- سراج الدین قمری آملی
-580 قمری شاگرد فخررازی ومداح خوارزمشاهیان و معاصر کمال الدین اسماعیل
قصيده ها
الف:در حکمت و موعظه
[مطلع اول]
نزديک شد که زلزله ي صدمت فنا
اجزاي کوه را کند از يکدگر جدا
رسمي درين حدود مجوي از بقا که هست
قصر بقا ازان سوي دروازه ي فنا
ترياک معرفت مطلب تا جدا نه اي
زين پنج افعي تن و آن چار اژدها
تا آدم ترا به سوي گندم است ميل
نيزت خلاص نبود ازين کهنه آسيا
بر عرش کي شوي؟زبراي دوام عمر
تا از پي حيات مدد خواهي از هوا
زين بوته ي پراز خبث و غش گريز ازانک
خوش نيست در بلاي سرب مانده کيميا
حاصل ترا زنيل فلک، روي زردي است
خس در کنار داري ازين رو چو کهربا
هم پاي دل مبند در اين تنگ در، قفس
هم دست جان بشوي ازين آبگون وطا
کي پا فشرده اند عزيزان درين مقام
کي دست کرده اند بزرگان در اين ابا
نقش جهان چه مي نگري پاکباز شو
زيرا که مهره دزد حريفي است بس دغا
با مردم اختلاط مکن از براي آنک
در آب کم مخالطت، افزون بود صفا
وانگه برون خرام زماني از آنکه آب
لؤلؤ کجا شود چه بود بروي اسم ما
بيگانه شو زخويش ازيرا که جز بدو
اين بحر بي کران نتوان کرد آشنا
بي ما و بي شما همه آفاق امن بود
پرشر و شور و فتنه شد از ما و از شما
پيش از اجل اگر بمري، مرگ، راحت است
ور مرگ، زنده يابدت، آنگه بود عنا
تا تو، توي و، من منم، اي بس که در جهان
باشيم من زتو، تو زمن، در عذابها
مستي خوشي است، از آنکه من، از من جدا کند
ورنه خرد به بي خردي کي دهد رضا؟
[مطلع دوم]
تا با خودي بدان که قوي دوري از خدا
آيي برخداي، چو خود را کني رها
تا من تو گويم و تو من، اي ما همه مني
انصاف ده که او نبود در ميان ما
در دل که منزل ملکوت الهي است
تا چند سازي از جهت خرس و خوک جا؟
تا در دل تو جوروجفا و ستم بود
با جور و با جفا و ستم که بود آشنا؟
مقصود تو بهشت بود، واسطه خدا
گر از پي بهشت، عبادت کني ورا
معشوق را پرست تو از بهروي، که عشق
نه از براي خوف بود نزپي رجا
صوم آن بود که تا نچشي شربت اجل
باشي زخوان و کاسه ي اين دهر، ناشتا
چون قدر دين نداني پيشت چه دين، چه کفر
اندر کف خطيب چه هندي چه گندنا
راهي است بي نوا که حيات است نام او
قطع وي است موجب پيوستن بقا
از چنگ اين زمانه ي بدساز رسته شد
هر کاو شود مخالف اين راه بي نوا
تو پايمال شهوت و خشمي و، زين نهاد
بر باد لاجرم چو زمين داري اتکا
در خاک عاقبت به ضرورت فرو شوي
پشت دوتاي توست برين قول من گوا
سنگ بلاست سوي تو پسران زدست چرخ
سر پست کرده اي که همي ترسم از بلا
تا پشت پا زني تو سران فضول را
ايام ازين جهت سرت آورد سوي پا
ني ني، زبس گناه گرانبار گشته اي
بار گران، بلي، کند اين هيئت اقتضا
در قبضه ي سپهر، زره وار پشت تو
ماند بدان کمان که زهش باشد از عصا
در جهل غرقه اي، که چو فرعون شوم بخت
موسي گذاشتي، به عصا کردي اقتدا
راه من و تو مختلف و عقل ما يکي است
از ني يکي شکر، دگري کرده بوريا
يک ره تفکري نکني در نهاد خويش
تا از کجاست آمدن و رفتنت کجا؟
واپس تر از عناصر و افلاک وانجمي
وانگه به عقل مرهمه را گشته پيشوا
گر بايدت خلاص ازين تنگناي عصر
در خز به بيضه ي حرم شرع مصطفا
آن عنصر هدايت و قانون معرفت
فهرست رادمردي و سرمايه ي وفا
تاج عزيز کرده ي سرهاي گردنان
شمع سراي پرده ي ارواح انبيا
هم نور روش فيض ده چشمه ي سپهر
هم خاک پاش مايه ده عقل اوليا
هرجا که لطف اوست کند سوسن از سپر
هرجا که عنف اوست کشد خنجر از گيا
قمريت را زطوق شقاوت خلاص کن
اي بندگيت موجب آزادي از شقا
بيچاره بنده يي است به دست جهان اسير
آزاديش عطا کن ازين دون ناسزا
در گوش اوست نعل سمند تو گوشوار
در چشم اوست خاک جناب تو، توتيا
هرکه را غيبتي از خويش ميسر گردد
در مقام ملکش خانه مقرر گردد
جان صافي تو، زآلايش تن، تيره شده ست
هرچه روشن بود، از خاک مکدر گردد
پري و ديوتو، حرص و غضب غالب توست
زين دو، مگذار يکي را، که دلاور گردد
هرچه ملک است بده همچو سليمان برباد
تات جمع پري و ديو، مسخر گردد
گنج در رنج نهادند و طرب در غم، از انک
نطفه، اندر ظلمات است که جانور گردد
تا کسي تلخي و ترشي نچشد، خون نخورد،
همچو آن دانه ي انگور کجا سر گردد؟
سختي کار به راحت بردت، کاندرنرد
مهره ساکن شود آنگه که مششدر گردد
در سرت سروري و، خار طلب در پاني
زحمت خار کشد خوشه که سرور گردد
بايدت با همه رنج و طلب، استعدادي
ورنه هرسنگ، زخورشيد کجا زر گردد
آستين وار، ترا اشک گهر، گيرد دست
کاستين، زاشک تو چون دامن تو تر گردد
آبروي از مدد گريه ي خويش افزايد
چشم آن مرد که با چشمه برابر گردد
جوهري، کمي وبيشي زدگر کس مطلب
کان مضاف است که او کهتر و مهتر گردد
حلقه، زان کوفته و تافته آمد، که زخلق
دستگيري طلبد، خارج هر در گردد
چشمي از راه صفا و دل مردم سازي
نه چو گوشي تو که او بسته ي زيور گردد
به زرو سيم جهان، مرد توانگر نشود
مرد آن است که بي اين دو، توانگر گردد
رو، مپر بيش به بال و پر هرکس، زيراک
گم کند مور ره خانه که با پر گردد
از خمار مل و خارگل اگر ننديشي
دلت از دردسر و پاي تو مضطر گردد
زود بي جان و پريشان و سيه روي شود
هرکه گرد گل و مل، چون خط دلبر گردد
گل، به حق تو که در حق تو، چون خار شود
مل، به جان تو که در جان تو، آذر گردد
يک نفس دان نسق کار جهان، زانکه جهان
چون نفس از تو به هر دم زدني، در گردد
به يقين حالت تو برتو بگردد روزي
ور نگردد، فلک از حالت خود برگردد
عمر در قصر کني صرف، چو عمرت باد است
به دمي قصر تو، چون عمر مبتر گردد
هرچه بنياد وي از باد بود همچو حباب
به يکي لحظه خراب از کف صرصر گردد
در خور آتش سوزنده بود همچو خمير
گل آن خانه که از ظلم مخمر گردد
خوش بود دولت دنيا و جواني آن را
که شبي آمن ازين پير فسونگر گردد
مردم از جاي بلند ار به فضيلت برسند
مؤذن از مأذنه بايد که پيمبر گردد
عامه ي خلق جهان عشوه فروشند و خرند
مردم از صحبت خر، بر صفت خر گردد
قامت قمري بي بال، زبس بارگناه
بيم آن است که چون طوق کبوتر گردد
چون حروف هجي ارچند پراکنده شده ست
روز آن است که مجموع چو دفتر گردد
هست دنياش ميسر غم عقباش گرفت
اين هم از لطف خدا بود که ميسر گردد
چند از پي نان برپا در پيش کسان چون خوان
خاينده هردوني چون گوشت براي نان
اي روبه پرحيلت، تا کي چو سگان جويي
از بهر يکي من نان، دوري زيکي منان
تا چند کميت مي افتاده ترا در سر
دل کرده زبهر او، هم خمکده هم ميدان
ماننده ي بهرامي قتال، ولي چوبين
واندر پي زال زر سرتاسر تو دستان
تا تاج سرت زرين چون طرف کمر باشد
در سرزنش افتادي پيوسته چو شمع و کان
روي ضعفا داري از ظلم به رنگ زر
خواهي که کني حاصل زين روي، زر سلطان
فرمان سلاطين را کژ يافته اي اي مير
يعني که شوي بي جان از يافتن فرمان
تا دانه ي درويشان آري به کف، آوردي
گردن کشي خوشه، سنگين دلي ميزان
گرخنده زند هرکس از نکته ي سرد تو
غره چه شوي؟کانکس بنمود ترا دندان
سختي دل تو برد آي رخ افسان را
از غصه ي آن خايد آهن همه روز افسان
خواهي که شود اشکت بر افسر شاهان در
چون ابر خلق جامه دامن زهوا بفشان
بالا چه پري کآخر چون ابر به خاک افتي
ور بر صفت آتش زرين بودت باران
گويي که بود هرشب ماهي به کنار تو
تا همچو فلک زين روي بد مهري و سرگردان
چون شمع سپهر، آتش بر سرت همي بارد
تو گرد زده ساکن همچون لگن اي نادان
دل خرميت بايد رو سوخته ي حق شو
پرخنده لبي بايد بسته به دلي بريان
تا کسوت شاهات را چون طوق کني از زر
درويش و توانگر را چون تيغ کني عريان
ويراني مسجد را چون سيل به سر جويي
تا بوک کند گبري زان بتکده آبادان
اي همچو سبو برپاي از بهر خرابي را
سختي کش و تلخي چش، خونين دل و سنگين جان
کبر است بلاس سر، بنگر به حباب، آنک
کز باد سرش بيني عمر آمده در نقصان
از راه جفا گل گفت چنين با گل
کاي پي سپر تيره، اي بي سر و بي سامان
هردو زره کتبت، مانيم به يکديگر
بهرچه گرفته سرباشي تو و، من خندان؟
بر سر زندت هردم در پاي فکنده اين
دامن زتو درچيند دست از تو بشسته آن؟
گل گفت:بلي، لکن رنگين و تر دامن
اي دستخوش مجلس، اي خارنه بستان
دعوي سري کردي تا لاجرمت عالم
برباد دهد زين روي، از بن بکند زان سان
من خاکيم و باشم با خاک زمين همبر
زين روي شوم گه گه بالاي سرانسان
بد عهد مشو با کس گر زانکه بقا خواهي
به عهدي گل ديدي کم عمري او مي دان
مردم، ملکي گردد، لکن به ريا ضتها
يوسف ملکي گردد از بعد چه و زندان
طاغي شدن اندر دين فهرست نگوساري است
آنک نه نگوسارست آب از جهت طغيان؟
زر سکه ي بت دارد، در دل که دهد جايش
بت را که فرو آرد اندر حرم يزدان؟
حقا که نگردد خود دل قابل نقش زر
تا همچو محک نبود سخت و سيه از خذلان
گر صاحب ديواني، بايد که چنان باشي
کز آه شهاب آسا سوزي زنخ ديوان
ور خود ملکي، بايد کز فرط عبوديت
بر درگه حق باشي کمتر زسگ دربان
بي معجزه ي موسي چوبي که زني برما
فردا زپي زحمت آن چوب شود ثعبان
وان سينه که از جورت شد همچو تنور ازتاب
اي بس که فرو بارد برجان وسرت طوفان
هرچند بسي ماني، فرسوده شوي آخر
هرچند بسي سايد، هم سود شود سوهان
رويندگي آن کن کز خاک درش بيني
هم آب رخ قيصر، هم باد سر خاقان
فيضش چو فرو بارد بر باغچه ي قدرت
هم خاک شود جانور هم چشمه شود حيوان
قهرش چو برون تازد در معرکه ي سطوت
از بيد کشد خنجر، وز غنچه کند پيکان
لحن سخنم يارب بخشاي و، مگير از من
کاندر چمنت هستم قمري هزار الحان
دو عالمي تو و خود را نکو نمي داري
ترا رسد به جهان سرکشي و جباري
همت زعالم امرست جان بي ماده
همت زعالم خلق است جرم مقداري
ستارگانت قوي و آسمانهات اعضاست
به جسم خاکي و بادي و آبي و ناري
به يک جهت زدليلان کوي اهرمني
به ديگري زعزيزان حضرت باري
نبات و جانور و مردمي تو، هرسه به هم
از آنکه ناطق و بالنده اي و مختاري
نري و ماده و ديو و پري، ملک، مردم
ضيا و ظلمت و خير و شر و گل و خاري
هزار سال اگر مدح خويشتن گويي
به جان تو که حق خود تمام نگزاري
زبهر طينت جسمت به پيشگاه قدم
نشسته زمره ي کرويبان به معماري
براي عطر دماغ تو آهوان ختن
بسوخته جگر و کرده مشک تا تاري
زبهر گوشه ي تاج تو قطره ي باران
در اندرون صدف کرده، در شهواري
زبهر مفرش تو، باغ کرده بزازي
به بوي مجمر تو باد کرده عطاري
تو سخت نيک عزيزي، ولي چه فايده زين
که اوفتاده به دست خسيس خون خواري
عظيم غبن بود زاده ي فريشتگان
اسير حرب شياطين شده بدين خواري
ترا خداي، تن و جان بداد تاداني
که آفريده ي حق بهر علم و کرداري
کمال جان به علوم است و قدر تن به فعال
چه بهتر است زدانايي و نکوکاري
نيي تو مردم اگر شهوت و غضب راني
بدين ازيرا طاووسي و بدان ماري
بدان که اصل سعادت تجرد جان است
تن و تعلق او مايه ي نگوساري
تنت گذاشتني، عمر تو گذشتني است
زهي سعادت اگر بگذري و بگذاري
تو شهسوار سپهري، به سوي سدره بران
که نايد از خرلنگ تو حکم رهواري
مسيح وار به گردون کجا رسي؟ چون ماند
خرت به منزل اول ربس گر انباري
هزار ميخ فلک را، نداري استحقاق
از آ«که بسته ي اين هرچهار مسماري
مکار همچو خران تخم کاهلي اينجا
که مرد کاري باشد در آن جهان کاري
زبار حادثه چون داس گشته قامت نو
پي درودن اين تخمها که مي کاري
غبار گرد بناگوش تو پديد آمد
بپرس کزچه سبب؟زانکه اهل افساري
بسان عيب زمردم نهان شوي ازشرم
به دست خويش اگر عيب خويش بشماري
بدي به نزد تو زان رو قبول يافته است
که خوبت آيد در چشم دوست بيماري
سراي خلد زبهر تو در گشاده و، تو
به بند مانده ميان چهار ديواري
يقين شناس که در دست چرخ و، بر تن خويش
ستم رسيده ضعيفي، قوي ستمکاري
به عاقبت کندت چرخ ريزه ريزه چوريگ
اگر چه سنگ نهادي و، آهن آثاري
چو آفتاب گزيرت نباشد از گشتن
که زير سايه ي اين تيزگرد دواري
چو حق آنکه بدو، ازستور ممتازي
نگه نداشته اي، باستور ازان ياري
تو خفته و فلک اندر کمين تو هرشب
گشاده تا به سحر چشمهاي بيداري
اگر به چشم بصيرت به کار خود نگري
سزد که مردم ديده به خون در آغاري
کدام جان که جهانش نکرد خون چوبگر
به جان تو، که بدو جان خويش، نسپاري!
