شاهنامه ی فردوسی جلد چهارم

کیخسرو

پادشاهی کیخسرو شصت سال بود

بپالیز چون برکشد سرو شاخ

سر شاخ سبزش برآید ز کاخ

ببالای او شاد باشد درخت

چو بیندش بینادل و نیک بخت

سزد گر گمانی برد بر سه چیز

کزین سه گذشتی چه چیزست نیز

هنر با نژادست و با گوهرست

سه چیزست و هر سه ببند اندرست

هنر کی بود تا نباشد گهر

نژاده بسی دیده ای بی هنر

گهر آنک از فر یزدان بود

نیازد به بد دست و بد نشنود

نژاد آنک باشد ز تخم پدر

سزد کاید از تخم پاکیزه بر

هنر گر بیاموزی از هر کسی

بکوشی و پیچی ز رنجش بسی

ازین هر سه گوهر بود مایه دار

که زیبا بود خلعت کردگار

چو هر سه بیابی خرد بایدت

شناسند نیک و بد بایدت

چو این چار با یکتن آید بهم

براساید از آز وز رنج و غم

مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست

وزین بدتر از بخت پتیاره نیست

جهانجوی ازین چار بد بینیاز

همش بخت سازنده بود از فراز

سخن راند گویا بدین داستان

دگر گوید از گفته ی باستان

کنون باز گردم بآغاز کار

که چون بود کردار آن شهریار

چو تاج بزرگی بسر بر نهاد

ازو شاد شد تاج و او نیز شاد

بهر جای ویرانی آباد کرد

دل غمگنان از غم آزاد کرد

از ابر بهاران ببارید نم

ز روی زمین زنگ بزدود غم

جهان گشت بر سبزه و رود آب

سر غمگنان اندر آمد بخواب

زمین چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز بخشش پر از خواسته

چو جم و فریدون بیاراست گاه

ز داد و ز بخشش نیاسود شاه

جهان شد پر از خوبی و ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

فرستادگان آمد از هر سوی

زهر نامداری و هر پهلوی

پس آگاهی آمد سوی نیمروز

بنزد سپه دار گیتی فروز

که خسرو ز توران بایران رسید

نشست از بر تخت کاورا سزید

بیاراست رستم بدیدار شاه

ببیند که تا هست زیبای گاه

ابا زال سام نریمان بهم

بزرگان کابل همه بیش و کم

سپاهی که شد دشت چون آبنوس

بدرید هر گوش ز اوای کوس

سوی شهر ایران گرفتند راه

زواره فرامرز و پیل و سپاه

بپیش اندرون زال با انجمن

درفش بنفش از پس پیلتن

پس آگاهی آمد بر شهریار

که آمد ز ره پهلوان سوار

زواره فرامرز و دستان سام

بزرگان که هستند با جاه و نام

دل شاه شد زان سخن شادمان

سراینده را گفت کاباد مان

که اویست پروردگار پدر

وزویست پیدا بگیتی هنر

بفرمود تا گیو و گودرز و طوس

برفتند با نای رویین و کوس

تبیره برآمد ز درگاه شاه

همه برنهادند گردان کلاه

یکی لشکر از جای برخاستند

پذیره شدنرا بیاراستند

ز پهلو بپهلو پذیره شدند

همه با درفش و تبیره شدند

برفتند پیشش بدو روزه راه

چنین پهلوانان و چندین سپاه

خروش آمد و ناله ی بوق و کوس

ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس

بپیش گو پیلتن راندند

بشادی برو آفرین خواندند

ز رستم سوی زال سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

نهادند سوی فرامرز روی

گرفتند شادی بدیدار اوی

وزان جایگه سوی شاه آمدند

بدیدار فرخ کلاه آمدند

چو خسرو گو پیلتن را بدید

سرشکش ز مژگان برخ برچکید

فرود آمد از تخت و کرد آفرین

تهمتن ببوسید روی زمین

برستم چنین گفت کای پهلوان

همیشه بدی شاد و روشن روان

بگیتی خردمند و خامش توی

که پروردگار سیاوش توی

سر زال زان پس ببر در گرفت

ز بهر پدر دست بر سر گرفت

گوان را بتخت مهمی برنشاند

پریشان همی نام یزدان بخواند

نگه کرد رستم سروپای اوی

نشست و سخن گفتن و رای اوی

رخش گشت پر خون و دل پر ز درد

ز کار سیاوش بسی یاد کرد

بشاه جهان گفت کای شهریار

جهان را توی از پدر یادگار

ندیدم من اندر جهان تاج ور

بدین فر و مانندگی پدر

وزان پس چو از تخت برخاستند

نهادند خوان  و می آراستند

جهان دار تا نیمی از شب نخفت

گذشته سخن ها همه باز گفت

***

چو خورشید تیغ از میان برکشید

شب تیره گشت از جهان ناپدید

تبیره برآمد ز درگاه شاه

بسر بر نهادند گردان کلاه

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر

چو گرگین و گستهم و بهرام شیر

گرانمایگان نزد شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

به نخچیر شد شهریار جهان

ابا رستم نامور پهلوان

ز لشکر برفتند آزادگان

چو گیو و چو گودرز کشوادگان

سپاهی که شد تیره خورشید و ماه

همی رفت با یوز و با باز شاه

همه بوم ایران سراسر بگشت

بآباد و ویرانی اندر گذشت

هران بوم و برکان نه آباد بود

تبه بود و ویران ز بیداد بود

درم داد و آباد کردش ز گنج

ز داد و ز بخشش نیامدش رنج

بهر شهر بنشست و بنهاد تخت

چنان چون بود خسرو نیک بخت

همه بدره و جام می خواستی

بدینار گیتی بیاراستی

وزانجا سوی شهر دیگر شدی

همی با می و تخت و افسر شدی

همی رفت تا آذر ابادگان

ابا او بزرگان و آزادگان

گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ

بیامد سوی خان آذر گشسب

جهان آفرین را ستایش گرفت

بآتشکده در نیایش گرفت

بیامد خرامان از آن جایگاه

نهادند سر سوی کاوس شاه

نشسند هر دو بهم شادمان

نبودند جز شادمان یک زمان

چو پر شد سر از جام روشن گلاب

بخواب و بآسایش آمد شتاب

چو روز درخشان برآورد چاک

بگسترد یاقوت بر تیره خاک

جهاندار بنشست و کاوس کی

دو شاه سرافراز و دو نیک پی

ابا رستم گرد و دستان بهم

همی گفت کاوس هر بیش و کم

از افراسیاب اندر آمد نخست

دو رخ را بخون دو دیده بشست

بسی پهلوانان که بیجان شدند

زن و کودک خرد پیچان شدند

بسی شهر بینی ز ایران خراب

تبه گشته از رنج افراسیاب

تو ایزدی هرچ بایدت هست

ز بالا و از دانش و زور دست

ز فر تمامی و نیک اختری

ز شاهان بهر گونه ی برتری

کنون از تو سوگند خواهم یکی

نباید که پیچی ز داد اندکی

که پرکین کنی دل ز افراسیاب

دمی آتش اندر نیاری بآب

ز خویشی مادر بدو نگروی

نپیچی و گفت کسی نشمری

بگنج و فزونی نگیری فریب

همان گر فراز آیدت گر نشیب

بتاج و بتخت و نگین و کلاه

بگفتار با او نگردی ز راه

بگویم که بنیاد سوگند چیست

خرد را و جان ترا پند چیست

بگویی بدادار خورشید و ماه

بتیغ و بمهر و بتخت و کلاه

بفر و بنیک اختر ایزدی

که هرگز نپیچی بسوی بدی

میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز

منش برز داری و بالای برز

چو بشنید زو شهریار جوان

سوی آتش آورد روی و روان

بدادار دارنده سوگند خورد

بروز سپید و شب لاژورد

بخورشید و ماه و بتخت و کلاه

بمهر و بتیغ و بدیهیم شاه

که هرگز نپیچم سوی مهر اوی

نبینم بخواب اندرون چهر اوی

یکی خط بنوشت بر پهلوی

بمشکاب بر دفتر خسروی

گوا بود دستان و رستم برین

بزرگان لشکر همه همچنین

بزنهار بر دست رستم نهاد

چنان خط و سوگند و آن رسم و داد

از آن پس همی خوان و می خواستند

زهر گونه مجلس بیاراستند

ببودند یک هفته با رود و می

بزرگان بایوان کاوس کی

جهاندار هشتم سر و تن بشست

بیاسود و جای نیایش بجست

بپیش خداوند گردان سپهر

برفت آفرین را بگسترد چهر

شب تیره تا بر کشید آفتاب

خروشان همی بود دیده پر آب

چنین گفت کای دادگر یک خدای

جهاندار و روزی ده و رهنمای

بروز جوانی تو کردی رها

مرا بی سپاه از دم اژدها

تو دانی که سالار توران سپاه

نه پرهیز داند نه شرم گناه

بویران و آباد نفرین اوست

دل بی گناهان پر از کین اوست

ببیداد خون سیاوش بریخت

بدین مرز باران آتش ببیخت

دل شهریاران پر از بیم اوست

بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست

بکین پدر بنده را دست گیر

ببخشای بر جان کاوس پیر

تو دانی که او را بدی گوهرست

همان بد نژادست و افسون گرست

فراوان بمالید رخ بر زمین

همی خواند بر کردگار آفرین

وز آنجایگه شد سوی تخت باز

بر پهلوانان گردن فراز

چنین گفت کای نامداران من

جهانگیر و خنجر گزاران من

بپیمودم این بوم ایران بر اسپ

ازین مرز تا خان آذر گشسپ

ندیدم کسی را که دلشاد بود

توانگر بد و بومش آباد بود

همه خستگانند از افراسیاب

همه دل پر از خون و دیده پر آب

نخستین جگر خسته از وی منم

که پر درد از ویست جان و تنم

دگر چون نیا شاه آزاد مرد

که از دل همی برکشد باد سرد

بایران زن و مرد ازو با خروش

ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش

کنون گر همه ویژه یار منید

بدل سربسر دوستدار منید

بکین پدر بست خواهم میان

بگردانم این بد ز ایرانیان

اکثر همگنان رای جنگ آورید

بکوشید و رسم پلنگ آورید

مرا این سخن پیش بیرون شود

ز جنگ یلان کوه هامون شود

هران خون که آید بکین ریخته

گنهکار او باشد آویخته

و گر کشته گردد کسی زین سپاه

بهشت بلندش بود جایگاه

چه گویید و این را چه پاسخ دهید

همه یکسره رای فرخ نهید

بدانید کو شد به بد پیشدست

مکافات بدرا نشاید نشست

بزرگان بپاسخ بیاراستند

بدرد دل از جای برخاستند

که ای نامدار جهان شاد باش

همیشه ز رنج و غم آزاد باش

تن و جان ما سربسر پیش تست

غم و شادمانی کم و بیش تست

ز مادر همه مرگ را زاده ایم

همه بنده ایم ار چه آزاده ایم

چو پاسخ چنین یافت از پیلتن

ز طوس و ز گودرز و از انجمن

رخ شاه شد چون گل ارغوان

که دولت جوان بود و خسرو جوان

بدیشان فراوان بکرده آفرین

که آباد بادا بگردان زمین

***

بگشت اندرین نیز گردان سپهر

چو از خوشه خورشید بنمود چهر

ز پهلو همه موبدانرا بخواند

سخنهای بایسته چندی براند

دو هفته در بار دادن ببست

بنوی یکی دفتر اندر شکست

بفرمود موبد بروزی دهان

که گویند نام کهان و مهان

سزاوار بنوشت نام گوان

چنانچون بود در خور پهلوان

فریبرز کاوسشان پیش رو

کجا بود پیوسته ی شاه نو

کزین کرد هشتاد تن نوذری

همه گرزدار و همه لشکری

زرسپ سپهبد نگه دارشان

که بردی بهر کار تیمارشان

که تاج کیان بود و فرزند طوس

خداوند شمشیر و کوپال و کوس

سه دیگر چو گودرز کشواد بود

که لشکر برای وی آباد بود

نبیره پسر داشت هفتاد و هشت

دلیران کوه و سواران دشت

فروزنده ی تاج و تخت کیان

فرازنده ی اختر کاویان

چو شصت و سه از تخمه ی گژدهم

بزرگان و سالارشان گستهم

ز خویشان میلاد بد صد سوار

چو گرگین پیروزگر مایه دار

ز تخم لواده چو هشتاد و پنج

سواران رزم و نگهبان گنج

کجا برته بودی نگهدارشان

برزم اندرون دست بردارشان

چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ

که رویین بدی شاهشان روز جنگ

بگاه نبرد او بدی پیش کوس

نگهبان گردان و داماد طوس

ز خویشان شیروی هفتاد مرد

که بودند گردان روز نبرد

کزین گوان شهره فرهاد بود

گه رزم سندان پولاد بود

ز تخم گرازه صد و پنج گرد

نگهبان ایشان هم او را سپرد

کنارنگ وز پهلوانان جزین

ردان و بزرگان با آفرین

چنان بد که موبد ندانست مر

ز بس نامداران با برز و فر

نوشتند بر دفتر شهریار

همه نامشان تا کی آید بکار

بفرمود کز شهر بیرون شوند

ز پهلو سوی دشت و هامون شوند

سر ماه باید که از کر نای

خروش آید و زخم هندی درای

همه سر سوی رزم توران نهند

همه شادمانی و سوران نهند

نهادند سر پیش او بر زمین

همه یک بیک خواندند آفرین

که ما بندگانیم و شاهی تراست

در گاو تا برج ماهی تراست

بجایی که بودند ز اسپان یله

بلشکر گه آورد یکسر گله

بفرمود کان تو کمند افگنست

برزم اندرون کرد و رویین تنست

بپیش فسیله کمند افگنند

سر باد پایان ببند افگنند

در گنج دینار بگشاد و گفت

که گنج از بزرگان نشاید نهفت

گه بخشش و کینه ی شهریار

شود گنج دینار بر چشم خوار

بمردان همی گنج و تخت آوریم

بخورشید بار درخت آوریم

چرا برد باید غم روزگار

که گنج از پی مردم آید بکار

بزرگان ایران از انجمن

نشسته بپیشش همه تن بتن

بیاورد صد جامه دیبای روم

همه پیکر از گوهر و زر بوم

هم از خز و منسوج و هم پرنیان

یکی جام پر گوهر اندر میان

نهادند پیش سرافراز شاه

چنین گفت شاه جهان با سپاه

که اینت بهای سر بی بها

پلاشان دژخیم نر اژدها

کجا پهلوان خواند افراسیاب

ببیداری او شود سیر خواب

سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد

بلشکرگه ما بروز نبرد

سبک بیژن گیو بر پای جست

میان کشتن اژدها را ببست

همه جامه برداشت وان جام زر

بجام اندرون نیز چندی گهر

بسی آفرین کرد بر شهریار

که خرم بدی تا بود روزگار

وز آنجا بیامد بجای نشست

گرفته چنان جام گوهر بدست

بگنجور فرمود پس شهریار

که آرد دو صد جامه ی زرنگار

صد از خز و دیبا و صد پرنیان

دو گلرخ بزنار بسته میان

چنین گفت کین هدیه آن را دهم

وزان پس بدو نیز دیگر دهم

که تاج تژ او آورد پیش من

وگر پیش این نامدار انجمن

که افراسیابش بسر بر نهاد

ورا خواند بیدار و فرخ نژاد

همان بیژن گیو برجست زود

کجا بود در جنگ برسان دود

بزد دست و آن هدیها برگرفت

ازو ماند آن انجمن در شگفت

بسی آفرین کرد و بنشست شاد

که گیتی بکیخسرو آباد باد

بفرمود تا با کمر ده غلام

ده اسپ گزیده بزرین ستام

ز پوشیده رویان دوه آراسته

بیاورد موبد چنین خواسته

چنین گفت بیدار شاه رمه

که اسپان و این خوب رویان همه

کسی را که چون سر بپیچد تژاو

سزد گر ندارد دل شیر گاو

پرستنده ای دارد او روز جنگ

کز آواز او رام گردد پلنگ

برخ چون بهار و ببالا چو سرو

میانش چو غرو و برفتن تذرو

یکی ماه رویست نام اسپنوی

سمن پیکر و دلبر و مشک بوی

نباید زدن چون بیابدش تیغ

که از تیغ باشد چنان رخ دریغ

بخم کمند ار گرفته کمر

بدان سان بیارد مر او را ببر

بزد دست بیژن بدان هم ببر

بیامد بر شاه پیروزگر

بشاه جهان بر ستایش گرفت

جهان آفرین را نیایش گرفت

بدو شاد شد شهریار بزرگ

چنین گفت کای نامدار سترگ

چو تو پهلوان یار دشمن مباد

درخشنده جان تو بی تن مباد

جهاندار از آن پس بگنجور گفت

که ده جام زرین بیار از نهفت

شمامه نهاده دران جام زر

ده از نقره ی خام با شش گهر

پر از مشک جامی ز یاقوت زرد

ز پیروزه دیگر یکی لاژورد

عقیق و زمرد برو ریخته

بمشک و گلاب اندر آمیخته

پرستنده ای با کمر ده غلام

ده اسپ گرانمایه زرین ستام

چنین گفت کین هدیه آنرا که تاو

بود در تنش روز جنگ تژاو

سرشرا بدین بارگاه آورد

بپیش دلاور سپاه آورد

ببر زد بدین گیو گودرز دست

میان رزم آن پهلوان را ببست

گرانمایه خوبان و آن خواسته

ببردند پیش وی آراسته

همی خواند بر شهریار آفرین

که بی تو مبادا کلاه و نگین

وزان پس بگنجور فرمود شاه

که ده جام زرین بنه پیش گاه

برو ریز دینار و مشک و گهر

یکی افسری خسروی با کمر

چنین گفت کین هدیه آنرا که رنج

ندارد دریغ از پی نام و گنج

از ایدر شود در تاصه رود

دهد بر روان سیاوش درود

ز هیزم یکی کوه بیند بلند

فزونست بالای او ده کمند

چنان خواست کای ره کسی نسپرد

از ایران بتوران کسی نگذرد

دلیری از ایران بباید شدن

همه کاسه رود آتش اندر زدن

بدان تا گر آنجا بود رزمگاه

پس هیزم اندر نماند سپاه

همان گیو گفت این شکار منست

برافروختن کوه کار منست

اگر لشکر آید نترسم ز رزم

برزم اندرون کرگس آرم ببزم

ره لشکراز برف آسان کنم

دل ترک، از آن هراسان کنم

همه خواسته گیورا داد شاه

بدو گفت کای نامدار سپاه

که بی تیغ تو تاج روشن مباد

چنین باد و بی بت برهمن مباد

بفرمود صد دیبه ی رنگ رنگ

که گنجور پیش آورد بی درنگ

هم از گنج صد دانه خوشاب جست

که آب فسردست گفتی درست

ز پرده پرستار پنج آورید

سر جعد از افسر شده ناپدید

چنین گفت کین هدیه آنرا سزاست

که بر جان پاکش خرد پادشاست

دلیرست و بینا دل و چرب گوی

نه برتابد از شیر در جنگ روی

پیامی برد نزد افراسیاب

ز بیمش نیارد بدیده در آب

ز گفتار  او پاسخ آرد بمن

که دانید ازین نامدار انجمن

بیازید گرگین میلاد دست

بدان راه رفتن میانرا ببست

پرستار و آن جامه ی زرنگار

بیاورد با گوهر شاهوار

ابر شهریار آفرین کرد و گفت

که با جان خسرو خرد باد جفت

چو روی زمین گشت چون پر زاغ

ز افراز کوه اندر آمد چراغ

سپهبد بیامد بایوان خویش

برفتند گردان سوی خان خویش

می آورد و رامشگرانرا بخواند

همه شب همی زر و گوهر فشاند

چو از روز شد کوه چون سندروس

بابر اندر آمد خروش خروس

تهمتن بیامد بدرگاه شاه

ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه

زواره فرامرز با او بهم

همی رفت هر گونه از بیش و کم

چنین گفت رستم بشاه زمین

که ای نامبردار با آفرین

بزاولستان در یکی شهر بود

کزان بوم و بر تور را بهر بود

منوچهر کرد آن ز ترکان تهی

یکی خوب جایست با فرهی

چو کاوس بی دل و پیر سر

بیفتاد ازو نام شاهی و فر

همی باژ و ساوش بتوران برند

سوی شاه ایران همی ننگرند

فراوان بدان مرز پیلست و گنج

تن بیگناهان از ایشان برنج

ز بس کشتن و غارت و تاختن

سر از باژ ترکان برافراختن

کنون شهریاری بایران تراست

تن پیل و چنگال شیران تراست

یکی لشکری باید اکنون بزرگ

فرستاد با پهلوانی سترگ

اگر باژ نزدیک شاه آورند

وگر سر بدین بارگاه آورند

چو آن مرز یکسر بدست آوریم

بتوران زمین بر شکست آوریم

برستم چنین پاسخ آورد شاه

که جاوید بادی که اینست راه

ببین تا سپه چند باید بکار

تو بگزین ازین لشکر نامدار

زمینی که پیوسته ی مرز تست

بهای زمین در خور ارز تست

فرامرز را ده سپاهی گران

چنان چون بباید ز جنگ آوران

گشاده شود کار بر دست اوی

بکام نهنگان رسد شست اوی

رخ پهلوان گشت ازان آبدار

بسی آفرین خواند بر شهریار

بفرمود خسرو بسالار بار

که خوان از خورش گر کند خواستار

می آورد و رامشگرانرا بخواند

وز آواز بلبل همی خیره ماند

سران با فرامرز و با پیلتن

همی باده خوردند بر یاسمن

غریونده نای و خروشنده چنگ

بدست اندرون دسته ی بوی و رنگ

همه تازه روی و همه شاددل

ز درد و غمان گشته آزاد دل

ز هر گونه گفتارها راندند

سخنهای شاهان بسی خواندند

که هر کس که در شاهی او داد داد

شود در دو گیتی ز کردار شاد

همان شاه بیدادگر در جهان

نکوهیده باشد بنزد مهمان

بگیتی بماند ازو نام بد

همان پیش یزدان سرانجام بد

کسی را پیشه بجز داد نیست

چنو در دو گیتی دگر شاد نیست

چو خورشید تابان برآمد ز کوه

سراینده آمد ز گفتن ستوه

تبیره برآمد ز درگاه شاه

رده بر کشیدند بر بارگاه

ببستند بر پیل رویینه خم

برآمد خروشیدن گاو دم

نهادند بر کوهه ی پیل تخت

ببار آمد آن خسروانی درخت

بیامد نشست از بر پیل شاه

نهاده بسر بر ز گوهر کلاه

یکی طوق پر گوهر شاهوار

فروهشته از تاج دو گوشوار

بزد مهره بر کوهه ی ژنده پیل

زمین شد بکردار دریای نیل

ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد

سیه شد زمین آسمان لاژورد

تو گفتی بدام اندرست آفتاب

وگر گشت خم سپهر اندر آب

همی چشم روشن عنان را ندید

سپهر و ستاره سنانرا ندید

ز دریای ساکن چو برخاست موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

سراپرده بردند ز ایوان بدشت

سپهر از خروشیدن آسیمه گشت

همی زد میان سپه پیل گام

ابا زنگ زرین و زرین ستام

یکی مهره در جام بر دست شاه

بکیوان رسیده خروش سپاه

چو بر پشت پیل آن شه نامور

زدی مهره بر جام و بستی کمر

نبودی بهر پادشاهی روا

نشستن مگر بر در پادشا

همی بود بر پیل در پهن دشت

بدان تا سپه پیش او برگذشت

نخستین فریبرز بد پیش رو

که بگذشت پیش جهاندار نو

ابا گرز و با تاج و زرینه کفش

پس پشت خورشید پیکر درفش

یکی پاره ای بر نشسته سمند

بفتراک بر حلقه کرده کمند

همی رفت با باد و با برز و فر

سپاهش همه غرقه در سیم و زر

برو آفرین کرد شاه جهان

که بیشی ترا باد و فر مهان

بهر کار بخت تو پیروز باد

بباز آمدن باد پیروز و شاد

پس شاه گودرز کشواد بود

که با جوشن و گرز پولاد بود

درفش از پس پشت او شیر بود

که جنگش بگرز و بشمشیر بود

بچپ بر همی رفت رهام نیو

سوی راستش چون سرافراز گیو

پس پشت شیدوش یل با درفش

زمین گشته از شیر پیکر بنفش

هزار از پس پشت آن سرفراز

عناندار با نیزه های دراز

یکی گرگ پیکر درفشی سیاه

پس پشت گیو اندرون با سپاه

درفش جهانجوی رهام ببر

که بفراخته بود سرتا بابر

پس بیژن اندر درفشی دگر

پرستارفش بر سرش تاج زر

نبیره پسر داشت هفتاد و هشت

از ایشان نبد جای بر پهن دشت

پس هر یک اندر دگرگون درفش

جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش

تو گفتی که گیتی همه زیر اوست

سر سروران زیر شمشیر اوست

چو آمد بنزدیکی تخت شاه

بسی آفرین خواند بر تاج و گاه

بگودرز بر شاه کرد آفرین

چه بر گیو و بر لشکرش همچنین

پس پشت گودرز گستهم بود

که فرزند بیدار گژدهم بود

یکی نیزه بودی بچنگش بجنگ

کمان یار او بود و تیر خدنگ

ز بازوش پیکان بزندان بدی

همی در دل سنگ و سندان بدی

ابا لشکری گشن و آراسته

پر از گرز و شمشیر و پر خواسته

یکی ماه پیکر درفش از برش

بابر اندر آورده تابان سرش

همی خواند بر شهریار آفرین

ازو شاد شد شاه ایران زمین

پس گستهم اشکش تیز گوش

که با زور و دل بود و با مغز و هوش

یکی گرزدار از نژاد همای

براهی که جستیش بودی بپای

سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ

سگالیده جنگ و برآورده خوچ

کسی در جهان پشت ایشان ندید

برهنه یک انگشت ایشان ندید

درفشی برآورده پیکر پلنگ

همی از درفشش ببارید جنگ

بسی آفرین کرد بر شهریار

بدان شادمان گردش روزگار

نگه کرد کیخسرو از پشت پیل

بدید آن سپه را زده بر دو میل

پسند آمدش سخت و کرد آفرین

بدان بخت بیدار و فرخ نگین

از آن پس درآمد سپاهی گران

همه نامداران جوشن وران

سپاهی کز ایشان جهاندار شاه

همی بود شادان دل و نیک خواه

گزیده پس اندرش فرهاد بود

کزو لشکر خسرو آباد بود

سپه را بکردار پروردگار

بهر جای بودی بهر کار یار

یکی پیکر آهو درفش از برش

بدان سایه ی آهو اندر سرش

سپاهش همه تیغ هندی بدست

ز ره سعدی و زین ترکی نشست

چو دید آن نشست و سر گاه نو

بسی آفرین خواند بر شاه نو

گرازه سر تخمه ی گیوگان

همی رفت پرخاشجوی و ژگان

درفشی پس پشت پیکر گراز

سپاهی کمند افگن و رزمساز

سواران جنگی و مردان دشت

بسی آفرین کرد و اندر گذشت

ازان شادمان شد که بودش پسند

بزین اندرون حلقه های کمند

دمان از پسش زنگه ی شاوران

بشه با دلیران و کنداوران

درفشی پس پشت پیکر همای

سپاهی چو کوه رونده ز جای

هر آنکس که از شهر بغداد بود

که با نیزه و تیغ پولاد بود

همه برگذشتند زیر همای

سپهبد همی داشت بر پیل جای

بسی زنگه بر شاه کرد آفرین

بران برز و بالا و تیغ و نگین

ز پشت سپهبد فرامرز بود

که با فر و با گرز و با ارز بود

ابا کوس و پیل و سپاهی گران

همه رزم جویان و کنداوران

ز کشمیر وز کابل و نیمروز

همه سرفرازان گیتی فروز

درفشی کجا چون دلاور پدر

که کس را ز رستم نبودی گذر

سرش هفت همچون سر اژدها

تو گفتی ز بند آمدستی رها

بیامد بسان درختی ببار

یکی آفرین خواند بر شهریار

دل شاه گشت از فرامرز شاد

همی کرد با او بسی پند یاد

بدو گفت پرورده ی پیلتن

سرافراز باشد بهر انجمن

تو فرزند بیدار دل رستمی

ز دستان سامی و از نیرمی

کنون سر بسر هندوان مر تراست

ز قنوج تا سیستان مر تراست

گر ایدونک با تو نجویند جنگ

بر ایشان مکن کار تاریک و تنگ

بهر جایگه یار درویش باش

همه راد  با مردم خویش باش

ببین نیک تا دوستدار تو کیست

خردمند و انده گسار تو کیست

بخوبی بیارای و فردا مگوی

که کژی پشیمانی آرد بروی

ترا دادم این پادشاهی بدار

بهر جای خیره مکن کارزار

مشو در جوانی خریدار گنج

ببی رنج کس هیچ منمای رنج

مجو ایمنی در سرای فسوس

که گه سندروسست و گاه آبنوس

ز تو نام باید که ماند بلند

نگر دل نداری بگیتی نژند

مرا و ترا روز هم بگذرد

دست چرخ گردان همی بشمرد

دلت شاد باید تن و جان درست

سه دیگر ببین تا چه بایدت جست

جهان آفرین از تو خشنود باد

دل بدسگالت پر از دود باد

چو بشنید پند جهاندار نو

پیاده شد از باره ی تیزرو

زمین را ببوسید و بردش نماز

بتابید سر سوی راه دراز

بسی آفرین خواند بر شاه نو

که هردم فزون باش چون ماه نو

تهمتن دو فرسنگ با او برفت

همی مغزش از رفتن او بتفت

بیاموختش بزم و رزم و خرد

همی خواست کش روز رامش برد

پر از درد ازان جایگه باز گشت

بسوی سراپرده آمد زدشت

سپهبد فرود آمد از پیل مست

یکی  باره ی تیزتگ برنشست

گرازان بیامد به پرده سرای

سری پر ز باده و دلی پر ز رای

چو رستم بیامد بیاورد می

بجام بزرگ اندر افگند پی

همی گفت شادی ترا مایه بس

بفردا نگوید خردمند کس

کجا سلم و تور فریدن کجاست

همه ناپدیدند با خاک راست

بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم

بدل بر همی آرزو بشکنیم

سرانجام زو بهره خاکست و بس

رهایی نیابد ازو هیچ کس

شب تیره سازیم با جام می

چو روشن شود بشمرد روز پی

بگوییم تا  برکشد نای طوس

تبیره برآرند با بوق و کوس

ببینیم تا دست گردان سپهر

بدین جنگ سوی که یازد بمهر

بکوشیم وز کوشش ما چه سود

کز آغاز بود آنچ بایست بود

***

گفتار اندر داستان فرود سیاوش

جهانجوی چون شد سرافراز و گرد

سپه را بدشمن نشاید سپرد

سرشک اندر آید بمژگان ز رشک

سرشکی که درمان نداند پزشک

کسی کز نژاد بزرگان بود

ببیشی بماند سترگ آن بود

چو بی کام دل بنده باید بدن

بکام کسی داستانها زدن

سپهبد چو خواند ورا دوستدار

نباشد خرد با دلش سازگار

گرش ز آرزو باز دارد سپهر

همان آفرینش نخواند بمهر

ورا هیچ خوبی نخواهد بدل

شود آرزوهای او دلگسل

و دیگر کش از بن نباشد خرد

خردمندش از مردمان نشمرد

چو این داستان سر بسر بشنوی

ببینی سر مایه ی بدخوی

چو خورشید بنمود بالای خویش

نشست از بر تند بالای خویش

بزیر اندر آورد برج بره

چنین تا زمین زرد شد یکسره

تبیره برآمد ز درگاه طوس

همان ناله ی بوق و آوای کوس

ز کشور برآمد سراسر خروش

زمین پر خروش و هوا پر ز جوش

از آواز اسپان و گرد سپاه

بشد قیرگون روی خورشید و ماه

ز چاک سلیح و ز آوای پیل

تو گفتی بیاگند گیتی بنیل

هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش

ز تابیدن کاویانی درفش

بگردش سواران گودرزیان

میان اندرون اختر کاویان

سپهدار با افسر و گرز و نای

بیامد ز بالای پرده سرای

بشد طوس با کاویانی درفش

بپای اندرون کرده زرینه کفش

یکی پیل پیکر درفش از برش

بابر اندر آورده تابان سرش

بزرگان که با طوق و افسر بدند

جهانجوی وز تخم نوذر بدند

برفتند یکسر چو کوهی سیاه

گرازان و تازان بنزدیک شاه

بفرمود تا نامداران گرد

ز لشکر سپهبد سوی شاه برد

چو لشکر همه نزد شاه آمدند

دمان با درفش و کلاه آمدند

بدیشان چنین گفت بیدار شاه

که طوس سپهبد بپیش سپاه

بپایست با اختر کاویان

بفرمان او بست باید میان

بدو داد مهری بپیش سپاه

که سالار اویست و جوینده راه

بفرمان او بود باید همه

کجا بندها زو گشاید همه

بدو گفت مگذر ز پیمان من

نگه دار آیین و فرمان من

نیازرد باید کسی را براه

چنینست آیین تخت و کلاه

کشاورز گر مردم پیشه ور

کسی کو بلشکر نبندد کمر

نباید که بر وی وزد باد سرد

مکوش ایچ جز با کسی همنبرد

نباید نمودن ببی رنج رنج

که بر کس نماند سرای سپنج

گذر زی کلات ایچ گونه مکن

گر آن ره روی خام گردد سخن

روان سیاوش چو خورشید باد

بدان گیتیش جای امید باد

پسر بودش از دخت پیران یکی

که پیدا نمود از پدر اندکی

برادر بمن نیز ماننده بود

جوان بود و هم سال و فرخنده بود

کنون در کلاتست و با مادرست

جهانجوی با فر و با لشکرست

نداند کسی را ز ایران بنام

از آن سو نباید کشیدن لگام

سپه دارد و نامداران جنگ

یکی کوه بر راه دشوار و تنگ

همو مرد جنگست و گرد و سوار

بگوهر بزرگ و بتن نامدار

براه بیابان بباید شدن

نه نیکو بود راه شیران زدن

چنین گفت پس طوس با شهریار

که از رای تو نگذرد روزگار

براهی روم کم تو فرمان دهی

نیاید ز فرمان تو جز بهی

سپهبد بشد تیز و برگشت شاه

سوی کاخ با رستم و با سپاه

یکی مجلس آراست با پیلتن

رد و موبد و خسرو رای زن

فراوان سخن گفت ز افراسیاب

ز رنج تن خویش وز درد باب

ز آزردن مادر پارسا

که با ما چه کرد آن بد پر جفا

مرا زی شبانان بی مایه داد

ز من کس ندانست نام و نژاد

فرستادم این بار طوس و سپاه

ازین پس من و تو گذاریم راه

جهان بر بداندیش تنگ آوریم

سر دشمنان زیر سنگ آوریم

ورا پیلتن گفت کین غم مدار

به کام تو گردد همه روزگار

وزان روی منزل بمنزل سپاه

همی رفت و پیش اندر آمد دو راه

ز یک سو بیابان بی آب و نم

کلات از دگر سوی و راه چرم

بماندند بر جای پیلان و کوس

بدان تا بیاید سپهدار طوس

کدامین پسند آیدش زین دو راه

بفرمان رود هم بران ره سپاه

چو آمد بر سرکشان طوس نرم

سخن گفت ازان راه بی آب و گرم

بگودرز گفت این بیابان خشک

اگر گرد منبر دهد باد مشک

چو رانیم روزی به تندی دراز

بآب و بآسایش آید نیاز

همان به که سوی کلات و چرم

برانیم و منزل کنیم از میم

چپ و راست آباد و آب روان

بیابان چه جوییم و رنج روان

مرا بود روزی بدین ره گذر

چو گژدهم پیش سپه راهبر

ندیدیم ازین راه رنجی دراز

مگر بود لختی نشیب و فراز

بدو گفت گودرز پرمایه شاه

ترا پیش رو کرد پیش سپاه

بران ره که گفت او سپه را بران

نیاید که آید کسی را زیان

نباید که گردد دل آزرده شاه

بد آید ز آزار او بر سپاه

بدو گفت طوس ای گو نامدار

ازین گونه اندیشه در دل مدار

کزین شاه را دل نگردد دژم

سزد گر نداری روان جفت غم

همان به که لشکر بدین سو بریم

بیابان و فرسنگها نشمریم

بدین گفته بودند همداستان

برین بر نزد نیز کس داستان

براندند ازان راه پیلان و کوس

بفرمان و رای سپهدار طوس

پس آگاهی آمد بنزد فرود

که شد روی خورشید تابان کبود

ز نعل ستوران وز پای پیل

جهان شد بکردار دریای نیل

چو بشنید ناکار دیده جوان

دلش گشت پردرد و تیره روان

بفرمود تا هرچ بودش یله

هیونان وز گوسفندان گله

فسلیه ببند اندر آرند نیز

نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز

همه پاک سوی سپد کوه برد

ببند اندرون سوی انبوه برد

جریره زنی بود مام فرود

ز بهر سیاوش دلش پر زدود

بر مادر آمد فرود جوان

بدو گفت کای مام روشن روان

از ایران سپاه آمد و پیل و کوس

بپیش سپه در سرافراز طوس

چه گویی چه باید کنون ساختن

نباید که آرد یکی تاختن

جریره بدو گفت کای رزمساز

بدین روز هرگز مبادت نیاز

بایران برادرت شاه نوست

جهاندار و بیدار کیخسروست

ترا نیک داند بنام و گهر

زهم خون وز مهره ی یک پدر

برادرت گر کینه جوید همی

روان سیاوش بشوید همی

گر او کینه جوید همی از نیا

ترا کینه زیباتر و کیمیا

برت را بخفتان رومی بپوش

برو دل پر از جوش و سر پر خروش

بپیش سپاه برادر برو

تو کینخواه نو باش و او شاه نو

که زیبد کزین غم بنالد پلنگ

ز دریا خروشان برآید نهنگ

وگر مرغ با ماهیان اندر آب

بخوانند نفرین به افراسیاب

که اندر جهان چون سیاوش سوار

نبندد کمر نیز یک نامدار

بگردی و مردی و جنگ و نژاد

باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد

بدو داد پیران مرا از نخست

وگرنه ز ترکان همی زن نجست

نژاد تو از مادر و از پدر

همه تاجدار و همه نامور

تو پور چنان نامور مهتری

ز تخم کیانی و کی منظری

کمر بست باید بکین پدر

بجای آوریدن نژاد و گهر

چنین گفت ازان پس بمادر فرود

کر ایران سخن با که باید سرود

که باید که باشد مرا پای مرده

ازین سرفرازان روز نبرد

کز ایشان ندانم کسی را بنام

نیامد بر من درود و پیام

بدو گفت ز ایدر برو با تخوار

مدار این سخن بر دل خویش خوار

کز ایران که و مه شناسد همه

بگوید نشان شبان و رمه

ز بهرام وز زنگه ی شاوران

نشان چو ز گردان و جنگ آوران

همیشه سر و نام تو زنده باد

روان سیاوش فروزنده باد

ازین هر دو هرگز نگشتی جدای

کنارنگ بودند و او پادشای

نشان خواه ازین دو کو سرفراز

کز ایشان مرا و ترا نیست راز

سرانرا و گردنکشان را بخوان

می و خلعت آرای و بالا و خوان

ز گیتی برادر ترا گنج بس

همان کین و آیین به بیگانه کس

سپه را تو باش این زمان پیش رو

توی کینه خواه جهاندار نو

ترا پیش باید بکین ساختن

کمر بر میان بستن و تاختن

بدو گفت رای تو ای شیر زن

درفشان کند دوده و انجمن

چو برخاست آوای کوس از چرم

جهان کرد چون آبنوس از میم

یکی دیده بان آمد از دیده گاه

سخن گفت با او ز ایران سپاه

که دشت و در و کوه پر لشکرست

تو خورشید گویی ببند اندرست

ز دربند دژ تا بیابان گنگ

سپاهست و پیلان و مردان جنگ

فرود از در دژ فروهشت بند

نگه کرد لشکر ز کوه بلند

وزان پس بیامد در دژ ببست

یکی باره ی تیزرو بر نشست

برفتند پویان تخوار و فرود

جوانرا سر بخت بر گرد بود

از افراز چون کژ گردد سپهر

نه تندی بکار آید از بن نه مهر

گزیدند تیغ یکی برز کوه

که دیدار بد یکسر ایران گروه

جوان با تخوار سراینده گفت

که هرچت بپرسم نباید نهفت

کنارنگ وز هری دارد درفش

خداوند گوپال و زرینه کفش

چو بینی به من نام ایشان بگوی

کسی را که دانی از ایران بروی

سواران رسیدند بر تیغ کوه

سپاه اندر آمد گروها گروه

سپردار با نیزه ور سی هزار

همه رزمجوی از در کارزار

سوار و پیاده بزرین کمر

همه تیغ دار و همه نیزه ور

ز بس ترک زرین و زرین درفش

ز گوپال زرین و زرینه کفش

تو گفتی به کان اندرون زر نماند

بر آمد یکی ابر و گوهر فشاند

ز بانگ تبیره میان دو کوه

دل کرکس اندر هوا شد ستوه

چنین گفت کاکنون درفش مهان

بگو و مدار ایچ گونه نهان

بدو گفت کان پیل پیکر درفش

سواران و آن تیغهای بنفش

کرا باشد اندر میان سپاه

چنین آلت ساز و این دستگاه

چو بشنید گفتار او را تخوار

چنین داد پاسخ که ای شهریار

پس پشت طوس سپهبد بود

که در کینه پیکار او بد بود

درفشی پس پشت او دیگرست

چو خورشید تابان بدو پیکرست

برادر پدر تست با فر و کام

سپهبد فریبرز کاوس نام

پسش ماه پیکر درفشی بزرگ

دلیران بسیار و گردی سترگ

ورا نام گستهم گژدهم خوان

که لرزان بود پیل ازو ز استخوان

پسش گرگ پیکر درفشی دراز

بگردش بسی مردم رزمساز

بزیر اندرش زنگه ی شاوران

دلیران و گردان و کنداوران

درفشی پرستار پیکر چو ماه

تنش لعل و جعد از حریر سیاه

ورا بیژن گیو راند همی

که خون بآسمان برفشاند همی

درفشی کجا پیکرش هست ببر

همی بشکند زو میان هژبر

ورا گرد شیدوش دارد بپای

چو کوهی همی اندر آید ز جای

درفش گرازست پیگر گراز

سپاهی کمند افگن و رزم ساز

درفشی کجا پیکرش گاومیش

سپاه از پس و نیزه داران ز پیش

چنان دان که آن شهره فرهاد راست

که گویی مگر با سپهرست راست

درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ

نشان سپه دار گیو سترگ

درفشی کجا شیر پیکر بزر

که گودرز کشواد دارد بسره

درفشی پلنگست پیکر گراز

پس ریونیزست با کام و ناز

درفشی کجا آهویش پیکرست

که نستوه گودرز با لشکرست

درفشی کجا غرم دارد نشان

ز بهرام گودرز کشوادگان

همه شیر مردند و گرد و سوار

یکایک بگویم درازست کار

چو یکیک بگفت از نشان گوان

بپیش فرود آن شه خسروان

مهان و کهان را همه بنگرید

ز شادی رخش همچو گل بشکفید

چو ایرانیان از بر کوهسار

بدیدند جای فرود و تخوار

برآشفت ازیشان سپهدار طوس

فروداشت بر جای پیلان و کوس

چنین گفت کز لشکر نامدار

سواری بباید کنون نیک یار

که جوشان شود زین میان گروه

برد اسپ تا بر سر تیغ کوه

ببیند که آن دو دلاور کیند

بران کوه سر بر ز بهر چیند

گر ایدونک از لشکر ما یکیست

زند بر سرش تازیانه دویست

و گر ترک باشند و پرخاش جوی

ببندد کشانش بیارد بروی

و گر کشته آید سپارد بخاک

سزد گر ندارد ازان بیم و باک

ورایدونک باشد ز کار آگهان

که بشمرد خواهد سپه را نهان

همانجا بدونیم باید زدن

فروهشتن از کوه و باز آمدن

بسالار بهرام گودرز گفت

که این کار بر من نشاید نهفت

روم هرچ گفتی بجای آورم

سر کوه یکسر بپای آورم

بزد اسپ و راند از میان گروه

پر اندیشه بنهاد سر سوی کوه

چنین گفت پس نامور با تخوار

که این کیست کامد چنین خوارخوار

همانا نیندیشد از ما همی

بتندی برآید ببالا همی

یکی پاره ای بر نشسته سمند

بفتراک بر بسته دارد کمند

چنین گفت پس رای زن با فرود

که این را بتندی نباید بسود

بنام و نشانش ندانم همی

ز گودرزیانش گمانم همی

چو خسرو ز توران بایران رسید

یکی مغفر شاه شد ناپدید

گمانی همی آن برم بر سرش

زره تا میان خسروانی برش

ز گودرز دارد همانا نژاد

یکی لب بپرسش بباید گشاد

چو بهرام بر شد ببالای تیغ

بغرید برسان غرنده میغ

چه مردی بدو گفت بر کوهسار

نبینی همی لشکر بی شمار

همی نشنوی ناله ی بوق و کوس

نترسی ز سالار بیدار طوس

فرودش چنین پاسخ آورد باز

که تندی ندیدی تو تندی مساز

سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد

میارای لب را بگفتار سرد

نه تو شیر جنگی و من گور دشت

برین گونه بر ما نشاید گذشت

فزونی نداری تو چیزی زمن

بگردی و مردی و نیروی تن

سر و دست و پای و دل و مغز و هوش

زبانی سراینده و چشم و گوش

نگه کن بمن تا مرا نیز هست

اگر هست بیهوده منمای دست

سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی

شوم شاد اگر رای فرخ نهی

بدو گفت بهرام بر گوی هین

تو بر آسمانی و من بر زمین

فرود آن زمان گفت سالار کیست

برزم اندرون نامبردار کیست

بدو گفت بهرام سالار طوس

که با اختر کاویانست و کوس

ز گردان چو گودرز و رهام و گیو

چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو

چو گستهم و چون زنگه ی شاوران

گرازه سر مرد کنداوران

بدو گفت کز چه ز بهرام نام

نبردی و بگذاشتی کار خام

ز گودرزیان ما بدوییم شاد

مرا زو نکردی بلب هیچ یاد

بدو گفت بهرام کای شیر مرد

چنین یاد بهرام با تو که کرد

چنین داد پاسخ مر او را فرود

که این داستان من ز مادر شنود

مرا گفت چون پیشت آید سپاه

پذیره شو و نام بهرام خواه

دگر نامداری ز کنداوران

کجا نام او زنگه ی شاوران

همانند همشیرگان پدر

سزد گر بریشان بجویی گذر

بدو گفت بهرام کای نیکبخت

تویی بار آن خسروانی درخت

فرودی تو ای شهریار جوان

که جاوید بادی به روشن روان

بدو گفت کآری فرودم درست

ازان سرو افگنده شاخی برست

بدو گفت بهرام بنمای تن

برهنه نشان سیاوش بمن

به بهرام بنمود بازو فرود

ز عنبر بگل بر یکی خال بود

کزان گونه بتگر بپرگار چین

نداند نگارید کس بر زمین

بدانست کو از نژاد قبار

ز تخم سیاوش دارد نژاد

برو آفرین کرد و بردش نماز

برآمد ببالای تند و دراز

فرود آمد از اسپ شاه جوان

نشست از بر سنگ روشن روان

ببهرام گفت ای سرافراز مرد

جهاندار و بیدار و شیر نبرد

دو چشم من ار زنده دیدی پدر

همانا نگشتی ازین شادتر

که دیدم ترا شاد و روشن روان

هنرمند و بینادل و پهلوان

بدان آمدستم بدین تیغ کوه

که از نامداران ایران گروه

بپرسم ز مردی که سالار کیست

برزم اندرون نام بردار کیست

یکی سور سازم چنان چون توان

ببینم بشادی رخ پهلوان

ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر

ببخشم زهر چیز بسیار مر

وزان پس گرایم به پیش سپاه

بتوران شوم داغ دل کینه خواه

سزاوار این جستن کین منم

بجنگ آتش تیز برزین منم

سزد گر بگویی تو با پهلوان

که آید برین سنگ روشن روان

بباشیم یک هفته ایدر بهم

سگالیم هر گونه از بیش و کم

بهشتم چو برخیزد آوای کوس

بزین اندر آید سپهدار طوس

میانرا ببندم بکین پدر

یکی جنگ سازم بدرد جگر

که با شیر جنگ آشنایی دهد

ز نر پر کرگس گوایی دهد

که اندر جهان کینه را زین نشان

نبندد میان کس ز گردنکشان

بدو گفت بهرام کای شهریار

جوان و هنرمند و گرد و سوار

بگویم من این هرچ گفتی بطوس

بخواهش دهم نیز بر دست بوس

ولیکن سپهبد خردمند نیست

سر و مغز او از در پند نیست

هنر دارد و خواسته هم نژاد

نیارد همی بر دل از شاه یاد

بشورید با گیو و گودرز و شاه

ز بهر فریبرز و تخت و کلاه

همی گوید از تخمه ی نوذرم

جهان را بشاهی خود اندر خورم

سزد گر بپیچد ز گفتار من

گراید بتندی ز کردار من

جز از من هر آنکس که آید برت

نباید که بیند سر و مغفرت

که خودکامه مردیست بی تار و پود

کسی دیگر آید نیارد درود

و دیگر که با ما دلش نیست راست

که شاهی همی با فریبرز خواست

مرا گفت بنگر که بر کوه کیست

چو رفتی مپرسش که از بهر چیست

بگرز و بخنجر سخن گوی و بس

چرا باشد این روز بر کوه کس

بمژده من آیم چنو گشت رام

ترا پیش لشکر برم شادکام

و گر جز ز من دیگر آید کسی

نباید بدو بودن ایمن بسی

نیاید بر تو بجز یک سوار

چنینست آیین این نامدار

چو آید ببین تا چه آیدت رای

در دژ ببند و مپرداز جای

یکی گرز پیروزه دسته بزر

فرود آنزمان برکشید از کمر

بدو داد و گفت این ز من یادگار

همی دار تا خود کی آید بکار

چو طوس سپهبد پذیرد خرام

بباشیم روشن دل و شادکام

جزین هدیه ها باشد و اسپ و زین

بزر افسر و خسروانی نگین

چو بهرام برگشت با طوس گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

بدان کان فرودست فرزند شاه

سیاوش که شد کشته بر بی گناه

نمود آن نشانی که اندر نژاد

ز کاوس دارند و ز کیقباد

ترا شاه کیخسرو اندرز کرد

که گرد فرود سیاوش مگرد

چنین داد پاسخ ستمکاره طوس

که من دارم این لشکر و بوق و کوس

ترا گفتم او را بنزد من آر

سخن هیچ گونه مکن خواستار

گر او شهریارست پس من کیم

برین کوه گوید ز بهر چیم

یکی ترک زاده چو زاغ سیاه

برین گونه بگرفت راه سپاه

نبینم ز خود کامه گودرزیان

مگر آنک دارد سپه را زیان

بترسیدی از بی هنر یک سوار

نه شیر ژیان بود بر کوهسار

سپه دید و برگشت سوی فریب

بخیره سپردی فراز و نشیب

وزان پس چنین گفت با سرکشان

که ای نامداران گردنکشان

یکی نامور خواهم و نامجوی

کز ایدر نهد سوی آن ترک روی

سرش را ببرد بخنجر ز تن

بپیش من آرد بدین انجمن

میان را ببست اندران ریونیز

همی زان نبردش سرآمد قفیز

بدو گفت بهرام کای پهلوان

مکن هیچ برخیره تیره روان

بترس از خداوند خورشید و ماه

دلت را  بشرم آور از روی شاه

که پیوند اویست و همزاد اوی

سواریست نام آور و جنگ جوی

که گر یک سوار از میان سپاه

شود نزد آن پرهنر پور شاه

ز چنگش رهایی نیابد بجان

غم آری همی بر دل شادمان

سپهبد شد آشفته از گفت اوی

نبد پند بهرام یل جفت اوی

بفرمود تا نامبردار چند

بتازند نزدیک کوه بلند

ز گردان فراوان برون تاختند

نبرد ورا گردن افراختند

بدیشان چنین گفت بهرام گرد

که این کار یکسر مدارید خرد

بدان کوه سر خویش کیخسروست

که یک موی او به ز صد پهلوست

هران کس که روی سیاوش بدید

نیارد ز دیدار او آرمید

چو بهرام داد از فرود این نشان

ز ره باز گشتند گردنکشان

بیامد دگر باره داماد طوس

همی کرد گردون بروبر فسوس

ز راه چرم بر سپد کوه شد

دلش پر جفا بود نستوه شد

چو از تیغ بالا فرودش بدید

ز قربان کمان کیان برکشید

چنین گفت با رزم دیده تخوار

که طوس آن سخنها گرفتست خوار

که آمد سواری و بهرام نیست

مرا دل درشتست و پدرام نیست

ببین تا مگر یادت آید که کیست

سراپای در آهن از بهر چیست

چنین داد پاسخ مر او را تخوار

که این ریونیزست گرد و سوار

چهل خواهرستش چو خرم بهار

پسر خود جزین نیست اندر تبار

فریبنده و ریمن و چاپلوس

دلیر و جوانست و داماد طوس

چنین گفت با مرد بینا فرود

که هنگام جنگ این نباید شنود

چو آید به پیکار کنداوران

بخوابمش بر دامن خواهران

بدو گر کند باد کلکم گذار

اگر زنده ماند بمردم مدار

بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار

چه گویی تو ای کار دیده تخوار

بدو گفت بر مرد بگشای بر

مگر طوس را زو بسوزد جگر

بداند که تو دل بیاراستی

که با او همی آشتی خواستی

چنین با تو بر خیره جنگ آورد

همی بر برادرت ننگ آورد

چو از دور نزدیک شد ریونیز

بزه برکشید آن خمانیده شیز

ز بالا خدنگی بزد بر برش

که بر دوخت با ترگ رومی سرش

بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز

بخاک اندر آمد سر ریونیز

ببالا چو طوس از میم بنگرید

شد آن کوه بر چشم او ناپدید

چنین داستان زد یکی پر خود

که از خوی بد کوه کیفر برد

چنین گفت پس پهلوان با زرسپ

که بفروز دلرا چو آذر گشسپ

سلیح سواران جنگی بپوش

بجان و تن خویشتن دار گوش

تو خواهی مگر کین آن نامدار

و گرنه نبینم کسی خواستار

زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد

دلی پر زکین و لبی پر ز باد

خروشان باسپ اندر آورد پای

بکردار آتش درآمد زجای

چنین گفت شیر ژیان با تخوار

که آمد دگرگون یکی نامدار

ببین تا شناسی که این مرد کیست

یکی شهریارست اگر لشکریست

چنین گفت با شاه جنگی تخوار

که آمد گه گردش روزگار

که این پور طوسست نامش زرسپ

که از پیل جنگی نگرداند اسپ

که جفتست با خواهر ریونیز

بکین آمدست این جهانجوی نیز

چو بیند بر و بازوی و مغفرت

خدنگی بباید گشاد از برت

بدان تا بخاک اندر آید سرش

نگون اندر آید ز باره برش

بداند سپهدار دیوانه طوس

که ایدر نبودیم ما بر فسوس

فرود دلاور برانگیخت اسپ

یکی تیر زد بر میان زرسپ

که با کوهه ی زین تنش را بدوخت

روانش ز پیکان او بر فروخت

بیفتاد و برگشت ازو بادپای

همی شد دمان و دنان باز جای

خروشی برآمد ز ایران سپاه

ز سر برگرفتند گردان کلاه

دل طوس پر خون و دیده پرآب

بپوشید جوشن هم اندر شتاب

ز گردان جنگی بنالید سخت

بلرزید برسان برگ درخت

نشست از بر زین چو کوهی بزرگ

که بنهند بر پشت پیلی سترگ

عنان را بپیچید سوی فرود

دلش پر ز کین و سرش پر ز دود

تخوار سراینده گفت آن زمان

که آمد بر کوه کوهی دمان

سپهدار طوسست کامد بجنگ

نتابی تو با کاردیده نهنگ

برو تا در دژ ببندیم سخت

ببینیم تا چیست فرجام بخت

چو فرزند و داماد او را برزم

تبه کردی اکنون میندیش بزم

فرود جوان تیز شد با تخوار

که چون رزم پیش آید و کارزار

چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان

چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان

بجنگ اندرون مرد را دل دهند

نه بر آتش تیز بر گل نهند

چنین گفت با شاهزاده تخوار

که شاهان سخن را ندارند خوار

تو هم یک سواری اگر ز آهنی

همی کوه خارا ز بن برکنی

از ایرانیان نامور سی هزار

برزم تو آیند بر کوهسار

نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک

سراسر ز جا اندر آرند پاک

و گر طوس را زین گزندی رسد

به خسرو ز دردش نژندی رسد

به کین پدرت اندر آید شکست

شکستی که هرگز نشایدش بست

بگردان عنان و مینداز تیر

بدژ شو مبر رنج بر خیره خیر

سخن هرچ از پیش بایست گفت

نگفت و همی داشت اندر نهفت

ز بی مایه دستور ناکاردان

ورا جنگ سود آمد و جان زیان

فرود جوانرا دژ آباد بود

بدژ در پرستنده هفتاد بود

همه ماه رویان بباره بدند

چو دیبای چینی نظاره بدند

ازان بازگشتن فرود جوان

ازیشان همی بود تیره روان

چنین گفت با شاهزاده تخوار

که گر جست خواهی همی کارزار

نگر نامور طوس را نشکنی

ترا آن به آید که اسپ افکنی

و دیگر که باشد مر او را زمان

نیاید بیک چوبه تیر از کمان

چو آمد سپهبد برین تیغ کوه

بیاید کنون لشکرش همگروه

ترا نیست در جنگ پایاب اوی

ندیدی بروهای پرتاب اوی

فرود از تخوار این سخنها شنید

کمان را بزه کرد و اندر کشید

خدنگی بر اسپ سپهبد بزد

چنان کز کمان سواران سزد

نگون شد سر تازی و جان بداد

دل طوس پر کین و سر پر ز باد

بلشکرگه آمد بگردن سپر

پیاده پر از گرد و آسیمه سر

گواژه همی زد پس او فرود

که این نامور پهلوان را چه بود

که ایدون ستوه آمد از یک سوار

چگونه چمد در صف کارزار

پرستنده گان خنده برداشتند

همی از چرم نعره برداشتند

که پیش جوانی یکی مرد پیر

ز افراز غلتان شد از بیم تیر

سپهبد فرود آمد از کوه سر

برفتند گردان پر اندوه سر

که اکنون تو باز آمدی تندرست

بآب مژه رخ نبایست شست

به پیچید زان کار پرمایه گیو

که آمد پیاده سپهدار نیو

چنین گفت کین را خود اندازه نیست

رخ نامداران برین تازه نیست

اگر شهریارست با گوشوار

چه گیرد چنین لشکر گشن خوار

نباید که باشیم همداستان

به هر گونه ی کو زند داستان

اگر طوس یکبار تندی نمود

زمانه پر آزار گشت از فرود

همه جان فدای سیاوش کنیم

نباید که این بد فرامش کنیم

زرسپ گرانمایه زو شد بباد

سواری سرافراز نوذر نژاد

بخونست غرقه تن ریونیز

ازین بیش خواری چه بینیم نیز

گرو پور جمست و مغز قباد

بنادانی این جنگ را برگشاد

همی گفت و جوشن همیبست گرم

همی بر تنش بر بدرید چرم

نشست از بر اژدهای دژم

خرامان بیامد براه چرم

فرود سیاوش چو او را بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

همی گفت کین لشکر رزمساز

ندانند راه نشیب و فراز

همه یک ز دیگر دلاورترند

چو خورشید تابان بدو پیکرند

ولیکن خرد نیست با پهلوان

سر بی خرد چون تن بی روان

نباشند پیروز ترسم بکین

مگر خسرو آید بتوران زمین

بکین پدر جمله پشت آوریم

مگر دشمنان را به مشت آوریم

بگو کین سوار سرافراز کیست

که بر دست و تیغش بباید گریست

نگه کرد ز افراز بالا تخوار

ببی دانشی بر چمن رست خار

بدو گفت کین اژدهای دژم

که مرغ از هوا اندر آرد بدم

که دست نیای تو پیران ببست

دو لشکر ز ترکان بهم برشکست

بسی بی پدر کرد فرزند خرد

بسی کوه و رود و بیابان سپرد

پدر نیز ازو شد بسی بی پسر

بپی بسپرد گردن شیر نر

بایران برادرت را او کشید

بجیحون گذر کرد و کشتی ندید

ورا گیو خوانند پیلست و بس

که در رزم دریای نیلست و بس

چو بر زه بشست اندر آری گره

خدنگت نیابد گذر بر زره

سلیح سیاوش بپوشد بجنگ

نترسد ز پیکان تیر خدنگ

بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران

مگر خسته گردد هیون گران

پیاده شود باز گردد مگر

کشان چون سپهبد بگردن سپر

کمانرا بزه کرد جنگی فرود

پس آن قبضه ی چرخ بر کف بسود

بزد تیر بر سینه ی اسپ گیو

فرود آمد از باره برگشت نیو

ز بام سپه کوه خنده بخاست

همی مغز گیو از گواژه بکاست

برفتند گردان همه پیش گیو

که یزدان سپاس ای سپهدار نیو

که اسپست خسته تو خسته نه یی

توان شد دگر بار بسته نه یی

بر گیو شد بیژن شیر مرد

فراوان سخنها بگفت از نبرد

که ای باب شیراوژن تیز چنگ

کجا پیل با تو نرفتی بجنگ

چرا دید پشت ترا یک سوار

که دست تو بودی بهر کارزار

ز ترکی چنین اسپ خسته بدست

برفتی سراسیمه برسان مست

بدو گفت چون کشته شد بارگی

بدو دادمی سر به یکبارگی

همی گفت گفتارهای درشت

چو بیژن چنان دید بنمود پشت

برآشفت گیو از گشاد برش

یکی تازیانه بزد بر سرش

بدو گفت نشنیدی از رهنمای

که بار زمت اندیشه باید بجای

نه تو مغز داری نه رای و خرد

چنین گفت را کس بکیفر برد

دل بیژن آمد ز تندی بدرد

بدادار دارنده سوگند خورد

که زین را نگردانم از پشت اسپ

مگر کشته آیم بکین زرسپ

وز آنجا بیامد دلی پر زغم

سری پر ز کینه بر گستهم

کز اسپان تو پاره ای دستکش

کجا برخرامد بافراز خوش

بده تا بپوشم سلیح نبرد

یکی تا پدید آید از مرد مرد

یکی ترک رفتست بر تیغ کوه

بدین سان نظاره برو بر گروه

چنین داد پاسخ که این نیست روی

ابر خیره گرد بلاها مپوی

زرسپ سپهدار چون ریونیز

سپهبد که گیتی ندارد بچیز

پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد

بگردنده گردون همی ننگرد

ازو باز گشتند دل پر ز درد

کس آورد با کوه خارا نکرد

مگر پر کرگس بود رهنمای

و گر نه بران دژ که پوید بپای

بدو گفت بیژن که مشکن دلم

کنون یال و بازو زهم بگسلم

یکی سخت سوگند خوردم بماه

بدادار گیهان و دیهیم شاه

کزین ترک من پر نگردانم اسپ

زمانم سراید مگر چون زرسپ

بدو گفت پس گستهم راه نیست

خرد خود ازین تیزی آگاه نیست

جهان پرفراز و نشیبست و دشت

گر ایدونک زینجا بباید گذشت

مرا بارگیر اینک جوشن کشد

دو ماندست اگر زین یکی را کشد

نیابم دگر نیز همتای اوی

برنگ و تگ و زور و بالای اوی

بدو گفت بیژن بکین زرسپ

پیاده بپویم نخواهم خود اسپ

چنین داد پاسخ بدو گستهم

که مویی نخواهم ز تو بیش و کم

مرا گر بود بارگی ده هزار

همه موی پر از گوهر شاهوار

ندارم بدین از تو آنرا دریغ

نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ

برو یکبیک بارگیها ببین

کدامت به آید یکی برگزین

بفرمای تا زین بر آن کت هواست

بسازند اگر کشته آید رواست

یکی رخش بودش بکردار گرگ

کشیده زهار و بلند و سترگ

ز بهر جهانجوی مرد جوان

برو بر فگندند بر گستوان

دل گیو شد زان سخن پر ز دود

چو اندیشه کرد از گشاد فرود

فرستاد و مر گستهمرا بخواند

بسی داستانهای نیکو براند

فرستاد درع سیاوش برش

همان خسروانی یکی مغفرش

بیاورد گستهم درع نبرد

بپوشید بیژن بکردار گرد

بسوی سپد کوه بنهاد روی

چنان چون بود مردم جنگجوی

چنین گفت شاه جوان با تخوار

که آمد بنوی یکی نامدار

نگه کن ببین تا ورا نام چیست

بدین مرد جنگی که خواهد گریست

بخسرو تخوار سراینده گفت

که این را ز ایران کسی نیست جفت

که فرزند گیوست مردی دلیر

بهر رزم پیروز باشد چو شیر

ندارد جز او گیو فرزند نیز

گرامیترستش ز گنج و ز چیز

تو اکنون سوی بارگی دار دست

دل شاه ایران نشاید شکست

و دیگر که دارد همی آن زره

کجا گیو زد بر میان بر گره

برو تیر و ژوپین نیابد گذار

سزد گر پیاده کند کارزار

تو با او بسنده نباشی بجنگ

نگه کن که الماس دارد بچنگ

بزد تیر بر اسپ بیژن فرود

تو گفتی باسپ اندرون جان نبود

بیفتاد و بیژن جدا گشت از وی

سوی تیغ با تیغ بنهاد روی

یکی نعره زد کای سوار دلیر

بمان تا ببینی کنون رزم شیر

ندانی که بی اسپ مردان جنگ

بیایند با تیغ هندی بچنگ

ببینی مرا گر بمانی بجای

به پیکار ازین پس نیایدت رای

چو بیژن همی برنگشت از فرود

فرود اندر آن کار تندی نمود

یکی تیر دیگر بیانداخت شیر

سپر بر سر آورد مرد دلیر

سپر بردرید و زره را نیافت

ازو روی بیژن بپستی نتافت

ازان تند بالا چو بر سر کشید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

فرود گرانمایه زو بازگشت

همه باره ی دژ پرآواز گشت

دوان بیژن آمد پس پشت اوی

یکی تیغ بد تیز در مشت اوی

به برگستوان برزد و کرد چاک

گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک

به دربند حصن اندر آمد فرود

دلیران در دژ ببستند زود

ز باره فراوان ببارید سنگ

بدانست کان نیست جای درنگ

خروشید بیژن که ای نامدار

ز مردی پیاده دلیر و سوار

چنین بازگشتی و شرمت نبود

دریغ آن دل و نام جنگی فرود

بیامد بر طوس زان رزمگاه

چنین گفت کای پهلوان سپاه

سزد گر برزم چنین یک دلیر

شود نامبردار یک دشت شیر

اگر کوه خارا ز پیکان اوی

شود آب و  دریا بود کان اوی

سپهبد نباید که دارد شگفت

ازین برتر اندازه نتوان گرفت

سپهبد بدارنده سوگند خورد

کزین دژ برآرم بخورشید گرد

بکین زرسپ گرامی سپاه

برآرم بسازم یکی رزمگاه

تن ترک بدخواه بیجان کنم

ز خونش دل سنگ مرجان کنم

چو خورشید تابنده شد ناپدید

شب تیره بر چرخ لشکر کشید

دلیران دژدار مردی هزار

ز سوی کلات اندر آمد سوار

در دژ ببستند زین روی تنگ

خروش جرس خاست و آوای زنگ

جریره بتخت گرامی بخفت

شب تیره با درد و غم بود جفت

بخواب آتشی دید کز دژ بلند

برافروختی پیش آن ارجمند

سراسر سپدکوه بفروختی

پرستنده و دژ همی سوختی

دلش گشت پردرد و بیدار گشت

روانش پر از درد و تیمار گشت

بباره برآمد جهان بنگرید

همه کوه پر جوشن و نیزه دید

رخش گشت پر خون و دل پر ز دود

بیامد به بالین فرخ فرود

بدو گفت بیدار گرد ای پسر

که ما را بد آمد ز اختر بسر

سراسر همه کوه پر دشمنست

در دژ پر از نیزه و جوشنست

بمادر چنین گفت جنگی فرود

که از غم چه داری دلت پر ز دود

مرا گر زمانه شدست اسپری

زمانه ز بخشش فزون نشمری

بروز جوانی پدر کشته شد

مرا روز چون روز او گشته شد

بدست گروی آمد او را زمان

سوی جان من بیژن آمد دمان

بکوشم نمیرم مگر غرم وار

نخواهم ز ایرانیان زینهار

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

یکی ترگ رومی بسر بر نهاد

میان را بخفتان رومی ببست

بیامد کمان کیانی بدست

چو خورشید تابنده بنمود چهر

خرامان برآمد بخم سپهر

زهر سو برآمد خروش سران

گراییدن گرزهای گران

غو کوس با ناله ی کرنای

دم نای سرغین و هندی درای

برون آمد از باره ی دژ فرود

دلیران ترکان هران کس که بود

ز گرد سواران وز گرز و تیر

سر کوه شد همچو دریای تیر

نبد هیچ هامون و جای نبرد

همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد

ازین گونه تا گشت خورشید راست

سپاه فرود دلاور بکاست

فراز و نشیبش همه کشته شد

سر بخت مرد جوان گشته شد

بدو خیره ماندند ایرانیان

که چون او ندیدند شیر ژیان

ز ترکان نماند ایچ با او سوار

ندید ایچ تنها رخ کارزار

عنانرا بپیچید و تنها برفت

ز بالا سوی دژ خرامید تفت

چو رهام و بیژن کمین ساختند

فراز و نشیبش همی تاختند

چو بیژن پدید آمد اندر نشیب

سبک شد عنان و گران شد رکیب

فرود جوان ترگ بیژن بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

چو رهام گرد اندر آمد به پشت

خروشان یکی تیغ هندی به مشت

بزد بر سر کتف مرد دلیر

فرود آمد از دوش دستش به زیر

چو از وی جدا گشت بازوی و دوش

همی تاخت اسپ و همی زد خروش

بنزدیک دژ بیژن اندر رسید

بزخمی پی باره ی او برید

پیاده خود و چند زان چاکران

تبه گشته از چنگ کنداوران

بدژ در شد و در ببستند زود

شد آن نامور شیر جنگی فرود

بشد با پرستندگان مادرش

گرفتند پوشیدگان دربرش

بزاری فگندند بر تخت عاج

نبد شاهرا روز هنگام تاج

همه غالیه موی و مشکین کمند

پرستنده و مادر از بن بکند

همی کند جان آن گرامی فرود

همه تخت مویه همه حصن رود

چنین گفت چون لب ز هم برگرفت

که این موی کندن نباشد شگفت

کنون اندر آیند ایرانیان

به تاراج دژ پاک بسته میان

پرستندگانرا اسیران کنند

دژ و باره کوه ویران کنند

دل هرک بر من بسوزد همی

ز جانم رخش برفروزد همی

همه پاک بر باره باید شدن

تن خویشرا بر زمین بر زدن

کجا بهر بیژن نماند یکی

نمانم من ایدر مگر اندکی

کشنده تن و جان من درد اوست

پرستار و گنجم چه در خورد اوست

بگفت این و رخسارگان کرد زرد

برآمد روانش بتیمار و درد

ببازیگری ماند این چرخ مست

که بازی برآرد به هفتاد دست

زمانی بخنجر زمانی به تیغ

زمانی بباد و زمانی بمیغ

زمانی بدست یکی ناسزا

زمانی خود از درد و سختی رها

زمانی دهد تخت و گنج و کلاه

زمانی غم و رنج و خواری و چاه

همی خورد باید کسی را که هست

منم تنگدل تا شدم تنگدست

اگر خود نزادی خردمند مرد

ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد

بباید به کوری و ناکام زیست

برین زندگانی بباید گریست

سرانجام خاکست بالین اوی

دریغ آن دل و رای و آیین اوی

پرستندگان بر سر دژ شدند

همه خویشتن بر زمین بر زدند

یکی آتشی خود جریره فروخت

همه گنجها را بآتش بسوخت

یکی تیغ بگرفت زان پس بدست

در خانه ی تازی اسپان ببست

شکمشان بدرید و ببرید پی

همی ریخت از دیده خوناب و خوی

بیامد ببالین فرخ فرود

یکی دشنه با او چو آب کبود

دو رخرا بروی پسر برنهاد

شکم بر درید و برش جان بداد

در دژ بکندند ایرانیان

بغارت ببستند یکسر میان

چو بهرام نزدیک آن باره شد

از اندوه یکسر دلش پاره شد

بایرانیان گفت کین از پدر

بسی خوارتر مرد و هم زارتر

کشنده سیاوش چاکر نبود

ببالینش برکشته مادر نبود

همه دژ سراسر برافروخته

همه خان و مان کنده و سوخته

بایرانیان گفت کز کردگار

بترسید وز گردش روزگار

به بد بس دراز است چنگ سپهر

به بیدادگر بر نگردد بمهر

ز کیخسرو اکنون ندارید شرم

که چندان سخن گفت با طوس نرم

به کین سیاوش فرستادتان

بسی پند و اندرزها دادتان

زخون برادر چو آگه شود

همه شرم و آزرم کوته شود

ز رهام وز بیژن تیز مغز

نیاید بگیتی یکی کار نغز

همانگونه بیامد سپهدار طوس

براه کلات اندر آورد کوس

چو گودرز و چون گیو کنداوران

ز گردان ایران سپاهی گران

سپهبد بسوی سپد کوه شد

وزانجا بنزدیک انبوه شد

چو آمد ببالین آن کشته زار

بران تخت با مادر افگنده خوار

بیک دست بهرام پر آب چشم

نشسته ببالین او پر ز خشم

بدست دگر زنگه ی شاوران

برو انجمن گشته کنداوران

گوی چون درختی بران تخت عاج

بدیدار ماه و ببالای ساج

سیاوش بدخفته بر تخت زر

ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر

بر او زار بگریست گودرز و گیو

بزرگان چو گرگین و بهرام نیو

رخ طوس شد پر زخون جگر

ز درد فرود و ز درد پسر

که تندی پشیمانی آردت بار

تو در بوستان تخم تندی مکار

چنین گفت گودرز با طوس و گیو

همان نامداران و گردان نیو

که تندی نه کار سپهبد بود

سپهبد که تندی کند بد بود

جوانی بدین سان ز تخم کیان

بدین فر و این برز و یال و میان

بدادی بتیزی و تندی بباد

زرسپ آن سپهدار نوذر نژاد

ز تیزی گرفتار شد ریونیز

نبود از بد بخت ما مانده چیز

هنر بی خرد در دل مرد تند

چو تیغی که گردد ز زنگار کند

چو چندین بگفتند آب از دو چشم

ببارید و آمد ز تندی بخشم

چنین پاسخ آورد کز بخت بد

بسی رنج و سختی بمردم رسد

بفرمود تا دخمه ی شاهوار

بکردند بر تیغ آن کوهسار

نهادند زیر اندرش تخت زر

بدیبای زربفت و زرین کمر

تن شاهوارش بیاراستند

گل و مشک و کافور و می خواستند

سرشرا بکافور کردند خشک

رخش را بعطر و گلاب و بمشک

نهادند بر تخت و گشتند باز

شد آن شیر دل شاه گردن فراز

زرسپ سرافراز با ریونیز

نهادند در پهلوی شاه نیز

سپهبد بران ریش کافور گون

ببارید از دیدگان جوی خون

چنینست هر چند مانیم دیر

نه پیل سرافراز ماند نه شیر

دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ

رهایی نیابد ازو بار و برگ

***

سه روزش درنگ آمد اندر چرم

چهارم برآمد ز شیپورد دم

سپه برگرفت و بزد نای و کوس

زمین کوه تا کوه گشت آبنوس

هر آنکس که دیدی ز توران سپاه

بکشتی تنش را فگندی براه

همه مرزها کرد بی تار و پود

همی رفت پیروز تا کاسه رود

بدان مرز لشکر فرود آورید

زمین گشت زان خیمه ها ناپدید

خبر شد بترکان کز ایران سپاه

سوی کاسه رود اندر آمد براه

ز ترکان بیامد دلیری جوان

پلاشان بیدار دل پهلوان

بیامد که لشکر همی بنگرد

درفش سرانرا همی بشمرد

بلشکر گه اندر یکی کوه بود

بلند و بیکسو ز انبوه بود

نشسته برو گیو و بیژن بهم

همی رفت هر گونه از بیش و کم

درفش پلاشان ز توران سپاه

بدیدار ایشان برآمد ز راه

چو از دور گیو دلاور بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

چنین گفت کامد پلاشان شیر

یکی نامداری سواری دلیر

شوم گر سرش را ببرم ز تن

گرش بسته آرم بدین انجمن

بدو گفت بیژن که گر شهریار

مرا داد خلعت بدین کارزار

بفرمان مرا بست باید کمر

برزم پلاشان پر خاشخر

ببیژن چنین گفت گیو دلیر

که مشتاب در جنگ این نره شیر

نباید که با او نتابی بجنگ

کنی روز بر من برین جنگ تنگ

پلاشان چو شیر است در مرغزار

جز از مرد جنگی نجوید شکار

بدو گفت بیژن مرا زین سخن

به پیش جهاندار ننگی مکن

سلیح سیاوش مرا ده بجنگ

پس آنگه نگه کن شکار پلنگ

بدو داد گیو دلیر آن زره

همی بست بیژن زره را گره

یکی باره ی تیزرو برنشست

بهامون خرامید نیزه بدست

پلاشان یکی آهو افگنده بود

کبابش بر آتش پراگنده بود

همی خورد و اسپش چران و چمان

پلاشان نشسته به بازو کمان

چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید

خروشی برآورد و اندر دمید

پلاشان بدانست کامد سوار

بیامد بسیچیده ی کارزار

یکی بانگ برزد به بیژن بلند

منم گفت شیر اوژن و دیوبند

بگو آشکارا که نام تو چیست

که اختر همی بر تو خواهد گریست

دلا بدو گفت من بیژنم

برزم اندرون پیل رویین تنم

نیا شیر جنگی پدر گیو گرد

هم اکنون ببینی زمن دستبرد

بروز بلا در دم کارزار

تو بر کوه چون گرگ مردار خوار

همی دود و خاکستر و خون خوری

که آمد که لشکر بهامون بری

پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد

برانگیخت آن پیل تن را چو باد

سواران بنیزه برآویختند

یکی کرد تیره برانگیختند

سنانهای نیزه بهم برشکست

یلان سوی شمشیر بردند دست

بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت

ببودند لرزان چو شاخ درخت

بآب اندرون غرقه شد بارگی

سرانشان غمی گشت یکبارگی

عمود گران برکشیدند باز

دو شیر سرافراز و دو رزمساز

چنین تا برآورد بیژن خروش

عمود گران بر نهاده بدوش

بزد بر میان پلاشان گرد

همه مهره ی پشت بشکست خرد

ز بالای اسپ اندر آمد تنش

نگون شد بر و مغفر و جوشنش

فرود آمد از باره بیژن چو گرد

سر مرد جنگی ز تن دور کرد

سلیح و سر و اسپ آن نامجوی

بیاورد و سوی پدر کرد روی

دل گیو بد زان سخن پر ز درد

که چون گردد آن باد روز نبرد

خروشان و جوشان بدان دیده گاه

که تا گرد بیژن کی آید ز راه

همی آمد از راه پور جوان

سر و جوشن و اسپ آن پهلوان

بیاورد و بنهاد پیش پدر

بدو گفت پیروز باش ای پسر

برفتند با شادمانی ز جای

نهادند سر سوی پرده سرای

بیاورد پیش سپهبد سرش

همان اسپ با جوشن و مغفرش

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

بدو گفت کای پور پشت سپاه

سر نامداران و دیهیم شاه

همیشه بزی شاد و برترمنش

ز تو دور بادا بد بدکنش

***

ازان پس خبر شد بافراسیاب

که شد مرز توران چو دریای آب

سوی کاسه رود اندر آمد سپاه

زمین شد ز کین سیاوش سیاه

سپهبد بپیران سالار گفت

که خسرو سخن برگشاد از نهفت

مگر کین سخن را پذیره شویم

همه با درفش و تبیره شویم

و گرنه ز ایران بیاید سپاه

نه خورشید بینیم روشن نه ماه

برو لشکر آور ز هر سو فراز

سخنها نباید که گردد دراز

وزین رو برآمد یکی تند باد

که کس را ز ایران نبد رزم یاد

یکی ابر تند اندر آمد چو گرد

ز سرما همی لب بدندان فسرد

سراپرده و خیمها گشت یخ

کشید از بر کوه بر برف نخ

بیک هفته کس روی هامون ندید

همه کشور از برف شد ناپدید

خور و خواب و آرامگه تنگ شد

تو گفتی که روی زمین سنگ شد

کسی را نبد یاد روز نبرد

همی اسپ جنگی بکشت و بخورد

تبه شد بسی مردم و چارپای

یکی را نبد چنگ و بازو بجای

بهشتم برآمد بلند آفتاب

جهان شد سراسر چو دریای آب

سپهبد سپه را همی گرد کرد

سخن رفت چندی ز روز نبرد

که ایدر سپه شد ز تنگی تباه

سزد گر برانیم ازین رزمگاه

مبادا برین بوم و برها درود

کلات و سپد کوه گر کاسه رود

ز گردان سرافراز بهرام گفت

که این از سپهبد نشاید نهفت

تو ما را بگفتار خامش کنی

همی رزم پور سیاوش کنی

مکن کژ ابر خیره بر کار راست

بیک جان نگه کن که چندین بکاست

هنوز از بدی تا چه آیدت پیش

بچرم اندرست این زمان گاومیش

سپهبد چنین گفت کاذر گشسپ

نبد نامورتر ز جنگی زرسپ

بلشکر نگه کن که چون ریونیز

که بینی بمردی و دیدار نیز

نه بر بی گنه کشته آمد فرود

نوشته چنین بود بود آنچ بود

مرا جام ازو پر می و شیر بود

جوانرا ز بالا سخن تیر بود

کنون از گذشته نیاریم یاد

به بیداد شد کشته او گر بداد

چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه

که آن کوه هیزم بسوزد براه

کنونست هنگام آن سوختن

به آتش سپهری برافروختن

گشاده شود راه لشکر مگر

بباشد سپه را برو بر گذر

بدو گفت گیو این سخن رنج نیست

و گر هست هم رنج بی گنج نیست

غمی گشت بیژن بدین داستان

نباشم بدین گفت همداستان

مرا با جوانی نباید نشست

بپیری کمر بر میان تو بست

برنج و بسختی بپروردیم

بگفتار هرگز نیازردیم

مرا برد باید بدین کار دست

نشاید تو با رنج و من با نشست

بدو گفت گیو آنک من ساختم

بدین کار گردن برافراختم

کنون ای پسر گاه آرا یشست

نه هنگام پیری و بخشایشست

ازین رفتن من مدار ایچ غم

که من کوه خارا بسوزم بدم

بسختی گذشت از در کاسه رود

جهانرا همه رنج برف آب بود

چو آمد بران کوه هیزم فراز

ندانست بالا و پهناش باز

ز پیکان تیر آتشی برفروخت

بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت

ز آتش سه هفته گذرشان نبود

ز تف زبانه ز باد و ز دود

چهارم سپه برگذشتن گرفت

همان آب و آتش نشستن گرفت

***

سپهبد چو لشکر برو گرد شد

ز آتش براه گروگرد شد

سپاه اندر آمد چنان چون سزد

همه کوه و هامون سراپرده زد

چنان چون ببایست برساختند

ز هر سو طلایه برون تاختند

گرو گرد بودی نشست تژاو

سواری که بودیش با شیر تاو

فسیله بدان جایگه داشتی

چنان کوه تا کوه بگذاشتی

خبر شد که آمد ز ایران سپاه

گله برد باید به یکسو ز راه

فرستاد گردی هم اندر شتاب

بنزدیک چوپان افراسیاب

کبوده بدش نام و شایسته بود

بشایستگی نیز بایسته بود

بدو گفت چون تیره گردد سپهر

تو ز ایدر برو هیچ منهمای چهر

نگه کن که چندست ز ایران سپاه

ز گردان که دارد درفش و کلاه

از ایدر بریشان شبیخون کنیم

همه کوه در جنگ هامون کنیم

کبوده بیامد چو گرد سیاه

شب تیره نزدیک ایران سپاه

طلایه شب تیره بهرام بود

کمندش سر پیل را دام بود

برآورد اسپ کبوده خروش

ز لشکر برافراخت بهرام گوش

کمان را بزه کرد و بفشارد ران

درآمد ز جای آن هیون گران

یکی تیر بگشاد و نگشاد لب

کبوده نبود ایچ پیدا ز شب

بزد بر کمربند چوپان شاه

همی گشت رنگ کبود سیاه

ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست

بدو گفت بهرام بر گوی راست

که ایدر فرستنده ی تو که بود

کرا خواستی زین بزرگان بسود

ببهرام گفت ار دهی زینهار

بگویم ترا هرچ پرسی ز کار

تژاوست شاها فرستنده ام

بنزدیک او من پرستنده ام

مکش مر مرا تا نمایمت راه

بجایی که او دارد آرامگاه

بدو گفت بهرام با من تژاو

چو با شیر درنده پیکار گاو

سرش را بخنجر ببرید پست

بفتراک زین کیانی ببست

بلشکرگه آورد و بفگند خوار

نه نام آوری بد نه گردی سوار

***

چو خورشید برزد ز گردون درفش

دم شب شد از خنجر او بنفش

غمی شد دل پرخاشجوی

بدانست کورا بد آمد بروی

برآمد خروش خروس و چکاو

کبوده  نیامد بنزد تژاو

سپاهی که بودند با او بخواند

وزانجایگه تیز لشکر براند

تژاو سپهبد بشد با سپاه

بایران خروش آمد از دیده گاه

که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ

سپهبد نهنگی درفشی پلنگ

ز گردنکشان پیش او رفت گیو

تنی چند با او ز گردان نیو

برآشفت و نامش بپرسید زوی

چنین گفت کای مرد پرخاشجوی

بدین مایه مردم بجنگ آمدی

ز هامون بکام نهنگ آمدی

بپاسخ چنین گفت کای نامدار

ببینی کنون رزم شیر سوار

بگیتی تژاوست نام مرا

بهر دم برآرند کام مرا

نژادم بگوهر از ایران بدست

ز گردان وز پشت شیران بست

کنون مرزبانم بدین تخت و گاه

نگین بزرگان و داماد شاه

بدو گفت گیو این که گفتی مگوی

که نمره شود زین سخن آبروی

از ایران بتوران که دارد نشست

مگر خوردنش خون بود گر کبست

اگر مرزبانی و داماد شاه

چرا بیشتر زین نداری سپاه

بدین مایه لشکر تو تندی مجوی

بتندی بپیش دلیران مپوی

که این پر هنر نامدار دلیر

سر مرزبان آندر آرد بزیر

گر ایدونک فرمان کنی با سپاه

بایران خرامی بنزدیک شاه

کنون پیش طوس سپهبد شوی

بگویی و گفتار او بشنوی

ستانمت زو خلعت و خواسته

پرستنده و اسپ آراسته

تژاو فریبنده گفت ای دلیر

درفش مرا کس نیارد بزیر

مرا ایدر اکنون نگینست و گاه

پرستنده و گنج و تاج و سپاه

همان مرز و شاهی چو افراسیاب

کس این را ز ایران نبیند بخواب

پرستار وز مادیانان گله

بدشت گروگرد کرده یله

تو این اندکی لشکر من مبین

مرا جوی با گرز بر پشت زین

من امروز با این سپاه آن کنم

کزین آمدن تان پشیمان کنم

چنین گفت بیژن بفرخ پدر

که ای نامور گرد پرخاشخر

سرافراز و بیدار دل پهلوان

به پیری نه آنی که بودی جوان

ترا با تژاو این همه پند چیست

بترکی چنین مهر و پیوند چیست

همی گرز و خنجر بباید کشید

دل و مغز ایشان بباید درید

برانگیخت اسپ و برآمد خروش

نهادند گوپال و خنجر بدوش

یکی تیره گرد از میان بردمید

بدان سان که خورشید شد ناپدید

جهان شد چو آبار بهمن سیاه

ستاره ندیدند روشن نه ماه

بقلب سپاه اندرون گیو گرد

همی از جهان روشنایی ببرد

بپیش اندرون بیژن تیزچنگ

همی بزمگاه آمدش جای جنگ

وزان سوی با تاج بر سر تژاو

که بودیش با شیر درنده تاو

یلانش همه نیک مردان و شیر

که هرگز نشد شان دل از رزم سیر

بسی بر نیامد برین روزگار

که آن ترک سیر آمد از کارزار

سه بهره ز توران سپه کشته شد

سر بخت آن ترک بر گشته شد

همی شد گریزان تژاو دلیر

پسش بیژن گیو بر سان شیر

خروشان و جوشان و نیزه بدست

تو گفتی که غرنده شیرست مست

یکی نیزه زد بر میان تژاو

نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو

گراینده بد بند رومی زره

بپیچید و بگشاد بند گره

بیفگند نیزه بیازید چنگ

چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ

بدانسان که شاهین رباید چکاو

ربود آن گرانمایه تاج تژاو

که افراسیابش بسر برنهاد

نبودی جدا زو بخورد و بداد

چنین تا در دژ همی تاخت اسپ

پس  اندرش بیژن چو آذر گشسپ

چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی

بیامد خروشان پر از آب روی

که از کین چنین پشت برگاشتی

بدین دژ مرا خوار بگذاشتی

سزد گر ز پس برنشانی مرا

بدین ره بدشمن نمانی مرا

تژاو سرافراز را دل بسوخت

بکردار آتش رخش برفروخت

فراز اسپنوی و تژاو از نشیب

بدو داد در تاختن یک رکیب

پس اندر نشاندش چو ماه دمان

برآمد ز جا باره زیرش دنان

همی تاخت چون گرد با اسپنوی

سوی راه توران نهادند روی

زمانی دوید اسپ جنگی تژاو

نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو

تژاو آنزمان با پرستنده گفت

که دشوار کار آمد ای خوب جفت

فرو ماند این اسپ جنگی ز کار

ز پس بدسگال آمد و پیش غار

اگر دور از ایدر به بیژن رسم

بکام بداندیش دشمن رسم

ترا نیست دشمن بیکبارگی

بمان تا  برانم من این بارگی

فرود آمد از اسپ او اسپنوی

تژاو از غم او پر از آب روی

سبک بار شد اسپ و تندی گرفت

پسش بیژن گیو کندی گرفت

چو دید آن رخ ماه روی اسپنوی

ز گلبرگ روی و پر از مشک موی

پس پشت خویش اندرش جای کرد

سوی لشکر پهلوان رای کر

بشادی بیامد بدرگاه طوس

ز درگاه برخاست آوای کوس

که بیدار دل شیر جنگی سوار

دمان با شکار آمد از مرغزار

سپهدار و گردان پرخاشجوی

بویرانی دژ نهادند روی

ازان پس برفتند سوی گله

که بودند بر دشت ترکان یل

گرفتند هر یک کمندی بچنگ

چنان چون بود ساز مردان جنگ

بخم اندر آمد سر بارگی

بیاراست لشکر بیکبارگی

نشستند بر جایگاه تژاو

سواران ایران پر از خشم و تاو

***

تژاو غمی با دو دیده پر آب

بیامد بنزدیک افراسیاب

چنین گفت کامد سپهدار طوس

ابا لشکری گشن و پیلان کوس

پلاشان و آن نامداران مرد

بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد

همه مرز و بوم آتش اندرزدند

فسیله سراسر بهم برزدند

چو بشنید افراسیاب این سخن

غمی گشت و بر چاره افگند بن

بپیران ویسه چنین گفت شاه

که گفتم بیاور ز هر سو سپاه

درنگ آمدت رای از کاهلی

ز پیری گران گشته و بددلی

نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد

نشستن نشاید بدین مرز کرد

بسی خویش و پیوند ما برده گشت

بسی مرد نیک اختر آزرده گشت

کنون نیست امروز روز درنگ

جهان گشت بر مرد بیدار تنگ

جهاندار پیران هم اندر شتاب

برون آمد از پیش افراسیاب

ز هر مرز مردان جنگی بخواند

سلیح و درم داد و لشکر براند

چو آمد ز پهلو برون پهلوان

همی نامزد کرد جای گوان

سوی میمنه بارمان و تژاو

سواران که دارند با شیر تاو

چو نستیهن گرد بر میسره

کجا شیر بودی بچنگش بره

جهان پر شد از ناله ی کرنای

ز غریدن کوس و هندی درای

هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش

ز بس نیزه و گونه گونه درفش

سپاهی ز جنگ آوران صد هزار

نهاده همه سر سوی کارزار

ز دریا بدریا نبود ایچ راه

ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه

همی رفت لشکر گروه ها گروه

نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه

بفرمود پیران که بیره روید

از ایدر سوی راه کوته روید

نباید که یابند خودآگهی

ازین نامداران با فرهی

مگر ناگهان بر سر آن گروه

فرود آرم این گشن لشکر چو کوه

برون کرد کارآگهان ناگهان

همی جست بیدار کار جهان

بتندی براه اندر آورد روی

بسوی گروگرد شد جنگجوی

میان سرخس است نزدیک طوس

ز باورد برخاست آوای کوس

بپیوست گفتار کارآگهان

بپیران بگفتند یک یک نهان

که ایشان همه میگسارند و مست

شب و روز با جام پر می بدست

سواری طلایه ندیدم براه

نه اندیشه ی رزم توران سپاه

چو بشنید پیران یلانرا بخواند

ز لشکر فراوان سخنها براند

که در رزم ما را چنین دستگاه

نبودست هرگز بایران سپاه

گزین کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشیرزن سی هزار

برفتند نیمی گذشته ز شب

نه بانگ تبیره نه بوق و جلب

چو پیران سالار لشکر براند

میان یلان هفت فرسنگ ماند

نخستین رسیدند پیش گله

کجا بود بر دشت توران یله

گرفتند بسیار و کشتند نیز

نبود از بدبخت مانند چیز

گله دار و چوپان بسی کشته شد

سر بخت ایرانیان گشته شد

وزان جایگه سوی ایران سپاه

برفتند بر سان گرد سیاه

همه مست بودند ایرانیان

گروهی نشسته گشاده میان

بخیمه درون گیو بیدار بود

سپهدار گودرز هشیار بود

خروش آمد و بانگ زخم تبر

سراسیمه شد گیو پرخاشخر

ستاده ابر پیش پرده سرای

یکی اسپ بر گستوان ور بپای

برآشفت با خویشتن چون پلنگ

ز بافیدن پای آمدش ننگ

بیامد باسپ اندر آورد پای

بکردار باد اندر آمد ز جای

بپرده سرای سپهبد رسید

ز گرد سپه آسمان تیره دید

بدو گفت برخیز کامد سپاه

یکی گرد برخاست ز آوردگاه

وزانجایگه رفت نزد پدر

بچنگ اندرون گرزه ی گاوسر

همی گشت بر گرد لشکر چو دود

برانگیخت آنرا که هشیار بود

یکی جنگ با بیژن افگند پی

که این دشت رزمست گر باغ می

وزان پس بیامد سوی کارزار

بره بر شتابید چندی سوار

بدان اندکی برکشیدند نخ

سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ

همی کرد گودرز هر سو نگاه

سپاه اندر آمد بگرد سپاه

سراسیمه شد خفته از داروگیر

بر آمد یکی ابر بارانش تیر

بزیر سر مست بالین نرم

زبر گرز و گوپل و شمشیر گرم

سپیده چو برزد سر از برج شیر

بلشکر نگه کرد گیو دلیر

همه دشت از ایرانیان کشته دید

سر بخت بیدار برگشته دید

دریده درفش و نگونسار کوس

رخ زندگان تیره چون آبنوس

سپهبد نگه کرد و گردان ندید

ز لشکر دلیران و مردان ندید

همه رزمگه سر بسر کشته بود

تنانشان بخون اندر آغشته بود

پسر بی پدر شد پدر بی پسر

همه لشکر گشن زیر و زبر

به بیچارگی روی برگاشتند

سراپرده و خیمه بگذاشتند

نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه

همه میسره خسته و میمنه

ازین گونه لشکر سوی کاسه رود

برفتند بی مایه و تار و پود

چنین آمد این گنبد تیز گرد

گهی شادمانی دهد گاه درد

سواران توران پس پشت طوس

دلان پر ز کین و سران پر فسوس

همی گرز بارید گویی ز ابر

پس پشت بر جوشن و خود و گبر

نبد کس برزم اندرون پایدار

همه کوه کردند گردان حصار

فرمانده اسپان و مردان جنگ

یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ

سپاهی ازین گونه گشتند باز

شده مانده از رزم و راه دراز

ز هامون سپهبد سوی کوه شد

ز پیکار ترکان بی اندوه شد

فراوان کم آمد ز ایرانیان

برآمد خروشی بدرد از میان

همه خسته و بسته بد هرک زیست

شد آن کشته بر خسته باید گریست

نه تاج و نه تخت و نه پرده سرای

نه اسپ و نه مردان جنگی بپای

نه آباد بوم و نه مردان کار

نه آن خستگانرا کسی خواستار

پدر بر پسر چند گریان شده

وزان خستگان چند بریان شده

چنین است رسم جهان جهان

که کردار خویش از تو دارد نهان

همی با تو در پرده بازی کند

ز بیرون ترا بی نیازی کند

ز باد آمدی رفت خواهی به گرد

چه دانی که با تو چه خواهند کرد

ببند درازیم و در چنگ آز

ندانیم باز آشکارا ز راز

دو بهره ز ایرانیان کشته بود

دگر خسته از رزم برگشته بود

سپهبد ز پیکار دیوانه گشت

دلش با خرد همچو بیگانه گشت

بلشکرگه اندر می و خوان و بزم

سپاه آرزو کرد بر جای رزم

جهاندیده گودرز با پیر سر

نه پور و نبیره نه بوم و نه بر

نه آن خستگانرا خورش نه پزشک

همه جای غم بود و خونین سرشک

جهاندیدگان پیش اوی آمدند

شکسته دل و راه جوی آمدند

یکی دیده بان بر سر کوه کرد

کجا دیدگان سوی انبوه کرد

طلایه فرستاد بر هر سویی

مگر یابد آن دردرا دارویی

یکی نامداری ز ایرانیان

بفرمود تا تنگ بندد میان

دهد شاهرا آگهی زین سخن

که سالار لشکر چه افگند بن

چه روز بد آمد بایرانیان

سرانرا ز بخشش سرآمد زیان

***

رونده بر شاه برد آگهی

که تیره شد آن روزگار مهی

چو شاه دلیر این سخنها شنید

بجوشید وز غم دلش بردمید

ز کار برادر پر از درد بود

بران درد بر درد لشکر فزود

زبان کرد گویا بنفرین طوس

شب تیره تا گاه بانگ خروس

دبیر خردمند را پیش خواند

دل آگنده بودش ز غم برفشاند

یکی نامه بنوشت پر آب چشم

ز بهر برادر پر از درد و خشم

بسوی فریبرز کاوس شاه

یکی سوی پر مایگان سپاه

سر نامه بود از نخست آفرین

چنان چون بود رسم آیین و دین

بنام خداوند خورشید و ماه

کجا داد بر نیکوی دستگاه

جهان و مکان و زمان آفرید

پی مور و پیل گران آفرید

ازویست پیروزی و زو شکیب

بنیک و ببد زو رسد کام و زیب

خرد داد و جان و تن زورمند

بزرگی و دیهیم و تخت بلند

رهایی نیابد سر از بند اوی

یکی را همه فر و اورند اوی

یکی را دگر شوربختی دهد

نیاز و غم و درد و سختی دهد

ز رخشنده خورشید تا تیره خاک

همه داد بینم ز یزدان پاک

بشد طوس با کاویانی درفش

ز لشکر چهل مرد زرینه کفش

بتوران فرستادمش با سپاه

برادر شد از کین نخستین تباه

بایران چنو هیچ مهتر مباد

وزین گونه سالار لشکر مباد

دریغا برادر فرود جوان

سر نامدران و پشت گوان

ز کین پدر زار و گریان بدم

بران درد یکچند بریان بدم

کنون بر برادر بباید گریست

ندانم مرا دشمن و دوست کیست

مرو گفتم او را براه چرم

مزن بر کلات و سپد کوه دم

بران ره فرودست و با لشکرست

همان کی نژاد است و کندآور است

نداند که این لشکر از بن کیند

از ایران سپاهند گر خود چیند

ازان کوه جنگ آورد بی گمان

فراوان سرانرا سرآرد زمان

دریغ آنچنان گرد خسرو نژاد

که طوس فرومایه دادش بباد

اگر پیش ازین او سپهبد بدست

ز کاوس شاه اختر بد بدست

برزم اندرون نیز خواب آیدش

چو بی می نشیند شتاب آیدش

هنرها همه هست نزدیک اوی

مبادا چنان جان تاریک اوی

چو این نامه خوانی هم اندر شتاب

زدل دور کن خورد و آرام و خواب

سبک طوس را باز گردان بجای

ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای

سپهدار و سالار زرینه کفش

تو می باش با کاویانی درفش

سرافراز گودرز ازان انجمن

بهر کار باشد ترا رای زن

مکن هیچ در جنگ جستن شتاب

ز می دور باش و مپیمای خواب

بتندی مجو ایچ رزم از نخست

همی باش تا خسته گردد درست

ترا پیش رو گیو باشد بجنگ

که با فر و برزست و چنگ پلنگ

فراز آور از هر سوی ساز رزم

مبادا که آید ترا رای بزم

نهاد از بر نامه بر مهر شاه

فرستاده را گفت برکش براه

ز رفتن شب و روز ماسای هیچ

بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ

بیامد فرستاده هم زین نشان

بنزدیک آن نامور سرکشان

بنزد فریبرز شد نامه دار

بدو داد پس نامه ی شهریار

فریبرز طوس و یلانرا بخواند

ز کار گذشته فراوان براند

همان نامور گیو و گودرز را

سواران و گردان آن مرز را

چو برخواند آن نامه ی شهریار

جهان را درختی نو آمد ببار

بزرگان و شیران ایران زمین

همه شاهرا خواندند آفرین

بیاورد طوس آن گرامی درفش

ابا کوس و پیلان و زرینه کفش

بنزد فریبرز بودند و گفت

که آمد سزارا سزاوار جفت

همه ساله بخت تو پیروز باد

همه روزگار تو نوروز باد

برفت و ببرد آنک بد نوذری

سواران جنگ آور و لشکری

بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ

بره بر نکرد ایچ گونه درنگ

زمین را ببوسید در پیش شاه

نکرد ایچ خسرو بدودر نگاه

بدشنام بگشاد لب شهریار

بران انجمن طوس را کرد خوار

ازان پس بدو گفت کای بدنشان

که کم باد نامت ز گردنکشان

نترسی همی از جهاندار خاک

ز گردان نیامد ترا شرم و باک

نگفتم مرو سوی راه چرم

برفتی و دادی دل من به غم

نخستین بکین من آراستی

نژاد سیاوش را کاستی

برادر سرافراز جنگی فرود

کجا هم چنو در زمانه نبود

بکشتی کسی را که در کارزار

چو تو لشکری خواستی روز کار

وزان پس که رفتی بران رزمگاه

نبودت بجز رامش و بزم گاه

ترا جایگه نیست در شارستان

بزیبد ترا بند و بیمارستان

ترا پیش آزادگان کار نیست

کجا مر تزا رای هشیار نیست

سزاوار مسماری و بند و غل

نه اندر خور تاج و دیهیم و مل

نژاد منوچهر و ریش سپید

ترا داد بر زندگانی امید

وگرنه بفرمودمی تا سرت

بداندیش کردی جدا از برت

برو جاودان خانه زندان تست

همان گوهر بد نگهبان تست

ز پیشش براند و بفرمود بند

به بند از دلش بیخ شادی بکند

***

فریبرز بنهاد بر سر کلاه

که هم پهلوان بود و هم پور شاه

ازان پس بفرمود رهام را

که پیدا کند با گهر نام را

بدو گفت رو پیش پیران خرام

ز من نزد آن پهلوان بر پیام

بگویش که کردار گردان سپهر

همیشه چنین بود پر درد و مهر

یکی را برآرد بچرخ بلند

یکی را کند زار و خوار و نژند

کسی کو بلا جست گرد آن بود

شبیخون نه کردار مردن بود

شبیخون نسازند کند آواران

کسی کو گراید بگرز گران

تو گر با درنگی درنگ آوریم

گرت رای جنگست جنگ آوریم

ز پیش فریبرز رهام گرد

برون رفت و پیغام و نامه ببرد

بیامد طلایه بدیدش براه

بپرسیدش از نام وز جایگاه

بدو گفت رهام جنگی منم

هنرمند و بیدار و سنگی منم

پیام فریبرز کاوس شاه

به پیران رسانم بدین رزمگاه

ز پیش طلایه سواری چو گرد

بیامد سخنها همه یاد کرد

که رهام گودرز زان رزمگاه

بیامد سوی پهلوان سپاه

بفرمود تا پیش اوی آورند

گشاده دل و تازه روی آورند

سراینده رهام شد پیش اوی

بترس از نهان بداندیش اوی

چو پیران ورا دید بنواختش

بپرسید و بر تخت بنشاختش

برآورد رهام راز از نهفت

پیام فریبرز با او بگفت

چنین گفت پیران برهام گرد

که این جنگ را خرد نتوان شمرد

شمارا بد این پیش دستی بجنگ

ندیدیم با طوس رای و درنگ

بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ

همی کشت بی باک خرد و بزرگ

چه مایه بکشت و چه مایه ببرد

بد و نیک این مرز یکسان شمرد

مکافات این بد کنون یافتند

اگر چند با کینه بشتافتند

کنون گر تویی پهلوان سپاه

چنان چون ترا باید از من بخواه

گر ایدونک یکماه خواهی درنگ

ز لشکر نیاید سواری بجنگ

و گر جنگ جویی منم بر کنار

بیارای و برکش صف کارزار

چو یکمه بدین آرزو بشمرید

که از مرز توران زمین بگذرید

برانید لشکر سوی مرز خویش

ببینید یکسر همه ارز خویش

و گرنه بجنگ اندر آرید چنگ

مخواهید زین پس زمان و درنگ

یکی خلعت آراست رهام را

چنان چون بود درخور نام را

بنزد فریبرز رهام گرد

بیاورد نامه چنان چون ببرد

فریبرز چون یافت روز درنگ

بهر سو بیازید چون شیر چنگ

سر بدرها را گشادن گرفت

نهاده همه رای دادن گرفت

کشیدند و لشکر بیاراستند

ز هر چیز لختی بپیراستند

***

چو آمد سر ماه هنگام جنگ

ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ

خروشی برآمد ز هر دو سپاه

برفتند یکسر سوی رزمگاه

ز بس ناله ی بوق و هندی درای

همی آسمان اندر آمد ز جای

هم از یال اسپان و دست و عنان

ز گوپال و تیغ و کمان و سنان

تو گفتی جهان دام نر اژدهاست

و گر آسمان بر زمین گشت راست

نبد پشه را روزگار گذر

ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر

سوی میمنه گیو گودرز بود

رد و موبد و مهتر مرز بود

سوی میسره اشکش تیز چنگ

که دریای خون راند هنگام جنگ

یلان با فریبرز کاوس شاه

درفش از پس پشت در قلبگاه

فریبرز با لشکر خویش گفت

که ما را هنرها شد اندر نهفت

یک امروز چون شیر جنگ آوریم

جهان بر بداندیش تنگ آوریم

کزین ننگ تا جاودان بر سپاه

بخندد همی گرز و رومی کلاه

یکی تیرباران بکردند سخت

چو باد خزانی که ریزد درخت

تو گفتی هوا پر کرگس شدست

زمین از پی پیل پامس شدست

نبد بر هوا مرغ را جایگاه

ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه

درفشیدن تیغ الماس گون

بکردار آتش بگرد اندرون

تو گفتی زمین روی زنگی شدست

ستاره دل پیل جنگی شدست

ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز

برآمد همی از جهان رستخیز

ز قلب سپه گیو شد پیش صف

خروشان و بر لب برآورده کف

ابا نامداران گودرزیان

کزیشان بدی راه سود و زیان

بتیغ و بنیزه برآویختند

همی ز آهن آتش فرو ریختند

چو شد رزم گودرز و پیران درشت

چو نهصد تن از تخم پیران بکشت

چو دیدند لهاک و فرشید ورد

کزان لشکر گشن برخاست گرد

یکی حمله بردند بر سوی گیو

بران گرزداران و شیران نیو

ببارید تیر از کمان سران

بران نامداران جوشن وران

چنان شد که کس روی کشور ندید

ز بس کشتگان شد زمین ناپدید

یکی پشت بر دیگری بر نگاشت

نه بگذاشت آن جایگه را که داشت

چنین گفت هومان بفرشیدورد

که با قلبگه جست باید نبرد

فریبرز باید کزان قلبگاه

گریزان بباید ز پشت سپاه

پس آسان بود جنگ با میمنه

بچنگ آید آن رزمگاه و بنه

برفتند پس تا بقلب سپاه

بجنگ فریبرز کاوس شاه

ز هومان گریزان بشد پهلوان

شکست اندر آمد برزم گوان

بدادند گردنکشان جای خویش

نبودند گستاخ با رای خویش

یکایک بدشمن سپردند جای

ز گردان ایران نبد کس بپای

بماندند بر جای کوس و درفش

ز پیکارشان دیده ها شد بنفش

دلیران بدشمن نمودند پشت

ازان کارزار انده آمد بمشت

نگون گشته کوس و درفش و سنان

نبود ایچ پیدا رکیب از عنان

چو دشمن ز هر سو بانبوه شد

فریبرز بر دامن کوه شد

برفتند ز ایرانیان هرک زیست

بران زندگانی بباید گریست

همی بود بر جای گودرز و گیو

ز لشکر بسی نامبردار نیو

چو گودرز کشواد بر قلبگاه

درفش فریبرز کاوس شاه

ندید و یلان سپه را ندید

بکردار آتش دلش بردمید

عنان کرد پیچان براه گریز

برآمد ز گودرزیان رستخیز

بدو گفت گیو ای سپهدار پیر

بسی دیده ی گرز و گوپال و تیر

اگر تو ز پیران بخواهی گریخت

بباید بسر بر مرا خاک ریخت

نماند کسی زنده اندر جهان

دلیران و کارآزموده مهان

ز مردن مرا و ترا چاره نیست

درنگیتر از مرگ پتیاره نیست

چو پیش آمد این روزگار درشت

ترا روی بینند بهتر که پشت

بپیچیم زین جایگه سوی جنگ

نیاریم بر خاک کشواد ننگ

ز دانا تو نشنیدی آن داستان

که بر گوید از گفته ی باستان

که گر دو برادر نهد پشت پشت

تن کوه را سنگ ماند بمشت

تو باشی و هفتاد جنگی پسر

ز دوده ستوده بسی نامور

بخنجر دل دشمنان بشکنیم

و گر کوه باشد ز بن بر کنیم

چو گودرز بشنید گفتار گیو

بدید آن سر و ترگ بیدار نیو

پشیمان شد از دانش و رای خویش

بیفشارد بر جایگه پای خویش

گرازه برون آمد و گستهم

ابا برته و زنگه ی یل بهم

بخوردند سوگندهای گران

که پیمان شکستن نبود اندران

کزین رزمگه برنتابیم روی

گر از گرز خون اندر آید بجوی

وزان جایگه ران بیفشاردند

برزم اندرون گرز بگذاردند

ز هر سو سپه بی کران کشته شد

زمانه همی بر بدی گشته شد

به بیژن چنین گفت گودرز پیر

کز ایدر برو زود برسان تیر

بسوی فریبرز برکش عنان

بپیش من آر اختر کاویان

مگر خود فریبرز با آن درفش

بیاید کند روی دشمن بنفش

چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ

بیامد بکردار آذر گشسپ

بنزد فریبرز و با او بگفت

که ایدر چه داری سپه در نهفت

عنان را چو گردان یکی بر گرای

برین کوه سر بر فزون زین مپای

اگر تو نیایی مرا ده درفش

سواران و این تیغهای بنفش

چو بیژن سخن با فریبرز گفت

نکرد او خرد با دل خویش جفت

یکی بانگ برزد ببیژن که رو

که در کار تندی و در جنگ نو

مرا شاه داد این درفش و سپاه

همین پهلوانی و تخت و کلاه

درفش از در بیژن گیو نیست

نه اندر جهان سر بسر نیو نیست

یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش

بزد ناگهان بر میان درفش

بدو نیمه کرد اختر کاویان

یکی نیمه برداشت گرد از میان

بیامد که آرد بنزد سپاه

چو ترکان بدیدند اختر براه

یکی شیردل لشکری جنگجوی

همه سوی بیژن نهادند روی

کشیدند گوپال و تیغ بنفش

به پیکار آن کاویانی درفش

چنین گفت هومان که آن اخترست

که نیروی ایران بدو اندرست

درفش بنفش ار بچنگ آوریم

جهان جمله بر شاه تنگ آوریم

کمانرا بزه کرد بیژن چو گرد

بریشان یکی تیرباران بکرد

سپه یکسر از تیر او دور شد

همی گرگ درنده را سور شد

بگفتند با گیو و با گستهم

سواران که بودند با او بهم

که مان رفت باید بتوران سپاه

ربودن ازیشان همی تاج و گاه

ز گردان ایران دلاور سران

برفتند بسیار نیزه وران

بکشتند زیشان فراوان سوار

بیامد ز ره بیژن نامدار

سپاه اندر آمد بگرد درفش

هوا شد ز گرد سواران بنفش

دگرباره از جای برخاستند

بران دشت رزمی نو آراستند

به پیش سپه گشته شد ریونیز

که کاوس را بد چو جان عزیز

یکی تاجور شاه کهتر پسر

نیاز فریبرز و جان پدر

سر و تاج او اندر آمد بخاک

بسی نامور جامه کردند چاک

ازان پس خروشی برآورد گیو

که ای نامداران و گردان نیو

چنویی نبود اندرین رزمگاه

جوان و سرافراز و فرزند شاه

نبیره جهاندار کاوس پیر

سه تن کشته شد زار بر خیره خیر

فرود سیاوش چون ریونیز

بگیتی فزون زین شگفتی  چه چیز

اگر تاج آن نارسیده جوان

بدشمن رسد شرم دارد روان

اگر من بجنبم ازین رزمگاه

شکست اندر آید بایران سپاه

نباید که آن افسر شهریار

بترکان رسد در صف کارزار

فزاید برین ننگها ننگ نیز

ازین افسر و کشتن ریونیز

چنان بد که بشنید آواز گیو

سپهبد سرافراز پیران نیو

برامد بنوی یکی کارزار

ز لشکر بران افسر نامدار

فراوان ز هر سوی سپه کشته شد

سر بخت گردنکشان گشته شد

برآویخت چون شیر بهرام گرد

بنیزه بریشان یکی حمله برد

بنوک سنان تاج را برگرفت

دو لشکر بدو مانده اندر شگفت

همی بود زان گونه تا تیره گشت

همی دیده از تیرگی خیره گشت

چنین هر زمانی برآشوفتند

همی بر سر یکدگر کوفتند

ز گودرزیان هشت تن زنده بود

بران رزمگه دیگر افگنده بود

هم از تخمه ی گیو چون بیست و پنج

که بودند زیبای دیهیم و گنج

هم از تخم کاوس هفتاد مرد

سواران و شیران روز نبرد

جز از ریونیز آن سر تاجدار

سزد گر نیاید کسی در شمار

چو سیصد تن از تخم افراسیاب

کجا بختشان اندر آمد بخواب

ز خویشان پیران چو نهصد سوار

کم آمد برین روز در کارزار

همان دست پیران بد و روز اوی

ازان اختر گیتی افروز اوی

نبد روز پیکار ایرانیان

ازان جنگ جستن سرآمد زمان

از آورد گه روی برگاشتند

همی خستگان خوار بگذاشتند

بدانگه کجا بخت برگشته بود

دمان باره ی گستهم کشته بود

پیاده همی رفت نیزه بدست

ابا جوشن و خود برسان مست

چو بیژن بگستهم نزدیک شد

شب آمد همی روز تاریک شد

بدو گفت هین برنشین از پسم

گرامی تر از تو نباشد کسم

نشستند هر دو بران بارگی

چو خورشید شد تیره یکبارگی

همه سوی آن دامن کوهسار

گریزان برفتند برگشته کار

سواران ترکان همه شاددل

ز رنج و ز غم گشته آزاد دل

بلشکرگه خویش باز آمدند

گرازنده و بزم ساز آمدند

ز گردان ایران برآمد خروش

همی کر شد از ناله ی کوس گوش

***

دوان رفت بهرام پیش پدر

که ای پهلوان یلان سربسر

بدانگه که آن تاج برداشتم

بنیزه بابراندر افراشتم

یکی تازیانه ز من گم شدست

چو گیرند بی مایه ترکان بدست

ببهرام بر چند باشد فسوس

جهان پیش چشمم شود آبنوس

نبشته بران چرم نام منست

سپهدار پیران بگیرد بدست

شوم تیز و تازانه باز آورم

اگر چند رنج دراز آورم

مرا این ز اختر بد آید همی

که نامم بخاک اندر آید همی

بدو گفت گودرز پیر ای پسر

همی بخت خویش اندر آری بسر

ز بهر یکی چوب بسته دوال

شوی در دم اختر شوم فال

چنین گفت بهرام جنگی که من

نیم بهتر از دوده و انجمن

بجایی توان مرد کاید زمان

بکژی چرا برد باید گمان

بدو گفت گیو ای برادر مشو

فراوان مرا تازیانه ست نو

یکی شوشه ی زر بسیم اندرست

دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست

فرنگیس چون گنج بگشاد سر

مرا داد چندان سلیح و کمر

من آن درع و تازانه برداشتم

بتوران دگر خوار بگذاشتم

یکی نیز بخشید کاوس شاه

ز زر و ز گوهر چو تابنده ماه

دگر پنج دارم همه زرنگار

برو بافته گوهر شاهوار

ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو

یکی جنگ خیره میارای نو

چنین گفت با گیو بهرام گرد

که این ننگ را خرد نتوان شمرد

شمارا ز رنگ و نگارست گفت

مرا آنک شد نام با ننگ جفت

گر ایدونک تازانه باز آورم

و گر سر ز کوشش بگاز آورم

برو رای یزدان دگر گونه بود

همان گردش بخت وارونه بود

هر آنگه که بخت اندر آید بخواب

ترا گفت دانا نیاید صواب

بزد اسپ و آمد بران رزمگاه

درخشان شده روی گیتی ز ماه

همی زار بگریست بر کشتگان

بران داغ دل بخت برگشتگان

تن ریونیز اندران خون و خاک

شده غرق و خفتان برو چاک چاک

همی زار بگریست بهرام شیر

که زار ای جوان سوار دلیر

چه تو کشته اکنون چه یکمشت خاک

بزرگان بایوان تو اندر مغاک

بران کشتگان بر یکایک بگشت

که بودند افگنده بر پهن دشت

ازان نامداران یکی خسته بود

بشمشیر ازیشان بجان رسته بود

همی باز دانست بهرام را

بنالید و پرسید زو نام را

بدو گفت کای شیر من زنده ام

بر کشتگان خوار افگنده ام

سه روزست تا نان و آب آرزوست

مرا بر یکی جامه خواب آرزوست

بشد تیز بهرام تا پیش اوی

بدل مهربان و بتن خویش اوی

برو گشت گریان و رخ را بخست

بدرید پیراهن او را ببست

بدو گفت مندیش کز خستگیست

تبه بودن این ز نابستگیست

چو بستم کنون سوی لشکر شوی

وزین خستگی زود بهتر شوی

یکی تازیانه بدین رزمگاه

ز من گم شدست از پی تاج شاه

چو آن باز یابم بیایم برت

رسانم بزودی سوی لشکرت

وزانجا سوی قلب لشکر شتافت

همی جست تا تازیانه بیافت

میان تل کشتگان اندرون

برآمیخته خاک بسیار و خون

فرود آمد از باره آن برگرفت

وزانجا خروشیدن اندر گرفت

خروش دم مادیان یافت اسپ

بجوشید بر سان آذر گشسپ

سوی مادیان روی بنهاد تفت

غمی گشت بهرام و از پس برفت

همی شد دمان تا رسید اندروی

ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی

چو بگرفت هم در زمان برنشست

یکی تیغ هندی گرفته بدست

چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی

سوار و تن باره پر خاک و خوی

چنان تنگدل شد بیکبارگی

که شمشیر زد بر پی بارگی

وزانجایگه تا بدین رزمگاه

پیاد بپیمود چون باد راه

سراسر همه دشت پر کشته دید

زمین چون گل و ارغوان کشته دید

همی گفت کاکنون چه سازیم روی

برین دشت بی بارگی راه جوی

ازو سرکشان آگهی یافتند

سواری صد از قلب بشتافتند

که او را بگیرند زان رزمگاه

برندش بر پهلوان سپاه

کمانرا بزه کرد بهرام شیر

ببارید تیر از کمان دلیر

چو تیری یکی در کمان راندی

بپیرامنش کس کجا ماندی

ازیشان فراوان بخست و بکشت

پیاده نپیچید و ننمود پشت

سواران همه باز گشتند ازوی

بنزدیک پیران نهادند روی

چو لشکر ز بهرام شد ناپدید

ز هر سو بسی تیر گرد آورید

***

چو لشکر بیامد بر پهلوان

بگفتند با او سراسر گوان

فراوان سخن رفت زان رزمسار

ز پیکار او آشکارا و راز

بگفتند کاینت هژبر دلیر

پیاده نگردد خود از جنگ سیر

بپرسید پیران که این مرد کیست

ازان نامداران ورا نام چیست

یکی گفت بهرام شیراوژن است

که لشکر سراسر بدو روشن است

برویین چنین گفت پیران که خیز

که بهرام را نیست جای گریز

مگر زنده او را بچنگ آوری

زمانه برآساید از داوری

ز لشکر کسی را که باید ببر

کجا نامدارست و پرخاش خر

چو بشنید رویین بیامد دمان

نبودش بس اندیشه ی بدگمان

بر تیر بنشست بهرام شیر

نهاده سپر بر سر و چرخ زیر

یکی تیرباران برویین بکرد

که شد ماه تابنده چون لاژورد

چو رویین پیران ز تیرش بخست

یلانرا همه کند شد پای و دست

بسستی بر پهلوان آمدند

پر از درد و تیره روان آمدند

که هرگز چنین یک پیاده بجنگ

ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ

چو بشنید پیران غمی گشت سخت

بلرزید برسان برگ درخت

نشست از بر باره ی تند تاز

همی رفت با او بسی رزمسار

بیامد بدو گفت کای نامدار

پیاده چرا ساختی کارزار

نه تو با سیاوش بتوران بدی

همانا بپرخاش و سوران بدی

مرا با تو نان و نمک خوردن است

نشستن همان مهر پروردن است

نباید که با این نژاد و گهر

بدین شیر مردی و چندین هنر

ز بالا بخاک اندر آید سرت

بسوزد دل مهربان مادرت

بیا تا بسازیم سوگند و بند

براهی که آید دلت را پسند

ازان پس یکی با  تو خویشی کنیم

چو خویشی بود رای بیشی کنیم

پیاده تو با لشکری نامدار

نتابی مخور با تنت زینهار

بدو گفت بهرام کای پهلوان

خردمند و بینا و روشن روان

مرا حجلت از تو یکی بارگیست

و گر نه مرا جنگ یکبارگیست

بدو گفت پیران که ای نامجوی

ندانی که این رای را نیست روی

ترا این به آید که گفتم سخن

دلیری و بر خیره تندی مکن

ببین تا سواران آن انجمن

نهند این چنین ننگ بر خویشتن

که چندین تن از تخمه ی مهتران

ز دیهیم داران و کندآوران

پیکار تو کشته و خسته شد

چنین رزم ناگاه پیوسته شد

که جوید گذر سوی ایران کنون

مگر آنک جوشد ورا مغز و خون

اگر نیستی رنج افراسیاب

که گردد سرش زین سخن پر شتاب

ترا بارگی دادمی ای جوان

بدان تات بردی بر پهلوان

بگفت این و برگشت و شد باز جای

دلش پر ز کین و سرش پر ز رای

برفت او و آمد ز لشکر تژاو

سواری که بودیش با شیر تاو

ز پیران بپرسید و پیران بگفت

که بهرام را از یلان نیست جفت

بمهرش بدادم بسی پند خوب

نمودم بدو راه و پیوند خوب

سخن را نبد بر دلش هیچ راه

همی راه جوید بایران سپاه

بپیران چنین گفت جنگی تژاو

که با مهر جان ترا نیست تاو

شوم گر پیاده بچنگ آرمش

سر اندر زمان زیر سنگ آرمش

بیامد شتابان بدان رزمگاه

کجا بود بهرام یل بی سپاه

چو بهرام را دید نیزه بدست

یکی برخروشید چون پیل مست

بدو گفت ازین لشکر نامدار

پیاده یکی مرد و چندین سوار

بایران گرازید خواهی همی

سرت برفرازید خواهی همی

سرانرا سپردی سر اندر زمان

که آمد که بر تو سرآید زمان

پس آنگه بفرمود کاندر نهید

بتیر و بگرز و بژوپین دهید

برو انجمن شد یکی لشکری

هر آنکس که بود از دلیران سری

کمانرا بزه کرد بهرام گرد

بتیر از هوا روشنایی ببرد

چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت

چو دریای خون شد همه کوه و دشت

چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ

همی خون چکانید بر تیره میغ

چو رزمش برین گونه پیوسته شد

بتیرش دلاور بسی خسته شد

چو بهرام یل گشت بی توش و تاو

پس پشت او اندر آمد تژاو

یکی تیغ زد بر سر کتف اوی

که شیر اندر آمد ز بالای بروی

جدا شد ز تن دست خنجر گذار

فرو ماند از رزم و برگشت کار

تژاو ستمگاره را دل بسوخت

بکردار آتش رخش برفروخت

به پیچید ازو روی پر درد و شرم

بجوش آمدش در جگر خون کرم

***

چو خورشید تابنده بنمود پشت

دل گیو گشت از برادر درشت

ببیژن چنین گفت کای رهنمای

برادر نیامد همی باز جای

بباید شدن تا ورا کار چیست

نباید که بر رفته باید گریست

دلیران برفتند هر دو چو گرد

بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد

بدیدار بهرامشان بد نیاز

همی خسته و کشته جستند باز

همه دشت پر خسته و کشته بود

جهانی بخون اندر آغشته بود

دلیران چو بهرام را یافتند

پر از آب و خون دیده بشتافتند

بخاک و بخون اندر افگنده خوار

فتاده ازو دست و برگشته کار

همی ریخت آب از بر چهر اوی

پر از خون دو تن دیده از مهر اوی

چو باز آمدش هوش بگشاد چشم

تنش پر ز خون بود و دل پر از خشم

چنین گفت با گیو کای نامجوی

مرا چون بپوشی بتابوت روی

تو کین برادر بخواه از تژاو

ندارد مگر گاو با شیر تاو

مرا دید پیران ویسه نخست

که با من بدش روزگاری نشست

همه نامداران و گردان چین

بجستند با من بآغاز کین

تن من تژاو جفاپیشه خست

نکرد ایچ یاد از نژآد و نشست

چو بهرام گرد این سخن یاد کرد

ببارید گیو از مژه آب زرد

بدادار دارنده سوگند خورد

بروز سپید و شب لاژورد

که جز ترگ رومی نبیند سرم

مگر کین بهرام باز آورم

پر از درد و پر کین بزین برنشست

یکی تیغ هندی گرفته بدست

بدانگه که شد روی گیتی سیاه

تژاو از طلایه برآمد براه

چو از دور گیو دلیرش بدید

عنانرا بپیچید و دم درکشید

چو دانست کز لشکر اندر گذشت

ز گردان و گردنکشان دور گشت

سوی او بیفگند پیچان کمند

میان تژاو اندر آمد به  بند

بران اندر آورد و برگشت زود

پس آسانش از پشت زین در ربود

بخاک اندر افگند خوار و نژند

فرود آمد و دست کردش به بند

نشست از بر اسپ و او را کشان

پس اندر همی برد چون بیهشان

چنین گفت با او بخواهش تژاو

که با من نماند ای دلیر ایچ تاو

چه کردم کزین بی شمار انجمن

شب تیره دوزخ نمودی بمن

بزد بر سرش تازیانه دویست

بدو گفت کین جای گفتار نیست

ندانی همی ای بد شور بخت

که در باغ کین تازه کشتی درخت

که بالاش با چرخ همبر بود

تنش خون خورد بار او سر بود

شکار تو بهرام باید بجنگ

ببینی کنون زخم کاو نهنگ

چنین گفت با گیو جنگی تژاو

که تو چون عقابی و من چون چکاو

ز بهرام بر بد نبردم گمان

نه او را بدست من آمد زمان

که من چون رسیدم سواران چین

ورا کشته بودند بر دشت کین

بران بد که بهرام بی جان شدست

ز دردش دل گیو پیچان شدست

کشانش بیاورد گیو دلیر

بپیش جگر خسته بهرام شیر

بدو گفت کاینک سر بی وفا

مکافات سازم جفا را جفا

سپاس از جهان آفرین کردگار

که چندان زمان دیدم از روزگار

که تیره روان بداندیش تو

بپردازم اکنون من از پیش تو

همی کرد خواهش بریشان تژاو

همی خواست از کشتن خویش تاو

همی گفت ار ایدونک این کار بود

سر من بخنجر بریدن چه سود

یکی بنده باشم روان ترا

پرستش کنم گوربان ترا

چنین گفت با گیو بهرام شیر

که ای نامور نامدار دلیر

گر ایدونک از وی بمن بد رسید

همان روز مرگش نباید چشید

سر پر گناهش روان داد من

بمان تا کند در جهان یاد من

برادر چو بهرام را خسته دید

تژاو جفا پیشه را بسته دید

خروشید و بگرفت ریش تژاو

بریدش سر از تن بسان چکاو

دل گیو زان پس بریشان سوخت

روانش ز غم آتشی برفروخت

خروشی برآورد کاندر جهان

که دید این شگفت آشکار و نهان

که گر من کشم ور کشی پیش من

برادر بود گر کسی خویش من

بگفت این و بهرام یل جان بداد

جهان را چنین است ساز و نهاد

عنان بزرگی هر آنکو بجست

نخستین بباید بخون دست شست

اگر خود کشد گر کشندش بدرد

بگرد جهان تا توانی مگرد

خروشان بر اسپ تژاوش ببست

به بیژن سپرد آنگهی بر نشست

بیاوردش از جایگاه تژاو

بنزدیک ایران دلش پر ز تاو

چو شد دور زان جایگاه نبرد

بکردار ایوان یکی دخمه کرد

بیا گند مغزش بمشک و عبیر

تنش را بپوشید چینی حریر

بر آیین شاهانش بر تخت عاج

بخوابید و آویخت بر سرش تاج

سر دخمه کردند سرخ و کبود

تو گفتی که بهرام هرگز نبود

شد آن لشکر نامور سوگوار

ز بهرام وز گردش روزگار

***

چو برزد سر از کوه تابنده شید

برآمد سر تاج روز سپید

سپاه پراگنده گرد آمدند

همی هر کسی داستانها زدند

که چندین ز ایرانیان کشته شد

سر بخت سالار بر گشته شد

چنین چیره شد دست ترکان بجنگ

سپه را کنون نیست جای درنگ

بر شاه باید شدن بی گمان

ببینیم تا بر چه گردد زمان

اگر شاه  را دل پر از جنگ نیست

مرا و ترا جای آهنگ نیست

پسر بی پدر شد پدر بی پسر

بشد کشته و زنده خسته جگر

اگر  جنگ فرمان دهد شهریار

بسازد یکی لشکر نامدار

بیاییم و دلها پر از کین و جنگ

کنیم این جهان بر بداندیش تنگ

برین رای زان مرز گشتند باز

همه دل پر از خون و جان پر گداز

برادر ز خون برادر به درد

زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد

برفتند یکسر سوی کاسه رود

روانشان ازان کشتگان پر درود

طلایه بیامد به پیش سپاه

کسی را ندید اندران جایگاه

بپیران فرستاد زود آگهی

کز ایرانیان گشت گیتی تهی

چو بشنید پیران هم اندر زمان

بهر سو فرستاد کارآگهان

چو برگشتن مهتران شد درست

سپهبد روان را ز انده بشست

بیامد بشبگیر خود با سپاه

همی گشت بر گرد آن رزمگاه

همه کوه و هم دشت و هامون و راغ

سراپرده و خیمه بد همچو باغ

بلشکر ببخشید و خود بر گرفت

ز کار جهان مانده اندر شگفت

که روزی فرازست و روزی نشیب

گهی شاد دارد گهی با نهیب

همان به که با جام مانیم روز

همی بگذرانیم روزی بروز

بدان آگهی نزد افراسیاب

هیونی برافگند هنگام خواب

سپهبد بدان آگهی شاد شد

ز تیمار و درد دل آزاد شد

همه لشکرش گشته روشن روان

ببستند آیین ره پهلوان

همه جامه ی زینت آویختند

درم بر سر او همی ریختند

چو آمد بنزدیکی شهر شاه

سپهبد پذیره شدش با سپاه

برو آفرین کرد بسیار و گفت

که از پهلوانان ترا نیست جفت

دو هفته ز ایوان افراسیاب

همی بر شد آواز چنگ و رباب

سیم هفته پیران چنان کرد رای

که با شادمانی شود باز جای

یکی خلعت آراست افراسیاب

که گر بر شماری بگیرد شتاب

ز دینار وز گوهر شاهوار

ز زرین کمرهای گوهرنگار

از اسپان تازی بزرین ستام

ز شمشیر هندی بزرین نیام

یکی تخت پر مایه از عاج و ساج

ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج

پرستار چینی و رومی غلام

پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام

بنزدیک پیران فرستاد چیز

ازان پس بسی پندها داد نیز

که با موبدان باش و بیدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

نگه کن خردمند کارآگهان

بهر جای بفرست گرد جهان

که کیخسرو امروز با خواستست

بداد و دهش گیتی آراستست

نژاد و بزرگی و تخت و کلاه

چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه

ز برگشتن دشمن ایمن مشو

زمان تا زمان آگهی خواه نو

بجایی که رستم بود پهلوان

تو ایمن بخسپی بپیچید روان

پذیرفت پیران همه پند اوی

که سالار او بود و پیوند اوی

سپهدار پیران و آن انجمن

نهادند سر سوی راه ختن

بپای آمد این داستان فرود

کنون رزم کاموس باید سرود

***

داستان کاموس کشانی

بنام خداوند خورشید و ماه

که دلرا بنامش خرد داد راه

خداوند هستی و هم راستی

نخواهد ز تو کژی و کاستی

خداوند بهرام و کیوان و شید

ازویم نوید و بدویم امید

ستودن مر او را ندانم همی

از اندیشه جان برفشانم همی

ازو گشت پیدا مکان و زمان

پی مور بر هستی او نشان

ز گردنده خورشید تا تیره خاک

دگر باد و آتش همان آب پاک

بهستی یزدان گواهی دهند

روان ترا آشنایی دهند

ز هرچ آفریدست او بی نیاز

تو در پادشاهیش گردن فراز

ز دستور و گنجور و از تاج و تخت

ز کمی و بیشی و از ناز و بخت

همه بی نیازست و ما بنده ایم

بفرمان و رایش سرافگنده ایم

شب و روز و گردان سپهر آفرید

خور و خواب و تندی و مهر آفرید

جز او را مدان کردگار بلند

کزو شادمانی و زو مستمند

شگفتی بگیتی ز رستم بس است

کزو داستان بر دل هر کس است

سرمایه ی مردی و جنگ ازوست

خردمندی و دانش و سنگ ازوست

بخشکی چو پیل و بدریا نهنگ

خردمند و بینادل و مرد سنگ

کنون رزم کاموس پیش آوریم

ز دفتر بگفتار خویش آوریم

چو لشکر بیامد براه چرم

کلات از بر و زیر آب میم

همی یاد کردند رزم فرود

پشیمانی و درد و تیمار بود

همه دل پر از درد از بیم شاه

دو دیده پر ازخون و تن پر گناه

چنان شرمگین نزد شاه آمدند

جگرخسته و پر گناه آمدند

برادرش را کشته بر بی گناه

بدشمن سپرده نگین و کلاه

همه یکسره دست کرده بکش

برفتند پیشش پرستارفش

بدیشان نگه کرد خسرو به خشم

دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم

بیزدان چنین گفت کای دادگر

تو دادی مرا هوش و رای و هنر

همی شرم دارم من از تو کنون

تو آگه تری بی شک از چند و چون

و گرنه بفرمودمی تا هزار

زدندی بمیدان پیکار دار

تن طوس را دار بودی نشست

هر آنکس که با او میانرا ببست

ز کین پدر بودم اندر خروش

دلی داشتم پر غم و درد و جوش

کنون کینه نو شد ز کین فرود

سر طوس نوذر بباید درود

بگفتم که سوی کلات و چرم

مرو گر فشانند بر سر درم

کزان ره فرودست و با مادرست

سپهبد نژادست و کنداور است

دمان طوس نامرد ناهوشیار

چرا برد لشکر بسوی حصار

کنون لاجرم کردگار سپهر

ز طوس و ز لشکر ببرید مهر

بد آمد بگودرزیان بر ز طوس

که نفرین برو باد و بر پیل و کوس

همی خلعت و پندها دادمش

بجنگ برادر فرستادمش

جهانگیر چون طوس نوذر مباد

چنو پهلوان پیش لشکر مباد

دریغ آن فرود سیاوش دریغ

که با زور و دل بود و با گرز و تیغ

بسان پدر کشته شد بی گناه

بدست سپهدار من با سپاه

بگیتی نباشد کم از طوس کس

که او از در بند و چاهست و بس

نه در سرش مغز و نه در تنش رگ

چه طوس فرومایه پیشم چه سگ

ز خون برادر بکین پدر

همی گشت پیچان و خسته جگر

سپه را همه خوار کرد و براند

ز مژگان همی خون برخ برفشاند

در بار دادن بریشان ببست

روانش بمرگ برادر بخست

بزرگان ایران بماتم شدند

دلیران بدرگاه رستم شدند

بپوزش که این بود نی کار بود

کرا بود آهنگ رزم فرود

بدانگه کجا کشته شد پور طوس

سر سرکشان خیره گشت از فسوس

همان نیز داماد او ریونیز

نبود از بدبخت مانند چیز

که دانست نام و نژاد فرود

کجا شاه را دل بخواهد شخود

تو خواهشگری کن که برناست شاه

مگر سر بپیچید ز کین سپاه

نه فرزند کاوس کی ریونیز

بجنگ اندرون کشته شد زار نیز

که کهتر پسر بود و پرخاشجوی

دریغ آنچنان خسرو ماهروی

چنین است انجام و فرجام جنگ

یکی تاج یابد یکی گور تنگ

***

چو شد روی گیتی ز خورشید زرد

بخم اندر آمد شب لاژورد

تهمتن بیامد بنزدیک شاه

ببوسید خاک از در پیشگاه

چنین گفت مر شاه را پیلتن

که بادا سرت برتر از انجمن

بخواهشگری آمدم نزد شاه

همان از پی طوس و بهر سپاه

چنان دان که کس بی بهانه نمرد

ازین در سخنها بباید شمرد

و دیگر کزان بدگمان بد سپاه

که فرخ برادر نبد نزد شاه

همان طوس تندست و هشیار نیست

و دیگر که جان پسر خوار نیست

چو در پیش او کشته شد ریونیز

زرسپ آن جوان سرافراز نیز

گر او برفروزد نباشد شگفت

جهانجوی را کین نباید گرفت

بدو گفت خسرو که ای پهلوان

دلم پر ز تیمار شد زان جوان

کنون پند تو داروی جان بود

و گر چه دل از درد پیچان بود

بپوزش بیامد سپهدار طوس

بپیش سپهبد زمین داد بوس

همی آفرین کرد بر شهریار

که نوشه بدی تا بود روزگار

زمین بنده ی تاج و تخت تو باد

فلک مایه ی فر و بخت تو باد

منم دل پر از غم ز کردار خویش

بغم بسته جانرا ز تیمار خویش

همان نیز جانم پر از شرم شاه

زبان پر ز پوزش روان پر گناه

ز پاکیزه جان فرود و زرسپ

همی برفروزم چو آذر گشسپ

اگر من گنه کارم از انجمن

همی پیچم از کرده ی خویشتن

بویژه ز بهرام وز ریونیز

همی جان خویشم نیاید بچیز

اگر شاه خشنود گردد ز من

وزین نامور بی گناه انجمن

شوم کین این ننگ باز آورم

سر شیب را بر فراز آورم

همه رنج لشکر بتن بر نهم

اگر جان ستانم اگر جان دهم

ازین پس بتخت و کله ننگرم

جز از ترک رومی نبیند سرم

ز گفتار او شاد شد شهریار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

***

چو تاج خور روشن آمد پدید

سپیده ز خم کمان بردمید

سپهبد بیامد بنزدیک شاه

ابا او بزرگان ایران سپاه

بدیشان چنین گفت شاه جهان

که هرگز پی کین نگردد نهان

ز تور و ز سلم اندر آمد سخن

ازان کین پیشین و رزم کهن

چنین ننگ بر شاه ایران نبود

زمین پر ز خون دلیران نبود

همه کوه پر خون گودرزیان

بزنار خونین ببسته میان

همان مرغ و ماهی بریشان بزار

بگرید بدریا و بر کوهسار

از ایران همه دشت تورانیان

سر و دست و پایست و پشت و میان

شما را همه شادمانیست رای

بکینه نجنبد همی دل ز جای

دلیران همه دست کرده بکش

بپیش خداوند خورشیدفش

همه همگنان خاک دادند بوس

چو رهام و گرگین چو گودرز و طوس

چو خراد با زنگه ی شاوران

دگر بیژن و گیو و کنداوران

که ای شاه نیک اختر و شیر دل

ببرده ز شیران بشمشیر دل

همه یک بیک پیش تو بنده ایم

ز تشویر خسرو سر افکنده ایم

اگر جنگ فرمان دهد شهریار

همه سر فشانیم در کارزار

سپهدار پس گیورا پیش خواند

بتخت گرانمایگان برنشاند

فراوانش بستود و بنواختش

بسی خلعت و نیکوی ساختش

بدو گفت کاندر جهان رنج من

تو بردی و بی بهری از گنج من

نباید که بی رای تو پیل و کوس

سوی جنگ راند سپهدار طوس

بتندی مکن سهمگین کار خرد

که روشن روان باد بهرام گرد

ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ

جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ

درم داد و روزی دهانرا بخواند

بسی با سپهبد سخنها براند

همان رای زد با تهمتن بران

چنین تا رخ روز شد در نهان

چو خورشید برزد سنان از نشیب

شتاب آمد از رفتن با نهیب

سپهبد بیامد بنزدیک شاه

ابا گیو گودرز و چندی سپاه

بدو داد شاه اختر کاویان

برانسان که بودی برسم کیان

ز اختر یکی روز فرخ بجست

که بیرون شدن را کی آید درست

همی رفت با کوس خسرو بدشت

بدان تا سپهبد بدو برگذشت

یکی لشکری همچو کوه سیاه

گذشتند بر پیش بیدار شاه

پس لشکر اندر سپهدار طوس

بیامد بر شه زمین داد بوس

برو آفرین کرد و برشد خروش

جهان آمد از بانگ اسپان بجوش

یکی ابر بست از بر گرد سم

برآمد خروشیدن گاودم

ز بس جوشن و کاویانی درفش

شده روی گیتی سراسر بنفش

تو خورشید گفتی به آب اندر است

سپهر و ستاره بخواب اندر است

نهاد از بر پیل پیروزه مهد

همی رفت زین گونه تا رود شهد

هیونی بکردار باد دمان

بشد نزد پیران هم اندر زمان

که من جنگ را گردن افراخته

سوی رود شهد آمدم ساخته

چو بشنید پیران غمی گشت سخت

فروبست بر پیل ناکام رخت

برون رفت با نامداران خویش

گزیده دلاور سواران خویش

که ایران سپه را ببیند که چیست

سرافراز چندست و با طوس کیست

رده برکشیدند زان سوی رود

فرستاد نزد سپهبد درود

وزین روی لشکر بیاورد طوس

درفش همایون و پیلان و کوس

سپهدار پیران یکی چرب گوی

زترکان فرستاد نزدیک اوی

بگفت آنک من با فرنگیس و شاه

چه کردم ز خوبی بهر جایگاه

ز درد سیاوش خروشان بدم

چو بر آتش تیز جوشان بدم

کنون بار تریاک زهر آمدست

مرا زو همه رنج بهر آمدست

دل طوس غمگین شد از کار اوی

بپیچید زان درد و پیکار اوی

چنین داد پاسخ که از مهر تو

فراوان نشانست بر چهر تو

سر آزاد کن دور شو زین میان

ببند این در بیم و راه زیان

بر شاه ایران شوی با سپاه

مکافات یابی به نیکی ز شاه

بایران ترا پهلوانی دهد

همان افسر خسروانی دهد

چو یاد آیدش خوب کردار تو

دلش رنجه گردد ز تیمار تو

چنین گفت گودرز و گیو و سران

بزرگان و تیمارکش مهتران

سراینده ی پاسخ آمد چو باد

بنزدیک پیران ویسه نژاد

بگفت آنچ بشنید با پهلوان

ز طوس و ز گودرز روشن روان

چنین داد پاسخ که من روز و شب

بیاد سپهبد گشایم دو لب

شوم هرچ هستند پیوند من

خردمند کو بشنود پند من

بایران گذارم بر و بوم و رخت

سر نامور بهتر از تاج و تخت

وزین گفتها بود مغزش تهی

همی جست نو روزگار بهی

***

هیونی برافگند هنگام خواب

فرستاد نزدیک افراسیاب

کز ایران سپاه آمد و پیل و کوس

همان گیو و گودرز و رهام و طوس

فراوان فریبش فرستاده ام

ز هر گونه ی بندها داده ام

سپاهی ز جنگ آوران برگزین

که بر زین شتابش بباید ز کین

مگر بومشان از بنه برکنیم

بتخت و بگنج آتش اندر زنیم

و گرنه زکین سیاوش سپاه

نیاساید از جنگ هرگز نه شاه

چو بشنید افراسیاب این سخن

سرانرا بخواند از همه انجمن

یکی لشکری ساخت افراسیاب

که تاریک شد چشمه ی آفتاب

دهم روز لشکر بپیران رسید

سپاهی کزو شد زمین ناپدید

چو لشکر بیاسود روزی بداد

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز پیمان بگردید وز یاد عهد

بیامد دمان تا لب رود شهد

طلایه بیامد بنزدیک طوس

که بربند بر کوهه ی پیل کوس

که پیران نداند سخن جز فریب

چو داند که تنگ اندر آمد نهیب

درفش جفا پیشه آمد پدید

سپه بر لب رود صف برکشید

بیاراست لشکر سپهدار طوس

بهامون کشیدند پیلان و کوس

دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه

سواران ترکان و ایران گروه

چنان شد ز گرد سپاه آفتاب

که آتش برآمد ز دریای آب

درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت

تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت

ز پس ترگ زرین و زرین سپر

ز جوش سواران زرین کمر

برآمد یکی ابر چون سندروس

زمین گشت از گرد چون آبنوس

سر سروران زیر گرز گران

چو سندان شد و پتک آهنگران

ز خون رود گفتی میستان شدست

ز نیزه هوا چون نیستان شدست

بسی سر گرفتار دام کمند

بسی خوار گشته تن ارجمند

کفن جوشن و بستر از خون و خاک

تن نازدیده بشمشیر چاک

زمین ارغوان و زمان سندروس

سپهر و ستاره پر آوای کوس

اگر تاج جوید جهانجوی مرد

و گر خاک گردد بروز نبرد

بناکام می رفت باید ز دهر

چه زو بهر تریاک یابی چه زهر

ندانم سرانجام و فرجام چیست

برین رفتن اکنون بباید گریست

***

یکی نامداری بد ارژنگ نام

بابر اندر آورده از جنگ نام

برآورد از دشت آورد گرد

از ایرانیان جست چندی نبرد

چو از دور طوس سپهبد بدید

بغرید و تیغ از میان برکشید

بپور زره گفت نام تو چیست

ز ترکان جنگی ترا یار کیست

بدو گفت ارژنگ جنگی منم

سرافراز و شیر درنگی منم

کنون خاک را از تو رخشان کنم

بآوردگه بر سرافشان کنم

چو گفتار پور زره شد ببن

سپهدار ایرن شنید این سخن

بپاسخ ندید ایچ رای درنگ

همان آبداری که بودش بچنگ

بزد بر سر و ترگ آن نامدار

تو گفتی تنش سر نیاورد بار

برآمد ز ایران سپه بوق و کوس

که پیروز بادا سرافراز طوس

غمی گشت پیران ز توران سپاه

ز ترکان تهی ماند آوردگاه

دلیران توران و کنداوران

کشیدند شمشیر و گرز گران

که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم

جهان بر دل طوس تنگ آوریم

چنین گفت هومان که امروز جنگ

بسازید و دلرا مدارید تنگ

گر ایدونک زیشان یکی نامور

ز لشکر برارد به پیکار سر

پذیره فرستیم گردی دمان

ببینیم تا بر که گردد زمان

وزیشان بتندی نجویید جنگ

بباید یک امروز کردن درنگ

بدانگه که لشکر بجنبد ز جای

تبیره برآید ز پرده سرای

همه یکسره گرزها برکشیم

یکی از لب رود برتر کشیم

بانبوه رزمی بسازیم سخت

اگر یار باشد جهاندار و بخت

***

باسپ عقاب اندر آورد پای

برانگیخت آن بارگی را ز جای

تو گفتی یکی باره ی آهنست

و گر کوه البرز در جوشنست

به پیس سپاه اندر آمد بجنگ

یکی خشت رخشان گرفته بچنگ

بجنبید طوس سپهبد ز جای

جهان پر شد از ناله ی کرنای

بهومان چنین گفت کای شوربخت

ز پالیز کین برنیامد درخت

نمودم بارژنگ یک دست برد

که بود از شما نامبردار و گرد

تو اکنون همانا بکین آمدی

که با خشت بر پشت زین آمدی

بجان و سر شاه ایران سپاه

که بی جوشن و گرز و رومی کلاه

بجنگ تو آیم بسان پلنگ

که از کوه یازد بنخچیر چنگ

ببینی تو پیکار مردان مرد

چو آورد گیرم بدشت نبرد

چنین پاسخ آورد هومان بدوی

که بیشی نه خوبست بیشی مجوی

گر ایدونک بیچاره ی را زمان

بدست تو آمد مشو در گمان

بجنگ من ارژنگ روز نبرد

کجا داشتی خویشتن را بمرد

دلیران لشکر ندارند شرم

نجوشد یکی را برگ خون گرم

که پیکار ایشان سپهبد کند

برزم اندرون دستشان بد کند

کجا بیژن و گیو آزادگان

جهانگیر گودرز کشوادگان

تو گر پهلوانی ز قلب سپاه

چرا آمدستی بدین رزمگاه

خردمند بیگانه خواند ترا

هشیوار دیوانه خواند ترا

تو شو اختر کاویانی بدار

سپهبد نیاید سوی کارزار

نگه کن که خلعت کرا داد شاه

ز گردان که جوید نگین و کلاه

بفرمای تا جنگ شیر آورند

زبردست را دست زیر آورند

اگر تو شوی کشته بر دست من

بد آید بدان نامدار انجمن

سپاه تو بی یار و بیجان شوند

اگر زنده مانند پیچان شوند

و دیگر که گر بشنوی گفت راست

روان و دلم بر زبانم گواست

که پر درد باشم ز مردان مرد

که پیش من آیند روز نبرد

پس از رستم زال سام سوار

ندیدم چو تو نیز یک نامدار

پدر بر پدر نامبردار و شاه

چو تو جنگ جویی نیابد سپاه

تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی

بیاید بروی اندر آریم روی

بدو گفت طوس ای سرافراز مرد

سپهبد منم هم سوار نبرد

تو هم نامداری ز توران سپاه

چرا رای کردی بآوردگاه

دلت گر پذیرد یکی پند من

بجویی بدین کار پیوند من

کزین کینه تا زنده ماند یکی

نیاسود خواهد سپاه اندکی

تو با خویش و پیوند و چندین سوار

همه پهلوان و همه نامدار

بخیره مده خویشتن را بباد

بباید که پند من آیدت یاد

سزاوار کشتن هر آنکس که هست

بمان تا بیازند بر کینه دست

کزین کینه مرد گنه کار هیچ

رهایی نیابد خرد را مپیچ

مرا شاه ایران چنین داد پند

که پیران نباید که یابد گزند

که او ویژه پروردگار منست

جهاندیده و دوستدار منست

به بیداد بر خیره با او مکوش

نگه کن که دارد بپند تو گوش

چنین گفت هومان به بیداد و داد

چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد

بران رفت باید به بیچارگی

سپردن بدو دل بیکبارگی

همان رزم پیران نه بر آرزوست

که او راد و آزاده و نیک خوست

بدین گفت و گوی اندرون بود طوس

که شد گیو را روی چون سندوس

ز لشکر بیامد بکردار باد

چنین گفت کای طوس فرخ نژاد

فریبنده هومان میان دو صف

بیامد دمان بر لب آورده کف

کنون با تو چندین چه گوید براز

میان دو صف گفت و گوی دراز

سخن جز بشمشیر با او مگوی

مجوی از در آشتی هیچ روی

چو بشنید هومان برآشفت سخت

چنین گفت با گیو بیداربخت

ایا گم شده بخت آزادگان

که گم باد گودرز کشوادگان

فراوان مرا دیده ی روز جنگ

بآوردگه تیغ هندی بچنگ

کس از تخم کشواد جنگی نماند

که منشور تیغ مرا برنخواند

ترا بخت چون روی آهرمنست

بخان تو تا جاودان شیونست

اگر من شوم کشته بر دست طوس

نه برخیزد آیین گوپال و کوس

بجایست پیران و افراسیاب

بخواهد شدن خون من رود آب

نه گیتی شود پاک ویران ز من

سخن راند باید بدین انجمن

و گر طوس گردد بدستم تباه

یکی ره نیابند ز ایران سپاه

تو اکنون بمرگ برادر گری

چه با طوس نوذر کنی داوری

بدو گفت طوس این چه آشفتنست

بدین دشت پیکار تو با منست

بیا تا بگردیم و کین آوریم

بجنگ ابروان پر ز چین آوریم

بدو گفت هومان که دادست مرگ

سری زیر تاج و سری زیر ترگ

اگر مرگ باشد مرا بی گمان

بآوردگه گه به گه آید زمان

بدست سواری که دارد هنر

سپهبد سر و گرد و پرخاشخر

گرفتند هر دو عمود گران

همی حمله برد آن برین این بران

زمی گشت گردان و شد روز تار

یکی ابر بست از بر کارزار

تو گفتی شب آمد بریشان بروز

نهان گشت خورشید گیتی فروز

ازان چاک چاک عمود گران

سرانشان چو سندان آهنگران

بابر اندرون بانگ پولاد خاست

بدریای شهد اندرون باد خاست

ز خون بر کف شیر کفشیر بود

همه دشت پر بانگ شمشیر بود

خم آورد رویین عمود گران

شد آهن بکردار چاچی کمان

تو گفتی که سنگست سر زیر ترگ

سیه شد ز زخم یلان روی مرگ

گرفتند شمشیر هندی بچنگ

فروریخت آتش ز پولاد و سنگ

ز نیروی گردنکشان تیغ تیز

خم آورد و در زخم شد ریز ریز

همه کام پر خاک و پر خاک سر

گرفتند هر دو دوال کمر

ز نیروی گردان گران شد رکیب

یکی را نیامد سر اندر نشیب

کمربند بگسست و هومان بجست

یکی اسپ آسوده را برنشست

سپهبد سوی ترکش آورد چنگ

کمانرا بزه کرد و تیر خدنگ

بران نامور تیرباران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

ز پولاد پیکان و پر عقاب

سپر کرد بر پیش روی آفتاب

جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت

همه روی کشور پر الماس گشت

ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست

تن بارگی گشت با خاک بست

سپر بر سر آورد و ننمود روی

نگه داشت هومان سر از تیره اوی

چو او را پیاده بران رزمگاه

بدیدند گفتند توران سپاه

که پردخت ماند کنون جای اوی

ببردند پر مایه بالای اوی

چو هومان بران زین توزی نشست

یکی تیغ بگرفت هندی بدست

که آید دگر باره بر جنگ طوس

شد از شب جهان تیره چون آبنوس

همه نامداران پرخاشجوی

یکایک بدودر نهادند روی

چو شد روز تاریک و بیگاه گشت

ز جنگ یلان دست کوتاه گشت

بپیچید هومان جنگی عنان

سپهبد بدو راست کرده سنان

بنزدیک پیران شد از رزمگاه

خروشی برآمد ز توران سپاه

ز تو خشم گردنکشان دور باد

درین جنگ فرجام ما سور باد

که چون بود رزم تو ای نامجوی

چو با طوس روی اندر آمد بروی

همه پاک ما دل پر از خون بدیم

جز ایزد نداند که ما چون بدیم

بلشکر چنین گفت هومان شیر

که ای رزم دیده سران دلیر

چو روشن شود تیره شب روز ماست

که این اختر گیتی افروز ماست

شما را همه شادکامی بود

مرا خوبی و نیک نامی بود

ز لشکر همی برخروشید طوس

شب تیره تا گاه بانگ خروس

همی گفت هومان چه مرد منست

که پیل ژیان هم نبرد منست

***

چو چرخ بلند از شبه تاج کرد

شمامه پراگند بر لاژورد

طلایه ز هر سو برون تاختند

بهر پرده ی پاسبان ساختند

چو برزد سر از برج خرچنگ شید

جهان گشت چون روی رومی سپید

تبیره برآمد ز هر دو سرای

جهان شد پر از ناله ی کرنای

هوا تیره گشت از فروغ درفش

طبرخون و شبگون و زرد و بنفش

کشیده همه تیغ و گرز و سنان

همه جنگ را گرد کرده عنان

تو گفتی سپهر و زمان و زمین

بپوشید همی چادر آهنین

بپرده درون شد خور تابناک

ز جوش سواران و از گرد و خاک

ز هرای اسپان و آوای کوس

همی آسمان بر زمین داد بوس

سپهدار هومان دمان پیش صف

یکی خشت رخشان گرفته بکف

همی گفت چون من برایم بجوش

برانگیزم اسپ و برارم خروش

شما یک بیک تیغها برکشید

سپرهای چینی بسر درکشید

مبینید جز یال اسپ و عنان

نشاید کمان و نباید سنان

عنان پاک بر یال اسپان نهید

بدانسان که آید خورید و دهید

بپیران چنین گفت کای پهلوان

تو بگشای بند سلیح گوان

ابا گنج دینار جفتی مکن

ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن

که امروز کردیم پیروزگر

بیابد دل از اختر نیک بر

وزین روی لشکر سپهدار طوس

بیاراست برسان چشم خروس

برو بر یلان آفرین خواندند

ورا پهلوان زمین خواندند

که پیروزگر بود روز نبرد

ز هومان ویسه برآورد گرد

سپهبد بگودرز کشواد گفت

که این راز بر کس نباید نهفت

اگر لشکر ما پذیره شوند

سواران بدخواه چیره شوند

همه دست یکسر بیزدان زنیم

منی از تن خویشتن بفگنیم

مگر دست گیرد جهاندار ما

وگرنه بد است اختر کار ما

کنون نامداران زرینه کفش

بباشید با کاویانی درفش

ازین کوه پایه مجنبید هیچ

نه روز نبردست و گاه بسیچ

همانا که از ما بهر یک دویست

فزونست بدخواه اگر بیش نیست

بدو گفت گودرز اگر کردگار

بگرداند از ما بد روزگار

به بیشی و کمی نباشد سخن

دل و مغز ایرانیان بد مکن

اگر بد بود بخشش آسمان

بپرهیز و بیشی نگردد زمان

تو لشکر بیارای و از بودنی

روانرا مکن هیچ بشخودنی

بیاراست لشکر سپهدار طوس

بپیلان جنگی و مردان و کوس

پیاده سوی کوه شد با بنه

سپهدار گودرز بر میمنه

رده برکشیده همه یکسره

چو رهام گودرز بر میسره

ز نالیدن کوس با کرنای

همی آسمان اندر آمد ز جای

دل چرخ گردان بدو چاک شد

همه کام خورشید پر خاک شد

چنان شد که کس روی هامون ندید

ز بس گرد کز رزمگه بردمید

ببارید الماس از تیره میغ

همی آتش افروخت از گرز و تیغ

سنانهای رخشان و تیغ سران

درفش از بر و زیر گرز گران

هوا گفتی از گرز و از آهنست

زمین یکسر از نعل در جوشنست

چو دریای خون شد همه دشت و راغ

جهان چون شب و تیغها چون چراغ

ز بس ناله ی کوس با کرنای

همی کس ندانست سر را ز پای

سپهبد بگودرز گفت آنزمان

که تاریک شد گردش آسمان

مرا گفته بود این ستاره شناس

که امروز تا شب گذشته سه پاس

ز شمشیر گردان چو ابر سیاه

همی خون فشاند بآوردگاه

سرانجام ترسم که پیروزگر

نباشد مگر دشمن کینه ور

چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو

زره دار خراد و برزین نیو

ز صف در میان سپاه آمدند

جگر خسته و کینه خواه آمدند

بابر اندر آمد ز هر سو غریو

بسان شب تار و انبوه دیو

وزان روی هومان بکردار کوه

بیاورد لشکر همه همگروه

وزان پس گزیدند مردان مرد

که بر دشت سازند جای نبرد

گرازه سر گیوگان با نهل

دو گرد گرانمایه شیردل

چو رهام گودرز و فرشیدورد

چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد

ابا بیژن گیو کلبادرا

که برهم زدی آتش و بادرا

ابا شطرخ نامور گیورا

دو گرد گرانمایه نیورا

چو گودرز و پیران و هومان و طوس

نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس

چنین گفت هومان که امروز کار

نباید که چون دی بود کارزار

همه جان شیرین بکف برنهید

چو من بر خروشم دمید و دهید

تهی کرد باید ازیشان زمین

نباید که آیند زین پس بکین

بپیش اندر آمد سپهدار طوس

پیاده بیاورد و پیلان و کوس

صفی برکشیدند پیش سوار

سپردار و ژوپین ور و نیزه دار

مجنبید گفت ایچ از جای خویش

سپر با سنان اندرارید پیش

ببینیم تا این نبرده سران

چگونه گذارند گرز گران

***

ز ترکان یکی بود با زور نام

بافسون بهر جای گسترده کام

بیاموخته کژی و جادوی

بدانسته چینی و هم پهلوی

چنین گفت پیران بافسون پژوه

کز ایدر برو تا سر تیغ کوه

یکی برف و سرما و باد دمان

پریشان بیاور هم اندر زمان

هوا تیره گون بود از تیرماه

همی گشت بر کوه ابر سیاه

چو با زور در کوه شد در زمان

برآمد یکی برف و باد دمان

همه دست آن نیزه داران زکار

فروماند از برف در کارزار

ازان رستخیز و دم زمهریر

خروش یلان بود و باران تیر

بفرمود پیران که یکسر سپاه

یکی حمله سازید زین رزمگاه

چو بر نیزه بر دستهاشان فسرده

نیارست بنمود کس دست برد

وزان پس برآورد هومان غریو

یکی حمله آورد برسان دیو

بکشتند چندان ز ایران سپاه

که دریای خون گشت آوردگاه

در و دشت گشته پر از برف و خون

سواران ایران فتاده نگون

ز کشته نبد جای رفتن بجنگ

ز برف و ز افگنده شد جای تنگ

سیه گشت در دشت شمشیر و دست

بروی اندر افتاده برسان مست

نبد جای گردش دران رزمگاه

شده دست لشکر ز سرما تباه

سپهدار و گردنکشان آن زمان

گرفتند زاری سوی آسمان

که ای برتر از دانش و هوش و رای

نه در جای و بر جای و نه زیر جای

همه بنده ی پرگناه توایم

به بیچارگی دادخواه توایم

ز افسون و از جادوی برتری

جهاندار و بر داوران داوری

تو باشی به بیچارگی دستگیر

تواناتر از آتش و زمهریر

ازین برف و سرما تو فریادرس

نداریم فریادرس جز تو کس

بیامد یکی مرد دانش پژوه

برهام بنمود آن تیغ کوه

کجا جای با زور نستوه بود

برافسون و تنبل بران کوه بود

بجنبید رهام زان رزمگاه

برون تاخت اسپ از میان سپاه

زره دامنش را بزد بر کمر

پیاده برآمد بران کوه سر

چو جادو بدیدش بیامد بجنگ

عمودی ز پولاد چینی بچنگ

چو رهام نزدیک جادو رسید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

بیفگند دستش بشمشیر تیز

یکی باد برخاست چو رستخیز

ز روی هوا ابر تیره ببرد

فرود آمد از کوه رهام گرد

یکی دست بازو جادو بدست

بهامون شد و بارگی برنشست

هوا گشت زان سان که از پیش بود

فروزنده خورشید را رخ نمود

پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد

چه آورد بر ما بروز نبرد

بدیدند ازان پس دلیران شاه

چو دریای خون گشته آوردگاه

همه دشت کشته ز ایرانیان

تن بی سران و سر بی تنان

چنین گفت گودرز آنگه بطوس

که نه پیل ماند و نه آوای کوس

همه یکسره تیغها برکشیم

براریم جوش ار کشند ار کشیم

همانا که ما را سرآمد زمان

نه روز نبردست و تیر و کمان

بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد

هوا گشت پاک و بشد باد سرد

چرا سر همی داد باید بباد

چو فریادرس فره و زور داد

مکن پیش دستی تو در جنگ ما

کنند این دلیران خود آهنگ ما

بپیش زمانه پذیره مشو

بنزدیک بدخواه خیره مشو

تو در قلب با کاویانی درفش

همی دار در جنگ تیغ بنفش

سوی میمنه گیو و بیژن بهم

نگهبانش بر میسره گستهم

چو رهام و شیدوش بر پیش صف

گرازه بکین بر لب آورده کف

شوم برکشم گرز کین از میان

کنم تن فدی پیش ایرانیان

ازین رزمگه برنگردانم اسپ

مگر خاک جایم بود چون زرسپ

اگر من شوم کشته زین رزمگاه

تو برکش سوی شاه ایران سپاه

مرا مرگ نامی تر از سرزنش

بهر جای بیغاره ی بدکنش

چنین است گیتی پرآزار و درد

ازو تا توان گرد بیشی مگرد

فزونیش یکروز بگزایدت

ببودن زمانی نیفزایدت

دگر باره بر شد دم کرنای

خروشیدن زنگ و هندی درای

ز بانگ سواران پرخاشخر

درخشیدن تیغ و زخم تبر

ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر

زمین شد بکردار دریای قیر

همه دشت بی تن سر و یال بود

همه گوش پر زخم گوپال بود

چو شد رزم ترکان برین گونه سخت

ندیدند ایرانیان روی بخت

همی تیره شد روی اختر درشت

دلیران بدشمن نمودند پشت

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر

چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر

همه برنهادند جانرا بکف

همی رزم جستند بر پیش صف

هر آنکس که با طوس در جنگ بود

همه نامدار و کنارنگ بود

بپیش اندرون خون همی ریختند

یلان از پس پشت بگریختند

یکی موبدی طوس یل را بخواند

پس پشت تو گفت جنگی نماند

نباید کت اندر میان آورند

بجان سپهبد زیان آورند

بگیو دلیر آن زمان طوس گفت

که با مغز لشکر خرد نیست جفت

که ما را بدین گونه بگذاشتند

چنین روی از جنگ برگاشتند

برو باز گردان سپه را ز راه

ز بیغاره ی دشمن و شرم شاه

بشد گیو و لشکر همه باز گشت

پر از کشته دیدند هامون و دشت

سپهبد چنین گفت با مهتران

که اینست پیکار جنگ آوران

کنون چون رخ روز شد تیره گون

همه روی کشور چو دریای خون

یکی جای آرام باید گزید

اگر تیره شب خود توان آرمید

مگر کشته یابد بجای مغاک

یکی بستر از ریگ و چادر ز خاک

***

همه بازگشتند یکسر ز جنگ

ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ

سر از کوه بر زد همانگاه ماه

چو بر تخت پیروزه پیروز شاه

سپهدار پیران سپه را بخواند

همی گفت زیشان فراوان نماند

بدانگه که دریای یاقوت زرد

زند موج بر کشور لاژورد

کسی را که زنده ست بی جان کنیم

بریشان دل شاه پیچان کنیم

برفتند با شادمانی ز جای

نشستند بر پیش پرده سرای

همه شب ز آوای چنگ و رباب

سپه را نیامد بران دشت خواب

وزین روی لشکر همه مستمند

پدر بر پسر سوگوار و نژند

همه دشت پر کشته و خسته بود

بخون بزرگان زمین شسته بود

چپ و راست آوردگه دست و پای

نهادن ندانست کس پا بجای

همه شب همی خسته برداشتند

چو بیگانه بدخوار بگذاشتند

پر خسته آتش همی سوختند

گسسته ببستند و بر دوختند

فراوان ز گودرزیان خسته بود

بسی کشته بود و بسی بسته بود

چو بشنید گودرز برزد خروش

زمین آمد از بانگ اسپان بجوش

همه مهتران جامه کردند چاک

بسربر پراگند گودرز خاک

همی گفت کاندر جهان کس ندید

به پیران سر این بد که بر من رسید

چرا بایدم زنده با پیر سر

بخاک اندر افگنده چندین پسر

ازان روزگاری کجا زاده ام

ز خفتان میان هیچ نگشاده ام

بفرجام چندین پسر ز انجمن

ببینم چنین کشته در پیش من

جدا گشته از من چو بهرام پور

چنان نامور شیر خودکام پور

ز گودرز چون آگهی شد بطوس

مژه کرد پر خون و رخ سندروس

خروشی برآورد آنگه بزار

فراوان ببارید خون در کنار

همی گفت اگر نوذر پاک تن

نکشتی بن و بیخ من بر چمن

نمودی مرا رنج و تیمار و درد

غم کشته و گرم دشت نبرد

که تا من کمر بر میان بسته ام

بدل خسته ام گر بجان رسته ام

هم اکنون تن کشتگانرا بخاک

بپوشید جایی که باشد مغاک

سران بریده سوی تن برید

بنه سوی کوه هماون برید

برانیم لشکر همه همگروه

سراپرده و خیمه بر سوی کوه

هیونی فرستیم نزدیک شاه

دلش برفروزد فرستند سپاه

بدین من سواری فرستاده ام

ورا پیش ازین آگهی داده ام

مگر رستم زال را با سپاه

سوی ما فرستند بدین رزمگاه

وگر نه ز ما نامداری دلیر

نماند بآوردگه بر چو شیر

سپه برنشاند و بنه برنهاد

وزان کشتگان کرد بسیار یاد

ازین سان همی رفت روز و شبان

پر از غم دل و ناچریده لبان

همه دیده ی پر خون و دل پر ز داغ

ز رنج روان گشتن چون پر زاغ

چو نزدیک کوه هماون رسید

بران دامن کوه لشکر کشید

چنین گفت طوس سپهبد بگیو

که ای پر خرد نامبردار نیو

سه روزست تا زین نشان تاختی

بخواب و بخوردن نپرداختی

بیا و بیاسا و چیزی بخور

بآرامش و جامه بنمای سر

که من بی گمانم که پیران بجنگ

پس ما بیاید کنون بی درنگ

کسی را که آسوده تر زین گروه

به بیژن بمان و تو برشو بکوه

همه خستگانرا سوی که کشید

ز آسودگان لشکری برگزید

چنین گفت کین کوه سر جای ماست

بباید کنون خویشتن کرد راست

طلایه ز کوه اندر آمد بدشت

بدان تا بریشان نشاید گذشت

خروش نگهبان و آوای زنگ

تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ

هم آنگه برآمد ز چرخ آفتاب

جهان گشت برسان دریای آب

ز درگاه پیران برآمد خروش

چنان شد که برخیزد از خاک جوش

بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ

نباید همانا فراوان درنگ

سواران دشمن همه کشته اند

وگر خسته از جنگ برگشته اند

بزد کوس و از دشت برخاست غو

همی رفت پیش سپه پیشرو

رسیدند ترکان بدان رزمگاه

همه رزمگه خیمه بد بی سپاه

بشد نزد پیران یکی مژده خواه

که کس نیست ایدر ز ایران سپاه

ز لشکر بشادی برآمد خروش

بفرمان پیران نهادند گوش

سپهبد چنین گفت با بخردان

که ای نامور پر هنر موبدان

چه سازیم و این را چه دانید رای

که اکنون ز دشمن تهی ماند جای

سواران لشکر ز پیر و جوان

همه تیز گفتند با پهلوان

که لشکر گریزان شد از پیش ما

شکست آمد اندر بداندیش ما

یکی رزمگاهست پر خون و خاک

ازیشان نه هنگام بیم است و باک

بباید پی دشمن اندر گرفت

ز مولش سزد گر بمانی شگفت

گریزان ز باد اندر آید بآب

به آید ز مولیدن ایدر شتاب

چنین گفت پیران که هنگام جنگ

شود سست پای شتاب از درنگ

سپاهی بکردار دریای آب

شدست انجمن پیش افراسیاب

بمانیم تا آن سپاه گران

بیایند گردان و جنگ آوران

ازان پس بایران نمانیم کس

چنین است رای خردمند و بس

بدو گفت هومان که ای پهلوان

مرنجان بدین کار چندین روان

سپاهی بدان زور و آن جوش و دم

شدی روی دریا ازیشان دژم

کنون خیمه و گاه و پرده سرای

همه مانده بر جای و رفته ز جای

چنان دان که رفتن ز بیچارگیست

نمودن بما پشت یکبارگیست

نمانیم تا نزد خسرو شوند

بدرگاه او لشکری نو شوند

ز زابلستان رستم آید بجنگ

زیانی بود سهمگین زین درنگ

کنون ساختن باید و تاختن

فسونها و نیرنگها ساختن

چو گودرز را با سپهدار طوس

درفش همایون و پیلان و کوس

همه بی گمانی بچنگ آوریم

بد آید چو ایدر درنگ آوریم

چنین داد پاسخ بدو پهلوان

که بیداردل باش و روشن روان

چنان کن که نیک اختر و رای تست

که چرخ فلک زیر بالای تست

پس لشکر اندر گرفتند راه

سپهدار پیران و توران سپاه

بلهاک فرمود کاکنون مه ایست

بگردان عنان با سواری دویست

بدو گفت مگشای بند از میان

ببین تا کجایند ایرانیان

همیرفت لهاک بر سان باد

ز خواب و زخوردن نکرد ایچ یاد

چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت

طلایه بدیدش بتاریک دشت

خروش آمد از کوه و آوای زنگ

ندید ایچ لهاک جای درنگ

بنزدیک پیران بیامد ز راه

بدو آگهی داد ز ایران سپاه

که ایشان بکوه هماون درند

همه بسته بر پیش راه گزند

بهومان بفرمود پیران که زود

عنان و رکیبت بباید بسود

ببر چند باید ز لشکر سوار

ز گردان گردن کش نامدار

که ایرانیان با درفش و سپاه

گرفتند کوه هماون پناه

ازین رزم رنج آید اکنون بروی

خرد تیز کن چاره ی کار جوی

گر آن مرد با کاویانی درفش

بیاری شود روی ایشان بنفش

اگر دست یابی بشمشیر تیز

درفش و همه نیزه کن ریز ریز

من اینک پس اندر چو باد دمان

بیایم نسازم درنگ و زمان

گزین کرد هومان ز لشکر سوار

سپردار و شمشیر زن سی هزار

چو خورشید تابنده بنمود تاج

بگسترد کافور بر تخت عاج

پدید آمد از دور گرد سپاه

غو دیده بان آمد از دیده گاه

که آمد ز ترکان سپاهی پدید

بابر سیه گردشان برکشید

چو بشنید جوشن بپوشید طوس

برآمد دم بوق و آوای کوس

سواران ایران همه همگروه

رده برکشیدند بر پیش کوه

چو هومان بدید آن سپاه گران

گراییدن گرز و تیغ سران

چنین گفت هومان بگودرز و طوس

کز ایران برفتید با پیل و کوس

سوی شهر ترکان بکین آختن

بدان روی لشکر برون تاختن

کنون برگزیدی چو نخچیر کوه

شدستی ز گردان توران ستوه

نیایدت زین کار خود شرم و ننگ

خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ

چو فردا برآید ز کوه آفتاب

کنم زین حصار تو دریای آب

بدانی که این جای بیچارگیست

برین کوه خارا بباید گریست

هیونی بپیران فرستاد زود

که اندیشه ی ما دگر گونه بود

دگر گونه بود آنچ انداختیم

بریشان همی تاختن ساختیم

همه کوه یکسر سپاهست و کوس

درفش از پس پشت گودرز و طوس

چنان کن که چون بردمد چاک روز

پدید آید از چرخ گیتی فروز

تو ایدر بوی ساخته با سپاه

شده روی هامون ز لشکر سیاه

فرستاده نزدیک پیران رسید

بجوشید چون گفت هومان شنید

بیامد شب تیره هنگام خواب

همی راند لشکر بکردار آب

چو خورشید زان چادر قیرگون

غمی شد بدرید و آمد برون

سپهبد بکوه هماون رسید

ز گرد سپه کوه شد ناپدید

بهومان چنین گفت کز رزمگاه

مجنب و مجنبان از ایدر سپاه

شوم تا سپهدار ایرانیان

چه دارد بپا اختر کاویان

بکوه هامون که دادش نوید

بدین بودن اکنون چه دارد امید

بیامد بنزدیک ایران سپاه

سری پر زکینه دلی پر گناه

خروشید کای نامبردار طوس

خداوند پیلان و گوپال و کوس

کنون ماهیان اندر آمد به پنج

که تا تو همی رزم جویی برنج

ز گودرزیان آن کجا مهترند

بدان رزمگاهت همه بی سرند

تو چون غرم رفتستی اندر کمر

پر از داوری دل پر از کینه سر

گریزان و لشکر پس اندر دمان

بدام اندر آیی همی بی گمان

چنین داد پاسخ سرافراز طوس

که من بر دروغ تو دارم فسوس

پی کین تو افکندی اندر جهان

ز بهر سیاوش میان مهان

برین گونه تا چند گویی دروغ

دروغت بر ما نگیرد فروغ

علف تنگ بود اندران رزمگاه

ازان بر هماون کشیدم سپاه

کنون آگهی شد بشاه جهان

بیاید زمان تا زمان ناگهان

بزرگان لشکر شدند انجمن

چو دستان و چو رستم پیلتن

چو جنبیدن شاه کردم درست

نمانم بتوران بر و بوم و رست

کنون کامدی کار مردان ببین

نه گاه فریبست و روز کمین

چو بشنید پیران ز هر سو سپاه

فرستاد و بگرفت بر کوه راه

بریشان چو راه علف تنگ شد

که ما را پی کوه باید سپرد

یکی جنگ سازیم کایرانیان

نبندند ازین پس بکینه میان

بدو گفت پیران که بر ماست باد

نکردست با باد کس رزم یاد

ز جنگ پیاده به پیچید سر

شود تیره دیدار پرخاشخر

چو راه علف تنگ شد بر سپاه

کسی کوه خارا ندارد نگاه

همه لشکر آید بزنهار ما

ازین پس نجویند پیکار ما

بریشان کنون جای بخشایش است

نه هنگام پیکار و آرایش است

رسید این سگالش بگودرز و طوس

سر سرکشان خیره گشت از فسوس

چنین گفت با طوس گودرز پیر

که ما را کنون جنگ شد ناگزیر

سه روز ار بود خوردنی بیش نیست

ز یکسو گشاده رهی پیش نیست

نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه

چنین چند باشد سپه گرسنه

کنون چون شود روی خورشید زرد

پدید آید ان چادر لاژورد

بباید گزیدن سواران مرد

ز بالا شدن سوی دشت نبرد

بسان شبیخون یکی رزم سخت

بسازیم تا چون بود یار بخت

اگر یک پیک تن بکشتن دهیم

و گر تاج گردنکشان برنهیم

چنین است فرجام آوردگاه

یکی خاک یابد یکی تاج و گاه

ز گودرز بشنید طوس این سخن

سرش گشت پر درد و کین کهن

ز یکسوی لشکر ببیژن سپرد

دگر سو بشیدوش و خراد گرد

درفش خجسته بگستهم داد

بسی پند و اندرزها کرد یاد

خود و گیو و گودرز و چندی سران

نهادند بر یال گرز گران

بسوی سپهدار پیران شدند

چو آتش بقلب سپه برزدند

چو دریای خون شد همه رزمگاه

خروشی برآمد بلند از سپاه

درفش سپهبد بدو نیم شد

دل رزمجویان پر از بیم شد

چو بشنید هومان خروش سپاه

نشست از بر تازی اسپی سیاه

بیامد ز لشکر بسی کشته دید

بسی بیهش از رزم برگشته دید

فرو ریخت از دیده خون بر برش

یکی بانگ زد تند بر لشکرش

چنین گفت کایدر طلایه نبود

شما را ز کین ایچ مایه نبود

بهر یک ازیشان ز ما سیصدست

بآوردگه خواب و خفتن بدست

هلا تیغ و گوپالها برکشید

سپرهای چینی بسر درکشید

ز هر سو بریشان بگیرید راه

کنون کز بره برکشد تیغ ماه

رهایی نباید که یابند هیچ

بدین سان چه باید درنگ و بسیچ

برآمد خروشیدن کرنای

بهر سو برفتند گردان ز جای

گرفتندشان یکسر اندر میان

سواران ایران چو شیر ژیان

چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ

که گفتی همی گرز بارد ز میغ

شب تار و شمشیر و گرد سپاه

ستاره نه پیدا نه تابنده ماه

ز جوشن تو گفتی ببار اندرند

ز تاری بدریای قار اندرند

بلشکر چنین گفت هومان که بس

ازین مهتران مفگنید ایچ کس

همه پیش من دستگیر آورید

نباید که خسته بتیر آورید

چنین گفت لشکر ببانگ بلند

که اکنون ببیچارگی دست بند

دهید ار بگرز و بژوپین دهید

سرانرا ز خون تاج بر سر نهید

چنین گفت با گیو و رهام طوس

که شد جان ما بی گمان بر فسوس

مگر کردگار سپهر بلند

رهاند تن و جان ما زین گزند

اگر نه بچنگ عقاب اندریم

و گر زیر دریای آب اندریم

یکی حمله بردند هر سه بهم

چو برخیزد از جای شیر دژم

ندیدند کس یال اسپ و عنان

ز تنگی بچشم اندر آمد سنان

چنین گفت هومان بآواز تیز

که نه جای جنگست و راه گریز

برانگیخت از جایتان بخت بد

که تا بر تن بدکنش بد رسد

سه جنگ آور و خوار مایه سپاه

بماندند یکسر بدین رزمگاه

فراوان ز رستم گرفتند یاد

کجا داد در جنگ هر جای داد

ز شیدوش وز بیژن و گستهم

بسی یاد کردند بر بیش و کم

که باری کسی را ز ایران سپاه

بدی یارمان اندرین رزمگاه

نه ایدر بپیکار و جنگ آمدیم

که خیره بکام نهنگ آمدیم

دریغ آن در و گاه شاه جهان

که گیرند ما را کنون ناگهان

تهمتن بزاولستانست و زال

شود کار ایران کنون تال و مال

همی آمد آوای گوپال و کوس

بلشکر همی دیر شد گیو و طوس

چنین گفت شیدوش و گستهم شیر

که شد کار پیکار سالار دیر

ببیژن گرازه همی گفت باز

که شد کار سالار لشکر دراز

هوا تیرگون و زمین آبنوس

همی آمد از دشت آوای کوس

برفتند گردان بر آوای اوی

ز خون بود بر دشت هر جای جوی

ز گردان نیو و ز نیروی چنگ

تو گفتی  برآمد ز دریا نهنگ

بدانست هومان که آمد سوار

همه گرزور بود و شمشیر دار

چو دانست کامد ورا یار طوس

همی بر خروشید برسان کوس

سبک شد عنان و گران شد رکیب

بلندی که دانست باز از نشیب

یکی رزم کردند تا چاک روز

چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز

سپه بازگشتند یکسر ز جنگ

کشیدند لشکر سوی کوه تنگ

بگردان چنین گفت سالار طوس

که از گردش مهر تا زخم کوس

سواری چنین کز شما دیده ام

ز کنداوران هیچ نشنیده ام

یکی نامه باید که زی شه کنیم

ز کارش همه جمله آگه کنیم

چو نامه بنزدیک خسرو رسد

بدلش اندرون آتشی نو رسد

بیاری بیاید گو پیلتن

ز شیران یکی نامدار انجمن

بپیروزی از رزم گردیم باز

بدیدار کیخسرو آید نیاز

سخن هرچ رفت آشکار و نهان

بگویم بپیروز شاه جهان

بخوبی و خشنودی شهریار

بباشد بکام شما روزگار

چنان چونکه گفتند برساختند

نوندی بنزدیک شه تاختند

دو لشکر بخیمه فرود آمدند

ز پیکار یکباره دم برزدند

طلایه برون آمد از هر دو روی

بدشت از دلیران پرخاشجوی

چو هومان رسید اندران رزمگاه

ز کشته ندید ایچ بر دشت راه

به پیران چنین گفت کامروز گرد

نه بر آرزو گشت گاه نبرد

چو آسوده گردند گردان ما

ستوده سواران و مردان ما

یکی رزم سازم که خورشید و ماه

ندیدست هرگز چنان رزمگاه

***

ازان پس چو آمد بخسرو خبر

که پیران شد از رزم پیروزگر

سپهبد بکوه هماون کشید

ز لشکر بسی گرد شد ناپدید

در کاخ گودرز کشوادگان

تهی شد ز گردان و آزادگان

ستاره بریشان بنالد همی

ببالینشان خون بپالد همی

ازیشان جهان پر ز خاکست و خون

بلند اختر طوس گشته نگون

بفرمود تا رستم پیلتن

خرامد بدرگاه با انجمن

برفتند ز ایران همه بخردان

جهاندیده و نامور موبدان

سر نامداران زبان برگشاد

ز پیکار لشکر بسی کرد یاد

برستم چنین گفت کای سرفراز

بترسم که این دولت دیریاز

همی برگراید بسوی نشیب

دلم شد ز کردار او پر نهیب

توی پروراننده ی تاج و تخت

فروغ از تو گیرد جهاندار بخت

دل چرخ در نوک شمشیر تست

سپهر و زمان و زمین زیر تست

تو کندی دل و مغز دیو سپید

زمانه بمهر تو دارد امید

زمین گرد رخش ترا چاکرست

زمان بر تو چون مهربان مادرست

ز تیغ تو خورشید بریان شود

ز گرز تو ناهید گریان شود

ز نیروی پیکان کلک تو شیر

بروز بلا گردد  از جنگ سیر

تو تا برنهادی بمردی کلاه

نکرد ایچ دشمن بایران نگاه

کنون گیو و گودرز و طوس و سران

فراوان ازین مرز کنداوران

همه دل پر از چون و دیده پر آب

گریزان ز ترکان افراسیاب

فراوان ز گودرزیان کشته مرد

شده خاک بستر بدشت نبرد

هر آنکس کزیشان بجان رسته اند

بکوه هماون همه خسته اند

همه سر نهاده سوی آسمان

سوی کردگار مکان و زمان

که ایدر بیاید گو پیلتن

بنیروی یزدان و فرمان من

شب تیره کین نامه برخواندم

بسی از جگر خون برافشاندم

نگفتم سه روز این سخن را بکس

مگر پیش دادار فریادرس

کنون کار ز اندازه اندر گذشت

دلم زین سخن پر ز تیمار گشت

امید سپاه و سپهبد بتست

که روشن روان بادی و تن درست

سرت سبز باد و دلت شادمان

تن زال دور از بد بدگمان

زمن هرچ باید فزونی بخواه

ز اسپ و سلیح و زگنج و سپاه

برو با دلی شاد و رایی درست

نشاید گرفت این چنین کار سست

بپاسخ چنین گفت رستم بشاه

که بی تو مبادا نگین و کلاه

که با فر و برزی و بارای و داد

ندارد چو تو شاه گردون بیاد

شنیدست خسرو که تا کیقباد

کلاه بزرگی بسر برنهاد

بایران بکین من کمر بسته ام

بآرام یکروز ننشسته ام

بیابان و تاریکی و دیو و شیر

چه جادو  چه از اژدهای دلیر

همان رزم توران و مازندران

شب تیره و گرزهای گران

هم از تشنگی هم ز راه دراز

گزیدن در رنج بر جای ناز

چنین درد و سختی بسی دیده ام

که روزی ز شادی نپرسیده ام

تو شاه نو آیین و من چون رهی

میان بسته ام چون تو فرمان دهی

شوم با سپاهی کمر بر میان

بگردانم این بد ز ایرانیان

ازان کشتگان شاه بی درد باد

رخ بدسگالان او زرد باد

ز گودرزیان خود جگرخسته ام

کمر بر میان سوگ را بسته ام

چو بشنید کیخسرو آواز اوی

برخ برنهاد از دو دیده دو جوی

بدو گفت بی تو نخواهم زمان

نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان

فلک زیر خم کمند تو باد

سر تاجداران به بند تو باد

ز دینار و گنج و ز تاج و گهر

کلاه و کمان و کمند و کمر

بیاورد گنجور خسرو کلید

سر بدرهای درم بردرید

همه شاه ایران برستم سپرد

چنین گفت کای نامبردار گرد

جهان گنج و گنجور شمشیر تست

سر سروران جهان زیر تست

تو با گرزداران زاولستان

دلیران و شیران کابلستان

همی رو بکردار باد دمان

مجوی و مفرمای جستن زمان

ز گردان شمشیر زن سی هزار

ز لشکر گزین از در کارزار

فریبرز کاوس را ده سپاه

که او پیش رو باشد و کینه خواه

تهمتن زمین را ببوسید و گفت

که با من عنان و رکیبست جفت

سرانرا سر اندر شتاب آوریم

مبادا که آرام و خواب آوریم

سپه را درم دادن آغاز کرد

بدشت آمد و رزم را ساز کرد

فریبرز را گفت برکش پگاه

سپاه اندر آور به پیش سپاه

نباید که روز و شبان بغنوی

مگر نزد طوس سپهبد شوی

بگویی که در جنگ تندی مکن

فریب زمان جوی و کندی مکن

من اینک بکردار باد دمان

بیایم نجویم بره بر زمان

چو گرگین میلاد کارآزمای

سپه را زند بر بد و نیک رای

چو خورشید تابنده بنمود چهر

بسان بتی با دلی پر ز مهر

برآمد خروشیدن کرنای

تهمتن بیاورد لشکر ز جای

پر اندیشه جان جهاندار شاه

دو فرسنگ با او بیامد براه

دو منزل همی کرد رستم یکی

نیاسود روز و شبان اندکی

***

شبی داغ دل پر ز تیمار طوس

بخواب اندر آمد که زخم کوس

چنان دید روشن روانش بخواب

که رخشنده شمعی برآمد ز آب

بر شمع رخشان یکی تخت عاج

سیاوش بران تخت با فر و تاج

لبان پر ز خنده زبان چرب گوی

سوی طوس کردی چو خورشید روی

که ایرانیان را هم ایدر بدار

که پیروزگر باشی از کارزار

بگودرزیان هیچ غمگین مشو

که ایدر یکی گلستانست نو

بریز گل اندر همی می خوریم

چه دانیم کین باده تا کی خوریم

ز خواب اندر آمد شده شاد دل

ز درد و غمان گشته آزاد دل

بگودرز گفت ای جهان پهلوان

یکی خواب دیدم بروشن روان

نگه کن که رستم چو باد دمان

بیاید بر ما زمان تا زمان

بفرمود تا برکشیدند نای

بجنبید بر کوه لشکر ز جای

ببستند گردان ایران میان

برافراختند اختر کاویان

بیاورد زان روی پیران سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

از آواز گردان و باران تیر

همی چشم خورشید شد خیره خیر

دو لشکر بروی اندر آورده روی

ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی

چنین گفت هومان بپیران که جنگ

همی جست باید چه جویی درنگ

نه لشکر بدشت شکار اندرند

که اسپان ما زیر بار اندرند

بدو گفت پیران که تندی مکن

نه روز شتابست و گاه سخن

سه تن دوش با خوار مایه سپاه

برفتند بیگاه زین رزمگاه

چو شیران جنگی و ما چون رمه

که از کوهسار اندر آید دمه

همه دشت پر جوی خون یافتیم

سر نامداران نگون یافتیم

یکی کوه دارند خارا و خشک

همی خار بویند اسپان چو مشک

بمان تا بران سنگ پیچان شوند

چو بیچاره گردند بیجان شوند

گشاده نباید که دارید راه

دو رویه پس و پیش این رزمگاه

چو بی رنج دشمن بچنگ آیدت

چو بشتابیش کار تنگ آیدت

چرا جست باید همی کارزار

طلایه برین دشت بس صد سوار

بباشیم تا دشمن از آب و نان

شود تنگ و زنهار خواهد بجان

مگر خاک گر سنگ خارا خورند

چو روزی سرآید خورند و مرند

سوی خیمه رفتند زان رزمگاه

طلایه بیامد به پیش سپاه

گشادند گردان سراسر کمر

بخوان و بخوردن نهادند سر

بلشکرگه آمد سپهدار طوس

پر از خون دل و روی چون سندروس

بگودرز گفت این سخن تیره گشت

سر بخت ایرانیان خیره گشت

همه گرد بر گرد ما لشکرست

خور بارگی خار گر خاورست

سپه را خورش بس فراوان نماند

جز از گرز و شمشیر درمان نماند

بشبگیر شمشیرها برکشیم

همه دامن کوه لشکر کشیم

گر اختر نیک یاری دهد

بریشان مرا کامگاری دهد

ور ایدون کجا داور آسمان

بشمشیر بر ما سرآرد زمان

ز بخش جهان آفرین بیش و کم

نباشد مپیمای بر خیره دم

مرا مرگ خوشتر بنام بلند

ازین زیستن با هراس و گزند

برین برنهادند یکسر سخن

که سالار نیک اختر افگند بن

***

چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ

بدرید پیراهن مشک رنگ

به پیران فرستاده آمد ز شاه

که آمد ز هر جای بی مر سپاه

سپاهی که دریای چین را ز گرد

کند چون بیابان بروز نبرد

نخستین سپهدار خاقان چین

که تختش همی برنتابد زمین

تنش زور دارد چو صد نره شیر

سر ژنده پیل اندر آرد بزیر

یکی مهتر از ماورالنهر بر

که بگذارد از چرخ گردنده سر

ببالا چو سرو و بدیدار ماه

جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه

سر سرفرازان و کاموس نام

برآرد ز گودرز و از طوس نام

ز مرز سپنجاب تا دشت روم

سپاهی که بود اندر آباد بوم

فرستادم اینک سوی کارزار

برآرند از طوس و خسرو دمار

چو بشنید پیران بتوران سپاه

چنین گفت کای سرفرازان شاه

بدین مژده ی شاه پیر و جوان

همه شاد باشید و روشن روان

بباید کنون دل ز تیمار شست

بایران نمانم بر و بوم و رست

سر از رزم و از رنج و کین خواستن

برآسود وز لشکر آراستن

بایران و توران و بر خشک و آب

نبینند جز کام افراسیاب

ز لشکر بر پهلوان پیش رو

بمژده بیامد همی نو بنو

بگفتند کای نامور پهلوان

همیشه بزی شاد و روشن روان

بدیدار شاهان دلت شاد دار

روانت ز اندیشه آزاد دار

ز کشمیر تا برتر از رود شهد

درفش و سپاهست و پیلان و مهد

نخست اندر آیم ز خاقان چین

که تاجش سپهرست و تختش زمین

چو منشور جنگی که با تیغ اوی

بخاک اندر آید سر جنگجوی

دلاور چو کاموس شمشیر زن

که چشمش ندیدست هرگز شکن

همه کارهای شگرف آورد

چو خشم آورد باد و برف آورد

چو خشنود باشد بهار آردت

گل و سنبل جویبار آردت

ز سقلاب چون کندر شیرمرد

چو پیروز کانی سپهر نبرد

چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند

هوا پر درفش و زمین پر پرند

چغانی چو فرطوس لشکر فروز

گهار گهانی گو گرد سوز

شمیران شگنی و گردوی و هر

پراگنده بر نیزه و تیغ زهر

تو اکنون سرافراز و رامش پذیر

کزین مژده برنا شود مرد پیر

ز لشکر توی پهلو و پیش رو

همیشه بزی شاد و فرمانت نو

دل و جان پیران پر از خنده گشت

تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت

بهومان چنین گفت پیران که من

پذیره شوم پیش این انجمن

که ایشان ز راه دراز آمدند

پر اندیشه و رزمساز آمدند

ازین آمدن بی نیازند سخت

خداوند تاج اند و زیبای تخت

ندارند سر کم ز افراسیاب

که با تخت و گنج اند و با جاه و آب

شوم تا ببینم که چند و چیند

سپهبد کدامند و گردان کیند

کنم آفرین پیش خاقان چین

و گر پیش تختش ببوسم زمین

ببینم سرافراز کاموس را

برابر کنم شنگل و طوس را

چو باز آیم ایدر ببندم میان

برآرم دم و دود از ایرانیان

اگر خود ندارند پایاب جنگ

بریشان کنم روز تاریک و تنگ

هر انکس که هستند زیشان سران

کنم پای و گردن ببند گران

فرستم بنزدیک افراسیاب

نه آرام جویم بدین بر نه خواب

ز لشکر هر آنکس که آید بدست

سرانشان ببرم بشمشیر پست

بسوزم دهم خاک ایشان بباد

نگیریم زان بوم و بر نیزه یاد

سه بهره ازان پس برانم سپاه

کنم روز بر شاه ایران سیاه

یکی بهره زیشان فرستم ببلغ

بایرانیان بر کنم روز تلخ

دگر بهره بر سوی کابلستان

بکابل کشم خاک زابلستان

سوم بهره بر سوی ایران برم

ز ترکان بزرگان و شیران برم

زن و کودک خرد و پیر و جوان

نمانم که باشد تنی با روان

بر و بوم ایران نمانم بجای

که مه دست بادا ازیشان مه پای

کنون تا کنم کارها را بسیچ

شما جنگ ایشان مجویید هیچ

بگفت این و دل پر ز کینه برفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

بلشکر چنین گفت هومان گرد

که دلرا ز کینه نباید سترد

دو روز این یکی رنج بر تن نهید

دو دیده بکوه هماون نهید

نباید که ایشان شبی بی درنگ

گریزان برانند ازین جای تنگ

کنون کوه و رود و در و دشت و راه

جهانی شود پر درفش سپاه

***

چو پیران بنزدیک لشکر رسید

در و دشت از سم اسپان ندید

جهان پر سراپرده و خیمه بود

زده سرخ و زرد و بنفش و کبود

ز دیبای چینی و از پرنیان

درفشی زهر پرده ی در میان

فرو ماند و زان کارش آمد شگفت

بسی با دل اندیشه اندر گرفت

که تا این بهشتست یا رزمگاه

سپهر برینست گر تاج و گاه

بیامد بنزدیک خاقان چین

پیاده ببوسید روی زمین

چو خاقان بدیدش به بر درگرفت

بماند از بر و یال پیران شگفت

بپرسید بسیار و بنواختش

بر خویش نزدیک بنشاختش

بدو گفت بخ بخ که با پهلوان

نشینم چنین شاد و روشن روان

بپرسید زان پس کز ایران سپاه

که دارد نگین و درفش و کلاه

کدامست جنگی و گردان کیند

نشسته برین کوه سر بر چیند

چنین داد پاسخ بدو پهلوان

که بیدار دل باش و روشن روان

درود جهان آفرین بر تو باد

که کردی بپرسش دل بنده شاد

ببخت تو شادانم و تن درست

روانم همی خاک پای تو جست

از ایرانیان هرچ پرسید شاه

نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه

بی اندازه پیکار جستند و جنگ

ندارند از جنگ جز خاره سنگ

چو بی کام و بی نام و بی تن شدند

گریزان بکوه هماون شدند

سپهدار طوس است مردی دلیر

بهامون نترسد ز پیکار شیر

بزرگان چو گودرز کشوادگان

چو گیو و چو رهام ز آزادگان

ببخت سرافراز خاقان چین

سپهبد نبیند سپه را جزین

بدو گفت خاقان که نزدیک من

بباش و بیاور یکی انجمن

یک امروز با کام دل می خوریم

غم روز ناآمده نشمریم

بیاراست خیمه چو باغ بهار

بهشتست گفتی برنگ و نگار

***

چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب

دل طوس و گودرز شد پر شتاب

که امروز ترکان چرا خامش اند

برای بداند ار ز می بیهش اند

اگر مستمندند گر شادمان

شدم در گمان از بد بدگمان

اگرشان به پیکار یار آمدست

چنان دان که بد روزگار آمدست

تو ایرانیان را همه کشته گیر

و گر زنده از رزم برگشته گیر

مگر رستم آید بدین رزمگاه

و گرنه بد آید بما زین سپاه

ستودان نیابیم یک تن نه گور

بکوبندمان سر بنعل ستور

بدو گفت گیو ای سپهدار شاه

چه بودت که اندیشه کردی تباه

از اندیشه ی ما سخن دیگرست

ترا کردگار جهان یاورست

بسی تخم نیکی پراگنده ایم

جهان آفرین را پرستنده ایم

و دیگر ببخت جهاندار شاه

خداوند شمشیر و تخت و کلاه

ندارد جهان آفرین دست یاز

که آید ببدخواه ما را نیاز

چو رسم بیاید بدین رزمگاه

بدیها سرآید همه بر سپاه

نباشد ز یزدان کسی ناامید

و گر شب شود روی روز سپید

بیک روز کز ما نجستند جنگ

مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ

نبستند بر ما در آسمان

بپایان رسد هر بد بدگمان

اگر بخشش کردگار بلند

چنانست کاید بمابر گزند

بپرهیز و اندیشه ی نابکار

نه برگردد از ما بد روزگار

یکی گنده سازیم پیش سپاه

چنان چون بود رسم و آیین و راه

همه جنگ را تیغها برکشیم

دو روز دگر ار کشند ار کشیم

ببینیم تا چیست آغازشان

برهنه شود بی گمان رازشان

ز ایران بیاید همان آگهی

درخشان شود شاخ سرو سهی

***

سپهدار گودرز بر تیغ کوه

برآمد برفت از میان گروه

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

ز بالا همی سوی خاور گذشت

بزاری خروش آمد از دیده گاه

که شد کار گردان ایران تباه

سوی باختر گشت گیتی ز گرد

سراسر بسان شب لاژورد

شد از خاک خورشید تابان بنفش

ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش

غو دیده بشنید گودرز و گفت

که جز خاک تیره نداریم جفت

رخش گشت ز اندوه بر سان قیر

چنان شد کجا خسته گردد بتیر

چنین گفت کز اختر روزگار

مرا بهره کین آمد و کارزار

ز گیتی مرا شوربختیست بهر

پراگنده بر جای تریاک زهر

نبیره پسر داشتم لشکری

شده نامبردار هر کشوری

بکین سیاوش همه کشته شد

ز من بخت بیدار برگشته شد

ازین زندگانی شدم ناامید

سیه شد مرا بخت و روز سپید

نزادی مرا کاشکی مادرم

نگشتی سپهر بلند از برم

چنین گفت با دیده بان پهلوان

که ای مرد بینا و روشن روان

نگه کن بتوران و ایران سپاه

که آرام دارند از آوردگاه

درفش سپهدار ایران کجاست

نگه کن چپ لشکر و دست راست

بدو دیده بان گفت کز هر دو روی

نه بینم همی جنبش و گفت و گوی

ازان کار شد پهلوان پر ز درد

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

بنالید و گفت اسپ را زین کنید

ازین پس مرا خشت بالین کنید

شوم پر کنم چشم و آغوش را

بگیرم ببر گیو و شیدوش را

همان بیژن گیو و رهام را

سواران جنگی و خودکام را

به پدرود کردن رخ هر کسی

ببوسم ببارم ز مژگان بسی

نهادند زین بر سمند چمان

خروش  آمد از دیده هم در زمان

که ای پهلوان جهان شاد باش

ز تیمار و درد و غم آزاد باش

که از راه ایران یکی تیره گرد

پدید آمد و روز شد لاژورد

فراوان درفش از میان سپاه

برآمد بکردار تابنده ماه

بپیش اندرون گرگ پیکر یکی

یکی ماه پیکر ز دور اندکی

درفشی بدید اژدها پیکرش

پدید آمد و شیر زرین سرش

بدو گفت گودرز انوشه بدی

ز دیدار تو دور چشم بدی

چو گفتارهای تو آید بجای

بدین سان که گفتی بپاکیزه رای

ببخشمت چندان گرانمایه چیز

کزان پس نیازت نیاید بنیز

وزان پس چو روزی بایران شویم

بنزدیک شاه دلیران شویم

ترا پیش تختش برم ناگهان

سرت برفرازم بجاه از مهان

چو باد دمنده ازان جایگاه

برو سوی سالار ایران سپاه

همه هرچ دیدی بدیشان بگوی

سبک باش و از هر کسی مژده جوی

بدو دیده بان گفت کز دیده گاه

نشاید شدن پیش ایران سپاه

چو بینم که روی زمین تار گشت

برین دیده گه دیده پیکار گشت

بکردار سیمرغ ازین دیده گاه

برم آگهی سوی ایران سپاه

چنین گفت با دیده بان پهلوان

که اکنون نگه کن بروشن روان

دگر باره بنگر ز کوه بلند

که ایشان بنزدیک ماه کی رسند

چنین داد پاسخ که فردا پگاه

بکوه هماون رسد آن سپاه

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

چو بیجان شده باز یابد روان

وزان روی پیران بکردار گرد

همی راند لشکر بدشت نبرد

سواری بمژده بیامد ز پیش

بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش

چو بشنید هومان بخندید و گفت

که شد بی گمان بخت بیدار جفت

خروشی بشادی ازان رزمگاه

بابر اندر آمد ز توران سپاه

بزرگان ایران پر از داغ و درد

رخان زرد و لبها شده لاژورد

باندرز کردن همه همگروه

پراگنده گشتند بر گرد کوه

بهر جای کرده یکی انجمن

همی مویه کردند بر خویشتن

که زار این دلیران خسرو نژاد

کزیشان بایران نگیرند یاد

کفنها کنون کام شیران بود

زمین پر ز خون دلیران بود

سپهدار با بیژن گیو گفت

که بر خیز و بگشای راز از نهفت

برو تا سر تیغ کوه بلند

ببین تا کیند و چه و چون و چند

همی بر کدامین ره آید سپاه

که دارد سراپرده و تخت و گاه

بشد بیژن گیو تا تیغ کوه

برآمد بی انبوه دور از گروه

ازان کوه سر کرد هر سو نگاه

درفش سواران و پیل و سپاه

بیامد بسوی سپهبد دوان

دل از غم پر از درد و خسته روان

بدو گفت چندان سپاهست و پیل

که روی زمین گشت بر سان نیل

درفش و سنانرا خود اندازه نیست

خور از گرد بر آسمان تازه نیست

اگر بشمری نیست اندازه و مر

همی از تبیره شود گوش کر

سپهبد چو بشنید گفتار اوی

دلش گشت پر درد و پر آب روی

سران سپه را همه گرد کرد

بسی گرم و تیمار لشکر بخورد

چنین گفت کز گردش روزگار

نبینم همی جز غم کارزار

بسی گشته ام بر فراز و نشیب

برویم نیامد ازینسان نهیب

کنون چاره ی کار ایدر یکیست

اگر چه سلیح و سپاه اندکیست

بسازیم و امشب شبیخون کنیم

زمین را ازیشان چو جیحون کنیم

اگر کشته آییم در کارزار

 نکوهش نیابیم از شهریار

نگویند بی نام گردی بمرد

مگر زیر خاکم بباید سپرد

بدین رام گشتند یکسر سپاه

هرآنکس که بود اندران رزمگاه

چو شد روی گیتی چو دریای قیر

نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر

بیامد دمان دیده بان پیش طوس

دوان و شده روی چون سندروس

چنین گفت کای پهلوان سپاه

از ایران سپاه آمد از نزد شاه

سپهبد بخندید با مهتران

که ای نامداران و کنداوران

چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ

گهی با شتابیم و گه با درنگ

بنیروی یزدان گو پیلتن

بیاری بیاید بدین انجمن

ازان دیده بان گشت روشن روان

همه مژده دادند پیر و جوان

طلایه فرستاد بر دشت جنگ

خروش آمد از کوه و آوای زنگ

***

چو خورشید بر چرخ گنبد کشید

شب تار شد از جهان ناپدید

یکی انجمن کرد خاقان چین

بدیبا بیاراست روی زمین

بپیران چنین گفت کامروز جنگ

بسازیم و روزی نباید درنگ

یکی با سرافراز گردنکشان

خنیده سواران دشمن کشان

ببینیم کایرانیان بر چیند

بدین رزمگاه اندرون با کیند

چنین گفت پیران که خاقان چین

خردمند شاهیست با آفرین

بران رفت باید که او را هواست

که رای تو بر ما همه پادشاست

وزان پس برآمد ز پرده سرای

خروشیدن کوس با کرنای

سنانهای رخشان و جوشان سپاه

شده روی کشور ز لشکر سیاه

ز پیلان نهادند بر پنج زین

بیاراست دیگر بدیبای چین

زبرجد نشانده بزین اندرون

ز دیبای زربفت پیروزه گون

بزرین رکیب و جناغ پلنگ

بزرین و سیمین جرسها و زنگ

ز افسر سر پیلبان پر نگار

همه پاک با طوق و با گوشوار

هوا شد ز بس پرنیانی درفش

چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش

سپاهی برفت اندران دشت رزم

کزیشان همی آرزو خواست بزم

زمین شد بکردار چشم خروس

ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس

برفتند شاهان لشکر ز جای

هوا پر شد از ناله ی کرنای

چو از دور طوس سپهبد بدید

سپاه آنچ بودش رده برکشید

ببستند گردان ایران میان

بیاورد گیو اختر کاویان

از آوردگه تا سر تیغ کوه

سپه بود از ایران گروها گروه

چو کاموس و منشور و خاقان چین

چو بیورد و چون شنگل بافرین

نظاره بکوه هماون شدند

نه بر آرزو پیش دشمن شدند

چو از دور خاقان چین بنگرید

خروش سواران ایران شنید

پسند آمدش گفت کاینت سپاه

سواران زرم آور و کینه خواه

سپهدار پیران دگر گونه گفت

هنرهای مردان نشاید نهفت

سپهدار کوه چاه پوشد بخار

برو اسپ تازد بروز شکار

ازان به که برخیره روز نبرد

هنرهای دشمن کند زیر گرد

ندیدم سواران و گردنکشان

بگردی و مردانگی زین نشان

بپیران چنین گفت خاقان چین

که اکنون چه سازیم بر دشت کین

ورا گفت پیران کز اندک سپاه

نگیرند یاد اندرین رزمگاه

کشیدی چنین رنج و راه دراز

سپردی و دیدی نشیب و فراز

بمان تا سه روز اندرین رزمگاه

بباشیم و آسوده گردد سپاه

سپه را کنم زان سپس بدو نیم

سرآمد کنون روز پیکار و بیم

بتازند شبگیر تا نیم روز

نبرده سواران گیتی فروز

بژوپین و خنجر بتیر و کمان

همی رزم جویند با بدگمان

دگر نیمه ی روز دیگر گروه

بکوشند تا شب برآید ز کوه

شب تیره آسودگان را بجنگ

برم تا بریشان شود کار تنگ

نمانم که آرام گیرند هیچ

سواران من با سپاه و بسیچ

بدو گفت کاموس کین رای نیست

بدین مولش اندر مرا جای نیست

بدین مایه مردم بدین گونه جنگ

چه باید بدین گونه چندین درنگ

بسازیم یکبار و جنگ آوریم

بریشان در و کوه تنگ آوریم

بایران گذاریم ز ایدر سپاه

نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه

بر و بومشان پاک ویران کنیم

نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم

زن و کودک خرد و پیر و جوان

نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان

بایران نمانم بر و بوم و جای

نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای

ببد روز چندین چه باید گذاشت

غم و درد و تیمار بیهوده داشت

یک امشب گشاده مدارید راه

که ایشان برانند زین رزمگاه

چو باد سپیده دمان بردمد

سپه جمله باید که اندر چمد

تلی کشته بینی ببالای کوه

تو فردا ز گردان ایران گروه

بدانسان که ایرانیان سربسر

ازین پس نبینند جز مویه گر

بدو گفت خاقان جزین رای نیست

بگیتی چو تو لشکر آرای نیست

همه نامداران بدین هم سخن

که کاموس شیراوژن افگند بن

برفتند وز جای برخاستند

همه شب همی لشکر آراستند

***

چو خورشید بر گنبد لاژورد

سراپرده ی زر ز دیبای زرد

خروشی بلند آمد از دیده گاه

بگودرز کای پهلوان سپاه

سپاه آمد و راه نزدیک شد

ز گرد سپه روز تاریک شد

بجنبید گودرز از جای خویش

بیاورد پوینده بالای خویش

سوی گزد تاریک بنهاد روی

همی شد خلیده دل و راه جوی

بیامد چو نزدیک ایشان رسید

درفش فریبرز کاوس دید

که او بد بایران سپه پیش رو

پسندیده و خویش سالار نو

پیاده شد از اسپ گودرز پیر

همان لشکر افروز دانش پذیر

گرفتند مر یکدگر را کنار

خروشی برآمد ز هر دو بزار

فریبرز گفت ای سپهدار پیر

همیشه بجنگ اندری ناگزیر

ز کین سیاوش تو داری زیان

دریغا سواران گودرزیان

ازیشان ترا مزد بسیار باد

سر بخت دشمن نگونسار باد

سپاس از خداوند خورشید و ماه

که دیدم ترا زنده بر جایگاه

ازیشان ببارید گودرز خون

که بودند کشته بخاک اندرون

بدو گفت بنگر که از بخت بد

همی بر سرم هر زمان بد رسد

درین جنگ پور و نبیره نماند

سپاه و درفش و تبیره نماند

فرامش شدم کار آن کارزار

کنونست رزم و کنونست کار

سپاهست چندان برین دشت و راغ

که روی زمین گشت چو پر زاغ

همه لشکر طوس با این سپاه

چو تیره شبانست با نور ماه

ز چین و ز سقلاب وز هند و روم

ز ویران گیتی و آباد بوم

همانا نماندست یک جانور

مگر بسته بر جنگ ما بر کمر

کنون تا نگویی که رستم کجاست

ز غمها نگردد مرا پشت راست

فریبرز گفت از پس من ز جای

بیامد نبودش جز از رزم رای

شب تیره را تا سپیده دمان

بیاید بره بر نجوید زمان

کنون من کجا گیرم آرامگاه

کجا رانم این خوار مایه سپاه

بدو گفت گودرز رستم چه گفت

که گفتار او را نشاید نهفت

فریبرز گفت ای جهاندیده مرد

تهمتن نفرمود ما را نبرد

بباشید گفت اندران رزمگاه

نباید شدن پیش روی سپاه

بباید بدان رزمگاه آرمید

یکی تا درفش من آید پدید

برفت او و گودرز با او برفت

براه هماون خرامیده تفت

***

چو لشکر پدید آمد از دیده گاه

بشد دیده بان پیش توران سپاه

کز ایران یکی لشکر آمد بدشت

ازان روی سوی هماون گذشت

سپهبد بشد پیش خاقان چین

که آمد سپاهی ز ایران زمین

ندانیم چندست و سالار کیست

چه سازیم و درمان این کار چیست

بدو گفت کاموس رزم آزمای

بجایی که مهتر تو باشی بپای

بزرگان درگاه افراسیاب

سپاهی بکردار دریای آب

تو دانی چه کردی بدین پنج ماه

برین دشت با خوار مایه سپاه

کنون چون زمین سربسر لشکرست

چو خاقان و منشور کنداورست

بمان تا هنرها پدید آوریم

تو در بستی و ما کلید آوریم

گر از کابل و زابل و مای و هند

شود روی گیتی چو رومی پرند

همانا به تنها تن من نیند

نگویی که ایرانیان خود کیند

تو ترسانی از رستم نامدار

نخستین ازو من برآرم دمار

گرش یکزمان اندر آرم بدام

نمانم که ماند بگیتیش نام

تو از لشکر سیستان خسته ی

دل خویش در جنگشان بسته ی

یکی بار دست من اندر نبرد

نگه کن که برخیزد از دشت گرد

بدانی که اندر جهان مرد کیست

دلیران کدامند و پیکار چیست

بدو گفت پیران کانوشه بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

بپیران چنین گفت خاقان چین

که کاموس را راه دادی بکین

بکردار پیش آورد هرچ گفت

که با کوه یارست و با پیل جفت

از ایرانیان نیست چندین سخن

دل جنگجویان چنین بد مکن

بایران نمانیم یک سرفراز

برآریم گرد از نشیب و فراز

هرآنکس که هستند با جاه و آب

فرستیم نزدیک افراسیاب

همه پای کرده به بند گران

وزیشان فگنده فراوان سران

بایران نمانیم برگ درخت

نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت

بخندید پیران و کرد آفرین

بران نامداران و خاقان چین

بلشکرگه آمد دلی شادمان

برفتند ترکان هم اندر زمان

چو هومان و لهاک و فرشیدورد

بزرگان و شیران روز نبرد

بگفتند کامد ز ایران سپاه

یکی پیش رو با درفشی سیاه

ز کارآگهان نامداری دمان

برفت و بیامد هم اندر زمان

فریبرز کاوس گفتند هست

سپاهی سرافراز و خسرو پرست

چو رستم نباشد ازو باک نیست

دم او برین زهر تریاک نیست

ابا آنک کاموس روز نبرد

همی پیلتن را ندارد بمرد

مبادا که او آید ایدر بجنگ

و گر چند کاموس گردد نهنگ

نه رستم نه از سیستان لشکرست

فریبرز را خاک و خون ایدرست

چنین گفت پیران که از تخت و گاه

شدم سیر و بیزارم از هور و ماه

که چون من شنیدم کز ایران سپاه

خرامید و آمد بدین رزمگاه

بشد جان و مغز سرم پر ز درد

برآمد یکی از دلم باد سرد

بدو گفت کلباد کین درد چیست

چرا باید از طوس و رستم گریست

ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه

میان اندرون بادرا نیست راه

چه ایرانیان پیش مادر چه خاک

ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک

پراگنده گشتند ازان جایگاه

سوی خیمه ی خویش کردند راه

ازان پس چو آگاهی آمد بطوس

که شد  روی کشور پر آوای کوس

از ایران بیامد گو پیلتن

فریبرز کاوس و آن انجمن

بفرمود تا برکشیدند کوس

ز گرد سپه کوه گشت آبنوس

ز کوه هماون برآمد خروش

زمین آمد از بانگ اسپان بجوش

سپهبد بریشان زبان برگشاد

ز مازندران کرد بسیار یاد

که با دیو در جنگ رستم چه کرد

بریشان چه آورد روز نبرد

سپاه آفرین خواند بر پهلوان

که بیدار دل باش و روشن روان

بدین آمژده گر دیده خواهی رواست

که این مژده آرایش جان ماست

کنون چون تهمتن بیامد بجنگ

ندارند پا این سپه  با نهنگ

یکایک بران گونه رزمی کنیم

که این ننگ از ایرانیان بفگنیم

درفش سرافراز خاقان و تاج

سپرهای زرین و آن تخت عاج

همان افسر پیلبانان بزر

سنانهای زرین و زرین کمر

همان زنگ زرین و زرین جرس

که اندر جهان آن ندیدست کس

همان چتر کز دم طاوس نر

برو بافتستند چندان گهر

جزین نیز چندی بچنگ آوریم

چو جانرا بکوشیم و جنگ آوریم

بلشکر چنین گفت بیدار طوس

که هم با هراسیم و هم با فسوس

همه دامن کوه پر لشکرست

سر نامداران ببند اندرست

چو رستم بیاید نکوهش کند

مگر کین سخن را پژوهش کند

که چون مرغ پیچیده بودم بدام

همه کار ناکام و پیکار خام

سپهبد همان بود و لشکر همان

کسی را ندیدم ز گردان دمان

یکی حمله آریم چون شیر نر

شوند از بن که مگر زاستر

سپه گفت کین برتری خود مجوی

سخن زین نشان هیچ گونه مگوی

کزین کوه کس پیشتر نگذرد

مگر رستم این رزمگه بنگرد

بباشیم بر پیش یزدان بپای

که اویست بر نیکوی رهنمای

بفرمان دارنده ی هور و ماه

تهمتن بیاید بدین رزمگاه

چه داری دژم اختر خویش را

درم بخش و دینار درویش را

بشادی ز گردان ایران گروه

خروشی برآمد ز بالای کوه

***

چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو

ز هامون برآمد خروش چکاو

ز درگاه کاموس برخاست غو

که او بود اسپ افگن و پیش رو

سپاه انجمن کرد و جوشن بداد

دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد

زره بود در زیر پیراهنش

کله ترگ بود و قبا جوشنش

بایران خروش آمد از دیده گاه

کزین روی تنگ اندر آمد سپاه

درفش سپهبد گو پیلتن

پدید آمد از دور با انجمن

وزین روی دیگر ز توران سپاه

هوا گشت بر سان ابر سیاه

سپهدار سواری چو یک لخت کوه

زمین گشته از نعل اسپش ستوه

یکی گرز همچون سر گاومیش

سپاه از پس و نیزه دارانش پیش

همی جوشد از گرز آن یال و کفت

سزد گر بمانی ازو در شگفت

وزین روی ایران سپهدار طوس

بابر اندر آورد آوای کوس

خروشیدن دیده بان پهلوان

چو بشنید شد شاد و روشن روان

ز نزدیک گودرز کشواد تفت

سواری بنزد فریبرز رفت

که توران سپه سوی جنگ آمدند

رده برکشیدند و تنگ آمدند

تو آن کن که از گوهر تو سزاست

که تو مهتری و پدر پادشاست

که گرد تهمتن بر آمد ز راه

هم اکنون بیاید بدین رزمگاه

فریبرز با لشکری گرد نیو

بیامد بپیوست با طوس و گیو

بر کوه لشکر بیاراستند

درفش خجسته بپیراستند

چو با میسره راست شد میمنه

همان ساقه و قلب و جای بنه

برآمد خروشیدن کرنای

سپه چون سپهر اندر آمد ز جای

چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ

بهامون زمانی نبودش درنگ

سپه را بکردار دریای آب

که از کوه سیل اندر آید شتاب

بیاورد و پیش هماون رسید

هوا نیلگون شد زمین ناپدید

چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد

پر از خنده رخ سوی انبوه کرد

که این لشکری گشن و کنداورست

نه پیران و هومان و آن لشکرست

که دارید ز ایرانیان جنگجوی

که با من بروی اندر آرند روی

ببینید بالا و برز مرا

بر و بازوی و تیغ و گرز مرا

چو بشنید گیو این سخن بردمید

برآشفت و تیغ از میان برکشید

چو نزدیک تر شد بکاموس گفت

که اینرا مگر ژنده پیلست جفت

کمان برکشید و بزه برنهاد

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

بکاموس بر تیرباران گرفت

کمانرا چو ابر بهاران گرفت

چو کاموس دست و گشادش بدید

بزیر سپر کرد سر ناپدید

بنیزه درآمد بکردار گرگ

چو شیری برافراز پیلی سترگ

چو آمد بنزدیک بدخواه اوی

یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی

چو شد گیو جنبان بزین اندرون

ازو دور شد نیزه ی آبگون

سبک تیغ را برکشید از نیام

خروشید و جوشید و برگفت نام

به پیش سوار اندر آمد دژم

بزد تیغ و شد نیزه ی او قلم

ز قلب سپه طوس چون بنگرید

نگه کرد و جنگ دلیران بدید

بدانست کو مرد کاموس نیست

چنو نیزه ور نیز جز طوس نیست

خروشان بیامد ز قلب سپاه

بیاری بر گیو شد کینه خواه

عنانرا بپیچید کاموس تنگ

میان دو گرد اندر آمد بجنگ

ز تگ اسپ طوس دلاور بماند

سپهبد برو نام یزدان بخواند

به نیزه پیاده به آوردگاه

همی گشت با او بپیش سپاه

دو گرد گرانمایه و یک سوار

کشانی نشد سیر زان کارزار

برین گونه تا تیره شد جای هور

همی بود بر دشت هر گونه شور

چو شد دشت بر گونه ی آبنوس

پراگنده گشتند کاموس و طوس

سوی خیمه رفتند هر دو گروه

یکی سوی دشت و دگر سوی کوه

***

چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه

طلایه برون شد ز هر دو سپاه

ازان دیده گه دیده بگشاد لب

که شد دشت پر خاک و تاریک شب

پر از گفتگویست هامون و راغ

میان یلان نیز چندین چراغ

همانا که آمد گو پیلتن

دمان و ز زابل یکی انجمن

چو بشنید گودرز کشواد تفت

شب تیره از کوه خارا برفت

پدید آمد آن اژدهافش درفش

شب تیره گون کرد گیتی بنفش

چو گودرز روی تهمتن بدید

شد از آب دیده رخش ناپدید

پیاده شد از اسپ و رستم همان

پیاده بیامد چو باد دمان

گرفتند مر یکدگر را کنار

ز هر دو برآمد خروشی بزار

ازان نامداران گودرزیان

که از کینه جستن سرآمد زمان

بدو گفت گودرز کای پهلوان

هشیوار و جنگی و روشن روان

همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ

سخن هرچ گویی نباشد دروغ

تو ایرانیان را ز مام و پدر

بهی هم ز گنج و زتخت و گهر

چنانیم بی تو چو ماهی بخاک

بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک

چو دیدم کنون خوب چهر ترا

همین پرسش گرم و مهر ترا

مرا سوگ آن ارجمندان نماند

ببخت تو جز روی خندان نماند

بدو گفت رستم که دل شاد دار

ز غمهای گیتی سر آزاد دار

که گیتی سراسر فریبست و بند

گهی سودمندی و گاهی گزند

یکی را ببستر یکی را بجنگ

یکی را بنام و یکی را بننگ

همی رفت باید کزین چاره نیست

مرا نیز از مرگ پتیاره نیست

روان تو از درد بی درد باد

همه رفتن ما بآورد باد

ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو

ز ایران نبرده سواران نیو

که رستم بکوه هماون رسید

مر او را جهاندیده گودرز دید

برفتند چون باد لشکر ز جای

خروش آمد و ناله ی کرنای

چو آمد درفش تهمتن پدید

شب تیره لشکر برستم رسید

سپاه و سپهبد پیاده شدند

میان بسته و دلگشاده شدند

خروشی برآمد ز لشکر بدرد

ازان کشتگان زیر خاک نبرد

دل رستم از درد ایشان بخست

بکینه بنوی میانرا ببست

بنالید ازان پس بدرد سپاه

چو آگه شد از کار آوردگاه

بسی پندها داد و گفت ای سران

بپیش آمد امروز رزمی گران

چنین است آغاز و فرجام جنگ

یکی تاج یابد یکی گور تنگ

سراپرده زد گرد گیتی فروز

پس پشت او لشکر نیم روز

بکوه اندرون خیمها ساختند

درفش سپهبد برافراختند

نشست از بر تخت بر پیلتن

بزرگان لشکر شدند انجمن

ز یکدست بنشست گودرز و گیو

بدست دگر طوس و گردان نیو

فروزان یکی شمع بنهاد پیش

سخن رفت هر گونه بر کم و بیش

ز کار بزرگان و جنگ سپاه

ز رخشنده خورشید و گردنده ماه

فراوان ازان لشکر بی شمار

بگفتند با مهتر نامدار

ز کاموس و شنگل ز خاقان چین

ز منشور جنگی و مردان کین

ز کاموس خود جای گفتار نیست

که ما را بدو راه دیدار نیست

درختیست بارش همه گرز و تیغ

نترسد اگر سنگ بارد ز میغ

ز یلان جنگی ندارد گریز

سرش پر ز کینست و دل پر ستیز

ازین کوه تا پیش دریای شهد

درفش و سپاهست و پیلان و مهد

اگر سوی ما پهلوان سپاه

نکردی گذر کار گشتی تباه

سپاس از خداوند پیروزگر

که او آورد رنج و سختی بسر

تن ما بتو زنده شد بی گمان

نبد هیچ کس را امید زمان

ازان کشتگان یکزمان پهلوان

همی بود گریان و تیره روان

ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه

برو تا سر تیره خاک سیاه

نبینی مگر گرم و تیمار و رنج

برینست رسم سرای سپنج

گزافست کردار گردان سپهر

گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر

اگر کشته گر مرده هم بگذریم

سزد گر بچون و چرا ننگریم

چنان رفت باید که آید زمان

مشو تیز با گردش آسمان

جهاندار پیروزگر یار باد

سر بخت دشمن نگونسار باد

ازین پس همه کینه باز آوریم

جهان را بایران نیاز آوریم

بزرگان همه خواندند آفرین

که بی تو مبادا زمان و زمین

همیشه بدی نامبردار و شاد

در شاه پیروز بی تو مباد

***

چو از کوه بفروخت گیتی فروز

دو زلف شب تیره بگرفت روز

ازان چادر تیره بیرون کشید

بدندان لب ماه در خون کشید

تبیره برآمد ز هر دو سرای

 برفتند گردان لشکر ز جای

سپهدار هومان به پیش سپاه

بیامد همی کرد هر سو نگاه

که ایرانیان را که یار آمدست

که خرگاه و خیمه بکار آمدست

ز پیروزه دیبا سراپرده دید

فراوان بگرد اندرش پرده دید

درفش و سنان سپهبد بپیش

همان گردش اختر بد بپیش

سراپرده ی دید دیگر سیاه

درفشی درفشان بکردار ماه

فریبرز کاوس با پیل و کوس

فراوان زده خیمه نزدیک طوس

بیامد پر از غم بپیران بگفت

که شد روز با رنج بسیار جفت

کز ایران ده و دار و بانگ و خروش

فراوان ز هر شب فزون بود دوش

بتنها برفتم ز خیمه پگاه

بلشکر بهر جای کردم نگاه

از ایران فراوان سپاه آمدست

بیاری برین رزمگاه آمدست

ز دیبا یکی سبز پرده سرای

یکی اژدهافش درفشی بپای

سپاهی بگرد اندرش زابلی

سپردار و با خنجر کابلی

گمانم که رستم ز نزدیک شاه

بیاری بیامد بدین رزمگاه

بدو گفت پیران که بد روزگار

اگر رستم آید بدین کارزار

نه کاموس ماند نه خاقان چین

نه شنگل نه گردان توران زمین

هم انگه ز لشکرگه اندر کشید

بیامد سپهدار را بنگرید

وزانجا دمان سوی کاموس شد

بنزدیک منشور و فرطوس شد

که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه

بگشتم همه گرد ایران سپاه

بیاری فراوان سپاه آمدست

بسی کینه ور رزمخواه آمدست

گمانم که آن رستم پیلتن

که گفتم همی پیش این انجمن

برفت از در شاه ایران سپاه

بیاری بیامد بدین رزمگاه

بدو گفت کاموس کای پرخرد

دلت یکسر اندیشه ی بد برد

چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ

مکن خیره دل را بدین کار تنگ

ز رستم چه رانی تو چندین سخن

ز زابلستان یاد چندین مکن

درفش مرا گر ببیند بچنگ

بدریای چین بر خروشد نهنگ

برو لشکر آرای و برکش سپاه

درفش اندرآور بآوردگاه

چو من با سپاه اندر آیم بجنگ

نباید که باشد شما را درنگ

ببینی تو پیکار مردان کنون

شده دشت یکسر چو دریای خون

دل پهلوان زان سخن شاد گشت

ز اندیشه ی رستم آزاد گشت

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

همی کرد گفتار کاموس یاد

وزانجایگه پیش خاقان چین

بیامد ببوسید روی زمین

بدو گفت شاها انوشه بدی

روانرا بدیدار توشه بدی

بریدی یکی راه دشوار و دور

خریدی چنین رنج ما را بسور

بدین سان بآزرم افراسیاب

گذشتی به کشتی ز دریای آب

سپاه از تو دارد همی پشت راست

چنان که که از گوهر تو سزاست

بیارای پیلان بزنگ و درای

جهان پر کن از ناله ی کرنای

من امروز جنگ آورم با سپاه

تو با پیل و با کوس در قلبگاه

نگه دار پشت سپاه مرا

بابر اندر آور کلاه مرا

چنین گفت کاموس جنگی بمن

که تو پیش رو باش زین انجمن

بسی سخت سوگندهای دراز

بخورد و بر آمیخت گرز از فراز

که امروز من جز بدین گرز جنگ

نسازم و گر بارد از ابر سنگ

چو بشنید خاقان بزد کرنای

تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای

ز بانگ تبیره زمین و سپهر

بپوشید کوه و بیفگند مهر

بفرمود تا مهد بر پشت پیل

ببستند و شد روی گیتی چو نیل

بیامد گرازان بقلب سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

خروشیدن زنگ و هندی درای

همی دل برآورد گفتی ز جای

ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل

درفشان بکردار دریای نیل

بچشم اندرون روشنایی نماند

همی با روان آشنایی نماند

پر از گرد شد چشم و کام سپهر

تو گفتی بقیر اندراندود چهر

چو خاقان بیامد بقلب سپاه

بچرخ اندرون ماه گم کرد راه

ز کاموس چون کوه شد میمنه

کشیدند بر سوی هامون بنه

سوی میسره نیز پیران برفت

برادرش هومان و کلباد تفت

چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد

بیاراست در قلب جای نبرد

چنین گفت رستم که گردان سپهر

ببینیم تا بر که گردد بمهر

چگونه بود بخشش آسمان

کرا زین بزرگان سرآید زمان

درنگی نبودم براه اندکی

دو منزل همی کرد رخشم یکی

کنون سم این بارگی کوفتست

ز راه دراز اندر آشوفتست

نیارم برو کرد نیرو بسی

شدن جنگ جویان به پیش کسی

یک امروز در جنگ یاری کنید

برین دشمنان کامگاری کنید

که گردان سپهر جهان یار ماست

مه و مهر گردون نگهدار ماست

بفرمود تا طوس بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس

سپهبد بزد نای و رویینه خم

خروش آمد و ناله ی گاودم

بیاراست گودرز بر میمنه

فرستاد بر کوه خارا بنه

فریبرز کاوس بر میسره

جهان چون نیستان شده یکسره

بقلب اندرون طوس نوذر بپای

زمین شد پر از ناله ی کرنای

جهان شد بگرد اندرون ناپدید

کسی از یلان خویشتن را ندید

بشد پیلتن تا سر تیغ کوه

بدیدار خاقان و توران گروه

سپه دید چندانک دریای روم

ازیشان نمودی چو یک مهره موم

کشانی و شگنی و سقلاب و هند

چغانی و رومی و وهری و سند

جهانی شده سرخ و زرد و سیاه

دگر گونه جوشن دگر گون کلاه

زبانی دگر گون بهر گوشه ی

درفش نوآیین و نو توشه ی

ز پیلان و آرایش و تخت عاج

همان یاره و افسر و طوق و تاج

جهان بود یکسر چو باغ بهشت

بدیدار ایشان شده خوب زشت

بران کوهسر ماند رستم شگفت

بهر گشتن اندیشه اندر گرفت

که تا چون نباید بما چرخ مهر

چه بازی کند پیر گشته سپهر

فرود آمد از کوه و دل بد نکرد

گذر بر سپاه و سپهبد نکرد

همی گفت تا من کمر بسته ام

بیک جای یک سال ننشسته ام

فراوان سپه دیده ام پیش ازین

ندانم که لشکر بود بیش ازین

بفرمود تا برکشیدند کوس

بجنگ اندر آمد سپهدار طوس

ازان کوه سر سوی هامون کشید

همی نیزه از کینه در خون کشید

بیک نیمه از روز لشکر گذشت

کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت

ز گرد سپه روشنایی نماند

ز خورشید شب را جدایی نماند

ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت

همی آفتاب اندران خیره گشت

خروش سواران و اسپان ز دشت

ز بهرام و کیوان همی برگذشت

ز جوش سواران و زخم تبر

همی سنگ خارا برآورد پر

همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل

خروشان دل خاک در زیر نعل

دل مرد بددل گریزان ز تن

دلیران ز خفتان بریده کفن

برفتند ازان جای شیران نر

عقاب دلاور برآورد پر

نماند ایچ با روی خورشید رنگ

بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ

بلشکر چنین گفت کاموس گرد

که گر آسمان را بباید سپرد

همه تیغ و گرز و کمند آورید

بایرانیان تنگ و بند آورید

جهانجوی را دل بچنگ اندرست

و گرنه سرش زیر سنگ اندرست

***

دلیری کجا نام او اشکبوس

همی برخروشید بر سان کوس

بیامد که جوید ز ایران نبرد

سر هم نبرد اندر آرد بگرد

بشد تیز رهام با خود و گبر

همی گرد رزم اندر آمد بابر

برآویخت رهام با اشکبوس

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

بران نامور تیرباران گرفت

کمانش کمین سواران گرفت

جهانجوی در زیر پولاد بود

بخفتانش بر تیر چون باد بود

نبد کارگر تیر بر گبر اوی

ازان تیزتر شد دل جنگجوی

بگرز گران دست برد اشکبوس

زمین آهنین شد سپهر آبنوس

برآهیخت رهام گرز گران

غمی شد ز پیکار دست سران

چو رهام گشت از کشانی ستوه

بپیچید زو روی و شد سوی کوه

ز قلب سپاه اندر آشفت طوس

بزد اسپ کاید بر اشکبوس

تهمتن برآشفت و با طوس گفت

که رهام را جام باده ست جفت

بمی در همی تیغ بازی کند

میان یلان سرفرازی کند

چرا شد کنون روی چون سندروس

سواری بود کمتر از اشکبوس

تو قلب سپه را بآیین بدار

من اکنون پیاده کنم کارزار

کمان بزه را ببازو فگند

ببند کمر بر بزد تیر چند

خروشید کای مرد رزم آزمای

هم آوردت آمد مشو باز جای

کشانی بخندید و خیره بماند

عنانرا گران کرد و او را بخواند

بدو گفت خندان که نام تو چیست

تن بی سرت را که خواهد گریست

تهمتن چنین داد پاسخ که نام

چه پرسی کزین پس نبینی تو کام

مرا مادرم نام مرگ تو کرد

زمانه مرا پتک ترگ تو کرد

کشانی بدو گفت بی بارگی

بکشتن دهی سر بیکبارگی

تهمتن چنین داد پاسخ بدوی

که ای بیهده مرد پرخاشجوی

پیاده ندیدی که جنگ آورد

سر سرکشان زیر سنگ آورد

بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ

سوار اندر آیند هر سه بجنگ

هم اکنون ترا ای نبرده سوار

پیاده بیاموزمت کارزار

پیاده مرا زان فرستاد طوس

که تا اسپ بستانم از اشکبوس

کشانی پیاده شود همچو من

ز دو روی خندان شوند انجمن

پیاده به از چون تو پانصد سوار

بدین روز و این گردش کارزار

کشانی بدو گفت با تو سلیح

نبینم همی جز فسوس و مزیح

بدو گفت رستم که تیر و کمان

ببین تا هم اکنون سراری زمان

چو نازش باسپ گرانمایه دید

کمانرا بزه کرد و اندر کشید

یکی تیر زد بر بر اسپ اوی

که اسپ اندر آمد ز بالا بروی

بخندید رستم بآواز گشت

که بنشین به پیش گرانمایه جفت

سزد گر بداری سرش در کنار

زمانی برآسایی از کارزار

کمانرا بزه کرد زود اشکبوس

تنی لرز لرزان و رخ سندروس

برستم بر آنگه بیارید تیر

تهمتن بدو گفت بر خیره خیر

همی رنجه داری تن خویش را

دو بازوی و جان بد اندیش را

تهمتن به بند کمر برد چنگ

گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ

یکی تیر الماس پیکان چو آب

نهاده برو چار پر عقاب

کمانرا بمالید رستم بچنگ

بشست اندر آورد تیر خدنگ

برو راست خم کرد و چپ کرد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو سوفارش آمد بپهنای گوش

ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بوسید پیکان سرانگشت اوی

گذر کرد بر مهره ی پشت اوی

بزد بر بر و سینه ی اشکبوس

سپهر آن زمان دست او داد بوس

قضا گفت گبر و قدر گفت ده

فلک گفت احسنت و مه گفت زه

کشانی هم اندر زمان جان بداد

چنان شد که گفتی ز مادر نزاد

نظاره بریشان دو رویه سپاه

که دارند پیکار گردان نگاه

نگه کرد کاموس و خاقان چین

بران برز و بالا و آن زور و کین

چو برگشت رستم هم اندر زمان

سواری فرستاد خاقان دمان

کزان نامور تیر بیرون کشید

همه تیر تا پر پر از خون کشید

همه لشکر آن تیر برداشتند

سراسر همه نیزه پنداشتند

چو خاقان بدان پر و پیکان تیر

نگه کرد برنا دلش گشت پیر

بپیران چنین گفت کین مرد کیست

زگردان ایران ورا نام چیست

تو گفتی که لختی فرو مایه اند

ز گردنکشان کمترین پایه اند

کنون نیزه با تبر ایشان یکیست

دل شیر در جنگشان اندکیست

همی خوار کردی سراسر سخن

جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن

بدو گفت پیران کز ایران سپاه

ندانم کسی را بدین پایگاه

کجا تیر او بگذرد بر درخت

ندانم چه دارد بدل شوربخت

از ایرانیان گیو و طوس اند مرد

که با فر و برزند روز نبرد

برادرم هومان بسی پیش طوس

جهان کرد بر گونه ی آبنوس

بایران ندانم که این مرد کیست

بدین لشکر او را هم آورد کیست

شوم باز پرسم ز پرده سرای

بیارند ناکام نامش بجای

***

بیامد پر اندیشه و روی زرد

بپرسید زان نامداران مرد

بپیران چنین گفت هومان گرد

که دشمن ندارد خردمند خرد

بزرگان ایران گشاده دلند

تو گویی که آهن همی بگسلند

کنون تا بیامد از ایران سپاه

همی برخروشند زان رزمگاه

بدو گفت پیران که هر چند یار

بیاید بر طوس از ایران سوار

چو رستم نباشد مرا باک نیست

ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست

سپه را دو رزم گرانست پیش

بجویند هر کس بدین نام خویش

وزانجایگه پیش کاموس رفت

بنزدیک منشور و فرطوس تفت

چنین گفت کامروز رزمی بزرگ

برفت و پدید آمد از میش گرگ

ببینید تا چاره ی کار چیست

بران خستگیها بر آزار چیست

چنین گفت کاموس کامروز جنگ

چنان بد که نام اندر آمد بننگ

برزم اندرون کشته شد اشکبوس

وزو شادمان شد دل گیو و طوس

دلم زان پیاده بدو نیم شد

کزو لشکر ما پر از بیم شد

ببالای او بر زمین مرد نیست

بدین لشکر او را هم آورد نیست

کمانش تو دیدی و تیر ایدرست

بزور او ز پیل ژیان برترست

همانا که آن سگزی جنگجوی

که چندین همی برشمردی ازوی

پیاده بدین رزمگاه آمدست

بیاری ایران سپاه آمدست

بدو گفت پیران که او دیگرست

سواری سرافراز و کنداورست

بترسید پس مرد بیدار دل

کجا بسته بود اندران کار دل

ز پیران بپرسید کان شیرمرد

چگونه خرامد بدشت نبرد

ز بازو و برزش چه داری نشان

چه گوید بآورد با سرکشان

چگونست مردی و دیدار اوی

چگونه شوم من بپیکار اوی

گر ایدونک اویست کامد ز راه

مرا رفت باید بآوردگاه

بدو گفت پیران که این خود مباد

که او آید ایدر کند رزم یاد

یکی مرد بینی چو سرو سهی

بدیدار با زیب و با فرهی

بسا رزمگاها که افراسیاب

ازو گشت پیچان و دیده پر آب

یکی رزمسازست و خسروپرست

نخست او برد سوی شمشیر دست

بکین سیاوش کند کاراز

کجا او بپروردش اندر کنار

ز مردان کنند آزمایش بسی

سلیح ورا برنتابد کسی

نه برگیرد از جای گرزش نهنگ

اگر بفگند بر زمین روز جنگ

زهی بر کمانش بر از چرم شیر

یکی تیر و پیکان او ده ستیر

برزم اندر آید بپوشد زره

یکی جوشن از بر ببندد گره

یکی جامه دارد ز چرم پلنگ

بپوشید بر و اندر آید بجنگ

همی نام ببربیان خواندش

ز خفتان و جوشن فزون داندش

نسوزد در آتش نه از آب تر

شود چون بپوشد بر آیدش پر

یکی رخش دارد بزیر اندرون

تو گشتی روان شد گه بیستون

همی آتش افروزد از خاک و سنگ

نیارامد از بانگ هنگام جنگ

ابا این شگفتی بروز نبرد

سزد گر نداری تو او را بمرد

چو بشنید کاموس بسیار هوش

بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش

همانا خوش آمدش گفتار اوی

برافروخت زان کار بازار اوی

بپیران چنین گفت کای پهلوان

تو بیدار دل باش و روشن روان

ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت

که خوردند شاهان بیدار بخت

خورم من فزون زان کنون پیش تو

که روشن شود زان دل و کیش تو

که زین را نبردارم از پشت بور

بنیروی یزدان کیوان و هور

مگر بخت و رای تو روشن کنم

بریشان جهان چشم سوزن کنم

بسی آفرین خواند پیران بدوی

که ای شاه بینادل و راست گوی

بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت

هنرمند باشی ندارم شگفت

بکام تو گردد همه کار ما

نماندست بسیار پیکار ما

وزانجایگه گرد لشکر بگشت

نهر خیمه و پرده ی برگذشت

بگفت این سخن پیش خاقان چین

همی گفت با هر کسی همچنین

***

ز خورشید چون شد جهان لعل فام

شب تیره بر چرخ بگذاشت کام

دلیران لشکر شدند انجمن

که بودند دانا و شمشیر زن

بخرگاه خاقان چین آمدند

همه دل پر از رزم و کین آمدند

چو کاموس اسپ افگن شیرمرد

چو منشور و فرطوس مرد نبرد

شمیران شگنی و شنگل ز هند

ز سقلاب چون کندر و شاه سند

همی رای زد رزم را هر کسی

از ایران سخن گفت هر کس بسی

ازان پس بران رایشان شد درست

که یکسر بخون دست بایست شست

برفتند هر کس بآرام خویش

بخفتند در خیمه با کام خویش

چو باریک و خمیده شد پشت ماه

ز تاریک زلف شبان سیاه

بنزدیک خورشید چون شد درست

برآمد پر از آب رخ را بشست

سپاه دو کشور برآمد بجوش

بچرخ بلند اندر آمد خروش

چنین گفت خاقان که امروز جنگ

نباید که چون دی بود با درنگ

گمان برد باید که پیران نبود

نه بی او نشاید نبرد آزمود

همه همگنان رزمساز آمدیم

بیاری ز راه دراز آمدیم

گر امروز چون دی درنگ آوریم

همه نام را زیر ننگ آوریم

و دیگر که فردا ز افراسیاب

سپاس اندر آرام جوییم و خواب

یکی رزم باید همه همگروه

شدن پیش لشکر بکردار کوه

ز من هدیه و برده ی زابلی

بیابید با شاره ی کابلی

ز ده کشور ایدر سرافراز هست

بخواب و به خوردن نباید نشست

بزرگان ز هر جای برخاستند

بخاقان چین خواهش آراستند

که بر لشکر امروز فرمان تراست

همه کشور چین و توران تراست

یک امروز بنگر بدین رزمگاه

که شمشیر بارد ز ابر سیاه

وزین روی رستم بایرانیان

چنین گفت کاکنون سرآمد زمان

اگر کشته شد زین سپاه اندکی

نشد بیش و کم از دو سیصد یکی

چنین یکسره دل مدارید تنگ

نخواهم تن زنده بی نام و ننگ

همه لشکر ترک از اشکبوس

برفتند رخساره چون سندروس

کنون یکسره دل پر از کین کنید

بروهای جنگی پر از چین کنید

که من رخش را بستم امروز نعل

بخون کرد خواهم سر تیغ لعل

بسازید کامروز روز نوست

زمین سربسر گنج کیخسروست

میانرا ببندید کز کارزار

همه تاج یابید با گوشوار

بزرگان برو خواندند آفرین

که از تو فروزد کلاه و نگین

بپوشید رستم سلیح نبرد

بآوردگه رفت با داروبرد

زره زیر بد جوشن اندر میان

ازان پس بپوشید ببربیان

گرانمایه مغفر بسر بر نهاد

همی کرد بدخواهش از مرگ یاد

بنیروی یزدان میانرا ببست

نشست از بر رخش چون پیل مست

ز بالای او آسمان خیره گشت

زمین از پی رخش او تیره گشت

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

زمین آهنین شد سپهر آبنوس

جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه

زمین شد ز نعل ستوران ستوه

وزین روی کاموس بر میمنه

پس پشت او ژنده پیل و بنه

ابر میسره لشکر آرای هند

زره دار با تیغ و هندی پرند

بقلب اندرون جای خاقان چین

شده آسمان تار و جنبان زمین

وزین رو فریبرز بر میسره

چو خورشید تابان ز برج بره

سوی میمنه پور کشواد بود

که کتفش همه زیر پولاد بود

بقلب اندرون طوس نوذر بپای

به پیش سپه کوس با کرنای

همی دود آتش برآمد ز آب

نبیند چنین رزم جنگی بخواب

برآمد ز هر سوی لشکر خروش

همی پیل را زان بدرید گوش

نخستین که آمد میان دو صف

ز خون جگر بر لب آورده کف

سپهبد سرافراز کاموس بود

که با لشکر و پیل و با کوس بود

همی برخروشید چون پیل مست

یکی گرزه گاوپیکر بدست

که آن جنگجوی پیاده کجاست

که از نامداران چین رزم خواست

کنون گر بیاید بآوردگاه

تهی ماند از تیر او جایگاه

ورا دیده بودند گردان نیو

چو طوس سرافراز و رهام و گیو

کسی را نیامد همی رزم رای

ز گردان ایران تهی ماند جای

که با او کسی را نبد تاو جنگ

دلیران چو آهو و او چون پلنگ

یکی زابلی بود الوای نام

سبک تیغ کین برکشید از نیام

کجا نیزه ی رستم او داشتی

پس پشت او هیچ نگذاشتی

بسی رنج برده بکار عنان

بیاموخته گرز و تیر و سنان

برنج و بسختی جگر سوخته

ز رستم هنرها بیاموخته

بدو گفت رستم که بیدار باش

بآورد این ترک هشیار باش

مشو غرق ز آب هنرهای خویش

نگه دار بر جایگه پای خویش

چو قطره بر ژرف دریا بری

بدیوانگی ماند این داوری

شد الوای آهنگ کاموس کرد

که جوید بآورد با او نبرد

نهادند آوردگاهی بزرگ

کشانی بیامد بکردار گرگ

بزد نیزه و برگرفتش ز زین

بینداخت آسان بروی زمین

عنانرا گران کرد و او را بنعل

همی کوفت تا خاک او کرد لعل

***

تهمتن ز الوای شد دردمند

ز  فتراک بگشاد پیچان کمند

چو آهنگ جنگ سران داشتی

کمندی و گرزی گران داشتی

بیامد بغرید چون پیل مست

کمندی ببازو و گرزی بدست

بدو گفت کاموس چندین مدم

بنیروی این رشته ی شصت خم

چنین پاسخ آورد رستم که شیر

چو نخچیر بیند بغرد دلیر

نخستین برین کینه بستی کمر

ز ایران بکشتی یکی نامور

کنون رشته خوانی کمند مرا

ببینی همی تنگ و بند مرا

زمانه ترا از کشانی براند

چو ایدر بدت خاک جایت نماند

برانگیخت کاموس اسپ نبرد

هم آورد را دید با داروبرد

بینداخت تیغ پرندآورش

همی خواست از تن بریدن سرش

سر تیغ بر گردن رخش خورد

ببرید برگستوان نبرد

من رخش را زان نیامد گزند

گو پیلتن حلقه کرد آن کمند

بینداخت و افگندش اندر میان

برانگیخت از جای پیل ژیان

بزین اندر آورد و کردش دوال

عقابی شده رخش با پر و بال

سوار از دلیری بیفشارد ران

گران شد رکیب و سبک شد عنان

همی خواست کان خم خام کمند

بنیرو ز هم بگسلاند ز بند

شد از هوش کاموس و نگسست خام

گو پیلتن رخش را کرد رام

عنانرا بپیچید و او را ز زین

نگون اندر آورد و زد بر زمین

بیامد ببستش بخم کمند

بدو گفت کاکنون شدی بی گزند

ز تو تنبل و جادوی دور گشت

روانت بر دیو مزدور گشت

سرآمد بتوبر همه روز کین

نبینی زمین کشانی و چین

گمان تو آن بد که هنگام جنگ

کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ

مبادا که کین آورد سرفراز

که بس زود بیند نشیب و فراز

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

بخم کمند اندر آورد چنگ

بیامد خرامان بایران سپاه

بزیر کش اندر تن کینه خواه

بگردان چنین گفت کین رزمجوی

ز بس زور و کین اندر آمد بروی

چنین است رسم سرای فریب

گهی در فراز و گهی در نشیب

بایران همی شد که ویران کند

کنام پلنگان و شیران کند

به زابلستان و به کابلستان

نه ایوان بود نیز و نه گلستان

نیندازد از دست گوپال را

مگر کم کند رستم زال را

کفن شد کنون مغفر و جوشنش

ز خاک افسر و گرد پیراهنش

شما را بکشتن چگونست رای

که شد کار کاموس جنگی ز پای

بیفگند بر خاک پیش سران

ز لشکر برفتند کنداوران

تنش را بشمشیر کردند چاک

بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک

بمردی نباید شد اندر گمان

که بر تو درازست دست زمان

بپایان شد این رزم کاموس گرد

همی شد که جان آورد جان ببرد

***

داستان خاقان چین

کنون ای خردمند روشن روان

بجز نام یزدان مگردان زبان

که اویست بر نیک و بد رهنمای

وزوی است گردون گردان بجای

همی بگذرد بر تو ایام تو

سرایی جزین باشد آرام تو

چو باشی بدین گفته همداستان

که دهقان همی گوید از باستان

ازان پس خبر شد بخاقان چین

که شد کشته کاموس بر دشت کین

کشانی و شگنی و گردان بلخ

ز کاموس شان تیره شد روز و تلخ

همه یک بدیگر نهادند روی

که این پر هنر مرد پرخاشجوی

چه مردست و این مرد را نام چیست

همآورد او در جهان مرد کیست

چنین گفت هومان بپیران شیر

که امروز شد جانم از رزم سیر

دلیران ما چون فرازند چنگ

که شد کشته کاموس جنگی بجنگ

بگیتی چنو نامداری نبود

وزو پیلتن تر سواری نبود

چو کاموس گورا بخم کمند

بآوردگه بر توان کرد بند

سزد گر سر پیل را روز کین

بگیرد بر آرد زند بر زمین

سپه سر بسر پیش خاقان شدند

ز کاموس با درد و گریان شدند

که آغاز و فرجام این رزمگاه

شنیدی و دیدی بنزد سپاه

کنون چاره ی کار ما باز جوی

بتنها تن خویش و کس را مگوی

بلشکر نگه کن ز کار آگهان

کسی کو سخن باز جوید نهان

به بیند که این شیر دل مرد کیست

وزین لشکر او را هم آورد کیست

ازانپس همه تن بکشتن دهیم

بآوردگه بر سر و تن نهیم

بپیران چنین گفت خاقان چین

که خود درد ازینست و تیمار ازین

که تا کیست زان لشکر پر گزند

کجا پیل گیرد بخم کمند

ابا آنک از مرگ خود چاره نیست

ره خواهش و پرسش و یاره نیست

ز مادر همه مرگ را زاده ایم

بناکام گردن بدو داده ایم

کس از گردش آسمان نگذرد

و گر بر زمین پیل را بشکرد

شما دل مدارید ازو مستمند

کجا کشته شد زیر خم کمند

مرانرا که کاموس ازو شد هلاک

ببند کمند اندر آرم بخاک

همه شهر ایران کنم رود آب

بکام دل خسرو افراسیاب

ز لشکر بسی نامور گرد کرد

ز خنجر گذاران و مردان مرد

چنین گفت کین مرد جنگی بتیر

سوار کمند افگن و گرد گیر

نگه کرد باید که جایش کجاست

بگرد چپ لشکر و دست راست

هم از شهر پرسد هم از نام او

ازانپس بسازیم فرجام او

***

سواری سرافراز و خسروپرست

بیامد ببر زد برین کار دست

که چنگش بدش نام و جوینده بود

دلیر و بهر کار پوینده بود

بخاقان چنین گفت کای سرفراز

جهانرا بمهر تو بادا نیار

گر او شیر جنگیست بیجان کنم

بدانگه که سر سوی ایران کنم

بتنها تن خویش جنگ آورم

همه نام او زیر ننگ آورم

ازو کین کاموس جویم نخست

پس از مرگ نامش بیارم درست

برو آفرین کرد خاقان چین

بپیشش ببوسید چنگش زمین

بدو گفت از این کینه باز آوری

سوی من سر بی نیاز آوری

ببخشمت چندان گهرها ز گنج

کزان پس نباید کشیدنت رنج

ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ

همی رفت برسان آذر گشسپ

چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ

ز ترکش برآورد تیر خدنگ

چنین گفت کین جای جنگ منست

سر نامداران بچنگ منست

کجا رفت آن مرد کاموس گیر

که گاهی کمند افگند گاه تیر

کنون گر بیاید بآوردگاه

نمانم که ماند بنزد سپاه

بجنبید با گرز رستم ز جای

همانگه برخش اندر آورد پای

منم گفت شیراوژن و گرد گیر

که گاهی کمند افگنم گاه تیر

هم اکنون ترا همچو کاموس گرد

بدیده همی خاک باید سپرد

بدو گفت چنگش که نام تو چیست

نژادت کدامست و کام تو چیست

بدان تا بدانم که روز نبرد

کرا ریختم خون چو برخاست گرد

بدو گفت رستم که ای شوربخت

که هرگز مبادا گل آن درخت

کجا چون تو در باغ بار آورد

چو تو میوه اندر شمار آورد

سر نیزه و نام من مرگ تست

سرت را بباید ز تن دست شست

بیامد همانگاه چنگش چو باد

دو زاغ کمانرا بزه بر نهاد

کمان جفا پیشه چون ابر بود

هم آورد با جوشن و گبر بود

 سپر بر سرآورد رستم چو دید

که تیرش زره را بخواهد برید

بدو گفت باش ای سوار دلیر

که اکنون سرت گردد از رزم سیر

نگه کرد چنگش بران پیلتن

ببالای سرو سهی بر چمن

بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه

نیامد همی از کشیدن ستوه

بدل گفت چنگش که اکنون گریز

به از با تن خویش کردن ستیز

برانگیخت آن بارکش را ز جای

سوی لشکر خویشتن کرد رای

بکردار آتش دلاور سوار

برانگیخت رخش از پس نامدار

همانگاه رستم رسید اندروی

همه دشت زیشان پر از گفت و گوی

دم اسپ ناپاک چنگش گرفت

دو لشکر بدو مانده اندر شگفت

زمانی همی داشت تا شد غمی

ز بالا بزد خویشتن بر زمی

بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست

تهمتن ورا کرد با خاک راست

همانگاه کردش سر از تن جدا

همه کام و اندیشه شد بی نوا

همه نامداران ایران زمین

گرفتند بر پهلوان آفرین

همی بود رستم میان دو صف

گرفته یکی خشت رخشان بکف

وزان روی خاقان غمی گشت سخت

برآشفت با گردش چرخ و بخت

***

بهومان چنین گفت خاقان چین

که تنگست بر ما زمان و زمین

مران نامور پهلوان را تو نام

شوی باز جویی فرستی پیام

بدو گفت هومان که سندان نیم

برزم اندرون پیل دندان نیم

بگیتی چو کاموس جنگی نبود

چنو رزم خواه و درنگی نبود

بخم کمندش گرفت این سوار

تو این گرد را خوار مایه مدار

شوم تا چه خواهد جهان آفرین

که پیروز گردد بدین دشت کین

بخیمه درآمد بکردار باد

یکی ترک دیگر بسر بر نهاد

درفشی دگر جست و اسپی دگر

دگر گونه جوشن دگر گون سپر

بیامد چو نزدیک رستم رسید

همی بود تا یال و شاخش بدید

برستم چنین گفت کای نامدار

کمند افگن و گرد و جنگی سوار

بیزدان که بیزارم از تاج و گاه

که چون تو ندیدم یکی رزم خواه

ز تو بگذرد زین سپاه بزرگ

نه بینم همی نامداری سترگ

دلیری که چندین بجوید نبرد

برآرد همی از دل شیر گرد

ز شهر و نژآد و ز آرام خویش

سخن گوی و از تخمه و نان خویش

جز از تو کسی را ز ایران سپاه

ندیدم که دارد دل رزمگاه

مرا مهربانیست بر مرد جنگ

بویژه که دارد نهاد پلنگ

کنون گر بگویی مرا نام خویش

برو بوم و پیوند و آرام خویش

سپاسی برین کار بر من نهی

کز اندیشه گردد دل من تهی

بدو گفت رستم که چندین سخن

که گفتی و افگندی از مهر بن

چرا تو نگویی مرا نام خویش

بر و کشور و بوم و آرام خویش

چرا آمدستی بنزدیک من

بنرمی و چربی و چندین سخن

اگر آشتی جست خواهی همی

بکوشی که این کینه کاهی همی

نگه کن که خون سیاوش که ریخت

چنین آتش کین بما بر که بیخت

همان خون پر مایه گودرزیان

که بفزود چندین زیان بر زیان

بزرگان کجا با سیاوش بدند

نجستند پیکار و خامش بدند

گنه کار خون سر بی گناه

نگر تا که یابی ز توران سپاه

ز مردان و اسپان آراسته

کز ایران بیاورد با خواسته

چو یکسر سوی ما فرستید باز

من از جنگ ترکان شوم بی نیاز

ازان پس همه نیک خواه منید

سراسر بر آیین و راه منید

نیازم بکین و نجویم نبرد

نیارم سر سرکشان زیر گرد

وزانپس بگویم بکیخسرو این

بشویم دل  و مغزش از درد و کین

بتو بر شمارم کنون نامشان

که مه نام شان باد و مه کامشان

سر کین ز گرسیور آمد نخست

که درد دل و رنج ایران بخست

کس را که دانی تو از تخم کور

که بر خیره این آب کردند شور

گروی زره و آنگ از وی بزاد

نژادی که هرگز مباد آن نژاد

ستم بر سیاوش ازیشان رسید

که زو آمد این بند بد را کلید

کسی کو دل و مغز افراسیاب

تبه کرد و خون راند بر سان آب

و دیگر کسی را  کز ایرانیان

نبد کین و بست اندرین کین میان

بزرگان که از تخمه ی ویسه اند

دورویند و بهر کسی پیسه اند

چو هومان و لهاک و فرشیدورد

چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد

اگر این که گفتم بجای آورید

سر کینه جستن بپای آورید

ببندم در کینه بر کشورت

بجوشن نپوشید باید برت

و گر جز بدین گونه گویی سخن

کنم تازه پیکار و کین کهن

که خو کرده ی جنگ توران منم

یکی نامداری از ایران منم

بسی سر جدا کرده دارم ز تن

که جز کام شیران نبودش کفن

مرا آزمودی بدین رزمگاه

همینست رسم و همینست راه

ازین گونه هرگز نگفتم سخن

بجز کین نجستم ز سر تا به بن

کنون هرچ گفتم ترا گوش دار

سخنهای خوب اندر آغوش دار

چو بشنید هومان بترسید سخت

بلرزید بر سان برگ درخت

کزان گونه گفتار رستم شنید

همه کینه از دوده ی خویش دید

چنین پاسخ آورد هومان بدوی

که ای شیردل مرد پرخاشجوی

بدین زور و این برز و بالای تو

سر تخت ایران سزد جای تو

نباشی جز از پهلوانی بزرگ

و گر نامداری ز ایران سترگ

بپرسیدی از گوهر و نام من

بدل دیگر آمد ترا کام من

من از وهر با این سپاه آمدم

سپاهی بدین رزمگاه آمدم

ازان بازجویم همی نام تو

که پیدا کنم در جهان کام تو

کنون گر بگویی مرا نام خویش

شوم شاد دل سوی آرام خویش

همه هرچ گفتی بدین رزمگاه

یکایک بگویم به پیش سپاه

همان پیش منشور و خاقان چین

بزرگان و گردان توران زمین

بدو گفت رستم که نامم مجوی

ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی

ز پیران مرا دل بسوز همی

ز مهرش روان بر فروزد همی

ز خون سیاوش جگر خسته اوست

ز ترکان کنون راد و آهسته اوست

سوی من فرستش هم اکنون دمان

به بینیم تا بر چه گردد زمان

بدو گفت هومان که ای سرفراز

بدیدار پیرانت آمد نیاز

چه دانی تو پیران و کلبادرا

گروی زره را و پولاد را

بدو گفت چندین چه پیچی سخن

سر آب را سوی بالا مکن

نه بینی که پیکار چندین سپاه

بدوی است و زو آمد این رزمگاه

***

بشد تیز هومان هم اندر زمان

شده گونه از روی و آمد دمان

بپیران چنین گفت کای نیک بخت

بد افتاد ما را ازین کار سخت

که این شیردل رستم زابلیست

برین لشکر اکنون بباید گریست

که هرگز نتابند با او بجنگ

بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ

سخن گفت و بشنید پاسخ بسی

همی یاد کرد از بد هر کسی

نخست ای برادر مرا نام برد

ز کین سیاوش بسی بر شمرد

ز کار گذشته بسی کرد یاد

ز پیران و گردان ویسه نژاد

ز بهرام وز تخم گودرزیان

ز هر  کس که آمد بریشان زیان

بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر

فراوان سخن گفت و نگشاد چهر

ازین لشکر اکنون ترا خواستست

ندانم که بر دل چه آراستست

برو تا به بینیش نیزه بدست

تو گویی که بر کوه دارد نشست

ابا جوشن و ترگ و ببر بیان

بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان

ببینی که من زین نجستم دروغ

همی گیر آتش ز تیغش فروغ

ترا تا نبیند نجنبد ز جای

ز بهر تو ماندست زانسان بپای

چو بینیش با او سخن نرم گوی

برهنه مکن تیغ و منمای روی

بدو گفت پیران که ای رزمساز

بترسم که روز بد آید فراز

گر ایدونک این تیغ زن رستمست

بدین دشت ما را گه ماتمست

بر آتش بسوزد بر و بوم ما

ندانم چه کرد اختر شوم ما

بشد پیش خاقان پر از آب چشم

جگر خسته و دل پر از درد و خشم

بدو گفت کای شاه تندی مکن

که اکنون دگر گونه گشت این سخن

چو کاموس گورا سرآمد زمان

همانگاه برد این دل من گمان

که این باره ی آهنین رستمست

که خام کمندش خم اندر خمست

گر افراسیاب آید اکنون چو آب

نه بینند جز سهم او را بخواب

ازو دیو سیر اید اندر نبرد

چه یک مرد با او چه یک دشت مرد

بزابلستان چند پر مایه بود

سیاوش را آن زمان دایه بود

پدروار با درد جنگ آورد

جهان بر جهاندار تنگ آورد

موم بنگرم تا چه خواهد همی

که از غم روانم بکاهد همی

بدو گفت خاقان برو پیش اوی

چنان چون بباید سخن نرم گوی

اگر آشتی خواهد و دستگاه

چه باید برین دشت رنج سپاه

بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد

سزد گر نجوییم چندین نبرد

و گر زیر چرم پلنگ اندرست

همانا که رایش بجنگ اندرست

همه یکسره نیز جنگ آوریم

برو دشت پیکار تنگ آوریم

همه پشت را سوی یزدان کنیم

بنیروی او رزم شیران کنیم

هم او را تن از آهن و روی نیست

جز از خون وز گوشت وز موی نیست

نه اندر هوا باشد او را نبرد

دلت را چه سوزی بتیمار و درد

چنان دان که گر سنگ و آهن خورد

همان تیر و ژوپین برو بگذرد

بهر مرد ازیشان ز ما سیصدست

درین رزمگه غم کشیدن بدست

همین زابلی نامبردار مرد

ز پیلی فزون نیست گاه نبرد

یکی پیلبازی نمایم بدوی

کزان پس نیارد سوی جنگ روی

همی رفت پیران پر از درد و بیم

شد از کار رستم دلش بدونیم

بیامد بنزدیک ایران سپاه

خروشید کای مهتر رزم خواه

شنیدم کزین لشکر بی شمار

مرا یاد کردی بهنگام کار

خرامیدم از پیش آن انجمن

بدین انجمن تا چه خواهی ز من

بدو گفت رستم که نام تو چیست

بدین آمدن رای و کام تو چیست

چنین داد پاسخ که پیران منم

سپه دار این شیرگیران منم

ز هومان ویسه مرا خواستی

بخوبی زبان را بیاراستی

دلم تیز شد تا تو از مهتران

کدامی ز گردان جنگ آوران

بدو گفت من رستم زابلی

زره دار با خنجر کابلی

چو بشنید پیران ز پیش سپاه

بیامد بر رستم کینه خواه

بدو گفت رستم که ای پهلوان

درودت ز خورشید روشن روان

هم از مادرش دخت افراسیاب

که مهر تو بیند همیشه بخواب

بدو گفت پیران که ای پیلتن

درودت ز یزدان و از انجمن

ز نیکی دهش آفرین بر تو باد

فلک را گذر بر نگین تو باد

ز یزدان سپاس و بدویم پناه

که دیدم ترا زنده بر جایگاه

زواره فرامرز و زال سوار

که او ماند از خسروان یادگار

درستند و شادان دل و سرفراز

کزیشان مبادا جهان بی نیاز

بگویم ترا گر نداری گران

گله کردن کهتر از مهتران

بکشتم درختی بباغ اندرون

که بارش کبست آمد و برگ خون

ز دیده همی آب دادم برنج

بدو بد مرا زندگانی و گنج

مرا زو همه رنج بهر آمدست

کزو بار تریاک زهر آمدست

سیاوش مرا چون پدر داشتی

به پیش بدیها سپر داشتی

بسا درد و سختی و رنجا که من

کشیدم ازان شاه و زان انجمن

گوای من اندر جهان ایزدست

گوا خواستن دادگر را بدست

که اکنون برآمد بسی روزگار

شنیدم بسی پند آموزگار

که شیون نه برخاست از خان من

همی آتش افروزد از جان من

همی خون خروشم بجای سرشک

همیشه گرفتارم اندر پزشک

ازین کار بهر من آمد گزند

نه بر آرزو گشت چرخ بلند

ز تیره شب و دیده ام نیست شرم

که من چند جوشیده ام خون گرم

ز کار سیاوش چو آگه شدم

ز نیک و ز بد دست کوته شدم

میان دو کشور دو شاه بلند

چنین خوارم و زار و دل مستمند

فرنگیس را من خریدم بجان

پدر بر سر آورده بودش زمان

بخانه نهانش همی داشتم

برو پشت هرگز نه بر گاشتم

بپاداش جان خواهد از من همی

سر بدگمان خواهد از من همی

پر از دردم ای پهلوان از دو روی

ز دو انجمن سر پر از گفتگوی

نه راه گریزست ز افراسیاب

نه جای دگر دارم آرام و خواب

همم گنج و بوم است و هم چارپای

نه بینم همی روی رفتن بجای

پسر هست و پوشیده رویان بسی

چنین خسته و بسته ی هر کسی

اگر جنگ فرماید افراسیاب

نماند که چشم اندر آید بخواب

بناکام لشکر بباید کشید

نشاید ز فرمان او آرمید

بمن بر کنون جای بخشایشست

سپاه اندر آوردن آرایشست

اگر نیستی بر دلم درد و غم

ازین تخمه جز کشتن پیلسم

جز او نیز چندی دلیر و جوان

که در جنگ سیر آمدند از روان

ازین پس مرا بیم جانست نیز

سخن چند گویم ز فرزند و چیز

به پیروزگر بر تو ای پهلوان

که از من نباشی خلیده روان

ز خویشان من بد نداری نهان

بر اندیشی از کردگار جهان

بروشن روان سیاوش که مرگ

مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ

گر ایدونکه جنگی بود هم گروه

تلی کشته بینی ببالای کوه

کشانی و سقلاب و شگنی و هند

ازین مرز تا پیش دریای سند

ز خون سیاوش همه بی گناه

سپاهی کشیده بدین رزمگاه

ترا آشتی بهتر آید که جنگ

نباید گرفتن چنین کار تنگ

نگر تا چه بینی تو داناتری

برزم دلیران تواناتری

ز پیران چو بشنید رستم سخن

نه بر آرزو پاسخ افگند بن

بدو گفت تا من بدین رزم گاه

کمر بسته ام با دلیران شاه

ندیدستم از تو بجز راستی

ز ترکان همه راستی خواستی

پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ

نه خوبست و داند همی کوه و سنگ

چو کین سر شهریاران بود

سر  و کار با تیرباران بود

کنون آشتی را دو راه ایدرست

نگر تا شما را چه اندر خورست

یکی آنک هر کس که از خون شاه

بگسترد بر خیره این رزمگاه

ببندی فرستی بر شهریار

سزد گر نفرماید این کارزار

گنه کار خون سر بی گناه

سزد گر نباشد بدین رزمگاه

و دیگر که با من ببندی کمر

بیایی بر شاه پیروزگر

ز چیزی که ایدر بمانی همی

تو آن را گرانمایه دانی همی

بجای یکی ده بیابی ز شاه

مکن یاد بنگاه توران سپاه

بدل گفت پیران که ژرفتست کار

ز توران شدن پیش آن شهریار

دگر چون گنه کار جوید همی

دل از بیگناهان بشوید همی

بزرگان و خویشان افراسیاب

که با گنج و تختند و با جاه و آب

ازین در کجا گفت یارم سخن

نه سر باشد این آرزو را نه بن

چو هومان و کلباد و فرشیدورد

کجا هست گودرز زیشان بدرد

همه زین شمارند و این روی نیست

مر این آب را در جهان جوی نیست

مرا چاره ی خویش باید گرفت

ره جست را پیش باید گرفت

بدو گفت پیران که ای پهلوان

همیشه جوان باش و روشن روان

شوم باز گویم بگردان همین

بمنشور و شنگل بخاقان چین

هیونی فرستم بافراسیاب

بگویم  سرش را برآرم ز خواب

***

و زانجا بیامد بلشکر چو باد

کسی را که بودند ویسه نژاد

یکی انجمن کرد و بگشاد راز

چنین گفت کامد نشیب و فراز

بدانید کین شیر دل رستمست

جهانگیر و از تخمه ی نیرمست

بزرگان و شیران زابلستان

همه نامداران کابلستان

چنو کینه ور باشد و رهنمای

سواران گیتی ندارند پای

چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس

بناکام رزمی بود با فسوس

ز ترکان گنه کار خواهد همی

دل از بی گناهان بکاهد همی

که دانی که ایدر گنه کار نیست

دل شاه ازو پر ز تیمار نیست

نگه کن که این بوم ویران شود

بکام دلیران ایران شود

نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه

نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه

همی گفتم این شوم بیداد را

که چندین مدار آتش و باد را

که روزی شوی ناگهان سوخته

خرد سوخته چشم دل دوخته

نکرد آن جفاپیشه فرمان من

نه فرمان این نامدار انجمن

بکند این گرانمایگان را ز جای

نزد با دلیر و خردمند رای

به بینی که نه شاه ماند نه تاج

نه پیلان جنگی نه این تخت عاج

بدین شاد دل شاه ایران بود

غم و درد بهر دلیران بود

دریغ آن دلیران و چندین سپاه

که با فر و برزند و با تاج و گاه

بتاراج بینی همه زین سپس

نه بر گردد از رزمگه شاد کس

بکوبند ما را بنعل ستور

شود آب این بخت بیدار شور

ز هومان دل من بسوزد همی

ز رویین روان بر فروزد همی

دل رستم آگنده از کین اوست

بروهاش یکسر پر از چین اوست

پر از غم شوم پیش خاقان چین

بگویم که ما را چه آمد ز کین

بیامد بنزدیک خاقان چو گرد

پر از خون رخ و دیده پر آب زرد

سراپرده ی او پر از ناله دید

ز خون کشته بر زعفران لاله دید

ز خویشان کاموس چندی سپاه

بنزدیک خاقان شده دادخواه

همی گفت هر کس که افراسیاب

ازین پس بزرگی نبیند بخواب

چرا کین پی افگند کش نیست مرد

که آورد سازد بروز نبرد

سپاه کشانی سوی چین شویم

همه دیده پر آب و با کین شویم

ز چین و ز بربر سپاه آوریم

که کاموس را کینه خواه آوریم

ز بزگوش و سگسار و مازندران

کس آریم با گرزهای گران

مگر سیستان را پر آتش کنیم

بریشان شب و روز ناخوش کنیم

سر رستم زابلی را بدار

بر آریم بر سوگ آن نامدار

تنش را بسوزیم و خاکسترش

همی بر فشانیم گرد درش

اگر کین همی جوید افراسیاب

نه آرام باید که یابد نه خواب

همی از پی دوده هر کس بدرد

ببارید بر ارغوان آب زرد

چو بشنید پیران دلش خیره گشت

ز آواز ایشان رخش تیره گشت

بدل گفت کای زار و بیچارگان

پر از درد و تیمار و غمخوارگان

ندارید ازین آگهی بی گمان

که ایدر شما را سر آمد زمان

ز دریا نهنگی بجنگ آمدست

که جوشنش چرم پلنگ آمدست

بیامد بخاقان چنین گفت باز

که این رزم کوتاه ما شد دراز

از این نامداران هر کشوری

ز هر سو که بد نامور مهتری

بیاورد و این رنجها شد به باد

کجا خیزد از کار بیداد داد

سر شاه کشور چنین گشته شد

سیاوش بر دست او کشته شد

بفرمان گرسیوز کم خرد

سر اژدها را کسی نسپرد

سیاوش جهاندار و پر مایه بود

ورا رستم زابلی دایه بود

هر آنگه که او جنگ و کین آورد

همی آسمان بر زمین آورد

نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل

نه کوه بلند و نه دریای نیل

بسندست با او بآوردگاه

چو آورد گیرد به پیش سپاه

یکی رخش دارد بزیر اندرون

که گویی روان شد که بیستون

کنون روز خیره نباید شمرد

که دیدند هر کس ازو دستبرد

یکی آتش آمد ز چرخ کبود

دل ما شد از تف او پر ز دود

کنون سر بسر تیزهش بخردان

بخوانید با موبدان و ردان

به بینید تا چاره ی کار چیست

بدین رزمگه مرد پیکار کیست

همی رای باید که گردد درست

از آغاز کینه نبایست جست

مگر زین بلا سوی کشور شویم

اگر چند با بخت لاغر شویم

ز پیران غمی گشت خاقان چین

بسی یاد کرد از جهان آفرین

بدو گفت ما را کنون چیست روی

چو آمد سپاهی چنین جنگجوی

چنین گفت شنگل که ای سرفراز

چه باید کشیدن سخنها دراز

بیاری افراسیاب آمدیم

ز دشت و ز دریای آب آمدیم

بسی باره و هدیها یافتیم

ز هر کشوری تیز بشتافتیم

بیک مرد سگزی که آمد بجنگ

چرا شد چنین بر شما کار تنگ

ز یک مرد ننگست گفتن سخن

دگر گونه تر باید افگند بن

اگر گرد کاموس را زو زمان

بیامد نباید شدن بد گمان

سپیده دمان گرزها بر کشیم

وزین دشت یکسر سر اندر کشیم

هوارا چو ابر بهاران کنیم

بریشان یکی تیرباران کنیم

ز گرد سواران و زخم تبر

نباید که داند کس از پای سر

شما یکسره چشم بر من نهید

چو من بر خروشم دمید و دهید

همانا که جنگ آوران صد هزار

فزون باشد از ما دلیر و سوار

ز یک تن چنین راز و پیچان شدیم

همه پاک ناکشته بیجان شدیم

چنان دان که او ژنده پیلست مست

بآوردگه شیر گیرد بدست

یکی پیل بازی نمایم بدوی

کزان پس نیارد سوی رزم روی

چو بشنید لشکر ز شنگل سخن

جوان شد دل مرد گشته کهن

بدو گفت پیران کانوشه بدی

روان را بپیگار توشه بدی

همه نامداران و خاقان چین

گرفتند بر شاه هند آفرین

چون پیران بیامد بپرده سرای

برفتند پر مایه ترکان ز جای

چو هومان و نستیهن و بارمان

که با تیغ بودند گر با سنان

بپرسید هومان ز پیران سخن

که گفتارشان بر چه آمد به بن

همی آشتی را کند پایگاه

و گر کینه جوید سپاه از سپاه

بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت

سپه گشت با او به پیگار جفت

غمی گشت هومان ازان کار سخت

برآشفت با شنگل شور بخت

به پیران چنین گفت کز آسمان

گذر نیست تا بر چه گردد زمان

بیامد بره پیش کلباد گفت

که شنگل مگر با خرد نیست جفت

بباید شدن یکزمان زین میان

نگه کرد باید بسود و زیان

به بینی کزین لشکر بی کران

جهانگیر و با گرزهای گران

دو بهره بود زیر خاک اندرون

کفن جوشن و ترگ شسته بخون

بدو گفت کلباد ای تیغ زن

چنین تا توان فال بد را مزن

تن خویش یکباره غمگین مکن

مگر کز گمان دیگر اید سخن

بنا آمده کار دلرا بغم

سزد گرد نداری نباشی دژم

وزین روی رستم یلانرا بخواند

سخنهای بایسته چندی براند

چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو

فریبرز و گستهم و خراد نیو

چو گرگین کارآزموده سوار

چو بیژن فروزنده ی کارزار

تهمتن چنین گفت با بخردان

هشیوار و بیداردل موبدان

کسی را که یزدان کند نیکبخت

سزاوار باشد ورا تاج و تخت

جهانگیر و پیروز باشد بجنگ

نباید که بیند ز خود زور چنگ

ز یزدان بود زور ما خود کییم

بدین تیره خاک اندرون بر چییم

بباید کشیدن گمان از بدی

ره ایزدی باید و بخردی

که گیتی نماند همی بر کسی

نباید بدو شاد بودن بسی

همی مردمی باید و راستی

ز گژی بود کمی و کاستی

چو پیران بیامد بر من دمان

سخن گفت با درد دل یک زمان

که از نیکوی با سیاوش چه کرد

چه آمد برویش ز تیمار و درد

فرنگیس و کیخسرو از اژدها

بگفتار و کردار او شد رها

ابا آنک اندر دلم شد درست

که پیران بکین کشته آید نخست

برادرش و فرزند در پیش اوی

بسی با  گهر نامور خویش اوی

ابر دست کیخسرو افراسیاب

شود کشته این دیده ام من بخواب

گنه کار یک تن نماند بجای

مگر کشته افگنده در زیر پای

و لیکن نخواهم که بر دست من

شود کشته این پیر با انجمن

که او را بجز راستی پیشه نیست

ز بد بر دلش راه اندیشه نیست

گر ایدونک باز آرد این را که گفت

گناه گذشته بباید نهفت

گنه کار با خواسته هرچ بود

سپارد بما کین نباید فزود

ازین پس مرا جای پیکار نیست

به از راستی در جهان کار نیست

ورین نامداران ابا تخت و پیل

سپاهی بدین سان چو دریای نیل

فرستند نزدیک ما تاج و گنج

ازایشان نباشیم زین پس برنج

نداریم گیتی بکشتن نگاه

که نیکی دهش را جز اینست راه

جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت

نباید همه بهر یک نیک بخت

چو بشنید گودرز بر پای خاست

بدو گفت کای مهتر راد و راست

ستون سپاهی و زیبای گاه

فروزان بتو شاه و تخت و کلاه

سر مایه ی تست روشن خرد

روانت همی از خرد بر خورد

ز جنگ آشتی بی گمان بهترست

نگه کن که گاوت بچرم اندرست

بگویم یکی پیش تو داستان

کنون بشنو از گفته ی باستان

که از راستی جان بدگوهران

گریزد چو گردون ز بار گران

گر ایدونک بیچاره پیمان کند

بکوشد که آن راستی بشکند

چو کژ آفریدش جهان آفرین

تو مشنو سخن زو و کژی مبین

نخستین که ما رزمگه ساختیم

سخن رفت زین کار و پرداختیم

ز پیران فرستاده آمد برین

که بیزارم از دشت و ز رنج و کین

که من دیده دارم همیشه پر آب

ز گفتار و کردار افراسیاب

میان بسته ام بندگی شاه را

نخواهم بر و بوم و خرگاه را

بسی پند و اندرز بشنید و گفت

کزین پس نباشد مرا جنگ جفت

شوم گفت بپسیچم این کار تفت

بخویشان بگویم که ما را چه رفت

مرا تخت و گنجست و هم چارپای

بدیشان نمایم سزاوار جای

چو گفت این بگفتیم کاری رواست

بتوران ترا تخت و گنج و نواست

یکی گوشه ی گیر تا نزد شاه

ز تو آشکارا نگردد گناه

بگفتیم و پیران برین باز گشت

شب تیره با دیو انباز گشت

هیونی فرستاد نزدیک شاه

که لشکر برآرای کامد سپاه

تو گفتی که با ما بگفت این سخن

نه سر بود ازان کار هرگز نه بن

کنون با تو ای پهلوان سپاه

یکی دیگر افگند بازی براه

جز از رنگ و چاره نداند همی

ز دانش سخن بر فشاند همی

کنون از کمند تو ترسیده شد

روا بد که ترسیده از دیده شد

همه پشت ایشان بکاموس بود

سپهبد چو سگسار و فرطوس بود

سر بخت کاموس بر گشته دید

بخم کمند اندرش کشته دید

در آشتی جوید اکنون همی

نیارد نشستن بهامون همی

چو داند که تنگ اندر آمد نشیب

بکار آورد بند و رنگ و فریب

گنه کار با گنج و با خواسته

که گفتست پیش آرم آراسته

ببینی که چون بردمد زخم کوس

بجنگ اندر آید سپهدار طوس

سپهدار پیران بود پیش رو

که جنگ آورد هر زمان نوبنو

دروغست یکسر همه گفت اوی

نشاید جز او اهرمن جفت اوی

اگر بشنوی سر بسر پند من

نگه کن ببهرام فرزند من

سپه را بدان چاره اندر نواخت

ز گودرزیان گورستانی بساخت

که تا زنده ام خون سرشک منست

یکی تیغ هندی پزشک منست

چو بشنید رستم بگودرز گفت

که گفتار تو با خرد باد جفت

چنین است پیران و این راز نیست

که او نیز با ما همآواز نیست

ولیکن من از خوب کردار اوی

نجویم همی کین و پیکار اوی

نگه کن که با شاه ایران چه کرد

ز کار سیاوش چه تیمار خورد

گر از گفته ی خویش باز آید اوی

بنزدیک ما رزم ساز آید اوی

بفتراک بر بسته دارم کمند

کجا ژنده پیل اندر آرم ببند

ز نیکو گمان اندر آیم نخست

نباید مگر جنگ و پیکار جست

چنو باز گردد ز گفتار خویش

ببیند ز ما درد و تیمار خویش

برو آفرین کرد گودرز و طوس

که خورشید بر تو ندارد فسوس

بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ

سخنهای پیران نگیرد فروغ

مباد این جهان بی سرو تاج شاه

تو بادی همیشه ورا پیش گاه

چنین گفت رستم که شب تیره گشت

ز گفتارها مغزها خیره گشت

بباشیم و تا نیمشب می خوریم

دگر نیمه تیمار لشکر بریم

ببینیم تا کردگار جهان

برین آشکارا چه دارد نهان

بایرانیان گفت کامشب بمی

یکی اختری افگنم نیک پی

که فردا من این گرز سام سوار

بگردن بر آرم کنم کارزار

از ایدر بران سان شوم سوی جنگ

بدانگه کجا پای دارد نهنگ

سراپرده و افسر و گنج و تاج

همان ژنده پیلان و هم تخت عاج

بیارم سپارم بایرانیان

اگر تاختن را ببندم میان

برآمد خروشی ز جای نشست

ازان نامداران خسروپرست

سوی خیمه ی خویش رفتند باز

بخواب و بآسیش آمد نیاز

چو خورشید بنمود رخشان کلاه

چو سیمین سپر دید رخسار ماه

بترسید ماه از پی گفت و گوی

بخم اندر امد بپوشید روی

تبیره برآمد ز درگاه طوس

شد از گرد اسپان زمین ابنوس

زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد

بپوشید رستم سلیح نبرد

سوی میمنه پور کشواد بود

که با جوشن و گرز پولاد بود

فریبرز بر میسره جای جست

دل نامداران ز کینه بشست

بقلب اندرون طوس نوذر بپای

نماند آن زمان بر زمین نیز جای

تهمتن بیامد بپیش سپاه

که دارد یلانرا ز دشمن نگاه

و زان روی خاقان بقلب اندرون

ز پیلان زمین چون که ی بیستون

ابر میمنه کندر شیر گیر

سواری دلاور بشمشیر و تیر

سوی میسره جنگ دیده گهار

زمین خفته در زیر نعل سوار

همی گشت پیران به پیش سپاه

بیامد بر شنگل رزم خواه

بدو گفت کای نامبردار هند

ز بربر بفرمان تو تا بسند

مرا گفته بودی که فردا پگاه

ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه

وزان پس ز رستم بجویم نبرد

سرش را ز ابر اندرآرم بگرد

بدو گفت شنگل من از گفت خویش

نگردم نبینی ز من کم و بیش

هم اکنون شوم پیش این گرد گیر

تنش را کنم پاره پاره بتیر

ازو کین کاموس جویم بجنگ

بایرانیان بر کنم کار تنگ

هم آنگه سپه را بسه بهر کرد

بزد کوس وز دشت برخاست گرد

برفتند یک بهره با ژنده پیل

سپه بود صف برکشیده دو میل

سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار

همه پاک با افسر و گوشوار

بیاراسته گردن از طوق زر

میان بند کرده بزرین کمر

فروهشته از پیل دیبای چین

نهاده برو تخت و مهدی زرین

برآمد دم ناله ی کرنای

برفتند پیلان جنگی ز جای

بیامد سوی میسره سی هزار

سواران گردنکش و نیزه دار

سوی میمنه سی هزار دگر

کمان برگرفتند و چینی سپر

بقلب اندرون پیل و خاقان چین

همی برنوشتند روی زمین

جهان سربسر آهنین گشته بود

بهر جایگه بر تلی کشته بود

ز بس ناله ی نای و بانگ درای

زمین و زمان اندر آمد ز جای

ز جوش سواران و از دار و گیر

هوا دام کرگس بد از پر تیر

کسی را نماند اندر آن دشت هوش

ز بانگ تبیره شده کره گوش

همی گشت شنگل میان دو صف

یکی تیغ هندی گرفته بکف

یکی چتر هندی بسر بر بپای

بسی مردم از دنبر و مرغ و مای

پس پشت و دست چپ و دست راست

بجنگ اندر آورده زان سو که خواست

چو پیران چنان دید دل شاد کرد

ز رزم تهمتن دل آزاد کرد

بهومان چنین گفت کامروز کار

بکام دل ما کند روزگار

بدین ساز و چندین سوار دلیر

سرافراز هر یک بکردار شیر

تو امروز پیش صف اندر مپای

یک امروز و فردا مکن رزم رای

پس پشت خاقان چینی بایست

که داند ترا با سواری دویست

که گر زابلی با درفش سیاه

ببیند ترا کار گردد تباه

ببینیم تا چون بود کار ما

چه بازی کند بخت بیدار ما

وزانجایگه شد بدان انجمن

بجایی که بد سایه ی پیلتن

فرود آمد و آفرین کرد چند

که زور از تو گیرد سپهر بلند

مبادا که روز تو گیرد نشیب

مبادا که آید برویت نهیب

دل شاه ایران بتو شاد باد

همه کار تو سربسر داد باد

برفتم ز نزد تو ای پهلوان

پیامت بدادم بپیر و جوان

بگفتم هنرهای تو هرچ بود

بگیتی ترا خود که یارد ستود

هم از آشتی راندم هم ز جنگ

سخن گفتم از هر دری بی درنگ

بفرجام گفتند کین چون کنیم

که از رای او کینه بیرون کنیم

توان داد گنج و زر و خواسته

ز ما هر چه او خواهد آراسته

نشاید گنه کار دادن بدوی

براندیش و این رازها بازجوی

گنه کار جز خویش افراسیاب

که دانی سخن را مزن در شتاب

ز ما هرک خواهد همه مهترند

بزرگند و با تخت و با افسرند

سپاهی بیامد بدین سان ز چین

ز سقلاب و ختلان و توران زمین

کجا آشتی خواهد افراسیاب

که چندین سپاه آمد از خشک و آب

بپاسخ نکوهش بسی یافتم

بدین سان سوی پهلوان تافتم

وزیشان سپاهی چو دریای آب

گرفتند بر جنگ جستن شتاب

نبرد تو خواهد همی شاه هند

بتیر و کمان و بهندی پرند

مرا این درستست کز پیلتن

بفرجام گریان شوند انجمن

چو بشنید رستم برآشفت سخت

بپیران چنین گفت کای شوربخت

تو با این چنین بند و چندین فریب

کجا پای داری بروز نهیب

مرا از دروغ تو شاه جهان

بسی یاد کرد آشکار و نهان

وزان پس کجا پیر گودرز گفت

همه بند و نیرنگت اندر نهفت

بدیدم کنون دانش و رای تو

دروغست یکسر سراپای تو

بغلتی همی خیره در خون خویش

بدست این و زین بتر آیدت پیش

چنین زندگانی نیارد بها

که باشد سر اندر دم اژدها

مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم

گذاری بیایی بآباد بوم

ببینی مگر شاه با داد و مهر

جوان و نوازنده و خوب چهر

بدارد ترا چون پدر بیگمان

برآرد سرت برتر از آسمان

ترا پوشش از خود و چرم پلنگ

همی خوشتر آید ز دیبای رنگ

ندارد کسی با تو این داوری

ز تخم پراکند خود بر خوری

بدو گفت پیران که ای نیکبخت

برومند و شاداب و زیبا درخت

سخنها که داند جز از تو چنین

که از مهتران بر تو باد آفرین

مرا جان و دل زیر فرمان تست

همیشه روانم گروگان تست

یک امشب زنم رای با خویشتن

بگویم سخن نیز با انجمن

وزانجا بیامد بقلب سپاه

زبان پر دروغ و روان کینه خواه

چو برگشت پیران ز هر دو گروه

زمین شد بکردار جوشنده کوه

چنین گفت رستم بایرانیان

که من جنگ را بسته دارم میان

شما یک بیک سر پر از کین کنید

بروهای جنگی پر از چین کنید

که امروز رزمی بزرگست پیش

پدید آید اندازه ی گرگ و میش

مرا گفته بود آن ستاره شناس

ازین روز بودم دل اندر هراس

که رزمی بود در میان دو کوه

جهانی شوند اندر آن همگروه

شوند انجمن کاردیده مهان

بدان جنگ بیمرد گردد جهان

پی کین نهان گردد از روی بوم

شود گرز پولاد برسان موم

هر آنکس که آید بر ما بجنگ

شما دل مدارید از آن کار تنگ

دو دستش ببندم بخم کمند

اگر یار باشد سپهر بلند

شما سربسر یک بیک همگروه

مباشید از آن نامداران ستوه

مرا گر برزم اندر آید زمان

نمیرم ببزم اندرون بی گمان

همی نام باید که ماند دراز

نمانی همی کار چندین مساز

دل اندر سرای سپنجی مبند

که پر خون شوی چون ببایدت کند

اگر یار باشد روان با خرد

بنیک و ببد روز را بشمرد

خداوند تاج و خداوند گنج

نبندد دل اندر سرای سپنج

چنین داد پاسخ برستم سپاه

که فرمان تو برتر از چرخ ما

چنان رزم سازیم با تیغ تیز

که ماند ز ما نام تا رستخیز

ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه

یکی ابر گفتی برآمد سیاه

که باران او بود شمشیر و تیر

جهان شد بکردار دریای قیر

ز پیکان پولاد و پر عقاب

سیه گشت رخشان رخ آفتاب

سنانهای نیزه بگرد اندرون

ستاره بیالود گفتی بخون

چرنگیدن گرزه ی گاو چهر

تو گفتی همی سنگ بارد سپهر

بخون و بمغز اندرون خار و خاک

شده غرق و برگستوان چاک چاک

همه دشت یکسر پر از جوی خون

بهر جای چندی فگنده نگون

چو پیلان فگنده بهم میل میل

برخ چون زریر و بلب همچو نیل

چنین گفت گودرز با پیر سر

که تا من ببستم بمردی کمر

ندیدم که رزمی بود زین نشان

نه هرگز شنیدم ز گردنکشان

که از کشته گیتی برین سان بود

یکی خوار و دیگر تن آسان بود

بغرید شنگل ز پیش سپاه

منم گفت گرد اوژن رزم خواه

بگویید کان مرد سگزی کجاست

یکی کرد خواهم برو نیزه راست

چو آواز شنگل برستم رسید

ز لشکر نگه کرد و او را بدید

بدو گفت هان آمدم رزمخواه

نگر تا نگیری بلشکر پناه

چنین گفت رستم که از کردگار

نجستم جزین آرزوی آشکار

که بیگانه ای زان بزرگ انجمن

دلیری کند رزم جوید ز من

نه سقلاب ماند ازیشان نه هند

نه شمشیرهندی نه چینی پرند

پی و بیخ ایشان نمانم بجای

نمانم بترکان سر و دست و پای

بر شنگل آمد بآواز گفت

که ای بد نژاد فرومایه جفت

مرا نام رستم کند زال زر

تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر

نگه کن که سگزی کنون مرگ تست

کفن بی گمان جوشن و ترگ تست

همی گشت با او بآوردگاه

میان دو صف برکشیده سپاه

یکی نیزه زد برگرفتش ز زین

نگونسار کرد و بزد بر زمین

برو بر گذر کرد و او را نخست

بشمشیر برد آنگهی شیر دست

برفتند زان روی کنداوران

بزهر آب داده پرندآوران

چو شنگل گریزان شد از پیلتن

پراگنده گشتند زان انجمن

دو بهره ازیشان بشمشیر کشت

دلیران توران نمودند پشت

بجان شنگل از دست رستم بجست

زره بود و جوشن تنش را نخست

چنین گفت شنگل که این مرد نیست

کس او را بگیتی هم آورد نیست

یکی ژنده پیلست بر پشت کوه

مگر رزم سازند یکسر گروه

بتنها کسی رزم با اژدها

نجوید چو جوید نیابد رها

بدو گفت خاقان ترا بامداد

دگر بود رای و دگر بود یاد

سپه را بفرمود تا همگروه

برانند یکسر بکردار کوه

سرافراز را در میان آورند

تنومند را جان زیان آورند

بشمشیر برد آن زمان شیر دست

چپ لشکر چینیان برشکست

هر آنگه که خنجر برانداختی

همه ره تن بی سر انداختی

نه با جنگ او کوه را پای بود

نه با خشم او پیل را جای بود

بدان سان گرفتند گرد اندرش

که خورشید تاریک شد از برش

چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر

که شد ساخته بر یل شیرگیر

گمان برد کاندر نیستان شدست

ز خون روی کشور میستان شدست

بیک زخم ده نیزه کردی قلم

خروشان و جوشان و دشمن دژم

دلیران ایران پس پشت اوی

بکینه دل آگنده و جنگ جوی

ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ

تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ

ز کشته همه دشت آوردگاه

تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه

ز چینی و شگنی و از هندوی

ز سقلاب و هری و از پهلوی

سپه بود چون خاک در پای کوه

ز یک مرد سگزی شده همگروه

که با او بجنگ اندرون پای نیست

چنو در جهان لشکر آرای نیست

کسی کو کند زین سخن داستان

نباشد خردمند همداستان

که پرخاشخر نامور صد هزار

بسنده نبودند با یک سوار

ازین کین بد آمد بافراسیاب

ز رستم کجا یابد آرام و خواب

چنین گفت رستم بایرانیان

کزین جنگ دشمن کند جان زیان

هم اکنون ز پیلان و از خواسته

همان تخت و آن تاج آراسته

ستانم ز چینی بایران دهم

بدان شادمان روز فرخ نهم

نباشد جز ایرانیان شاد کس

پی رخش و ایزد مرا یار بس

یکی را ز شگنان و سقلاب و چین

نمانم که پی برنهد بر زمین

که امروز پیروزی روز ماست

بلند آسمان لشکر افروز ماست

گر ایدونک نیرو دهد دادگر

پدید آورد رخش رخشان هنر

برین دشت من گورستانی کنم

برومند را شارستانی کنم

یکی از شما سوی لشکر شوید

بکوشید و با باد همبر شوید

بکوبید چون من بجنبم ز جای

شما برفرازید سنج و درای

زمین را سراسر کنید آبنوس

بگرد سواران و آوای کوس

بکوبید گوپال و گرز گران

چو پولاد را پتک آهنگران

از انبوه ایشان مدارید باک

ز دریا بابر اندر آرید خاک

همه دیده بر مغفر من نهید

چو من بر خروشم دمید و دهید

بدرید صفهای سقلاب و چین

نباید که بیند هوا را زمین

وزان جایگه رفت چون پیل مست

یکی گرزه ی گاو پیکر بدست

خروشان سوی میمنه راه جست

ز لشکر سوی کندر آمد نخست

همه میمنه پاک بر هم درید

بسی ترگ و سر بد که تن را ندید

یکی خویش کاموس بد ساوه نام

سرافراز و هر جای گسترده کام

بیامد بپیش تهمتن بجنگ

یکی تیغ هندی گرفته بچنگ

بگردید گرد چپ و دست راست

ز رستم همی کین کاموس خواست

برستم چنین گفت کای ژنده پیل

ببینی کنون موج دریای نیل

بخواهم کنون کین کاموس خوار

اگر باشدم زین سپس کارزار

چو گفتار ساوه برستم رسید

بزد دست و گرز گران برکشید

بزد بر سرش گرز را پیلتن

که جانش برون شد بزاری ز تن

برآورد و زد بر سر و مغفرش

ندیدست گفتی تنش را سرش

بیفگند و رخش از بر او براند

ز ساوه بگیتی نشانی نماند

درفش کشانی نگونسار کرد

و زو جان لشکر پر آزار کرد

نبد نیز کس پیش او پایدار

همه خاک مغز سر آورد بار

پساز میمنه شد سوی میسره

غمی گشت لشکر همه یکسره

گهار گهانی بدان جایگاه

گوی شیرفش با درفش سیاه

برآشفت چون ترگ رستم بدید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

بدو گفت من کین ترکان چین

بخواهم ز سگزی برین دشت کین

برانگیخت اسپ از میان سپاه

بیامد بر پیلتن کینه خواه

ز نزدیک چون ترگ رستم بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

بدل گفت پیکار با ژنده پیل

چو غوطه است خوردن بدریای نیل

گریزی بهنگام با سر بجای

به از رزم جستن بنام و برای

گریزان بیامد سوی قلبگاه

برو بر نظاره ز هر سو سپاه

درفش تهمتن میان گروه

بسان درخت از بر تیغ کوه

همی تاخت رستم پس او چو گرد

زمین لعل گشت و هوا لاژورد

گهار گهانی بترسید سخت

کزو بود برگشتن تاج و تخت

برآورد یک بانگ برسان کوس

که بشنید آواز گودرز و طوس

همی خواست تا کارزاری کند

ندانست کین بار زاری کند

چه نیکو بود هر که خود را شناخت

چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت

پس او گرفته گو پیلتن

که هان چاره ی گور کن گر کفن

یکی نیزه زد بر کمربند اوی

بدرید خفتان و پیوند اوی

بینداختش همچو برگ درخت

که بر شاخ او بر زند باد سخت

نگونسار کرد آن درفش کبود

تو گفتی گهار گهانی نبود

بدیدند گردان که رستم چه کرد

چپ و راست برخاست گرد نبرد

درفش همایون ببردند و کوس

بیامد سرافراز گودرز و طوس

خروشی برآمد ز ایران سپاه

چو پیروز شد گرد لشکر پناه

بفرمود رستم کز ایران سوار

بر من فرستید صد نامدار

هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج

همان یاره و سنج و آن طوق و تاج

ستانم ز چین و بایران دهم

به پیروز شاه دلیران دهم

از ایران بیامد همی صد سوار

زره دار با گرزه ی گاوسار

چنین گفت رستم بایرانیان

که یکسر ببندند کین را میان

بجان و سر شاه و خورشید و ماه

بخاک سیاوش بایران سپاه

بیزدان دادار جان آفرین

که پیروزی آورد بر دشت کین

که گر نامداران ز ایران سپاه

هزیمت پذیرد ز توران سپاه

سرش را ز تن برکنم در زمان

ز خونش کنم جویهای روان

بدانست لشکر که او شیرخوست

بچنگش سرین گوزن آرزوست

همه سوی خاقان نهادند روی

بنیزه شده هر یکی جنگ جوی

تهمتن بپیش اندرون حمله برد

عنان را برخش تگاور سپرد

همی خون چکانید بر چرخ ماه

ستاره نظاره بر آن رزمگاه

ز بس گرد کز رزمگه بردمید

چنان شد که کس روی هامون ندید

ز بانگ سواران و زخم سنان

نبود ایچ پیدا رکیب از عنان

هوا گشت چون روی زنگی سیاه

ز کشته ندیدند بر دشت راه

همه مرز تن بود و خفتان و خود

تنان را همی داد سرها درود

ز گرد سوار ابر بر باد شد

زمین پر ز آواز پولاد شد

بسی نامدار از پی نام و ننگ

بدادند بر خیره سرها بجنگ

برآورد رستم بر انسان خروش

که گفتی برآمد زمانه بجوش

چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج

همان یاره و افسر و طوق و تاج

سپرهای چینی و پرده سرای

همان افسر و آلت چارپای

بایران سزاوار کیخسروست

که او در جهان شهریار نوست

که چون او بگیتی سرافراز شاه

نبود و ندیدست خورشید و ماه

شما را چه کارست با تاج زر

بدین زور و این کوشش و این هنر

همه دستها سوی بند آورید

میان را بخم کمند آورید

شما را ز من زندگانی بسست

که تاج و نگین بهر دیگر کسست

فرستم بنزدیک شاه زمین

چه منشور و شنگل چه خاقان چین

و گرنه من این خاک آوردگاه

بنعل ستوران برآرم بماه

بدشنام بگشاد خاقان زبان

بدو گفت کای بدتن بدروان

مه ایران مه آن شاه و آن انجمن

همی زینهاریت باید چو من

تو سگزی که از هر کسی بتری

همی شاه چین بایدت لشکری

یکی تیر باران بکردند سخت

چو باد خزان برجهد بر درخت

هوا را بپوشید پر عقاب

نبیند چنان رزم جنگی بخواب

چو گودرز باران الماس دید

ز تیمار رستم دلش بردمید

برهام گفت ای درنگی مایست

برو با کمان وز سواری دویست

کمانهای چاچی و تیر خدنگ

نگه دار پشت تهمتن بجنگ

بگیو آن زمان گفت برکش سپاه

برین دشت زین بیش دشمن مخواه

نه هنگام آرام و آسایش است

نه نیز از در رای و آرایش است

برو با دلیران سوی دست راست

نگه کن که پیران و هومان کجاست

تهمتن نگر پیش خاقان چین

همی آسمان برزند بر زمین

برآشفت رهام همچون پلنگ

بیامد بپشت تهمتن بجنگ

چنین گفت رستم برهام شیر

که ترسم که رخشم شد از کار سیر

چنو سست گردد پیاده شوم

بخون و خوی آهار داده شوم

یکی لشکرست این چو مور و ملخ

تو با پیل و با پیلبانان مچخ

همه پاک در پیش خسرو بریم

ز شگنان و چین هدیه ی نو بریم

و ز انجایگه برخروشید و گفت

که با روم و چین اهرمن باد جفت

ایا گم شده بخت بیچارگان

همه زار و با درد غم خوارگان

شما را ز رستم نبود آگهی

مگر مغزتان از خرد شد تهی

کجا اژدها را ندارد بمرد

همی پیل جوید بروز نبرد

شما را سر از رزم من سیر نیست

مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

خم خام در کوهه ی زین فگند

برانگیخت رخش و برآمد خروش

همی اژدها را بدرید گوش

بهر سو که خام اندر انداختی

زمین از دلیران بپرداختی

هرانگه که او مهتری را ز زین

ربودی بخم کمند از کمین

بدین رزمگه بر سرافراز طوس

بابر اندر افراختی بوق و کوس

ببستی از ایران کسی دست اوی

ز هامون نهادی سوی کوه روی

نگه کرد خاقان ازان پشت پیل

زمین دید برسان دریای نیل

یکی پیل بر پشت کوه بلند

ورا نام بد رستم دیو بند

همی کرگس آورد ز ابر سیاه

نظاره بران اختر و چرخ ماه

یکی نامداری ز لشکر بجست

که گفتار ایران بداند درست

بدو گفت رو پیش آن شیر مرد

بگویش که تندی مکن در نبرد

چغانی و شگنی و چینی و وهر

کزین کینه هرگز ندارند بهر

یکی شاه ختلان یکی شاه چین

ز بیگانه مردم ترا نیست کین

یکی شهریارست افراسیاب

که آتش همی بد شناسد ز آب

جهانی بدین گونه کرد انجمن

بد آورد ازین رزم بر خویشتن

کسی نیست بی آز و بی نام و ننگ

همان آشتی بهتر آید ز جنگ

فرستاده آمد بر پیلتن

زبان پر ز گفتار و دل پر شکن

بدو گفت کای مهتر رزمجوی

چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی

نداری همانا ز خاقان چین

ز کار گذشته بدل هیچ کین

چنو باز گردد تو زو باز گرد

که اکنون سپه را سرآمد نبرد

چو کاموس بر دست تو کشته شد

سر رزمجویان همه گشته شد

چنین داد پاسخ که پیلان و تاج

بنزدیک من باید و تخت عاج

بتاراج ایران نهادست روی

چه باید کنون لابه و گفت و گوی

چو داند که لشکر بجنگ آمدست

شتاب سپاه از درنگ آمدست

فرستاده گفت ای خداوند رخش

بدشت آهوی ناگرفته مبخش

که داند که خود چون بود روزگار

که پیروز برگردد از کارزار

چو بشنید رستم برانگیخت رخش

منم گفت شیراوژن تاج بخش

تنی زورمند و ببازو کمند

چه روز فریبست و هنگام بند

چه خاقان چینی کمند مرا

چه شیر ژیان دست بند مرا

بینداخت آن تابداده کمند

سران سواران همی کرد بند

چو آمد بنزدیک پیل سپید

شد آن شاه چین از روان نا امید

چو از دست رستم رها شد کمند

سر شاه چین اندر آمد ببند

ز پیل اندر آورد و زد بر زمین

ببستند بازوی خاقان چین

پیاده همی راند تا رود شهد

نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد

چنینست رسم سرای فریب

گهی بر فراز و گهی بر نشیب

چنین بود تا بود گردان سپهر

گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر

ازان پس بگرز گران دست برد

بزرگش همان و همان بود خرد

چنان شد در و دشت آوردگاه

که شد تنگ بر مور و بر پشه راه

ز بس کشته و خسته شد جوی خون

یکی بی سر و دیگری سرنگون

چنان بخت تابنده تاریک شد

همانا بشب روز نزدیک شد

برآمد یکی ابر و بادی سیاه

بشد روشنایی ز خورشید و ماه

سر از پای دشمن ندانست باز

بیابان گرفتند و راه دراز

نگه کرد پیران بدان کارزار

چنان تیز برگشتن روزگار

نه منشور و فرطوس و خاقان چین

نه آن نامداران و مردان کین

درفش بزرگان نگونسار دید

بخاک اندرون خستگان خوار دید

بنستیهن گرد و کلباد گفت

که شمشیر و نیزه بباید نهفت

نگونسار کرد آن درفش سیاه

برفتند پویان ببی راه و راه

همه میمنه گیو تاراج کرد

در و دشت چون پر دراج کرد

بجست از چپ لشکر و دست راست

بدان تا بداند که پیران کجاست

چو او را ندیدند گشتند باز

دلیران سوی رستم سرفراز

تبه گشته اسپان جنگی ز کار

همه رنجه و خسته ی کارزار

برفتند با کام دل سوی کوه

تهمتن بپیش اندرون با گروه

همه ترگ و جوشن بخون و بخاک

شده غرق و بر گستوان چاک چاک

تن از جنگ خسته دل از رزم شاد

جهان را چنینست ساز و نهاد

پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب

ز کشته نه پیدا فراز از نشیب

چنین تا بشستن نپرداختند

یک از دیگری باز نشناختند

سر و تن بشستند و دل شسته بود

که دشمن ببند گران بسته بود

چنین گفت رستم بایرانیان

که اکنون بباید گشادن میان

بپیش جهاندار پیروزگر

نه گوپال باید نه بند کمر

همه سر بخاک سیه برنهید

کزین پس همه تاج بر سر نهید

کزین نامدارن یکی نیست کم

که اکنون شدستی دل ما دژم

چنین گفت رستم بگودرز و گیو

بدان نامداران و گردان نیو

چو آگاهی آمد بشاه جهان

بمن باز گفت این سخن در نهان

که طوس سپهبد بکوه آمدست

ز پیران و هومان ستوه آمدست

از ایران برفتیم با رای و هوش

برآمد ز پیکار مغزم بجوش

ز بهرام گودرز وز ریونیز

دلم تیرتر گشت برسان شیز

از ایران همی تاختم تیزچنگ

زمانی بجایی نکردم درنگ

چو چشمم برآمد بخاقان چین

بران نامداران و مردان کین

بویژه بکاموس و آن فر و برز

بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز

که بودند هر یک چو کوهی بلند

بزیر اندرون ژنده پیلی نژند

بدل گفتم آمد زمانم بسر

که تا من ببستم بمردی کمر

ازین بیش مردان و زین بیش ساز

ندیدم بجایی بسال دراز

رسیدم بدیوان مازندران

شب تیره و گرزهای گران

ز مردی نپیچید هرگز دلم

نگفتم که از آرزو بگسلم

جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ

دلم گشت یکباره زین کینه تنگ

کنون گر همه پیش یزدان پاک

بغلتیم با درد یک یک بخاک

سزاوار باشد که او داد زور

بلند اختر و بخش کیوان و هور

مبادا که این کار گیرد نشیب

مبادا که آید بما بر نهیب

نگه کن که کارآگهان ناگهان

برند آگهی نزد شاه جهان

بیاراید آن نامور بارگاه

بسر بر نهد خسروانی کلاه

ببخشد فراوان بدرویش چیز

که بر جان او آفرین باد نیز

کنون جامه ی رزم بیرون کنید

بآسایش آرایش افزون کنید

غم و کام دل بیگمان بگذرد

زمانه دم ما همی بشمرد

همان به که ما جام می بشمریم

بدین چرخ نامهربان ننگریم

سپاس از جهاندار پیروزگر

کزویست مردی و بخت و هنر

کنون می گساریم تا نیم شب

بیاد بزرگان گشاییم لب

سزد گر دل اندر سرای سپنج

نداریم چندین بدرد و برنج

بزرگان برو خواندند آفرین

که بی تو مبادا کلاه و نگین

کسی را که چون پیلتن کهترست

ز گرودن گردان سرش برترست

پسندیده باد این نژاد و گهر

هم آن بوم کو چون تو آرد ببر

تو دانی که با ما چه کردی بمهر

که از جان تو شاد بادا سپهر

همه مرده بودیم و برگشته روز

بتو زنده گشتیم و گیتی فروز

بفرمود تا پیل با تخت عاج

بیارند با طوق زرین و تاج

می خسروانی بیاورد و جام

نخستین ز شاه جهان برد نام

بزد کرنای از بر ژنده پیل

همی رفت آوازشان بر دو میل

چو خرم شد از می رخ پهلوان

برفتند شادان و روشن روان

چو پیراهن شب بدرید ماه

نهاد از بر چرخ پیروزه گاه

طلایه پراگند بر گرد دشت

چو زنگی دو رنگ شب اندر گذشت

پدید آمد آن خنجر تابناک

بکردار یاقوت شد روی خاک

تبیره برآمد ز پرده سرای

برفتند گردان لشکر ز جای

چنین گفت رستم بگردنکشان

که جایی نیامد ز پیران نشان

بباید شدن سوی آن رزمگاه

بهر سو فرستاد باید سپاه

شد از پیش او بیژن شیر مرد

بجایی کجا بود دشت نبرد

جهان دید پر کشته و خواسته

بهر سو نشستی بیاراسته

پراگنده کشور پر از خسته دید

بخاک اندر افگنده پا بسته دید

ندیدند زنده کسی را بجای

زمین بود و خرگاه و پرده سرای

بنزدیک رستم رسید آگهی

که شد روی کشور ز ترکان تهی

ز ناباکی و خواب ایرانیان

برآشفت رستم چو شیر ژیان

زبان را بدشنام بگشاد و گفت

که کس را خرد نیست با مغز جفت

بدین گونه دشمن میان دو کوه

سپه چون گریزد ز ما همگروه

طلایه نگفتم که بیرون کنید

در و راغ چون دشت و هامون کنید

شما سر بآسایش و خوابگاه

سپر دید و دشمن بسیچید راه

تن آسان غم و رنج بار آورد

چو رنج آوری گنج بار آورد

چو گویی که روزی تن آسان شوند

ز تیمار ایران هراسان شوند

ازین پس تو پیران و کلباد را

چو هومان و رویین و پولاد را

نگه کن بدین دشت با لشکری

تو در کشوری رستم از کشوری

اگر تاو دارید جنگ آورید

مرا زین سپس کی بچنگ آورید

که پیروز برگشتم از کارزار

تبه شد نکو گشته فرجام کار

برآشفت با طوس و شد چون پلنگ

که این جای خوابست گر دشت جنگ

طلایه نگه کن که از خیل کیست

سرآهنگ آن دوده را نام چیست

چو مرد طلایه بیابی بچوب

هم اندر زمان دست و پایش بکوب

ازو چیز بستان و پایش ببند

نگه کن یکی پشت پیلی بلند

بدین سان فرستش بنزدیک شاه

مگر پخته گردد بدان بارگاه

ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج

ز دینار وز افسر و گنج و تاج

نگر تا که دارد ز ایران سپاه

همه یکسره خواسته پیش خواه

ازین هدیه ی شاه باید نخست

پس آنگه مرا و ترا بهر جست

بدان دشت بسیار شاهان بدند

همه نامداران گیهان بدند

ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر

همه گنج داران گیرنده شهر

سپهبد بیامد همه گرد کرد

برفتند گردان بدشت نبرد

کمرهای زرین و بیجاده تاج

ز دیبای رومی و از تخت عاج

ز تیر و کمان و ز بر گستوان

ز گوپال وز خنجر هندوان

یکی کوه بد در میان دو کوه

نظاره شده گردش اندر گروه

کمان کش سواری گشاده بری

بتن زورمندی و کند اوری

خدنگی بینداختی چارپر

ازین سو بدان سو نکردی گذر

چو رستم نگه کرد خیره بماند

جهان آفرین را فراوان بخواند

چنین گفت کین روز ناپایدار

گهی بزم سازد گهی کارزار

همی گردد این خواسته زان برین

بنفرین بود گه گهی بآفرین

زمانه نماند بآرام خویش

چنینست تا بود آیین و کیش

یکی گنج ازین سان همی پرورد

یکی دیگر آید کزو برخورد

بران بود کاموس و خاقان چین

که آتش برآرد ز ایران زمین

بدین ژنده پیلان و این خواسته

بدین لشکر و گنج آراسته

به گنج و بانبوه بودند شاد

زمانی ز یزدان نکردند یاد

که چرخ سپهر و زمان آفرید

بسی آشکار و نهان آفرید

ز یزدان شناس و بیزدان سپاس

بدو بگرود مرد نیکی شناس

کزو بودمان زور و فر و هنر

ازو دردمندی و هم زو گهر

سپه بود و هم گنج آباد بود

سگالش همه کار بیداد بود

کنون از بزرگان هر کشوری

گزیده ز هر کشوری مهتری

بدین ژنده پیلان فرستم بشاه

همان تخت زرین و زرین کلاه

همان خواسته بر هیونان مست

فرستم سزاوار چیزی که هست

وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ

درنگی نه والا بود مرد سنگ

کسی کو گنه کار و خونی بود

بکشور بمانی زبونی بود

زمین را بخنجر بشویم ز کین

بدان را نمانم همی بر زمین

بدو گفت گودرز کای نیک رای

تو تا جای ماند بمانی بجای

بکام دل شاد بادی و راد

بدین رزم دادی چو بایست داد

تهمتن فرستادهای را بجست

که با شاه گستاخ باشد نخست

فریبرز کاوس را برگزید

که با شاه نزدیکی او را سزید

چنین گفت کای نیک پی نامدار

هم از تخم شاهی و هم شهریار

هنرمند و با دانش و بانژاد

تو شادان و کاوس شاه از تو شاد

یکی رنج برگیر و ز ایدر برو

ببر نامهی من بر شاه نو

ابا خویشتن بستگان را ببر

هیونان و این خواسته سربسر

همان افسر و یاره و گرز و تاج

همان ژنده پیلان و هم تخت عاج

فریبرز گفت ای هژبر ژیان

منم راه را تنگ بسته میان

دبیر جهاندیده را پیش خواند

سخن هرچ بایست با او براند

بفرمود تا نامه ی خسروی

ز عنبر نوشتند بر پهلوی

سرنامه کرد آفرین خدای

کجا هست و باشد همیشه بجای

برازنده ی ماه و کیوان و هور

نگارنده ی فر و دیهیم و زور

سپهر و زمان و زمین آفرید

روان و خرد داد و دین آفرید

وزو آفرین باد بر شهریار

زمانه مبادا ازو یادگار

رسیدم بفرمان میان دو کوه

سپاه دو کشور شده همگروه

همانا که شمشیرزن صد هزار

ز دشمن فزون بود در کارزار

کشانی و شگنی و چینی و هند

سپاهی ز چین تا بدریای سند

ز کشمیر تا دامن رود شهد

سراپرده و پیل دیدیم و مهد

نترسیدم از دولت شهریار

کزین رزمگاه اندر آید نهار

چهل روز با هم همی جنگ بود

تو گفتی بریشان جهان تنگ بود

همه شهریاران کشور بدند

نه بر باد و با بخت لاغر بدند

میان دو کوه از بر راغ و دشت

ز خون و ز کشته نشاید گذشت

همانا که فرسنگ باشد چهل

پراگنده از خون زمین بود گل

سرانجام ازین دولت دیریاز

سخن گویم این نامه گردد دراز

همه شهریاران که دارند بند

ز پیلان گرفتم بخم کمند

سوی جنگ دارم کنون رای و روی

مگر پیش گرز من آید گروی

زبانها پر از آفرین تو باد

سر چرخ گردان زمین تو باد

چو نامه بمهر اندر آمد بداد

بمهتر فریبرز خسرو نژاد

ابا شاه و پیل و هیونی هزار

ازان رزمگه برنهادند بار

فریبرز کاوس شادان برفت

بنزدیک خسرو بسیچید و تفت

همی رفت با او گو پیلتن

بزرگان و گردان آن انجمن

به پدرود کردن گرفتش کنار

ببارید آب از غم شهریار

وزانجایگه سوی لشکر کشید

چو جعد دو زلف شب آمد پدید

نشستند بآرامش و رود و می

یکی دست رود و دگر دست نی

برفتند هر کس بآرام خویش

گرفته ببر هر کسی کام خویش

چو خورشید با رنگ دیبای زرد

ستم کرد بر توده ی لاژورد

همانگه ز دهلیز پرده سرای

برآمد خروشیدن کرنای

تهمتن میان تاختن را ببست

بران باره ی تیزتگ برنشست

بفرمود تا توشه برداشتند

همی راه دشوار بگذاشتند

بیابان گرفتند و راه دراز

بیامد چنان لشکری رزمساز

چنین گفت با طوس و گودرز و گیو

که ای نامداران و گردان نیو

من این بار چنگ اندر آرم بچنگ

بداندیشگانرا شود کار تنگ

که دانست کین چاره گر مرد سند

سپاه آرد از چین و سقلاب و هند

من او را چنان مست و بیهش کنم

تنش خاک گور سیاوش کنم

که از هند و سقلاب و توران و چین

نخوانند ازین پس برو آفرین

بزد کوس وز دشت برخاست گرد

هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد

ازان نامداران پرخاشجوی

بابر اندر آمد یکی گفت و گوی

دو منزل برفتند زان جایگاه

که از کشته بد روی گیتی سیاه

یکی بیشه دیدند و آمد فرود

سیه شد ز لشکر همه دشت و رود

همی بود بارامش و می بدست

یکی شاد و خرم یکی خفته مست

فرستاده آمد ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

بسی هدیه و ساز و چندی نثار

ببردند نزدیک آن نامدار

چو بگذشت ازین داستان روز چند

ز گردش بیاسود چرخ بلند

کس آمد بر شاه ایران سپاه

که آمد فریبرز کاوس شاه

پذیره شدش شاه کنداوران

ابا بوق و کوس و سپاهی گران

فریبرز نزدیک خسرو رسید

زمین را ببوسید کو را بدید

نگه کرد خسرو بران بستگان

هیونان و پیلان و آن خستگان

عنان را بپیچید و آمد براه

ز سر برگرفت آن کیانی کلاه

فرود آمد و پیش یزدان بخاک

بغلتید و گفت ای جهاندار پاک

ستمکاره ای کرد بر من ستم

مرا بی پدر کرد با درد و غم

تو از درد و سختی رهانیدیم

همی تاج را پرورانیدیم

زمین و زمان پیش من بنده شد

جهانی ز گنج من آگنده شد

سپاس از تو دارم نه از انجمن

یکی جان رستم تو مستان ز من

بزد اسپ و زان جایگه بازگشت

بران پیل وان بستگان برگذشت

بسی آفرین کرد بر پهلوان

که او باد شادان و روشن روان

بایوان شد و نامه پاسخ نوشت

بباغ بزرگی درختی بکشت

نخست آفرین کرد بر کردگار

کزو بود روشن دل و بختیار

خداوند ناهید و گردان سپهر

کزویست پرخاش و آرام و مهر

سپهری برین گونه بر پای کرد

شب و روز را گیتی آرای کرد

یکی را چنین تیره بخت آفرید

یکی را سزاوار تخت آفرید

غم و شادمانی ز یزدان شناس

کزویست هر گونه بر ما سپاس

رسید آنچ دادی بدین بارگاه

اسیران و پیلان و تخت و کلاه

هیونان بسیار و افگندنی

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

همه آلت ناز و سورست و بزم

بپیش تو زین سان که آید برزم

مگر آنکسی کش سرآید بپیش

بدین گونه سیر آید از جان خویش

وزان رنج بردن ز توران سپاه

شب و روز بودن بآوردگاه

ز کارت خبر بد مرا روز و شب

گشاده نکردم به بیگانه لب

شب و روز بر پیش یزدان پاک

نوان بودم و دل شده چاک چاک

کسی را که رستم بود پهلوان

سزد گر بماند همیشه جوان

پرستنده چون تو ندارد سپهر

ز تو بخت هرگز مبراد مهر

نویسنده پردخته شد ز آفرین

نهاد از بر نامه خسرو نگین

بفرمود تا خلعت آراستند

ستام و کمرها بپیراستند

صد از جعد مویان زرین کمر

صد اسپ گرانمایه با زین زر

صد اشتر همه بار دیبای چین

صد اشتر ز افگندنی هم چنین

ز یاقوت رخشان دو انگشتری

ز خوشاب و در افسری بر سری

ز پوشیدن شاه دستی بزر

همان یاره و طوق و زرین کمر

سران را همه هدیه ها ساختند

یکی گنج زین سان بپرداختند

فریبرز با تاج و گرز و درفش

یکی تخت زرین و زرینه کفش

فرستاد و فرمود تا بازگشت

از ایران بسوی سپهبد گذشت

چنین گفت کز جنگ افراسیاب

نه آرام باید نه خورد و نه خواب

مگر کان سر شهریار گزند

بخم کمند تو آید ببند

فریبرز برگشت زان بارگاه

بکام دل شاه ایران سپاه

پس آگاهی آمد بافراسیاب

که آتش برآمد ز دریای آب

ز کاموس و منشور و خاقان چین

شکستی نو آمد بتوران زمین

از ایران یکی لشکر آمد بجنگ

که شد چرخ گردنده را راه تنگ

چهل روز یکسان همی جنگ بود

شب و روز گیتی بیک رنگ بود

ز گرد سواران نبود آفتاب

چو بیدار بخت اندر آمد بخواب

سرانجام زان لشکر بیشمار

سواری نماند از در کارزار

بزرگان و آن نامور مهتران

ببستند یکسر ببند گران

بخواری فگندند بر پشت پیل

سپه بود گرد آمده بر دو میل

ز کشته چنان بد که در رزمگاه

کسی را نبد جای رفتن براه

وزین روی پیران براه ختن

بشد با یکی نامدار انجمن

کشانی و شگنی و وهری نماند

که منشور شمشیر رستم نخواند

وزین روی تنگ اندر آمد سپاه

بپیش اندرون رستم کینه خواه

گر آیند زی ما برزم آن گروه

شود کوه هامون و هامون چو کوه

چو افراسیاب این سخنها شنود

دلش گشت پر درد و سر پر ز دود

همه موبدان و ردان را بخواند

ز کار گذشته فراوان براند

کز ایران یکی لشکری جنگجوی

بدان نامداران نهادست روی

شکسته شدست آن سپاه گران

چنان ساز و آن لشکر بی کران

ز اندوه کاموس و خاقان چین

ببستند گفتی مرا بر زمین

سپاهی چنان بسته و خسته شد

دو بهره ز گردنکشان بسته شد

بایران کشیدند بر پشت پیل

زمین پر ز خون بود تا چند میل

چه سازیم و این را چه درمان کنیم

نشاید که این بر دل آسان کنیم

گر ایدونک رستم بود پیش رو

نماند برین بوم و بر خار و خو

که من دستبرد ورا دیده ام

ز کار آگهان نیز بشنیده ام

که او با بزرگان ایران زمین

چه کردست از نیکوی روز کین

چه کردست با شاه مازندران

ز گرزش چه آمد بران مهتران

گرانمایگان پاسخ آراستند

همه یکسر از جای برخاستند

که گر نامداران سقلاب و چین

بایران همی رزم جستند و کین

نه از لشکر ما کسی کم شدست

نه این کشور از خون دمادم شدست

ز رستم چرا بیم داری همی

چنین کام دشمن بخاری همی

ز مادر همه مرگ را زاده ایم

میان تا ببستیم نگشاده ایم

اگر خاک ما را بپی بسپرند

ازین کرده ی خویش کیفر برند

بکین گر ببندیم زین پس میان

نماند کسی زنده ز ایرانیان

ز پرمایگان شاه پاسخ شنید

ز لشکر زبان آوری برگزید

دلیران و گردنکشان را بخواند

ز خواب و ز آرام و خوردن بماند

در گنج بگشاد و دینار داد

روان را بخون دل آهار داد

چنان شد ز گردان جنگی زمین

که گفتی سپهر اندر آمد بکین

چو این بند بد را سر آمد کلید

فریبرز نزدیک رستم رسید

بدل شاد با خلعت شهریار

بدو اندرون تاج گوهر نگار

ازان شادمان شد گو پیلتن

بزرگان لشکر شدند انجمن

گرفتند بر پهلوان آفرین

که آباد بادا برستم زمین

بدو جان شاه جهان شاد باد

بر و بوم ایرانش آباد باد

همه مر ترا چاکر و بنده ایم

بفرمان و رایت سرافگنده ایم

وزان جایگه شاد لشکر براند

بیامد بسغد و دو هفته بماند

بنخچیر گور و بمی دست برد

ازین گونه یک چند خورد و شمرد

وزان جایگه لشکر اندر کشید

بیک منزلی بر یکی شهر دید

کجا نام آن شهر بیداد بود

دژی بود وز مردم آباد بود

همه خوردنیشان ز مردم بدی

پری چهره ای هر زمان گم بدی

بخوان چنان شهریار پلید

نبودی جز از کودک نارسید

پرستندگانی که نیکو بدی

به دیدار و بالا بی آهو بدی

از آن ساختندی بخوان بر خورش

بدین گونه بد شاه را پرورش

تهمتن بفرمود تا سه هزار

زرهدار بر گستوان ور سوار

بدان دژ فرستاد با گستهم

دو گرد خردمند با او بهم

مرین مرد را نام کافور بود

که او را بران شهر منشور بود

بپوشید کافور خفتان جنگ

همه شهر با او بسان پلنگ

کمند افگن و زورمندان بدند

بزرم اندرون پیل دندان بدند

چو گستهم گیتی بران گونه دید

جهان در کف دیو وارونه دید

بفرمود تا تیر باران کنند

بریشان کمین سواران کنند

چنین گفت کافور با سرکشان

که سندان نگیرد ز پیکان نشان

همه تیغ و گرز و کمند آورید

سر سرکشان را ببند آورید

زمانی بران سان برآویختند

که آتش ز دریا برانگیختند

فراوان ز ایرانیان کشته شد

بسر بر سپهر بلا گشته شد

ببیژن چنین گفت گستهم زود

که لختی عنانت بباید بسود

برستم بگویی که چندین مایست

بجنبان عنان با سواری دویست

بشد بیژن گیو برسان باد

سخن بر تهمتن همه کرد یاد

گران کرد رستم زمانی رکیب

ندانست لشکر فراز از نشیب

بدانسان بیامد بدان رزمگاه

که باد اندر آید ز کوه سیاه

فراوان ز ایرانیان کشته دید

بسی سرکش از جنگ برگشته دید

بکافور گفت ای سگ بدگهر

کنون رزم و رنج تو آمد بسر

یکی حمله آورد کافور سخت

بران بارور خسروانی درخت

بینداخت تیغی بکردار تیر

که آید مگر بر یل شیرگیر

بپیش اندر آورد رستم سپر

فرو ماند کافور پرخاشخر

کمندی بینداخت بر سوی طوس

بسی کرد رستم برو بر فسوس

عمودی بزد بر سرش پور زال

که بر هم شکستش سر و ترگ و یال

چنین تا در دژ یکی حمله برد

بزرگان نبودند پیدا ز خرد

در دژ ببستند وز باره تیز

برآمد خروشیدن رستخیز

بگفتند کای مرد با زور و هوش

برین گونه با ما بکینه مکوش

پدر نام تو چون بزادی چه کرد

کمند افگنی گر سپهر نبرد

دریغست رنج اندرین شارستان

که داننده خواند ورا کارستان

چو تور فریدون ز ایران براند

ز هر گونه دانندگانرا بخواند

یکی باره افگند زین گونه پی

ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی

برآودر ازینسان بافسون و رنج

بپالود رنج و تهی کرد گنج

بسی رنج بردند مردان مرد

کزین باره ی دژ برآرند گرد

نبد کس بدین شارستان پادشا

بدین رنج بردن نیارد بها

سلیحست و ایدر بسی خوردنی

بزیر اندرون راه آوردنی

اگر سالیان رنج و رزم آوری

نباشد بدستت جز از داوری

نیاید برین باره بر منجنیق

از افسون سلم و دم جاثلیق

چو بشنید رستم پر اندیشه شد

دلش از غم و درد چون بیشه شد

یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی

سپاه اندر آورد بر چار سوی

بیک روی گودرز و یک روی طوس

پس پشت او پیل با بوق و کوس

بیک روی بر لشکر زابلی

زره دار با خنجر کابلی

چو آن دید رستم کمان برگرفت

همه دژ بدو ماند اندر شگفت

هر آنکس که از باره سر بر زدی

زمانه سرش را بهم در زدی

ابا مغز پیکان همی راز گفت

ببد سازگاری همی گشت جفت

بن باره زان پس بکندن گرفت

ز دیوار مردم فگندن گرفت

ستونها نهادند زیر اندرش

بیالود نفط سیاه از برش

چو نیمی ز دیوار دژ کنده شد

بچوب اندر آتش پراگنده شد

فرود آمد آن باره ی تور گرد

ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد

بفرمود رستم که جنگ آورید

کمانها و تیر خدنگ آورید

گوان از پی گنج و فرزند خویش

همان از پی بوم و پیوند خویش

همه سر بدادند یکسر بباد

گرامی تر آنکو ز مادر نزاد

دلیران پیاده شدند آن زمان

سپرهای چینی و تیر و کمان

برفتند با نیزه داران بهم

بپیش اندرون بیژن و گستهم

دم آتش تیز و باران تیر

هزیمت بود زان سپس ناگزیر

چو از باره ی دژ بیرون شدند

گریزان گریزان بهامون شدند

در دژ ببست آن زمان جنگجوی

بتاراج و کشتن نهادند روی

چه مایه بکشتند و چندی اسیر

ببردند زان شهر برنا و پیر

بسی سیم و زر و گرانمایه چیز

ستور و غلام و پرستار نیز

تهمتن بیامد سر و تن بشست

بپیش جهانداور آمد نخست

ز پیروز گشتن نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت

بایرانیان گفت با کردگار

بیامد نهانی هم از آشکار

بپیروزی اندر نیایش کنید

جهان آفرین را ستایش کنید

بزرگان بپیش جهان آفرین

نیایش گرفتند سر بر زمین

چو از پاک یزدان بپرداختند

بران نامدار آفرین ساختند

که هر کس که چون تو نباشد بجنگ

نشستن به آید بنام و بننگ

تن پیل داری و چنگال شیر

زمانی نباشی ز پیگار سیر

تهمتن چنین گفت کین زور و فر

یکی خلعتی باشد از دادگر

شما سربسر بهره دارید زین

نه جای گله ست از جهان آفرین

بفرمود تا گیو با ده هزار

سپردار و بر گستوان ور سوار

شود تازیان تا بمرز ختن

نماند که ترکان شوند انجمن

چو بنمود شب جعد زلف سیاه

از اندیشه خمیده شد پشت ماه

بشد گیو با آن سواران جنگ

سه روز اندر آن تاختن شد درنگ

بدانگه که خورشید بنمود تاج

برآمد نشست از بر تخت عاج

ز توران بیامد سرافراز گیو

گرفته بسی نامداران نیو

بسی خوب چهر بتان طراز

گرانمایه اسپان و هرگونه ساز

فرستاد یک نیمه نزدیک شاه

ببخشید دیگر همه بر سپاه

وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو

چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو

ابا بیژن گیو برخاستند

یکی آفرین نو آراستند

چنین گفت گودرز کای سرفراز

جهانرا بمهر تو آمد نیاز

نشاید که بی آفرین تو لب

گشاییم زین پس بروز و بشب

کسی کو بپیمود روی زمین

جهان دید و آرام و پرخاش و کین

بیک جای زین بیش لشکر ندید

نه از موبد سالخورده شنید

ز شاهان و پیلان وز تخت عاج

ز مردان و اسپان و از گنج و تاج

ستاره بدان دشت نظاره بود

که این لشکر از جنگ بیچاره بود

بگشتیم گرد دژ ایدر بسی

ندیدیم جز کینه درمان کسی

که خوشان بدیم از دم اژدها

کمان تو آورد ما را رها

توی پشت ایران و تاج سران

سزاوار و ما پیش تو کهتران

مکافات این کار یزدان کند

که چهر تو همواره خندان کند

بپاداش تو نیست مان دسترس

زبانها پر از آفرینست و بس

بزرگیت هر روز بافزون ترست

هنرمند رخش تو صد لشکرست

تهمتن بریشان گرفت آفرین

که آباد بادا بگردان زمین

مرا پشت ز آزادگانست راست

دل روشنم بر زبانم گواست

ازان پس چنین گفت کایدر سه روز

بباشیم شادان و گیتی فروز

چهارم سوی جنگ افراسیاب

برانیم و آتش برآریم ز آب

همه نامداران بگفتار اوی

ببزم و بخوردن نهادند روی

پس آگاهی آمد بافراسیاب

که بوم و بر از دشمنان شد خراب

دلشزان سخن پر ز تیمار شد

همه پرنیان بر تنش خار شد

بدل گفت پیگار او کار کیست

سپاهست بسیار و سالار کیست

گر آنست رستم که من دیده ام

بسی از نبردش به پیچیده ام

به پیچید وزان پس بآواز گفت

که با او که داریم در جنگ جفت

یکی کودکی بود برسان نی

که من لشکر آورده بودم بری

بیامد تن من ز زین برگرفت

فرو ماند زان لشکر اندر شگفت

چنین گفت لشکر بافراسیاب

که چندین سر از جنگ رستم متاب

تو آنی که از خاک آوردگاه

همی جوش خون اندر آری بماه

سلیحست بسیار و مردان جنگ

دل از کار رستم چه داری بتنگ

ز جنگ سواری تو غمگین مشو

نگه کن بدین نامداران نو

چنان دان که او یکسر از آهنست

اگر چه دلیرست هم یک تنست

سخنهای کوتاه زو شد دراز

تو با لشکری چاره ی او بساز

سرش را ز زین اندرآور بخاک

ازان پسخود از شاه ایران چه باک

نه کیخسرو آباد ماند نه گنج

نداریم این زرم کردن برنج

نگه کن بدین لشکر نامدار

جوانان و شایسته ی کارزار

ز بهر بر و بوم و پیوند خویش

زن و کودک خرد و فرزند خویش

همه سربسر تن بکشتن دهیم

به آید که گیتی بدشمن دهیم

چو بشنید افراسیاب این سخن

فراموش کرد آن نبرد کهن

بفرمود تا لشکر آراستند

بکین نو از جای برخاستند

ز بوم نیاکان وز شهر خویش

یکی تازه اندیشه بنهاد پیش

چنین داد پاسخ که من ساز جنگ

بپیش آورم چون شود کار تنگ

نمانم که کیخسرو از تخت خویش

شود شاد و پدرام از بخت خویش

سر زابلی را بروز نبرد

بچنگ دراز اندر آرم بگرد

برو سرکشان آفرین خواندند

سرافراز را سوی کین خواندند

که جاوید و شادان و پیروز باش

بکام دلت گیتی افروز باش

سپهبد بسی جنگها دیده بود

ز هر کار بهری پسندیده بود

یکی شیر دل بود فرغار نام

قفس دیده و جسته چندی ز دام

ز بیگانگان جای پردخته کرد

بفرغار گفت ای گرانمایه مرد

هم اکنون برو سوی ایران سپاه

نگه کن بدین رستم رزمخواه

سواران نگه کن که چنداند و چون

که دارد برین بوم و بر رهنمون

وزان نامداران پرخاشجوی

به بینی که چنداند و بر چند روی

ز گردان پهلومنش چند مرد

که آورد سازند روز نبرد

چو فرغار برگشت و آمد براه

بکارآگهی شد بایران سپاه

غمی شد دل مرد پرخاشجوی

ببیگانگان ایچ ننمود روی

فرستاد و فرزند را پیش خواند

بسی راز بایسته با او براند

بشیده چنین گفت کای پر خرد

سپاه تو تیمار تو کی خورد

چنین دان که این لشکر بیشمار

که آمد برین مرز چندین هزار

سپهدارشان رستم شیر دل

که از خاک سازد بشمشیر گل

گو پیلتن رستم زابلیست

ببین تا مر او را هم آورد کیست

چو کاموس و منشور و خاقان چین

گهار و چو گرگوی با آفرین

دگر کندر و شنگل آن شاه هند

سپاهی ز کشمیر تا پیش سند

بنیروی این رستم شیر گیر

بکشتند و بردند چندی اسیر

چهل روز با لشکر آویز بود

گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود

سرانجام رستم بخم کمند

ز پیل اندر آورد و بنهاد بند

سواران و گردان هر کشوری

ز هر سو که بود از بزرگان سری

بدین کشور آمد کنون زین نشان

همان تاج داران گردنکشان

من ایدر نمانم بسی گنج و تخت

که گردان شدست اندرین کار سخت

کنون هرچ گنجست و تاج و کمر

همان طوق زرین و زرین سپر

فرستم همه سوی الماس رود

نه هنگام جامست و بزم و سرود

هراسانم از رستم تیز چنگ

تن آسان که باشد بکام نهنگ

بمردم نماند بروز نبرد

نه پیچد ز بیم و ننالد ز درد

ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز

برآرد ز دشمن همی رستخیز

تو گفتی که از روی وز آهنست

نه مردم نژادست کآهر منست

سلیحست چندان برو روز کین

که سیر آمد از بار پشت زمین

زره دارد و جوشن و خود و گبر

بغرد بکردار غرنده ابر

نه برتابد آهنگ او ژنده پیل

نه کشتی سلیحش بدریای نیل

یکی کوه زیرش بکردار باد

تو گویی که از باد دارد نژاد

تگ آهوان دارد و هول شیر

بناورد با شیر گردد دلیر

سخن گوید ار زو کنی خواستار

بدریا چو کشتی بود روز کار

مرا با دلاور بسی بود جنگ

یکی جوشنستش ز چرم پلنگ

سلیحم نیامد برو کارگر

بسی آزمودم بگرز و تبر

کنون آزمون را یکی کارزار

بسازیم تا چون بود روزگار

گر ایدونک یزدان بود یارمند

بگردد ببایست چرخ بلند

نه آن شهر ماند نه آن شهریار

سرآید مگر بر من این کارزار

اگر دست رستم بود روز جنگ

نسازم من ایدر فراوان درنگ

شوم تا بدان روی دریای چین

بدو مانم این مرز توران زمین

بدو شیده گفت ای خردمند شاه

انوشه بدی تا بود تاج و گاه

ترا فر و برزست و مردانگی

نژاد و دل و بخت و فرزانگی

نباید ترا پند آموزگار

نگه کن بدین گردش روزگار

چو پیران و هومان و فرشیدورد

چو کلباد و نستیهن شیر مرد

شکسته سلیح و گسسته دلند

ز بیم وز غم هر زمان بگسلند

تو بر باد این جنگ کشتی مران

چو دانی که آمد سپاهی گران

ز شاهان گیتی گزیده توی

جهانجوی و هم کار دیده توی

بجان و سر شاه توران سپاه

بخورشید و ماه و بتخت و کلاه

که از کار کاموس و خاقان چین

دلم گشت پر خون و سر پر ز کین

شب تیره بگشاد چشم دژم

ز غم پشت ماه اندر آمد بخم

جهان گشت برسان مشک سیاه

چو فرغار برگشت ز ایران سپاه

بیامد بنزدیک افراسیاب

شب تیره هنگام آرام و خواب

چنین گفت کز بارگاه بلند

برفتم سوی رستم دیوبند

سراپرده ی سبز دیدم بزرگ

سپاهی بکردار درنده گرگ

یکی اژدهافش درفشی بپای

نه آرام دارد تو گفتی نه جای

فروهشته بر کوهه ی زین لگام

بفتراک بر حلقه ی خم خام

بخیمه درون ژنده پیلی ژیان

میان تنگ بسته به ببر بیان

یکی بور ابرش به پیشش بپای

تو گفتی همی اندر آید ز جای

سپهدار چون طوس و گودرز و گیو

فریبرز و شیدوش و گرگین نیو

طلایه گرازست با گستهم

که با بیژن گیو باشد بهم

غمی شد ز گفتار فرغار شاه

کس آمد بر پهلوان سپاه

بیامد سپهدار پیران چو گرد

بزرگان و مردان روز نبرد

ز گفتار فرغار چندی بگفت

که تا کیست با او به پیکار جفت

بدو گفت پیران که ما را ز جنگ

چه چارست جز جستن نام و ننگ

چو پاسخ چنین یافت افراسیاب

گرفت اندران کینه جستن شتاب

بپیران بفرمود تا با سپاه

بیاید بر رستم کینه خواه

ز پیش سپهبد به بیرون کشید

همی رزم را سوی هامون کشید

خروش آمد از دشت و آوای کوس

جهان شد ز گرد سپاه آبنوس

سپه بود چندانک گفتی جهان

همی گردد از گرد اسپان نهان

تبیره زنان نعره برداشتند

همی پیل بر پیل بگذاشتند

از ایوان بدشت آمد افراسیاب

همی کرد بر جنگ جستن شتاب

بپیران بگفت آنچ بایست گفت

که راز بزرگان بباید نهفت

یکی نامه نزدیک پولادوند

بیارای وز رای بگشای بند

بگویش که ما را چه آمد بسر

ازین نامور گرد پرخاشخر

اگر یارمندست چرخ بلند

بیاید بدین دشت پولادوند

بسی لشکر از مرز سقلاب و چین

نگونسار و حیران شدند اندرین

سپاهست برسان کوه روان

سپهدارشان رستم پهلوان

سپهکش چو رستم سپهدار طوس

بابر اندر اورده آوای کوس

چو رستم بدست تو گردد تباه

نیابد سپهر اندرین مرز راه

همه مرز را رنج زویست و بس

تو باش اندرین کار فریادرس

گر او را بدست تو آید زمان

شود رام روی زمین بیگمان

من از پادشاهی آباد خویش

نه برگیرم از رنج یک رنج بیش

دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست

که امروز پیگار و رنج آن تست

نهادند بر نامه بر مهر شاه

چو برزد سر از برج خرچنگ ماه

کمر بست شیده ز پیش پدر

فرستاده او بود و تیمار بر

بکردار آتش ز بیم گزند

بیامد بنزدیک پولادوند

برو آفرین کرد و نامه بداد

همه کار رستم برو کرد یاد

که رستم بیامد ز ایران بجنگ

ابا او سپاهی بسان پلنگ

ببند اندر آورد کاموس را

چو خاقان و منشور و فرطوس را

اسیران بسیار و پیلان رمه

فرستاد یکسر بایران همه

کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند

ز هر گونه ی داستانها براند

بدیشان بگفت انچ در نامه بود

جهانگیر برنا و خودکامه بود

بفرمود تا کوس بیرون برند

سراپرده ی او به هامون برند

سپاه انجمن شد بکردار دیو

برآمد ز گردان لشکر غریو

درفش از پس و پیش پولادوند

سپردار با ترکش و با کمند

فرود آمد از کوه و بگذاشت آب

بیامد بنزدیک افراسیاب

پذیره شدندش یکایک سپاه

تبیره برآمد ز درگاه شاه

ببر در گرفتش جهاندیده مرد

ز کار گذشته بسی یاد کرد

بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست

سرانجام درمان این کار چیست

خرامان بایوان خسرو شدند

برای و باندیشه ی نو شدند

سخن راند هر گونه افراسیاب

ز کار درنگ و ز بهر شتاب

ز خون سیاوش که بر دست اوی

چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی

ز خاقان و منشور و کاموس گرد

گذشته سخنها همه برشمرد

بگفت آنک این رنجم از یک تنست

که او را پلنگینه پیراهنست

نیامد سلیحم بدو کارگر

بران ببر و آن خود و چینی سپر

بیابان سپردی و راه دراز

کنون چاره ی کار او را بساز

پر اندیشه شد جان پولادوند

که آن بند را چون شود کاربند

چنین داد پاسخ بافراسیاب

که در جنگ چندین نباید شتاب

گر آنست رستم که مازندران

تبه کرد و بستد بگرز گران

بدرید پهلوی دیو سپید

جگرگاه پولاد غندی و بید

مرا نیست پایاب با جنگ اوی

نیارم ببد کردن آهنگ اوی

تن و جان من پیش رای تو باد

همیشه خرد رهنمای تو باد

من او را بر اندیشه دارم بجنگ

بگردش بگردم بسان پلنگ

تو لشکر برآغار بر لشکرش

بانبوه تا خیره گردد سرش

مگر چاره سازم و گر نی بدست

بر و یال او را نشاید شکست

ازو شاد شد جان افراسیاب

می روشن آورد و چنگ و رباب

بدانگه که شد مست پولادوند

چنین گفت با او ببانگ بلند

که من بر فریدون و ضحاک و جم

خور و خواب و آرام کردم دژم

برهمن بترسد ز آواز من

وزین لشکر گردن افراز من

من این زابلی را بشمشیر تیز

برآوردگه بر کنم ریز ریز

چو بنمود خورشید تابان درفش

معصفر شد آن پرنیان بنفش

تبیره برآمد ز درگاه شاه

بابر اندر آمد خروش سپاه

بپیش سپه بود پولادوند

بتن زورمند و ببازو کمند

چو صف برکشیدند هر دو سپاه

هوا شد بنفش و زمین شد سیاه

تهمتن بپوشید ببر بیان

نشست از بر ژنده پیل ژیان

برآشفت و بر میمنه حمله برد

ز ترکان بیفگند بسیار گرد

ازان پس غمی گشت پولادوند

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

برآویخت با طوس چون پیل مست

کمندی ببازوی گرزی بدست

کمربند بگرفت و او را ز زین

برآورد و آسان بزد بر زمین

به پیگار او گیو چون بنگرید

سر طوس نوذر نگونسار دید

برانگیخت از جای شب دیز را

تن و جان بیاراست آویز را

برآویخت با دیو چون شیر نر

زره دار با گرزه ی گاوسر

کمندی بینداخت پولادوند

سر گیو گرد اندر آمد ببند

نگه کرد رهام و بیژن ز راه

بدان زور و بالا و آن دستگاه

برفتند تا دست پولادوند

ببندند هر دو بخم کمند

بزد دست پولاد بسیار هوش

برانگیخت اسپ و برآمد خروش

دو گرد از دلیران پر مایه را

سرافراز و گرد و گرانمایه را

بخاک اندر افگند و بسپرد خوار

نظاره بران دشت چندان سوار

بیامد بر اختر کاویان

بخنجر بدو نیم کردش میان

خروشی برآمد ز ایران سپاه

نماند ایچ گرد اندر آوردگاه

فریبرز و گودرز و گردنگشان

گرفتند از آن دیو جنگی نشان

بگفتند با رستم کینه خواه

که پولادوند اندرین رزمگاه

بزین بر یکی نامداری نماند

ز گردان لشکر سواری نماند

که نفگند بر خاک پولادوند

بگرز و بخنجر بتیر و کمند

همه رزمگه سربسر ماتمست

بدین کار فریادرس رستمست

ازان پس خروشیدن ناله خاست

ز قلب و چپ لشکر و دست راست

چو کم شد ز گودرز هر دو پسر

بنالید با داور دادگر

که چندین نبیره پسر داشتم

همی سر ز خورشید بگذاشتم

برزم اندرون پیش من کشته شد

چنین اختر و روز من گشته شد

جوانان و من زنده با پیر سر

مرا شرم باد از کلاه و کمر

کمر برگشاد و کله برگرفت

خروشیدن و ناله اندر گرفت

چو بشنید رستم دژم گشت سخت

بلرزید برسان برگ درخت

بیامد بنزدیک پولادوند

ورا دید برسان کوه بلند

سپه را همه بیشتر خسته دید

وزان روی پرخاش پیوسته دید

بدل گفت کین روز ما تیره گشت

سرنامداران ما خیره گشت

همانا که برگشت پرگار ما

غنوده شد آن بخت بیدار ما

بیفشارد ران رخش را تیز کرد

برآشفت و آهنگ آویز کرد

بدو گفت کای دیو ناسازگار

ببینی کنون گردش روزگار

چو آواز رستم بگردان رسید

تهمتن یلان را پیاده بدید

دژم گشته زو چار گرد دلیر

چو گوران و دشمن بکردار شیر

چنین گفت با کردگار جهان

که ای برتر از آشکار و نهان

مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ

بهستی ز دیدار این روز تنگ

کزین سان برآمد ز ایران غریو

ز پیران و هومان وز نره دیو

پیاده شده گیو و رهام و طوس

چو بیژن که بر شیر کردی فسوس

تبه گشته اسپ بزرگان بتیر

بدین سان برآویخته خیره خیر

بدو گفت پولادوند ای دلیر

جهاندیده و نامبردار و شیر

که بگریزد از پیش تو ژنده پیل

ببینی کنون موج دریای نیل

نگه کن کنون آتش جنگ من

کمند و دل و زور و آهنگ من

کزین پس نیابی ز شاهت نشان

نه از نامداران و گردنکشان

نبینی زمین زین سپس جز بخواب

سپارم سپاهت بافراسیاب

چنین گفت رستم بپولادوند

که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند

ز جنگ آوران تیز گویا مباد

چو باشد دهد بیگمان سر بباد

چو بشنید پولادوند این سخن

بیاد آمدش گفته های کهن

که هر کو ببیداد جوید نبرد

جگر خسته باز آید و روی زرد

گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست

بد و نیک را داد دادن نکوست

همان رستمست این که مازندران

شب تیره بستد بگرز گران

بدو گفت کای مرد رزم آزمای

چه باشیم برخیره چندین بپای

بگشتند وز دشت برخاست گرد

دو پیل ژیان و دو شیر نبرد

برانگیخت آن باره پولادوند

بینداخت پس تاب داده کمند

بدزدید یال آن نبرده سوار

چو زین گونه پیوسته شد کارزار

بزد تیغ و بند کمندش برید

بجای آمد آن بند بد را کلید

به پیچید زان پس سوی دست راست

بدانست کان روز روز بلاست

عمودی بزد بر سرش پیلتن

که بشنید آواز او انجمن

چنان تیره شد چشم پولادوند

که دستش عنان را نبد کار بند

تهمتن بران بد که مغز سرش

ببیند پر از رنگ تیره برش

چو پولادوند از بر زین بماند

تهمتن جهان آفرین را بخواند

که ای برتر از گردش روزگار

جهاندار و بینا و پروردگار

گرین گردش جنگ من داد نیست

روانم بدان گیتی آباد نیست

روا دارم از دست پولادوند

روان مرا برگشاید ز بند

ور افراسیابست بیدادگر

تو مستان ز من دست و زور و هنر

که گر من شوم کشته بر دست اوی

بایران نماند یکی جنگجوی

نه مرد کشاورز و نه پیشه ور

نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر

بکشتی گرفتن نهادند روی

دو گرد سرافراز و دو جنگجوی

بپیمان که از هر دو روی سپاه

بیاری نیاید کسی کینه خواه

میان سپه نیم فرسنگ بود

ستاره نظاره بران جنگ بود

چو پولادوند و تهمتن بهم

برآویختند آن دو شیر دژم

همی دست سودند یک با دگر

گرفته دو جنگی دوال کمر

چو شیده بر و یال رستم بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

پدر را چنین گفت کین زورمند

که خوانی ورا رستم دیوبند

بدین برز بالا و این دست برد

بخاک اندر آرد سر دیو گرد

نبینی ز گردان ما جز گریز

مکن خیره با چرخ گردان ستیز

چنین گفت با شیده افراسیاب

که شد مغز من زین سخن پرشتاب

برو تا ببینی که پولادوند

بکشتی همی چون کند دست بند

چنین گفت شیده که پیمان شاه

نه این بود با او بپیش سپاه

چو پیمان شکن باشی و تیره مغز

نیایید ز دست تو پیگار نغز

تو این آب روشن مگردان سیاه

که عیب آورد بر تو بر عیبخواه

بدشنام بگشاد خسرو زبان

برآشفت و شد با پسر بدگمان

بدو گفت اگر دیو پولادوند

ازین مرد بدخواه یابد گزند

نماند بدین رزمگه زنده کس

ترا از هنرها زیانست و بس

عنان برگرایید و آمد چو شیر

بآوردگاه دو مرد دلیر

نگه کرد پیکار دو پیل مست

درآورده بر یکدگر هر دو دست

بپولاد گفت ای سرافراز شیر

بکشتی گر آری مر او را بزیر

بخنجر جگرگاه او را بکاف

هنر باید از کار کردن نه لاف

نگه کرد گیو اندر افراسیاب

بدان خیره گفتار و چندان شتاب

برانگیخت اسپ و برآمد دمان

چو بشکست پیمان همی بدگمان

برستم چنین گفت کای جنگجوی

چه فرمان دهی کهتران را بگوی

نگه کن که پیمان افراسیاب

چو جای بلا دید و جای شتاب

بیمد همی دل بیافروزدش

بکشتی درون خنجر آموزدش

بدو گفت رستم که جنگی منم

بکشتی گرفتن درنگی منم

شما را چرا بیم آید همی

چرا دل به دو نیم آید همی

اگر نیستتان جنگ را زور و دست

دل من بخیره نباید شکست

گر ایدونک این جادوی بی خرد

ز پیمان یزدان همی بگذرد

شما را ز پیمان شکستن چه باک

گر او ریخت بر تارک خویش خاک

من اکنون سر دیو پولادوند

بخاک اندر آرم ز چرخ بلند

وزان پس بیازید چون شیر چنگ

گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ

بگردن برآورد و زد بر زمین

همی خواند بر کردگار افرین

خروشی بر آمد ز ایران سپاه

تبیره زنان برگرفتند راه

بابر اندر آمد دم کرنای

خروشیدن نای و صنج و درای

که پولادوندست بیجان شده

بران خاک چون مار پیچان شده

گمان برد رستم که پولادوند

ندارد بتن در درست ایچ بند

برخش دلیر اندر آورد پای

بماند آن تن اژدها را بجای

چو پیش صف آمد یل شیرگیر

نگه کرد پولاد برسان تیر

گریزان بشد پیش افراسیاب

دلش پر ز خون و رخش پر ز آب

بخفت از بر خاک تیره دراز

زمانی بشد هوش زان رزمساز

تهمتن چو پولاد را زنده دید

همه دشت لشکر پراگنده دید

دلش تنگ تر گشت و لشکر براند

جهاندیده گودرز را پیش خواند

بفرمود تا تیرباران کنند

هوا را چو ابر بهاران کنند

ز یک دست بیژن ز یک دست گیو

جهانجوی رهام و گرگین نیو

تو گفتی که آتش برافروختند

جهان را بخنجر همی سوختند

بلشکر چنین گفت پولادوند

که بی تخت و بی گنج و نام بلند

چرا سر همی داد باید بباد

چرا کرد باید همی رزم یاد

سپه را بپیش اندر افگند و رفت

ز رستم همی بند جانش بکفت

چنین گفت پیران بافراسیاب

که شد روی گیتی چو دریای آب

نگفتم که با رستم شوم دست

نشاید درین کشور ایمن نشست

ز خون جوانی که بد ناگریز

بخستی دل ما بپیکار تیز

چه باشی که با تو کس اندر نماند

بشد دیو پولاد و لشکر براند

همانا ز ایرانیان صد هزار

فزونست بر گستوان ور سوار

بپیش اندرون رستم شیر گیر

زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر

ز دریا و دشت و ز هامون و کوه

سپاه اندر آمد همه همگروه

چو مردم نماند آزمودیم دیو

چنین جنگ و پیکار و چندین غریو

سپه را چنین صف کشیده بمان

تو با ویژگان سوی دریا بران

سپهبد چنان کرد کو راه دید

همی دست ازان رزم کوتاه دید

چو رستم بیامد مرا پای نیست

جز از رفتن از پیش او رای نیست

بباید شدن تا بدان روی چین

گر ایدونک گنجد کسی در زمین

درفشش بماندند و او خود برفت

سوی چین و ماچین خرامید تفت

سپاه اندر آمد بپیش سپاه

زمین گشت برسان ابر سیاه

تهمتن بآواز گفت آن زمان

که نیزه مدارید و تیر و کمان

بکوشید و شمشیر و گرز آورید

هنرها ز بالای برز آورید

پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش

که نخچیر بیند ببالین خویش

سپه سربسر نعره برداشتند

همه نیزه بر کوه بگذاشتند

چنان شد در و دشت آوردگاه

که از کشته جایی ندیدند راه

برفتند یک بهره زنهار خواه

گریزان برفتند بهری براه

شد از بی شبانی رمه تال و مال

همه دشت تن بود بی دست و یال

چنین گفت رستم که کشتن بسست

که زهر زمان بهر دیگر کسست

زمانی همی بار زهر آورد

زمانی ز تریاک بهر آورد

همه جامه ی رزم بیرون کنید

همه خوبکاری بافزون کنید

چه بندی دل اندر سرای سپنج

که دانا نداند یکی را ز پنج

زمانی چو آهرمن آید بجنگ

زمانی عروسی پر از بوی و رنگ

بی آزاری و جام می برگزین

که گوید که نفرین به از آفرین

بخور آنچ داری و انده مخور

که گیتی سپنج است و ما بر گذر

میازار کس را ز بهر درم

مکن تا توانی بکس بر ستم

بجست اندران دشت چیزی که بود

ز زرین وز گوهر نابسود

سراسر فرستاد نزدیک شاه

غلامان و اسپان و تیغ و کلاه

وزان بهره ی خویشتن برگرفت

همه افسر و مشک و عنبر گرفت

ببخشید دیگر همه بر سپاه

ز چیزی که بود اندران رزمگاه

نشان خواست از شاه توران سپاه

ز هر سو بجستند بی راه و راه

نشانی نیامد ز افراسیاب

نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب

شتر یافت چندان و چندان گله

که از بارگی شد سپه بی گله

ز توران سپه برنهادند رخت

سلیح گرانمایه و تاج و تخت

خروش آمد و ناله ی گاودم

جرس برکشیدند و رویینه خم

سوی شهر ایران نهادند روی

سپاهی بران گونه با رنگ و بوی

چو آگاهی آمد ز رستم بشاه

خروش آمد از شهر وز بارگاه

از ایران تبیره برآمد بابر

که آمد خداوند گوپال و ببر

یکی شادمانی بد اندر جهان

خنیده میان کهان و مهان

دل شاه شد چون بهشت برین

همی خواند بر کردگار آفرین

بفرمود تا پیل بردند پیش

بجنبید کیخسرو از جای خویش

جهانی بآیین شد آراسته

می و رود و رامشگر و خواسته

تبیره برآمد ز هر جای و نای

چو شاه جهان اندر آمد ز جای

همه روی پیل از کران تا کران

پر از مشک بود و می و زعفران

ز افسر سر پیلبان پرنگار

ز گوش اندر آویخته گوشوار

بسی زعفران و درم ریختند

ز بر مشک و عنبر همی بیختند

همه شهر آوای رامشگران

نشسته ز هر سو کران تا کران

چنان بد جهان را ز شادی و داد

که گیتی روان را دوامست و شاد

تهمتن چو تاج سرافراز دید

جهانی سراسر پرآواز دید

فرود آمد و برد پیشش نماز

بپرسید خسرو ز راه دراز

گرفتش بآغوش در شاه تنگ

چنین تا برآمد زمانی درنگ

همی آفرین خواند شاه جهان

بران نامور موبد و پهلوان

بفرمود تا پیلتن برنشست

گرفته همه راه دستش بدست

همی گفت چندین چرا ماندی

که بر ما همی آتش افشاندی

چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو

چو رهام و گرگین و گردان نیو

ز ره سوی ایوان شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

نشست از بر تخت زر شهریار

بنزدیک او رستم نامدار

فریبرز و گودرز و رهام و گیو

نشستند با نامداران نیو

سخن گفت کیخسرو از رزمگاه

ازان رنج و پیگار توران سپاه

بدو گفت گودرز کای شهریار

سخنها درازست زین کارزار

می و جام و آرام باید نخست

پس آنگاه ازین کار پرسی درست

نهادند خوان و بخندید شاه

که ناهار بودی همانا به راه

بخوان بر می آورد و رامشگران

بپرسش گرفت از کران تا کران

ز افراسیاب وز پولادوند

ز کشتی و از تابداده کمند

بدو گفت گودرز کای شهریار

ز مادر نزاید چو رستم سوار

اگر دیو پیش آید ار اژدها

ز چنگ درازش نیابد رها

هزار افرین باد بر شهریار

بویژه برین شیردل نامدار

بگفت آنچ کرد او بپولادوند

ز کشتی و نیرنگ وز رنگ و بند

ز افگندن دیو وز کشتنش

همان جنگ و پیگار و کین جستنش

چو افتاد بر خاک زو رفت هوش

برآمد ز گردان دیوان خروش

چو آمد بهوش آن سرافراز دیو

برآمد بناگاه زو یک غریو

همانگه درآمد باسپ و برفت

همی بند جانش ز رستم بکفت

چنان شاد شد زان سخن تاجور

که گفتی ز ایوان برآورد سر

چنین داد پاسخ که ای پهلوان

توی پیر و بیدار و روشن روان

کسی کش خرد باشد آموزگار

نگه داردش گردش روزگار

ازین پهلوان چشم بد دور باد

همه زندگانیش در سور باد

همی بود یک هفته با می بدست

ازو شادمان تاج و تخت و نشست

سخنهای رستم بنای و برود

بگفتند بر پهلوانی سرود

تهمتن بیک ماه نزدیک شاه

همی بود با جام در پیشگاه

ازان پس چنین گفت با شهریار

که ای پرهنر نامور تاجدار

جهاندار با دانش و نیک خوست

ولیکن مرا چهر زال آرزوست

در گنج بگشاد شاه جهان

ز پرمایه چیزی که بودش نهان

ز یاقوت وز تاج و انگشتری

ز دینار وز جامه ی ششتری

پرستار با افسر و گوشوار

همان جعد مویان سیمین عذار

طبقهای زرین پر از مشک و عود

دو نعلین زرین و زرین عمود

برو بافته گوهر شاهوار

چنان چون بود در خور شهریار

بنزد تهمتن فرستاد شاه

دو منزل همی رفت با او براه

چو خسرو غمی شد ز راه دراز

فرود آمد و برد رستم نماز

ورا کرد پدرود و ز ایران برفت

سوی زابلستان خرامید تفت

سراسر جهان گشت بر شاه راست

همی گشت گیتی بران سان که خواست

سر آوردم این رزم کاموس نیز

درازست و کم نیست زو یک پشیز

گر از داستان یک سخن کم بدی

روان مرا جای ماتم بدی

دلم شادمان شد ز پولادوند

که بفزود بر بند پولاد بند

***

داستان اکوان دیو

تو بر کردگار روان و خرد

ستایش گزین تا چه اندر خورد

ببین ای خردمند روشن روان

که چون باید او را ستودن توان

همه دانش ما به بیچارگیست

به بیچارگان بر بباید گریست

تو خستو شو آنرا که هست و یکیست

روان و خرد را جزین راه نیست

ایا فلسفه دان بسیار گوی

بپویم براهی که گویی مپوی

ترا هرچ بر چشم سر بگذرد

نگنجد همی در دلت با خرد

سخن هرچ بایست توحید نیست

بنا گفتن و گفتن او یکیست

تو گر سخته ی شو سخن سخته گوی

نیاید به بن هرگز این گفت و گوی

بیک دم زدن رستی از جان و تن

همی بس بزرگ آیدت خویشتن

همی بگذرد بر تو ایام تو

سرای جز این باشد آرام تو

نخست از جهان آفرین یاد کن

پرستش برین یاد بنیاد کن

کزویست گردون گردان بپای

هم اویست بر نیک و بد رهنمای

جهان پر شگفتست چون بنگری

ندارد کسی آلت داوری

که جانت شگفتست و تن هم شگفت

نخست از خود اندازه باید گرفت

دگر آنک این گرد گردان سپهر

همی نو نمایدت هر روز مهر

نباشی بدین گفته همداستان

که دهقان همی گوید از باستان

خردمند کین داستان بشنود

بدانش گراید بدین نگرود

ولیکن چو معنیش یادآوری

شود رام و کوته کند داوری

تو بشنو ز گفتار دهقان پیر

گر ایدونک باشد سخن دلپذیر

سخن گوی دهقان چنین کرد یاد

که یک روز کیخسرو از بامداد

بیاراست گلشن بسان بهار

بزرگان نشستند با شهریار

چو گودرز و چون رستم و گستهم

چو برزین گرشاسپ از تخم جم

چو گیو و چو رهام کار آزمای

چو گرگین و خراد فرخنده رای

چو از روز یک ساعت اندر گذشت

بیامد بدرگاه چوپان ز دشت

که گوری پدید آمد اندر گله

چو شیری که از بند گردد یله

همان رنگ خورشید دارد درست

سپهرش بزر آب گویی بشست

یکی برکشیده خط از یال اوی

ز مشک سیه تا بدنبال اوی

سمندی بزرگست گویی بجای

ورا چار گرزست آن دست و پای

یکی نره شیرست گویی دژم

همی بفگند یال اسپان ز هم

بدانست خسرو که آن نیست گور

که برنگذرد گور ز اسپی بزور

برستم چنین گفت کین رنج نیز

به پیگار بر خویشتن سنج نیز

برو خویشتن را نگهدار ازوی

مگر باشد آهرمن کینه جوی

چنین گفت رستم که با بخت تو

نترسد پرستنده ی تخت تو

نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها

ز شمشیر تیزم نیابد رها

برون شد بنخچیر چون نره شیر

کمندی بدست اژدهایی بزیر

بدشتی کجا داشت چوپان گله

وزانسو گذر داشت گور یله

سه روزش همی جست در مرغزار

همی کرد بر گرد اسپان شکار

چهارم بدیدش گرازان بدشت

چو باد شمالی برو بر گذشت

درخشنده زرین یکی باره بود

بچرم اندرون زشت پتیاره بود

برانگیخت رخش دلاور ز جای

چو تنگ اندر آمد دگر شد برای

چنین گفت کین را نباید فگند

بباید گرفتن بخم کمند

نشایدش کردن بخنجر تباه

بدین سانش زنده برم نزد شاه

بینداخت رستم کیانی کمند

همی خواست کآرد سرش را ببند

چو گور دلاور کمندش بدید

شد از چشم او در زمان ناپدید

بدانست رستم که آن نیست گور

ابا او کنون چاره باید نه زور

جز اکوان دیو این نشاید بدن

ببایستش از باد تیغی زدن

بشمشیر باید کنون چاره کرد

دوانیدن خون بران چرم زرد

ز دانا شنیدم که این جای اوست

که گفتند بستاند از گور پوست

همانگه پدید آمد از دشت باز

سپهبد برانگیخت آن تند تاز

کمان را بزه کرد و از باد اسپ

بینداخت تیری چو آذر گشسپ

همان کو کمان کیان درکشید

دگر باره شد گور ازو ناپدید

همی تاخت اسپ اندران پهن دشت

چو سه روز و سه شب برو بر گذشت

بآبش گرفت آرزو هم بنان

سر از خواب بر کوهه ی زین زنان

چو بگرفتش از آب روشن شتاب

به پیش آمدش چشمه ی چون گلاب

فرود آمد و رخش را آب داد

هم از ماندگی چشم را خواب داد

کمندش ببازوی و ببر بیان

بپوشیده و تنگ بسته میان

ز زین کیانیش بگشاد تنگ

به بالین نهاد آن جناغ خدنگ

چراگاه رخش آمد و جای خواب

نمد زین برافگند بر پیش آب

بدان جایگه خفت و خوابش ربود

که از رنج وز تاختن مانده بود

چو اکوانش از دور خفته بدید

یکی باد شد تا بر او رسید

زمین گرد ببرید و برداشتش

ز هامون بگردون برافراشتش

غمی شد تهمتن چو بیدار شد

سر پر خرد پر ز پیکار شد

چو رستم بجنبید بر خویشتن

بدو گفت اکوان که ای پیلتن

یکی آرزو کن که تا از هوا

کجات آید افگندن اکنون هوا

سوی آبت اندازم ار سوی کوه

کجا خواهی افتاد دور از گروه

چو رستم بگفتار او بنگرید

هوا در کف دیو واژونه دید

چنین گفت با خویشتن پیلتن

که بد نامبردار هر انجمن

گر اندازدم گفت بر کوهسار

تن و استخوانم نیاید بکار

بدریا به آید که اندازدم

کفن سینه ی ماهیان سازدم

وگر گویم او را بدریا فگن

بکوه افگند بد گهر اهرمن

همه واژگونه بود کار دیو

که فریادرس باد گیهان خدیو

چنین داد پاسخ که دانای چین

یکی داستانی زدست اندرین

که در آب هر کو بر آیدش هوش

به مینو روانش نه بیند سروش

بزاری هم ایدر بماند بجای

خرامش نیاید بدیگر سرای

بکوهم بینداز تا ببر و شیر

به بینند چنگال مرد دلیر

ز رستم چو بشنید اکوان دیو

برآورد بر سوی دریا غریو

بجایی بخواهم فگندنت گفت

که اندر دو گیتی بمانی نهفت

بدریای ژرف اندر انداختش

ز کینه خور ماهیان ساختش

همان کز هوا سوی دریا رسید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

نهنگان که کردند آهنگ اوی

ببودند سرگشته از چنگ اوی

بدست چپ و پای کرد آشناه

بدیگر ز دشمن همی جست راه

بکارش نیامد زمانی درنگ

چنین باشد آن کو بود مرد جنگ

اگر ماندی کس بمردی بپای

پی او زمانه نبردی ز جای

ولیکن چنینست گردنده دهر

گهی نوش یابند ازو گاه زهر

ز دریا بمردی به یکسو کشید

برآمد بهامون و خشکی بدید

ستایش گرفت آفریننده را

رهانیده از بد تن بنده را

برآسود و بگشاد بند میان

بر چشمه بنهاد ببر بیان

کمند و سلیحش چو بفگند نم

زره را بپوشید شیر دژم

بدان چشمه آمد کجا خفته بود

بران دیو بد گوهر آشفته بود

نبود رخش رخشان بران مرغزار

جهانجوی شد تند با روزگار

برآشفت و برداشت زین و لگام

بشد بر پی رخش تا گاه شام

پیاده همی رفت جویان شکار

به پیش اندر آمد یکی مرغزار

همه بیشه و آبهای روان

بهر جای دراج و قمری نوان

گله دار اسپان افراسیاب

به بیشه درون سر نهاده بخواب

دمان رخش بر مادیانان چو دیو

میان گله برکشیده غریو

چو رستم بدیدش کیانی کمند

بیفگند و سرش اندر آمد به بند

بمالیدش از گرد و زین برنهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

لگامش بسر بر زد و برنشست

بران تیز شمشیر بنهاد دست

گله هر کجا دید یکسر براند

بشمشیر بر نام یزدان بخواند

گله دار چون بانگ اسبان شنید

سرآسیمه از خواب سر بر کشید

سواران که بودند با او بخواند

بر اسپ سرافرازشان برنشاند

گرفتند هر کس کمند و کمان

بدان تا که باشد چنین بدگمان

که یارد بدین مرغزار آمدن

بنزدیک چندین سوار آمدن

پس اندر سواران برفتند گرم

که بر پشت رستم بدرند چرم

چو رستم شتابندگان را بدید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

بغرید چون شیر و بر گفت نام

که من رستمم پور دستان سام

بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت

چو چوپان چنان دید بنمود پشت

چو باد از شگفتی هم اندر شتاب

بدیدار اسپ آمد افراسیاب

بجایی که هر سال چوپان گله

بران دشت و آن آب کردی یله

خود و دو هزار از یل نامدار

رسیدند تازان بران مرغزار

ابا باده و رود و گردان بهم

بدان تا کند بر دل اندیشه کم

چو نزدیک آن مرغزاران رسید

ز اسپان و چوپان نشانی ندید

یکایک خروشیدن آمد ز دشت

همه اسپ یک بر دگر برگذشت

ز خاک پی رخش بر سرکشان

پدید آمد از دور پیدا نشان

چو چوپان بر شاه توران رسید

بدو باز گفت آن شگفتی که دید

که تنها گله برد رستم ز دشت

ز ما کشت بسیار و اندر گذشت

ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی

که تنها بجنگ آمد این کینه جوی

بباید کشیدن یکایک سلیح

که این کار بر ما گذشت از مزیح

چنین زار گشتیم و خوار و زبون

که یک تن سوی ما گراید بخون

همی بفگند نام مردی ز ما

بتیغ او براند ز خون آسیا

همی بگذراند بیک تن گله

نشاید چنین کار کردن یله

سپهدار با چار پیل و سپاه

پس رستم اندر گرفتند راه

چو گشتند نزدیک رستم کمان

ز بازو برون کرد و آمد دمان

بریشان ببارید چو ژاله میغ

چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ

چو افگنده شد شست مرد دلیر

بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر

همی گرز بارید همچون تگرگ

همی چاک چاک آمد از خود و ترگ

ازیشان چهل مرد دیگر بکشت

غمی شد سپهدار و بنمود پشت

ازو بستد آن چار پیل سپید

شدند آن سپاه از جهان ناامید

پس پشتشان رستم گرزدار

دو فرسنگ برسان ابر بهار

چو برگشت برداشت پیل و رمه

بنه هرچ آمد بچنگش همه

بیامد گرازان بران چشمه باز

دلش جنگ جویان بچنگ دراز

دگر باره اکوان بدو باز خورد

نگشتی بدو گفت سیر از نبرد

برستی ز دریا و چنگ نهنگ

بدشت آمدی باز پیچان بجنگ

تهمتن چو بنشید گفتار دیو

برآورد چون شیر جنگی غریو

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بیفگند و آمد میانش به بند

به پیچید بر زین و گرز گران

برآهیخت چون پتک آهنگران

بزد بر سر دیو چون پیل مست

سر و مغزش از گرز او گشت پست

فرود آمد آن آبگون خنجرش

برآهیخت و ببرید جنگی سرش

همی خواند بر کردگار آفرین

کزو بود پیروزی و زور کین

تو مر دیو را مردم بد شناس

کسی کاو ندارد ز یزدان سپاس

هر انکو گذشت از ره مردمی

ز دیوان شمر مشمر از آدمی

خرد گر برین گفتها نگرود

مگر نیک مغزش همی نشنود

گر آن پهلوانی بود زورمند

ببازو ستبر و ببالا بلند

گوان خوان و اکوان دیوش مخوان

که بر پهلوانی بگردد زیان

چه گویی تو ای خواجه ی سالخورد

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

که داند که چندین نشیب و فراز

به پیش آرد این روزگار دراز

تگ روزگار از درازی که هست

همی بگذراند سخنها ز دست

که داند کزین گنبد تیزگرد

درو سور چند است و چندی نبرد

چو ببرید رستم سر دیو پست

بران باره ی پیل پیکر نشست

به پیش اندر آورد یکسر گله

بنه هرچ کردند ترکان یله

همی رفت با پیل و با خواسته

وزو شد جهان یکسر آراسته

ز ره چون بشاه آمد این آگهی

که برگشت ستم بدان فرهی

از ایدر میان را بدان کرد بند

کجا گور گیرد بخم کمند

کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ

بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ

نیابد گذر شیر بر تیغ اوی

همان دیو و هم مردم کینه جوی

پذیره شدن را بیاراست شاه

بسر بر نهادند گردان کلاه

درفش شهنشاه با کرنای

ببردند با ژنده پیل و درای

چو رستم درفش جهاندار شاه

نگه کرد کامد پذیره براه

فرود آمد و خاک را داد بوس

خروش سپاه آمد و بوق و کوس

سر سرکشان رستم تاج بخش

بفرمود تا برنشیند برخش

وزانجا بایوان شاه آمدند

گشاده دل و نیک خواه آمدند

به ایرانیان بر گله بخش کرد

نشست تن خویشتن رخش کرد

فرستاد پیلان بر پیل شاه

که بر شیر پیلان بگیرند راه

بیک هفته ایوان بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

بمی رستم آن داستان برگشاد

وز اکوان همی کرد بر شاه یاد

که گوری ندیدم بخوبی چنوی

بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی

چو خنجر بدرید بر تنش پوست

بروبر نبخشود دشمن نه دوست

سرش چون سر پیل و مویش دراز

دهن پر زدندانهای گراز

دو چشمش کبود و لبانش سیاه

تنش را نشایست کردن نگاه

بدان زور و آن تن نباشد هیون

همه دشت ازو شد چو دریای خون

سرش کردم از تن بخنجر جدا

چو باران ازو خون شد اندر هوا

ازو ماند کیخسرو اندر شگفت

چو بنهاد جام آفرین برگرفت

بران کو چنان پهلوان آفرید

کسی این شگفتی بگیتی ندید

که مردم بود خود بکردار اوی

بمردی و بالا و دیدار اوی

همی گفت اگر کردگار سپهر

ندادی مرا بهره از داد و مهر

نبودی بگیتی چنین کهترم

که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم

دو هفته بران گونه بودند شاد

ز اکوان و ز بزم کردند یاد

سه دیگر تهمتن چنین کرد رای

که پیروز و شادان شود باز جای

مرا بویه ی زال سامست گفت

چنین آرزو را نشاید نهفت

شوم زود و آیم بدرگاه باز

بباید همی کینه را کرد ساز

که کین سیاوش به پیل و گله

نشاید چنین خوار کردن یله

در گنج بگشاد شاه جهان

گرانمایه چیزی که بودش نهان

بیاورد ده جام گوهر ز گنج

بزر بافته جامه ی شاه پنج

غلامان رومی بزرین کمر

پرستندگان نیز با طوق زر

ز گستردنیها و از تخت عاج

ز دیبا و دینار و پیروزه تاج

بنزدیک رستم فرستاد شاه

که این هدیه با خویشتن بر براه

یک امروز با ما بباید بدن

وزان پس ترا رای رفتن زدن

ببود و بپیمود چندی نبید

بشبگیر جز رای رفتن ندید

دو فرسنگ با او بشد شهریار

بپدرود کردن گرفتش کنار

چو با راه رستم هم آواز گشت

سپهدار ایران ازو بازگشت

جهان پاک بر مهر او گشت راست

همی داشت گیتی بر انسان که خواست

برین گونه گردد همی چرخ پیر

گهی چون کمانست و گاهی چو تیر

چو این داستان سربسر بشنوی

از اکوان سوی کین بیژن شوی

***

ملحقات

1

بدو گفت گودرز کای پهلوان

چرا تیره کردی تو روشن روان

ز دشمن نگر دل نداری دژم

مگردان زبان زین مرا بیش و کم

که گردان ما دل شکسته شوند

ز گفتار تو نیز خسته شوند

اگر اختر شاه روشن بود

چه دانی که پیروز دشمن بود

که دادار نیکی دهش یار ماست

دل و تیغ و اخترش سالار ماست

تو ای پهلوان هیچ دل بد مکن

مگو هیچ با مهتران زین سخن

بدو گفت طوس جهاندیده مرد

نبینی همی روز گرد و نبرد

و دیگر که هومان بتوران زبان

سخن گفت ازین باره ی بدگمان

که فیروز گردیم فردا بجنگ

چو بر غرم فیروز گردد پلنگ

برآریم ازیشان سراسر دمار

نیابد ز ما کس بجان زینهار

***

2

بزن خواستن فریبرز فرنگیس مادر کیخسرو

فریبرز گفت ای یل تاج بخش

خداوند گوپال و خفتان و رخش

یکی آرزو دارم اندر نهان

نیارم بکس گفتن اندر جهان

مگر با تو ای پهلوان زمین

که بادا ز یزدان ترا آفرین

که هستی تو پشت و پناه سپاه

فرازنده گردان بگرزت کلاه

بدان ای سرافراز ایران زمین

سزاوار تخت و کلاه و نگین

سیاوش ردرا برادر منم

ز یک تخم و بنیاد و یک گوهرم

زنی کز سیاوش بماندست باز

مرا زیبد ای گرد گردنفراز

سزد گر بگویی تو این را بشاه

برین برنهی بر سر من کلاه

بدو گفت رستم که فرمان تراست

برآرم من این را چنان کت هواست

یل پیلتن شد بر شهریار

بدو گفت کای خسرو نامدار

یکی حاجتی دارم اکنون بشاه

کزان برفرازی سر از چرخ و ماه

بخواهم چو فرمان دهد شهریار

که آن هست نیکو بر هوشیار

چنین گفت رستم که از فر شاه

جهان بهره مندست و هم نیک خواه

فریبرز کاوس از آزادگان

چنو کس نباشد ز شهزادگان

همان با هنرمندی و رای اوی

نه بینم کسی نیز همتای اوی

یکی آرزو دارد از شهریار

که جای برادر کند خواستار

کجا چون بیکن برادر میان

ببندد شود نزد ایرانیان

نگهبان کاخ و در گنج اوی

کسی کو شناسد همی رنج اوی

نباشد بجز دخت افراسیاب

چنان چون بود ماه با آفتاب

ازین داد مر شاه را آگهی

کجا اندر اینست امید بهی

چو بشنید خسرو چنین گفتگوی

ازان پر خرد مهتر نامجوی

بران کار دستور شد شهریار

برستم چنین گفت کان نامدار

هر آنکس که از رای تو بگذرد

زمانه ورا زیر پی بسپرد

نیاید ز گفتار تو جز بهی

که بادی همه ساله با فرهی

تو دانی که ما را بدو راه نیست

و گر چه بود آنچه آن بود نیست

بگویم ورا گر زمن بشنود

همان پندها کز خرد بگرود

برفتند هر دو بنزدیک ماه

تهمتن ابا خسرو نیک خواه

بمادر چنین گفت پس شهریار

که ای در جهان از پدر یادگار

بهر نیک و بدها پناهم تویی

هنم چون کنارنگ و شاهم تویی

ز تو نیست پوشیده کار سپاه

همان کوشش رزم و آوردگاه

که چندین بزرگان ایران زمین

سواران بدادند سرها بکین

بایران ز شیون بهر خانه ی

همانا نبینی بفرزانه ی

فرستاده خواهم سپاهی کنون

بود رستم زالشان رهنمون

فریبرز باشد سپه کش براه

چو رستم بود پهلو و کینه خواه

چنین رای بیند همی پور زال

که باشی فریبرز یل را همال

چه بینی بدین در چه فرمان دهی

که جفت تو بادا بهی و مهی

ز خسرو چو بشنید مادر سخن

بیاد آمدش روزگار کهن

نهانی همی بود با تاب و خشم

پس آنگه چنین گفت با آب چشم

که با رستمم روی آزار نیست

وگرنه مرا گاه این کار نیست

چو خواهنده رستم بود بی گمان

نپیچد ز رایش مگر آسمان

وزان پس گو پیلتن پهلوان

چنین گفت کای بانوی بانوان

سر بانوانی و زیبای تاج

سزاوار اورنگی و تخت عاج

فراوان ستودش گو پیلتن

بدو گفت کای نازش انجمن

ز پاکی بگوهر ستوده تنت

که گم باد اندر جهان دشمنت

اگر بشنوی پند و اندرز من

تو دانی که نشکیبد از شوی زن

جوان کی شکیبد ز جفت جوان

بویژه که باشد ز تخم کیان

که مرد از برای زنانند و زن

فزونتر ز مردان بود خواستن

از ایران دو بهره بفرمان اوست

چه آباد و ویران همه زان اوست

بدستوری رای و فرمان شاه

پسندیده ام شاه را جفت ماه

چه گویی پسندیده آید ترا

بجفتی فریبرز باید ترا

همان به که گفتار من بشنوی

بگفت من و رای شه بگروی

شه بانوان تا زمانی دراز

غمی بود و پاسخ نمی داد باز

همی زد بلب هر زمان سرد باد

ز شرم پسر پاسخ او نداد

وزان پس چنین گفت با پیلتن

که ای بر سر مهتران انجمن

بایران اگر چه چنو مرد نیست

بجای سیاوش درخورد نیست

دریغا سیاوش رد را چنان

بتوران بکشتند مردم کشان

چه گویم که خواهنده ام پور زال

ز بهر فریبرز خواهد همال

ولیکن ز گفتارت ای پهلوان

گره بست گویی مرا بر زبان

چه فرماید اکنون شه نامور

بفرمان او بست باید کمر

بران رام شد مادر شهریار

برافروخت رخ چون گل اندر بهار

میان بست رستم بدان کار تنگ

برین بر نیامد فراوان درنگ

بیاسود ازان پهلوان سپاه

که تا کرد مر ماه را جفت شاه

بخواندند موبد بدان کار پیش

نبشتند خطی بآیین خویش

فریبرز را با فرنگیس یار

بکردند و بستند عهد استوار

وزان پس فریبرز داماد گشت

ز کیخسرو و رستم آزاد گشت

همان پایه و جاه بفراختش

یکی خلعت و تاج نو ساختش

سه روز اندر آن کار شد روزگار

بروز چهارم برآراست کار

چو این کرده شد رستم پهلوان

سوی دشت شد با دلاور گوان

فریبرز شد پیش با لشکری

فروزان چو بر آسمان اختری

***

3

بگفت این و با یکدگر جنگجوی

زکینه بروی اندر آورده روی

یکی خنجر آورد پولادوند

ز الماس با چاره و رنگ و بند

به ببربیان برنبد کارگر

پر از خون شده دیورا زوجگر

سلیح تهمتن نیامد بکار

بران دیو دژخیم ناپایدار

غمی گشت پولاد از آن یال و سفت

براشفت و با رستم زال گفت

که این مردری خود و خفتان جنگ

بیانداز و این جوشن تیره رنگ

سلیح دگر پوش تا من همان

دگر پوشم و پیشت آیم دمان

چنین گفت رستم که این روی نیست

ره آب گردان درین جوی نیست

نگردانم این آلت کارزار

تو نیز آنکه داری همیدون بدار

بگشتند بایکدگر هر دوان

گرانمایه فولاد با پهلوان

نیامد سلیح گوان کارگر

بران ببر و خفتان پولادسر

بدو گفت پولاد جنگی نبرد

بکشتی پدید آید از مرد مرد

بکشتی بگردیم یک با دگر

بگیریم هر دو دوال کمر

بدان تاکرابر دهد روزگار

که بر گردد از راه و از کارزار

برین برنهادند یکسر سخن

یکی سخت پیمان فگندند بن

که ناید ز لشکر یکی یار کس

نخواهند یاری و فریادرس

بگفتند و زاسبان فرود آمدند

زمانی پیاده همی دم زدند

***

4

خاقان چین

چنین گفت رستم بپولادوند

که از گرد گردان چه داری گزند

دو دستت نیابد عنان سپاه

پیاده شو ای دیو و زنهار خواه

چنین پاسخ آورد پولادوند

کزین گرز ناید بمن برگزند

بدین سان همی دو گو جنگجوی

ز کینه بروی اندر آورده روی

یکی خنجر انداخت پولادوند

ز الماس ساینده باریک بند

بببر بیان برنبد کارگر

پر از خون شده دیو را زو جگر

چو تیغش برستم نیامد بکار

برآشفت دژخیم ناسازکار

غمی گشت پولاد از آن یال و سفت

دگر باره با رستم زال گفت

که این مردری ببر و خفتان جنگ

بیانداز و این مغفر تیره رنگ

سلیح دگر پوش تا من همان

دگر پوشم و پیشت آیم دمان

چنین گفت رستم که این روی نیست

ره آب گردان بدین جوی نیست

نگردانم این آلت کارزار

تو نیز اینکه داری همیدون بدار

بگشتند بار دگر هر دوان

گرانمایه پولاد با پهلوان

در آمد دگر باره پولاد و گرز

فرو کوفت بر رستم و یال و برز

نیامدش گرز گران کارگر

بدان یال و خفتان پولاد بر

بدو گفت فولاد جنگی نبرد

بکشتی پدید آید از مرد مرد

گرت رای بیند چو شیر ژیان

بکشتی ببندیم هر دو میان

بکشتی بگردیم بایکدگر

بگیریم هر دو دوال کمر

بدان تا کرا بر دهد روزگار

نه بر گردد آزرده از کارزار

بدو گفت کای دیو ناسازکار

بزخم دلیران نه ی پایدار

همی همچو روباه بند آوری

چه سودست هم سر ببند آوری

بکشتی همی بند و افسون کنی

که تا چنبر از یال بیرون کنی

که گفتت که من مرد جنگی نیم

چو کشتی نیارم گرفتن کیم

بگفت و فرود آمد از پشت رخش

رخ دیو از بیم او گشته رخش

برین بر نهادند یکسر سخن

یکی سخت پیمان فگندند بن

که یاری نیاید کس از هر دو روی

بجنگ دلیران پرخاشجوی

و زان پس ز اسبان فرود آمدند

زمانی بر آسودنی دم زدند

***

5

خاقان چین

یکی تاختن کرد گودرز پیر

فریبرز با او یل شیر گیر

سپاهی پس پشت او بیشمار

چو سیل دمان کاید از کارزار

بلشکرگه مرد دیو آمدند

همان بستگانرا بهم در زدند

رسیدند از ایشان سپاه دلیر

ربودند آن بستگانرا چو شیر

بیاوردشان پور کشوادگان

بر پهلوانان و آزادگان

که در جنگ آن دیو خسته بدند

به بند بلا نیز بسته بدند

کس آمد بر دیو پولادوند

بگفت آنکه جستند گردان ز بند

بخایید پولاد مر پشت دست

بنوی بکینه میانرا ببست

بتیر دگر عزم آن شیر کرد

ز هامون برآورد تا چرخ گرد

***

6

خاقان چین

نبودست پیمان شاهان چنین

بگیتی ز کس نشنود آفرین

بهر کار پیمان چو کردی بدان

نباید که برگردی ازوی بجان

چو پیمان شکستن شمارا رواست

چه باید بدین دشت این کینه خواست

شمارا نبایست پیمان شکست

که دشمن بدید این همه زور دست

ز پیمان چو برگشت افراسیاب

بگیتی نبودش دگر خورد و خواب

چو آری بگفتی از آن بر مگرد

که آری اواست بر زاد مرد

***

7

اکوان دیو

و دیگر که خسرو جهاندیده بود

ز کارآگهان نیز بشنیده بود

که آن چشمه ی بد که اکوان دیو

جهان گشت ازو پر فغان و غریو

که چوپان همی دارد آنجا گله

بر آرامگه کرده بودش یله

بچوپان چنین گفت کان گور نیست

بدانستم اکنون تو ایدر مه ایست

وزان پس بگردان چنین گفت شاه

که ای نامداران با فر و جاه

گوی باید اکنون چو شیر ژیان

ز گردان که بندد کمر بر میان

نگه کرد خسرو بهر کس بسی

ز گردان نیامد پسندش کسی

نشایست جز رستم زال کس

که باشد بهر کار فریادرس

یکی نامه بنوشت پر مهر و داد

ز گردان بگرگین میلاد داد

بدو گفت خسرو بفرخنده فال

ببر نامه ی من بر پور زال

شب و روز باید برفتن چو دود

بزابلستان در نباید غنود

درودش ده از ما فراوان بمهر

بگویش که بی تو مبادا سپهر

چو بر خواند این نامه ی ما بگوی

که تخت من از تست با رنگ و بوی

یکی روی بنمای و خیز ایدر آی

چو نامه بخوانی بزاول مپای

چو گرگین بفرمان بزاول رسید

سپهر یلانرا پیاده بدید

بنزدیک او رفت و بردش نماز

بپرسید رستم ز راه دراز

تهمتن چو بشنید فرمان شاه

گرازان بیامد بدان بارگاه

به بوسید خاک پی تخت او

همی آفرین خواند بر بخت او

بدو گفت شاها مرا خواستی

کنون آمدم تا چه آراستی

کمر بسته ام تا چه فرمان دهی

که جفت تو بادا مهی و بهی

چو خسرو ورا دید بنواختش

بر خویش بر تخت بنشاختش

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا