- مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان از شاعران نیمه ی دوم قرن پنجم هجری ونیمه ی اول قرن ششم است پدرش سعد وپدربزرگش سلمان از بزرگان عصرخود بوده اندمسعود در سال 440 هجری در لاهور به دنیا آمدولی اصل او همدانی است مسعود یکی از شاعران توانای زبان فارسی است وی به عربی هم شعر می گفته است هرچند گفته اند دیوانی هم به هندی دارد ولی تا کنون چنان دیوانی بدست نیامده است.حبسیات او سروده های پرشور و جانگدازی است که در ادبیات فارسی کم نظیر است نظامی عروضی مؤلف چهار مقاله می نویسد:”وقت باشد که من از اشعار او همی خوانم موی براندام من برپای خیزدوجای آن بود که آب از چشم من برود “دیوان مسعود قریب شانزده هزار بیت دارد او به شعر عنصری نظر داشته وگاه به تقلید از قصاید رودکی ، لبیبی ، غضایری،منوچهری وشهید بلخی برخاسته است او با سید حسن غزنوی دوست بوده وچون سید حسن در جوانی در گذشت مسعود مرثیه ای برای او ساخت خاقانی هم با او ارتباط داشته ودر شعر از او انتقاد کرده است.سنایی دیوان او را در زمان حیات شاعر جمع آوری کرده است مسعود سرانجام درسال 515 هجری درسن قریب هشتادسالگی درگذشته است. بموجب گفته ی تذکره ی دولتشاه ، مسعود سعد سلمان اهل گرگان بوده است سلطان ابراهیم غزنوی اورا به اتهام رابطه با ملکشاه سلجوقی درقلعه ی “نای”محبوس ساخت واین شاعر اشعارنهایت مؤثر وزیبایی رادر زندان سرودولی نزد ابراهیم غزنوی مؤثر نیفتاد ودوازده سال رادر اسارت بسربرد.
***
«در مدح محمدعلی»
چون نای بینوایم از این نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم
زیرا جواب گفته من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا صبا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا
چون باز و چرغ چرخ همی داردم ببند
گر در حذر غرابم و در رهبری سبا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نگردم همی رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا
ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کز این دو دیده ی من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف و معرکه گر کند گشتهام
روزی به یک صقال به جای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بیسعادت و ای خوف بیرجا
خرچنگ آیتی و خداوند تو قمر
آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
میدان یقین که شادی و راحت فرستدت
گرچند گشتهای به غم و رنج مبتلا
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پرده ی صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایه ی علو
خورشید گشت همت او مایه ی ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب عدو ولی دارد استوا
تا شد شفای آز عطاهای او نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او میکند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجر دها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیده ی ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بینفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بیدریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بسست
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟
عزم تو را که تیغ نخوانیم خردهای است
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشاه شدی و بس شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو چون دیده را فروغ
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفته من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
مانده است یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟
ضعف و کساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
وی هر بزرگییی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایه ی او بود مأمنم
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک درملا
هم مدح نادر آید و هم دوستی تمام
مادح چو بیطمع بود و دوست بیریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هرچند کز برای جزا بایدم مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده ای که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت نوکندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لالهها دمد از خار و ازگیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار سرو نبیند همی تذرو
ای آفتاب نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم
از لهو و از نشاط مشو ساعتی جدا
از ساقیی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمه ی صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان میکند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری، چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیرست برهوا
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
كرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب، آب دولت تو، مایه ی صفا
***
«در ستایش مسعودشاه»
شاها جهان شاهی و شاه جهانیا
در چشم جور و عدل پدید و نهانیا
بایسته تر بخسروی اندر ز دیده ای
شایسته تر به مملكت اندر ز جانیا
همچون زمین بحلمی و چون آسمان بقدر
نه بیش از زمین و بر از آسمانیا
عقل و روان بلطف نیابد همی ترا
گوئی كه عقل دیگر و دیگر روانیا
روشن به تست سنت و آئین خسروی
تازه به تست رسم و ره پهلوانیا
گر مذهب تناسخ اثبات گرددی
من گویمی تو بی شك نوشین روانیا
گویم مگر كه صورت عقلی عیان شده
چون بنگرم بعقل و حقیقت همانیا
گوئی صفات ایزدی اندر صفات تست
كایدون فزون ز وهم و برون از گمانیا
برنده ی نیازی گوئی كه دولتی
دارنده ی زمینی گوئی زما نیا
با هر كسی چو با من مهجور وصلتی
در هر دلی چو در دل مجرم امانیا
شاها نظام یابد هندوستان كنون
زان خنجر زدوده هندوستانیا
صاحبقران تو باشی و اینك خدایگان
دادت بدست خاتم صاحبقرانیا
تا مملكت بماند تو جاودان بمان
اندر میان مملكت جاودانیا
***
«به سه نفر از دوستان فرستاده و ابورشد رشید را ستوده»
ای رفیقان من ای عمر و منصور و عطا
كه شما هر سه سمائید و هوائید و صبا
كرده بیچاره مرا جوع بماه رمضان
خبری هست ز شوال بنزدیك شما
تا بمغرب ننمود است مرا چهره هلال
من چنان گشتم از ضعف كه در شرق سها
عید گوئی كه همی آید از سنگ برون
یا مه روزه مرا می دهد از سنگ حیا
از پی طعمه شامی شده ام چون خفاش
وز پی دیدن خورشید شدم چون حربا
چكنم قصه ی بیهوده ز خمر و ز خمار
چون نمی یارم گفتن سخن ماه سما
تا بقندیل فتاد است مرا كار بشب
همچو شمعم كه زیم امشب و میرم فردا
اندرین روزه همه رنج منست از من از آنك
سفری كرد نیارستم من سوی بقا
چون مرا هیچ حلاوت نبود اندر روز
چكنم پس تو اگر سازی شب را حلوا
حاش لله كه مرا نیست بدین ره مذهب
جز كه هزلیست كه رفته است میان شعرا
فرض یزدانرا بگزارد هر كس كه كند
خدمت خاصه ی سلطان بخلا و بملا
تحفه ی دولت ابورشد رشید آنكه فلك
خواهدی تا كند او را ز پی جود ثنا
تا جهان بادا در خدمت سلطان بادا
اندرین ز ایزد تقدیر و ز من بنده دعا
***
«مدح صاحب اجل العمید منصور بن سعید بن احمد»
خردم نمود گردش چرخ چو آسیا
و اكنون بخون دیده بسر شد همی مرا
از درد و رنج فرقت جانان شدم چنانك
باد هوائیم من و شد باد من هوا
چون كهربا برنگم و آن قوتم نماند
كان كاه بركشم كه ربایدش كهربا
هرچند بیش گریم تشنه ترم بوصل
از آب كس شنید كه افزون شد ظما
روی سما ز دود دلم گشته چون زمین
پشت زمین ز آب سرم گشته چون سما
چشمم ز خون بسرخی چون چشم باده خوار
رویم ز غم بزردی چون روی پارسا
رستم ز چنگ هجر كه هرچند چاره كرد
بیش از خیال باز ندانست مر مرا
تا گاه روز او و من و هجر دوست دوش
پیكار كرده ایم به لشكرگه قضا
از زخم او و هیبت حكمش مرا بسست
پر خون دو دیده ی من و زردی رخ گوا
ناگه درآمد از در حجره خیال دوست
چون روی او بدیدم گفتمش مرحبا
زانم ضعیف تن كه دلم ناتوان شداست
دل ناتوان شود كش از انده بود غذا
همخوابه ام سهر شد و همخانه ام فراق
یك لحظ نیستند ز چشم و تنم جدا
شد آشنا هر آنكه مرا بود دوستدار
بیگانه گشت هر كه مرا بود آشنا
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بینوا و فاخته با گونه گون نوا
گر تیره همچو قیر شود روزگار من
ور تنگ چون حصار شود گرد من هوا
اندر شوم ز ظلمت این تیز چون شهاب
بیرون روم ز تنگی آن زود چون صبا
از آتش دل من و از آب دیدگان
نشگفت اگر فزون شودم دانش و دها
گوهر بود كش آب زیادت كند ثمن
گوهر بود كه آتشش افزون كند بها
از عمر شاد گردم از بهر نام و ننگ
غمگین شوم چو باز براندیشم از فنا
بسیار عمر خورد است این اژدهای چرخ
او را همی نباشد سیری ز عمر ما
چونست ای عجب كه ز چرخ زمردی
دیده برون نمی جهد از چشم اژدها
ای تن ز غم جدا شو میدان كه هیچ وقت
یكتا نبود كس را این گنبد دوتا
خواهی كه بخت و دولت گردند متصل
با نهمت تو هیچ مكن منقطع رجا
از صاحب موفق منصور بن سعید
آنكش ز حلم پیرهن است از سخا ردا
نفسش ببردباری و رایش به برتری
عزمش بوقت مردی و طبعش گه سخا
كوهست با رزانت و نارست با علو
باد است با سیاست و آبست با صفا
گر بودی از طبیعت او مایه ی زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما
تا بارور نرستی هرگز ازین درخت
نا مستجاب باز نكشتی از آن دعا
ای طبع تو چو بحر و ز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر و ز مهرت مرا ضیا
ای خلق تو چو مشك و ز مشكت مرا نسیم
وی لفظ تو چو شهد و ز شهدت مرا شفا
هر نهمتی كه خیزد طبعت كند تمام
هر حاجتی كه افتد رایت كند روا
رای تو بی تغیر و طبع تو بی ملال
حلم تو بی تكلف و جود تو بیریا
من بنده آنچنانم كز سنگها گهر
وز مردمان چنانم كز درسها گیا
خردم بچشم خلق و بزرگم بنزد عقل
از بخت با حضیضم و از فضل باسنا
آری شگفت نیست كه از رتبت بلند
كیوان بچشم خلق بود كم تر ازسها
از رنج چون هبا شدم و نیستم پدید
من جز در آفتاب بزرگیست چون هبا
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
چون كوه نیستم كه بود لفظ او صدا
تاری شده است چشم من از روی ناكسان
از خاكپات خواهم كردنش توتیا
من جز تو را ندانم و دانم یقین كه من
چونانكه واجبست ندانم همی ترا
آرم مدیح سوی تو ای در خور مدیح
بر تو ثنا كنم همه ای در خور ثنا
گر هیچ ناسزا را خدمت كنم بدانك
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا
تا خط مستویست بر این چرخ منحنی
چرخ استوا نگیرد و خط وی انحنا
از چرخ باد برتر قدر تو و اندرو
كار تو مستقیم در آن خط استوا
جای محل و جاه تو چون چرخ با علو
روز نشاط و لهو تو چون چرخ باسنا
***
«در مدح منصور بن سعید»
شب آمد و غم من گشت یك دو تا فردا
چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا
چرا خورم غم فردا وز آن چه اندیشم
كه نیست یكشب جان مرا امید بقا
چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم
نماند خواهم چون شمع زنده تا فردا
همی بنالم چون چنگ و خلق را از من
همی بكار نیاید جز این بلند نوا
همی كند سرطان وار باژگونه بطبع
مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دو تا
اگر ز ماه و ز خورشید دیدگان سازم
براه راست درآیم بسر چو نابینا
ضعیف گشته در این كوهسار بی فریاد
غریب مانده برین آسمان بی پهنا
گر آنچه هست بر این تن نهند بر كهسار
ور آنچه هست درین دل زنند بر دریا
ز تابش آب شود در در میان صدف
ز رنج خون شودی لعل در دل خارا
مرا چو تیغ دهد آب آبگون گردون
هر آنگهی كه بنالم به پیش او ز ظما
چو تیغ نیك بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده كند غرق تا بفرق مرا
قضا بمن نرسد ز آنكه نیست از من دور
نشسته با من هم زانوی منست این جا
بهر سپیده دمی و بهر شبانگاهی
ز نزد من بزمین بر پرا كنند قضا
ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاك شداست
ز آب چشمم از آن خاك بر دمید گیا
نبشتنی را خاكستر است دفتر من
چو خامه نقش وی انگشت من كند پیدا
بماند خواهد جاوید كز بلندی جای
نه ممكن است كه بروی جهد شمال و صبا
مكن شگفت ز گفتار منكه نیست شگفت
از اینكه گفتم اندیشه كن شگفت چرا
اگر بماند بر خاك و پایدار بود
چو نقش سنگ همی مدح صاحب والا
عمید مطلق منصور بن سعید كه چرخ
ز آستانه ی درگاه او ستد بالا
جواد كفی عادل دلی كه در قسمت
ز بخل و ظلم نیامد نصیب او الا
كه جام باده بساقی دهد بدست تهی
به تیغ سر بزند كلك را نكرده خطا
بمكرمات تو دعوی اگر كند گردون
بسنده باشد او را دو كف تو دو گوا
امام عالم و مطلق ترا شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا
نهادمی همه گل را بخلق تو نسبت
اگر ز گلها در نامدی گل رعنا
بهاری ابر بكف تو نیك مانستی
برعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا
شبی باصل خود از خار و از صدف گل و در
ز روزگار بهاری و ز آفتاب ضیا
ز چرخ گردان مهری ز كوه ثابت زر
ز چشم ابر سرشكی ز حد تیغ مضا
بدیع و صفا بر وصف تو بشیفته ام
از آن نباشد نامم همی ز بند جدا
درست و راست صفات تو گویم و نشگفت
درست و راست شنیدن ز مردم شیدا
شگفت از آنكه همه مغز من محبت تست
چگونه داند غالب شدن برو سودا
همی مدیح تو داود وار خوانم من
از انكه كوه رسیل است مرمرا بصدا
چو من بسنت در طاعت تو دارم تن
فضایل تو بمن بر فریضه كرد ثنا
دلیروار همی وصف تو نیارم گفت
ز كفر ترسم زیرا كه نیستت همتا
چو روز باشد كانجاه سازدت گردون
كه من درآیم و گویم ترا ثنا بسزا
مرا نكوئی از اینگونه چند خواهم دید
سپید و چنگ ز روز و ز شب زمین ز هوا
فلك بدوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه كهربا و گه مینا
همی چگویم و دانم همی كجا بینم
من آنچه گویم اینست عادت شعرا
دعای من ز دو لب راست تر همی نشود
بدان سبب كه رسیدم بجایگاه دعا
ز بس بلندی ظل زمین بمن نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا
مدار چرخ كند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا
نگر بدیده چگونه نمایدم خورشید
چو آفتاب نماید مرا بدیده سها
گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی
دو چنگ را زدمی در كمرگه جوزا
همیشه بادی برجای تا همیشه بود
بجای مركز غبر او گنبد خضرا
چو چرخ مركز جاه ترا شتاب و سكون
چو طبع آتش رأی ترا سنا و ضیا
***
«مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم»
زهی موفق و منصور شاه بی همتا
زهی مظفر و مشهور خسرو والا
زهی جهان سعادت بتو فزوده خطر
زهی سپهر جلالت بتو گرفته ضیا
زهی بعالی امرت اسیر گشته قدر
زهی بنافذ حكمت مطیع گشته قضا
زهی سپهر باقبال تو فكنده امید
زهی زمانه بفرمان تو بداده رضا
زهی سخای مصور بروز بزم و نشاط
زهی قضای مجسم بروز رزم و وغا
تو سیف دولتی و دولت از تو یافته فر
تو عز ملتی و ملت از تو برده بها
تو آن امیری كز روزگار آدم باز
همی بخواست زمانه ترا بجهد دعا
ز بس دعا كه زمانه بكرد كرد آخر
خدای عزوجل حاجت زمانه روا
خدایگانی چون تو بیافرید كه چرخ
ترا بشاهی ناورد و ناورد همتا
هزار شیری بر باره روز جنگ و نبرد
هزار بحری بر تخت روز جود و سخا
زمین نماید با قدر و رأی تو گردون
شمر نماید با طبع و دست تو دریا
برفت كین تو بر آب ازو بخاست غبار
گذشت مهر تو بر نار ازو برست كیا
اگر رسولان آیند زی تو از ملكان
وگرچه نامه نویسند سوی تو امرا
ترا رسولان باشند تیرهای خدنگ
جواب نامه بود تیغهای روئینا
كجا گریزد دشمن اگرچه مرغ شود
عقاب هیبت تو چون گرفت روی هوا
اگر مواجهه آید عدوت نشناسی
كه هیچوقت ندیدی ازو مگر كه قفا
بجر تو هیچ كسی خسروی نداند كرد
كه خسروی را از تست مقطع و مبدا
خدایگانا هر روز بر فزون گشته است
بقا و ملك تو افزونت باد ملك و بقا
ابوالمظفر شاه زمانه ابراهیم
كه پادشاه زمینست و خسرو دنیا
بتازگیت فرستاد خلعتی عالی
كه عاجز است ازو وهم و فكرت شعرا
قبای خاصه و پشتی خود نسیج بزر
یكی مكلل كرده كمر بگوهرها
ستام زر و مرصع بگوهر الوان
كه چرخ پیر نداند همیش كرد بها
ز بس بدایع چون بوستان پر از انوار
ز بس جواهر چون آسمان پر از انوا
ز پشت مركب تازی همی بتافت چنانك
ستاره نیمشب از روی گنبد خضرا
بسان باد صبا مركبی كه اندرتك
ازو بماند حیران و خیره باد صبا
برو سرینش در زیر آن ستام چنان
ز در و گوهر مانند نقطه ی جوزا
بسی سلاح و بسی خود و جوشن و خفتان
كه در خزینه اش بود از خزاین خلفا
پیام داد كه ای چشم تو بما روشن
بمهر دل ز همه برگزیده ایم ترا
بهند رفتی و رسم غزا بجا آورد
كشید نفس عزیز تو شدت گرما
سپه كشیدی هر سوی و دشمنان كشتی
بهند كردی آثار خنجرت پیدا
جهان بگشتی و چندان نگشت اسكندر
فتوح كردی و چندان نكرده بد دارا
خبر رسید كه نفس عزیز تو شاها
همی بنالید اكنون ز رنج یافت شفا
خدای داند كز بهر تو همی ناسود
نه نفس ما ز غمان و نه چشم ما ز بكا
چو صحت تو مبشر بگفت ما كردیم
دهان او پر در و لؤلؤ لالا
تو نور مجلس انسی بروز مجلس انس
بروز جستن پیكار تست بازوی ما
بداده ایم امارت ترا و در خور تست
سپرده ایم بتو هند و مر تراست سزا
بگیر قبضه ی شمشیر عدل و جنبش كن
بگرد گرد همه هند پادشاه آسا
كسی كه اشهد ان لا اله الا الله
نگوید او را سر كن بتیغ تیز جدا
از آنچنان پدر آری چنین پسر زاید
از آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا
خدایگانا شاها مظفرا ملكا
ترا كه تاند گفتن بحق مدیح و ثنا
خجسته بادت و فرخنده و مبارك باد
نواز و خلعت و تشریف شاه كام روا
بقات بادا چندانكه كام و نهمت تست
مباد هرگز ملك ترا زوال و فنا
مساعد تو بهر جایگاه بخت جوان
متابع تو بهر شغل دولت برنا
***
«وصف بهار و مدح سلطان محمود»
بنوبهاران غواص گشت ابر هوا
كه می برآرد ناسفته لؤلؤ از دریا
بلؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را
مگر نشاط كند شهریار زی صحرا
مگر كه راغ سپهر است و نرگسان انجم
مگر كه باغ بهشت است و گلبنان حورا
زمین بخوبی چون روی دلبر گلرخ
هوا بخوشی چون طبع مردم دانا
ز سبزه گوئی دریای سبز گشت زمین
درو پدید شده شكل گنبد خضرا
شكوفه ها همه انوار باغ گردونست
كه چون پدید شدند افتتاح كرد سما
زمین ز گریه ابر است چون بهشت نعیم
هوا ز خنده ی برقست چون كه سینا
یكی بگرید بر بیهده چو مردم مست
یكی بخندد خیره چو مردم شیدا
كنار جوی پر از جامهای یاقوت است
كه شد بجوی درون رنگ آب چون صهبا
ز بسكه خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شداست راز دل باغ سربسر پیدا
ز بس كه دیبه و خز داد شاه شرق همی
هوا شده همه خز و زمین شده دیبا
ز بهر چیست كه دیبا و خز همی پوشند
كنون كه آمد گرما فراز و شد سرما
جهان برنا گر پیر شد نبود عجب
عجبتر آنكه كنون پیر بود شد برنا
شده چو مجلس سیفی ز خرمی بستان
غزل سرایان بر شاخ گل هزار آوا
مگر كه شعر سراید همی به مجلس شاه
امیر غازی محمود خسرو دنیا
خدایگانی شاهی مظفری ملكی
كه ابر روز زوالست و شیر روز وغا
نه حكم او بتهور نه عدل او بنفاق
نه حلم او بتكلف نه جود او به ریا
بهر دیار كه بگذشت مركب میمونش
در آن دیار جز انبا نیاید از ابنا
بهر دیار كه آثار جود او برسید
گذر نیارد كردن در آن دیار وبا
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا
تو كوه حلمی چون بر تو مدح خوانم من
بگوشم از تو بشارت رسد بجای صدا
بدانچه حكم تو باشد سپهر گشته مطیع
بدانچه رأی تو بیند سپهر داده رضا
یقین بدان كه اگر بحر چون دلت بودی
نخاستیش همیشه بخار جز كه سخا
وگر بهمت و قدرت بدی سپهر بلند
ازو نمودی همواره آفتاب سها
همیشه جوزا در آسمان كمر بسته است
از آنكه خدمت تو رای می كند جوزا
مگر كه پروین بر آسمان سپاه تو شد
كه هیچ حادثه آنرا زهم نكرد جدا
سنان تست قدر گر مجسم است قدر
حسام تست قضا گر مصور است قضا
اگر قدر نشد این چون نترسد از فتنه
وگر قضا نشد آن چون رسد بهر مأوا
خدایگانا فرخنده نوبهار آمد
وز آمدنش جهان را فزود فر و بها
ز شادمانی هر ساعتی كنون بزند
هزار دستان بر هر گلی هزار نوا
ز لاله راغ همه پر زررمه حله
ز سبزه باغ همه پر ز توده مینا
خجسته بادت نوروز و نوبهار گزین
هزار سالت بادا بعز و ناز بقا
جهان به پیش مراد تو دست كرده بكش
فلك به پیش رضای تو پشت كرده دوتا
***
«مدح سلطان مسعود بن ابراهیم»
زلفین سیاه آن بت زیبا
گشته است طراز روی چون دیبا
آن سرو كه نیستش كسی همسر
وانماه كه نیستش كسی همتا
بر عاج شكفته بینمش لاله
در سیم نهفته یابمش خارا
هر تخته ی سیم او فتد برهم
از سایه دو توده عنبر سارا
در درج عقیق او پدید آمد
از خنده دو رشته لؤلؤ لالا
شد خسته دلم نشانه ی تیرش
در معرض زخم او منم تنها
ناگاهم تیر غمزه زد بر دل
آن ابروی جفته كمان آسا
بگذشت ز سینه تیر دلدوزش
دل پاره و زخم تیره ناپیدا
دیدمش براه دی كمر بسته
مانند مه دو هفته در جوزا
گفتم كه چگونه جستی از رضوان
ای بچه ی نازدیده حورا
دانی كه بعشق تو گرفتارم
بر ساخته ی تو خویشتن عمدا
نه نرم شود دلت به صد لابه
نه گرم شود سرت به صد مینا
جز با پریان نبوده ای گوئی
وز آدمیان نزاده ای مانا
زنجیر شدست زلف مشكینت
وافكنده مرا ز دور در سودا
شیدا شده ام چرا همی ننهی
زنجیر دو زلف بر من شیدا
بر من ز تو جور و تو بدان راضی
با من تو دو تا و من بدل یكتا
این جور مكن كه از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا
مسعود بلند همت آن شاهی
كز همت او فلك ستد بالا
تیره ز علو قدر او گردون
شرمنده ز غور طبع او دریا
ای در شاهی ز نعمت مستغنی
وی از شاهان بجاه مستثنا
چون قدر تو نیست چرخ با رفعت
چون طبع تو نیست بحر با پهنا
طبع تو و علم خسرو و شیرین
دست تو وجود وامق و عذرا
آراسته از تو حضرت غزنین
همچون ز رسول مكه و بطحا
ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
وی ملك توكل و ملكها اجزا
آنی كه بهیچوقت خود گردون
رای تو عصا نكرد چون اعضا
با خشم تو دم زند دل دوزخ
با حلم تو بر زند كه سینا
كرده خورشید صبح ملكت تو
روز همه دشمنان شب یلدا
ورزیدن كین در این جهان با تو
ای شاه جهان كرا بود یارا
در خواب عدوی تو نبیند شب
جز چنگ پلنگ و یشك اژدرها
آن كز تو گرفت كینه اندر دل
شد بر سر خلق در جهان رسوا
در دلش چو نار شعله زد كینه
بر تنش چو مار كینه زد اعضا
چون چهره ی غفره گشته از زردی
بوده چمنی چو صورت غفرا
چون سوی چمن گذر كنی بینی
بگریخت ز بیم لشكر گرما
شاها سپه خزان پدید آمد
هم گونه ی كهربا شده مینا
در جمله بیك دگر نكو ماند
از زردی برگ و گونه ی اعدا
گوئی كه ز خلق دشمنت خیزد
هنگام سپیده دم دم سرما
انگور و مخالف تو همچون هم
از رنگ بگشته هر دو را سیما
نزدیك شده كه خون این و آن
بیشك همه ریخته شود فردا
خون دل این بپای در خانه
خون تن آن بتیغ در صحرا
باقی بادی كه از بداندیشان
تیغت نكند به هیچوقت ابقا
غوغاست مخالف ترا شیوه
با هیبت تو چه خیزد از غوغا
روزی كه ز نعل مركبان افتد
در زلزله جرم مركز غبرا
از تیره غبار چشمه ی روشن
تاریك شود چو چشم نا بینا
دل دوزد نوك نیزه خطی
جان سوزد حد تیغ روئینا
از چتر تو سایه ی همای افتد
وز گرد سپاه سایه ی عنقا
رعد آوا مركب تو از هر سو
هر ساعت بركشد چو نفخ آوا
ای شاه عجم تو زیر ران آری
رخشی كه نخواندش خرد عجما
زیرا كه بود بوقت كر و فر
عزم و حزمش چو مردم دانا
دریابد اگر بدل كنی فكرت
بشناسد اگر كنی بچشم ایما
پرورده تنی چو كوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندروا
چون باد كه دست و پای را با او
حاجت نبود بهیچ استقصا
اندر تك دور تاز چون صرصر
در جولان گرد گرد چون نكبا
گر قصد كنی چو وهم یك لحظه
از جابلقا رسد به جابلسا
واثق تو بدان كه چون برانگیزی
در حمله تست عروة الوثقی
اندر مه دی بهاری آرائی
بر روی بساط ساحت پیدا
كز چهره و خون دشمنان گردد
چون بارگه تو پر گل رعنا
این هست ولیك نیستت حاجت
تا از پی رزمها شوی كوشا
نه نفس نفیس را چه رنجانی
ای نفس تو فخر آدم و حوا
واجب نكند بهیچ اندیشه
بر طبع عزیز خود نهی حاشا
من بنده بفتحها همیگویم
هر هفته یكی قصیده ی غرا
تا گردد فتح نامه ها پران
از هر سو سوی مجلس اعلا
از نصرت و فتح مطلع و مخلص
طیان و بدیع و مقطع و مبدا
دل شعبده ها گشاده از فكرت
جان معجزها نموده در انشا
هر لفظی از آن چو صورتی دلكش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا
شاها تو گزین مالك الملكی
هستی تا حشر مالك دنیا
بنده ز سروش یافت این تلقین
این لفظ ز خود نگفت بر عمدا
تا یابد هال مركز سفلی
تا دارد دور گنبد خضرا
ایوان تو باد ملك را مكمن
درگاه تو باد عدل را مأوا
دولت و دانش است جان پرور
از دانش پیرو دولت برنا
تو شاد نشسته بر گه دولت
با حشمت و فر خسرو دارا
در چشم عزیز چهره ی دلبر
بر دست خجسته ساغر صهبا
سازنده كار گنبد اخضر
خنیاگر بزم زهره ی زهرا
***
«هم در مدح او»
تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا
از هجر نیم یكشب و یكروز شكیبا
بس شب كه بیكجای نشستیم و همه شب
زو لطف و لطف بود وز من ناله و نینا
ای آنكه ترا زهره و مه نیست بمانند
وی آنكه ترا حور و پری نامده همتا
نه چون دل من بود بزاری دل وامق
نه چون رخ تو بود بخوبی رخ عذرا
من یدل و تو دلبر و در زاری و خوبی
تا حشر بخوانند بخوبی سمر ما
وانكس كه بخواند سمر ما نه شگفت است
گر بیش نخواند سمر غفره و غفرا
خون راندم از اندیشه ی هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها
بگذشت مرا عمر بفردا و بامروز
تا كی فكنی وعده امروز بفردا
با چهره پر چینم و با قامت كوژم
وان چهره شیرین تو و قامت زیبا
گمره شود آنكس كه همی روی تو بیند
آنروی نكو صورت ما نیست همانا
همرنگ شبه زلفت و همرنگ بدلب
زین هر دو بدل بردن عشاق مسما
در دو شبه تو دو گل سرخ شكفته
در بد تو در زده صف لؤلؤ لالا
غوغای چنان روی و چنان موی بسوزد
منمای چنان روی و چنان موی بغوغا
خورشید بمویه شود و روی بپوشد
كانروی چو خورشید بیارائی عمدا
از مشك چلیپا است بر آنرومی رویت
در روم ازین روی پرستند چلیپا
بر نقره ی خام تو بتا خامه ی خوبی
بنگاشته از غالیه دو خط معما
بر مشك زنم بوسه و بر سیم نهم روی
از مشكین زلفین من ای سیمین سیما
در چاه چو معشوق زلیخایم ازین عشق
ای خوبی تو خوبی معشوق زلیخا
تاریست ز دیبا تن من تا نظر من
ناگاه فتاد است بر آنروی چو دیبا
با واقعه ی عشقم و با حادثه ی هجر
در عشوه ی وسواسم و در قبضه ی سودا
طبعم ز تو پر كار و دل از رنج تو پر بار
رازم ز تو پیدا و تن از ضعف نه پیدا
عاشق ز تو شیدا شد و باشد كه بنالد
پیش ملك از جور تو آن عاشق شیدا
جورت نكشد بنده ی آن شاه كه امروز
در روی زمین نیست چو او شاه توانا
خورشید زمین سایه یزدان فلك ملك
سلطان جهان داور دین خسرو دنیا
مسعود جهانگیر جهاندار كه ایزد
داد است بدو ملك مهیا و مهنا
ای شاه بپیمود زمین را و فلك را
جاه تو و قدر تو ببالا و به پهنا
نه دیده معالی ترا گردون غایت
نه كرده ایادی ترا گردون احصا
دانا و توانائی و آباد بود ملك
چونشاه توانا بود و خسرو دانا
هر شاه كه او ملك تو و ملك تو بیند
از ملك مبرا شود از ملك معرا
تا آدم و حوا كه شدند اصل تناسل
هستی ملك و شاه به اجداد و به آبا
وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند
ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا
هر گل كه ترا بشكفد اندر چمن ملك
خاری شود اندر جگر و دیده ی اعدا
بر فرق عدوی تو كشد خنجر گردون
در خدمت قدر تو كمر بندد جوزا
رخش تو و تیغ تو بسی معركه دیده
تا داشته بأسارا باس تو بیاسا
نه بوده گه حمله بی رخش مقصر
نه كرده گه زخم سر تیغ محابا
هر پیل كه ران تو برانگیخت بحمله
با تازش صرصر شد و با گردش نكبا
وانگاه كه با شیر دژاگاه كنی رزم
با گردش گردون شود و جوشش دریا
باشد چو دمان دیوی اندر دم پیكار
گردد چو روان حصنی اندر صف هیجا
از بن بكند كوه چو زی صحرا تازد
گوئی كه روان كوهی گشته است بصحرا
كین تو برآمد بثریا و بعیوق
لرزان شد و پیچان شد عیوق و ثریا
مهر تو برافتاد بخارا و بسندان
گل رست و سمن رست ز سندان و ز خارا
هر دل كه نه از مهر تو چون نار بود پر
از ترس و هراس تو دگر گرددش اعضا
چون مار همه بر تن او بتركد اندام
چون نار همه در شكمش خون شود احشا
بر مركز غبرا همه در حكم تو باشد
هر جاه كه باقیست در این مركز غبرا
بر قبه خضرا همه بر امر تو گردد
هر سعد كه جاریست بر این گنبد خضرا
هر روز فزون گرددت از گردون ملكی
فاللیل بما یطلب من جدك حبلی
شاها می سوری نوش ایرا بچمن در
بگرفت می سوری جایی گل رعنا
هر باغ مگر خلد برینست كه هر شاخ
با خوبی حورا شد و با زیور حورا
از باد برآمیخته شنگرف بزنگار
در ابر درآویخته بیجاده بمینا
برخاسته هنگام سپیده نفس گل
چونانكه به مجمر نفس عود مطرا
گوئیكه گیا قابل جان شد كه چنین شد
روی گل و چشم شكفه تازه و بینا
این جمله ز آثار نسیم است مگر هست
آثار نسیم سحر انفاس مسیحا
ای ملك تو كلی كه از آن هست به گیتی
فخر و شرف و دولت و فتح و ظفر اجزا
دارالكتب امروز به بنده است مفوض
این عز و شرف گشت مرا رتبت والا
پس زود چو آراسته گنجی كنمش من
گر تازه مثالی شود از مجلس اعلا
اندیشه آن دارم و هر هفته ی آرم
زی صد رفیع تو یكی مدحت غرا
اشعار من آن است كه در صنعت نظمش
نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا
انشا كندش روح و منقح كندش عقل
گردون كند املا و زمانه كند اصغا
تا چرخ دوتا گردد بر بنده و آزاد
این چرخ دوتا باد ترا بنده یكتا
هر چیز كه خواهی همه از دهر میسر
هر كام كه جوئی همه از بخت مهیا
داده همه احكام ترا گردون گردن
كرده همه فرمان ترا گیتی امضا
***
«وصف شب و ستارگان آسمان و ستایش علی الخاص»
دوش در روی گنبد خضرا
مانده بود این دو چشم من عمدا
لون انفاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا
كلبه ای بود پر ز در یتیم
پرده ای پر ز لؤلؤ لالا
آینه رنگ عیبه ای دیدم
راست بالاش در خور پهنا
مختلف شكلها همی دیدم
كامد از اختران همی پیدا
افسری بود بر سر اكلیل
كمری داشت برمیان جوزا
راست پروین چو هفت قطره ی شیر
بر چكیده بجامه خضرا
فرقدان همچو دیدگان هژبر
شد پدید از كران چرخ دوتا
بر كران دگر بنات النعش
شد گریزان چون رمه ز ضبا
همچو من در میان خلق ضعیف
در میان نجوم نجم سها
گاه گفتم كه مانده شد خورشید
گاه گفتم كه خفت ماه سما
كه نه این می برآید از پس خاك
كه نه این می بجنبد اندروا
من بلا را نشانده پیش و بدو
شده خرسند اینت هول و بلا
همت من همه در آن بسته
كه مرا عمر هست تا فردا
مویها بر تنم چو پنجه شیر
بند بر پای من چو اژدرها
ناله ی زار كرد نتوانم
كه همه كوه پر شود ز صدا
اشك راندم ز دیدگان چندان
كز دل سنگ بر دمید گیا
گر بخواهد از اینهمه غم و رنج
برهاند بیك حدیث مرا
خاصه ی شهریار شرق علی
آن چو خورشید فرد و بیهمتا
آنكه در نامها خطابش هست
از عمیدان عصر مولانا
دولت از رأی او گرفته شرف
عالم از رأی او گرفته ضیا
خنجر عدل از او نموده هنر
گوهر ملك از او فزوده بها
رأی او را ذلیل گشته قدر
عزم او را مطیع گشته قضا
تیغ او بر فنای عمر دلیل
جود او بر بقای عیش گوا
بس نباشد سخاوت او را
زاده ی كوه و داده ی دریا
گر جهانی بیك عطا بدهد
از كف خویش نشمرد بسخا
دیده ی عالم از تو شد روشن
نامه دولت از تو شد والا
ملك را رتبتی نماند بلند
كه نفرمود شهریار ترا
جز یكی مرتبت نماند كه هست
جایگاه نشستن وزرا
بشتاب اندر آن كه تا بكنی
روی داری همیشه در بالا
ای چو بارنده ابر در مجلس
وی چو آشفته شیر در هیجا
باز سالی دو شد كه در حضرت
نه ای از پیش تخت شاه جدا
نه همی افتدت مراد سفر
نه همی آیدت نشاط غزا
باز بر ساز جنگ ایرا هست
خون بجوش آمده بمرگ و فنا
زین كن آنرزم كوفته شبدیز
كار بند آن زدوده روئینا
دشت را كن بخنجرت جیحون
كوه را كن بلشكرت صحرا
من ازین قسم خویش میجویم
بازیی دیده ام درین زیبا
كه بهر سو گذر كند سپهت
بهوا بر شود غبار هبا
من بگیرم غبار موكب تو
كه بود درد را علاج و شفا
در دو دیده كشم كه دیده من
گشت خواهد ز گریه نابینا
در غم زال مادری كه شده است
از غم و درد و رنج من شیدا
نیل كرده دو بر زخم دو كف
كرده كافور دیدگان ز بكا
چون عصا خشك و رفت نتواند
در دو گام ای عجب مگر بعصا
راست گوئی همی در آن نگرم
كه چه ناله كند صباح و مسا
زار گوید همی كجائی پور
كز غمت مرد مادرت اینجا
من بر این گونه شد ولی فریاد
ز آشنایان و دوستان تنها
بستد از من زمانه هرچه بداد
با كه كرده است خود زمانه وفا
ز آن نیارد ستد همی جانم
كه تو بخریده ایش داده بها
تا ضمیری است مرمرا بنظام
تا زبانی است مرمرا گویا
همتت را كنم بواجب مدح
دولتت را كنم بخیر دعا
از چو من كس در این چنین جائی
چه بود نیز جز دعا و ثنا
مرمرا داد رأی تو آرام
مرمرا كرد جود تو به نوا
دستم از بخشش تو پر دینار
تنم از خلعت تو پر دیبا
شبی از من بریده نیست صلت
روزی از من بریده نیست عطا
مرمرا آنچنان همی داری
كه ز من هم حسد برند اعدا
كرد گفتار من بدولت تو
آب و خون مغز و دیده ی شعرا
ایمنم زانكه قول دشمن من
نشود هیچگونه بر تو روا
زانكه هرگز گزیده رأی تو را
هیچ وقتی نیوفتاد خطا
***
«صفت ابر و ثنای سیف الدوله محمود بن ابراهیم»
سپاه ابر نیسانی ز دریا رفت بر صحرا
نثار لؤلؤ لالا به صحرا برد از دریا
چو گردی كش برانگیزد سم شبدیز شاهنشه
ز روی مركز غبرا بروی گنبد خضرا
گهی ماننده ی دودی مسطح بر هوا شكلش
گهی ماننده ی كوهی معلق گشته اندروا
چو گردون گشت باغ و بوستان از ابر نیسانی
گل از گلبن همی تابد بسان زهره ی زهرا
ازین پر مشك شد گیتی وز آن پر در همه عالم
ازین پر بوی شد بستان وز آن پر نور شد صحرا
گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا برهم
گهی چون توده توده سوده كافور است بر بالا
گهی ماننده ی خنگی لگام از سر فرو كنده
شده تازنده اندر مرغزاری خرم و خضرا
گهی برقش درخشنده چو نور تیغ رخشنده
گهی رعدش خروشنده چو شیر شرزه در بیدا
فلك در سندس نیلی هوا در چادر كحلی
زمین در فرش زنگاری كه اندر حله خضرا
زمین خشك شد سیراب و باغ زرد شد اخضر
هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا
كنون بینی تو از سبزه هزاران فرش میناگون
كنون بینی تو از گلبن هزاران كله ی دیبا
زمین چون روی مه رویان برنگ دیبه ی رومی
هوا چون زلف دلجویان ببوی عنبر سارا
ز پستی لاله شد خندان چو روی دلبر گلرخ
ز بالا ابر شد گریان بسان عاشق شیدا
ز خندان لاله شد گیتی چو خلق خسرو مشرق
ز گریان ابر شد دنیا چو طبع خسرو دنیا
ملك محمود ابراهیم مسعود بن محمود آن
كه هستش حشمت جمشید و قدر و قدرت دارا
بدو سنت شده روشن بدو ملت شده تازه
بدو دولت شده عالی بدو ملكت شده والا
بتابد آفتاب كین او دایم بر آنكس كو
نیابد از درخت نعمت او سایه نعمی
چو ابر دولت و مهرش بقا بارد گه مجلس
چو باد هیبت و كینش فنا آرد گه هیجا
ازین گردد بهاری گل بسرخی چو نرخ ناصح
وزان برگ خزان گردد بزردی گونه اعدا
شب نیكو سگال او شده چون روز رخشنده
چنان چونروز بدخواهش شده همچون شب یلدا
خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان
بهر ماهی شود آنشب مه از دیدار ناپیدا
ایا شاهی خداوندی جهانگیری جهانداری
كه گشته همت تو آسمان عالم علیا
بتیغ ای شه جدا كردی بنات النعشرا ازهم
به تیر و ناوك و بیلك بهم بردوختی جوزا
ببرد تیغ تو خارا بدرد تیر تو سندان
نه سندان پیش آن سندان نه خارا پیش آن خارا
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا
نسیم باغ شد بیزان ببستان عنبر اشهب
بخار بحر شد ریزان بصحرا لؤلؤ لالا
به پیروزی و بهروزی نشین می خور بكام دل
بلحن چنگ و طنبور و رباب و بربط و عنقا
ز دست دلبر گلرخ دلارائی پریچهره
عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما
همایون باد نوروزت كه بر گیتی همایون شد
از آن فرخنده دیدار و همایون طلعت غرا
تو بادی شادمان دایم مبادا هرگزت خالی
نه گوش از نغمه ی رود و نه دست از ساغر صهبا
***
«مدح سلطان مسعود»
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساكن چنین در آتش و آب
همی نخسبم شبها و چون تواند خفت
كسی كه دارد بالین و بستر آتش و آب
همه بكردم هر حیلتی كه دانستم
مرا نشد ز دل و دیده كمتر آتش و آب
ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ
نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب
بدیع و نغز بر آراسته است چهره ی او
به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب
چو آب و آتش راند سخن بصلح و بجنگ
چگونه كنجدش اندردو شكر آتش و آب
نبست صورت ما با جمال صورت او
نشد پدید كه گردد مصور آتش و آب
نكرد یاد من و یادگار داد مرا
خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب
برفت یارم و من ماندم و برفت و نماند
ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب
بسا شبا كه درو رشك برد و رنگ آورد
ز گونه ی می و از لون ساغر آتش و آب
نشستم وز دل و چشم خویش بنشاندم
بوصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب
بسا فراوان روزا كه از سراب و سموم
گرفت روی همه دشت یكسر آتش و آب
بخواست جست ز من عقل و هش چو درون جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب
در آب و آتش راندم همی و گشت مرا
بمدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب
علاء دولت مسعود كامر و نهیش را
مطیع گشت بصنع كروكر آتش و آب
سپهر قوت شاهی كه سهم و صولت او
همی فشاند بر چرخ و اختر آتش و آب
ز دوده تیغش بارید بر نواحی كفر
چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانك
نبست هرگز راه سكندر آتش و آب
چو خاك میدان گیرد ز باد حمله سخت
بزخم صاعقه انگیز خنجر آتش و آب
ز باد خاك در آمیخته برون نگرد
سوار جنگی بیند برابر آتش و آب
سبك زمانه زند ناگه و ستونه كند
ز تیغ و نیزه سلطان صفدر آتش و آب
بدست گوهربارش در آب و آتش رزم
كشیده گوهر داری بگوهر آتش و آب
شرار موجش باشد بر آسمان و زمین
كه در دو حدش گشتست مضمر آتش و آب
نگاه كرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور كوه تكاور آتش و آب
بحمله بندد بر شور و فتنه راه گذر
بتیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب
چو مار افعی بر خویشتن همی پیچد
ز بیم ضربت آن مار پیكر آتش و آب
شها چو آید دریای كینه تو بجوش
ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب
ز نوك ناوك تو گر كند غضنفر یاد
بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب
اگر بخشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت كشور آتش و آب
ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد
بلی دگر نه بماندندی ابتر آتش و آب
بطوع خدمت شمشیر و حربه تو كنند
اگر شوند ز گردون مخیر آتش و آب
چو تو عزیمت پیكار و قصد رزم كنی
روند با تو برابر دو لشكر آتش و آب
اگر كژ افتد رهبر ز راه درماند
شوند پیش سپاه تو رهبر آتش و آب
ترا بهرجا فرمان برند و مأمورند
اگرچه دارند اقدام منكر آتش و آب
مثل ز باختر و خاور ار بجوئیشان
دوند پست كنان كوه و كر در آتش و آب
وگر مخالف حصنی كشد ز آهن و سنگ
بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب
اگر بضد تو شاهی رسد بافسر و تخت
كنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب
وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه كنند
ز چپ و راست در افتد بمنبر آتش و آب
وگر ز خدمت تو سركشی بتابد سر
زهر موئیش درآید چو چنبر آتش و آب
تبارك الله سلطان امر و نهی ترا
چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب
بچین و روم گذر كرد هیبت تو گرفت
دماغ و دیده فغفورو قیصر آتش و آب
بر آن سپه كه كشد دشمن تو حمله برند
ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب
در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو
بچشمش آمد سست و محقر آتش و آب
ز مهر و كین تو روزی دو نكته بستیدند
ز لفظ نظم نكردند باور آتش و آب
خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود
فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب
ز رفعت كله و باس سطوت تو كنند
اگر برند خصومت بداور آتش و آب
ز اوج قدر تو دیدست پستی اختر و چرخ
ز حد تیغ تو برداست كیفر آتش و آب
بساق عزم تو و كعب حزم تو نرسد
اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب
نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد
چو مشك و عنبر گردد معطر آتش و آب
شگفت نیست كه از رای عدل گستر تو
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
تو كامران ملكی و بنام تو ملكی است
كه درگهش را بنده است و چاكر آتش و آب
بعمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
ز پادشاهان ایندو معمر آتش و آب
تو آن توانگر جاهی كه عورو درویشند
به پیش جاه تو ایندو توانگر آتش و آب
اگر بخواهد عدلت جهان كند صافی
به نیم لحظه از ایندو ستمگر آتش و آب
همیشه تا بجهان هست عالی و سافل
بامر مقضی و حكم مقدر آتش و آب
بگرد گوی هوا و بگرد گوی زمین
محیط گشته دو گوی مدور آتش و آب
موافقند بطبع و مزاج روح و بدن
مخالفند بذات و بگوهر آتش و آب
بحرق و غرق تن و جان دشمنت بادند
ترا بطبع مطیع و مسخر آتش و آب
بدیع مدحی گفتم بدان نهاد كه هست
ز لفظ و معنی آن نقش و دفتر آتش و آب
شنیده ام كه كمالی قصیده ی گفته است
همه بناء ردیفش چنین در آتش و آب
بشعر لفظ مكرر نگرددم لیكن
ردیف بود و از آنشد مكرر آتش و آب
***
«هم در ثنای او»
ببرد خنجر خسرو قرار از آتش و آب
اگرچه دارد رنگ و نگار از آتش و آب
چو آب و آتش نرمست و تیز نیست شگفت
از آنكه بودش پروردگار از آتش و آب
گرفت از آب صفا و ربود از آتش نور
چو آبدار شد و پایدار از آتش و آب
كند چو آتش و آب آب و آتش اندر زخم
اگر مخالف سازد حصار از آتش و آب
در آب و آتش هرگز نرفت جز ناكام
برون نیامد جز كامكار از آتش و آب
همی قرار نیابد چو آب و آتش از آن
كه هست گوهر آن بیقرار از آتش و آب
بزخم گرم كند سرد شخص دشمن از آنك
مركبست چو طبع بهار از آتش و آب
در آب و آتش نیرنگها نماید صعب
چو ساحران بكف شهریار از آتش و آب
سر سلاطین مسعود كآفرید و سرشت
شكوه هیبت او كردگار از آتش و آب
علاء دولت و دین خسرویكه حشمت او
ستد بقوت عدل اقتدار از آتش و آب
به پیش گنجش مفلس بود جهان غنی
اگرچه باشد پیشش بسیار از آتش و آب
هراس و هیبتش از بهر حبس فتنه همی
كنند حصنی سقف و جدار از آتش و آب
شكوه او بامارت اگر درآرد سر
بودش رای زن و كاردار از آتش و آب
خیال جان بداندیش چون بر او گذرد
به پیش آرد نزل و نزار از آتش و آب
وگر شوند به بیداری آب و آتش مست
برد مهابت دادش خمار از آتش و آب
ز گرم و سرد جهان رأی او برون آمد
ز دوده ذات چو زر عیار از آتش و آب
خدایگانا در موقف مظالم تو
كند زمانه شعار و دثار از آتش و آب
صلابت تو نگردد ضعیف از آفت و شور
سیاست تو نگردد فگار از آتش و آب
عزیمت تو دو رگ دارد از شتاب و درنگ
چنانكه داشت دو رگ ذوالفقار از آتش و آب
مثال حزم ترا دست و پای از آهن و سنگ
لباس عزم ترا پود و تار از آتش و آب
ز مهر و كین تو ای كوه كین و مهر جهان
توانگر آمد چون كوهسار از آتش و آب
به بزم و رزم تو شاید كه زاید و خیزد
ز خشم عفو تو سیل و غبار از آتش و آب
ندیده اند ز تیغ تو رأفت و الفت
نجسته اند سكون و وقار از آتش و آب
بجان ز خشم تو بدخواه زینهار نیافت
كه باقیست بجان زینهار از آتش و آب
چو رزمگه را تف و سرشگ حمله و خوی
كند چو دوزخ و دریا كنار از آتش و آب
بمرغزار قضا از درخت بأس و عمل
دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب
مبارزان را بیم و امید ننگ و نبرد
دو جامه پوشد ناچار و چار از آتش و آب
چو آب و آتش درهم جهند خوف و رجا
چو دود ابر برآید سوار از آتش و آب
تو حمله آری چون آب و آتش از چپ و راست
بضرب و طعن برآری دمار از آتش و آب
نه آب گیرد موج و نه آتش آرد جوش
چو تو برون گذری بادوار از آتش و آب
خلیل آتش كوبی كلیم آب نورد
چه باك داری در كارزار از آتش و آب
زمین و كه را پیرار لشگر تو بهند
كشید و بست بساط و ازار از آتش و آب
نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال
كه تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب
بیك غزات كه كردی وهم كنی صد سال
گرفت بقعه كفر اعتبار از آتش و آب
چو بانگ موكب تو بر بساط غزو بخاست
نداد گنج همه گنگبار از آتش و آب
همی گذشتند اندر مصاف هایل تو
یلان چون سپر جانسپار از آتش و آب
ندید ملتی سودی ز باد پیمودن
نیافت نیز ره آن خاكسار آز آتش و آب
بماند عاجز و حیران كه شد زمین و هوا
بچشمش اندر چون قیر و قار از آتش و آب
سپاه تو ز پس و او در آب گنگ از پیش
بحرق و غرق چنین شد شمار از آتش و آب
به پیل و مال تو امسال ازو مشو راضی
هلاك بر تن و جانش ببار از آتش و آب
فدای جان و تنش كرد پیل و مال چو دید
چنین دو دشمن كینه گداز از آتش و آب
بگردش اندر ناگاه حلقه كن لشگر
نگاهبانان بروی گمار از آتش و آب
مدان گر آب در آتش قرار خواهد جست
برهمن است و نجوید قرار از آتش و آب
طریق برهمنان دیده ی كه چون باشد
زنان و مردان خوش روزگار از آتش و آب
در آب و آتش جان و روان دهند بطبع
بلی كنند همه افتخار از آتش و آب
چو شیر و مار بروزن سپه برویش آر
بچنگ شیر و بدندان مار از آتش و آب
چو همتت همه غزواست مانعی نبود
وگر چو موج زند رهگذار از آتش و آب
نه دیر زود شود همچو بقعه قنوج
بنای بتكده قندهار از آتش و آب
بر آب و آتش حكم تو جایز و جاریست
سپاه را مدد كاری آر از آتش و آب
ترا چو آب و چو آتش مطیع و منقادند
چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب
زیان چه دارد اگر وقت كار و ساعت جنگ
بود سپاه ترا دستیار از آتش و آب
ترا بمیمنه و میسره روان گردد
دو خیل دل شكر جانشكار از آتش و آب
بكش بگرد معادی دین سكندروار
بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب
كه دشمن تو چو برگشت ره فرو بندد
برو چو كوه یمین و یسار از آتش و آب
چو آب و آتش باشد ز لشكر تودو فوج
دو صف طرازد بر مرغزار ار آتش و آب
بر آن سپاه كه بدخواه دولت تو بود
برند حمله حباب و شرار از آتش و آب
زدم ز دانش رائی و گر نخواهی تو
نكو برآیدت این شغل كار از آتش و آب
ولیك تیغ تو هرگز بدین رضا ندهد
كه داشت است همه ساله عار از آتش و آب
نگنجد اندر طبعش كه هیچوقت او را
بهیچ كار بود پیشكار از آتش و آب
اگر گسسته شود مهرت از مدار فلك
شود گسسته فلك را مدار از آتش و آب
وگر گذاری ناگه بر آب و آتش تیغ
چه نالها شنوی زار زار از آتش و آب
تو چشم روشن و دلشاد زی كه در دل و چشم
خلد عدوی ترا خارخار از آتش و آب
خدای خط تو صد ساله ملك داد آن روز
كه جوش كرد همه سانهار از آتش و آب
عقار خواه خوش و لعل جام با ممزوج
كه سست گردد طبع عقار از آتش و آب
ز می گساری مه پیكری كه گوئی هست
بدیع صورت آن میگسار از آتش و آب
همیشه تا بجهان اقتضای طبع آنست
كه گرم و سرد برآید بخار از آتش و آب
بسان كوره و چشمه عدوت را دل و چشم
مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب
نتیجه ایست ز طبع این قصیده اندر وی
لطیف معنی یابی هزار از آتش و آب
چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی
بماند خواهد این یادگار از آتش و آب
***
«ستایش سلطان ظهیرالدوله ابراهیم»
مرا ازین تن رنجور و دیده بیخواب
جهان چوپر غرابست و دل چو پر ذباب
ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ
ز بهر روشنی دل مرا ندیم كتاب
رخم چو روی سطرلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنكبوت اسطرلاب
دو دیده همچون ثقبه گشاده ام شب و روز
ولیك بیخبر از آفتاب و از مهتاب
حسام را كه زند غم كنم ز روی سر
سؤال را كه كند دل دهم باشگ جواب
چو چوب عنابم گرچین گرفت روی همه
گرفت اشگم در دیده گونه ی عناب
مرا ز سرزدگی كز فلك شوم در دل
بجز مدیح ملك فكرتی نماند صواب
خدایگان جهان پادشاه هفت اقلیم
سر ملوك زمین مالك قلوب و رقاب
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
كه خسروان را درگاه او بود محراب
چو سوی كعبه ی ملوك جهان بپیوستند
بسوی درگه عالی او مجی و ذهاب
ظهیر دولت و ملك و نصیر دولت و دین
براستی و سزا بودش از خلیفه خطاب
مفاخر ملكان زمانه از لقب است
بدوست باز همیشه مفاخر القاب
روا بود كه فزاید جهان بدورامش
سزا بود كه نماید فلك بدو اعجاب
خدایگانا از مدح و خدمت تو همی
همه سعادت محض آمده جلالت ناب
ز رأی تست فروغ و مضای آتش و آب
ز طبع تست صفا و ثبات باد و تراب
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد با دو كف تو بحر و سحاب
ببزمگاه تو شاهان و خسروان خدام
برزمگاه تو خانان و ایلکان حجاب
ز مهر و كین تو چرخ و فلك دو گوهر ساخت
نهیب خنجر بران تو عدوی ترا
ببست بر دل و بر دیده راه شادی و خواب
ز مهر کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
كه هر دو مایه عمران شدند و اصل خراب
بجست ذره ی زین و چكید قطره ی زان
شد این فروزان آتش شد آن گوارا آب
كمیتت اندر تك گنبدیست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب
چه مركبان را برهم زند طرید نبرد
چه سركشان را درهم كند طعان و ضراب
زمین و كوه بپوشد ز خون تازه لباس
سپهر و مهر ببندد ز گرد تیره نقاب
دل مبارز گیرد ز تیر و نیزه غذا
سر مخالف یابد ز تیغ و گرز و شراب
بمیغ ظلمت رزمت ز قبضه و ز زره
جهد ز خنجر برق و رود ز تیر شهاب
ترا كه یارد دیدن بگاه رزم دلیر
كه نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب
نیافت یارد از هیبت تو خاك درنگ
نكرد یارد با حمله تو چرخ شتاب
ز زخم خنجر و از گرد موكب تو شود
زمین چو چشم همای و هوا چو پر غراب
از آن فروزی آتش همی برزم اندر
كه كرد خواهی دلها بتیغ تیز كباب
ز نوك رمح تو كندی گرفت چنگ هژبر
ز سم رخش تو كندی نمود پر عقاب
همیشه تا فلك اندر سه وقت هر سالی
شود بگشت رجا و حمایل و دولاب
چو چرخ گردون بر تارك اعادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب
***
«در مدح امیر ابونصر فارسی»
ز خاك و باد كه هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار كار آتش و آب
بساط گشت زمین و شراع روی هوا
ملون است زرنگ و نگار آتش و آب
لباسهای طبیعت نگر كه چون بافد
سپهر گردان از پود و تار آتش و آب
شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار
مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب
اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست
چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب
جز آتش خرد صرف و آب دانش محض
همی گرفت نداند عیار آتش و آب
یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است
نه واجب است بدین افتخار آتش و آب
كه پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب
مؤیدی كه بحق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب
گزیده رادی و مردی جوار همت اوست
چنانكه خشكی و تری جوار آتش و آب
بزرگوارا نشگفت اگر كفایت تو
كند بریده ز هم كارزار آتش و آب
سوار نیزه و تیغی و حرم و حوش كشت
ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و برو برگسار آتش و آب
حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد
ز تف و اشگ شكم و كنار آتش و آب
اگر وقار و سكون نیست آب و آتش را
نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب
گرفته كینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی كشند عنان و مهار آتش و آب
بدیع نیست كه بر مركز ارادت او
چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب
ز عدل شافی تو سازگارو دوست شوند
دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شكفاند بهار آتش و آب
چو كوهساری خیزد ز آب و آتش گرم
كه مرگ روید از آن كوهسار آتش و آب
خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی
مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب
یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند
ببرق خنجر در مرغزار آتش و آب
ز آب و آتش شمشیر تو برای العین
قضا ببیند بیشك دمار آتش و آب
چنانكه آهن و پولاد و سنگ سد خاره است
ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب
چو حكم ماضی و فرمان نافذ تو بدید
بجست ماك سكون و وقار آتش و آب
چو بور و چرمه ی تو آب و آتش است بجنگ
ترا توانم خواندن سوار آتش و آب
همیشه تا بغنیمت ز خاك قوت باد
برد ببالا تف و بخار آتش و آب
فلك فذلك دارد ز گرمی و سردی
بحق براند جز در شمار آتش و آب
ز بیم غارت باشد خزینه گوهرو در
بكوه و دریا در زینهار آتش و آب
ترا قضا و قدر پیشكار اختر و چرخ
بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب
بقات باد كه عدل تو حسبة لله
بقمع جور ببرد اقتدار آتش و آب
جهان بكام تو و كار و بار دولت تو
زبانه گیرتر از كارزار آتش و آب
بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود
سرای حاسد تو پی گذار آتش و آب
***
«وصف خریف و مدح سیف الدوله محمود»
چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب
نماند آب مر آنجای را كه گشت خراب
چو شد رجائی كافور سوده ریخت فلك
گر آب ریخت كجا داشت گردش دولاب
دو چشم روشن بگشاد نرگس از شرمش
یا بر تاری بربست آفتاب نقاب
چو پاره پاره صدف گشت آبجای وازو
میان جوی درون پر ز لؤلؤ خوشاب
اگر ببرد كافور نسلها بیشك
چنین بكافور آبستن از چه گشت سحاب
اگر نه مصنع را آب حوض شد منكر
چرا شدست چنین سنگ در میانش آب
نبات زرین گردد ز آب چون نقره
زمین حواصل پوشد ز ابر چون سیماب
ز برگ و برف پر از زر و سیم گردد باغ
چو خانه ولی شهریار نصرت یاب
خجسته طالع محمود خسرو ایران
كه طالعش را خورشید زیبد اسطرلاب
خدایگان جهان سیف دولت آنكه ازو
خدایگانی تازه شداست و دولت شاب
خدایگانا آنی كه روز رزمت هست
قضا بزیر عنان و قدر بزیر ركاب
مخالفت ز نشاب تو آنچنان جسته است
كه از كمان تو در روز كارزار نشاب
بشب نیارد خفتن عدوی تو ملكا
كه جز حسام تو چیزی نبیند اندر خواب
چه آتشست حسامت كه چون فروخته شد
بدو دل و جگر دشمنان كنند كباب
در آنزمان كه بهیجا سپید رویانرا
مبارزان و دلیران بخون كنند خضاب
ز خون نماید روی زمین چو چشم همای
ز گرد گردد روی هوا چو پر غراب
چو باد و خاك نجوئی مگر شتاب و درنگ
چو رمح و سیف ندانی مگر طعان و ضراب
رخ عدوت زر اندود گشت از پی آنك
مركبست حسامت ز آتش و سیماب
اگر كبوتر گردد مخالفت ملكا
ز دام تو نجهد چون كبوتر از مضراب
چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده دشمن
نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب
چو كوه و بادی لیكن چو كوه و بادتر است
بگاه حلم درنگ و بگاه حمله شتاب
چو از طبایع آتش سرامدی بجهان
ملوك در وی مانده چو باد و آب و تراب
بلند گردون زیبدت درگه عالی
كه زهره حاجب باشدش مشتری بواب
سخا و عدل تو اندر جهان بروز و بشب
چنان رود كه بروز آفتاب و شب مهتاب
تو قطب عدلی و محراب ملك راست به تست
به قطب راست شود بیخلاف هر محراب
نه هیچ گردون با همت تو ساید سر
نه هیچ آتش با هیبت تو گیرد تاب
ز عدل تو بكند رنگ ناخنان هژبر
ز امن تو بكند كبك دیدهای عقاب
پسنده نیست ببزم تو گر فلك سازد
ز برگها دینار و ز ابرها اثواب
جهان دو قسمت باید ز بهر جود ترا
یكی همه وزان و یكی همه ضراب
خدایگانا آنی كه از تو و بتو شد
زدوده روی حقیقت گشاده چشم صواب
خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان
فزونت بادا هر روز خلعت و ایجاب
بسان چرخ سرافراز و بر زمانه بگرد
چو آفتاب برافروز و بر زمانه بتاب
***
«هم در مدح سیف الدوله محمود»
بخاست از دل و از دیده من آتش و آب
كه دید سوخته و غرقه جز من اینت عجاب
از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم
همی نیاید فكرت همی نگنجد خواب
خیال دوست همه روز در كنار منست
گهی بصلح درآید گهی بجنگ و عتاب
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
كه چهره ی پری از زیر مهره ی لبلاب
بدید گونه ی خود را در آب نیلوفر
چو باز كرد همی چشم خود ز مستی خواب
بدید گونه زرد و رخ كبود مرا
فرو فكند سر خویش و دیده كرد پر آب
بگاه رفتنم از در در آمد آن دلبر
ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب
چو دید عزم مرا بر سفر درست شده
فرو شكست بلؤلؤ كناره عناب
ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته
بسینه و دورخش بردو رسته در خوشاب
همی گرست و همی گفت عهد من مشكن
مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب
كجا توانی رفتن بر امر محمودی
كه اوست همبر تقدیر ایزد وهاب
فرو گذاری درگاه شهریار جهان
فراق جوئی از اولیاء و از احباب
جواب دادم و گفتم كه روز بودن نیست
صواب شغل من اینست و هم نبود صواب
چه كار باشدم اندر دیار هندستان
كه هست بر من شاهنشه جهان در تاب
چو این جواب نگارین من ز من بشنید
فرو فكند سر از انده و نداد جواب
برفت و از بر من هوش من برفت و نماند
حدیث چون نمك او بر ایندل چو كباب
رهی گرفتم در پیش بر كه بود در او
بجای سبزی سنگ و بجای آب سراب
زمین چو كام نهنگ و گیا چو پنجه ی شیر
سپهر چون دم طاوس و شب چو پر غراب
مرا ز رشك بپوشید كسوتی چون شب
هوای روشن پوشیده كسوت حجاب
نگاه كردم از دور من تلی دیدم
كه چاه ژرف نماید از آن بلند عقاب
كه گر منجم بروی شود چنان بیند
بروج چرخ كه بی غم شود ز اسطرلاب
رهی دراز بگشتم كه اندران همه راه
ز فر شاه ندیدم یكی بدست خراب
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمود شاه نصرت یاب
خدایگانی كز فر او همی بكند
ز پنجه و دهن شیر رنگ ناخن و ناب
بجود و رأی بكردست خلق را بی غم
بعدل و داد گشادست بر جهان ابواب
خدایگان جهان سیف دولت آنكه بطبع
نهاده اند بفرمان او ملوك رقاب
برنده تیغش در طبع و رنگ سیما بست
كه كرد روی بداندیشگانش پر ز خضاب
همی قرار نیابد بجای بر تیغش
بلی قرار نیابد بجای بر سیماب
خدایگانا داند خدای یار نشاط
چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب
خدای داند پای برهنه از جیلم
بیامدم ببلهیاره نیمشب بشتاب
ببر سكال شبی من چنان گذاشته ام
كه تا بگردن آبست و تا بحلق خلاب
كجا توان شدن از پیش تخت تو ملكا
كجا توان شدن از آفتاب در مهتاب
كه گر گریخته ی درگه تو مرغ شود
هوا سراسر در گرد او شود مضراب
مگر كه خدمت تو طاعت خدای شدست
كه هست بسته درو خلق را ثواب و عقاب
خدایگانا دریافت مرمرا انده
ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب
درخت دولت من بیخلاف خشك شود
اگر نبارد گفت برو سخا چو سحاب
همیشه تازیكی اول حساب بود
مباد آخر عمر ترا بسال حساب
بقات بادا در ملك تا به پیروزی
جهان چوهند بگیری بعمرو دولت شاب
هزار قصر چو ایوان بنا كنی در هند
هزار شاه چو كسری بگیری از اعقاب
***
«در ستایش سلطان محمود»
هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب
جهان گشته خرف بازگشت از سرشاب
جهان چو یافت شباب ای شگفت گرم و ترست
مزاج گرم و تر آری بود مزاج شباب
روان شداست هوارا خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب
شگفت نیست كه شنگرف خیزد از سیماب
از آنكه مایه شنگرف باشد از سیماب
بسان كوره ی سنگرف شد گل از گل سرخ
برو چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب
زمین شده همه چون چشم كبك و روی تذرو
هوا شده همه چون دم باز و پر عقاب
ز بس كه ابر هوا همچو بیدلان بگریست
چو دلفریبان بگشاد گل ز روی نقاب
ز كوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت
گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب
ز بهر آنكه ببیند سپاه خسرو را
براغ لاله پدید مد از میان حجاب
ببوستان كمر زر ببست گلبن زرد
ز بهر خدمت شاه زمانه چون حجاب
خدایگان جهان تاج خسروان محمود
شه همه عجم و خسرو همه اعراب
بگاه ضرب همی زر و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سكه ی ضراب
سپهر خواست كه بوسه زند ركابش را
رسید می نتواند بدان بلند جناب
امید خلق بدرگاه او روا گردد
كه خسرویرا قبله است و ملك را محراب
بتیره ابرو بروشن اثیر در حركت
ز تیغ و تیرش آموختند برق و سحاب
كه برق وار جهد از میان خنجر او
شهاب وار رود از كمان او بشتاب
یكی نسوزد جز جان دیو روز نبرد
یكی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب
چو روی داری شاها بسوی هندستان
بنام ایزد و عزم درست و رای صواب
بدولت تو ز بهر سپاه و لشكر تو
بدشت آب روان گشت هر چه بود سراب
خیال تیغ تو در دیده ملوك بماند
چنانكه تیغ تو بینند روز و شب در خواب
ز بیم تو تنشان زخم خورده چون نیزه است
ز سهم تو دلشان همچو گوی در طبطاب
به بیشهائی آری سپاه را كه زمینش
نتافتست بر او آفتاب و نه مهتاب
ز رودهائی لشكر همی گذاره كنی
كه دیو هرگز در وی نیافتی پایاب
كنون ملوك به بستان و باغ مشغولند
همی ستانند انصاف شادی از احباب
نشانده مطرب زیبا فكنده لاله لعل
بپای ساقی گلرخ بدست باده ناب
ز آب گلها حوض و ز سایبان ایوان
ز چوب بتكده عود و ز آب ابر گلاب
ترا نشاط بدان تا كدام شهر زنی
كدام بتكده سازی ز بوم هند خراب
ستاده مركب غران بجای بربط و چنگ
گرفته خنجر بران بجای جام و شراب
تو هر زمان ملكا نوبهاری آرائی
كه عاجز آید ازو خاطر اولوالالباب
ببارد ابرو جهد برق تا پدید آرد
ز خون دشمن بر خاك لاله سیراب
برزم آتش افروخته است خنجر تو
به پیش آتش افروخته كه دارد تاب
كدام كشوركش نه ز دست تست اثیر
كدام خسروكش نه ز دست تست مآب
ز بس امان كه نبشتند از تو شاهان را
ز كار ماند شها دست و خامه كتاب
چنین طریق ز شاهان كرا بود كه تراست
بحلم و عفو درنگ و بجنگ و جود شتاب
تو سیف دولتی و عز ملتی كه ترا
صنیع خویش بنامه خلیفه كرد خطاب
نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری
درست كردی بر خویشتن همه القاب
شهی كه ایزد صاحبقرانش خواهد كرد
چنین كه ساخت ز اول بسازدش اسباب
كنون دمد همی ای شاه صبح نصرت و فتح
هنوز اول صبح است خسروا مشتاب
همیشه تا فلك آبگون همی گردد
گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب
بدولت اندر ملك ترا مباد كران
بشادی اندر عمر ترا مباد حساب
ببوستان سعادت چو راد سرو ببال
ز آسمان جلالت چو آفتاب بتاب
***
«در لغز آینه و مدح سلطان محمود»
چیست آن كاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
بنماید ترا چو اسطرلاب
نه زمانه ست و چون زمانه همی
شیب پیدا كند همی ز شباب
نیست محراب و بامداد كنند
سوی او روی چون سوی محراب
نیست نقاش و شبه بنگارد
صورت هر كه بیند از هر باب
همچو مشاطگان كند بر چشم
جلوه ی روی خوب و زلف تباب
صافی آبست و تیره رنگ شود
گر بدو هیچ راه یابد آب
ماه شكل و چو تافت مهر بر او
آید از نور عكس او مهتاب
چون هوا روشن و به اندك دم
پر شود روی او ز تیره سحاب
روشن و راست راست گوئی نیست
جز دل و خاطر اولوالالباب
همچو رایی ملك پدید آرد
كژی از راستی خطا ز صواب
نام او باژگونه آن لفظ است
كه بگویند چون خورند شراب
شاه محمود سیف دولت و دین
كه نبیند چو او زمانه بخواب
آنكه اندر جهان نماند دیو
گر شود خشم او بجای شهاب
خسروان پیش او كمر بندند
همچو در پیش خسروان حجاب
چون زمین و فلك ببزم و برزم
نشناسد مگر درنگ و شتاب
نیست معجب بجود خویش و جهان
می نماید بجود او اعجاب
ای شهنشاه خسروی كه شده ست
زیر امر تو گردش دولاب
نه عجب گر ز بنده محجوبی
سازد از ابر آفتاب حجاب
همه اعدای من ز من گیرند
آنچه سازند با من از هر باب
از عقاب است پر آن تیری
كه بدو می بیفكنند عقاب
دستهایم برشته ای بستست
كش ندادست جز دو دستم تاب
در سكون برترم ز كوه كه من
در جواب عدو نگیرم تاب
هرچه گویند مرمرا بی شك
زو نیابند خوب و زشت جواب
هست بنده نبیره ی آدم
در همه چیز اثر كند انساب
گفته ی بدسكال چون ابلیس
دور كردم از آن چو خلد جناب
شهریارا مبین تو دوری من
مدح من بین چو لؤلؤ خوشاب
در صافی نزاد هیچ صدف
زر ساده نزاد هیچ تراب
تا من از خدمت تو گشتم دور
كم شد از محتسب مرا ایجاب
همچو حرفی شدم نحیف و بلا
گرد من همچو گرد حرف اعراب
می فرو باردم چو باران اشك
می برآید دمم بسان سحاب
نیستم چون ذباب شوخ چرا
دلم از ضعف شد چو پر ذباب
چون غرابم ز دور بینی از آن
تیره شد روز من چو پر غراب
كافری نعمتت نبوده مرا
دوزخ خشمت از چه كرد عذاب
بر بد و نیك از تو در همه سال
خلق عالم معقبند و مثاب
آنكه بی خدمتی ثواب دهیش
دید بایدش بی گناه عقاب
من از آن بندگانم ای خسرو
كه نبندند طمع در اسباب
زیست دانند باستام و كمر
رفت دانند با عصا و جراب
گر كمانم كند فلك نجهد
سخنم جز براستی نشاب
در شوم گر مرا بفرمائی
در دهان هژبر تیز انیاب
بنهم از برای نام ترا
دیدگان زیر سكه ضراب
خسروا بر رهیت تیز مشو
سیفی اندر بریدنم مشتاب
این نهال نشانده را مشكن
مكن آباد كرد خویش خراب
تا بپوشد زمین ز سبزه لباس
تا ببندد هوا ز ابر نقاب
عزی و همچو عز مجنب باش
سیفی و همچو سیف نصرت یاب
بر تو فرخنده باد ماه صیام
خلد بادت ز كردگار ثواب
***
«وصف بهار و ستایش سیف الدوله مسعود»
مگر مشاطه ی بستان شدند باد و سحاب
كه این ببستش پیرایه وان گشاد نقاب
بدر و گوهر آراسته پدید آمد
چو نو عروسی در كله از میان حجاب
بر آمد ابر بكردار عاشق رعنا
كشیده دامن و افراشته سر از اعجاب
گهی لآلی پاشد همی و گه كافور
گهی حواصل پو شد همی و گه سنجاب
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
بگاه و بیگه آری چنین بود دولاب
ز زیر قطره شكوفه چنان نماید راست
كه از بلور نمایند صورت لبلاب
گل مورد خندان و دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل با دو سحاب
بسان دوست كه یابد وصال یار عزیز
پس از فراق دراز و پس از عنا و عذاب
ز لهو آمده رنج و ز وصل دیده فراق
لبان خویش كند پر ز خنده دیده پر آب
ببوی نافه ی آهوست سنبل بویا
بروی رنگ تذروست لاله ی سیراب
از آن خجسته و شاه اسپرغم هر دو شدند
یكی چو دیده چرغ و یكی چو چنگ عقاب
ز شاخ خویش سمن تافت چون ستاره روز
ز باغ همچو شب از روز شد رمنده غراب
هزار دستان با فاخته گمان بردند
كه گشت باران در جام لاله باده ناب
برسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یكی بساخت كمانچه یكی نواخت رباب
چو گفت بلبل بانگ نماز غنچه ی گل
بسان مستان بگشاد چشم خویش از خواب
بپیش لاله بنفشه سجود كرد چو دید
كه هر دو برگی از لاله شد یكی محراب
مگر كه بود دم جبرئیل باد صبا
كه همچو عیسی مریم بزاد گل ز تراب
كنون مگر دم عیسی است بوی گل بسحر
كه زنده گشت ازو خاطر اولوالالباب
دهان گل را كرداست ابر پر لؤلؤ
بمژده ای كه ازو باز یافتست شباب
چه مژده گفت كه امروز شاه خواهد كرد
بشادمانی و رامش نشاط جام و شراب
خدایگان جهان سیف داد و دولت و دین
بشادمانی و رامش میان باغ و سراب
ملك باصل و بآدم رساند نسبت ملك
كراست از ملكان در جهان چنین انساب
چه سائلست حسامش كه چون سؤال كند
نباشد او را جز حال بدسگال جواب
زبرق و آبست الماس وین شگفت نگر
كز آب و الماسش برق خاست روز حراب
بتافتند بر آتش سنان و حربه او
گرفت آتش از آنروز باز نیرو و تاب
چگونه خاست ز پیكان همچو سیمابش
شهاب از آنكه ز سیماب نیست اصل شهاب
تو آن مظفر شاهی كه با تو شد گه رزم
قضا عدیل عنان و قدر رفیق ركاب
چو بازگردی از حمله باشی آهسته
بگاه حمله كه حمله بری شوی پرتاب
بلی تو سیفی و سیف اینچنین بود دایم
كه باز گردد بدرنگ و در رود بشتاب
خدایرا چو بكاری ارادتی باشد
بصنع و حكمت خویشش بسازدش اسباب
چو كرد خطبه بنامت خطیب بر منبر
گشاده كرد برحمت بر آسمان ابواب
اگر نه همت تو داشتی گرفته هوا
بر آسمان شدی این خطبه و خطیب و خطاب
خجسته بادت نوروز و اینچنین نوروز
هزار جفت شده بامه رجب دریاب
بسان عرعر در بوستان ملك ببال
بسان خورشید از آسمان عمر بتاب
بطوع و رغبت داده ترا زمانه زمان
بامر و نهی نهاده ترا ملوك رقاب
***
«در شرح گرفتاری و مدح عبدالحمید احمد بن عبدالصمد»
چون از فراق دوست خبر دادم آن غراب
رنگ غراب داشت زمانه سیاه ناب
چونانكه از نشیمن بر بانگ تیر زه
بجهد غراب ناگه جستم ز جای خواب
از گریه چون غرابم آواز در گلو
پیدا نبود هیچ سؤال من از جواب
از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل
آویخته غرابی گشته ز اضطراب
بودم حذور همچو غرابی برای آنك
همچون غراب جای گرفتم درین خراب
گر روز من سیه چو غراب است پس چرا
ماننده غراب ندانم همی شتاب
بر هجر چون غراب خروشان شدم بروز
آموختم ز بند گران رفتن غارب
چون بانگ او بگوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب
گویم چرا خروشی نه چون منی ببند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب
ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا
آگه كنش كه بر تن من چیست از عذاب
گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ام
بریان بر آتش غم هجر تو چون كباب
بردندم از بر تو گروهی ستیزه جوی
كرده ز كین و خشم دل و روی را خضاب
بر كوه خواب كرده بیكجای با پلنگ
در دشت آبخورده بیكجوی با ذئاب
بیشرم چون مخنث و بی عافیت چو مست
بی نفس همچو كودك و بیعقل چون مصاب
نازنده همچو یوز و شكم بنده همچو خرس
درنده همچو گرگ و رباینده چون كلاب
راهی بریده ام كه درختان او ز خار
همچون مبارزانی بودند با جراب
چونزلف تو هواش ظلام از پس ظلام
چون كار من زمینش عقاب از پس عقاب
كردم بدم نسیم هوا را همی سموم
كردم باشك ریگ بیابان همی خلاب
اكنون بدین مقام در آن آتشم ز دل
كش زاب دیده افزون می گردد التهاب
چشمم ز بس كه گریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بسكه خارم چون سینه عقاب
سر یافتست نرمترین بالش از حجر
تن یافتست پاكترین بستر از تراب
در هر دو دست رشته بندست چون عنان
بر هر دو پای حلقه كندست چونركاب
یكدست من مذبه و یكدست من مچك
شب از برای پشه و روز از پی ذباب
از پشت دست گیرد دندان من طعام
وز خون دیده یابد لبهای من شراب
هستم یقین بر آنكه اگر صاحب اجل
خواهد بر تو زود بود مرمرا ایاب
عبدالحمید احمد عبدالصمد كه ملك
نه از شیوخ دید چو اوو نه از شباب
***
«در مدح ابوالمؤید منصور بن سعید بن احمد»
شد مشک شب چو عنبر اشهب
شد در شبه عقیق مرکب
زان بیم کافتاب زند تیغ
لرزان شده به گردون کوکب
ما را به صبح مژده همی داد
آن راست گو خروس مجرب
میزد دو بال خود را برهم
از چیست آن ندانم یارب
هست از نشاط آمدن روز
یا از تاسف شدن شب؟
ای ماهروی سلسله زلفین
و ای نوش لب سیمین غبغب
پیش من آر باده از آن روی
نزد من آر بوسه از آن لب
دل را نکرد باید مغرور
تن را نداشت باید متعب
در دولت و سعادت صاحب
که آداب از او شده است مهذب
منصور بن سعید بن احمد
کش بندهاند حران اغلب
آن کو عمید رفت ز خانه
و آن کو ادیب رفت به مکتب
در فضل بینظیر و نه مغرور
در اصل بیقرین و نه معجب
از حلق اوست چشمه ی خورشید
وز خلق اوست عنبر اشهب
نزدیک کردگار، مکرم
در پیش شهریار، مقرب
در هر زبان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب
ای در اصول فضل مقدم
وی در فنون علم مودب
تقصیر اگر فتاد به خدمت
من بنده را مدار معاتب
که آمد همی رهی را یک چند
دور از جمال مجلس تو تب
تا بر زمین بروید نسرین
تا بر فلک برآید عقرب
جاه تو باد میمون طالع
جان تو باد عالی مرقب
در مجلست ز رتبت مفرش
بر آخورت ز دولت مرکب
***
«هم در مدح او»
قوت روح خون انگور است
تن بر او فتنه گشت و معذور است
آن نبید اندر آن قدح كه بوصف
جان در جسم و نار در نور است
همچو زنبور شد زبان گزو باز
در گوارش لعاب زنبور است
باده گر جان حور شد شاید
زانكه انگور دیده ی حور است
گلبن و باغ پیش ازین گفتی
تاج كسری و تخت فغفور است
بوستانها ز برگها اكنون
بر طبقهای زر طیفور است
بدل بانگ قمری و بلبل
نغمه ی چنگ و لحن طنبور است
كرد بدرود باغ بلبل از آنك
مر چمن راز برف ناطور است
زنده شد لهو و شادی از پی آنك
نعره ی رعد و نفخه ی صور است
بر در و بام برف پنداری
بیخته كچ و كشته آكور است
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است
فرقت آب حوض و وصلت برف
این و آن را چون شیون و سور است
چشم چشمه چرا نگیرد آب
كه همه روی دشت كافور است
پنجه سرو و شاخ گل گوئی
دست مفلوج و پای محرور است
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است
از چه سخت آبله ز دست چنان
كه بخلقت نه سخت محرور است
رنگ زردی ترنج پیدا كرد
كز پی زاد و بود رنجور است
گر ندیداست جام می نرگس
چونكه گه مست و گاه مخمور است
همه شب خوش چرا همی خندد
اگر از نور ماه رنجور است
چهره ی سیب سرخ گوئی راست
روی زوار خواجه منصور است
آنكه خلقش بحسن مشتهر است
وانكه ذاتش بلطف مذكور است
مهر و چرخ است روشن و عالی
چه شگفت ار بزرگ و منظور است
گرچه از خلق در هنر فرد است
ور هنرور میان جمهور است
همه اخبار در بزرگی او
ببر عقل نص و مأثور است
هرچه هست از رضای او بیرون
در دیانت حرام و محظور است
درگهش كعبه شد كه طاعت خلق
چون بسنت كنند مبرور است
مجلس او بهشت شد كه درو
گنه بندگانش مغفور است
جز ازو سروری همه عجب است
جز برو خواجگی همه زور است
عقل را هرچه در منظوم است
زیر پای ثناش منثور است
بار جودش نشست بر دینار
زانرخش زرد و پشت مكسور است
هنرش را زرای تربیت است
دولتش زان بطبع مأمور است
هر كه منصور ناصرش باشد
در جهان ناصر است و منصور است
كلك او شد كلید غیب كز او
رازهای فلك نه مستور است
كان زر است و میفشاند در
گاه گنج است و گاه گنجور است
تندرست است و زار و نالانست
ساحر است و بزرگ مسحور است
نیست آرامشی كه در عالم
بر تك و تاركش نه مقصور است
بنده كردش بطبع از پی آنك
شیفته بر نگار منثور است
وصف او را چو وهم و خاطر من
بیعدد پیشكار مزدور است
گرچه گفتار من بلند آمد
او بدان نزد خلق مشكور است
زانكه فكر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است
در قفس مانده ام ز مدحت او
طبع من با نوای زر زور است
در ثناها به تف اندیشه
بخزان در صمیم ماجور است
ای بزرگی كه بر سپهر شرف
رای تو آفتاب مشهور است
چون چنین است پس چرا همه سال
روز من چون شبان دیجور است
از تجلی چرا نصیبم نیست
كه همه عمر جای من طور است
دل من كوره ایست پر آتش
كه تنم در غم ته گور است
سر همیگرددم ز اشك دو چشم
همه تن در میان در دور است
ناركم زیر زخم خایسك است
جگرم پیش حد ساطور است
روز اقبال من نه منصوفست
عدد بخت من نه مجذور است
صایم الدهر از ضرورت لبس
بر چنین طاعتی نه مأجور است
بس قلق نیستم همی دانم
رزق مقسوم و بحت مقدور است
از زمانه نكرده ام گله ای
تا بدانسته ام كه مجبور است
مرمرا گاهگاه رنج كند
همه ام یوبه لهاوور است
داند ایزد كه سخت نزدیك است
دل بتو گر تنم ز تو دور است
تا همی بر زمین و بر گردون
ربع مسكون و بیت معمور است
نیكخواهت ز بخت محترم است
بدسگالت ز چرخ مقهور است
این بر آن وزن و قافیت گفتم
روزگار عصیر انگور است
***
«در ثنای سلطان مسعود»
ملك جوانست و شهریار جوانست
كار مهیا و امر و نهی روانست
شغل زمانه مفوضست بشاهی
كز همه شاهان چو آفتاب عیانست
خسرو عالم علاء دولت مسعود
آنكه بانصاف پادشاه جهانست
آنكه كمینه دلیل دولت عالیش
آن ظفر شاه بند شهرستانست
وانكه كهینه معین دولت باقیش
صاعقه انگیز تیغ فتنه نشانست
ای بسزا خسرویكه گنبد دوار
حكم ترا بنده وار بسته میانست
گردون از بیم تو بجنبش تیزست
ماهی از حلم تو بباز گرانست
دهر ز عدل تو با نشاط و سرورست
مال ز جود تو با نفیر و فغانست
عمری كان بی رضای تست هلاكست
سودی كان بهوای تست زیانست
پی بگمانت نبرده هرچه یقینست
ره به یقینت نیافت هرچه گمانست
هیبت تو نیك سخت زخمست ایرا
بازوی باس تو بس بلند كمانست
هول تو در دیده زمانه بماندست
تفته دلست از نهیب و رفته روانست
شیر فلك را چو شیر فرش تو بیند
صورت بندد كه صورتش حیوانست
ضعف نبیند سیاست تو كه آنرا
تقویت ازرای پیر و بخت جوانست
در صفتت ملك را هزار جوان زاد
هر دهنی را از آن هزار زبانست
در سخنت نظم را هزار سخن خاست
هر سخنی را ازآن هزار بیانست
طبع ثنای ترا چنانكه بباید
خواست كه گوید هزار نوع ندانست
عقل كمال ترا در آنچه گمان برد
گشت كه دریابد ای عجب نتوانست
باره شبدیز تو برفتن و جستن
نایب ابر بهار و باد بزانست
گردن او عاشق ارادت دستست
پهلوی او فتنه ارادت رانست
كوه درنگست و نیز باد شتابست
آنچه ركابست یا رب آنچه عنانست
تیغ بدست تو آتشیست كه آنرا
از دل و جان عدو شرار و دخانست
بود عذاب مخالفان تو در وی
كز تف حمله همی بدوزخ مانست
صفها از تاب تیغ و نیزه و زوبین
گفتی اطراف راه كاه كشانست
وز علم گونه گون فكنده همه خاك
گفتی بازارگاه رنگ رزانست
هر كه درانروز بر مصاف تو بگذشت
خسته دل او هنوز در خفقانست
وانكه در آندشت روی منهزمان دید
دیده ش ماخوذ علت یرقانست
ملك بیك حمله ضبط كردی احسنت
این ظفرت بر خلود ملك ضمانست
تیغ بینداز از آنكه تیغ تو بختست
گنج بپرداز ازانكه گنج تو كانست
آخر صاحبقران توئی بحقیقت
گر پس این چند صد هزار قرانست
خسرو مطلق تو بود خواهی تا حشر
هرچه بگویند ضد این هذیانست
در ازل ایزد فدای جان تو كردست
هرچه بگیتی در آفرینش جانست
حكم فلك شد باختیار تو مقصور
هرچه بیندیشی و بخواهی آنست
تا همی اندر فلك بروج و نجومست
تا همی اندر زمین مكین و مكانست
بسته ی فرمان تو شهور و سنین است
بنده ی فرمان تو زمین و زمانست
***
«در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم»
چه خوش عیش و چه خرم روزگار است
كه دولت عالی و دین استوار است
سخا را نوشكفته بوستانست
امل را نو دمیده مرغزار است
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان و عشرت خوشگوار است
فراوان شكرها زیبد كه بر خلق
فراوان فضلهای كردگار است
سریر دولت و دیهیم شاهی
علائی رنگ و مسعودی نگار است
جلالت را فزون تر زین چه روزست
سعادت را راون تر زین چه كار است
كه شه مسعود ابراهیم مسعود
بگیتی پادشاه كامگار است
جهانداری كه بر درگاه جاهش
جهان اندر پناه زینهار است
فلك با رتبتش یك تیر پرتاب
زمین با همتش یكمیل وار است
بلا با حزم او عاجز پیاده است
قضا با عزم او قادر سوار است
ز هولش صحن های تفته میدان
بوحشت عرصه ی روزشمار است
ز سهمش پنجهای شرزه شیران
بسستی پنجه ی شاخ چنار است
زمانه شهریارا كس نگوید
كه جز تو در زمانه شهریار است
ز تختت مملكت را شادمانیست
ز تاجت خسرویرا افتخار است
زبان ملك را عدلت عیارست
یمین گنج را جودت یسار است
شب اندر چشم فرمان تو روزست
گل اندر دست انكار تو خار است
فروغ دولتت تابنده نورست
شكوه هیبتت سوزنده نار است
نعیم دولت تو بیزوالست
شراب نعمت تو بی خمار است
محاسب را بیكروزه عطاهاست
چو خواهد كرد یكساله شمار است
منجم را ز بهر ابتداهات
چو بندیشد همه روز اختیار است
بهیجا دشمنت گر شیر زور است
علاجش زخم گرز گاوسار است
به تندی گر حصارش هست خیبر
به تیزی خنجر تو ذوالفقار است
وگرچه هست فرعونی طبیعت
چه شد رمح تو ثعبانی شكار است
وگر هست او بخلقت عاد پیكر
چو آمد رخش تو صرصر دمار است
فری كینت ز گوهر نقش تیغست
كه نصرت را بكوشش حقگزار است
بلا در باد آن خاكی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است
خرد هر چیز را از وی صفت كرد
بگرد حد او گشتن نیارست
وزان شبدیز تندر شیهه ی تو
زمانه پر صدا چون كوهسار است
براق برق جه كز كام زخمش
گنه كاران دین را اعتبار است
سرین و سینه او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است
چو نقش قندهار از حسن لیكن
بلای حسن نقش قندهار است
دز روئین زبانگش پر شكافست
ره سنگین ز سمش پر شرار است
شتابش عادتی زاده ی طبیعی است
درنگش باز جوئی مستعار است
ز چرخ ار همركاب افتدش ننگست
ز باد ار همعنان گرددش عار است
هژبری زشت روئی وقت پیكار
همائی خوب فالی روز بار است
بپای دولت آوردت سپردست
سری كش تن ترانه جانسپار است
چو كافر حمله گان خونی هیونست
چو منكر جثه گان سنگی حصار است
روان كوهیست وز جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است
دلش بر حرص اغراء عداوت
سرش در عشق شور كارزار است
میان آبكش فواره ی او
بجوشیدن چو چشمه پر بخار است
بزخم آن عمود خرط كارش
عجب حصن افكن خارا گذار است
شها امروز روز دولت تست
بر اینسان باد تا لیل و نهار است
مراد دین و دنیایی تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشكار است
كه این هفت اختر تابان مطیعند
كلاهی را كه ترك او چهار است
به پیروزی برو با طالع سعد
كه نصرت خنجرت را دستیار است
همه ابرست هرچت ره نوردست
همه نورست هرچت رهگذار است
زمین از منزلت زرین بساط است
هوا از لشكرت مشكین غبار است
به خارستانت اندر گلستانست
به ریگستانت اندر جویبار است
ره انجام دل اندر خرمی دار
كه روز خرمی ایندیار است
ترا هندوستان موروث گاهست
كه از خلقت زمستانش بهار است
بزن بیخی كه آنرا كفر شاخست
ببر شاخی كه آنرا شرك بهار است
قیاس لشكرت نتوان گرفتن
كه یك مرد تو در مردی هزار است
بنامیزد تو اینجا ترك داری
كه با چرخش چخیدن سهل كار است
به پیكانش تف آتش دمنده
به پیكارش دل آتش فگار است
ترا مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است
ز تاب تیغ و بانگ كوس امروز
جهان بر بت پرستان تنگ و تار است
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است
بدین آوازه هر جائی كه شاهیست
بغایت نا شكیب و بیقرار است
ز فكرت نوش این هم طعم زهرست
ز حیرت روز آن همرنگ قار است
دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلك این چون تیزخار است
همه بگذاشته گنجی گرفته
تو گوئی عابد پرهیزگار است
گهی در خاك چون آهن خزیده
گهی در سنگ چون آتش قرار است
بگیریش ار همه در كام شیر است
برآریش ار چه در سوراخ مار است
بپالائی به پولاد زدوده
زمینی كان ز دیوان یادگار است
بتازی گر ز شیران صد مصافست
بیاری گر ز پیلان صد قطار است
فتوحت را كه خواهد بود امسال
نموده فتح دست شهریار است
همی تا مركز طبعی سكونست
همی تا گنبد والی مدار است
كمینه كارسازت آسمانست
كهینه كاردارت روزگار است
مرادت را ز ملك دهر هر چیز
كه تو خواهی نهاده در كنار است
***
«هم در مدح او»
ملك مسعود ابراهیم شاه است
كه بر شاهیش هر شاهی گواه است
نه چون عدلش جهانرا دستگیر است
نه چون قدرش فلك را پایگاه است
نبیند چون كلاه او جلالت
كلاه او چه فرخنده كلاه است
گهی از فرهی رخشنده مهرست
گهی از خرمی تابنده ماه است
گرفته ست گشادست و شكسته
ز شمشیرت كه دورانرا پناه است
بهر جائی كه اندر كل عالم
زمینی یا حصاری یا سپاه است
جهانگیرا ملوك این جهان را
بدولت خدمت تو پهن راه است
بر جود تو هر ابری چو گردیست
بر حلم تو هر كوهی چو كاه است
بهر لفظی كه گوید در دهانش
ز سهم تیغ تو وای است و آه است
نه چون بنده بگیتی مادحی هست
نه چون تو در زمانه پادشاه است
بدین بنده اگر خواهی ببخشای
كه حال و كار و بارش بس تباه است
باطلاقت گشاده چشم مانده
بگیتی هر كه او را نیكخواه است
نسنجد نزد تو یك پر پشه
گرش همسنگ این گیتی گناه است
همی با خامه خاموش گوید
كه زیر هر سپیدی یك سیاه است
ترا هر ساعتی از عز ملكی است
ترا هر لحظه ی از بخت جاه است
***
«در مدیح»
دل از دولت همیشه شاد بادت
كه ما سادیم تا بینیم شادت
تو آنی كز خرد چیزی نماندست
درین گیتی كه آن یزدان ندادت
ستوده سیرت و پاكیزه طبعت
گزیده فعلت و نیكو نهادت
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاكی نژادت
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت
میان بندگی اقبال بستت
زبان محمدت دولت گشادت
بخدمت بخت همزانو نشستت
بحرمت فتح در پیش ایستادت
همی تازه شود عالم بنامت
همی باده خورد دولت بیادت
هنرمندی ز تو نادر نباشد
چو ملك شاه باشد اوستادت
همایون باد بر تو عید هر روز
كه از گردون برآید عید بادت
***
«حسب حال خویش گوید»
اینچنین رنج كز زمانه مراست
هیچ دانی كه در زمانه كراست
هرچه در علم و فضل من بفزود
همچنانم ز جاه و مال بكاست
نیستم عاشق از چه رخ زردم
نیستم آهو از چه پشت دوتاست
ای تن آرام گیر و صبر گزین
كه هر امروز را ز پس فرداست
مشو آنجا كه دانه ی طمع است
زیر دانه نگر كه دام بلاست
خویشتن را خلق مكن بر خلق
برد نو بهتر از كهن دیباست
زان عزیز است آفتاب كه او
گاه پیدا و گاه ناپیداست
همه از آدمیم ما لیكن
او گرامی ترست كو داناست
همه آهن ز جنس یكدگر است
همه از میانه خار است
نعل اسبان شد آنچه نرم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست
نه غلط كردم آنكه دانائیست
برسیده بهر مراد و هواست
هنر از تیغ تیز پیدا شد
كه بزر شاه قبضه را آراست
باژگونه است كار این گیتی
زین همه هرچه گفتم از سوداست
هركه اوراست باشد و بی عیب
بروی از روزگار بیش عناست
بهمه حال بیشتر ببرند
هر درختی كه شاخ دارد راست
تو چنان بر گمان كه من دونم
سخن من نگر كه چون والاست
اصل زر عیار از خاك است
اصل عود قمار نه ز گیاست
این شگفتی نگر كجا سخنم
نكته زاید همی و آید راست
گرچه پیوسته شعر گویم من
عادت من نه عادت شعر است
نه طمع كرده ام ز كیسه ی كس
نه تقاضاست شعر من نه هجاست
همچو ما روزگار مخلوق است
گله كردن ز روزگار چراست
گله از هیچكس نباید كرد
كز تن ماست آنچه بر تن ماست
كرم پیله همی بخود بتند
كه همی بند گرددش چپ و راست
از خسی افتدت بدیده منال
سوی آنكس نگر كه نابیناست
حذر تو چسود چون برسد
لابد آنچ از خدای بر تو قضاست
شادمانی بعمر كی زیبد
چون حقیقت بود همی كه فناست
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی كه خار با خرماست
مكرمت را یكی درخت شناس
كه برو برگ و برز شكر و ثناست
آفتابش ز نور نور این است
آب او از مودتست و سخاست
سایه دارست و اهل دانش را
زیر آنسایه ملجأ و مأواست
مكرمت كن كه بگذرد همه چیز
مكرمت پایدار در دنیاست
***
«در مدح ابونصر پارسی و شرح گرفتاری»
از پس من غمست و پیش غم است
ز بر من نمست و زیر نم است
ایندل بسته خسته درد است
وین تن خسته بسته الم است
عجبا هرچه بیش می نالم
مرمرا رنج بیش و صبر كم است
بیشمار انده است بر من جمع
این بلا بین كزین شمرده دم است
آتش طمع و دود آز و نیاز
همه از بخت دوزخ شكم است
بفرازنده ی سپهر بلند
وین شگفت این بزرگتر قسم است
كه همه وجه بر من مسكین
از همه كس تعدی و ستم است
چه توان كرد كانچه بود و بود
بوده ی حكم و رفته قلم است
قصه خویش چند پردازم
بكریمی كه صورت كرم است
خواجه بونصر پارسی كه چو مهر
بهمه فضل در جهان علم است
در هنر تاج گوهر عربست
در نسب فخر دوده ی عجم است
كف كافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حكم است
در جهانش بمكرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است
رزمش افروخته تر از سقراست
بزمش آراسته تر از ارم است
از بد روزگار معصوم است
ببر شهریار محترم است
پاسخ من چرا همه لا كرد
چون جواب همه كسش نعم است
دل بدان خوش همیكنم كآخر
بحقیقت وجود را عدم است
باد اقبال در پرستش او
تا شمن در پرستش صنم است
***
«مدیح عبدالحمید بن احمد»
جشن اسلام عید قربانست
شاد ازو جان هر مسلمانست
خانه گوئی ز عطر خرخیز است
دشت گوئی ز حسن بستانست
باد فرخنده بر خداوندی
كه دلش گنج راز سلطانست
خواجه عبدالحمید بن احمد
كه بجاه آفتاب دیوانست
نامه ای نیست در كمال و دها
كه بر او نام او نه عنوانست
در هنر حله ی نپوشد خلق
كه بر خلق او نه خلقانست
نشناسم گرانبها چیزی
كه بر جود او نه ارزانست
كف او ابر و رای او مهراست
دل او بحر و طبع او كانست
خامه ی او پیاده ایست دوان
كه سوار هزار میدانست
سر بریده دو نوك نیزه ی او
خیر و شر است و درد و درمانست
تند ابریست بر ولی و عدو
كه درو رحمتست و طوفانست
سر چو بر كللك خط او بنهاد
هرچه درد هر جن و انسانست
گریه كللك او چنان دانم
كه مگر خاتم سلیمانست
تا سر كللك او بمشك سیاه
بوته سیم ساده بریانست
در دبیری كه در زمانه كند
نز دبیران مال تاوانست
هرچه در مدح او همی گویند
در بزرگی هزار چندانست
ای بزرگی كه دامن قدرت
چرخ گردنده را گریبانست
در صفتهای عقل تو خاطر
عاجز و ناتوان و حیرانست
دل تو با صفاوت عقل است
تن تو در لطافت جانست
ملك را دانش تو خورشید است
خلق را بخشش تو بارانست
فضل را خاطر تو معیار است
عقل را فكرت تو میزانست
هر امیدی كه ره بتو نبرد
رهبرش بیخلاف شیطانست
تا ترا نصرت است همزانو
همبر دشمن تو خذلانست
مدح كم نایدت كه مادح تو
بنده مسعود سعد سلمانست
بر ثناهای تو بهر بستان
با نوای هزار دستانست
در خراسان چو من كجا یابی
كه بهر فضل فخر گیهانست
ورنه دشمن همی كجا گوید
كه در اندیشه ی خراسانست
گز ازین نوع در دلم گشته است
نزد من دیو به ز یزدانست
تا كیم خانه سمج تاریك است
تا كیم جای كوه ویرانست
راست گوئی دو دیده پندارد
در دو چشم آتشین دو پیكانست
چونكه بر بند بنده می نرسد
آنكه والی بند و زندانست
كه ز سرما مرا هر انگشتی
راست چون تیز كرده سوهانست
ایندل و طبع چند رنج كشند
نه دل و طبع سنگ و سندانست
نه بگفتم بگو معاذالله
بل همه كار من بسامانست
نه تن من ز بنده رنجور است
نه دل من ز بد هراسانست
تكیه بر حسن عهد بوالفتح است
شادی از حفظ و نظم قرآنست
خردكاریست اینكه هم جنسم
رستم زال زر دستانست
ای كریمی كه خوی و عادت تو
خالص بر و محض احسانست
چرخ پندارم آتشین حربه است
كه مرا زار كشت نتوانست
دید در باب من عنایت تو
زان همه كارها بسامانست
بر من احسان تو فراوان شد
و اندك چون توئی فراوانست
محمدت خر كه روز اقبالست
مكرمت كن كه روز امكانست
نه همه سال كار هموار است
نه بهر وقت حال یكسانست
بر جهان چند نوع نیرنگ است
بر ملك چند گونه احزانست
پر جفا چرخ سخت پیكار است
بیوفا دهر سست پیمانست
تا در افلاك هفت سیاره است
تا بگیتی چهار اركانست
دولت و بخت بنده وار ترا
پیشكار است و زیر فرمانست
ناصح ناصح تو برجیس است
حاسد حاسد تو كیوانست
عید قربان رسید و هر روزی
بر عدوی تو عید قربانست
***
«در ستایش سلطان محمود و اقتفای استاد لبیبی»
بنظم و نثر كسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست كه امروز نظم و نثر مراست
بهیچ وقت مرا نظم و نثر كم نشود
كه نظم و نثرم در است و طبع من دریاست
بلفظ آب روانست طبع من لیكن
بكاه كثرت و قوت چو آتشست و هواست
اگرچه همچو گیا نزد هر كسی خوارم
وگرچه همچو صدف غرقه گشته تن بیكاست
عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع
نه لؤلؤ از صدفست و نه انگبین ز گیاست
بنزد خصمان گر فضل من نهان باشد
زیان ندارد نزدیك عاقلان پیداست
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
كه طبع ایشان پستست و شعر من والاست
بچشم حد و حقیقت مرا نمی بینند
كه نزد عقل مرا رتبت و شرف بكجاست
اگر چو چشمه ی خورشید روشن است و بلند
چگونه بیند آنكس دو چشم نابیناست
بهیچ نوع گناهی دگر نمیدارم
مرا جز اینكه ازین شهر مولد و منشاست
اگر بر ایشان سحر حلال برخوانم
جز این نگویند آخر كه كودك و برناست
ز كودكی و ز پیری چه فخر و عار آید
چنین نگوید آنكس كه عاقل و داناست
هزار پیر شناسم كه مشرك و گبر است
هزار كودك دانم كه از هدا لز هداست
اگر رئیس نیم یا عمید زاده نیم
ستوده نسبت و اصلم ز دوده ی فضلاست
اگر بزهد بنازد كسی روا باشد
ور افتخار كند فاضلی بفضل سزاست
باصل تنها كس را مفاخرت نرسد
كه نسبت همه از آدم است و از حواست
مرا بنیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم ار زرو سیم نیست رواست
خطاست گوئی در نیستی سخا كردن
ملامت تو چه سودم كند چو طبع سخاست
بجود و بخل كم و بیش كی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست
اگر به نیك و بد من میان ببندد خلق
جز آن نباشد بر من كه از خدای قضاست
ز بس بلا كه بدیدم چنان شدم بمثل
كه گر سعادت بینم گمان برم كه بلاست
تو حال و قصه من خوان كه حال و قصه من
بسی شگفت تر از حال وامق و عذراست
اگرچه بر سرم آتش ببارد از گردون
ز حال خود نشوم و اعتقاد دارم راست
گهر بر آنكس پاشم كه در خور گهر است
ثنا مر آنرا گویم كه در سزای ثناست
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
كه پادشاه زمینست و مفخر دنیاست
خجسته نامش در شعرهایی نادر من
چو مهر بردرمست و چو نقش بر دیباست
بدین قصیده كه گفتم من اقتدا كردم
باوستاد لبیبی كه سیدالشعراست
بر آن طریق بنا كردم این قصیده كه گفت
سخن كه نظم دهند آندرست بایدوراست
قصیده خرد ولیكن بقدر و فضل بزرگ
بلفظ موجز و معنیش باز مستوفا است
هر آنكه داند داند یقین كه هر بیتی
ازین قصیده من یكقصیده غراست
چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه
چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست
***
«در مدح ثقة الملك طاهر بن علی»
طاهر ثقة الملك سپهر است و جهانست
نه راست بگفتم كه نه اینست و نه آنست
نی نی نه سپهر است كه خورشید سپهر است
نی نی نه جهانست كه اقبال جهانست
آنچرخ محلست كه با حلم زمینست
وان پیر ضمیرست كه با بخت جوانست
هرباره كه زین كرده شود همت او را
اندر میدان زیر دو كف زیر دورانست
ای آنكه سوی دولت تو قاصد نصرت
پیوسته یگانه است و دوگانست و سه گانست
شد منفعت عالم دست تو كه آندست
كانست و نه كانست كه بخشنده ی كانست
شد مصلحت دنیا مهر تو كه آن مهر
جانست و نه جانست فزاینده ی جانست
سهم تو عجب نیست اگر صاعقه تیراست
زیرا كه كف هیبت تو برق كمانست
آنكس كه چو گل نیست بدیدار تو تازه
در دیده ش چون دیده ی نركس یرقانست
وانكس كه نه چون مور وفادار تو باشد
مانند دل لاله دلش در خفقانست
نه بار جهان بر تن تو هیچ نشسته است
نه راز سپهر از دل تو هیچ نهانست
امید جهان زنده و دلشاد بماند
تا دولت تو در بر انصاف روانست
عزمت نه سبكسارست ارچه سبكست او
حزمت نه گرانبارست ارچند گرانست
بادیست شتاب تو كش از كوه ركابست
كوهیست درنگ تو كش از باد عنانست
طبع تو زمانست و زمینست همیشه
در نفع زمینست و بتأثیر زمانست
بر چرخ محیط است مگر عالم روحست
دارنده ی دهر است مگر چرخ كمانست
از خاطر تیز تو شود تیغ هنر تیز
پس خاطر تو زینسان تیغست و فسانست
از روی تو حشمت همه چون نرگس چشمست
در مدح تو دولت همه چون لاله دهانست
در مدحت سودست و زیانست بمالت
سودت همه سودست و زیانت نه زیانست
گوشست همه چون صدف آنرا كه نیوشد
وانكس كه سراید همه چون كللك زبانست
ای آنكه ز هول تو دل و دیده دشمن
بر آتش سوزنده و بر تیره دخانست
گر فصل چهار آمد هر سال جهانرا
پس چون كه همه ساله مرا فصل خزانست
ور فصل خزان بینم دانم بچه معنی
زندان من از دیده ی من لاله ستانست
نه آفت و اندوه مرا وصف قیاس است
نه محنت و تیمار مرا حد و كرانست
نه در دلم از رنج تحمل را جایست
نه در تنم از خوف رگم را ضربانست
گر خوردنی یابم هر هفته یكی روز
از دست مرا كاسه و از زانو خوانست
ور هیچ بزندانبان گویم كه چه داری
گوید كه مخور هیچ كه ماه رمضانست
گویمش كه بیمارم و رو شربت و نان آر
خنده زند و گوید خودكار در آنست
هرچند كه محبوس است این بنده ی مسكین
بی نان نزید هر كه چو بنده حیوانست
بدبخت كسی ام كه از آن چندان نعمت
امروز همه قصه من قصه نانست
جز كج نرود كار من مدبر منحوس
كاین طالع منحوسم كجرو سرطانست
بسیار سخن گفت مرا بخت پس آنگه
هر كرده كه او كرده بدان گفته همانست
در اصل هوا عز مرا پاك هوان كرد
واندر مثل است اینكه هوا اصل هوانست
گر دل بطمع بسم شعرست بضاعت
ور احمقیی كردم اصل از همدانست
امروز مرا صورت ادبار عیان شد
نزد همگان صورت اینحال عیانست
در بندم و این بند ز پایم كه گشاید
تا چرخ فلك بند مرا بسته میانست
از خلق چه نالم كه هنر مایه ی رنج است
وز بخت چه گریم كه جهان بر حدثانست
در ذات من امروز همی هیچ ندانند
كانواع سخن را چه بنان و چه بیانست
وز من اثری نیست جز این لفظ كه گویند
این شعر بخوانید كه این شعر فلانست
گیتی چو ضمانی كندم شاد نباشم
زانروی كه این گیتی بس سست ضمانست
زین بیش چرا گردون بگذاردم ایرا
گردون رمه ی خود را خونخواره شبانست
از جمله خداوندا در وهم نیاید
كاحوال من بد روز اینجا بچه سانست
گر دولت تو بخت مرا دست نگیرد
از محنت خود هر چه بگویم هذیانست
ور در دل تو هیچ بگیرد سخن من
در كار خلاصم چه خلاف و چه گمانست
كانرا كه بجان بیم كند چرخ ستمگر
نقشی كه كند كللك تو منشور امانست
شایسته ی صدر تو ثنا آمد و نامد
كانكس كه ثنا گفتت دانست و ندانست
دانست كه جز معجزه گفتش نشاید
بسیار بكوشید كه گوید نتوانست
تا از فلك گردان وز اختر تابان
بی كاهكشان سمت ره كاهكشانست
هر گفته و هر كرده ی تو دولت و دین را
بر جاه دلیلست و بر اقبال نشانست
امكان تو با تمكین همچون تن و جان باد
تا جان و تن از كون مكینست و مكانست
چون كوه متین بادی تا كوه متین است
با بخت قرین بادی تا دور قرانست
***
«شكایت از اوضاع و مدح عمید حسن»
هیچكس را غم ولایت نیست
كار اسلامرا رعایت نیست
نیست یك تن درین همه اطراف
كاندرو وهن را سرایت نیست
كارهای فساد را امروز
حد و اندازه ای و غایت نیست
میكنند این و هیچ مفسد را
بر چنین كارها نكایت نیست
نیست انصاف را مجال توان
عدل را قوت حمایت نیست
زین قوی دست مفسدان ما را
دست و تمكین یكخیانت نیست
آخر ای خواجه ی عمید حسن
از تو این خلق را عنایت نیست
از همه كارها كه در گیتی است
هیچكس را چو تو هدایت نیست
چه شد آخر نماند مرد و سلاح
علم و طبل نی و رایت نیست
لشكری نیست كار دیده بجنگ
كارفرمای با كفایت نیست
اینهمه هست شكر ایزد را
از چنین كارها شكایت نیست
چه كنم من كه مر شما را بیش
هیچ اندیشه ولایت نیست
بچنین عیبهای عمر گذار
غم و رنج مرا نهایت نیست
جان شیرین خوشست و چون نشود
از پس جان بجز حكایت نیست
اینهمه قصه من همیگویم
از زبان كسی روایت نیست
وین معونت كه من همیخواهم
دانم از جمله ی جنایت نیست
شد ولایت صریح من گفتم
ظاهر است این سخن كنایت نیست
آیتی آمده درین به شما
گرچه امروز وقت آیت نیست
***
«در مدح ابوالرشد رشید بن محتاج»
پسر محتاج ایمن شده محتاج بتو
از پی آنكه همه خلق بتو محتاجست
مردمی كن برسان خدمت من چون برسی
بیزرگی كه كفش بحر عطا امواجست
عمده ی مملكت قاهره بو رشد رشید
خاص شاهی كه فروزنده ی تخت و تاجست
ای جوادی كه بنزد تو ز زوار و ز زر
بدره در بدره و افواج پس افواجست
مملكت را ز تو هر لحظه صد استنباط است
محمدت را ز تو هر روز صد استخراجست
جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است
جود را بزم تو مشهورترین منهاجست
رایهای تو در آفاق مصالح بدرست
سعدهائیست كه در انجم و در ابراجست
هر حكیمی كه بنزد تو بود معیوبست
هر فصیحی كه بنزد تو رسد لجلاجست
تا سرافراز براقیست ز اقبال ترا
از شرف روز بزرگیت شب معراجست
زندگانرا سر نیروی چو او داج آمد
ظنم افتد كه مگر مهر تو در او داج است
سائل از جود تو اندر طرف نعمتهاست
نعمت اندر كف تو از شغب تاراجست
اهتزاز از امل جود تو آرد در طبع
آنكه اندر رحم كون هنوز امشاجست
تا شب جاه تو از بخت تو روشن روزست
روزهای همه اعدات شبان داجست
نصرت از صیقل شمشیر تو باشد نه عجب
كه ظفر زین ره انجام ترا سراجست
شولك تو كه پدید آید پندارد خلق
كز شبه گوئی بر چارستون عاجست
گوهر مدح ترا دست هنر نظام است
حله شكر ترا طبع خرد نساجست
تا بمدح تو گشاده دهنم طوطی وار
چشم در روی نكوئی كه مگر دراجست
تا بینداختیم تیر نهاد از بر خویش
پشتم از فرقت خم داده كمان چاجست
نیست بس دیر كه چون پنبه بد از برف زمین
تا همی گفتی چون ابر خزان حلاجست
نقشبندیمت كنون ابر بهار ای عجبی
كه بدیباجی او روی زمین دیباجست
می خوشخواره ی خوشبوی همیخور در باغ
قمری و بلبل عواد خوش و صناجست
روی تركانرا تا وصف بلاله است و بگل
زلف خوبانرا تا نعت بقبر و ساجست
مدت عمر تو صد سال دگر خواهد بود
من همیگویم وین حكم خود از هیلاجست
موسم راوی در كعبه اقبال تو باد
كه ره خلق بدو همچوره حجاجست
پسر محتاج آورد بدین قافیه ام
حمل انصافش هم بر پسر محتاجست
***
«در مدح عمید حسن»
امروز هیچ خلق چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان تر و نحیف تر از من
در باغ شاخ و برگ سمن نیست
انگشتریست پشت من گوئی
اشكم جز از عقیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم
گوئی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست
این هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست
صدریكه جز بصدر بزرگیش
اقبال را مقام وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لولو و در چو خط و چو لفظش
والله كه در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شدست كمالش
واندر كمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد
لیكن از آن یكیش چو من نیست
***
«در رثای سید حسن»
بر تو سید حسن دلم سوزد
كه چو تو هیچ غمگسار نداشت
تن من زار بر تو می نالد
كه تنم هیچ چون تو یار نداشت
زان ترا خاك در كنار گرفت
كه چو تو شاه در كنار نداشت
زان اجل اختیار جان تو كرد
كه به از جانت اختیار نداشت
زان بكشتت قضا كه بر سر تو
دست جد تو ذوالفقار نداشت
هم بمرگی فگار باد اولی
كه دلش مرگ تو فگار نداشت
ای غریبی كجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت
ای عزیزی كه در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت
تیغ مردانگیت زنگ نزد
گل آزادگیت خار نداشت
آب مهر ترا خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت
هیچ میدان فضل و مركب عقل
در كفایت چو تو سوار نداشت
من شناسم كه چرخ خاك نگار
چون سخنهای تو نگار نداشت
بخطا خاطرت كژی نگرفت
از جفا طبع تو غبار نداشت
نگرفتت عیار اثیر فلك
كه مگر بوته ی عیار نداشت
سی نشد سال عمر تو ویحك
سال زاد ترا شمار نداشت
اینقدر داد چون توئی را عمر
شرم بادش كه شرم و عار نداشت
باره ی عمر تو بجست ایراك
چونكه در تك شد او قرار نداشت
چون بناگوش تو عذار ندید
كو ز مشك سیه عذار نداشت
بد نیارست كرد با تو فلك
تا مرا اندرین حصار نداشت
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمد كه دستیار نداشت
دلم از مرگ اعتبار گرفت
كه ازین محنت اعتبار نداشت
هیچ روزی بشب نشد كه مرا
نامه تو در انتظار نداشت
گوشم اول كه این خبر بشنود
بروانت كه استوار نداشت
زار مسعود از آن همیگرید
كه بحق ماتم تو زار نداشت
ماتم روزگار داشته ام
كه دگر چون تو روزگار نداشت
باره ی دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
همچنین است عادت گردون
هرچه من گفتمش بكار نداشت
دل بدان خوش كنم كه هیچكسی
در جهان عمر پایدار نداشت
***
«در آغاز گرفتاری ساخته است»
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شررا و حكم الله را
نه بدارم بهیچوقت از دست
دل بغزو و بشغل داشتمی
دشمنانرا از آن همی دل خست
چون بكفار می نهادم روی
بس كس از تیغ من همی به نرست
بیكی جمله ی من افتادی
خیل دشمن ز ششهزار نشست
مگر از زخم تیغ من آهن
حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست
آمد اكنون دو پای من بگرفت
خویشتن در حمایتم پیوست
من كنون از برای راحت او
بگه خفتن و بخاست و نشست
دست در دست برده چونمصروع
پای در پای میكشم چون مست
بس كه گویند از حمایت اگر
بكشی دست و رسم آئین بست
جز بفرمان شهریار جهان
باز كی دارم از حمایت دست
تا نگوید كسی كه از سر جهل
بنده مسعود امان خود بشكست
***
«در ستایش مردانگی و جنگجوئی»
تا توانی مكش ز مردی دست
كه بسستی كسی ز مرگ نجست
ماهی از شست بگسلد در آب
بسته او را بخشكی آرد شست
هر كه او را بلند مردی كرد
تا بروز اجل نگردد پست
روی ننمود خوب در مجلس
تا ندیدند در مصافش شكست
هر كه با جان نایستاد برزم
دان كه در پیشگه بحق ننشست
سرفرازد چو نیزه هر مردی
كه میان جنگ را چو نیزه ببست
ای بسا رزمگاه چون دوزخ
كه قضا اندرو درست برست
دل مردان ز ترس چوندل طفل
سرگردان ز حمله چون سرمست
چرخ گردان ز گرد آن چو شبه
تیغ بران ز خون چو شاخ كبست
نیزه چون حمله خواستم بردن
گشت پیجان مرا چومار بدست
گفتم ای شاخ مرگ راست گرای
كه بسی دل بتو بخواهم خست
كنی ار احتراز وقتش نیست
ور كنی اضطراب جایش هست
یا بجنبی همی ز شادی خون
یا بلرزی همی ز بیم شكست
***
«در مدح پادشاه»
ماه صیام آمد ای ملك بسلامت
فرخ و فرخنده باد ماه صیامت
آمد ماه بزرگوار گرامی
وآسود از تلخ باده زرین جامت
نزد خداوند عرش بادا مقبول
طاعت خیر تو و صیام قیامت
نام تو پاینده باد از آنكه نبشتست
دست بقا برنگین دولت نامت
چرخی و تابنده خلق تست نجومت
بحری و بخشنده كف تست غمامت
شیری و میدان رزمگاه عرینت
تیغی و خفتان و مغفرست نیامت
مهری و هرگز مباد هیچ كسوفت
دهری و هرگز مباد هیچ ظلامت
هست سهام تو در دو دیده حاسد
گوئی كز خواب كرده اند سهامت
هست حسامت همیشه بر سر اعدا
گوئی كز عقل كرده اند حسامت
قیصر در روم گشته بنده بندت
كسری در پارس شد غلام غلامت
خان بشب از سهم تو نخسبد هرگز
گر ببر خان رسد بخشم پیامت
هست بدام تو دشمن تو همیشه
گوئی گشت اینجهان سراسر دامت
دیده ی بدخواه تو چو دیده ی افعیست
از سر آن خنجر ز مرد فامت
كام خود از بخت خود نیابد هرگز
هر كه ز خلق جهان نجوید كامت
باد همیشه فزون جلالت و عزت
دایم پاینده باد دولت و نامت
دایم تابنده باد بر فلك ملك
طلعت تابنده چو ماه تمامت
بادا در بوستان عز قرارت
بادا اندر سرای ملك مقامت
***
«وداع محبوب و قصد سفر»
گه وداع بت من مرا كنار گرفت
بدان كنار دلم ساعتی قرار گرفت
وصال آن بت صورت همی نبست مرا
بدان زمان كه مرا تنگ در كنار گرفت
چو وصل او را عقل من استوار نداشت
دو دست من سر زلفینش استوار گرفت
برویش اندر خندان نگاه كردم تیز
كه دیده ام همه دیدار آن نگار گرفت
در ایندل از غم او آتشی فروخت فراق
كه مغز من ز تف آن همه شرار گرفت
ز بسكه دیده ش باریده قطره ی باران
كنار من همه لولوی شاهوار گرفت
ز بسكه گفت كه ایندم چو در شمار نبود
كه روز هجر مرا چند ره شمار گرفت
نه دیر بود كه برخاست آنستوده خصال
برفت و ناقه جمازه را مهار گرفت
برو نشست و بجست او ز جای خویش چو دیو
بقصد غزنین هنجار رهگذار گرفت
قطار بود دمادم گرفته راه به پیش
كلنگ وار بره بر دم قطار گرفت
درین میانه بغرید كوس شاهنشه
ز بانگ او همه روی زمین هوار گرفت
نشستم از بر آن برق سیر رعد آواز
بسان باد ره وادی و قفار گرفت
گهی چو ماهی اندر میان جیحون رفت
گهی چو رنگ همی تیغ كوهسار گرفت
گهی چو شیر همی در میان بیشه بخاست
گهی چو تنین هنجار ژرف غار گرفت
چو شب ز روی هوا در نوشت چادر زرد
فلك زمین را اندر سیه ازار گرفت
چو گوی زرد ز پیروزه گنبدی خورشید
ز بیم چرخ سوی مغرب الحذار گرفت
ز چپ و راست همیرفت تیروار شهاب
ز بیم او همه پیش و پس حصار گرفت
ز بسكه خوردم در شب شراب پنداری
ز خواب روز دو چشمم همی خمار گرفت
پدید شد ز فلك مهر چون سبیكه زر
كه هیچ تجربه نتواند آن غبار گرفت
شعاع خورشید از كله كبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت
***
«در ستایش امیر منصور بن سعید»
كفایت را ستوده اختیار است
شهامت را گزیده افتخار است
عمید ملك منصور سعید آنك
محلش نور چشم كارزار است
وزیر اصلی كه از اصل وزارت
جهان مملكت را یادگار است
بزرگی دیر خشم و زود عفو است
كریمی كامگار و و بردبار است
جهان بیدانش او ناتمامست
فلك باهمت او ناسوار است
بكام مهرش اندر زهرنوش است
بچشم كینش اندر نور نار است
خطا هرگز نیفتد حزم او را
كه او را سعد گردون پیشكار است
بحكم تجربت احكام رایش
همه اركان ملك شهریار است
سر میدان شدن با كار حیدر
برونق زان سخن در ذوالفقار است
بنزدیك قیاس انفاس جدش
همه آیات دین كردگار است
نه بی اكرام تو جانرا توانست
نه بی انعام تو كانرا یسار است
ز جودت موج دریا یك حبابست
ز خشمت جوش دوزخ یكشرارست
نه در بذل تو ذل امتناعست
نه در بر تو رنج انتظار است
اگر میدان فضلت شاهراهست
سزد كاثار خلقت شاهوار است
روا باشد كه روی تو امید است
كه جود تو دمیده مرغزار است
عجب دارم ز بخت دشمن تو
كه بر خود خندد و ناسوگوار است
***
«اندرز»
كس را بر اختیار خدای اختیار نیست
بر خلق دهر و دهر جز او كامگار نیست
قسمت چنانكه باید كردست در ازل
واندیشه را بر آنچه نهادست كار نیست
بر یكدرخت هست دو شاخ بزرگ و این
می بشكند ز بار و بر آن هیچ بار نیست
چون این كثیف جرم زمین هست برقرار
چون كاین نظیف چرخ فلك را قرار نیست
آنها كه برشمردم گوئی بذات خویش
از بود بسته اند كشان كردگار نیست
دانی كه بی مصور صورت نیامدست
دانی كه این سخن بر عقل استوار نیست
شاید كه از سپهر و جهان رنجكی كشد
آنكس كش از سپهر و جهان اعتبار نیست
ای مبتدی تو تجربه از اوستاد گیر
زیرا كه به ز تجربه آموزگار نیست
شادی مكن بخواسته و آز كم نمای
كان هرچه هست جز ز جهان مستعار نیست
بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیكهای او بر تو در شمار نیست
از روزگار نیك و بد خویشتن مدان
كز ایزدست نیك و بد از روزگار نیست
***
«حسب حال»
دلم از نیستی چو ترسانیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقه ایست
بر تن از آب دیده طوفانیست
گه دلم باد یافته گوئیست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زو بینیست
مژه چون آب داده پیكانیست
همچو لاله ز خون دل روئیست
چون بنفشه ز زخم كف رانیست
روز در چشم من چو اهرمنست
بند بر پای من چو ثعبانیست
زیر زخمی ز رنج زخم بلا
دیده پتكی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالك
مرمرا خانه ی و دربانیست
گر مرا چشمه ایست هر چشمی
لب خشكم چرا چو عطشانیست
بر من این خیره چرخ را گوئی
همه ساله بكینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
هست یك دردكش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
هست یك شغل كش نه پایانیست
من نگویم همی كه این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست كس را گنه چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه ازین اخترانم اقبالست
نه ازین روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری و نحس كیوانیست
گرچه در دل خلیده اندوهی است
ورچه بر تن دریده خلقانیست
نه چو من عقل را سخن سنجی
نه چو من نظم را سخندانیست
سخنم را بریده شمشیری است
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر بجویمش بحریست
طبع من گر بكاومش كانیست
طبع دل خنجری و آینه ایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شگفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گلستانیست
لعبتانیكه ذهن من زاد است
لهو را از جمال كاشانیست
نیست جائی ز ذكر من خالی
گرچه شهریست یا بیابانیست
بر طبع من از هنر نونو
هر زمانی عزیز مهمانیست
نكته ی رانده ام كه تألیفی است
قطعه ی گفته ام كه دیوانیست
همتم دامنی كشد ز شرف
هر كجا چرخ را گریبانیست
گر خزانست حال من شاید
فكرت من نگر كه نیسانیست
ور خرابست جای من چه شود
گفته ی من نگر كه بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گرچه جان در میان بحرانیست
تجربت كوفته دلیست مرا
نه خطائی در او نه طغیانیست
قسمت نظم را چو پرگاریست
سخن فضل را چو میزانیست
انده ارچه بد آزمون تیریست
صبر تن دار نیك خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
كه چگونه اسیر زندانیست
بینوائیست بسته در سمجی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش كه مسعودست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محكم و گران بندیست
مانده در تنگ و تیره زندانیست
اندران چه همی نگر امروز
كو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است كار خلق جهان
بد پسندیست نابسامانیست
سخت شوریده كار گردونیست
نیك دیوانه سار گیهانیست
آن برین بینوا چو مفتونی است
وان بر این بیگنه چو غضبانیست
این بافعال همچو تنینی است
وان باطلاق سخت شیطانیست
این لجوجیست سخت پیكاریست
وان ركیكیست سست پیمانیست
هر كسی را به نیك و بد یكچند
در جهان نوبتی و دورانیست
مدبریرا زیادتیست بجاه
مقبلی را ز بخت نقصانیست
این تن آسوده بر سر گنجیست
وان دل آزرده دردم نانیست
هر كجا تیزفهم دانائیست
بنده ی كند فهم نادانیست
تن خاكی چه پای دارد كو
باد جانرا دمیده انبانیست
عمر چون نامه ایست از بد و نیك
نام مردم بر او چو عنوانیست
تا نگوئی چو شعر بر خوانم
كاین چه بسیار گوی كشخانیست
كرده ام نظم را معالج جان
زانكه از درد دل چو نادانیست
كز همه حالتی مرا نظمی است
وز همه آلتی مرا جانیست
مینمایم ز ساحری برهان
گرچه ناسودمند برهانیست
نخرد هر كه خواندم امروز
خلق را ارزمن چه ارزانیست
تو یقین دان كه كارهای فلك
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم كه مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیك و بد هرچه اندرین گیتیست
بخرابیست یا بعمرانیست
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری دانی
كه قوی فعل حال گرداریست
***
«در ستایش یمین الدوله بهرامشاه»
ای بت لبت ملیست كه آنرا خمار نیست
وی مه رخت گلیست كه رسته ز خار نیست
دیدست كس گلی و ملی چو نرخ و لبت
كانرا چنین كه گفتم خار و خمار نیست
آورد نوبهار بتانرا و هیچ بت
مانند تو بخوبی در نوبهار نیست
سرو و چنار باران در هر چمن ولیك
باحسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست
ای قندهار گشته ز تو جایگاه تو
والله كه لعبتی چو تو در قندهار نیست
منت خدایرا كه زمانه بكام ماست
وامروز روز دولت ما را غبار نیست
در عدل می چمیم كه عدل اختیار كرد
شاهیكه از ملوك جز او اختیار نیست
سلطان یمین دولت بهرام شاه كوست
شاهی كه در زمانه ز شاهانش یار نیست
آن شهریار شهر گشای ملوك بند
كامروز مثل او بجهان شهریار نیست
هست او یمین دولت و اندر حصار ملك
چون بنگرند جز فلك او را یسار نیست
ای خسرو زمانه كه باشد ز خسروان
كاندر جهان رضای تو را جانسپار نیست
تو رستمی و باره ی تند تو هست رخش
تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست
یك پی زمین نماند كه از زخم تیغ تو
از خون كنار خاك چو دریا كنار نیست
بیمغز دشمن تو درو هیچ دشت نه
بیخون دشمن تو درو هیچ غار نیست
از بهر ملك تست جهان پایدار و بس
زین پس نگوید آنكه جهان پایدار نیست
چونكوه یافتست ز تو مملكت قرار
چون باد بیش دشمن دین را قرار نیست
تا استوار دید ترا در مصاف رزم
بر جان و عمر دشمن تو استوار نیست
هستی سوار ملك و چنانی كه پیش تو
خورشید بر سپهر چهارم سوار نیست
تابنده آفتاب كند روی در حجاب
روزیكه بندگان تو گویند بار نیست
ملك افتخار كردی و امروز ملك را
جز جاه و دولت تو شعار و دثار نیست
پیوسته نهمت تو شكار است و كارزار
دانی كه گاه جنگ و گه كارزار نیست
دل در شكار شیر مبند از برای آنك
یك شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست
گرگه گهی بچوگان بازی روا بود
گرچه ز برف روی زمین آشكار نیست
مقصور شد بر آنكه نشینی و می خوری
بی می بدان كه جان و روان شادخوار نیست
جان خواستار می شد بیشك ز بهر آنك
می جز نشاط را بجهان خواستار نیست
مجلس فروخته شود از می بروز و شب
می آتشی است روشن كانرا شرار نیست
مجلس چو لاله زار كند جام می برنگ
گرچه هنوز وقت گل و لاله زار نیست
بوس و كنار باید و دل شادمان از آنك
جز وقت شادمانی و بوس و كنار نیست
ای پیشوای و قبله خود امیدوار باش
كز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست
می خورد باید و ز لب میگسار نقل
زیرا كه نقل به ز لب میگسار نیست
ای داور زمانه ملوك زمانه را
جز بر ارادت تو مسیرو مدار نیست
پیرارو پار بنده ز جان ناامید بود
وامسال حال بنده چو پیرارو پار نیست
كس را چنانكه امروز این بنده تراست
جاه و محل و مرتبت و كاروبار نیست
هر مجلسی زرای تو او را كرامتی است
هر هفته از تو بی صلت صد هزار نیست
از داده ی تو اكنون چندانكه بنده راست
كس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست
عمر تو باد باقی چندان كه چرخ را
چون عمر و ملك تو بجهان یادگار نیست
بر تخت ملك بادی تا حشر تاجدار
كامروز در زمانه چو تو تاجدار نیست
وین روزگار ملك تو پاینده باد از آنك
اندر زمانه خوشتر ازین روزگار نیست
***
«در مدح ثقة الملك طاهر بن علی»
هرچه اقبال بیندیشید آمد همه راست
جان بدخواهان از هیبتت از هول بكاست
موكب طاهری آواز برآورد بلند
هر سوئی از ظفر و نصرت لبیك بخاست
بدهید انصاف امروز بشمشیر و قلم
در جهان چون ثقة الملك كه دیدست و كجاست
قدر او چرخی عالیست كزو مهر زمیست
رای او مهری روشن كه ازو مهر سهاست
ای جهانیكه دو حال تو ز مهرست و ز كین
ای سپهریكه دو قطب تو زحزم و زدهاست
نیك یكتاست دل گردون در خدمت تو
گرچه در طاعت تو پشتش زینگونه دوتاست
همه فرمان تو مقبول و همه امر تو خوب
این توانائی در مملكت امروز تراست
حاصل و رائج و موجود بهر وقت ز تست
هرچه سلطان جهانرا غرض و كام و هواست
شاه مسعود براهیم كه در ملك جهان
خسرو نافذ حكم و ملك كام رواست
بر تن حشمت باقیش لباس از شرفست
بر سر دولت پاینده او تاج علاست
زندگانی تو پاینده كناد ایزد از آنك
زندگانی تو آنجاست كه از شاه رضاست
عنف و لطف تو بهر وقت خزانست و بهار
خشم و عفو تو بهر حال سموم است و صباست
آسمانی و زدو تو ولی تو مهست
آفتابی و ز نور تو عدوی تو هباست
از شرف ذات تو بیخیست كزو شاخ علوست
در كرم طبع تو شاخیست كزو بار سخاست
مثل بخت و نكوخواه تو آبست و درخت
مثل مرگ و بداندیش تو اسبست و گیاست
سحر دشمن همه باطل كنی از تیغ مگر
دشمن و تیغ ترا قصه فرعون و عصاست
هرچه در گفتن راویست كم و بیش ز تست
وآنچه از دولت و شادیست شب و روز تراست
همه دعوی كه سخا كرد و كند هست بحق
زانكه دعوی سخا را دو كف تو دو گواست
وانكه دعوی كند و گوید در كل جهان
از جوان مردان چون طاهر یكمرد كجاست
من بدو ماندم باقی بجهان تا جاوید
گر بماند بجهان باقی والله كه سزاست
من كه مسعودم هرچند ثناگوی توام
این سخن گفته ی من نیست چه گفتار سخاست
اینكه میدانم والله كه بعدلست و بحق
وانچه میگویم والله كه نه از روی ریاست
چرخی و ابری و خورشیدی و دریائی و كوه
وین صفات اینهمه را غایت مدحست و ثناست
سرفرازا فلكم زیر قضا زخم گرفت
همه فریاد و فغان من ازین زخم قضاست
از زمین برترم و نیست هوا سمج مرا
پس مرا جای بدینسان نه زمین و نه هواست
محنت و بیم مرا جاه تو ایمن كندم
پس ازینگونه مرا جای درینخوف و رجاست
از همه دانش حظیست مرا از چه سبب
همه ی حظ من ازین گیتی رنجست و عناست
گر بدانم كه چرا بسته شدم بیزارم
از خدائی كه همه وصفش بیچون و چراست
شرزه شیری را مانم كه بگیرند بدست
وین گران بند بر این پای مرا اژدرهاست
مدتی شد كه چنین شیر خود از بیم غسك
اندرین سمج ز خواب و خور و آرام جداست
اینهمه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایه هر ذهن و ذكاست
بحرم و كانم چون بحر و چوكان حاصل من
خلق را در ثمین و گهر پیش بهاست
از خداوند من از غفلت بیزار شدم
تا بدانستم كاندیشه بیهوده خطاست
جان همی بازم با چرخ و همی كژ زندم
هیچكس داند كاین چرخ حریفی چه دغاست
چرخ را نیست گناهی بخرد یار شدم
زانكه اینچرخ بهر وقتی مأمور قضاست
عرض كردیم همه كرده بیحاصل خویش
هرچه بر ماست بدانستیم اكنون كز ماست
كر چو ما گیتی مجبور قضا و قدر است
پس چرا از ما بر گیتی چندین علاست
دگر از تنگدلی كردن ما فایده نیست
اینهمه تنگدلی كردن ما خیره چراست
طرفه مردی ام چندین چه غم عمر خورم
چون یقینم كه سرانجام من از عمر فناست
ساكن و صابر گشتم كه مرا روشن شد
كه نبود آنكه خداوند جهاندار بخواست
نكند تندی گردون و وفادار شود
گرچه طبعش بهمه وقتی تندی و جفاست
چون بداند كه مرا دولت تو كرد قبول
بنهد رگ بهمه چیز كه من خواهم راست
چون روا گشت و وفا شد ز تو امید مرا
پس از آن هرچه كند گردون از فعل رواست
هست امروز به اطلاق دل من نگران
كه درین جنس ز احسان تو صد برگ و نواست
هستم از بیم تو چون قمری باطوق و ز مدح
همچو قمری نفس من همه لحنست و نواست
هیچكس را هست انصاف ده ای حاكم حق
این زبان قلم و فكرت خاطر كه مراست
از بزرگان هنر در همه انواع منم
گرچه امروز مرا نام ز جمع شعراست
قافیتهای طیانیكه مرا حاصل شد
همه بربستم در مدح كنون وقت دعاست
تا مه و مهر فلك والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلامست و ضیاست
رتبت قدر تو از طالع در اوج علوست
دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست
تا جهانست بقا بادت مانند جهان
كه بقای تو جهانرا چو جهان اصل بقاست
***
«مدیح بهرامشاه»
چون ره اندر بر گرفتم دلبرم در بر گرفت
جان بدل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت
خواست تا او پایهای من بگیرد در وداع
پایها زو در كشیدم دستها بر سر گرفت
گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد
گاه باز آنحلقهای زلف چون چنبر گرفت
نرگس او شد ز دیده همچو نیلوفر در آب
وز طپانچه دورخ من رنگ نیلوفر گرفت
شد مرا لبها ز باد سرد همچون خاك خشك
مغزم از آب دو دیده شعله آذر گرفت
طره ی مشكین و جعد عنبرنیش هر زمان
سینه و رخسار من در مشك و در عنبر گرفت
قد چونتیرم كمان شد وز دو دیده خون گشاد
دیده گوئی زخم تیر خسرو صفدر گرفت
پادشا بهرام شاه آنكس كه روز رزم او
بر فلك بهرام عونش را بكف خنجر گرفت
پایهای تخت او را مهر بر تارك نهاد
مهر و ماه آسمان بیشك در آن افسر گرفت
بر سر منبر چو نامش گفت لفظ هر خطیب
دولت و اقبال هر سو پایه ی منبر گرفت
همتش چون اختر از بالای هر گردون گذشت
هیبتش همچون قضا پهنای هر كشور گرفت
جاه او را بخت او از آسمان برتر كشید
كز جلالت جایگه بر تارك اختر گرفت
دولتش بر سر نهاد و بود واجب گرنهاد
حشمتش در بر گرفت و بود در خورگر گرفت
سایه و مایه كه دولت را و نعمت را ازوست
از درخت طوبی و از چشمه كوثر گرفت
از شكوه و عدل و امن او تذرو كبك را
باز جره زقه داد و چرغ زیر برگرفت
عدل حكم جرم او را دستیاری نیك ساخت
ملك ارض پاك او را جفتی اندر خور گرفت
در ازل چون دفتر شاهی قضا تقدیر كرد
فر خجسته ذكر نام او سر دفتر گرفت
كرد عون دین پیغمبر بزخم تیغ تیز
تا جهان ملك عز دین پیغمبر گرفت
هر كه روزی در بساط خرمش بنهاد پا
دست او را بخت شاخ سبز بارآور گرفت
هر كه از مهرش نهالی كاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت
شاه را مانست روز رزم در تف نبرد
اندر آن ساعت كه حیدر قلعه خیبر گرفت
بود حیدر در مضاء حمله چونشاه جهان
تا بمردی اینجهان آوازه ی حیدر گرفت
تیغ او اندر زمانه حشمتی منكر نهاد
تا ازو طاغی و باغی عبرتی منكر گرفت
لشكرش را لشكری آمد بزرگ از آسمان
چون ز بانگ كوس او روی زمین لشكر گرفت
چون بگاه رزم زخم خنجر او برق شد
ساعت حمله عنان رخش او صرصر گرفت
گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ در بستر گرفت
رمح عمر او بار او فردا بگیرد باختر
همچنان كامروز تیغ تیز او خاور گرفت
باغها را چرخها از حرص خود دست شاه
جویها پرسیم كرد و شاخها در زر گرفت
در چمن دیدی بتان اندر لباس هفت رنگ
آن بتان را این خزان در شمعگون چادر گرفت
راغها را باغها در دیبه كمسان كشید
از پس آن كابرها در دیبه ششتر گرفت
جامهای خسروانی ساقیا برگیر هین
زانكه مطرب راههای خسروانی برگرفت
از هوای آسمان آواز نوشا نوش خاست
چون هوای بزم او آواز خنیاگر گرفت
شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده كرد
وآب حیوانگشت باده چون بكف ساغر گرفت
آن ثنا گستر منم كاندر همه گیتی بحق
عز و ناز از مدحهای شاه حق گستر گرفت
چون گرفتم مدح او را پیش او جلوه گری
گردن و گوش سخن پیرایه و زیور گرفت
بزم او را حسن و زیب نظم و نثرم هر زمان
حسن و زیب لعبتان مانی و آذر گرفت
مدح او گفتم بنظم و شكر او كردم به نثر
مغز و كامم بوی مشك و لذت شكر گرفت
طبعم اندر مدح گفتنهای بس بیحد نمود
دستم از جودش غنیمتهای بس بیمر گرفت
من بگیتی اختیار شاهم اندر هر هنر
بامن اندر هر هنر خصمی كه یارد در گرفت
ورچه خصمی داشت ایندعوی كجا معنی بود
در همه معنی عرض كی دعوی جوهر گرفت
تا بقا باشد جمال و فر او پاینده باد
كز بقای ملك او گیتی جمال و فر گرفت
منت ایزد را كه كار ملك و دین اندر جهان
شهریار ملك جود و شاه دین پرور گرفت
***
«مدح ملك ارسلان بن مسعود و ذكر خیر بونصر پارسی»
این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
كز عقل را ز خویش زمانه نهان نداشت
در گیتی ای شگفت كران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی كران نداشت
هرگونه چیز داشت جهان تا بنای داشت
ملكی قوی چو ملك ملك ارسلان نداشت
پاینده باد ملكش و ملكیست ملك او
كایام نوبهار چنان بوستان نداشت
گشت آنزمانكه ملكش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آنزمان نداشت
آن جود و عدل دارد سلطان كه پیش ازین
آنجود عدل حاتم و نوشیروان نداشت
هنگام كر و فروغا تاب زخم او
شیر ژیان ندارد و پیل دمان نداشت
ای پادشاه عادل و سلطان گنج بخش
هرگز جهان و ملك چو تو قهرمان نداشت
امروز یاد خواهم كردن ز حسب حال
یكداستان كه دهر چنان داستان نداشت
بونصر پارسی ملكا جان بتو سپرد
زیرا سزای مجلس عالی جز آن نداشت
جان داد در هوات كه باقیت باد جان
اندر خور نثار جز آن پاك جان نداشت
جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جز برای تو جان و روان نداشت
آنسهم كاردان مبارز كه مثل او
ایندهر یكمبارز و یك كاردان نداشت
مرد هنرسوار كه یك باره از هنر
اندر جهان نماند كه او زیر ران نداشت
كس چون زبان او بفصاحت زبان ندید
كس چون بیان او بلطافت بیای نداشت
او یافت صد كرامت اگر مدتی نیافت
او داشت صد كفایت اگر دودمان نداشت
اندیشه ی مصالح ملك تو داشتش
واندوه سوزیان و غم خانمان نداشت
در هرچه اوفتاد بد و نیك و بیش و كم
او تا بداشت تاب سپهر كیان نداشت
شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفی
افزون ازین مقامی اندر جهان نداشت
آنساعت وفات كه پاینده پادشاه
روی نیاز جز بسوی آسمان نداشت
مدح خدایگان و ثنای خدای عرش
جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت
آن بندگی كه بودش در دل نكرد از آنك
یكهفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت
این مدح خوان دعا كندش زانكه در جهان
كم بود نعمتی كه برین مدح خوان نداشت
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت
صاحبقران تو بادی تا هست مملكت
زیرا كه مملكت چو تو صاحبقران نداشت
فرزند كمانش را پس مرگش عزیز دار
كو خود بعمر جز غم فرزندكان نداشت
***
«در صفت ابر و مدح یكی از بزرگان»
زهی هوارا طوّاف و چرخ را مسّاح
گه جسم تو ز بخارست و پرّتو ز ریاح
اگر بصورت و تركیب هستی از اجسام
چرا ببالا تازی ز پست چون ارواح
ز دوستی كه تو داری همی پریدن را
بحرص و طبع همه تن ترا شدست جناح
تو كشتیی كه ز رعد و ز برق و باد ترا
چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح
توئی كه لشكر بحر و سپاه جیحونی
ز برق و رعدت كوس و علم بقلب و جناح
گهی ز گریه ی تو زرد دیده ی نرگس
گهی ز خنده ی تو سرخ چهره ی تفاح
چو چشم عاشق داری باشك روی هوا
چو روی دلبر داری بنقش روی بطاح
تراست اكنون بر كوه پیچش تنین
چنانكه بودت در بحر تسازش تمساح
نه در بحار قرارت نه در جبال سكون
چو تیز رحلت پیكی چو زود رو سیاح
بر این بلندی جز مر ترا اجازت نیست
كه باری آید نزدیك این غداة و رواح
سر سوار بزرگی كه دست جاهش كرد
بتازیانه حشمت زمانه را اصلاح
ربود و برد كف راد و رای عالی او
ز جور و طبع جهان و فلك حزون و خباح
نه قعر حلمش دریافت فكرت غواص
نه غور حزمش بنمود نقمت مساح
بزرگ بار خدایا تو ملك و دولت را
چو عقل مایه عونی چو بخت اصل نجاح
گه وقار و گه جود دست و طبع تراست
ثبات تند جبال و مضاء تیز ریاح
ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
كه این كشنده سیوفست و آن زدوده رماح
اگر همیدون بحر مكارمی نه عجب
كه خطهای كف تست جویهای سماح
بروزگار تو شادم اگرچه محرومم
ار آن بزرگی طنان و طلعت وضاح
سپید رویم چون روز تا بمدحت تو
سیاه كردم چون شب دفاتر و الواح
بطبع و خاطرم اندر مدیح و وصف ترا
گشاد و بست كمال و هنر نقاب و وشاح
ثنا و شكر تو گویم همی بجان و بدل
كه نیست شكر و ثنا جز ترا حلال و مباح
تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای
همی سیاه مسا گرددم سپید صباح
چو روز بود مرا آفتاب من بودی
چو شب درآمد دایم تو بودیم مصباح
ز سعی و فضل تو داروی و مرهمم باید
كه تن رهین سقام است و دل اسیر جراح
چگونه بسته شوم هر زمان ببند گران
كه هست رأی تو قفل زمانه را مفتاح
لزمت سجنا و الباب مغلق دونی
و لیس یفتح دون المهیمن الفتاح
مرا تو دانی و دانی كه هیچوقت نبود
در دنائت را خود بر دل من استفتاح
تفاوتست میان من و عدو چونانك
تفاوتست باقسام در میان قداح
اگرچه هر دو بآواز و بانگ معروفند
رئیر شیر شناسند مردمان ز نباح
ترا بمحنت مسعود سعد عمر گذشت
بدار ماتم دولت كه نیست جای مزاح
فلك بحرب تو آنگه دلیر شد كه ترا
نیافت پای مجال و نداشت دست صلاح
ز عقل ساز حسام و ز دست ساز سپر
كه با زمانه و چرخی تو در جدال و نطاح
برو چو طوطی و بلبل بقول و لحن مباش
كه دامهای بلا را قوی شود ملواح
ز پیش خویش بینداز عمدة الكتاب
بدست خویش فرو در مسائل ایضاح
همیگذار جهانرا بكل محترفه
ستوروار همی زی ولا علیك جناح
همیشه تا بود افلاك مركز انجم
همیشه تا بود ارواح قوت اشباح
تن عدوی تو با ناله باد چون تن زیر
لب ولی تو پر خنده چون لب اقداح
تنت چو طبعت صافی و طبع چون تن راست
دلت ز جانت مسرور و جان ز دل مرتاح
به چشمت اندر حسن و بطبعت اندر لهو
بگوشت اندر لحن و بدستت اندر راح
***
«در مدح علاءالدوله مسعود شاه»
ای عزم سفر كرده و بسته كمر فتح
بگشاده چپ و راست فلك بر تو در فتح
مسعود جهانگیری وز چرخ سعادت
هر لحظه بسوی تو فرستد نفر فتح
مانند سنان سر بسوی رزم نهادی
چون نیزه میان بسته ببند كمر فتح
در سایه چتر تو روان بخت تو با تو
در دل طلب نصرت و در سر بطر فتح
چون ابر سپه راندی و چون باد چپ و راست
سوی تو وان گشت زهر سو خبر فتح
تیره شده روز عدو از تابش تیغت
وز گرد سپاهت شده روشن بصر فتح
گردی كه همه تلخ كند كام تو امروز
فردا نهد اندر دهن تو شكر فتح
فتح ار چه گذر دارد در دهر فراوان
جز بر سر تیغ تو نباشد گذر فتح
هر كو نكند ویحك در دل خطر جان
دانند حقیقت كه ندارد خطر فتح
چون هست سوی فتح ز گردون نظر سعد
پیوسته سوی تیغ تو باشد خطر فتح
فتحست كزو ملك بود ثابت و دین راست
زین بیش چه خواهید كه باشد هنر فتح
فتح و ظفرت كم نبود زانكه بحمله
در دست تو تیغ ظفرست و سپر فتح
آنكس كه شناسد هنر هرچه بگیتی است
اندر گهر تیغ تو بیند گهر فتح
بر دشمن تو فتح بر اندست به تیغ آب
تا تیغ چو آب تو شدست آبخور فتح
در روی زمین كارگری دارد هر چیز
جز كاری تیغت نبود كارگر فتح
هر كس كه گلستانی خواهد بمه دی
گو خاك مصافت بین روز دگر فتح
از خون عدو جوی روان گشته چو وادی
وز شاخ دمانیده شكوفه شجر فتح
از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر
زانروی كه تیر تو بود راهبر فتح
گویند كه از فتح ضرر باشد باشد
بر دشمن دین باشد بیشك ضرر فتح
رمح تو و تیغ تو و شمشیر تو باشد
گر نقش كند وهم مصور صور فتح
چون گفت زنم زخم سبك تیغ گرانت
سوگند گرانش نبود جز بسر فتح
چون فتح ز تیغ تو عزیزست بر ملك
تیغ تو همه ساله عزیزست بر فتح
چون گشت هوا تافته از آتش حمله
جز سایه تیغ تو نباشد ز بر فتح
آن ابر سر تیغ كه برقست گه زخم
بر لشكر منصور تو بارد مطر فتح
از باغ نشاط تو بروید گل رامش
وز شاخ مراد تو برآید ثمر فتح
از ناخج و شمشیر تو فتحست نتیجه
كاین مادر فتحست بلی وان پدر فتح
هست این سفر فتح چو آئی ز سفر باز
شاهان جهان نام كنندش سفر فتح
صد فتح كنی بیشك و صد سال ازین پس
در هند بهر لحظه ببینند اثر فتح
چندانت بود فتح كه در عرصه ی عالم
هر روز بگویند بهرجا خبر فتح
من جمله كنم نظم و بهروقت محدث
یكسال ببالین تو خواند اثر فتح
تا شاخ بود بارور از آب و هوا باد
شاخی كه ز عزم تو بود بارور فتح
***
«هم در ثنای او»
تا جهانست ملك سلطان باد
در جهانش بملك فرمان باد
شاه مسعود كاختر مسعود
در مرادش درست پیمان باد
همه دعوی طالع میمونش
در معالی بدیع برهان باد
دامن همت سرافرازش
گردن چرخ را گریبان باد
از كفش بر مثالهای نفاذ
عز توقیع و حسن عنوان باد
رای او را بدانچه روی نهد
همه دشوار گیتی آسان باد
عزم او را بدانچه قصد كند
كم و بیش زمانه یكسان باد
كسوت فخر و فرش جاهش را
رنگ انواع و نقش الوان باد
دانه و شاخ و باغ مجلس او
دانه در و شاخ و مرجان باد
در طربناك میزبانی بخت
نهمت او عزیز مهمان باد
در زمین های خشك سال نیاز
جود او سودمند باران باد
كانچه خواهند گنج او كشتست
كه فزاینده گنج او كان باد
شیر چرخ ار عدوش را نخورد
كند چنگ و شكسته دندان باد
زیر خایسك رنج مغز عدو
تارك زخم خوار سندان باد
دم چشم مخالف از تف و نم
باد ایلول و ابر نیسان باد
هر كه تیغم نخواهدش همه عمر
غمش افزون و عمر نقصان باد
تیر فرمانش بر نشانه و قصد
سخت سوفار و تیز پیكان باد
باس او در مصاف كوشش حق
چیره دست و فراخ میدان باد
هر غلامیش روز جنگ و نبرد
رستم زال زر و دستان باد
نصرت و فتح او بهندستان
سخت بسیار و بس فراوان باد
بانگ آهنگ او بنصرت و فتح
در عراقین و در خراسان باد
ظفر خاتم سلیمانیش
اثر خاتم سلیمان باد
وقت پیكار نقش خانه فتح
نفس آن حله پوش عریان باد
گه ز الماس او چو عقد گهر
نظم دولت همه بسامان باد
گه ز پروینش چون بنات النعش
جمع دشمن همه پریشان باد
روز بازار قدرت او را
عمر و جان بی بها و ارزان باد
معجراتش ز دست سلطانست
كه فلك زیر پای سلطان باد
در كف او بزخم فرعونان
نیزه ی سرگرای ثعبان باد
حفظ و عون خدای عزوجل
بر سر و تنش خود و خفتان باد
دست با رحم و تیغ بی رحمش
گه زرافشان و گه سرافشان باد
بر زمین هوای دولت او
باد اقبال و ابر احسان باد
باد نو جامه بخت او و ازو
جامه دشمنانش خلقان باد
حشمتش را مضای بهرام است
رتبتش را علو كیوان باد
عقل او حزم عالم عقل است
جان او ذات عالم جان باد
عدلش از عزم و حزم اوقاتست
ملكش از چرخ ثابت اركان باد
پشت شاهان به پیش ایوانش
خم گرفته چو طاق ایوان باد
هرچه در سر نباشدش آن نیست
هرچه در دل بگرددش آن باد
مدحتش را هزار نظام است
هر یكی را هزار دیوان باد
بر سر دفتر مدایح او
شعر مسعود سعد سلمان باد
صد ثنا خوان كه یكتن است چو او
بزم او را دو صد ثنا خوان باد
این زمستان بهار دولت اوست
آفرین بر چنین زمستان باد
***
«باز در ستایش او»
شهریارا خدای یار تو باد
شهریاری همیشه كار تو باد
شاه مسعودی و سعود فلك
از فلك پیش تو نثار تو باد
نوبت نوبهار دولت تست
ملك تازه ز نوبهار تو باد
ربع حشمت زمین دولت را
حاصل از دست ابروار تو باد
سرمه ی چشم دیده ی دولت
روز پیكار تو غبار تو باد
نور و نار تو مهر و كینه تست
تا زمانه ست نور و نار تو باد
چون ز زخم تو شیر بیشه بماند
شیر گردون كنون شكار تو باد
روز بار تو سود كرد جهان
تا جهانست روز بار تو باد
آتشین سطوتی و دیده ی كفر
بر دخان تو و شرار تو باد
زاری كار و كارزاری خصم
همه از كار و كارزار تو باد
حیدری حمله ای و نصرت دین
از جهانگیر ذوالفقار تو باد
شیر زخمی و شیر زور چو شیر
همه آفاق مرغزار تو باد
بر سر و مغز و دیده شیران
ضربتت گرز گاوسار تو باد
دولت كامگار در گیتی
بنده رای كامگار تو باد
در شمار عدوست هرچه غم است
هر چه شادیست در شمار تو باد
مملكت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد
دولت كاردان و كارگذار
در همه كار پیشكار تو باد
شده مقصور كارهای جهان
بر تك خامه سوار تو باد
آتش مرگ جان دشمن تو
زخم شمشیر آبدار تو باد
داد و انصاف شاكی و شاكر
همه در امن و زینهار تو باد
برد باری و رحمت ایزد
بر دل و طبع بردبار تو باد
چرخ گنج ترا همی گوید
مملكت بوته ی عیار تو باد
هر قراریكه خسروی جوید
در سر تیغ آبدار تو باد
همه آوردن و گرفتن ملك
در كمر سود نثار تو باد
در جهان ملك استوار ترا
قوت از دین استوار تو باد
ملك با فتحهای تو همه سال
همه چون فتح سال پار تو باد
در سفر باغ و بوستان بهار
منزل و جای رهگذار تو باد
بشب و روز یمن و یسر جهان
ز یمین تو و یسار تو باد
تا همی روز و روزگار بود
ملك را روز و روزگار تو باد
زین حصار نوبنده نام گرفت
آفرینها بر این حصار تو باد
***
«هم در مدح سلطان مسعود»
مسعود پادشاه جهان كامگار باد
بنیاد دین و دولت او پایدار باد
جاهش بفر و دولت و رایش بنور عدل
گیتی فروز باد و زمانه نگار باد
ای شاه تا بهار و خزانست در جهان
اندر جهان ملك خزانت بهار باد
مسعود تاجداری و هر روز بامداد
بر تاج تو سعود كواكب نثار باد
تا شاخ و بار باشد در باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد
جاه ترا زمانه بصد گونه عز و ناز
گه بر كتف نهاده و گه بر كنار باد
تا از بخار گیرد جرم هوا غبار
جرم هوای دولت تو بی غبار باد
پیوسته كار دولت و نصرت گذارده
ز آن زورمند بازوی خنجر گذار باد
بخت ترا ز نصرت و ملك ترا ز فتح
ز آن خنجر برهنه شعار و دثار باد
ای حیدر زمانه جهانگیر تیغ تو
اندر كف مبارك تو ذوالفقار باد
اندر جهان دولت صافی عیار ملك
ز آن خنجر زدوده صافی عیار باد
تا خاك برقرارست از چرخ بی قرار
دایم قرار دولت ز آن بی قرار باد
برنده تیغ شیر شكار تو روز رزم
اندر مصاف و كوشش خسرو شكار باد
وز آب تیغ و آتش رزم تو در نبرد
عمر عدو چو عمر حباب و شرار باد
وز هیبت تو دیده و روی مخالفان
پر خون چو لاله باد و كفیده چو نار باد
هر تازه گل كه ملك ترا بشكفد ز بخت
در دیده منازع ملك تو خار باد
جاری بكوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ
آن كوه كوب هیكل دریاگذار باد
ملك ترا كه خسرو دریا و كوه از آن
چون كوه دستگاه و چو دریا یسار باد
تابنده دولت تو و فرخنده ملك تو
عالی چو چرخ و ثابت چون كوهسار باد
شاه زمانه و زمانه به تست شاد
بی یاری از ملوك كه یزدانت یار باد
شیر جهان ستانی و تا هست مرغزار
صحن زمین تمام ترا مرغزار باد
آرایش سپاه تو چون بركشید صف
زین سركشان خلخ و چاچ و تتار باد
بی كارزار هیبت شمشیر و تیرشاه
با جان دشمنان تو در كارزار باد
هر سر كه سر كشیده ز فرمان تو سرش
در زیر ضربت سر آن گاوسار باد
و آن شاه كو به پیچد گردن ز امر تو
سركوفته مگر ز علائی چو مار باد
تا گرز گاوسار تو سر بركشد چو مار
هنگام حمله گرزت دشمن دمار باد
از لفظ تاج باد دعای تو و آن او
تو تاجدار بادی و او تاج دار باد
تا سازكار دولت و تابنده دانش است
با دولت تو دانش تو سازگار باد
در امر و نهی شاهی و در حل و عقد دین
دولت ترا براستی آموزگار باد
زین استوار كار وزیر خجسته پی
این دولت خجسته چو كوه استوار باد
با ملك او وزارت او سازوار شد
كاقبال با وزارت او سازوار باد
تو شهریار داد دهی او وزیر شه
رحمت بر این وزیر و بر این شهریار باد
شاها رهی ز جود تو خوش روزگار شد
كز روزگار عمر تو خوش روزگار باد
بر كارها كه داشت بنهمت سوار گشت
كت بخت نیك بر همه نهمت سوار باد
با مال و جاه گشت و برآسود از اضطرار
كز بخت بد عدوی تو در اضطرار باد
احوال او بكام دل دوستدار شد
كایام تو بكام دل دوستدار باد
او را بخازنی كتب كردی اختیار
كت رای خسروانه قوی اختیار باد
كرد افتخار بر همه اقران بدین شرف
كت بر همه ملوك جهان افتخار باد
ای پادشاه مشرق و مغرب ثبات تو
بر تخت پادشاهی سالی هزار باد
این باد عمر و ملك ترا در همه جهان
وز عمر و ملك حظ تو عكس شمار باد
هر هفته باد جشنی و ایام ملك از آن
آراسته چو بتكده قندهار باد
اوقات عیش و لهو تو ای شاه كامكار
از خرمی چو وقت گل نوبهار باد
تا كوه قاف باشد بر جای پایدار
چون كوه قاف دولت تو پایدار باد
گه گوش تو بلحن نگار غزل سرای
گه چشم تو بروی بت میگسار باد
گاهی ترا بچنگ عد و سوز تیغ تیز
گاهی ترا بدست می خوشگوار باد
تا جان خلق در كنف تن بود عزیز
جان و تن تو در كنف كردگار باد
تو یادگار بادی از خسروان همه
وین مدح های بنده ترا یادگار باد
***
«باز هم در ثنای او»
شاها بنای ملك بتو استوار باد
در دست جاه تو ز بقا دستیار باد
مسعود شاه نامی و تا سعد كوكب است
با طالع تو كوكب مسعود یار باد
بر اوج پادشاهی و بر تخت خسروی
رای تو مهر تابش گردون مدار باد
دولت بكارخانه تو در صلاح ملك
پیوسته یار خنجر نصرت نگار باد
محكم نظام دولت و ثابت قوام داد
زان زورمند بازوی خنجر گذار باد
بر امر و نهی گوهر طبع عزیز تو
در آتش سیاست صافی عیار باد
شاخی كه از درخت هوای تو بردمد
از رامش و نشاط بر و برگ و بار باد
در قبض و بسط عالم دست نفاذ تو
پیوسته چرخ قوت و دریا یسار باد
شبها و روزهای تو در حل و عقد ملك
از حكمهای دور سپهر اختیار باد
جان و دل ولی و عدوی تو روز و شب
از وعده وعید تو پر نور و نار باد
از گردش زمانه همه حظ و قسم تو
تابنده روز باد و شكفته بهار باد
مفتاح نصرت و ظفر و فتح در كفت
آن سر شكار تن شكر جانشكار باد
از آتش حسام تو بدخواه ملك را
در چشم و دل همیشه دخان و شرار باد
هر دل كه جز هوای تو خواهد ز روزگار
از درد خسته باد و بانده فگار باد
از حفظ و عون یزدان در سرد و گرم دهر
بر شخص عالی تو شعار و دثار باد
مقصود جان تست جهانرا كه جان تو
ز ایزد همیشه در كنف زینهار باد
تو رحمت خدائی و هر ساعت از خدا
بر جان و طبع و نفس تو رحمت نثار باد
عزمت بدین جهاد كه در بر گرفته ای
بر هرچه هست در بر تو كامگار باد
باد شتاب و كوه درنگ تو زیر ران
هامون نوردباره جیحون گذار باد
بر مرز كافری كه سپاه اندرو بری
از خون بت پرستان پر جویبار باد
در هر زمین كه راه نوردی هوای آن
از سم تازیان تو مشكین غبار باد
هر دشت بی گیا كه تو در وی كنی نزول
با جویهای آب روان مرغزار باد
هر شاه كو ز لشكر تو منهزم شود
بسته ره هزیمتش از كوهسار باد
یاری و نصرت تو پس از یاری خدا
زین سركشان بجنگ غزان و تتار باد
بر هر یكی ز پر كلاه چهار پر
روز و شب از فرشته نگهبان چهار باد
تو حیدری نبردی و در صف كارزار
اندر كف تو خنجر تو ذوالفقار باد
در عرصه مصاف تو شیران رزم را
سر كوفته بضربت آنگاوسار باد
در هر غزات نصرت و فتح و ظفر ترا
چون فتح و نصرت و ظفر شاه یار باد
بر چین و روم و ترك ملك بادی و ترا
بنده چو خان و قیصر و كسری هزار باد
اصحاب تاج و تخت و نگین و كلاه را
اندر جهان بخدمت تو افتخار باد
بی كارزار هیبت چون آتش ترا
با مغز و جان دشمن تو كارزار باد
گاه از برای قهر معادی بچنگ تو
آن آبدار پرگهر تابدار باد
گاه از برای رزق موالی بدست تو
آن مشكبار لعبت زرد نزار باد
گاهی ببزمگاه طرب چشم و گوش تو
زی لحن رودسار و رخ میگسار باد
عمر ترا كه مفخرت دین و ملك ازوست
بر دفتر از حساب تو صدكان شمار باد
در صدر تو ز بخشش تو همچنین كه هست
مدحت عزیز باد و زر و سیم خوار باد
در جمله كار چون خرد آموزگار نیست
اندیشه ترا خرد آموزگار باد
هستی تو یادگار ملوك اندرین جهان
ملك همه ملوك ترا یادگار باد
تو جاودانه بادی و بر تخت مملكت
بزم تو خلد و قصر تو دارالقرار باد
ابدال را بدعوت نیك تو دستها
برداشته چو پنجه سرو و چنار باد
مسعود سعد سلمان در بزم و رزم تو
جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد
در بزم باد بر تو ثناگوی و مدح خوان
واندر نبرد حمله برو جانسپار باد
تا هست چرخ و كوه جهانگیر جاه تو
چون چرخ برقرار و چو كوه استوار باد
شادی روزگار همین روزگار تست
تا هست روزگار همین روزگار باد
***
«ستایش سیف الدوله محمود»
هوای دوست مرا در جهان سمر دارد
بهر دیار ز من قصه دگر دارد
ز بوته دل رویم همی كند چون زر
ز ابر چشم كنارم همی شمر دارد
ز بار انده هجران ضعیف قد ترا
دو تاو لرزان چون شاخ بارور دارد
چو خاك و آبم خوار و زبون ز فرقت او
چو خاك و آبم لب خشك و دیده تر دارد
ذهاب اشك مرا از جگر گشاده شدست
عجب نباشد اگر گونه ی جگر دارد
از آنكه همچو حجر دارد آن نگارین دل
دلم پر آتش همچون دل حجر دارد
بسرو ماند از آن باغ و بوستان طلبد
بماه ماند از آن نهمت سفر دارد
بغمزه گر بكشد از لبانش زنده كند
كه غمزه و لب پر زهر و پر شكر دارد
چو نوشم آید اگر پاسخ چو زهر دهد
از آنكه بر لب شیرین او گذر دارد
بتر بنالم هر شب همی و هر روزی
نكوتر است و مرا هر زمان بتر دارد
عجب كه سطری مهر و وفا نداند خواند
هزار نامه جنگ و جفا ز بر دارد
مرا دو دیده چو حویست و آندو جویم را
خیال قدش پر سر و غاتفر دارد
بچشم اندر گوئی خیال او ملكی است
كز آب دیده ی من لشكر و حشر دارد
اگر نه ترسان میباشد از طلیعه هجر
چرا حشر بشب تیره بیشتر دارد
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
از آنكه هجر سرشور و رای شر دارد
نكرد یارد هجر تو بر تنم بیداد
كه یاد كرد شهنشاه دادگر دارد
امیر غازی محمود سیف دولت كو
شجاعت علی و سیرت عمر دارد
خجسته دولت او را یكی درخت شناس
كه عدل شاخ و هنر برگ وجود بر دارد
قضا ز وهمش همواره پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد
ز رای اوست نفاذی كه در قضا باشد
ز وهم اوست مضائی كه اینقدر دارد
خدایگانا آنیكه ملك و عدل و سخا
ز رای و طبع و كفت زین و زیب و فر دارد
ز عدل تست كه نرگس به تیره شب در دشت
نهاده بر سر پیوسته طشت زر دارد
ترا طبیعت جود است به ز جود بسی
كه جود نام در آفاق مشتهر دارد
اگرچه بحر بنعمت ز ابر هست فزون
كمینه چیز صدفهای پر درر دارد
بسی بلندتر آمد ز بحر رقت ابر
كه بحر ندهد و او بدهد آنچه بردارد
چو آن خمیده كمان از گوزن دارد شاخ
چو آن خدنگ ترا از عقاب پر دارد
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و كمانت
بكوه و بیشه در آرام مستقر دارد
عدوت بر سر خویش از حسامت ایمن نیست
از آندو دست همی بر میان سر دارد
نه سمع دارد در رزم دشمنت نه بصر
نه وقت تاختن از عزم تو خبر دارد
از آنكه آتش تیغ و صهیل مركب تو
دو چشم حاسد كور و دو گوش كر دارد
بساز رزم عدو را كه از برای ترا
قضا گرفته بكف نامه ی ظفر دارد
شها ملوك جهان طاقت تو كی دارند
شغال ماده كجا زور شیر نر دارد
نه هر كه شاهش خوانند شاهی آید ازو
نه هر كه ابر بود در هوا مطر دارد
نه دست سرو چو هر دست كارگر باشد
نه چشم عبهر چون چشمها بصر دارد
نه هر كه بست كمر راه سروری ورزد
نه هر كه داشت زره نهمت خطر دارد
نه آب همچو دلیران همی زره پوشد
نه كلك همچون نام آوران كمر دارد
همیشه تا بزمین بر نسیم راه دهد
همیشه تا بفلك بر قمر ممر دارد
ز بخت و دولت در لهو و در طرب بادی
كه هر ولی را جود تو در بطر دارد
***
«هم در مدح او»
امیر غازی محمود رای میدان كرد
نشاط مركب میمون و گوی و چوگان كرد
زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد
چو شاه گیتی رای نشاط میدان كرد
فلك ز ترس فراموش كرد دورانرا
چو اسب شاه در آوردگاه دوران كرد
ز بیم آنكه رسد گوی شاه بر خورشید
بگرد تاری خورشید روی پنهان كرد
چو دید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آنروز هیچ دوران كرد
چو هاله گاه شهنشاه اوج گردون بود
گذار گوی ز چوگان بر اوج كیوان كرد
بسم مركب روی سپهر تاری كرد
بزخم چوگان چشم ستاره حیران كرد
چو دید چوگان مر شاه را چو غران شیر
بدستش اندر خود را چو مار پیچان كرد
چو دید شاه چو پیچنده مار چوگان را
نشاط و رامش و شادی هزار چندان كرد
اگرنه مركب میمونش هست باد بزان
چرا برفتن با باد عهد و پیمان كرد
مگر نگین سلیمان بدست خسرو ماست
كه چون سلیمان مر باد را بفرمان كرد
چرا سلیمان خود نام مهر سیفی داشت
كه باد چو نان فرمانبری سلیمان كرد
بسا كها كه بر آنكوه شاه چوگان زد
بسم مركب كه پیكرش بیابان كرد
بسا شها كه بگشت او ز دوستی ملك
بسا امیر كه با رای شاه عصیان كرد
به تیر شاه مر این را چو تیر بی سر كرد
به تیغ باز مر آن را چو تیغ بیجان كرد
عجب مدار كه محمود سیف دولت و دین
به بخت و دولت عالی چنین فراوان كرد
در آنچه جست همه خشندی سلطان جست
هر آنچه كرد ز بهر رضای یزدان كرد
ایا شهی كه جهانرا كف تو داد نسق
چنانكه رای تو مر ملك را بسامان كرد
هر آنكسی كه همی كینه جست با تو بدل
نه دیر زود كه بخت بدش پشیمان كرد
تو آن جوادی شاها كه آز گیتی را
سخاوت تو بدست فنا گروگان كرد
همیشه جایگهت بوستان دولت باد
كه دولت تو جهانرا بسان بستان كرد
***
«مدیح كمال الدوله سلطان شیرزاد»
ز بارنامه دولت بزرگی آمد سود
بدین بشارت فرخنده شاد باید بود
نمونه ای ز جلالت بدهر پیدا شد
ستاره ای ز سعادت بخلق روی نمود
بباغ دولت و اقبال شاخ شادی رست
كه مملكت را زو بارو سایه بینی زود
همی برمز چگویم صریح خواهم گفت
جهان ملك ملكی در جهان ملك افزود
برین سعادت لوهور خلعتی پوشید
ز كامرانی تا روز شادمانی بود
ز بس نشاط كه در طبع مردمان آویخت
درینه و هفته به شبها یك آدمی نغنود
بدوستكانی این باده ی بدان آورد
بشادمانی آن دسته ی ازین بربود
نشست شاه بسور و همیشه سورش باد
بر مراد دل از كشته غدید درود
شه مصاف شكن شیرزاد شیر شكر
كه جان كفر بپولاد هندوی پالود
گهی بمركب پوینده قعر بحر شكافت
گهی برایت بر رفته اوج چرخ بسود
بهر زمین كه در آمد چو آب لشكر او
ز تاب آتش شمشیر او برآمد دود
نمود خون عدو بركشیده خنجر او
بگونه شفق سرخ بر سپهر كبود
عریض جاهش پهنای هر دیار گرفت
بلند قدرش بالای هر فلك پیمود
بدین نهاد كه شوید همی جهان از كفر
نماند خواهد بومی ز هند كفرآلود
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز كرد جهانرا بدرد دل بدرود
چو بر خزانه نبخشود و مالها بخشید
نماند كس كه بر آن كس ببایدش بخشود
بزرگ بار خدایا تو آنشهی كه جهان
جز آن نكرد كه شاهانه همتت فرمود
فلك شناس نداند براستیت شناخت
ملك ستای نداند بواجبیت ستود
نه چشم گردون چون كرده ی تو صورت دید
نه گوش گیتی چون گفته ی تو لفظ شنود
دل رعیت و چشم حشم بدولت تو
ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط آسود
ز سور فرخ تو روی خرمی افروخت
ز فتح شامل تو جان كافری فرسود
برزمگاه تو بارنده ابر لؤلؤ ریخت
ببزمگاه تو پوینده باد عنبر سود
بباغ لهو تو رامش چو ارغوان خندید
ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود
همیشه تا شود از باغ دشت مشك آگین
همیشه تا شود از مهر كوه زراندود
بقات باد كه امروز مایه ی دولت
ز روزگار بقای ترا شناسد سود
زمانه و فلكت رهنمای و یاری گر
خدایگان و خدای از تو راضی و خشنود
***
«از وزیر بهروز بن احمد یاری خواهد»
بهروز بن احمد كه وزیرالوزرا شد
بشكفت وزارت كه سزا جفت سزا شد
تارای چو خورشیدش بر ملك و ملك تافت
هر رای كه بر روی زمین بود هبا شد
تا چون فلك عالی بر صحن جهان گشت
آفاق جلالت همه پرنور و ضیا شد
با رتبت او پایه افلاك زمین گشت
با همت او چشمه خورشید سها شد
اقبال و سعادت را آن مجلس و آندست
روینده زمین آمد و بارنده سما شد
از قافله ی زایر آن درگه سامیش
كعبه ست كه مأوای مناجات و دعا شد
تا گشت خریدار هنر رای بلندش
بازار هنرمندان یكباره روا شد
فتنه ره تقدیر و قضا هرگز نسپرد
تا فكرت او پرده تقدیر و قضا شد
چون بنده شدش دولت و اقرار همیكرد
آخر خرد روشن بشنید و گوا شد
دشمنش كه بگریخت ز چنگال نهیبش
صد شكر همیكرد كه در دام بلا شد
ای آنكه باقبال تو در باغ وزارت
هر شاخ كه سر برزد با نشو و نما شد
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقه ی ظلم جدا شد
ایام تو در شاهی تاریخ هنر گشت
آثار تو در دانش فهرست رجا شد
بس عاجز و درمانده و بس كوفته چون من
كز چنگ بلا زود بفر تو رها شد
دانند كه در خدمت سلطان جهاندار
تا گشت زبانم به ثنا وقف ثنا شد
زانجای از آن تاخته بودیم به تعجیل
زیرا كه همه حاجت زینجای روا شد
ظنی كه بیاراسته بودیم تبه گشت
تیریكه بینداخته بودیم خطا شد
گردیده من جست همی تابش خورشید
روزم چو شب تاری تاریك چرا شد
گیرم كه گنه كردم والله كه نكردم
عفوی كه خداوندان كردند كجا شد
دارم بتو امید و وفا گرددم آخر
كامید همه خلق جهان از تو روا شد
گر راست رود تیر امیدم نه شگفت است
زیرا چو كمان قامتم از رنج دو تا شد
مدحی چو شكوفه بشكفت است ز طبعم
اكنون كه تن از خواری همجنس گیا شد
***
«در ستایش یكی از صدور و شرح گرفتاری خویش»
تا ترا در جهان بقا باشد
عز و اقبال در قفا باشد
ای بزرگی كه تابش خورشید
پیش رای تو چون سها باشد
هر بزرگی كه در جهان بینند
با بزرگی تو هبا باشد
انجوادی كه روز بزم ترا
مال صد گنج یك عطا باشد
هر كه را چشم بخت خیره شود
خاك پای تو توتیا باشد
نشود رنجه هیچكس ز نیاز
تا سخای تو كیمیا باشد
آفتابی كه در همه عالم
اثر تو همی ضیا باشد
من چه دعوی بندگیت كنم
مدحت تو بر آن گوا باشد
روزی من فلك چنان كردست
كه بلاها همه مرا باشد
ظن نبردم همی كه چون مرغان
مرمرا جای در هوا باشد
مونس من همه ستاره بود
قاصد من همه صبا باشد
كس نیابم كه غمگسار بود
كس نبینم كه آشنا باشد
همه شب از نهیب سیل سرشگ
خوابم از دیدگان جدا باشد
هرچه گویم همی برین سر كوه
پاسخ من همه صدا باشد
روز و شب هرچه گویم و شنوم
همه بیروی و بی ریا باشد
كس نگوید در این همه عالم
كه ازین صعب تر بلا باشد
دست در شاخ دولت تو زنم
بینوا تا مرا نوا باشد
هر كه بشنید و هر كه دید بگفت
هیچگونه كه این خطا باشد
همه گفتند رتبت مسعود
زود باشد كه بر سما باشد
گفتم از دولت تو آن بینم
كز بزرگی تو سزا باشد
مدح گویم ترا بجان و مرا
نعمت از مدح تو جزا باشد
هر ثنائی كه گویم از پس این
تازی و پارسی ترا باشد
خدمت تو چنان كنم همه سال
كه ترا غایت رضا باشد
بسته اكنون ببند و زندانم
تو چه گوئی چنین روا باشد
از تو شادیست قسمت همگان
غم دل قسم من چرا باشد
گر نباشد بنزد دولت تو
ای عجب در جهان كجا باشد
نیست حیلت بلی هر آنچه رسد
از خدای جهان قضا باشد
منت با اینهمه ثنا گویم
در جهان تا همی ثنا باشد
نكنم جز دعای نیك آری
كار چون من كسی دعا باشد
در بزرگی بقای عمر تو باد
تا جهانرا همی بقا باشد
***
«توسل به علی خاص در زمان گرفتاری»
ای خاصه ی شاه شرق فریاد
چرخم بكشد همی ز بیداد
نابسته دری ز محنت من
صد در ز بلا و رنج بگشاد
بی محنت نیستم زمانی
مادر ز برای محنتم زاد
این رنج كه هست بر تن من
بگدازد سنگ سخت و پولاد
هر ساله بلا و سختی و رنج
من پیش كشیده ام درین زاد
شاگردی روزگار كردم
از بهر چرا نگشتم استاد
داند كه نكرده ام گناهی
آنكس كه خلاص خواهدم داد
درویشی و نیستی ز لوهور
بر كند و بحضرتم فرستاد
نان پاره خویشتن بجستم
از شاه ظهیر دولت و داد
این رنگ بجز عدو نیامیخت
این بهتان جز حسود ننهاد
نابرده بلفظ نام شیرین
در كوه بمانده ام چو فرهاد
از بهر خدای دست من گیر
كز پای تن من اندر افتاد
جورست ز روزگار بر من
ای حاكم روزگار فریاد
ای بحر نبوده چون دلت ژرف
وی ابر نبوده چون كفت راد
نه داشت ثبات حزم تو كوه
نه یافت مضای عزم تو باد
خسرو بتو كامگار دولت
دولت بتو استوار بنیاد
دانم بر تو نیم فراموش
زیرا كه بمدح هستیم یاد
بنده شومت درم خریده
زین حبس گرم كنی تو آزاد
تا پیش صفر بود محرم
تا از پس تیر هست مرداد
از دولت و بخت شاد بادی
وانكس كه بتو نه شاد ناشاد
این رنج كه هست بر زیادت
بر دیده و جان دشمنت باد
***
«شكوه از حبس و زندان »
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانه اسرار من خراب کنند
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سرو روی در نقاب کنند
رخم ز چشمم هم چهره ی تذرو شود
چو تیره شب را همگونه ی غراب کنند
تنم به تیر قضا طعمه هژبر نهند
دلم به تیر عنا مسته عقاب کنند
گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
به اشک، چشمم چون خانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج، دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا بر من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدفوار در ناب کنند
گر آنچه هست بر این تن نهند بر دریا
به رنج در به دهان صدف لعاب کنند
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر، بر او کباب کنند
ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کو را
ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند
روان شوند به تک بچگان دیده من
به زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب، بافته باشم بدان امید که باز
ز صبح خیمه شب را مگر طناب کنند
بر این حصار ز دیوانگی چنان شدهام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حمله شهاب کنند
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پرده سحاب کنند
بگردم اندر چندین حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
شگفت نیست كه بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب كنند
بطبع طبعم چون نقره تابدار شدست
كه هر زمانش در بوته تیزتاب كنند
چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است
که هر زمانش در بوته تیزتاب کنند
روا بود که ز من دشمنان براندیشند
حذر ز آتشتر بهر التهاب کنند
سزای جنگ نه اینها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
سپید مویم بر سر بدیدهاند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
چگونه باشد حالم چو هست راحت من
چنانکه دوزخیان را بدان عذاب کنند
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
چو هیچ دعوت من در جهان نمیشنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند
به کارکرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضلها بودم گر بحق حساب کنند
***
«گله از اختران آسمان و توصیف صبح»
زیور آسمان چو بگشایند
كله های هوا بیارایند
كوه را سر به سیم درگیرند
دشت را رخ بزر بیندایند
زنگ ظلمت بصیقل خورشید
همچو آئینه پاك بزدایند
صبر از اندوه من فرار كند
این بكاهند و آن بیفزایند
اختران نور مهر دزدیدند
زان بدو هیچ روی ننمایند
مهر چون روز نور مه بستد
اختران شب همی پدید آیند
بینی اندر سپیده دم به نهیب
كه ز لرزه همی نیاسایند
ایستاده همه ز بهر گریز
رایت آفتاب را پایند
در هزیمت ز نور و تابش او
هرچه دریافتند بربایند
ای عجب گوهران نیك و بدند
نه نیك طبع و نه بیك رایند
مهترند آنچه زان گران دستند
كهترند آنچه زان سبكپایند
طالع از ارتفاع شب گیرند
همه را همچو شب همی زایند
پدر عقل و مادر هنرند
پس چرا سوی هر دو نگرایند
همه پالوده نقره را مانند
نقره ضر و نفع پالایند
چون سنانها زدوده اند و زمن
بر دل و بر جگر نبخشایند
در نظر دیدهای مار آیند
خلق را زان چومار بفسایند
گرچه ما را چو مار مهره دهند
روزی آخر چو مار بگزایند
نتوان جست از آنچه پیش آرند
كرد باید هر آنچه فرمایند
زندگانند و جان زنده خورند
تازگانند و عمر فرسایند
هرچه پیراستند بگشودند
دل مبند اندر آنچه پیرایند
گاه در روی این همی خندند
گاه دندان بر آن همی خایند
از پی این عبیر می بیزند
وز پی آن حنوط می سایند
دورها چرخ را به پیمودند
قرنها نیز هم بپیمایند
نكنند آنچه رای و كام كسی است
زانكه خود كامگار و خودرایند
قطره ی آب خاك را ندهند
تا بخون روی گل نیالایند
گنه و عذرشان خردمندان
نه بگویند و هیچ نستایند
خلق را پاره پاره در بندند
پس از آن بندبند بگشایند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
همچنینند و همچنین بایند
همه فرمان بران یزدانند
تا ندانی كه كار فرمایند
***
«در مدح یكی از صدور»
وصف تو چو سركشان بكردند
از هر هنرت یكی شمردند
صد یك ز تو چون همه نبودند
امروز همه ز تو بدردند
جان بازانی كه شیر گیرند
پیش تو چو مهرهای نردند
با آنكه بهر هنر همه كس
در دهر یگانه اند و فردند
آنانكه چو كوه سرفرازند
با باد سیاست تو گردند
گویند همه كه مرد مردیم
والله كه به پیش تو نه مردند
ای مرد مهان تمام مردی
مردان جهان سر تو گردند
باده همه كافیان عالم
بر یاد كفایت تو خوردند
چون تو ثقة الملك ندیدند
اقرار بدین حدیث كردند
والله كه بكفش تو نیرزند
آنانكه ره سخا سپردند
هر فرش كه گستری ز حشمت
ممكن نشود كه در نوردند
بدخواهان تو هرچه هستند
دلخسته ی چرخ لاجوردند
با محنت و رنج همنشینند
با چرخ زمانه در نبردند
با قامت چون كمان دوتایند
با چهره ی چون زریر زردند
هرچند بر آتشتشان دل
از دم همه جفت باد سردند
نه نه كه ترا نماند بدخواه
بودند و بدرد دل بمردند
ای آنكه بهر هنر بزرگان
پیش تو چو كودكان خردند
امروز بمن رسید پنجی
زان ده كه مرا امید كردند
وز پنج دگر نیافتم هیچ
می ترسم كز میان ببردند
دلشاد بزی كه بخت و دولت
در جمله عنان بتو سپردند
***
«هم در مدیح»
ای خواجه دل تو شادمان باد
جان تو همیشه در امان باد
این رای سفر كه پیش داری
بر تو بخوشی چو بوستان باد
شادی و سلامتی و رادی
با تو همه ساله همعنان باد
اقبال و جلال و دولت و عز
بر جان و تن تو پاسبان باد
هرجا كه روی و باز آئی
دادار ترا نگاهبان باد
شادی و سعادت و سلامت
با تو بحساب همرهان باد
زین شغل و عمل كه اندروئی
چونانكه تو خواهی آنچنان باد
اعدای تو باد زیر امرت
فرمان تو بر همه روان باد
اقبال نصیب دوستانت
ادبار نصیب دشمنان باد
شغل تو چو رای تو قوی شد
بخت تو چو عمر تو جوان باد
هرچند ز دین تا زیانی
عمر تو چو عمر عادیان باد
***
«در مدح منصور بن سعید»
احوال جهان بادگیر، باد
وین قصه ز من یادگیر یاد
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگونه باد
از روی عزیزی است بسته باز
وز خاری باشد گشاده خاد
بس زار که بگذاشتیم روز
چون گرمگهش بود بامداد
تیغی که همی آفتاب زد
تیری که سمومش همی گشاد
بر تارک و بر سینه زد همی
اندر جگر و دیده اوفتاد
در حوض و بیابانش چشم و گوش
مانده به شگفتی از آب و باد
دیوانه و شوریده باد بود
زنجیر همی آب را نهاد
این چرخ چنین است، بیخلاف
داند که چنین آمدش نهاد
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ به همت دهدم داد
منصور سعید آن که در هنر
از مادر دانش چو او نزاد
او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و اوستاد
***
«در ستایش امیر ابونصر فارسی»
ای آنكه فلك نصرت الهی
بر كنیت و نامت نثار دارد
هر چیز كه گیتی بدان بنازد
از همت تو مستعار دارد
از عدل تو دین سرفراز گردد
وز جاه تو ملك افتخار دارد
گردون كمال چو آفتابت
بر قطب كفایت مدار دارد
نه ابر چو دست تو جود ورزد
نه كوه چو طبعت وقار دارد
با جود یمین تو سنگ نارد
چندانكه زمانه یسار دارد
تابنده و سوزنده خاطر تو
چون طبع فلك نور و نار دارد
ای عزم تو بادی كه در متانت
بنیاد چو كوه استوار دارد
وی حزم تو كوهی كه روز دشمن
چون باد بزان پرغبار دارد
من قدر ترا آسمان نگویم
ترسم كه ازین وصف عار دارد
بافنده و دوزنده سعادت
از بهر تو كسوت هزار دارد
عرض تو نپوشد مگر لباسی
كز فخر و شرف پود و تار دارد
یك بار بود شاخ راو كلكت
شاخیست كه صد گونه بار دارد
گشتست بر انگشت تو سواری
كانگشت ترا هم سوار دارد
گرینده چو ابرست و درجهارا
پر نقش و نگار بهار دارد
گلهای معانی شگفته زو شد
زیرا كه سرش شكل خار دارد
ویحك تن پیرو سر جوانش
نسبت بزریر و بقار دارد
رفتار ز لیل و نهار گیرد
تا گونه لیل و نهار دارد
تا پیشه او شد نگار بندی
وهم و خرد جان نگار دارد
از بهر عروسان فكرتت را
آرایش مشاطه وار دارد
این را ز جزالت قلاده بندد
وان را ز بلاغت سوار دارد
سرخست و قوی روی شخص دولت
تا او تن زرد و نزار دارد
از بهر ولی نوش نحل دارد
وز بهر عدو زهر مار دارد
پنهان كند اسرار ملك لیكن
اسرار سپهر آشكار دارد
این سرزده پای دم بریده
در سحر نگر تا چه كار دارد
ای آنكه فلك ظل درگهت را
در سایگه زینهار دارد
در عالم شیر عزیمت تو
چون چرخ دو صد مرغزار دارد
پیكار و حذر پنجهای شیران
چون پنجه سرو و چنار دارد
شیر فلك از ترس برنیاید
روزی كه نشاط شكار دارد
تا چند بهر حادثه سپهرم
نظاره گه اعتبار دارد
جانم همه در اضطراب بندد
چشمم همه در انتظار دارد
نشگفت كز اشكم همی كنارم
ماننده ی دریا كنار دارد
اندر دلم آتش كه برفروزد
از آب دو دیده شرار دارد
نه خنجر عزمم نیام یابد
نه باره بختم غدار دارد
كز موج غم دل هوای چشمم
ناریست از برا بخار دارد
می قسم دگر كس رسید گردون
تا چند مرا در خمار دارد
بر دیده ی من روزهای روشن
ماننده ی شبهای تار دارد
روی دلم از اشك و خون دیده
آكنده و گفته چو نار دارد
دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زان پرس كه یك غمگسار دارد
تا چشم و سر دانشم زمانه
با چشم و سرم كارزار دارد
آن دوخته گاهم چو باز خواهد
وان كوفته گاهم چو مار دارد
گوئی همه بر من نگار بندد
هر شعبده كاین روزگار دارد
چونزاغ گهم جفت كوه سازد
چون مارگهم یار غار دارد
پیوسته مرا زیر ران هیونی
صحرا برو دریا گذار دارد
چون خضر و سكندر مرا همیدون
تازنده سوی هر دیار دارد
پایم نخرامد ز جای و دستم
مشغول عنان و مهار دارد
آسیمه شد و رنجه دل تنم را
نه غبن ضیاع و عقار دارد
گر شرح دهم حال هیچ كودك
باشد كه مرا استوار دارد
پیوسته مرا در همه فضیلت
رایت ز همه اختیار دارد
این طبع سخن سنج من وسیلت
در خدمت تو بیشمار دارد
آنزهره بود چرخ را كه در غم
زینگونه مرا بیقرار دارد
رنجور شود خاطری كه بر من
بر مدح تو حق جوار دارد
واندل كه ز خون مدحت تو سازد
شاید كه غم او را فگار دارد
بر باطل كی صبور باشد
آنكس كه چو تو حق گزار دارد
از سیل كجا ترسد آنكسی كو
مأوا همه بر كوهسار دارد
من مدح ترا بس عزیز دارم
هرچند مرا سخت خار دارد
نزدیك تو شعرم چه قیمت آرد
ور چه ز براعت شعار دارد
كامروز ترا مادحیست جز من
كز عرق نبوت تبار دارد
پر دل بود اندر مصاف دانش
زیرا كه زبان ذوالفقار دارد
ور هست چنین بس عجب نباشد
باشد كه ز جد یادگار دارد
نی یار نخوانمش در اینمدح
زیرا كه ز توفیق یار دارد
تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه محتفه گه گوشوار دارد
تا كوكب سیاره هفت باشد
تا گیتی اركان چهار دارد
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد
تا روز طرب در بهار عشرت
بازار می خوشگوار دارد
تا بر گل سوری هزاردستان
آئین نواهای زار دارد
اقبال ترا شادمان نشاند
ایام ترا كامگار دارد
ای آنكه نهال شریف نصرت
از كنیت و نام تو بار دارد
تا باره تو بر زمین خرامد
بر چرخ زمین افتخار دارد
بر دریا طبع تو سرفرازد
وز گردون رای تو عار دارد
هر كس كه چو تو نامجوی باشد
بر جاه چو تو نامدار دارد
چون درگه سامیت را بدیدم
گفتم بر من غم چكار دارد
جائیكه مرا از بلا و محنت
اندر كنف زینهار دارد
بنگر كه كنون آفتاب رایت
روزم چو شب تیره تار دارد
امروز بیابان حشمت تو
چون باد مرا خاكسار دارد
چشم تو بخیزد همی چو صرصر
احوال مرا پر غبار دارد
اندوه نظر چشم تیره ام را
بر اشك رونده سوار دارد
نه خنجر فهمم صقال دارد
نه آتش طبعم شرار دارد
ویحك دم سرد و سرشگ گرمم
آئین خزان و بهار دارد
در صف شقاوت سپاه انده
با جان و تنم كارزار دارد
ناخورده می شادی از چه معنی
مغز طربم را خمار دارد
این پیر دو تا گشته چرخ مسعود
بازیچه چنین صد هزار دارد
تا چند بزرگی تو دلم را
اندر قلق و انتظار دارد
تا دایره ی گنبد معلق
بر مركز سفلی مدار دارد
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد
از دوده ی پاكیزه ی وزارت
ایام ترا یادگار دارد
***
«در ستایش فضایل خود گوید»
جاهم چو بكاهد خرد فزاید
كارم چو ببندد سخن گشاید
زینگونه نكوهیده باد از ایزد
آنكس كه مرا بر هنر ستاید
آنرا كه خردمند بود هرگز
زینگونه مذلت كشید باید
آبم كه مرا هرخسی بیابد
علكم كه مرا هر كسی بخاید
گوئی فلكم بر جهان كه ایدون
هر آتش سوزان بمن گراید
سفله است بسی جان من كه چندین
در تن بكشد رنج و برنیاید
مردم خطر عافیت چه داند
تا بند بلا را نیازماید
ترسم كه شود طبع تیره گرچه
زو دیر همی روشنی فزاید
ای پخته نگشته از آتش عقل
امید تو بس خام مینماید
چون دوستی تو نكرد سودم
كی دشمنی تو مرا گزاید
چون عز من و ذل تو نپایست
هم ذل من و عز تو نپاید
گر در دل تو خرد مینمایم
خردست دلت جز چنین نشاید
در آینه خرد روی مردم
هم خرد چنان آینه نماید
هر جای كه مسعود سعد باشد
كس با او پهلو چگونه ساید
من دانم گفت این و تو ندانی
بلبل داند آنچه می سراید
***
«در مدح ابوالفرج و گله از او»
بوالفرج ای خواجه ی آزاد مرد
هجر و وصال تو مرا خیره كرد
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد
سخت بدردم ز دل سخت كرد
نیك برنجم ز دم نیك سرد
پیر شدم از دم دولت همی
محنت ناگاه بمن باز خورد
گرچه بصد دیده بجیحون درم
از سرم این چرخ برآورد گرد
بسته یكی شیرم گوئی بجای
دیده ز خون سرخ و رخ از هول زرد
گر نكشم تیغ زبان چون كنم
با فلك گردون شبها نبرد
روز و شب اینجا بقمار اندرم
هست حریفم فلك لاجورد
مهره او سی سیه و سی سپید
گردش او زیر یكی تخت نرد
عمر همی بازم و بازم همی
دست ز من بر دست این گرد گرد
ای به بلندی سخن شاعران
هرگز مانند تو نادیده مرد
فرشی گستردمت از دوستی
باز كه فرمودت كاندر نورد
روی توام از همه چیز آرزوست
خسته همیجوید درمان درد
***
«در اثبات صانع و بینش خویش»
جهانرا عقل راه كاروان دید
بضاعتهاش خوان استخوان دید
همه تركیب عمرش در فنا یافت
همه بنیاد سودش بر زیان دید
خرد خیره شد آنجا كز جهالت
گروهی را ز صانع بر گمان دید
چرا شد منكر صانع نگوئی
كسی كو كالبد را عقل و جان دید
چنان چون بینی اندر آینه روی
بد و نیك جهان چشمم چنان دید
بسی چشم سرم دید آشكارا
دو چندان چشم سر اندر نهان دید
ز تاریكی و محنت آن ندیدم
كه بتوانند مردان جهان دید
اگر به بینم از هر كس عجب نیست
بتاریكی فراوان به توان دید
ز سر من از آن دشمن خبر یافت
كه بر رویم ز خون دل نشان دید
گل زردم برخ برغم ازان كاشت
كه از چشمم دو جوی آب روان دید
دل من با هوا زان پس نیامیخت
كه زیر هر هوا اندر هوان دید
سبك در توبه زد مسكین تنم دست
كه بر گردن گنه بار گران دید
ز ناشایست كردن شرمش آمد
كه بر دو كتف خود بار گران دید
فراوان بیخرد كاندر جهان او
غم و شادی ز فعل این و آن دید
خرد آن داشت كو نیك و بد خویش
ز ایزد دید نه از آسمان دید
گل بیخار اندر گلشن دهر
بچشم تیزبین كی میتوان دید
***
«شكایت از روزگار»
روزگاری است سخت بیفریاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم همی متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد
نه بجز سوسن ایچ آزادست
نه بجز ابرهست یکتن راد
نه بگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی بجز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم بدست هنر
که بمن بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم بکف گل و شمشاد
بار اندوه پشت من بشكست
بشکند چون دوتا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گرچه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر هنر همه استاد
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک روزگار همی
بگذرد این چو خاك و آن چون باد
نز بد او بدل شوم غمگین
نه ز نیکش بطبع باشم شاد
اینجهان پایدار نیست بدان
که بر آبش نهاده شد بنیاد
***
«شكوه از كجروی زمانه»
چون منی را فلک بیازارد
خردش بیخرد نینگارد
هر زمانی چو ریگ تشنهترم
گرچه بر من چو ابر غم بارد
چون بیفسایدم چو مار غمی
بر دل من چو مار بگمارد
تا تنم خاک محنتی نشود
بدگر محنتیش بسپارد
اندر آن تنگیم که وحشت او
جان و دل را همی بیفشارد
راضیم گرچه هول دیدارش
دیده ی من بخار میخارد
کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد
سقف این سمج من سیاه شب است
که دو دیده بدوده انبارد
روز هر کس که روزنش بیند
اختری سخت خرد پندارد
گر دو قطره بهم بود باران
جز یکی را بزیر نگذارد
چشم ازو نگسلم که در تنگی
بدلم نیک نسبتی دارد
شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز بشعر نگسارد
اینجهان را بنظم شاخ زند
هرچه در باغ طبع من کارد
از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان ترا بیازارد
بد میندیش سر چو سرو برآر
گر جهان بر سرت فرود آرد
حق نخفته ست بنگری روزی
که حق تو تمام بگزارد
***
«مدح ثقة الملك طاهر و شرح گرفتاری خود»
تا بقا مایه نما باشد
ثقةالملك را بقا باشد
طاهر آن آفتاب كز نورش
آفتاب فلك سها باشد
جستن راه خدمت سامیش
جز بوجه ثنا خطا باشد
سختم آسان بود ثنا گفتن
جز همو مایه ثنا باشد
ای كریمی كامیدواران را
همه لفظ تو مرحبا باشد
نردكان نیاز كشتی را
خاك صحن تو كیمیا باشد
چشم اقبال شهریاری را
از درخش تو توتیا باشد
بر عدو عنف تو سموم بود
برولی لطف تو صبا باشد
حزم وعزم تو چون بگیرد جزم
آن زمین باشد این هوا باشد
سایلان را ز دست تو نه عجب
گر نتیجه همه عطا باشد
تا همی دست راد تو گه بزم
پدر و مادر سخا باشد
رای تو ار شود چوو همت تیز
بر فلك خط استوا باشد
منحنی می شود فلك پس از آن
گر در او گردش رحا باشد
تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هرضیا باشد
دولتت دولت علائی را
مایه و پایه علا باشد
بخدائی كه بر جلالت او
هرچه بینی همه گوا باشد
صفت و نعت او بنزد خرد
همه آلاء و كبریا باشد
گر چنین پادشا كه هست امروز
در جهان هیچ پادشا باشد
خدمت بارگاه مجلس او
عمره و مروه و صفا باشد
ور چو تو مرد هیچ دولت را
نیز در دانش و دها باشد
پس چرا چون منی كه بی مثلم
بچنین حبس مبتلا باشد
گر همی باغ فضل را از من
رونق و زینت و بها باشد
چون گل لاله جای من ز چه روی
همه در خار و در گیا باشد
وین گنه طبع را نهم كه همی
مایه ی فطنت و ذكا باشد
بخدای ار مرا در این زندان
جز یكی پاره بوریا باشد
نان كشگین اگر بیابم هیچ
راست گوئی زلیبیا باشد
چون سرشك و چو روی من هرگز
نه عقیق و نه كهربا باشد
آشناور ز می ز اشك دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد
راست گوئی هوای زندانم
دیو و افعی و اژدها باشد
همه گر صورتی نگارد ازو
روی آنصورت از قفا باشد
وانگهم سنگدل نگهبانی
كه چو او در كلیسیا باشد
وز گرانی بلند چون گردم
تكیه بر چوب و بر عصا باشد
رفتن من دو پی بود وانكاه
پشتم از بار آن دو تا باشد
مرمرا گوئی از گرانی بند
پای در سنگ آسیا باشد
پیش چشم آر حال من چو مرا
جمله این برگ و این نوا باشد
حبس را زادم و مرا گوئی
رنج و غم مادر و نیا باشد
چرخ گر میزند ورا وهمی
هرچه باشد همه دغا باشد
نیك دانی كه از قرابت من
چند گریان و پارسا باشد
چون منی را روامدار امروز
كه ز فرزند كان جدا باشد
مانده ایشان بدرد و من در رنج
اینهمه هر دو از قضا باشد
لیكن از دین پاك تو نسزد
كه بدین مر ترا رضا باشد
گر عنایت كنی و من بر هم
از بزرگی ترا سزا باشد
نه همی فرصتیت باید جست
گر خلا باشد ار ملا باشد
نكته ی گر برانی از حالم
همه امید من روا باشد
ور كنم شغل هیچكس پس از این
گردنم در خور قفا باشد
با فلك من ستیزها كردم
زان تنم خسته عنا باشد
هر كه او با فلك ستیزه كند
جز چنین از فلك چرا باشد
همه مهر و وفاست سیرت من
روزگارم كی آشنا باشد
ای بزرگی كه شاخ ملك از تو
همه در نشو و در نما باشد
بنده ی مادحی چنین دربند
نیك بندیش تا روا باشد
آفتابی بلی سزد كه ترا
بس فراوان چو من هبا باشد
گنج ها دارم از هنر كه بگفت
كس گزان گونه گنجها باشد
زین بلا گر مرا بجان بخری
این همه گنجها ترا باشد
ور بدین حاجتم نعم نكنی
نعم من ز بخت لا باشد
نه همه مردمان چنین گویند
كه بغائی طریق ما باشد
گر چنین است پس بود در خور
بند شاعر چو او بغا باشد
شاعر آخر چه گوید و چه كند
كه از او فتنه و بلا باشد
گر بعیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گدا باشد
مگرش چون محمد طاهر
گوهر از پاك مصطفی باشد
لاجرم جاه و حق حرمت او
چون شهیدان كربلا باشد
گر همی حق بود چو تو باید
شاعران را كه پیشوا باشد
تو ثنا و دعای من مشنو
كاین و آن از سر هوا باشد
چون توئی را ز چون منی پاداش
نه ثنا باشد و دعا باشد
مدحت من شنو كه مدحت من
رشته ی در بی بها باشد
پس از آواز او چو بشنیدی
همه آوازها صدا باشد
من كه در خور ثنای شاه كنم
چون من اندر جهان كجا باشد
ور ز من شد گشاده گنج سخن
بند بر پای من چرا باشد
آب اقبال تو روا باشد
كه هر امید از او وفا باشد
بنده بودت بطبع و خواهد بود
در جهان هر كه بود یا باشد
***
«در مدح گوید»
ای خداوند رحمت ایزد
بر تو و دولت جوان تو باد
بر همه كارها و نهمت ها
چرخ گردنده در ضمان تو باد
همه ساله همه مصالح ملك
در بیان تو و بنان تو باد
بر همه نامه های جود و كرم
به همه وقتها نشان تو باد
بر سر دولت هنرمندان
سایه ی عز جاودان تو باد
همه اندیشه صلاح و فساد
در یقین تو و گمان تو باد
ملجأ سروران سرای تو باد
مسند سروری مكان تو باد
هر كه او را زمانه بیم كند
در پناه تو و امان تو باد
آفتابی و تا جهان باشد
حضرت عالی آسمان تو باد
فتح و نصرت بهر چه رای كنی
با ركیب تو وعنان تو باد
ناتوانی نصیب دشمن تست
تندرستی همه توان تو باد
جان پاینده كان كه داد بما
دولت تو فدای جان تو باد
***
«ستایش ملك ارسلان 3»
ز سر گیتی پیر بوده جوان شد
كه سلطان گیتی ملك ارسلان شد
زمین پادشاهی جهان شهریاری
كزو ملك خورشید و تخت آسمان شد
قرانرا ازین فخر برتر نباشد
كه شاهی چو این شاه صاحبقران شد
هر آن نامور شاه كاندر زمانه
نه در خدمت شاه بسته میان شد
همه روزگارش دگر شد حقیقت
نسیمش سموم و بهارش خزان شد
نمانده ست بدخواه را هیچ راحت
كه شادیش غم گشت و سودش زیان شد
جهاندار شاها همه بندگان را
دل و جان ز تو خرم و شادمان شد
شدندی فدا پادشاهان گیتی
فدای چو تو پادشاهی توان شد
در آئین دین ناسخی گشت عدلت
كه منسوخ از آن عدل نوشیروان شد
هر آنكس كه هر سو همی كاروان زد
ز انصاف تو رهبر كاروان شد
نیارست فتنه دلیری نمودن
چو عدل تو بر ملك تو پاسبان شد
بنالید گنج تو از بخشش تو
چو جود تو بر گنج تو قهرمان شد
بسا رزمگه كز دلیران جنگی
زمین و هوا پر ز شخص و روان شد
ز گرد سپه شد هوا چون بنفشه
ز خون یلان خاك چون ارغوان شد
ز تیغ چو نیلوفر آبدارت
رخ سركشان زرد چون زعفران شد
بزیر تو رخش ترا گاه حمله
ز دولت ركاب و ز نصرت عنان شد
چو از آتش تیغ و از باد حمله
هوا پر شرر شد زمین پر دخان شد
سر و دل گران و سبك شد چو ناگه
عنانت سبك شد ركابت گران شد
كمانور كه با تیر پیش تو آمد
ببالا كمان و بدل تیردان شد
ثنا و مدیح تو ای شاه شاهان
نگهبان تن گشت و تعویذ جان شد
مرا از برای ثنا و مدیحت
همه جان سخن شد همه تن زبان شد
جهان كینه ور بود بر من چو خواندم
ثنای تو بر جان من مهربان شد
جوان باد بختت كه این جان غمگین
باقبال و رای تو شاد و جوان شد
ز بزم تو ای شاه قصر همایون
بشادی و رامش چو دارالجنان شد
شد امید مهمان بانواع نعمت
چو جود تو در مملكت میزبان شد
بر آن هر مرادی كه داری كه گیتی
چنان چون مراد تو باشد چنان شد
***
«مدح شهریار و سپاسگزاری از مراحم او»
سزد كه باشی شاها ز ملك خرم و شاد
كه ملك تو در شادی و خرمی بگشاد
خدای دادت ملك و خدای عزوجل
نگاه دارد ملك تو همچنان كه بداد
خدای بود معین ساعت گرفتن تو
ترا نیاید حاجت بخنجر پولاد
سپاه بیحد بود و سلاح بیمر بود
ولیك قاعده ی ملك تو خدای نهاد
خدای قاعده ی ملك تو نهاد چنان
كه هر زمان ز جهان دولتیش خواهد زاد
نه بی ارادت او بر زمین ببارد ابر
نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد
چنان قوی شد بنیاد ملك تو گوئی
ز بیخ ملك تو رست است كوه را بنیاد
كدام دولت پیدا شد از كواكب سعد
كه آن سپهر بر تو بهدیه نفرستاد
همیشه تیغ تو بی نصرت و ظفر نبود
كه هست تیغ تو با نصرت و ظفر همزاد
خجسته روزا كاندر نبرد سطوت تو
بآب تیغ بیفروخت آذر خرداد
چو ابر نصرت بارید چرخ فصل خزان
بهار گشت ز ملك تو در تكین آباد
ز تیغ تیز تو فریاد كرد دشمن تو
ولیك آنجا سودی نداشت آن فریاد
عروس ملك بیاراست گوش و گردن و بر
نخواست از ملكان جز تو شاه را داماد
بنای ملك تو چون بركشید سر بفلك
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد
می نشاط زمانه بیاد ملك تو خورد
از آنكه ملكی چون ملك تو ندارد یاد
تو طبع دل را هم شاد و تازه دار همی
كه خسروی بتو تازه ست و مملكت بتو شاد
بعدل و رادی ماند بجای ملك جهان
بلی و چون تو ندیده ست شاه عادل و راد
ز هر سوئی سپهی بس گران فرستادی
كه ملك و دین ز سپه باشد ایمن و آباد
تو داد گیتی دادی و لشكر تو كنون
جهان بگیرد كاندر نبرد بدهد داد
رسد ز هر سپهی هر دو هفته ی فتحی
كه تهنیت كند آنرا خلیفه بغداد
بزرگ شاها رامش گزین و شادی كن
بخواه جام می از دست آن بت نوشاد
میان خلق سرافراز و تازه كرد مرا
مكارم تو چو سرو و چو سوسن آزاد
مرا بمدحی شاها ولایتی دادی
كدام شاهی هرگز بمادحی این داد
ببارگاه تو كان هست و باد مركز ملك
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد
مرا همی بثنای تو زنده ماند تن
كه تازید تن من بی ثنای تو مزیاد
خدایگانا هر عمرو جان كه در گیتی است
عزیز و شیرین پیوند عمر و جان تو باد
بشادكامی در مجلس بهشت آئین
بخواه باده از آن دلبران حور نژاد
چو سلسبیل مبی خور كه حضرت غزنین
بهشت گشتی چون اردیبهشت در مرداد
همیشه بادی بر تخت ملك چون خسرو
مخالف تو گرفتار شدت فرهاد
بدور ماه ز سر تازه گشت سال عرب
خدای بر تو و بر ملك تو خجسته كناد
***
«در تهنیت لوا و عهد خلیفه و مدیح ملك ارسلان»
لوا و عهد خطاب خلیفه بغداد
خدای عزوجل بر ملك خجسته كناد
ابوالملوك ملك ارسلان بن مسعود
كه تخت و ملك و فلك مثل او ندارد یاد
جهان ستانی شاهنشهی جهانگیری
كه كرد كار جهان را بداد و دین آباد
عزیز ملكش تلقین عدل یافت همه
كه گشت همت عالیش ملك را بنیاد
خدایگانا شاها ز عدل و جود تو هست
بماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد
جهانا بفر جمال تو روضه رضوان
زمین ز شادی ملك تو خانه نوشاد
بیاد كین تو از آب روشن آتش خاست
بیاد مهر تو از خاك تیره گوهر زاد
ز ملك جستن شد كند خصم را دندان
چو دید تیزی بازار خنجر پولاد
سپاه حق را چون دولت تو تعبیه كرد
كمین گشاد ز هر جانبی طلیعه ی داد
بخاستند یلان سپاه تو هریك
چو طوس و نوذر و گرگین و بیژن و میلاد
چه پیكر آمد رخش درخش پیكر تو
كه كوه باد مسیرست و باد كوه نهاد
ز سهم و هیبت آن كو نشستش اندر زین
فسرد آذر بر زین و آذر خرداد
چو او بخواهد جستتن نجست یارد برق
چو او بخواهد رفتن نرفت یارد باد
همیشه تیغ تو یاری گرست نصرت را
كه هست نصرت یا تیغ تیز تو همزاد
تو تا معونت و یاری ملك و دین كردی
بلند گشت و قوی دین و ملك را بنیاد
برآمدش ز كمال تو بر ثریا سر
چو كوه خارش اندر ثری فروشد لاد
توئی ز گوهر محمود و گوهر داود
كدام شاه نسب دارد از چنین دو نژاد
چو شاه عادل و رادی تو در جهان ماند
همیشه تا بابد ملك شاه عادل و راد
بزرگ جشن است امروز ملك را ملكا
كه شادمان است ای شاه بنده و آزاد
بدین همایون سور و بدین مبارك جشن
تو شاد و خلق جهان شاد و دین و دولت شاد
شگفت نیست ازین سور و جشن خرم و خوش
ز چوبها گل روید ز سنگها شمشاد
خلیفه بی حد و مر هدیه ها فرستادت
كه هیچكس را زان نوع هدیه نفرستاد
سپهر چون بتو این هدیه ها مزین شد
میان بخدمت بست و زبان بمدح گشاد
رسول عالم و عادل چو بوسه كرد زمین
شرف گرفت چو پی بر بساط ملك نهاد
بفخر سر بفلك بركشید و شادی كرد
كه آن هدایا بر دست او قبول افتاد
چه گفت گفت خلیفه چنان دعا كردت
كه شاه عادل در ملك جاودانه زیاد
بدیع نیست گرت خلق تهنیت گویند
كه دولت تو رسیده است خلق را فریاد
همه فریشتگان تهنیت كنند ترا
همی بعهد و لوای خلیفه بغداد
ز ملك تو بجهان دین و داد باقی شد
خجسته ملكست این ملك تو كه باقی باد
تو شكر ایزد گفتی و خلق شكر تو گفت
تو داد گیتی دادی و چرخ داد تو داد
همیشه تا بسمرهای عشق یاد كنند
حدیث قصه شیرین و خسرو و فرهاد
نشاط را همه در مجلس تو باد مقام
ملوك را همه بر درگه تو باد ملاذ
بحل و عقد و بد و نیك عزم جزم ترا
چو كوه باد ثبات و چو باد باد نفاذ
***
«در ثنای بهرامشاه 1»
كوس ملك آواز نصرت بركشید
كفر و شرك از هول آن سر در كشید
فخر شاهان جهان بهرامشاه
شد سوی هندوستان لشكر كشید
چتر او را فتح بر تارك نهاد
تیغ او را نصرت اندر بر كشید
باختر در لرزه افتاد از نهیب
گرچه او لشكر سوی خاور كشید
ای بسا رز ما كه از هر سو سپاه
ز آن خنجر شعله آذر كشید
دوزخی شد عرصه پیكار گاه
كو در آن پیكار گه خنجر كشید
دشمنان را آتش شمشیر او
در میان خاك و خاكستر كشید
ملك او را چون عدو انكار كرد
از پی او كینه ی منكر كشید
دست او تیغی كشید اندر مصاف
كان بخیبر قبضه حیدر كشید
بركشید او تیغ تیز دین فزای
از برای دین پیغمبر كشید
تیغ او اصل بقای ملك شد
از فنا خط بر بت و بتگر كشید
راه بر دشمن چو شیر نر ببست
ماز كوهش همچو رنگ اندر كشید
گرد او لشكر چو چنبر حلقه كرد
تا سرش در حلقه چنبر كشید
چون هوا از گرد تاری كله بست
بر زمین خون مفرش دیگر كشید
گوئی آن خونها كه رفت از تیغ او
دشت را در دیبه ی ششتر كشید
چون عروس شرمگین بدخواه شاه
سر ز شرم شاه در چادر كشید
شه بتخت مملكت چون برنشست
تخت را بر زهره ی ازهر كشید
نی سپهر از خدمت او روی تافت
نی زمین از طاعت او سر كشید
ملك او را صد درخت تازه رست
هر یكی صد شاخ سبز وتر كشید
خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب
مهر و مه را از سر منبر كشید
بنده را چون دید مدحی بس بلند
از شرف بر گنبد اخضر كشید
صد نظر در باب بنده بیش كرد
تا ز خاك او را برین منظر كشید
مدح او از آسمان برتر شناخت
قدر او از آسمان برتر كشید
دست و طبعش در ثنا و مدح شاه
سلك و عقد لولو و گوهر كشید
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا بمدحش گوهر اندر زر كشید
بنده را چون پست كرد آز و نیاز
جودش اندر چشمه ی كوثر كشید
لیكن از خدمت فرو مانده ست از آنك
رنج بیماریش بر بستر كشید
پای نتواند همی نیكو نهاد
دست نتواند سوی ساغر كشید
باد هر كشور بدو آباد از آنك
عدل او لشكر بهر كشور كشید
***
«هم در مدح او »
تا در جهان مكین و مكان باشد
بهرامشاه شاه جهان باشد
شاه شهاب تیر كه دستش را
قوس و قزح سزد كه كمان باشد
باشد جهان پیر جوان تا او
با رای پیر و بخت جوان باشد
صد یك ز مدح او نشود گفته
گر در دهان هزار زبان باشد
شاید كه رخش باد تك او را
نصرت ركاب و فتح عنان باشد
او را چو در نبرد برانگیزد
ناوردگاه چرخ كیان باشد
ای خسروی كه ملك تو در گیتی
چون قرص آفتاب عیان باشد
آن پادشا توئی كه برای تو
در شخص پادشاهی جان باشد
صاحبقران تو باشی در گیتی
در سپهر حكم قران باشد
هر ساعتی ز دولت پاینده
در ملك تو هزار نشان باشد
تا چرخ هرچه خواهد بنماید
از چرخ هرچه خواهی آن باشد
حكم تو بر زمانه بود نافذ
امر تو بر ملوك روان باشد
***
«وصف پائیز و مدح سیف الدوله محمود 2»
باد خزان روی ببستان نهاد
كرد جهان باز دگرگون نهاد
شاخ خمیده چو كمان بركشید
سر ما از كنج كمین برگشاد
از چمن دهر بشد ناامید
هر گل نورسته كه از گل بزاد
شاخك نیلوفر بگشاد چشم
بید به پیشش بسجود ایستاد
قمری از دستان خاموش گشت
فاخته از لحن فرو ایستاد
باد شبانگاه وزید ای صنم
باده فراز آر هم از بامداد
جوی روان سیمین گشته ز آب
برگ رزان زرین گشته ز باد
باده فراز آرید ای ساقیان
همچو دو رخساره ی آن حورزاد
شعر همی خوانید ای مطربان
رحمت بر خسرو محمود باد
شاه اجل خسرو گردون سریر
سیف دول خسرو خسرو نژاد
انكه بدو تازه شده مملكت
وانكه بدو زنده شده دین و داد
آن بگه كوشش چون روستم
وان بگه بخشش چون كیقباد
آنكه چنو دیده ی عالم ندید
وانكه چنو گردش گردون نزاد
كرد چه كردی نكند هیچ كرد
راد چو رادی نكند هیچ راد
شاهان باشند بنزدیك او
راست چنان چون ببر باز خاد
انكه چو جام می بر كف نهند
شاهان از نامش گیرند یاد
حمله او كوه زجا بركند
وربودش زآهن و پولاد لاد
ای شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملك و ملك ز تو با نهاد
تا بجهان اندر شاهی بود
جان و دلت باد همه ساله شاد
هر كه ترا دشمن بادا بدرد
وانكه ترا دوست بشادی زیاد
هرچه بگویم ز دعا كردگار
دعوت من بنده اجابت كناد
***
«مدح یكی از اكابر»
ای بزرگی كه دین و دولت را
همه آثار تو بكار شود
هر زمان شادتر شود آنكس
كه بنامت بكارزار شود
گفته و كرده ی تو در عالم
همه تاریخ روزگار شود
پشتوان كمال چون باید
میخ حزم تو استوار شود
ذره ی كان ز حلم تو بجهد
بیخی از تند كوهسار شود
قطره كان ز جود تو بچكد
سیلی از ابر تندبار شود
تا بود مرغزار جود تو سبز
امل خلق كی نزار شود
موقف بزم تو شكار گهیست
كه در او شكرها شكار شود
بس یسار و یمین كه زی تو رسد
از یمین تو با یسار شود
شب رنج ولیت روز شود
گل بدست عدوت خار شود
هر كه نزد تو نیك نیست عزیز
زود بینی كه نیك خوار شود
وانكه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاكسار شود
گرد گردن زه گریبانش
آتشین طوق و گرزه مار شود
هر كه اندر هوای تو نبود
بر تن او هوا حصار شود
دل بدخواهت ار ز سنگ بود
پیش خشم تو چون غبار شود
هیبت تو چو آتش افروزد
اختر آسمان شرار شود
خاطر اندر مصاف مدحت تو
همچو برنده ذوالفقار شود
طبع در گرد وهم تو نرسد
گر همه بر قضا سوار شود
چون تو اندر خزان بباغ آئی
آن خزان باغرا بهار شود
همه اطراف بینگار چمن
همچو طبع تو پرنگار شود
وز تو این باغ نصرت آبادان
بشگفتی چو قندهار شود
شاخ ها را ز لفظ تو روزی
گوهر شب چراغ تار شود
هست ممكن كه قوت و حركت
عرض پنجه چنار شود
بزم فرخنده ی ترا ساقی
قامت سرو جویبار شود
در فراق تو هر زمان تن من
از بس اندیشه بیقرار شود
هر میم كآبگون سپهر دهد
مغز عیش مرا خمار شود
اشگ من ناردانه شد نه عجب
گر دل من كفیده نار شود
چند باشم در انتظار و هوس
كه مگر بخت سازگار شود
این بتر باشدم كه راحت عمر
در سر رنج انتظار شود
پار مقصود من نشد حاصل
ترسم امسال همچو پار شود
ای فلك همتی كه هرچه كنی
مایه ی عز و افتخار شود
یادگار جهان شدی و مباد
كه جهان از تو یادگار شود
***
«چیستان و گریز بمدح خواجه ابوطاهر عمر»
لعبتی را كه صد هنر باشد
شاید ار بر میان كمر باشد
هست لعبت لطیف گرچه لطیف
ببر عقل بی خطر باشد
او یكی شاه شد كه ملكش را
گفتها لشكر و حشر باشد
قد او شعله ایست از دیدار
كه درو دود را اثر باشد
سخن از آتشش فروغ برد
معنی از دود او شرر باشد
شرری كز فروغ نور لقاش
بیشتر هست و بیشتر باشد
راست بر ره چگونه تیز رود
وز لعابش چرا خبر باشد
اگر او را بطبع مادرزاد
دیده و گوش كور و كر باشد
وگر از بیشه زاد چون كه همی
همچو دریا بنفع و ضر باشد
گل و آب سیاه و تیره همی
از چه معنیش آبخور باشد
گر خود از اصل بنگریم او را
آب و گل مادر و پدر باشد
خرد و جان بود نگارپرست
تا چنوئی نگارگر باشد
مادرش نیش و نیشكر دادش
زان گهی زهر و گه شكر باشد
دشمنان زو شوند زیر و زبر
وین ازو كمترین هنر باشد
زانچه اول كه بودی اندر خاك
زیر بودی كنون زبر باشد
سر او پای و پای او سر شد
وین شگفتی كه او گهر باشد
كلك ز آن نام كرده اند او را
كه سرش پای و پای سر باشد
در كف خواجه چون همی ماند
كش سخن درو چهره زر باشد
نبود پایدار در و گهر
چونش بر دست او گذر باشد
خواجه گویم همی و خواجه بحق
خواجه بوطاهر عمر باشد
آنكه فضلش همی مثل گردد
وانكه جودش همی سمر باشد
رای او را همی قضا راند
كش ز نابودها خبر باشد
چرخ با قدر او زمین گردد
بحر با طبع او شمر باشد
از چنان پرهنر پدر نه شگفت
گر چنین پرهنر پسر باشد
آفرین بر چنین پسر كه بحق
زیور مسند پدر باشد
ای بزرگی كه هیچ ممكن نیست
كه چو تو در جهان دگر باشد
تیر عزمت كه جست حاسد را
سپر از دیده و جگر باشد
تا ببارد چو ابر در كف تو
شاخ جودت كه پرگهر باشد
آتشی گشت كین تو نه عجب
گر ازو خلق درحذر باشد
خشم اگر بر پراكنی بزمین
آسمانرا ازو خطر باشد
لشكری را كه حزمت انگیزد
همه بر نهمت ظفر باشد
جمله الفاظ او نكت زاید
همه الفاظ او غرر باشد
داند ایزد كه جز فریشته نیست
كه درو اینچنین سیر باشد
تا همی چرخ پر ستاره بود
تا همی ابر پر مطر باشد
قدر تو همسر سپهر بواد
رای تو همره قدر باشد
***
«گفتگو از روشنان فلكی و سیاهكاری آنان»
چو سوده دوده بروی هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان بس چشمها گشاید باز
که چشمهای جهانرا همه نجنبانند
از آن سبیکه زر کافتاب گویندش
زند ستامی کانرا ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کآسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیده گریان چو تیغم آب دهند
از آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز بخزان
چو شفته رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس بغمها و اندهان گرچند
منازعان چو دل و زندگانی وجانند
دمادمند و نیابند بر تنم پیدا
بریگ تافته بر قطرههای بارانند
بدین فروخته رویان نگه کنم که همی
بفعل طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنانکه خواهند از هر سوئی همی رانند
گمان مبر که مگر طبعهای مختلفند
گمان مبر که همه طبعها برنجانند
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل همجنس از پایها نه همجنسند
بنور همسان و ز فعلها نه همسانند
بهر قدم حکم روزگار و گردونند
بهر نظر سبب آشکار و پنهانند
همه بلند برآرند پس فرو فگنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیزپایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت
که تیره شب را بر فرق قوس پیکانند
روا بود که ازین اختران گله نکنم
که بیگمان همه فرمانبران یزدانند
زاهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
بخوی طبع ستوران ماده را مانند
نگر برحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش از ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر از ایشان اگر همه کانند
بجان خرند قصاید ز من خردمندان
اگرچه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگانرا مانند و جاودان مانند
زمانه گفته ی من حفظ کرد و نزدیکست
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنانکه بیضه عنبر ببوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسانکه سغبه مسعود سعد سلمانند
***
«در شكایت از تیره روزی خویش گوید»
دلم ز انده بیحد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل بسرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان كه بدیدم چنان شدم كه مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن بخون دل آنرا همی بیالاید
كه گر ببیند بدخواه روی من باری
بچشم او رخ من زردرنگ ننماید
زمانه ی بد هرجا كه فتنه ای باشد
چو نوعروسش در چشم من بیاراید
چو من بمهر دل خویشتن دروبندم
حجاب دور كند فتنه ای پدید آید
فغان كنم من ازین همتی كه هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز كه محنت من نزد من همی پاید
لقب نهادم از اینروی فضل را محنت
مگر كه فضل من از من زمانه برباید
فلك چو شادی میداد مرمرا بشمرد
كنون كه میدهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه كار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تنم ز بار بلا زان همیشه ترسانست
كه گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه كم نشود صبر و غم نیفزاید
كه دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری نه بگشاید
***
«دریغ بر جوانی»
دریغا جوانی و آن روزگار
كه از رنج پیری تن آگه نبود
نشاط من از عیش كمتر نشد
امید من از عمر كوته نبود
ز سستی مرا آن پدید آمدست
درین مه كه هرگز در آن مه نبود
سبك خشك شد چشمه بخت من
مگر آب آن چشمه را ره نبود
در آنچاهم افكند گردون دون
كه از ژرفی آنچاه را ته نبود
بهشتم همی عرضه كرد و مرا
حقیقت كه دوزخ جز آن چه نبود
بسا شب كه در حبس بر من گذشت
كه بینای آن شب جزا كمه نبود
سیاهی سیاه و درازی دراز
كه آنرا امید سحرگه نبود
یكی بودم و داند ایزد همی
كه بر من موكل كم از ده نبود
بگوش اندرم جز كس و بس نشد
بلفظ اندرم جز آدوده نبود
بدم ناامید و زبان مرا
همه گفته جز حسبی الله نبود
بشاه ار مرا دشمن اندر سپرد
نكو دید خود را و ابله نبود
كه او آب و باد مرا در جهان
همه ساله جز خاك و جز كه نبود
موجه شمرد او حدیث مرا
بایزد كه هرگز موجه نبود
چو شطرنج بازان وغائی نكرد
مرا گفت هین شه كن و شه نبود
گرین قصه او ساخت معلوم شد
كه جز قصه شیر و روبه نبود
اگر من منزه نبودم ز عیب
كس از عیب هرگز منزه نبود
گرم نعمتی بود كاكنون نماند
كنون دانشی هست كانگه نبود
چو من دستگه داشتم هیچوقت
زبان مرا عادت نه نبود
بهر گفته از پر هنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود
تنم شد مرفه ز رنج عمل
كه آنگه ز دشمن مرفه نبود
درین مدت آسایشی یافتم
كه گه بودم آسایش و گه نبود
جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش ازین ره نبود
گرفتم كنون درگه ایزدی
كزین به مرا هیچ درگه نبود
***
«داستان تبه روزی و گرفتاری»
بیچاره تن من كه ز غم جانش برآمد
از دست بشد كارش و از پای درآمد
هرگز بجهان دید كسی غم چو غم من
كز سر شودم تازه چو گویم بسر آمد
آن داد مرا گردش گردون كه ز سختی
من زهر بخوردم بدهانم شكر آمد
وان آتش سوزنده مرا گشت كه دوزخ
در خواب بدیدم بدو چشمم شرر آمد
جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گوئی كه بلا را تن من رهگذر آمد
با لشكر تیمار حشر خواستم از تن
از آب دو چشمم بدو رخ بر حشر آمد
جانم بشدی گر نبدی دل كه دل من
از تیر بلا پیش من اندر سپر آمد
هر تیر كه گردون بسوی جان من انداخت
دل گشت سپر بر دل بیچاره برآمد
چون پاره شد از تیر بلا ایندل مسكین
هر تیر كه آمد پس از آن بر جگر آمد
بس زود برآمد ز فلك كوكب سعدم
چه سود كه در وقت فروشد چو برآمد
آن شب كه دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسیم سحر آمد
بوی تبتی مشك و گل زرد همی زد
وان ترك من از حجره چو خورشید برآمد
زاندیده چون نرگس چوندیده نرگس
در دیده تاریك پرآبم سهر آمد
یك حلقه كوتاه ز زلفش بكشیدم
زان حلقه مر او را بمیان بر كمر آمد
زانزلفك پرتاب و از آندیده پرخواب
یك آستی و دامن مشك و گهر آمد
گفتم كه مرا توشه ده از دو لب نوشین
كاهنگ سفر كردم و وقت سفر آمد
از خط وفا سرمكش و دل مبر از من
كاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد
گفتا چكنم من كه ازین عشق جهانسوز
دل در سر انده شد و جان در خطر آمد
یك هجر بسر نامده هجری دگر افتاد
یك غم سپری ناشده غمی دگر آمد
چون ابر ز غم دیده ی من باران بارید
تا شاخ فراق امروز دیگر ببر آمد
***
«در مدح سلطان ظهیرالدوله ابراهیم»
شهریارا كردگارت یار باد
بنده تو گنبد دوار باد
روز جاهت را سعادت نور باد
شاخ ملكت را جلالت بار باد
عزم جزم تو بحل و عقد ملك
چون ستاره ثابت و سیار باد
طبع و عقلت بحر لؤلؤ موج باد
دست جودت ابر گوهربار باد
نقطه ی باد آسمان گرد درت
رای تو بر گرد او پرگار باد
دولتت را سعی بی تقصیر باد
نصرتت را تیغ بی زنگار باد
زار وقت شادی تو زیر باد
خار وقت جود تو دینار باد
روزهای روشن گیتی همه
بر عدوی تو شبان تار باد
مغز بدخواه تو اندر خاك خفت
دیده اقبال تو بیدار باد
چرخ را با حاسدت آویز باد
بخت را با دشمنت پیكار باد
تارك این زیر چنگ شیر باد
سینه آن پیش نیش مار باد
تیغ و تیرت را بروز كارزار
فتح و نصرت قبضه و سوفار باد
در جهان بهر جهانگیری تو
هر مثالی لشكری جرار باد
صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیكران فرخار باد
دست و بازوی ترا در كارزار
فرو زور حیدر كرار باد
رای تو تابنده چون خورشید باد
ملك تو پاینده چون كهسار باد
هر كه از شادیت چونگل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پر خار باد
دولتت هرجا كه تازی جفت باد
ایزدت هرجا كه باشی یار باد
تو عجب داری كه من گویم همی
كز جلالت شاه برخوردار باد
كز فلك هر ساعتی گوید ملك
خسرو ابراهیم گیتی دار باد
***
«در مدح علاءالدوله سلطان مسعود»
هر ساعتی ز عشق تو حالم دگر شود
وز دیدگان كنارم همچون شمر شود
از چشم خونفشانم نشگفت اگر مرا
از خون سر مژه چو سر نیشتر شود
راز من و تو اشگ دو چشم آشكار كرد
زین راز دشمنان را ترسم خبر شود
ای حسن تو سمر بجهان زود حال ما
چونحال عشق وامق و عذرا سمر شود
گوئی مگر كه نیك شود حال ما بوصل
ترسم كه عمر بر سر كار دگر شود
گوئی شود هزیمت هجر آخر از وصال
نیكو غنیمتی است نگارا اگر شود
ای آنكه تن بروی تو دیده شود همه
وز عشق روی تو همه دیده بصر شود
جائی كه تو نشینی و راهی كه بگذری
از زلف و روی تو تبت و شوشتر شود
خانه بماه عارض تو گردد آسمان
مجلس بسرو قامت تو غاتفر شود
زرین كمر نگاری و مشكین دو زلف تو
گه گه بر آن میانك سیمین كمر شود
از تو همی بسر نشود این بلا و عشق
گر زنده مانم آخر روزی بسر شود
یكروز عاشق تو ز بیداد تو همی
اندر مظالم ملك دادگر شود
مسعود خسروی كه سعادت به پیش او
هرگه كه قصد عزم كند راهبر شود
شاهی كه گر بیان دهد اخلاق او خرد
فهرست باس حیدر و عدل عمر شود
بر سنگ اگر مبارك نامش كنند نقش
سنگ از شرف بماه و بخورشید بر شود
هر سال شهریارا اطراف مملكت
از جنبش تو پر ز سپاه و حشر شود
راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود
گرد تو از یلان سپه اندر سپه بود
سوی تو از ظفر نفر اندر نفر شود
هر خاطری كه با تو شود كج كمان نهاد
از كین تو نشانه تیر خطر شود
هر شاه كو ز حكم و مثال تو بگذرد
ایوان او سپاه ترا رهگذر شود
وانكس كه راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش بپای بلا پی سپر شود
بر فرق بدسگال تو گردد عبیر خاك
در كام نیكخواه تو حنظل شكر شود
از بهر آنكه نصرت زاید برای تو
هر روز بخت مادر و نصرت پدر شود
چون در مصاف تیغ و تبر در هم اوفتد
در حمله مغز طعمه ی تیر و تبر شود
در جنگ حلق و روی دلیران ز گرد و خوی
چون سنگ خشك ماند و چون ابر تر شود
چشم سپهر و روی زمانه برزمگاه
از گرد كور گردد و از كوس كر شود
در پیش چشم دولت تو تیغهای تو
آئینه های نصرت و فتح و ظفر شود
هر یك بقوت تو ز تركان تو برزم
چون پیل مست گردد و چون شیر نر شود
آنجا بسی پسر كه گنه بر پدر نهد
وانجا بسا پدر كه بخون پسر شود
چون خنجر زدوده شود كار دین و ملك
چون خنجر تو در كف تو كارگر شود
جان كی برد ز تیر تو كش پر عقاب داد
گرچه مخالف تو عقابی بپر شود
هر تیر سخت زخم كه از شست كین تو
بجهد دل عدوی تو آنرا سپر شود
گر آتش سیاست تو شعله ای زند
گردون از آن دخان شود اختر شرر شود
خون جگر ز دیده ببارد بجای اشگ
هر تن كه او ز سهم تو خسته جگر شود
ناورد گاه سازد میدان مدح تو
هر كس كه او سوار كمال و هنر شود
جاه تو طوق فاختگان را گهر كند
گر مدحت تو فاختگان را زبر شود
مداح را دهان چو شد از مدح پر گهر
پس طوق فاخته نه عجب گر گهر شود
رای تو هر زمان ز برای حیات ملك
جانی شود كه آن بتن عقل در شود
چون رایها زنند بتدبیر مملكت
رای تو همرهان قضا و قدر شود
شیر و گوزن ساخته در بزم تو بهم
وین تا كسی نبیند كی معتبر شود
نه شیر گرسنه بود و صید بایدش
نز تشنگی گوزن سوی آبخور شود
ای تاج تاجداران نرگس همی بباغ
از بهر بزم تست كه با تاج زر شود
نه بر گوزن شیر همی حمله افكند
نه او ز بیم شیر همی زاستر شود
آهو و رنگ باغ تو گر سرو موردست
هر ساعتی برنگ همی خوب تر شود
گوئی كه عالم صور آمد سرای تو
كز برگ و شاخ باغ همی پر صور شود
بر شرق و غرب بارد اگر ابر آسمان
از بحر طبع صافی تو پر مطر شود
وان ابر اگر بدشت ببارد عجب مدار
گر شاخ رنگ و آهو از آن بارور شود
بیحد ز خشت پیلك تو شیر و ببر و گرگ
بیجان شدند و باز دمادم دگر شود
هر پیكری كه دارد ازین حسن باغ تو
نشگفت اگر ز دولت تو جانور شود
روز تو نیك باد كه هر دشمن ترا
روز بدست و هر روز از بد بتر شود
تا شاه شب همیدون هر شب ز شاه روز
بر چرخ گاه خنجر و گه چون سپر شود
چونشاه روز بادی و چونشاه شب كز آن
گه نورمند خاور و گه باختر شود
تا حشر شهریار تو بادی درین جهان
گر جز تو شهریار جهان را بسر شود
***
«در مدح ارسلان بن مسعود»
ز شاه بینم دلهای اهل حضرت شاد
هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد
من این نشاط كه دیدم ز خلق در غزنین
بدید خواهم تا روز چند در بغداد
سپه كشیده و آراسته بداد جهان
بدست حشمت بركنده دیده بیداد
ابوالملوك ملك ارسلان بن مسعود
خدایگان جهاندار شاه شاه نژاد
شهی كه زنده شد از دولتش هزار هنر
كه در جلالت و دولت هزار سال زیاد
بكامگاری بر دیده زمانه نشست
قدم ز رتبت بر تارك سپهر نهاد
چه روز بود كه در بوته سیاست او
عیار ملك بپالود خنجر پولاد
چهارشنبه روزی كه از چهارم چرخ
سعود ریخت همی مهر بر تكین آباد
زمین تو گوئی مرخصم ملك را بگرفت
بدانزمان كه برآمد ز طاغیان فریاد
گهی عزیمت كرد و گهی هزیمت شد
چنانكه باشد در پیش باز گرسنه خاد
چه منفعت ز عزیمت كه آن نبود قوی
چه فایده ز هزیمت كه آن نیافت نهاد
خدایگان زمانه مظفر و منصور
بزر فشاندن بر خلق دستها بگشاد
بسوی حضرت راند و براند حظ نشاط
چنانكه زلزله در كوهسار و بحر افتاد
برای روشن مهر و بقدر عالی چرخ
بحزم ثابت كوه و بعزم نافذ باد
بزرگ شاها در هر هنر كه شاهی راست
زمانه چون تو ندید و سپهر چون تو نزاد
كدام دولت و نعمت گمان بری كه فلك
بوجه هدیه و تحفه بر تو نفرستاد
بهیچ وقتی این روزگار دولت را
خدای داند گر روزگار دارد یاد
ز ظلم زادن نومید گشت مادر ظلم
در آنزمانه كه اقبال دولت تو بزاد
تو شاه رادی و در دهر شادی و رادی
نه چون تو بیند شاه و نه چون تو دارد یاد
بقدر گنبد گردوئی ای همایون بخت
بدان مبارك دیدار آفتاب نهاد
چون من به بینم بر تخت خسروانه ترا
بدستگاه فریدون و پایگاه قباد
جز آن نگویم شاها كه رودكی گوید
خدای چشم بد از ملك تو بگرداناد
قوی دلست بعدل تو كهتر و مهتر
توانگرست ز جود تو بنده و آزاد
چو هیچ بنده بنزدیك تو فرامش نیست
حدیث خود بتقاضا نكرد خواهم یاد
بحرص گرم شكم نیستم كه كرد مرا
ثبات و صبر قناعت زمانه سخت استاد
خدایگانا نوشادیست دولت را
بخواه مایه شادی از آن بت نوشاد
همیشه تا بپرستند مایه كشمیر
همیشه تا بفروزند مایه خرداد
تو شاد باشی و خرم ز عمر و ملك كه هست
زمین ز ملك تو خرم زمان بعدل تو شاد
***
«هم در ستایش او»
شاهی كه پیر گشته جهانرا جوان كند
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان كند
وان نامه كان بنام ملك ارسلان بود
دست شرف از آن بتفاخر نشان كند
آن شهریار عادل كانصاف او همی
عون روان روشن نوشیروان كند
آنشاه گنج بخش كه از بیم جود او
در كوه زر و سیم طبیعت نهان كند
از هول زخم او دل گیتی سبك شود
گر در مصاف دست بگرز گران كند
كمتر ز ذره آید در پیش قوتش
گر كوه را ببازوی زور امتحان كند
روزیكه آسمان شود از گرد چون زمین
از بسكه گرد قصد سوی آسمان كند
وانپاره زعفران را در لاله زار خویش
نیلوفر حسامش چون ارغوان كند
هر تیردار كو جهد از جان خصم راست
آن شست او بتیر دلش تیردان كند
شبدیزوار مركب او را بكر و فر
دولت ركاب سازد و نصرت عنان كند
بر باد پیشی آرد و بر چرخ برزند
بر باره ی كه روز شغب زیر ران كند
وقت درنگ بودن و كاه نشاط تگ
نسبت بكوه بیند و باد بزان كند
وان باره را طبیعت گوئی در آنزمان
چرمش چو كرگ بر تن بر گستوان كند
سرها گران شود چو عنانش شود سبك
دلها سبك شود چو ركابش گران كند
بر ترك او به ننگ و نبرد آن كند برزم
كان نه هژبر تند و نه پیل ژیان كند
تیره كند به تیر جهانگیر چشم روز
چون گاه زخم دست به تیر و كمان كند
چون از برای رزم كمر بست بر میان
فرسنگها مخالف او در میان كند
در نهروان به تیغ كند نهرها روان
گر جنگ را روانه سوی نهروان كند
گردد ز گرد رخشش چونقیر قیروان
گر هیچگونه قصد سوی قیروان كند
ای كرده روزگار بدست تو حكم ملك
این كرد و او بر این نه همانا زیان كند
بر ملك تو ز مهر سپهر آن كند همی
كز مهر با پسر پدر مهربان كند
رای تو عادلست و كند جور دست تو
وان جور دست تو همه با گنج و كان كند
سوی تو سركشان را چندان كشد امید
تا راه سركشان چو ره كهكشان كند
هر شاه را ز عفو تو بر جای ماند جان
و اكنون همی فدای تو ای شاه جان كند
ای شاه فضل فضل وزیر مباركت
صد معجزه همی بكفایت عیان كند
مشكل شود همی صفت كلك او كه آن
هر مشكلی كه دارد گیتی بیان كند
دشمنت را بریده زبان و بریده سر
زانخامه بریده سر دو زبان كند
ای شاه می ستان بنشاط و طرب كه طبع
بر خارسان كه هست همی گلستان كند
نوروز نوبهار همی باغ و راغ را
از بهر بزم تو سلب بهرمان كند
چونرای تست باغ و طرب عندلیب آن
بر گل چو مدح خوانت همی مدح خوان كند
اكنون چو بلبلست خطیب ای عجب مرا
گلبن ز گل همی همه شب طیلسان كند
تا حشر كرد دهر بملكت ضمان از آنك
جودت همی بروزی خلقان ضمان كند
مژده ترا ز چرخ كه چرخ ای ملك همی
بر ملك و عمر تو رقم جاودان كند
صاحبقران شدی و توئی تا بر آسمان
از حكم كردگار دو اختر قران كند
گر نهمتی سگالی و اندیشه ای كنی
گیتی همان سگالد و گردون همان كند
جشنی خجسته كردی و این تهنیت ترا
خورشید نور گستر و چرخ كیان كند
وان جشن را بدان بحقیقت كه روزگار
در داستان فخر سر داستان كند
***
«باز در مدح او»
از جور زمانه را جدا كرد
با عدل بلطفش آشنا كرد
سلطان ملك ارسلان مسعود
كورا ملك از فلك جدا كرد
آنشاه كه تخت مملكت را
چون چشمه ی مهر پرضیا كرد
عادل ملكی كه ایزد او را
بر جمع ملوك پیشوا كرد
یاری كردش خدای بر ملك
كو یاری دین مصطفی كرد
ده شیر برزم یكزمان كشت
ده گنج ببزم یك عطا كرد
ای شاه ترا خدای بیچون
بر خلق زمانه پادشا كرد
بر لوح نوشت نام ملكت
بر ملك تو لوح را گوا كرد
روی همه خسروان ترا دید
تاج همه خسروان ترا كرد
خورشید ملوكی و شكوهت
عمر همه دشمنان هبا كرد
تأیید تو خاك درگه تو
در گیتی اصل كیمیا كرد
اقبال تو گرد موكب تو
در دیده ملك توتیا كرد
كین تو ز آب آتش افروخت
مهر تو سموم را صبا كرد
چون گردون گشت با تو یكتا
در پیش تو پشت را دوتا كرد
هر طبع كه بود كم توانست
اوصاف تو در خور سزا كرد
هر وهم كه هست كی تواند
در بحر مدیحت آشنا كرد
ای شاه جهان فلك ندانست
آنگاه كه بر تنم جفا كرد
چون دید مرا بخدمت تو
دانست كه آن جفا خطا كرد
آنست رهی كه از دل و جان
گاهیت دعا و گه ثنا كرد
همواره ثنات بر ملا گفت
همواره دعات در خلا كرد
یك مجلس اگر نگفت مدحت
در مجلس دیگرش قضا كرد
لفظ تو چو نام بندگان برد
نام رهی از میان رها كرد
مرحوم تر از همه مرا دید
محروم تر از همه مرا كرد
اندیشه مرا بحق ایزد
كز لذت خواب و خور جدا كرد
هر بنده كه از تو حاجتی خواست
آنحاجت رای تو روا كرد
پس رای تو بنده را فراموش
از بهر خدا بگو چرا كرد
باقی بادی كه عدل را چرخ
در ملك تو سایه ی بقا كرد
***
«در تهنیت تولد خسرو ملك فرزند ملك ارسلان»
هزار خرمی اندر زمانه گشت پدید
هزار مژده ز سعد فلك بملك رسید
كه شاه شرق ملك ارسلان بن مسعود
عزیز خود را اندر هزار ناز بدید
سپهر قدری شاهی كه وهم آدمیان
هزار جهد بكرد و بوهم او نرسید
خدایگانا جشنی است ملك را امروز
كه هیچ جشنی گوش جهان چنین نشنید
درین بهار بدین شادی و بدین رامش
ز چوب لاله شكفت وز سنگ سبزه دمید
بباغ ملك تو خسرو یكی نهالی رست
كز آب دولت و اقبال و بخت بر بالید
بدین مبارك شاخ ای درخت بخت تو نو
همه نسیم بزرگی و عز و ناز و زید
ازو همیشه بهر نوع سایه خواهی یافت
وزو بكام همه عمر میوه خواهی چید
خجسته جشنی كردی و آنچه كردی تو
چنین سزید و به ایزد كه جز چنین نسزید
به پیش خسرو خسرو ملك بوجه نثار
فلك سعود برافشاند و ابر دربارید
بخواست ابر كزو پیشكش نثار كند
نثار او همه ناسفته بود مروارید
بروی چشم و چراغ تو چشم دولت ملك
چو گشت روشن در وقت چشم بد بكفید
چو خواست ایزد تا ملك بارور گردد
خجسته شاخی كرد از درخت ملك پدید
به پیش تخت تو خسرو ملك شود شاهی
كه ملك را همه شاهان بدو دهند كلید
بفتح و نصرت لشكر كشد به هفت اقلیم
كه بخت رایت او را بر اوج چرخ كشید
امید ملك بدو شد قوی و باد قوی
بلی و دشمنت از عمر و ملك امید برید
در آنزمان كه بپوشند خلفعت تو بفخر
سپهر خلعت عمر ابد درو پوشید
بدید چشم جهان خلعت مبارك تو
و ان یكاد بخواند و سبك بر او بدمید
گزیده سیرت شاهی و كردگار جهان
ترا و شاه ترا از همه جهان بگزید
بروی این شاه ای شاه شاد و خرم زی
بخرمی و بشادی بخواه جام نبید
همیشه بادید اندر جهان چو گل خندان
چو بخت وارون بر حال دشمنان خندید
***
«ستایش سیف الدوله محمود»
خویشتن را سوار باید كرد
بر سخن كامگار باید كرد
طبع خود را بلفظ و معنی راست
تازه چون نوبهار باید كرد
مدحت شهریار باید گفت
خدمت شهریار باید كرد
شاه محمود سیف دولت و دین
كه زبان ذوالفقار باید كرد
پس همه عمر خود بدفتر پر
مدحت او نگار باید كرد
وانكسی را كه مدح او گوید
بر ملوك افتخار باید كرد
آنكه هر كس كه طلعتش بیند
جان شیرین نثار باید كرد
ملكا خسروا خداوندا
كارها شاهوار باید كرد
مملكت انتظار نپذیرد
تا كی این انتظار باید كرد
ملك آفاق را بباید جست
كی بدین اختصار باید كرد
بدسگالان بی دیانت را
از جهان تار و مار باید كرد
روی خود را به پیش شاه جهان
چون گل آبدار باید كرد
جمله بنیاد دین و دولت را
بحسام استوار باید كرد
ملك را چون قرار خواهی داد
تیغ را بیقرار باید كرد
مملكت را به تیغ تابنده
صافی و بی غبار باید كرد
نامداران و سرفرازان را
از جهان اختیار باید كرد
جمله بدخواه را بباید خست
با عدو كارزار باید كرد
ملك را از حصاریان چو شیر
بعد و بر حصار باید كرد
اینجهان را بعدل ورد آسا
همچو خانه ی بهار باید كرد
وانگهی اندر آن بدولت و عز
تا قیامت مدار باید كرد
***
«در تسلیت یكی از اكابر»
بزرگوار خدایا چنان نمود خرد
كه بر دل تو غم و درد را اثر نبود
اجل رسیده یكی شارعست و نیست كسی
در اینجهان كه برین شارعش گذر نبود
نشست خلق همه مختلف بود لیكن
ببازگشت جز این راه پی سپر نبود
یكی درخت بود عمر آدمی بقیاس
كه در جهانش به از نام نیك بر نبود
فناست عاقبت جانور كه جان كاهد
بفوت جان كه بقا شرط جانور نبود
ز راه خاور خورشید بر نیارد سر
كه قصد او بسوی راه باختر نبود
چه خوش بود تن اگر قبضه قضا نشود
چه برخورد دل اگر قدرت قدر نبود
چو بود خواهد خود بودنی یقین دارم
كه هیچ فایده از حزم و از حذر نبود
بر آنچه گشت فلك هیچ بیش و كم نشود
بدانچه رفت قلم بهتر و بتر نبود
نیافتیم چو تسلیم هیچ دستاویز
چو كار چرخ همی هیچ معتبر نبود
بنا نهاد خرد بر اگر فرود آید
سزد كه تكیه ما هیچ بر اگر نبود
امید را چه شود ناتوان مگر از دست
ز خیر كردش مردم اگر مگر نبود
قضا چو زهر كند كام عیش مردم را
اگر بدست خرد زهر چون شكر نبود
خدای عزوجل را پذیر هرچه كند
لطیفه ایست كز آن خلق را خبر نبود
تو آن بزرگی كاندر جهان نبود چو تو
جهان بود پس ازین و چو تو دگر نبود
نه چون تو هر كس دانش بكار داند بست
بجز تو كس را راز فلك زبر نبود
بزیر هر كه بود اسب تیز تك نشود
بدست هر كه بود تیغ كارگر نبود
ز تخم نیك بود بیخ سخت و شاخ بلند
وگر چنین نبود شاخ بارور نبود
نبود كس را چونان پدر كه بود ترا
شگفت نیست كه كس را چو تو پسر نبود
ز پاكزادگی تست زنده نام پدر
نه پاك زاده بود هر كه چون پدر نبود
بدان محل برسی از هنر كه هیچكسی
بدان محل نرسد تا بدان هنر نبود
***
«مدح سلطان مسعود»
برترست از گمان ملك مسعود
باد تا جاودان ملك مسعود
كام گردد ببوی نافه ی مشك
چون بگوید زبان ملك مسعود
تا بر اطراف دین و دولت كرد
تیغ را پاسبان ملك مسعود
كمر عدل بست چون بنشست
ملك را بر میان ملك مسعود
قدم خسروی نهاد بفخر
بر سپهر كیان ملك مسعود
تا بتدبیر پیر شاهی را
داد بخت جوان ملك مسعود
از شرف تازه زیوری بندد
ملك را هر زمان ملك مسعود
تا برافروخت آتش هیبت
در جهان ناگهان ملك مسعود
بدسگالان ملك را بگداخت
مغز در استخوان ملك مسعود
وقف كردست بر سر شیران
سر گرز گران ملك مسعود
چون بكام گشاد ناوك را
راند اندر كمان ملك مسعود
جرم برجیس را كند برجاس
برخم آسمان ملك مسعود
در درنگ و شتاب حمله چو كرد
باره را امتحان ملك مسعود
كرد مر كوه و باد را خیره
بركاب و عنان ملك مسعود
باد تا هست كامرانی و قهر
قاهر و كامران ملك مسعود
دولت و ملك شادمان باشند
تا بود شادمان ملك مسعود
خسرو شاه شهریار زیاد
در جهان سالیان ملك مسعود
***
«مدیح عمید ابوالفرج نصر ابن رستم»
ای اصل سخا و رادی و داد
بخل از تو خراب و جود آباد
ای خواجه عمید نصر رستم
حساد برنج و ناصحت شاد
چون باز توئی بلند همت
مردار خورد عدوت چون خاد
خورشید سخای تو برآورد
آنرا كه بچاه محنت افتاد
رستم نبود به پیش تو مرد
حاتم نبود به پیش تو راد
تو شاد نشسته ای به لوهور
نام تو بسیستان و نوشاد
در قصر شجاعت و سخاوت
از رای رفیع تست بنیاد
شاگرد دل تو گشت دریا
بر ابر كف تو گشت استاد
گشته است زمانه بنده تو
احرار شدند زنده و آزاد
درویش ز فر تو برآسود
بگذاشت خروش و بانگ و فریاد
از رای تو كس نشد فراموش
گیتی همه هست بر دلت یاد
در خدمت تو فلك میان بست
احسان تو طبع دهر بگشاد
جاه تو زخلق رنگ برداشت
وز جود تو خلق مال بنهاد
تو خسرو روزگار خویشی
در بند تو حاسد تو فرهاد
فر تو نشانده فتنه از دهر
دولت چو رهی به پیشت استاد
اقبال تو داد داد مظلوم
هرگز ز تو كس ندیده بیداد
چون موم شدم بدست تو نرم
وز بهر عدو بدست فولاد
خورشید بخیل گشت پیشت
تا مادر جود مر ترا زاد
بادات بقا و عز و دولت
وین عید خلیل فرخت زاد
شادی و سلامتی و رادی
با تو همه ساله رایگان باد
***
«ستایش سلطان علاءالدوله مسعود»
این آتش مبارز و این باد كامگار
وین آب تیز قوت و این خاك مایه دار
ضدند و ممكنست كه با طبع یكدگر
از عدل شاه ساخته گردند هر چهار
خسرو علاء دولت مسعود تاجور
خورشید پادشاهان سلطان روزگار
آنشاه داد گستر كاندر مظالمش
از هیبتش نیابد بیداد زینهار
آنشاه جود پرور كز فضل بذل او
اندر گداز حملان بگریزد از عیار
دیوار بست امنش اندر سرای ملك
پاینده تر ز سد سكندر هزار بار
برزد بمغز كفر و برون شد ز چشم شرك
زد در زمانه زخمش و باس قضا سوار
از فرع عزم نافذ او خاست آسمان
وز اصل حزم ثابت او رست كوهسار
از حلم و علم او دو نشانست روز و شب
وز لطف و عنف او دو نمونه است نور و نار
خشمش همی بر آب روان افكند گره
عفوش همی بر آتش سوزان كند نگار
ای دیده صدر شاه ز ملك تو احتشام
وی كرده جاه ملك بصدر تو افتخار
بحر سپهر دوری و كوه ستاره سیر
خورشید كینه توزی و گردون حقگزار
با دولت تو بر نزند هیچ پادشاه
وز طاعت تو سر نكشد هیچ شهریار
در عدل دولت تو بخندید عدل خوش
در حبس انتقام تو بگریست ظلم زار
با طبع و دست و قدر تو بی میل زور و زر
جیحون سراب و ابر بخار و فلك غبار
با شربت و غذای ذكاء و دهاء تو
بی عقل ناتوان شود و بی هنر نزار
دریا بنعت از آب سخای تو یك حباب
دوزخ بوصف از آتش سهم تو یك شرار
نه كوه بیستونرا با زخم تو توان
نه گنج شایگانرا با بذل تو یسار
در بوستان ز حرص عطاهای جزل تست
بر شاخها كه باز كند پنجه ها چنار
وز آرزوی بزم دل افروز حزم تست
نرگس كه چشم روشن روید بمرغزار
شمشیر و نیزه تو كه از آب و خاك رست
با دست و آتشست ز تیزی بكارزار
از گونه ی زمرد و از رنگ كهربا
بی كار گه جبلتشان یافته شعار
از عادت طبیعت هنگام نام و ننگ
این چشم مور یافته و آن زبان مار
ای رستم نبرد بران سوی رزم رخش
وی حیدر زمانه بر آهنج ذوالفقار
خونها فشان بتیغ كه تشنه ست نیك دشت
سرها فكن بگرز كه بس گرسنه ست غار
زیرا كه روزی همه جنس آفریدگان
اندر عطیت تو نهاد آفریدگار
تا حشر برنهاد تو مقصور كرد باز
هر نوع مصلحت كه نهانست و آشكار
افكند و ساخت اختر گردون بطوع و طبع
بر حكم تو مسیر و بفرمان تو مدار
با نهی هیبتت نزند هیچ سر و شاخ
بی ابر نهمتت ندهد هیچ شاخ بار
جسمی كه كام دل نگذارد بكام تو
در سوخته جگر خلدش دست مرگ خار
چشمی كه در جهان نگرد برخلاف تو
در دیده جاش میخ زند كوری استوار
آن كز تو شد غمی نشود تا بحشر شاد
وان كز تو شد عزیز نگردد بعمر خوار
پیموده و سپرده ثواب و عقاب تو
پهنای هر بلاد و درازی هر دیار
بفراخت نیكخواه ترا راحت وصول
بگداخت بدسگال ترا رنج انتظار
این را ز نعمت تو طعامیست خوش مزه
وانرا ز سطوت تو شرابیست بدگوار
زان تیغ آفتاب كشیده دراز و پهن
جز جان دشمن تو نگردد همی فگار
زان رشته ی دو رنگ سپید و سیاه صبح
جز اسب دولت تو نیابد همی جدار
بر عز و ملك تو رقم جاودانی است
ز آثار حمله های تو در دشت سانهار
آنروز كاندر آتش پیكارگاه شد
سیماب رنگ تیغ چو سیماب بیقرار
چون میغ میغ تاخت سپه در پس سپه
چون دود دود خاست غبار از پس غبار
آلود حد خنجر و اندود مد گرد
پشت زمین بپروین روی هوا بقار
گریان چو ابر نیزه ی كین توز عمر سوز
خندان چو برق حربه ی دلدوز جانگداز
از حمله ها نفسها در حلقها خبه
وز گردها نظرها در دیدها نشار
تا دیر دیر گشت همی تیغ دور دور
تازود زود خاست همی بانگ دار دار
دست یكی سپرد همی پای انتقام
پای یكی گرفت همی دست اضطرار
این از نشاط فور همی تاخت سوی بحر
وان از نهیب مرگ همی گشت گرد غار
رفته ره عزیمت این بخت معتمد
بسته در هزیمت آن عمر مستعار
آن امید شست همی رنگ احتراز
دست قضا نگاشت همی نقش اعتبار
كوشان امل بفتح تن آسوده شد ز رنج
جوشان اجل برزم سراسیمه شد بكار
دیدند جنگ دیده دلیران ترا بجنگ
در آهنین لباس چو روئین سفندیار
بر تاركش هژبری تند و بلا شكر
با سرزن اژدهائی تیزی روان شكار
شد سبز خنگ باره ی تو بحر فتح موج
گشت آب رنگ خنجر تو ابر مرگبار
ناگه بصحن میدان در تاختی چو باد
تا مغزهای شیران بشكافتی چو نار
در جمله بی گرند بتوفیق ایزدی
گشتی بر آنچه كام دلت بود كامگار
دست ظفر گرفته عنان از میان شور
آورد بار گیر ترا تا ببخت یار
كف الخضیب گردون از گنج مشتری
كرده همه سعادت بر تاج تو نثار
این ملك عامل ایزد كردست بر تو وقف
بر خاطر از مصالحش اندیشه كم گمار
ایزد چو وقف كرد كند آنچه واجبست
تو روزگار خرم در خرمی گذار
نصرت بنام تیغ تو گیرد همی جهان
تازد همی سپاه و گشاید همی حصار
تا این زمانه متلون بسعی چرخ
آیین دیگر آرد هر سال چند بار
گه در خزان چنان كه درافگند بركشد
از گردن بتان چمن خلعت بهار
در صفحه صفحه زر نهد اطراف بوستان
تا تخته تخته سیم كند روی جویبار
گه در بهار باز كشد بر زمین بساط
از لعل پود بوقلمونهای سبز تار
گیسوی گلرخانش نگارد بمشك بید
گوش سمنبرانش فروزد بگوشوار
سوسن بكبر عرضه كند روی باجمال
نرگس بناز باز كند چشم پر خمار
گه چون خزان تو زر و درم ریز بیقیاس
گه چون بهار در و گهرپاش بیشمار
در جویهای بخت همه آب كام ران
در باغهای ملك همه تخم عدل كار
دولت فروز و نصرت یاب و طرب فزا
گیتی گشای و ملك ستان و زمانه دار
تو شادمان نشسته و اقبال پیش تو
روز و شب ایستاده میان بسته بنده وار
قدر ترا نشانده بصد ناز بر كتف
جاه ترا گرفته بصد مهر در كنار
***
«در مدح عمید ابونصر بن رستم»
جهانرا چرخ زرین چشمه زرین میزند زیور
از آن شد چشمه ی خورشید همچون بوته زرگر
خزانرا داد پنداری فلك ملك بهارانرا
كه اندر باغ زرین تخت گشت آن زمردین افسر
همان مینا نهاد اطراف گل شد كهربا صورت
همان نقاش بوده باد دی امروز شد پیكر
زمین از باد فروردین كه از گل بود بر چهره
بمهر ماه و ماه مهر گشت از میوه پر شكر
نه صحرا روی بنماید همی از شمعگون حله
نه گردون روی بگشاید همی از آبگون چادر
بباغ و راغ نشاسد همی پیری و كوژیرا
چو بخت دولت خواجه سرسر و قد عرعر
بطمع جستن سروش بحرص دیدن بزمش
كشیده پنجها سرو و گشاده دیدها عبهر
نگه كن در ترنجستان بار آورده تا بینی
هزاران لعبت زرین تن اندر زمردین معجر
بسان دشمن خواجه ترنج بزم نادیده
نگون آویخته ست از شاخ تن لرزان و روی اصفر
ز عكس رنگ او گشته ملون برگ چون دیبا
ز نقل بار او مانده خمیده شاخ چون چنبر
همانا گنج باد آورد بگشادست بادایرا
كه در افشاند بس بیحد و زر گسترد بس بیمر
تو گوئی خواجه جشنی كرد و زحمت كرد خواهنده
ز بس دینار كو پاشید زرین شد همه كشور
عمید مملكت بونصر كاصل نصرت دنیا
كرا همبر بود نصرت شودش افسردرو گوهر
همی بخشیده ی ایزد بتازی نام او باشد
بایزد گر بود بخشیده ی ایزد ازو بهتر
بهار دولت او را شكفته از سعادت گل
سرای خدمت او را گشاده از بزرگی در
جهان كامرانی را ز نور رای او گردون
بهشت شادمانی را ز دست جود او كوثر
بود بنیاد عزمش را ز چرخ بیستون كوشش
سزد كشتی حزمش را ز كوه بیستون لنگر
چو رزمش در ندا آید به تیغش جان دهد پاسخ
چو بزمش در ادا افتد ز دستش كان برد كیفر
ز وصف و نعت او خیره ز مدح و شكر او عاجز
روانهای سخن سنج و زبانهای سخن گستر
عمل بینام او جاهل امل بی بزم او واله
سخا بی فعل او ناقص سخن بیقول او ابتر
فزود از جاه و برد از جان و جست از طبع و داد از دل
عمل را عز امل را ره سخارا ذل سخن را فر
زهی چون بخت بهر تو شده بر هر تنی پیدا
زهی چون راز مهر تو شده در هر دلی مضمر
نداند كوه بابل را همی حلم تو یك ذره
بخواهد بحر قلزم را همی جود تو یك فرغر
ز تاب آتش تیغت بجوشد آب در جیحون
ز زور و شیهه رخشت بریزد خاره در كردر
زبان داده شكوه تو سیادت را به نیك و بد
ضمان كرده نفاذ تو سیاست را بنفع و ضر
ثنا را اصل تو عمده دها را عقل تو مركز
ادب را طبع تو میزان خرد را رای تو داور
شرف اصل ترا قیم هنر عقل ترا نافذ
وفا طبع ترا صیقل ذكا رای ترا رهبر
همی بی امر مهر تو عرض نگشاید از عنصر
همی با نهی كین تو عرض بگریزد از جوهر
خصال تو بهر سعی و ضمیر تو بهر فكرت
مثال تو بهر حكم و حضور تو بهر محضر
همه سعدست بی نحس و همه نورست بی ظلمت
همه انصاف بی ظلم و همه معروف بی منكر
جهانی زاده از طبعت بآب و باد سرد و خوش
درختی رسته از خلقت بشاخ و بیخ سبز و تر
چو از خون در بر گردون ببندد عیبه جوشن
چو از تف در سر مردان بتفسد بیضه مغفر
در آن تنگی چون دوزخ یلان رزم را گردد
ز گرماروی چون انگشت وز تف دیده چون اخگر
سبلها زافرینش بارگیران را بدل گردد
شود اشهب بگرد ابرش شود ادهم ز خون اشقر
هوای مظلم تیره مثالی دارد از دوزخ
زمین هایل تفته قیاسی گیرد از محشر
ز كاری قوت حمله بلرزد قامت نیزه
ز تاری ظلمت زخمت بتابد صفحه خنجر
بریرا كوفته باره دلی را دوخته زوبین
سریرا خار و خس بالین تنی را خاك و خون بستر
بزخم از شخص مجروحان دمد روین زآذریون
ز خون بر روی خنجرها كفد لاله ز نیلوفر
اجل دامن كشان آید گریبان امل در مشت
قضا نعره زنان خیزد مخاریق بلا در سر
ز بیم مرگ و حرص نام جوشان پردل و بددل
گریزان این چو موش كور و تازان آن چو مار كر
ترا بینند بر كوهی شده در حمله چون بادی
چو برقی مغز پرآتش چو رعدی حلق پرتندر
هیونی تند خارا شخص آهن ساق سندان سم
عقابی تیزكوه انجام هامون كوب دریا در
سرین او ندیده شیب و چون شیب درازش دم
برخش او نخورده زخم و بر زخم دو دستش بر
هزاران دایره بینی هزاران خط كه بنگارد
گه ناورد چون پرگار و گاه پویه چون مسطر
بدستت گوهری لرزان فلك جرم نجوم آكین
مركب نقره در الماس و معجون آب در آذر
ز جان دودی برانگیزی بدان پولاد چون آتش
ز گرد ابری برافرازی برآن شبدیز چون صرصر
درخش این فرو گیرد همه روی هوا یكسان
نعال آن فرو كوبد همه روی زمین یكسر
گهی این بر گهر تابد چو یاقوتی ترا در كف
گهیت آن بر گره پیچد چو ثعبانی بچنگ اندر
چه بازو و چه دستست آنگه گیرد سستی و كندی
ازین دندان پیل مست از آن چنگال شیر نر
نهنگ هیبتت هر سو چو باد اندر كشیده دم
همای نصرتت چون ابر بر هر سو گشاده پر
خلیلی تو كه هر آتش ترا همسان بود با گل
كلیمی تو كه هر دریا ترا آسان دهد معبر
معاذالله نه اینی و نه آنی بلكه خود هستی
ز نعت فهمها بیرون ز حد وهمها برتر
ندانم گفت مدح تو بقا بادت كه از رتبت
سر عمال هندستان رسانیدی بگردون بر
بدان پیچان كه همچون جانشدست انباز اندیشه
نخوانده هیچ علمی و تمام علمهاش از بر
فری زان تندرست زرد و آنفارغ دل گریان
شگفت آن راستگوی گنگ و آنقوت كن لاغر
تنش چون استخوان سخت و دلش همچون شكم خالی
زبان چون دست نیرومند و سر چون پای گام آور
بتو خاور مقلد گشت خورشید از برای آن
بپاشد بر جهان نوری كه افزون آید از خاور
ز نام تست رای تو همه راحت كه بی هر دو
نگیرد روح رادی تن نیارد شاخ شادی بر
توئی انصاف و حكم تو چو دانش عقلرا شایان
توئی اقبال و ملك تو چو دیده چشم را درخور
نبرد افروختی یكچند بزم آرای یكچندی
كه گاهی نوبت تیغست و گاهی نوبت ساغر
نزیبد چون بجام و دور بگراید نشاط تو
بجز خورشید می پیمای و جز ناهید خنیاگر
از آن معشوق حور آیین از آن ممشوق سروآسا
وزان خوشخوی گل عارض وزان زیبای مه پیكر
بخواه آن طبع را قوت بخواه آنكام را لذت
بخواه آن چشم را لاله بخواه آن مغز را عنبر
بتی كز تن بزلف ورخ كشید و برد هوش و دل
نه چون او لعبتی دیگر نه چون او صورتی دلبر
بخدمت پیش روی او میان بسته ست شاخ گل
ز حشمت پیش زلف او سرافكندست سیسنبر
بخوی و عادت آبا بجمع زایران زر ده
برسم و سیرت اجداد جشن مهرگان می خور
بدانرا غم همی مالد بلفظ رود شادی كن
بدیرا جان همی كاهد بجان جام جان پرور
ببر بهر نشاط انده بعودی از دل عشرت
بزن بهر دماغ آتش بعودی در دل مجمر
بزرگا هیچ اقبالم نباشد چون قبول تو
كه چون من نیست مدحتگوی و چون تو نیست مدحت خر
عروس طبع من بپذیر ازیرا شاه احراری
هر آزاده ترا بنده ست و هر خواجه ترا چاكر
نگاری كز جمال او جهان چون بوستان خرم
بهاری كز بهای او زمین چون آسمان انور
همه سر صورت و صفوت همه تن زینت مدحت
برین از نور دل كسوت بر آن از لطف جان زیور
به ارج گوهر شهوار و ارز لؤلؤ لالا
بفر افسر فغفور و قدر یاره ی قیصر
بنقش دیبه رومی و بوی عنبر سارا
بحسن صورت مانی و زیب لعبت آذر
ولیكن بخت بیمعنی بتندی می كند دعوی
نمایش و آزمایش را شود هر ساعتی دیگر
سرای دل تنست و تن بمحنت میشود ویران
امیر تن دلست و دل ز انده میكشد لشكر
نحوس طالعی كردست كار و حال من تیره
بحسبت حال من بشنو بعبرت حال من بنگر
ز گیتی زاده طبع من ز طبع من سخن زاده
میان مادر و فرزند مانده طبع من مضطر
بگرید چشم نظم او بنالد حلق نثر او
از آن بیمنفعت فرزند و زان نامهربان مادر
بگیر اینمایه از شخصی كه اندر قبضه ی محنت
ز آب و آتش خاطر خلالش ماند و خاكستر
گهی وسواس تبداری بفرقش میزند متین
گهی تیمار بیداری بچشمش در خلد نشتر
بضعف ضیمرانش تن بخم خیزرانش قد
بلون شنبلیدش رخ برنگ یاسمینش بر
بسان باز بسته پای و چون طوطی گشاده لب
سپید از جاه تو روی و سیاه از مدح تو دفتر
چو سیم و زر نهان دارندش از بیگانه در خانه
چو سنگ و گل بگردانندش اندر خانه بازنبر
هوای شب لباس او ز مهرت ساخته انجم
دهان طمع زهر او ز شكرت یافته شكر
سپهرش عشوه ی دادست او را و فتاده خوش
زمانه ش وعده ی كردست و او را آمده باور
همی تا اندرین گیتی بخلقت مجتمع باشد
زریگ و سنگ و دشت و كوه و ز اب و خاك و بحر و بر
اثر باشد ز خیر و شر دو عالم را ز شش جانب
مدد خواهد ز بیش و كم چهار اركان و هفت اختر
نروید شاخ بی ابر و نخیزد ابر بی دریا
نباشد مهر بیچرخ و نگردد چرخ بی محور
بدست بخت هر چیزی كه آن بهتر بود بستان
بپای فخر هر اوجی كه آن برتر بود بسپر
ز گریه قسم چشم تو بدیوان گریه خامه
ز ناله حظ گوش تو بمجلس ناله مزمر
سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت
بمجد و فخر و جاه و بخت و عز نام كام و گر
جواب شاعر رازی همیگفتم كه او گوید
سحرگاهان یكی عمدا بصحرا بگذر و بنگر
***
«در مدح امیر ابوالفتح عارض»
همه شب مست وار و عاشق وار
بودم از روی دوست برخوردار
گه مرا داد شكرش بوسه
گاه سروش مرا گرفت كنار
خوب حالی و خوش نشاطی بود
دوش با روی او مرا هموار
چه كنم قصه تا بروز بداشت
لذت عشرتش مرا بیدار
در میان سخن مرا گفتی
نیست امسال كار تو چون پار
حشمتی داشتی ترا بشكوه
همتی داشتی تو بس بسیار
صدرها دیدمت ملمع نقش
جبها دیدمت مهلل كار
چه رسید و چه اوفتاد و چه شد
كه در آمد ترا خلل به یسار
هم ازینسان بعید خواهی رفت
شوخگن جبه چار كن دستار
سخت مجهول نیستی آخر
عور گردی مرا نیاید عار
شادی آمد مرا ازین شفقت
خنده آمد مرا ازین گفتار
گفتم ای ماه روی مشكین زلف
بت دلجوی و لعبت دلدار
راست گفتی و نیك پرسیدی
بشنو و گوش و هوش زی من دار
خواجه بوالفتح عارض لشكر
اصل حری و سید احرار
بود گشته مرا خریداری
كه بدو تیز شد مرا بازار
صید كردی بجود و شكر مرا
آن مه جود ورز شكر شكار
جامه دادی مرا ز خاصه خویش
نادره حیلت و بدیع نگار
كارگاهی ز بهر من كردی
شب و روز از برای من بر كار
جامها بافتندی از پی من
كه نبافد كسی بهیچ دیار
منقطع شد چنان ز من برش
كه ازان نزد من نماند اثار
لاجرم جبه و دراعه من
از عبائی و برد گشت این بار
هیچ جرمی نكرده ام هرگز
كاید او را همی ز من آزار
دوستی ام چنانكه او خواهد
كه دعا گویمش بلیل و نهار
مادحی ام چنانكه او داند
گفته در مدح او بسی اشعار
شاعری ام كه هیچ برش را
هیچوقتی نكرده ام انكار
كهتری ام چنانكه او گوید
بر مرادش مراره و رفتار
مشفقی ام چنانكه او جوید
كه ندارم خبر ز عرض شمار
من ندانم همی كه یگ رهكی
از چه معنی گرفت كارم خوار
ای بزرگی كه مثل تو ننمود
هیچ وقتی سپهر آینه دار
باغ عز ترا ندیده خزان
می جود ترا نبوده خمار
روز اقبال تو نبیند شب
گل احسان تو ندارد خار
مدحت تو شرف دهد ثمره
خدمت تو سعادت آرد بار
طیبتی شاعرانه كردم من
تا نبندی دل اندرین زنهار
غرض آن بود تا نخست مرا
فهم گردد ز شاعری اسرار
قصه ای را كه نظم خواهد كرد
بر طرازد سخن بدین هنجار
گر چه در شعر تیز دیدار است
از من افزون نباشدش دیدار
منم انجادوی سخن كه بنظم
آرم اندر خزان بطبع بهار
در زمانه ز گفتهای منست
شعر هامون نورد و كوه گذار
قوت طبع من كند آسان
هر چه از باب شعر شد دشوار
نشود جز بمن گشاده دری
كه ضرورت بر آن زند مسمار
مرمرا دولت تو فرماید
كه همیشه همی رود هموار
مهربان بر تو خسرو عالم
وز تو خشنود ایزد دادار
***
«در مدح ابوالفرج نصر بن رستم و توصیف نبرد آزمائی او»
آن ترجمان غیب و نماینده هنر
آن كز گمان خلق مر او را بود خبر
آنزرد چهره ی كه كندروی دوست سرخ
شخصی نه جانور برود همچو جانور
غواص پیشه ی كه بدریا فرو شود
از قعر بحر تیره برآرد بسی درر
آن شمع برفروخته بر تخته ی چو سیم
گر دود شمع زیر بود روشنی زبر
گوینده ی كه هست سخنها و جانش نیست
پرنده ی كه هست پریدنش و نیست پر
مرغان اگر بپای روند بپر بپرند
او كار پای و پر بكند هر زمان بسر
او را دو شاخ نكنی پیوسته هر یكی
یكشاخ با قضا و دگر شاخ با قدر
یك شاخ بر ولی و دگر شاخ بر عدو
آن بر ولی سعادت و آن بر عدو ضرر
زان یافت كلك مرتبت صد هزار تیغ
كو كرد بر بنان عمید اجل گذر
آزاده بوالفرج فرج ما زهر غمی
نصر بن روستم بوغا رستم دگر
از بوالفرج رسید جهانرا ز هر بدی
فتح و فراغت و فرح و نصرت و ظفر
رستم بكارزار یكی دیو خیره كشت
این اندسال كرد بمازندران گذر
پیكار نصر رستم با صد هزار دیو
هر روز تا شبست و زهر شام تا سحر
آندیو بد سپید و سیاهند اینهمه
هست این زمین هند ز مازندران بتر
نصرست نام خواجه فرامرز خوانمش
زیرا كه رستم است فرامرز را پدر
آنسایه خدا و عمید خدایگان
كش از خدایگان نظرست از خدا ظفر
او نوبه مملكت ز عمیدان مملكت
پیداترست از آنكه از انجم بود قمر
آن مهتر خطیر نكو خاطر و ضمیر
هرگز نبود خواسته را پیش او خطر
از گل سرشت كالبد ما همه خدای
او را ز جاه و جود سرشت و نكو سیر
خورده جهان بسی و نخورده چو او كسی
اندر فنون دانش و هر فضل بهره ور
در خدمت ملوك سپرده تن عزیز
استاده پیش شغل جهاندار چون سپر
ای مهتری كه خلق توخلق پیمبرست
برهان تست فضل و سخایت بود هنر
گر بودی از خدای جهانرا پیمبری
بعد از نبی محمد بر خلق بحر و بر
آن خلق را پیمبر دیگر تو میبدی
كت هست علم آن و سخن گشت مختصر
هر كو ترا سوار ببیند معاینه
روح الامین شناسد و نشناسد از بشر
گویند كاین فریشته اینست كامدی
گه گه بمیر مكه ز یزدان كامگر
ایدون بتابد از تو كمال و جمال تو
چونانكه نور شمس بتابد ز باختر
ای باغ جود از تو سراسر فروخته
بر تو زمانه باد بقا را گشاده در
دریا اگرچه در یتیم اندرو بود
با كف تو حقیر ترست از یكی شمر
آتش ز تف آتش خشمت نهان شدست
حصنی گرفته ز آهن و پولاد در حجر
ای چشم جود را بصر و عقل را روان
گر عقل را روان بدی و جود را بصر
چونانكه كان گوهر در كوه مضمرست
كوهیست در تو حلم و درو فضل تو گهر
نامی ز تو شدند سراسر تبار تو
گرچه باصل و فضل بزرگند و نامور
آزادگی بگشت بگرد جهان بسی
آخر در اصل دولت تو گشت مستقر
زان پیش كز عدم بوجود آمدی خدای
موجود كرده بود هنر در تو سربسر
بر زایران توئی بسخا كیسهای سیم
بر شاعران توئی بعطا بدرهای زر
بر نظم و نثر و فضل توئی شاعرو سوار
خوش طبع و خوش هوائی و خوش لفظ چون شكر
شاعر نواز و شعرشناسی و شعرخواه
آری چنین بوند بزرگان مشتهر
من مرده زنده گشتم و اكنون شدم جوان
یكذره گر ز جود تو بر من كند اثر
این روز و روزگار تو بر من خجسته باد
از هم گسسته باد دل دشمن و جگر
سرسبز و دل قوی و تن آباد و شاد زی
وانكس كه او نه شاد حزین باد و كور و كر
چندانكه هست بر فلك استاره را شمار
تو شاد زی و مدت عمرت همی شمر
***
«هم در مدح او»
آمد فرج ما ز ستمهای ستمگار
چون بوالفرج رستم آمد سر احرار
زین پس نرود پیش بما برستم كس
بر ما نشود هیچ ستمگر بستم كار
آنكس كه ستم كرد بر این شهرستم دید
ایزد نپسندد ستم از هیچ ستمگار
زیباست برین شغل عمید بن عمیدانك
كافیست بهر شغل و بهر فضل سزاوار
از بوالفرج آمد ستم ما ز ستمها
بی بوالفرج الافرج ایزد دادار
بی بوالفرج الافرج اهل لهاور
از نرخ گران علف و آفت آوار
پیدا نشد آسایش و آرایش این خلق
تا نصرت ما نامد از نصر پدیدار
او فخر عمیدان جهاندیده كافی
داهی بهمه دانش و كافی بهمه كار
آباد ولایت ز وی و شاد رعیت
بدخواه و بداندیش نگون بخت و نگونسار
در هند چو اوئی نه و در حضرت غزنین
در دانش و در كوشش و گفتار و بكردار
آن لؤلؤ خوشاب سخنها و كفش بحر
در بحر عجب نه كه بود لؤلؤ شهوار
دانش بدل اندر چو بتیر اندر خورشید
قارون شد و آسان بر او هرچه كه دشوار
كلكش به بنان اندر چون موج بدریا
جودش بكف اندر چو بابر اندر امطار
ای نام تو چون نام سخی حاتم طائی
گسترده بهر شهر در امثال و در اشعار
روزی ده خلقی نه خدائی تو و لیكن
روزی همه جز بكف خویش مپندار
این خلق رمارم چو رمه پیش تو اندر
تو بر سر ایشان بر سالار ملك وار
بسیار نشینند بر این بالش و این صدر
زیشان تو فروزنده تری ای مه بسیار
آنی كه فلك چون تو بصد قرن نیارد
دانا و سخندان و سخن سنج و هشیوار
هم داور خلقی بگه داوری خلق
هم داور دینی بگه مذهب دیندار
جبریل مگر هر چه كریمی و سخا بود
آورد بنزدیك تو از ایزد جبار
شاید كه بنازند بتو اهل لهاور
از فضل تو و فخر تو و قیمت و مقدار
ای مهتر شمشیر زنان باجگر شیر
در صدر عمیدی تو و در معركه سالار
ای یك تنه اندرزین یك لشكر كاری
وی روز وغا پشت یكی لشكر جرار
ای دیده سنان تو بسی سینه و دیده
در عقد كمند تو سر شیر بمسمار
ای آصف فرزانه بارای مسدد
وی حاتم آزاده با كف درم بار
تو خانه اقبالی و روشن بتو اسلام
شغل تو مشهر بتو چون ملت مختار
ابرست گفت چونكه فرو بارد بر ما
ابری كه سر شكمش نبود جز همه دینار
دیوانت سپهرست پر از اختر لیكن
تو بدرو درو ثابت استاره بسیار
چون كعبه كه خالیش نبینی ز مجاور
درگاه تو خالی نتوان دید ز زوار
از كف تو خالی نبود جود زمانی
وز مدح تو هم هیچ تهی دفتر و اشعار
فرخنده بهار خوش و ایام شریفست
روز طرب و روز نشاط می و میخوار
می خور بنشاط و طرب و شاد همی زی
بگسار می لعل و غمم دنیا مگسار
تا دهر گهی پیر و گهی تازه جوانست
پیری و جوانیش بآذر درو آذار
آراسته بادا بتو این شهر و ولایت
وز دشمن تو خلق مبینادا دیار
دین و دهش و داد درین شهر بگستر
مگذر ز جهان هیچ و جهانرا خوش بگذار
***
«ستایش خامه»
چرا باشم از آز خسته جگر
كه هستم توانگر بدین شاخ زر
كه چون بر گرفتمش بارد همی
ز منقار پر قار در و گهر
تن بیقرارش ز اندیشه خشك
زبان فصیحش بگفتار تر
چو كرست چون یافت معنی و لفظ
چو كورست چون دید راه گذر
جز او ای عجب خلق دید و شنید
جهان بین كور و سخن یاب كر
چو حكم نبوت همه حكم او
موافق شده با قضا و قدر
تو گوئی كه عیسی بن مریم است
كه از كودكی شد بگفتن سمر
چو برداشتندش ز آب و ز گل
یكی مادری بود بس بی پدر
همه لفظ او امر و نهی و حذر
خورد شیر و خسبد بگهواره در
چو صورت كند مر گل تیره را
رود گرد گیتی چو مرغی به پر
همیشه همه وهم خاطر بر او
ز وعد و وعیدست و ز نفع و ضر
همه معنی مرده زنده كند
عجب قدرت و كامگاری نگر
شكفتی نگه كن كه كلكش همی
چلیپا نماید بانگشت بر
چو عیسی بكشتنش دارند قصد
كه هر ساعت او را ببرند سر
ولیكن چو بر دار انگشت شد
فزون گرددش قدر و جاه و خطر
بر آن آسمان بزرگی شود
كه ره نیست جانرا ازین پیشتر
چو دین مسیح است كردار او
چرا مانوی ماند از وی اثر
كه مر ملتش را ز بس یادگار
پس از غیبتش نیست الا صور
ازین بسته دوری تو مسعود سعد
گشادنش را رنج خیره مبر
***
«مدیح سلطان مسعود»
چون چرخ قادر آمد و چون دهر كامگار
خسرو علاء دولت سلطان روزگار
مسعود پادشاهی كاندر جهان ملك
هست از ملوك گیتی شایسته یادگار
بهرام روز گوشش و ناهید وقت بزم
برجیس روز بخشش و خورشید روز بار
ای كوه باد حمله وی باد كوه حلم
ای ذوالفقار مردی وی مرد ذوالفقار
شد مفخرت چو مهر زرای تو نورمند
شد مملكت چو كوه ز جاه تو استوار
آمیخته هوای تو با تن چو جان و تن
وآویخته رضای تو در تن چو پود و تار
جوهر نمی پذیرد بیحكم تو عرض
عنصر همی نگیرد بی امر تو قرار
از عفو و خشم تست همه اصل روز و شب
وز مهر و كین تست همه طبع نور و نار
از شوق طلعت تو و حرص دعای تو
با چشم گشت نرگس و با پنجه شد چنار
از بهر جود دست تو زر زاد و خاك و سنگ
وز بهر زیب بزم تو گل داد چوب و خار
در كان ز شرم چشمه یاقوت سرخ شد
وین خورده است نیكوخاطر بر این گمار
زیرا كه كوه ما در او بود و او ندید
مر كوه را سزای كف راد تو یسار
از بهر ساز و آلت شاهانه ترا
از گونه گونه گوهر خیزد ز كوهسار
وز بهر جشن مجلس فرخنده ترا
از نوع نوع گلها روید ز جویبار
تخمی كه نه بنام تو در گل پراكنند
آن كشت را بژاله كند ابر سنگبار
گر باد انتقام تو بر بحر بگذرد
از آب هر بخار كه خیزد شود غبار
ور قطره ی ز جود تو بر خاك برچكد
در دشت هر غبار كه باشد شود عقار
تا حمله برد جود تو بر گنج شایگان
با كس نیاز نیز نپیوست كارزار
با ملك تو بزاد ز اقبال دولتش
گه بر كتف نشاندش و گاه بر كنار
در سهم و ترس مانده چو گاوان ز شرزه شیر
شیران كارزاری از آنگرز گاوسار
از هول و هیبت تو بداندیش ملك و دین
با جان ممتحن زید و با دل فگار
گاه از فزع چو رنگ جهد بر فراز كوه
گاه از قلق چو مار خزد در شكاف غار
ای اختیار كرده ترا ایزد از جهان
هرگز ندید چشم جهان چون تو اختیار
گرچه فلك ز چشمه خورشید بوته كرد
نگرفت هیچ گوهر ملك ترا عیار
بر غور كارهای تو واقف نگشت چرخ
گفت اینت بختیاری ای شاه بختیار
عادل زمانه داری قاهر جهانستان
بایسته پادشاهی شایسته شهریار
در پیش تخت مملكت تو بطوع طبع
سجده كند جلالت هر روز چند بار
شاها خدای داند و هست او گواه حق
تا جان من چه رنج كشید اندرین حصار
تا من پیاده گشتم هستم سوار تند
بر جای خویش مانده كه بیند چو من سوار
بر سنگ خاره بند گرانم چنان بدوخت
كز بار آن بماندم بر سنگ سنگ وار
از گوشت بود كرد مرا برد و ساق پای
اینمار بوده آهن گشته گزنده مار
مداح نیكم و گنهم نیست بیش ازین
دربند بنده را ملكا بیش ازین مدار
تندست شیر چرخ اجازت مكن بدان
كو بیگناه جان چو من كس كند شكار
زین زینهار خوار فلك جان من بخر
اكنون كه جان بر تو فگندم بزینهار
مگذار زینهار چو در زینهار تست
جان مرا بدین فلك زینهار خوار
بسته در انتظار خلاصست جان من
جان كندنیست بستن جان اندر انتظار
تا آسمان قرار نیابد همی ز دور
مهر اندرو ز سیر نگیرد همی قرار
ای مهر شهریاری چون مهر نور بخش
وی آسمان رادی چون آسمان ببار
بادی چنانكه خواهی بر تخت مملكت
از عمر شادمانه وز ملك شادخوار
تائید جفت و بخت بكام و فلك غلام
دولت رفیق و چرخ مطیع و خدای یار
خورشید ملك داده هوای ترا فروغ
اقبال و بخت كرده خزان ترا بهار
جشن خجسته مژده همی آردت بر آنك
تا حشر بود خواهد ملك تو پایدار
تو یادگار بادی از كردهای خویش
هرگز مباد كرده تو از تو یادگار
***
مدح ثقة الملك طاهر بن علی و شرح گرفتاری خود»
ای بقدر از برادران برتر
مر ترا شد برادر تو پدر
مادر تو چو مادر پدرست
پس ترا جده باشد و مادر
زان تو معبود گشته ی آن را
كه زنش دخترست با خواهر
چون بزائی هم اندر آن ساعت
بسوی چرخ بر فرازی سر
باز هر بچه ی كه زاد از تو
در نفسهای تو برآرد پر
جایگه های تو چو دشت و چو كوه
خوردنیهای تو چو خشك و چو تر
گاه زر باشی و گهی یاقوت
گاه باشی عبیر و گه عنبر
روی بنمای كاندرین زندان
هستیم چون دو دیده اندر خور
هم دواجی مرا و هم جبه
هم لحافی مرا و هم بستر
گوهر تو در آفرینش هست
برتر و پاك تر ز هر گوهر
در سرشت تو مهر باشد و كین
خلق را از تو خیر آید و شر
حشمت طاهر علی شده ای
بر ولی و عدو به نفع و به ضر
داند ایزد كه من نشاط كنان
كردم از بهر خدمت تو سفر
خویشتن جمله در تو پیوستم
راست گویم همی بحق بنگر
از بزرگی كنون روا داری
كه بمیرم چنین بحبس اندر
گر بدانیم كه هیچگونه مرا
گنهی مضمرست یا مظهر
در شهنشاه عاصیم عاصی
در خداوند كافرم كافر
چون امیدم بریده شد ز خلاص
چه نویسم ز حال خود دیگر
حال اطفال من چگونه بود
گر رسد شان ز من بمرگ خبر
بیش ازین حال خود نخواهم گفت
راضیم راضیم بهر چه بتر
همه كوتاه كردم و گشتم
قانع و خوش بهر قضا و قدر
چند ازین كاشكی و شاید بود
چند باشد ز چند و چون و اگر
دل ازین حبس و بند خوش كردم
مگر این عمر بگذرد به مگر
چون همه بودنی بخواهد بود
آدمی را چه فایده ز حذر
تو خداوند شاد و خرم زی
سال مشمر ز عمر قرن شمر
هیچ انده مخور كه دولت تو
سازد اسباب تو همی در خور
كه شد آب حیات جان افزا
بر كف تو نبید در ساغر
بد این روزگار بدخو را
نبود بر تو هیچ وقت گذر
باز بازیچه ای برون آورد
گردش این سپهر بازیگر
باد بنگر كه در نوشت ز باغ
میرم چین و دیبه ششتر
تختها گشته ز آهن و پولاد
همه زنجیرها بروی شمر
هر زمانی چو نوعروسان مهر
دركشد روی خوب در معجر
خشك شد سیب لعل را همه خون
در تن از بیم باد چون نشتر
زانكه نارنگ را بدید كه باد
همه رویش بخست زیر و زبر
راست چون ساقی تو بر كف دست
جام زرین نهد همی عبهر
از شكوفه ربیع بزم تو شد
بگونه ی آبی و ترنج اصفر
شاد و خرم نشین و باده ستان
از بت سرو قد مه منظر
چو رخ و قد و چشم و عارض او
بجمال و بها و زینت و فر
نه نگاریده خامه مانی
نه ترازیده لعبت آذر
روی نعمت بچشم شادی بین
صحن دولت بپای فخر سپر
سر بخت تو سبز باد چو مورد
قد قدر تو راست چون عرعر
بر سر جاه تو عمامه ی عز
بر تن عیش تو لباس بطر
چون مه نو زمان زمان افزون
عز و جاه تو از شه صفدر
ملك شاه بند شهر گشای
خسرو پیل زور شیر شكر
ملك او باد هفت كشور و باد
امر و نهیش روان بهر كشور
از جمالش فروخته ایوان
وز كمالش فراخته افسر
پادشاهی او و دولت تو
ثابت و پایدار تا محشر
بر من این شعرها بعیب مگیر
خواجه بوالفتح رادی و مهتر
كه چنین مدح بس شگفت بود
از چو من عاجز و چو من مضطر
در چنین بند لنگ مانه و لوك
در چنین سمج كور گشته و كر
تو بآواز جانفزای بدیع
عیبهائی كه اندروست ببر
***
«جواب قصیده محمد خطیبی و انكار بر آثار كواكب و شكایت از حبس خود و مدح ثقةالملك طاهر و سلطان مسعود»
محمد ای بجهان عین فضل و ذات هنر
توئی اگر بود از فضل در هنر پیكر
ترا خطیبی خوانند شاید و زیبد
كه تو فصیح خطیبی بنظم و نثر اندر
گر این لقبرا بر خود درست خواهی كرد
بوقت خطبه دانش ز عود كن عنبر
بلطف و سرعت آبست و باد خاطر و طبع
بتاب و قوت عقلت چه خاك و چه آذر
چو تو قرین و رفیق و چو تو برادر و دوست
كه داشته است و كه دارد بدین جهان اندر
ز حسب حال چو زهر تو زهره ام خونشد
كه نظم كرده ی آنرا بگفته چو شكر
خرد فراوان داری همی چرا نالی
ازین دوازده برج نگون و هفت اختر
چرا تو از بره و گاو در فغان باشی
كه بی سروست یكی زین و بی لگد دیگر
تو از دو پیكر و خرچنگ چون خروش كنی
چه بد كنند بتو چون نه اندر جاناور
چه بیم داری از شیر كو ندارد چنگ
چه خیر جوئی از خوشه كو ندارد بر
ترا چه نقصان كرد این ترازوی خسران
كه پلهاش فروتر نباشد و برتر
ز كژدم وز كمان این هراس و بیم چراست
نه دم این را نیش و نه بال آنرا پر
ازین بزیچه بسته دهان چرا ترسی
كه هرگزش نه چراگه بد و نه آبشخور
چه جوئی آب ز دلوی كه آب نیست درو
چگونه تر شود ار نیستش بر آب گذر
زماهئی كه درو خار نیست این گله چیست
بلی ز ماهی پر خار دیده اند ضرر
نه پیر خوانی ویحك همی تو كیوان را
خرف شدست ازو هیچ نیك و بد مشمر
گر او رمزد توانا و كامران بودی
نه درو بالش بودی نه در حبوط مقر
نخواند باید هرام را همی خونی
بدستش اندر هرگز كه دید تیغ و تبر
در آفتاب اگر ذات قوتی بودی
سیاه روی نگشتی ز جرم قرص قمر
سماع ناهید آخر ز مردمان كه شنید
كه خواند او را اختر شناس خنیاگر
چه جادوئیست نگوئی مرا تو اندر تیر
كه هر دو مه شود از آفتاب خاكستر
چه بد تواند كردن مهی كه گوی زمین
كندش تیره از آن پس كه باشد او انور
ز اختران كه همه سرنگون كنند غروب
چه سعد باشد و نحس و چه نفع باشد و ضر
تو ای برادر خود را میفكن از ره راست
ز چرخ و اختر هرگز نه خیردان و نه شر
همه قضا و قدر كردگار عالم راست
مدان تو دولت و محنت جز از قضا و قدر
زمانه نادره بازیچها برون آورد
ز بازی فلك مهره باز بازیگر
بدان یقین كه بدینگونه آفرید فلك
بحكمت آنكه براین گونه ساختش چنبر
ز بهر شیون زینسان كبود پوشش كرد
ز بهر سورش بست از ستارگان زیور
بدید باید عبرت نبود باید كور
شنید باید پند و نگشت باید كر
جهانت عبرت و پندست رفته و مانده
تو مانده بازشناس و تو رفته باز نگر
اگر زمانده نداری خبر عجب نبود
ز رفته باری داری چنانكه بود خبر
چو بنگریم همیدون پس از قضای خدا
بلای ما همه فزدار بود و چالندر
من و تو هر دو فضولی شدیم و چرخ از بیخ
بكندمان و سزاوار بود و اندر خور
ز ترس بر تن ما تیز و تازه افتادی
بدان زمان كه رگ ما بجستی از نشتر
چو اهل كوشش بودیم و بابت پیكار
همی چه بستیم از بهر كارزار كمر
نه دست راست گرفتی برسم قبضه تیغ
نه دست چپ را بودی توان بند سپر
بدانكه ما را در نظم دست نیك افتاد
ز خود بجنگ چرا ساختیم رستم زر
نه هر كه باشد چیره براندن خامه
دلیر باشد بر كار بستن خنجر
كسی كه خنجر پولاد كار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر
تنی چو خارا باید سری چو سوهان سخت
كه پای دارد با دار و گیر حمله مگر
در آنزمان كه شود زیر گرد لبها خشك
بدانمكان كه شود زیر خود سرهاتر
همه ز آهن بینند زیور مردان
چو خاست گرد كمیت و سمند و جم زیور
دلاوران را دل گردد از هراس دو نیم
مبارزان را خون گردد از نهیب جگر
چو لاله گردد پشت زمین بطعن و بضرب
شود چو خیری روی هوا بكر و بفر
خروش رزم چو آواز زیر و بم نبود
حدیث كلك دگردان و كار تیغ دگر
نبود باید كوریش تا به آخر عمر
كه مردمان بچنین ضحكها شوند سمر
حدیث خویش همی گویم ای برادر من
تو زینهار گمان دگر مدار و مبر
ترا نباید كاید ز من كراهیتی
بدین كه گفته شد ای نیك رای وی مهتر
كنون از آنچه خوش آید ترا بخواهم گفت
كه هست از پس این دولتی ترا بیمر
گرت چو سرو مسطح همی بپیرایند
بدان كه زود چو سرو سهی برآری سر
ز صبر جوشن پوش و نبرد مردان كن
ز باس مركب ساز و مصاب گردان در
تو گرد گنبد خضرا برای شغل و طلب
كه من هزیمت گشتم ز گنبد اخضر
مرا اگر پس ازین دولتی دهد یاری
من و ثنای خداوند و خامه و دفتر
بمدحت ثقةالملك ازین چو دریا دل
بغوص طبع برآرم طویلهای گهر
عمید مطلق طاهر كه سروران هرگز
ندیده اند چو او در زمانه یك سرور
بزرگواری دریادلی كه در بخشش
به پیش جودش دریا كم آید از فرغر
بلند قدرش كردست وصف چرخ زمین
گشاده طبعش كردست نعمت بحر شمر
ز ابر رادی و ز مرغزار نعمت او
نه آز گردد تشنه نه مكرمت لاغر
قلق نگشته ست از قرب او مگر خامه
تهی نرفته ست از دست او مگر ساغر
ندیده اند ز ایوان جاه او كنگر
نجسته اند ز دریای فضل او معبر
ز اوج همت او چرخها شود تیره
ز موج بخشش او گنجها برد كیفر
بهیچوقت نبودست بی سخا دستش
چنانكه هیچ نبودست بی عرض جوهر
چو بحر مادر طبع سخاش بود رواست
كه هست خوی خوش او برادر عنبر
بدوست گردان اقبال دین و ملك آری
نگردد اختر بیچرخ و چرخ بیمحور
برستم از همه غم كو بچشم بخشایش
ز صدر جاه بمن بنده تیز كرد نظر
خدای داند كامروز اندرین زندان
ز جود و بخشش او نعمتست بس بیمر
همی ز رحمت او باشدم درین دوزخ
نسیم سایه طوبی و چشمه ی كوثر
نه من ببینم در هر شرف چو او مخدوم
نه او بیابد در هر هنر چو من چاكر
اگر خلاصی باشد مر او خواهد او
نباشدم هوس لشكر و هوای سفر
من آستانه درگاه او كنم بالین
بخسبم آنجا و ایمن شوم ز رنج سهر
برون كنم ز سرم گرد باد بیخردی
ز علم لشكر سازم ز اهل علم حشر
شوم بنایی قانع بجامه ی راضی
بخط عقل تبرا كنم ز عجب و بطر
همه بخشتك شلوار بر نشینم و بس
نه اسب تازی باید مرا نه ساز بزر
چه سود ازین سخن چون نگار و شعر چودر
چو ما بمحنت كشتیم هر دو زیر و زبر
دو اهل فضل و دو آزاده و دو ممتحنیم
دو خیره رای و دو خیره سر و دو خیره بصر
دعای ماست بهر مسجد و بهر مجلس
دریغ ماست بهر محفل و بهر محضر
تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری
اگر بترسی ازین بند و بشكری ز خطر
منم كه عشری از عمر شوم من نگذشت
مگر بمحنت و در محنتم هنوز ایدر
بجای مانده ام از بندهای سخت گران
ضعیف گشته ام از رنجهای بس منكر
نوان و سست شده رویم از طپانچه كبود
در آب دیده نمانم مگر به نیلوفر
شده بر آب دو دیده سبك تر از كشتی
اگرچه بندی دارم گران تر از لنگر
بلا و محنت و اندوه و رنج و محنت و غم
دمادمند بمن بر چو قطرهای مطر
ز بس كه گویم امروزم این بلا بودست
تمام نام بلاها مرا شدست از بر
ز ضعف پیری گشته ست چونگلیم كهن
بحبس رویم و بوده چو دیبه ششتر
ز بی حمیتی ای دوست چون غلیواجم
نه ماده خود را دانم كنون همی و نه نر
علاج را گزرپخته میخورم زیرا
كه آن چو سخت گزرسست چو برگ كزر
دریغ شخص كه از بند شد نحیف و دو تا
دریغ عمر كه در حبس شد هبا و هدر
همی بسحر كنم ساحری از آن باشد
همیشه حالم چونحال ساحران بسحر
بسان آذرو مانی بتگر و نقاش
بلا و محنت بینم همی بزندان در
از آنكه می به پرستند گفتهای مرا
بسان صورت مانی و لعبت آذر
زمانه را پسری در هنر ز من به نیست
چرا نهان كندم همچو بدهنر دختر
چرا بعمر چو كفار بسته دارندم
اگر یكی ام از امتان پیغمبر
بدین همانا زین امتم نمی شمرند
كه می برون نگذارندم از عذاب سقر
همی سخنها گرم آیدم كز آتش دل
دهان چو كوره شد و شد زبان درو اخگر
تو زان كه لختی محنت كشیده ی در حبس
بدین كه گفتم دانم كه داریم باور
یقین بدان كه نه مردست خصم دانش من
اگرچه پوشد در جنگ جوشن و مغفر
بلی ولیك قلمدان ز دوكدان بگریخت
بعاقبت بتر آمد عمامه از معجر
بكوفتم دری از خام قلبتانی باز
بكوبروتی باز ایدر آمدم از در
خرم و نیم خرم و ابله و مخنث من
خرد ندارم و دیوانه زادم از مادر
وز آنكه نادان بودم چو گرد كردم ریش
مرا بنام همه ریش گاو خواند پدر
چو خال فصل بدیدم كه چیست بگزیدم
ز كار پیشه جولاهگی ز بهر پسر
بدو نوشتم و پیغام دادم و گفتم
كه ای سعادت در فضل هیچ رنج مبر
اگر سعادت خواهی چو نام خویش كنی
بسوی نقص گرای و طریق جهل سپر
مترس و بانگ یكایت چو سگ همیكن عف
بخیز و نیز دمادم چو خر همی زن فر
كه بردرند سگان هر كرا نگردد سگ
لگد زنند خران هر كرا نباشد خر
عناست فضل نه از فضل بوی عود بود
كه زارزار بسوزد بر آتش مجمر
نصیحت پدرانه ز من نكو بشنو
مگرد گرد هنر هیچ كآفتست هنر
ز فضل نعمت مزمر بود كه در مجلس
ز زخم زخمه بنالد زمان زمان مزمر
مكاو اگر كه ز كشته دریغ میدروی
دریغ میدرود هر كسی كه كارد اگر
ز اضطراب نمودن چه فایده ما را
اگر چه هستیم امروز عاجز و مضطر
نخوانده ایم كه نتوان ز گیتی ایمن بود
ندیده ایم كه نتوان ز چرخ كرد حذر
كزین زمانه بسی چنگ و پر بیفكندست
هژبر آهن چنگ و عقاب آتش پر
بدان حقیقت كاین شغل و اینعمل دارند
سپهر عمر شكار و جهان عمر شكر
بذات خویش مؤثر نیند و مجبورند
درین همه كه تو می بینی ایزدیست اثر
نخواست ماندن اگر گنج شایگان بودی
بماند این سخن جانفزای تا محشر
چو ذكر مردم عمری دگر بود پس از آن
كه ثابتست همه ساله منظر از مخبر
بریده نیست امید خلاص و راحت من
در این زمانه كه تازه شده ست عدل عمر
ز كدخدای جهان شهریار ملك افروز
خدایگان زمین پادشاه دین پرور
سپهر همت و خورشید رای و دریا دل
زمانه دار و زمین خسرو و جهان داور
علاء دولت مسعود كامگار كه ملك
بدست فخر نهد بر سرش همی افسر
نهاده مسند میمونش بر سپهر شرف
نبشته نام همایونش بر نگین ظفر
چو از ثری علم قدر اوست تا عیوق
ز باختر سپه جاه اوست تا خاور
گذشت رایت اقبال او ز هر گردون
رسید آیت انصاف او بهر كشور
مضای حشمت او ابر شد بشرق و بغرب
مضای دولت او باد شد ببحر و ببر
چو شیر شراه و چون مارگراه بر سر و دست
ز هواش افسر فغفور و یاره قیصر
سپهرها را بر امر او مدار و مجال
ستارگان را در حكم او مسیر و ممر
گر او نخواهد هر سال خوش نخندد باغ
وز او نگوید هرروز برنیاید خور
بران دم كه چو من نیست هیچ مدحتگوی
برازدش كه چنونیست هیچ مدحت خر
بریده باد در آفاق باد دولت او
كه برویش نسیم است و برعد و صرصر
گر این قصیده نیامد چنانكه درخور بود
ازانكه هستش معنی ركیك و لفظ ابتر
مرا بلفظ تو معذور دار كاین سر و تن
ز ناتوانی بر بالش است و بر بستر
***
«مدیح سلطان مسعود پس از شكار او»
ای جهانرا براستی داور
ملك عدل ور ز دین پرور
عالم افروز نام مسعودت
ملك را همچو تاج را گوهر
گنج پرداز دست معطی تو
بزم را همچو خلد را كوثر
نرسد با محل تو گردون
نشود همعنان تو صرصر
لب كفر از نهیب نهب تو خشك
چشم شرك از هراس بأس تو تر
عزم تو كردم افكند بر كوه
از دو سر كوه را برآرد پر
حزم تو گر نهد پی اندر باد
شودش بسته خشك راه گذر
مركب تست اژدهای نبرد
خنجر تست كیمیای ظفر
برسد ملك تو بهفت اقلیم
كه چنین است حكم هفت اختر
ز حل سرفراز هست از مهر
همتت را گرفته اندر بر
دولتت را بهرچه خواهی كرد
مشتری رهبرست و فرمان بر
تیغ مریخ آتشی دارد
دشمنت را دریده مغز و جگر
نه عجب كافتاب نورانی
سایه چون چترت افكند بر سر
گردد اندر رفیع مجلس تو
زهره ی لهو جوی خنیاگر
در برابر عطارد ساحر
با سر كلك تو رود هم بر
از پی روشنائی شب تو
بدر باشد همیشه جرم قعر
نادره قصه شنیده رهی
كز همه قصهاست نادره تر
از گوزنان بیشه كوب رسید
مژده زی اهوان دشت سپر
كه چرید و چمید و غم مخورید
نیست رنج نهیب و بیم خطر
كه تهی كرد خشت مسعودی
بیشه ها را ز شیر شرزه نر
در یكی صیدگاه شاهنشاه
كه برانگیخت چون قضا و قدر
بدو سر تیر او یكی لحظه
خاك بالین شدند و خون بستر
شبل شیران بریده شد ز جهان
اینت شادی و اینت عیش بطر
آفرین بر گشاد تو كه بزخم
همه گرگ افكن است و شیر شكر
خسروا باد اگر سلیمان را
گشت در زیر تخت فرمان بر
آب را زین نمط مطیع شده
زیر صدر رفیع خود بنگر
بجهان هیچكس ندیده و ما
بحر دیدیم در میان شمر
ملكا روزگار چاكر تست
نیست یك شاه را چنین چاكر
بگذرد جاه تو ز شرق و ز غرب
برسد ملك تو ببحر و ببر
آفتاب آمد ای ملك بحمل
گشت حال هوا همه دیگر
بركه و دشت باز گستردند
مبرم چین و دیبه ششتر
گردن و گوش لعبتان چمن
شد ز بارنده ابر پر زیور
روشنی بیاض دولت بین
خرمی سواد باغ نگر
سرفراز و بخرمی بگراز
لهو جوی و بفرخی می خور
دیده ی حاسدان بتیر بدوز
تارك دشمنان بتیغ بدر
***
«شكرگزاری از تشریف پادشاه»
ساقیا چون گشت پیدا نور صبح از كوهسار
بر صبوحی خیز و بنشین جام محمودی بیار
آسمان گشت از شعاع آفتاب آراسته
همچو شخص من بخلعتهای خاص شهریار
گر یكی خورشید باشد بر سپهر آبگون
هست بر خلقت مرا خورشید تابنده هزار
ور بود بر چرخ گردنده همیشه سعد نحس
خلعتم سعدیست كانرا هیچ نحسی نیست یار
پادشاها شكر تو پیش كه دانم گفت من
جز به پیش ذوالجلال كردگار كامگار
روز و شب گویم الهی شاه سیف الدوله را
در ثبات ملك شاهی و جهانداری بدار
می ده ای ساقی كه روزی سخت خوب و خرم است
ساتكینی جفت كن بر هر ندیمی برگمار
ور كسی گوید كه مستم كی توانم خورد می
كن بنوك موزه تركانه او را هوشیار
گومشومست و به پیش شادما هشیار باش
زانكه باشد پیش او هشیار مردم نامدار
كو خداوندیست عالم در همه انواع علم
یادگار از خسروان كو باد دایم یادگار
پادشاهی را جمال و شهریاری را شرف
سروریرا اختیار و خسرویرا افتخار
از سنان او همی باشد نهیب اندر نهیب
زینهار از تیغ او خواهد بجمله زینهار
چون برافروزد حسامش در میان معركه
بدسگالش در دماغ خویشتن بیند شرار
خسروا تا پادشاهی در جهان موجود گشت
روزگارت را همیكرد از زمانه اختیار
چون بتخت پادشاهی بر نشستی در زمان
پادشاهی پیش تو بندد میان را بنده وار
نوبهار بدسگالان شهریارا شد خزان
تا رهی را خلعتی دادی بهار اندر بهار
تا همی یابد زمین از دایره دایم سكون
تا كند پیوسته مهر از بهر این مركز مدار
كامران و دیرزی و شاه بند و شهرگیر
سیم بخش و زرده و دشمن كش و خنجر گذار
همچنین مر بندگان خویش را گردان بزرگ
گه بخلعتهای فاخر گه بزربا عیار
***
«مدح سلطان مسعود و اظهار امیدواری در شصت سالگی»
دولت مسعودی با روزگار
چون تن و جان گشت بهم سازگار
چرخ همیگوید جاوید باد
شاه زمانه ملك روزگار
بخت همی گوید پاینده باد
دولت و اقبال شه تاجدار
خسرو مسعود كه بر تخت او
گردون كردست سعادت نثار
ای بتو فرخنده سر مملكت
وی بتو پرداخته دل روزگار
ذات تو آنگوهر كز لفظ آن
عقل نداندش گرفتن عیار
قدر تو آنچرخ كه گوئی مگر
چرخ مثالیست از آن مستعار
ملك نشاندست ترا بر كتف
عدل گرفته ست ترا در كنار
زی تو كند عدل همه التجا
وز تو كند ملك همه افتخار
روی كمال از تو فزودست فر
شاخ امید از تو گرفته ست بار
مایه مهر تو نبیند زیان
باده جود تو نیارد خمار
چرخ چو رای تو نیابد مجال
كوه چو گنج تو ندارد یسار
لطف تو تن را نكند ناامید
عنف تو جانرا ندهد زینهار
خشم ندیدست چو تو كینه توز
حلم ندیدست چو تو بردبار
هرگز بی مهر تو عنصر ز طبع
ممكن نبود كه پذیرد نگار
زیرا با كین تو هرگز نشد
صورت با روح بهم سازوار
ای ملك پیلتن شیرزور
پیل عزیز از تو شد و شیرخوار
شیر شكاری تو و از هول تو
شیر نمی یارد كردن شكار
در كف تو بر تن بشكست خورد
گردن شیران سر آن گاوسار
چرخ ز تو كور شود روز رزم
مهر ز تو نور برد روز بار
ملك سواری تو بمیدان ملك
ملك چو تو نیز نبیند سوار
قوت دولت ز تو شد مجتمع
قاعده دین بتو گشت استوار
گوید هر لحظه زبان شرف
احسنت احسنت زهی شهریار
چون ز تف حمله گردنكشان
جورش برآید ز دل كارزار
خنجر خونریز بلرزد چو برق
نیزه دلدوز بپیچد چو مار
پشت زمین جست بپوشد سیاه
روی هوا پاك بگیرد غبار
گردد اندر ؟ خبر
ماند اندر تن جانها نثار
پیچد در دل جزع گیر گیر
گیرد بر تن فزع زار زار
تو ملكا در ؟ هنین
خیز چو روئین و چو اسفندیار
در كفت آن گوهر الماس رنگ
تشنه بخون لبك ؟ آبدار
زیر تو آن هیكل گردون نپاد
ره برو دریا درو صحرا گذار
باد شتابی كه نیابد درنگ
آتش خیزی كه نگیرد قرار
وز چپ و راست چو رعد و چو برق
زود برآری ز جهانی دمار
دشت شده از سر تیغ تو رود
كوه شده از پی پیل تو غار
دشمن دین چون ز تو ناشاد شد
شاد زی ای شادی هر شادخوار
بنده ز مدح تو اگر عاجزست
عذرش بپذیر و شگفتی مدار
گفت بداند بسزا در جهان
صد یك مدح تو چو بنده هزار
در سخن اینمایه بیم كرد و بس
این تن بس سست و دل بس فگار
گوهر زاید پس ازین طبع من
گر تو بر او تابی خورشیدوار
باز همان شیر نر آگه شود
كز من بی شیر شود مرغزار
باز همان گردد طبعم كه بود
گر كندم خدمت شاه اختیار
گر نظر رای تو هر پاره چوب
گردد پیروزتر از روزگار
این چه حدیث است كز اینگونه شد
عارض مشكینم كافور سار
شست دو تا كرد مرا همچو شست
سال بدین جای رسید از شعار
نیستم امسال بطبع و به تن
آنكه همی بودم پیرار و پار
آری نومید نباشم ز خود
گرچه دلم زار شد و تن نزار
باشد ممكن كه جوانم كند
دولت و اقبال شه بختیار
تا نبود جرم زمین چون هوا
تا نبود طبع خزان چون بهار
چون مه روشن نبود تیره شب
چون گل تازه نبود خشك خار
هرچه زمینست بخنجر بگیر
هرچه جهانست بدولت بدار
مهری و چون مهر بشادی بتاب
ابری و چون ابر برادی ببار
در همه گیهانت چو اختر مسیر
بر همه گیتیت چو گردون مدار
یمن بهر جای ترا بر یمین
یسر بهر كار ترا بر یسار
***
«در مدح علاءالدوله مسعود »
ز غزو باز خرامید شاد و برخوردار
علاء دولت مسعود شاه شاه شكار
خدای ناصر و نصرت رفیق و بخت قرین
ظفر دلیل و زمانه مطیع و دولت یار
سپه بغزو فرو برده و درآورده
بآتش سر خنجر ز شرك دود و دمار
ز شیر رایت همواره بیشه كرده هوا
ز شیر شرزه تهی كرده بیشه ها هموار
جهان فروخته زان رای آفتاب نهاد
بزیر سایه آن چتر آسمان كردار
بباد مركب كرده بهار شرك خزان
بابر دولت كرده خزان عصر بهار
فكنده زلزله ی سخت بر مسام زمین
نهاده ولوله ی صعب بر سر كهسار
بحد تیغ زمین را بساط كرده ز خون
بگرد رخش هوا را مظله زد ز غبار
خدایگانا آن خسروی كه گردون بست
بخدمت تو میان بنده وار و چاكروار
بطوع و طبع كند ناصر ترا یاری
بجان قرین ندهد حاسد ترا زنهار
ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر
ز دست تست سخا را منال و دست گرار
بغزو روی نهادی و روی روز بگرد
كبود كرده چونیل و سیاه كرده چو قار
ز كوه صحرا كردی همی ز صحرا كوه
به آن تناور صحرا نورد كوه گرار
حصار شكل هیونی كه چون برانگیزیش
بزخم یشك سبك بر كند ز بیخ حصار
نه باز داردش از گردش آتشین میدان
نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار
ز آب خنجر تو آتشی فروخت چنان
كز آن سپهر و ستاره دخان نمود و شرار
چنان شكفت ز خون مرغزار كوشش تو
كه نصرت و ظفر آورد شاخ باس تو بار
چو آب و آتش و بادی به تیغ و نیزه و تیر
بوقت حمله و هنگام رزم و ساعت كار
ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت
كه پیل شیر شكاری و شیر پیل سوار
كدام خسرو دانی كه نه بخدمت تو
گرفت آرزوی خویش را بمهر كنار
كدام رای شناسی كه نه ز هیبت تو
كمند بافته شد بر میان او زنار
عدوی تو كه گرفتار كینه تو شود
شكوه نایدش از شرزه شیر و افعی و مار
چه جست ز آتش و خار نهیب تو نشگفت
كه سرد و كند نمایدش پیش آتش و خار
چو رزم را ستد و داد نام و ننگ ایدون
دو صف كشند دو شو خون دو رسته بازار
ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا
خروش خیزد پیش و پس و یمین و یسار
مبارزت را بر مایه سود باشد نیك
ملی و بد دلی آن جا زیان كند بازار
نبرده گردان بینند چون ترا بینند
چو آب و آتش در شور عرصه ی پیكار
بحمله رخش برون داده رستم دستان
بذوالفقار زده چنگ حیدر كرار
بسوی دشمن تو تیر تو چنان پرد
كه از قریحت و از دیده فكرت و دیدار
ز شست تیر تو اندر گشاد چون بجهد
عجب مكن كه ز سكانش بگذرد سوفار
چنان نگر ملكا تا چگونه شعبده كرده
باعتدال شب و روز را نهاده قرار
نگار گر فلك جادوی بهار آرای
بهاری آورد اینك چو صد هزار نگار
هوای گریان لولوء فشاند بر صحرا
صبای پویان شنگرف ریخت بر كهسار
شد از نشاط بهار جمال طلعت تو
شكوفه ها را از خواب دیده ها بیدار
ز بانگ موكب رعد و ز تاب خنجر برق
سیاه كرد هوا را سپاه دریا بار
بسایه ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار
چو باد گشت بجوی اندر آب و لاله مگر
چو مست گشت كز آن باده خورد بر ناهار
نبود تابد می خواره را كم از لاله
كه هیچ لحظه نگردد همی زمی هشیار
بتازه تازه همی بوستان بخندند خوش
بنوع نوع همی آسمان بگیرد زار
نشاط جوی و فلك را بكام خود یله كن
نبید خواه و جهانرا بكام خود بگذار
همیشه تا بجهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار
زمانه خورده زمین را بطبع در یكسال
جوان و پیر كند دور آفتاب دو بار
ترا بدانچه كنی رای پیر و بخت جوان
بحل و عقد ممالك مشیر باد و مشار
سر و دل فرحت را مباد رنج و ملال
گل و مل طربت را مباد خار و خمار
بنور و تابش بادی همیشه چون خورشید
بقدر و رتبت باشی همیشه گنبدوار
بفخر و محمدت و شكر و مدح مستظهر
ز عمرو مملكت و عز و بخت برخوردار
***
«ستایش پادشاه »
ای كه در پیش تخت هیچ ملك
هیچ سركش چو تو نیست كمر
ای شده رزق را بكف ضامن
وی شده ملك را بحق داور
عدل دیده زرای تو قوت
جور برده ز عدل تو كیفر
بزم تو اصل سایه طوبی
جود تو یمن چشمه ی كوثر
كرد جود تو عدل را كسوت
بست رأی تو ملك را زیور
طبع توبی طرب گشاید راه
رای تو در شرف نماید در
در زمانه ز ابر دو كف تو
نه عرض قایم است نه جوهر
چاكران تواند نعمت و ناز
بندگان تواند فتح و ظفر
كینه تو بآب دریا جست
از همه روی او بخاست شرر
دم بآتش فكند مهرت باز
ز گل سرخ رست نیلوفر
وآتش خشمت از زبانه دهد
؟ زو زبانه ی آذر
عزم تو گر نبرد جوید هیچ
كند از حزم جوشن و مغفر
شودش تیغ صبح در كف تیغ
شودش قرص آفتاب سپهر
خیره ماند از عطای تو دریا
لنگ شد بامضای تو صرصر
خاطب دولت تو نیست شگفت
گر بر اوج فلك نهد منبر
كارسازان كامهای تواند
برخم هفت چرخ هفت اختر
دیده و عمر روز را كیوان
تیره دارد ببدسگال تو بر
هر سعادت كه مشتری دارد
بر تو باشد ز گنبد اخضر
دست بهرام جنگی خون ریز
زد بمغفر عدوت بر خنجر
گشت روشن ز فر طلعت تو
چشم خورشید روشنی گستر
وز برای نشاط مجلس تو
زهره بر چرخ گشت خنیاگر
گه و بیگه عطارد جادو
شده با نوك كلك تو همسر
ماه بی نور بوده در خلقت
از برای شب تو گشت انور
ای بهر همتی جهان افروز
وی بهر دانشی هنرپرور
گشته مدح من و سخاوت تو
خرم و شادمان ز یكدیگر
به ز من نیست هیچ مدحتگوی
به ز تو نیست هیچ مدحت خر
بر منت نعمت است ده گونه
وز منت مدحت است ده دفتر
بر من آن كرده ی در این زندان
كه شد اندر میان خلق سمر
مرمرا از عطای تو این جا
هست هرگونه نعمتی بی مر
تنگ بر تنگ جامه دارم و فرش
بدره بر بدره سیم دارم و زر
لیكن از درد و رنج و بیماری
جانم افتاده در نهیب و خطر
بخدای ار همی شود ممكن
كه بگردم ز ضعف بر بستر
دل من خون شده ز خون شكم
اشك من خون شده ز خون جگر
تنم از رنج تافته چو رسن
پشتم از بار درد چون چنبر
گشته غرقه ز اشك چون كشتی
مانده ساكن ز بند چون لنگر
متردد چو ناردان خامه
متحیر چو بی روان پیكر
دل بریان من پر اندیشه
دیده را بسته بر بلای سهر
زان كه من داشتم همه محفوظ
جز ثنای توام نماند از بر
دهن من بطعم زهر شدست
وندر او مدح تو بذوق شكر
كرده خوشبوی روزگار مرا
آتش دل چو آتش مجمر
این همه هست و تن ز بیماری
مانده اندر عقوبتی منكر
چون همه حال خود چنین بینم
زنده بودن نیایدم باور
چون مرا در نوشت گردش چرخ
شخص من شد به زیر خاك اندر
والله ار چون منی دگر بینی
بهمه نوع در كمال و هنر
شكرهای تو در نوشته بجان
می برم پیش ایزد داور
***
«در تهنیت عید و مدح سلطان محمود »
رسید عید و زما ماه روزه كرد گذر
وداع باید كردش كه كرد رای سفر
بما مقدمه عید فر خجسته رسید
براند روزه فرخنده ساقه لشكر
برفت زود ز نزدیك ما و نیست شكفت
كه زود تر رود آن چیز كو گرامی تر
مه صیام درختی است بار او رحمت
بآب زهد توان خورد هم ز شاخش بر
بزرگوار مها و خجسته ایاما
چه گفت خواهی از ما بخالق اكبر
نداشتیم ترا آنچنانكه واجب بود
شدی و ماند حقت خلق را بگردن بر
حقت شناخت كه داند چنانكه هست روا
بسرت برد كه داند چنانكه برد بسر
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
خدایگان جهاندار خسر و صفدر
مظفری ملكی كش ملوك روی زمین
همی ببوسند از بندگی ركاب بزر
سپهر خواست كه باشد مظفر و میمون
ستاره خواست كه باشدش گوهر افسر
از آن سپهر برافراخت همچو ایوانش
وز آن ستاره فروزنده گشت همچو گهر
بدان سبب كه فلك پاره ی ز همت اوست
همی نگردد قادر بر او قضا و قدر
زمین ز سم پی پیل كوه پیكر او
همی بلرزد ز آن ساخت كوه را لنگر
وزانكه گوهر بر افسرش همی باشد
شده است تابش خورشید دایه گوهر
خدایگانا آمد مه صیام و گذشت
تو شادمانه بمان در جلالت و مگذر
بكامگاری و دولت بتخت ملك نشین
بشادمانی و رامش بساط لهو سپر
گذاردی حق روزه چنانكه واجب بود
بحاصل آمد خشنودی ایزد داور
خجسته باد شب قدر و روز نو از تو
هر آنچه كردی پذرفته درگه محشر
***
«مدح ابونصر پارسی »
ای یل هامون نورد ای سركش جیحون گذار
از تو جیحون گشت هامون روز جنگ و وقت كار
عزم تو در هر نخیری آتشین راند سپاه
حزم تو در هر مقامی آهنین دارد حصار
مانده گرد از باره تو خاره را در سنگلاخ
گشته خون از خنجر تو آب در هر جویبار
تا تو نافذ حكم و مطلق دست كشتی در عمل
بیش یك ساعت ندیدند از برای كارزار
درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف
تیغها حبس نیام و مركبان بند جدار
زآن نهنگ كوه شخص و ز آن هژبر چرخ زور
زآن هیون ابر سیر و ز آن عقاب باد سار
كوه با مغز كفیده چرخ با روی سیه
ابر با پر شكسته باد با پای نگار
رودها گوبی بروز و بیشه ها مالی بشب
روزهای روشن دشمن كنی شبهای تار
كرده بدرود و فرامش رامش تو عشرت تمام
نه هوای رودسار و نه نشاط می گسار
داستان رزمهای تو كند باطل همی
در زمانه داستان رستم و اسفندیار
یك از شب از دهگان بحالندر كشیدی لشكری
چون زمانه زورمند و چون قضا كینه گذار
در هوا بگداخت ابر از تاب تیغ تو چو موم
بر زمین بشكافت كوه از نعل رخش تو چو نار
كوهها در هم شكسته ابرها بر هم زدند
تاریان اندر عنان و بختیان اندر مهار
پویه كردند از ره باریك بر شمشیر تیز
غوطه خوردند از شب تاریك در دریای تار
ابرها بردی ز گرد اندر سر هر تند شخ
رودها راندی ز خون اندر بن هر ژرف غار
كوفتی هر لحظه ای ناكوفته هرگز بران
بادهای تیز فوت ابرهای تندبار
چون علم های گشاده بندهای سیز سوز
با ساتهای كشنده شاخهای تیر خار
لشكر ما موج رحمت ساخته بر كوهسار
راست چون سد سكندر حصنهای استوار
شخص هاشان برده از خلقت نهاد نارون
مغزهاشان خورده از غفلت شراب كو كنار
آب خورده با هژبران بر سر هر آبگیر
خواب كرده با پلنگان بر سر هر كوهسار
صبحدم ناگه چو تا تكبیر بگشادی عنان
خاست از هر سو خروش گیر گیر و دار دار
شد حقیقتشان كه اكنون هیچكس را زان گروه
یك زمان زنهار ندهد خنجر زنهار خوار
بر فراز كوهها كردند یك لحظه درنگ
در مضیق غارها ماندند یكساعت نثار
تو در آن بقعت پراكندی بیك نعره سپاه
تو از آن تربت برآوردی بیك حمله دمار
چاشتگه ناگشته ز آن حمله در آن بقعت نماند
یكسر پیكار جوی و یك تن زناردار
مغزهاشان را نثاری دادی از برنده تیغ
خانهاشان را بساطی كردی از سوزنده نار
سعد و نحس دوستان و دشمنان آمد پدید
چون ظفر كرد از مسیر باد پایان آن شمار
از برای آنكه در پیكارگه روی هوا
پر ستاره آسمانی كردی از دود و شرار
چون سمن زاری كند زین پس صبا از استخوان
دشتهائی را كه از خون كرده ای چون لاله زار
ره نوشتی فتح و نصرت یارمند و پیشرو
باز گشتی بخت و دولت بر یمین و بر یسار
آمد از دهگان سبك پائی كه یكجا آمدند
از سوار و از پیاده فتنه جوئی ده هزار
تو شبانگه بر گرفتی راه و اندر گرد تو
بسته جانها و میانها بندگانت استوار
طبع از اندیشه بجوش و جان از آشفتن برنج
تن ز علت نادرست و دل ز فكرت بیقرار
از میاه زاده بگذشتی بیك منزل چو باد
ناشده تر تنگهای مركبان راهوار
رفته و جسته ز هول و سهم تیغ و تیر تو
در كشن تر بیشه شیر و تنگ تر سوراخ مار
ره بریدی و ترا توفیق یزدان راهبر
جنگ جستی و ترا اقبال سلطان دستیار
ناگه آمد بانگ كوس سابری از سیرا
راست گوئی بود نالان بر تن او زار زار
تو زعین ننگ و حرص جنگ جوشیدی چنانك
شیر نر شورد ز بانك آهو اندر مرغزار
در میان گرد بانك كوس بونصری بخاست
نصرتش لبیك ها كرد از جوانب هر چهار
چون پدید آمد مصاف دشمن پرخاشجوی
تو ز جا انگیختی نعره زنان با سی سوار
زیر ران آن بادپای رعد بانگ برق دو
در كف آن تارك شكاف عمر خوار جان شكار
بر لب دریای كینه آمد و بارید و خاست
رزم را از خنجر ابراز خون سرشك از جان بخار
كرد بر دیگر صف رنگین زمین و آسمان
خون چون آغشته روین كرد چون سوده شخار
نیز جان جانرا بخست از هیبت تابنده تیغ
نیز كس كس را ندید از ظلمت تاری غبار
كشته مانده دست برد پردلان اندر نبرد
از دو جانب همچو دست نرد مانده در قمار
خاسته در كوشش از گرز گران زخم سبك
ساخته در حمله با تیغ تنگ تیر نزار
عمر و مرگ آویخته در یكدگر چون روز و شب
ابر و گرد آمیخته در یكدگر چون پود و تار
تیغ بران مغزهای سركشان را مشتری
تیر پران عمرهای گرد نان را خواستار
آتش خنجر پس پشت آب زاده پیش روی
تو چه گوئی مرگ دادی هیچكس را زینهار
تیغ هندی چون زخونهای دلیران راند جوی
نیزه خطی ز سرهای سران آورد بار
گشته پران از كف او نیزه و زوبین و تیغ
در هوا ده تیروار است در ده تیروار
كشته بر كشته فكنده پشته بر پشته نمود
پنج فرسنگ كشیده طول و عرض رهگذار
تو سبك زان آذری كیشان ز بهر كركسان
دعوتی بس با تكلف كردی ابراهیم وار
یك سوار رزم ساز از پیش تو بیرون نشد
اینت سعی چرخ و عون بخت و فضل كردگار
سابری كان نصرت بونصر دید از آسمان
سطوتی بنگر نهیب و لشكری دیگر شعار
دشمنی مرگ تلخ اندر سرافكندش گریز
دوستی عمر شیرین در دلش خوش كرد عار
نه میسر گشتش از ادبار خود ساز نبرد
نه مهیا گشتش از اقبال تو راه فرار
چون مخیر شد میان جستن و آویختن
كرد آب زاده را بر آتش تیغ اختیار
در عزیمت جنگ بودش چون بدید آن رستخیز
در هزیمت خویش را بر زد بآب از اضطرار
آب زاده گردنش بگرفت و چندانش بداشت
تا سبك مالك روانش را بدوزخ داد بار
جان او در انتظار زخم شمشیر تو بود
هر شب آن پتیاره اندر خواب دیدی چند مار
من چنین دانم كه او این مرگ را فوری شمرد
زانكه برهانید او را از عذاب انتظار
زین پس آب زاده را چون خدمتی زاینسان بكرد
از سپاه خود شمر وز بندگان خود شمار
تیر مه میدان رزم و موسم پیكار تو
آمد و آورد فتح سابری پیشت نثار
در نهان عصیان همی ورزند رایان سله
ورچه از بیم تو طاعت می نمایند آشكار
این زمستان گر چنین ده فتح خواهی كرده گیر
من بهر ده ضامنم لشكر سوی جالندر آر
كمترین بنده ت منم و اندك ترین عدت مراست
تو بر این عدت مرا بر دیده ایشان گمار
من بتوفیق خدا و قوت اقبال تو
نیست گردانم رسوم بت پرستی زین دیار
تا در قلعه من از كشته بپوشانم زمین
تا لب زاده من از برده بپیوندم قطار
وین هنر مشمر بدیع از من كه قابل طبع من
هر هنر كو دارد از طبع تو دارد مستعار
ای ز مردان جهان اندر كفایت برده دست
دست بردت شد جهانرا صورتی از اعتبار
شاد باش و دیر زی كامروز بزم و رزم را
آفتابی با فروغی آسمانی با مدار
رستم ناورد گردی حیدر پیكار ویل
از تو تازه نام رخش و تازه ذكر ذوالفقار
ملك و دین را نصرتی كردی كه از هندوستان
این حكایت ماند خواهد تا قیامت یادگار
شغل را چون تو كمر بندی نیابد پادشاه
چاره را چون تو خداوندی نیارد روزگار
نام جوئی دولت آموزد همی بیشك ترا
نام جوئی را چو دولت نیست هیچ آموزگار
بخت تو پیروز باشد بر همه نهمت كه او
لشكری دارد قوی از حسن رای شهریار
تا ترا نزدیك او در كار كرد این حاشنست
گوهر اقبال تو هرگز نگرداند عیار
ای فروزان رای و معطی دست ساكن طبع تو
آفتاب عقل و بحر رادی و كوه وتار
بوم هندوستان بهشتی شد ز فر جاه تو
بددلی و نیستی نابوده شد از بیخ و بار
آن ظفر یابی بروز جنگ كاهل كفر و شرك
شد ز پیكار تو ناقص دوده و ابر تتار
وان شجاعی روز كوشش را كه همچون روز حشر
زلزله از هیبت تو در جبال و در قفار
وآن جوادی صدر بخشش را كه امید جهان
دارد از كف تو معشوق حصول اندر كنار
با گل بر و می جود تو جمع سایلان
ایمنند از زخم خار و بیغم از رنج خمار
ناتوانان گشته از اقبال تو رستم توان
بی یساران گشته از احسان تو قارون یسار
از پی انگشت و كفت آفرید ایزد مگر
خامه ی گوهرنشان و خنجر گوهرنگار
تا همی پیر و جوان گردد جهان از دور چرخ
پیری او در خزان باشد جوانی در بهار
از جوانی تا به پیری در صلاح ملك و دین
رای پیرت باد با بخت جوانت سازگار
همچنین بادی ز دانش در هنرها چیره دست
همچنین بادی بدولت بر ظفرها كامگار
همچنین از شاخهای بخت بار فتح چین
همچنین در باغهای طبع تخم مدح كار
هم بصدرت قصه های زایران را التجا
هم ز نامت نظمهای مادحان را افتخار
***
«شكایت »
فریاد مرا زین فلك آینه كردار
كائینه ی بخت من از او دارد زنگار
آسیمه شدم هیچ ندانم چكنم من
عاجز شدم و كردم بر عجز خود اقرار
گوئی كه مگر راحت من مهر بتان است
كاسباب وجودش بجهان نیست پدیدار
از گنبد دوار همی خیره بمانم
بس كس كه چو من خیره شد از گنبد دوار
بادیم و نداریم همی خیرگی باد
كوهیم و زر و سیم نداریم چو كهبار
كوهیم كه می پاره نكردیم ز سختی
بادیم كه می مانده نگردیم ز رفتار
ابریم كه باشیم همیشه بتك و پوی
وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار
وانگاه بكردار كف خسرو غازی
بی باك بباریم بكهسار و بگلزار
یك فوج همی بینم گمكرده ره خویش
وایام پریشان ز جهالت چو شب تار
یك قوم همی بینم در خواب جهالت
پیكار ز دانش برو بر دانش پیكار
هنجار همی بینند از شعر من آری
بینند ز انجم بشب تاری هنجار
چون مردم خفته شده در بیهده مشغول
بینند خیالاتی در بیهده هموار
من چون ز خیالات بری گشته ام آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار
یك شهر همی بینم بی دانش و بی عقل
افروخته از كبر سر و ساخته بازار
پس چون كه سرافكنده و رنجور بماندست
هر شاخ كه از میوه و گل گشت گرانبار
این شعر من از رغم عدو گفتم ازایرا
تا باد نجنبد نفتد میوه ز اشجار
هیهات عدو هست نم شب كه شود روز
روی گل و چشم شكفه تازه و بیدار
لیكن چو پدید آید خورشید در آندم
ناچیز شود آن نم او جمله بیكبار
بدخواه بگرید چو بخندد بمعانی
از گریه نوك قلمم دفتر اشعار
***
«چیستان »
ناجانور بدیع یكی شخص پرهنر
گه خامش است گاهی گویا چو جانور
ناجانور چراست چو هستش چهار طبع
ناكرده هیچ علت در طبع او اثر
ناله چرا كند چو بدل درش درد نیست
ور ناله می كند بچه آرد همی بطر
افغان چگونه كرد توانداز آنكه هست
پیچیده در گلوگه او رشته سربسر
خنثی اگر نبود ز بهر چرا بود
گه در كنار ماده و گه در كنار نر
از بهر چیست ویحك كوتاه قامتش
گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر
فربیست او ز بهر چه معنی همی بود
رگهای او شده همه پیدا به پوست بر
رگهای او بساعت گردد سریع نبض
گردست بر رگانش تو بر نهی بپر
چونگل بطبع و گردد ازو باغ چون بهار
چون نی برنگ و آید ازو عیش چونشكر
پشتش چو چفچه چفچه و آن چفچها همه
در بسته همچو پهلوی مردم بیكدگر
یك شخص بیش نیست بدیدار شخص او
با هشت چشم لیكن هر هشت بی بصر
كی باشدش بصر چو بجای دو دیده هست
انگشت وار چوبی كرده بچشم در
هستش بسی زبان و بگفتار مختلف
زان هر كسی نیابد از اسرار او خبر
تر باشد ای شگفت بگفتار هر زبان
او باز گنگ گردد چون شد زبانش تر
اندر كنار خفته بود همچو كودكان
لیكن گلوش بر كف و اندر هواش سر
زانش زنند تا بچه خفته ست پیش از آنك
پیوسته ایستاده بود پیش او پدر
***
«مدیح محمود بن ابراهیم »
مهرگان مهربان باز آمد و عصر عصیر
كنج باغ و بوستان را كرد غارت ماه تیر
بدره بدره زریابی زیر پای هر درخت
توده توده سیم بینی در كنار هر غدیر
از فراق نوبهاران در دل نارست نار
ور غم هجران لاله روی آبی چون زریر
مهرگان آمد بیارای مهرجان آن مهر جام
زیر بلبل را گسستند ای پسر بربند زیر
گر بپژمرده است گل در بوستانها باك نیست
دولت سامی سیفی سال و مه بادا نظیر
میر محمود بن ابراهیم سلطان جهان
آن ظهیر دولت و یزدانش او را هم ظهیر
آن امیر بن الامیر بن الامیر بن الامیر
آنكه او را هست از عقل و خرد سیصد وزیر
آنكه عز و جاه او را هست از خورشید تاج
وانكه صدر ملك او را هست از گردون سریر
از جلالت كس نبینم پیش قدر او بزرگ
وز تواضع كس نبینم پیش چشم او صغیر
ای دو دیده ی شاه عالم ای شه هندوستان
كامگار و شهریار و شاه بند و شاه گیر
سال و مه خورشید بادا پیش جان تو سپر
پشت حاسد چون كمان و در دل بدخواه تیر
مهرگان فرخ آمد بگذران صد مهرگان
در سرور و در سریر و در ختور و در ختیر
«باز در مدح او »
آن لعبت سرو قدِّ مه منظر
آن آفت چین و فتنه بربر
صورت نه بنوك خامه ی مانی
لعبت نه بنوك رنده ی آذر
زلفینش ببوی عنبر سارا
رخسار برنگ دیبه ششتر
چون ماه درآمد از در حجره
شد حجره ز نور روی او انور
بر لاله نهاده شاخها سنبل
بر سیم فكنده حلقه ها عنبر
آویخته جعد حلقه از حلقه
انگیخته زلف چنبر ار چنبر
از مشك سیاه ناب بویا زلف
وز سیم سپید خام تابان بر
از سیم سپید خام در جوشن
وز مشك سیاه ناب در مغفر
بگشاد زبان به تهنیت بر من
بنگر كه چه گفت مرمرا بنگر
گفت ای بسزا قرین و یار من
ای هر كه بمهر عاشقی در خور
بر آخر گل ز اول شوال
پر باده ی مشكبوی كن ساغر
گفتا كه اگر مثال یابم من
از مجلس شاه خسرو صفدر
محمود ملك شهنشه غازی
خورشید ملوك عصر سرتاسر
آن گاه سخا و همت افریدون
آن وقت جلال و رتبت اسكندر
با همت چرخ و رتبت كیوان
با بخشش ابر و كوشش آذر
هنگام جدال شیر پركینه
هنگام نوال ابر پرگوهر
در راحت و امن او جهان جمله
در سایه عدل او جهان یكسر
***
«مدح یكی از صدور »
شاد باش ای وزیر دولت یار
دیر زی ای گزین سپه سالار
كرده ی جان به پیش ملك سپر
جانت پیوسته باد با كهسار
در مهمی كه افتد اندر ملك
زود صد بندگی كنی اظهار
در خراسان و در عراق همی
ز آتش فتنه تو خاست شرار
بر فساد و منازعت كردند
بشقاوت مخالفان اصرار
رایت نصرت تو روی نهاد
سوی دربند آن بلاد و دیار
جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی كوفت بر صغار و كبار
لعل ناگشته صفحه خنجر
گرم نابوده عرصه پیكار
گشت بی نور و ماند بی حركت
از نهیب حسام جان اوبار
دیده هاشان چو دیده نرگس
پنجه هاشان چو پنجه های چنار
طاعنان را بیك زمان افكند
ناله كوس تو بناله ی زار
خشك شد هرچه رود بود چو سنگ
كفته شد هر چه كوه بود چو غار
باز گشتی بفتح و فیروزی
داده اطراف را برای قرار
كرده معلوم بدسگالان را
كه چگونه كنند مردان كار
شاه را دیدی آفتاب نهاد
اندر ایوان آسمان كردار
نور گسترد بر تو چندانی
كه شدی چون مه دو پنج و چهار
بر كشید و چنین سزید كه دید
رتبت تو چو چرخ آینه وار
باز گشتی بسوی هندستان
كارها كرده چون هزار نگار
تا نمائی به بت پرستان باز
چند گاهی ز تیغ تیز آثار
لشكری تعبیه كنی كه بجنگ
كوه صحرا كنند و صحرا غار
مفرش و سایبان كشی و زنی
بر زمین وهوا ز خون و غبار
پشت اسلام را دهی قوت
چشم اقبال را كنی بیدار
سوی دیوان شرك روی نهی
شب تاری چو كوكب سیار
با محلی چو مهر روزافزون
با سپاهی چو ابر صاعقه بار
از قدوم تو چون خبر برسید
شد زمستان این دیار بهار
هم بدیدند هم بنعمت تو
كه هوا شد چو ابر خاك نگار
دشت شد همچو بوستان ارم
باغ شد همچو لعبت فرخار
زین خبر به شد و بهوش آمد
فتح بیهوش و نصرت بیمار
همه دشت است فوج فوج حشم
همه راه است جوق جوق سوار
كند شد باز شرك را دندان
تیز شد باز رزم را بازار
خودها را گشاده گشت غلاف
تیغها را زدوده شد زنگار
باز در مرغزار هندستان
شاخ مردی سعادت آرد بار
از تن گمرهی بریزد پوست
در دل كافری بروید خار
ای عجب مرمرا بتان امسال
چند خواهند جست راحت پار
همه دیدند باز روی جدل
همه بردند باز بوی دیار
همه از جان و تن بریده امید
همه از خان و مان شده بیزار
كامد آن گرد زاد گرد شكر
كامد ان شیر سهم شیر شكار
پسر بو حلیم شیبانی
سركش و صفدر و یل و سردار
این پدر زان پسر كند اعراض
وان برادر ازین شود بیزار
چاره و حیله كرد نتوانند
كه فتاده است كارشان دشوار
گر جهند این و گر فرو بندند
پیش ایشان چو كوه راه گذار
ور بزنهار با تو پیش آیند
ندهد تیغ تیزشان زنهار
كیست اندر زمین هندستان
این شگفتی زرای خانه شمار
كه نلرزد ز هول تو چون مرغ
كه نپیچد ز ترس تو چون مار
وقت كار است كار كن برخیز
دشمنان را نداشت باید خوار
هست بر جای خویش مركز كفر
زود گردش درآی چون پرگار
سطوتی هست این چنین هایل
لشكری هست اینچنین جرار
بشعیب و غضنفر این دو هژبر
كه سپاه گران سبك بشمار
آن چنان دان كه نصرت و فتحند
این عزیزانت بر یمین و یسار
سركشان سپاه حضرت را
همه بر ساقه و جناح گمار
هم بدین تعبیه بران كه ظفر
سپهت را نكوتر و هنجار
تو چو پیل دمان میانه ی قلب
پیش بركن غزات و ره بردار
كوه پوینده در مصاف فكن
مرگ تابنده از نیام برآر
نا شكسته مدار هیچ مصاف
ناگشاده مگیر هیچ حصار
نامه های فتوح كن پران
بسوی پادشاه گیتی دار
در خراسان و در عراق افكن
هر زمان از فتوح خویش آثار
چون گذاری به تیغ حق نبرد
حق مجلس بجام می بگذار
گاه خون ریزد و گاه زرافشان
گاه كین جوی و گاه نیكی كار
برق مانند بر معادی زن
ابر كردار بر هوائی بار
جاه و تخت تو دستیار تواند
بادی از جاه و تخت برخوردار
تا كند خاك گوی شكل نبات
تا كند چرخ تیز گردمدار
شاه بر تخت ملك باقی باد
با همه عز و ناز و دولت یار
داده یاران به بندگیش رضا
كرده شاهان به چاكریش اقرار
ماه رادیش را مباد خوف
می شادیش را مباد خمار
تو بنزدیك او بخدمتها
از همه كس عزیزتر صد بار
***
«مدح یكی از بزرگان »
شاد باش ای سپهر آینه وار
كه گشادی چو آینه اسرار
نیست معلوم خلق عالم را
كه چه بازیچه داشتی در كار
تا تو نیرنگ خویش بنمودی
رنگ گیتی شد از در دیدار
شكم روزگار آبستن
بچه ی زاد چون هزار نگار
روز فرصت ز مهر برد فروغ
باغ دولت ز چرخ دید بهار
یافت سیر و ثبات محكم و راست
ملك ثابت ز كوكب سیار
چرخ زنگارگون زدود چو صبح
تیغ بران فتح را زنگار
بوته ی مملكت بجوش آمد
گوهر ملك را گرفت عیار
داد اقبال ملك هفت اقلیم
بر جهاندار شهریار قرار
پادشا بوالمظفر ابراهیم
آسمان جاه آفتاب آثار
ملكی خسروی كه خوانندش
خسروان جهان ملوك شكار
ملك قطب است و رای او گردون
چرخ نقطه ست و قدر او پرگار
آفتابی است آن سپهر افروز
آسمانی است این زمانه نگار
مهر او را نعیم خلد نسیم
كین او را اثیر چرخ شرار
عنصر گوهر قریش از او
بر جهان كبر می كند هموار
تا مزین بنام عالی اوست
روی دنیا و چهره ی دینار
پادشاها قضا پدید آورد
خلق را بازی مسعبد بار
بدم جادوئی بتفسانید
آتش فتنه كوره پیكار
در شب تیره بلا ماندند
تیغها چون ستارگان بیدار
رزم را در زمین پراكن زود
سپهی كشن و لشكری جرار
جوقهاشان سپهر تیرانداز
فوج هاشان درخش تیغ گذار
زنده پیلان بسته را بگشای
شرزه شیران خفته را بگذار
بكله گوشه ی اشارت كن
همه گیتی پیاده بین و سوار
آن ملك زادگان نگر ملكا
بگه حمله بر یمین و یسار
گر ز كوبان چو رستم دستان
تیغ داران چو حیدر كرار
ابرها كش برخش در هر كوه
سیل ها ران به تیغ در هر غار
فرشها ساز خاك را از خون
پرده ها بند چرخ را ز غبار
سایه رایت ظهیری را
بر جهان سایه ی همای انگار
مغز گیتی ز جور مست شده است
از سر او ببر بگرز خمار
شربت تیغ قاهری درده
تا ننالد زمانه بیمار
دهن مملكت بخندد خوش
تا سر تیغ تو بگرید زار
هر كجا روی آری از نصرت
پیش نصرت همی برد هنجار
نه قدر سوی تو كشد لشكر
نه قضا پیش تو زند دیوار
آسمانی سزد كه پیوسته
بر جهان گردی آسمان كردار
بوستانی بودت راه گذار
مرغزاری بودت راه گذار
آفتابی روا بود كه بصبح
نور بخشی بهر بلاد و دیار
هیچ دانی چه گویم ای عجبی
راست گوئی كه نیستم خشیار
مغز من خشك شد چو خاك بحبس
تا بماندم چو ریگ بر كهسار
این چه گفتار چون منی باشد
آری گستاخیی است در اشعار
كیست اندر همه جهان آخر
از همه خسروان صغار و كبار
كه نكرده است تا نخواهد كرد
بندگی ترا بجان اقرار
هر كه طاعت نداردت شب و روز
روز روشن كنی بر او شب تار
اگر از سركشان بی دولت
بكشد سركشی بنخوت و عار
خویشتن را بدو مكن مشغول
كار او را بروزگار سپار
هیچ دیدی كه روزگار چه كرد
پس ازین هم چنین كند همه كار
چه كند بیش ازین كند شاها
جای شاهان همی كندت نثار
چرخ گردانت بنده ی نیك است
ببد و نیك بر جهانش گمار
تا نهد بر كف ولی تو گل
تا خلد در دل عدوی تو خار
طبع آنرا بدان كند خرم
جان این را بدین كند افگار
شهریارا جهان گردنكش
گشت حق را تمام خدمتگار
شد بفرمان تو مفوض كرد
عهده ی عالم اندك و بسیار
دفتر خسروی روی زمین
داشت پیش تو گنبد دوار
تا كنی روشن و گشاده و سهل
هرچه تیره ست و بسته و دشوار
همه گفتار منقطع كردم
گرچه كم نامدم همی گفتار
ملك شرق و شاه غرب توئی
جز خدای جهان نداری یار
زین مبارك رسول خویش بپرس
كه زمین كرد زیر پی هموار
بازگو ای سر ملوك ز من
كه نكو باز گوید او اخبار
تا در آفاق هیچ شاهی دید
كه نخواهد ز تیغ تو زنهار
خسروا نیز دم نیارد زد
بی مراد تو عالم غدار
به بشارت بهشت گشت جهان
نصرت آورد شاخ طوبی بار
نه عجب گر كنون مبشر فتح
پر برآرد چو جعفر طیار
پس ازین شعر فتح گویم از آنك
تیز شد فتح نامه را بازار
تا همی بندد آب در آذر
تا همی بارد ابر در آزار
باش از دولت بهار آئین
همچو آزده سرو برخوردار
نعمت و جاه و شادی گیتی
بده و بركش و بگیر و بدار
***
«مدح سیف الدوله محمود »
وقت گل سوری خیز ای نگار
بر گل سوری می سوری ببار
بربط سغدی را گردن بگیر
زخمه بزیر و بم او برگمار
رشك همی آیدم از بر بطت
تنگ مگیرش صنما در كنار
دست تو بر زیر تو آمد همی
زآن تن من گشت چو زیرت نزار
ای رخ تو چون گل سوری برنگ
با رخ تو نه گل سوری بكار
گر نبود گل چه شود زانكه هست
از گل سوری رخ تو یادگار
روی تو ما را همه ساله بود
لاله خود روی و گل كامگار
خار بود جانا گل را مدام
روی تو آن گل كه نباشدش خار
خیز بتا دست بمی زن كه می
دارد همواره ترا شادخوار
ز آن می نوشین كه دو جانم بدی
گر شدی اندر تن من پایدار
انكه بكان اندر همچون گهر
مهر مر او را بر پروردگار
آنكه بود در تن آزادگان
با همه شادی و طرب دستیار
گوهر جودست كه گردد بدو
از گهر مردم جود آشكار
گر نبدی خاصیت او بخود
جای نبودیش كف شهریار
خسرو محمود شهنشاه دهر
مهر فروزنده بهنگام بار
آتش سوزنده بهنگام رزم
مهر فروزنده بهنگام بار
آن ملك عصر كه هرگز بدو
چرخ فلك را نبود اختیار
آنكه ازو خوار نگردد عزیز
آنكه عزیزست بدو نیست خوار
آنكه ازو باغ بهارست ملك
كف زرافشانش چو ابر بهار
آنكه سوارست بهر دانشی
هست پیاده بر او هر سوار
آنكه چو برخیزد ابر سخاش
در كند او بر همه عالم نثار
سبز شود باغ طرب خلق را
در غم و آزار نباشد غبار
ای خرد و جود و سخا یار تو
نیست ترا از ملكان هیچ یار
دولت تو دهر بگیرد همه
تو بطرب می خور و انده مدار
بس بودت دولت و عز راهبر
بس بودت فخر و ظفر پیشكار
تا فلك از سیر نگیرد درنگ
بادی مانند فلك كامگار
شاد بتو آنكه بتو دوست ست
شاد ز تو آنكه ترا دوستدار
یمن همه ساله ترا بر یمین
یسر همه روزه ترا بر یسار
***
«هم در ثنای او »
رای مجلس كرد رای شهریار
پادشاه تاج بخش تاجدار
سیف دولت شاه محمود آنكه شد
مجلس او آسمان افتخار
ای خداوند خداوندان دهر
هم توانا خسروی هم بردبار
مر فلك را رای تو مهر منیر
مر زمین را كف تو ابر بهار
باغ ملك از كف تو خلد نعیم
جای عدل از رای تو دارالقرار
تیغ تو ناریست اندر رزمگاه
تیر تو بادیست اندر كارزار
جسم بدخواهان بود این را حطب
جان بی دینان بود آنرا شكار
طبع تو در علم دریای دمان
كف تو در جود ابر تندبار
تیرهای تو كه كردند از خدنگ
گشت چوب او به بیشه پرنگار
مملكت را این چنین آرد بكف
هر كرا نعمت دهد پروردگار
پادشاهی را چنین گیرد بدست
هر كرا دولت بود آموزگار
ملك را خوش رانده و چونین بود
هر كرا اقبال باشد پیشكار
خسروا بستان ز حور نوش لب
باده رنگین لعل خوشگوار
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آنرا مدار این را قرار
چون زمین و آسمان بادی مدام
بر زمانه پایدار و كامگار
***
«باز در ستایش او »
نه با لب تو برآید همی بطعم شكر
نه با رخ تو برآید همی بنور قمر
نه چون تو صورت پرداخت خامه مانی
نه چون تو لعبت آراست تیشه آزر
نه از زمانه تصور شود چو تو صورت
نه آفتاب تواند كند چو تو گوهر
بنور آذری و از تو دیده ام را آب
بلطف آبی و از تست در دلم آذر
مرا چو عقلی در سر بمهر شایسته
مرا چو جانی در تن بدوستی درخور
ولیك سود چه دارد كه با دریغ همی
برفت باید ناخورده از جمال تو بر
بدین زمانه ز فردوس هر زمان رضوان
همی گشاید بر بوستان خرم در
دمیده باد بر اطراف عنبر سارا
كشیده ابر بر آفاق دیبه ششتر
چو ناف آهو گشته همه هوا ز بخور
چو پر طوطی گشته همه زمین اخضر
دریغ آنكه ازین روزگار پر برست
چو زهر میشودم عیش ز انده دلبر
دریغ آنكه ندیده تمام روی تو من
نهاد باید رویم همی براه سفر
ز بهر آب حیات از پی رضای خدا
زمین به پیمایم همچو خضر و اسكندر
چنان نخواهم رفتن ز پیش تو صنما
كه وهم خواهد بودن به پیش من رهبر
خبر نگویدت از من مگر كه ابر بهار
نسیم ناردت از من مگر نسیم سحر
اگر جوازی یابم ز شهریار جهان
كه اعتضاد ملوكست و افتخار بشر
ببحر در كنم از آتش دلم صحرا
بباد بركنم از آب دیدگان فرغر
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
كه قصر او فردوس است و دست او كوثر
مبارزی كه عدیل سنان اوست اجل
مظفری كه قرین حسام اوست ظفر
چو آفتاب ازو باختر ستاند نور
هنوز ناشده پیدا تمام از خاور
نماند آز چو شد كف راد او معطی
نماند جور چو شد روی روشنش داور
فلك زمین سزد ار جود او بود باران
جهان عرض بود ار روی او شود جوهر
مدیح خوانش را بوستان سزد مجلس
خطیب نامش را آسمان سزد منبر
خدایگانا در رتبت و سخا آنی
كه چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
كه دید هرگز از ابیات وصف تو مقطع
كه یافت هرگز در بحر مدح تو معبر
هنوز روز معادیت را نبود صباح
هنوز باغ بزرگیت را نرسته شجر
چو چوب خشك بسوزد اثیر گردونرا
اگر ز آتش خشمت جهد ضعیف شرر
دلیلش از من كایدون ندیده هیچ آتش
ز تف خشم تو گشتم چو سوخته اخگر
ضعیف و بی دل گشتم شها كه گر خود را
ز زندگان شمرم كس نداردم باور
نه بستر از تن من هیچ آگهی یابد
نه هیچ آگه گردد تن من از بستر
چنان بماندم در دست روزگار و جهان
كه تیغ تافته در دست مرد آهنگر
ضمیر پاكم نشكفت اگر بآتش دل
ز رویم آمد پیدا چو گوهر از خنجر
اگر بچشم هدایت نگشت گیتی كور
وگر بگوش حقیقت نگشت گردون كر
چرا كه نشنودم این همه بعدل سخن
چرا كه آن نكند سوی من بمهر نظر
از آن غمی شده ام من كه غم دلم بشكافت
مگر نخواهد جز در میانش كرد گذر
بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است
از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر
به پیش تخت تو شاها گله نكردم من
ز بخت تا نشدم عاجز و زجان مضطر
بسان عودم تا آتشی بمن نرسد
پدید ناید دودم بدل بود مضمر
بنزد دشمن اگر نیست روی سرخم زرد
بنزد دوست اگر نیست چشم خشكم تر
چو روی آبی روی مرا مباد بها
چو چشم نرگس چشم مرا مباد بصر
خدایگانا بر من چرا نمی تابی
چو می بتابی بر خلق این جهان یكسر
نه تو فروتری اندر بزرگی از خورشید
نه من بخدمت تو كمترم ز نیلوفر
منم چو ذره و تو آفتاب عالمتاب
ز جود خویش چو خورشید ذره می پرور
وگر تو سایه ازین جان خسته برداری
بخاك خویش كنم خون خود بباد هدر
اگرچه آتش را قربی و عزتی باشد
بنفس خویش عزیزست نیز خاكستر
اگرچه در و گهر قیمتی بود در كان
وگرچه زاید از كاو در یهی عنبر
ولیك لنگ بود مایه نبات یكی
ولیك تلخ بود حاصل زهاب دگر
منم چو گوهر در سنگ خشك تن پنهان
منم چو عنبر در كاو بحر دل مضمر
سحاب دست تو خورشید را دهد مایه
لعاب كلك تو شاخ امل برآرد بر
بدولت تو بود روح در تن حیوان
بمكنت تو بود باده در دل ساغر
سخا بدست تو نازان چو من بجان و روان
امل بدست تو حیران چو دیده ی اغور
ز بهر مدح تو و حمله عدو هستم
ببزم و رزم چو كلك و چو نیزه بسته كمر
اگر ببری سر از تنم چو كلك به تیغ
چو كلك رویدم از بهر مدحت از تن سر
وگر چو عنبر برآتشم بسوزی پاك
مدیح یابی از من چو بوی از عنبر
تنم چو آهو كز كشور دگر بچرد
نهد معطر نافه بكشور دیگر
بسان بازم كش چون بداری اندر بند
شكار پیش تو آرد چو باز یابد پر
عجب نباشد كز منت ایادی تو
چو طوق قمری بر گردنم بماند اثر
دوتا چرا شدم از تو اگر كمان نشدم
تهی چرا روم از تو اگر نیم ساغر
بمدحت اندر بسیار شد مرا گفتار
زیان بود چو فراوان خورند شهد و شكر
ز آب رویم قطره نماند جز كه خلاب
نماند زآتش طبعم مگر كه خاكستر
خدایگانا دانی كه چند سال آمد
كه جز بدرگه تو مر مرا نبود مقر
شبان و روزان بیدار و مضطرب مانده
ز بهر گفتن مدحت چو لاله و عبهر
بساط طبع تو گسترده ام بكوشش طبع
نهال مدح تو پرورده ام بخون جگر
بنظم مدح تو آكنده در دل اندیشه
بشكر وصف تو اندوخته بدیده سهر
ز بهر آنرا تا بر زمانه جلوه كنند
مدیح های ترا ساختم ز جان زیور
وگر بخواهد از بهر چشم زخم اكنون
دو دیده ی چو شبه بندمش بگردن بر
اگر بدفتر من جز مدایح تو بود
تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر
وگر سپهر ز خورشید سازدت دیهیم
مرصعش كنم از مدح تو بدر و گهر
بطعنه گوید دشمن كه كار چون نكنی
ز كار گردد مردم بزرگ و نام آور
چگونه كار توانیم كرد بی آلت
حسام هرگز بی قبضه كی نمود هنر
درست شد كه زمانه است مرمرا دشمن
بجز زمانه مرا دشمن دگر مشمر
ز زاد و بومم بر كند و هر زمان اكنون
همی بماندم از صد هزار گونه عبر
از آنكه هستم ازو و از آنكه هست از من
پسند كردم یگچند گه بخواب و بخور
اگر بكودكی امیدوارم از فرزند
چگونه باشدم امید پیری از مادر
رهی پسر را اینجا بتو سپرد امروز
كه دی رهی را آنجا بتو سپرد پدر
بدان مبارك خانه همی رود ملكا
بدان مقام رساند مرا خدای مگر
جهان گذارم در نیك و بد بسان قضا
زمین نوردم در روز و شب بسان قدر
چو ریك و ماهی باشم بكوه و در دریا
چو شیر و تنین جستم به بیشه و كردر
چو باد شكر گزارم ز تو بخاص و بعام
چو مهر مدح رسانم ز تو ببحر و به بر
دعا و شكر تو گویم بدرگه كسری
ثنا و مدح تو خوانم بمجلس قیصر
همیشه تا بدمد بر فلك ز مهر ضیا
همیشه تا بچكد بر زمین ز ابر مطر
بر آسمان جلالت بتاب چون خورشید
ببوستان عدالت ببال چون عرعر
نگاهبان تنت باد عدل چون جوشن
نگاهبان سرت باد داد چون مغفر
***
«باز هم مدح او و اظهار شادی از رستگاری 1»
یكشب از نو بهار وقت سحر
باد بر باغ كرد راهگذر
غنچه گل پیام داد بمی
گفت من آمدم بباغ اندر
خیمها ساختم ز میرم چین
فرش كردم ز دیبه ششتر
نز عماری من آمدم بیرون
نه بدیدست روی من مادر
نگشادم نقاب سبز از روی
ننمودم بكس رخ احمر
باد بر من دمید مشك و عبیر
ابر بر من فشاند در و گهر
منتظر بوده ام ز بهر تو من
كرده ام در میان باغ مقر
گر در این هفته نزد من نائی
به نیابیم تا بسال دگر
باد چون باده را بگفت پیام
لرزه بروی فتاد در ساغر
شادمان گشت و اهتزاز نمود
روی او سرخ شد ز لهو و بطر
باد را گفت اینت خوش پیغام
مرحبا اینت هست خوب خبر
باز گرد و بگو جواب پیام
باز گو آنچه گویمت یكسر
گو تو هستی مخالف و بدعهد
كس ندیدم ز تو مخالف تر
سال تا سال منتظر باشیم
تا ببینیم چهره تو مگر
چون بیائی نپائی ایدر دیر
باربندی و برشوی زایدر
خوب روئی و خوبرویان را
عهد با روی كی بود در خور
چند گه باز داشت بودم من
در یكی خانه عاجز و مضطر
نه بدیدم همی رخ ساقی
نه شنیدم نوای خنیاگر
اینك از دولت و سعادت تو
من ز حبس آمدم سوی منظر
كسوت من شدست جام بلور
مركبم دست ترك سیمین بر
زود بشتاب تا بفرخ بزم
یابی از جود شهریار نظر
شاه با زر ترا برآمیزد
بر فشاند بدوستاران بر
باد از بوی باده مست شده
بازگشت و بباغ كرد گذر
هرچه پیش آمدش همی بربود
هرچه بسپرد كرد زیر و زبر
در گل آویخت كرد بدمستی
در ربود از سرش قصب معجر
می در آویخت اندر او و چنانك
سبز حله ش دریده شد در بر
روی گل ناگهان پدید آمد
از میان زمردین چادر
چون نگه كرد گل برابر دید
روی مه را ز گنبد اخضر
شد ز تشویر ماه رویش سرخ
در غم جامه گشت چشمش تر
شادمان شد همه شب و همه روز
شعرها میسراید از هر در
همچو خنیاگران شاه جهان
هر زمانی زند ره دریگر
شاه محمود سیف دولت و دین
شه صف دار و خسرو صفدر
پادشاه ستوده سیرت و رسم
شهریار خجسته طالع و فر
***
«ستایش دیگر از او »
نگارخانه چین است یا شكفته بهار
مه دو پنج و چهارست یابت فرخار
ز هر چهار نو آئین تر و بدیع ترست
نگار من كه زمانه چو او ندید نگار
چو آفتاب ز من تا جدا شدند بسر
شدست بر من روز فراق او شب تار
ز اشك دیده در آبم چو شاخ نیلوفر
كبود سینه و لرزان و زرد و گوژ و نزار
نشسته بودم دوش از فراقش انده گین
بطبع گوهرسنج و بدیده گوهربار
چو زلفكانش كرده ز زخم كف سینه
چو عارضینش كرده ز خون دیده كنار
در آمد از در حجره بصد هزار كشی
فرو نشست به پیشم چو صد هزار نگار
هزار گونه گلنار بر مه و پروین
هزار سلسله ی مشك بر گل و گلنار
بروی كرده همه حجره بوستان ارم
بزلف كرده همه خانه كلبه عطار
هزار بوسه همی خواستم من از وی گفت
بده هزار ولیكن مده فزون ز هزار
در آن میان كه همی بوسه دادمش بر لب
هزار بار غلط كردم از میانه شمار
گهی بشادی گفتم همی كه باده بگیر
گهی بزاری گفتم همی كه بوسه بیار
چو باده بودی بر دست من بیاوردی
نوای بار بد و گنج كاو و سبز بهار
همی نواختی آن لعبت بدیع كه هست
زبانش بیست و لیكن بلحن موسیقار
چو باده او را بودی بخواندمی پیشش
مدیح شاه جهان خسرو صغار و كبار
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
خدایگان جهانگیر شاه گیتی دار
مظفری ملكی خسروی خداوندی
كه میر شهرگشای است و شاه شیرشكار
بمجلس اندر رویش بلند خورشیدست
بمعركه اندر تیرش ستاره سیار
ربود هیبت او از تن سپهر كجی
ببرد خنجر او از سر زمانه خمار
زدوده تیغش تا بیقرار گشت برزم
بدست فرخ او مملكت گرفت قرار
هر آنكه از سر برنده خنجرش بجهد
بهر كجا كه رود ندهدش فلك زنهار
كسی كه گرد ز درگاه فرخش سائید
نگشت باز بگردش زمانه غدار
بزیر پای نكو خواهش آتش آب شود
بدست دشمنش اندر ز گل بروید خار
جم و فریدون گر جشن ساختند رواست
چنین بود ره و آئین خسروان كبار
نهاد جشنی شاه جهان از آن برتر
كه هست از ایشان برتر بخسروی صد بار
چو رسم پارسیان ناستوده دید همی
برسم تازی جشنی نهاد خسرووار
زهی بسیرت تو تازه گشته رسم عرب
بتو فروخته دین محمد مختار
كسی كه منكر باشد خدای بیچون را
بود باصل و به نسبت زدوده كفار
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
كند بساعت بر هستی خدای اقرار
برهمنی كه بزنار بود نازش او
ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن ز نار
وگرنه هیبت آن تیغ اژدها پیكر
كند بساعت زنار بر میانش مار
از آنچه پار تو كردی شها هزار یكی
نكرد رستم دستان زال در پیكار
هزار یك زان كامسال كرد خواهی باز
به تیغ تیز بهند اندرون نكردی پار
خبر شنیده ام از رستم و زتو دیدم
عیان و هرگز كی بود چون عیان اخبار
هزار سال بزی شاد تا بهر سالی
گشاده گردد بر دست تو هزار حصار
بتاب بر همه آفاق آفتاب صفت
بگرد گرد همه عالم آسمان كردار
بمعركه اندر با دشمنان چو بحر بجوش
بمجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار
زمین چنانكه تو دانی به تیغ تیز بگیر
جهان چنانكه تو خواهی بكام دل بگذار
ز بهر مقر عیان تاج شاه چین بستان
ز بهر كاسه ز نان تخت میر روم بیار
خزینه های ملوك زمین همه بر بخش
نهاده های شهان جهان همه بردار
ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بكام
ز ملك روزی مند و ز عمر برخوردار
***
«صفت اسب و مدح عارض لشكر عمادالدین منصور بن سعید »
بیار آن بادپای كوه پیكر
زمین كوب و ره انجام و تكاور
هیون ابر سیر تندر آوا
كه لنگ و گنگ شد زو ابر و تندر
تنش چون صورت ارژنگ زیبا
میان چون خامه ی مانی مصور
جهد بیرون ز چنبر گر بخواهی
كند ناوردگه بر تیغ و چنبر
چو آهن صلب و كف خیزدش ز آهن
چو آذر تندوخوی زایدش ز آذر
قلم كردار دست و پایش و گوشش
چو نامه در نوردد كوه و كردر
هوا از گرد او چون ابر تیره
روان كشتی او با چار لنگر
چرا تاریك شد از چشم خورشید
چو سمش سرمه گردانید مرمر
جهان رزم را بادی مجسم
زمین صیف را وهمی مصور
ركاب عارض لشكر كشنده
بحسن او كشیده خشم لشكر
عماد دین و قطب ملك منصور
كه دولت را بنام اوست مفخر
خداوندی كه ذات خلقت اوست
كمال صنع یزدان گروگر
خجسته نام او بر فرق نصرت
نماینده چو اندر تاج گوهر
نه چون قدرش ببالا هفت گردون
نه چون جاهش به پهنا هفت كشور
ز خلقش كوه بابل خورده آسیب
ز جودش گنج قارون برده كیفر
صفات او ز هر زشتی منزه
خصال او بهر خوبی مشهر
رود انصاف با طبعش پیاپی
دود اقبال با امرش برابر
ز رایش آسمان ملك چونانك
زمین از آفتاب نور گستر
كمال او عروس آئین درآویخت
ز گوش و گردن ایام زیور
خرد با دستگاه جود و فضلش
نخوانده كوه و دریا را توانگر
بزرگا سرو را چون تو نبینند
بگیتی یك بزرگ و هیچ سرور
جهان با حشمتت همدست و همدل
فلك با رتبتت هم پشت و همبر
همانا حزم و عزم تو نهادست
بگردون بر ثبات و سیر اختر
بگرید كلك تو بر عاج و كافور
بخندد خلق تو بر مشك و عنبر
نیاز از داوری كردن فرو ماند
چو شد امید را جود تو داور
بصحن مرغزار نعمت تو
امل را خوابگاهست و چراخور
ز گیتی خشكسال بخل برخاست
از آن بارنده كف جود پرور
معالی را نماند روی بی رنگ
مكارم را نگردد شخص لاغر
ثنا را تیز باشد روز بازار
كه باشد چون تو در عالم ثناخر
بجنس شعر من بر رادی تو
شكفتی بین كه چون افتاد در خور
عطای تو نه معموم و نه مبغض
ثنای من نه منحول و مزور
خداوندا مرا اوصاف خلقت
چو نافه خاطری دارد معطر
میان موج مدح تو چنانم
كه اندر ژرف دریا آشناور
نه دست آنكه درپائی زنم دست
نه روی آنكه بینم روی معبر
بجان و تن همی كوشید خواهم
ز بهر در درین دریای منكر
ز مدح تو بمدح كس نیازم
كس از دریا نیازد سوی فرغر
ولیكن بر من امروز از جدائی
شب دیجور شد روز منور
همی بگذارم اینجا قرص خورشید
نهم روی از ضرورت سوی خاور
بزقوم و حمیم افكند خواهم
به تیمار و عنا رنجور و مضطر
تنی از بهر تو بازاری زیر
رخی از هجر تو با زردی زر
ز تف رنج اندیشه جگر خشك
ز بیم جان شیرین دیدگان تر
معاذالله نیم رنجور و غمگین
ز هجر آن نگار ماه منظر
دل افروزی كه اندر جوی چشمم
خیالش رست چون سیمین صنوبر
گل از جور جمالش روی پرخون
چنار از رشك قدش دست بر سر
شده متروك از آن نصویر مانی
شده منسوخ از آن تمثال آذر
دژم گشته ز رویش روی لاله
خجل مانده ز چشمش چشم عبهر
فراق تو بخواهد گستریدن
ز خار و آتشم بالین و بستر
هوای تو بمن بركرد خواهد
زمانه مظلم و آفاق مغبر
همی در پیش برخواهم گرفتن
رهی با سهم دوزخ هول محشر
كشنده آب او بر كوه شمشیر
خلنده خارش اندر خاره نشتر
سمومش گرد كرده آب در حوض
سرابش آب كرده سنگ در جر
ز ترس او هوا را دیده گریان
ز بیم او شفق را چهره اخضر
قضا را داد خواهم شب طلیعه
صبا را كرد خواهم روز رهبر
هژبری بود خواهم آهنین چنگ
عقابی گشت خواهم آتشین پر
مگر عبره كنم شبهای بی حد
پس پشت افكنم شخهای بی مر
چو كشتی از شكم ور پنج دریا
برون آیم به پیشت خشك زین ور
بدین لاغر تن گردن بریده
كه از پولاد سفته دارد افسر
مرا جائی همی باید نهادن
ز بازو چرغ و شاهین راه یكسر
ازیرا سوی صدر تو ازین پس
نباشد قاصد من جز كبوتر
بس آسانست بر تو كز فراقت
نگردد آب عیش من مكدر
ولیكن بخت بد كرده است بر من
نهاد طبعت اندك پایه برتر
همی چون از رضای شافی تو
در این مدت نصیبم هست كمتر
چنان نالم كه بر معشوق عاشق
چنان گریم كه بر فرزند مادر
ز من گر زخم من گرداندت شاد
همان یابی بگوش از زخم مزمر
وگر آتش زنی اندر دل من
همان گیری كه مغز از دود مجمر
اگر پر زهر گردانی دهانم
زبانم گویدت شكری چو شكر
اگر بر فرق من خشمت ببارد
چو باران ذره از هر تیغ و خنجر
بحق نعمت تو گر گشایم
دری جز خدمتت بر خویشتن بر
همی تا خامه و ساغر بدستم
بود خندان و گریان در دو محضر
مرا در هیچ بزم و هیچ مجلس
مرا بر هیچ درج و هیچ دفتر
نخواهد جز بنامت رفت خامه
نخواهد جز بیادت گشت ساغر
همی تا هال یابد گوی مركز
همی تا دور دارد چرخ محور
زمین روشن نگردد جز بخورشید
عرض قایم نباشد جز بجوهر
نشسته بر سریر عز مربع
بفرمان تو گردون مدور
بعشرت بر همه رامش توانا
بهمت بر همه نهمت مظفر
برتبت جاه تو گشته مقدم
بمدحت عمر تو گشته مؤخر
***
«در صفت شیر و مدح آن وزیر »
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بربسیج رفتن بستم همی كمر
بود آفتاب و همچو مطر اشكش و مرا
در آفتاب نادره آمد همی مطر
گه روی تافت گاه ببوسید روی من
گه بر بكند و گاه گرفت او مرا ببر
گه گفت اگر توانی ایدر مقام كن
گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر
گفتم كه حاجتم بتو افزون كنون از آنك
حاجت فزون بود همی ای ماه در سفر
نه نوگلی و شكر دانم كه چاره نیست
از آفتاب و باران كسرا براه در
ترسم كز آفتاب فر و پژمری چو گل
بگدازی ای نگار ز باران تو چون شكر
واندر مقام كردن دانی كه چاره نیست
چون داد روی سوی سفر بارش بشر
بدرود كردم او را وز وی جدا شدم
در پیش برگرفتم راهی پر از خطر
در بیشه ی فتادم كاندر زمین او
مالیده خون جانوران و برسته بر
نه زانبهی تواند آمد بگوش بانگ
نزدیدگان تواند رفتن برون نظر
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پر آفت و خطر
زآن آمدم شگفت كه از بس بلا و شور
دروی چگونه یارد رستن همی شجر
شد بسته مركبانرا دم از برای آن
كامد بگوش ایشان آواز شیر نر
آمد برون ز بیشه یكی زرد سرخ چشم
لاغر میان و اندك دنبال و پهن سر
رویش چراست زرد نترسیده او ز كس
چشمش چراست سرخ ندیده شبی سهر
میجست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند كوكب سپر از روی چون سپر
مانند آفتاب همی رفت و بر زمین
همچون مجره پیدا از پنجه اش اثر
از سهم روی و بانك كریه و نفیر او
هر زنده گوش و چشم همی داشت كور و كر
آنجا كه قصد كرد بسان قضاش دید
وانچش مراد بود بیامدش چون قدر
آتش نهاد و خیره بود در میان آب
خورشید رنگ و تیره از او روز جانور
ماننده ی خور است همیشه بطبع گرم
آری شگفت نیست بود گرم طبع خور
از بهر چیست تارك و جوشان و ترش روی
چون یافته است دانم بر جانور ظفر
در جای سهم داند رفتن همی چو تیر
وز بد چو تیغ كرد نداند همی حذر
هست او قوی دل و جگرآور ز بهر آنك
باشد طعام او همه ساله دل و جگر
گشت او دلیر و نامور از بهر آنكه او
بسیار برد جان دلیران نامور
خورشید رنگ و فعل شهابست بهر آنك
در مرغزار چون فلك او را بود ممر
گفتم كه یارب او را بگمار و چیره كن
بر دشمنان صاحب كافی پرهنر
منصور بن سعید بن احمد كه در جهان
چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر
گر طول و عرض همت او داردی سپهر
خورشید كی رسیدی هرگز بباختر
ور آفتاب بودی چون مهر او بفعل
جز جانور نبودی در سنگ ها گهر
ای مدحتت بدانش چون طبع رهنمای
وی خدمتت بدولت چون بخت راهبر
جز خدمت تو خدمت كردن بود هبا
جز مدحت تو مدحت كردن بود هدر
جودت بخاص و عام رسیده چو آفتاب
فضلت چو روزگار گرفته ست بحر و بر
چرخی و از تو باشد چون چرخ نیك و بد
بحری و از تو خیزد چون بحر نفع و ضر
با رتبت تو گردون بی قدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر
در جسمها هوای بقای تو چون روان
در چشمها جمال بقای تو چون بصر
من مدحت تو گفت ندانم همی تمام
مانند تو توئی و سخن گشت مختصر
معشوق تا چو زر ز كف من جدا شدست
او را همی بجوئیم در خاك همچو زر
از فضل خویش دانم رنجور مانده ام
شاخ درخت رنجه بود دایم از ثمر
یك همت تو حاصل گرداندم همم
یك فكرت تو زایل گرداندم فكر
از آتش فراق دل آتشكده شدست
وز آب این دو دیده نگارم همی شمر
از بس سمر كه گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر
چون مهر باد روز بقای تو بی ظلام
چون چرخ باد ساعت عمر تو بی عبر
ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات
عمر تو با سعادت و عیش تو بی بطر
***
«باز در ستایش او »
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه ی زمین راستر
برآورد خورشید زرین حسام
فرو رفت مه همچو سیمین سپر
چو خورشید تابان و سرو روان
نگارین من كرد بر من گذر
بدست اندرش بندی ناتوان
ز من در غم عشق نالنده تر
ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشید فر
بدو گفتم ای بهتر از جان و دل
چو بردی دل من كنون جان ببر
دلم همچو زهره ست در احتراق
تنم همچو خورشید اندر سفر
چرا هر شبی ای دلارام یار
چرا هر زمان ای نگارین پسر
بدشت دگر بینمت خوابگاه
بحوض دگر بینمت آبخور
ترا ای چو آهو بچشم و بتك
سگانند در تك چو مرغی بپر
چرا با تو سازند كآهو و سگ
نسازند پیوسته با یكدگر
ترا شب بصحرا نمد پوششست
ترا روز بر كه فلاخن كمر
چو خورشید رنجت نیاید ز سیر
چو نرگس زیانت ندارد سپر
مهی تو كه هرگز نترسی ز شب
گلی تو كه تازه شوی از مطر
چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همه جای تو در حجر
برنده بحكمت سراپای تو
بسفته به نیرنگ پهلو و بر
بحیلت كنند از شكر نی جدا
تو مقرون كنی نی همی با شكر
نی ناتوان چون درنگ آورد
دل اندر نشاط و تن اندر بطر
چو در سفته وز آب بوده چو در
چو زر زرد و از خاك زاده چو زر
شد او كهربا رنگ چونگشت خشك
زمرد صفت بود تا بود تر
چو شخصیست در وی نفسها روان
چو شاخیست زو شادمانی ثمر
بسی بود همشیره با شاخ گل
بسی بود همخوابه با شیر نر
چو شخص دلیران همه پر ز زخم
چو دست عروسان همه در صور
سرش گوش گشتست و چشمش دهان
سراید بچشم و نیوشد بسر
چو عاقل همی تا نگوید سخن
ازو هیچ پیدا نیاید هنر
چو بلبل شد او بر گل روی دوست
نوا میزند وقت شام و سحر
تو گوئی كه طوطیست اندر سخن
كه از آب گردد همی گنگ و كر
چو قمری همی نالد و همچو او
ز گردنش طوقی بگردنش بر
زبان نیست او را و جانی ولیك
ز دست تو گویاست چون جانور
دم تو مگر مدحت صاحب است
كز او گنگ گویا شد و باخطر
عمیدی كه اخبار او همچو دین
رسیده است در هر بلاد و كور
ابونصر منصور كاندر جهان
شده نام او چون هنر مشتهر
ازو خلق او چون ز گردون نجوم
وزو لفظ او چون ز دریا درر
ز حرص عطا خواهد اندامهاش
كه هر یك شود دست و پا شد گهر
چنان كز پی شكر او مادحش
زبان خواهد اندامها سربسر
بزرگا سزد گر كنی افتخار
كه بیشك جهانرا توئی مفتخر
ترا صدق بوبكر و علم علی
ترا فضل عثمان و عدل عمر
توئی در تن سرفرازان روان
توئی در سر كامكاری بصر
كه كرد از حوادث سپر جاه تو
كه تیر قضا شد بر او كارگر
بنامت كه زد دست در شاخ خشك
كه چون نخل مریم نیاورد بر
چو مدح تو می گفت نتوان تمام
همین جای كردم سخن مختصر
همی چون سكندر بگشتم از آنك
بماند بهر شهر از من اثر
سكندر ندید آب حیوان و من
همی بینم اینك بجام تو در
گر از مجلس تو بیایم قبول
بسان سكندر شوم با گهر
بتاریكی روزگار اندرون
بدست آیدم كان گوهر دگر
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر
بچشم بقا روی اقبال بین
بپای طرب نوش دولت ببر
بپای و ببال و ببار و بتاب
چو كوه و چو سرو و چو ابر و چو خور
مراد و نشاط و خزینه ی جهان
بیاب و ببین و بپاش و بخور
***
«مدیح دیگر از آن بزرگ »
دوال رحلت چون برزدم بكوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشكر
چو حاجیان زمی از شب سیاه پوشیده
چو بندگان بمجره سپهر بسته كمر
بهست و نیست دراز و عنان من در مشت
چو دو فریشته ام از دو سو قضا و قدر
مباش و باش ز بیم و امید در تن و جان
مجوی و جوی ز حرص و فتوح در دل و سر
مرا كه چون شود و كاشكی و شاید بود
حذر نگاشته در پیش چشم یكدفتر
اگرچه خواند همی عقل مرمرا در گوش
قضا چو كارگر آمد چه فایده ز حذر
گه از نهیبم گم شد همی چو ماران پای
گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر
تن از درنگ حراص و دل از شتاب امید
بطی و سرعت كیوان همی نمود و قمر
چو خار و گل ز گل و خار روی غمزه دوست
بتف و نم لب من خشك بود و مژگان تر
وگرنه گیتی خشك از تف دلم بودی
ز اشگ چشمم بر خشك ریزدم زیور
بدان دم اندر راندم همی ز دیده سرشگ
دل از هوادنجور و تن از هوان مضطر
بلون زر شده روی من از غبار نیاز
برنگ می شده چشم من از خمار سهر
نه بوی مستی در مغز من مگر زان می
نه رنگ هستی در دست من مگر ز آن زر
رهی چو تیغ كشیده كشیده و تابان
اثر ز سم ستوران برو بجای گهر
اگرچه تیغ بود آلت بریدن تن
همی بریدم آن تیغ را بكام اور
وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ
ازو همی بدر ازی بریده گشت نظر
چو آفتاب نهان شد نهان شد از دیده
بنام او شب دیرنده تیره بود مگر
مخوف راهی كز سهم شور و فتنه او
كشید دست نیارست كوهسار و كور
كه از جگر جگر من چو خون دل گشته
گهی ز خون دلم خون شده دلم چو جگر
گهی چو خاك پراكنده دل ز باد بلا
گهم چو آب بجوشیده دل ز آتش حر
شهاب وار بدنبال دشمنان چو دیو
فرو بریدم صد كوه آسمان پیكر
گهی بكوه شدی هم حدیث من پروین
گهی بدشت شدی هم عنان من صرصر
بسان نقطه موهوم دل ز هول بلا
چو جزو لا یتجزی تن از نهیب خطر
ولیك از همه پتیاره ایمن از پی آنك
مدیح صاحب خواندم همی چو حرززبر
عماد دولت منصور بن سعید كه یافت
فلك ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر
بباغ انس كه رویش چو گل شكفته شود
ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر
بقوت نعم و پشت نعمت اویست
امید یافته بر لشكر نیاز ظفر
كجا سفینه عزمش بر آب حزم نشست
نشایدش مگر از مركز زمین لنگر
شكوه جاهش گردیده راشدی محسوس
سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر
زماده بودن خورشید را مفاخرتست
كه طبع اوست معانی بكر را مادر
ز بهر آنكه باصل از گیاست خامه ی او
باصل رگها دریافتند زهر و شكر
بنعت موجز تیغش زمانه را ماند
كه بر ولی همه نفع است و بر عدو همه ضر
بزرگوار كریما چو طبع تو دریاست
شگفت نیست ز طبع تو گوهر و عنبر
مكارم تو اگر زنده ماندنیست شگفت
كه مجلس تو بهشت است و دست تو كوثر
ندید یارد دشمن مصاف حشمت تو
اگرچه سازد از روز و شب سپاه و حشر
نكرد یارد بی رای تو ممر و ممار
سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر
بحل و عقد همی حكم و امر نافذ تو
رود چو ابر ببحر و رسد چو باد به بر
اگر نباشد فرمان جرم تو مقبول
ابا كند ز پذیرفتن عرض جوهر
اگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی
بطبع راجع و هابط نیامدی اختر
بساختند چهار آخشیج دشمن از آن
كه رای تست بحق گشته در میان داور
بچرخ و بحر نیارم ترا صفت كردن
كه چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
ز بهر روی تو خورشید خواستی كه شدی
شعاع ذره ش چون نوردیده حس بصر
بروز بخشش تو ابر خواستی كه بدی
ز بهر جود كف تو چو قطره های درر
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود
كه هم ز گوهر دارند افسر گوهر
بنعمت تو كه چون قرب مجلس تو نبود
نكرد در دل من شادی خلاص اثر
ببند گو در عمرم زمانه را چو بغم
نمی گشاید از خدمت تو بر من در
در آب و آذرم از چشم و دل بروز و بشب
نه هیچ جای مقام و نه هیچ جای مقر
ز شوق طلعت و حرص لقای تو هستم
بروز چون حربا و بشب چو نیلوفر
ولیك مدح و ثنای ترا بخاطر طبع
چو صندل اندر آبم چو عود بر آذر
رضا دهی بحقیقت كه كارم اندر دل
مگر بسر برم این عمر نازنین بمگر
ز فرق تا بقدم آتشم مرا دریاب
كه زود گردد آتش بطبع خاكستر
بمجلس تو زمن نایب این قصیده تست
كه هیچ حاجت ناید بنایب دیگر
نمی توانم خواندش بنام در یتیم
كه عقل و فكرش امروزه مادرست و پدر
ز شرق و غرب ز رایت همی امان خواهند
كه هست او را بر طبع و خاطر تو گذر
همیشه تا كه مه از قرب و بعد چشمه مهر
گهی چو چفته كمان گردد و گهی چو سپر
زمانه باشد آبستنی بروز و بشب
سپهر باشد بازیگری بخیر و بشر
بپای همت بر فرق آفتاب خرام
بچشم نعمت در روی روزگار نگر
شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش
لباس دولت پوش و بساط فخر سپر
ولیت سرو سهی باد سر كشیده بابر
عدوت سرو مسطح كه برنیارد سر
ز دست طبع همیشه به تیغ ماه صفت
بریده باد چو ماهی عدوت را خنجر
***
«در مدح سیف الدوله محمود »
ای بقد بركشیده همچو سرو غاتفر
ای رخ خوب تو همچون ماه و از وی خوبتر
این یكی ماه تمام آن ماه را مشكین عذار
وآن دگر سرو روان و آن سرو را زرین كمر
زلف تو چون مشك در مجمر بگاه سوختن
چشم تو چون نرگس اندر باغ در وقت سحر
آن یكی پرتاب و دارد مرمرا با پیچ و تاب
واندگر پر خواب و دارد مرمرا بیخواب و خور
دو رخت لاله ست و در وی توده ی بوینده مشك
دو لبت لعل است و در وی رسته سی و دو درر
قطره نوش است پنداری دهانت ای صنم
تازه مویست پنداری میانت ای پسر
زآن نیابی گر بخواهی از دل من جز نشان
زآن نبینی گر بخواهی از تن من جز اثر
از وصال تو گشاید بر دلم درهای كام
وز صفات تو به بندد بر دلم راه فكر
آن مرا شادان كند چون خدمت شاه جهان
وآن مرا حیران كند چون مدح شاه نامور
سیف دولت شاه محمود آنكه سیف دولتش
همچو رای او ستوده ست و چو نامش مشتهر
آن بسان زهد سوی گنج رحمت ره نمای
وآن بسان عقل سوی علم و حكمت راهبر
زیردست رای او شد رونق تابنده ملك
زیر پای قدر او شد تارك تابنده خور
این یكی اندر جهان خسروی كرده وطن
واندگر بر آسمان سروری كرده مقر
جاه و نامش در جهان گسترده و تابان شده
این یكی رخشنده خورشید آندگر تابان قمر
اینهمه گیتی گرفته چون ارادت بی گمان
وآن همه عالم رسیده همچو فكرت بی مگر
نیزه و تیرش بهنگام جدال بدسگال
این همه گردد قضا و آن همه گردد قدر
این نیارامد مگر در جسم دشمن چون روان
وآن نیاساید مگر در چشم حاسد چون بصر
ماه شوال آمد ای شه سوی تو با عید جفت
هر دو گردند از سرور و از نشاطت بهره ور
این یكی آورد سوی تو نعیم و عز و ناز
وآن یكی آورد زی تو یمن و سعد كامگر
مر خجسته باد عید و رفتن ماه صیام
باد ملكت بی زوال و باد تختت بی خطر
این یكی بادت ببخت و دولت عالی معین
وآن یكی بادت ز جور گنبد گردون سپر
***
«در مدح عارض لشكر »
ای جهان فضل و بحر رادی و كان هنر
روشنت روزست و صافی آب و با قیمت گهر
خواب كرده از تو امن و ملك در یك خوابگاه
آب خورده از تو دین و عدل در یك آبخور
رفعت از قدر تو یابد چرخ از آن باشد رفیع
نسبت از حلم تو دارد كوه از آن بسته كمر
فتنه را از هیبت تو گم شود چون مار پای
حرص را از بخشش تو بر شود چون مور پر
شرك را ایمان تو چون كوه دارد مغز خشك
ظلم را انصاف تو چون ابر دارد دیده تر
بی مثال نافذ تو برندارد عدل گام
با شكوه سایس تو برندارد چرخ سر
دست حزم تو همی گیرد كمرگاه صواب
تیغ عزم تو همی درد جگرگاه خطر
ذكر مدحت در جهان محمدت گیرد مسیر
نجم جودت بر سپهر مفخرت گیرد ممر
آفتاب رفعت تو بر كمال افكند نور
نوبهار دولت تو بر ثنا گسترد فر
وقت عفو تو درآمد انگبین و می بجوی
روز خشم تو برآمد آفتاب از باختر
نیست چون گفتار ملك ارای تو نفع سماع
نیست چون دیدار روزافزای تو سود بصر
چشم سر تو ببیند صورت هر نیك و بد
همچو چشم سر كه اندر آینه بیند صور
بوی گل در بوستان هم طبع اخلاق تو شد
ابر دامن كش نثار او را از آن آرد درر
دستبرد حشمت تو یك نمونه ست از قضا
كار كرد همت تو یك نموده ست از قدر
بر سپهر كامگاری هست قادر عزم تو
چیردستی را عطارد تیزپائی را قمر
دهر هر حكمی كه بیند از تو دارد پیش چشم
چرخ هر امری كه یابد از تو گیرد پیش بر
دیده نرگس برنگ روی بدخواه تو شد
از نهیب آن همی در روز باشد در سهر
چون توان كوشیدن افزون زین كه میكوشد عدوت
در نبردت ساختست از جان و دل تیر و سپر
تا چو بر و بحر عقل و فضل تو گیتی گرفت
كثرت و بسطت ندارد آب و خاك و بحر و بر
گر تو ابر و آفتابی در جهان ویحك چرا
در عطا خالی نهادی بحر و كان از در و زر
مهر تو چشم امل را نور گرداند ظلام
كین تو كام بلا را زهر گرداند شكر
تا مزین شد بتو دیوان عرض شهریار
عرض كرد اقبال پیشت لشكر فتح و ظفر
از بداندیشان و بدخواهان نماند اندر جهان
یكتن پیكارجوی و یكسر پرخاشخر
كرد و گردانید بانگ خشم و قهر و كین تو
چشم هر بی رسم كور و گوش هر بی راه كر
سطوت باس و نهیبت آب گردانید و خون
در سر طغیان دماغ و در تن عصیان جگر
كامكاری را دلیل وهم تو بنمود جاه
نامداری را علو جاه تو بكشاد در
ای ز كفت زاده بحر جود را آب حیات
وی ز فضلت رسته باغ علم را شاخ شجر
بر سواران سخن میدان دعوی تنگ نیست
مركب میدان همی باید كه گیرد كر و فر
شاید ار باطل كنی گفتار هر بیداد جوی
چون تو اصحاب خرد را داوری و دادگر
روزها از گفت های من یقین گشتست كان
سالها از كردهای من عیان گشتست جر
ماهمی روز از در شب كلك سحر آرای من
كار دشمن شد چو كار ساحران زیر و زبر
ضحكه را یارب مجال این سپهر سفله بین
سخره را ویحك مجال این سپهر دون نگر
نور تحفه كرد سوی مهر پر تابش سها
آب هدیه برد نزد بحر بی پایان شمر
ای شگفتی از برای چه همی خنجر كشید
آنكه می ز اندوه زد بر پشت پای خود تبر
فتنه انگیزد همی آن كش نیارد یك بها
آتش افروزد همی آنكش بسوزد یك شرر
عاشقی افتاد در دل خرس را با آن لقا
رهبری كرد آرز و خفاش را با آن صور
گفتم آخر بی محابا من همی ترسم ز خصم
گر بترسد هرگز از روباه ماده شیر نر
تا همی خورشید و ابر روشن و تاریك را
از طبیعت باشد اندر عالم علوی اثر
بادت از خورشید و ابر تخت و جاه اندر جهان
روز دولت نورمند و شاخ نعمت بارور
***
«مدح عمدة الملك رشیدالدین »
رویها را نگار كرده رسید
كار من زان نگار شد بنگار
آن نگاری كه كافرش برخواند
بیش اسلام را نكرد انكار
كرد مرهم دل فگار مرا
چهره هائی به پنج گشته فگار
كاژ كرده برو بنفشه و گل
كار كرده برو بنقش و نگار
راست همچون زدوده رای تو بود
كه ز حملان خبر نداشت عبار
چون سخای تو بود صافی و پاك
كه نیفتد برو ز منت بار
همه دو روی و دوستند و عزیز
در دل و طبع مردمان هموار
هیچ دو روی را در این عالم
تیزتر زان ندیده ام بازار
تا درآمد چو آفتاب از در
شد ز روزن برون چو شب تیمار
هر درستی كه بود ازو بشكست
لشكر دین بناز جان اوبار
ز آن شكسته كه بود زود ببست
هر شكسته كه داشتم در كار
چون بسختم تمام و بشمردم
راست آمد بسختن و بشمار
چشم جود ترا و حال مرا
سخت اندك نمود و بس بسیار
گفتم ای ماه شكل بر پر سنگ
پدرت آفتاب چرخ گزار
راحتی دادیم سزاست كه من
بی تو رنجور بودم و بیمار
از منت عذر خواست باید از آنك
گله دارم ز مادرت كهسار
راه بر من چنان ببست همی
كه شدی روز روشنم شب تار
بخت من خفته مانده بود بگل
گر نكردیش همچو گل بیدار
عمده ملك و خاص شاه رشید
تحفه سعد گنبد دوار
آنكه باران ابر او كرده ست
فصلهای جهان ز جود بهار
طبع او بحر گشت و بحر سراب
كف او ابر گشت و ابر غبار
از پس عز خدمتش همه ذل
وز پس فخر خدمتش همه خوار
كوكب حزم و رای او ثابت
اختر عزم و امر او سیار
همت او همی كند آسان
هرچه گردون همی كند دشوار
ای بطبع و بكف تو منسوب
در وقار و سخا جبال و بحار
روز تایید تو نبیند شب
گل اقبال تو ندارد خار
سپر جاه تو مرا دریافت
زیر تیغ زمانه خونخوار
همچو آئینه طبع من بزدود
از پس آنكه بود پر زنگار
چون برستم ز حبس كج نروم
پیش فرمان تو قلم كردار
تو حقیقت چنان شمر كه مرا
بر میانست چون قلم زنار
تا همی گردد و همی بارد
بر زمین آسمان و ابر بهار
چرخ مانند بر معادی گرد
ابر كردار بر موالی بار
***
«باز در ثنای او »
آلت رامش بخواه گوهر شادی بیار
رعد مثال آن بزن ابر نهاد این ببار
خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط
جز طرب اندر جهان نیز ندارند كار
خاك به ببینی درو خرده ی نقره بساط
ابر به بینی درو ریزه كافور بار
شهر ز دیبای روم نغزتر از بوستان
راه ز خوبان شهر خوبتر از قندهار
روی چو دوزخ زمین گشت ز سبزه بهشت
نقص گرفته جهان شد بزمستان بهار
تابد چون مه همی روی بت خوش سخن
خندد چون گل همی جام می خوشگوار
نز پی شادی همی هیچ دلی را ملال
ساخته سازش همی هر كه سری را خمار
دانی امسال چیست سورست از آن شاد شد
ساخته سازش همی گردون برآرد پار
عمده ی پاینده ملك خاصه خسرو رشید
آمد باز از عراق شاد دل و شادخوار
جاه و بزرگی عدیل عز و سعادت ندیم
دولت و تایید جفت نصرت و اقبال یار
فتح و ظفر همركاب فخر و شرف هم عنان
یمن رفیق یمین یسر قرین یسار
داشته در زیر ران سرسبكی خوش خرام
رهبر و هامون نورد كه رو دریا گذار
چرخی و در زیر او تابان شكل هلال
كوهی و بر روی او رخشان زر عیار
كشتی شوریده بحر كوكب تاریك شب
قلعه روز نبرد آهوی وقت شكار
باد پیش كوفته بر تپش برق تیغ
رعد دمش خاسته در دل ابر غبار
خاصه سلطان بر و مهر صفت از بها
وان فلك آسای رش چون فلك اندر دیار
ساعت ساعت برو رای ملك را نظر
منزل منزل برو سعد فلك را نثار
دیده ز چرخ كمال مهری بس نورمند
یافته از بحر ملك دری بس شاهوار
داد بشهزاده ای زاده ی شاهی چنو
در هنر مملكت دیده نشد روزگار
پشت و دل شهریار هرگز دور سپهر
دیده ی دولت ندید روی چنو شهریار
آن پسر تاجدار تا كه برافراخت تاج
هر دم بوسد زمین پیشش هر تاجدار
جود بدو چیره دست مجد بدو شادكام
عقل بدو زورمند ملك بدو شادكام
ای ببر مهر تو مهر فروزان سها
وی ببر كین تو آتش سوزان شرار
با ادب و عقل تو چرخ نباشد قوی
با تلف جود تو كوه ندارد یسار
تا تو بفرخنده فال رفتی از پیش شاه
نداد حضرت فروغ نیافت شاهی قرار
پنجه سرو و چنار لرزان بود از دعا
دیده نرگس بباغ زرد شد از انتظار
گشتی مانند ابر بر سر كههای تند
رفتی مانند باد در دل شبهای تار
نه باكت آمد ز شیر نه ترس بودت ز تیغ
نه مانده گشتی ز كوه نه رنجه گشتی ز غار
بودت هر خارزار تازه تر از گلستان
گشتت هر سنگلاخ نرمتر از مرغزار
بودم خراسان ندید بر كف تو جام زر
شرم زد و می برست لاله از لاله زار
هر كه همی مدح خواست داد بدان مدح زر
آمد و مدح تو گفت كرد بدان افتخار
لابد خونین بود كافی و بسیار فن
بیشك زینسان رسد محتشم و نامدار
طبع چو دریا فراخ رای چو گردون بلند
عزم چو شمشیر تیز حزم چو كوه استوار
با ادب دلپسند با سخن جانفروز
با خرد بیكران با هنر بی شمار
با همه عالم جواد وز همه گیتی فزون
در همه میدان تمام بر همه دانش سوار
آنكه بصد ناز شاه بركشدش پیش تخت
وانكه بصد فخر ملك پروردش بر كنار
تا تو بیاراستی حضرت عالی بفر
گشت جهان پربخور گشت زمان پرنگار
رود ز خوبان دهر جست بر رودزن
می ز بتان طراز خواست كف میگسار
روی زمین كوفتی نام نكو یافتی
اینت ستوده سفر اینت گزین اختیار
كاری كردی بزرگ تا كه بماند جهان
ماند اندر جهان قصه آن یادگار
همسر شكر شده ست مهر تو بر هر زبان
همتك بادست و ابر نام تو در هر دیار
ای ز همه مفخرت عرض تو بسته حلی
وی ز همه مكرمت نفس تو كرده شعار
دایم پوشیده نیست بر دل بیدار تو
كه من چه بینم همی در فزع این حصار
چو بوم خسبم زوهم در شكم این مضیق
چو زاغ خیزم ز ترس بر سر این كوهسار
دو لبم از باد جان دو رخم از اشك تر
گونه ام از درد زرد پیكرم از غم نزار
چو رعد هر شامگاه نالم در رنج سخت
چون ابر هر بامداد گریم از درد زار
بگرددم سر چو باد بخیزدم دم چو دود
بلرزدم دل چو برگ به پیچدم تن چو مار
شخص نوانم ز ضعف بر نسق چفته نال
چهره ز خون سرشك بر شبه كفته نار
كار ز سختی چو سنگ عیش بتلخی چو زهر
جای به تنگی چو كور روز بظلمت چو قار
قامتم از بار رنج همچو كمان تو گوژ
سینه ز تیر بلا چون هدف تو فگار
داری جاه عریض مرتبت سرفراز
بنزد سلطان حق خسرو خسرو تبار
هست محلی تمام عالی چون آسمان
هست زبانی فصیح بران چون ذوالفقار
بحق داد آفرین بنعمت شاه شرق
كه بركشی مرمرا ازین از این اضطرار
امید عالی توئی وفا كن امید من
زانكه امیدم به تست جمله پس از كردگار
تا بفروزد زمین چشمه گیتی فروز
تا بنگارد جهان چرخ زمانه نگار
دست برادی گشای طبع بشادی زدای
روز بدولت شمر عمر برافت گذار
بساط ایوان ملك بپای رتبت سپر
عنان فرمان شاه بدست اقبال دار
مهری چون مهر تاب چرخی چون چرخ گرد
سروی چون سرو بال ابری چون ابر بار
داده و انگیخته مجلس بزم ترا
جام بلورین فروغ مجمر زرین بخار
***
«مدح جمال الملك رشید »
چون ببستم كمر بعزم سفر
آگهی یافت سرو سیمین بر
رنجه و تافته برسم وداع
اندر آمد چو سرو و ماه از در
گه بفندق همی شخود سمن
گه بلؤلؤ همی گزید شكر
مرمرا گفت ای عزیز رفیق
همه با رنج و محنتی تو مگر
از تو بازیچه ی عجب كرده ست
گردش این سپهر بازیگر
گاه سنگت كند همی بر كوه
گاه بادت كند بصحرا بر
گاه با دیو داردت هم رخت
گاه با شیر داردت همبر
گاه در حبسها بداری پای
گاه در دشتها برآری پر
گه یكایك بطبع بربندی
از پی رزم همچو نیزه كمر
گه بجوشد بر تو در جوشن
گه بتفسد سر تو در مغفر
ای عجب لا اله الا الله
بخت باشد ترا مخالف تر
گیرم از من بعجز بشكیبی
تا ندارد بر تو عجز خبر
خدمت مجلس جمال الملك
چون توانی گذشت نیك نگر
مفخر و زینت زمانه رشید
كه نیارد چنو زمانه دگر
آنكه او را خدای عزوجل
داد علم علی و عدل عمر
آنكه آثار همتش بسته ست
گردن دین و ملك را زیور
آنكه با خلق او مرا زد بوی
نافه ی مشك و بیضه عنبر
خرم از جود او بهار عطا
روشن از عدل او جهان هنر
رای او را سها بود خورشید
خشم او را شرر بود آذر
بر ندارد سخای كفش را
بحر پر در و كان پر گوهر
بر نتابد نهیب باسش را
مركز خاك و چنبر محور
مهر او كرد شكر از حنظل
كین او ساخت حنظل از شكر
دهر با عزم او ندارد روز
مهر با رای او ندارد فر
قدر او چرخ گشت و چرخ زمین
طبع او بحر گشت و بحر شمر
بكمالش همی ببالد ملك
تاب جودش همی بكاهد زر
جان او پیش جان خلق جهان
گشته از تیر روزگار سپر
عدل شافی او بهر بقعه
رای كافی او بهر كشور
هیبت او چو شیر وقت نخیز
بسته بر نائبات راه گذر
ظلم را همچو باز دوخته چشم
فتنه را همچو مار كوفته سر
ای جهان را بمكرمت ضامن
وی خرد را براستی داور
باز گردون گوژ پشت سپرد
دل و جانم بانده بی مر
از قضا پیش من نهاد رهی
كه در او وهم كور گردد و كر
آب حوضش بطعم چون زقوم
برگ شاخش بشكل چون نشتر
من درین ره نهاده تن بقضا
وز توكل سپرده دل بقدر
بسم باده باز خواهم كرد
هر زمانی صحیفه های عبر
همه شب در ستاره خواهم بست
بطلوع و غروب وهم و نظر
راست مانند ابر و باد مرا
رفت باید همی ببحر و ببر
از فراق هوای مجلس تو
با لب خشك و با دو دیده تر
رویم از گریه همچو روی وزیر
دلم از سوز چون دل مجمر
ژاله گشته سرشك من ز عنا
لاله گشته دو چشم من ز سهر
از پی نور در شبان سیاه
آرزومند طلعت تو بصر
مدح های تو حرز جان و تنم
در بیابان و بیشه و كردر
ساخت خواهم بنام تو تیغی
از پی جنگ شیر شرزه نر
راند خواهم ز گفته هات مثل
گفت خواهم ز كردهات سمر
تا نبینمت آفتاب نهاد
اندر آن صدر آسمان پیكر
بود خواهم ز هجر تو همه روز
بیقرار و نوان چو نیلوفر
دیده بی تو نبیندم نعمت
دست بی تو نگیردم ساغر
بر من از فرقتت حرام بود
ناله نای و نغمه مزمر
دوری طبع تو نخواهد برد
ز آتش طبع من فروغ و شرر
زانكه خواهد زد از جدائی تو
خاطر آبدار چون خنجر
عز من بی تو بود خواهد ذل
نفع من بی تو گشت خواهد ضر
بیتوام شادیی نخواهد بود
ای شگفتی كه داردم باور
تا همی باشدم بمدح و بشكر
طبع و خاطر قوی و كار نگر
مدحهای تو بارم از خامه
شكرهای تو خوانم از دفتر
گر بدانجا كشد زمانه مرا
كه برو سودمندیست حذر
والله ار در جهان چو من یابی
هیچ مداح و بنده و چاكر
تا بتابد ز آسمان پروین
تا بروید ببوستان عرعر
بجلالت عنان دولت توز
بسعادت بساط فخر سپر
دورها جشنهای دولت بین
قرنها سالهای عمر شمر
بر تن تو ز خرمی كسوت
بر سر تو ز فرخی افسر
گشته گردون بحلم تو گردان
داده گردن بامر تو اختر
***
«مرثیه عمادالدوله ابوالقاسم و گریز بستایش سلطان ابراهیم »
گمان بری كه وفا داردت سپهر مگر
تو این گمان مبر و در وقاحتش بنگر
نهد چو چشمه خورشید بچه اندر خاك
چو نوعروسان بندد ز اختران زیور
نه شرمش آید ویحك همی ز كف خضیب
نه باك دارد از اكلیل بر نهاده بسر
فغان ز آفت آن روشنان تاری فعل
همه مخالف یكدیگر از مزاج و صور
سروی این بره سالخورده بر گردون
بزخم تیزتر از حدرمح و تیغ و تبر
كدام قصر برآورد برزه گا و فلك
كه آن بباد نشد تا نكرد زیر و زبر
دو پیكریست برین اژدهای پیكرخوار
عزیز و خوار نخواهد گذاشت یك پیكر
مجوی خیز ز خرچنگ كژر و كژچنگ
مسیر راست گزین و مریز خون جگر
چه باشی ایمن ازین خفته در نخیز كه هست
ستنبه شیری نعمت شكار عمر شكر
ز خوشه ای كه درین مرغزار گردونست
چنانكه خواست بكوشش كه یافت هرگز بر
ترازوئیست كه آنرا قضا همی سنجد
سبك به پله خیر و گران به پله شر
بهش كه بر سر تو كژدمی است زود گزای
كه گشت نیشش چون بزندگانی بر
ازین كمان كشنده چرا نداری باك
كه تیز ناوكش آسان كند ز كوه گذر
بزیست ماده درین بیشه دوازده بخش
كه هست خرده بسی جان شیر شرژه ی نر
بسا كه تشنه این دلو خشك دولابی
چو آب خواست بزهر آب گشت حلقش تر
ز ماهیی كه درین آبگون بی آبست
بترس و او را خونی یكی نهنگ شمر
چو شوخ جانورانیم راست پنداری
ندیده ایم حوادث نخوانده ایم عبر
چمنده بعضی ایمن بصیدگاه بلا
نشسته بهری ساكن بزخم جای خطر
فساد چرخ نه بینیم و نشنویم همی
كه چشم ها همه كورست و گوشها همه كر
بهایمیم و وحوشیم نه نه این و نه آن
كه در بهایم حزم است و در وحوش حذر
بسا كسا كه مه و مهر باش بالین
كه عاقبت ز گل و چوب گرددش بستر
چه فایده ز زره با گشاد شست قضا
چه منفعت ز سپر با نفاذ زخم قدر
اگر ز آهن و فولاد سفته حصن كنی
چو حال آید دست اجل بكوبد در
بروشنی و بخوشی عیش غره مشو
كه ظلمت از پس نورست و زهر زیر شكر
دری كه بر تو گشاید در هوا مگشای
رهی كه با تو نماید ره هوس مسپر
دم تو ناگه خواهد گسست بخت مدم
بر تو دشمن خواهد درید رنج مبر
سپهر گشت دایه گریز ازین دایه
زمانه بودت مادر ستوه ازین مادر
براهت اندر چاهست سر نهاده متاز
بجامت اندر زهرست ناچشیده مخور
عیار چرخ بگیر و نهاد دهر ببین
لباس طمع به پیچ و لباس آز بدر
گمان یقین شد طبع ترا میار مثل
خبر عیان شد چشم ترا مگوی سمر
اگر بعبرت خواهی كه صورتی بینی
بمرگ خاصه ی سلطان روزگار نگر
عماد دولت ابوالقاسم آنكه حشمت او
نهاد خواست جهانرا همی نهاد دگر
برآمدش گه كین گرد خیره از دریا
بخاستش گه مهر آب روشن از آذر
بطوع هر كه بخدمت نكرد گردن پشت
بكوه گردن او را كشید در چنبر
نه لفظ همت او برده بود نام سپاس
نه چشم نعمت او دیده بود روی بطر
بزرگوارا بر هر كس از مصیبت تو
همان رسید كز الماس تیز بر گوهر
بجست هوش دل از درد این عظیم فنا
بخست گوش سر از رنج این مهیب خبر
زند وفات تو در مغفرها ز آتش موج
همی بخیزد در دیده ها ز آب شمر
ز صولت تو نرستی هژبر آهن چنگ
ز هیبت تو نجستی عقاب آتش پر
فلك دعای ترا همچو حرز داشت عزیز
جهان ثنای ترا همچو ورد خواند ازبر
چو نیست لفظ تو رنجست گوش را ز سماع
چو نیست روی تو در دست هوش را ز بصر
دریغ روی تو از فرونور چون خورشید
دریغ قد تو در برزوزیب چون عرعر
اجل براند سحر بر تو شام حور بغدر
چنانكه نیز نپیوست شام تو بسحر
نبود سودی جان ترا ز حمله مرگ
ز بیكرانه سلاح و ز بی عدد لشكر
اگر كه تیر قضا بی حجاب سفتی جان
هزار جان گرامی فزون شدیت سپر
چو میل تو بسفر بود هم ز راه ترا
بزرگ همت تو داشت بر بزرگ سفر
تو آن بزرگ محل بودی و بزرگ عطا
كه چرخ با تو زمین بود و بحر با تو شمر
صفات راه ترا هندسی نكردی حد
خصال خوب ترا فلسفی نكردی مر
نه باك داشت همی خنجر تو از الماس
ببرد گوی همی باره ی تو از صرصر
نبود حزم تو ناگشته هم نشین صواب
نخاست عزم تو نابوده همعنان سفر
پس از وفات تو بازار نوحه گر دارد
چو در حیات تو بازار داشت خنیاگر
سزد كه هست ز تو ماتمی بهر خانه
كه بود فضله انعام تو بهر كشور
بمجلس تو بریده نشد صله ز صله
بدرگه تو گسسته نشد هنر ز هنر
شریف بزم تو بودی ملاذ هر مفلس
رفیع صدر تو گشتی پناه هر مضطر
هنرنمای نبیند به از تو خواسته پاش
سخن فروش نیابد به از تو مدحت خر
همه هنر بگذارد كنون هنر پیشه
همه ثنا بنوردد كنون ثنا گستر
نه بیش یازد نیكو سخن بنظم و به نثر
نه بیش تازد صاحب غرض ببحر و ببر
نماند رزمی كانرا سیه نشد شوكت
نماند بزمی كانرا نگون نشد ساغر
روا بود كه پس از روز تو نتابد مهر
سزا بود كه پس از جود تو نروید زر
پس از وفات تو از كاشكی چه خیزدمان
چو در حیات تو سودی نبودمان ز مگر
عجب نباشد اگر صبر ما هزیمت شد
كه آب دیده به پیكار او كشید حشر
نه آگهی كه عزیزان تو بماتم تو
بچشم و سینه همه لاله اند و نیلوفر
سیاه روزان چون بر تو ریختند سرشك
عجب نریخت سپهر و سیه نشد اختر
كدام تن كه ازو این فزع نبرد قرار
كدام دل كه درو این جزع نكرد اثر
بجایگاهی بودی ز كبریا و علو
كه پایگاه ندیدست وهم از آن برتر
نبود قطع تو در دانش فلك پیمای
نگشت مرگ تو در خاطر ستاره شمر
بنعمت تو كه این بس عظیم سوگندست
كه این خبر چو شنیدم نداشتم باور
كه دیده بود كه كوهی برآید از بنیاد
كه گفته بود كه چرخی درافتد از محور
چو شب سیاه شود نور روز در تابش
چو خاك خشك شود آب بحر بی معبر
مباد چرخ كه با چون توئی كند پیكار
مباد دهر كه بر چون توئی كشد خنجر
برو كه روضه اقبال گشت پژمرده
برو كه آتش امید گشت خاكستر
ترا كمال و هنر هیچگونه سود نداشت
كه خاك و آب سیه بر سر كمال وهنر
بزرگی تو بماند و تو رفتی و عجبست
كه كس عرض را قایم ندید بی جوهر
بنای سنت پیغمبر از تو بود آباد
بود شفیع تو پیش خدای پیغمبر
همه جهان را سیراب داشتی بعطا
بروز محشر سیراب كردی از كوثر
نبود چون تو و نشگفت از آنكه چون تو نبود
كه پرورنده ی تو بود شاه دین پرور
ظهیر دولت و دین بوالمظفر ابراهیم
كه دین و دولت ازو یافتند زینت و فر
بعدل شاهیش آراسته ست هر بقعه
بنام فرخش افروخته ست هر منبر
فلك نیارد هرگز چنو فلك همت
جهان نبیند هرگز چنو جهان داور
سپهر داد بدو ملك تا بجاویدان
خدای ملك بدو وقف كرد تا محشر
فدای جاهش جاه همه جهان یكدست
نثار جانش جان همه جهان یكسر
***
«مدح نجم الدین شیبانی »
ای غزا كار حیدر صفدر
وی سخا پیشه حاتم سرور
قطب ملت وزیر شیبانی
مفخر آل و زینت گوهر
چون تو ناكرده گردش ایام
چون تو ناورده گردش اختر
بغزا رفته با هزار نشاط
آمده باز با هزار ظفر
كرده اندر صمیم تابستان
بیش بر كشوری و حس چو سقر
بتوكل ز دل بدر كرده
نظر زهره اتصال قمر
بوستانیت گشته لشكرگاه
مرغزاریت بوده راهگذر
اندرین ره هزار بتكده بیش
كرده ویران بجنبش لشكر
واندران غزو صد هزار افزون
به پی پیل كرده زیر و زبر
تو كشیده سپه بنار آئین
مالوه از تو در گریز و حذر
وز شكوه تو روشنائی روز
تیره گشت بر اهل كالنجر
لب كفر از نهیب نهب تو خشك
چشم شرك از هراس باس تو تر
خلق را ساخته معسكر تو
صورتی شد ز عرصه محشر
یكرمه كوه دید هرگز كس
كه روان شد بروی صحرا بر
هر یكی در میانه ی دو ستون
اژدهائی فرو فكنده ز سر
گرد رفتارشان بكوه و بدشت
بانگ آیینه شان ببحر و ببر
گر ندیدی كه من همی گویم
پیش لشكر گه تو گو بنگر
تا ببیند گزیده پنجه پیل
همه هامون نورد و دریا در
همه عفریت شخص و صاعقه فعل
همه خارا سرین و سندان بر
وانكه شاهست بر همه پیلان
ای عجب هیكلی است بس منكر
بی ستونیست با چهار ستون
كه برآرد گه دویدن پر
كه تكش كرده ساده را كهسار
كه پیش كرده كوه را كردر
چون بگردد برادر نكباست
چون تك آورد خواهر صرصر
زو ببیند اگر بنهراسد
چون بر او افكنند ژرف نظر
صورت چرخ و صورت مریخ
صولت باد و نعره تندر
گذر یشكهاش بر پولاد
همچو بر چوب سست زخم تبر
اثر پایهاش بر خارا
همچو بر خاك نرم شكل سپر
عدت ملك پادشاه اینست
حشراتست هر چه هست دگر
سنگ دارد ز بهر چرخش سیم
خاك دارد ز بهر جودش زر
بحر هدیه همی كند لؤلؤ
خاك تحفه همی دهد گوهر
از پی بزم او بتركستان
بچگان پرورد همی مادر
وز پی رزم او بهندستان
كان همی زاید آهن خنجر
میزدایند رومیان خفتان
میرسانند روسیان مغفر
مركب از بادیه همی آرند
ادهم و ابرش اشهب و اشقر
كسوت و فرش را پسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر
بهمه وقتها ازین اجناس
هر كس آرد بضاعتی در خور
كه تواند كه زنده پیل آرد
تو توانی تو ای یل صفدر
چون تو باید سپاه سالاری
كاین چنین آمد از غزات و سفر
آفرین باد آفرین بر تو
هر زمانی ز ایزد داور
شادزی شادزی خداوندا
كز بزرگی و جاه چون تو پسر
تربت بوحلیم شیبانی
روضه ای شد ز خلد یا كوثر
ملكا راه بست هدیه ی تو بروز
راه حضرت بفرخی بسپر
تو گر این هدیه را تباه كنی
از دگر جنس هیچ هدیه مبر
تا ببینی كه شهریار جهان
چون فزاید ترا محل و خطر
سر تو برفرازد از اقران
جاه تو در گذارد از محور
تا بیفزاید از زمین آهن
تا بیفروزد از هوا آذر
دولتت باد همدل و هم پشت
نصرتت باد همره و همبر
طلعت دانش تو چون خورشید
قامت رامش تو چون عرعر
كردگارت بفضل یاری ده
روزگارت بطوع فرمانبر
بر تو فرخنده و همایون باد
عمل و شغل و جای و جاه پدر
***
«مدح سلطان مسعود »
باد مسعود شاه دولت یار
تا ابد كامگار و برخوردار
شهریاری كه چرخ برنامش
گاه دولت كند سعود نثار
كرد عزم غزا و عزمش را
ظفر و فتح بر یمین و یسار
گشته بر مركب فلك جولان
همچو خورشید نوربخش سوار
از بر آفتاب طلعت او
باز شد چتر آسمان كردار
شده خاك زمین ببوی عبیر
گشته فصل خزان ببوی بهار
تا زیان باد گشته زیر عنان
بختیان ابر گشته زیر مهار
دست دولت همی كشد لشكر
چشم نصرت همی برد هنجار
در همه بوم هند هیبت شاه
لرزه افكنده بر جبال و قفار
نیست بر جای مانده یك مردم
نیست بر پای مانده یك دیوار
منهزم گشته هرچه بود سپاه
منهدم گشته هرچه بود حصار
زود بینند ز آتش خنجر
تافته گشته بوته ی پیكار
وآن تف تابدار در كوشش
نصرت و فتح را گرفته عیار
در پس این بچند روز كنند
تیغ او كوه و دشت را گلزار
پشت شاهان شود خمیده چو شاخ
دل رایان شود كفیده چو نار
باز در حمله گرز مسعودی
بركشد سر بزخم همچون مار
برشود گرد تیره ازهر كوه
در شود خون تازه از هر غار
بدرد كفر پیرهن در بر
بگسلد شرك از میان زنار
باز پنهان كند بگرد و بخون
كافری در همه بلاد و دیار
سطوت آن عقاب عمر شكر
ضربت آن نهنگ جان اوبار
شود از ابر تیغ پیكر او
تربت گنگبار و دریا بار
مركبش را چه آب گیر و چه بحر
خنجرش را چه یكتن و چه هزار
ای بروی آفتاب ملك افروز
وی برای آسمان ملك نگار
كرد از همت تو گردون فخر
همت تو كند ز گردون عار
عزم تو در جهان ستاره مسیر
رای تو بر زمین سپهر آثار
رتبت تو كه مركز ملك است
برتر آمد ز گنبد دوار
در بزرگی تو سپهر محیط
كمتر آمد ز نقطه ی پرگار
صورتی كرد چرخ كلك ترا
تیر گفتار و مشتری دیدار
ساز او از قضا جهان ایمن
امر او در جهان قضا رفتار
عدل را ملك تو پناه و ملاذ
ملك را عدل تو شعار و دثار
عدل معشوق ملك تست بمهر
ملك عدل ترا گرفته كنار
طبع پهن تو بجر گوهر موج
دست راد تو ابر لؤلؤ بار
خورد زنهار جود تو بر گنج
داد رای تو خلق را زنهار
هست ممكن كه آب و آتش را
ببرد لطف و عنف تو از كار
هر دو بی ره شوند و نبود نیز
بچه ی این و آن حباب و شرار
ترس جود تو در كف ضراب
حرص تاج تو در دل كهسار
لعل كردست گونه یاقوت
زرد كردست گونه دینار
گر بجنبد سموم هیبت تو
برنیاید ز آب بحر بخار
ور ببارد سحاب بخشش تو
برنخیزد ز خاك دشت غبار
عدل تو كرد حمله ی هیبت
تا تن ظلم را نماند قرار
داد تیغ تو شربت ضربت
تا تن فتنه را گرفت عیار
كوه را چون همی نگاه كنم
نیست با بخشش تو دستگزار
چرخ را چون همی نگاه كنم
نبود با محل تو مقدار
بخشش تو ولی دولت را
گنج ها داده بی قیاس و شمار
كوشش تو عدوی ملت را
در دل و دیده كوفته مسمار
هر كه راندش ز پیش هیبت تو
ندهدش نزد خویش دولت بار
هر كرا دولت تو كرد عزیز
روزگارش نكرد یارد خوار
تا بباغ جلالتت بشكفت
مملكت را شكوفه ها هموار
عدل چون گل همی بخندد خوش
ظلم چون ابر می بگرید زار
هیچ بیمار و یك شكسته نماند
در جهان ای شه از صغار و كبار
بجز از آنكه دلبران را هست
زلف و چشم شكسته و بیمار
همه كردارهای نیك تو دید
در جهان هر كه بود بدكردار
رسم و كردارهای نیك آورد
شد ز كردارهای بد بیزار
در زمین از هراس و باس تو بیش
نخورد شیر بره را زنهار
ساخته هر دو با همند چنانك
بره و شیر چرخ آینه وار
تو خداوندی و بجان كردند
همه شاهان به بندگیت اقرار
مرغزار تو گشت روی زمین
مر یكی شاه را در او مگذار
شه شكاری تو چون نماند شه
بضرورت شوی تو شیر شكار
پیش دارنده زمان و زمین
همه شب برگرفته اند ابرار
از برای دعای دولت تو
دستها همچو پنجه های چنار
اندرین غزو و در چنین صد غزو
كردگار جهانت باشد یار
حاصل آید ز كردگار جهان
كامهای تو اندك و بسیار
شاخهائی دمد ز همت تو
كه همه فتح و نصرت آرد بار
تا بود خاك را بذات سكون
تا بود چرخ را بطبع مدار
بظفر شاه بند و شهرگشای
بهنر ملك ران و گیتی دار
شب و روز تو باد خرم و خوش
تا بود روز روشن و شب تار
هر موافق كه باشدت بر صدر
هر مخالف كه باشدت بردار
***
«ستایش پادشاه و دعوی ترتیب كتابخانه سلطنتی »
جهان دارا بكام دل جهان دار
جهان جز بر سریر ملك مگذار
چو نام تست بخت تو همیشه
كه هستش جفت سعد چرخ دوار
خداوندا زبان بنده تو
بشكر تو چو ابری شد شكربار
نگه كن تا عروسان ثنا را
چگونه تیز خواهد كرد بازار
ز خوبی بوستان مدحت تو
همه قصر تو خواهد كرد فرخار
هزار آوای بزمت بود خواهد
كه خواهد كرد بزمت را چو گلزار
بجان خواهد ستودت زانكه جانش
تو كردی از پس یزدان دادار
بجان درمانده بود و كرده بر وی
زمانه روز روشن را شب تار
تن او زانده و تیمار بی جان
چو مار گرزه اندر آهنین غار
بیك فرمان كه فرمانت روان باد
رهانیدش از آن اندوه و تیمار
همی گردد همی در حضرت امروز
عزیز و سرفراز و نام بردار
همش هر جشن جاه و خلعت شاه
همش هر روز عز خدمت بار
همش توقیع سیم و غله بوده
بیاسوده دلش زاندوه پیكار
نه زن گویدد كه بر تن نیست جامه
نه گوید بچه بر سر نیست دستار
دعای شاه چون تسبیح گویند
عیال بی حد و اطفال بسیار
كنون این وامها ماند و نماند
چو بر نقدی روانش گردد ادرار
كه بگذارد بچاره یك یك این وام
برون آرد ز پایش یك یك این خار
بیاراید كنون دارالكتب را
بتوفیق خدای فرد جبار
ز هر دارالكتب كاندر جهانست
چنان سازد كه بیش آید بمقدار
بشادی بر جهد هر بامدادی
بروید خاك هر حجره برخسار
بجان آنرا عمارت پیش گیرد
كه چون بنده نباشد هیچ معمار
دهد هر علم را نظمی كه هر كس
بود از علم نوعی را خریدار
كند مشحون همه طاق و رف آن
بتفسیر و باخبار و باشعار
گراین گفتار او باور نیاید
ترا ظاهر شود زین پس بكردار
چه مردست آنكه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و كردار
قوی دل گردد انگه كاندرین باب
بود توقیع سلطان جهاندار
همیشه تا زدور چرخ گردان
بگیتی شاهی و شادی بود یار
ز شاهی شاد بادی زانكه امروز
توئی شاهی و شادی را سزاوار
تو بر تخت جلالت شاد و شاهان
میان بسته به پیشت بنده كردار
***
«مدح علاءالدوله مسعود »
بنیاد دین و دولت میدارد استوار
سلطان تاجدار و جهاندار بختیار
خسرو علاء دولت شاهی كه دولتش
اندر زمانه فصل خزانرا كند بهار
مسعود شاه مشرق و مغرب كه هر زمان
بر تاج او سپهر سعادت كند نثار
عالی ز یمن طالع او فرق مشتری
روشن ز نور طلعت او چشم روزگار
دستش هزار بحر گشاید بگاه جود
رویش هزار مهر نماید بروز بار
اقبال او بر آب روان بركشد بنان
انصاف او بر آتش سوزان كند نگار
تا دست او چو ابر ببارید بر جهان
در باغ ملك شاخ جلالت گرفت بار
ای كرده اختیار ز شاهان ترا خدای
هرگز ندید چشم جهان چون تو اختیار
با عدل تو ز سنگ بروید همی سمن
با سهم تو ز بحر برآید همی غبار
در رزم فتح یابی و در بزم گنج بخش
در خشم عفو خوئی و در كینه بردبار
شاهی زمین گشائی و بر اوج آسمان
آرد زمین ز پایه تخت تو افتخار
تو آفتاب ملكی و از روی و رای تو
چون روزهای روشن گشته شبان تار
تابوته آسمان نشد و آتش آفتاب
نگرفت عقل گوهر ملك ترا عیار
ای شاه شاه ملك شكاری تو در جهان
میدان ملك بیش نبیند چو تو سوار
بیشك عنان ملك بدینسان كند بدست
آنرا كه ملك باشد پرورده بر كنار
ای خسروی كه باشد بر صحن صید تو
پیل دمانت باره و شیر ژیان شكار
گردون ز وقت آدم تا وقت ملك تو
بود از برای ملك ترا اندر انتظار
صاحبقران توئی و بلی طالع قران
این حكم بود و كرد ملك را بدین مدار
ای در جهان دولت شایسته پادشاه
وی از ملوك گیتی بایسته یادگار
تا شیر زاد شیر دل شیر زور تو
لشكر بغزو هند فرو راند شیروار
بازوی دولت تو چو بگشاد دست فتح
فرمود تیغ را بگه كارزار كار
رایت كشید بر مه و در گرد رایتش
گردان كارزار چو شیران مرغزار
هر سو مصاف كرده زره پوش صد رفیق
یكسر عنان گشاده عنان دار سی هزار
از لشكرش هنوز نجنبیده یك نفر
كز هول او نهیب برآمد زگنگبار
چون رستم از غلاف برآورد گاوسار
چون حیدر از نیام برآهیخت ذوالفقار
در بوم هند زلزله افكند هر سوئی
كز هیبت و نهیبش بشكافت كوهسار
گه زینهار خورد و گهی زینهار داد
آن تیغ زینهار ده زینهار خوار
در كارزار هیچ نیاسود یك زمان
تا كرد كارزارش بر كفر كارزار
ننهاد روز و شب ز كف آن بیقرار تیغ
تا كار دین نداد بهندوستان قرار
رایان هند را ز اجل داد شربتی
كز مغزشان نخواهد بیرون شدن خمار
بر زد به بت پرستان مردان دیودست
بستد ز نامداران پیلان نامدار
بر كافران ز لشكر گیتی حصار كرد
تا چون حصار بستد پیلی ز هر حصار
پیلان كه او گرفت چه پیلان كه كوه كوه
پویان چو باد باد و زمین كرده غار غار
گوئی ز رویهاشان تابد همی ظفر
گوئی ز یشكهاشان بارد همی دمار
هست اینهمه كه گفتم تا رفت و بازگشت
بود از فراق خدمت تو با دلی فگار
ناسود مغز عاقل او تا بمغز او
ناورد بوی حضرت تو باد مشكبار
تا خاك بارگاه نبوسید پیش تو
بر كام دل نگشت بهر نوع كامگار
دلشاد و شاد خوار شد از تو كه تا ابد
بادید هر دو خسرو دلشاد و شادخوار
وین پر هنر عزیزان شاهان نامور
در سایه ی سعادت و در حفظ كردگار
تا تیغ را ز ملك توان یافت كارگر
تا ملك را ز تیغ توان یافت استوار
چون باد باد تیغ تو بر ملك زورمند
چون كوه باد ملك تو از تیغ نامدار
رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
گردون ترا مساعد و اقبال دستیار
***
«هم در ثنای او »
مظفر آمد و منصور شاه گیتی دار
كه هست یاور ملك وزعمر برخوردار
سر سلاطین سلطان تاجور مسعود
كه چرخ دارد بر حكم او بطوع مدار
كشید لشكر اسلام سوی خطه ملك
خدای ناصر و دولت معین و نصرت یار
بهار روی فروزانش آفتاب فروغ
بزیر سایه آن چتر آسمان كردار
ز تند آینه پیل و زنگ و زد گوئی
ز گرد لشكر منصور چرخ آینه وار
ز گرد ابر صفت گرد كوه رعدآوا
قرین فتح و ظفر پادشاه گیتی دار
ز زنده پیلان هر سو چو كوه كوه برفت
چو غار غار شد اطراف راه از آن رفتار
ز چند رود گذر كرد با نشاط و ظفر
بچند روز غزا كرد بر سبیل شكار
بخشت و تیر بهر بیشه عمرو جان بربود
ز گرگ عمر شكار و ز شیر جان اوبار
فرو گرفت بلشكر چهار گوشه هند
چنانكه تاخت بهر گوشه ده هزار سوار
بكند پایه كفر و بسوخت مایه شرك
به تیغ طوفان فعل و به تیر صاعقه بار
چو گشت نیمی آراسته ز لشكر حق
باسب و مال و غلام و غنیمت بسیار
بخواست نیز كه نفس عزیز رنجه كند
به تیره میغ و به تیره شب و به تیره غبار
زمین هند بچشمش چو نقطه خرد نمود
بگردش اندر لشكر براند چون پرگار
فرو فرستاد از بهر عون و نصرت دین
خیاره كرد سپاهی ز لشكر جرار
بر آن سپاه و بر آن لشكر گران و بزرگ
چو شیرزادی لشكركش و سپهسالار
بدست و بازوی دولت ببرد خنجر فتح
مثال داد كه لشكر بگرد هند برآر
در آن همی نگرم كان هژبر گردنكش
همی سپاه چگونه كشد سوی پیكار
گهی چو رنگ دمان بر فراز كوه بلند
گهی چو شیر ژیان بر كنار دریا بار
بروز روشن برآمد چو ابرها لشكر
شب سیاه بود همچو اختران بیدار
بزیر رایت او بانگ بركشیده بفتح
چو رعد رایت منصور او به بیشه و غار
همی براند خون و همی برآرد دود
ز هر بزرگ سپاه و ز هر بلند حصار
فتاده روز و شب اندر میان هندستان
نفیر گیراگیر و خروش دارادار
یقین شناسم كاكنون بود برآورده
ز جان شاهان شمشیر او برزم دمار
ز بت پرستان كشته بود گروه گروه
ز زنده پیلان رانده بود قطار قطار
ز دیوبندان بسته به بند چند نفر
ز ماه رویان كرده اسیر چند هزار
ز گنگبار درین وقت بازگشته بود
گرفته گوهر حق را به تیغ تیز عیار
بگردش اندر پیلان مست قلعه گشای
به پیشش اندر مردان گرد تیغ گذار
مراد و نهمتش آن باشد از جهان اكنون
كه خاك بوسه كند پیش تخت شه گه بار
بشاه شرق بماند خجسته دیداری
كه چشم شاهی روشن شود بدان دیدار
چو بیخ رایان بر كند و حصن ها بگرفت
ز تاجداران سازد به پیش شاه نثار
خدایگانا زین شاهزادگان برخور
سران شهرگشای و یلان لشكردار
بزرگ شاها چون شد عزیمت تو درست
كه گرد ملك برآئی یكی سكندروار
سپاه راندی عزم تو هم عنان خزان
رجوع كردی رخش همركاب بهار
بشادكامی می خواه با هزار نشاط
كه نوبهاری بشكفت چون هزار نگار
ز نقش نیسان در چشم صورت دیباست
ز صوت قمری در گوش لحن موسیقار
همیشه تا بود از مهر و ابر نفع جهان
گهی چو مهر بتاب و گهی چو ابر ببار
ز ملك كامل در دیده های عدل تو نور
ز عدل شامل بر شاخه های برگ توبار
***
«مدیح ملك ارسلان »
بر صفه پادشاه بگذر
وآرایش تخت و ملك بنگر
تا بینی در سرای سلطان
طوبی و نعیم و حوض كوثر
بر تخت نشسته خسرو شرق
منصور مؤید و مظفر
سلطان ملك ارسلان مسعود
تاج ملكان عصر یكسر
بی رنج بكام دل رسیده
از یاری بخت و عون كركر
بسپرده بپای هفت گردون
آورده بدست هفت كشور
ای نازش كلك و قوت تیغ
ای رتبت بخت و عز افسر
روزی كه شد از بلا چو دوزخ
هامون ز سپاه و روز محشر
پر تف سر هر مه سرافراز
پر خون دل هر یل دلاور
پوشیده تن مبارك تو
از نصرت و فتح درع و مغفر
افكنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیكر
اندر صف رزم تاختی رخش
ای شاه جهان گشای صفدر
در زیر تو تابدار باره
در دست تو آبدار خنجر
خیزان خیزان چو شیر شرزه
گردان گردان چو باد صرصر
نصرت سپه ترا پیاپی
با رایت تو ظفر برابر
و آن لحظه ز بهر خدمت تو
خورشید پدید شد ز خاور
بر چتر و علامت تو افشاند
هر نور كه داشت چشمه ی خور
آورد عنان تو گرفته
با مركز ملك سعد اكبر
شد ملك بساعتی مهیا
شد فتح بلحظه ای میسر
چون قدرت داشت دست دولت
بر چرخ نهاد پای منبر
بخشایش دیده اهل گیتی
از جود تو شاه جودپرور
واسایش یافت خلق عالم
از داد تو شاه دادگستر
از دولت تو جهان دولت
بفزود جمال و زینت و فر
بر گوهر شب چراغ شد تاج
از گوهرت ای چراغ گوهر
رحمت كردی و فضل چندانك
چون دید زمان نداشت باور
ای آنكه چو تو نبود و نبود
یكشاه دگر بعالم اندر
نه چرخ به پیش تو تواناست
نه كوه بنزد تو توانگر
تو شاه بسنده ی جهانرا
حاجت نبود بشاه دیگر
امروز بهار عالم آمد
با تازه بهار ملك درخور
شد باغ چو بارگاه خرخیز
شد راغ چو كارگاه ششتر
از ابر همه زمین ملون
از باد همه هوا معطر
آراسته تن تذرو رنگین
بر قمری جفت بر صنوبر
هر سروبنی برنگ طوطی
در سایه ی ابر چون كبوتر
شست ابر باشك روی گیتی
ساقی برجه بسوی ساغر
شد ملك ز سر جوان و تازه
پركن قدح نبید تا سر
ای شاه بتخت ملك بنشین
می خواه و بیاد ملك می خور
آفاق بدست قهر بستان
افلاك بپای قدر بسپر
ایمان ترا جهان متابع
فرمان ترا فلك مسخر
جاه تو ز عرض عالم افزون
رای تو ز طول چرخ برتر
***
«هم در ستایش او »
ای ماه دو هفته ی منور
این هفته منه ز دست ساغر
برخیز و طرب فزای و می ده
بنشین و نشاط جوی و می خور
كاقبال خدایگان عالم
از چرخ مرا كشید برتر
خورشید ملوك جای من كرد
با زهره و مشتری برابر
ای روی تو سوسن شكفته
چشم تو نودمیده عبهر
در عبهر تو ز سحر سرمه
بر سوسن تو ز مشك چنبر
این بزم چو روی خویش بنگار
بنشین و بروی عقل بنگر
تا جان و روان خویش بندم
در خدمت شهریار صفدر
سلطان ملك ارسلان مسعود
تاج ملكان هفت كشور
آن شاه كه وقف كرد یزدان
بر نامش ملك تا بمحشر
ای رتبت جاه و خطبه ی تو
بر اوج سپهر برده منبر
از خصم تو رسته كوه بابل
در عزم تو زاده باد صرصر
از تیغ تو یافت عدل قوت
وز عدل تو یافت ملك زیور
بر روی زمین نماند درویش
از جود تو شاه جودپرور
وز خلق جهان نماند مظلوم
از داد تو شاه داد گستر
ناهید به پیش همت تست
بر چرخ بكف گرفته مزمر
از بهر عطای بندگان هست
در قصر تو ای بجاه قیصر
در بسته میان هزار دربان
بر كار شده هزار زرگر
در ساحت بزم تو زمین را
جود تو تهی نشاند از زر
بر عرصه ی ملك تو جهان را
تیغ تو كند بجان توانگر
جان خورده ز كوشش تو هیبت
كان برده ز بخشش تو كیفر
زان با هم دولت تو پاید
بر گردون جفت شد دو پیكر
خورشید بابر دركشد روی
چون بر سر تو ببیند افسر
از شادی روی تو بیفروخت
در تاج تو رنگ روی گوهر
وز هیبت باس تو بیفسرد
در صفحه خنجر آب خنجر
تا امر هوای تو نباشد
گردون نشود بدور محور
تا حكم رضای تو نخواهد
قائم نبود عرض بجوهر
ای بزم تو خلد پر ز نعمت
گوئی تو بسهم خلدی اندر
از امن تو رست شاخ طوبی
وز جود تو زاند حوض كوثر
وز عدل تو هیچ خسته دل را
ای شاه نكشت یارد آذر
در دست تو تیغ چون بخندد
خون گرید زار درع و مغفر
ای بر عالم بحق خداوند
وی در گیتی بعدل داور
آن یافتم از شرف كه هستند
در حسرت آن ملوك یكسر
تا ماند بنده ثناگوی
در وصف تو ای شه ثناخر
پر مدح كند هزار دیوان
پر شكر كند هزار دفتر
ای بخت بفر تو مزین
وی تاج بروی تو منور
سرهنگ محمد علی را
شغلی دادی بزرگ و درخور
آن مرد كه هست شیر شرزه
وان شیر كه هست مرد منظر
از حشمت این ستوده بنده
وز دانش این گزیده چاكر
این شغل ز مشتری زند لاف
وین قلعه بآسمان كشد در
زین پس همه در مصالح ملك
دارد شب و روز را برابر
بر كار بود بروز چون چرخ
بیدار بود بشب چو اختر
وان چیست زرای تو كه اقبال
آنرا نبود بطبع رهبر
امروز ز تیغ تو چو بفزود
این رتبت و این سعادت و فر
در هند كشد سپاه بی حد
در غزو كند فتوح بی مر
امسال محمد سپهبد
كوهست ربیع را برادر
از مركز خویش تا سرندیب
یكسر بكشد سپاه و لشكر
در هند ورا بدولت تو
صد فتح قوی شود میسر
در غزو بخدمتت شتابد
منصور مؤید و مظفر
آرد ملكا برسم خدمت
پیلان جهان گشای بنگر
صد پیل دگر بیارد امثال
از پیل ملك پسند بهتر
هرجا كه روند هر دو بادند
در نصرت ایزد گروگر
زیرا كه چنین دو بنده نیك
هرگز نبود بگیتی اندر
تا گوی زمین بود معلق
تا چرخ فلك بود مدور
جز بر گه عز و ناز منشین
جز فرش نشاط و لهو مسپر
ایمای ترا قضا متابع
فرمان ترا قدر منحر
***
«ستایش سیف الدوله محمود »
چه مركبست كه او را نه خفتنست و نه خور
چو چرخ پر ز ستاره چو كان پر ز گهر
بسان صورت مانی ز خامه مانی
بسان لعبت آزر زرنده ی آزر
رخش بسان رخ من ز عشق آن گلرخ
دلش بسان دل من ز هجر آن دلبر
چو عاشقانش روی و چو عاشقانش دل
ولیك نیست مر او را ز عشق هیچ خبر
بروز دست حكیمان روزگار نشان
درو ز عارض و زلفین آن نگار اثر
غذا دهند مر او را و چون نیافت غذا
ز یافتنش نیابند دور جایی نظر
از آن دهند مر او را كه چار طبع جهان
بپرورندش تا خشك شد بدریا در
ویا از آنكه بود دیده چندگاه حصار
حصار گردان كرد و نواحی بربر
بسان عشق كه پنهانش كرد نتوانند
بسان فضل كه هر جایگه شود مظهر
عزیز دارد او را همی همه عالم
كه می نسب كند از خلق خسرو صفدر
خدایگان جهان خسرو زمان محمود
كه نزد شاهان چون نزد خلق پیغمبر
خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و ذاتش درو بسان بصر
هزار نكته بهر لفظش اندرون پیدا
هزار فضل بهر نكته اش درون مضمر
بعمر خویش نخفتی شبی سكندر هیچ
اگر بدیدی در خواب تیغش اسكندر
بهیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر
چگونه گیرد آرام خان تركستان
چگونه باشد ایمن بروم در قیصر
كه چنگ ویشك بپوشد به پنجه و تیفوز
ز سهم تیغش در بیشه شیر شرزه ی نر
ز بیم تیغش بر خویشتن كند نوحه
هر آهنی كه كند بدسگال او مغفر
بعالم اندر كس فتح را به نستودی
اگر نبودی با فتح رایتش همبر
چراست از پی شمشیر او ظفر دایم
اگر نه بنده شمشیر او شدست ظفر
اگر نه باد وزانست اصل مركب او
چرا چو باد وزان باشد او ببحر و ببر
وگرنه بست گرو با فلك چرا چو فلك
بگاه جولان جولان كند بمیدان در
وگرنه بنده او شد هلال و بدر چرا
یكیش زیر كف است و یكی بجبهت بر
چهار طبع جهان باشد او بچار مكان
چهار وقت مخالف برین شگفت نگر
بگاه بودن خاك و بگاه جستن باد
سوی نشیب چو آب و سوی فراز آذر
ایا مظفر پیروزبخت روزافزون
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر
كه گشت رای رزین ترا قضا بنده
كه گشت امر روان ترا قدر چاكر
همیشه تا كه بتابد زمین ز سیر فلك
همیشه تا كه بتابد ز آسمان اختر
ز بخت خویش بناز و بملك در بگراز
بكام خویش بزی و ز عمر خود برخور
بجای باد مقیم آسمان دولت تو
ز آفتاب سعادت همیشه باد انور
بكامگاری بادی گشاده دایم دست
بپادشاهی بادی همیشه بسته كمر
***
«صفت فیل و مدح آن پادشاه»
همی گذشت بمیدان شاه كشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر
بسان گردون رفتار و رنگ و فعلش
چو ماه بروی آئینه ی منور
چو چرخ و عقدش تابان بسان انجم
چو ابرو برقش غران بجای تندر
نه باد لیكن در جنگ باد صولت
نه كوه لیكن در حمله كوه پیكر
بسان مركز بر مركز معلق
بزیر گنبد چون گنبد مدور
بپای گرد برآرد ز كوه بابل
به یشك خاك برآرد ز حصن خیبر
بگاه رفتن ماننده ی سماری
چهار پایش مانند چار لنگر
گه دویدن مانند اسب تازی
رونده اسبی از نیكوئی مصور
زمین نوردی زین خنگ زیور اسبی
كه هست زیور اسبان خنگ زیور
سرین و گردن و پشت و برش مسمن
میان خرده و پای و رخش مضمر
بگاه جستن مانند برق لامع
گه دویدن مانند باد صرصر
بشكل چنبر ناوردگاه سازد
وگر بخواهی بیرون جهد ز چنبر
چو چرخ محور گردد بگاه جولان
چنانكه گردد زو خیره چرخ محور
نه از مؤخر پیدا ورا مقدم
نه از مقدم پیدا ورا مؤخر
ز وهم پیش شود او گه دویدن
اگر كنندش باوهم هیچ همبر
چنان دود چو دوانی برابر او را
كه پای بیرون بنهد ز خط مسطر
ز هیچ چیز نترسد بسان نیزه
ز هیچ باك ندارد بسان خنجر
چگونه خنجری آن خنجری كه وصفش
همی نگنجد كس را بخاطر اندر
سپهر صورت تیغی كه از صحیفه ش
بجای زهره و تیره و نجوم دو پیكر
هزار كوكب مریخ گشته پیدا
كه حكمشان همه نحسست بر عدو بر
چو وهم لابد اندر شود بهر دل
چو عقل ناچار اندر شود بهر سر
ز گونه گونه عرضهاست پر جواهر
ولی جواهر او را عرض چو جوهر
چنین شنیدم از مردمان دانا
كه می بسنبد الماس گوهرآور
دروست گوهر و الماس طبع تیغش
چرا نسنبد الماس وار گوهر
چو چرخ و نورش مانند نور كوكب
چو آب و فعلش مانند فعل آذر
ز نور او شده روز حسود مظلم
ز صفوتش شده عیش عدو مكدر
چو وصل شاه جهان یافت او زشادی
عروس وار بیاراست تن بزیور
چو نوعروسان زین روی دایم اكنون
گهی لباسش احمر بود گه اخضر
هر آن تنی كه بدین تیغ گشت بیجان
نباشد او را هول نكیر و منكر
غذای او همه مغز عدوی بی دین
لباس او همه از خون مرد كافر
چو آتشست و بسوزد دل مخالف
وز آب گردد افزون فروغ اخگر
هر آنكه روزی در دهر گشت كشته
ازو طلب كند او جان بروز محشر
اگر نداری باور همی حدیثم
ازو بری بگه كارزار كیفر
همیشه باشد ازو مملكت برونق
چو كلك باشد با او همیشه یاور
چگونه كلكی كلكی كزو بزاید
هزارمعنی چون زاید او ز مادر
چو یار دلبر معشوق و سرو قامت
چو مرد بیدل گریان و زرد و لاغر
چو كار گیتی بسته گره ز گیتی
چو رنگ خورشید رنگش را بسی خور
بسان ماه و چو پیدا شد از سپهرش
بنور معنی گردد سپهرش انور
چو از سپهر فروشد چو ماه روشن
شود سپهرش تاری و تیره یك سر
برنگ زر شده بیماروار و او را
ز مشك بالین وز سیم ناب بستر
اگر ز بالین تیره شود سر او را
ولیك تنش به بستر همه منور
ز بیم آنكه سر او چو تنش گردد
همی خضاب كند سر بمشك اذفر
بسان مستان از ره رود بیك سو
ز باده گوئی خورده ست یكدو ساغر
ار آنكه درخم مانند رنگ و بویش
برنگ لعل بدخشی و بوی عنبر
بجامی از وی گردد غمی نشاطی
بجرعه از وی گردد جبان دلاور
بجام زرین همچون گل موجه
درونش احمر باشد برونش اصفر
گهی چو مرد معمر ولیكن از او
شود بطبع جوان مردم مغمر
معین من بگه مدح شاه عالم
كه هست بر همه شاهان دهر سرور
امیر غازی محمود سیف دولت
خدایگان جهان شاه دادگستر
شهی كه دارد ظاهر چو پاك باطن
شهی كه دارد مخبر چو خوب منظر
مراد او را گشته قضا متابع
هوای او را گشته قدر مسخر
زمین ز پایه ی تختش فزود رتبت
فلك ز عالی قدرش گرفت مفخر
شده ز سهمش تاری هزار خانه
شده ز نامش روشن هزار منبر
سپید گشته بمدحش هزار خاطر
سیاه گشته ز شكرش هزار دفتر
بگاه بخشش مانند حاتم طی
بگاه كوشش مانند رستم زر
نه باسنانش جوشن بود چو جوشن
نه باحسامش مغفر بود چو مغفر
بخواب دید غضنفر حسام او ز آن
ز تب نباشد خالی تن غضنفر
ز بس كه شاهان بوسند فرش او را
شدست فرشش ز آثار لب مجدر
به پیش خاطر او آفتاب تاری
بنزد همت او آسمان محقر
شها ز عدل تو چونان شدست گیتی
كه باز جفت شد از بیم با كبوتر
شده نگون ز نهیب تو تاج كسری
شده خراب ز بیم تو قصر قیصر
منور است برأی تو هفت گردون
مزین است بروی تو هفت كشور
فراخته ست برای تو چتر و رایت
فروخته ست بفر تو تخت و افسر
ز نور روی تو عالم شدست روشن
ز بوی خلق تو گیتی شده معطر
همی سعود بود حكم نجم زهره
چو گشت رای تو شاها برو مجاور
بلند گردون با همتت زمین است
بزرگ دریا با كف تست فرغر
ز ذوالفقار تو آن دیده اند شاهان
كه خلق دیدند از ذوالفقار حیدر
بنزد خلق ظفر ز آن ستوده باشد
كه مر حسام و سنان تراست رهبر
اگرچه شعر رهی نیست شهریارا
بلفظ و معنی با شعرها برابر
ز دق مسلم باشد ز عیب خالی
نباشد از سخن هیچكس مزور
چو بنده پیش تو مدحت كند روایت
دهان بنده بمدحت شود معنبر
هر آن مدیح كه خالی بود ز نامت
بودش معنی منحول و لفظ ابستر
سخن بمدح تو نازد خدایگانا
چنانكه اخبار از هاشمی پیمبر
نكرد شاها بنده هیچ وصف مادر
كه در صفات معانی نشد مكرر
تمام كرد یكی مدحتی چو بستان
ز وزن و معنی لاله ز لفظ عبهر
چنانكه راشدی استاد این صناعت
كند فضایل آن پیش شه مفسر
بدیهه گفته ست اندر كتابخانه
بفر دولت شاهنشه مظفر
بدان طریق بنا كردم این كه گوید
حكیم راشدی آن فاضل سخنور
رونده شخصی قلعه گشای و صفدر
پناه عسكر و آرایش معسكر
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع
و وزن مجتث باشد بوزن كمتر
خدایگانا امروز راشدی را
بفر دولت سلطان ابوالمظفر
رسید شعر بشعری و شد بگیتی
چو جود كف تو اشعار او مشهر
ز شعر اوست همه شعرهای عالم
چنانكه هست همه فعلها ز مصدر
چو نثر او نبود نثر پر معانی
چو نظم او نبود نظم روح پرور
اگر نباشد پیشت رهی مصدق
وگر نداری مر بنده را تو باور
حدیث كردن بی حشو او نگه كن
بدین قصیده كه امروز خوانده بنگر
دهند بی شك افاضل بدان گواهی
اگر بفضلش سازد رهیت محضر
هر آنكه یارش اقبال شاه باشد
طریق شعر بود نزد او میسر
خدایگانا می خور بشادكامی
بلحن چنگ و بآوای نای و مزمر
بروی حوری رویش چو نقش مانی
ز دست تركی قدش چو سرو كشمر
بروی ماه تمام و بچشم نرگس
بزلف عنبر ناب و بقد صنوبر
بآب رویش نور جمال پیدا
بخم چشمش سحر حلال مضمر
ز یاد بادت از بخت هر زمان عز
فزونت بادا در ملك هر زمان فر
همیشه تا ز زمین بردمد بنفشه
همیشه تا ز فلك می بتابد اختر
بفر و شادی و لهو و نشاط بنشین
ز عمر و دولت و شادی و ملك برخور
همیشه دولت تو یاور و مساعد
همیشه ناصر تو ایزد كروگر
زمانه رای ترا گشته همچو بنده
سپهر قدر بلند ترا چو چاكر
همیشه چتر ترا یمن و فتح همره
همیشه تیغ ترا نصر و سعد همبر
***
«باز در مدح او »
آن لعبت كشمیر و سرو كشمر
چو ماه دو هفته درآمد از در
با زیور گردان كارزاری
با مركب تازی و خنگ زیور
در زلف دوتایش جمال پیدا
در چشم سیاهش دلال مضمر
سینه ش چو ز سیم سپید تخته
جعدش چو ز مشك سیاه چنبر
بنشست چو یك توده گل به پیشم
بربود دل من بدان دو عبهر
گفتا كه همایونت باد و فرخ
این عید و صد عید و جشن دیگر
بخت تو چو نام تو با سعادت
روز تو چو رخسار من منور
گفتم كه بوم باسعادت و عز
با دولت و اقبال و نصرت و فر
آن بنده كه هر روز بامدادان
بوسد ز می شاه شاه صفدر
محمود شهنشاه سیف دولت
تاج سر شاهان هفت كشور
آن شاه مظفر امیر غازی
فرزند شهنشاه ابوالمظفر
در دولت عالی چو روح در تن
در ملكت باقی چو عقل در سر
ای دست بزرگی تو نهاده
بر تارك دولت ز عدلت افسر
ای كشتی خشم ترا همیشه
حلم تو بدریای عفو لنگر
بر كف تو فرضست مال دادن
زیرا كه شدست از سخا توانگر
با عز كف تو بیافت باده
چون روی ولی تو گشت احمر
تا زر بر تو خوار دید خود را
چون روی عدوی تو گشت اصفر
مؤمن ز حسام تو گشته ایمن
كافر ز سنان تو برده كیفر
گردون ببر همت تو مركز
دریا ببر كف تو چو فرغر
هر خامه كه نامت نبشت خواهد
برده بسرو دیده روی دفتر
هر خطبه كه نام تو برد روزی
گردون شود از افتخار منبر
گوئی كه قضا را خدایگانا
با خنجر تو كرده اند همبر
هرجا كه قضا رفت خنجر تو
آنجا برسد با قضا برابر
از بسكه بر او مهر نصرت تست
ماننده ی كان گشت پر ز گوهر
وز بسكه بر او فتح داده بوسه
رویش همه شد سربسر مجدر
شاها تو سلیمان روزگاری
مرغان تو تیرهای با پر
چون باد ترا مركبان تازی
با باد همه همعنان و همبر
آمد ملكا عید و رفت روزه
بنشین بمراد و بخواه ساغر
در دولت و اقبال باش دایم
بگذار جهان وز جهان بمگذر
میمون و همایونت عید تازی
عید رمضان و سنت پیمبر
مقبول كناد از تو خیر و طاعت
روزی ده خلق ایزد اكبر
بادات مصون بقای دولت
تا هست همیشه فلك مدور
***
«هم در ستایش آن شهریار »
چو شد فروزان از تیغ كوه رایت خور
بسان رایت سلطان خدایگان بشر
هوا ز تابش خورشید بست كله نور
زمین ز نورش پوشید جامه اصفر
شب از ستاره برافكنده بدشمامه سیم
فرو فكند جلاجل خور از نسیج بزر
مصاف لشكر روز و مصاف لشكر شب
چو روم و زنگ در آویخته بیكدیگر
ولیك گشت هزیمت ز پیش لشكر روم
سپاه زنگ و معسكرش گشت زیر و زبر
بسان لشكر بدخواه دین حق كه شود
هزیمت از سپه پادشاه دین پرور
سرای پرده شب را بسوخت آتش روز
شب از نهیبش بدرید قیر گون چادر
نگار خود را دیدم كه اندر آمد شاد
چو ماه مشكین خال چو سرو سیمین بر
ز روی خوب برافروخته دو لاله سرخ
پدید كرده ببیجاره در دو عقد درر
سلام كرد و مرا گفت كاین نشستن چیست
مگر نداری ازین مژده بزرگ خبر
كه قطب ملت محمود سیف دولت و دین
نهاد روی سوی هند با هزار ظفر
چو این خبر ز دلارام خویش بشنیدم
ز جای خویش بجستم نهاده روی بدر
نشستم از بر آن برق فعل رعدآوا
بجست زیر من آن بادپای گه پیكر
ز جای خویش برآمد بسان بادوزان
نهاد روی سوی ره بسان مرغ بپر
بدین صفات همه راه رفت نعره زنان
بقصد خدمت دستور شاه شیر شكر
چو من بدیدم فرخنده درگه شاهی
بدان كمال برافراخته بكیوان سر
شدم پیاده و بر خاك برنهادم روی
بشكر پیش خداوند خالق الاكبر
همی دویدم روبان زمین براه دراز
بروی تا ببر شاه خسرو صفدر
خجسته طلعت خسرو بدیدم اندر صدر
چو آفتاب و چو زهره زهردو روشن تر
تبارك الله گفتم بدین پدید آمد
كمال قدرت دادار ایزد داور
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
كه رای او بسر ملك برنهاد افسر
بدو بنازد شاهی و تخت و تاج و نگین
چنانكه دین خدای جهان به پیغمبر
خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و رایش درو بسان بصر
هزار نكته بهر لفظش اندرون پیدا
هزار لفظ بهر نكته اش درون مضمر
نیام تیغ جهانگیر او دو چشم قضا
غلاف خشت عدو مال او دهان قدر
صریر تیرش دارد دو چشم زهره ضریر
خروش كوسش دارد دو گوش گردون كر
برزمگاه كمان و سپر بگاه جدال
بدست خسرو ناگه بگرید ابر و قمر
بعمر خویش نخفتی شبی سكندر اگر
بدیده بودی در خواب تیغش اسكندر
بهیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر
چگونه گیرد آرام خان تركستان
چگونه باشد ایمن بروم اسكندر
بجنگ یشك بپوشد به پنجه و بنقود
ز بانگ یوزش در بیشه شیر شرزه ی نر
نفیر و شعله در دشمنان شاه افتد
هنوز رایت منصور او مقیم لطر
سفر كند ز تن حاسدانش جان و روان
چو كرد همت عالیش عزم و قصد سفر
چو تیغ شاه مجرد شود بگاه وغا
ز وهم و هیبت او در وغا بلرزد سر
زیان نبودی از مرگ خلق عالمرا
اگر نبودی با مرگ تیغ او یاور
شهنشها ملكا خسروا خداوندا
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر
اگر چو قدر تو بودی بر آسمان بعلو
زحل نمودی از آن صد هزار چندان خور
بعالم اندر هر فتح را بدستوری
اگر نبودی با فتح گشتنش همسر
ز بیم تیغش بر خویشتن كند نوحه
هر آهنی كه كند بدسگال از آن مغفر
اگر نه همت تو داردی گرفته حصار
بر آسمان شودی نامت از سر منبر
خدای باری شب را و روز روشن را
شها ز خشم و ز مهر تو آفرید نگر
بدان دلیل درستست اینحدیث كه هست
یكی چو خشم تو مظلم یكی چو مهر انور
بمهر و خشم تو شاها همی كند نسبت
بگاه مهر بهشت و بگاه خشم سقر
بهشت و دوزخ دعوی همی كنند چنین
من این نگویم هرگز نه این كنم باور
كه گر ز مهر و ز خشمت بدی نعیم و جهیم
نشان ندادی كس در جهان یكی كافر
اگر نه كف تو در بزم زر پراكندی
چنان فتادی ما را گمان كه هست مطر
اگر کفت را گویم شها كه چون دریاست
از آن كه دارد دریا دو چیز نفع و ضرر
درست باشد قول رهی بدانكه کفت
بگاه بخشش نفع است و گاه كوشش ضر
بدان بلرزد شاها زمین كه یاد آرد
از آن عمود گران سنگ و حمله منكر
یكی بلرزد بر خویشتن ز هیبت آن
ولیك باز براندیشد او ز حلم تو بر
اگر نه حلم تو بودی بدانكه جرم زمین
ز سهم گرز تو گشتی همه هبا و هدر
مباد شاها هرگز سپاه بی تو از آنك
حشر بتو سپه است و سپاه بی تو حشر
ایا ز عدل و ز انصاف بر نهاده كلاه
ویا زرادی و مردانگی ببسته كمر
بسوی حضرت عالی شده بطالع سعد
سلامتت همراه و سعادتت همبر
خجسته بودت و میمون شدن بحضرت شاه
خجسته بادت باز آمدن بدین كشور
بپیشت آمده شاها پذیره ابر و هوا
نثار كرد بپیشت بجمله در و گهر
همیشه تا بود این آفتاب تابنده
گهی بتابد از باختر گه از خاور
گهی ببار و بتاب و گهی بگیر و بده
گهی بدار و رها كن گهی بیار و ببر
بتاب همچون ماه و ببار همچون ابر
بگیر ملك شهان و بده بهر چاكر
بدار ملك و رها كن ز بندگانت گناه
بیار رایت قیصر به بر ز ملكش فر
***
«مدحی دیگر از آن پادشاه »
ای آذر تو بافته از غالیه چادر
اندر دل عشاق ز دست آذرت آذر
زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت
دیدار تو خور دیده ی عشاق تو خاور
نه سرو سهی چون تو و نه لاله خودرو
نه طرفه ی چین چون تو و نه لعبت آذر
اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت
كاندر دل حساد شهنشاه ز خنجر
سیف دول آن شاه كه از رای رفیعش
گشتست جهان هنر و رادی انور
ای شاه سخی دست كه درگاه سخاوت
لفظت درر افشاند دستت در و گوهر
ای شاه تو خورشیدی زیرا كه چو خورشید
نور تو رسیدست بآفاق سراسر
لرزان شده از بیم سر تیغ تو فغفور
ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر
تو شاه جهانگیری ای شاه جهاندار
تو خسرو صفداری ای خسرو صفدر
ای چتر ترا نصرت و تأیید شده یار
وی تیغ ترا فتح و سعادت شده یاور
درصدر چو خاقانی و در قدر چو هوشنگ
در عدل چو نوشروان در جنگ چو نوذر
حیران شود از وصف تو و صاف سخنگوی
عاجز شود از نعت تو دانای سخنور
فرخنده كناد ایزد روی تو چو جوزات
یار تو خداوند جهاندار كروگر
گه كار تو این نزهت و این گشتن كفار
در دست تو گه خنجرو گه زرین ساغر
رخسار نكوخواه تو چون لاله خودرنگ
رخسار حسود تو شده چون گل اصفر
***
«باز در ستایش او »
شاه محمود سیف دولت و دین
هر كجا باشد او ببحر و ببر
جفت بادش سرور و دولت و بخت
رهبرش فتح و یمن و نصر و ظفر
شاه پیروزبخت فرخ پی
ملك عادل فرشته سیر
آنكه آراستست مجلس ازو
وانكه پیراستست ازو لشكر
ملك و دولت گرفته زو رونق
پادشاهی بدو شده انور
آفتاب جهانش خوانم از آنك
هست پر نور از آن همه كشور
رای او جسم فضل را چون جان
رسم او چشم عقل را چو بصر
بمثل پای گر نهد بر سنگ
سنگ گردد به پیش پایش زر
پادشاهی كه سهم او گه صید
جان ستاند ز شیر شرزه نر
بمصاف اندرون بوقت نبرد
در سر سركشان گشد معجر
بند محكم همه گشاده شود
چون ملك بر میان ببست كمر
بر رهی كو گذر كند نكنند
شرزه شیران بدان حدود گذر
قبضه تیغ او شدست قضا
تا كه پیكان او شدست قدر
این رود همچو فكرت اندر دل
وان بود همچو دانش اندر سر
بگه جنگ در میان مصاف
چو برد حمله شاه را بنگر
ببر گردافكنست و شیر شكار
شیر مرداوژنست و ببر شكر
كافران پیش او چنان باشند
كه نی و چوب خشك بر آذر
ای سنان ترا رفیق فتوح
وی حسام ترا ظفر رهبر
ای ز گرزت همیشه ترسان ترس
وی ز شمشیر تو حذر بحذر
آفرین گوی ملك تو شده اند
بگه حمله در مصاف اندر
گرز و زوبین و خشت و نیزه و تیر
سپر و تیغ و ناچخ و خنجر
چون كت امسال رای غزو افتاد
بسعادت شدی بسوی سفر
كاشكی چشم من زمین بودی
تا بر آن داشتی مقام و ممر
بنده گر در سفر بخدمت نیست
نیست پرداخت از دعا بحضر
برو ای شه كه یارتست خدای
در همه كارت اوست یاریگر
جان به پیشت نثار كرد و سبیل
یله گاوان فربه و منكر
این دلیلست كت ظفر باشد
بر عدوی خدای و پیغمبر
زود باز آی ای ملك بمراد
با دل شاد و نصرت بی مر
بگشائی بدوستاران بر
چون بیائی بلهو و شادی در
شاد بادی ز بخت و دولت خویش
ای بتو شاد دوستان یكسر
باش باقی تو تا جهان باقیست
از جوانی و مملكت برخور
سر تو سبز و تاج بر سر تو
دشمنت را بریده سر ز تبر
***
«هم در تحمید سلطان محمود »
بهست قامت و دیدار آن بت كشمیر
یكی ز سرو بلند و یكی ز بدر منیر
بتی كه هست رخ و زلف او برنگ و ببوی
یكی شبیه عقیق و یكی بسان عبیر
دل و برش بچه ماند بسختی و نرمی
یكی بسخت حدید و یكی بنرم حریر
ببرد عارض و زلفینش از دو چیز دو چیز
یكی سپیدی شیر و یكی سیاهی قیر
دلم شد و تن ازو تا جدا شدم من ازو
یكی ز رنج غنی و یكی ز صبر فقیر
دو چیز دانم اصل نشاط و راحت خویش
یكی وصال نگار و یكی ثنای امیر
امیر غازی محمودكش دو چیز سزاست
یكی همایون تاج و یكی خجسته سریر
شهی كه بینی دودست جود او باشد
یكی چو بحر طویل و یكی چو بئر قعیر
شهی كه هست دل و دست او بگاه سخا
یكی چو بحر محیط و یكی چو ابر مطیر
ببرد طلعت و فهم وی از دو چیز سبق
یكی ز زهره ازهر یكی ز تیر دبیر
معین اوست فلك چون مشیر اوست جهان
یكی چه نیك معین و یكی چه نیك مشیر
قضا مساعد او و قدر مسخر او
یكی چو گشته رهین و یكی چو گشته اسیر
همی گشاید كشور همی ستاند ملك
ملك بعزم درست و یكی برای بصیر
همیشه دولت واقبال سوی او بینی
یكی بفتح مبشر یكی بسعد بشیر
خدایگانا همواره قدر و همت تست
یكی سنی و رفیع و یكی بلند و خطیر
ز هیبت تو برانداختند ببر و هژبر
یكی ز بیشه نشست و یكی ز دشت مسیر
ز بهر مجلست ای شاه ابر و باد آمد
یكی ز كوه بلند و یكی ز بحر قعیر
نثار مجلست آورد و ابر و باد روان
یكی ز دریا و در و یكی ز كوه عبیر
درخت و مرغ شدند از پی تو باغ بباغ
یكی گشاده نقاب و یكی كشنده صفیر
نشاط كن ملكا باده مروق نوش
یكی بمجلس حزم و یكی بنعمت زیر
همیشه باد دو دست تو تا جهان باشد
یكی بمشكین زلف و یكی بلعلی شیر
همیشه باد شها نیكخواه و بدخواهت
یكی ببزم نشاط و یكی برنج زحیر
همیشه دولت و اقبال با تو باد بهم
یكیت باد ندیم و یكیت باد وزیر
همیشه باد سر و دیده ی بداندیشت
یكی بریده بتیغ و یكی خلیده به تیر
***
«مدح امیر ابونصر پارسی »
بونصر پارسی سر احرار روزگار
هست ازیلان ورا دان امروز یادگار
آبیست از لطافت و بادیست از صفا
بحریست از مروت و كوهیست از وقار
همت بروی و رایش بفراخت چون قمر
فضل از نصیب خلقش بشكفت چون بهار
ایوان بوقت بزم نبیند چنو سخی
میدان بگاه رزم نبیند چنو سوار
عنفش همی بر آب روان افكند گره
لطفش همی بر آتش سوزان كند نگار
از خشم و عنف او دو نشانست روز و شب
از مهر و كین او دو نمونست نور و نار
بر دشمنان بگشت بقهر آسمان نهاد
بر دوستان بتافت بجود آفتاب وار
تا در میان باغ بخندد همی سمن
تا در كنار جوی ببالد همی چنار
خندیده باد نزهت او را لب طرب
بالیده باد نعمت او را تن یسار
چون اوج چرخ دولت عالیش مهروار
چون بیخ كوه حشمت باقیش پایدار
***
«مدح علاءالدوله مسعود شاه»
شكوفه ی طرب آورد شاخ عشرت بار
كه بوی نصرت و فتح آید از نسیم بهار
گرفت جام طرب عیش با هزار نشاط
نمود روز فرح روی با هزار نگار
بدین بشارت مطرب نوای نغز بزن
بدین سعادت ساقی نبید لعل بیار
كه بازگشت بفیروزی از جهاد و غزا
علاء دولت مسعود شاه دولتیار
مؤیدی كه زمین را برای کرد آباد
مظفری كه جهان را به تیغ داد قرار
ببوی مهرش زاید همی ز آتش گل
بباد كینش خیزد همی ز آب شرار
بنازد از شرف نام او همی دنیا
بخندد از طرب مهر او همی دینار
نهاد روی بهندوستان به نیت غزو
گذشته رایتش از اوج گنبد دوار
بعون اسلام افراخته هزار علم
بگرد هر علم آشفته لشكری جرار
كشیده خنجر مصقولش آفتاب نهاد
گشاده چتر همایونش آسمان كردار
مبارزان هه بر بارها فكنده عنان
مجمزان همه بر كوهها كشیده مهار
ز حربه ها بصفت روزها نجوم آگین
ز نعلها بشبه خاكها هلال نگار
هوا ز رایت منصور او گلاب سرشك
زمین ز موكب میمون او عبیر غبار
برفت سخت و بیاموخت باد را رفتن
برفت مسرع و بنمود آب را رفتار
صدای كوسش رعدی فكنده در هر كوه
سرشك تیغش سیلی گشاده از هر غار
مبارزانش چو شیران دست شسته بخون
بحمله هر یك چون اژدهای عمر اوبار
بتاختند بهر گوشه ی چو پویان باد
بتافتند بهر جانبی چو سوزان نار
فكنده ناچخ در مغز كفر تا دسته
نشانده بیلك در چشم شرك تا سوفار
فلك بجنبید از هول و سهم گیرا گیر
زمین بلرزید از ترس و بیم دارادار
سوار تعبیه بیشمار لشكر دین
كشیده صفها همچون زبانه های شرار
چو ابر و باد ز حرص جهاد و غزو بتاخت
ز هر سوئی سپه ترك و لشكر جرار
ز باد تیغ چو دریا بخاست آتش رزم
ز بوم هند برآمد چو دود گرد و غبار
سپه بلشكر برهان پور ملعون زد
كه بود ملهی مخذول را سپه سالار
چو بندیان دگر پالهنگ در گردن
بداشت او را در بارگاه حاجب بار
بهند شاها قنوج بود دارالملك
كه كافری همه بر قطب او گرفت مدار
حدیث و قصه ی آنحال نیست پوشیده
كه كعبه ی شمنان بود و قبله ی كفار
خزانه ها را در هند بازگشت بدوست
چو بازگشت همه رودها بدریابار
سپاه و نعمت و پیل و سلیح ملهیرا
كه بود والی آن عاملی دگر پندار
ستیزه طبعی عفریت فعل و جادوكیش
پلید خوئی ابلیس اصل و دیو تبار
شهاب سطوت و دریا نهیب و باد شكوه
زمانه بسطت و گردون توان و كوه یسار
به پیل غره و از كس نیافته مالش
ز مال مست و به تنبیه ناشده بیدار
بقلعه ی كه ازو باد كم رود بیرون
به بیشه ی كه درو دیو بد برد هنجار
پناه كرده و نابوده هیچوقت او را
ز تاختن غم و از رزم ساختن تیمار
ز دور چون خبر تیغ بیقرار تو یافت
فرار كرد و نیارست جست راه فرار
بجست بیهش و از بیم جان چنان پنداشت
كه هست افعی بیچانش بر میان زنار
نه بازدید همی تند شخ ز ژرف دره
نه فرق كرد همی روز روشن از شب تار
نكرد یكشب خواب و نخورد یكروز آب
نیافت یك پی راه و ندید یكتن یار
بگوشش آمد آواز رعد و نفخه صور
به چشمش آمد شكل درخت صورت مار
نیافت دست و نشایست بودنش ناكام
نداشت پای و ببایست رفتنش ناچار
نهیب شاه برو حلقه كرد گرد جهان
كه ره نبودش پیش و پس و یمین و یسار
شتافت خواست بخدمت ز بهر عز و شرف
دو دست گرده بكش بنده سان و چاكروار
ولی نبستش صورت كه یكزمان بدهد
بجانش خنجر زنهارخوار تو زنهار
عزیز جانرا آخر بسیم و زر بخرید
تو این تجارت نیكو تجارتی انگار
بعاملی چو دگر عاملانت شد راضی
به بندگی چو دگر بندگانت كرد اقرار
زهی بجاه تو دولت بفتح بسته كمر
خهی برای توملت ز فخر كرده شعار
تو دستبردی در بوم هند بنمودی
كه گشت عمده امثال و مایه ی اشعار
ز معجزات تو یك نكته یاد خواهم كرد
قیاس گیرد دانش باندك از بسیار
چو گشت رنگ سواران برنگ دیده شیر
چو گشت كام دلیران بطعم زهره ی مار
فرو زدند یكایك بصیدگاه بلا
بساط خاك بروین ردای روز بقار
سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج
دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار
ز باد كوسش بالا گرفت خاك نبرد
به آب تیغ برافروخت آتش پیكار
بسطح خوف و رجا بربكرد مركز غزو
قضا بدور فرو راند قطع را پرگار
ز حلق جنگ بجای نفس بجست آتش
ز پلك درع بجای مژه برآمد خار
عدم ز حرص همی جست با وجود قرین
اجل بطمع همی كرد با امل دیدار
ز جوش حمله جهان شد چو بحر طوفان موج
ز برق تیغ فلك همچو ابر صاعقه بار
چو ابر و برق زهر جانب مصاف بخاست
ز تیغ گریه سخت و ز كوس ناله زار
تو حمله كردی و آهخته گرز مسعودی
بر آن تكاور هامون نورد كوه گذار
بزیر زخم تو پران عقاب عمر شكر
به پیش رخش تو تازان نهنگ جان اوبار
نبوده طعن ترا حامل آتشین باره
نگشته زخم ترا حاجز آهنین دیوار
قضا چو شكل نهیب تو دید روی بتافت
سپید گشتش چشم و سیه شدش رخسار
چه دید دید سواری نهاده جان بر كف
چه گفت گفت پیاده ست چرخ با تو سوار
ز صحن صحرا كهسارها پدید آمد
ز بس كه گشت بدنهای كشتگان انبار
بزیر چرخ پدیدار گشت عالم روح
ز بس نفس كه برآمد ز كشتگان چو بخار
چو بیخ كفر بریدی و شاخ شرك زدی
بسعی دولت و توفیق ایزد دادار
تمام شد بسم مركبان آهو سم
زمین هند ز بهر نهال دین شد یار
حسام برق تف ابر پیكر تو ز خون
بچپ و راست فرو راند جویها هموار
بهار هند ز بارنده تیغ تو بشكفت
ز استخوان سمنستان شد و زخون گلزار
بمرزها در دلهای زاجران همه تخم
بشاخها بر سرهای بت پرستان بار
شكسته شد بیك آسیب تو هزار مصاف
گشاده شد بیك آشوب تو هزار حصار
ز شرزه شیران افكنده شد سپاه سپاه
ز ژنده پیلان آورده شد قطار قطار
قرار یافت پس از بیقرار بودن تیغ
چو فتح دادش بوس و ظفر گرفت كنار
ز كاركرد تو آگاه شد زمان و زمین
ز فتح نامه تو موج زد بلاد و دیارو
فرانمود زمانه كه جز بحكم تو نیست
مدار گنبد دوار و كوكب سیار
چنانكه جستی از بخت و داشتی در دل
برآمدت همه مقصود و راست شد همه كار
بدانكه رهبر اسرار رازهای تو بود
بهرچه كردی توفیق عالم الاسرار
چو عاجزست ز آثار معجزت خاطر
چو قاصرست ز كردار نادرت گفتار
جز این چه دانم گفتن كه عنصری گوید
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
ز بخت بادی ای اصل بخت كامروا
ز ملك بادی ای فخر ملك برخوردار
چو حق خنجر بر دشمنان گذارده شد
تو حق ساغر با دوستان خود بگذار
چو سرویازان یال و چو مهر تابان گرد
چو چرخ دولت یار و چو ابر نعمت بار
ز شاخ دولت پیوسته بار نصرت چین
بباغ عشرت همواره تخم نزهت كار
تو بود خواهی تا حشر پادشاه زمین
كه مالك الارضینی و وارث الاعمار
نشاط جوی و ز انصاف و راستی شب و روز
ببام دولت و دین هر دو پاسبان بگمار
***
«مدح پادشاه »
خدای ناصر و نصرت رفیق و فتح قرین
ظفر دلیل و زمانه مطیع و دولت یار
سپه بغزو فرو برده و برآورده
بآتش سر خنجر ز شرك دود دمار
بباد مركب كرده بهار شرك خزان
بابر دولت كرده خزان عصر بهار
به شیر رایت همواره بیشه كرده هوا
ز شیر شرژه تهی كرده بیشه ها هموار
فكنده زلزله سخت بر مسام زمین
نهاده ولوله ی صعب در دل كهسار
بحد تیغ زمین را بساط كرده خزان
بگرد رخش هوا را مظله كرده غبار
خدایگانا آن خسروی كه گردون بست
بخدمت تو میان بنده وار چاكروار
بطوع طبع كند ناصح ترا یاری
بجان و تن ندهد حاسد ترا زنهار
ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر
ز دست تست سخا را مثال و دستگذار
بغزو روی نهادی و روی روز بگرد
كبود كرده چو نیل و سیاه كرده چو قار
ز كوه صحرا كردی همی ز صحرا كوه
بدان تناور صحرا نورد كوه گذار
حصار شكل زمینی كه چون برانگیزیش
بزخم لنگ سبك بركند ز بیخ حصار
نه باز داردش از گشتن آتشین میدان
نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار
ز تاب خنجر تو آتشی فروخت چنان
كه زو سپهر و ستاره دخان نمود و شرار
چنان شكفت ز خون عزیز كوشش تو
كه نصرت و ظفر آورد شاخ باس تو بار
چو آب و آتش و بادی به تیغ و نیزه و تیر
بوقت حمله و هنگام رزم و ساعت كار
ز پشت پیل تو بر مغز شیر یازی خشت
كه پیل شیر شكاری و شیر پیل سوار
كدام خسرو دانی كه نی بخدمت تو
گرفت آرزوی خویشتن بمهر كنار
كدام امیر شناسی كه نه ز هیبت تو
كمند تافته شد بر میان او زنار
عدوی تو كه گرفتار كینه تو شود
شكوه باشدش از شرزه شیر و افعی و مار
چو جست از آتش و خارا نهیب تو نشگفت
كه سرد و كند نمایدش بر تن آتش و خار
چو رزم را ستد و داد نام نیك بدان
دو صف كشیده رود چون دو رشته ی زنار
ز جان فروشان در دشتها ز خوف و رجا
خروش خرد ز پیش و پس و یمین و یسار
بسا روان را پرمایه سود باشد نیك
یكی ز پر دلی انجا زیان كند بسیار
نبرده گردان بینند چون ترا بینند
چو آب و آتش در شور عرصه ی پیكار
بحمله رخش برون رانده رستم دستان
بذوالفقار زده چنگ حیدر كرار
بسوی دشمن تو تیر تو چنان پرد
كه از قریحت و از دیده فكرت و دیدار
ز بند شست تو اندر كشاد خون بجهد
مكن عجب كه ز پیكانش بگذرد سوفار
جهان نگر ملكا تا چگونه شعبده كرد
باعتدال شب و روز را نهاد قرار
بكارگه ملك خاور بهار آرای
بهاری آورد اینك چو صد هزار نگار
هوای گریان لولو فشاند بر گوهر
صبای پویان شنگرف ریخت بر كهسار
شد از نشاط جمال بهار طلعت تو
شكوفه ها را از خواب چشمها بیدار
ز بانگ مركب رعد و ز تاب خنجر برق
ستاره كرد هوا را سیاه و دریا بار
بساده ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بكشاد لحن موسیقار
چو باده كرد بجوی اندر آب لاله نگر
چو مست گشت كزان باده خورد بر ناهار
نبود باید می خواره را كم از لاله
كه هیچ لحظه نكردد ز می همی هشیار
بناز ناز همی بوستان بخندد گل
بنوحه نوحه همی آسمان بگرید زار
نشاط جوی و فلك را بكار خود یله كن
نبید خواه و جهان را بكام دل بگذار
همیشه تا بجهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار
زمانه خورده زمین را بطبع در یكسال
جوان و پیر كند دور آفتاب دو بار
ترا بدانچه كنی رای پیر و بخت جوان
بحل و عقد ممالك مشیر باد و مشار
سرو دل فرحت را مباد رنج و ملال
گل و می طربت را مباد رنج خمار
بفخر و محمدت و شكر و مدح مستظهر
ز عمر و مملكت و عز و بخت برخوردار
***
«هم در ثنای او»
پادشاه بزرگ دین پرور
شهریار كریم حق گستر
خسرو كامگار مسعودست
كش زمانه ست بنده و چاكر
شاه شاهان علاء دولت و دین
آن فلك منظر ملك مخبر
تاجداری كه رفعت نامش
بر فلك برد پایه منبر
كامگاری كه بسطت دستش
بر زمین ریخت مایه كوثر
صحن ملكش بدهر هفت اقلیم
خیل بختش ز چرخ هفت اختر
راعی امن او بشرق و بغرب
داعی جود او ببحر و ببر
تارك رتبت بلندش را
زیبد اكلیل آسمان افسر
گردن همت بزرگش را
عقد گردون سزا بود زیور
بر در امر او بروز و بشب
بسته دارد فلك چو كوه كمر
در صف كین او ز چپ و ز راست
كند باشد درخش را خنجر
در بركه از حرص افسر او
همچو لاله ست چهره گوهر
در دل كان ز بیم بخشش او
چون زریرست باز كونه زر
چون برانگیخت عزم نافذ او
زیبدش صبح و مهر تیغ و سپر
چون فرو داشت عزم ثابت او
برنداردش عاصف و صرصر
عدل او بانگ زد چنان بر ظلم
كه ز گوگرد باز جست آذر
بر او بار لطف چندان كرد
كه بر آذر شكوفه گشت شرر
داد پرپر امیدواران را
ساقی جود او شراب بطر
برد خوش خوش ضعیف حالان را
ساقی داد او خمار ز سر
حمله ای كرد سطوتش چونانك
فتنه را شد مصاف زیر و زبر
در سر و در شكم ز شور و بلا
آب و خون شد ز هول مغز و جگر
ای جهان از كمال تو پیدا
وی فلك در خصال تو مضمر
مملكت را مناقب تو مثل
مفخرت را مكارم تو سمر
از پی سازهای تاج ترا
قطره در می شود ببحر اندر
وز پی رودهای بزم ترا
سر بگردون همی كشد عرعر
بر لب نیكخواه دولت تو
آب حیوان شود می ساغر
در كف بدسگال دولت تو
بوی نفط سیه دهد عنبر
گر نباشد بطبع همت تو
چنگ بگذارد از عرض جوهر
گر بگردد ز حال فكرت تو
چرخ بگشاید از فلك چنبر
تو ولی گوئی و بهیچ مهم
لفظ تدبیر تو نبود مگر
جزم فرمانی و بهیچ مثال
سر فرمان تو نبوده اگر
همه شادی شهی نهاد كزو
شد شكفته بهار دولت و فر
چون تف كارزار برزد جوش
قرص خورشید شد چو خاكستر
چهره را خاك بیخت گونه پوست
دیده را خار زاد نور بصر
تیره دیدند رنگهای امید
تیز دیدند چنگهای خطر
گردها كرده چشم گیتی كور
كوسها كرده گوش گردون كر
تیغ چون مورد گشت چون لاله
روی چون لاله شد چو نیلوفر
سینه چون كوره تفته در جوشن
مغز چون كفته غنچه در مغفر
بر بساط بسیط خوف و رجا
بر كشیده قضا حشر محشر
در طریق مضیق عمر فنا
برفكنده بلا نفر به نفر
در مصاف و مجال هر سردار
در شتاب و درنگ هر صفدر
آتش و آب و باد و خاك شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور
چون سر سنگ پشت و روی امل
گشته پنهان ز بیم تیغ و تبر
خارپشتی شده ز نیزه و تیر
اجل جان شكار عمر شكر
آنزمان لا اله الا الله
وهم یارست كرده بر تو گذر
موی بشكافتی بطعن و بضرب
كوه برداشتی بكر و بفر
نور شد حربه تو از بس خون
كه زدش بر برخش و پهلوپر
بازوی عون تو گرفته قضا
خنجر فتح تو كشیده قدر
در خوی و خون شده ز ران و كفت
باره ی نصرت و عنان و ظفر
وای همه صاعقه بیك ذره
در دل بأس تو نكرده اثر
ملك جویان سهم كام روا
دهر گیران گرد نام آور
همه از هول گرز مسعودی
بر سر افكنده چون زنان معجر
یكی افتاده در میانه ی شور
دیگری خسته بر كرانه شر
این رها كرده همچو ماران پوست
وان برآورده همچو موران پر
یك جهان را ببازوی معروف
بركشفتی بحمله منكر
بازگشتی بقطب شاهی شاد
عون یزدان و سعی چرخ نگر
تارك تاج را بصد دامن
پایه تخت را بصد زیور
در بپاشید بخت نیك چو ابر
زر پراكند نجم سعد چو خور
هر سوئی زان ظفر بهر ساعت
برسانید جبرئیل خبر
آفرینش مزاج كرد بدل
زود از آن مژده در جهان یكسر
گشت از اقبال آن عبیر گلاب
خاك در دشت و آب در فرغر
شب تاری نمود گونه ی روز
زهر قاتل گرفت طعم شكر
داشت روز نشستن تو بملك
فضل آنشب كه داشت پیغمبر
بهر آتشكده كه در گیتی است
راست چون یخ فسرده شد اخگر
شد سیه روی صورت مانی
شد نگون فرق لعبت آذر
شاد باش ای ملوك را مخدوم
دیرزی ای زمانه را داور
ملك در جمله آن مراد بیافت
كه همی بودش از فلك برتر
نه عجب گر ز فر دولت تو
جان پذیرد همی نبات و حجر
حركت گیرد و بصر یابد
پنجه ی سرو و دیده ی عبهر
داند ایزد كه زود خواهی دید
باختر زان خویش چون خاور
هفت كشور گرفته و بسزا
بنده ی را سپرده هر كشور
تو در آن هفته چون مه و خورشید
كرده و ساخته مسیر و ممر
گفت احوال تو فلك پیمای
كرد احكام تو ستاره شمر
تا ابد خسروی تو خواهی كرد
از چنین ملك خسروا برخور
ملكا حال خویش خواهم گفت
نیك دانم كه آیدت باور
در جهان هیچ گوش نشنیدست
آنچه دیدست چشم من ز عبر
سالها بوده ام چنانكه بود
بچه شیرخواره بی مادر
گه بزاری نشسته ام گریان
خانهای ز سمج مظلمتر
گه بسختی كشیده ام نالان
بندهای گرانتر از لنگر
گهی آن كرد بر دلم تیمار
كه كند زخم زخمه بر مزمر
خاطرم گاهی از عنا آن دید
كه به تف عود بیند از مجمر
چه حكایت كنم كه می بودم
ز آتش و خاك بالش و بستر
غرقه ی روی و رنج راحت وخشك
تشنه ی كور و چشم انده تر
بر سر كوههای بی فریاد
شد جوانی من هبا و هدر
شعر من باده شد بهر محفل
ذكر من تازه شد بهر محضر
عفو سلطان نامدار رضی
بر شب من فكند نور قمر
التفات عنایتش برداشت
بار رنج از تن من مضطر
اصطناع رعایتش دریافت
روزگار مرا به حسن نظر
داد نان پاره ی كه هست كفاف
مرمرا با عشیرتی بیمر
سوی مولد كشید هوش مرا
بویه ی دختر و هوای پسر
چون بهندوستان شدم ساكن
بر ضیاع عقار پیر پدر
بنده بونصر برگماشت مرا
بعمل همچو نایبان دگر
نایبی نیستم چنانكه مرا
سازی و آلتی بود در خور
مردكی چند هست بس لتره
اسبكی چند هست بس لاغر
گاه طبلی زنم بزیر گلیم
گاه تیغی كشم بزیر سپر
گه جهم همچو رنگ بر كهسار
گه خزم همچو مار در كردر
اینهمه هست و شغلهای عمل
سخت با نظم و رونق است اندر
حشمت عالی علائی تو
در جهان خود همی كشد لشكر
كبك و شاهین همی پرد همبال
شیر و آهو همی رود همبر
سركشانرا كجاست آن یارا
كه برآرند برخلاف تو سر
گردنانرا كجاست زهره ی آنك
پای عصیان برون نهند از در
گر ز مدح تو حال و جاه مرا
مستزادی بود عجب مشمر
در وجیهی شوم ز خدمت تو
راست باشد ز مقتضای هنر
من شنیدم كه میر ماضی را
بنده بود والی لوكر
بس شگفتی نباشد ار باشد
مادحت قهرمان چالندر
تا رساند بجشن هر نظمی
نقش كرده ز مدح یك دفتر
سازد از طبع در جهای ثنا
قیمتی تر ز درجهای درر
لیكن از بس كه دید شعبدها
گام ننهد همی مگر بحذر
ترسد از عاقبت كه دانستست
عادت عرف گنبد اخضر
دشمنان دارد و عجب نبود
دشمن آمد تمام را ابتر
باز چون نیك تر در اندیشد
نهراسد ز هیچ نوع ضرر
كه دل و طبع تو ز رحمت و عفو
آفریدست خالق اكبر
تا هیولی است اصل هر عنصر
تا بود عنصر اصل هر پیكر
اصل ملك تو باد ثابت فرع
فرع اصل تو باد نافع بر
امرهای زمانه وصف ترا
مهر همراه و مشتری همبر
بزمهایی سپهر نعت ترا
ماه ساقی و زهره خنیاگر
***
«ستایش ظهیرالدوله ابراهیم»
ز عز و مملكت و بخت باد برخوردار
سر ملوك جهان خسرو ملوك شكار
ظهیر ملت حق بوالمظفر ابراهیم
نصیر دولت و دین پادشاه گیتی دار
زمانه عزم و قضا قوت و قدر قدرت
ستاره زیور و خورشید رای و چرخ آثار
زمین نوان و هوا صفوت و اثیر نهیب
جهان مكانت و دریا نوال و كوه وقار
ز رأی طبع و كف راد و پهن عالی او
فلك زمین شد و دریا سراب و ابر غبار
تبارك الله از آن ابر آفتاب فروغ
كه برفروزد ازو بخت آسمان كردار
چو ماه و مهر كند عدل را فراز و نشیب
ز فر و زیب دهد ملك را شعار و دثار
بعفوش از تف آتش همی بروید گل
به خشمش از گل تازه همی بروید خار
ز هیچ گردون چونرای او نتافت نجوم
ز هیچ دریا چون كف او نخاست بخار
ستارگان مگر از حزم و عزم او زادند
كه در جبلت این ثابتست و آن سیار
جهان پناها شاها جهان شاهی را
نبود بیتو دل و دیده روشن و بیدار
سحاب جود تو آباد كرد هر ویران
نسیم عدل تو گلزار كرد هر گلزار
اگرنه آتش باست برزم گشتی تیز
كجا ز گوهر ملك آمدی پدید عیار
بكارزار دگر كرده ی نهاد جهان
مگر كه قسمت او بوده بود ناهموار
بحد و خنجر نعل تكاوران كردی
زمین هامون دریا و كوه آخته غار
جهان گشادی بیمرز گر ز سندان كوب
ملوك كشتی بی حد بتیغ خاره گذار
ز گرد رخش تو چون چرخ تیره بید زدی
ز آب خنجر ملك تو نصرت آرد بار
بهشت و دوزخ باشد ضیا و ظلمت را
بكیش مانوی آن مدعی چهره نگار
از آنكه نیك همانند نسبتی دارند
بمهر و كینه تو روز روشن و شب تار
شراب عدل تو گرمست كرد عالم را
نهیب تو ببرد از سر زمانه خمار
محیط گیتی گشته ست همت تو از آنك
همی نماید گیتیش نقطه پرگار
چو روی و پشت عدوی تو زرد و مجروحست
ز زخم سطوت جود تو چهره دینار
مگر مخالف و بدخواه ملك و دولت تست
ز آب و آتش خیل حباب و فوج شرار
از آن حباب چو سر بركند شود ناچیز
وز آن شرار چو سر برزند بمیرد زار
نماند در همه روی زمین خداوندی
كه او به بندگی تو نمیكند اقرار
بزرگوار خدایا چو قرب ده سالست
كه می بكاهد جان من از غم و تیمار
رخم ز ناخن خسته برم ز دست كبود
دلم ز آتش سوزان تنم چو موی نزار
ز بس كه تف بلاچپ و راست بر من زد
ز من بجست چو سیماب بیقرار قرار
بدین تغیر هایل بنعمت عالی
كه طعم عیشم زهرست و رنگ روزم تار
چنان بلرزم كاندر هوا نلرزد مرغ
چنان بپیچم كاندر زمین نپیچد مار
تنم هژبری دارد شكسته اندر چنگ
دلم عقابی دارد گرفته در منقار
چو كلك و نیزه اگر راست نیستم دل و تن
چو كلك و نیزه مرا هست بر میان زنار
چرا ز دولت عالی تو به پیچم روی
كه بنده زاده این دولتم بهفت تبار
نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت كرد
بدست كرد برنج اینهمه ضیاع و عقار
بمن سپرد و ز من بستدند فرعونان
شدم بعجز و ضرورت ز خانمان آوار
بحضرت آمدم انصاف خواه و دادطلب
خبر نداشتم از حكم ایزد دادار
نه روشنائی و باران ز مهر و ابر بود
نه جست باید روزی ز كف تو ناچار
مرا امید بهنجار مقصدی بنمود
دلم برد كه بمقصد بیاردم هنجار
همی ندانم خود را گناهی و جرمی
مگر سعایت و تلبیس دشمن مكار
ز من بترسد ای شاه خصم ناقص من
كه كار مدح بمن باز گردد آخر كار
ز شال پیدا آرند دیبه رومی
ز جزع باز شناسند لؤلؤ شهوار
ز پارگین بشناسند بحر در آگین
ز تار میغ بدانند ابر گوهربار
سپر فكند و ندیده بدست من شمشیر
بداد پشت و نبوده میان ما پیكار
در آن هزیمت تیری گشاد در دیده
مرا بخست چو من داشتم گشادش خوار
خدای داند و هر كو خدایرا بدروغ
گواه خواند باشد ز جمله كفار
كه قصد من همه آن بود تا بخدمت شاه
چو بندگان دگر تیز گرددم بازار
هزار دیوان سازم ز نظم و در هر یك
هزار مدح طرازم چو صد هزار نگار
مشاطه وار عروسان پردگی ضمیر
به پیش تخت كنم جلوه و بمجلس بار
بصیقل صفت و مدح نیك بزدایم
ز تیغ آتش و آئینه ی هنر زنگار
باختران خرد بخت را كنم گردون
بلعبتان سخن بزم را كنم فرخار
چو عندلیب سرایم سرای مدحت تو
چرا ببندم چون باز بسته بر كهسار
یكی برحمت بر جان و بر تنم بخشای
كه من نه در خور بندم شها نه اهل حصار
نگاه كن كه به نیرنگها چو شعبدها
بمدحت تو برآرم ز جان و دل هر بار
نه من كفایت عرضه همی كنم به سخن
توان ستود فلك را برتبت و مقدار
تكلفی نشود در مثل بحلم جبال
تفدری نبود در سمر بجود بحار
چه رنج فكرت باید كشید اگر گویم
كه آفتاب منیرست و آسمان دوار
گزیده تر از همه دولتست دولت تو
گزیده تر ز همه فصلهاست فصل بهار
بپایه ای ز محلت نمیرسد گردون
پدید باشد كآخر كجا رسد گفتار
اگر سزای او باید همی مدیح و ثنا
مگر گشاده شود بر همه ملوك اشعار
همیشه تا زبر گوی بی مدار سپهر
نجوم و چرخ نیاساید از مسیر و مدار
خدایگانا چون آفتاب ملك افروز
زمانه دارا چون آسمان زمانه گذار
نظاره گاه تو بر تختگاه باد و چمن
نشستگاه تو از ملك فرق باد و كنار
***
«وصف جلوه های طبیعت و گریز بمدح محمود»
روز وداع از در اندر آمد دلبر
لب ز تف عشق خشك و دیده ز خون تر
آب نمانده در آندو رنگین سوسن
تاب نمانده در آندو مشكین چنبر
عبهر چشمش گرفته سرخی لاله
لاله رویش گرفته زردی عبهر
بر گلش از زخم دست كاشته خیری
برمهش از آب چشم خاسته اختر
كرده زمین را زرنگ روی منقش
كرده هوا را ببوی زلف معطر
گفت مرا ای شكسته عهد شب و روز
در سفری و نهاده دل بسفر بر
تا كی باشد ترا وساوس همراه
تا كی باشد ترا كواكب همبر
ملكت جوئی همی مگر چو سلیمان
گیتی گردی همی مگر چو سكندر
رفتی تو در نشاط باشی آنجا
ماندم من در غم تو باشم ایدر
دلبر مه روی بیمرست بغزنین
زود نهی دل بماه روئی دیگر
هیچ دل تو ز مهر من نكند یاد
نیز ترا یاد ناید از من غمخور
گفتمش ای روی تو عزیزتر از جان
دیدن رویت ز زندگانی خوشتر
ای نه بخامه نگاشته چو تو مانی
وی نه برنده گذارده چو تو آزر
شرطی کردم که تا بر تو نیایم
بوسی ندهم بر آن عقیق چو شکر
حرمت روی ترا نجویم لاله
حشمت زلف ترا نبویم عنبر
می نینوشم ز رودساران نغمه
می نستانم ز میگساران ساغر
منتظر وصلت تو خواهم بودن
آری الانتظار موت الاحمر
زود خبر كن مرا نگارا زنهار
تا بچه پیش آمد این فراق ستمگر
همچو مه اندر كنارم آمد و ماندیم
هر دو در آغوش یكدگر چو دو پیكر
گشتم ازو باز سوخته چو عطارد
او بشد از پیش من چو مهر منور
چشمم چون ابر و دامنم چو شمر شد
رویم چون زر و دل چو بوته زرگر
گشت بناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر
مانده و رسته ازین دو دیده چونجوی
آن قد بر رفته ی چو سیمین عرعر
رفتم از پیش او و پیش گرفتم
راهی سخت و سیاه چون دل كافر
راهی چون پشته پشته سنگ و در آنراه
سینه بازان بنعل گشته مصور
ننهد اندر زمینش شیر همی چنگ
بفكند اندر هواش مرغ همی پر
بر كمر كوهها ز شدت سرما
مرمر چون آب گشته آب چو مرمر
گردش گردون شده رحائی و ازوی
ریخته كافور سوده در كه و گردر
از فزع راه گشته لرزان انجم
وز شغب شب شده گریزان صرصر
گردون چون بوستان پر ز شكوفه
تابان مریخ ازو چو چشم غضنفر
مهر فرورفته همچو آتش بر چرخ
مانده پراكنده و فروخته اخگر
از نظر چشم خلق پنهان كرده
چشمه ی خورشید را سپهر مدور
روی هوا را ز شعر كحلی بسته
گیسوی شب را گرفته در دوران بر
ماه برآمد چو موی بند عروسان
تابان اندر میان نیلی چادر
تیره بخاری برآمد از لب دریا
جمله بپوشیده روی گنبد اخضر
ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برق درخشنده از كرانش چو خنجر
قطره ی باران از آن روان شده چون تیر
غران چون مركب از میانش تندر
روی ز گردون نمود طلعت خورشید
چونرخ یار من از حلوئی معجر
زاغ شب از باختر نهان شد چون دید
كآمد باز سپید صبح ز خاور
شب را معزول كرد چشمه ی خورشید
رایت دینارگون كشید بمحور
گردون از درد شب بكند و بینداخت
از بر و از گوش و گردنش زر و زیور
آبی دیدم نهاده روی بهامون
بوده پدرش ابر و كوهسارش مادر
همچو گلاب و عرق شده مه آزار
بوده چو كافور سوده در مه آذر
روشن و صافی و بیقرار تو گفتی
هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر
خسرو محمود آنكه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر
***
«هم در ثنای آن پادشاه و تهنیت فتح اكره»
ایا نسیم سحر فتحنامها بردار
بهر ولایت از آن فتحنامه ای بسپار
ز فخر منشین جز بر سر شهان بزرگ
ز عز مسپر جز دیده ی ملوك كبار
بدین مهینی اخبار خلق نشنیدست
مگر نگوئی در كوه و بیشه این اخبار
بكوه و بیشه نماند پلنگ و شیر از بیم
چه گیرد آنكه شاه جهان بروز شكار
مبشران را راه گذر بیارایند
بهر ولایت رسم اینچنین بود ناچار
مبشری تو و آراسته ست راه ترا
بهار تازه و نوروز خرم از گلزار
خوازه بست ز گلبن همه فراز و نشیب
بساط كرد ز سبزه همه جبال و قفار
بباغ بلبل و قمری و عندلیب از لهو
كشیده الحان چون ارغنون موسیقار
بدین بشارت چون بگذری بهر كشور
فشاند ابر هوا برتو لؤلؤ شهوار
ز بهر آنكه مگر بر زمین مقام كنی
زمین بپوشید از سرخ گل شعار و دثار
بدانكه تا نرسد بر تو تابش خورشید
كشید چرخ مظله ز گونه گونه بخار
ببوستان و بباغ از برای دیدن تو
ز بس شكوفه سراپای دیده گشت اشجار
بباغ برگذری شاخها ز میوه و گل
دو تا شوند بخدمت به پیش تو هموار
ازین نشاط ببالد چنار و سرو سهی
ز لهو لعل شود روی لاله و گلنار
ایا نسیم سحر عنبرین دم تو كنون
كند زمین و هوا را چو كلبه عطار
بدین خبر تو جوانی دهی بعالم پیر
كنی چو خلد جهان را ز نعمت بسیار
كنون ز فر تو در باغها پدید آمد
ز جنس جنس نبات و زگونه گون ازهار
ره تو سربسر آراست نوبهار گزین
تو می خرام بصد مرتبت مبشروار
بهفت كشور چون این خبر بگوئی تو
ملوك جان و روان پیش تو كنند نثار
پیام خواهم دادن ترا بهفت اقلیم
چو فتحنامه بدادی پیام هم بگزار
تو خود مشاهد حالی و بوده ای حاضر
بكارزار شهنشه پیام من بچكار
بگو كه چون ملك عصر سیف دولت و دین
خدایگان جهان خسرو صغار و كبار
ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملك
ببوم هند در آورد لشكر جرار
بدانكه تا نبود لشكری گران و بزرگ
خیاره كرد ز لشكر چهل هزار سوار
چو چرخ كینه كش و چون زمانه یاقوت
چو ابر طوفان فعل و چو ابر صاعقه بار
رهی گرفته به پیش اندرون دراز و مهیب
همه زمینش سنگ و همه نباتش خار
شعاع كوكب ثابت بچرخ بر رهبر
مسیر دیو دژ آگه بخاك بر هنجار
همی خرامید اندر میان هندستان
فراشته سر رایت بگنبد دوار
سپهر نیك سگال و زمانه فرمان بر
خدای راهنمای و ملائكه انصار
بدو ملوك ز اطراف روی بنهادند
چنانكه آید از آفاق سوی بحر انهار
كمینه خدمت هر یك ز تنكه صد بدره
كهینه هدیه هر یك ز جامه صد خروار
گهی گذاشت حصار و گهی گذاشت زمین
گهش مقام به بیشه گهش نزول بغار
چو میگذشت گذر كرد رایت عالیش
بگرد تیره بپوشید چرخ آینه وار
حصار اكره پیدا شد از میانه ی گرد
بسان كوه برو بارهای چون كهسار
بحسن رتبت او نارسیده دست قضا
نكرده با وی غدری زمانه ی غدار
سپه چو دایره پیچید گرد حصن و همی
نمود حصن ازو همچو نقطه پرگار
بكارزار زده دست و گرم گشته نبرد
ز تیغ آهن سنب و ز تیر خاره گذار
بخواب دید دگر شب امیر آن چیپال
یكی بلندی و او بر سرش گرفته قرار
شده هراسان از جان و گرد بر گردش
همه سراسر پرشرزه شیر و افعی مار
ز دور دید یكی مرغزار خرم و سبز
درو كشیده یكی سایبان بزرنگار
