شاهنامه ی فردوسی جلد 2
***
پادشاهی نوذر
1
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
زکیوان کلاه کیی برفراشت
به تخت منوچهر بر بار داد
بخواند انجمن را و دینار داد
برین برنیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار
زگیتی برآمد به هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسم های پدر در نوشت
ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد
دلش برده ی گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد بجوش
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
بسگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او پیام
خداوند کیوان و بهرام و هور
که هست آفریننده ی پیل و مور
نه دشواری از چیز برتر منش
نه آسانی از اندک اندر بوش
همه با توانایی او یکی ست
اگر هست بسیار و گر اندکی ست
کنون از خداوند خورشید و ماه
ثنا بر روان منوچهر شاه
ابر سام یل باد چندان درود
که آید همی ز ابر باران فرود
مـر آن پهلوان جهاندیده را
سرافراز گرد پسندیده را
همیشه دل و هوش آباد باد
روانش ز هر درد آزاد باد
شناسد مگر پهلوان جهان
سخن ها هم از آشکار و نهان
که تا شاه مژگان به هم بر نهاد
زسام نریمان بسی کرد یاد
همیدون مرا پشت گرمی بدوست
که هم پهلوان است و هم شاه دوست
نگهبان کشور به هنگام شاه
ازویست رخشنده فرخ کلاه
کنون پادشاهی پر آشوب گشت
سخنها از اندازه اندر گذشت
اگر برنگیرد وی آن گرز کین
ازین تخت پر دخته ماند زمین
چو نامه بر سام نیرم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به شبگیر هنگام بانگ خروس
برآمد خروشیدن بوق و کوس
یکی لشکری راند از کرگسار
که دریای سبز اندرو گشت خوار
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه
پذیره شدنش بزرگان براه
پیاده همه پیش سام دلیر
برفتند و گفتند هر گونه دیر
زبیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران زکردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی
ازو دور شد فره ی ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
که ما بنده باشیم و فرمان کنیم
روانها به مهرش گروگان کنیم
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز من کردگار
که چون نوذری از نژاد کیان
بتخت کیی بر کمر بر میان
بشاهی مرا تاج باید بسود
محال است و این کس نیارد شنود
خود این گفت یارد کس اندر جهان
چنین زهره دارد کس اندر نهان
اگر دختری از منوچهر شاه
بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من
بدو شاد بودی جهانبین من
دلش گر ز راه پدر گشت باز
برین بر نیامد زمانی دراز
هنوز آهنی نیست زنگار خورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد
من آن ایزدی فرّه باز آورم
جهان را بمهرش نیاز آورم
شما بر گذشته پشیمان شوید
به نوّی ز سر باز پیمان شوید
گر آمرزش کردگار سپهر
نیابید و از نوذر شاه مهر
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به بر گشتن آتش بود جایگاه
بزرگان زکرده پشیمان شدند
یکایک ز سرباز پیمان شدند
چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
به فرّخ پی نامور پهلوان
جهان سربه سر شد به نوّی جوان
به پوزش مهان پیش نوذر شدند
به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی
نشست اندر آرام با فرّهی
جهان پهلوان پیش نوذر بپای
پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندهارا گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه
همان از منوچهر زیبای گاه
که گیتی به داد و دهش داشتند
به بیداد بر چشم نگماشتند
دل او ز کژی به داد آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید
دل مهترانرا بدو نرم کرد
همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنی ها همه
به گردنکشان و به شاه رمه
برون رفت با خلعت نوذری
چه تخت و چه تاج و چه انگشتری
غلامان و اسپان زرّین ستام
پر از گوهر سرخ زرّین دو جام
برین نیز بگذشت چندی سپهر
نه با نوذر آرام بودش نه مهر
***
2
پس آنگه زمرگ منوچهر شاه
بشد آگهی تا به توران سپاه
زنا رفتن کار نوذر همان
یکایک بگفتند با بدگمان
چو بشنید سالار ترکان پشنگ
چنان خواست کاید بایران بجنگ
یکی یاد کرد از نیا زاد شم
هم از تور بر زد یکی تیز دم
ز کار منوچهر و از لشکرش
زگردان و سالار و از کشورش
همه نامداران کشورش را
بخواند و بزرگان لشکرش را
چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان
چو کلباد جنگی هژبر دمان
سپهبدش چون ویسه ی تیز چنگ
که سالار بُد بر سپاه پشنگ
جهان پهلوان پورش افراسیاب
بخواندش درنگی و آمد شتاب
سخن راند از تور و از سلم گفت
که کین زیر دامن نشاید نهفت
کسی را کجا مغز جوشیده نیست
بَرو بر چنین کار پوشیده نیست
که با ما چه کردند ایرانیان
بدی را ببستند یک یک میان
کنون روز تندی و کین جستن است
رخ از خون دیده گه شستن است
زگفت پدر مغز افراسیاب
برآمد ز آرام و ز خورد و خواب
بپیش پدر شد گشاده زبان
دل آگنده از کین کمر بر میان
که شایسته ی جنگ شیران منم
هم آورد سالار ایران منم
اگر زادشم تیغ بر داشتی
جهان را بگرشاسپ نگذاشتی
میان را ببستی بکین آوری
به ایران نکردی مگر سروری
کنون هر چه مانیده بود از نیا
زکین جستن و چاره و کیمیا
گشادنش بر تیغ تیز من است
گه شورش و رستخیز من است
به مغز پشنگ اندر آمد شتاب
چو دید آن سهی قد افراسیاب
برو بازوی شیر و هم زور پیل
وزو سایه گسترده بر چند میل
زبانش به کردار برنده تیغ
چو دریا دل و کف چو بارنده میغ
بفرمود تا برکشد تیغ جنگ
بایران شود با سپاه پشنگ
سپهبد چو شایسته بیند پسر
سزد گر برآرد بخورشید سر
پس از مرگ باشد سر او بجای
ازیرا پسر نام زه رهنمای
چو شد ساخته کار جنگ آزمای
به کاخ آمد اغریرث رهنمای
بپیش پدر شد پر اندیشه دل
که اندیشه دارد همی پیشه دل
چنین گفت کای کار دیده پدر
زترکان بمردی برآورده سر
منوچهر از ایران اگر کم شده ست
سپهدار چون سام نیرم شده ست
چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن
جز این نامداران آن انجمن
تو دانی که با سلم و تور سترگ
چه آمد ازآن تیغ زن پیر گرگ
نیا زاد شم شاه توران سپاه
که ترکش همی سود بر چرخ و ماه
ازین در سخن هیچ گونه نراند
به آرام بر نامه ی کین نخواند
اگر ما نشوریم بهتر بود
کزین جنبش آشوب کشور بود
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ
که افراسیاب آن دلاور نهنگ
یکی نرّه شیر است روز شکار
یکی پیل جنگی گه کارزار
تورانیز با او بباید شدن
به هر بیش و کم رای فرّخ زدن
نبیره که کین نیارا نجست
سزد گر نخوانی نژادش درست
چو از دامن ابر چین کم شود
بیابان زباران پر از نم شود
چراگاه اسپان شود کوه و دشت
گیاه ار ز یال یلان بر گذشت
جهان سربه سر سبز گردد زخوید
به هامون سراپرده باید کشید
سپه را همه سوی آمل براند
دلی شاد بر سبزه و گل براند
دهستان و گرگان همه زیر نعل
بکوبید و ز خون کنید آب لعل
منوچهر ازآن جایگه جنگجوی
به کینه سوی تور بنهاد روی
بکوشید با قارن رزم زن
دگر گرد گرشاسپ زان انجمن
مگر دست یابید بر دشت کین
براین دو سرافراز ایران زمین
روان نیاکان ما خوش کنید
دل بدسگالان پر آتش کنید
چنین گفت با نامور نامجوی
که من خون به کین اندر آرم به جوی
***
3
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان
ببستند گردان توران میان
سپاهی بیامد زترکان و چین
هم از گرزداران خاور زمین
که آن را میان و کرانه نبود
همان بخت نوذر جوانه نبود
چو لشکر به نزدیک جیحون رسید
خبر نزد پور فریدون رسید
سپاه جهاندار بیرون شدند
زکاخ همایون بهامون شدند
به راه دهستان نهادند روی
سپهدارشان قارن رزم جوی
شهنشاه نوذر پس پشت اوی
جهانی سراسر پر از گفت و گوی
چو لشکر به پیش دهستان رسید
تو گفتی که خورشید شد ناپدید
سراپرده ی نوذر شهریار
کشیدند بر دشت پیش حصار
خود اندر دهستان نیاراست جنگ
برین برنیامد زمانی درنگ
که افراسیاب اندر ایران زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین
شماساس و دیگر خزروان گرد
زلشکر سواران بدیشان سپرد
زجنگ آوران مرد چون سی هزار
برفتند شایسته ی کارزار
سوی زابلستان نهادند روی
زکینه به دستان نهادند روی
خبر شد که سام نریمان بمرد
همی دخمه سازد ورا زال گرد
ازآن سخت شادان شد افراسیاب
بدید آنکه بخت اندر آمد بخواب
بیامد چو پیش دهستان رسید
برابر سراپرده ای برکشید
سپه را که دانست کردن شمار
برو چار صد بار بشمر هزار
بجوشید گفتی همه ریگ و شخ
بیابان سراسر چو مور و ملخ
ابا شاه نوذر صد و چل هزار
همانا که بودند جنگی سوار
به لشکر نگه کرد افراسیاب
هیونی برافکند هنگام خواب
یکی نامه بنوشت سوی پشنگ
که جستیم نیکی و آمد به چنگ
همه لشکر نوذر ار بشکریم
شکارند و در زیر پی بسپریم
دگر سام رفت از در شهریار
همانا نیاید بدین کارزار
ستودان همی سازدش زال زر
ندارد همی جنگ را پای و پر
مرا بیم ازو بُد بایران زمین
چو او شد ز ایران بجوییم کین
همانا شماساس در نیمروز
نشسته ست با باج گیتی فروز
به هنگام هر کار جستن نکوست
زدن رای با مرد هشیار و دوست
چو کاهل شود مرد هنگام کار
ازآن پس نیابد چنان روزگار
هیون تکاور بر آورد پر
بشد نزد سالار خورشید فر
***
4
سپیده چو از کوه سر برکشید
طلایه به پیش دهستان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
همه ساز و آرایش جنگ بود
یکی ترک بُد نام او بارمان
همی خفته را گفت بیدارمان
بیامد سپه را همی بنگرید
سراپرده ی شاه نوذر بدید
بشد نزد سالار توران سپاه
نشان داد ازآن لشکر و بارگاه
وزان پس به سالار بیدار گفت
که ما را هنر چند باید نهفت
به دستوری شاه من شیروار
بجویم ازآن انجمن کارزار
ببینند پیدا زمن دستبرد
جز از من کسی را نخوانند گرد
چنین گفت اغریرث هوشمند
که گر بارمان را رسد زین گزند
دل مرزبانان شکسته شود
برین انجمن کار بسته شود
یکی مرد بی نام باید گزید
که انگشت ازآن پس نباید گزید
پر آژنگ شد روی پور پشنگ
ز گفتار اغریرث آمدش ننگ
بروی دژم گفت با بارمان
که جوشن بپوش و بزه کن کمان
تو باشی بران انجمن سرفراز
بانگشت دندان نیاید بگاز
بشد بارمان تا بدشت نبرد
سوی قارن کاوه آواز کرد
کزین لشکر نوذر نامدار
که داری که با من کند کارزار
نگه کرد قارن به مردان مرد
ازآن انجمن تا که جوید نبرد
کس از نامدارانش پاسخ نداد
مگر پیر گشته دلاور قباد
دژم گشت سالار بسیار هوش
زگفت برادر برآمد بجوش
زخشمش سرشک اندر آمد بچشم
از آن لشکر گشن بد جای خشم
زچندان جوان مردم جنگجوی
یکی پیر جوید همی رزم اوی
دل قارن آزرده گشت از قباد
میان دلیران زبان برگشاد
که سال تو اکنون به جایی رسید
که از جنگ دستت بباید کشید
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه
به خون گر شود لعل مویی سپید
شوند این دلیران همه ناامید
شکست اندر آید بدین رزم گاه
پر از درد گردد دل نیک خواه
نگه کن که با قارن رزم زن
چه گوید قباد اندران انجمن
بدان ای برادر که تن مرگ راست
سر رزم زن سودن ترگ راست
زگاه خجسته منوچهر باز
از امروز بودم تن اندر گداز
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکارست و مرگش همی بشکرد
یکی را برآید به شمشیر هوش
بدانگه که آید دو لشکر بجوش
تنش کرکس و شیر درّنده راست
سرش نیزه و تیغ برنده راست
یکی را به بستر برآید زمان
همی رفت باید ز بن بی گمان
اگر من روم زین جهان فراخ
برادر به جای است با برز و شاخ
یکی دخمه ی خسروانی کند
پس از رفتنم مهربانی کند
سرم را به کافور و مشک و گلاب
تنم را بدان جای جاوید خواب
سپار ای برادر تو پدرود باش
همیشه خرد تار و تو پود باش
بگفت این و بگرفت نیزه به دست
بآوردگه رفت چون پیل مست
چنین گفت با رزم زن بارمان
که آورد پیشم سرت را زمان
ببایست ماندن که خود روزگار
همی کرد با جان تو کارزار
چنین گفت مر بارمان را قباد
که یکچند گیتی مرا داد داد
بجایی توان مرد کاید زمان
بیاید زمان یکزمان بی گمان
بگفت و برانگیخت شبدیز را
بداد آرمیدن دل تیز را
زشبگیر تا سایه گسترد هور
همی این بران آن برین کرد زور
به فرجام پیروز شد بارمان
به میدان جنگ اندر آمد دمان
یکی خشت زد بر سرین قباد
که بند کمرگاه او برگشاد
زاسپ اندر آمد نگونسارسر
شد آن شیر دل پیر سالار سر
بشد بارمان نزد افراسیاب
شکفته دو رخسار با جاه و آب
یکی خلعتش داد کاندر جهان
کس از کهتران نستد آن از مهان
چو او کشته شد قارن رزمجوی
سپه را بیاورد و بنهاد روی
دو لشکر بکردار دریای چین
تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
درخشیدن تیغ الماس گون
شده لعل و آهار داده بخون
به گرد اندرون همچو دریای آب
که شنگرف بارد برو آفتاب
پر از ناله ی کوس شد مغز میغ
پر از آب شنگرف شد جان تیغ
به هر سو که قارن برافکند اسپ
همی تافت آهن چو آذر گشسپ
تو گفتی که الماس مرجان فشاند
چه مرجان که در کین همی جان فشاند
زقارن چو افراسیاب آن بدید
بزد اسپ و لشکر سوی او کشید
یکی رزم تا شب برآمد زکوه
بکردند و نامد دل از کین ستوه
چو شب تیره شد قارن رزمخواه
بیاورد سوی دهستان سپاه
بر نوذر آمد بپرده سرای
زخون برادر شده دل ز جای
ورا دید نوذر فرو ریخت آب
ازآن مژّه ی سیر نادیده خواب
چنین گفت کز مرگ سام سوار
ندیدم روانرا چنین سوگوار
چو خورشید بادا روان قباد
تورازین جهان جاودان بهر باد
کزین رزم و ز مرگمان چاره نیست
زمی را جز از گور گهواره نیست
چنین گفت قارن که تا زاده ام
تن پر هنر مرگ را داده ام
فریدون نهاد این کله بر سرم
که بر کین ایرج زمین بسپرم
هنوز آن کمربند نگشاده ام
همان تیغ پولاد ننهاده ام
برادر شد آن مرد سنگ و خرد
سرانجام من هم برین بگذرد
انوشه بدی تو که امروز جنگ
بتنگ اندر آورد پور پشنگ
چو از لشکرش گشت لختی تباه
از آسودگان خواست چندی سپاه
مرا دید با گرزه ی گاوروی
بیامد به نزدیک من جنگجوی
به رویش بران گونه اندر شدم
که با دیدگانش برابر شدم
یکی جادوی ساخت با من بجنگ
که با چشم روشن نماند آب و رنگ
شب آمد جهان سربه سر تیره گشت
مرا بازو از کوفتن خیره گشت
تو گفتی زمانه سرآید همی
هوا زیر خاک اندر آید همی
ببایست برگشتن از رزمگاه
که گرد سپه بود و شب شد سیاه
***
5
بر آسود پس لشکر از هر دو روی
برفتند روز دوم جنگجوی
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بزد کوس رویین و صف برکشید
چنان شد ز گرد سواران جهان
که خورشید گفتی شد اندر نهان
دهاده برآمد ز هر دو گروه
بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه
بَرانسان سپه برهم آویختند
چو رود روان خون ِ هم ریختند
به هر سو که قارن شدی رزمخواه
فرو ریختی خون ز گرد سیاه
کجا خاستی گرد افراسیاب
همه خون شدی دشت چون رود آب
سرانجام نوذر ز قلب سپاه
بیامد به نزدیک او رزمخواه
چنان نیزه بر نیزه انداختند
سنان یک به دیگر برافراختند
که بر هم نپیچد بران گونه مار
شهان را چنین کی بود کارزار
چنین تا شب تیره آمد بتنگ
برو خیره شد دست پور پشنگ
از ایران سپه بیشتر خسته شد
وزان روی پیکار پیوسته شد
به بیچارگی روی برگاشتند
به هامون برافکنده بگذاشتند
دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود
چون از دشت بنشست آوای کوس
بفرمود تا پیش او رفت طوس
بشد طوس و گستهم با او به هم
لبان پر ز باد و روان پر زغم
بگفت آنک در دل مرا درد چیست
همی گفت چندی و چندی گریست
از اندرز فرّخ بدر یاد کرد
پر از خون جگر لب پر از باد سرد
کجا گفته بودش که از ترک و چین
سپاهی بیاید بایران زمین
ازیشان تورادل شود دردمند
بسی بر سپاه تو آید گزند
زگفتار شاه آمد اکنون نشان
فراز آمد ان روز گردنکشان
کس از نامه ی نامداران نخواند
که چندین سپه کس زترکان براند
شما را سوی پارس باید شدن
شبستان بیاوردن و آمدن
وزان جا کشیدن موی زاوه کوه
بران کوه البرز بردت گروه
ازیدر کنون زی سپاهان روید
وزین لشکر خویش پنهان روید
زکار شما دل شکسته شوند
برین خستگی نیز خسته شوند
زتخم فریدون مگر یک دو تن
برد جان ازین بی شمار انجمن
ندانم که دیدار باشد جزین
یک امشب بکوشیم دست پسین
شب و روز دارید کار آگهان
بجویید هشیار کار جهان
ازین لشکر ار بد دهند آگهی
شود تیره این فرّ شاهنشهی
شما دل مدارید بس مستمند
که باید چنین بد زچرخ بلند
یکی را بجنگ اندر آید زمان
یکی با کلاه مهی شادمان
تن کشته با مرده یکسان شود
تپد یکزمان بازش آسان شود
بدادش مران پندها چون سزید
پس آن دست شاهانه بیرون کشید
گرفت آن دو فرزند را در کنار
فرو ریخت آب از مژه شهریار
***
6
ازآن پس بیاسود لشکر دو روز
سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز
نبد شاهرا روزگار نبرد
به بیچارگی جنگ بایست کرد
ابا لشکر نوذر افراسیاب
چو دریای جوشان بُد و رود آب
خروشیدن آمد زپرده سرای
ابا ناله ی کوس و هندی درای
تبیره برآمد ز درگاه شاه
نهادند بر سر زآهن کلاه
به پرده سرای رد افراسیاب
کسی را سر اندر نیامد بخواب
همه شب همی لشکر آراستند
همی تیغ و ژوپین بپیراستند
زمین کوه تا کوه جوشن وران
برفتند با گرزهای گران
نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ
ز دریا بدریا کشیدند نخ
بیاراست قارن به قلب اندرون
که با شاه باشد سپه را ستون
چپ شاه گرد تلبمان بخاست
چو شاپور نستوه بر دست راست
زشبگیر تا خور ز گردون بگشت
نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت
دل تیغ گفتی ببالد همی
زمین زیر اسپان بنالد همی
چو شد نیزه ها بر زمین سایه دار
شکست اندر آمد سوی مایه دار
چو آمد به بخت اندرون تیرگی
گرفتند ترکان برو چیرگی
بران سو که شاپور نستوه بود
پراکنده شد هرکه انبوه بود
همی بود شاپور تا کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
از انبوه ترکان پرخاشجوی
به سوی دهستان نهادند روی
شب و روز بد بر گذرهاش جنگ
برآمد برین نیز چندی درنگ
چو نوذر فروهشت پی در حصار
برو بسته شد راه جنگ سوار
سواران بیاراست افراسیاب
گرفتش زجنگ درنگی شتاب
یکی نامور ترک را کرد یاد
سپهبد کروخان ویسه نژاد
سوی پارس فرمود تا برکشید
به راه بیابان سر اندر کشید
کزان سو بد ایرانیان را بنه
بجوید بنه مردم بد تنه
چو قارن شنود آنکه افراسیاب
گسی کرد لشکر بهنگام خواب
شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ
بر نوذر آمد بسان پلنگ
که توران شه آن ناجوانمرد مرد
نگه کن که با شاه ایران چه کرد
سوی روی پوشیدگان سپاه
سپاهی فرستاد بی مر براه
شبستان ما گر به دست آورد
برین نامداران شکست آورد
به ننگ اندرون سر شود ناپدید
به دنب کروخان بباید کشید
توراخوردنی هست و آب روان
سپاهی به مهر تو دارد روان
همی باش و دل را مکن هیچ بد
که از شهریاران دلیری سزد
کنون من شوم بر پی این سپاه
بگیرم برایشان ز هر گونه راه
بدو گفت نوذر که این رای نیست
سپه را چو تو لشکر آرای نیست
زبهر بنه رفت گستهم و طوس
بدانگه که برخاست آوای کوس
بدین زودی اندر شبستان رسد
کند ساز ایشان چنان چون سزد
نشستند بر خوان و می خواستند
زمانی دل از غم بپیراستند
پس آنگه سوی خان قارن شدند
همه دیده چون ابر بهمن شدند
سخن را فکندند هرگونه بن
بران بر نهادند یکسر سخن
که ما را سوی پارس باید کشید
نباید برین جایگاه آرمید
چو پوشیده رویان ایران سپاه
اسیران شوند از بد کینه خواه
که گیرد بدین دشت نیزه به دست
که را باشد آرام و جای نشست
چو شیدوش و کشواد و قارن بهم
زدند اندرین رای بر بیش و کم
چو نیمی گذشت از شب دیرباز
دلیران برفتن گرفتند ساز
بدین روی دژدار بد گژدهم
دلیران بیدار با او به هم
وزان روی دژ بارمان و سپاه
ابا کوس و پیلان نشسته براه
کزو قارن رزم زن خسته بود
به خون برادر کمر بسته بود
برآویخت چون شیر با بارمان
سوی چاره جستن ندادش زمان
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگسست بنیاد و پیوند اوی
سپه سربه سر دل شکسته شدند
همه یک زدیگر گسسته شدند
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
ابا نامور لشکر جنگ جوی
***
7
چو بشنید نوذر که قارن برفت
دمان از پسش روی بنهاد و تفت
همی تاخت کز روز بد بگذرد
سپهرش مگر زیر پی نسپرد
چو افراسیاب آگهی یافت زوی
که سوی بیابان نهاده ست روی
سپاه انجمن کرد و پویان برفت
چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت
چو تنگ اندر آمد بر شهریار
همش تاختن دید و هم کارزار
بدان سان که آمد همی جست راه
که تا بر سر آرد سری بی کلاه
شب تیره تا شد بلند آفتاب
همی گشت با نوذر افراسیاب
ز گرد سواران جهان تار شد
سرانجام نوذر گرفتار شد
خود و نامداران هزار و دویست
تو گفتی کشان بر زمین جای نیست
بسی راه جستند و بگریختند
بدام بلا هم برآویختند
چنان لشکری را گرفته ببند
بیاورد با شهریار بلند
اگر با تو گردون نشیند براز
هم از گردش او نیابی جواز
همو تاج و تخت بلندی دهد
همو تیرگیّ و نژندی دهد
به دشمن همی مانـَد و هم به دوست
گهی مغز یابی ازو گاه پوست
سرت گر بساید به ابر سیاه
سرانجام خاک است ازو جایگاه
وزان پس بفرمود افراسیاب
که از غار و کوه و بیابان و آب
بجویید تا قارن رزم زن
رهایی نیابد ازین انجمن
چو بشنید کاو پیش ازآن رفته بود
زکار شبستان برآشفته بود
غمی گشت ازآن کار افراسیاب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
که قارن رها یافت از وی به جان
بران درد پیچید و شد بدگمان
چنین گفت با ویسه ی نامور
که دل سخت گردان بمرگ پسر
که چون قارن کاوه جنگ آورد
پلنگ از شتابش درنگ آورد
تورارفت باید ببسته کمر
یکی لشکری ساخته پرهنر
***
8
بشد ویسه سالار توران سپاه
ابا لشکری نامور کینه خواه
ازآن پیشتر تا به قارن رسید
گرامیش را کشته افکنده دید
دلیران گردان شوران سپاه
بسی نیز با او فکنده براه
دریده درفش و نگونسار کوس
چو لاله کفن روی چون سندروس
ز ویسه به قارن رسید آگهی
که آمد بپیروزی و فرّهی
ستوران تازی سوی نیمروز
فرستاد و خود رفت گیتی فروز
ز درد پسر ویسه ی جنگجوی
سوی پارس چون باد بنهاد روی
چو از پارس قارن به هامون کشید
ز دست چپش لشکر آمد پدید
ز گرد اندر آمد درفش سیاه
سپهدار ترکان بپیش سپاه
رده برکشیدند بر هر دو روی
برفتند گردان پرخاشجوی
ز قلب سپه ویسه آواز داد
که شد تاج و تخت بزرگی به باد
ز قنـّوج تا مرز کابلستان
همان تا در بُست و زابلستان
همه سربه سر پاک در چنگ ماست
بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست
کجا یافت خواهی تو آرامگاه
ازآن پس کجا شد گرفتار شاه
چنین داد پاسخ که من قارنم
گلیم اندر آب روان افکنم
نه از بیم رفتم نه از گفت و گوی
به پیش پسرت آمدم کینه جوی
چو از کین او دل بپرداختم
کنون کین و جنگ تورا ساختم
برآمد چپ و راست گرد سیاه
نه روی هوا ماند روشن نه ماه
سپه یک بدیگر برآویختند
چو رود روان خون همی ریختند
بر ویسه شد قارن رزم جوی
ازو ویسه در جنگ برگاشت روی
فراوان زجنگ آوران کشته شد
بآورد چون ویسه سرگشته شد
چو بر ویسه آمد ز اختر شکن
نرفت از پسش قارن رزم زن
بشد ویسه تا پیش افراسیاب
ز درد پسر مژه کرده پر آب
***
9
و دیگر که از شهر ارمان شدند
به کینه سوی زابلستان شدند
شماساس کز پیش جیحون برفت
سوی سیستان روی بنهاد و تفت
خزروان ابا تیغ زن سی هزار
زترکان بزرگان خنجر گزار
برفتند بیدار تا هیرمند
ابا تیغ و با گرز و بخت بلند
ز بهر پدر زال با سوگ و درد
به گوراب اندر همی دخمه کرد
به شهر اندرون گرد مهراب بود
که روشن روان بود و بی خواب بود
فرستاده ای آمد از نزد اوی
به سوی شماساس بنهاد روی
به پیش سراپرده آمد فرود
زمهراب دادش فراوان درود
که بیدار دل شاه توران سپاه
بماناد تا جاودان با کلاه
زضحاک تازی ست مارا نژاد
بدین پادشاهی نی ام سخت شاد
به پیوستگی جان خریدم همی
جز این نیز چاره ندیدم همی
کنون این سرای و نشست من است
همان زاولستان به دست من است
ازایدر چو دستان بشد سوگوار
زبهر ستوران سام سوار
دلم شادمان شد به تیمار اوی
برآنم که هرگز نبینمش روی
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دوان
یکی مرد بینا دل و پرشتاب
فرستم به نزدیک افراسیاب
مگر کز نهان من آگه شود
سخنهای گوینده کوته شود
نثاری فرستم چنان چون سزاست
جز این نیز هرچ از در پادشاست
گر ایدونک گوید به نزد من آی
جز از پیش تختش نباشم بپای
همه پادشاهی سپارم بدوی
همیشه دلی شاد دارم بدوی
تن پهلوان را نیارم برنج
فرستمش هرگونه آگنده گنج
ازین سو دل پهلوان را ببست
وزان در سوی چاره یازید دست
نوندی برافکند نزدیک زال
که پرنده شو باز کن پرّ و بال
به دستان بگو آنچ دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار
که دو پهلوان آمد ایدر به جنگ
زترکان سپاهی چو دشتی پلنگ
دو لشکر کشیدند بر هیرمند
به دینارشان پای کردم ببند
گر از آمدن دم زنی یک زمان
برآید همی کامه ی بدگمان
***
10
فرستاده نزدیک دستان رسید
به کردار آتش دلش بر دمید
سوی گرد مهراب بنهاد روی
همی تاخت با لشکری جنگجوی
چو مهراب را پای برجای دید
به سرش اندرون دانش و رای دید
به دل گفت کاکنون زلشکر چه باک
چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک
پس آنگه سوی شهر بنهاد روی
چو آمد به شهر اندرون نامجوی
به مهراب گفت ای هشیوار مرد
پسندیده اندر همه کار کرد
کنون من شوم در شب تیره گون
یکی دست یازم بریشان بخون
شوند آگه از من که باز آمدم
دل آگنده و کینه ساز آمدم
کمانی به بازو در افکند سخت
یکی تیر بر سان شاخ درخت
نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگی به چرخ اندرون راند راست
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر
چو شب روز شد انجمن شد سپاه
برآن تیر کردند هر کس نگاه
بگفتند کاین تیر زال است و بس
نراند چنین در کمان تیر کس
چو خورشید تابان زبالا بگشت
خروش تبیره بر آمد ز دشت
به شهر اندرون کوس با کرّنای
خروشیدن زنگ و هندی درای
برآمد سپه را به هامون کشید
سراپرده و پیل بیرون کشید
سپاه اندر آورد پیش سپاه
چو هامون شد از گرد کوه سیاه
خزروان دمان با عمود و سپر
یکی تاختن کرد بر زال زر
عمودی بزد بر بر روشنش
گسسته شد آن نامور جوشنش
چو شد تافته شاه زابلستان
برفتند گردان کابلستان
یکی درع پوشید زال دلیر
به جنگ اندر آمد به کردار شیر
به دست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پر خشم و پرخون جگر
بزد بر سرش گرزه ی گاورنگ
زمین شد زخونش چو پشت پلنگ
بیفکند و بسپرد و زو در گذشت
زپیش سپاه اندر آمد بدشت
شماساس را خواست کاید برون
نیامد برون کش بخوشید خون
به گرد اندرون یافت کلباد را
به گردن برآورد پولاد را
چو شمشیرزن گرز دستان بدید
همی کرد ازو خویشتن ناپدید
کمان را بزه کرد زال سوار
خدنگی بدو اندرون راند خوار
بزد بر کمربند کلباد بر
برآن بند زنجیر پولاد بر
میانش ابا کوهه ی زین بدوخت
سپه را به کلباد بر دل بسوخت
چو این دو سرافکنده شد در نبرد
شماساس شد بی دل و روی زرد
شماساس و آن لشکر رزم ساز
پراکنده از رزم گشتند باز
پس اندر دلیران زاولستان
برفتند با شاه کابلستان
چنان شد زبس کشته در رزمگاه
که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه
سوی شاه ترکان نهادند سر
گشاده سلیح و گسسته کمر
شماساس چون در بیابان رسید
ز ره قارن کاوه آمد پدید
که از لشکر ویسه برگشته بود
به خواری گرامیش را کشته بود
به هم باز خوردند هر دو سپاه
شماساس با قارن کینه خواه
بدانست قارن که ایشان کی اند
ز زاولستان ساخته برچی اند
بزد نای رویین و بگرفت راه
به پیش سپاه اندر آمد سپاه
ازآن لشکر خسته و بسته مرد
به خورشید تابان برآورد گرد
گریزان شماساس با چند مرد
برفتند ازآن تیره گرد نبرد
***
11
سوی شاه ترکان رسید آگهی
کزان نامداران جهان شد تهی
دلش گشت پر آتش از درد و غم
دو رخ را به خون جگر داد نم
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست
کزو ویسه خواهد همی کینه خواست
چه چاره است جز خون او ریختن
یکی کینه ی نو برانگیختن
به دژخیم فرمود کاورا کشان
ببر تا بیاموزد او سرفشان
سپهدار نوذر چو آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد
سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی
سوی شاه نوذر نهادند روی
ببستند بازوش با بند تنگ
کشیدندش از جای پیش نهنگ
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار
چو از دور دیدش زبان برگشاد
زکین نیاگان همی کرد یاد
زتورو ز سلم اندر آمد نخست
دل و دیده از شرم شاهان بشست
بدو گفت هر بد که آید سزاست
بگفت و برآشفت و شمشیر خواست
بزد گردن خسرو تاجدار
تنش را به خاک اندر افکند خوار
شد آن یادگار منوچهر شاه
تهی ماند ایران زتخت و کلاه
ایا دانشی مرد بسیار هوش
همه چادر آزمندی مپوش
که تخت و کله چون تو بسیار دید
چنین داستان چند خواهی شنید
رسیدی به جایی که بشتافتی
سرآمد کزو آرزو یافتی
چه جویی ازین تیره خاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند
که گر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاک است بالین تو
پس آن بستگان را کشیدند خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل او به بر در چو آتش دمید
همی گفت چندین سر بی گناه
زتن دور ماند به فرمان شاه
بیامد خروشان به خواهشگری
بیاراست با نامور داوری
که چندین سرافراز گرد وسوار
نه با ترک و جوشن نه در کارزار
گرفتار کشتن نه والا بود
نشیب است جایی که بالا بود
سزد گر نیاید به جانشان گزند
سپاری همیدون به من شان ببند
بریشان یکی غار زندان کنم
نگهدارشان هوشمندان کنم
به ساری به زاری بر آرند هوش
تو از خون بکش دست و چندین مکوش
ببخشید جان شان به گفتار اوی
چو بشنید با درد پیکار اوی
بفرمودشان تا به ساری برند
به غُلّ و به مسمار و خواری برند
چو این کرده شد ساز رفتن گرفت
زمین زیر اسپان نهفتن گرفت
ز پیش دهستان سوی ری کشید
از اسپان به رنج و به تک خوی کشید
کلاه کیانی به سر بر نهاد
به دینار دادن در اندر گشاد
***
12
به گستهم و طوس آمد این آگهی
که تیره شد آن فرّ شاهنشهی
به شمشیر تیز آن سر تاجدار
به زاری بریدند و برگشت کار
بکندند موی و شخودند روی
از ایران برآمد یکی های و هوی
سر سرکشان گشت پر گرد و خاک
همه دیده پرخون همه جامه چاک
سوی زابلستان نهادند روی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی
بر زال رفتند با سوگ و درد
رخان پر ز خون و سران پر ز گرد
که زارا دلیرا شها نوذرا
گوا تاجدارا مها مهترا
نگهبان ایران و شاه جهان
سر تاجداران و پشت مهان
سرت افسر از خاک جوید همی
زمین خون شاهان ببوید همی
گیایی که روید بران بوم و بر
نگون دارد از شرم خورشید سر
همی داد خواهیم و زاری کنیم
به خون پدر سوگواری کنیم
نشان فریدون بدو زنده بود
زمین نعل اسپ ورا بنده بود
به زاریّ و خواری سرش را ز تن
بریدند با نامدار انجمن
همه تیغ زهر آبگون برکشید
به کین جستن آیید و دشمن کشید
همانا برین سوگ با ما سپهر
ز دیده فرو باردی خون به مهر
شما نیز دیده پر از خون کنید
همه جامه ی ناز بیرون کنید
که با کین شاهان نشاید که چشم
نباشد پر از آب و دل پر ز خشم
همه انجمن زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
زبان داد دستان که تا رستخیز
نبیند نیام مرا تیغ تیز
چمان چرمه در زیر تخت من است
سنان دار نیزه درخت من است
رکابست پای مرا جایگاه
یکی ترگ تیره سرم را کلاه
برین کینه آرامش و خواب نیست
همی چون دو چشمم بجوی آب نیست
روان چنان شهریار جهان
درخشنده بادا میان مهان
شمارا بداد جهان آفرین
دل ارمیده بادا بآیین و دین
زمادر همه مرگ را زاده ایم
برینیم و گردن ورا داده ایم
چو گردان سوی کینه بشتافتند
بساری سران آگهی یافتند
ازیشان بشد خورد و آرام و خواب
پر از بیم گشتند از افراسیاب
ازآن پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نیک نام
به گیتی بگفتار تو زنده ایم
همه یک به یک مر تورا بنده ایم
تو دانی که دستان به زابلستان
به جای است با شاه کابلستان
چو برزین و چون قارن رزم زن
چو خرّاد و کشواد لشکر شکن
یلانند با چنگهای دراز
ندارند از ایران چنین دست باز
چو تابند گردان ازین سو عنان
به چشم اندر آرند نوک سنان
ازآن تیز گردد رد افراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب
پس آنگه سر یک رمه بی گناه
به خاک اندر آرد زبهر کلاه
اگر بیند اغریرث هوشمند
مراین بستگان را گشاید زبند
پراکنده گردیم گرد جهان
زبان برگشاییم پیش مهان
به پیش بزرگان ستایش کنیم
همان پیش یزدان نیایش کنیم
چنین گفت اغریرث پر خرد
کزین گونه گفتار کی در خورد
زمن آشکارا شود دشمنی
بجوشد سر مرد آهرمنی
یکی چاره سازم دگر گونه زین
که با من نگردد برادر بکین
گر ایدون که دستان شود تیز چنگ
یکی لشکر آرد بر ما بجنگ
چو آرد بنزدیک ساری رمه
به دستان سپارم شما را همه
بپردازم آمل نیایم بجنگ
سرم را ز نام اندر آرم بننگ
بزرگان ایران ز گفتار اوی
به روی زمین بر نهادند روی
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی زساری برون تاختند
بپویید نزدیک دستان سام
بیاورد ازآن نامداران پیام
که بخشود بر ما جهاندار ما
شد اغریرث پر خرد یار ما
یکی سخت پیمان فکندیم بن
بران برنهادیم یکسر سخن
کز ایران چو دستان آزاد مرد
بیایند و جویند با وی نبرد
گرانمایه اغریرث نیک پی
ز آمل گذارد سپه را بری
مگر زنده از چنگ این اژدها
تن یک جهان مردم آید رها
چو پوینده در زابلستان رسید
سراینده در پیش دستان رسید
بزرگان و جنگ آوران را بخواند
پیام یلان پیش ایشان براند
ازآن پس چنین گفت کای سروران
پلنگان جنگی و نام آوران
کدامست مردی کنارنگ دل
به مردی سیه کرده در جنگ دل
خریدار این جنگ و این تاختن
به خورشید گردن برافراختن
ببر زد بران کار کشواد دست
منم گفت یازآن بدین داد دست
برو آفرین کرد فرخنده زال
که خرّم بدی تا بود ماه و سال
سپاهی ز گردان پرخاشجوی
ز زابل بآمل نهادند روی
چو از پیش دستان برون شد سپاه
خبر شد باغریرث نیک خواه
همه بستگان را بساری بماند
بزد نای رویین و لشکر براند
چو کشواد فرّخ بساری رسید
پدید آمد آن بندها را کلید
یکی اسپ مرهر یکی را بساخت
زساری سوی زابلستان بتاخت
چو آمد بدستان سام آگهی
که برگشت کشواد با فرّهی
یکی گنج ویژه به درویش داد
سراینده را جامه ی خویش داد
چو کشواد نزدیک زابل رسید
پذیره شدش زال زر چون سزید
بران بستگان زار بگریست دیر
کجا مانده بودند در چنگ شیر
پس از نامور نوذر شهریار
به سر خاک بر کرد و بگریست زار
به شهر اندر آوردشان ارجمند
بیاراست ایوانهای بلند
چنان هم که هنگام نوذر بدند
که با تاج و با تخت و افسر بدند
بیاراست دستان همه دستگاه
شد از خواسته بی نیاز آن سپاه
***
13
چو اغریرث آمد ز آمل به ری
وزان کارها آگهی یافت کی
بدو گفت کاین چیست کانگیختی
که با شهد حنظل برآمیختی
بفرمودمت کای برادر بکش
که جای خرد نیست هنگام هش
به دانش نیاید سر جنگجوی
نباید به جنگ اندرون آبروی
سر مرد جنگی خرد نسپرد
که هرگز نیامیخت کین با خرد
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید همی شرم و آب
هر آنگه کت آید ببد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد به کس
که تاج و کمر چون تو بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
یکی پر ز آتش یکی پرخرد
خرد با سر دیو کی در خورد
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست
میان برادر به دونیم کرد
چنان سنگدل ناهشیوار مرد
چو از کار اغریرث نامدار
خبر شد به نزدیک زال سوار
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
همی رفت پر خشم و دل کینه جوی
ز دریا به دریا همی مرد بود
رخ ماه و خورشید پر گرد بود
چو بشنید افراسیاب این سخن
که دستان جنگی چه افکند بن
بیاورد لشکر سوی خوار ری
بیاراست جنگ و بیفشارد پی
طلایه شب و روز در جنگ بود
تو گفتی که گیتی برو تنگ بود
مبارز بسی کشته شد بر دو روی
همه نامداران پرخاشجوی
***
پادشاهی زو تهماسپ
شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
هم از رزم زن نامداران خویش
وزان پهلوانان و یاران خویش
همی گفت هر چند کز پهلوان
بود بخت بیدار و روشن روان
بباید یکی شاه خسرو نژاد
که دارد گذشته سخنها به یاد
به کردار کشتی ست کار سپاه
همش باد و هم بادبان تخت شاه
اگر داردی طوس و گستهم فرّ
سپاه است و گردان بسیار مر
نزیبد برایشان همی تاج و تخت
بباید یکی شاه بیداربخت
که باشد بدو فره ی ایزدی
بتابد ز دیهیم او بخردی
زتخم فریدون بجستند چند
یکی شاه زیبای تخت بلند
ندیدند جز پور طهماسپ زو
که زور کیان داشت و فرهنگ گو
بشد قارن و موبد و مرزبان
سپاهی ز بامین و ز گرزبان
یکی مژده بردند نزدیک زو
که تاج فریدون به تو گشت نو
سپهدار دستان و یکسر سپاه
تورا خواستند ای سزاوار گاه
چو بشنید زو گفته ی موبدان
همان گفته ی قارن و بخردان
بیامد بنزدیک ایران سپاه
به سر بر نهاده کیانی کلاه
بشاهی برو آفرین خواند زال
نشست از بر تخت زو پنج سال
کهن بود بر سال هشتاد مرد
بداد و به خوبی جهان تازه کرد
سپه را ز کار بدی باز داشت
که با پاک یزدان یکی راز داشت
گرفتن نیارست و بستن کسی
وزان پس ندیدند کشتن بسی
همان بد که تنگی بد اندر جهان
شده خشک خاک و گیارا دهان
نیامد همی ز اسمان هیچ نم
همی برکشیدند نان با درم
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه
بروی اندر آورده روی سپاه
نکردند یکروز جنگی گران
نه روز یلان بود و رزم سران
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
سپه را همی پود و تاره نماند
سخن رفتشان یک بیک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان
زهر دو سپه خاست فریاد و غو
فرستاده آمد بنزدیک زو
که گر بهر ما زین سرای سپنج
نیامد بجز درد و اندوه و رنج
بیا تا ببخشیم روی زمین
سراییم یک با دگر آفرین
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ
بران برنهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کین کهن
ببخشند گیتی برسم و بداد
ز کار گذشته نیارند یاد
ز ریای پیکند تا مرز تور
ازآن بخش گیتی ز نزدیک و دور
روارو چنین تا بچین و ختن
سپردند شاهی بران انجمن
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود
ازو زال را دست کوتاه بود
وزین روی ترکان نجویند راه
چنین بخش کردند تخت و کلاه
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو
سوی زابلستان بشد زال زر
جهانی گرفتند هر یک ببر
پر از غلغل و رعد شد کوهسار
زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
چو مردم بدارد نهاد پلنگ
بگردد زمانه برو تار و تنگ
مهان را همه انجمن کرد زو
به دادار برآفرین خواند نو
فراخی که آمد زتنگی پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید
به هر سو یکی جشنگه ساختند
دل از کین و نفرین بپرداختند
چنین تا برآمد برین سال پنج
نبودند آگه کس از درد و رنج
ببد بخت ایرانیان کندرو
شد آن داد گستر جهاندار زو
***
پادشاهی گرشاسپ
1
پسر بود زو را یکی خویش کام
پدر کرده بودیش گرشاسپ نام
بیامد نشست از بر تخت و گاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
چو بنشست بر تخت و گاه پدر
جهان را همی داشت با زیب و فر
چنین تا برآمد برین روزگار
درخت بلا کینه آورد بار
به ترکان خبر شد که زو در گذشت
بران سان که بد تخت بی کار گشت
بیامد به خواریِّ افراسیاب
ببخشید گیتی و بگذاشت آب
نیاورد یک تن درود پشنگ
سرش پر زکین بود و دل پر ز جنگ
دلش خود ز تخت و کله گشته بود
به تیمار اغریرث آغشته بود
بدو روی ننمود هرگز پشنگ
شد آن تیغ روشن پر از تیره رنگ
فرستاده رفتی بنزدیک اوی
بدو سال و مه هیچ ننمود روی
همی گفت اگر تخت را سر بدی
چو اغریرثش یار در خور بدی
تو خون برادر بریزی همی
ز پرورده مرغی گریزی همی
مرا با تو جاودان کار نیست
به نزد منت راه دیدار نیست
پر آواز شد گوش ازین آگهی
که بی کار شد تخت شاهنشهی
پیامی بیامد به کردار سنگ
به افراسیاب از دلاور پشنگ
که بگذار جیحون و برکش سپاه
ممان تا کسی بر نشیند بگاه
یکی لشکری ساخت افراسیاب
ز دشت سپنجاب تا رود آب
که گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان
یکایک به ایران رسید آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
سوی زابلستان نهادند روی
جهان شد سراسر پر از گفت و گوی
بگفتند با زال چندی درشت
که گیتی بس آسان گرفتی به مشت
پس از سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یک روز روشن روان
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
که شد آفتاب از جهان ناپدید
اگر چاره دانی مراین را بساز
که آمد سپهبد بتنگی فراز
چنین گفت پس نامور زال زر
که تا من ببستم بمردی کمر
سواری چو من پای بر زین نگاشت
کسی تیغ و گرز مرا بر نداشت
بجایی که من پای بفشاردم
عنان سواران شدی پاردم
شب و روز در جنگ یکسان بدم
ز پیری همه ساله ترسان بدم
کنون چنبری گشت یال یلی
نتابد همی خنجر کابلی
کنون گشت رستم چو سرو سهی
بزیبد برو بر کلاه مهی
یکی اسپ جنگیش باید همی
کزین تازی اسپان نشاید همی
بجویم یکی باره ی پیلتن
بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان
که بر کینه ی تخمه ی زادشم
ببندی میان و نباشی دژم
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
سلیح سواران جنگی بساخت
به رستم چنین گفت کای پیلتن
ببالا سرت بر تر از انجمن
یکی کار پیش است و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
تورا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامه ی بزم نیست
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم بدشت نبرد
توراپیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن بناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروز بخت
ببینی که در جنگ من چون شوم
چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آب است و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم بخمّ کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
گر آیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر
نیاید برم هیچ پرخاش خر
که روی زمین را کنم بی سپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه
***
2
چنان شد ز گفتار او پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گله هرچ بودش به زابلستان
بیاورد لختی به کابلستان
همه پیش رستم همی راندند
برو داغ شاهان همی خواندند
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش
به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی بخم
نهادی به روی زمین بر شکم
چنین تا ز کابل بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگ رنگ
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
برو یال فربه میانش نزار
یکی کرّه از پس به بالای او
سرین و برش هم به پهنای او
سیه چشم و بورابرش و گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم
تنش پر نگار از کران تا کران
چو داغ گل سرخ بر زعفران
چو رستم بران مادیان بنگرید
مرآن کرّه ی پیلتن را بدید
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را باز گیرد ز رم
به رستم چنین گفت چوپان پیر
که ای مهتر اسپ کسان را مگیر
بپرسید رستم که این اسپ کیست
که دو رانش از داغ آتش تهی ست
چنین داد پاسخ که داغش مجوی
کزین هست هرگونه ی گفت و گوی
همی رخش خوانیم بور ابرش است
به خو آتشیّ و به رنگ آتش است
خداوند این را ندانیم کس
همی رخش رستمش خوانیم و بس
سه سال است تا این به زین آمده ست
به چشم بزرگان گزین آمده ست
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندر آید کند کارزار
بینداخت رستم کیانی کمند
سر ابرش آورد ناگه به بند
بیامد چو شیر ژیان مادرش
همی خواست کندن به دندان سرش
بغرّید رستم چو شیر ژیان
از آواز او خیره شد مادیان
یکی مشت زد نیز بر گردنش
کزان مشت برگشت لرزان تنش
بیفتاد و برخاست و برگشت ازوی
به سوی گله تیز بنهاد روی
بیفشارد ران رستم زورمند
برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی
تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کان بر نشست من است
کنون کار کردن به دست من است
ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چند است و این را که خواهد بها
چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن روی ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
بدین بر تو خواهی جهان کرد راست
لب رستم از خنده شد چون بُسَد
همی گفت نیکی ز یزدان سزد
به زین اندر آورد گلرنگ را
سرش تیز شد کینه و جنگ را
گشاده زنخ دیدش و تیز تگ
بدیدش که دارد دل و تاو و رگ
کشد جوشن و خود و کوپال او
تن پیلوار و بر و یال او
چنان گشت ابرش که هر شب سپند
همی سوختندش زبیم گزند
چپ و راست گفتی که جادو شده ست
به آورد تازنده آهو شده ست
دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نو آیین و فرخ سوار
در گنج بگشاد و دینار داد
از امروز و فردا نیامدش یاد
***
3
بزد مهره در جام بر پشت پیل
ازو بر شد آواز تا چند میل
خروشیدن کوس با کرّنای
همان ژنده پیلان و هندی درای
برآمد ز زاولستان رستخیز
زمین خفته را بانگ بر زد که خیز
به پیش اندرون رستم پهلوان
پس پشت او سالخورده گوان
چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ
که بر سر نیارست پرّید زاغ
تبیره زدندی همی شصت جای
جهان را نه سر بود پیدا نه پای
به هنگام اشکوفه ی گلستان
بیاورد لشکر ز زابلستان
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد ز آرام و از خورد و خواب
بیاورد لشکر سوی خوار ری
برآن مرغزاری که بد آب و نی
ز ایران بیامد دمادم سپاه
ز راه بیابان سوی رزمگاه
ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند
سپهبد جهاندیدگان را بخواند
بدیشان چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و کارکرده ردان
هم ایدر من این لشکر آراستم
بسی سروری و مهی خواستم
پراکنده شد رای بی تخت شاه
همه کار بی روی و بی سر سپاه
چو بر تخت بنشست فرخنده زو
ز گیتی یکی آفرین خاست نو
شهی باید اکنون ز تخم کیان
به تخت کیی بر کمر بر میان
شهی کاو به اورنگ دارد زمی
که بی سر نباشد تن آدمی
نشان داد موبد مرا در زمان
یکی شاه با فرّ و بخت جوان
ز تخم فریدون یل کیقباد
که با فرّ و بُرز است و با رای و داد
***
4
به رستم چنین گفت فرخنده زال
که بر گیر کوپال و بفراز یال
برو تازیان تا به البرز کوه
گزین کن یکی لشکر همگروه
ابر کیقباد آفرین کن یکی
مکن پیش او بر درنگ اندکی
به دو هفته باید که ایدر بوی
گه و بی گه از تاختن نغنوی
بگویی که لشکر توراخواستند
همی تخت شاهی بیاراستند
که در خورد تاج کیان جز تو کس
نبینیم، شاها تو فریادرس
تهمتن زمین را به مژگان برُفت
کمر بر میان بست و چون باد تفت
***
5
ز ترکان طلایه بسی بد به راه
رسید اندر ایشان یل صف پناه
بر آویخت با نامداران جنگ
یکی گرزه ی گاو پیکر به چنگ
دلیران توران بر آویختند
سرانجام از رزم بگریختند
نهادند سر سوی افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پر آب
بگفتند وی را همه بیش و کم
سپهبد شد از کار ایشان دژم
بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری گوی پر فسون
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
وزایدر برو تا در کوهسار
دلیر و خردمند و هشیار باش
بپاس اندرون نیز بیدار باش
که ایرانیان مردمی ریمنند
همی ناگهان بر طلایه زنند
برون آمد از نزد خسرو قلون
بپیش اندرون مردم رهنمون
سر راه بر نامداران ببست
بمردان جنگی و پیلان مست
وزان روی رستم دلیر و گزین
بپیمود زی شاه ایران زمین
یکی میل ره تا بالبرز کوه
یکی جایگه دید بُرنا شکوه
درختان بسیار و آب روان
نشستنگه مردم نوجوان
یکی تخت بنهاده نزدیک آب
برو ریخته مشک ناب و گلاب
جوانی بکردار تابنده ماه
نشسته برآن تخت بر سایه گاه
رده بر کشیده بسی پهلوان
به رسم بزرگان کمر بر میان
بیاراسته مجلسی شاهوار
بسان بهشتی برنگ و نگار
چو دیدند مر پهلوان را براه
پذیره شدندش ازآن سایه گاه
که ما میزبانیم و مهمان ما
فرود آی ایدر بفرمان ما
بدان تا همه دست شادی بریم
به یاد رخ نامور می خوریم
تهمتن بدیشان چنین گفت باز
که ای نامداران گردن فراز
مرا رفت باید به البرز کوه
بکاری که بسیار دارد شکوه
نباید ببالین سر و دست ناز
که پیشست بسیار رنج دراز
سر تخت ایران ابی شهریار
مرا باده خوردن نیاید به کار
نشانی دهیدم سوی کیقباد
کسی کز شما دارد او را به یاد
سر آن دلیران زبان برگشاد
که دارم نشانی من از کیقباد
گر آیی فرود و خوری نان ما
بیفروزی از روی خود جان ما
بگوییم یکسر نشان قباد
که او را چگونست رسم و نهاد
تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد
چو بشنید از وی نشان قباد
بیامد دمان تا لب رودبار
نشستند در زیر آن سایه دار
جوان از بر تخت خود بر نشست
گرفته یکی دست رستم بدست
بدست دگر جام پر باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد
دگر جام بر دست رستم سپرد
بدو گفت کای نامبردار و گرد
بپرسیدی از من نشان قباد
تو این نام را از که داری بیاد
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم بروشن روان
سر تخت ایران بیاراستند
بزرگان بشاهی ورا خواستند
پدرم آن گزین یلان سربه سر
که خوانند اورا همی زال زر
مرا گفت رو تا بالبرز کوه
قباد دلاور ببین با گروه
بشاهی برو آفرین کن یکی
نباید که سازی درنگ اندکی
بگویش که گردان تورا خواستند
به شادی جهانی بیاراستند
نشان ار توانیّ و دانی مرا
دهیّ و به شاهی رسانی ورا
ز گفتار رستم دلیر جوان
بخندید و گفتش که ای پهلوان
ز تخم فریدون منم کیقباد
پدر بر پدر نام دارم به یاد
چو بشنید رستم فرو برد سر
به خدمت فرود آمد از تخت زر
که ای خسرو خسروان جهان
پناه بزرگان و پشت مهان
سر تخت ایران به کام تو باد
تن ژنده پیلان به دام تو باد
نشست تو بر تخت شاهنشهی
همت سرکشی باد و هم فرهی
درودی رسانم بشاه جهان
ز زال گزین آن یل پهلوان
اگر شاه فرمان دهد بنده را
که بگشایم از بند گوینده را
قباد دلاور برآمد ز جای
ز گفتار رستم دل و هوش و رای
تهمتن همانگه زبان بر گشاد
پیام سپهدار ایران بداد
سخن چون بگوش سپهبد رسید
ز شادی دل اندر برش بر طپید
بیازید جامی لبالب نبید
بیاد تهمتن بدم در کشید
تهمتن همیدون یکی جام می
بخورد آفرین کرد بر جان کی
برآمد خروش از دل زیر و بم
فراوان شده شادی اندوه کم
شهنشه چنین گفت با پهلوان
که خوابی بدیدم بروشن روان
که از سوی ایران دو باز سپید
یکی تاج رخشان بکردار شید
خرامان و نازآن شدندی برم
نهادندی آن تاج را بر سرم
چو بیدار گشتم شدم پرامید
ازآن تاج رخشان و باز سپید
بیاراستم مجلسی شاهوار
برین سان که بینی بدین مرغزار
تهمتن مرا شد چو باز سپید
ز تاج بزرگان رسیدم نوید
تهمتن چو بشنید از خواب شاه
ز باز و ز تاج فروزان چو ماه
چنین گفت با شاه کنداوران
نشانست خوابت ز پیغمبران
کنون خیز تا سوی ایران شویم
بیاری بنزد دلیران شویم
قباد اندر آمد چو آتش ز جای
ببور نبرد اندر آورد پای
کمر بر میان بست رستم چو باد
بیامد گرازآن پس کیقباد
شب و روز از تاختن نغنوید
چنین تا بنزد طلایه رسید
قلون دلاور شد آگه ز کار
چو آتش بیامد سوی کارزار
شهنشاه ایران چو زان گونه دید
برابر همی خواست صف بر کشید
تهمتن بدو گفت کای شهریار
تورارزم جستن نیاید بکار
من و رخش و کوپال و برگستوان
همانا ندارند با من توان
بگفت این و از جای بر کرد رخش
بزخمی سواری همی کرد پخش
قلون دید دیوی بجسته زبند
بدست اندرون گرز و بر زین کمند
برو حمله آورد مانند باد
بزد نیزه و بند جوشن گشاد
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت
قلون از دلیریش مانده شگفت
ستد نیزه از دست او نامدار
بغرّید چون تندر از کوهسار
بزد نیزه و بر گرفتش ز زین
نهاد آن بن نیزه را بر زمین
قلون گشت چون مرغ بر باب زن
بدیدند لشکر همه تن بتن
هزیمت شد از وی سپاه قلون
بیکبارگی بخت بدرا زبون
تهمتن گذشت از طلایه سوار
بیامد شتابان سوی کوهسار
کجا بد علفزار و آب روان
فرود آمد آن جایگه پهلوان
چنین تا شب تیره آمد فراز
تهمتن همی کرد هرگونه ساز
از آرایش جامه ی پهلوی
همان تاج و هم باره ی خسروی
چو شب تیره شد پهلو پیش بین
بر آراست با شاه ایران زمین
بنزدیک زال آوریدش بشب
به آمد شدن هیچ نگشاد لب
نشستند یک هفته با رای زن
شدند اندران موبدان انجمن
بهشتم بیاراست پس تخت عاج
بر آویختند از بر عاج تاج
***
کیقباد
1
به شاهی نشست از برش کیقباد
همان تاج گوهر پسر برنهاد
همه نامداران شدند انجمن
چو دستان و چون قارن رزم زن
چو کشواد و خرّاد و برزین گو
فشاندند گوهر بران تاج نو
قباد از بزرگان سخن بشنوید
پس افراسیاب و سپه را بدید
دگر روز برداشت لشکر ز جای
خروشیدن آمد ز پرده سرای
بپوشید رستم سلیح نبرد
چو پیل ژیان شد که برخاست گرد
رده برکشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
بیک دست مهراب کابل خدای
دگر دست گژدهم جنگی بپای
بقلب اندرون قارن رزم زن
ابا گرد کشواد لشگر شکن
پس پشت شان زال با کیقباد
بیک دست آتش بیک دست باد
بپیش اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
ز لشکر چو کشتی سراسر زمین
کجا موج خیزد ز دریای چین
سپر در سپر بافته دشت و راغ
درفشیدن تیغها چون چراغ
جهان سربه سر گشت دریای قار
بر افروخته شمع ازو صد هزار
ز نالیدن بوق و بانگ سپاه
تو گفتی که خورشید گم کرد راه
سبک قارن رزم زن کان بدید
چو رعد از میان نعره ی برکشید
میان سپاه اندر آمد دلیر
سپهدار قارن بکردار شیر
گهی سوی چپ و گهی سوی راست
بران گونه از هر سوی کینه خواست
به گرز و به تیغ و سنان دراز
همی کشت از ایشان گو سرفراز
ز کشته زمین کرد مانند کوه
شدند آن دلیران ترکان ستوه
شماساس را دید گرد دلیر
که می بر خروشید چون نرّه شیر
بیامد دمان تا بر او رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بزد بر سرش تیغ زهرآبدار
بگفتا منم قارن نامدار
نگون اندر آمد شماساس گرد
چو دید او ز قارن چنان دستبرد
چنین است کردار گردون پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر
***
2
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
چگونه بود ساز ننگ و نبرد
به پیش پدر شد بپرسید ازوی
که با من جهان پهلوانا بگوی
که افراسیاب آن بداندیش مرد
کجا جای گیرد به روز نبرد
چه پوشد کجا برفرازد درفش
که پیداست تابان درفش بنفش
من امروز بند کمرگاه اوی
بگیرم کشانش بیارم به روی
بدو گفت زال ای پسر گوش دار
یک امروز با خویشتن هوش دار
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
در آهنگ و در کینه ابر بلاست
درفشش سیاه است و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
همه روی آهن گرفته به زر
نشانی سیه بسته بر خود بر
ازو خویشتن را نگه دار سخت
که مردی دلیر است و پیروز بخت
بدو گفت رستم که ای پهلوان
تو از من مدار ایچ رنجه روان
جهان آفریننده یار من است
دل و تیغ و بازو حصار من است
بر انگیخت آن رخش رویینه سم
برآمد خروشیدن گاو دم
چو افراسیابش بهامون بدید
شگفتید ازآن کودک نارسید
ز ترکان بپرسید کین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها
کدام ست کاین را ندانم به نام
یکی گفت کین پور دستان سام
نبینی که با گرز سام آمده ست
جوان است و جویای نام آمده ست
به پیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش بر آرد ز آب
چو رستم ورا دید بفشرد ران
به گردن برآورد گرز گران
چو تنگ اندر آورد با او زمین
فرو کرد گرز گران را به زین
به بند کمرش اندر آورد چنگ
جدا کردش از پشت زین پلنگ
همی خواست بردنش پیش قباد
دهد روز جنگ نخستینش داد
ز هنگ سپهدار و چنگ سوار
نیامد دوال کمر پایدار
گسست و بخاک اندر آمد سرش
سواران گرفتند گرد اندرش
سپهبد چو از چنگ رستم بجست
بخایید رستم همی پشت دست
چرا گفت نگرفتمش زیرکش
همی بر کمر ساختم بند خوش
چو آوای زنگ آمد از پشت پیل
خروشیدن کوس بر چند میل
یکی مژده بردند نزدیک شاه
که رستم بدرّید قلب سپاه
چنان تا بر شاه ترکان رسید
درفش سپهدار شد ناپدید
گرفتش کمربند و بفگند خوار
خروشی ز ترکان برآمد بزار
ز جای اندر آمد چو آتش قباد
بجنبید لشگر چو دریا ز باد
برآمد خروشیدن دار و کوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب
برآن ترگ زرّین و زرّین سپر
غمی شد سر از چاک چاک تبر
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج
ز گرد سواران دران پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
هزار و صد و شصت گرد دلیر
بیک زخم شد کشته چون نرّه شیر
برفتند ترکان زپیش مغان
کشیدند لشگر سوی دامغان
وزانجا بجیحون نهادند روی
خلیده دل و با غم و گفت و گوی
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر
***
3
برفت از لب رود نزد پشنگ
زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ
بدو گفت کای نامبردار شاه
تورابود ازین جنگ جستن گناه
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندیدند راه
نه از تخم ایرج جهان پاک شد
نه زهر گزاینده تریاک شد
یکی کم شود دیگر آید بجای
جهان را نمانند بی کدخدای
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
بکینه یکی نو در اندر گشاد
سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام
بیامد بسان نهنگ دژم
که گفتی زمین را بسوزد به دم
همی تاخت اندر فراز و نشیب
همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک
نیرزید جانم به یک مشت خاک
همه لشکر ما به هم بر درید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر آورد گرز گران
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشّه سنگ
کمربند بگسست و بند قبای
ز چنگش فتادم نگون زیر پای
بدان زور هرگز نباشد هژبر
دو پایش به خاک اندر و سر به ابر
سواران جنگی همه همگروه
کشیدندم از پیش آن لخت کوه
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
به جنگ اندرون زور و آهنگ من
به دست وی اندر یکی پشّه ام
وزان آفرینش پر اندیشه ام
یکی پیلتن دیدم و شیر چنگ
نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ
عنانرا سپرده بران پیل مست
یکی گرزه ی گاو پیکر بدست
همانا که کوپال سیصد هزار
زدندش بران تارک ترگ دار
تو گفتی که از آهنش کرده اند
ز سنگ و ز رویش بر آورده اند
چه دریاش پیش و چه ببر بیان
چه درّنده شیر و چه پیل ژیان
همی تاخت یکسان چو روز شکار
ببازی همی آمدش کارزار
چنو گر بدی سام را دستبرد
به ترکان نماندی سرافراز گرد
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه تورا پای نیست
زمینی کجا آفریدون گرد
بدانگه به تور دلاور سپرد
به من داده بودند و بخشیده راست
تورا کین پیشین نبایست خواست
تو دانی که دیدن نه چون آگهی ست
میان شنیدن همیشه تهی ست
گلستان که امروز باشد به بار
چو فردا چنی گل نیاید به کار
از امروز کاری به فردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
تورا جنگ ایران چو بازی نمود
ز بازی سپه را درازی فزود
نگر تا چه مایه ستانم به زر
هم از ترگ زرّین و زرّین سپر
همان تازی اسپان زرّین لگام
همان تیغ هندی بزرّین نیام
ازین بیشتر نامدارن گرد
قباد اندر آمد بخواری ببرد
چو کلباد و چون بارمان دلیر
که بودی شکارش همه نرّه شیر
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش بگرز گران دستبرد
شماساس کین توز لشکر پناه
که قارن بکشتش بآوردگاه
جزین نامداران کین صد هزار
فزون کشته آمد گه کارزار
بتر زین همه نام و ننگ شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
گر از من سر نامور گشته شد
که اغریرث پرخرد کشته شد
جوانی بدو نیکی روزگار
من امروز را دی گرفتم شمار
که پیش آمدندم همان سرکشان
پس پشت هر یک درفشی کشان
بسی یاد دادندم از روزگار
دمان از پس و من دوان زار و خوار
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد
گرت دیگر آید یکی آرزوی
بگرد اندر آید سپه چار سوی
بیک دست رستم که تابنده هور
گه رزم با او نتابد بزور
به روی دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیده ست هرگز شکن
سه دیگر چو کشواد زرّین کلاه
که آمد به آمل ببرد آن سپاه
چهارم چو مهراب کابل خدای
که دستور شاه است و زابل خدای
***
4
سپهدار ترکان دو دیده پر آب
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
یکی مرد باهوش را برگزید
فرسته بایران چنان چون سزید
یکی نامه بنوشت ار تنگ وار
برو کرده صد گونه رنگ و نگار
بنام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه
وزو بر روان فریدون درود
کزو دارد این تخم ما تار و پود
گر از تور بر ایرج نیک بخت
بد آمد پدید از پی تاج و تخت
برآن بر همی راند باید سخن
بباید که پیوند ماند به بن
گر این کینه از ایرج آمد پدید
منوچهر سر تا سر آن کین کشید
برآن هم که کرد آفریدون نخست
کجا راستی را به بخشش بجست
سزد گر برانیم دل هم بران
نگردیم از آیین و راه سران
زجیحون و تا ماورالنـّهر بر
که جیحون میانجی ست اندر گذر
بر و بوم ما بود هنگام شاه
نکردی برآن مرز ایرج نگاه
همان بخش ایرج ز ایران زمین
بداد آفریدون و کرد آفرین
ازآن گر بگردیم و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
بود زخم شمشیر و خشم خدای
نیابیم بهره بهر دو سرای
و گر همچنان چون فریدون گرد
به تور و به سلم و به ایرج سپرد
ببخشیم و زان پس نجوییم کین
که چندین بلا خود نیرزد زمین
سراینده از سال چون برف گشت
ز خون کیان خاک شنگرف گشت
سرانجام هم جز ببالای خویش
نیابد کسی بهره از جای خویش
بمانیم روز پسین زیر خاک
سراپای کرباس و جای مغاک
و گر آزمندی ست وندوه و رنج
شدن تنگ دل در سرای سپنج
مگر رام گردد براین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد
کس از ما نبینند جیحون بخواب
وز ایران نیایند ازین روی آب
مگر با درود و سلام و پیام
دو کشور شود زین سخن شادکام
چو نامه بمهر اندر آورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه
ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز ازین گونه کردند یاد
چنین داد پاسخ که دانی درست
که از ما نبد پیشدستی نخست
ز تور اندر آمد نخستین ستم
که شاهی چو ایرج شد از تخت کم
بدین روزگار اندر افراسیاب
بیامد بتیزی و بگذاشت آب
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد
ز کینه باغریرث پر خرد
نه آن کرد کز مردمی در خورد
ز کردار بد گر پشیمان شوید
بنوّی ز سر باز پیمان شوید
مرا نیست از کینه و آز رنج
بسیچیده ام در سرای سپنج
شمارا سپردم ازآن روی آب
مگر یابد آرامش افراسیاب
بنوّی یکی باز پیمان نوشت
بباغ بزرگی درختی بکشت
فرستاده آمد بسان پلنگ
رسانید نامه بنزد پشنگ
بنه بر نهاد و سپه را براند
همی گرد بر آسمان بر فشاند
ز جیحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهی شد بر کیقباد
که دشمن شد از پیش بی کارزار
بدان گشت شادان دل شهریار
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجو آشتی در گه کارزار
نبد پیشتر آشتی را نشان
بدین روز گرز من آوردشان
چنین گفت با نامور کیقباد
که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
نبیره فریدون فرخ پشنگ
به سیری همی سر بپیچد ز جنگ
سزد گر هر آنکس که دارد خرد
به کژّی و ناراستی ننگرد
ز زاولستان تا به دریای سند
نوشتیم عهدی تورا بر پرند
سر تخت با افسر نیم روز
بدار و همی باش گیتی فروز
وزاین روی کابل بمهراب ده
سراسر سنانت به زهر آب ده
کجا پادشاهی ست بی جنگ نیست
و گر چند روی زمین تنگ نیست
سرش را بیاراست با تاج زر
همان گردگاهش به زرّین کمر
ز یک روی گیتی مرورا سپرد
ببوسید روی زمین مرد گرد
ازآن پس چنین گفت فرّخ قباد
که بی زال تخت بزرگی مباد
بیک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان
یکی جامه ی شهریاری بزر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر
نهادند مهد از بر پنج پیل
ز پیروزه رخشان بکردار نیل
بگسترد زربفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر
فرستاد نزدیک دستان سام
که خلعت مرا زین فزون بود کام
اگر باشدم زندگانی دراز
تورادارم اندر جهان بی نیاز
همان قارن نیو و کشوادرا
چو برزین و خرّاد پولاد را
بر افکند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید
درم داد و دینار و تیغ و سپر
که را در خور آمد کلاه و کمر
***
5
وزآنجا سوی پارس اندر کشید
که در پارس بد گنج ها را کلید
نشستنگه آنگه به اسطخر بود
کیان را بدان جایگه فخر بود
جهانی سوی او نهادند روی
که او بود سالار دیهیم جوی
بتخت کیان اندر آورد پای
بداد و به آیین فرخنده رای
چنین گفت با نامور مهتران
که گیتی مرا از کران تا کران
اگر پیل با پشّه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد
نخواهم به گیتی جز از راستی
که خشم خدا آورد کاستی
تن آسانی از درد رنج من است
کجا خاک و آب است گنج من است
سپاهیّ و شهری همه یکسرند
همه پادشاهی مرا لشکرند
همه در پناه جهاندار بید
خردمند بید و بی آزار بید
هر آنکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به من بر نهید
هر آنکس کجا باز ماند ز خورد
ندارد همی توشه ی کارکرد
چراگاهشان بارگاه من است
هر آنکس که اندر سپاه من است
وزان رفته نام آوران یاد کرد
بداد و دهش گیتی آباد کرد
برینگونه صد سال شادان بزیست
نگر تا چنین در جهان شاه کیست
پسر بر مراورا خردمند چار
که بودند زو در جهان یادگار
نخستین چو کاووس با آفرین
کی آرش دوم و دگر کی پشین
چهارم کجا آرشش بود نام
سپردند گیتی به آرام و کام
چو صد سال بگذشت با تاج و تخت
سرانجام تاب اندر آمد ببخت
چو دانست کامد بنزدیک مرگ
بپژمرد خواهد همی سبز برگ
سر ماه کاووس کی را بخواند
ز داد و دهش چند با او براند
بدو گفت ما بر نهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت
چنانم که گویی ز البرز کوه
کنون آمدم شادمان با گروه
چو بختی که بی آگهی بگذرد
پرستنده ی او ندارد خرد
تو گر دادگر باشی و پاک دین
ز هرکس نیابی بجز آفرین
و گر آز گیرد سرتورابدام
برآری یکی تیغ تیز از نیام
بگفت این و شد زین جهان فراخ
گزین کرد صندوق بر جای کاخ
به سر شد کنون قصّه ی کیقباد
ز کاووس باید سخن کرد یاد
***
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
1
درخت برومند چون شد بلند
گر آید ز گردون بَرو بر گزند
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست
چو از جایگه بگسلد پای خویش
به شاخ نوآیین دهد جای خویش
مراورا سپارد گل و برگ و باغ
بهایی به کردار ِ روشن چراغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میآغاز لیک
پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا بَرو بر نهان
گر او بفکند فرّ و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار
چنین است رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نه بینی ز بن
چو رسم بدش باز داند کسی
نخواهد که ماند بگیتی بسی
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مراورا جهان بنده شد سربه سر
ز هرگونه ی گنج آگنده دید
جهان سر به سر پیش خود بنده دید
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرّین زبرجد نگار
همان تازی اسبان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار
یکی تخت زرّین بلورینش پای
نشسته بَرو بر جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
چو رامشگری، دیو زی پرده دار
بیامد که خواهد بر شاه بار
چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر درخورم بندگی شاه را
گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر در است
ابا بربط و نغز رامشگر است
بفرمود تا پیش او خواندند
بر رودسازآنش بنشاندند
به بربط چو بایست برساخت رود
برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بروبومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل بباغ اندرون
گرازنده آهو براغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هر جای رنگست و بوی
گلاب است گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فروردین
همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار
بهر جای باز شکاری بکار
سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار و ز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همه نامدارن بزرّین کمر
چو کاووس بشنید ازاو این سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن
دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوی مازندران
چنین گفت با سرفرازآن رزم
که ما سر نهادیم یکسر ببزم
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر
من از جمّ و ضحّاک و از کیقباد
فزونم ببخت و بفرّ و بداد
فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسید
از ایشان کس این رای فرّخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد
نهانی روان شان پراز باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو خرّاد و گرگین و رهّام نیو
به آواز گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ازآن پس یکی انجمن ساختند
ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت مارا چه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها که گفت
به می خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران برآمد هلاک
نماند براین بوم و بر آب و خاک
که جمشید با فرّ و انگشتری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
ز مازندران یاد هرگز نکرد
نجست از دلیران دیوان نبرد
فریدون پردانش و پرفسون
همین را روانش نبد رهنمون
اگر شایدی بردن این بد به سر
به مردیّ و گنج و به نام و هنر
منوچهر کردی بدین پیشدست
نکردی بر این بر دل خویش پست
یکی چاره باید کنون اندراین
که این بد بگردد ز ایران زمین
چنین گفت پس طوس با مهتران
که ای رزم دیده دلاور سران
مراین بند را چاره اکنون یکی ست
بسازیم و این کار دشوار نی ست
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
که گر سر به گل داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی
مگر کاو گشاید لب پندمند
سخن بر دل شهریار بلند
بگوید که این اهرمن داد یاد
در دیو هرگز نباید گشاد
مگر زالش آرد ازین گفته باز
و گرنه سرآمد نشان فراز
سخنها ز هرگونه برساختند
هیونی تکاور برون تاختند
رونده همی تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتی فروز
چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت
براین کار گر تو نبندی کمر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست
به رنج نیاکانش از باستان
نخواهد همی بود همداستان
همی گنج بی رنج بگزایدش
چرا گاه مازندران بایدش
اگر هیچ سر خاری از آمدن
سپهبد همی زود خواهد شدن
همی رنج تو داد خواهد به باد
که بردی ز آغاز با کیقباد
تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستی چو شیر دلیر
کنون آن همه باد شد پیش اوی
به پیچید جان بداندیش اوی
چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
کسی کو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان
نباشد شگفت ار بمن نگرود
شوم خسته گر پند من نشنود
ورین رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشه ی شاه دل بگسلم
نه از من پسندد جهان آفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین
شوم گویمش هرچ آید ز پند
ز من گر پذیرد بود سودمند
و گر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه
پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز
کمر بست و بنهاد سر سوی شاه
بزرگان برفتند با او براه
خبر شد بطوس و بگودرز و گیو
برهّام و گرگین و گردان نیو
که دستان به نزدیک ایران رسید
درفش همایونش آمد پدید
پذیره شدندش سران سپاه
سری کو کشد پهلوانی کلاه
چو دستان سام اندر آمد بتنگ
پذیره شدندش همه بی درنگ
برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند
بدو گفت طوس ای گو سرفراز
کشیدی چنین رنج راه دراز
ز بهر بزرگان ایران زمین
بر آرامش این رنج کردی گزین
همه سر به سر نیک خواه توایم
ستوده بفرّ کلاه توایم
ابا نامداران چنین گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال
همه پند پیرانش آید بیاد
ازآن پس دهد چرخ گردانش داد
نشاید که گیریم ازو پند باز
کزاین پند ما نیست خود بی نیاز
ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانی آید ز گیتی برش
به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم
همه یکسره نزد شاه آمدند
بر نامور تخت گاه آمدند
***
2
همی رفت پیش اندرون زال زر
پس او بزرگان زرین کمر
چو کاووس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ بر شادکام
به کش کرده دست و سرافکنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست
چنین گفت کای کدخدای جهان
سرافراز بر مهتران و مهان
چو تخت تو نشنید و افسر ندید
نه چون بخت تو چرخ گردان شنید
همه ساله پیروز بادی و شاد
سرت پر ز دانش دلت پر ز داد
شه نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش
بپرسیدش از رنج راه دراز
زگردان و از رستم سرفراز
چنین گفت مر شاه را زال زر
که نوشه بدی شاه و پیروزگر
همه شاد و روشن ببخت تواند
برافراخته سر بتخت تواند
ازآن پس یکی داستان کرد یاد
سخنهای شایسته را در گشاد
چنین گفت کای پادشاه جهان
سزاوار تختی و تاج مهان
ز تو پیشتر پادشه بوده اند
که این راه هرگز نپیموده اند
که بر سرمرا روز چندی گذشت
سپهر از بر خاک چندی بگشت
منوچهر شد زین جهان فراخ
ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ
همان زَو و با نوذر و کیقباد
چه مایه بزرگان که داریم یاد
ابا لشکر گشن و گرز گران
نکردند آهنگ مازندران
که آن خانه ی دیو افسونگر است
طلسم است وز بند جادو در است
مرآنرا به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست
هم آنرا به نیرنگ نتوان گشاد
مده رنج و گنج و درم را به باد
همایون ندارد کس آنجا شدن
وزایدر کنون رای رفتن زدن
سپه را بران سو نباید کشید
ز شاهان کس این رای هرگز ندید
گرین نامداران توراکهترند
چنین بنده ی دادگر داورند
تو از خون چندین سر نامدار
ز بهر فزونی درختی مکار
که بار و بلندیش نفرین بود
نه آیین شاهان پیشین بود
چنین پاسخ آورد کاووس باز
کز اندیشه ی تو نیم بی نیاز
ولیکن من از آفریدون و جم
فزونم بمردی و فرّ و درم
همان از منوچهر و از کیقباد
که مازندران را نکردند یاد
سپاه و دل و گنجم افزونترست
جهان زیر شمشیر تیز اندرست
چو بردانشی شد گشاده جهان
بآهن چه داریم گیتی نهان
شوم شان یکایک براه آورم
گر آیین شمشیر و گاه آورم
اگر کس نمانم بمازندران
وگر بر نهم باژ و ساو گران
چنان زار و خوارند بر چشم من
چه جادو چه دیوان آن انجمن
بگوش تو آید خود این آگهی
کزیشان شود روی گیتی تهی
تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش
جهان آفریننده یار من است
سر نرّه دیوان شکار من است
گر ایدونک یارم نباشی بجنگ
مفرمای ما را بدین در درنگ
چو از شاه بشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن
بدو گفت شاهی و ما بنده ایم
بدلسوزگی با تو گوینده ایم
اگر داد فرمان دهی گر ستم
برای تو باید زدن گام و دم
از اندیشه دلرا بپرداختم
سخن آنچ دانستم انداختم
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم جهان کس بسوزن بدوخت
بپرهیز هم کس نجست از نیاز
جهانجوی ازین سه نیابد جواز
همیشه جهان بر تو فرخنده باد
مبادا که پند من آیدت یاد
پشیمان مبادی ز کردار خویش
به تو باد روشن دل و دین و کیش
سبک شاه را زال پدرود کرد
دل از رفتن او پر از دود کرد
برون آمد از پیش کاووس شاه
شده تیره بر چشم او هور و ماه
برفتند با او بزرگان نیو
چو طوس و چو گودرز و رهّام و گیو
بزال آنگهی گفت گیو از خدای
همی خواهم آنک او بود رهنمای
به جایی که کاووس را دسترس
نباشد ندارم مر اورا به کس
ز تو دور باد آز و چشم نیاز
مبادا بتو دست دشمن دراز
بهر سو که آییم و اندر شویم
جز از آفرینت سخن نشنویم
پس از کردگار جهان آفرین
بتو دارد امّید ایران زمین
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی
پس آنگه گرفتندش اندر کنار
ره سیستانرا برآراست کار
***
3
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد و تفت
بطوس و بگودرز فرمود شاه
کشیدن سپه سر نهادن براه
چو شب روز شد شاه و جنگ آوران
نهادند سر سوی مازندران
بمیلاد بسپرد ایران زمین
کلید در گنج و تاج و نگین
بدو گفت گر دشمن آید پدید
توراتیغ کینه بباید کشید
ز هر بد به زال و برستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه
دگر روز برخاست آوای کوس
سپه را همی راند گودرز و طوس
همی رفت کاووس لشکر فروز
بزدگاه بر پیش کوه اسپروز
بجایی که پنهان شود آفتاب
بدان جایگه ساخت آرام و خواب
کجا جای دیوان دژخیم بود
بدان جایگه پیل را بیم بود
بگسترد زربفت بر میش سار
هوا پر ز بوی از می خوشگوار
همه پهلوانان فرخنده پی
نشستند بر تخت کاووس کی
همه شب می و مجلس آراستند
بشبگیر کز خواب برخاستند
پراکنده نزدیک شاه آمدند
کمر بسته و با کلاه آمدند
بفرمود پس گیورا شهریار
دوباره ز لشکر گزیدن هزار
کس کو گراید بگرز گران
گشاینده ی شهر مازندران
هرانکس که بینی ز پیر و جوان
تنی کن که با او نباشد روان
وزو هرچ آباد بینی بسوز
شب آور به جایی که باشی به روز
چنین تا به دیوان رسد آگهی
جهان کن سراسر ز دیوان تهی
کمر بست و رفت از در شاه گیو
ز لشکر گزین کرد گردان نیو
بشد تا در شهر مازندران
ببارید شمشیر و گرز گران
زن و کودک و مرد با دستوار
نیافت از سر تیغ او زینهار
همی کرد غارت همی سوخت شهر
بپالود بر جای تریاک زهر
یکی چون بهشت برین شهر دید
پر از خرّمی بر درش بهر دید
بهر برزنی بر فزون از هزار
پرستار با طوق و با گوشوار
پرستنده زین بیشتر با کلاه
بچهره بکردار تابنده ماه
بهرجای گنجی پراکنده زر
بیکجای دینار سرخ و گهر
بی اندازه گرد اندرش چارپای
بهشتی ست گفتی همیدون بجای
به کاووس بردند از او آگهی
ازآن خرمی جای و آن فرّهی
همی گفت خرّم زیاد آنک گفت
که مازندران را بهشت است جفت
همه شهر گویی مگر بتکده ست
ز دیبای چین بر گل آذین زده ست
بتان بهشتند گویی درست
به گلنارشان روی رضوان بشست
چو یکهفته بگذشت ایرانیان
ز غارت گشادند یکسر میان
خبر شد سوی شاه مازندران
دلش گشت پردرد و سر شد گران
ز دیوان بپیش اندرون سنجه بود
که جان و تنش زان سخن رنجه بود
بدو گفت رو نزد دیو سپید
چنان رو که بر چرخ گردنده شید
بگویش که آمد بمازندران
بغارت از ایران سپاهی گران
جهانجوی کاووس شان پیش رو
یکی لشکری جنگ سازآن نو
کنون گر نباشی تو فریادرس
نبینی به مازندران زنده کس
چو بشنید پیغام سنجه نهفت
بر دیو پیغام شه باز گفت
چنین پاسخش داد دیو سپید
که از روزگاران مشو ناامید
بیایم کنون با سپاهی گران
ببرّم پی او ز مازندران
شب آمد یکی ابر شد با سپاه
جهان کرد چون روی زنگی سیاه
چو دریای قارست گفتی جهان
همه روشناییش گشته نهان
یکی خیمه زد بر سر از دود و قیر
سیه شد جهان چشمها خیره خیر
چو بگذشت شب روز نزدیک شد
جهانجوی را چشم تاریک شد
زلشکر دو بهره شد تیره چشم
سر نامداران ازو پر ز خشم
از ایشان فراوان تبه کرد نیز
نبود از بد بخت ماننده چیز
چو تاریک شد چشم کاووس شاه
بد آمد ز کردار او بر سپاه
همه گنج تاراج و لشکر اسیر
جوان دولت و بخت برگشت پیر
همه داستان یاد باید گرفت
که خیره نماید شگفت از شگفت
سپهبد چنین گفت چون دید رنج
که دستور بیدار بهتر ز گنج
بسختی چو یکهفته اندر کشید
بدیده ز ایرانیان کس ندید
به هشتم بغرّید دیو سپید
که ای شاه بی بر به کردار بید
همی برتری را بیاراستی
چراگاه مازندران خواستی
همی نیروی خویش چون پیل مست
بدیدی و کس را ندادی تو دست
چو با تاج و با تخت نشکیفتی
خرد را بدینگونه بفریفتی
کنون آنچ اندر خور کار تست
دلت یافت آن آرزوها که جست
ازآن نرّه دیوان خنجر گذار
گزین کرد جنگی ده و دو هزار
بر ایرانیان بر نگهدار کرد
سر سرکشان پر ز تیمار کرد
سرانرا همه بندها ساختند
چو از بند و بستن بپرداختند
خورش دادشان اندکی جان سپوز
بدان تا گذارند روزی بروز
ازآن پس همه گنج شاه جهان
چه از تاج یاقوت و گرز گران
سپرد آنچ دید از کران تا کران
به ارژنگ سالار مازندران
بر شاه رو گفت و او را بگوی
که زآهرمن اکنون بهانه مجوی
همه پهلوانان ایران و شاه
نه خورشید بینند روشن نه ماه
به کشتن نکردم برو بر نهیب
بدان تا بداند فراز و نشیب
به زاریّ و سختی برآیدش هوش
کسی نیز ننهد بر این کار گوش
چو ارژنگ بشنید گفتار اوی
سوی شاه مازندران کرد روی
همی رفت با لشکر و خواسته
اسیران و اسبان آراسته
سپرد او به شاه و سبک بازگشت
بدان بُرز کوه آمد از پهن دشت
***
4
ازآن پس جهانجوی خسته جگر
برون کرد مردی چو مرغی بپر
سوی زابلستان فرستاد زود
بنزدیک دستان و رستم درود
کنون چشم شد تیره و تیره بخت
به خاک اندر آمد سر تاج و تخت
جگر خسته در چنگ آهرمنم
همی بگسلد زار جان از تنم
چو از پندهای تو یاد آورم
همی از جگر سردباد آورم
نرفتم بگفتار تو هوشمند
ز کم دانشی بر من آمد گزند
اگر تو نبندی بدین بد میان
همه سود را مایه باشد زیان
چو پوینده نزدیک دستان رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
هم آن گنج و هم لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار
همه چرخ گردان بدیوان سپرد
تو گویی که باد اندر آمد ببرد
چو بشنید بر تن بدرّید پوست
ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست
به روشن دل از دور بدها بدید
که زین بر زمانه چه خواهد رسید
برستم چنین گفت دستان سام
که شمشیر کوته شد اندر نیام
نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تخت را خویشتن پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست
به ایرانیان بر چه مایه بلاست
کنون کرد باید تورارخش زین
بخواهی به تیغ جهان بخش کین
همانا که از بهر این روزگار
توراپرورانید پروردگار
نشاید بدین کار آهرمنی
که آسایش آری و گر دم زنی
برت را به ببربیان سخت کن
سر از خواب و اندیشه پَردَخت کن
هرآن تن که چشمش سنان تو دید
که گوید که اورا روان آرمید
اگر جنگ دریا کنی خون شود
از آوای تو کوه هامون شود
نباید که ارژنگ و دیو سپید
به جان از تو دارند هرگز امید
کنون گردن شاه مازندران
همه خرد بشکن بگرز گران
چنین پاسخش داد رستم که راه
درازست و من چون شوم کینه خواه
ازین پادشاهی بدان گفت زال
دو راهست و هر دو برنج و وبال
یکی از دو راه آنک کاووس رفت
دگر کوه و بالا و منزل دو هفت
پر از دیو و شیرست و پر تیرگی
بماند بدو چشمت از خیرگی
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین
که یار تو باشد جهان آفرین
اگرچه برنجست هم بگذرد
پی رخش فرّخ زمین بسپرد
شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک
مگر باز بینم بر و یال تو
همان پهلوی چنگ و گوپال تو
و گر هوش تو نیز بر دست دیو
برآید بفرمان گیهان خدیو
تواند کسی این سخن باز داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت
نخواهد همی ماند ایدر کسی
بخوانند اگرچه بماند بسی
کسی کو جهانرا بنام بلند
گذارد برفتن نباشد نژند
چنین گفت رستم بفرّخ پدر
که من بسته دارم بفرمان کمر
ولیکن بدوزخ چمیدن بپای
بزرگان پیشین ندیدند رای
همان از تن خویش نابوده سیر
نیاید کسی پیش درّنده شیر
کنون من کمر بسته و رفته گیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر
تن و جان فدای سپهبد کنم
طلسم دل جادوان بشکنم
هرانکس که زنده است ز ایرانیان
بیارم ببندم کمر بر میان
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید
بنام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ
فکنده بگردنش در پالهنگ
سر و مغز پولاد را زیر پای
پی رخش برده زمین را ز جای
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال
چو رستم برخش اندر آورد پای
رخش رنگ بر جای و دل هم بجای
بیامد پر ازآب رودابه روی
همی زار بگریست دستان بروی
بدو گفت کای مادر نیکخوی
نه بگزیدم این راه بر آرزوی
مرا درغم خود گذاری همی
بیزدان چه امید داری همی
چنین آمدم بخشش روزگار
توجان و تن من بزنهار دار
بپدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کش باز بینند بیش
زمانه بدین سان همی بگذرد
دمش مرد دانا همی بشمرد
هرآن روز بد کز تو اندر گذشت
برآنی کزو گیتی آباد گشت
***
5
برون رفت پس پهلو نیمروز
ز پیش پدر گرد گیتی فروز
دو روزه به یک روز بگذاشتی
شب تیره را روز پنداشتی
بدین سان همی رخش ببرید راه
به تابنده روز و شبان سیاه
تنش چون خورش جست و آمد بشور
یکی دشت پیش آمدش پر ز گور
یکی رخش را تیز بنمود ران
تگ گور شد از تگ او گران
کمند و پی رخش و رستم سوار
نیابد ازو دام و دد زینهار
کمند کیانی بینداخت شیر
به حلقه در آورد گور دلیر
کشید و بیفکند گور آنزمان
بیامد برش چون هژبر دمان
ز پیکان تیر آتشی بر فروخت
بدو خار و خاشاک و هیزم بسوخت
بران آتش تیز بریانش کرد
ازآن پس که بی پوست و بی جانش کرد
بخورد و بینداخت زو استخوان
همین بود دیگ و همین بود خوان
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا دید و بگذاشت در مرغزار
بر نیستان بستر خواب ساخت
در بیم را جای ایمن شناخت
دران نیستان بیشه ی شیر بود
که پیلی نیارست ازو نی درود
چو یک پاس بگذشت درّنده شیر
بسوی کنام خود آمد دلیر
بر نی یکی پیل را خفته دید
بر او یکی اسب آشفته دید
نخست اسب را گفت باید شکست
چو خواهم سوارم خود آید بدست
سوی رخش رخشان برآمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آنزمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بران خاک تا پاره کرد
ددی را بران چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیز چنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش کای هوشیار
که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی
من این گرز و این مغفر جنگجوی
چگونه کشیدی بمازندران
کمند کیانی و گرز گران
چرا نامدی نزد من با خروش
خروش توم چون رسیدی بگوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
توراجنگ با شیر کوته شدی
چو خورشید بر زد سر از تیره کوه
تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
***
6
یکی راه پیش آمدش ناگزیر
همی رفت بایست بر خیره خیر
پی اسب و گویا زبان سوار
ز گرما و از تشنگی شد ز کار
پیاده شد از اسب و ژوپین بدست
همی رفت پویان بکردار مست
همی جست بر چاره جستن رهی
سوی آسمان کرد روی آنگهی
چنین گفت کای داور دادگر
همه رنج و سختی تو آری به سر
گرایدون که خشنودی از رنج من
بدان گیتی آکنده کن گنج من
بپویم همی تا مگر کردگار
دهد شاه کاووس را زینهار
هم ایرانیانرا ز چنگال دیو
گشاید بی آزار گیهان خدیو
گنهکار و افکندگان تواند
پرستنده و بندگان تواند
تن پیلوارش چنان تفته شد
که از تشنگی سست و آشفته شد
بیفتاد رستم بران گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین
ازآن رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت کابشخور این کجاست
همانا که بخشایش کردگار
فراز آمدست اندرین روزگار
بیفشارد شمشیر بر دست راست
بزور جهاندار بر پای خاست
بشد بر پی میش و تیغش بچنگ
گرفته بدست دگر پالهنگ
بره بر یکی چشمه آمد پدید
چو میش سراور بدانجا رسید
تهمتن سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
هرانکس که از دادگر یک خدای
به پیچد نیارد خرد را بجای
برین چشمه آبشخور میش نیست
همان غرم دشتی مرا خویش نیست
بجایی که تنگ اندر آید سخن
پناهت بجز پاک یزدان مکن
بران غرم بر آفرین کرد چند
که از چرخ گردان مبادت گزند
گیا بر در و دشت تو سبز باد
مباد از تو هرگز دل یوز شاد
توراهرک یازد بتیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره گمان
که زنده شد از تو گو پیلتن
و گرنه پراندیشه بود از کفن
که در سینه ی اژدهای بزرگ
نگنجد بماند بچنگال گرگ
شده پاره پاره کنان و کشان
ز رستم بدشمن رسیده نشان
روانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تگاور جدا کرد زین
همه تن بشستش برآن آب پاک
بکردار خورشید شد تابناک
چو سیراب شد ساز نخجیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
بیفکند گوری چو پیل ژیان
جدا کرد ازو چرم پای و میان
چو خورشید تیز آتشی برفروخت
برآورد ز آب اندر آتش بسوخت
بپردخت ز آتش به خوردن گرفت
به خاک استخوانش سپردن گرفت
سوی چشمه ی روشن آمد بر آب
چو سیراب شد کرد آهنگ خواب
تهمتن به رخش سراینده گفت
که با کس مکوش و مشو نیز جفت
اگر دشمن آید سوی من بپوی
تو با دیو و شیران مشو جنگجوی
بخفت و برآسود و نگشاد لب
چمان و چران رخش تا نیم شب
***
7
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
بدانجایگه بودش آرامگاه
نکردی ز بیمش بَراو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسب آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش بر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسب شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پرخرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازآن کاو سر خفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگر باره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سربه سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گراین بارسازی چنین رستخیز
سرت را ببرّم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرّید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی به دم
چراگاه بگذاشت رخش آن زمان
نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با باره ی دستکش
چنان ساخت روشن جهان آفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرّید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی بکام
نباید که بی نام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نرّ اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
صد اندر صد این دشت جای من است
بلند آسمانش هوای من است
نیارد گذشتن به سربر عقاب
ستاره نبیند زمینش بخواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
بتنها یکی کینه ور لشکرم
برخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او بجنگ اژدها
نیامد بفرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را بدندان گرفت
بدرّید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد بزیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم بران اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
بآب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز بزور جهانبان نجست
بیزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بی آب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
***
8
چو از آفرین گشت پرداخته
بیاورد گل رنگ را ساخته
نشست از بر زین و ره برگرفت
خم منزل جادو اندر گرفت
همی رفت پویان براه دراز
چو خورشید تابان بگشت از فراز
درخت و گیا دید و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
یکی جام زرین برو پر نبید
یکی غرم بریان و نان از برش
نمکدان و ریچال گرد اندرش
خور جاودان بد چو رستم رسید
از آواز او دیو شد ناپدید
فرود آمد از باره زین برگرفت
به غرم و بنان اندر آمد شگفت
نشست از بر چشمه فرخنده پی
یکی جام زر دید پر کرده می
ابا می یکی نیز طنبور یافت
بیابان چنان خانه ی سور یافت
تهمتن مرآنرا به بر در گرفت
بزد رود و گفتارها بر گرفت
که آواره و بد نشان رستم است
که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگ است میدان اوی
بیابان و کوه است بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست
کجا اژدها از کفش نارهاست
می و جام و بویا گل و میگسار
نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه بجنگ نهنگ اندراست
و گر با پلنگان بجنگ اندر است
بگوش زن جادو آمد سرود
همان ناله ی رستم و زخم رود
بیاراست رخ را بسان بهار
و گر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تهمتن بیزدان نیایش گرفت
ابر آفرینها فزایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان
می و جام با میگسار جوان
ندانست کو جادوی ریمن است
نهفته برنگ اندر اهریمن است
یکی طاس می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر
دگر گونه تر گشت جادو بچهر
روانش گمان نیایش نداشت
زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید
ببنداخت از باد خمّ کمند
سر جادو آورد ناگه ببند
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی
بدان گونه کت هست بنمای روی
یکی گنده پیری شد اندر کمند
پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند
میانش بخنجر بدو نیم کرد
دل جادوان زو پر از بیم کرد
***
9
وزآنجا سوی راه بنهاد روی
چنان چون بود مردم راه جوی
همی رفت پویان بجایی رسید
که اندر جهان روشنایی ندید
شب تیره چون روی زنگی سیاه
ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه
تو خورشید گفتی ببند اندر است
ستاره به خم کمند اندر است
عنان رخش را داد و بنهاد روی
نه افراز دید از سیاهی نه جوی
وزآنجا سوی روشنایی رسید
زمین پرنیان دید و یکسر خوید
جهانی ز پیری شده نوجوان
همه سبزه و آبهای روان
همه جامه بر برش چون آب بود
نیازش به آسایش و خواب بود
برون کرد ببربیان از برش
به خوی اندرون غرقه بد مغفرش
بگسترد هر دو بر آفتاب
بخواب و بآسایش آمد شتاب
لگام از سر رخش برداشت خوار
رها کرد بر خوید در کشتزار
بپوشید چون خشک شد خود و ببر
گیا کرد بستر بسان هژبر
بخفت و بیاسود از رنج تن
هم از رخش غم بد هم از خویشتن
چو در سبزه دید اسبرا دشتوان
گشاده زبان سوی او شد دوان
سوی رستم و رخش بنهاد روی
یکی چوب زد گرم بر پای اوی
چو از خواب بیدار شد پیلتن
بدو دشتوان گفت کای اهرمن
چرا اسب بر خوید بگذاشتی
بر رنج نابرده برداشتی
ز گفتار او تیز شد مرد هوش
بجست و گرفتش یکایک دو گوش
بیفشرد و برکند هر دو ز بن
نگفت از بد و نیک با او سخن
سبک دشتبان گوشرا برگرفت
غریوان و مانده ز رستم شگفت
بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامجوی دلیر و جوان
بشد دشتبان پیش او با خروش
پر از خون بدستش گرفته دو گوش
بدو گفت مردی چو دیو سپاه
پلنگینه جوشن از آهن کلاه
همه دشت سر تا سر آهرمن است
وگر اژدها خفته بر جوشنست
برفتم که اسبش برانم ز کشت
مرا خود به اسب و بکشته نهشت
مرا دید برجست و یافه نگفت
دو گوشم بکند و همانجا بخفت
چو بشنید اولاد برگشت زود
برون آمد از درد دل همچو دود
که تا بنگرد کو چه مردست خود
ابا او ز بهر چه کردست بد
همی گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار
چو از دشتبان این شگفتی شنید
به نخجپرگه بر پی شیر دید
عنان را بتابید با سرکشان
بدان سو که بود از تهمتن نشان
چو آمد بتنک اندرون جنگجوی
تهمتن سوی رخش بنهاد روی
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ
کشید و بیامد چو غرنده میغ
بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردی و شاه و پناه تو کیست
نبایست کردن برین ره گذر
ره نرّه دیوان پرخاشخر
چنین گفت رستم که نام من ابر
اگر ابر باشد بزور هژبر
همه نیزه و تیغ بار آورد
سرانرا سراندر کنار آورد
بگوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد
نیامد بگوشت بهر انجمن
کمند و کمان گو پیلتن
هران مام کو چون تو زاید پسر
کفن دوز خوانیمش ار مویه گر
تو با این سپه پیش من رانده ای
همی گوز بر گنبد افشانده ای
نهنگ بلا برکشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام
چو شیر اندر آمد میان بره
همه رزمگه شد ز کشته خره
بیک زخم دودو سر افکند خوار
همی یافت از تن بیک تن چهار
سرانرا ز زخمش بخاک آورید
سر سرکشان زیر پی گسترید
در و دشت شد پر ز گرد سوار
پراکنده گشتند بر کوه و غار
همی گشت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم
به اولاد چون رخش نزدیک شد
به کردار شب روز تاریک شد
بیفکند رستم کمند دراز
به خم اندر آمد سر سرفراز
از اسب اندر آمد دو دستش ببست
به پیش اندر افکند و خود برنشست
بدو گفت اگر راست گویی سخن
ز کژّی نه سر یابم از تو نه بن
نمایی مرا جای دیو سپید
همان جای پولاد غندی و بید
به جایی که بسته ست کاووس کی
کسی کاین بدی ها فکنده ست پی
نمایی و پیدا کنی راستی
نیاری به کار اندرون کاستی
من این تخت و این تاج و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران
توباشی برین بوم و بر شهریار
ارایدونک کژّی نیاری بکار
بدو گفت اولاد دلرا ز خشم
بپرداز و بگشای یکباره چشم
تن من مپرداز خیره ز جان
بیابی ز من هرچ خواهی همان
توراخانه ی بید و دیو سپید
نمایم من این را که دادی نوید
به جایی که بسته ست کاووس شاه
بگویم تورایک بیک شهرو راه
از ایدر به نزدیک کاووس کی
صد افکنده بخشیده فرسنگ پی
وزآنجا سوی دیو فرسنگ صد
بیاید یکی راه دشوار و بد
میان دو صد چاهساری شگفت
به پیمانش اندازه نتوان گرفت
میان دو کوهست این هول جای
نپرّید بر آسمان بر همای
ز دیوان جنگی ده و دو هزار
بشب پاسبانند بر چاهسار
چو پولاد غندی سپهدار اوی
چو بید است و سنجه نگهدار اوی
یکی کوه یابی مراورا بتن
بر و کتف و یالش بود ده رسن
تورابا چنین یال و دست و عنان
گذارنده ی گرز و تیغ و سنان
چنین برز و بالا و این کارکرد
نه خوب است با دیو جستن نبرد
کزو بگذری سنگلاخست و دشت
که آهوبران ره نیارد گذشت
چو زو بگذری رود آبست پیش
که پهنای او بر دو فرسنگ بیش
کنارنگ دیوی نگهدار اوی
همه نرّه دیوان بفرمان اوی
وزان روی بزگوش تا نرم پای
چو فرسنگ سیصد کشیده سرای
ز بز گوش تا شاه مازندران
رهی زشت و فرسنگهای گران
پراکنده در پادشاهی سوار
همانا که هستند سیصد هزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست
کزیشان بشهر اندرون جای نیست
نتابی توتنها وگر ز آهنی
بسایدت سوهان آهرمنی
چنان لشکری با سلیح و درم
نبینی ازیشان یکی را دژم
بخندید رستم ز گفتار اوی
بدو گفت اگر با منی راه جوی
ببینی کزین یک تن پیلتن
چه آید بران نامدار انجمن
بنیروی یزدان پیروز گر
به بخت و به شمشیر تیز و هنر
چو بینند تاو بر و یال من
به جنگ اندرون زخم کوپال من
بدرّد پی و پوستشان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب
ازآن سو کجا هست کاووس کی
مرا راه بنمای و بردار پی
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تا پیش کوه اسپروز
بدانجا که کاووس لشکر کشید
ز دیوان جادو بدو بد رسید
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب
خروش آمد از دشت و بانگ جلب
بمازندران آتش افروختند
بهرجای شمعی همی سوختند
تهمتن باولاد گفت آن کجاست
که آتش برآمد همی چپ و راست
در شهر مازندران است گفت
که از شب دو بهره نیارند خفت
بدانجایگه باشد ارژنگ دیو
که هزمان برآید خروش و غریو
بخفت آنزمان رستم جنگجوی
چو خورشید تابنده بنمود روی
به پیچید اولاد را بر درخت
بخم کمندش درآویخت سخت
بزین اندر افکند گرز نیا
همی رفت یکدل پر از کیمیا
***
10
یکی مغفری خسروی بر سرش
خوی آلوده ببربیان در برش
به ارژنگ سالار بنهاد روی
چو آمد بر لشکر نامجوی
یکی نعره زد در میان گروه
تو گفتی بدرّید دریا و کوه
برون آمد از خیمه ارژنگ دیو
چو آمد بگوش اندرش آن غریو
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بیامد بر وی چو آذر گشسپ
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش بکردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن
بینداخت ز آنسو که بود انجمن
چو دیوان بدیدند کوپال اوی
بدرّیدشان دل ز چنگال اوی
نکردند یاد بر و بوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست
برآهیخت شمشیر کین پیلتن
بپردخت یکباره زان انجمن
چو برگشت پیروز گیتی فروز
بیامد دمان تا بکوه اسپروز
ز اولاد بگشاد خم کمند
نشستند زیر درختی بلند
تهمتن ز اولاد پرسید راه
به شهری کجا بود کاووس شاه
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
پیاده دوان پیش او راهجوی
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش
خروشی برآورد چون رعد رخش
بایرانیان گفت پس شهریار
که برما سرآمد بد روزگار
خروشیدن رخشم آمد بگوش
روان و دلم تازه شد زان خروش
بگاه قباد این خروشِش نکرد
کجا کرد با شاه ترکان نبرد
بیامد هم اندر زمان پیش اوی
یل دانش افروز پرخاشجوی
به نزدیک کاووس شد پیلتن
همه سرفرازآن شدند انجمن
غریوید بسیار و بردش نماز
بپرسیدش از رنجهای دراز
گرفتش به آغوش کاووس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه
بدو گفت پنهان ازین جادوان
همی رخش را کرد باید روان
چو آید بدیو سپید آگهی
کز ارژنگ شد روی گیتی تهی
که نزدیک کاووس شد پیلتن
همه نرّه دیوان شوند انجمن
همه رنجهای تو بی بر شود
ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
تو اکنون ره خانه ی دیو گیر
برنج اندر آور تن و تیغ و تیر
مگر یا باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندرآری بخاک
گذر کرد باید بر هفت کوه
ز دیوان بهر جای کرده گروه
یکی غار پیش آیدت هولناک
چنان چون شنیدم پر از بیم و باک
گذارت برآن نرّه دیوان جنگ
همه رزم را ساخته چون پلنگ
به غار اندرون گاه دیو سپید
کز اویند لشکر به بیم و امید
توانی مگر کردن او را تباه
که اویست سالار و پشت سپاه
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا چشم در تیرگی خیره شد
پزشکان به درمانش کردند امید
بخون دل و مغز دیو سپید
چنین گفت فرزانه مردی پزشک
که چون خود او را بسان سرشک
چکانی سه قطره بچشم اندرون
شود تیرگی پاک با خون برون
گو پیلتن جنگ را ساز کرد
ازآنجایگه رفتن آغاز کرد
به ایرانیان گفت بیدار بید
که من کردم آهنگ دیو سپید
یکی پیل جنگی و چاره گر است
فراوان به گرد اندرش لشکر است
گرایدونک پشت من آرد بخم
شما دیر مانید خوار و دژم
و گر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اختر نیک زور
همان بوم و بر باز یابید و تخت
به بار آید آن خسروانی درخت
***
11
وزآنجایگه تنگ بسته کمر
بیامد پر از کینه و جنگ سر
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه
بران نرّه دیوان گشته گروه
به نزدیکی غار بی بن رسید
به گرد اندرون لشکر دیو دید
به اولاد گفت آنچ پرسیدمت
همه بر ره راستی دیدمت
کنون چون گه رفتن آمد فراز
مرا راه بنمای و بگشای راز
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم و دیو اندر آید بخواب
بریشان تو پیروز باشی بجنگ
کنون یک زمان کرد باید درنگ
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر
نکرد ایچ رستم برفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب
سراپای اولاد برهم ببست
بخم کمند آنگهی برنشست
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام
بغرّید چون رعد و بر گفت نام
میان سپاه اندرآمد چو گرد
سرانرا سر از تن همی دور کرد
نه استاد کس پیش او در بجنگ
نجستند با او یکی نام و ننگ
رهش باز دادند و بگریختند
بآورد با او نیاویختند
وزانجایگه سوی دیو سپید
بیامد بکردار تابنده شید
بکردار دوزخ یکی غار دید
تن دیو از تیرگی ناپدید
زمانی همی بود در چنگ تیغ
نبد جای دیدار و راه گریغ
ازآن تیره گی جای دیده ندید
زمانی بران جایگه آرمید
چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست
بتاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار از و ناپدید
برنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پر نهیب
بترسید کامد بتنگی نشیب
برآشفت برسان پیل ژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک ران و یک پای اوی
بریده برآویخت با او بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
همی پوست کند این از آن آن ازین
همی گل شد از خون سراسر زمین
بدل گفت رستم گر امروز جان
بماند بمن زنده ام جاودان
همیدون بدل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید
گرایدونک از چنگ این اژدها
بریده پی و پوست یابم رها
نه کهتر نه برترمنش مهتران
نه بینند نیزم بمازندران
همی گفت ازین گونه دیو سپید
همی داد دلرا بدینسان نوید
تهمتن بنیروی جان آفرین
بکوشید بسیار با درد و کین
بزد دست و برداشتش نرّه شیر
بگردن برآورد و افکند زیر
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر پر از کشته بود
جهان همچو دریای خون گشته بود
بیامد ز اولاد بگشاد بند
به فتراک بربست پیچان کمند
به اولاد داد آن کشیده جگر
سوی شاه کاووس بنهاد سر
بدو گفت اولاد کای نرّه شیر
جهانی به تیغ آوریدی به زیر
نشانهای بند تو دارم تنم
به زیر کمند تو بد گردنم
به چیزی که دادی دلم را امید
همی باز خواهد امیدم نوید
به پیمان شکستن نه اندرخوری
که شیر ژیانی و کی منظری
بدو گفت رستم که مازندران
سپارم تورااز کران تا کران
تورازین سپس بی نیازی دهم
به مازندران سرفرازی دهم
یکی کار پیش است و رنج دراز
که هم با نشیب است و هم با فراز
همی شاه مازندران را ز گاه
بباید ربودن فکندن به چاه
سر دیو جادو هزاران هزار
بیفکند باید به خنجر به زار
ازآن پس اگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پیمان تو نگذرم
رسید آنگهی نزد کاووس کی
یل پهلوافروز فرخنده پی
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
بمرگ بداندیش رامش پذیر
دریدم جگر گاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر
برو آفرین کرد کاووس شاه
که بی تو مبادا نگین و کلاه
بران مام کو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
مرا بخت ازین هر دو فرخترست
که پیل هژبر افکنم کهترست
برستم چنین گفت کاووس کی
که ای گرد و فرزانه ی نیک پی
بچشم من اندر چکان خون اوی
مگر باز بینم تورانیز روی
بچشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیده ی تیره خورشید گون
نهادند زیراندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و فرهاد نیو
برین گونه یک هفته با رود و می
همی رامش آراست کاووس کی
بهشتم نشستند بر زین همه
جهانجوی و گردنکشان و رمه
همه برکشیدند گرز گران
پراکنده در شهر مازندران
برفتند یکسر بفرمان کی
چو آتش که برخیزد از خشک نی
ز شمشیر تیز آتش افروختند
همه شهر یکسر همی سوختند
به لشکر چنین گفت کاووس شاه
که اکنون مکافات کرده گناه
چنان چون سزا بُِد بدیشان رسید
ز کشتن کنون دست باید کشید
بباید یکی مرد با هوش و سنگ
کجا باز داند شتاب از درنگ
شود نزد سالار مازندران
کند دلش بیدار و مغزش گران
برآن کار خشنود شد پور زال
بزرگان که بودند با او همال
فرستاد نامه بنزدیک اوی
برافروختن جان تاریک اوی
***
12
یکی نامه ای بر حریر سپید
بدو اندرون چند بیم و امید
دبیرخردمند بنوشت خوب
پدید آورید اندرو زشت و خوب
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید پیدا بگیتی هنر
خرد داد و گردان سپهر آفرید
درشتی و تندی و مهر آفرید
بنیک و ببد داد مان دستگاه
خداوند گردنده خورشید و ماه
اگر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی بجز آفرین
و گر بدنشان باشی و بدکنش
ز چرخ بلند آیدت سر ز نش
جهانداراگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی
سزای تو دیدی که یزدان چه کرد
ز دیو و ز جادو برآورد گرد
کنون گر شوی آگه از روزگار
روان و خرد بادت آموزگار
همانجا بمان تاج مازندران
بدین بارگاه آی چون کهتران
که با چنگ رستم ندارید تاو
بده زود برکام ما باژ و ساو
وگر گاه مازندران بایدت
مگر زین نشان راه بگشایدت
وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید
دلت کرد باید زجان نا امید
بخواند آنزمان شاه فرهاد را
گراینده ی تیغ پولاد را
گزین بزرگان آن شهر بود
ز بیکاری و رنج بی بهر بود
بدو گفت کاین نامه ی پند مند
ببر سوی آن دیو جسته ز بند
چو از شاه بشنید فرهاد کرد
زمین را ببوسید و نامه ببرد
بشهری کجا سست پایان بدند
سواران پولادخایان بدند
هم آنکس که بودند پا از دوال
لقبشان چنین بود بسیار سال
بدان شهر بد شاه مازندران
هم آنجا دلیران و کندآوران
چو بشنید کز نزد کاووس شاه
فرستاده ی باهش آمد ز راه
پذیره شدن را سپاه گران
دلیران و شیران مازندران
ز لشکر یکایک همه برگزید
از یشان هنر خواست کاید پدید
چنین گفت کامروز فرزانگی
جدا کرد نتوان ز دیوانگی
همه راه و رسم پلنگ آورید
سر هوشمندان بچنگ آورید
پذیره شدنش پر از چین بروی
سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد
نیامد برو رنج بسیار و درد
ببردند فرهاد را نزد شاه
ز کاووس پرسید وز رنج راه
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
می و مشک انداخته پر حریر
چوآگه شد از رستم و کار دیو
پر از خون شدش دیده دل پر غریو
بدل گفت پنهان شود آفتاب
شب آید بود گاه آرام و خواب
ز رستم نخواهد جهان آرمید
نخواهد شدن نام او ناپدید
غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید
که شد کشته پولاد غندی و بید
چو آن نامه ی شاه یکسر بخواند
دو دیده بخون دل اندر نشاند
***
13
چنین داد پاسخ به کاووس کی
که گر آب دریا بود نیز می
مرا بارگه زان تو برترست
هزاران هزارم فزون لشکرست
بهر سو که بنهند بر جنگ روی
نماند بسنگ اندرون رنگ و بوی
بیارم کنون لشکری شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش
ز پیلان جنگی هزار و دویست
که در بارگاه تو یک پیل نیست
از ایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک
چو بشنید فرهاد ازو داوری
بلندی و تندی و کندآوری
بکوشید تا پاسخ نامه یافت
عنان سوی سالار ایران شتافت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
همه پرده ی رازها بردرید
چنین گفت کو ز آسمان بر ترست
نه رای بلندش بزیر اندرست
ز گفتار من سر به پیچید نیز
جهان پیش چشمش نیرزد به چیز
جهاندار مر پهلوانرا بخواند
همه گفت فرهاد با او براند
چنین گفت کاووس با پیلتن
کزین ننگ بگذارم این انجمن
چو بشنید رستم چنین گفت باز
بپیش شهنشاه کهتر نواز
مرا برد باید بر او پیام
سخن برگشایم چو تیغ از نیام
یکی نامه باید چو برّنده تیغ
پیامی بکردار غرّنده میغ
شوم چون فرستاده ی نزد اوی
بگفتار خون اندر آرم بجوی
به پاسخ چنین گفت کاووس شاه
که از تو فروزد نگین و کلاه
پیمبر تویی هم تو پیل دلیر
بهر کینه گه بر سرافراز شیر
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
سر خامه را کرد پیکان تیر
چنین گفت کاین گفتن نا بکار
نه خوب آید از مردم هوشیار
اگر سر کنی زین فزونی تهی
بفرمان گرایی بسان رهی
و گرنه بجنگ تو لشکر کشم
ز دریا بدریا سپه برکشم
روان بداندیش دیو سپید
دهد کرکسان را به مغزت نوید
***
14
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
جهانجوی رستم بپیمود راه
بزین اندر افکند گرز گران
چو آمد بنزدیک مازندران
بشاه آگهی شد که کاووس کی
فرستادن نامه افکند پی
فرستاده ی چون هژبر دژم
کمندی بفتراک بر شست خم
بزیر اندرون باره ی گامزن
یکی ژنده پیلست گویی بتن
چو بشنید سالار مازندران
ز گردان گزین کرد چندی سران
بفرمودشان تا خبیره شدند
هژبر ژیانرا پذیره شدند
چو چشم تهمتن بدیشان رسید
بره بر درختی گشن شاخ دید
بکند و چو ژوپین بکف برگرفت
بماندند لشکرهمه در شگفت
بینداخت چون نزد ایشان رسید
سواران بسی زیر شاخ آورید
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش
بخندید ازو رستم پیلتن
شده خیره زو چشم آن انجمن
بدان خنده اندر بیفشارد چنگ
ببردش رگ از دست و ز روی رنگ
بشد هوش از آن مرد رزم آزمای
ز بالای اسب اندر آمد بپای
یکی شد بر شاه مازندران
بگفت آنچ دید از کران تا کران
سواری که نامش کلاهور بود
که مازندران زو پر از شور بود
بسان پلنگ ژیان بد بخوی
نکردی بجز جنگ چیز آرزوی
پذیره شدن را فرا پیش خواند
بمردیش بر چرخ گردان نشاند
بدو گفت پیش فرستاده شو
هنرها پدیدار کن نو بنو
چنان کن که گردد رخش پر ز شرم
بچشم اندر آرد زشرم آب گرم
بیامد کلاهور چون نرّه شیر
به پیش جهاندار مرد دلیر
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ
دژم روی زانپس بدو داد چنگ
بیفشارد چنگ سرافراز پیل
شد از درد دستش بکردار نیل
به پیچید و اندیشه زو دور داشت
بمردی ز خورشید منشور داشت
بیفشارد چنگ کلاهور سخت
فرو ریخت ناخن چو برگ از درخت
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فرو ریخته
بیاورد و بنمود و با شاه گفت
که بر خویشتن درد نتوان نهفت
توراآشتی بهتر آید ز جنگ
فراخی مکن بر دل خویش تنگ
تورا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد نه از ساو نیست
پذیریم از شهر مازندران
ببخشیم بر کهتر و مهتران
چنین رنج دشوار آسان کنیم
به آید که جانرا هراسان کنیم
تهمتن بیامد هم اندر زمان
بر شاه برسان شیر ژیان
نگه کرد و بنشاند اندر خورش
ز کاووس پرسید و از لشکرش
سخن راند از راه و رنج دراز
که چون راندی اندر نشیب و فراز
ازآن پس بدو گفت رستم تویی
که داری بر و بازوی پهلوی
چنین داد پاسخ که من چاکرم
اگر چاکری را خود اندر خورم
کجا او بود من نیایم بکار
که او پهلوانست و گرد و سوار
بدو داد پس نامور نامه را
پیام جهانجوی خودکامه را
بگفت آنک شمشیر بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
دژم گشت واندر شگفتی بماند
برستم چنین گفت کین جست و جوی
چه باید همی خیره این گفت و گوی
بگویش که سالار ایران تویی
اگرچه دل و چنگ شیران تویی
منم شاه مازندران با سپاه
بر اورنگ زرین و بر سر کلاه
مرا بیهده خواندن پیش خویش
نه رسم کیان بد نه آیین پیش
براندیش و تخت بزرگان مجوی
کزین برتری خواری آید بروی
سوی گاه ایران بگردان عنان
وگرنه زمانت سرآرد سنان
اگر با سپه من بجنبم ز جای
تو پیدا نبینی سرت را ز پای
تو افتاده ی بی گمان در گمان
یکی راه برگیر و بفگن کمان
چو من تنگ روی اندر آرم بروی
سرآید شما را همه گفت و گوی
نگه کرد رستم بروشن روان
بشاه و سپاه و رد و پهلوان
نیامدش با مغز گفتار اوی
سرش تیزتر شد به پیکار اوی
تهمتن چو برخاست کاید براه
بفرمود تا خلعت آرند شاه
نپذرفت ازو جامه و اسب و زر
که ننگ آمدش زان کلاه و کمر
بیامد دژم از بر گاه اوی
همه تیره دید اختر و ماه اوی
برون آمد از شهر مازندران
سرش گشته بُد زان سخنها گران
چو آمد بنزدیک شاه اندرون
دل کینه دارش پر از جوش خون
ز مازندران هرچ دید و شنید
همه کرد بر شاه ایران پدید
وزان پس ورا گفت مندیش هیچ
دلیری کن و رزم دیوان بسیچ
دلیران و گردان ان انجمن
چنان دان که خوارند بر چشم من
***
15
چو رستم زمازندران گشت باز
شه اندر زمان رزم را کرد ساز
سراپرده از شهر بیرون کشید
سپه را همه سوی هامون کشید
سپاهی که خورشید شد ناپدید
چو گرد سیاه از میان بر دمید
نه دریا پدید و نه هامون و کوه
زمین آمد از پای اسبان ستوه
همی راند لشکر بران سان دمان
نجست ایچ هنگام رفتن زمان
***
16
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه
بفرمود تا رستم زال زر
نخستین بران کینه بندد کمر
بطوس و بگودرز کشوادگان
بگیو و بگرگین آزادگان
بفرمود تا لشکر آراستند
سنان و سپرها بپیراستند
سراپرده ی شهریار و سران
کشیدند بر دشت مازندران
ابر میمنه طوس نوذر بپای
دل کوه پرناله ی کرّ نای
چو گودرز کشواد بر میسره
شده کوه آهن زمین یکسره
سپهدار کاووس در قلبگاه
ز هر سو رده برگشیده سپاه
بپیش سپاه اندرون پیلتن
که در جنگ هرگز ندیدی شکن
یکی نامداری ز مازندران
بگردن برآورده گرز گران
که جویان بدش نام و جوینده بود
گراینده ی گرز و گوینده بود
بدستوری شاه دیوان برفت
به پیش سپهدار کاووس تفت
همی جوشن اندر تنش برفروخت
همی تفّ تیغش زمین را بسوخت
بیامد بایران سپه برگذشت
بتوفید از آواز او کوه و دشت
همی گفت با من که جوید نبرد
کسی کو برانگیزد از آب گرد
نشد هیچکس پیش جویان برون
نه رگشان بجنبید در تن نه خون
به آواز گفت آنزمان شهریار
بگردان هشیار و مردان کار
که زین دیوتان سر چرا خیره شد
از آواز او رویتان تیره شد
ندادند پاسخ دلیران بشاه
ز جویان بپژمرد گفتی سپاه
یکی برگرایید رستم عنان
بر شاه شد تابداده سنان
که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار
بدو گفت کاووس کاین کان توست
از ایران نخواهد کس این جنگ جست
چو بشنید ازو این سخن پهلوان
بیامد بکردار شیر ژیان
برانگیخت رخش دلاور ز جای
بچنگ اندرون نیزه ی سرگرای
به آوردگه رفت چون پیل مست
یکی پیل زیر اژدهایی به دست
عنانر به پیچید و برخاست گرد
ز بانگش بلرزید دشت نبرد
بجویان چنین گفت کای بدنشان
بیفکنده نامت ز گردنکشان
کنون بر تو بر جای بخشایش است
نه هنگام آورد و آرامش است
بگرید تورا آنک زاینده بود
فزاینده بود ار گزاینده بود
بدو گفت جویان که ایمن مشو
ز جویان و از خنجر سر درو
که اکنون بدرّد جگر مادرت
بگرید بدین جوشن و مغفرت
چو آواز جویان برستم رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
پس پشت او اندر آمد چو گرد
سنان بر کمربند او راست کرد
بزد نیزه بر بند درع و زره
زره را نماند ایچ بند و گره
ز زینش جدا کرد و برداشتش
چو بر بابزن مرغ برگاشتش
بینداخت از پشت اسبش بخاک
دهان پر ز خون و زره چاک چاک
دلیران و گردان مازندران
بخیره فرو ماندند اندران
سپه شد شکسته دل و زرد روی
برآمد ز آوردگه گفت و گوی
بفرمود سالار مازندران
بیکسر سپاه از کران تا کران
که یکسر بتازید و جنگ آورید
همه رسم و راه پلنگ آورید
برآمد زهر دو سپه بوق و کوس
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش
زبس نیزه و گونه گونه درفش
زمین شد بکردار دریای قیر
همه موجش ازخنجر و گرز و تیر
دوان بادپایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گویی شتاب
همی گرز بارید برخود و ترگ
چو باد خزان بارد از بید برگ
بیک هفته دو لشکر نامجوی
بروی اندر آورده بودند روی
بهشتم جهاندار کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
بپیش جهاندار گیهان خدای
بیامد همی بود گریان بپای
ازآن پس بمالید بر خاک روی
چنین گفت کای داور راست گوی
براین نرّه دیوان بی بیم و باک
تویی آفریننده ی آب و خاک
مرا ده تو پیروزی و فرّهی
بمن تازه کن تخت شاهنشهی
بپوشید ازآن پس بمغفر سرش
بیامد بر نامور لشکرش
خروش آمد و ناله ی کرّ نای
بجنبید چون کوه لشکر ز جای
سپهبد بفرمود تا گیو و طوس
به پشت سپاه اندر آرند کوس
چو گودرز بازنگه ی شاوران
چو رهّام و گرگین جنگ آوران
گرازه همی شد بسان گراز
درفشی برافراخته هفت یاز
چو فرهاد و خرّاد و برزین و گیو
برفتند با نامداران نیو
تهمتن بقلب اندر آمد نخست
زمینرا بخون دلیران بشست
چو گودرز کشواد بر میمنه
سلیح و سپه برد و کوس و بنه
ازآن میمنه تا بدان میسره
بشد گیو چون گرگ پیش بره
ز شبگیر تا تیره شد آفتاب
همی خون بجوی اندر آمد چو آب
ز چهره بشد شرم و آیین مهر
همی گرز بارید گفتی سپهر
ز کشته بهر جای بر توده گشت
گیاها بمغز سر آلوده گشت
چو رعد خروشنده شد بوق و کوس
خور اندر پس پرده ی آبنوس
ازآن سو که بد شاه مازندران
بشد پیلتن با سپاهی گران
زمانی نکرد او یله جای خویش
بیفشاد بر کینه گه پای خویش
چو دیوان و پیلان پرخاشجوی
بروی اندر آورده بودند روی
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
سنان دار نیزه بدارنده داد
برآهیخت گرز و برآورد جوش
هوا گشت از آواز او پرخروش
برآورد آن گرد سالار کش
نه با دیو جان و نه با پیل هش
فکنده همه دشت خرطوم پیل
همه کشته دیدند بر چند میل
ازآن پس تهمتن یکی نیزه خواست
سوی شاه مازندران تاخت راست
چو بر نیزه ی رستم افکند چشم
نماند ایچ با او دلیری و خشم
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز گبر اندر آمد بپیوند اوی
شد از جادویی تنش یک لخت کوه
از ایران بروبر نظاره گروه
تهمتن فروماند اندر شگفت
سناندارنیزه بگردن گرفت
رسید اندر آن جای کاووس شاه
ابا پیل و کوس و درفش و سپاه
برستم چنین گفت کای سرفراز
چه بودت که ایدر بماندی دراز
بدو گفت رستم که چون رزم سخت
ببود و بیفروخت پیروز بخت
مرا دید چون شاه مازندران
بگردن برآورده گرز گران
برخش دلاور سپردم عنان
زدم بر کمربند گبرش سنان
گمانم چنان بد که او شد نگون
کنون آید از کوهه ی زین برون
برین گونه شد سنگ در پیش من
نبود آگه از رای کم بیش من
برین گونه خارا یکی کوه گشت
ز جنگ و ز مردی بی اندوه گشت
به لشکر گه اش برد باید کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون
ز لشکر هر آنکس که بد زورمند
بسودند چنگ آزمودند بند
نه برخاست از جای سنگ گران
میان اندرون شاه مازندران
گو پیلتن کرد چنگال باز
بران آزمایش نبودش نیاز
بران گونه آن سنگ را برگرفت
کزو ماند لشکر سراسر شگفت
پیاده همی رفت بر کتف کوه
خروشان پس پشت او در گروه
ابر کردگار آفرین خواندند
برو زرّ و گوهر برافشاندند
به پیش سراپرده ی شاه برد
بیفکند و ایرانیانرا سپرد
بدو گفت ارایدونک پیدا شوی
بگردی ازین تنبل و جادوی
و گرنه به گرز و بتیغ و تبر
ببرّم همه سنگ را سر به سر
چو بشنید شد چون یکی پاره ابر
به سر برش پولاد و بر تنش گبر
تهمتن گرفت آن زمان دست اوی
بخندید و زی شاه بنهاد روی
چنین گفت کاوردم ان لخت کوه
ز بیم تبر شد بچنگم ستوه
برویش نگه کرد کاووس شاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه
وزان رنجهای کهن یاد کرد
دلش خسته شد سر پر از باد کرد
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز
بگیرد کند تنش را ریز ریز
به لشکر گهش کس فرستاد زود
بفرمود تا خواسته هرچ بود
ز گنج و ز تخت و ز درّ و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
نهادند هر جای چون کوه کوه
برفتند لشکر همه هم گروه
سزاوار هرکس ببخشید گنج
بویژه کسی کش فزون بود رنج
ز دیوان هرآنکس که بد ناسپاس
وزایشان دل انجمن پر هراس
بفرمودشان تا بریدند سر
فگندند جایی که بد ره گذر
وزآن پس بیامد بجای نماز
همی گفت با داور پاک راز
بیک هفته بر پیش یزدان پاک
همی با نیایش بپیمود خاک
بهشتم در گنجها کرد باز
ببخشید بر هر که بودش نیاز
همیگشت یک هفته زین گونه نیز
ببخشید آنرا که بایست چیز
سیم هفته چون کارها گشت راست
می و جام یاقوت و می خواره خواست
بیک هفته با ویژگان می بچنگ
به مازندران کرد زان پس درنگ
تهمتن چنین گفت با شهریار
که هرگونه ای مردم آید به کار
مرا این هنرها ز اولاد خاست
که بر هر سویی راه بنمود راست
به مازندران دارد اکنون امید
چنین دادمش راستی را نوید
کنون خلعت شاه باید نخست
یکی عهد و مهری بروبر درست
که تا زنده باشد بمازندران
پرستش کنندش همه مهتران
چو بشنید گفتار خسروپرست
به بر زد جهاندار بیدار دست
ز مازندران مهتران را بخواند
ز اولاد چندی سخنها براند
سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی
وزآنجا سوی پارس بنهاد روی
***
17
چو کاووس در شهر ایران رسید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
برآمد همی تا به خورشید جوش
زن و مرد شد پیش او با خروش
همه شهر ایران بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
جهان سربه سر نو شد از شاه نو
ز ایران برآمد یکی ماه نو
چو بر تخت بنشست پیروز و شاد
در گنجهای کهن برگشاد
ز هر جای روزی دهانرا بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند
برآمد خروش از در پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
همه شادمان نزد شاه آمدند
بران نامور پیشگاه آمدند
تهمتن بیامد به سر بر کلاه
نشست از بر تخت نزدیک شاه
سزاوار او شهریار زمین
یکی خلعت آراست با آفرین
یکی تخت پیروزه و میش سار
یکی خسروی تاج گوهرنگار
یکی دست زربفت شاهنشهی
ابا یاره و طوق و با فرّهی
صد از ماهرویان زرّین کمر
صد از مشک مویان با زیب و فر
صد از اسب با زین و زرّین ستام
صد استر سیه موی و زرّین لگام
همه بارشان دیبه ی خسروی
ز چینی و رومی و از پهلوی
ببردند صد بدره دینار نیز
زرنگ و ز بوی و زهرگونه چیز
ز یاقوت جامی پر از مشک ناب
ز پیروزه، دیگر یکی پر گلاب
نوشته یکی نامه ی بر حریر
ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر
سپرد این بسالار گیتی فروز
بنوّی همه کشور نیمروز
چنان کز پس عهد کاووس شاه
نباشد برآن تخت کس را کلاه
مگر نامور رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ازآن پس برو آفرین کرد شاه
که بی تو مبیناد کس پیشگاه
دل تاجداران به تو گرم باد
روانت پر از شرم و آزرم باد
فروبرد رستم ببوسید تخت
بسیچ گذر کرد و بربست رخت
خروش تبیره برآمد ز شهر
ز شادی بهر کس رسانید بهر
بشد رستم زال و بنشست شاه
جهان کرد روشن به آیین و راه
به شادی بر تخت زرّین نشست
همی جور و بیداد را در ببست
زمین را ببخشید بر مهتران
چو باز آمد از شهر مازندران
به طوس آن زمان داد اسپهبدی
بدو گفت ازایران بگردان بدی
پس آنگه سپاهان به گودرز داد
ورا کام و فرمان آن مرز داد
وزان پس به شادی و می دست برد
جهان را نبوده بسی دست برد
بزد گردن غم به شمشیر داد
نیامد همی بر دل ازمرگ یاد
زمین گشت پر سبزه و آب و نم
بیاراست گیتی چو باغ ارم
توانگر شد از داد او ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
به گیتی خبر شد ز کاووس شاه
ز مازندران بستد آن تاج و گاه
بماندند یکسر همه در شگفت
که کاووس شاه این بزرگی گرفت
همه پاک با هدیه و با نثار
کشیدند صف بر در شهریار
جهان چون بهشتی شد آراسته
پر از داد و آگنده از خواسته
سرآمد کنون رزم مازندران
به پیش آورم جنگ هاماوران
***
رزم کاووس با شاه هاماوران
1
ازآن پس چنین کرد کاووس رای
که در پادشاهی بجنبد زجای
از ایران بشد تا به توران و چین
گذر کرد ازآن پس به مکران زمین
زمکران شد آراسته تا زره
میانها ندید ایچ رنج از گره
پذیرفت هر مهتری باژ و ساو
نکرد آزمون گاو با شیر تاو
چنین هم گرازآن به بربر شدند
جهانجوی با تخت و افسر شدند
شه بربرستان بیاراست جنگ
زمانه دگر گونه تر شد به رنگ
سپاهی بیامد ز بربر به رزم
که برخاست از لشکر شاه بزم
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت
خور از گرد اسبان پراندیشه گشت
ز گرد سپه پیل شد ناپدید
کس از خاک دست و عنان را ندید
به زخم اندر آمد همی فوج فوج
برآنسان که برخیزد از آب موج
چو گودرز گیتی برآنگونه دید
عمود گران از میان برکشید
بزد اسپ با نامداران هزار
ابا نیزه و تیر جوشن گذار
برآویخت و بدرید قلب سپاه
دمان از پس اندر همی رفت شاه
تو گفتی ز بربر سواری نماند
بگرد اندرون نیزه داری نماند
بشهر اندرون هر که بد سالخورد
چو برگشته دیدند باد نبرد
همه پیش کاووس شاه آمدند
جگر خسته و پرگناه آمدند
که ما شاه را چاکر و بنده ایم
همه باژ را گردن افکنده ایم
بجای درم زرّ و گوهر دهیم
سپاسی ز گنجور بر سر نهیم
ببخشود کاووس و بنواختشان
یکی راه و آیین نو ساختشان
وزانجایگه بانگ سنج و درای
برآمد ابا ناله ی کرّه نای
چو آمد برشهر مکران گذر
سوی کوه قاف آمد و باختر
چو آگاهی آمد بریشان ز شاه
نیایش کنان برگرفتند راه
پذیره شدندش همه مهتران
به سربر نهادند باژ گران
چو فرمان گزیدند بگرفت راه
بی آزار رفتند شاه و سپاه
سپه را سوی زابلستان کشید
به مهمانی پور دستان کشید
ببد شاه یک ماه در نیمروز
گهی رود و می خواست گه باز و یوز
براین برنیامد بسی روزگار
که بر گوشه ی گلستان رست خار
کس از آزمایش نیابد جواز
نشیب آیدش چون شود بر فراز
چو شد کارگیتی بران راستی
پدید آمد از تازیان کاستی
یکی با گهر مرد با گنج و نام
درفشی برافراخت ازمصر و شام
ز کاووس کی روی برتافتند
در کهتری خوار بگذاشتند
چو آمد بشاه جهان آگهی
که انباز دارد بشاهنشهی
بزد کوس و برداشت از نیمروز
سپه شاددل شاه گیتی فروز
همه بر سپرها نبشتند نام
بجوشید شمشیرها در نیام
سپه را زهامون بدریا کشید
بدان سو کجا دشمن آمد پدید
بی اندازه کشتی و زورق بساخت
برآشفت و بر آب لشکر نشاخت
همانا که فرسنگ بودی هزار
اگر پای با راه کردی شمار
همی راند تا در میان سه شهر
ز گیتی برین گونه جویند بهر
بدست چپش مصر و بربر براست
زره در میانه برآنسو که خواست
به پیش اندرون شهر هاماوران
بهر کشوری در سپاهی گران
خبر شد بدیشان که کاووس شاه
برآمد ز آب زره با سپاه
هم آواز گشتند یک با دگر
سپه را سوی بربر آمد گذر
یکی گشت چندان یل تیغ زن
به بربرستان در شدند انجمن
سپاهی که دریا و صحرا و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه
نبد شیر درّنده را خوابگاه
نه گور ژیان یافت بر دشت راه
پلنگ از بر سنگ و ماهی در آب
هم اندر هوا ابر و پرّان عقاب
همی راه جستند و کی بود راه
دد و دام را برچنان رزمگاه
چو کاووس لشکر بخشکی کشید
کس اندر جهان کوه و صحرا ندید
جهان گفتی از تیغ وز جوشن است
ستاره ز نوک سنان روشن است
ز بس خود زرّین و زرّین سپر
بگردن برآورده رخشان تبر
تو گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان
ز مغفر هوا گشت چون سندروس
زمین سربه سر تیره چون آبنوس
بدرّید کوه از دم گاودم
زمین آمد از سمّ اسبان بخم
ز بانگ تبیره به بربرستان
تو گفتی زمین گشت لشکرستان
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس
برون رفت گرگین و فرهاد و طوس
وزان سوی گودرز کشواد بود
چو گیو و چو شیدوش و میلاد بود
فگندند بر یال اسبان عنان
بزهر آب دادند نوک سنان
چو بر کوهه ی زین نهادند سر
خروش آمد و چاک چاک تبر
تو گفتی همی سنگ آهن کنند
و گر آسمان بر زمین برزنند
بجنبید کاووس در قلب گاه
سپاه اندر آمد به پیش سیاه
جهان گشت تاری سراسر ز گرد
ببارید شنگرف برلاژورد
تو گفتی هوا ژاله بارد همی
به سنگ اندرون لاله کارد همی
ز چشم سنان آتش آمد برون
زمین شد بکردار دریای خون
سه لشکر چنان شد ز ایرانیان
که سرباز نشناختند از میان
نخستین سپهدار هاماوران
بیفکند شمشیر و گرز گران
غمی گشت وز شاه زنهار خواست
بدانست کان روزگار بلاست
به پیمان که از شهر هاماوران
سپهبد دهد ساو و باژ گران
ز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاه
فرستد بنزدیک کاووس شاه
چو این داده باشد برو بگذرد
سپاهش بروبوم او نسپرد
ز گوینده بشنید کاووس کی
برین گفتها پاسخ افکند پی
که یکسر همه در پناه منید
پرستنده ی تاج و گاه منید
***
2
ازآن پس به کاووس گوینده گفت
که او دختری دارد اندر نهفت
که از سرو بالاش زیباتر است
ز مشک سیه بر سرش افسر است
به بالا بلند و به گیسو کمند
زبانش چو خنجر لبانش چو قند
بهشتی ست آراسته پرنگار
چو خورشید تابان بخرم بهار
نشاید که باشد بجز جفت شاه
چه نیکو بود شاه را جفت ماه
بجنبید کاووس را دل ز جای
چنین داد پاسخ که این است رای
گزین کرد شاه از میان گروه
یکی مرد بیدار دانش پژوه
گرانمایه و گرد و مغزش گران
بفرمود تا شد بهاماوران
چنین گفت رایش به من تازه کن
بیارای مغزش به شیرین سخن
بگویش که پیوند ما در جهان
بجویند کارآزموده مهان
که خورشید روشن ز تاج من است
زمین پایه ی تخت عاج من است
هرانکس که در سایه ی من پناه
نیابد ازو کم شود پایگاه
کنون با تو پیوند جویم همی
رخ آشتی را بشویم همی
پس پرده ی تو یکی دختر است
شنیدم که گاه مرا درخور است
که پاکیزه تخم است و پاکیزه تن
ستوده به هر شهر و هر انجمن
چو داماد یابی چو پور قباد
چنان داد که خورشید داد تو داد
بشد مرد بیدار روشن روان
بنزدیک سالار هاماوران
زبان کرد گویا و دل کرد گرم
بیاراست لب را بگفتار نرم
ز کاووس دادش فراوان سلام
ازآن پس بگفت آنچ بود از پیام
چو بشنید ازو شاه هاماوران
دلش گشت پردرد و سر شد گران
همی گفت هر چند کو پادشاست
جهاندار و پیروز و فرمان رواست
مرا در جهان این یکی دخترست
که از جان شیرین گرامی ترست
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایه ی کارزار
همان به که این دردرا نیز چشم
بپوشیم و بر دل بخوابیم خشم
چنین گفت با مرد شیرین سخن
که سر نیست این آرزو را نه بن
همی خواهد از من گرامی دو چیز
که آنرا سه دیگر ندانیم نیز
مرا پشت گرمی بد از خواسته
بفرزند بودم دل آراسته
بمن زین سپس جان نماند همی
و گر شاه ایران ستاند همی
سپارم کنون هرچ خواهد بدوی
نتابم سر از رای و فرمان اوی
غمی گشت و سودابه را پیش خواند
ز کاووس با او سخنها براند
بدو گفت کز مهتر سرفراز
که هست از مهی و بهی بی نیاز
فرستاده ی چربگوی آمده ست
یکی نامه چون زند و استا به دست
همی خواهد از من که بی کام من
ببرّد دل و خواب و آرام من
چه گویی تو اکنون نوای تو چیست
بدین کار بیدار رای تو چیست
بدو گفت سودابه زین چاره نیست
ازو بهتر امروز غمخواره نیست
کسی کو بود شهریار جهان
بروبوم خواهد همی از مهان
ز پیوند با او چرایی دژم
کسی نشمرد شادمانی بغم
بدانست سالار هاماوران
که سودابه را آن نیامد گران
فرستاده ی شاه را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
ببستند بندی بر آیین خویش
بران سان که بود آنزمان دین خویش
بیان هفته سالار هاماوران
همی ساخت آن کار با مهتران
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل
هزار استر و اسب و اشتر هزار
ز دیبا و دینار کردند بار
عماری بماه نو آراسته
پس پشت و پیش اندرون خواسته
یکی لشکر آراسته چون بهشت
تو گفتی که روی زمین لاله کشت
چو آمد بنزدیک کاووس شاه
دل آرام با زیب و با فرّ و جاه
دو یاقوت خندان دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
نگه کرد کاووس و خیره بماند
بسودابه بر نام یزدان بخواند
یکی انجمن ساخت از بخردان
ز بیدار دل پیر سر موبدان
سزادید سودابه را جفت خویش
ببستند عهدی بر آیین و کیش
***
3
غمی بد دل شاه هاماوران
ز هرگونه ی چاره جست اندران
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
فرستاده آمد به نزدیک شاه
که گر شاه بیند که مهمان خویش
بیاید خرامان به ایوان خویش
شود شهر هاماوران ارجمند
چو بینند رخشنده گاه بلند
بدین گونه با او همی چاره جست
نهان بند او بود رایش درست
مگر شهر و دختر بماند بدوی
نباشدش بر سر یکی باژ جوی
بدانست سودابه رای پدر
که با سور پرخاش دارد به سر
به کاووس کی گفت کین رای نیست
توراخود بهاماوران جای نیست
تورابی بهانه بچنگ آورند
نباید که با سور جنگ آورند
ز بهر من است این همه گفت و گوی
تورازین شدن انده آید بروی
ز سودابه گفتار باور نکرد
نیامدش زیشان کسیرا بمرد
بشد با دلیران و کندآوران
بمهمانیشاه هاماوران
یکی شهر بد شاهرا شاهه نام
همه از در جشن و سور و خرام
بدان شهر بودش سرای و نشست
همه شهر سر تا سر آذین ببست
چو در شاهه شد شاه گردن فراز
همه شهر بردند پیشش نماز
همه گوهر و زعفران ریختند
بدینار و عنبر برآمیختند
بشهر اندر آوای رود و سرود
بهم برکشیدند چون تار و پود
چو دیدش سپهدار هاماوران
پیاده شدش پیش با مهتران
ز ایوان سالار تا پیش در
همه درّ و یاقوت بارید و زر
به زرّین طبق ها فرو ریختند
به سر مشک و عنبر همی بیختند
به کاخ اندرون تخت زرّین نهاد
نشست از بر تخت کاووس شاد
همی بود یکهفته با می به دست
خوش و خرّم آمدش جای نشست
شب و روز بر پیش چون کهتران
میان بسته بد شاه هاماوران
ببسته همه لشکرش را میان
پرستنده بر پیش ایرانیان
بدین گونه تا یکسر ایمن شدند
ز چون و چرا و نهیب و گزند
همه گفته بودند و آراسته
سگالیده از جای برخاسته
ز بربر برین گونه آگه شدند
سگالش چنین بود همره شدند
شبی بانگ بوق آمد و تاختن
کسیرا نبد آرزو ساختن
ز بربرستان چون بیامد سپاه
بهاماوران شاددل گشت شاه
گرفتند ناگاه کاووس را
چو گودرز و چون گیو و چون طوس را
چه گوید درین مردم پیش بین
چه دانی تو ای کاردان اندرین
چو پیوسته ی خون نباشد کسی
نباید برو بودن ایمن بسی
بود نیز پیوسته خونی که مهر
ببرّد زتو تا بگرددت چهر
چو مهر کسیرا بخواهی ستود
بباید بسود و زیان آزمود
پسر گر بجاه از تو برتر شود
هم از رشک مهر تو لاغر شود
چنین است گیهان ناپاک رای
بهر باد خیره بجنبد ز جای
چو کاووس بر خیرگی بسته شد
به هاماوران رای پیوسته شد
یکی کوه بودش سر اندر سحاب
برآورده ی ایزد از قعر آب
یکی دژ برآورده از کوهسار
تو گفتی سپهرستش اندر کنار
بدان دژ فرستاد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
همان مهتران دگر را به بند
ابا شاه کاووس در دژ فگند
ز گردان نگهبان دژ شد هزار
همه نامداران خنجر گذار
سراپرده ی او بتاراج داد
به پرمایگان بدره و تاج داد
برفتند پوشیده رویان دو خیل
عماری یکی در میانش جلیل
که سودابه را باز جای آورند
سراپرده را زیر پای آورند
چو سودابه پوشیدگان را بدید
زبر جامه ی خسروی بردرید
به مشکین کمند اندر آویخت چنگ
به فندق گلان را به خون داد رنگ
بدیشان چنین گفت کین کارکرد
ستوده ندارند مردان مرد
چرا روز جنگش نکردند بند
که جامش زره بود و تختش سمند
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس
بدرّید دلتان ز آوای کوس
همی تخت زرّین کمینگه کنید
ز پیوستگی دست کوته کنید
فرستادگان را سگان کرد نام
همی ریخت خونابه بر گل مدام
جدایی نخواهم ز کاووس گفت
و گر چه لحد باشد او را نهفت
چو کاووس را بند باید کشید
مرا بی گنه سر بباید برید
بگفتند گفتار او با پدر
پر از کین شدش سر پر از خون جگر
به حصنش فرستاد نزدیک شوی
جگر خسته از غم به خون شسته روی
نشستش بیک خانه با شهریار
پرستنده او بود و هم غمگسار
چو بسته شد آن شاه دیهیم جوی
سپاهش بایران نهادند روی
پراکنده شد در جهان آگهی
که گم شد ز پالیز سرو سهی
چو بر تخت زرّین ندیدند شاه
بجستن گرفتند هرکس کلاه
ز ترکان و از دشت نیزه وران
ز هر سو بیامد سپاهی گران
گران لشکری ساخت افراسیاب
برآمد سر از خورد و آرام و خواب
از ایران برآمد زهر سو خروش
شد آرام گیتی پر از جنگ و جوش
برآشفت افراسیاب آنزمان
برآویخت با لشکر تازیان
بجنگ اندرون بود لشکر سه ماه
بدادند سرها زبهر کلاه
چنین است رسم سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
سرانجام نیک و بدش بگذرد
شکار است مرگش همی بشکرد
شکست آمد از ترک بر تازیان
ز بهر فزونی سرآمد زیان
سپاه اندر ایران پراکنده شد
زن و مرد و کودک همه بنده شد
همه در گرفتند ز ایران پناه
به ایرانیان گشت گیتی سیاه
دو بهره سوی زاولستان شدند
به خواهش بر پور دستان شدند
که ما را ز بدها تو باشی پناه
چو گم شد سر تاج کاووس شاه
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی
کنون جای سختی و رنج و بلاست
نشستنگه تیز چنگ اژدهاست
کسی کز پلنگان بخوردست شیر
بدین رنج ما را بود دستگیر
کنون چاره ی باید انداختن
دل خویش ازین رنج پرداختن
ببارید رستم ز چشم آب زرد
دلش گشت پر خون و جان پر ز درد
چنین داد پاسخ که من با سپاه
میان بسته ام جنگ را کینه خواه
چو یابم ز کاووس شاه آگهی
کنم شهر ایران ز ترکان تهی
پس آگاهی آمد ز کاووس شاه
ز بند کمین گاه و کار سپاه
سپه را یکایک ز کابل بخواند
میان بسته بر جنگ و لشکر براند
***
4
یکی مرد بیدار جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
بنزدیک سالار هاماوران
بشد نامداری ز کندآوران
یکی نامه بنوشت با گیر و دار
پر از گرز و شمشیر و پر کارزار
که بر شاه ایران کمین ساختی
بپیوستن اندر بد انداختی
نه مردی بود چاره جستن بجنگ
نرفتن برسم دلاور پلنگ
که در جنگ هرگز نسازد کمین
اگر چند باشد دلش پر ز کین
اگر شاه کاووس یابد رها
تو رستی ز چنگ و دم اژدها
وگرنه بیارای جنگ مرا
بگردن بپیمای هنگ مرا
فرستاد شد نزد هاماوران
بدادش پیام یکایک سران
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
ز کردار خود در شگفتی بماند
چو برخواند نامه سرش خیره شد
جهان پیش چشمش همه تیره شد
چنین داد پاسخ که کاوو س کی
به هامون دگر نسپرد نیز پی
تو هرگه که آیی به بربرستان
نبینی مگر تیغ و گرز گران
همین بند و زندانت آراسته ست
اگر رایت این آرزو خواسته ست
بیایم به جنگ تو من با سپاه
براینگونه سازیم آیین و راه
چو بشنید پاسخ گو پیلتن
دلیران لشکر شدند انجمن
سوی راه دریا بیامد بجنگ
که بر خشک بر بود ره با درنگ
به کشتیّ و زورق سپاهی گران
بشد تا سر مرز هاماوران
بتاراج و کشتن نهادند روی
ز خون روی کشور شده جوی جوی
خبر شد بشاه هماور ازین
که رستم نهاده ست بر رخش زین
ببایست ناگاهش آمد بجنگ
نبد روزگار سکون و درنگ
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه
بروز درخشان شب آمد سیاه
چپ و راست لشکر بیاراستند
بجنگ اندرون نامور خواستند
گو پیلتن گفت جنگی منم
بآوردگه بر درنگی منم
برآورد گرز گرانرا بدوش
برانگیخت رخش و برآمد خروش
چو دیدند لشکر بر و یال اوی
بچنگ اندرون گرز و گوپال اوی
تو گفتی که دلشان برآمد ز تن
ز هولش پراکنده شد انجمن
همان شاه با نامور سرکشان
ز رستم چو دیدند یک یک نشان
گریزان بیامد بهاماوران
ز پیش تهمتن سپاهی گران
چو بنشست سالار با رای زن
دو مرد جوان خواست از انجمن
بدان تا فرستد هم اندر زمان
بمصر و ببربر چو باد دمان
یکی نامه هر یک بچنگ اندرون
نوشته بدرد دل از آب خون
کزین پادشاهی بدان نیست دور
بهم بود نیک و بد و جنگ و سور
گرایدونک باشید با من یکی
ز رستم نترسم بجنگ اندکی
وگرنه بدان پادشاهی رسد
دراز است بر هر سویی دست بد
چو نامه بنزدیک ایشان رسید
که رستم بدین دشت لشکر کشید
همه دل پر از بیم برخاستند
سپاهی ز کشور بیاراستند
نهادند سر سوی هاماوران
زمین کوه گشت از کران تا کران
سپه کوه تا کوه صف برکشید
پی مور شد بر زمین ناپدید
چو رستم چنان دید نزدیک شاه
نهانی برافکند مردی براه
که شاه سه کشور برآراستند
برین گونه از جای برخاستند
اگر جنگ را من بجنبم ز جای
ندانند سر را بدین کین ز پای
نباید کزین کین بتو بد رسد
که کار بد از مردم بد رسد
مرا تخت بربر نیاید بکار
اگر بد رسد بر تن شهریار
فرستاده بشنید و آمد دوان
بنزدیک کاووس کی شد نهان
پیام تهمتن همه باز راند
چو بشنید کاووس خیره بماند
چنین داد پاسخ که مندیش ازین
نه گسترده از بهر من شد زمین
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با نوش زهرست با جنگ مهر
و دیگر که دارنده یار من است
بزرگی و مهرش حصار من است
تو رخش درخشنده را ده عنان
بیارای گوشش بنوک سنان
ازیشان یکی زنده اندر جهان
همان آشکارا نه اندر نهان
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بر رستم زال زر شد چو دود
تهمتن چو بشنید گفتار اوی
بسیچید و زی جنگ بنهاد روی
***
5
دگر روز لشکر بیاراستند
درفش از دو رویه بپیراستند
به هاماوران بود صد ژنده پیل
یکی لشکری ساخته بر دو میل
از آوای گردان بتوفید کوه
زمین آمد از نعل اسبان ستوه
تو گفتی جهان سربه سر آهن است
وگر کوه البرز در جوشن است
پس پشت پیلان درفشان درفش
به گرد اندرون سرخ و زرد و بنفش
بدرّید چنگ و دل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر
همی ابر بگداخت اندر هوا
برابر که دید ایستادن روا
سپهبد چو لشکر بهامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید
چنین گفت با لشکر سرفراز
که از نیزه مژگان مدارید باز
بش و یال بینید و اسب و عنان
دو دیده نهاده به نوک سنان
اگر صد هزارند و ما صد سوار
فزونی لشکر نیاید به کار
برآمد درخشیدن تیر و خشت
تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت
ز خون دشت گفتی میستان شدست
ز نیزه هوا چون نیستان شدست
بریده ز هر سو سر ترک دار
پراکنده خفتان همه دشت و غار
تهمتن مران رخش را تیز کرد
ز خون فرومایه پرهیز کرد
همی تاخت اندر پی شاه شام
بینداخت از باد خمّیده خام
میانش بحلقه درآورد گرد
تو گفتی خم اندر میانش فسرد
ز زین برگرفتش بکردار گوی
چو چوگان بزخم اندر آمد بدوی
بیفکند و فرهاد دستش ببست
گرفتار شد نامبردار شست
ز خون خاک دریا شد و دشت کوه
ز بس کشته افکنده از هر گروه
شه بربر ستان بچنگ گراز
گرفتار شد با چهل رزم ساز
ز کشته زمین گشت مانند کوه
همان شاه هاماوران شد ستوه
به پیمان که کاووس را با سران
بر رستم آرد ز هاماوران
سراپرده و گنج و تاج و گهر
پرستنده و تخت و زرّین کمر
برین برنهادند و برخاستند
سه کشور سراسر بیاراستند
چو از دژ رها کرد کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
سلیح سه کشور سه گنج سه شاه
سراپرده و لشکر و تاج و گاه
سپهبد جزین خواسته هرچ دید
بگنج سپهدار ایران کشید
بیاراست کاووس خورشید فر
بدیبای رومی یکی مهد زر
ز پیروزه پیکر ز یاقوت گاه
گهر بافته بر جلیل سیاه
یکی اسپ رهوار زیراندرش
لگامی بزر آژده بر سرش
همه چوب بالاش از عود تر
برو بافته چند گونه گهر
بسودابه فرمود کاندر نشین
نشست و بخورشید کرد آفرین
به لشکر گه آورد لشکر ز شهر
ز گیتی برین گونه جویند بهر
سپاهش فزون شد ز سیصد هزار
زره دار و برگستوانور سوار
برو انجمن شد ز بربر سوار
ز مصر و ز هاماوران صد هزار
بیامد گران لشکری بربری
سواران جنگ آور لشکری
***
6
فرستاده شد نزد قیصر ز شاه
سواری که اندر نوردید راه
بفرمود کز نامداران روم
کسی کاو بنازد بران مرز و بوم
جهان دیده باید عنان دار کس
سنان و سپر بایدش یار بس
چنین لشکری باید از مرز روم
که آیند با من به آباد بوم
پس آگاهی آمد ز هاماوران
به دشت سواران و نیزه وران
که رستم به مصر و به بربر چه کرد
بران شهریاران به روز نبرد
دلیری بجستند گرد و سوار
عنان پیچ و مردافگن و نیزه دار
نوشتند نامه یکی مردوار
سخنهای شایسته و آبدار
که ما شاه را چاکر و بنده ایم
بفرمان و رایش همه زنده ایم
چو از گرگساران بیامد سپاه
که جویند گاه سرافراز شاه
دل ما شد از کار ایشان بدرد
که دلشان چنین برتری یاد کرد
همی تاج او خواست افراسیاب
ز راه خرد سرش گشته شتاب
برفتیم با نیزه های دراز
برو تلخ کردیم آرام و ناز
ازیشان و از ما بسی کشته شد
زمانه بهر نیک و بد گشته شد
کنون کآمد از کار او آگهی
که تازه شد آن تخت شاهنشهی
همه نامداران شمشیر زن
برین کینه گه برشدند انجمن
چو شه برگراید زبربر عنان
بگردن برآریم یکسر سنان
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم
فرستاده تازی برافکند و رفت
به بربرستان روی بنهاد و تفت
چو نامه بر شاه ایران رسید
برآنگونه گفتار بایسته دید
ازیشان پسند آمدش کارکرد
بافراسیاب آن زمان نامه کرد
که ایران بپرداز و بیشی مجوی
سر ما شد از تو پر از گفت و گوی
تورا شهر توران بسنده ست خود
به خیره همی دست یازی ببد
فزونی مجوی ار شدی بی نیاز
که درد آردت پیش رنج دراز
توراکهتری کار بستن نکوست
نگه داشتن بر تن خویش پوست
ندانی که ایران نشست من است
جهان سربه سر زیر دست من است
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر
نیارد شدن پیش چنگال شیر
چو آگاهی آمد بافراسیاب
سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب
فرستاد پاسخش کاین گفت و گوی
نزیبد جزاز مردم زشت خوی
تورا گر سزا بودی ایران بدان
نیازت نبودی به مازندران
چنین گفت کایران دو رویه مراست
بباید شنیدن سخنهای راست
که پور فریدون نیای من است
همه شهر ایران سرای من است
و دیگر به بازوی شمشیر زن
تهی کردم از تازیان انجمن
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندر آرم ز تاریک میغ
کنون آمدم جنگ را ساخته
درفش درفشان برافراخته
فرستاده برگشت مانند باد
سخنها به کاووس کی کرد یاد
چو بشنید کاووس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی
ز بربر بیامد سوی سوریان
یکی لشکری بی کران و میان
به جنگش بیاراست افراسیاب
به گردون همی خاک برزد ز آب
جهان کر شد از ناله ی بوق و کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
ز زخم تبرزین و از بس ترنگ
همی موج خون خاست از دشت جنگ
سر بخت گردان افراسیاب
بران رزم گاه اندر آمد بخواب
دو بهره ز توران سپه کشته شد
سر سرکشان پاک برگشته شد
سپهدار چون کار زان گونه دید
بی آتش بجوشید همچون نبید
به آواز گفت ای دلیران من
گزیده یلان نرّه شیران من
شما را ز بهر چنین روزگار
همی پرورانیدم اندر کنار
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را به کاووس تنگ آورید
یلان را به ژوبین و خنجر زنید
دلیرانشان سربه سر بفکنید
همان سگزی رستم شیردل
که از شیر بستد به شمشیر دل
بود کز دلیری ببند آورید
سرش را بدام گزند آورید
هرانکس که او را بروز نبرد
ز زین پلنگ اندر آرد بگرد
دهم دختر خویش و شاهی ورا
برآرم سر از برج ماهی ورا
چو ترکان شنیدند گفتار اوی
سراسر سوی رزم کردند روی
بشد تیز با لشکر سوریان
بدان سود جستن سرآمد زیان
چو روشن زمانه بران گونه دید
ازآنجا سوی شهر توران کشید
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر
همی نوش جست از جهان یافت زهر
***
7
بیامد سوی پارس کاووس کی
جهانی به شادی نوافکند پی
بیاراست تخت و بگسترد داد
به شادی و خوردن دل اندر نهاد
فرستاد هر سو یکی پهلوان
جهاندار و بیدار و روشن روان
به مرو و نشاپور و بلخ و هری
فرستاد بر هر سویی لشکری
جهانی پر از داد شد یکسره
همی روی برتافت گرگ از بره
ز بس گنج و زیبایی و فرّهی
پری و دد و دام گشتش رهی
مهان پیش کاووس کهتر شدند
همه تاجدارانش لشکر شدند
جهان پهلوانی برستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد
یکی خانه کرد اندر البرز کوه
که دیو اندران رنجها شد ستوه
بفرمود کز سنگ خارا کنند
دو خانه براو هر یکی ده کمند
بیاراست آخـُر به سنگ اندرون
ز پولاد میخ و ز خارا ستون
ببستند اسبان جنگی بدوی
هم اشتر عماری کش و راه جوی
دو خانه دگر ز ابگینه بساخت
زبرجد بهر جایش اندر نشاخت
چنان ساخت جای خرام و خورش
که تن یابد از خوردنی پرورش
دو خانه ز بهر سلیح نبرد
بفرمود کز نقره ی خام کرد
یکی کاخ زرّین ز بهر نشست
برآورد و بالاش داده دو شست
نبودی تموز ایچ پیدا ز دی
هوا عنبرین بود و بارانش می
بایوانش یاقوت برده بکار
ز پیروزه کرده بروبر نگار
همه ساله روشن بهاران بدی
گلان چون رخ غمگساران بدی
ز درد و غم و رنج دل دور بود
بدی را تن دیو رنجور بود
بخواب اندر آمد بد روزگار
ز خوبی و از داد آموزگار
برنجش گرفتار دیوان بدند
ز بادافره ی او غریوان بدند
***
8
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
یکی انجمن کرد پنهان ز شاه
بدیوان چنین گفت کامروز کار
برنج و به سختی ست با شهریار
یکی دیو باید کنون نغز دست
که داند ز هرگونه رای و نشست
شود جان کاووس بیره کند
بدیوان براین رنج کوته کند
بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فرّ زیباش خاک
شنیدند و بر دل گرفتند یاد
کس از بیم کاووس پاسخ نداد
یکی دیو دژخیم برپای خاست
چنین گفت کین چرپ دستی مراست
غلامی بیاراست از خویشتن
سخن گوی و شایسته ی انجمن
همی بود تا یک زمان شهریار
ز پهلو برون شد ز بهر شکار
بیامد بر او زمین بوس داد
یکی دسته ی گل به کاووس داد
چنین گفت کاین فرّ زیبای تو
همی چرخ گردان سزد جای تو
به کام تو شد روی گیتی همه
شبانی و گردنکشان چون رمه
یکی کار مانده ست کاندر جهان
نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب از تو راز
که چون گردد اندر نشیب و فراز
چگونه ست ماه و شب و روز چیست
براین گردش چرخ سالار کیست
دل شاه ازآن دیو بی راه شد
روانش زاندیشه کوتاه شد
گمانش چنان شد که گردان سپهر
بگیتی مر او را نمودست چهر
ندانست کاین چرخ را مایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکی ست
همه زیر فرمانش بیچاره اند
که با سوزش و جنگ و پتیاره اند
جهان آفرین بی نیازست ازین
ز بهر تو باید سپهر و زمین
پراندیشه شد جان آن پادشا
که تا چون شود بی پر اندر هوا
ز دانند کان بس بپرسید شاه
کزین خاک چندست تا چرخ ماه
ستاره شمر گفت و خسرو شنید
یکی کژّ و ناخوب چاره گزید
بفرمود پس تا به هنگام خواب
برفتند سوی نشیم عقاب
ازآن بچّه بسیار برداشتند
بهر خانه ی بر دو بگذاشتند
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و به گوشت بره چند گاه
چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر
بدانسان که غرم آوریدند زیر
ز عود قماری یکی تخت کرد
سر درزها را به زر سخت کرد
به پهلوش بر نیزه های دراز
ببست و برانگونه بر کرد ساز
بیاویخت از نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره
ازآن پس عقاب دلاور چهار
بیاورد و بر تخت بست استوار
نشست از بر تخت کاووس شاه
که اهریمنش برده بد دل ز راه
چو شد گرسنه تیز پرّان عقاب
سوی گوشت کردند هر یک شتاب
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون بابراندر افراشتند
بدان حد که شان بود نیرو بجای
سوی گوشت کردند آهنگ و رای
شنیدم که کاووس شد بر فلک
همی رفت تا بر رسد بر ملک
دگر گفت ازآن رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد به تیر و کمان
ز هرگونه ای هست آواز این
نداند بجز پر خرد راز این
پریدند بسیار و ماندند باز
چنین باشد آن کس که گیردش آز
چو با مرغ پرّنده نیرو نماند
غمی گشت و پرها به خوی درنشاند
نگونسار گشتند ز ابر سیاه
کشان بر زمین از هوا تخت شاه
سوی بیشه ی شیر چین آمدند
بآمل بروی زمین آمدند
نکردش تباه از شگفتی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
سیاوش زو خواست کاید پدید
ببایست لختی چمید و چرید
به جای بزرگی و تخت نشست
