شاهنامه ی فردوسی
جلد 3
داستان سیاوش
***
کنون ای سخنگوی بیدار مغز
یکی داستانی بیارای نغز
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای او کش بود
همی خویشتن را چلیپا کند
بپیش خردمند رسوا کند
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
تورا روشن آید همه خوی خویش
اگر داد باید که ماند بجای
بیآرای ازین پس بدانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت
بجوی تو در آب چون دیده گشت
زگفتار دهقان کنون داستان
تو بر خوان و برگوی با راستان
کهن گشته این داستان ها زمن
همی نو شود بر سر انجمن
اگر زندگانی بود دیر یاز
برین وین خرّم بمانم دراز
یکی میوه داری بماند زمن
که نازد همی بار او بر چمن
ازان پس که بنمود پنجاه و هشت
بسر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جوید بتقویم و فال
چه گفتست آن موبد پیش رو
که هرگز نگردد کهن گشته نو
تو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدست
نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی زکس نشنود نرم گوی
بجز نیکویی در زمانه مجوی
بگفتار دهقان کنون باز گرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد
***
1
چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو گودرز چندی سوار
برفتند شاد از در شهریار
به نخجیر گوران بدشت دغوی
ابا باز و یوزان نخچیرجوی
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه را ساختند
بدانجایگه ترک نزدیک بود
زمینش ز خرگاه تاریک بود
یکی بیشه پیش اندر آمد زدور
بنزدیک مرز سواران تور
همی راند در پیش با طوس گیو
پس اندر پرستنده ی چند نیو
برآن بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند بر گرد آن مرغزار
ببیشه یکی خوب رخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
بدیدار او در زمانه نبود
برو بر ز خوبی بهانه نبود
بدو گفت گیو ای فریبنده ماه
تورا سوی این بیشه چون بود راه
چنین داد پاسخ که ما را پدر
بزد دوش بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از دشت سور
همان چون مرا دید جوشان زدور
یکی خنجری آبگون برکشید
همان خواست از تن سرم را برید
بپرسید زو پهلوان از نژاد
برو سروبن یک بیک کرد یاد
بدو گفت من خویش گرسیوزم
بشاه آفریدون کشد پروزم
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی باره و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که اسپم بماند
زسستی مرا بر زمین بر نشاند
بی اندازه زرّ و گهر داشتم
بسر بر یکی تاج زر داشتم
بران روی بالا زمن بستدند
نیام یکی تیغ بر من زدند
چو هشیار گردد پدر بی گمان
سواری فرستد پس من دمان
بیآید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم
دل پهلوانان بدو نرم گشت
سر طوس نوذر بی آزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم
از ایرا چنین تیز بشتافتم
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی سپاه
همان طوس نوذر بدان بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید
بدو گیو گفت این سخن خود مگوی
که من تاختم پیش نخچیرجوی
زبهر پرستنده ی گرمگوی
نگردد جوانمرد پرخاشجوی
سخن شان بتندی بجایی رسید
که این ماه را سر بباید برید
میانشان چو آن داوری شد دراز
میانجی بر آمد یکی سرفراز
که این را بر شاه ایران برید
بدان کو دهد هر دو فرمان برید
نگشتند هر دو زگفتار اوی
بر شاه ایران نهادند روی
چو کاووس روی کنیزک بدید
بخندید و لب را بدندان گزید
بهر دو سپهبد چنین گفت شاه
که کوتاه شد بر شما رنج راه
برین داستان بگذرانیم روز
که خورشید گیرند گردان بیوز
گوزن است اگر آهوی دلبرست
شکاری چنین از در مهترست
بدو گفت خسرو نژاد تو چیست
که چهرت همانند چهر پریست
ورا گفت از مام خاتونیم
ز سوی پدر بر فریدونیم
نیایم سپهدار گرسیوزست
بران مرز خرگاه او مرکزست
بدو گفت کین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه بباد
بمشکوی زرّین کنم شایدت
سر ماه رویان کنم بایدت
چنین داد پاسخ که دیدم تورا
ز گردنکشان برگزیدم تورا
بت اندر شبستان فرستاده شاه
بفرمود تا برنشیند بگاه
بیاراستندش بدیبای زرد
بیاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر چه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود
***
2
بسی بر نیامد برین روزگار
که رنگ اندر آمد بخرّم بهار
جدا گشت زو کودکی چون پری
بچهره بسان بت آزری
بگفتند با شاه کاووس کی
که بر خوردی از ماه فرخنده پی
یکی بچّه ی فرّخ آمد پدید
کنون تخت بر ابر باید کشید
جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی
کزان گونه نشنید کس موی و روی
جهاندار نامش سیاوخش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد
ازان کاو شمارد سپهر بلند
بدانست نیک و بد و چون و چند
ستاره بران بچّه آشفته دید
غمی گشت چون بخت او خفته دید
بدید از بد و نیک آزار او
بیزدان پناهید از کار او
چنین تا برآمد برین روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار
چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید بکش
چو دارندگان تورا مایه نیست
مر اورا بگیتی چو من دایه نیست
بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن
نیامد همی بر دلش بر گران
برستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
تهمتن ببردش بزابلستان
نشستنگهش ساخت در گلستان
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستن گه مجلس و میگسار
همان باز و شاهین و کار شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
سخن گفتن رزم و رانده سپاه
هنرها بیاموختش سر بسر
بسی رنج برداشت و آمد ببر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
بمانند او کس نبود از مهان
چو یکچند بگذشت و او شد بلند
سوی گردن شیر شد با کمند
چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد بدیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من
هنرهای آموزش پیلتن
گو شیر دل کار او را بساخت
فرستادگانرا ز هر سو بتاخت
ز اسپ و پرستنده و سیم و زر
ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز هرسو بیاورد آوردنی
ازین هرچه در گنج رستم نبود
ز گیتی فرستاد و آورد زود
گسی کرد ازان گونه او را براه
که شد بر سیاوش نظاره سپاه
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تا نباشد سپهبد دژم
جهانی بآیین بیاراستند
چو خشنودی نامور خواستند
همه زر بعنبر برآمیختند
ز گنبد بسر بر همی ریختند
جهان گشته پر شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته
بزیر پی تازی اسپان درم
بایران نبودند یکتن دژم
همه یال اسپ از کران تا کران
بر اندوده مشک و می و زعفران
چو آمد بکاووس شاه آگهی
که آمد سیاوش با فرّهی
بفرمود تا با سپه گیو و طوس
برفتند با نای رویین و کوس
همه نامداران شدند انجمن
چو گرگین و خرّاد لشکرشکن
پذیره برفتند یکسر ز جای
بنزد سیاوش فرخنده رای
چو دیدند گردان گو پور شاه
خروش آمد و بر گشادند راه
پرستار ما مجمر و بوی خوش
نظاره برو دست کرده بکش
بهر کنج در سیصد استاده بود
میان در سیاوش آزاده بود
بسی زر و گوهر بر افشاندند
سراسر همه آفرین خواندند
چو کاووس را دید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز
وزان پس بیامد بر شهریار
سپهبد گرفتش سر اندر کنار
شگفتی ز دیدار او خیره ماند
برو بر همی نام یزدان بخواند
بدان اندکی سال و چندان خرد
که گفتی روانش خرد پرورد
بسی آفرین بر جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین
همی گفت کای کردگار سپهر
خداوند هوش و خداوند مهر
همه نیکویها بگیتی ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست
ز رستم بپرسید و بنواختش
بران تخت پیروزه بنشاختش
بزرگان ایران همه با نثار
برفتند شادان بر شهریار
ز فرّ سیاوش فرو ماندند
بداداربر آفرین خواندند
بفرمود تا پیشش ایرانیان
ببستند گردان لشکر میان
بکاخ و بباغ و بمیدان اوی
جهانی بشادی نهادند روی
بهر جای جشنی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از وی نکرد از مهان
ز هر چیز گنجی بفرمود شاه
ز مهر و ز تیغ و ز تخت و کلاه
از اسپان تازی بزین پلنگ
ز بر گستوان و ز خفتان جنگ
ز دینار و از بدرهای درم
ز دیبای و از گوهر بیش و کم
جز افسر که هنگام افسر نبود
بدان کودکی تاج در خور نبود
سیاوش را داد و کردش نوید
ز خوبی بدادش فراوان امید
چنین هفت سالش همی آزمود
بهر کار جز پاک زاده نبود
بهشتم بفرمود تا تاج زر
ز گوهر در افشان کلاه و کمر
نبشتند منشور بر پرنیان
برسم بزرگان و فرّ کیان
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزای بزرگی و گاه
چنین خواندندش همی پیشتر
که خوانی ورا ماوراالنهر بر
برآمد برین نیز یک روزگار
چنان بد که سودابه ی پر نگار
ز ناگاه روی سیاوش بدید
پر اندیشه گشت و دلش بر دمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است
وگر پیش آتشی نهاده یخ است
کسی را فرستاد نزدیک اوی
که پنهان سیاوش را این بگوی
که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان
فرستاده رفت و بدادش پیام
برآشفت زان کار او نیکنام
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که با بند و دستان نیم
دگر روز شبگیر سودابه رفت
بر شاه ایران خرامید تفت
بدو گفت کای شهریار سپاه
که چون تو ندیدست خورشید و ماه
نه اندر زمین کس چو فرزند تو
جهان شاد بادا به پیوند تو
فرستش بسوی شبستان خویش
بر خواهران و فغستان خویش
همه روی پوشیدگان را ز مهر
پر از خون دلست و پر از آب چهر
نمازش برند و نثار آورند
درخت پرستش ببار آورند
بدو گفت شاه این سخن در خور است
برو بر تورا مهر صد مادر است
سپهبد سیاوش را خواند و گفت
که خون و رگ و مهر نتوان نهفت
پس پرده ی من تورا خواهر است
چو سودابه خود مهربان مادر است
تورا پاک یزدان چنان آفرید
که مهر آورد بر تو هرکت بدید
بویژه که پیوسته ی خون بود
چو از دور بیند تورا چون بود
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین
سیاوش چو بشنید گفتار شاه
همی کرد خیره بدو در نگاه
زمانی همی با دل اندیشه کرد
بکوشید تا دل بشوید ز گرد
گمانی چنان برد کورا پدر
پژوهد همی تا چه دارد بسر
که بسیاردان است و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان
بپیچید و بر خویشتن راز کرد
از انجام آهنگ آغاز کرد
که گر من شوم در شبستان اوی
ز سودابه یابم بسی گفت و گوی
سیاوش چنین داد پاسخ که شاه
مرا داد فرمان و تخت و کلاه
کزآنجایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
بخوبی و دانش به آیین و راه
مرا موبدان ساز با بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان
که چون پیچم اندر صف بدگمان
دگر گاه شاهان و آیین بار
دگر بزم و رزم و می و میگسار
چه آموزم اندر شبستان شاه
بدانش زنان کی نمایند راه
گر ایدونک فرمان شاه این بود
ورا پیش من رفتن آیین بود
بدو گفت شاه ای پسر شاد باش
همیشه خرد را تو بنیاد باش
سخن کم شنیدم بدین نیکوی
فزاید همی مغز کین بشنوی
مدار ایچ اندیشه ی بد بدل
همه شادی آرای و غم برگسل
ببین پردگی کودکان را یکی
مگر شادمانه شوند اندکی
پس پرده اندر تورا خواهرست
پر از مهر و سودابه چون مادرست
سیاوش چنین گفت کز بامداد
بیآیم کنم هر چه او کرد یاد
یکی مرد بد نام او هیربد
زدوده دل و مغز و رایش ز بد
که بتخانه را هیچ نگذاشتی
کلید در پرده او داشتی
سپهدار ایران بفرزانه گفت
که چون برکشد تیغ هور از نهفت
به پیش سیاوش همی رو بهوش
نگر تا چه فرماید آن دار گوش
بسودابه فرمود تا پیش اوی
نثار آورد گوهر و مشک و بوی
پرستندگان نیز با خواهران
زبرجد فشانند بر زعفران
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش برآمد بر شهریار
برو آفرین کرد و بردش نماز
سخن گفت با او سپهبد براز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخن های شایسته چندی براند
سیاوش را گفت با او برو
بیآرای دل را بدیدار نو
برفتند هر دو بیکجا بهم
روان شادمان و تهی دل ز غم
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند
پر از شادی و بزم ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران
درم زیر پایش همی ریختند
عقیق و زبرجد برآمیختند
زمین بود در زیر دیبای چین
پر از درّ خوشاب روی زمین
می و رود و آوای رامشگران
همه بر سران افسران گران
شبستان بهشتی شد آراسته
پر از خوبرویان و پر خواسته
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید
یکی تخت زرّین درفشنده دید
برو بر ز پیروزه کرده نگار
بدیبا بیآراسته شاهوار
بران تخت سودابه ی ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعد زلفش سراسر شکن
یکی تاج بر سر نهاده بلند
فرو هشته تا پای مشکین کمند
پرستار نعلین زرّین بدست
بپای ایستاده سر افگنده پست
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیامد خرامان و بردش نماز
ببر درگرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدار آن شاه سیر
همی گفت صد ره ز یزدان سپاس
نیایش کنم روز و شب بر سه پاس
که کس را بسان تو فرزند نیست
همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست
بنزدیک خواهر خرامید زود
که آن جایگه کار ناساز بود
برو خواهران آفرین خواندند
بکرسئ زرّینش بنشاندند
بر خواهران بُد زمانی دراز
خرامان بیامد سوی تخت باز
شبستان همه شد پر از گفت و گوی
که اینت سر و تاج فرهنگ جوی
تو گویی بمردم نماند همی
روانش خرد برفشاند همی
سیاوش بپیش پدر شد بگفت
که دیدم بپرده سرای نهفت
همه نیکویی در جهان بهر تست
ز یزدان بهانه نبایدت جست
ز جمّ و فریدون و هوشنگ شاه
فزونی بگنج و بشمشیر و گاه
ز گفتار او شاد شد شهریار
بیآراست ایوان چو خرّم بهار
می و بربط و نای برساختند
دل از بودنیها بپرداختند
چو شب گشت پیدا و شد روز تار
شد اندر شبستان شه نامدار
پژوهنده سودابه را شاه گفت
که این رازت از من نباید نهفت
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی
ز بالا و دیدار و گفتار اوی
پسند تو آمد خردمند هست
از آواز به گر ز دیدن بهست
بدو گفت سودابه همتای شاه
ندیدست بر گاه خورشید و ماه
چو فرزند تو کیست اندر جهان
چرا گفت باید سخن در نهان
بدو گفت شاه ار بمردی رسد
نباید که بیند ورا چشم بد
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیرد شود رای را جفت من
هم از تخم خویشش یکی زن دهم
نه از نامداران برزن دهم
که فرزند آرد ورا در جهان
بدیدار او در میان مهان
مرا دخترانند مانند تو
ز تخم تو و پاک پیوند تو
گر از تخم کی آرش و کی پشین
بخواهد بشادی کند آفرین
بدو گفت این خود بکام منست
بزرگی بفرجام نام منست
سیاوش بشبگیر شد نزد شاه
همی آفرین خواند بر تاج و گاه
پدر با پسر راز گفتن گرفت
ز بیگانه مردم نهفتن گرفت
همی گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام من یادگار
ز تخم تو آید یکی شهریار
چنان کز تو من گشته ام تازه روی
تو دل برگشایی بدیدار اوی
چنین یافتم اخترتورا نشان
ز گفت ستاره شمر موبدان
که از پشت تو شهریاری بود
که اندر جهان یادگاری بود
کنون از بزرگان یکی برگزین
نگه کن پس پرده ی کی پشین
بخان کی آرش همان نیز هست
ز هر سو بیآرای و بپساو دست
بدو گفت من شاه را بنده ام
بفرمان و رایش سرافگنده ام
هر آن کس که او برگزیند رواست
جهاندار بر بندگان پادشاست
نباید که سودابه این بشنود
دگر گونه گوید بدین نگرود
بسودابه زین گونه گفتار نیست
مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه
نه آگاه بد ز آب در زیر کاه
گزین تو باید بدو گفت زن
ازو هیچ مندیش وز انجمن
که گفتار او مهربانی بود
بجان تو بر پاسبانی بود
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش زاندیشه آزاد شد
بشاه جهان بر ستایش گرفت
نوان پیش تختش نیایش گرفت
نهانی ز سودابه ی چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرّید بر تنش پوست
***
3
بدین داستان نیز شب بر گذشت
سپهر از بر کوه تیره بگشت
نشست از بر تخت سودابه شاه
ز یاقوت و زر افسری بر نهاد
همه دخترانرا بر خویش خواند
بیآراست و بر تخت زرّین نشاند
چنین گفت با هیربد ماه روی
کز ایدر برو با سیاوش بگوی
که باید که رنجه کنی پای خویش
نمایی مرا سرو بالای خویش
بشد هیربد با سیاوش گفت
برآورد پوشیده راز از نهفت
خرامان بیامد سیاوش برش
بدید آن نشست و سر و افسرش
به پیشش بتان نوآیین بپای
تو گفتی بهشتست کاخ و سرای
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
بگوهر بیاراسته روی و موی
سیاوش بر تخت زرّین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
بتانرا بشاه نوآیین نمود
که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرّین کلاه
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
همه یک بدیگر بگفتند ماه
نیارد بدین شاه کردن نگاه
برفتند هریک سوی تخت خویش
ژکان و شمارنده بر بخت خویش
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فرّ چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند تورا
شود بیهش و برگزیند تورا
ازین خوب رویان بچشم خرد
نگه کن که با تو که اندر خورد
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتوران
همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست
بپاسخ سیاوش چو بگشاد لب
پری چهره برداشت از رخ قصب
بدو گفت خورشید با ماه نو
گر ایدونکه بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار
تو خورشید داری خود اندر کنار
کسی کاو چو من دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی
یکی دختری نارسیده بجای
کنم چون پرستار پیشت بپای
بسوگند پیمان کن اکنون یکی
ز گفتار من سر مپیچ اندکی
چو بیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار
نمانی که آید بمن بر گزند
بداری مرا همچو او ارجمند
من اینک به پیش تو استاده ام
تن و جان شیرین تورا داده ام
ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک
بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان بخوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو
مرا دور داراد گیهان خدیو
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان
همان به که با او بآواز نرم
سخن گویم و دارمش چرب و گرم
سیاوش ازان پس بسودابه گفت
که اندر جهان خور تورا کیست جفت
نمانی مگر نیمه ی ماه را
نشایی بگیتی بجز شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا
نشاید بجز او که باشد مرا
برین باش و با شاه ایران بگوی
نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
بخواهم من او را و پیمان کنم
زبان را بنزدت گروگان کنم
که تا او نگردد ببالای من
نیآید بدیگر کس رای من
و دیگر که پرسیدی از چهر من
بیامیخت با جان تو مهر من
مرا آفریننده از فرّ خویش
چنان آفرید ای نگارین ز پیش
تو این راز مگشای و با کس مگوی
مرا جز نهفتن همان نیست روی
سر بانوانی و هم مهتری
من ایدون گمانم که تو مادری
بگفت این و غمگین برون شد بدر
ز گفتار او بود آسیمه سر
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
بر شاه شد زان سخن مژده داد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
که آمد نگه کرد ایوان همه
بتان سیه چشم کردم رمه
چنان بود ایوان ز بس خوب چهر
که گفتی همی بارد از ماه مهر
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود
چنان شاد شد زان سخن شهریار
که ماه آمدش گفتی اندر کنار
در گنج بگشاد و چندان گهر
ز دیبای زربفت و زرّین کمر
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت کند آوری
ز هر چیز گنجی بد آراسته
جهانی سراسر پر از خواسته
نگه کرد سودابه خیره بماند
به اندیشه افسون فراوان بخواند
که گر او نیاید بفرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان
کنند آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سر بپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن
نشست از بر تخت با گوشوار
به سر بر نهاد افسری پر نگار
سیاوخش را در بر خویش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند
بدو گفت گنجی بیاراست شاه
کز انسان ندیدست کس تاج و گاه
ز هر چیز چندانکه اندازه نیست
اگر بر نهی پیل باید دویست
بتو داد خواهد همی دخترم
نگه کن بروی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من تورا دیده ام برده ام
خروشان و جوشان و آزرده ام
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سالست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
فزون زان که دادت جهاندار شاه
بیارایمت یاره و تاج و گاه
وگر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من بباد
چنین با پدر بی وفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی
بپیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرّید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد بکوی
یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست
که گفتی شب رستخیزست راست
بگوش سپهبد رسید آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
پراندیشه از تخت زرّین برفت
بسوی شبستان خرامید تفت
بیامد چو سودابه را دید روی
خراشیده و کاخ پر گفت و گوی
ز هرکس بپرسید و شد تنگ دل
ندانست کردار آن سنگ دل
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
چنین گفت کامد سیاوش بتخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
که جز تو نخواهم کسی را ز بن
جز اینت همی راند باید سخن
که از توست جان و دلم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
بینداخت افسر ز مشکین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
سخن کرد هر گونه را خواستار
بدل گفت ار این راست گوید همی
وزین گونه زشتی نجوید همی
سیاوش را سر بباید برید
بدینسان بود بند بد را کلید
خردمند مردم چه گوید کنون
خوی شرم ازین داستان گشت خون
کسی را که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاوش و سودابه را پیش خواند
بهوش و خرد با سیاوش گفت
که این راز بر من نشاید نهفت
نکردی تو این بد که من کرده ام
ز گفتار بیهوده آزرده ام
چرا خواندم در شبستان تورا
کنون غم مرا بود و دستان تورا
کنون راستی جوی و با من بگوی
سخن بر چه سانست بنمای روی
سیاوش گفت آن کجا رفته بود
و زان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
بگفتم همه هرچ شاه جهان
بدو داد خواست آشکار و نهان
ز فرزند وز تاج وز خواسته
ز دینار وز گنج آراسته
بگفتم که چندین برین بر نهم
همه نیکویها بدختر دهم
مرا گفت با خواسته کار نیست
بدختر مرا راه دیدار نیست
تورا بایدم زین میان گفت بس
نه گنجم بکارست بی تو نه کس
مرا خواست کارد بکاری بچنگ
دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
نکردمش فرمان همی موی من
بکند و خراشیده شد روی من
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید بکار
برین کار بر نیست جای شتاب
که تنگی دل آرد خرد را بخواب
نگه کرد باید بدین در نخست
گواهی دهد دل چو گردد درست
ببینم کزین دو گنه کار کیست
ببادافره بد سزاوار کیست
بدان باز جستن همی چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست
برو بازو و سرو بالای او
سراسر ببویید هر جای او
ز سودابه بوی می و مشکناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبود اندروی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پر آزار کرد
بدل گفت کاینرا بشمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریز ریز
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد
که آشوب خیزد پر آواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود
بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد
غم خرد را خوار نتوان شمرد
سیاوش ازان کار بد بی گناه
خردمندی وی بدانست شاه
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ
هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد ازین هیچ و با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه درختی بنوّی بکشت
زنی بود با او سپرده درون
پر از جادوی بود و رنگ و فسون
گران بود و اندر شکم بچّه داشت
همی از گرانی بسختی گذاشت
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم نخست
چو پیمان ستد چیز بسیار داد
سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
یکی داروی ساز کین بفگنی
تهی مانی و راز من نشکنی
مگر کاین همه بند و چندین دروغ
بدین بچّگان تو باشد فروغ
بکاووس گویم که این از منند
چنین کشته بر دست اهریمنند
مگر کین شود بر سیاوش درست
کنون چاره ی این ببایدت جست
گرین نشنوی آب من نزد شاه
شود تیره و دور مانم ز گاه
بدو گفت زن من تورا بنده ام
بفرمان و رایت سر افگنده ام
چو شب تیره شد داروی خورد زن
که بفتاد زو بچّه ی اهرمن
دو بچّه چنانچون بود دیوزاد
چه گونه بود بچّه جادونژاد
نهان کرد زن را و او خود بخفت
فغانش برآمد ز کاخ نهفت
در ایوان پرستار چندانک بود
بنزدیک سودابه رفتند زود
یکی طشت زرّین بیارید پیش
بگفت آن سخن با پرستار خویش
نهان اندران بچّه ی اهرمن
خروشیدو بفگند بر جامه تن
دو کودک بدیدند مرده بطشت
از ایوان بکیوان فغان بر گذشت
چو بشنید کاووس از ایوان خروش
بلرزید در خواب و بگشاد گوش
بپرسید و گفتند با شهریار
که چون گشت بر ماه رخ روزگار
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم
بشبگیر برخاست و آمد دژم
برانگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید
دو کودک بران گونه بر طشت زر
فگنده بخواری و خسته جگر
ببارید سودابه از دیده آب
بدو گفت روشن ببین آفتاب
همی گفت بنگر چه کرد از بدی
بگفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یکزمان
همی گفت کاینرا چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه
بجست و ز ایشان بر خویش خواند
بپرسید و بر تخت زرّین نشاند
ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هر گونه با مهتوران
بدان تا شوند آگه از کار اوی
بدانش بدانند کردار اوی
وزان کودکان نیز بسیار گفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
همه زیج و صرلاب برداشتند
بران کار یک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کین کی بود
بجامی که زهرافگنی می بود
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاه و نه زین مادرند
گر از گوهر شهریاران بدی
ازین زیجها جستن آسان بدی
نه پیداست رازش درین آسمان
نه اندر زمین این شگفتی بدان
نشان بداندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه در انجمن
نهان داشت کاووس و با کس نگفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
برین کار بگذشت یکهفته نیز
ز جادو جهانرا برآمد قفیز
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست
همی گفت همداستانم ز شاه
بزخم و بافگندن از تخت و گاه
ز فرزند کشته بپیچد دلم
زمان تا زمان سر ز تن بگسلم
بدو گفت ای زن تو آرام گیر
چه گویی سخنهای نادل پذیر
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن بپای آورند
زن بدکنش را بجای آورند
بنزدیکی اندر نشان یافتند
جهان دیدگان نیز بشتافتند
کشیدند بدبخت زن را ز راه
بخواری ببردند نزدیک شاه
بخوبی بپرسید و کردش امید
بسی روز را داد نیزش نوید
و زان پس بخواری و زخم و ببند
بپردخت از او شهریار بلند
نبد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره جویند و افسون برند
چو خستو نیاید میانش به ار
ببرّید و این دانم آیین و فرّ
ببردند زنرا ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
چنین گفت جادو که من بی گناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه
بگفتند با شاه کین زن چه گفت
جهان آفرین داند اندر نهفت
بسودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدند کز پشت اهریمنند
چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز
فروزندشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت
ز بیم سپهبد گو پیلتن
بلرزد همی شیر در انجمن
کجا زور دارد به هشتاد پیل
به بندد چو خواهد ره آب نیل
همان لشکر نامور صد هزار
گریزند ازو در صف کارزار
مرا نیز پایاب او چون بود
مگر دیده همواره پر خون بود
جزان کو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که دارد سپاس
تورا گر غم خرد فرزند نیست
مرا هم فزون از تو پیوند نیست
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افگندم این داوری
ز دیده فزون زان ببارید آب
که بر دارد از رود نیل آفتاب
سپهبد ز گفتار او شد دژم
همی زار بگریست با او بهم
گسی کرد سودابه را خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
چنین گفت کاندر نهان این سخن
پژوهیم تا خود چه آید ببن
ز پهلو همه موبدانرا بخواند
ز سودابه چندی سخنها براند
چنین گفت موبد بشاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفت و گوی
بباید زدن سنگرا بر سبوی
که هر چند فرزند هست ارجمند
دل شاه از اندیشه یابد گزند
و زین دختر شاه هاماوران
پر اندیشه گشتی بدیگر کران
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکیرا بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بی گناهان نیاید گزند
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان
مگر کاتش تیز پیدا کند
گنه کرده را زود رسوا کند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم بگفتار خویش
فگنده دو کودک نمودم بشاه
ازین بیشتر کس نبیند گناه
سیاوش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست
بپور جوان گفت شاه زمین
که رایت چه بیند کنون اندرین
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
پر اندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابه ی نیک پی
کزین دو یکی گر شود نابکار
ازان پس که خواند مرا شهریار
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز
کرا بیش بیرون شود کار نغز
همان به کزین زشت کردار دل
بشویم کنم چاره ی دلگسل
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی یشهریاری مکن
بدستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان بهیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران بدیدن شدند
بصد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید
چنی جست و جوی بلارا کلید
همی خواست دیدن در راستی
ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سربسر بشنوی
به آید تورا گر بدین بگروی
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه
گذر بود چندانکه گویی سوار
میانه برفتی بتنگی چهار
بدانگاه سوگند پرمایه شاه
چنین بود آیین و این بود راه
و زان پس بموبد بفرمود شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیامد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد بروز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود
زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بریان شدند
بران چهر خندانش گریان شدند
سیاوش بیامد بپیش پدر
یکی خود زرّین نهاده بسر
هشیوار و با جامهای سپید
لبی پر ز خنده دلی پر امید
یکی تازیی بر نشسته سیاه
همی خاک نعلش برآمد بماه
پراکنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پیش کاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز
رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
سر پر ز شرم و بهایی مراست
اگر بی گناهم رهایی مراست
ور ایدونک زین کار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه
بنیروی یزدان نیکی دهش
کزین کوه آتش نیابم تپش
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر
غم آمد جهانرا ازان کار بهر
چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد بایوان و آتش بدید
همی خواست کورا بد آید بروی
همی بود جوشان پر از گفت و گوی
جهانی نهاده بکاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را بتندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی بر کشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد ز آتش برون شاه نو
اگر آب بودی مگر تر شدی
ز ترّی همه جامه بی بر شدی
چنان آمد اسپ و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش بهامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند
یکی شادمانی بد اندر جهان
میان کهان و میان مهان
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بی گنه دادگر
همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاوش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاوش را تنگ در برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخرا بخاک
که از تفّ آن کوه آتش برست
همه کامه ی دشمنان گشت پست
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود در جهان پادشا
به ایوان خرامید و بنشست شاد
کلاه کیانی بسر بر نهاد
می آورد و رامشگران را بخواند
همه کامها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور می در کشید
نبد بر در گنج بند و کلید
چهارم بتخت کیی بر نشست
یکی گرزه ی گاو پیکر بدست
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها برو بر براند
که بی شرمی و بد بسی کرده ی
فراوان دل من بیازرده ی
یکی بد نمودی بفرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادویی ساختی
نیاید تورا پوزش اکنون بکار
بپرداز جای و برآرای کار
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
مرا گر همی سر بباید برید
مکافات این بد که بر من رسید
بفرمای و من دل نهادم برین
نبود آتش تیز با او بکین
سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی
همه جادوی زال کرد اندرین
نخواهم که داری دل از من بکین
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز
به ایرانیان گفت شاه جهان
کزین بد که این ساخت اندر نهان
چه سازم چه باشد مکافات این
همه شاه را خواندند آفرین
که پاداش این آنکه بی جان شود
زبد کردن خویش پیچان شود
بدژخیم فرمود کین را بگوی
ز دار اندر آویز و بر تاب روی
چو سودابه را روی بر گاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند
دل شاه کاووس پر درد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد
سیاوش چنین گفت با شهریار
که دلرا بدین کار رنجه مدار
بمن بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید براه
همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدونکه سودابه گردد تباه
بفرجام کار او پشیمان شود
ز من بیند او غم چو پیچان شود
بهانه همی جست زان کار شاه
بدان تا ببخشد گذشته گناه
سیاوش را گفت بخشیدمش
ازان پس که خون ریختن دیدمش
سیاوش ببوسید تخت پدر
و زان تخت برخاست و آمد بدر
شبستان همه پیش سودابه باز
دویدند و بردند اورا نماز
برینگونه بگذشت یک روزگار
برو گرمتر شد دل شهریار
چنان شد دلش باز از مهر اوی
که دیده نه برداشت از چهر اوی
دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سیاوش بد
بدانسان که از گوهر او سزد
ز گفتار او شاه شد در گمان
نکرد ایچ بر کس پدید از مهان
بجایی که کاری چنین اوفتاد
خرد باید و دانش و دین و داد
چنان چون بود مردم ترس کار
برآید بکام دل مرد کار
بجایی که زهر آگند روزگار
ازو نوش خیره مکن خواستار
تو با آفرینش بسنده نه ی
مشو تیز گر پرورنده نه ی
چنین است کردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همی بر تو چهر
برین داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آمد پدید
ز مهر زنان دل بباید برید
***
4
بمهر اندرون بود شاه جهان
که بشنید گفتار کارآگهان
که افراسیاب آمد و صد هزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار
سوی شهر ایران نهاده ست روی
و زو گشت کشور پر از گفت و گوی
دل شاه کاووس ازان تنگ شد
که از بزم رایش سوی جنگ شد
یکی انجمن کرد از ایرانیان
کسی را که بد نیکخواه کیان
بدیشان چنین گفت کافراسیاب
ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
همانا که ایزد نکردش سرشت
مگر خود سپهرش دگرگونه کشت
که چندین بسوگند پیمان کند
زبان را بخوبی گروگان کند
چو گرد آورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگند روی
جز از من نشاید ورا کینه خواه
کنم روز روشن بدو بر سیاه
مگر گم کنم نام او در جهان
وگر نه چو تیر از کمان ناگهان
سپه سازد و رزم ایران کند
بسی زین بر و بوم ویران کند
بدو گفت موبد چه باید سپاه
چو خود رفت باید بآوردگاه
چرا خواسته داد باید بباد
در گنج چندین چه باید گشاد
دو بار این سر نامور گاه خویش
سپردی بتیزی ببدخواه خویش
کنون پهلوانی نگه کن گزین
سزاوار جنگ و سزاوار کین
چنین داد پاسخ بدیشان که من
نبینم کسی را بدین انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب
شما باز گردید تا من کنون
به پیچم یکی دل برین رهنمون
سیاوش ازان دل پر اندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد
بدل گفت من سازم این رزمگاه
بخوبی بگویم بخواهم ز شاه
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
دگر گر ازین کاره نام آورم
چنین لشکری را بدام آورم
بشد با کمر پیش کاووس شاه
بدو گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نبرد
سر سروران اندر آرم به گرد
چنین بود رای جهان آفرین
که او جان سپارد بتوران زمین
برای و باندیشه ی نابکار
کجا باز گردد بد روزگار
بدین کار همداستان شد پدر
که بندد برین کین سیاوش کمر
ازو شادمان گشت و بنواختش
بنوّی یکی پایگه ساختش
بدو گفت گنج و گهر پیش تست
تو گویی سپه سربسر خویش تست
ز گفتار و کردار و از آفرین
که خوانند بر تو بایران زمین
گو پیلتن را بر خویش خواند
بسی داستانهای نیکو براند
بدو گفت همزور تو پیل نیست
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
ز گیتی هنرمند و خامش توی
که پروردگار سیاوش توی
چو آهن ببندد بکان در گهر
گشاده شود چون تو بستی کمر
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان
همی خواند او جنگ افراسیاب
تو با او برو روی ازو برمتاب
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام یابی شتاب آیدم
جهان ایمن از تیر و شمشیر توست
سر ماه با چرخ در زیر توست
تهمتن بدو گفت من بنده ام
سخن هرچ گویی نیوشنده ام
سیاوش پناه و روان من است
سر تاج او آسمان من است
چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باید جفت
و زان پس خروشیدن نای و کوس
برآمد بیامد سپهدار طوس
بدرگاه بر انجمن شد سپاه
در گنج دینار بگشاد شاه
ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر
همان خود و درع و سنان و سپر
بگنجی که بد جامه ی نابرید
فرستاد نزد سیاوش کلید
که بر جان و بر خواسته کدخدای
توی ساز کن تا چه آیدت رای
گزین کرد ازان نامداران سوار
دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلو پارس و کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی و دشت سروچ
سپرور پیاده ده و دو هزار
گزین کرد شاه از در کارزار
از ایران هر آنکس که گوزاده بود
دلیر و خردمند و آزاده بود
ببالا و سال سیاوش بدند
خردمند و بیدار و خامش بدند
ز گردان جنگی و نام آوران
چو بهرام و چون زنگه ی شاوران
همان پنج موبد از ایرانیان
برافراختند اختر کاویان
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
که بر خاک او نعل را پای نیست
سر اندر سپهر اختر کاویان
چو ماه درخشنده اندر میان
ز پهلو برون رفت کاووس شاه
یکی تیز برگشت گرد سپاه
یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخنده پی
مبادا جز از بخت همراه تان
شده تیره دیدار بدخواه تان
بنیک اختر و تندرستی شدن
به پیروزی و شاد باز آمدن
و زان جایگه کوس بر پیل بست
بگردان بفرمود و خود برنشست
دو دیده پر از آب کاووس شاه
همی بود یکروز با او براه
سرانجام مر یکدگر را کنار
گرفتند هر دو چو ابر بهار
ز دیده همی خون فرو ریختند
بزاری خروشی برانگیختند
گواهی همی داد دل در شدن
که دیدار ازان پس نخواهد بدن
چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
سوی گاه بنهاد کاووس روی
سیاوش ابا لشکر جنگ جوی
سپه را سوی زابلستان کشید
ابا پیلتن سوی دستان کشید
همی بود یکچند با رود و می
بنزدیک دستان فرخنده پی
گهی با تهمتن بدی می بدست
گهی با زواره گزیدی نشست
گهی شاد بر تخت دستان بدی
گهی در شکار و شبستان بدی
چو یکماه بگذشت لشکر براند
گو پیلتن رفت و دستان بماند
سپاهی برفتند با پهلوان
ز زابل هم از کابل و هندوان
ز هر سو که بد نامور لشکری
بخواند و بیامد به شهر هری
ازیشان فراوان پیاده ببرد
بنه زنگه ی شاوران را سپرد
سوی طالقان آمد و مرورود
سپهرش همی داد گفتی درود
ازانپس بیامد بنزدیک بلخ
نیازرد کسرا بگفتار تلخ
و زان روی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان
سپهرم بد و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو
که آمد سپاهی و شاهی جوان
از ایران گو پیلتن پهلوان
هیونی بنزدیک افراسیاب
برافگند برسان کشتی برآب
که آمد ز ایران سپاهی گران
سپهبد سیاوش و با او سران
سپه کش چو رستم گو پیلتن
بیک دست خنجر بدیگر کفن
تو لشکر بیارای و چندین مپای
که از باد کشتی بجنبد ز جای
برانگیخت برسان آتش هیون
کزینسان سخن راند با رهنمون
سیاوش زین سو بپاسخ نماند
سوی بلخ چو باد لشکر براند
چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه
نشایست کردن بپاسخ نگاه
نگه کرد گرسیوز جنگ جوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی
چو ز ایران اندر آمد بتنگ
بدروازه ی بلخ بر خاست جنگ
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
بیامد سیاوش لشکرفروز
پیاده فرستاد بر هر دری
ببلخ اندر آمد گران لشکری
گریزان سپهرم بدان روی آب
بشد با سپه نزد افراسیاب
سیاووش در بلخ شد با سپاه
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نوشتن بمشک و گلاب و عبیر
چنان چون سزاوار بد بر حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو گشت پیروز و به روزگار
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازنده ی تاج و تخت و کلاه
کسی را که خواهد برآرد بلند
یکی را کند سوگوار و نژند
چرا نه بفرمانش اندر نه چون
خرد کرد باید بدین رهنمون
ازان دادگر کو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
همی آفرین باد بر شهریار
همه نیکوی باد فرجام کار
ببلخ آمدم شاد و پیروز بخت
بفرّ جهاندار با تاج و تخت
سه روز اندرین جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار
سپهرم بترمذ شد و بارمان
بکردار ناوک بجست از کمان
کنون تا بجیحون سپاه منست
جهان زیر فرّ کلاه منست
بسغد است با لشکر افراسیاب
سپاه و سپهبد بدان روی آب
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار
چو نامه بر شاه ایران رسید
سر تاج و تختش بکیوان رسید
بیزدان پناهید و زو جست بخت
بدان تا ببار آید آن نو درخت
بشادی یکی نامه پاسخ نوشت
چو تازه بهاری در اردیبهشت
که از آفریننده ی هور و ماه
جهاندار و بخشنده ی تاج و گاه
تورا جاودان شادمان باد دل
ز درد و بلا گشته آزاد دل
همیشه بپیروزی و فرّهی
کلاه بزرگی و تاج مهی
سپه بردی و جنگ را خواستی
که بخت و هنر داری و راستی
همی از لبت شیر بوید هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز
همیشه هنرمند بادا تنت
رسیده بکام دل روشنت
ازان پس که پیروز گشتی بجنگ
بکار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراکنده کردن سپاه
بپیمای روز و برآرای گاه
که آن ترک بد پیشه و ریمنست
که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاه است و با دستگاه
همی سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
بجنگ تو آید خود افراسیاب
گر ایدونک زین روی جیحون کشد
همی دامن خویش در خون کشد
نهاد از بر نامه بر مهر خویش
همانگه فرستاده را خواند پیش
بدو داد و فرمود تا گشت باز
همی تاخت اندر نشیب و فراز
فرستاد نزد سیاوش رسید
چو آن نامه ی شاه ایران بدید
زمین را ببوسید و دل شاد کرد
ز هر غم دل پاک آزاد کرد
ازان نامه ی شاه چون گشت شاد
بخندید و نامه بسر بر نهاد
نگه داشت بیدار فرمان اوی
نپیچید دل را ز پیمان اوی
وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد
بیامد بر شاه ترکان چو گرد
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ
که آمد سپهبد سیاوش ببلخ
سپه کش چو رستم سپاهی گران
بسی نامداران و جنگ آوران
ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش
سرافراز با گرزه ی گاومیش
پیاده بکردار آتش بدند
سپردار با تیر و ترکش بدند
نپرّد بکردار ایشان عقاب
یکی را سر اندر نیاید بخواب
سه روز و سه شب بود هم زین نشان
غمی شد سر و اسپ گردنکشان
ازیشان کسی را که خواب آمدی
ز جنگش بدانگه شتاب آمدی
بخفتی و آسوده برخاستی
بنوّی یکی جنگ آراستی
برآشفت چون آتش افراسیاب
که چندین چه گویی ز آرام و خواب
بگرسیوز اندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید
یکی بانگ برزد براندش ز پیش
کجا خواست راندن برو خشم خویش
بفرمود کز نامداران هزار
بخوانید وز بزم سازید کار
سراسر همه دشت پرچین نهید
بسغد اندر آرایش چین نهید
بدین سان بشادی گذر کرد روز
چو از چشم شد دور گیتی فروز
بخواب و بآرامش آمد شتاب
بغلتید بر جامه افراسیاب
***
5
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
چنانچون کسی راز گوید بتب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند
خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد بگرسیوز آن آگهی
که شد تیره دیهیم شاهنشهی
بتیزی بیامد بنزدیک شاه
ورا دید بر خاک خفته براه
ببر در گرفتش بپرسید زوی
که این داستان با برادر بگوی
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگو این زمان ایچ با من سخن
بمان تا خرد باز یابم یکی
ببر گیر و سختم بدار اندکی
زمانی برآمد چو آمد بهوش
جهان دیده با ناله و با خروش
نهادند شمع و برآمد بتخت
همی بود لرزان بسان درخت
بپرسید گرسیوز نامجوی
که بگشای لب زین شگفتی بگوی
چنین گفت پر مایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند بخواب
کجا چون شب تیره من دیده ام
ز پیر و جوان نیز نشنیده ام
بیابان پر از مار دیدم بخواب
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
زمین خشک شخّی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
سراپرده ی من زده بر کران
بگردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد
درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون
سراپرده و خیمه گشتی نگون
و زان لشکر من فزون از هزار
بریده سران و تن افگنده خوار
سپاهی ز ایران چو باد دمان
چه نیزه بدست و چه تیر و کمان
همه نیزهاشان سر آورده بار
وزان هر سواری سری در کنار
بر تخت من تاختندی سوار
سیه پوش و نیزه وران صد هزار
برانگیختندی ز جای نشست
مرا تاختندی همی بسته دست
نگه کردمی نیک هر سو بسی
ز پیوسته پیشم نبودی کسی
مرا پیش کاووس بردی دوان
یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه
نشسته برو پور کاووس شاه
دو هفته نبودی ورا سال بیش
چو دیدی مرا بسته در پیش خویش
دمیدی بکردار غرّنده میغ
میانم بدو نیم کردی بتیغ
خروشیدمی من فراوان ز درد
مرا ناله و درد بیدار کرد
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد جز از کامه ی نیک خواه
همه کام دل باشد و تاج و تخت
نگون گشته بر بدسگال تو بخت
گزارنده ی خواب باید کسی
که از دانش اندازه دارد بسی
بخوانیم بیدار دل موبدان
از اخترشناسان و از بخردان
هر آنکس کزین دانش آگه بود
پراکنده گر پر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار
بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش
سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان
که ای پاک دل نیک پی بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن بهم
اگر زین سخن بر لب آرند دم
ببخشیدشان بیکران زرّ و سیم
بدان تا نباشد کسی زو ببیم
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید
چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
بترسید وز شاه زنهار خواست
که این خوابرا که توان گفت راست
مگر شاه با بنده پیمان کند
زبانرا بپاسخ گروگان کند
کزین در سخن هرچ داریم یاد
گشاییم بر شاه و یابیم داد
بزنهار دادن زبان داد شاه
کزان بد ازیشان نبیند گناه
زبان آوری بود بسیار مغز
کجا برگشادی سخنهای نغز
چنین گفت کز خواب شاه جهان
به بیداری آمد سپاهی گران
یکی شاهزاده بپیش اندرون
جهان دیده با وی بسی رهنمون
بران طالع او را گسی کرد شاه
که این بوم گردد بما بر تباه
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی برنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا
غمی گردد از جنگ او پادشا
وگر او شود کشته بر دست شاه
بتوران نماند سر و تاج و گاه
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
بدانگاه یاد آیدت راستی
که ویران شود کشور از کاستی
جهاندار گر مرغ گردد بپر
برین چرخ گردان نیابد گذر
برین سان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
غمی شد چو بشنید افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
بگرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها بسی کرد یاد
که گر من بجنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه
نه او کشته آید بجنگ و نه من
برآساید از گفت و گوی انجمن
نه کاووس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین
بجای جهان جستن و کارزار
مبادم بجز آشتی هیچ کار
فرستم بنزدیک او سیم و زر
همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کین بلاها ز من بگذرد
که ترسم روانم فرو پژمرد
چو چشم زمانه بدوزم بگنج
سزد گر سپهرم نخواهد برنج
نخواهم زمانه جز آن کو نوشت
چنان زیست باید که یزدان سرشت
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر
درخشنده خورشید بنمود چهر
بزرگان به درگاه شاه آمدند
پرستنده و با کلاه آمدند
یکی انجمن ساخت با بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان
بدیشان چنین گفت کز روزگار
نبینم همی بهره جز کارزار
بسا نامداران که بر دست من
تبه شد بجنگ اندرین انجمن
بسی شارستان گشت بیمارستان
بسی بوستان نیز شد خارستان
بسا باغ کان رزمگاه منست
بهر سو نشان سپاه منست
ز بیدادی شهریار جهان
همه نیکوی باشد اندر نهان
نزاید بهنگام در دشت گور
شود بچّه ی باز را دیده کور
نپرّد ز پستان نخچیر شیر
شود آب در چشمه ی خویش قیر
شود در جهان چشمه ی آب خشک
نگیرد بنافه درون بوی مشک
ز کژّی گریزان شود راستی
پدید آمد از هر سوی کاستی
کنون دانش و داد یاد آوریم
بجای غم و رنج داد آوریم
بر آساید از ما زمانی جهان
نباید که مرگ آید از ناگهان
دو بهر از جهان زیر پای من است
به ایران و توران سرای من است
نگه کن که چندین ز کندآوران
بیارند هر سال باژ گران
گر ایدونک باشید همداستان
برستم فرستم یکی داستان
در آشتی با سیاوش نیز
بجویم فرستم بی اندازه چیز
سران یک بیک پاسخ آراستند
همی خوبی و راستی خواستند
که تو شهریاری و ما چون رهی
بران دل نهاده که فرمان دهی
همه باز گشتند سر پر ز داد
نیامد کسی را غم و رنج یاد
بگرسیوز آنگه چنین گفت شاه
که ببسیج کار و بپیمای راه
بزودی بساز و سخن را مه ایست
ز لشکر گزین کن سواری دویست
بنزد سیاوش بر خواسته
ز هر چیز گنجی بیاراسته
از اسپان تازی بزرّین ستام
ز شمشیر هندی بزرّین نیام
یکی تاج پر گوهر شاهوار
ز گستردنی صد شتروار بار
غلام و کنیزک ببر هم دویست
بگویش که با تو مرا جنگ نیست
بپرسش فراوان و او را بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست
بسغدیم و این پادشاهی جداست
همان است کز تور و سلم دلیر
زبر شد جهان آن کجا بود زیر
از ایرج که بر بیگنه کشته شد
ز مغز بزرگان خرد گشته شد
ز توران بایران جدایی نبود
که با کین و جنگ آشنایی نبود
ز یزدان بران گونه دارم امید
که آید درود و خرام و نوید
برانگیخت از شهر ایران تورا
که بر مهر دید از دلیران تورا
ببخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندر نهان
چو گرسیوز آید بنزدیک تو
ببار آید آن رای تاریک تو
چنانچون بگاه فریدون گرد
که گیتی ببخشش بگردان سپرد
ببخشیم و آن رای باز آوریم
ز جنگ و ز کین پای باز آوریم
تو شاهی و با شاه ایران بگوی
مگر نرم گردد سر جنگجوی
سخنها همی گوی با پیلتن
بچربی بسی داستانها بزن
برین هم نشان نزد رستم پیام
پرستنده و اسپ و زرّین ستام
بنزدیک او هم چنین خواسته
ببر تا شود کار پیراسته
جز از تخت زرّین که او شاه نیست
تن پهلوان از درگاه نیست
***
6
بیاورد گرسیوز آن خواسته
که روی زمین زو شد آراسته
دمان تا لب رود جیحون رسید
ز گردان فرستاده ی برگزید
بدان تا رساند بشاه آگهی
که گرسیوز آمد بدان فرّهی
بکشتی بیکروز بگذاشت آب
بیامد سوی بلخ دل پر شتاب
فرستاده آمد بدرگاه شاه
بگفتند گرسیوز آمد براه
سیاوش گو پیلتن را بخواند
و زین داستان چند گونه براند
چو گرسیوز آمد بدرگاه شاه
بفرمود تا برگشادند راه
سیاوش ورا دید بر پای خاست
بخندید و بسیار پوزش بخواست
ببوسید گرسیوز از دور خاک
رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
سیاوش بنشاندش زیر تخت
از افراسیابش بپرسید سخت
چو بنشست گرسیوز از گاه نو
بدید آن سر و افسر شاه نو
برستم چنین گفت کافرسیاب
چو از تو خبر یافت اندر شتاب
یکی یادگاری بنزدیک شاه
فرستاد با من کنون در به راه
بفرمود تا پرده برداشتند
به چشم سیاووش بگذاشتند
ز دروازه ی شهر تا بارگاه
درم بود و اسپ و غلام و کلاه
کس اندازه نشناخت آنرا که چند
ز دینار وز تاج و تخت بلند
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر
پسند آمدش سخت بگشاد روی
نگه کرد و بشنید پیغام اوی
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد
همی باش تا پاسخ آریم یاد
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی
چو بشنید گرسیوز پیش بین
زمینرا ببوسید و کرد آفرین
یکی خانه او را بیاراستند
بدیبا و خوالیگران خواستند
نشستند بیدار هر دو بهم
سگالش گرفتند بر بیش و کم
ازان کار شد پیلتن بدگمان
کزانگونه گرسیوز آمد دمان
طلایه ز هر سو برون تاختند
چنانچون ببایست بر ساختند
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کنید از نهفت
که این آشتی جستن از بهر چیست
نگه کن که تریاک این زهر چیست
ز پیوسته ی خون بنزدیک اوی
ببین تا کدامند صد نامجوی
گروگان فرستد بنزدیک ما
کند روشن این رای تاریک ما
نباید که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل سازد بزیر گلیم
چو این کرده باشیم نزدیک شاه
فرستاده باید یکی نیک خواه
برد زین سخن نزد او آگهی
مگر مغز گرداند از کین تهی
چنین گفت رستم که اینست رای
جزین روی پیمان نیاید بجای
بشبگیر گرسیوز آمد بدر
چنانچون بود با کلاه و کمر
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
سیاوش بدو گفت کز کار تو
پر اندیشه بودم ز گفتار تو
کنون رای یکسر بران شد درست
که از کینه دل را بخواهیم شست
تو پاسخ فرستی بافراسیاب
که از کین اگر شد سرت پر شتاب
کسی کو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد باز گشتن سزد
دلی کز خرد گردد آراسته
یکی گنج گردد پر از خواسته
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست
دلت را ز رنج و زیان بهر نیست
چو پیمان همی کرد خواهی درست
که آزار و کینه نخواهیم جست
ز گردان که رستم بداند همی
کجا نامشان بر تو خواند همی
بر من فرستی برسم نوا
که باشد بگفتار تو بر گوا
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست
که آن شهرها را تو داری بدست
ببردازی و خود بتوران شوی
زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی
نباشد جز از راستی در میان
بکینه نبندم کمر بر میان
فرستم یکی نامه نزدیک شاه
مگر بآشتی باز خواند سپاه
برافگند گرسیوز اندر زمان
فرستاده ی چون هژبر دمان
بدو گفت خیره منه سر بخواب
برو تازیان نزد افراسیاب
بگویش که من تیر بشتافتم
همی هرچ جستم همه یافتم
گروگان همی خواهد از شهریار
چو خواهی که بر گردد از کارزار
فرستاده آمد بدادش پیام
ز شاه و ز گرسیوز نیک نام
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فراوان بپیچید و گم کرد راه
همی گفت صد تن ز خویشان من
گر ایدونک کم گردد از انجمن
شکست اندر آید بدین بارگاه
نماند بر من کسی نیک خواه
وگر گویم از من گروگان مجوی
دروغ آیدش سربسر گفت و گوی
فرستاد باید بر او نوار
اگر بی گروگان ندارد روا
بر شاه ایران فرستاد شان
بسی خلعت و نیکوی دادشان
بفرمود تا کوس با کرّه نای
زدند و فروهشت پرده سرای
بخارا و سغد و سمرقند و چاچ
سپیجاب و آن کشور و تخت عاج
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست و فریب و درنگ
چو از رفتنش رستم آگاه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
بنزد سیاوش بیامد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
بدو گفت چون کارها گشت راست
چو گرسیوز ار باز گردد رواست
بفرمود تا خلعت آراستند
سلیح و کلاه و کمر خواستند
یکی اسپ تازی بزرّین ستام
یکی تیغ هندی بزرّین نیام
چو گرسیوز آن خلعت شاه دید
تو گفتی مگر بر زمین ماه دید
بشد با زبانی پر از آفرین
تو گفتی مگر بر نوردد زمین
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخته بر سر عاج تاج
همی رای زد با یکی چرب گوی
کسی کو سخنرا دهد رنگ و بوی
ز لشکر همی جست گردی سوار
که با او بسازد دم شهریار
چنین گفت با او گو پیلتن
کزین در که یارد گشادن سخن
همانست کاووس کز پیش بود
ز تندی نکاهد نخواهد فزود
مگر من شوم نزد شاه جهان
کنم آشکارا برو بر نهان
ببرّم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی
سیاوش ز گفتار او شاد شد
حدیث فرستادگان باد شد
سپهدار بنشست و رستم بهم
سخن راند هر گونه از بیش و کم
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
نوشتن یکی نامه ی بر حریر
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیروی و فرّ و هنر
خداوند هوش و زمان و مکان
خرد پروراند همی با روان
گذر نیست کس را ز فرمان او
کسی کو بگردد ز پیمان او
ز گیتی نبیند مگر کاستی
بدو باشد افزونی و راستی
ازو باد بر شهریار آفرین
جهاندار وز نامداران گزین
رسیده بهر نیک و بد رای او
ستون خرد گشته بالای او
رسیدم ببلخ و بخرّم بهار
همه شادمان بودم از روزگار
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد بچشم اندرش آفتاب
بدانست کش کار دشوار گشت
جهان تیره شد بخت او خوار گشت
بیامد برادرش با خواسته
بسی خوب رویان آراسته
که زنهار خواهد ز شاه جهان
سپارد بدو تاج و تخت مهان
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند همی پایه و ارز خویش
از ایران زمین بسپرد تیره خاک
بشوید دل از کینه و جنگ پاک
ز خویشان فرستاد صد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست
که بر مهر او چهر او بر گواست
چو بنوشت نامه یل جنگجوی
سوی شاه کاووس بنهاد روی
و زان روی گرسیوز نیک خواه
بیامد بر شاه توران سپاه
همه داستان سیاوش بگفت
که او را ز شاهان کسی نیست جفت
ز خوبی دیدار و کردار او
ز هوش و دل و شرم و گفتار او
دلیر و سخن گوی و گرد و سوار
تو گویی خرد دارد اندر کنار
بخندید و با او چنین گفت شاه
که چاره به از جنگ ای نیک خواه
و دیگر کزان خوابم آمد نهیب
ز بالا بدیدم نشان نشیب
پر از درد گشتم سوی چاره باز
بدان تا نبینم نشیب و فراز
بگنج و درم چاره آراستم
کنون شد برانسان که من خواستم
و زان روی چون رستم شیر مرد
بیامد بر شاه ایران چو گرد
بپیش اندر آمد بکش کرده دست
برآمد سپهبد ز جای نشست
بپرسید و بگرفتش اندر کنار
ز فرزند و از گردش روزگار
ز گردان و از رزم و کار سپاه
وزان تا چرا باز گشت او ز راه
نخست از سیاوش زبان برگشاد
ستودش فراوان و نامه بداد
چو نامه برو خواند فرّخ دبیر
رخ شهریار جهان شد چو قیر
برستم چنین گفت گیرم که اوی
جوانست و بد نارسیده بر اوی
چو تو نیست اندر جهان سربسر
بجنگ از تو جویند شیران هنر
ندیدی بدیهای افراسیاب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
مرا رفت بایست کردم درنگ
مرا بود با او سری پر ز جنگ
نرفتم که گفتند ز ایدر مرو
بمان تا بسیچد جهاندار نو
چو پادافره ایزدی خواست بود
مکافات بدها بدی خواست بود
شما را بدان مردری خواسته
بدان گونه بر شد دل آراسته
کجا بستد از هر کسی بی گناه
بدان تا بپیچیدتان دل ز راه
بصد ترک بیچاره و بد نژاد
که نام پدرشان ندارید یاد
کنون از گروگان کی اندیشد او
همان پیش چشمش همان خاک کو
شما گر خرد را بسیچید کار
نه من سیرم از جنگ و از کارزار
بنزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد پر دانش و پر فسون
بفرمایمش کآتشی کن بلند
ببند گران پای ترکان ببند
بر آتش بنه خواسته هرچ هست
نگر تا نیازی بیک چیز دست
پس آن بستگان را بر من فرست
که من سر بخواهم ز تن شان گسست
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ
برو تا بدرگاه او بی درنگ
همه دست بگشای تا یکسره
چو گرگ اندر آید بپیش بره
چو تو ساز گیری بد آموختن
سپاهت کند غارت و سوختن
بیاید به جنگ تو افراسیاب
چو گردد برو ناخوش آرام و خواب
تهمتن بدو گفت کای شهریار
دلتورا بدین کار غمگین مدار
سخن بشنو از من تو ای شه نخست
پس آنگه جهان زیر فرمان تست
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب
مران تیز لشکر بران روی آب
بمانید تا او بیاید بجنگ
که او خود شتاب آورد بی درنگ
ببودیم یک چند در جنگ سست
در آشتی او گشاد از نخست
کسی کاشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود پیش رفتن برزم
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیده ی نیک خواه
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ
برفتی بسان دلاور پلنگ
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین
تن آسانی و گنج ایران زمین
همه یافتی جنگ خیره مجوی
دل روشنت بآب تیره مشوی
گر افراسیاب این سخنها که گفت
به پیمان شکستن بخواهد نهفت
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
وزین کار کاندیشه کردست شاه
بر آشوبد این نامور پیشگاه
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم
برآشفت زان کار و بگشاد چشم
برستم چنین گفت شاه جهان
که ایدون نماند سخن در نهان
که این در سر او تو افگنده ای
چنین بیخ کین از دلش کنده ای
تن آسانی خویش جستی برین
نه افروزش تاج و تخت و نگین
تو ایدر بمان تا سپهدار طوس
ببندد براین کار بر پیل کوس
من اکنون هیونی فرستم ببلخ
یکی نامه ی با سخنهای تلخ
سیاوش اگر سر ز پیمان من
بپیچد نیاید بفرمان من
بطوس سپهبد سپارد سپاه
خود و ویژگان باز گردد براه
ببیند ز من هرچ اندر خورست
گر او را چنین داوری در سرست
غمی گشت رستم بآواز گفت
که گردون سر من بیارد نهفت
اگر طوس جنگی تر از رستم است
چنان دان که رستم ز گیتی کم است
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی
پر از خشم و پر آژنگ روی
هم اندر زمان طوس را خواند شاه
بفرمود لشکر کشیدن براه
چو بیرون شد از پیش کاووس طوس
بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
بسازند و آرایش ره کنند
و زان رزمگه راه کوته کنند
***
7
هیونی بیاراست کاووس شاه
بفرمود تا باز گردد براه
نویسنده ی نامه را پیش خواند
بکرسی زرپیکرش برنشاند
یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ
زبان تیز و رخساره چون بادرنگ
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند آرامش و کارزار
خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند نیک و بد و فرّ و جاه
بفرمان اویست گردان سپهر
ازو باز گسترده هر جای مهر
تورا ای جوان تن درستی و بخت
همیشه بماناد تا تاج و تخت
اگر بر دلت رای من تیره گشت
ز خواب جوانی سرت خیره گشت
شنیدی که دشمن بایران چه کرد
چو پیروز شد روزگار نبرد
کنون خیره آزرم دشمن مجوی
برین بارگه بر مبر آبروی
منه با جوانی سر اندر فریب
گر از چرخ گردان نخواهی نهیب
که من زان فربینده گفتار او
بسی باز گشتم ز پیکار او
تورا گر فریبد نباشد شگفت
مرا از خود اندازه باید گرفت
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی
ز فرمان من روی برگاشتی
همان رستم از گنج آراسته
نخواهد شدن سیر از خواسته
ازان مردری تاج شاهنشهی
تورا شد سر از جنگ جستن تهی
در بی نیازی بشمشیر جوی
بکشور بود شاه را آبروی
چو طوس سپهبد رسد پیش تو
بسازد چو باید کم و بیش تو
گروگان که داری ببند گران
هم اندر زمان بار کن بر خران
پرستار وز خواسته هرچ هست
بزودی مر آنرا بدرگه فرست
تو شو کین و آویختن را بساز
ازین در سخن ها مگردان دراز
چو تو ساز جنگ شبیخون کنی
ز خاک سیه رود جیحون کنی
سپهبد سر اندر نیارد بخواب
بیاید بجنگ تو افراسیاب
وگر مهر داری برآن اهرمن
نخواهی که خوانندت پیمان شکن
سپه طوس رد را ده و باز کرد
نه ای مرد پرخاش روز نبرد
تو با خوبرویان برآمیختی
ببزم اندر از رزم بگریختی
نهادند بر نامه بر مهر شاه
هیون بر برآورد و ببرید راه
چو نامه بنزد سیاوش رسید
بران گونه گفتار ناخوب دید
فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها دست
بگفت آنک با پیلتن رفته بود
ز طوس و ز کاووس کاشفته بود
سیاوش چو بشنید گفتار اوی
ز رستم غمی گشت و برتافت روی
ز کار پدر دل پر اندیشه کرد
ز ترکان و از روزگار نبرد
همی گفت صد مرد ترک و سوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار
همه نیک خواه و همه بی گناه
اگرشان فرستم بنزدیک شاه
نپرسد نه اندیشد از کارشان
همانگه کند زنده بر دارشان
بنزدیک یزدان چه پوزش برم
بد آید ز کار پدر بر سرم
ور ایدونک جنگ آورم بی گناه
چنان خیره با شاه توران سپاه
جهاندار نپسندد این بد ز من
گشایند بر من زبان انجمن
وگر باز گردم بنزدیک شاه
بطوس سپهبد سپارم سپاه
ازو نیز هم بر تنم بد رسد
چپ و راست بد بینم و پیش بد
نیاید ز سودابه خود جز بدی
ندانم چه خواهد رسید ایزدی
دو تنرا ز لشکر ز کندآوران
چو بهرام و چون زنگه ی شاوران
بران رازشان خواند نزدیک خویش
بپرداخت ایوان و بنشاند پیش
که رازش بهم بود با هر دو تن
ازان پس که رستم شد از انجمن
بدیشان چنین گفت کز بخت بد
فراوان همی بر تنم بر رسد
بدان مهربانی دل شهریار
بسان درختی پر از برگ و بار
چو سودابه او را فریبنده گشت
تو گفتی که زهر گزاینده گشت
شبستان او گشت زندان من
غمی شد دل و بخت خندان من
چنین رفت بر سر مرا روزگار
که با مهر او آتش آورد بار
گزیدم بدان شور بختیم جنگ
مگر دور مانم ز چنگ نهنگ
ببلخ اندرون بود چندان سپاه
سپهبد چو گرسیوز کینه خواه
نشسته بسغد اندرون شهریار
پر از کینه با تیغ زن صد هزار
برفتیم بر سان باد دمان
نجستیم در جنگ ایشان زمان
چو کشور سراسر بپرداختند
گروگان و آن هدیها ساختند
همه موبدان آن نمودند راه
که ما باز گردیم زین رزم گاه
پسندش نیامد همی کار من
بکوشد برنج و بآزار من
بخیره همی جنگ فرمایدم
بترسم که سوگند بگزایدم
ورا گر ز بهر فزونیست جنگ
چو گنج آمد و کشور آمد بچنگ
چه باید همی خیره خون ریختن
چنین دل بکین اندر آویختن
همی سر ز یزدان نباید کشید
فراوان نکوهش بباید شنید
دو گیتی همی برد خواهد ز من
بمانم بکام دل اهرمن
نزادی مرا کاشکی مادرم
وگر زاد مرگ آمدی بر سرم
که چندین بلاها بباید کشید
ز گیتی همی زهر باید چشید
بدین گونه پیمان که من کرده ام
بیزدان و سوگندها خورده ام
اگر سر بگردانم از راستی
فراز آید از هر سوی کاستی
پراکنده شد در جهان این سخن
که با شاه ترکان فگندیم بن
زبان برگشایند هر کس ببد
بهر جای بر من چنان چون سزد
بکین باز گشتن بریدن ز دین
کشیدن سر از آسمان و زمین
چنین کی پسندد ز من کردگار
کجا بر دهد گردش روزگار
شوم کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
که روشن زمانه بران سان بود
که فرمان دادار کیهان بود
سری کش نباشد ز مغز آگهی
نه از بتّری باز داند بهی
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد
ورا نیز هم رفته باید شمرد
تو ای نامور زنگه ی شاوران
بیارای تن را برنج گران
برو تا بدرگاه افراسیاب
درنگی مباش و منه سر بخواب
گروگان و این خواسته هرچ هست
ز دینار وز تاج و تخت نشست
ببر همچنین جمله تا پیش اوی
بگویش که ما را چه آمد بروی
بفرمود بهرام گودرز را
که این نامور لشکر و مرز را
سپردم تورا گنج و پیلان کوس
بمان تا بیاید سپهدار طوس
بدو ده تو این لشکر و خواسته
همه کارها یکسر آراسته
یکایک برو برشمر هرچ هست
ز گنج و ز تا ج و ز تخت نشست
چو بهرام بشنید گفتار اوی
دلش گشت پیچان بتیمار اوی
ببارید خون زنگه ی شاوران
بنفرید بر بوم هاماوران
پر از غم نشستند هر دو بهم
روانشان ز گفتار او شد دژم
بدو باز گفتند کین رای نیست
تورا بی پدر جهان جای نیست
یکی نامه بنویس نزدیک شاه
دگر باره زو پیلتن را بخواه
اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز
مکن خیره اندیشه ی دل دراز
مگردان بما بر دژم روزگار
چو آمد درخت بزرگی ببار
نپذرفت زان دو خردمند پند
دگر گونه بد راز چرخ بلند
چنین داد پاسخ که فرمان شاه
برانم که برتر ز خورشید و ماه
و لیکن بفرمان یزدان دلیر
نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر
کسی کو ز فرمان یزدان بتافت
سراسیمه شد خویشتن را نیافت
همی دست یازید باید بخون
به کین دو کشور بدن رهنمون
و زان پس که داند کزین کارزار
کرا برکشد گردش روزگار
ز بهر نوا هم بیازارد او
سخنهای گم کرده باز آرد او
همان خشم و پیکار بار آورد
سرشک غم اندر کنار آورد
اگر تیره تان شد دل از کار من
بپیچید سرتان ز گفتار من
فرستاده خود باشم و رهنمای
بمانم برین دشت پرده سرای
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردن فراز
ز بیم جداییش گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
همی دید چشم بد روزگار
که اندر نهان چیست با شهریار
نخواهد بدن نیز دیدار او
ازان چشم گریان شد از کار او
چنین گفت زنگه که ما بنده ایم
بمهر سپهبد دل آگنده ایم
فدای تو بادا تن و جان ما
چنین باد تا مرگ پیمان ما
چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه
چنین گفت با زنگه بیدار شاه
که رو شاه توران سپه را بگوی
که زین کار ما را چه آمد بروی
ازین آشتی جنگ بهر منست
همه نوش تو دُرد و زهر منست
ز پیمان تو سر نگردد تهی
وگر دور مانم ز تخت مهی
جهاندار یزدان پناه منست
زمین تخت و گردون کلاه منست
و دیگر که بر خیره ناکرده کار
نشایست رفتن بر شهریار
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم
یکی کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیکار او یکزمان بغنوم
بشد زنگه با نامور صد سوار
گروگان ببرد از در شهریار
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیده بانش بدید
پذیره شدش نامداری بزرگ
کجا نام او بود جنگی طورگ
چو زنگه بیامد بنزدیک شاه
سپهدار برخاست از پیشگاه
گرفتش ببر تنگ و بنواختش
گرامی بر خویش بنشاختش
چو بنشست با شاه پیغام داد
سراسر سخنها بدو کرد یاد
چو بشنید پیچان شد افراسیاب
دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب
بفرمود تا جایگه ساختند
ورا چون سزا بود بنواختند
چو پیران بیامد تهی کرد جای
سخن رفت با نامور کدخدای
ز کاووس وز خام گفتار او
ز خوی بد و رای و پیکار او
همی گفت و رخساره کرده دژم
ز کار سیاوش دل پر ز غم
فرستادن زنگه ی شاوران
همه یاد کرد از کران تا کران
بپرسید کاینرا چه درمان کنیم
وزین چاره جستن چه پیمان کنیم
بدو گفت پیران که ای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
تو از ما بهر کار داناتری
ببایستها بر تواناتری
کمان و دل و دانش و رای من
چنینست اندیشه بر جای من
که هر کس که بر نیکوی در جهان
توانا بود آشکار و نهان
ازین شاهزاده نگیرند باز
ز گنج و ز رنج آنچ آید فراز
من ایدون شنیدم که اندر جهان
کسی نیست مانند او از مهان
ببالا و دیدار و آهستگی
بفرهنگ و رای و بشایستگی
هنر با خرد نیز بیش از نژاد
ز مادر چنو شاهزاده نزاد
بدیدن کنون از شنیدن بهست
گرانمایه و شاهزاد و مهست
وگر خود جز اینش نبودی هنر
که از خون صد نامور با پدر
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه
همی از تو جوید بدینگونه راه
نه نیکو نماید ز راه خرد
کزین کشور آن نامور بگذرد
تورا سرزنش باشد از مهتوران
سر او همان از تو گردد گران
و دیگر که کاووس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر
سیاوش جوانست و با فرّهی
بدو ماند آیین و تخت مهی
اگر شاه بیند برای بلند
نویسد یکی نامه ی سودمند
چنان چون نوازند فرزند را
نوازد جوان خردمند را
یکی جای سازد بدین کشورش
بدارد سزاوار اندر خورش
بر آیین دهد دخترش را بدوی
بداردش با ناز و با آبروی
مگر کاو بماند بنزدیک شاه
کند کشور و بومت آرامگاه
وگر باز گردد سوی شهریار
تورا بهتری باشد از روزگار
سپاسی بود نزد شاه زمین
بزرگان گیتی کنند آفرین
بر آساید از کین دو کشور مگر
اگر آردش نزد ما دادگر
ز داد جهان آفرین این سزاست
که گردد زمانه بدین جنگ راست
چو سالار گفتار پیران شنید
چنان هم همه بودنیها بدید
پس اندیشه کرد اندر آن یکزمان
همی داشت بر نیک و بد بر گمان
چنین داد پاسخ بپیران پیر
که هست اینک گفتی همه دلپذیر
و لیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدین رای همداستان
که چون بچّه ی شیر نر پروری
چو دندان کند تیز کیفر بری
چو با زور و با چنگ برخیزد او
بپروردگار اندر آویزد او
بدو گفت پیران کاندر خرد
یکی شاه کندآوران بنگرد
کسی کز پدر کژّی و خوی بد
نگیرد ازو بدخویی کی سزد
نه بینی که کاووس دیرینه گشت
چو دیرینه گشت او بباید گذشت
سیاوش بگیرد جهان فراخ
بسی گنج بی رنج و ایوان و کاخ
دو کشور تورا باشد و تاج و تخت
چنین خود که یابد مگر نیک بخت
چو بشنید افراسیاب این سخن
یکی رای بادانش افگند بن
دبیر جهان دیده را پیش خواند
زبان برگشاد و سخن برفشاند
نخستین که بر خامه بنهاد دست
بعنبر سر خامه را کرد مست
جهان آفرین را ستایش گرفت
بزرگی و دانش نمایش گرفت
کجا برتر است از مکان و زمان
بدو کی رسد بندگان را گمان
خداوند جان است و آن خرد
خردمند را داد او پرورد
ازو باد بر شاهزاده درود
خداوند گوپال و شمشیر و خود
خداوند شرم و خداوند باک
ز بیداد و کژّی دل و دست پاک
شنیدم پیام از کران تا کران
ز بیدار دل زنگه ی شاوران
غمی شد دلم زانک شاه جهان
چنین تیز شد با تو اندر نهان
ولیکن بگیتی بجز تاج و تخت
چه جوید خردمند بیدار بخت
تورا این همه ایدر آراستست
اگر شهریاری و گر خواستست
همه شهر توران برندت نماز
مرا خود بمهر تو باشد نیاز
تو فرزند باشی و من چون پدر
پدر پیش فرزند بسته کمر
چنان دان که کاووس بر تو به مهر
بران گونه یکروز نگشاد چهر
کجا من گشایم در گنج بست
سپارم بتو تاج و تخت نشست
بدارمت بی رنج فرزندوار
بگیتی تو مانی ز من یادگار
چو از کشورم بگذری در جهان
نکوهش کنندم کهان و مهان
وزین روی دشوار یابی گذر
مگر ایزدی باشد آیین و فرّ
بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید بدریای چین
ازین کرد یزدان تورا بی نیاز
هم ایدر بباش و بخوبی بناز
سپاه و در گنج و شهر آن توست
برفتن بهانه نبایدت جست
چو رای آیدت آشتی با پدر
سپارم تورا تاج و زرّین کمر
که ز ایدر بایران شوی با سپاه
ببندم بدلسوزگی با تو راه
نماند تورا با پدر جنگ دیر
کهن شد سرش گردد از جنگ سیر
گر آتش ببیند پی شصت و پنج
رسد آتش از باد پیری برنج
تورا باشد ایران و گنج و سپاه
ز کشور بکشور رساند کلاه
پذیرفتم از پاک یزدان که من
بکوشم بخوبی بجان و به تن
نفرمایم و خود نسازم ببد
به اندیشه دل را نیازم ببد
چو نامه بمهر اندر آورد شاه
بفرمود تا زنگه ی نیک خواه
بزودی برفتن ببندد کمر
یکی خلعت آراست با سیم و زر
یکی اسپ بر سر ستام گران
بیامد دمان زنگه ی شاوران
چو نزدیک تخت سیاوش رسید
بگفت آنچ پرسید و بنشید و دید
سیاوش بیک روی زان شاد شد
بدیگر پر از درد و فریاد شد
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بر دمد باد سرد
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد آنچ بد در بدر
که من با جوانی خرد یافتم
بهر نیک و بد نیز بشتافتم
ازان زن یکی مغز شاه جهان
دل من برافروخت اندر نهان
شبستان او درد من شد نخست
ز خون دلم رخ ببایست شست
ببایست بر کوه آتش گذشت
مرا زار بگریست آهو بدشت
ازان ننگ و خواری بجنگ آمدم
خرامان بچنگ نهنگ آمدم
دو کشور بدین آشتی شاد گشت
دل شاه چون تیغ پولاد گشت
نیاید همی هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان بود بند
چو چشمش ز دیدار من گشت سیر
بر سیر دیده نباشند دیر
ز شادی مبادا دل او رها
شدم من ز غم در دم اژدها
ندانم کزین کار بر من سپهر
چه دارد براز اندر از کین و مهر
ازان پس بفرمود بهرام را
که اندر جهان تازه کن کام را
سپردم تورا تاج و پرده سرای
همان گنج آگنده و تخت و جای
درفش و سواران و پیلان کوس
چو ایدر بیاید سپهدار طوس
چنین هم پذیرفته او را سپار
تو بیدار دل باش و به روزگار
ز دیده ببارید خوناب زرد
لب رادمردان پر از باد سرد
ز لشکر گزین کرد سیصد سوار
همه گرد و شایسته ی کارزار
صد اسپ گزیده بزرّین ستام
پرستار و زرّین کمر صد غلام
بفرمود تا پیش او آورند
سلیح و ستام و کمر بشمرند
درم نیز چندانکه بودش بکار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ازآن پس گرانمایگان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
چنین گفت کز نزد افراسیاب
گذشته ست پیران بدین روی آب
یکی راز پیغام دارد بمن
که ایمن بدویست از انجمن
همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن
همه سوی بهرام دارید روی
مپیچید دلرا ز گفتار اوی
همی بوسه دادند گردان زمین
بران خوب سالار با آفرین
***
8
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
سیاوش لشکر بجیحون کشید
بمژگان همی از جگر خون کشید
چو آمد بترمذ درون بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی
چنان بد همه شهرها تا بچاچ
تو گفتی عروسی ست با طوق و تاج
بهر منزلی ساخته خوردنی
خورشهای زیبا و گستردنی
چو آگاهی آمد پذیره شدند
همه سرکشان با تبیره شدند
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدنرا بر آراست کار
بیاراسته چار پیل سپید
سپه را همه داد یکسر نوید
یکی بر نهاده ز پیروزه تخت
درفشنده مهدی بسان درخت
سرش ماه زرّین و بومش بنفش
بزر بافته پرنیانی درفش
ابا تخت زرّین سه پیل دگر
صد از ماه رویان زرّین کمر
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
بیاراست روی زمین را بمهر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
بدیبا بیاراسته سر بسر
سیاوش بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بیاراست شاه
درفش سپهدار پیران بدید
خروشیدن پیل و اسپان شنید
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
بپرسیدش از نامور شهریار
بدو گفت کای پهلوان سپاه
چرا رنجه کردی روانرا براه
همه بر دل اندیشه این بد نخست
که بیند دو چشمم تورا تندرست
ببوسید پیران سر و پای او
همان خوب چهر دلارای او
چنین گفت کای شهریار جوان
مرا گر بخواب این نمودی روان
ستایش کنم پیش یزدان نخست
چو دیدم تورا روشن و تندرست
تورا چون پدر باشد افراسیاب
همه بنده باشیم زین روی آب
ز پیوستگان هست بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار
تو بی کام دل هیچ دم بر مزن
تورا بنده باشد همی مرد و زن
مرا گر پذیری تو با پیرسر
ز بهر پرستش ببندم کمر
برفتند هر دو بشادی بهم
سخن یاد کردند بر بیش و کم
همه ره ز آوای چنگ و رباب
همی خفته را سر برآمد ز خواب
همی خاک مشکین شد از مشک و زر
همی اسپ تازی برآورد پر
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد بخشم
که یاد آمدش بوم زابلستان
بیاراسته تا بکابلستان
همان شهر ایرانش آمد بیاد
همی بر کشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
بکردار آتش رخش بر فروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان بلب بر نهاد
بقچقار باشی فرود آمدند
نشستند و یک بار دم بر زدند
نگه کرد پیران بدیدار او
نشست و بر و یال و گفتار او
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
همی هر زمان نام یزدان بخواند
بدو گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی توی یادگار
سه چیزست بر تو که اندر جهان
کسی را نباشد ز تخم مهان
یکی آنک از تخمه ی کیقباد
همی از تو گیرند گویی نژاد
و دیگر زبانی بدین راستی
بگفتار نیکو بیاراستی
سه دیگر که گویی که از چهر تو
ببارد همی بر زمین مهر تو
چنین داد پاسخ سیاوش بدوی
که ای پیر پاکیزه و راست گوی
خنیده بگیتی بمهر و وفا
ز آهرمنی دور و دور از جفا
گر ایدونک با من تو پیمان کنی
شناسم که پیمان من مشکنی
گر از بودن ایدر مرا نیکویست
برین کرده ی خود نباید گریست
وگر نیست فرمای تا بگذرم
نمایی ره کشوری دیگرم
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
مگردان دل از مهر افراسیاب
مکن هیچ گونه برفتن شتاب
پراکنده نامش بگیتی بدی ست
ولیکن جز این است مرد، ایزدی ست
خرد دارد و رای و هوش بلند
بخیره نیاید براه گزند
مرا نیز خویشیست با او بخون
همش پهلوانم همش رهنمون
همانا برین بوم و بر صد هزار
بفرمان من بیش باشد سوار
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
مرا بی نیازیست از هر کسی
نهفته جزین نیز هستم بسی
فدای تو بادا همه هرچ هست
گر ایدونک سازی بشادی نشست
پذیرفتم از پاک یزدان تورا
برای و دل هوشمندان تورا
که بر تو نیاید ز بدها گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
مگر کز تو آشوب خیزد بشهر
بیامیزی از دو تریاک و زهر
سیاوش بدان گفتها رام شد
بر افروخت و اندر خور جام شد
بخوردن نشستند یک با دگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
برفتند با خنده و شادمان
بره بر نجستند جایی زمان
چنین تا رسیدند در شهر گنگ
کزان بود خرّم سرای درنگ
پیاده بکوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پر شتاب
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
گرفتند مر یکدگر را ببر
بسی بوس دادند بر چشم و سر
ازانپس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد بخواب
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ
بآبشخور آیند میش و پلنگ
برآشفت گیتی ز تور دلیر
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
دو کشور سراسر پر از شور بود
جهانرا دل از آشتی کور بود
بتو رام گردد زمانه کنون
برآساید از جنگ وز جوش خون
کنون شهر توران تورا بنده اند
همه دل بمهر تو آگنده اند
مرا چیز با جان همی پیش تست
سپهبد بجان و بتن خویش تست
سیاوش برو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
سپاس از خدای جهان آفرین
کزویست آرام و پرخاش و کین
سپهدار دست سیاوش بدست
بیامد بتخت مهی بر نشست
نه زین گونه مردم بود در جهان
چنین روی و بالا و فرّ مهان
ازآن پس بپیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
که بشکیبد از روی چونین پسر
چنین برز بالا و چندین هنر
مرا دیده از خوب دیدار او
بماندست دل خیره از کار او
که فرزند باشد کسی را چنین
دو دیده بگرداند اندر زمین
از ایوانها پس یکی برگزید
همه کاخ زربفتها گسترید
یکی تخت زرّین نهادند پیش
همه پایها چون سر گاومیش
بدیبای چینی بیاراستند
فراوان پرستندگان خواستند
بفرمود پس تا رود سوی کاخ
بباشد بکام و نشیند فراخ
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
سر طاق ایوان بکیوان رسید
بیامد بران تخت زر بر نشست
هشیوار جان اندر اندیشه بست
چو خوان سپهبد بیاراستند
کس آمد سیاوش را خواستند
ز هرگونه ی رفت بر خوان سخن
همه شادمانی فگندند بن
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
برفتند با رود و رامشگران
بباده نشستند یکسر سران
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی بی سیاوش نیامدش خواب
همی خورد می تا جهان تیره شد
سر میگساران ز می خیره شد
سیاوش به ایوان خرامید شاد
بمستی ز ایران نیامدش یاد
بدان شب هم اندر بفرمود شاه
بدان کس که بودند بر بزمگاه
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چو سر برآرد سیاوش ز خواب
تو با پهلوانان و خویشان من
کسی کو بود مهتر انجمن
بشبگیر با هدیه و با غلام
گرانمایه اسپان زرّین ستام
ز لشکر همی هر کسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ازین گونه پیش سیاوش روند
هشیوار و بیدار و خامش روند
فراوان سپهبد فرستاد چیز
بدین گونه یکهفته بگذشت نیز
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
که فردا بسازیم هر دو پگاه
که با گوی و چوگان بمیدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
نبینند گردان بمیدان تو
تو فرزند مایی و زیبای گاه
تو تاج کیانی و پشت سپاه
بدو گفت شاها انوشه بدی
روانرا بدیدار توشه بدی
همی از تو جویند شاهان هنر
که یابد بهر کار بر تو گذر
مرا روز روشن بدیدار توست
همی از تو خواهم بد و نیک جست
بشبگیر گردان بمیدان شدند
گرازان و تازان و خندان شدند
چنین گفت پس شاه توران بدوی
که یاران گزینیم در زخم گوی
تو باشی بدان روی و زین روی من
بدو نیم هم زین نشان انجمن
سیاوش بدو گفت کای شهریار
کجا باشدم دست و چوگان بکار
برابر نیارم زدن با تو گوی
بمیدان هم آورد دیگر بجوی
چو هستم سزاوار یار توام
برین پهن میدان سوار توام
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد
بجان و سر شاه کاووس گفت
که با من تو باشی هم آورد و جفت
هنر کن بپیش سواران پدید
بدان تا نگویند کو بد گزید
کنند آفرین بر تو مردان من
شگفته شود روی خندان من
سیاوش بدو گفت فرمان توراست
سواران و میدان و چوگان توراست
سپهبد گزین کرد کلباد را
چو گرسیوز و جهن و پولاد را
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که بردارد از آب کوی
بنزد سیاوش فرستاد یار
چو رویین و چون شیده ی نامدار
دگر اندریمان سوار دلیر
چو ارجاسپ اسپ افگن نرّه شیر
سیاوش چنین گفت کای نامجوی
ازیشان که یارد شدن پیش کوی
همه یار شاهند و تنها منم
نگهبان چوگان یک تا منم
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
بیارم بمیدان ز ایران سوار
مرا یار باشند بر زخم گوی
بران سان که آیین بود بر دو روی
سپهبد چو بشنید زو داستان
بران داستان گشت هم داستان
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
گزین کرد شایسته ی کار کرد
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای صنج و دم کرّه نای
تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاوش برانگیخت اسپ نبرد
چو گوی اندر آمد بپیشش بگرد
بزد هم چنان چون بمیدان رسید
بران سان که از چشم شد ناپدید
بفرمود پس شهریار بلند
که گویی بنزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش باسپی دگر بر نشست
بیانداخت آن گوی خسرو بدست
ازان پس بچوگان برو کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
ازآن گوی خندان شد افراسیاب
سر نامداران بر آمد ز خواب
بآواز گفتند هرگز سوار
ندیدیم بر زین چنین نامدار
ز میدان بیکسو نهادند گاه
بیامد نشست از بر گاه شاه
سیاوش بنشست با او بتخت
بدیدار او شاد شد شاه سخت
بلشگر چنین گفت پس نامجوی
که میدان شما را و چوگان و گوی
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
برآمد همی تا بخورشید گرد
چو ترکان بتندی بیاراستند
همی بردن گوی را خواستند
ربودند ایرانیان گوی پیش
بماندند ترکان ز کردار خویش
سیاوش غمی گشت ز ایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازی ست گر کارزار
برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سر آید بتابید روی
بدیشان سپارید یکبار گوی
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند زان پس کسی اسپ گرم
یکی گوی ترکان بینداختند
بکردار آتش همی تاختند
سپهبد چو آواز ترکان شنود
بدانست کان پهلوانی چه بود
چنین گفت پس شاه توران سپاه
که گفتست با من یکی نیک خواه
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
بتیر و کمان چون گشاید دو سفت
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
ز قربان کمان کیی بر کشید
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
یکی بر گراید که فرمان برد
کمان را نگه کرد و خیره بماند
بسی آفرین کیانی بخواند
بگرسیوز تیغ زن داد مه
که خانه بمال و درآور بزه
بکوشید تا بر زه آرد کمان
نیامد برو خیره شد بدگمان
ازو شاه بستد بزانو نشست
بمالید خانه کمان را بدست
بزه کرد و خندان چنین گفت شاه
که اینت کمانی چو باید براه
مرا نیز گاه جوانی کمان
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
بتوران و ایران کس این را بچنگ
نیارد گرفتن بهنگام جنگ
بر و یال و کتف سیاوش جزین
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
نشانی نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
نشست از بر بادپایی چو دیو
بر افشارد ران و برآمد غریو
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بدو چشم گردنکشان
خدنگی دگر باره با چار پر
بینداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره بیک تاختن
مغربل بکرد اندر انداختن
عنان را بپیچید بر دست راست
بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را بزه بر ببازو فگند
بیامد بر شهریار بلند
فرود آمد و شاه بر پای خاست
برو آفرین ز آفریننده خواست
و زانجایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند
نشستند خوان و می آراستند
کسی کو سزا بود بنشاستند
مئ چند خوردند و گشتند شاد
بنام سیاوش کردند یاد
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
همان دست زر جامه ی نابرید
که اندر جهان پیش ازان کس ندید
ز دینار وز بدرهای درم
ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
پرستار بسیار و چندی غلام
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند
ز هر کش بتوران زمین خویش بود
ورا مهربانی برو بیش بود
به خویشان چنین گفت کاو را همه
شما خیل باشید همچون رمه
بدان شاهزاده چنین گفت شاه
که یکروز با من به نخجیر گاه
گر آیی که دل شاد و خرّم کنیم
روانرا به نخجیر بی غم کنیم
بدو گفت هر گه که رای آیدت
بران سو که دل رهنمای آیدت
برفتند روزی به نخجیرگاه
همی رفت با یوز و با باز شاه
سپاهی ز هر گونه با او برفت
از ایران و توران به نخجیر تفت
سیاوش بدشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بر دمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را بشمشیر زد بدو نیم
دو دستش تورازو بد و گور سیم
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود
نظاره شد آن لشکر شاه زود
بگفتند یکسر همه انجمن
که اینت سرافراز و شمشیرزن
بآواز گفتند یک با دگر
که ما را بد آمد ز ایران بسر
سر سروران اندر آمد بننگ
سزد گر بسازیم با شاه جنگ
سیاوش همیدون به نخجیر بور
همی تاخت و افگند در دشت گور
بغار و بکوه و بهامون بتاخت
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
بهر جایگه بر یکی توده کرد
سپه را ز نخچیر آسوده کرد
و زانجایگه سوی ایوان شاه
همه شاد دل بر گرفتند راه
سپهبد چه شادان چه بودی دژم
بجز با سیاوش نبودی بهم
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود
بکس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو بر گشادی بخنده دو لب
برین گونه یک سال بگذاشتند
غم و شادمانی بهم داشتند
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
چنانی که باشد کسی بر گذر
بدین مهربانی که بر توست شاه
بنام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرّم بهارش تویی
نگارش تویی غم گسارش تویی
بزرگی و فرزند کاووس شاه
سر از بس هنرها رسیده بماه
پدر پیر سر شد تو برنادلی
نگر سر ز تاج کیی نگسلی
بایران و توران توی شهریار
ز شاهان یکی پر هنر یادگار
بنه دل براین بوم و جایی بساز
چنان چون بود در خور کام و ناز
نه بینمت پیوسته ی خون کسی
کجا داردی مهر بر تو بسی
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران منه درد و تیمار پیش
پس از مرگ کاووس ایران توراست
همان تاج و تخت دلیران توراست
پس پرده ی شهریار جهان
سه ماهست با زیور اندر نهان
اگر ماه را دیده بودی سیاه
از ایشان نه برداشتی چشم ماه
سه اندر شبستان گرسیوزند
که از مام وز باب با پروزند
نبیره ی فریدون و فرزند شاه
که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
ولیکن تو را آن سزاوارتر
که از دامن شاه جویی گهر
پس پرده ی من چهارند خرد
چو باید تو را بنده باید شمرد
ازیشان جریرست مهتر بسال
که از خوبرویان ندارند همال
یکی دختری هست آراسته
چو ماه درخشنده با خواسته
نخواهد کسی را که آن رای نیست
بجز چهر شاهش دلارای نیست
ز خوبان جریرست انباز تو
بود روز رخشنده دمساز تو
اگر رای باشد تورا بنده ایست
بپیش تو اندر پرستنده ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا خود ز فرزند برتر شناس
گر او باشدم نازش جان و تن
نخواهم جز او کس ازین انجمن
سپاسی نهی زین همی بر سرم
که تا زنده ام حق آن نسپرم
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی
سوی خانه ی خویش بنهاد روی
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
بنزدیک گلشهر تازید تفت
بدو گفت کار جریره بساز
بفرّ سیاوش خسرو بناز
چگونه نباشیم امروز شاد
که داماد باشد نبیره قباد
بیاورد گلشهر دخترش را
نهاد از بر تارک افسرش را
بدیبا و دینار و درّ و درم
ببوی و برنگ و بهر بیش و کم
بیاراست او را چو خرّم بهار
فرستاد در شب بر شهریار
مر او را بپیوست با شاه نو
نشاند از بر گاه چون ماه نو
ندانست کس گنج او را شمار
ز یاقوت وز تاج گوهر نگار
سیاوش چو روی جریره بدید
خوش آمدش خندید و شادی گزید
همی بود با او شب و روز شاد
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
برین نیز چندی بگردید چرخ
سیاوش را بد ز نیکیش برخ
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فزون تر بدی حشمت و جاه و آب
یکی روز پیران به به روزگار
سیاوش را گفت کای نامدار
تو دانی که سالار توران سپاه
ز اوج فلک بر فرازد کلاه
شب و روز روشن روانش توی
دل و هوش و توش و توانش توی
چو با او تو پیوسته ی خون شوی
ازاین پایه هر دم بافزون شوی
بباشد امیدش به تو استوار
که خواهی بدن پیش او پایدار
اگر چند فرزند من خویش توست
مرا غم ز بهر کم و بیش توست
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی
نبینی بگیتی چنان موی و روی
ببالا ز سرو سهی برتراست
ز مشک سیه بر سرش افسراست
هنرها و دانش ز اندازه بیش
خرد را پرستار دارد بپیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست
چنو بت بکشمیر و کابل کجاست
شود شاه پر مایه ی پیوند تو
درفشان شود فرّ و اورند تو
چو فرمان دهی من بگویم بدوی
بجویم بدین نزد او آبروی
سیاوش بپیران نگه کرد و گفت
که فرمان یزدان نشاید نهفت
اگر آسمانی چنین است رای
مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من بایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار من است
تهمتن که روشن بهار من است
چو بهرام و چون زنگه ی شاوران
جزین نامداران کنداوران
چو از روی ایشان بباید برید
بتوران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز
مگو این سخن با زمین جز براز
اگر بخت باشد مرا نیکخواه
همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برزد اندر میان باد سرد
بدو گفت پیران که با روزگار
نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست آرام و پرخاش و مهر
بایران اگر دوستان داشتی
بیزدان سپردی و بگذاشتی
نشست و نشانت کنون ایدرست
سر تخت ایران بدست اندرست
بگفت این و برخاست از پیش او
چو آگاه گشت از کم و بیش او
بشادی بشد تا بدرگاه شاه
فرود آمد و بر گشادند راه
همی بود بر پیش او یک زمان
بدو گفت سالار نیکو گمان
که چندین چه باشی بپیشم بپای
چه خواهی بگیتی چه آیدت رای
سپاه و در گنج من پیش توست
مرا سودمندی کم و بیش توست
کسی کو بزندان و بند من است
گشادنش درد و گزند من است
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
ز بهر تو پیکار من باد گشت
ز بسیار و اندک چه باید بخواه
ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
خردمند پاسخ چنین داد باز
که از تو مبادا جهان بی نیاز
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
ببخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوی
که من شاد دل گشتم و نامجوی
بپروردیم چون پدر در کنار
همه شادی آورد بخت تو بار
کنون همچنین کدخدایی بساز
بنیک و بد از تو نیم بی نیاز
پس پرده ی تو یکی دختر است
که ایوان و تخت مرا در خور است
فرنگیس خواند همی مادرش
شوم شاد اگر باشم اندر خورش
پر اندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پر آب
که من گفته ام پیش ازین داستان
نبودی بران گفته هم داستان
چنین گفت با من یکی هوشمند
که رایش خرد بود و دانش بلند
که ای دایه ی بچّه ی شیر نر
چه رنجی که جان هم نیاری ببر
و دیگر که از پیش کندآوران
ز کار ستاره شمر بخردان
شمار ستاره بپیش پدر
همی راندندی همه در بدر
کزین دو نژاده یکی شهریار
بیاید بگیرد جهان در کنار
بتوران نماند برو بوم و رُست
کلاه من اندازد از کین نخست
کنون باورم شد که او این بگفت
که گردون گردان چه دارد نهفت
چرا کشت باید درختی بدست
که بارش بود زهر و برگش کبست
ز کاووس وز تخم افراسیاب
چو آتش بود تیز یا موج آب
ندانم بتوران گراید بمهر
و گر سوی ایران کند پاک چهر
چرا بر گمان زهر باید چشید
دم مار خیره نباید گزید
بدو گفت پیران که ای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ
کزین دو نژاده یکی نامور
برآرد بخورشید تابنده سر
بایران و توران بود شهریار
دو کشور بر آساید از کارزار
وگر زین نشان راز دارد سپهر
بیفزایدش هم باندیشه مهر
بخواهد بدن بی گمان بودنی
نه کاهد بپرهیز افزودنی
نگه کن که این کار فرّخ بود
ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
ز تخم فریدون وز کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد
بپیران چنین گفت پس شهریار
که رای تو بر بد نیاید بکار
بفرمان و رای تو کردم سخن
برو هرچ باید بخوبی بکن
دو تا گشت پیران و بردش نماز
بسی آفرین کرد و برگشت باز
بنزد سیاوش خرامید زود
برو برشمرد آن کجا رفته بود
نشستند شادان دل آن شب بهم
بباده بشستند جان را ز غم
چو خورشید از چرخ گردنده سر
برآورد بر سان زرّین سپر
سپهدار پیران میانرا ببست
یکی باره ی تیزرو بر نشست
بکاخ سیاوش بنهاد روی
بسی آفرین خواند بر فرّ اوی
بدو گفت کامروز برساز کار
بمهمانی دختر شهریار
چو فرمان دهی من سزاوار او
میانرا ببندم پی کار او
سیاووش را دل پر آزرم بود
ز پیران خانش پر از شرم بود
بدو گفت رو هرچ باید بساز
تو دانی که از تو مرا نیست راز
چو بشنید پیران سوی خانه رفت
دل و جان ببست اندر آن کار تفت
در خانه ی جامه ی نابرید
بگلشهر بسپرد پیران کلید
کجا بود کدبانوی پهلوان
ستوده زنی بود روشن روان
بگنج اندرون آنچ بد نامدار
گزیده ز زربفت چینی هزار
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر از نافه ی مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
ز گستردنیها شتروار شست
ز زربفت پوشیدنیها سه دست
همه پیکرش سرخ کرده بزر
برو بافته چند گونه گهر
ز سیمین و زرّین شتربار سی
طبقها و از جامه ی پارسی
یکی تخت زرّین و کرسی چهار
سه نعلین زرّین زبرجد نگار
پرستنده سیصد بزرّین کلاه
ز خویشان نزدیک صد نیک خواه
پرستار با جام زرّین دو شست
گرفته ازن جام هر یک بدست
همان صد طبق مشک و صد زعفران
سپردند یکسر بفرمان بران
بزرّین عماری و دیبا جلیل
برفتند با خواسته خیل خیل
بیاورد بمانو ز بهر نثار
ز دینار با خویشتن سی هزار
بنزد فرنگیس بردند چیز
روانشان پر از آفرین بود نیز
و زان روی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پر شتاب
بیک هفته بر مرغ و ماهی نخفت
نیامد سر یک تن اندر نهفت
زمین باغ گشت از کران تا کران
ز شادی و آوای رامشگران
بپیوستگی بر گوا ساختند
چو زین عهد و پیمان بپرداختند
پیامی فرستاد پیران چو دود
بگلشهر گفتا فرنگیس زود
هم امشب بکاخ سیاوش رود
خردمند و بیدار و خامش رود
چو بانوی بشنید پیغام اوی
بسوی فرنگیس بنهاد روی
زمینرا ببوسید گلشهر و گفت
که خورشید را گشت ناهید جفت
هم امشب بباید شدن نزد شاه
بیاراستن گاه او را بماه
بیامد فرنگیس چون ماه نور
بنزدیک آن تاجور شاه نو
بدین کار بگذشت یک هفته نیز
سپهبد بیاراست بسیار چیز
از اسپان تازی و از گوسفند
همان جوشن و خود و تیغ و کمد
ز دینار و از بدرهای درم
ز پوشیدنی ها و از بیش و کم
و زین مرز تا پیش دریای چین
همی نام بردند شهر و زمین
بفرسنگ صد بود بالای او
نشایست پیمود پهنای او
نوشتند منشور بر پرنیان
همه پادشاهی برسم کیان
بخان سیاوش فرستاد شاه
یکی تخت زرّین و زرّین کلاه
ازان پس بیاراست میدان سور
هر آنکس که رفتی ز نزدیک و دور
می و خوان و خوالیگران یافتی
بخوردی و هر چند بر تافتی
ببردی و رفتی سوی خان خویش
بدی شاد یک هفته مهمان خویش
در بسته زندانها برگشاد
ازو شادمان بخت و او نیز شاد
بهشتم سیاوش بیامد پگاه
ابا گرد پیران بنزدیک شاه
گرفتند هر دو برو آفرین
که ای مهتر و شهریار زمین
همیشه تورا جاودان باد روز
بشادی و بدخواه را پشت کوز
و زان جایگه باز گشتند شاد
بسی از جهاندار کردند یاد
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بیدار بر داد و مهر
فرستاده آمد ز نزدیک شاه
بنزد سیاوش یکی نیک خواه
که پرسد همی شاهرا شهریار
همی گوید ای مهتر نامدار
بود کت ز من دل بگیرد همی
و زین بر نشستن گزیرد همی
از ایدر تورا داده ام تا بچین
یکی گرد بر گرد و بنگر زمین
بشهری که آرام و رای آیدت
همان آرزوها بجای آیدت
بشادی بباش و بنیکی بمان
ز خوبی مپرداز دل یکزمان
سیاوش ز گفتار او گشت شاد
بزد نای و کوس و بنه بر نهاد
سلیح و سپاه و نگین و کلاه
ببردند زین گونه با او براه
فراوان عماری بیاراستند
پس پرده خوبان بپیراستند
فرنگیس را در عماری نشاند
بنه بر نهاد و سپه را براند
ازو باز نگسست پیران گرد
بنه بر نهاد و سپه را ببرد
بشادی برفتند سوی ختن
همه نامداران شدند انجمن
که سالار پیران ازآن شهر بود
که از بد گمانیش بی بهر بود
همی بود یکماه مهمان او
بران سر چنین بود پیمان او
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخچیرگاه
سر ماه برخاست آوای کوس
برانگه که خیزد خروش خروس
بیامد سوی پادشاهی خویش
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند
بزرگان براه شهنشه شدند
بشادی دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بیاراستند
ازآن پادشاهی خروشی بخاست
تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
ز بس رامش و ناله ی کرّنای
تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
بجایی رسیدند کآباد بود
یکی خوب فرخنده بنیاد بود
بیک روی دریا و یک روی کوه
برو بر ز نخچیر گشته گروه
درختان بسیار و آب روان
همی شد دل سال خورده جوان
سیاوش بپیران سخن برگشاد
که اینت بر و بوم فرّخ نهاد
بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد بشادی مرا رهنمای
بر آرم یکی شارستان فراخ
فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
نشستنگهی بر فرازم بماه
چنان چون بود در خور تاج و گاه
بدو گفت پیران که ای خوب رای
بران رو که اندیشه آرد بجای
چو فرمان دهد من بران سان که خواست
برآرم یکی جای تا ماه راست
نخواهم که باشم مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج
یکی شارستان سازم ایدر فراخ
فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
سیاوش بدو گفت کای بختیار
درخت بزرگی تو آری ببار
مرا گنج و خوبی همه زان توست
بهر جای رنج تو بینم نخست
یکی شهر سازم بدین جای من
که خیره بماند دل انجمن
ازان بوم خرّم چو گشتند باز
سیاوش همی بود با دل براز
از اخترشناسان بپرسید شاه
که گر سازم ایدر یکی جایگاه
ازو فرّ و بختم بسامان بود
وگر کار با جنگ سازان بود
بگفتند یکسر بشاه گزین
که بس نیست فرخنده بنیاد این
از اخترشناسان برآورد خشم
دلش گشت پر درد و پر آب چشم
کجا گفته بودند با او ز پیش
که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
سرانجام چون گرددت روزگار
بزشتی شود بخت آموزگار
عنان تگاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بدو گفت پیران که ای شهریار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پر درد و جانم نژند
که هرچند گرد آورم خواسته
هم از گنج و هم تاج آراسته
بفرجام یکسر بدشمن رسد
بدی بد بود مرگ بر تن رسد
کجا آن حکیمان و دانندگان
همان رنج بردار خوانندگان
کجا آن سر تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامی مهان
کجا آن بتان پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
کجا آنک بر کوه بودش کنام
رمیده ز آرام وز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باد شدن زیر خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز
کسی آشکارا نداند ز راز
جهان سر به سر عبرت و حکمت است
چرا زو همه بهر من غفلت است
چو شد سال بر شست و شش چاره جوی
ز بیشی و از رنج بر تاب روی
تو چنگ فزونی زدی بر جهان
گذشتند بر تو بسی همرهان
چو زان نامداران جهان شد تهی
تو تاج فزونی چرا برنهی
نباشی بدین گفته همداستان
یکی شو بخوان نامه ی باستان
کزیشان جهان یکسر آباد بود
بدانگه که اندر جهان داد بود
ز من بشنو از گنگ دژ داستان
بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
بدانسان زمینی دلارای نیست
که آنرا سیاوش برآورده بود
بسی اندرو رنجها برده بود
بیک ماه زان روی دریای چین
که بی نام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت
ببینی یک پهن بی آب دشت
کزین بگذری بینی آباد شهر
کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازانپس یکی کوه بینی بلند
که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان
بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه
ز بالای او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
همه گرد بر گرد او در یکی ست
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ
ازین روی و زان روی دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد براه از پی کار کرد
نیابد بریشان گذر صد هزار
زره دار و بر گستوان ور سوار
چو زین بگذری شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
بهر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو بدشت
چو این شهر بینی نشاید گذشت
تذروان و طاوس و کبک دری
بیابی چو از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی بدان شهر بیمار کس
یکی بوستان بهشت است و بس
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
درازی و پهناش سی بار سی
بود گر بپیمایدش پارسی
یک و نیم فرسنگ بالای کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه
و زان روی هامونی آید پدید
کزآن خوبتر جای ها کس ندید
همه گلشن و باغ و ایوان بود
کش ایوانها سر به کیوان بود
بشد پور کاووس و آنجای دید
مر آنرا ز ایران همی برگزید
تن خویش را نام بردار کرد
فزونی یکی نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام
و زان جوهری کش ندانیم نام
دو صد رش فزونست بالای اوی
همان سی و پنج ست پهنای اوی
که آنرا کسی تا نبیند بچشم
تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر
بباید تورا دیدن آن ناگزیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نه بیند ز بن دیده بر تیغ کوه
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرین کان چنان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
نبایست یار و نه آموزگار
براو بر همه کار دشوار خوار
جز او را مخوان کردگار جهان
جز او را مدان آشکار و نهان
بپیغمبرش بر کنیم آفرین
بیارانش بر هر یکی هم چنین
مرا فرّ نیکی دهش یار بود
خردمندی و بخت بیدار بود
براین سان یکی شارستان ساختند
سرش را به پروین پرداختند
کنون اندرین هم بکار آوریم
بدو در فراوان نگار آوریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه یازی برنج و چه نازی بگنج
که از رنج دیگر کسی بر خورد
جهانجوی دشمن چرا پرورد
چو خرّم شود جای آراسته
پدید آید از هر سوی خواسته
نباشد مرا بودن ایدر بسی
نشیند برین جای دیگر کسی
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز
شود تخت من گاه افراسیاب
کند بی گنه مرگ بر من شتاب
چنین است رای سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
بدو گفت پیران کای سرفراز
مکن خیره اندیشه ی دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت توست
بشاهی نگین اندر انگشت توست
مرا نیز تا جان بود در تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
نمانم که بادی بتو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد
سیاوش بدو گفت کای نیکنام
نبینم جز از نیکنامیت کام
تو پیمان چنین داری و رای راست
ولیکن فلک را جز این است خواست
همه راز من آشکار به توست
که بیدار دل بادی و تندرست
من آگاهی از فرّ یزدان دهم
هم از راه چرخ بلند آگهم
بگویم تورا بودنیها درست
ز ایوان و کاخ اندر آیم نخست
بدان تا نگویی چو بینی جهان
که این بر سیاوش چرا شد نهان
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفتها پهن بگشای گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار
که بر دست بیدار دل شهریار
شوم زار من کشته بر بی گناه
کسی دیگر آراید این تاج و گاه
ز گفتار بدخواه وز بخت بد
چنین بی گنه بر سرم بد رسد
ز کشته شود زندگانی دژم
بر آشوبد ایران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمین
دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش
از ایران و توران ببینی درفش
بسی غارت و بردن خواسته
پراکندن گنج آراسته
بسا کشورا کان به پای ستور
بکوبند و گردد به جوی آب شور
از ایران و توران برآید خروش
جهانی ز خون من آید بجوش
جهاندار بر چرخ چونین نوشت
بفرمان او بر دهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خویش
پشیمان شود هم ز گفتار خویش
پشیمانی آنگه نداردش سود
که بر خیزد از بوم آباد دود
بیا تا بشادی خوریم و دهیم
چو گاه گذشتن بود بگذریم
چو بشنید پیران و اندیشه کرد
ز گفتار او شد دلش پر ز درد
چنین گفت کز من بد آید بمن
گر او راست گوید همی این سخن
ورا من کشیده بتوران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین
شمردم همه باد گفتار شاه
چنین هم همی گفت با من پگاه
و زان پس چنین گفت با دل بمهر
که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کی گشاد
همانا ز ایرانش آمد بیاد
ز کاووس وز تخت شاهنشهی
بیاد آمدش روزگار بهی
دل خویش زان گفته خرسند کرد
نه آهنگ رای خردمند کرد
همه راه زین گونه بد گفت و گوی
دل از بودنیها پر از جست و جوی
چو از پشت اسپان فرود آمدند
ز گفتار یکباره دم بر زدند
یکی خوان زرّین بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
ببودند یک هفته زین گونه شاد
ز شاهان گیتی گرفتند یاد
بهشتم یکی نامه آمد ز شاه
بنزدیک سالار توران سپاه
کزانجا برو تا بدریای چین
ازان پس گذر کن بمکران زمین
همی رو چنین تا سر مرز هند
وزانجا گذر کن بدریای سند
همه باژ کشور سراسر بخواه
بگستر بمرز خزر در سپاه
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
ز هر سو سپاه انجمن شد بروی
یکی لشکری گشت پرخاش جوی
بنزد سیاوش بسی خواسته
ز دینار و اسپان آراسته
بهنگام پدرود کردن بماند
بفرمان برفت و سپه را براند
هیونی ز نزدیک افراسیاب
چو آتش بیامد بهنگام خواب
یکی نامه سوی سیاوش بمهر
نوشته به کردار گردان سپهر
که تا تو برفتی نیم شادمان
از اندیشه بیغم نیم یک زمان
ولیکن من اندر خور رای تو
بتوران بجستم همی جای تو
گر آنجا که هستی خوش و خرّم است
چنان چون بباید دلت بیغم است
بشادی بباش و بنیکی بمان
تو شادان بد اندیش تو باغمان
بدان پادشاهی همی باز گرد
سر بدسگال اندر آور بگرد
سیاوش سپه برگرفت و برفت
بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد
چهل را همه بار دینار کرد
هزار اشتر بختی سرخ موی
بنه بر نهادند با رنگ و بوی
از ایران و توران گزیده سوار
برفتند شمشیرزن ده هزار
بپیش سپاه اندرون خواسته
عماری و خوبان آراسته
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
چه از طوق وز تاج وز گوشوار
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر
چه دیبا و چه تختهای حریر
ز مصری و چینی و از پارسی
همی رفت با او شتر بار سی
چو آمد بران شارستان دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت
بهامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان وز بزم وز کارزار
نگار سر و تاج کاووس شاه
نگارید با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز کینه خواه
بهر گوشه ی گنبدی ساخته
سرش را بابر اندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران
سر اندر ستاره سران سران
سیاوش گردش نهادند نام
همه شهر زان شارستان شادکام
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
سخن رفت زان شهر با آفرین
خنیده بتوران سیاوش گرد
کز اختر بنش کرده شد روز ارد
از ایوان و کاخ وز پالیز و باغ
ز کوه و در و رود وز دشت و راغ
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندران نامور جایگاه
هر آنکس که او از در کار بود
بدان مرز با او سزاوار بود
هزار از هنرمند کردان گرد
چو هنگامه ی رفتن آمد ببرد
چو آمد بنزدیک آن جایگاه
سیاوش پذیره شدش با سپاه
چو پیران بنزد سیاوش رسید
پیاده شد از دور کو را بدید
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
بگشتند هر دو بدان شارستان
ز هر در زدند از هنر داستان
سراسر همه باغ و میدان و کاخ
همی دید هر سو بنای فراخ
سپهدار پیران ز هر سو براند
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
بدو گفت گر فرّ و برز کیان
نبودیت با دانش اندر جهان
کی آغاز کردی بدین گونه جای
کجا آمدی جای زین سان بپای
بماناد تا رستخیز این نشان
میان دلیران و گردنکشان
پسر بر پسر هم چنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرّخ نژاد
چو یک بهره از شهر خرّم بدید
بایوان و باغ سیاوش رسید
بکاخ فرنگیس بنهاد روی
چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
پذیره شدش دختر شهریار
بپرسید و دینار کردش نثار
چو بر تخت بنشست و آن جای دید
بران سان بهشتی دلارای دید
بدان نیز چندی ستایش گرفت
جهان آفرین را نیایش گرفت
ازان پس بخوردن گرفتند کار
می و خوان و رامشگر و می گسار
ببودند یکهفته با می بدست
گهی خرّم و شاد دل گاه مست
بهشتم ره آورد پیش آورید
همان هدیه ی شارستان چون سزید
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
ز دینار وز تاج گوهر نگار
ز دیبا و اسپان بزین پلنگ
بزرّین ستام و جناغ خدنگ
فرنگیس را افسر و گوشوار
همان یاره و طوق گوهرنگار
بداد و بیامد بسوی ختن
همی رای زد شاد با انجمن
چو آمد بشادی بایوان خویش
همانگاه شد در شبستان خویش
بگلشهر گفت آنک خرّم بهشت
ندید و نداند که رضوان چه کشت
چو خورشید بر گاه فرّخ سروش
نشسته بآیین و با فرّ و هوش
برامش بپیمای لختی زمین
برو شارستان سیاوش ببین
خداوند ازان شهر نیکوتراست
تو گویی فروزنده ی خاوراست
وزآن جایگه نزد افراسیاب
همی رفت بر سان کشتی بر آب
بیامد بگفت آن کجا کرده بود
همان باژ کشور که آورده بود
بیاورد پیشش همه سربسر
بدادش ز کشور سراسر خبر
که از داد شه گشت آباد بوم
ز دریای چین تا بدریای روم
وزآنجا بکار سیاوش رسید
سراسر همه یاد کرد آنچ دید
ز کار سیاوش بپرسید شاه
و زان شهر و آن کشور و جایگاه
بدو گفت پیران که خرّم بهشت
کسی کو نه بیند باردیبهشت
سروش آوریدش همانا خبر
که چونان نگاریدش آن بوم و بر
همانا ندانند ازان شهر باز
نه خورشید ازان مهتر سرفراز
یکی شهر دیدم که اندر زمین
نبیند دگر کس بتوران و چین
ز بس باغ و ایوان و آب روان
برآمیخت گفتی خرد با روان
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور
چو گنج گهر بد بمیدان سور
بدان زیب و آیین که داماد توست
ز خوبی بکام دل شاد توست
گله کرد باید به گیتی یله
تورا چون نباشد ز گیتی گله
گر ایدونک آید ز مینو سروش
نباشد بدان فرّ و اورنگ و هوش
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش
برآسود چون مهتر آمد به هوش
بماند بر ما چنین جاودان
دل هوشمندان و رای ردان
ز گفتار او شاد شد شهریار
که دخت برومندش آمد ببار
بگرسیوز این داستان برگشاد
سخنهای پیران همه کرد یاد
پس آنگه بگرسیوز آهسته گفت
نهفته همه برگشاد از نهفت
بدو گفت رو تا سیاوش گرد
ببین تا چه جایست بر گرد گرد
سیاوش بتوران زمین دل نهاد
از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
مگر کرد پدرود تخت و کلاه
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
برآن خرّمی بر یکی خارسان
همی بوم و بر سازد و شارسان
فرنگیس را کاخهای بلند
برآورد و دارد همی ارجمند
چو بینی بخوبی فراوان بگوی
بچشم بزرگی نگه کن بروی
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه
نشینند پیشت ز ایران گروه
بدانگه که یاد من آید به دست
چو خوردی بشادی بباید نشست
یکی هدیه آرای بسیار مر
ز دینار وز اسب و زرّین کمر
همان گوهر و تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین
ز گستردنی ها و از بوی و رنگ
ببین تا ز گنجت چه آید بچنگ
فرنگیس را هدیه بر همچنین
برو با زبانی پر از آفرین
اگر آب دارد تورا میزبان
برآن شهر خرّم دو هفته بمان
***
9
نگه کرد گرسیوز نامدار
سواران ترکان گزیده هزار
خنیده سپاه اندر آورد گرد
بشد شادمان تا سیاوش گرد
سیاوش چو بشنید بسپرد راه
پذیره شدش تازیان با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار
بایوان کشیدند زان جایگاه
سیاوش بیاراست جای سپاه
دگر روز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
نشست از بر باره ی گام زن
سواران ایران شدند انجمن
همه شهر و برزن یکایک بدوی
نمود و سوی کاخ بنهاد روی
هم آنگه بنزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد بمانند شاه
ورا نام کردند فرّخ فرود
بتیره شب آمد چو پیران شنود
بزودی مرا با سواری دگر
بگفت اینک شو شاه را مژده بر
همان مادر کودک ارجمند
جریره سر بانوان بلند
بفرمود یکسر بفرمان بران
زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پشت این نامه بر
که پیش سیاوش خود کامه بر
بگویش که هر چند من سالخورد
بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
سیاوش بدو گفت گاه مهی
ازین تخمه هرگز مبادا تهی
فرستاده را داد چندان درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم
بکاخ فرنگیس رفتند شاد
بدید آن بزرگی فرّخ نژاد
پرستار چندی بزرّین کلاه
فرنگیس با تاج در پیش گاه
فرود آمد از تخت و بردش نثار
بپرسیدش از شهر وز شهریار
دل و مغز گرسیوز آمد بجوش
دگر گونه تر شد بآیین و هوش
بدل گفت سالی چنین بگذرد
سیاوش کسی را بکس نشمرد
همش پادشاهی ست هم تاج و گاه
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد
بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه سال شادان دل از گنج خویش
نهادند در کاخ زرّین دو تخت
نشستند شادان دل و نیک بخت
نوازنده ی رود با میگسار
بیامد بر تخت گوهرنگار
ز نالیدن چنگ و رود و سرود
بشادی همی داد دلرا درود
چو خورشید تابنده بگشاد راز
بهر جای بنمود چهر از فراز
سیاوش ز ایوان بمیدان گذشت
ببازی همی گرد میدان بگشت
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی
سپهبد پس گوی بنهاد روی
چو او گوی در زخم چوگان گرفت
هم آورد او خاک میدان گرفت
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
بفرمود تا تخت زرّین نهند
به میدان پرخاش ژوپین نبند
دو مهتر نشستند بر تخت زر
بدان تا کرا بر فروزد هنر
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی بترکان هنر
به نوک سنان و بتیر و کمان
زمین آورد تیرگی یک زمان
ببر زد سیاوش بدان کار دست
بزین اندر آمد ز تخت نشست
زره را بهم بر ببستند پنج
که از یک زره تن رسیدی برنج
نهادند بر خطّ آوردگاه
نظاره برو بر ز هر سو سپاه
سیاوش یکی نیزه ی شاهوار
کجا داشتی از پدر یادگار
که در جنگ مازندران داشتی
به نخجیر بر شیر بگذاشتی
بآوردگه رفت نیزه بدست
عنانرا بپیچید چون پیل مست
بزد نیزه و بر گرفت آن زره
زره را نماند ایچ بند و گره
از آورد نیزه بر آورد راست
زره را بینداخت زان سو که خواست
سواران گرسیوز دام ساز
برفتند با نیزه های دراز
فراوان بگشتند گرد زره
ز میدان نه بر شد زره یک گره
سیاوش سپر خواست گیلی چهار
دو چوبین و دو ز آهن آبدار
کمان خواست با تیرهای خدنگ
شش اندر میان زد سه چوبه بتنگ
یکی در کمان راند و بفشارد ران
نظاره بگردش سپاهی گران
بران چارچوبین وز آهن سپر
گذر کرد پیکان آن نامور
بزد هم بر آنگونه دو چوبه تیر
برو آفرین کرد برنا و پیر
ازان ده یکی بی گذاره نماند
برو هر کسی نام یزدان بخواند
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
بایران و توران تورا نیست یار
بیا تا من و تو بآوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه
بگیریم هر دو دوال کمر
بکردار جنگی دو پرخاشخر
ز ترکان مر نیست همتا کسی
چو اسپم نبینی ز اسپان بسی
بمیدان کسی نیست همتای تو
هم آورد تو گر ببالای تو
گر ایدونک بردارم از پشت زین
تورا ناگهان بر زنم بر زمین
چنان دان که از تو دلاورترم
باسپ و بمردی ز تو برترم
وگر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجایی که جویند کین
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی
که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
همان اسپ تو شاه اسپ منست
کلاه تو آذرگشسپ منست
جز از خود ز ترکان یکی برگزین
که با من بگردد نه بر راه کین
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ز بازی نشانی نیاید بروی
سیاوش بدو گفت کین رای نیست
نبرد برادر کنی جای نیست
نبرد دو تن جنگ و میدان بود
پر از خشم دل چهره خندان بود
ز گیتی برادر توی شاه را
همی زیر نعل آوری ماه را
کنم هرچ گویی بفرمان تو
برین نشکنم رای و پیمان تو
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان
برین تیزتگ بارگی برنشان
گر ایدونک رایت نبرد من است
سر سرکشان زیر گرد من است
بخندید گرسیوز نامجوی
همانا خوش آمدش گفتار اوی
بیاران چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد بگیتی نشان
یکی با سیاوش نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
نیوشنده بودند لب با گره
بپاسخ بیامد گروی زره
منم گفت شایسته ی کار کرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد
سیاوش ز گفت گروی زره
برو کرد پر چین رخان پر گره
بدو گفت گرسیوز ای نامدار
ز ترکان لشکر ورا نیست یار
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دلیران مرا خوار گشت
ازیشان دو یل باید آراسته
بمیدان نبرد مرا خواسته
یکی نامور بود نامش دمور
که همتا نبودش بترکان بزور
بیامد بران کار بسته میان
بنزد جهانجوی شاه کیان
سیاوش بآورد بنهاد روی
برفتند پیچان دمور و گروی
ببند میان گروی زره
فرو برد چنگال و برزد گره
ز زین برگرفتش بمیدان فگند
نیازش نیامد بگرز و کمند
و زان پس بپیچید سوی دمور
گرفت آن بر و گردن او بزور
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
که گفتی ندارد کسی زیر کش
فرود آمد از باره بگشاد دست
پر از خنده بر تخت زرّین نشست
برآشفت گرسیوز از کار اوی
پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
و زان تخت زرّین بایوان شدند
تو گفتی که بر اوج کیوان شدند
نشستند یک هفته با نای و رود
می و ناز و رامشگران و سرود
بهشتم برفتن گرفتند ساز
بزرگان و گرسیوز سرفراز
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش و نیکخواه
ازان پس مر او را بسی هدیه داد
برفتند زان شهر آباد شاد
برهشان سخن رفت یک با دگر
ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که ما را ز ایران بد آمد بروی
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند
که از ننگ ما را بخوی در نشاند
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی
چنین زار و بیکار گشتند و خوار
به چنگال ناپاک تن یک سوار
سرانجام ازین بگذراند سخن
نه سر بینم این کار او را نه بن
چنین تا بدرگاه افراسیاب
نرفت اندران جوی جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه
رسیدند و هر گونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینه دار
بدان تازه رخساره ی شهریار
همی رفت یکدل پر از کین و درد
بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب به پیچید تا روز پاک
چو شب جامه ی قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندر آمد ز خواب
بیامد بنزدیک افراسیاب
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و جستند هر گونه رای
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد بجام
برو انجمن شد فراوان سپاه
به پیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتی دژم
ز گیتی بایرج نکردی ستم
دو کشور یکی آتش و دیگر آب
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان
مرا زشت نامی بدی در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند
پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من تورا مهر خون
بجنبید و شد مر تورا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست
بگویم که درمان چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر
کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند
ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کای یادگار پشنگ
چه دارم بگیتی جز از تو بچنگ
همه رازها بر تو باید گشاد
بژرفی ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمی
بمغز اندر آورد لختی کمی
نبستم بجنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یکی زمان سر نتافت
چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش
نکردیم یاد از غم و رنج خویش
بخون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم
به پیچیدم از جنگ و فرزند وی
گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هر گونه رنج
فدی کردن کشور و تاج و کنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی
ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم به بد
گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهان آفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین
ز دد تیزدندان تر از شیر نیست
که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچّه ای از پدر دردمند
کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟
پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آن کش بخوانم به در
وز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشتری
ازین بوم و بر بگسلد داوری
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر این چنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو
بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی
کند رهنمونی بدیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته
نمک را پراکنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون
که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار
و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاوش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
نه بینی تو زو جز همه درد و رنج
پراکندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ
نه بیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش
همی کژّ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن
نه سر نیک بینم بلارا نه بن
نباشیم تا رای گردان سپهر
چگونه گشاید بدین کار چهر
بهر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا برآید بلند آفتاب
به بینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بی گمان
همی بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژّیی آشکارا شود
که با چاره دل بی مدارا شود
ازان پس نکوهش نباید بکس
مکافات بد جز بدی نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که ای شاه بینا دل و راست گوی
سیاوش برآن آلت و فرّ و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید بدرگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دید شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز
تو گوی شدست از جهان بی نیاز
سپاهت بدو باز گردد همه
تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی به بیند چنوی
بدان بخشش و رای و آن ماه روی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش
بخواری بمهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر
نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچّه ی شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر
بگوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
همی از شتابش به آمد درنگ
که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که گر باد خیره بجستی ز جای
نماندی بر و بیشه و پر و پای
سبکسار مردم نه والا بود
و گر چه بتن سروبالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن
پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بد اندیشه گرسیوز بدگمان
ز هر گونه رنگ اندر آمیختی
دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز رای
که پردخت ماند ز بیگانه جای
بگرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
تورا گفت ز ایدر بباید شدن
بر او فراوان نباید بدن
بپرسی و گویی کزان جشن گاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه
به مهرت همی دل بجنبد ز جای
یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیاز است ما را به دیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو
براین کوه ما نیز نخچیر هست
ز جام زبرجد می و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد
برامش بباش و بشادی خرام
می و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسیوز دام ساز
دلی پر زکین و سری پر ز راز
چو نزدیک شهر سیاوش رسید
ز لشکر زبان آوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی
که ای پاک زاده کی نام جوی
بجان و سر شاه توران سپاه
بفرّ و بدیهیم کاووس شاه
که از بهر من برنخیزی ز گاه
نه پیش من آیی پذیره براه
که تو زان فزونی بفرهنگ و بخت
بفرّ و نژاد و بتاج و بتخت
که هر باد را بست باید میان
تهی کردن آن جایگاه کیان
فرستاده نزد سیاوش رسید
زمین را ببوسید کو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پر اندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازی ست این را بزیر
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو
پذیره بیامد ز ایوان بکو
بپرسیدش از راه وز کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک برفتن کمر بسته ام
عنان با عنان تو پیوسته ام
سه روز اندرین گلشن زرنگار
بباشیم وز باده سازیم کار
که گیتی سپنج است پر درد و رنج
بد آنرا که با غم بود در سپنج
چو بشنید گفت خردمند شاه
به پیچید گرسیوز کینه خواه
بدل گفت ار ایدونک با من براه
سیاوش بیاید بنزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش او چاره ی من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن
دلش را براه بد انداختن
زمانی همی بود و خامش بماند
دو چشمش بروی سیاوش بماند
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
بآب دو دیده همی چاره کرد
سیاوش ورا دید پر آب چهر
بسان کسی کو به پیچد بمهر
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کانرا بشاید شنود
گر از شاه ترکان شدستی دژم
بدیده درآوردی از درد نم
من اینک همی با تو آیم براه
کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت
چرا کهتر از خویشتن داردت
وگر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش بباید کشید
من اینک بهر کار یار توام
چو جنک آوری مایه دار توام
ور ایدونک نزدیک افراسیاب
تورا تیره گشتست برخیره آب
بگفتار مرد دروغ آزمای
کسی برتر از تو گرفتست جای
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم برنج
نه از چاره دورم بمردی و گنج
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست
نخستین ز تور ایدر آمد بدی
که برخاست زو فره ی ایزدی
شنیدی که با ایرج کم سخن
بآغاز کینه چه افگند بن
و زان جایگه تا بافراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
بیک جای هرگز نیامیختند
ز پند و خرد هر دو بگریختند
سپهدار ترکان ازان بتّرست
کنون گاو پیسه بچرم اندرست
ندانی تو خوی بدش بی گمان
بمن تا بیاید بدی را زمان
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیره خیر
برادر بد از کالبد هم ز پشت
چنان پر خرد بی گنه را بکشت
ازان پس بسی نامور بی گناه
شدستند بر دست او بر تباه
مرا زین سخن ویژه اندوه تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تو تا آمدستی بدین بوم و بر
کسی را نیامد بد از تو بسر
همه مردمی جستی و راستی
جهانی بدانش بیاراستی
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کردست آزرده دل
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام
بهر نیک و بد ویژه یار توام
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگاه زین داوری
سیاوش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جز این کرد ما را امید
که بر من شب آرد بروز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم بر نیفراختی ز انجمن
ندادی بمن کشور و تاج و گه
بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم بدرگاه او
درخشان کنم تیره گون ماه او
هرانجا که روشن بود راستی
فروغ دروغ آورد کاستی
نمایم دلمرا بر افراسیاب
درخشان تر از بر سپهر آفتاب
تو دل را بجز شادمانه مدار
روانرا ببد در گمانه مدار
کسی کو دم اژدها بسپرد
ز رای جهان آفرین نگذرد
بدو گفت گرسیوز ای مهربان
تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندر آرد بچهر
خردمند دانا نداند فسون
که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز
بباید که بخت بد آید فراز
همی مر تورا بند و تنبل فروخت
باروند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت بدام
بخیره شدی زان سخن شادکام
و دیگر کت از خویشتن دور کرد
بروی بزرگان یکی سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی
فرو ماند اندر جهان گفت و گوی
تورا هم ز اغریرث ارجمند
فزون نیست خویشی و پیوند و بند
میانش بخنجر بدو نیم کرد
سپه را بکردار او بیم کرد
نهانش ببین آشکارا کنون
چنین دان و ایمن مشو زو بخون
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود
خرد بود وز هر دری پیشه بود
همان آزمایش بد از روزگار
ازین کینه ور تیزدل شهریار
همه پیش تو یک بیک رانم
چو خورشید تابنده بر خواندم
بایران پدر را بینداختی
بتوران همی شارستان ساختی
چنین دل بدادی بگفتار او
بگشتی همی گرد تیمار او
درختی بد این بر نشانده بدست
کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده برخ بر دو جوی
چو یاد آمدش روزگار گزند
کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند بر او بر بسی روزگار
بروز جوانی سر آیدش کار
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هر چونک می بنگرم
ببادافره بد نه اندر خورم
ز گفتار و کردار بر پیش و پس
ز من هیچ ناخوب نشنید کس
چو گستاخ شد دست با گنج او
بپیچد همانا تن از رنج او
اگر چه بد آید همی بر سرم
هم از رای و فرمان او نگذرم
بیایم برش هم کنون بی سپاه
به بینم که از چیست آزار شاه
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
تورا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن
همی خیره بر بد شتاب آوری
سر بخت خندان بخواب آوری
تورا من همانا بسم پای مرد
بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت
پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی
درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم بنزدیک تو
درفشان کنم رای تاریک تو
امیدستم از کردگار جهان
شناسنده ی آشکار و نهان
که او باز گردد سوی راستی
شود دور از او کژّی و کاستی
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب
هیونی فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که باید بزودی بساز
مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
صد و بیست فرسنگ ز ایدر بچین
همان سیصد و سی بایران زمین
ازین سو همه دوستدار تو اند
پرستنده و غمگسار تو اند
و زان سو پدر آرزومند تست
جهان بنده ی خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامه ی کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش بگفتار او بگروید
چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن
ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه
همی راستی جوی و بنمای راه
***
10
دبیر پژوهنده را پیش خواند
سخنهای آگنده را برفشاند
نخست آفریننده را یاد کرد
ز وام خرد جانش آزاد کرد
ازان پس خرد را ستایش گرفت
ابر شاه ترکان نیایش گرفت
که ای شاه پیروز و به روزگار
زمانه مبادا ز تو یادگار
مرا خواستی شاد گشتم بدان
که بادا نشست تو با موبدان
و دیگر فرنگیس را خواستی
بمهر و وفا دل بیاراستی
فرنگیس نالنده بود این زمان
بلب ناچران و بتن ناچمان
بخفت و مرا پیش بالین ببست
میان دو گیتیش بینم نشست
مرا دل پر از رای و دیدار توست
دو کشور پر از رنج و آزار توست
ز نالندگی چون سبکتر شود
فدای تن شاه کشور شود
بهانه مرا نیز آزار اوست
نهانم پر از درد و تیمار اوست
چو نامه به مهر اندر آمد بداد
بزودی بگرسیوز بد نژاد
دلاور سه اسپ تکاور بخواست
همی تاخت یکسر شب و روز راست
چهارم بیامد بدرگاه شاه
پر از بد روان و زبان پر گناه
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پر شتاب
چرا با شتاب آمدی گفت شاه
چگونه سپردی چنین تند راه
بدو گفت چون تیره شد روی کار
نشاید شمردن ببد روزگار
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه
پذیره نیامد مرا خود براه
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش بزانو نشاند
ز ایران بدو نامه پیوسته شد
بمادر همی مهر او بسته شد
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان بر خروشد زمین
تو در کار او گر درنگ آوری
مگر باد زان پس بچنگ آوری
و گر دیر گیری تو جنگ آورد
دو کشور بمردی بچنگ آورد
و گر سوی ایران براند سپاه
که یارد شدن پیش او کینه خواه
تورا کردم آگه ز دیدار خویش
ازین پس بپیچی ز کردار خویش
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
بگرسیوز از خشم پاسخ نداد
دلش گشت پر آتش و سر چو باد
بفرمود تا بر کشیدند نای
همان صنج و شیپور و هندی درای
بسوی سیاوش بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
بدانگه که گرسیوز بد فریب
گران کرد بر زین دوال رکیب
سیاوش بپرده درآمد بدرد
بتن لرز لرزان و رخساره زرد
فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ
چه بودت که دیگر شدستی برنگ
چنین داد پاسخ که ای خوب روی
بتوران زمین شد مرا آب روی
بدین سان که گفتار گرسیوزست
ز پرگار بهره مرا مرکزست
فرنگیس بگرفت گیسو بدست
گل ارغوانرا بفندق بخست
پر از خون شد آن بسّد مشک بوی
پر از آب چشم و پر از گرد روی
همی اشک بارید بر کوه سیم
دو لاله ز خوشاب شد بدو نیم
همی کند موی و همی ریخت آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
بدو گفت کای شاه گردن فراز
چه سازی کنون زود بگشای راز
پدر خود دلی دارد از تو بدرد
از ایران نیاری سخن یاد کرد
سوی روم ره با درنگ آیدت
نپویی سوی چین که تنگ آیدت
ز گیتی که را گیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه
ستم باد بر جن او ماه و سال
کجا بر تن تو شود بدسگال
همی گفت گرسیوز اکنون ز راه
بیاید همانا ز نزدیک شاه
چهارم شب اندر بر ماه روی
بخواب اندرون بود با رنگ و بوی
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست
همی داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشید و شمعی برافروختند
برش عود و عنبر همی سوختند
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی بخواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشای بر انجمن
چنین دیدم ای سرو سیمین بخواب
که بودی یکی بی کران رود آب
یکی کوه آتش بدیگر کران
گرفته لب آب نیزه وران
ز یک سو شدی آتش تیزگرد
برافروختی از سیاوش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدی مرا روی کرده دژم
دمیدی بران آتش تیزدم
چو گرسیوز آن آتش افروختی
از افروختن مر مرا سوختی
فرنگیس گفت این بجز نیکوی
نباشد نگر یک زمان بغنوی
بگرسیوز آید همی بخت شوم
شود کشته بر دست سالار روم
سیاوش سپه را سراسر بخواند
بدرگاه ایوان زمانی بماند
بسیچید و بنشست خنجر بچنگ
طلایه فرستاد بر سوی گنگ
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان براه
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چاره ی جان میانرا ببند
نیامد ز گفتار من هیچ سود
از آتش ندیدم جز از تیره دود
نگر تا چه باید کنون ساختن
سپهرا کجا باید انداختن
سیاوش ندانست زان کار او
همی راست گونه آمدش گفتار او
فرنگیس گفت ای خردمند شاه
مکن هیچ گونه بما در نگاه
یکی باره ی گام زن بر نشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین
تورا زنده خواهم که مانی به جای
سر خویش گیر و کسی را مپای
سیاوش بدو گفت کان خواب من
به جا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سر آید همی
غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گر ایوان من سر بکیوان کشید
همان زهر گیتی بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی
تورا پنج ماه است ز آبستنی
ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر ببار آورد
یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو
سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس بفرمان افراسیاب
مرا تیره بخت اندر آید بخواب
ببرّند بر بی گنه بر سرم
ز خون جگر بر نهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسی ز انجمن
نهالی مرا خاک توران بود
سرای کهن کام شیران بود
برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من بمهر
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
بخواری تورا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت براه
بیاید سپهدار پیران بدر
بخواهش بخواهد تورا از پدر
بجان بی گنه خواهدت زینهار
بایوان خویشش برد زار و خوار
وز ایران بیاید یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر
از ایدر تورا با پسر ناگهان
سوی رود جیحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهی ورا
بفرمان بود مرغ و ماهی ورا
ز گیتی برآرد سراسر خروش
زمانه ز کیخسرو آید بجوش
ز ایران یکی لشکر آرد بکین
پر آشوب گردد سراسر زمین
پی رخش فرّخ زمین بسپرد
بتوران کسی را بکس نشمرد
بکین من امروز تا رستخیز
نه بینی جز از گرز و شمشیر تیز
براین گفتها بر تو دل سخت کن
تن از ناز و آرام پردخت کن
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخُر تازی اسپان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را ببر درگرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
بگوش اندرش گفت رازی دراز
که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش تورا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
چنان چون سر مار افعی بچوب
از آخُر ببُر دل بیکبارگی
که او را تو باشی بکین بارگی
دگر مرکبانرا همه کرد پی
برافروخت بر سان آتش ز نی
خود و سرکشان سوی ایران کشید
رخ از خون دیده شده ناپدید
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه
رسید اندر او شاه توران سپاه
سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاوش زده بر زره بر گره
بدل گفت گرسیوز این راست گفت
سخن زین نشانی که بود در نهفت
سیاوش بترسید از بیم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان
همی بنگرید این بدان آن بدین
که کینه نبدشان بدل پیش ازین
ز بیم سیاوش سواران جنگ
گرفتند آرام و هوش و درنگ
چه گفت آن خردمند بسیار هوش
که با اختر بد بمردی مکوش
چنین گفت زان پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگجوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بی گناه
سپاه دو کشور پر از کین کنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی
چنین گفت گرسیوز کم خرد
کزین در سخن خود کی اندر خورد
گر ایدر چنین بی گناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی
پذیره شدن زین نشان راه نیست
سنان و سپر هدیه ی شاه نیست
سیاوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست
چو گفتار گرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب
به ترکان بفرمود کاندر دهید
دراین دشت کشتی بخون برنهید
از ایران سپه بود مردی هزار
همه نامدار از در کارزار
رده بر کشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
همه با سیاوش گرفتند جنگ
ندیدند جای فسون و درنگ
کنون خیره گفتند ما را کشند
بباید که تنها بخون در کشند
بمان تا زایرانیان دست برد
به بینند و مشمر چنین کار خرد
سیاوش چنین گفت کین رای نیست
همان جنگ را مایه و پای نیست
مرا چرخ گردان اگر بی گناه
بدست بدان کرد خواهد تباه
بمردی کنون زور و آهنگ نیست
که با کردگار جهان جنگ نیست
سرآمد بریشان بر آن روزگار
همه کشته گشتند و برگشته کار
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه
نگون اندر آمد ز پشت سیاه
همی گشت بر خاک و نیزه بدست
گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهره ی ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
برفتند سوی سیاوش گرد
پس پشت و پیش سپه بود گرد
چنین گفت سالار توران سپاه
که ایدر کشیدش بیکسو ز راه
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخـّی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش برآن گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک
چنین گفت با شاه یکسر سپاه
کزو شهریارا چه دیدی گناه
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید برو زار با تخت عاج
سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید ای خردمند شاه
بهنگام شادی درختی مکار
که زهر آورد بار او روزگار
همی بود گرسیوز بدنشان
ز بیهودگی یار مردم کشان
که خون سیاوش بریزد بدرد
کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پیران یکی بود کهتر بسال
برادر بد او را و فرّخ همال
کجا پیلسم بود نام جوان
یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم
که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار آهرمن است
پشیمانی جان و رنج تن است
سری را که باشی بدو پادشا
بتیزی بریدن نبینم روا
ببندش همی دار تا روزگار
برین بند تورا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بر وزد
ازانپس ورا سر بریدن سزد
بفرمای بند و تو تندی مکن
که تندی پشیمانی آرد ببن
چه برّی سری را همی بی گناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
پدر شاه و رستمش پروردگار
به پیچی بفرجام زین روزگار
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس
ببندند بر کوهه ی پیل کوس
دمنده سپهبد گو پیلتن
که خوارند بر چشم او انجمن
فریبرز کاووس درّنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
برین کینه بندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از کینه ور
نه من پای دارم نه پیوند من
نه گردی ز گردان این انجمن
همانا که پیران بیاید پگاه
ازو بشنود داستان نیز شاه
مگر خود نیازت نیاید بدین
مگستر یکی تا جهانست کین
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند
از ایرانیان دشت پر کرکس است
گر از کین بترسی تورا این بس است
همین بد که کردی تورا خود نه بس
که خیره همی بشنوی پند کس
سیاوش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بریدی دم مار و خستی سرش
بدیبا بپوشید خواهی برش
گر ایدونک او را بجان زینهار
دهی من نباشم بر شهریار
به بیغوله ی خیزم از بیم جان
مگر خود بزودی سر آید زمان
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
که چندین بخون سیاوش مپیچ
که آرام خوار آید اندر بسیچ
بگفتار گرسیوز رهنمای
برآرای و بردار دشمن ز جای
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی
ز ایران بر آید یکی های و هوی
سزا نیست این را گرفتن به دست
دل بدسگالان بباید شکست
سپاهی بدین گونه کردی تباه
نگر تا چگونه بود رای شاه
اگر خود نیازردتی از نخست
به آب این گنه را توانست شست
کنون آن به آید که اندر جهان
نباشد پدید آشکار و نهان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من ندیدم بدیده گناه
ولیکن ز گفت ستاره شمر
بفرجام زو سختی آید بسر
گر ایدونک خونش بریزم بکین
یکی گرد خیزد ز ایران زمین
رها کردنش بتّر از کشتن است
همان کشتنش رنج و درد من است
به توران گزند مرا آمده ست
غم و درد و بند مرا آمده ست
خردمند گر مردم بدگمان
نداند کسی چاره ی آسمان
فرنگیس بشنید رخ را بخست
میانرا به زنـّار خونین ببست
پیاده بیامد بنزدیک شاه
بخون رنگ داده دو رخساره ماه
بپیش پدر شد پر از درد و باک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک
بدو گفت کای پر هنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار
دلت را چرا بستی اندر فریب
همی از بلندی نه بینی نشیب
سر تاج داران مبر بی گناه
که نپسندد این داور هور و ماه
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
بیازرد از بهر تو شاه را
چنان افسر و تخت و آن گاه را
بیامد تورا کرد پشت و پناه
کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
نبرّد سر تاجداران کسی
که با تاج بر تخت ماند بسی
مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است با باد و دم
یکی را بچاه افگند بی گناه
یکی با کله پر نشاند بگاه
سرانجام هر دو بخاک اندرند
ز اختر بچنگ مغاک اندرند
شنیدی که از آفریدون گرد
ستمگاره ضحّاک تازی چه برد
همان از منوچهر شاه بزرگ
چه آمد بسلم و بتور سترگ
کنون زنده برگاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه
جهان از تهمتن بلرزد همی
که توران بجنگش نیرزد همی
چو بهرام و چون زنگه ی شاوران
که نندیشد از گرز کنداوران
همان گیو کز بیم او روز جنگ
همی چرم روباه پوشد پلنگ
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین
بکین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین بافراسیاب
ستمگاره ی بر تن خویشتن
بسی یادت آید ز گفتار من
نه اندر شکاری که گور افکنی
دگر آهوانرا به شور افکنی
همی شهریاری ربایی ز گاه
درین کار به زین نگه کن پگاه
مده شهر توران بخیره بباد
بباید که روز بد آیدت یاد
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید
دل شاه توران برو بر بسوخت
همی خیره چشم خرد را بدوخت
بکاخ بلندش یکی خانه بود
فرنگیس زان خانه بیگانه بود
مر او را دران خانه انداختند
در خانه را بند بر ساختند
بفرمود پس تا سیاوش را
مر آن شاه بی کین و خاموش را
که این را بجایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرّید یکسر ز تن
تنش کرگسانرا بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار
که ای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین خویش
کند تازه در کشور آیین خویش
همی شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زین گونه بودم امید
همی پند او باد بُد من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار
زره دار و بر گستوان ور سوار
چو برگرددت روز یار تو ام
بگاه چرا مرغزار تو ام
کنون پیش گرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیره روان
نه بینم همی یار با خود کسی
که بخروشدی زار بر من بسی
چو از شهر وز لشکر اندر گذشت
کشانش ببردند بر سوی دشت
ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروی زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیانرا بخاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرّین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
یکی باد با تیره گردی سیاه
برآمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر را ندیدند روی
گرفتند نفرین همه بر گروی
***
11
چو از سرو بن دور گشت آفتاب
سر شهریار اندر آمد بخواب
چو خوابی که چندین زمان برگذشت
نه جنبید و بیدار هرگز نگشت
چو از شاه شد گاه و میدان تهی
مه خورشید بادا مه سرو سهی
چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز بنیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد
مدار ایچ تیمار با او بهم
بگیتی مکن جان و دلرا دژم
ز خان سیاوش برآمد خروش
جهانی ز گرسیوز آمد بجوش
ز سر ماه رویان گسسته کمند
خراشیده روی و بمانده نژند
همه بندگان موی کردند باز
فرنگیس مشکین کمند دراز
برید و میانرا بگیسو ببست
بفندق گل ارغوانرا بخست
ب]آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین و می ریخت آب
خروشش بگوش سپهبد رسید
چو آن ناله و زار نفرین شنید
بگرسیوز بدنشان شاه گفت
که او را بکوی آورید از نهفت
ز پرده بدرگه بریدش کشان
بر روزبانان مردم کشان
بدان تا بگیرند موی سرش
بدرّند بر بر همه چادرش
زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد برین بوم توران زمین
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
همه نامداران آن انجمن
گرفتند نفرین برو تن بتن
که از شاه و دستور وز لشکری
ازین گونه نشنید کس داوری
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم
روان پر ز داغ و رخان پر ز نم
بنزدیک لهّاک و فرشید ورد
سراسر سخنها همه یاد کرد
که دوزخ به از بوم افراسیاب
نباید بدین کشور آرام و خواب
بتازیم و نزدیک پیران شویم
بتیمار و درد اسیران شویم
سه اسپ گرانمایه کردند زین
همی بر نوشتند گفتی زمین
بپیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر ز خون همچو ابر بهار
براو بر شمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن
یکی زاریی خاست کاندر جهان
نبیند کسی از کهان و مهان
سیاووش را دست بسته چو سنگ
فکندند در گردنش پالهنگ
بدشتش کشیدند پر آب روی
پیاده دوان در بپیش گروی
تن پیل وارش بران گرم خاک
فکندند و از کس نکردند باک
یکی تشت بنهاد پیشش گروی
بپیچید چون گوسفندانش روی
برید آن سر شاهوارش ز تن
فکندش چو سرو سهی بر چمن
همه شهر پر زاری و ناله گشت
به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
چو پیران بگفتار بنهاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
همی جامه را بر برش کرد چاک
همی کند موی و همی ریخت خاک
بدو پیلسم گفت بشتاب زود
که دردی بدین درد و سختی فزود
فرنگیس را نیز خواهند کشت
مکن هیچ گونه برین کار پشت
به درگاه بردند مویش کشان
بر روزبانان مردم کشان
جهانی بدو کرده دیده پرآب
ز کردار بد گوهر افراسیاب
که این هول کاری ست با درد و بیم
که اکنون فرنگیس را بر دو نیم
زنند و شود پادشاهی تباه
مر او را نخواند کسی نیز شاه
ز آخـُر بیاورد پس پهلوان
ده اسپ سوار آزموده جوان
خود و گرد رویین و فرشید ورد
برآورد زان راه ناگاه گرد
بدو روز و دو شب بدرگه رسید
در نامور پر جفا پیشه دید
فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
بچنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخواسته رستخیز
همانگاه پیران بیامد چو باد
کسی کش خرد بود گشتند شاد
چو چشم گرامی بپیران رسید
شد از خون دیده رخش ناپدید
بدو گفت با من چه بد ساختی
چرا خیره بر آتش انداختی
ز اسپ اندر افتاد پیران بخاک
همه جامه ی پهلوی کرده چاک
بفرمود تا روزبانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر
بیامد دمان پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
بدو گفت شاها انوشه بدی
روانرا بدیدار توشه بدی
چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی
که آوردت این روز بد آرزوی
چرا بر دلت چیره شد رای دیو
ببرد از رخت شرم گیهان خدیو
بکشتی سیاوش را بی گناه
بخاک اندر انداختی نام و جاه
بایران رسد زین بدی آگهی
که شد خشک پالیز سرو سهی
بسا تاجداران ایران زمین
که با لشکر آیند پر درد و کین
جهان آرمیده ز دست بدی
شده آشکارا ره ایزدی
فریبنده دیوی ز دوزخ بجست
بیامد دل شاه ترکان بخست
بران اهرمن نیز نفرین سزد
که پیچد روانت سوی راه بد
پشیمان شوی زین بروز دراز
بپیچی زمانی بگُرم و گداز
ندانم که این گفتن بد ز کیست
و زین آفریننده را رای چیست
چو دیوانه از جای برخاستی
چنین خیره بد را بیاراستی
کنون زو گذشتی بفرزند خویش
رسیدی به بیچاره پیوند خویش
نجوید همانا فرنگیس بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
بفرزند با کودکی در نهان
درفشی مکن خویشتن در جهان
که تا زنده ی بر تو نفرین بود
پس از زندگی دوزخ آیین بود
اگر شاه روشن کند جان من
فرستد ورا سوی ایوان من
گر ایدونک اندیشه زین کودک است
همانا که این درد و رنج اندک است
بمان تا جدا گردد از کالبد
بپیش تو آرم بدو ساز بد
بدو گفت زینسان که گفتی بساز
مرا کردی از خون او بی نیاز
سپهدار پیران بدان شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
بیامد بدرگاه و او را ببرد
بسی نیز بر روزبانان شمرد
بی آزار بردش بسوی ختن
خروشان همه درگه و انجمن
چو آمد بایوان بگلشهر گفت
که این خوب رخ را بباید نهفت
تو بر پیش این نامور زینهار
بباش و بدارش پرستاروار
برین نیز بگذشت یک چند روز
گران شد فرنگیس گیتی فروز
***
12
شبی قیرگون ماه پنهان شده
بخواب اندرون مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی بر افروختی ز آفتاب
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نشاید نشست
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روز نوآیین و جشنی نوست
شب سور آزاده کیخسروست
سپهبد بلرزید در خواب خوش
بجنبید گلشهر خورشیدفش
بدو گفت پیران که برخیز و رو
خرامنده پیش فرنگیس شو
سیاوش را دیدم اکنون بخواب
درخشان تر از بر سپهر آفتاب
که گفتی مرا چند خسپی مپای
بجشن جهانجوی کیخسرو آی
همی رفت گلشهر تا پیش ماه
جدا گشته بود از بر ماه شاه
بدید و بشادی سبک باز گشت
همانگاه گیتی پر آواز گشت
بیامد بشادی بپیران بگفت
که اینت بآیین خور و ماه جفت
یکی اندر آی و شگفتی ببین
بزرگی و رای جهان آفرین
تو گویی نشاید مگر تاج را
و گر جوشن و ترگ و تاراج را
سپهبد بیامد بر شهریار
بسی آفرین کرد و بردش نثار
بران برز و بالا و آن شاخ و یال
تو گویی براو بر گذشته ست سال
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
چنین گفت با نامدار انجمن
که گر بگسلد زین سخن جان من
نمانم که یازد بدین شاه چنگ
مرا گر سپارد بچنگ نهنگ
بدانگه که بنمود خورشید چهر
بخواب اندر آمد سر تیره مهر
چو بیدار شد پهلوان سپاه
دمان اندر آمد بنزدیک شاه
همی ماند تا جای پردخت شد
بنزدیک آن نامور تخت شد
بدو گفت خورشیدفش مهترا
جهاندار و بیدار و افسونگرا
به در بر یکی بنده بفزود دوش
تو گفتی ورا مایه داده ست هوش
نماند ز خوبی جز از تو به کس
تو گویی که بر گاه شاه است و بس
اگر تور را روز باز آمدی
بدیدار چهرش نیاز آمدی
فریدون گردست گویی بجای
بفرّ و بچهر و بدست و بپای
بر ایوان چنو کس نبیند نگار
بدو تازه شد فرّه ی شهریار
از اندیشه ی بد بپرداز دل
برافراز تاج و بر افراز دل
چنان کرد روشن جهان آفرین
کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
روانش ز خون سیاوش بدرد
بر آورد بر لب یکی باد سرد
پشیمان بشد زان کجا کرده بود
بگفتار بیهوده آزرده بود
بدو گفت من زین نوآمد بسی
سخنها شنیدستم از هر کسی
پر آشوب جنگست زو روزگار
همه یاد دارم ز آموزگار
که از تخمه ی تور وز کیقباد
یکی شاه سر بر زند با نژاد
جهانرا بمهر وی آید نیاز
همه شهر توران برندش نماز
کنون بودنی هرچ بایست بود
ندارد غم و رنج و اندیشه سود
مداریدش اندر میان گروه
بنزد شبانان فرستش بکوه
بدان تا نداند که من خود کیم
بدیشان سپرده ز بهر چیم
نیاموزد از کس خرد گر نژاد
ز کار گذشته نیایدش یاد
بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن
همه نو شمرد این سرای کهن
چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست در کام و شست تو نیست
گر ایدونک بد بینی از روزگار
بنیکی همو باشد آموزگار
بیامد بدر پهلوان شادمان
بدل بر همه نیک بودش گمان
جهان آفرین را نیایش گرفت
بشاه جهان بر ستایش گرفت
پر اندیشه بد تا بایوان رسید
کزان رنج و مهرش چه آید پدید
شبانان کوه قلارا بخواند
و زان خرد چندی سخنها براند
که این را بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک
نباید که تنگ آیدش روزگار
اگر دیده و دل کند خواستار
شبانرا ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با او فرستاد نیز
بریشان سپرد آن دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
بدین نیز بگذشت گردان سپهر
بخسرو بر از مهر بخشود چهر
چو شد هفت ساله گو سرفراز
هنر با نژادش همی گفت راز
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو بر افگند زه را گره
ابی پرّ و پیکان یکی تیر کرد
بدشت اندر آهنگ نخچیر کرد
چو ده ساله شد گشت گردی سترگ
بزخم گراز آمد و خرس و گرگ
و زانجایگه شد بشیر و پلنگ
هم آن چوب خمّیده بد ساز جنگ
چنین تا برآمد برین روزگار
بیامد بفرمان آموزگار
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت
بنالید و نزدیک پیران گذشت
که من زین سرافراز شیر یله
سوی پهلوان آمدم با گله
همی کرد نخچیر آهو نخست
بر شیر و جنگ پلنگان نجست
کنون نزد او جنگ شیر دمان
همانست و نخچیر آهو همان
نباید که آید برو بر گزند
بیاویزدم پهلوان بلند
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
نشست از بر باره ی دست کش
بیامد بر خسرو شیرفش
بفرمود تا پیش او شد بمهر
نگه کرد پیران بران فرّ و چهر
ببر در گرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز
بدو گفت کیخسرو پاک دین
بتو باد رخشنده توران زمین
ازیرا کسی کت نداند همی
جز از مهربانت نخواند همی
شبان زاده ی را چنین در کنار
بگیری و از کس نیایدت عار
خردمند را دل برو بر بسوخت
بکردار آتش رخش بر فروخت
بدو گفت کای یادگار مهان
پسندیده و ناسپرده جهان
که تاج سر شهریاران توی
که گوید که پور شبانان توی
شبان نیست از گوهر تو کسی
و زین داستان هست با من بسی
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست
همان جامه ی خسرو آرای خواست
بایوان خرامید با او بهم
روانش ز بهر سیاوش دژم
همی پرورانیدش اندر کنار
بدو شادمان کردش روزگار
بدین نیز بگذشت چندی سپهر
بمغز اندرون داشت با شاه مهر
شب تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب
بران تیرگی پهلوان را بخواند
گذشته سخنها فراوان براند
کز اندیشه ی بد همه شب دلم
بپیچید وز غم همی بگسلم
ازین کودکی کز سیاوش رسید
تو گفتی مرا روز شد ناپدید
نبیره فریدون شبان پرورد
ز رای و خرد این کی اندر خورد
ازو گر نوشته به من بر بدی ست
نشاید گذشتن که آن ایزدی ست
چو کار گذشته نیارد بیاد
زید شاد و ما نیز باشیم شاد
و گر هیچ خوی بد آرد پدید
بسان پدر سر بباید برید
بدو گفت پیران که ای شهریار
تورا خود نباید کس آموزگار
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان
تو خود این میندیش و بد را مکوش
چه گفت آن خردمند بسیار هوش
که پروردگار از پدر برترست
اگر زاده را مهر با مادرست
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن
فریدون بداد و بتخت و کلاه
همی داشتی راستی را نگاه
ز پیران چو بشنید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد ز خواب
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاژورد
بدادار کو این جهان آفرید
سپهر و دد و دام و جان آفرید
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز برو بر زنم تیز دم
زمین را ببوسید پیران و گفت
که ای دادگر شاه بی یار و جفت
برین بند و سوگند تو ایمنم
کنون یافت آرام جان و تنم
و زانجا بر خسرو آمد دمان
رخی ارغوان و دلی شادمان
بدو گفت کز دل خرد دور کن
چو رزم آورد پاسخش سور کن
مرو پیش او جز به دیوانگی
مگردان زبان جز به بیگانگی
مگرد ایچ گونه بگرد خرد
یک امروز بر تو مگر بگذرد
بسر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان
یکی باره ی گام زن خواست نغز
برو بر نشست آن گو پاک مغز
بیامد بدرگاه افراسیاب
جهانی برو دیده کرده پر آب
روارو برآمد که بگشای راه
که آمد نوآیین یکی پیشگاه
همی رفت پیش اندرون شاه گرد
سپهدار پیران ورا پیش برد
بیامد بنزدیک افراسیاب
نیارا رخ از شرم او شد پر آب
بران خسروی یال و آن چنگ او
بدان شاخ و آن فرّ و اورنگ او
زمانی نگه کرد و نیکو بدید
همی گشت رنگ رخش ناپدید
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
ز جان جوان پاک بگسست امید
زمانی چنان بود بگشاد چهر
زمانه بدلش اندر آورد مهر
بپرسید کای نورسیده جوان
چه آگاه داری ز کار جهان
بر گوسفندان چه گردی همی
زمین را چگونه سپردی همی
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست
مرا خود کمان و پر تیر نیست
بپرسید بازش ز آموزگار
ز نیک و بد و گردش روزگار
بدو گفت جایی که باشد پلنگ
بدرّد دل مردم تیزچنگ
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب
چنین داد پاسخ که درّنده شیر
نیارد سگ کارزاری بزیر
بخندید خسرو ز گفتار اوی
سوی پهلوان سپه کرد روی
بدو گفت کین دل ندارد بجای
ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای
نیاید همانا بد و نیک ازوی
نه زینسان بود مردم کینه جوی
رو این را بخوبی بمادر سپار
بدست یکی مرد پرهیزگار
کسی کن بسوی سیاوش گرد
مگردان بدآموز را هیچ گرد
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم
بده هرچ باید ز گنج و درم
سپهبد برو کرد لختی شتاب
برون بردش از پیش افراسیاب
بایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته
همی گفت کز دادگر کردگار
درخت نو آمد جهان را ببار
در گنجهای کهن کرد باز
ز هر گونه ی شاه را کرد ساز
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
هم از تخت وز بدرهای درم
ز گستردنی ها و از بیش و کم
گسی کردشان سوی آن شارستان
کجا جملگی گشته بد خارستان
فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید
بسی مردم آمد ز هر سو پدید
بدیده سپردند یک یک زمین
زبان دد و دام پر آفرین
همی گفت هر کس که بودش هنر
سپاس از جهان داور دادگر
کزان بیخ برکنده فرّخ درخت
ازین گونه شاخی بر آورد سخت
ز شاه کیان چشم بد دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
بابر اندر آمد درختی ز گرد
نگاریده بر برگها چهر او
همی بوی مشک آمد از مهر او
بدی مه نشان بهاران بدی
پرستش گه سوگواران بدی
چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
بخاک اندر آرد سرش ناگهان
تو از وی بجز شادمانی مجوی
بباغ جهان برگ انده مبوی
اگر تاج داری و گر دست تنگ
نبینی همی روزگار درنگ
مرنجان روان کین سرای تو نیست
بجز تنگ تابوت جای تو نیست
نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امّید گنج جهان آفرین
چو آمد بنزدیک سر تیغ شست
مده می که از سال شد مرد مست
به جای عنانم عصا داد سال
پراکنده شد مال و برگشت حال
همان دیده بان بر سر کوهسار
نبیند همی لشکر شهریار
کشیدن ز دشمن نداند عنان
مگر پیش مژگانش آید سنان
گراینده ی تیزپای نوند
همان شست بدخواه کردش ببند
همان گوش از آوای او گشت سیر
همش لحن بلبل هم آوای شیر
چو برداشتم جام پنجاه و هشت
نگیرم بجز یاد تابوت و تشت
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی
همان تیغ برّنده ی پارسی
نگردد همی گرد نسرین تذرو
گل نارون خواهد و شاخ سرو
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
کزین نامور نامه ی باستان
بمانم بگیتی یکی داستان
که هر کس که اندر سخن داد داد
ز من جز بنیکی نگیرند یاد
بدان گیتیم نیز خواهشگر است
که با تیغ تیزست و با افسر است
منم بنده ی اهل بیت نبی
سراینده ی خاک پاک وصی
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
ابا دیگران مر مرا کار نیست
بدین اندرون هیچ گفتار نیست
بگفتار دهقان کنون باز گرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد
***
13
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه
بکردار مرغان سرش را ز تن
جدا کرد سالار آن انجمن
ابر بی گناهش به خنجر به زار
بریدند سر زان تن شاهوار
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو درّاج زیر گلان با تذرو
همه شهر توران پر از داغ و درد
به بیشه درون برگ گلنار زرد
گرفتند شیون به هر کوهسار
نه فریادرس بود و نه خواستار
چو این گفته بشنید کاووس شاه
سر نامدارش نگون شد ز گاه
بر و جامه بدرید و رخ را بکند
به خاک اندر آمد ز تخت بلند
برفتند با مویه ایرانیان
بدان سوگ بسته بزاری میان
همه دیده پر خون و رخساره زرد
زبان از سیاوش پر از باد کرد
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و رهّام شیر
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
بنزدیک سالار گیتی فروز
که از شهر ایران برآمد خروش
همی خاک تیره برآمد بجوش
پراگند کاووس بر یال خاک
همه جامه ی خسروی کرد چاک
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
ز زابل بزاری برآمد خروش
بچنگال رخساره بشخود زال
همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
چو یک هفته با سوگ بود و دژم
بهشتم برآمد ز شیپور دم
سپاهی فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
بدرگاه کاووس بنهاد روی
دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامه ی پهلوی بردرید
به دادار دارنده سوگند خورد
که هرگز تنم بی سلیح نبرد
نباشد بشویم سرم را ز خاک
همه بر تن غم بود سوگ ناک
کله ترگ و شمشیر جام من است
به بازو خم خام دام من است
چو آمد بنزدیک کاووس کی
سرش بود پر خاک و پر خاک پی
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراگندی و تخمت آمد ببار
تورا مهر سودابه و بد خوی
ز سر برگرفت افسر خسروی
کنون آشکارا ببینی همی
که بر موج دریا نشینی همی
از اندیشه ی خرد و شاه سترگ
بیامد بما بر زیانی بزرگ
کسی کو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش به گفتار زن شد به باد
خجسته، زنی کاو ز مادر نزاد
دریغ آن بر و برز و بالای او
رکیب و خم خسروآرای او
دریغ آن گو نامبرده سوار
که چون او نبیند دگر روزگار
چو در بزم بودی بهاران بدی
برزم افسر نامداران بدی
همی چنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان کنم
نگه کرد کاووس بر چهر او
بدید اشک خونین و آن مهر او
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده بگیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
بخنجر بدو نیم کردش براه
نجنبید بر جای کاووس شاه
بیامد بدرگاه با سوگ و درد
پر از خون دل و دیده رخساره زرد
همه شهر ایران بماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند
چو یک هفته با سوگ و با آب چشم
بدرگاه بنشست پر درد و خشم
بهشتم بزد نای رویین و کوس
بیامد بدرگاه گودرز و طوس
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو
چو بهرام و رهّام و شاپور نیو
فریبرز کاووس درّنده شیر
گرازه که بود اژدهای دلیر
فرامرز رستم که بد پیش رو
نگه بان هر مرز و سالار نو
بگردان چنین گفت رستم که من
برین کینه دادم دل و جان و تن
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
چنین کار یکسر مدارید خرد
چنین کینه را خرد نتوان شمرد
ز دلها همه ترس بیرون کنید
زمین را ز خون رود جیحون کنید
بیزدان که تا در جهان زنده ام
بکین سیاوش دل آگنده ام
بران تشت زرّین کجا خون اوی
فرو ریخت ناکاردیده گروی
بمالید خواهم همی روی و چشم
مگر بر دلم کم شود درد و خشم
وگر همچنانم بود بسته چنگ
نهاده بگردن درون پالهنگ
بخاک اندرون خوار چون گوسفند
کشندم دو بازو بخمّ کمند
وگر نه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرامست بر من می و جام و بزم
بدرگاه هر پهلوانی که بود
چو زان گونه آواز رستم شنود
همه برگرفتند با او خروش
تو گفتی که میدان برآمد بجوش
ز میدان یکی بانگ بر شد بابر
تو گفتی زمین شد بکام هژبر
بزد مهره بر پشت پیلان بجام
یلان بر کشیدند تیغ از نیام
برآمد خروشیدن گاودم
دم نای رویین و رویینه خم
جهان پر شد از کین افراسیاب
بدریا تو گفتی بجوش آمد آب
نبد جای پوینده را بر زمین
ز نیزه هوا ماند اندر کمین
ستاره بجنگ اندر آمد نخست
زمین و زمان دست خون را بشست
ببستند گردان ایران میان
بپیش اندرون اختر کاویان
گزین کرد پس رستم زابلی
ز گردان شمشیرزن کابلی
ز ایران و از بیشه ی نارون
ده و دو هزار از یلان انجمن
سپه را فرامرز بد پیش رو
که فرزند گو بود و سالار نو
همی رفت تا مرز توران رسید
ز دشمن کسی را بره بر ندید
دران مرز شاه سپیجاب ود
که با لشکر و گنج و با آب بود
ورازاد بد نام آن پهلوان
دلیر و سپه تاز و روشن روان
سپه بود شمشیر زن سی هزار
همه رزم جوی از در کارزار
ورازاد از قلب لشکر برفت
بیامد بنزد فرامرز تفت
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ی سوی این مرز روی
سزد گر بگوی مرا نام خویش
بجویی ازین کار فرجام خویش
همانا بفرمان شاه آمدی
گر از پهلوان سپاه آمدی
چه داری ز افراسیاب آگهی
ز اورنگ وز تاج و تخت مهی
نباید که بی نام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
فرامرز گفت ای گو شوربخت
منم بار آن خسروانی درخت
که از نام او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید همی نام یاد
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان
برآرد ازین مرز بی ارز دود
هوا گرد او را نیارد بسود
ورازاد بشنید گفتار او
همی خوار دانست پیکار او
بلشکر بفرمود کاندر دهید
کمان ها سراسر بزه برنهید
رده برکشید از دو رویه سپاه
بسر برنهادند ز آهن کلاه
ز هر سو برآمد ز گردان خروش
همی کر شد از ناله ی کوس گوش
چو آواز کوس آمد و کرّنای
فرامرز را دل برآمد ز جای
بیک حمله اندر ز گردان هزار
بیفگند و برگشت از کارزار
دگر حمله کردش هزار و دویست
ورازاد را گفت لشکر مَایست
که امروز بادافره ایزدی ست
مکافات بد را ز یزدان بدی ست
چنین لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه شد از یکی نامدار
همی شد فرامرز نیزه بدست
ورازاد را راه یزدان ببست
فرامرز جنگی چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
یکی نیزه زد بر کمربند او
که بگسست زیر زره بند او
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یکی پشّه دارد بچنگ
بیفگند بر خاک و آمد فرود
سیاوش را داد چندی درود
سر نامور دور کرد از تنش
پر از خون بیالود پیراهنش
چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراکنده شد تخم پرخاش و رست
همه بوم و بر آتش اندر فگند
همی دود بر شد بچرخ بلند
یکی نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاش خر
که چون برگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین پلنگ
بکین سیاوش بریدم سرش
بر افروختم آتش از کشورش
و زان سو نوندی بیامد براه
بنزدیک سالار توران سپاه
که آمد بکین رستم پیلتن
بزرگان ایران شدند انجمن
ورازاد را سر بریدند زار
برانگیخت از مرز توران دمار
سپه را سراسر بهم بر زدند
به بوم و ببر آتش اندر زدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی شد ز کردارهای کهن
نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله
بیاورد چوپان بمیدان گله
در گنج گوپال و بر گستوان
همان نیزه و خنجر هندوان
همان گنج دینار و درّ و گهر
همان افسر و طوق و زرّین کمر
ز دستور گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید
چو لشکر سراسر شد آراسته
بریشان پراکنده شد خواسته
بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای
سپهدار از کنگ بیرون کشید
سپه را ز تنگی بهامون کشید
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند
ز رستم بسی داستانها براند
بدو گفت شمشیر زن سی هزار
ببر نامدار از در کارزار
نگه دار جان از بد پور زال
برزمت نباشد جزو کس همال
تو فرزندی و نیکخواه منی
ستون سپاهی و ماه منی
چو بیدار دل باشی و راه جوی
که یارد نهادن بروی تو روی
کنون پیش رو باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
ز پیش پدر سرخه بیرون کشید
درفش و سپه را بهامون کشید
طلایه چو گرد سپه دید تفت
بپیچید و سوی فرامرز رفت
از ایران سپه برشد آوای کوس
ز گرد سپه شد هوا آبنوس
خروش سواران و گرد سپاه
چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه
درخشیدن تیغ الماس گون
سنانهای آهارداده بخون
تو گفتی که برشد به گیتی بخار
برافروختند آتش کارزار
ز کشته فکنده بهر سو سران
زمین کوه گشت از کران تا کران
چو سرخه برآنگونه پیکار دید
درفش فرامرز سالار دید
عنان را به بور سرافراز داد
بنیزه درآمد کمان باز داد
فرامرز بگذاشت قلب سپاه
بر سرخه با نیزه شد کینه خواه
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ
ز کوهه ببردش سوی یال اسپ
ز ترکان بیاری او آمدند
پر از جنگ و پرخاشجو آمدند
از آشوب ترکان و از رزم سخت
فرامرز را نیزه شد لخت لخت
بدانست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمی گشت و بر گاشت روی
پس اندر فرامرز با تیغ تیز
همی تاخت و انگیخته رستخیز
سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ
بیازید زان سان که یازد پلنگ
گرفتش کمربند و از پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین
پیاده به پیش اندر افگند خوار
بلشکرگه آوردش از کارزار
درفش تهمتن همانگه ز راه
پدید آمد و گرد پیل و سپاه
فرامرز پیش پدر شد چو گرد
به پیروزی از روزگار نبرد
بپیش اندرون سرخه را بسته دست
بکرده ورازاد را یال پست
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از رزم برگشته بود
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
بران نامبردار پور جوان
تهمتن برو آفرین کرد نیز
بدرویش بخشید بسیار چیز
یکی داستان زد برو پیلتن
که هرکس که سر بر کشد ز انجمن
خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهرانرا بجا آورد
دلاور شود پرّ و پا آورد
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چو پیش آیدش سوختن
فرامرز نشگفت اگر سرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است
چو آورد با سنگ خارا کند
ز دل راز خویش آشکارا کند
بسرخه نگه کرد پس پیلتن
یکی سرو آزاده بد بر چمن
برش چون بر شیر و رخ چون بهار
ز مشک سیه کرده بر گل نگار
بفرمود پس تا برندش بدشت
اباخنجر و روزبانان و تشت
به بندند دستش بخم کمند
بخوابند بر خاک چون گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن
ببرّند و کرگس بپوشد کفن
چو بشنید طوس سپهبد برفت
بخون ریختن روی بنهاد تفت
بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه
چه ریزی همی خون من بی گناه
سیاوش مرا بود هم سال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست
مرا دیده پر آب بد روز و شب
همیشه بنفرین گشاده دو لب
بران کس که آن تشت و خنجر گرفت
بران کس که آن شاه را سر گرفت
دل طوس بخشایش آورد سخت
بران نامبردار برگشته بخت
بر رستم آمد بگفت این سخن
که پور سپهدار افکند بن
چنین گفت رستم که گر شهریار
چنان خسته دل شاید و سوگوار
همیشه دل و جان افراسیاب
پر از درد باد و دود دیده پر آب
همان تشت و خنجر زواره ببرد
بدان روزبانان لشکر سپرد
سرش را بخنجر ببرّید زار
زمانی خروشید و برگشت کار
بریده سر و تنش بر دار کرد
دو پایش زبر سر نگونسار کرد
برآن کشته از کین برافشاند خاک
تنش را بخنجر بکردند چاک
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان
***
14
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
تنان پر ز خون و سران پر ز گرد
خبر شد ز ترکان بافراسیاب
که بیدار بخت اندر آمد بخواب
همان سرخه ی نامور کشته شد
چنان دولت تیز برگشته شد
بریده سرش را نگونسار کرد
تنش را بخون غرقه بر دار کرد
همه شهر ایران جگر خسته اند
به کین سیاوش کمر بسته اند
نگون شد سر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
دریغ ارغوانی رخت همچو ماه
دریغ آن کئ برز و بالای شاه
خروشان بسر بر پراگند خاک
همی جامها کرد بر خویش چاک
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که ما را برآمد سر از خورد و خواب
همه کینه را چشم روشن کنید
نهالی ز خفتان و جوشن کنید
چو برخاست آوای کوس از درش
بجنبید بر بارگه لشکرش
بزد نای رویین و بربست کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
بگردنکشان خسرو آواز کرد
که ای نامداران روز نبرد
چو برخیزد آوای کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی
همه رزم را دل پر از کین کنید
بایرانیان پاک نفرین کنید
خروش آمد و ناله ی کرّنای
دم نای رویین و هندی درای
زمین آمد از سم اسپان بجوش
بابر اندر آمد فغان و خروش
چو برخاست از دشت گرد سپاه
کس آمد بر رستم از دیده گاه
که آمد سپاهی چو کوه گران
همه رزم جویان کندآوران
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
برفتند با کاویانی درفش
برآمد خروش سپاه از دو روی
جهان شد پر از مردم جنگجوی
خور و ماه گفتی برنگ اندرست
ستاره بچنگ نهنگ اندرست
سپهدار ترکان برآراست جنگ
گرفتند گوپال و خنجر بچنگ
بیامد سوی میمنه بارمان
سپاهی ز ترکان دنان و دمان
سوی میسره کهرم تیغ زن
بقلب اندرون شاه با انجمن
و زین روی رستم سپه برکشید
هوا شد ز تیغ یلان ناپدید
بیاراست بر میمنه گیو و طوس
سواران بیدار با پیل و کوس
چو گودرز کشواد بر میسره
هجیرو گرانمایگان یکسره
بقلب اندرون رستم زابلی
زره دار با خنجر کابلی
تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز
نهان گشت خورشید گیتی فروز
شد از سمّ اسپان زمین سنگ رنگ
ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ
تو گفتی هوا کوه آهن شدست
سر کوه پر ترگ و جوشن شدست
بابر اندر آمد سنان و درفش
درفشیدن تیغهای بنفش
بیامد ز قلب سپه پیلسم
دلش پر ز خون کرده چهره دژم
چنین گفت با شاه توران سپاه
که ای پر هنر خسرو نیک خواه
گر ایدونک از من نداری دریغ
یکی باره و جوشن و گرز و تیغ
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
بپیش تو آرم سر و رخش او
همان خود و تیغ جهان بخش او
ازو شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب
بدو گفت کای نام بردار شیر
همانا که پیلت نیارد بزیر
اگر پیلتن را بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
بتوران چو تو کس نباشد بجاه
بگنج و بتیغ و بتخت و کلاه
بگردان سپهر اندر آری سرم
سپارم تورا دختر و کشورم
از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه خورشید بخت
همی در گمان افتد از نام خویش
نیندیشد از کار فرجام خویش
کسی سوی دوزخ نپوید بپا
وگر خیره سوی دم اژدها
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویش را زیر گرد آورد
شکسته شود دل گوانرا بجنگ
بود این سخن نیز بر شاه ننگ
برادر تو دانی که کهتر بود
فزون تر برو مهر مهتر بود
به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارد دژم
که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ
نیارم ببخت تو بر شاه ننگ
به پیش تو با نامور چار گرد
چه کردم تو دیدی ز من دست برد
همانا کنون زورم افزونتر است
شکستن دل من نه اندر خور است
برآید بدست من این کارکرد
بگرد در اختر بد مگرد
چو بنشنید زو این سخن شهریار
یکی اسپ شایسته ی کارزار
بدو داد با تیغ و بر گستوان
همان نیزه و درع و خود گوان
بیاراست آن جنگ را پیلسم
همی راند چون شیر با باد و دم
بایرانیان گفت رستم کجاست
که گوید که او روز جنگ اژدهاست
چو بشنید گیو این سخن بردمید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدو گفت رستم بیک ترک جنگ
نسازد همانا که آیدش ننگ
برآویختند آن دو جنگی بهم
دمان گیو گودرز با پیلسم
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دو پا از رکیب
فرامرز چون دید یار آمدش
همی یار جنگی بکار آمدش
یکی تیغ بر نیزه ی پیلسم
بزد نیزه از تیغ او شد قلم
دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی
همی گشت با آن دو یل پیلسم
بمیدان بکردار شیر دژم
تهمتن ز قلب سپه بنگرید
دو گرد دلیر و گرانمایه دید
بر آویخته با یکی شیرمرد
بابر اندر آورده از باد گرد
بدانست رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس آن زور و دم
و دیگر که از نامور بخردان
ز گفت ستاره شمر موبدان
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود
که گر پیلسم از بد روزگار
خرد یابد و بند آموزگار
نبرده چنو در جهان سربسر
بایران و توران نه بندد کمر
همانا که او را زمان آمدست
که ایدر بچنگم دمان آمدست
بلشکر بفرمود کز جای خویش
مگر ناورند اندکی پای پیش
شوم برگرایم تن پیلسم
به بینم که دارد پی و شاخ و دم
یکی نیزه ی بارکش برگرفت
بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت
گران شد رکیب و سبک شد عنان
بچشم اندر آورد رخشان سنان
غمی گشت و بر لب برآورد کف
همی تاخت از قلب تا پیش صف
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی بدم
همی گفت و می تاخت برسان گرد
یکی کرد با او سخن در نبرد
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین بر گرفتش بکردار گوی
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه
چنین گفت کین را بدیبای زرد
بپوشید کز گرد شد لاژورد
عنان را به پیچید زان جایگاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم دور دید از پزشک
دل لشکر و شاه توران سپاه
شکسته شد و تیره شد رزمگاه
خروش آمد از لشکر هر دو سوی
ده و دار گردان پرخاشجوی
خروشیدن کوس بر پشت پیل
ز هر سو همی رفت تا چند میل
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همه کوه دریا شد و دشت کوه
ز بس نعره و ناله ی کرّه نای
همی آسمان اندر آمد ز جای
همی سنگ مرجان شد و خاک خون
سراسر سر سروران شد نگون
بکشتند چندان ز هر دو گروه
که شد خاک دریا و هامون چو کوه
یکی باد برخاست از رزمگاه
هوا را بپوشید گرد سپاه
دو لشکر بهامون همی تاختند
یک از دیگران باز نشناختند
جهان چون شب تیره تاریک شد
تو گفتی بشب روز نزدیک شد
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که بیدار بخت اندر آمد بخواب
اگر سستی آرید یک تن بجنگ
نماند مرا روزگار درنگ
بریشان ز هر سو کمین آورید
بنیزه خور اندر زمین آورید
بیامد خود از قلب توران سپاه
بر طوس شد داغ دل کینه خواه
از ایران فراوان سپه را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی
همه رزمگه شد چو دریای خون
درفش سپهدار ایران نگون
بیامد ز قلب سپه پیلتن
پس او فرامرز با انجمن
سپردار بسیار در پیش بود
که دلشان ز رستم بداندیش بود
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پر شتاب
تهمتن فراوان ازیشان بکشت
فرامرز و طوس اندر آمد به پشت
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد بر جایگاه درفش
بدانست کان پیلتن رستمست
سرافراز وز تخمه ی نیرمست
برآشفت بر سان جنگی پلنگ
بیفشارد ران پیش او شد بجنگ
چو رستم درفش سیه را بدید
بکردار شیر ژیان بر دمید
بجوش آمد آن نام بردار گرد
عنان باره ی تیزتگ را سپرد
بر آویخت با سرکش افراسیاب
به پیکار خون رفت چون رود آب
یکی نیزه سالار توران سپاه
بزد بر بر رستم کینه خواه
سنان اندر آمد ببند کمر
به ببر بیان بر نبد کارگر
تهمتن بکین اندر آورد روی
یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی
تگاور ز درد اندر آمد بسر
بیفتاد زو شاه پرخاشخر
همی جست رستم کمرگاه او
که از رزم کوته کند راه او
نگه کرد هومان بدید از کران
بگردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانه ی پیلتن
به لشکر خروش آمد از انجمن
ز پس کرد رستم همانگه نگاه
بجست از کفش نام بردار شاه
برآشفت گردافگن تاج بخش
بدنبال هومان برانگیخت رخش
بتازید چندی و چندی شتافت
زمانه بدش مانده او را نیافت
سپهدار ترکان نشد زیر دست
یکی باره ی تیزتگ برنشست
چو از جنگ رستم به پیچید روی
گریزان همی رفت پرخاشجوی
برآمد ز هر سو دم کرّنای
همی آسمان اندر آمد ز جای
بابر اندر آمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران
گوان سر بسر نعره برداشتند
سنان ها بابر اندر افراشتند
زمین سربسر کشته و خسته بود
وگر لاله بر زعفران رسته بود
سپردند اسپان همی خون بنعل
شده پای پیل از دل کشته لعل
هزیمت گرفتند ترکان چو باد
که رستم ز بازو همی داد داد
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
تهمتن همی شد پس بدگمان
و زانجایگه پیلتن بازگشت
سپه یکسر از جنگ ناساز گشت
ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت شیر از یکی گور کوس
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یاد آرد از یال جنگ اوران
دل سنگ و سندان نماند درست
بر و یال کوبنده باید نخست
عمودی که کوبنده هومان بود
تو آهن مخوانش که موم آن بود
بلشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و ستام و کلاه و کمر
***
15
چو خورشید برزد سر از کوهسار
بگسترد یاقوت بر جویبار
تهمتن همه خواسته گرد کرد
ببخشید یکسر بمردان مرد
خروش آمد و ناله ی کرّنای
تهمتن برانگیخت لشکر ز جای
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز کین سیاوش پر آب
پس آگاهی آمد بپرخاشجوی
که رستم بتوران در آورد روی
بپیران چنین گفت کایرانیان
بدی را ببستند یکسر میان
کنون بوم و بر جمله ویران شود
بکام دلیران ایران شود
کسی نزد رستم برد آگاهی
ازین کودک شوم بی فرّهی
هم آنگه برندش بایران سپاه
یکی ناسزا برنهندش کلاه
نوندی برافگن هم اندر زمان
بر شوم پی زاده ی بدگمان
که با مادر آن هر دو تن را بهم
بیارد بگوید سخن بیش و کم
نوندی بیامد ببردندشان
شدند آن دو بیچاره چون بیهشان
بنزدیک افراسیاب آمدند
پر از برد و تیمار و تاب آمدند
و ز آنجایگه شاه توران زمین
بیاورد لشکر بدریای چین
تهمتن نشست از بر تخت اوی
بخاک اندر آمد سر بخت اوی
یکی داستانی بگفت از نخست
که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر آواره از پیش برگشته به
از ایوان همه گنج او باز جست
بگفتند با او یکایک درست
غلامان و اسپ و پرستندگان
همان مایه ور خوب رخ بندگان
در گنج دینار و پرمایه تاج
همان گوهر و دیبه و تخت عاج
یکایک ز هر سو بچنگ آمدش
بسی گوهر از گنج گنگ آمدش
سپه سر بسر زان توانگر شدند
ابا یاره و تخت و افسر شدند
یکی طوس را داد زان تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ
ورا گفت هر کس که تاب آورد
وگر نام افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
ازو کرکسان را یکی سور کن
کسی کاو خرد جوید و ایمنی
نیازد سوی کیش آهرمنی
چو فرزند باید که داری بناز
ز رنج ایمن از خواسته بی نیاز
تو درویشرا رنج منمای هیچ
همی داد و بر داد دادن بسیچ
که گیتی سپنجست و جاوید نیست
فری برتر از فرّ جمشید نیست
سپهر بلندش بپا آورید
جهان را جزو کدخدا آورید
یکی تاج پر گوهر شاهوار
دو تا یاره و طوق با گوشوار
سپیجاب و سغدش بگودرز داد
بسی پند و منشور آن مرز داد
ستودن فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
بزرگی و فرّ و بلندی و داد
همان بزم و رزم از تو داریم یاد
تورا با هنر گوهرست و خرد
روانت همی از تو رامش برد
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توی
سپیجاب تا آب گلزرّیون
ز فرمان تو کس نیاید برون
فریبرز کاووس را تاج زر
فرستاد و دینار و تخت و کمر
بدو گفت سالار و مهتر توی
سیاوش رد را برادر توی
میان را بکین برادر ببند
ز فتوراک مگشای بند کمند
بچین و ختن اندر آور سپاه
بهر جای از دشمنان کینه خواه
میاسای از کین افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
بماچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم بشاهنشهی
همه هدیها ساختند و نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
تهمتن بجان داد زنهارشان
بدید آن روانهای بیدارشان
و زان پس به نخجیر با یوز و باز
برآمد برین روزگاری دراز
چنان بد که روزی زواره برفت
به نخچیر گوران خرامید تفت
یکی ترک تا باشدش رهنمای
به پیش اندر افگند و آمد بجای
یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت
که گفتی برو بر نشاید گذشت
ز بس بوی و بس رنگ و آب روان
همی نو شد از باد گفتی روان
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره همی کرد یاد
که نخچیرگاه سیاوش بد این
برین بود مهرش بتوران زمین
بدین جایگه شاد و خرّم بدی
جز ایدر همه جای با غم بدی
زواره چو بشنید زو این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
چو گفتار آن ترکش آمد بگوش
ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش
یکی باز بودش بچنگ اندرون
رها کرد و مژگان شدش جوی خون
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی
گرفتند نفرین بران رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای
زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب
نمانم که رستم بر آساید ایچ
همی کینه را کرد باید بسیچ
همانگه چو نزد تهمتن رسید
خروشید چون روی او را بدید
بدو گفت کایدر بکین آمدیم
و گر لب پر از آفرین آمدیم
چو یزدان نیکی دهش زور داد
از اختر تورا گردش هور داد
چرا باید این کشور آباد ماند
یکی را برین بوم و بر شاد ماند
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبیند دگر روزگار
برانگیخت آن پیل تن را ز جای
تهمتن هم آن کرد کو دید رای
همان غارت و کشتن اندر گرفت
همه بوم و بر دست بر سر گرفت
ز توران زمین تا بسقلاب و روم
نماندند یک مرز آباد بوم
همی سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر
برین گونه فرسنگ بیش از هزار
برآمد ز کشور سراسر دمار
هر آنکس که بد مهتری با گهر
همه پیش رفتند بر خاک سر
که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را بخواب
ازان خون که ریخت بر بیگناه
کسی را نبود اندر آن روی راه
کنون انجمن گر پراکنده ایم
همه پیش تو چاکر و بنده ایم
چو چیره شدی بیگنه خون مریز
مکن جنگ گردون گردنده تیز
ندانیم ما کان جفاگر کجاست
بابرست گر در دم اژدهاست
چو بشنید گفتار آن انجمن
به پیچید بینادل پیلتن
سوی مرز قچغارباشی براند
سران سپه را سراسر بخواند
شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
که کاووس بی دست و بی فرّ و پای
نشستست بر تخت بی رهنمای
گر افراسیاب از رهی بی درنگ
یکی لشکر آرد بایران بجنگ
بیابد بر آن پیر کاووس دست
شود کام و آرام ما جمله پست
یکایک همه فام کین توختیم
همه شهر آباد او سوختیم
کجا سالیان اندر آمد بشش
که نگذشت بر ما یکی روز خوش
کنون نزد آن پیر خسرو شویم
چو رزم اندر آید همه نو شویم
چو دل برنهی بر سرای کهن
کند ناز و ز تو بپوشد سخن
تهمتن بران گشت همداستان
که فرخنده موبد زد این داستان
چنین گفت خرّم دل رهنمای
که خوبی کزین زین سپنجی سرای
بنوش و بناز و بپوش و بخور
تورا بهره اینست زین رهگذر
سوی آز منگر که او دشمنست
دلش برده ی جان آهرمنست
نگه کن که در خاک جفت تو کیست
برین خواسته چند خواهی گریست
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش
نگه کرد ز اسپان بهر سو گله
که بودند بر دشت ترکان یله
غلام و پرستندگان ده هزار
بیاورد شایسته ی شهریار
همان نافه ی مشک و موی سمور
ز درّ سپید و ز کیمال بور
برنگ و ببوی و بدیبا و زر
شد آراسته پشت پیلان نر
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم
ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت
بایران کشیدند و بربست رخت
ز توران سوی زابلستان کشید
بنزدیک فرخنده دستان کشید
سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو
سپاهی چنان نامبردار و نیو
نهادند سر سوی شاه جهان
همه نامداران فرّخ مهان
و زان پس چو بشنید افراسیاب
که بگذشت رستم بران روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ
همه بوم زیر و زبر کرده دید
مهان کشته و کهتوران برده دید
نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت
نه شاداب در باغ برگ درخت
جهانی بآتش برافروخته
همه کاخها کنده و سوخته
ز دیده ببارید خونابه شاه
چنین گفت با مهتران سپاه
که هر کس که این را فرامش کند
همی جان بیدار خامش کند
همه یک بیک دل پر از کین کنید
سپر بستر و تیغ بالین کنید
بایران سپه رزم و کین آوریم
بنیزه خور اندر زمین آوریم
بیک رزم اگر باد ایشان بجست
نباید چنین کردن اندیشه پست
برآراست بر هر سویی تاختن
ندید ایچ هنگام پرداختن
همی سوخت آباد بوم و درخت
به ایرانیان بر شد آن کار سخت
ز باران هوای خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز
برآمد برین روزگار دراز
***
16
چنان دید گودرز یکشب بخواب
که ابری برآمد ز ایران پر آب
بران ابر باران خجسته سروش
بگودرز گفتی که بگشای گوش
چو خواهی که یابی ز تنگی رها
و زین نامور ترک نرّ اژدها
بتوران یکی نامداری نوست
کجا نام آن شاه کیخسروست
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار
ازین تخمه از گوهر کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد
چو آید بایران پی فرّخش
ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش
میان را به بندد بکین پدر
کند کشور تور زیر و زبر
بدریای قلزم بجوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب
همه ساله در جوشن کین بود
شب و روز در جنگ بر زین بود
ز گردان ایران و گردنکشان
نیابد جز از گیو ازو کس نشان
چنین است فرمان گردان سپهر
بدو دارد از داد گسترده مهر
چو از خواب گودرز بیدار شد
نیایش کنان پیش دادار شد
بمالید بر خاک ریش سپید
ز شاه جهاندار شد پر امید
چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ
برآمد بکردار زرّین چراغ
سپهبد نشست از بر تخت عاج
بیاراست ایوان بکرسی ساج
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند
و زان خواب چندی سخنها براند
بدو گفت فرّخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو
تو تا زادی از مادر بآفرین
پر از آفرین شد سراسر زمین
بفرمان یزدان خجسته سروش
مرا روی بنمود در خواب دوش
نشسته بر ابری پر از باد و نم
بشستی جهانرا سراسر ز غم
مرا دید و گفت این همه غم چراست
جهانی پر از کین و بی نم چراست
ازیرا که بی فرّ و برزست شاه
ندارد همی راه شاهان نگاه
چو کیخسرو آید ز توران زمین
سوی دشمنان افگند رنج و کین
نبیند کس او را ز گردان نیو
مگر نامور پور گودرز گیو
چنین کرد بخشش سپهر بلند
که از تو گشاید غم و رنج بند
همی نام جستی میان دو صف
کنون نام جاویدت آمد بکف
که تا در جهان مردمست و سخن
چنین نام هرگز نگردد کهن
زمین را همان با سپهر بلند
بدست تو خواهد گشادن ز بند
برنجست گنج و بنامست رنج
همانا که نامت به آید ز گنج
اگر جاودانه نمانی بجای
همی نام به زین سپنجی سرای
جهانرا یکی شهریار آوری
درخت وفا را ببار آوری
بدو گفت گیو ای پدر بنده ام
بکوشم به رای تو تا زنده ام
خریدارم این را گر آید بجای
بفرخنده نام و پی رهنمای
بایوان شد و ساز رفتن گرفت
ز خواب پدر مانده اندر شگفت
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید
بیامد کمر بسته گیو دلیر
یکی بارکش بادپایی بزیر
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
دلیر و سرافراز و روشن روان
کمندی و اسپی مرا یار بس
نشاید کشیدن بدان مرز کس
چو مردم برم خواستار آیدم
ازان پس مگر کارزار آیدم
مرا دشت و کوهست یکچند جای
مگر پیشم آید یکی رهنمای
به پیروزبخت جهان پهلوان
نیایم جز از شاد و روشن روان
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگهدارش از روزگار
ندانم که دیدار باشد جزین
که داند چنین جز جهان آفرین
تو پدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار
چو شویی ز بهر پرستش رخان
بمن بر جهان آفرین را بخوان
مگر باشدم دادگر رهنمای
بنزدیک آن نامور کدخدای
بفرمان بیاراست و آمد برون
پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون
پدر پیر سر بود و برنا دلیر
دهن جنگ را باز کرده چو شیر
ندانست کو باز بیند پسر
ز رفتن دلش بود زیر و زبر
***
17
بسا رنجها کز جهان دیده اند
ز بهر بزرگی پسندیده اند
سرانجام بستر جز از خا ک نیست
ازو بهره زهر است و تریاک نیست
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز
همان آز را زیر خاک آوری
سرش را سر اندر مغاک آوری
تورا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد
برو نیز شادی سر آید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
تورا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده ی کردگار
چو گردن باندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
نشاید خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بیزدان که هست
دلش کور باشد سرش بی خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک
توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست
جهان آفرید و مکان و زمان
پی پشّه ی خرد و پیل گران
چو سالار ترکان بدل گفت من
به بیشی برآرم سر از انجمن
چنان شاهزاده جوانرا بکشت
ندانست جز گنج و شمشیر پشت
هم از پشت او روشن کردگار
درختی بر آورد یازان ببار
که با او بگفت آنک جز تو کس است
که اندر جهان کردگار او بس است
خداوند خورشید و کیوان و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژّی و کاستی
جز از رای و فرمان او راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست
پسر را بفرمود گودرز پیر
بتوران شدن کار را ناگزیر
بفرمان او گیو بسته میان
بیامد بکردار شیر ژیان
همی تاخت تا مرز توران رسید
هر آنکس که در راه تنها بدید
زبان را بترکی بیاراستی
ز کیخسرو از وی نشان خواستی
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خمّ کمندش بیاویختی
سبک از برش خاک بر بیختی
بدان تا نداند کسی راز او
همان نشنود نام و آواز او
یکی را همی برد با خویشتن
ورا رهنمون بود زان انجمن
همی رفت بیدار با او براه
برو راز نگشاد تا چند گاه
بدو گفت روزی که اندر جهان
سخن پرسم از تو یکی در نهان
گر ایدونک یابم ز تو راستی
بشویی بدانش دل از کاستی
ببخشم تورا هرچ خواهی ز من
ندارم دریغ از تو پرمایه تن
چنین داد پاسخ که دانش بس است
ولیکن پراکنده با هر کس است
اگر ز انک پرسیم هست آگهی
ز پاسخ زبان را نیابی تهی
بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست
بباید به من برگشادنت راست
چنین داد پاسخ که نشنیده ام
چنین نام هرگز نپرسیده ام
چو پاسخ چنین یافت از رهنمون
بزد تیغ و انداختش سرنگون
به توران همی رفت چون بیهشان
مگر یابد از شاهی جایی نشان
چنین تا برآمد برین هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خوردن باره و آب شور
همی گشت گرد بیابان و کوه
برنج و بسختی و دور از گروه
چنان بد که روزی پر اندیشه بود
بپیشش یکی بارور بیشه بود
بدان مرغزار اندر آمد دژم
جهان خرّم و مرد را دل بغم
زمین سبز و چشمه پر از آب دید
همی جای آرامش و خواب دید
فرود آمد و اسپ را بر گذاشت
بخفت و همی بر دل اندیشه داشت
همی گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بد که آن خواب دید
ز کیخسرو ایدر نبینم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان
کنون گر به رزمند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من
یکی نامجوی و یکی شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
همی بر فشانم بخیره روان
خمیدست پشتم چو خمّ کمان
ز جستن مرا رنج و سختی ست بهر
انوشه کسی کاو بمیرد به زهر
سرش پر ز غم گرد آن مرغزار
همی گشت شه را کنان خواستار
یکی چشمه ای دید تابان ز دور
یکی سرو بالا دل آرام پور
یکی جام پر می گرفته بچنگ
بسر بر زده دسته ی بوی و رنگ
ز بالای او فرّه ی ایزدی
پدید آمد و رایت بخردی
تو گفتی منوچهر بر تخت عاج
نشستست بر سر ز پیروزه تاج
همی بوی مهر آمد از روی او
همی زیب تاج آمد از موی او
بدل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندر آمد گو شاه جوی
گره سست شد بر در رنج او
پدید آمد آن نامور گنج او
چو کیخسرو از چشمه او را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید
بدل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیو نیست
مرا کرد خواهد همی خواستار
بایران برد تا کند شهریار
چو آمد برش گیو بردش نماز
بدو گفت کای نامور سرفراز
برانم که پور سیاوش توی
ز تخم کیانی و کیخسروی
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که تو گیو گودرزی ای نامدار
بدو گفت گیو ای سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرّمی بادی و فرّهی
بدو گفت کیخسرو ای شیرمرد
مرا مادر این از پدر یاد کرد
که از فرّ یزدان گشادی سخن
بدانگه که اندرزش آمد ببن
همی گفت با نامور مادرم
کز ایدر چه آید ز بد بر سرم
سرانجام کیخسرو آید پدید
بجا آورد بندها را کلید
بدانگه که گردد جهاندار نیو
ز ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد
جهانرا بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فرّ بزرگی چه داری نشان
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطه ی قار بود
تو بگشای و بنمای بازو بمن
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه
که میراث بود از گه کیقباد
درستی بدان بد کیانرا نژاد
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز
گرفتش ببر شهریار زمین
ز شادی برو بر گرفت آفرین
از ایران بپرسید وز تخت و گاه
ز گودرز وز رستم نیک خواه
بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی
جهاندار دارنده ی خوب و زشت
مرا گر نمودی سراسر بهشت
همان هفت کشور بشاهنشهی
نهاد بزرگی و تاج مهی
نبودی دل من بدین خرّمی
که روی تو دیدم بتوران زمی
که داند بگیتی که من زنده ام
بخاکم و گر بآتش افگنده ام
سپاس از جهاندار کین رنج سخت
بشادی و خوبی سر آورد بخت
برفتد زان بیشه هر دو براه
بپرسید خسرو ز کاووس شاه
و زان هفت ساله غم و درد او
ز گستردن و خواب وز خورد او
همی گفت با شاه یکسر سخن
که دادار گیتی چه افگند بن
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز
ز کاووس کش سال بفگند فر
ز درد پسر گشت بی پای و پر
ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر بویرانی آورد روی
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز
تورا بر دهد بخت آرام و ناز
مرا چون پدر باش و با کس مگوی
ببین تا زمانه چه آرد به روی
سپهبد نشست از بر اسپ گیو
پیاده همی رفت بر پیش نیو
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
هر آنکس که پیش آمدی بی درنگ
زدی گیو بیدار دل گردنش
بزیر گل و خاک کردی تنش
برفتند سوی سیاوش گرد
چو آمد دو تن را دل و هوش گرد
فرنگیس را نیز کردند یار
نهانی برآن بر نهادند کار
که هر سه براه آندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی
فرنگیس گفت ار درنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
ازین آگهی یابد افراسیاب
نسازد بخورد و نیازد بخواب
بیاید بکردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید
یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
جهان پر ز بدخواه و پر دشمن است
همه مرز ما جای آهرمن است
تو ای بافرین شاه فرزند من
نگر تا نیوشی یکی پند من
که گر آگهی یابد آن مرد شوم
برانگیزد آتش ز آباد بوم
یکی مرغزارست و ایدر نه دور
بیکسو ز راه سواران تور
همان جویبارست و آب روان
که از دیدنش تازه گردد روان
تو بر گیر زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه
چو خورشید بر تیغ گنبد شود
گه خواب و خورد سپهبد شود
گله هرچ هست اندر آن مرغزار
بآبشخور آید سوی جویبار
به بهزاد بنمای زین و لگام
چون او رام گردد تو بگذار گام
چو آیی برش نیک بنمای چهر
بیارای و ببسای رویش بمهر
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
چنین گفت شبرنگ بهزاد را
که فرمان مبر زین سپس بادرا
همی باش بر کوه و در مرغزار
چو کیخسرو آید تورا خواستار
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را بنعلت بروب
نشست از بر اسپ سالار نیو
پیاده همی رفت بر پیش گیو
بدان قند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره جوی
فسیله چو آمد بتنگی فراز
بخورند سیراب و گشتند باز
نگه کرد بهزاد و کی را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ
همی داشت در آبخور پای خویش
از آنجا که بد دست ننهاد پیش
چو کیخسرو او را بآرام یافت
بپویید و با زین سوی او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی
لگامش بدو داد و زین بر نهاد
بسی از پدر کرد با درد یاد
چو بنشست بر باره بفشارد ران
برآمد ز جا آن هیون گران
بکردار باد هوا بردمید
بپرّید وز گیو شد ناپدید
غمی شد دل گیو و خیره بماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
همی گفت کاهرمن چاره جوی
یکی بارگی گشت و بنمود روی
کنون جان خسرو شد و رنج من
همین رنج بد در جهان گنج من
چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه
گران کرد باز آن عنان سیاه
همی بود تا پیش او رفت گیو
چنین گفت بیدار دل شاه نیو
که شاید که اندیشه ی پهلوان
کنم آشکارا بروشن روان
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
سزد کاشکارا بود بر تو راز
تو از ایزدی فرّ و برز کیان
بموی اندر آیی به بینی میان
بدو گفت زین اسپ فرّخ نژاد
یکی بر دل اندیشه آمدت یاد
چنین بود اندیشه ی پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان
کنون رفت و رنج مرا باد کرد
دل شاد من سخت ناشاد کرد
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو
همی آفرین خواند بر شاه نیو
که روز و شبان بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
که با برز و اورندی و رای و فر
تورا داد داور هنر با گهر
ز بالا بایوان نهادند روی
پر اندیشه مغز و روان راه جوی
چو نزد فرنگیس رفتند باز
سخن رفت چندی ز راه دراز
بدان تا نهانی بود کارشان
نباشد کسی آگه از رازشان
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید
دو رخرا بیال و برش بر نهاد
ز درد سیاوش بسی کرد یاد
چو آب دو دیده پراکنده کرد
سبک سر سوی گنج آگنده کرد
بایوان یکی گنج بودش نهان
نبد زان کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آگنده دینار بود
زره بود و یاقوت بسیار بود
همان گنج گوپال و برگستوان
همان خنجر و تیغ و گرز گران
در گنج بگشاد پیش پسر
پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنین گفت با گیو کای برده رنج
ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز یاقوت وز تاج گوهر نگار
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان
همه پاسبانیم و گنج آن تست
فدی کردن جان و رنج آن تست
زمین از تو گردد بهار بهشت
سپهر از تو زاید همی خوب و زشت
جهان پیش فرزند تو بنده باد
سر بدسگالانش افگنده باد
چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاوش نیو
ز گوهر که پر مایه تر یافتند
ببردند چندانک برتافتند
همان ترگ و پر مایه بر گستوان
سلیحی که بود از در پهلوان
سر گنج را شاه کرد استوار
براه بیابان بر آراست کار
چو این کرده شد بر نهادند زین
بران بادپایان با آفرین
فرنگیس ترگی بسر بر نهاد
برفتند هر سه بکردار باد
سران سوی ایران نهادند گرم
نهانی چنان چون بود نرم نرم
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی
که خسرو بایران نهادست روی
نماند این سخن یکزمان در نهفت
کس آمد بنزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو
بنزدیک بیدار دل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی
فرنگیس و شاه و گو جنگ جوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید بر سان برگ درخت
ز گردان گزین کرد کلباد را
چو نستیهن و گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیصد سوار
برفتند تازان بران کارزار
سر گیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت
به بندید کیخسرو شوم را
بداختر پی او بر و بوم را
سپاهی برین گونه گرد و جوان
برفتند بیدار دو پهلوان
فرنگیس با رنج دیده پسر
بخواب اندر آورده بودند سر
ز پیمودن راه و رنج شبان
جهانجوی را گیو بد پاسبان
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم
براه سواران نهاده دو چشم
ببرگستوان اندرون اسپ گیو
چنان چون بود سان مردان نیو
زره در بر و بر سرش بود ترگ
دل ارغنده و تن نهاده بمرگ
چو از دور گرد سپه را بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
خروشی برآورد بر سان ابر
که تاریک شد مغز و چشم هژبر
میان سواران بیامد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زمانی بخنجر زمانی بگرز
همی ریخت آهن ز بالای برز
ازان زخم گوپال گیو دلیر
سران را همی شد سر از جنگ سیر
دل گیو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بودیش دریا بچشم
ازان پس گرفتندش اندر میان
چنان لشکری همچو شیر ژیان
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
غمی شد دل شیر در نیستان
ز خون نیستان کرد چون میستان
ازیشان بیفگند بسیار گیو
ستوه آمدند آن سواران ز نیو
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست نه یال و سفت
همه خسته و بسته گشتند باز
بنزدیک پیران گردن فراز
همه غار و هامون پر از کشته بود
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر
پر از خون بر و چنگ بر سان شیر
بدو گفت کای شاه دل شاد دار
خرد را ز اندیشه آزاد دار
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ
چو کلباد و نستیهن تیزچنگ
چنان بازگشتند آن کس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست
گذشته ز رستم بایران سوار
ندانم که با من کند کارزار
ازو شاد شد خسرو پاک دین
ستودش فراوان و کرد آفرین
بخوردند چیزی کجا یافتند
سوی راه بی راه بشتافتند
چو ترکان بنزدیک پیران شدند
چنان خسته و زار و گریان شدند
برآشفت پیران بکلباد گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت
چه کردید با گیو و خسرو کجاست
سخن بر چه سانست بر گوی راست
بدو گفت کلباد کای پهلوان
بپیش تو گر برگشایم زبان
که گیو دلاور بگردان چه کرد
دلت سیر گردد به دشت نبرد
فراوان بلشکر مرا دیده ی
نبرد مرا هم پسندیده ی
همانا که گوپال بیش از هزار
گرفتی ز دست من آن نامدار
سرش ویژه گفتی که سندان شده ست
بر و ساعدش پیل دندان شده ست
من آورد رستم بسی دیده ام
ز جنگ آوران نیز بشنیده ام
بزخمش ندیدم چنین پایدار
نه در کوشش و پیچش کارزار
همی هر زمان تیز و جوشان بدی
به نوّی چو پیلی خروشان بدی
برآشفت پیران بدو گفت بس
که ننگ است ازین یاد کردن به کس
نه از یک سوار است چندین سخن
تو آهنگ آورد مردان مکن
تو رفتی و نستیهن نامور
سپاهی بکردار شیران نر
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست
چو زین یابد افراسیاب آگهی
بیندازد آن تاج شاهنشهی
که دو پهلوان دلیر و سوار
چنین لشکری از در کارزار
ز پیش سواری نمودید پشت
بسی از دلیران ترکان بکشت
گواژه بسی باشدت با فسوس
نه مرد نبردی و گوپال و کوس
***
18
سواران گزین کرد پیران هزار
همه جنگجوی و همه نامدار
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود
شب و روز رفتن چو شیر ژیان
نباید گشادن بره بر میان
که گر گیو و خسرو بایران شوند
زنان اندر ایران چو شیران شوند
نماند برین بوم و بر خاک و آب
و زین داغ دل گردد افراسیاب
بگفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند
نجستند روز و شب آرام و خواب
وزین آگهی شد بافراسیاب
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراکنده چون تار و پود
بنش ژرف و پهناش کوتاه بود
بدو بر برفتن دژآگاه بود
نشسته فرنگیس بر پاس گاه
بدیگر کران خفته بد گیو و شاه
فرنگیس زان جایگه بنگرید
درفش سپهدار توران بدید
دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بران خفتگان خواب کوتاه کرد
بدو گفت کای مرد با رنج خیز
که آمد تورا روزگار گریز
تورا گر بیابند بیجان کنند
دل ما ز درد تو پیچان کنند
مرا با پسر دیده گردد پر آب
برد بسته تا پیش افراسیاب
و زان پس ندانم چه آید گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
بدو گفت گیو ای مه بانوان
چرا رنجه کردی بدینسان روان
تو با شاه برشو به بالای تند
ز پیران و لشکر مشو هیچ کند
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
بدو گفت کیخسرو ای رزمساز
کنون بر تو بر کار من شد دراز
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها
بهامون مرا رفت باید کنون
فشاندن بشمشیر بر شید خون
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهانرا بنام تو آمد نیاز
پدر پهلوانست و من پهلوان
بشاهی نه پیچم جان و روان
برادر مرا هست هفتاد و هشت
جهان شد چو نام تو اندر گذشت
بسی پهلوانست و شاه اندکی
چه باشد چو پیدا نباشد یکی
اگر من شوم کشته دیگر بود
سر تاجور باشد افسر بود
اگر تو شوی دور از ایدر تباه
نبینم کسی از در تاج و گاه
شود رنج من هفت ساله بباد
دگر آنک ننگ آورم بر نژاد
تو بالا گزین و سپه را به بین
مرا یار باشد جهان آفرین
بپوشید درع و بیامدد چو شیر
همان باره ی دستکشرا بزیر
ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه
میانچی شده رود و بر بسته راه
چو رعد بهاران بغرّید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
چو بشنید پیرانش دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ دیوزاد
چو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور بپیش سپاه آمدی
کنون خوردنت نوک ژوپین بود
برت را کفن چنگ شاهین بود
اگر کوه آهن بود یک سوار
چو مور اندر آید بگردش هزار
شود خیره سر گرچه خردست مور
نه مورست پوشیده مرد و ستور
کنند این زره بر تنش چاک چاک
چو مردار گردد کشندش بخاک
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سر آید زمان
زمانه برو دم همی بشمرد
بیاید دمان پیش من بگذرد
زمان آوریدت کنون پیش من
همان پیش این نامدار انجمن
بدو گفت گیو ای سپهدار شیر
سزد گر بآب اندر آیی دلیر
به بینی کزین پرهنر یک سوار
چه آید تورا بر سر ای نامدار
هزارید و من نامور یک دلیر
سر سرکشان اندر آرم بزیر
چو من گرزه ی سرگرای آورم
سرانرا همه زیر پای آورم
چو بشنید پیران بر آورد خشم
دلش گشت پر خون و پر آب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران
بگردن برآورد گرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد برود
همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمونرا شتاب
بدان تا بر آمد سپهبد ز آب
ز بالا بپستی بپیچید گیو
گریزان همی شد ز سالار نیو
چو از آب وز لشکرش دور کرد
بزین اندر افگند گرز نبرد
گریزان ازو پهلوان بلند
ز فتوراک بگشاد پیچان کمند
هم آورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندر افگند و کردش دوال
سر پهلوان اندر آمد به بند
ز زین برگرفتش بخمّ کمند
پیاده بپیش اندر افگند خوار
ببردش دمان تا لب رودبار
بیفگند بر خاک و دستش به بست
سلیحش بپوشید و خود بر نشست
درفشش گرفته بچنگ اندرون
بشد تا لب آب گلزریون
چو ترکان درفش سپهدار خویش
بدیدند رفتند ناچار پیش
خروش آمد و ناله ی کرّنای
دم نای رویین و هندی درای
جهاندیده گیو اندر آمد بآب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
برآورد گرز گران را بکفت
سپه ماند از کار او در شگفت
سبک شد عنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب
بشمشیر و با نیزه ی سرگرای
همی کشت ازیشان یل رهنمای
از افکنده شد روی هامون چو کوه
ز یکتن شدند آن دلیران ستوه
قفای یلان سوی او شد همه
چو شیر اندر آمد بپیش رمه
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
چنان لشکری گشن و مردان نیو
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
که گفتی ندیدست لشکر بخواب
دمان تا بنزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید
بخواری پیاده ببردش کشان
دمان و پر از درد چون بیهشان
چنین گفت کین بد دل و بی وفا
گرفتار شد در دم اژدها
سیاوش بگفتار او سر بداد
گر او باد شد این شود نیز باد
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشان ببوسید روی زمین
تو دانسته ی درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیکار من
سزد گر من از چنگ این اژدها
ببخت و بفرّ تو یابم رها
بکیخسرو اندر نگه کرد گیو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
فرنگیس را دید دیده پر آب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
بگیو آن زمان گفت کای سرفراز
کشیدی بسی رنج راه دراز
چنان دان که این پیر سر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
پس از داور دادگر رهنمون
بدان کو رهانید ما را ز خون
ز بد مهر او پرده ی جان ماست
و زین کرده ی خویش زنهار خواست
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه روان باش تا جاودان
یکی سخت سوگند خوردم بماه
بتاج و بتخت شه نیک خواه
که گر دست یابم برو روز کین
کنم ارغوانی ز خونش زمین
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
زبان را ز سوگند یزدان مکش
کنونش به سوگند گستاخ کن
بخنجر ورا گوش سوراخ کن
چو از خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
بشد گیو و گوشش بخنجر بسفت
ز سوگند برتر درشتی نگفت
چنین گفت پیران از آن پس بشاه
که کلباد شد بی گمان با سپاه
بفرمای کاسپم دهد باز نیز
چنان دان که بخشیده ی جان و چیز
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی بآوردگاه
بسوگند یابی مگر باره باز
دو دستت ببندم به بند دراز
که نگشاید این بند تو هیچ کس
گشاینده گلشهر خواهیم و بس
کجا مهتر بانوان تو اوست
و زو نیست پیدا تورا مغز و پوست
بدان گشت همداستان پهلوان
بسوگند بخرید اسپ و روان
که نگشاید آن بند را کس براه
ز گلشهر سازد وی آن دستگاه
بدو داد اسپ و دو دستش ببست
ازان پس بفرمود تا برنشست
***
19
چو از لشکر آگه شد افراسیاب
براو تیره شد تابش آفتاب
بزد کوس و نای و سپه بر نشاند
ز ایوان بکردار آتش براند
دو منزل یکی کرد و آمد دوان
همی تاخت بر سان تیر از کمان
بیاورد لشکر بران رزمگاه
که آورد کلباد بد با سپاه
همه مرز لشکر پراکنده دید
بهر جای بر مردم افگنده دید
بپرسید کین پهلوان با سپاه
کی آمد ز ایران بدین رزمگاه
نبرد آگهی کس ز جنگ آوران
که بگذشت زین سان سپاهی گران
که برد آگهی نزد آن دیوزاد
که کس را دل و مغز پیران مباد
اگر خاک بودیش پروردگار
ندیدی دو چشم و من این روزگار
سپهرم بدو گفت کاسان بدی
اگر دل ز لشکر هراسان بدی
یکی گیو گودرز بودست و بس
سوار ایچ با او ندیدند کس
ستوه آمد از چنگ یکتن سپاه
همی رفت گیو و فرنگیس و شاه
سپهبد چو گفت سپهرم شنید
سپاهی ز پیش اندر آمد پدید
سپهدار پیران بپیش اندرون
سر و روی و یالش همه پر ز خون
گمان برد کو گیو را یافته ست
بپیروزی از پیش بشتافته ست
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه
چنان خسته بد پهلوان سپاه
ورا دید بر زین ببسته چو سنگ
دو دست از پس پشت با پالهنگ
بپرسید و زو ماند اندر شگفت
غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درّنده گرگ و نه ببر بیان
نباشد چنان در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار
من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر
نبیند جهاندیده مرد دلیر
بر آنسان کجا بر دمد روز جنگ
ز نفسش بدریا بسوزد نهنگ
نخست اندر آمد بگرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
باسپ و بگرز و بپای و رکیب
سوار از فراز اندر آمد بشیب
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون زانک بارید بر سرش تیغ
چو اندر گلستان بزین بر بخفت
تو گفتی که گشتست با کوه جفت
سرانجام برگشت یکسر سپاه
بجز من نشد پیش او کینه خواه
گریزان ز من تاب داده کمند
بیفگند و آمد میانم به بند
پراکنده شد دانش و هوش من
بخاک اندر آمد سر و دوش من
از اسپ اندر آمد دو دستم ببست
برافگند زمان زیر سوگند و بند
زمانی سر و پایم اندر کمند
بدیگر زمان زیر سوگند و بند
بجان و سر شاه و خورشید و ماه
بدادار هرمزد و تخت و کلاه
مرا داد زین گونه سوگند سخت
بخوردم چو دیدم که برگشت بخت
که کس را نگویی که بگشای دست
چنین رو دمان تا بجای نشست
ندانم چه رازست نزد سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
چو بشنید گفتارش افراسیاب
بدیده ز خشم اندر آورد آب
یکی بانگ برزد ز پیشش براند
به پیچید پیران و خامش بماند
ازانپس بمغز اندر افگند باد
بدشنام و سوگند لب برگشاد
که گر گیو و کیخسرو دیوزاد
شوند ابر غرّنده گر تیز باد
فرود آورمشان ز ابر بلند
بزد دست وز گرز بگشاد بند
میانشان ببرّم بشمشیر تیز
بماهی دهم تا کند ریز ریز
چو کیخسرو ایران بجوید همی
فرنگیس باری چه پوید همی
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از خشم در خون کشید
بهومان بفرمود کاندر شتاب
عنان را بکش تا لب رود آب
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت
غم و رنج ما باد گردد بدشت
نشان آمد از گفته ی راستان
که دانا بگفت از گه باستان
که از تخمه ی تور وز کیقباد
یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد
که توران زمین را کند خارستان
نماند برین بوم و بر شارستان
رسیدند پس گیو و خسرو بر آب
همی بودشان بر گذشتش شتاب
گرفتند پیکار با باژخواه
که کشتی کدامست بر باژگاه
نوندی کجا بادبانش نکوست
بخوبی سزاوار کیخسرو اوست
چنین گفت با گیو پس باج خواه
که آب روانرا چه چاکر چه شاه
همی گر گذر بایدت ز آب رود
فرستاد باید بکشتی درود
بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه
گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه
بخواهم ز تو باج گفت اندکی
ازین چار چیزت بخواهم یکی
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه
پرستار و گر پور فرخنده ماه
بدو گفت گیو ای گسسته خرد
سخن زان نشان گوی کاندر خورد
بهر باژ گر شاه شهری بدی
تورا زین جهان نیز بهری بدی
که باشی که شه را کنی خواستار
چنین باد پیمایی ای بادسار
وگر مادر شاه خواهی همی
بباژ افسر ماه خواهی همی
سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را
که کوتاه دارد بتگ باد را
چهارم چو جستی بخیره زره
که آنرا ندانی گره تا گره
نگردد چنین آهن از آب تر
نه آتش برو بر بود کارگر
نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر
چنین باژخواهی بدین آب گیر
کنون آب ما را و کشتی تورا
بدین گونه شاهی درشتی تورا
بدو گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی
فریدون که بگذاشت اروند رود
فرستاد تخت مهی را درود
جهانی شد او را سراسر رهی
که با روشنی بود و با فرّهی
چه اندیشی ار شاه ایران توی
سر نامداران و شیران توی
به بد آب را کی بود بر تو راه
که با فرّ و برزی و زیبای گاه
اگر من شوم غرقه گر مادرت
گزندی نباید که گیرد سرت
ز مادر تو بودی مراد جهان
که بیکار بد تخت شاهنشهان
مرا نیز مادر ز بهر تو زاد
ازین کار بر دل مکن هیچ یاد
که من بیگمانم که افراسیاب
بیاید دمان تا لب رود آب
مرا برکشد زنده بر دار خوار
فرنگیس را با تو ای شهریار
بآب افگند ماهیان تان خورند
وگر زیر نعل اندرون بسپرند
بدو گفت کیخسرو اینست و بس
پناهم بیزدان فریادرس
فرود آمد از باره ی راه جوی
بمالید و بنهاد بر خاک روی
همی گفت پشت و پناهم توی
نماینده ی رای و راهم توی
درستی و پستی مرا فرّ تست
روان و خرد سایه ی پرّ تست
بآب اندرون دل فزایم توی
بخشکی همان رهنمایم توی
بآب اندر افگند خسرو سیاه
چو کشتی همی راند تا باژگاه
پس او فرنگیس و گیو دلیر
نترسد ز جیحون و زان آب شیر
بدان سو گذشتند هر سه درست
جهان جوی خسرو سر و تن بشست
بدان نیستان در نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
چو از رود کردند هر سه گذر
نگهبان کشتی شد آسیمه سر
بیاران چنین گفت کاینت شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بهاران و جیحون و آب روان
سه جوشن ور و اسپ و برگستوان
بدین ژرف دریا چنین بگذرد
خردمندش از مردمان نشمرد
پشیمان شد از کار و گفتار خویش
تبه دید ازان کار بازار خویش
بیاراست کشتی بچیزی که داشت
ز باد هوا بادبان برگذاشت
بپوزش برفت از پس شهریار
چو آمد به نزدیکی رودبار
همه هدیها نزد شاه آورید
کمان و کمند و کلاه آورید
بدو گفت گیو ای سگ بی خرد
تو گفتی که این آب مردم خورد
چنین مایه ور پر هنر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار
ندادی کنون هدیه ی تو مباد
بود روز کین روزت آید بباد
چنان خوار برگشت زو رودبان
که جانرا همی گفت پدرود مان
چو آمد بنزدیک باژگاه
هم آنگه ز توران بیامد سپاه
چو نزدیک رود آمد افراسیاب
ندید ایچ مردم نه کشتی بر آب
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت این دیو بر آب راه
چنین داد پاسخ که ای شهریار
پدر باژبان بود و من باژدار
ندیدم نه هرگز شنیدم چنین
که کردی کسی ز آب جیحون زمین
بهاران و این آب با موج تیز
چو اندر شوی نیست راه گریز
چنان برگذشتند هر سه سوار
تو گفتی هوا داشت شان بر کنار
ازان پس بفرمود افراسیاب
که بشتاب و کشتی برافگن باب
بدو گفت هومان که ای شهریار
بر اندیش و آتش مکن در کنار
تو با این سواران بایران شوی
همی در دم گاوشیدان شوی
چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین و آن انجمن
همانا که از گاه سیر آمدی
که ایدر بچنگال شیر آمدی
ازین روی تا چین و ماچین توراست
خور و ماه و کیوان و پروین توراست
تو توران نگه دار و تخت بلند
ز ایران کنون نیست بیم گزند
پر از خون دل از رود گشتند باز
برآمد برین روزگار دراز
***
20
چو با گیو کیخسرو آمد بزم
جهان چند ازو شاد و چندی دژم
نوندی بهر سو برافگند گیو
یکی نامه از شاه وز گیو نیو
که آمد ز توران جهاندار شاد
سر تخمه ی نامور کیقباد
فرستاده ی بختیار و سوار
خردمند و بینا دل و دوست دار
گزین کرد ازان نامداران زم
بگفت آنچ بشنید از بیش و کم
بدو گفت از ایدر برو باصفهان
بر نیو گودرز کشوادگان
بگویش که کیخسرو آمد بزم
که بادی نجست از بر او دژم
یکی نامه نزدیک کاووس شاه
فرستاده ی چیست بگرفت راه
هیونان کفک افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جای
فرستاده ی گیو روشن روان
نخستین بیامد بر پهلوان
پیامش همی گفت و نامه بداد
جهان پهلوان نامه بر سر نهاد
ز بهر سیاوش ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
فرستاده شد نزد کاووس کی
ز یال هیونان بپالود خوی
چو آمد بنزدیک کاووس شاه
ز شادی خروش آمد از بارگاه
خبر شد بگیتی که فرزند شاه
جهانجوی کیخسرو آمد ز راه
سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامه ی گیو گوهر فشاند
جهانی بشادی بیاراستند
بهر جای رامشگران خواستند
ازانپس ز کشور مهان جهان
برفتند یکسر سوی اصفهان
بیاراست گودرز کاخ بلند
همه دیبه ی خسروانی فگند
یکی تخت بنهاد پیگر بزر
بدو اندرون چند گونه گهر
یکی تاج با یاره و گوشوار
یکی طوق پر گوهر شاهوار
بزر و بگوهر بیاراست گاه
چنانچون بباید سزاوار شاه
سراسر همه شهر آیین ببست
بیاراست میدان و جای نشست
مهان سرافراز برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
برفتند هشتاد فرسنگ پیش
پذیره شدندش بآیین خویش
چو چشم سپهبد برآمد بشاه
همان گیو را دید با او براه
چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
ز درد سیاوش بسی یاد کرد
ستودش فراوان و کرد آفرین
چنین گفت کای شهریار زمین
ز تو چشم بدخواه تو دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
جهاندار یزدان گوای منست
که دیدار تو رهنمای منست
سیاوشرا زنده گر دیدمی
بدینگونه از دل نخندیدمی
بزرگان ایران همه پیش اوی
یکایک نهادند بر خاک روی
و زانجایگه شاد گشتند باز
فروزنده شد بخت گردن فراز
ببوسید چشم و سر گیو گفت
که بیرون کشیدی سپهر از نهفت
گزارنده ی خواب و جنگی توی
گه چاره مرد درنگی توی
سوی خانه ی پهلوان آمدند
همه شاد و روشن روان آمدند
ببودند یک هفته با می بدست
بیاراسته بزمگاه و نشست
بهشتم سوی شهر کاووس شاه
همه شاد دل برگرفتند راه
چو کیخسرو آمد بر شهریار
جهان گشت پر بوی و رنگ و رنگار
بر آیین جهانی شد آراسته
در و بام و دیوار پر خواسته
نشسته بهر جای رامشگران
گلاب و می و مشک با زعفران
همه یال اسپان پر از مشک و می
درم با شکر ریخته زیر پی
چو کاووس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
بمالید بر چشم او چشم و روی
جوان جهانجوی بردش نماز
گرازان سوی تخت رفتند باز
فراوان ز ترکان بپرسید شاه
هم از تخت سالار توران سپاه
چنین پاسخ آورد کان کم خرد
ببد روی گیتی همی بسپرد
مرا چند ببسود و چندی بگفت
خرد با هنر کردم اندر نهفت
بترسیدم از کار و کردار او
بپیچیدم از رنج و تیمار او
اگر ویژه ابری شود درّبار
کشنده پدر چون بود دوستدار
نخواند مرا موبد از آب پاک
که بپرستم او را پدر زیر خاک
کنون گیو چندی به سختی ببود
بتوران مرا جست و رنج آزمود
اگر نیز رنجی نبودی جزین
که با من بیامد ز توران زمین
سرافراز دو پهلوان با سپاه
پس ما بیامد چو آتش براه
من آن دیدم از گیو کز پیل مست
نبیند بهندوستان بت پرست
گمانی نبردم که هرگز نهنگ
ز دریا بر انسان بر آید بجنگ
از انپس که پیران بیامد چو شیر
میان بسته و بادپایی به زیر
به آب اندر آمد بسان نهنگ
که گفتی زمین را بسوزد بجنگ
بینداخت بر یال او بر کمند
سر پهلوان اندر آمد ببند
بخواهش گری رفتم ای شهریار
و گرنه بکندی سرش را ز بار
بدان کو ز درد پدر خسته بود
ز بد گفتن ما زبان بسته بود
چنین تا لب رود جیحون بجنگ
نیاسود با گرزه ی گاورنگ
سرانجام بگذاشت جیحون بخشم
بآب و بکشتی نیفگند چشم
کسی را که چون او بود پهلوان
بود جاودان شاد و روشن روان
یکی کاخ کشواد بد در صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر
چو از تخت کاووس برخاستند
بایوان نو رفتن آراستند
همی رفت گودرز با شهریار
چو آمد بدان گلشن زرنگار
بر اورنگ زرینش بنشاندند
برو بر بسی آفرین خواندند
به بستند گردان ایران کمر
بجز طوس نوذر که پیچید سر
که او بود با کوس و زرّینه کفش
هم او داشتی کاویانی درفش
ازان کار گودرز شد تیزمغز
بر او پیامی فرستاد نغز
پیمبر سرافراز گیو دلیر
که چنگ یلان داشت و بازوی شیر
بدو گفت با طوس نوذر بگوی
که هنگام شادی بهانه مجوی
بزرگان و گردان ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
چرا سرکشی تو بفرمان دیو
نه بینی همی فرّ گیهان خدیو
اگر تو بپیچی ز فرمان شاه
مرا با تو کین خیزد و رزمگاه
فرستاده گیوست پیغام من
بدستورئ نامدار انجمن
ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت
بیامد بطوس سپهبد بگفت
که این رای را با تو دیوست جفت
چو بشنید پاسخ چنین داد طوس
که بر ما نه خوبست کردن فسوس
بایران پس از رستم پیلتن
سرافر ازتر کس منم ز انجمن
نبیره منوچهر شاه دلیر
که گیتی بتیغ اندر آورد زیر
همان شیر پرخاش جویم بجنگ
بدرّم دل پیل و چنگ پلنگ
همی بی من آیین و رای آورید
جهانرا بنو کدخدای آورید
نباشم بدین کار همداستان
ز خسرو مزن پیش من داستان
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندر آید بخواب
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ
تو این رنجها را که بردی برست
که خسرو جوان است و کند آور است
کسی کاو بود شهریار زمین
هنر باید و گوهر و فرّ و دین
فریبرز کاووس فرزند شاه
سزاوارتر کس بتخت و کلاه
بهر سو ز دشمن ندارد نژاد
همش فرّ و برزست و هم نام و داد
دژم گیو برخواست از پیش او
که خام آمدش دانش و کیش او
بیامد بگودرز کشواد گفت
که فرّ و خرد نیست با طوس جفت
دو چشمش تو گویی نه بیند همی
فریبرز را بر گزیند همی
برآشفت گودرز و گفت از مهان
همی طوس کم باد اندر جهان
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت
بزد کوس ز ایوان بمیدان گذشت
سواران جنگی ده و دو هزار
برون رفت بر گستوان ور سوار
و زان رو بیامد سپهدار طوس
به بستند بر کوهه ی پیل کوس
ببستند گردان ایران میان
به پیش سپاه اختر کاویان
چو گودرز را دید و چندان سپاه
کزو تیره شد روی خورشید و ماه
یکی تخت بر کوهه ی ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل
جهانجوی کیخسرو تاج ور
نشسته بران تخت و بسته کمر
بگرد اندرش ژنده پیلان دویست
تو گفتی بگیتی جز آن جای نیست
همی تافت زان تخت خسرو چو ماه
ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه
غمی شد دل طوس و اندیشه کرد
که امروز اگر من بسازم نبرد
بسی کشته آید ز هر دو سپاه
ز ایران نه برخیزد این کینه گاه
نباشد جز از کام افراسیاب
سر بخت ترکان برآید ز خواب
بدیشان رسد تخت شاهنشهی
سرآید بما روزگار مهی
خردمند مردی و جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
که از ما یکی گر برین دشت جنگ
نهد بر کمان پرّ تیر خدنگ
یکی کینه خیزد که افراسیاب
هم امشب همی آن به بیند بخواب
چو بشنید زین گونه گفتار شاه
بفرمود تا باز گردد براه
بر طوس و گودرز کشوادگان
گزیده سرافراز آزادگان
که بر درگه آیند بی انجمن
چنان چون بباید بنزدیک من
بشد طوس و گودرز نزدیک شاه
زبان برگشادند بر پیش گاه
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
منه زهر برّنده بر جام شیر
بنه تیغ و بگشای ز آهن میان
نباید کزین سود دارد زیان
چنین گفت طوس سپهبد بشاه
که گر شاه سیر آید از تخت و گاه
بفرزند باید که ماند جهان
بزرگی و دیهیم و تخت مهان
چو فرزند باشد نبیره کلاه
چرا برنهد برنشیند بگاه
بدو گفت گودرز کای کم خرد
تورا بخرد از مردمان نشمرد
بگیتی کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود
کنون این جهانجوی فرزند اوست
همویست گویی بچهر و بپوست
گر از تور دارد ز مادر نژاد
هم از تخم شاهی نپیچد ز داد
بتوران و ایران چنو نیو کیست
چنین خام گفتارت از بهر چیست
دو چشمت نبیند همی چهر او
چنان برز و بالا و آن مهر او
بجیحون گذر کرد و کشتی نجست
بفرّ کیانی و رای درست
بسان فریدون کز اروند رود
گذشت و بکشتی نیامد فرود
ز مردی و از فرّه ی ایزدی
ازو دور شد چشم و دست بدی
تو نوذر نژادی نه بیگانه ی
پدر تیز بود و تو دیوانه ی
سلیح من ار با منستی کنون
بر و یالت آغشته گشتی بخون
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
سخن گوی لیکن همه دلپذیر
اگر تیغ تو هست سندان شکاف
سنانم بدرّد دل کوه قاف
وگر گرز تو هست با سنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب
و گر تو ز کشواد داری نژاد
منم طوس نوذر مه و شاهزاد
بدو گفت گودرز چندین مگوی
که چندین نبینم تورا آب روی
بکاووس گفت ای جهاندار شاه
تو دلرا مگردان ز آیین و راه
دو فرزند پر مایه را پیش خوان
سزاوار گاهند و هر دو جوان
ببین تا زهر دو سزاوار کیست
که با برز و با فرّه ی ایزدی ست
بدو تاج بسپار و دل شاد دار
چو فرزند بینی همی شهریار
بدو گفت کاووس کین رای نیست
که فرزند هر دو به دل بر یکی ست
یکی را چو من کرده باشم گزین
دل دیگر از من شود پر ز کین
یکی کار سازم که هر دو ز من
نگیرند کین اندرین انجمن
دو فرزند ما را کنون بر دو خیل
بباید شدن تا در اردبیل
بمرزی که آنجا دژ بهمن است
همه ساله پرخاش آهرمن است
به رنج است زآهرمن آتش پرست
نباشد برآن مرز کس را نشست
ازیشان یکی کان بگیرد بتیغ
ندارم ازو تخت شاهی دریغ
چو بشنید گودرز و طوس این سخن
که افگند سالار هشیار بن
برین هر دو گشتند هم داستان
ندانست ازین به کسی داستان
برین یکسخن دل بیاراستند
ز پیش جهاندار برخاستند
چو خورشید بر زد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را بزیر
فریبرز با طوس نوذر دمان
بنزدیک شاه آمدند آن زمان
چنین گفت با شاه هشیار طوس
که من با سپهبد برم پیل و کوس
همان من کشم کاویانی درفش
رخ لعل دشمن کنم چون بنفش
کنون همچنین من ز درگاه شاه
بنه بر نهم بر نشانم سپاه
پس اندر فریبرز و کوس و درفش
هوا کرده از سمّ اسپان بنفش
چو فرزند را فرّ و برز کیان
بباشد نبیره نبندد میان
بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش
زمانه نگردد ز آیین خویش
برای خداوند خورشید و ماه
توان ساخت پیروزی و دستگاه
فریبرز را گر چنین است رای
تو لشکر بیارای و منشین ز پای
بشد طوس با کاویانی درفش
بپا اندرون کرده زرّینه کفش
فریبرز کاووس در قلبگاه
بپیش اندرون طوس و پیل و سپاه
چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید
زمین همچو آتش همی بردمید
بشد طوس با لشکری جنگجوی
بتندی سوی دژ نهادند روی
سر باره ی دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا کس روا
سنانها ز گرمی همی برفروخت
میان زره مرد جنگی بسوخت
جهان سربسر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است
سپهبد فریبرز را گفت مرد
بچیزی چو آید بدشت نبرد
بگرز گران و بتیغ و کمند
بکوشد که آرد به چیزی گزند
به پیرامن دژ یکی راه نیست
ز آتش کسی را دل ای شاه نیست
میان زیر جوشن بسوزد همی
تن بارکش برفروزد همی
بگشتند یک هفته گرد اندرش
بدیده ندیدند جای درش
بنومیدی از جنگ گشتند باز
میامد بر از رنج راه دراز
***
21
چو آگاهی آمد به آزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان
که طوس و فریبرز گشتند باز
نیارست رفتن بر دژ فراز
بیاراست پیلان و برخاست غو
بیامد سپاه جهاندار نو
یکی تخت زرّین زبرجد نگار
نهاد از بر پیل و بستند بار
بگرد اندرش با درفش بنفش
بپا اندرون کرده زرّینه کفش
جهانجوی بر تخت زرّین نشست
بسر برش تاجی و گرزی بدست
دو یاره ز یاقوت و طوقی بزر
بزر اندرون نقش کرده گهر
همی رفت لشکر گروها گروه
که از سمّ اسپان زمین شد چو کوه
نویسنده ی خواست بر پشت زین
یکی نامه فرمود با آفرین
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
چنان چون بود نامه ی خسروی
که این نامه از بنده ی کردگار
جهانجوی کیخسرو نامدار
که از بند آهرمن بد بجست
بیزدان زد از هر بدی یک دست
که اویست جاوید برتر خدای
خداوند نیکی ده و رهنمای
خداوند بهرام و کیوان و هور
خداوند فرّ و خداوند زور
مرا داد اورند و فرّ کیان
تن پیل و چنگال شیر ژیان
جهانی سراسر بشاهی مراست
در گاو تا برج ماهی مراست
گر این دژ بر و بوم آهرمن است
جهان آفرین را بدل دشمن است
بفرّ و بفرمان یزدان پاک
سراسر بگرز اندر آرم بخاک
و گر جادوانراست این دستگاه
مرا خود بجادو نباید سپاه
چو خمّ دوال کمند آورم
سر جادوانرا به بند آورم
و گر خود خجسته سروش اندر است
به فرمان یزدان یکی لشکر است
همان من نه از دست آهرمنم
که از فرّ و برز است جان و تنم
بفرمان یزدان کند این تهی
که این است پیمان شاهنشهی
یکی نیزه بگرفت خسرو به دست
همان نامه را بر سر نیزه بست
بسان درفشی بر آورد راست
بگیتی بجز فرّ یزدان نخواست
بفرمود تا گیو با نیزه تفت
بنزدیک آن بر شده باره رفت
بدو گفت کین نامه ی پندمند
ببر سوی دیوار حصن بلند
بنه نامه و نام یزدان بخوان
بگردان عنان تیز و لختی ممان
بشد گیو نیزه گرفته بدست
پر از آفرین جان یزدان پرست
چو نامه بدیوار دژ برنهاد
بنام جهانجوی خسرو نژاد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
پس آن چرمه ی تیزرو باد کرد
شد آن نامه ی نامور ناپدید
خروش آمد و خاک دژ بردمید
همانگه بفرمان یزدان پاک
ازان باره ی دژ برآمد توراک
تو گفتی که رعدست وقت بهار
خروش آمد از دشت وز کوهسار
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چه از باره دژ چه گرد سپاه
تو گفتی برآمد یکی تیره ابر
هوا شد بکردار کام هژبر
برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه
چنین گفت با پهلوان سپاه
که بر دژ یکی تیرباران کنید
هوا را چو ابر بهاران کنید
برآمد یکی میغ بارش تگرگ
تگرگی که بر دارد از ابر مرگ
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته فتاده بخاک
ازانپس یکی روشنی بر دمید
شد آن تیرگی سر بسر ناپدید
جهان شد بکردار تابنده ماه
بنام جهاندار پیروز شاه
برآمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
برفتند دیوان بفرمان شاه
در دژ پدید آمد از جایگاه
بدژ در شد آن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
بدانجای کان روشنی بردمید
سر باره ی دژ بشد ناپدید
بفرمود خسرو بدان جایگاه
یکی گنبدی تا بابر سیاه
درازی و پهنای او ده کمند
بگرد اندرش طاقهای بلند
ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ
بر آورد و بنهاد آذرگشسپ
نشستند گرد اندرش موبدان
ستاره شناسان و هم بخردان
دران شارسان کرد چندان درنگ
که آتشکده گشت با بوی و رنگ
چو یک سال بگذشت لشکر براند
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
چو آگاهی آمد به ایران ز شاه
ازان ایزدی فرّ و آن دستگاه
جهانی فرو ماند اندر شگفت
که کیخسرو آن فرّ و بالا گرفت
همه مهتوران یک بیک با نثار
برفتند شادان بر شهریار
فریبرز پیش آمدش با گروه
از ایران سپاهی بکردار کوه
چو دیدش فرود آمد از تخت زر
ببوسید روی برادر پدر
نشاندش بر تخت زر شهریار
که بود از در یاره و گوشوار
همان طوس با کاویانی درفش
همی رفت با کوس و زرّینه کفش
بیاورد و پیش جهاندار برد
زمین را ببوسید و او را سپرد
بدو گفت کین کوس و زرّینه کفش
بنیک اختری کاویانی درفش
ز لشکر ببین تا سزاوار کیست
یکی پهلوان از در کار کیست
ز گفتارها پوزش آورد پیش
بپیچید زان بیهده رای خویش
جهاندار پیروز بنواختش
بخندید و بر تخت بنشاختش
بدو گفت کاین کاویانی درفش
هم آن پهلوانی و زرّینه کفش
نبینم سزای کسی در سپاه
تورا زیبد این کار و این دستگاه
تورا پوزش اکنون نیاید بکار
نه بیگانه ی خواستی شهریار
چو پیروز برگشت شیر از نبرد
دل و دیده ی دشمنان تیره کرد
سوی پهلو پارس بنهاد روی
جوان بود و بیدار و دیهیم جوی
چو زو آگهی یافت کاووس کی
که آمد ز ره پور فرخنده پی
پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان
چو از دور خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بر دمید
پیاده شد و برد پیشش نیاز
بدیدار او بد نیا را نیاز
بخندید و او را ببر در گرفت
نیایش سزاوار او برگرفت
و زانجا سوی کاخ رفتند باز
بتخت جهاندار دیهیم ساز
چو کاووس بر تخت زرّین نشست
گرفت آن زمان دست خسرو به دست
بیاورد و بنشاند بر جای خویش
ز گنجور تاج کیان خواست پیش
ببوسید و بنهاد بر سرش تاج
بکرسی شد از نامور تخت عاج
ز گنجش زبرجد نثار آورید
بسی گوهر شاهوار آورید
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو بچهره جز او را نماند
ز پهلو برفتند آزادگان
سپهبد سران و گران مایگان
بشاهی برو آفرین خواندند
همه زرّ و گوهر برافشاندند
جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یکدست بستد بدیگر بداد
بدردیم ازین رفتن اندر فریب
زمانی فراز و زمانی نشیب
اگر دل توان داشتن شادمان
بشادی چرا نگذرانی زمان
بخوشی بناز و بخوبی ببخش
مکن روز را بر دل خویش رخش
تورا داد و فرزند را هم دهد
درختی که از بیخ تو برجهد
نبینی که گنجش پر از خواسته ست
جهانی بخوبی بیاراسته ست
کمی نیست در بخشش دادگر
فزونی بخور دستِ انده مخور
***
ملحقات
1
بفرمان شه چون بسیچید کار
برفت از جهان مادر شهریار
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
بر آورد بر چرخ گردان غریو
به تن جامه ی خسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک
همی بود با سوگ مادر دژم
همی کرد با جان شیرین ستم
بسی نوحه کردش بروز و بشب
بسی روز نگشاد بر خنده لب
همی بود یک ماه با درد و داغ
نمی جست یک دم ز انده فراغ
ازان چون بزرگان خبر یافتند
به پیش سیاوخش بشتافتند
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چه شهزاده چه پهلوانان نیو
سیاوش چو رخسار ایشان بدید
ز دل باز آه دگر برکشید
ز نو گریه ی دیگر آغاز کرد
در اندهان دلش باز کرد
چو گودرز آن سوگ شهزاده دید
دژم شد چو آن سرو آزاده دید
بخرجید و گفتش که ای شاه زاد
شنو پند و از نو مکن سوگ یاد
هر آنکس که زاد او ز مادر بمرد
ز دست اجل هیچکس جان نبرد
کنون گرچه مادرت شد یادگار
بمینوست جان وی انده مدار
بصد لابه و پند و افسون و رای
دل آورد شهزاده را باز جای
***
2
کنون برگشایم در داستان
سخنهای شایسته ی باستان
ز گنگ سیاوش بگویم سخن
و زان شهر و آن داستان کهن
برآن آفرین کاو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
خداوند دارنده ی هست و نیست
همه چیز جفت است و ایزد یکی ست
به پیغمبرش بر کنیم آفرین
به یارانش بر هر یکی همچنین
که گیتی نماند هم از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامی مهان
کجا آن حکیمان و دانندگان
همان رنج بردار خوانندگان
کجا آن بتان پر از طرم و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
کجا آن که در کوه بودش کنام
رمیده ز آرام وز نام و کام
ز خاکی و باید شدن زیر خاک
همه جای ترس است و تیمار باک
تو رفتی و کیتی بماند دراز
کسی آشکارا نداند ز راز
تو چنگ فزونی زدی در جهان
گذشتند بر تو بسی همرهان
جهان سر به سر حکمت و عبرت است
چرا بهر من زو همه غفلت است
چو شد سال برشست و شش چاره جوی
ز بیشی و از رنج برتاب روی
نباشی براین نیز همداستان
بدین داستان باش همداستان
چو زان نامداران جهان شد تهی
تو تاج فزونی چرا برنهی
کزایشان جهان یکسر آباد بود
بدانگه که اندر جهان داد بود
کنون بشنو از گنگ دژ داستان
بدین داستان باش همداستان
که آنرا سیاوش برآورده بود
بسی اندر او رنجها برده بود
به یکماهه زآنروی دریای چین
که بی نام گشت آن زمانرا زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت
ببینی یکی پهن بی آب دشت
کزین بگذری بینی آباد شهر
کزین شهرها بر توان داشت بهر
وزان پس یکی کوه بینی بلند
که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان
بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه
ز بالای او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویی برو راه نیست
همه گرد بر گرد او بر یکی ست
برین گونه سی و دو فرسنگ تنگ
ازین روی و آن روی دیوار سنگ
برین پنج فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد براه از پی کار کرد
نیابد بریشان گذر یک سوار
زره دار و برگستوان ور سوار
کزین بگذری شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
بهر برزنی رامش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو بدشت
چو این شهر بینی نشاید گذشت
تذروان و طاوس و کبک دری
بیاید که از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی دران شهر بیمار کس
یکی بوستان بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
درازا و پهناش سی بار سی
بود گر بپیمادش پارسی
یک و نیم فرسنگ بالای کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه
برفتش سیاووش و آن را بدید
مر او را ز توران همی برگزید
تن خویش را نامبردار کرد
فزونی براو نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی ز خام
و زان گوهری کش ندانیم نام
نیاید برو منجنیق و نه تیر
بباید تورا دیدن آن ناگزیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
همی گرد بر گرد خاکش مغاک
نه بیند ز بن دیده بر تیغ کوه
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
و زان روی هامونی آید پدید
کزان خوبتر جایها کس ندید
بران آفرین کن که آن آفرید
زمینها ابا آسمان آفرید
جز او را مخوان کردگار جهان
جز او را مدان آشکار و نهان
ازان بوم خرمّ چو گشتند باز
سیاوش همی بود با دل براز
از اخترشناسان بپرسید شاه
که ایدر یکی ساختم جایگاه
ازو فرّ و بختم بسامان بود
و یا دل ز کرده پشیمان شود
بگفتند یکسر بشاه زمین
که بس نیست فرخنده بنیاد این
از اخترشناسان برآورد خشم
دلش گشت پر درد و پر آب چشم
عنان تگاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بدو گفت پیران که ای شهریار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پر درد و جان پر نژند
کنون شارستان آن دلارای نیست
که چون من همی در جهان جای نیست
مرا فرّ نیکی دهش یار بود
خردمندی و بخت بیدار بود
برآنسان یکی شارسان ساختم
سرش را ز پروین برافراختم
کنون ایدر این هم بجای آورم
برو آفرین خدای آورم
چو خرّم شود جای آراسته
همان گنج و هم کاخ و هم خواسته
نباشد مرا شاد بودن بسی
نشیند بدین جای کمتر کسی
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من
نباید مرا زندگانی دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز
شود تخت من گاه افراسیاب
کند بیگنه بخت بر من شتاب
چنین است راز سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
بدو گفت پیران که ای سرفراز
مکن خیره اندیشه در دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست
بشاهی نگین اندر انگشت تست
مرا نیز تا جان بود در تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
نمانم که بادی بتو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد
***
3
چنان شد کز ایران کسی را ندید
برآن زار و گریان و رخ ناپدید
بدانگه کجا خواست بگذاشت آب
به پیران چنین گفت افراسیاب
که در کار این کودک شوم تن
هشیوار با من یکی رای زن
که گر رستم او را به چنگ آورد
مر او را سوی شهر ایران برد
ازین دیوزاده یکی شاه نو
نشانند با تاج بر گاه نو
مر او را بیاور برین روی آب
در افگن و زین رای من سر متاب
چنین گفت پیران به افراسیاب
که بر کشتن او نباید شتاب
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد ازین بنده ی نیک خواه
مر او را بیاریم با خویشتن
بریم و نشانیمش اندر ختن
نباید که یکباره از بدکنش
بود شاه را جاودان سرزنش
بدو گفت شاه ای خداوند رای
مرا بر نکویی تویی رهنمای
بزودی برین کار کردن بسیچ
نباید درنگ اندر این کار هیچ
پس آنگاه پیران فرستاده پی
یکی دانشی مرد آزاده ی
فرستاد تا آورد شاه را
فرستاده ببرید آن راه را
همی رفت تازان بکردار دود
چنان چون سپهبدش فرموده بود
بیامد به نزدیک خسرو رسید
بدان فرّ و اورنگ او را بدید
فراوانش بستود و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز
چو بشنید خسرو سراسر سخن
نه سر دید پیدا مر اینرا نه بن
بیامد دوان و بمادر بگفت
سراسر برآورد راز از نهفت
همانگه بگفت آنچ بد گفتنی
همه در پذیرفت پذرفتنی
به مادر چنین گفت کافراسیاب
فرستاد و خواند مرا نزد آب
چه سازیم و اینرا چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ی جان کنیم
فراوان بگفتند و انداختند
مر آن کار را چاره نشناختند
جز از رفتن آنجا ندیدند روی
بناکام رفتند پس پوی پوی
همه راه غمگین و دیده پر آب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
چنین تا بنزدیک پیران رسید
چو پیران ویسه مر او را بدید
فرود آمد از تخت و شد پیشباز
بپرسیدش از رنج راه دراز
فراوانش بستود و بنواختش
بنزدیک خود جایگه ساختش
هر انچش ببایست از خوردنی
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز خرگاه و از خیمه و بارگی
بسازید پیران به یکبارگی
چو هرچش ببایست شد ساخته
و زان ساخته شاه پرداخته
بیامد بگفتش بافراسیاب
که ای شاه با دانش و جاه و آب
مرین کودک خرد بی فرّهی
بیاوردم اکنون چه فرمان دهی
چنین گفت پس شاه توران زمین
به پیران کزین روی دریای چین
فرستاد بایدش تا سرکشان
نیاید ازو هیچ گونه نشان
چو خورشید برزد سر از کوهسار
بگسترد یاقوت بر پشت قار
و زانسو چو رستم بدین روی آب
بیامد برفته بد افراسیاب
چنان شد گریزان که کس را ندید
بخود زار گریان و رخ ناپدید
بیاورد لشکر بدریای چین
بدو تنگ شد پهن روی زمین
***
4
ازان پس بغرّید گیو سترگ
سر سرکشان پهلوان بزرگ
که ای شوم بد گوهر دیوزاد
که چون تو سپهبد به گیتی مباد
به کین سیاوش مرا دیده ای
همانا که رزمم پسندیده ای
که چندان بزرگان هم از ترک و چین
که شد کشته بر دست من روز کین
بتاراج دادم همه خان تو
گزند آمد از من ابر جان تو
دو مهتر زنت بود در انجمن
اسیر آوریدم کشان از ختن
یکی خواهرت بود و دیگر زنت
که لرزان بدندی بجان و تنت
دو ترک دژم چونک من دیدمش
بکهتر یکی بنده بخشیدمش
من اندر فراز و تو اندر نشیب
تو اندر شتاب و من اندر شکیب
نمودی بمن پشت همچون زنان
برفتی غریوان و مویه کنان
تورا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن
بسان زنان مرد باید تورا
کجا مرد دانا ستاید تورا
کزین ننگ تا جاودان مهتوران
بگویند با رود رامشگران
که تنها همی گیو خسرو ببرد
همی نامتان ننگ باید شمرد
و دیگر بزرگان روی زمین
چه فغفور و قیصر چه خاقان چین
بزرگان و خویشان کاووس شاه
دلیران و گردان زرّین کلاه
همه دخت رستم همی خواستند
همی بر دلش خواهش آراستند
بدامادیش کس فرستاد طوس
تهمتن براو کرد چندی فسوس
تهمتن ز پیمانشان سر بتافت
ازیرا سزاوار خود کس نیافت
بگیتی نگه کرد رستم بسی
ز گردان پسندش نیامد کسی
بمردی و دانش بفرّ و نژاد
بخورد و به بخشش مرا کرد یاد
بمن داد رستم گزین دخترش
که بودی گرامیتر از افسرش
مهین دخت بانو گشسب سوار
بمن داد گردنکش نامدار
ز چندان بزرگان مرا برگزید
سرم را بچرخ برین برکشید
سپردم برستم یکی خواهرم
مه بانوان شهر بانو ارم
بجز پیلتن رستم شیرمرد
ز گیتی ندارم کسی هم نبرد
چو با رستم آیم به کین خواستن
بباید تورا نوحه آراستن
مرین رزمگه بزمگاه من است
گرانمایه مغفر کلاه من است
هم اکنون بدین خنجر آبگون
کنم پیش چشمت جهان قیرگون
اگر زنده مانم کسی زین سپاه
ز من نام مردی بگیتی مخواه
شهنشاه خسرو بایران برم
بنزدیک شاه دلیران برم
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دلفروز تاج
و زانپس بپوشم گرانمایه گبر
کنم شهر توران گنام هژبر
بیایم به توران چو شیر ژیان
ببندم به کین سیاوش میان
نه توران بمانم نه افراسیاب
کنم شهر توران چو دریای آب
منم پور گودرز گشوادگان
سر سرکشان گیو آزادگان
تویی ترک بدبخت پیران شوم
که مه تاج بادت مه تخت و مه بوم
بدین تیغ هندی ببرّم سرت
بگرید بتو جوشن و مغفرت
که خمّ کمندم کنون مرگ توست
کفن بی گمان جوشن و ترگ توست
چو پیران ز گیو این سخنها شنید
دلش گشت پر بیم و دم درکشید
بلرزید بر سان لرزنده بید
هم از جان شیرین ببد ناامید
فغان کرد ازان پس که ای شیرمرد
جهانگیر و شیراوژن اندر نبرد
بیا تا بگردیم هر دو چو شیر
بدان تا که پشت که آرد بزیر
***
5
چو کاووس گفتار خسرو شنید
رخانش به کردار گل بشکفید
سر گیو بگرفت اندر کنار
ببوسید روی و برش بی شمار
بگودرز شه بر گرفت آفرین
بران کشور و بوم و بر همچنین
یکی خلعتش داد کاندر جهان
نبد دیده کس از کهان و مهان
نبشتند منشور بر پرنیان
خراسان و روم و قم و اصفهان
ورا داد سالار جمشید فر
دلاور به خورشید بر برد سر
کشیدی ورا گفت بسیار رنج
کنون بر خور ای رنج دیده ز گنج
همانگاه گودرز و گودرزیان
گشادند بر آفرینها زبان
نهادند سر یکسره بر زمین
همی خواند هر کس برو آفرین
فرنگیس را گلشن زرنگار
بیاراست با طوق و با گوشوار
در ایوانها گاه زرّین نهاد
فرازش همه دیبه ی چین نهاد
بدو گفت کای بانو بانوان
مبادی ز اندوه هرگز نوان
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
فراوان به ره رنج برداشتی
کنون شهر ایران سرای تو است
مرا ره نماینده رای تو است
منم مهربان تر ز افراسیاب
بروی تو بینم مه و آفتاب
مرا چیز و گنج و روان آن توست
درین مرز فرمان روان آن توست
مه بانوان خواندش آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
چو کاووس هر روز برخاستی
نخستین فرنگیس را خواستی
برفتی و دیدی و کردی سلام
فراوانش دادی درود و خرام
سپهدار کیخسرو و مهتوران
نشستند و خواندند رامشگران
دو هفته شب و روز بودند مست
گهی جام باده گهی جامه دست
چو کاووس کی خورد چندی نبید
بیاورد مر گنجها را کلید
به پیش جهانجوی خسرو نهاد
همان هر زمان هدیه نو نهاد