نهاده تختی زرین بر او فرشته وشی
دو فوج حور كمر بسته بر یمین و یسار
خیال دولتش آمد فراز و گفت بدو
كه از ضلالت خود گشت بایدت بیزار
ببایدت بر آن سایبان رنگین شد
وز آن فرشته ببایدت خواستن زنهار
چو دید چیپال اینخواب سهمگین در وقت
گرفت لرزه و گشت از نهیب آن بیدار
یقین شد او را كان سایبان محمودیست
درو نشسته شاه فریشته كردار
سرائیان و غلامان در فوج بسته كمر
سپاه اوست چو شیر و چو مار گرد حصار
چو شمع روز شد از كله كبود پدید
زمین ز حله زربفت سرخ كرد شعار
امیر اكره چیپال از سر گنبد
فرو دوید و به پست آمد از بلند حصار
سرای پرده سیفی بدید و خدمت كرد
بزد دو دست و بكند از میان خود زنار
پیام داد بخسرو كه ای بزرگ ملك
گناه كردم و كردم بدان گناه اقرار
به بندگیت مقرم توام خداوندی
گذاشتم همه عصیان تو جرم من بگذار
اگر تو عفو كنی بر دلم ببخشائی
كنم ز تنكه ببالای این حصار انبار
جواب داد شهنشاه سیف دولت و دین
كه آمدم بغزا من بدین بلاد و دیار
حصار دیدم بیمر ولیك هر یك را
گشاده بود بدین لشكر هدی صدبار
همی بجستم حصنی عظیم دوشیزه
كه در جهان نبدش هیچ خسرو و سالار
كنون كه یافته ام این حصار اكره را
ازین حصار برآرم به تیغ تیز دمار
ملوك را همه مقصود سیم و زر باشد
مرا مراد همه عفو ایزد دادار
پس آنگهی بسپه گفت جنگ پیوندند
من این حصار بگیرم بعون ایزد بار
سپاه گرد حصار اندر آمدند چنانك
مبارزان را چون لیل مینمود نهار
حصار اكره مانده میانه دو سپه
برونش لشكر اسلام و در درون كفار
بسان چرخ برو سنگ منجنیق روان
چنان كجا بسوی چرخ دعوت ابرار
پیاده دیدم با خود و جوشن و خنجر
همی خزید بكردار مار بر دیوار
بسنگ و تیر و به آتش همی نگشت جدا
بدوختندش گوئی به آهنین مسمار
هزار زخم فكند و دلش نگشت ملال
هزار زخم بخورد و تنش نگشت فگار
هر آتشی كه بینداختندی از كنگر
چنان نمودی كز چرخ كوكب سیار
هر آن سواری كاندر میان آتش رفت
وگرچه بود ز آتش بگرد آن انبار
برون شد او چو براهیم آزر از آذر
بگردش آتش سوزنده گشت چون گلزار
بزیرش اندر شاخ بنفشه گشت ز كال
بگردش اندر برگ شكوفه گشت شرار
گذشت روزی چند و همی نیاسودند
سپه ز كوشش در روز روشن و شب تار
شبی كه بود بسی سهمگین تر از دوزخ
كریه و زشت چو دود و سیاه و تیره چو قار
چو رعد از ابر بغرید كوس محمودی
بر آمد از پس دیوار حصن مارامار
سرائیان ملك جملگی بجوشیدند
برآمدند بهر كنگر اژدها كردار
به تیغ كردند از خون دشمنان هدی
زمین اكره همچون زمین دریا بار
چو در حصار بجوشید تارك گبران
ز تاب آتش شمشیر گرم شد پیكار
همی نمود ز روی حسام خون عدو
چو آب شنگرف از روی تخته زنگار
ز ترس چنبر گردون بایستاده ز دور
ز سهم چشمه ی خورشید در شده بغبار
حسام بران در سر بمعدن دانش
سهام پران در دل بموضع اسرار
خدایگانرا دیدم بگرد رزم اندر
چو شرزه شیر بدست اژدهای مردم خوار
تبارك الله چشم بد از كمالش دور
چو نور بود بر آن مركب جهنده چو نار
گشاده دست بزخم و ببسته تنگ میان
ز بهر خشندی و عفو ایزد دادار
ز غازیان بحصار اندرون درآمد بانگ
ز ملك خسرو محمود باد برخوردار
خدایگانا هر وقت فتح خوش باشد
ولیك خوشتر باشد بروزگار بهار
نمود در هند آثار فتح شمشیرت
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
حسام تیز تو شد ذوالفقار و هند عرب
حصار اكره خیبر تو حیدر كرار
حسام تست اجل وز اجل كه جست امان
سنان تست قضا وز قضا كه یافت فرار
زمین هند چنان شد كه تا بحشر برو
ز خون بكشتی باید گذاشت راهگذار
ببحر و كوه ز بس خون كه راند تیغ تو شد
عقیق و بسد در یمین و زر عیار
هر آنچه اكنون اندر زمین او روید
چو شاخ و قواق از شاخ او سرآید بار
كنون ملوك ز اطراف زی تو بفرستند
ز زر سرخ بخروار و پیل نر بقطار
چو پیل جمع شود پیل خانه كن قنوج
به پیلبانی پیلانت جند را بگمار
خجسته بادت این فتح تا بفیروزی
بتیغ تیز بگیری چنین حصار هزار
تو بود خواهی صاحبقران بهفت اقلیم
دلیل می كند این فتح تو بدین گفتار
همیشه تا بمیان سپهر جای زمی است
كند بگرد زمین اندرون سپهر مدار
همیشه بادی در ملك كامگاری و ناز
ز دولت تو چنین فتح هر مهی صدبار
سعادت ازلی با تو روز و شب همبر
خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار
***
«مدح ابونصر منصور»
مملكت را بنصرت منصور
روزگاری پدید شد مشهور
عارض ملك پادشا كه ازوست
رایت او چو نام او منصور
نور عدلش زمانه را سایه ست
سایه دولتش جهانرا نور
عزم او باد را نگفته عجول
حزم او كوه را نخوانده صبور
ای بترجیح فخر نامعجب
وی بعز كمال نامغرور
ملك را از تو دولتی عالی
عدل را از تو عالمی معمور
این بدان بیغم از هراس خلل
وان بدین ایمن از نهیب فتور
بارگاه تو كارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور
با عطای تو زار گرید زر
با ثنای تو زور گیرد زور
بر تو بر تن وضیع و شریف
مهر تو در دل اناث و ذكور
غرض از مدت بقای تو بود
رفته و مانده سنین و شهور
سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و داده جبال و بحور
گر بپاشی بیك سخا گنجی
نبوی نزد خویشتن معذور
ور برآری به كینه ز آب آتش
نشمری بدسگال را مقهور
ملك عدل تا بتخت نشست
به ز رای تو نامدش دستور
باعث لهو را ندید مزید
خوشتر از حسن تو نبودش سور
نرسد بی مؤنت بذلت
طعمه و دانه وحوش و طیور
نبود بی طراوت بزمت
سیری و مستی نشاط و سرور
تشنگان امید فضل ترا
ننماید جهان سراب غرور
خفتگان فریب كین ترا
برنانگیزد از زمین دم صور
جز كف راد تو امید كه كرد
غرقه موج آز را به قبور
جز دم داد تو نوید كه داد
كشته تیغ ظلم را به نشور
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور
حشمتت را نخیز باز حریص
دشمنت را گریز زاغ حذور
بدسگال تو و تجمل او
شبهی دارد از سگ و ساجور
نیستش ترس كایمنش كردست
از تو عفو خمول و حلم وفور
طعمه ی شیر كی شود راسو
مسته چرغ كی شود عصفور
باره ی تو تبارك الله چیست
گهی آسوده و گهی رنجور
نیك آسان بودش بس دشوار
سخت نزدیك باشدش بس دور
تازش او بحرص چون صرصر
گردش او بطبع چون دردور
تگ او گر كند عجب نبود
وهم را در صمیم دل محصور
وآتش نعل او بدی نه شگفت
گر مزاج هوا كند محرور
وان بریده پی شكافته سر
در كفت ساحریست چون مسحور
سخت نالان چو نافه معلول
زار و گریان چو عاشق مهجور
نكتها گیرد از هنر مرموز
حرفها گیرد از خرد مستور
گل كفاند بخار در میدان
در چكاند ز مشك بر كافور
دیده بیدیدگان برای العین
شكل مقسوم و صورت مقدور
ای بهر فضل ذات تو ممدوح
وی بهر خیر سعی تو مشكور
حلة طبع باف وصف ترا
بوده انفاس صدق من مزدور
گوهر گنج سای مدح ترا
گشته غواص ذهن من مهجور
خاطر بدپسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور
جمع كرده ز بهر زیورشان
در منظوم و لؤلؤ منثور
لعبتانی كه كرد انفاسش
سرفرازند بر نجوم و بدور
زلفشان از فكنده ی آهو
لبشان از نهاده ی زنبور
همگان را بناز پرورده
دایه رنج در ستور و خدور
نقش كرده بحسن بر غیشان
تاج كسری و یاره ی فغفور
لیكن از رنج برده طبعم هست
راحتی دون نفثة المصدور
فوز نایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور
چون شكایت كنم كه فایده نیست
من زمان علی الكریم یجور
دهر بی منفعت خریست پلید
چرخ بی عافیت سگیست عقور
بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم درین نقاب و ثغور
كوههائیست رزمگاه مرا
خواهر جودی و برادر طور
هر بلندی كه لنگ و لوك شدست
از پس و پیش آن قبول و دبور
گل سختش بسختی سندان
شخ تندش به تیزی ساطور
میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من كلاب و نمور
غو كوس و غریو بوق مرا
لحن نایست و نغمه طنبور
آرزو باشدم كه هر سالی
باشم اندر دو بقعه ی منظور
بدو فصل اندرین دو فصل جلیل
غیبت من بدل شود بحضور
كه مرا خوشتر از گلاب و عبیر
آب غزنین و خاك لوهاور
نیست روزی دگر چه اندیشه
بر به آمد شد از هوا مقصور
در قدر تا كجا رسد پیداست
قوت آفریده مجبور
كعبه جاه تو ملی و وفیست
بقضای حوائج جمهور
پس چرا اندرو مرا نبود
حج مقبول و عمره مبرور
نه مرا حاجتی ازو مقضی
نه مرا طاعتی ازو مأجور
خود نكردم گنه و گر كردم
هست اندر كرم گنه مغفور
خیره خلق الوف تو بیجرم
بچه معنی ز من شدست نفور
كه نسیم صبای لطف تو شد
شب و روز مرا سموم خدور
ویحك ای آسمان سال نورد
كی رهیم از حریق این باحور
آخر ای آفتاب روزافزون
كی دمد صبح این شب دیجور
تا بود باغ و راغ را هر سال
بربیع و خریف زینت و حور
زلف شاه اسپر غم و روی سمن
چشم بادام و دیده ی انگور
باد عیشت بخرمی موصوف
باد روزت بخرمی مذكور
روزگارت رهی و بخت غلام
فلكت بنده و جهان مأمور
ز ازل دولت ترا توقیع
بابد نعمت ترا منشور
تر و تازه خزان تو چو بهار
خوش و خرم روان تو چو سحور
ناله ی صدرت از سرور و سریر
ظلمت بزمت از بخار و بخور
***
«چیستان و گریز بمدح آن بزرگ»
چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را بعالم در
ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این و آن از تو یافت عمر و بصر
ببرد عشق عقل و عشق تو باز
عقل بفزایدم همی در سر
بهتر طبع را تو استادی
بخرد روح را توئی رهبر
بتو صحبت كنند در دیوان
وز تو گویند بر سر منبر
گاه خلوت توئی مرا مونس
در حضرت مرا توئی داور
سخنانی كه از تو دارم یاد
جفت دل دارم و عدیل جگر
بخلاف تو گر سخن گویند
نایدم هیچ از آن سخن باور
تا گریبان تو بنگشادم
از جمال توام نبود خبر
از سر تو همی نگاه كنم
تا بپایان جمال و حسنی و فر
پوست بر تو همی بدل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر
واندرین هر دو حال ازین تبدیل
نشود هیچ حسن تو كمتر
همه جرم تو روی شد ویحك
همه روی تو راز شد یكسر
نه چو زلف تو عنبر سارا
نه چو روی تو دیبه ششتر
كلك مفتول كرد زلف ترا
بر شكستن بهم چو سیسنبر
جان و دل خوش شود چو میدارم
آن شكنهای زلف تو بنظر
چو تو آراسته ندیدم من
جلوه گر عاشق تو بود مگر
ور نبودست عاشق تو چرا
بافت در زلفكان تو گوهر
روز و شب در تو حاصلست كه دید
روز و شب را گرفته اندر بر
عبرت از تو توان گرفت آری
كه ز روز و شب است جمله عبر
رویت آراسته بخال همه
زیر هر خال معنی دیگر
بدو دیده حدیث تو شنوم
كه مرا همچو دیده ی درخور
در كنارت گرفت نتوانم
تا روان باشدم ز دیده مطر
همه خشكی بود طراوت تو
كه چو رویم مباد رویت تر
آب رویم ز تست نگذارم
كه برویت رسد ز آب اثر
از دو دیده ستاره میرانم
من برین كوه آسمان پیكر
نتوانستیی رسید بمن
گر همه تنت را ببودی پر
تا دهك راه سخت شوریده ست
جفت عقلی تو و عدیل هنر
اندرین وقت چون سفر كردی
در چنین وقت كم كنند سفر
نه غلط كرده ام تو آن داری
كه بذاتت بود ز خلق خطر
نام منصور صاحب كافی
داغ داری به پشت و پهلو بر
آنكه با نام او ز خلق همی
باز گردد ز ره قضا و قدر
***
«مدح عمید علی سالار»
ای باد بروب راه را یكسر
وی ابر ببار بر زمین گوهر
ای خاك عبیر گرد بر صحرا
وی ابر گلاب گرد در فرغر
ای رعد منال كامد آن مركب
كز نعره او سپهر گردد كر
وی برق مجه كه خنجری بینی
كز هیبت آن بیفسرد آذر
ای چرخ سپهر محمدت بشنو
وی چشمه مهر مرتبت بنگر
ای گرسنه شیر در كمین منشین
وی جره عقاب در هوا مگذر
بر باره نشست فتنه شیران
هان ای شیران ز راه یكسو تر
كامد سپهی كه كرد یكساعت
صحرا را كوه و كوه را كردر
در پیش سپه مبارزی كو را
مانند نگفته اند جز حیدر
سالار عمید خاصه خسرو
آن داده بدین و ملك و دولت فر
فرزانه علی كه در همه گیتی
یكمرد چنان نزاد از مادر
آن از همه گردنان سر نامه
وان از همه سركشان سردفتر
در چشم كمال عقل او دیده
بر گردن ملك رای او زیور
مردی سودست و طبع او مایه
رادی عرضست و دست او جوهر
ای بزمگه تو صورت فردوس
وی رزمگه تو آیت محشر
خردست چو مكرمت كنی دریا
لنگست چو حمله آوری صرصر
آنی كه بگاه حمله افكندن
بر شخص تو جبرئیل پوشد پر
مومست بزیر تیغ تو جوشن
گردست بزیر گرز تو مغفر
تیغ تو بود بحمله در دستت
همگونه شكل و برگ نیلوفر
ماننده برگ لاله گردانی
چون بردی حمله بر صف كافر
امسال ترا چو وقت غزو آمد
از عون خدای و نصرت اختر
از راه بخاست نعره و شیهه
چونانكه در ابر قیرگون تندر
بر كه بچكید زهره تنین
در بیشه بكافت جان شیر نر
از خاك برست عنبر سارا
وز كوه گشاد چشمه كوثر
بر آرزویی جمال دیدارت
بگشاد بباغ دیدگان عبهر
هرجا كه روی و خیزی و باشی
اقبال و ظفر ترا بود رهبر
گوئی نگرم همی در آن ساعت
كآواز ظفر بخیزد از لشكر
وز خنجر تو بدولت عالی
گردد ستده ولایتی دیگر
از گرد سپه هوا شود تاری
وز خون عدو زمین شود احمر
برداشته فتحنامها پیكان
زی حضرت پادشاه دین پرور
او خرم و شاد گشته از فتحت
وآگاهی داده ز آن بهر كشور
فرموده جواب و گفته سر نه
هرجا كه بیاید اندر آن كشور
وان خطبه بنام تست ارزانی
تا خدمت تو بداده باشد بر
بر نام تو خطبه ای كنم انشا
تا برخوانند بر سر منبر
چونانكه ز بس فصاحت و معنی
در صنعت آن فرو چكانم زر
خدمت پس خدمتیست از بنده
گر نیستمی فتاده بر بستر
لیكن چكنم كه مانده ام اینجا
بیمار و ضعیف و عاجز و مضطر
از جور فلك سری پر از انده
وز آتش غم دلی پر از اخگر
یكذره نماند آتش قوت
بر جای بمانده من چو خاكستر
چون موی شده تن من از زاری
چون نامه شده ز غم دلم در بر
نه طبع معین من گه انشا
نه دستم در بیاض یاریگر
قصه چكنم ز درد بیماری
شیرین جانم رسیده با غرغر
دل بسته بحسن رای میمونت
امید بفضل ایزد داور
ور بگذرم از جهان ز غم رستم
تو باقی مان و از جهان مگذر
جز بر سر فخر و مرتبت منشین
جز دیده ی عز و خرمی مسپر
در حكم تو باد گردش گیتی
در امر تو باد گنبد اخضر
***
«ستودن تركان و ستایش سلطان مسعود»
تركان كه پشت و بازوی ملكند و روزگار
هستند گاه حمله بزرگان كارزار
گردان سركشند و دلیران چیره دست
شیران بیشه اند و پلنگان كوهسار
در دستشان كمانها مانند ابرها
در زخم تیرهاشان باران تندبار
در چشم نیكخواهان رسته چو تازه گل
در جان بدسكالان رسته چو تیزخار
پولاد را بتیغ بسنبند گاه زخم
خورشید را به تیر بپوشند روز بار
باره برون جهانند از آتشین مصاف
بیلك برون گذارند از آهنین حصار
رحمت برین سران سرافراخته چو سرو
كاندر سرایی ملك رزانند روز با
رحمت برین یلان كه بمیدان كروفر
خیزند وقت حمله چو شیران مرغزار
جان بردن عدو را بسته میان بجان
در پیش شهریار جهاندار كامگار
مسعود شاه مشرق و مغرب كه دور چرخ
بر تاج او سعود كند هر زمان نثار
ای یافته سپهر ز تو قدر و مرتبت
وی كرده روزگار ز رای تو افتخار
تو بدسگال مال و ز كف تو روز بزم
چون بدسگال مال تو كم یافت زینهار
تیغ برهنه تو چنان یافت كسوتی
كان ملك را شعار بود عدل را دثار
تا عزم راه و قصد سفر كرده ی شدست
فضل خزان بخرمی فصل نوبهار
گردی روان بطالع میمون و فال سعد
اقبال راهبر شده و بخت كامگار
بر تیز خیز كوهی تند سبك ركاب
رخشی چو باد در تك و چون چرخ در مدار
وین شاهزادگان كه بدیشان شدست باز
اصل بنای دولت و دین سخت استوار
با فر و جاه خسرو پرویز و كیقباد
با باس و زور رستم و گیو و سفندیار
جمله ترا عزیزان چونجان و تن ولیك
امر ترا برغبت مأمور و جانسپار
در گرد چتر و رایت تو كرده تعبیه
شیران بی نهایت و پیلان بیشمار
خو كرده دستهاشان با لعب طعن و ضرب
خوش گشته گوشهاشان با بانگ گیر و دار
یك شاهزاده را تو اگر نامزد كنی
گوئی كه تخت قیصر و تاجش بحضرت آر
راند سپه بروم و كند روم را خراب
یكمه ترا ندارد بیش اندر انتظار
آراسته ست دولت و دین از تو تا بحشر
كایزد ز بهر دولت و دین كردت اختیار
شاها زمین هند بخون تشنه گشت باز
زینجا بسوی هند سپاهی كش ابروار
سیراب كن زمین را یك سر بتیغ تیز
هر سوز خون فروران بر خاك جویبار
امروز بارد آنچه نبارید تیغ دی
امسال بیند آنچه ندیدست هند پار
امروز بت پرستان هستند بیگمان
در بیشها خزیده و در غارها نثار
اكنون چنان در افتد در هند زلزله
كز هر سوئی بلرزد هامون و كوه و غار
از بوم و خاك هند بروید نبات مرگ
وز جان اهل شرك برآید دم و دمار
در هند بشكفاند آن تیغ برق زخم
هنگام كارزار بدیماه لاله زار
بپراكند ز هول تو چون گرد هر سپاه
بشكافد از نهیب تو چون نار هر حصار
وز سهم آبرنگ حسام تو خسروا
آتشكده شود دل رایان گنگبار
از جمع بت پرستان وز فوج مشركان
بانگ و نفیر خیزد روزی هزار بار
گویند باز خاست ز جای آن سپید شیر
كورا ز جان یاران باشد همه شكار
كردست عزم آن كه بشوید ز كفر پاك
مرهند را بضربت شمشیر آبدار
در دست تو بحمله علمها بكند باز
آنرخش باد سیر تو و آنگرز گاوسار
وین هر دو را بكوشش یاری دهند نیز
آنرمح جانشكار تو و تیغ عمرخوار
از سطوت تو شرك بنالد چو رعد سخت
وز ضربت تو كفر بگرید چو ابر زار
گردد ظفر قوی و شود فتح زورمند
زان بیلك نحیف تو و خنجر نزار
گیرد زمین ز تیغ همه پاك رود خون
گردد فلك ز گرد هوا جمله بحر قار
ای جاه تو چو مهر ز رتبت فلك فروز
وی كف تو چو ابر ببخشش جهان نگار
تو سایه خدائی و خورشید خسروان
جز تو كه دید هرگز خورشید سایه دار
اختر كجا فروزان باشد بنقش مهر
شاهان بتو چه مانند ای شاه و شهریار
حقا كه چون توراد ندیدست دور چرخ
والله كه چون تو شاه ندیدست روزگار
دیوان ملك بیش نیابد چو تو ملك
میدان ملك بیش نبیند چو تو سوار
در جمله ملك بود ترا دایه زین سبب
گه بر كتف نشاندت و گاه با كنار
تا تیغ تیز مادر فتحست روز رزم
گردد بگاه زادن گریان و بیقرار
بر زادن فتوح قوی باد تیغ تو
تا هر زمانت فتحی زاید چو صد نگار
بادت خجسته عزم و ره نهمت و غزات
كام مراد تو همه حاصل ز كردگار
چرخت غلام و عمر بكام و زمانه رام
دولت رفیق و بخت معین و خدای یار
***
«در ثنای ملك ارسلان»
با روی تازه و لب پر خنده نوبهار
آمد بخدمت ملك و شاه كامگار
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان كه ملك
ذات عزیز او را پرورد در كنار
گردون دادگستر و مهر جهان فروز
سلطان تاجدار و جهاندار بردبار
ای اختیار مملكت و افتخار عصر
شایسته اختیاری و بایسته افتخار
چون دست هر نبرده فرومانده از نبرد
چون كار زار گردد بر مرد كارزار
هر حمله ی كه آری شاها ثنا كند
بر تو روان رستم و جان سفندیار
كاری كه جست رای تو آمد ترا بسر
تخمی كه كشت بخت تو آمد ترا ببار
نه نه نگویم آنكه چه دیدی هنوز تو
از نوع بختیاری ای شاه بختیار
هست ابتدای دولت و خواهد شدن هنوز
فغفور پرده دارت و كسری ركابدار
صاحبقران شوی و بگیری همه جهان
وایزد بدین سبب زجهان كردت اختیار
گردند خسروان زمانه فدای تو
وز خسروان تو مانی در ملك یادگار
گاهی بهند تازی و گاهی بقیروان
گاهی بروم و گاه بچین گاه زنگبار
آری ز ترك خانان بسته به بند پای
رایان ز هند و پیلان كرده ز تنکه بار
دانی كه با خدای جهان چند نذر كرد
آن اعتقاد روشن تو در شبان تار
اقبال پایدار ترا استوار كرد
زان عهد پایدار تو و نذر استوار
در انتظار رحمت و فضل تو مانده ام
ای كرده روزگار ترا دولت انتظار
داند خدای عرش كه گیتی قرار داد
كز رنج دل نیابم شبها همی قرار
من بنده سال سیزده محبوس مانده ام
جان كنده ام ز محنت در حبس و در حصار
زین زینهار خوار فلك جان من گریخت
در زینهارت ای ملك زینهار دار
در سمجهای تنگ و خشن مانده مستمند
در بندهای سخت بتر مانده سوگوار
دارم هزار دشمن و یكجان و نیم تن
لیكن گذشته وام من از هشتصد هزار
بی برگ و بی نوا شده و جمع گرد من
عورات بینهایت و اطفال بیشمار
بسیار امیدوار ز تو یافته نصیب
من بی نصیب گشته و مانده امیدوار
شاها بحق آنكه بكام تو كرده است
كار جهان خدای جهاندار كردگار
پیر ضعیف حالم و درویش عاجزم
بر پیری و ضعیفی من بنده رحمت آر
گیرم گناهكارم و والله كه نیستم
نه عفو كرده ی گنه هر گناهكار
تا شاد بگذرانم ارم روزگار هست
در مدح و در ثنای تو این مانده روزگار
گیرم بمدح و شكر ثنای تو هر زمان
هر پایه ی ز تخت تو در در شاهوار
این گفتم و ندانم تا چند مانده است
این روح مستحیل درین عمر مستعار
ور من رهی بمانم گنجی بماندت
زین طبع حق گزار و زبان سخن گذار
عمری دراز باید تابنده ی چو من
گردد بمدح چون تو جهاندار نامدار
تا سایه ور درختی گردد نهالكی
بنگر كه چند آب درآید بجویبار
شاها فراخ سالست این سال ملك تو
وین بس بزرگ فالست اندیشه برگمار
لؤلؤ ز بحر برده سحاب از پس سحاب
بر ملك تو فشانده نثار از پس نثار
یكرویه گشت ملك هلا روی ملك بین
دستت گرفت عدل هلا تخم عدل كار
نو عز و نو بزرگی و نو لهو و نو طرب
نو ملك و نو سعادت و نو روز و نوبهار
شد لعل روی عشرت و شد روی عیش سرخ
ساقی بیار جام می لعل خوشگوار
فارغ دل و مرفه بنشین بتخت ملك
انصاف پیشكار تو و عدل دستیار
دشمنت اگر بكینه برآرد چو مار سر
شمشیر تو دمار برآرد ز مغز مار
تا شاد شد عدو و سپردش قضا بخاك
تو شاد زی و دل بنشاط و طرب سپار
جز در رضای تو نبود چرخ را مسیر
جز بر مراد تو نبود بخت را مدار
***
«در صفت پیلان و مدح آنسلطان»
سوی میدان شهریار گذر
قدرت و صنع كردگار نگر
ایستاده نگاه كن چپ و راست
كوههای بلند و جاناور
هر یكی با یك اژدهای دمان
اژدها نه و اژدها پیكر
دو ستون در دهان هر یك از آن
اندر آهن گرفته سرتاسر
چون دژ آهنین ویشك قویش
در دژ آهنین گشاید در
دشمنی را اگر بخسبانند
از گل و خاك و خون بود بستر
آتشی را اگر برافروزند
گردد آنرا نجوم چرخ شرر
اینهمه نعت ژنده پیلانست
كه سر نصرتند و روی ظفر
همه مستند و اهتزاز كنند
بسرود و سماع بازیگر
همه دیوان روز پیكارند
برده دیوان ز زخمشان كیفر
صف زده زان چهارصد عفریت
كه گه تك شوند مرغ به پر
این شگفتی كدام خسرو راست
یكجهان دیو گشته فرمانبر
چون سلیمان نشسته كامروا
ملك داد ورز دین پرور
شه ملك ارسلان بن مسعود
شادی تخت و نازش افسر
آنكه از نام همچو خورشیدش
آسمان شد ز بس شرف منبر
داده در دست او زمانه زمام
بسته در خدمتش سپهر كمر
ملك را كرده عدل او یاری
ملك را بسته عدل او زیور
بفغان آمده ز تیغش كفر
بخروش آمده ز دستش زر
ای بر رفعت او چرخ زمین
وی بر بخشش تو بحر شمر
ملكی و بملك هفت اقلیم
نیست اندر جهان ز تو حق تر
من زدم فال و فال گشت نهال
آن نهالی كه دولت آرد بر
لشكری دولت تو تعبیه كرد
كاندرو وهم كس نیافت گذر
ژنده پیلان تو چو پیلانند
از پس و پیش آن قوی لشكر
پیش هر پیل فوجی از تركان
رزمجویان چو شیر شرزه نر
هر كرا پیل و شیر بازیگر
دشمنان را بنزد او چه خطر
اینهمه هست هست و بود و بود
كردگار جهان ترا یاور
پیش چشم آیدم همی فتحی
كه شود ناگهان بدهر سمر
من از آن فتح چون براندیشم
یادم آید همی ز فتح كبر
كه در ایام جد جد ترا
كرد روزی كر و كر داور
پادشاها بفرخی بنشین
شهریارا بخرمی می خور
چون ببزم تو در كف تو شود
باده آب حیات در ساغر
نه عجب گر فلك شود مجلس
ماه و ساقی و زهره خنیاگر
تا ز گردون و اختر اندر دهر
هرچه مضمر بود شود مظهر
باد گردان برای تو گردون
باد تابان بحكم تو اختر
هفت كشور ترا بزیر نگین
وز تو آباد و شاد هر كشور
***
«مدیح سیف الدوله محمود»
چو روز روشن بنمود چهره از شب تار
زدود مهر ز آئینه فلك زنگار
چنانكه روی زرای خدایگان جهان
بتافت مهر منیر از سپهر دایره وار
شبی گذشت بمن بر چو روی اهریمن
چو خط مركز در خط دایره پرگار
دلم چو گردون از عشق ناشكیب شده
پدید كرد همه رازش آندو زلف چو قار
شبست زلفش و گردون دل من و نه عجب
كه راز گردون آید پدید در شب تار
دلم چو دریا در موج كرده پیدا سر
بگاه موج ز دریا شود پدید شرار
مرا ز دیده روان خون و خواب رفته از آن
بلی ز رفتن خونست علت بیدار
جدا شده من از آنماه خویش و گم كرده
ز من دلی به بیابان عاشقی هنجار
تنم به تیر غمان كرده عشق او خسته
دلم به تیغ هوا كرده هجر او افگار
عیاروار دل من ربود دلبر من
بلی ربودن باشد همیشه كار عیار
مرا خوشست و گر چند ناخوشست مدام
ز درد هجران عیش من ای ملامت گار
مكن ملامت و بر سوخته نمك مفگن
ز جنگ دست بدار و مرا عذاب مدار
ز چوب خشك چرا بود بایدم كمتر
كه ناله گیرد چون او جدا شود از یار
نه كمترم بوفا داشتن من از قمری
كه از فراق بگاه سحر بموید زار
چو زیر چنگ همه روز مدح او گویم
اگرچه گشتم چون زیر چنگ زار و نزار
همیشه جویم همچون شراب شادی او
وگرچه دارد چون جرعه شرابم خوار
اگر ببارد ابر رضای او بر من
خزان هجرش بر من شود ز وصل بهار
وگر برین دل من مهر مهر او تابد
درخت شادی و لهو و نشاط آرد بار
همی چه نالم چندین ز هجر آن دلبر
چو زود ناله كند دیر به شود بیمار
هزار شكرست امروز مرمرا ز فراق
هزار شكر بگویم نه بل هزار هزار
كه از فراق دلارام شد مرا حاصل
وصال درگه معمور شاه گیتی دار
شه مظفر و منصور شاه دولت و داد
خدایگان فلك همت ملك دیدار
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
بنام و سیرت و كنیت چو احمد مختار
خجسته نامش زیبنده بر كمینه ی ملك
چو نقش بر دیبا و چو مهر بر دینار
شهنشهی كه بشاهنشهی او دولت
بطوع و رغبت اقرار كرد بی اجبار
شهی كه هست كف و تیغ او برزم و ببزم
چو بحر گوهر موج و چو ابر صاعقه بار
همی گشاید كشور همی ستاند ملك
بتیغ جان انجام و بگرز عمر اوبار
به بندگیش بزرگی همی شود راضی
بچاكریش زمانه همی دهد اقرار
جهان و گنبد دوار چون بدیدندش
بگاه آنكه همی كرد با عدو پیكار
جهان ز روز و شب ساخت جوشن و خفتان
ز مهر و ماه سپر كرد گنبد دوار
زمانه كرد همی مستی از شراب ستم
ببرد خنجر او از سر زمانه خمار
همی بروزی صدره سر قلم بزند
از آنكه هست قلم بسته بر میان زنار
نه مر فضایل او را جهان دهد تفصیل
نه مر مناقب او را كند سپهر شمار
خدایگانا مهر تو فكر تست مگر
كزو نباشد خالی دل صغار و كبار
اگر نكردی قدر تو بر فلك مسكن
فلك نبودی زینسان كه هست با مقدار
اگر نگشتی نام تو در جهان سایر
جهان نبودی چونین كه هست پر انوار
ركاب و پای تو جوینده عنان و كفت
بكارزار عدو در سوار گرد سوار
شود ز هیبت تیغت ركاب او خلخال
شود ز بیم سنان تو ساعدش افگار
همیشه باشد نام ملوك زنده بشعر
ولیك زنده بنام تو بازگشت اشعار
شگفت نیست كه مدحت همی بلند آید
بدولت تو رهی را بلند شد گفتار
سخن بوزن درست آید و بنظم قوی
چو باشدش هنر مرد پر خرد معیار
همیشه تا ملكا بردمد چو خاطر تو
بحكم ایزد خورشید روشن از شب تار
بكامگاری جز فرش خرمی مسپر
بشادمانی جز دل بخرمی مسپار
***
«هم در ستایش او»
رسید عید و من از روی حور دلبر دور
چگونه باشم بیروی آن بهشتی حور
مرا كه گوید كای دوست عید فرخ باد
نگار من بلهاور و من به نیشابور
ره دراز و غریبی و فرقت جانان
اگر بنالم دارید مرمرا معذور
ز یار یاد همی آیدم كه هر عیدی
درآمدی ز در من بسان حور قصور
هزار شاخ ز سنبل نهاده بر لاله
هزار حلقه ز عنبر فكنده بر كافور
تن چو سیم برآراسته بجامه ی عید
نهاده بر دو كف خویشتن گلاب وبخور
ببردی از دل من تاب ز آندو زلف متاب
خمار عشق فزودی به چشمك مخمور
كسی كه دور بود از چنین شگرف نگار
چگونه باشد بر هجرش ای نگار صبور
چرا نباشم با عزم و حزم مردانه
چرا ندارم هرچم بود بدل مستور
چو یاد شهر لهاور و یار خویش كنم
نبود كس كه شد از شهر و یار خویش نفور
مرا بهست بهر حالی و بهر وجهی
جمال حضرت عزنین ز شهر لوهاور
بلی بهست به از وصل آن نگار مرا
جلال خدمت درگاه خسرو منصور
امیر غازی محمود ابن ابراهیم
خدایگانی كش هست عادلی دستور
شهی كه مردی بر لشكرش شده سالار
شهی كه رادی بر گنج او شده گنجور
بگاه هیبت سام و بگاه حشمت جم
بگاه كوشش نار و بگاه بخشش نور
مثال حلمش یابی چو بنگری بجبال
قیاس علمش بینی چو بنگری ببحور
همی نجوید تیرش بجز دل قیصر
همی نخواهد تیغش مگر سر فغفور
بترسد از سر گرزش بروز هیجا مرگ
حذر كند ز حسامش برزمگاه خدور
ز بهر دولت محمودیان جهان ایزد
بیافرید و بدان داد تا ابد منشور
چرا كنند طلب ناكسان ز گیتی مال
چرا شوند به بیهوده جاهلان مغرور
یقین بدان كه بلاشك ندامت آرد بار
هر آنكه كارد اندر زمین جهل غرور
خدایگانا راهی گذاشتی كه همی
برید باد ازو نگذرد بجز رنجور
ز پنج سیحون بگذشته ی بنامیزد
كه باد چشم بد از تخت و روزگار تو دور
رسید عید همایون شها بخدمت تو
نهاده پیش تو هدیه نشاط لهو و سرور
برسم عید شها باده مروق نوش
بلحن بربط و چنگ و چغانه و طنبور
خجسته بادت عید و خجسته بادت ماه
خجسته بادت رفتن بدرگه معمور
***
«وصف بهار و مدح ثقة الملك طاهر بن علی»
رنگ طبعی بكار برده بهار
نقشها بود از آنچه برد بكار
چهره ی سنگ و روی گل دارد
مانوی كار گونه گونه نگار
همه پر صورتست بی خامه
همه پر دایره ست بی پرگار
ابر بر كار كرد كار گهی
بسدین پود و زمردینش تار
بنگر اكنون زمیرم و دیبا
ساده و كوه فرش گردد ازار
هرچه زرنیخ دیده بودی تو
همه شنگرف بینی و زنگار
داد بانگ نماز بلبل و كرد
چشمهای شكوفه را بیدار
اندرین نوبهار عطرافروز
بچنین روزگار خاك نگار
نه شكفت ارچو خاك رنگ برنگ
بدمد شاخ رنگ بر كهسار
ابرها درفشان و لؤلؤ بیز
بادها مشك سار و عنبربار
هر دو شاخی ز باد پنداری
یكدگر را گرفته اند كنار
طبع گوید كه باده خور كه ز خاك
لاله روید همی قدح كردار
آب در جوی باده رنگ شدست
باده آر ای نگار باده گسار
نام آن نامدار برکه هواش
روح را باده ایست نوش گوار
ثقة الملك طاهر بن علی
شرف و فخر و زینت احرار
ای سخاورز راد نعمت بخش
ای ثناخر كریم شكرگزار
تا همی ابروار باری تو
شاخهای امید دارد بار
گشت واقف بلند همت تو
بر كم و بیش گنبد دوار
آتش عقل را دمیده برای
گوهر ملك را گرفته عیار
جامه از هول بر مخالف تو
گشت كام نهنگ جان اوبار
روز عیشش بتلخی و تنگی
دیده ی مور گشت و زهره ی مار
آتش هیبت و شكوه ترا
چرخ دود آمد و زمانه شرار
هر كه با تو چو گل نباشد خوش
هر گلی كو بكند گردد خار
ور نه از بندگی بتو نگرد
دیده در چشم او شود مسمار
مهر تو گر زند بآتش چنگ
روی آتش شود همه گلنار
كین تو گر نهد بآب قدم
زو بخیزد چو خشك رود غبار
ذكر تو بر صحیفه ی احسان
نام تو بر جریده ی اشعار
حسن را همچو نقش بر دیبا
زیب را همچو مهر بر دینار
آن سوارست كلم تو كه ازو
ناسوارست هر كه هست سوار
وان شبانست عدل تو كه ز بیم
نخورد گرگ بر بره زنهار
گشته فهم تو با قضا هم رخت
كرده وهم تو با قدر دیدار
آن نهاده به پیش این اعمال
وین گشاده به پیش آن اسرار
چرخ چون رتبت بلند تو دید
رتبت خویش یافت بیمقدار
كآنچه در دستگاه خود نگریست
در خور جود تو ندید یسار
ای فزوده جهان ز جاه تو فخر
وی ز گردون نموده قدر تو عار
هرچه در مدحت تو خواهم گفت
هیچ واجب نیاید استغفار
بنده ای ام كه تو ز من یابی
مدح معنی نمای دعوی دار
كشت گردون خیره روی مرا
خیره زینسان مرا فرو مگذار
رنج و تیمار در حصار مرنج
جان من رنجه كرد و طبع فگار
طبع و جان مرا برحمت و فضل
بخر از رنج و بركش از تیمار
چون ز امسال و پار یاد كنم
زار گریم ز حسرت پیرار
شیر پیكر یلان رزم افروز
پخته گشته ز آتش پیكار
نه زمن جست هیچ شیر و پلنگ
نه ز من رست هیچ بیشه و غار
گه مرا باد بود زیر عنان
گه مرا ابر بود جفت مهار
سركشان را ز من سبك شد دل
دستها را ز من گران شد بار
كند شد مرگ را زمن دندان
تیز شد رزم را زمن بازار
بقعه ی رام كرده كاندر وی
مرگ بارید بر علی عیار
باز نشناخت هیچوقت همی
دشمنم روز روشن از شب تار
آن همه شد كنون مرا سمجی است
بر سر كوه در میانه غار
روز بر من سیاه كرده چو شب
روزیی تنگ و انده بسیار
با دلی خسته و رخی پر خون
قامتی چفته و تنی بیمار
بند من وزن سنگ دارد وروی
روز من رنگ قیر دارد و قار
با من این روزگار بین كه چه كرد
جور این روزگار ناهموار
بر پرم داد باده ی دولت
تا ز محنت مرا گرفت خمار
كرده اندم خدای ناترسان
در یكی زاویه ز حبس نشار
دعویی زیركی همی كردم
زد لگد ریش گاویم هنجار
در جهان هیچ آدمی مشناس
بتر از ریش گاو زیرك سار
سرنگون داردم بمكر و بغدر
چرخ مكار و عالم غدار
گر همی باطلم كنی شاید
ده یك آن بنظم و نثر بیار
گفته ام رنجهای خویش بسی
چكنم هر زمان همی تكرار
چون قلم گرنه رام حكم توام
بر تنم هست چون قلم زنار
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رأی تو ملك دولتیار
تیره شد روز من چو مهر بتاب
تشنه شد جان من چو ابر ببار
ای خزانرا بطبع كرده بهار
بگذران این چنین بهار هزار
در بزرگی و سروری محمود
وز بزرگی و بخت برخوردار
***
«ستایشگری»
خسروا چون تو كه دیده ست افتخار و اختیار
خسروانرا اختیاری خسرویرا افتخار
شاهی و شیری و هر شاهی و هر شیری كه هست
مانده از هول تو اندر اضطراب و اضطرار
ذات جاهت را نشانده كامگاری بر كتف
عدل ملكت را گرفته بختیاری در كنار
عدل و حق را سعی و عون تو یسارست و یمین
ملك و دین را امر و نهی تو شعارست و دثار
آفتابی گام بزم و آسمانی گاه رزم
خسروی روز شكار و كیقبادی روز بار
جوهر ارواح با كین تو بگذارد عرض
عنصر اجسام بی مهر تو نپذیرد نگار
مجلس و درگاه تو اندر جهان گشتست و باد
كعبه فریاد خواه و قبله امیدوار
مهر خواندم همتت را مهر از آن بفزود فخر
چرخ گفتم رتبتت را رتبتت را كرد عار
پادشاه داد ورز و شهریار گنج بخش
دیرزی ای پادشاه و شادزی ای شهریار
روزگار پادشاهی از تو شاد و خرم است
اینت عالی پادشاهی اینت خرم روزگار
پایدار و استوارست از تو دین و مملكت
پایداری پایدار و استواری استوار
یادگار حیدر و رستم توئی اندر نبرد
رستمی با گاوسار و حیدری با ذوالفقار
بیگمان از آب انعام تو كوثر یك حباب
بیخلاف از آتش خشم تو دوزخ یك شرار
گه بهار از بخشش تو گشته هنگام خزان
گه خزان از مجلس تو گشته هم طبع بهار
دانش اندر حل و عقد آموزگار ملك تست
به ز دانش ملك را هرگز كه دید آموزگار
دیده های بیكران چهره ی چرخ كبود
شد سپید ایرا كه ملكت را بسی كرد انتظار
تیغ و رخشت آبدار و تابدارست و ظفر
در سر آن آبدار و در تن این تابدار
بوی مغز و رنگ دل تیر و سنان تو نیافت
وجه نام این و آن شد مغزجوی و دل گذار
آنكه دارد مغز پیش تو نیاید در مصاف
وانكه آمد پیش تو بیدل شود در كارزار
گرچه بر شیری نباشد هیچ گاویرا ظفر
گردن شیران شكستی تو بگرز گاوسار
ژنده پیلان تو گردانند چون حمله برند
غارها را كوه كوه و كوهها را غار غار
همچو خاك اندر درنگ و همچو آب اندر شتاب
همچو آتش در نهیب و همچو باد اندر نهاد
عمرو جان از هر یكی ترسان و لرزانست از آنك
هر یكی چون اژدهائی جان شكار و عمر خوار
چون حصاری از بلندی وز تن سنگین او
پست گشته بر زمین چون خاك بر سنگین حصار
گر ز خار او ز آهن خاست اصل تیغ تو
پس چرا زخمش برآرد ز آهن و خارا دمار
شد ز مور و مار پنداری مركب زانكه هست
روی او پر چشم مور و خد او با زخم مار
جان بدخواهان تو در قبضه تركان تست
یك تن تنها از ایشان وز بدخواهان هزار
كیفر از شمشیرشان برده نهنگ تیز چنگ
چاشنی تیرشان خورده هژبر مرغزار
ایندلیران و یلان و گردنان و سركشان
نوذرند و بیژنند و رستم و اسفندیار
پادشاه هفت كشور در مقام دار و گیر
هم بدین تركان بگیر و هم بدین تركان سپار
ای گزین كردگار از گردش چرخ بلند
صورت عالم دگرگون شد بصنع كردگار
بار كافور ترست از شاخ خشك بیدمشك
كابر لؤلؤ بار بوده باز شد كافور بار
آب چون می بوده روشن گشته شد همچون بلور
در قدحهای بلورین می گسار ای میگسار
پر سمن شد باغ همچون لاله گردان جام می
گرچه نه وقت سمن زارست و وقت لاله زار
هر رهی كآن خوشتر و هر باده ی كآن تلختر
مطربا آنره سرای و ساقیا آن باده آر
گرچه بینی توده برف اندر میان بوستان
نقشبند بوستان پر نقشهای قندهار
زود خواهد كرد باغ و راغ و دشت و كوه را
گوهرآگین همچو تاج شهریار تاجدار
نوبهاری روی بنماید چو روی دوستان
گرچه یابی آب بسته بر كران رودبار
باز ابر آرد ز دریا و در و لؤلؤ روز و شب
تا كند بر كنگره ی ایوان سلطانی نثار
شهریارا ماهی آمد بس عزیز و محترم
با مبارك عهد و مهر ایزد پروردگار
می برغبت نوش و سنگ انداز كن با دوستان
زانكه گردون كرد جان دشمنانرا سنگسار
باده و شادی و رادی هر سه یكجا زاده اند
این مرآنرا پشتوان و آن مراینرا دستیار
رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه
بار شادی بایدت در طبع تخم باده كار
ای چو مهر و ابر دایم نورمند و سودمند
نور این بس بیقیاس و سود آن بس بیشمار
تا بتابد مهر بر عالم بسان مهر تاب
تا ببارد ابر بر گیتی بسان ابر بار
كام جوی و كام یاب و كام خواه و كام ران
شادكام و شادطبع و شادمان و شادخوار
***
«وعظ و تنبیه»
گردش آسمان دایره وار
گاه آرد خزان و گاه بهار
گه كند عیش زندگانی تلخ
گه كند روز شادمانی تار
دیده ی را زند زانده نیش
جگریرا خلد ز مرگی خار
نرهد زو نهنگ در دریا
نجهد زو پلنگ در كهسار
كرده بر سركشان بحمله ستم
برده از خسروان بقهر دمار
نیست جسمی كزو ننالد سخت
نیست چشمی كزو نگرید زار
زندگانی و جان و دل شكرد
زخم این اژدهای عمر شكار
كامرانی و عز و لهو خورد
دهن این نهنگ مردم خوار
بس بناها كه او برآوردست
باز كردست با زمین هموار
بس روانها كه او بپروردست
كه ندادست باز پس زنهار
گاه بر مادری ز دست آتش
گه ربوده ست بچه ای ز كنار
تو اگر سال و مه بنالی سخت
تو اگر روز و شب بگریی زار
عاقبت هیچ فایده نكند
پس تن خویش هیچ رنجه مدار
ای ملك زاده ای كه فكرت تو
روشن آئینه ایست بی زنگار
نیك دانی كه كس نیاید پس
با قضاهای ایزد دادار
چرخ تندست تن برنج منه
مرگ حقست دل بغم مسپار
***
«به ابوالفرج نصر بن رستم نوشته است»
ای كینه ور زمانه ی غدار خیره سار
برخیره تیره كرد بما بر تو روزگار
هر هفته انده دگر آری بروی ما
رنجی دگر بهرگه در لیل و در نهار
یكروز راحتی و یكی هفته رنج و غم
یكماه بر قراری و یكسال بیقرار
بر بندگان اگر بستیزست كار تو
بر خواجه عمید چرائی ستیزه كار
بر نصر رستم از چه ستمگار گشته ای
در مهتری نبود ستمگر بهیچكار
آن بوالفرج كه داد جهانرا ز غم فرج
اكنون هم از جهان تو برآری همی دمار
آن مهتری كه دستش دریای قلزمست
دریا كنار مانده ی او راست بر كنار
ای چون مه چهارده در كاهش و كمی
مه را ز كاستن نبود هیچ ننگ و عار
ماه ار همه تمام نكاهد هر آنچه هست
آخر برآید از فلك از چه نزار و زار
آخر فزون شود كه فزونی ز كاستیست
وز پستی آردش به بلندی ده و چهار
جوئی كه آب رفته بود روزی اندرو
آخر هم اندرو كند آن آب رهگذار
این گردش فلك نه همه بر نحوست است
آخر سعادتیست در این اختر و مدار
آخر بكام دل برسی و هوای دل
آخر زمانه با تو كند باز افتخار
ای روزگار خواجه اگر خواجه جو شدی
بازآ و باز خواجه داور بپای دار
دانی كه كامگارتر از تو نبود كس
در مرتبت زهر كه صغارند وز كبار
خارا خمیر گشت بفرمان او همی
سهمش پدید كرد ز دریا همی غبار
عدلش همی بشست ز دندان مار زهر
فضلش همی برست گل از خاك خشك خوار
ای رای تو بر اسب زمانه سوار نیك
هرچند خود زمانه بما بود بر سوار
از فر و از سعادت اندر دیار هند
فرشی فكنده ای تو كش از جود پود و تار
امید ما همه بهمان روزگار تست
یا رب تمام كن تو امید امیدوار
هرچند بارهای گران بر زمین بسیست
آخر چو حلم تو نكشیدست هیچ بار
آمد گه برآمدن آفتاب تو
تا كی ز بام صبح برآید ز كوهسار
ناگه شعاع روی تو بدرخشد ای عمید
خشنود گردد از تو همه ملك هوشیار
ای آنكه از نكوئی و از نام نیك تو
بس مردشور بخت كه گشتست بختیار
ای دستگیر شاعر ممدوح با فتوح
ای حقشناس مهتر و حقدار حقگزار
دانی كه بنده را بر تو حق خدمتست
آن خدمتی كه ماند زمن تا گه شمار
از بنده یادگار جهان ماند مدح تو
هرگز مباد از تو جهان مانده یادگار
از غلظتی و وصلت غلظت همی كند
مر مرد را بزرگ و نكو نام و نام مدار
اندیشه ی برات رهی چون نداشتی
دادی ببنده وصلت و شد كار چون نگار
شرح برات بنده به بوبكر گفته شد
طوسی كه نیستش به نشابور و طوس یار
تا آب و آتش آید پیدا همی ز ابر
تا خاك را غبار بود ابر را بخار
عز و بقات باد و سرت سبز و تن درست
دلشاد و شادكام و تن آباد و شادخوار
مسپار دل بانده و گیتی همی سپر
مگذر تو از جهان و جهان خوش همی گذار
***
«مدح بهرامشاه و التزام بنام آن پادشاه»
تا برآمد ز آتش شمشیر بهرامی شرار
داد گیتی را فلك بر ملك بهرامی قرار
كرد بهرام افتخار از ملك شه بهرام شاه
در همه معنی كه برتر دیده از این افتخار
گشت ملك و عدل ازوآباد تا ملكست و عدل
ملك بهرامی لباس و عدل بهرامی نگار
پیش بهرام زمین بهرام گردون بنده شد
در زمانه بندگی ملك ازو كرد افتخار
بر فلك بهرام گوید دولت بهرام شاه
هر چه مقصودست گیتی را نهاد اندر كنار
ز آسمان روح الامین گویان بصد شادی كه هست
با ملك بهرام شه بهرام گردون جانسپار
سوخت شمشیر تو جان بدسگالان روز رزم
زانكه بهرامست شمشیر ترا آموزگار
برتر آمد مرتبه بهرام را از مهر و ماه
تا زنامی نام تو اندر جهان شد نامدار
در همه معنی چو احمد بود بهرامی مضا
از پی صدر وزارت كرد او را اختیار
در كف كافی او زان خامه بهرام سیر
سعد و نحس دوستان و دشمنان شد آشكار
این وزارت را كه بهرامی است تیغ طبع او
از نشاط خدمت تو گشت خرم روزگار
تا بعون ملك و دین باشند پیش تخت تو
همچو بهرام از مضا هنگام رای و وقت كار
راویا تو مدحهای ملك بهرامی بخوان
ساقیا تو جامهای بزم بهرامی بیار
***
«ستایش امیر ابونصر پارسی»
بونصر پارسی سر احرار روزگار
هست از یلان و رادان امروز یادگار
آبیست از لطافت و بادیست از مضا
بحریست از مروت و كوهیست از وقار
همت ز روی و رایش بفروخت چون قمر
فضل از نسیم خلقش بشكفت چون بهار
ایوان بوقت بزم نبیند چو او سخی
میدان بگاه رزم نبیند چون او سوار
عنفش همی برآب روان افكند گره
لطفش همی بر آتش سوزان كند نگار
از خشم و عنف او دو نشانست روز و شب
وز مهر و كین او دو نمودست نور و نار
بر دشمنان بگشت بقهر آسمان نهاد
بر دوستان بتافت بجود آفتاب وار
تا در میان باغ بخندد همی سمن
تا در كنار جوی ببالد همی چنار
خندیده باد نزهت او را لب طرب
بالیده باد نعمت او را تن یسار
چون اوج چرخ دولت عالیش مهروار
چون بیخ كوه حشمت باقیش پایدار
***
«مدح اختری و التزام بنام اختری و اختر در اكثر ابیات قصیده»
ای اختری نئی تو مگر اختر
گردون فضل گشته بتو انور
آن اختری كه سعد بود بی نحس
آن اختری كه نفع بود بی ضر
اندر بروج مدح و ثنا شعرت
سایر چو اختر است بهر كشور
شعرت رسیده در مذب ظلمت
چشم مرا بنور یكی اختر
طبعی كه راه گم كند او را تو
چون اختری بسوی خرد رهبر
مسعود گشت اختر بخت من
زین نظم نورمند فلك پیكر
در نظم چون خط سیهت دیدم
چون اختران معانی او یكسر
دانم شنیده ای كه چو اختر من
هستم ز كوه تنگ بگردون بر
اختر مقاومت نكند با من
چون زو نیم بقدر و محل كمتر
از لرزه همچو اخترم آن ساعت
كز مشرق آفتاب برآرد سر
روزم شبست و در شب تاری من
بیدار همچو اختر بر محور
بر قد همچو چنبر من اشكم
چون اختران گردون بر چنبر
نشگفت ار اخترش شكفد از من
گز كف كبود شد چو سپهرم بر
صد باختر چو اختر اگر دیدم
ویحك چرا نبینم یك خاور
اندر میان اوج چرا زینسان
چون اختر از هبوط شدم مضطر
چون اخترانم از دل و از خاطر
زان همچو اخترم بو بال اندر
چون اخترم شگفت مكن چندین
گر محترق شدم از گردان خور
چون خسرو سپهر محل آمد
اختر بجانش بنده شد و چاكر
چندین همی محاق چرا بینم
زین نور آفتاب ضیا گستر
شد مویه گر چو كیوان بخت من
زان پس كه بود زهره ی خنیاگر
از پاكی ار چو مشتریم در دل
بهرام وار چون بودم آذر
نه من عطاردم كه بهر حالی
هر روز هست سوزش من بی خور
من سوخته ز اختر وارونم
این اخترست یارب یا اخگر
چون اختر ارچه رفته ام از خانه
راجع چرا همی نشوم ز ایدر
اختر ز جرم چرخ چو بدرخشد
چون آتش از مشبكه ی مجمر
وز اختر شهاب فلك هر سو
گردد چو سنگ زردیشان زر
شب را بگوش و گردن بربندد
از اختر وز خاطر جان زیور
تا روز از اشك دیده گلگونم
چون اختران نگون بودم خاور
زین اختران دیده كه همچون در
بینی روان شده پس یكدیگر
گوئی مكلل است مرا بالین
گوئی مرصع است مرا بستر
هر شب كه نوبرآید از گردون
این اختران شوخ نه جاناور
گردند هر زمان ز قضای بد
رنج و غم مرا پدر و مادر
آخر نه كم ز اخترم شود نیز
چون اخترم شود بسعادت فر
ابیات تو همین عددست آری
معنیست اندر اخترم ازهر در
***
«صفت اراده خویش و آرزوی سفر خراسان»
چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز
رسد بفرجام آن کار کش کنم آغاز
شبی که آز برآرد کنم بهمت روز
دری که چرخ ببندد کنم بدانش باز
اگر ندارم گردون نگویدم که بدار
وگر نتازم گردون نگویدم که بتاز
نه خیره گردد چشم من از شب تاری
نه سست گردد پای من از طریق دراز
به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم
مگر ببارگه شهریار وقت نماز
چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم
ز طبع و خاطر در نظم و نثر دارم راز
ز بیتمیزی این هر دوتا چو بندیشم
چو بیزبانان هرگز بکس نگویم راز
نمیگذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز
اگرچه از پی عزست پای باز ببند
چو نام بندست آن عز همی نخواهد باز
بیا بکش همه رنج و مجوی آسانی
که کار گیتی بیرنج مینگیرد ساز
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که ماندهتر شوی آنگه که برشوی بفراز
***
«در نصیحت و ستایش منصور بن سعید»
چند گوئی كه نشنوندت راز
چند جوئی كه می نیابی باز
بد مكن خو كه طبع گیرد خو
ناز كم كن كه آز گردد ناز
از فراز آمدی سبك بنشیب
رنج بینی كه بر شوی بفراز
بیشتر كن عزیمت چون برق
در زمانه فكن چو رعد آواز
كمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا كنند بگاز
راست كن لفظ و استوار بگو
سره كن راه و پس دلیر بتاز
خاك صرفی بقعر مركز دو
نور محضی باوج گردون تاز
تا نیابی مراد خویش بكوش
تا نسازد زمانه با تو بساز
گر عقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز
بكم از قدر خود مشو راضی
بین كه گنجشگ می نگیرد باز
بر زمین فراخ ده ناورد
بر هوای بلند كن پرواز
گر تو سنگی بلای سختی كش
ورنه ای سنگ بشكن و بگداز
چند باشی باین و آن مشغول
شرم دار و بخویشتن پرداز
از دل و سرمساز سنگ و گهر
هر چه داری ز دل برون انداز
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعهای نیاز
جز بر صاحب اجل منصور
آنكه مهرش برد ز چرخ نماز
در صفت مدح او چو گرد آید
لشكری كش ز عقل باشد ساز
مركب شكر او چو رعد بكوب
علم وصف او چو مه بفراز
حمله ها بر بطبع تیغ گذار
رزمها كن بوهم تیرانداز
توبهی قرعه امید بزن
تو بری مهره مراد بباز
ور نوای مدیح خواهی زد
رود كردار طبع را بنواز
حرز جان تو بس بود ز بلا
مدحت شهریار بنده نواز
پادشا بوالمظفر ابراهیم
آن زمانه نهاد گردون ساز
آنكه از عدل و جود او بجهان
رنج كوتاه گشت و عمر دراز
ای بهر حال چون عصای كلیم
تیغ برانت مایه ی اعجاز
مهر مجدی بر آسمان شرف
روز از تو بتافت زیب براز
نام تو بر نگین دولت نقش
جاه تو بر لباس ملك طراز
شرف دودمان آدم را
بحقیقت توئی و خلق مجاز
صدفم من كه در شود بثبات
هرچه آید مرا بطبع فراز
داریم همچو مشركان بعذاب
ورچه هرگز نخواندمت انباز
شده از من موافقان رنجور
شده بر من مخالفان طناز
نه غم مدح تو ازین دل كم
نه در سعی تو بر این تن باز
خواستم كز ولایت مهرت
بروم جان مرا نداد جواز
كردم این گفته ها همه موجز
كه ستودست در سخن ایجاز
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز
تا بود صبح واشی و نمام
تا بود باد ساعی و غماز
زین شود باغ طبله ی عطار
زان شود راغ كلبه بزار
برچمن ورد و سرو ماندراست
برخ و قد لعبتان طراز
همچو ورد طری بتاب و بخند
همچو سرو سهی ببال و بناز
با علو سپهر بادت امر
با سعود زمانه بادت راز
همه فردای تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز
***
«ستایش سیف الدوله محمود»
شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز
درازتر ز امید و سیاه تر ز نیاز
ز دور چرخ فرو ایستاده چنبر چرخ
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
برآمده ز صحیفه ی فلك چو شب انجم
چو روز در دل گیتی فروشده آواز
من و جهان متحیر ز یكدگر هر دو
پدید و پنهان گشته مرا و او را راز
مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز
ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز
چه چاره سازم كز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فردست و باغمان انباز
فراز عشق مرا در نشیبی افكندست
كه باز می نشناسم نشیب را زفراز
دلا چه داری انده بشادكامی زی
بتا بغم چه گدازی بناز و لهو گراز
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
كسی چه دارد غم كش بود خداوندی
بسان خسرو محمود شاه بنده نواز
خدایگان جهان سیف دولت آنكه برو
در سعادت شد بر جهان دولت باز
بسوخت خانه ظلم و بكند خانه كفر
برید بیخ نیاز و درید جامه آز
كند چو گرم كند باره ی عقاب صفت
عقاب مرگی گردد سنان او پرواز
برند بیشك هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه او چون به پیش كعبه نماز
گذشت سوی حجاز آفتاب كینه او
از آن همیشه بود تافته زمین حجاز
بخواب دیدست اهواز تیغ او زانرو
ز تب تهی نبود هیچ بقعه ی اهواز
ندید یارد دشمن سپاه او را روی
از آنكه بروی كوته شود بقای دراز
كجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن گوزن چهره باز
خدایگانا شادی فزای و رامش كن
نبید بستان از دست دلبران طراز
مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو
همیشه تا بجهان در حقیقتست و مجاز
ز نزهت و طرب و عز و شادكامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و كمانچه و بگماز
بشادكامی در عز بیكرانه بزی
بكامرانی در ملك جاودانه بتاز
***
«مدح عبدالحمید بن احمد»
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه ی آس
سبز و خرم چو آسی اندر چشم
باز بر فرق تیز كرد چو آس
نه غلط میكنم تو داری تو
فعل الماس و گونه ی الماس
اینچنین آفریده گشت جهان
شغل از انواع و مردم از اجناس
فلك سفله نحس گردد و سعد
خوشه عمر دانه دارد و داس
ای فلك شرم تا كی این نیرنگ
ای جهان تو به تا كی این وسواس
مژه بر پلكم ار شود پیكان
موی بر فرقم ار شود سرپاس
نایدم باك از آنكه ایمن كرد
تن و جان من از امید و هراس
خواجه عبدالحمید بن احمد
مفخر گوهر بنی عباس
آنكه او را قیاس وصف نكرد
زانكه شد وصف او محیط قیاس
نیست بی او جهان جهان چونانك
بی می ناب كاس نبود كاس
رتبت جاه و كثرت جودش
در جهان نه امل گذاشت نه یاس
رای او از فلك نشاند حزون
حلم او از زمانه برد شماس
خنجر آبداده را ماند
آن دل باد طبع آهن باس
ای نبوده ترا خرد معیار
وی نگشته ترا هنر مقیاس
تیر وهم تو كز كمان بجهد
نجم برجیس باشدش برجاس
تیغ رای تو خود سپر نكند
گرچه چرخ فلك شود پرآس
در شب نعش و انجم معنی
در كف تو فلك شود قرطاس
روح را لفظ تو لطیف سخن
چشم را خط تو لذیذ نعاس
ای ز نعت تو عاجز و حیران
وهم حذاق و فكرت كیاس
از عمارت دل تراست غذا
وز وزارت تن تراست لباس
گر ز وسواس خیزد اصل جنون
بجنون میكشد مرا وسواس
دل من تنگ كرد و مظلم كرد
وحشت آز و ظلمت افلاس
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس
كرد گردون زتوزی و دیبا
كسوت و فرش من بشال و پلاس
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندرین روزگار چون انقاس
با چنین حال و هیأت و صورت
باز نشناسدم كس از نسناس
شغلم افزون ز شغل غواصی است
روزیم كم ز روزی كناس
نیست چونمن كس از جهان مخصوص
بالبلیات من جمیع الناس
همه انفاس من مدایح تست
زان همی زنده داردم انفاس
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس
بشنوم نیك و بد ببینم راست
منم امروز مانده در فرماس
تو شناسی همی كه شعر مرا
نشناسد تمام شعر شناس
بر زر مدح نفكنم حملان
دیبه نظم را نبافم لاس
از تو قیمت گرفت گفته من
نه عجب زر شود ز مهر نحاس
فرق كن فرق كن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از كرباس
مادح خویش را بعدل ببین
بنده خویش را بحق بشناس
متنبی نكو همی گوید
باز دانند فربهی ز آماس
این قصیده كه من فرستادم
دل و جانرا بدوست استیناس
بوی ازو یافت طبله ی عطار
شكل ازو برد كلبه ی نخاس
ماه را تا بدل شود هر ماه
شكل سیمین سپر بزرین داس
چرخ گردان بود بهفت اقلیم
جسم كوشان بود به پنج حواس
همتت را چو چرخ باد علو
دولتت را چو كوه باد اساس
***
«ثنای سلطان علاءالدوله مسعود»
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
با بتان دلبر نوشاد باش
شاه مسعودی و تا باشد جهان
در سعادت خرم و آباد باش
مقتدای پادشاهانی بملك
شهریارانرا بعدل استاد باش
ملك همزاد تو آمد تو بناز
در تن این نازنین همزاد باش
خلق گیتی بنده و آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش
عدل بنیادیست عالی ملك را
تو بحق معمار آن بنیاد باش
در درنگ و حزم ثابت كوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش
نصرت اندر آبگون پولاد تست
ناصر ابن آبگون پولاد باش
تابداد و دین بود پاینده ملك
قطب دین و پیشگاه داد باش
تا عمل نیكو بود پاینده ملك
تو بر نیكان به نیكی یاد باش
همچنین با عزم و حزم جزم زی
همچنین بادست و طبع راد باش
عالم از انصاف تو شادست شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
***
«هم در مدح او»
شد مایه ظفر گهر آبدار تیغ
یا رب چه گوهرست بدینسان عیار تیغ
گرداشت پر زمرد و لؤلؤ چرا كنون
در باغ رزم شاخ بسد گشت بار تیغ
لاله كند بخون رخ چون زعفران خصم
گرنه دراز خزان شكفد نوبهار تیغ
آتشكده شود دل سندان نهاد مرد
زان آبدار صفحه ی سندان گداز تیغ
در ظل فتح یابد عالم لباس امن
چونشد برهنه چهره ی خورشیدوار تیغ
چون بخت ملك تیغ سپارد بشاه حق
جانهای اهل باطل زیبد نثار تیغ
دست زمانه یاره شاهی نیفكند
در بازوئی كه آن نكشیدست بار تیغ
گلهای لعل گردد در بوستان ملك
خونهای تازه ریخته در مرغزار تیغ
از تیغ بیقرار گشاید قرار ملك
جز در دل حسود مبادا قرار تیغ
سرسبز باد تیغ كه در موت احمرست
جان عدوی ملك شه از انتظار تیغ
سلطان علاء دولت كز یمن دولتش
در ضبط دین و دنیا عالی است كار تیغ
مسعود كز سعادت فرش فتوح ملك
بگذشت از آنچه آمدی اندر شمار تیغ
مرملك را ز تیغ حصاریست آهنین
تا دست شاه باشد عالی حصار تیغ
تیغ اختیار كرد كه عالم بدو دهند
چرخ اعتراض نارد بر اختیار تیغ
بازوی داوری سفر آن میكند كه آن
بر روی روزگار بود یادگار تیغ
اكنون بفخر تیغ سخنور شود كه آن
از كردهات مفخر او افتخار تیغ
روزیكه مغز گردان گردد غذای تیر
جائیكه جان گردان باشد شكار تیغ
در صف كارزار برآید دخان مرگ
در تف رزمگاه بخیزد شرار تیغ
آواز تندر آرد در گوش باد گرز
باران خون چكاند در تن بخار تیغ
چونان همی درآید در كار و بار حرب
كافزون كند ز سطوت خود كار و بار تیغ
گه بر تن گروهی درد دثار عمر
گاهی ز خون قومی سازد شعار تیغ
بوسه دهد سپهر بر آن دست فرخش
چون آرزوی تیغ نهد در كنار تیغ
از بهر غرقه كردن و سوز مخالفت
با هم موافقند بطبع آب و نار تیغ
ای خسروی كه ملك ترا جانسپار گشت
وز رنج گشت حاسد تو جانسپار تیغ
تو كیقباد تختی و نوشیروان تاج
افراسیاب خنجر و اسفندیار تیغ
آن غم گرفت جان بداندیش ملك تو
كانرا شفا نباشد جز غمگسار تیغ
آموخت در فشانی و یاقوت و زرناب
زانرو بود كه دست تو گشته ست یار تیغ
بازر روی دشمن و یاقوت خون خصم
اندر یمین تو چه كم آید یسار تیغ
یكرویه كرد خواهد گیتی ترا از آن
دورو ازین جهة شده شخص نزار تیغ
تا حد تیغ باشد نصرت تراز ملك
تا نوك كلك باشد مدحت نگار تیغ
باد آن خجسته دست تو در زینهار خلق
كاورده دین حق را در زینهار تیغ
توقیع بادنامت برنامه ظفر
تاریخ باد كارت بر روزگار تیغ
***
«ستایش یكی از بزرگان»
زهی در بزرگی جهانرا شرف
زهی از بزرگان زمانرا خلف
نمائی بجود آنچه عیسی بدم
نمائی برای آنچه موسی بكف
نه با دشمنان تو در آب نم
نه با دوستان تو در نار تف
یكی شربت آب خلاف كه خورد
كه نه شد شكمش چو پشت كشف
مه از اول مه شود بارور
بآخر برآیدش عز و شرف
نبینی چو آبستنان هر زمان
فزون گردد او را برخ بر كلف
بمیدان مكن در شجاعت سبق
بمجلس مكن در سخاوت سرف
نباید كه خوانند این را جنون
نباید كه دانند آنرا تلف
كجا دجله ی مدح تو موج زد
چو بغداد گردد جهان هر طرف
ز بهر معانی چون در تو
همه گوش كردیم همچون صدف
چگونه كنم شكر احسان تو
كه ناكرده خدمت بدادی سلف
تو آنیكه ارواح ناطق كنی
چو مادر پسر را بلطف و لطف
ستایش كنی مرمرا در سخن
گهر میدهی مرمرا یا خزف
مرا دشمنانند و با تیر من
همه خاكسارند همچون هدف
گرآیند با جنگ من صف زده
بكوشند با من زبهر صلف
نمایند در چشم من همچنانك
كشیده ز شطرنج بر تخته صف
چگونه بخایم در ایشان رطب
كه در حلقشان نیست الاختف
بگیرم سر اژدهایی فلك
اگر رای تو گویدم لاتخف
بداری همی در كنف خلق را
جهاندار دارادت اندر كنف
نصیب ولیت از سعادت سرور
نصیب عدوت از شقاوت اسف
***
«مدح علاءالدوله مسعود شاه»
ای روزگار تو نسب روزگار ملك
پرورده روزگار ترا در كنار ملك
از روزگار آدم تا روزگار تو
از بهر روزگار بود انتظار ملك
مسعود نام شاهی و چون نام تو ز تو
مسعود فال گشت همه روزگار ملك
چون تو ندید هیچ ملك ملك در جهان
زیبد كه باشد از تو همه افتخار ملك
با تو پیاده خواند جهان آفتاب را
تا تو شدی بطالع میمون سوار ملك
تا ملك را بحمله برانگیختی نماند
در دیده ملوك زمانه غبار ملك
چونروز كارگردان گردد مصاف سخت
قایم شود بنصرت تو كارزار ملك
كف الخضیب گردون گردد بزخم سخت
بر زخم سخت بازوی خنجرگذار ملك
واندر نبرد خنجر گوهر نگار تو
از رنگ خون دشمن سازد نگار ملك
یمن است و یسر حاصل تو تا یمین تو
در قبضه تصرف دارد یسار ملك
گر بوته ای نگشتی رای تو ملك را
هرگز كجا گرفتی گردون عیار ملك
دین را شعار عدلست از دادهای تو
با دولت تو یافت ز گردون شعار ملك
بردند نام كسوت و جاه تو ورنه هیچ
درهم نیوفتاد همی پود و تار ملك
تا دست ملك یافت ز تو دستوار عز
شد پای بند دشمن دین دستوار ملك
تا نور و نار یافت فلك از پی صلاح
چون مهر و كین تو نبود نور و نار ملك
از رای استوار تو اندر جهان عدل
تا حشر ماند قاعده استوار ملك
با همت و محل تو از قدر و منزلت
بگذشت از آنكه شرح توان داد كار ملك
چون برگ ریز دولت تو شد روان ملك
آراست چون بهار همه رهگذار ملك
انصاف را تو آری اندر بنایی امن
اقبال را تو داری اندر جوار ملك
هر فخر كان برانی اندر شمار خویش
گردون براند آنرا اندر شمار ملك
شمشیر تو بقهر شود خواستار جان
زانكس كه او بعنف شود خواستار ملك
اندر شكارگاه نماند از تو هیچ شیر
اكنون یكی برای نگردد شكار ملك
ملك ملوك عصر بخنجر شكار كن
مگذار یك ملك را در مرغزار ملك
ای گشته بارور بشرف شاخ بخت تو
چیند ز شاخ بخت تو كام تو بار ملك
فردوس عدن گشت روان تا بفرخی
باز آمدی بمركز دارالقرار ملك
در حضرت تو ناز تو دولت جمال یافت
هم با بهار سال درآمد بهار ملك
امروز شهریارا روزی مباركست
كاین روز گشت از ملكان اختیار ملك
تا نوبهار سال باقبال جفت كرد
نوروزكار دولت تو كرد كار ملك
این روز هم بمركز ملك آمدی تو باز
با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملك
گوید همی كه ملك ترا نیست انتها
این روز ابتدا شدن كار و بار ملك
تا ملكرا شرف بود از تاج و تخت تو
از تاج و تخت تو شرف پایدار ملك
بادت بگرد تخت همایون مدار بخت
بادت بگرد تخت برافزون مدار ملك
تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد
اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملك
***
«ستایش شاهزاده خسرو ملك»
سپهریست ایوان خسرو ملك
ز دیدار تابان خسرو ملك
ببالد كمال و بنازد شرف
ز دعوی و برهان خسرو ملك
نهاده جهان و فلك چشم و گوش
بایما و فرمان خسرو ملك
گشاده زبانست و بسته میان
جلالت به پیمان خسرو ملك
نبشته ملك نامهای شرف
برو كرده عنوان خسرو ملك
ز شاهان كدامست كامروز نیست
بفرمان و دربان خسرو ملك
بنازد همی تاج و تخت و نگین
ز تمكین و امكان خسرو ملك
سپهرست و ماهست و مهرست و شاه
بیكجا در ایوان خسرو ملك
جدائی نبینی چو به بنگری
میان شرف و آن خسرو ملك
نیاساید از وزن زر و درم
شب و روز وزان خسرو ملك
برفت از جهان تشنگی نیاز
بجود چو باران خسرو ملك
برانداخت آز و نیاز جهان
عطای فراوان خسرو ملك
بیكبار هستند چون بنگریم
همه خلق مهمان خسرو ملك
زمانه برغبت ثناخوان شود
به پیش ثناخوان خسرو ملك
نكوشد كه خلق جهان غرقه شد
در انعام و احسان خسرو ملك
سزا باشد ار وقت ناوردگاه
بود چرخ میدان خسرو ملك
نیارد فلك هیچ جولان نمود
همی پیش جولان خسرو ملك
نباشد اگر بنگری كوه تند
چو یكران یكران خسرو ملك
بسی آسان آسان گذارده شود
ز پولاد پیكان خسرو ملك
همی تا جهانست بر جای باد
جهانبان نگهبان خسرو ملك
هزار آفرین از جهان آفرین
شب و روز بر جان خسرو ملك
***
«شكوه از روزگار و ناله از زندان»
كرد با من زمانه حمله بجنگ
چون مرا بسته دید میدان تنگ
رنج و غم را ز بهر جان و دلم
تیغ پولاد كرد و تیر خدنگ
هر زمانی همی رسد مددش
دو سپه روز و شب ز روم و ز زنگ
زان كشد تیغ صبح هر روزی
كه نگشتش گسسته بر من چنگ
گشته ام چون عطارد اندر حوت
ورچه بودم چو ماه در خرچنگ
آتش گوهرم بخاطر طبع
حبس از آن باشدم همی در سنگ
آب انده ز دیده چندان رفت
تا زد آئینه نشاطم زنگ
آب رویم نماند در رویم
آب مانند كس نبینی رنگ
محنتم همچو دوستان عزیز
هر شب اندر كنار گیرد تنگ
بالشی ام نهد ز پنجه شیر
بستری گسترد ز كام نهنگ
شربتی خورده ام بطعم چنان
نوشم آید همی بكام شرنگ
خورشم گشت خاك تیره چو مار
مكنم كوه تنگ شد چو پلنگ
خوب گفتار و پرهنر حركت
بدلم شد بخامشی و درنگ
گوئی آن صورتم كه بر دیوار
زده باشدش خامه نیرنگ
بدلم داده بود شاهی روی
به تنم كرده بود بخت آهنگ
چشم آن شد ز گرد انده كور
پای این شد ز دست محنت لنگ
هرچه بیشم دهد فلك مالش
بیش یابد زمن همی فرهنگ
هنرم هرچه داد بیش كند
چنگ را لحن خوشتر آرد چنگ
لیكن از حد چو بگذراند باز
بگسلاند بچنگ بر آهنگ
هركه او پاك چون هوا باشد
چون هوا نزد كس نگیرد سنگ
مرد باید كه ده دله باشد
تا بود سرخ روی چون نارنگ
مردمان زمانه بی هنرند
زانكه فرهنگشان ندارد هنگ
نیست در كارشان دل زاغی
بانگ افكنده در جهان چو كلنگ
نیست از ننگ ننگشان ورچند
ننگ دارد ز ننگ ایشان ننگ
دوزخ آرد پرستش ایشان
راست هستند نامه ارژنگ
لاف رادی گران بود چون كوه
ور چو زفتی گران بود چون كنگ
خوب روی و ملبسند همه
طرفه رنگند و نادره نیرنگ
بار منت نشسته بر سر جود
زین سبب گشته هر سه حرفش تنگ
ابر هم خوی اهل عصر گرفت
بلبل منت زند بهر فرسنگ
قطره ی آب ازو همی بچكد
تا نگرددش روی پر آژنگ
خیز مسعود سعد رنجه مباش
بازدار از جهان و اهلش چنگ
نوش خواهی همی ز شاخ كبست
عود جوئی همی ز بیخ زرنگ
چنگ باز هرا ندارد كبك
دل شیر عرین ندارد رنگ
هر زمان در سرائی از محنت
باره ی بخت تو ندارد تنگ
كار نیكو كند خدای، منال
راه كوته كند زمانه ملنگ
بگذرد محنت تو چون بگذشت
ملك جمشید و دولت هوشنگ
***
«ستایش یكی از فرمانروایان»
ایا فروخته از فر و طلعتت اورنگ
ز دود رای تو ز آئینه ی ممالك زنگ
بلند رای تو خورشید گنبد دولت
خجسته نام تو عنوان نامه فرهنگ
ز نور رای تو مانند روز گردد شب
ز لطف طبع تو مانند آب گردد سنگ
برای و قدر تنت را ز چرخ باشد عار
بجود و علم دلت را ز بحر باشد ننگ
ولی بدولت تو بر شود بچرخ بلند
عدو ز هیبت تو در شود بكام نهنگ
ز بهر تیغ تو پر گوهر آهن و پولاد
ز بهر تیر تو پر صورتست چوب خدنگ
كدام شاه كه او از تو نستدست امان
كدام میر كه او نیست نزد تو سرهنگ
سپهر عاجز گردد بتو بروز شتاب
زمانه حیران گردد ز تو بگاه درنگ
ز هیبت تو شود سست دست و پای فلك
چو بر كمیت تو ای شاه تنگ گردد تنگ
غبار خنگ تو در دیده پلنگ شدست
ازین سبب متكبر بود همیشه پلنگ
سپید روز شود بر مخالفانت سیاه
فراخ گیتی بر دشمنانت گردد تنگ
خدایگانا گر بر كشند حلم ترا
سپهر و چرخ بسنده نباشدش پا سنگ
كنونكه كردی شاها سوی هزار درخت
بشادكامی و پیروزی و نشاط آهنگ
درو چو صبر تو ای شاه سبز گشت درخت
درو چو خنجر بیرنگت آب شد چونرنگ
جهان بزیب و بزیور چو لعبت آذر
زمین بنقش و بصورت چو نامه ارژنگ
چو زلف یار شبه زلف شد هوا از بوی
چو روی یار پریروی شد زمین از رنگ
مگر جهانرا این فصل جادوئی آموخت
از آن پدید كند هر زمان دگر نیرنگ
بخواه باده نوشین شها و نوش كنش
ببانگ وناله بربط بلحن و نغمه چنگ
خدایگانا تا شاه آسمان دائم
گهی سوی بره آید گهی سوی خرچنگ
همیشه باد برایت فراخته رایت
همیشه باد برویت فروخته اورنگ
***
«ناله از گرفتاری»
چو گوگرد زد محنتم آذرنگ
كه در خاكم افكند چون بادرنگ
همی هر زمان اژدهای سپهر
زدورم بدم در كشد چون نهنگ
برآورد بازم بر آن كوهسار
كه بگرفت چنگم ز خرچنگ چنگ
همیگویم ای طالع سرنگون
چرائی همه ساله با من بجنگ
خداوند تو بادپایست و من
ازو مانده زینگونه ام پای لنگ
ازین اختران او شتابنده تر
تنم را چرا داد چندین درنگ
شد از ظلمت خانه ام چشم كور
شد از پستی پوششم پشت تنگ
درین سمج هرگز نگنجید می
بصد چاره و جهد و نیرنگ و رنگ
گرم تن نگشتی ازینسان نزار
ورم دل نبودی ازینگونه تنگ
چه كردم من ای چرخ كز بهر من
كشی اسب كین را همی تنگ تنگ
نه همخانه آهوان بوده ام
كه همخوابه ام كرده ای با پلنگ
همی تا كیم كرد باید نگاه
بپشت و بدخش غلیواژ و رنگ
ز عمرم چه لذت شناسی كه هست
طعامم كبست و شرابم شرنگ
دو گونه نوا باشدم روز و شب
ز آواز زاغ و ز بانگ كلنگ
چه مایه طرب خیزد آنرا ز دل
كه او را ازینسان بود نای و چنگ
بترسم همی كزنم دیدگان
زند روی آئینه ی طبع زنگ
چرا ناسپاسی كنم زین حصار
چو در من بیفزود فرهنگ و هنگ
همی شاه بندم كند هست فخر
همی روزگارم زند نیست ننگ
هنرهای طبعی پدیدار شد
تنم را ازین انده و آذرنگ
ز زخم و تراشیدن آید پدید
بلی گوهر تیغ و نقش خدنگ
نشد سنگ من موم ازین حادثه
نه آب من از گرد شد تیره رنگ
ازیرا كه بر من بلا و عنا
چو آبست و چون گرد بر موم و سنگ
یقین دان تو مسعود كاین شعر تو
یكی سنگ شد در ترازوی سنگ
***
«شكایت از حاسدان»
تا كیم از چرخ رسد آذرنگ
تا كیم از گونه چون بادرنگ
خاكم كز خلق مرا نیست قدر
آبم كز بخت مرا نیست رنگ
شب همه شب زار بگریم چو شمع
روز همه روز بنالم چو چنگ
عیشی در انده تیره چو گل
طبعی از دانش روشن چو رنگ
در دل و در دیده من سال و ماه
آذر برزین بود و رود گنگ
پشتم بشكست ز آسیب چرخ
زانكه بكبر اندر بینم پلنگ
طبع و دلم پرگهر دانش است
زانهمه سختی كه كشیدم چو سنگ
باشد پیوسته سپهر ای شگفت
با بد و با نیك بصلح و بجنگ
تیغ جهان گیران زنگار خورد
آینه ی غران صافی ز زنگ
هین منشین بیهده مسعود سعد
بركش بر اسب قضا تنگ تنگ
خرد مكن طبع نه چرخیست خرد
تنگ مكن دل نه جهانیست تنگ
نه نه از عمر نداری امید
نه نه در دهر نداری درنگ
از پی یك نور مبین صد ظلام
وز پی یك نوش مخور صد شرنگ
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخوانند همی باش لنگ
سود چه از كوشش تو چون همی
روزی بی كوششت آید به چنگ
روزی بیروزی هرگز نماند
در دریا ماهی و در كوه رنگ
ای كه مرا دشمن داری همی
هست مرا فخر و ترا هست ننگ
مردم روزی نزید بی حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ
والله اگر باشی همسنگ من
گرت بسنجد بترازوی سنگ
***
«مدح سیف الدوله محمود و تهنیت فتح اكره»
دو سعادت بیكی وقت فراز آمد تنگ
یكی از گردش سال و یكی از شورش جنگ
ما ازین هردو بشكر و به ثنا قصد كنیم
زانكه انده شد و شادی سوی ما كرد آهنگ
ماه نوروز دگر بار بما روی نمود
قلعه اكره درآورد ملك زاده بچنگ
كشوری بود نه قلعه همه پر مرد دلیر
برهوا بر شده و ساخته از آهن و سنگ
پی او رفته در آنجا كه قرار ماهی
سر او بر شده آنجا كه بنات و خرچنگ
گرد او بیشه و كوه كشن و سبز چنانك
گذر باد و ره مار درو ناخوش و تنگ
اینچنین قلعه محمود جهاندار گرفت
بدلیری و شجاعت نه بمكر و نیرنگ
پشته ها كرد ز بس كشته درو پنجه جای
جوی خون كرد بهر پشته روان صد فرسنگ
برده زنجیر بزنجیر از آن قلعه قطار
همچنانست كه بر روی هوا صف كلنگ
ای امیری كه برون آرد بیم و فزعت
طعمه از پنجه شیر و خوره از كام نهنگ
باد را هیچ نباشد گه خشم تو شتاب
كوه را هیچ نباشد گه حلم تو درنگ
ای ترا فر فریدون و نهاد جمشید
وی ترا سیرت كیخسرو ورای هوشنگ
ای بصدر اندر بایسته تر از نوشروان
وی بحرب اندر شایسته تر از پورپشنگ
چرخ گردنده با پایه ی اورنگ تو پست
باد پوینده بر مركب رهوار تو لنگ
زیر پای ولی و در دو كف ناصح تو
خاك چون عنبر سارا شود و بید خدنگ
بر تن حاسد و بدخواه تو و كام عدو
خز چون خار مغیلان شود و شهد شرنگ
زود باشد كه ازین فتح خبر كرده شود
بخراسان و عراق و حبش و بربر و زنگ
این گلی بود ز بستان فتوحت خوشبو
شاخكی بود ز ریحان مرادت خوش رنگ
زین سپس نامه ی فتح تو سوی حضرت شاه
دم دم آید همی از معبر چین و لب گنگ
میل بعضی ملكا سوی نشاطست و طرب
اندرین فصل و سوی خوردن بگماز چوزنگ
زانكه بستان شده از حسن بسان مشكوی
زانكه صحرا شده از نقش بسان ارتنگ
مرغزار و كهسار از سپر غم و خیری
راست چون سینه طاوس شد و پشت پلنگ
اختیار تو درین وقت سوی عزم سفر
از پی قوت دین و قبل حمیت و ننگ
حرب كفار گزیده بدل مجلس بزم
بانگ تكبیر شنوده بدل نغمه چنگ
تا همی تازد بر مفرش دشت آهوی غرم
تا همی تازد بر دامن كه بچه رنگ
تو بمان دایم وز فر تو آراسته باد
تاج و تخت شهی و افسر ملك و اورنگ
***
«مدیح علاءالدوله سلطان مسعود»
همیشه دشمن مالست شاه دشمن مال
یكیست او را در بزم و رزم دشمن و مال
علاء دولت سلطان تاجور مسعود
كه تافت از فلك ملكش آفتاب كمال
پناه دولت و دینست و دین و دولت ازو
گرفته عز بزرگی و دیده عز كمال
نهاده بر فلك مفخرت بقدر قدم
نشانده در چمن مملكت بعدل نهال
همای رامش در بزم او برآرد پر
هزبر فتنه برزمش بیفكند چنگال
نهاده روی بهندوستان ز دارالملك
بفرخ اختر و پیروز روز و میمون فال
كشید لشكر جرار تا بمركز غزو
ره فراخ فرو بست بر جنوب و شمال
ز تیغ دستان بر كوهها گرفته طریق
ز باد پایان در دشتها نمانده مجال
جبال جنگی در مو كبش روان كه بزخم
بروز معركه از بیخ بركنند جبال
به پی شكسته همه ماهی زمین را پشت
به یشك خسته همه شیر آسمان را یال
كدام شاهست اندر همه جهان یكسر
كه از نهیبش گیرد قرار و یابد هال
خدایگانا یك نكته باز خواهم راند
كه هست درگه عالی تو محط رحال
خزاین تو گشاده ست بر همه شعرا
جواهر تو بدیشان رسیده از هر حال
منم كه تشنه همی مانم و دگر طبقه
رسیده اند ز انعام تو بآب زلال
یمین دولت سلطان ماضی از غزنین
بمدح گویان بر وقف داشتی اموال
غضایری كه اگر زنده باشدی امروز
بشعر من كندی فخر در همه احوال
بهر قصیده كه از شهر ری فرستادی
هزار دینار او بستدی ز زر حلال
بگویدی كه بمن تا بحشر فخر كند
«هر آنكه بر سر یك بیت من نویسند قال»
همی چه گوید بنگر در آن قصیده شكر
كه مینماید از آن زر بیكرانه ملال
بس ای ملك كه نه لؤلؤ فروختم به سَلـَم
بس ای ملك كه نه گوهر فروختم بجوال
خدای داند كاندر پناه شاه جهان
غضایریرا می نشمرم بشعر همال
من آن كسم كه گه نظم هیچ گوینده
بلفظ و معنی چون من ندارد استقلال
گهی به نثر فشانم از لفظ در ثمین
گهی بنظم نمایم ز طبع سحر حلال
چو یافتم شرف مجلس شهنشاهی
گذشت از اوج سر همتم ز كبر و دلال
بگوشم آمد فرخنده دعوت دولت
بچشمم آمد تابنده صورت اقبال
ولیك بخت برغبت نمیدهد یاری
جهان شوخ همی دارد آخرم دنبال
كه روز جشن مرا جودشاه یاد نكرد
اگر ز بخت بنالم كه گویدم كه منال
كه گاه مدحت بودم ز جمله ی شعرا
بوقت خدمت بودم ز زمره عمال
نه پایگاه من از حشمتی فزود شرف
نه دستگاه من از خلعتی گرفت جمال
چگویم آخر با مردمان لوهاور
چو بازگردم و از حال من كنند سؤال
ز ابر و مهر چو باران و روشنی طلبم
نه التماس كجست و نه آرزوی محال
شها ملوك همه ناز شاعران بكشند
تو آفتاب ملوكی بتاب تا صد سال
جهان پناهی و برگ و نوای خلق جهان
سخای تست پس از فضل ایزد متعال
همیشه تا ندهد جرم ماه تابش خور
همیشه تا نشود قد سرو قامت نال
چو مهر بر فلك مفخرت بفخر بگرد
چو سرو بر چمن مملكت بناز ببال
***
«ستایش سیف الدوله محمود»
ولایت مه شعبان بروزه شد تحویل
بدل شد این مه با آز و اینت نیك بدیل
بامر پای شیاطین شدست بسته به بند
زبان خلق گشاده شدست بر تهلیل
چو نار در دل كفار و نور در مسجد
چو نور در دل ابرار و نار در قندیل
كنون برآید بانگ مذكران به نشاط
كنون بخیزد آواز مقریان ز رسیل
خجسته بادا بر شهریار سیف دول
مه مبارك ماه صیام بر تفضیل
خدایگانی كز خسروان ببرد سبق
برای و روی منور بخلق و خلق جمیل
پناه شاهی محمود شاه كو دارد
ز پادشاهی تخت و ز خسروی اكلیل
حسام او را اندر سر عدوست مقام
سنان او را اندر دل حسود مقیل
شكسته گردن گردنكشان بگرز گران
ز دوده آینه ملك را به تیغ صقیل
چو از غلاف برآورد نیلگون صمصام
زند مخالف او جامه ی خود اندر نیل
خجسته درگه او سوی هر جلال سبب
خجسته خدمت او سوی هر كمال دلیل
عزیز خلق بود آنكه او كندش عزیز
ذلیل دهر شود هر كه او كندش ذلیل
كنونكه قصد سفر كرد رای عالی او
ز شر و فتنه تهی شد همه طریق و سبیل
بشیر گردد خالی ز دام و دد بیشه
بسیل گردد صافی ز گرد و خاك مسیل
خجسته بادا بر شاه قصد حضرت شاه
دلیل باد ورا جبرئیل و میكائیل
خدایگانا فرخنده بادت این مه نو
ز كردگارت بادا جزا ثواب جزیل
همیشه بادی از هرچه آرزوست بكام
همیشه بادی از هر مراد با تحصیل
مخالفانت گرفتار این چهار بلا
كه داد خواهم هر یك جداجدا تفصیل
یكی به تیغ گران و یكی به تیر سبك
یكی به پنجه شیر و یكی بخرطم پیل
همیشه باد ترا خسروی بملك ضمان
همیشه باد ترا مملكت بتخت كفیل
جلالت ابدی با تو چون شجاعت جفت
سعادت ازلی با تو چون سخات عدیل
غلام گشته جهان پیش تو صغار و كبار
نصیبت آمده از مملكت كثیر و قلیل
***
«مدح امیر ابوالفرج نصر بن رستم»
خجسته بادا بر خواجه ی عمید اجل
خجسته عید رسول خدای عزوجل
عماد ملك و ملك بوالفرج مفرج غم
كه هم عماد جلالست و هم عمید اجل
اساس نصرت نصر بن رستم آنكه بدوست
قوام دانش و فضل و نظام دین و دول
بسوده جاه عریضش بفضل جرم فلك
سپرده رای رفیعش بصدر فرق زحل
زدوده رایش روشن تر از مه و خورشید
ستوده رسمش شیرین تر از نبات و عسل
كجا كفایت باید ازو برند مثال
كجا سخاوت باید بدوزنند مثل
نه صاحبست ولیكن بفعل ازوست دوم
نه حاتم است ولیكن بجود ازوست بدل
اصول شادی بی طبع شاد او ناقص
رسوم رادی بی كف راد او مهمل
ز رسم فرخش اسباب مهتری جامع
ز ذات كاملش ابواب سروری مفصل
بطبع صافی او جوهر حیا قایم
ز كف كافی او دیده سخا اكحل
موفق آمد رایش چو طاعت مقبول
مصدق آمد قولش چو آیت منزل
دلش چو عقل منزه شد از مذمت و عیب
تنش چو علم مرفه شد از خطا و زلل
جمال یافت خرد زو چو تن ز لطف روان
شرف گرفت هنر زو چو خور ز برج حمل
چو جان ز علت صافی تنش ز عیب و عوار
چو كفر از ایمان خالی دلش ز مكر و حیل
كه این نباشد با آن بوسع یك نقطه
كه آن نسنجد با این بوزن یك خردل
ز علم فردا امروز واقف است همی
كه علم دارد گوئی دلش ز علم ازل
ایا بعقل و كفایت ز عاقلان اوحد
ایا بفضل و شهامت ز فاضلان افضل
بجود و علم شبیهی بحیدر كرار
بقول و فعل بدیلی ز احمد مرسل
رهی نثر تو شاید هزار چون جاحظ
غلام نظم تو زیبد هزار چون اخطل
فلك نداند حل كرد مشكلات ترا
تو مشكلات جهانرا كنی بدانش حل
بزرگوارا گیتی بكام دل گذران
كه هیچكس را با تو نماند جنگ و جدل
بماضی ار دیدی رنجی از تغیر حال
هزار راحت بینی كنون به مستقبل
برغم حاسد تو شهریار حاسد مال
بدین عمل بفزودت خطاب و جاه و محل
سزد كه سربفرازی بدین خطاب شریف
سزد كه پی بگذاری برین بزرگ عمل
همیشه تا نبود چون سریع بحر رجز
همیشه تا نبود چون خفیف بحر رمل
مباد نام تو از دفتر بقا مدروس
مباد عمر تو از علت فنا معتل
***
«ثقة الملك طاهر بن علی را ستوده است»
بطاهر علی آباد شد جهان كمال
گرفت عدل نظام و فزود ملك كمال
رود بحكم وی اندر فلك مدار و مسیر
وزد بامر وی اندر هوا جنوب و شمال
چو مهر مملكت از صدر او فروخته روی
چو چرخ مفخرت از قدر او فراخته یال
ز بهر ساوش زاید ز خاك زر عیار
ز بهر جودش روید ز سنگ سیم حلال
نشاط طبع جز از بزم او ندید پناه
امید روح جز از جود او نیافت منال
هژبر هیبت او بر عدو گذارد چنگ
همای دولت او بر ولی گشاید بال
بروز بخشش دستش بمال داد جواب
هر آنكسی كه مر او را بمدح كرد سؤال
زهی بزرگی كت هست بر سپهر محل
زهی كریمی كت نیست در زمانه همال
اگرچه رای تو بیشك بقدر كیوانست
بنام ایزد بر ملك مشتریست بفال
تو آن كریم خصالی كه چشم چرخ بلند
درین زمانه نبیند چو تو كریم خصال
بحشمت تو چنان شد جهان كه بیش زباد
نه زرد گردد برگ و نه چفته گردد نال
عدو ز بار غم ارچه خمیده چوگانست
همی چو گوی نیابد ز زخم سهل تو هال
زوال دشمن دین در كمال دولت تست
كمال دولت شاهیت را مباد زوال
هزار رحمت بر سال و ماه و روز تو باد
كه روز بخت تو ماه است و ماه عمر تو سال
بزرگوار خدایا بحال من بنگر
كه چون بگشت و همی گردد از جهان احوال
وداع كرد مرا دولت نكرده سلام
فراق جست ز من پیش از آنكه بود وصال
چو باد دی دم من سرد و دم نیارم زد
كه دل بتنگی میم است و تن بكوژی دال
درین حصار و در آن سمج تاریم كه همی
نیارد آمد نزدیك من ز دوست خیال
ز رنج لرزان چون برگ یافته آسیب
بدرد پیچان چون مار كوفته دنبال
گهی ز رنج بپیچم گه از بلا بطپم
چو شیر خسته به تیر و چو مرغ بسته ببال
دلم ز محنت خون گشت و خون همی گریم
همه شب از غم عورات و انده اطفال
چه تنگ روزی مردم كه چرخ هر ساعت
درافكند بترازوی روزیم مثقال
تنم هنوز نگشته ست هم به پیری پیر
ولیك روئی دارم چو روی زالی زال
بدان درست كه در حبس و بند بنده ی تو
عقاب بی پر گشته ست و شیر بی چنگال
ز پیش آنكه ز ادرار تو بگشتم حال
نشسته بودم با مرگ در جدال و قتال
بفرش و جامه توانگر شدم همی پس از آنك
بحبس جامه ی من شال بود و فرش بلال
نگاه كن كه چگونه زید كسی در حبس
كه فرش و جامه ی او از بلال باشد و شال
غلامكی كه جوالیست آنچه او دارد
ز بیم سرما هر شب فرو شدی بجوال
من و غلام و كنیزك بدان شده قانع
كه هر سه روز همی یافتیم یكمن كال
چو من ندیدم روئینه و برنجینه
ز بس ضرورت قانع شدم همی بسفال
سخن نگفتم چون نرم آن سفال نبود
سفال كه دهد چون نیست خود بقدر سفال
بساختی همه اسباب من خداوندا
شدم ز بخشش تو نیك روز و نیكو فال
چو نوعروسان دادی مرا جهاز كه هست
چو نوعروسان پایم ز بند در خلخال
ثنای من شنو و از فساد من مشنو
حدیث حاسد مكار و دشمن محتال
خدای بیچون داند كه هرچه دشمن گفت
دروغ گفت دروغ و محال گفت محال
ز رنج و غم نبود هیچ ترس و باك ولی
مرا بخواهد كشتن شمانت جهال
رهی جاه توام لازمست نان رهی
عیال جود توام واجبست حق عیال
ز كس ننالم جمله من از هنر نالم
از آنكه بر تن من جز هنر نگشت وبال
شود بآب گشوده گلو و حیلت چیست
كه در گلوی من آویخته است آب زلال
درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شكار
چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال
گر او ازین پس گوریش خواندم شاید
وزین حدیث نباید مرا نمود ملال
چو تیغ كند و سیه شد بحبس خاطر من
سپید و بران گردد بیكفسان و صقال
درخت من كه همی سایه بر جهان گسترد
نیافت آب و همه خشك شد باستیصال
كنون ز شاخ من اربار مدح خواهی جست
بدست خویش كن ایدوست مرمرا ز نهال
مرا بدان تو كه در پارسی و در تازی
بنظم و نثر ندارد چو من كس استقلال
زبانم ار بنگردد بهر بیان گردد
بیان حكمت سست و زبان دانش لال
گواست بر من ایزد كه هر امید كه هست
بفضل تست پس از فضل ایزد متعال
بكند چرخت مسعود سعد ریش مكن
چو نال گشتی از رنج و ناله بیش منال
مجوی رزم كه بازوت را بشد نیرو
مدار یاره كه بازوت را نماند مجال
كریم طبعا رادا بخرمی بنشین
نشاط جوی و كرم كن بطبع نیك سگال
چو سبز گشت چمن لعل می ستان ز بتی
كه بر سپیدی رویش بود سیاهی خال
همیشه تا بر دانش بحق گشاده بود
در ثواب و عقاب از ره حرام و حلال
بجشن و بزم تو مدحت ستان و خواسته ده
بمهر و كینه تو ناصح نواز و حاسد مال
چو مهر تابان تاب و چو چرخ گردان گرد
چو ابر باران بار و چو سرو بالان بال
گشاده چشم بدیدار ساقی و معشوق
كشیده گوش بآواز مطرب و قوال
همیشه باد بقای تو در كمال شرف
وزان كمال و شرف دور باد چشم زوال
***
«توصیف اسب و مدح سلطان مسعود»
شاد باش ای هیون آخته یال
هیكل كوه كوب و هامون مال
از پیت كوس خورده كوه ثبیر
وز تكت كاغ خورده باد شمال
بوده بارنگ وقت تگ همسر
كرده با شیر گاه صید قتال
دیده چون بادها فراز و نشیب
كرده با ابرها جواب و سؤال
نه عقابی و رویدت چو عقاب
از دو پهلو گه شتاب دو بال
تو توانی ركاب شاه كشید
چو شود تنگ دور چرخ مجال
شهریار جهان ملك مسعود
كه ازو یافت ملك عز و جلال
میرود همركاب او نصرت
میدود هم عنان او اقبال
اجل از باس او نموده حذر
امل از جود او گرفته مثال
ای زمانه توان گردون قدر
خسرو بحر طبع ابر نوال
راههائی سپرده ای كه درو
هیچ بی بدرقه نرفت خیال
غارهائی همه سقر مانند
كوههائی همه سپهر مثال
باد گشتی و ابر در شب و روز
كه زراندن ترا نبود ملال
شاد باش ای سكندر ثانی
در جهان بی نظیری از اشكال
نه عجب گر ز بانگ مركب تو
چون بنالید زیر زخم دوال
كژدم چرخ را بریزد دم
شیر گردون بیفكند چنگال
نو عروسی شود نواحی هند
چون جهانرا كند زمستان زال
برتو ای شاه جلوه خواهد كرد
عالم این نو عروس دختر غال
نو تماشا كنان بهند خرام
خوش و خرم دل از همه اشغال
شاد و خرم نبید مشكین بوی
می ستان از بتان مشكین خال
نارسیده بلا و هور هنوز
كندت فتح و نصرت استقبال
لشكر تو كه بر مقدمه رفت
سی هزاری بود همه ابطال
راه در بر گرفته اند چو باد
روی داده سوی قفار و جبال
برگشاده چو شرزه شیران چنگ
بركشیده چو زنده پیلان یال
بهمه كامها و نصرتها
برسانادت ایزد متعال
فال زد بنده و ببینی زود
فال این بنده ی مبارك فال
تو طرب جوی زانكه دشمن دین
بهمه حال در همه احوال
همچو ماهیست خسته گشته بشست
همچو مرغی ست بسته گشته ببال
در تنش گشته آتش سوزان
شربتی گر خورد ز آب زلال
ملكا نیست هیچ خصم ترا
ور كسی گفت هست هست محال
ور كسی خصم گرددت شاید
كه كنندش بدین گناه نكال
تو ز شاهان عصر بی مثلی
خصم ناچار باشد از امثال
گرچه شاهی خلاف تو سپرد
نكنی قصد او باستیصال
نكند باز رای صید ملخ
نكند شیر عزم زخم شكال
شاه شاهان توئی یقین و ترا
همه شاهان نیند جز عمال
پادشانیست جز تو كس كه مباد
پادشاهیت را فنا و زوال
چون حرامست ملك بر ظالم
كرد عدل تو بر تو ملك حلال
طاهر ای شاه خاصه ایست ترا
كه بگیتیش كس ندید همال
دیده ی روشن زمانه ندید
هیچ گاهی چنو باستقلال
همه بارش كفایت آید از آنك
كردی او را بدست خویش نهال
دعوتی سازد از پی حشمت
اندر اطراف مملكت هر سال
تو ز شادی او و رامش او
بزمی آراسته كنی در حال
مال بخشی و خواهی از ساقی
جامهای نبید مالامال
جان ز بهر تو دارد ار خواهی
جان كند پیش تو نثار نه مال
تا كه مهر مضی بتابد تاب
تا كه سرو سهی ببالد بال
چشم روشن بدولتی كه ازو
دور دارد خدای چشم كمال
ایزدت رهنمای و چرخ معین
دولتت یار و چرخ نیك سگال
***
«هم در ثنای آن شهریار»
ای اختیار ایزد دادار ذوالجلال
تاج از تو باشرف شد و تخت از تو باجمال
مسعود شهریاری كز فر عدل تو
بر ملك روزگار چو نام تو شد بفال
كرده نهال جاه ترا دست مملكت
آورده بار عدل و سخا شاخ این نهال
گوید ترا زمانه و خواند ترا فلك
برجیس باسعادت و خورشید بیهمال
غران هزبر بركند از حشمت تو چنگ
پران عقاب بفكند از هیبت تو بال
سبع سبع گذشت كه جان عدوت خورد
زان پس كه بود بر تن و بر جان او وبال
آورد چند مژده شمال امان ترا
از ملك بیكرانه و از عمر بیزوال
شاها بحال بنده ی مادح نگاه كن
كز روزگار بر وی شوریده گشت حال
تا كرده چرخ موكب دولت ز من تهی
نالم همی ز انده چون مركب از دوال
شصت و دو سالگی ز تن من ببرد زور
زان پس كه بود در همه میدان مرا مجال
اندك شدست صبرم و بسیار گشته غم
از اندكی دخل و زبسیاری عیال
آرام و خور بروز و شب از من جدا شدست
از هول مرگ دشمن و از بیم قیل و قال
ورچه تنم بضعف شد از رنج هر زمان
آید همی قویترم این شعر باكمال
شیر مصاف رزمم و پر دلترم ز شیر
وز بیم یاوه گویان بددل تر از شكال
از چند گونه بطلان بر من نهند و من
زان بیگنه كه باد زبان حسود لال
من خود ز وامها كه درو غرقه گشته تن
با دهر در نبردم و با چرخ در جدال
شاها اگر بخواهد رای بلند تو
از كار این رهی بشود وهن و اختلال
از نان و جامه چاره نباشد همی مرا
این هر دو می بباید گر نیست جاه و مال
در آرزوی آنم كز ملك و ضیعتی
آرد بریع برزگرم ده قفیز كال
كدیه نبود خصلت بنده بهیچوقت
هرچند شاعرانرا كدیه بود خصال
هرگز نبود و نیز نباشد كه باشدم
از منعمی درآمد و از مكرمی منال
جز در مدایح تو نخیزد مرا سخن
جز بر مواهب تو نباشد مرا سؤال
گر زابر آب خواهم و از آفتاب نور
چون بنگرم نباشد نزد خرد محال
چون دیگران توانگر گردم بیك نظر
از آن دهن مرفه گردم بیك مثال
روزی خلق گیتی اندر نوال تست
پاینده باد شاها در گیتی این نوال
تا مهر و سرو باشد و باشد درین جهان
زین بر هوا شعاع و از آن بر زمین ظلال
دیدار تو چو مهر منیر از نجوم چرخ
ایام تو چو فصل بهار از فصول سال
***
«تهنیت جلوس ملك ارسلان»
بعون ایزد شش روز رفته از شوال
برآمد از فلك دولت آفتاب كمال
گذشته پانصد و نه سال تازی از هجرت
زهی مبارك ماه و زهی مبارك سال
جهان بعدل بیاراست آن بزرگ ملك
كه دین و دولت ازو یافته ست فر و جمال
ابوالملوك ملك ارسلان بن مسعود
كه بحر كوه وقارست و كوه بحر نوال
ز هفت چرخ فلك او بیافت هفت اقلیم
كه یافت ملك ز تایید ایزد متعال
چه روز بود كه پیش از زوال چشمه مهر
مخالفان را شد عمر و جان و جاه زوال
چهارشنبه بود و چهار گوشه ی تخت
گرفت نصرت و تایید و دولت و اقبال
همی ولیت بهم كرد زر و گوهر و در
همی عدوت بخائید ریگ و سنگ و سفال
ترا بحیلت حاجت نه و خدای معین
شده هبا و هدر جمله حیلت محتال
خدایگانا تا تو بملك بنشستی
بفرخ اختر و پیروز روز و میمون فال
همای نصرت زی دولت تو گشت روان
عقاب خزلان در دشمن تو زد چنگال
نه ایستاده بمیدان هنوز خصم توراست
تو گوی ملك بیك زخم سخت كردی هال
چو كوه قاف قوی شد ز فر رای تو ملك
چو رود دجله روان شد ز جود دست تو مال
چه بود ملك پس از سال پانصد از هجرت
بدان كه پانصد دیگر چنین بود در حال
بقای دولت عالی كه در جهان شرف
بباغ ملك چو خسرو ملك نشاند نهال
هلال ملك است این پادشاه زاده و باد
براوج شاهی ایمن زهر خسوف و زوال
بهفت كشور گیتی بگستراند نور
چو بدر گردد پیش تو این خجسته هلال
چو ابر گاهی در بزم برگشاید دست
چون شیر وقتی در رزم برفرازد یال
خدای عزوجل چشم بد بگرداناد
ز ملكت ای ملك مال بخش اعدا مال
چنان درآمد در قبضه تو ملك جهان
چنانكه قیصر و كسری شوند از عمال
اگر برانی شاها بقصد بصره و روم
كند بپیش سپاه تو رهبری اقبال
امید هر كه جز از تو امید داشت بملك
دروغ بود دروغ و محال بود محال
همیشه بر كف تو واجبست روزی خلق
از آنكه كف تو روزی دهست و خلق عیال
سبب توئی كه دهی خلق را همی روزی
مسبب است بدان روزی ایزد متعال
مرادهای تو شاها خدای حاصل كرد
كه روز روز امیدست و وقت وقت سؤال
همیشه نا بچمن سرو نازد و بالد
چو سرو در چمن مملكت بناز و ببال
***
«یكی از بزرگانرا ستاید»
زهی بمهتری اندر ز مهتران اول
چو از كواكب كیوان چو از بروج حمل
كمال وصف تو جستم خرد چه گفت مرا
مجوی ثانی او چون خدای عزوجل
اگر نبودی اوصاف تو كجا هرگز
شرف گرفتی ارواح ناطقه بمحل
شب سیاه زرایت چو روز گشت سپید
كه سنگ بسته ز لطفت چو آب گردد حل
فروغ طلعت تو روشنائی دل جود
غبار موكب تو توتیای چشم امل
ز بندگان تو كم نفع تر ز خدمت تو
نباشد ایرا باشد عطای تو مرسل
چو ثبت كردم نام تو در جریده ی مدح
كشید كلكم بر نام هر كه جز تو بطل
دماغ روح مرا مدح تو غذا و شفاست
وگرنه كی بر می جان ز گونه گونه علل
كه گاه انشا معنی و لفظ مدحت تو
بدست طبع برون آیدی تمام عسل
خبر نبودی اندیشه را كه مدحت تو
بمغز و كام دهد بوی مشك و طعم عسل
اگر نبودی در گوش طبع و خاطر من
شكوه فضل تو هنگام نظم لا تعجل
ز بس قوافی جزل وزبس معانی بكر
كه گاه نظم شود گرد طبع من مجمل
همی ندانم تا چون دهم سخن را نظم
كدام بندم در مدح تو بكار اول
رود ز بهر مدیح تو هر دو جنسی را
هزار گونه خصومت هزار نوع جدل
اگر میانه نجستی ز كارها دانش
كه هرچه بگذشت از اعتدال شد مختل
بدان حقیقت هر خدمتی كه ساختمی
هزار بیتی بودی یكی قصیده اقل
ترا بتازی از بهر آن ثنا نكنم
كه هست یكیك از آن نوع ناقص و معتل
بمجلس تو ثنای من آنچنان باید
كه از غرایب و بدعت بدان زنند مثل
عزیز بودی نزد تو این معانی بكر
اگر نبودی این لفظ های مستعمل
بمصطلح همه الفاظ آن بدل كنمی
اگر نیفتدی الفاظ را فساد و خلل
در آن همی نگرم كآفریدگار جهان
بداشت صورت بر جای و روح كرد بدل
همیشه تا نبود خاك را فروغ اثیر
همیشه تا نبود ماه را علو زحل
بآب دولت تو رنگ داده باد وجود
بخاك درگه تو سرمه كرده باد مقل
بكام خویش رسم كر بمن رسانی زود
برسم هر سال آنحرف آخرین جمل
***
«ستایش رئیس ابوالفتح بن عدیل و شكایت از گرفتاری»
عمرم همی قصیر کند این شب طویل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چگویم چگونه بود
همچون نیاز تیره و همچون امل طویل
کفالخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم درو نخفت و نخسبند در مسیل
ایندیده گر بلؤلؤ زاده است در جهان
با او چرا بخوابی باشد فلک بخیل
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشهام بضعیفی چرا کشید
گردون بسلسله در پایم چو شیر و پیل
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی برم شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیموار
گه در شود در آتش دل راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا بعشق
زآندو رخ منقش وزآندیده ی کحیل
چون نوحهای برآرم یا نالهای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز جور زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیر قدر قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان نه دست قضا درکشید میل
نه نه بمحنت اندرم آنحال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سید ابوالفتح بن عدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهذب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله ی خواهندگان شده
کرد ایزدت بروزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی از حال مکرمت
زیرا که تو بمکرمت اندر نه ای بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافیترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان بجهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیده روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز بچشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندیست بس ثقیل
گوشم بدآن بود که سلامم کنی بمهر
چشمم بدآن بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جانست مرمرا
باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی بهمه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
***
«تفاخر و شكوی»
تخم گشت ای عجب مگر سخنم
كه پراكنده بر زمین فكنم
او بروید همی و شاخ زند
من ازو دانه ی همی نچنم
از فنایی سخن همی ترسم
كه بغایت همیرسد سخنم
آفتابست همتم گر چند
عرضی گشت همچو سایه تنم
بار گشته ست پوست بر تن من
چون توانم كشید پیرهنم
روزگارم نشاند بر آتش
صبر تا كی كنم نه برهمنم
هر زمانی بدست صبر همی
كردن آرزو فرو شكنم
گاه در انجمن چنان باشم
كه فرامش شود ز خویشتنم
گاه تنها ز خود شوم طیره
گوئی اندر میان انجمنم
همه آتشكده شدست دلم
من از آن بیم دم همی نزنم
كه ز تف دل اژدها كردار
پر ز آتش همی شود دهنم
سر به پیش خسان فرو نارم
كه من از كبر سرو بر چمنم
منت هیچكس نخواهم از آنك
بنده ی كردگار ذوالمنتم
گر ز خورشید روشنی خواهد
دیدگان را ز بیخ و بن بكنم
ای كه بدخواه روزگار منی
شادمانی بدان كه ممتحنم
تو اگرچه توانگری نه توئی
من اگر چند مفلسم نه منم
***
«مدح یكی از خواجگان عصر»
من كه مسعود سعد سلمانم
در كف جود تو گروگانم
میزبانیست تازه روی سخات
من بر او عزیز مهمانم
به همه وقت بار شكر ترا
بنوا ها هزار دستانم
نازد از مدح تو همی طبعم
بالد از مهر تو همی جانم
داند ایزد كه از ایادی تو
مجمل آنكه گفت نتوانم
بنده ی گر كسی به زر بخرد
تو چنان دان كه من ترا آنم
وگر این از یقین نمی گویم
بیقین دان كه نا مسلمانم
ور بتابم ز خدمتت گردن
مار بادا زه گریبانم
كرده ام قصد حضرت عالی
برساند به فضل یزدانم
تا بهر محفلت دعا گویم
تا بهر مجلست ثنا خوانم
رازها دارم از مكارم تو
همه معلوم خلق گردانم
هر زمان دامنی ز گوهر طبع
بر عروس مدیحت افشانم
در و گوهر مرا نیاید كم
كز هنر بحر و از گهركانم
در فصاحت بزرگ ناوردم
در بلاغت فراخ میدانم
در ثنا آفتاب پر نورم
در هجا ابر تند بارانم
چرخ هرچند جور كرد بمن
در زیادت نكرد نقصانم
لیكن اكنون ز بهر ساز سفر
سخت بیهوش و بس پریشانم
اگر آن التماس من برسد
نیك در خور عطیتی دانم
ور تهاون رسد ز خواجه عصر
من بدین روز تیره در مانم
ناتوان گشته ام ز فكرت دل
كرم طبع تست درمانم
بادی از عمر در تن آسانی
كه من از عمر تو تن آسانم
***
«ابراز خلوص نسبت به یكی از اكابر»
ای آنكه چون زجاه تو بر تو ثنا كنم
گیتی ز نور خاطر خود پر ضیا كنم
هر گه كه گفت خواهم مدح تو نظم خویش
چون باد از نفا ذو چو آب از صفا كنم
بحرم كه هرچه یابد طبعم گهر كند
چونكوه نه كه هرچه شنیدم صدا كنم
یكبار من بسال درون چون گیا وخار
از باغ خود ترا گل و لاله عطا كنم
نزدیك تو زخار و گیا كمترم از آنك
در سال خدمت تو چو خار و گیا كنم
نی نی نه راست گفتم كی دل دهد مرا
كز خدمتت زمانی خود را جدا كنم
هر خدمتی كه دروی تقصیر كرده ام
ماننده ی نماز فریضه قضا كنم
بحرم شگفت نیست كه گاهی تهی بوم
تیغم عجب مدار كه گاهی خطا كنم
بیزارم از خدا و فرستاده ی خدا
گر جز هوای تو بدل اندر هوا كنم
بیگانه ام ز مردی گر من بهیچوقت
جز با رضای تو دل خود آشنا كنم
از مدح و خدمتت نشوم هیچ منزوی
ورچه همی ز مدح ملوك انزوا كنم
خورشید روی گردم هرگه كه پیش تو
چونچرخ پشت خویش بخدمت دوتا كنم
از خواندن مدیح توام چشم روشنست
گوئی كه در دوات همی توتیا كنم
چونروز و شب مدیح تو گویم بسرو جهر
خورشید و ماه را بفلك برگوا كنم
گر دیگران بخدمتت از سیم زر كنند
از خاك من بدولت تو كیمیا كنم
آید بمن سعادت كآیم بنزد تو
بر من ثنا كنند چو بر تو ثنا كنم
وقت دعاست آخر شعر و ترا خدای
داد آنچه بایدت بچه معنی دعا كنم
***
«مدیح سیف الدوله محمود»
بپادشاه زمانه زمانه شد پدرام
گرفت شاهی تسكین و خسروی آرام
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
كه بر نگینه شاهی نبشته بادش نام
قوام دولت عالی و عمدة الدین است
پناه بیضه ملكست و عمدة الاسلام
همی نگردد جز بر مراد او افلاك
همی نباشد جز در رضای او ایام
میان ببندد پیشش غلام وار سپهر
چو بست پیشش بركش سپهروار غلام
مخالفش را اندر كشد اجل بدهن
چو تیغ تیز كه در حمله بركشد ز نیام
فلك ز هولش بیهش بروز جنگ و نبرد
جهان ز بیمش خامش بروز بارو سلام
بگاه بخشش بخشنده دست او ناهید
بگاه كوشش رخشنده تیغ او بهرام
اجل بلرزد چون شاه راست كرد سنان
قضا بترسد چون باز برگرفت حسام
یكی نیابد جز در سر مبارز جایی
یكی نگیرد جز در دل دلیر مقام
مخالفان ورا روی كهربا فامست
ز هول و هیبت آن خنجر زمرد فام
چو مملكت را آرام داد خواهی تو
ببرد بایدت از تیغ خسروی آرام
بر هزبر چو شد خوردن عدوش حلال
بنزد مردم شد خوردن هزبر حرام
بنام او كرد ایزد جهان پر از نعمت
هنوز كون وی اندر ازل نگشته تمام
ز بهر ملكت او آفرید هفت اقلیم
ز بهر خدمت او آفرید هفت اندام
بزرگواران او را همی برند سجود
جهان ستانان پیشش همی كنند قیام
خدایگانا هرگز كدام خسرو بود
ز اردشیر و ز اسكندر و ز كسری و سام
كه ملكت از وی چونانكه از تو دید شرف
كه دولت از وی چونانكه از تو یافت نظام
خدای چشم بد از دولتت بگرداناد
كه كرد دولت تو بر سر زمانه لگام
همیشه شادزی ای شهریار ملك افروز
ترا زمانه شده پیشكار و دولت رام
ز بخت و دولت بر پیشگاه ملك نشین
ز قدر و رتبت در بوستان ملك خرام
***
«مدح سلطان و اظهار شكران»
ای نام تو بخشیده ی بخشنده ی اقسام
اقسام مكارم را بخشی است از آن نام
از امر تو و نهی تو گردون و زمانه
یكسو نكشد گردن و بیرون ننهد گام
بی قوت رای تو خرد نیست مگر سست
بی آتش طبع تو هنر نیست مگر خام
جز هیبت تو تند فلك را نكند نرم
جز حشمت تو پیر جهان را نكند رام
با باده بود لهو ترا پنجه ناهید
با حربه بود عون ترا قبضه ی بهرام
بینام تو در هیجا بران نبود تیغ
بی یاد تو در مجلس گردان نبود جام
احكام ترا دست دهد مایه انجم
تا طالع تو سود كند پایه ی احكام
از حلم تو بگذارد ماهی زمین زور
وز بأس تو ننماید شیر فلك اقدام
اعمال طرازی تو بسلطانی حشمت
اسلام فروزی تو بیزدانی الهام
هر دست كه او دست ترا نیست محرر
هر طبع كه او شكر ترا نبود نظام
چون برگ فرو ریزدش انگشت ز انگشت
چون مار جدا گرددش اندام ز اندام
چون گریان بر خود و زره خندد ناچخ
چون خندان بر مغز و جگر گرید صمصام
از خون بسد اطراف شود خاك صدف رنگ
وز گرد شبه جرم شود چرخ سرب فام
چون خاك و هوا را بشود رتبت و صفوت
چون چرخ و زمین را بجهد راحت و آرام
از قلع سر رمح كند دل را وعده
وز مرگ لب تیغ دهد جانرا پیغام
بر سمت فضا سست نهد پای امل پی
در دشت بلا سخت كند دست اجل دام
ابطال جهانگیر در آیند بابطال
اعلام صف آرای درآرند باعلام
بر شخص ظفرجوی فتد لرزه مفلوج
بر لفظ سخنگوی زند لكنت تمتام
چون چرخ بود هیكل شبدیز تو جوال
چون صبح بود چهره شمشیر تو بسام
یازد بدم بردن دم رخش ترا دست
خارد ز پی خوردن خون تیغ ترا كام
آنگاه كه از میدان آئی سوی دیوان
از حل تو و عقد تو خیره شود افهام
كاندر كف كافی تو زان لعبت جادو
پیراسته و آراسته شد دولت اسلام
روز و شب انصاف و ستم روشن تیره ست
زآنقالب چونصبحش وزان تارك چونشام
در فكرت اعمال هنر همدل اسرار
بر ساحت میدان خرد هم تگ اوهام
از رفته اثرها كند او در دل آگه
وز مانده خبرها دهد او جانرا پیغام
اكنون بسرحال خود آیم كه من از تو
با طالع میمونم و با دولت پدرام
چون دهر مرا كشت بافلاس و باغلال
كردی تو مرا زنده باحسان و بانعام
بیجهد رهانیدیم از رنج بهر وقت
بیرنج رسانیدیم از بخت بهر كام
بر كه شمرم جود تو ای عمده ی رادی
پیش كه كنم شكر تو ای مایه ی اكرام
از نعمت انواع تو هر نوع مرا لاف
وز كسوت اجناس تو هر جنس مرا لام
در خدمت تو نیز شكستم ندهد عزل
در دولت تو بیش گرانم نكند وام
اقبال تو بگرفت مرا بازوی دولت
گر حادثه بر من زد ناگه نه بهنگام
از دست همی بفكندم قوت همت
بر پای همی داردم امید سرانجام
تا نزد هنرمند نه چون عقل بود جهل
تا پیش خرد سنج نه چون خاص بود عام
در پیشگه دولت بالش نه و بنشین
در بزمگه رامش دامن كش و بخرام
با عیش مصفا زی و با بخت مساعد
با روی چو سوسن زی و با چشم چو بادام
خوشتر بهمه عمر ز امروز تو فردا
بهتر بهمه وقت ز آغاز تو فرجام
***
«بسلیمان اینا نج بیك فرستاده است »
خوشم كردی ای قاصد خوش پیام
درین چند روزی كه كردی مقام
بنزد من از بس لطافت همی
فزون گشت هر ساعتت احترام
همی داند ایزد كه باید مرا
كه باشی ازینسان بر من مدام
ولیكن همی كرد نتوان گذر
ز احكام این چرخ آئینه فام
پریشان ازو كم گراید بجمع
شكسته ازو كم پذیرد لحام
درین كوهپایه مرا روز و شب
همی یازد اندر دم انتقام
ز هر گوشه انگیزدم فتنه ای
كه با جان بر آن كرد باید قیام
بپراندم همچو تیر از كمان
برآهنجدم همچو تیغ از نیام
گهم حلق با تاب داده كمند
گهم دست با آب داده حسام
گرازان بزیر من این نرم و گرم
كه در حمله تندست و در زخم رام
همه مستی او زجل و فسار
همه شادی او ز زین و لگام
ز گرمی چو نیلم شده روی و دست
ز خشكی چو زهرم شده حلق و كام
تن اندر عرق راست ماند بدان
كه بر حال من می بگرید مسام
ندانم در آن گرد تاریك رنگ
كه یاران كدامند و خصمان كدام
شب و روز در راندن و تاختن
خور و خواب گشتست بر من حرام
نه این تازیان را مرا و چرا
نه این بختیانرا نشاط كنام
بگرد من این شیردل ریدكان
كه از رویشان مه كند نوروام
بدنها همه در دو توئی زره
زنخها همه در دو تائی لثام
بدینسان گذارم همی روزگار
و مأمول عنی منیع المرام
و لازلت اسطو كلیث العرین
علی كل خصم الد الخصام
تو قاصد همی جست خواهی سفر
زمین كرد خواهی همی زیرگام
سوی شهر آزادگان بازگرد
فزونت مرادست و بیشست كام
چه گوئی ز دل هیچ یادم كنی
چو این آرزو گشت بر تو تمام
چو آنجا رسیدی رسانی ز من
سلیمان اینانج بك را سلام
بزرگی كه از نامه ی او مرا
برو عاشق و زار كردی بنام
تو گفتی كه او آرزومند تست
سخن را ز نظم تو سازد نظام
نه بی نام تو لفظ او را مجال
نه بی ذكر تو عیش او را قوام
صفتهای او گفته ی پیش من
كه فخر الزمانست و خیر الانام
كریمیست كاندر جهان هیچكس
ندیدست چون او كریم از كرام
سپهریست گردنده بر حل و عقد
سحابیست بارنده بر خاص و عام
شكارش همه شكر آزادگان
كه رادیش دانه ست و حریش دام
بر جود او كم زخاك و گل است
اگر زر پخته ست ورسیم خام
كفایت شود چیره و كامگار
سخاوت شود خرم و شادكام
چو در دست او زار بگریست كلك
چو در دست او خوش بخندید جام
همی تا به تندر زند ابر لاف
همی تا ز سبزه كند باغ لام
محلش سنی باد و دولت هنی
جهانش رهی باد و گردون غلام
بدست نكوخواه او خارگل
بچشم بداندیش او صبح شام
***
«شكوه از گرفتاری و ناله از بدهكاری»
روز تا شب ز غم دل افگارم
همه شب تا بروز بیدارم
بدل شخص جان همی كاهم
بدل اشگ خون همی بارم
روز و شب یكزمان قرارم نیست
راست گوئی بر آتش و خارم
از دو دیده دو جوی بگشادم
بر دو رخ زعفران همیكارم
همه همسایگان همی شنوند
گریه سخت و ناله زارم
بسته ای این سپهر زراقم
خسته ی این جهان غدارم
كاین سیه می كند بغم روزم
وین تبه می كند به بدكارم
نه بدان غمگنم كه محبوسم
نه بدان رنجه ام كه بیمارم
سخت بیمار بوده ام غمگین
حبس بودست نیز بسیارم
نیست از حمله اجل باكم
نیست از بند پادشه عارم
از تقاضای قرض خواهانست
همه اندوه و رنج و تیمارم
هر زمانی سبك شود دل من
كز غم وامها گرانبارم
عاجزم سخت و حقتعالی را
بتو مهتر شفیع می آرم
نه دم كدیة همی كوبم
نه دم عشوه ی همی دارم
روزی نیم خورده می طلبم
كه بدو وام كرده بگزارم
گر تو سعیی كنی برون آیم
از غمی كاندرو گرفتارم
ور نیابی بكار من توفیق
بخدای ار من از تو آزارم
كه من از چرخ سرنگون همه سال
بسته ی اختر نگونسارم
در چنین رنجها بحق خدای
كه بجان مرگ را خریدارم
وین سخن گرنه راست میگویم
كافرم وز خدای بیزارم
***
«بث الشكوی»
از دو دیده سرشك خون بارم
چون ز گفتارهات یاد آرم
باز ترسم كه آگهی یابند
به ستم خویش را فرو دارم
من خیال ترا كجا بینم
چون همه شب ز رنج بیدارم
بر دو دیده همی باندیشه
هر شبی صورت تو بنگارم
با مبارك خیال تو هر شب
غم دل زارزار بگسارم
تا بریدم ز تو رفیق غمم
تا جدایم ز عز تو خوارم
بسر تو كه زندگانی را
زندگانی همی نپندارم
تا خریداریم همی نكنی
كاسد كاسدست بازارم
منكر نعمتت ندانم شد
كه شنیدست هر كس اقرارم
فخر جویم همی بخدمت تو
ورچه هست از همه جهان عارم
صدرها گر زمین تهیست چه شد
چو جهان پر شدست ز آثارم
ور ببندم نمی توانم رفت
میرود در زمانه اشعارم
از غم و رنج بر دلم كوهیست
تا برین خشك تند كهسارم
خار اندام گشت پیرهنم
موی مالیده گشت دستارم
روزیئی دارم اندك و همه سال
در میان بلای بسیارم
گر نگیرم قرار معذورم
كه درین تنگ سله چون مارم
نالم و ناله ام ندارد سود
ای عجب تندرست بیمارم
از ضعیفی چنان شدم كه ز تن
در دل من ببینی اسرارم
آن بمن میرسد ز سختی و رنج
كه بجان مرگ را خریدارم
چیره شد بر جوانیم پیری
قار شد شیر و شیر شد قارم
نیست هنگام آنگه گویم من
بخطرها دلیر و عیارم
بر بلاها چو باد برگذرم
پای برغم چو كوه بفشارم
تا سرشته شدم چو گل بعنا
ز آب دیده میان گلزارم
جان من نقطه ایست گوئی راست
زانكه سرگشته تر ز پرگارم
فلك از من دریغ دارد خاك
زو زر و سیم امید كی دارم
كه بهر قلعه ای و زندانی
دودوگز بیش نیست رفتارم
هیچكس را هنر گناهی نیست
رنجه زین گنبد نگونسارم
زان همی عاجزم درین كوشش
كه نه با چون خودی به پیكارم
دشمن خویشتن منم بیشك
از زمانه همی نیازارم
دی نرفتم برسم تا امروز
بهمه محنتی سزاوارم
همت من همی ز دل خیزد
من بهمت ز دل گرفتارم
چه كنم بنده این فضولی را
واجبست ار زغم دل افگارم
شاید ار زاندهان دو تا پشتم
وز دو دیده ی برخ فروبارم
محض دیوانه ام ندارم عقل
كس نگوید همی كه هشیارم
***
«تیمارخواری»
تیر و تیغست بر دل و جگرم
غم و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم و تیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر میرسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
باز گشتم اسیر قلعه ی نای
سود کم کرد با قضا حذرم
کمر کوه تا نشست منست
بر میان دو دست شد کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
منقطع گشت از زمین نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
پست میبینم از همه گیهان
چون هما سایه افکند بسرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره میبارم
یا بدیده ستاره میشمرم
ور دل من شدست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گوئی سکندر دگرم
که درین تیره روز و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست در دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدست خون دلم
خون تیره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
نه سرازادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چو بیخردم
ره نبینم همی چو بیبصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین شدم چنانکه کنون
نکند هیچ شادئی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وی فلک عشوه تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلایست جمله از هنرم
بر دلم آز هر گزار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من زمانه هرچه بداد
راضیم با زمانه سربسرم
تا بگردن ازین جهان چو روم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم
اینهمه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه داد گرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که زمدحش سرشته ای شد گهرم
گر فلک جور کرد بر تن من
پادشاه عادلست غم نخورم
***
«مدح سیف الدوله محمود»
چو روی چرخ شد از صبح چون صحیفه سیم
ز قصر شاه مرا مژده داد باد نسیم
كه عز ملت محمود سیف دولت را
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
فزود حشمت و رتبت بدولت عالی
چو كرد مملكت هند را بدو تسلیم
بنام فرخ او خطبه كرد در همه هند
نهاد بر سر اقبالش از شرف دیهیم
یكی ستام مرصع بگوهر الوان
علی جواد كالنجم صبح لیس بهیم
بسم و دیده سیاه و بدست و پای سپید
میان و ساقش لاغر برو سرینش جسیم
بر آب همچون كشتی و بر هوا چون باد
بكوه همچو گوزن و بدشت همچو ظلیم
بگاه گشتن جولان كند بحلقه نون
بگاه جستن بیرون جهد ز چشمه میم
خجسته بادا بر شاه خلعت سلطان
بكامگاری بر تخت و ملك باد مقیم
منجمان همه گفتند كاین دلیل كند
بحكم زیج بتانی كه هست در تقویم
نه دیر زود خطیبان كنند بر منبر
بنام سیف دول خطبهای هفت اقلیم
بسان پنجه ازین پیش گفت بوریحان
در آن كتاب كه كردست نام او تفهیم
كه پادشاهی صاحبقران شود بجهان
چو سال هجرت بگذشت تی و سین و سه جیم
هزار شكر بهر ساعتی خدائی را
كه داد ما را شاهی بزرگوار و كریم
مبارزی كه بهیجا ز تیغ و نیزه او
بترس باشد ترس و به بیم باشد بیم
اگر دو آید پیشش كند به نیزه یكی
وگر یكی آید نزدش كند به تیغ دو نیم
ز تیغ همچو شهابش همان رسد بعدو
كجا رسد ز شهاب فلك بدیو رجیم
خدایگانا آن رانده ی ز تیغ بهند
كه آن نراند كلاب و عدی بتیم و تمیم
شده ز بس خون بیجاده سم گوزن بكوه
شده ببحر عقیقین بشیزه ماهی سیم
كنون بدولت تو ملك را فزاید فر
كنون بفر تو هندوستان شود چو نعیم
بباغهاش نروید مگر كه غنچه زر
بروز ابر نبارد مگر كه در یتیم
همیشه تا سر زلفین نیكوان بتان
چوخی و جیم شود هر دو بر صحیفه سیم
ز نجم سعدت بادا زمان زمان الهام
ز بخت نیكت بادا زمان زمان تعلیم
زمین ز عدل تو مانند باغ تو چو بهشت
جهان ز عدل تو مانند قصر تو چو حریم
***
«ستایش قلم و گریز بمدح خواجه منصور بن سعید»
من بدین آخته زبان قلم
گفت خواهم ز داستان قلم
یار بایدش كرد انگشتان
تا شود مركب روان قلم
داستان در جهان فراوانست
نیست یكداستان چو آن قلم
اصل عقلست و مایه ی قوت
تن پیر و سر جوان قلم
جایگاه خرد چراست اگر
نیست مغز اندر استخوان قلم
گر جهان روشن از قلم گشتست
پس چرا تیره شد جهان قلم
همه زیر دخان بود آتش
زیر آتش بود دخان قلم
گر شرف نیستیش بر گیتی
آسمان نیستی مكان قلم
عز باقی هم از قلم یابد
هر كه شد بسته هوان قلم
سرمه ی دیدگان عقل شناس
آن چو سرمه سیه لبان قلم
خدمت دست راد صاحب را
بسته زاد از زمین میان قلم
خواجه منصور بن سعید كه گشت
عاجز از مدح او بیان قلم
آنكه در دست وی ز حشمت وی
بسته گوید سخن زبان قلم
مشك خون بوده در دوات كند
تا همه خون خورد سنان قلم
گرچه باوهم كارزار كند
زور گیرد تن نوان قلم
ای دل تو خزینه اسرار
خازن گوهرانش جان قلم
بیقین در جهان یقین دلت
كس نداند مگر كمان قلم
چون نگهبان سر تو قلم است
باد یزدان نگاهبان قلم
قهرمان هنر قلم باشد
تا كف تست قهرمان قلم
قلم تو شهاب دیوانست
درج در كفت آسمان قلم
بحقیقت قران سعدین است
همه با دست تو قران قلم
آسمان برین سزد میدان
گر سخن را دهی عنان قلم
خاطر عالی تو غارت كرد
گنج آسوده نهان قلم
زین شكایت بگرید و نالد
تن رنجور ناتوان قلم
زانكه در بحر كف تو ابرست
همه درست كاروان قلم
راست گوئی كه جز بكف تو بر
آفریده نشد بنان قلم
همچو دردر دو دیده هست فراخ
مرمرا در رایگان قلم
هست جنس من اندرین زندان
تن زرد چو خیزران قلم
منم امروز خسته و گریان
زار ناله كنان بسام قلم
درج در ضمیر من بگشاد
نوك پویان در فشان قلم
گر ز بیم قلم فرو شده ام
هم بر آرد مرا امان قلم
هم قلم سود خواهدم دادن
گرچه هستم همی زیان قلم
تو شناسی مرا كه نگشاید
كس چو من گنج شایگان قلم
جز ثنای تو نیست واسطه ای
بمیان من و میان قلم
همت من ز بهر مدحت تست
تا گه مرگ در ضمان قلم
تا قلم هست ترجمان ضمیر
تا زبان هست ترجمان قلم
تا بخندد همی دهان دوات
تا بگرید همی زبان قلم
باد پیوسته پای دشمن تو
پیش تو چون سر دوان قلم
***
«نكوهش گمان و ستایش منصور بن سعید»
تا کی دل خسته در گمان بندم
جرمی که کنم بر این و آن بندم
بدها که ز من همی رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندین
بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم
وین سستی بخت پیر هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم
چند از پی وصل در فراق افتم
وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیده پرستاره را هر شب
تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپیده دم
در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم
هر تیر یقین که در گمان بندم
کز هر نظری طویله ی لؤلؤ
بر چهره زرد پرنیان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم
خونی که ز سرخ لاله بگشایم
اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهره ی چین گرفته از دیده
چون سیل سرشک ناردان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها
بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم
امید درین تن از چسان بندم
زین پس کمری اگر بچنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم
ز اندام گره چو خیزران بندم
در طعن چو نیزهام که پیوسته
چون نیزه میان برایگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کی
دل در سخنان ناروان بندم
در خور بودم اگر دهان بندی
مانند قرابه در دهان بندم
یک تیر نماند چون کمان گشتم
تا کی زه جنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود در اندیشه
هرگاه که در غم گران بندم
شاید که دل از همه بپردازم
در مدح یگانه جهان بندم
منصور که حرز مدح او دایم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم
ای آنکه ستایش ترا خامه
بر باد جهنده ی بزان بندم
بر درج من آشکار بگشاید
بندی که ز فکرت نهان بندم
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعت تو نقش بهرمان بندم
در سبق دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چو در عنان بندم
از ساز مرصع مدیحت را
بر مرکب تیزتگ روان بندم
هرگاه که بکر معنئی یابم
زود از مدحت برو نشان بندم
پیوسته شراع صیت جاهت را
بر کشتی بحر بیکران بندم
تا در گرانبهای دریا را
در گوهر قیمتی کان بندم
گردون همه مبهمات بگشاید
چون همت خویش در بیان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم
صد آتش با دخان برانگیزم
چون آتش کلک در دخان بندم
در گرد وحوش من به پیش آن
سدی ز سلامت و امان بندم
گر من ز مناقب تو تعویذی
بر بازوی شرزه ژیان بندم
من گوهرم و چو جزع پیوسته
در خدمت تو همی میان بندم
دارم گلهها و راست پنداری
کز دست هوای تو زبان بندم
ناچار امید کج رود چون من
در گنبد كجرو کیان بندم
آن به که براستی همه نهمت
در صنع خدای غیب دان بندم
***
«گله از خلف وعده ی خواجه بوطاهر»
من كه مسعود سعد سلمانم
زانچه گفتم همه پشیمانم
زانكه خواجه مرا خداوندست
خویشتن را غلام او دانم
بهمه وقت شكر او گویم
بهمه جای مدح او خوانم
هر ثنائی كه گفتم او را من
سجلست او بصدر دیوانم
هست معلوم او كه در خدمت
من ز كس هیچ مزد نستانم
خواستم شغلكی كه شغلی هست
هست از آنسان كه من همیدانم
گفتم آن شغل را بقوت این
ز سر امروز تازه گردانم
چون بگفتندش اهتزاز نمود
نیكوئی گفت پس فراوانم
با همه كس بگفتم این قصه
كه من از نایبان دیوانم
كردم از همت و مروت او
شكرهائی چنانكه من دانم
خواستم تا قباله بنویسم
نایبی را بشغل بنشانم
چون بمنشور نامه آمد كار
رفت چیزی كه گفت نتوانم
گفتم آخر كه بیش صبر نماند
در دل این غصه را بپیچانم
تیز در ریش و كفل درگه شد
خندها رفت بر بروتانم
سرد شد گرم گشته امیدم
كند شد تیز گشته دندانم
چه كنم قصه زرد شد رویم
چه دهم شرح رنجه شد جانم
خجل و تیره ام ز دشمن و دوست
نیك رنجور و سخت حیرانم
چون ز من مهتر آمد اجنبیی
خیره اكنون زنخ چه جنبانم
خواجه طاهر تو طبع من دانی
كه نه جنس فلان و بهمانم
گر كریمی مرا بجان بخرد
تو چنان دان كه من بس ارزانم
گرچه هستم چو لاله سوخته دل
چون گل نوشكفته خندانم
كاركن تر بسی ز خایسكم
رنج بردارتر ز سندانم
خسته ی زخمهای گردونم
بسته ی حملهای كیوانم
بر من آن گفت بس اثر نكند
كه به تن آشنای حرمانم
در غم چیز دل نیاویزم
بدم حرص تن نرنجانم
تن سپرده بحكم دادارم
دل نهاده به فضل یزدانم
***
«مدح ابوالفرج نصر بن رستم»
افتخار اهل تیغ ای صاحب اهل قلم
شمع سادات عرب خورشید احرار عجم
ای امین شاه غازی صاحب دیوان هند
روشن از رای تو بینم كار تاریك حشم
ای عمید ملك سلطان بوالفرج اهل فرج
ناصر دین و دیانت خواجه نصر روستم
گنج دانش دایم از بحر دلت پر گوهر است
باغ طبع اهل فضلت گشت چون باغ ارم
چاكر كلك تو گشته بنده رایت شده
هر كه هست اندر همه عالم ز اعیان محتشم
جاودان بشكفته بستان گل اقبال تو
زانكه دارد باغ ایران ز ابر تو همواره نم
جاه تو بر اوج كیوان سر برآورد از زمین
جود تو بر فرق فرقد بر نهاد ایدون قدم
آب مهر دوستانت خورده زان خوش گشت عود
خون بدخواهانت خورده گشت از آن رنگین بقم
ناصحان پیوسته از فر تو شاد و بیغمند
حاسدان همواره ز اقبال تو در تیمار و غم
چون تو در عالم نیامد صاحبی با داد و دین
گشته ای از داد و دین اندر همه عالم علم
تا دلت شد بحر معنی لفظ تو درو گهر
خوار شد پیش دل و دستت همه زر و درم
تا ترا دادار داد انصاف و داد اندر جهان
گشت چون سیمرغ پنهان از جهان جور و ستم
نامه ای شد فتح و دولت جود تو بروی خطاب
دفتری شد عز و ملت جاهت اندروی رقم
خسرو خسرو شكن در مملكت همچون جمست
باز چون آصف توئی روز و شب اندر فضل جم
نیست همچون شاه عالم محتشم شاه ملوك
نیست از اركان دولت همچو تو كس محتشم
سید اقران خویشی در كفایت روز فضل
همچنان چون صاحب گردان بهیجا روستم
گردش گردون نیارد همچو تو نیكو سیر
دیده ی گردون نبیند همچو تو عالی همم
ازیم طبع تو خیزد گوهر عقل و خرد
گوهر عقل و خرد نیكوترست از در یم
پسته و فندق ز مهر و كین تو آگه شدند
این فم از مدحت گشاد و آن ز بیمت بست فم
هر كه در راه خلاف و خشم تو بنهاد پای
رفتنش چون مار بر پشت زمین گشت از شكم
ایزد از خلق تو آرد در جهان پیدا بهار
زان چو نیسان اندر آمد زآنشود گیتی خرم
همچو تو مخدوم ناید فضل را هرگز پدید
زین قبل گشتند افاضل مرترا یكسر خدم
ای همایون طبع تو پیرایه ی جود و هنر
وی مبارك خاطر تو مایه ی فضل و كرم
از تو زیباتر نیاید در جهان صاحب بلی
از تو والاتر نباشد در زمین مهتر نعم
ظلمت این شعر رای روشن تو نور كرد
هر كجا آثار نور آمد شود روشن ظلم
بنده بر تو گشتم حلقه در گوش ای عمید
زانكه برناید ز من جز آفرینت هیچ دم
بس فراوان بینوا از فر تو گشته غنی
من هم از فر تو گشتم فارغ از رنج و الم
از تو در هندوستان تا یافتم من نام جود
قد بختم راست از تو شد كجا بد پر زخم
در حوالی طوف خواهی كرد بر كام ولی
تا كنی بدخواه شاه از دولت سلطان دژم
تا بود بیقدر دایم در مسلمانی شمن
تا بود در پیش ایزد خار جاویدان صنم
بر بساط سرو رانی جاودان دایم بمان
در بهشت ناحیت دلشاد جاویدان بچم
باد میمون و مبارك بر تو این عید جلیل
دشمنان را كن بسان گوسپند و گاو كم
***
«ستایشگری»
نیست گشت از هوای خود عالم
جز بمدح تو برنیارد دم
حشمتت در جهان فكند آواز
همتت بر فلك نهاد قدم
محمدت را ستوده رای تو جفت
مكرمت را گزیده خلق تو ضم
دهر پیش تو دست كرده بكش
پشت پیش تو چرخ كرده بخم
بی بنانت سخا بود مهمل
بی بیانت سخن بود مبهم
نه بجود تو در عطا حاتم
نه بباس تو در وغا رستم
از نهیبت همی كند پنهان
ناخنان را به پنجه در ضیغم
بتو خورشید مهتری تابان
از تو بنیاد سروی محكم
برد اندیشه كفایت تو
راه جور از وجود سوی عدم
آسمانی بتو كشیده امید
آفتابی ز تو رمیده ظلم
لفظت ار در بود شگفت مدار
چون بود طبع بی كران تو یم
قلم از مدح تو همی نازد
ورچه نازد خرد همی بقلم
ای ز جودت امل شده فربی
وی ز عدلت نزار گشتم ستم
ساخت اندر پناه طبع تو جای
مردی و رادی وفا و كرم
مفخرت را و نامداری را
بجز ز همت تو نیست حكم
آمد این نوبهار حور لباس
راست گفتی كه حور شد عالم
لاله جویبار پنداری
نیست جز روی آن خجسته صنم
خنده باغ بین و گریه ی ابر
كه چه زیبا و نیكویند بهم
ای عجم را بجاه تو نازش
باد فرخنده بر تو جشن عجم
صدر دولت بتو مزین باد
جاهت افزون و عمر دشمن كم
همه احوال جاه تو بنظام
همه ایام عیش تو خرم
***
«مدیح علاءالدوله مسعود»
شاهان پیش را كه نكردند جز ستم
شاه زمانه كرد بتیغ و بخشت كم
هست او بلی خلیفه یزدان دادگر
پس كی رضا دهد كه رود بر جهان ستم
گویند خسروان زمانه بهر زمان
كامد علاء دولت و دین یادگار جم
ملك عجم بدین عرب كرد منتظم
مسعود پادشاه عرب خسرو عجم
زو كرد عدل ثابت یزدان و قد عدل
زو كرد ظلم زایل صنعش و ما ظلم
از آفتاب طلعت گیتی فروز او
دولت سپیدروی شده چون سپیده دم
ای روستم گشاد كشیدی كمان چرخ
گرچه كمان خود نكشیدست روستم
تو راد گنج بخشی و رادان ترا عبید
توشاه شاه بندی و شاهان ترا حشم
برنامه جلالت و بر جامه شرف
نام تو گشت عنوان جاه تو شد علم
دست تو وقت رادی و طبع تو گاه علم
بحریست از سخاوت و گنجیست از حكم
حشمت برد بدرگه فرخنده تو راه
دولت خورد بجان گرامی تو قسم
همچون حضیض باشد با رتبت تو اوج
چون خشك رود گردد با بخشش تو یم
از روی چرخ بوسد ناهید و مشتری
هرجا كه همت تو گذارد بر او قدم
جورست بر خزانه و گنج تو از عطا
تا دست جود بر تو شد جود را حكم
از عفو و خشم تو دو نمونه ست روز و شب
وز مهر و كین تو دو نمودست شهد و سم
خم گشت اصل دور سپهر ارنه بیخلاف
عدلت بخواست برد ز پشت سپهر خم
گرد جهان ملك تو چون طوف خواست كرد
چنبر شد از جبلت و آورد سربهم
در مجلس نعم ز تو گردد توانگر انس
وحش از تو رزق یابد در موقف نعم
ای شاه وحش و انس ز امن تو باشد انس
اندر حریم ملك تو چون وحش در حرم
گر كل این جهان را یك موهبت كنی
طبع ترا نباشد زان موهبت ندم
زر و درم عزیز بود نزد خاص و عام
تا هست و باد نام تو بر زر و بر درم
این زر و این درم كه عزیزست زین نهاد
خوار از چه روی شد بر آن طبع پر كرم
یابند ز ایران تو روز عطای تو
با اسب ساز بیمرو با بدره جام ضم
چون چشم را سیاه كند خنجر سپید
چون بشنود ندای بلا نیزه اصم
یابد ز گرد روی هوا رنگ آبنوس
گیرد ز تیغ پشت زمین گونه ی بقم
گر همچو بحر موج زند رزمگه بخون
مرباره ی ترا نرسد تا بپا دم
گر هیچ شیر ماندست اندر همه جهان
از تیر تو گریخته در گوشه اجم
از شكل خویش عبرت گیرد چو در مصاف
هم شكل خویش بیند بر نیزه علم
رخشت همی بنعل برآرد ز بحر دود
تیغت همی بزخم برآرد ز فرق دم
در پیش سطوت تو اجل دل كند تهی
بر خوان نعمت تو امل پر كند شكم
جاه ترا هزار شرف در یكی شرف
رای ترا هزار نعم در یكی نعم
هر لحظه مملكت را نظمی و رونقی
رای تو در وجود همی آرد از عدم
گشت از نهال عدل تو گیتی چنانكه پیش
بر بوستان خزان نكند روی را دژم
شادی دولت تو چنان كرد خلق را
كاندر زمانه بیش نگیرند نام غم
چون ملك و شاید از پی تو آفریده شد
شاه و ملك تو باشی تا حشر لاجرم
خورد آب زندگانی جان تو در ازل
زد دست جاودانی بر عمر تو رقم
بزمیست اینكه هست سراسر سعود چرخ
پره زده بگرد بساط تو چون حشم
از گونه گونه نعمت وز جنس جنس عطر
در مجلس تو مست شده حس ذوق وشم
چندان لطیف ساخت ترا باز روزگار
تا بوستان عیش ترا كرد چون ارم
همچون شمن همی بپرستد بباغ باد
هر شاخ را كه ابر طرازید چون صنم
كرد آفتاب ونم همه طبع جهان دگر
بنگر چه كار دارند این آفتاب و نم
هرگز بحرمت حرم ای شاه مرمرا
نامد بدل كه گردم ازینگونه محترم
نه نه چو مدحت افسر حشمت بود سزد
گر مدح گوی تو شود از خلق محتشم
ارجو كه ضعف تن نكند خاطر مرا
در مدح تو بعجز و بتقصیر متهم
گر رنج تن برین دل من دست یافت باش
ور درد دل برین تن من خیره شد چه غم
كافتاده بود ازین پیش این چرخ شیر زخم
با جان و مال و جاهم چون گرگ در غنم
در بندگیت ازین پس چون كلك و چون دوات
بندم میان بجان و گشایم بمدح فم
بستاندم عنایت جاه تو از عنا
برهاندم رعایت رای تو از الم
وز تو جواب بنده بلا و نعم شود
زان پس كه داد چرخ جوابش بلا و لم
تا از ظلم بحمله غنیمت برد ضیا
تا از ضیا بطعنه هزیمت شود ظلم
اندر بهار عشرت با خرمی بناز
واندر سرای دولت با خرمی بچم
لهو و نشاط ساخته در بزم تو به طبع
با یكدگر چو زیر و بم از لحن زیر و بم
***
«هنرنمائی در مدیح سلطان مسعود»
تنم از رنج گرانبار مكن گو نكنم
جگرم چون دل افگار مكن گو نكنم
دل نزارست ز عشق تو ببخشای برو
تن نزارست بغم زار مكن گو نكنم
بر من ار بخت گشاده كند از عدل دری
آن در از هجر بمسمار مكن گو نكنم
خار هجر تو بتا تازه گلی زاد ز وصل
آن گل اكنون بجفا خار مكن گو نكنم
عهد كردی كه ازین پس نكنم با تو جفا
كردی این بار و دگر بار مكن گو نكنم
صعب دردیست جدائی تو بهر هفته مرا
بچنین درد گرفتار مكن گو نكنم
بدگر دوستیی كردی اقرار و مرا
چون خبر دادند انكار مكن گو نكنم
گنهی چون بكنی عذری از آن كرده بخواه
پس از آن بر گنه اصرار مكن گو نكنم
من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش
از هوای من بیزار مكن گو نكنم
تیز بازاری هرجای بآرار تو تیز
با دل زار بآزار مكن گو نكنم
ای مرا روی تو چون جان و دل و دیده عزیز
بهمه چیز مرا خوار مكن گو نكنم
بر من ای زلف تو و روی تو همچون شب و روز
روز روشن چو شب تار مكن گو نكنم
جای مهر تو دلست ای دلت از مهر تهی
پس دلم را ز تن آوار مكن گو نكنم
چون نیم نزد تو ماننده ی دینار عزیز
رخم از رنگ چو دینار مكن گو نكنم
ای تن آسان دل آسوده ز بیماری هجر
كار من بر من دشوار مكن گو نكنم
این دلم را كه همه مهر و وفای تو گرفت
به غم و انده بیمار مكن گو نكنم
این دل خسته بی آزار ز تو رنج تو كشید
غم برین خسته دل انبار مكن گو نكنم
كم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مكن گو نكنم
ای بدان روی دل افروز چو گلنار ببار
دلم آگنده تر از نار مكن گو نكنم
آخر آن لاله رخسار تو پژمرده شود
تكیه بر لاله رخسار مكن گو نكنم
ای دل ار هجر كشد لشكر اندوه مترس
علم صبر نگونسار مكن گو نكنم
عاشقا جور و جفا دیدی هرگز پس ازین
یاد بدعهد جفا كار مكن گو نكنم
گر نخواهی كه گل تازه ی تو خار شود
یاد آن لعبت فرخار مكن گو نكنم
غم آن نرگس مخمور مخور گو نخورم
هوس آن گل بر بار مكن گو نكنم
هیچكس نیست كه راز تو نگه خواهد داشت
با كس این راز پدیدار مكن گو نكنم
ور تظلم كنی از عشق تو ای سوخته دل
پیش سلطان جهاندار مكن گو نكنم
او نداند كه ترا عشق چنین سخره گرفت
خویش را رسوا زنهار مكن گو نكنم
بنده ی عشق همیخواهی خود را پنهان
با كس این بندگی اظهار مكن گو نكنم
بندگی شاه جهان را كن و از عشق بتاب
جز بدین بندگی اقرار مكن گو نكنم
شاه مسعود كه چون همت او یاد كنی
یاد این گنبد دوار مكن گو نكنم
علم و حلمش را گر نسبت خواهی كه كنی
جز بدریا و بكهسار مكن گو نكنم
ای ز عدل ملك عادل در سایه عدل
گله ی چرخ ستمگار مكن گو نكنم
ای ببخشش نظری یافته از مجلس شاه
جمع جز زر بخروار مكن گو نكنم
ای سخندان تو اگر مدحت شه گوئی امید
جز بداننده ی اسرار مكن گو نكنم
گر عیار هنر شاه جهان خواهی جست
جز كفایت را معمار مكن گو نكنم
قیمت هرچه برآرد بزبان شاه جهان
كمتر از لؤلؤ شهوار مكن گو نكنم
ور تو تشبیه كنی بزم ملك را در شعر
جز بآراسته گلزار مكن گو نكنم
ور همی نكته ی از خلق خوشش یاد كنی
صفت از كلبه عطار مكن گو نكنم
گر نخواهی كه ترا بفسرد اندر رگ خون
وصف آن خنجر خونخوار مكن گو نكنم
مار زخمست بگرد صفتش هیچ مگرد
دست را در دهن مار مكن گو نكنم
گر همی مدحت شه گفت بخواهی بسزا
لفظ جز لؤلؤ شهوار مكن گو نكنم
ور تو خواهی كه كنی شه را در مدح صفت
بجز از وارث اعمار مكن گو نكنم
***
«هم در ستایش او»
گر یك وفا كنی صنما صد وفا كنم
ور تو جفا كنی همه من كی جفا كنم
تو نرد عشق بازی و با من دغا كنی
من جان ببازم و نه همانا دغا كنم
گر آب دیده تیره كند دیده ی مرا
این دیده را ز خاك درت توتیا كنم
گل عارضی و لاله رخی ای نگار من
در مرغزار آن گل و لاله چرا كنم
خار و گیا چو دایه ی لاله ست و اصل گل
از بهر هر دو خدمت آب و گیا كنم
جان و دل منی و دل و جان دریغ نیست
گر من ترا كه هم دل و جانی عطا كنم
گربر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر كه افكنم آندل كجا كنم
زان بیم كاشنائی و بیگانگی كنی
دل را همیشه با همه رنج آشنا كنم
ای چون هوا لطیف ز رنج هوای تو
شبها دو دست خویش همی بر هوا كنم
این هرچه برتنست همه دل كند همی
كی راست باشد این كه گله از هوا كنم
جور و جفا مكن كه ز جور و جفای تو
باشد كه بر تو از دل خسته دعا كنم
با تو ببد دعا نكنم گر تو بد كنی
در رنج و درد گر كنم ای بت خطا كنم
گر هیچ چاره كرد ندانم غم ترا
ایندل كه آفتست پس تو رها كنم
هرگز جدائی از تو نجویم كه تو مرا
جانی ز جان خویش جدائی چرا كنم
جانم ز تن جدا باد از من بهیچ وقت
یك لحظه جان ز مهر تو ای جان جدا كنم
هر شب كه مه برآید من ز آرزوی تو
تا وقت صبح روی بماه سما كنم
بر ناله و گریستن زار زار خویش
ای ماه و زهره زهره و مه را گوا كنم
وصفت نمیكنم بزبانی كه هم بدان
بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا كنم
مسعود پادشاهی كز چرخ قدر من
برتر شود كه مدح چنین پادشا كنم
گوید همی حسامش نصرت روان شود
اندر وغا كه روی بسوی وغا كنم
روی مرا ندید و نبیند عدوی تو
زیرا برزم روی عدو را قفا كنم
باسش همی چگوید من وقت كارزار
نیزه بدست شاه جهان اژدها كنم
وانگاه نیزه گوید من سحرهای كفر
همچون عصای موسی عمران هبا كنم
اقبال شاه گوید من كیمیا گرم
كز خاك و گل بدولت او كیمیا كنم
گوید همی طبیعت در دهر خلق را
از عدل شاه مایه نشو و نما كنم
هر روز بامدادان از عفو و خشم او
مر خلق را دو صورت خوف و رجا كنم
گوید همی زمانه كه از كین و مهر شاه
در عالم اصل شدت و عین رخا كنم
گوید جهان كه روز نبیند عدوی شاه
زیرا كه هر صباح كه بیند مسا كنم
چونانكه شب نبیند هرگز ولی او
زیرا كه ظلمتی كه ببینم ضیا كنم
گوید همی جلالت كعبه ست قصر شاه
هر حاجتم كه باشد در وی روا كنم
بوسم همیشه گوید تخت مباركش
زان تخت گاه مروه كنم گه صفا كنم
بیتی كه گفته بودم تضمین كنم همی
چون هست گفته ی من بگذار تا كنم
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
چون كوه نه كه هر چه شنیدم صدا كنم
اقبال شاه چون ز علا و سنا شدست
من جمله آفرین علا و سنا كنم
آراسته ست دولت و ملت باین و آن
پس آفرین هر دو بحق و سزا كنم
چون من برشته كردم یاقوت مدح شاه
یاقوت را به ارز كم از كهربا كنم
دانش بمن مفوض كردست كار نظم
زان نوع هرچه خواهد از من وفا كنم
چون كرد كدخدائی آنرا برسم من
یا كرده ام چنانكه ببایست یا كنم
گر هیچگونه در گذرد مدحتی ز وقت
ناچار چون نماز فریضه قضا كنم
من شرح مدح شاه دهم در سخن همی
نه كاركرد خویش همی بر هبا كنم
دولت حقوق من بتمامی ادا كند
هرگه كه پیش شاه مدیحی ادا كنم
انعام شاه را كه مرا داد خانمان
بسیار شد بشكر چگونه جزا كنم
گر روز من ثنا كنمش برملا بنظم
در شب همی به نثر دعا در خلا كنم
در باغ وصف شاه چو بلبل زنم نوا
دلهای خلق بسته ی آنخوش نوا كنم
وانگه چو گوئیم كه توانی سزای شاه
پرداخت یك مدیح جواب تولا كنم
گوید ملك مرا كه عنایت بباب تو
چندان كنم كه جان عدو باعنا كنم
چون تو رضای شاه بجوئی بمدح نیك
من سوی تو نگاه بچشم رضا كنم
شاها زمانه گوید من مقتدی شدم
در بیش و كم بدولت تو اقتدا كنم
گوید همی قضا كه من اندر جهان ملك
حكم بقای شاه خلود و بقا كنم
***
«مدح ملك ارسلان بن مسعود»
زبان دولت عالی به بنده داد پیام
كه ای ترا دو زبان پارسی و تازی رام
بدان دو چیره زبان چون ثنا كنی بر شاه
ترا ثنا بود اندر جهان ز خاص وز عام
بگو كه دولت گوید همی كه بنده تست
كه تا ابد نكنم جز بدرگه تو مقام
ز بهر ملك ترا من كه دولتم شب و روز
كنم بمصلحت تو بجد و جهد قیام
ز هیچ لشكر باكی مبر كه لشكر تو
ستارگان سپهرند و گردش ایام
همیشه كینه ی تو من كشم ز دشمن تو
رواست گر نكشی تیغ كینه كش ز نیام
پر آب داده حسامم بدست نصرت تو
ترا چه حاجت باشد با بداده حسام
وگر نشاط شكار آیدت روا باشد
كه با منست بهر بیشه ی كنون ضرغام
بدید ملك تو روئی چو صد هزار نگار
چو ژرف كرد نگه در سپهر آینه فام
تو آن مظفر شاهی كه از جلالت تو
گرفت شاهی سامان و یافت عدل آرام
ابوالملوك ملك ارسلان بن مسعود
كه هفت كشور شادست ازین مبارك نام
تو هفت كشور بگرفته و مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا بهفت اندام
ز روز عمر تو اكنون همی برآید صبح
بلی و روز بداندیش تو رسید بشام
نصیب تست ز گردون سعادت برجیس
چنانكه حظ مخالف نحوست بهرام
نداند آنكه بدان و بدین نگاه كند
كه آفتاب كدامست و همت تو كدام
فلك تمام كند خسروا بهر وقتی
چنانكه رای تو باشد كند زمانه تمام
ظفر به پیش سپاه تو نامزد گردد
اگر سپاه كشی سوی مصر و بصره و شام
سپهر گردان دامی نهاد خصم ترا
كه سخت زود شود همچو مرغ بسته بدام
میان ببندد پیشت غلام وار سپهر
چو بست پیش تو تركش سپهروار غلام
زمانه جز بمراد تو برنیارد دم
سپهر جز برضای تو برندارد گام
زوام شاهی تو صد یكی نتوخت از آنك
برین مدور فیروزه فام داری وام
خدایگانا هنگام عشرتست و طرب
نشاط باید كردن درین چنین هنگام
نبید خواه ز بادام چشم دلجوئی
از آنكه آمد وقت شكوفه ی بادام
هلال باشد با آفتاب جفت شده
چو روز بزم گرفتی بدست زرین جام
بجام زرین می خواه از آنكه زرین شد
ز بخشش تو همه سایلانت را در و بام
جهان ستانا تا هست قوت و نیرو
ز تست نیروی ایمان و قوت اسلام
بذات خویش ندارم درین قصیده سخن
بگفتم آنچه شنیدم ز دولت پدرام
اشارتیست ز دولت بعمر و ملك ابد
بشارتیست جهان را ازین خجسته پیام
بكامگاری بر پیشگاه ملك نشین
به بختیاری اندر سرای عدل خرام
***
«شكایت از زندان و ستایش سلطان»
خدایگانا بخرام و با نشاط خرام
ز بهر نصرت دین و معونت اسلام
كشیده تیغی چون تیغ آفتاب بچنگ
شده ز ضربت آن صبح عمر دشمن شام
بر اهل عصیان شمشیر تو گذارده زخم
براوج كیوان شبدیز تو گذارده گام
ز بهر تقویت و عون و فتح و نصرت تو
قضا زدوده سنان و قدر كشیده حسام
فروشده بهمه محنت و بلا دشمن
برآمده ز همه نهمت و مرادت كام
نصیب تو ز زمانه سعادتست و علو
كه از علو لقب تست وز سعادت نام
همی ستانی ملك و همی گزاری كام
بآسمانی اقبال و ایزدی الهام
كشیده سایه انصاف تو ببحر و به بر
رسیده منفعت جود تو بخاص و بعام
فروخت نور دل و نار طبع تو ورنه
هنر بماندی تاریك و عقل بودی خام
بسال و مه زند از بخشش تو گردون لاف
بروز و شب كند از خلعت تو گیتی لام
همی نماید شاها چو صدهزار نگار
بچشم شكر ز دست تو صورت انعام
ز مهر و كین تو خیزد همی بهار و خزان
ز عفو و خشم تو زاید همی ضیا و ظلام
ز هول رزم تو چون ابر می بگرید تیغ
ز مهر بزم تو چون گل همی بخندد جام
ز تف آتش سوزان و باس سطوت تو
همی نیابد گردون گردگرد آرام
سپهر فخر ز اقبال تو فزود شرف
جهان ملك ز انصاف تو گرفت نظام
ز رتبت تو كم آید بپایها افلاك
ز مدت تو كم آید بدورها ایام
عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید
گمان ببرد كه دارد اجل بزیرش دام
چو شیرگون فلك از گرد قیرگون شبه شد
عقیق رنگ شود خنجر زمرد فام
ز هول و هیبت پشت زمین و روی هوا
بچشمها همه تنین نماید و ضرغام
بزیر گرد سیه روی در كشد خورشید
ز حرص خوردن خون كام خوش كند بهرام
ز گرد و خون سبك این هر دو را اجل بیند
سیاه و سرخ شده رنگ و روی و گونه و كام
بهر طرف كه تو از حمله گرز بگذاری
بخیزد احسنت از تربت نبیره ی سام
مبارزان دلاور ز ترس نشناسند
كه دم اسب كدامست و یال اسب كدام
زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین
هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام
شده بر آتش پیكار گوشت پخته بتف
ولیك باز ترنجیده پوست بر تن خام
زمین پهن پر اجسام گشته و ارواح
ز بیم تیغ تو بیزار گشته از اجسام
بماند خواهی شاها تو تا جهان ماند
میان بخدمت تو بسته دولت پدرام
كه حكم عدل چنان آمد از شریعت حق
كه ملك بر تو حلالست و بر ملوك حرام
خدایگانا هر ساعتم ز هفت افلاك
عقوبتی و عذابی رسد بهفت اندام
نه شخص زار مرا قوت شتاب و درنگ
نه حلق تلخ مرا لذت از شراب و طعام
نشستگاهم سمجی كه بر سر كوهیست
ز سنگ خارا دیوار دارد و در و بام
بدین نهادست امروز حال و قصه من
خدای داند تا چون شود مرا فرجام
ز تیغ تیز ترم خاطریست در مدحت
گرم چه هست یكی حبس تنگ تر ز نیام
صبور و صابر گشتم بحبس و بندار چند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام
نگویم از پس این حسب حال و محنت خویش
كه شد بدرد و غم و رنج طبع توسن رام
امید و بیم من از روزگار زایل شد
كه یافتم ز بد و نیك روزگار اعلام
تمام مردی گشتم چو برگرفتم من
ز روز دولت و محنت نصیب خویش تمام
همیشه گردون تا هست پایه انجم
همیشه انجم تا هست مایه احكام
به بختیاری از روی خرمی برخور
بكامگاری در صحن مملكت بخرام
بگرد ملك تو عز تو در مجال و مدار
به پیش تخت تو بخت تو در سجود و قیام
خدای ناصر و دولت رفیق و نصرت جفت
زمانه بنده و گردون رهی و بخت غلام
***
«مدح عمادالدوله ابوسعد بابو»
نهاد زلف تو بر مه ز كبر و ناز قدم
كراست دست بر آن مشك گون غالیه شم
چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ
مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم
بهای روی تو از زلف تو فزون گشتست
بهای دیبا آری فزون شود ز علم
ز خون دلها خطی نوشت خامه حسن
كه آن بحلقه و خالست معرب و معجم
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مكسور
بجزم كردند او را چرا بود مدغم
ترا صفت بمه و گل نكرد یارم از آنك
مهت ز جمع عبیدست و گل ز خیل خدم
شكیب و صبرم در دل نگر كه روز و شبست
یكی فزون نشود تا یكی نگردد كم
چو پر شود بدماغم ز تف عشق بخار
ز ابر چشم فرود آیدم چو باران نم
ستام شب را جسری كنم بطرف سرشك
چو زیر زین كشد او پشت باره ی ادهم
همی بحیرت و حسرت زنم دمی كه زنم
از آنكه بازپسین دم گمان برم كه زنم
وگر دلم زدم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد و نه گرم كوره ها هر دم
اگر دژم شدم از روزگار غم نخورم
كه زود دولت خواجه مرا كند خرم
عماد دولت بوسعد مایه ی همه سعد
كه هدیه است ز گردون و تحفه عالم
مضای عزمش بر روی باد بست جناح
ثبات حزمش در مغز كوه كوفت قدم
زهی فروخته و افراخته چو مهر و سپهر
بنای ملك بحد حسام و نوك قلم
توئیكه رادی و انصاف تو بكند و ببست
بمال چشم نیاز و بعدل دست ستم
دیم بخود چو ثنا گفت كف راد تو بود
دو بهره بیش نباشد همیشه هم زدیم
بر آشكار و نهان واقفست خاطر تو
كه رهنمای وجودست و پیشوای عدم
بود زبانی و هستت صدف زمانه بلی
تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم
به پیش نور ضمیر تو ملك را مظلم
بنزد حل بیان تو چرخ را مبهم
چو هست ضد خداوند طالع تو بطبع
ز حل نتیجه ی نوحه ست و مادر ماتم
چگونه باشد زنده مخالف تو از آنك
فسرده گشتش در تن ز هول كین تو دم
نساختندی در تن چهار دشمن ضد
اگر نگشتی مهر تو در میانه حكم
به اره گر ز سرش تا قدم فرود آرند
دو نیمه گردد زو ناچكیده خون چوبقم
چنانكه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم
شگفت نیست ازین طبع سست كژ كه مراست
همه مناقب تو راست آید و محكم
همی بوصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی بمدح تو گردد زبانم اندر فم
همیشه تا ز عدو در عقود هست نشان
همیشه تا ز طمع بر طبایعست رقم
نشاط را بدل و دولت تو باد امید
امید را بسر همت تو باد قسم
سماحت تو مثل گشته چون سخای عرب
كفایت تو سمر گشته چون دهای عجم
بشكر و مدحت تو تیز گشته طبع و زبان
بمال و نعمت تو سیر كرده آز شكم
***
«ناله از تیره بختی خود و امتداد گرفتاری»
از کرده ی خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام زبان همی چه پیچانم
این چرخ بکام من نمیگردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خسته آفت لهاوورم
گه بسته ی تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یکچند کشید و داشت بخت بد
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی كه من نه سندانم
در خون چه کشی تنم نه زوبینم
در تف چه بری دلم نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو که بایستاد شبدیزم
بس بس که فرو گسست خفتانم
سبحانالله مرا نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در حمله من گدا کیم آخر
نه رستم زالم و نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ تر تنم نه یمشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و رنجم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزه ی این و آن بود آبم
در سفره ی آن و این بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
آنست همه كه شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت و عدل روشن اطرافم
در زحمت و شغل ثابت ارکانم
با عالم بر قمار میبازم
داو سه سه و سه شش همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آب دندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان بسی برنجانم
کس در من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا بسمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند ز شخص روح میکاهم
از دیده ز اشک مغز میرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و بصرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ضعیف در محنت
وز سایه ی خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گوئی که در بیابانم
در زاویه فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوریست سیاه رنگ دهلیزم
خوکیست کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانهام زیرا
من بنده روزگار پیمانم
والله که چو عاجزان فرومانم
هرگه که به نظم وصف او رانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بیجرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایه ی تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یکره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که به هر بهائی ارزانم
از قصه خویش اندکی گفتم
گرچه سخنست بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و مدح میخوانم
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به شغل خویش برگردم
هم پیشه هدهد سلیمانم
***
«داستان سیه روزی»
اوصاف جهان سخت نیک دانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آنچه بدانم همی بگویم
نه آنچه بگویم همی بدانم
کز تن بقضا بسته ی سپهرم
وز دل ببلا خسته ی جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گوئی ز دل بخردان گمانم
از واقعه جور هفت گردون
پنداری در حرب هفتخوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کوره تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که در این تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم
پیراهنم از خون و آب دیده
چون توز كمانست و من کمانم
چون بافته ی پرنیانم ایراک
بیچارهتر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود ز آن که بحر و کانم
هرگونه چرا داستان طرازم
کامروز بهرگونه داستانم
بختم چو نخواهد خریدن از غم
اینچرخ بها میکند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون در دل و جان گفتمی جوانم
امروز هواری براه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من ازین عمر رایگانم
ای جان برادر ورا نمودی
بدعهد نبودی چو دوستانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که بباطل چگونه بندم
دانی که بحق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره نبوده همی همانم
آنم بثبات و وفا که دیدی
در چهره و قامت اگر جز آنم
پیچان و نوان نحیف و زردم
گوئی بمثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بیجان فکنده شخصم
در ضعف چو بیشخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست اینهمه محنت که شرح دادم
با اینهمه پیوسته ناتوانم
هرچند که پژمردهام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرم و نیکو و شادمانم
با مفخر آزادگان بخوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکه ی روزگار دونم
با هرچه همی آورد توانم
مانده خرد پردل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
وانگه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده زدو زبانم
پیداست هنرهای من بگیتی
گر چند من از دیدهها نهانم
گیرم که من از روزگار ماندم
امروز درین حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
بر نامه بماندست تر زبانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد دم روانم
بر سیم بخامه گهر ببارم
در سنگ بپولاد خون برانم
فردا بحقیقت بهار گردم
امروز بگونه اگر خزانم
وین بار بلوهور چون درآیم
گر بگذرم از راه قلتبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو ببینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلافی بود وزان پس
کز رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک بکافور برفشانی
من عاج بشمشاد درنشانم
دائم سخن من عزیزداری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
***
«هم در آن موضوع و توسل بخواجه بونصر»
شخصی بهزار غم گرفتارم
در هر نفسی بجان رسد کارم
بیزلت و بیگناه محبوسم
بیعلت و بیسبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغیام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران بپاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بیتربیت طبیب رنجورم
بیتقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اخترست خونخوارم
بوده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونترم از دی
و امسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامتست طبع من
حرفیست هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریه سخت و ناله زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم
بندیست گران بدست و پایم در
شاید! که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمیدانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نوالهای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آنست خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم
قصه چکنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آنخواجه که واسطه ست مدح او
در مرسلههای لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعاگویش
در هستی ایزدست انکارم
گرنه بثنای او گشایم لب
بسته ست میان ببند زنارم
ای کرده گذر بحشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم بمعونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان بآزارم
برخاست بقصد جان من گردون
زنهار قبول کن بزنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بییک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بیشفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین برنج و تیمارم
ارجو که بسعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را بصد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
بر خور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
***
«مدح خواجه ابوطاهر»
خواجه بوطاهر ای سپهر كرم
كرمت در جهان چو علم علم
می بنازد روان آدم از آنك
چون توئی خواست از بنی آدم
ای ز فضل تو نامدار عرب
وی ز جود تو سرفراز عجم
در جهان كش بسروری دامن
بر فلك نه بافتخار قدم
شد زمستان و نوبهار آمد
تازه شد باز چهره ی عالم
در هوا نیز باز نزدیكست
كه كمان را بزه كند رستم
گشته از سبزه دشت پردیبا
شده از لاله كوه پرمیرم
بر چمن بارور كند هر شب
شاخ را عون باد و قوت نم
بی گمان روز بنده نو شده است
دل چه داری ز روزگار دژم
چه نشانی بباغ عزت خار
چه نمانی بجای شادی غم
عیش ناخوش همیكنی بسخط
سود بیخود چرا كشی بستم
روزگاری چنین تر و تازه
نوبهاری چنین خوش و خرم
می خور و میده و ببال و بناز
كامجو عیش ران بناز و بچم
اندرین روزگار پرگوهر
اگر امروز مانده ای یزكم
چون گهر سخت روی بفروزی
با جهانی هنر كما اعلم
چون تو كس را كه بخت یاری كرد
نعمت و كام در نیابد كم
من بعقل اندرو همی نگرم
كه جهان زود گرددت ز خدم
تا ز چرخ و فلك سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم
دشمنان را بعنف كامی كف
دوستان را بلطف و شادی دم
جانستانی چو موسی عمران
جان دهی همچو عیسی مریم
پس ازین نیز هیچ خم ندهد
پشت جاه ترا سپهر بخم
در سر كلك تو كند خسرو
روزی لشكر و سپاه و حشم
نزند چرخ جز بحكم تو پی
نزند ابر جز بامر تو دم
شغلهائی برسم و قاعده ها
بنهی بس برسم و بس محكم
برگشائی بطبع هر مشكل
برفروزی برای هر مبهم
همه اركان سروری را باز
نقش دیبا كنی و مهر درم
بر همه خلق باز بگشاید
در انعام تو كلید نعم
فضل ورزی چو صاحب عباد
مال بخشی چو صاحب مكرم
بخل را در زنی بچشم انگشت
آز را پر كنی بجود شكم
خدمت مادحان دهی بسلف
صله ی سایلان دهی بسلم
برنگارد بجای مهر شرف
نام تو بر نگینه ی خاتم
گه ز مدحت كند زمانه حدیث
گه بجانت خورد سپهر قسم
قصه بخت خود نخوانم نیز
غصه ی حال خود نگویم هم
هر جراحت كه روزگارم كرد
سعی اقبال تو كند مرهم
كانچه گویم همی خبر دهدت
از نهاد وجود كون و عدم
زین سخنها بگوش حرص شنو
از چو من مادح و چو من محرم
وانچه دیگر كسان ترا گویند
ماهتابست و قصه ی میرم
تا بباغ ارم زنند مثال
باد بختت بفر باغ ارم
بسته بر همت تو مهر نشان
زده بر دولت تو بخت رقم
با بقای تو كامرانی جفت
با مراد تو شادمانی ضم
***
«در حسب حال خویش و مدح سیف الدوله محمود»
كار آنچنانكه آید بگزارم
عمر آنچنانكه باید بگسارم
دل را ز كار گیتی برگیرم
تن را بحكم ایزد بسپارم
چون نیستم مقیم درین گیتی
خود را عذاب خیره چرا دارم
لیكن ز قوت چاره نمیبینم
گر خواسته نباشد بسیارم
آنرا كه جانور بود از قوتی
چاره نباشد ایدون پندارم
برجای خویش ارچه همی گردم
گوئی كه ای برادر پرگارم
در ظلمت زمانه همی گردم
گوئی مگر ستاره سیارم
در كار هرچه بیش همی كوشم
افزون همی نگردد مقدارم
در كشتنم بگرد من اندر شد
پیوسته همچو دایره تیمارم
از عمر خویش سیر شدم هرچند
زان آرزو كه دارم ناهارم
بینم همی شماتت بدخواهان
ور نه زنیستی نبدی عارم
سرم همی بداند به گویم
من سر خود چگونه نگهدارم
كاین تن چنان ضعیف شد از بس غم
كاندر دلم ببیند اسرارم
پیوسته از نیاز چرا نالم
چندین كزین دو دیده گهربارم
گر دیده ام نبدی بانی
ور من چنین زمانه نشد یارم
ای سیدی نكوست نكوكاری
منت خدایرا كه نكوكارم
آزار كس نجویم از هر چیز
وز دوستان خویش نیازارم
روزی كه راحتی نرسد از من
مر خلق را ز عمر نپندارم
گر هیچ آدمیرا بد خواهم
از مردی و مروت بیزارم
در طبع من بدی نبود ایراك
مداح شهریار جهاندارم
محمود سیف دولت و دین شاهی
كاوصاف او بیابی ز اشعارم
سیفی كه سیف عدل همی گوید
بزدود سیف دولت زنگارم
***
«ستایش پادشاه»
ترا بشارت باد ای خدایگان عجم
بجاه كسری و ملك قباد و دولت جم
پیام داد مرا دولت خجسته بتو
كه ای دو دیده و جان شهنشه اعظم
ترا بشارت دادم بملك هفت اقلیم
كه تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم
بچین كنند بمدح تو خطبه بر منبر
بمصر و بصره بنامت زنند زر و درم
بشهر مكه بامرت روند سوی غزا
بروم و زنگ بنامت كنند جامه علم
روان آدم شادان شد از تو شاه از آنك
بچرخ بردی از قدر گوهر آدم
بچون تو شاه بآئین شدست كار جهان
بچون تو خسرو روشن شدست چشم حشم
سرای ملكت محكم بتو شده عالی
بنای دولت عالی بتو شده محكم
برنده تیغ تو آسان كننده ی دشوار
رونده كلك تو پیدا كننده ی مبهم
برد سنان تو از روی پادشاهی چین
دهد حسام تو مر پشت كافریرا خم
زداست بازوی تو در عنان دولت چنگ
نهاده پای تو اندر ركاب ملك قدم
چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان
ندید خواهد چشم زمانه روی ستم
میان هند ببندی روان ز خون جیحون
كنون كه گردد تیغت میان هند حكم
چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق
كجا برآید از جایگاه تیره ظلم
تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش
چو از نشیب كه از خود برون شود ضیغم
زمین زخون عدو گردد احمر و اشقر
چو كارزار تو گردد بر اشهب و ادهم
چو تیر ناوك تو با كمان بپیوندد
تن و روان مخالف جدا شوند از هم
چو آفتاب حسامت درآید از در هند
ز خون نماند اندر تن عدوی تو نم
كنون كه تیغ تو مانند ابر خون بارد
جهان سراسر گردد چو بوستان ارم
بهر كجا كه نهد روی رایت عالیت
بدولت تو نیاید فتوح و دولت كم
شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده
ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم
بخنجر ایملك اكنون تو خسته ی دل كفر
كه كرده ی تو چه بسیار خسته را مرهم
بجود باطل كردی سخاوت حاتم
به تیغ باطل كردی شجاعت رستم
هر آنكه جز رقم بندگی كشد بر خود
برو كشد زفنا دست روزگار رقم
جهان فلك را بر تاركش فرود آرد
اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم
همیشه تا بجهان اندرون غم و شادیست
تو شاد بادی و وانكو بتو نه شاد بغم
تو پادشاه جهان و جهان بتو یاور
ملوك عصر ترا بنده تو ولی نعم
همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز
همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم
***
«تفاخر بدانش و گوهر خویش»
هر آن جواهر كز روزگار بستانم
چرا دهم بخس و خاك ارنه بستانم
بدست چپ بدهم آن گهر كه در یكسال
یهای صد گهر از دست راست بستانم
چو تیر هرجا ناخوانده گر همی نروم
چرا كه دایم سر كوفته چو پیكانم
بدان جهت همه كس را چو خویشتن خواهم
كه من بدست و دل و تیغ گوهر افشانم
سخن نتیجه ی جانست جان چرا كاهم
گمان مبر كه چو پروانه دشمن جانم
اگر جهان خرد خوانیم رواست كه من
هم آخشیجم و هم مركزم هم اركانم
بلی بفرمان گویم اگر هجا گویم
از آنكه قول خداوند را بفرمانم
بخوان ز قرآن بر از یحب و ما یظلم
بدان طریق روم زانكه اهل قرآنم
كسی كه خانه و خوانش ندیده ام هرگز
بمدح او سخن چرب و خوش چرا رانم
بگاه خدمت بر دستها چو بوسه دهم
چنان بگریم گوئی كه ابر نیسانم
چهار گوهر و هفت اختر و دوازده برج
هر آنچه بینی من صد هزار چندانم
من از دوازده و هفت و چار بگذشتم
چه گر بصورت با خلق عصر یكسانم
علوم عالم دانم ولیكن اندر عصر
اگر دو مردم دانم بدانكه نادانم
خرد پشیمان نبود ز مدح گفتن من
ز مدح گفتن این مهتران پشیمانم
سزد كه فخر كند روزگار بر سخنم
ازانكه در سخن از نادران گیهانم
خدای داند كز شعر نام جویم و بس
وگرنه جز بشهادت زبان نگردانم
بگفتم این و ز من سربسر سماع كنند
درست و راست كه مسعود سعد سلمانم
***
«هم در آن مقوله»
چون مشرفست همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم
چون در به زیر پاره الماسم
چون زر پخته در دهن گازم
بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبور که نه بازم
با هرچه آدمیست همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم
من گوهرم ز آتش دل ترسم
ناگاهی آشکاره شود رازم
نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر بنگدازم
روی سفر نبینم و از دانش
گه در حجاز و گاه در اهوازم
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
چون رعد در جهان فتد آوازم
از راستی چو تیر بود بیتم
دشمن کشم از آن چو بیندازم
زان شعر کایچ خامه نپردازد
کان را به یک نشست نپردازم
بادم به نظم و نثر و نه نمامم
مشکم به خلق و جود و نه غمازم
مقصود مینیابم و میجویم
مقصد همی نبینم و میتازم
بر عمر و بر جوانی میگریم
کانچم ستد فلک ندهد بازم
با چرخ در قمارم و میمانم
وین دست چون نگر که همی بازم
***
«مدیح ابوالفرج نصر بن رستم»
از قد تو سرو بوستان سازم
وز خد تو ماه آسمان سازم
از نرگس چشم باغت آرایم
وز زلف تو تار ضیمران سازم
نه نه رویت ببوستان ماند
وز روی تو رخ چو ارغوان سازم
در باغ نكو رخ تو روز و شب
دیدار تو راحت روان سازم
چون عشق تو هست كاهش جانم
دیدار ترا غذای جان سازم
از بهر گلت گلاب میریزم
وز دیده همی گلابدان سازم
تا قامت همچو تیر تو دیدم
من این تن زار چون كمان سازم
از هند و رخ ظریف تر داری
در هند مكان خود از آن سازم
میل تو همه بزعفران بینم
از رخ زبرات زعفران سازم
تو ساخته ی دونار بر سوسن
من باز دو دیده ناردان سازم
گر انده عشق كاروان گردد
من در دل جای كاروان سازم
فرتوت بعشقت ای صنم گشتم
خود را چه سبب همی جوان سازم
كی باشد دل ز تو بپردازم
با مدح عمید شه قران سازم
خورشید زمانه نصر بن رستم
كز وی در هند خانمان سازم
طبعم گهر مدیح او سازد
نشگفت اگر ز طبع كان سازم
مدحش سپه است و من همی دروی
از خاطر خویش پهلوان سازم
گردونش چو صاحب جهان كردست
زان ازوی صاحب جهان سازم
از ابر سخاش باغ دل دایم
ماننده ی روضه جنان سازم
باد سبكست طبع او دایم
من در حلمش كهی گران سازم
از هفتم چرخ اگر گذر یابم
از همت او برو مكان سازم
من جوزا را به بندگیش آرم
از زر كمریش بر میان سازم
وانگاه بسوی زهره بشتابم
از مدحش در دهان زبان سازم
ای آنكه ز نعمت و ز فر تو
من در تن مغز استخوان سازم
بس روز بود ز دولت و فرت
بر چرخ ز جاه سایبان سازم
در دل ز هوات روشنی دارم
بر سر ز سخات طیلسان سازم
ایرا كه ز تست بر تنم جامه
در جامه هم از تو سوزیان سازم
هستند كسان كه من مرایشانرا
از دولت تو بخان و مان سازم
روبه بودم بلاوهور اكنون
خود را شیر نر ژیان سازم
جود تو ز نعمتم كند قارون
زانكه نغمات بی گمان سازم
جاوید بقایی جاه تو خواهم
تا شغل ثنات جاودان سازم
كردست مرا مدیح تو پیدا
چون یاد مدیح تو نهان سازم
هرجا كه سم ستور توآید
من قبله خویش خاك آن سازم
هر در كه درو رود نكوخواهت
من تكیه خود همی بر آن سازم
در خانه به بندگیت بنشینم
وز دانش باغ غیب دان سازم
***
«هم در ستایش او»
آمد صفر امروز چو دی رفت محرم
این شادیت آورد گر آن بود همه غم
تا بر عقب ماه محرم صفر آید
شادیت فزون باد و همه ساله غمت كم
ای بار خدائی كه ترا یار نباشد
در حرمت و در مكرمت از تخمه ی آدم
تا هست ترا دولت و اقبال پیاپی
تو جام می لعل همی خواه دمادم
من بنده یكی فال نكو خواهم گفتن
اندر خور ایام تو ای مفخر عالم
خواهم ز خدا تا بود این گردش ایام
بهتر بودت حال مؤخر ز مقدم
ای بوالفرجی كز تو فرح یافته احرار
وی بونصری كز تو شده نصرت محكم
تا لاجرم افلاك همی گوید و ایام
احسنت زهی پور گرانمایه رستم
همواره ترا دولت و اقبال قرین باد
تا جز بخداوندی و رادی نزنی دم
تا روی بتان باشد چون چشم سمن سرخ
تا پشت سمن باشد چون زلف بتان خم
پایندگیت داد بعز اندر ایزد
كاندر دل احرار عزیزی و مكرم
تو شاد همی باش بدین فر و بدین شان
با حشمت اسكندر و با مرتبت جم
همواره بر اعدای تو ایام دژم باد
روز تو بانواع همیشه خوش و خرم
***
«مكاتبه با دوستان و مدح سیف الدوله محمود»
سپاس ازو كه مر او را بدو همیدانیم
وزانچه هست نگردیم و دل نگرانیم
چنانكه دانیم او را بعقل كی باشد
چنانكه باشد او را بوهم كی دانیم
چگونه انكار آریم هستی او را
كه ما بهستی او را دلیل و برهانیم
چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم
ازین سبب همه ساله اسیر حرمانیم
اگر بخواسته یكسان نه ایم شاید از آنك
نه آدمیم و باصل و نژاد یكسانیم
ز رنج بر ما خانه بسان زندان شد
بدست انده ازین روی را گروگانیم
زبان و دیده فضل و فصاحتیم همه
چو دیده و چو زبان در میان زندانیم
شدست بر ما گردان سپهر پنداری
از آن چو مركز برجا همی فرو مانیم
هزار دستان گشتیم در روایت شعر
از آن ز خلق جهان چون هزار دستانیم
نیاز نیست بما خلق را همی بجهان
چنانكه گوئی ما همچنان از اركانیم
اگر ز خاك نگشته ست خوب صورت ما
شگفت نیست از آن در میان دیوانیم
اگر نه دیوند این مردمان دیو نشان
چرا چو مردم مصروع گشته حیرانیم
بكان حكمت مانند نور خورشیدیم
ببحر دانش مانند ابر نیسانیم
چنانكه تابش خورشید و ابر و باران ما
گهی بشور ستانیم و گه به بستانیم
خیال آن بت خورشید روی نادیده
چو مه بآخر اندر محاق و نقصانیم
ندیده خوبی گشته اسیر عاشقی ایم
ندیده وصلی مانده اسیر هجرانیم
نه عاشق صنمانیم عاشق كیشیم
نه از نگارین دوریم دور از اقرانیم
بخاصه ناصر مسعود شمس ناصر دهر
كه ما بیكجا در مهر چون تن و جانیم
اگر نه روز و شب اندر ستایش اوئیم
یقین بدانكه نه از پشت سعد سلمانیم
ز بهر حضرت غزنین و اهل و فضلش را
غلام و بنده گردیز و زابلستانیم
بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم
بسان آدم از كرد خود پشیمان شد
ز كردهای خود امروز ما پشیمانیم
چو شاخ بیدیم از راستی همیشه از آنك
زباد هر كس چون برگ بید لرزانیم
نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم
كه بندگان خداوند شاه گیهانیم
چو مردم بخرد آبروی را همه سال
بكره بنده ی آنیم و چاكر آنیم
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
كه او چو احمد مكی و ما چو حسانیم
ز بسكه بر ما زور رحمت است پنداری
كه كف رادش ابرست و ما گلستانیم
ز روزگار نداریم هیچگونه گله
كه سخت خرم و با نعمت و تن آسانیم
جواب ناصر مسعود شمس گفتم ازین
كه بهر آن سخنانرا چنین همیرانیم
كه از قصیده ما حاصل آمد این معنی
زیان ندارد اگر قافیه بگردانیم
عطای یعقوب ای روشن از تو عالم علم
تو آفتابی و ما ذره را همی مانیم
كنونكه دوریم از تو زر وی و رای تو ما
چو ذره بی مهر از چشم عدل پنهانیم
عجب نداریم از روزگار خویش كه ما
نه چون دگر كس در نعمت فراوانیم
بر زمانه زما این گنه بسنده بود
كه نیك شعر و قوی خاطر و سخندانیم
ثنا نگوئیم الا خدایگانی را
كه ما ز دولت او زیر بر و احسانیم
نه از درو گرو از كفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم
سخن بر تو فرستم از آنكه تو دانی
كه ما بدانش نه چون فلان و بهمانیم
بشعر داد بدادیم داد ما تو بده
كه ما چو داد بدادیم داد بستانیم
***
«مدح علاءالدوله سلطان مسعود»
دولت جوان و ملك جوان و ملك جوان
ملك جهان گرفتن و دادن نكو توان
ای ترك باد جنگ برون كن یكی ز سر
برخیز و باده درده بر فتح جنگوان
بنمود خسروان جهانرا نموده ای
تیغ علاء دولت و دین خسرو جهان
مسعود پادشاهی كز فر ملك او
آرایش بهار ستد صورت خزان
شاهی كه رخش او را دولت بود دلیل
شاهی كه تیغ او را نصرت بود فسان
اندر پی گمانش پی بگسلد یقین
و اندر دم یقینش بی بفكند گمان
تا جود او براه امل گشته بدرقه
نگسست كاروان مكارم ز كاروان
درماندگان كم درمی را سخای او
ار دل همی بحاصل هستی كند ضمان
ترسیدگان بی نظریرا امید او
بر درج اعتماد نویسد همی امان
شاها زمین ز قوت اقبال ملك تو
ممكن بود كه دست برآرد بآسمان
شاخ گل از نشاط دل افروز بزم تو
واجب بود كه جانور آید ببوستان
امنست در حوالی ملك تو كار بند
عدلست در حوالی ملك تو قهرمان
دستت همی زمین را مفلس كند بزر
تیغت همی هوا را قارون كند ز جان
موجود شد ز كوشش تو در شاهوار
معلوم شد ز بخشش تو گنج شایگان
ملك تو عدل را پسری سخت نیكبخت
عدل تو ملك را پدری نیك مهربان
از دست تو ندیده مگر تیغ تو بلای
بر كار تو نكرده مگر گنج تو زیان
گیتی ز كار كرد تو گوید همی خبر
زیرا كه دستبرد تو بیند همی عیان
بیند جلالت تو و گوید ثنای تو
گردون و روزگار تو بی چشم و بیدهان
از زخم كام باره ی تو در صمیم دی
بر كوه لاله رسته و بر دشت ضیمران
تو سوی شیر تاخته از حرص صید شیر
برسخته زور و قوت بازو بامتحان
برده دو زخم حربه بیك خاستن بكار
كرده دو شیر شرزه بیك حمله بیروان
بگشادشان دو روزن جانكاه بر دو یال
ریزان از آن دو روزن از خون دو ناودان
آغاز كرده خاك زمین را ز خون این
آهار داده سنگ سیه را ز مغز آن
این را نبوده كاری دندان عمرخوار
وانرا نداده یاری چنگال جانستان
این سست پنجه گشته از آن بازوی قوی
وان كند یشك مانده از آن خنجر یمان
حفظ خدای و تقویت چرخ و سعی بخت
بوده ترا پناه و معین و نگاهبان
تا فتح جنگوان تو در داستان فزود
گم شد حدیث رستم دستان ز داستان
اسباب غزو ساخته چون جد و چون پدر
چون جد و چون پدر كمر فتح بر میان
ره پیش برگرفتی و ناگاه پیش تو
مردان كاردیده و گردان كاردان
بر باره ی زمانه گذار و زمین نورد
تندر صهیل و اختر سیر و قضا توان
در لعب كر و فر تو گردان چو گردباد
بر عطف طعن و ضرب تو پیچان چو خیزران
خون بگسلد چو خیزد زنجیر آهنین
باز ایستد بجای بیك تار پرنیان
حزم ترا ز فرق گذشته لب سپر
عزم ترا بگوش رسیده زه كمان
راندی چنانكه خاك نشورید بر زمین
رفتی چنانكه مرغ نجنبید ز آشیان
نادیده راههای ترا روزها اثر
ناداده گرزهای ترا بادها نشان
گه كوه زیر پای تو گه ابر زیردست
گه چرخ همركاب تو گه وهم همعنان
آنكوه را كه خاصه ترا جنگ جای بود
در پیش سجده كرد همی گنبد كیان
پرداختی طریقی مشكل بهفت روز
بر كوفتی ثغوری هایل چو هفت خوان
بر كشوری زدی كه درو كیش كافری
سالی هزار بوده بتاریخ باستان
خلقی نه مردم آسانه آدمی سرشت
با دیو هم سجیت و با غول همزبان
آنجا شراب تیغ چشیدند ناشتا
آنجا غریو كوس شنیدند ناگهان
بسته كمر ز هیبت و ز بیم تیغ تو
جز تیغ آفتاب نیفكنده زیرران
چون بنگریستند بدستی نبود بیش
از راه كهكشانش تا راه كهكشان
یك خرده یادم آمد و این نیك خرده ایست
شاید كه در سخن كنم این خرده را بیان
نمرود ساخت كركس و آگه نبود از آنك
دارد سپهر گردون زانگونه نردبان
شمشیر آبدار تو در چین فكند زود
فرشی و سایبانی از آتش و دخان
از خون تازه یافت زمین لعل مقنعه
وز گرد تیره یافت هوا مشك طیلسان
گشتی چو شرژه شیر سپاهی بیك نفس
شستی ز كفر و شرك جهانی بیكزمان
نیلوفری حسام تو كشت آن گروه را
بر پشت و سینه لاله و بر چهره زعفران
در هر تنی پراكند آن پرنیان پرند
خاكی كزو نروید جزدار پرنیان
شد غور غار ژرف یك آهنگ رود خون
شد صحن دشت پهن همه كوه استخوان
سعی قوی نمود بیك بیلك ضعیف
زخم سبك گزارد همی خنجر گران
خسته ز پیش تیغ تو و نعل رخش تو
خونش بنهروان شد و گردش بقیروان
خاكستری شد آن كوه از آتش نبرد
دود سیه برآمد زان تیره دودمان
روح الامین فریشتگان را چه گفت گفت
خشنود گشت بار خدای از خدایگان
این چاشنیست شربت تیغ تو هند را
باقی دهد كه باقی بادی تو جاودان
بخت جوان یكی شد بارای پیر تو
ای كرده باز پیر جهان را ز سر جوان
اكنون یكی به پیشگه عدل برنشین
یكهفته حرص جنگ ز خاطر فرونشان
بستان چو ناردان و چو گلنار باده ای
زان كش رخ و لبست چو گلنار و ناردان
شهزاده میزبان و تو مهمان روزگار
بسته میان بخدمت مهمان و میزبان
تا دایمست جنبش گردون و آفتاب
تا واجبست گردش نوروز و مهرگان
از چرخ حل و عقد زمانست بر زمین
وز دهر امر و نهی مكین است بر مكان
از بخت هر مراد كه خواهی همی بیاب
وز دهر هر نشاط كه داری همی بران
***
«ستایش سلطان ابراهیم»
همه زمین و زمان خرمست و آبادان
بپادشاه زمین و بشهریار زمان
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
كه روزگار نبیند بحق چو او سلطان
خدایگانی توقیع و ذكر او منشور
جهان ستانی نامه ست و نام او عنوان
زدست فتنه برآید برزم او چنگال
بكام مرگ برآید ز تیغ او دندان
یكی حصاری گیرد چو برگشاد دو چنگ
یكی سپاهی خاید چو باز كرد دهان
بكوبد آنكه خلاف خدایگان خواهد
كه كارنامه بی مغز را یكی برخوان
نگاه كن كه چه بر خویشتن بپیچد ازوی
چگونه روی بدو داد محنت و حرمان
شدش فرامش آنحال كامد از جاجرم
نمد قبائی پوشیده پاره و خلقان
براه مركب او بود پیر لاشه خری
ز چوب كرده ركاب و زلیف كرده عنان
همه فراغت او آنكه گرم خفتی شب
همه تنعم او آنكه سیر خوردی نان
لباس خوبش پشم و بساط نرمش خاك
سلیح و آلت خاشاك و خون او انبان
بفر و دولت و اقبال شهریار اجل
بقدر و رتبت بگذاشت تارك از كیوان
چو یافت از ملك شرق زور و زهره شیر
بدو سپرد ملك مرغزار هندستان
ز رزم جویان دادش چهل هزار سوار
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان
ولایتی كه بدو داد خسرو عالم
هزار رایی فزون بود در نواحی آن
بطول بود زمهیاره تا بآسا سرو
بعرض بود ز كشمیر تا بسیبستان
چو مار پیچان بودی ز حد تیغش رای
چو برگ لرزان بودی ز نوك تیرش خان
چو از قبایل نسبت همی بشیبان كرد
شدند بر فلك از مفخرش بنی شیبان
بدانسپاه و بدانخواسته فریفته شد
بگشت در سر بیهوش و مغز او عصیان
به نیم ساعت كفران ز هرچه نعمت داشت
تهی نشاندش آری چنین كرد كفران
بپایها بربندی شدش دوال ركاب
بگردن اندر طوق شدش زه خفتان
طلوع بودش چون نجم و نجم نام ویست
غروب باشد آری پس از طلوع بدان
بقرب خسرو شد محترق چنین باشد
هر آنستاره كه با آفتاب كرد قران
كدام حصن زهند او حصار خواست گرفت
كه نه بدولت سلطان برو شدی زندان
نه پند بودش از حال قتلغ بیرن
نه عبرت افتاد او را ز بیخرد بمیان
نه از ستادن یاد آمدش كه در سنور
چه ره گرفت چو اصرار كرد بر طغیان
زراجه پیران و زرایكان چه لشكر داشت
بر آن حصار برافراخته چو چرخ كیان
چو فوجی از سپه شاه روی داد بدو
همه نشاط وی اندوه گشت و سود زیان
شدش فرامش از بویه لباح و دمن
فرو گرفت به نیرنگ و تنبل و دستان
همی بقوت گردن فراخت همچون شیر
همی بكوشش آتش فشاند چون ثعبان
غریو مركب خسرو چو گرد حصن بتاخت
گرفت سخت گریبان بخت او خذلان
سعادت ملك او را فرو كشید ز حصن
به غل دودست و همیخواست زینهار امان
شكوه شاه بخم كرد چون كمان پشتش
گلوی او بزه اندر كشید همچو كمان
ز نور و ساده نه محكمترست فرهنده
كزین دو جای حصین تر نبود در گیهان
خیال آنرا گردون نكرده بود قیاس
سپاه آنرا گیتی ندیده بود كران
نه در دیارش بادی وزیده از اسلام
نه در زمینش بوئی رسیده از ایمان
چو رایت ملك آنجایگاه سایه فكند
ز نای موكب عالی بخاست بانگ و فغان
سری نبود كه آنرا نبود هوش و خرد
تنی نماند كه آنرا نخست جان و روان
خدای عزوجل نصرتیش داد كه چرخ
بخسروان گذشته نداده بود نشان
هزار بتكده هر یك هزار ساله فزون
سپاه خسرو كردش بیك زمان ویران
دگر فتوح ملك یاد چون توانم كرد
كه عاجزست ز اوصاف او بنان و بیان
بگویم اكنون زان جمله مختصر لختی
كه نیست قادر اندیشه در تمامی آن
ز فتح بود نكرده یكی بنظم آرم
حقیقتست كه افزون شود ز صد دیوان
عمر چو دید كه آمد سپاه خسرو شرق
بتاب آتش سوزان و زور بادوزان
ز گرد ایشان خورشید و ماه گشته سیاه
ز بار ایشان ماهی و گاو گشته گران
در آب جست چو ماهی ازانكه دانست او
كه تیغ خسرو مرگست و رست ازو نتوان
ز بهر جنگ ملك مركبان چوبین ساخت
نهنگ وار درافكندشان بآب روان
نشسته در شكم هر یكی دویست سوار
بزیر ایشان آن مركبان بر آب ستان
بر آب كشتی خسرو ؟ چو كشتی نوح
زمین گرفته ز شمشیر تیز او طوفان
چو شد زمانی اندر میان آب حسام
فروخت آتشی از خون و جان شرار و دخان
در آب غرق عمر با سپاه چون فرعون
ملك مظفر گشته چو موسی عمران
عدو شكسته و سحرش همه فرو خورده
بدست شاه جهان آنحسام چون ثعبان
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن بصد هزار زبان
چو صعب حصنی و افراخته حصاری داشت
كه بود كنگرباره ش گذشته از سرطان
چو كوه شهلان آسوده بود از جنبش
چو چرخ گردان بیباك بود از حدثان
نه از فراخی پهنای او برون شده باد
نه بر بلندی بالای او زده باران
چو قصد كرد به پیكار رزم او خسرو
چو حلقه بست سپه گرد آن حصار كلان
ز بسكه خون راند آنجا سپاه خسرو گشت
جبال غور همه پر شقایق نعمان
نه دیر دیدند او را سرائیان ملك
بپالهنگ كشان پیش خسرو ایران
خدای داند تا از خزانه های ملوك
از آن حصار چه برداشت شهریار جهان
زهی بدولت ملك تو چرخ كرده زمین
زهی بنصرت و فتح تو دهر كرده ضمان
نه بیرضای تو اختر همی كند تأثیر
نه بی هوای تو گردون همی كند دوران
كدام كار كه رایج نبودت از گردون
كدام كام كه حاصل نگشتت از یزدان
كدام شاه است از شاهزادگان بزرگ
كه او نبوسید آن فر خجسته شادروان
همیشه تا بود اندر زمین ضیا و ظلام
همیشه تا رسد اندر جهان بهار و خزان
چو آفتاب بتاب و چو نوبهار بخند
چو روزگار بگرد و چو كوهسار بمان
ببزم بنده نواز و برزم خسرو بند
بجود گیتی بخش و به تیغ ملك ستان
خدای عزوجل مستجاب گرداناد
بخیر دعوت مسعود سعد بن سلمان
***
«چیستان و مدح سلطان»
گوهری جان نمای و پاك چو جان
گوهری پر ز گوهر الوان
زده بر پشت او یكی خایسك
سوده بر روی او بسی سوهان
روشنش كرده هر دو روی آتش
تنكش كرده هر دو رو افسان
در دو حدش دو روی او صیقل
زده الماس و یافته مرجان
نه ببینند روی او بیقین
نه بدانند حد او بگمان
زخم او چون قوی ندید ضعیف
دست او چون سبك نیافت گران
چرخ رنگست و همچو چرخ بدو
باز بسته همه صلاح جهان
بر زناهید و مشتری و درو
فعل بهرام و گونه كیوان
تیز و روشن چو شعله آتش
سبز و تازه چو شاخی از ریحان
ظلمت حرب را زدوده شهاب
دهن رزم را كشیده زبان
روی تاریكها بدو روشن
كار دشوارها ازو آسان
تابش او بقصد راندن خون
لرزه ی او ز حرص بردن جان
بركند جان و نیستش چنگال
بخورد عمر و نیستش دندان
بوده گردون عدل را خورشید
گشته دعوی ملك را برهان
چرخ قدر ولی بدوست بلند
سود عمر عدو ازوست زیان
دوست را روز رزم و دشمن را
اصل فتحست و مایه خذلان
آلت یمن و گوهر نصرت
آفت خود و فتنه خفتان
یار او لعبتی است زرد و نزار
پیكری بیروان و زرد و نوان
بیقراریست با هزار قرار
ناتوانیست با هزار توان
قد او همچو تاب یافته تیر
سر او همچو آب داده سنان
رویش از خاك دید گونه پیر
تنش از آب یافت زور جوان
رنگ دادست شسته رویش را
نور خورشید و قطره ی باران
باز كرده دهن سخن گوید
كه بود گنگ باز كرده دهان
او كند مشكل ملك را حل
زو شود مبهم زمانه بیان
نه برو دور چرخ پوشیده
نه درو راز روزگار نهان
رفتن راه راست جسته بسر
خدمت شاه راست بسته میان
كار دولت همی بپیرایند
هر دو در دست خسرو ایران
پادشا بوالمظفر ابراهیم
آن بحق خسرو و بحق سلطان
آنكه از مهر زیبدش افسر
وانكه از چرخ شایدش ایوان
خسروی زو چو آسمان برین
مملكت زو چو روضه رضوان
دشت را موكبیست مركب او
كه ازو عاجزست بادبزان
لنگرش چون فرو كشید ركاب
باد پایش چو بركشید عنان
از همه سقطها شدست ایمن
كه بنگ در نیابدش حدثان
ای بتو زنده ملت اسلام
وی بتو تازه سنت ایمان
نه چو فر تو مهر در حمل است
نه چو جود تو ابر در نیسان
سركشان را رسول تو شمشیر
خسروانرا خطاب تو دهقان
روح بر جان تو ثنا گستر
عقل بر همت تو مدحت خوان
با فنا ناچخ تو هم حمله
با فلك باره ی تو هم جولان
خسته ی تیغ تو نرفت و نجست
جسته ی رزم تو نیافت امان
آتش هیبت ترا باشد
اختر و آسمان شرار و دخان
طبع و تیغ تو سرد و خشك آمد
زان شدش خون گرم بر دامان
زخم بر خنجر تو پتك زدست
بدو نیمه چرا كند سندان
تیر تو از عقاب یابد پر
كركسان را چرا كند مهمان
از سخای تو تیز گشت و روا
شغل ضراب و پیشه وزان
نه عجب كز سخاوت تو كنون
از زر و سیم بفكند حملان
تكیه بر گنج كن كه جود ترا
زر یكساعته ندارد كان
ای زمین را بحق شده خسرو
وی جهان را قبول كرده ضمان
خسروان را ز شاه باقی باد
تا بقای بقا بود بجهان
شصت سال تمام خدمت كرد
پدر بنده سعد بن سلمان
گه باطراف بودی از عمال
گه بدرگاه بودی از اعیان
دختری خرد دارم و پسری
با دو خواهر ببوم هندستان
دختر از اشك دیده نابینا
پسر از روزگار سرگردان
سی چهل تن ز خویش و از پیوند
بسته در راحت تو جان و روان
همه خواهان ملك و دولت تو
در سعادت ز ایزد سبحان
ای رهاننده خلق را ز بلا
زین بلا بنده را تو باز رهان
كه دلم تنگ و طبع مظلم كرد
تنگی بند و ظلمت زندان
روز عیشم ز محنت و شدت
تیره چون ظلم و تلخ چون هجران
جرم من گرچه سخت دشوارست
در ره رحمت تو صد چندان
بامید آمده بحضرت شاه
راه زد بر امید من حرمان
مادح شاهم از كه جویم عز
بنده شاهم از كه خواهم نان
تا كند لعل روی لاله بهار
تا كند زرد رنگ برگ خزان
تا بود بر سپهر هفت اختر
تا بود در جهان چهار اركان
ملك عالیت باد در بیعت
چرخ گردانت باد در فرمان
شده با فتح رایت تو قرین
كرده با عدل دولت تو قران
سرطانی بتن پر از علت
سرطانی بدل پر از احزان
***
«مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم»
این نعمت و این رتبت و این خلعت سلطان
فرخنده كند ایزد بر خسرو ایران
محمود براهیم شهنشاه جهانگیر
آن داده ی یزدان و دل و دیده شاهان
رادی كه چو او ابر نبارد گه مجلس
گردی كه چو او شیر نباشد گه میدان
شیریست كه تیغست ورا ناخن و چنگال
ابریست كه زرست ورا قطره باران
ای آنكه بر گرز تو مغفر نه چو مغفر
ای آنكه بر تیغ تو خفتان نه چو خفتان
توسیفی و از تست نگه داشته دولت
بر ملك نباشد بجز از سیف نگهبان
در بزم ترا معجزه عیسی مریم
در رزم ترا معجزه موسی عمران
گفت تو ولی را بگه جود حیاتست
تیغ تو عدو را بگه كوشش ثعبان
شاها تو سلیمانی و در دولت و ملكت
هر مركب شبدیز تو چون تخت سلیمان
فرمان تو بر خلق روانست همیشه
بر خلق جهان جمله روان بادت فرمان
او چوب روان داشت ترا كوه روانست
او تخت یكی داشت ترا باره فراوان
افعال تو نیكوست بهر حال چو دولت
خلق تو ستوده ست بهر جای چو ایمان
هر دل كه شود خسته تیر غم و اندوه
جز رای تو او را نكند دارو و درمان
هر جای كه نام تو رسد در همه گیتی
گرچند خرابست شود یكسره عمران
هرگز نرسد فتنه بر آن بقعت شاهی
آباد بر آنجای كه از روضه رضوان
تعویذ كند گیتی هر نامه كه آنرا
محمود براهیم بود بر سر عنوان
موجود شد و بهری از آن آمد باقی
وانگاه مركب شد ازو این چار اركان
چون جنبش و آرامش تو كینه و مهرست
هر چار پدیدار شد از قدرت یزدان
این خاك گران آمد و آن باد سبك شد
این آب روان آمد و آن آتش سوزان
فانی شود از قهر تو و كین تو زین روی
از آب همه ساله شود فانی و ویران
آرام تو برباید بر جنبش تو زین
از باد همی خاك شود عاجز و پژمان
زیرا كه گه رزم بجنبی سوی حمله
جنبان شود از مركز تا تارك كیوان
آن چار دگر سان نشود آری هرگز
اینچار طبایع نشود هیچ دگرسان
این بنده چو در مجلس مدح تو سرایم
گر سحر شود بر شعرا گردد تاوان
هر بیت كه چون تیر باندام ز من رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پیكان
سحرست خداوندا در مدح تو شعرم
زیرا كه همی عالم ازو گردد حیران
با اینهمه عاجز شدم از مدح تو آری
عاجز شود از وصف جهان گرچه سخندان
دانم كه چو من عاجزم از مدحت تو كس
مدح تو نگوید بسزا در همه كیهان
ای خلعت فرخنده ترا وصف چه گویم
كت گشت فزون مرتبت از خسرو ایران
افزون نشود جاه تو گر مدح تو گویند
ور مدح نگویندت نقصان نشود زان
ایشاه تو خورشیدی و خورشید چنانست
نر مدح زیادت شود و نر ذم نقصان
آراسته گشتی بتن شاهی كورا
ناورد و نیارد بجهان همتا دوران
ای شاه همه شاهان زیبنده ی شاهی
زیبد كه نیندیشی از گنبد گردان
تو خسرو كیهانی وز شادی تو خلق
شادند تو زینی كه همی باشی شادان
دانی كه خداوند جهان سلطان از تو
شادست و توئی معجزه او را برهان
یك ذره تهی نیست ز مهر تو تن او
جانست ورا مهر تو شایسته دو چندان
آن كن كه بود در همه ی سال سوی تو
خلعت پس یكدیگر چون قطره باران
خرم شدی و تازه ازین خلعت عالی
خرم شود از ابر بلی دائم بستان
تا از فلك گردان خورشید بتابد
وافزون شود از تابش او گوهر دركان
بادی تو چو خورشید وز تو نیز خزاین
راننده كان گشته پر از گوهر الوان
فرمانت روا باد ابر عالم و بر تو
میمون و همایون باد این خلعت سلطان
***
«مدیح سیف الدوله محمود»
قدحی نوش كرد شاه زمین
شاه محمود سیف دولت و دین
تا كه نفس چو آب باشد پاك
شد متین شخص او چو كوه متین
نز پی علتی و رنجی خورد
بود بر صحت تنش بیقین
گیرد آئین خسروان زیراك
خسروانرا چنین شدست آئین
بوستانرا بگفت باد كه كرد
قدحی نوش پادشاه زمین
بوستان از برای شاه براه
باز گسترد سنبل و نسرین
بست بر گلستان ز گل حجله
وز شكوفه درخت را آذین
شاخها از برای خدمت را
گوژ كردند پشت را همگین
لاله ها از برای شربت را
حقه هائی شدند یاقوتین
چون ملك نوش كرد شربت را
یافت در طبع پاك او تسكین
تهنیت كرد شاه را قدسی
كرد روح الامین برو آمین
خسروا رای تو رسانیدست
رایت خسروی بعلیین
تا بروید ببوستان سوسن
تا بتابد ز آسمان پروین
تا بود زلف نیكوان بر رخ
حلقه در حلقه گشته چین در چین
شاد بادی ز ملك و دولت و عمر
هر سه بادند با تو گشته قرین
فتح و اقبال مر ترا پس و پیش
نصرت و سعد بر یسار و یمین
بر تو فرخنده باد و فرخ باد
ای شهنشاه شربت نوشین
دولتت پیشكار باد و رهی
ایزدت رهنمای و بخت معین
***
«مدح ثقهالملك طاهر بن علی »
ثقة الملك را خدای جهان
دولتش بهره داد بخت جوان
طاهر بن علی كه از رایش
شد جوان باز پیر بوده جهان
روزگار ار ز طبع او بودی
نشدی چیره بر بهار خزان
در مدار فلك نیفتادی
روز و شب را تفاوت و نقصان
ناشكفته بهار دولت او
كرد چون باغ عرصه ی كیهان
روی و چشم عدوی او شده است
از دل و روی لاله نعمان
جامه و نامه ی بزرگی را
جاه و نامش علم شد و عنوان
بی دل او شهامت و فطنت
بی كف او سماحت و احسان
ماه بی نور و تیغ بی آبست
شاخ بی بار و ابر بی باران
ای ضمیر تو فضل را معیار
وی ذكای تو عقل را میزان
از گمان تو عاجزست یقین
از یقین تو قاصرست گمان
عدلرا از تو تیز شد بازار
ظلمرا از تو كند شد دندان
از تو جاه و بزرگی و حشمت
یافته نظم و رونق و سامان
از تو قلب الاسد كه شادی دید
ماند از آنروز باز از خفقان
چشم نرگس بدشمنت نگریست
گشت مأخوذ علت یرقان
تا گران گشت پله جودت
قیمت زر و سیم شد ارزان
نه شگفت ار سخاوت تو كند
این و آنرا عیار بی حملان
گر زر و سیم را نكردی چرخ
در دل خاك و طبع سنگ نهان
هر زر و سیم كافرید خدای
تو بروزی بدادیی آسان
در كف تو چو خوش بخندد جام
زار بر خویشتن بگرید كان
زانكه چندان عطا دهی كه همی
مایه ی زر نباشدش چندان
تا ببزم تو منقطع نشود
صله رود ساز و مدحت خوان
نیست بیكار سكه ضراب
هست پربار كفه وزان
بر عرضها درت گشاده شود
تا سخاوت ترا بود دربان
بی هوای تو نیست هیچ ضمیر
بی ثنای تو نیست هیچ مكان
صلت تو گشاده دارد در
نعمت تو نهاده دارد خوان
جودت آن میزبان كه در گیتی
گرد امل های خلق را مهمان
رایت آن قهرمان كه ازوی دید
حاسد و ناصح تو قهر و امان
بخشش از مدحت تو یافته شد
گنج بر بخشش تو یافت زیان
خلق و خلق تو در همه معنی
راست چون دین و پاك چون ایمان
نو بهاری و باغ تو مسند
آفتابی و چرخ تو ایوان
قصر جاه ترا گشاده دری
دولت از صحن روضه ی رضوان
آب عز ترا كشیده رهی
نعمت از قعر چشمه حیوان
لفظ و دست ترا برزم و ببزم
كه بهر نوع كرده اند ضمان
صفت لفظ عیسی مریم
معجز دست موسی عمران
كاین بدم كرد مرده را زنده
وان بكف كرد چوب را ثعبان
نكته ای گویم از جلالت تو
استماعی كنش بعقل و بجان
قدر كیوان بلند شد زیراك
پایه ی رتبت تو شد كیوان
سعد اكبر بدان بود برجیس
كه برد دولت ترا فرمان
هست بهرام با عدوت بجنگ
در كفش زان بود كشیده سنان
همه از رای تو ستاند نور
مهر تابان ز گنبد گردان
سزد ار وقت لهو تو ناهید
همچو خنیاگران زند دستان
تیر جادو گه نگار سخن
شود از نوك كلك تو حیران
رهبر عزم تست ماه كه هست
برده از اختران سبق برهان
گر بسندان و خاره یازد چرخ
نام تو بر نهد برین و بر آن
زیر نام تو موم گردد و گل
تارك خاره و دل سندان
خردت را هنر نكرد قیاس
هنرت را خرد ندید كران
از مدیح تو عاجز آمد فهم
وز صفات تو خیره گشت بیان
چو بكردند قسمها نرسید
قسمت دشمن تو جز خذلان
چون بدادند بخش ها نامد
بخش بدخواه تو مگر حرمان
تن بدخواهت ار شود فولاد
بر تنش ترس تو شود سوهان
ور كند قصد آن كه بگریزد
گرددش پوست گرد تن زندان
از پی كارزار دشمن تو
بر گرفته ست چرخ تیر و كمان
هست و باشد كمان و تیرش را
از بلا قبضه وز اجل پیكان
چون بخیزد ز جای هیبت تو
بتگ اندر نیابدش حدثان
وهم تو چون نهد بكاری روی
نتواندش داد چرخ نشان
حزم تو در مقام كوه ركاب
عزم تو در مسیر باد عنان
نه عجب گر شود گذرگه تو
از كمال و شرف سپهر كیان
پس از آن نیز پرستاره بود
راه تو همچو راه كاهكشان
آن سپهرست رای سامی تو
كه كند گرد مملكت جولان
گوئی ابرست خنجرت كه بطبع
هم درو صاعقه ست و هم طوفان
در ثنای تو تیز باشد و سخت
گه تك نوك كلك و عقد بنان
وز هراس تو پست گردد و كند
یشك پیل دمان و شیر ژیان
همت تو بهیچ حال ندید
فسخ در عزم و نقص در پیمان
خاطر تو بهیچوقت نخواند
سورة سهو و آیة نسیان
با گشاد مثل تو نبود
معتمد هیچ جوشن و خفتان
بی سؤال و جواب تو نشود
معتبر هیچ حجت و برهان
دیر زی ای بهار هر بقعت
شاد باش ای سوار هر میدان
كه بمهر و بماه تو شده اند
روزگار و سپهر پایندان
ای بزرگی و حشمت تو شده
اصل تمكین و مایه امكان
مردمان متهم كنند مرا
با همه كس جدل زدن نتوان
كه كشد سوی لووهور همی
دل مسعود سعد بن سلمان
در دل من بایزد ار ماندست
ذره ی از هوای هندستان
چكنم من بلووهور آخر
نزد آن قوم بی سر و سامان
كی كشد دل به بقعتی كه شود
تالی دوزخی بتابستان
روی تابم ز عز مجلس تو
خویشتن را درافكنم بهوان
بود اندر جهان چو من گوریش
باشد اندر جهان چو من نادان
دارم ایمان بدولت شاهیت
مال از انواع و نعمت از الوان
هر كس از بهر نام و نان كوشد
من ز جاه تو نام دارم و نان
تو رسانیدیم بجاه بلند
تو رهانیدیم ز بند گران
از فراوان مكارم تو رسید
كسوت من باطلس و بركان
برگشادی بیك سخن بر من
در اقبال مجلس سلطان
در بزرگی همی كشم دامن
بركشیده سر از همه اقران
مرده بودم تو كردیم زنده
از پس فضل و رحمت یزدان
ناتوان گشته بودم از محنت
مرمرا دولت تو داد توان
عاجزم در ثنات گرچه مراست
لفظ سحبان و معنی حسان
اینكه گفتم همه حقیقت گیر
اینكه گویم همه مجاز مدان
كافرم كافرم گر اندیشم
نعمت وافر ترا كفران
در خراسان و در عراق همی
عاشقانند بر هنر همگان
همه اندر ثنای من یك لفظ
همه اندر هوای من یكسان
خرد نامیست اینكه شرح دهند
كه فلان زنده شد بسعی فلان
زیور فاخر عروس ثنات
كردم از در و گوهر و مرجان
شاید ار بر مدیح شكر تو من
جان فشانم كه از تو دارم جان
ای بجاه تو شاهی آسوده
وی برای تو دولت آبادان
كر زنیسان جهان شود خرم
اینك آمد بخرمی نیسان
از پی باغ فرشها آورد
ابر نیسان ز میرم و كمسان
طبع گیتی نگار باز افكند
بر چمن هفت رنگ شادروان
لاله از حرص باز كرده دهن
زانكه شد غنچه چون سر پستان
شیر اگر ابر دارد از پی چیست
سر پستان غنچه در بستان
بدو هفته همه گلستان شد
بر زمین هرچه بود خارستان
چمن از گلشن و شكوفه شدست
تخت كسری و تاج نوشروان
شد بیك بار نقش سوزن كرد
هركجا بود صنعت كمسان
دیده عقل را بنقش بهار
قدرت كردگار گشت عیان
داد شادی بده بجام نبید
باز داد از لب بتان بستان
تا بود متفق ز هفت انجم
در تن این مختلف چهار اركان
چرخ را بی خلاف محكم باد
در وفاق هوای تو پیمان
همه ساله ز بخت یاری بین
همه مدت بكام دولت ران
با طرب خیز و با نشاط نشین
در شرف پای و در بزرگی مان
تو میان بسته پیش تخت ملك
پیش تو روزگار بسته میان
تو گشاده دهان بحل و بعقد
دهر در مدح تو گشاده دهان
رتبت جاه تو سپهر محل
سطوت باس تو زمانه توان
باد فرخنده عید بر تو و باد
از تو مقبول طاعت رمضان
***
«مدح سلطان ابراهیم »
شب آخر شد از جهان شب من
كه نگرددش روز پیرامن
بست صورت مرا چو در پوشید
شب تیره سیاه پیراهن
كه بر اطراف چرخ زنگاری
بكواكب بدوختش دامن
از سیاهی شب برنگ و بشكل
بود چون ماه منخسف روزن
ریخته دهر قیر بر صحرا
بیخته چرخ دوده بر برزن
چرخ گردان چو خسروان بزرگ
درو گوهر نشانده بر گرزن
چون بنظاره در سپهر كبود
بنگرستم چنان فتادم ظن
كز شهاب و مجره بر گردون
زر و تیغ است بر محك و مسن
چون بدیدم كه صبح باز گرفت
از چراغ ستارگان روغن
شاد گشتم بدانكه دانستم
كه چو خورشید دید خواهم من
طلعت آنكه نور طلعت او
میفروزد چو آفتاب ز من
پادشا بوالمظفر ابراهیم
آسمان خوی و ابر پاداشن
آن ستوده چو فضل در هر باب
وآن گزیده چو فخر در هر فن
هیبتش گرنه دست داودست
موم چون گرددش همی آهن
ای تو از خلق چون خردورزان
نتن از دهر همچون سر ز بدن
نیست رای ترا ظلام خطا
نیست جود ترا غبار منن
مجلس تو ز تو بشب روز است
صفه ی تو ز تو شده گلشن
مسند از روی تو بنور چو چرخ
مجلس از لفظ تو بدر چو عدن
مجلست جز خلاف را منبع
درگهت جز نیاز را مأمن
مشك شد خاك زیر پای ولیت
مار شد در كف عدوت رسن
دشمنت را نماند یكتن دوست
دوستت را نماند یك دشمن
باد و خاكی گه شتاب و درنگ
آب و ناری برای و پاداشن
با رفیقان و پیش مهمانان
عهد تو مورد كشت روی سمن
در مصاف تو از شهاب سهام
نتواند گریخت اهریمن
گر عدوی تو آفتاب شود
كندش خشم تو چو نجم پرن
با سر تیغ و گردن گرزت
سر سرخست و گردن گرزن
از نهیب شكستن و بستن
سر گردن بخست و گردن تن
ناچخ تیغ تو زراندودست
هر دو روئین گذار و شیراوژن
زانكه افسان تیغ و ناچخ تو
ترك و خودست و عیبه و جوشن
ای یلان شست رزم منمائید
كز پی رزم زنده شد بهمن
ای گرازان هلا جهان گیرید
كه جهانرا پدید شد بیژن
ای ضحی كرده عقل را ایام
ای برافكنده روزگار فتن
هر كه هست از سخن گرفت شرف
باز از تو شرف گرفت سخن
از عطارد فصیح تر بودم
چو زحل كرده ی مرا الكن
گر بر آتش نهی مرا چون موم
ور در آب افكنیم چون چندن
در صفات توام بباغ ثنا
میسرایم چو فاخته بچمن
گر مرا دیده و زبان از تو
نیست امروز جاری و روشن
این و آنرا بكوری و گنگی
باد نهزان تنگ چشم و دهن
تا همی گل دمد بفروردین
سوسن آید ببار در بهمن
شاد بادی بطبع همچون گل
تازه بادی بروی چون سوسن
در سلامت بمجلس میمونت
باز آورده ایزد ذوالمن
***
«مدح ارسلان بن مسعود »
نگاه كن ببزرگی و جاه این ایوان
كه برگذشته برفعت ز تارك كیوان
نشسته سلطان بر تخت با جمال و كمال
كه دور بادا چشم كمال ازین سلطان
ابوالملوك ملك ارسلان بن مسعود
سپهر قدر و قدر رتبت و زمانه توان
بحلم كوه متین و برای بدر منیر
بطبع بحر محیط و بقدر چرخ كیان
زمانه دارا اندر زمانه شاهی نیست
كه او نخواست ز تیغ تو زینهار وامان
حریم ملك چنان شد ز عدل تو ملكا
كه بر رمه بچراگاه گرگ گشت شبان
بپادشاهی بر عدل سود كردی تو
نكرد هرگز بر عدل هیچ شاه زیان
نگاه كردم یك فخر عدل را آنست
كه فخر كرد پیمبر بعصر نوشروان
كنون بعصر تو و یاد عصر تو جاوید
هزار فخر نماید همی زمین و زمان
تو پادشاه جهانی و چرخ و گیتی رام
تو شهریار جوانی و ملك و بخت جوان
بوی و بادی صاحبقران درین گیتی
ز خسروان چو تو صاحبقران ندید قران
ز حرص جود تو در كان همی بخندد زر
ز بیم دست تو بر زر همی بگرید كان
خدایگانا گستاخی است اندر شعر
كه شاعر آنرا نیكو كند بشعر بیان
ملوك فالی كز لفظ شاعران شنوند
خجسته دارند ای زینت ملوك جهان
درین قصیده ز مدحت كرانه كرد رهی
اگرچه مدح ترا طبع او ندید كران
هزار یك ز ثنای تو گفت نتواند
بحسب حال بخواهد همی گشاد زبان
اگرچه پویه غزوت بود چو جد و پدر
ز بهر تقویت دین و نصرت ایمان
نداشت باید در طبع و دل عزیمت هند
بسنده باشد یك ترك تو بهندستان
ببزم ساقی تو هست باده ی خاتون
برزم یاور تو هست بچه ی خاقان
تهی نباید كردن خزانه از زر و سیم
نباید آورد ای شاه در خزینه زیان
بزر و سیم نباید همی خریدن ترك
دریست سخت گشاده رهیست نیك آسان
چو بندگان همه تركان چیره دستانند
كشید باید لشكر بغزو تركستان
چو گشت ویران بوم و بر نتیجه ی رای
بكند باید بوم و بر نبیره ی خان
بهر غنیمت چندان بدستت آید ترك
كه بی كرانه سپاهی فرازت آید از آن
بكف گرفتی ملك و تمام داری مرد
یقین شمر كه چنین است رسم این گیهان
بمرد ملك بجای و بمال مرد بپای
نگاه داشتن ملك جز چنین نتوان
تو مال داری چندانكه هر چه خواهی مرد
بجان ببندد پیش تو روز جنگ میان
اگر كه نهمت غرویت هست كار بساز
ز بهر غرو سپاهی چو ابر و باد بران
نه ممتنع بودت غرو اگر نباشد هند
بترك و روم كش این لشكر و سپاه گران
ربیع ملك شد ار عدل و جود و خرم
چنانكه باغ ربیع از نسیم و از باران
یقین بود كه ربیع است تازه ملك ترا
كه هیچوقت نبیند گزند باد خزان
درین ربیع نگر تا ربیع شیبانی
چگونه آید با چند خدمت الوان
بكینه بندد و آرد بحضرتت امسال
برسم خدمت صد زنده پیل مست ژیان
زهدیها كه رسانید و مالها كاورد
یقین بدان كه شود ده خزینه آبادان
ببارگه رمه زنده پیل مست آورد
كه كوههای دمانند و حصن های روان
دویست مركب دریاگذار دشت نورد
كه گاه كوه ركابند و گاه باد عنان
زمانه پیش تو او را چو دید بسته كمر
چه گفت گفت زهی قدر گوهر شیبان
تو شهریارا كیخسروی بجاه و هنر
ربیع پیش تو مانند رستم دستان
نه هیچ شاه چنین بنده داشت اندر ملك
نه هیچ بنده چنین جاه داشت از اعیان
كنون كه نوبت آسایش است و وقت نشاط
بشادكامی بنشین و مطربان بنشان
بنوش باده كه بی باده شادكامی نیست
ز شادكامی بی باده كس نداد نشان
جمال دولت بین و بساط فخر سپر
سرای ملك فروز و نهال عدل نشان
بجان و طبع نبید و سماع خواه كه هست
نبید قوت طبع و سماع راحت جان
درین مبارك قصر و بدین همایون تخت
هزار سال بپای و هزار سال بمان
زبان گشاده چو مسعود سعد پیش تو باد
هزار شكر سرای و هزار مدحت خوان
***
«مدح سیف الدوله محمود»
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آن که نشان تن است پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش از این دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در ماندهام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد انده و هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاهتر از روی ورای اهریمن
نمیگشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرفه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه ازین شب تیره چه خواهدم زادن
از آن که هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه و ز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفتهام همه شب دوش و بودهام نالان
خیال دوست گواه من است و نجم پرن
نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بسکه کند دو زلف و ز بسکه راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
زدوده طلعت بنمود چشمه روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمین است و شهریار زمن
جهان ستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانه توسن
نمودهاند به ایوانش سروران طاعت
نهادهاند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت بادافراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش هیچ پیرامن
چو رنج را ز جهان دولت تو فانی کرد
چه بد تواند کردن زمانه ریمن
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم نصرت بیتیغ تو بود اعمی
زبان دولت بیمدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن بروان
به تو بماند تایید چون روان ببدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آنرا دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کار کار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
چگونه باشد دستت بجود بیگوهر
چگونه آید تیغت برزم بیدشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ روی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را ماوأ
همیشه درگه تو عدل و ملک را مامن
***
«وصف بهار و مدح شهریار»
مقدمه چو درآمد ز لشكر نیسان
بباغ ساقه برون راند از سپاه خزان
بباغ رایت عالیش سرو آزادست
بكوه مطرد رنگینش لاله نعمان
كنار باغ ز نورسته شاخ پرتیرست
میان باغ ز نورسته غنچه پر پیكان
زمین بگسترد از سبزه هر زمان مفرش
سپهر بركشد از ابر هر زمان ایوان
مشاطه ی گل پیوست لؤلؤ خوشاب
عروس گلبن بر بست گوهر الوان
بمجمر گل از بوی عود ماند اثر
بجام لاله دراز رنگ باده مانده نشان
بباغ عرعر بیجان همی كند حركت
بشاخ بلبل بی رود میزند دستان
بسان كاشان بیرنگ خامه نقاش
چگونه گشت همه باغ پر نگارستان
مگر كه باغ به نیسان چو ملك مایه گرفت
ز طبع و خاطر خورشید خسرو ایران
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
كه هست نامش برنامه شرف عنوان
سپهر قدری كو را متابع است سپهر
جهان ستانی كو را مسخر است جهان
سرای او را در بزم دولتست بساط
حسام او را در رزم نصرتست فسان
نه ملك زیبد بی او نه چرخ بی خورشید
نه خلق باشد بی او نه كشت بی باران
نه جور بینی ازو و نه تیرگی ز بهار
نه نقص یابی ازو و نه عیب در قرآن
كدام بند كه او را نه نام اوست كلید
كدام درد كه او را نه ذكر او درمان
سرای و خانه نیكوسگال و بدخواهش
بتیغ تیزش آباد این و آن ویران
شگفت نیست كه آبست تیغ او بیشك
بآب باشد ویران جهان و آبادان
در آنزمان كه براندازدش بابر شود
سنانش برق درخشنده و اجل باران
چو پشت ماهی و چون پشت سنگ پشت شود
ز روی جوشن و بر گستوان همه میدان
چو سایه گردد تن از حسام چون خورشید
چو یخ شود دل در رزم همچو تابستان
ز هول طعنه درافتد به نیزها لرزه
ز بیم ضرب درافتد به تیغها خفقان
حسام در دل هر كس چو نار در كوره
عمود بر سر هر یك چو پتك بر سندان
خدایگان زمین اندر آن زمان گوئی
هزار دارد دل یا هزار دارد جان
ز زخم تیغش چون باد در قفس باشد
بپیش حمله او در تن عدوش روان
ز تیغ و حمله او چشم و روی دشمن او
چو لاله گردد از خون و چون زر اندر كان
بگرز بر سر و چشم و دهانش پست كند
بتیغ تیز كند تنش پر ز چشم و دهان
ز بهر دیدن و گفتار باشد از كف شاه
درین ز پیكان دیده در آن ز تیغ زبان
خدایگانا آنی كه چون برآشفتی
نگه كنند بهر نوع برتری ز گمان
اگر ملوك بخوانند كارنامه ملك
نخست نام تو بینند بر سر عنوان
سپهر هشت شود چون كنند چتر تو باز
بهشت نه شود آنگه كه گسترندت خوان
تو خفجه پاشی و بیكار شد ز تو صراف
تو بدره بخشی و بی شغل شد ز تو وزان
ز بهر پاكی جود تو عدل تو نه شگفت
كه از عیار زر و سیم بفكند حملان
ز تیغ تو نكند خسروی بمعركه سود
ز دست تو نكند مادحی ببزم زیان
زمین دو پیكر گردد ز بس كه در حمله
ز سر دو نیمه كند خنجر تو تا بمیان
خدنگ تیر تو چون از عقاب یابد پر
چرا كه كركس را در وغا كند مهمان
ز هیبت تو گمان اوفتد كه جانوریست
بروز بار بپیش تو شیر شادروان
اگر بداندی آهن كه خنجر تو ازوست
بجای جوهر از طبع راندی مرجان
وگر بداند گوهر كه بهر افسر تو
شد آفریده ز شادی نگنجد اندر كان
ز ترك بچه كه زاید ز بهر خدمت تو
چو كلك زاید برجسته قد و بسته میان
ترا سعادت چون بندگان كند خدمت
ترا جلالت چون چاكران برد فرمان
چو ابر و باد بطاعت همی بكوشم من
بشكر مدح تو روز و شب آشكار و نهان
ز اهتزازم ماننده كشیده حسام
ز بار شكرم ماننده خمیده كمان
اگر نبودی دیدار و مدح تو بودی
دهان و چشمم بر دیده و زبان زندان
همیشه تا بود از مهر پر ز نور فلك
همیشه تا شود از ابر پر ز گل بستان
بدولت اندر همچون زمانه گیتی دار
بنعمت اندر همچون سپهر نهمت ران
هزار شهر بگیر و هزار شاه ببند
هزار قصر برآر و هزار سال بمان
***
«هم در ستایش او»
بگذشت ز پیش من نگار من
با موی سمور و با خز ادكن
تابنده ز موی روی چون ماهش
چونانكه مه از میانه خرمن
چون سرو و بسرو بر مه و زهره
چون ماه و بماه بر گل و سوسن
آن روشن و تیره عارض و زلفش
چون روی پری و رای اهریمن
بربسته میان و درزده ناوك
بگشاده عنان و درچده دامن
گفتم كه بكش عنان مكن تندی
ای تند سوار كره ی توسن
ای جعد تو برشكسته چون زلفت
چون جعد و چو زلف عهد من مشكن
ای سوخته تو خاصه و عامه
وی شیفته گشته بر تو مرد و زن
شایسته تری ز عقلم اندر سر
بایسته تری ز جانم اندر تن
بفشان سر آن دو زلف را از گرد
وان گرد درین دو دیده بپراكن
تا دیده ی تیره گشته از گریه
از گرد دو زلف تو شود روشن
گفتا كه سر دو زلف نفشانم
مشك است و عبیر بر دو زلف من
گرد سپه شهنشه غازی
محمود شه یگانه در هر فن
آن بار خدای خاتم و خنجر
آن بار خدای یاره و گرزن
ای آنكه بگاه كوشش و بخشش
دشمن مالی و مال را دشمن
بینند نبشته ناصح و حاسد
بر كلك و حسام دیده معدن
آن در مجلس بر آنكه لاتیا
وین در میدان براینكه لا تأمن
ای بیژن روزگار و از سهمت
بر دشمن تو جهان چه بیژن
آبستن شدن بفتحها تیغت
پیداست نشان روی آبستن
آنك بنگر ز روی او یكسر
كارام نماندش گه زادن
تا دسته ی چتر و ناچخت شاها
از چندان كرده اند و از چندن
اینجا ز نهیب زرد چون شمشاد
آنجا ز نشاط سرخ چون روین
ای شاه جهان تو بندگان داری
چون رستم و طوس و بیژن و قارن
لشكركش و قلعه گیر و دشمن كش
پیل افكن و شاه گیر و شیر اوژن
تا هر ساعت یكی ترا بنده
فتحی آرد ترا زهر معدن
آنكس كه برون نهد ز خطت سر
وز امر و مثال تو كشد گردن
بندی گردد ركاب بر پایش
طوقی گرددش جیب پیراهن
تا دایم طبع سنگ مقناطیس
از دور بخویشتن كشد آهن
چون آهن و سنگ سوخته بادا
دشمنت بر آتش غم و شیون
جفت تو همیشه دولت عالی
یار تو همیشه ایزد ذوالمن
این شعر بدان طریق گفتم من
«كای فتنه برزن آستین برزن»
***
«هم در مدح او و تفاخر بفضائل خویش»
دوش تا صبحدم همه شب من
عرضه میكرده ام سپاه سخن
بیشتر زان سپاه را دیدم
از لباس هنر برهنه بدن
امرای سخن بسی بودند
این تفحص نكرده بد یكتن
زین سپس كار هر یكی بسزا
سازم ار خواهد ایزد ذوالمن
به نخفتم چو شمع تا بنشست
زرد شمع اندرین سپید لگن
همه شب زین دو چشم تیره چو شب
پر كواكب مرا شده دامن
به عجب بر سرم بنات النعش
جمع گشته بسان نجم پرن
دم من همچو باد در آذر
چشم من همچو ابر در بهمن
نرگس و گل شدم كه نگشایم
جز بباد و بآب چشم و دهن
سخنم نیست بر زمانه روان
همچو بر روی سنگ سخت ارزن
ناروائی سخن همی ترسم
كه زبان مرا كند الکن
خط موهوم شد ز باریكی
اندرین حبس فكرت روشن
یاز مرمر شدست اندیشه
در دل همچو چشمه سوزن
بس شگفتی نباشد ار باشد
رنج و تیمار من ز دانش من
بخت من زیر فضل شد ناچیز
زانكه بسیار گشت در هر فن
خیزد از آهن آتشی كه چو آب
میشود زو گداخته آهن
آهنم بیخلاف زانكه همی
در دل خویش پرورم دشمن
بحقیقت چراغ را بكشد
اگر از حد برون رود روغن
نشوم خاضع عدو هرگز
گرچه بر آسمان كند مسكن
باز گنجشك را برد فرمان
شیر روباه را نهد گردن
راست گردد سپهر كجرفتار
رام گردد زمانه توسن
بكنم كار و كار فرمایم
هستم اندر دوجای تیغ و مسن
جوشنم گر شود منازع تیغ
تیغ گردم چو او شود جوشن
زان تن من بود همی بعنا
زان دل من بود همی بحزن
كاندر افتد همی بطبع ملال
كاندر آید همی بعمر شكن
گر بخواهد خدایگان زمین
شاه محمود شهریار ز من
پادشاهی كه زیبدش گه بار
ماه و خورشید یاره و گرزن
نوبهارست كز سخاوت او
هست بر نیكخواه او گلشن
سایل بزم او سزد حاتم
كشته رزم او سزد بهمن
چون یلان در وغا برانگیزد
آتش رزمگاه روز فتن
ای بهنگام حلم صد احنف
وی بهنگام حرب صد بیژن
زیر آلای تست حزم خرد
دون اوصاف تست غایت ظن
باطن دشمنم چو ظاهر زشت
باطن من چو ظاهرم احسن
عود و چندن نه هر دو خوشبویند
بر زمین هر دو را یكیست وطن
چون بآتش رسند هر دو بهم
نبود فعل عود چون چندن
راستم همچو سرو در هر باب
زان برم نیست همچو سرو چمن
آتش شغل من نجسته هنوز
دود عزلم برآمد از روزن
تا چو باران رضای تو بچكد
بر من و تازه داردم چو سمن
بخدائیكه آكند صنعش
مشك در ناف آهوان ختن
كه اگر من شوم بدانش پیر
همچنان چون صدف بدر عدن
چون صدف در همه جهان نكنم
جز بدریای مدح تو معدن
كه جز از تو بهیچ خدمت و مدح
طمع دارم ز خلق پاداشن
بر وفات حفاظ و سوگ خرد
پاره ام باد جیب و پیراهن
ور نباشد بمعصیت راضی
به برم زانكه روبه است سمن
ای چو كعبه وحوش را همه امن
خلق را قصر و درگهت مأمن
نیت كعبه كرده بنده تو
بنده را زین مراد باز مزن
تا بخواهد ز ایزد آمرزش
پیش از آن كش شود لباس كفن
بندد اندر رضای یزدان دل
تن گشاید ز بند اهریمن
تا فروزند در مجوس آذر
تا پرستند در هنود وثن
چرخ ملك تو باد با خورشید
باغ لهو تو باد پر سوسن
***
«مدیح دیگر از پادشاه»
با دل پر آتش و دودیده پر خون
رفتم از لاوهور خرم بیرون
تافته از دشمنان و شیفته از دوست
سوخته از روزگار و خسته ز گردون
گردان ز عشقت ای بحسن چو لیلی
گرد بیابان و كوه و دشت چو مجنون
گاه زند راه بر صبوری من عشق
گاه كند بر دلم فراق شبیخون
فتنه برانگیختم ز شهر چو گشتم
بر سر مفتول زلفكان تو مفتون
این تن و جان از فراق قارون گشتند
تا بغم اندر فرو شدند چو قانون
زان لب و زان غمزگان چون رطب و خار
گشتم زرد نزار و كوژ چو عرجون
هرجا كز راه پی نهادم آنجا
گشتست از خون دیدگانم معجون
نیست عجب گردرینره از پس اینروز
خاك نزاید نبات جز كه طبرخون
گر تو بخواهی كه مرمرا دریابی
خیز و بیا و نگاه دار اثر خون
دردا كز هجر یار گشتم پر درد
غبناگر روزگار گشتم مغبون
باشد هرگز كه باز بینم و بوسم
دو رخ گلگون یار و دو لب میگون
تابه نمانم ز جور عشق هم اینجا
تا به نمیرم ز درد هجر همیدون
هستم آگه كه نیستی آگه جانا
تا چه همی بینم از زمانه وارون
خار مغیلان مرا چو قالی رومی است
برگ درختان مرا چو دیبه مرقون
بسته میان تنگ و روز و شب بگشاده
برغم عشق از دو دیده بسته دو جیحون
گر نبدی آتش دلم بحقیقت
راه من از آب دیده گشتی سیحون
از غم تو پیش این دو دیده گریان
هامون چون كوه گشت و كوه چو هامون
كارم انشاد كردن غزل و مدح
یارم شمشیر و نام ایزد بیچون
مونس من مدحهای خسرو محمود
آنكه غلامش سزد بدانش مأمون
آنكه بدو تازه شد نهاد سكندر
وانكه بدو زنده گشت نام فریدون
همت او آسمان و رایش خورشید
دولتش از رای او چو ماه برافزون
ذكرش چون نام كردگار مبارك
فرش چون سایه همای همایون
رایش چرخی كه او نگردد هرگز
باشد با هر كسی بفعل دگرگون
تیغش ماری كه زهر او نشود دفع
از تف بدخواه او بدارو و افسون
دانی شاها كه من بمجلس عالی
هرگز ناورده ام قصیده ی مدهون
دانی شاها كه چندگاه شب و روز
بودم ز اندیشه همچو مردم مجنون
رفتم و غواص وار گوهر حكمت
از صدف بحر عقل كردم بیرون
تابرو تا گردن عروس مدیحت
جمله بیاراستم بگوهر مخزون
لاجرم از پرده نشاط و سعادت
بیرون ماندم مشاطه گرداراگنون
رفتم تا در جهان ثنای تو گویم
دارم در خدمت تو شكر تو مضمون
نه غلطست این كجا توانم رفتن
زانكه بجود و سخات هستم مفتون
رحم كن ای شهریار عادل و مشنو
بر من مرحوم قول دشمن ملعون
منگر شاها بقول حاسد و غماز
مشنو بر من حدیث هرخس و هر دون
تا پس آبان بود همی مه آذر
تا پس تشرین رسد همی مه كانون
ملك تو پاینده باد و دولت باقی
ناصر تو شادمان و حاسد محزون
ملكت باقیت را سعادت همبر
دولت عالیت را جلالت مقرون
روز تو فرخنده باد و عیش تو خرم
وآمدن عید بر تو فرخ و میمون
بادت اقبال تا بدست سعادت
راست نهی ملك خسروی را قانون
گاهی لشكركشی بتبت و بلغار
گه سپه آری بسر سی و براوون
گاه بگیری دو زلف بچه خاقان
گاه ببوسی لبان زاده خاتون
بنده ز هر منزلی فرستد شعری
دروی هر نكته ی چو لؤلؤ مكنون
***
«مدیح محمد بهروز»
خدای عزوجل در ازل نهاد چنان
كه جمله از دو محمد بود صلاح جهان
ز یك محمد گردد زمانه آسوده
ز یك محمد باشد شریعت آبادان
محمد قرشی و محمد بهروز
كه یافت عز و شرف دین و ملك ازین و از آن
وزیر راد وزیری كه از فنون و هنر
ز وصف و نعتش عاجز بود بیان و بنان
كمینه مایه از طبع اوست بحر محیط
كهینه پایه از قدر اوست چرخ كیان
زهی بجاه تو معمور كعبه دولت
زهی بصدر تو منسوب قبله احسان
توئی كه چشم وزارت چو تو ندید وزیر
توئی كه لفظ كفایت چو تو نداد نشان
زده شكوه تو در شرق و غرب لشكرگاه
فكنده امن تو در بر و بحر شادروان
خطابهای ترا دهر برنهاده بسر
مثالهای ترا باز بسته ملك بجان
فروغ عدل تو ایام ملك را خورشید
مضای عزم تو دعوی ملك را برهان
هزار دریا جودی نشسته در مجلس
هزار عالم فضلی نشسته در ایوان
بر عطای تو بسیار جمع دهر اندك
بر ذكای تو دشوار حكم چرخ آسان
بمكرمت ها دادست سیرت تو ظهور
بآرزوها كردست همت تو ضمان
ولوع تو بسخا ممكنست و نزدیكست
كه از عیار زر و سیم بفكند حملان
ز تو پذیرد كیوان سعادت برجیس
ز تو ستاند برجیس رفعت كیوان
ضیاء ذهن تو زاید ز چشمه خورشید
نسیم خلق تو خیزد ز روضه رضوان
براعت تو خرد را همی دهد یاری
سخاوت تو امل را همی كند مهمان
كمال را بدهاء تو تیز شد بازار
نیاز را ز عطای تو كند شد دندان
هنر ندید در ایام تو فتور و خلل
ستم نیافت ز انصاف تو نجات و امان
گشاده داد تو بر زخم های جور كمین
كشیده بر تو بر كردگاه آز كمان
نوشته صورت مهر تو در دل اقبال
نشسته لشكر خشم تو در دم حدثان
فلك معالی جاه ترا نكرده قیاس
جهان معانی مدح ترا ندیده كران
هنرسرای ترا راست یافت چون اسلام
خرد هوای ترا پاك دید چون ایمان
بدهر با چو تو داور كجا بود مظلوم
بملك با چو تو معمار كی شود ویران
بحشمت تو جهان شد چنانكه باد چنین
كه حاجتی نبود بیش تیغ را بفسان
زه گریبان طوق است گردن آنرا
كه پای بیرون آرد ز دامن عصیان
مساعی تو در شرو خیر بست و گشاد
به تیغ صاعقه انگیز و كلك فتنه نشان
فری ز پویه آن بندیی كه بند فلك
شود گشاده چو بیرون گذاردش زندان
برنگ برگ خزان گشته از خزان و بهار
دونده با سه موكل بهم چو باد خزان
بدو زبانی مشهور گشته بی تهمت
بسر بریدن مأخوذ گشته بی طغیان
چو جرم دهر مركب شده ز ظلمت و نور
چو دور چرخ معین شده بسود و زیان
بزندگانی و مرگی دلیل خلق شدست
كه تنش پیری پیرست و سر جوان جوان
چنان گزارد رازی كه گویدش خاطر
كه گوش نشنودش اینت غایت كتمان
بحل و عقد و بابرام و نقض در كف تو
همی طرازد و سازد مصالح گیهان
در آنمحال كه تعویذ جان بود شمشیر
در آن مضیق كه زندان تن شود خفتان
زند زخاك زمین بر هوا تف دوزخ
جهد ز باد هوا بر زمین دم ثعبان
سیه شود شب و از وی شهاب تیغ كشد
مثال مردمك چشم صورت شیطان
گران شود سر مردم بزخمهای سبك
سبك شود دل گردان بگرزهای گران
چو برگ لرزه درافتد بعضوهای زمین
چو سرمه گرد بخیزد ز دیده های زمان
بگوش بر شود از كوس ناله تندر
به تیغ بر دمد از خاك لاله نعمان
شود مطول گوی زمین ز خسته بدن
شود مسطح خم فلك ز جسته روان
چو زهر گردد در كامها لعاب و دهن
چو مار پیچد در یالها دوال عنان
چنان كز آب شكافد ز آتش دل سنگ
چنان كز آتش خیزد ز آب تیغ دخان
حسام روشن روز امل كند تیره
گران ركاب تو نرخ اجل كند ارزان
ز تیغ و نیزه نداری شكوه و بگرازی
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان
بر آن جهنده پوینده دونده بطبع
كه در درنگ یقین است و در شتاب گمان
تبارك الله از آن باره ی كه نسبت كرد
تنش بكوه متین و تكش بباد وزان
بیال گردن دریابد او هدایت دست
به پشت و پهلو بشناسد او اشارت ران
چو دست و پایش پرگاروار بگشاید
هزار دایره صورت كند بیك جولان
بره تو ابری و باشی نشسته بر بادی
كزو صنوف قضا و قدر بود باران
بدست فرخت آن آبرنگ صاعقه فعل
كز آبش آتش خیزد ز صاعقه طوفان
هزار زخم ز خایسك خورد و پاره نشد
دو پاره كرد بیك زخم تارك سندان
توئی كه قدرت و امكان تو درین گیتی
بقا شدست و فنا اینت قدرت و امكان
كم از بلند محل تو چرخ با رفعت
كم از بزرگ عطای تو بحر بی نقصان
ببزم و رزم كند سجده بذل و باس ترا
روان حاتم طائی و رستم دستان
همه رضای تو سازد هرآنچه سازد بخت
همه عطای ترا زیبد آنچه زاید كان
بفخر دولت بردیده مالد آن نامه
كه از محمد بهروز باشدش عنوان
ببد نظر نبود هیچ دیده را سوی تو
كه نه مژه همه بر پلك او شود پیكان
خلاف نیست كه اندر تن مخالف تو
چهار خلط بود دشمن چهار اركان
بزرگ بار خدایا شنیده ای بخبر
كه از نوائب گیتی چه دیده ام بعیان
برنج بودم عمری ز چرخ بی هنجار
بدرد ماندم قرنی ز چرخ نافرمان
دل نژندم گم كرده راه و من ماندم
چو گمرهان متردد چو بیدلان حیران
به تنگی اندر همخانه گشته با ظلمت
بظلمت اندر همخوابه گشته با خذلان
بلا فراوان راندم نگشت باز بلا
فغان فراوان كردم نكرد سود فغان
ز بسكه دیده من روی من بشست بآب
نماند آبش و نزدیك خلق شد خلقان
نبودم آگه كآمد بشارتی ناگه
مرا بعاطفت شاه و رحمت یزدان
گرفت شغلم رونق كه بود بی رونق
بباغ مدح تو پیوسته میزنم دستان
همه هوای من آنست كاین سپهر دوتا
باعتدال شب و روز را كند یكسان
ببوستانها نظم قلاده گلبن
شود موافق با نقش حله نیسان
كند طبیعت مینا و لعل و پیروزه
هر آنچه ابر دهد در و لؤلؤ و مرجان
ز دست بفت زمین كسوتی كند كهسار
ز كار كرد هوا زینتی زند بستان
برافكنند بهر كوه دیبه ششتر
بگسترند بهر دشت مفرش كمسان
چو نوعروسان یابد لباس و پیرایه
ز باد و ابر تن و شاخ عاطل و عریان
بلحن بلبل و قمری ز آبهای چو می
كند پدید دل خلق رازهای نهان
برآید ابر و مسام هوا فرو گیرد
چو مست عاشق دامن كشان و نعره زنان
اگر بآب چو آبستن گران باشد
ز بهر شیر سبك باز مالیش پستان
بدان امید كه او را بمهر شیر دهد
شكوفه باز كند در چمن بحرص دهان
بقصد حضرت تو در مراحل آرم روی
چو مهر مرحله آرد برابر میزان
بهار و تابستان من عزم خدمتت یابم
همه سلامت فصل بهار و تابستان
بفخر تا به نبوسم زمین درگه تو
بكام باز نبینم زمین هندستان
من این چنینم و از دولت تو محرومم
چه حیلت است چو با بخت سرزدن نتوان
مگر سپهری و هستی كه باشد از تو همی
نصیب هر كس رزق و نصیب من خذلان
نبوده ام دو زبان هرگز و نبود چو من
بخامه دو زبان یك تن اندرین میدان
بود بنظمم در ده لطیفه صد معنی
بود ز گفته ی من یك قصیده ده دیوان
بگفت من نرسد صد هزار مدحت گو
كه هست راوی من صد هزار مدحت خوان
چو من نداری مادح مرا عزیز بدار
چو من نداری بنده مرا ز پیش مران
چنانكه خواهی بینی مرا بهر مجلس
چنانكه خواهی یابی مرا بهر میدان
حدیث دونان بر من بناسزا مشنو
كه سخت زور بماندم بطالع از بهتان
وزان شهید حیات الا لله الرحمة
بمن رسید فراوان مكارم الوان
چگونه منكر و كافر شوم بنعمت تو
چو گفته باشم در صد قصیده ی طیان
ندید كس كه مرا بود عادت انكار
ندید كس كه مرا خاست تهمت كفران
حسد كنندم و درمان آن ندانم یافت
كه دید هرگز داروی درد بیدرمان
همیشه رنجه ام و هیچ رنج دانا را
ز رنجها نبود چون عداوت نادان
درست و راست بگفتم برحمت ایزد
نه راست گفت منازع بنعمت سلطان
همیشه تا بود از بهر حكم كون و فساد
ستاره در حركات و سپهر در دوران
ستاره وار بر اقبال پیش دستی كن
سپهروار بر ایام كامرانی ران
همه مراد كه جوئی ز چرخ یافته گیر
همه نشاط كه داری ز چرخ ساخته دان
بطبع دولت با همت تو در بیعت
بطبع نصرت با همت تو در پیمان
بحق كه داند گفتن چنانكه داند گفت
ثنا و مدح تو مسعود سعد بن سلمان
بهار گردد بزمت چو این قصیده ی خوش
بلحن خواند ابوالفتح عندلیب الحان
***
«ستایش ابونصر منصور»
چون نهان گشت چشمه ی روشن
خاكرا تیره گشت پیرامن
شب پر از در و گوهر و لؤلؤ
از گریبان چرخ تا دامن
از نهیب شب دراز و سیاه
برمیده كواكب از مسكن
متفرق بنات نعش از هم
بهم اندر خزیده بحم پرن
هست دیوار بام را گوئی
از سیاهی شب درو روزن
شب تاریك سرمه بود مگر
كه ازو چشم زهره شد روشن
من بگشته ز حال و صورت خویش
در غم آن نگار سیم ذقن
گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده بر جای همچو بیجان تن
مونسم شمع و هر دو تن گریان
من ز هجر بت او ز مهر لگن
اشك او بر مثال زر عیار
اشك من از قیاس در عدن
همچو جان منش بسوزش دل
همچو رنگ منش برنگ بدن
بر گل نظم چون هزار آوا
تا گه صبح میسرایم من
مدحت صاحب اجل منصور
مفخر آل احمد بن حسن
آنكه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن
از پی طبعش آفریده نشاط
وز پی مدحش آفریده سخن
آسمان گر ز همتش بودی
گشتی ایمن ز قحط و آز زمن
زادی از بوستان ز زر ترنج
رستی اندر چمن زسیم سمن
ای گزیده چو علم در هر باب
وی ستوده چو فضل در هر فن
خلق و طبع تو گوهر و درست
حزم و عزم تو آتش و آهن
چون مدیحت مرا فصیح كند
حشمت تو مرا كند الكن
گر بخدمت همی كنم تقصیر
تات بر من تبه نگردد ظن
كه همی من بخود بپردازم
از بلای زمانه ریمن
دوست تا از برم جدا گشتست
برم دشمن است پیراهن
دوستان چون جفا كنند همی
من چه امیدوارم از دشمن
گرچه دورم ز مجلس سامیت
من ازین بخت و دولت توسن
همچو قمری بباغ دولت تو
هستم استاده و گشاده دهن
میسرایم ثنا و مدحت تو
طوق مهرت فكنده بر گردن
تا دهد نور چرخ را خورشید
تا دهد زیب باغ را سوسن
دست تو سوی جامهای نبید
چشم تو سوی لعبتان ختن
اصل جاه از جهان فضل بگیر
بیخ بخل از زمین آز بكن
***
«مدح محمد وزیر و شرح گرفتاری خویش»
بیار آن مه دیده و مهر جان
كه بنده ست و چاكر ورا این و آن
از آن ماه پرورده ی مهر پخت
كه از ماه تن دارد از مهر جان
چو بر كف گرفتیش گوئی مگر
همی بر سمن بشكفد ارغوان
چو بر لب نهادیش گوید خرد
مگر آب ناراست یا ناردان
ازوكس دهان ناف آهو نكرد
كه نه زهره بستد ز شیر ژیان
چنان باشد اول كه گوئی تنش
دو دل دارد از باب زور و توان
چنان گردد آخر كه گوئی مگر
ز سستی تنش را برآید روان
چو گردد جوان پیر بوده چمن
می پیر زیبد ز دست جوان
زمین را ز دیبا بیاراستند
كه روید همی لاله و ضیمران
سر كوه با افسر اردشیر
تن باغ با كسوت اردوان
چو افعی بپیچد همی شاخ از آنك
زمرد همی خیزد از خیزران
اگر دیده او شكوفه است زود
شود گفته چون دیده افعوان
چو شد زعفران بیز نگشاد هیچ
دهانرا بخنده همی بوستان
كنون لب ز خنده نبندد همی
چو دامن تهی گشتش از زعفران
مرا ای بحسن تو خوبی ضمین
بمهر تو جا نیست كرده ضمان
بهار ار نباشد مرا باك نیست
كه قد تو سروست و روی ارغوان
تو ماهی و صدر من از تو فلك
تو حوری و بزم من از تو جنان
چو برداشتی جام روشن نبید
تو آنرا قرین مه و زهره خوان
چو خرچنگم و شادی افزایدم
بلی چون كند ماه و زهره قران
بده می كه تا یاد آید مرا
ز شبدیز در زیر برگستوان
چو ناری بعزم شكار عدو
چو دیوی بزیر شهاب ستان
چو چرخی روان در طلوع و غروب
چو كوهی دوان در ضراب و طعان
كمانش دو پایست و تیرش دو دست
ولیكن بجستن چو تیر از كمان
ز سمش همی در كف نعل بند
شكسته شود پتكهای گران
بداس آنچه بردارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان
همی سایه با او برابر رود
گه سبق اگر نه ببردی رهان
بدریای خون كشتی جانور
ركاب و عنان لنگر و بادبان
بجنبد چو كوه اربداری ركاب
بپرد چو باد ار گذاری عنان
نه كشتیست ابزیست بارانش خوی
بر و تازیانه ست باد بزان
خروشنده رعدش چو غران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان
یكی پرنیان رنگ پرنده ای
كه سندانست با زخم او پرنیان
چو از آتش نعل آهن تنان
ز گرد سپه سر برآرد دخان
تو گوئی كه در بوته كارزار
زبرجد همی حل كند بهرمان
ز محسوس برتر بحد و گهر
ز معقول كمتر بكردار و شان
ز چیزی كه حس یقین عاجزست
نیابند عقل و گمان وصف آن
صفت چون كنم گوهری را كه او
فزون از یقین است و دور از گمان
شد آسوده از قبضه ی او كفم
از آنم چنین رنجه و ناتوان
كنون لعبتی تیزتگ بایدم
كه انگشت من باشدش زیر ران
دل ما نهانست و رازش پدید
دل او گشادست و رازش نهان
زبان دراست از گشاده دهن
كند هرچه خواهیم گفتن بیان
پس او ضد ما آمد اندر سخن
كه بسته دهانست و كفته زبان
اگر دو زبانست نمام نیست
در آن دو زبانیش عیبی مدان
كه او ترجمان زبان و دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان
اگر استخوانیست از شكل و رنگ
چرا گشت ازو خون تیره روان
بفر همایست لیكن همای
نیارد ز منقار سود و زیان
همای استخوان خورد و هرگز كه دید
كه فرهما آید از استخوان
چو مرغیست در بوستان خرد
سراینده ی نامه ی باستان
اگر ممكنستی بحق خدای
من از دیدگان سازمش آشیان
ازیرا كه در مدح خاص ملك
جهانی بهم برزند یكزمان
محمد كه رایش مه از آفتاب
محمد كه جاهش بر از آسمان
شرف گوهر خدمتش را بطوع
چو جزع یمانست بسته میان
كم از پایه قدر او هفت چرخ
كم از مایه خشم او هفتخوان
نهان گرددی قرص گیتی فروز
اگر گرددی همت او عیان
زهی رای تو مایه هر مثل
زهی جود تو اصل هر داستان
نه یكساله عمر تو گشته ست چرخ
نه یكروزه جود تو دادست كان
دهان و كفت ابر و خورشید شد
كه آن در نثارست و این زرفشان
نه این از پی آن ببیند اثر
نه این از ره آن بیابد نشان
چو جاه تو شد عدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیدبان
شود در پی راه بخل و نیاز
سخا و عطای تو در هر مكان
ز جود تو چون گشت مال و نیاز
شكسته سپاه و زده كاروان
بخواهی ثنا تا عطاهای تو
ستانندگان را بود رایگان
نجوئی همی مایه را هیچ سود
زهی سخت بیباك بازارگان
عیار سخا را بعامه شمر
چو حملان بر آن افكند امتنان
تو یك عیب داری و خالی ز عیب
نباشد مگر ایزد مستعان
بگفتم همه عیب اینست و بس
كه جودست بر گنج تو قهرمان
تو انصاف ده چون بماند رمه
چو از گرگ درنده سازی شبان
جهان بزرگی تو نشگفت اگر
عطای تو گنجی بود شایگان
بوصف تو ای كرده و صفت ملك
بمدح تو ای گفته مدحت جهان
ز معنی همی آن فراز آمدم
كه لفظش نگنجد همی در دهان
بترسد همی كشتی نظم من
كه دریای مدحت ندارد كران
بسازنده آسمان و زمین
طرازنده نوبهار و خزان
كه از بهر بخشش نگویم ثنا
ترا ای به بخشش زمین و زمان
نه محكم بود مركز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان
فزونست ده سال تا من كنون
نه با دوستانم نه با دودمان
نه دل بیندم لذت نوبهار
نه تن بابدم نعمت مهرگان
من آن خوارم اندر جهان ای شگفت
كه نیكو نگه داردم پاسبان
بحن حصین اندرم آرزوست
كه بینند حصن حصینم حصان
زمن دوستان روی بر تافتند
نه كس دستیار و نه كس همزبان
ز نامم دهانشان بسوزد مگر
كه هرگز نگفتند چون شد فلان
اگر مرده ام هم بباید كفن
وگر زنده ام هم بیرزم بنان
اگر گوهرم چند خواهد گرفت
عیارم چو زر این سپهر كیان
چه در آتش حبس بگدازدم
نه بر سنگ گوهر كنند امتحان
مرا جای كوهست و اندوه كوه
تنم در میان دو كوه كلان
فلك بر سرم اژدهائی نگون
زمین زیر من شرزه شیر ژیان
نه در زیر دندان آن تن ضعیف
نه با زخم چنگال این دل جبان
برنج ار بكاهم ننالم ز غم
ز چرخ ار بمیرم نخواهم امان
چو كورست گردون چه خیر از هنر
چو كرست گردون چه سود از فغان
نه روز و شب اینروزگار ابلقست
سرشتست در طبع ابلق خران
زمانه كه با چون منی بد كند
چرا خواندش عقل بسیار دان
وگر چرخ كرد این بدیها چرا
بدین گشت با چرخ همداستان
جهان را چو من هیچ فرزند نیست
بمن بر چرا گشت نامهربان
همه كام دلخواه از اقبال بین
همه دادسر بر ز دولت ستان
زرای تو قدر تو چون مهر و ماه
زخوی تو صدر تو چون مشك و بان
مبیناد عمر تو بوی فنا
مبیناد جاه تو روی هوان
بدولت بناز و چو دولت بپای
ز نعمت ببال و چو نعمت بمان
بهر باغ چهرت چو گل تازه روی
بهر بزم طبعت چو مل شادمان
ز اقبال و افضال هر ساعتی
طریقی گشای و نهالی نشان
چو اختر همه تازگی ها بیاب
چو گردون همه آرزوها بران
***
«ثنای ابوالرشد رشید»
پیر گشته جهان بفصل خزان
شد باقبال خاص شاه جوان
بوستانیست بزم فرخ او
برده مایه ز رتبت نیسان
دیدگانند نسترن چهره
مطربانند عندلیب الحان
گل و لاله ست باده سوری
یافته بوی این ز گونه ی آن
دست خاص ملك چو ابر بهار
كرده بر باغ مكرمت باران
عمده مملكت رشید كه ملك
زو بیفروخت چون زمهر جهان
آنكه پیشش زمانه بست و گشاد
خدمت و مدح را میان و دهان
داده دعوی جود را انصاف
كرده درد نیاز را درمان
شب كینش ندیده تابش صبح
سود مهرش ندیده بوی زیان
تا ترش گشت روی هیبت او
كند شد شیر چرخ را دندان
هرچه ویران كند سیاست او
نكند روزگارش آبادان
وانچه آباد كرد همت او
كرد نتواندش فلك ویران
كرد جودش چو میزبانی كرد
آرزوهای خلق را مهمان
زین سبب تیغ همتش كردست
ای شگفتی نیاز را قربان
ای ستوده جواد هر مجلس
وی نبرده سوار هر میدان
تحفه ی بس بدیعی از گردون
هدیه ی بس شریفی از گیهان
بهتر از خدمت تو نیست پناه
برتر از مدحت تو نیست بیان
ساخته در تن از هوای تواند
این مخالف شده چهار اركان
گر نبودی ز حرص خدمت تو
كالبد كی قبول كردی جان
روشن از تست عالم اقبال
تازه از تست روضه احسان
محمدت را زجاه تو تمكین
مكرمت را زطبع تو امكان
از سخای تو می بگرید ابر
از عطای تو می بگرید كان
پای قدرت كبود كرد و سیاه
بلگد روی و تارك كیوان
هر كه جوید ز دست تو روزی
نیست ممكن كه باشدش حرمان
وانكه قرب جوار جاه تو داشت
هیچ باكی ندارد از حدثان
وانكه از باس و سطوت تو بخست
داد نتواندش زمانه امان
وانكه از نصرت تو خالی ماند
بهزیمت گریزد از خذلان
بر نكوخواه تو ظلام ضیاست
بر بداندیش تو هوا زندان
تند كوهی است حزم تو كه فكند
لرزه بر كوه بابل و سهلان
تیز تیغی است عزم تو كآن را
نصرت و فتح صیقل است و فسان
عدل را جامه ایست حشمت تو
كه نگرداندش فلك خلقان
ملك را نامه ایست سیرت تو
از هنر سطر و از خرد عنوان
صورت هر خبر كه در گیتی است
دیده تدبیر تو بچشم عیان
هدف هر یقین كه عالم راست
دوخته رای تو بتیر كمان
توئی آن راد كف كجا رادی
كرده ی بر همه جهان تاوان
جود هر دعویئی كه خواهد كرد
به ز كف تو نیستش برهان
در جهان جست امید نعمت را
جز بدرگاه تو نیافت نشان
چون در آن نعمت كثیر افتاد
بحر كردار ازو ندید كران
از برای تو آفریده مگر
هر چه نیكی است ایزد سبحان
همه الهام ایزدی باشد
هرچه در خلق تو دهند نشان
گفته و كرده ترا لایق
نص اخبار و آیت قرآن
چون كند تیز دشنه پیكار
روز بازار خنجر و پیكان
بكتف در جهد درخش حسام
بجگر بر زند شهاب سنان
این گران سر شود بزخم سبك
وان سبك دل شود بزخم گران
پشت را خم دهد شكنج زره
گوش را كر كند صریر كمان
تاب گیرد حسام چون آتش
سوی بالا كشد روان چو دخان
بر هوا ترس مرگ بنگارد
دهن شیر و دیده ثعبان
تو برانگیزی آفتاب نهاد
آن هیون هیكل فلك جولان
دل نداند كه او چه خواهد كرد
او بداند كه می چه خواهد ران
باد ساكن كنی بپای و ركاب
كوه گردان كنی بدست و عنان
بكف آن آبدار آتش زخم
كآب او دل كند چو آتشدان
بزنی بر میانه مغفر
بكشی تا بدامن خفتان
واینچنین معجزه تو دانی و بس
شاد باش ای سپهبد سلطان
پادشا بوالمظفر ابراهیم
كه نیارد چو او هزار قران
شده زو تازه عزم اسكندر
مانده زو زنده عدل نوشروان
خشم او تف آتش دوزخ
عفو او آب چشمه حیوان
هرچه اندر جهان همه شاهیست
پیش او بوسه داده شادروان
گشته بر بدسگال دولت او
هر گلستان كه بود خارستان
حاسدش در سؤال خشك دهن
دشمنش در جواب گنگ زبان
هركه دل كج كند بر او گردد
سوخته دل چو لاله نعمان
ور به بد بنگرد بر او گردد
چشم او چشم نرگس ازیرقان
گر ز ادبار خویش طایفه ای
بهوس گشته اند بی سامان
از سراسیمگی نمی بینند
كام آشفته اژدهای دمان
تو نگه كن كه جان ایشان را
چه رساند بعاقبت طغیان
رمه را گرگ زود دریابد
چون كند گم ره سپرده شبان
مگر از بهر طوق طاعت شاه
گشته پرورده كردن عصیان
مگر از بهر حق نعمت شاه
عالمی را فرو خورد كفران
ای جهان را ز تو پدید شده
همه آثار رستم دستان
تو بسی با هزار ببر شمند
تو بسی با هزار شیر ژیان
دل بر این و بر آن مبند كه چرخ
همه این ملك را برد فرمان
كرده اند اختران سیاره
به ثباتش هزار سال ضمان
بسر آرد تمام زود نه دیر
لشكر شاه ملك ایلك و خان
بزدوده حسام آب چو باد
بر چمن حله ی فكنده خزان
باغ را چون كنار سایل تو
پر ز دینار كرد باد بزان
هرچه گردش بهار سوزن كرد
تیر ماهش همی كند یكسان
همه از دیده خون بپالاید
دختر رز بخانه ی دهقان
می بخواه و بخرمی بنشین
وآنكه خواهی ز بندگان بنشان
داد گیتی بدادی اندر جود
داد سرما ز خرو می بستان
دشمنان را بموج مرگ انداز
دوستان را باوج چرخ رسان
لشكری را ز مفلسی بركش
عالمی را ز نیستی برهان
مرغزار نشاط را بنیاد
بوزیر آن هزبر هندستان
آنكه از گوهرش بچرخ رسید
رتبت گوهر بنی شیبان
شرح احوال من ز من بشنو
چه شنوی از فلان و از بهمان
بنده ای ام ترا بطوع و بطبع
برسیده ز تو بنام و بنان
مدحت تو مرا عروس ضمیر
صفت تو مرا نگارستان
تحفه و هدیه ی منت همه روز
درج درو طویله ی مرجان
بس گران میفروشمش به بها
گرچه من میخرم بطبع ارزان
شرف مجلس تو میخواهم
نه كفایت من از بهای گران
گر جهانی بساعتی بدهی
در نیاید بچشم جود تو آن
جامه افزون دهی ز سیم و ز زر
كه بود بر عیارشان حملان
از تو پیش خدای میگویم
شكرهای مكارم الوان
نیست چیزی جز آنكه از بحرم
بگهر موج زد زمین و زمان
شعر من گشته فخر هر دفتر
نام من گشته تاج هر دیوان
حاسدان گشته خاسر و خائب
دشمنان مانده خیره و حیران
آنچه گفتم همه حقیقت دان
وانچه گویم همی مجاز مدان
شب بی روز و درد بی داروست
حسد دون و كینه ی نادان
تا بود بر فلك طلوع و غروب
تا بود در زمین مكین و مكان
بر همه جنس دست نصرت یاب
بر همه نوع كام نهمت ران
در شرف چون شرف بتاب و بگرد
در طرب چون جهان بپا و بمان
بسخن ابروار لؤلؤ بار
بسخا مهروار زر افشان
گوش تو گه بلحن خنیاگر
هوش تو گه بقول مدحت خوان
بسته پیشت كمر دو پیكروار
بت مشكوی و لعبت كاشان
***
«مدیح ابونصر منصور»
ویژه می پیر نوش گشت چو گیتی جوان
دل چو سبك شد ز عشق درده رطل گران
بر ارغوان بیش خواه از ارغوان رخ بتی
چو ارغوان باده ای كه رخ كند ارغوان
خانه اندوه را زیر و زبر كن همی
زانكه بطبع و نهاد زیر و زبر شد جهان
از ابر تاریك رنگ شد آسمان چون زمین
وز اشكفه ی گونه گون گشت زمین آسمان
بتاز در مرغزار بناز در جویبار
بغلط در لاله زار بنشین در بوستان
قرابه سربلیف ز باد كور آوری
مرغی در گردنا بلاف آری و جان
گرد بلا كن مگرد روی جفا كن مبین
نرد دغا كن مباز لفظ خطا كن بران
كام زیادت مجو كار زیادت مكن
سخن زیادت مگوی خلق زیادت مخوان
بس بود ار بخردی ترا سخنگوی بزم
سرد سرین لعبتی بتی بریشم زبان
رویش سینه مثال ساقش دیده نگار
گردن ساعد نهاد گوشش انگشت سان
پنجه پهنش زعاج بینی سختش ز ساج
چوبك پشتش زمورد پهلویش از خیزران
لنگ ولیكن نه سست زرد ولكن نه زشت
گنگ و نگردد خموش ضخم و نباشد گران
نیست عجب گر ز گوشت جداش كردند رگ
چون زبر پوستش بنهادند استخوان
هوای جانرا همی هواش گیرد از آنك
هواست او را سخن هواست او را زبان
ذاتش دارد بفعل ز هفت كوكب هنر
از آن ببستش خرد بهفت پرده میان
خورد مگر زعفران كه گشتش اندام زرد
اكنون شادی دهد دل را چون زعفران
راست نگردد بطبع تاش نمالند گوش
ناید اندر سخن تا بنخسبد ستان
غنوده ی نازنین كه باشدش چون غنود
ران و كف دلبری زیر كف و زیر ران
خفته ز آواز او رامش بیدار دل
كودك و گوید ترا ز باستان داستان
جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان
بمهر همتای طبع بطبع همتای عقل
بلهو انباز دل بلحن انباز جان
بریست او را تهی كه دل نباشد درو
راز دل خود بخلق فاش كند در زمان
آنكه بود یكزبان راز كند آشكار
هشت زبان ممكنست كه راز دارد نهان
كرده ز یكپاره چوب ناخن از شكل و رنگ
كه در نوازش ازو همی برآرد فغان
بتی است كز بهر او گر شودی ممكنم
دو قسمتم باشدی با او جان و روان
بباش مسعود سعد بر آنچه گوئی همی
حق را باطل مكن یقین مگردان گمان
بی این لعبت مباش بی این پیكر مزی
چنین كن ار ممكنست جز این مكن تا توان
تا نبود نعمتی بباش مهمان خویش
چو نعمت آری بدست مباش جز میزبان
رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان
تند جهان رام شد تند مكن جان و دل
تیز فلك نرم شد تیز مشو زین و آن
مصاف دشمن بدر دیده حاسد بدوز
حشمت این بر كشوب هیبت آن برفشان
بسنده باشد ترا تیر و كمان نبرد
تیر خرد مهتری وجودش اندر كمان
منصور آن نامور كه ده یك یك عطاش
نداشت دارنده دهر نزاد زاینده كان
تنگ شدی جان خلق ز رحمت عام او
گرچو هوا نیستی كه او نگیرد مكان
درخت اقبال را همچو زمین را درخت
بنان افضال را همچو قلم را بنان
نقطه ی از وهم او نگنجد اندر ضمیر
نكته ی از فضل او نیاید اندر بیان
چو برگراید عنان دهرش بوسد ركاب
چون بنماید ركاب چرخش گیرد عنان
هنر سواری دلیر كه روی میدان ازو
چو كاغذ از كلك او ز نعل گیرد نشان
تمام در روی او كه كرد یارد نگاه
ز نور خورشید را كه دید یارد عیان
مخائل سروری بكودكی زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران
ای بكف از فقر و آز روی زمین را سپر
وی بدل از جهل و ظلم خلق جهانرا امان
اگر بنامت یكی برون خرامد بجنگ
نام تو گرداندش باری چرخ كیان
بپوشد او را ز پوست باره او را بچرم
طبع چو ماهی و گرگ جوشن و بر گستوان
ماه وفای ترا كسوف نامد ز عذر
گلبن جود ترا خار نگشت امتنان
گرفته راه امید نشسته رهبان عقل
كه كاروان سخاش نگسلد از كاروان
چو نوبهار گزین خرمی از هر فلك
چو آسمان برین ایمنی از هر زیان
مال تو یكساعت است گنج تو ناپایدار
رو كه بر آسوده ی ز خازن و قهرمان
وصف تو چون گویمی جهان نیارد چو تو
اگر جهان نیستی مادر نامهربان
هر كه ثنای ترا حد و نهایت نهاد
بحر و فلك را بجهد جست میان و كران
گویمش این احتراق نه از قران خیزدی
كه نیست با آفتاب رای تو كرده قران
گر بمدیح و بشكر دادم انصاف تو
رای تو با من بجور چراست همداستان
اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض
عز تو خواهم زد هر چه داریم در هوان
تازیم از بهر آن ضعیف مانده بجای
ز عجز چون صورتی ریخته بر بهرمان
موی برآورد غم بر سر شادی من
وز غم موی سپید موئی گشتم نوان
اگر شدم ناتوان ز پیری آری رواست
مرد ز پیری شود بی عجبی ناتوان
ز بسكه چون عندلیب مدح سرائیدمت
كرد مرا روزگار خانه چون آشیان
سوخته خاكسترم از آنكه نگذاشت چرخ
از آتشم جز شرار از شررم جز دخان
اگر بنزدیك خلق خوارم و نایم بكار
روز نگهبان چراست بر من و شب پاسبان
همی ببارد چو ابر بر سر من هفت چرخ
هرچه بلا آفرید ایزد در هفتخوان
بمغزم اندر نشاند وز جگرم در گذشت
حد كشیده حسام نوك زدوده سنان
چنان فتاد آن درین كه خار در برگ گل
چنان گذشت آن ازین كه سوزن از پرنیان
مرا برون آر تو كه آهوی مشك ناب
نبود و نبود مگر شكار شیر ژیان
چو گوهرم باز گیر ز بهر تاج هنر
چو زر بدین و بدان مرا مده رایگان
نیم چو بد عهد زر بزیر هر نام رام
بقدر و پایندگی چو گوهرم ز امتحان
تیغم و طبعم بفضل تیز كند تیغ عقل
جز گهر من كه دید هرگز تیغ و فسان
تا بدو قسمت جهان بهره دهد خلق را
لذتش اندر بهار نعمتش اندر خزان
چرخ سخائی چو چرخ روشن و عالی بگرد
كوه وفائی چو كوه ثابت و ساكن بمان
لهو نشاط تو گرم سایه عیشت خنك
فكرت و رای تو پیر دولت و بختت جوان
جهان و تأیید باد ترا مشیر و مشار
سپهر و اقبال باد ترا معین و معان
فدای جان تو باد این سخن جان فزای
كه ماند خواهد چو جان جاوید اندر جهان
***
«مدح عمادالدوله رشید خاص»
چو كردم از هند آهنگ حضرت غزنین
بر آن محجل تازی نهاد بسم زین
شبی شده بمن آبستن و من اندر وی
ز ضعف سمع و بصر سست مانده همچو جنین
هوا سیاه تر از موی زنگیان و شهاب
چو باد یافته از دست دیلمان زوبین
چنین رهی و چپ و راستش قضا و قدر
چو ببر داده نخیز و چو شیر كرده كمین
سراب پشت زمین كرده پر تف دوزخ
سموم روی هوا بسته از دم تنین
چو رنج هجران در كوه سنگ تو بر تو
چو زلف خوبان در حوض آب چین بر چین
گهی بدشت شدی همعنان من صرصر
گهی بكوه شدی همركاب من پروین
ز هول تن متفكر مرا ضمیر و خرد
ز بیم جان متحیر مرا گمان و یقین
بلا دماغ مرا آب داده بی آتش
اجل روان مرا خطبه كرده بی كابین
نخفت چشمم در راه لحظه ای گر چند
ز ریگ و سنگ بسی بود بستر و بالین
بدان ببردم ازو جان كه بود پیوندم
ثنا و مدحت خاص خدایگان زمین
عماد دولت عالی جمال ملك رشید
كه پای قدرش بسپرد اوج علیین
رسوم ملك نهاد و طریق عدل گشاد
بعزمهای درست و برایهای متین
سپهر دولت او را همی دهد تعلیم
صواب فكرت او را همی كند تلقین
بپای جاه فلك را كشیده زیر ركاب
بدست امر جهان را گرفته زیر نگین
شتاب عزمش را سجده برده بادوزان
درنگ حزمش را قبله كرده كوه رزین
چو روز كرد ایادیش جود را روشن
چو كوه داد معالیش ملك را تسكین
ز خاك و باد نماید اثر بحزم و برزم
ز آب و آتش گوید سخن بمهر و بكین
غمی شدست ز جودش بكوه زرعیار
خجل شدست ز دستش ببحر در ثمین
زهی بدولت تو پایدار نصرت و فتح
زهی بنصرت تو نامدار دولت و دین
كه یافته ست در احكام عدل چون تو حكم
كه داشتست در اطراف ملك چون تو نگین
نهاده رتبت تو بر سپهر گردان پای
فكنده سطوت تو بر قضاء نافذ زین
سیاست تو ز آب روان برآرد گرد
كفایت تو ز سنگ سیه براند هین
ز جود تو شمری گشت دجله بغداد
ز خشم تو شرری گشت آذر برزین
حشر ز جود تو خواهد سحاب لؤلؤبار
مدد ز خلق تو جوید نسیم مشك آگین
اگر لطافت تو جان دهد بشیر بساط
سزد كه هیبت او جان برد ز شیر عرین
ز بهر تیغ تو دشمن قوی كند گردن
ز بهر شیر همی پرورد گوزن سرین
چرای مردم در مرغزار همت تست
ازان بروی بهی باشد و بجسم ثمین
بزرگ بار خدایا مگر شناخته ای
كه نیست یكتن چون من ترا رهی و رهین
ز بهر مدح تو خواهم دو گوش قصه شنو
ز بهر روی تو دارم دو چشم گیهان بین
سه هفته بیش نبودم ببوم هندستان
اگرچه بود بخوبی چو روی حورالعین
زهی گزاشته ام كز نهیب وحشت او
بسوی دوزخ یازد همیشه دیو لعین
ز تنگ بیشه ی او كم برون شدی نخجیر
به تند پشته ی او بد برآمدی شاهین
گواه بر من یزدان كه بهر خدمت تو
مرا نداشت زمانی مگر نژند و حزین
عنان بخت گرفته هوای مجلس تو
همی كشید مرا تا بحضرت غزنین
دعات گویم پیوسته با دل تحقیق
ثنات گویم همواره بر سر تحسین
بنزد خالق والله كه مستجابست آن
بنزد خلقان بالله كه مستحب است این
همیشه تا ببر عاقلان شود موصوف
به ثقل خاك كثیف و بلطف ماء معین
ز چرخ نور دهد زهره و مه و خورشید
بباغ بوی دهد سنبل و گل و نسرین
هر آن مراد كه داری ز كردگار بیاب
هر آن نشاط كه داری ز روزگار ببین
نموده طاعت امر ترا قضا و قدر
نهاده گردن حكم ترا شهور و سنین
بلند قدر تو با اوج چرخ كرده قران
خجسته فال تو با نجم سعد گشته قرین
جهانت مادح و داعی سپهر و دولت رام
زمانه بنده و چاكر خدای یار و معین
تو آنكسی كه دعای تو بر زمین نرود
كه نه فریشتگان ز آسمان كنند آمین
***
«ستایش علی خاص»
تبارك الله بنگر میان ببسته بجان
ز بهر خدمت سلطان سپهبد سلطان
بلند رای علی خاص خسرو ابراهیم
كه نه بقدرش چرخ است و نه بجودش كان
همی نتازد جز بهر نصرت اسلام
همی نكوشد جز بهر قوت ایمان
نه روز یارد كردن دلش نشاط سبك
نه خواب یارد دیدن بشب دماغ گران
برای خویش كند كار همچو چرخ بلند
بچنگ خویش كند صید همچو شیر ژیان
زمانه باشد مقهور چون برد حمله
سپهر باشد مأمور چون دهد فرمان
قضا بترسد و چرخ و فلك بپرهیزد
ز نامه ای كه علی خاص باشدش عنوان
برای چرخی كانرا نباشد اندازه
بطبع بحری كانرا نیوفتد نقصان
نه بآستانه جاهش رسیده هیچ یقین
نه بر كرانه مدحش گذشته هیچ گمان
خجسته مجلس او راز دولتست بساط
ز دوده خنجر او را ز نصرتست فسان
نگر چه كرد او در كار جنگوان امسال
برمح خطی و تیر خدنگ و تیغ یمان
چو سر كشیدند از خط خط بدبختی
بجان و نفس امل بركشید شان خذلان
عمید و خاصه سالار شهریار اجل
بساخت از پی كوشش چو رستم دستان
نه گشته تاری از موی بندگانش كم
نه پالهنگی گشته ز مركبانش زیان
بكار زار شد و فتح كرده باز آمد
برای روشن و عزم درست و بخت جوان
شده سپاهی از ذوالفقار او بی سر
شده جهانی از كارزار او ویران
سپهر گردان از كارزار او خیره
نجوم تابان اندر حسام او حیران
نه نور داده چو تیغش ز گرد برق درخش
نه پویه كرده چو رخشش بدشت بادبزان
چو در مصاف برآمد ز سركشان سپاه
زن و ده و برو گیرو كش كش و در و ران
ز تف دماغ بجوشید زیر هر مغفر
ز جوش گشت جگرپاره زیر هر خفتان
بنور روی دلارام شد فروزان تیغ
به شكل ابروی معشوق خم گرفت كمان
چو خواب در سر مردان مرد جست حسام
چو وهم در دل گردان گرد رفت سنان
نه جای یافت همی در دماغ جز خنجر
نه راه برد همی سوی دیده جز پیكان
هوا و خاك ز گرد و ز خون بگونه و رنگ
بنفشه طبری گشت و لاله نعمان
عقاب وار قضا بر گشاده تیز دو چنگ
نهنگ وار اجل باز كرده پهن دهان
برزمگاه درآمد چو حیدر كرار
بدست قبضه آن ذوالفقار ملك ستان
چنان نمود همی خنجرش ز تیره غبار
چنانكه آتش سوزنده در میان دخان
چنان بگشت كه گفتی هزار دارد دل
چنان شتافت كه گفتی هزار دارد جان
بشد ز جای زمین چون فرو گرفت ركاب
بماند چرخ ز گردش چو بركشید عنان
زمانه وار همی كند هر چه یافت ز جای
اجل نهاد همی برد هرچه دید روان
اگر نه از پی دشمنش را بكار شدی
بهیچ حال نجستی ز تیر او حدثان
وگرنه مرگ ز یاران او یكی بودی
نیافتی ز حسامش بهیچ روی امان
زهی ستوده خلق خدای عزوجل
زهی گزیده و خاص خدایگان جهان
فراخته ست برای تو مملكت رایت
فروخته ست بروی تو شهریار ایوان
سپهر طبعی در صدر مسند مجلس
زمانه فعلی در گرد مركب و میدان
سپاه عزم ترا پیشرو بود نصرت
خلاف رأی ترا راهبر بود حرمان
حسام و نیزه و تیر تو بگذرد گه زخم
ز مغز روی و دل سنگ و تارك میدان
شكسته گشت به تیغ تو لشكر كفار
خراب شد بسپاه تو كشور افغان
ز بس كه سوخته ی جان و رانده ی خون گشت
زمین و آب برنگ خماهن و مرجان
بسور فتح تو مزمر همیزند زهره
بسوك دشمنت اندر كبود شد كیوان
تمام گفت ندانم ثنا و مدحت تو
گرم برون دمد از تن بجای موی زبان
زبان نگفت جز از بهر مدحت تو سخن
قلم نبست جز از بهر خدمت تو میان
چو بوی وصف تو یابد همی بخندد طبع
چو نور مدح تو بیند همی بنازد جان
براه كرد بهار خجسته استقبال
ز شادكامی روی تو خرم و خندان
دریغ داشت سم مركب ترا از خاك
بساط كرد زمین را بلاله و ریحان
ز سرو پر قد ممشوق گشت ساحت باغ
ز لاله پر رخ معشوق گشت لاله ستان
بباغ عز تو گلبن همی فشاند گل
به نظم مدح تو بلبل همی زند دستان
بزرگوارا آنیكه در جهان چون تو
بهر هنر ندهد هیچ جای خلق نشان
مرا كنون تو خداوندی و تو خواهی بود
كراست چون تو خداوند در همه كیهان
بهای خویش ز تو چند بار یافته ام
گران خریدی مفروش مرمرا ارزان
یكی حكایت بشنو ز حسب حال رهی
بعقل سنج كه عقلست عدل را میزان
بر این حصار مرا باستاره باشد راز
بچشم خویش همی بینم احتراق و قران
منم نشسته در پیشم ایستاده بپای
خیال مرگ و دهان باز كرده چون ثعبان
گسسته بند دو پای من از گرانی بند
ضعیف گشته تن من ز محنت الوان
بلای من همه بود از رخا و از محمود
كه گشته بادند این هر دو خرطه سبع روان
وگرنه كس را از من همی نیاید یاد
كه هست یا نه مسعود سعد بن سلمان
نشسته بودم در كنج خانه ی بدهك
بدولت تو مرا بود سیم و جامه نان
چو بر حصار گذشتی خجسته رایت تو
شدی دمادم بر من مبرت و احسان
كنون بگویم كاحسان تو ز من ببرند
كه چون حساب كنم بر شود ز عقد بنان
بدولت تو مرا نیست انده نفقات
ز خلعت تو مرا نیست جامه خلقان
ولیك كشت مرا طبع این هوای عفن
زحیر گشتم ازین مردمان بی سامان
نه مردمیست كه با او سخن توان گفتن
نه زیركیست كه چیزی ازو شنید توان
اگر نبودی بیچاره پیر بهرامی
چگونه بودی حال من اندرین زندان
گهی صفت كندم حالهای گردش چرخ
گهی بیان دهدم رازهای چرخ كیان
مرا ز صحبت او شد درست علم نجوم
حساب شد همه ی هیأت زمین و مكان
چنان شدم كه بگویم نه بر گمان بیقین
كه چند باشد یكلحظه چرخ را دوران
چنان كنم كه دگر سال اگر فرستم شعر
بدیع صنعت تقویم من بود با آن
سر زمستان بیحد فرستمت اشعار
اگر بجان برهم زین سموم تابستان
اگر نبودی تیمار آن ضعیفه زال
كه چشمهاش چو ابرست و اشك چون باران
خدای داند اگر غم نهادمی بر دل
كه حال گیتی هرگز ندیده ام یكسان
ولیك زالی دارم كه در كنار مرا
چو جان شیرین پرورد و مرد كرد و كلان
نه بست هرگز او را خیال و نندیشید
كه من بقلعه ی سومانم او بهندستان
همی بخواند با آب چشم و بازاری
خدای عزوجل را بآشكار و نهان
در آن همی نگرم من كه هر شبی تا روز
چه راز گوید یا رب بمنش باز رسان
دلم تهی و نپذرفتم از خدای كه نیز
بمدح تو نكنم حسب حال خویش بیان
نه بیش یاد كنم هیچ رنج و شدت خویش
نه بیش شرح دهم نیز محنت و هجران
قصیدهات فرستم همه مناقب تو
همه موافق اوصاف و مختلف اوزان
یقین شدم كه بكوشش ز من نگردد باز
اگر قضائی كردست ایزد سبحان
چو نیست دولت رنجور كی شود كم رنج
بخواهد ایزد دشوار كی شود آسان
همیشه تا پس نیسان همی ایار بود
همیشه تا رسد آذر همی پس از نیسان
شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار
شود چو شفشه زر شاخها ز باد خزان
به تیغ نصرت یاب و بفتح گیتی گیر
بناز رامش جوی و بكام دولت ران
بجود نیكی كار و بعدل كار گذار
بجاه ملك فروز و برای فتنه نشان
***
«ستایش استاد رشیدی»
شب سیاه چو برچید از هوا دامن
زدوده گشت زمین را ز مهر پیرامن
ز برگ و شاخ درختان كه بر زمین افتاد
فروغ مهر همه باغ كرد پر سوسن
چو برگ برگ گل زرد پاره پاره زر
كه گر بخواهی بتوانی از زمین چیدن
نسیم روح فزا آمد از طریق دراز
بمن سپرد یكی درج پر ز در عدن
اگرچه بود كنارم ز دیدگان دریا
بماند خیره در آندرج هر دو دیده من
چگونه دری بود آنكه بر لب دریا
همی ندیدم جز جان و دیدگانش ثمن
یكی بهار نو آئین شكفت در پیشم
كه آنچنان ننگارید ابر در بهمن
همی برمز چگویم قصیده ی دیدم
چو از زمانه بهار و چو از بهار چمن
حقیقتم شد چون گرد من هوا و زمین
ز لفظ و معنی آن شد معطر و روشن
كه هست شعر رشیدی حكیم بیهمتا
به تیغ تیز قلم شاعری بلند سخن
بوهم شعرش بشناختم ز دور آری
ز دور بوی خبر گویدت ز مشك ختن
چو باز كردم یك فوج لعبتان دیدم
بدیع چهره و قد و لطیف روح و بدن
چو عقد گوهر مكنون بقدر او اعلی
چو تخت دیبه مدفون بخوبی او احسن
چو آسمانی پر زهره و مه و پروین
چو بوستانی پر لاله و گل و سوسن
بدیده بر نتوانستمش نهاد از آن
كه تر همی شد ازو آستین و پیراهن
زدود طبع مرا چون حسام را صیقل
فروخت جان مرا چون چراغ را روغن
ز بهر جانم تعویذ ساختم آنرا
كه كرد قصد بجانم زمانه ریمن
زهی چو روز جوانی ستوده در هر باب
زهی چو دانش پیری گزیده در هر فن
سخن فرستم نزد تو جز چنین نه رواست
كه زرو آهن ما را توئی محك و مسن
مرا جز این رخ زرین ز دستگاه نماند
وگرنه شعر نبودی ز منت پاداشن
بشعر تنها بپذیر عذر من كامروز
زمانه سخت حرونست و بخت بس توسن
نه بر نظامم كار و نه بر مراد جهان
نه نیكخواه سپهر و نه كارساز زمن
بسان آب ز ماه و ز مهر در شب و روز
مرا فزاید و كاهد بروز و شب غم و تن
نه مر دلم را با لشكر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن
ز ضعف گشته تنم سوزن و زبیداری
همه شبم مژگان ایستاده چون سوزن
چو فاخته نه عجب گر همی بگریم زار
چو كبك نشگفت ار كوه باشدم مسكن
بنفشه كارد بر روی من طپانچه همی
چه سان نرویدم از دیدگان همی روین
بقای مورد همی خواستم ز دولت خویش
گمان كه برد كه خواهدش بود عمر سمن
رمیده گشتند از من فریشته طبعان
تبارك الله گوئی نیم جز اهریمن
ز پیش بودم بیم امید دشمن و دوست
برنج دوستم اكنون و كامه دشمن
نه دشمن آید زی من نه من روم بر دوست
كه اژدهائی دارم نهفته در دامن
دو سر مر او را بر هر سری دهانی باز
گرفته هر سر یكساق پای من بدهن
بخویشتن بر چون پیچد و دهان گیرد
چنان بپیچم كم پر شود دو رخ ز شكن
گزند كرد نیارد مرا كه چون افسون
همی بخوانم بروی مدیح شاه زمن
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
كه چرخ و خورشیدش تخت زیبد و گرزن
شنیده بودم كوهی كه دارد آهن را
ندیده بودم كوهی كه داردش آهن
در آن مضیقم آنجا كه تابش خورشید
نیارد آمد نزدیك من جز از روزن
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
غم دراز مرا اندرو كند چو رسن
بایستاده و بنشسته پیش من همه شب
چو بنده ی سره شمع و چو یار نیك لگن
من این قصیده همی گفتم و همی گفتم
چگونه هدیه فرستم ببوستان راسن
كه اوستاد رشیدی نه زان حكیمانست
كه كرده بودی تقدیر و برده بودی ظن
حكیم نیست كه او نیست پیش او نادان
فصیح نیست كه او نیست نزد او الكن
همی بخواهم ز ایزد بروز و شب بدعا
كه پیش از آنكه بدوزد مرا زمانه كفن
در استقامت احوال زود بنماید
مرا همایون دیدارش ایزد ذوالمن
ز بسكه گفتی اشعار و پس فرستادی
بضاعتی ز سمرقند به ز در عدن
شگفتم آمد از آن كآتشست خاطر تو
سخن چگونه تواندش گشت پیرامن
همه زبانی هنگام شعر گفتن از آن
كه در شنیدن آن گوش گرددم همه تن
بداد شعرت از طبع آگهی ما را
چنانكه بوی دهد آگهی ز مشك ختن
بسان فاخته گشتم كه شعرهای ترا
همی سرایم و طوق هوات در گردن
چو زارزوی تو من شعر خود همی خوانم
شود كنارم پردر زدیده و ز دهن
مرا كه شعر تو ای سیدی توانگر كرد
كه هر زمانم پر در همی كند دامن
چو سنگ و آهن داریم طبعهائی سخت
همی بداشتم از وی سخن بحیلت و فن
شگفت نیست كزین كارگاه زاید شعر
كه آب و آهن زاید ز سنگ و از آهن
مرا مپندار از جمله ی دگر شعرا
بشعر گفتن تنها مدار بر من ظن
یگانه بنده شاهم گزیده چاكر او
ازوست عیشم صافی و روز ازو روشن
همی بتابم از حضرتش چو ماه سما
همی ببالم در خدمتش چو سرو چمن
بجاه اوست مرا رام روزگار حرون
بفر اوست مرا نرم كره توسن
ز من نثاری پندار و هدیه ی انكار
هر آن قصیده كه نزدیك تو فرستم من
نكو بخوان و بیندیش و بنگر و سره كن
مدار خوارش و مشكوه و مشكن و مفكن
چو درو گوهر در یك طویله جمعش كن
چو زرو سیمش هر جایگاه مپراكن
***
«بدوستی خوشدل نام فرستاده»
ای خوشدل ای عزیز گرانمایه یار من
ای نیکخواه یار من و دوستدار من
رفتی و هیچگونه نیابم ز غم قرار
با خویشتن ببردی مانا قرار من
مهجورم و بروز فراق تو جفت من
رنجورم و بشب غم تو غمگسار من
خوردم بوصلت تو بسی باده نشاط
در فرقت تو پیدا آمد خمار من
دانم که نیك دانی در فضل دست من
و اندر سخن شناختهای اختیار من
بد روزگار گشت فرو ماند و خیره شد
بدخواه روزگار من از روزگار من
کاینجا به حضرت اندر دهقان دشمنم
پیدا همی نیارد در ده هزار من
گریان شدست و نالان چون ابر نوبهار
نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من
گر بحر گردد او نبود تا بکعب من
ور باد گردد او نرسد در غبار من
آن گوهرم که گردد گوهر مرا صدف
وان آتشم که آتش گردد شرار من
وان شیرم از قیاس که چون من کنم زئیر
روبه شوند شیران در مرغزار من
گر دهر هست بوته هر تجربت چرا
گردون همی گرفت نداند عیار من
بر روزگار فاضل باشد مرا بسی
گر او کند براستی و حق شمار من
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده ترا یادگار من
هرگز نبود همت من در خور یسار
هرگز نبود در خور همت یسار من
ای همچو آشکار من و هم نهان من
دانستهای نهان من و آشکار من
یکره بیا بر من و کوتاه کن غمم
وز بهر خود دراز مدار انتظار من
ای بحر رادمردی از بهر من بگیر
این شعرهای چون گهر شاهوار من
***
«نكوهش بروج دوازده گانه»
ازین دوازده برجم رسید كار بجان
كه رنج دیدم از هر یكی بدیگر سان
حمل سرود نواشد بمن همی شب و روز
چنانكه بختم ازو گشت رنجه و پژمان
بداد ثور بسی شیر اول و آخر
بیك لگد كه برو زد بریخت ناگاهان
چو شخص جوزا هر دو شدند جفت بهم
نخست كرت زادند بهر من احزان
همیشه سرطان با من بهر كجا كه روم
همی رود كژ و ناچار كژ رود سرطان
اسد بسان اسد سهمگین و خشم آلود
همی بخاید بر من ز كین من دندان
ز سنبله همه داس آمدست قسمت من
اگرچه دانه ی او هست قسمت دگران
عجب ز میزان دارم ارانكه روزی من
بگاه دادن بر سخته می دهد میزان
مرا چو عقرب عقرب همی زند سرنیش
كه درد آن نشود به ز دارو و درمان
همیشه قوس بمن بربسان قوس بزه
همی زند بدلم بر ز اندهان پیكان
ز جدی هست فزون رنج من از آنكه بدل
چریده سبزه ی لهوم ز روضه امكان
عجب ز دلو همی آیدم كه نوبت من
تهی برآید از چاه و من چنین عطشان
زحوت خاری جسته ست مرمرا در حلق
كه هر زمان كنم از درد او هزار افغان
چنین دوازده دشمن كه مرمراست كراست
كه با همه ز یكی خویشتن نداشت توان
بحكمشان كم و بیش توانگر و درویش
ز امرشان بد و نیك رعیت و سلطان
بدین دوازده دشمن بگو چگونه زید
اسیر دل شده مسعود سعد بن سلمان
***
«اندرز و تنبیه»
تا بود شخص آدمی را جان
نبود حرص را قیاس و كران
چون تامل كنی نبینی هیچ
شره پیر كم ز حرص جوان
گر بیندیشدی ز آخر كار
از بد و نیك گنبد گردان
نه نهالی نشاندی بزمین
نه بنائی برآردی بجهان
جمله كون و فساد عالم را
چرخ كردست ناگزیر ضمان
روز را در پیست ظلمت شب
سود را در پسست بیم زیان
از پس یكدگر همی آرد
گه زمستان و گاه تابستان
بچنین پوشش و چنین دیوار
احتیاجی نباشدش زینسان
گر بگرما نتابدی خورشید
ور بسرما نباردی باران
رنج گرما و شدت سرما
چون مسلط شدست بر کیهان
آدمی را چه چاره از جائیست
كه بدو بیگزند دارد جان
از سرانجام هیچ یاد مكن
كه معینست عیش را بستان
كز پس تو نشست خلق شود
اینهمه خانه و همه بستان
عاقبت گر به پیش چشم آرند
كس نیابد مزه ز آب و زنان
ور ز ویران شدن براندیشند
نكنند ایچ موضع آبادان
از درختان دیگران برچین
وز پی دیگران درخت نشان
در بناهای مردمان بنشین
داد شادی و خرمی بستان
شكر و منت خدای عالم را
كه مرا داد از هنر چندان
كه همه مردمان همی گویند
بهمه گیتی آشكار و نهان
سعد مسعود را همان دادست
از براعت كه سعد را سلمان
***
«ای برادر نكونگر بوجود»
خویش را در جهان علم كردن
هست بر خویشتن ستم كردن
تن بتیمار در هوس بستن
دل باندیشه جای غم كردن
خشمگین بودن وز خشم خدای
بر تن بی خرد رقم كردن
دوستان را و زیر دستانرا
بدل آورد متهم كردن
دست نا راستی زدن در كار
قامت راستی بخم كردن
دل و جانرا همه طعام و شراب
نغمه و لحن زیر و بم كردن
از حرام و حلال جاهل وار
روز و شب خواسته بهم كردن
یاد نا كردن از سؤال و شمار
خانه پر زر و پر درم كردن
لقمه لقمه ز آتش دوزخ
اندرین مردری شكم كردن
عمر ناپایدار چون شمنان
در پرستیدن صنم كردن
ای برادر نكونگر بوجود
سازد اندیشه عدم كردن
تن و جان در خصومتند و سزد
عقل را در میان حكم كردن
گوش برلابنه بعجز چو نیست
مذهب مردمان نعم كردن
كرم از هیچ كس مجوی كه نیست
عادت هیچكس كردم كردن
با نصیبی كه داری از روزی
ممكنت نیست هیچ ضم كردن
نیست از عقل گر بیندیشی
تكیه بر تیغ و بر قلم كردن
همه چاره كنی و نتوانی
چاره این شمرده دم كردن
نیست مسعود سعد باب خرد
دل ز كار جهان دژم كردن
رنج بر دل منه كه گردونرا
پیشه افزونی است و كم كردن
هر چه دانی بگوی از آنكه زبانت
خشك باشد بوقت نم كردن
***
«وصف لیل و قلم»
چون سیه كرد خاك پیرامن
شب كشان كرد بر هوا دامن
گیسوان نگار شد گوئی
واندرو در بنات نعش پرن
آز من زو واد دراز چو آز
محنتم زو و او سیه چو محن
از درازی چو زلف با مفتول
وز سیاهی چو جعد پر ز شكن
از نسیم و ستاره دانستم
منفذ باب و مدخل روزن
همچو تیغی مجره پر گوهر
چرخ گردان درو بجای مسن
می نیارست كرد بانگ از بیم
طیلسان دار چرخ در مؤذن
زان كجا فرقدان بچرخ بلند
چشم بی نور می فتادش ظن
من بدست اندر از پی صفتش
لعبتی مشك چهر زرین تن
مهر زنگی چو در كسوف شود
به لآلی معانی آبستن
چون شود جفت بحر قار سزد
زاید از وی معانی روشن
اگر او زاد كر ز مادر خویش
چون فصیح آمد و بلیغ سخن
باز كرده دهن سخن گویند
او شود گنگ باز كرده دهن
پس از آن گوید او كجا كه به تیغ
سر او را ببری از گردن
كار ملكست راست پنداری
كه بپیرایدش همی آهن
چون تواناست اوو برناسر
كه چنان لاغرست و پیربدن
چون زبان گشت ترجمان ضمیر
همچو دل گشت قهرمان فطن
گر شهادت بگفت از چه بود
خورش او ز رای اهریمن
بند برپای و تیزرو چون باد
تیره و زاید او سهیل یمن
***
«ناله از بند و زندان و مدح ثقة الملك طاهر»
مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نباشد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر درو بر بام سمج من
با یکدگر دمادم گویند هر زمان
خیزید و بنگرید مبادا بجادوئی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان
هین برجهید زود که حیلت گریست این
کز آفتاب پل کند از سایه نردبان
البته هیچکس به نیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون بگذرد ز روزن و چون برپرد ز سمج
نه مرغ و موش گشتست این خام قلبتان
با این دل شکسته و با دیده ضعف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران
از من همی هراسند آنان که سالها
ز ایشان همی هراسد در کار جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون شوم ز گوشه ی این سمج ناگهان
با چند کس برآیم در قلعه گرچه من
شیری شوم دژ آگه و پیلی شوم دمان
پس بیسلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان
زیرا که سخت گشتهست از رنج انده این
چونان که چفته گشتهست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زینگونه شیرمردی من چون شود عیان
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقةالملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهرعلی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران
ای آن جوان که چون تو ندیدست چرخ پیر
یارست رای پیر ترا دولت جوان
هر کو فسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضمیران دمد از خار ارغوان
باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم خنجر تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خوانده ی مهر ترا بناز
ندهد زمانه رانده ی کین ترا امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یکماهه دولت تو نگشته ست هیچ چرخ
یکروزه بخشش تو ندیده ست هیچ کان
گرید همی نیاز جهان بر عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رای تو رازی بود نهان
پیوسته طیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه ترا سعادت چون روز راضیا
عزم ترا کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی بدان درست
از فصلهای سال نبودی ترا خزان
از بهر دیده و دل بدخواه تو فلک
سازد همی حسام و فرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن ترا
گر چون قلم نبندد پیشت میان بجان
از تو قرین نصرت و اقبال دولتست
ملک علای دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
نه چون تو بنده دید و نه چون او خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده من
بر مایه هوات چرا کردهام زیان
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همی و داند یزدان غیب دان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناردان
با رنگ زعفران شده با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرده خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آگنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته و اشکم چو ناردان
تا مر مرا دو حلقه بندست بر دو پای
هستم دو دیده گوئی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مرمرا
بسته شود دو پای بیک تار ریسمان
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بیجان پرنیان
چندان دروغ گفت نشاید که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
در هیچ وقت بیشفقت نیست گو توال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
گوید نگاهبانم گر بر شوی ببام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون برایگان
غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بیآلت سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بیگردن ای شگفت نبودست گرد ران
من راست خود بگویم چونراست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنان که سخت باندام کارها
راندم همی بدولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگی به هفت جای
در قصهها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هرچه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاریست کالأمان
گردون هزار کان ستد از من به جور و قهر
هرچه آن بزور یافته بودم یکان یکان
اکنون درین مرنجم در سمج بسته دیر
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
رفتن مرا ز بند بزانوست یا بدست
خفتن چه حلقههاش نگونست یا سنان
در یکدرم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در بویه دونان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهرهای به زردی مانند زعفران
نه نه نه راست گفتم کز بر و جود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همی که دانم با تو بهیچوقت
گوئی همی دریغ که باطل شود فلان
آری بدل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان
این گنبد کیان که بدینگونه بیگناه
برکند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بنده ی تو گنبد کیان
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان
مسعود سعد بنده سی ساله منست
تو نیز بنده منی این قدر را بدان
کانکس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را بعمر محنتی افتد بهیچ سان
ای داده جاه تو بهمه دولتی نوید
ای کرده جود تو بهمه نعمتی ضمان
در پارسی و تازی در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
بر گنج و بر خزینه دانش ندیدهاند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سیاهم و نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من بقیروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد ببزرگی من گمان
آرایشی بود بستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو بنوروز و مهرگان
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کردست روزگار مرا دایم امتحان
گرچه ز هیچ حبس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خواندهام از هیچ داستان
معزول نیست طبع من از نظم گرچه هست
معزولم از نبشتن این گفتهها بنان
خود نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد بدو کدان
تا دولتست و بخت که دلها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظهای ز بخت نهالی دگر نشان
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
از هرچه خواستند بدادی تو داد خلق
اکنون تو داد خلق ز دولت همی ستان
بنیوش قصه من و آن گه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت بزبانی همه بیان
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان بشکر و ثنای تو در دهان
وانگه که بیثنای تو باشد زبان من
اندر دهان چه فایده دارد مرا زبان
ای باد نوبهاری وی مشکبوی باد
این مدح من بگیر و بدان پیشگه رسان
بوالفتح راوی آنکه چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه بوقت خوان
دانم که چون بخواند احسنتها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان
***
«هم در مدح آن بزرگ»
فراخت رایت ملك و ملك بعلیین
بهار كرد زمان و بهشت كرد زمین
كفایت ثقة الملك طاهر بن علی
كه قوت تن دادست و شادی دل دین
بهر قدر بزرگی كه بر عدو ولی
بضر و نفع بگردد همی سپهر آئین
یم ملك چنان شد ز امن و حشمت او
كه بنده وار برد سجده كبك را شاهین
ونه ی ز فروزنده عفو او فردوس
نشانه ای ز گدازنده خشم او سجین
وای جان بفروزد گرش بتابد مهر
بنای عمر بسوزد گرش بجوشد كین
بی ثناش دهد طبع عقل را امكان
نه بی هواش كند شخص روح را تمكین
گمان او دل او را گواهئی ندهد
كه نه سجل كند او را بوقت علم یقین
هر سپیده دمی و بهر شبانگاهی
عروس روز كه گیتی ازو برد تزیین
حرص طلعت او برزند ز گردون سر
ز شوق خدمت او برنهد بخاك جبین
هی زدوده و افزوده دین و دولت را
برابهای صواب و بعزمهای متین
نرار جوی گشاده به پیش جود روان
هزار حصن كشیده به پیش ملك حصین
نكرد حشمت تو كار رایت و مركب
نمود خامه تو فعل خنجر و زوبین
ذكاو ذهن تو در سبق وامق و عذرا
سخا و طبع تو در عشق خسرو و شیرین
در آفرینش اگر مركبی شدی اقبال
بنام جاه تو بودیش داغ گرد سرین
وگرنه مهر فراوان شدی و این نه رواست
بنقش نام تو زادی ز كان و كوه نگین
درنگ حزم تو در مغز كوه گیرد جای
شتاب عزم تو بر پشت باد بندد زین
اگر بسنجد حلم ترا سپهر كند
ز كوه قافش پاسنگ پله شاهین
دل ولی و عدوی ترا امید و نهیب
كه هست اصل حیات و ممات از آن و ازین
همی نوازد چون زیر رود از زخمه
همی شكافد چون مغز سنگ از متین
اگر نباشد رای ترا سپهر دلیل
وگر نگردد عزم ترا ستاره معین
شكسته بینی جرم صحیفه گردون
گسسته یابی عقد طویله پروین
بقبض و بسط ممالك ندید چون تو ثقة
بحل و عقد خزاین نیافت چون تو امین
زبان بخت همی آفرین كند بر تو
كه آفرین همه دشمنانت شد نفرین
بدین ثنا كه فرستاده ام ترا زیبد
كه تو زخلق گزینی و این ز حسن گزین
معانی هنرت داد فهم را تعلیم
معالی شرفت گرد ذهن را تلقین
بفال اختر سعدست و نور چشمه مهر
بارج زر عیارست و قدر در ثمین
یقین بدانی چون بنگری كه در هر بیت
یكایكی بهوای تو كرده شد تضمین
تو شاه محتشمایی و از تو نستاند
عروس خاطر من جز رضای تو كابین
شود بدولت مخصوص اگر شود مخصوص
بگاه انشاد از لفظ تو بیك تحسین
چنان كنم پس ازین مجلس تو درمه دی
كه دشت گشته ست اكنون زماه فروردین
خدای داند گر آرزو جز این دارم
كه در دو دیده كشم خاك حضرت غزنین
ز لفظ و طلعت تو گرددم خوش و روشن
دو گوش صوت نیوش و دو چشم صورت بین
بمجلس تو كه پیوسته جای دولت باد
بیان كنم همه احوال خویش غث و سمین
بزرگوارا پشت زمین و روی هوا
برنگ و بوی دگر شد ز دور چرخ برین
ز باد و ابر نشیب و فراز ساده كوه
برنگ دیبه روم است و نقش بیرم چین
چمان تذروان بر فرشهای بوقلمون
نوان درختان در حلهای حورالعین
بباغ عاشق و معشوق را چو مست شوند
همه شكوفه و سبزه ست بستر و بالین
نثارها ز دل و جان و طبعت آوردند
نشاط و لهو و طرب لاله و گل و نسرین
بشادكامی بنشین و زاده انگور
بخواه و بستان از دست بچه تسكین
بصفو جرم هوا و ببوی مشك تبت
برنگ چشم خروس و بطعم ماء معین
لطیف باده ی شادی ز دست لهوستان
لذیذ میوه ی نهمت ز شاخ دولت چین
ز قدر و قدرت بر تارك سپهر خرام
بفر و بسطت بر دیده زمانه نشین
همه سیادت ورز و همه سخاوت كن
همه سعادت یاب و همه جلالت بین
مخالف تو ز آفت چو باد سرگردان
منازع تو ز انده چو آب رخ پرچین
ز من ثنا و ز لفظ ممیزان احسنت
ز من دعا و ز لفظ مسبحان آمین
***
«در مدح سلطان مسعود»
ایچرخ ملك و دولت و سلطان داد و دین
مسعود شهریار زمان خسرو زمین
در بزم و رزم نوری و ناری نه ای نه ای
سوزان تری از آن و فروزنده تر ازین
بادی بوقت حمله و كوهی بگاه حلم
مهری بگاه مهر و سپهری بگاه كین
آهن ز عنف باس تو مومی شود بذات
آتش ز طبع لطف تو آبی شود معین
تایید یافت نعمت و اقبال یافت عز
زان طبع زودیاب تو و رای دوربین
در چرخ ملك و عصر شرف روی و رای تو
ماهیست نیك روشن و رائیست بس مبین
مانند بارگیران ایام كرده داغ
اقبال را بنام بزرگی تو سرین
برسان نوعروسان از نور بسته چرخ
خورشید را عصابه بجاه تو بر جبین
دامن پر از سعود كند هر شبی فلك
تا بامداد بر تو فشاند بآستین
از فخر خاتمیست در انگشت ملك تو
كش ز آفتاب حلقه ست از مشتری نگین
بر صحن دهر جاه عریض تو هر زمان
از بین گرد ملك تو حصنی كشد حصین
از طبع بردبار تو عفو گناه را
از بیخ حلم كوهی روید همی متین
در روزگار عدل تو ممكن شود كه هیچ
در روی حوض آب نیفتد ز باد چین
نگذاشت جود و عدل تو ای اصل جود و عدل
در دهر هیچ مفلس و در خلق یك حزین
نه عدل یافته ست به از ملك تو پناه
نه ملك یافته ست به از عدل تو قرین
از دست و رای و بخشش و پیكار بی گمان
چون نیك بنگریم ز روی خرد یقین
چون ابر در بهاری و چون مهر در شرف
چون تیغ در نبردی و چون شیر در عرین
تازان سپاه حشمت جود تو در جهان
از مصر تا ببصره و از روم تا بچین
هر فصلی از مثال تو پیری بود مصیب
هر لفظی از خطاب تو دری بود ثمین
هر جنبشی ز ذات تو عزمی بود مفید
هر فكرتی ز طبع تو رائی بود رزین
جز جود را نداری بر گنج قهرمان
هر چند نیست جود تو بر گنج تو امین
كردست چرخ گردان از بیم جود تو
در طبع خاك و سنگ زر و سیمرا دفین
نشگفت اگر ببزم نباشی امین بمال
زیرا كه روز جنگ بجان نیستی ضمین
مشرف شناخت جود یمین ترا یسار
كاندك شمرد گنج یسار ترا یمین
مامور شد بیان ترا چون بیان بنان
تا هر هنر بنزد تو شد چون نگین نگین
از طبع بی اجازت مهر تو در رحم
جانرا قبول كرد نیارد تن جنین
گر هیچ عمر یابد بدخواه ملك تو
بر جان او ز بیم سنانها شود سنین
نرهد ز زخم خنجرت از چند بار زه
زاید ز بیم خنجر تو دشمن لعین
هرگز چگونه جان برد از دست نره شیر
روباه اگرچه زاید پوشیده پوستین
همرنگ ریگ تیغ تو چون ریگ خورد آب
تشنه شود چو ریگ بخون عدوی دین
رخشت بدست حمله چو بر كوفت پای فتح
تیغت ز تیغ كوه براند بزخم هین
نصرت نهاد تارك رمح ترا سنان
چون فتح كرد قبضه تیغ ترا لحین
چون خنجر از هوای نهفته شود پدید
این لون لاله گیرد و آن رنگ یاسمین
از حرص فتح تیغ برآرد ز خواب سر
بر جوش حمله پای درآرد اجل بزین
روی هوا ز گرد سواران شود سیاه
خاك زمین بخون دلیران شود عجین
از حربه سینه ماند چون كنده از تبر
وز گرز مغز گردد چون جامه از كدین
شمشیر تو چو برق بكوبد در ظفر
شبدیز تو چو باد بروبد ره كمین
نام ترا چو یاد كند لفظ روزگار
از فخرش احتراز كند گنبد برین
چون جسم و روح ملك و سعادت شوند جفت
از پیش آنكه بندد در حرف میم و سین
مجد و سنا و عاطفت و درج دولتست
در پیش تو براستی ای چرخ راستین
ای آفریده جانت جان آفرین بحق
از آفرین كه از وی بر جانت آفرین
گشتند سرفراز عزیزانت بر ملوك
چونانكه بر بنات سرافراز شد بنین
جاوید ماند خواهی اندر كنار ملك
با صد هزار ناز چو فرزند نازنین
گر خسرو پسین بود آخر زمانه را
بیشك تو بود خواهی آن خسرو پسین
تا جان بزندگانی تن را شود كفیل
تا می بشادكامی دلرا شود ضمین
از بهر شادی دل و جان جام می ستان
از دست آنكه هست بخوبی چو حور عین
ای اصل خرمی همه در خرمی خرام
وی ذات فرخی همه در فرخی نشین
هر كام كان عزیزتر از اوج چرخ یاب
هر میوه كان لذیذتر از شاخ بخت چین
نعمت بساز و دولت ران و زمانه دار
رامش كن و نشاط فزای و طلب گزین
بر هر مكان بپای شرف سوی تخت شو
در هر نظر بچشم طرب روی لهو بین
شاهی ترا مساعد و شادی ترا عدیل
دولت ترا رهی و بزرگی ترا رهین
گیتی است رام و بخت بكام و فلك غلام
یزدان دلیل و دهر مطیع و فلك معین
از سعد هفت كوكب هر هفته ی ترا
جشنی خجسته در شرف ملك همچنین
***
«ستایش شهریار»
ای تاخته از غزنین ناگه زده بر سقسین
چونانكه بصید اندر بر كبك زند شاهین
در زیر عنان تو آن ابر فلك جولان
در زیر ركاب تو آن برق نجوم آگین
برباره چون گردون رانده همه شب چون مه
كرده چو بنات النعش آن لشكر چون پروین
از جمع سرافرازان وز جمله ی كین داران
پیش تو كه پیچد سر یا با تو كه ورزد كین
شاهی و همه شاهان فرمانبر تو گشته
بر عرصه ملك تو بر پیش تو چون فرزین
سلطان جهانگیری مسعود ملك شاهی
كت قدر فلك رتبت بگذشت ز علیین
هستی تو چو كیخسرو هر بنده به پیش تو
چون رستم و چون بیژن چون نوذر و چون گرگین
اعوان سپاهت را عزم تو كند یاری
اطراف ممالك را تیغ تو دهد تسكین
عدل تو و بذل تو سایر شده و جاری
ای عدل ترا سیرت وی بذل ترا آئین
از فر تو هر مجلس روشن شده و خرم
وز جود تو هر بقعه زرین شده و سیمین
ای پایه قدر و جاه سرمایه ناز و عز
ای قوت تخت و تاج وی بازوی ملك و دین
نوروز بدیع آمد با فتح و ظفر همره
بنگر كه چه خوب آمد با دی مه فروردین
از سبزه ی چون مینا كردست زمین مفرش
وز كلبن چون دیبا بسته ست هوا آذین
از شادی بزم تو امسال بهاری شد
با رتبت خلد آمد با زینت حورالعین
هم گونه ی هر شادی در باغ طرب می خور
همزانوی هر نصرت در صدر طرب بنشین
تا دور كند گردون تا نور دهد كوكب
تا سبز بود بستان تا بوی دهد نسرین
هرچ آیدت اندر دل هرچ افتدت اندر سر
از ملك همه آن ران وز بخت همه آن بین
***
«خطاب بشمشیر پادشاه»
ای تیغ شاه موسم كارست كار كن
وز خون كنار خاك چو دریا كنار كن
چون نام شهریار كن ایام شهریار
یك سر زمانه بر اثر شهریار كن
از بهر عون و نصرت دین حیدرست شاه
در دست او همه عمل ذوالفقار كن
چون باد خیز و آتش پیكار برفروز
چون ابر بارو راه ظفر بی غبار كن
وقت نشاط تست بدست ملك بخند
وز خرمی خزانرا فصل بهار كن
خواهی شراب خوردن و خون باشد آن شراب
از كارزار صحن جهان لاله زار كن
آن قبضه مبارك شاه جهان ببوس
زان قبضه مبارك او افتخار كن
در رزمگاه نوبت خدمت بتو رسید
خدمت برزمگاه ملك بنده وار كن
با فتح همعنانی امروز فتح را
با خویشتن بخدمت او دستیار كن
تركان رزمساز عدوسوز شاه را
بر مركبان نصرت و دولت سوار كن
شاه جهان حصار گشادست باك نیست
بر دشمنان شاه جهانرا حصار كن
در دیده عدوش ز خون رست لعل گل
آن لعل گل كه رست در آندیده خار كن
رایان هند را و هزبران تند را
در بیشه ها بیاب و بیك جا نشار كن
بتخانها بسوز و بتانرا نگون فكن
در كارزار بر شمنان كارزار كن
در دست شهریار بهر حمله در نبرد
یك فتح كرده بودی اكنون هزار كن
در كاركرد سطوت سلطان روزگار
تاریخ نصرت و ظفر روزگار كن
گردون بتو مفوض كردست كار رزم
ای دستیار كاری وقتست كار كن
در كارزار دشمن چیزی مشعبدی
رغبت نمای و دست سوی كارزار كن
مهره ز پشت و گردن رایان بود ترا
زان مهره لعب شعبده ها آشكار كن
گر تخم فتح خواهی گشتن ببوم هند
خون ران و دشتها همه پر جویبار كن
خونخوردنست خوی تو گرت آرزو كند
تا خون خوری شبیخون بر كنگبار كن
از بیخ و اصل بتكده گنگ را بكن
آنگاه قصد بتكده قندهار كن
در دهر عیش و روز بداندیش ملك را
هم طعم زهر قاتل و هم رنگ قار كن
در مغز بدسگال فرو شو چو آفتاب
روزش بگریه چون شب دیجور تار كن
در عدل ملك پرور و صد تقویت بكن
وآن تقویت بقوت پروردگار كن
قدعد و زهول تو چون چفته مار گشت
اكنون سرش بضرب چنو كفته نار كن
ای تیغ جانشكاری و وقت شكار تست
جانها ز بت پرستان یكسر شكار كن
ای آبدار تیغ بهند آتشی فروز
آفاق جمله پر ز دخان و شرار كن
بی رنگی ارچه هستی زنگار گون بخون
شنگرف ساز و روی زمین را نگار كن
هر معجزه كه داری در ضرب كاربند
هر قاعده كه دارد دین استوار كن
صافی عیار گوهری از آتش نبرد
هر ملك را بگوهر صافی عیار كن
ناورد كرد خواهد رخش ملك برزم
سرهای بت پرستان پیشش نثار كن
اوباش را نباشد نزدیك او محل
مغز سر سران و یلان اختیار كن
در مرغزار پنجه شیران شرزه را
بی كار همچو پنجه سرو و چنار كن
در كارشو برهنه و از فتح و از ظفر
مر دین و ملك را تو شعار و دثار كن
تو چرخ پرستاره و از گوهر ملك
مانند چرخ گرد ممالك مدار كن
ای نورمند قسم نكوخواه نور ده
وی نار فعل حظ بداندیش نار كن
ای مار زخم دیده مارست گوهرت
از زخم كام جان عدو كام مار كن
آن گرز گاوسارت باری مساعدست
اندر مصاف یاری آن گاوسار كن
تو آبدار و رخش جهاندار تابدار
آی آبدار نصرت آن تابدار كن
ای كامگار زخم كم و بیش شرق و غرب
بر كام و نهمت ملك كامگار كن
جرمی بدیع وصفی وصف بدیع خویش
اندر بدیع گفته من یادگار كن
امروز داد و دولت و دین در جوار تست
یاری ده و رعایت حق جوار كن
ای بیقرار در كف شه بیقرار باش
اطراف را قرار ده و با قرار كن
بربای عمرهای ملوك جهان همه
بر تخت و ملك و عمر ملك پایدار كن
***
«مدح سیف الدوله محمود»
آفرین بر دولت محمودیان باد آفرین
كافریدش ز آفرین خویشتن جان آفرین
آفرین بر دولتی كش هر زمان گوید خدا
آفرین باد آفرین بر چون تو دولت آفرین
چون نباشد آفرین ایزدی بر دولتی
كش بود سیف دول یاری ده و دولت معین
قطب ملت سیف دین و دولت آنشاهی كه هست
دین او عالی چو دولت دولتش صافی چو دین
آنكه در مردی شجاعت باشدش زیر ركاب
وانكه در رادی سخاوت باشدش زیر نگین
خلق و فعل او ستوده حزم و عزم او درست
نظم و نثر او بدیع و رای و لفظ او متین
نیكخواه او ز جودش سرفرازد روز رزم
بدسگال او ز بیمش جان گدازد روز كین
زیر تیر چارپرش قدر و قدرت را مكان
زیر رای چرخ سایش همت و رفعت مكین
پای تختش را نهاده یمن و دولت بر كتف
نام تیغش را نبشته فتح و نصرت بر جبین
گشته یا زنده بسوی چتر فرخنده ش فلك
گشته تا زنده بزیر سم شبدیزش زمین
هر كجا آن رایت میمون او باشد بود
یسر دولت بر یسار و یمن و دولت بر یمین
ماه تابانست گوئی با قدح هنگام بزم
شیر غران است گوئی با كمان اندر كمین
ماه تابانست لیكن رزمگاه او را فلك
شیر غران است لیكن رزمگاه او را عرین
ای خداوندی كه گر خورشید بیند مر ترا
از بهار طلعت تابانت گردد شرمگین
تا بود مطرب همیشه همچنین مطرب نشان
تا بود شادی و دولت همچنین شادان نشین
دولتت پاینده باد و ملك افزاینده باد
صدر تو پاینده باد آمین رب العالمین
***
«هم در مدح او»
بنام ایزد بیچون بقصد حضرت سلطان
ز هندستان برون آمد امیر و شاه هندستان
ملك محمود ابراهیم امیر عالم عادل
كه سیف دولت و دین است و عز ملت و ایمان
سر شاهنشه غازی پناه ملك ابوالقاسم
كه خورشید جلالست و سپهرش حضرت سلطان
همیراند او سوی حضرت بفیروزی و بهروزی
كشیده رایت عالیش سر بر تارك كیوان
خجسته طلعتش تابان میان كوكبه ی لشكر
چنان كاندر كواكب ماه افروزنده ی تابان
چو خورشید درخشنده نهاد او روی در مغرب
شده فیروزه گون گردون بسان دیبه كمسان
سپهر نیلگون گردی لباس نیلگون توزی
زمین كهرباگون را شدی رخ قیرگون یكسان
بجنگ روز تاری شب سپاه آوردی از ظلمت
درخشان روز از گیتی شدی از بیم او پنهان
شب تاری بجنگ اندر كمان را تیز بگشادی
زدی برساج گون جوشن هزاران عاج گون پیكان
نشست آن خسرو غازی بفرخ مركبی بر كوست
بمركب شمسه موكب بمیدان زینت میدان
سماری سیر و كوه اندام و كوكب چشم و رعدآوا
جهان هیئت زمین طاقت قمر جبهت فلك جولان
رونده مركبی تازی كه پیماید جهان یكشب
تو گوئی با فلك دارد بگاه تاختن پیمان
بشستی دست هرگه كو بزین پای اندر آوردی
ز رایت رای هندستان ز خانه خان تركستان
شمالی باد هر ساعت شتابش را همی دادی
ز پویه بوی خلق او نسیم روضه رضوان
تو گوئی جامه ظلمست از عدلش شده معلم
تو گوئی نامه كفرست بروی از هدی عنوان
چو صبح كاذب از مشرق نمودی روی گفتی تو
عمود سیم شاهستی ابر سیما بگون خفتان
چو روی از كله بنمودی بگیتی روز افكندی
بروی كوه و صحرا بر بنور مهر شادروان
ملكزاده شه غازی برامش كردی آرامش
نه گشته لشكرش مانده نه گشته مركبش پژمان
بسان تیره شب تاری بسان تیره شب روشن
چو زلف و دیده حورا چو طبع و خاطر شیطان
ز نور طلعت خسرو بسان روز روشن شد
كه حاجت نامد اندر وی بنور مشعل سوزان
چو بگذشتی بدی چونانكه عقل از وی شدی عاجز
ز وصفش وهم ها خیره ز نعتش فهم ها حیران
بیابانی شده پیدا كه بودی اندر او بی شك
هزاران جان شده بی تن هزاران تن شده بی جان
وزنده باد و تابان مهر دروی راه گم كردی
جز این دو نه درو چیزی ز سیر این و تف آن
بحوض اندر شده آبش چو قرطه ی دلبران پرچین
بدشت اندر شده تیغش چو زلف دلبران پیچان
نه جز خار خسك بستر نه جز سنگ سیه بالین
نه جز بادوزان رهبر نه جز شیر سیه رهبان
نه گفتم چیز جز یارب نه جستم چیز جز رستن
نه راندم اسب جز پویه نه دیدم خلق جز افغان
چو بگذشتی بری چونین كه كردم وصف او پیدا
چو زینگونه بیابانی گذاره كرد او زینسان
پدیدار آمدی كوهی چو رایش محكم و عالی
بنش بگذشته از ماهی سرش بگذشته از سرطان
ز زاوه ……………..
گذشتی چون ز نیل مصر بر موسیِّ بن عمران
همه كاری توان كردن چو باشد یاورت نصرت
بهر راهی توان رفتن چو باشد رهبرت یزدان
ز هر آبی كه بگذشتی بهر دشتی كه پیوستی
شدی سنگ اندر او لؤلؤ شدی ریگ اندر آن مرجان
شه غازی ملك محمود ازین راهی بدین صعبی
بفیروزی برون آمد بنام حضرت سبحان
شهنشاهی كه او داده سریر ملك را رتبت
خداوندی كز او گشته قوی مر ملك را بنیان
بدو عالی شده دولت بدو صافی شده نیت
بدو پیراسته موكب بدو آراسته ایوان
شود ملكش همی افزون دهد بختش همی یاری
كند دهرش همی خدمت برد چرخش همی فرمان
همه بسیاری دریا بنزد كف او اندك
همه دشواری عالم به پیش تیغ او آسان
صنیع خویشتن خواند امیرالمؤمنین او را
شده امكان او افزون كه بادش بر فزون امكان
همایون باد و فرخنده بر او این عز و جاه او
همیشه عز و جاه او چو نامش باد جاویدان
رسیده باد حلم او چو سهم او بهر موضع
بر افزون باد تمكینش ز امیرالمؤمنین هرمان
خداوندا تو آن شاهی كه پیش تو هبا باشد
سخای حاتم طائی و زور رستم دستان
ز رای خویشتن شاها بیك لحظه نهی چرخی
اگر جز بر مراد تو كند چرخ فلك دوران
اگر ناگه حسود تو كند عصیان تو پیدا
شود اندر دلش آتش بساعت بیگمان عصیان
همی تا منتظم دارد زمین را دور هفت انجم
همی تا تربیت یابد جهان از طبع چار اركان
همیشه شاد زی شاها بروی زاده ی خاتون
می مشكین ستان دایم ز دست بچه ی خاقان
***
«ستایش دیگر ازپادشاه »
الا ای باد شبگیری گذر كن سوی هندستان
كه از فر تو هندستان شود آراسته بستان
بهر شهری كه بگذشتی بآن شهر این خبر میده
كه آمد بر اثر اینك ركاب خسرو ایران
ملك محمود ابراهیم بن مسعود محمود آنك
چو او شاهی در این نسبت نیارد گنبد گردان
كشیده رایت عالی بر اوج آسمان از وی
خجسته طلعت خسرو چو ماه چارده رخشان
غریوان كوس محمودی چو رعد از ابر نیسانی
سپاه گرد بر گردش چو ابری كش بلا باران
خروس نای روئینش تو گفتی نفخ صورستی
كه از وی زلزله افتاده در جرم زمین یكسان
اگر از نفخ او اهل زمین گردد همی زنده
كند این نفخ صور اینجا مر اهل شرك را بیجان
خداوندا همه گیتی ترا مأمور شد یكسر
ركاب تو بپیروزی خرامد سوی هندستان
هر آن بقعت كه اهل آن بگرداند سر از طاعت
بر آن بقعه فرود آرد عمود گرز تو طوفان
چو بجهد برق تیغ تو كه ابر رزم خون بارد
زمین از كارزار تو شود چون لاله نعمان
بهر بیشه كه بگرازی ز سهم یوز و باز تو
بریزد ببر را ناخن بیفتد شیر را دندان
ترا كشتی چه كار آید بهر آبی كه پیش آید
گذر كن چون به نیل مصر بر موسی بن عمران
كرا بود از شهنشاهان چنین جاه و چنین رتبت
كه دیدست از جهانداران چنین قدر و چنین امكان
خداوند جهان سلطان بجای هیچ فرزندی
كجا كردست این اكرام و این اعزاز و این احسان
فرستادت بسی تحفه ز هر نوعی و هر جنسی
ز خاص خویش خلعتها كه فر ملك ازو تابان
سلاح نادره بیحد فراز آورده از عالم
ز تیغ و ناچخ و گرز و عمود و خنجر و خفتان
غلامانی همه كاری ببزم و رزم شایسته
همه چون شید در مجلس همه چون شیر در میدان
همه با تیر هم رخت و همه با نیزه هم خوابه
همه با شیر هم شیر و همه با پیل هم دندان
فراوان مركب تازی كه از مجنونشان نسبت
همه چون ابر در رفتن همه چون چرخ در جولان
به تیغ كوه چون رنگ و بصحن دشت چون آهو
میان آب چون ماهی میان بیشه چون ثعبان
همه با ساز پر گوهر بسان چرخ با كوكب
پر از پروین پر از خرقه پر از شعری پر از كیوان
عماری بر شتر رهبر جلالش از نسیج زر
بدر و گوهرش از سر مرصع كرده تا پایان
نوشته عهد منشوری امارت راو اندر وی
ز هر نوعی و هر جنسی بكرده بر تو بر پیمان
كمر شمشیر و اندر وی مرصع كرده گوهرها
كه این را از میان بركش جهان از دشمنان بستان
سپاهی بر نشان بی حد به كین جستن همه چیره
ز گیتی جور بردار وز عالم فتنه ها بنشان
گر آسایش همی خواهی بیاسای و وگر خواهی
كه سوی غز و بخرامی تو به دانی رسوم آن
بدست تست امر تو ترا فرمان روا باشد
ز رایان خدمت و طاعت ز تو فرمودن فرمان
كنون زین پس تو هر روزی همه فتح و ظفر بینی
شود پر نامه ای فتحت همه روم و همه ایران
ازین پس نصرت بیحد بود هر روز چون باشد
معین و یار تو بخت و دلیل و ناصرت یزدان
سخا و زور تو شاها هدر كردست در گیتی
سخای حاتم طائی و زور رستم دستان
گر از خشم تو بودی شب نخفتی هیچكس در شب
ور از رای تو بودی مه نبودی ماه را نقصان
همیشه تا همی تابد ز روی چرخ هفت انجم
همیشه تا همی پاید بگیتی در چهار اركان
بقا بادت بسر سبزی و پیروزی و بهروزی
ترا هر روز عز افزون دگر روزت دو صد چندان
جلال و دولتت دایم ز سلطان هر زمان افزون
جلال و دولت سلطان بگیتی مانده جاویدان
***
«هم در مدح او»
طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان
حال زمین دگرگشت از گشت آسمان
دو سپهر گشت رحائی و چون رحا
كافور سوده بارد بر باغ و بوستان
باد خزان همی جهد از هر طرف چو تیر
تا گشت شاخ گلبن خم گشته چون كمان
تا آب همچو باده همی خورد شاخ گل
چون روی مست لعل همی بود بوستان
اكنون زهول باد خزان گشت زردروی
برگش چو زعفران شد شاخش چو خیزران
رویش چراست زرد اگر ناتوان نشد
واتش چراست روشن اگر گشت ناتوان
تا تاج زر نهاد بسر بر درخت بست
گلبن بخدمتش كمر زر بر میان
تا آب جویبار چو تیغ زدوده شد
پوشیده آبگیر زره ها ز بیم آن
باشد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ
قمری نزد ز بیم نواهای دلستان
تا پر ستاره بود ز گل باغ را چمن
پیوسته بود بلبل در باغ پاسبان
اكنون كه برگ شاخ چو خورشید زرد شد
بلبل چو پاسبانان معزول گشت از آن
چون گشت باغ پیر نهان گشت راز او
چونانكه بود پیدا آنگه كه بد جوان
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
كاین راز خود پدید كند وان كند نهان
گوئی كه كاروانی از زعفران تر
آمد بباغ و باد بزد راه كاروان
بادوزان همیجهد اكنون ازین نشاط
كش هست بیكرانه و بیمرز زعفران
برجستنش ملال نه از سیر و ماندگی
گوئی كه هست مركب شاهنشه جهان
محمود سیف دولت و دین پادشاه دهر
تاج ملوك و فخر زمین خسرو زمان
شاهی كه گشت زنده و تازه ز رای او
دین رسول تازی و آیین باستان
با حلم او زمین گران چون هوا سبك
با طبع او هوای سبك چون زمین گران
بر ملك او سیاست او گشته پای بند
بر كنج او سخاوت او گشته قهرمان
جز در مدیح او همه فضل زمانه نقص
بیرون ز خدمتش هه سود جهان زیان
ابرست و باد مركب تازیش در نبرد
گر ابر با ركاب بود باد با عنان
از سم او ببینی بر دشتها اثر
زاوای او بیابی در گوشها نشان
تیغش بروز كوشش مانند صاعقه ست
ذكرش بعالم اندر گشتست داستان
چرخیست پرستاره و ابریست پر سرشك
آبیست بی تحرك و ناریست بیدخان
ای پادشاه عادل و ای شهریار حق
ای خسرو مظفر و ای شاه كامران
ای گاه بردباری و رادی چو اردشیر
وی وقت كامگاری و مردی چو اردوان
ای عدل را كمال تو چون چشم را بصر
وی ملك را جلال تو چون جسم را روان
در وصف كرده های تو حیران شده ضمیر
وز نعت دادهای تو عاجز شده بیان
هرگز كه ساخت اینكه تو سازی همی شها
از خسروان كافی و شاهان كامران
در ملك دید هیچكس این رتبت و شرف
در جود داشت هیچكس اینقدرت و توان
آمد خزان فرخ شاها بخدمتت
شد بوستان و باغ بدیگر نهادوسان
در بوستان بجای گل و لاله و سمن
آمد ترنج و نرگس و نارنج بیكران
گر ارغوان ز باغ بشد هیچ باك نیست
می خواه ارغوانی بر یاد ارغوان
فرخنده باد بر توشها مهرگان ز مهر
بگزار در نشاط دو صد مهر و مهرگان
تو بر سریر و وانكه ترا دوست در سرور
تو با هوای خویش و عدو مانده در هوان
تو سرفراز خسرو و شاهان ترا رهی
تو شادمان و آنكه بتو شاد شادمان
جاه تو بی تغیر و ملك تو مستقیم
عز تو بیكرانه و عمر تو جاودان
***
«مدیح دیگر از پادشاه»
مگر كه هجران هست از چهار طبع جهان
كه چار طبع مرا داد هر زمان هجران
دلبر آتش گردید و گشت دیده پر آب
تنم چو باد سبك گشت و سر چو خاك گران
ببرد جانم جانان و زنده ماندم من
كه دید هرگز در دهر زنده بیجان
عجب نباشد اگر زنده ام كه در تن من
مركب است ز هجران او چهار اركان
چو شد حرارت عشقش بر این دلم غالب
ای ایندو دیده گشادم من اكحل و شریان
اگر حرارت كمتر شود برفتن خون
چرا حرارت من شد فزون ز رفتن آن
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چو دیدار و فكرت شیطان
سیه نبود ولیكن مرا سیاه نمود
سیاه باشد خود روز عاشق حیران
بچشم همچو هم آمد مرا سیاه و سپید
بحكم هر دو چو هم بود آشكار و نهان
چنان نمود بچشم من از درازی شب
نبود خواهد گوئی كه هرگزش پایان
چو خیل پروین بر آسمان پدید آمد
بنات نعش نهان شد ز گنبد گردان
پگاه دلبر دلجوی من ز حجره خویش
نهاد دست بر آنروی بیروان و توان
ز لعل و شكر در وی دمید باد بهم
هزار دستان گفتی كه میزند دستان
چو گشت گویا آن بیزبان هزار آواز
گل مورد او گشت لاله نعمان
نگر چه گفت مرا گفت مرمرا درنی
كه خیزو برجه مسعود سعد بن سلمان
مدیح گوی كه فردا بشادكامی و لهو
شراب خواهد خوردن خدایگان جهان
سر ملوك جهان تاج خسروان محمود
كه هرچه گویمش از مدح هست صد چندان
خدایگانی و شاهی كه مدح و خدمت او
گزیده چون هنرست و ستوده چون احسان
بگاه بخشش مانند عیسی مریم
بگاه كوشش مانند موسی عمران
دو دست او بگه بزم بر ولیش جنان
حسام او بگه رزم بر عدو ثعبان
زمین شود چو هوا و هوا شود چو زمین
چو شد گران و سبك شاه را ركاب و عنان
خدایگانا شاها كیا تو آن ملكی
كه در كمال تو عاجز شدست وصف و بیان
زمانه حرزی سازد همی از آن نامه
كه سیف دولت محمود باشدش عنوان
بكشوری كه بنامت كنند خطبه ادا
درو نبینند از قحط و از نیاز نشان
هر آن بنا كه بنامت نهند بنیادش
بعمرها نكند دست حادثه ویران
هر آن دیار كه ویران كند سیاست تو
فلك نداند كردنش هرگز آبادان
ز رای تست همه معجزات دهر پدید
ز لفظ تست همه مشكلات چرخ عیان
بنزد دست تو بسیار سوزیان اندك
بنزد تیغ تو دشوار روزگار آسان
همیشه تا بود از آسمان زمین ساكن
كند بگرد زمین آسمان همی دوران
بقدر و رفعت مانند آسمان بادی
چو آسمانت روان باد بر جهان فرمان
سپهر با تو بكرده بمملكت بیعت
زمانه با تو ببسته بخسروی پیمان
بعون دولت عالم بدوستان بسپار
به تیغ نصرت گیتی ز دشمنان بستان
بزن بباغ جلالت سرای پرده فتح
درو بگستر از انصاف و عدل شادروان
بساط خسروی اندر جهان فرو گستر
علامت ملكی از سپهر بر گذران
ز ملك خویش بناز و ز عدل خود بر خور
بكام و لهو بپای و بعزو ناز بمان
تو شادمانه و سلطان اعظم ابراهیم
بروزگار تو همواره خرم و شادان
***
«همورا ستوده است»
تهنیت عید را چو سرو خرامان
از در خر پشته اندر آمد جانان
بویا زلفش ببوی عنبر سارا
رنگین رویش برنگ لاله نعمان
كرده بشانه دو تاه سیصد حلقه
كرده به تنبول لعل سی و دو مرجان
مشك سیاهش بزیر حلقه مغفر
سیم سپیدش بزیر عیبه خفتان
لاله خود روی زیر جعد مسلسل
سوسن آزاد زیر زلف پریشان
ماندم حیران زروی خوب وی آری
هركه ببیند پری بماند حیران
گریان گریان نگاه كردم در وی
دیده من كرد پاك خندان خندان
تهنیتم كرد و گفت عید مبارك
گفت چو من روز عید خواهی مهمان
بر رخ او برزدم گلاب تو گفتی
هست گل سرخ زیر قطره باران
گفتمش امروز نزد چاكر بنشین
و آتش هجران من زمانی بنشان
گفتا برخیز و سوی خدمت بشتاب
تهنیت عید بر شهنشه بر خوان
خسرو محمود شهریار جهانگیر
خسرو محمود شهریار جهانبان
آتش سوزان زده حسامش در هند
دو دو شرارش رسیده در همه گیهان
ای گه بخشش بسان عیسی مریم
وی گه كوشش بسان موسی عمران
گفت تو آن كرد كو نكرد بدعوت
تیغ تو آن كرد كو نكرد به ثعبان
تو بلهاور و هول تو بسراندیب
تو ببلارام و سهم تو بخراسان
بسته ی ایام را بظل تو راحت
خسته ی افلاس را سخای تو درمان
مال فراوان بنزد جود تو اندك
خدمت اندك بمجلس تو فراوان
كار جلالت ز ملكت تو برونق
شغل بزرگی بدولت تو بسامان
شاهان دعوی كنند و برهانشان نیست
تو نكنی دعوی و نمائی برهان
سست شود دست و پای شاهان چون تو
سخت كنی تنگ روز جنگ به یكران
ای چو سلیمان بجاه و حشمت و رتبت
باره شبدیز تو چو تخت سلیمان
رفت مه صوم و عید میمون آمد
هست مبشر بفتح های فراوان
عیدت فرخنده باد و طاعت مقبول
باد دل و عمر تو ز دولت شادان
باد بكردار عمر نوح ترا عمر
باد حسام تو بر عدوی تو طوفان
چرخ ترا دولت سمائی رهبر
تیغ ترا نصرت خدائی افسان
***
«باز در مدح آن شهریار»
بسوی هند خرامید بهر جستن كین
ركاب خسرو محمود سیف دولت و دین
گشاده چتر همایون چو آسمان بلند
كشیده رایت عالی بر اوج علیین
قرار برده ز برنده خنجر هندی
ز بهر آنكه دهد بوم هند را تسكین
ز عكس خنجر او آفتاب خیره شده
ز سم مركب او زلزله گرفته زمین
چه تاب دارد نخجیر و آهو و روباه
چو سوی صید خرامد ز بیشه شیر عرین
خدایگانا این داستان معروف است
كه كرد بنده بشعر خود اندرون تضمین
هزار بنده ندارد دل خداوندی
هزار كبك ندارد دل یكی شاهین
هزار سركش هر روز بامداد پگاه
به پیش فرش تو بر خاك می نهند جبین
همه غلام تواند با كه كرد خواهی رزم
همه رهی تواند از كه جست خواهی كین
مگر ز بهر تماشا براه و رسم شكار
یكی خرامی ناگه ز راه هند بچین
بگرد شاها اندر جهان كه گشتن تو
دهد جهانرا ترتیب و ملك را تزیین
تو آسمان برینی و بی گمان باشد
ثبات گیتی از گشت آسمان برین
بكار نامدت از بهر رزم تیغ و عمود
نه نیز حاجت باشد بخنجر و زوبین
جهان بگیری بی آنكه هیچ رنج بری
بحزم صادق و عزم درست و رای رزین
زهی موفق و مسعود پادشاه بزرگ
رهی مظفر و منصور شهریار زمین
هزار بحری هنگام بزم در یك صدر
هزار شیری هنگام رزم در یك زین
ترا ببیژن و گرگین صفت چگونه كنم
كه هر غلام تو صد بیژنست و صد گرگین
چو برفروختی از تیغ آتش اندر هند
بشهر فارس فرو مرد آتش برزین
بهر چه قصد كنی مر ترا چه باك بود
چو هست ایزد در كارها دلیل و معین
بهر كجا كه نهی روی باشدت بی شك
فتوح و نصرت پیوسته بر یسار و یمین
همیشه بادی تابنده تر ز بدر منیر
همیشه بادی پاینده تر ز كوه متین
بهر رهی كه روی رهبر تو فتح بود
كراست در همه آفاق رهبری به ازین
نه دیر باشد شاها كه كلك هفت اقلیم
چنانكه هند شود مرترا بزیر نگین
هزار شهر گشائی ز شهرهای بزرگ
هزار نامه ی فتحت رود سوی غزنین
محل رتبت تو برشده بمهر سپهر
ثبات ملك تو پیوسته بر شهور و سنین
مباد هرگز عمر ترا فنا یا رب
مباد هرگز ملك ترا زوال آمین
***
«مدح ثقة الملك طاهر بن علی»
كرد همتای روضه ی رضوان
ملك سلطان بدولت سلطان
ثقة الملك طاهر بن علی
آنكه گردون چو او نداد نشان
آن فلك همت ستاره محل
آن قضا قوت زمانه توان
مهر او آب و كین او آتش
خشم او درد و عفو او درمان
در گشاده ولیش را نصرت
راه بسته عدوش را خذلان
كرده در زیر دست و زیر قدم
همت و رتبتش زمین و زمان
كمترین پایه ای ازین برجیس
كمترین پایه ای از آن كیوان
ای خداوند شاه و شاهی را
ازدهای تو اندرین گیهان
زنده گشتست ملك كیخسرو
تازه گشتست عدل نوشروان
بهنرها بكرده ای دعوی
باثرها نموده ای برهان
خیره از وصف تو روان و خرد
عاجز از مدح تو یقین و گمان
بدسگال تو جنگ پیوستست
برنشسته بباره ی حرمان
كرده از دولت مخالف تیر
برده از بخت سرنگون پیكان
هر زمانی همی گشاید شست
بگسسته زه و شكسته كمان
تو بكلك آن گشاده ای كه بتیغ
نگشاده ست رستم دستان
خیل عزم ترا ذكاست دلیل
تیغ حزم ترا دهاست فسان
دو زبانیست كلك تو كه بدوست
اعتماد زبان شاه جهان
تا زبان آوران همه شده اند
یك زبان در ثنای آن دو زبان
رخ نیكوست زیر خال جمال
دو رخ درج زیر نقش بنان
مركب فكرتست و همچو سوار
چون سرانگشت برفشارد ران
همه در كردنی دهد ناورد
همه در بودنی كند دوران
زیبدش عرض آفتاب مجال
شایدش طول آسمان میدان
آن فشاند بلحظه ای بر خلق
كه نبارد بسالها باران
نكته ای نیز یاد خواهم كرد
شاعر استاخ باشد و كشخان
بزم تو نیست هیچ بی انعام
دست تو نیست هیچ بی احسان
بعطاها بسی تهی كردی
شایگان گنجها یكان و دوكان
هست چرخ سپهر عمر ترا
صد و پنجاه ساله كرده ضمان
دست بخشش كشیده دار و مدار
همگنان را بهر عطا یكسان
مایه ی سنگ و خاك چندین نیست
سخت نیكوست این قضیه بدان
تنگدل گردی ار ز بهر عطات
زر و نقره نماند اندر كان
نه بگفتم نكو غلط كردم
كه نگردد ز امر تو دوران
گر بگردد فنا زمین بزمین
ور نماند جهان كران بكران
دولتت را خدای عزوجل
آفریند دگر چهار اركان
دورها درهم آنچنان بندد
كه نیابد ره اندر او حدثان
از زمستان چو بهره برداری
آردت نوشكفته تابستان
بنگر اكنون كه از پی بزمت
چون برآراست باغ را نیسان
بر همه دشت و كه فراز و نشیب
فرش روم است و حله كمسان
نه عجب گر ز حرص عشرت تو
گل دمد سال و ماه در بستان
نه شگفت ار هزار دستان نیز
بر گل از مدح تو زند دستان
ای ازین سمج تنگ دیده ی من
سرمه كه فتاد ناگاهان
گل ندیدم ز خون چو گل شد چشم
خارجست اندرین دو دیده از آن
یادم آمد كه هست سالی سه
نه زیادت ازین و نه نقصان
كه نكردی ز بنده یاد شبی
در چمنها به پیش آن ایوان
در كلفشان تو چه عشرت كرد
مدح خوانان چو رعد و نعره زنان
مطربانت ز گفته های رهی
بركشیده بآسمان الحان
كرده بنده بشكر نعمت تو
بر بدیهه ترانها پران
یافته از تو با هزار لطف
خلعت و نورهائی دگران
گه ركاب و عنان تو نكشد
مگر ابر بهار و باد بزان
حال دیگر شد ای شگفت آری
این چنین است حال چرخ كیان
رنج بسیار بود و گشت اندك
حال دشوار بود و گشت آسان
دشمن و دوست دیده بود كه من
پار بودم ز جمله ی اعیان
اسب بسیار و بنده ی بیحد
مال انواع و نعمت الوان
ز بس مانی و قرطنانی عجب
تا بحدی كه گفت هم نتوان
گفت هر دوستی كه بود مرا
كام بگرای ای برادر هان
من چو مستان همی دوانیدم
از چپ و راست برگشاده دهان
بر همه اعتماد انكه مرا
نتواند كه كس نهد بهتان
كرده ام شغل و گفته ام مدحت
كه ندیده ست كس چنین و چنان
از عمل نیست یكدرم باقی
بر من از هیچوجه در دیوان
شاه دادست هرچه دارم و هست
صنعت و نعمت آشكار و نهان
مدحها گفتم و مرا بعوض
داد توقیعهای بس طیان
من همی گفتم این و هاتف گفت
سبلت و ریش كنده كم جنبان
لاجرم بربداد كبر و بطر
گشت سامان و كار بی سامان
هستم اینك درین حصار مرنج
كنده و سوخته نه خان و نه بان
زار ناله كنان درین كهسار
بر سر و بر زنان درین زندان
پای من خاك را بكرده بكام
چشم من روز را ندیده عیان
موی بر فرق و دیده اندر چشم
پنجه شیر و صورت ثعبان
شكم و پشت من درین یكسال
والله اریافته ست جامه و نان
یافته ست این ولیك بس اندك
داشته ست آن ولیك بس خلقان
مشتكی گر برنج یابم و من
نزنم جز كه راه حول و جلان
ور بود درجهم بگوشت چنانك
كودك شیرخواره در پستان
هر زمانم چنانكه مژده بود
گوید این تازه روی زندانبان
بس بود از سرشك تو امسال
اندرین كوه لاله نعمان
ور درین مژده ندهمش چیزی
زند او در دو چشم من پیكان
اندرین سمج كار من شب و روز
مدح سلطان و سوره قرآن
ندهندم همی دوات و قلم
نشنوندم همی نفیر و فغان
من بآواز چون همی خوانم
یاد گیرد ز دور باد وزان
ببرد تا بمدح موج زند
بوم ایران و بقعت توران
گر ز جاه توام امان باشد
دهدم گردش زمانه امان
حكم و فرمان خدایراست بلی
او كند حكم و او دهد فرمان
در دل پاك تو هم او فكند
كه برون آریم ازین زندان
بنشانی مرا تو بر خوانی
كه ازو زاده چشمه حیوان
كه همه آرزوی من بانست
نان چو شد منقطع نماند جان
خلعتی ام دهی ز خاصه خویش
كه ازین پیش داده ای زآنسان
باز من بنده را بیارائی
این سرو تن باطلس و بركان
منت هر لحظه مدحتی خوانم
كه نخواندست هیچ مدحت خوان
صورت ان همه شفای بصر
لذت این همه غذای روان
ببرندش چو تحفه دست بدست
بشود در جهان دهان بدهان
تو گشاده دو دست چون حاتم
من زبانی گشاده چون سحبان
گر بود از توام بنعمت سود
نبود از منت بمدح زیان
بس خوشست آرزوی من یارب
تو بدین آرزو مرا برسان
تا دهد بخت رای را یاری
رای تو پیر باد و بخت جوان
با تو اقبال چرخ را تاكید
با تو تایید جاه را پیمان
شاه صاحبقران هفت اقلیم
تو مشار و مشیر حكم قران
ماند یك آرزو بخواهم خواست
شاد بنشین و مطربان بنشان
ایستاده ببوی تو عباس
باده فرمای پنج پیش از خوان
تا چنان سخت گرددش گردن
كه شود سخت بر همش دندان
آید آواز نوش ساقی او
همچو آواز پتك بر سندان
هرچه گوید مرا رواست روا
دوستی دوستیست بی تاوان
یارب آن روزگار خواهم دید
آن چو مه طلعت و چو مورمیان
تو خداوند شاد و خرم زی
تو خداوند كام و دولت ران
در بزرگی چو آفتاب بتاب
در سعادت چو روزگار بمان
***
«مدیح منصور بن سعید»
دوش گفتی ز تیرگی شب من
زلف حورست و رای اهریمن
زشت چون ظلم و بیكرانه چو حرص
تیره چون محنت و سیه چو حزن
مانده شد مهر گوئی از رفتار
سیر شد چرخ گوئی از گشتن
همچو زنگار خورده آینه ای
مینمود از فراز من روزن
كه ز رنگش نمیتوانستم
اندرو روی صبح را دیدن
چرخ مانند گرزنی كه بود
اندرو در و گوهر گرزن
آتش اندر دلم بسوخته صبر
آب ازین دیدگان ببرده وسن
مهر چون آتشی فرو شد و زو
پر ز دود سیاه شد روزن
گرنه دود سیاه بود چرا
زو روان گشت آب دیده من
از سیاهیش چشم من اعمی
وز نهیبش زبان من الكن
از دلم ترجمان شده كلكی
چون زبانم همی گشاده سخن
در دلم چون شب سیاه آورد
از معانی كواكب روشن
گرنه آبستن است از چه سبب
ناشكیبا بود گه زادن
كس نداند كه او چه خواهد زاد
این چنین باشد آری آبستن
بسرش رفتن و كشان از پس
گیسوی عنبرینش چون دامن
تیز رفتار گردد و چیره
چون كه مجروح گردد از آهن
دشمن اوست آهن و كه شنید
كس كه باشد صلاحش از دشمن
نوبهاری همی برآرد زود
كه ازو عقل را بود گلشن
زآن سیاهیش چون دل لاله
بر سپیدیش همچو روی سمن
بست زنار و شد نگارپرست
صاحب از بهر آن زدش گردن
خواجه منصور بن سعید كه كرد
زنده آثار احمد بن حسن
ای سخای تو در جهان سایر
وانكه گر داردی سخات بدن
بجهان در نماندی خالی
از هوا جای یك سر سوزن
وعده تو ندید هرگز بطل
بخشش تو نداشت هرگز من
نیست پاداشنی سخای ترا
نه سخای تو هست پاداشن
تو حسامی بگوهر و بهتر
باز پیش حسام فقر مجن
وین عجب تر كه تیغ دانش را
هم تو صیقل شدی و هم توسن
بگه آفرینش از حشمت
باقیی ماند گشت اصل فتن
ای ز بهر وزارت آورده
مرترا سروری چو در عدن
دری و در نظم و نثر ترا
كس نداند درین زمانه ثمن
از دل و جان رهی خاص توام
تا مرا جان و دل بود در تن
در هوای توام ببسته میان
در ثنای توام گشاده دهن
من بیفتاده ام مرا بردار
بار اندوه از تنم بفكن
خز كوفی مدار همچو پلاس
گل سوری مبوی چون راسن
ای شكسته منازعان را پشت
پشت اندیشه را بمن بشكن
رخ برافروز همچو مهر سپهر
سر برافراز همچو سرو چمن
باده گیر از كف دلارائی
لعبتی ماهروی زهره ذقن
گر نماندست سوسن و گل هست
عارض و روی چونگل و سوسن
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن
باد دستار نیكخواهت تاج
باد پیراهن عدوت كفن
***
«ارسلان بن مسعود را ستاید»
ز خورشید روی ملك ارسلان
شد این قصر روشنتر از آسمان
جهاندار شاهی كه مانند او
ندیدست یكچشم شاه زمان
نبیند سر همتش را فلك
نیابد یقین دلش را گمان
تو آن قصر داری بهاری ز ملك
كه آنرا نباشد بگیتی خزان
تو آن بوستانی كه در صحن تو
زمه بیكران هست سرو روان
كه دیدست هرگز چنین شهریار
كه دیدست هرگز چنین بوستان
همی روزگار از تو دارد مثل
همی از تو گوید فلك داستان
بلی پیشگاه امانی ز عدل
بتو خرم و شاد عدل و امان
توئی معدن ملك تا حشر پای
توئی منبع جود جاوید مان
همیشه بتو خرم و شاد باد
شهنشاه عادل ملك ارسلان
زمین شهریاری جهان داوری
كه ملكش جوانست و بختش جوان
ز صاحبقرانها قرانها چنو
جهانرا نبودست صاحبقران
نه چون حشمتش حشمت اردشیر
نه چو همتش همت اردوان
جهان و فلك مدح و فرمانش را
گشاده دهانست و بسته میان
نه چون دولت او جهان فراخ
نه چون رتبت او سپهر كیان
ز سهمش بلرزد همی بحر و بر
ز جودش بنالد همی كوه و كان
ز جودست بر گنج او كاربند
ز عدلست بر ملك او پاسبان
همی تا بود شادمانه دلی
دلش باد از مملكت شادمان
فلك پیش شاهیش بسته كمر
زمانه بشادیش كرده ضمان
***
«مدیح سیف الدوله محمود»
ای ترا خوانده صنیع خود امیرالمؤمنین
همچنین بادا جلالت بر زیادت همچنین
سیف دولت مر ترا زین پیشتر بوده لقب
عز ملت را برافزون كرد امیرالمؤمنین
اصبحت شمس العلی فی دولة من مشرق
نحمد الرحمن حمدا و هو رب العالمین
این بشارت حور عینانرا همی گوید بخلد
برنبشته بر دو پر خویشتن روح الامین
بخت زیبنده لقب كردند شاهان مر ترا
این لقب خواهند كردن خسروان نقش نگین
هر كه خواهد تا بود همواره با شادی و ناز
این لقب را گو بخوان و صاحبش را گو ببین
هر كسی را هست یك عید و ترا شاها دو عید
هر دو بارامش عدیل و هر دو با شادی قرین
آن یكی این عید فرخنده كه می آید مدام
وان یكی فرخ لقب كامد ترا اكنون بحین
فر خجسته باد و میمون این همایون هر دو عید
دوستانت شاد بادند و بداندیشان غمین
***
«درود بر خواجه احمد بن حسن»
شاد باش ای زمانه ریمن
بكن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشكن
گر بنائی برآیدم بشكوب
ور نهالی ببالدم بركن
هر كه افتاد بر كشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفكن
بازم اندر بلائی افكندی
كه كشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام كه از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
كه ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
بشب و روز بینم از روزن
ترسم از بس كه دید تاریكی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت كرد
از دل دلربای من آهن
زان كنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من بحیله ببریدند
اینهمه دوستان عهدشكن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنكه از نوبهار رادی او
بخزان رست در جهان سوسن
آنكه دانش بدو نموده هنر
وانكه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی كریمی و جود را مسكن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو كف تو ابر در بهمن
هر جوادی بنزد تو سفله
هر فصیحی بنزد تو الكن
تا همی مهر بردمد بفلك
تا همی سرو برجهد ز چمن
در جهان دوستكام بادی تو
كه شدم من بكامه ی دشمن
بتو نالم همی معونت كن
مرمرا از زمانه ی ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
***
«مدح شیرزاد»
راست كن طارم كاراسته شد گلشن
تازه كن جانها جانا بمی روشن
بر جمال شه ساقی تو قدحها ده
بر ثنای شه مطرب تو نواها زن
بازوی دولت و تاج شرف و ملت
شیرزاد آن شه پیل افكن شیر اوژن
آنكه در خدمت گیتی شودش بنده
وانكه از طاعت گردون نهدش گردن
بسطت جاهش در دهر برد لشكر
رفعت قدرش بر چرخ كشد دامن
لطف و خلقش را چون آب شود آتش
عنف و باسش را چون موم شود آهن
ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد
بگذرد زخمش گر كوه شود جوشن
دست لهوش را ناهید شود یاره
فرق عزش را خورشید سزد گرزن
روز بزم او یادی مكن از حاتم
وقت رزم او ذكری مبر از بیژن
باد در دولت تا عقل بود در سر
باد در نعمت تا روح بود در تن
***
«مدح سیف الدوله محمود»
دو مساعد یار و دایم جفت و با هم همزبان
شكل و رنگ این و آن چون گلبن و سرو روان
با لباس حور عین با صورت خلد برین
با جلال آفتاب و با كمال آسمان
دوستان دارند ایشان هر یكی بس بیشمار
عاشقان دارند ایشان هر یكی بس بیكران
دوستان اندر ثناشان جمله بگشاده دهن
عاشقان اندر هواشان یكسره بسته میان
آفتاب و آسمان و كوه و دریا زیر این
پیل مست و ببر تند و شیر غران زیر آن
گاهشان باشد قرار و گاهشان باشد مدار
گاه بر مركز بوند و گاه بر باد وزان
با بها گشته ز اقبال شهنشاه زمین
یافته زینت ز فر شهریار كامران
شاه محمود بن ابراهیم سیف الدوله آنك
ناورد چون او شهنشاهی فلك درصد قران
عز ملت شاه غازی آنكه از تأیید بخت
پایه كیوان شده هر پای تختش را مكان
پادشاهی چشم و روشن رایش اندر وی بصر
شهریاری جسم و عالی نامش اندر وی روان
مدحت او چاكران را سوی هر نعمت دلیل
خدمت او بندگان را سوی هر دولت نشان
دوستانش را خزان و زهر او چون نوبهار
دشمنانش را بهار از كینه ی او چون خزان
تا پدید آمد چو آتش تیغ او اندر مصاف
همچو سیماب از جهانشد بدسگال او نهان
ای نهاده قدر تو بر تارك عیوق پای
همت عالی تو با مشتری كرده قران
خلعتی دادت شهنشاه جهان از خاص خویش
از بدایع همچنان چون نوشكفته بوستان
گرد بر گردش نوشته دست پیروزی و عز
نام تو خسرو كه گردی در جهان صاحبقران
همچنین بادا شهنشاه زمانه همچنین
فرخ و فرخنده بادت خلعت شاه جهان
تا بگردد آسمان و تا بتابد آفتاب
تا بپاید مركز و بر وی بروید ارغوان
شاه گیر و شاه بند و مال بخش و داد ده
دیرزی و شاد باش و ملك گیر و ملك ران
***
«سلطان مسعود را ستاید»
ای ملك شیردل پیل تن
صفدر لشكر شكن تیغ زن
خسرو مسعود سعود فلك
بر سر تاج تو شده انجمن
دولت در خدمت و در مدح تو
بسته میانست و گشاده دهن
رخش تو بر خاك چو بگشاد كام
دشت شود پر گل و پر یاسمن
تیغ تو چون گشت برهنه بجنگ
جوشن پوشد ز نهیب اهرمن
بیش بهندستان از غزو تو
نه تن بت ماند نه جان شمن
گویدی اوصاف تو گر یابدی
خامه و شمشیر و زبان و سخن
بر فلك گردان نعش بنات
تا نشود جمع چو نجم پرن
بادی تابنده چو مهر فلك
بادی بالنده چو سرو چمن
ناصح تو محتشم و محترم
حاسد تو منهزم و ممتحن
***
«قصیده دیگر در مدح آن پادشاه»
ملك ملك ارسلان
ساكن روض الجنان
شاه زمانه فروز
خسرو صاحبقران
رایت و رایش بلند
دولت و بختش جوان
همت او آفتاب
رتبت او آسمان
مطرب راهی بزن
راوی بیتی بخوان
فی ملك عدله
یخدمها النیران
ای بدل اردشیر
وی عوض اردوان
بنده امرت سپهر
بسته حكمت جهان
ای ملك كامران
خسرو صاحبقران
دوش بخواب اندرون
وقت سپیده دمان
آمد نزد رهی
روان نوشیروان
گفت كه مسعود سعد
شاعر چیره زبان
دیدی عدلی كه خلق
یاد ندارد چنان
دیدی كآباد كرد
جمله زمین و زمان
عدل ملك بوالملوك
شاه ملك ارسلان
در صفت عدل او
مدح بگردون رسان
ورچه امروز هست
تنت چنین ناتوان
چو گرددت تن درست
وایمن گردی بجان
تو وصف این عدل كن
بوصف نیكو بیان
درین معانی بشعر
بساز ده داستان
ای ملك مال ده
خسرو گیتی ستان
سیاست ملك را
پیش تو در یك زمان
جمع شد از هر سویی
دویست كوه روان
جمله برآن هر یكی
یك اژدهای دمان
بر سر هر پیل مست
نشسته یك پیلبان
برین سیاست كه رفت
ای ملك كامران
قحط چو باران نشاند
رحمت تو از جهان
احسنت ای پادشاه
شاد بگیتی بمان
داشتن ملك و دین
جز كه چنین كی توان
خلق جهانرا همه
كودك و پیر و جوان
بجود كردی غنی
بعدل دادی امان
زایل كردی شها
ز خلق نرخ گران
جانشان دادی همه
كه اصل جانست نان
خلق بگیتی ندید
چون تو شهی مهربان
زین پس دزدان شوند
بدرقه كاروان
بیش نترسد ز گرگ
بر رمه مرد شبان
ز جود خالی نه ای
حظی داری از آن
عدل تو بر ملك و دین
جود تو بر گنج و كان
چون تو نبودست و نیست
خسرو فرمان روان
عادلی و عدل تو
رسید در هر مكان
شاها با عدل و ملك
زنده بمان جاودان
***
«مدح عمیدالملك ابوالقاسم»
روز نوروز و ماه فروردین
آمدند ای عجب ز خلد برین
تاجها ساخت گلبنانرا آن
حله ها بافت باغها را این
باد فرخنده بر عمید اجل
خاصه ی پادشاه روی زمین
عمده دین و ملك ابوالقاسم
كه بیاراست روی ملك بدین
آن بزرگی كه رایت همت
بگذرانید از اوج علیین
به ذكا كرد ملك را ثابت
به دها داد فتنه را تسكین
هنر از رای او برد تعظیم
خرد از طبع او كند تلقین
عزم او را مضای بادبزان
حزم او را ثبات كوه متین
این یكی را زمانه زیر ركاب
وان یكی را سپهر زیر نگین
نور و ظلمت بود به عفو و بخشم
آب و آتش بود بمهر و به كین
نه عجب گر زداد او زین پس
خویش گردد تذرو را شاهین
شاد باش ای جهان بروی تو شاد
غم نصیب عدوست شادنشین
نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو وقت رزم شیر عرین
راست گوئی ز بهر تیغ و قلم
آفریده شد آن خجسته یمین
بنده خویش را معونت كن
ای جهانرا شده بعدل معین
هر كه خواهد همیشه شادی تو
نبود در همه جهان غمگین
شب نخسبم همی ز رنج و عنا
نیست حاجت ببستر و بالین
گر بتو نیستی قوی دل من
چكدی زهره ی من مسكین
از تو بودی همه تعهد من
گاه محنت بحصنهای حصین
جان تو دادی مرا پس از ایزد
اندرین حبس و بند باز پسین
بخدائی كه صنع و حكمت او
ماند از گردش شهور و سنین
كه بباقی عمر یك لحظه
رو نتابم ز خدمتت پس ازین
سازم از جود تو ضیاع و عقار
گیرم از مدح تو رفیق و قرین
ببرد چون بروی تو نگرم
شادی تو ز روی بختم چین
فخرم آن بس بود كه هر روزی
بر بساطت نهم بعجز جبین
تا بود بر فلك طلوع و غروب
تا بود در زمان مكان و مكین
باد چرخ محل و رتبت تو
روشن از ماه و زهره و پروین
باد باغ نشاط و نزهت تو
خرم از لاله و گل و نسرین
من مبارك زبان و نیك پیم
هم چنین باد و هم چنین آمین
***
«مدیح سیف الدوله محمود»
گرنه شاگرد كف شاه جهان شد مهرگان
چون كف شاه جهان پر زر چرا دارد جهان
ور نشد باد خزانرا رهگذر بر تیغ او
پس چرا شد بوستان دیناری از بادبزان
راست گوئی منهزم گشت از خزان باد بهار
چون سپاه اندر هزیمت ریخت زر بیكران
ابر گریان شد طلایه نوبهار اندر هوا
گشت ناپیدا چو آمد نوبت باد خزان
راست گوئی بود بلبل مدح خوان نوبهار
چون خزان آمد شد از بیم خزان بسته دهان
زعفران اصلی بود مرخنده را هست این درست
هر كه او خندان نباشد خنده ش آرد زعفران
چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا باز ایستاد از خنده خندان بوستان
یا ز بسیاری كه دادش بازگشتست او بعكس
هرچه از حد بگذرد ناچار گردد ضد آن
روز نقصان گیرد اكنون همچو عمر بدسگال
شب بیفزاید كنون چون بخت شاه كامران
آب روشن گشت و صافی چون سنان و تیغ او
شاخ زرد و چفته شد چون پشت و روی بندگان
قطب ملت سیف دولت شهریار ملك گیر
تاج شاهی عز دولت خسرو گیتی ستان
شاه ابوالقاسم ملك محمود آن كز هیبتش
لرزه گیرد گاه رزم او زمین و آسمان
تیغ او چون برفروزد آتش اندر كارزار
جان بدخواهان برآید زو بكردار دخان
آنكه از بیمش بریزد ناخن ببر و هزبر
وانكه از هولش بدرد زهره شیر ژیان
آنكه وصف او نگنجد هیچكس را در یقین
وانكه نعت او نیاید هیچكس را در گمان
فر خجسته رای او بر جامه ی شاهی علم
گستریده نام او بر نامه ی دولت نشان
هرچه او بیند بود دیدار او عین صواب
هرچه او گوید بود گفتار او سحر بیان
مشتری و زهره را هرگز نبودی حكم سعد
گر نبودی قدر او با هر دوان كرده قران
گر نبودی از برای ساز او را نامدی
در ناسفته ز دریا زر پاكیزه ز كان
طرفهای ساز بگشادند در مدحش دهن
كرد گردون هر یكی را گوهری اندر دهان
ای جلال پادشاهی وی جمال خسروی
هستی اندر جاه و رتبت اردشیر و اردوان
چون بگوش آمد صریر كلك تو بدخواه را
بشنود هم در زمان از تن صفیر استخوان
گرنه قطب دولت و بخت جوان شد تخت تو
پس چرا گردند گردش دولت و بخت جوان
مهرگان آمد بخدمت شهریارا نزد تو
در میان بوستان بگشاد گنج شایگان
باده ی چون زنگ خواه اندر نوای نای و چنگ
نوش كن از دست حورا دلبر نوشین روان
ای بتو میمون و فرخ روزگار خسروی
بر تو فرخ باد و میمون خلعت شاه جهان
همچنین بادی همیشه نزد شاهنشه عزیز
همچنین باد از تو دایم شاه شاهان شادمان
تا همی دولت بود در دولت عالی بناز
تا همی نعمت بود در نعمت باقی بمان
مملكت افزون و همچون مملكت بفروز كار
روزگارت فرخ و چون روزگارت مهرگان
التجای تو ببخت آمد و نعم الملتجاء
ایزدت دایم معین والله خیر المستعان
***
«هم در مدح او»
روز مهرو ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگارمهرجوی مهربان
همچو روی عاشقان بینم بزردی روی باغ
باده باید بر صبوحی همچو روی دوستان
این عروسان بهاری را كه ابر نوبهار
با جواهر جلوه كرد اندر میان بوستان
تاجهاشان بود بر سر از عقیق و لاجورد
قرطهاشان بود در بر از پرند و پرنیان
كله ها زد باد نیسان از ملون جامه ها
پرده ها بست ابر آزار از منقش بهرمان
مشك بودی بیحد و كافور بودی بیقیاس
در بودی بیمرو یاقوت بودی بیكران
حمل بویا مشك بودی تنگها بر تنگها
بار مروارید بودی كاروان در كاروان
تا خزانی باد سوی بوستان لشكر كشید
زینتش گشتست روی ارغوان چون زعفران
هركجا كاكنون بسوی باغ و بستان بگذری
دیبه ی زربفت بینی زین كران تا آن كران
از غبار باد دیناری شده برگ درخت
وز صفای آب زنگاری شده جوی روان
خوردهای زرساده بركشیده از غلاف
تیغهای آب داده بركشیده از میان
تا یهودی گشت باغ و جامه ها پوشید زرد
می نیارد زند خواندن زندواف و زندخوان
شد چو روی بدسگال مملكت برگ درخت
باشد آب جوی همچون تیغ شاه كامران
سیف دولت شاه محمود بن ابراهیم آنك
جان شاهیرا تنست و شخص شاهیرا روان
خسرو خسرو نژاد و پهلو پهلو نسب
شهریار بر و بحر و پادشاه انس و جان
پیش او حلم زمین همچون هوا باشد سبك
پیش طبع او هوا هم چون زمین باشد گران
از نهیب گرز او در چرخ گردنده اثر
وز سر شمشیر او بر ماه دو هفته نشان
ای گه بخشش فریدون گاه كوشش كیقباد
ای بهمت اردشیر و ای بحشمت اردوان
ور فریدون قباد و اردوان و اردشیر
زنده اندی پیش رخشت بنده بودندی دوان
كوه و بحر و آفتاب و آسمان خوانم ترا
كوه و بحر و آفتاب و آسمانی بیگمان
تو بگاه حلم كوهی و بگاه علم بحر
گاه رفعت آفتابی گاه قدرت آسمان
تیغ تو چون برفروزد در میان كارزار
مغز بدخواهت بجوشد در میان استخوان
جشن فرخ مهرگان آمد بخدمت مر ترا
خسروانی جام بستان برنهاد خسروان
جوشن و بر گستوان از خر باید ساختن
كامد اینك با لباس لشكری باد خزان
فرخ و فرخنده بادت مهرگان و روز مهر
باد دولت با تو كرده صد قران در یكقران
ملك از تو با نشاط و تو ز ملكت با نشاط
دولت از تو شادمان و تو ز دولت شادمان
***
«ستایش سلطان مسعود»
ای خرد را براستی قانون
وی دل تو ز هر هنر قارون
دون طبع تو مایه ی دریا
زیر قدر تو پایه ی گردون
فضل را فكرت تو یاری گر
جود را نعمت ترا همنون
هر محاسن كه در جهان باشد
نبود از خصال تو بیرون
بكمال بضاعتی منسوب
وز دها و كفایتی معجون
از سعودست نام و كنیت تو
كه همه با سعادتی مقرون
بحر طبعی شگفت نیست كه هست
همه لفظ تو لؤلؤ مكنون
گرد اقبال تو نیارد گشت
بمضرت زمانه وارون
هر زمان فتنه بر سیاست تو
چون معزم همی كند افسون
حمله و زخم هیبت تو همی
از دل سنگ خاره آرد خون
هر كه از مجلس تو دور بود
همچو من باشد ای عجب مغبون
خون همیگردد و نیارم گفت
دلم از رنجهای گوناگون
دارم از حرز مدح تو تعویذ
ورنه در حال گردمی مجنون
باز پشتم قوی بدولت تست
از فلك باك نایدم اكنون
چون تو حری مرا بدست بود
كی براندیشم از زمانه دون
تا كند ماه و آفتاب همی
روز و شب را بروشنی مرهون
باد روزت بهار لهو انگیز
باد بختت هلال روز افزون
***
«ثنای سیف الدوله محمود»
بر من بتافت یار و بتابم ز تاب او
طاقت نماند پیش مرا با عتاب او
این روی پر ز دره و در خوشاب گشت
از آرزوی دره و در خوشاب او
از رشگ آن نقاب كه بر روی او رسد
گشت این تن ضعیف چو تار نقاب او
چون نوشم آید ار چه چو زهرم دهد جواب
زیرا كه هست بر لب راه جواب او
بربود خواب از من و آنگه بخفت خوش
پیوسته گشت گوئی خوابم بخواب او
خوردم شراب عشقش یكساغر و هنوز
اندر سر منست خمار شراب او
چنگ عقاب زلفش و پر تذرو روی
ایمن رخ تذرو ز چنگ عقاب او
باز سپید روی و غراب سیاه زلف
وز بیم باز او شده لرزان غراب او
داند كه هست بسته زلفین او دلم
هر ساعتی فزون كند آن پیچ و تاب او
چون زر پخته شد رخ چو نسیم خام من
زان آفتاب تابان وز مشك ناب او
گر زر ز آفتاب زیادت شود همی
نقصان چرا شود زرم از آفتاب او
بر عاشق ای نگارین رحمت كن و مسوز
بر آتش فراق دل چون كباب او
شاید كه آب او بر تو به شود كه هست
زان مجلس شهنشه گیتی مآب او
محمود سیف دولت شاهی كه در جهان
شاهنشهست از همه شاهان خطاب او
هر ملك را اگرچه فراوان بود زمان
محمود شاه باشد مالكرقاب او
شخصش سپهر و خلقش دروی نجوم او
خشمش اثیر و تیرش در وی شهاب او
كفش سحاب و تازه ازو بوستان ملك
زحمت ندید و صاعقه اندر سحاب او
یابد فلك درنگ بوقت درنگ او
گیرد زمین شتاب بگاه شتاب او
باشد هوا گران چو سبك شد عنان او
گردد زمین سبك چو گران شد ركاب او
صافی شدست آب جلالت ز آتشش
افروخته ست آتش هیبت ز آب او
آبست و آتشست حسامش برزمگاه
روی زمین و چرخ پر از موج و تاب او
در دیده مخالف ملكست سیل او
واندر دل معادی دین التهاب او
هر بقعه ی كه مركب او بسپرد زمینش
گردد گلاب و عنبر آب و تراب او
روید بجای خار شقایق ز عنبرش
باشد بجای سنگ گهر در گلاب او
آثار مهر اوست در آباد این زمین
تاثیر كین اوست چنین در خراب او
كم باد بدسگال وی و باد برفزون
اقبال و ملك و دولت و عمر و شباب او
چون باغ باد مجلسش آراسته مدام
چون عندلیب و بلبل چنگ و رباب او
***
«در مدح»
ای اختیار عالم در اختیار تو
وی پیشوای ملك و ملك پیشكار تو
بر آسمان دولت قطب كفایتی
بسته مدار مملكت اندر قرار تو
خورشید گشت همت گردون فروز تو
تا چرخ شد جلالت گیتی نگار تو
تا در وجود نامدی از عالم عدم
گردون سپید دیده شد از انتظار تو
سعد فلك همی نكند اختیار خویش
تا ننگرد نخستین در اختیار تو
چون مهر بر سپهر بود اگر توئی سوار
شیر سپهر خم زدی از رهگذار تو
گردون سرفراخته را گوژگشت پشت
تا سرفراخت همت گردون گزار تو
در تاختن پیاده شود فتنه سوار
چون پاشنه گشاید عزم سوار تو
بی بیم شد ز زلزله حادثه جهان
تا تكیه كرد بر خرد استوار تو
گردون ز خط كام تو بیرون نبرد گام
تا بانگ زد برو هنر كامگار تو
دریای پهن خاست ز موج سخای تو
كوه بلند رست ز بیخ وقار تو
چون باغ خلد چرخ بیاراست ملك شاه
آیین و سیرت و ادب شاهوار تو
عدل بسیط تو بچه دارد همی روا
زینگونه ظلم همت تو بر یسار تو
در دفتر سخای تو چون بنگریم هست
اندكترین رقم صلت صد هزار تو
هر روز ریع شكر و ثنا بر زیادتست
تا هست خلق وجود ضیاع و عقار تو
مست شراب جودی و هرگز بهیچوقت
چشم زمانه چشم ندارد خمار تو
شاداب و سرفراخته سروی بباغ عز
تا گشت فر دولت عالی بهار تو
گویند بارور نبود سرو نیست راست
سروی تو و مصالح ملكست بار تو
در مجلس تو خون قنینه چگونه ریخت
گر مال پاره پاره شد از كارزار تو
ای ذوالفقاروار كشیده زبان تیز
زوحیدرانه رفته همه نظم كار تو
در كر و فر صلح بكردار كرده راست
بر حل و عقد دولت تو ذوالفقار تو
ای پرهنر سوار بمیدان نام و ننگ
باد قضا شكاف ندارد غبار تو
بگذارد كار دولت و بگشاد راه دین
گیتی گشای بازوی خنجر گذار تو
بدخواه در شتاب و گریزست و گیرگیر
از هیبت درنگ تو و كارزار تو
گردد بخدمت تو سرمرد بارور
صحن سرای فرخ تو روز بار تو
ای جوهر محیط شده بر عیار دهر
هرگز بحق گرفت كه داند عیار تو
از زینهار خوردن گیتی بری شود
هر كوه پناه گیرد در زینهار تو
ای شیر مرغزار نیارد گذار كرد
یك شیر شرزه بر طرف مرغزار تو
بر چهره عدوی تو نشكفت هیچ گل
كاندر دلش نرست ز اندیشه خار تو
من گویمی كه یار نداری بهیچ روی
گر بخت نیستی بهمه وقت یار تو
در طبع تو نگردد هرگز بزرگیی
كان سعی بخت تو ننهد در كنار تو
چون افتخار كرد بتو هر چه بود و هست
اندر زمانه از چه نهد افتخار تو
آنگوهری كه شاید گوهر ترا صدف
آن آتشی كه زیبد آتش شرار تو
شاگرد ملك بودی استاداز آنشدی
آموزگار نیست جز آموزگار تو
هر نعمتی كه هست بود در شمار من
تا هست نام شعر من اندر شعار تو
نكبت نگشت یارد اندر جوار من
تا جان من خزیده بود در جوار تو
از مفخرت شدست شعار و دثار من
تا بر تن منست شعار و دثار تو
بادی ازینجهان بهمه وقت یادگار
هرگز جهان مباد ز تو یادگار تو
امروز من بطوع ترا بنده ترزدی
امسال تو بطبع ترا به ز پار تو
***
«مدح منصور بن سعید»
ای كشتئی كه در شكم تست آب تو
آرام جانور همه در اضطراب تو
نیك و بد زمین ز فراز و نشیب تو
بیش و كم جهان ز درنگ و شتاب تو
هرگه كه تو برآئی گوید فلك بمهر
اینك ببافتند بدریا نقاب تو
تا روز ناله تو بگوش آیدم همی
شب نغنوی ببست مگر باد خواب تو
تا بست درو نرگس ما چشم روشنت
تا چشم تو بریخت برو در ناب تو
تا بر تو خوی چكاند بر گل ز تو چو گل
گلبن معطرست بطبع از گلاب تو
گر اصل زندگانی مائی همی چرا
یك لحظه بیش ناید عمر حباب تو
پر آب و آتشست كنار تو سال و ماه
پس چونكه آتش تو نمیرد ز آب تو
بر جای خلق رحمت باشی همه چرا
زینسان باب و آتش باشد عذاب تو
كوهی بطبع و شكل وز آن چونكنی سؤال
جز كوه كس نداند دادن جواب تو
ای كودك جوان ز عطای تو باغ و راغ
پیری شدی برنگ و شب آمد خضاب تو
ای چرخ پرستاره كجا خواب دیده ای
كایدون دمادمست بجستن شهاب تو
ای سایبان خاك بیا از چه مانده ای
كافتاده و گسسته عمود و طناب تو
فتحست فتحباب تو روزی خلق را
از كف صاحبست مگر فتحباب تو
منصور بن سعید كه از شرم رای او
خورشید و ماه روی كشد در حجاب تو
ای خنجری كه آب تو شد آبروی تو
مهرست وكینه در تو براندود باب تو
هر چاكریت در هنر افزون ز صاحبست
صاحب چگونه یارم كردن خطاب تو
آن پهن عالمی كه نباشد زمانه را
چون جوش تو برآید پایاب و تاب تو
چون خاك چرخ پست شود از سموم تو
چون سنگ بحر غرقه شود در سراب تو
ای پرهنر سوار بمیدان كر و فر
در باد و برق چیست مجی و ذهاب تو
چرخ و فلك بماند پیش عنان تو
گوی زمین بگردد زیر ركاب تو
چون شب همیشه اصل زمین گشت روز تو
چون شیب مایه ی خرد آمد شباب تو
افراخته ست چرخ ز قدر بلند تو
افروخته ست ملك برای صواب تو
تا همتت بقدر سپهر دگر شدست
ما را دگر جهانی آمد جناب تو
خوی تو خشم و عفو جهاندار گشت از آنك
دوزخ شد و بهشت ثواب و عقاب تو
حرص ارچه در صواب جواب تو غرقه گشت
شد سوخته حذر زچه آتش عقاب تو
در دولت آنچنانی كاباد تست ملك
باشد خزانه تو همیشه خراب تو
جز میوه وزارت نامد نصیب تو
بیشك چو هست بیخ وزارت نصاب تو
هرگه كه عالمی را بینم بهر مراد
جود تو سیره كرده و من با شتاب تو
با خویشتن چه گویم گویم دروغ شد
زی مردمان بخدمت تو انتساب تو
مسعود از آن چو باز به بند اوفتاده ای
زیرا ز فال زجر برآمد غراب تو
چون خار وخس ببالد بدخواه تو همی
زیرا ز آتش تو برفت التهاب تو
تازد تذرو و گور به بیشه كه روزگار
بشكست چنگ و مخلب شیر و عقاب تو
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زینروی باشد از همگان اجتناب تو
اكنون نمیستاند چیزی ز دست كس
دست تو تا نگردد برده جناب تو
ای صید پای بسته و رفته ز كاردست
وجهت اگر نترسد از تو كلاب تو
آن گوشت پاره گشته از خنجر بلا
كز تو همی براند سیری ذئاب تو
ای تیغ روزگار ترا در نیام كرد
مانا بترس بود به بیم از ضراب تو
از خانه چون پیاده شطرنج رفته ای
كاندر میان نطع نباشد ایاب تو
در تنگیی شدی كه نداند برون شدن
از دولت تو دعوت نامستجاب تو
آخر چرا ضعیف تری هر زمان بزور
چندین كه روزگار بیفزود تاب تو
ای شیردل مگردان نومید دل كه چرخ
آخر ز ران رنگان سازد كباب تو
ای آفتاب رای جهان از تو نورمند
خفاش تیره چشم شدم ز آفتاب تو
دانی كه گوهری ام اندر صمیم كوه
ویحك چرا نپروردم نور و تاب تو
من با تو جنگ دارم و میلم بآشتیست
واندیشه هیچگونه نجوید عتاب تو
گر در حساب تست همه نادرات دهر
پس من چرا برون شده ام از حساب تو
در خویشتن شگفت بماند ازین نهاد
رد سپهر داند گشت انتخاب تو
هر یك همیدواند دریابدم هلاك
گر در نیابدم خرد زودیاب تو
این بار من دعای تو قصر ترا كنم
گویم كه سرمه باد جهانرا تراب تو
حور بهشت باد گرامی عبید تو
آب حیات باد مروق شراب تو
باغ بهار بادی از خرمی و زیب
قمری و عندلیب تو چنگ و رباب تو
***
«مرثیت یكی از دوستان»
بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو
واكنون صفات خویش كنم یا صفات تو
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده مانده ز تو مکرمات تو
دیدی فضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهره تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و قربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانه ی تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد بهرجا از تو عفات تو
نالد همی بزاری و گرید همی بدرد
آن کس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچکس نماند که رحمت نکردهای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست ترا کردگار از آنک
شادی نبود هیچ ترا از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو
اندوه من بروی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
از مرگ تو بشعر خبر چون کنم که نیست
دشمنترین خلق جهان جز ثقات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیئات تو
***
«ستایشگری»
ای شیر رزم شیر شكاری شكار تو
بادا شكار شیران همواره كار تو
در بیشه نره شیر ژیانرا قرار نیست
از ذوالفقار شیر كش بیقرار تو
كردند ذوالفقار ترا بیقرار نام
از بسكه بیقرار بود ذوالفقار تو
روزیكه بیحصار نباشند سركشان
تیغ حصار گیر تو باشد حصار تو
در بیشه شیر ترسان از یوزبان تو
در كه عقاب لرزان از بازدار تو
ای فخر دولت و شرف اندر سرای تو
وی ناز و نزهت و طرب اندر كنار تو
آرد بدولت تو بتاراج تاج خان
گر رخصه یابد از توشها چتردار تو
درپای شاه چین بربندی نهد گران
گر یابد از تو فرمان سالار بار تو
قیصر بخواب دید ترا در میان جنگ
وان خنجر اندر آن كف خنجر گذار تو
بیدار شد ز خواب و ندیدیش دیده دیر
از هول نقش خنجر خاره گزار تو
همواره باد دولت و تایید جفت تو
پیوسته باد نصرت و توفیق یار تو
از تو خجسته گشت همه روزگار من
بر تو خجسته باد همه روزگار تو
***
«مدح یكی از شهان»
ای خنجر بران تو روز وغا برهان تو
برهان كه دید اندر جهان جز خنجر بران تو
خورشید روشن تخت تو ماه فروزان تاج تو
روی مجره فرش تو چرخ برین ایوان تو
بحری و جود كف تو روز سخاوت موج تو
چرخی و تیر و تیغ تو روز وغا كیوان تو
چرخ فلك تیره شده از خنجر پرنور تو
گوش زمانه كر شده از مركب غران تو
شیر عرین عاجز شده از شوكت یكران تو
باد وزان حیران شده از شولك پران تو
در هر سپاسی سهم تو در هر دیاری وهم تو
در هر زبانی شكر تو در هر دلی پیمان تو
فتح و ظفر بنهاده سر بر ناچخ و شمشیر تو
روح الامین پوشیده پر بر جوشن و خفتان تو
بس نیست چون رادی كنی زرهای كان با گنج تو
بس نیست چون جولان كنی روی زمین میدان تو
نه دفع باشد نه خطا در رزم پیكان ترا
بنشانده اند اندر قضا گوئی مگر پیكان تو
رستم بگاه معركه بسیار دستان ساختی
باشد قوی بازوی تو در معركه دستان تو
دعوی شاهان زمین شاها بود معنی تو
از رزم و بزم آمد پدید اندر هنر برهان تو
بازوی تو چون رای تو دیدار تو چون فعل تو
تیغ تو چون اوهام تو خوی تو چون ایمان تو
در جد و هزل آمد پدید اندر ادب معنی تو
دشوار پیران جهان شاها بود آسان تو
خالی نباشد یكزمان زایل نگردد یكنفس
از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو
هنگام بزم تو شها پر زر و گوهر شد جهان
از لفظ گوهر بار تو وز دست زرافشان تو
فرزانگان در جود تو آزادگان در شكر تو
بر پادشاهان حكم تو بر خسروان فرمان تو
یك ذره نبود نیكویی روزی بشادی نگذرد
آنرا كه در دل بگذرد یك ذره از عصیان تو
شاها بگرد اندر جهان تا عالم آبادان شود
چرخی و آبادان شود این عالم از دوران تو
بس زود باشد خسروا از نصرت و تأیید تو
تا هفت كشور مرترا گردد چو هندستان تو
جان عدو از تیغ تو باشد همیشه در فنا
صد آفرین ایزدی هر ساعتی بر جان تو
گیتی همه خرم شده از دولت و اقبال تو
سلطان بتو شاد و جهان بر حشمت سلطان تو
عز و شرف در صدر تو لهو و لعب در طبع تو
فتح و ظفر در پیش تو نزل بقا بر خوان تو
***
«مدح ابوسعید بابو و شرح حال خویش»
لاله رویاند سرشكم تازه در هر مرحله
پس بهاری دارد از من در زمستان قافله
عشق دلبر قرعه زد چوندل نصیب او رسید
راه پیشش برگرفتم دل بدو كردم یله
بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
شد سیه در گفتگو آمد جهان در مشغله
هند و روم و زنگ را بر من بشوراند همی
یار هند و چشم رومی عارض زنگی كله
در وداعش زآب دیده آتش دل داشت راز
كام طعم حنظل و رخسار رنگ حنظله
من دریده جیب و اندر گردن آنسیم تن
دستها درهم فكنده همچو گوی و انگله
رفته و گفته غم سوداش بر هر طایفه
كرده از هجرانش بر سر خاك در هر مرحله
آفتی آید همی هرگه مرا بی واسطه
اندهی زاید همی هر شب مرا بی فاصله
اندرین سرما ز رنج راندن سخت ایشگفت
من چنانم در عرق چون كودكان در آبله
صحن دریا روی هامون گشته از موج غبار
باشه ی كیسه بزورقهای زرین سرخله
چزد را بر شاخهای خم گرفته لحن نای
باد را از برگهای خشك بانگ چنگله
خنجر برق آمده بر تارك كوه و شده
زنگ خورده تیغ شب را صبح روشن مصقله
من فكنده راحله بر سمت هنجار جبل
مدحت بوسعد بابو كرده زاد و راحله
آنكه بستاند شكوهش قوت از هر نائبه
وانكه بربندد هراسش راه بر هر نازله
ملك و دولت را بقبض و بسط رایش مقتدا
دین و ملت را بحل و عقد عقلش عاقله
چرخ طبع او نگردد هیچ بی خورشید و ماه
بحر جود او نباشد هیچ بیموج صله
در جهان از باد خشمش زلزله خیزد همی
گرنه از حلمش زمین ایمن شدی از زلزله
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افكانه شود
هر شكم كز حادثات دهر باشد حامله
ای سؤال آزمندان از صحیفه ی جود تو
چون دعای نیك مردان در صحیفه ی كامله
بند جود و طوق منت ساختی زیرا كه هست
مكرمتهای تو درهم گشته همچون سلسله
گر نبیند چشمم از تو زود سودی بی زیان
نشنود گوش تو از من دیر شكری بی گله
تا سخن را فخر نامت زیور و پیرایه داد
مدح گوهر یاره گشت و شكر لؤلؤ مرسله
خانه جاه ترا دست شرف بافد بساط
كسوت لهو ترا كف طرب گیرد كله
صید جان دشمنانت شد بآواز اسد
تخم عز دوستانت گشت بار سنبله
تا همی نزدیك ذوق اركان و اوزان بحور
از سبب گردد مركب از وتد وز فاصله
باد سرو نزهتت بالان و نالان بلبلان
باد باغ عشرتت خندان و گریان بلبله
بدسگالان ترا جانها و دلها روز و شب
از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله
چشم و دلشان سالها از درد زخم و تف رنج
حلقهای نیزه باد و حقه های مشعله
سینهاشان بر دریده مغزهاشان كوفته
چنگ شیر شرزه و خرطوم پیل منگله
من ثنا گویم نخستین پس دعا پس حسب حال
كه فریضه ست اول آنگه سنت آنگه نافله
چست بركندی مرا بی هیچ جرم و احتیال
خرد بشكستی مرا بی هیچ حقد و غائله
شاد و غمگین گشته از خذلان من در پیش تو
دشمنان دو زبان و دوستان یك دله
سست پای و خیره سرگشتم چو دیدم گرد خویش
دیلمان خاكپای سر برهنه یك گله
همچو مازو رویشان نفج و سیه همچون تذرو
چون هلیله زردشان روی و ترش چون آمله
رویها تابان ز خشم اندامها پیچان ز بغض
گوئیا دارند با دلقوه و درد چله
گبر كردندی همه بر كتفشان بی كوردین
صدر جستندی همه در پایشان بیحاصله
خانه من زان سگان گو شكم شد پارگین
حجره من زان خران پر شكم شد مزبله
خرده ی سیمم نماند از خرج ایشان در گره
ذره مغزم نماند از بانگ ایشان در كله
حاصل و ناحاصل آن پنج ویرانه مرا
خورده و ناخورده آن بركشیده حوصله
والله ار دیدم زریع آن بوجه سود كرد
یكجو و یك حبه و یكذره و یك خردله
***
«مدحتگری»
ای نصرت و فتح پیش بر كرده
تن پیش سپاه دین سپر كرده
بر دست نهاده عمر شیرین را
جان گرد میان خود كمر كرده
از ملتان تا بحضرت غزنین
بر مایه نصرت و ظفر كرده
نه لشكر بیكران بهم خوانده
نه مردم بیعدد حشر كرده
از لشكر ترك و هندو افغانان
بر باره هزار شیر نر كرده
وز بهر شكار بدسگالان را
چون گرسنه شیر پرخطر كرده
بگرفته عنان دولت سلطان
توفیق خدای راهبر كرده
بر دشت زمرد جنگ سد بسته
در كوه به تیغ تیز در كرده
بر دامن كوه كوفته موكب
گوش ملك سپهر كر كرده
وین روشن دیده مهر تابان را
از گرد سپاه بی بصر كرده
صد ساله زمین خشك را از خون
تا ماهی و پشت گاو تر كرده
صحرای فراخ و غار بی بن را
از خون مخالفان شمر كرده
كفار ز بیم تیغ برانت
بر كوه چو رنگ مستقر كرده
بر كشور جنگوان زده ناگاه
هر زیر كه یافته زبر كرده
افروخته تیغت آتش سوزان
مغز و دل كفر پر شرر كرده
انگیخته روز معركه ابری
بارانش ز ناچخ و تبر كرده
بر دشمن كسوتی بپوشیده
وان كسوت تازه را عبر كرده
از خاك درشت ابره را داده
وز خون سیاهش آستر كرده
مر عالم روح را بیكساعت
چون بتكده ها پر از صور كرده
این ساعت عالم دگر بوده
آن ساعت تیغ تو دگر كرده
كاری كه بده سفر نكردی كس
آسان آسان بیك سفر كرده
آنجا زده ای كه اهل آن دلها
بودند ز كفر چون حجر كرده
نه بوی رسیده دروی از ایمان
نه باد هدی برو گذر كرده
هر پیر پدر كه از جهان رفته
ده عهد بكفر با پسر كرده
خواهم دهن مبشرانت را
مانند صدف پر از درر كرده
ای همت و عادت ترا ایزد
فهرست بزرگی و هنر كرده
غزوی نكنی كه ناردت ایزد
از نصرت و فتح بهره ور كرده
گیری پسران بی پدر بوده
آری پسران بی پدر كرده
آن چیست كه خسروت بفرماید
كش ناری پیش همچو زر كرده
نوروز بخدمتت همی آید
گیتی همه پر زبار و بر كرده
بس رود و زمین و كوه را یابی
چون دیبه روم و شوشتر كرده
از كوه شكفته لاله ها بینی
سرها ز میان سنگ بر كرده
آیند بباغ بلبل و قمری
این قصه فتح تو زبر كرده
آواز بمدحت تو بگشاده
سرها ز نشاط پر بطر كرده
تو ساخته مجلسی و از خوبان
پر زهره روشن و قمر كرده
در صدر نشسته و می نصرت
در روی و دماغ تو اثر كرده
بر اول می كه گیری اندر كف
یاد شه راد دادگر كرده
واندر دل مهربانت افتاده
در زاری كار من نظر كرده
امروز منم ثنا و شكر تو
داروی تن و دل و جگر كرده
روزان و شبان ز بهر مدح تو
دارم قلمی بدست سر كرده
بس زود كتابخانه را یابی
از گفته من پر از گهر كرده
كی باشی بازگشته زانجانب
نه راه بجانب دگر كرده
وین نصرت و فتح را من اندر خور
بسیار دعای ماحضر كرده
دزدیده ز دور دیده دیدارت
وز بیم پیادگان حذر كرده
تا مهر ز خاور فلك باشد
آهنگ بسوی باختر كرده
از خاور تا بباختر بادا
رای تو بهر هنر سمر كرده
هر ساعت عز و دولت عالی
باغ طرب تو تازه تر كرده
***
«مدح محمد خاص»
دولت خاص و خاصه زاده شاه
رایت فخر بركشید به ماه
تاج گردون محمد آنكه گرفت
در بزرگیش ملك و عدل پناه
ملك را داد رای او رونق
ظلم را كرد عدل او كوتاه
همتش یافت بر مكارم دست
حشمتش بست بر حوادث راه
آسمانیست بر جهان هنر
آفتابیست در میان سپاه
چون ز حضرت بسوی هندستان
زد بفرمان شاه لشكر گاه
چشم گیتی بتیغ كرد سپید
روی گردون بگرد كرد سیاه
در همه بیشها ز سهمش رفت
شیر شرزه بسایه روباه
آبدان شد همه ز باران ریگ
بارور شد همه بدانه گیاه
كشت پیدا نبود و هر منزل
بود انبارهای كوفته كاه
دشت مازندران كه دیو سپید
دروی از بیم جان نكرد نگاه
گرمی او نبرده بوی نسیم
خشكی او ندیده روی میاه
روز بودی كه صد تن كاری
اندرو گشتی از سموم تباه
شد بهشت برین بدولت او
حوض كوثر شد اندرو هر چاه
ره چنان شد ز آب كاندر وی
حاجت آمد سپاهرا بشناه
ای بزرگی كه ملك رای ترا
كرد اقرار طوع بی اكراه
باشد افزون زده هزار سوار
كه بر اقبال تو شدند گواه
نیست بر حزم تو قدر واقف
نیست از عزم تو قضا آگاه
هم ترا خسرویست سیرت و رسم
هم ترا ایزدیست فره و راه
هم مرا دشمنست گشت فلك
كوششم در زمانه هست تباه
هیچكس داشته ست ازینگونه
معجزاتی علیك عین الله
بهمه كار عون و ناصر تو
رای پیرست و دولت برناه
از چو تو محتشم فروزد ملك
وز چو تو پیشگاه نازد گاه
ابر بارنده ی بپاداشن
بحر آشفته ی بباد افراه
ای عمیدی كز آستانه تو
خاك روبند سركشان به جباه
رفته صیت تو در همه عالم
مانده مدح تو در همه افواه
تا زدم در بهار دولت تو
دست در شاخ خدمتت ناگاه
عذرها خواست روزگار از من
بازگردد همی ز كرده گناه
بسلام آمدم همی هر روز
دولت و بخت بامداد پگاه
تا پناهست عدل را بحسام
تا شكوهست ملك را بكلاه
باد روزت بفال نیكو گوی
باد كارت بكام نیكو خواه
تهنیت خلعت ترا گویم
كه مهنا به تست خلعت شاه
دشمنت را ز تن برآید جان
چون بدین غم ز دل برآرد آه
خلعتی بادت از ملك هر روز
دولتی بادت از فلك هر ماه
دست گیتی بدولت تو دلیل
پشت گردون بخدمت تو دوتاه
بینی از بخت هرچه جوئی جوی
یابی از چرخ هرچه خواهی خواه
***
«گفتگو با خویشتن»
ای سرد و گرم دهر کشیده
شیرین و تلخ دهر چشیده
اندر هزار بادیه گشته
بر تو هزار باد وزیده
بیحد بنای آز کشفته
بیمر لباس صبر دریده
در چند کارزار فتاده
در چند مرغزار چریده
اقلیمها بنام سپرده
در دشتها بوهم دویده
در سمجهای حبس نشسته
با حلقههای بند خمیده
در بحرها چو ابر گذشته
در دشتها چو باد تنیده
بیبیم در حوادث جسته
بیباک با سپهر چخیده
اندوه بوته ی تو نهاده
واندیشه آتش تو دمیده
گردون ترا عیار گرفته
یکذره بر تو بار ندیده
اعجاز گفته ی تو شنوده
انصاف کرده ی تو گزیده
سحر آمده برغبت و اشعارت
از تو بگوش حرص شنیده
باغیست خاطر تو شکفته
شاخیست فکرت تو دمیده
هر کس بری ز شاخ تو برده
هر کس گلی ز باغ تو چیده
وان سر بریده خامه بی حبر
ذوق تو از تو باز بریده
افزون نمیکند ز لباده
بر تر نمیشود ز ولیده
وان کسوتیکه محنت رشته ست
نابافته ست و نیم تنیده
تا چند بود خواهی بیجرم
در کنج این خراب خزیده
لرزان بتن چو دیو گرفته
پیچان بجان چو مار گزیده
چهره ز زخم درد شکسته
قامت ز رنج بار خمیده
جان از تن تو چست گسسته
هوش از دل تو پاک رمیده
چشمت ز گریه جوی گشاده
جسمت بگونه زر کشیده
ادبار در دم تو نشسته
افلاس بر سر تو رسیده
نه پی بگام راست نهاده
نه می بکام خویش مزیده
اشک دو دیده روی تو کرده
نار چهار شاخ کفیده
گوئیکه دانه دانه ی لعلست
زو قطره قطره خون چکیده
از بهر خوشهای را بسیار
بر خویشتن چو نال نویده
در چشم تو امید گلی را
صد خار انتظار خلیده
شمشیر سطوت تو زده زنگ
شیر عزیمت تو شمیده
سرو طراوت تو شکسته
روز جوانی تو پریده
بر مایه سود کرد چه داری
ای تجربت بعمر خریده
حق تو مینبیند بینی
این سرنگون بچندین دیده
حال تو بیحلاوت و بیرنگ
مانند میوهایست مکیده
هم روزی آخرت برساند
ایزد بدانچه هست سزیده
مسعود سعد چند كنی ژاژ
چه فایده ز ژاژ لبیده
***
«ستایش ثقة الملك طاهر بن علی»
ای ملک ملک چون نگار کرده
در عصر خزانها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قار و گیتی
در چشم معادی چو قار کرده
گوید همه روزه بلند گردون
کوهست بما بر مدار کوه
این ملک بحق طاهرعلی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی و صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیده ی بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام ترا کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهر گشائی که مر ترا شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده بحق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر باز كار کرده
زیور زده دولت و بحشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال ترا روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
این روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک ترا ذوالفقار کرده
ای عالم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را نشار کرده
هست این تن من در حصار انده
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی ببر تو عزیز بودم
و امروز مرا حبس خوار کرده
بیرنگم و چون رنگ روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زینسان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کارزار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانه نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیده پرخون زمین زندان
در فصل خزان لالهزار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
بر کنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم ز رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش بزندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بیشمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بیغبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کار زاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالف پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بنده از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهره گردون بود بشبها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال ترا پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بدخواه ترا تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق ترا یادگار کرده
***
«مدیح ملك ارسلان بن مسعود»
ای بعارض سپید و زلف سیاه
چون لب خود نبید لعل بخواه
روی دولت سپید و قصر سپید
روز دشمن سیاه و چتر سیاه
مملكت را هزار شمع فروخت
می بیار ای بروی شمع سپاه
تا میی چند جانفزای خوریم
بر بساط بقای دولت و شاه
شه ملك ارسلان بن مسعود
ملك عدل ورز داد پناه
پادشاهی كه بر بزرگی او
دارد اقبال او هزار گواه
ای خداوند بندگی ترا
گیتی اقرار كرده بی اكراه
آفتابی بوقت پاداشن
آسمانی بگاه بادافراه
ناصحت را نكرد گیتی رد
دشمنت را نداشت چرخ نگاه
روزگار تو هرچه راست نهاد
نكند گشت روزگار تباه
راز تو با زمانه پیمان بست
چون ز راز زمانه گشت آگاه
دست ظلم درازدست شده
كرد عدل تو از جهان كوتاه
روزگار گناهكار امروز
باز گردد همی بعذر گناه
گاه و بیگاه زر همی بارد
تا ز تو گاه شاد شد ناگاه
نه عجب گر ز ابر بخشش تو
برگ زرین دمد بجای گیاه
مهر گوئی كه از چهارم چرخ
روی تست از چهار پر كلاه
خاك بوسد سپهر هر روزی
پیش تخت تو بامداد پكاه
گشت خورشید چرخ روشن چشم
چوی سوی دولت تو كرد نگاه
دید روی تو چشم چشمه ی مهر
گفت شاها علیك عین الله
با تو یك روی شد جهان دو روی
با تو یكتاه شد جهان دو تاه
ملك آراست از سپاه سپهر
هین برآرای چون سپهر سپاه
از خراسان چو بار برداری
سوی ملك عراق در كش راه
مملكتها ستان و شاهان بند
پادشاهی فزای و دشمن كاه
خسروان بزرگ هفت اقلیم
خاك روبند پیش تو به جباه
زیر زخمت چه تاب دارد كوه
پیش صرصر كجا برآید كاه
شیر شرزه چو از نخیر بخاست
بیش در بیشه نگذرد روباه
دشمن تو اگر شود بیژن
نیست جاش از جهان مگر تك چاه
تا ز گردون همی فروزد روز
تا ز دوران همی فزاید ماه
چون فروزنده روز بادت ملك
چون فزاینده ماه بادت جاه
ناصح دولت تو دانش پیر
عون ملك تو دولت برناه
***
«تهنیت فتح هندوستان »
ای ذكر خنجر تو بعالم سمر شده
وز عدل تو بچین و بماچین خبر شده
گردون بپیش همت تو گشته چون زمین
دریا بنزد دو كف تو چون شمر شده
زی حلم و طبع تو نسب آرند كوه و بحر
زآنند هر دو پر گهر و پر درر شده
اندر جهان سراسر از خاطر و گفت
دانش خطر گرفته و زر بی خطر شده
از جود تو سخاوت حاتم شده هبا
وز زور تو شجاعت رستم هدر شده
آن چیست نه ز دولت تو یافته نصیب
وآن كیست نه ز دولت تو بهره ور شده
از بیم گرز و تیغ تو خورشید گشته زرد
وز بانگ نای و كوس تو بهرام كر شده
تیغ تو آتشیست كه تف و شرار آن
در تارك و دو دیده شیران نر شده
ای آنكه در دو موضع كلك و حسام تو
یاری ده قضا و دلیل قدر شده
اكنون كه سوی غزو خرامی بخرمی
از فر تو جهانی بینی دگر شده
رایان هندراو امیران نغز را
لبها ز بیم خشك شده دیده تر شده
اكنون بهند بینند از سهم و هیبتت
صد خاندان شاهان زیر و زبر شده
بس قلعه ی بلند كه بینند زین سپس
ویران شده ز بیم تو و رهگذر شده
در بیشه های هند كنون بیخلاف هست
شیر از نهیب تیغ تو بیخواب و خور شده
بینند خسروان را در چین و روم و زنگ
اخبار رزمهای تو جمله زبر شده
بینند تا نه دیر دهان مبشرانت
همچو دهان دلبر من پر درر شده
شیران لشكر تو در آن قلب رزمگاه
با دشمنان دولت تو كینه ور شده
هر فوج از آن چو پروین گرد آمده بهم
هر یك بسان جوزا اندر كمر شده
اندر میان معركه چون شیر مرغزار
اندر كنار مجلس چون سرو بر شده
چون تیغ ضیمران رنگ آهنجی از نیام
بینند كارزار تو چون معصفر شده
ای آنكه مدح گوی تو اندر مدیح تو
عاجز شده ز مدح و سخن مختصر شده
با تو كسی نكوشد و نستیزد از ملوك
جز آن كسی كه باشد عمرش بسر شده
سالی شده بخشكی چون كف مفلسان
در باغها درختان بی برگ و بر شده
اكنون دلیل نصرت و اقبال ایزدیست
كآمد بخدمت ابر هوا پر مطر شده
بادی همیشه شاها در نصرت خدای
اقبال پیش رایت تو راهبر شده
از نام تو بروم بترسیده شاه روم
وز تیغ تو بهند ظفر بر ظفر شده
بینند این دو غزو ترا گشته داستان
وان داستان بگرد جهان در سمر شده
چتر ترا همیشه شده سعد رهنمون
پر داعیان دولت خود كامگر شده
***
«از زندان بالاهور كه مولد اوست سخن گوید»
ای لاهوور ویحک بی من چگونهای
بیآفتاب روشن، روشن چگونهای
ای آنكه باغ طبع من آراسته ترا
بیلاله و بنفشه و سوسن چگونهای
تو مرغزار بودی و من شیر مرغزار
با من چگونه بودی و بی من چگونه ای
ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده ست
با درد او بنوحه و شیون چگونهای
بر پای تو دو بند گرانست چونستی
بی جان شدی تو اکنون بیتن چگونهای
نفرستیم پیام و نگوئی بحسن عهد
کاندر حصار بسته چو بیژن چگونهای
گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت
از اوج برفراخته گردن چگونهای
ای تیغ اگر نیام بحیلت بخواستی
دردا که تو برهنه چو سوزن چگونهای
در هیچ حمله هرگز نفکندهای سپر
با حمله زمانه توسن چگونهای
باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار
با دشمن نهفته بدامن چگونهای
از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک
با مار حلقه گشته ز آهن چگونهای
از دوستان ناصح مشفق جدا شدی
با دشمنان ناکس ریمن چگونهای
در باغ نوشکفته بكردی همی نظر
وز بیم رفته در دم گلخن چگونهای
آباد جای نعمت نامد ترا بچشم
محنت زده بویران معدن چگونهای
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب
در سمج تنگ بیدر و روزن چگونهای
ای جره باز دست گذار شکار دوست
بسته میان تنگ نشیمن چگونهای
بر ناز دوست هرگز طاقت نداشتی
امروز با شماتت دشمن چگونهای
ای دم گرفته زندان گشته مقام تو
بیدر كشاده طارم و گشلن چگونهای
***
«مدح سیف الدوله محمود»
ز در درآمد دوش آن نگار من ناگاه
چو پشت من سر زلفین خویش كرده دوتاه
چگونه شاد شود عاشقی ز هجر غمی
كه یار زیبا از در درآیدش ناگاه
ز شادمانی گفتم چو روی او دیدم
كه ای نگار توئی لا اله الا الله
سپید كرد شب من بدان رخان سپید
سیاه كرد دل من بدان دو زلف سیاه
بشرم گفتم كز دوست حاجتی خواهم
بناز گفت ز من هرچه خواهی اكنون خواه
دلیر گشتم و گفتم كه با تو دارم جنگ
كه می بكاهم چوه ماه از آن رخان چو ماه
اگر تو داری حسن و ملاحت یوسف
چرا چو یوسف من مانده ام ز عشق بچاه
دراز گشت مرا عشق كوته تو از آنك
دراز كردی جانا دو زلفك كوتاه
جواب داد كه امشب عتاب یكسو نه
كه دوستی را یارا كند عتاب تباه
بساز مجلس خرم بیار باده لعل
من و تو باده خوریم ای نگار هم زین گاه
بیاد خسرو محمود سیف دولت و دین
كه او سزد كه بود در زمانه شاهنشاه
خدایگانی كورا زمانه بر دولت
بپادشاهی اقرار كرد بی اكراه
شهی كه هست بر از فرقدان بصدر و بقدر
مهی كه هست براز مشتری بجای بجاه
بر آسمان جلالش نهاده پایه ی تخت
وز آفتاب كلاهش گذشته پر كلاه
ازو ببالد هنگام رزم تیغ و كمند
وزو بنازد هنگام بزم مسند و گاه
ایا ز تیغ تو بدخواه جفت اندوهان
چنانكه از كف تو یار لهو نیكو خواه
رسید نامه ی فتحت بحضرت سلطان
نصیر دولت و دولت بدو گرفته پناه
بر آن سبیل كه از حاجبان او نعمان
گشاد مكران چون سوی او كشید سپاه
فشاند جان عدو بر هوا بجای غبار
براند خون عدو بر زمین بجای میاه
ز خون حاسد دین آنزمین چنانشد رنگ
كه جز طبرخون ناید از آن بجای گیاه
خدایگانا بیشك بدان كه هر روزی
خجسته نامه فتحت رسد بحضرت شاه
چگونه مدح كنمت ای خدایگان جهان
وگرچه هست مرا رهنمای عون الله
جز آنكه گویم وصفت همی ندانم كرد
مقر گشتم وزین بیشتر ندارم راه
تو بجر گوهر موجی بروز پاداشن
تو ابر صاعقه باری بوقت بادافراه
همیشه بادی شاها چو بخت خود پیروز
ولی بلهو و نشاط و عدو بویل و بواه
***
«مدیح سلطان ابراهیم بن مسعود»
ز فردوس با زینت آمد بهاری
چو زیبا عروسی و تازه نگاری
بگسترده بر كوه و بر دشت فرشی
كش از سبزه پودست و ز لاله تاری
بگوهر بپیراست هر بوستانی
بدیبا بیاراست هر مرغزاری
بتی كرد هر گلبنی را و شاید
كه هر گلستانیست چون قندهاری
برافكند بر دوش این طیلسانی
در آویخت در گوش آن گوشواری
میی خواه بویا چو رنگین عقیقی
بتی خواه زیبا چو خرم بهاری
همه كارها را نیامیز برهم
ز هر پیشكاری همیخواه كاری
ز مطرب نوائی ز ساقی نبیدی
ز معشوق بوسی ز دلبر كناری
زمینی است چون صورت دلفروزی
هوائیست چون سیرت بردباری
ز روی تذروان زمین را بساطی
ز پشت كلنگان هوا را بخاری
اگر چرخ دارد ز هر گونه چیزی
كه شاید نمودن بدان افتخاری
ز شاهان گیتی بگیتی ندارد
چو خسرو براهیم مسعود باری
جهان شهریاری كه در شهریاری
زمانه ندارد چنو شهرریای
چو او كامگاریكه از كامگاران
نشد چیره بر كام او كامگاری
بر جود او آب دریا سرابی
بر قدر او چرخ گردان غباری
ثواب و عقابش بمیدان و ایوان
فروزنده نوری و سوزنده ناری
بدان آتشین تیغ در هر نبردی
گرفته ست هر خسرویرا عیاری
به شمشیر داده قوی گوشمالی
شهان جهان را بهر كارزاری
برآورده گردی زهر تند كوهی
فرو رانده سیلی بهر ژرف غاری
نه با رای او اختران را فروغی
نه با گنج او كوهها را یاری
جهاندار شاها جهانرا بشاهی
نكردست گردون چو تو اختیاری
نبودست چون امر و نهی تو هرگز
زمانه نوردی و گیتی گذاری
ندادت گلی چرخ هرگز فرا كف
كه نه در دل دشمنت خست خاری
ازینسان برآید همه كام نهمت
كرا بود چون دولت آموزگاری
شه روزگاری و چون روزگارت
ندیدست كس ملك را روزگاری
اگر ملك را یادگاری بباید
بیابد هم از ملك تو یادگاری
همی تا بود كوكبی را شعاعی
همی تا بود آتشی را شراری
همی دیده ی برگشاید گیائی
همی پنجه ی برفرازد چناری
روان باد حكم تو بر هر سپهری
رسان باد امر تو در هر دیاری
گهت گوش بر نغمه رودسازی
گهت چشم بر صورت میگساری
***
«هم در مدح او و شكوه از تیره بختی»
جداگانه سوزم ز هر اختری
مگر هست هر اختری اخگری
یکی سخت سنگم که بگشاد چرخ
ز چشم من آبی ز دل آذری
همه کار بازیچه گشتست از آنک
سپهرست مانند بازیگری
گهی عارضی سازد از سوسنی
گهی دیدهای سازد از عبهری
گهی زیر سیمین ستامی شود
گهی بازد از آبگون چادری
ز زاغی گهی دیدهبانی کند
گه از بلبلی باز خنیاگری
گه از باد پویان کند مانیی
گه از ابر گریان کند آزری
بهر خار چندان همی گل دهد
کجا یک شکوفه ست بر عرعری
من از جور این کوژپشت کبود
همی بشکنم هر زمان دفتری
چو تاریخ تیمار خواهد نوشت
جهان از دل من کند مسطری
همانا که جنس غمم کاندروی
به تشدید محنت شدم مضمری
بمن صرف گردد همه رنجها
منم رنجها را منم مصدری
دلم گر ز اندوه بحری شدست
چرا ماندم از اشک در فرغری
بلای مرا مادر روزگار
بزاید همی هر زمان دختری
نخورده یکی ساغر از غم تمام
دمادم فراز آردم ساغری
حوادث ز من نگسلد زانکه هست
یکی را سراندر دم دیگری
مرا دهر صد شربت تلخ داد
که بنهادم اندر دهان شکری
ز خارم اگر بالشی مینهد
بسا شب که کردم ز گل بستری
تن ار شد سپر پیش تیر بلا
بس او را زبانیست چون خنجری
زمانه ندارد به از من پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری
از آن می بترسم که موی سپید
کنون بر سر من کند معجری
ز خون جگر وز طپانچه مراست
چو لاله رخی چون بنفشه بری
نه رنج مرا در طبیعت بنی است
نه کار مرا از جبلت سری
نه نیکی ز افعال من نه بدی
نه شاخی درخت مرا نه بری
تنم را نه رنگی و نه جنبشی
بود در وجود اینچنین پیکری
اگر بیعرض جوهری کس ندید
مرا گو ببین بیعرض جوهری
بحرص سروئی که سود آیدم
زبان کردهام گوش همچون خری
در آن تنگ زندانم ایدوستان
که هستم شب و روز چون چنبری
کرا باشد اندر جهان خانهای
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
درو روزنی هست چندان کز آن
یکی نیمه بینم ز هر اختری
درین تنگ منفذ همی بنگرم
بروی فلک راست چون اعوری
شگفت آن که با اینهمه زندهام
تواند چنین زیست جاناوری
ز حال من ای سرکشان آگهید
بسازید بر پاکیم محضری
چرا میگذارد برین کوهسار
چنان پادشاهی چنین گوهری
ملک بوالمظفر که زیر فلک
چو او شهریاری ندید افسری
سرافراز شاهی که اقبال او
دگرگونه زد ملک را زیوری
زمانه مثالی فلک همتی
زمین کدخدائی جهان داوری
سپهری که با همت او سپهر
نماید چنان کز ثریا ثری
جهانی که در ذات او از هنر
بجوشد بهر كشوری لشکری
در اطراف شاهیش عادی نخاست
که نه هیبتش زد بر او صرصری
سر گرز او چون برآورد سر
نیارد سر از خط کشیدن سری
یکی غنچه ی گل بود پیش اوی
گر از سنگ خارا بود مغفری
همی گوید اندر کفش ذوالفقار
جهانرا ز سر تازه شد حیدری
در آفاق با زور و بازوی او
کجا ماند از حصنها خیبری
از آن تا نماند ز دشمنش نسل
نبینیش دشمن مگر ابتری
ثواب و عقابش بهر بامداد
کند صحن میدان او محشری
چو فرخنده بزمش بهشتی بود
شود در سخا دست او کوثری
ز خوبان چو ایوان بهاری کند
ز خلعت شود بزم او ششتری
چو عنبر دهد بوی خوش خلق او
که نفروزدش خشم چون مجمری
مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک
تهی نیست دریائی از عنبری
نخوانم همی آفتابش از آنک
جهان نیستش نقطه خاوری
به از رای هندست هر بندهای
به از خان تركست هر چاکری
شها شهریارا کیا خسروا
که برتر نباشد ز تو برتری
درین بند با بنده آن میکنند
که هرگز نکردند با کافری
تو خورشید رائی و از دور من
بامید مانده چو نیلوفری
بپرور بحق بنده را کز ملوک
بگیتی چو تو نیست حق پروری
چو اسبان تازی شکالم منه
به تلبیس و تذویر هر استری
نه چون بنده یکشاه را مادحست
نه چون سامری در جهان ساحری
شه نامجوئی و از نام تو
مبیناد خالی جهان منبری
بود هفت کشور بفرمان تو
غلامیت سالار هر کشوری
***
«مدیح دیگر از آن پادشاه و شمه ای از روزگار سیاه خویش»
ای فلك نیك دانمت آری
كس ندیدست چون تو غداری
جامه ای بافیم همی هر روز
از بلا پود و از عنا تاری
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری
نه بتلخی چو عیش من زهری
نه بظلمت چو روز من قاری
گر مرا جامه ی زمستانی
آفتابست قانعم آری
كرد تاریك ابر پر نم را
چون نیستانی از هوا تاری
آفتاب ای عجب حواصل شد
كه بسرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من بدستی از او بدیناری
ای شگفتی كسی درین عالم
دید بی زر چو من خریداری
منم آنكس كه نیست تمكینم
در دیاری ز هیچ دیاری
نه مرا یاریی دهد حری
نه بمن نامه ای كند یاری
مرده ام چو زنده ی امروز
خفته ای ام بسان بیداری
گه چو بومی نشسته بر كوهی
گه چو ماری خزیده در غاری
دل ز انده فروخته شمعی
تن ز تیمار تافته تاری
ندهد بیخ بخت من شاخی
ندهد شاخ فضل من باری
در عذاب تن منی شب و روز
نیست پنداریت جز این كاری
مرمرا اندكی همی ندهد
كاندكی باشد از تو بسیاری
من بدین رنج حبس خرسندم
این قضا را نكردم انكاری
تا عزیزی نبیندم بجهان
در بلای نیاز چون خواری
گه بكوشم بجهد چون موری
گه بپیچم ز درد چون ماری
گر مرا كرد پادشا محبوس
نیست بر من ز حبس او عاری
بر جهانی كند سرافرازی
هر كه بندش كند جهانداری
مرمرا حبس خسرویست كه نیست
خسرویرا چو او سزاواری
پادشاه بوالمظفر ابراهیم
چرخ فعلی زمانه آثاری
آنكه بك بخششش نباشد و نیست
ملك بحری و ملك كهاری
آنكه با او ندارد و نارد
مهر سنگی و چرخ مقداری
آنكه تا خاست از كفش ابری
گشت گیتی همه چو گلزاری
نه زمین را چو مهر او آبی
نه فلك را چو كین او ناری
ای نبوده بنای گیتی را
بكف و رای چو تو معماری
بنده مسعود سعد سلمان را
بیهده در سپرد مكاری
كه نكرده ست آنقدر جرمی
كه برد بلبلی بمنقاری
تو چنان دان كه هست هر موئی
بر تن او بجای زناری
گرنه خونش از غذای مدحت توست
باد در زیر تیغ خونخواری
ور نخواهد ز بهر ملك تو چشم
باد هر دیده ایش مسماری
خسروا حال او بعقل بسنج
كه به از عقل نیست معیاری
كیست او در جهان ز منظوران
نه عمیدیست او نه سالاری
زار بنده ضعیف درویشی است
جفت رنج و رهین تیماری
نه بملك تو دارد آسیبی
نه ز سر تو داند اسراری
نه بپوشد فراخ پیرهنی
نه بیابد تمام شلواری
تنش در حسرت زبرپوشی
سرش در آرزوی دستاری
نیك اندیشه است و بد روزی
پست بختی بلند اشعاری
تا نفس میزند بهر نفسی
دارد از روزگار آزاری
زینهارش ده ای پناه ملوك
كوهمی خواهد از تو زنهاری
تا نیفتد ز باد طوفانی
تا نگردد ز چرخ دواری
باد هر بنده ایت بر تختی
باد هر حاسدیت برداری
***
«مدح دیگر از آن پادشاه»
اگر مملكت را زبان باشدی
ثناگوی شاه جهان باشدی
ملك بوالمظفر كه گر قدر او
عیان گرددی آسمان باشدی
شه كامرانی كه خواهد فلك
كه مانند او كامران باشدی
اگر شكل خلقش پدید آیدی
شكفته یكی بوستان باشدی
وگر آتش تیغ سوزانش را
چو سوزنده آتش دخان باشدی
یكی دوزخی باشدی سهمگین
كه دوزخ در آسیب آن باشدی
شها شهریارا حقیقت شمر
كه گر مملكت را روان باشدی
به پیش تو چون بندگان دگر
همیشه كمر بر میان باشدی
جهاندار شاها اگر پیش تو
چو بنده دو صد مدحخوان باشدی
یقین دان كه افزون از آن نامدی
كه در مجلس باروخوان باشدی
رهی تو كر صد دهان داردی
كه در هر دهان صد زبان باشدی
بدان هر زبان صد لغت داندی
كه در هر لغت صد بیان باشدی
بنان گرددی مویها بر تنش
یكی كلك در هر بنان باشدی
پس آن كلكها و بنانها همه
بمدحت روان و دوان باشدی
نبشته كه با گفته گرد آمدی
وگر چند بس بیكران باشدی
ز صد داستان كان ثنای تو است
همانا كه یكداستان باشدی
شها خواهدی رخش تو تابتگ
عنانش ز بادوزان باشدی
روا داردی كو تنش را چو گرگ
هم از پوست بر گستوان باشدی
فلك خواهدی تا ترا روز و شب
چو شبدیز در زیرران باشدی
بدان تا بروز انجم و مهر و ماه
ستام و ركاب و عنان باشدی
سپهر برین گر زبان داردی
مثال ترا ترجمان باشدی
وگر قرص خورشید جان یابدی
بگنج تو بر قهرمان باشدی
اگر جویها را كه در بیشه هاست
ز عزم تو آب روان باشدی
سر نیزه هائیكه روید ز خاك
سراسر همه با سنان باشدی
گواهی ز عدل تو گر نیستی
یقین زمانه گمان باشدی
وگر مهر تو نیستی در جهان
فلك سخت نامهربان باشدی
وگر دست تو نیستی در سخا
همه سود عالم زیان باشدی
شهی كز تو ترسان شود خواهدی
كه در تنگتر آشیان باشدی
ز بیم حسامت روا داردی
كه در كام شیر ژیان باشدی
وگرنه چو شاهیكه شطرنج راست
تن او همه استخوان باشدی
مگر زیر یك زخم شمشیر تو
زمانی تنش را توان باشدی
نداند كه هم نیستی سودمند
گرش سنگ تن روی جان باشدی
سعود فلك را قران نیستی
اگر جز تو صاحبقران باشدی
اگر نیستندی حقیقت بدان
كه ملكت همی جاودان باشدی
نه روی زمین خرمی داردی
نه طبع جهان شادمان باشدی
***
«ناله از حصار نای»
نالم بدل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا نالههای زار
جز نالههای زار چه آرد هوای نای
گردون بدرد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته
زی زهره برده دست و بمه برنهاده پای
از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون باده ی لطیف
خطی بدستم اندر چونزلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مكوی کژ
وی پخته ناشده بخرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم برسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد حکمت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سر گرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای
گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم كزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای
ای تن جزع مکن که مجازیست اینجهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای
ای بیهنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در زغم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگتر بسای
ای دیده ی سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
***
«مدح ملك شیرزاد»
ای چرخ مشعبد چه مهره بازی
وی خامه جاری چه نكته سازی
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی
ای عشق جگرسوز سخت زخمی
وی صبر گلوگیر تیزگازی
ای روی همه روز لعل و زری
وی چشم همه شب فراز و بازی
ای رنگ دو رخ شادی حسودی
ای آب دو دیده فساد رازی
ای دل چه طراز هوا نگاری
بر جامه مهر بت طراری
هرچند برویش نیازمندی
تا چند كشی ناز آن نیازی
ای خاطر مسعود سعد سلمان
شاید كه ز جان تحفه ی طرازی
چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی
فخر ملكان شیرزاد شاهی
كورا رسد از فخر سرفرازی
ابری كه ز بارانش می نروید
از طبع مگر تخم دل نوازی
ای پشت دیانت سپهر زوری
وی بازوی دولت زمانه تازی
پتیاره ظلمی بلای بخلی
درمان نیازی علاج آزی
آرام نیابی بهیچ وقتی
كز كوشش و بخشش در اهتزازی
تو رستم رخشی چو حمله آری
چون صید كنی بیژن گرازی
آواز دل انگیز مركب تو
آورده اجل را بپای بازی
در جور مخرب رسیده عدلت
بنموده بدو كارگر درازی
از هول تو شیر زینهار خواره
پیش رمه ترسان كند نهازی
یك چند شها كام بزم راندی
شاید كه كنون كار رزم سازی
همچون پدر و جد خود برغبت
آماده شوی تو بغزو تازی
نامحترزی در مصاف دشمن
هنگام عفاف اهل احترازی
در بوته ی پیكار جان دشمن
از آتش خنجر فرو گدازی
جمعی ز مغازیت حاصل آید
من نظم كنم جمع آن مغازی
چون خواجه ترا كدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی
فرزانه ابونصر پارسی كو
دارد بهنر تازه دین تازی
از بهر تو جان بازی است پیشش
جان بازی او را مدار بازی
بشنو سخن او و بر خلافش
مشنو سخن مرغزی و رازی
آنچ آید ازو ناید از دگر كس
كی كار حقیقت بود مجازی
دیده ست كسی از گوزن شیری
جسته ست كسی از تذرو بازی
تا در عمل هندسه نگردد
خطی كه بود منحنی موازی
زیبد كه بهر نعمتی ببالی
شاید كه بهر دولتی بنازی
***
«در جواب قصیده یكی از شعرا»
ای بتو زنده نام حاتم طی
صاحب صد هزار صاحب ری
تاج اهل عرب قصی آمد
تا تو نسبت همی كنی بقصی
خاك را بر فلك مفاخر تست
تا تو بروی همی گذاری پی
از سخای تو منكسر شده بخل
وز رشاد تو منهزم شده غی
رای تو علم و فضل را چونانك
گوشت را خون و استخوانرا پی
چون گل از نم همی بخندد ملك
تا بگرید همی بدست تو می
عقل بیدار شد ز حشمت تو
گفت ناگه ببانگ هیبت هی
گشت ز راز نهیب جود تو زرد
رفت گلرا ز شرم خوی تو خوی
یاد جود تو جسته در همه شهر
صیت فضل تو رفته در هر حی
نشر كردی بمحمدت ذكری
كه سپهرش نكرد یارد طی
آتش هیبت تو تا بفروخت
دل دشمنت سوخته ست بكی
تا بهار سعادتت بشكفت
شد دم حاسد تو چون دم دی
گفته ی تو جواب آن گفتست
كآب بهتر هزار بار زمی
معجز نظم دیده ام تا تو
قافیه كرده ای شگفت انا ای
خوشتر از آب می نبرد كسی
كز همه فضل بهره دارد وی
من رهیرا كه خاطر تو سپرد
چون توانم سپرد عز علی
گرچو ماهی نظر بود دردیم
كی تواند رسید هرگز كی
تا بود آفتاب دردم ظل
دردم آفتاب یازد فی
تا بمردیست نام رستم زال
تا برادیست ذكر حاتم طی
كاروانی و لشكری را رسم
بهمه وقت باج باشد و می
باد كاریگر تو دولت رام
باد یاریگر تو ایزد حی
بر خرد عرض كردم این گفته
گفت هذا الكلام لیس به شئی
***
«مدح علاءالدوله سلطان مسعود»
چرخ سپهر شعبده پیدا كند همی
در باغ كهربا را مینا كند همی
بر دشت آسمان گون تاثیر آسمان
شكل بنات نعش و ثریا كند همی
دیبای روم شد همه باغ و چو رومیان
از هر دو شاخ باد چلیپا كند همی
گرنه سپیده دم دم او سوده توتیاست
چشم شكوفه را ز چه بینا كند همی
بی كلك طبع شاخك شاهسپرغم را
بر حرفهای خط معما كند همی
گلبن همی ببندد پیرایه ی بهشت
تا لاله دل چو دیده ی حورا كند همی
این روزگار تازه درختان خشكرا
بنگر چگونه طرفه مطرا كند همی
این ابر نقشبند بر این باد رنگریز
در باغ و راغ صورت دیبا كند همی
وین نوبهار زیبا بر خاك و سنگ و چوب
بنگر كه نقشهای چه زیبا كند همی
شبها سرشك ابر قدحهای لاله را
پر باده ی لطیف مصفا كند همی
حرص جهان رعنا بر عشق كودكی
هامون و كوه پر گل رعنا كند همی
گریه ز ابر و خنده ز برقست نوبهار
از ابر و برق وامق و عذرا كند همی
بر شادی بهار نوآئین بجویبار
سرو سهی نگر كه چه بالا كند همی
سعی سپهر والا از حسن باغ را
چون بزمگاه خسرو والا كند همی
گل مدح شاه گفت از آن ابر هر زمان
اندر دهانش لؤلؤ لالا كند همی
دهر ضعیف پیر توانا شد و جوان
وین عدل پادشاه توانا كند همی
سلطان علاء دولت مسعود تاجدار
كاسباب دین و ملك چو آبا كند همی
شاهی كه هول و كینه او برعدوی ملك
تابنده روز را شب یلدا كند همی
دولت همی چو خطبه اقبال او كند
منبر زاوج گنبد خضرا كند همی
كشتی حلم را كه فرو میكشد بجای
لنگر ز جرم مركز غبرا كند همی
از طبع و رای و حلم متین و بلند و پهن
دریا و چرخ و كه را رسوا كند همی
چرخ از علاش بین كه چه بالا گرفت باز
بحر از سخاش بین كه چه پهنا كند همی
آنرا كه دل معرا باشد ز عشق او
چرخ از لباس عمر معرا كند همی
صحرا ز زنده پیلان گر كوه كوه كرد
كه را بباد پایان صحرا كند همی
جز كوه نیست رخشش و در گرد كارزار
گرد مصاف گردش نكبا كند همی
اندر كنار او ننهد چرخ نعمتی
كانرا بر او نه بخت مهنا كند همی
گرچه دوتاست گردون از خلقت ای شگفت
او را نیایش از دل یكتا كند همی
شاها خجسته ی طالع تو برج ملك را
بر مشتری و زهره ی زهرا كند همی
گردون نهاده چشم و زمانه نهاده گوش
هر حكم را كه رای تو امضا كند همی
آنخسروی و رادی دائم كه امر و نهی
از درگه تو ملجأ و ماوی كند همی
شاها خدای داند تا لفظ روزگار
بر جاه و قدر تو چه ثناها كند همی
واندر بر چو سنگ رهی فكرت چو نور
صد معجزه ز مدح تو پیدا كند همی
آری كه مهر تابان یاقوت زرد را
رنگین و لعل در دل خارا كند همی
مدحت چو طوق قمری بر گردن منست
هر ساعتم چو قمری گویا كند همی
شاها زمانه بر تن من جور می كند
او را بدو گذاشته ام تا كند همی
بخت مطیع بوده و گشته مرا مقر
از من رمیده گشت و تبرا كند همی
سودائی است بخت و نگویم كه هر زمان
جرمی نكرده بر من صفرا كند همی
چون هرچه بود خون همه پالوده شد ز چشم
بی خون مرا چراست كه سودا كند همی
شیدا نهاد بند گران دارم و مرا
بند گران بزندان شیدا كند همی
بدخواه من بگوید بر من همه دروغ
وآنرا كه او نبیند اغرا كند همی
نقاش چیره دستست آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا كند همی
هر ساعتم زمانه بچوبی دگر زند
این فعل بخت نحس همانا كند همی
با منش كینه ایست ندانم ز بهر چیست
وین هرچه او كند همه عمدا كند همی
خواهم ز روزگار چو گوید جواب من
یكره نعم كند نكند لا كند همی
گرنه صواب كردم دانش نداشتم
كار صواب مردم دانا كند همی
نه نه زمانه خود چكند خود زمانه كیست
حكم قضا خدای تعالی كند همی
یارست با زمانه بهر كرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها كند همی
بر بنده رحم كن كه همی بنده جان و تن
در مدح و خدمت تو مسما كند همی
در مدحت این قصیده ی غراست كافرین
هر كس بر این قصیده ی غرا كند همی
تا قصه گوی چیره زبان پیش عاشقان
قصه ز عشق عروه و غفرا كند همی
در پیش تخت خدمت بخت ترا فلك
بسته كمر بطوع چو جوزا كند همی
***
«مدح ثقة الملك طاهر»
در كف دو زبانیست مرا بسته دهانی
گوید چو فصیحان صفت بیت زمانی
آن كودك عمری كه بود کوژ چو پیری
وآواز برآورده چو آواز جوانی
تركیب بدیعش ز جماد و حیوانست
شخصش ز جمادی و زبان ار حیوانی
چون زرین را نیست ازو ساخته كفی
تكیه زده بر ران و كف سیمین رانی
جانرا ز همه شادی دادست نصیبی
دلرا ز همه رامش كردست ضمانی
در بزم خداوند سراید غزل و مدح
صد گونه سخن گوید بی هیچ زبانی
طاهر ثقة الملك سپهری كه زرایش
در ملك بیفزاید هر روز جهانی
خورشید كه هر روز سر از ملك برآرد
گوید به بیانی كه چنان نیست بیانی
نه چون ثقةالملك بود ملك فروزی
نه نیز چو مسعود ملك ملك ستانی
ای جسم تو جانی كه سرشتست ز نوری
هرگز نبود پاكتر از جسم تو جانی
در طبع تو از چرخ نگشتست هراسی
بر عقل تو از دهر نمانده ست نهانی
افروخته رای تو همی ملك فروزد
ای رای تو تیغی كه چنان نیست فسانی
حزمت چو بیارامد و عزمت چو بجنبد
آن كوه ركابی بود این باد عنانی
اقبال تو و هیبت تو نوری و ناری
مهر تو و كین تو بهاری و خزانی
گر سهم تو بر بحر گذر سازد چون باد
خیزد ز دل بحر شراری و دخانی
از خامه ی تو ملك بخوبی و بنغزی
چون لعبت آذر شد و چون صورت مانی
هرگز نكشد پی بگمان تو یقینی
هرگز نبرد پی بیقین تو گمانی
كام تو بهر وقتی آراسته بزمی
جود تو بهر وقتی پرداخته كانی
مال تو خریدار ثنا گشته و هر روز
داری ز ثنا سودی و از مال زیانی
ای رای تو آن سخت كمانی كه ندیدست
این سخت كمان چرخ چو او سخت كمانی
این طالع بختم سرطانست همیشه
زان كج رود این بخت بدم چون سرطانی
امروز خداوندا در حبس تنم را
جان در غلیانست و تن اندر خفقانی
چون مردم بیمار كه در بحران باشد
پیوسته همی گویم با خود هذیانی
گر گویم و گرنه غم درد دل چون نار
می بتركد این دل اگر گویم یانی
از رنج روانم را رفته همه قوت
زیرا كه تنی دارم چون رفته روانی
پیوسته درین حبس گرفتارم و مأخوذ
هر روز بحلویری و هر شب بعوانی
تا دوزخیی نبود درمانده نگردد
در دست چنین دوزخیی زندانبانی
من بسته بد خواهم غبنا كه بدینسان
گردد چو منی بسته ابلیس چنانی
این هست همه سهل جز این نیست كه امروز
در دل زندم دوری روی تو سنانی
جانم كه بترسیده ست از چرخ ستمگر
از رای كریم تو همی خواهد امانی
ور من بمرم فضل فرو گرید و گوید
والله كه ازین پس بنبینم چو فلانی
دردا و دریغا كه شود ضایع و باطل
زین نوع بنانی و ازین جنس بیانی
نه نه كه بحسن نظر دولت سامیت
آخر بكنم روزی با بخت قرانی
امروز من از رای بلند تو بدیدم
از دولت و اقبال دلیلی و نشانی
والله كه بخواهم دید ار زنده بمانم
بر تن ز تو تشریفی و بر سر بركانی
خوش چیز از آنست سبك چیزی باری
از ساز بزر مال و برخشش چو گرانی
وین حال عیانست مرا زانكه بر عقل
احوال جهان نیست نهانی چو عیانی
تا هیچ تهی نیست مكانی ز مكینی
چونانكه جدا نیست مكینی ز مكانی
یكلحظه و یكساعت قصر تو مبادا
بی صدری و دیوانی بی بزمی و خوانی
سرسبزتر از مورد و فزاینده تر از سرو
دلشاد ز هر سرو قدی مورد نشانی
چون لاله شده جام تو از باده و گشته
از روی بتان بزم تو چون لاله ستانی
می خواسته از غالیه خطی كه دهانش
باشد چو درآید بسخن غالیه دانی
***
«مدیح سلطان مسعود»
نخواست ایزد گر خواستی چنان شدمی
كه من ز رتبت بر گنبد كیان شدمی
وگر سعادت كردی مرا بحق یاری
ندیم مجلس سلطان كامران شدمی
همه زبان شدمی در ثنا و بزم همه
ثنا گرفتی چون من همه زبان شدمی
كس ار بپارسی و تازی امتحان كردی
مرا مبارز میدان امتحان شدمی
گلی شكفتی از بخت هر زمان تازه
كه من ز مدحش در تازه بوستان شدمی
چو بلبلان همه دستان مدح او زدمی
چنانكه در همه آفاق داستان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملك
چنانكه خواستمی در شرف چنان شدمی
علاء دولت مسعود كآسمان گوید
اگر نبودی قدرش كی آسمان شدمی
زحل چگوید حاجت نیابد ارنه من
ز چرخ هفتم بر ملك دیده بان شدمی
بهار گفت كه پیوسته بزمش آرایم
وگرنه هرگز كی راحت روان شدمی
ز بهر رامش و شادیش گشتم ارنه چرا
بنفش رنگ چو دیبای بهرمان شدمی
اجل چه گفت ز دشمنش كشته كم نشدی
اگر ددانرا در جنگ میزبان شدمی
امل چه گفت یقین باز گشتمی قارون
اگر بخانه رادیش میهمان شدمی
زمین چه گفت بیك بخششم تهی كردی
اگر سراسر پر گنج شایگان شدمی
چه گفت لاله همه شكل جام او دارم
وگر نداشتمی زرد زعفران شدمی
همیشه خندان باشم ز شادی بزمش
وگرنه زینسان من كی همه دهان شدمی
چه گفت مشتری از بهر سعد طالع او
عیان شدم من ورنه كجا عیان شدمی
چه گفت مریخ از هستی طبیعت خویش
زدوده خنجر برانش را فسان شدمی
چه گفت خورشید از بهر روز او تابم
وگرنه در شب همچون هوا نهان شدمی
چه گفت زهره ز بزمش طرب برم ورنه
كجا وسیلت شادی این و آن شدمی
چه گفت چرخ اگر عزم او نكردی عون
ز بار حلمش من چون زمین گران شدمی
چه گفت عدلش كس خلق را ندیدی شاد
من ارنه زینسان بر خلق مهربان شدمی
چه گفت امنش یكدزد كاروان بزدی
من ارنه بدرقه راه كاروان شدمی
چه گفت قهرش دل همركاب غم گشتی
اگرنه با دل من زود هم عنان شدمی
چه گفت نیزه دل دشمنان او دوزم
بزخم اگرنه دو تا همچو خیزران شدمی
چه گفت آهن شمشیر اوشدم ورنه
ز سهم حمله او سبز پرنیان شدمی
چه گفت تیر گر انگشت او نپیوستی
مرا بزه پس من كژتر از كمان شدمی
چه گفت آتش گر هیبتش نه یار شدی
مرا بسوزش تیره تر از دخان شدمی
چه گفت كوه بیك لحظه ام برافشاندی
گر از جبلت من مال و سوزیان شدمی
چه گفت باد گر از عزم او نكردی یاد
كجا ازینسان من در جهان روان شدمی
چه گفت گنجش ار شكرها نكردندی
سخاوتش را من پاك رایگان شدمی
چه گفت سود كه امیداوست یاری من
وگرنه بودی در جمله من زیان شدمی
چه گفت مغز گرم بر او نپروردی
بناز و لطف بسختی چو استخوان شدمی
همی چگوید علم ار علاج خاطر او
مرا نبودی از جهل ناتوان شدمی
چه گفت بوهم چو او شه ندیدمی گرچند
گهی بمشرق و گاهی بقیروان شدمی
یقین چه گفت ضمیرش مرا معونت كرد
وگر نكردی من بیگمان گمان شدمی
قلم چه گفت مدیحش نویسم ارنه من
كجا گزیده یزدان غیب دان شدمی
سخن چه گوید گر حكمتش نكردی منع
گه روایت من بر زبان زیان شدمی
بهیچ حال بوصفش نبودمی در خور
اگرچه لؤلؤ دریا و زر كان شدمی
شدم ز مدحش عالی وگر نه در عالم
چگونه محضر نوروز و مهرگان شدمی
بقاش گوید سالی هزار خواهم ماند
خدایراست خلود ارنه جاودان شدمی
مرا مهیا كردی خدای روزی خلق
اگر بروزی در عهد او ضمان شدمی
نه تن بماند و نه جان اگر نه من همه روز
معین تن بدمی و دلیل جان شدمی
خدایگانا با دولت جوان بادی
وگر بخواستمی من ز سر جوان شدمی
علاء دولت صاحبقران عالم شد
وگرنه من بجهان صاحب قران شدمی
***
«مدیح منصور بن سعید»
دور از تو مرا عشق تو كرده ست بحالی
كز مویه چو موئی شدم از ناله چونالی
تا شب دل من سوزی هر روز بجنگی
تا روز تنم كاهی هر شب بخیالی
ماننده ی خورشیدی پیدا شده و من
از تو شده ام زرد و خمیده چو هلالی
از وصلت خورشید شود ماه پریشان
من چونكه پریشانم تا بوده وصالی
زآن قامت همچون الف و زلف چو دالت
باریك شدم چون الف و چفته چو دالی
در هر شكن زلف تو بندی و فریبی
در هر نظر از چشم تو غنجی و دلالی
مشك تو بجوشید بتاز آتش رویت
یك قطره چكید از وی شد نادره خالی
فردا بتظلم شوم از تو بدرشاه
گر باشدم از صاحب بیمثل مثالی
منصور سعید آنكه ازو مجلس سلطان
چون چرخ ز خورشید گرفتست جمالی
از آل وزیرالوزرائیست كه هرگز
نه هست و نه بود و نه بود چون او والی
ای عالم رادی را بارنده سحابی
وی باغ بزرگی را بالیده نهالی
چون گفت توانیم سزای تو مدیحی
چون در همه چیزیت نبینیم همالی
اندر همه آفاق یكی فاضل نبود
كو بر كف راد تو نباشد چو عیالی
ای انكه فزونست مدیحت ز مقالت
در خواستی از بنده بدینگونه مقالی
تا طبع مرا صیقل اقبال تو باشد
در معركه نظم نباشدش كلالی
من سبلت خلقی بكنم باك ندارم
گر شعر مرا عیب كند كنده سبالی
…………..
هرگز نزند شیر تو از گله غزالی
تا باغ بجنسی شود از ابر بجنسی
تا دهر بحالی شود از مهر بحالی
هر روزت كم باد عدوئی و حسودی
هر لحظه فزون بادت جاهی و جلالی
***
«شكوه از گرفتاری و مدح یكی از بزرگان»
ای شاد بتو جان من و جان جهانی
هر روز فزون بادا در جان تو جانی
خالی نه ای از مكرمت و حری روری
فارغ نه ای از رادی و افضال زمانی
پیدا شود از رادی وز دولت هر روز
در جاه تو و مال تو سودی و زیانی
نه راست تر از فكرت و از رای تو تیری
نه تیزتر از عزم و مضای تو سنانی
هنگام خزانست ز مهر تو بهاری
در فصل بهارست ز كین تو خزانی
جاه تو بشادی ها گشتست ضمینی
جود تو بروزی ها كرده ست ضمانی
در دولت امروز بچرخ ایمنم از چرخ
زیرا كه مرا جاه تو داده ست امانی
شكر ایزد را هست بفر تو لباسی
وز دولت تو هست بحمدالله نانی
نزد تو سبك بودم از بس كه گرانی
آری بر تو گشته ام اكنون چو گرانی
والله كه مرا پاك تر از آب یقین است
تا بد نبری بر من بیچاره گمانی
نگذاشته ام طبع و زبان را بهمه وقت
بیكار ز شكر و ز ثنای تو زمانی
در حبس چه آید ز من و من بچه ارزم
كامروز نمیبینم جز زندانبانی
فردا اگر از دولت تو یاری یابم
جاه تو مرا ندهد دستی و توانی
چون ابر پدید آرم در مدح تو طبعی
چون رعد گشاده كنم از شكر زبانی
در نعت تو هر روز بموج آرم بحری
در مدح تو هر روز بعرض آرم كانی
گر چرخ ستمكار درین بندم بكشد
این گفته من ماند آخر به نشانی
گر هیچ بفر تو گشاده شوم از بند
در پیش خودم بینی بر بسته میانی
بخشای بمن از سر شفقت تو كه هرگز
مظلوم تر از من بجهان نیست جوانی
شخصی شده از خوردن اندوه چو موئی
قدی شده از رنج كشیدن چو كمانی
این نام نخواهی كه بزرگان همه گویند
بنده است فلانی را امروز فلانی
تا بر زمی آید ز دو مخلوق نتاجی
تا بر فلك افتد ز دو سیاره قرانی
مشغول همه ساله یمین تو برطلی
آراسته همواره یسارت بعنانی
گوش تو بالحانی چون نغمه بلبل
چشم تو بمعشوقی چون صورت مانی
آسوده شود ارجو از امن تو مسعود
زانگونه كه آسوده شدست از تو جهانی
در طبع نكوخواه تو نوری و سروری
در مغز بداندیش تو ناری و دخانی
***
«ناله از حصار نای و مدح یكی از بزرگان »
نوا گوی بلبل كه بس خوش نوائی
مبادا ترا زین نوا بینوائی
نواهای مرغان دو سه نوع باشد
تو هر دم زنی با نوائی نوائی
گر از عشق گویا شدستی تو چون من
مبادات از رنج و انده رهائی
بسی مرغ دیدم بدیدار نیكو
ندانند ایشان بجز ژاژ خائی
همه جو فروشان گندم نمایند
تو گندم فروشی و ارزن نمائی
زهی زند باف آفرین باد بر تو
كه بس طرفه مرغی و بس خوشنوائی
بخسبند مرغان و تو شب نخسبی
مگر همچو من بسته در حصن نائی
نگوئی تو ای رنج با من چه باشی
تو ای بیغمی نزد من چون نیائی
بمن بر بلا از فراق تو آمد
نهنگ فراقی تو یا اژدهائی
همیشه دو چشمم پر از آب داری
بچشم من اندر تو چون توتیائی
تو ای چشم من چشم داود گشتی
تو ای دامنم دامن او ریائی
ببر صحبت از من فراقا تو یكره
كه داده ست با من ترا آشنائی
وگرنه بنالم كه طاقت ندارم
چگونه كنم صبر با مبتلائی
به پیش ولی نعمتم باز گویم
كه دارد كفش بر سخا پادشائی
كه او خاص شاهست و من خاص دولت
بر او دولت و بخت داد این گوائی
الا ای كریمی كه اندر غمانم
بلا را نجاتی و غم را دوائی
مثل زد نباید ز نعمان و حاتم
كه نعمان نبردی و حاتم سخائی
محمد خصالی و آدم كمالی
براهیم خلقی و یوسف لقائی
اگر مدح و حمد و ثناراست معدن
توئی معدن حمد و قطب ثنائی
بیا كند باید بدر آن دهانی
كه از نطق او چون توئی را ستائی
بتو حاجتی دارم ای خاص سلطان
كه تو مركز جود و كان عطائی
ازین شاعرانی كه آیند زی تو
ولیكن بعلم و خرد روستائی
بیایند اینقوم زی تو همیشه
ز بهر گدائی و كالاربائی
ز من بنده بر دل تو یادی نیاری
نپرسی نگوئی كه روزی كجائی
چراغیست افروخته طبع شاعر
ضو آنكه فزاید كه روغن فزائی
چو كم گشت روغنش تاریك سوزد
بمقدار روغن دهد روشنائی
بمیرد چو روغن ازو باز گیری
چگونه بود چون فتیله فزائی
مرا پشت بشكست گردون گردان
فرو ماندم از ورزش كدخدائی
نكو گردد این پشت بشكسته آنگه
كه از جود تو باشدش مومیائی
الا تا سكونست دایم زمین را
بود پیشه باد خاك آزمائی
چنان باد رای جهان زی تو سرور
كه تا او بپاید تو با او بپائی
***
«مدح علی خاص»
نگار من تویی و یار غم گسار تویی
وگر بهار نباشد مرا بهار تویی
جدا شدی ز كنار من و چنان دانم
كه شب گرفته مرا تنگ در كنار تویی
چگونه یابم با درد فرقت تو قرار
كه جان و دلرا آرامش و قرار تویی
شكار كردی جانا دل مرا و مرا
ز دام عشق بدست آمده شكار تویی
چو جویبارست از اشك دیده من زانك
بقد بر شده چون سرو جویبار تویی
مباد عمر من و روزگار من بیتو
كه شادی و طرب عمر و روزگار تویی
مرا نه جان هست امروز و نه جهان بیتو
ازنكه جان جهان من ای نگار تویی
ولیك كبر باندازه كن نه در حشمت
عمید خاصه و سالار شهریار تویی
علی كه خسرو هر ساعتش همی گوید
چو جان و دیده و دل ملك را بكار تویی
بزرگ بار خدایا گر افتخار كنی
ترا سزد كه سر اهل افتخار تویی
خدایگانا از بهر هر مهم بزرگ
معین و رایزن و پشت و دستیار تویی
گر استواران دارد ملك بحاشیه بر
چو باز كار بجان افتد استوار تویی
سپرد جان و تن خویشتن بتو چو بدید
كه پیش او بهمه وقت جانسپار تویی
اگر شكفته گلی باغ ملك را شاید
كه در دو دیده بدخواه ملك خار تویی
ز پور زال و ز نوشیروان و حاتم طی
بمردی و خرد و جود یادگار تویی
چو جود ورزی دریای بیكرانی تو
چو رزم جوئی گردون در مدار تویی
بپیش تو همه گردنكشان عصر امروز
پیاده اند بهر دانش و سوار تویی
بعرضگاه بزرگی كه عرض فخر كنند
سر جریده تو و اول شمار تویی
بهیچ زلزله و باد جنبشی نكنی
كه كوه تند و سرافراز و پایدار تویی
چوگاه تیزی باشد همه شتابی تو
چو وقت حلم بود مایه وقار تویی
ترا سزد كه بكف ذوالفقار گیری از آنك
بنام و زور خداوند ذوالفقار تویی
جهان نبیند و همچون غبار پست شود
چو دید مرد مبارز كه در غبار تویی
پلنگ وار گهی دردم مخالف ملك
گرفته راه و سر تیغ كوهسار تویی
گهی چو شیر عرین از پی شكار عدو
رده بخیزد ز اطراف مرغزار تویی
گهی شتابان اندر قفای افغانان
چو اژدهای دژآگه میان غار تویی
گهی بخنجر درنده ی مصاف تویی
گهی بتیغ گشاینده ی حصار تویی
چو اختیار كنندت منجمان جهان
كه در سعادت فهرست اختیار تویی
روان و دانش و دل متفق شدند بر آن
كز آفرینش مقصود كردگار تویی
تو شاد بنشین كوشش ببندگان بگذار
اگرچه لشكر ساز و سپاه دار تویی
ز كارزار بكش چنگ و باده خور یكچند
نه مادر و پدر جنگ و كارزار تویی
بروی خوبان دلشاد و شادخوار بزی
كه در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی
بفضل خویشم سیراب كن خداوندا
كه تشنه مانده ام و ابر تندبار تویی
غرض چگویم دانی همی بحاصل كن
كه بر مراد من امروز كامگار تویی
هزار كرت روزی فزون كنم سجده
بشكر آنكه خداوند این دیار تویی
زجان و دیده كنم مدح تو كه مدح ترا
بجان و دیده خریدار و خواستار تویی
مباد هرگز ایوان خسرو از تو تهی
كه فر و زینت ایوان بروز بار تویی
***
«مدح یكی از آل شیبان »
ای خداوند عید روزه گشای
بر تو فرخنده شد چو فر همای
مژده ها داردت ز نصرت و فتح
شاد باش و بعز و ناز گرای
ای بر اطراف مملكت برده
پاسبان خنجر عدو پیرای
بگه جود حاتمی تو بحق
بگه جنگ رستمی تو بجای
چون درآید دو فوج رو باروی
چون برآید بحمله ها یا های
چرخ با رخش تو ندارد تاب
كوه با زخم تو ندارد پای
ای سخاكار راد بزم افروز
وی هماپیشه گرد رزم آرای
بده انصاف آنچه می بینی
من بگفتم ترا بقلعه نای
خواندمت شعرهای طبع آویز
گفتمت مدحهای گوش سرای
مژدها دادمت بقوت دل
وعده ها كردمت بصحت رای
فالهائی كه من زدم دیدی
كه چگونه تمام كرد خدای
آنچه كردست وانچه خواهد كرد
ده یكی نیست یكدوماه بپای
تا ببینی كه بخت روزافزون
چه طرازد ز جاه گردون سای
هم بدین حشمت زمانه نورد
هم بدین همت فلك پیمای
هم بدین تیغهای آتشبار
هم بدین سركشان آهن خای
رتبت بو حلیمان بركش
افتخار زریریان بفزای
دولتی را زبن دگر پی نه
عالمی را دگر ز سر بگشای
بحسام زدوده ی روشن
تیره زنگار شرك را بزدای
خانه گمرهی به آتش ده
چهره كافری بخون اندای
طاغیان را بیك زمانه افكند
ناله كوس تو بناله وای
تو بدین بیرهان غره شده
اثر فتح ایزدی بنمای
چون قلم پیشت ار بسر بروند
سرشان چون قلم ز تن بربای
مغزهاشان چو مغز مار بكوب
نیز افسایشان چو مار افسای
تیغ زهر آبداده پا زهرست
بگزایدت زهر زود گزای
فال گیر این ستایشی كارد
بر تو سید ملوك ستای
رو كه نصرت تراست یاری گر
رو كه ایزد تراست راهنمای
با مراد همه جهان بخرام
با فتوح همه جهان باز آی
***
«مدح سپهسالار محمد»
جهانرا نباشد چنین روزگاری
كه آراید او را چنان نامداری
سر سركشان زمانه محمد
كه دولت ندارد چو او یادگاری
صف آرای پیلی كمربند شیری
جهانگیر گردی سپه كش سواری
ز عفو و ز خشمش ولی و عدو را
فروزنده نوری و سوزنده ناری
نه بی مادحش در جهان بزمگاهی
نه بی سایلش بر زمین رهگذاری
نه با فكرتش اختری را شعاعی
نه با هیبتش آتشی را شراری
نه آثار مردی او را كرانی
نه آیات رادی او را شماری
شب كین او را نیابی صباحی
می مهر او را ندانی خماری
شده شرك را هول او پای بندی
بده ملك را رای او دستیاری
شده بحر با طبع او چون سرابی
بود ابر بادست او چون غباری
شكسته سپاهی بهر رزمگاهی
دریده مصافی بهر كارزاری
برآورده گردی ز هر تندكوهی
فرو رانده سیلی بهر ژرف غاری
چو از خون گردان بجوشد فراتی
چو از جان مردان برآید بخاری
زمین بر دلیران شود چون تنوری
هوا بر سواران شود چون حصاری
نباشدش ترس از چنان صعب حالی
نباشدش باك از چنان هول كاری
نوردد زمین و گذارد زمانه
بهامون نوردی و دریا گذاری
بزیر اندرش باره غرنده شیری
بدست اندرش نیزه پیچنده ماری
شگفتی از آن خنجر مرگ سطوت
كه جز جان شیران نجوید شكاری
بخون هژبران خونخواره ویحك
چرا تشنه باشد چنان آبداری
زهی آنكه جز كوششت نیست رائی
زهی آنكه جز بخششت نیست كاری
چنین باشد و جز بدینسان نباشد
كرا بود چون دولت آموزگاری
فلك بافدت هر زمانی لباسی
ز تأیید پودی ز اقبال تاری
ازین پیش بی حرز مدح تو بودم
چو آسیمه هوشی و دیوانه ساری
كنون گشته ام در ثنا عندلیبی
چو من یافتم در پناهت بهاری
تو شاه یلانی و بنمایمت من
عروسی ز مدحت بزینت نگاری
همی تا برآید بهر كشتمندی
همی تا بروید بهر مرغزاری
زهر تخم بیخی زهر بیخ تردی
زهر ترد شاخی زهر شاخ باری
روان باد حكم تو بر هر سپهری
رسان باد نام تو بر هر دیاری
***
«مدح ابوالفرج نصر بن رستم»
ایا آنكه بر دلبران پادشائی
جهان همچو بستان تو باد صبائی
اگر حجت صنع الله باید
رخان تو حجت بصنع خدائی
بتان سرائی بسان ستاره
تو ماهی میان بتان سرائی
دل من بماندست در درد عشقت
نیابد ازو هیچگونه رهائی
ز گفتار من خشمت آید همیشه
چنین خشمگین بر رهی بر چرائی
تكبر مكن بر من بنده زینسان
كزین كبر كردن بتا در سر آئی
نباید كه جور و جفایت بگویم
برادی كه اوراست فرمانروائی
عمید ملك بوالفرج نصر رستم
كه بفزود شه را ازو پادشائی
ایا آنكه زین زمین و زمانی
ولی را نجاتی عدو را بلائی
زمین و زمان از تو نازند دایم
كه بر هر دو داد ایزدت كدخدائی
هر آن بینوائی كه پیش تو آید
نبیند از آن بیشتر بینوائی
ببزم اندرون كسری و كیقبادی
برزم اندرون شیری و اژدهائی
هرانگه بر افراز باره نشینی
بمیدان چو شیر ژیان اندر آئی
سنانت چنان در دل دشمن افتد
كه چونان نیفتد قضای خدائی
هر آن جنگجوئی كه آمد بجنگت
چو سرمه بسم ستورش بسائی
تو پاكیزه دستی و پاكیزه مذهب
تو فرخنده فعلی و فرخ لقائی
تو مر دشمنانرا رسانی بانده
تو از دوستان رنج انده زادئی
تو ابر گهرپاش و دینار باری
تو خورشید تابان و بدر الدجائی
تو بنیاد فضلی و اصل سخائی
بفضل و سخا حیدر مرتضائی
شد آراسته كشور هند از تو
گرفته ز اقبال تو روشنائی
كند افتخار از تو سلطان عالم
كز ایزد مر او را تو نیكو عطائی
اگر اوست چون جم بتخت جلالت
تو اندر دها آصف بر خیائی
تو زو بیغمی او ز تو شاد و خرم
سزا او ترا و تو او را سزائی
بنیكی خلیلی بپاكی كلیمی
بروی و خرد یوسف و مصطفائی
همی شكر و مدح تو گویند دائم
بهند اندرون شهری و روستائی
الا تا هر آن چیز كاید ز بنده
بد و نیك باشد سراسر قضائی
همه سال بادی عمید ولایت
عمل را ز رای رفیعت روائی
***
«عرض بیچارگی و شرح حبس و گرفتاری»
نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی
نه در صلاح كار ز چرخم هدایتی
پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی
هرگه كه من بخوانم ز اندوه آیتی
از حبس من بهر شهر اكنون مصیبتی
وز حال من بهر جا اكنون روایتی
تا كی خورم بتلخی تا كی كشم برنج
از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی
من كیستم چه دارم چندم كیم چیم
كم هر زمان رساند گردون نكایتی
نه نعمتی مرا كه ببخشم خزینه ای
نه عدتی مرا كه بگیرم ولایتی
نه روی محفلی ام و نه پشت لشكری
نه مستحق و در خور صدر و ولایتی
پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای
همواره كرده ام ز زمانه شكایتی
از بهر جامه ی كهن و نان خشك من
زینجا كدیه ایست وز آنجا رعایتی
ایروزگار عمر برشوت همی دهم
پس چون نگه نداریم اندر حمایتی
گر آمدی جنایتی از من چه كردیی
كاین میكنی نیامده از من جنایتی
چونانكه در نهاد ترا نیست آخری
رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی
نه از تو هیچوقتم در دل مسرتی
نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی
هرجا رسد كند بمن آكفت نسبتی
هرچون بود كند بمن انده كنایتی
دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد
تألیف كرده هر نفسی را حكایتی
آخر رسید خواهد از این دو برون مدان
یا عمر من بقطعی یا غم بغایتی
ای كم تعهدان ببریدم تعهدی
ای كم عنایتان بكنیدم عنایتی
باری دعا كنید وز بهر دعا كنید
زهاد مستجاب دعا را وصایتی
***
«در مدح سلطان مسعود»
گفتی كه وفا كنم جفا كردی
وز خود همه ظن من خطا كردی
زآن پس كه برآنچه گفته بودی تو
صد بار خدایرا گوا كردی
در آب دو دیده آشنا كردم
تا با غم خویشم آشنا كردی
شرمت ناید ز خویشتن كز من
برگشتی و یار ناسزا كردی
كردی تو مرا بكام بدگویان
ای بیمعنی چنین چرا كردی
من چون دل خود بتو رها كردم
ایدوست چرا مرا رها كردی
آندل كه ز من بقهر بربودی
از بهر خدایرا كجا كردی
از من دل خویش بستدی ترسم
آنرا بدگر كسی عطا كردی
ای عاشق خسته دل جفا دیدی
زآن كش بدل و بجان وفا كردی
شاید كه ز عشق دل بپردازی
چون قصد ثنای پادشا كردی
مسعود كه نام او چو برگفتی
والله كه بر او همه ثنا كردی
شاهی كه ز خدمت همایونش
هركام كه داشتی روا كردی
شاهی كه ز خاك صحن میدانش
اندر كف بخت كیمیا كردی
شاهی كه غبار مركب او را
در دیده ی عمر توتیا كردی
چرخی كه ز مدح او همه گیتی
مانند اثیر پر ضیا كردی
مهری كه چو وصف ذات او گفتی
از فخر نشست بر سما كردی
بحری كه چو غور طبع او جستی
در موج جلال آشنا كردی
بر جان مخالفان بمدح او
هر بیتی تیری از بلا كردی
از شه برضای خود ثنا دیدی
جان زود فدای آن رضا كردی
وآنگاه عروس مدح خویش را
پیرایه ز در پر بها كردی
كرد از گردون فریشته آمین
چون ملك و بقاش را دعا كردی
***
«هم در ثنای او»
ایشاه شده ست از تو جهان تازه جوانی
كز شادی و از لهو جدا نیست زمانی
مسعود جهانگیر جهانداری و گردون
در ملك تو افزاید هر روز جهانی
از وصف تو عاجز شده هر پاك ضمیری
وز نعت تو خیره شده هر چیره زبانی
هم كوهی و هم بادی در حمله چو باشی
بر كوه ركابی كه شود باد عنانی
شمشیر جهانگیر تو باشد بهمه وقت
با صاعقه انگیزی و با فتنه نشانی
آنسخت كمانیست قوی رای تو در زخم
كین چرخ ندیدست چو او سخت كمانی
ای داد ده ملك ستانی كه ندیدند
در دهر چو تو داد دهی ملك ستانی
پیرست و جوان رای تو و بخت تو و نیست
چون رای تو پیری و چو بخت تو جوانی
جود تو بهر مجلس و بذل تو بهر بزم
برپا شد گنجی و براندازد كانی
رای تو و دست تو كند در همه احوال
بر دولت تو سودی و برمال زیانی
داری تو یقینی بهمه چیز كه درو طبع
هرگز نبرد ره سوی او هیچ گمانی
ایشاه همه شاهان امروز بهاریست
از نعمت گوناگون مانند خزانی
تو شاد همی زی كه فلك تا ابدالدهر
كرده ست بملك تو و عمر تو ضمانی
هر ساعت و هر لحظه بپیوندد بیشك
از جان جهانداران بر جان تو جانی
از خرمی مورد و برافراختن سرو
می خور ز كف سرو قدی مور میانی
این شعر در آن پرده خوش آمدآ بگویند
ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی
***
«مدح دیگر از آن پادشاه»
گر چون تو بچینستان ای ترك نگارستی
پیوسته بچینستان ای ماه بهارستی
گرنه همه زیبائی با قد تو جفتستی
گرنه همه دلجوئی با روی تو یارسنی
آنزلف سیه گرنه هم بوی بخورستی
كی دیده ی پرخوابم پرنم چو بخارستی
شب گرنه بهمرنگی بودی چو دو زلف تو
كی در شب تاریكم یك لحظه قرارستی
از روی تو گر شبها روشن نشدی چشمم
با روی چو ماه تو شمعم بچه كارستی
از زلف چو دود تو بر روی چو گلبرگت
شب بستر من گوئی از آتش و خارستی
كی خون رودی چندین بردو رخم از دیده
گرنه دل پرخونم زانغمزه فگارستی
كی مست و خرابستی از عشق دلم هرگز
گر نرگس موزونت نه جفت خمارستی
زان دانه ی نار تو گر یافتمی قسمی
كی اشك دو چشم من چون دانه ی نارستی
گر تو دهیم بوسی پیشت نهمی گنجی
گر در خور این عشقم امروز یسارستی
آخر بدهی گه گه چون لابه كنم بوسی
آیا كه اگر گه گه بابوس و كنارستی
من پار زتو یكشب با شادی دل خفتم
ای كاش مرا امسال آندولت پارستی
از عشق تو گر روزم زینگونه نه تیره ستی
در هجر تو گر كارم رین نوع نه زارستی
گر وصل تو همچون جان در دل نه عزیزستی
كی عاشق بیچاره در چشم تو خوارستی
از شاه نمیراند كز چشم تو خون زاید
بس خون كه نراندستی از هیچ نیارستی
مسعود كه گر گردون بنده نشدی او را
نه دهر فروزستی نه خاك نگارستی
رویم نه شخودستی قدم نه خمیدستی
روحم نه رمیدستی شخصم نه نزارستی
چون شیر شكارستی شاها همه شاهان را
در دهر گر از شاهان یك شیر شكارستی
بر پیل نشاندستی با بند گران بیشك
گر هیچ درین گیتی یك پیل سوارستی
گرنه سپهت هستی ساكن شده از كوشش
مسكون زمین یكسر بر تیره غبارستی
دستش همه رودستی رودش همه خونستی
سنگش همه خاكستی كوهش همه غارستی
لطف تو و عنف تو گر هیچ شدی مرئی
این جوهر نورستی آن عنصر نارستی
ور كینه و مهر تو محسوس بصر گشتی
آن گونه ی لیلستی و آن لون نهارستی
گر آتش خشمت را حلم تو نكردی كم
زو چرخ دخانستی سیاره شرارستی
گرنه كف میمونت بارنده چو ابرستی
كی شاخ سخا زینسان پیوسته ببارستی
گر باد شكوه تو بر چرخ نرفتستی
در چرخ كجا هرگز زینگونه مدارستی
گر در خور جشن تو تحفه ستی و هدیه ستی
از هفت سپهر انجم پیش تو نثارستی
***
«توسل بیكی از بزرگان پس از سیزده سال حبس»
ای برادی بلند ملك آرای
چشم بد دور از آن مبارك رای
چون قضا نام تو زمانه نورد
چون دعا قدر تو فلك پیمای
آفتابی برای دهر افروز
آسمانی بجاه گردون سای
من درین حبس چند خواهم بود
مانده بندی گران چنین برپای
هفت سالم بكوفت سوو دهك
پس از آنم سه سال قلعه نای
بند بر پای من چو مار دو سر
من بر او مانده همچو مارافسای
در مرنجم كنون سه سال بود
كه ببندم در این چو دوزخ جای
ناخن از رنج حبس روی خراش
دیده از درد بند خون پالای
گر مرا از میانه زندان
در رباید جهان مردربای
بخدای ار دگر چو من یابند
پس ازین هیچ پادشاه ستای
نشنود گوش هیچ مدح نیوش
در جهان هیچ گوش مدح سرای
نه چو من بود یك ثناگستر
نه چو من هست یكسخن پیرای
نه ازین پس نبود خواهم نه
نه چنین ژاژخای خام درای
بر گرفتم دل از وسیلت شعر
تا نگوید كسی كه ژاژ مخای
توبه كردم ز شعر از آنكه ز شعر
بدم آید همی بهر دو سرای
این سرایم عذاب بوده بود
وای از آن هول روز محشر وای
ای گشاده هزار بسته چرخ
بسته ای محنت مرا بگشای
دست بخشایش تو نیك قویست
بر من پیر ناتوان بخشای
روزگار مرا همایون كن
سایه بر من فكن چوپر همای
دل من شاد كن بفرزندان
روی آن خردكان مرا بنمای
این كلام خدای هست شفیع
نزد تو ای بزرگوار خدای
تا بماند همی زمانه بمان
تا بپاید همی سپهر بپای
هرچه بفزایدت فلك دولت
تو كریمی بشكر آن بفزای
رادی و مكرمت بخواهد ماند
جز برادی و مكرمت مگرای
***
«مدح منصور بن سعید»
ای ابر گه بگریی و گه خندی
كس داندت چگونه ای و چندی
كه قطره ی ز تو بچكد گاهی
باران شوی چه نادره آوندی
بنداخت بحر آنچه تو برچیدی
بگزید خاك آنچه تو بفكندی
بر كوهی و بگونه دریائی
بر بحری و بشكل دماوندی
گاهی ببانگ رعد همی نالی
گاهی بنور برق همی خندی
از چشم و دیده لؤلؤ بگشائی
بر دست و پای گلبن بربندی
از در همه كنار تهی كردی
تا خوشه را بدانه بیا كندی
بخشیدن از تو نیست عجب ایرا
دریای بیكران را فرزندی
ز نهار چون بغزنین بگذشتی
لؤلؤ بدان دیار پراكندی
پیغام میدهمت بگو زنهار
ازاین حزین تنگدل بندی
با تاج سروران همه حضرت
خواجه عمید صاحب میمندی
منصور بن سعید خداوندی
كز فر اوست تازه خداوندی
ای چون خرد تنت بخردورزی
وی چون هنر دلت بهنرمندی
افلاك را برتبت هم جنسی
اقبال را برادی مانندی
برد از نیاز همت تو قوت
برد از كبست جود تو خرسندی
از هر هنر جهان را تمثالی
وز هر مهم فلك را سوگندی
شاخ سخا و رادی بنشاندی
بیخ نیاز و زفتی بركندی
تو حاتم زمانه و من چونین
درمانده نیاز تو نپسندی
كارم ببست چونكه نبگشائی
جانم گسست چونكه نپیوندی
گویم ببین همی كه غنی گردی
بپذیر پند اگر ز در پندی
زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی
وانچ از دورخ ز دیده فرو راندی
فردا مگر ز من بنیانی تو
امروز آنچه یافتی از من دی
ای آنكه از سمامه و خورشیدی
از جود و خلق شكری و قندی
دلشاد زی بدانكه بود او را
لب قند و روی سیب سمرقندی
***
«مدح ملك ارسلان»
با نصرت و فتح و بختیاری
با دولت و عز و كامگاری
سلطان ملك ارسلان مسعود
بنشست بتخت شهریاری
دولت كردش بملك نصرت
ایزد دادش بكار یاری
بر اسب ظفر سوار گشته
آموخته چرخ را سواری
در تاخت بمرغزار دولت
ماننده ی شیر مرغزاری
چون بادوزان به پیشدستی
چون كوه متین باستواری
با طبع مبارزان برزمی
با جمله یلان كارزاری
پیچیده بگرد رایت او
پغمانی و قالی و تتاری
در طاعت بسته بر میانها
جانها ز برای جانسپاری
ای تیغ تو ملك را یمینی
ای رمح تو فتح را یساری
بی سعی شما بقوت خود
بی عون شما بفضل باری
نه گشته زمین بخون معصفر
نه مانده هوا ز گرد تاری
نه سطوت سركشان جنگی
نه قوت حملهای كاری
در ملك نشسته شاه عالم
این نصرت بین و بختیاری
این نعمت نعمت خدائیست
وین دولت دولت قراری
ای خسرو بردبار بیرنج
بدرودی و باز بردباری
مر شاهان را تو پیشوائی
مر ایشان را تو اختیاری
ای شاد ز روزگار دولت
تاج ملكان روزگاری
از جمله ی خسروان گزینی
در ملك ز ایزد اختیاری
در هر بزمی بمهر نوری
در هر رزمی بكینه ناری
از حزم زمین باسكونی
وز عزم سپهر در مداری
در عرصه ی كارزار دشمن
چون صاحب مرد ذوالفقاری
وز صاحب ذوالفقار والله
كامروز بعصر یادگاری
تو چشمه ی آفتاب ملكی
تو سایه فضل كردگاری
شاگرد تو ابر تند بارست
كز بخشش ابر تندباری
ماهیست كه از برای تو ابر
لؤلؤ آرد همی نثاری
این دولت بین كه جشن دولت
پیوست بجشن نوبهاری
قمری بگشاد لحن و نغمه
بر سرو بلند جویباری
بر كوه بقهقهه درآمد
از شادی كبك كوهساری
شاها ز خدای خواست هركس
ملك تو بآب چشم و زاری
ای مایه ی زینهار هستند
این خلق بر تو زینهاری
حق تو گزارد نصرت حق
زیرا كه تو شاه حق گزاری
تو راحت هر ضعیف حالی
تو شادی هر امیدواری
بر باعث داد داد ورزی
بر طالب رزق رزق باری
بر خلق بجود مال پاشی
در دهر بفضل عدل كاری
زآنروی كه رحمت خدائی
بر خلق خدای رحمت آری
در گیتی دیده بان انصاف
بر ساحت مملكت گماری
چون مهر فلك جهان فروزی
چون ابر هوا زمین نگاری
صد جشن بفرخی نشینی
صد سال بخرمی گذاری
***
«مدح علاءالدوله مسعود»
گر چون تو بچینستان ای بت صنمستی
پشت شمنان خدمت او را بخمستی
آزادی اگر بنده بدی ارز تو امروز
والله كه همسنگ تو زر و درمستی
در خوبی اگر دعوی میری بكنی تو
یك لشكرت از خوبان زیر علمستی
طیره ست پری از تو و حسن تو رمیده ست
ورنه بسر تو كه ترا از خدمستی
گر نیستی آن زلف برآورده سر از كبر
كی برمه تابانش نهاده قدمستی
در جمله اگر یك صنمستی چو تو در حسن
اندر همه عالم سخن آن صنمستی
زینگونه اگر نیستی از دیده روان خون
دلداده بعشق تو كجا متهمستی
داری دژم و تازه دل و عشق من ارنه
كی سوسن تو تازه و نرگس دژمستی
بنگاشت مژه بر دو رخم راز دل ارنه
كی بر دوزخ از خون دو دیده رقمستی
من سغبه ی آنم كه دم سرد زنی تو
گوئی كه دم گل بگه صبحدمستی
آن خوی كه بر آنروی نشیند همی از شرم
گوئی كه بگلبرگ برافتاده نمستی
گر حسن تو جادو و مشعبد نشدستی
بر روی تو كی لاله و نرگس بهمستی
گر نیستمی در هوس و پویه ی وصلت
امروز مرا در همه عالم چه غمستی
ور نیستی اندوه و فراق تو برین دل
در عیش مرا شادی و راحت چه كمستی
بدخوی اگر نیستیی زینسان بدخوی
جای تو همه مجلس شاه عجمستی
مسعود كه گر عدل نورزیدی رایش
بر خلق ز گردون ستمگر ستمستی
یكدفتر مدحش را بس نیستی امروز
گر هرچه درختستی یكسر قلمستی
گر نیستی از بهر عدو فرمان دادن
هر لفظ كه هستیش بلا و نعمستی
یك دشمن او نیستی اندر همه عالم
گرنه همه آیینش حلم و كرمستی
ور نیستی آنرای فروزنده ی تابان
چون شب همه آفاق جهان پر ظلمستی
گر خواهدی و هست بدان حاجتمندیش
او را بفلك پر ز كواكب حشمستی
هرگز بنعم كی شودی سیر خلایق
گرنه ملك العصر ولی نعمستی
ظاهر نشدستی شرف گوهر آدم
گرنه شرف خسرو عالی هممستی
گر نیستی از بهر وجود شرف او
در جمله وجود همه گیتی عدمستی
باشد بگیا حاجت ورنه بهمه هند
از خنجر خونریزش رسته بقمستی
با همت او شیر فلك یار شد ار نه
شیر فلك افتاده چو شیر اجمستی
یك روی گنهكار ندیدی بجهان كس
گر درگهش از امن چو بیت الحرمستی
یك روستمش خوانم در حمله كه گوئی
با تاج قبادستی و با تخت جمستی
گر نیستی از جودش پیوسته ضیافت
امید ز هر نعمت خالی شكمستی
زو دشمنی ار خواهدی اموال و زر او
چون سایل او دشمن او محتشمستی
در كل جهان نیستی انصاف پدیدار
گر رای رزینش نه جهانرا حكمستی
در شعر دعا گویمی ارنه بهمه وقت
این چرخ و فلك را بوجودش قسمستی
***
«شكوه از پیری»
پیریا پیریا چه بد یاری
كه نیابد كسی ز تو یاری
هیچ دل نیست كش تو خون نكنی
هیچ جان نیست كش تو نازاری
هیچ گونه علاج نپذیری
كه چو تو نیست هیچ بیماری
تخم رنجی و بیخ اندوهی
شاخ دردی و بار تیماری
روی را خاك و كام را زهری
مغز را خون و دیده را خاری
عمر با تو همی كناره كنم
لیكن اندر عنا و دشواری
بكنی آنچه ممكن است و مرا
چون برفتی بخاك نسپاری
نكنی آنچه من همی گویم
كه مرا در زمانه نگذاری
ژاژ خایم همی و این گفته
همه هست از سر سبكساری
اینهمه هست وهم روا دارم
كه مرا در بلا همی داری
روشنائی ندید كس بجهان
كه بمرگش جهان نشد تاری
همه فانی شوند و یك یك را
روح گیرد ز شخص بیزاری
آنكه باقی بود جهانداریست
كه مر او را رسد جهانداری
گر تو مسعود سعد باخردی
این جهانرا بخس نینگاری
شاید و زیبد و سزد كه سخن
هرچه آری همه چنین آری
حق بختت خدای داد ز عقل
بچنین پند نغز بگزاری
بس گرانباری و گناه ترا
توبه آرد همی سبكباری
مرد مردی اگر بر این توبه
پای چون پردلان بیفشاری
گرچه در انده و غم و محنت
خسته و بسته و دل آزاری
زینت كار دیدگانی تو
پیش نادیدگان مكن زاری
هركه باشد عزیز گردد خوار
چون نداند عزیزی از خواری
همه عز اندر آن شناس كه تو
نكنی حرص را خریداری
***
«در مدح سلطان محمود »
شب دراز و ره دور و غربت و احزان
چگونه ماند تن یا چگونه ماند جان
بسان مردم بی هوش گشته زار و نزار
دلم ز درد غریبی تن از غم بهتان
مرا دو دیده بسیر ستارگان مانده
كه كی برآید مه كی فرو شود سرطان
بنات نعش بگیرد ز هفت كوكب بیم
كه باشد از سپری لاجورد گون تابان
رهی دراز و درو جای جای یخ بسته
درین دو خاك بكردار راه كاهكشان
مرا ز سودا دل در هزار گونه هوس
بكار خویش فرو مانده عاجز و حیران
ز روی گنبد خضرا نهان شده پروین
مه چهارده تابان شده ز چرخ كیان
چو روی خسرو محمود سیف دولت و دین
كه افتخار زمین است و اختیار زمان
مظفری ملكی خسروی خداوندی
كه جاه و قدرش بگذشته است از كیوان
شهی كه هند شد از فر او بسان بهشت
چو روی داد ز غزنین بسوی هندستان
خدایگانا دانی كه بنده تو چه كرد
بشهر غزنین با شاعران چیره زبان
هر آن قصیده كه گفتیش راشدی یكماه
جواب گفتم زان بر بدیهه هم بزمان
اگر نه بیم تو بودی شها بحق خدای
كه راشدی را بفكندمی ز نام و نشان
اگر دو تن را جنگ اوفتادی اندر شعر
ز شعر بنده بدیشان شواهد و برهان
یكی بدیگر گفتی كه این درست بود
اگر بگوید مسعود سعد بن سلمان
چو پایگاهم دیدند نزد شاهنشه
كه داشتم بر او جاه و رتبت و امكان
به پیش شاه نهادند مرمرا تهمت
بصد هزاران نیرنگ و حیلت و دستان
مگر ز پایگه خود بیفكنند مرا
بپیش شه همه سود مرا كنند زیان
چو من جریده اشعار خویش عرضه كنم
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد كه نام من ای نامدار ثبت كنی
بملك غفلت در متن دفتر نسیان
مرا مدار به طبع و هنر گران و سبك
كه من بمایه سبك نیستم بطبع گران
همیشه تا بجهان خالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از الوان
دو حال نیك و بد آید همی ز سمت ملك
بهفت كوكب و از پنج و حس چار اركان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو ماه و مهر بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو هر سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
بخر مراو نكویم بدار زیرا من
بهر نكوئی حقم به هر بهار ارزان
همیشه بادی در ملك بی كرانه عزیز
همیشه بادی از بخت جاودان شادان
نشاط كن ملكا بر سماع نای علی
نبید رنگین خور بر كنار آب روان
چنانكه چرخ بپاید تو همچو چرخ بپای
چنانكه كوه بماند تو همچو كوه بمان
***
«تركیب بند در مدح خواجه رشید الدین»
نوبهاری عروس كردارست
سرو بالا و لاله رخسارست
باغ پر پیكران كشمیرست
راغ پر لعبتان فرخارست
كسوت این ز دیبه روم است
زیور آن ز در شهوارست
حله دست باف نیسان را
بسدش پود و زمردش تارست
بخشش باد را بگلها بر
گردش كردگار پرگارست
چمن و برگ را بذات و بطبع
نقش دیبا و مهر دینارست
آب تیغ زدوده داشت چرا
چهره خاك پر ز زنگارست
عاشق گل هزار دستان شد
پس چرا شب شكوفه بیدارست
زار بلبل چرا همی نالد
كه گل زرد زار و بیمارست
باغ بر كاركرد شه شاید
كه بهر حال طبع پركارست
چرخ چون دستبرد بنماید
زینت بوستان بیفزاید
تخت گلبن چو افسر كسری
بجواهر همی بیاراید
ابر بر گل گلابها ریزد
باد بر مل عبیرها ساید
بی فسان ابر تیره صیقل وار
زنگ تیغ درخش بزداید
طبع بی داس هر زمان گوئی
سرو آزاد را بپیراید
آهوی مشكنافه گشت نسیم
كه ز جستن همی نیاساید
گرد طبعش نگشت عشق چرا
روی لاله بخون بینداید
تا نبندد نقاب بچه گل
مادر گل نقاب نگشاید
از مه و مهر بارور شد باغ
زهره و مشتری از آن زاید
هرچه جائیست بزم را زیبد
هرچه جامیست باده را شاید
بوستان با سپهر همتا شد
كه پر از شعری و ثریا شد
كوه چون تكیه گاه خسرو گشت
دشت چون بزمگاه دارا شد
باد رنگ ابر نقشبندی كرد
خاك بر هفت رنگ دیبا شد
هر دو شاخی صلیب وار درخت
از شكوفه بشكل جوزا شد
تا هوای در بخار پنهان گشت
راز پنهان سبزه پیدا شد
شاد شد سرو و مورد پنداری
پهلوی سر و مورد بالا شد
آمد از بید در لغز ناژو
بلبل از سرو در معما شد
اشك چشم سبل گرفته ی ابر
تاروان گشت سوی صحرا شد
زلفهای بنفشه پیچان گشت
چشمهای شكوفه بینا شد
چشم بد دور باد ازین عالم
كه بدیدار سخت زیبا شد
پرده گل همه صبا بدرید
كرد چهره بشرم شرم پدید
ابر پوشید روی ماه و ز برق
رایت روی ماه بدرخشید
باد صیاد وار دست گشاد
ابر آذار دام حلقه كشید
كرد بدرود باغ و راغ ضرور
كاندرو پای بند خویش ندید
قصر و كاخ رشید خاصه نگر
كه ز بس كبر بر جهان خندید
تا كه بنیاد او بماهی رفت
سرو بالای او بماه رسید
طبع پرگرد و مشك بید همه
راست چون عنكبوت پرده تنید
باغش از خرمی بهشتی شد
كوثرش جانفزای جام نبید
صورتش را روان بحرص بخواست
صحبتش را خرد بجان بخرید
خواست گردون شكوفه هاش بچشم
دیده هایش همه از آن بكفید
طرفه حالی كه بوستان دارد
عمر پیر و تن جوان دارد
پاسبان كرد باغ قمری را
كه بسی گنج شایگان دارد
از خوی ابر گل صدف كردار
در ناسفته در دهان دارد
چشم ساغر بباده می افروز
كه صبا جسم و شاخ جان دارد
بیقرارست ابر و شاید از آنك
باره ی تند زیر ران دارد
در سخاوت همی بیاساید
خوی خاص خدایگان دارد
عمده ی مملكت رشید كه ملك
مدح او بر سر زبان دارد
نامداری كه آفتاب نهاد
همتش سر بر آسمان دارد
پس ازو آرد آنكه چرخ آرد
كم ازو دارد آنچه كان دارد
وصف او را بنان قلم گیرد
شكر او را زبان بیان دارد
ای بتو سرفراخته شاهی
مشتری رای و آسمان جاهی
كوه در حلم و ابر در جودی
شیر در رزم و ماه بر گاهی
تا تو چون چرخ بر زمین گشتی
مملكت باز یافت برناهی
تا هزبری كند سیاست تو
ننماید زمانه روباهی
هر درازی كه از درازان داشت
یافت از نعمت تو كوتاهی
تا جهان شاد شد بدولت تو
كس ندارد ز انده آگاهی
تا كند خاطر تو راهبری
كی بترسد خرد ز گمراهی
موج زد كفت و نماند همی
مكرمت چون بخشك در ماهی
كند از بهر عمر تو عالم
هر شبی دعوی سحرگاهی
بینی از چرخ هرچه میجوئی
یابی از دهر هرچه میخواهی
***
«هم در مدح او»
نه چو تو در زمانه ناموری
نه چو نام تو در جهان سمری
عزم تو كف حزم را تیغی است
حزم تو روی عزم را سپری
نه چو كین تو ظلم را زهری
نه چو مهر تو عدل را شكری
بیهوای تو نیست هیچ دلی
بی ثنای تو نیست هیچ سری
مال شد در جهان چو منهزمی
تا بر او یافت جود تو ظفری
رعد كردار در هوا افتد
از هوای تو در زمان خبری
فلكی خیزد از تو هر نفسی
عالمی باشد از تو هر نظری
یك صله مادح تو ناستده
اندر آید دمادمش دگری
پیش چشمت نعوذ بالله ازو
نیست چرخ و زمانه را خطری
كس نبیند چو تو كمربندی
در جهان پیش هیچ تاجوری
خاص خسرو رشید باقی باد
كه جهانرا جمال باقی داد
چرخ بی حشمت تو روشن نیست
ملك بیرای تو مزین نیست
نیست آهن بباس و همت تو
ور چه چیزی بباس آهن نیست
بی نمودار طبع صافی تو
صورت مكرمت معین نیست
نیست از گفته تو یك نكته
كه درو صد هزار مضمن نیست
خلق را با گشاد دست قضا
بهتر از خدمت تو جوشن نیست
بجز از كین و مهر تو بجهان
شب تاریك و روز روشن نیست
تا ز دل نعره زد سیاست تو
فتنه را هیچ هوش در تن نیست
نیست یكشیر تند گردنكش
كه ترا رام و نرم گردن نیست
كم ز كیخسروی نه ای زیراك
هر غلامیت كم ز بیژن نیست
سبب این بلند گفتن من
دولت تست فكرت من نیست
خاص خسرو رشید باقی باد
كه جهان را جمال باقی داد
تا ترا بندگی زمانه كند
خدمت چرخ بی بهانه كند
آسمان بلند رتبت را
رتبت قدرت آستانه كند
تیر امید كز كمان بجهد
مال و گنج ترا نشانه كند
هر دریرا كه همت تو زند
فلك از دولت آستانه كند
اختران فلك شرار شونه
كآتش خشم تو زبانه كند
شكم حادثات آبستن
از نهیب تو آفكانه كند
موكب عدل تو چو بخروشد
بهزیمت ستم روانه كند
بچگانرا ز امن تو دراج
زیر پر عقاب خانه كند
دست اقبال تو بخیر همی
در دهان قضا دهانه كند
غور ایام در نیابد چرخ
گر جز از رای تو كمانه كند
خاص خسرو رشید باقی باد
كه جهان را جمال باقی داد
سوی هر مقصدت كه رای كشد
زین تو جاه چرخ سای كشد
فر تایید تو بگیتی بر
هر زمان سایه همای كشد
مركب جود تیزدست كند
در هزیمت نیاز پای كشد
بجلالت عنان دولت را
حكم جام جهان نمای كشد
لشكر نصرت نصیری را
گرد تو تیغ در سرای كشد
خلق بدخواه تو ز هیبت تو
دم و ناله بسان نای كشد
گردن دشمنت گرفته اجل
زینسرای اندر آن سرای كشد
هر زمانم بهار مدحت تو
در یكی باغ دلگشای كشد
صد هزاران گل ثنات درو
فكرت من بچند جای كشد
بهمه كامهات آهسته
صنع و توفیق یكخدای كشد
خاص خسرو رشید باقی باد
كه جهان را جمال باقی داد
ای سرشته بسیرت رادی
داد رادی به واجبی دادی
تازه در خسروی بحل و بعقد
صد طریق ستوده بنهادی
رنجها را برسم در بستی
عرصها را بقصد بگشادی
غرض مدح و محمدت بودی
وز پی جود و مكرمت زادی
عدل را نوربخش خورشیدی
ملك را آب داده پولادی
خلق را سودمند پیشگهی
شاه را استوار بنیادی
مملكت شاد شد بشاگردی
تا تو سر بر زدی باستادی
بودم آزاد زاده ی آزاد
بنده گشتم ببند بیدادی
وز تو آزادیم نباید از آنك
بندگی تو به ز آزادی
خاص خسرو رشید باقی باد
كه جهان را جمال باقی داد
بسته طاعت تو گردون باد
گیتی از نعمت تو قارون باد
تا فلك را قران سعدین است
بخت با دولت تو مقرون باد
صولت عز را جلالت تو
گوشمال زمانه ی دون باد
مدد دخل تو ز هر جانب
مدد مایه دار جیحون باد
حلیه گوش و گردن مدحت
زر بیعدو در مكنون باد
دشمن تو از اینجهان كم باد
وآنچه دشمن نخواهد افزون باد
هركه اندر حساب تو ناید
از حساب زمانه بیرون باد
نار كردار حاسدت را دل
بحسد كفته باد و پرخون باد
جای نظاره گاه چشم ترا
زلف گلبوی و روی گلگون باد
فال شاهی بتو همایون شد
روی شادی بتو همایون باد
خاص خسرو رشید باقی باد
كه جهانرا جمال باقی داد
***
«ترجیع دیگر در مدح ملك ارسلان»
گشتند با نشاط همه دوستان گل
بس نادر آمد ای عجبی داستان گل
بی ابر گل نخندد و بی باد نشكفد
ابرست و باد گوئی جان و روان گل
گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید
گشت آشكاره از دل راز نهان گل
بنگر كه هر سپیده دم از حرص بزم شاه
تازه رسد همی بچمن كاروان گل
گوئی كه هست مادح سلطان زرفشان
گل در میان باغ و زر اندر میان گل
ساقی نبید پیرده اكنون كه شد جوان
این باغ پیر گشته بعمر جوان گل
گل مدح شاه خواند و پر در همی كند
این ابر در فشان بسحرگه دهان گل
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان بود
باغ ملك ز گل چو بهشت برین شدست
گلبن درو بخوبی چون حور عین شدست
شادی و لهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر كه جفت گل و یاسمین شدست
صاحبقران عالم هرگز قران بحكم
با طالع سعادت كلی قرین شدست
مانا هزار فتح نشسته است و عز و ناز
با همنشین او بجهان همنشین شدست
او را ز هفت كوكب تابان هفت چرخ
از ملك هفت كشور زیرنكین شدست
شادان شده زمانه و خرم شده زمین
كو خسرو زمانه و شاه زمین شدست
دانم یقین كه او را در دل گمان نماند
كاندر جهان گمانش عین الیقین شدست
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان بود
شاه جهان بتیغ چو ملك جهان گرفت
دولت ركاب دادش و نصرت عنان گرفت
فالی گرفت چرخ و همی گفت مملكت
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان گرفت
شاهی كه ملك هرگز چون او ملك ندید
خصمش چو دید مملكت او را جهان گرفت
بختش چو روی داد بنیكی همانزمان
دولت بكارهای بزرگش ضمان گرفت
تاثیر حل و عقدش در قبض و بسط ملك
بر آب نقش گشت و بر آتش نشان گرفت
این سعی بنده وار كه بخت جوان نمود
امروز ملك عالم شاه جوان گرفت
ساقی بیار باده ی چون گل برنگ و بوی
كامروز باغ و راغ همه گلستان گرفت
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان بود
شاها بشادكامی گلشن كنی همی
چون آسمان زمین را روشن كنی همی
چون خلق تو معطر گشتست بحر و بر
كامروز در سعادت گلشن كنی همی
رام است بخت تو كه بهر وقت حاصلست
حكمی كه بر زمانه توسن كنی همی
بر سور سوسن و گل و مرسایلانت را
پر زر كنار چون گل و سوسن كنی همی
هرجا همی ز بخشش تخمی پراكنی
وز شكر و مدح هرجا خرمن كنی همی
در دو جهان همی دهدت ایزد كریم
پاداش مكرمات كه بر من كنی همی
در سور ملك بادی با دوستان كه تو
مرسور دشمنم را شیون كنی همی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان بود
تا روزگار ملك ترا آشكاره كرد
چشم ملك در او بتعجب نظاره كرد
روزی كه ملك جستی چرخ فلك ترا
از فتح تیغ كرد و ز اقبال باره كرد
چون روز بزم خواری زر دید پیش تو
یاقوت سرخ معدن در سنگ خاره كرد
در باغ ملك تا گل بختت شكفته شد
بر تن مخالف تو چو گل جامه پاره كرد
ملك ترا فلك چو بزرگی تو بدید
از عزت و جلالت دیهیم و یاره كرد
خورشید خسروانی و بزم چو چرخ تو
این گلشن تو از گل زیراست پاره كرد
گوئی كه مست شد گل لعل از نشاط تو
رازی كه داشت در دل از آن آشكاره كرد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان بود
شاها بهانه جوئی تا زرفشان كنی
وز سیم و زر زمین چو ره كهكشان كنی
از دوستی بخشش گلشن كنی همی
كز زر و گل زمین را چون گلستان كنی
زین سیم و زر كه بخشی شاها شگفت نیست
كز سیم و زر بگیتی جیحون روان كنی
تا بوستان چنین است از گل سزد كه تو
گر عشرتی كنی همه در بوستان كنی
بختت جوان و ملك جوانست و تو جوان
ممكن بود كه پیر جهانرا جوان كنی
ایشاه گل بتهنیت ملكت آمده ست
زیبد كه تو كنون همه رامش بر آن كنی
جانرا و مغزرا ز گل و باده قوتست
شاید كنون كه تقویت مغز و جان كنی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان بود
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد
تا دور چرخ بر تو سعادت كند همی
از دور چرخ بر تو سعادت نثار باد
تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد
هر تازه گل كه بشكفدت در بهار ملك
در دیده ی مخالف تو تیز خار باد
تا هست شهریاری و شاهی ترا بعز
بر تخت شهریاری و شاهی قرار باد
تا چرخ و كوه باشد ملك و بقای تو
چون چرخ پایدار و چو كوه استوار باد
از روزگار تست همه فخر روزگار
تا هست روزگار همین روزگار باد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان بود
***
«مرثیه رشیدالدین»
پرده از روی صفه برگیرید
نوحه زار زار در گیرید
تن بتیمار و اندهان بدهید
دل ز شادی و لهو برگیرید
هر زمان نوحه ی نو آغازید
چون بپایان رسد ز سر گیرید
گر عزیز مرا قیاس كنید
از مه نو و شاخ بر گیرید
چون فروشد ستاره سحری
كار ماتم هم از سحر گیرید
بر گذرگه اجل كمین دارد
گر توان رهگذر دگر گیرید
با ستیز قضا بهش باشید
وز گشاد بلا حذر گیرید
***
كار گردون همه هبا شمرید
حال گردون همه هدر گیرید
***
ایمه نو اگر تمام شدی
سخت زود آفتاب بام شدی
گیتی او را بجان رهین گشتی
دولت او را بطوع رام شدی
عمده ی كار مرد و زن بودی
عدت شغل خاص و عام شدی
فضل او در جهان بگستردی
جهل بر مردمان حرام شدی
مایه ی فخر و محمدت جستی
مایه ی جاه و احترام شدی
چون زدوده یكی سنان گشتی
چون كشیده یكی حسام شدی
بهمه حكمتی یگانه شدی
در همه دانشی تمام شدی
***
ناتمامت فلك ز ما بربود
ای دریغا اگر تمام شدی
***
گر زمانه بر او دگر گشتی
مایه ی معنی و هنر گشتی
بهمه مكرمت مثل بودی
در همه مفخرت سمر گشتی
شب فرزانگان چو روز شدی
زهر آزادگان شكر گشتی
شد فدای پدر كه در هر حال
همه گرد دل پدر گشتی
ور نگشتی سر اجل بقضا
پدر او را بطبع سر گشتی
سخت نیكو و نیك خوش بودی
كه سر آنچنان پسر گشتی
همه گفتیش عمر بخشیدی
اگرش عمر بیشتر گشتی
***
یكجهان حمله حمله آوردی
گر اجل زو بجنگ برگشتی
***
ای رشید ایعزیز و شاه پدر
روز و شب آفتاب و ماه پدر
ای ادیب پدر دبیر پدر
اعتماد پدر پناه پدر
بتو نازنده بود جان پدر
از تو بالنده بود جاه پدر
تا نشسته پدر بر آتش تست
پاره دوزی شدست آه پدر
ره نمای پدر رهت زده شد
كه نماند از پس تو راه پدر
بیگناه پدر تو خواهی خواست
عذر این بیعدد گناه پدر
از برای چه زیر تخته شدی
وقت تخت تو بود شاه پدر
***
مرگ اگر بستدی فدای تو بود
بغمت عمر و دستگاه پدر
***
ای دگرگون بده بتو رایم
بر گذشت از نهم فلك وایم
بسر آیم بسوی تربت تو
زین سبب رشك میبرد پایم
جز روان تو كی بود جفتم
جز سر گوركی بود جایم
تخت شاهان چگونه آرایند
گور تو همچنان بیارایم
بروان تو گر سر گورت
جز بخون دو دیده اندایم
هر زمان ماتمی بیاغازم
هر نفس نوحه ی بیفزایم
بتو آسوده بودم از همه غم
تو بمردی و من نیاسایم
***
تو بزیر زمین بفرسائی
من ز تیمار تو بفرسایم
***
ای گرامی ترا كجا جویم
درد و تیمار تو كرا گویم
شدی از چشم چون مه و خورشید
تیره شد بی تو خانه و كویم
بر وفات تو روز و شب نالم
از هلاك تو سال و مه مویم
دل بكف دو دست میمالم
رخ بخون دو دیده میشویم
گرچه گل همچو بوی و روی تو بود
دل همی ندهدم كه گل بویم
همه در آتش جگر غلطم
همه در آب دیدگان پویم
لاله ی لعل شد ز خون چشمم
خیری خشك شد ز كف رویم
***
خون بگریم ز مرگ چون تو پسر
چون ببینم سپیدی مویم
***
تا ز پیش پدر روان كردی
خون دل بر رخم روان كردی
بر رخان پدر ز خون دو چشم
زعفران زیر ارغوان كردی
همه روز پدر سیه كردی
همه سود پدر زیان كردی
تا به تیر اجل بخستت جان
تیر قد پدر كمان كردی
صورت مرگ زشت صورت را
پیش چشم پدر عیان كردی
خاك بر هر سری پراكندی
خون ز هر دیده ی روان كردی
كاروانی كه گفته بود روان
كه تو آهنگ كاروان كردی
***
نور بودی مگر چو نور لطیف
قصد خورشید آسمان كردی
***
مرده فرزند مادرت زارست
مرگ ناگاه را خریدارست
گرچه بر تو چو برگ لرزان بود
چون گل اكنون ز درد بیدارست
همه شب زیر پهلو و سر او
بستر و بالین آتش و خارست
اگر از دیده بر تو خون بارد
چون تو فرزند را سزاوارست
هیچ بیكار نیست یكساعت
ماتم تو فریضه تر كارست
باد خوشرو بر او دم مرگست
روز روشن بر او شب تارست
خسته ی آسمان كینه كش است
بسته ی روزگار غدارست
***
گرنه از جان و عمر سیر شده ست
از روان تو شاه بیزارست
***
هیچ دانی كه حال ما چون شد
تا ز قالب روانت بیرون شد
تا چو گل در چمن بپژمردی
رویش از خون دیده گلگون شد
زندگانی و جان و كار همه
بر عزیزان تو دگرگون شد
هركه بود از نشاط مفلس گشت
گرچه از آب دیده قارون شد
مغزها از وفات تو بگداخت
دیده ها در غم تو جیحون شد
حسرتا كان تن سرشته ز جان
صید گردون ناكس دون شد
ای دریغا كه آن روان لطیف
طعمه روزگار وارون شد
***
وای و دردا كه آندل روشن
خون شد و دیده ها پر از خون شد
***
بندگان تو زار و گریانند
زار هر ساعتی ترا خوانند
چفته بالا و خسته رخسارند
كوفته مغز و سوخته جانند
تا شبیخون زده ست بر تو اجل
همه از دیده خون همی رانند
هر زمان از برای خرسندی
خاك گور تو بر سر افشانند
زانكه عمر تو بیشتر دیدند
همه از عمرها پشیمانند
از دل اندر میان صاعقه اند
وز دو دیده میان طوفانند
هر زمانی برسم منصب خویش
زی تو آیند و دید نتوانند
***
راست گوئی كه در مصیبت تو
همه مسعود سعد سلمانند
***
غم تو بر دلم مگر نیش است
كه همه ساله در عنا ریش است
غم تو من كشم كه مسعودم
كه بجان غم كشیدنم كیش است
موی بر فرق گوئیم تیغست
مژه بر دیده گوئیم نیش است
گر همی خون رود ز دیده ی من
نه شگفت است زانكه دل ریش است
از سیاهی و تیرگی روزم
همچو اندیشه ی بد اندیش است
این تن و جان زار پژمرده
تن بیمار و جان درویش است
من بدینگونه ام كه خویش نیم
چه بود آنكه او ترا خویش است
***
مكنید این همه خروش و نفیر
كه همه خلق را همین پیش است
***
ای فلك سخت نابسامانی
كژرو و باژگونه دورانی
محنت عقل و شدت صبری
فتنه جسم و آفت جانی
مار نیشی و شیر چنگالی
خیره چشمی و تیز دندانی
بدهی و آنگهی نیارامی
تا همه داده باز نستانی
زود بیند ز تو دل آزاری
هر كه یابد ز تو تن آسانی
بشكنی زود هرچه راست كنی
بر كنی باز هرچه بنشانی
هرچه كردی همه تباه كنی
مگر از كرده ها پشیمانی
***
نكنم سرزنش كه مجبوری
بسته حكم و امر یزدانی
***
تو رشید ای سر خداوندان
اصل نیكان و نیك پیوندان
آن كشیدی ز غم كجا هرگز
نكشیدی ز خاره و سندان
ره جز این نیست عاقبت گر ما
بندگانیم یا خداوندان
آسمانیست آتشین چنگال
روزگاریست آهنین دندان
گرچه هست آنعزیز اندك عمر
بحقیقت سزای صد چندان
بر گذشته چنین جزع كردن
نشمرند از خرد خردمندان
در رضا و ثواب ایزد كوش
گرچه صعب است درد فرزندان
مهر من نیستی اگر نه امی
خسته ی بند و بسته ی زندان
***
«مدیح ابوالفرج نصر بن رستم»
هجران تو ای شهره صنم باد خزانست
كاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست
در طبع نشاطم طمع وصل چنانست
در باغ دلم باد فراق تو همانست
انگشت و زبان رهی از عشق گرانست
كاندر دل من نیست ز لهو و طرب آثار
هجران تو بر جان من از رنج حشر كرد
خون جگرم باز ز دو دیده بدر كرد
از دیده برون رفت وز رخسار گذر كرد
گفتم كه مگر به كند این كار بتر كرد
هجر تو پسر آنچه بدین جان پدر كرد
هرگز به نكرد آن بحسین شمر ستمگر
تا تو زمن ای لعبت فرخار جدائی
رفت از دل من خسته همه كام روائی
هر روز مرا انده هجران چه نمائی
هر روز بمن بر غم عشقت چه فزائی
ز اندیشه ی تو نیست مرا روی رهائی
تا روی چو ماهت نكنی باز پدیدار
ای ماه درخشان تو بر سرو سهی بر
برده رخ چون ماه ترا روی رهی بر
مفزای دگر رنج برین رنج رهی بر
مفزای نگارا تبهی بر تبهی بر
خط سیهی زشت بود بر سیهی بر
بر یاد نكو بد نبود یاد نكوكار
مولای تو و بنده ی آنروی چو ماهم
چون شیفتگان بسته ی آنزلف سیاهم
هرچند من از عشق تو در ناله و آهم
هرچند من از عشق تو از گاه بچاهم
با وصلت هجران تو ایدوست نخواهم
كز وصل تو در نورم و از هجر تو در نار
آن چیست بآب اندر ای سرو سمنبر
بیرونش كبودست و سفیدی بمیان بر
ماننده ی روی تو و رخساره ی چاكر
…………….
هرگز بجهان دیده ی این نادره پیكر
یك بهره بتو مانده و سه بهره بدین یار
در حوض نگه كن بمیان در نه كناره
گوئی كه سپهریست دگر پر ز ستاره
تابان چو مه زرین بر فرق مناره
نیلوفر و روئی چو گل باغ هزاره
آرند ازو دسته ی بسته بگواره
نزدیك كریمان جهان روزی صد بار
آنشاخ چه شاخ است بزلفین تو ماند
جز مجلس احرار جهان جای نداند
خواهد چو سر زلفك تو مشك فشاند
خواهد كه مرا با تو بیكجای نشاند
بوی خوش او باز مرا سوی تو خواند
بنگر كه چه چیزست بیندیش و برون آر
ای من رهی آنرخ بستان افروز
گر نیست گل و لاله بجایست امروز
هجران تو چون آتش سوزان و دلم كوز
كم سوز دل خسته ی این عاشق دلسوز
وقت آمد اگر گردم بر عشق تو پیروز
وقتست كه از خواب عنا كردم پندار
گر باد خزان كرد بما برحیل آری
وز لشكر نوروز برآورد دماری
من شكر كنم از ملك العرش كه باری
دارم چو تو بت روی و دلارام نگاری
سازم ز جمال تو من امروز بهاری
چون تو صنمی نیست بیغما و بفرخار
تابنده تر از زهره و از مشتری آن چیست
چیزی كه در این عالم بی او نتوان زیست
كان طرب و خرمی و خوبی و خوشیست
شاید كه ازو بر بخوری بلبله ی بیست
در مجلس شایسته آن چیست بگو كیست
مخدوم و ولی نعمت من باشد ناچار
پیش آر كزو گوهر تن گردد پیدا
هر كس كه ازو خورد شود خرم و شیدا
مردم نكند یاد بد و انده فردا
پس اینهمه از قوت او گیرد بالا
هست این ز در مجلس آن صاحب والا
كز محتشمان نیست چو او سید احرار
خورشید جهان بوالفرج آن فارس عالم
نصر آنكه بدو فخر كند گوهر آدم
در حشر بفردوس بدو نارد رستم
زیرا كه چو او نیست خداوند مكرم
شادست همه ساله ازو خسرو اعظم
در ملك چو او نیست یكی راد نكوكار
تا او بهمه ملك شهنشاه عمیدست
در ملك ورا هركه عمیدست عبیدست
دیدار همایونش فرخنده چو عیدست
با جود قریب آمد و از بخل بعیدست
با سیرت پاكیزه و با رای شدیدست
گفتار چو كردار و چو كردارش گفتار
همواره سوی خدمت مداح گراید
مدحی كه جز او را بود آن مدح نشاید
بر باره چو بنشیند و از راه درآید
گوئی كه همی باره ی گردون را ساید
سادات جهانرا ز جهان هرچه بباید
داده ست مر او را همه جبار جهاندار
فرزانگی و حری ازو نازد هر روز
تا حاسد وی در غم بگدازد هر روز
آزادگی و مجلس نو سازد هر روز
بر جان بداندیش تو غم تازد هر روز
كس شاعر را چندان ننوازد هر روز
چندانی كآن راد بسیم و زر بسیار
دارد خرد و علم و سخاوت بسر اندر
دارد هنر و فضل و كفایت ببراندر
هستش بسرشته ظفر اندر هنر اندر
مداحان را گیرد دایم بزر اندر
گر نیست بهنگام عطا در خطر اندر
دستش چو بهارست پر از گوهر و دینار
ای خواجه عمید ز من و فخر زمانه
ای صاحب آزاده و زیبا و یگانه
مر فضل ترا نیست پدیدار كرانه
تو زنده و فضل تو در آفاق فسانه
خشم تو چو تیرست و عدو همچو نشانه
رایت چو سپهریست پر از كوكب سیار
ایزد همه جود و هنر اندر تو نهاده ست
كز مادر همچون تو هنرمند نزاده ست
طبع همه زوار ز دست تو گشاده ست
پیش تو جهان راست چو مداح ستاده ست
ایام همه در دل مهر تو فتاده ست
نطقت چو سر تیغ علی بن عم مختار
تأیید فلك داد تو آزاده بداده ست
مر دولت را طبع ز روی تو گشاده ست
گیتی همه سر پیش تو بر خاك نهاده ست
پیش تو سوار سخن امروز پیاده ست
وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست
زیرا كه بجای همه كس داری كردار
نازد بتو همواره جوانمردی و رادی
زیرا كه همه ساله تو آزاده جوادی
شادست شهنشاه و تو از سلطان شادی
با سیرت پاكیزه و با دولت دادی
چون تو كف بخشنده گه جود گشادی
احسنت كنندت همه احرار بیكبار
آنچه تو بدان كلك كنی روز هدایت
صاحب بهمه عمر نكردی بكفایت
ای زاهدی از رای سدید تو بدایت
وآنرا كند از همت تو بر تو عنایت
پیش تو ز نادیده كند بر تو حكایت
بی جان بجهان كیست چو تو عاقل و هشیار
گر حاتم طائی نه بجایست تو بجائی
بر جای چنان راد سخا پیشه سزائی
خواهم كه شب و روز همه جود نمائی
خواهم كه همه ساله تو در صدر بیائی
در خزو بزو جامه ی دیبای بهائی
صد فصل خزان در طرب و راحت بگذار
ای آنكه ترا دولت چون بخت جوانست
بازار من امروز بنزد تو روانست
طبعم چو تن و مدح تو در طبع چو جانست
این گفته ی مسعود بدان وزن و بیانست
«خیزید و خزآرید كه هنگام خزانست»
گر خواهی از این به دگری گویم اینبار
***
«وصف بهار و مدح منصور بن سعید»
پر ستاره ست از شكوفه باغ برخیز ای چو حور
باده ی چون شمس كن در جامهای چون بلور
زان ستاره ره توان بردن سوی لهو و سرور
زانكه می تابد ستاره وار از نزدیك و دور
هیچ جائی از ستاره روز روشن نیست نور
زین ستاره روز را چندانكه خواهی هست نور
نسل را بیشك ز كافور ار زیان آید همی
چونكه نسل شاخ را از وی بیفزاید همی
هر شب از شاخ سمن كافورتر ز آید همی
سوی او زان طبع گرم لاله بگراید همی
گر شود كافور گر باد هوا شاید همی
کر سمن چندانكه باید بر چمن كافور هست
لاله بر نرگس چو مهر و دوستی آغاز كرد
ابر خرم مجلسی از بهر ایشان ساز كرد
ابر چون می خورد هر یك مست گشت و ناز كرد
چون هزار آواز قصد نغمت و پرواز كرد
نرگس مخمور چشم از خواب نوشین باز كرد
تا ببیند لاله را كو همچو او مخمور هست
برگ زرد ار حور شد چون یافت اندر شاخ گل
از گل سوری جدا شد پر ز گوهر شاخ گل
تا همی بیند بدست لاله ساغر شاخ گل
راست چون مستان گران دارد همی سر شاخ گل
فاخته گوید همی وقت سحر بر شاخ گل
هیچكس چون من زیار خویشتن مهجور هست
جام همچون كوكبست از بهر آن تابد بشب
لاله همرنگ میست از بهر آن دارد طرب
جام می خوردست بیحد ز آنش خندیدست لب
از طبیعت در بدن خونست قوت را سبب
گر نشاط دل قوی گردد همی نبود عجب
زانكه مارا خون رز از دیده انگور هست
ای رفیقان در بهار از باغ و بستان مگذرید
بر نوا و نغمه قمری و بلبل می خورید
گل همه گل شد بزیر پی بجز گل مسپرید
باده چون جان گشت جانها را بباده پرورید
چشم بگشائید و اندر روی بستان بنگرید
تا چمن جز خلد و گلبن اندرو جز حور هست؟
روزگارم در سر و كار بتی دلگیر شد
كودكم چون بخت برنا بوده ی من پیر شد
روزم از بس ظلمت اندوه و غم چون قیر شد
شیر رویم قیر گشت و قیر مویم شیر شد
این تن از زخم زمانه راست همچون زیر شد
گر ز زخم او همی نالد كنون معذور هست
پای من دربند محنت كرد دست روزگار
نوش نادیده بسی خوردم كبست روزگار
تا شدم از باده اندوه مست روزگار
چون هم آید پیش چشمم خوب و پست روزگار
هر زمان گویم بزاری از شكست روزگار
یا رب اندر دهر چون من یكتن رنجور هست؟
طبع تو بحرست وز گوهر برای مسعود سعد
ز آفتاب رای خویشش پرور ای مسعود سعد
خوب نظمی ساز همچون گوهر ای مسعود سعد
رو ثنائی بر بصاحب در خور ای مسعود سعد
در همه عالم بحكمت بنگر ای مسعود سعد
تا بزرگی چون عمید نامور منصور هست؟
آنكه گر خاك سرایش را بدیده بسپرند
در محل و رتبت از بهرام و كیوان بگذرند
نشمرند احسان او با آنكه انجم بشمرند
سر نپیچندش ز سر آنانكه بر عالم سرند
چون حقیقت بنگرندش گر حقیقت بنگرند
پیش زور فضل او فضل جهان جز زور هست؟
چون شتاب او ببخشیدن شتاب چرخ نیست
جز ز بیم حشمت او اضطراب چرخ نیست
زیر پای همتش نیرو و تاب چرخ نیست
هرچه او رد كرد زان پس انتخاب چرخ نیست
رایی نورانی او جز آفتاب چرخ نیست
زانكه نورش در جهان نزدیك هست و دور هست
ای نبیره ی آنكه مطلق بود امرش در جهان
از جهانش نخوتی میداشت اندر سر جهان
از پس او مر ترا گشتست فرمانبر جهان
زانكه بود او را همیشه بنده ی كمتر جهان
ای جهان فضل و دانش نیك بنگر در جهان
تا جز آن كش بنده ی مطبوع بد دستور هست
ای بهر جائی ز دانش قهرمانی مر ترا
از پی روزی خلقان هر ضمانی مر ترا
بر ستایش چیره گشته هر زبانی مر ترا
از سخا در هر هنر باشد نشانی مر ترا
برنگیرد گاه بخشیدن جهانی مر ترا
گنجها باید ازیرا كز سخا گنجور هست
تا همی از دولت و جاهت بكام و فر رسیم
وز سخای تو بفر و نعمت بیمر رسیم
گر فلك گردیم و اندر نظم بر اختر رسیم
كی بیكپایه ز جاه و رتبت تو در رسیم
هركه می آید ز آفاق جهان می بررسیم
تا بحاجت چون سرایت خانه ی معمور هست
شاید از شادی بروی یار تو شادی كنی
دولت تو رام گشت از دولت آزادی كنی
همچو مهر و ابر از زر و گهر رادی كنی
داد بدهی وز سخا بر گنج بیدادی كنی
شاید ار از اصل و فضل خویشتن یادی كنی
كآن یكی مشهور بود و این دگر مذكور هست
تا بروید لاله ی سوری چو لاله دار روی
جام چون لاله كن از روی چو لاله كام جوی
جز بگرد باغ عیش و گرد قصر عز مپوی
جز پی رامش مگیر و جز گل دولت مبوی
نظم سست آوردم و كردم گناه از دل بگوی
تا گناه من كریما نزد تو مغفور هست؟
باد همچون عرضت ایمن از حوادث جان تو
دولت تو محكم و پاكیزه چون ایمان تو
چرخ در حكم تو و ایام در پیمان تو
كوكب برتر فرود كنگره ی ایوان تو
چون قضا بادا همیشه در جهان فرمان تو
اینچنین باشد بلی كت دولت مأمور هست
***
«مدح ملك ارسلان»
روی بهار تازه همه پرنگار بین
خیزای نگار و می ده و روی نگار بین
در مرغزار خوبی هر لاله زار بین
وز لاله زار رتبت هر مرغزار بین
بالیدن و نویدن سرو و چنار بین
كاین پیر گشته گیتی طبع جوان گرفت
بگریست ابر و باز بخندید بوستان
چون نالهای بلبل بشنید بوستان
كز می لباس خود را بخرید بوستان
بر سر ز نوبهار بپوشید بوستان
زد كله های دیبا چون دید بوستان
كز خانه باز دوست ره بوستان گرفت
برگل مل آر خیز كه وقت گل و مل است
گل عاشق مل است كه مل قصه ی گل است
اكنون چرای آهو در دشت سنبل است
بر شاخها ز بلبل پیوسته غلغل است
كو بلبله كه وقت نواهای بلبل است
بگریخت زاغ و بلبلش اندر زمان گرفت
بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را
وآهنگ باغها كن بگذار خانه را
كامروز هم نخواهد مرغ آشیانه را
خندید باغ ملك بخندان چمانه را
وآراست مهر شاه زمانه زمانه را
تا این زمانه حسن بت مهربان گرفت
آمد فراهم از همه جانب سپاه ملك
واندر سر ای عدل گشاده ست راه ملك
چرخ كمال برد بعیوق جاه ملك
شد شادمان ز ملك دل نیكخواه ملك
شد قدر ملك عالی چون پیشگاه ملك
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان گرفت
ای شاه جان دهد بنكوخواه بزم تو
چونانكه جان برد ز بداندیش رزم تو
وقت ثبات ثابت كوهست حزم تو
گاه مراد قادر بادست عزم تو
بگذشت ز آب و آتش فرمان جزم تو
بر آب نقش ماند و ز آتش نشان گرفت
روزی كه چرخ برد همی سر بر آسمان
میساخت از برای ترا افسر آسمان
روح الامین دعای تو گویان بر آسمان
گفتی همی كه پاره شود از سر آسمان
میگفت راز ملك تو بر اختر آسمان
تا تو جهان گرفتی دشمن جهان گرفت
تركان چو بانگ حمله شنیدند پیش تو
بر دست جان نهاده رسیدند پیش تو
چون بارگیر فیح كشیدند پیش تو
چون آن مصاف هایل دیدند پیش تو
بسته كمر چو شیر دویدند پیش تو
دولت ركاب دادت و نصرت عنان گرفت
بزدود فتح خنجر شیر اوژن ترا
عیبه نهاد دست ظفر جوشن ترا
میخواست چرخ گردان پاداشن ترا
تعلیم كرد ملك دل روشن ترا
یك لشكر تو بود ولیكن تن ترا
ده لشكر از فریشتگان در میان گرفت
این سركشان كه شیر شكارند روز جنگ
با چرخ در وفای تو یارند روز جنگ
آن عزم و آن عزیمت دارند روز جنگ
تا حق نعمت تو گزارند روز جنگ
وز دشمنان دمار برآرند روز جنگ
از مرگ هیچ مرد نخواهد كران گرفت
گردون ز دولت تو زند داستان همه
وز نعمت تو گردد گیتی جوان همه
شاهان برند بندگی تو بجان همه
دارند شاد و خرم جانها بدان همه
مردی و داد زود بگیرد جهان همه
آری جهان بداد و بمردی توان گرفت
ای رای روشن تو شده داستان بعدل
هرگز نبود مثل تو صاحبقران بعدل
ملك تو كرد پیر جهانرا جوان بعدل
آراسته شد از تو زمین و زمان بعدل
ایشاه عدل ورز بگیری جهان بعدل
كاین طالع مبارك تو آسمان گرفت
***
«مدیح سیف الدوله محمود»
لشكر ماه صیام روی برفتن نهاد
عید فرو كوفت كوس رایت خود برگشاد
تاختن آورد عید در دم لشكر فتاد
ایخنك آنكو بصوم داد خود از وی بداد
آمد عید شریف فرخ و فرخنده باد
فیه كلوا و اشربوا یا ایها الصائمون
روزه ز ما تافت روی راه سفر برگزید
رفت بسوی سفر وزما صحبت برید
عید برو دست یافت تیغ ظفر بركشید
چون سیه منهزم روزه ازو در رمید
زود شود ای شگفت از برما ناپدید
روزه شد و عید باز از پسش آمد كنون
این شدن و آمدن فرخ و فرخنده باد
بر ملك كامگار خسرو خسرو نژاد
روزه ش پذرفته باد باد همه ساله شاد
محمود سیف دول شاه خردمند راد
آنشه با علم و حلم آنشه با عدل و داد
فاد بكل العلوم فاق جمیع الفنون
انشه خورشید رای وان ملك ابر كف
بحر دمان روز رزم شیر ژیان پیش صف
جوشن پیشش چو خر خفتان نزدش چو خف
مملكت از وی شریف همچو ز لؤلؤ صدف
خدمتش اصل جلال مدحتش اصل شرف
ای بخرد رهنمای وی بهنر رهنمون
ای شده شهره بتو هرچه در آفاق شهر
عالم سرتابسر یافت ز فر تو بهر
بر همه گردنكشان كرده بشمشیر قهر
زهر ز مهر تو نوش نوش ز كین تو زهر
آنچه تو جوئی ز چرخ وانچه تو خواهی ز دهر
لاشك فی انهم لابد فی ان یكون
شاها ملك جهان نظم ز روی تو یافت
همت و قدر ترا چرخ فلك بر نتافت
سعد فلك یكسره سوی جنابت شتافت
هر كو كین تو جست كینه دلش بر شكافت
هر كه ز فرمان تو گردن روزی بتافت
گردون از گردنش پاك بپالود خون
شاها بر حاسدانت چرخ بر آشفته باد
دولت بدخواه تو همچو تنش خفته باد
سوی تو از عز و ناز سفته و بس سفته باد
هرچه بكردی ز خیر از تو پذیرفته باد
گلبن دولت مدام پیش تو بشكفته باد
فی نعم لایزول فی دول لایكون
***
«ترجیع در ستایش بهرامشاه»
شد پر نگار ساحت باغ ای نگار من
در نوبهار می بده ای نوبهار من
من در خمار هجر تو نابوده مست وصل
تو میكنی بلب بتر از می خمار من
شد باغ لاله زار وگر نیز كم شود
ای لاله زار باغ توئی لاله زار من
زلف تو بیقرار و دلم گشته بیقرار
زین هر دو بیقرار ببردی قرار من
گوئی كه سال و ماه بهم عهد كرده اند
آن بیقرار زلف و دل بیقرار من
گل گشت و خار گشت مرا هجر و وصل تو
ای وصل تو گل من و هجر تو خار من
میده میی كه غم نخورم هیچ تا توئی
در عمر غمگسار من و میگسار من
گشته ست تخت و ملك ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملك باشد بهرام شاه باد
آمد بسوی باغ درود و سلام می
جام می آر كآمد هنگام جام می
از بهر سور باغ كرده ست نوبهار
آید همی بلهو نوید و خرام می
در پوست می نگنجد گل تا بگل رسید
بر لفظ باغ وقت صبوحی پیام می
می دردن ای شگفتی لبیكها زند
چون وقت می گرفتن گویند نام می
گر پخته ی بعقل می خام خواه از آنك
رامش نخیزدت مگر از ذات خام می
می اصل شادی آمد خیز ایغلام من
می ده مرا بشادی ای من غلام می
كام می آن بود كه تو باشی همیشه شاد
باشی همیشه شاد چو باشی بكام می
می را عزیز دار و بچشم خرد ببین
در بزم شاه عالم عز و مقام می
گشته ست تخت و ملك ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملك باشد بهرامشاه باد
تا تو بتاب كردی زلف سیاه را
در تو بماند چشم بخوبی سپاه را
ای رشك مهر و ماه تو گر نیك بنگری
در مهر و ماه طیره كنی مهر و ماه را
گر هیچ بایدت كه شوی مشكبوی تو
یكبار برفشان سر زلف سیاه را
شادی و خرمی كن كامروز در جهان
شادی و خرمیست دل نیكخواه را
گردون بتخت و ملك همی تهنیت كند
سلطان ملك پرور بهرامشاه را
جمشید خسروان شد و خورشید آسمان
بوسد زمین در گه او عز و جاه را
تاج و كلاه سر فلك بركشید ازو
كآراست عز و ملكش تاج و كلاه را
گشته ست تخت و ملك ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملك باشد بهرام شاه باد
ای آفتاب دولت بر آسمان ملك
وز طلعت تو روشن گشته روان ملك
تا ابروار بارد دست تو بر جهان
خرم چو بوستان شد و تو بوستان ملك
قوت گرفت و قوت او باد بر فزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملك
چون داستان ملك نهاد اینجهان همی
بر نام تو نهاد سر داستان ملك
تا پای تو بسود بدولت ركاب فتح
در دست تو نهاد جلالت عنان ملك
سر در كشید فتنه و روی جهان ندید
تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملك
صاحبقران تو باشی و هستی و هیچوقت
جز با تو چشم ملك نبیند قران ملك
چون بر فلك دعای تو گوید همی ملك
اندر جهان ثنای تو گوید زبان ملك
گشته ست تخت و ملك ز بهرام شاه شاد
تا تخت و ملك باشد بهرام شاه باد
ای پادشاه دولت و دین را یمین توئی
ای شهریار ملت حق را امین توئی
آباد و خرم است ز جاه تو ملك و دین
زیرا كه این و آنرا پشت و معین توئی
روی زمین چو خلد برین شد ز نیكوئی
از فخر آنكه خسرو روی زمین توئی
نیك و بد عدو و ولی مهر و كین تست
چون نیك بنگریم سپهر برین توئی
ایزد ترا بملك جهان برگزید از آنك
اندر جهان ملك ز شاهان گزین توئی
دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان
كاندر عزیز خاتم ملكت نگین توئی
گویند هفت كشور زیر نگین كند
شاهی ز اصل و نسل یمینی و این توئی
اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه
ای شاه تا قیامت شاه پسین توئی
گشته ست تخت و ملك ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملك باشد بهرام شاه باد
چون در كف تو كشت كشیده حسام تو
آمد بگوش دولت عالی پیام تو
هنگام حمله خواست كه ناگه بذات خویش
بیدست تو برآید تیغ از نیام تو
از خون سركشان و یلان شد عقیق رنگ
اندر كف تو خنجر الماس فام تو
اقبال دست ملك روان كرد هر سوئی
منشورها نوشت جهان را بنام تو
در بارگاه ملك میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت پدرام رام تو
در دهر داد و دین ز تو آسوده شد كه هست
از بهر دین و داد قعود و قیام تو
اندر زمانه حاصل گشته ز جود تست
هر كام دل كه باد زمانه بكام تو
گشته ست تخت و ملك ز بهرام شاه شاد
تا تخت و ملك باشد بهرام شاه باد
شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد
ماه دو هفته چتر شده بر سر تو باد
از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست كعبه كعبه ی شاهان در تو باد
اندر جهان چو خنجر برهان ملك تست
برهان ملك در كف تو خنجر تو باد
یاری گری تو خلق جهانرا با من و عدل
ایزد بهرچه خواهی یاری گر تو باد
اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
هر سو كه قصدو عزم كنی رهبر تو باد
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه ی سعود سپهر اختر تو باد
فخر سخا ز دست سخا كستر تو خاست
عز هنر ز رای هنرپرور تو باد
گردون بامر و نهی كهین بنده ی تو شد
گیتی بحل و عقد كمین چاكر تو باد
***
«مدح سلطان مسعود»
ای كامگار سلطان انصاف تو بکیهان
گشته عیان
مسعود شهریاری خورشید نامداری
اندر جهان
ای اوج چرخ جایت گیتی ز روی و رایت
چون بوستان
چون تیغ آسمان گون گردد بخوردن خون
همداستان
باشد بدستت اندر از گل بسی سبكتر
گرز گران
بر تیزتگ هزبری برقی كه گردد ابری
زیر عنان
كوهی كه باد گردد چون گردباد گردد
در زیر ران
پیش رفیع تختت از طوع و طبع بختت
بسته میان
كس چون تو ناشنوده عادل چو تو نبوده
نوشین روان
در هیچ روزگاری كس چون تو شهریاری
ندهد نشان
در شكر و مدحت تو پاینده دولت تو
شد همزبان
آمد بهار خرم شد عرصهای عالم
پر گلستان
از دست هر نگاری نیكوتر از بهاری
باده ستان
در عز و ناز و شادی بر تخت ملك بادی
تا جاودان
***
«مدح و وصف درباریان و عمله خلوت و ارباب طرب سلطان شیرزاد بن مسعود و توصیف برشكال»
برشكال ای بهار هندستان
ای نجات از بلای تابستان
دادی از تیر مه بشارتها
باز رستیم از آن حرارتها
هرسو از ابر لشكری داری
امارت مگر سری داری
بادهای تو میغها دارند
میغهای تو تیغها دارند
رعدهای تو كوسها كوبند
چرخ گوئی همی كه بكشوبند
طبع و حال هوا دگر كردی
دشتها را همه شمر كردی
سبزها را طراوتی دادی
عمرها را حلاوتی دادی
راغ را گل زمردین كردی
باغ را شاخ بسدین كردی
ای شگفتی نكو نگارگری
رنگ طبعی نكو بكاربری
تو بدین حمله ای كه افكندی
بیخ خشكی ز خاك بركندی
تیر بگذشت ناگهان بر ما
منهزم گشت لشكر گرما
تن ما زیر جامهای تنك
گشت تازه ز بادهای خنك
اینت راحت كه رنج گرما نیست
پس ازین جز امید سرما نیست
حبذا ابرهای پر نم تو
خرما سبزهای خرم تو
عیش و عشرت كنون توان كردن
می شادی كنون توان خوردن
كه ز گرمی خبر نگردد جان
نشود همچو چوب خشك دهان
جام باده بجوشد اندر كف
چون سر دیگ برنیارد كف
گرچه دور اوفتد ز چشم ترم
من بوهم اندرو همی نگرم
***
ثنای عضدالدوله شیرزاد
گرچه خرم شده ست لوهاوور
باشد آنكس كه می خورد معذور
منظر شاه خلد را ماند
كه بر او ابر گوهر افشاند
در دلفروز مجلس عضدی
از همه نوع نعمت ابدی
شاه بر تخت جام باده بدست
روزگار از نشاط او سرمست
عضدالدوله آنكه دولت حق
دست او كرده بر جهان مطلق
تیغ ملت كه ملت تازی
كند از تیغ او سرافرازی
شیرزاد آنكه شیر در بیشه
باشد از بیم او در اندیشه
تا بهندوستان بماند شیر
او نگردد ز شیر كشتن سیر
من غلط میكنم كه كس بجهان
ندهد نیز هیچ شیر نشان
خشت او بس كه كرد شیران كم
شیر گردون بماند و شیر علم
منقطع كرد نسل شیران را
اعتباریست این دلیران را
همه فرمانبرانش را مانند
خدمتش را سزا و شایانند
پیشه كردند بندگی كردن
كس نپیچد ز امر او گردن
ور بپیچید زود بیند سر
چون سر شیر نر بكنگره بر
سخن جمله گفت خواهم من
در بزرگی شاه نیست سخن
آسمانیست جاه او بمثل
آفتابیست رای او بمحل
خلق را قصه ایست آثارش
هند را عبره ایست پیكارش
بخشش او بلای كان گشتست
سخن او غذای جان گشتست
جود را ملجا است همت او
جاه را مركزست حشمت او
حله پوش برهنه خنجر اوست
گوهری كاب او ز آذر اوست
جان ستانیست پاك همچون جان
پیكر و حد او یقین و گمان
مار زخمی كه همچو مهره ی مار
ملك را هست بیخلاف بكار
***
توصیف اسب
مركبش نعل برق و صرصر پای
وهم گردد سبك چو خاست ز جای
سنگ در زیر سم او گرداست
رخش خیز است و دلدل آورداست
در نوردد زمین همی بتگی
اینت محكم پیی و سخت رگی
باز چون نعره بر سوار زند
خاك در چشم روزگار كند
شه به تیریش چون برانگیزد
از كه و دشت لرزه برخیزد
آن خداوند كونبست كمر
لحظه ای جز ببندگی پدر
***
ستایش سلطان مسعود
پدری كز همه ملوك جهان
چرخ هرگز چو او نداد نشان
پادشاه زمین ملك مسعود
كه نصیبش ز چرخ هست سعود
گوید امروز شیرزان منست
گوئی اندر میان جان منست
دل او در هوای من گردد
همه گرد رضای من گردد
او بمن شاد و من بدو شادم
او چنین باد و من چنین بادم
شه پاك اعتقاد شاه زمین
میشناسد یقین كه هست چنین
بدعا بر گشاده دارد لب
شكر ایزد كند بروز و نشیب
خرم و شادمان همی باشد
سیم و زر در جهان همی پاشد
هر زمان تازه بزمی آراید
بنشاط و سماع بگراید
باره را شاهوار بنشیند
خرم آنكس كه روی او بیند
پیش او كدخدای سهم مكین
كش همه راستی كند تلقین
***
مدح خواجه ابونصر
خواجه بونصر پارسی كه جهان
هیچ همتا نداردش ز مهان
آن دبیری كه تا قلم برداشت
همه بر صحن درج سحر نگاشت
وآن سواری كه تا سوار شدست
زو دل كفر بیقرار شدست
شاهرا بوده نایب كاری
كرده شغل سپاهسالاری
سركشان را نموده در پیكار
كه چگونه كنند مردان كار
هر سخن كو بگوید از هر در
چون گهر بایدش نشاند بزر
مجلس شاه را چنان باشد
كه بدن را لطیف جان باشد
چون ز می دلش مست و خرم شد
جد و هزلش تمام در هم شد
طیبتی طرفه در میان افكند
ثلث شهنامه در زبان افكند
ساتكینی گرفت و پس برخاست
دولت شه ز پاك یزدان خواست
مركز حشمت و سیادت باد
دولتش هر زمان زیادت باد
سر همت بلند باد بدو
شادمان شاه شیرزاد بدو
***
مدح امیر بهمن
باز كس چون امیر بهمن نیست
آن كش از خلق هیچ دشمن نیست
مایه دانش و خردمندی ست
وصل نیكی و نیك پیوندی است
محتشم زاد و محتشم دوده ست
بهمه وقت محترم بوده ست
سخت معروف و نیك منظورست
راست گوئی كه پاره ی نورست
بیشتر لفظ خرمی گوید
دل از آن خرمی همی جوید
رسم مجلس چو او نداند كس
در لطافت بدو نماند كس
چون مر او را عدو به پیش آید
گذرد راهرا بیاراید
آن سواری كند نشسته بران
كه نكرده ست رستم دستان
***
مدح ابوالفضایل
بوالفضایل كه سیدیست اصیل
زهره ی شیر دارد و تن پیل
كارها دیده بزمها خورده
كامها رانده رزمها كرده
فخر گردان و تاج رادانست
زو دل شاه سخت شادانست
شاه را طبع در نشاط آرد
می كه با او خورند بگوارد
چشم بد دور صورتی دارد
كه شجاعت ازو همی بارد
بزم را چون پگاه برخیزد
عشرتی از میان برانگیزد
ساغر بوالفضایلی بر كف
برود چون مبارزان بر صف
دوستكای دهد ندیمان را
برفروزد دل كریمان را
مست گردد چو پیل با یك و پنج
نقل سازد ز نارسیده ترنج
عیب او نیز یاد خواهم كرد
دل خصمانش شاد خواهم كرد
كس نباشد قمار دوست چو او
ز آنهمه طایفه هموست همو
خواهد از شاه تا قمار كند
ببرد سیم و در كنار كند
چون حریفان بجمله گرد آیند
سیم ریزند و كیسه بگشایند
نازده زخم خرمراد او را
بكند صد هزار گونه دغا
اندر آرد گرفته ی ناخوش
سه یك آید چو او گرفت سه شش
داد چون ماند خصل كم شمرد
دست چون درزد از میان ببرد
چون برد آستین كند پرسیم
ندهد هیچ بورك اینت غنیم
بستهد چون نماند برخیزد
با حریفان بجمله بستیزد
چون موكل شود بدو فراش
عشوها سازد و دهد كرناش
راست گویم ظریف جانوریست
از لطافت براستی جگریست
چه عجب گرزنانش فتنه شوند
از پس او بشهرها بروند
هیچ زنرا بلطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد
سغبه گردند و دوست گیرندش
جامه و سیم و زر پذیرندش
***
مدح امیر ماهو
ماهو آنسید ستوده خصال
باشد آهسته طبع در همه حال
مایه ی دانش است پنداری
هست مستی او چو هشیاری
ذات دانا و طبع برنا نیست
مثل او هیچ تیز و دانا نیست
در همه كارها كند انجاح
نبود مثل او بهزل و مزاح
شه چو از حال او خبر دارد
هر زمانش عزیزتر دارد
بنهد بدسگال را گردن
گرچه خود دارد او فرو خوردن
میكند نرم نرم كوشش خویش
میكند آشكاره جوشش خویش
دلش ار گه گهی گران گردد
در سر او همیشه آن گردد
كه بود جاهش از دگر كس بیش
داردش شه عزیز و خاصه ی خویش
برتر از دست خود نخواهد كس
عیب او این توان نهادن و بس
از همه چیز جاه دارد دوست
این ز اصل و بزرگ همت اوست
***
مدح امیر كیكاوس
در برابر امیر كیكاووس
خوب و رنگین نشسته چون طاووس
مایه ی عشرتست و كان طرب
نكند جز نشاط و عیش طلب
پیل زوری كه چون كند كشتی
پیل را زور او دهد پشتی
شیر زخمی كه چون برانگیزد
شیر بیشه ازو بپرهیزد
با چنین قوت و چنین مردی
هست با همت و جوانمردی
نیست خالی ز جنس جنس علوم
خبری دارد او ز شعر و نجوم
نیست عیبش جز آنكه بی سیم است
همه امیدش از پدر بیم است
چون شود تنگدست و درمانده
روی صلح از پدر بگردانده
یله گردد ز شهر و گیرد راه
سوی دهقان كشد سپه ناگاه
گوید از عجز بر ضیاع پدر
اندر آید بگرد آن یك سر
منزل اول بنونهاله كند
تا مگر نان از آن نواله كند
آنكه آید بدیه كل هری
شاید ارنام خوك او نبری
گر همه یكدومن كرنج دهند
وآنقدر نیز هم برنج دهند
از پس آنكه مرد بگراید
كرو فری عظیم بنماید
اینهمه پردلی بكار آرد
تیغ بر خاك خشك بگذارد
آرد گیلانش از براش بود
در همه یكدومشت ماش بود
***
مدح شاهینی
باز شاهینی نكو دیدار
بزم را گرد همچو باغ بهار
شاهش افزوده از شرف جاهی
شادمانه نشسته چون ماهی
ره بسوی نشاط بردارد
سنگی از هر كه هست بخورداد
نه طلابن بود نه حازه بود
هرزمان زو بساط تازه بود
در طرب همچو گل همی خندد
هرچه او گفت شاه بپسندد
از لطافت قرین جانست او
پاك چون آب آسمانست او
گرچه او را بسالها زین پیش
هوسی كرده بود در سر خویش
هر دو حالی شراب خوردندی
مست گشته نشاط كردندی
پیش از این هیچ كار دیگر بود
كه شبی مست پیش او بغنود
دست بر ناف او نهاد بمهر
بر برش بوسه داد و داد بمهر
وز كنون طیبتی كند گه گه
نیست او را سخن معاذالله
از حكایات آن امیر گزین
نتوان هیچ چیز گفت جز این
حال مردانگیش معلوم است
كآهن او را بدست چون موم است
او نه زین پردلان اكنونست
كه بمردی ز رستم افزونست
چون نهد دست زور میل بمیل
نهد انگشت بر میانه كیل
خیزد از جای خویش و هوی كشد
گرنه او را بدید عوی كشد
حمله آرد چو شیر و بگرازد
میل خونین ز كف بیندازد
او زبرك كلم گدازه كند
شلغم پاره را دوپاره كند
آخر او بركشد بمردی سر
نكند كس زیان بمردی بر
***
مدح ابوالقاسم دبیر
باز ابوالقاسم آن خیاره دبیر
كودكست و برای و دانش پیر
كلك او بر رقم كه پیوندد
هر دبیری كه دید بپسندد
تازی و پارسی نكو داند
هرچه راند همه نكو راند
گرز طیبت درو گشادگی است
چه شد آنجا بزرگ زادگی است
هیچ عیب دگر جز آنش نیست
كه تن سنگی گرانش نیست
ار ضعیف ار قوی دهند شراب
طبع بیتاب او ندارد تاب
چون كند پركم و ندارد جای
طشت سازد ز آستین قبای
منتظر ایستاده ده فراش
تا چگونه رود حدیث فراش
هرچه خورده بود براندازد
معده ی پر شده بپردازد
آنچنانش برند مست و خجل
كه نشاطش فرو مرد در دل
پس بشستن قبا دهد ناچار
نرسد چند گه بخدمت بار
چون بدانند علت تاخیر
اینك آید جنایت و تقصیر
زود بینی كه از حوالت شاه
سوی هر دستگاه یابد راه
***
مدح حسین طبیب
مشفق عمرها حسین طبیب
در همه فعلها بدیع و غریب
آنكه در علم طب كند افسوس
بر حكیم بزرگ جالینوس
جد او اصل نیكنامیهاست
هزل او اصل شادكامیهاست
بس برسمست و نیك شایسته
شاه را بنده ایست بایسته
تندرستی چو در دهان دارد
شه بر او اعتماد جان دارد
نكته گوید بسی چو بازد نرد
اینت زیبا و اینت خوشدل مرد
سیكی هفت و هشت چون بخورد
دست زی عشرت و نشاط برد
اندر آید بریح و بقره بقو
راست گوئیكه هست جنس لقو
زود یكپای چست بردارد
راه آیم روم به پیش آرد
در همه حال آشكار و نهان
علم ابدان شناسد و ادیان
خوش ندیمیست راست باید گفت
همه علمست آشكار و نهفت
عادت او دروغ و بهتان نیست
بگه هزل و جد گرانجان نیست
گاه و بیگاه چون طبیب شهست
ظاهر و باطنش حبیب شهست
***
پای غوری كه او تواند كوفت
خرس هرگز چو او نداند كوفت
***
«در حق خویش گوید»
من كه مسعود سعد سلمانم
كمتر و پستر از ندیمانم
شاه بیموجبی عزیزم كرد
وز همه بندگان پدید آورد
جای من پیش خویشتن فرمود
تا مكان و محل من بفزود
دان كه من كس نیم گدائی ام
سست عقل و ضعیف رائی ام
ابلهی ناخوشی گرانی ام
همه ساله چو ناتوانی ام
گه سر از رنج دست میمالم
گه ز درد شكم همی نالم
پیش ساقی همی كنم زاری
تا بكم دادنم كند یاری
از من خام قلتبان گران
خدمتی بایدش برسم خران
كه بحالی بهانه ای جویم
حسب حالی ترانه ای گویم
چكند اینچنین ندیم برش
كه ز دیدار او نكردد كش
لاجرم چون چنین گرانجانم
ناخوش و ناترنگ و نادانم
رفتم اینك بسوی چالندر
تا كی آیم بشهر بار دگر
رنج بر خویشتن كنم كوتاه
تا ببینم رفیع مجلس شاه
مجلسی باشد آنكه خلد برین
گوئی آید ز آسمان بزمین
مطربانی چو باربد زیبا
چنگ و بربط چغانه و عنقا
ارغنون باسماعشان ناخوش
ندما از لقای این شه كش
تا جهانرا همی بود بنیاد
باد بر تخت شادمانی شاد
مسند و ملك و حشمت اندر روی
از همه نوع نعمت اندروی
بادهای لطیف نوشگوار
رودهائی بلحن موسیقار
***
صفت محمد نائی
لحن نای محمد نائی
ارغنونی بود بتنهائی
چون بسرنای او در افتد دم
شاد گردد دلی كه دارد غم
نغمه ی او چو جان بیفزاید
گر نثارش كنند جان شاید
راحت آنساعتست كو از خشم
مهربازی كند بكلك دو چشم
امر و نهی از امارتش خیزد
زر و در از عبارتش ریزد
مطربان را بجمله گرد آرد
پرده از پیش صفه بردارد
…………………………
…………………………….
…………………………….
…………………………….
زینهمه زخم و چوب بند و جرس
غرض او بر آش باشد و بس
…………………………
……………………….
………………………..
………………………
در همه حال سیم دارد دوست
قلتبانی از آنش عادت و خوست
***
صفت عثمان خواننده
باز عثمان عندلیب آواز
كرده از قول جادوئی آغاز
دست زد چون بخفچه ی ایقاع
بگذراند ز اوج چرخ سماع
بانگ گه گه چو بر سرود زند
آتش اندر دماغ عود زند
خواجه ناگه چو در سماع آید
عشرت و خرمی بیفزاید
ساتكینی بزرگتر خواهد
زو سرود و سماع درخواهد
خواهد از وی زمان زمان بازی
گاهگاهش كند هم آوازی
گر نبودی گریز پای و دنس
بزمها را چو او نبودی كس
مطربان را بهم بر آغالد
از میانه سبك برون كالد
…………………
…………………
…………………..
………………….
آن كسانیكه دشمن اویند
بیهده چیزكی نمیگویند
آنچه گویند من چرا گویم
عیب آن بیهنر چرا جویم
او نبوده ست كودك نیكو
خوش نبوده ست لحن و نغمت او
بسرای كجك نرفته است او
مست هرگز بشب نخفته است او
گردبازار و كوی گم گشتست
بسر مرغزار بگذشته ست
من سخن گر همی نگردانم
وز طریقی دگر همی رانم
حلقه ی گوش او همی گوید
كه زبان زین سخن چه میجوید
یك اشارت كفایتست او را
بنده را در خورست زخم عصا
***
صفت علی نائی
از دگر سوعلی بنغمه ی نای
دل برانگیزد ای شگفت زجای
دارد از جنس جنس دمدمه ها
آرد از نوع نوع زمزمه ها
میزند نای و تنگ میجوشد
بهوا روی عقل میپوشد
با دل خویشتن همی گوید
كه غم از جان من چه میجوید
عشق و رنج محمد نائی
مرمرا گشت اینت رسوائی
چه زند آخر او كه من نزنم
اگر او هست مرد من نه زنم
دل چرا بیهده دژم دارم
نه ز كس دستگاه كم دارم
من بخانه چرا نه بنشینم
توبه ی با صلاح بگزینم
كار بی زر و بی وبال كنم
كسب خویش از ره حلال كنم
كه اگر سیمها بسود دهم
نعمتی زین طریق زود نهم
باطن این گوید و بظاهر باز
صد تضرع فزون كند زآغاز
آنكه در حكم او بود شب و روز
برفشاند بروی گنبد كوز
آب بی روی وی نیارد خورد
پیش او هیچ از این نیارد كرد
***
صفت اسفندیار چنگی
چنگ اسفندیار چنگی باز
با دل و جان ز عیش گوید راز
راست گوئی هزار دستانیست
مجلس از لحن او گلستانیست
…………………………
………………………..
………………………..
……………………….
شاه خلعت دهدش در پوشد
چون برون شد ز كوشك بفروشد
لتره ای بر تن و یكی بر سر
كفش آن پای دیگر این دیگر
تن خویش از دروغ بفریبد
یكزمان از قمار نشكیبد
چون نشست و قمار در پیوست
از بغلگه بریده بادش دست
جامها را گرو كند بقمار
برود قلتبان بیك شلوار
چنگ بفروشد و ندارد ننگ
عاریت خواهد از حریفان چنگ
از خرابات چون بخوانندش
روی ناشسته میدوانندش
شوله برداشته دوان چون سگ
از پس او مجاهران در تگ
چون سگ قلتبان همی پوید
با خود او نرم نرم میگوید
پدرم خسرو سكابادی
بگذرانید عمر در شادی
جامه های نهاده تو بر تو
زآن نپوشد مگر كه نوبرنو
بیشتر گر نكویمش باری
باشدش ده هزار دیناری
پس هشتاد و پنج خرم و شاد
ملك الموت ازو نیارد یاد
من بدبخت مانده بی برگم
آرزومند یك شكم مرگم
یارب آن مژده ام كه آرد یاد
كان گرانی روان بمالك داد
تا من آن چارپا بزخم آرم
حق آن پیرمرد بگزارم
شاد و خرم كنم روانش را
ندهم هیچ بچگانش را
مردمان سخت گمرهند همه
پند بی منفعت دهند همه
ایعجب هركه او بخواهد مرد
جز قمار از جهان چه خواهد برد
***
صفت كودك جعبه زن
جعبه ای كودك خوش دلكش
راه اشكر همی سراید خوش
چون فرو راند زخمه بر جعبه
هر كه بشنید گرددش سغبه
یك زمانی سماع گرم كند
دل سخت از نشاط نرم كند
پس بگیرد دلش ز انبوهی
فكند در میان دو كوهی
خیره با خویشتن همی گوید
چون ببیند رهی فرو موید
سر ببندد بهانه ها سازد
سوی كردانه ناگهان تازد
سیمكی كهنه بنهد اندر پیش
شرم نایدش زآن دو گیسوی خویش
بكف آرد نبید كاسی را
بدهد او بدور طاسی را
كار و باری چنین فرو سازد
پیش معشوق جعبه بنوازد
او نشسته میان قلاشان
كه درآیند زود فراشان
اول آشفته را برون آرند
شكرش با گرفته خون آرند
بازگشته بروسبی خانه
كرده خود را ز بیم دیوانه
عین عین كرده چشم را بدروغ
راست مانند گاو جسته زیوغ
چون بپیش شه اندر آرندش
اندر آن پایگه بدارندش
روی از آژنگ همچو طفطفه ای
بر خود افكنده كرم هفهفه ای
شه ترنجی زند برویش بر
كند از خون روی مویش تر
چون بدان زخم بشكند بینیش
بوالعجب گشته صورتی بینیش
روی پر گرد و بینی اندر خون
بر خزیده دو دیده ی ملعون
آبش از دیده آمدن گیرد
جعبه بر گیرد و زدن گیرد
عذرها خواهدش سبك عثمان
درد او را كند سبك درمان
دل او خوش كند بیاری لك
تا شود نرم و راست گردد رگ
بكنند اینهمه ندارد سود
روز دیگر همان بخواهد بود
نشود باز از آنچه عادت اوست
ار شود باز از آن سعادت اوست
آنچه او را دهد بزودی شاه
هیچ خاطر بدان نیابد راه
هرچه از جود شه بكف كند او
در خراباتها تلف كند او
روز كوریش هیچ كم نشود
نشد او نیكبخت و هم نشود
***
مقطعات
***
«ناله از قلعه نای»
بجمله ما كه اسیران قلعه ی نائیم
نشسته ایم و زیان كرده بر بضاعتها
نه مالهائی كآنگاه بود فایده داشت
نه سود دارد اكنون همی براعتها
همان كفست و نخیزد ازو سخا و كرم
همان دلست نجنبد درو شجاعتها
بروز تا بر ما اندر آید از روزن
كنیم روشی و باد را شفاعتها
ز بهر هستیها نیست كردمی لیكن
بنیستیها كردم بسی قناعتها
دراز عمری دارم كه اندرین زندان
برمن از غم دل سالهاست ساعتها
چه نازها كنم امروز من ببرنائی
كنم ز پیری فردا بسی خلاعتها
بكردگار كه در راحتم ز تنهائی
كه سیر گشت دل من از آن جماعتها
من ار نكردم بذله مصون زیم چونان
چو نظم ما را افتد همی اشاعتها
اگر جهانرا چونین ندانمی مجبور
بشعرها زنمی بر جهان شناعتها
***
«شاعران بینوا»
شاعران بینوا خوانند شعر بانوا
وز نوای شعرشان افزون نمیگردد نوا
طوطیانه گفت و نتوانند جز آموخته
عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا
اندران معنی که گویم بدهم انصاف سخن
پادشاهم بر سخن جایز نباشد پادشا
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا
گوهر ار در زیر پا آرم کنم سنگ سیاه
خاک اگر در دست گیرم سازم از وی کیمیا
گر هجا گویم رمد از پیش من دیو سپید
ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدها
کس مرا نشناسد و بیگانه رویم نزد خلق
زآنکه در گیتی ز بیجنسی ندارم آشنا
***
«اندرز»
آسان گذران كار جهان گذران را
زیرا كه جهان خواند خردمند جهانرا
پیراسته میدار بهرنیكی تن را
آراسته میخواه بهر پاكی جان را
میدان طمع جمله فرازست و نشیب است
ای مركب پر حرص فرو گیر عنان را
جانست و زبانست زبان دشمن جانست
گر جانت بكارست نگهدار زبان را
دی رفت و جز امروز مدان عمر كه امید
بسیار بفرساید و برساید جان را
پیش از تو جهان بودست آنكس كه پس از تست
گویند نكو بوده ره و رسم فلان را
***
«به خواجه ناصر»
خواجه ناصر خدای داند و بس
كآرزوی تو تا كجاست مرا
من چو رفتم تو هیچ كردی یاد
صحبت من بگوی راست مرا
كار چونست مر ترا كامروز
كار با برگ و بانواست مرا
نزد بونصر پارسی گویم
روز بازار تیزخاست مرا
همه كام و هوا بدولت او
از فلك رایج و رواست مرا
آنچنان داردم كه پنداری
بدعا از خدای خواست مرا
سرفرازی كه گرد موكب او
همه در چشم توتیاست مرا
نامداری كه خاك درگه او
همه دردست كیمیاست مرا
لیكن اندر میان شغلی ام
كه در او شدت و رخاست مرا
عملی میكنم كه از بد و نیك
گاه خوفست و گه رجاست مرا
گاه اندر میان صدری ام
كز همه دوستان ثناست مرا
زآفتاب سعادت تابانش
روز اقبال پرضیاست مرا
زین همه نیكوئی مرا حظ است
با همه شادی استفاست مرا
بازگه بر كران دشتی ام
كه درو بیم صد بلاست مرا
كمترین رهبری مرا غول است
بهترین همرهی صباست مرا
نرمتر بالشی مرا سنگ است
گرمتر بستری گیاست مرا
عز با دردسر كه دارد من
جاه با رنج دل كراست مرا
در فروغ دل چنین مخدوم
آنهمه رنجها رواست مرا
ای رفیقان فراق روی شما
در دل و جان غم و عناست مرا
دل و جانم همه شما دارید
وین شگفتی بدین رضاست مرا
كس نگوید كه زنده چون مانم
چون دل و جان ز تن جداست مرا
پس چو بیچان دو دل همی باشم
بی شما زیستن خطاست مرا
چكنم قصه كآرزوی شما
داند ایزد كه جان بكاست مرا
ورنه این دوستی ز جان و دلست
بشما این شغب چراست مرا
نكنم عشرتی بطبع و همه
هوس عشرت شماست مرا
خواجه با توام كزین گفتار
از سر شنعه و ریاست مرا
***
«شكایت»
نه جای شخودن بماند از دورخ
نه جای دریدن بماند از قبا
بگریم همی در فراقت چنانك
كه داود بر تربت او ریا
كه از بس سرشكم بروید همی
بیاقوت انگشتری بر گیا
***
«مدح ابوسعید»
ای مایه سعادت ای بوسعید
ای از سعود كشته مركب
جاهت ز چرخ یافته میدان
رایت ز مهر ساخته مركب
روحی ز عیب و نقص منزه
عقلی بذات و عرض مهذب
چون صدر تو كه یابد مقصد
چون بزم تو كه بیند مكتب
راه امید را بهمه وقت
از جود تو نشسته مرتب
بازم قضا فكند چو صرصر
ناكام در مسالك مسبب
چونانكه ببینم از دور
………..
اندر مضا شهابم گوئی
چون چرخ پوشد سلب مسلب
در كردهای او هم دارم
در زیر ران هیونی اشهب
آن كوه را چو ابر مهیا
وآن دشت را چو باد مجرب
پیچان به پس و پیش چو لبلاب
گردان بچپ و راست چو كوكب
بر نیش عقربم همه زنده
از انتظار خود شده عقرب
ناگه بر این ستام مرصع
گردون كشد جلال مذهب
تا روز در دعای ملاقات
برداشته دو دست بیارب
تا طلعت تو باز ببینم
راضی نیم ببخت مراقب
ای از هنر بمدح معین
وی از خرد بشكر معاتب
چون دست تو نیارد گردون
چون رای تو نیارد كوكب
آنی كه عز و دولت معجب
چون دیگران نكردت معجب
هم سیرت فرشته ای از آنك
گردت زمانه داد معرب
اقبالها بساز دمادم
زآن خورده جامهای لبالب
شاهست میزبان تو فانحر
ملكست بوستان تو فاطرب
كان الشراب بعد زمان
مصباح بان عرب فاشرب
در صبح دولتی بصبوحی
می خور فداك عندی اصوب
***
«شكوه»
ای بزرگی كه پایه ی قدرت
همچو خورشید بر فلك سوده ست
مفلس از جود تو غنی گشته ست
رنجه از جاه تو بر آسوده ست
صیقل عدل تو بتیغ هنر
از جهان زنگ جور بزدوده ست
هركه او تخم خدمتت كشته ست
جز بزرگی و جاه ندروده ست
نیست پوشیده حال بنده ترا
كه تنش چون ز غم بفرسوده ست
عمر شیرین بباد بر داده ست
دل مسكین بدرد پیموده ست
بهمه وقت بی گمان بر من
دلبر مهربان ببخشوده ست
تا بتازی و پارسی طبعم
بسزا هر زمانت بستوده ست
صلت و خلعت مرا هر بار
از همه كس تمامتر بوده ست
چون كه این باربر و احسانت
مرمرا هیچ روی ننموده ست
یا ببرده ست از میان خازن
یا خداوند خود نفرموده ست
تا مرا دشمنت گشت فلك
كوششم در زمانه بیهوده ست
باد عمرت فزوده در دولت
كه بتو عمرها بیفزوده ست
***
«بخواجه ابوالقاسم فرستاده»
خواجه بوالقاسم ای بزرگ اصیل
غم معشوقه هیچ كمتر هست
هستی آگه ز حال كآن خاتون
جز تو آنجاش یار دیگر هست
در وفای تو گر خورد سوگند
كه نخورده ست كیر باور هست
شادی وصل او كه خواهی یافت
با غم هجر او برابر هست
راههائی كه او زند بر چنگ
یاد داری و هیچت از بر هست
برد خواهیش هیچ راه آورد
زین معانیت هیچ در سر هست
آمدن در خورت نبود اینجا
بازگشتنت هیچ در خور هست
***
«ستایشگری»
ای بزرگی كه در همه احوال
ناصر تو خدای بیچونست
كمترین پایه ی ز همت تو
برترین موضعی ز گردونست
خلق تو جسم عنبر ساراست
لفظ تو رشك در مكنونست
روز تایید تو در اقبال است
ماه اقبال تو در افزونست
سفر تو چو عید فرخنده است
عید تو چون سفر همایونست
***
«ناله از روزگار»
دست بر زخم من فلك نگشاد
تا درین سمج بی درم نه بیافت
كس چو من گوهری بنظم نسفت
كس چو من حله ی ز نثر نبافت
از چنین كارهای بی ترتیب
دل من خون شد و جگر بشكافت
سخن خوب و نغز طوطی گفت
خلعت و طوق مشك فاخته یافت
دل به تیر عنا نباید خست
جان بتف بلا نباید تافت
نه سهی سرو گشت هرچه دمید
نه غنیمت گرفت هركه شتافت
***
«تأسف بر سپید شدن موی»
مویم آخر جز از سپید نگشت
گرچه اول جز از سیاه نرست
رنگ آن سرخ هم نشد گرچند
مردم آن را بخون دیده بشست
مرد را چون سپید گردد موی
تن چو موی سپید گردد سست
نادرستی بودش رنگ دوم
چون درستیش بود رنگ نخست
تن بنه مر گر او حرص خلود
از دل خویشتن برون كن چست
موی چون نادرست گشت بدان
كه نمانده است جای موی درست
دوزخ جاودانه جست آن كس
كز جهان عمر جاودانی جست
پند این مستمند بشنو نیك
دل بر آن نه كه آن سعادت تست
***
«مدیح»
ای بزرگی كه حسن رای ترا
هر زمان برمن اصطناعی نوست
ابر كف تو تندو پر گهرست
بحر فضل تو ژرف و پر لولوست
دل شادت چو عقل بی زللست
كف رادت چو علم بی آهوست
جز تو از مهتران خطاب كه كرد
بنده خویش را برادر و دوست
هم رگ و پوست خواندیم شاید
وین تمثل ز روی عقل نكوست
ز آنكه چون خون و استخوان شد طبع
مرمرا خدمت تو در رگ و پوست
گر مرا جان و دل ز خدمت تو
سال و مه باصفا و با نیروست
چون تخلف كنم ز خدمت تو
كه مرا اصل زندگانی اوست
باد پشتم ز بار رنج دوتاه
گرنه در مهر تو دلم یكتوست
تربیت كردیم بنظم و ترا
تربیت كردن چو من كس خوست
آن قصیده بجنب این قطعه
راست گوئی كه نامه ی مانوست
***
«نصیحت»
عذر بی منفعت نهادن چیست
پیش دانش برایستادن چیست
مرگرا زاده ایم و مرده نه ایم
خویشتن را غرور دادن چیست
پس چو در جمله می بباید مرد
همه را ای شگفت زادن چیست
در رنجی كه منفعت نكند
بر تن خویشتن گشادن چیست
روزی خویشتن خورد هر كس
خلق را درهم اوفتادن چیست
دیگران چون پس از تو بردارند
این بكف كردن و نهادن چیست
***
«وصف خروس»
ناگه خروس روزی در باغ جست
در زیر شاخ گل شد و ساکن نشست
آن برگ گل که دارد بر سر بکند
اندر دو ساق پایش دو خار جست
آن از پی جمالی بر سر بداشت
و آن از پی سلاحی برپای بست
***
«پیری و جوانی»
آدمی سربسر همه عیب است
پرده ی عیبهاش برنائیست
زیر این پرده چون برون آید
همه بیچارگی و رسوائیست
***
«حسب الحال »
مرا بس ز دیوان مرا بس ز خدمت
خوشا روز بیكاری و وقت عطلت
براین تیغ كوه گل انبار گوئی
چو فغفور بر تختم و فور بركت
چو دولت مهیا بود مر كسی را
اگر او نجوید بجویدش دولت
امامی كه بر روزگارست ما را
اگر او ندارد بدادمش مهلت
اگر دولت آید وگر نكبت آید
بنزدیك من هر دو را هست آلت
***
«عرض بیچارگی و آرزوی گرمابه»
گرمابه سه داشتم بلوهور
وین نزد همه کسی عیان است
امروز سه سال شد که مویم
ماننده موی کافرانست
بر تارک و گوش و گردن من
گویی نمد تر گران است
از رنج دل اندکی بگفتم
باقی همه در دلم نهانست
پاداش من اندرین غم و رنج
بر ایزد پاک عیب دان است
***
«به عمر كاك فرستاده»
عمر كاك را كه خواهد گفت
كای عزیز و گزین برادر دوست
در هوای من ار دل تو دوتاست
دل من در هوای تو یكتوست
مهر هر كس كهن كهن گشته
در دل من زمان زمان نونوست
برگ و پوست گشته ای با من
چون توانم نشست بی رگ و پوست
بتو محتاج گشته ام كه مرا
پای بی زور و دست بی نیروست
آنكه محتاج او نیم همه روز
مانده در پیش من چو دست آهوست
برود آنكه زوست راحت من
نرود آنكه غصه من ازوست
شدن او چو مهر برآبست
ماندن این چو نقش بر زیلوست
تو بر من بآمدن خو كن
كه مرا خوست باز جستن دوست
***
«مدح ثقة الملك طاهر»
ثقة الملك تا بصدر نشست
دهر پیشش میان بطوع ببست
تا همایون دوات پیش نهاد
الفش را فلك به تا پیوست
درد دشمن شدست و داروی دوست
تاش بسپرد آن مبارك دست
بنگر اكنون بتازگی عجبا
كاندر آن لفظ درد و دارویست
***
«مدح ابورشد رشید»
مجلس سامی جمالی را
بنده مسعود سعد خدمت كرد
مجلسی را كه چون بهشت خدای
معدن جاودانه نعمت كرد
واندرو حشمت خداوندیست
كه ازو روزگار حشمت كرد
كعبه ای شد ز بسكه اهل امید
گرد او طوف جست و رحمت كرد
عمده ی مملكت رشید كه ملك
محلش آسمان همت كرد
بدهادش خدای صد چندان
كه ز اقبال چرخ نهمت كرد
***
«موعظه»
ایمنی را و تندرستی را
آدمی شكر كرد نتواند
در جهان این دو نعمتیست بزرگ
داند آنكس كه نیك و بد داند
تا فراوان نایستی تو ذلیل
روزگارت عزیز ننشاند
آنچه بدهد فلك ترا بستان
بازده پیش از آنكه بستاند
تو چه دانی كه چند بد هر روز
بخت نیك از تو می بگرداند
راستی كن همه كه در دو جهان
بجز از راستیت نرهاند
سخت بیدار باش در همه كار
پیش از آن كت قضا بخسباند
نیك رو بد مرو كه نیك و بدست
كه ز ما یادگار میماند
***
«مرثیت»
راشد از رشد روزگار نیافت
رشد از اینگونه بس فراوان كرد
تن او را كه جان دانش بود
فلك جانربای بیجان كرد
گوهری بود رشگش آمد ازو
دردل خاك از آنش پنهان كرد
ای برادر چگونه شرح دهیم
آنچه بر ما سپهر گردان كرد
هر زیادت ز مال و جاه كه بود
ما دو تن را بقهر نقصان كرد
دل ما خود ز حبس بریان بود
دیده ی ما ز درد گریان كرد
صالحی داشتم كه شیر نكرد
آنچه او سالها بمیدان كرد
چون همی دید كار من دشوار
كار خود را بمرگ آسان كرد
راشدی داشتی تو فرزندی
كه همه كار تو بسامان كرد
در ربودش ز تو زمانه دون
تا ترا مستمند و حیران كرد
بد نیارست كرد چرخ بدو
تا ترا در نهفته زندان كرد
زآنكه دانست كاین چنین فعلی
با تو جز پای بسته نتوان كرد
تو بر آن راشدان جزع كردی
كه همه كس حكایت آن كرد
داستانی شد آنچه بر صالح
باز مسعود سعد سلمان كرد
***
«ستایش»
ای بزرگی كه باغ رادی را
شاخ باس تو فتح بار آورد
تیغ تیز تو در مصاف عدو
شركرا تا بحشر كار آورد
حیدری صولتی و خنجر تو
عادت و رسم ذوالفقار آورد
كف بارنده ی مبارك تو
جود را موسم بهار آورد
بنده مسعود سعد سلمان را
نزد تو بخت پایدار آورد
چون نبودش ز نام خود نیمی
نیمی از نام خود نثار آورد
***
«ناله از حصار مرنج»
ای حصن مرنج وای آنكس
كو چون من بر سر تو باشد
هر دیو در آن جهان كه بجهد
از خانه ی خود بر تو باشد
در پنهان خانه ی كند مرگ
در پیشگهش در تو باشد
تو مادر دوزخی بگو راست
یا دوزخ مادر تو باشد
نه نه كه نه اینی و نه آنی
دوزخ چو برابر تو باشد
تو مهتر مهتری مر او را
او كهتر كهتر تو باشد
گر آتش تو ورا بسوزد
والله كه فراخور تو باشد
***
«پیشگوئی منجم»
مرا منجم هشتاد سال عمر نهاد
ز عمر دوستی امید من بر آن افزود
خدای داند من دل در او نمی بندم
كه باد پیمود آنكس كه آسمان پیمود
تو خود چنین گیر آخر نه پنجه و دو گذشت
هر آنچه خوشتر گیتی ز عمر من بربود
امید خوشه چه دارم دگر كه داس فنا
دو بخش تازه از كشت عمر من بدرود
فلك بفرسود آنقوت جوانی من
چو ضعف پیری آمد نداندش فرسود
***
«در پنجاه و هفت سالگی»
پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من
شد سودمند مدت و ناسودمند ماند
وامروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
ار ماند از حبس ماند پند ماند
از قصد بدسگالان وز غمز جاودان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چو گان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد
خیره مطپ که کره ی تو در کمند ماند
لیکن بشکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
***
«مدیح»
ای بزرگی كه سوی درگه تو
ره بزرگان بدیدگان سپرند
فخر جویند و بنده تو شوند
جان فروشند و مدحت تو خرند
مركبان تو میزبانند
لاغران مرا بدانچه خرند
راه بی لاغران من نروند
كاه بی لاغران من نخورند
مركبان ترا همی شنوم
كه بجای دو جای من نگرند
لاغران مرا چه فرمانی
كز الیكو كدام جای برند
***
«ثنا»
ای بزرگی كه رای صایب تو
كارهای عمل بسامان كرد
كار كرد هنر كفایت تو
بر كفاة زمانه تاوان كرد
هرچه تاریك دید روشن ساخت
هرچه دشوار دید آسان كرد
شفقتهای راستت بر من
مكرمت های بس فراوان كرد
عادتم كرده ای بخلعت خویش
عادت كرده باز نتوان كرد
***
«افراط و تفریط روزگار»
نرسد دست من بچرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند
قسمتی كرد سخت ناهموار
بیش و كم در میان خلق افكند
این نیابد همی برنج پلاس
وآن نپوشد همی زناز پرند
آنكه بسیار یافت ناخشنود
وآنكه اندك ربود ناخرسند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
هرچه یزدان دهد بر او بپسند
گر جفا بینی از فلك مگری
ور وفا یابی از زمانه مخند
كاین زمانه نشد كسی را دوست
دهر كس را نگشت خویشاوند
***
«چیستان»
لعبتانی كه زی تو می آیند
كهربا چشم و زمردین پایند
بر كف سیم جام زر دارند
مجلس خرم ترا شایند
یك گره بر بساط طلعت تو
چشمها باز كرده می آیند
یك گره گفته اند تا رویت
نه ببینند چشم نگشایند
***
«دیده ی نرگس»
آنشب كه دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسیم سحر آمد
بوی تبتی مشك و گل سرخ همیزد
وآن ترك من از حجره چو خورشید برآمد
زآن دیده ی چون نرگس چون دیده ی نرگس
در دیده ی تاریك بوقت سحر آمد
***
«سمنزار»
چون به بنفشه ستان كز شب دیجور زاد
تازه سمنها شكفت ار نفس بامداد
گوئی هر زر و سیم كه داشت در مغز دل
خاك برخ برفشاند سنگ بدل در نهاد
***
«مدح صاحب دیوان مولتان»
خواجه عمید صاحب دیوان مولتان
فرزانه ایست كافی و آزاده ایست راد
در عالم عطیت معطی چو او نبود
وز مادر كفایت كافی چو او نزاد
چون ابر بر بساط سخا راد كف نشست
چون كوه در مصاف هنر پر دل ایستاد
راهی كه او سپرد بهمت نكو سپرد
رسمی كه او نهاد بحشمت نكو نهاد
هرگز بهیچ مكرمت از خود عجب نكرد
روزی بهیچ تربیت از ره نیوفتاد
نه چون تنگ دلان بفزایش نمود فخر
نه چون سبكسران بستایش گرفت باد
تا شد گشاده ما را یك در بصحبتش
برما ز شادمانی صد در فزون گشاد
چونین كه در فراقش بودیم بس غمین
والله كه از وصالش هستیم سخت شاد
پیوسته شاد باد كه شادیم ازوهمه
زو خرمیم سخت كه در خرمی زیاد
هست او چنانكه باید و چون او ز خلق نیست
بادا چنانكه خواهد و بدخواه او مباد
***
«موعظت»
چرخ چندیمان بخاك اندر كشید
چند ناكامی بروی ما رسید
هیچ حسرت ماند كاین دل آن نخورد؟
هیچ عبرت ماند كاین چشم آن ندید؟
لعبت زنجیر زلف حلقه جعد
بر جدائی دل نهاد و آرمید
آب رویم برد آب دیدگان
تا زمانه بدخویی پیش آورید
راز من چون آفتاب اندر جهان
روزگار نامساعد گسترید
دوستان گویند بس كردی مرا
لاجرم شد ناخوشت عیش لذیذ
ناشنیدستی كه پیغمبر چه گفت
من شنیدستم ز من باید شنید
قال ایاكم و خضراء الدمن
دور از آن پاكی كه اصل آن پلید
مشت هرگز كی برآید با درفش
پنبه با آتش كجا یارد چخید
دست چون ماند بزیر سنگ سخت
جز بنرمی كی توان بیرون كشید
نامبین گفتم این ابیات از آنك
ستر دل یكبارگی نتوان درید
***
«ناله از گرفتاری»
ایخداوند رای سامی تو
مملكت را همی بیاراید
عزم تو ملك شاه را تیغ است
كه چو تیغش ززنگ بزداید
از غم و رنج و انده و تیمار
این تن من همی بفرساید
خشم سمج سیه همی بیند
پای بند گران همی ساید
بسته اندم چو شیر و بر تن من
چرخ دندان چو شیر میخاید
بند من مار گرزه گشت و فلك
هر زمانم چو مار بفساید
شد تن من چنانكه گر خواهد
مگس آسان ز جای برباید
اینهمه هست و محنت پیری
هر زمان سستیی درافزاید
كار اطلاق من چو بسته بماند
كه همی ایزدش به نگشاید
مرمرا حاجتی همی باشد
وز دلم خارشی همی زاید
محملی باید از خداوندم
كه ازو بوی لووهور آید
كه همی زارزوی لوهاور
جان و دل در تنم همی پاید
گرچه او میر محمل شاهی
پر پهن و بزرگ فرماید
اندرین سمج شدت سرما
این تنم را چو زهر بگزاید
چون امیدم بریده نیست ز تو
همه رنجی كه بایدم شاید
اهل بخشایشم سزد كه دلت
بر تن و جان من ببخشاید
جز ز من هیچكس بود كه ترا
بسزا در زمانه بستاید
بنده ی تو هزار دستانیست
كه همی جز ثنات نسراید
***
«حسب حال»
هر زمانی تنم چو زیر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندردست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
كاتش دل همی ضمیر شود
بچنین رنج كز زمانه مراست
كودك هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
كه بدست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
ناامیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
بگرانی كه ثبیر شود
بزمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
***
«در مدح مظفر بن بوسعد»
ای مظفر تو در خور صدری
صدر دیوان بتو مزین باد
نیكبختی و نیك روزی را
بسته با دامن تو دامن باد
پدرترا كه خواجه بوسعدست
بتو فرزند چشم روشن باد
بر مخدوم خویشتن همه سال
محترم جانب و ممكن باد
وانكسی را كه جز چنین خواهد
پاش چون پای من در آهن باد
***
«بدرود»
ای روی نكو سلامتت باد
من در غم تو تو با دلی شاد
رفتی و شدی مرا نبردی
ابرو بسلامتت بیاراد
***
«موعظة»
آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
شادان همی نشیند و غافل همی رود
دلبسته ی هواست گزیند ره هوا
تن بنده ی دل آمد و با دل همی رود
گر باطلی ببیند گوید که هست حق
حقی که رفت گوید باطل همی رود
ماند بر آن که باشد بر کشتیی روان
پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود
***
«مدیح»
ایخداوند رحمت ایزد
بر تن و دولت جوان تو باد
بهمه كامها و نهمت ها
چرخ گردنده در ضمان تو باد
همه ساله همه مصالح ملك
در بیان تو و بنان تو باد
بر همه نامه های جود و كرم
بهمه وقتها نشان تو باد
بر سر دولت هنرمندان
سایه ی عدل جاودان تو باد
بهر اندیشه ی صلاح و صواب
در یقین تو و گمان تو باد
ملجأ سروران سرای تو شد
مسند سروری مكان تو باد
هر كه او را زمانه بیم كند
در پناه تو و امان تو باد
آفتابی و تا جهان باشد
حضرت عالی آسمان تو باد
فتح و نصرت بهرچه رای كنی
در ركاب تو و عنان تو باد
ناتوانی نصیب دشمن تست
تندرستی همه از آن تو باد
جان ما بندگان كه داد بما
جان هر كس فدای جان تو باد
***
«مرثیت»
چنان بگریم بر تو كه هیچكس نگریست
كه هیچوقت بفضل تو هیچكس ناید
تو با زمانه اگر بس نیامدی شاید
كه هیچ مرد هنر با زمانه بس ناید
***
«اسیر خوبان»
اگر اسیر كسی ام كه میر خوبان شد
نه من نخست كسی ام كاسیر خوبان شد
شكیب كردن نادلپذیر دان ز دلی
كه بسته ی سخن دلپذیر خوبان شد
نباشد ایمن گر كوه را سپر سازد
تنی كه او هدف زخم تیر خوبان شد
***
«مرثیه»
بونصر حسن جوان بمیرد
وز عمر ملالتان نگیرد
رد كرده ترین عالم انگار
آنكس كه ورا جوان نمیرد
آن به كه خود آدمی نزاید
چون زاد همان زمان بمیرد
***
«حسب الحال»
گر بماندی چنانكه اول بود
آنچه بر تن ز دیدگان بارید
تافته رشته ایستی تن من
در كشیده همه بمروارید
***
«ستایش»
عجب آمد مرا ز آدمیی
كه ترا بیند و نگه نكند
آفتابی اگر زمانه ترا
ناگهان از حسد سیه نكند
***
«صفت گل رعنا»
دو روی چنین بود كه رعناست
طیره شده و روان پر درد
یكروی ز شرم دوستان سرخ
یكروی ز بیم دشمنان زرد
***
«وصف گرز پادشاه»
طعمه ی شیر مغز گاو آمد
كه سر گاو جنگ شیر خورد
سر گرز ملك نگر كه به شكل
گاوی آمد كه مغز شیر خورد
***
«سپیدی موی»
تاری از موی من سپید نبود
چون بزندان فلك مرا بنشاند
ماندم اندر بلا و غم چندان
كه یكی موی من سیاه نماند
***
«مدح سلطان مسعود»
تا جهان باشد ملك مسعود باد
كاینجهان گشت از ملك مسعود شاد
در زمانه دیده ی رادی ندید
هیچگه همچون ملك مسعود راد
نه بهمت چون ملك مسعود چرخ
نه بسطوت چون ملك مسعود باد
چون شراب عدل نوشد مملكت
گیرد ار نام ملك مسعود یاد
رادی از كف ملك مسعود رست
نصرت از تیغ ملك مسعود زاد
آز محرومان ملك مسعود برد
داد مظلومان ملك مسعود داد
اینجهان شاد از ملك مسعود شد
تا جهان باشد ملك مسعود باد
***
«ستایش پادشاه»
ملكا جهان ز عدل تو بنوبهار ماند
كف راد تو بدین ابر زمین نگار ماند
تو بزرگ شهریاری و كه دید شهریاری
كه ز جمع شهریاران بتو شهریار ماند
تو شكار شیرخواهی و بدان نشاط جوئی
كه شكارگه ز خون راست بكارزار ماند
چو به حمله بازدست تو به تیغ تیز یازد
همه رزمگه بچشم تو بمرغزار ماند
همه كار ملك مخصوص بكاركرد رایت
همه كار كرد رای تو بروزگار ماند
چو ز آتش شكوه تو جدا شود شراری
دل دشمن تو خواهم كه بدان شرار ماند
***
«مدیح مسعود»
ایشاه سال و ماه تو بر تو خجسته باد
دولت میان بخدمت بخت تو بسته باد
مسعود پادشاهی و چون نام تو مدام
همزانوی تو با تو سعادت نشسته باد
هرشاه كو بفرمان با تو درست نیست
مغزش ز زخم گرز تو در هم شكسته باد
وآندل كه برخلاف تواندیشه ای كند
در تن بزخم ناوك دلدوز خسته باد
پیوسته باد جان تو با هر چه خرمی است
وآنكو چنین نخواهد جانش گسسته باد
***
«تهنیت جشن مهرگان»
خسروا شبهای عمرت روز باد
مهرگان ملك تو نوروز باد
رای نورانی تو خورشیدوار
در جهان عدل ملك افروز باد
تو قدر باسی و قادر باس تو
چون قضا بر دشمنان پیروز باد
از بداندیشان تو كین توختن
بر سر آن خنجر كین توز باد
آتش پیكار گیتی گیر تو
ضربت شمشیر دشمن سوز باد
وز تف سهم و نهیب كین تو
مغز دشمن چون در آتش كوز باد
روز ملك تو مبیناد انتها
وابتدای ملك تو هر روز باد
تا همی از چرخ باشد عون و بخت
چرخ و بختت یار نیك آموز باد
***
«حسب حال»
كدام رنج كه آن مرمرا نگشت نصیب
كدام غم كه بدان مرمرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمر میبودی
بگیتی اندر بیشك بمانمی جاوید
همی به پیچم از رنج دل چو شوشه ی زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخك بید
امید نیست مرا گر كسی امید بود
امید منقطع و منقطع امید امید
نگر چگونه بود حال من كه در شب و روز
چراغم از مهتابست و آتش از خورشید
سپید گشت بمن روی روزگار و كنون
همی سیاه كند روزگارم اینت سپید
***
«خیرباد شغل و سفر»
ایخواجه دل تو شادمان باد
جان تو همیشه در امان باد
این راه و سفر كه پیش داری
بر تو بخوشی چو بوستان باد
اقبال و جمال و دولت و عز
بر جان و تن تو پاسبان باد
هرجا كه روی و تا بیائی
جبار ترا نگاهبان باد
زین شغل و عمل كه اندروئی
چونانكه تو خواهی آنچنان باد
اعدای تو باد باد و دایم
فرمان تو بر همه روان باد
اقبال نصیب دوستانت
ادبار نصیب دشمنان باد
شغل تو چو رای تو قوی شد
بخت تو چو عمر تو جوان باد
هرچند ز دین تازیانی
عمر تو چو عمر عادیان باد
***
«مدح سید محمد ناصر»
شعر سید محمد ناصر
دل من شاد كرد و خرم كرد
شدم از گرمی طبیعی پوست
همچو تشنه كه آب یابد سرد
بر دل من نشاط رامش یافت
زو تن من روان و جان پرورد
هیچ فاضل بگرد آن نرسد
گشته هر فاضلی بیادش گرد
در هنر فرد و یكجهانست او
یكجهانرا چگونه خوانم فرد
این قصیده اگرچه دارد جمع
همه وصف نبرد و نعت نبرد
***
«شكوه از دوری مظفر»
ای مظفر فراق یافت ظفر
بر تن من نكرده هیچ نبرد
خنجری ناكشیده در حمله
باره ای نافكنده در ناورد
فرقت خیره روی و روباروی
از منت در ربود مردامرد
فلك هجر خوی سفله مرا
فرد كرد از من ای بدانش فرد
وصل تابنده را فرو شد روز
هجر تاریكرا برآمد گرد
دل بر تست و با تو خواهد بود
من بیدل چگونه خواهم كرد
بود خواهم ولیك سخت برنج
زیست خواهم ولیك نیك بدرد
بر تن سست كوفته غم سخت
وز دل گرم خاسته دم سرد
چشم من آب روی خواهد برد
روی من آب چشم خواهد خورد
نقش كار فراق پیدا شد
اینك از اشك لعل و چهره ی زرد
دهر بی شرم چون بخواست نوشت
فرش شادی ما چرا گسترد
چرخ بی رحم چون بخواست برید
شاخ امید من چرا پرورد
ای هنرسنج مهتری كه فلك
در فنون فلك چو تو ناورد
دل سپردم ترا بغزنین بر
بر آن دوستان براه آورد
***
«با بوالفرج نوشته »
بوالفرج ای خواجه آزاده مرد
هجر وصال تو مرا خیره كرد
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد
ای به بلندی سخن شاعران
هرگز مانند تو نادیده مرد
روی توام از همه چیز آرزوست
خسته همی جوید درمان درد
***
«مدح خواجه بوسعد»
خواجه بوسعد عمدة الملكی
همچنین سالها بمانی دیر
عقلرا دانش تو گیرد دست
آز را بخشش تو دارد سیر
عدل را ظلم خواست كرد تباه
در جهان خواست كشت فتنه دلیر
حشمت تو دورویه كرد مصاف
هیبت تو دو دسته زد شمشیر
بازباس تو یافت كوهه ی پیل
چشم زخم تو یافت پنجه ی شیر
این به پستی بایستاد ز كار
وآن ز بالا در اوفتاد بزیر
آفت كاست یافت بر من دست
انده خواست گشت بر من چیر
خورد بشكستیم كنون شاید
كه كنی این شكسته را كفشیر
***
«مدح»
سرافرازا ز خدمت تا شدم دور
بباشد دیدگانم هر زمان تر
چنان گریم كه بی معشوق عاشق
چنان نالم كه بی فرزند مادر
وگر آتش زنی اندر دل من
همان گیری كه مغز از دود مجمر
وگر پر زهر گردانی دهانم
زبانم گویدت شكری چو شكر
مرا در هیچ بزم و هیچ مجلس
مرا در هیج درج و هیچ دفتر
نخواهد جز بنامت رفت خامه
نخواهد جز بیادت گشت ساغر
***
«خنده جام و گریه شمشیر»
اگر بخندد در دست من قدح نه عجب
كه بس گریست فراوان بدست من شمشیر
همه بآهو ماند ز تو جز انگشتان
كه لعل گشتست از عكس من چو پنجه شیر
چو دست حنا بسته ست دست ارزنگین
از آن نداری در دست خویش ساغر زیر
اگرچه هستم تشنه بمی من از كف تو
نمی ستانم كز روی تو نگردم سیر
از آنكه دست تو بر جای جرعه گیرد جام
بحرص دركشم آن جرعه ی كه ماند زیر
***
«ثناگری»
ای نظم تو چو رای تو بگذشته از اثیر
در نظم هست لفظ تو چون لؤلؤ نثیر
ماننده ی ستاره ست اندر شب سیاه
معنی روشن تو در آن خط همچو قیر
در بزم و رزم چون تو كه باشد شجاع و راد
در نظم و نثر كیست چو تو شاعر و دبیر
گویا شود ز خواندن شعرت زبان گنگ
روشن شود ز دیدن آن دیده ی ضریر
هنگام فضل طبع تو بحری بود دمان
هنگام جود دست تو ابری بود مطیر
تا در جهان جوانی و پیری بود مدام
جفت و قرینت بخت جوان باد و رای پیر
***
«اندرز»
در نشیب آمدی مجوی فراز
وقت ناز تو نیست تیز متاز
نه ای آگه ز حال و معذوری
خفته ی غفلتی و بسته ی آز
پی گسسته چرا دهی ناورد
پر شكسته چرا كنی پرواز
سست شد قوت تو سخت مجه
كند شد باره ی تو تیز متاز
صحن تو تنگ شد مكش دامن
سقف تو پست گشت سر مفراز
از دو دل باز تقویت مطلب
بیك انداز تیر جنگ مساز
پاره پاره براستی باز آی
اندك اندك بحال خود پرداز
زار بگری كه بر تو میخندند
چرخ مزاح و عالم طناز
***
«ستایش»
همایون باد این فرخنده طارم
بر این فرزانه ی حر ممیز
عمید نامدار راد محمود
جمال گوهر بوبكر ملغز
بزرگی در همه فضلی مقدم
كریمی در همه فنی مبرز
همی بر حشمت او هیچ نصرت
نداند یافتن دهر مفیر
همی بر دانش او هیچ نیرنگ
نیارد ساختن گردون كربز
ز حزمش كند ماند آتشین تیغ
ز عزمش رخنه گردد آهنین دز
همه افعال او در جود نادر
همه آثار او در فضل معجز
نشست جای او خالی مبادا
گه و بیگاه و سال و ماه هرگز
زیمن بخت و نصرت كامران باد
ز مجد و فخر و جاه و دولت و عز
***
«ستایش و تشجیع خویش»
تو ای تن برامش میا و مرو
تو ای سر بشادی مخسب و مخیز
تو ای دل دژم باش و هموار باش
تو ای دیده خون ریز و پیوسته ریز
نبینید پیری كه جان مرا
نشسته ست چون شیری اندر نخیز
بناگوش من پر ز شمشیر كرد
ز موی سپید اینت كین و ستیز
عجب میكند زان بناگوش من
كه هرگز ندیده ست شمشیر تیز
از آنرو كه با تیغ تیز آشنا
مر او را نبوده ست در رستخیز
شناسد مرا تیغ بران كه كس
ندیده ست پشت مرا در گریز
چو نیزه روم در اجل بند بند
اگر همچو جوشن شوم ریز ریز
***
«حسب الحال»
منم امروز بسته در سمجی
چشم بردوخته چو مار گریز
هست پیراهنی و شلواری
نیست بر هر دو نیفه و تیریز
بر جهان دارم و روا دارم
گر بپیمائیم بكون قفیز
راضیم گر مرا بهر دینار
بدهد روزگار نیم پشیز
ابلهی كن برو كه بره فروش
بره نفروشدت بعقل و تمیز
چیز باید كه كار در عالم
حیز دارد كه خاك بر سر حیز
تن بده قلب را كه در گیتی
زر همه روی گشت و از ارزیز
آنچه یابی بشكر باش بشكر
وانچه داری عزیز دار عزیز
كانچه كم شد چنان نیابی بیش
وانچه گم شد چنان نیابی نیز
***
«مرثیه عطای یعقوب»
عطای یعقوب از مرگ تو هراسیدم
شدی و نبود بیشم ز مرگ هیچ هراس
دریغ لفظی بر هر نمط همه گوهر
دریغ طبعی بر هر گهر همه الماس
سپهر معطی شانست و هیچ عیب نبود
اگر بچون تو عطا بر جهان نهاد سپاس
وگرت بستد و رشك آمدش عجب نبود
كه در كمال و بزرگی ترا نبود قیاس
اگر بگرید بر تو فلك روا باشد
كه بیش چون تو نبیند جهان مردشناس
***
«بعد فوت محمد علوی»
بر وفات محمد علوی
خواستم زد بشعر یكدو نفس
بار گفتم كه در جهان پس ازین
زشت باشد كه شعر گوید كس
***
«توصیف پیل»
عجب از دیو پیكری كاو را
دولت آورد نام كرد سروش
خاره خو جثه ایست خاره بدن
خیره كس هیكلی است خیری پوش
قالبی بادخیز خاك آرام
پیكری آب گرد آتش كوش
كه تن و پشته پشت و غار دهن
ابر تك برق جوش و رعد خروش
در دهانش دو تا ستون بخرط
در دماغش دو چشمه قبر بجوش
گاه بادش گرفته بر گردن
گاه گردش كشیده در آغوش
برفكنده جلیل فتح بپشت
بر نهاده سریر ملك بدوش
راست گوئی كه باد رفتارش
خاستست از دو باد بیزن گوش
اژدهای دهانش بر دشمن
زهر مانند كرده عیش چو نوش
جلف طبعست و تندخو گرچند
هست میخواره و سماع نیوش
نه بساود سرین و گردن او
هیچ جانباز و هیچ عمر فروش
صفت او درست نتوان گفت
كز نهیبش همی نماند هوش
***
«نبشتن ز گفتن مهمتر شناس»
نبشتن ز گفتن مهم تر شناس
بگاه نوشتن بجا آر هوش
سخن با قلم چون قلم راست دار
بنیك و ببد در سخن نیك كوش
دو نوك قلمرا مدان جز دو چیز
یكی صرف زهر و یكی محض نوش
تو از نوش او زندگانی ستان
ز زهرش مكن جان شیرین بجوش
بگفتن ترا گر خطائی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش
وگر در نبشتن خطائی كنی
سرت چون قلم دور ماند ز دوش
***
«یكزمان در بهشت»
یكزمان در بهشت بودم دوش
نوش كردم ز گفتهای تو نوش
گر نبودم برسم معذورم
در جمال تو بسته بودم هوش
گاه بودم بمدحتت گویا
گاه بودم ز حشمتت خاموش
گاه چون بحر طبعم اندر موج
گه چو خورشید ذاتم اندر جوش
ایفلك رای مهتری كه ترا
نام پیغمبر است و طبع سروش
هرچه اقبال بدهدت بستان
وآنچه دولت بگویدت بنیوش
آمدی دی تو از پی كاری
بنده ام گشته حلقه اندر گوش
قدم من همی ببوسد فخر
تا گرفتی مرا تو در آغوش
من نیابم چو تو یقین گشتم
تو نیابی چو من مرا مفروش
دوش دیدم سلامت و شادی
اینهمه شادی و سلامت دوش
تا همی لاله باشد و باده
روی باده ببین و باده بنوش
همچو باده بطبع لهو انگیز
همچو لاله لباس شادی پوش
رای عالی رضای تو جسته ست
تو بجان در رضای عالی كوش
***
«تلون چرخ»
چرخ هر لحظه ی دگر گردد
زان بما بر دگر شود رایش
زان فراپیش بایدم كه چو ماه
كاهش خلق هست ز افزایش
از تنم زان بجست بی معنی
كه ازینسان خراب شد جایش
جانم از تن همی بخواست گریخت
غم یكی بند گشت بر پایش
می شادی ز غم كه مشفق دار
وقت سختی نمود بخشایش
***
«مرثیت»
خون همی بارم از دو دیده سرد
بر وفات محمد خراش
رازها داشتم نهان چون جان
كه خرد گفته بود در دل باش
چون مرا خون دیده جوش گرفت
كرد راز نهفته را همه فاش
از لطافت بهار عشرت بود
زین قبل بیشتر نبود بقاش
***
«مدح»
سخا زریست كز همت زند رای تو بر سنگش
سخن نظمی است كز معنی دهد رای تو سامانش
ازین اندك هنر خاطر همی امید بگسستم
چو در مدح تو پیوستم هنر دیدم فراوانش
مرا دانی كه آن باید كه هر كو نیك شمر آید
نباشد جز بنام تو همه فهرست دیوانش
بحلمی كز توانائی ستاند كوه البرزش
بطبعی كز قوی حالی پرستد بحر عمانش
چو گردون خادمی داری بناز تن همی دارش
چو دولت مركبی داری بكام دل همی رانش
***
«تقاضای تیول»
خسروا بود و هست و خواهد بود
روزگارت رهی و چرخ مطیع
ملك را قدر تو سپهر بلند
عدل را همت تو حصن منیع
نه ز طبع تو هست جود شگفت
نه ز خورشید هست نور بدیع
هر مرادی كه خواست بنده ز شاه
یافت بی هیچ رنج و هیچ شفیع
ماند یك آرزو بخواهد گفت
چشم دارد همی ز رای رفیع
این دو ده را كه بنده را بخشید
تازه گردان كرامت توقیع
گر همی بنده وقف خواهد كرد
بر همه مردمان شریف و وضیع
شاه باشد در آن ثواب شریك
و هو عند الاله لیس یضیع
تا همی بر سپهر آینه گون
سیر اختر بود بطیء و سریع
باد روشن شب تو همچون روز
باد خرم خریف تو چو ربیع
***
«برتری قلم به تیغ»
فلك اندر دمید پنداری
باد در آستین ما در تیغ
حكم اختر بدو مهابت از آنك
هم بتیغ اندرست اختر تیغ
بهمه حالها اجل عرض است
لیك قایم شده بجوهر تیغ
بكند چشم تیغ اگر داری
گوهر كلك را برابر تیغ
***
«در ده روشن رحیق»
ایصنم ماهروی ، در ده روشن رحیق
چون لب معشوق لعل، چون دل عاشق رقیق
بشنو و نیكو شنو نغمه ی خنیاگران
بپهلوانی سماع بخسروانی طریق
كرده بكف لاله زار ز بهر بزم فلك
چندین جام بلور چندین كاس عقیق
نشسته شه شیرزاد بدولت و بخت شاد
بقدر چرخ بلند بطبع بحر عمیق
با همه اقبال جفت با همه تأیید یار
حشمت باقی عدیل دولت عالی رفیق
***
«پیری»
گر كنم جامه ها ز پیری چاك
ز آن ندارد بحبه پیری باك
گر نشاطی كه در تن آمده بود
بجوانی نشد به پیری پاك
مژده ی مرگ پیری آرد و بس
گر كند در جهان پیری خاك
***
«خشك و خالی»
از من و تو همی بخواهد ماند
بجهان در دو جای خالی و خشك
من ز دیده كنم زمین پر خون
تو ز زلفین كنی هوا پر مشك
***
«با اینهمه شهرت»
معروف تر از من بجهان نیست خردمند
پس بسته چرا ئم بچنین جائی مجهول
نه خفته نه بیدار نه دیوانه نه هشیار
نه مرده و نه زنده نه بركار و نه معزول
***
«چشم و بینی ببست عزرائیل»
جای تحسین چو دست مرگ از این
كرد سوی سقر همی تحویل
دهنش گنده بود و رویش زشت
چشم و بینی ببست عزرائیل
***
«ابوالفضایل»
والا مردست بوالفضایل
زیبا مردست بوالفضایل
ما مرد نه ایم هیچ بی او
بی ما مردست بوالفضایل
مردان نكنند كار تنها
تنها مردست بوالفضایل
هرجا كه چو زن شود همه مرد
آنجا مردست بوالفضایل
……………………
…………………..