هرآنچه خورد زمين گر به آب باز دهد
زخون عقيق شود چشمه هاي کهساري
شود زخون عزيزان بنان تورنگين
اگر به دست خود اين خاک را بيفشاري
چه داني اي تن مسکين چه مايه لذتهاست
نهان زتو، که تو آن نوع را غم انگاري؟
چه حکمت است درين فرشهاي بوقلمون
چه رازهاست درين پرده هاي زنگاري؟
کدام کار، فلک را برآن همي دارد
که نيم لحظه، ناستد زتير رفتاري؟
زبهر چيست که اول ندارد و آخر
چو خط دايره اين دوره هاي پرگاري؟
به روز حشر چو پرده زپيش بردارند
زشرم داور عادل بسا که سرخاري
قيامتي بود آن روز کز مهابت او
زدل به دوست دهد دوست، خط بيزاري
مهيمنا، صمدا، زينهارده مارا
که در پناه درت آمديم زنهاري
زقحط سال کرم خشک ماند کشت اميد
چه باشد ار به کرم قطره يي فرو باري
نگر چه خوب طرازيد قمري اين ديبا
که زيبدش که کند عقل پودي و تاري
نسيج وحده طرازي که گر فروشندش
زبهر حوران، رضوان کند خريداري
زشعر چون دهن طوطي و لب بت خويش
فسانه شد به شکر خايي و شکرباري
هنوز آب صفت پاي بسته ي لايي
گمان مبر که محل صفاي الايي
به قرب منزل الا کجا رسي؟که هنوز
به صد هزار منازل ازين سوي لايي
اگر هواي تن خود کني عجب نبرد
که از گراني خود جز به خاک نگرايي
بدين صفت که سوي خاک مي روي چون شمع
فرو شوي چو تو با خويش برنمي آيي
زجيب چرخ برآور سر، ارنه چون دمن
زپشت پا که زنند اين وانت، فرسايي
زآب اين پل اگر دامنت نخواهي تر
سزد که دامن خود اندر او نيالايي
برآب تکيه مکن، ورنه بيهده چو حباب
برآب نقش نگاري و باد پيمايي
دهان گشته چو گازي زحرص درپي زر
چو زر نباشدت، آهن زغصه مي خايي
چو غنچه بر سر زرجان دهي و دم نزني
چو نرگس از پي زر، گفته ترک بينايي
چو شمع، تا رگ جان تو بگلسد از تن
بجز که آتش سوزنده را نمي شايي
چو صبح شيب تو صادق شود نپايي دير
اگرچه بر صفت شمع، جمله تن، پايي
زصبح پيري، چون روز، روشنم گشته است
که نيست جز شب تاريک، روز برنايي
سپيده کرد طلوع از شب محاسن تو
تو همچو صبح، به پيرانه سر، زرسوايي
فرشته گردي اگر روي درکشي از خلق
زتن بري شوي، از بندگي بياسايي
چو شمع اگر ز زرت تاج و تخت مي بايد
به شب قيام نمايي، به روز ننمايي
اگر ترقي خواهي برو چو تيغ خطيب
زخلق، گوشه ي عزلت گزين و تنهايي
سزاي محنتي و بابت غمي زبرا
که سخت روي و خون خوار چون شکنبايي
دم جهان خوري و باد در سري، زين رو
ميان تهي و سيه رو و زار چون نايي
هوا، چو آتش سرتيز زبر پاي درآر
گرت خوش است که پهلو برآسمان سايي
چو آسيا و چو پرگار گرد خويش مگرد
که نبود اين، به ره دين، زپاي برجايي
از آن به سرزنش مردمان گرفتاري
که از زبان پر از طعن، خنجر آسايي
قضات پي سپر و سنگسار خواهد کرد
اگرچه کوه شوي از سر توانايي
دو رو، زروز مواثيق همچو ايهامي
سراندرون به گه مگر، چون معمايي
زبس گراني، پندارمت مگر وامي
زبي حيايي گويم مگر تقاضايي
چه آينه است روانت که شب به آه سحر
زدود عنصر و زنگار چرخ نزدايي
چو يوسف، ازچه و زندان تن، برآورسر
عزيز مصر تويي، مزبله چه مي پايي؟
به ملک مصر چگونه رسي نديده هنوز
بلاي يوسفي و محنت زليخايي
به خيط دهر سپيد و سياه، چون بنجشک
شده مقيد و، چون طفل در تماشايي
به بوستان الهي کجا رسي فردا
که پاي بسته ي امروز ودي و فردايي
زمبدأ و زمعادت خبر نه گر پرسند
کجا همي روي و از کجا همي آيي؟
ازين شد آمد هرزه؟چه حاصلت باشد
چو دور مانده زعلم معاد و مبدايي
تو سر جريده ي خلق و فذلک امري
ولي چه سود که کژ راست همچو طغرايي
به رتبت از همه انواع محدثات چو چرخ
اگرچه زير نمايي وليک بالايي
چه سود اگر چه پيازت لباس تو برتوست
که از لباس خرد، سيروش معرايي
چه داني آنکه کفن گرددت چنين که لباس
چو کرم پيله به خون جگر بيالايي
زبهر حسن خوري نز براي حفظ حيات
حيات جوي پي شوربا و سکبايي
غذا خوري تو که تا رنگ رو نگه داري
دلت نگيرد ازين کهنه پوست پيرايي؟!
زمغز علم غذايي دگر به دست آور
که فارغت کند از قضله هاي امعايي
به حق حق که زکم عقلي تو باشد، اگر
زعقل کم کني و در شکنبه افزايي
ب:در ستايش و رثا
جايي که زلف کافر تو سر برآورد
گرد از نهاد مؤمن و کافر برآورد
شکر فراخ مي شود آنجا که خنده ات
از تنگ شکرين تو شکر برآورد
اندر هواي شکر طوطي اساس تو
طوطي جان من به هوس پربرآورد
از مهر آستان تو چون موي شد رهي
گر سربري ورا سر ديگر برآورد
از آرزوي قامت همچون صنوبرت
خود را دلم به شکل صنوبر برآورد
نزديک شد که از لب همچون نبات تو
خط سبزه يي زحلوا خوشتر برآورد
از غصه ها که مي خورد از سروقد
هردم چنار دست به داور برآورد
زلف تو سر فروشده ي بنگرچه مي کند
خاصه نعوذبالله اگر سربرآورد
بس مفلسم، ولي زپي آب روي من
زين بحر چشم، لعل تو گوهر برآورد
وز صحن روي من که پراز چين چو سفره است
خورشيد چهره ي تو چو گل زر برآورد
خواهد که روي چون زر من تر شد از انک
زين روي کار من چو زر تر برآورد
عنبر زبحر خيزد واکنون زچشم من
بحري بدان دو زلف چو عنبر برآورد
هندوي ترک خويشم و، اين را زکس نگفت
جز آنکه سربه دين قلندر برآورد
دانم خجل شوي چو کسي نام تو به جور
در پيش تخت صاحب اکبر برآورد
دستور فخر دين شرف الملک کز علو
قدر هنر به قبه اخضر برآورد
از پرتو سنان که گل فتح ازو شکفت
خار از دو ديده ي بت آزر برآورد
وز حسن اعتقاد زدرهاي بتکده
در حد روم پايه ي منبر برآورد
اسپش براي روشني چشم اختران
گرد از زمين به ديده ي اختر برآورد
هر صبحدم فلک زپي خوان خاص او
قرص زرين زسفره ي خاور برآورد
آن را که سر زحلقه ي عهدش کشيده بود
زنجير بسته بر صفت در برآورد
يأجوج فتنه راه نيابد به موضعي
کز جزم خويش سد سکندر برآورد
اي خواجه بي که عدل تو از بهر حفظ خلق
دود از نهاد جور ستمگر برآورد
نرگس زبهر بزمگهت جام زر نهد
بيد از براي رزم تو خنجر برآورد
بي راي تو که عنصر پيروزي است، نيست
فتحي که پادشاه مظفر برآورد
صدرا، خدا يگانا، يک ره به روزگاري
فرمان بده که کارک چا کربرآورد
زيرا که امر نافذ عالي تو بدو
کار هر آنکه گفت برآور، برآورد
چندان بزي که از افق چرخ سرمه رنگ
دست فنا سپيده ي محشر برآورد
گرفته اي زلب لعل، روي من در زر
چو ديده اي که ترا و مراست درخور زر
وصال سيمبر تو که چون زر است عزيزا
ميسرم شود، ار گرددم ميسر زر
زچشم پرگهر خويش روي تر دارم
که خوشتر آمد نهمار چون شود تر زر
زاشک روي چه خيزد مرا که چون نرگس
به چشم نايدت ارسيم باشدم ار زر
زتاب آذر مهر و هوات پيچانم
از آنکه پيچان گردد زتاب آذر زر
چو نقش آينه روي از تو برنگردانم
که را دريغ بود از تو سيم پيکر زر
به عهد جود خداوند بس عجب نبود
اگر رخم شود از عشق تو سراسر زر
پناه فضل، ابوالفضل فخر دولت ودين
که شد چو خاک به پيش کفش محقر زر
تويي که رسم ترازو به عهد تو برخاست
که نزد جود تو با سنگ شد برابر زر
به عهد حکم تو بر هيچکس نيايد ظلم
زدست سيمکش راد تو، مگر بر زر
تو آن خجسته تني کز خواص اقبالت
جهان گرفت رخ بدسگال را در زر
به بوي آنکه کند بر کفت مگر گذري
به بوستان کند از چشم خويش عبهر زر
زچهره ي عدوت، گشت عيش من چوشکر
که عيشها را شيرين کند چو شکر زر
زبهر آنکه به روي عدوي تو ماند
هزار زخم زضراب خورد بر سر زر
چو زر کوه زاندازه ي سخات کم است
به دار ضرب فلک مي زنند از اختر زر
به نزد همت تو بس محقر آيد هم
وگر زند کف گردون زقرصه ي خور زر
ز زر عجب نبود گر گرفت برآرد خاک
که خاک بود هم از ابتدا به گوهر زر
زبيم بخشش تو باشد اين که گهگاهي
همي گريزد در زينهار خنجر زر
زغايت طرب آنکه بر کفت گذرد
برآيد از کمر کوه سرخ رو هر زر
زبخشش تو چو زر را نماند نام و نشان
روا مدار که گويم به عهد تو زر زر
مقرر است که رويم زبي زري چو زر است
چه باشد ار به من از تو شود مقرر زر؟
هميشه تا که بود بر کنار آينه سيم
مدام تا که بود در ميان زيور، زر،
زاشک بادا در دامن عدوي تو، سيم
زکان جود تو در آستين چاکر زر
چو باز شد به شکر خنده پسته ي دهنش
گشاد تنگ شکر طوطي شکر سخنش
فکند نافه ي خود آهو از حسد بر خاک
به پيش چيندو زلف چو نافه ي ختنش
زبهر خدمت قد چو سرو او در باغ
بنفشه وار شود قد سرو، برچمنش
پر از شکوفه کند نرگس پرآب مرا
رخ چو نسترن و قامت چو نارونش
چو خط و نقطه بغايت رساند حسن ورا
ميان چون خط موهوم و نقطه ي دهنش
زشرم گشت سهيل سمن به رنگ اديم
به پيش نور رخ چون سهيل در يمنش
شهاب وار دود بر رخم ستاره ي اشک
مگر بدست کند گيسوي چو اهرمنش
زچاه، ماه مقنع برآمده ست و کنون
ميان ماه مقنع نگر چه ذقش
مرا چو حلقه ي شست است پشت، تا ديدم
که همچو ماهي شيم است در حبال تنش
بشست چشم مرا اشک تا سپيدش کرد
بران اميد که يابم نسيم پيرهنش
تويي که ياسمن زلف تو چو ديد بهار
زغم شکست درآمد به زلف ياسمنش
از آنکه زلف تو برچشمه حيات توزد
هزار جان بود اندر ميان هرشکنش
چو سر بتافت زخط چو مشک بي آهوت
به سان نافه ي آهو به خاک برفکنش
ضياء دولت و دين احمد ابوبکر آنک
بود صفات علي در خلايق حسنش
هزار فن بودش در هنر که هيچ نظر
نديد عالم پر مکر و فن به هيچ فنش
عجب نباشد اگر چون منش ثنا گويد
که هست سوسن آزاد بنده همچومنش
زشرم سرخ شود چون رخ عقيق يمن
در عدن زسخنهاي چون در عدنش
اگر نه نسر فلک بال در هواش زند
کند زمحور گردون زمانه با بزنش
گمان بري که ميان نجوم، خورشيد است
دران زمان که ببيني ميان انجمنش
بنات وار کند تفرقه به دست چو ابر
زري که جمع کند آفتاب چون پرنش
فراز گردش گردون گرفت مسکن خويش
ازان گزند نباشد زگردش زمنش
قلم زدست قضا عنبرين زبان نشدي
اگر نبودي درياي دست تو وطنش
چو شمع راي تو ديد اين زمردين پنگان
زسينه کرد برون مهر آن زرين لگنش
رهي که خاک تو شد لاله و گل آوردت
اگر نسيم فرستي زخلق خويشتنش
سپهر تا زره آب را زر اندوه
کند زماه سپردار و مهر تيغ زنش
هرآنکه تخم هوايت نکارد اندر دل
وگرچه طوبي باشد زبيخ وين بکنش
[مطلع اول]
روزي چو آه خويش، سوي سدره برپرم
با آنکه منتهاست، هم از سدره بگذرم
خاکي است اين جهان که به بادي معلق است
بس خاکسارم، ار به جهان سردرآورم
گردون اشهب است مرا بار گير خاص
در خاک اگر مراغه کنم، کمتر از خرم
اين چرخ وسمه رنگ به کردار آينه است
زن باشم ار به وسمه و آيينه بنگرم
گردون خراس کهنه ومن، با خران، به طبع
گر گرد اين خراس بگردم، برابرم
در قرص سال خورده اين سفره ي کبود
گر من طمع کنم، زسگ زرد، کمترم
قرصش خوري است آتش و من گرچه چون تنور
ناري است معده ام نشود قرص او خورم
فر هماي فضلم و بازي نمي کنم
با آنکه قد خميده چو طوق کبوترم
هرچند روشنان فلک مشتي ارزنند
من طوطيم نه گرسنه قمري که در پره
از راه لفظ اگرچه شکرخاي طوطيم
لکن زدست غم، نه شکر، زهر مي خورم
بيدار همچو اخترو، روشن دلم وليک
پيوسته در هبوط و وبال است اخترم
بي مثل و روشن و به دمي مرده زنده کن
گويي نه آدمي صفتم، صبح محشرم
سيمرغ بي نظير شود هريکي زقدر
برطايران قدسي اگر بال گسترم
گر بر زمين زمهر دلم ذره يي فتد
از قعر چاه ظلمت سايه ي برون برم
در بحر جايز است تيم که همچو ريگ
لب خشک شد زآتش طبع خوش ترم
همچون کمرنبد به زر غيرم احتياج
من آهنم به گوهر ذاتي توانگرم
دستم تهي و پاک و، تنم عوروسر کش است
