گنجينة الاسرار
عّمان ساماني –نورالله عمان سامانی چهارمحالی 1322-1264 قمری ملقب به تاج الشعراء
*********
به انضمام غزليّات وحدت کرمانشاهي
(گزيده ي آثار دو همزاد معنوي)
به اهتمام
محّمد علي مجاهدي(پروانه)
در بيان اينکه صاحبجمال را خودنمايي،موافق حکمت شرط ست و اشاره به تجلي اول بر وجه اَتَمّ واکمل و پوشيدن اعيان ثابته کسوت تعيّن را و طلوع عشق از مطلع لاهوتي
و تجلّي به عالم ملکوتي و ناسوتي نعم ما قال:
در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش بهمه عالم زد
(حافظ)
بر مصداق حديث کُنتُ کَنزاً مَخفِياً فَأحبَبَتُ اَن اُعرَف بر مذاق اهل توحيد گويد:
کيست اين پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همي گويد سخن؟
اين که گويد از لب من راز کيست؟
بنگريد اين صاحب آواز کيست؟
در من اينسان خود نمايي مي کند
ادّعاي آشنايي مي کند
کيست اين گويا و شنوا در تنم؟
باورم يا رب نيايد کاين منم!
متصلتر،با همه دوري ،به من
از نگه با چشم و ،از لب با سخن!
خوش پريشان با منش گفتارهاست
در پريشان گوئيش اسرارهاست
گويد او چون شاهدي صاحبجمال
حسن خود بيند بسر حدّ کمال
از براي خود نمايي،صبح و شام
سر بر آرد گه ز روزن ،گه زبام
با خدنگ غمزه صيد دل کند
ديده هر جا طايري،بسمل کند
گردني هر جا درآرد در کمند
تا نگويد کس اسيرانش کمند!
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربايي درالست
جلوه اش گرمي بازاري نداشت
يوسف حسنش خريداري نداشت
غمزه اش را قابل تيري نبود
لايق پيکانش نخجيري نبود
عشوه اش هر جا کمند انداز گشت
گردني لايق نيامد،بازگشت
ما سوا آيينه ي آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خويش در آيينه ديد
روي زيبا ديد و عشق آمد پديد
مدتي آن عشق بي نام و نشان
بُد معلَّق در فضاي بيکران
دلنشين خويش،مأوايي نداشت
تا در او منزل کند،جايي نداشت
بهر منزل بيقراري ساز کرد
طالبان خويش را آواز کرد
چونکه يکسر طالبانرا جمع ساخت
جمله را پروانه ،خود را شمع ساخت
جلوه يي کرد از يمين و از يسار
دوزخّي و جنتي کرد آشکار
جنتي ، خاطر نواز و دلفروز
دوزخي ، دشمن گداز و غير سوز
در بيان تجلي دوم و اظهار شأن و مراتب بر ما سوا و عرض امانت عشق و شدت طلب به اندازه ي استعداد در هر يک ، و خيمه زدن تماميت آن در ملک وجود انساني به مصداق آيه ي اِنّا عَرَضنَا الاَمانَةَ عَلَي السَّمواتِ و الاَرضِ و الجِبالِ فاَبَينَ اَن يَحمِلنَها وَ اَشفَقنَ مِنها وَ حَمَلَها الاِنسانُ اِنّهُ کانَ ظَلوماً جَهولاً
جلوه يي کرد رخش، ديد مَلَک عشق نداشت
عين آتش شد ازين غيرت و بر آدم زد
(حافظ)
چه مَلَک را که عقلِ خالص است و از شهوت محروم،اين مرتبه حاصل نيست.
فرشته عشق نداند که چيست قصه مخوان
بيار جام شرابي به خاک آدم ريز
(حافظ)
و حيوان که شهوتِ صرف و از عقل بي نصيب، اين منزله مرتبه را واصل نه:حَيَوان را خبر از عالم انساني نيست وجود انساني هر دو جنبه را داراست:
پرده يي کاندر برابر داشتند
وقت آمد ، پرده را برداشتند
ساقيي با ساغري چون آفتاب
آمد و ، عشق اندر آن ساغر،شراب
پس ندا داد او نه پنهان، بر ملا
کالصّلا اي باده خواران !الصّلا!
همچو اين مي، خوشگوار و صاف نيست
ترک اين مي گفتن از انصاف نيست
حبَّذا اين مي که هرکس مست اوست
خلقت اشيا، مقام پست اوست
هرکه اين مي خورد جهل از کف بهشت
گام اول پاي کوبد در بهشت
جمله ي ذرات از جا خاستند
ساغر مي را ز ساقي خواستند
بار ديگر آمد از ساقي صدا
طالب آن جام بر زد، ندا:
اي که از جان طالب اين باده يي
بهر آشاميدنش آماده يي
گرچه اين مي را دو صد مستي بود
نيست را سرمايه ي هستي بود
از خمار آن حذر کن کاين خمار
از سَرِ مستان برون آرد دمار
درد و رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آماده ي اين باده شو
اين نه جام عشرت، اين جام ولاست
دُرد او دَردَست و صاف او بلاست
بر هواي او نَفَس هر کس کشيد
يکقدم نارفته پا را پس کشيد
سرکشيد اول به دعوي آسمان
کاين سعادت را بخود بردي گمان
ذره يي شد زآن سعادت کامياب
زآن بتابيد از ضميرش آفتاب
جرعه يي هم ريخت زان ساغر بخاک
زآن سبب شد مدفن تن هاي پاک
ترشد آن يک را لب، اين يک را گلو
وز گلوي کس نرفت آن مي فرو!
فرقه ي ديگر به بوقانع شدند
فرقه يي از خوردنش مانع شدند
بود آن مي از تغيّر در خروش
در دل ساغر چو مي درخم بجوش
چون موافق با لب همدم نشد
آنهمه خوردند و اصلا کم نشد!
در بيان اينکه آدمي بواسطه ي شرافت و گوهر فطرت و خاتمه در تعداد بحسب جسم،امانت عشق را قابل آمد و جمال کبريايي را آيينه ي مقابل و لَقَد کرَّمنا بَنِي آدمَ…
وَفَضَّلنا هُم عّلي کَثير مِمَّن خَلقنا تَفضِيلاً
نه فلک راست مسلّم نه ملک را حاصل
آنچه در سرّ سويداي بني آدم ازوست
در اينجا مقصود انسان کامل و حضرت وليّ است و منظور از اشاره ساقي از ليست:
باز ساقي برکشيد از دل خروش
گفت اي صافي دلان درد نوش
مرد خواهم همتي عالي کند
ساغر ما را زمي خالي کند
انبيا و اوليا را با نياز
شد بساغر، گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم بجوش
ليک آن سر خيل مخموران خموش
سر ببالا يکسر از برنا و پير
ليک آن منظور ساقي سر بزير
هريک از جان همتي بگماشتند
جرعه يي از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان در دست ساقي مال مال
جام بر کف؛ منتظر ساقي هنوز
الله الله غيرت آمد غير سوز
در بيان اينکه هر رازي را پرده داري انباز است و هر سرّي را غيرتي غير پرداز،از آنجاست که گويد :
مدعي خواست که آيد بتماشا گه راز
دست غيب آمد و بر سينه ي نامحرم زد
(حافظ)
و در استشفاء عارف با کتساب معارف بلسان اهل ذوق گويد:
ساقيا لبريز کن ساغر ز مي
انتظار باده خواران تا بکي؟
تازه مست جور کش را دور کن
مي بساغر تا بخطّ جور کن
مي به شطّ بصره و بغداد ده
ني بخط بصره و بغداد ده
شطّ مي را جز شناور بط نيم
از حريفان فرودين خط نيم
در بيان اينکه چون مطلوب را رغبت شامل و طالب را استعداد کامل آمد، توسن مقصود رام است و باده ي مرا در جام.
از آنجاست که محرم خلوتخانه ي راز و محقّق شيراز.
خواجه حافظ قّدس سرّه مي فرمايد:
سايه ي معشوق اگر افتاد بر عاشق .چه شد؟
ما باو محتاج بوديم، او بما مشتاق بود
و در اينجا مقصود حسيني استعدادست که در طريق جانبازي طاق و در قانون خانه پردازي زبده و اکمل عشاق ست:
باز ساقي گفت تا چند انتظار؟
اي حريف لاابالي سر برآر!
اي قدح پيما درآ،هويي بزن
گوي چوگانت سرم، گويي بزن
چون بموقع ساقيش درخواست کرد
پير ميخواران زجا، قد راست کرد
زينت افزاي بساط نشأتين
سرور و سر خيل مخموران، حسين
گفت آنکس را که مي جويي، منم
باده خواري را که مي گويي، منم
شرطهايش را يکايک گوش کرد
ساغر مي را تمامي نوش کرد
باز گفت از اين شراب خوشگوار
ديگرت گر هست، يک ساغر بيار!
در بيان اينکه چون طالب، تعيّنات را در قمار طلب بباخت و هستي خود را در هستي مطلوب، نيست ساخت و در فناي او باقي شد، لاجرم هم ميخواره و هم ساقي شد و اگر هم باده و جامش خوانند رواست:
ديگر از ساقي نشان باقي نبود
زآنکه آن ميخواره جز ساقي نبود
خود بمعني باده بود و جام بود
گر بصورت رند درد آشام بود!
شد تهي بزم از مني و از تويي
اتحاد آمد ، بيکسو شد دويي
در بيان تبدّل از عالم بسط به عالم قبض و تنزل از ملک معني بجهان صورت گويد:
وه!که اين مطلب ندارد انتها
قصه را سر رشته شد از کف رها
واي واي اين دل گرانجاني گرفت
اين فرشته ، خوي حيواني گرفت!
آنکه پنهان بد مرا در تن، چه شد؟
آن سخن گوي از زبان من، چه شد؟
چون شد آن کز گوش ميکرد استماع
وز لب من کف، ز پاي من، سماع
من کيم؟ گردي ز خاک انگيخته
قالبي از آب و از گل ريخته
کوزه يي بنهاده در راه صبا
اي عجب آبي هدر، خاکي هبا!
من کيم؟ موجي ز دريا خاسته
قالبي افزوده، روحي کاسته
عاجزي محوي، عجولي، جاهلي
مضطري، ماتي، فضولي، کاهلي
نک حقيقت آمد و طي شد مجاز
شو خَمُش ! گوينده گفتن کرد ساز:
اي بحيرت مانده اندر شام داج
آفتاب آمد برون، اِطفِي السراج
در انتقال بعالم بسيط و اتصال بدرياي محيط و جد و بيان اينکه چون صاحبجمال، جمال خود نمايد و ناظران را دل از کف ربايد، بر مقتضاي حکمت، به آزارشان کوشد و عاشق را شرط است که از آن آزاد نرمد و نخروشد تا بر منتهاي خواهش کامران شود، بر مصداق حديث من عشقني الخ:
باز گويد رسم عاشق اين بود
بلکه اين معشوق را آيين بود:
چون دل عشاق را در قيد کرد
خود نمايي کرد و دلها صيد کرد
امتحانشان را ز روي سر خوشي
پيش گيرد شيوه ي عاشق کشي
در بيابان جنونشان سر دهد
ره بکوي عقلشان کمتر دهد
دوست ميدارد دل پر دردشان
اشکهاي سرخ و روي زردشان
چهره و موي غبار آلودشان
مغز پرآتش، دل پر دودشان
دل پريشانشان کند چون زلف خويش
زآنکه عاشق را دلي بايد پريش
خم کند شان قامت مانند تير
روي چون گلشان کند همچون زرير
يعني اين قامت، کماني خوشترست
رنگ عاشق، زعفراني خوشترست
جمعيتشان در پريشاني خوش ست
قوت، جوع و جامه، عرياني خوش ست!
خود کند ويران، دهد خود تمشيت
خود کُشَد شان باز خود گردد ديت
تا گريزد هرکه او نالايق است
درد را منکر، طرب را شايق ست
تا گريزد هر که او ناقابل ست
عشق را مکره هوس را مايل ست
وآنکه را ثابت قدم بيند براه
از شفقّت مي کند بر وي نگاه
اندک اندک مي کشاند سوي خويش
ميدهد راهش بسوي کوي خويش
بدهدَش ره در شبستان وصال
بخشد او را هر صفات و هر خصال
متحد گردند با هم اين او آن
هر دو را مويي نگنجد در ميان
مي نيارد کس بوحدتشان، شکي
عاشق و معشوق ميگردد يکي!
در بيان اينکه چون معشوق ازلي، جمال لم يزلي مر عشاق را نمود و باده ي عشق، طالبان مشتاق را پيمود از در امتحان درآمد، شيوه هاي معشوقي بکار آورد، منکرين جام سعادت را سرخوش از جام شقاوت کرده، بديشان گماشت و چيزي از لوازم عاشق کشي فرو نگذاشت تا شرايط معشوقي با تکاليف عاشق، موافق آيد.
لاجرم آن شاهد صبح ازل
پادشاه دلبران، عَزَّوَجَل
چون جمال بي مثال خود نُمود
ناظران را عقل و دل از کف ربود
پس شراب عشقشان در جام ريخت
هر يکي را در خور، اندر کام ريخت
باده شان اندر رگ و پي جا گرفت
عشقشان در جان و دل، مأوا گرفت
جلوه ي معشوق، شور انگيز شد
خنجز عاشق کُشي، خونريز شد
پس براه امتحان شد رهسپار
خواست تا پيدا کند آلات کار
بانگ بر زد فرقه ي ناکام را
بي نصيبان نخستين جام را
کاي ز جام اولينتان اجتناب
جام ديگر هست ما را پر شراب
ظلم مي ريزد ازين لبريز جام
ساقيش جام شقاوت کرده نام
مستي آن، عشرت و عيش و سرور
نشأه ي آن نخوت و ناز و غرور!
هر دو، ليکن مخالف در خواص
هر يکي را نشأه يي ممتاز و خاص
اين يکي مشحون ز تسليم و رضا
آن يکي مملو زآسيب و قضا
کيست، کوزين جام گردد جرعه نوش
پند ساقي را کشد چون دُر بگوش؟
پرده پيش چشم حق بينان شود!
آلت قتّاله ي اينان شود!
ظلمتي گردد، بپوشد نور را
فوق روز آرد شب ديجور را
بر کشد بر قتلشان، شمشير تيز
جسمشان را سازد از کين، ريز ريز
تلخ سازد آب شيرينشان بکام
روز روشنشان کند تاريک شام
گردد از تأثير اين فرّخ شراب
از جلال و جاه و منصب، کامياب!
ليکن آخر، نارسوزان جاي اوست
دوزخ آتشفشان، مأواي اوست
در بيان اينکه از هرکس مقتضيات طينت بظهور آيد و بازگشت هر شي ء باصل خودست و اين سعادت و آن شقاوت را ظاهر الّصلاح بودن باخراج از قانون فلاح شرط نيست، بلکه جنسيّت و سنخيت مرادست و همانست که سعيد را باوج عليين کشاند:
اَللهُ وَلِيَّ الَّذِينَ آمَنوا يُخرِجُهُم مِنَ الظُلُمات اِلي النُّور و شقي را در حضيض سجّين نشاند :وَالَّذِينَ کَفَرُوا آولِيائُهُمُ الطّاغُوتُ يُخِرجُونّهُم مِنّ النُّورِ اِلي الظُّلُماتِ اُولئِک اَصحابُ النّارِ هُم فِيها خالِدُون.
لهذا با اينهمه احتجاج از روي لجاج روي از حق بر تافتند!:
چون خشم خداي بين نداري، باري
خورشيد پرست شونه گوساله پرست!
و بهواي جام شقاوت که کفر مطلق ست آمدند و دم از مخالفت وليَّ کامل که پنجه در پنجه حق کردنست،زدند:
پس بر آمد بر کف، دست غيب
سر بر آوردند مشتاقان ز جيب
چون مگس کردند غوغا بر سرش
مي ربودند از کف يکديگرش
اول آن مي، قسمت ابليس شد
که وجودش مصدر تلبيس شد
جرعه يي هم زآن قدح قابيل خورد
زآن سبب خون دلِ هابيل خورد
گشت قسمت جرعه يي شداّد را
جرعه يي، نمرود بد بنياد را
جرعه يي جالوت بد انديش را
جرعه يي فرعون کافر کيش را
همچنان بر هر گُروه از هر قبيل
آن شراب عقل کُش بودي سبيل
باز آن مي در قدح سيّال بود
هرچه مي خوردند، مالامال بود!
باز ساقي لب به استهزا گشود
گفت:رسم باده خواري اين نبود!
آن مُعَربد خوي درد آشام کو؟
باده ي ما را، حريف جام کو؟
چون که استهزاي ساقي شد تمام
مظهري برخاست از جا، شمر نام
گفت:هان در احتياط باده باش!
جام را آمد حريف، آماده باش!
اين شقاوت را ز سرداران؛ منم
دوزخت را از خريداران، منم
با حسينت، هم ترازويي کنم!
در هلا کش، سخت بازويي کنم!
خانه اش را سيل بنيان کن، منم!
دانه اش را، آتش خرمن منم!
خشک کرد آن چشمه ي سيال را!
در کشيد آن جام مالامال را
پاک بينان چون که چشم انداختند
دست و صاحبدست را بشناختند!
دست، ساقيّ نخستين جام بود
کز نخستين جام، درد آشام بود
ذکر سرمستان سرم را کرد مست
عشق پاي افشرد و مطلب شد زدست
در استشفاي عارفانه، در طريق اهل وجد گويد:
ساقيا جام دگر لبريز کن
آتش ما را زآبي، تيز کن
تا خرد، ثابت بود بر جاي خويش
مدعا را پرده مي گيرد به پيش
سرخوشم کن زآن بجان پرورده ها
تا تَوهُّم را بسوزم، پرده ها
مست گردم، رشته يي آرم بدست
قصّه ي مستان که گويد غير مست؟
در بيان اينکه ميکشان ساغر سعادت و سر خوشان باده ي شقاوت بر مقتضاي وقت؛ هر يک در محل خود اظهار مستي و ابراز حق پرستي و خود پرستي نمودند و با آن محک خلوص وقلبيت خود را آزمودند نعم ما قال:
مرا حرام که خواند؟که وقت خوردن من
حلال زاده برون آيد از نتاج حرام!
و در اينجا مرتبتاً اشارتي و مختصر استعارتي مي رود:
اول آدم ساز مستي؛ ساز کرد
بيخودي در بزم خلد آغاز کرد
برق عصيان صفوتش را خانه سوخت
شمع سوزان شد، پر پروانه سوخت
نوح تا گرديد با مستي قرين
شد به غرقاب بلا، کشتي نشين
مست شد ايّوب، ز آن جام بلا
گشت از آن بر رنج کرمان مبتلا
بيم آن بدکز بليات و عِلل
ره کند در خانه ي صبرش، خلل
در خليل آن نشأه تا شد، شعله زن
کرد اندر آتش سوزان، وطن
زد چو يونس از سر مستي قدم
ماهي اندردم کشيد او را به دم
تا فلک ميرفت او را از زمين
ذکر:اِنّي کُنت مِنُ اَلظّالمين
يوسف از مستي چو دل آگه شدش
جا ز دامان پدر در چُه شدش
تا سر يعقوب از آن پر شور شد
از غم يوسف دو چشمش کور شد
مست از آن جام بلا شد تا کليم
سالها در تيه محنت شد مقيم
عيسي از مستي قدم بردار شد
لاجرم سر منزلش بر دار شد
احمد از آن باده تا شد سرگران
کرد بروي، رو بلا، از هر کران
شور آن صهبا در آن قدسي دهن
گشت سنگي عاقبت دندان شکن!
مرتضي زان باده تا گرديد مست
لاجرم درآستين بنمود، دست
پَشّگِان را دستخوش زنده پيل
شير غرّان گشت موران را، ذليل
مجتبي زآن باده تا سرمست گشت
شد دلش خون و فرود آمد به طشت
در معارضه ي با دل و استغراق در مراتب آن وليّ کامل، الزّبدَةُ السُّعَداء و سَيّدِ الشُهُداء و تجاهل عارفانه:
باز بينم رازي اندر پرده يي
هست دل را گوئيا؛ گم کرده يي
هر زمان از يک گريبان سرزند
گه برين در، گاه بر آن در زند
کيست اين مطلوب، کش دل درطلب
نامش از غيرت نمي آيد بلب
در بساط اين و آن؛ جوياي اوست
با حديث غيرش اندر جستجوست
وه که در درياي خون افتاده ام
با تو چون گويم که چون افتاده ام؟
بيخود آنجا دست و پايي ميزنم
هر کرا بينم، صدايي ميزنم
وه که عشق از دانشم بيگانه کرد
مستي اين دل، مرا ديوانه کرد
يا رب آفات دل از من دور دار
من نمي گويم مرا معذور دار !