***
«دست بدان قبضه خنجر زدیم»
گردن و گوش غزل و مدح را
بیحد پیرایه و زیور زدیم
بیمر با بخت در آویختیم
با فلك سفله بسی سر زدیم
سود ندیدیم ز نوك قلم
دست بدان قبضه ی خنجر زدیم
خیره فرو ماند فلك زانكه ما
بر بت و بتخانه و بتگر زدیم
از قبل بچه ی آزر بتیغ
آتش در قبله ی آزر زدیم
وز پی این آهو چشمان باغ
با همه شیران جهان بر زدیم
***
«از بخت همیشه سرنگونم»
از بخت همیشه سرنگونم
زیرا كه چو دیگران نه دونم
زین عمر كه كاست انده دل
هر روز همی شود فزونم
زیبد كه منی كنم ازیراك
از دل میم و ز پشت نونم
ای چرخ تو چندم آزمائی
زر و گهری به آزمونم
پیوسته ز بهر تنگ زندان
چون مار همی كنی فسونم
جز بر تن و جان من نكوبی
از خلق بر تو من زبونم
در حبس بدین چنین زمستان
ترسم كه فزون شود جنونم
بگداخت ز گریه دیدگانم
در سر باشد فسرده خونم
پر پنبه و آرد شد در و بام
من گرسنه و برهنه چونم
هرچند بكام و رای من نیست
بخت بد و دولت زبونم
گنگیست چو چوب همنشینم
كوریست چو سنگ رهنمونم
شكر ایزد را كه اندرین حبس
از دیدن سفلگان مصونم
***
«نداند حقیقت كه من كیستم»
چه كین است با من فلكرا بدل
كه هر روز یك غم كند نیستم
ازین زیستن هیچ سودم نبود
هوائی همی بیهده زیستم
اگر مهربانی بپرسد مرا
چگویم ازین عمر بر چیستم
از آن طیره گشتم كه بخت بدم
بخندید بر من چو بگریستم
بدان حمل كردم كه گردون همی
نداند حقیقت كه من كیستم
***
«زیبم بلا آنچه دانم نگویم»
ضعیفم بجان وز ضعیفی چنانم
كه از سختی جان كشیدن بجانم
بدل خونم آری بجان در گزندم
برخ زردم آری بتن ناتوانم
همه شاخ خشكست در مرغزارم
همه نجم نحس است بر آسمانم
اگر آنچه هست اندرین دل برآرم
ز آتش چو انگشت گردد زبانم
ز بیم بلا آنچه دانم نگویم
ز رنج و عنا آنچه گویم ندانم
ز گردون جز این نیست سودم كه هر شب
بیكروز از عمر خود بر زیانم
بهر معنیی كم بدان حاجت آید
سخن از ثری بر ثریا رسانم
وگر بر براعت سواری نمایم
سپهر بر من برنتابد عنانم
***
«ایجوانی ترا كجا جویم»
ایجوانی ترا كجا جویم
با كه گویم غم تو گر گویم
یاسمین تو تا سمن گشته ست
سمن و یاسمین نمیبویم
نزد خوبان سیاه روی شدم
تا ز پیری سپید شد مویم
موی و رویم سپید گشت و سیاه
روی شد موی و موی شد رویم
نشود پاك رنگ هر دو همی
گرچه هر دو بخون همی شویم
گر مرا شهریار شهرگشای
بند كرده ست بنده ی اویم
مجلس او چرا نمی پرسم
گر ز باغ هنر همی رویم
گاه تازه چو لاله بر چمنم
گاه یاران چو سرو بر جویم
یا ربم عفو او تو روزی كن
كز جهان عفو او همی جویم
***
«شكوه از موی»
پیوسته من از سپید موئی
حجام بروت كنده باشم
تا می بكنم سپید موئی
ده موی سیاه كنده باشم
با ریش چنین كه من برآرم
سخت از در ریش خنده باشم
با موی خودم چو بر نیابم
با چرخ كجا بسنده باشم
وین قصه بدوستان رسانم
گر بگذارند زنده باشم
***
«حقگزاری از خواجه مظفر»
از خواجه مظفر كریوه
امروز هزار شكر دارم
غافل نیم و یكان یكان من
بر خود شب و روز میشمارم
سر جمله ی آن بطبع و خاطر
من بر دل و جان همی نگارم
چون ایزدم از بلا برآرد
آن از دل و جان همی برآرم
چون باد بمدح و شكر كوشم
چون ابر بر او ثنا ببارم
امروز چو عاجزم ز حقش
بعضی بدعا همی گزارم
روزی ز ثنا برآرد او را
این تخم كه من همی بكارم
بی اصل و حرامزاده باشم
گر من حق او فرو گذارم
دانم كه بدین كه من بگفتم
دارد چو بخواند استوارم
واو هم نكند مرا فراموش
تا بسته بحبس این حصارم
فرزند سعادتم كه او را
بنده ست بدو همی سپارم
در دولت طاهری زدم چنگ
زو روشنیی گرفت كارم
والله كه بخدمتش نه بس دیر
گلها شكفد ز خشك خارم
در دولت او بدولت تو
از بخت همی امیدوارم
***
«از زبان ملك ارسلان گوید»
من مایه ی عدل و مایه ی جودم
سلطان ملك ارسلان مسعودم
خورشید جهانفروز شد رایم
باران زمین نگار شد جودم
محمود خصال و رسم و ره دانم
زیرا شرف نژاد محمودم
با قوت و قدرت سلیمانم
زیرا از اصل و نسل داودم
خورشید ملوك هفت اقلیمم
تا سایه ی كردگار معبودم
ایزد داند كه جز رضای او
از ملك نبود و نیست مقصودم
***
«مدح و شكران»
چه خدمت كرد شاها بنده ی تو
كه باتست اینچنین اعزاز و اكرام
ولیكن خسروا تو آفتابی
كه هست این گیتی از تو گشته پدرام
تو دریائی و از دریا همه كس
لآلی و درر یابد به اقسام
توئی بارنده ابر و ابر دایم
ببارد یكسره بر خاص و بر عام
چه دانم گفت شاها من ز شكرت
كنم شكرت بطاقت تا سرانجام
خداوند جهان پاداش بدهد
ترا ایشه بدین انعام و اكرام
ببند شكر پای بنده بستی
بمنت بنده را كردی تو احكام
همیشه یار بادت چرخ گردون
نگهدار تو باد ای شاه قسام
***
«ستایش»
ملكا بنشین بر تخت بكام
می مشكین خور در زرین جام
هیبت سوزان خود خنجر تست
برمكش خنجر زرین ز نیام
حشمت عدل علائی بجهان
قهرمان تو تمام است تمام
مر ترا چرخ مطیع است مطیع
مر ترا دهر غلام است غلام
مملكت بر تو حلال است حلال
بر همه جزو حرام است حرام
وآنكه از شاهان جز چاكر تست
در همه عصر كدام است كدام
طالعی داری مسعود بفال
زآنكه تو شاهی مسعود بنام
تا بود تخت تو بر تخت نشین
تا بود ملك تو در ملك خرام
***
«ثناگستری»
ابرم كه همی ز دریا بردارم
وآنگاه همی بدریا بربارم
از خواجه ی عمید همی گیرم
مدحی كه همی ترا دارم
مادح شدمش گرچه نه طماعم
بنده شدمش گرچه نه ز احرارم
در آفتاب دولت او دایم
مانند چرخ عالیمقدارم
روزی كه من نبینم رویش را
آنروز از عمر می نانگارم
وانگاه بینمش بد و سه روزی
بس كوتهست عمر كه من دارم
در ره همی نیابم تا یكره
بر صد هزار حیله دهد بارم
دورم چرا كند كه نه من جغدم
از من چرا رمد كه نه من مارم
كردم بر آنكه جامه برگیرم
پس وهم بر خیالش بگمارم
كافور و مشك ناب برانگیزم
وآن صورت لطیفش بنگارم
هرگه كه بار بدهد بنشینم
با صورتش غم دل بگسارم
ای صاحب موفق فرزانه
اندیشه می نداری از كارم
نه نیز بپرسی احوالم
نه بیش بخوانی اشعارم
بازار تیز گشت مرا زی تو
زیرا شدی بطبع خریدارم
از من چو جان و دلرا بخریدی
نزدیك تو تبه شد بازارم
میجوی مرمرا كه نوا جویم
بازآر مرمرا كه دل آزارم
بادت بقا و دولت پیوسته
این خواهمت ز ایزد دادارم
***
«ستایشگری»
ای بزرگی كه همتت گوید
من بقدر آسمان دوارم
مهر مانند بر جهان تابم
ابر كردار بر زمین بارم
من كه مسعود سعد سلمانم
خویش را بنده ی تو انگارم
خدمتت را بدیده كوشانم
مجلست را بجان خریدارم
ور چنین نیست اینكه میگویم
از خدا و رسول بیزارم
بیتو داند خدای عزوجل
كز همه شادیی برانكارم
پس چه سازم كه بس پریشانم
چیست حیلت كه بس گرانبارم
من كه دل پر ز نقطه ام بسیار
گرچه سرگشته تر ز پرگارم
همه آفاق می بباید گشت
راست گوئی سپهر سیارم
اینهمه هست و هیچ غم نخورم
طبع روشن بدیو نسپارم
من ز بی باك روزگار حرون
باك دارم كه چون توئی دارم
لیك امروز همه بنعمت تو
كه ز یك چیز بس دل افگارم
همه یادند و من فراموشم
تو چه گوئی نباید آزارم
بس لطیفی و هم بدین معنی
كم كنی آرزوی دیدارم
هرچه خواهی بكن كه در همه عمر
نیست جز مدح و شكر تو كارم
***
«مدح»
ای تو بحر و فضایل تو درر
وی تو چرخ و مكارم تو نجوم
ای بحری بهر زبان ممدوح
وی برادی بهر مكان مخدوم
لیكن اینجا موانعی است مرا
كه در آن هست عذر من معلوم
زی تو خواهم همی كه بفرستم
هر دو سه روز خدمتی منظوم
سخنان را چگونه جمع كند
خاطر بر بلا شده مقسوم
چرخ با سعد و نحس اگر گردد
همه یمن زمانه بر من شوم
طبع من موم بود و كردش سنگ
نقش بر سنگ بود و كردش موم
بخت بد كرد هرچه كرد بمن
نیستم چون ز بخت بد مظلوم
ورنه جز خود همی كه داند كرد
چون منی راز چون توئی محروم
نه عجب گر ز بخت بد گردم
بهر خلق چو مشك تو مزكوم
سیدی حق من رعایت كن
باز خر مرمرا ز چرخ ظلوم
مصطفی گفت هر عزیز كه او
بدلیلی فتد بود مرحوم
داند ایزد كه من بكدیه طبع
از ضرورت نمی شوم مرسوم
تا همی از خرد بطبع اندر
منقسم نیست نقطه ی موهوم
باد جاه ترا زمانه رهی
باد رای ترا سپهر خدوم
نه ز رای تو فرخی زایل
نه ز طبع تو خرمی معدوم
***
«ای بخت بد»
ای بخت بد كه هیچ نبودم من از تو شاد
هر لحظه ای ز زخم تو درد دگر كشم
بس آب گرم و باد خنك هر شبی كه من
از دیدگان ببارم و از سینه بركشم
یا پاره كن بقهر گریبان عمر من
یا دامنی بده كه بدان پای در كشم
***
«بخواجه ابراهیم»
ای نسیم صبا تحیت من
برسان نزد خواجه ابراهیم
آنكه چون خلق او نداند بود
در بهاران بباغ بوی نسیم
ای كریمی كه در كرم چون تو
مادر مكرمت نزاده كریم
ای ز تو برده منعمان نعمت
ای ترا بر مقدمان تقدیم
شده گیتی بچون تو راد بخیل
گشته گردون بچون تو مرد عقیم
روی دولت بهمت تو سپید
جسم دولت بهمت تو جسیم
باز این شعر چون نعیم گرفت
پیش بر عزم من رهی چو جحیم
هیكلی زیر ران كشیدم باز
در تك و پوی چون عذاب الیم
نه چو او در شتاب طبع سفیه
نه چو او در درنگ رای حلیم
پس از ایزد مراد بود چنانك
كه كنم وصف او به طبع كریم
نتوانم ثناش كرد بحق
نتوانمش وصف كرد از بیم
كه اگر وصف او براندیشم
شود اندیشه را میان بدونیم
زو كنم حكم نیك و بد كه دروست
گوهری چون حروف بر تقویم
وان یكی وصف دون اندیشه
تا بدو داد طبع را تعلیم
هفت سیاره در سفر كشدم
ناشده هفته ای بخانه مقیم
چكنم چاره چون نمی سازد
چیره عزم صحیح و بخت سقیم
هم برون آرمش ز آهن و سنگ
عرضم ار در شود بآتش و سیم
ای بهر مفخرت كه در گیتی است
كرده فرزانگان ترا تسلیم
زاتش كارزار و آب حسام
كیسه چون در شود بباب عظیم
كس ترا در میان آتش و آب
باز نشناسد از خلیل و كلیم
عز تو گشت عصر تو ورنه
مانده بود این جهان سیاه و تمیم
كعبه ی دولت است فتح آثار
تا بود در مقام ابراهیم
كی بود كی كه باز بینم باز
آن همایون لقا و فرخ دیم
***
«مرثیت امیر یعقوب»
از وفات امیر یعقوبم
تازه تر شد وقاحت عالم
آنچنان شخص را كه یار نداشت
جانستاند چگویم اینت ستم
گوهری بود در هنر كه ازو
فخر میكرد گوهر آدم
گفت وار گفته برنتافت عنان
كرد و از كرده برنداشت قدم
پشت عمرش بخم شد و هرگز
گردن نخوتش نگشت به خم
بر سخن بود نیك چیره سوار
در هنر بود بس بلند علم
در سر آوردش آخر ای عجبی
پویه اشهب و تگ و ادهم
كه كند پیش باز دركه گشاد
گره و بند مشكل و مبهم
پس ازو روز فضل و دانش و علم
نبود هیچ روشن و خرم
نگشاید دهان بطبع دوات
به نبندد میان بطوع قلم
خشك شد خشك مرغزار ادب
تیره شد تیره جویبار حكم
تعزیت كرد كی تواند صبر
مرثیت گفت كی تواند غم
كه نشسته ست و ایستاده به جد
نثر در سوك و نظم در ماتم
جان ما را همی بپالد تف
جسم ما را همی بكوبد نم
ملك اهل فضل بیجان شد
چه شگفتی كه بیدلند حشم
***
«مدیح»
چو من جریده ی اشعار خویش عرض كنم
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد كه نام من ای نامدار ثبت كنی؟
بكلك غفلت در متن دفتر نسیان
مرا مدار بطبع و هنر گران و سبك
كه من بسایه سبك هستم و بطبع گران
بجز مراد نكوئی نكومدار كه من
بهر نكوئی حقم بهر بها ارزان
همیشه تا بجهان خالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از اركان
دو حال نیك و بد آرد همی ز هفت فلك
بهفت كوكب در پنج حس و چار اركان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو مهر و ماه بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو همه سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
***
«ثناگری»
بخدمت آمد فرخنده فصل فروردین
مهی كه تازه ازو گشت عز و دولت و دین
خجسته باد بدانشاه سرفراز كز او
رسید رایت شاهی باوج علیین
ابوالملوك ملك ارسلان بن مسعود
كه شهریار زمانست و پادشاه زمین
خدایگانی شاهنشهی جهان گیری
كه چرخ زیر قدم كرد و ملك زیر نگین
تو شاهی دلشاد زی خداوندا
كه بندگان تواند اختران چرخ برین
ازین دوازده برج سپهر و هفت اختر
همه جلالت یاب و همه سعادت بین
بكامگاری بر دیده ی زمانه خرام
به بختیاری بر تارك سپهر نشین
جهان بكام و زمانه غلام و دولت رام
قضا معین و سعادت قرین و بخت رهین
***
«ای خوشا در بوستان با دوستان»
بوستان شد همچو روی دوستان
باز روی دوستان چون بوستان
بوستان با دوستان خوشتر كنون
ای خوشا در بوستان با دوستان
دوستانرا خیز و دستانی سرای
ای بخوبی در زمانه داستان
باستانی باده ی ده چون عقیق
تازه كن رسم و نهاد باستان
تا ز دست تو ستانم باده ای
من بیاد خسرو گیتی ستان
شاه مسعود آنكه یاد او كند
دشتها را نوشكفته بوستان
***
«بخل كوه»
گرچه پیوسته همه از زر و سیم
گنجها پر كند این كوه كلان
طرفهای كمرش برف و یخست
بخل ازین بیش نباشد بجهان
***
«پند»
راز در گرمی سخن زنهار
تا نجوشد ز لفظ تو بیرون
گرت كتمان آن بكاهد تن
به كت اظهار آن بریزد خون
***
«وصف ناچخ شاه»
ای عجب ناچخ دو مهره ی او
بوالعجب شد بكینه ی دشمن
مهره بارد برزمگاه آری
مهره ی پشت و مهره ی گردن
***
«مدح سید رئیس ابن حسن»
افتخار زمین و فخر زمن
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنكه مهربست در میانه صدر
وآنكه بحریست زیر پیراهن
آنكه چرخیست وقت بادافراه
وآنكه ابریست وقت پاداشن
آنكه هست او امام در هر باب
وآنكه هست او تمام در هر فن
آنكه مفتاح روزی خلقان
كلك او كرد ایزد ذوالمن
وعده ای داد مرمرا كه كند
روزگار نشاط من روشن
چون بدانمجلس رفیع رسم
مگر او ابتدا كند بسخن
كه ز بس حشمت و بزرگی او
زود گردد زبان من الكن
چون بود وقت من بفرماید
تا بهنگام خود بیابم من
دولتش باد و زندگانی و عز
او بلهو و مخالفش بحزن
***
«بابوالفرج رونی نویسد»
ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من
تا شاد گردد ایندل ناشاد من
دانی که هست بنده ی آزاد تو
هرکس که هست بنده و آزاد من
نازم بدانکه هستم شاگرد تو
شادم بدانکه هستی استاد من
ای رونی ای که طرفه بغدادی
دارد نشستگاه تو بغداد من
مانا نه آگهی تو که باران اشک
از تن همی بشوید بنیاد من
در کورهای ز آتش غم تافته ست
نرم آهن است گوئی پولاد من
نزدیک و دور بینی كه خاص و عام
فریاد گربرفت ز فریاد من
پنجاه و پنج وعده درین سال شد
كز هیچگونه ناگذرد داد من
بنشاند روزگارم و اندر نشاند
در عاج سفته سفته ی شمشاد من
ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و آب چون باد من
با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من
از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من
هیچ فرامشم مكن از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
***
«چون بدیدم بدیده ی تحقیق»
چون بدیدم بدیده ی تحقیق
كه جهان منزل فناست كنون
راد مردان نیك محضر را
روی در برقع حیاست كنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست كنون
دل فگارست همچو دانه از آنك
زیر این سبزه آسیاست كنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شكر یزدان درست خاست كنون
در عقاقیر خانه ی تو به
نوشداروی صدق خواست كنون
آنزبانی كه مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست كنون
لهجه ی پرنوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست كنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست كنون
مدتی مدحت شهان كردم
نوبت خدمت دعاست كنون
***
«ستایش»
ای گشته ملك ساكن زامر روان تو
كرده جوان جهانرا بخت جوان تو
نام تو و خطاب تو از سعد و از علوست
با سعد و با علوست همیشه قران تو
گردنده آسمانی و عدل آفتاب تو
تابنده آفتابی و تخت آسمان تو
خنجر درخش گردد در كف دست تو
چون باره ابر گردد در زیر ران تو
بوسد چو برنشینی دولت ركاب تو
گیرد چو حمله آری نصرت عنان تو
بر شخص بت پرستی و بر مغز كافری
زخم سبك گذارد گرز گران تو
از شخص جانفزای تو در شخص ملك جان
باد آفرین ایزد بر شخص و جان تو
تا برمیان جوزا بسته بود كمر
از ملك باد بسته كمر بر میان تو
تا بوستان بود گل دولت شكفته باد
از روی دوستان تو در بوستان تو
***
«نو»
ملك نو و شاه ِنو، نوروز و بهار نو
هر ساعتی از دولت پیدا شده كار نو
آسوده جهانداری در سایه ی عیش خوش
پوشیده شهنشاهی از ملك و شعار نو
ای بر تو ثنا كرده تاج زر و تخت زر
پیدا شده در گیتی كار نو و بار نو
لشكر همه از نعمت چشم پر و دست پر
واقبال تو از دولت بادستگذار نو
تا بخت تو شاهی را پیدا شده نوعهدی
با جاه تو دولترا افتاده قرار نو
در باغ شرف رسته از ملك تو شاخ نو
چیده كف اقبالت از نصرت بار نو
رسم است ببار ایشه خاصه بچنین ملكی
از سعد فلكرا هست پیوسته نثار نو
از دولت یار نو آمد بسرای نو
بستان قدح باده بر شادی یار نو
ایشاه جهان آمد با تهنیت ملكت
فرخنده بهار نو با نقش و نگار نو
از ملك و بهار نو گیتی همه خرم شد
خرم زی و رامش كن بر ملك و بهار نو
***
«ثناخوانی در كوهسار»
در كوه پیش كبكان خواندم ثنای تو
كبكان شدند بسته بدام بلای تو
بر چشم سرمه كرده دویدند تا همه
روشن كنند دیده بعز لقای تو
***
«ضرورت»
ای بتو گشته دل خرم قوی
سخت قوی پشتی دارم بتو
تا بضرورت نرسد كار من
والله كابرام نیارم بتو
***
«تبارك الله ازین بخت و زندگانی من»
تبارك الله ازین بخت و زندگانی من
كه تا بمیرم زندان بود مرا خانه
اگر شنیدمی از دیگران حكایت خود
همه دروغ نمودی مرا چو افسانه
چو من مهندس دیدی كه كردی از سمجی
بخاری و طنبی مستراح و كاشانه
ضعیف چشمم بی آفتاب چون خفاش
همی بسوزم بی شمع همچو پروانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
كه موی دیدم شاخ سپید در شانه
ازین زمانه من از غبن پشت دست گزم
كه بست پایم صدره بدام بی دانه
چو شیر خایم دندان ز درد و روزی بود
كه بود بر من دندان شیر دندانه
زمانه گر بكشد محنت مرا گیتی
كه نه سپهر بپهلو فرو برد خانه
چو شادیم زدرمسنگ داده بود فلك
روا بود كه كنون غم دهد به پیمانه
من از كه دارم امروز امید مهر و وفا
كه دوست دشمن گشتست و خویش بیگانه
از آن عقیم شد این طبع نیك زه بثنا
كه هست مكرمت هر كه بینم افسانه
درست و راست چو دیوانگان از آن گویم
كه در تو گیرم ازین روزگار دیوانه
تو خویشتن را مسعود سعد رنجه مدار
اگر نخواهی محنت مباش فرزانه
نكو نگفتی و هرگز نكو نداند گفت
رمیده دیوی مانده میان ویرانه
اگرچه كار بدولت مخنثان دارند
غلام مردان باش و بگوی مردانه
***
«درخواست حضور یكی از دوستان»
ای بفضل و كفایت و دانش
دور گردون چو توتیا درده
بر من دوستانی آمده اند
هرگز از یكدگر نیازرده
حالها دیده كامها رانده
باده ها خورده عیشها كرده
بحضور تو آرزومندند
زان كجا با تواند خو كرده
پاك رفته رهیست بیمانع
باز كرده دریست بی پرده
بذله ی بربطی ربابی و نای
برگرفته نوای سر پرده
خربزه هست گرمه نائی چند
زآن كجا نیست موسم سرده
سیكی هست اگر نشاط كنی
اندر آب شبانه پرورده
ساقی ار سرخ روی تركی نیست
هست ازین هندوی سیه چرده
ور تنعم كنی بدین چنگی
كت نهاده ست و خویش گسترده
***
«اثر بخت و طالع»
گویند كه نیكبخت و بدبخت
هست از همه چیز در فسانه
یكجای دوخشت پخته بینی
پخته بتنور در میانه
این بر شرف مناره افتد
وآن دربن چاه آبخانه
***
«مدح سیف الدوله محمود»
رسید نامه ی فتح و ظفر ز شاهنشاه
بسیف دولت شاه بلند حشمت و جاه
كه برد حاجب نعمان سپه سوی مكران
ببخت و دولت سلطان بفرعون اله
بتیغ روز نكوخواه ملك كرد سپید
بگرز روز بداندیش شاه كرد سیاه
ببست كفر و ضلال و مخالفی را در
گشاد سنت و اسلام و ایمنی را راه
كنون كه حاجب نعمان بكرد این خدمت
بیافت بیشك تصحیف نام خویش ارشاه
ایا گداخته بدخواه را بتیغ گران
ایا گذاشته از اوج چرخ پر كلاه
ز حمله ی تو بلرزد بآب در ماهی
ز صولت تو برزم اندرون بترسد ماه
فتوح خواهد بودن ازین سپس هر روز
بدولت تو و تأیید و فر شاهنشاه
همیشه باد ز فتح و ظفر سوی تو نفر
همیشه كار تو بادا بكام نیكوخواه
عماد ملك و شریعت همیشه بادا راست
همیشه پشت بداندیش ملك باد دوتاه
***
«در زندان»
روزن سَمج مرا ز گردش گردون
رنگ سپیده زنند و گونه ی دوده
آینه ی او چو زنگ زد ز شب ابر
گردد بیشك ز صبح روز زدوده
***
«وصف كتاب»
ای كتاب مبارك میمون
ای دلفروز دلكش دلخواه
كاغذ و حبر تو بحسن و بزیب
همچو روی سپید و زلف سیاه
بر كمال تو وقف كردم عقل
تا شدی بر كمال عقل گواه
در تو جمعست نظمها كه بلفظ
سوی هر خرمی نماید راه
از خردها نتیجهاست در آن
كز هنرها همی كنند آگاه
در تو بینیم نعمت قد چو سرو
وز تو یابیم وصف روی چو ماه
تو كنی مدح چشمهای دژم
تو كنی وصف زلفهای سیاه
نام شاه زمانه بر تو چنانك
مهر بر زر و نقش بر دیباه
خبری كن مرا كه شاه جهان
هیچ در تو نگه كند گه گاه
یا تو همطالع من آمده ای
حرمتی نیستت بمجلس شاه
پادشاه جهان ملك مسعود
ملك ملك بخش داد پناه
فر پر همای گسترده ست
در زمانه بفر پر كلاه
آنكه گشت از نهیب سطوت او
صولت شیر ذلت روباه
آسمانیست نور رایش مهر
آفتابیست او و چرخش گاه
جود او در جهان نفر نفرست
عدل او بر زمین سپاه سپاه
بحر و ابرست روز پاداشن
چرخ و دهرست گاه باد افراه
حرص دستش همه ببذل و عطا
میل طبعش همه بعفو گناه
جز بچشم جلالت و تعظیم
نكند سوی او سپهر نگاه
همه عین صواب ملك بود
هرچه گوید علیه عین الله
جاه او تاج فرق دولت شد
كه برافزونش باد نعمت و جاه
باد دایم معین و ناصر او
دانش پیر و دولت برناه
دوستش سرفراز باد چو سرو
دشمنش باد پی سپر چو گیاه
دولتی بادش از جهان هر روز
نصرتی بادش از فلك هر ماه
***
«به غرابی شاعر فرستاده»
ای غرابی غریب نظمی تو
آن غرابی كه اهل دام نه ای
گر تمامی آدمی بفناست
تو بدین نكته خود تمام نه ای
نیستی اهل لاف و كم سخنی
كهنه پوشی و مرد لام نه ای
نیستی بوالفضول چون راوی
نیز چون یار بوالكلام نه ای
بد كنند ایندو با تو تو نكنی
زانكه با حقد و انتقام نه ای
ور چو ایشان نه ای لئیم ظفر
شكر این كن كه از لئام نه ای
نیستی نیك تنگ چشم بخرج
كدیه را بس فراخ كام نه ای
فلكی را همی بری با خود
تات گویند بی دوام نه ای
خوش حدیثی و نیستی بدخو
جلف طبع و گران سلام نه ای
بشراب و مقامری و زنا
تازه و تر و شادكام نه ای
در خور خود ترا حلالی هست
زین سبب راغب حرام نه ای
دوستان را تو نیك واسطه ای
گرچه خواهان رود و جام نه ای
پاره ی فحش را كه بر تو كنند
نیك تندی و هیچ رام نه ای
ور باندام طیبتی خیزد
نیز نوزین و بدلگام نه ای
سوخته روی تو همی گوید
كه تو در هیچكار خام نه ای
غول شبهی چو شد نه ای الحق
برده زنگی چو شد غلام نه ای
هركسی گویدت كه شونبری
پس چرا هیچ پی بكام نه ای
شفق سرخ رنگ شد چشمت
كه تو جز تیره چهرشام نه ای
اختران سپید در خنده
چه نمائی اگر ظلام نه ای
تو چو عنبر سیاه روئی رو
كه چو صابون سپید فام نه ای
گر چو خیری كبود روئی تو
نیست عیبی كه زشت نام نه ای
شكر كن كردگار عالم را
كه چو لاله سیاه كام نه ای
***
«مدح عبدالحمید بن احمد»
ایفلك ار جای فرشته شدی
چند ازین عادت اهریمنی
هرچه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده ی من روز و شب
تا كه بسوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابیده مگر آهنی
از تو بدردم كه همی نفسری
وز تو برنجم كه همی نشكنی
تا نكند صاحب یاری مرا
كم نكند چرخ فلك ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن بمحل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه كافی و ننازد بفخر
وز همه بیمثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نكند تو سنی
ای بهنر چرخ و برای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افكنی
فكرت اسرار فلكرا دلی
قوت اقبال جهانرا تنی
رایت مجدست كه می بركشی
بیخ نیازست كه می بركنی
هر چه جهان كرد همه یكزمان
ممكن باشد كه تو بپراكنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الكنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنكه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
***
«توسل»
ای بتو برپای شهریاری
وی بتو برجای پادشائی
این زپی كدیه می نگویم
نیست مرا عادت گدائی
جان و دل اندر ثنات بستم
تا فرجم را دری گشائی
زآنكه تو در هر چه رای كردی
با فلك سخت سر برآئی
خوب خصالی گزیده فعلی
میمون لفظی خجسته رائی
جاه تو آرد همی بلندی
كار تو دارد همی روائی
جان روانرا همی بكوشم
تا دهدم روز روشنائی
بندگی خویش كرد باید
زانكه نكرده ست كس خدائی
خلق جهانرا فرا نمایم
گر تو عنایت فرا نمائی
ارجو تا آسمان بپاید
روشن و عالی چو او بپائی
***
«مدح خواجه ابوالقاسم»
ای قلم دست خواجه را شائی
كه بر آندست نامدار شوی
در كف همچو ابر بوالقاسم
تو همی ابر تندبار شوی
درج او نوبهار گردد و تو
دایه ی باغ نوبهار شوی
پرنگاری و چون شدی افكار
تیزسیر و سخن نگار شوی
گاه در مرغزار عاج آئی
گاه در آبگاه قار شوی
شب شوی گاه و گاه گردی روز
گل شوی گاه و گاه خار شوی
بند برپای داری و گه گاه
همچو محبوس در حصار شوی
دیو وارون شود نهان كه تو باز
چون شهاب از وی آشكار شوی
آن كمربند لعبتی كه همی
خدمت ملكرا بكار شوی
تیغ بی رحمت است سخت و تو باز
رحمت آری كه كامگار شوی
ملكرا پایگاه چرخ و همی
چون تو با تیغ دستیار شوی
بر عدو نیك تیز خشمی تو
بر ولی سخت بردبار شوی
از برای فروغ خاطر شاد
معدن در شاهوار شوی
چون ترا دست خواجه بردارد
بر همه عز وافتخار شوی
خلق را در هنر پیاده كنی
چون بر انگشت او سوار شوی
یادگار زمانه باد و مباد
كه ز دستش تو یادگار شوی
***
«مدیح خواجه ابوالفتح»
این دو شغل بریدو عرض بتو
یافته خرمی و زیبائی
روی اینرا همه بیفروزی
صدر آنرا همه بیارائی
چون پدید آمدی تو بر هر كس
چونكه بر من پدید می نائی
در حق كار من كجا كردی
آن شگرفی و آن نكورائی
مهتر چرخ همتی ز چه رو
همت مهترانه ننمائی
چه گماری حسود را بر من
كه شدم زین زحیر سودائی
خنده ها میزند بخوش منشی
طنزها میكند برعنائی
زیبدت گر كنی چرا نكنی
داری اصل و جمال و برنائی
هرچه خواهی همی توانی كرد
دستگه داری و توانائی
تو مرا چونكه شادمان نكنی
كاسمانجاه و مشتری رائی
خشكرودی چرا كنی بر من
چون ترا هست خوی دریائی
اصل فتحی بلی كه بوالفتحی
كارك من چرا به نگشائی
آن رشیدی رشید را مطلق
آنچه میبایدم بفرمائی
از تنم بار رنج برداری
وز دلم زنگ ننگ بزدائی
دفتر نظمرا كه پیش منست
پایه ازمدح خود در افزائی
من باقبال تو برآسایم
تو ز گفتار من برآسائی
شكر من شكر یكجهان انگار
كه منم یكجهان به تنهائی
دولت اهل فضل برجایست
تا تو در دولتی و برجائی
***
«فرامش گشت رسم شادمانی»
بر آن افراخته كوهم كه گوئی
مرا فرمود گردون دیده بانی
شدی بیغم ز ظل و خط مقیاس
اگر جائی چنین دیدی بیانی
همانا باز نشناسی چو بینی
مرا روزی ز زاری و نوانی
كمانی گشته قد من ز سروی
زریری گشته چهر ارغوانی
زده راهم قضا و اوفتاده
زیان مالی و جاهی و نانی
ز بیم لشكر پیری بزندان
منقص گشته بر من زندگانی
اگر پیری بماندی جاودانه
چه انده بودی از هجر جوانی
كم آید حاصل رنجم تو گوئی
ثوالث ضرب كردم در ثواثی
چرا بیكار خوانم خویشتن را
كه دارم بر بلاها قهرمانی
گرم فانی نگشتی گوهر اشك
یكی گنجی شدستی شایگانی
مرا اینجا ز بس انده كه خوردم
فرامش گشت رسم شادمانی
غم آمد سود من بر مایه عمر
كه كردست این چنین بازارگانی
گرم شد اینجهانی عمر ضایع
نشد ضایع ثواب آن جهانی
تو ای از هر بدی چون جان منزه
بكن نیكی بهر كس تا توانی
نهاد نیك و بد دانی كه دانم
نهاد بیش و كم دانم كه دانی
ندارد سود درمان زمینی
كرا دریافت درد آسمانی
مرا زینحادثه بس هول نبود
كه در دل بود ازین عالم گمانی
همی دیدم كه كیوان روی دادست
بطالع بیش ازین باشد نشانی
درآمد بازگشت و اندر آمد
چه خواهد كرد این بار از زبانی
چرا نالم چرا باشم هراسان
ز محنت چون ز دزدان كاروانی
سزد گر فخر جویم آشكارا
بر آن كو مفخرت جوید نهانی
منم كاندر عجم و اندر عرب كس
نبیند چون من از چیره زبانی
گر افتد مشكلی در نظم و در نثر
ز من خواهد زمانه ترجمانی
بدین هر دو زبان در هر دو میدان
بگردونم رسیده كامرانی
سجود آرد به پیش خاطر من
روان رودكی و ابن هانی
معاذالله مرا چه افتاد زنهار
نباید كاین بطیبت بربخوانی
چنانم كرد محنت كانچه گویم
نمیدانم من از تیره روانی
چنان دارم امید از لطف یزدان
كه زایل گردد از من ناتوانی
بیابم همت خویش ار بیكبار
نخواند بخت بر من لن ترانی
برون آیم ز بند و حبس روزی
چو در بحری و چون زر كانی
چو پیش آیم مرا خوشتر نوازی
چو بنشینم مرا بهتر نشانی
تو فرشی گستری تازه ز حرمت
چو بنوشتم بساط سوزیانی
چنین باشد چو دانستی كه از من
نباشد جز بآمد شد گرانی
نبودم جز چنین الحمدلله
بحق حرمت سبع المثانی
منش دارم كه گر گردد مجسم
تو در بالای او خیره بمانی
من از شادی روی فرخ تو
كنم چون لاله روی زعفرانی
تو اندر دولتی افزون زبوده
بگیتی بیش ازین مانده بمانی
شود قدرت چو گردون از بلندی
بود امرت چو جیحون از روانی
مروت كرده باشی گر بزودی
جواب این بنزد من رسانی
برین خوانم ز یزدان استعانت
فان الله اكرم مستعانی
***
«مرثیت یكی از سخنوران»
گفتم تو مرا مرثیت کنی
خویشان مرا تعزیت کنی
فرزند مرا چون برادران
در هر هنری تربیت کنی
یابی بجهان عمر تا که قاف
تا قاف پر از قافیت کنی
شاهان جهانرا بمدحها
هر جنس بسی تهنیت کنی
عمال خرد را ز طبع و دل
ترتیب نهی تمشیت کنی
جانرا و روانرا بفضل و عقل
تیمار کشی تقویت کنی
میدان سخنرا بنظم و نثر
بر باره ی نیکو شیت کنی
در عالم دانش بسعی فهم
طاعت همه بیمعصیت کنی
کی بود گمانم کز اینجهان
بیزاد برفتن نیت کنی
***
«آفت مردمی پشیمانیست»
ما بهر مجلسی زتو زده ایم
همچو بلبل هزار دستانی
بسته كاری نكرده ای با ما
مردمی كرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلك ایمنی مدار كه او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته ی مدتست هر شخصی
مانده ی غایتست هر جانی
نظم شكر و شكایتست از ما
خط حری و قسم كشخانی
ور چو ما مردمان سخن گویند
كه فرو خواندش سخندانی
شكر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
***
«ایخروس»
ایخروس ایچ ندانم چه کسی
نه نکو فعلی و نه پاک تنی
سخت شوریده طریقیست ترا
نه مسلمانی و نه برهمنی
طیلسان داری و در بانگ نماز
بهمه وقتی پیوسته کنی
مادر و دختر و خواهر که تراست
زن شماری بهمه چنگ زنی
دین زردشتی داری تو مگر
گشتی از دین رسول مدنی
با چنین مذهب و آئین که تراست
از در کشتنی و باب زنی
***
«خطاب به روزن زندان»
ای دلارای روزن زندان
دیدگانرا نعیم جاویدی
بیمحاق و کسوف بادی ز آنک
شب مرا ماه و روز خورشیدی
همه سعدم توئی از آنکه مرا
فلک مشتری و ناهیدی
ور همی دیو بینم از تو رواست
که گذرگاه تخت جمشیدی
به امید تو زندهام گرنه
مرمرا کشته بود نومیدی
***
«سخن بی تكلف»
ای بد از نیك فرق كرده بسی
قدر دعوی شناخته زخسی
بده انصاف حق كه هست امروز
دانشت را تمام دست رسی
بتكلف چنین سخن خیزد
در ثنای كسی ز طبع كسی؟
***
«شكر مراو را كه نه ای زشت روی»
عین زمانی تو بتدبیر و رای
فرخ نام تو چو فر همای
شكر مر اورا كه نه ای زشت روی
منت او را كه نه ای ژاژخای
كی بود ایخواجه كه چون راشدی
شغل نقابت را بندی قبای
تا ما در دولت تو می زبیم
با طرب و شادی و با هوی و های
***
«وصف طبیعت»
گفتم چو فروشد آفتاب از كه
بنمود شفق چو شعر عنابی
زرین طبق است و زبرش لاله
چون روی نگار من بسیرابی
بنمود مه دو هفته در خرمن
در زنگی اوفتاده سقلابی
گفتم ز برای آنطبق ما نا
بر كارگه سپهر دولابی
از دیبا كرده اند سرپوشی
پر در لگمی میانه سیمابی
***
«در مدح سیف الدوله محمود»
شها خورشید كیهانی چراغ آل محمودی
چو روی خویش مسعودی چو رای خویش محمودی
بهمت همچو خورشیدی بقدرت همچو گردونی
بسیرت همچو محمودی بصورت همچو مسعودی
تو سیف دولت و دینی ابوالقاسم سر جودی
تو محمود بن ابراهیم مسعود بن محمودی
بپا اندر جهان دایم كه كیهانرا تو در خوردی
بزی شادان بعالم در كه عالم را تو مقصودی
***
«شكران»
مهترا از بزرگی آن كردی
كه در آفاق داستان كردی
شب من برفروختی چون روز
روز بر من چو بوستان كردی
رتبت قدر من بدولت خویش
برتر از چرخ فرقدان كردی
هر زیانم كه بود كردی سود
سود بدخواه من زیان كردی
خدمتی نیست مرمرا بر تو
آنچه از تو سزد تو آن كردی
كلك برداشتی و بر دفتر
مشكل كار من بیان كردی
بروان امر خود بیكساعت
هر دو او را ز من روان كردی
ذكر مستقبلم نبشتی و نیز
ذكر ماضی من نشان كردی
خوب سعی و نكو بضاعت خویش
همه در باب من عیان كردی
تا بشكر و ثنا و مدحت خویش
همه اعضای من زبان كردی
بر من ای سربسر همه احسان
بار احسان خود گران كردی
دایم از عمر شادمان بادی
كه مرا زود شادمان كردی
جاودان باد دولت تو كه تو
نام نیكوت جاودان كردی
***
«ای شعر محمد خطیبی»
ای شعر محمد خطیبی
چون گل همه حسن و رنگ و طیبی
نشگفت بود چو تو نتیجه
از طبع محمد خطیبی
***
«مجازات باد خزان»
گر باد خزان كرد بما برحیل آری
وز لشكر نوروز برآورد دماری
دارم چو تو بتروی و دلارام نگاری
سازم ز جمال تو من امروز بهاری
***
«شكوه از سعایت ابوالفرج»
بوالفرج شرم نامدت كه بجهد
بچنین حبس و بندم افكندی
تا من اكنون ز غم همی گریم
تو بشادی ز دور میخندی
شد فراموش كز برای تو باز
من چه كردم ز نیك پیوندی
مر ترا هیچ باك نامد از آنك
نوزده سال بوده ام بندی
زآن خداوند من كه از همه نوع
داشت بر تو بسی خداوندی
كشته او را یقین كه تو شده ای
با همه دشمنانش سوگندی
چون نهالیت بر چمن بنشاند
تا تو او را ز بیخ بركندی
وین چنین قوتی تراست كه تو
پارسی را كنی شكاوندی
وآنچه كردی تو اندرین معنی
نكند ساحر دماوندی
تو چه گوئی چنین روا باشد
در مسلمانی و خردمندی
كه كسی با تو در همه گیتی
گر یكی زین كند تو نپسندی
هرچه در تو كنند كنده كنند
ای شگفتی نكو خداوندی
بقضائی كه رفت خرسندم
نیست اندر جهان چو خرسندی
كردهای تو ناپسندیده ست
تا تو زین كردها چه بربندی
زود خواهی درود بی شبهت
برتخمی كه خود پراكندی
ماههای فارسی
***
«فروردین ماه»
خدایگانا رامش گزین و شادی بین
كه مژده دادت از بخت ماه فروردین
همی چگوید گوید كه ملك هفت اقلیم
بحكم و امر تو خواهد شدن ز چرخ برین
چنان نهاد ز قسمت خدای عزوجل
كه تا بحشر تو باشی خدایگان زمین
خراج و ساو فرستد ترا بطوع و بطبع
گهیت مالك روم و گهیت مالك چین
ابوالملوك ملك ارسلان مسعودی
كه نازد از تو همی تاج و تخت و ملك نگین
بباغ ملك همیشه نهال عدل نشان
ز شاخ عدل همیشه نبات دولت چین
بگوش جاه همیشه ندای بخت شنو
بچشم دولت همواره روی شادی بین
***
«اردی بهشت ماه»
بهشت است گیتی ز اردیبهشت
حلال آمد ایمه می اندر بهشت
بشادی نشین هین و می خواه می
كه بی می نشستنت زشتست زشت
براغ و بباغ و بكوه و بدشت
ز فر گرانمایه اردی بهشت
بخندید گلزار و بگریست ابر
بنالید مرغ و ببالید گشت
بسی كله یابی كه رضوانش بافت
بس حله بینی كه حوراش رشت
تو گوئی كه ملك ملك ارسلان
گل و عنبر و مشك درهم سرشت
جهاندار شاهی كه چرخ بلند
بملكش یكی عهد محكم نبشت
***
«خرداد ماه»
زینت باغ ماه خرداد است
گر بباده گرائی از دادست
بت نوشاد گشت گلبن و باغ
گوئی از حسن و زیب نوشادست
بلبلانرا كه خطبه خوان شده اند
منبر از شاخ سرو آزادست
با نشاط است و رامش و شادی
هرچه بنده ست و هرچه آزادست
ملك عالی و عدل ازو عالی
شاه شادست و خلق ازو شادست
شه ملك ارسلان بن مسعود
كه ازو دین و دولت آبادست
جاه او ملك باد تا ملك است
كار او داد باد تا دادست
***
«تیر ماه»
ماه تیرست ای نموده تیره از روی تو ماه
می درین مه لعل روشن گردد ایمه می بخواه
وقت نعمتهاست لیكن نعمتی چون می مدان
جان بدین گفته كه من گفتم گواه آید گواه
دل بمی تازه ست تازه جان همی شادست شاد
گر گناه من همی جوئی همی دارم گناه
ور نبودی می عزیز اكنون كه من گویم همی
كی عزیزش داشتی شاه جهان در بزمگاه
آنكه هستش نام شاه و شیر و هستش در جهان
خسته و بسته ازو جان و دل هر شیر و شاه
پایگاه و دستگاه دولتش كرد و گذاشت
چرخ را بی پایگاه و گوهرا بی دستگاه
ملك او پاینده باد اندر جهان تا هست ملك
جاهش افزاینده باد اندر شرف تا هست جاه
***
«مردادماه»
مرداد مهست سخت خرم
می نوش پیاپی و دمادم
از گردون طبع خاك پر تف
وز باران چشم ابر پر نم
بردشت لباسهای رونیست
بر كوه لباسهای میرم
بنشین و طرب فزای و می خواه
در دولت شهریار اعظم
سلطان ملك ارسلان مسعود
تاج سر خسروان عالم
ای تاج بتو شده مزین
وی تخت ترا شده مسلم
تو شاد نشین كه دشمن تو
از هول تو جان بداد در غم
***
«شهریور ماه»
شهریور است و گیتی از عدل شهریار
شادست خیز و مایه شادی بر من آر
باده شناس مایه ی شادی و خرمی
بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار
ای كامگار بر دل من خیز و باده ده
بر یاد دولت ملك و شاه كامگار
سلطان تاجدار ملك ارسلان كه ملك
مانند او نبیند سلطان تاجدار
ای اختیار كرده سپهر از جهان ترا
هرگز ندید چشم جهان چون تو اختیار
شهریور است و گردون كافور بار شد
بستان ز دوست باده ی مشكین خوشگوار
در نوبهار ملك قدح گیر و باده نوش
كز ملك تو خزان جهان گشت نوبهار
***
«مهرماه»
ای مه مه مهر و مهر ماه است
بی باده نشستن از گناه است
روز و رخ دوستان سپید است
روی و دل دشمنان سیاه است
سلطان ملك ارسلان مسعود
در ملك بكام نیكخواه است
شاهان همه بندگان اویند
امروز چو او كدام شاه است
كعبه است عزیز و پیشگاهش
یا رب چه خجسته پیشگاه است
یكتاست به بندگیش گردون
گرچند بخدمتش دوتاه است
ایوانش نه پیشگاه ایوانش
سرمایه عز و اصل جاه است
***
«آبانماه»
ماه آبان چو آب جوی ببست
آب انگور باید اندر دست
آن نكوتر كه شاد باشی شاد
وآن نكوتر كه مست خسبی مست
شاد زیست آنكه عقل و دانش داشت
پشت اندوه را بمی بشكست
هركه او چشم در خرد بگشاد
حرز و تعویذ باده بر جان بست
شاد بنشین و باده خور كامروز
گیتی از رنج رست و از غم جست
شه ملك ارسلان بن مسعود
خرم و شادمان بباده نشست
پادشاهی كه عالم از عدلش
شاد طبع است و جای شادی هست
***
«آذرماه»
ایماه رسیده ماه آذر
برخیز و بده می چو آذر
آذر بفروز و خانه خوش كن
زآذر صنما بماه آذر
گر باغ بماند ساده بی گل
ور شاخ بماند زود بی بر
ملك ملك ارسلان جهانرا
چون باغ بهشت كرد یكسر
ای خلق همه ز عدل و جودت
در گیتی ایمن و توانگر
آنی تو كه ملك وقف كرده ست
بر نام تو ایزد كروگر
تا هست سپهر و مهر بادت
رتبت ز مه و سپهر برتر
***
«دیماه»
ماه دی آمد كه هوا هر زمان
بارد كافور همی بر جهان
از فلك امروز مؤنت كند
لشكر سرما را باد خزان
باده ی چون آذر برزین بیار
چاره ی سرما بجز آنرا مدان
بنگر كز دست بتان باده خواست
شاه جهاندار ملك ارسلان
آنكه به دیمه نظر عدل او
كرده جهانرا همه چون بوستان
ای ملك از ملك تو و عدل تو
زنده شد اسكندر و نوشیروان
تا همی افلاك بپاید بپای
تا همی ایام بماند بمان
***
«بهمنماه»
ماه بهمن نبید باید خورد
ماه بهمن نشاط باید كرد
در جهان هر كه هست فرزانه
به پسندد نشاط جان پرورد
زآنكه امروز مطرب و ساقی
رود و باده ببزم شاه آورد
شه ملك ارسلان بن مسعود
شاد بنشست و باده خواهد خورد
آنكه رادی چو او نیارد راد
وآنكه مردی چو او نبیند مرد
خسروا تا جهان ز مهر و ز چرخ
گه شود گرم و گاه گردد سرد
گاه بر دوستان چو مهر بتاب
گاه بر دشمنان چو چرخ بگرد
***
«سپندار مذماه»
سپندار مذماه آخر ز سال
كه گشت آخرین ماه هر بدسگال
همی مژده دارد كه تا چند روز
پذیرد چمن حسن و زیب و جمال
بهر مرغزاری بتازد تذرو
بهر بوستانی ببالد نهال
كشد ابر بر سایه فرش بهار
دمد مشك بر كوه باد شمال
ز سلطان گیتی ملك ارسلان
شود طالع سال فرخنده فال
جهاندار شاها توئی از ملوك
كه گردون محلی و دریا نوال
چو مهر مضی تاب و بر خلق تاب
چو سرو سهی بال و در ملك بال
***
نام روزهای فرس
***
«اورمزد روز»
امروز اورمزدست ای یار میگسار
برخیز و تازگی كن و آنجام باده آر
ای اورمزد روی بده روز اورمزد
آنمی كه شادمان كندم اورمزد وار
تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوك
باشیم شادمان و نشینیم شادخوار
آن زینت ملوك ملك ارسلان كه ملك
هرگز چو او نبیند یكشاه تاجدار
اندر زمانه نعمت و دولت فزونش باد
تا نعمت خزان بود و لذت بهار
***
«بهمن روز»
بهمن روز ایصنم دلستان
بنشین با عاشق در بوستان
شاد نشینیم كزین مملكت
خلق جهان هست همه شادمان
كرد جهانرا چو بهشت برین
عدل جهاندار ملك ارسلان
آنكه نبودند یك انگشت او
روستم و حاتم و نوشیروان
تا بجهان ملكی باقی بود
باد بدو باقی ملك جهان
***
«اردیبهشت روز»
اردیبهشت روزست ای ماه دلستان
امروز چون بهشت برینست بوستان
زآن باده ی كه خرم ازو گشت عیش و عمر
زآن باده ی كه گردد ازو تازه طبع و جان
زیرا رسیده ایم بدولت بكام خویش
در ملك و دولت ملك و شاه كامران
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان كه یافت
از ملك او زمین شرف از اوج آسمان
***
«شهریور روز»
ای تنت را ز نیكوئی زیور
شهره روزیست روز شهریور
می شناس ای نگار جانرا قوت
گاه می ده مرا و گه می خور
تا باقبال شهریار جهان
بگذرانیم جان بلهو و بطر
شه ملك ارسلان بن مسعود
ملك پیل زور پیل شكر
ظفر و فتح تا بود بجهان
باد هر ساعتیش فتح و ظفر
***
«سپندارمذ روز»
سپندار مذ روز خیز ای نگار
سپند آر ما را و جام می آر
می آر پی آنكه بی می نشد
دلی شادمان و تنی شاد خوار
سپند آر پی آنكه چشم بدان
بگرداند ایزد ازین روزگار
كه از عدل سلطان ملك ارسلان
خزان گشت خرم تر از روزگار
قوی باد ملكش كه از ملك او
شد اندر جهان عدل و جود آشكار
***
«خرداد روز»
خرداد روز داد نباشد كه بامداد
از لهو و خرمی بستانی ز باده داد
از باده جوی شادی و از باده باش خوش
بی باده این جهان صنما باد گیر باد
خاصه كه عدل شاه جهان چون بهشت كرد
دریای خرمی و بطر بر جهان گشاد
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان كه چرخ
گوید كه تا بحشر ملك ارسلان زیاد
دایم عزیز باد كه دین هست ازو عزیز
از ملك شاد باد كزو هست خلق شاد
***
«مرداد روز»
روز مرداد مژده داد بدان
كه جهان شد بطبع باز جوان
عدل بارید بر جهان یكسر
دولت و ملك شهریار جهان
شه ملك ارسلان بن مسعود
آن بحق خسرو و بحق سلطان
آنكه صاحبقران ندید چو او
در جهان هیچوقت و هیچ قران
هست رایش گذشته از عیوق
باد قدرش رسیده تا كیوان
***
«دیباذ روز»
روز دی است خیز و بیار ای نگار می
ای ترك می بیار كه تركی گرفت دی
می ده برطل و جام كه در بزم خسروی
بنشست شاه شاد ملك ارسلان بمی
شاهی كه كرد چرخ و فلكرا بزیر پای
تا كرد فرش شاهی و دولت بزیر پی
تا ملكرا بنام وی اسناد كرد چرخ
كرد از زمانه نام ملوك زمانه طی
***
«آذر روز»
ایخرامنده سرو تابان ماه
روز آذر می چو آذر خواه
شادمان كن مرا بمی كه جهان
شادمان شد بفر دولت شاه
شه ملك ارسلان كه گردونرا
كرد بر ملك او خدای گواه
ملكرا جاه اوست یار و معین
عدل را رای اوست پشت و پناه
رای او همچو ماه تابان باد
تا ز گردون همی بتابد ماه
***
«آبان روز»
آبان روز است روز آبان
خرم گردان بآب رز جان
بنشین بنشاط و دوستان را
ایدوست بعز و ناز بنشان
تا باده خوریم و شاد باشیم
بر یاد خدایگان كیهان
سلطان ملك ارسلان مسعود
كایام چو او ندید سلطان
آنشاه كه هست نام عالیش
برنامه ی عدل و ملك عنوان
***
«خور روز»
روز خورست ای بدو رخ همچو خور
تافت خور از چرخ فلك باده خور
باده خور و نیز مرا باده ده
خوبی احوال زمانه نگر
عدل جهاندار ملك ارسلان
باغ ارم كرد جهان سر بسر
آنكه چو او شاه بجود و بعدل
چشم فلك نیز نبیند دگر
تا بود از تاج سرافراز ملك
باد بگیتی ملك و تاجور
***
«ماهروز»
ماهروز ای بروی خوب چو ماه
باده ی لعل مشكبوی بخواه
گشت روشن چو ماه بزم كه گشت
نام این روز ماه و روی تو ماه
شاد گردان بباده ما را خیز
كه جهان شاد شد بدولت شاه
شه ملك ارسلان بن مسعود
خسرو جودورز دادپناه
تا بود گاه و افسر آلت ملك
باد ازو افتخار افسرو گاه
***
«تیر روز»
ای نگار تیر بالا روز تیر
خیز و جام باده ده بر لحن زیر
عاشقی در پرده ی عشاق گوی
راههای طبعخواه دلپذیر
شعرهای شهره از من دار گوش
در ثنای شهریار شهر گیر
آنكه هستش نام شاد و شیر مست
زود شده هر شاه و شیر اندر نفیر
تا سریر و تاج باشد در جهان
باد ازو افراخته تاج و سریر
***
«گوشروز»
گوش روز ای نگار مشكین خال
گوش بربط بگیر و نیك بمال
من ز بهر سماع خواهم گوش
بیسماعم مدار در هر حال
من نگنجم ز شادی اندر پوست
زآنكه بینم بكام نیك سگال
از ملك ارسلان بن مسعود
ملك و خسرو ستوده خصال
باد موجود كامهاش ز بخت
باد مسعود روزهاش بفال
***
«دی مهر روز»
ای مرا همچو جان و از جان به
بامدادان نشاط كن برجه
دی بمهرست مهربانی كن
كز همه چیز مهربانی به
سخن از عز ملك سلطان گوی
باده بر یاد ملك سلطان ده
شه ملك ارسلان كه عالم را
غرقه كردست در عطای فره
مایه ی جود او ز دریا بیش
پایه ی جاه او ز گردون به
***
«مهر روز»
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار ماه چهر مهربان
مهربانی كن بجشن مهرگان و روز مهر
مهربانی به بروز مهر و جشن مهرگان
جام را چون لاله گردان از نبید باده رنگ
واندر آن منگر كه لاله نیست اندر بوستان
كاینجهانرا ناگهان از خرمی امروز كرد
بوستان نو شكفته عدل سلطان جهان
آنكه هستش نام شاه و شیر و شاه و شیر نیست
اندرین گیتی كه از وی نیست ترسیده بجان
***
«سروش روز»
روز سروشت كه گوید سروش
باده خور و نغمه ی مطرب نیوش
سبز شده از سبزه همه بوستان
لعل می آر ایصنم سبز پوش
شاه جهاندار ملك ارسلان
می ز كف نوش لبی كرد نوش
آنكه دهد یاری جاهش فلك
وآنكه كند قوت ملكش سروش
تا بابد دولت و اقبال را
باد گشاده سوی فرمانش گوش
***
«رشن روز»
روز رشن است ای نگار دلربای
شاد بنشین و بجام می گرای
تا توانی هیچ یكساعت مباش
بی می شادی فزای غمزدای
می خور و در ساز گیتی دل مبند
ساز گیتی خود همی سازد خدای
امر سلطان جهان دارد جهان
ملك سلطان را جهان دارد بپای
آنكه هستش نام شاه و شیرو هست
دولت او را پیشكار و رهنمای
***
«فروردین روز»
فروردینست و روز فروردین
شادی و طرب را كند تلقین
ای دو لب تو چو می مرا می ده
كآن باشد رسم روز فروردین
بر یاد خدایگان شه عالم
كآراسته زوست ملك داد و دین
سلطان ملك ارسلان دریا دل
كیخسرو رسم و كیقباد آئین
دولت چو دعای ملك او گوید
بر چرخ كند فریشته آمین
***
«بهرام روز»
ایروی تو بخوبی افزون ز مهر و ماه
بهرام روز باده ی بهرام رنگ خواه
اندوه این جهان مخور ایماه شاد باش
كامروز شادمانست از تخت و تاج شاه
افروخته ست طبعش و افراخته محل
پیراسته ست ملكش و پیراسته سپاه
گوید سپهر باشد دولت سپیدروی
تا هست چتر ملك ملك ارسلان سیاه
تا نیكخواه راه نماید بعقل باد
توفیق رهنمایش و اقبال نیكخواه
***
«رام روز»
رام روز است بخت و دولت رام
ای دلارام خیز و در ده جام
ز آن قنینه یكی قدح پر كن
همچو كبك دری یكی بخرام
كام ران و جهان بلهو گزار
كه خداوند ما رسید بكام
شه ملك ارسلان كه فخر كند
آفرینش بدین مبارك نام
تا بود نام و بخت و دولت باد
تخت او رام و دولتش پدرام
***
«باد روز»
چون باد روز روز نشاط آمد ای نگار
شادی فزای هین و بده باده و بیار
باده ست شادی دل پیوسته باده خور
بی باده هرچه بینی باد هوا شمار
این باده را اگر نه چنین باشدی بدانك
این منزلت نبودی در بزم شهریار
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان كه ملك
اندر جهان ملك بدو كرده افتخار
تا هست كوه و چرخ همی ملك و دولتش
چون چرخ باد عالی و چون كوه پایدار
***
«دیبدین روز»
دیبدین است و دین مرد خرد
آن شناسم كه لعل باده خورد
باز دارد خرد ترا ز نبید
مشنو اندر نبید پند خرد
ای شگفتی نبید خواره همی
صد هنر در نبید برشمرد
هنری بهتر آنكه خورد نبید
پیش ایوان شاه سجده برد
شه ملك ارسلان كه چشمه ی مهر
طیره طیره بروی او نگرد
***
«دین روز»
دین روز ای روی تو آكفت دین
می خور و شادی كن و خرم نشین
با می و می خوردن دین را چه كار
می خور و می نوش و قوی دار دین
هر گنهی كز می حاصل شود
محو كند خدمت شاه زمین
شاه جهانگیر ملك ارسلان
آنكه كند ملك بر او آفرین
تا بنگین نازد ملك جهان
ملك جهان بادش زیر نگین
***
«ارد روز»
ارد روزست فرخ و میمون
با همه لهو و خرمی مقرون
ای دلارای یار گلگون رخ
خیز و پیش آر باده ی گلگون
تا بیاد خدایگان زمین
شاد باشیم و می خوریم اكنون
شه ملك ارسلان كه او دارد
تاج جمشید و تخت افریدون
باد عدلش همیشه دهر آرای
باد ملكش همیشه روز افزون
***
«اشتاد روز»
اشتاد روز و تازه ز گل بوستان
ایدوست می ستان ز كف دوستان
در بوستان نشین و می لعل نوش
زیرا كه سبز گشت همه بوستان
بر كام كامگاریم امروز ما
از شاه كامگار ملك ارسلان
ای صاحب قران كه نبیند چو تو
چشم سپهر گردون صاحبقران
در دهر تا زمانه بپاید بپای
در ملك تا سپهر بماند بمان
***
«آسمان روز»
آسمان روز ای چو ماه آسمان
باده نوش و دار دلرا شادمان
جان ز باده شاد كن زیرا كه عقل
باده را بیند همی شادی جان
هر زمان باده خور ای تازه چو گل
تازه كن شادی بباده هر زمان
شكر جوی از جود خورشید ملوك
مدح خوان در صدر سلطان جهان
تا ترا گردد جهانی شكر گوی
تا ترا باشد جهانی مدح خوان
***
«رامیاد روز»
چون روز رامیاد نیاری ز می تو یاد
زیرا كه خوشتر آید می روز رامیاد
خاصه بیاد شاه ملك ارسلان كه چرخ
هركز نداشتست چو او هیچ شاه یاد
آن آسمان دولت و آن آفتاب ملك
آن پادشاه عادل و آن شهریار راد
بسیار دید ملك چو او عادلی ندید
بسیار داد چرخ چو او خسروی نداد
شادست تخت و تاج ز جاه و جلال او
تا تاج و تخت باشد و با تاج و تخت باد
***
«مار اسپند روز»
ای دلارام روز مار اسپند
دست بی جام لعل می مپسند
خرمی در جهان خرم بین
شادمانی كن و بناز بخند
زآنكه عدل خدایگان جهان
بیخ جور و نیاز را بركند
شه ملك ارسلان بن مسعود
شاه گیتی گشای دشمن بند
ملك او را سپند سوز ایدوست
كاین بود رسم روز مار اسپند
***
«انیران روز»
انیران ز پیران شنیدم چنان
كه می خورد باید برطل گران
بیار ای نگار آن می مشكبوی
كزو نافه ی مشك یابی دهان
دل اندر كم و بیش گیتی مبند
همی دار جانرا همی شادمان
كه شادست و زو مملكت شاد باد
شهنشاه گیتی ملك ارسلان
بدولت جهانرا جوان دارد او
كه بختش جوان باد و ملكش جوان
***
روزهای هفته
***
«جمعه»
آدینه مزاج زهره دارد
چون آمد لهو و شادی آرد
ای زهره جمال باده در ده
كامروزم باده به گوارد
بر یاد خدایگان عالم
كو ملك جهان بعدل دارد
سلطان ملك ارسلان كه جودش
چون چرخ همی زمین نگارد
مهر ار نبود چو مهر تابد
ابر ار نبود چو ابر بارد
***
«شنبه»
زحل والی شنبه است ای نگار
مرا این چنین روز بی می مدار
زحل تیره رایست و تاریك جرم
تو خیز و می لعل روشن بیار
كه امروز گیتی همه روشن است
ز اقبال و عدل شه كامگار
ملك ارسلان پادشاهی كه او
زمانه فروزست و گیتی نگار
بهار و خزان باد روز و شبش
شبش روز باد و خزانش بهار
***
«یكشنبه»
یكشنبه است و دارد نسبت بآفتاب
بر روی آفتاب بمن ده شراب ناب
ای آفتاب روی بده باده ای كه آن
در روشنی حكایت گوید ز آفتاب
بر یاد خسروی كه چو می یاد او خورم
آب حیات گردد در دست من شراب
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان كه هست
او را ز چرخ تاج ملوك جهان خطاب
ای آفتاب ملك جهان از تو نورمند
تا نابد آفتاب تو چون آفتاب تاب
***
«دوشنبه»
دوشنبه است كه دارد مزاج ماه ایماه
چو ماه مجلس بفروز و جام باده بخواه
چرا نخواهم باده چرا نجویم فخر
كه شادمانه ام از عز ملك شاهنشاه
ابوالملوك ملك ارسلان بن مسعود
كه فخر و كبر كند زو همیشه افسروگاه
از آن سپید و سیاهست روز و شب را رنگ
كه روی ملك سپیدست و چتر شاه سیاه
همیشه تا بود اقبال و جاه و دولت و عز
فزونش بادا اقبال و عز و دولت و جاه
***
«سه شنبه»
سه شنبه بمریخ دارد نسب
چرا باده ندهی مرا ایعجب
باده باده ی لعل مریخ رنگ
كه مانند مریخ تابد بشب
شود مرمرا باده ی تلخ نوش
ز دست تو ای دلبر نوش لب
بیاد ملك ارسلان خسروی
كه تاج عجم گشت و فخر عرب
نشاط و طرب تا بود در جهان
دلش باد جای نشاط و طرب
***
«چارشنبه»
چهارشنبه بتا نوبت عطارد راست
نشاط باید كرد و نبید باید خواست
بتا عطارد جادو و چشم تو جادو
ازین دو جادوگر مظلمت كنیم رواست
به پیش شاه ملك ارسلان بن مسعود
كه پادشاه زمینست و خسرو دنیاست
جهان ستانی شاهی كه نام او بر ملك
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست
بماند خواهد ملك بزرگ او تا حشر
بر اینكه گفتم گردون و روزگار گواست
***
«پنجشنبه»
باشد ایروی و موی و خوی تو خوب
پنجشنبه بمشتری منسوب
باده در ده كه عمر بی باده
نیست نزدیك بخردان محسوب
خاصه بر یاد آنكه كرد خدای
از پی عدل ملك او منصوب
شه ملك ارسلان كه دولت او
غالبست و عدوی او مغلوب
باد تا طالعی برآرد چرخ
طالع ملك او بری ز غروب
***
غزلیات
***
ای ترك لاله رخ بده آن لاله گون شراب
تابان ز جام چون رخ لعل از قصب نقاب
من گویمی گلابست آنمی كه میدهی
گر هیچگونه گونه ی گل داردی گلاب
جز دوستی ناب نیابی ز من همی
واجب بود كه از تو بیابم نبید ناب
تیره نكردش آتش آنگه كه آب بود
اكنون كه آتش است ضعیفش مكن بآب
آبست و آتش است وزو شد خراب غم
نشگفت ار آب و آتش جائی كند خراب
آسایش است و خرمی از آب دیده را
زینست و زان بلی كه كند دیده را خراب
از لطف بر دوید بسر وین شگفت نیست
روح است و روح را سوی بالا بود شتاب
در مغز و طبعم افتاد آتش ز بهر آنك
دست تو بر نبیذ بلور است و آفتاب
تا ندهی ام نبیدی چون دیده ی خروس
باشد برنگ روزم چون سینه ی غراب
***
گفتم كه چند صبر كنم ای نگار گفت
تا هست عمر گفتم رنجه مدار گفت
بی رنج عشق نبود گفتم نیم برنج
فرسوده چند باشد ازین ای نگار گفت
جز انتظار روی ندارد ترا همی
گفتم شدم هلاك من از انتظار گفت
این روزگار با تو بدست این ازوشناس
گفتم كه نیك كی شودم روزگار گفت
چون گشت زابل این سخط شهریار راد
گفتم كه كی شود سخط شهریار گفت
چون بخت رام گردد تا تورسی بكام
گفتم كه بخت كی شودم جفت و یار گفت
آمرزشی بخواه شود عفو جرم تو
این گفت در كریم نبی كردگار گفت
***
ای نگارین چون تو از خوبان كجاست
نیست كس را آنچه از گیتی تر است
قدو روی و زلف سرو و ماه و مشك
مشك پیچان ماه تابان سرو راست
تا مرا مهر تو اندر دل نشست
از دل من بیش مهر كس نخاست
ای نگار از طاعت تو چاره نیست
راست گوئی خدمت خسرو علاست
شاه مسعود آفتاب داد و دین
آنكه بر شاهان گیتی پادشاست
از نهیبش ماه با رخسار زرد
وز شكوهش چرخ با پشت دوتاست
خسروانرا آب حوضش زمزم است
سركشانرا خاك قصرش كیمیاست
شاه كردون همت گردون محل
خسرو دریادل دریا عطاست
از بقا و عز و دولت شاد باد
تا بگیتی دولت و عز و بقاست
***
دیده گر در فراق خون بارد
حق او هم تمام نگزارد
با غمش هیچ برنیارم دم
گر جهان بر سرم فرود آرد
در وفا داشتنش جام بدهم
تا مرا بیوفا نپندارد
آزر و مانی ار شود زنده
هر یكی خواهدش كه بنگارد
این به رنده چو او نپردازد
وآن بخامه چو او نبگذارد
روی او همچو گل همی خندد
چشم من همچو ابر میبارد
نشمرد نیم ذره جرم رهی
چونكه روز فراق نشمارد
یا دل او مرا نمی خواهد
یا بمن آمدن نمییارد
رفت و ترسم كه او بنادانی
بكسی دل بمهر بسپارد
همه شب در هوس همی باشم
كه نباید كه عهد بگذارد
در همه گر كبوتری بینم
گویم از دوست نامه ای آرد
باد اگر گرد بام من بوزد
گویم از یار مژده ای دارد
هر كجا هست شاد باد بدانك
از من دلشده بیاد آرد
***
مرا در غم فرقتت ای پسر
دو دیده چو ابرست و دامن شمر
وزین دل برافروخته ست آتشی
كش از درد و رنجست دود و شرر
دو چشمم بمانده بهنجار راه
دو گوشم بمانده بآواز در
امید وصال ار نبودی مرا
كه روزی درآئی ز در ای پسر
پر از گرد جعد و برآشفته زلف
گشاده خوی از روی و بسته كمر
برآوردمی جان شیرین ز تن
بیالود می چشم روشن ز سر
***
بدان دو عارض چون شیر و آن دو زلف چو قیر
بابروان چو كمان و بغمزگان چون تیر
بزیب قدی كش بنده گشت سرو سهی
بحسن روئی كش بنده گشت بدر منیر
بچشم چشمی كش سرمه بود سحر حلال
ببوی زلفی كش دانه بود مشك و عبیر
كه گر تنم را زین پس كنی بمهر عذاب
وگر دلم را زین پس كنی بعشق زحیر
***
در دل چو خیره خیره كند عشق خارخار
با رنج دیر دیر كند صبر دار دار
در تن خزد ز بویه وصل تو مورمور
در من جهد زانده هجر تو مار مار
سر در كشم بجامه در از شرم زیر زیر
گریم ز فرقت تو دل آزار زار زار
بر دیده ام چو اشك زند یار تیر تیر
پیچان شوم چنانكه كنم جامه تار تار
آویزدم نظر نظر اندر مژه مژه
از دانه دانه لؤلؤ دیده چو هار هار
تا كی برآزمائیم ایدوست نیك نیك
تا چند بر گرائیم ای یار بار بار
گل گل فتاده بر دو رخ من رده رده
تا تازه در جگرم خست خار خار
غم كم خورم كه هست زیانكار خیر خیر
دل خوش كنم كه هست جفاكار یار یار
از راهها كه هست مخوفست راه راه
وز كارها كه هست نه خوبست كار كار
***
مرا روی تو ای نازنین نگار
بدیماه بسی خوشتر از نوبهار
من از روی تو چون زرد شد چمن
گل و لاله سوری چینم ز بار
نه چون قد تو سروی ببوستان
نه چون روی تو نقشی بقندهار
چه خوشتر بجهان از جمال تو
مگر مجلس سلطان كامگار
جهان داور مسعود تاجدار
زمین خسرو مسعود شهریار
بقای شرف از روزگار اوست
بقا بادش تا هست روزگار
***
طعنه زنی كه یار كنم دیگر
طعنه مزن كه من نكنم باور
تو جان و دل ز بهر مرا خواهی
من از دل تو آگهم ای دلبر
جان و جهان من بتو خوش باشد
ایروی تو ز جان و جهان خوشتر
ای طیره كشته از رخ تو لاله
وی شرم خورده از لب تو شكر
شاد آنزمان شوم كه ترا بینم
تابان چو ماه و نازان چون عرعر
بگشائی آندو بسد پر لؤلؤ
بفشانی آندو چنبر پر عنبر
گاهی ربایم از لب تو بوسه
گاهی ستانم از كف تو ساغر
***
ای گشته دل من بهوای تو گرفتار
دل بر تو زیان كرد چه سودست ز گفتار
از غم دل جوشان مرا بار گران كرد
آن عنبر پرجوش بر آن اشهب پربار
ای نرگس بیمار تو بر خواب چو نرگس
چشمم همه شب در غم بیمار تو بیدار
تو سخت جفاكاری و من نیك وفاجو
من سخت كم آزارم و تو نیك دل آزار
هرچند كه من بیش كنم پیش تو زاری
تو بیش رمی از من دلسوخته زار
منمای مرا رنج و مكن بر تن من جور
كز جور تو و رنج تو تن گشت گرانبار
باشد كه من از جور تو در پیش شهنشه
جام بدرم روز مظالم بگه بار
تاج ملكان خسرو مسعود براهیم
سلطان جهانبخش جهانگیر جهاندار
***
ای سلسله مشك فكنده بقمر بر
خندیده لب پر شكر تو بشكر بر
چون قامت تو نیست سهی سرو خرامان
چون چهره تو نیست گل لعل ببر بر
تا تو كمری بستی باریك میانرا
گوئی كه عیان بستی ویحك بخبر بر
مانا كه رخم زرین كردی ز فراقت
كردی ز رخم طرف و نشاندی بكمر بر
چندان غم و اندوه فراز آمده در دل
كاندوه شده انده و غم یك بدگر بر
دل شد سپر جان ز نهیب مژه ی تو
تا چون مژه زخمی زند آخر بجگر بر
جان و تن بیچاره درمانده نمانند
گر زخم جگر دوز تو آمد بجگر بر
تا هجر نشسته ست بنزدیك تو ساكن
این وصل سراسیمه بمانده ست بدر بر
بر تو گذرم روی بتابی همی از من
گوئی كه ندیدی تو مرا جز بگذر بر
من بر تو همی هرچه كنم دست نیابم
ای رشك قمر دست كه یابد بقمر بر
***
آمد آهسته با كرشمه و ناز
درش نزد من آن نگار طراز
زلف پر پیچ بر شكسته بگل
چشم پر خواب سرمه كرده بناز
بر نهاده بر ابروان چوگان
تیر غمزه بچشم تیرانداز
گفتمش چونروی بنومیدی
چنگ مانند ناز كرده آغاز
ای نیازی مرا نیاز بتست
ورچه دارد بسی زمانه نیاز
من چو پرداختم بمهر تو دل
تو زمانی بوصل من پرداز
***
ای می لعل راحت جان باش
طبع آزاده را بفرمان باش
روزگارم بخست مرهم شو
درمندم ز چرخ درمان باش
بیتو بیجان تنی است جام بلور
تن پاكیزه جام را جان باش
دلم از قحط مهر خشك شده است
بر دلم سودمند باران باش
گر تو زندان كشیده ای چون من
مرمرا یار بند و زندان باش
اختر شب شد آشكار بتو
كس نگوید ترا كه پنهان باش
نامه ای مینویسم از شادی
بر سر آن نبشته عنوان باش
بچه ی آفتاب تابانی
نایب آفتاب تابان باش
شمع اگر نیست تو چو روشن شمع
پیش مسعود سعد سلمان باش
***
در بزم پادشا نگر این كاروبار گل
وین باده بین شده بطرب دستیار گل
گل چند ماه منتظر بزم شاه بود
وز بهر آن دراز كشید انتظار گل
دیدار گل شده ست همه اختیار خلق
تا بزم شاه ساخت همه اختیار گل
گلبن ملونست چو دیبای هفت رنگ
تا لعل سبز گشت شعار و دثار گل
تا بامی كهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشكار گل
در بزم تو گل است در آمیخته بهم
با هم نثار زر بود و هم نثار گل
خیزد گل از نشاط كه پرزرساده شد
همچون كنار سایل خسرو كنار گل
فخر و شرف نبینی جز در شمار شاه
لهو و طرب نبینی جز در شمار گل
شاها همه ز شادی بزم رفیع تست
این سرخروئی گل و این افتخار گل
از روزگار گل دل و جان شاد و خرمست
یارب چه روزگارست این روزگار گل
***
بدم دوش با آن نیازی بهم
زده پیشم از بی نیازی علم
همه گوی از روی او لاله رنگ
همه حجره از موی او مشك شم
نشاط اندر آمد ز در چون نسیم
ز روزن برون رفت چون درد وغم
ز شادی رویش بخندید جام
ز اندوه جانم بنالید بم
چو نرگس همه چشم گشتم از آنك
چو لاله همه روی بود آن صنم
بدو گفتم ای كرده جانم غمی
بدو گفتم ای كرده پشتم بخم
نعم از برای چه ناموختی
همه زلف تو پر حروف نعم
بمن گفت اینم كه بینی همی
نه افزون شوم زینكه هستم نه كم
گزیده ترین عادت من جفاست
ستوده ترین خصلت من ستم
مپیوند با یار بد مهر مهر
مكن پیش معشوقه محتشم
***
«از زبان پادشاه»
ای لعبت و بت و صنم و حور و شاه من
وی سوسن و گل و سمن و مهر و ماه من
ای جان و دل عزیزتر از هر دوئی و هست
ایزد بر این كه دعوی كردم گواه من
ای دوست بیگناه مرا متهم كنی
جز دوستی خویش چه دانی گناه من
گفتی چرا گرفتی جعد دراز من
وآنكه چرا كشیدی زلف دوتاه من
ای مهر و ماه چند كشم در غم تو آه
ترسم كه مهر و ماه بسوزد ز آه من
ما هر دو پادشاهیم ار نیك بنگریم
من پادشاه گیتی تو پادشاه من
سلطان ابوالملوك ملك ارسلان منم
كامروز عدل و مردی و رایست راه من
پر كلاه من كه برون آید از حجاب
نجم پرن بسوزد پر كلاه من
آباد شد زمانه ز جاه من و كه دید
اندر زمانه هرگز جاهی چو جاه من
باك از سپاه دشمن كی باشدم چو هست
گردون و مهر و ماه و ستاره سپاه من
افكنده گشته دشمن و افتاده دوست مست
در رزمگاه من بود و بزمگاه من
حق دستیار من شد و من دستیار عدل
من در پناه ایزدو و دین در پناه من
من شادمان ز بخت و ز من ملك شادمان
من نیكخواه خلق و فلك نیكخواه من
***
بچشم دل همی بینم غم و تیمار جان ایجان
باندیشه همی دانی همه اسرار جان ایجان
بحاجت جان ترا خواهد برغبت دل ترا جوید
مجوی آزرم جان آخر مخواه آزار جان ایجان
ز اندوهت گران شد جان چو از عشقت سبك دل شد
تو بر دل نه كنون سختی هلا از بار جان ایجان
ز هجرت جان همی نالد ز تو یاری همی خواهد
تو یاری ده یكی جانرا كه هستی یار جان ایجان
چو تو نزدیك جان داری همیشه تیز بازاری
چرا نزد تو كاسد شد چنین بازار جان ایجان
تو خود جانی چه رنجانی همی جانرا چو میدانی
كه مدح شاه مسعودست شغل و كار جان ایجان
جهانداری كه رای او صلاح دولت و دین را
روانش گنجها دارد باستظهار جان ایجان
خرد در باغ مدح او چو برگردد تماشا را
رسیده میوه ها چیند ز شاخ و بار جان ایجان
ز مهرش جان چو گلزاری شده زو زندگانی خوش
كه هر ساعت گلی روید بدان بازار جان ایجان
چو سازد خلعتی فاخر بنام دولت اندیشه
بوصفش كسوتی بافد ز پود و تار جان ایجان
***
بدرود همی كرد مرا آن صنم من
گریان و درآورده مرا دست بگردن
از زخم دو كف همچو دلش كردم سینه
ور آب دو دیده چو برش كردم دامن
رنجور شد از بهر من و روی دژم كرد
كز حسرت آنروی دم سرد زدم من
در رویش اثر كرده دم سرد من امروز
چونانكه دم گرم در آئینه ی روشن
***
غم بگذرد از من چو بمن برگذری تو
آن لحظه شوم شاد كه در من نگری تو
از نازكی پای تو ای یار دل من
رنجه شود ار سوسن و نسرین سپری تو
وین دیده ی روشن چو من ار بهر تو خواهم
خواهم كه بدین دیده ی روشن گذری تو
ای ناز جهان پیرهنی دوختی از ناز
بیمست كه این پرده ی رازم بدری تو
از غایت خوبی كه دگر چون تو نبینم
گویم كه همانا ز جهان دگری تو
بخریده امت من بدل و جان و تو دانی
شاید كه دل و جان من از غم بخری تو
ز اندازه همی بگذرد این رنج و تو از من
چون بشنوی آنقصه بدان بر گذری تو
از خود خبرم نیست شب و روز ولیكن
دارم خبر از تو كه ز من بیخبری تو
سرمایه ی این عمر سرست و جگر و دل
رنج دل و خون جگر و درد سری تو
چون زهر دهی پاسخ و چون شهد خورم من
وین از تو نزیبد كه بدولت شكری تو
هرچند كه كردی پسرا عیش مرا تلخ
در جمله همی گویم شیرین پسری تو
بیداد گری كم كن و اندیش كه امروز
در حضرت شاه ملك دادگری تو
بیدادگران جان نبرند از تو و ترسم
كز شاه چو بیداد كنی جان نبری تو
***
ای ترك ماهروی ندانم كجا شدی
پیوسته كه گشتی كز من جدا شدی
بودم ترا سزا و تو بودی مرا سزا
ترسم ز نزد من بكسی ناسزا شدی
درد دلا كه بنده ی دیگر كسی نشد
وآنگه شدی كه بر دل من پادشا شدی
بیگانه گشتن از من چون در سر تو بود
با جان من بمهر چرا آشنا شدی
كی بینمت كه پردگی و نازنین شدی
كی یابمت كه در دهن اژدها شدی
آنكه بریدی از من جمله كه بارها
گفتم پر دهان كه تو جمله مرا شدی
ای تیر راست چون بزدی بر نشانه زخم
وی ظن نیك من بچه معنی خطا شدی
آری همه گله نكنم چون شدی ز دست
تا خود همی بزاری گویم كجا شدی
امروزم ار ز هجر زدی در دو دیده خاك
بس شب كه تو بوصل درو توتیا شدی
***
چو مه روی نیكو برآراستی
سیه زلف مشكین بپیراستی
خرامان چو كبك دری از وثاق
برون آمدی بر زده آستی
چو آراسته روی نیكوی خویش
همه مجلس شه بیاراستی
رسیدی بكام دل خویشتن
كه چون سرو از جای برخاستی
بیاراستی چون چمن بزم را
اگر خدمت شاه را خواستی
جهاندار مسعود كز رای او
پدیدار شد ملك را راستی
***
تابنده ماه باز برآراستی
بوینده مشك باز بپیراستی
برخواست نعره از دل لهو و نشاط
تا باده برگرفتی و برخاستی
جام بلور بر كف شاهانه دور
همچون بلور تابان آراستی
آراسته چو سرو فراز آمدی
باغ بساط شاه بیاراستی
شادی روی تو كه همی بامداد
شادی طبع شاه جهان خواستی
مسعود شهریاری كز عدل او
پذرفت كار دولت و دین راستی
***
ای آنكه برخساره ارغوانی
نوشین لبی و شیرین زبانی
بازار تو خود همچو آسمانست
زیرا كه تو چون ماه آسمانی
برجند دكانها ترا و چون مه
دین برج بر آن برج تو روانی
فرمان نكویان همه ترا شد
زیرا كه تو سالار نیكوانی
این را بلطافت همی فروشی
آنرا بسیاست همی دوانی
گر طرد ز بهر بهانه داری
بر تخته سیمین چرا نشانی
***
رباعیات
***
گرچه فلك از پیش برانده ست مرا
با بند گران فرو نشانده ست مرا
تا دو لبت از دور برانده ست مرا
جز روی تو آرزو نمانده ست مرا
***
بر كار بجز زبان نمانده ست مرا
در تن گوئی كه جان نمانده ست مرا
بندیست گران كه جان نمانده ست مرا
از پای جز استخوان نمانده ست مرا
***
گربند كند رای بلند تو مرا
در جمله پسنده است پسند تو مرا
تهذیب تمام دارد پند تو مرا
تاج سر فخر گشت بند تو مرا
***
گر زر گردیم می نجوئی ما را
ور مشك شویم می نبوئی ما را
هرچند به لای می بشوئی ما را
كس مشنودا آنچه تو گوئی ما را
***
تا دیده ام آن لب گهربار ترا
پیوسته نیك خوانم گفتار ترا
زیرا ز بی لعل لب ای یار ترا
بگشاده دهان پسته كردار ترا
***
روزی بر من همی نیائی صنما
چون آئی یكزمان نپائی صنما
آخر تو مرا وفا نمائی صنما
چون نیك مرا بیازمائی صنما
***
افكند دلم زمانه در زاریها
در دیده ی من سرشت بیداریها
امید تو میداد مرا یاریها
تا جان نبرم چنین بدشواریها
***
ای مدحت تو فرض و دگر نافلها
در وصلت تو قافله در قافلها
حصنی كه بصد تیغ كس آنرا نگشاد
كلك تو كند عالیها سافلها
***
خویش از پی من همی گریزد ملكا
دشمن بر من همی ستیزد ملكا
از آتش من شرر نخیزد ملكا
از حبس چو من كسی چه خیزد ملكا
***
هر شیر كه بود مرغزاری شاها
شد كشته بتیغ تو بزاری شاها
شیری پس ازین بكف نیاری شاها
می نوش دم بیشه چه داری شاها
***
عشق تو بلند و صبر من پست چرا
روی تو نكو و خوی تو كست چرا
میخواره منم دو چشم تو مست چرا
پیش تو لبم بوس تو بر دست چرا
***
در حبس مرنج با چنین آهنها
صالح بیتو چگونه باشم تنها
گه خون كریم بمرك تو دامنها
گه پاره كنم ز درد پیراهنها
***
میدانستم چو روز روشن صنما
كاخر بروی تو از بر من صنما
زیرا چو كنی قصد برفتن صنما
نتوان بستن ترا بآهن صنما
***
قبله ست بدوستی ندای تو مرا
جانست براستی هوای تو مرا
امروز چو كس نیست بجای تو مرا
در جمله چه بهتر از رضای تو مرا
***
از مهر نكرد سایه كوی تو مرا
یا آب وفا نداد جوی تو مرا
چندان بعذاب داشت خوی تو مرا
تا كرد چنین جدا ز خوی تو مرا
***
چون بار فلك بست بافسون ما را
وز خانه خود كشید بیرون ما را
از بسكه بلا نمود گردون ما را
چون شیر دهانیست پر از خون ما را
***
بر آب روان بخت روانت ملكا
قادر شده چون بخت جوانت ملكا
ملكست شكفته بوستانت ملكا
جان ملكان فدای جانت ملكا
***
كس نتواند ز بد رهانید مرا
زیرا ثقةالملك برانید مرا
از رنج عدو باز رهانید مرا
وز خاك بر آسمان رسانید مرا
***
ایدوست بامید خیالت هر شب
این دیده ی گرینده نخسبد ز طرب
در خواب همت ببیند ای نوشین لب
بی روزی تر ز من كه باشد یا رب
***
دانی تو كه با بند گرانم یا رب
دانی كه ضعیف و ناتوانم یا رب
شد درغم لوهور روانم یا رب
یا رب كه در آرزوی آنم یا رب
***
دل در هوس تو بسته بودم همه شب
وز انده تو نرسته بودم همه شب
از هجر تو دلشكسته بودم همه شب
سر بر زانو نشسته بودم همه شب
***
تفت این دل گرم از دم سردم همه شب
شد سرخ ز خون چهره ی زردم همه شب
صد شربت درد بیش خوردم همه شب
ایزد داند كه من چه كردم همه شب
***
مهمان من آمد آن بت و كرد طرب
شوخی كه در او همی بماندم بعجب
چون نرگس و گل نبست نه روز نه شب
از نظاره دو چشم و از خنده دو لب
***
دیبا به رخی بتا و زیبا بسلب
الماس بغمزه ای و تریاك بلب
خواهی كه چو روز روشنی گیرد شب
بركس زرخ آنریشه ی دستار قصب
***
ابروی تو و زلف تو روز اندر شب
از روز و شب تو روز و شب كرده طرب
تا عشق مرا روز و شبت هست سبب
چون روز و شبت كنم شب و روز طلب
***
چون آتش و آب از بدی پاكم و ناب
چون آب صفا دارم و چون آتش تاب
در آتش و آبم كند ار چرخ عذاب
بیرون آیم چو زر و در زآتش و آب
***
تن در غم هجر داده بودم همه شب
واز انده تو فتاده بودم همه شب
سر بر زانو نهاده بودم همه شب
گوئی كه ز سنگ زاده بودم همه شب
***
من غرقه زخون دیده بودم همه شب
باالله كه هوا ندیده بودم همه شب
از شادی دل رسیده بودم همه شب
در سایه غم خزیده بودم همه شب
***
تا نرگس تو چو گل شد و گل بیخواب
وز آتش روی تو روان بود گلاب
تابیده به پیش رویت آن زلف بتاب
چون باده بر آبگینه بر روی تو آب
***
تا روزه حرام كرد بر لب می ناب
دو دیده پر آب دارم ای در خوشاب
از آب دو دیده ی من ار هست ثواب
بگشای اگر روزه گشایند بآب
***
صالح تر و خشك شد ز تو دیده و لب
چه بد روزم چه شور بختم یا رب
با درد هزار بار كوشم همه شب
تو مردی و من بزیستم اینت عجب
***
زآن سوزد چشم تو وزآن ریزد آب
كاندر ابرو بخفته بدمست خراب
ابروی تو محراب بسوزد بعذاب
هر مست كه او بخسبد اندر محراب
***
بودم صنما چو رفته هوشان همه شب
وز آتش اندوه تو جوشان همه شب
با لشكر هجران تو كوشان همه شب
رخساره خراشان و خروشان همه شب
***
ساقی كه بدست من دهد جام شراب
از می كنمش تهی و از دیده پر آب
می خوردن من درین غمان هست ثواب
كز درد كم آگاه بود مرد خراب
***
چون همت تو بحال من مقرونست
امید مرا به بخت روز افزونست
سَمجَم همه پر نعمت گوناگونست
زین بیش شود آنچه مرا اكنونست
***
اول ز پی وصال روح افزایت
بگرفته بدم پای بلور آسایت
اكنون كه خبر شنیدم از هر جایت
گر دست رسد مرا ببوسم پایت
***
اشكم كه زمین از نم او آغشتست
در دیست كه غواص فراوان گشتست
پیوسته چنانكه گوئی اندر شستست
ریزان گوئی ز رشته بیرون گشتست
***
مار دو سر چهار چشمت ایدوست
كز پای من و گوشت همی خاید و پوست
زینچرخ كه خوش زشت و رویش نیكوست
نالم كه چنین مرا همی هدیه اوست
***
امروز بشهر حسن همنام تو نیست
عاشق همه زیر سایه بام تو نیست
ایدوست ندانی كه دلارام تو كیست
ای عشق نه آگهی كه در دام تو كیست
***
بر روی دو زلفین بتابم زد دوست
زآنزلف به عنبر و گلابم زد دوست
بر آتش افروخته آبم زد دوست
بشتافت و بوسه با شتابم زد دوست
***
مسعود ملك ملك نگهبان چو تو نیست
در هر چه كنی سپهر گردان چو تو نیست
یكشاه بایران و بتوران چو تو نیست
سلطان زمانه ای و سلطان چو تو نیست
***
از وصلت آنكه همچو سوسنش تنست
روزم ز طرب چو سوسن بر چمنست
امروز بدان شكر كه در عهد منست
چون سوسن ده زبانم اندر دهنست
***
آنرا كه تو در دلی خرد در سر اوست
وآنرا كه تو رهبری فلك چاكر اوست
آنرا كه ببالین تو یكشب سر اوست
سرو و گل و مهر و ماه در بستر اوست
***
در نعمت مال اگر زبردستی نیست
شكر ایزد را كه رایرا پستی نیست
دلبسته آز نیست گر هستی نیست
زرمست كند چه باشد از مستی نیست
***
چشم ابرست و اشك ازو ژاله شدست
یكروزه غم انده صد ساله شدست
در نای مرا دو رخ بخون لاله شدست
چون نای همه نفس مرا ناله شدست
***
دوشم همه شب چنگ چو شمشیر بخست
آرام مرا چو ناخن شیر بخست
تن را پس و پیش و زبر و زیر بخست
تا این تن خایه و سر كیر بخست
***
بر جان منت جان رهی فرمانست
فرمان تو مرجان مرا درمانست
جز تو هر كس كه باشدم یكسانست
جانست و توئی بتا توئی و جانست
***
ای آنكه مرا قبله وثاق تو بسست
محراب من ابروی بطاق تو بسست
سرمایه ی عمرم اتفاق تو بسست
در حبس مرا رنج فراق تو بسست
***
وصلش شادیست وز بسش زود غم است
آزرده ز من شادی و خشنود غم است
ای آفت دل ز آتش دل دود غم است
مایه است هوای تو بر او سود غم است
***
آویخته در هوای جان آویزت
بیرنگ شدم ز عشق رنگ آمیزت
خون شد جگرم ز غمزه ی خونریزت
تا خود چكند فراق شورانگیزت
***
رویم ز غمت گونه ی خال تو گرفت
چشمم همه صورت جمال تو گرفت
اینجا چو مرا غم وصال تو گرفت
ایدوست مرا دست خیال تو گرفت
***
ایشاه ز بزم تو جهانرا خبرست
در بزم تو امشب آفتاب دگرست
وین آتش كاسمان ازو در خطرست
چون بنگرم از هیبت تو یك شررست
***
گر نور فلك چو طبع ما گردد راست
در مدح تو از طبع سخن نتوان خواست
هر بیت كه در مدح تو خواهم آراست
در خورد تو نیست بلكه در طاقت ماست
***
طاهر كه خطاب تو بر از نام تو نیست
در مملكت ایام چو ایام تو نیست
رامش چو ازین دولت پدرام تو نیست
هركام كه شاهراست جز كام تو نیست
***
با ما ثقة الملك هم آوازی نیست
كسرا با بخت هیچ دمسازی نیست
ایدشمن ملك آنچه تو آغازی نیست
با دولت طاهر علی بازی نیست
***
چشم تو چو فتنه ی جهان سوزانست
مژگانت چو نوك تیر دلدوزانست
زلفینت برنگ روز بر روزانست
عذر تو چو توبه ی بدآموزانست
***
شد صالح و از همه قیامت برخاست
بارید ز چرخ بر سرم هرچه بلاست
گر شوئیدش بخون ایندیده رواست
در دیده من كنید گورش كه سزاست
***
اندر خور نعمت توام خدمت نیست
وآن كیست كش از نعمت تو قسمت نیست
آن چیست كه نزدیك من از نعمت نیست
جز دیدن روی تو مرا نهمت نیست
***
آن شیر كه او بصید جز شیر نكشت
گشت از پس آن خوابگهش چون خرخشت
مسعود ملك نخست یكزخم درشت
زد بر مغزش چنانكه بگذشت از پشت
***
رنج دل و رنج دیده جز دیده نجست
دانی كه شد این گناه بر دیده درست
در جمله جهان صورتی از دیده نرست
كش چندین موج خونش از دیده نشست
***
گر ماه چه روشنست چون روی تو نیست
ور خلد چه خرمست چون كوی تو نیست
مشك ختنی چو زلف خوشبوی تو نیست
یكسر هنری عیب تو جز خوی تو نیست
***
در فرقت آنكس كه تن و جان تو اوست
این ناله سربسته ی بیدل نه نكوست
در انده هجرانش اگر داری دوست
چون نای ز دل نال نه چون چنگ زپوست
***
از چرخ چو بر تو مهر فرزندی نیست
دلتنگی كردن از خردمندی نیست
چون كار تو چونانكه تو بپسندی نیست
در روی زمین هیچ چو خرسندی نیست
***
از حصن بلند دوزخ سرد مراست
با خون دو دیده چهره ی زرد مراست
صد یار عزیز ناجوانمرد مراست
كس را چه غمست كاینهمه درد مراست
***
خوی تو چو رخسار نكوی تو نكوست
بی روی نكوی تو نكوئی نه نكوست
چون نار همی پاره كنم بر تن پوست
از انده هجران تو ای دلبر دوست
***
آنی كه زمان زمان مرا عشق تو بوست
بی روی نكوی تو نكوئی نه نكوست
در عشرت و در نشاط امروز ایدوست
بیرون آئی همی چو بادام از پوست
***
تا من سر آنروی چو مه خواهم داشت
بر لشكر عشق تو سپه خواهم داشت
هرجا كه روی پس توره خواهم داشت
بازارچه ترا تبه خواهم داشت
***
ای بازوی دولت آستینت ظفرست
در دست ز فتح روز كینت سپرست
چرخست زمین كه بر زمینت گذرست
دلشاد نشین كه همنشینت ظفرست
***
آن بت كه هوای او بداندیش منست
مجروحم و غمزگان او نیش منست
آنمه كه همیشه عشق او كیش منست
اینك چو مهی نشسته در پیش منست
***
جویان وصال تو جدا از جانست
مست غم تو هر چه كند روی آنست
تا هر چه ترا بدوستی پیمانست
بستی و گشادنش فلك نتوانست
***
هر چند گهنكار است آخر علوی است
فرزند پیمبر است و از آل علی است
زنهار شها كه بیش از این مازارش
زیرا كه بروز حشر خصمانش قوی است
***
این طالع من یا رب و این اختر چیست
كاین دل ز بلای دهر همواره غمیست
من زونرهم یقینم و غمگین كیست
آنكس كه بر این طالع من خواهد زیست
***
تا جان بغم هجر تو نابوده شده است
جان تار بلا و رنج را پود شده است
از عشق تو مایه دردسر سود شده است
زآن چون آتش همه دمم دود شده است
***
گرد ورم از آنروی جهان آرایت
پیچان شده ام چو زلف عنبر سایت
گر بینم باز روی روح افزایت
چون پای برنجن او فتم در پایت
***
اشك من و رخسار تو همرنگ شده است
روز من و زلف تو شبه رنگ شده است
گیتی بر من چون دهنت تنگ شده است
همچون دل تو جان من از سنگ شده است
***
بادام دو چشم تو دلم زار بخست
پسته دهنت جراحتش زود ببست
زآن بود مرا گله ازین شكرم هست
ای پسته ی تو شیرین بادام تو مست
***
گر شاه بمن چو شیر دندان خایست
بر پیل نهند آنچه مرا بر بایست
در دوزخم و همچو بهشتم جایست
كانجا باشم كه پادشه را رایست
***
بر چرخ فتاده نور ایران ملكست
واندر هر دل سرور ایران ملكست
شادی همه از حضور ایران ملكست
بفزا بطرب كه سور ایران ملكست
***
امروز جهان بهار از ایران ملكست
میدان همه پرنگار از ایران ملكست
رامش چو گلی ببار از ایران ملكست
افروخته شه كنار از ایران ملكست
***
با من چو زمانه تیر در شست گرفت
از بالا بخت من ره پست گرفت
از غفلت چون فلك مرا مست گرفت
جای ملك الموت مرا دست گرفت
***
آئی شاها كه جز سخا كیش تو نیست
یكشاه ز بیم تو بداندیش تو نیست
ای آن ملكی كه جز ملك خویش تو نیست
یك شاه چو طاهر علی پیش تو نیست
***
در باس چو طاهر علی آهن نیست
بیمنت طاهر علی گردن نیست
جز منت طاهر علی بر من نیست
والله كه چو طاهر علی یكتن نیست
***
تا بار غمت نهاده بر محمل ماست
در جستن تو باد هوا حاصل ماست
دایم سر كوی عاشقی منزل ماست
رنگ رخ تو گواه درد دل ماست
***
هرجای كه عشوه ایست پرورده ی تست
هرجای كه رنگی است برآورده ی تست
عشوه گری و سیه گری پرده ی تست
اینك كف دست تو سیه كرده ی تست
***
در شعر مرا نیك و بد چرخ یكی است
گو خواه بگرد بر من و خواه بایست
هر شاعر نیك را قوی طایفه ایست
والله كه مرا بطایفه حاجت نیست
***
ایصدر جهان ناصر تو یزدان باد
رای تو معین و دولتت سلطان باد
عمر تو و دولت تو جاویدان باد
آنچت باید ز كامرانی آن باد
***
آرام ز خویشتن جدا خواهم كرد
جان از قبل تو در فنا خواهم كرد
تو پنداری ترا رها خواهم كرد
تا جان دارم ترا وفا خواهم كرد
***
زین پس اگرم ضعیف تن خواهد بود
پیدا نه نشان پیرهن خواهد بود
ور یار نه در كنار من خواهد بود
پیراهن دیگرم كفن خواهد بود
***
جان و دل و دین دست فراهم كردند
وندر بیعت پشت بپشت آوردند
سوگند بجان و سر وصلت خوردند
گر برگردم ز تو ز من برگردند
***
گیتی و فلك بكشتن من یارند
زان بر من روز و شب همی غم بارند
نشگفت گرم ز دست می نگذارند
در معركه دست تو مبارز دارند
***
باز این تن مستمند زندانی شد
رنج آمد و آن یار و تن آسانی شد
فرجام تو ای بخت پشیمانی شد
كی دانستم كه تو چنین دانی شد
***
چون چرخ زهر چه بود درویشم كرد
اندر بندم كشید و فرویشم كرد
تن زار و جگر خسته و دلریشم كرد
در جمله بكامه ی بداندیشم كرد
***
در محنت شو خوش و مكن نعمت یاد
شو در ده تن كه داد كس چرخ نداد
چون بار بلائی كه قضا بر تو نهاد
تن دار چو كوه باش و بی باك چو باد
***
احسان خداوند بمن بنده رسید
بر شاخ امید من بر و برگ دمید
والله كه من از جاه تو آن خواهم دید
كان نوع كس از خلق نه گفت و نه شنید
***
گر تو بسفر شدی نگارا شاید
ماهی و مه از سفر شدن ناساید
از كاهش و از فزایشت عیبی نیست
مه گاه بكاهد و گهی افزاید
***
از ماه فلك برهنه چون شیرم كرد
وز ناله زمانه زار چون زیرم كرد
چون شیر فلك بسته بزنجیرم كرد
نابوده جوان قضای بد پیرم كرد
***
چون بند تو بنده را همی پند بود
در بند تو بنده ی نو خرسند بود
لیكن پایش چه در خور بند بود
ور نیز بود غایت آن چند بود
***
گر صبر كنم عمر همی باد شود
ور ناله كنم عدو همی شاد شود
شادی عدو نجویم و صبر كنم
شاید كه فلك در این میان راد شود
***
گفتم كه چو از بند گشایش باشد
زین بند مگر مرا رهایش باشد
اكنون غم را همی فزایش باشد
آری ملك آن كند كه رایش باشد
***
گر باد هوا كوی سرایت سپرد
میدان تو كه جان ز دستم ایجان نبرد
اندیشه نخواهم كه بتو برگذرد
رشك آیدم از دیده كه در تو نگرد
***
تا این دل من ترا خریدار آمد
در دست بلا و غم گرفتار آمد
نزد تو تن عزیز من خوار آمد
چونین كه توئی با تو مرا كار آمد
***
تا دل بهوای تو گرفتار آمد
جان در تن من ترا خریدار آمد
ای آنكه رخت چون گل پربار آمد
از گلبن تو نصیب من خار آمد
***
سودای تو آتش دلم افزون كرد
نادیدن رویت آب چشمم خون كرد
هر در كه لبت در صدف گوشم ریخت
هجران توام ز دیدگان بیرون كرد
***
كارم همه جز مهر تو دلجوی نبود
واندر دل من ز مهر تو بوی نبود
چون در خور میدان توام گوی نبود
جز جستن من ز پیش تو روی نبود
***
امید وصال چون مرا بفریبد
خسته دل من چو بیدلان درشیبد
ای آنكه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگست آندل كز چو توئی بشكیبد
***
هر مرد كه لاف زد شدش مردی باد
شد راوی خاك چو بمنت برداد
من بنده ی آنكه چون هنر گیرد یاد
بی لاف مبارز است و بی منت راد
***
این دیده كشد همی ز بیخوابی درد
از بسكه ز هجر تیر پرتابی خورد
این روی مرا كه بود چون آبی زرد
آغشته بخون تمام عنابی كرد
***
مونس همه شب خیال دلجوی تو بود
در چنگ نه زلف غالیه بوی تو بود
هرچند شبی سیه تر از موی تو بود
امید بآفتاب چون روی تو بود
***
از باغ طرب گشت گل وصل پدید
جان همچو نسیم بر گل وصل وزید
ما و تو كشیم بر گل وصل نبید
كز خار فراق بر گل وصل دمید
***
با من در مهر گرم چون آتش بود
بی من روزش چو دود میبود كبود
چون آتش رود سرد شد بر من زود
شد عیش من از تیزی او تلخ چو دود
***
چون باره ی فتح تو بمیدان تازد
با تیغ تو بدسگال تو جان بازد
تاج تو همی بسوی كیوان یازد
تخت تو همی بر آب جولان سازد
***
بر عارض تو مشك همی افزاید
وآنروی چو ماه تو همی آراید
گر مشك ز عارض تو زاید شاید
تو آهوئی و مشك زآهو زاید
***
آنی كه ز كبر ماه نپسندی مهد
قسمم ز تو خارست ز گل زهر از شهد
در عشق توام سود نمیدارد جهد
چون لاله سیه دلی و چون گل بدعهد
***
در بند تو ای شاه ملكشه باید
تا بند تو پای تاجداری ساید
آنكس كه ز پشت سعد سلمان آید
گر زهر شود ملك ترا نگزاید
***
دل بیش كشد رنج چو دلبردو شود
سر گردد رنجور چو افسر دو شود
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد كده ویران چو كدیوردو شود
***
دوشم چو شب از بنفشه روئی ننمود
در هجر توام دیده چو نرگس نغنود
از دیده و دست جیب پیراهن بود
چون لاله همی دریده و خون آلود
***
چون غنچه رهی راز تو در دل دارد
ترسم كه غم عشق چنین نگذارد
ور باد شود دیده و باران بارد
چون گل همه اسرار تو بیرون آرد
***
گوشم ز تو نشنود بتا جز همه سرد
دل بهره نیافت از تو جز محنت و درد
با اینهمه اندوه نمیباید خورد
چه خورد و چه پوشید كجا رفت و چه كرد
***
تیری كه بزد چرخ مرا پنهان زد
جز پنهان مرد مرد را نتوان زد
زد چرخ مرا ولیك در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد
***
ایشاه جهان جهان شد از داد تو شاد
تو داد جهان ده كه جهان داد تو داد
تو شاه پسندیده جهان ملك تو باد
سقای تو ابر باد و فراش تو باد
***
ایشاه شبانگاه تو شبگیر شود
تدبیر تو همگوشه ی تقدیر شود
پیش تو جهان ملك جهانگیر شود
ایران ملك تو پیش تو پیر شود
***
تا چرخ مرا بچنگ عشق تو سپرد
شمع طربم ز باد اندوه بمرد
ای گردن رامش مرا كوفته خورد
در حسرت تو عمر بسر خواهم برد
***
هنگام گل ار بباغ بلبل نبود
مل را بجهان شفیع چون گل نبود
گل را ملكا رفیق چون مل نبود
در بزم ز لهو بانگ غلغل نبود
***
هرگه كه فلك دل مرا ریش كند
تنها فكند مرا و فرویش كند
در سمج كند مرا و در پیش كند
پس هر ساعت عذاب من بیش كند
***
گردون همه در بند گرانم دارد
از بهر چه را همی چنانم دارد
از چشم جهان همی نهانم دارد
در آرزوی روز جهانم دارد
***
شاها ملكا همه ثناگوی تواند
خوشخو ملكی فتنه ی خوشخوی تواند
یكشهر بجان و دل هواجوی تواند
بازآی كه در آرزوی روی تواند
***
گردون شرف و جاه در انگشت تو دید
كآن خانم ناگاه در انگشت تو دید
صد مشتری و ماه در انگشت تو دید
كانگشتری شاه در انگشت تو دید
***
شاها ملكا جهان بفرمان تو باد
ملك نوشكفته باغ و بستان تو باد
شمشیر تو در دست تو برهان تو باد
رحمت همه بر دل و تن و جان تو باد
***
آنی كه جهانی ز تو سامان گیرد
اقبال ترا سپهر در جان گیرد
بس زود ملك جهان خراسان گیرد
وایران ملك تو ملك ایران گیرد
***
بورشد رشید كز فلك ماه آورد
جان اعدا ز گناه در چاه آورد
آورد برای هر كسی راه آورد
از بهر ملك ملك ملكشاه آورد
***
آن كوی گذار آهوی دشت نورد
اندر تگ گرم شد بتگ بهر تو سرد
تیری كه همیشه جگر شیران خورد
آلوده بآهوئی چرا باید كرد
***
چون موج سپاه روی هامون گیرد
از خنجر تو روی زمین خون گیرد
بس شیر نگر كه شیر پرخون گیرد
شیر علم تو شیر گردون گیرد
***
خاك از رخم ار برونهم زرد شود
آتش زدمم گر بدمم سرد شود
روز من اگر ز مرگ پر گرد شود
والله كه جهان فضل بی مرد شود
***
تا دعوت دولت تو در گوشم شد
هر زهر كه داد بخت بد نوشم شد
آنروز كه گفتن تو در گوشم شد
از نغمت پاك خود فراموشم شد
***
اول گردون ز رنج در تابم کرد
در اشک دودیده زیر غرقابم کرد
پس بخشش تو ساخته اسبابم کرد
واندر زندان بناز در خوابم کرد
***
بر همزده بود عشقت اسباب خرد
در دفتر باز یافتم باب خرد
بنشستم معتكف بمحراب خرد
بر آتش عاشقی زدم آب خرد
***
من شاهم و شاعران سواران منند
پس چونكه همه ز دوستداران منند
هر چند بباب شعر یاران منند
والله والله كه نیمكاران منند
***
گر زر گردی جفا عیار تو بود
ور گل گردی برگ تو خار تو بود
ای دشمن آنكه دوستار تو بود
بی یار بود هر آنكه یار تو بود
***
چون در چشمم ز حسن تو زیبی زد
آن تافته زلف بر دلم شیبی زد
اندیشه چو باروی تو آسیبی زد
از دور زنخدان توام سیبی زد
***
روئی كه چو او چرخ فلك ننگارد
قدی كه چو او زمانه بیرون نارد
با اینهمه داد سخت اندك دارد
خوی گرددا گر چشم برین بگذارد
***
چونروی هوا دوش بقیر اندودند
تا روز همه تپان و لرزان بودند
بر تارك من ستارگان نغنودند
گوئی كه همه بر تن من بخشودند
***
گر خون نشود قوت جانم كه دهد
ده سال باطلاق زبانم كه دهد
در زندان نهان رایگانم كه دهد
آبم متعذرست نانم كه دهد
***
اندر ریشم همه خسك پاك برید
گوریش خسك گفت مرا هر كه بدید
این محنت بین كه بر من از حبس رسید
كز ریش همه شبم خسك باید چید
***
ترسم ما را ستارگان چشم كنند
تا زود رسد ز دور در وصل گزند
خواهی تو كه روز ناید ای سرو بلند
زلف سیه دراز در شب پیوند
***
چرخ فلك از قضا یكی پیكان زد
زانو بزمین زد و مرا برجان زد
گفتم چه زنی بیوفتادم كان زد
والله كه چنین زخم دگر نتوان زد
***
در هند كمال جود موجود آمد
صد كوكبه شجاعت و جود آمد
بر چرخ ستاره ی كه مسعود آمد
در طالع شیرزاد مسعود آمد
***
چون بنشینند و مطربان بنشانند
انصاف طرب ز آدمی بستانند
سوزند سپند و نام ایزد خوانند
بر مركب شیرزاد در افشانند
***
آنرا كه ز بخت دستیاری باشد
باید كه ز طبع در بهاری باشد
باشد زینسان كه گفتم آری باشد
آنجا باشد كه اختیاری باشد
***
در عشق تو جانم انده ناب خورد
وز دیده ی من فراق تو خواب خورد
چون زاتش هجر تو دلم تاب خورد
غمهات چنان خورد كه یك آب خورد
***
آنان كه سر نشاط عالم دارند
پیوسته بنای طبع خرم دارند
ای نای همه جهان ز تو غم دارند
تو آن نائی كز پی ماتم دارند
***
چون در تن من كه اصل نیروست نماند
گر اصل كه طبع و دیده و خوست نماند
بر من بجز از نام تو ای دوست نماند
چون چنگ توام بجز رگ و پوست نماند
***
فا خط چو دود تو دل از من بربود
گر روی چو آتشت بمن روی نمود
از ریختن آب دو چشم ناسود
آری نه عجب كه آب چشم آرد دود
***
آن بت كه دل مرا فرا چنگ آورد
شد مست و بسوی رفتن آهنگ آورد
گفتم مستی مرو سیه جنگ آورد
چون گل بدرید جامه و رنگ آورد
***
با من فلك از خشم همی دندان زد
هر زخم كه زد چو پتك بر سندان زد
تیری ز قضا راست مرا بر جان زد
دشوار آمد مرا كه سخت آسان زد
***
ایشاه فلك متابع كام تو باد
اقبال جهان دولت پدرام تو باد
آرایش مملكت بایام تو باد
مسعودی و ایام تو چون نام تو باد
***
در باغ هنر تخم وفا كاشت خرد
تن را بهوای خویش بگذاشت خرد
رنج از دل رنج دیده برداشت خرد
نا آمده را آمده پنداشت خرد
***
صالح تن من ز عشق دامن بفشاند
تا مرگ قضای خویشتن بر تو براند
دل تخته درد و ناامیدی برخواند
شادی و غمم تو بودی و هر دو نماند
***
در محنت شو خوش و مكن نعمت یاد
شوتن در ده كه داد كس چرخ نداد
بر بار بلائی كه قضا بر تو نهاد
تن دار چو كوه باش و بیباك چو باد
***
گر تو بسفر شدی نگارا شاید
ماهی و مه از سفر شدن ناساید
از كاهش و از فزایشت عیبی نیست
مه گاه بكاهد و گهی افزاید
***
از مال فلك برهنه چون شیرم كرد
وز ناله زمانه زار چون زیرم كرد
چون زیر فلك بسته بزنجیرم كرد
نابوده جوان قضای بد پیرم كرد
***
دیدار تو از نعمت دو جهان خوشتر
در عمر وصال تو فراوان خوشتر
من عشق تو ای عشق تو از جان خوشتر
پنهان دارم كه عشق پنهان خوشتر
***
یكبوسه زدم بر لب و بر چشم دگر
گفت این چه فراق آوری حیلت گر
گفتم بهمه حال بیاید خوشتر
چون شد بهم آمیخته بادام و شكر
***
ز اول بمیان ما بهنگام كنار
گر تار قصب بودی بودی دشوار
اكنون بمیان ما دو ای یكدله یار
فرسنگ دویست گشت فرسنگ هزار
***
هر ابر که بنگرم غباری شده گیر
گر گل گیرم بدست خاری شده گیر
هر روز مرا خانه حصاری شده گیر
عمری شده دان و روزگاری شده گیر
***
خورشید رخ تو تافت بر سایه عمر
آمد بكفم گمشده پیرایه عمر
ای اول وصلت آخرین مایه عمر
در جستن سود وصل شد مایه عمر
***
تعریف مرا عشق تو ای ساده شكر
بس زار دلم كرد بهر جای سمر
عشقت چو همی نگه كند جان و جگر
غماز چو مشك آمد و طرار چو زر
***
سلطان ملك است در دل سلطان نور
هر روز كند بروی او سلطان سور
هرگز ندود برود بر سلطان زور
چشم بد خلق آرد از سلطان دور
***
چاه زنخ تو ای دلارام پسر
پر آب ملاحتست و جوئی تاسر
سیبت زنخ و چهی بدان سیب اندر
در سیب شگفت نیست چاه ایدلبر
***
یك چشم تو گر تباه گشت ای دلبر
دلتنگ مشو انده بیهوده مخور
بسیار دو نرگس است ایجان پدر
بشكفته یكی از دو و نشكفته دگر
***
ای روی تو آفتاب و من نیلوفر
چون نیلوفر درآبم از دیده ی تر
تا تو نتابی چو آفتاب ای دلبر
نگشایم دیدگان و برنارم سر
***
آمد بوداعم آن نگار دلبر
گریان و زنان دو دست بر یكدیگر
پرخون رخش از زخم و رخ از گریه چو زر
بر لاله ی كامگار و پر لؤلؤی تر
***
زاندیشه ی هجران و ز نادیدن یار
دل خون شد و دیده خون همی گرید زار
گویم ز غم فراق روزی صد بار
كاین عشق چه آفت است یا رب زنهار
***
در عشق تو همچو ابر میگریم زار
وز درد چو برگ زرد دارم رخسار
از زردی روی و گریه ایطرفه نگار
در روی خزان دارم و در دیده بهار
***
ای پیل سوار خسرو شیر شكار
شیر فلك از نهیب تیغت بیمار
زآن بازوی كار و پنجه ی تیغ گزار
یكزخم تو مرد و شیر را كرد چهار
***
پیوست فلك با من پیكار دگر
از یك غارم كشید در غار دگر
ای بر طاعت ز خلق در كار دگر
بنمای مرا جهان بیكبار دگر
***
ای ابر چراست روز و شب چشم تو تر
وی فاخته زار چند نالی بسحر
ای لاله چرا جامه دریدی در بر
از یار جدائید چو مسعود مگر
***
اكنون كه شدی به بتكده عاشق زار
پیش آر صلیب و زود بربند زنار
اكنون كه همی قلندری جوئی یار
مردانه بزی و از كسی باك مدار
***
مشكین كله تو گر شبست ایدلدار
خورشید در او چرا گرفته ست قرار
خیره ست در آن كله خرد را دیدار
دیدار بلی خیره بود در شب تار
***
نارفته هنوز بوی شیرت ز شكر
خط را كه بسوی عارضت داد گذر
همچون روش مورچه بر طرف قمر
بر روی نگار من خط آورد اثر
***
تا دیده ام آنروی چو خورشید انور
در آبم از این دو دیده چون نیلوفر
برداشته از آب چو نیلوفر سر
بر دیدن تو گشاده این دیده ی تر
***
اندیشه مكن بكار ها در بسیار
كاندیشه بسیار بپیچاند كار
كاری كه برویت آید آسان بگزار
ور نتوانی بكاردانان بسپار
***
ای مهر تو چون چهار طبع اندر خور
وز پنج نماز شكر تو واجب تر
ای دشمن تو بمانده اندر ششدر
زیر قامت باد سر هفت اختر
***
اندك اثر آبله بر دو رخ یار
گوئی كه بسوزنیست گل كرده نگار
یا همچو نم سحر در ایام بهار
خردك خردك چكیده بر گل هموار
***
در زندان تا كرد مرا گردون پیر
آن موی چو شیر گشت و آنرخ چو زریر
از پای درآورد مرا چرخ اثیر
ای دولت طاهر علی دستم گیر
***
سلطان ملك ای عزیز فرزند پدر
ای شاه پدر شیر كمر بند پدر
شایسته و هشیار و هنرمند پدر
ای نازش و فخر نسل و پیوند پدر
***
چون پیرهنت گرفته ام تنگ ببر
برنارم همچو دامن از پای تو سر
در گردن تو خورده دو دستم چنبر
انگشت چو خط روی در یكدیگر
***
از سنگم یا ز چیستم جان پدر
خود داند كس كه كیستم جان پدر
تو مردی و من بزیستم جان پدر
بر مرگ تو خون گریستم جان پدر
***
بر مرگ تو چون نمویم ایجان پدر
رخساره بخون بشویم ایجان پدر
سامان خود از كه جویم ایجان پدر
تیمار تو با كه گویم ایجان پدر
***
می گویمت ای سعادت ای نیك پسر
در باب هنر كوش تو ایجان پدر
وین مایه بیندیش كه از بهر هنر
بر تیغ گهر بینی و بر نیزه كمر
***
در غور فلك تعبیه ای ساخت چو ابر
بر هر شخ و كه بحمله برتاخت چو ابر
در جنگ چو آتشی سرافراخت چو ابر
هر كوه كه بود پاك بگداخت چو ابر
***
گوئی كه هوا بزیر گردست امروز
با سرما خلق را نبردست امروز
دست من و پای من بدردست امروز
بفروز آتش كه سخت سردست امروز
***
عشقت گفتم كه غم درودم شب و روز
جان كاستم و رنج فزودم شب و روز
دل را بهوا بیازمودم شب و روز
بیدل بودم كه بیتو بودم شب و روز
***
ای فتح بخاست روز بازار تو خیز
در كوكبه سپاه سالار آویز
ای نصرت دین بخیر بگشای نخیز
ای كفر زریر بوحلیم است گریز
***
ای شاه علاء دولت ملك افروز
امروز نه پیداست خزان از نوروز
باز آمد تاریك شب از روشن روز
بر دشمن ملك باد بختت فیروز
***
چرخ از دم كون برنمیگردد باز
گاهیم بناز دارد و گه به نیاز
كس نیست كه از منش فرو گوید راز
كزما بدگر كنده بروتی پرداز
***
خورشید رخا وصل تو جویم همه روز
چون سایه از آن در تك و پویم همه روز
از بسكه دعای وصل گویم همه روز
بر خاك بود چو سایه رویم همه روز
***
ای سود و زیان عمر فرسوده بترس
در كار بدرمان تو بیهوده بترس
تا بوده شدی ز جان آلوده بترس
از بوده بیندیش وز نابوده بترس
***
ای یار چو صبر هیچ یاری مشناس
با فایده تر ز رفق كاری مشناس
دلجوی تر از شكر شكاری مشناس
بهتر ز سخن تو یادگاری مشناس
***
از بخشش دست من ز بیم و زرپرس
وز خوی خوشم ز مشك و از عنبر پرس
وز وقت بازوی من از خنجر پرس
وز هیبت من ز راه چالندر پرس
***
مسعود که بود سعد سلمان پدرش
اندر سمجی است بستد چون سنگ درش
در حبس بیفزود بر آتش خطرش
عودی است که پیدا شد از آتش هنرش
***
مسعود كه بود سعد سلمان پدرش
جائیست كه از چرخ گذشته است سرش
آن باد چه گوئی كه سعادت پسرش
دارد خبرش كه گوید او را خبرش
***
تا از من میجهی چو دود از آتش
چون دود بر آتشم من ای دلبر كش
با آنرخ دلفروز و زلف سركش
خوش نیستیی ای چو جهان ناخوش و خوش
***
معشوقه دلم بآتش انباشت چو شمع
بر رویم زرد گل بسی شت كاچو شمع
او خفت و مرا از دور بگذاشت چو شمع
تا روز بیك سوختنم داشت چو شمع
***
آتش بسرم همی فرو ریزد عشق
دود از دل من همی برانگیزد عشق
با دلجویان همی نیامیزد عشق
گوئی كه ز جان من همی خیزد عشق
***
ای چرخ مدور خسیس بیباك
صد پیرهن وفای من كردی چاك
آزاده هر آنچه بود كردی تو هلاك
از گردش تو كنون چه ترسست و چه باك
***
گردون نكشد كمال مسعود ملك
شاهی نبود بسان مسعود ملك
شد دولت قهرمان مسعود ملك
سوگند خورم بجان مسعود ملك
***
من همت باز دارم و کبر پلنگ
زآنروی مرا نشست کوه آمد و تنگ
روزی روزی گر دهدم چرخ دو رنگ
بر پر تذرو غلطم و سینه رنگ
***
من چون گل لاله ام تو چون رنگ برنگ
از من تو چرا باز همیداری چنگ
ماننده ی برگ لاله زود ای سرهنگ
همچون دل لاله در برم گیری تنگ
***
ای بدر شده من از غمان تو هلال
ای صورت حسن من ز عشق تو خیال
گر هیچ مرا دست دهد با تو وصال
بر فرق فلك نشینم از عز و جلال
***
ای كلك ملك وصف تو گویم همه سال
وز طبع كل مدح تو بویم همه سال
سرخ است بدولت تو رویم همه سال
روزی ز خدای وز تو جویم همه سال
***
عیبم كه ز من رمانی ای مشكین خال
عارم كه نخواهی كه كنم با تو وصال
عودم كه كنی مرا بآتش بی هال
عیدم كه بمن قصد كنی سال بسال
***
دل می ندهد كه از تو بردارم دل
یا نه بكسی كم از تو بگذارم دل
دانی چه كنم گم شده انگارم دل
بگریزم و در پیش تو بسپارم دل
***
آن دل كه نخواستت چه نامست آن دل
نه از در پرسش و سلامست آن دل
دیوانه و ابله تمامست آن دل
بیزارم از آن دل و كدامست آن دل
***
سرما چون شد ز دست صحرا شد گل
در چادر سبز كار پیدا شد گل
بسیار همی خندد رعنا شد گل
نه نه كه چو روی دوست زیبا شد گل
***
رویت بر من چنانكه گل بر بلبل
من بر رویت چنانكه بلبل بر گل
عشقت بر من چنانكه غل بر صلصل
من بر عشقت چنانكه بر صلصل غل
***
نامد بكف آن زلف سمن مال بمال
می رقص كتد بر آن رخ از خال بخال
ایچون گل نو كه بینمت سال بسال
گردیده چو روزگار از حال بحال
***
بنگر كه ز شاخ می چه گوید صلصل
بفسردمی و گشت بباغ اندر گل
بنگر كه چه پاسخ آرد او را بلبل
بگداخت گل و كشت بجام اندر مل
***
چون روی بنان گشت بباغ اندر گل
چون آب حیات شد بجام اندر مل
در هر چمنی خاست ز بلبل غلغل
بر گل می نوش بر نوای بلبل
***
خامش نشود همی ز غلغل بلبل
بشنو كه خوش آیدت ز بلبل غلغل
ای در لب تو گل و دو رخسار تو گل
مل ده بر گل كه خوش بود بر گل مل
***
من ادهمم از خون دل ابرش گردم
پس طرفه نمانم كه منقش گردم
در آتش از آب دیدگان خوش گردم
من انگشتم بدم كه آتش گردم
***
در دولت شاه چون قوی شد رایم
گفتم كه ركاب را ززر فرمایم
زر گفت مرا كه من ترا كی شایم
آمد آهن گرفت هر دو پایم
***
غمهای تو از راندن خونها كارم
خود نیست چرا راندن خونها كارم
در دیده من از مرگ تو خونها دارم
بر مرگ تو تا بمرگ خونها بارم
***
هرچند كه این بند ز پای افكندم
دانم كه بود بند چنین یكچندم
در بند هر آنچه میدهد خرسندم
كاین نعمتها نبود پیش از بندم
***
من در عدم از جود تو موجود شدم
در دولت تو بر سر مقصود شدم
مسعود نبودم از تو مسعود شدم
در حبس چنان شدم كه محسود شدم
***
ای طبع بده ور ندهی بستانم
آنمایه كه گرد كرده ای من دانم
ای آتش اندیشه چو من درمانم
اندر تو زنم گر نبری فرمانم
***
ای غمزه تو كشفته بنیاد دلم
كمزادی و مهر تست همزاد دلم
از تو بفلك رسیده فریاد دلم
بیچاره دلم گر نكنی یاد دلم
***
ای طبع چو آتش از تو بس خوشنودم
كاندر فكرت همی نمائی دودم
چون نیست زمانه ی تمامت سودم
ارجو كه بكام دل رسانی زودم
***
كر من برم از مردم بدساز برم
فرجام به بینم و به آغاز برم
هر كس كه بمن دژم دژم پیوندد
بنگر كه چه پاره پاره زو باز برم
***
جان و دل و دین بوصلت ای مهر صنم
عهدی بسته ست و اینت عهدی محكم
هجرت چو مصافی كشد اندر عالم
دانی چه زنند این دو سه هم مشت بهم
***
ای زرین نام لعبت سیم اندام
زر تو و سیم تو نه پخته ست و نه خام
در كس منگر به بی نیازی بخرام
زیرا كه توانگری باندام و بنام
***
تن كوبم و سرپیچم و بر روی زنم
آماده درد و رنج و اندوه منم
نه ریزم و نه گدازم و نه شكنم
فولاد رخ و سنگ سرو روی تنم
***
جان هر ساعت ز كارزاری دهدم
هر روز زمانه بیش كاری دهدم
از بخت گلی خواهم و خاری دهدم
باشد روزی كه روزگاری دهدم
***
من دوش كه از هجر تو در تاب شدم
جان تو كه گر چو شمع در خواب شدم
از دیده و دل در آتش و آب شدم
بر جام چو بر آینه سیماب شدم
***
تا كی غم یار و درد فرزند كشم
بیمار فراق خویش و پیوند كشم
تا چشم گشاده ام همی بند كشم
ای چرخ فلك محنت تو چند كشم
***
هر روز همی فلك به تیری زندم
پیراهن در سیاه قیری زندم
وین بخت همی همچو اسیری زندم
از وی سپری خواهم تیری زندم
***
گفتم كه تو بی وفائی ای نامردم
من مردم تو كجائی ای نامردم
خس دوست چو كهربائی ای نامردم
زان با چومنی نپائی ای نامردم
***
ای فاخته دل چو من برویت نگرم
زیبائی طاوس ببازی شمرم
با خنده كبك چون درائی زدرم
دل همچو كبوتری بپرد ز برم
***
بربسته شد از بستن ماتم دستم
امروز نگویند كه من خود هستم
از بیم و امید شادی و غم رستم
برداشتم از جهان دل و بنشستم
***
سروی خواهم ز چرخ داری زندم
گر گویم كاین مراست آری زندم
خواهم كه گلی چینم خاری زندم
از آهن مار كرده باری زندم
***
همچون قلمم ز بیخ كندی به ستم
كردیم نوان و لاغر و زرد و دژم
وانگاه فرو بردی ام ای شهره صنم
در آب سیاه و گل تیره چو قلم
***
چون پیش دل از هجر تو هنگامه نهم
پروین سرشك دیده بر خامه نهم
بر نامه ی تو چو دست بر خامه نهم
خواهم كه دل اندر شكن نامه نهم
***
ایسر و سپاه خسرو ایماه حشم
یكجرعه اگر از می وصلت بچشم
از خط تو چون قلم همی سرنكشم
بر آتش تیمار تو چون عود خوشم
***
ای كرده مرا بعشق گمراه تمام
بر نایدم از ضعف همی آه تمام
ایسرو گل اندام من ایماه تمام
پیرم كردی نگشته یك ماه تمام
***
جستم از توبه بی زبانی جستم
جستم ز غمت چو خیزرانی جستم
از پیش فراق تو بجانی جستم
الحق ز تو چون برایگانی جستم
***
شب زار بجای بستر آتش ریزم
چون خاكستر بروز ار آتش خیزم
هرگه كه كند عشق تو آتش تیزم
از درد چو شمع بر سر آتش بیزم
***
گفتم كایندل بداغ نام تو كنم
كوئی كه دو دیده جای كام تو كنم
دیدم كه اگر كار بكام تو كنم
جان در سر كار یك سلام تو كنم
***
ای چرخ زهر گزند رنج تو كشم
با جان و دل نژند رنج تو كشم
در تنگی حبس و بند رنج تو كشم
یكبار بگو كه چند رنج تو كشم
***
وصف لب رنگین تو از دل جویم
در آرزوی زلف تو سنبل بویم
تا پر خون شد ز دیده چون گل رویم
وصف تو همه روز به بلبل گویم
***
چون از گل روی نوبهاری رسدم
از درگه هجر تو سواری رسدم
در وصل تو چون دست نگاری رسدم
در دیده ز غمزه ی تو خاری رسدم
***
تا چنگ بمهر آن دلارام زدم
هردم كه زدم همه بناكام زدم
بر درگه عشق تو كنون نامزدم
اینك علم وفات بربام زدم
***
بر آتش اگر بی تو نخفتم خفتم
با انده اگر بیتو نجفتم جفتم
صبری كه ز دل همی نرفتم رفتم
اینك همه هرچه می نگفتم گفتم
***
كوهی كه برو بلا ببارند منم
تیغی كه بدست غم سپارند منم
شیری كه برون نمیگذارند منم
خواری كه نكو نگاه دارند منم
***
امروز زهر دوست گزندی دارم
واندر هر كنج دردمندی دارم
در هر نفسی ز چرخ پندی دارم
در پای كسان چو پیل بندی دارم
***
از عشق تو در چشم خرد میل زدم
پس دست به تسبیح و به تهلیل زدم
بر فرقت تو چو طبل تحویل زدم
من دست بجای جامه برنیل زدم
***
بونصر من ار عاشق ایام توام
از چرخ همیشه طالب كام توام
چون نام خودم ازو و با نام توام
خود روی نیم نهال انعام توام
***
گفتم شكرت بخلق گیهان گویم
چون تنهایم همی بیزدان گویم
تا جان دارم شكر تو از جان گویم
تا باز پسین نفس همه آن گویم
***
جز در غم عشق تو سفر می نكنم
جز بر سر كهسار گذر می نكنم
در عشق تو جز بجان خطر می نكنم
گر من زاغم چرا حذر می نكنم
***
من بی الم ای صنم گرفتار نی ام
ور میباشم به رنج و پندار نی ام
یارست مرا غم تو بی یار نی ام
جان میكنم از هجر تو بیكار نی ام
***
گر تیز بروی خوب تو در نگرم
ترسم كه ز دست خصم تو جان نبرم
در عشق دم شیر عرین می سپرم
در جمله نگه كن كه چه دیوانه سرم
***
هر یک چندی بقلعهای آرندم
اندر سمجی کنند و بسپارندم
شیرم که بدشت و بیشه نگذارندم
پیلم که بزنجیر گران دارندم
***
صالح دل اگر بجای جامه بدرم
شاید كه همی خون شود ارغم جگرم
در دیده من از مرگ تو خونها دارم
بر مرگ تو تا بمرگ خونها بخورم
***
بر روی تو مهربان و دلسوز منم
پیش تو بمهرگان و نوروز منم
بر لشكر هجران تو پیروز منم
سر دفتر عاشقان امروز منم
***
گنجی كه ز پیش آن بجستند منم
كوهی كه بغم فرو شكستند منم
پیلی كه به زخمیش بخستند منم
شیری كه ببازیش ببستند منم
***
نه از همه خلق حق گزاری دارم
نه نیز بحبس غمگساری دارم
از آهن بر دو پای ماری دارم
ناخوش عمری و روزگاری دارم
***
گر حور بود بدان كه نازش نكشم
كوته كنم این قصه درازم نكشم
آن كز من باز شد فرازش نكشم
وآن كو ماند فراز بازش نكشم
***
از آتش دل همیشه اندر تابم
رز اشك دو دیده غرقه اندر آبم
در آتش و آب خواب شب كی یابم
ترسم چو چراغ مرگ باشد خوابم
***
ای دشمن و دوست مر ترا یكعالم
خاری و گلی با من و با یك عالم
در بسته بتو مهر و وفا یك عالم
مانده ز تو در خوف رجا یك عالم
***
هر گه كه به پیراهن تو در نگرم
از رشك و حسد پیرهن خود بدرم
از جامه ی بهرمان تو رشك برم
كوبر بر تست و بربرت نیست برم
***
دلخسته چشم ناوك انداز توام
جان بسته ی چنگ بلبل آواز توام
مولا و غلام كشتی و ناز توام
من رنجه ز موی بند غماز توام
***
در خواب گه از دل بشب آتش بیزم
چون خاكستر هر روز ز آتش خیزم
هرگه كه كند عشق تو آتش تیزم
چون شمع ز درد بر سر آتش ریزم
***
شب ز انده تو همی نیاید خوابم
بر جامه زغم چو گوی در طبطابم
من گاه در آتش و گه اندر آبم
سنگم كه بمن هرچه رسد در یابم
***
دانم كه ز چرخ بخش بیرون نكنم
بس شاید اگر ز رنج دل خون نكنم
دل خوش دارم طمع دگرگون نكنم
چون صبر ضرورتست پس چون نكنم
***
من دوش كه از هجر تو در تاب شدم
جان تو گه گر چو شمع در خواب شدم
از دیده و دل در آتش و آب شدم
بر جام چو بر آینه سیماب شدم
***
از بعد رحم ببند مهد افتادم
پس برد بزندان ادب استادم
اكنون شه شرق بند و زندان دادم
گوئی ز برای بند و زندان زادم
***
شه پندارد كه ما خرد مندانیم
یا قلعه گشایان و عدو بندانیم
نه نه شاها كه ما همه رندانیم
نرد فلك و آبكش زندانیم
***
در آرزوی بوی گل نوروزم
در حسرت آن نگار عالم سوزم
از شمع سهگونه کار میآموزم
میگریم و میگدازم و میسوزم
***
لرزان ز بلا چو برگ داند یارم
وآنگاه همی ببرگ خواند كارم
اشكی كه همه تگرگ راند بارم
عمری كه همی بمرگ ماند دارم
***
تا روز همه شب از هوس بیدارم
تا شب همه روز در غم و تیمارم
یا رب تو نكو كن كه تبه شد كارم
دانم كه كنی اگرچه بد كردارم
***
بر دیده خیال دوست بنگاشته ام
دیدار بر آن خیال بگماشته ام
هر مرحله ای كه رخت برداشته ام
صد حوض ز آب دیده بگذاشته ام
***
امروز در این حبس من آن ممتحنم
كز خواری كس گوش ندارد سخنم
در چندین سنگها در این كه كه منم
از بی سنگی گوز بدندان شكنم
***
از دل بدم آتشی برانگیخته ام
وز دیده بجای آب خون ریخته ام
با عشق تو جان و دل در آمیخته ام
نتوان جستن كه محكم آویخته ام
***
عمری بدو كف دورخ نگارا خستم
نومیدی جان بدرد دل دربستم
اكنون ز نشاط وصل تو برجستم
از پای درافتم ار نگیری دستم
***
گفتی خبرت كنم كسی بفرستم
با دل گفتم زانده دل رستم
من دل همه بر وعده خوبت بستم
شادم كن اگر سزای شادی هستم
***
آنمرد كه در سخن جهانیست منم
آن گوهر قیمتی كه كانیست منم
آن تن كه سرشته از روانیست منم
آن كو كه سراپای زبانیست منم
***
هرجای كه آتش نبردیست منم
بر هر طرفی كه تیره گردیست منم
آن شیر كه در صورت مردیست منم
پس چونكه به جای هر كه دردیست منم
***
هرجا كه ز فضل پیشگاهی است منم
وآن كو یك تن شها سپاهی است منم
گر دعوی ملك را گمراهی است منم
گر بر سخن از قیاس شاهی است منم
***
با ناله همی چو ابر بهمن گریم
هر لحظه همی هزار دامن گریم
با روشن دل تیره شبان من گریم
چون شمع ز دل ز دیده بر تن گریم
***
از بلبل نالندهتر و زارترم
وز زرد گل ای نگار بیمارترم
از شاخ شکوفه سرنگونسار ترم
وز نرگس نوشکفته بیمارترم
***
روزان و شبان در آن غم و تیمارم
كاسرار ترا چگونه پنهان دارم
دل خون شد و خون ز دیدگان میبارم
بینند ز خون دل همه اسرارم
***
ایجان جهان تا خبرت یافته ام
دل را همه در رهگذرت یافته ام
پنداری بی درد سرت یافته ام
نه نه كه بخون جگرت یافته ام
***
از خود بتو من بتا گمانها دارم
وز كرده ی خویش داستانها دارم
اندر سر صحبت تو جانها دارم
بر مایه عشق تو زیانها دارم
***
سیراب گلا ! بی تو بر آتش خارم
دودست دمم كه جز بآتش نارم
نشگفت ز بس كه در دل آتش دارم
كز دیده چو شمع اشك آتش بارم
***
از هرچه بگفتهاند پندی دارم
وز هرچه بگفتهام گزندی دارم
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم
بر پای گهی چو پیل بندی دارم
***
من بستر برف و بالش یخ دارم
خاکستر و یخ پیشگه و بخ دارم
چون زاغ همه نشست بر شخ دارم
در یکدو گز آب ریزو و مطبخ دارم
***
در تاریكی ز بس كه می بنشینم
در روز چو شب پرك همی بد بینم
باشد چو شب ار خوابگهی بگزینم
از پهلو و دست بستر و بالینم
***
آنم كه اگر بخلد جائی سازم
حورالعین را كشید باید نازم
رضوان سبك ار پیش نیاید بازم
بر تابم روی و سوی دوزخ تازم
***
هر گه كه ترا برهگذاری بینم
از سایه ت بر زمین نگاری بینم
از رشگ دلم چو كفته ناری بینم
گر با تو جز از سایه ت یاری بینم
***
دیده همه شب ز خواب خوش بردوزم
بر تن كریم چو شمع و از دل سوزم
از آرزوی خیال جان افروزم
در آرزوی خواب شبی تا روزم
***
با خود گفتم كه من عیال تو شدم
او گفت كه من ضامن مال تو شدم
ای آنكه ثناگوی كمال تو شدم
بیشم نكنند چون نهال تو شدم
***
آنكو گوید هست قضا تیشه من
یكشاخ نتابد زدن از بیشه ی من
اندیشه شده ست از جهان پیشه ی من
كس را نبود طاقت اندیشه ی من
***
تا خسته دل مرا بریده ست ز تن
دارم گله هاش را چو شمشیر سخن
لیكن چكنم گفت نمی یارم من
كان پسته دهن كرد مرا بسته دهن
***
در سمجی چون توانم آرامیدن
كز تنگی آن نمیتوان خسبیدن
یارب كه همی بچشم خواهم دیدن
جائی كه در او فراخ بتوان دیدن
***
هر شب كه ترا نبینم ایشاخ سمن
خواهم كه مرا كفن بود پیراهن
آن روز كه دیدار ترا بینم من
از شادی وصل دیده خواهم همه تن
***
چون گل ز غمت دریده ام پیراهن
چون لاله بیالوده ام از خون رخ و تن
چون شاخ بنفشه سرنگون باشم من
ترسم كه بسی عمر نیابم چو سمن
***
سركردمت ای نگار چون تو سر من
گه گه بسخن چرب كنی بی روغن
وین نیست عجب ای صنم پسته دهن
گر پسته دهن بود همه چرب سخن
***
چنگم بچهار شاخ زد پیراهن
چنگست مگر چهار شاخ از آهن
در اشك چهار شاخ آنشاخ سمن
شد باز چهار شاخ كفته رخ من
***
چون دانش بود مهربان دایه من
از فخر و شرف زد همه پیرایه من
از مایه من بلند شد پایه من
من دریا ام كم نشود مایه من
***
چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام كشیده ست نشان
از بس تنگی كه دارد این چشم و دهان
نه گریه در این گنجد نه خنده در آن
***
با كس غم تو بیش نخواهم گفتن
وین در دو دیده هم نخواهم سفتن
مهر تو زدل پاك بخواهم رفتن
بر بستر صبر خوش بخواهم خفتن
***
این دیبه ی دو روی بكلك دو زبان
پرداخته شد بقوت خاطر و جان
بستانش بنام ایزد ای باد وزان
لوهور بنزد خواجه بونصر رسان
***
تا نسبت کرد اخوت شعر بمن
می فخر کند ابوت شعر بمن
بفزود چو کوه قوت شعر بمن
شد ختم دگر نبوت شعر بمن
***
آنكو دارد چو سیم و شكر لب و تن
آهیخت همی چو شیر و شكر با من
ناگه برمید و درچد از من دامن
بگریخت ز من چنانكه آب از روغن
***
از چشم من ار سرشك بتوان رفتن
بس در گرانمایه كه بتوان سفتن
ور بیتو بود هیچ به نتوان خفتن
كاری باشد چنانكه نتوان گفتن
***
از كفر كشد زریر شیبانی كین
آباد كند زریر شیبانی دین
بر چرخ نهد زریرشیبانی زین
این مرتبت زریر شیبانی بین
***
ای بر تن من كرده هزاران احسان
یكسعی كن و مرا ز زندان برهان
لیكن زآنسان گرم نذاری پس از آن
والله كه مرا آرزو آید زندان
***
در خدمت طاهر علی بارم جان
كز خدمت طاهر علی دارم جان
هر صبحدمی روان نهم بر كف دست
در خدمت طاهر علی آرم جان
***
ایزد كه همی كرد مركب تن و جان
در هر عضوی مصلحتی كرد نهان
گر مفسدیی ندیده بودی بزبان
محبوس نكردیش بزندان دهان
***
ای پای برنجن من ای بند گران
هستم زتو روزان و شبان جامه دران
گریان گریان در تو بزاری نگران
كاین محنت من نخواهد آمد بكران
***
چون قمری زار زار مینالم من
چون بلبل آلوده بخون پیراهن
چون طوطی بر وصف تو بگشاده دهن
چون فاخته طوق عشقت اندر گردن
***
ایشاه به بیشه عزم ناگاهان كن
یكچند كنون شكار بدخواهان كن
شیرار نبود قصد سوی شاهان كن
مر شیران را طعمه روباهان كن
***
زنده بتو مانده ام من ایجان جهان
زیرا كه بدیده ام به تیمار تو جان
هرجا كه موافقت درآید بمیان
صد سال توان زیست بیكجا آسان
***
انده چه خورم چراست انده خوردن
گر هست ز كرباس مرا پیراهن
كز نیش خسك دارم در زندان من
پوشیده به بهرمان همه جامه و تن
***
صدبار بنیكی هنرم كرد ضمان
یك دعوی را از تو ندیدم برهان
این بس نبود شگفت زیرا بجهان
كردار گران شده ست و گفتار ارزان
***
گر خسته شوم ز تیر پیكار تو من
آهی نكنم ز بیم آزار تو من
از بیم سر غمزه چون خار تو من
خندان میرم چو گل بدیدار تو من
***
نه روزم هیزم است و نه شب روغن
زین هر دو بفرسود مرا دیده و تن
در حبس شدم بمهر و مه قانع من
کاین روزم گرم دارد آن شب روشن
***
ای روز مرا جز شب دیجور مدان
امروز چو من ز خلق رنجور مدان
ای روز دلم روز مرا نور مدان
گر تو دوری ز من غمت دور مدان
***
كس را چو بنفشه سرفر و نارم من
شیرم ننهم هیچ كسی را گردن
چون نار غم ار خون كندم دل بسخن
نگشایم پیش خلق چون پسته دهن
***
از چنگ قضا همی چو نتوان جستن
با چرخ چه معنی است جدل پیوستن
چه سود كند جز كه همه دل بستن
تا روز چه زاید این شب آبستن
***
گردنده چو روز نوبهاری با من
از خشم دل آكنده چو ناری بر من
چون كلك سر خویش دو داری با من
ای نرم چو گل تیز چو خاری با من
***
ای چون گل نوشكفته بر طرف چمن
گلبوی شود ز نام خوب تو دهن
گر گل با خار باشد ای سیمین تن
چون گل بر تست و خار در دیده ی من
***
چرخم چو بخواست كشت بی هیچ گمان
جاه تو بزندگانیم كرد ضمان
گویم همه شب ز شام تا صبحدمان
ایدولت طاهر علی باقی مان
***
امروز منم تفته دل و رفته روان
تلخم شده زندگانی اندر زندان
وآنچ انده كرد مرمرا بر دل و جان
بر شیران كرد ضرب سلطان جهان
***
بگشای چو گل بوعده ی راست دهن
ورنه ز تو چون لاله كنم پیراهن
دعوی دلست با توام بند مزن
وآنك در حكم عشق و اینك تو و من
***
مشك از سر زلفین تو بویم پس ازین
كرد در تو بدیده پویم پس ازین
پیوسته رضای تو بجویم پس ازین
جز با تو حدیث كس نگویم پس ازین
***
زاری و دعا كن بسحرگاه ای تن
توفیق و سداد و راستی خواه ای تن
گر كژ بروی بخدمت شاه ای تن
برخورداری مبادت از چاه ای تن
***
دیدی که غلام داشتم چندان من
پرورده ز خون دل چو فرزندان من
در جمله از آن همه هنرمندان من
تنها ماندم چو غول در زندان من
***
روزم تیره ست از آن رخ مهوش تو
عیشم تلخست از آن لبان خوش تو
هستم صنما تا بشدم از كش تو
دلخسته تر از گوهر گوهر كش تو
***
دل بست شود چو سرفرازد با تو
تن بگدازد كه در گدازد با تو
بی ساز شود هر كه بسازد با تو
نا باخته باید آنكه بازد با تو
***
آنی كه پری دست نیازد با تو
در خوبی همعنان كه بازد با تو
خون گردد خون چو دل بسازد با تو
جز جانبازی عشق نبازد با تو
***
هر جان كه بود برتر از آن باشی با تو
بخریده امت بجان گران باشی تو
هر جای مرا بجای جان باشی تو
ای دوست بجان نه رایگان باشی تو
***
نورست ایماه حسن سرمایه تو
پیرایه تو پست كند پایه تو
ابرست غبار بر تو پیرایه تو
پیرایه چه بندد بتو بر دایه تو
***
ای نای، ترا نقل و می روشن كو
با تو طرب طبع و نشاط تن كو
گر تو نائی لحن خوشت با من كو
چون نای ترا دریچه و روزن كو
***
ایشاه بترس از آنكه پرسند از تو
جائی كه تو دانی كه نترسند از تو
خرسند نه ای بپادشاهی ز خدای
پس چون باشم ببند خرسند از تو
***
سلطان ملك اقبال عنان داد بتو
درهای نشاط شاه بگشاد بتو
گشته ست زمانه نیك دلشاد بتو
تا حشر زمانه همچنین باد بتو
***
صالح پس ازین طرب نباید بیتو
شاید كه زدل طرب نزاید بیتو
جان در تن من بیش نپاید بیتو
خود جان پس ازین كار نیاید بیتو
***
ای شمع شدم بعشق پروانه ی تو
خوانند مرا بشهر دیوانه ی تو
امروز منم ز خویش و بیگانه ی تو
تن تافته چون رشته یكدانه ی تو
***
ای نای ندیده ام دلی شاد از تو
نائی تو ولیكن نرهد باد از تو
جز ناله مرا چو نای نگشاد از تو
ای نای مرا چو نای فریاد از تو
***
مادر كه مرا بزاد زاد از پی تو
هم ایزد جان كه داد داد از پی تو
گر نیستم ای نگار شاد از پی تو
چون شمع دلم تافته باد از پی تو
***
هرگز نرسد بلطف در مهر چو تو
بت را نبود حلاوت چهر چو تو
در حسن نزائید مه و مهر چو تو
ای مهر ندیده اند بد مهر چو تو
***
خوردم همه زهر عشق تو شكر كو
دیدم بتر هوای تو بهتر كو
گر شاخ هوای تو نرفتم بر كو
در تاریكی سكندرم گوهر كو
***
روی و بر من تا بشدم از بر تو
زردست و كبودست بجان و سر تو
زیرا كه در آرزوی روی و بر تو
این پیرهن تو گشت و آن معجر تو
***
از كوفتن پای تو و گشتن تو
لعبی است هر اندام ترا بر تن تو
ماهی تو و از جیب تو تا دامن تو
چون چرخ همی گردد پیرامن تو
***
با من بمیان رسول باید با تو
خورشید نخواهم كه برآید با تو
آئی بر من سایه نیاید با تو
شاید همه خلق و من نشاید با تو
***
ای ملك بدولت تو دارا گشته
وز عدل تو دهر پیر برنا گشته
شمشیر تو قهرمان اعدا گشته
در جمله ترا ملك مهیا گشته
***
آنی كه ز فالها همه فال تو به
هر سال تو در عمر زهر سال تو به
زانمال كه داشتم مرا مال تو به
از مال مرا قبول و اقبال تو به
***
از هر جنسم چو شاه بگشادی راه
از بخت مرا فزون شدی رتبت و جاه
هر بار چو زر آمدم از دولت شاه
اینبار چو گوهر آیم ان شاءالله
***
چندان داری ز حسن و خوبی مایه
كز حور بهشت برتری صد پایه
پیرایه چرا بنددت ایمه دایه
نورست مه دو هفته را پیرایه
***
هرچند كه بر كوهم در شب ز اندوه
گریان باشم تا بگه بانگ خروه
همقامت تو چو سرو بینم بر كوه
هرگز نشوم ز دیدن كوه ستوه
***
آمد بر من بچشمكان خواب زده
سر تا بقدم بعنبر ناب زده
همچون دل من دو زلف را تاب زده
رخ چون گل نوشكفته بر آب زده
***
چون دولت تو جهان جوانست ایشاه
پس دولت تو مگر جهانست ایشاه
بزم تو بحسن بوستانست ایشاه
گوئی ز شكوفه آسمانست ایشاه
***
این خوشرویان كه ایستادند همه
از مادر حسن دوش زادند همه
سوی تو شها چشم نهادند همه
در بندگی تو دست دادند همه
***
امروز منم چو ماری اندر سله ای
زآوازه من در اینجهان ولوله ای
بر من هر موی اگر شود سلسله ای
از چرخ فلك نكرد خواهم گله ای
***
دانم كه وفا ز دل برانداخته ای
با آنكه مرا عدوست در ساخته ای
دلرا ز وفا چرا بپرداخته ای
ما نا كه مرا تمام نشناخته ای
***
ای ابر ز بحر تا هوائی شده ای
گوئی كه كف حاتم طائی شده ای
نه نه كه كف دست علائی شده ای
زان مایه رحمت خدائی شده ای
***
بر شعر مرا دلیست ایبار خدای
در مدح و ثنای خسرو مدح آرای
می بتركدم دل اندرین تنگی جای
از بهر خدای را دوائی فرمای
***
ای غم سختی تو ای دل از غم نرمی
ای دم سردی تو ایدل از دم گرمی
ایعشق خمش باش كه بس بیشرمی
ای هجر برو كه سخت بی آزرمی
***
روزی كه چو باد پیش من برگذری
درد سر و رنج دل و خون جگری
وانشب كه چو مه بروی من در نگری
نور جگر و قوت دل و تاج سری
***
مفروق دو دیده ای و مقرون دلی
دل هرچه بیندیشد مضمون دلی
تا ظن نبری كه هیچ بیرون دلی
در خون دلم مشو كه در خون دلی
***
مرهم گفتم تو با دل ریش همی
تا بندیشم من از بد اندیش همی
نعمت شودم زمان زمان بیش همی
یادم ناید ز نعمت خویش همی
***
دولت ز علاء دولت عالی رای
بر عالم سایه كرد چون پر همای
ای داده خدایت شرف از بهر خدای
یكبار مرا جمال رویت بنمای
***
از شیرینی چون بسخن بنشینی
از دو لب خود شكر بدامن چینی
در بوسه لب تو گویدم می بینی
هرگز شكر سرخ بدین شیرینی
***
با هر تاری ساخته چون پود شوی
با جمله همه زیان بی سود شوی
در دیده ی عهد دوست چون دود شوی
زینگونه بكام دشمنان زود شوی
***
ای گل نه ز گل ز دل همی برروئی
دل را ز همه غمان فرو میشوئی
ای گل تو عقیق رنگ و مشكین موئی
بر آب روان زیاده استی گوئی
***
آخر نگذاردم فلك چون زاری
آخر بجهد فضل مرا بازاری
آخر بریاندم جهان گلزاری
عذری خواهد ز من بهر آزاری
***
ای دولت هند را جمالی دادی
ای شادی زین قبل بغایت شادی
ای چرخ تو در دهان عالم دادی
كایدولت شیر زاد باقی بادی
***
شوخی صنمی خوشی كشی خندانی
طوطی سخنی و عندلیب الحانی
چون برده دلم بلا به و دستانی
لابد پس دل روم چو سرگردانی
***
عشق آتشی فروخت كه از بسیاری
دردوزخم افكند همی پنداری
دل سوخته بودی بهزاران زاری
گر آب دو چشم من نكردی یاری
***
ای بخت مرا سوخته خرمن کردی
بی جرم دو پای من در آهن کردی
در جمله مرا بکام دشمن کردی
با سگ نکنند آنچه تو با من کردی
***
در پیش، گل وصال ما را بوئی
وز پس همه ساله عیب ما را جوئی
هرچند رخ وفای ما را شوئی
كس نشنودا آنچه تو ما را گوئی
***
گرچه كندت مساعدت روز بهی
آخر ز قضا بهیچ حیلت نرهی
تا هست بده چه فایده زانكه نهی
دشمن ببرد خاك خورد گر ندهی
***
فر ابدی و نعمت جاویدی
نخل عیشی و گلبن امیدی
خوبی و خوشی مشتری و ناهیدی
فرزند مهی نبیره ی خورشیدی
***
ای حورا زاده لعبت نو شادی
از باغ بهشت كی برون افتادی
بندیش كه پیرایه بتن بنهادی
ای حسن تو پیرایه مادرزادی
***
بنمودی مقنعی مهی ناگاهی
تا هر كه پدید گشت چون گمراهی
او داشت فرو برده بچاهی ماهی
داری تو فرو برده بماهی چاهی
***
ای نای هوا بریدم از نای دمی
او را دم گرم بود تو سرد دمی
زو بوده مرا خرمی از تو دژمی
او نای نشاط بود و تو نای غمی
***
عشوه دهی ام همی سرابی گوئی
بر من گذری همی شهابی گوئی
گریان شوم از تو آفتابی گوئی
نتوانم بیتو زیست آبی گوئی
***
ای زاوه اگر بهشت پیداست توئی
چیزی كه در او ملك مهیا است توئی
آبی كه در او سپهر والاست توئی
جوئی كه در او هزار دریاست توئی
***
ای شاه عدوبندی و هم قلعه گشای
ایخسرو جمجاه سكندر سیمای
ای رأی تو چون مهر فلك ملك آرای
زین بند رهیت را رهائی فرمای
***
چون بلبل داری ام برای رازی
چون گل كه نبوئی تام برون اندازی
شمعم كه چو برفروزی ام بگدازی
چنگم كه ز بهر زدنم بنوازی
***
امید بزندگانی ام نیست بسی
منصور سعید را بگوئید كسی
هستت بخلاص عمر من دست رسی
كز جان رمقی مانده ست از تن نفسی
***
مسعود چو در بند گرفتار شدی
از فعل زمانه بر سر كار شدی
از مستی عز و ناز هشیار شدی
در جمله ز خواب دیر بیدار شدی
***
نالنده تر از نایم در قلعه ی نای
همسایه ماه گشتم از تندی جای
نه طبع مرا بجای و نه دست و نه پای
ایشاه جهان رحم كن از بهر خدای
***
ای شاه جهان ز ملك باقی شادی
زیرا كه برای ملك باقی زادی
سلطانی را جمال باقی دادی
سلطان سلاطینی باقی بادی
***
بر شاهان جمله پادشاهی داری
وز نعمت و كام هرچه خواهی داری
ای شاه تو تأیید الهی داری
والله كه بحق تو پادشاهی داری
***
آمد بر من خیال زیبا یاری
گفتم بسلامتت بدیدم باری
تو نیز بدین سمج بدیدی آری
شیرین شده حلقه بر دو پایش ماری
***
ای چرخ همه كار بپرگار زدی
گومهر درش مگر بمسمار زدی
ای شب تو ردای خویش برقار زدی
ای تیغ زدوده صبح زنگار زدی
***
از غنچه ی ناشكفته مستورتری
وز نرگس نیم خفته مخمورتری
در خوبی از آفتاب مشهورتری
ای مه ز مه دو هفته پر نورتری
***
از بلبل بر سرو طربناك تری
وز نرگس دسته بسته چالاك تری
ز آتش صنما اگرچه بیباك تری
والله كه ز آب آسمان پاك تری
***
ای قلعه ی نای مادر ملك توئی
دانند كه كان گوهر ملك توئی
امروز بنام حنجر ملك توئی
آیا دیدی كه بر در ملك توئی
***
ای تن تو بطبع بار بیماركشی
خوشدل خوشدل رنج و غم یار كشی
از چرخ همی بلای بسیار كشی
خوش بر تو نهد بار كه خوش بار كشی
***
چون موی شدم ز رنج هر بیدادی
در عشق ندید كس چو من نا شادی
برخیزد اگر وزد بمن بر بادی
چون چنگ مرا زهر رگی فریادی
***
ای تن چه تنی كه تا شدی فرهنگی
با چرخ و زمانه در نبرد و جنگی
در تو نكند اثر همی دلتنگی
بگداز و بریز اگر نه روی و سنگی
***
چون دید كه بر عزم سفر دارم رای
آمد بوداعم آن بت روح افزای
سوگند همی داد كه از بهر خدای
ای عهد شكسته در سفر بیش مپای
***
اضافات
***
قصیده
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه ی دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حكم و قضا قدرت و امكان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است كه عزم حشمش دود بر آورد
از دوده ی مظلومان از مجمع اضلال
بحری است كه موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه ی بودارو وز لشكر چیپال
چندان علم شیر برافراشت كه بفزود
زایشان بفلك برچو اسد بیعدد اشكال
چندان گله پیل درآورد كه برخاست
زیشان بزمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلك رمح تو چون معجز موسی
شاخی است كه با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان كردن چنگال
روزی كه همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی كه همی خندد آجال بر آمال
بر خاك زمین وصل كند باد هوا ابر
وز باد هوا باز كند خاك زمین بال
گه عقل پریشان كند از جرعه ی شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو ازالم خشت تو برخشت زند سر
كوه از فزع گرز تو در برز كشد یال
آنی كه ز كردار تو آرد گهر استاد
آنی كه ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا بتو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو كیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چون نال شود كوه
وندر نظر رحم تو چون كوه شود نال
تا از پس و پیشینه كم و بیش و بد و نیك
نادر تك و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بیناد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
***
قطعه
ز اقبال تو شاها گفت خواهم
یكی مشروح دستی با دلالت
من آن عدلم درین معنی بگفتار
كه در گیتی بخوانندم عدالت
مرا یاقوت خاتم سرخ روی است
از آن شادی نام با جلالت
اگر یاقوت ها هم سرخ رویند
ولیكن سر فرویند از خجالت
مرا فكرت چنین گفت و درین باب
بدانش میكند فكرت حوالت
چنین دانم كه دانش نه ز خود گفت
كه از روح الامین بود این مقالت
هر آنكو این سخن باور ندارد
ندارد جز ره جهل و ضلالت
درستست این سخن نی مستحیل است
كه ملكت را نباشد استحالت
***
رباعی
این چرخ بسی بدل كند نوها را
بدخوست از آن بدل كند خوها را
هم زشت كند بطبع نیكوها را
هم ضعف دهد بقهر نیروها را
***