زان پايدار همچو چنار و صنوبرم
از آسمان حربا چيزي نيايدم
وزجرم ماه ابرص و خورشيد اعورم
آزاده ام چو سرو و مرا سروري رسد
زيرا که بنده زاده ي دستور اکبرم
[مطلع دوم]
ني ني، زهر که هست فروتر، فروترم
خاک رهم، بجز ره ادبار نسپرم
حلقه بگوش و روي پر از چين چو سفره ام
زين روي سرگرفته ام و بسته ي زرم
دايم ز حرص باده-که خونش حلال باد-
تن جملگي دهان شده مانند ساغرم
گر من چو خم نبوده اي جمله تن شکم
از دوستي مي، نبدي خاک بر سرم
تا عالمي فروبرم از حرص همچو شام
خون دل و سياهي روي است در خورم
چوگان شده ست هيأت پشتم زحرص آنک
گوي زمين به جملگي آيد به کف درم
خون عروس رز خوردم و دانم آن مباح
زيرا که همچو بحر برآشفته، کافرم
زان غم که همچو شمع، زبان آفت من است
در خود فروشده ست تن زرد لاغرم
صد کرت از سمع احاديث خوشتر است
در بزمگه سماع خوش چنگ دلبرم
از سرزنش کجا بودم باک از آنکه من
رخ زرد و دل سياه چو کلک و چو دفترم
در صف روشنان که چو آبند صاف دل
شوريده، تيره حال، چو آبي مکدرم
در صومعه کجا بودم راه، تا به طبع
چون راه، خاک پاي سگان قلندرم
نه بابت مساجد و نه لايق کنشت
نه مستحق دار و نه در خورد منبرم
شايد که گوشه گيرم و رود رکشم از آنک
چون سايه پايمال و چو ذره محقرم
من دوستدار صدر جهانم چرا رسد
چون دشمنانش هر نفسي رنج ديگرم؟
[مطلع سوم]
صدري که برکشيد کفش، ورچه چاکرم
چون تيغ آفتاب به چرخ زره ورم
عالي گهر علي شرف الملک فخر دين
کاسباب دولت است به سعيش ميسرم
اي گفته و همه سخنان تو حق، که من
دستور چرخ پايه و، صدر فلک درم
برخود زآب لفظ تر خويش خايفم
زيرا که وقت بذله سراپاي شکرم
آب حيات لفظ مداد آمده ست و من
در ظلمتش گهرچده همچون سکندرم
يک پيکرم که جان خرد زنده شد به من
ليکن به وقت عرض فصاحت دو پيکرم
با طول و عرض ملکت محکم اساس من
کاشانه يي است گنبد سبز مدورم
اندر ميان جنتم از خوي خويش و هست
از لطف سلسبيلم و از خلق کوثرم
جامه ز رشک چاک زند نافه هاي مشک
پيش نسيم نکهت خلق چو عنبرم
هرجايگه که بود دلي همچو غنچه تنگ
چون گل شکفته شد زنسيم معطرم
تا عقد گوهر از سخن من نظام بافت
جوهر مثال حلقه بگوش است گوهرم
هرکاو حديث از کژي خويش ياد کرد
از فرط عدل خويش نکرده ست باورم
بي نور و سرنگون چو چه آمد عدوي ملک
زان غم که رشک چشمه ي خورشيد انورم
بدمهري و قطعيت او بين، که چون زبان
اغلب به کام دشمن ملک است خنجرم
از آفتاب و ماه فزونم به قدر از انک
کز ذره و ستاره فزون است لشکرم
مستغنيم به ياري ايزد، ولي زحرم
از کلک باسنانم و از خط زره ورم
منت خداي را که به لطفش ميسر است
ملکي که در خيال نبودي مصورم
صدرا، زحسب حال رهي قصه يي شنو
تا برچه سان زگردش چرخ ستمگرم
ني ني کياست تو بر اسرار واقف است
زين بيش دردسر-که مبادا- نياورم
زهي صيت عدلت همه جا گرفته
مقامت محل ثريا گرفته
زکلک سيه فرق زر چهره ي تو
جهان جمله لؤلوي لالا گرفته
نسيمت، جهان خوشتر از خلد کرده
علوت مکان برتر از جا گرفته
زقدرت، محل، چرخ و انجم فزوده
زذاتت، شرف، دين و دنيا گرفته
سرشک عدو چون مثالث روان شد
زشنگرف چون آل تمغا گرفته
زنور تجلي راي منيرت
درت پايه ي طور سينا گرفته
به دستت درون، تيغ گوهر نگارت
نهنگي است مسکن به دريا گرفته
به صابون خورشيد تا دست شويي
جهان پيشت اين طشت مينا گرفته
زسهم شورهاي کين تو، آتش
وطن در دل سنگ خارا گرفته
چو خورشيد تيغي برآورده رايت
به يک دم زدن، عالمي را گرفته
به ياري شمشير عزمت قضا را
نبيني يکي دشمن نا گرفته
چنان اقتضا کرد تقويم حکمت
که يا کشته بيني عدو، يا گرفته
ملک سيرتا! کمترين بنده قمري
مه بود از جهان کنج عنقا گرفته
بحمدالله اکنون به فر همايت
چو سيمرغ شد راه صحرا گرفته
نظر بر وي افکن که نيکو نباشد
زچون او غريبي نظر وا گرفته
الا تا بود عقل با آستانت
کم اين نهم سقف اعلا گرفته،
زجيب فلک راي پيرت زبرباد
کفت دامن بخت برنا گرفته
به يک دست زلف نگارين بسوده
به دست دگر جام صهبا گرفته
به چهره صورت چيني، به زلف مشک تتاري
زغصه مشک بسوزد چو چين به زلف درآري
دلم به خشم سپردي، مکن که نيک نباشد
دلي که هندوي توست ار به دست ترک سپاري
مده چو خاک به بادم اگرچه هست تن من
به بوي بوسه ي پايت چو خاک راه زخواري
چو جزم و همزه همه حلقه و خم و شکن آمد
چنين به آيد ازين سان که هست زلف تو قاري
مراست ديده چو ابر و از او سرشک چو باران
که برسرم زهوايت بلا و صاعقه باري
چو خال، غاليه در رو فتاده پيش تو صدره
بدان سبب که تو برمه، خطي چو غاليه داري
شگفت نيست گر از باغ تو گياه برآيد
که چشمها به هوايت شد ابرهاي بهاري
زخان و مان دل من زمانه دود برآورد
همين کز آتش چهره خطي چو دود برآري
چنين که حکم تو بر من روان شده مست همانا
حسام دولت و دين شهريار شير سواري
قوي دلي که زسهمش به سنگ خاره درون شد
نهاد آتش سوزان چو جرم آب حصاري
زهي به پيش علو تو چرخ کرده زميني
خهي در آتش خشم تو کرده کوه شراري
ميان ديده ي دشمن کند سنان تو ميلي
درون غنچه ي جانش کند حسام تو خاري
به وقت عزم، خيالم بود که عين شتابي
به روز حکم گمانم شود که نفس قراري
به وقت خشم، فزايد روايح گل خلقت
که خوشتر آيد از آتش، نسيم عود قماري
گرم چو دشمن مال است، لاجرم همه ساله
عدوي مالي، ازين سان که با کرک شده ياري
چو يافت سينه ي خصمت نشان گنج خرابي
نصيب رمح تو آمد زچرخ صورت ماري
شگفت نيست گر از تو نصيب تيغ تو قبض است
ازان سبب که همه تن دل و جگر چواناري
زبان تيغ بريده شود چو حلق دليران
دران مصاف که گردد زبان کلک تو جاري
حسام خوانمت ايرا که بر کشيده ي حقي
نمي کني به گهر فخر از آنکه فخر تباري
منم مقصر خدمت چنانکه پيش خيالت
زشرم مرده ام ارني کجام زنده گذاري
عذاب بنده همين بس که دور داريش از خود
چنانکه ديو لعين را قضا ز رحمت باري
از آنکه همچو زبانم شکسته بسته ي محنت
چو رير نيست گزيرم ز زخم و ناله و زاري
مرا چو وقت شراب و نشاط نيست تو باري
نشاط کن چو تواني شراب خواه چو ياري
بخواه با خط بغداد جام دجله مساحت
زدست آنکه به رويش غم و شراب گساري
نديدمت که مرا خود نمي تواني ديدن
کجا تواني ازين سان که شد تنم زنزاري؟
در آمني و فراغت بقات خواهم چندان
که عشر آن به ملامت کشد گرش بشماري
اشک طوفان سيل کو تا داد گريه دادمي
رفتمي و گريه را، بنياد نو بنهادي
چشم تنها نه، که تن با گونه ي خون کردمي
پس چو پرويزن، زهر عضوي، رگي بگشادمي
هم زآه آتشين، از سينه چون برزينمي
هم زاشک ديده، رشک دجله ي بغدادمي
بر فلک چون صبح، آه آتشين افشاندمي
وز دو ديده چون شفق، در موج خون افتادمي
ابر طوفان بار را، در گريه ها، شاگردمي
بلکه طوفان زمان نوح را، استادمي
سخت غمگينم که بر جاي است چشم من هنوز
گر به جاي خون، بصر باريدي، از وي شادمي
گفته ام شيرين و فرهادم به عهد دوستي
بس که خجلت خوردمي گردوست را بريادمي
رانمي از ديده جوي خون، نه جوي شير، اگر
در وفا شيرينمي، در دوستي، فرهادمي
تا به پانصد سال هم نگزارمي حق اياس
همچو شمع ار گريه ها را تا به جان استادمي
پيرم از غم چون شکوفه، کاش خاک اويمي
تا هميشه زاشک خود، سرسبز چون شمشادمي
اي پسر، اي در فراق تو پدر گريان، که کاش
ابروش با گريه و ناله زمادر زادمي
جانستان را نامد از رخسار چون ماه تو شرم؟!
ور من آنجا بودمي، بر روي تو جان دادمي
بنده ي من بودي وگر زنده ماندي يک دو روز
پيش رويت مردمي، وز هرچه هست آزادمي
دانه ي دل همچو تخم افشاندمي بر خاک تو
گرنه خرمن داده از دست جهان بربادمي
بي قرار و کوفته کي بودمي، گرني زغم
دل ظپان چون زيبق و جان سخت چون پولادمي؟
رنج دوري تو، چون گنجو فرو بردي به خاک
گرنه چون ويراني از گنج غمت آبادمي
داد خويش از مرگ مردم خوار تو، بستاندمي
گرنه مانند شهيدان کشته ي بيدادمي
چون فلک بنياد عمر تو برافکنده است، کاش
من به سر بر، خاک و روبرو خاک چون بنيادمي
تا بدانجا رفت فريادم که منزلگاه توست
من بدينجا مانده بي تو، کاشکي فريادمي
چون فروشد روز تو، گردونت شب خوش باد گفت
کاشکي من بر پي تو نيز شب خوش بادمي
از براي تحفه گر ممکن بدي، والله که جان
بر طبق بنهادمي، پيش تو بفرستادمي
غزلها
هين در فکن به جام، شراب مغانه را
پرنور کن زقبله ي زردشت خانه را
سرد است، گرم کن زتف آتش شراب
اين هفت سردسير خراب زمانه را
هرچند ضد يکدگرند اين چهار طبع
يک باده آشتي دهد اين چارگانه را
از پرده ي عراق دل من ملول شد
يک ره بزن به پرده ي ديگر چغانه را
خواهي که دل چولاله زانده تهي کني
پرکن زمي چو غنچه لبالب چمانه را
يک ره به يک دو باده، سبکسار شو ازانک
بار گران، ضعيف کند، زور شانه را
در پا فکنده دان زگراني تو سنگ را
بر سر نهاده از سبکي بين تو شانه را
در پيش من زبهر طرب کوزه ي مل است
و اين هردو دست کرده ي آهل در آمل است
گاهي حديث من ز غزلهاي قمري است
گاهي سماع من زنواهاي بلبل است
گاهي زبوي باده، در اين دست عنبر است
گاهي ز زلف دوست در آن دست سنبل است
شکل صنوبريش نکردست ميل من
وانگاه سرو قامت او، پر تمايل است
آخر نهاد برخط او سر، چوبندگان
زلفش اگر چه قاعده ي او تطاول است
برخي روي مي که زفيض جمال اوست
اندر زمانه هرچه طرب را تجمل است
از مي مدار باک و زتقوي کمرمبند
مردان راه را بجز اينها توصل است
بردين نکوست تکيه، ولي بهتر اوفتاد
آن بنده را، که برکرم حق توکل است
هرکس به حد بزرگ است بهتر آنک
هر جزو کاعتبار کني ذات او کل است
معني طلب، به قول مشو غره، زانکه ديگ
زان شد سياه روي، که در بند غلغل است
بهر ثبات کار، سبکبار شو که کوه
اغلب زبهر بار گران در تزلزل است
دل در جهان مبند که نيکيش جمله بد
کارش بکلي ابتر و عزش همه ذل است
به باغ مردمي خاري نمانده ست
کرم را روزبازاري نمانده ست
جهان خالي شد از مؤمن به يکبار
وزايمان، غير گفتاري نمانده ست
طبيعت شد به يکباره جفاکار
فلک را، با وفا، کاري نمانده ست
دلا با تنگناي سينه مي ساز
که الا سينه، دلداري نمانده ست
به غم خوردن مرا ياري همي ده
که بيرون از تو، غمخواري نمانده ست
بدين بيدادي اندک وفايان
تن اندرده، که بسياري نمانده ست
چون لب تو غنچه نبود، چو رخت سمن نباشد
بر زلف تو چمن را، سر ياسمن نباشد
سخن از دهان تنگت چو شکر شکسته زايد
چه بود خود آن دهاني که شکرشکن نباشد
تو چه محنتي که شادي زتو هيچ جان نبيند
تو چه آفتي که بي غم زتو هيچ تن نباشد
دل و جان خويشتن کس ندهد به دست عشقت
مگر آن کسي که او را غم خويشتن نباشد
چه سخن بود که راني سختي زديده و دل
سخن از جهان و جان گو که در آن سخن نباشد
چه غم ار به تير غمزه دل قبريت بدوزي
دل مرغ کشته را خود غم بابزن نباشدهين در دهيد باده که آنها که آگهند
حلقه بگوش اين نمط و خاک اين رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهيد
تا يک دم از مصاحبت خويش وارهند
رنگي زرنگ باده نديدند خوبتر
آنها که رنگ يافته ي صبغة الللهند
جز سوي جام دست درازي نمي کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در اين جام ديده اند
خلقي که از حقايق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خيز همچو صبح
کآماده از براي شراب سحر گهند
قومي زچشمه ي قدح، آبي نمي خورند
تا لاجرم به خويش فرو رفته چون چهند
روشير گيرشو، زشرابي چو چشم شير
کاينها زحيله هاي مزور چو روبهند
جامي بخواه غيرت جام جهان نماي
زان ساقي بي که پيشش حوران کله نهند
حالي زحور و باده نشين در بهشت نقد
زيرا که در بهشت همين وعده مي دهند
کجا کسي که چو او را صبوح دست دهد
يکي قدح به من پير نيم مست دهد؟
سماع جان من از نعره ي بلي سازد
مي روان من از ساغر الست دهد
به پاش درفتم ارچون پياله برخيزد
ازآنچه در دل خم سالها نشست دهد
بدو، زکهنه و از نو، هرآنچه هست دهم
گرم زباقي دوشين، هرآنچه هست دهد
چهان پرست مشو، مي پرست شو زيرا
زمانه داد مرد پي پرست دهد
بشوي دست زنان کسان به آب قدح
که ماهي از پي يک لقمه، جان به شست دهد
غم جهان چه خوري؟زانکه گر به چرخ بلند
رسي، که آخر کارت به خاک پست دهد
در اين طريق، سبکبار و تندرست، بهي
از آنکه بارگران، پشت را شکست دهد
ترا چون بر همه قادر نمي تواني بود
بسنده بايد کردن بدانچه دست دهد
اي نعل من از غمت در آتش
دل سوخته بر دلم هر آتش
نبود عجب ار چو آب گردد
از خجلت روي تو تر آتش
اندر خور چوب شد، که خود را
با روري تو داشت همبر آتش
مي بر لب چون مي تو، گشته ست
اندر دل جام و ساغر، آتش
آتش زحياي روي تو، آب
دود، از سخط خصلن برآتش
از نسبت نور چهره ي توست
در عالم کون بر سر آتش
سرو نازان شود زرفتارش
پسته شيرين شود زگفتارش
شادي سنبل، بنفشه دمش
برخي پسته ي شکربارش
همه نقش است خط چون مورش
همه پيچ است زلف چون مارش
پيش گلزار روي و سرو قدش
سرو پست وي است و گلزارش
برصف عقل من شکست آورد
شکن طره ي زره وارش
گل مسکين چه کرددر حقش
که به هر لحظه مي نهد خارش؟
کار دل همچو سايه بي نور اسن
تا لبفکند سايه بر کارش
حق به دست وي است، کي ماند
سايه با آفتاب ديدارش؟
اي به دو چشم نرگسين آفت روزگار من
طره ي بي قرار تو برده زمن قرار من
گرچه خمار وصل تو گشت ملازم سرم
هم به شراب لعل تو، دفع شود خمار من
اي يمني ستاره بر آرزوي مه رخت
شرط بود که هر شبي دجله کني کنار من؟
هر سحري زخون دل، مردمک دو چشم من
اطلس سرخ درکشد بر رخ زرنگار من
گر زبخار چشم من نم نشدي بر آسمان
هقت فلک بسوختي از دن پر اشرار من
دم او، زنده کند مرده از انک
هست با روح برابر باده
تو نمازي به ريا برده و، ما
سجده برده به سوي هرباده
وقف خورده تو و، ما، کرده شکم
وقف بر مصطبه و، بر باده
در اين دوران تني محرم نيابي
لبي خندان، دلي خرم نيابي
همي خور عشوه اين چرخ بدمهر
کزاين آيينه الا دم نيابي
در آن موضع که جاي آدمي بود
زسگ کمتر چه باشد؟هم نيابي
از اين دزد آشيان دهر بگريز
که شادي بيش و محنت کم نيابي
مبند اندر جهان دل، زانکه عهدش
چو بنياد با محکم نيابي
در اين محنت کده دل را به غم ده
که دلجويي برون از غم نيابي
در اين نه حقه ي زنگار ماويز
که در وي درد را مرهم نيابي
در حق من زحادثه نامهربان تري
وز دشمنان من به يقين بدگمان تري
به عهدتر بسي زجهاني و، زين سبب
از پيش من بسي زجهان هم جهان تري
چون سايه برپي تو به سر مي دوم، وليک
هر ساعتي چو سايه زمن بر کران تري
بر آستانت سر نتوانم نهاد، از انک
از آسمان به قدر، بلند آستان تري
چون غنچه بي دهاني و، اين سخت نادر است
کاندر سخن زسوسن تر، خوش زبا تري
صد بار بي وفاتري از گل، به گاه عهد
واندر سخن زغنچه تر، بي دهان تري
هرگز نديد چشم و نشنيد گوش من
رويي بدان خوشي و حديثي بدان تري
به جان آمدم بي تو، جانا کجايي
خبرده چرا رفته اي يا کجايي؟
زهرکس، روم پرسمت تاتو چوني
به هرجا روم بنگرم تا کجايي؟
بهار آمد و شادمان گشت از او دل
تو اي نوبهار دل کا کجايي؟
به باغ اندرون جلوه کردند گل را
نديده جمالت دريغا کجايي؟
رخ گل شکفت و قد سرو شد خوش
تو اي گلرخ و سروبالا کجايي؟
منم باغم هجرت اينجا نشسته
تو رفته به سوي تماشا کجايي؟
شب و روز مي گويم و مي سرايم
نگارا کجايي؟نگارا کجايي؟
اي طره هاي خوبان، از نافه ي تو بويي
هجده هزار عالم، در عرصه ي تو گويي
چون شمع، جمله رويي در بزمگاه دلها
وانگه زتو نديده، پروانه هيچ رويي
اي دست غيرت تو، در چارسوي عشقت
سرهاي گردنان را، آويخته به مويي
من جز ترا نبينم هرسو که چشم دارم
وانگه ترا نديده، چشمي به هيچ سويي
نقش هزار ليلي، وز گلبن تو رنگي
عقل هزار مجنون، وز جرعه ي تو بويي
در موضعي که باشد آنجا هويت تو
نايد زهر دهاني، بانگي برون زهويي
قمري چه مرغ شد کاو، در باغ تو بنالد
برتو، به بانگ زاغي، صد نعره ي چنوبي
آيا دلم از رنج برآسايد گويي؟
بند از گره زلف تو، بگشايد گويي؟
هرگز بود آن روز که چون طوطي، قمري
از پسته ي لبهات، شکر خايد گويي؟
خورشيد نشاطم که زگردونش کسوف است
روزي رخ ازان آينه بنمايد گويي؟
گرچه شب زلفين تو آبستن غمهاست
زان زنگيم آخر طربي زايد گويي؟
ندر حق من هرچه ترا شايد، مي گوي
زيرا که ترا هرچه نمي شايد گويي
خط برطرف روي تو يارب چه خوش افتاد
بر ماه کسي غاليه مي سايد گويي؟
بخشهايي از ترکيب بندها
از ترکيب بندها
غنچه گر پيش آن دهن خندد
بر بتر جاي خويشتن خندد
به شکر خنده گر گشايد لب
مغز در استخوان من خندد
دهن غنچه گريد از خجلت
راست کان غنچه ي دهن خنديد
تا برآمد نفشه از گل او
سبزه بر برگ نسترن خندد
پيش شمشاد زلف پر شکنش
باغ بر زلف ياسمن خندد
از در خنده باشد، ار پس ازين
با رخش لاله در چمن خندد
برمن، ار دل ز زلف او طلبم
دلي از زير هرشکن خندد
کسي کاو عقل دور انديش دارد
هميشه مي به نزد خويش دارد
بجز خون رزان مرهم نجويد
کسي کاو دل زگردون ريش دارد
سرمن، خاک آن، کاين راه ورزد
دلم قربان آن، کاين کيش دارد
حديث عقل کمترگو، که از عقل
حديث باده، لذت بيش دارد
در اين کژدم صفت طاس نگون سر
که در هر دل، زغم صد نيش دارد
بود سوداي فاسد، گرکسي را
غم عقل صلاح انديش دارد
سبک بايد که مردم کار راند
که روزي بس گران در پيش دارد
زتو گر زشت و گر خوبت سرشتند
همان آيد که دي برتو نوشتند
نباتي چو خط تو بستان ندارد
مذاق لبت شکرستان ندارد
همه«آني»و ملک خوبي تو داري
تو اين داري و جز تو، کس«آن»ندارد
چو گردون نيي، زانکه کين تو پيدا
چو روز است و، او مهر پنهان ندارد
خضر همچو خضراي دمنه بود خوار
اگر از لبت آب حيوان ندارد
بران آب حيوانت، شوق سکندر
چو ظلمات زلف تو، پايان ندارد
چو دل، جانت ندهم، که حاجت نداري
که تو جان محضي و، جان، جان ندارد
چو خاموش باشي، برد ظن همه کس
که دندان چون گوهرت، کان ندارد
بيا زچهره ي گلگون مي، نقاب انداز
به جام چون مه نو، جرم آفتاب انداز
گهي زعنبر خط، عود تر در آتش نه
گهي زپسته، نمک در دل کباب انداز
اگر بخواهي تا صورت پري ببيني
يکي نظر سوي قارور، حباب انداز
مرا به باده کن يک ره و، نکويي کن
که گفته اند:«نکويي کن و به آب انداز»
زبند گيسو، در پاي چنگ حلقه فکن
زنور مي، به سوي ديوغم، شهاب انداز
گرت ببايد تا زلف خود کني همه پيچ
زوعده، درشکن زلف خويش، تاب انداز
بيا چو غنچه ي تر، خيمه زن برابر گل
شراب لاله صفت خور، به بوي ساغر گل
ورق ورق، گل ازان شد، که تا فرو خواني
نشاط نامه ي مي خوارگان زدفتر گل
به هر کجا که کنون عاشقي است نالنده
چو بلبلانش بيني نشسته دربر گل
زر گل از پي آن، بيشتر به باد شود
که هست جمع زباد هوا، همه زرگل
لباس پاره ي شادي توان رفو کردن
زجيب پاره ي صبح و، زدامن ترگل
سپيده دم زطرب چاک کرد حله خويش
که باقي است شراب شبانه در سرگل
صبحدم با دو چشم خواب زده
با رخي از عرق گلاب زده
راست چون وعده ي خود و دل من
درسر زلف، پيچ و تاب زده
از خط مشکبوي غاليه فام
طعنه در بوي مشک ناب زده
وز دهاني چو چشمه ي حيوان
خاک در روي آفتاب زده
وز دل همچو سنگ و آهن خويش
آتش اندر دل خراب زده
من براي قدوم موکب او
خاک را از دوديده آب زده
گفت تاکي چو چشم من باشي
چنگ در دامن شراب زده؟
قطعه ها
تا تواني زکس اميد مدار
زانکه کس لهو را به غم نفروخت
زنکه از پيش شمع، پروانه
روشنايي اميد داشت و بسوخت
با عدو هيچ صلح مکن
که بجز جنگ و کينه نتوان توخت
باد با خاک جنگ کرد و بجست
پنبه با موم صلح کرد و بسوخت
دوستي کن که هريک دوست بود
هيچکس در جهانش دشمن نيست
تا بهم نيست جمع آتش و موم
شب تاريک جمع، روشن نيست
مرگ به زين زندگي، کاين زندگي
هر دمي در محنتي مي افکند
اين يکي از فاقه تيري مي خورد
وان دگر در ملک تيغي مي زند
آن، زبهرنان زمين را مي درد
وين پي زر سنگ را مي بشکند
عنکبوت اندر زاويا سال و ماه
از پي يک لقمه دامي مي تند
وزپي پندار راحت، مورچه
ريزه هاي دانه را بر مي چند
نيست کس را در جهان، آسايشي
هرکه را جاني است، جاني مي کند
کوزه ي دولاب را ماند همي
هرکه زير چرخ دولابي بود
کز پس اوج و بلندي، حاصلش
سرنگوساري و بي آبي بود
جام زرين فلک سيم پرا کند به صبح
جام زرکش به صبوحي زکف سيمبران
مي خور از کاسه به حدي که اگر خاک شوي
مست گردند زبوي گل تو کوزه گران
شعله ي آتش مي را چومغان سجده گزار
باشد، آهي بود از سينه ي پرخون جگران
قدح مي همه بر کف نه و،برديده بنه
تو چه داني مگر از جور جهان گذران؟
خاک در چشم کش از عبرت ازيراک دراو
ريزريز است چو سرمه، تن صاحب بصران
شکرين است نبات زمي از بس که مزيد
لب شيرين سخنان ودهن لب شکران
هنر اکنون همه از خاک طلب بايد کرد
زانکه اندر دل خاک اند همه پرهنران
ازگرانجاني خود همچو قدح سرسبکم
برکفم نه سبک اي ساقي ازان رطل گران
دور اين گنبد گردان، چو ميم کرد خراب
شب شده روز من از صحبت اين بدگهران
رباعيها
غم شد همه بيرون و درون دل ما
دلها همه شاد است برون دل ما
هرچند که خون دل ما ريخت کسي
در گردن چشم ماست خون دل ما
اي برده نسيم لطفت از روي گل آب
وي در چمن از شرم رخت گشته گل آب
بوي خوشم آرزوست، بفشان سر زلف
تا خاک عبير گردد و آب گلاب
اي در مردي چو باز و در کينه عقاب
عنقا به تبختري و طوطي به خطاب
از باده بطي فرست مرقمري را
چون چشم خروس در شبي همچو غراب
امروز که رونق جواني من است
مي خواهم ازان که شادماني من است
عبيبش مي کنيد، اگر چه تلخ است، خوش است
تلخ است ازان که زندگاني من است
باد سحري خوش حرکات افتاده ست
آب ازدم او، آب حيات افتاده ست
عيش خوش ما چرا نباشد شيرين
در باغ که سربه سر نبات افتاده ست
هر غم که به من رسد زعشقت، شادي است
داد آيدم از تو، هرچه آن بيدادي است
در بندگيت چو سرو ثابت قدمم
کز بندگي توام چو سرو آزادي است
از آتش اهل عصر جز دودي نيست
وز هيچ کسم اميد بهبودي نيست
دستي که زجور چرخ بر سر دارم
در دامن هرکه مي زنم سودي نيست
اي مطلع خورشيد زه پيرهنت
شب، درشکن طره ي عنبر شکنت
گفتي شب هجر توکنم روز وصال
ديدي که چو صبح اول آمد سخنت
يک نرگس تر چو چشم تو ديده نشد
يک سرو چو قد پسنديده نشد
شوريده شده ست زلف تو بر رويت
وان کيست که بر روي تو شوريده نشد
از بهر من ار به خلد جايي سازند
ور نيز به دوزخ وطني پردازند،
من فارغ از آنم، که اگر دانندم
از دوزخ او جنتم برون اندازند
پارم گل و لاله بستر و بالين بود
جايم، به ميان نرگس و نسرين بود
واکنون شده ام چو غنچه از دلتنگي
امسال مرا گلي که نشکفت اين بود
آن کيست که از زمانه دلشاد زيد
از بند بلا يک نفس آزاد زيد
جان، از نفس است، عمر باقي مطلب
پاينده نباشد آنکه برباد زيد
اي خاک در تو ديده ي روشن دل
وي خار غمت نشسته در دامن دل
در دوستي روي تو، از غايت رشک
دل دشمن من شده ست و من دشمن دل
از وصل تو عمر جاوداني دارم
وز عشق تو لذت جواني دارم
شادي جهان دردل من غم بادا
گرجز به غم تو شادماني دارم
چون آينه با خلق صفايي دارم
زين روي به هر در آشنايي دارم
چون شانه گرم کار شود بسته چو موي
از هر طرفي گره گشايي دارم
که رنگم و، باده، لعل چون بيجاده
ميلم همه زان بود به سوي باده
خواهم که بود قدح-چو جانش زمي است-
لب بر لب من نهاده و جان داده
اي اشک من از پسته ي تو عنابي
وز چشم تو، کار چشم من بي خوابي
قمري بده ام، وليک از فرقت تو
در آب دو چشم خود شدم مرغابي
يار مني اي رنج، به من کي نرسي
شب نيست که چون دمم پياپي نرسي
اندر پي موسم جواني، اي اشک
چندين چه دوي گرم؟که دروي نرسي
امشب خواهم صبح منور؟ني ني
باروي تو دارم سر اختر؟ني ني
خورشيدي و در کنار من آمده اي
گر خواهم صبح بردمد، ورني، ني