مدتي شد با زبان وجد و حال
با دلستم در جواب و در سؤال
گويم: اي دل! هرزه گردي تابکي؟
از تو ما را روي زردي تا بکي؟
عزم بالا با همه پستي چرا؟
کاسه ليسا! اينهمه مستي چرا؟
تا بچند از عقل و دين بيگانگي ؟
ديده وا کن وانه اين ديوانگي
مشتم اندر پيش مردم وا مکن
پرده داري کن، مرا رسوا مکن
غافلي کز اين فاسد انگيختن
مرمرا واجب کني خون ريختن
دل مرا گويد که دست از من بشوي
دل ندارم؛ رو دل ديگر بجوي!
مانع مطلب براي چيستي؟
پردگي رازا! تو ديگر کيستي؟
بحر را موجي بود از پيش و پس
آن کشا کش راز خود دانسته خس
باد را گردي بود از پس وُ پيش
در هوا مرغ آن دهد، نسبت به خويش!
تا نپنداري زدين آگه نيم
با خبر از هر در و هرره نيم
هست از هر مذهبي آگاهيم
الله الله من حسين اللّهيم
بنده ي کس نيستم تا زنده ام
او خداي من، من او را بنده ام
ني شناساي نبيّم ني ولي
من حسيني مي شناسم، بِن علي
در انتقال از عالم وجد و شوق و رجوع به مطلب بر مشرب اهل ذوق گويد:
باز آن گوينده گفتن ساز کرد
وز زبان من حديث آغاز کرد
هِل زماني تا شوم دمساز خويش
بشنوم با گوش خويش آواز خويش!
تا ببينم اينکه گويد راز، کيست؟
از زبان من سخن پرداز کيست؟
اين منم يا رب چنين دستانسرا
يا دگر کس مي کند تلقين مرا؟!
اين منم يا رب بدين گفتار نغز
يا که من چون پوستم گوينده، مغز؟
شوخ شيرين مشرب من، کيستي؟
اي سخنگوي از لب من، کيستي؟
قصه يي مطلوب مي گويي، بگو
نکته يي مرغوب مي گويي، بگو
زود باشد کاين مي پر مشعله
عارفان را جمله سوزد، مشغله
رهروان زين باده مستيها کنند
خود پرستان، حق پرستيها کنند
رجوع به مطلب و بيان حال آن طالب و مطلوب حضرت رَبّ، اَعني شيرازه ي دفتر توحيد و دروازه ي کشور تجريد و تفريد، سراندازان را رئيس و سالار، پاکبازان را انيس و غمخوار، سيّد جن وبشر، سر حلقه ي اوليائي حشر:مولي الموالي،سيد الکونين ابي عبدالله الحسين صلوات الله عليه و اصحابه و ورود آن حضرت به صحراي کربلا و هجوم و ازدحام کرب و بلا:
گويد او چون باده خواران الست
هريک اندر وقت خود گشتند مست
زانبيا و اوليا، از خاص و عام
عهد هريک شد به عهد خود تمام
نوبت ساقّي سرمستان رسيد
آنکه بد پا تا بسر مست، آن رسيد
آنکه بد منظور ساقي، مست شد
وآنکه دل از دست برد، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذوفنون
بوالعجب عشقي ! جنون اندر جنون!
خيره شد تقوي و زيبايي بهم
پنجه زد درد و شکيبايي بهم
سوختن با ساختن آمد قرين
گشت محنت با تحمل، همنشين
زجر و سازش متحد شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر
عيش و غم مدغم شد و ترياق و زهر
مهر و کين توأم شد و اشفاق و قهر
ناز معشوق و نياز عاشقي
جور عَذرا و رضاي وامقي
عشق، ملک قابليت ديد صاف
نزهت از قافش گرفته تا به قاف
از بساط آن، فضايش بيشتر
جاي دارد هرچه آيد، پيشتر
گفت اينک آمدم من اي کيا!
گفت:از جان آرزومندم، بيا!
گفت :بنگر، برزَدَستم آستين
گفت:منهم برزدم دامان، ببين
لاجرم زد خيمه عشق بي قرين
در فضاي ملک آن عشق آفرين
بي قريني با قرين شد، همقران
لامکاني را، مکان شد لامکان
کرد بَر وي باز، درهاي بلا
تا کشانيدش بدشت کربلا
داد مستان شقاوت را خبر
کاينک آمد آن حريف دربدر
نک نماييد آيد آنچ از دستتان
ميرود فرصت، بنازم شستتان
سرکشيد از چار جانب فوج فوج
لشکر غم، همچنان کز بحر، موج
يافت چون سر خيل مخموران خبر
کز خماره باده آيد درد سر
خواند يکسر همرهان خويش را
خواست هم بيگانه و هم خويش را
گفتشان اي مردم دنيا طلب
اهل مصر و کوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالبست
نفستان، جاه و رياست طالبست
اي اسيران قضا ! در اين سفر
غير تسليم و رضا، اَينَ المفر ؟
همره ما را هواي خانه نيست
هرکه جَست از سوختن، پروانه نيست
نيست در اين راه غير از تير و تيغ
گو ميا، هر کس زجان دارد دريغ
جاي پاي بايد بسر بشتافتن
نيست شرط راه، رو بر تافتن
در بيان تعرض آن شمع انجمن حقيقت از پروانگان هوسناک و تجاهل آن گل گلشن معرفت از بلبلان مشوش ادراک، خانه ي حقيقت را از اغيار مجازي خالي ساختن، و بوستان معرفت را از خس و خاشاک ناقابلان پرداختن، و مستمعان بلا را صلا دادن و دَر از صندوق حقيقت گشادن و شَر ذَمّه يي از قابليت اهل ولا و صاحبان مراتب «قالوا بلي»:
<<اَلَّذِينَ بَذَلُوا مُهَجَهُم دُونَ الحُسَين-ع>>
که در سلک <<وعلي الارواح الّتي حلّت بفنائک»
منسلک آمدند:
هرکه بيروني بد از مجلس گريخت
رشته ي الفت ز همراهان گسيخت
دور شد از شّکّرستانش مگس
وز گلستان مرادش، خار و خس
خلوت از اغيار شد پرداخته
وز رقيبان، خانه خالي ساخته
پير ميخواران، بصدر اندر نشست
احتياط خانه کرد و در ببست
محرمان راز خود را خواند؛ پيش
جمله را بنشاند، پيرامون خويش
با لب خود گوششان انباز کرد
در ز صندوق حقيقت، باز کرد
جمله را کرد از شراب عشق، مست
يادشان آورد آن عهد الست
گفت شاباش اين دل آزادتان
باده خوردستيد، بادا يادتان !
يادتان باد اي بدلتان، شور مي
آن اشارت هاي ساقي پي ز پي
اينکه از هر گوشه يي، جَمَّ غفير
مر شما را مي زند ساقي، صفير
کاين خمار آن باده را بُد در قفا
هان و هان آن وعده را بايد وفا
گوشه چشمي مي نمايد گاه گاه
سوي مستان مي کند، خوش خوش نگاه
در بيان عارف شدن به مراتب جانبازان را ه حقيقت از درِ ارادت به شيخ طريقت از راه مراقبه گويد:
باز هستي، طاقتم را طاق کرد
دفتر صبر مرا؛ اوراق کرد
يادم آمد؛ خلوتي خالي ز غير
پيري اندر صدر آن، يادش بخير
خم صفت، صافي دل و روشن ضمير
خضروش، گمگشتگان را، دستگير
مر مرا از حال خويش افزوده حال
خواب بود اين مي ندانم يا خيال؟!
هشت بر زانو، سر تسليم من
خواست تا سّري کند تعليم من
پس لب گوهر فشان آورد پيش
پيشتر بردم و گوش هوش خويش
از دم آن مقبل صاحب نظر
گشتم از شور شهيدان، با خبر
عالمي ديدم ازين عالم، برون
عاشقاني، سرخ رو يکسر ز خون
دست بر دامان واجب، بر زده
خود زامکان خيمه بالاتر زده
گرد آن شمع هدي از هر کنار
پرزنان و پر فشان، پروانه وار
ترسم از اين بيشتر، شرحي دهم
تار تن را، نطق بشکافد ز هم
زآنکه در گوش من آن والا نژاد
گفت، ام رخصت گفتن نداد !
در مراتب وجد عارفانه و شور عاشقانه و اشاره بحال خود در انتساب سلوک به حضرت پير و مرشد صافي ضمير خود کثرالله گويد:
باز وقت آمد که مستي سر کنم
وزهياهو گوش گردون؛ کر کنم
از در مجلس در آيم، سر گران
بر زمين، افتان و بر بالا، پران
گاه رقصان در ميان؛ گه در کنار
جام مي دستي و دستي زلف يار
بخ بخ اي صهباي جان پرورد ما
مرهم زخم و دواي درد ما
بخ بخ اي صهباي جان افروز ما
عشرت شب، انبساط روز ما
از خدا دوران، خدا دورت کند
فارغ از سرهاي بي شورت کند
گوي از ما آن ملامتگوي را
آن تُرُش کرده به مستان، روي را
مي سزد سنگ ارزني ما را به جام
چون نخوردت بوي اين مي برشام
شور مجنون گر همي خواهي هله
زلف ليلي را بجنبان سلسله
اي سراپا عقل خالص، روح پاک
از چه جسمي زاده يي ؟ روحي فداک
اي وجودت در صفا، مرآت حق
بهره مند از هر صفت، جز ذات حق
اي زشبهت، مادر گيتي، عقيم
اي بحق ما را صراط المستقيم
اي شب جُهّال را؛ تابنده ماه
اي به ره گم کردگان؛ هاديّ راه
از تو آمد مقصد عارف پديد
چشم حق بينان، خدا را در تو ديد
مدتي شد هستم اي صدر کِبار
اين بساط کبريايي را غبار
اندک اندک، طاقتم را کاهش ست
از تو اي ساقي، مرا اين خواهش ست:
با زِمان زآن باده در ساغر کني
حالت ما را پريشانتر کني
تا بگويم بي کم و بي کاستي
آري آرِي مستي است و راستي:
شرح آن سر حلقه ي عشاق را
پر کنم، مجموعه ي اوراق را
در بيان توصيه ي آن سر حلقه ي اهل نياز، به کتمان سّر و نهفتن راز:
سّري اندر گوش هريک، باز گفت
باز گفت: اين راز را بايد نهفت !
با مخالف، پرده ديگر گون زنيد
با منافق، نعل را وارون زنيد
خوش ببينيد از يسار و از يمين
زآنکه دزدانند ما را در کمين
بيخبر، زين ره نگردد تا خبر
اي رفيقان، پا نهيد آهسته تر
پاي ما را، ني اثر باشد نه جاي
هرکه نقش پاي دارد، گو مياي !
کس مبادا ره بدين مستي برد
پي بدين مطلب، به تردستي برد
در کف نامحرم افتد، راز ما
بشنود گوش خران، آواز ما
راز عارف؛ بر لب عام اوفتد
طشت اهل معني از بام اوفتد
عارفان را قصه با عامي کشد
کار اهل دل به بد نامي کشد
اين وصيت کرد با اصحاب خويش
تا بکلي پرده بر گيرد ز پيش
گفتشان کاي سر خوشان مي پرست
خورده مي؛ از جام ساقيّ الست:
اينک آن ساغر بکف ساقي منم
جمله اشيا فاني و، باقي منم
در فناي من شما هم، باقئيد
مژده اي مستان که مست ساقئيد
در بيان اشتداد و جد وحال و انقلاب حالت آن سيّد بي همال که مبادا فدايي آيد يا بدائي رخ نمايد:
زآن نمي آرم بر آوردن خروش
ترسم او را آن خروش آيد بگوش
باورش آيد که ما را تاب نيست
تاب کتّان در بر مهتاب نيست
رحمت آرد بر دل افکار ما
بخشد او بر ناله هاي زار ما
اندک اندک دست بر دارد زجور
ناقص آيد بر من، اين فرخنده دور
سر خوشم، کان شهريار مهوشان
کي به مقتل پا نهد دامن کشان
عاشقان خويش بيند سرخ رو
خون روان از چشمشان مانند جو
غرق خون افتاده در بالاي خاک
سوده بر خاک مذلّت، روي پاک
جان بکف بگرفته از بهر نياز
چشمشان بر اشتياق دوست، باز
بر غريبيشان کند خوش خوش نگاه
بر ضعيفيشان بخندد، قاه قاه
لب چو بر بست آن شد دلدادگان
(حُر)زجا جست، آن سر آزادگان
گفت: کاي صورتگر ارض و سما
اي دلت، آئينه ي ايزد نما
اول اين آيينه از من يافت زنگ
من نخست انداختم بر جام، سنگ
بايد اول از پي دفع گله
من بجنبانم سرِ اين سلسله
شورِش اندر مغز مستان آورم
مي بياد مي پرستان آورم
پاسخش را از دو مرجان ريخت، دُر
گفت اَحسَنت اُنتَ فِي الدّارينِ حُر
قصد جانان کرد و جان بر باد داد
رسم آزادي به مردان، ياد داد
در بيان اينکه چون سالک از در ارادت در آمد و دست طلب بر دامن عنايت پير زد، نفس کافر بعنانگيري خيزد و هر لحظه فتنه يي هولناک برانگيزد اگر سالک را دل نلرزيد و ثبات و تحمل ورزيد و از دَرِ مراقبه در آمده از باطن پير استمداد نمود، آن مخالفت به مرافقت و آن منازعت به موافقت تبديل گردد و از آنجاست که عارف رباني و مفلق شيرواني، جناب حکيم خاقاني، قدس سره، در مسأله ي نفس فرمايد:
در اول، نفس چون زنبور کافر داشتم ليکن
در آخر يافتم چون شاه زنبوران، مسلمانش
در اينجا عارف، عنانگيري و دليري حضرت حُر را بدان مسأله که عبارت از نفس کافرست از بدو امر سالک، تأويل مي نمايد، چه بمدد حضرت کامل و پرتو آن عنايت شامل، آن کفر محض بايمان صرف مبدُّل آمد.
دوش گفتم با حريفي با خبر
کاندرين مطلب مرا شو؛ راهبر
دشمني حُرّ و بذل جان چه بود ؟
اول آن کفر آخر، اين ايمان چه بود؟
اول آنسان، کافر مطلق شدن
سدّ راه اولياي حق شدن
آخر از کفر آمدن يکباره باز
جان و سر در راه حق کردن، نياز
گفت اينجا نکته يي هست اي خبير
زد چو سالک دست بر دامان پير
خواست تا رهرو شود اندر طريق
همقدم گردد بر حماني فريق
نفس کافر دل، چون يابد آگهي
مشتعل گردد زروي گمرهي
آرد از حرص و هوس، خيل و سپاه
راهرو را سخت گردد سدّ راه
مانع هرگونه تدبيرش شود
رو نهد هر سو، عنانگيرش شود
تلخ سازد آب شيرينش بکام
گام نگذارد که بر دارد ز گام
گر گريزان گشت، سالک نيست او
در مهالک، غير هالک نيست او
ور فشرد از همت او پاي ثبات
ماند بر جا، بر تمناي نجات
پير را از باطن استمداد کرد
باطن پير رهش، امداد کرد
آن عنانگير از وفا، يارش شود
همدم و همراه و همکارش شود
زآن سبب گفت آن حکيم شيروان
ره شناس قيروان، تا قيروان :
نفس ديدم بد چون زنبوران نخست
وآخرش چون شاه زنبوران، درست
اولش از کافري رو تافتم
آخرش عين مسلمان يافتم
اين بيان سرّمرا تمثيل کرد
نفس را بر نفس (حُر)تأويل کرد
کاوّل از هر کافري، کفرش فزود
آخر او، از هر مسلمان، بيش بود
در ازدياد وجد و اشتداد شوق بر مشرب اهل عرفان و ذوق و اشارت به مراتب عاليه ي زبده و برگزيده ي ناس حضرت ابي الفضل العباس سلام الله عليه بر سبيل اجمال گويد”
باز ليلي زد به گيسو شانه را
سلسله جنبان شد اين ديوانه را
سنگ برداريد اي فرزانگان
اي هجوم آرنده بر ديوانگان
از چه بر ديوانه تان، آهنگ نيست
او مهيّا شد، شما را سنگ نيست؟
عقل را با عشق، تاب جنگ کو ؟
اندرين جا سنگ بايد، سنگ کو؟
باز دل افراشت از مستي علم
شد سپهدار علم، جُفّ القلم
گشته با شور حسيني، نغمه گر
کسوت عباسيان کرده به بر
جانب اصحاب، تازان با خروش
مشکي از آب حقيقت پر، به دوش
کرده از شطّ يقين، آن مشک پر
مست و عطشان همچو آب آور شتر
تشنه ي آبش، حريفان سربسر
خود زمجموع حريفان، تشنه تر
چرخ زاستسقاي آبش در طپش
برده او بر چرخ بانگ العطش
اي زشط سوي محيط آورده آب
آب خود را ريختي، واپس شتاب
آب آري سوي بحر موج خيز !
بيش ازين آبت مريز، آبت بريز
در توجه به عالم خراباتيان صاحبدل و اخوان مقبل و استمداد و همت و شروع به مصيبت فخر الشهداء حضرت ابي الفضل العباس سلام الله عليه:
باز از ميخانه، دل بويي شنيد
گوشش از مستان، هياهويي شنيد
دوستان را رفت، ذکر از دوستان
پيل را ياد آمد از هندوستان
اي صبا ! اي عندليب کوي عشق
اي تو، طوطّي حقيقت گوي عشق
اي هماي سدره و طوبي نشين
اي بساط قرب را، روح الامين
اي بفرق عارفان کرده گذار
اي بچشم پاک بينان، رهسپار
رو به سوي کوي اصحاب کريم
باش طائف اندر آن والا حريم
در گشودندت گر اخوان از صفا
راه اگر جستي در آن دارالصفا
شو در آن دارالصفا، رطب اللسان
همطريقان را سلام از ما رسان
خاصه آن بزم محبان را، حبيب
گلشن اهل صفا را، عندليب
اصفهان را، عندليب گلشن اوست
در اخوّت گشته مخصوص من اوست
گوي، اي جنت بجستجويتان
تشنه لب کوثر، بخاک کويتان
دستي اين دست ز کار افتاده را
همتي اين يار بار افتاده را
تا که بر منزل رساند بار را
پر کند گنجينة الاسرار را
شوري اندر زمره ي ناس آورد
در ميان، ذکري زعباس آورد
نيست صاحب همتي در نشأتين
همقدم عباس را، بعد از حسين
در هواداريّ آن شاه الست
جمله را يک دست بود او را دو دست
در بيان اينکه طي وادي طريقت و قطع جاده ي حقيقت را، همتي مردانه در کارست که آن جامه مناسب بر اندام قابليت هر کس و پاي مجاهده ي هر نالايق را پايه ي دسترس نيست ، لمؤلفه:
نه هر پرنده به پروانه مي رسد در عشق
که باز ماند اگر صدهزار پر دارد
و در اينجا بر کمال همت حضرت عباس و نهايت قابليت آن زبده ي ناس، سلام الله عليه بر مشرب اهل عرفان گويد:
آن شنيدستم يکي ز اصحاب حال
کرد روزي از در رحمت سؤال
کاندرين عهد از رفيقان طريق
رهروان نعمت اللهي فريق
کس رسد در جذبه بر نور علي
گفت اگر او ايستد برجا، بلي !
لاجرم آن قدوه ي اهل نياز
آن بميدان محبت يکه تاز
آن قوي؛ پشت خدا بينان ازو
و آن مشوش ؛ حال بيدينان ازو
موسي توحيد را، هارون عهد
از مريدان، جمله کاملتر بجهد
طالبان راه حق را بد دليل
رهنماي جمله، بر شاه جليل
بد بعشاق حسيني؛ پيشرو
پاک خاطرآي و پاک انديش رو
مي گرفتي از شط توحيد آب
تشنگان را مي رساندي با شتاب
عاشقان را بود آب کار ازو
رهروان را رونق بازار ازو
روز عاشورا بچشم پر زخون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون
شد بسوي تشنه کامان، رهسپر
تير باران بلا را شد سپر
پس فرو باريد بَر وي تيز تيز
مشک شد بر حالت او اشک ريز!
اشک چندان ريخت بَر وي چشم مشک
تا که چشم مشک، خالي شد زاشک !
تا قيامت تشنه کامان ثواب
مي خورند از رشحه ي آن مشک، آب
بر زمين آب تعلق پاک ريخت
وزتعين بر سر آن، خاک ريخت
هستيش را دست از مستي فشاند
جز حسين اندر ميان، چيزي نماند
در بيان شرذمّه يي از مقامات و مجموعه يي از کرامات قدوة النّقباء و نخبة النّجباء جناب قاسم سلام الله عليه :
باز دارم؛ راحت و رنجي بهم
متحد عنواني از شادي و غم
ناز پرور نوعروسي هست بکر
مر مرا در حجله ي ناموس فکر
نو عروسي، نقد جانش، رونما
تا نگيرد، کي نمايد رو بما !
تا کي اندر حجله ماند اين عروس ؟
دل چو داماد از فراقش در فسوس !
زين عروسم، مدعا داني که چيست؟
مدعا را روي ميداني به کيست؟
با عروس قاسم اينجا هست رو
مدعايم جمله باشد، ذکر او
اندر آن روزي که بود از ماجرا
کربلا بر عاشقان؛ ماتمسرا
خواند شاه دين، برادر زاده را
شمع ايمان؛ قاسم آزاده را
وز دگر ره، دختر خود پيش خواند
خطبه ي آن هر دو وحدت کيش خواند
آنچه قاسم را ز هستي بود نقد
مر عروسش را بکابين بست عقد
طالب و مطلوب را دمساز کرد
زهره را با مشتري انباز کرد
هر دو را رسم رضا، تعليم داد
جاي؛ اندر حجله ي تسليم داد
ليک جا نگرفته داماد و عروس
کزثَري شد بر ثريّا بانگ کوس
کاي قدح نوشان صهباي الست
از مراد خويشتن شوييد دست
کشته گشتن عادت جيش شماست
نامرادي، بهترين عيش شمااست
آرزو را ترک گفتن، خوشترست
با عروس مرگ خفتن، خوشترست
کي خضاب دستتان باشد صواب؟
دست عاشق را ز خون بايد خضاب
اين صدا آمد چو قاسم را، بگوش
شد ز غيرت و ز تغير در خروش
خاست از جا و عروس مُقبلش
دست حسرت زد بدامان دلش
راهرو را پاي از رفتار ماند
دل زهمراهي و دست از کار، ماند
گفت از پيش من اي بَدرِدُجي
چون برفتي، بينمت ديگر کجا؟
نو عروس خويش را، بوسيد چهر
خوش در آغوشش کشيد از روي مهر
زآستين اشکش ز چشمان پاک کرد
بعد از آن، آن آستين را، چاک کرد
گفت: در فردوس چون کرديم رو
مر مرا با اين نشان، آنجا بجو
در بيان فيض بخشي آن سر حلقه ي راستين و اسرار شکافتن آستين و مراتب پرده از اسرار برداشتن و نکته ي توحيد را از راه مکاشفات، معلوم عروس خود داشتن که بر مصداق :<<اوليائي تحت قبابي لا يعرفهم غيري>> ما را تا باد زندگي و دوام و دولت و پايندگيست:
هيچ ميداني تو اي صاحب يقين
چيست اينجا سرّ خَرقِ آستين؟
آستين وَهمِ او را، خرق کرد
حق و باطل را بَرِ او، فرق کرد
التيام از خرق او، ز خرقهاست
فرقها از فرق او تا فرقهاست
يعني آگه شو که ما پاينده ايم
تا ابد ما تازه ايم و زنده ايم
فارغ آمد ذات ما ز افسردگي
نيست ما را، کهنگي و مردگي
ناجي آنکو، راه ما سالک ست
غير ما هر چيز بيني، هالک ست
عار داريم از حيات مستعار
کشته گشتن هست ما را اعتبار
هم فنا را هم بقا را، رونقيم
فاني اندر حق و باقي در حقيم
گر بصورت جان بجانان ميدهيم
هم بمعني مرده را جان مي دهيم
گر بصورت غايب از هر ناظريم
ليک در معني بهر جا حاضريم
متصل با بحر و خارج چون حباب
دوست را هستيم در تحت قباب
عارف ما نيست جز او، هيچکس
همچنين ما عارف اوييم و بس
آن وديعت کز حسين بُد در دلش
وآنچه محفوظ از وليّ کاملش
با عروس خويش گفت او شمّه يي
خواند اندر گوش او، شُر ذَمّه يي
فيض يابي، فيض بخشيدن گرفت
وقت را ديد و درخشيدن گرفت
يکجهت شد از پي طي جهات
آستين افشان به يکسر ممکنات
در بيان اينکه طالبان راه و عاشقان لقاء الله را، از خلع تعينات و قلع تعلقات که هريک مقصد را، سد ّ راهند و حجابي همت کاه، گريزي نيست .
چه عارف را حذر از آفات و موحد را، اسقاط اضافات واجبند، لله دَرُّ قائله:
چو ممکن گردد هستي بر نشاند
بجز واجب دگر چيزي نماند
و اشارت به آن موحّد بي نياز و مجاهد خانه برانداز که گَرد تعلّقات را به باران مجاهده فرو نشانيد و نقود تعينات را بهواي مشاهده بر فشانيد و شر ذمّه يي از حالات جناب عليّ اکبر سلام الله عليه، که در مرتبه ي والاترين تعينات و در منزله ي بالاترين تعلّقات بود، گويد :
بازم اندر هر قدم، در ذکر شاه
از تعلق گردي آيد سد راه
پيش مطلب، سدّ بابي مي شود
چهر مقصد را، حجابي مي شود
ساقي اي منظور جان افروز من
اي تو آن پير تعلق سوز من
درده آن صهباي جان پرورد را
خوش به آبي بر نشان، اين گرد را
تا که ذکر شاه جانبازان کنم
روي دل، با خانه پردازان کنم
آن برتبت، موجد لوح وقلم
و آن بجانبازي، زجانبازان عَلَم
بر هدف، تير مراد خود نشاند
گرد هستي را، بکلي بر فشاند
کرد ايثار آنچه گرد، آورده بود
سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود
از تعلّق، پرده يي ديگر نماند
سدّ راهي؛ جز علي اکبر نماند
اجتهادي داشت از اندازه بيش
کان يکي را نيز بردارد ز پيش
تا که اکبر با رخ افروخته
خر من آزادگان را، سوخته
ماه رويش، کرده از غيرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق
بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشيده از سنبل، زره
نرگسش سرمست در غارتگري
سوده مشک تر، به گلبرگ تري
آمد و افتاد از ره، با شتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب
کاي پدر جان ! همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار
هريک از احباب سر خوش در قصور
وزطرب پيچان، سر زلفين حور
گام زن، در سايه ي طوبي همه
جام زن، با يار کرّوبي همه
قاسم و عبدالله و عباس و عون
آستين افشان زرفعت؛ بر دو کون
از سپهرم، غايت دلتنگي ست
کاسب اکبر را، چه وقت لنگي ست ؟!
دير شد هنگام رفتن اي پدر
رخصتي گر هست باري زودتر
در بيان جواب دادن آن وليّ اکبر با توجهات و تفقّدات مر نور ديده ي خود، عليّ اکبر را بر مصداق اينکه <<بهرچ از دوست و اماني ، چه کفر آن حرف و چه ايمان>>بر مذاق اهل عرفان گويد:
در جواب از تُنگ شکّر قند ريخت
شکّر از لب هاي شکّر خند ريخت
گفت: کاي فرزند مقبل آمدي
آفت جان، رهزن دل آمدي
کرده يي از حق؛ تجلي اي پسر
زين تجلي؛ فتنه ها داري بسر
راست بهر فتنه، قامت کرده يي
وه کزين قامت، قيامت کرده يي
نرگست با لاله در طنّازي ست
سنبلت با ارغوان در بازي ست
از رخت مست غرورم مي کني
از مراد خويش، دورم مي کني
گه دلم پيش تو گاهي پيش اوست
روکه در يک دل نمي گنجد دو دوست
بيش ازين بابا ! دلم را خون مکن
زاده ي ليلي؛ مرا مجنون مکن
پشت پا، بر ساغر حالم مزن
نيش بر دل؛ سنگ بر بالم مزن
خاک غم بر فرق بخت دل مريز
بس نمک بر لخت لخت دل مريز
همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود، پريشانم مساز
حايل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبّت، سد مشو
لَن تَنالوا البّر حَتّي تُنفِقوا
بعد از آن؛ مِمّا تحبون گويد او
نيست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهري، بهر نثار
هرچه غير از اوست، سدّ راه من
آن بت ست و غيرت من؛ بت شکن
جان رهين و دل اسير چهر تست
مانع راه محبت، مهر تست
آن حجاب از پيش چون دور افکني
من تو هستم در حقيقت، تو مني
چون ترا او خواهد از من رونما
رونما شو، جانب او رو، نما
در بيان مرخّص نمودن جناب عليّ اکبر سلام الله عليه را و امر به تمکين و تسليم فرمودن، گويد:
خوش نباشد از تو شمشير آختن
بلکه خوش باشد سپر انداختن
مهر پيش آور، رها کن قهر را
طاقت قهر تو نبود دهر را
بر فنايش گر بيفشاري قدم
از وجودش اندر آري در عدم
مژّده داري، احتياج تير نيست!
پيش ابروي کجت، شمشير چيست؟
گر که قصد بستن جزو و کلت
تار مويي بس بود ز آن کاکلت
ور سر صيد سپيدست و سياه
آن ترا کافي بيک تير نگاه
تير مهري بر دل دشمن بزن
تير قهري گر بود، بر من بزن
از فنا مقصود ما عين بقاست
ميل آن رخسار و شوق آن لقاست
شوق اين غم از پي آن شادي ست
اين خرابي بهر آن آبادي ست
من در اين شّر و فساد اي با فلاح
آمدستم از پي خير و صلاح
ثابت ست اندر وجودم يک قدم
همچنين ديگر قدم اندر عدم
در شهودم دستي و دستي به غيب
در يقينم دستي و دستي به ريب
رويي اندر موت و رويي در حيات
رويي اندر ذات و رويي در صفات
دستي اندر احتياج و در غنا
دست ديگر در بقا و در فنا
دستي اندر يأس و دستي در اميد
دستي اندر ترس و دستي در نويد
دستي اندر قبض و بسط و عزم وفسخ
دستي اندر قهر و لطف و طرح و نسخ
دستي اندر ارض و دستي در سما
دستي اندر نشو و دستي در نما
دستي اندر ليل و دستي در نهار
در خزان دستي و دستي در بهار
مر مرا اندر امور از نفع و ضر
نيست شغلي مانع شغل دگر
نيستم محتاج و بالذّاتم غني
هست فرع احتياج اين دشمني
دشمني باشد مرا با جهلشان
کزچه رو کرد اينچنين نا اهلشان؟
قتل آن دشمن به تيغ ديگرست
دفع تيغ آن، به ديگر اسپرست
رو سپر مي باش و شمشيري مکن
در نبرد روبهان، شيري مکن
بازويت را، رنجه گشتن شرط نيست
با قضا هم پنجه گشتن، شرط نيست
بوسه زن بر حنجر خنجر کشان
تير کآيد، گير و در پهلو نشان !
پس برفت آن غيرت خورشيد و ماه
همچو نور از چشم و جان از جسم شاه
باز مي کرد از ثريّا تا ثَري
هر سر پيکان، بِروي او، دري
مست گشت از ضربت تيغ و سنان
بيخوديها کرد و داد از کف عنان
عشق آمد، عشق ازو و پامال شد
آن نصيحت گو، لسانش لال شد
وقت آن شد کز حقيقت دم زند
شعله بر جان بني آدم زند
پرده از روي مراتب؛ واکند
جمله ي عشاق را؛ رسوا کند
باز عقل آمد، زبانش را گرفت
پير ميخواران، عنانش را گرفت
رو بدريا کرد ديگر آبِ جو
زي پدر شد آب گوي و آب جو
در بيان اينکه چون تميز خاصيت شراب، سر از گريبان خاطر جمشيد بر زد و خيال تدارک عشرت، از منبت ضميرش سر زد نخستين جامي تعبيه ساخت و خطوط هفتگانه ي پرداخت و ساقي دانايي اختيار نموده و بناي سقايت او را ، قانوني نهاد، منوط بر حکمت و بآن قانون، رسم سر خوشي و وضع مي کشد را داير و ساير مي داشت:
مستي دهد زيارت خاک جم اي عجب
گويي هنوز، زير لحد جام مي کشد
و اشاره به حديث اِنّ لله تعالي شراباً لا وليائه؛ اذا شربوا طربوا و اذا طربوا طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا طابوا
و اذا طابوا ذابو و اذا ذابوا اخلصوا و اذا اخلصوا وصلوا و اذا وصلوا اِتّصلوا واذا اِتّصلوا فلا فرق بينهم و بين حبيبهم و راجع بشرح احوال حضرت عليّ اکبر و مراجعت آنجناب بخدمت باب بر سبيل تمثيل گويد:
وقتي از داننده يي کردم سؤال
که مرا آگه کن اي داناي حال
با همه سعيي که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز ميدان، از چه بود؟
اينکه ميگويند: بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوي باب
خود همي ديد اينکه طفلان از عطش
هر يکي در گوشه يي بنموده غش
تيغ زير دست و زير پا، عقاب
موجزن شطش به پيش رو، ز آب
بايدش رو آوريدن سوي شط
خويش را در شط در افگندن چو بط
گر درين رازيست اي داناي راز
دامن اين راز را ميکن فراز
گفت: چون جمشيد نقش جام زد
پس صلا بر خيل درد آشام زد
هفت خط آن جام را ترتيب داد
هر يکي را گونه گون نامي نهاد
پس نمود از روي حکمت، اختيار
ساقي داننده يي کامل عيار
در کفش معيار وجد و ابتهاج
باده خواران را شناساي مزاج
مجلسي آراست مانند بهشت
وندر او ترتيب و قانوني بهشت
جمع در او، کهتر و مهتر همه
بر خط ساقي نهاده، سر همه
جام را چون ساقي آوردي به دور
از فرودينه خطش تا خط جور
هيچکس را جاي طعن و دق نبود
از خط او سر کشيدن، حق نبود
آري از قسمت نمي بايد گريخت
عين الطاف ست ساقي هرچه ريخت
ور يکي را حال، ديگر گون شدي
اختلاف اندر مزاج افزون شدي
جستي از آن دار عشرت؛ انحراف
ديگرش رخصت نبودي انصراف
ور يکي زآنان، معربد خوشدي
از سر مستي، پريشان گوشدي
از طريق عقل، هشتي پا برون
همرهي کردي زمستي با جنون
لاجرم صد گونه شرم و انفعال
ساقي آن بزم را گشتي، و بال
جمله را بودي از آن دارالامان
تا بسر منزل رسانيدن، ضمان
کس نياوردي بر آوردن نفس
دست، آنجا دست ساقي بود و، بس
لاجرم فعّال هاي ما يريد
لحضه يي غافل نمانند از مريد
همّت خود، بدرقه ي راهش کنند
خطره يي گر رفت، آگاهش کنند
کند اگر ماند، به تدبيرش شوند
تند اگر راند، عنانگيرش شوند
ساقي بزم حقيقت بين تو باز
کي کم ست از ساقي بزم مجاز ؟:
اکبر آمد العطش گويان زراه
از ميان رزمگه تا پيش شاه
کاي پدر جان، از عطش افسرده ام
مي ندانم زنده ام يا مرده ام !
اين عطش رمزست و عارف، واقف ست
سرّ حق ست اين و عشقش کاشف ست
ديد شاه دين که سلطان هدي ست:
اکبر خود را که لبريز از خداست
عشق پاکش را، بناي سرکشي ست
آب و خاک را هواي اتشي ست
شورش صهباي عشقش، در سرست
مستيش از ديگران افزونترست
اينک از مجلس جدايي مي کند
فاش دعويّ خدايي مي کند
مغز بر خود مي شکافد، پوست را
فاش مي سازد حديث دوست را
محکمي در اصل او از فرع اوست
ليک عنوانش، خلاف شرع اوست
پس سليمان بر دهانش بوسه داد
تا نيارد سرّ حق را فاش کرد
(هرکه را اسرار حق آموختند)
(مهر کردند و دهانش دوختند)
در بيان مهيّا شدن آن ميدان، مردي را چابک سوار و پاي در رکاب آوردن آن سيّد بزرگوار و مکالمات با ذوالجناح و ذوالفقار بر مشرب صافي مذاقان گويد:
ديگر شوري به آب و کل رسيد
وقت ميدان داري اين دل رسيد
موقع پا در رکاب آوردن ست
اسب عشرت را سواري کردن ست
تنگ شد دل، ساقي از روي صواب
زين مي عشرت مرا پر کن رکاب
کز سر مستي سبک سازم عنان
سرگران بر لشکر مطلب زنان
روي در ميدان اين دفتر کنم
شرح ميدان رفتن شه، سر کنم
باز گويم آن شه دنيا و دين
سرور و سر حلقه ي اهل يقين
چونکه خود را يکّه و تنها بديد
خويشتن را دور از آن تن ها بديد
قد براي رفتن از جا، راست کرد
هر تدارک خاطرش مي خواست، کرد
پا نهاد از روي همت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت، خطاب
کاي سبک پر ذوالجناح تيز تک
گرد نعلت، سرمه ي چشم ملک
اي سماوي جلوه ي قدسي خرام
اي ز مبدأ تا معادت نيم گام
اي بصورت کره طيّ آب و گل
وي بمعني پويه ات، در جان و دل
اي برفتار از تفکر تيز تر
وز براق عقل، چابک خيز تر
روبکوي دوست، منهاج من ست
ديده واکن وقت معراج من ست
بُد به شب معراج آن گيتي فروز
اي عجب معراج من باشد به روز !
تو بُراق آسمان پيماي من
روز عاشورا، شب اسراي من
بس حقوقا کز مُنُت بر ذمّت ست
اي سُمَت نازم زمان همت ست
کز ميان دشمنم آري برون
روبکوي دوست گردي رهنمون
پس به چالاکي به پشت زين نشست
اين بگفت و برد سوي تيغ، دست:
کاي مُشَعشع ذوالفقار دل شکاف
مدتي شد تا که ماندي در غلاف
آنقدر در جاي خود کردي درنگ
تا گرفت آيينه ي اسلام، زنگ
هان و هان اي جوهر خاکستري
زنگ اين آيينه مي بايد بري
من کنم زنگ از تو پاک اي تابناک
کن تو اين ايينه را از زنگ، پاک
من ترا صيقل دهم از آگهي
تا تو آن آيينه را صيقل دهي
شد چو بيمار از حرارت نا شکيب
مصلحت را خون ازو، ريزد طبيب
چونکه فاسد گشت خون اندر مزاج
نيشتر باشد بکار اندر علاج
در مزاج کفر شد، خون بيشتر
سر بر آور، اي خدا را نيشتر
در بيان عنانگيري خاتون سرا پرده ي عظمت و کبريايي حضرت زينب خاتون، سلام الله عليها، که آن يکه تاز ميدان هويّت را، خاتمه ي متعلّقات بود و شَر ذَمّه يي از مراتب و مقامات آن ناموس ربّاني و عصمت يزداني که در عالم تحمّل بار محنت، کامل بود و وديعت مطلقه را واسطه و حامل، بر مذاق عارفان گويد:
خواهرش بر سينه و بر سر زنان
رفت تا گيرد برادر را عنان
سيل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حيران، شاه را
در قفاي شاه رفتي هر زمان
بانک مهلاً مهلاًش بر آسمان
کاي سوار سر گران کم کن شتاب
جان من لختي سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوي تو
تا ببويم آن شکنج موي تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه ي چشمي به آنسوز کرد باز
ديد مشکین مويي از جنس زنان
بر فلک دستي و دستي بر عنان
زن مگو ، مرد آفرين روزگار
زن مگو بنت الجلال، اخت الوقار
زن مگو، خاک درش نقش جبين
زن مگو دست خدا در آستين
باز دل بر عقل مي گيرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
ميدراند پرده، اهل راز را
ميزند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامه ي جان مي برد
صبر و طاقت را گريبان مي درد
هر زمان هنگامه يي سر مي کند
گر کنم منعش، فزونتر مي کند
اندرين مطلب، عنان از من گرفت
من ازو گوش، او زبان از من گرفت
مي کند مستي به آواز بلند
کاينقدر در پرده مطلب تا بچند؟
سرخوش از صهباي آگاهي شدم
ديگر اينجا زينب اللّهي شدم
مدعي گو کم کن اين افسانه را
پند بي حاصل مده ديوانه را
کار عاقل رازها بنهفتن ست
کار ديوانه، پريشان گفتن ست
خشت بر دريا زدم بي حاصل ست
مشت بر سندان، نه کار عاقل ست
ليکن اندر مشرب فرزانگان
همرهي صعب ست با ديوانگان
همرهي به، عقل صاحب شرع را
تا ازو جوييم اصل و فرع را
همتي بايد، قدم در راه زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه، زن
غيرتي بايد بمقصد ره نورد
خانه پرداز جهان، چه زن چه مرد
شرط راه آمد، نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر، چه کلاه
در بيان تعرّض آن شهسوار ميدان حقيقت از جهان تجرّد بعالم تقيد و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق عارفان گويد:
پس ز جان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود، در آغوشش کشيد
اين سخن آهسته بر گوشش کشيد :
کاي عنانگير من آيا زينبي ؟
يا که آه دردمندان در شبي؟
پيش پاي شوق، زنجيري مکن
راه عشق ست اين، عنانگيري مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو بپا اين راه کوبي، من بسر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهي، مردانه باش
جان خواهر! در غمم زاري مکن
با صدا بهرم عزاداري مکن
معجراز سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زينب گر صدا گردد بلند
هر چه باشد تو علي را دختري
ماده شيرا ! کي کم از شير نري ؟!
با زبان زينبي شاه آنچه گفت
با حسيني گوش، زينب مي شنفت
با حسيني لب هر آنچ او گفت راز
شه بگوش زينبي بشنيد باز
گوش عشق، آري زبان خواهد ز عشق
فهم عشق آري بيان خواهد ز عشق
با زبان ديگر اين آواز نيست
گوش ديگر، محرم اسرار نيست
اي سخنگو، لحظه يي خاموش باش
اي زبان، از پاي تا سر گوش باش
تا ببينم از سر صدق و صواب
شاه را زينب چه مي گويد جواب
گفت زينب در جواب آن شاه را :
کاي فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را ، از يک مشيمه زاده ايم
لب به يک پستان غم بنهاده ايم
تربيت بوده ست بر يک دوشمان
پرورش در جيب يک آغوشمان
تا کنيم اين راه را مستانه طي
هر دو از يک جام خوردستيم مي
هر دو در انجام طاعت کامليم
هر يکي امر دگر را حامليم
تو شهادت جستي اي سبط رسول
من اسيري را به جان کردم قبول
در بيان استفتاح آن سيّده ي عالي مقدار از توجّهات باطن آن سيّد بزرگوار و بيتابي از تجليات معنوي آن حضرت و غش کردن بر مذاق اهل توحيد گويد؟
خودنمايي کن که طاقت طاق شد
جان، تجلّي تو را مشتاق شد
حالتي زين به، براي سير نيست
خودنمايي کن در اينجا غير نيست
شرح اي صدر جهان اين سينه را
عکسي اي داراي حسن، آيينه را
در بيان تجلي کردن جمال بيمثال حسيني از روي معني در آئينه ي وجود زينب خاتون سلام الله عليه و عليها از راه شهود بطور اجمال گويد:
قابل اسرار ديد آن سينه را
مستعدّ جلوه، آن آيينه را
ملک هستي منهدم يکباره کرد
پرده ي پندار او را پاره کرد
معني اندر لوح صورت، نقش بست
آنچه از جان خاست اندر دل نشست
خيمه زد در ملک جانش شاه غيب
شسته شد ز آب يقينش زنگ ريب
معني خود را بچشم خويش ديد
صورت آينده راه از پيش ديد
آفتابي کرد در زينب ظهور
ذره يي ز آن، آتش واديّ طور
شد عيان در طور جانش رايتي
خَرَّ موسي صَعقاً، زآن آيتي
عين زينب ديد زينب رابعين
بلکه با عين حسين عين حسين
طلعت جان را به چشم جسم ديد
در سراپاي مسمّي اسم ديد
غيب بين گرديد با چشم شهود
خواند بر لوح وفا، نقش عهود
ديد تابي در خود و بيتاب شد
ديده ي خورشيد بين پر آب شد
صورت حالش پريشاني گرفت
دست بيتابي به پيشاني گرفت
خواست تا بر خرمن جنس زنان
آتش اندازد ((اَنَا الاعلي))زنان
ديد شه لب را بدندان مي گزد
کز تو اينجا پرده داري مي سزد
رخ زبيتابي، نمي تابي چرا؟
در حضور دوست، بيتابي چرا؟
کرد خودداري ولي تابش نبود
ظرفيت در خورد آن آبش نبود
از تجلي هاي آن سرو سهي
خواست تا زينب کند قالب تهي
سايه سان بر پاي آن پاک اوفتد
صيحه زن غش کرد و بر خاک اوفتاد
از رکاب اي شهسوار حق پرست
پاي خالي کن که زينب شد ز دست
شد پياده، بر زمين زانو نهاد
بر سر زانو، سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانيد و نشست
دست بر دل زد، دل آوردش بدست
گفتگو کردند با هم متّصل
اين به آن و آن به اين، از راه دل
ديگر اينجا گفتگو را راه نيست
پرده افگندند و کس را راه نيست
در بيان توصيه ي آن مقتداي انام و سيد و سرور خاص و عام، خواهر خود را از تيمار بيمار خود، اعني گرامي فرزند و والا امام السيّد السجّاد، زين العابدين (ع)و تفويض بعضي ودايع که با آن حضرت برساند:
باز دل را نوبت بيماري ست
اي پرستاران زمان يارِي ست
جستجويي از گرفتاران کنيد
پرسشي از حال بيماران کنيد
(عاشقي پيداست از زاريّ دل)
(نيست بيماري چو بيماريّ دل)
پاي تا فرقش گرفتار تب است
سرگران از ذکر يا رب يا رب ست
رنگش از صفراي سودا، زرد شد
پاي تا سر مبتلاي درد شد
چشم بيماران که تان، فرهماست
اندر اينجا روي صحبت با شماست
هرکه را اينجا دلي بيمار هست
با خبر زآن ناله هاي زار هست
مي دهد ياد از زماني، کآن امام
سرور دين، مقتداي خاص و عام
خواهرش را بر سر زانو نشاند
پس گلاب از اشک بر رويش فشاند
گفت اي خواهر چو برگشتي زراه
هست بيماري مرا در خيمه گاه
جان بقربان تن بيمار او
دل فداي ناله هاي زار او
بسته ي بند غمش، جسم نزار
بسته ي بند ولايش، صد هزار
در دل شب گر زدل آهي کند
ناله يي گر در سحرگاهي کند
زآن مؤسّس، اين مُقَرنَس طاق راست
زآن مُروّج، انفس و آفاق راست
جانفشاني را فتاده محتضر
جانستاني را ستاده منتظر
پرسشي کن حال بيمار مرا
جستجويي کن، گرفتار مرا
زآستين اشکش ز چشمان پاک کن
دور از آن رخساره گرد و خاک کن
با تفقد، بر گشا بند دلش
عقده يي گر هست در دل، بگسلش
گر بود بيهوش، بازآرش بهوش
دُرّ وحدت اندر آويزش بگوش
آنچه از لوح ضميرت جلوه کرد
جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد
هرچه نقش صفحه ي خاطر مراست
وآنچه ثبت سينه ي عاطر مراست
جمله را بر سينه اش، افشانده ام
از الف تا يا، بگوشش خوانده ام
اين وديعت را پس از من، حامل اوست
بعد من در راه وحدت، کامل اوست
اتحاد ما ندارد حد و حصر
او حسين عهد و من سجاّد عصر
من کيم ؟ خورشيد، او کي ؟ آفتاب
در ميان بيماري او شد حجاب
واسطه اندر ميان ما، تويي
بزم وحدت را نمي گنجد دويي
عين هم هستيم ما بي کمّ و کاست
در حقيقت واسطه هم عين ماست
قطب بايد، گردش افلاک را
محوري بايد سکون خاک را
چشم بر ميدان گماراي هوشمند
چون من افتادم، تو او را کن بلند
کن خبر آن محيي اموات را
ده قيام آن قائم بالذات را
پس وداع خواهد غمديده کرد
شد روان و خون روان از ديده کرد
ذوالجناح عشقش اندر زيرران
در روش، گامي بدل، گامي بجان
گر بظاهر، گامزن در فرش بود
ليک در باطن، روان در عرش بود
در زمين ارچند بودي، رهنورد
ليک سرمه چشم کرّوبيش کرد
داد جولان و سخن کوتاه شد
دوست را، وارد بقربانگاه شد
در بيان تجلّي آن وليّ اکبر به قابليّت و استعداد فرزند دلبند خود عليّ اصغر و با دست مبارکش به ميدان بردن و بدرجه ي رفيعه ي شهادت رسانيدن و مختصري از مراتب و شئونات آن امام زاده ي بزرگوار عليه السلام:
بازم اندر مهد دل طفل جنون
دست از قنداقه مي آرد برون
مادر طبع مرا از روي ذوق
خوش درآرد شير، در پستان ذوق
جمله اطفال قلوب از انبساط
وقت شد کآيند بيرون از قماط
عشرتي از آن هواي نو کنند
از طرب، نشو و نماي نو کنند
واگذارند امّهات طبع را
باز آباء کرام سبع را
باز وقت کيسه پردازي بود
اي حريف اين آخرين بازي بود
شش جهت در نرد عشق آن پري
مي کند با مهره ي دل، ششدري
همتي مي دارم از ساقي مراد
وز در ميخانه مي جويم گشاد
همچنين از کعبتين عشق داو
تا درين بازي نمايم کنجکاو
بازيي تا اندرين دفتر کنم
شرح شاه پاکبازان، سر کنم
لاجرم چون آن حريف سرفراز
در قمار عاشقي شد پاکباز
شد برون با کيسه ي پرداخته
مايه يي از جزو و از کل، باخته
رقص رقصان، از نشاط باختن
مُنبَسِط، از کيسه را پرداختن
انقباضي ديد در خود اندکي
در دل حقّ اليقين آمد شکي
کاين کسالت بعد حالت از چه زاد؟
حالت کل را کسالت از چه زاد؟
پس زروي پاکبازي، جهد کرد
تا فشاند، هست اگر در کيسه گرد
چون فشاند آن پاکبازان را، امير
گوهري افتاد در دستش، صغير
درّةالتّاج گرامي گوهران
آب سبک در وزن و در قيمت گران
اَرفَع المقدار من کُلّ الرفّيع
اَلشّفيع بن الشّفيعِ بن الشّفيع
گرمي آتش، هواي خاک ازو
آب کار انجم و افلاک ازو
کو.دکي در دامن مهرش بخواب
سه ولد با چارمام و هفت باب
مايه ي ايجاد، کز پر مايگي
کرده مهرش، طفل دين را دايگي
وه چه طفلي ! ممکنات او را طفيل
دست يکسر کاينات او را به ذيل
گشته ارشاد از ره صدق و صفا
زير دامان ولايش، اوليا
شمّه يي، خلد از رخ زيبنده اش
آيتي، کوثر ز شکّر خنده اش
اشرف اولاد آدم را، پسر
ليکن اندر رتبه آدم را پدر
از علي اکبر بصورت اصغرست
ليک در معني عليّ اکبرست
ظاهراً از تشنگي بيتاب بود
باطناً سرچشمه ي هر آب بود
يافت کاندر بزم آن سلطان ناز
نيست لايق تر ازين گوهر، نياز
خوش ره آوردي بُد اندر وقتِ بُرد
بر سر دستش به پيش شاه برد
کاي شد اين گوهر به استسقاي تست
خواهش آبش، ز خاک پاي تست
لطف بر اين گوهر ناياب کن
از قبول حضرتش سيراب کن
اين گهر از جزع هاي تابناک
اي بسا گوهر فرو ريزد به خاک
اين گهر از اشک هاي پر زخون
مي کند الماس ها را، لعلگون
آبي اي لب تشنه باز آري بجو
بو که آب رفته باز آري بجو
شزط اين آبت، بزاري جستن ست
ور نداري، دست از وي شستن ست
در بيان وارد شدن آن سر حلقه ي مستان و مقتداي حق پرستان از راه مجاهده بعالم مشاهده و از دروازه ي فناء في الله در شهرستان بقاء بالله بمصداق : العبوديّة جوهرةٌ کُنهها الرّبوبية، و شرح شرفيابي زعفر جنّي به قصد ياري و عزم جانسپاري، خدمت آن بزرگوار و با حالت محرومي مراجعت کردن:
ساقي اي قربان چشم مست تو
چند چشم ميکشان بر دست تو؟
درفکن آن آب عشرت را به جام
بيش ازين مپسند ما را تشنه کام
تا کي آخر راز مادر پرده، در؟
ساغري ده زآن شراب پرده در
تا بر آرند اين گدايان سلوک
پاي کوبان نعره ي ((اين الملوک))
خاک بر فرق تن خاکي کنند
جاي در آتش ز بيبا کي کنند
دست بر شيدائي از مستي زنند
پا زمستي بر سر هستي زنند
ذکر حال عاشقان حق کنند
پرده ي اهل حقيقت، شق کنند
در ميان ذکري ز عشّاق آورند
شرح عشّاق اندر اوراق آورند
خاصه شرح حال شاهنشاه عشق
مقتداي شرع و خضر راه عشق
تا بدانند آن امام خوش خصال
پاچسان هِشت اندر آن دارالوصال
چيست آن دارالوصال اي مرد راه ؟ :
ساحت ميدان و طرف قتلگاه
وه چه داري ؟ درد و غم کالاي او
نيزه و خنجر، نعم والاي او
در شرابش خون دلها ريخته
در طعامش، زهر ها آميخته
اوفتاده غرق خون، بالاي هم
کشتگان راه او، در هر قدم
پيش او جسم جوانان، ريز ريز
از سنان و خنجر و شمشير تيز
پشت سر، بر سينه و بر سر زنان
بي پدر طفلان و بي شوهر، زنان
دشمنان، گرم شرار افروختن
خيمه گاهش، مستعدّ سوختن
چشم سوي رزمگاه از يک طرف
سوي بيمارش نگاه از يک طرف
انقلاب و محنت و تاب و طپش
التهاب و زحمت وجوع و عطش
با بلاهلايي که بودش نوبه نو
همچنانش رخش همّت گرم رو
نه از آن هنگامه هاي دردناک
لا ابالي حالتش را هيچ باک
نه از آن جوش و خروش و رنج و درد
کبريايي دامنش را هيچ گرد
چون گلش تن هرچه گشتي ريشتر
غنچه اش را بد تبسم بيشتر
گشته هر تيغي بسويش رهسپر
باز کرده سينه را، کاينک سپر
رفته هر تيري سويش، دامن کشان
بر گشوده ديده را کاينک، نشان
چشم بر ديدار و گوشش بر ندا
تا کند تن را فدا، جانش فدا
همتش، اثنّيتي، برداشته
غيرتش، غيريّتي نگذاشته
جانفشان، شمع رخ جانانه را
بسته ره آمد شدن، پروانه را
ني ز اکبر نه ز اصغر ياد او
جمله محو خاطر آزاد او
سر خوش از اتمام و انجام عهود
شاهد غيبش هم آغوش شهود
گشته خوش با وصل جانان اندکي
کز تجرّي حلقه زد بر در يکي
از براي جانفشاني نزد شاه
زعفر جنّي فرا آمد زراه
جنّئي جنت بجانش، ضم شده
همتش، رشک بني آدم شده
جنّئي در خاک و، ذکرش در فلک
غيرتش، سوزنده ي جان ملک
با سپاه خود در آمد صف زنان
شاه را همچون سعادت، در عنان
در بيان آن عارف رباني که از راه مراقبه با زعفرش ملاقات افتاد و از در مکاشفه، مصاحبتش دست داد و قصه کردن زعفر سبب محرومي خود را از جانفشاني در رکاب سعادت انتساب آن حضرت بر سبيل اجمال گويد:
عارفي گويد شبي از روي حال
داشتم با زعفر از غيرت سؤال
کزچه اول رخش همت پيش راند
وآخر از مقصد ، چرا محروم ماند؟
راحتي، در خلد پر زيور کرد
بر لب کوثر گلويي، تر نکرد
گامزن در سايه ي طوبي نشد
همنشين، جنّي به کروبي نشد
راست گويند اينکه جسم ناريند
بي نصيب از فيض لطف باريند
با خدا جويان نَبُد همدرديش
يا که آگاهي نبود از مرديش؟
تا سحر چشمم ازين سودا نخفت
دل بغير از شنعت زعفر نگفت
بعد ازين سهرم چو پيش آمد سحر
شد بياباني به پيشم جلوه گر
جلوه گر شد در برم شخصي عجيب
با تني پر هول و با شکلي مهيب
بر سر خاکي که در آن جاي داشت
بر سر انگشت، نقشي مي نگاشت
بعد از آن، آن نقش را از روي خاک
با سر شک ديدگان مي کرد پاک
پيش رفتم تا که بشناسم که کيست
همچنين آن نقش را بينم که چيست
چون بديدم بود آن نام حسين
سرور دين، پادشاه نشأتين
چشم بر من بر گشود آن نيکنام
کرد بر من از سر رغبت سلام
پس جوابش داده گفتم: کيستي ؟
که تو از اين جنس مردم نيستي
گفت آنم من که شب تا صبحگاه
با منّت بود اعتراض اي مرد راه!
زعفرم من کز سر شب تا سحر
بود با من اعتراضت اي پدر
با تو گويم حال خود را شمّه يي
تا که يابي آگهي شَرذَمه يي
بهر جانبازي آن شاه از ولا
چون شدم وارد به آن دشت بلا
چار فرسخ مانده تا نزديک شاه
محشري بد، هر طرف کردم نگاه
جمع يکسر انبياء و اوليا
اصفيا و ازکيا و اتقيا
روح پاکان خاک غم بر سر همه
تيغ بر دست و کفن در بر همه
جان زيکسو، جمله ي خاصان عرش
زير سمّ ذوالجناحش کرده فرش
تن زيکجا، جمله ي نيکان خاک
بهر ضرب ذوالفقارش کرده پاک
جسته پيشي خاکيان زافلاکيان
همچنين افلاکيان از خاکيان
پاي تا سر از جماد و از نبات
در سراپاي حسيني محو و مات
جرأت من جمله صفها را شکافت
يکسر مو رو زمقصد بر نتافت
از تجرّي من و آن همرهان
جمله را انگشت حيرت بر دهان
تا رسيدم با کمال جدّ و جهد
بر رکاب پاک آن سلطان عهد
مظهري ديدم زآب و گل جدا
از هوي خاليّ و لبريز از خدا
کرده خوش خوش تيکه بر فرّخ لوا
رو بر او، پوشيده چشم از ما سوا
دست بر دامان فرد ذوالمنش
دست يکسر ماسوا بر دامنش
بسته لبهاي حقيقت گوي او
او سوي حقّ روي و آنان سوي او
محو و مات حق همه ذرّات او
جمله ي ذرّات، محو و مات او
گفتم اي سر خيل مستان السلام
مقتداي حق پرستان، السّلام
از سلامم ديدگان را باز کرد
زير لب آهسته ام آواز کرد
گفت : اي دلداده بر گو کيستي؟
اندر اين جا از براي چيستي؟
گفتم : اي سالار دين زعفر منم
آنکه در پاي تو بازد سر، منم
آمدستم تا ترا ياري کنم
خود در اين دشت بلا جاري کنم
با تبسّم لعل شيرين کرد باز
گفت : اي سرخوش ز صهباي مجاز
چون نباشد پير عشقت راهبر
کي زحال عاشقان يابي خبر؟
خود تو پنداري درين دشت بلا
مانده ام در جنگ دشمن مبتلا؟!
عاجزي از خانمان آواره ام
نيست بهر دفع دشمن چاره ام؟!
در سر عاشق هواي ديگرست
خاطر مردم بجائي ديگرست
نيست جز او در رگ و در پوستم
بيخبر از دشمن و از دوستم
من ندانم دوست کي، دشمن کدام
اي عجب اين را چه اسم آنرا چه نام
اينک آن سر خيل خوبان بي حجاب
بود با من در سؤال و در جواب
با هم اندر پرده رازي داشتيم
گفتگوهاي درازي داشتيم
هيچکس از راز ما آگه نبود
در ميان، روح الامين را ره نبود
چشم از او پوشيده، کردم بر تو باز
از حقيقت رخت بستم زي مجاز
خود تو ديگر از کجا پيدا شدي؟
پرده ي چشم من شيدا شدي؟
اين بگفت و ديدگان بر هم نهاد
عجزها کردم، جوابم را نداد
رجعت من زان رکاب اي محتشم
يک جو از سعي شهيدان نيست کم!
در بيان خطابه ي آن امام مهربان و موعظت مخالفان با حقيقت گو زبان، از راه رحمت و عنايت و از در شفقت و هدايت بر سبيل اجمال گويد:
مطرب ! اي مجموعه فصل الخطاب
باغ وحدت را لب لعل تو آب
اي نوايت داده با قدسي نفس
مرغ جان را جاي در خاکي قفس
گوش خاصان، مستمع بر ساز تو
جان پاکان، گوش بر آواز تو
عارفان حق شنو را، چون سروش
نغمه ي وحدت، رسانيده بگوش
اي زده با آن نواي دلپسند
همچو ني مان، آتش اندر بند بند
جان برقص از ناله ي شبهاي توست
نيشکر ريزيش، از آن لبهاي توست
پرده يي با بهترين قانون بزن
آتش اندر سينه چون کانون بزن
تا بکي آخر نشابوري نوا
راست کن درني، نواي نينوا
تا که، جان ديگر نوائي سر کند
نايي طبعم نوائي سر، کند
سازد آگه مستمع را ز آن نوا
از نواي شه بدشت نينوا
آن زمان کان شاه بر جاي ايستاد
با نواي خطبه بر ني تکيه داد
پر نمود آفاق را ز آواي حق
شد نواي حق بلند از ناي حق
گفتشان کاي دشمنان خانگي
آشنايم من، چرا بيگانگي؟!
گوش بر آن نغمه ي موزون کنيد
پنبه را از گوش خود بيرون کنيد
کي رسد بي آشنايي با سروش
اين نواي آشنائيتان بگوش
گوش مي خواهد نداي آشنا
آشنا داند صداي آشنا
نوشتانم من، شما ترسان ز نيش
خويشتانم من، شما غافل ز خويش
من خدا چهرم شما، ابليس چهر
من همه مهرم شما غافل ز مهر
رحمت من در مثل همچون هماست
سايه اش گسترده بر فرق شماست
چون کنم چون؟ نفس کافر مايه تان
مي کند محروم از اين سايه تان
غير کافر کس ز من محروم نيست
از هما محروم غير از بوم نيست
موش کوريد و من آن تابنده نور
خويش را از نور کردستيد، دور
من همه حقّ و شما باطل همه
وز تجلّي هاي من، عاطل همه
من خداوند و شما شيطان پرست
من ز رحمان و شما زابليس، هست
آنچه فرمود او به آن قوم از صواب
غير تير از هيچ سو نامد جواب
تيغ ها بر قتل او شد آخته
نيزه ها بر قصد او افراخته
در بيان محاربه ي آن موحّد صاحب يقين در ميدان مشرکين و پيغام آوردن جبرئيل امين از حضرت ربّ العالمين و افتادن آن حضرت از زين بر زمين، سلام الله عليه الي يوم الدين:
گفت تيغ لامثالش، گرم سير
از پي اثبات حقّ و نفي غير
ريخت بر خاک از جلادت خون شرک
شست ز آب وحدت از دين رنگ و چرک
جبرئيل آمد که اي سلطان عشق
يکه تاز عرصه ي ميدان عشق
دارم از حق بر تو اي فرخ امام
هم سلام و هم تحيت هم پيام
گويد اي جان حضرت جان آفرين
مر ترا بر جسم و بر جان، آفرين
محکمي ها از تو ميثاق مراست
رو سپيدي از تو عشاق مراست
اين دويي باشد ز تسويلات نفس
من توام، اي من تو، در وحدت تو من
چون خودي را در رهم کردي رها
تو مرا خون، من ترايم خونبها
مصدريّ و ماسوا، مشتق تر است
بندگي کردي، خدايي حق تراست
هرچه بودت، داده يي اندر رهم
در رهت من هرچه دارم مي دهم
کشتگانت را دهم من زندگي
دولتت را تا ابد پايندگي
شاه گفت : اي محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از يار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانه يي
ليک تا اندازه يي، بيگانه يي !
آنکه از پيشش سلام آورده يي
وآنکه از نزدش پيام آورده يي
بي حجاب اينک هم آغوش من ست
بي تو، رازش جمله در گوش من ست
از ميان رفتن آن مني و آن تويي
شد يکي مقصود و بيرون شد دويي
گر تو هم بيرون روي، نيکوترست
زآنکه غيرت، آتش اين شهپرست
جبرئيلا رفتنت زينجا نکوست
پرده کم شو در ميان ما و دوست
رنجش طبع مرا مايل مشو
در ميان ما و او، حايل مشو
از سر زين بر زمين آمد فراز
وزدل و جان برد بر جانان نماز
با وضويي از دل و جان شسته دست
چار تکبيري بزد بر هر چه هست
گشته پر گل، ساجدي عمّامه اش
غرقه اندر خون، نمازي جامه اش
بر فقيه از آن رکوع و آن سجود
گفت اسرار نزول و هم صعود
بر حکيم از آن قعود و آن قيام
حل نمود اشکال خَرق و التيام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
چون شياطين مر نمازي را، بدور
تير بر بالاي تير بيدريغ
نيزه بعد از نيزه از بعد تيغ
قصه کوته شمر ذي الجوشن رسيد
گفتگو را، آتش خرمن رسيد
زآستين، غيرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را، سر شکست
از شنيدن، ديده بيتابست و گوش
شد سخنگوي از زبان من، خموش
آنکه عمّان را در آوردي بموج
گاه بردي در حضيض و گه به اوج
ناله هاي بيخودانه بس کشيد
اندرين جا، پاي خود وا پس کشيد
بيش از آن ياراي دُر سفتن نداشت
قدرت زين بيشتر گفتن نداشت
شرمسارم از معاني جوئيش
عذر خواهم از پريشان گوئيش
حق همي داند که غالي نيستم
اشعريّ و اعتزالي نيستم
اتحاديّ و حلولي نيستم
فارغ از اقوال بي معنيستم
ليک من دارم دل ديوانه يي
با جنون خوش، از خرد بيگانه يي
گاهگاهي از گريبان جنون
سر به شيدايي همي آرد برون
سعي ها دارد پي خاميّ من
سخت مي کوشد به بد ناميّ من
لغزشي گر رفت ني از قائلست
آنهم از ديوانگي هاي دلست
منتها چون رشته باشد با حسين
شايد اي دانا کني گر غمض عين
قافيه مجهول اگر شد در پذير
وآنچه باشد، شور و دور و زير و پير
دل بسي زين کار کرده ست و کند
عشق ازين بسيار کرده ست و کند
چونکه از اسرار سنگين بار شد
نام او ((گنجينة الاسرار))شد
قصايد عمان ساماني
به پرده بود جمال جميل عزَّو جلّ
بخويش خواست کند جلوه يي به صبح ازل
چو خواست آنکه جمال جميل بنمايد
علي شد آينه، خير الکلام قَلَّ و دَل
من از مفصّل اين نکته مجملي گفتم
تو خود حديث مفصل بخوان ازين مجمل
به چشم خود بين در آينه مشاهده کرد
بديد خود را بي ضدّ و ندّ و شبه وبدل
مقدّس ازلي از چه؟از حدوث و نقوض
منزّه ابدي از چه؟از عيوب و علل
از آن مشاهد، مشهود گشت، عشق بديع
مطوّل ست معاني، بيان آن اطول
چگونه عشقي، درّنده ي تمام حُجُب
چگونه عشقي، سوزنده ي تمام ملل
به جستجوي محل، ساز بيقراري کرد
که تا قرار بگيرد، ولي نديد محل
يکي نبود که چون جان بگيردش به کنار
يکي نبود که چون جان، کشاندش به بغل
امانتي شد و از بهر امتحان شد عرض
ز شاهد ازلي، کردگار عزوجل
زکاينات، ز عالم گرفته تا جاهل
ز ممکنات، ز اعلي گرفته تا اسفل
ز قدسيان سما تا به عرش و لوح و قلم
ز ساکنان زمين تا به بَرّ و بحر و جبل
بقدر همت خود هريکي ((بلي )) گفتند
از آن متاع ربودند اگر چه يک خر دل
قبول کثرت و قلت مگر که باعث گشت
که مشتري شده مسعود و نحس مانده زحل !
ولي تحمل مجموع آن نيارستند
از آنکه بار، گران بود و بردبار، کسل
چه بود ؟ بار بلا بود و فقر بود وفنا
چه بود ؟ بار عنا بود و رنج بود و علل
رسيد غيرت و شد غير سوز و ميدانست
که امر او نپذيرد بغير او فيصل
بمدعي نسزد عشق و ناپسند بود
چو نور مهر به خفاش و بوي گل به جُعَل
به اين نمود، که بار تو نيست، لا تَحمَل
بآن سرود، که کار تو نيست لا تَفعَل
هنوز ناله ي واحسرتا بگوش رسد
بحار را ز تَموُّج، جبال راز قُلَل
چو سر به جيب نمودند و سر برآوردند
همان کسان که بديوانگي شدند مثل
برهنگان، که در آدابشان نه کذب و نه لاف
گرسنگان که درآئينشان نه غش و نه غل
بدرد مايل از آنسان که ديگران بدوا!
بزهر طالب از آنسان که ديگران به عسل !
چو دردمند بصحت، بانتظار بلا !
چو شير خوار به پستان، باشتياق اجل !
بآب تشنه و آبي نديده جز خنجر
بشهد مايل و شهدي نخورده جز حنظل
نخورده آب، بخواهش مگر که از شمشير
نکرده خواب براحت، مگر که در مقتل
عمل بشرط نمودند و بندگي کردند
بيافتند خدايي، ببين به حسن عمل
کجاست رفرف عشق اي عجب که در اين اسير
براق عقل فرومانده همچو خر به وَحَل
چو عشق خيمه زند عقل را چه جاه و خطر
چو باد روي کند پشه را چه قدر و محل؟
هلا ! کنيد ز رطل گران گرانبارش
که مست گشته و کف بر لب آوريده جمل
امل بيامد و روي از سخن بگرداندي
بيا که طول سخن به بود ز طول امل
جمال و آينه ي عشق و عاشقست يکي
بيا آن زموحد بجو نه از احوال
يکيست نقطه و در لوح، احسن التقويم
ازو بجلوه خطوط و نقرش اين جدول
يکيست مشعل و در صحن اين زجاجي کاخ
بهر طرف گذري مي فروزد اين مشعل
يکيست نور فروزان، ازوست هر قنديل
يکيست نار درخشان، ازوست هر منقل
يکيست اسم و به مجموع اوليا مشهود
يکيست وحي و به مجموع انبيا، مُنزَل
يکي نهال وازو در ميان هزار ثمر
يکي غزال و ازو در جهان هزار غزل
يکيست شخص و ملبّس به صد هزار لباس
يکيست يار و محلي، بصد هزار حلل
همه در آئينه ي مرتضي نموده جمال
تو رو در او کن و ز آخر بجوي تا اوّل
جمال شاهد معني چو جلوه ها بخشد
تو هم هر آينه، آيينه را نما صيقل
ورت بديده سبل هست بازپرس سبيل
زهاديان سبل، ني زصاحبان سبل
بزن بدامن شوريدگان حق، دستي
که حل شود بتو هر مشکل ست لا ينحل
ز مکر، آينه مصقول و ديده نابيناست
از آن بپاي شد اين اختلاف و جنگ و جدل
وگرنه از چه طريق اين نفاق پيمودند؟
گذاشتند امور خداي را مختل
زياد بردند اسرار ايزد دادار
ز دست دادند احکام احمد مرسل
هم از حرم برميدند با خيال کنشت
هم از صمد ببريدند با هواي هُبّل
از آن بليّه ببازار حق فتاد، شکست
وزآن نقيصه بارکان دين رسيد، خلل
الا که راه درازست و غول ره، بسيار
بهوش تا نبرندت زره، به مکر و حيل
چو شير شرزه در آيد، چه جاي تعريف ست
زگرگ پير و شغال ضعيف و روبه شل
زهي به منزلت از جمله کاينات اشرف
خهي به مرتبت از جمله ممکنات افضل
پس از خداي، تو باشي اجلّ ممدوحان
بجاه و رتبه و، عمّان زمادحان اقل
اگرچه نوش بود نيش، اگر ترا زيمين
وگرچه شهد بود زهر اگر ترا زقِبَل
ولي عوام ز انصاف دور ميدانند
که در ضلالت، اَنعامي اند بَل هُم اَضَل
تو محيي ازل و چاکر تو مستهلک
تو مُعطي ابد و مادح تو مستأصل
بخوان بدرگه خويشم که ناپسند بود
تو جايگه به نجف کرده من به چار محل
****
بزرگ مايه ي ايجاد قادر ازلي
زنور پاک جمال محمدست و علي
زنور پاک جمال محمد و علي ست
بزرگ مايه ي ايجاد قادر ازلي
دو دست کار کنند اين دو دستيار وجود
از اين دو دست قوي، دستگاه لم يزلي
بصورتند دو، ليکن بمعني اند يکي
مبينشان دو، که باشد دو بيني از حولي
بکوب حلقه ي طاعت، دَرِ مدينه ي علم
کننده ي در خيبر ببازوان يلي
چو در گشوده شد آنگه بشهر، يابي راه
بلي، بري به نبي راه، با ولاي ولي
نبي کند ز ولي قصه، چون گلاب از گل
ببو بصدق و رها کن طبيعت جُعَلي
زمانه گرچه سر ابتذال دين دارد
چگونه غيرت حق تن دهد به مبتذلي
گرفتم آنکه شود در زمانه منکر نور
عنان دل سوي ظلمت کشاند از دغلي
چو آفتاب فروزان ز شرق کرد طلوع
شود چه عايد خفاش غير منفعلي ؟
بود محال کزين بادها فرو ميرد
چراغ طلعت حق، با کمال مشتعلي
خديو آئين يعسوب دين که چرخ برين
بر رهيش ز خورشيد دوخته حُلَلي
نسيم تربيت او بود که در مه و سال
کند بباغ گهي عقربي گهي حَمَلي
شراب تقويت او بود که در شب و روز
کند بکام، گهي حنظلي، گهي عسلي
چو بندگي طلبد از فلک، دو دست قبول
بسينه زد که : لَکَ الحکم و الاطاعة لي
کنند هر دو زياقوتي ادعا ليکن
چه مايه فرق که از اصلي است تا بدلي
دو کو کبند، فروزنده ليک چندين فرق
ميان عالم برجيسي ست با زُحَلي
بجز ولايت او قصد حق نبد زالست
بکاينات که گفتند در جواب : بلي
شها مديح تو واجب شده ست عمّان را
زجان و دل، نه بذکر خفي و بانگ جلي
***
زندگاني چيست، داني ؟ جان منور داشتن
بوستان معرفت را تازه و تر داشتن
عرش، فرش پايکوب تست، همت کن بلند
تا کي از اين خاکدان، بالين و بستر داشتن؟
بگسل اين دام هوس اي مرغ قدسي آشيان
گر دو عالم بايدت در زير شهپر داشتن
بهر ديناري، کش از خاکست، پذرفتن وجود
بهر ديبائي کش از کرم ست، گوهر داشتن :
اي مسلمان تا بکي ، خون مسلمان ريختن؟
اي برادر تا بکي کين برادر داشتن ؟
سينه خالي کن ز کبر و آز و شهوت، تا بکي
خانه پر گندم نمودن، کيسه پر زر داشتن؟
تا بچند اين نخوت و ناز و غرور و عجب و کبر
از غلام و باغ و راغ و اسب و استر داشتن؟
اين سر غدّار را تا کي نهفتن در کلاه؟
وين تن مردار را تا کي بزيور داشتن ؟
بي کلاهانند اندر ساحت اقليم عشق
پاي تا سر ننگ، از خورشيد، افسر داشتن
کرده هر نقشي ولي زحمت فکندن بر قلم
خوانده هر درسي ولي منت ز دفتر داشتن
کاشف راز درون، از مژّه آوردن بهم
واقف سرّ ضمير، از لب زهم بر داشتن
کارشان، بر روي نطع عاشقي، پاکوفتن
شغلشان در زير تيغ دوستي، سر داشتن
بي دروبامند، اما آسمان را آرزوست
بر مثال حاجبانش، جاي بر در داشتن
لب خموش اما نشايدشان سر هر موي را
لحظه يي غافل ز ذکر نام حيدر داشتن!
شير يزدان، داور امکان، خديو دين علي
کز وجود اوست، دين را زينت و فر داشتن
بايد آنکس را که مهر او نباشد، اي پدر
اعتقاد او به ناپاکي مادر داشتن
شخص قدرش در تمام عالم کون وفساد
سخت دلتنگ ست از جاي محقّر داشتن
دوش در معراج توصيفش، براق فکر را
کش بود در پويه ننگ از نام صرصر داشتن
خوش همي راندم به تعجيلي که جبريل خرد
ماند اندر نيمه ره، با آنهمه پر داشتن !
تاميان ممکن و واجب که دريايي ست ژرف
واجب آمد، فلک جرئت را به لنگر داشتن
عشق گفتا، رفرفم من برنشين برتر خرام
تا کي آخر رخت بر اين کند رو، خر داشتن؟!
حاجب وَهمَم، گريبان سبکرائي گرفت
گفت گستاخانه نتوان، رو برين در داشتن
جز پس اين پرده هرجا دست دست مرتضي ست
ليک بالاتر نشايد پا ازين در داشتن
عشق گفتا اي گرانجان سبکسر، لب ببند
من توانم از ميان، اين پرده را برداشتن
از پس اين پرده دست او مگر نامد برون
خواست چون در سفره شرکت با پيمبر داشتن؟
زآن زمان در حيرتستم کاين عجايب مظهريست
تا کي آخر حيرت اين پاک مظهر داشتن؟!
ممکن و در لامکان ؟جهل ست کردن اعتقاد
واجب و در خاکدان؟ کفرست باور داشتن
عشق گويد هرچه مي خواهي بيان کن باک نيست
خوش نباشد سرّ ايزد را، مُسَتَّر داشتن
عقل گويد حد نگهداري مسلمان، زينهار
مي نينديشي ز ننگ نام کفر داشتن
فتنه خيزد، دست اگر خواهي بياوردن فرود
خون بريزد پاي اگر خواهي فراتر داشتن
عشق گويد غايت کفرست با صدق مقال
عاشقان را با کي از شمشير و خنجر داشتن
عقل گويد تا به کي زين فکرت آشوب خيز
دل مشوش ساختن، خاطر مکدر ساختن؟
در بر اغيار، سرّ حق مگو، زشت ست زشت
پيش چشم کور، آيينه ي سکندر داشتن ؟
اي علي اي معدن جود و جلال و فضل و علم
جز تو کس را کي رسد تيغ دو پيکر داشتن
جز تو کس را کي رسد در کعبه اي دست خدا
بي محابا، پاي بر دوش پيمبر داشتن؟
فاش مي خواندم خدايت در ميان خاص و عام
گر نبودي کفر مطلق، شرک داور داشتن
من نمي گويم خدايي، ليک بي توفيق تو
باد برگي را نيارد از زمين، برداشتن
من نمي گويم خدايي، ليک بي تأييد تو
شاخ را قدرت نباشد برگ يابر، داشتن
من نمي گويم خدايي، ليک بي امداد تو
نطفه را صورت نبندد، شکل جانور داشتن
من نمي گويم خدايي، ليک مي گردد پسر
در رحم، زن را کني گر منع دختر داشتن
من نمي گويم خدائي، ليک بايد خلق را
بر کف تو، چشم روزي را مقدّر داشتن
منکران را هم سر و کار اوفتد آخر بتو
ناگزير آمد رسن از ره به چنبر داشتن
نوح را کشتي به گرداب فنا بودي هنوز
گرنه او را بودي از لطف تو لنگر داشتن
طبع من از ريزش دست تو آرد شعر نغز
زانکه عمّان را، زباران ست گوهر داشتن
***
مي دهي ساغر بياد آن لب ميگون مرا
ساقي امشب مي کند، تا کي بساغر خون مرا؟!
مدع پيوسته گويد عيب او، غافل که عشق
چهره ي ليلي نمود از ديده ي مجنون مرا
در درون خلوت دل، عشق آن زيبا جمال
درنيامد تا نکرد از خويشتن، بيرون مرا ؟
صد هزار افسون بکارش کردم و رامم نگشت
تا که رام خويش کرد او با کدام افسون مرا
چشم او آمد بيادم، هوشياران همتي !
تا نپندارد زِ مَستان، شحنه بيند چون مرا
چشم بيمارش چنان کرده ست بيمارم که نيست
چشم بهبود و تن آساني زافلاطون، مرا
در بهاي بوسه يي عقل و دل و دينم گرفت
باز مي گويد که ندهم، کرده يي مغبون مرا!
مُر مُرا مديون خود کرده ست و ميداند يقين
کالتفات خواجه نگذارد بکس، مديون مرا
شاه عمراني، علي، آن کاحمد مرسل مدام
گفتيش هستي تو اندر منزلت، هارون مرا
همچون قارون با وجود لطف او، خاکم بسر
گر بچشم آيد تمام دولت قارون مرا
چون نگشتستم به پيرامون بدخواهان او
در دوغم گشتن نمي آرد به پيرامون مرا
بهر مدح حضرتش عمّان ز شعر آبدار
چون صدف خاطر پرست از لؤلؤ مکنون مرا
***
بريخت صاف و نشاط از خم غدير به جام
صلاي سر خوشي اي صوفيان درد آشام!
دميد نيّره الله، از چه طور اين نور
که برد زآينه ي روزگار، زنگ ظلام
چه خوش نسيم ست الله که از تبسم او
شکوفه ي طرب از هر کنار شد بَسّام
مشام شيران شد، زين نسيم، عطر آميز
چه باک ازينکه سگان را فرو گرفت زکام
غلام روي کسي ام که بر هواي بهشت
زجاي خيزد، خيز اي بهشت روي غلام !
بريز خون کبوتر ز حلق بط به نشاط
بساغر اي بت طاووس چهر کبک خرام
مي کهن به چنين روز نو، بفتوي عقل
بخور حلال، کزين پس محرّم ست و حرام
نه پاي عشرت بايد ببام گردون کوفت
زسدره صدره برتر نهاد بايد گام
همين همايون روزست آنکه ختم رسل
محمد عربي، شاه دين، رسول انام
شعاع يثرب و بطحا، فروغ خيف ومنا
چراغ سعي و صفا، آفتاب رکن و مقام
فرو کشيد زبيت الحرام رخت برون
باتفاق کرام عرب پس از احرام
طواف خانه ي حق کرده کآدمي و ملک
يسبّحون له ذوالجلال و الاکرام
زبعد قطع منازل درين همايون روز
عنان کشيده بخمّ غدير، ساخت مقام
رسول شد ز خدا، زي رسول روح القدس
که اي رسول بحق، حق ترا رساند سلام
که اي بخلق من از من خليفه ي منصوب
بکوش کآمد نصب خليفه را هنگام
ازين زياده منه آفتاب را به کسوف
ازين زياده منه ماهتاب را به غمام
بس ست سرّ حقيقت نهفته در صندوق
درش گشا که زگلرنگ، خوش زعنبر فام
يکي ست همدم ساز تو، ديگران غماز
يکي ست محرم راز تو، ديگران نمّام
بلند ساز، تو تا ديده هاي بي آهو
دهند فرق سگ و خوک و روبه از ضرغام
بساخت سيد دين منبر از جهاز شتر
که تا پديد کند هرچه شد به او الهام
بر آن برآمد و اسرار حق هويدا ساخت
بلند کرد علي را بدين بلند کلام
که : من نبيّ شمايم، علي امام شماست
زدند نعره که : نِعمَ النّبيُّ نعم الامام
تبارک الله ازين رتبه کز شرافت آن
مدام آب در آيد بديده ي اوهام
گر او نه حامي شرع نبي شدي به سنان
ور او نه هادي دين خدا شدي به حُسام
که باز جستي مسجد کجا و دير کجا ؟
که فرق کردي مصحف کدام و زند کدام؟
گر او ز روي صمد پرده باز نگرفتي
هنوز کعبه ي حق بد، مدينة الصنام
علي ست آنکه عصا زد به آب و دريا را
شکافت از هم و زد در ميان دريا گام
علي ست آنکه نشست اندر آتش نمرود
علي ست آنکه بآتش سرود بَرد و سلام
علي ست آنکه بطوفان نشست در کشتي
معاشران را از بيم غرق، داد آرام
غرض که آدم وادريس و شيث و صالح و هود
شعيب و يونس و لوط و دگر رسول بتمام
بوحدتند، علي کز براي رونق دين
ظهور کرده بهر دوره يي بديگر نام
ازين زياده بجرئت مزن رکاب اي طبع
بکش عنان که عوامند خلق کالانعام
زبان به کام کش اي خيره سر که مي ترسم
بکشتن تو بر آرند تيغ ها زنيام
تو آينه بکف اندر محلّه ي کوران
ندا کني که ببيند خويش را اندام
زهي امام همام اي امير پاک ضمير
که با خدايي همراز و همدم و همنام
بخرگه تو فلک را همي سجود و رکوع
بدرگه تو ملک را همي قعود و قيام
بيمن حکم تو ساري ست، نور در ابصار
بفرّ امر تو جاري ست روح در اجسام
تفقدي ز کرامت به سوي عمّان کن
که از ولاي تو بيرون نمي گذارد گام
بجز مديح تو کاريش ني بسال و بماه
بجز ثناي تو شغليش ني بصبح و بشام
محبّ راه ترا شهد عشرت اندر کاس
عدوي جاه ترا زهر حسرت اندر جام
****
دو هفته ماه من اي لعبت بهشتي رو
دگر چه شد که زمن کرده يي تهي پهلو؟
تو سرو نازي و بر چشم منت بايد جاي
که جاي سرو بسي خوشترست بر لب جو
تراست نازش کبک و چميدن طاووس
تراست صولت شير و رميدن آهو
بزلف پيچان، بنهاده يي دو صد نيرنگ
بچشم فتّان، بنهفته يي دو صد جادو
گهي سراغ کني از دلم، گهي از تن
بجان خود که تو واقف ترستي از هر دو
مراست يکتن و آنهم هلاک آن رخسار
مراست يکدل و آنهم اسير آن گيسو
تو در خرامش و نازي و من زفرقت تو
زناله همچون نالم زمويه همچون مو
خوش آنکه آيي مخمور چشم و تافته زلف
بناز پرده بر افگنده زآن رخ نيکو
براي دلها، زنجير هشته از طرّه
بقصد جانها، خنجر کشيده از ابرو
چنان بتازي بر من، که شير بر نخجير
چنان بگيري بر دل، که باز بر تيهو
ز دّر و گوهر، مملو کني مرا کلبه
ز مشک و عنبر، مشحون کني مرا مشکو
همي ببالي بر خود بتابش رخسار
همي بنازي بر من به پيچش گيسو
گهي بگويي : کولاله را بدينسان رنگ ؟
گهي بگويي : کو مشک را بدينسان بو؟
مرا بگويي : گر منصفي بيا و ببين !
مرا بگويي : گر منکري بگير و ببو
گهي بگويي: جامي شراب ناب بيار !
گهي بگويي: مدحي زبو تراب بگو !
علي، امير عرب، پادشاه کشور دين
که هست درخم چوگان او فلک، چون گو
مروّتش را زين نغز تر کجا برهان ؟
فتوّتش را زين خوبتر دليلي کو ؟
که : داد در ره حق، گاه حوع، نان بفقير
که داد در سر دين روز فتح، سر به عدو
گرفت کشور دين را، بضربت شمشير
شکست پشت عدو را بقوّت بازو
بدست قدرت، در، برگرفت از خيبر
چنين ببايد دست خداي را، نيرو
به او ادعاي گر کينه ور شدند چه غم
کجا ز بانگ سگان شير را رسد آهو
غلام در گه او، گر غلام وگر خواجه
کنيز مطبخ او، گر کنيز و گر بانو
زهي به رأفت و الطاف، بيکسان را يار
خهي برحمت و انصاف، بيوگان را، شو
زروي مدح تو امروز پرده بر گيرم
اگرچه نسبت کفرم دهند از هر سو
تو آن عديم عديلي که بهر معرفت
هنوز آدم را سر به حيرت است فرو
يکيت خواند از صدق: اولين مخلوق
يکيت گويد: ني لا اله الاّ هو !
خدات خوانده ولي، مصطفات گفته وصي
تو هم گزيده ي اويي و هم خليفه ي او
هوا نبارد، گر گوئيش بخشم مبار
زمين نرويد گر گوئيش بقهر مرو
من و مديح تو، وين عقل بينوا، حاشا!
ز وضع خانه چه گويد که نيست ره در کو
زمهر جانب عمّان ببين و شعر ترش
که طعنه ها زده بر شعر خواجه و خواجو
ثنا و مدح ترا حدّ و حصر نيست و ليک
نديد قافيه زين بيش طبع قافيه جو
هميشه تا که بسنگ و سبو زنند مثل
هماره تاز نفاق و وفاق آيد، بو
موافقان تو دايم، گرانبها چون سنگ
منافقان تو دايم، شکسته دل چو سبو
****
دايم بياد قامت آن سرو کشمري
ما را چو بيد لرزد، قلب صنوبري
الله که قامت الف آساي آن نگار
مانند دال، پشت مرا کرده چنبري
بهرام و تير و کيوان در رتبه کيستند ؟
اي زهره ي ترا مه و خورشيد، مشتري
جام بده که خاطر توحيد زاي من
شير آورد ز شوق به پستان مادري
طوطيّ فکرتم زدراي طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دري
بگشايد از نشاط، سر نافه ي مراد
وآفاق را به توفد مغز از معطري
سر بر زند زگلشن تحقيق من گلي
اَلفَرع بالثّريّا وَالاَصل بِالثَّري
منگر به خاکساري و بي دست و پائيم
آبي فراهم آور و بنگر شناوري
عشقم ز سدره، صد ره بالا کشيد و ماند
عقل از روش، که کردي دعويّ صرصري
خفض الجناح، روح الامين گر کند رواست
با همرهي عشق من از سست شهپري!
بي رهبري عشق، به سرچشمه ي مراد
کي ره بري هم ار کندت خضر، رهبري ؟
هم آسمان نتيجه ي عشق ست و هم زمين
هم آدمي ملازم عشق ست و هم پري
الله، که عمر بيش بهاتر ز ممکنات
از دست شد بهر زِه درايي و خودسري
گامي براه عشق نگشتيم رهسپار
آوخ که گشت عمر گرانمايه، اسپري
بالله که ننگري بجهان از سر نشاط
(اي دل اگر بديده ي تحقيق بنگري)
ور داني آنکه عزت و ذلت کدام راست
(درويشي اختيار کني بر توانگري)
طاووس باغ جنتي اي از خبر تهي
طوطي شاخ سدره يي اي از خرد بري
در سنگلاخ صفحه ي بومان، چه مي چري؟
در تنگناي عرصه ي زاغان، چه مي پري؟
عرشي هژبر، باره ي گرگان چه مي روي؟
قدسي غزال در صف خوکان، چه مي چري؟
بانگ هم آشنايان از هر طرف بلند
تو خود عبور داده بسر کوچه کري!
موسي ز آدميت، محو لقاي حق
تو سر خوش پرستش گوساله از خري
چوگاني از ارادت اگر نبودت بدست
کي مردوار گوي سعادت بدر بري؟
بي صدق و بي خلوص، بدرگاه مصطفي
سلماني از کجات دهد دست و، بوذري؟
عارف کسي بود که کند گاه اتفاق
در آب ماهئي و، در آتش، سمندري
همسنگي ار نمايد محنت به کوه قاف
يک جو به حکم او نتواند برابري
صدره ز موج خيز حوادث بچابکي
بيرون کشيده رخت، بَري دامن، از تري
سر گر نهد بخشت ز روي بلا کشي
تن گر دهد بخاک زراه قلندري
بهتر زقامتش کند آن خشت، بالشي
خوشتر زسندسش کند آنخاک، بستري
در سر هواي حق و بجان شور احمدي
در تن نواي دين و بدل مهر حيدري
داراي دين که از پي بوسيدن درش
صد بار بيش خورد، سليمان، سکندري
قدرش به ملک امکان، بس نامناسب ست
آن در بزرگواري و اين از محقَّري
پيشي گرفته ذات شريفش به ممکنات
وزهر جوان، جوانتر با اين مُعَمَّري
هرگز نداشت، صيقل شمشيرش ار نبود
آيينه ي مکدَّر دين اين منوَّري
تا شخص مصطفي را شهري بود ز علم
او را بود بدان شهر از مرتبت دري
من کرده ام طلا، بولايش، مس وجود
اي مدعي بيا و ببين کيميا گري
مدحش نوشته مي نشود تا بحشر اگر
اغصان کنند کلکي و اوراق دفتري
اي صادر نخست که در رتبه خلق را
مشتقّي ست و ذات ترا هست مصدري
امروز پرده از رخ مدحت برافکنم
نسبت گر اين و آن ندهندم بکافري
الله اکبر از تو که هرکس ترا شناخت
از دل کشيد نعره ي الله اکبري
مقصود حق بخلق شناساندن تو بود
بر هر که داد خلعت خاص پيمبري
کشتي نوح، غرقه بدي گر نکرديش
عون تو بادباني و حفظ تو، لنگري
يوسف بدامنت کرمت دست زد دمي
کز دست رفت دامن مهر برادري
از پرتو اشارت بَرد و سلام تو
آذر بپور آزر ننمود آذري
آنجا که مهرتست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتي و زَقّوم، کوثري
بس در قرار چار محالم گرفت دل
يا من هو المجاور بالسّاحة الغري
هرکس که اين قصيده شيوا شنيد، گفت :
امروز ختم گشته به عمّان، سخنوري
****
بس فشرد از پنجه ي بيداد گردون، ناي من
بسته شد راه نفس بر منطق گوياي من
گر هجوم اشک را مانع نبودي، آستين
غرق خون کردي جهان را چشم خونپالاي من
هرچه از گردون مروت جستم از مردم وفا
در وجود، آن کيمياي من شد اين عنقاي من
شد بپايان عمر و امروزم نشد بهتر زدي
باز گويم به شود زامروز من فرداي من
نور چشم و زور تن تا مايه بودندي بدست
گرم بُد بازار هر سوداگر از سوداي من
تا چو کورانم فريبد چون عروسان اين عجوز
زي من آيد، غافل ست از ديده ي بيناي من
معرفت، کالاو، عقلم پاسبان و، نفس، دزد
در کمين، تا کي کند فرصت، برد کالاي من
خواستم در مدح او همراهي از دل، گفت رو
من علي اللّهيم، ترسم شوي رسواي من !
سر بگوش عقل بردم، گفت دست از من بدار
کاندرين ره قدرت رفتن ندارد پاي من
کافري بين کاندر اسفل پايه ي تعريف او
ميرود تا نه فلک بانگ انا الاعلاي من!
امتحان را، زلف ليلي را بجنبان سلسله
پس ببين ديوانگي هاي دل شيداي من
کي خبر دارند زاغان جگر خوار مجاز
از حقيقت گويي طوطي شکر خاي من ؟
گرچه استحقاق دارم، ليکن از انصاف نيست
در دل من جاي او باشد، در آتش، جاي من
راه باريک ست و شب تاريک و چاه از حد فزون
دستگيري کن خدا را، تا نلغزد پاي من
من کيم عمّان و پهناي سخن را موجزن
گر گواهي خواهي اينک: طبع گوهر زاي من
پایان اشعار عمان سامانی رحمة الله علیه رحمة واسعة
*************
غزليّات وحدَت کرمانشاهي (طهماسب قلی خان وحدت کرمانشاهی)
****
دل بيتو تمنا نکند کوي منارا
زيرا که صفائي نبود بيتو، صفا را
اي دوست مرانم زدر خويش، خدا را
کز پيش نرانند شهان خيل گدا را
باز آي که تا فرش کنم ديده براهت
حيف ست که بر خاک نهي آن کف پار را
از دست مده باده، که اين صيقل ارواح
بزاديد از آيينه ي دل، زنگ ريا را
زاهد تو و رَبّ اَرِنِي ؟! اين چه تمناست
با ديده ي خود بين نتواند ديد خدا را
هرگز نبري راه بسر منزل الاّ
تا مرحله پيما نشوي وادي لا را
چون دور بعاشق برسد، ساقي دوران
در دور تسلسل فگند جام بلا را
آتش بجهاني زند، ارسوخته جاني
بر دامن معبود زند دست دعا را
طوفان بلا آمد و بگرفت درو دشت
چون نوح برافراشت بحق، دست دعا را
در حضرت جانان سخن از خويش ميگوييد
قدري نبود در بر خورشيد، سها را
از درد مناليد، که مردان ره عشق
با درد بسازند و نخواهند دوا را
وحدت که بود زنده، خَضِروار مگر خورد
از چشمه ي حيوان فنا، آب بقا را ؟!
****
بگوي زاهد خود بين باد پيما را
که دُردِ باده، رهانيد از خودي ما را
کسي که پا و سري يافت در ديار فنا
گزيد خدمت رندان بيسر و پا را
اگرچه نقطه زبا يافت رتبه ي امکان
ولي بنقطه شناسند عارفان، با را
مکن ملامتم از عاشقي که نتوان بست
ز ديدن رخ خورشيد چشم حربا را
زکوي دوست مگر ميرسد نسيم صبا
که پر زنافه ي چين کرده کوه و صحرا را ؟.
کمينه چاکري از بندگان پير مغان
بيک اشاره کند زنده صد مسيحا را
روا مدار که هر دم بياد روي گلي
چو غنچه چاک زنم جامه ي شکيبا را
بصد فسانه و افسون نمي کند بيرون
رقيب از سر مجنون، هواي ليلا را
پياله گير که رندان به نيم جو نخرند
هزار ساله ي طاعات زهد و تقوي را !
برو ز دست مده، گر وصال مي طلبي
فغان و ناله و فرياد و آه شبها را
کسي بکنه کلام تو پي برد وحدت
که يافت در صدف لفظ، دُرَّ معني را
****
آتش عشقم بسوخت خرقه ي طاعات را
سيل جنون در ربود رخت عبادات را
مسئله ي عشق نيست در خور شرح و بيان
به که بيکسو نهند لفظ و عبارات را
دامن خلوت ز دست، کي دهد آنکو که يافت
در دل شبهاي تار، ذوق مناجات را
هر نفسم چنگ و ني از تو پيامي دهد
پي نبرد هر کسي، رمز اشارات را
جاي دهيد امشبم مسجديان تا سحر
مستم و گم کرده ام راه خرابات را !
دوش تفرّج کنان خوش زحرم تا بدير
رفتم و کردم تمام، سير مقامات را !
غير خيالات نيست عالم و، ما کرده ايم
از دم پير مغان، رفع خيالات را
خاک نشينان عشق، بي مدد جبرئيل
هر نفسي مي کنند، سير سماوات را !
بر سر بازار عشق، کس نخرد اي عزيز
از تو بيک جو، هزار کشف و کرامات را
وحدت ازين پس مده دامن رندان زدست
صرف خرابات کن، جمله ي اوقات را
****
يا ميکده را در بند اين رند شرابي را
يا چشم بپوش امشب مستي و خرابي را
تا گَرد وجودم را بر باد فنا نَدهَد
از دست نخواهد داد اين آتش و آبي را
يکباره پريشان کرد، ما را، چو پريشان کرد
بر روي مه آسايش، زلفين سحابي را
از قهقه ي بيجاست اي کبک دري، کز خون
شاهين کندت رنگين، چنگال عقابي را
رو دست بشوي از تن، زآن پيش که خود سازد
سيلاب فنا ويران، اين کاخ ترابي را
اي خواجه يکي گردد، خود و حباب آخر
در بحر چو بسياري، اين شکل حبابي را
آهم بفلک بر شد از جور رقيب امشب
تا خود چه اثر باشد، اين تير شهابي را
القصه مکن باور افسانه ي واظ را
کي گوش کند عاقل هر بانگ غرابي را
بشنو سخن وحدت اي تشنه که آب آنسوست
بيهوده چه پيمايي، ايندشت سرابي را
****
بر باد فنا تا ندهي گرد خودي را
هرگز نتوان ديد جمال اَحَدي را
با خود نظري داشت که بر لوح قلم زد
کلک ازلي، نقش جمال ابدي را
جانها فلکي گردد اگر اين تن خاکي
بيرون کند از خود صفت ديو و ددي را
در رقص درآيد فلک از زمزمه ي عشق
چونانکه شتر بشنود آهنگ حُدي را
ما از کُتب عشق نخوانديم و نديديم
جز درس خط بيخودي و بيخردي را
يا بوسه مزن، بر لب ميناي محبت
يا در خم توحيد فکّن نيک و بدي را
گل بزمگه خسروي آراست چو بشنيد
از مرغ سحر، زمزمه ي بار بَدي را
درويش بصد افسر شاهي نفروشد
يک موي ازين کهنه کلاه نمدي را!
يا رب بکه اين نکته توان گفت که وحدت
در کوي صنم يافته راه صمدي را !
****
تا نشوييد بمي دفتر دانايي را
نتوان پاي زدن عالم رسوايي را
آنکه سر باخت بصحراي هوس مي داند
که چه سوداست بسر، اين سر سودايي را
سرنوشت ازلي بود که داغ غم عشق
جاي دادند بدل، لاله ي صحرايي را
برو از گوشه نشينان خرابات بپرس
لذت خلوت و خاموشي و تنهايي را
دعوي عشق و شکيبا، ز کجا تا بکجا
عشق در هم شکند پشت شکيبايي را
نيست جايي که نه آنجاست، وليکن جوييد
در دل خويشتن آن دلبر هر جايي را !
برو اي عاقل و از ديده ي مجنون بنگر
تا ببيني همه سو، جلوه ي ليلايي را
يافتم عاقبت اين نکته کزو يافته اند
دلفريبان همه سرمايه ي زيبايي را
وحدت از خاک در ميکده ي وحدت ساخت
سرمه ي روشني ديده ي بينايي را
****
هر پنجه يي به پنجه ي ما ناورد شکست
بازوي عشق ميدهد ايدل شکست ما
وحدت حرام باد کسي کآرزو کند
لب بر لبش نهد صنم مي پرست ما
****
گردون چو زد لواي ولايت ببام ما
آرد سلام يار و رساند پيام ما
اي خواجه بندگي بمقامي رسانده ايم
کافسر ربايد از سرشاهان غلام ما
ما را دوام عمر نه از دور انجم ست
باشد دوام دور فلک از دوام ما
دردا که بي حضور مي و دور جام رفت
سي سال روزگار همه صبح وشام ما
ساقي چو يک اشاره شد از پير ميفروش
لبريز ساخت از مي توحيد جام ما
ما را که لعل يار بکام ست و مي بدور
دور سپهر گو که نگردد بکام ما
در پيشگاه ميکده ما را کنيد خاک
شايد که بوي باده رسد بر مشام ما
وحدت ! رموز مستي و اسرار عاشقي
يکسر توان شناخت ز طرز کلام ما
****
لبريز تا ز باده نگرديد جام ما
در نامه ي عمل ننوشتند نام ما
ما را که لعل يار بکامست و مي بدور
دوران دهر گو که نگردد بکام ما
ما خود خراب و مست شرابيم محتسب !
نبود خبر ز مستي شرب مدام ما
دارم هواي آنکه ز بامش پرم ولي
افشانده چين زلف کجش پاي دام ما
****
باز آهنگ جنون کرديم ما
عقل را از سر برون کرديم ما
جز فنون عشق کآن آيين ماست
سربسر ترک فنون کرديم ما
در طريق عشق، تسليم و رضا
روزگاري، رهنمون گرديم ما
در سراب دل روان در جوي چشم
چشمه هاي آب و خون کرديم ما
خاکِ خواريّ و مذلت تا ابد
بر سر دنياي دون کرديم ما
در پي چندند و چون در سالها
با خلايق چند و چون کرديم ما
تا به نيروي رياضت عاقبت
نفس سرکش را زبون کرديم ما
آسمان را صورت از سيلي عشق
وحدت ! آخر نيلگون کرديم ما
****
از يک خروش يا رب شب زنده دارها
حاجت روا شوند هزاران هزارها
يک آه سرد سوخته جاني، سحر زند
در خرمن وجود جهاني، شرارها
آري دعاي نيمشب دلشکستگان
باشد کليد قفل مهمّات کارها
ميناي مي زبند غمت ميدهد نجات
هان اي حکيم گفتمت اين نکته بارها
آب و هواي ميکده از بسکه سالمست
در پاي هر خميش، مي ميگسارها
طاق و رواق ميکده هرگز تهي مباد
ازهاي و هوي عربده ي باده خوارها
پيغام دوست ميرسدم هر زمان بگوش
از نغمه هاي زير و بم چنگ و تارها
وحدت به تير غمزه و شمشير ناز، شد
بي جرم کشته، در سر کوي نگارها
****
بشنو ز ما تجربه کرديم سالها
بيحاصلي ست حاصل اين قيل و قالها
حالي اگرچه رند خرابات خانه ايم
ليکن فقيه مدرسه بوديم سالها !
يعني بمي ز آينه ي دل زدوده اند
رندان کوي ميکده ام، زنگ نالها
از کوهکن نشان و ز مجنون خبر دهند
گلها و لاله هاي تلال و جبالها
جانا قسم بجان عزيزت که تا سحر
شبها بياد روي تو دارم، خيالها
آن خالهاي لعل لب دلفريب دوست
گويي نشسته بر لب کوثر، هلالها
وحدت کمال عشق چو در بي کماليست
تکميل عشق کرد و گذشت از کمالها
****
ز دست عقل بِرنجَم، بيار جام شراب
بناي عقل مگر گردد از شراب، خراب
برو بکوي خرابات، مي پرستي کن
که اين کليد نجاتست و آن طريق صواب
لطيفه هاي نهاني رسد بگوش دلم
زصوت بربط و آهنگ چنگ و بانگ رباب
بيک تجلي حسن ازل، زبحر وجود
شد آشکار هزاران هزار شکل حباب
جهان و هرچه در او هست، پيش اهل نظر
نظير خواب و خيالست و عکس ظل تراب
عجب مدار که شب تا بصبح بيدارم
عجب بود که در آيد بچشم عاشق، خواب
قرار و صبر ز عاشق مجو، که نتواند
بحکم عقل محالست جمع آتش و آب!
بيا و اين من و ما را تو از ميان بردار
که غير اين من و ما نيست در ميانه حجاب
نبوده بي مي و معشوق سالها، وحدت
بدور لاله و گل، رزوگار عهد شباب
****
عشق بيکسو فکَند پرده چو از روي ذات
شد ز ميان غير ذات، جمله ي فعل و صفات
هرمن و مايي که هست ميرود اندر ميان
چونکه به آخر رسيد، سلسله ي ممکنات
دست ز هستي، بشوي، تا شودت روي دوست
جلوه گر از شش جهت، گرچه ندارد جهات
همرهي خضر کن، در ظلمات فنا
ورنه بخود کي رسي، بر سر آب حيات
هرکه به لعل لبش، خضر صفت پي برد
يافت حيات ابد، رست ز رنج ممات
سر بارادت بنه در قدم رهروي
کز سخن دلکشش، حل شودت مشکلات
بعد چهل سال زهد، وحدت پرهيزگار
ترک حرم کرد و گشت، معتکف سومنات !
****
هر دلي کز تو شود غمزده، آندل شادست
هر بنايي که خراب از تو شود، آبادست
رو بويرانه ي عشق آر و برو در بربند
عقل را خانه ي تعمير که بي بنيادست
کمر بندگي عشق نبندد بميان
مگر آن بنده که از بند جهان آزادست
من اگر رندم و بد نام، برو خرده مگير
زآنکه هر خوب و بدي از ادب استادست
پنجه در پنجه ي تقدير نشايد افکند
زآنکه بازوي قضا سخت تر از فولادست
دامن دشت گر از ناله ي مجنون خاليست
کمر کوه پر از زمزمه ي فرهادست
روزگاريست که بي روي تو کار من ودل
روز، افغان و، سحر، ناله و، شب فريادست
پيش سجاده نشينان سخن از باده مگوي
زاهد و ترک ريا ؟غايت استبعادست !
****
بکيش اهل حقيقت کسي که درويش ست
بياد روي تو مشغول و فارغ از خويش ست
ز پوست تخت و کلاه نمد مکن منعم
که در ديار فنا، تخت و تاج درويش ست
به تير غمزه و نازت زهر کناره بسي
بخون طپيده چو من سينه چاک و دلريش ست
رموز رندي و مستي به شيخ شهر مگوي
که اين منافق دور از خدا، بد انديش ست!
هواي کوي خرابات و آب ميخانه
به از هواي دزآشوب و آب تجريش ست
بشوي دست ز دنيا و پند من بنيوش
که مهر او همه کين ست و نوش او نيش ست
ترا چه آگهي از حال مست مخموريست
که شحنه اش بود اندر پس و عسس پيش ست ؟!
من و خيال سلامت ازين سفر ؟ هيهات !
که خصم و رهزنم آن در پي ست و اين پيش ست
زکس مرنج و مرنجان کسي زخود وحدت
که اين حقيقت آيين و مذهب و کيش ست
****
بر آنکه مريد مي و معشوقه و جام ست
جز دوست نعيم دو جهان جمله حرام ست
ترک سر و جان گير پس آنگاه بياساي
آري سفر عشق همين يک دو سه گام ست !
از اول اين باديه تا کعبه ي مقصود
ديديم و گذشتيم ازو، چار مقام ست :
چون طالب و مطلوب و طلب هر سه يکي شد
هنگام وصال ست و دگر سير تمام ست
هر خواجه که در بندگي عشق کمر بست
کي در طلب ننگ و کجا طالب نام ست ؟
معلوم شود عاقبت از رنج ره عشق
زين همسفران، پخته کدام ست و که خام ست ؟
وحدت عجبي نيست که در بحر محبت
گربنده و شد خواجه وار شاه، غلام ست !
****
محرم راز خدايي، دل ديوانه ي ماست
مخزن گنج نهان، سينه ي ويرانه ي ماست
مشعل خور که فروزان شده بر صحن سپهر
پرتوي از مه رخساره ي جانانه ي ماست
باده افروز، که شد خورشيد مي عقل فروز
هر سحر جلوه گر از مشرق پيمانه ي ماست
برو اي زاهد افسرده که در محفل دوست
ما چو شمعيم و خلايق همه پروانه ي ماست
ما و تسبيح شمردن زکجا تا بکجا ؟!
زلف پر چين بتان، سبحه ي صد دانه ي ماست
اندرين ارض و سماوات نگنجد وحدت
قلب تو عرض من ست و دل تو خانه ي ماست
****
تا سر زلف پريشان تو چين در چين ست
زير هر چيني از آن، جاي دل غمگين ست
بي مه روي بتان، شب همه شب تا بسحر
دامن و ديده ام از اشک، پر از پروين ست
شيوه ي کوهکني، شيوه ي فرهاد بود
صفت حسن فروشي، صفت شيرين ست
باغ حسن تو چه باغي ست که پيوسته در او
سنبل و نرگس و ريحان و گل ونسرين ست
عاشق از خواب سلامت نکند نيست عجب
عشق را درد بود بستر و غم، بالين ست
وحدت از صومعه گر رخت به ميخانه کشيد
عارف حق نگر و رند حقيقت بين ست
****
مقصد من خواجه ! مولاي من ست
توشه ي من نيزتقواي من ست
در مناجاتم جو موسي با اَلِه
خلوت دل، طور سيناي من ست
مي رواي مرده ام را زنده کرد
آري آري، مِي مسيحاي من ست
گاه گاهي اين رکوع و اين سجود
کَلّمِينِي يا حُمَيراي من ست !
دامن تدبير را دادم زدست
رشته ي تقدير، در پاي من ست
حسن ليلي جز يکي مجنون نداشت
عالمي مجنون ليلاي من ست
نفي من شد باعث اثبات من
خواجه در لاي من الاّي من ست
نشأه ي ناسوتم اندر خور نبود
عالم لاهوت، مأواي من ست
نام نيکت ذکر صبح و شام ماست
ياد رويت ذکر شبهاي من ست
ره بخلوتگاه وحدت يافتم
وحدتم ! فوق گمان، جاي من ست!
****
زاهد ! نَشَسته دست ز تن، جانت آرزوست ؟
جان را فدا نساخته، جانانت آرزوست
مي ناچشيده، حالت مستانت آرزوست ؟
رسوا نگشته، حلقه ي زلفانت آرزوست ؟
نازرده پاي در طلب از زخم نيش خار
سير گل و صفاي گلستانت آرزوست ؟
چون کودکان بيخبر از راه و رسم عشق
روز وصال، بي شب هجرانت آرزوست ؟
بيرون نکرده ديو طبيعت زملک تن
اهريمنا ! نگين سليمانت آرزوست ؟
از خسروان ملک بقا، خلعت وجود
بي ترک برگ عالم امکانت آرزوست ؟
ناورده رو بمقصد و ننهاده پا براه
قرب مقام و قطع بيابانت آرزوست ؟
يوسف صفت، نگشته بزندان غم، اسير
شاهّي مصر و ماهي کنعانت آرزوست ؟
يکره کمر نبسته بخدمت، چو بندگان
همواره قرب حضرت سلطانت آرزوست ؟
وحدت خيال بيهده تا کي ؟ عبث چرا
حور و قصور و کوثر و غلمانت آرزوست ؟
****
دوشينه سخن از خم آن زلف دو تا رفت
دل بسته ي او گشت و روان از برما رفت
گويند جدايي نبود سخت، وليکن
بر ما ز فراق تو چه گويم که چها رفت ؟!
طوفان تنوري که ازو مانده اثرها
آن خون دلي بود که از ديده ي ما رفت !
از آمدن و رفتن دلبر عجبي نيست
از راه وفا آمد و، از راه جفا رفت!
بودش لب لعل تو تمنا گه حيوان
چون خضر و سکندر ز پي آب بقا رفت
تا لب بنهد بر لب بلقيس و سليمان
هدهد چو صبا بيخبر از او به سبا رفت
زاهد سوي ميخانه شو و صومعه بگذار
تا خلق نگويند که از روي ريا رفت
مي خوردن ما روز ازل خود بنوشتند
هان بر قلم صنع، مپندار خطا رفت
مجنون صفت ار شد بسر کوي خرابات
وحدت، بگمان که هم از راه دعا رفت !
****
چو پوست، تخت منست و کلاه پشمين، تاج
بتخت و تاج کياني، کجا شوم محتاج ؟
کلاه فقر بود خود اشاره، در معني
باينکه دور کن از سر، هواي افسر و تاج
زبان حالت درويش دلق پوش اينست
که: من بخرقه ي سنجاب و خزنِيَم محتاج
ز جان و تن بگذر تا رسي به کعبه ي دل
که اين بود حرم خاص و آن مناسک حاج
نظير جذبه و عشق ست و فقر و نفس و فنا
براق و رفرف و جبريل و احمد و معراج
بناي هستي ما را بمي خراب کنيد
که خسروان نستانند از خراب، خراج
خراب باده ي عشقم نه مست آب عِنَب
حريف عذب فراتم، نه اهلِ ملح اجاج
چه گويمت که چه درديست درد عشق که هيچ
ز هيچکس نپذيرد به هيچگونه، علاج
چنان بموج درآمد فضاي بحر محيط
که اصل بحر نهادن شد ز کثرت امواج !
سروش گفت به وحدت که عشق مصباح ست
بود تن تو چو مصباح و دل در او چه زجاج
****
دلي که در خم آن زلف تابدار افتاد
چو شبروان، سرو کارش بشام تار افتاد
هوا عبير فشان شد، مگر گذار صبا
بزير حلقه ي آن زلف مشکبار افتاد ؟
بدام زلف تو تنها نه من گرفتارم
درين کمند بلا، همچو من، هزار افتاد
دگر نه پاي طلب دارم و نه دست سبب
که آن بماند ز رفتار و اين، ز کار افتاد
فغان و ناله بر آمد ز بلبلان چمن
بباغ، دامن گل چون بدست خار افتاده
هواي طوبيم از سر برفت، خواجه مرا
بسر چو سايه ي آن سرو جويبار افتاد
ز دست شاهد شيرين دهان شکر لب
بکام طبع، مي تلخ، خوشگوار افتاد
کسي که عشق نورزيد و ذوق مي نچشيد
درين زمانه، عزيزان ! ز چشم يار افتاد
مگوي نکته ي توحيد را بکس وحدت !
ازين معامله منصور خود بدار افتاد
****
خواجه آنروز که از بندگي آزادم کرد
ساغر مي بکفم داد و ز غم شادم کرد
خبر از نيک و بد عاشقيم هيچ نبود
چشم مست تو درين مسئله استادم کرد
روي شيرين صفتان در نظر آراست مرا
ريخت طرح هوس اندر سرو، فرهادم کرد
عاقبت بيخ و بن هستي ما کرد خراب
آن کرم خانه اش آباد، که آبادم کرد !
رفت بر باد فنا گَردِ وجودم آخر
ديدي اي دوست که سوداي تو بر بادم کرد
بسکه فرهاد صفت ناله و فرياد زدم
بيستون ناله و فرياد ز فريادم کرد !
بودم از صُفه ي رندان خرابات ولي
قسمت روز ازل، همدم زُهّادم کرد
وحدت آن ترک کماندار جفا جو آخر
ديده و دل هدف ناوک بيدادم کرد
****
بعد ازين خدمت آن سرو روان خواهم کرد
خدمتش از دل و جان در دو جهان خواهم کرد
بَر دَمِ تيغ غمش، سينه سپر خواهم کرد
پيش تير نگهش ديده، نشان خواهم کرد
پاي بر تخت جم و افسر کي خواهم زد
سر، فدا در قدم پير مغان خواهم کرد
گِرد هر گوشه ي ويرانه بجان خواهم گشت
کنج دل، مخزن هر گنج نهان خواهم کرد
بي رخ دوست دگر خوان جگر خواهم خورد
ديده را ساغر پيمانه ي آن خواهم کرد
سالها در ره عشق تو قدم خواهم زد
عمرها نام تو را ورد زبان خواهم کرد
مهر روي تو دگر جاي بدل خواهم داد
غم عشق تو دگر مونس جان خواهم کرد
وحدتا گفت ترا از بر خود خواهم برد
گفتمش خون دل از ديده روان خواهم کرد
****
تُرک من از خانه بي حجاب برآمد
ماه صفت از دل سحاب بر آمد
عاقبتم شد وصال دوست ميسر
ديده ي بختم دگر زخواب بر آمد
عشق ندانم چه حالتست که از وي
ساحت دريا باضطراب بر آمد ؟
لوح جو پَذرُفت نام عشق، دل و جان
در بر گردون به پيچ و تاب بر آمد
اين همه شور محبّتست که هر دم
بانگ ني و ناله ي رباب برآمد
مي بقدح ريخت از گلوي صراحي
صبح بخنديد و آفتاب بر آمد
تربت منصور چون رسيد بدريا
نقش اناالحق زموج آب بر آمد
بحر حقيقت نمود جنبشي از خويش
موج پديد آمد و حباب بر آمد
شاهد مقصود وحدت از رخ زيبا
پرده بر افگند و بي نقاب بر آمد
****
هرکه از تن بگذرد جانش دهند
هرکه جان درباخت جانانش دهند
هرکه در سجن رياضت سر کند
يوسف آسا مصر عرفانش دهند
هرکه گردد مبتلاي درد هجر
از وصال دوست درمانش دهند
هرکه نفس بت صفت را بشکند
در دل آتش، گلستانش دهند
هرکه بر سنگ آمدش ميناي صبر
کي نجات از بند هجرانش دهند ؟
هرکه گردد نوح عشقش ناخدا
ايمني از موج طوفانش دهند
هرکه از ظلمات تن، خود بگذرد
خضر آسا آب حيوانش دهند
هرکه بي سامان شود در راه عشق
در ديار دوست، سامانش دهند
هرکه چون وحدت به بيسو راه يافت
سِرّ ((اَلقَلب عرش رحمانش )) دهند
****
تا زنگ سيه زآينه ي دل نزدايد
عکس رخ دلدار، در او خوش ننمايد
در طرف چمن گر نکند جلوه ره دوست
بر برگ گلي اينهمه بلبل نسرايد
نور ازلي گر ندمد از رخ ليلي
از گردش چشمي دل مجنون نربايد
هر کو نکند بندگي پير خرابات
بر روي دلش، جان، در معني نگشايد
اي غمزده، ترياق محبت بکف آور
تا زهر غم دهر، ترا جان نَگَزايد
آيين طريقت بحقيقت بجز اين نيست
کز شادي و غم، راحت و رنجت نفزايد
اين بار امانت که شده قسمت وحدت
بر پشت فلک گر نهد البته خم آيد
****
مي خور که هر که مي نخورد فصل نوبهار
پيوسته خون دل خورد از دست روزگار
مي در بهار صيقل دلهاي آگه ست
از دست يار، خاصه بآهنگ چنگ و تار
در عهد گل ز دست مده جام باده را
کاين باشد از حقيقت جمشيد يادگار
صحن چمن چو وادي ايمن شد اي عزيز
گل بر فروخت آتش موسي زشاخسار
هر ملک دل که لشکر عشقش خراب کرد
بيرون کشيد عقل و ادب رخت از آن ديار
آموختند مستي و ديوانگي مرا
ديوانگانِ عاقل و مستان هوشيار !
جانهاي پاک بر سر دار فنا شدند
تازين ميانه سِرّ ((انا الحق )) شد آشکار
اي شيخ ! پا بحلقه ي ديوانگان منه
با محرمان حضرت سلطان ترا چه کار ؟!
از بندگي بمرتبه ي خواجگي رسيد
هرکس که کرد بندگي دوست، بنده وار
از صدق سر بپاي خراباتيان بنه
در کوي فقر دامن دولت بدست آر
وحدت بيا و بر در توفيق حلقه زن
توفيق چون رفيق شود گشت بخت يار
****
مگر شد سينه ام شب وادي طور
که در دل تا بَدَم از شش جهت، نور ؟
گمانم ليلة القدرست امشب
که شد چون روز روشن ليل ديجور
رموز رندي و اسرار مستي
به شيخ شهر گفتن نيست دستور !
مگو با مرغ شب از نور خورشيد
نيارد سرمه کس بر ديده ي کور
اگر منعت کند از مي پرستي
مکن منعش، بود بيچاره معذور
رسد گر بر مشامش نکهت مي
بيفتد تا قيامت مست و مخمور
نهد گر بر سر دار فنا پا
انا الحق ميسرايد همچو منصور
ز ميخواران نيارد کس نشاني
بود تا نرگس مست تو مستور
چنان از باده ي عشق تو مستم
که از ما مست گردد آب انگور
گرفتار کمند زلف جانان
نداند شادي از غم، ماتم از سور
به نيروي رياضت، وحدت آخر،
نکردي ديو سرکش را تو مقهور
****
تا که آيين حقيقت نشناسد ز مجاز
خواجه در حلقه ي رندان نشود محرم راز
يا که بيهوده مران نام محبت به زبان
يا چو پروانه بسوز از غم و با درد بساز
آنقدر حلقه زنم بر در ميخانه ي عشق
که کند صاحب ميخانه برويم در، باز
هرکه شد معتکف اندر حرم کعبه ي دل
حاش لله که بود معتکف کوي مجاز
مگذاريد قدم بيهده در وادي عشق
کاندرين مرحله بسيار نشيب ست و فراز
****
زاهد خود پرست کو، تا که ز خود رهانمش
دُردِ شراب بيخودي از خُم هو، چَشانَمَش ؟
گر نفسم باو رسد در نفسي، بيک نفس
تا سر کوي ميکشان، موي کشان کشانمش !
زهد فروش خود نما، ترک ريا نمي کند
هرچه فسون دميدمش، هرچه فسانه خوانمش
هرچه بجز خيال او، قصد حريم دل کند
در نگشايَمَش بِرو، از در دل برانمش
گر شبَکي خوش از کرم، دوست در آيد از درم
سر کنمش نثاره ره، جان بقدم فشانمش
****
آنکه هر دم زندم ناوک غم بر دل ريش
زود باشد که پشيمان شود از کرده ي خويش
بشنو اين نکته که در مذهب رندان کفرست
رندي و عاشقي و آگهي از مذهب و کيش
جلوه گاه نظر شاهد غيبند همه
کعبه ي زاهد و کوي صنم و دير کشيش
به نگاهي که کند ديده، دل از دست مده
سفر وادي عشق ست و خطرها در پيش
دل شد از هجر تو بيمار و نگفتم به طبيب
زانکه بيمار ره عشق ندارد تشويش
از کم و بيش ره عشق مينديش که نيست
عاشقان را بدل انديشه ي ره، از کم و بيش
****
کرديم عاقبت وطن اندر ديار عشق
خورديم آب بيخودي از جويبار عشق
مستان عشق را به صبوحي چه حاجت ست
زيرا که دردسر نرساند، خمار عشق
سي سال لاف مهر زدم تا سحر گهي
وا شد دلم چو گل، ز نسيم بهار عشق
فارغ شود ز درد سرِ عقل، فلسفي
يک جرعه گر کشد زمي خوشگوار عشق
در دامن مراد نبيني گل مراد
بي ترک خواب راحت و بي نيش خار عشق
اي فرخ آن سري که زنندش به تيغ يار
وي خرّم آن تَني که کشندش بدار عشق
روزي نديده تا بکنون چشم روزگار
از دور روزگار به از روزگار عشق
پروانه گر ز عشق بسوزد عجب مدار
کآتش زند بخرمن هستي شرار عشق
آندم مس وجود تو زر مي شود که تن
در بوته ي فراق گدازد بنار عشق
هرکس که يافت آگهي از سرَّ عاشقي
وحدت صفت کند سرو جان را نثار عشق
****
شد بر فراز مسند دل، باز شاه عشق
يعني گرفت کشور جان را، سپاه عشق
جز در فضاي سينه ي رندان مي پرست
نتوان زدن به ملک جهان بارگاه عشق
شوريدگان عشق، برابر نمي کنند
با صد هزار افسر شاهي، کلاه عشق
در ملک فقر، افسر يارش بسر نهند
هر تن که خاک شد ز دل و جان براه عشق
اي شيخ روي زرد و لب خشک و چشم تر
در شرع ما بود بحقيقت گواه عشق
هرگز نيابد ايمني از حادثات دهر
وحدت، مگر دمي که بود در پناه عشق
****
آنکه نايد بدلش رحم ز بيماري دل
کي بياد آيدش از حال گرفتاري دل ؟
بسکه دل بر سر دل ريخته ايدل برهش
که ترا نيست دگر راه ز بسياري دل !
غير عُنّاب لب و نارِ رخ و سيب زنخ
نکند هيچ علاج دل و بيماري دل
دل ز بيداد تو خون گشت و بکس عرضه کرد
آن جفاي تو و آن رحم و وفاداري دل
ديده را آن سبب ايدل که بجان دارم دوست
بود آيا که شب هجر کند ياري دل؟!
دل نديدم مگر اندر سر زلفين نگار
رو بهر جا که نمودم به طلبکاري دل !
وحدتا بسکه کند مويه و زاري دلِ زار
مردمان را همه زارست دل از زاري دل
****
تا چند سر گران ز مدار جهان شوم
تا چند از مدار جهان سرگران شوم
در بين ما و دوست بجز خود حجاب نيست
آن به که بگذرم ز خود و از ميان شوم
زندان تن گذارم واين خاکدان دون
در اوج عرش، يوسف کنعان جان شوم
از خاکيان و صحبت ايشان دلم گرفت
يک چند نيز همنفس قدسيان شوم
با طايران گلشن قرب جلال دوست
اين دامگه گذارم و هم آشيان شوم
سودي نبخشدم سخن واعظ و فقيه
تا چند سال و مه ز پي اين آن شوم
آن به که نشنوم سخن اين و آن بگوش
وزچاکران حلقه ي پير مغان شوم
شايد بدين سبب کُنَدم بخت ياوري
در بزم دوست محرم راز نهان شوم
وحدت ! حبيب گر بخرامد بباغ حسن
با گوهر سخن بِرهش دُر فشان شوم
****
ما سالها مجاور ميخانه بوده ايم
روز و شبان بخاک درش جبهه سوده ايم
باَرخشِ صبر وادي لا را سپرده ايم
اندر فضاي منزل الاّ غنوده ايم
پا از گليم کثرت عالم کشيده ايم
خود تکيه ما ببالش وحدت نموده ايم
با صيقل رياضت از آيينه ي ضمير
گرد خودي و زنگ دويي را زدوده ايم
زاهد برو که نغمه ي منصوري از ازل
ما بر فراز دار فنا خوش سروده ايم
بهر قبول خاطر خاصان بزم دوست
کاهيده ايم از تن و بر جان فزوده ايم
ناديده هاي چند ز دلدارديده ايم
نشنيده هاي چند ز جانان شنوده ايم
تا رخت جان بسايه ي سروي کشيده ايم
صد جوي خون ز ديده بدامن گشوده ايم
گوي سعادت از سر ميدان معرفت
وحدت به صولجان رياضت ربوده ايم
****
منّت خداي را که خدا را شناختيم
در ملک دل، لواي طرب برفراختيم
از جان شديم بر درِ دل حلقه سان مقيم
تا راه و رسم منزل جانان شناختيم
راضي ز جان و دل بقضاي خدا شديم
با خوب و زشت و نيک و بدِ خلق، ساختيم
اي خواجه ما بهمرهي عشق سالها
مردانه وار بر سپه عقل تاختيم
رستيم خود زششدر اين چرخ مهره باز
تا نرد عشق از دل و جان با تو باختيم
زرشد ز کيمياي تو ما را مس وجود
تن را به نار عشق تو يکجا گداختيم
وحدت ! ز يمن عشق بشاهي رسيده ايم
يعني گداي درگه شاهان نواختيم
***
با تو سن خيال بهر سو شتافتيم
از دوست، غير نام و نشاني نيافتيم
دلبر نشسته در دل و ما بيخبر ازو
بيهوده سوي کوه و بيابان شتافتيم
گفتيم ترک صحبت ابناي روزگار
مردانه وار روي دل از جمله تافتيم
معلوم شد که ميکده و خانقه يکي ست
اين نکته را چو اصل حقيقت شکافتيم
شد عاقب کفن بتن آن جامه يي که ما
از پود مهر و تار وفاي تو بافتيم !
يکره عدم شديم، پس از مشرق وجود
خورشيد وار بر همه آفاق تافتيم
وحدت ! اگرچه دُرَّ سخن سفته يي و ليک
کوتاه کن که قافيه ديگر نيافتيم
****
دي مغبچه يي گفت که : ما مظهر ياريم
سر تا بقدم آينه ي روي نگاريم
ما نقطه ي پرگار وجوديم و ليکن
گاهي بميان اندرو، گاهي بکناريم !
ما سرَّ انا الحق بجهان فاش نموديم
منصور صفت رقص کنان بر سر داريم
ما بار بسر منزل مقصود رسانديم
اي خواجه دگر اشتر بگسسته مهاريم
در هيچ قطاري دگر اي قافله سالار
ما را نتوان يافت که بيرون ز قطاريم !
تا باد بهم برزند آن زلف پريشان
آشفته و سرگشته و بي صبر و قراريم
تا در چمن حسن، گل روي تو بشکفت
شوريده و شيدا و پريشان چو هزاريم
چون در نظر دوست عزيزيم غمي نيست
هر چند که در چشم خلايق همه خواريم
وحدت صفت از نشأه ي صهباي محبت
مستيم، ولي بيخبر از رنج خماريم
****
خيز ورو آور بمعراج يقين
بي براق و رفرف و روح الامين !
نيستي، معراج مردان خداست
نيست معراج حقيقت غير از اين
سرنوشت عاشقان يکسر بلاست
عشق شد با درد و با محنت قرين
در حقيقت جمع آب و آتش ست
لاف عشق و آگهي از کفر و دين !
دست زن بر دامن ديوانگي
دور کن از خوي عقل دوربين
ديده ي خودبين خدا بين کي شود ؟
گفتمت رمزي برو خود را مبين
دل در آن چاه زنخدان پا نهاد
شد فلاطون محبت، خم نشين
عاشق آن باشد که نشناسد ز هم،
جنگ و صلح و لطف و قهر و مهر و کين
بي تو باشد عاشقان را صبح و شام
ناله ي جانسوز و آه آتشين
گفتگوي عاشق از علم ست و ظن
هاي و هوي عارف از عين اليقين
چنگ زن در حلقه ي زلف بتان
تا بيابي معني حبل المتين
غافلي غافل، که صياد اجل
با کمان کين بود اندر کمين
سرنگون شد تا ابد لات و نات
چون بر آمد دست حق از آستين
هر زماني وحدت ابراهيم وار
مي سرايد ((لا اُحِبُّ الافلين ))
*** *
ز خود گذشتم و گشتم ز پاي تا سَر، او
شد از ميان مني و، جلوه کرد نحن هو
من از ميان چو شدم دوست در ميان آمد
مه آشکار شود ابر چون شود يک سو
زيمن عشق شبم را نمود چون شب عيد
هلال وار چو بنمود گوشه ي ابرو
بيا بيا که بياد تو آنچنان مستم
که مست ميشود از من شراب و جام وسبو !
بخويش هرچه نظر ميکنم تو مي بينم
که خالي از تو نبينم بخويش يکسر مو
فضاي سينه شد از سرَّ غيب مالامال
ولي بکس نتوان گفت رازهاي مگو
بحسن خلق بياراي خود که ره ندهند
بکوي دوست کسي را که نيست خوي نکو
به نيش هجرت گرت سينه چاک گشته منال
که عاقبت شود از رشته ي وصال، رفو
بيان عشق ز يک نکته بيشتر نبود
رضاي دوست چو خواهي، مراد خويش مجو
حقيقت ار طلبي خواجه، در طريقت کوش
ولي خلاف شريعت مپوي يک سر مو
قدم زوادي کثرت کسي نهد بيرون
که سوي کعبه ي وحدت چو وحدت آرد رو
****
بعقل، غرّه مشو تند پا منه در راه
بگير دامن عشق و ز صبر همت خواه
عيان در آينه ي کاينات حق بينيد
اگر بچشم حقيقت در او کنيد نگاه
بغير پير خرابات و ساکنان درش
زاصل نکته ي توحيد کس نشد آگاه
رسد بمرتبه يي خواجه پايه ي توحيد
که عين شرک بود لا اله الا الله !
گر آفتاب حقيقت بتابدت در دل
دمد ز مشرق جانت هزار کوکب و ماه
ز روي زرد و لب خشک و چشم تر پيداست
نشان عشق چه حاجت به شاهدست و گواه ؟
بکيش اهل حقيقت جز اين گناهي نيست
که پيش رحمت عامش، برند نام گناه !
مگر بياري عشق اي حکيم ورنه بعقل
کسي نيافته بر حلّ اين معما، راه
چرا مقيم حرم گشت شيخ جامه سپيد؟
شد از چه معکف دير، رند نامه سياه ؟
گرت هواست که بر سر نهند افسر عشق
گدايي در ميخانه کن چو وحدت شاه
****
از آن مي شفقي رنگ يک دو جامم ده
دمي خلاصي ازين قيد ننگ و نامم ده
دوام دور فلک بين و بيوفايي عمر
بياو يک دو سه دوري علي الدَّوامم ده
ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد
علي الدَّوام شب وروز و صبح شامم ده
از آن ميي که کند کسب نور و پرتو، مهر
بروز روشن ازو، در شب ظُلامم ده
اگرچه از نگه چشم مست مخمورت
مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده
نه بيم از عسس و ني ز شحنه ام خوف ست
بيار باده و در بزم خاص و عامم ده
اگرچه باده حرامست و مال وقف حلال
من اين حلال نخواهم، از آن حرامم ده !
من خراب کجا و نماز و روزه کجا ؟
سحر صراحي مي در مه صيامم ده !
ز داغ دل دگر از عشق، غم فزايم کن
نه درد سر دگر از عقل ناتمامم ده
شب ست و وجه ميم نيست، يکدو جامم ده
برسم نذر و تصدق چو نيست، وامم ده
****
رخي چو لاله و زلفي چو مشک تر داري
لبي چو غنچه، دهاني پر از شکر داري
زتنگي دهن غنچه، عقل حيران است
ولي ز غنچه دهاني تو تنگتر داري !
ترا که گوش بناي ني ست و نغمه ي چنگ
چسان زناله ي شبهاي من خبر داري ؟
بدست هجر سپردي مگر عنان وصال
که رنگ زرد و لب خشک و چشم تر داري ؟!
چو سالکان طريقت بکوي عشق در آي
بدل اگر نه غم از ترک پا و سر داري
بامر دوست اگر سر نهي بحکم قضا
برون ز عالم جان، عالمي دگر داري
*****
يا شب افغان شبي، يا سحر آه سحري
مي کند زين دو يکي در دل جانان اثري
خرم آنروز که از اين قفس تن برهم
بهواي سر کويت بزنم بال و پري
در هواي تو به بي پا و سري شهره شدم
يافتم در سر کوي تو عجب پا وسري !
آنچه خود داشتم اندر سر سوداي تو رفت
خاليا بر سر راهت منم و چشم تري
سالها حلقه زدم بر در ميخانه ي عشق
تا بروي دلم از غيب گشودند، دري
هرکه در مزرع دل تخم محبت نفشاند
جز ندامت نبود عاقبت او را ثمري
خبر اهل خرابات مپرسيد ز من
زآنکه امروز من از خويش ندارم خبري !
****
ز نام بهره نبرديم غير بد نامي !
زکام صرفه نبرديم غير ناکامي !
شکست شيشه ي تقوي به سنگ رسوايي
گسست سبحه ي طاعت بدست بد نامي
بيار باده که اين آتش سلامت سوز
برون کند ز تن مرد، عِلّت خامي
مپرس جز زخراباتيان بيسر و پا
رموز عاشقي و مستي و مي آشامي
زبان عشق زبانيست کاهل دل دانند
نه تازي ست و نه هندي نه فارس و نه شامي
ز دست عشق، روان گير جام جمشيدي
بپاي عقل در افگن کمند بهرامي
گُلِ انا الحق و سبحاني اي عزيز هنوز
دمد ز تربت منصور و شيخ بسطامي
بقصد قتل دلم، ترک چشم مخمورش
نمود تکيه بر آن ابروان صمصامي
بپوش چشم دل از غير دوست وحدت وار
بگوش هوش شنو، نکته هاي الهامي
****
صحبت دوستان روحاني
خوشتر از حشمت سليماني
جان جانها و روح ارواح ست
لعل ساقي و راح ريحاني
با گدايان کوي عشق مگوي
سخن از تخت و تاج سلطاني
بگذر از عقل و دين که در ره عشق
کافري بهتر از مسلماني
حلقه کن گيسوي پريشان را
وا رهان جمعي از پريشاني
خيز و ملک بقا بدست آور
پشت پا زن بعالم فاني
تا رسد بر سرير مصر وجود
آخر از چاه، ماه کنعاني
بلبل از فيض عشق گل آموخت
آن سخن سنجي و نواخواني
بيتو خون بارَدَم ز ديده که نيست
عاشقان را جز اين گل افشاني
وقت آن شد که بايزيد آسا
برفرازم لواي سبحاني
تا شوم مست و پرده بردارم
يکسر از رازهاي پنهاني
فاش منصور وار بر سر دار
ميسرايم انا الحق ار داني
در دبستان عشقِ او آموخت
وحدت اين درس و مشق حيراني
****
بمن فرمود پير راه بيني
مسيح آسا دمي، خلوت گزيني
که از جهل چهل سالت رهاند
اگر با دل نشيني، اربعيني
نباشد اي پسر صاحبدلان را
بجز دل در دل شبها قريني
شبان وادي دل، صد هزارش
يد بيضا بود در آستيني
سليمان حشمتان ملک عرفان
کجا باشند محتاج نگيني ؟
بنازم ملک درويشي که آن جا
بود قارون گداي خوشه چيني
مگو اين کافر است و آن مسلمان
که در وحدت نباشد کفر و ديني
عجب نبود اگر با دشمن و دوست
نباشد عاشقان را مهر و کيني
خدا را سرّ حکمت را مگوييد
مگر با چون فلاطون، خم نشيني
نرويد لاله از هر کوهساري
نخيزد سبزه از هر سرزميني
برو وحدت گر از اهل نيازي
بکش پيوسته نازِ نازنيني