پشیمانی و درد بودش بدست
بمانده به بیشه درون زار و خوار
نیایش همی کرد با کردگار
***
5
همی کرد پوزش ز بهر گناه
مر اورا همی جست هر سو سپاه
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس
برفتند با لشکری گشن و کوس
برستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندید کس از کهتران و مهان
خرد نیست اورا نه دانش نه رای
نه هوشش به جای است و نه دل به جای
رسیدند پس پهلوانان بدوی
نکوهش گر و تیز و پرخاش جوی
بدو گفت گودرز بیمارستان
توراجای زیباتر از شارستان
بدشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی بکس بیهده رای خویش
سه بارت چنین رنج و سختی فتاد
سرت ز آزمایش نگشت اوستاد
کشیدی سپه را بمازندران
نگر تا چه سختی رسید اندران
دگر باره مهمان دشمن شدی
صنم بودی اکنون برهمن شدی
بگیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ تورا برنخواند
به جنگ زمین سربه سر تاختی
کنون بآسمان نیز پرداختی
پس از تو بدین داستانی کنند
که شاهی برآمد بچرخ بلند
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره یکایک همی بشمرد
همان کن که بیدار شاهان کنند
ستاینده و نیک خواهان کنند
جزاز بندگی پیش یزدان مجوی
مزن دست در نیک و بد جز بدوی
چنین داد پاسخ که از راستی
نیاید به کار اندرون کاستی
همی داد گفتی و بیداد نیست
ز نام تو جان من آزاد نیست
فروماند کاووس و تشویر خورد
ازآن نامداران روز نبرد
بسیچید و اندر عماری نشست
پشیمانی و درد بودش بدست
چو آمد بر تخت و گاه بلند
دلش بود زان کار مانده نژند
چهل روز بر پیش یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای
همی ریخت از دیدگان آب زرد
همی از جهان آفرین یاد کرد
ز شرم از در کاخ بیرون نرفت
همی پوست گفت بروبر بکفت
همی ریخت از دیده پالوده خون
همی خواست آمرزش رهنمودن
ز شرم دلیران منش کرد پست
خرام و در بار دادن ببست
پشیمان شد و درد بگزید و رنج
نهاده ببخشید بسیار گنج
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
چو بگذشت یک چند گریان چنین
ببخشود بر وی جهان آفرین
یکی داد نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان
جهان گفتی از داد دیبا شدست
همان شاه بر گاه زیبا شدست
ز هر کشوری نامور مهتری
که بر سر نهادی بلند افسری
بدرگاه کاووس شاه آمدند
وزان سر کشیدن براه آمدند
زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روی خسرو بشست
همه مهتران کهتر او شدند
پرستنده و چاکر او شدند
کجا پادشا دادگر بود و بس
نیازش نیاید بفریادرس
بدین داستان گفتم آنکم شنود
کنون رزم رستم بباید سرود
***
10
چه گفت آن سراینده مرد دلیر
که ناگه برآویخت با نرّه شیر
که گر نام مردی بجویی همی
رخ تیغ هندی بشویی همی
ز بدها نبایدت پرهیز کرد
که پیش آیدت روز ننگ و نبرد
زمانه چو آمد بتنگی فراز
هم از تو نگردد به پرهیز باز
چو همره کنی جنگ را با خرد
دلیرت ز جنگ آوران نشمرد
خرد را و دین را رهی دیگر است
سخنهای نیکو به بند اندر است
کنون از ره رستم جنگجوی
یکی داستان است با رنگ و بوی
شنیدم که روزی گو پیلتن
یکی سور کرد از در انجمن
بجایی کجا نام او بد نوند
بدو اندرون کاخهای بلند
کجا آذر تیر برزین کنون
بدانجا فروزد همی رهنمون
بزرگان ایران بدان بزمگاه
شدند انجمن نامور یک سپاه
چو طوس و چو گودرز کشوادگان
چو بهرام و چون گیو آزادگان
چو گرگین و چون زنگه ی شاوران
چو گستهم و خرّاد جنگ آوران
چو برزین گردنکش تیغ زن
گرازه کجا بد سر انجمن
ابا هر یک از مهتران مرد چند
یکی لشکری نامدار ارجمند
نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار
به مستی چنین گفت یک روز گیو
به رستم که ای نامبردار نیو
گرایدون که رای شکار آیدت
چو یوز دونده به کار آیدت
به نخجیرگاه رد افراسیاب
بپوشیم تابان رخ آفتاب
ز گرد سواران و از یوز و باز
بگیریم آرام روز دراز
بگور تگاور کمند افکنیم
به شمشیر بر شیر بند افکنیم
بدان دشت توران شکاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم
بدو گفت رستم که بی کام تو
مبادا گذر تا سرانجام تو
سحرگه بدان دشت توران شویم
زنچخیر و از تاختن نغنویم
ببودند یکسر برین هم سخن
کسی رای دیگر نیفکند بن
سحرگه چو از خواب برخاستند
بران آرزو رفتن آراستند
برفتند با باز و شاهین و مهد
گرازنده و شاد تا رود شهد
به نخجیرگاه رد افراسیاب
ز یکدست ریگ و ز یکدست آب
دگر سو سرخس و بیابانش پیش
گله گشته بر دشت آهو و میش
همه دشت پر خرگه و خیمه گشت
از انبوه آهو سراسیمه گشت
ز درّنده شیران زمین شد تهی
به پرّنده مرغان رسید آگهی
تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود
اگر کشته گر خسته ی تیر بود
ز خنده نیاسود لب یک زمان
ببودند روشن دل و شادمان
بیک هفته زین گونه با می به دست
گهی تاختن گه نشاط نشست
بهشتم تهمتن بیامد پگاه
یکی رای شایسته زد با سپاه
چنین گفت رستم بدان سرکشان
بدان گرزداران مردم کشان
که از ما بافراسیاب این زمان
همانا رسید آگهی بی گمان
یکی چاره سازد بیاید به جنگ
کند دشت نخجیر بر یوز تنگ
بباید طلایه بره بر یکی
که چون آگهی یابد او اندکی
بیاید دهد آگهی از سپاه
نباید که گیرد بداندیش راه
گرازه بزه بر نهاده کمان
بیامد بران کار بسته میان
سپه را که چون ار نگهدار بود
همه چاره ی دشمنان خوار بود
به نخجیر و خوردن نهادند روی
نکردند کس یاد پرخاشجوی
پس آگاهی آمد بافراسیاب
ازیشان شب تیره هنگام خواب
ز لشکر جهان دیدگانر بخواند
ز رستم بسی داستانها براند
وزان هفت گرد سوار دلیر
که بودند هر یک بکردار شیر
که ما را بباید کنون ساختن
بناگاه بردن یکی تاختن
گراین هفت یل را بچنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم
بکردار نخجیر باید شدن
بناگاه لشکر برایشان زدن
گزین کرد شمشیر زن سی هزار
همه رزمجو از در کارزار
چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون نیست جای درنگ
براه بیابان برون تاختند
همه جنگ را گردن افراختند
ز هر سو فرستاد بی مر سپاه
بدان سرکشان تا بگیرند راه
گرازه چو گرد سپه را بدید
بیامد سپه را همه بنگرید
بدید آنک شد روی گیتی سیاه
درفش سپهدار توران سپاه
ازآنجا چو باد دمان گشت باز
تو گفتی بزخم اندر آمد گراز
بیامد دمان تا به نخجیرگاه
تهمتن همی خورد می با سپاه
چنین گفت با رستم شیرمرد
که برخیز و از خرّمی بازگرد
که چندان سپاه است کاندازه نیست
زلشکر بلندی و پستی یکی ست
درفش جفا پیشه افراسیاب
همی تابد از گرد چون آفتاب
چو بشنید رستم بخندید سخت
بدو گفت با ماست پیروز بخت
تو از شاه ترکان چه ترسی چنین
ز گرد سواران توران زمین
سپاهش فزون نیست از صد هزار
عنان پیچ و برگستوان ورسوار
بدین دشت کین بر گر از ما یکی ست
همی جنگ ترکان به چشم اندکی ست
شده هفت گرد سوار انجمن
چنین نامبردار و شمشیر زن
یکی باشد از ما و زیشان هزار
سپه چند باید ز ترکان شمار
براین دشت اگر ویژه تنها منم
که بر پشت گلرنگ در جوشنم
چنو کینه خواهی بیاید مرا
از ایران سپاهی نباید مرا
تو ای می گسار از می بابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی
بپیمود می ساقی و داد زود
تهمتن شد از دادنش شاد زود
بکف برنهاد آن درخشنده جام
نخستین ز کاووس کی برد نام
که شاه زمانه مرا یاد باد
همیشه بروبومش آباد باد
ازآن پس تهمتن زمین داد بوس
چنین گفت کاین باده بر یاد طوس
سران جهاندار برخاستند
ابا پهلوان خواهش آراستند
که ما را بدین جام می جای نیست
بمی با تو ابلیس را پای نیست
می و گرز یک زخم و میدان جنگ
جزاز تو کسی را نیامد بچنگ
می بابلی سرخ در جام زرد
تهمتن بروی زواره بخورد
زواره چو بلبل بکف برنهاد
هم از شاه کاووس کی کرد یاد
بخورد و ببوسید روی زمین
تهمتن بروبر گرفت آفرین
که جام برادر برادر خورد
هژبر آنک او جام می بشکرد
***
11
چنین گفت پس گیو با پهلوان
که ای نازش شهریار و گوان
شوم ره بگیرم به افراسیاب
نمانم که آید بدین روی آب
سر پل بگیرم بدان بدگمان
بدارمش ازآن سوی پل یکزمان
بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سر آمد نشاط و مزیح
بشد تازیان تا سر پل دمان
بزه بر نهاده دو زاغ کمان
چنین تا بنزدیکی پل رسید
چو آمد درفش جفا پیشه دید
که بگذشته بود او ازین روی آب
بپیش سپاه اندر افراسیاب
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
چو در جوشن افراسیابش بدید
تو گفتی که هوش از دلش بر پرید
ز چنگ و برو بازو و یال او
بگردن برآورده گوپال او
چو طوس و چو گودرز نیزه گذار
چو گرگین و چون گیو گرد و سوار
چو بهرام و چون زنگه ی شاوران
چو فرهاد و برزین جنگ آوران
چنین لشکری سرفرازآن جنگ
همه نیزه و تیغ هندی بچنگ
همه یکسر از جای برخاستند
بسان پلنگان بیاراستند
بدان گونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
دو تا کرد بسیار بالای برز
رمیدند ازو رزمسازآن چین
بشد خیره سالار توران زمین
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
پس لشکر اندر همی راند گرم
گوانرا ز لشکر همی خواند نرم
ز توران فراوان سران کشته شد
سر بخت گردنکشان گشته شد
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزم است گر جای خواب
که در رزم جستن دلیران بدیم
سگالش گرفتیم و شیران بدیم
کنون دشت روباه بینم همی
ز رزم آز کوتاه بینم همی
ز مردان توران خنیده تویی
جهان جوی و هم رزمدیده تویی
عنانرا بتندی یکی برگرای
برو زود زیشان بپرداز جای
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
چو پیران ز افراسیاب این شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
بسیچید با نامور ده هزار
ز ترکان دلیران خنجر گذار
چو آتش بیامد بر پیلتن
کزو بود نیروی جنگ و شکن
تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف
برانگیخت اسب و برآمد خروش
بران سان که دریا برآید بجوش
سپر بر سر و تیغ هندی بمشت
ازآن نامداران دو بهره بکشت
نگه کرد افراسیاب از کران
چنین گفت با نامور مهتران
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان
میان دلیران و گردنکشان
بماند نماند سواری به جای
نبایست کردن بدین رزم رای
بپرسید کـَالکوس جنگی کجاست
که چندین همی رزم شیران بخواست
به مستی همی گیو را خواستی
همه جنگ با رستم آراستی
همیشه از ایران بدی یاد اوی
کجا شد چنان آتش و باد اوی
به الکوس رفت آگهی زین سخن
که سالار توران چه افکند بن
برانگیخت الکوس شبرنگ را
بخون شسته بد بی گمان چنگ را
برون رفت با او ز لشکر سوار
ز مردان جنگی فزون از هزار
همه با سنان سرافشان شدند
ابا جوشن و گرز و خفتان شدند
زواره پدیدار بد جنگجوی
بدی تیز الکوس بنهاد روی
گمانی چنان برد کاو رستم است
بدانست کز تخمه نیرم است
زواره برآویخت با او بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
سناندار نیزه بدو نیم کرد
دل شیر جنگی پر از بیم کرد
بزد دست و تیغ از میان برکشید
ز گرد سران شد زمین ناپدید
ز کین آوران تیغ برهم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست
بینداخت الکوس گرزی چو کوه
که از بیم او شد زواره ستوه
بزین اندر از زخم بیتوش گشت
ز اسب اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد الکوس ننگ از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
چو رستم برادر برانگونه دید
به کردار آتش سوی او دوید
به الکوس برزد یکی بانگ تند
کجا دست شد سست و شمشیر کند
چو الکوس آوای رستم شنید
دمش گفتی از پوست آمد پدید
بزین اندر آمد بکردار باد
ز مردی بدل در نیامدش یاد
بدو گفت رستم که چنگال شیر
نه پیموده زان شده ستی دلیر
زواره به درد از بر زین نشست
پر از خون تن و میغ مانده به دست
برآویخت الکوس با پیلتن
بپوشید بر زین توزی کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز دامن نشد دور پیوند اوی
تهمتن یکی نیزه زد بر برش
به خون جگر غرقه شد مغفرش
به نیزه هم ایدون ز زین برگرفت
دو لشکر بمانده بدو در شگفت
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر از بیم شد جان توران گروه
برین هم نشان هفت گرد دلیر
کشیدند شمشیر برسان شیر
پس پشت ایشان دلاور سران
نهادند بر کتف گرز گران
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که پیدا نیامد همی سر ز پای
بکشتند چندان ز جنگ آوران
که شد خاک لعل از کران تا کران
فکنده چو پیلان به هر جای بر
چه با تن چه بی تن جدا کرده سر
به آوردگه جای گشتن نماند
سپه را ره برگذشتن نماند
***
12
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب
چنین گفت با رخش کای نیک یار
مکن سستی اندر گه کارزار
که من شاه را بر تو بی جان کنم
بخون سنگ را رنگ مرجان کنم
چنان گرم شد رخش آتش گهر
که گفتی برآمد زپهلوش پر
ز فتراک بگشاد رستم کمند
همی خواست آورد او را ببند
بترک اندر افتاد خمّ دوال
سپهدار ترکان بدزدید یال
ودیگر که زیر اندرش بادپای
بکردار آتش برآمد ز جای
بجست از کمند گو پیلتن
دهن خشک وز رمح پر آب تن
ز لشکر هرانکس که بد جنگ ساز
دو بهره نیامد بخرگاه باز
اگر کشته بودند اگر خسته تن
گرفتار در دست آن انجمن
ز پرمایه اسبان زرّین ستام
ز ترگ و ز شمشیر زرّین نیام
جزین هرچه پرمایه تر بود نیز
بایرانیان ماند بسیار چیز
میان باز نگشاد کس کشته را
نجستند مردان برگشته را
بدان دشت نخجیر باز آمدند
ز هر نیکویی بی نیاز آمدند
نوشتند نامه به کاووس شاه
ز ترکان و ز دشت نخجیرگاه
وزان کز دلیران نشد کشته کس
زواره ز اسب اندر افتاد و بس
بران دشت فرخنده بر پهلوان
دو هفته همی بود روشن روان
سیم را بدرگاه شاه آمدند
بدیدار فرّخ کلاه آمدند
چنین است رسم سرای سپنج
یکی زو تن آسان و دیگر برنج
برین و بران روز هم بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
سخنهای این داستان شد به بن
ز سهراب و رستم سرایم سخن
***
سهراب
1
اگر تند بادی برآید زکنج
به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بی هنر
اگر مرگ داد است بیداد چیست
زداد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تورا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
برفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد بدیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسب فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آگنده ای
توراخامشی به که تو بنده ای
برین کار یزدان تورا راز نیست
اگر جانت با دیو انباز نیست
بگیتی دران کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری
کنون رزم سهراب رانم نخست
ازآن کین که او با پدر چون بجست
***
2
ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفته ی باستان
زموبد براینگونه برداشت یاد
که رستم یکی روز از بامداد
غمی بد دلش ساز نخجیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
سوی مرز توران چو بنهاد روی
چو شیر دژ اگاه نخجیر جوی
چو نزدیکیمرز توران رسید
بیابان سراسر پر از گور دید
برافروخت چون گل رخ تاج بخش
بخندید و ز جای برکند رخش
بتیر و کمان و بگرز و کمند
بیفکند بر دشت نخجیر چند
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
یکی آتشی بر فروزید سخت
چو آتش پراکنده شد پیلتن
درختی بجست از در باب زن
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در جنگ او پرّ مرغی نسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
سواران ترکان تنی هفت و هشت
بران دشت نخجیر گه برگذشت
یکی اسپ دیدند در مرغزار
بگشتند گرد لب جویبار
چو بر دشت مر رخش را یافتند
سوی بند کردنش بشتافتند
گرفتند و بردند پویان بشهر
همی هر یک از رخش جستند بهر
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
بکار امدش باره ی دست کش
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید
غمی گشت چون بارگی را نیافت
سراسیمه سوی بسمنگان شتافت
همی گفت کاکنون پیاده دوان
کجا پویم از ننگ تیره روان
چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
کنون رفت باید به بیچارگی
سپردن به غم دل بیکبارگی
کنون بست باید سلیح و کمر
بجایی نشانش بیابم مگر
همی رفت زین سان پراندوه و رنج
تن اندر عنا و دل اندر شکنج
***
3
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو بشاه و بزرگان رسید
که آمد پیاده گو تاج بخش
به نخجیرگه زو رمیدست رخش
پذیره شدنش بزرگان و شاه
کسی کو به سر برنهادی کلاه
بدو گفت شاه سمنگان چه بود
که یارست با تو نبرد آزمود
درین شهر ما نیکخواه توایم
ستاده بفرمان و راه توایم
تن و خواسته زیر فرمان تست
سر ارجمندان و جان آن تخت
چو رستم بگفتار او بنگرید
ز بدها گمانیش کوتاه دید
بدو گفت رخشم بدین مرغزار
زمن دور شد بی لگام و فسار
کنون تا سمنگان نشان پی است
وز آنجا کجا جویبارونی است
توراباشد ار باز جویی سپاس
بباشم بپاداش نیکی شناس
گرایدونک ماند زمن ناپدید
سران را بسی سر بباید برید
بدو گفت شاه ای سزاوار مرد
نیارد کسی با تو این کارکرد
تو مهمان من باش و تندی مکن
بکام تو گردد سراسر سخن
یک امشب بمی شاد داریم دل
وز اندیشه آزاد داریم دل
نماند پی رخش فرّخ نهان
چنان باره ی نامدار جهان
تهمتن بگفتار او شاد شد
روانش زاندیشه آزاد شد
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او
سپهبد بدو داد در کاخ جای
همی بود در پیش او بر بیای
ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند
سزاوار با او بشادی نشاند
کسارنده ی باده آورد ساز
سیه چشم و گل رخ بتان طراز
نشستند با رودسازآن بهم
بدان تا تهمتن نباشد دژم
چو شد مست و هنگام خواب آمدش
همی از نشستن شتاب آمدش
سزاوار او جای آرام و خواب
بیاراست و بنهاد مشک و گلاب
***
4
چو یک بهره از تیره شب درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته براز
در خواب گه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر بدست
خرامان بیامد ببالین مست
پس پرده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
ببالا بکردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
بپرسید زو گفت نام تو چیست
چه جویی شب تیره کام تو چیست
چنین داد پاسخ که تهمینه ام
تو گویی که از غم بدو نیمه ام
یکی دخت شاه سمنگان منم
زپشت هژبر و پلنگان منم
بگیتی ز خوبان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخ کبود اندکیست
کس از پرده بیرون ندیدی مرا
نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
بکردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیز چنگ
شب تیره تنها بتوران شوی
بگردی بران مرز و هم نغنوی
بتنها یکی گور بریان کنی
هوا را به شمشیر گریان کنی
هرآنکس که گرز تو بیند بجنگ
بدرّد دل شیر و چنگ پلنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخجیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر
زبیم سنان تو خون بارد ابر
چو این داستانها شنیدم زتو
بسی لب بدندان گزیدم زتو
بجستم همی گفت و یال و برت
بدین شهرکرد ایزد آبشخورت
توراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشته ام
خرد را ز بهر هوا کشته ام
و دیگر که از تو مگر کردگار
نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون تو باشد بمردی و زور
سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که اسپت بجای آورم
سمنگان همه زیر پای آورم
چو رستم برانسان پری چهره دید
زهر دانشی نزد او بهره دید
و دیگر که از رخش داد آگهی
ندید ایچ فرجام جز فرّهی
بفرمود تا موبدی پرهنر
بیاید بخواهد ورا از پدر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
بدان سان که بودست آیین و کیش
به خو شنودی و رای و فرمان اوی
به خوبی بیاراست پیمان اوی
چو بسپرد دختر بدان پهلوان
همه شاد گشتند پیر و جوان
زشادی بسی زر برافشاندند
ابر پهلوان آفرین خواندند
که این ماه نو بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
چو انباز او گشت با او براز
ببود آن شب تیره دیر و دراز
چو خورشید تابان زچرخ بلند
همی خواست افکند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد تورا روزگار
بگیر و بگیسوی او بر بدوز
بنیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر
ببالای سام نریمان بود
بمردی و خوی کریمان بود
فرود آرد از ابر پرّان عقاب
نتابد بتندی بر او آفتاب
همی بود آن شب بر ماه روی
همی گفت از هر سخن پیش اوی
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
بیاراست روی زمین را بمهر
به پدرود کردن گرفتش ببر
بسی بوسه دادش بچشم و به سر
پری چهره گریان ازو بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت
بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرام گاه
چو این گفته شد مژده دادش برخش
برو شادمان شد دل تاج بخش
بیامد بمالید و زین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد
***
5
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستمست
و گر سام شیرست و گر نیرمست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
بپنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست با او نبرد آزمود
بر ما در آمد بپرسید ز وی
بدو گفت گستاخ با من بگوی
که من چون زهمشیرگان برترم
همی باسمان اندر آید سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم تورازنده اندر جهان
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان بگیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد و بنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان بسه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر
بدو گفت افراسیاب این سخن
نباید که داند زسر تا ببن
پدر گر شناسد که تو زین نشان
شدستی سر افراز گردنکشان
چو داند بخواندت نزدیک خویش
دل مادرت گردد از درد ریش
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگ آور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه یین بود
کنون من ز ترکان جنگ آوران
فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرّم پی طوس را
برستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش برگاه کاووس شاه
از ایران بتوران شوم جنگ جوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید بگیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا بر فرازد کلاه
ز هرسو سپه شد برو انجمن
که هم با گهر بود و هم تیغ زن
***
6
خبر شد بنزدیک افراسیاب
که افکند سهراب کشتی بر آب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش
همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را بخنجر بشوید همی
کنون رزم کاووس جوید همی
سپاه انجمن شد برو بربسی
نیاید همی یادش از هر کسی
سخن زین درازی چه باید کشید
هنر برتر از گوهر ناپدید
چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
زلشکر گزید از دلاور سران
کسی کو گراید بگرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد
بگردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان بمهر پدر
مگر کان دلاور گو سال خورد
شود کشته بر دست این شیر مرد
ازآن پس بسازید سهراب را
ببندید یک شب برو خواب را
برفتند بیدار دو پهلوان
بنزدیک سهراب روشن روان
بپیش اندرون هدیه ی شهریار
ده اسپ و ده استر بزین و ببار
ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج
سر تاج زر پایه ی تخت عاج
یکی نامه با لابه و دلپسند
نبشته بنزدیک آن ارجمند
که گر تخت ایران بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
ازین مرز تا آن بسی راه نیست
سمنگان و ایران و توران یکیست
فرستمت هر چند باید سپاه
تو بر تخت بنشین و بر نه کلاه
بتوران چو هومان و چون بارمان
دلیر و سپهبد نبد بی گمان
فرستادم اینک بفرمان تو
که باشند یک چند مهمان تو
اگر جنگ جویی تو جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با ساز چندان سوار
بسهراب آگاهی آمد ز راه
ز هومان و از بارمان و سپاه
پذیره بشد با نیا همچو باد
سپه دید چندان دلش گشت شاد
چو هومان ورا دید با یال و کفت
فرو ماند هومان ازو در شگفت
بدو داد پس نامه ی شهریار
ابا هدیه و اسپ و استر ببار
جهانجوی چون نامه ی شاه خواند
ازآن جایگه تیز لشکر براند
کسی را نبد پای با او بجنگ
اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ
دژی بود کش خواندندی سپید
بران دژ بد ایرانیان را امدی
نگهبان دژ رزم دیده هجیر
که با زور و دل بود و با دار و گیر
هنوز آنزمان گستهم خرد بود
بخردی گراینده و گرد بود
یکی خواهرش بود گرد و سوار
بداندیش و گردنکش و نامدار
چو سهراب نزدیکیدژ رسید
هجیر دلاور سیه را بدید
نشست از بر بادپای چو گرد
ز دژ رفت پویان بدشت نبرد
چو سهراب جنگ آور او را بدید
برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت بر سان شیر
بپیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رزم دیده هجیر
که تنها بجنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
هجیرش چنین داد پاسخ که بس
بترکی نباید مرا یار کس
هجیر دلیر و سپهبد منم
سرت را هم اکنون ز تن بر کنم
فرستم بنزدیک شاه جهان
تنت را کنم زیر گل در نهان
بخندید سهراب کین گفت و گوی
بگوش آمدش تیز بنهاد روی
چنان نیزه بر نیزه برساختند
که از یکدگر باز نشناختند
یکی نیزه زد بر میانش هجیر
نیامد سنان اندرو جایگیر
سنان باز پس کرد سهراب شیر
بن نیزه زد بر میان دلیر
ز زین بر گرفتش بکردار باد
نیامد همی زو بدلش ایچ یاد
ز اسپ اندر آمد نشست از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی
بنزدیک هومان فرستاد اوی
بدژ در چو آگه شدند از هجیر
که او را گرفتند و بردند اسیر
خروش آمد و ناله ی مرد و زن
که کم شد هجیر اندر آن انجمن
***
7
چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار
همیشه بجنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گرد آفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد زکار هجیر
که شد لاله رنگش بکردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو بزیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از بکردار شیر
کمر بر میان بادپایی بزیر
بپیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگ آوران
دلیران و کار آزموده سران
چو سهراب شیر اوژن او را بدید
بخندید و لب را بدندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور
بدام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی بکردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید
چو دخت کمند افگن او را بدید
کمان را بزه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیزش گذر
بسهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد بجنگ
سپر بر سر آورد و بنهاد روی
ز پیکار خون اندر آمد بجوی
چو سهراب را دید گرد آفرید
که برسان آتش همی بردمید
کمان بزه را به بازو فگند
سمندش برآمد بابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد بجنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد بکردار آذر گشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود
در آمد بدو هم بکردار دود
بزد بر کمربند گرد آفرید
زره بر برش یک بیک بر درید
ز زین بر گرفتش بکردار گوی
چو چوگان بزخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزه ی او بدو نیم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد
بخشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان بتنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد زبند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کو دخترست
سر و موی او از در افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی بروز نبرد
همانا بابر اندر آرند گرد
زفتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
زچنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گرد آفرید
مر آنرا جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران بکردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفت و گوی
که با دختری او بدشت نبرد
بدین سان بابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هرسو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ بفرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
زخوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
ببالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین بر مگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
برین باره ی دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او بهم
بیامد بدرگاه دژ گژدهم
در باره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گرد آفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید
بباره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون باز گرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نه ی
که جز بافرین بزرگان نه ی
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید بشاه
که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
تورابهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ بچنگ آمدش
بزیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ بدان جای برپای بود
بتاراج داد آن همه بوم و رست
بیکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت
ز پیگار مان دست کوتاه گشت
برآرم بشبگیر ازین باره گرد
به بینند آسیب روز نبرد
***
8
چو برگشت سهراب گژدهم پیر
بیاورد و بنشاند مردی دبیر
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
برافکند پوینده مردی براه
نخست آفرین کرد بر کردگار
نمود آنگهی گردش روزگار
که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزم جویان کندآوران
یکی پهلوانی بپیش اندرون
که سالش ده و دو نباشد فزون
ببالا ز سرو سهی برترست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
برش چون بر پیل و بالاش برز
ندیدم کسی را چنان دست و گرز
چو شمشیر هندی بچنگ آیدش
ز دریا و از کوه تنگ آیدش
چو آواز او رعد غرّنده نیست
چو بازوی او تیغ برّنده نیست
هجیر دلاور میانرا ببست
یکی باره ی تیزتگ بر نشست
بشد پیش سهراب رزم آزمای
بر اسپش ندیدم فزون زان بپای
که برهم زند مژّه را جنگ جوی
گراید ز بینی سوی مغز بوی
که سهرابش از پشت زین برگرفت
برش ماند زان بازو اندر شگفت
درستست و اکنون بزنهار اوست
پراندیشه جان از پی کار اوست
سواران ترکان بسی دیده ام
عنان پیچ زین گونه نشنیده ام
مبادا که او در میان دو صف
یکی مرد جنگ آور آرد بکف
بران کوه بخشایش آرد زمین
که او اسپ تازد برو روز کین
عنان دار چون او ندیدست کس
تو گفتی که سام سوارست و بس
بلندیش بر آسمان رفته گیر
سر بخت گردان همه خفته گیر
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز
اگر دم زند شهریار زمین
نراند سپاه و نسازد کمین
دژ و باره گیرد که خود زور هست
نگیرد کسی دست او را بدست
که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر ز اشتاب اوی
چو نامه بمهر اندر آمد بشب
فرستاده را جست و بگشاد لب
بگفتش چنان رو که فردا پگاه
نبیند توراهیچکس زان سپاه
فرستاد نامه سوی راه راست
پس نامه آنگاه برپای خاست
بنه بر نهاد و سر اندر کشید
بران راه بی راه شد ناپدید
سوی شهر ایران نهادند روی
سپردند آن باره ی دژ بدوی
چو خورشید بر زد سر از تیره کوه
میانرا ببستند ترکان گروه
سپهدار سهراب نیزه بدست
یکی بارکش باره ی برنشست
سوی باره آمد یکی بنگرید
بباره درون بس کسی را ندید
بیامد در دژ گشادند باز
ندیدند در دژ یکی رزمساز
بفرمان همه پیش او آمدند
بجان هر کسی چاره جو آمدند
چو نامه بنزدیک خسرو رسید
غمی شد دلش کان سخنها شنید
گرانمایگانرا ز لشکر بخواند
و زین داستان چند گونه براند
نشستند با شاه ایران بهم
بزرگان لشکر همه بیش و کم
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
سپهدار نامه بر ایشان بخواند
بپرسید بسیار و خیره بماند
چنین گفت با پهلوانان براز
که این کار گردد بما بر دراز
برین سان که گژدهم گوید همی
از اندیشه دلرا بشوید همی
چه سازیم و درمان این کار چیست
از ایران هم آورد این مرد کیست
بر آن بر نهادند یکسر که گیو
بزابل شود نزد سالار نیو
برستم رساند از این آگهی
که با بیم شد تخت شاهنشهی
گو پیلتن را بدین رزمگاه
بخواند که اویست پشت سپاه
نشست آنگهی رای زد با دبیر
که کاری گزاینده بد ناگزیر
***
9
یکی نامه فرمود پس شهریار
نوشتن بر رستم نامدار
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و پرورده ی روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
دل و پشت گردان ایران تویی
بچنگال و نیروی شیران تویی
گشاینده ی بند هاماوران
ستاننده ی مرز مازندران
ز گرز تو خورشید گریان شود
ز تیغ تو ناهید بریان شود
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
هم آورد تو در جهان پیل نیست
کمند تو بر شیر بند افکند
سنان تو کوهی ز بن برکند
تویی از همه بد بایران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه
گزاینده کاری بد آمد بپیش
کز اندیشه ی آن دلم گشت ریش
نشستند گردان بپیشم بهم
چو خواندیم آن نامه ی گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس
نباشد بهر کار فریادرس
بدان گونه دیدند گردان نیو
که پیش تو آید گرانمایه گیو
چو نامه بخوانی بروز و بشب
مکن داستان را گشاده دو لب
مگر با سواران بسیار هوش
ز زابل برانی برآری خروش
براینسان که گژدهم زو یاد کرد
نباید جز از تو ورا هم نبرد
به گیو آنگهی گفت برسان دود
عنان تگاور بباید بسود
بباید که نزدیک رستم شوی
بزابل نمانی و گر نغنوی
اگر شب رسی روز را باز گرد
بگویش که تنگ اندر آمد نبرد
و گرنه فرازست این مرد گرد
بداندیش را خوار نتوان شمرد
ازو نامه بستد بکردار آب
برفت و نجست ایچ آرام و خواب
چو نزدیکی زابلستان رسید
خروش طلایه بدستان رسید
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم
هر آنکس که بودند از بیش و کم
ز اسپ اندر آمد گو نامدار
از ایران بپرسید وز شهریار
ز ره سوی ایوان رستم شدند
ببودند یکبار و دم برزدند
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
ز سهراب چندی سخن کرد یاد
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
بخندید و زان کار خیره بماند
که ماننده ی سام گرد از مهان
سواری پدید آمد اندر جهان
از آزادگان این نباشد شگفت
ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرمی نداند که جنگ
توان کرد باید گه نام و ننگ
فرستادمش زرّ و گوهر بسی
بر مادر او بدست کسی
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند
بسی برنیاید که گردد بلند
همی می خورد با لب شیربوی
شود بی گمان زود پرخاشجوی
بباشیم یکروز و دم بر زنیم
یکی بر لب خشک نم بر زنیم
ازآن پس گراییم نزدیک شاه
بگردان ایران نماییم راه
مگر بخت رخشنده بیدار نیست
و گرنه چنین کار دشوار نیست
چو دریا بموج اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیز پای
درفش مرا چون ببیند ز دور
دلش ماتم آرد بهنگام سور
بدین تیزی اندر نیاید بجنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
بمی دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد بدستان شدند
دگر روز شبگیر هم پر خمار
بیاید تهمتن برآراست کار
زمستی هم آن روز باز ایستاد
دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاووس کی
بروز چهارم برآراست گیو
چنین گفت با گرد سالار نیو
که کاووس تندست و هشیار نیست
هم این داستان بر دلش خوار نیست
غمی بود ازین کار و دل پر شتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب
بزابلستان گر درنگ آوریم
ز می باز پیگار و جنگ آوریم
شود شاه ایران بما خشمگین
ز ناپاک رایی درآید به کین
بدو گفت رستم که مندیش ازین
که با ما نشورد کس اندر زمین
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند
سواران زابل شنیدند نای
برفتند با ترگ و جوش ز جای
***
10
گرازان بدرگاه شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز
برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
که رستم که باشد که فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردار کن
وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردی برستم برآنگونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن
فروماند خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هر دو را زنده برکن بدار
خود از جای برخاست کاووس کی
برافروخت بر سان آتش زنی
بشد طوس و دست تهمتن گرفت
بدو مانده پرخاش جویان شگفت
که از پیش کاووس بیرون برد
مگر کاندر آن تیزی افسون برد
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدیگر بدترست
توراشهریاری نه اندر خورست
تو سهراب را زنده بردار کن
پر آشوب و بدخواه را خوار کن
بزد تند یک دست بر دست طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس
ز بالا نگون اندر آمد به سر
برو کرد رستم بتندی گذر
بدر شد بخشم اندر آمد برخش
منم گفت شیر اوژن و تاج بخش
چو خشم آورم شاه کاووس کیست
چرا دست یازد بمن طوس کیست
زمین بنده و رخش گاه من است
نگین گرز و مغفر کلاه من است
شب تیره از تیغ رخشان کنم
به آورد گه بر سر افشان کنم
سر نیزه و تیغ یار من اند
دو بازو و دل شهریار من اند
چه آزادم او نه من بنده ام
یکی بنده ی آفریننده ام
بایران ار ایدونکه سهراب گرد
بیاید نماند بزرگ و نه خرد
شما هر کسی چاره ی جان کنید
خرد را بدین کار پیچان کنید
بایران نبینید ازین پس مرا
شما را زمین پر کرگس مرا
غمی شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه
بگودرز گفتند کین کار تست
شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
همی بخت تو زین سخن نغنود
بنزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نو بنو
سخنهای چرب و دراز آوری
مگر بخت گم بوده باز آوری
سپهدار گودرز کشواد رفت
بنزدیک خسرو خرامید تفت
به کاووس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد
فراموش کردی ز هاماوران
وزان کار دیوان مازندران
که گویی ورا زنده بر دار کن
ز شاهان نباید گزافه سخن
چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ
یکی پهلوانی بکردار گرگ
که داری که با او بدشت نبرد
شود بر فشاند برو تیره گرد
یلان توراسر به سر گژدهم
شنیده ست و دیده ست از بیش و کم
همی گوید آن روز هرگز مباد
که با او سواری کند رزم یاد
کسی را که جنگی چو رستم بود
بیازارد او را خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه
بدانست کو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود
به بیهودگی منزش آشفته بود
بگودرز گفت این سخن در خور است
لب پیر با پند نیکوتر است
خردمند باید دل پادشا
که تیزی و تندی نیارد بها
شما را بباید بر او شدن
به خوبی بسی داستانها زدن
سرش کردن از تیزی من تهی
نمودن بدو روزگار بهی
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
چو دیدند گرد گو پیلتن
همه نامداران شدند انجمن
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادی و روشن روان
جهان سربه سر زیر پای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاووس را مغز نیست
بتیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیانرا نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست
ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کی بی نیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده بمرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
ز گفتار چون سیر گشت انجمن
چنین گفت گودرز با پیلتن
که شهر و دلیران و لشکر گمان
بدیگر سخنها برند این زمان
کزین ترک ترسنده شد سرفراز
همی رفت زین گونه چندی براز
که چونان که گژدهم داد آگهی
همه بوم و بر کرد باید تهی
چو رستم همی زو بترسد بجنگ
مرا و تورانیست جای درنگ
از آشفتن شاه و پیگار اوی
بدیدم بدرگاه برگفت و گوی
زسهراب یل رفت یکسر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن
چنین برشده نامت اندر جهان
بدین باز گشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ اندر آمد سپاه
مکن تیره بر خیره این تاج و گاه
برستم بر این داستانها بخواند
تهمتن چو بشنید خیره بماند
بدو گفت اگر بیم دارد دلم
نخواهم که باشد ز تن بگسلم
ازین ننگ برگشت و آمد براه
گرازآن و پویان بنزدیک شاه
چو در شد ز در شاه بر پای خاست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست
که تندی مرا گوهرست و سرشت
چنان زیست باید که یزدان بکشت
وزین ناسگالیده بدخواه نو
دلم گشت باریک چو ماه نو
بدین چاره جستن توراخواستم
چو دیر آمدی تندی آراستم
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن
پشیمان شدم خاکم اندر دهن
بدو گفت رستم که کیهان تراست
همه کهترانیم و فرمان تراست
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
روانت ز دانش مبادا تهی
بدو گفت کاووس کامروز بزم
گزینیم و فردا بسازیم رزم
بیاراست رامشگهی شاهوار
شد ایوان بکردار باغ بهار
ز آواز ابریشم و بانگ نای
سمن عارضان پیش خسرو بپای
همی باده خوردند تا نیم شب
ز خیناگران برگشاده دو لب
***
11
دگر روز فرمود تا گیو و طوس
ببستند شبگیر بر پیل کوس
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپه برنشاند و بنه برنهاد
سپردار و جوشنوران صد هزار
شمرده به لشکر گه آمد سوار
یکی لشکر آمد ز پهلو بدشت
که از گرد ایشان هوا تیره گشت
سراپرده و خیمه زد بر دو میل
بپوشید گیتی بنعل و بپیل
هوا نیگلون گشت و کوه آبنوس
بجوشید دریا ز آواز کوس
همی رفت منزل بمنزل جهان
شده چون شب و روز گشته نهان
درخشیدن خشت و ژوپین زگرد
چو آتش پس پرده ی لاجورد
زبس گونه گونه سنان و درفش
سپرهای زرّین و زرّینه کفش
تو گفتی که ابری برنگ آبنوس
برآمد ببارید زو سندروس
جهان را شب و روز پیدا نبود
تو گفتی سپهر و ثرّیا نبود
ازینسان بشد تا در دژ رسید
بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید
خروشی بلند آمد از دیدگاه
بسهراب گفتند کامد سپاه
چو سهراب زان دیده آوا شنید
بباره بیامد سپه بنگرید
بانگشت لشکر بهومان نمود
سپاهی که آنرا کرانه نبود
چو هومان ز دور آن سپه را بدید
دلش گشت پربیم ودم در کشید
بهومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه از دل بباید سترد
نبینی تو زین لشکر بیکران
یکی مرد جنگی و گرزی گران
که پیش من آید به آوردگاه
گرایدون که یاری دهد هور و ماه
سلیح است بسیار و مردم بسی
سرافراز نامی ندانم کسی
کنون من ببخت رد افراسیاب
کنم دشت را همچو دریای آب
بتنگی نداد ایچ سهراب دل
فرود آمد از باره شاداب دل
یکی جام می خواست از می گسار
نکرد ایچ رنجه دل از کارزار
وزانسو سراپرده ی شهریار
کشیدند بر دشت پیش حصار
ز بس خیمه و مرد و پرده سرای
نماند ایچ بر دشت و بر کوه جای
***
12
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره بر دشت لشکر کشید
تهمتن بیامد بنزدیک شاه
میان بسته ی جنگ و دل کینه خواه
که دستور باشد مرا تاجور
از ایدر شوم بی کلاه و کمر
ببینم که این نو جهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست
بدو گفت کاووس کین کار تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تهمتن یکی جامه ی ترکوار
بپوشید و آمد دوان تا حصار
بیامد چو نزدیکیدژ رسید
خروشیدن نوش ترکان شنید
بران دژ درون رفت مرد دلیر
چنانچه سوی آهوان نرّه شیر
چو سهراب را دید بر تخت بزم
نشسته بیک دست او ژنده رزم
بدیگر چو هومان سوار دلیر
دگر بارمان نام بردار شیر
تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون بر پیل و چهره چو خون
ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر
جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دست بند
بپیش دل افروز تخت بلند
همی یک بیک خواندند آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین
همی دید رستم مر او را ز دور
نشست و نگه کرد مردان سور
بشایسته کاری برون رفت ژند
گوی دید بر سان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بر رستم آمد بپرسید زود
چه مردی بود گفت با من بگوی
سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تیز و بر شد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژندرزم
نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد بنزدیک او ژند شیر
بپرسید سهراب تا ژندرزم
کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدندش افکنده خوار
برآسوده از بزم و از کارزار
خروشان ازآن درد باز آمدند
شگفتی فرومانده از کار ژند
بسهراب گفتند شد ژند رزم
سرآمد برو روز پیگار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژند بر سان دود
ابا چاکر و شمع و خیناگران
بیامد ورا دید مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خیره بماند
دلیران و گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب نباید غنود
همه شب همی نیزه باید بسود
که گرگ اندر آمد میان رمه
سگ و مرد را آزمودش همه
اگر یار باشد جهان آفرین
چو نعل سمندم بساید زمین
ز فتراک زین برگشایم کمند
بخواهم از ایرانیان کین ژند
بیامد نشست از بر گاه خویش
گرانمایگانرا همه خواند پیش
که گر کم شد از تخت من ژندرزم
نیامد همی سیر جانم ز بزم
چو برگشت رستم بر شهریار
از ایران سپه گیو بد پاسدار
بره بر گو پیلتن را بدید
بزد دست و گزر از میان بر کشید
یکی بر خروشید چون پیل مست
سپر بر سر آورد و بنمود دست
بدانست رستم کز ایران سپاه
بشب گیو باشد طلایه براه
بخندید و زان پس فغان برکشید
طلایه چو آواز رستم شنید
بیامد پیاده بنزدیک اوی
چنین گفت کای مهتر جنگجوی
پیاده کجا بوده ی تیره شب
تهمتن بگفتار بگشاد لب
بگفتش بگیو آن کجا کرده بود
چنان شیرمردی که آزرده بود
و زانجایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزم گاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی
ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست
بکردار سروست بالاش راست
بتوران و ایران نماند بکس
تو گویی که سام سوارست و بس
وزان مشت بر گردن ژندرزم
کزان پس نیامد برزم و ببزم
بگفتند و پس رود و می خواستند
همه شب همی لشکر آراستند
***
13
چو افکند خور سوی بالا کمند
زبانه برآمد ز چرخ بلند
بپوشید سهراب خفتان جنگ
نشست از بر چرمه ی سنگ رنگ
یکی تیغ هندی بچنگ اندرش
یکی مغفر خسروی بر سرش
کمندی بفتراک بر شست خم
خم اندر خم و روی کرده دژم
بیامد یکی برز بالا گزید
بجایی که ایرانیان را بدید
بفرمود تا رفت پیشش هجیر
بدو گفت کژی نیاید ز تیر
نشانه نباید که خم آورد
چو پیچان شود زخم کم آورد
بهر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هر چه پرسم همه راست گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
چو خواهی که یابی رهایی ز من
سرافراز باشی بهر انجمن
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی
سپارم بتو گنج آراسته
بیابی بسی خلعت و خواسته
ور ایدون که کژّی بود رای تو
همان بند و زندان بود جای تو
هجیرش چنین داد پاسخ که شاه
سخن هر چه پرسد ز ایران سپاه
بگویم همه آنچ دانم بدوی
به کژّی چرا بایدم گفت و گوی
بدو گفت کز تو بپرسم همه
ز گردنکشان و ز شاه و رمه
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاووس و گودرز را
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هر کت بپرسم بمن بر شمار
بگو کان سراپرده ی هفت رنگ
بدو اندرون خیمه های پلنگ
بپیش اندرون بسته صد ژنده پیل
یکی مهد پیروزه برسان نیل
یکی برز خورشید پیکر درفش
سرش ماه زرّین غلافش بنفش
بقلب سپاه اندرون جای کیست
ز گردان ایران ورا نام چیست
بدو گفت کان شاه ایران بود
بدرگاه او پیل و شیران بود
وزانپس بدو گفت بر میمنه
سواران بسیار و پیل و بنه
سراپرده ی بر کشیده سیاه
رده گردش اندر ز هر سو سپاه
بگرد اندرش خیمه ز اندازه بیش
پس پشت پیلان و بالاش پیش
زده پیش او پیل پیکر درفش
بدر بر سواران زرّینه کفش
چنین گفت کان طوس نوذر بود
درفشش کجا پیل پیکر بود
دگر گفت کان سرخ پرده سرای
سواران بسی گردش اندر بپای
یکی شیر پیکر درفشی بزر
درفشان یکی در میانش گهر
چنین گفت کان نرّ آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
بپرسید کان سبز پرده سرای
یکی لشکری گشن پیشش بپای
یکی تخت پرمایه اندر میان
زده پیش او اختر کاویان
براو بر نشسته یکی پهلوان
ابا فرّ و با سفت و یال گوان
ز هرکس که بر پای پیشش براست
نشسته بیک رش سرش برتر است
یکی باره پیشش ببالای اوی
کمندی فروهشته تا پای اوی
برو هر زمان بر خروشد همی
تو گویی که در زین بجوشد همی
بسی پیل بر گستوان دار پیش
همی جوشد آن مرد بر جای خویش
نه مردست ز ایران ببالای اوی
نه بینم همی اسپ همتای اوی
درفشی بدید اژدها پیکرست
بران نیزه بر شیر زرّین سرست
چنین گفت کز چین یکی نامدار
به نوّی بیامد بر شهریار
بپرسید نامش ز فرّخ هجیر
بدو گفت نامش ندارم بویر
بدین دژ بدم من بدان روزگار
کجا او بیامد بر شهریار
غمی گشت سهراب را دل ازآن
که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش
همی دید و دیده نبد باورش
همی نام جست از زبان هجیر
مگر کان سخنها شود دلپذیر
نبشته به سر بر دگر گونه بود
ز فرمان نکاهد نخواهد فزود
ازآن پس بپرسید زان مهتران
کشیده سراپرده بد بر کران
سواران بسیار و پیلان بپای
برآید همی ناله ی کرّنای
یکی گرگ پیکر درفش از برش
برآورده از پرده زرّین سرش
بدو گفت کان پور گودرز گیو
که خوانند گردان ورا گیو نیو
ز گودرزیان مهتر و بهترست
به ایرانیان بر دو بهره سرست
بدو گفت زان سوی تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید
ز دیبای رومی بپیشش سوار
رده برکشیده فزون از هزار
پیاده سپردار و نیزه وران
شده انجمن لشکری بی کران
نشسته سپهدار بر تخت عاج
نهاده بران عاج کرسی ساج
ز هودج فروهشته دیبا جلیل
غلام ایستاده رده خیل خیل
بر خیمه نزدیک پرده سرای
بدهلیز چندی پیاده بپای
بدو گفت کورا فریبرز خوان
که فرزند شاهست و تاج گوان
بپرسید کان سرخ پرده سرای
بدهلیز چندی پیاده بپای
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
ز هرگونه ی برکشیده درفش
درفشی پس پشت پیکر گراز
سرش ماه زرّین و بالا دراز
چنین گفت کورا گرازست نام
که در جنگ شیران ندارد لگام
هشیوار و زتخمه ی گیوگان
که بر درد و سختی نگردد ژگان
نشان پدر جست و با او نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
تو گیتی چه سازی که خود ساخته ست
جهاندار ازین کار پرداخته ست
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت
دگر باره پرسید ازآن سرفراز
ازآن کش بدیدار او بد نیاز
ازآن پرده ی سبز و مرد بلند
وزان اسپ و آن تاب داده کمند
ازآن پس هجیر سپهبدش گفت
که از تو سخنرا چه باید نهفت
گر از نام چینی بمانم همی
ازآن است کاورا ندانم همی
بدو گفت سهراب کین نیست داد
ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان
تو گفتی که بر لشکر او مهترست
نگهبان هر مرز و هر کشورست
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بدن کان گو شیر گیر
کنون رفته باشد بزابلستان
که هنگام بزم است در گلستان
بدو گفت سهراب کین خود مگوی
که دارد سپهبد سوی جنگ روی
برامش نشیند جهان پهلوان
برو بر بخندند پیر و جوان
مرا با تو امروز پیمان یکی ست
بگوییم و گفتار ما اندکی ست
اگر پهلوان را نمایی بمن
سرافراز باشی بهر انجمن
تورابی نیازی دهم در جهان
گشاده کنم گنجهای نهان
ور ایدون که این راز داری ز من
گشاده بپوشی بمن بر سخن
سرتورانخواهد همی تن بجای
نگر تا کدامین به آیدت رای
ببینی که موبد بخسرو چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
سخن گفت ناگفته چون گوهرست
کجا نابسوده بسنگ اندرست
چو از بند و پیوند یابد رها
درخشنده مهری بود بی بها
چنین داد پاسخ هجیرش که شاه
چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه
نبرد کسی جوید اندر جهان
که او ژنده پیل اندر آرد ز جان
کسیرا که رستم بود هم نبرد
سرش ز آسمان اندر آید بگرد
تنش زور دارد بصد زورمند
سرش برترست از درخت بلند
چنو خشم گیرد بروز نبرد
چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد
هم آورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی رخش او نیل نیست
بدو گفت سهراب از آزادگان
سیه بخت گودرز کشوادگان
چرا چون توراخواند باید پسر
بدین زور و این دانش و این هنر
تو مردان جنگی کجا دیده ی
که بانگ پی اسب نشنیده ی
که چندین ز رستم سخن بایدت
زبان بر ستودنش بگشایدت
از آتش تورابیم چندان بود
که دریا بآرام خندان بود
چو دریای سبز اندر آید زجای
ندارد دم آتش تیز پای
سر تیرگی اندر آید بخواب
چو تیغ از میان برکشد آفتاب
بدل گفت پس کاردیده هجیر
که گر من نشان گو شیر گیر
بگویم بدین ترک با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست
زلشکر کند جنگ او ز انجمن
برانگیزد این باره ی پیلتن
برین زور و این کتف و این یال اوی
شود کشته رستم بچنگال اوی
از ایران نیاید کسی کینه خواه
بگیرد سر تخت کاووس شاه
چنین گفت موبد که مردان بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام
اگر من شوم کشته بر دست اوی
نگردد سیه روز چون آب جوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین
همه پهلوانان با آفرین
نباشد بایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد
که چون برکشد از چمن بیخ سرو
سزد گر گیارا نبوید تذرو
بسهراب گفت این چه آشفتن است
همه با من از رستمت گفتن است
نباید توراجست با او نبرد
برآرد به آوردگاه از تو گرد
همی پیلتن را نخواهی شکست
همانا که آسان نیاید بدست
***
14
چو بشنید این گفتهای درشت
نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
ز بالا زدش تند یک پشت دست
بیفکند و آمد بجای نشست
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی خود چینی بکردار باد
ز تندی بجوش آمدش خون برگ
نشست از بر باره ی تیزتگ
خروشید و بگرفت نیزه بدست
به آوردگه رفت چون پیل مست
کس از نامداران ایران سپاه
نیارست کردن بدو در نگاه
ز پای و رکیب و ز دست و عنان
ز بازوی و ز آب داده سنان
ازآن پس دلیران شدند انجمن
بگفتند کاینت گو پیلتن
نشاید نگه کردن اسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی
ازآن پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاووس را برشمرد
چنین گفت با شاه آزاد مرد
که چون است کارت بدشت نبرد
چرا کرده ی نام کاووس کی
که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را برین نیزه بریان کنم
ستاره بدین کار گریان کنم
یکی سخت سوگند خوردم ببزم
بدان شب کجا کشته شد ژند رزم
کز ایران نمانم یکی نیزه دار
کنم زنده کاووس کی را بدار
که داری از ایرانیان تیز چنگ
که پیش من آید بهنگام جنگ
همی گفت و می بود جوشان بسی
از ایران ندادند پاسخ کسی
خروشان بیامد بپرده سرای
بنیزه درآورد بالا ز جای
خم آورد زان پس سنان کرد سیخ
بزد نیزه برکند هفتاد میخ
سراپرده یک بهره آمد ز پای
ز هرسو برآمد دم کرّنای
رمید آن دلاور سپاه دلیر
بکردار گوران ز چنگال شیر
غمی گشت کاووس و آواز داد
کزین نامداران فرّخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی
کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد
از ایران نیارد کس این کار کرد
بشد طوس و پیغام کاووس برد
شنیده سخن پیش او برشمرد
بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت
زره گیو را دید کاندر گذشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی گفت گرگین که بشتاب هین
همی بست بر باره رهّام تنگ
ببر گستوان بر زده طوس چنگ
همی این بدان آن بدین گفت زود
تهمتن چو از خیمه آوا شنود
بدل گفت کین کار آهرمن است
نه این رستخیز از پی یکتنست
بزد دست و پوشید ببر بیان
ببست آن کیانی کمر بر میان
نشست از بر رخش و بگرفت راه
زواره نگهبان گاه و سپاه
درفشش ببردند با او بهم
همی رفت پرخاشجوی و دژم
چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر بیکسو شویم
بآوردگه هر دو همرو شویم
بمالید سهراب کف را بکف
باوردگه رفت از پیش صف
برستم چنین گفت کاندر گذشت
ز من جنگ و پیگار سوی تو گشت
از ایران نخواهی دگر یار کس
چو من با تو باشم بآورد بس
به آوردگه بر توراجای نیست
توراخود بیک مشت من پای نیست
ببالا بلندی و با کتف و یال
ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرفراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوان مرد گرم
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
بپیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه
تبه شد بسی دیو در جنگ من
ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی بجنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه
که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای من است
بمردی جهان زیر پای من است
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همه راستی باید افکند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمه ی نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمه ی سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم
نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
***
15
به آوردگه رفت نیزه به کِفت
همی ماند از گفت مادر شگفت
یکی تنگ میدان فرو ساختند
بکوتاه نیزه همی تاختند
نماند ایچ بر نیزه بند و سنان
بچپ باز بردند هر دو عنان
به شمشیر هندی برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند
بزخم اندرون تیغ شد ریز ریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز
گرفتند زان پس عمود گران
غمی گشت بازوی کند آوران
ز نیرو عمود اندر آورد خم
دمان باد پایان و گردان دژم
ز اسپان فرو ریخت بر گستوان
زره پاره شد بر میان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار
یکی را نبد چنگ و بازو بکار
تن از خوی پر آب و همه کام خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یگدگر ایستادند دور
پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شکفتی ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبیند ممهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچّه را باز داند ستور
چه ماهی بدریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فررند باز
همی گفت رستم که هرگز نهنگ
ندیدم که آید بدین سان بجنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید
ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان
نه گردی نه نام آوری از مهان
بسیری رسانیدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدین کارزار
چو آسوده شد باره ی هر دو مرد
ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد
بزه برنهادند هر دو کمان
جوانه همان سالخورده همان
زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و ز پیکانش نامد زیان
غمی شد دل هر دو از یکدگر
گرفتند هر دو دوال کمر
تهمتن که گر دست بردی بسنگ
بکندی ز کوه سیه روز جنگ
کمربند سهراب را چاره کرد
که بر زین بجنباند اندر نبرد
میان جوان را نبود آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی
دو شیر اوژن از جنگ سیر آمدند
همه خسته و گشته دیر آمدند
دگر باره سهراب گرز گران
ز زین بر کشید و بیفشارد ران
بزد گرز و آورد کتفش بدرد
بپیچید و درد از دلیری بخورد
بخندید سهراب و گفت ای سوار
بزخم دلیران نه ی پایدار
برزم اندرون رخش گویی خرست
دو دست سوار از همه بترست
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود
بسستی رسید این ازآن آن ازین
چنان تنگ شد بر دلیران زمین
که از یکدگر روی برگاشتند
دل و جان باندوه بگذاشتند
تهمتن بتوران سپه شد بجنگ
بدانسان که نخجیر بیند پلنگ
میان سپاه اندر آمد چو گرگ
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
عنان را به پیچید سهراب گرد
بایرانیان بر یکی حمله برد
بزد خویشتن را بایران سپاه
ز گرزش بسی نامور شد تباه
دل رستم اندیشه ی کرد بد
که کاووس را بی گمان بد رسد
ازین پرهنر ترک نو خاسته
بخفتان بر و بازو آراسته
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشه ی دل بدان گونه بود
میان سپه دید سهراب را
چو می لعل کرده بخون آب را
سر نیزه پرخون و خقنان و دست
تو گفتی ز نخجیر گشتست مست
غمی گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد
از ایران سپه جنگ با تو که کرد
چرا دست یازی بسوی همه
چو گرگ آمدی در میان رمه
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازین رزم بودند بر بی گناه
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیکار و کینه نجست
بدو گفت رستم که شد تیره روز
چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
برین دشت هم دار و هم منبرست
که روشن جهان زیر تیغ اندرست
گرایدون که شمشیر با بوی شیر
چنین آشنا شد تو هرگز ممیر
بگردیم شبگیر با تیغ کین
برو تا چه خواهد جهان آفرین
***
16
برفتند و روی هوا تیره گشت
ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیارامد از تاختن یک زمان
و گر باره زیر اندرش آهنست
شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش
میان سوده از جنگ و از خنجرش
بهومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر جنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر
که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه
چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ما سخت ناساز بود
باورد گشتن چه آغاز بود
بیامد یکی مرد پرخاشجوی
برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاسته ست
و گر جنگ با یکتن آراسته ست
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه
نکرد از دلیران کسیرا تباه
از ایرانیان من بسی کشته ام
زمین را بخون و گل آغشته ام
کنون خوان همی باید آراستن
بباید بمی غم زدل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای
چگونه بجنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا بقلب سپاه
ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست
چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید
بکردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش
زنیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایه ی او نداشت
جز از پیلتن پایه ی او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم
سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه
همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی کشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیر مردی و گردی ندید
ببالا ستاره بساید همی
تنش را زمین بر گراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون
همانا که دارد ستبری فزون
بگرز و بتیغ و بتیر و کمند
ز هرگونه ی آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین
بسی گرد را برگرفتم ززین
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت نیوَندِ اوی
همی خواستم کش ززین برکنم
چو دیگر کسانش بخاک افکنم
گر از باد جنبان شود کوه خار
نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید بدشت نبرد
بکشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فرّ و زور
هم او آفریننده ی ماه و هور
بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب بپیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه
بفرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فرّ شاه
برآید همه کامه ی نیک خواه
به لشکرگه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشه گان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن
که بیدار دل باش و تندی مکن
بشبگیر چون من بآوردگاه
روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرّینه کفش مرا
همی باش بر پیش پرده سرای
چو خورشید تابان برآید ز جای
گرایدون که پیروز باشم بجنگ
به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن براین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر بنزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل بمن در مبند
که سودی نداردت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ
تبه شد بچنگم بهنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من ریر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای
باسپ اندر آرد بجنبد زجای
اگر سال گشتی فزون از هزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد بدستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
بگیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمه ی گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
***
17
چو خورشید تابان برآورد پر
سیه زاغ پرّان فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی بفتراک بربست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رودزن
بهومان چنین گفت کین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده برزد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستم است
که چون او بگیتی نبرده کم است
نباید که من با پدر جنگ جوی
شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم بمن اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور بگرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
بشبگیر چون بر دمید آفتاب
سر جنگجویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ
بچنگ اندرون گرزه ی گاو رنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او بهم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی
ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشینیم هر دو پیاده بهم
بمی تازه داریم روی دژم
بپیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید برزم
تو با من بسازو بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم بچهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم که ای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفت و گوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
بکشتی کمر بسته ام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهان بان بود
بسی گشته ام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترت
برآید بهنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرّد روان تن بزندان کند
اگر هوش تو زیردست من است
بفرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند
هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد
برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند
ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
بکردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینه ی پیل تن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
بسهراب گفت ای یل شیر گیر
کمند افگن و گرد و شمشیر گیر
دگر گونه تر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرّد سرش گرچه باشد بکین
گرش بار دیگر بزیر آورد
ز افکندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر بگفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردی اش بی گمان
رها کرد زو دست و آمد بدشت
چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخجیر و یادش نبود
ازآن کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد
بیامد بپرسیدش از هم نبرد
بهومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هر چه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گدای جوان
بسیری رسیدی همانا زجان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان بلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد بپیشت بدیگر نبرد
بگفت و دل از جان او بر گرفت
پر انده همی ماند ازو در شگفت
به لشکر گه خویش بنهاد روی
بخشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
بپیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد بجای نبرد
پر اندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست
گرازآن و بر گور نعره زنان
سمندش جهان و جهانرا کنان
همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیگارش اندازها برگرفت
چو سهراب شیر اوژن او را بدید
ز باد جوانی دلش بر دمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر
جدا مانده از زخم شیر دلیر
***
18
دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
بکشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا بکردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم بیازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر بکردار شیر
بدانست کو هم نماند بزیر
سبک تیغ تیز ازمیان برکشید
بر شیر بیدار دل بر درید
بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کین بر من از من رسید
زمانه بدست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرا برکشید و بزودی بکشت
ببازی بگویند هم سال من
بخاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم به سر
هرآنگه که تشنه شدستی بخون
بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه بخون تو تشنه شود
بر اندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی
وگر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببرّی ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افکنده خوار
توراخواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد بهوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هرگونه ی بودمت رهنمای
نجنبید یک ذرّه مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر بروشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید بمن
سخن برگشاید بهر انجمن
چوان نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده بهر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست
بآب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر زدشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست
دو اسپ اندر آن دشت بر پای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کین
گمانشان چنان بد که او کشته شد
سر نامداران همه گشته شد
بکاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی
ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد بجوش
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس
ازآن پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست
اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی
بانبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه برنشاید بدن
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگر گونه گشت
همه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاه
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی
بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید
نباید که بینند رنجی براه
مکن جز بنیکی برایشان نگاه
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بیامد بپیش سپه با خروش
دل از کرده ی خویش با درد و جوش
چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی
ستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزار
چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر
بپرسش گرفتند کین کار چیست
تورادل برین گونه از بهر کیست
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی تر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازآن که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازآن جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر زبند
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند
یکی دشنه بگرفت رستم بدست
که از تن ببرّد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صد گزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
اگر ماند او را بگیتی زمان
بماند تو بی رنج با او بمان
و گر زین جهان این جوان رفتنی ست
بگیتی نگه کن که جاوید کیست
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
***
19
بگودرز گفت آنزمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان
پیامی زمن پیش کاووس بر
بگویش که ما را چه آمد به سر
بدشنه جگر گاه پور دلیر
دریدم که رستم مماناد دیر
گرت هیچ یاد است کردار من
یکی رنجه کن دل بتیمار من
ازآن نوشدارو که در گنج توست
کجا خستگان را کند تن درست
بنزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون بپی
مگر کو ببخت تو بهتر شود
چو من پیش تخت تو کهتر شود
بیامد سپهبد بکردار باد
بکاووس یکسر پیامش بداد
بدو گفت کاووس کز انجمن
اگر زنده ماند چنان پیل تن
شود پشت رستم بنیرو ترا
هلاک آورد بی گمانی مرا
اگر یک زمان زو بمن بد رسد
نسازیم پاداش او جز به بد
کجا گنجد او در جهان فراخ
بدان فرّ و آن برز و آن یال و شاخ
شنیدی که او گفت کاووس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست
کجا باشد او پیش تختم بپای
کجا راند او زیر فرّ همای
چو بشنید گودرز برگشت زود
بر رستم آمد بکردار دود
بدو گفت خوی بد شهریار
درختیست خنگی همیشه ببار
تورارفت باید بنزدیک او
درفشان کنی جان تاریک او
***
20
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه افکند بر جویبار
جوانرا بران جامه آنجایگاه
بخوابید و آمد بنزدیک شاه
گو پیلتن سر سوی راه کرد
کس آمد پسش زود و آگاه کرد
که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
پدر جست و بر زد یکی سرد باد
بنالید و مژگان بهم برنهاد
پیاده شد از اسپ رستم چو باد
بجای کله خاک بر سر نهاد
همی گفت زار ای نبرده جوان
سرافراز و از تخمه ی پهلوان
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه
نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
کرا آمد این پیش کامد مرا
بکشتم جوانی بپیران سرا
نبیره جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمه ی نامدار
بریدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست
کدامین پدر هرگز این کار کرد
سزاوارم اکنون بگفتار سرد
بگیتی که کشتست فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را
نکوهش فراوان کند زال زر
همان نیز رودابه ی پرهنر
بدین کار پوزش چه پیش آورم
که دل شان بگفتار خویش آورم
چه گویند گردان و گردنکشان
چو زین سان شود نزد ایشان نشان
چه گویم چو آگه شود مادرش
چگونه فرستم کسی را برش
چه گویم چرا کشتمش بی گناه
چرا روز کردم برو بر سیاه
پدرش آن گرانمایه ی پهلوان
چه گوید بدان پاک دخت جوان
برین تخمه ی سام نفرین کنند
همه نام من نیز بی دین کنند
که دانست کین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند
بجنگ آیدش رای و سازد سپاه
بمن برکند روز روشن سیاه
بفرمود تا دیبه ی خسروان
کشیدند بر روی پور جوان
همی آرزو گاه و شهر آمدش
یکی تنگ تابوت بهر آمدش
ازآن دشت بردند تابوت اوی
سوی خیمه ی خویش بنهاد روی
بپرده سرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند
همان خیمه و دیبه ی هفت رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ
بر آتش نهادند و برخاست غو
همی گفت زار ای جهاندار نو
دریغ آن رخ و برز و بالای تو
دریغ آن هماوردی و رای تو
دریغ این غم و حسرت جان گسل
زمادر جدا ازپدر داغ دل
همی ریخت خون و همی کند خاک
همه جامه ی خسروی کرد چاک
همه پهلوانان کاووس شاه
نشستند بر خاک با او براه
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن بدرد از جگر بند بود
چنین ست کردار چرخ بلند
بدستی کلاه و بدیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخمّ کمندش رباید زگاه
چرا مهر باید همی بر جهان
چو باید خرامید با همرهان
چو اندیشه ی گنج گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز
اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی
چنان دان کزین گردش آگاه نیست
که چون و چرا سوی او راه نیست
بدین رفتن اکنون نباید گریست
ندانم که کارش بفرجام چیست
برستم چنین گفت کاووس کی
که از کوه البرز تا برگ نی
همی برد خواهد بگردش سپهر
نباید فگندن بدین خاک مهر
یکی زود سازد یکی دیر تر
سرانجام بر مرگ باشد گذر
تو دلرا بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن
اگر آسمان بر زمین برزنی
و گر آتش اندر جهان در زنی
نیابی همان رفته را باز جای
روانش کهن شد بدیگر سرای
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز و بالا و گوپال اوی
زمانه براگیختش با سپاه
که ایدر بدست تو گردد تباه
چه سازی و درمان این کار چیست
برین رفته تا چند خواهی گریست
بدو گفت رستم که او خود گذشت
نشستست هومان درین پهن دشت
ز توران سرانند و چندی ز چین
ازیشان بدل در مدار ایچ کین
زواره سپه را گذارد براه
بنیروی یزدان و فرمان شاه
بدو گفت شاه ای گو نامجوی
ازین رزم اندوهت آید بروی
گر ایشان بمن چند بد کرده اند
وگر دود از ایران برآورده اند
دل من ز درد تو شد پر ز درد
نخواهم از ایشان همی یاد کرد
***
21
وز انجایگه شاه لشکر براند
به ایران خرامید و رستم بماند
بدان تا زواره بیاید ز راه
بدو آگهی آورد زان سپاه
چو آمد زواره سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان
پس آنگه سوی زابلستان کشید
چو آگاهی از وی بدستان رسید
همه سیستان پیش باز آمدند
برنج و بدرد و گداز آمدند
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسپ زرّین ستام
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش
گشادند گردان سراسر کمر
همه پیش تابوت بر خاک سر
همی گفت زال اینت کاری شگفت
که سهراب گرز گران برگرفت
نشانی شد اندر میان مهان
نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد
چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش
ازو میخ برکند و بگشاد سر
کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه کاخ تابوت بد سربه سر
غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش بدیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرّین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جزین نیست رای
یکی دخمه کرد ز سمّ ستور
جهانی ز زاری همی گشت کور
چنین گفت بهرام نیکو سخن
که با مردگان آشنایی مکن
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
بتو داد یکروز نوبت پدر
سزد گر تورانوبت آید به سر
چنین است و رازش نیامد پدید
نیابی بخیره چه جویی کلید
در بسته را کس نداند گشاد
بدین رنج عمر تو گردد بباد
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم
برین داستان من سخن ساختم
بکار سیاوش پرداختم
***
ملحقات
1
دلیری که بد نام او پیلسم
گوی کی نژادی چو شیر دژم
که ویسه بدش نام او را پدر
برادرش پیران پیروزگر
در ایران و توران هم آورد اوی
نبودی جز از رستم جنگجوی
چو بشنید یل پیلسم این چنین
درآورد دو ابروان پر ز چین
بیامد بنزدیک افراسیاب
سرش را سوی جنگ جستن شتاب
چنین گفت با شاه توران که من
دلیر و جوانم بهر انجمن
چه خاکست پیشم چه طوس دلیر
چه گیو و چه گستهم و رهّام شیر
چه بهرام و چه زنگه ی شاوران
گرازه که هست او ز جنگ آوران
اگر شاه فرمان دهد همچو شیر
میان دلیران درآیم دلیر
کنم افسر نامداران بگرد
سرانشان ببرّم بتیغ نبرد
بدو گفت شاه ای دلیر و جوان
سر نامداران و پشت گوان
تو پیروز بادی بدین کارزار
همه دشمنان توراکارزار
بدین رزم فرخنده بادت شدن
به پیروزی و کام باز آمدن
چو بشنید گفتار او پیلسم
بغرّید مانند رویینه خم
سوی قلب ایران سپه شد چو گرد
ز پرخاش برخاست گرد نبرد
ز باد اندر آمد بگرگین رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
یکی تیغ زد بر سر اسب اوی
تکاور درآمد ز بالا بروی
چو آن دید گستهم رزم آزما
بکردارآتش برآمد ز جا
بتندی بیامد بر پیلسم
خروشید مانند رویینه خم
یکی نیزه زد بر کمربند او
که نیزه شکست و بشد بند او
بدست اندرش نیزه چون درشکست
بینداختش چوب نیزه ز دست
یل نامور ترک پیروزگر
بدید آنکه نیزه نبد کارگر
چو آن دید پس پیلسم تیغ تیز
کشید و بیامد دلی پر ستیز
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
ربودش ز سر ترگ مانند گوی
برهنه سرش نیزه بشکسته خوار
فرومانده بیچاره در کارزار
چو از میمنه زنگه ی شاوران
بدید آن دل و زور کندآوران
بیاری بیامد بر گستهم
ورا دید زان گونه گشته دژم
یکی حمله آورد بر پیلسم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
بپذرفت حمله دلاور نهنگ
درآمد بد و تیغ هندی بچنگ
بزد تیغ و بر گستوان کرد چاک
سر بارگی اندر آمد بخاک
دلاور بیفتاد و دامن زره
برآورد و زد بر کمر بر گره
یکی گرد تیزه برانگیختند
بدانگه که با هم برآویختند
ز قلب سپه گیو چو بنگرید
جهان پیش چشم یلان تیره دید
بغرّید چون رعد در کوهسار
ویا شیر جنگی گه کارزار
بیاری بیامد بر هر سه یار
برآویخت با پیلسم هر چهار
دلاور نشد هیچ گونه زرنگ
میان دلیران درآمد بجنگ
گهی تیغ زد گاه گرز گران
چنین تا فروماند دست سران
چو پیران ز قلب سپه بنگرید
برادرش را با دلیران بدید
برانگیخت باره دمان و دنان
خروشان و جوشان چو شیر ژیان
چنین گفت با گیو کای نامدار
شمارا هنر نیست در کارزار
کزین گونه جوقی بکردار شیر
بجنگ اندر آیند با یک دلیر
بگفت این و بر سرکشان حمله برد
ز لشکر برآمد یکی دار و برد
وزان روی رستم بکردار باد
به پیلان توران سپه درفتاد
بتیغ و بگوپال و گرز گران
بیفکند توران سپه را سران
گریزنده شد پیلسم ز اژدها
بدانست کزوی نیابد رها
چو افراسیاب آن شگفتی بدید
که از رزمگه ترک شد ناپدید
بشد تیز با لشکر سوریان
بدان سود جستن سر آمد زیان
دلیران ایران سراسر سران
بدست اندرون گرزهای گران
بکشتند چندان ز توران سپاه
که از کشته شد پشته تا چرخ ماه
چو از دور افراسیاب آن بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
***
2
بمادر چنین گفت سهراب گو
که ای مادر از من حدیثی شنو
یکی اسپ باید مرا گام زن
سم او ز پولاد خارا شکن
چو پیلان بزور و چو مرغان بپر
چو ماهی به بحر و چو آهو ببر
که برگیرد این گرز و گوپال من
همین پهلوانی بر و یال من
پیاده نشاید شدن جنگجوی
چو با خصم روی اندر آرم بروی
چو بشنید مادر چنین از پسر
بخورشید تابان برآورد سر
بچوپان بفرمود تا هر چه بود
فسیله بیارد بکردار دود
که سهراب اسپی بچنگ آورد
که بر وی نشیند چو جنگ آورد
همه هر چه بودند از اسپان گله
که بودی بصحرا و کوه بر یله
بشهر آوریدند سهراب شیر
کمندی گرفت و بیامد دلیر
هر اسپی که دیدی قوی زور و یال
فگندی بگردنش خمّ دوال
نهادی برو دست را آزمون
شکم بر زمین بر نهادی هیون
بزورش بسی اسپ نیکو شکست
نیامدش شایسته اسپی بدست
نبد هیچ اسپی سزاوار اوی
ببد تنگدل آن گو نامجوی
سرانجام گردی ازآن انجمن
بیامد بنزدیک آن پیلتن
که دارم یکی چرمه رخشش نژاد
برفتن چو تیر و بجستن چو باد
یکی کرّه چون کوه واری ستبر
بصحرا به پوید چو مرغی بپر
بزور و برفتن بکردار هور
ندیدست کس همچنان تیز بور
ز زخم سمش گاو و ماهی ستوه
بجستن چو برق و بهیکل چو کوه
بگاه دونده بسان کلاغ
بدریا درون او بکردار راغ
بصحرا درون همچو تیر از کمان
رسد چون برانی پس بدگمان
ببد شاد سهراب از گفت مرد
بخندید و رخساره شاداب کرد
ببردند آن چرمه ی خوب رنگ
بنزدیک سهراب یل بی درنگ
بکردش بنیروی خود آزمون
قوی بود و شایسته آمد هیون
نوازید و مالید و زین برنهاد
برو برنشست آن یل نیو زاد
درآمد بزین چون کُه بی ستون
گرفتش یکی نیزه ی چون ستون
چنین گفت سهراب با آفرین
که چون اسپم آمد بدست این چنین
من اکنون چو باید سواری کنم
به کاووس بر روز تاری کنم
بگفت این و آمد سوی خانه باز
همی جنگ ایرانیان کرد ساز
***
3
شنیدم که رستم از آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار
که گر سنگ را او به سر بر شدی
همی هر دو پایش بدو در شدی
ازآن زور پیوسته رنجور بود
دل او ازآن آرزو دور بود
بنالید وز کردگار جهان
بزاری همی آرزو کرد آن
که لختی ز زورش ستاند همی
برفتن بره برتواند همی
بدانسان که از پاک یزدان بخواست
ز نیروی آن کوه پیکر بکاست
چو باز آنچنان کار پیش آمدش
دل از بیم سهراب ریش آمدش
بیزدان بنالید کای کردگار
بدین کار این بنده را پاس دار
همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار
بدو باز داد آنچنان کش بخواست
بیفزود در تن هر آنچش بکاست
***
4
از ین دژ دلیری به بند من است
گرفتار خم کمند من است
بسی زو نشان تو پرسیده ام
همی بد خیال تو در دیده ام
جزین بود یکسر سخنهای او
ازو باز مانده تهی جای او
چو گشتم ز گفتار او ناامید
شدم لاجرم تیره روز سپید
تا کدام است از ایرانیان
نباید که آید بجانش زیان
نشانی که بد داده مادر مرا
بدیدم نبد دیده باور مرا
چنینم بد اختر نبشته به سر
که من کشته گردم بدست پدر
چو برق آمدم رفتم اکنون چو باد
بمینو مگر باز بینمت شاد
ز سختی برستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم
***
5
زواره بیامد بر پیلتن
دریده همه جامه بر خویشتن
چو رستم برادر بران گونه دید
بگفت آنچه از پور کشته شنید
پشیمان شدم من ز کردار خویش
بیابم مکافات از اندازه بیش
پسر را بکشتم به پیرانه سر
بریدم بن و بیخ آن نامور
دریدم جگر گاه پور جوان
بگرید برین چرخ تا جاودان
فرستاد نزدیک هومان پیام
که شمشیر کین ماند اندر نیام
نگهدار آن لشکر اکنون تویی
نگه کن برایشان اگر نغنوی
که با تو مرا روز پیگار نیست
همان بیش ازین جای گفتار نیست
بکشتم به بی دانشی پور خود
ازین گر بمن بر بد آید سزد
تو از زشت خویی نگفتی ورا
باتش زدی جان و دیده مرا
برادرش را گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
تو با او برو تا لب رود آب
مکن بر کسی هیچ گونه شتاب
زواره بیامد هم اندر زمان
بهومان سخن گفت از پهلوان
بپاسخ چنین گفت هومان گرد
که بنمود سهراب را دست برد
هجیر ستیزنده ی بدگمان
که میداشت راز سپهبد نهان
نشان پدر جست و با او نگفت
روانش به بی دانشی بود جفت
بما این بد از شومیاو رسید
همی خواست از تن سرش را برید
زواره بیامد بر پیلتن
ز هومان سخن راند وز انجمن
ز کار ستیزنده ی بدگمان
که سهراب را زو سرآمد زمان
تهمتن ز گفتار او خیره گشت
جهان پیش چشمش همی تیره گشت
بنزد هجیر آمد از دشت کین
گریبانش بگرفت و زد بر زمین
یکی خنجر آبگون برکشید
سرش را همیخواست از تن برید
بزرگان به پوزش فراز آمدند
هجیر از در مرگ باز آمدند
***
6
چو رودابه تابوت سهراب دید
ز چشمش چو باران خوناب دید
بدان تنگ تابوت خفته جوان
بزرای بگفت ای چراغ گوان
همی گفت زار ای گو سرفراز
زمانی ز صندوق سر بر فراز
بمادر نگویی همی راز خویش
که هنگام شادی چه آمد به پیش
بروز جوانی بزندان شدی
بدین خانه ی مستمندان شدی
نگویی چه آمدت پیش از پدر
چرا بر دریدت برینسان جگر
فغانش ز ایوان بکیوان رسید
همی زار بگریست هر کان شنید
به پرده درون رفت با سوگ و درد
دلش پر ز درد و دو رخساره زرد
چو رستم چنان دید بگریست زار
ببارید از دیده خون برکنار
تو گفتی مگر رستخیز آمدش
که دل را ز شادی گریز آمدش
دگر باره تابوت سهراب شیر
بیاورد پیش مهان دلیر
***
7
غریو آمد از شهر توران زمین
که سهراب شد کشته بر دشت کین
خبر زو بشاه سمنگان رسید
همه جامه بر خویشتن بر درید
همان مادر گرد سهراب را
بداد آگهی زان تگ و تاب را
بمادر خبر شد که سهراب گرد
به تیغ پدر خسته گشت و بمرد
بزد چنگ و بدرید پیراهنش
درخشان شد از لعل زیبا تنش
برآورد بانگ و غریو و خروش
زمان تا زمان او همی شد ز هوش
فرو برد ناخن دو دیده بکند
بر انگشت پیچید و از بن فکند
ز رخ می چکیدش فرود آب خون
زمان تا زمان اندر آمد نگون
همه خاک ره را به سر بر فکند
بدندان همه گوشت بازو بکند
به سر بر فکند آتش و بر فروخت
همه جعد و موی سیاهش بسوخت
همی گفت ای جان مادر کنون
کجایی سرشته بخاک اندرون
غریو و نژند و اسیر و نزار
بخاک اندرون آن سر نامدار
دو چشمم بره بود گفتم مگر
ز فرزند و رستم بیابم خبر
گمانم چنان بود گفتم کنون
بگشتی بگرد جهان اندرون
پدر را همی جستی و یافتی
کنون ز آمدن نیز بشتافتی
چه دانستم ای پور کاید خبر
که رستم دریدت بخنجر جگر
دریغش نیامد ازآن روی تو
ازآن برز و بالا و آن موی تو
بران گردگاهش نیامد دریغ
که بدرید رستم مناجد به تیغ
به پرورده بودم تنت را بناز
به بر بر بروز و شبان دراز
کنون آن بخون اندرون غرقه گشت
کفن بر تن و یال تو خرقه گشت
کنون من کرا گیرم اندر کنار
که باشد کنون مر مرا غمگسار
که را خوانم اکنون بجای تو پیش
که را گویم این درد و تیمار خویش
دریغا تن و جان و چشم و چراغ
بخاک اندرون ماند از کاخ و باغ
پدر جستی ای شیر مرد شید
بجای پدر گورت آمد پدید
از امّید نومید گشتی بزار
بخفتی بخاک اندرون زاروار
ازآن پیش کو دشنه را برکشید
جگر گاه سیمین تو بر درید
چرا آن نشانی که مادرت داد
ندادی بدو و نکردیش یاد
نشان داده بود از پدر مادرت
ز بهر چه دارد همی باورت
بگفت هجیر بداندیش مرد
بخود هرچه بایست زنهار خورد
کنون مادرت ماند بی تو اسیر
پر از درد و تیمار و گرم و زحیر
چرا نامدم با تو اندر سفر
بگشتن بگیتی و کردن سمر
همی گفت مادرت بیچاره کرد
بخنجر جگر گاه تو پاره کرد
ز هر سو برو انجمن گشت خلق
کزان گونه در خون همی گشت غرق
همی زد کف دست برخ و بروی
همی گفت و می خست و میکند موی
چرا مادرت را نبردی براه
چرا رفتی آنجایگه بی سپاه
مرا رستم از دور بشناختی
تورابا من ای پور بنواختی
نینداختی بر زمینت فراز
مکردی جگرگاهت ای پور باز
ز بس کو همی شیون و ناله کرد
همه خلق را چشم پر ژاله کرد
بران گونه بیهش بیفتاد پست
همه خلق را دل برو بر بخست
ز خون او همی کرد لعل آب را
بپیشش همی اسپ سهراب را
سر اسپ او را ببر در گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
گهی بوسه بر سر زدش گه بروی
ز خون زیر سمّش همی راند جوی
ز بس کو همی گریه بر نعل کرد
همه ریگ و خاک زمین لعل کرد
بیاورد خفتان و درع و کمان
همان نیزه و تیغ و گرز گران
به سر بر همی زد گران گرز را
همی یاد کرد آن بر و برز را
بیاورد زین و لگام و سپر
لگام و سپر را همی زد به سر
کمندش بیاورد هفتاد یاز
به پیش خود اندر فگندش دراز
همان تیغ سهراب را برکشید
فش و دمش از نیمه اندر برید
همی کند موی و همی خست روی
بمالید دستش به موی و به روی
به درویش داد آن همه خواسته
زر و سیم و اسپان آراسته
ببخشید آن جملگی رخت اوی
به گرد اندر آمد سر تخت اوی
در کاخ در بست و تختش بکند
ز بالا در آورد و پشتش فکند
در خانها را سیه کرد پاک
ز کاخ و ز ایوان بر آورد خاک
سرانجام هم در غم او بمرد
روانش بشد سوی سهراب گرد
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
به کار ستوده درنگی مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی نباشد همه سودمند
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو
اگر عمر باشد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست