شاهنامه ي فردوسي
[داستان بيژن و منيژه]
شبي چون شبه روي شسته به قير
نه بهرام پيدا نه کيوان نه تير
دگر گونه آرايشي کرد ماه
بسيچ گذر کرد بر پيشگاه
شده تيره اندر سراي درنگ
ميان کرده باريک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوارا بزنگار و گرد
سپاه شب تيره بر دشت و راغ
يکي فرش گسترده از پر زاغ
نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سيه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتي بقير اندر اندود چهر
هر آنگه که برزد يکي باد سرد
چو زنگي برانگيخت ز انگشت گرد
چنان گشت باغ و لب جويبار
کجا موج خيزد ز درياي قار
فروماند گردون گردان بجاي
شده سست خورشيد را دست و پاي
سپهر اندر آن چادر قيرگون
تو گفتي شدستي بخواب اندرون
جهان از دل خويشتن پرهراس
جرس برکشيده نگهبان پاس
نه آواي مرغ و نه هراي دد
زمانه زبان بسته از نيک و بد
نبد هيچ پيدا نشيب از فراز
دلم تنگ شد زان شب ديرياز
بدان تنگي اندر بجستم ز جاي
يکي مهربان بودم اندر سراي
خروشيدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت شمعت چه بايد همي
شب تيره خوابت ببايد همي
بدو گفتم اي بت نيم مرد خواب
يکي شمع پيش آره چون آفتاب
بنه پيشم و بزم را ساز کن
به چنگ آر چنگ و مي آغاز کن
بياورد شمع و بيامد به باغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
مي آورد و نار و ترنج و بهي
زدوده يکي جام شاهنشهي
مرا گفت برخيز و دل شاد دار
روان را ز درد و غم آزاد دار
نگر تا که دل را نداري تباه
ز انديشه و داد فرياد خواه
جهان چون گذاري همي بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
گهي مي گساريد و گه چنگ ساخت
تو گفتي که هاروت نيرنگ ساخت
دلم برهمه کام پيروز کرد
که بر من شب تيره نوروز کرد
بدان سر و بن گفتم اي ماه روي
يکي داستان امشبم بازگوي
که دل گيرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خيره ماند سپهر
مرا مهربان يار بشنو چه گفت
از آن پس که با کام گشتيم جفت
بپيماي مي تا يکي داستان
بگويمت از گفته ي باستان
پر از چاره و مهر و نيرنگ و جنگ
همان از در مرد فرهنگ و سنگ
بگفتم بيار از بت خوب چهر
بخوان داستان و بيفزاي مهر
ز نيک و بد چرخ ناسازگار
که آرد به مردم ز هر گونه کار
نگر تا نداري دل خويش تنگ
بتابي از او چند جويي درنگ
نداند کسي راه و سامان اوي
نه پيدا بود درد و درمان اوي
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوي
به شعر آري از دفتر پهلوي
همت گويم و هم پذيرم سپاس
کنون بشنو اي جفت نيکي شناس
***
چو کيخسرو آمد بکين خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمين گم شد آن تخت و گاه
برآمد به خورشيد بر تاج شاه
بپيوست با شاه ايران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روي خسرو بشست
بجويي که يک روز بگذشت آب
نسازد خردمند از او جاي خواب
چو بهري ز گيتي برو گشت راست
که کين سياوش همي باز خواست
به بگماز بنشست يک روز شاد
ز گردان لشکر همي کرد ياد
به ديبا بياراسته گاه شاه
نهاده به سر بر کياني کلاه
نشسته بگاه اندرون مي به چنگ
دل و گوش داده به آواي چنگ
برامش نشسته بزرگان بهم
فريبرز کاوس با گستهم
چو گودرز کشواد و فرهاد و گيو
چو گرگين ميلاد و شاپور نيو
شه نوذر آن طوس لشکر شکن
چو رهام و چون بيژن رزم زن
همه باده ي خسرواني بدست
همه پهلوانان خسرو پرست
مي اندر قدح چون عقيق يمن
به پيش اندرون لاله و نسترن
پري چهرگان پيش خسرو بپاي
سر زلفشان بر سمن مشک ساي
همه بزمگه بوي و رنگ بهار
کمر بسته بر پيش سالار بار
ز پرده درآمد يکي پرده دار
به نزديک سالار شد هوشيار
که بر در بپايند ارمانيان
سر مرز توران و ايرانيان
همي راه جويند نزديک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه
چو سالار هشيار بشنيد رفت
بنزديک خسرو خراميد تفت
بگفت آنچ بشنيد و فرمان گزيد
بپيش اندر آوردشان چون سزيد
بکش کرده دست و زمين را بروي
ستردند زاري کنان پيش اوي
که اي شاه پيروز جاويد زي
که خود جاودان زندگي را سزي
ز شهري بداد آمدستيم دور
که ايران ازين سوي زان سوي تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانيان نزد خسرو پيام
که نوشه زي اي شاه تا جاودان
بهر کشوري دسترس بر بدان
بهر هفت کشور توي شهريار
ز هر بد تو باشي بهر شهريار
سر مرز توران در شهر ماست
ازيشان بما بر چه مايه بلاست
سوي شهر ايران يکي بيشه بود
که ما را بدان بيشه انديشه بود
چه مايه بدو اندرون کشتزار
درخت برآور همه ميوه دار
چراگاه ما بود و فرياد ما
ايا شاه ايران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بيشه و مرغزار
بدندان چو پيلان بتن همچو کوه
وزيشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپايان و هم کشتمند
ازيشان بما بر چه مايه گزند
درختان کشته نداريم ياد
بدندان بدو نيم کردند شاد
نيايد بدندانشان سنگ سخت
مگرمان بيکباره بر گشت بخت
چو بشنيد گفتار فرياد خواه
بدرد دل اندر بپيچيد شاه
بريشان ببخشود خسرو بدرد
بگردان گردنکش آواز کرد
که اي نامداران و گردان من
که جويد همي نام ازين انجمن
شود سوي اين بيشه ي خوک خورد
بنام بزرگ و به ننگ و نبرد
ببرد سران گرازان به تيغ
ندارم ازو گنج گوهر دريغ
يکي خوان زرين بفرمود شاه
که بنهاد گنجور در پيشگاه
ز هر گونه گوهر برو ريختند
همه يک بديگر برآميختند
ده اسب گرانمايه زرين لگام
نهاده برو داغ کاوس نام
بديباي رومي بياراستند
بسي ز انجمن نامور خواستند
چنين گفت پس شهريار زمين
که اي نامداران با آفرين
که جويد به آزرم من رنج خويش
ازان پس کند گنج من گنج خويش
کس از انجمن هيچ پاسخ نداد
مگر بيژن گيو فرخ نژاد
نهاد از ميان گوان پيش پاي
ابر شاه کرد آفرين خداي
که جاويد بادي و پيروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
[گرفته بدست اندرون جام مي
شب و روز بر ياد کاوس کي]
که خرم بمينو بود جان تو
به گيتي پراکنده فرمان تو
من آيم بفرمان اين کار پيش
ز بهر تو دارم تن و جان خويش
چو بيژن چنين گفت گيو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
نخست آفرين کرد مر شاه را
به بيژن نمود آنگهي راه را
بفرزند گفت اين جواني چراست
بنيروي خويش اين گماني چراست
جوان گرچه دانا بود با گهر
ابي آزمايش نگيرد هنر
بد و نيک هرگونه بايد کشيد
ز هر تلخ و شوري ببايد چشيد
براهي که هرگز نرفتي مپوي
بر شاه خيره مبر آبروي
ز گفت پدر پس برآشفت سخت
جوان بود وهشيار و پيروز بخت
چنين گفت کاي شاه پيروزگر
تو بر من بسستي گماني مبر
تو اين گفته ها از من اندر پذير
جوانم و ليکن به انديشه پير
منم بيژن گيو لشکر شکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
چو بيژن چنين گفت شد شاه شاد
برو آفرين کرد و فرمانش داد
بدو گفت خسرو که اي پرهنر
هميشه به پيش بديها سپر
کسي را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسد سبک سر بود
بگرگين ميلاد گفت آنگهي
که بيژن بتوران نداند رهي
تو با او برو تا سرآب بند
همش راهبر باش هم يارمند
از آنجا بسيچيد بيژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بياورد گرگين ميلاد را
هم آواز ره را و فرياد را
برفت از در شاه با يوز و باز
بنخچير کردن براه دراز
همي رفت چون پيل کفک افگنان
سر گور و آهو ز تن برکنان
ز چنگال يوزان همه دشت غرم
دريده برو دل پر از داغ و گرم
همه گردن گور زخم کمند
چه بيژن چه طهمورث ديوبند
تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون
بدين سان همي راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند
چو بيژن ببيشه برافگند چشم
بجوشيد خونش بتن بر ز خشم
گرازان گرازان نه آگاه ازين
که بيژن نهادست بر بور زين
بگرگين ميلاد گفت اندر آي
وگرنه ز يکسو بپرداز جاي
برو تا به نزديک آن آبگير
چو من با گراز اندر آيم بتير
بدانگه که از بيشه خيزد خروش
تو بردار گرز و بجاي آر هوش
به بيژن چنين گفت گرگين گو
که پيمان نه اين بود با شاه نو
تو برداشتي گوهر و سيم و زر
تو بستي مرين رزمگه را کمر
چو بيژن شنيد اين سخن خيره شد
همه چشمش از روي او تيره شد
ببيشه درآمد بکردار شير
کمان را بزه کرد مرد دلير
چو ابر بهاران بغريد سخت
فرو ريخت پيکان چو برگ درخت
برفت از پس خوک چون پيل مست
يکي خنجر آب داده بدست
همه جنگ را پيش او تاختند
زمين را بدندان برانداختند
ز دندان همي آتش افروختند
تو گفتي که گيتي همي سوختند
گرازي بيامد چو آهرمنا
زره را بدريد بر بيژنا
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همي سود دندان او بر درخت
برانگيختند آتش کارزار
برآمد يکي دود زان مرغزار
بزد خنجري بر ميان بيژنش
بدو نيمه شد پيل پيکر تنش
چو روبه شدند آن ددان دلير
تن از تيغ پرخون دل از جنگ سير
سرانشان بخنجر ببريد پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست
که دندانها نزد شاه آورد
تن بي سرانشان براه آورد
بگردان ايران نمايد هنر
ز پيلان جنگي جدا کرده سر
بگردون برافگند هر يک چو کوه
بشد گاوميش از کشيدن ستوه
بدانديش گرگين شوريده رفت
ز يکسوي بيشه درآمد چو تفت
همه بيشه آمد بچشمش کبود
بر آفرين کرد و شادي نمود
بدلش اندر آمد از آن کار درد
ز بدنامي خويش ترسيد مرد
دلش را بپيچيد آهرمنا
بدانداختن کرد با بيژنا
سگالش چنين بد نوشته جزين
نکرد ايچ ياد از جهان آفرين
کسي کو بره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه
ز بهر فزوني وز بهر نام
براه جوان بر بگسترد دام
نگر تا چه بد ساخت آن بي وفا
مر او را چه پيش آوريد از جفا
بدو آن زمان مهرباني نمود
بخوبي مر او را فراوان ستود
چو از جنگ و کشتن بپرداختند
نشستنگه رود و مي ساختند
نبد بيژن آگه ز کردار اوي
همي راست پنداشت گفتار اوي
چو خوردند زان سرخ مي اندکي
بگرگين نگه کرد بيژن يکي
بدو گفت چون ديدي اين جنگ من
بدين گونه با خوک آهنگ من
چنين داد پاسخ که اي شيرخوي
بگيتي نديدم چو تو جنگجوي
به ايران و توران ترا يار نيست
چنين کار پيش تو دشوار نيست
دل بيژن از گفت او شاد شد
بسان يکي سرو آزاد شد
ببيژن چنين گفت پس پهلوان
که اي نامور گرد روشن روان
برآمد ترا اين چنين کار چند
بنيروي يزدان و بخت بلند
کنون گفتنيها بگويم ترا
که من چندگه بوده ام ايدرا
چه با رستم و گيو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم
چه مايه هنرها برين پهن دشت
که کرديم و گردون بران برگذشت
کجا نام ما زان برآمد بلند
به نزديک خسرو شديم ارجمند
يکي جشنگاهست ز ايدر نه دور
بدو روزه راه اندر آيد بتور
يکي دشت بيني همه سبز و زرد
کزو شاد گردد دل راد مرد
همه بيشه و باغ و آب روان
يکي جايگه از در پهلوان
زمين پرنيان و هوا مشک بوي
گلابست گويي مگر آب جوي
[ز عنبرش خاک و ز ياقوت سنگ
هوا مشک بوي و زمين رنگ رنگ]
خم آورده از بار شاخ سمن
صنم گشته پاليز و گلبن شمن
خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشيدن بلبل از شاخ سرو
از اين پس کنون تا نه بس روزگار
شود چون بهشت آن در و مرغزار
پري چهره بيني همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته بشادي گروه
منيژه کجا دخت افراسياب
درفشان کند باغ چون آفتاب
همه دخت توران پوشيده روي
همه سرو بالا همه مشک موي
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از مي ببوي گلاب
اگر ما به نزديک آن جشنگاه
شويم و بتازيم يک روزه راه
بگيريم ازيشان پري چهره چند
به نزديک خسرو شويم ارجمند
چو گرگين چنين گفت بيژن جوان
بجوشيدش آن گوهر پهلوان
گهي نام جست اندران گاه کام
جوان بد جوانوار برداشت گام
برفتند هر دو براه دراز
يکي از نوشته دگر کينه ساز
ميان دو بيشه بيک روزه راه
فرود آمد آن گرد لشکر پناه
بدان مرغزاران ارمان دو روز
همي شاد بودند با باز و يوز
چو دانست گرگين که آمد عروس
همه دشت ازو شد چو چشم خروس
ببيژن پس آن داستان برگشاد
وزان جشن و رامش بسي کرد ياد
بگرگين چنين گفت پس بيژنا
که من پيشتر سازم اين رفتنا
شوم بزمگه را ببينم ز دور
که ترکان همي چون بسي چند سور
وز آنجايگه پس بتابم عنان
بگردن برآرم زدوده سنان
زنيم آنگهي راي هشيارتر
شود دل ز ديدار بيدارتر
بگنجور گفت آن کلاه بزر
که در بزمگه بر نهادم بسر
که روشن شدي زو همه بزمگاه
بياور که ما را کنونست گاه
همان طوق کيخسرو و گوشوار
همان ياره ي گيو گوهر نگار
بپوشيد رخشنده رومي قباي
ز تاج اندر آويخت پر هماي
نهادند بر پشت شبرنگ زين
کمر خواست با پهلواني نگين
بيامد به نزديک آن بيشه شد
دل کامجويش پر انديشه شد
بزير يکي سروبن شد بلند
که تا ز آفتابش نباشد گزند
به نزديک آن خيمه ي خوب چهر
بيامد بدلش اندر افروخت مهر
همه دشت ز آواي رود و سرود
روانرا همي داد گفتي درود
منيژه چو از خيمه کردش نگاه
بديد آن سهي قد لشکر پناه
به رخسارگان چون سهيل يمن
بنفشه گرفته دو برگ سمن
کلاه تهم پهلوان بر سرش
درفشان ز ديباي رومي برش
به پرده درون دخت پوشيده روي
بجوشيد مهرش دگر شد بخوي
فرستاد مر دايه را چون نوند
که رو زير آن شاخ سرو بلند
نگه کن که آن ماه ديدار کيست
سياوش مگر زنده شد گر پريست
بپرسش که چون آمدي ايدرا
نيايي بدين بزمگاه اندرا
پريزاده اي گر سياوشيا
که دلها بمهرت همي جوشيا
وگر خاست اندر جهان رستخيز
که بفروختي آتش مهر تيز
که من ساليان اندرين مرغزار
همي جشن سازم بهر نوبهار
بدين بزمگه بر نديديم کس
ترا ديدم اي سرو آزاده بس
چو دايه بر بيژن آمد فراز
برو آفرين کرد و بردش نماز
پيام منيژه به بيژن بگفت
همه روي بيژن چو گل برشکفت
چنين پاسخ آورد بيژن بدوي
که من اي فرستاده ي خوب روي
سياوش نيم نز پري زادگان
از ايرانم از شهر آزادگان
منم بيژن گيو ز ايران بجنگ
بزخم گراز آمدم بي درنگ
سرانشان بريدم فکندم براه
که دندانهاشان برم نزد شاه
چو زين جشنگاه آگهي يافتم
سوي گيو گودرز نشتافتم
بدين بزمگاه آمدستم فراز
بپيموده بسيار راه دراز
مگر چهره ي دخت افراسياب
نمايد مرا بخت فرخ بخواب
همي بينم اين دشت آراسته
چو بت خانه ي چين پر از خواسته
اگر نيک رايي کني تاج زر
ترا بخشم و گوشوار و کمر
مرا سوي آن خوب چهر آوري
دلش با دل من بمهر آوري
چو بيژن چنين گفت شد دايه باز
بگوش منيژه سراييد راز
که رويش چنين است بالا چنين
چنين آفريدش جهان آفرين
چو بشنيد از دايه او اين سخن
بفرمود رفتن سوي سروبن
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد بدست آنچ بردي گمان
گر آيي خرامان بنزديک من
بيفروزي اين جان تاريک من
نماند آنگهي جايگاه سخن
خراميد زان سايه ي سروبن
سوي خيمه ي دخت آزاده خوي
پياده همي گام زد بآرزوي
بپرده درآمد چو سرو بلند
ميانش بزرين کمر کرده بند
منيژه بيامد گرفتش ببر
گشاد از ميانش کياني کمر
بپرسيدش از راه و رنج دراز
که با تو که آمد بجنگ گراز
چرا اين چنين روي و بالا و برز
برنجاني اي خوب چهره بگرز
بشستند پايش بمشک و گلاب
گرفتند زان پس بخوردن شتاب
نهادند خوان و خورش گونه گون
همي ساختند از گماني فزون
نشستنگه رود و مي ساختند
ز بيگانه خيمه بپرداختند
پرستندگان ايستاده بپاي
ابا بربط و چنگ و رامش سراي
بديبا زمين کرده طاوس رنگ
ز دينار و ديبا چو پشت پلنگ
چه از مشک و عنبر چه ياقوت و زر
سراپرده آراسته سر بسر
مي سالخورده بجام بلور
برآورده با بيژن گيو شور
سه روز و سه شب شاد بوده بهم
گرفته برو خواب مستي ستم
چو هنگام رفتن فراز آمدش
بديدار بيژن نياز آمدش
بفرمود تا داروي هوشبر
پرستنده آميخت با نوش بر
بدادند مر بيژن گيو را
مر آن نيک دل نامور نيو را
منيژه چو بيژن دژم روي ماند
پرستنده گانرا بر خويش خواند
عماري بسي چيد رفتن براه
مر آن خفته را اندر آن جايگاه
ز يک سو نشستنگه کام را
دگر ساخته جاي آرام را
بگسترد کافور بر جاي خواب
همي ريخت بر چوب صندل گلاب
چو آمد به نزديک شهر اندرا
بپوشيد برخفته بر چادرا
نهفته بکاخ اندر آمد به شب
ببيگانگان هيچ نگشاد لب
چو بيدار شد بيژن و هوش يافت
نگار سمن بر در آغوش يافت
به ايوان افراسياب اندرا
ابا ماه رخ سر ببالين برا
بپيچيد بر خويشتن بيژنا
بيزدان بناليد ز آهرمنا
چنين گفت کاي کردگار ار مرا
رهايي نخواهد بدن زايدرا
ز گرگين تو خواهي مگر کين من
برو بشنوي درد و نفرين من
که او بد مرا بر بدي رهنمون
همي خواند بر من فراوان فسون
منيژه بدو گفت دلشاد دار
همه کار نابوده را باد دار
بمردان ز هرگونه کار آيدا
گهي بزم و گه کارزار آيدا
زهر خرگهي گل رخي خواستند
بديباي رومي بياراستند
پري چهر گان رود برداشتند
بشادي همه روز بگذاشتند
چو بگذشت يک چند گاه اين چنين
پس آگاهي آمد بدربان ازين
نهفته همه کارشان باز جست
بژرفي نگه کرد کار از نخست
کسي کز گزافه سخن راندا
درخت بلا را بجنباندا
نگه کرد کو کيست و شهرش کجاست
بدين آمدن سوي توران چراست
بدانست و ترسان شد از جان خويش
شتابيد نزديک درمان خويش
جز آگاه کردن نديد ايچ راي
دوان از پس پرده برداشت پاي
بيامد بر شاه ترکان بگفت
که دختت ز ايران گزيدست جفت
جهانجوي کرد از جهاندار ياد
تو گفتي که بيدست هنگام باد
بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و اين داستان باز گفت
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بد اختر بود
[کرا دخترآيد بجاي پسر
به از گور داماد نايد برد]
ز کار منيژه دلش خيره ماند
قراخان سالار را پيش خواند
بدو گفت ازين کار ناپاک زن
هشيوار با من يکي راي زن
قراخان چنين داد پاسخ به شاه
که درکار هشيارتر کن نگاه
اگر هست خود جاي گفتار نيست
وليکن شنيدن چو ديدار نيست
بگرسيوز آنگاه گفتش بدرد
پر از خون دل و ديده پر آب زرد
زمانه چرا بندد اين بند من
غم شهر ايران و فرزند من
برو با سواران هشيار سر
نگه دار مر کاخ را بام و در
نگر تا که بيني بکاخ اندرا
ببند و کشانش بيار ايدرا
چو گرسيوز آمد به نزديک در
ز ايوان خروش آمد و نوش و خور
غريويدن چنگ و بانگ رباب
برآمد ز ايوان افراسياب
سواران در و بام آن کاخ شاه
گرفتند و هر سو ببستند راه
چو گرسيوز آن کاخ در بسته ديد
مي و غلغل نوش پيوسته ديد
سواران گرفتند گرد اندرش
چو سالار شد سوي بسته درش
بزد دست و برکند بندش ز جاي
بجست از ميان در اندر سراي
بيامد به نزديک آن خانه زود
کجا پيشگه مرد بيگانه بود
ز در چون ببيژن برافکند چشم
بجوشيد خونش برگ بر ز خشم
در آن خانه سيصد پرستنده بود
همه با رباب و نبيد و سرود
بپيچيد بر خويشتن بيژنا
که چون رزم سازم برهنه تنا
نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که بر گشتم امروز هور
ز گيتي نبينم همي يار کس
بجز ايزدم نيست فريادرس
کجا گيو و گودرز کشوادگان
که سر داد بايد همي رايگان
هميشه بيک ساق موزه درون
يکي خنجري داشتي آبگون
بزد دست و خنجر کشيد از نيام
در خانه بگرفت و برگفت نام
که من بيژنم پور کشوادگان
سر پهلوانان و آزادگان
ندرد کسي پوست بر من مگر
همي سيري آيد تنش را ز سر
وگر خيزد اندر جهان رستخيز
نبيند کسي پشتم اندر گريز
تو داني نياکان و شاه مرا
ميان يلان پايگاه مرا
وگر جنگ سازند مر جنگ را
هميشه بشويم بخون چنگ را
ز تورانيان من بدين خنجرا
ببرم فراوان سرانرا سرا
گرم نزد سالار توران بري
بخوبي برو داستان آوري
تو خواهشگري کن مرا زو بخون
سزد گر بنيکي بوي رهنمون
نکرد ايچ گرسيوز آهنگ اوي
چو ديد آن چنان تيزي چنگ اوي
بدانست کو راست گويد همي
بخون ريختن دست شويد همي
وفا کرد با او بسوگندها
بخوبي بدادش بسي پندها
بپيمان جدا کرد زو خنجرا
بخوبي کشيدش ببند اندرا
بياورد بسته بکردار يوز
چه سود از هنرها چو برگشت روز
چنين است کردار اين گوژ پشت
چو نرمي بسودي بيابي درشت
چو آمد به نزديک شاه اندرا
گو دست بسته برهنه سرا
برو آفرين کرد کاي شهريار
گر از من کني راستي خواستار
بگويم ترا سر بسر داستان
چو گردي بگفتار همداستان
نه من به آرزو جستم اين جشنگاه
نبود اندرين کار کس را گناه
از ايران بجنگ گراز آمدم
بدين جشن توران فراز آمدم
ز بهر يکي باز گم بوده را
برانداختم مهربان دوده را
بزير يکي سرو رفتم بخواب
که تا سايه دارد مرا ز آفتاب
پري در بيامد بگسترد پر
مرا اندر آورد خفته ببر
از اسبم جدا کرد و شد تا براه
که آمد همي لشکر و دخت شاه
سواران پراکنده برگرد دشت
چه مايه عماري بمن برگذشت
يکي چتر هندي برآمد ز دور
ز هرسو گرفته سواران تور
يکي کرده از عود مهدي ميان
کشيده برو چادر پرنيان
بدو اندرون خفته بت پيکري
نهاده ببالين برش افسري
پري يک بيک ز اهرمن کرد ياد
ميان سواران درآمد چو باد
مرا ناگهان در عماري نشاند
بران خوب چهره فسوني بخواند
که تا اندر ايوان نيامد ز خواب
نجنبيد و من چشم کرده پر آب
گناهي مرا اندرين بوده نيست
منيژه بدين کار آلوده نيست
بري بيگمان بخت برگشته بود
که بر من همي جادوي آزمود
[چنين بد که گفتم کم و بيش نه
مرا ايدر اکنون کس و خويش نه]
چنين داد پاسخ پس افراسياب
که بخت بدت کرد بر تو شتاب
تو آني کز ايران بتيغ و کمند
همي رزم جستي بنام بلند
کنون چون زنان پيش من بسته دست
همي خواب گويي بکردار مست
بکار دروغ آزمودن همي
بخواهي سر از من ربودن همي
بدو گفت بيژن که اي شهريار
سخن بشنو از من يک هوشيار
گرازان بدندان و شيران بچنگ
توانند کردن بهر جاي جنگ
يلان هم به شمشير و تير وکمان
توانند کوشيد با بدگمان
يکي دست بسته برهنه تنا
يکي را ز پولاد پيراهنا
چگونه درد شير بي چنگ تيز
اگر چند باشيد دلش پرستيز
اگر شاه خواهد که بيند ز من
دليري نمودن بدين انجمن
يکي اسب فرماي و گرزي گران
ز ترکان گزين کن هزار از سران
به آورد گه بر يکي زين هزار
اگر زنده مانم بمردم مدار
ز بيژن چو اين گفته بشنيد چشم
برو بر فکند و برآورد خشم
بگرسيوز اندر يکي بنگريد
کز ايران چه ديديم و خواهيم ديد
نبيني که اين بدکنش ريمنا
فزوني سگالد همي بر منا
بسنده نبودش همين بد که کرد
همي رزم جويد بننگ و نبرد
ببر همچنين بند بر دست و پاي
هم اندر زمان زو بپرداز جاي
بفرماي داري زدن پيش در
که باشد ز هر سو برو رهگذر
نگون بخت را زنده بر دار کن
وزو نيز با من مگردان سخن
بدان تا ز ايرانيان زين سپس
نيارد بتوران نگه کرد کس
کشيدندش از پيش افراسياب
دل از درد خسته دو ديده ي پر آب
چو آمد بدر بيژن خسته دل
ز خون مژه پاي مانده به گل
همي گفت اگر بر سرم کردگار
نوشتست مردن ببد روزگار
ز دار و ز کشتن نترسم همي
ز گردان ايران بترسم همي
که نامرد خواند مرا دشمنم
ز ناخسته بردار کرده تنم
بپيش نياکان پهلو منش
پس از مرگ بر من بود سرزنش
روانم بماند هم ايدر بجاي
ز شرم پدر چون شوم باز جاي
دريغا که شادان شود دشمنم
چو بينند بر دار روشن تنم
دريغا ز شاه و ز مردان نيو
دريغا که دورم ز ديدار گيو
ايا باد بگذر به ايران زمين
پيامي بر از من بشاه گزين
بگويش که بيژن بسختي درست
چو آهو که در چنگ شير نرست
ببخشود يزدان جوانيش را
بهم برشکست آن کمانيش را
کننده همي کند جاي درخت
پديد آمد از دور پيران ز بخت
چو پيران ويسه بدانجا رسيد
همه راه ترک کمر بسته ديد
يکي دار بر پاي کرده بلند
کمندي برو بسته چون پاي بند
ز ترکان بپرسيد کين دار چيست
در شاه را از در دار کيست
بدو گفت گرسيوز اين بيژنست
از ايران کجا شاه را دشمنست
بزد اسب و آمد بر بيژنا
جگر خسته ديدش برهنه تنا
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ
بپرسيد و گفتش که چون آمدي
از ايران همانا بخون آمدي
همه داستان بيژن او را بگفت
چنان چون رسيدش ز بدخواه جفت
ببخشود پيران ويسه بروي
ز مژگان سرشکش فرو شد بروي
بفرمود تا يک زمانش بدار
نکردند و گفتا هم ايدر بدار
بدان تا ببينم يکي روي شاه
نمايم بدو اختر نيک راه
به کاخ اندر آمد پرستارفش
بر شاه با دست کرده بکش
بيامد دمان تا به نزديک تخت
بر افراسياب آفرين کرد سخت
همي بود در پيش تختش بپاي
چو دستور پاکيزه و رهنماي
سپهبد بدانست کز آرزوي
بپايست پيران آزاده خوي
بخنديد و گفتش چه خواهي بگوي
ترا بيشتر نزد من آبروي
اگر زر خواهي و گر گوهر را
و گر پادشاهي هر کشور را
ندارم دريغ از تو من گنج خويش
چرا برگزيني همي رنج خويش
چو بشنيد پيران خسرو پرست
زمين را ببوسيد و بر پاي جست
که جاويد بادا ترا بخت و جاي
مبادا ز تخت تو پردخته جاي
ز شاهان گيتي ستايش تراست
ز خورشيد برتر نمايش تراست
مرا هرچ بايد ببخت تو هست
ز مردان وز گنج و نيروي دست
مرا اين نياز از در خويش نيست
کس از کهتران تو درويش نيست
بداند شهنشاه برتر منش
ستوده بهر کار بي سرزنش
که من شاه را پيش ازين چند بار
همي دادمي پند بر چند کار
بفرمان من هيچ نامد فراز
از او داشتم کارها دست باز
مکش گفتمت پور کاوس را
که دشمن کني رستم و طوس را
کز ايران بپيلان بکوبندمان
ز هم بگسلانند پيوندمان
سياوش که بود از نژاد کيان
ز بهر تو بسته کمر برميان
بکشتي بخيره سياوش را
بزهر اندر آميختي نوش را
بديدي بديهاي ايرانيان
که کردند با شهر تورانيان
ز ترکان دو بهره بپاي ستور
سپردند و شد بخت را آب شور
هنوز آن سر تيغ دستان سام
همانا نياسود اندر نيام
که رستم همي سرفشاند ازوي
بخورشيد برخون چکاند ازوي
به آرام بر کينه جويي همي
گل زهر خيره ببويي همي
اگر خون بيژن بريزي برين
ز توران برآيد همان گرد کين
خردمند شاهي و ما کهترا
تو چشم خرد باز کن بنگرا
نگه کن ازان کين که گسترديا
ايا شاه ايران چه بر خورديا
هم آنرا همي خواستار آوري
درخت بلا را ببار آوري
چو کينه دو گردد نداريم پاي
ايا پهلوان جهان کدخداي
به از تو نداند کسي گيو را
نهنگ بلا رستم نيو را
چو گودرز کشواد پولاد چنگ
که آيد ز بهر نبيره بجنگ
چو برزد بران آتش تيز آب
چنين داد پاسخ پس افراسياب
که بيژن نبيني که با من چه کرد
به ايران و توران شدم روي زرد
نبيني کزين بدهنر دخترم
چه رسوايي آمد بپيران سرم
همان نام پوشيده رويان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
کزين ننگ تا جاودان بر سرم
بخندد همي کشور و لشکرم
چنو يابد از من رهايي بجان
گشايند بر من ز هر سو زبان
برسوايي اندر بمانم بدرد
بپالايم از ديدگان آب زرد
دگر آفرين کرد پيران بدوي
که اي شاه نيک اختر راست گوي
چنين است کين شاه گويد همي
جز از ننگ نامي نجويد همي
وليکن بدين راي هشيار من
يکي بنگرد ژرف سالار من
ببندد مر او را ببند گران
کجا دار و کشتن گزيند بران
هر آنکو بزندان تو بسته ماند
ز ديوانها نام او کس نخواند
ازو پند گيرند ايرانيان
نبندند ازين پس بدي را ميان
چنان کرد سالار کو راي ديد
دلش با زبان شاه بر جاي ديد
ز دستور پاکيزه راهبر
درفشان شود شاه برگاه بر
بگرسيوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاريک چاه
دو دستش بزنجير و گردن بغل
يکي بند رومي بکردار مل(؟)
ببندش بمسمار آهنگران
ز سر تا بپايش ببند اندران
چو بستي نگون اندر افکن بچاه
چو بي بهره گردد ز خورشيد و ماه
ببر پيل و آن سنگ اکوان ديو
که از ژرف درياي کيهان خديو
فگندست در بيشه ي چين ستان
بياور ز بيژن بدان کين ستان
بپيلان گردون کش آن سنگ را
که پوشد سر چاه ارژنگ را
بياور سر چاه او را بپوش
بدان تا بزاري برآيدش هوش
وز آنجا به ايوان آن بي هنر
منيژه کزو ننگ يابد گهر
برو با سواران و تاراج کن
نگون بخت را بي سرو تاج کن
بگو اي بنفرين شوريده بخت
که بر تو نزيبد همي تاج و تخت
بننگ از کيان پست کردي سرم
بخاک اندر انداختي افسرم
برهنه کشانش ببر تا بچاه
که در چاه بين آنک ديدي بگاه
بهارش توي غمگسارش توي
درين تنگ زندان زوارش توي
خراميد گرسيوز از پيش اوي
بکردند کام بدانديش اوي
کشان بيژن گيو را پيش دار
ببردند بسته بران چاهسار
ز سر تا بپايش به آهن ببست
برو بازوي و گردن و پاي و دست
بپولاد خايسک آهنگران
فرو برد مسمارهاي گران
نگونش بچاه اندر انداختند
سر چاه را بند بر ساختند
وز آنجا بايوان آن دخترش
بياورد گرسيوز آن لشکرش
همه گنج و گوهر بتاراج داد
ازين بدره بستد بدان تاج داد
منيژه برهنه بيک چادرا
برهنه دو پاي و گشاده سرا
کشيدش دوان تا بدان چاهسار
دو ديده پر ازخون و رخ جويبار
بدو گفت اينک ترا خان و مان
زواري برين بسته تا جاودان
غريوان همي گشت بر گرد دشت
چو يک روز و يک شب برو برگذشت
خروشان بيامد بنزديک چاه
يکي دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشيد سر بر زدي
منيژه ز هر در همي نان چدي
همي گرد کردي بروز دراز
بسوراخ چاه آوريدي فراز
به بيژن سپردي و بگريستي
بران شوربختي همي زيستي
چو يک هفته گرگين بره بر بپاي
همي بود و بيژن نيامد بجاي
ز هر سوش پويان بجستن گرفت
رخانرا بخوناب شستن گرفت
پشيماني آمدش زان کار خويش
که چون بد سگاليد بر يار خويش
بشد تازيان تا بدان جشنگاه
کجا بيژن گيو گم کرد راه
همه بيشه برگشت و کس را نديد
نه نيز اندرو بانگ مرغان شنيد
همي گشت بر گرد آن مرغزار
همي يار کرد اندرو خواستار
يکايک ز دور اسب بيژن بديد
که آمد ازان مرغزاران پديد
گسسته لگام و نگون کرده زين
فرو مانده بر جاي اندوهگين
بدانست کورا تباهست کار
به ايران نيايد بدين روزگار
اگر دار دارد اگر چاه و بند
از افراسياب آمدستش گزند
کمند اندر افکند و برکاشت روي
ز کرده پشيمان و دل جفت جوي
ازان مرغزار اسب بيژن براند
بخيمه درآورد و روزي بماند
پس آنگه سوي شهر ايران شتافت
شب و روز آرام و خوردن نيافت
چو آگاهي آمد ز گرگين بشاه
که بيژن نبودست با او براه
بگفت اين سخن گيورا شهريار
بدان تا ز گرگين کند خواستار
پس آگاهي آمد همانگه بگيو
ز گم بودن رزمزن پور نيو
ز خانه بيامد دمان تا بکوي
دل از درد خسته پر از آب روي
همي گفت بيژن نيامد همي
بارمان ندانم چه ماند همي
بفرمود تا بور کشوادرا
کجا داشتي روز فرياد را
بروبر نهادند زين خدنگ
گرفته بدل گيو کين پلنگ
همانگونه بدو اندر آورد پاي
بکردار باد اندر آمد ز جاي
پذيره شدش تا کند خواستار
که بيژن کجا ماند و چون بود کار
همي گفت گرگين بدو ناگهان
همانا بدي ساخت اندر نهان
شوم گر ببينمش بي بيژنم
همانگه سرش را ز تن برکنم
بيامد چو گرگين مر او را بديد
پياده شد و پيش او در دويد
همي گشت غلتان بخاک اندرا
شخوده رخان و برهنه سرا
بپرسيد و گفت اي گزين سپاه
سپهدار سالار و خورشيد گاه
پذيره بدين راه چون آمدي
که با ديدگان پر ز خون آمدي
مرا جان شيرين نبايد همي
کنون خوارتر گر بر آيد همي
چو چشمم بروي تو آيد ز شرم
بپالايم از ديدگان آب گرم
کنون هيچ منديش کورا بجان
نيامد گزند و بگويم نشان
چو اسب پسر ديد گرگين بدست
پر از خاک و آسيمه برسان مست
چو گفتار گرگينش آمد بگوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
بخاک اندرون شد سرش ناپديد
همه جامه ي پهلوي بر دريد
همي کند موي از سر و ريش پاک
خروشان بسر بر همي ريخت خاک
همي گفت کاي کردگار سپهر
تو گستردي اندردلم هوش و مهر
گر از من جدا ماند فرزند من
روا دارم ار بگسلد بند من
روانم بدان جاي نيکان بري
ز درد دل من تو آگه تري
مرا خود ز گيتي هم او بود و بس
چه انده گسار و چه فرياد رس
کنون بخت بد کردش از من جدا
بماندم چنين در جهان مبتلا
ز گرگين پس آنگه سخن باز جست
که چون بود خود روزگار از نخست
زمانه بجايش کسي برگزيد
وگر خود ز چشم تو شد ناپديد
ز بدها چه آمد مر او را بگوي
چه افگند بند سپهرش بروي
چه ديو آمدش پيش در مرغزار
که او را تبه کرد و برگشت کار
تو اين مرده ري اسب چون يافتي
ز بيژن کجا روي برتافتي
بدو گفت گرگين که باز آر هوش
سخن بشنو و پهن بگشاي گوش
که اين کار چون بود و کردار چون
بدان بيشه با خوک پيکار چون
بدان پهلوانا و آگاه باش
هميشه فروزنده ي گاه باش
برفتيم ز ايدر بجنگ گراز
رسيديم نزديک ارمان فراز
يکي بيشه ديديم کرده چو دست
درختان بريده چراگاه پست
همه جاي گشته کنام گراز
همه شهر ارمان از آن در گراز
چو ما جنگ را نيزه برگاشتيم
ببيشه درون بانگ برداشتيم
گراز اندر آمد بکردار کوه
نه يک يک بهر جاي گشته گروه
بکرديم جنگي بکردار شير
بشد روز و نامد دل از جنگ سير
چو پيلان بهم بر فگنديمشان
بمسمار دندان بکنديمشان
وز آنجا به ايران نهاديم روي
همه راه شادان و نخچير جوي
برآمد يکي گور زان مرغزار
کزان خوبتر کس نبيند نگار
بکردار گلگون گودرز موي
چو خنگ شباهنگ فرهاد روي
چو سيمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بيژن سر و گوش و دم
بگردن چو شير و برفتن چو باد
تو گفتي که از رخش دارد نژاد
بر بيژن آمد چو پيلي نژند
برو اندر افگند بيژن کمند
فگندن همان بود و رفتن همان
دوان گور و بيژن پس اندر دمان
ز تازيدن گور و گرد سوار
برآمد يکي دود زان مرغزار
بکردار دريا زمين بردميد
کمند افگن و گور شد ناپديد
پي اندر گرفتم همه دشت و کوه
که از تاختن شد سمندم ستوه
ز بيژن نديدم بجايي نشان
جزين اسب و زين از پس ايدر کشان
دلم شد پر آتش ز تيمار اوي
که چون بود با گور پيکار اوي
بماندم فراوان بر آن مرغزار
همي کردمش هر سوي خواستار
ازو بازگشتم چنين نااميد
که گور ژيان بود و ديو سپيد
چو بشنيد گيو اين سخن هوشيار
بدانست کورا تباهست کار
ز گرگين سخن سر بسر خيره ديد
همي چشمش از روي او تيره ديد
رخش زرد از بيم سالار شاه
سخن لرز لرزان و دل پر گناه
چو فرزند را گيو گم بوده ديد
سخن را بر آنگونه آلوده ديد
ببرد اهرمن گيورا دل ز جاي
همي خواست کو را درآرد ز پاي
بخواهد ازو کين پور گزين
وگر چند نيک آيد او را ازين
پس انديشه کرد اندران بنگريد
نيامد همي روشنايي پديد
چه آيد مرا گفت از کشتنا
مگر کام بد گوهر آهرمنا
ببيژن چه سود آيد از جان اوي
دگر گونه سازيم درمان اوي
بباشيم تا زين سخن نزد شاه
شود آشکارا ز گرگين گناه
ازو کين کشيدن بسي کار نيست
سنان مرا پيش ديوار نيست
بگرگين يکي بانگ برزد بلند
که اي بدکنش ريمن پر گزند
تو بردي ز من شيد و ماه مرا
گزين سواران و شاه مرا
فگندي مرا در تک و پوي پوي
بگرد جهان اندرون چاره جوي
پس اکنون بدستان و بند و فريب
کجا يابي آرام و خواب و شکيب
نباشد ترا بيش ازين دستگاه
کجا من ببينم يکي روي شاه
پس آنگه بخواهم ز تو کين خويش
ز بهر گرامي جهانبين خويش
وز آنجا بيامد بنزديک شاه
دو ديده پر از خون و دل کينه خواه
برو آفرين کرد کاي شهريار
هميشه جهان را بشادي گذار
انوشه جهاندار نيک اخترا
نبيني که بر سر چه آمد مرا
ز گيتي يکي پور بودم جوان
شب و روز بودم بدوبر نوان
بجانش پر از بيم گريان بدم
ز درد جداييش بريان بدم
کنون آمد اي شاه گرگين ز راه
زبان پر ز يافه روان پر گناه
بد آگاهي آورد از پور من
ازان نامور پاک دستور من
يکي اسب ديدم نگونسار زين
ز بيژن نشاني ندارد جزين
اگر داد بيند بدين کار ما
يکي بنگرد ژرف سالار ما
ز گرگين دهد داد من شهريار
کزو گشتم اندر جهان خاکسار
غمي شد ز درد دل گيو شاه
برآشفت و بنهاد فرخ کلاه
رخ شاه بر گاه بي رنگ شد
ز تيمار بيژن دلش تنگ شد
بگيو آنگهي گفت گرگين چه گفت
چه گويد کجا ماند از نيک جفت
ز گفتار گرگين پس آنگاه گيو
سخن گفت با خسرو از پور نيو
چو از گيو بشنيد خسرو سخن
بدو گفت منديش و زاري مکن
که بيژن بجانست خرسند باش
بر اميد گم بوده فرزند باش
که ايدون شنيدستم از موبدان
ز بيدار دل نامور بخردان
که من با سواران ايران بجنگ
سوي شهر توران شوم بي درنگ
بکين سياوش کشم لشکرا
بپيلان سر آرم از آن کشورا
بدان کينه اندر بود بيژنا
همي رزم جويد چو آهرمنا
تو دلرا بدين کار غمگين مدار
من اينرا همانا بسم خواستار
بشد گيو يکدل پر اندوه و درد
دو ديده پر از آب و رخساره زرد
چو گرگين بدرگاه خسرو رسيد
ز گردان در شاه پردخته ديد
ز تيمار بيژن همه مهتران
ز درگاه با گيو رفته سران
همه پر ز درد و همه پر ز رنج
همه همچو گم کرده صد گونه گنج
پراکنده راي و پراکنده دل
همه خاک ره ز اشک کرده چو گل
وزين روي گرگين شوريده رفت
بنزديک ايوان درگاه تفت
چو در پيش کيخسرو آمد زمين
ببوسيد و بر شاه کرد آفرين
چو الماس دندانهاي گراز
بر تخت بنهاد و بردش نماز
که خسرو بهر کار پيروز باد
همه روزگارش چو نوروز باد
سر دشمنان تو بادا بگاز
بريده چنان کان سران گراز
بدندانها چون نگه کرد شاه
بپرسيد و گفتش که چون بود راه
کجا ماند از تو جدا بيژنا
بروبر چه بد ساخت آهرمنا
چو خسرو چنين گفت گرگين بجاي
فرو ماند خيره هميدون بپاي
ندانست پاسخ چه گويد بدوي
فروماند بر جاي بر زرد روي
زبان پر ز يافه روان پر گناه
رخان زرد و لرزان تن از بيم شاه
چو گفتارها يک بديگر نماند
برآشفت و زپيش تختش براند
همش خيره سر ديد هم بدگمان
بدشنام بگشاد خسرو زبان
بدو گفت نشنيدي آن داستان
که دستان ز دست از گه باستان
که گر شير با کين گودرزيان
بسيچد تنش را سرآيد زمان
اگر نيستي از پي نام بد
وگر پيش يزدان سرانجام بد
بفرمودمي تا سرت را ز تن
بکندي بکردار مرغ اهرمن
بفرمود خسرو بپولادگر
که بند گران ساز و مسمارسر
هم اندر زمان پاي کردش ببند
که از بند گيرد بدانديش پند
بگيو آنگهي گفت باز آر هوش
بجويش بهر جاي و هر سو بکوش
من اکنون ز هر سو فراوان سپاه
فرستم بجويم بهر جا نگاه
ز بيژن مگر آگهي يابما
بدين کار هشيار بشتابما
وگر دير يابيم زو آگهي
تو جاي خرد را مگردان تهي
بمان تا بيايد مه فرودين
که بفروزد اندر جهان هور دين
بدانگه که بر گل نشاندت باد
چو بر سر همي گل فشاندت باد
زمين چادر سبز در پوشدا
هوا بر گلان زار بخروشدا
بهر سو شود پاک فرمان ما
پرستش که فرمود يزدان ما
بخواهم من آن جام گيتي نماي
شوم پيش يزدان بباشم بپاي
کجا هفت کشور بدو اندرا
ببينم برو بوم هر کشورا
کنم آفرين بر نياکان خويش
گزيده جهاندار و پاکان خويش
بگويم ترا هر کجا بيژنست
بجام اندرون اين مرا روشنست
چو بشنيد گيو اين سخن شاد شد
ز تيمار فرزند آزاد شد
بخنديد و بر شاه کرد آفرين
که بي تو مبادا زمان و زمين
بکام تو بادا سپهر بلند
بجان تو هرگز مبادا گزند
ز نيکي دهش بر تو باد آفرين
که بر تو فرازد کلاه و نگين
چو گيو از بر گاه خسرو برفت
زهر سو سواران فرستاد تفت
بجستن گرفتند گرد جهان
که يابد مگر زو بجايي نشان
همه شهر ارمان و تورانيان
سپردند و نامد ز بيژن نشان
چو نوروز فرخ فراز آمدش
بدان جام روشن نياز آمدش
بيامد پر اميد دل پهلوان
ز بهر پسر گوژ گشته نوان
چو خسرو رخ گيو پژمرده ديد
دلش را بدرد اندر آزرده ديد
بيامد بپوشيد رومي قباي
بدان تا بود پيش يزدان بپاي
خروشيد پيش جهان آفرين
بخورشيد بر چند برد آفرين
ز فريادرس زور و فرياد خواست
از آهرمن بدکنش داد خواست
خرامان ازان جا بيامد بگاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
يکي جام بر کف نهاده نبيد
بدو اندرون هفت کشور پديد
زمان و نشان سپهر بلند
همه کرده پيدا چه و چون و چند
ز ماهي بجام اندرون تا بره
نگاريده پيکر همه يکسره
چو کيوان و بهرام و ناهيد و شير
چو خورشيد و تير از بر و ماه زير
همه بودنيها بدو اندرا
بديدي جهاندار افسونگرا
نگه کرد و پس جام بنهاد پيش
بديد اندرو بودنيها ز بيش
بهر هفت کشور همي بنگريد
ز بيژن بجايي نشاني نديد
سوي کشور گرگساران رسيد
بفرمان يزدان مر او را بديد
بچاهي ببسته ببند گران
ز سختي همي مرگ جست اندران
يکي دختري از نژاد کيان
ز بهر زوارش ببسته ميان
سوي گيو کرد آنگهي روي شاه
بخنديد و رخشنده شد پيشگاه
که زندست بيژن دلت شاد دار
ز هر بد تن مهتر آزاد دار
نگر غم نداري بزندان و بند
ازان پس که بر جانش نامد گزند
که بيژن بتوران ببند اندرست
زوارش يکي نامور دخترست
ز بس رنج و سختي و تيمار اوي
پر از درد گشتم من از کار اوي
بدان سان گذارد همي روزگار
که هزمان بروبر بگريد زوار
ز پيوند و خويشان شده نااميد
گرازنده بر سان يک شاخ بيد
دو چشمش پر از خون و دل پر زدرد
زبانش ز خويشان پر از ياد کرد
چو ابر بهاران ببارندگي
همي مرگ جويد بدان زندگي
بدين چاره اکنون که جنبد ز جاي
که خيزد ميان بسته اين را بپاي
که دارد بدين کار ما را وفا
که آرد ز سختي مر او را رها
نشايد جز از رستم تيز چنگ
که از ژرف دريا برآرد نهنگ
کمر بند و برکش سوي نيم روز
شب از رفتن راه ماسا و روز
ببر نامه ي من بر رستما
مزن داستان را بره بر دما
نويسنده ي نامه را پيش خواند
وزين داستان چند با او براند
برستم يکي نامه فرمود شاه
نوشتن ز مهتر سوي نيکخواه
که اي پهلوان زاده ي پرهنر
ز گردان لشکر برآورده سر
دل شهرياران و پشت کيان
بفرمان هر کس کمر برميان
توي از نياکان مرا يادگار
هميشه کمر بسته ي کارزار
ترا داد گردون بمردي پلنگ
بدريا ز بيمت خروشان نهنگ
جهانرا ز ديوان مازندران
بشستي و کندي بدانرا سران
چه مايه سر تاجداران ز گاه
ربودي و برکندي از پيشگاه
بسا دشمنان کز تو بيجان شدست
بسا بوم و بر کز تو ويران شدست
سر پهلواني و لشکر پناه
بنزديک شاهان ترا دستگاه
همه جاودانرا ببستي بگرز
بيفروختي تاج شاهان ببرز
چه افراسياب و چه شاهان چين
نوشته همه نام تو بر نگين
هران بند کز دست تو بسته شد
گشايندگان را جگر خسته شد
گشاينده ي بند بسته توي
کيان را سپهر خجسته توي
ترا ايزد اين زورپيلان که داد
دل و هوش و فرهنگ فرخ نژاد
بدان داد تا دست فرياد خواه
بگيري برآري ز تاريک چاه
کنون اين يکي کار بايسته پيش
فراز آمد و اينت شايسته خويش
بتو دارد اميد گودرز و گيو
که هستي بهر کشور امروز نيو
شناسي بنزديک من جاهشان
زبان و دل و راي يکتاهشان
سزد گر تو اينرا نداري برنج
بخواه آنچ بايد ز مردان و گنج
که هرگز بدين دودمان غم نبود
فروزنده تر زين چنان کم شنود
نبد گيورا خود جز اين پور کس
چه فرزند بود و چه فرياد رس
فراوان بنزد منش دستگاه
مرا و نياي مرا نيکخواه
بهر سو که جويمش يابم بجاي
بهر نيک و بد پيش من بر بپاي
چو اين نامه ي من بخواني مپاي
بزودي تو با گيو خيز اندرآي
بدان تا بدين کار با ما بهم
زني راي فرخ بهر بيش و کم
ز مردان وز گنج وز خواسته
بيارم بپيش تو آراسته
بفرخ پي و بر شده نام تو
ز توران برآيد همه کام تو
چنان چون ببايد بسازي نوا
مگر بيژن از بند يابد رها
چو برنامه بنهاد خسرو نگين
بشد گيو و بر شاه کرد آفرين
سواران دوده همه برنشاند
بيزدان پناهيد و لشکر براند
چو نخچير از آنجا که برداشتي
دو روزه بيک روزه بگذاشتي
بيابان گرفت و ره هيرمند
همي رفت پويان بسان نوند
بکوه و بصحرا نهادند روي
همي شد خليده دل و راه جوي
چو از ديده گه ديده بانش بديد
سوي زابلستان فغان برکشيد
که آمد سواري سوي هيرمند
سواران بگرد اندرش تيز چند
درفشي درفشان پس پشت اوي
يکي زابلي تيغ در مشت اوي
غو ديده بشنيد دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام
پر انديشه آمد پذيره براه
بدان تا نباشد يکي کينه خواه
زره گيو را ديد پژمرده روي
همي آمد آسيمه و پوي پوي
بدل گفت کاري نو آمد بشاه
فرستاده گيوست کامد براه
چو نزديک شد پهلوان سپاه
نيايش کنان برگرفتند راه
بپرسيد دستان ز ايرانيان
ز شاه و ز پيکار تورانيان
درود بزرگان بدستان بداد
ز شاه و ز گردان فرخ نژاد
همه درد دل پيش دستان بخواند
غم پور کم بوده با او براند
همي گفت رويم نبيني برنگ
ز خون مژه پشت پايم بلنگ(؟)
ازان پس نشان تهمتن بخواست
بپرسيد و گفتش که رستم کجاست
بدو گفت رستم بنخچير گور
بيايد همانا که برگشت هور
شوم گفت تا من ببينمش روي
ز خسرو يکي نامه دارم بدوي
بدو گفت دستان کز ايدر مرو
که زود آيد از دشت نخچير گو
تو تا رستم آيد بخانه بپاي
يک امروز با ما بشادي گراي
چو گيو اندر آمد بايوان ز راه
تهمتن بيامد ز نخچيرگاه
پذيره شدش گيو کامد فراز
پياده شد از اسب و بردش نماز
پر از آرزو دل پر از رنگ روي
برخ بر نهاد از دو ديده دو جوي
چو رستم دل گيو را خسته ديد
به آب مژه روي او شسته ديد
بدو گفت باري تباهست کار
بايران و بر شاه بد روزگار
ز اسب اندر آمد گرفتش ببر
بپرسيدش از خسرو تاجور
ز گودرز وز طوس وز گستهم
ز گردان لشکر همه بيش و کم
ز شاپور و فرهاد وز بيژنا
ز رهام و گرگين وز هر تنا
چو آواز بيژن رسيدش بگوش
برآمد بناکام ازو يک خروش
برستم چنين گفت کاي بآفرين
گزين همه خسروان زمين
چنان شاد گشتم بديدار تو
بدين پرسش خوب و گفتار تو
درستند ازين هرک بردي تو نام
ازيشان فراوان درود و پيام
نبيني که بر من بپيران سرم
چه آمد ز بخت بد اندر خورم
چه چشم بد آمد بگودرزيان
کزان سود ما را سر آمد زيان
ز گيتي مرا خود يکي پور بود
همم پور و هم پاک دستور بود
شد از چشم من در جهان ناپديد
بدين دودمان کس چنين غم نديد
چنينم که بيني بپشت ستور
شب و روز تازان بتاريک هور
ز بيژن شب و روز چون بيهشان
بجستم بهر سو ز هر کس نشان
کنون شاه با جام گيتي نماي
بپيش جهان آفرين شد بپاي
چه مايه خروشيد و کرد آفرين
بجشن کيان هرمز فرودين
پس آمد ز آتشکده تا بگاه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
همان جام رخشنده بنهاد پيش
بهر سو نگه کرد ز اندازه بيش
بتوران نشان داد زو شهريار
ببند گران و ببد روزگار
چو در جام کيخسرو ايدون نمود
سوي پهلوانم دوانيد زود
کنون آمدم با دلي پر اميد
دو رخساره زرد و دو ديده سپيد
ترا ديدم اندر جهان چاره گر
توبندي بفرياد هر کس کمر
همي گفت و مژگان پر از آب زرد
همي بر کشيد از جگر باد سرد
ازان پس که نامه برستم بداد
همه کار گرگين بدو کرد ياد
ازو نامه بستد دو ديده پرآب
همه دل پر از کين افراسياب
پس از بهر بيژن خروشيد زار
فروريخت از ديده خون برکنار
بگيو آنگهي گفت منديش ازين
که رستم نگرداند از رخش زين
مگر دست بيژن گرفته بدست
همه بند و زندان او کرده پست
بنيروي يزدان و فرمان شاه
ز توران بگردانم اين تاج و گاه
وز آنجا بايوان رستم شدند
بره بر همي راي رفتن زدند
چو آن نامه ي شاه رستم بخواند
ز گفتار خسرو بخيره بماند
ز بس آفرين جهاندار شاه
بد آن نامه بر پهلوان سپاه
بگيو آنگهي گفت بشناختم
بفرمان او راه را ساختم
بدانستم اين رنج و کردار تو
کشيدن بهر کار تيمار تو
چه مايه ترا نزد من دستگاه
بهر کينه گاه اندرون کينه خواه
چه کين سياوش چه مازندران
کمر بسته بر پيش جنگاوران
برين آمدن رنج برداشتي
چنين راه دشوار بگذاشتي
بديدار تو سخت شادان شدم
وليکن ز بيژن غريوان شدم
نبايستمي کاين چنين سوگوار
ترا ديدمي خسته ي روزگار
من از بهر اين نامه ي شاهرا
بفرمان بسر بسپرم راه را
ز بهر ترا خود جگر خسته ام
بدين کار بيژن کمر بسته ام
بکوشم بدين کار گر جان من
ز تن بگسلد پاک يزدان من
من از بهر بيژن ندارم برنج
فدا کردن جان و مردان و گنج
بنيروي يزدان ببندم کمر
ببخت شهنشاه پيروزگر
بيارمش زان بند تاريک و چاه
نشانمش با شاه در پيشگاه
سه روز اندرين خان من شاد باش
ز رنج و ز انديشه آزاد باش
که اين خانه زان خانه بخشيده نيست
مرا با تو گنج و تن و جان يکيست
چهارم سوي شهر ايران شويم
بنزديک شاه دليران شويم
چو رستم چنين گفت بر جست گيو
ببوسيد دست و سر و پاي نيو
برو آفرين کرد کاي نامور
بمردي و نيروي و بخت و هنر
بماناد بر تو چنين جاودان
تن پيل و هوش و دل موبدان
زهر نيکي بهره ور باديا
چنين کز دلم زنگ بزداديا
چو رستم دل گيو پدرام ديد
ازان پس بنيکي سرانجام ديد
بسالار خوان گفت پيش آر خوان
بزرگان و فرزانگان را بخوان
زواره فرامرز و دستان و گيو
نشستند برخوان سالار نيو
بخوردند خوان و بپرداختند
نشستن گه رود و مي ساختند
نوازنده ي رود با مي گسار
بيامد بايوان گوهرنگار
همه دست لعل از مي لعل فام
غريونده چنگ و خروشنده جام
بروز چهارم گرفتند ساز
چو آمدش هنگام رفتن فراز
بفرمود رستم که بنديد بار
سوي شاه ايران بسيچيد کار
سواران گردنکش از کشورش
همه راه را ساخته بر درش
بيامد برخش اندر آورد پاي
کمر بست و پوشيد رومي قباي
بزين اندر افکند گرز نيا
پر از جنگ سر دل پر از کيميا
بگردون بر افراخته گوش رخش
ز خورشيد برتر سر تاج بخش
خود و گيو با زابلي صد سوار
ز لشکر گزيد از در کارزار
که نابردني بود بر گاشتند
بزال و فرامرز بگذاشتند
سوي شهر ايران نهادند روي
همه راه پويان و دل کينه جوي
چو رستم بنزديک ايران رسيد
بنزديک شهر دليران رسيد
يکي باد نوشين درود سپهر
برستم رسانيد شادان بمهر
بر رستم آمد همانگاه گيو
کز ايدر نبايد شدن پيش نيو
شوم گفت و آگه کنم شاهرا
که پيمود رخش تهم راه را
[چو رفت از بر رستم پهلوان
بيامد بدرگاه شاه جوان]
چو نزديک کيخسرو آمد فراز
ستودش فراوان و بردش نماز
پس از گيو گودرز پرسيد شاه
که رستم کجا ماند چون بود راه
بدو گفت گيو اي شه نامدار
برآيد ببخت تو هر گونه کار
نتابيد رستم ز فرمان تو
دلش بسته ديدم بپيمان تو
چو آن نامه ي شاه دادم بدوي
بماليد بر نامه بر چشم و روي
عنان با عنان من اندر ببست
چنان چون بود گرد خسروپرست
برفتم من از پيش تا با تو شاه
بگويم که آمد تهمتن ز راه
بگيو آنگهي گفت رستم کجاست
که پشت بزرگي و تخم وفاست
گراميش کردن سزاوار هست
که نيکي نمايست و خسروپرست
بفرمود خسرو بفرزانگان
بمهتر نژادان و مردانگان
پذيره شدن پيش او با سپاه
که آمد بفرمان خسرو براه
بگفتند گودرز کشواد را
شه نوذران طوس و فرهاد را
دو بهره ز گردان گردنکشان
چه از گرزداران مردمکشان
بر آيين کاوس برخاستند
پذيره شدنرا بياراستند
جهان شد ز گرد سواران بنفش
درخشان سنان و درفشان درفش
چو نزديک رستم فراز آمدند
پياده برسم نماز آمدند
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان
کجا پهلوانان بپيشش نوان
بپرسيد مر هر يکي را ز شاه
ز گردنده خورشيد و تابنده ماه
نشستند گردان و رستم بر اسب
بکردار رخشنده آذرگشسب
چو آمد بر شاه کهتر نواز
نوان پيش او رفت و بردش نماز
ستايش کنان پيش خسرو دويد
که مهر و ستايش مر او را سزيد
برآورد سر آفرين کرد و گفت
مبادت جز از بخت پيروز جفت
چو هرمزد بادت بدين پايگاه
چو بهمن نگهبان فرخ کلاه
همه ساله ارديبهشت هژير
نگهبان تو با هش و راي پير
چو شهريورت باد پيروزگر
بنام بزرگي و فر و هنر
سفندار مذ پاسبان تو باد
خرد جان روشن روان تو باد
چو خردادت از ياوران بر دهاد
ز مرداد باش از بر و بوم شاد
دي و اورمزدت خجسته بواد
در هر بدي بر تو بسته بواد
ديت آذر افروز و فرخنده روز
تو شادان وتاج تو گيتي فروز
چو اين آفرين کرد رستم بپاي
بپرسيد و کردش برخويش جاي
بدو گفت خسرو درست آمدي
که از جان تو دور بادا بدي
توي پهلوان کيان جهان
نهان آشکار آشکارت نهان
گزين کياني و پشت سپاه
نگه دار ايران و لشکر پناه
مرا شاد کردي بديدار خويش
بدين پرهنر جان بيدار خويش
زواره فرامرز و دستان سام
درستند ازيشان چه داري پيام
فرو بود رستم ببوسيد تخت
که اي نامور خسرو نيکبخت
ببخت تو هر سه درستند و شاد
انوشه کسي کش کند شاه ياد
بسالار نوبت بفرمود شاه
که گودرز و طوس و گوانرا بخواه
در باغ بگشاد سالار بار
نشستن گهي بود بس شاهوار
بفرمود تا تاج زرين و تخت
نهادند زير گلفشان درخت
همه ديبه خسرواني بباغ
بگسترد و شد گلستان چون چراغ
درختي زدند از برگاه شاه
کجا سايه گسترد بر تاج و گاه
تنش سيم و شاخش ز ياقوت و زر
برو گونه گون خوشه هاي گهر
عقيق و زمرد همه برگ و بار
فروهشته از تاج چون گوشوار
همه بار زرين ترنج و بهي
ميان ترنج و بهيها تهي
بدو اندرون مشک سوده بمي
همه پيکرش سفته برسان ني
کرا شاه برگاه بنشاندي
برو باد ازو مشک بفشاندي
همه ميگساران بپيش اندرا
همه بر سران افسر از گوهرا
ز ديباي زربفت چيني قباي
همه پيش گاه سپهبد بپاي
همه طوق بر بسته و گوشوار
بريشان همه جامه گوهرنگار
همه رخ چو ديباي رومي برنگ
فروزنده عود و خروشنده چنگ
همه دل پر از شادي و مي بدست
رخان ارغواني و نابوده مست
بفرمود تا رستم آمد بتخت
نشست از برگاه زير درخت
برستم چنين گفت پس شهريار
که اي نيک پيوند و به روزگار
ز هر بد توي پيش ايران سپر
هميشه چو سيمرغ گسترده پر
چه درگاه ايران چه پيش کيان
همه بر در رنج بندي ميان
شناسي تو کردار گودرزيان
به آساني و رنج و سود و زيان
ميان بسته دارند پيشم بپاي
هميشه بنيکي مرا رهنماي
بتنها تن گيو کز انجمن
ز هر بد سپر بود در پيش من
چنين غم بدين دوده نامد بنيز
غم و درد فرزند برتر ز چيز
بدين کارگر تو ببندي ميان
پذيره نيايدت شير ژيان
ز گردان و اسبان و شمشير و گنج
ببر هرچ بايد مدار اين برنج
چو رستم ز کيخسرو ايدون شنيد
زمين را ببوسيد و دم در کشيد
برو آفرين کرد کاي نيک نام
چو خورشيد هر جاي گسترده بام
توي بر جهان شاه و سالار و کي
کيان جهان مر ترا خاک پي
که چون تو نديدست يک شاه گاه
نه تابنده خورشيد و گردنده ماه
بدانرا ز نيکان تو کردي جدا
تو داري بافسون و بند اژدها
بکندم دل ديو مازندران
بفر کياني و گرز گران
مرا مادر از بهر رنج تو زاد
تو بايد که باشي به آرام و شب
منم گوشداده بفرمان تو
نگردم بهرسان ز پيمان تو
دل و جان نهاده بسوي کلاه
بران ره روم کم بفرمود شاه
و نيز از پي گيو اگر بر سرم
هوا بارد آتش بدو ننگر
رسيده بمژگانم اندر سنان
ز فرمان خسرو نتابم عنان
برآرم ببخت تو اين کارکرد
سپهبد نخواهم نه مردان مرد
کليد چنين بند باشد فريب
نه هنگام گرزست و روز نهيب
چو رستم چنين گفت گودرز و گيو
فريبرز و فرهاد و شاپور نيو
بزرگان لشکر برو آفرين
همي خواندند از جهان آفرين
بمي دست بردند با شهريار
گشاده بشادي در نوبهار
چو گرگين نشان تهمتن شنيد
بدانست کآمد غمش را کليد
فرستاد نزديک رستم پيام
که اي تيغ بخت و وفا را نيام
درخت بزرگي و گنج وفا
در رادمردي و بند بلا
گرت رنج نايد ز گفتار من
سخن گستراني ز کردار من
نگه کن بدين گنبد گوژپشت
که خيره چراغ دلمرا بکشت
بتاريکي اندر مرا ره نمود
نوشته چنين بود بود آنچ بود
بر آتش نهم خويشتن پيش شاه
گر آمرزش آرد مرا زين گناه
مگر باز گردد ز بدنام من
بپيران سر اين بد سرانجام من
مرا گر بخواهي ز شاه جوان
چو غرم ژيان با تو آيم دوان
شوم پيش بيژن بغلتم بخاک
مگر باز يابم من آن کيش پاک
چو پيغام گرگين برستم رسيد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
بپيچيد از آن درد و پيغام اوي
غم آمدش ازان بيهده کام اوي
فرستاده را گفت رو باز گرد
بگويش که اي خيره ناپاک مرد
تو نشنيدي آن داستان پلنگ
بدان ژرف دريا که زد با نهنگ
که گر برخرد چيره گردد هوا
نيابد ز چنگ هوا کس رها
خردمند کآرد هوا را بزير
بود داستانش چو شير دلير
نبايدش بردن بنخچير روي
نه نيز از ددان رنجش آيد بدوي
تو دستان نمودي چو روباه پير
نديدي همي دام نخچير گير
نشايد کزين بيهده کام تو
که من پيش خسرو برم نام تو
وليکن چو اکنون ببيچارگي
فرومانده گشتي بيکبارگي
ز خسرو بخواهم گناه ترا
بيفروزم اين تيره ماه ترا
اگر بيژن از بند يابد رها
بفرمان دادار گيهان خدا
رها گشتي از بند و رستي بجان
ز تو دور شد کينه ي بدگمان
وگر جز برين روي گردد سپهر
ز جان و تن خويش بردار مهر
نخستين من آيم بدين کينه خواه
بنيروي يزدان و فرمان شاه
وگر من نيايم چو گودرز و گيو
بخواهد ز تو کينه ي پور نيو
برآمد برين کار يک روز و شب
وزين گفته بر شاه نگشاد لب
دوم روز چون شاه بنمود تاج
نشست از بر سيمگون تخت عاج
بيامد تهمتن بگسترد بر
بخواهش بر شاه خورشيد فر
ز گرگين سخن گفت با شهريار
ازان گم شده بخت و بد روزگار
بدو گفت شاه اي سپهدار من
همي بگسلي بند و زنهار من
که سوگند خوردم بتخت و کلاه
بداراي بهرام و خورشيد و ماه
که گرگين نبيند ز من جز بلا
مگر بيژن از بند يابد رها
جزين آرزو هرچ بايد بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تيغ و کلاه
پس آنگه چنين گفت رستم بشاه
که اي پرهنر نامور پيشگاه
اگر بدسگاليد پيچد همي
فدا کردن جان بسيچد همي
گر آمرزش شاه نايدش پيش
نبوديش نام و برآيد ز کيش
هر آن کس که گردد ز راه خرد
سرانجام پيچد ز کردار خود
سزد گر کني ياد کردار اوي
هميشه بهر کينه پيکار اوي
بپيش نياکانت بسته کمر
بهر کينه گه با يکي کينه ور
اگر شاه بيند بمن بخشدش
مگر اختر نيک بدرخشدش
برستم ببخشيد پيروز شاه
رهانيدش از بند و تاريک چاه
ز رستم بپرسيد پس شهريار
که چون راند خواهي برين گونه کار
چه بايد ز گنج و ز لشکر بخواه
که بايد که با تو بيايد براه
بترسم ز بد گوهر افراسياب
که بر جان بيژن بگيرد شتاب
يکي باد سارست ديو نژند
بسي خوانده افسون و نيرنگ و بند
بجنباندش اهرمن دل ز جاي
بيندازد آن تيغ زن را ز پاي
چنين گفت رستم بشاه جهان
که اين کار ببسيچم اندر نهان
کليد چنين بند باشد فريب
نبايد برين کار کردن نهيب
نه هنگام گرزست و تيغ و سنان
بدين کار بايد کشيدن عنان
فراوان گهر بايد و زر و سيم
برفتن پر اميد و بودن ببيم
بکردار بازارگانان شدن
شکيبا فراوان بتوران بدن
ز گستردني هم ز پوشيدني
ببايد بهايي و بخشيدني
چو بشنيد خسرو ز رستم سخن
بفرمود تا گنجهاي کهن
همه پاک بگشاد گنجور شاه
بدينار و گوهر بياراست گاه
تهمتن بيامد همه بنگريد
هر آنچش ببايست زان برگزيد
ازان صد شتر بار دينار کرد
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
بفرمود رستم بسالار بار
که بگزين ز گردان لشکر هزار
ز مردان گردنکش و نامور
ببايد تني چند بسته کمر
چو گرگين و چون زنگه ي شاوران
دگر گستهم شير جنگ آوران
چهارم گرازه که راند سپاه
فروهل نگهبان تخت و کلاه
چو فرهاد و رهام گرد دلير
چو اشکش که صيد آورد نره شير
چنين هفت يل بايد آراسته
نگهبان اين لشکر و خواسته
همه تاج و زيور بينداختند
چنان چون ببايست بر ساختند
پس آگاهي آمد بگردنکشان
بدان گرزداران دشمن کشان
بپرسيد زنگه که خسرو کجاست
چه آمد برويش که ما را بخواست
چو سالار نوبت بيامد بدر
بشبگير بستند گردان کمر
همه نيزه داران جنگ آوران
همه مرزبانان ناماوران
همه نيزه و تير بار هيون
همه جنگ را دست شسته بخون
سپيده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوهه ي پيل کوس
تهمتن بيامد چو سرو بلند
بچنگ اندرون گرز و بر زين کمند
سپاه از پس پشت و گردان ز پيش
نهاده بکف بر همه جان خويش
برفت از در شاه با لشکرش
بسي آفرين خواند بر کشورش
چو نزديکي مرز توران رسيد
سرانرا ز لشکر همه برگزيد
بلشکر چنين گفت پس پهلوان
که ايدر بباشيد روشن روان
مجنبيد از ايدر مگر جان من
ز تن بگسلد پاک يزدان من
بسيچيده باشيد مر جنگ را
همه تيز کرده بخون چنگ را
سپه بر سر مرز ايران بماند
خود و سرکشان سوي توران براند
همه جامه برسان بازارگان
بپوشيد و بگشاد بند از ميان
گشادند گردان کمرهاي سيم
بپوشيدشان جامه هاي گليم
سوي شهر توران نهادند روي
يکي کارواني پر از رنگ و بوي
گرانمايه هفت اسب با کاروان
يکي رخش و ديگر نشست گوان
صد اشتر همه بار او گوهرا
صد اشتر همه جامه ي لشکرا
ز بس هاي و هوي و درنگ دراي
بکردار تهمورثي کرناي
همي شهر بر شهر هودج کشيد
همي رفت تا شهر توران رسيد
چو آمد بنزديک شهر ختن
نظاره بيامد برش مرد و زن
همه پهلوانان توران بجاي
شده پيش پيران ويسه بپاي
چو پيران ويسه ز نخچيرگاه
بيامد تهمتن بديدش براه
يکي جام زرين پر از گوهرا
بديبا بپوشيد رستم سرا
ده اسب گرانمايه با زيورش
بديبا بياراست اندر خورش
بفرمان بران داد و خود پيش رفت
بدرگاه پيران خراميد تفت
برو آفرين کرد کاي نامور
بايران و توران ببخت و هنر
چنان کرد رويش جهاندارساز
که پيران مر او را ندانست باز
بپرسيد و گفت از کجايي بگوي
چه مردي و چون آمدي پوي پوي
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ايزد آبشخورم
ببازارگاني ز ايران بتور
بپيمودم اين راه دشوار و دور
فروشنده ام هم خريدار نيز
فروشم بخرم ز هرگونه چيز
بمهر تو دارم روانرا نويد
چنين چيره شد بر دلم براميد
اگر پهلوان گيردم زير بر
خرم چارپاي و فروشم گهر
هم از داد تو کس نيازاردم
هم از ابر مهرت گهر باردم
پس آن جام پرگوهر شاهوار
ميان کيان کرد پيشش نثار
گرانمايه اسبان تازي نژاد
که بر مويشان گرد نفشاند باد
بسي آفرين کرد و آن خواسته
بدو داد و شد کار آراسته
چو پيران بدان گوهران بنگريد
کزان جام رخشنده آمد پديد
برو آفرين کرد و بنواختش
بران تخت پيروزه بنشاختش
که رو شاد و ايمن بشهر اندرا
کنون نزد خويشت بسازيم جا
کزين خواسته بر تو تيمار نيست
کسي را بدين با تو پيکار نيست
برو هرچ داري بهايي بيار
خريدار کن هر سوي خواستار
فرود آي درخان فرزند من
چنان باش با من که پيوند من
بدو گفت رستم که اي پهلوان
هم ايدر بباشيم با کاروان
که با ما زهر گونه مردم بود
نبايد که زان گوهري گم بود
بدو گفت رو بآرزو گير جاي
کنم رهنمايي بپيشت بپاي
يکي خانه بگزيد و برساخت کار
بکلبه درون رخت بنهاد و بار
خبر شد کز ايران يکي کاروان
بيامد برنامور پهلوان
ز هر سو خريدار بنهاد گوش
چو آگاهي آمد ز گوهر فروش
خريدار ديبا و فرش و گهر
بدرگاه پيران نهادند سر
چو خورشيد گيتي بياراستي
بدان کلبه بازار برخاستي
منيژه خبر يافت از کاروان
يکايک بشهر اندر آمد دوان
برهنه نوان دخت افراسياب
بر رستم آمد دو ديده پرآب
برو آفرين کرد و پرسيد و گفت
همي بآستين خون مژگان برفت
که بر خوردي از جان وز گنج خويش
مبادت پشيماني از رنج خويش
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
هر اميد دلرا که بستي ميان
ز رنجي که بردي مبادت زيان
هميشه خرد بادت آموزگار
خنک بوم ايران و خوش روزگار
چه آگاهي استت ز گردان شاه
ز گيو و ز گودرز و ايران سپاه
نيامد بايران ز بيژن خبر
نيايش نخواهد بدن چاره گر
که چون او جواني ز گودرزيان
همي بگسلاند بسختي ميان
بسودست پايش ز بند گران
دو دستش ز مسمار آهنگران
کشيده بزنجير و بسته ببند
همه چاه پرخون آن مستمند
نيابم ز درويشي خويش خواب
ز ناليدن او دو چشمم پرآب
بترسيد رستم ز گفتار اوي
يکي بانگ برزد براندش ز روي
بدو گفت کز پيش من دور شو
نه خسرو شناسم نه سالار نو
ندارم ز گودرز وگيو آگهي
که مغزم ز گفتار کردي تهي
برستم نگه کرد و بگريست زار
ز خواري بباريد خون برکنار
بدو گفت باي مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگويي مرانم ز پيش
که من خود دلي دارم از درد ريش
چنين باشد آيين ايران مگر
که درويش را کس نگويد خبر
بدو گفت رستم که اي زن چبود
مگر اهرمن رستخيزت نمود
همي بر نوشتي تو بازار من
بدان روي بد با تو پيکار من
بدين تندي از من ميازار بيش
که دل بسته ي بودم ببازار خويش
و ديگر بجايي که کيخسروست
بدان شهر من خود ندارم نشست
ندانم همي گيو و گودرز را
نه پيموده ام هرگز آن مرز را
بفرمود تا خوردني هرچ بود
نهادند در پيش درويش زود
يکايک سخن کرد ازو خواستار
که با تو چرا شد دژم روزگار
چه پرسي ز گردان و شاه و سپاه
چه داري همي راه ايران نگاه
منيژه بدو گفت کزکار من
چه پرسي ز بد بخت و تيمار من
کزان چاه سر با دلي پر زدرد
دويدم بنزد تو اي رادمرد
زدي بانگ بر من چو جنگاوران
نترسيدي از داور داوران
منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديدي رخم آفتاب
کنون ديده پر خون و دل پر ز درد
ازين در بدان در دوان گرد گرد
همي نان کشکين فراز آورم
چنين راند يزدان قضا برسرم
ازين زارتر چون بود روزگار
سرآرد مگر بر من اين کردگار
چو بيچاره بيژن بدان ژرف چاه
نبيند شب و روز خورشيد و ماه
بغل و بمسمار و بند گران
همي مرگ خواهد ز يزدان بران
مرا درد بر درد بفزود زين
نم ديدگانم بپالود زين
کنون گرت باشد بايران گذر
زگودرز کشواد يابي خبر
بدرگاه خسرو مگر گيورا
ببيني و گر رستم نيو را
بگويي که بيژن بسختي درست
اگر دير گيري شود کار پست
گرش ديد خواهي مياساي دير
که بر سرش سنگست و آهن بزير
بدو گفت رستم که اي خوب چهر
که مهرت مبراد از وي سپهر
چرا نزد باب تو خواهشگران
نينگيزي از هر سوي مهتران
مگر بر تو بخشايش آرد پدر
بجوشدش خون و بسوزد جگر
گر آزار بابت نبودي ز پيش
ترا دادمي چيز ز اندازه بيش
بخواليگرش گفت کز هر خورش
که او را ببايد بياور برش
يکي مرغ بريان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم بسان پري
بدو در نهان کرد انگشتري
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بيچارگانرا توي راهبر
منيژه بيامد بدان چاه سر
دوان و خورشها گرفته ببر
نوشته بدستار چيزي که برد
چنان هم که بستد ببيژن سپرد
نگه کرد بيژن بخيره بماند
ازان چاه خورشيد رخ را بخواند
که اي مهربان از کجا يافتي
خورشها کزين گونه بشتافتي
بسا رنج و سختي کت آمد بروي
ز بهر مني در جهان پوي پوي
منيژه بدو گفت کز کاروان
يکي مايه ور مرد بازارگان
از ايران بتوران ز بهر درم
کشيده ز هر گونه بسيار غم
يکي مرد پاکيزه باهوش و فر
زهر گونه با او فراوان گهر
گشن دستگاهي نهاده فراخ
يکي کلبه سازيده بر پيش کاخ
بمن داد زين گونه دستار خوان
که بر من جهان آفرين را بخوان
بدان چاه نزديک آن بسته بر
دگر هرچ بايد ببر سر بسر
بگسترد بيژن پس آن نان پاک
پر اوميد يزدان دل از بيم و باک
چو دست خورش برد زان داوري
بديد آن نهان کرده انگشتري
نگينش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادي بخنديد و خيره بماند
يکي مهر پيروزه رستم بروي
نبشته به آهن بکردار موي
چو بار درخت وفا را بديد
بدانست کآمد غمش را کليد
بخنديد خنديدني شاهوار
چنان کآمد آواز بر چاهسار
منيژه چو بشنيد خنديدنش
از آن چاه تاريک بسته تنش
زماني فرو ماند زان کار سخت
بگفت اين چه خندست اي نيک بخت
شگفت آمدش داستاني نزد
که ديوانه خندد ز کردار خود
چه گونه گشادي بخنده دو لب
که شب روز بيني همي روز شب
چه رازست پيش آر و با من بگوي
مگر بخت نيکت نمودست روي
بدو گفت بيژن کزين کار سخت
بر اوميد آنم که بگشاد بخت
چو با من بسوگند پيمان کني
همانا وفاي مرا نشکني
بگويم سراسر ترا داستان
چو باشي بسوگند همداستان
که گر لب بدوزي ز بهر گزند
زنانرا زبان کم بماند ببند
منيژه خروشيد و ناليد زار
که بر من چه آمد بد روزگار
دريغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من
بدادم ببيژن تن وخان و مان
کنون گشت بر من چنين بدگمان
همان گنج دينار و تاج گهر
بتاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بيزار و خويشان زمن
برهنه دوان بر سر انجمن
ز اميد بيژن شدم نااميد
جهانم سياه و دو ديده سپيد
بپوشد همي راز بر من چنين
تو داناتري اي جهان آفرين
بدو گفت بيژن همه راستست
ز من کار تو جمله برکاستست
چنين گفتم اکنون نبايست گفت
ايا مهربان يار و هشيار جفت
سزد گر بهر کار پندم دهي
که مغزم برنج اندرون شد تهي
تو بشناس کاين مرد گوهر فروش
که خواليگرش مر ترا داد توش
ز بهر من آمد بتوران فراز
وگر نه نبودش بگوهر نياز
ببخشود بر من جهان آفرين
ببينم مگر پهن روي زمين
رهاند مرا زين غمان دراز
ترا زين تکاپوي و گرم و گداز
بنزديک او شو بگويش نهان
که اي پهلوان کيان جهان
بدل مهربان و بتن چاره جوي
اگر تو خداوند رخشي بگوي
منيژه بيامد بکردار باد
ز بيژن برستم پيامش بداد
چو بشنيد گفتار آن خوب روي
کزان راه دور آمده پوي پوي
بدانست رستم که بيژن سخن
گشادست بر لاله ي سرو بن
ببخشود و گفتش که اي خوب چهر
که يزدان ترا زو مبراد مهر
بگويش که آري خداوند رخش
ترا داد يزدان فرياد بخش
ز زاول بايران ز ايران بتور
ز بهر تو پيمودم اين راه دور
بگويش که ما را بسان پلنگ
بسود از پي تو کمرگاه و چنگ
چو با او بگويي سخن راز دار
شب تيره گوشت بآواز دار
ز بيشه فراز آر هيزم بروز
شب آيد يکي آتشي برفروز
منيژه ز گفتار او شاد شد
دلش ز اندهان يکسر آزاد شد
بيامد دوان تا بدان چاهسار
که بودش بچاه اندرون غمگسار
بگفتش که دادم سراسر پيام
بدان مرد فرخ پي نيک نام
چنين داد پاسخ که آنم درست
که بيژن بنام و نشانم بجست
تو با داغ دل چند پويي همي
که رخرا بخوناب شويي همي
کنون چون درست آمد از تو نشان
ببيني سر تيغ مردم کشان
زمين را بدرانم اکنون بچنگ
بپروين براندازم آسوده سنگ
مرا گفت چون تيره گردد هوا
شب از چنگ خورشيد يابد رها
بکردار کوه آتشي برفروز
که سنگ و سر چاه گردد چو روز
بدان تا ببينم سر چاه را
بدان روشني بسپرم راه را
بفرمود بيژن که آتش فروز
که رستيم هر دو ز تاريک روز
سوي کردگار جهان کرد سر
که اي پاک و بخشنده و دادگر
ز هر بد تو باشي مرا دستگير
تو زن بر دل و جان بدخواه تير
بده داد من ز آنک بيداد کرد
تو داني غمان من و داغ و درد
مگر باز يابم بر و بوم را
بمانم بننگ اختر شوم را
تو اي دخت رنج آزموده ز من
فدا کرده جان و دل و چيز و تن
بدين رنج کز من تو برداشتي
زيان مرا سود پنداشتي
بدادي بمن گنج و تاج و گهر
جهاندار خويشان و مام و پدر
اگر يابم از چنگ اين اژدها
بدين روزگار جواني رها
بکردار نيکان يزدان پرست
بپويم بپاي و بيازم بدست
بسان پرستار پيش کيان
بپاداش نيکيت بندم ميان
منيژه بهيزم شتابيد سخت
چو مرغان برآمد بشاخ درخت
بخورشيد بر چشم و هيزم ببر
که تا کي برآرد شب از کوه سر
چو از چشم خورشيد شد ناپديد
شب تيره برکوه دامن کشيد
بدانگه که آرام گيرد جهان
شود آشکاراي گيتي نهان
که لشکر کشد تيره شب پيش روز
بگردد سر هور گيتي فروز
منيژه سبک آتشي برفروخت
که چشم شب قيرگونرا بسوخت
بدلش اندرون بانگ رويينه خم
که آيد ز ره رخش پولاد سم
بدانگه که رستم ببر بر گره
برافکند و زد بر گره بر زره
بشد پيش يزدان خورشيد و ماه
بيامد بدو کرد پشت و پناه
همي گفت چشم بدان کور باد
بدين کار بيژن مرا زور باد
بگردان بفرمود تا همچنين
ببستند بر گرد گه بند کين
بر اسبان نهادند زين خدنگ
همه جنگ را تيز کردند چنگ
تهمتن برخشنده بنهاد روي
همي رفت پيش اندرون راه جوي
چو آمد بر سنگ اکوان فراز
بدان چاه اندوه و گرم و گداز
چنين گفت با نامور هفت گرد
که روي زمين را ببايد سترد
ببايد شما را کنون ساختن
سر چاه از سنگ پرداختن
پياده شدند آن سران سپاه
کزان سنگ پردخت مانند چاه
بسودند بسيار بر سنگ چنگ
شده مانده گردان و آسوده سنگ
چو از نامداران بپالود خوي
که سنگ از سر چاه ننهاد پي
ز رخش اندر آمد گو شير نر
زره دامنش را بزد بر کمر
ز يزدان جان آفرين زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست
بينداخت در بيشه ي شهر چين
بلرزيد از آن سنگ روي زمين
ز بيژن بپرسيد و ناليد زار
که چون بود کارت ببد روزگار
همه نوش بودي ز گيتيت بهر
ز دستش چرا بستدي جام زهر
بدو گفت بيژن ز تاريک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گيتي مرا گشت نوش
بدين سان که بيني مرا خان و مان
ز آهن زمين و ز سنگ آسمان
بکنده دلم زين سراي سپنج
ز بس درد و سختي و اندوه و رنج
بدو گفت رستم که بر جان تو
ببخشود روشن جهانبان تو
کنون اي خردمند آزاده خوي
مرا هست با تو يکي آرزوي
بمن بخش گرگين ميلاد را
ز دل دور کن کين و بيداد را
بدو گفت بيژن که اي يار من
نداني که چون بود پيکار من
نداني تو اي مهتر شيرمرد
که گرگين ميلاد با من چه کرد
گر افتد بروبر جهانبين من
برو رستخيز آيد از کين من
بدو گفت رستم که گر بدخوي
بياري و گفتار من نشنوي
بمانم ترا بسته در چاه پاي
برخش اندر آرم شوم باز جاي
چو گفتار رستم رسيدش بگوش
ازان تنگ زندان برآمد خروش
چنين داد پاسخ که بدبخت من
ز گردان وز دوده و انجمن
ز گرگين بدان بد که بر من رسيد
چنين روز نيزم ببايد کشيد
کشيديم و گشتيم خشنود از وي
ز کينه دل من بياسود ازوي
فرو هشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه با پاي بند
برهنه تن و موي و ناخن دراز
گدازيده از رنج و درد و نياز
همه تن پر از خون و رخساره زرد
ازان بند زنجير زنگار خورد
خروشيد رستم چو او را بديد
همه تن در آهن شده ناپديد
بزد دست و بگسست زنجير و بند
رها کرد ازو حلقه ي پاي بند
سوي خانه رفتند زان چاهسار
بيک دست بيژن بديگر زوار
تهمتن بفرمود شستن سرش
يکي جامه پوشيد نو بر برش
ازان پس چو گرگين بنزديک اوي
بيامد بماليد بر خاک روي
ز کردار بد پوزش آورد پيش
بپيچيد زان خام کردار خويش
دل بيژن از کينش آمد براه
مکافات ناورد پيش گناه
شتر بار کردند و اسبان بزين
بپوشيد رستم سليح گزين
نشستند بر باره ناماوران
کشيدند شمشير و گرز گران
کسي کرد بار و برآراست کار
چنان چون بود در خور کارزار
بشد بابنه اشکش تيزهوش
که دارد سپه را بهر جاي گوش
ببيژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منيژه برو
که ما امشب از کين افراسياب
نيابيم آرام و نه خورد و خواب
يکي کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد برو کشورش
بدو گفت بيژن منم پيش رو
که ازمن همي کينه سازند نو
برفتند با رستم آن هفت گرد
بنه اشکش تيزهش را سپرد
عنانها فکندند بر پيش زين
کشيدند يکسر همه تيغ کين
بشد تا بدرگاه افراسياب
بهنگام سستي و آرام و خواب
برآمد ز ناگه ده و دار و گير
درخشيدن تيغ و باران تير
سرانرا بسي سر جدا شد ز تن
پر از خاک ريش و پر از خون دهن
ز دهليز در رستم آواز داد
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
بخفتي تو بر گاه و بيژن بچاه
مگر باره ديدي ز آهن براه
منم رستم زابلي پور زال
نه هنگام خوابست و آرام و هال
شکستم در بند زندان تو
که سنگ گران بد نگهبان تو
رها شد سر و پاي بيژن ز بند
بداماد بر کس نسازد گزند
ترا رزم و کين سياوخش بس
بدين دشت گرديدن رخش بس
هميدون برآورد بيژن خروش
که اي ترک بد گوهر تيره هوش
بر انديش زان تخت فرخنده جاي
مرا بسته در پيش کرده بپاي
همي رزم جستي بسان پلنگ
مرا دست بسته بکردار سنگ
کنونم گشاده بهامون ببين
که با من نجويد ژيان شير کين
بزد دست بر جامه افراسياب
که جنگ آوران را ببستست خواب
بفرمود زان پس که گيرند راه
بدان نامداران جوينده گاه
ز هر سو خروش تکاپوي خاست
ز خون ريختن بر درش جوي خاست
هر آنکس که آمد ز توران سپاه
زمانه تهي ماند زو جايگاه
گرفتند بر کينه جستن شتاب
ازان خانه بگريخت افراسياب
بکاخ اندر آمد خداوند رخش
همه فرش و ديباي او کرد بخش
پري چهرگان سپهبد پرست
گرفته همه دست گردان بدست
گرانمايه اسبان و زين پلنگ
نشانده گهر در جناغ خدنگ
ازان پس ز ايوان ببستند بار
بتوران نکردند بس روزگار
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور
بدان تا نخيزد ازان کار شور
چنان رنجه بد رستم از رنج راه
که بر سرش بر درد بود از کلاه
سواران ز بس رنج و اسبان ز تک
يکي را بتن بر نجنبيد رگ
بلشکر فرستاد رستم پيام
که شمشير کين بر کشيد از نيام
که من بيگمانم کزين پس بکين
سيه گردد از سم اسبان زمين
گشن لشکري سازد افراسياب
بنيزه بپوشد رخ آفتاب
برفتند يکسر سواران جنگ
همه رزم را تيز کردند چنگ
همه نيزه داران زدوده سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان
منيژه نشسته بخيمه درون
پرستنده بر پيش او رهنمون
يکي داستان زد تهمتن بروي
که گر مي بريزد نريزدش بوي
چنينست رسم سراي سپنچ
گهي ناز و نوش و گهي درد و رنج
چو خورشيد سر برزد از کوهسار
سواران توران ببستند بار
بتوفيد شهر و برآمد خروش
تو گفتي همي کر کند نعره گوش
بدرگاه افراسياب آمدند
کمر بستگان بر درش صف زدند
همه يکسره جنگ را ساخته
دل از بوم و آرام پرداخته
بزرگان توران گشاده کمر
بپيش سپهدار بر خاک سر
همه جنگ را پاک بسته ميان
همه دل پر از کين ايرانيان
کز اندازه بگذشت ما را سخن
چه افگند بايد بدين کار بن
کزين ننگ بر شاه و گردنکشان
بماند ز کردار بيژن نشان
بايران بمردان ندانندمان
زنان کمر بسته خوانندمان
برآشفت پس شه بسان پلنگ
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ
بپيران بفرمود تا بست کوس
که بر ما ز ايران همين بد فسوس
بزد ناي رويين بدرگاه شاه
بجوشيد در شهر توران سپاه
يلان صف کشيدند بر در سراي
خروش آمد از بوق و هندي دراي
سپاهي ز توران بدان مرز راند
که روي زمين جز بدريا نماند
چو از ديدگه ديدبان بنگريد
زمين را چو درياي جوشان بديد
بر رستم آمد که ببسيچ کار
که گيتي سيه شد ز گرد سوار
بدو گفت ما زين نداريم باک
همي جنگ را برفشانيم خاک
بنه با منيژه گسي کرد و بار
بپوشيد خود جامه ي کارزار
ببالا برآمد سپه را بديد
خروشي چو شير ژيان برکشيد
يکي داستان زد سوار دلير
که روبه چه سنجد بچنگال شير
بگردان جنگاور آواز کرد
که پيش آمد امروز ننگ و نبرد
کجا تيغ و ژوپين زهر آبدار
کجا نيزه و گرزه ي گاوسار
هنرها کنون کرد بايد پديد
برين دشت بر کينه بايد کشيد
برآمد خروشيدن کر ناي
تهمتن برخش اندر آورد پاي
از ان کوه سر سوي هامون کشيد
چو لشکر بتنگ اندر آمد پديد
کشيدند لشکر بران پهن جاي
بهر سو ببستند ز آهن سراي
بياراست رستم يکي رزمگاه
که از گرد اسبان هوا شد سياه
ابر ميمنه اشکش و گستهم
سواران بسيار با او بهم
چو رهام و چون زنگه بر ميسره
بخون داده مر جنگ را يکسره
خود و بيژن گيو در قلبگاه
نگه دار گردان و پشت سپاه
پس پشت لشکر که بيستون
حصاري ز شمشير پيش اندرون
چو افراسياب آن سپه را بديد
که سالارشان رستم آمد پديد
غمي گشت و پوشيد خفتان جنگ
سپه را بفرمود کردن درنگ
برابر بآيين صفي بر کشيد
هوا نيلگون شد زمين ناپديد
چپ لشکرش را بپيران سپرد
سوي راستش را بهومان گرد
بگرسيوز و شيده قلب سپاه
سپرد و همي کرد هر سو نگاه
تهمتن همي گشت گرد سپاه
ز آهن بکردار کوهي سياه
فغان کرد کاي ترک شوريده بخت
که ننگي تو بر لشکر و تاج و تخت
ترا چون سواران دل جنگ نيست
ز گردان لشکر ترا ننگ نيست
که چندين بپيش من آيي بکين
بمردان و اسبان بپوشي زمين
چو در جنگ لشکر شود تيز چنگ
همي پشت بينم ترا سوي جنگ
ز دستان تو نشنيدي آن داستان
که دارد بياد از گه باستان
که شيري نترسد ز يک دشت گور
ستاره نتابد چو تابنده هور
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ
چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کب نر
نه روبه شود ز آزمودن دلير
نه گوران بسايند چنگال شير
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
چو باشد دهد پادشاهي بباد
بدين دشت و هامون تو از دست من
رهايي نيابي بجان و بتن
چو اين گفته بشنيد ترک دژم
بلرزيد و بر زد يکي تيز دم
برآشفت کاي نامداران تور
که اين دشت جنگست گر جاي سور
ببايد کشيدن درين رزم رنج
که بخشم شما را بسي تاج و گنج
چو گفتار سالارشان شد بگوش
ز گردان لشکر برآمد خروش
چنان تيره گون شد ز گرد آفتاب
که گفتي همي غرقه ماند در آب
ببستند بر پيل رويينه خم
دميدند شيپور با گاودم
ز جوشن يکي باره ي آهنين
کشيدند گردان بروي زمين
بجوشيد دشت و بتوفيد کوه
ز بانگ سواران هر دو گروه
درفشان بگرد اندرون تيغ تيز
تو گفتي برآمد همي رستخيز
همي گرز باريد همچون تگرگ
ابر جوشن و تير و بر خود و ترگ
و زان رستمي اژدهافش درفش
شده روي خورشيد تابان بنفش
بپوشيد روي هوا گرد پيل
بخورشيد گفتي براندود نيل
بهر سو که رستم برافگند رخش
سرانرا سر از تن همي کرد بخش
بچنگ اندرون گرزه ي گاوسار
بسان هيوني گسسته مهار
همي کشت و مي بست در رزمگاه
چو بسيار کرد از بزرگان تباه
بقلب اندر آمد بکردار گرگ
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
برآمد چو باد آن سرانرا ز جاي
همان بادپايان فرخ هماي(؟)
چو گرگين و رهام و فرهاد گرد
چپ لشکر شاه توران ببرد
درآمد چو باد اشکش از دست راست
ز گرسيوز تيغ زن کينه خواست
بقلب اندرون بيژن تيزچنگ
همي بزمگاه آمدش جاي جنگ
سران سواران چو برگ درخت
فرو ريخت از بار و برگشت بخت
همه رزمگه سربسر جوي خون
درفش سپهدار توران نگون
سپهدار چون بخت برگشته ديد
دليران توران همه کشته ديد
بيفگند شمشير هندي ز دست
يکي اسب آسوده تر برنشست
خود و ويژکان سوي توران شتافت
کز ايرانيان کام و کينه نيافت
برفت از پسش رستم گرد گير
بباريد بر لشکرش گرز و تير
دو فرسنگ چون اژدهاي دژم
همي مردم آهخت ازيشان بدم
سواران جنگي ز توران هزار
گرفتند زنده پس از کارزار
بلشکرگه آمد ازان رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه
ببخشيد و بنهاد بر پيل بار
بپيروزي آمد بر شهريار
چو آگاهي آمد بشاه دلير
که از بيشه پيروز برگشت شير
چو بيژن شد از بند و زندان رها
ز بند بد انديش نر اژدها
سپاهي ز توران بهم برشکست
همه لشکر دشمنان کرد پست
بشادي بپيش جهان آفرين
بماليد روي و کله بر زمين
چو گودرز و گيو آگهي يافتند
سوي شاه پيروز بشتافتند
برآمد خروش و بيامد سپاه
تبيره زنان برگرفتند راه
دمنده دمان گاودم بر درش
برآمد خروشيدن از لشکرش
سيه کرده ميدانش اسبان بسم
همه شهر آواي رويينه خم
بيک دست بر بسته شير و پلنگ
بزنجير ديگر سواران جنگ
گرازان سواران دمان و دنان
بدندان زمين ژنده پيلان کنان
بپيش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
پذيره شدن پيش پهلو سپاه
بدين گونه فرمود بيدار شاه
برفتند لشکر گروها گروه
زمين شد ز گردان بکردار کوه
چو آمد پديدار از انبوه نيو
پياده شد از باره گودرز و گيو
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان
بپرسيدش از رنج ديده گوان
برو آفرين کرد گودرز و گيو
که اي نامبردار و سالار نيو
دلير از تو گردد بهر جاي شير
سپهر از تو هرگز مگر داد سير
ترا جاودان باد يزدان پناه
بکام تو گرداد خورشيد و ماه
همه بنده کردي تو اين دوده را
ز تو يافتم پور گم بوده را
ز درد و غمان رستگان تويم
بايران کمر بستگان تويم
بر اسبان نشستند يکسر مهان
گرازان بنزديک شاه جهان
چو نزديک شهر جهاندار شاه
فراز آمد آن گرد لشکر پناه
پذيره شدش نامدار جهان
نگه دار ايران و شاه مهان
چو رستم بفر جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذيره براه
پياده شد و برد پيشش نماز
غمي گشته از رنج و راه دراز
جهاندار خسرو گرفتش ببر
که اي دست مردي وجان هنر
تهمتن سبک دست بيژن گرفت
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت
بياورد و بسپرد وبر پاي خاست
چنان پشت خميده را کرد راست
ازان پس اسيران توران هزار
بياورد بسته بر شهريار
برو آفرين کرد خسرو بمهر
که جاويد بادا بکامت سپهر
خنک زال کش بگذرد روزگار
بماند بگيتي ترا يادگار
خجسته بر و بوم زابل که شير
همي پروراند گوان و دلير
خنک شهر ايران و فرخ گوان
که دارند چون تو يکي پهلوان
وزين هر سه برتر سر و بخت من
که چون تو پرستد همي تخت من
بخورشيد ماند همي کار تو
بگيتي پراگنده کردار تو
بگيو آنگهي گفت شاه جهان
که نيکست باکردگارت نهان
که بر دست رستم جهان آفرين
بتو داد پيروز پور گزين
گرفت آفرين گيو بر شهريار
که شادان بدي تا بود روزگار
سر رستمت جاودان سبز باد
دل زال فرخ بدو باد شاد
بفرمود خسرو که بنهيد خوان
بزرگان برترمنش را بخوان
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه مي بياراستند
فروزنده ي مجلس و ميگسار
نوازنده ي چنگ با پيشکار
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پيکر از گوهران
همه رخ چو ديباي رومي برنگ
خروشان ز چنگ و پريزاده چنگ
طبقهاي سيمين پر از مشک ناب
بپيش اندرون آبگيري گلاب
همي تافت از فر شاهنشهي
چو ماه دو هفته ز سرو سهي
همه پهلوانان خسرو پرست
برفتند ز ايوان سالار مست
بشبگير چون رستم آمد بدر
گشاده دل و تنگ بسته کمر
بدستوري باز گشتن بجاي
همي زد هشيوار با شاه راي
يکي دست جامه بفرمود شاه
گهر بافته با قبا و کلاه
يکي جام پر گوهر شاهوار
صد اسب و صد اشتر بزين و ببار
دو پنجه پري روي بسته کمر
دو پنجه پرستار با طوق زر
همه پيش شاه جهان کدخداي
بياورد و کردند يکسر بپاي
همه رستم زابلي را سپرد
زمين را ببوسيد و برخاست گرد
بسربر نهاد آن کلاه کيان
ببست آن کياني کمر بر ميان
ابر شاه کرد آفرين و برفت
ره سيستانرا بسيچيد تفت
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادي و غم
بر اندازه شان يک بيک هديه داد
از ايوان خسرو برفتند شاد
چو از کار کردن بپردخت شاه
به آرام بنشست بر پيشگاه
بفرمود تا بيژن آمدش پيش
سخن گفت زان رنج و تيمار خويش
ازان تنگ زندان و رنج زوار
فراوان سخن گفت با شهريار
وزان گردش روزگاران بد
همه داستان پيش خسرو بزد
بپيچيد و بخشايش آورد سخت
ز درد و غم دخت گم بوده بخت
بفرمود صد جامه ديباي روم
همه پيکرش گوهر و زر بوم
يکي تاج و ده بدره دينار نيز
پرستنده و فرش و هرگونه چيز
ببيژن بفرمود کاين خواسته
ببر سوي ترک روان کاسته
برنجش مفرسا و سردش مگوي
نگر تا چه آوردي او را بروي
تو با او جهانرا بشادي گذار
نگه کن بدين گردش روزگار
يکي را برآرد بچرخ بلند
ز تيمار و دردش کند بي گزند
وزانجاش گردان برد سوي خاک
همه جاي بيمست و تيمار و باک
هم آنرا که پرورده باشد بناز
بيفگند خيره بچاه نياز
يکي را ز چاه آورد سوي گاه
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
جهانرا ز کردار بد شرم نيست
کسي را برش آب و آزرم نيست
هميشه بهر نيک و بد دسترس
وليکن نجويد خود آزرم کس
چنينست کار سراي سپنج
گهي ناز و نوش و گهي درد و رنج
ز بهر درم تا نباشي بدرد
بي آزار بهتر دل رادمرد
بدين کار بيژن سخن ساختم
بپيران و گودرز پرداختم
***
[داستان دوازده رخ]
جهان چون بزاري برآيد همي
بد و نيک روزي سرآيد همي
چو بستي کمر بر در راه آز
شود کار گيتيت يکسر دراز
بيک روي جستن بلندي سزاست
اگر در ميان دم اژدهاست
و ديگر که گيتي ندارد درنگ
سراي سپنجي چه پهن و چه تنگ
پرستنده ي آز و جوياي کين
بگيتي ز کس نشنود آفرين
چو سرو سهي گوژ گردد بباغ
بدو بر شود تيره روشن چراغ
کند برگ پژمرده و بيخ سست
سرش سوي پستي گرايد نخست
برويد ز خاک و شود باز خاک
همه جاي تر سست و تيمار و باک
سر مايه ي مرد سنگ و خرد
ز گيتي بي آزاري اندر خورد
در دانش و آنگهي راستي
گرين دو نيابي روان کاستي
اگر خود بماني بگيتي دراز
ز رنج تن آيد برفتن نياز
يکي ژرف درياست بن ناپديد
در گنج رازش ندارد کليد
اگر چند يابي فزون بايدت
همان خورده يک روز بگزايدت
سه چيزت بيايد کزان چاره نيست
وز و بر سرت نيز پيغاره نيست
خوري گر بپوشي و گر گستري
سزد گر بديگر سخن ننگري
چو زين سه گذشتي همه رنج و آز
چه در آز پيچي چه اندر نياز
چو داني که بر تو نماند جهان
چه پيچي تو زان جاي نوشين روان
بخور آنچ داري و بيشي مجوي
که از آز کاهد همي آبروي
دل شاه ترکان چنان کم شنود
هميشه برنج از پي آز بود
ازان پس که برگشت زان رزمگاه
که رستم برو کرد گيتي سياه
بشد تازيان تا بخلخ رسيد
بننگ از کيان شد سرش ناپديد
بکاخ اندر آمد پر آزار دل
ابا کاردانان هشيار دل
چو پيران و گرسيوز رهنمون
قراخان و چون شيده و گرسيون
بر ايشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد ياد
که تا بر نهادم بشاهي کلاه
مرا گشت خورشيد و تابنده ماه
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابيد کس
ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ايران بتوران دراز
شبيخون کند تا در خان من
از ايران بيازند بر جان من
دلاور شد آن مردم نادلير
گوزن اندر آمد ببالين شير
برين کينه گر کار سازيم زود
وگر نه برآرند زين مرز دود
سزد گر کنون گرد اين کشورم
سراسر فرستادگان گسترم
ز ترکان وز چين هزاران هزار
کمر بستگان از در کارزار
بياريم بر گرد ايران سپاه
بسازيم هر سو يکي رزمگاه
همه موبدان راي هشيار خويش
نهادند با گفت سالار خويش
که ما را ز جيحون ببايد گذشت
زدن کوس شاهي بران پهن دشت
بآموي لشکر گهي ساختن
شب و روز نآسودن از تاختن
که آن جاي جنگست و خون ريختن
چه با گيو و با رستم آويختن
سرافراز گردان گيرنده شهر
همه تيغ کين آب داده بزهر
چو افراسياب آن سخنها شنود
برافروخت از بخت و شادي نمود
ابر پهلوانان و بر موبدان
بکرد آفريني برسم ردان
نويسنده ي نامه را پيش خواند
سخنهاي بايسته چندي براند
فرستادگان خواست از انجمن
بنزديک فغفور و شاه ختن
فرستاد نامه بهر کشوري
بهر نامداري و هر مهتري
سپه خواست کانديشه ي جنگ داشت
ز بيژن بدان گونه دل تنگ داشت
دو هفته برآمد ز چين و ختن
زهر کشوري شد سپاه انجمن
چو درياي جوشان زمين بردميد
چنان شد که کس روز روشن نديد
گله هرچ بودش ز اسبان يله
بشهر اندر آورد يکسر گله
همان گنجها کز گه تور باز
پدر بر پسر بر همي داشت راز
سر بدرها را گشادن گرفت
شب و روز دينار دادن گرفت
چو لشکر سراسر شد آراسته
بدان بي نيازي شد از خواسته
ز گردان گزين کرد پنجه هزار
همه رزم جويان سازنده کار
بشيده که بودش نبرده پسر
ز گردان جنگي برآورده سر
بدو گفت کين لشکر سرفراز
سپردم ترا راه خوارزم ساز
نگهبان آن مرز خوارزم باش
هميشه کمر بسته ي رزم باش
دگر پنجه از نامداران چين
بفرمود تا کرد پيران گزين
بدو گفت تا شهر ايران برو
ممان رخت و مه تخت سالار نو
در آشتي هيچ گونه مجوي
سخن جز بجنگ و بکينه مگوي
کسي کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دوان کرده باشد ستم
دو پرمايه بيدار و دو پهلوان
يکي پير و باهوش و ديگر جوان
برفتند با پند افراسياب
بآرام پير و جوان بر شتاب
ابا ترگ زرين و کوپال و تيغ
خروشان بکردار غرنده ميغ
پس آگاهي آمد بپيروز شاه
که آمد ز توران بايران سپاه
جفا پيشه بد گوهر افراسياب
ز کينه نيابد شب و روز خواب
برآورد خواهد همي سر ز ننگ
ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ
همي زهر سايد بنوک سنان
که تابد مگر سوي ايران عنان
سواران جنگي چو سيصد هزار
بجيحون همي کرد خواهد گذار
سپاهي که هنگام ننگ و نبرد
ز جيحون بگردون برآورد گرد
دليران بدرگاه افراسياب
ز بانگ تبيره نيابند خواب
ز آواي شيپور و زخم دراي
تو گويي برآيد همي دل ز جاي
گر آيد بايران بجنگ آن سپاه
هژبر دلاور نيايد براه
سر مرز توران بپيران سپرد
سپاهي فرستاد با او نه خرد
سوي مرز خوارزم پنجه هزار
کمر بسته رفت از در کارزار
سپهدارشان شيده شيردل
کز آتش ستاند بشمشير دل
سپاهي بکردار پيلان مست
که با جنگ ايشان شود کوه پست
چو بشنيد گفتار کاراگهان
پر انديشه بنشست شاه جهان
بکاراگهان گفت کاي بخردان
من ايدون شنيدستم از موبدان
که چون ماه ترکان برآيد بلند
ز خورشيد ايرانش آيد گزند
سيه مار کورا سرآيد بکوب
ز سوراخ پيچان شود سوي چوب
چو خسرو ببيداد کارد درخت
بگردد برو پادشاهي و تخت
همه موبدانرا بر خويش خواند
شنيده سخن پيش ايشان براند
نشستند با شاه ايران براز
بزرگان فرزانه و رزم ساز
چو دستان سام و چو گودرز و گيو
چو شيدوش و فرهاد و رهام نيو
چو طوس و چو رستم يل پهلوان
فريبرز و شاپور شير دمان
دگر بيژن گيو با گستهم
چو گرگين و چون زنگه و گژدهم
جزين نامداران لشکر همه
که بودند شاه جهانرا رمه
ابا پهلوانان چنين گفت شاه
که ترکان همي رزم جويند و گاه
چو دشمن سپه کرد و شد تيز چنگ
ببايد بسيچيد ما را بجنگ
بفرمود تا بوق با گاودم
دميدند و بستند رويينه خم
از ايوان بميدان خراميد شاه
بياراستند از بر پيل گاه
بزد مهره در جام بر پشت پيل
زمين را تو گفتي براندود نيل
هوا نيلگون شد زمين رنگ رنگ
دليران لشکر بسان پلنگ
بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کين
ز گردان چو درياي جوشان زمين
خروشي برآمد ز درگاه شاه
که اي پهلوانان ايران سپاه
کسي کو بسايد عنان و رکيب
نبايد که يابد بخانه شکيب
بفرمود کز روم وز هندوان
سواران جنگي گزيده گوان
دليران گردنکش از تازيان
بسيچيده ي جنگ شير ژيان
کمر بسته خواهند سيصد هزار
ز دشت سواران نيزه گزار
هر آنکو چهل روزه را نزد شاه
نيايد نبيند بسر بر کلاه
پراگنده بر گرد کشور سوار
فرستاده با نامه ي شهريار
دو هفته برآمد بفرمان شاه
بجنبيد در پادشاهي سپاه
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
ز گيتي بر آمد سراسر خروش
بشبگير گاه خروش خروس
ز هر سوي برخاست آواي کوس
بزرگان هر کشوري با سپاه
نهادند سر سوي درگاه شاه
در گنجهاي کهن باز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
همه لشکر از گنج و دينار شاه
بسر بر نهادند گوهر کلاه
به برگستوان و بجوشن چو کوه
شدند انجمن لشکري هم گروه
چو شد کار لشکر همه ساخته
وزيشان دل شاه پرداخته
نخستين ازان لشکر نامدار
سواران شمشير زن سي هزار
گزين کرد خسرو برستم سپرد
بدو گفت کاي نامبردار گرد
ره سيستان گير و برکش بگاه
بهندوستان اندر آور سپاه
ز غزنين برو تا براه برين
چو گردد ترا تاج و تخت و نگين
چو آن پادشاهي شود يکسره
بآبشخور آيد پلنگ و بره
فرامرز را ده کلاه و نگين
کسي کو بخواهد ز لشکر گزين
بزن کوس رويين و شيپور و ناي
بکشمير و کابل فزون زين مپاي
که ما را سر از جنگ افراسياب
نيابد همي خورد و آرام و خواب
الانان و غزدژ بلهراسب داد
بدو گفت کاي گرد خسرو نژاد
برو با سپاهي بکردار کوه
گزين کن ز گردان لشکر گروه
سواران شايسته ي کارزار
ببر تا برآري ز دشمن دمار
باشکش بفرمود تا سي هزار
دمنده هژبران نيزه گزار
برد سوي خوارزم کوس بزرگ
سپاهي بکردار درنده گرگ
زند بر در شهر خوارزم گاه
ابا شيده ي رزم زن کينه خواه
سپاه چهارم بگودرز داد
چه مايه ورا پند و اندرز داد
که رو با بزرگان ايران بهم
چو گرگين و چون زنگه و گستهم
زواره فريبرز و فرهاد و گيو
گرازه سپهدار و رهام نيو
بفرمود بستن کمرشان بجنگ
سوي رزم توران شدن بي درنگ
سپهدار گودرز کشوادگان
همه پهلوانان و آزادگان
نشستند بر زين بفرمان شاه
سپهدار گودرز پيش سپاه
بگودرز فرمود پس شهريار
چو رفتي کمر بسته ي کارزار
نگر تا نيازي ببيداد دست
نگرداني ايوان آباد پست
کسي کو بجنگ نبندد ميان
چنان ساز کش از تو نايد زيان
که نپسندد ازما بدي دادگر
سپنجست گيتي و ما بر گذر
چو لشکر سوي مرز توران بري
مکن تيز دلرا به آتش سري
نگر تا نجوشي بکردار طوس
نبندي بهر کار بر پيل کوس
جهانديده اي سوي پيران فرست
هشيوار وز يادگيران فرست
بپند فراوانش بگشاي گوش
برو چادر مهرباني بپوش
بهر کار با هر کسي داد کن
ز يزدان نيکي دهش ياد کن
چنين گفت سالار لشکر بشاه
که فرمان تو برتر از شيد و ماه
بدان سان شوم کم تو فرمان دهي
تو شاه جهانداري و من رهي
بر آمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبيره زمين شد نوان
بلشکرگه آمد دمادم سپاه
جهان شد ز گرد سواران سياه
بپيش سپاه اندرون پيل شست
جهان پست گشته ز پيلان مست
وزان ژنده پيلان جنگي چهار
بياراسته از در شهريار
نهادند بر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با زيب و فر
بگودرز فرمود تا برنشست
بران تخت زر از بر پيل مست
برانگيخت پيلان و برخاست گرد
مر آنرا بنيک اختري ياد کرد
که از جان پيران برآريم دود
بران سان که گرد پي پيل بود
بي آزار لشکر بفرمان شاه
همي رفت منزل بمنزل سپاه
چو گودرز نزديک زيبد رسيد
سرانرا ز لشکر همي بر گزيد
هزاران دليران خنجر گزار
ز گردان لشکر دلاور سوار
از ايرانيان نامور ده هزار
سخن گوي و اندر خور کارزار
سپهدار پس گيو را پيش خواند
همه گفته ي شاه با او براند
بدو گفت کاي پوي سالار سر
بر افروخته سر ز بسيار سر
گزين کردم اندر خورت لشکري
که هستند سالار هر کشوري
بدان تا بنزديک پيران شوي
بگويي و گفتار او بشنوي
بگويي بپيران که من با سپاه
بزيبد رسيدم بفرمان شاه
شناسي تو گفتار و کردار خويش
بي آزاري و رنج و تيمار خويش
همه شهر توران بدي را ميان
ببستند با نامدار کيان
فريدون فرخ که با داغ و درد
ز گيتي بشد ديده پر آب زرد
پر از درد ايران پر از داغ شاه
که با سوک ايرج نتابيد ماه
ز ترکان تو تنها ازان انجمن
شناسي بمهر و وفا خويشتن
دروغست بر توهمين نام مهر
نبينم بدلت اندر آرام مهر
همانست کآن شاه آزرمجوي
مرا گفت با او همه نرم گوي
ازان کو بکار سياوش رد
بيفگند يک روز بنياد بد
بنزد منش دستگاهست نيز
ز خون پدر بي گناهست نيز
گناهي که تا اين زمان کرده اي
ز شاهان گيتي که آزرده اي
همي شاه بگذارد از تو همه
بدي نيکي انگارد از تو همه
نبايد که بر دست ما بر تباه
شوي بر گذشته فراوان گناه
دگر کز پي جنگ افراسياب
زمانه همي بر تو گيرد شتاب
بزرگان ايران و فرزند من
بخوانند بر تو همه پند من
سخن هرچ داني بديشان بگوي
وزيشان هميدون سخن باز جوي
اگر راست باشد دلت با زبان
گذشتي ز تيمار و رستي بجان
بر و بوم و خويشانت آباد گشت
ز تيغ منت گردن آزاد گشت
ور از تو پديدار آيد گناه
نماند بتو مهر و تخت و کلاه
نجويم برين کينه آرام و خواب
من و گرز و ميدان افراسياب
کزو شاه ما را بکين خواستن
نبايد بسي لشکر آراستن
مگر پند من سربسر بشنوي
بگفتار هشيار من بگروي
نخستين کسي کو پي افگند کين
بخون ريختن برنوشت آستين
بخون سياوش يازيد دست
جهاني ببيداد برکرد پست
بسان سگانش ازان انجمن
ببندي فرستي بنزديک من
بدان تا فرستم بنزديک شاه
چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه
تو نشنيدي آن داستان بزرگ
که شير ژيان آورد پيش گرگ
که هر کو بخون کيان دست آخت
زمانه بجز خاک جايش نساخت
دگر هرچ از گنج نزديک تست
همه دشمن جان تاريک تست
ز اسپان پرمايه و گوهران
ز ديبا و دينار وز افسران
ز ترک و ز شمشير و بر گستوان
ز خفتان وز خنجر هندوان
همه آلت لشکر و سيم و زر
فرستي بنزديک ما سربسر
ببيداد کز مردمان بستدي
فراز آوريدي ز دست بدي
بدان باز خري مگر جان خويش
ازين در کني زود درمان خويش
چه اندر خور شهريارست ازان
فرستم بنزديک شاه جهان
ببخشيم ديگر همه بر سپاه
بجاي مکافات کرده گناه
و ديگر که پور گزين ترا
نگهبان گاه و نگين ترا
برادرت هر دو سران سپاه
که هزمان برآرند گردن بماه
چو هر سه بدين نامدار انجمن
گروگان فرستي بنزديک من
بدان تا شوم ايمن از کار تو
برآرد درخت وفا بار تو
تو نيز آنگهي برگزيني دو راه
يکي راه جويي بنزديک شاه
ابا دودمان نزد خسرو شوي
بدان سايه ي مهر او بغنوي
کنم با تو پيمان که خسرو ترا
بخورشيد تابان برآرد سرا
ز مهر دل او تو آگه تري
کزو هيچ نايد جز از بهتري
بشويي دل از مهر افراسياب
نبيني شب تيره او را بخواب
گر از شاه ترکان بترسي ز بد
نخواهي که آيي بايران سزد
بپرداز توران و بنشين بچاچ
ببر تخت ساج و برافراز تاج
ورت سوي افراسيابست راي
برو سوي او جنگ ما را مپاي
اگر تو بخواهي بسيچيد جنگ
مرا زور شيرست و چنگ پلنگ
بترکان نمانم من از تخت بهر
کمان من ابرست و بارانش زهر
بسيچيده ي جنگ خيز اندر آي
گرت هست با شير درنده پاي
چو صف برکشد از دو رويه سپاه
گنه کار پيدا شد از بيگناه
گرين گفته هاي مرا نشنوي
بفرجام کارت پشيمان شوي
پشيماني آنگه نداردت سود
که تيغ زمانه سرت را درود
بگفت اين سخن پهلوان با پسر
که برخوان بپيران همه دربدر
ز پيش پدر گيو شد تا ببلخ
گرفته بياد آن سخنهاي تلخ
فرود آمد و کس فرستاد زود
برانسان که گودرز فرموده بود
همان شب سپاه اندر آورد گرد
برفت از در بلخ تا ويسه گرد
که پيران بدان شهر بد با سپاه
که ديهيم ايران همي جست و گاه
فرستاده چون سوي پيران رسيد
سپهدار پيران سپه را بديد
بگفتند کآمد سوي بلخ گيو
ابا ويژگان سپهدار نيو
چو بشنيد پيران برافراخت کوس
شد از سم اسبان زمين آبنوس
ده و دو هزارش ز لشکر سوار
فراز آمد اندر خور کارزار
ازيشان دو بهره هم آنجا بماند
برفت و جهانديده گانرا بخواند
بيامد چو نزديک جيحون رسيد
بگرد لب آب لشکر کشيد
بجيحون پر از نيزه ديوار کرد
چو با گيو گودرز ديدار کرد
دوهفته شد اندر سخنشان درنگ
بدان تا نباشد ببيداد جنگ
ز هرگونه گفتند و پيران شنيد
گنه کاري آمد ز ترکان پديد
بزرگان ايران زمان يافتند
بريشان بگفتار بشتافتند
برافگند پيران هم اندر شتاب
نوندي بنزديک افراسياب
که گودرز کشوادگان با سپاه
نهاد از بر تخت گردان کلاه
فرستاده آمد بنزديک من
گزين پور او مهتر انجمن
مرا گوش و دل سوي فرمان تست
بپيمان روانم گروگان تست
سخن چون بسالار ترکان رسيد
سپاهي ز جنگ آوران برگزيد
فرستاد نزديک پيران سوار
ز گردان شمشير زن سي هزار
بدو گفت بردار شمشير کين
وزيشان بپرداز روي زمين
نه گودرز بايد که ماند نه گيو
نه فرهاد و گرگين نه رهام نيو
که بر ما سپاه آمد از چار سوي
همي گاه توران کنند آرزوي
جفا پيشه گشتم ازين پس بجنگ
نجويم بخون ريختن بر درنگ
براي هشيوار و مردان مرد
برآرم ز کيخسرو اين بار گرد
چو پيران بديد آن سپاه بزرگ
بخون تشنه هر يک بکردار گرگ
برآشفت ازان پس که نيرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
جفا پيشه گشت آن دل نيکخوي
پرانديشه شد رزم کرد آرزوي
بگيو آنگهي گفت برخيز و رو
سوي پهلوان سپه باز شو
بگويش که از من تو چيزي مجوي
که فرزانگان آن نبينند روي
يکي آنکه از نامدار گوان
گروگان همي خواهي اين کي توان
و ديگر که گفتي سليح و سپاه
گرانمايه اسبان و تخت و کلاه
برادر که روشن جهان منست
گزيده پسر پهلوان منست
همي گويي از خويشتن دور کن
ز بخرد چنين خام باشد سخن
مرا مرگ بهتر ازان زندگي
که سالار باشم کنم بندگي
يکي داستان زد برين بر پلنگ
چو با شير جنگ آورش خاست جنگ
بنام ار بريزي مرا گفت خون
به از زندگاني بننگ اندرون
و ديگر که پيغام شاه آمدست
بفرمان جنگم سپاه آمدست
چو پاسخ چنين يافت برگشت گيو
ابا لشکري نامبردار و نيو
سپهدار چون گيو برگشت ازوي
خروشان سوي جنگ بنهاد روي
دمان از پس گيو پيران دلير
سپه را همي راند برسان شير
بيامد چو پيش کنابد رسيد
بران دامن کوه لشکر کشيد
چو گيو اندر آمد بپيش پدر
همي گفت پاسخ همه دربدر
بگودرز گفت اندر آور سپاه
بجايي که سازي همي رزمگاه
که او را همي آشتي راي نيست
بدلش اندرون داد را جاي نيست
ز هر گونه با او سخن راندم
همه هرچ گفتي برو خواندم
چو آمد پديدار ازيشان گناه
هيوني برافگند نزديک شاه
که گودرز و گيو اندر آمد بجنگ
سپه بايد ايدر مرا بي درنگ
سپاه آمد از نزد افراسياب
چو ما باز گشتيم بگذاشت آب
کنون کينه را کوس بر پيل بست
همي جنگ ما را کند پيشدست
چنين گفت با گيو پس پهلوان
که پيران بسيري رسيد از روان
همين داشتم چشم زان بدنهان
وليکن بفرمان شاه جهان
ببايست رفتن که چاره نبود
دلش را کنون شهريار آزمود
يکي داستان گفته بودم بشاه
چو فرمود لشکر کشيدن براه
که دلرا ز مهر کسي بر گسل
کجا نيستش با زبان راست دل
همه مهر پيران بترکان برست
بشويد همي شاه ازو پاک دست
چو پيران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنايي نماند
سواران جوشن وران صدهزار
ز ترکان کمر بسته ي کارزار
برفتند بسته کمرها بجنگ
همه نيزه و تيغ هندي بچنگ
چو دانست گودرز کآمد سپاه
بزد کوس و آمد ز زيبد براه
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
کشيدند لشکر مران پهن دشت
بکردار کوه از دو رويه سپاه
ز آهن بسر برنهاده کلاه
برآمد خروشيدن کرناي
بجنبد همي کوه گفتي ز جاي
ز زيبد همي تا کنابد سپاه
در و دشت ازيشان کبود و سياه
ز گرد سپه روز روشن نماند
ز نيزه هوا جز بجوشن نماند
وز آواز اسبان و گرد سپاه
بشد روشنايي ز خورشيد و ماه
ستاره سنان بود و خورشيد تيغ
از آهن زمين بود وز گرز ميغ
بتوفيد ز آواز گردان زمين
ز ترگ و سنان آسمان آهنين
چو گودرز توران سپه را بديد
که بر سان دريا زمين بردميد
درفش از درفش و گروه از گروه
گسسته نشد شب برآمد ز کوه
چو شب تيره شد پيل پيش سپاه
فراز آوريدند و بستند راه
برافروختند آتش از هر دو روي
از آواز گردان پرخاشجوي
جهان سربسر گفتي آهرمنست
بدامن براز آستين دشمنست
ز بانگ تبيره بسنگ اندرون
بدرد دل اندر شب قير گون
سپيده برآمد ز کوه سياه
سپهدار ايران به پيش سپاه
بآسوده اسب اندر آورد پاي
يلانرا بهر سو همي ساخت جاي
سپه را سوي ميمنه کوه بود
ز جنگ دليران بي اندوه بود
سوي ميسره رود آب روان
چنان در خور آمد چو تن را روان
پياده که اندر خور کارزار
بفرمود تا پيش روي سوار
صفي برکشيدند نيزه وران
ابا گرزداران و کنداوران
هميدون پياده بسي نيزه دار
چه با ترگش و تير جوشن گذار
کمانها فگنده ببازو درون
همي از جگرشان بجوشيد خون
پس پشت ايشان سواران جنگ
کز آتش بخنجر ببردند رنگ
پس پشت لشکر ز پيلان گروه
زمين از پي پيل گشته ستوه
درفش خجسته ميان سپاه
ز گوهر درفشان بکردار ماه
ز پيلان زمين سربسر پيلگون
ز گرد سواران هوا نيلگون
درخشيدن تيغهاي بنفش
ازان سايه ي کاوياني درفش
تو گفتي که اندر شب تيره چهر
ستاره همي برفشاند سپهر
بياراست لشکر بسان بهشت
بباغ وفا سرو کينه بکشت
فريبرز را داد پس ميمنه
پس پشت لشکر حصار و بنه
گرازه سر تخمه ي گيوگان
زواره نگهدار تخت کيان
بياري فريبرز برخاستند
بيک روي لشکر بياراستند
برهام فرمودپس پهلوان
که اي تاج و تخت و خرد را روان
برو با سواران سوي ميسره
نگه دار چنگال گرگ از بره
بيفروز لشکرگه از فر خويش
سپه را همي دار در بر خويش
بدان آبگون خنجر نيو سوز
چو شير ژيان با يلان رزم توز
برفتند يارانش با او بهم
ز گردان لشکر يکي گستهم
دگر گژدهم رزم را ناگزير
فروهل که بگذارد از سنگ تير
بفرمود با گيو تا دو هزار
برفتند بر گستوان ور سوار
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوي
که بد جاي گردان پرخاشجوي
برفتند با گيو جنگاوران
چو گرگين و چون زنگه شاوران
درفشي فرستاد و سيصد سوار
نگهبان لشکر سوي رودبار
هميدون فرستاد بر سوي کوه
درفشي و سيصد ز گردان گروه
يکي ديده بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستاره شمار
شب و روز گردن برافراخته
ازان ديده گه ديده بان ساخته
بجستي همي تا ز توران سپاه
پي مور ديدي نهاده براه
ز ديده خروشيدن آراستي
بگفتي بگودرز و برخاستي
بدان سان بياراست آن رزمگاه
که رزم آرزو کرد خورشيد و ماه
چو سالار شايسته باشد بجنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ
ازان پس بيامد بسالار گاه
که دارد سپه را ز دشمن نگاه
درفش دلفروز برپاي کرد
سپه را بقلب اندرون جاي کرد
سرانرا همه خواند نزديک خويش
پس پشت شيدوش و فرهاد پيش
بدست چپش رزم ديده هجير
سوي راست کتماره ي شير گير
ببستند ز آهن بگردش سراي
پس پشت پيلان جنگي بپاي
سپهدار گودرزشان در ميان
درفش از برش سايه ي کاويان
همي بستد از ماه و خورشيد نور
نگه کرد پيران بلشکر ز دور
بدان ساز و آن لشکر آراستن
دل از ننگ و تيمار پيراستن
در و دشت و کوه و بيابان سنان
عنان بافته سربسر با عنان
سپهدار پيران غمي گشت سخت
برآشفت با تيره خورشيد بخت
ازان پس نگه کرد جاي سپاه
نيامدش بر آرزو رزمگاه
نه آورد گه ديد و نه جاي صف
همي برزد از خشم کف را بکف
برين گونه کآمد ببايست ساخت
چو سوي يلان جنگ بايست آخت
پس از نامداران افراسياب
کسي کش سر از کينه گيرد شتاب
گزين کرد شمشير زن سي هزار
که بودند شايسته ي کارزار
بهومان سپرد آن زمان قلب گاه
سپاهي هژبر اوژن و رزمخواه
بخواند اندريمان و او خواست را
نهاد چپ لشکر و راست را
چپ لشکرش را بديشان سپرد
ابا سي هزار از دليران گرد
چو لهاک جنگي و فرشيد ورد
ابا سي هزار از دليران مرد
گرفتند بر ميمنه جايگاه
جهان سربسر گشت ز آهن سياه
چو زنگوله ي گرد و کلباد را
سپهرم که بد روز فرياد را
برفتند با نيزه ور ده هزار
بپشت سواران خنجر گزار
برون رفت رويين رويينه تن
ابا ده هزار از يلان ختن
بدان تا دران بيشه اندر چو شير
کمينگه کند با يلان دلير
طلايه فرستاد بر سوي کوه
سپهدار ايران شود زو ستوه
گر از رزمگه پي نهد پيشتر
وگر جنبد از خويشتن بيشتر
سپهدار رويين بکردار شير
پس پشت او اندر آيد دلير
همان ديده بان بر سر کوه کرد
که جنگ سواران بي اندوه کرد
ز ايرانيان گر سواري ز دور
عنان تافتي سوي پيکار تور
نگهبان ديده گرفتي خروش
همه رزمگاه آمدي زو بجوش
دو لشکر بروي اندر آورد روي
همه نامداران پرخاشجوي
چنين ايستاده سه روز و سه شب
يکي را بگفتن نجنبيد لب
همي گفت گودرز گر پشت خويش
سپارم بديشان نهم پاي پيش
سپاه اندر آيد پس پشت من
نماند جز از باد در مشت من
شب و روز بر پاي پيش سپاه
همي جست نيک اختر هور و ماه
که روزي که آن روز نيک اخترست
کدامست و جنبش کرا بهترست
کجا بردمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد
بريشان بيابم مگر دستگاه
بکردار باد اندر آرم سپاه
نهاده سپهدار پيران دو چشم
که گودرز را دل بجوشد ز خشم
کند پشت بر دشت و راند سپاه
سپاه اندر آرد بپشت سپاه
بروز چهارم ز پيش سپاه
بشد بيژن گيو تا قلب گاه
بپيش پدر شد همه جامه چاک
همي بآسمان بر پراگند خاک
بدو گفت کاي باب کار آزماي
چه داري چنين خيره ما را بپاي
بپنجم فراز آمد اين روزگار
شب و روز آسايش آموزگار
نه خورشيد شمشير گردان بديد
نه گردي بروي هوا بردميد
سواران بخفتان و خود اندرون
يکي را برگ برنجنبيد خون
بايران پس از رستم نامدار
نبودي چو گودرز ديگر سوار
چنين تا بيامد ز جنگ پشن
ازان کشتن و رزمگاه گشن
بلاون که چندان پسر کشته ديد
سر بخت ايرانيان گشته ديد
جگر خسته گشتست و گم کرده راه
نخواهد که بيند همي رزمگاه
بپيرانش بر چشم بايد فگند
نهادست سر سوي کوه بلند
سپهدار کو ناشمرده سپاه
ستاره شمارد همي گرد ماه
تو بشناس کاندر تنش نيست خون
شد از جنگ جنگاوران او زبون
شگفت از جهانديده گودرز نيست
که او را روان خود برين مرز نيست
شگفت از تو آيد مرا اي پدر
که شير ژيان از تو جويد هنر
دو لشکر همي بر تو دارند چشم
يکي تيز کن مغز و بفروز خشم
کنون چون جهان گرم و روشن هوا
بگيرد همي رزم لشکر نوا
چو اين روزگار خوشي بگذرد
چو پولاد روي زمين بفسرد
چو بر نيزه ها گردد افسرده چنگ
پس پشت تيغ آيد و پيش سنگ
که آيد ز گردان به پيش سپاه
که آورد گيرد بدين رزمگاه
ور ايدونک ترسد همي از کمين
ز جنگ سواران و مردان کين
بمن داد بايد سواري هزار
گزين من اندر خور کارزار
برآريم گرد از کمينگاهشان
سرافشان کنيم از بر ماهشان
ز گفتار بيژن بخنديد گيو
بسي آفرين کرد بر پور نيو
بدادار گفت از تو دارم سپاس
تو دادي مرا پور نيکي شناس
همش هوش داري و هم زور کين
شناساي هر کار و جوياي دين
بمن بازگشت اين دلاور جوان
چنان چون بود بچه پهلوان
چنين گفت مر جفت را نره شير
که فرزند ما گر نباشد دلير
ببريم ازو مهر و پيوند پاک
پدرش آب دريا بود مام خاک
وليکن تو اي پور چيره سخن
زبان بر نيا بر گشاده مکن
که او کار ديدست و داناترست
برين لشکر نامور مهترست
کسي کو بود سوده کارزار
نبايد بهر کارش آموزگار
سواران ما گر ببار اندرند
نه ترکان برنگ و نگار اندرند
همه شور بختند و برگشته سر
همه ديده پر خون و خسته جگر
همي خواهد اين باب کارآزماي
که ترکان بجنگ اندر آرند پاي
پس پشتشان دور ماند ز کوه
برد لشکر کينه ور همگروه
ببيني تو گوپال گودرز را
که چون بر نوردد همي مرز را
و ديگر کجا ز اختر نيک و بد
همي گردش چرخ را بشمرد
چو پيش آيد آن روزگار بهي
کند روي گيتي ز ترکان تهي
چنين گفت بيژن بپيش پدر
که اي پهلوان جهان سربسر
خجسته نيارا گر اينست راي
سزد گر نداريم رومي قباي
شوم جوشن و خود بيرون کنم
بمي روي پژمرده گلگون کنم
چو آيم جهان پهلوان را بکار
بيايم کمر بسته ي کارزار
وزان لشکر ترک هومان دلير
بپيش برادر بيامد چو شير
که اي پهلوان رد افراسياب
گرفت اندرين دشت مارا شتاب
بهفتم فراز آمد اين روزگار
ميان بسته در جنگ چندين سوار
از آهن ميان سوده و دل ز کين
نهاده دو ديده بايران زمين
چه داري بروي اندر آورده روي
چه انديشه داري بدل در بگوي
گرت راي جنگست جنگ آزماي
ورت راي برگشتن ايدر مپاي
که ننگست ازين بر تو اي پهلوان
بدين کار خندند پير و جوان
همان لشکرست اين که از ما بجنگ
برفتند و رفته ز روي آب و رنگ
کزيشان همه رزمگه کشته بود
زمين سربسر رود خون گشته بود
نه زين نامداران سواري کمست
نه آن دوده را پهلوان رستمست
گرت آرزو نيست خون ريختن
نخواهي همي لشکر انگيختن
ز جنگ آوران لشکري برگزين
بمن ده تو بنگر کنون رزم و کين
چو بشنيد پيران ز هومان سخن
بدو گفت مشتاب و تندي مکن
بدان اي برادر که اين رزمخواه
که آمد چنين پيش ما با سپاه
گزين بزرگان کيخسروست
سر نامداران هر پهلوست
يکي آنک کيخسرو از شاه من
بدو سر فرازد بهر انجمن
و ديگر که از پهلوانان شاه
ندانم چو گودرز کس را بجاه
بگردن فرازي و مردانگي
براي هشيوار و فرزانگي
سديگر که پر داغ دارد جگر
پر از خون دل از درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا مانده ايم
زمين را بخون گرد بنشانده ايم
کنون تا بتنش اندرون جان بود
برين کينه چون مار پيچان بود
چهارم که لشکر ميان دو کوه
فرود آوريدست و کرده گروه
ز هرسو که پويي بدو راه نيست
بر انديشه کين رنج کوتاه نيست
بکوشيد بايد بدان تا مگر
ازان کوه پايه برآرند سر
مگر مانده گردند و سستي کنند
بجنگ اندرون پيشدستي کنند
چو از کوه بيرون کند لشکرش
يکي تير باران کنم بر سرش
چو ديوار گرد اندر آريمشان
چو شير ژيان در بر آريمشان
بريشان بگردد همه کام ما
برآيد بخورشيد بر نام ما
تو پشت سپاهي و سالار شاه
برآورده از چرخ گردان کلاه
کسي کو بنام بلندش نياز
نباشد چه گردد همي گرد آز
و ديگر که از نامداران جنگ
نيايد کسي نزد ما بي درنگ
ز گردان کسي را که بي نام تر
ز جنگ سواران بي آرام تر
ز لشکر فرستد به پيشت بکين
اگر بر نوردي برو بر زمين
ترا نام ازان برنيايد بلند
بايرانيان نيز نايد گزند
وگر بر تو بر دست يابد بخون
شوند اين دليران ترکان زبون
نگه کرد هومان بگفتار اوي
همي خيره دانست پيکار اوي
چنين داد پاسخ کز ايران سوار
نباشد که با من کند کارزار
ترا خود همين مهربانيست خوي
مرا کارزار آمدست آرزوي
وگر کت بکين جستن آهنگ نيست
بدلت اندرون آتش جنگ نيست
کنم آنچ بايد بدين رزمگاه
نمايم هنرها بايران سپاه
شوم چرمه ي گامزن زين کنم
سپيده دمان جستن کين کنم
نشست از بر زين سپيده دمان
چو شير ژيان با يکي ترجمان
بيامد به نزديک ايران سپاه
پر از جنگ دل سر پر از کين شاه
چو پيران بدانست کو شد بجنگ
بروبر جهان گشت ز اندوه تنگ
بجوشيدش از درد هومان جگر
يکي داستان ياد کرد از پدر
که دانا بهر کار سازد درنگ
سر اندر نيارد بپيکار و ننگ
سبکبار تندي نمايد نخست
بفرجام کار انده آرد درست
زباني که اندر سرش مغز نيست
اگر در بارد همان نغز نيست
چو هومان بدين رزم تندي نمود
ندانم چه آرد بفرجام سود
جهانداورش باد فرياد رس
جز اويش نبينم همي يار کس
چو هومان ويسه بدان رزمگاه
که گودرز کشواد بد با سپاه
بيامد که جويد ز گردان نبرد
نگهبان لشکر بدو باز خورد
طلايه بيامد بر ترجمان
سواران ايران همه بدگمان
بپرسيد کين مرد پرخاشجوي
بخيره بدشت اندر آورده روي
کجا رفت خواهد همي چون نوند
بچنگ اندرون گرز و بر زين کمند
بايرانيان گفت پس ترجمان
که آمد گه گرز و تير و کمان
که اين شير دل نامبردار مرد
همي با شما کرد خواهد نبرد
سر ويسگانست هومان بنام
که تيغش دل شير دارد نيام
چو ديدند ايرانيان گرز اوي
کمر بستن خسروي برز اوي
همه دست نيزه گزاران ز کار
فرو ماند از فر آن نامدار
همه يکسره باز گشتند ازوي
سوي ترجمانش نهادند روي
که رو پيش هومان بترکي زبان
همه گفته ي ما بروبر بخوان
که ما را بجنگ تو آهنگ نيست
ز گودرز دستوري جنگ نيست
اگر جنگ جويد گشادست راه
سوي نامور پهلوان سپاه
ز سالار گردان و گردنکشان
بهومان بدادند يک يک نشان
که گردان کجايند و مهتر کجاست
که دارد چپ لشکر و دست راست
و زانپس هيوني تگاور دمان
طلايه برافگند زي پهلوان
که هومان ازان رزمگه چون پلنگ
سوي پهلوان آمد ايدر بجنگ
چو هومان ز نزد سواران برفت
بيامد بنزديک رهام تفت
وزانجا خروشي برآورد سخت
که اي پور سالار بيدار بخت
چپ لشکر و چنگ شيران توي
نگهبان سالار ايران توي
بجنبان عنان اندرين رزمگاه
ميان دو صف برکشيده سپاه
بآورد با من ببايدت گشت
سوي رود خواهي وگر سوي دشت
وگر تو نيايي مگر گستهم
بيايد دمان با فروهل بهم
که جويد نبردم ز جنگاوران
بتيغ و سنان و بگرز گران
هر آنکس که پيش من آيد بکين
زمانه بروبر نوردد زمين
وگر تيغ ما را ببيند بجنگ
بدرد دل شير و چرم پلنگ
چنين داد رهام پاسخ بدوي
که اي نامور گرد پرخاشجوي
ز ترکان ترا بخرد انگاشتم
ازين سان که هستي نپنداشتم
که تنها بدين رزمگاه آمدي
دلاور بپيش سپاه آمدي
برآني که اندر جهان تيغ دار
نبندد کمر چون تو ديگر سوار
يکي داستان از کيان ياد کن
ز فام خرد گردن آزاد کن
که هر کو بجنگ اندر آيد نخست
ره باز گشتن ببايدش جست
از اينها که تو نام بردي بجنگ
همه جنگ را تيز دارند چنگ
وليکن چو فرمان سالار شاه
نباشد نسازد کسي رزمگاه
اگر جنگ گردان بجويي همي
سوي پهلوان چون بپويي همي
ز گودرز دستوري جنگ خواه
پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه
بدو گفت هومان که خيره مگوي
بدين روي با من بهانه مجوي
تو اين رزم را جاي مردان گزين
نه مرد سواراني و دشت کين
وز آنجا بقلب سپه برگذشت
دمان تا بدان روي لشکر گذشت
بنزد فريبرز با ترجمان
بيامد بکردار باد دمان
يکي برخروشيد کاي بدنشان
فرو برده گردن ز گردنکشان
سواران و پيلان و زرينه کفش
ترا بود با کاوياني درفش
بترکان سپردي بروز نبرد
يلانت بايران نخوانند مرد
چو سالار باشي شوي زيردست
کمر بندگي را ببايدت بست
سياوش ردرا برادر توي
بگوهر ز سالار برتر توي
تو باشي سزاوار کين خواستن
بکينه ترا بايد آراستن
يکي با من اکنون بآوردگاه
ببايدت گشتن بپيش سپاه
بخورشيد تابان برآيدت نام
که پيش من اندر گذاري تو گام
وگر تو نيايي بجنگم رواست
زواره گرازه نگر تا کجاست
کسي را ز گردن بپيش من آر
که باشد ز ايرانيان نامدار
چنين داد پاسخ فريبرز باز
که با شير درنده کينه مساز
چنينست فرجام روز نبرد
يکي شاد و پيروز و ديگر بدرد
بپيروزي اندر بترس از گزند
که يکسان نگردد سپهر بلند
درفش ارز من شاه بستد رواست
بدان داد پيلان و لشکر که خواست
بکين سياوش پس از کيقباد
کسي کو کلاه مهي بر نهاد
کمر بست تا گيتي آباد کرد
سپهدار گودرز کشواد کرد
هميشه به پيش کيان کينه خواه
پدر بر پدر نيو و سالار شاه
و ديگر که از گرز او بي گمان
سرآيد بسالارتان بر زمان
سپه را بدويست فرمان جنگ
بدو باز گردد همه نام و ننگ
اگر با توم جنگ فرمان دهد
دلم پر ز دردست درمان دهد
ببيني که من سر چگونه ز ننگ
برآرم چو پاي اندر آرم بجنگ
چنين پاسخش داد هومان که بس
بگفتار بينم ترا دسترس
بدين تيغ کاندر ميان بسته اي
گيا بر که از جنگ خود رسته اي
بدين گرز جويي همي کارزار
که بر ترگ و جوشن نيايد بکار
وز آنجا بدان خيرگي باز گشت
تو گفتي مگر شير بدساز گشت
کمر بسته ي کين آزادگان
بنزديک گودرز کشوادگان
بيامد يکي بانگ برزد بلند
که اي برمنش مهتر ديوبند
شنيدم همه هرچ گفتي بشاه
وزان پس کشيدي سپه را براه
چنين بود با شاه پيمان تو
به پيران سالار فرمان تو
فرستاده کامد بتوران سپاه
گزين پور تو گيو لشکر پناه
ازان پس که سوگند خوردي بماه
بخورشيد و ماه و بتخت و کلاه
که گر چشم من درگه کارزار
بپيران برافتد برارم دمار
چو شير ژيان لشکر آراستي
همي بآرزو جنگ ما خواستي
کنون از پس کوه چون مستمند
نشستي بکردار غرم نژند
بکردار نخچير کز شرزه شير
گريزان و شير از پس اندر دلير
گزيند ببيشه درون جاي تنگ
نجويد ز تيمار جان نام و ننگ
يکي لشکرت را بهامون گذار
چه داري سپاه از پس کوهسار
چنين بود پيمانت با شهريار
که بر کينه گه کوه گيري حصار
بدو گفت گودرز کانديشه کن
که باشد سزا با تو گفتن سخن
چو پاسخ بيابي کنون ز انجمن
به بيدانشي برنهي اين سخن
تو بشناس کز شاه فرمان من
همين بود سوگند و پيمان من
کنون آمدم با سپاهي گران
از ايران گزيده دلاور سران
شما هم بکردار روباه پير
ببيشه در از بيم نخچير گير
همي چاره سازيد و دستان و بند
گريزان ز گرز و سنان و کمند
دليري مکن جنگ ما را مخواه
که روباه با شير نايد براه
چو هومان ز گودرز پاسخ شنيد
چو شير اندران رزمگه بر دميد
بگودرز گفت ار نيايي بجنگ
تو با من نه زانست کايدت ننگ
ازان پس که جنگ پشن ديده اي
سر از رزم ترکان بپيچيده اي
بلاون بجنگ آزمودي مرا
بآوردگه بر ستودي مرا
ار ايدونک هست اينک گويي همي
وزين کينه کردار جويي همي
يکي برگزين از ميان سپاه
که با من بگردد بآوردگاه
که من از فريبرز و رهام جنگ
بجستم بسان دلاور پلنگ
بگشتم سراسر همه انجمن
نيامد ز گردان کسي پيش من
بگودرز بد بند پيکارشان
شنيدن نه ارزيد گفتارشان
تو آني که گويي بروز نبرد
بخنجر کنم لاله بر کوه زرد
يکي با من اکنون بدين رزمگاه
بگرد و بگرز گران کينه خواه
فراوان پسر داري اي نامور
همه بسته بر جنگ ما بر کمر
يکي را فرستي بر من بجنگ
اگر جنگ جويي چه جويي درنگ
پس انديشه کرد اندران پهلوان
که پيشش که آيد بجنگ از کوان
گر از نامداران هژبري دمان
فرستم بنزديک اين بدگمان
شود کشته هومان برين رزمگاه
ز ترکان نيايد کسي کينه خواه
دل پهلوانش بپيچد بدرد
ازان پس بتندي نجويد نبرد
سپاهش بکوه کنابد شود
بجنگ اندرون دست ما بد شود
ور از نامداران اين انجمن
يکي کم شود گم شود نام من
شکسته شود دل گوانرا بجنگ
نسازند زان پس بجايي درنگ
همان به که با او نسازيم کين
بروبر ببنديم راه کمين
مگر خيره گردند و جويند جنگ
سپاه اندر آرند زان جاي تنگ
چنين داد پاسخ بهومان که رو
بگفتار تندي و در کار نو
چو در پيش من برگشادي زبان
بدانستم از آشکارت نهان
که کس را ز ترکان نباشد خرد
کز انديشه ي خويش رامش برد
نداني که شير ژيان روز جنگ
نيالايد از بن بروباه چنگ
و ديگر دو لشکر چنين ساخته
همه بادپايان سر افراخته
بکينه دو تن پيش سازند جنگ
همه نامداران بخايند چنگ
سپه را همه پيش بايد شدن
بانبوه زخمي ببايد زدن
تو اکنون سوي لشکرت باز شو
برافراز گردن بسالار نو
کز ايرانيان چند جستم نبرد
نزد پيش من کس جز از باد سرد
بدان رزمگه بر شود نام تو
ز پيران برآيد همه کام تو
بدو گفت هومان ببانگ بلند
که بي کردن کار گفتار چند
يکي داستان زد جهاندار شاه
بياد آورم اندرين کينه گاه
که تخت کيان جست خواهي مجوي
چو جويي از آتش مبرتاب روي
ترا آرزو جنگ و پيکار نيست
وگر گل چني راه بي خار نيست
نداري ز ايران يکي شير مرد
که با من کند پيش لشکر نبرد
بچاره همي باز گردانييم
نگيرم فريبت اگر دانييم
همه نامداران پرخاشجوي
بگودرز گفتند کاينست روي
که از ما يکي را بآورد گاه
فرستي بنزديک او کينه خواه
چنين داد پاسخ که امروز روي
ندارد شدن جنگ را پيش اوي
چو هومان ز گودرز برگشت چير
برآشفت برسان شير دلير
بخنديد و روي از سپهبد بتافت
سوي روزبانان لشکر شتافت
کمانرا بزه کرد و زيشان چهار
بيفگند ز اسب اندران مرغزار
چو آن روزبانان لشکر ز دور
بديدند زخم سرافراز تور
رهش باز دادند و بگريختند
بآورد با او نياويختند
ببالا بر آمد بکردار مست
خروشش همي کوه را کرد پست
همي نيزه برگاشت برگرد سر
که هومان ويسه است پيروزگر
خروشيدن ناي رويين ز دشت
برآمد چو نيزه ز بالا بگشت
ز شادي دليران توران سپاه
همي ترگ سودند بر چرخ ماه
چو هومان بيامد بدان چيرگي
بپيچيد گودرز زان خيرگي
سپهبد پر از شرم گشته دژم
گرفته برو خشم و تندي ستم
بننگ از دليران بپالود خوي
سپهبد يک اختر افکند پي
کزيشان بد اين پيشدستي بخون
بدانند و هم بر بدي رهنمون
ازان پس بگردنکشان بنگريد
که تا جنگ او را که آيد پديد
خبر شد به بيژن که هومان چو شير
به پيش نياي تو آمد دلير
چو بشنيد بيژن برآشفت سخت
بخشم آمد آن شير پنجه ز بخت
بفرمود تا بر نهادند زين
بران پيل تن ديزه ي دوربين
بپوشيد رومي زره جنگ را
يکي تنگ بر بست شبرنگ را
به پيش پدر شد پر از کيميا
سخن گفت با او ز بهر نيا
چنين گفت مر گيو را کاي پدر
بگفتم ترا من همه دربدر
که گودرز را هوش کمتر شدست
به آيين نبيني که ديگر شدست
دلش پر نهيبست و پر خون جگر
ز تيمار وز درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا کرده ديد
بدان رزمگه جمله افگنده ديد
نشان آنک ترکي بيامد دلير
ميان دليران بکردار شير
به پيش نيا رفت نيزه بدست
همي برخروشيد بر سان مست
چنان بد کزين لشکر نامدار
سواري نبود از در کارزار
که او را بنيزه برافراختي
چو بر باب زن مرغ بر ساختي
تو اي مهربان باب بسيار هوش
دو کتفم بدرع سياوش بپوش
نشايد جز از من که سازم نبرد
بدان تا برآرم ز مرديش گرد
بدو گفت گيو اي پسر هوش دار
بگفتار من سربسر گوش دار
ترا گفته بودم که تندي مکن
ز گودرز بر بد مگردان سخن
که او کار ديده ست و داناترست
بدين لشکر نامور مهترست
سواران جنگي به پيش اندرند
که بر کينه گه پيل را بشکرند
نفرمود با او کسي را نبرد
جواني مگر مر ترا خيره کرد
که گردن بدين سان برافراختي
بدين آرزو پيش من تاختي
نيم من بدين کار همداستان
مزن نيز پيشم چنين داستان
بدو گفت بيژن که گر کام من
نجويي نخواهي مگر نام من
شوم پيش سالار بسته کمر
زنم دست بر جنگ هومان ببر
وزانجا بزد اسب و برگاشت روي
بنزديک گودرز شد پوي پوي
ستايش کنان پيش او شد بدرد
هم اين داستان سربسر ياد کرد
که اي پهلوان جهاندار شاه
شناساي هر کار و زيباي گاه
شگفتي همي بينم از تو يکي
وگر چند هستم بهوش اندکي
کزين رزمگه بوستان ساختي
دل از کين ترکان بپرداختي
شگفتي تر آنک از ميان سپاه
يکي ترک بدبخت گم کرده راه
بيامد که يزدان نيکي کنش
همي بد سگاليد با بد تنش
بياوردش از پيش توران سپاه
بدان تا بدست تو گردد تباه
بدام آمده گرگ برگاشتي
ندانم کزين خود چه پنداشتي
تو داني که گر خون او بي درنگ
بريزند پيران نيايد بجنگ
مپندار کو کينه بيش آورد
سپه را برين دشت پيش آورد
من اينک بخون چنگ را شسته ام
همان جنگ او را کمر بسته ام
چو دستور باشد مرا پهلوان
شوم پيش او چون هژبر دمان
بفرمايد اکنون سپهبد بگيو
مگر کان سليح سياوش نيو
دهد مرمرا خود و رومي زره
ز بند زره برگشايد گره
چو بشنيد گودرز گفتار اوي
بديد آن دل و راي هشيار اوي
ز شادي برو آفرين کرد سخت
که از تو مگرداد جاويد بخت
تو تا بر نشستي بزين پلنگ
نهنگ از دم آسود و شيران ز جنگ
بهر کارزار اندر آيي دلير
بهر جنگ پيروز باشي چو شير
نگه کن که با او بآوردگاه
تواني شدن زان پس آورد خواه
که هومان يک بدکنش ريمنست
بآورد جنگ او چو آهرمنست
جواني و ناگشته برسر سپهر
نداري همي برتن خويش مهر
بمان تا يکي رزم ديده هژبر
فرستم بجنگش بکردار ابر
برو تير باران کند چون تگرگ
بسر بر بدوزدش پولاد ترگ
بدو گفت بيژن که اي پهلوان
هنرمند باشد دلير و جوان
مرا گر بديدي برزم فرود
ز سر باز بايد کنون آزمود
بجنگ پشن بر نوشتم زمين
نبيند کسي پشت من روز کين
مرا زندگاني نه اندر خورست
گر از ديگرانم هنر کمترست
وگر باز داري مرا زين سخن
بدان روي کآهنگ هومان مکن
بنالم من از پهلوان پيش شاه
نخواهم کمر زان سپس نه کلاه
بخنديد گودرز و زو شاد شد
بسان يکي سرو آزاد شد
بدو گفت نيک اختر و بخت گيو
که فرزند بيند همي چون تو نيو
تو تا چنگ را باز کردي بجنگ
فروماند از جنگ چنگ پلنگ
ترا دادم اين رزم هومان کنون
مگر بخت نيکت بود رهنمون
گر اين اهرمن را بدست تو هوش
برايد بفرمان يزدان بکوش
بنام جهاندار يزدان ما
به پيروزي شاه و گردان ما
بگويم کنون گيو را کان زره
که بيژن همي خواهد او را بده
گر ايدونک پيروز باشي بروي
ترا بيشتر نزد من آبروي
ز فرهاد و گيوت برآرم بجاه
بگنج و سپاه و بتخت و کلاه
بگفت اين سخن با نبيره نيا
نبيره پر از بند و پر کيميا
پياده شد از اسب و روي زمين
ببوسيد و بر باب کرد آفرين
بخواند آن زمان گيو را پهلوان
سخن گفت با او ز بهر جوان
وزان خسرواني زره ياد کرد
کجا خواست بيژن ز بهر نبرد
چنين داد پاسخ پدر را پسر
که اي پهلوان جهان سربسر
مرا هوش و جان و جهان اين يکيست
بچشمم چنين جان او خوار نيست
بدو گفت گودرز کاي مهربان
جز اين برد بايد بوي بر گمان
که هر چند بيژن جوانست و نو
بهر کار دارد خرد پيشرو
و ديگر که اين جاي کين جستنست
جهانرا ز آهرمنان شستنست
بکين سياوش بفرمان شاه
نشايد بپيوند کردن نگاه
وگر بارد از ابر پولاد تيغ
نشايد که داريم ما جان دريغ
نشايد شکستن دلش را بجنگ
بپوشيدنش جامه ي نام و ننگ
که چون کاهلي پيشه گيرد جوان
بماند منش پست و تيره روان
چو پاسخ چنين يافت چاره نبود
يکي با پسر نيز بند آزمود
بگودرز گفت اي جهان پهلوان
بجايي که پيکار خيزد بجان
مرا خود شب و روز کارست پيش
چرا داد بايد مرا جان خويش
نه فرزند بايد نه گنج و سپاه
نه آزرم سالار و فرمان شاه
اگر جنگ جويد سليحش کجاست
زره دارد از من چه بايدش خواست
چنين گفت پيش پدر رزمساز
که ما را بدرع تو نايد نياز
براني که اندر جهان سربسر
بدرع تو جويند مردان هنر
چو درع سياوش نباشد بجنگ
نجويند گردنکشان نام و ننگ
برانگيخت اسب از ميان سپاه
که آيد ز لشکر بآوردگاه
چو از پيش گودرز شد ناپديد
دل گيو ز اندوه او بر دميد
پشيمان شد از درد دل خون گريست
نگر تا غم و مهر فرزند چيست
يکي بآسمان برفرازيد سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
بدادار گفت ار جهان داوري
يکي سوي اين خسته دل بنگري
نسوزي تو از جان بيژن دلم
که ز آب مژه تا دل اندر گلم
بمن باز بخشش تو اي کردگار
بگردان ز جانش بد روزگار
بيامد پر انديشه دل پهلوان
پر از خون دل از بهر رفته جوان
بدل گفت خيره بيازردمش
چرا خواسته پيش ناوردمش
گر او را ز هومان بد آيد بسر
چبايد مرا درع و تيغ و کمر
بمانم پر از حسرت و درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
وزانجا دمان هم بکردار گرد
به پيش پسر شد بجاي نبرد
بدو گفت ما را چه داري بتنگ
همي تيزي آري بجاي درنگ
سيه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دريا برآيد نهنگ
درفشيدن ماه چندان بود
که خورشيد تابنده پنهان بود
کنون سوي هومان شتابي همي
ز فرمان من سر بتابي همي
چنين برگزيني همي راي خويش
نداني که چون آيدت کار پيش
بدو گفت بيژن که اي نيو باب
دل من ز کين سياوش متاب
که هومان نه از روي وز آهنست
نه پيل ژيان و نه آهرمنست
يکي مرد جنگست ومن جنگجوي
ازو برنتابم ببخت تو روي
نوشته مگر بر سرم ديگرست
زمانه بدست جهانداورست
اگر بودني بود دلرا بغم
سزد گر نداري نباشي دژم
چو بشنيد گفتار پور دلير
ميان بسته ي جنگ برسان شير
فرود آمد از ديزه ي راهجوي
سپر داد و درع سياوش بدوي
بدو گفت گر کارزارت هواست
چنين بر خرد کام تو پادشاست
برين باره ي گامزن برنشين
که زير تو اندر نوردد زمين
سليحم هميدون بکار آيدت
چو با اهرمن کارزار آيدت
چو اسب پدر ديد بر پاي پيش
چو باد اندر آمد ز بالاي خويش
بران باره ي خسروي برنشست
کمر بست و بگرفت گرزش بدست
يکي ترجمانرا ز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست
بيامد بسان هژبر ژيان
بکين سياوش بسته ميان
چو بيژن بنزديک هومان رسيد
يکي آهنين کوه پوشيده ديد
ز جوشن همه دشت روشن شده
يکي پيل در زير جوشن شده
ازان پس بفرمود تا ترجمان
يکي بانگ برزد بران بدگمان
که گر جنگ جويي يکي باز گرد
که بيژن همي با تو جويد نبرد
همي گويد اي رزم ديده سوار
چه پوياني اسب اندرين مرغزار
کز افراسياب اندر آيدت بد
ز توران زمين بر تو نفرين سزد
بکينه پي افگنده و بدخوي
ز ترکان گنهکارتر کس توي
عنان باز کش زين تگاور هيون
کت اکنون ز کينه بجوشيد خون
يکي برگزين جايگاه نبرد
بدشت و در و کوه با من بگرد
وگر در ميان دو رويه سپاه
بگردي بلاف از پي نام و جاه
کجا دشمن و دوست بيند ترا
دل اکنون کجا برگزيند ترا
چو بشنيد هومان بدو گفت زه
زره را بکينم تو بستي گره
ز يزدان سپاس و بدويم پناه
کت آورد پيشم بدين رزمگاه
بلشکر بران سان فرستمت باز
که گيو از تو ماند بگرم و گداز
سرت را ز تن دور مانم نه دير
چنان کز تبارت فراوان دلير
چه سودست کآمد بنزديک شب
رو اکنون بزنهار تاريک شب
من اکنون يکي باز لشکر شوم
بشبگير نزديک مهتر شوم
وز آنجا دمان گردن افراخته
بيايم نبرد ترا ساخته
چنين پاسخ آورد بيژن که شو
پست باد و آهرمنت پيشرو
همه دشمنان سربسر کشته باد
گر آواره از جنگ برگشته باد
چو فردا بيايي بآوردگاه
نبيند ترا نيز شاه و سپاه
سرت را چنان دور مانم ز پاي
کزان پس بلشکر نيايدت راي
وز آنجايگه روي برگاشتند
بشب دشت پيکار بگذاشتند
بلشکر که خويش باز آمدند
بر پهلوانان فراز آمدند
همه شب بخواب اندر آسيب شيب
ز پيکارشان دل شده ناشکيب
سپيده چو از کوه سر بردميد
شد آن دامن تيره شب ناپديد
بپوشيد هومان سليح نبرد
سخن پيش پيران همه ياد کرد
که من بيژن گيو را خواستم
همه شب همي جنگش آراستم
يکي ترجمانرا ز لشکر بخواند
بگلگون باد آورش برنشاند
که رو پيش بيژن بگويش که زود
بيايي دمان گر من آيم چو دود
فرستاده بر گشت و با او بگفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
سپهدار هومان بيامد چو گرد
بدان تا ز بيژن بجويد نبرد
چو بشنيد بيژن بيامد دمان
بسيچيده ي جنگ با ترجمان
بپشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگي پلنگي گرازان بجنگ
زره با گره بر بر پهلوي
درفشان سر از مغفر خسروي
بهومان چنين گفت کاي بادسار
ببردي ز من دوش سر ياد دار
اميدستم امروز کين تيغ من
سرت را ز بن بگسلاند ز تن
که از خاک خيزد ز خون تو گل
يکي داستان اندر آري بدل
که با آهوان گفت غرم ژيان
که گر دشت گردد همه پرنيان
ز دامي که پاي من آزاد گشت
نپويم بران سوي آباد دشت
چنين داد پاسخ که امروز گيو
بماند جگر خسته بر پور نيو
بچنگ مني در بسان تذرو
که بازش برد بر سر شاخ سرو
خروشان و خون از دو ديده چکان
کشانش بچنگال و خونش مکان
بدو گفت بيژن که تا کي سخن
کجا خواهي آهنگ آورد کن
بکوه کنابد کني کارزار
اگر سوي زيبد برآراي کار
که فريادرسمان نباشد ز دور
نه ايران گرايد بياري نه تور
برانگيختند اسب و برخاست گرد
بزه بر نهاده کمان نبرد
دو خوني برافراخته سر بماه
چنان کينه ور گشته از کين شاه
ز کوه کنابد برون تاختند
سران سوي هامون برافراختند
برفتند چندانک اندر زمي
نديدند جايي پي آدمي
نه بر آسمان گرگسانرا گذر
نه خاکش سپرده پي شير نر
نه از لشکران يار و فريادرس
به پيرامن اندر نديدند کس
نهادند پيمان که با ترجمان
نباشند در چيرگي بدگمان
بدان تا بد و نيک با شهريار
بگويند ازين گردش روزگار
که کردار چون بود و پيکار چون
چه زاري رسيد اندرين دشت خون
بگفتند و زاسبان فرود آمدند
ببند زره بر کمر بر زدند
بر اسبان جنگي سواران جنگ
يکي برکشيدند چون سنگ تنگ
چو بر بادپايان ببستند زين
پر از خشم گردان و دل پر زکين
کمانها چو بايست برساختند
بميدان تنگ اندرون تاختند
چپ و راست گردان و پيچان عنان
همان نيزه و آب داده سنان
زرهشان درآورد شد لخت لخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت
دهنشان همي از تبش مانده باز
بآب و بآسايش آمد نياز
پس آسوده گشتند و دم برزدند
بران آتش تيز نم برزدند
سپر برگرفتند و شمشير تيز
برآمد خروشيدن رستخيز
چو برق درفشان که از تيره ميغ
همي آتش افروخت از هر دو تيغ
ز آهن بدان آهن آبدار
نيامد بزخم اندرون تابدار
بکردار آتش پرنداوران
فرو ريخت از دست کنداوران
نبد دسترسشان بخون ريختن
نشد سير دلشان ز آويختن
عمود از پس تيغ برداشتند
از اندازه پيکار بگذاشتند
ازان پس بران بر نهادند کار
که زور آزمايند در کارزار
بدين گونه جستند ننگ و نبرد
که از پشت زين اندر آرند مرد
کمربند گيرد کرا زور بيش
ربايد ز اسب افگند خوار پيش
ز نيروي گردان دوال رکيب
گسست اندر آوردگاه از نهيب
هميدون نگشتند ز اسبان جدا
نبودند بر يک دگر پادشا
پس از اسب هر دو فرود آمدند
ز پيکار يکبار دم برزدند
گرفته بدست اسپشان ترجمان
دو جنگي بکردار شير دمان
بدان ماندگي باز برخاستند
بکشتي گرفتن بياراستند
ز شبگير تا سايه گسترد شيد
دو خوني ازين سان ببيم و اميد
همي رزم جستند يک با دگر
يکي را ز کينه نه برگشت سر
دهن خشک و غرقه شده تن در آب
ازان رنج و تابيدن آفتاب
وزان پس بدستوري يکدگر
برفتند پويان سوي آبخور
بخورد آب و برخاست بيژن بدرد
ز دادار نيکي دهش ياد کرد
تن از درد لرزان چو از باد بيد
دل از جان شيرين شده نااميد
بيزدان چنين گفت کاي کردگار
تو داني نهان من و آشکار
اگر داد بيني همي جنگ ما
برين کينه جستن بر آهنگ ما
ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بيدار هوش مرا
جگر خسته هومان بيامد چو زاغ
سيه گشته از درد رخ چون چراغ
بدان خستگي باز جنگ آمدند
گرازان بسان پلنگ آمدند
همي زور کرد اين بران آن برين
گه اين را بسودي گه آنرا زمين
ز بيژن فزون بود هومان بزور
هنر عيب گردد چو برگشت هور
ز هرگونه زور آزمودند و بند
فراز آمد آن بند چرخ بلند
بزد دست بيژن بسان پلنگ
ز سر تا ميانش بيازيد چنگ
گرفتش بچپ گردن و راست ران
خم آورد پشت هيون گران
برآوردش از جاي و بنهاد پست
سوي خنجر آورد چون باد دست
فرو برد و کردش سر از تن جدا
فگندش بسان يکي اژدها
بغلتيد هومان بخاک اندرون
همه دشت شد سربسر جوي خون
نگه کرد بيژن بدان پيلتن
فگنده چو سرو سهي بر چمن
شگفت آمدش سخت و برگشت ازوي
سوي کردگار جهان کرد روي
که اي برتر از جايگاه و زمان
ز جان سخن گوي و روشن روان
توي تو که جز تو جهاندار نيست
خرد را بدين کار پيکار نيست
مرا زين هنر سربسر بهره نيست
که با پيل کين جستنم زهره نيست
بکين سياوش بريدمش سر
بهفتاد خون برادر پدر
روانش روان ورا بنده باد
بچنگال شيران تنش کنده باد
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افگند پست
گشاده سليح و گسسته کمر
تنش جاي ديگر دگر جاي سر
زمانه سراسر فريبست و بس
بسختي نباشدت فريادرس
جهانرا نمايش چو کردار نيست
سپردن بدو دل سزاوار نيست
بترسيد ازو يار هومان چو ديد
که بر مهتر او چنان بد رسيد
چو شد کار هومان ويسه تباه
دوان ترجمانان هر دو سپاه
ستايش کنان پيش بيژن شدند
چو پيش بت چين برهمن شدند
بدو گفت بيژن مترس از گزند
که پيمان همانست و بگشاد بند
تو اکنون سوي لشکر خويش پوي
ز من هرچ ديدي بديشان بگوي
بشد ترجمان بيژن آمد دمان
بکوه کنابد بزه بر کمان
چو بيژن نگه کرد زان رزمگاه
نبودش گذر جز بتوران سپاه
بترسيد از انبوه مردم کشان
که يابند زان کار يکسر نشان
بجنگ اندر آيند بر سان کوه
بسنده نباشد مگر با گروه
برآهخت درع سياوش ز سر
بخفتان هومان بپوشيد بر
بران چرمه ي پيل پيکرنشست
درفش سرنامداران بدست
برفت و بران دشت کرد آفرين
بران بخت بيدار و فرخ زمين
چو آن ديده بانان لشکر ز دور
درفش و نشان سپهدار تور
بديدند زان ديده برخاستند
بشادي خروشيدن آراستند
طلايه هيوني برافگند زود
بنزديک پيران بکردار دود
که هومان به پيروزي شهريار
دوان آمد از مرکز کارزار
درفش سپهدار ايران نگون
تنش غرقه مانده بخاک اندرون
همه لشکرش برگرفته خروش
بهومان نهاده سپهدار گوش
چو بيژن ميان دو رويه سپاه
رسيد اندران سايه ي تاج و گاه
بتوران رسيد آن زمان ترجمان
بگفت آنچ ديد از بد بدگمان
هم آنگه بپيران رسيد آگهي
که شد تيره آن فر شاهنشهي
سبک بيژن اندر ميان سپاه
نگونسار کرد آن درفش سياه
چو آن ديده بانان ايران سپاه
نگون يافتند آن درفش سياه
سوي پهلوان روي برگاشتند
وزان ديده گه نعره برداشتند
وز آنجا هيوني بسان نوند
طلايه سوي پهلوان برفگند
که بيژن به پيروزي آمد چو شير
درفش سيه را سر آورده زير
چو ديوانگان گيو گشته نوان
بهر سو خروشان و هر سو دوان
همي آگهي جست زان نيو پور
همي ماتم آورد هنگام سور
چو آگاهي آمد ز بيژن بدوي
دمان پيش فرزند بنهاد روي
چو چشمش بروي گرامي رسيد
ز اسب اندر آمد چنان چون سزيد
بغلتيد و بنهاد بر خاک سر
همي آفرين خواند بر دادگر
گرفتش ببر باز فرزند را
دلير و جوان و خردمند را
وزآنجا دمان سوي سالار شاه
ستايش کنان برگرفتند راه
چو ديدند مر پهلوانرا ز دور
نبيره فرود آمد از اسب تور
پر از خون سليح و پر از خاک سر
سر گرد هومان بفتراک بر
به پيش نيا رفت بيژن چو دود
همي ياد کرد آن کجا رفته بود
سليح و سر و اسب هومان گرد
به پيش سپهدار گودرز برد
ز بيژن چنان شاد شد پهلوان
که گفتي برافشاند خواهد روان
گرفت آفرين پس بدادار بر
بران اختر و بخت بيدار بر
بگنجور فرمود پس پهلوان
که تاج آر با جامه ي خسروان
گهر بافته پيکر و بوم زر
درفشان چو خورشيد تاج و کمر
ده اسب آوريدند زرين لگام
پري روي زرين کمر ده غلام
بدو داد و گفت از گه سام شير
کسي ناوريد اژدهايي بزير
گشادي سپه را بدين جنگ دست
دل شاه ترکان بهم برشکست
همه لشکر شاه ايران چو شير
دمان و دنان بادپايان بزير
وز اندوه پيران برآورد خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم
بنستيهن آنگه فرستاد کس
که اي نامور گرد فريادرس
سزد گر کني جنگ را تيز چنگ
بکين برادر نسازي درنگ
بايرانيان بر شبيخون کني
زمين را بخون رود جيحون کني
ببر ده هزار آزموده سوار
کمر بسته بر کينه و کارزار
مگر کين هومان تو باز آوري
سر دشمنانرا بگاز آوري
چو رفتي بنزديک لشکر فراز
سپه را يکي سوي هامون بساز
بدو گفت نستيهن ايدون کنم
که از خون زمين رود جيحون کنم
دو بهره چو از تيره شب درگذشت
ز جوش سواران بجوشيد دشت
گرفتند ترکان همه تاختن
بدان تاختن گردن افراختن
چو نستيهن آن لشکر کينه خواه
بياورد نزديک ايران سپاه
سپيده دمان تا بدانجا رسيد
چو از ديده گه ديده بانش بديد
چو کارآگهان آگهي يافتند
سبک سوي گودرز بشتافتند
که آمد سپاهي چو کوه روان
که گويي ندارند گويا زبان
بران سان که رسم شبيخون بود
سپهدار داند که آن چون بود
بلشکر بفرمود پس پهلوان
که بيدار باشيد و روشن روان
بخواند آن زمان بيژن گيو را
ابا تيغ زن لشکر نيو را
بدو گفت نيک اختر و کام تو
شکسته دل دشمن از نام تو
ببر هرک بايد ز گردان من
ازين نامداران و مردان من
پذيره شو اين تاختن را چو شير
سپاه اندر آور بمردي بزير
گزين کرد بيژن ز لشکر سوار
دليران و پرخاشجويان هزار
رسيدند پس يک بديگر فراز
دو لشکر پر از کينه و رزمساز
همه گرزها برکشيدند پاک
يکي ابر بست از بر تيره خاک
فرود آمد ازکوه ابر سياه
بپوشيد ديدار توران سپاه
سپهدار چون گرد تيره بديد
کزو لشکرترک شد ناپديد
کمانها بفرمود کردن بزه
برآمد خروش از مهان و ز که
چو بيژن بنستيهن اندر رسيد
درفش سر ويسگانرا بديد
هوا سربسر گشته زنگار گون
زمين شد بکردار درياي خون
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
بزير پي اسب غرقه بخون
يکي تير بر اسب نستيهنا
رسيد از گشاد و بر بيژنا
ز درد اندر آمد تگاور بروي
رسيد اندرو بيژن جنگجوي
عمودي بزد بر سر ترگ دار
تهي ماند ازو مغز و برگشت کار
چنين گفت بيژن بايرانيان
که هر کو ببندد کمر بر ميان
بجز گرز و شمشير گيرد بدست
کمان بر سرش بر کنم پاک پست
که ترکان بديدن پري چهره اند
بجنگ از هنر پاک بي بهره اند
دليري گرفتند کنداوران
کشيدند لشکر پرند آوران
چو پيلان همه دشت بر يکدگر
فگنده ز تنها جدا مانده سر
ازان رزمگه تا بتوران سپاه
دمان از پس اندر گرفتند راه
چو پيران نديد آن زمان با سپاه
برادر بدو گشت گيتي سياه
بکارآگهان گفت زين رزمگاه
هيوني بتازد بآوردگاه
که آرد نشاني ز نستيهنم
وگر نه دو ديده ز سر برکنم
هيوني برون تاختند آن زمان
برفت و بديد و بيامد دمان
که نستيهن آنک بدان رزمگاه
ابا نامداران توران سپاه
بريده سر افگنده بر سان پيل
تن از گرز خسته بکردار نيل
چو بشنيد پيران برآمد بجوش
نماند آن زمان با سپهدار هوش
همي کند موي و همي ريخت آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
بزد دست و بدريد روي قباي
برآمد خروشيدن هاي هاي
همي گفت کاي کردگار جهان
همانا که با تو بدستم نهان
که بگسستي از بازوان زور من
چنين تيره شد اختر و هور من
دريغ آن هژبر افگن گرد گير
جوان دلاور سوار هژير
گرامي برادر جهانبان من
سر ويسگان گرد هومان من
چو نستيهن آن شير شرزه بجنگ
که روباه بودي بجنگش پلنگ
کرا يابم اکنون بدين رزمگاه
بجنگ اندر آورد بايد سپاه
بزد ناي رويين و بر بست کوس
هوا نيلگون شد زمين آبنوس
ز کوه کنابد برون شد سپاه
بشد روشنايي ز خورشيد و ماه
سپهدار ايران بزد کر ناي
سپاه اندر آورد و بگرفت جاي
ميان سپه کاوياني درفش
به پيش اندرون تيغهاي بنفش
همه نامداران پرخاشخر
ابا نيزه و گرزه ي گاوسر
سپيده دمان اندرآمد سپاه
به پيکار تا گشت گيتي سياه
برفتند زان پس ببنگاه خويش
بخيمه شد اين آن بخرگاه خويش
سپهدار ايران بزيبد رسيد
ازانديشه کردن دلش بردميد
همي گفت کامروز رزمي گران
بکرديم و کشتيم ازيشان سران
گماني برم زانک پيران کنون
دواند سوي شاه ترکان هيون
وزو يار خواهد بجنگ سپاه
رسانم کنون آگهي من بشاه
نويسنده ي نامه را خواند و گفت
برآورد خواهم نهان از نهفت
اگر برگشايي تو لب را ز بند
زبان آورد بر سرت بر گزند
يکي نامه فرمود نزديک شاه
بآگاه کردن ز کار سپاه
بخسرو نمود آن کجا رفته بود
سخن هرچ پيران بدو گفته بود
فرستادن گيو و پيوند و مهر
نمودن بدو کار گردان سپهر
ز پاسخ که دادند مر گيو را
بزرگان و فرزانه ي نيو را
وزان لشکري کز پسش چون پلنگ
بياورد سوي کنابد بجنگ
ازان پس کجا رزمگه ساختند
وزان رزم دلرا بپرداختند
ز هومان و نستيهن جنگجوي
سراسر همه ياد کرد اندر اوي
ز کردار بيژن که روز نبرد
بدان گرزداران توران چه کرد
سخن سربسر چون همه گفته بود
ز پيکار و جنگ آن کجا رفته بود
بپردخت زان پس بافراسياب
که با لشکر آمد به نزديک آب
گر او از لب رود جيحون سپاه
بايران گذارد سپه را براه
تو داني که با او نداريم پاي
ايا فر خجسته جهان کدخداي
مگر خسرو آيد به پشت سپاه
بسر بر نهد بندگانرا کلاه
ور ايدونک پيران کند دست پيش
بخواهد سپه ياور از شاه خويش
بخسرو رسد زان سپس آگهي
که با او چه سازد ببختت رهي
و ديگر که از رستم ديو بند
ز لهراسب وز اشکش هوشمند
ز کردار ايشان بکهتر خبر
رساند مگر شاه پيروزگر
چو نامه بمهر اندر آورد و بند
بفرمود تا بر ستور نوند
نشتنکه ي خسروي ساختند
فراوان تگاور برون تاختند
بفرمود تا رفت پيشش هجير
جواني بکردار هشيار و پير
بگفت آن سخن سربسر پهلوان
به پيش هشيوار پور جوان
بدو گفت کاي پور هشيار دل
يکي تيز گردان بدين کار دل
اگر مر ترا نزد من دستگاه
همي جست بايد کنونست گاه
چو بستاني اين نامه هم در زمان
برو هم بکردار باد دمان
شب و روز ماساي و سر بر مخار
ببر نامه ي من بر شهريار
بپدرود کردن گرفتش ببر
برون آمد از پيش فرخ پدر
ز لشکر دو تن را بر خويش خواند
سبکشان باسب تگاور نشاند
برون شد ز پرده سراي پدر
بهر منزلي بر هيوني دگر
خور و خواب و آرامشان بر ستور
چه تاريکي شب چه تابنده هور
بران گونه پويان براه آمدند
بيک هفته نزديک شاه آمدند
چو از راه ايران بيامد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار
پذيره فرستاد شماخ را
چه مايه دليران گستاخ را
بپرسيد چون ديد روي هجير
که اي پهلوان زاده ي شير گير
درودست باري که بس ناگهان
رسيدي بنزديک شاه جهان
بفرمود تا پرده برداشتند
باسبش ز درگاه بگذاشتند
هجير اندر آمد چو خسرو بدوي
نگه کرد پيشش بماليد روي
بپرسيد بسيار و بنشاندش
هزاران هجير آفرين خواندش
ز گوهر يکي تاج پيروز شاه
بسر بر نهادش چو رخشنده ماه
ز گودرز وز مهتران سپاه
ز هر يک يکايک بپرسيد شاه
درود بزرگان بخسرو بداد
همه کار لشکر برو کرد ياد
بدو داد پس نامه ي پهلوان
جوان خردمند روشن روان
نويسنده را پيش بنشاندند
بفرمود تا نامه بر خواندند
چو برخواند نامه بخسرو دبير
زياقوت رخشان رهان هجير
بياگند و زان پس بگنجور گفت
که دينار و ديبا بيار از نهفت
بياورد بدره چو فرمان شنيد
همي ريخت تا شد سرش ناپديد
بياورد پس جامه ي زرنگار
چنان چون بود از در شهريار
هميدون ببردند پيش هجير
ابا زين زرين ده اسب هژير
بيارانش بر خلعت افگند نيز
درم داد ودينار و هرگونه چيز
ازان پس چو از جاي برخاستند
نشتنگه مي بياراستند
هجير و بزرگان خسرو پرست
گرفتند يکسر همه مي بدست
نشستند يک روز و يک شب بهم
همي راي زد خسرو از بيش و کم
بشبگير خسرو سر و تن بشست
بپيش جهانداور آمد نخست
بپوشيد نو جامه ي بندگي
دو ديده چو ابري ببارندگي
دوتايي شده پشت و بنهاد سر
همي آفرين خواند بر دادگر
ازو خواست پيروزي و فرهي
بدو جست ديهيم و تخت مهي
بيزدان بناليد ز افراسياب
بدرد از دو ديده فرو ريخت آب
وزآنجا بيامد چو سرو سهي
نشست از بر گاه شاههنشهي
دبير خردمند را پيش خواند
سخنهاي بايسته با او براند
چو آن نامه را زود پاسخ نوشت
پديد آوريد اندرو خوب و زشت
نخست آفرين کرد بر کردگار
کزو ديد نيک و بد روزگار
دگر آفرين کرد بر پهلوان
که جاويد بادي و روشن روان
خجسته سپهدار بسيار هوش
همه راي و دانش همه جنگ و جوش
خداوند گوپال و تيغ بنفش
فروزنده ي کاوياني درفش
سپاس از جهاندار يزدان ما
که پيروز بودند گردان ما
از اختر ترا روشنايي نمود
ز دشمن برآورد ناگاه دود
نخست آنک گفتي که مر گيو را
بزرگان فرزانه و نيو را
بنزديک پيران فرستاده ام
چه مايه ورا پندها داده ام
نپذرفت ازان پس خود او پند من
نجست اندرين کار پيوند من
سپهبد يکي داستان زد برين
چو دستور پيشين برآورد کين
که هر مهتري کو روان کاستست
ز نيکي ببخت بد آراستست
مرا زان سخن پيش بود آگهي
که پيران دل از کين نخواهد تهي
وليکن ازان خوب کردار او
نجستم همي ژرف پيکار او
کنون آشکارا نمود اين سپهر
که پيران بتوران گرايد بمهر
کنون چون نبيند جز افراسياب
دلش را تو از مهر او برمتاب
گر او بر خرد برگزيند هوا
بکوشش نرويد ز خارا گيا
تو با دشمن ار خوب گويي رواست
از آزادگان خوب گفتن سزاست
و ديگر ز پيکار جنگ آوران
کجا ياد کردي بگرز گران
ز نيک اختر و گردش هور و ماه
ز کوشش نمودن بران رزمگاه
مرا اين درستست کز کار کرد
تو پيروز باشي بروز نبرد
نبيره کجا چون تو دارد نيا
بجنگ اندرون باشدش کيميا
ز شيران چه زايد مگر نره شير
چنان چون بود نامدار و دلير
به بيداد برنيست اين کار تو
بسندست يزدان نگهدار تو
تو زور و دليري ز يزدان شناس
ازو دار تا زنده باشي سپاس
سديگر که گفتي که افراسياب
سپه را همي بگذارند ز آب
ز پيران فرستاده شد نزد اوي
سپاهش بايران نهادست روي
همانست يکسر که گفتي سخن
کنون باز پاسخ فگنديم بن
بدان اي پر انديشه سالار من
بهر کار شايسته ي کار من
که او بر لب رود جيحون درنگ
نه زان کرد کآيد بر ما بجنگ
که خاقان برو لشکر آرد ز چين
فراز آمدش از دو رويه کمين
و ديگر که از لشکران گران
پراگنده بر گرد توران سران
بدو دشمن آمد ز هر سو پديد
ازان بر لب رود جيحون کشيد
بپنجم سخن کآگهي خواستي
بمهر گوان دل بياراستي
چو لهراسب و چون اشکش تيزچنگ
چو رستم سپهبد دمنده نهنگ
بدان اي سپهدار و آگاه باش
بهر کار با بخت همراه باش
کزان سو که شد رستم شيرمرد
ز کشمير و کابل برآورد گرد
وزان سو که شد اشکش تيزهوش
برآمد ز خوارزم يکسر خروش
برزم اندرون شيده برگشت ازوي
سوي شهر گرگان نهادست روي
وزان سو که لهراسب شد با سپاه
همه مهتران برگشادند راه
الانان و غر گشت پرداخته
شد آن پادشاهي همه ساخته
گر افراسياب اندر آيد براه
زجيحون بدين سو گذارد سپاه
بگيرند گردان پشت اوي
نماند بجز باد در مشت اوي
تو بشناس کو شهر آباد خويش
بر و بوم و فرخنده بنياد خويش
بگفتار پيران نماند بجاي
بدشمن سپارد نهد پيش پاي
نجنباند او داستان را دو لب
که نايد خبر زو بمن روز و شب
بدان روز هرگز مبادا درود
که او بگذراند سپه را ز رود
بما برکند پيشدستي بجنگ
نبيند کس اين روز تاريک و تنگ
بفرمايم اکنون که بر پيل کوس
ببندد دمنده سپهدار طوس
دهستان و گرگان و آن بوم و بر
بگيرد برآرد بخورشيد سر
من اندر پي طوس با پيل و گاه
بياري بيايم بپشت سپاه
تو از جنگ پيران مبر تاب روي
سپه را بياراي و زو کينه جوي
چو هومان و نستيهن از پشت اوي
جدا ماند شد باد در مشت اوي
گر از نامداران ايران نبرد
بخواهد بفرما وزان برمگرد
چو پيران نبرد تو جويد دلير
مکن بددلي پيش او شو چو شير
به پيکار منديش ز افراسياب
بجاي آرد دل روي ازو برمتاب
چو آيد بجنگ اندرون جنگجوي
نبايد که برتابي از جنگ روي
بريشان تو پيروز باشي بجنگ
نگر دل نداري بدين کار تنگ
چنين دارم اوميد از کردگار
که پيروز باشي تو در کارزار
هميدون گمانم که چون من ز راه
بپشت سپاه اندر آرم سپاه
بريشان شما رانده باشيد کام
بخورشيد تابان برآورده نام
ز کاوس وز طوس نزد سپاه
درود فراوان فرستاد شاه
بران نامه بنهاد خسرو نگين
فرستاده را داد و کرد آفرين
چو از پيش خسرو برون شد هجير
سپهبد همي راي زد با وزير
ز بس مهرباني که بد بر سپاه
سراسر همه رزم بد راي شاه
همي گفت اگر لشکر افراسياب
بجنباند از جاي و بگذارد آب
سپاه مرا بگسلاند ز جاي
مرا رفت بايد همينست راي
همانکه شه نوذران را بخواند
بفرمود تا تيز لشکر براند
بسوي دهستان سپه برکشيد
همه دشت خوارزم لشکر کشيد
نگهبان لشکر بود روز جنگ
بجنگ اندر آيد بسان پلنگ
تبيره برآمد ز درگاه طوس
خروشيدن ناي رويين و کوس
سپاه و سپهبد برفتن گرفت
زمين سم اسبان نهفتن گرفت
تو گفتي که خورشيد تابان بجاي
بماند از نهيب سواران بپاي
دو هفته همي رفت زان سان سپاه
بشد روشنايي ز خورشيد و ماه
پراکنده بر گرد کشور خبر
ز جنبيدن شاه پيروزگر
چو طوس از در شاه ايران برفت
سبک شاه رفتن بسيچيد تفت
ابا ده هزار از گزيده سران
همه نامداران و کنداوران
بنزديک گودرز بنهاد روي
ابا نامداران پرخاشجوي
ابا پيل و با کوس و با فرهي
ابا تخت و با تاج شاهنشهي
هجير آمد از پيش خسرو دمان
گرازان و خندان و دل شادمان
ابا خلعت و خوبي و خرمي
تو گفتي همي برنوردد زمي
چو آمد بنزديک پرده سراي
برآمد خروشيدن کرناي
پذيره شدندش سران سربسر
زمين پر ز آهن هوا پر ز زر
چو خيزد بچرخ اندرون داوري
ز ماه و ز ناهيد وز مشتري
بياراست لشکر چو چشم خروس
ابا زنگ زرين و پيلان و کوس
چو آمد بر نامور پهلوان
بگفت آنچ ديد از شه خسروان
نوازيدن شاه و پيوند اوي
همي گفت از رادي و پند اوي
که چون بر سپه گستريدست مهر
چگونه ز پيغام بگشاد چهر
پس آن نامه ي شهريار جهان
بگودرز داد و درود مهان
نوازيدن شاه بشنيد ازوي
بماليد بر نامه بر چشم و روي
چو بگشاد مهرش بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده ياد
سپهدار بر شاه کرد آفرين
بفرمان ببوسيد روي زمين
ببود آن شب و راي زد با پسر
بشبگير بنشست و بگشاد در
همه نامداران لشگر پگاه
برفتند بر سر نهاده کلاه
پس آن نامه ي شاه فرخ هجير
بياورد و بنهاد پيش دبير
دبير آن زمان پند و فرمان شاه
ز نامه همي خواند پيش سپاه
سپهدار روزي دهان را بخواند
بديوان دينار دادن نشاند
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه
بلشکرگه آورد يکسر گروه
در گنج دينار و تيغ و کمر
همان مايه ور جوشن و خود زر
بروزي دهان داد يکسر کليد
چو آمد گه نام جستن پديد
برافشاند بر لشکر آن خواسته
سوار و پياده شد آراسته
يکي لشکري گشن برسان کوه
زمين از پي بادپايان ستوه
دل شير غران ازيشان به بيم
همه غرقه در آهن و زر و سيم
بفرمودشان جنگ را ساختن
دل و گوش دادن بکين آختن
برفتند پيش سپهبد گروه
بر انبوه لشکر بکردار کوه
بريشان نگه کرد سالار مرد
زمين تيره ديد آسمان لاژورد
چنين گفت کز گاه رزم پشين
نياراست کس رزمگاهي چنين
باسب و سليح و بسيم و بزر
بپيلان جنگي و شيران نر
اگر يار باشد جهان آفرين
نپيچيم از ايدر عنان تا بچين
چو بنشست فرزانگان را بخواند
ابا نامداران برامش نشاند
همي خورد شادي کنان دل بجاي
همي با يلان جنگ را کرد راي
بپيران رسيد آگهي زين سخن
که سالار ايران چه افگند بن
ازان آگهي شد دلش پرنهيب
سوي چاره برگشت و بند و فريب
ز دستور فرخنده راي آنگهي
بجست اندر آن کينه جستن رهي
يکي نامه فرمود پس تا دبير
نويسد سوي پهلوان دلپذير
سر نامه کرد آفرين بزرگ
بيزدان پناهش ز ديو سترگ
دگر گفت کز کردگار جهان
بخواهم همي آشکار و نهان
مگر کز ميان تو رويه سپاه
جهاندار بردارد اين کينه گاه
اگر تو که گودرزي آن خواستي
که گيتي بکينه بياراستي
برآمد ازين کينه گه کام تو
چه گويي چه باشد سرانجام تو
نگه کن که چندان دليران من
ز خويشان نزديک و شيران من
تن بي سرانشان فگندي بخاک
ز يزدان نداري همي شرم و باک
ز مهر و خرد روي برتافتي
کنون آنچ جستي همه يافتي
گه آمد که گردي ازين کينه سير
بخون ريختن چند باشي دلير
نگه کن کز ايران و توران سوار
چه مايه تبه شد بدين کارزار
بکين جستن مرده ي ناپديد
سر زندگان چند بايد بريد
گه آمد که بخشايش آيد ترا
ز کين جستن آسايش آيد ترا
اگر بازيابي شده روزگار
بگيتي درون تخم کينه مکار
روانت مرنجان و مگذار تن
ز خون ريختن باز کش خويشتن
پس از مرگ نفرين بود بر کسي
کزو نام زشتي بماند بسي
نبايد که زشتي بماندت نام
وگر تو بدان سر شوي شادکام
هر آنگه که موي سيه شد سپيد
ببودن نماند فراوان اميد
بترسم که گر بار ديگر سپاه
بجنگ اندر آيد بدين رزمگاه
نبيني ز هر دو سپه کس بپاي
برفته روان تن بمانده بجاي
ازان پس که داند که پيروز کيست
نگون بخت گر گيتي افروز کيست
ور ايدونک پيکار و خون ريختن
بدين رزمگه با من آويختن
کزين سان همي جنگ شيران کني
همي از پي شهر ايران کني
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب
نوندي فرستم بافراسياب
بدان تا بفرمايدم تا زمين
ببخشيم و پس در نورديم کين
چنان چون بگاه منوچهر شاه
ببخشش همي داشت گيتي نگاه
هران شهر کز مرز ايران نهي
بگو تا کنيم آن ز ترکان تهي
وز آباد و ويران و هر بوم و بر
که فرمود کيخسرو دادگر
از ايران بکوه اندر آيد نخست
در غرچگان از بر بوم بست
دگر طالقان شهر تا فارياب
هميدون در بلخ تا اندر آب
دگر پنجهير و در باميان
سر مرز ايران و جاي کيان
دگر گوزگانان فرخنده جاي
نهادست نامش جهان کدخداي
دگر موليان تا در بدخشان
همينست ازين پادشاهي نشان
فروتر دگر دشت آموي و زم
که با شهر ختلان برايد برم
چه شگنان وز ترمذ ويسه گرد
بخارا و شهري که هستش بگرد
هميدون برو تا در سغد نيز
نجويد کس آن پادشاهي بنيز
وزان سو که شد رستم گرد سوز
سپارم بدو کشور نيمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوي باختر برگشاييم راه
بپردازم اين تا در هندوان
نداريم تاريک ازين پس روان
ز کشمير وز کابل و قندهار
شما را بود آن همه زين شمار
وزان سو که لهراسب شد جنگجوي
الانان و غر در سپارم بدوي
ازين مرز پيوسته تا کوه قاف
بخسرو سپاريم بي جنگ و لاف
وزان سو که اشکش بشد همچنين
بپردازم اکنون سراسر زمين
وزان پس که اين کرده باشم همه
ز هر سو بر خويش خوانم رمه
بسوگند پيمان کنم پيش تو
کزين پس نباشم بدانديش تو
بداني که ما راستي خواستيم
بمهر و وفا دل بياراستيم
سوي شاه ترکان فرستم خبر
که ما را ز کينه بپيچيد سر
هميدون تو نزديک خسرو بمهر
يکي نامه بنويس و بنماي چهر
چنين از ره مهر و پيکار من
ز خون ريختن با تو گفتار من
چو پيمان همه کرده باشيم راست
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
فرستم همه سربسر نزد شاه
در کين ببندد مگر بر سپاه
ازان پس که اين کرده باشيم نيز
گروگان فرستاده و داده چيز
بپيوندم اين مهر و آيين و دين
بدوزم بدست وفا چشم کين
که بشکست هنگام شاه بزرگ
ز بد گوهر تور و سلم سترگ
فريدون که از درد سرگشته شد
کجا ايرج نامور کشته شد
ز من هرچ بايد بنيکي بخواه
ازان پس برين نامه کن نزد شاه
نبايد کزين خوب گفتار من
بسستي گماني برند انجمن
که من جز بمهر اين نگويم همي
سرانجام نيکي بجويم همي
مرا گنج و مردان از آن تو بيش
بمردانگي نام از آن تو پيش
وليکن بدين کينه انگيختن
به بيداد هر جاي خون ريختن
بسوزد همي بر سپه بر دلم
بکوشم که کين از ميان بگسلم
سه ديگر که از کردگار جهان
بترسم همي آشکار و نهان
که نپسندد از ما بدي دادگر
گزافه نبردارد اين شور و شر
اگر سر بپيچي ز گفتار من
نجويي همه ژرف کردار من
گنه کار داني مرا بي گناه
نخواهي بگفتار کردن نگاه
کجا داد و بيداد نزدت يکيست
جز از کينه گستردنت راي نيست
گزين کن ز گردان ايران سران
کسي کو گرايد بگرز گران
هميدون من از لشکر خويش مرد
گزينم چو بايد ز بهر نبرد
همه يک بديگر فراز آوريم
سران را ز سر سوي گاز آوريم
هميدون من و تو بآوردگاه
بگرديم يک با دگر کينه خواه
مگر بي گناهان ز خون ريختن
به آسايش آيند ز آويختن
کسي کش گنهکار داري همي
وزو بر دل آزار داري همي
بپيش تو آرم بروز نبرد
ببايدت پيمان يکي نيز کرد
که بر ما تو گر دست يابي بخون
شود بخت گردان ترکان نگون
نيازاري از بن سپاه مرا
نسوزي بر و بوم و گاه مرا
گذرشان دهي تا بتوران شوند
کمين را نسازي بريشان کمند
وگر من شوم بر تو پيروزگر
دهد مر مرا اختر نيک بر
نسازم بايرانيان بر کمين
نگيريم خشم و نجوييم کين
سوي شهر ايران دهم راهشان
گذارم يکايک سوي شاهشان
ازيشان نگردد يکي کاسته
شوند ايمن از جان وز خواسته
ور ايدونک زينسان نجويي نبرد
دگرگونه خواهي همي کار کرد
بانبوه جويي همي کارزار
سپه را سراسر بجنگ اندر آر
هران خون که آيد بکين ريخته
تو باشي بدان گيتي آويخته
ببست از بر نامه بر بند را
بخواند آن گرانمايه فرزند را
پسر بد مر او را سر انجمن
يکي نام رويين و رويينه تن
بدو گفت نزديک گودرز شو
سخن گوي هشيار و پاسخ شنو
چو رويين برفت از در نامور
فرستاده با ده سوار دگر
بيامد خردمند روشن روان
دمان تا سراپرده ي پهلوان
چو رويين پيران بدرگه رسيد
سوي پهلوان سپه کس دويد
فرستاده را خواند پس پهلوان
دمان از پس پرده آمد جوان
بيامد چو گودرز را ديد دست
بکش کرد و سر پيش بنهاد پست
سپهدار بر جست و او را چو دود
به آغوش تنگ اندر آورد زود
ز پيران بپرسيد وز لشکرش
ز گردان وز شاه و ز کشورش
خردمند رويين پس آن نامه پيش
بياورد و بگزارد پيغام خويش
دبير آمد و نامه برخواند زود
بگودرز گفت آنچ در نامه بود
چو نامه بگودرز برخواندند
همه نامداران فرو ماندند
ز بس چرب گفتار وز پند خوب
نمودن بدو راه و پيوند خوب
خردمند پيران که در نامه ياد
چه آورد وز پند نيکو چه داد
برويين چنين گفت پس پهلوان
که اي پور سالار و فرخ جوان
تو مهمان ما بود بايد نخست
پس اين پاسخ نامه بايدت جست
سراپرده ي نو بپرداختند
نشستنگه خسروي ساختند
بديباي رومي بياراستند
خورشها و رامشگران خواستند
پرانديشه گشته دل پهلوان
نبشته ابا راي زن موبدان
همي پاسخ نامه آراستند
سخن هرچ نيکوتر آن خواستند
بيک هفته گودرز با رود و مي
همي نامه را پاسخ افگند پي
ز بالا چو خورشيد گيتي فروز
بگشتي سپهبد گه نيم روز
مي و رود و مجلس بياراستي
فرستاده را پيش خود خواستي
چو يک هفته بگذشت هشتم پگاه
نويسنده را خواند سالار شاه
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
درختي بنوي بکينه بگشت
سر نامه کرد آفرين از نخست
دگر پاسخ آورد يکسر درست
که بر خواندم نامه را سربسر
شنيديم گفتار تو در بدر
رسانيد رويين بر ما پيام
يکايک همه هرچ بردي تو نام
وليکن شگفت آمدم کار تو
همي زين چنين چرب گفتار تو
دلت با زبان هيچ همسايه نيست
روان ترا از خرد مايه نيست
بهر جاي چربي بکار آوري
چنين تو سخن پرنگار آوري
کسي را که از بن نباشد خرد
گمان بر تو بر مهرباني برد
چو شوره زميني که از دور آب
نمايد چو تابد برو آفتاب
وليکن نه گاه فريبست و بند
که هنگام گرزست و تيغ و کمند
مرا با تو جز کين و پيکار نيست
گه پاسخ و روز گفتار نيست
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر
نه جاي فريبست و پيوند و مهر
کرا داد خواهد جهاندار زور
کرا بردهد بخت پيروز هور
وليکن بدين گفته پاسخ شنو
خرد يار کن بخت را پيشرو
نخست آنک گفتي که از مهر نيز
ز يزدان وز گردش رستخيز
نخواهم که آيد مرا پيش جنگ
دلم گشت ازين کار بيداد تنگ
دلت با زبان آشنايي نداشت
بدان گه که اين گفته بر دل گماشت
اگر داد بودي بدلت اندرون
ترا پيشدستي نبودي بخون
که ز آغاز کار اندر آمد نخست
نبودي بخون ريختن هيچ سست
نخستين که آمد بپيش تو گيو
از ايران هشيوار مردان نيو
بسازيده مر جنگ را لشکري
ز کشور دمان تا دگر کشوري
تو کردي همه جنگ را دست پيش
سپه را تو برکندي از جاي خويش
خرد، ار پس آمد تو پيش آمدي
بفرجام آرام بيش آمدي
وليکن سرشت بد و خوي بد
ترا نگذراند براه خرد
بدي خود بدان تخمه در گوهرست
ببد کردن آن تخمه اندر خورست
شنيدي که بر ايرج نيک بخت
چه آمد ز تور از پي تاج و تخت
چو از تور و سلم اندر آمد زمين
سراسر بگسترد بيداد و کين
فريدون که از درد دل روز و شب
گشادي بنفرين ايشان دو لب
بافراسياب آمد آن مهر بد
ازان نامداران اندک خرد
ز سر با منوچهر نو کين نهاد
هميدون ابا نوذر و کيقباد
بکاوس کي کرد خود آنچ کرد
برآورد از ايران آباد گرد
ازان پس بکين سياوش باز
فگند اين چنين کينه ي نو دراز
نيامد بدانگه ترا داد ياد
که او بي گنه جان شيرين بداد
جه مايه بزرگان که از تخت و گاه
از ايران شدند اندرين کين تباه
و ديگر که گفتي که با پيرسر
بخون ريختن کس نبندد کمر
بدان اي جهانديده ي پرفريب
بهر کار ديده فراز و نشيب
که يزدان مرا زندگاني دراز
بدان داد با بخت گردن فراز
که از شهر توران بروز نبرد
ز کينه برآرم بخورشيد گرد
بترسم همي زانک يزدان من
ز تن بگسلاند مگر جان من
من اين کينه را ناوريده بجاي
بر و بومتان ناسپرده بپاي
سديگر که گفتي ز يزدان پاک
نبينم بدلت اندرون بيم و باک
نداني کزين خيره خون ريختن
گرفتار کردي بفرجام تن
من اکنون بدين خوب گفتار تو
اگر باز گردم ز پيکار تو
بهنگام پرسش ز من کردگار
بپرسد ازين گردش روزگار
که سالاري و گنج و مردانگي
ترا دادم و زور و فرزانگي
بکين سياوش کمر بر ميان
نبستي چرا پيش ايرانيان
بهفتاد خون گرامي پسر
بپرسد ز من داور دادگر
ز پاسخ بپيش جهان آفرين
چه گويم چرا بازگشتم ز کين
ز کار سياوش چهارم سخن
که افگندي اي پير سالار بن
که گفتي ز بهر تني گشته خاک
نشايد ستد زنده را جان پاک
تو بشناس کين زشت کردارها
بدل پر ز هر گونه آزارها
که با شهر ايران شما کرده ايد
چه مايه کيان را بيازرده ايد
چه پيمان شکستن چه کين ساختن
هميشه بسوي بدي تاختن
چو ياد آورم چون کنم آشتي
که نيکي سراسر بدي کاشتي
بپنجم که گفتي که پيمان کنم
ز توران سران را گروگان کنم
بنزديک خسرو فرستيم گنج
ببنديم بر خويشتن راه رنج
بدان اي نگهبان توران سپاه
که فرمان جز اينست ما را ز شاه
مرا جنگ فرمود و آويختن
بکين سياوش خون ريختن
چو فرمان خسرو نيارم بجاي
روان شرم دارد بديگر سراي
ور اوميد داري که خسرو بمهر
گشايد برين گفتها بر تو چهر
گروگان و آن خواسته هرچ هست
چو لهاک و رويين خسرو پرست
کسي کن بزودي بنزديک شاه
سوي شهر ايران گشادست راه
ششم شهر ايران که کردي تو ياد
بر و بوم آباد فرخ نژاد
سپاريم گفتي بخسرو همه
ز هر سو بر خويش خوانم رمه
ترا کرد يزدان ازان بي نياز
گر آگه نه اي تا گشاييم راز
سوي باختر تا بمرز خزر
همه گشت لهراسب را سربسر
سوي نيمروز اندرون تا بسند
جهان شد بکردار رومي پرند
تهم رستم نيو با تيغ تيز
برآورد ازيشان دم رستخيز
سر هندوان با درفش سياه
فرستاد رستم بنزديک شاه
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر
که ترکان برآورده بودند سر
بيابان ازيشان بپرداختند
سوي باختر تاختن ساختند
بباريد بر شيده اشکش تگرگ
فراز آوريدش بنزديک مرگ
اسيران وز خواسته چند چيز
فرستاد نزديک خسرو بنيز
وزين سو من و تو به جنگ اندريم
بدين مرکز نام و ننگ اندريم
بيک جنگ ديدي همه دستبرد
ازين نامداران و مردان گرد
ور ايدونک روي اندر آري بروي
رهانم ترا زين همه گفت و گوي
بنيروي يزدان و فرمان شاه
بخون غرقه گردانم اين رزمگاه
تو اي نامور پهلوان سپاه
نگه کن بدين گردش هور و ماه
که بند سپهري فراز آمدست
سر بخت ترکان بگاز آمدست
نگر تا ز کردار بدگوهرت
چه آرد جهان آفرين بر سرت
زمانه ز بد دامن اندر کشيد
مکافات بد را بد آيد پديد
تو بنديش هشيار و بگشاي گوش
سخن از خردمند مردم نيوش
بدان کين چنين لشکر نامدار
سواران شمشير زن صد هزار
همه نامجوي و همه کينه خواه
بافسون نگردند ازين رزمگاه
زمانه برآمد به هفتم سخن
فگندي وفا را بسوگند بن
بپيمان مرا با تو گفتار نيست
خرد را روانت خريدار نيست
ازيراک با هرک پيمان کني
وفا را بفرجام هم بشکني
بسوگند تو شد سياوش بباد
بگفتار بر تو کس ايمن مباد
نبوديش فريادرس روز درد
چه مايه بسختي ترا ياد کرد
به هشتم که گفتي مرا تاج و تخت
از آن تو بيشست مردي و بخت
هميدون فزونم بمردان و گنج
وليکن دلم را ز مهرست رنج
من ايدون گمانم که تا اين زمان
بجنگ آزمودي مرا بي گمان
گرم بي هنر يافتي روز کين
تو داني کنون بازم از پس ببين
بفرجام گفتي ز مردان مرد
تني چند بگزين ز بهر نبرد
من از لشکر ترک هم زين نشان
بيارم سواران مردم کشان
که از مهرباني که بر لشکرم
نخواهم که بيداد کين گسترم
تو با مهرباني نهي پاي پيش
که داني نهان دل و راي خويش
بيازارد از من جهاندار شاه
گر از يکدگر بگسلانم سپاه
نهم آنک گفتي مبارز گزين
که با من بگردد برين دشت کين
يکي لشکري پرگنه پيش من
پرآزار ازيشان دل انجمن
نباشد ز من شاه همداستان
کزيشان بگردم بدين داستان
نخستين بانبوه زخمي چو کوه
ببايد زدن سربسر همگروه
ميان دو لشکر دو صف برکشيد
گر ايدونک پيروزي آيد پديد
وگر نه همين نامداران مرد
بياريم و سازيم جاي نبرد
ازين گفته گر بگسلي باز دل
من از گفته ي خود نيم دلگسل
ور ايدونک با من بآوردگاه
بسنده نخواهي بدن با سپاه
سپه خواه و ياور ز سالار خويش
بژرفي نگه دار پيکار خويش
پراگنده از لشکرت خستگان
ز خويشان نزديک و پيوستگان
بمان تا کندشان پزشکان درست
زمان جستن اکنون بدين کار تست
اگر خواهي از من زمان درنگ
وگر جنگ جويي بياراي جنگ
بدان گفتم اين تا بروز نبرد
بما بر بهانه نبايدت کرد
که ناگاه با ما بجنگ آمدي
کمين کردي و بي درنگ آمدي
من اين کين اگر تا بصد ساليان
بخواهم همانست و اکنون همان
ازين کينه برگشتن اميد نيست
شب و روز بي ديده گان را يکيست
چو آن پاسخ نامه گشت اسپري
فرستاده آمد بسان پري
کمر بر ميان با ستور نوند
ز مردان بگرد اندرش نيز چند
فرود آمد از باره رويين گرد
گوان را همه پيش گودرز برد
سپهبد بفرمود تا موبدان
زلشکر همه نامور بخردان
بزودي سوي پهلوان آمدند
خردمند و روشن روان آمدند
پس آن پاسخ نامه پيش گوان
بفرمود خواندن همي پهلوان
بزرگان که آن نامه ي دلپذير
شنيدند گفتار فرخ دبير
هش و راي پيران تنک داشتند
همه پند او را سبک داشتند
بگودرز بر آفرين خواندند
ورا پهلوان گزين خواندند
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
برويين پيران ويسه نژاد
چو از پيش گودرز برخاستند
بفرمود تا خلعت آراستند
از اسبان تازي بزرين ستام
چه افسر چه شمشير زرين نيام
ببخشيد يارانش را سيم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
برفت از در پهلوان با سپاه
سوي لشکر خويش بگرفت راه
چو رويين بنزديک پيران رسيد
بپيش پدر شد چنان چون سزيد
بنزديک تختش فرو برد سر
جهانديده پيران گرفتش ببر
چو بگزارد پيغام سالار شاه
بگفت آنچ ديد اندران رزمگاه
پس آن نامه برخواند پيشش دبير
رخ پهلوان سپه شد چو قير
دلش گشت پردرد و جان پرنهيب
بدانست کآمد بتنگي نشيب
شکيبايي و خامشي برگزيد
بکرد آن سخن بر سپه ناپديد
ازان پس چنين گفت پيش سپاه
که گودرز را دل نيامد براه
ازان خون هفتاد پور گزين
نيارامدش يک زمان دل ز کين
گر ايدونک او بر گذشته سخن
بنوي همي کينه سازد ز بن
چرا من بکين برادر کمر
نبندم نخارم ازين کينه سر
هم از خون نهصد سر نامدار
که از تن جدا شد گه کارزار
که اندر بر و بوم ترکان دگر
سواري چو هومان نبندد کمر
چو نستيهن آن سرو سايه فگن
که شد ناپديد از همه انجمن
ببايد کنون بست ما را کمر
نمانم بايرانيان بوم و بر
بنيروي يزدان و شمشير تيز
برآرم ازان انجمن رستخيز
از اسبان گله هرچ شايسته بود
ز هر سو بلشکرگه آورد زود
پياده همه کرد يکسر سوار
دو اسبه سوار از پس کارزار
سرگنجهاي کهن برگشاد
بدينار دادن دل اندر نهاد
چو اين کرده شد نزد افراسياب
نوندي برافگند هنگام خواب
فرستاده اي با هش و راي پير
سخن گوي و گرد و سوار و دبير
که رو شاه توران سپه را بگوي
که اي دادگر خسرو نامجوي
کز آنگه که چرخ سپهر بلند
بگشت از بر تيره خاک نژند
چو تو شاه بر گاه ننشست نيز
به کس نام شاهي نپيوست نيز
نه زيبا بود جز تو مر تخت را
کلاه و کمر بستن و بخت را
ازان کس برآرد جهاندار گرد
که پيش تو آيد بروز نبرد
يکي بنده ام من گنه کار تو
کشيده سر از جان بيدار تو
ز کيخسرو از من بيازرد شاه
جزين خويشتن را ندانم گناه
که اين ايزدي بود بود آنچ بود
ندارد ز گفتار بسيار سود
اگر نيز بيند مرا زين گناه
کند گردن آزاد و آيد براه
رسانم من اکنون بشاه آگهي
که گردون چه آورد پيش رهي
کشيدم بکوه کنابد سپاه
بايرانيان بر ببستيم راه
وزان سو بيامد سپاهي گران
سپهدار گودرز و با او سران
کز ايران ز گاه منوچهر شاه
فزون زان نيامد بتوران سپاه
به زيبد يکي جايگه ساختند
سپه را دران کوه بنشاختند
سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ
بروي اندر آورده بد روي تنگ
نجستيم رزم اندران کينه گاه
که آيد مگر سوي هامون سپاه
نيامد سپاهش ازان که برون
سر پهلوانان ما شد نگون
سپهدار ايران نيامد ستوه
بهامون نياورد لشکر ز کوه
برادر جهاندار هومان من
بکينه بجوشيد ازين انجمن
بايران سپه شد که جويد نبرد
ندانم چه آمد بران شيرمرد
بيامد بکين جستنش پور گيو
بگرديد با گرد هومان نيو
ابر دست چون بيژني کشته شد
سر من ز تيمار او گشته شد
که دانست هرگز که سرو بلند
بباغ از گيا يافت خواهد گزند
دل نامداران همه بر شکست
همه شادماني شد از درد پست
و ديگر چو نستيهن نامدار
ابا ده هزار آزموده سوار
برفت از بر من سپيده دمان
همان بيژنش کند سر در زمان
من از درد دل برکشيدم سپاه
غريوان برفتم بآوردگاه
يکي رزم تا شب برآمد ز کوه
بکرديم يک با دگر همگروه
چو نهصد تن از نامداران شاه
سر از تن جدا شد برين رزمگاه
دو بهره ز گردان اين انجمن
دل از درد خسته بشمشير تن
بما بر شده چيره ايرانيان
بکينه همه پاک بسته ميان
بترسم همي زانک گردان سپهر
بخواهد بريدن ز ما پاک مهر
وزان پس شنيدم يکي بدخبر
کزان نيز برگشتم آسيمه سر
که کيخسرو آيد همي با سپاه
بپشت سپهبد بدين رزمگاه
گرايدونک گردد درست اين خبر
که خسرو کند سوي ما برگذر
جهاندار داند که من با سپاه
نيارم شدن پيش او کينه خواه
مگر شاه با لشکر کينه جوي
نهد سوي ايران بدين کينه روي
بگرداند اين بد ز تورانيان
ببندد بکينه کمر برميان
که گر جان ما را ز ايران سپاه
بد آيد نباشد کسي کينه خواه
فرستاده چون گفت پيران شنيد
بکردار باد دمان بردميد
نشست از بر بادپاي سمند
بکردار آتش هيوني بلند
بشد تا بنزديک افراسياب
نه دم زد بره بر نه آرام و خواب
بنزديک شاه اندر آمد چو باد
ببوسيد تخت و پيامش بداد
چو بشنيد گفتار پيران بدرد
دلش گشت پرخون و رخساره زرد
شد از کار آن کشتگان خسته دل
بدان درد بنهاد پيوسته دل
وزان نيز کز دشمنان لشکرش
گريزان و ويران شده کشورش
ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ
بروبر جهان گشته تاريک و تنگ
چو گفتار پيران ازان سان شنيد
سپه را همه پاي برجاي ديد
بشبگير چون تاج بر سر نهاد
همانگه فرستاده را در گشاد
بفرمود تا باز گردد بجاي
سوي نامور بنده ي کدخداي
چنين پاسخ آورد کورا بگوي
که اي مهربان نيک دل راستگوي
تو تا زادي از مادر پاکتن
سرافراز بودي بهر انجمن
ترا بيشتر نزد من دستگاه
توي برتر از پهلوانان بجاه
هميشه يکي جوشني پيش من
سپر کرده جان و فدي کرده تن
هميدون بهر کار با گنج خويش
گزيده ز بهر مني رنج خويش
تو بردي ز چين تا بايران سپاه
تو کردي دل و بخت دشمن سياه
نبيند سپه چون تو سالار نيز
نبندد کمر چون تو هشيار نيز
ز تور و پشنگ ار درايد بمهر
چو تو پهلوان نيز نارد سپهر
نخست آنک گفتي من از انجمن
گنه کار دارم همي خويشتن
که کيخسرو آمد ز توران زمين
به ايران و با ما بگسترد کين
بدين من که شاهم نيازرده ام
بدل هرگز اين ياد ناورده ام
نبايد که باشي بدين تنگدل
ز تيمار يابد ترا زنگ دل
که آن بودني بود از کردگار
نيامد بدين بد کس آموزگار
که کيخسرو از من نگيرد فروغ
نبيره مخوانش که باشد دروغ
نباشم هميدون من او را نيا
نجويم همي زين سخن کيميا
بدن کار او کس گنه کار نيست
مرا با جهاندار پيکار نيست
چنين بود و اين بودني کار بود
مرا از تو در دل چه آزار بود
و ديگر که گفتي ز کار سپاه
ز گرديدن تيره خورشيد و ماه
هميشه چنينست کار نبرد
ز هر سو همي گردد اين تيره گرد
گهي برکشد تا بخورشيد سر
گهي اندر آرد ز خورشيد بر
بيکسان نگردد سپهر بلند
گهي شاد دارد گهي مستمند
گهي با مي و رود و رامشگران
گهي با غم و گرم و با اندهان
تو دل را بدين درد خسته مدار
روان را بدين کار بسته مدار
سخن گفتن کشتگان گشت خواب
ز کين برادر تو سر برمتاب
دلي کو ز درد برادر شخود
علاج پزشکان نداردش سود
سه ديگر که گفتي که خسرو پگاه
بجنگ اندر آيد همي با سپاه
مبيناد چشم کس آن روزگار
که او پيشدستي نمايد بکار
که من خود برانم کز ايدر سپاه
ازان سوي جيحون گذارم براه
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس
بايران ازان گونه رانم سپاه
کزان پس نبيند کسي تاج و گاه
بکيخسرو اين پس نمانم جهان
بسر بر فرود آيمش ناگهان
بخنجر ازان سان ببرم سرش
که گريد بدو لشکر و کشورش
مگر کاسماني دگر گونه کار
فرازآيد از گردش روزگار
ترا اي جهانديده ي سرفراز
نکردست يزدان بچيزي نياز
ز مردان وز گنج و نيروي دست
همه ايزدي هرچ بايدت هست
يکي نامور لشکري ده هزار
دلير و خردمند و گرد و سوار
فرستادم اينک بنزديک تو
که روشن کند جان تاريک تو
از ايرانيان ده وزينها يکي
بچشم يکي ده سوار اندکي
چو لشکر بنزد تو آيد مپاي
سر و تاج گودرز بگسل ز جاي
همان کوه کو کرده دارد حصار
باسبان جنگي ز پا اندر آر
مکش دست ازيشان بخون ريختن
تو پيروز باشي بآويختن
ممان زنده زيشان بگيتي کسي
که نزد تو آيد ازيشان بسي
فرستاده بشنيد پيغام شاه
بيامد بر پهلوان سپاه
بپيش اندر آمد بسان شمن
خميده چو از بار شاخ سمن
بپيران رسانيد پيغام شاه
وزان نامداران جنگي سپاه
چو بشنيد پيران سپه را بخواند
فرستاده چون اين سخن باز راند
سپه را سراسر همه داد دل
که از غم بباشيد آزاد دل
نهاني روانش پر از درد بود
پر از خون دل و بخت برگرد بود
که از هر سوي لشکر شهريار
همي کاسته ديد در کارزار
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ
بترسيد کايد يکايک بجنگ
بيزدان چنين گفت کاي کردگار
چه مايه شگفت اندرين روزگار
کرا برکشيدي تو افگنده نيست
جز از تو جهاندار دارنده نيست
بخسرو نگر تا جز از کردگار
که دانست کآيد يکي شهريار
نگه کن بدين کار گردنده دهر
مر آن را که از خويشتن کرد بهر
برآرد گل تازه از خار خشک
شود خاک بابخت بيدار مشک
شگفتي تر آنک از پي راد مرد
هميشه دل خويش دارد بدرد
ميان نيا و نبيره دو شاه
ندانم چرا بايد اين کينه گاه
دو شاه و دو کشور چنين جنگجوي
دو لشکر بروي اندر آورده روي
چه گويي سرانجام اين کارزار
کرا برکشد گردش روزگار
پس آنگه بيزدان بناليد زار
که اي روشن دادگر کردگار
گر افراسياب اندرين کينه گاه
ابا نامداران توران سپاه
بدين رزمگه کشته خواهد شدن
سربخت ما گشته خواهد شدن
چو کيخسرو آيد ز ايران بکين
بدو باز گردد سراسر زمين
روا باشد ار خسته در جوشنم
برآرد روان کردگار از تنم
مبيناد هرگز جهانبين من
گرفته کسي راه و آيين من
کرا گردش روز با کام نيست
ورا زندگاني و مرگش يکيست
وزان پس ز ايران سپه کرناي
برآمد دم بوق و هندي دراي
دو رويه ز لشکر برآمد خروش
زمين آمد از نعل اسبان بجوش
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه
بپوشيد جوشن همه دشت و کوه
دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوريدند لشکر بجنگ
بکردار باران ز ابر سياه
بباريد تير اندران رزمگاه
جهان چون شب تيره از تيره ميغ
چو ابري که باران او تير و تيغ
زمين آهنين کرده اسبان بنعل
بر و دست گردان بخون گشته لعل
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه
بريده سرانشان فگنده براه
برآوردگه جاي گشتن نماند
پي اسب را برگذشتن نماند
زمين لاله گون شد هوا نيلگون
برآمد همي موج درياي خون
دو سالار گفتند اگر همچنين
بداريم گردان برين دشت کين
شب تيره را کس نماند بجاي
جز از چرخ گردان و گيهان خداي
چو پيران چنان ديد جاي نبرد
بلهاک فرمود و فرشيدورد
که چندان کجا با شما لشکرست
کسي کاندرين رزمگه درخورست
سران را ببخشيد تا برسه روي
بوند اندرين رزمگه کينه جوي
وزيشان گروهي که بيدارتر
سپه را ز دشمن نگه دارتر
بديشان سپاريد پشت سپاه
شما بر دو رويه بگيريد راه
بلهاک فرمود تا سوي کوه
برد لشکر خويش را همگروه
هميدون سوي رود فرشيدورد
شود تا برارد بخورشيد گرد
چو آن نامداران توران سپاه
گسستند زان لشکر کينه خواه
نوندي برافگند بر ديده بان
ازان ديده گه تا در پهلوان
نگهبان گودرز خود با سپاه
همي داشت هر سو ز دشمن نگاه
دو رويه چو لهاک و فرشيدورد
ز راه کيمن برگشادند گرد
سواران ايران برآويختند
همي خاک با خون برآميختند
نوندي برافگند هر سو دوان
بگاه کردن بر پهلوان
نگه کرد گودرز تا پشت اوي
که دارد ز گردان پرخاشجوي
گرامي پسر شير شرزه هجير
بپشت پدر بود با تيغ و تير
بفرمود تا شد بپشت سپاه
بر گيو گودرز لشکر پناه
بگويد که لشکر سوي رود و کوه
بياري فرستد گروها گروه
و ديگر بفرمود گفتن بگيو
که پشت سپه را يکي مرد نيو
گزيند سپارد بدو جاي خويش
نهد او از آن جايگه پاي پيش
هجير خردمند بسته کمر
چو بشنيد گفتار فرخ پدر
بيامد بسوي برادر دوان
بگفت آن کجا گفته بد پهلوان
چز بشنيد گيو اين سخن بردميد
ز لشکر يکي نامور برگزيد
کجا نام او بود فرهاد گرد
بخواند و سپه يکسر او را سپرد
دو صد کار ديده دلاور سران
بفرمود تا زنگه شاوران
برد تاختن سوي فرشيدورد
برانگيزد از رود وز آب گرد
ز گردان دو صد با درفشي چو باد
بفرخنده گرگين ميلاد داد
بدو گفت ز ايدر بگردان عنان
ابا گرز و با آبداده سنان
کنون رفت بايد بران رزمگاه
جهان کرد بايد بريشان سياه
که پشت سپهشان بهم بر شکست
دل پهلوانان شد از درد پست
ببيژن چنين گفت کاي شيرمرد
توي شير درنده روز نبرد
کنون شيرمردي بکار آيدت
که با دشمنان کارزار آيدت
از ايدر برو تا بقلب سپاه
ز پيران بدان جايگه کينه خواه
ازيشان نپرهيز و تن پيش دار
که آمد گه کينه در کارزار
که پشت همه شهر توران بدوست
چو روي تو بيند بدردش پوست
اگر دست يابي برو کار بود
جهاندار و نيک اخترت يار بود
بياسايد از رنج و سختي سپاه
شود شادمانه جهاندار و شاه
شکسته شود پشت افراسياب
پر از خون کند دل دو ديده پر آب
بگفت اين سخن پهلوان با پسر
پسر جنگ را تنگ بسته کمر
سواران که بودند بر ميسره
بفرمود خواندن همه يکسره
گرازه برون آمد و گستهم
هجير سپهدار و بيژن بهم
وزآنجا سوي قلب توران سپاه
گرانمايگان برگرفتند راه
بکردار گرگان بروز شکار
بران بادپايان اخته زهار
ميان سپاه اندرون تاختند
ز کينه همي دل بپرداختند
همه دشت بر گستوانور سوار
پراگنده گشته گه کارزار
چه مايه فتاده بپاي ستور
کفن جوشن و سينه ي شير گور
چو رويين پيران ز پشت سپاه
بديد آن تکاپوي و گرد سياه
بيامد بپشت سپاه بزرگ
ابا نامداران بکردار گرگ
برآويخت برسان شرزه پلنگ
بکوشيد و هم بر نيامد بجنگ
بيفگند شمشير هندي ز مشت
بنوميدي از جنگ بنمود پشت
سپهدار پيران و مردان خويش
بجنگ اندرون پاي بنهاد پيش
چو گيو آن زمان روي پيران بديد
عنان سوي او جنگ را برکشيد
ازان مهتران پيش پيران چهار
بنيزه ز اسب اندر افگند خوار
بزه کرد پيران ويسه کمان
همي تير باريد بر بدگمان
سپر بر سر آورد گيو سترگ
بنيزه درآمد بکردار گرگ
چو آهنگ پيران سالار کرد
که جويد بآورد با او نبرد
فروماند اسبش هميدون بجاي
از آنجا که بد پيش ننهاد پاي
يکي تازيانه بران تيز رو
بزد خشم را نامبردار گو
بجوشيد بگشاد لب را ز بند
بنفرين دژخيم ديو نژند
بيفگند نيزه کمان برگرفت
يکي درقه ي گرگ بر سر گرفت
کمان را بزه کرد و بگشاد بر
که با دست پيران بدوزد سپر
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ
نبد کارگر تير بر کوه سنگ
هميدون سه چوبه بر اسب سوار
بزد گيو پيکان آهن گذار
نشد اسب خسته نه پيران نيو
بدانجا رسيدند ياران گيو
چو پيران چنان ديد برگشت زود
برفت از پسش گيو تازان چو دود
بنزديک گيو آمد آنگه پسر
که اي نامبردار فرخ پدر
من ايدون شنيدستم از شهريار
که پيران فراوان کند کارزار
ز چنگ بسي تيزچنگ اژدها
مر او را بود روز سختي رها
سرانجام بر دست گودرز هوش
برآيد تو اي باب چندين مکوش
پس اندر رسيدند ياران گيو
پر از خشم و کينه سواران نيو
چو پيران چنان ديد برگشت زوي
سوي لشکر خويش بنهاد روي
خروشان پر از درد و رخساره زرد
بنزديک لهاک و فرشيدورد
بيامد که اي نامداران من
دليران و خنجر گزاران من
شما را ز بهر چنين روزگار
همي پرورانيدم اندر کنار
کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه
جهان شد بما بر ز دشمن سياه
نبينم کسي کز پي نام و ننگ
بپيش سپاه اندر آيد بجنگ
چو آواز پيران بديشان رسيد
دل نامداران ز کين بردميد
برفتند و گفتند گر جان پاک
نباشد بتن نيستمان بيم و باک
ببنديم دامن يک اندر دگر
نشايد گشادن برين کين کمر
سوي گيو لهاک و فرشيدورد
برفتند و جستند با او نبرد
برآمد بر گيو لهاک نيو
يکي نيزه زد بر کمرگاه گيو
همي خواست کو را ربايد ز زين
نگونسار از اسب افگند بر زمين
بنيزه زره بردريد از نهيب
نيامد برون پاي گيو از رکيب
بزد نيزه پس گيو بر اسب اوي
ز درد اندر آمد تگاور بروي
پياده شد از باره لهاک مرد
فراز آمد از دور فرشيد ورد
ابر نيزه ي گيو تيغي چو باد
بزد نيزه ببريد و برگشت شاد
چو گيو اندران زخم او بنگريد
عمود گران از ميان برکشيد
بزد چون يکي تيز دم اژدها
که از دست او خنجر آمد رها
سبک ديگري زد بگردنش بر
که آتش بباريد بر تنش بر
بجوشيد خون بر دهانش از جگر
تنش سست برگشت و آسيمه سر
چو گيو اندرين بود لهاک زود
نشست از بر بادپايي چو دود
ابا گرز و با نيزه برسان شير
بر گيو رفتند هر دو دلير
چه مايه ز چنگ دلاور سران
بروبر بباريد گرز گران
بزين خدنگ اندرون بد سوار
ستوهي نيامدش از کارزار
چو ديدند لهاک و فرشيدورد
چنان پايداري ازان شيرمرد
ز بس خشم گفتند يک با دگر
که ما را چه آمد ز اختر بسر
برين زين همانا که کوهست و روست
بروبر ندرد جز از شير پوست
ز يارانش گيو آنگهي نيزه خواست
همي گشت هر سو چپ و دست راست
بديشان نهاد از دو رويه نهيب
نيامد يکي را سر اندر نشيب
بدل گفت کاري نو آمد بروي
مرا زين دليران پرخاشجوي
نه از شهر ترکان سران آمدند
که ديوان مازندران آمدند
سوي راست گيو اندر آمد چو گرد
گرازه بپرخاش فرشيدورد
ز پولاد در چنگ سيمين ستون
بزير اندرون باره ي چون هيون
گرازه چو بگشاد از باد دست
بزين بر شد آن ترگ پولاد بست
بزد نيزه ي بر کمربند اوي
زره بود نگسست پيوند اوي
يکي تيغ در چنگ بيژن چو شير
بپشت گرازه درآمد دلير
بزد بر سرو ترگ فرشيدورد
زمين را بدريد ترک از نبرد
همي کرد بر بارگي دست راست
باسب اندر آمد نبود آنچ خواست
پس بيژن اندر دمان گستهم
ابا نامداران ايران بهم
بنزديک توران سپاه آمدند
خليده دل و کينه خواه آمدند
ز توران سپاه اندريمان چو گرد
بيامد دمان تا بجاي نبرد
عمودي فروهشت بر گستهم
که تا بگسلاند ميانش ز هم
بتيعش برآمد بدو نيم گشت
دل گستهم زو پر از بيم گشت
بپشت يلان اندر آمد هجير
ابر اندريمان بباريد تير
خدنگش بدريد برگستوان
بماند آن زمان بارگي بي روان
پياده شد از باره مرد سوار
سپر بر سر آورد و بر ساخت کار
ز ترکان بر آمد سراسر غريو
سواران برفتند برسان ديو
مر او را بچاره ز آوردگاه
کشيدند از پيش روي سپاه
سپهدار پيران ز سالارگاه
بيامد بياراست قلب سپاه
ز شبگير تا شب برآمد ز کوه
سواران ايران و توران گروه
همي گرد کينه برانگيختند
همي خاک با خون برآميختند
از اسبان و مردان همه رفته هوش
دهن خشک و رفته ز تن زور و توش
چو روي زمين شد برنگ آبنوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
ابر پشت پيلان تبيره زنان
ازان رزمگه بازگشت آن زمان
بران بر نهادند هر دو سپاه
که شب بازگردند ز آوردگاه
گزينند شبگير مردان مرد
که از ژرف دريا برآرند گرد
همه نامداران پرخاشجوي
يکايک بروي اندر آرند روي
ز پيکار يابد رهايي سپاه
نريزند خون سر بي گناه
بکردند پيمان و گشتند باز
گرفتند کوتاه رزم دراز
دو سالار هر دو ز کينه بدرد
همي روي بر گاشتند از نبرد
يکي سوي کوه کنابد برفت
يکي سوي زيبد خراميد تفت
همانگه طلايه ز لشکر براه
فرستاد گودرز سالار شاه
ز جوشنوران هرک فرسوده بود
زخون دست و تيغش بيالوده بود
همه جوشن و خود و ترگ و زره
گشادند مر بندها را گره
چو از بار آهن برآسوده شد
خورش جست و مي چند پيموده شد
بتدبير کردن سوي پهلوان
برفتند بيدار پير و جوان
بگودرز پس گفت گيو اي پدر
چه آمد مرا از شگفتي بسر
چو من حمله بردم بتوران سپاه
دريدم صف و برگشادند راه
بپيران رسيدم نوندم بجاي
فروماند و ننهاد از پيش پاي
چنانم شتاب آمد از کار خويش
که گفتم نباشم دگر يار خويش
پسآن گفته شاه بيژن بياد
همي داشت وان دم مرا ياد داد
که پيران بدست تو گردد تباه
از اختر همين بود گفتار شاه
بدو گفت گودرز کو را زمان
بدست منست اي پسر بيگمان
که زو کين هفتاد پور گزين
بخواهم بزور جهان آفرين
ازان پس بروي سپه بنگريد
سران را همه گونه پژمرده ديد
ز رنج نبرد و ز خون ريختن
بهرجاي با دشمن آويختن
دل پهلوان گشت زان پر ز درد
که رخسار آزادگان ديد زرد
بفرمودشان بازگشتن بجاي
سپهدار نيک اختر و رهنماي
بدان تا تن رنج بردارشان
برآسايد از جنگ و پيکارشان
برفتند و شبگير بازآمدند
پر از کينه و زرمساز آمدند
بسالار برخواندند آفرين
که اي نامور پهلوان زمين
شبت خواب چون بود و چون خاستي
ز پيکار ترکان چه آراستي
بديشان چنين گفت پس پهلوان
که اي نيک مردان و فرخ گوان
سزد گر شما بر جهان آفرين
بخوانيد روز و شبان آفرين
که تا اين زمان هرچ رفت از نبرد
به کام دل ما همي گشت گرد
فراوان شگفتي رسيدم بسر
جهان را نديدم مگر بر گذر
ز بيداد و داد آنچ آمد بشاه
بد و نيک راهم بدويست راه
چو ما چرخ گردان فراوان سرشت
درود آن کجا بآرزو خود بکشت
نخستين که ضحاک بيدادگر
ز گيتي بشاهي برآورد سر
جهان را چه مايه بسختي بداشت
جهان آفرين زو همه در گذاشت
بداد آنک آورد پيدا ستم
ز باد آمد آن پادشاهي بدم
چو بيداد او دادگر برنداشت
يکي دادگر را برو برگماشت
برآمد بران کار او چند سال
بد انداخت يزدان بران بدسگال
فريدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهي کمر
همه بند آهرمني برگشاد
بياراست گيتي سراسر بداد
چو ضحاک بد گوهر بدمنش
که کردند شاهان بدو سرزنش
ز افراسياب آمد آن بد خوي
همان غارت و کشتن و بد گوي
که در شهر ايران بگسترد کين
بگشت از ره داد و آيين و دين
سياوش را هم به فرجام کار
بکشت و برآورد از ايران دمار
وزانپس کجا گيو ز ايران براند
چه مايه بسختي بتوران بماند
نهاليش بد خاک و بالينش سنگ
خورش گوشت نخچير و پوشش پلنگ
همي رفت گم بوده چون بيهشان
که يابد ز کيخسرو آنجا نشان
يکايک چو نزديک خسرو رسيد
برو آفرين کرد کورا بديد
وزان پس به ايران نهادند روي
خبر شد بپيران پرخاشجوي
سبک با سپاه اندر آمد براه
که هر دو کندشان بره برتباه
بکرد آنچ بودش ز بد دسترس
جهاندارشان بد نگهدار و بس
ازان پس بکين سياوش سپاه
سوي کاسه رود اندر آمد براه
بلاون که آمد سپاه گشن
شبيخون پيران و جنگ پشن
که چندان پسر پيش من کشته شد
دل نامداران همه گشته شد
کنون با سپاهي چنين کينه جوي
بيامد بروي اندر آورد روي
چو با ما بسنده نخواهد بدن
همي داستانها بخواهد زدن
همي چاره سازد بدان تا سپاه
ز توران بيايد بدين رزمگاه
سران را همي خواهد اکنون بجنگ
يکايک ببايد شدن تيز چنگ
که گر ما بدين کار سستي کنيم
وگر نه بدين پيشدستي کنيم
بهانه کند بازگردد ز جنگ
بپيچد سر از کينه و نام و ننگ
ار ايدونک باشيد با من يکي
ازيشان فراوان و ما اندکي
ازان نامداران برآريم گرد
بدانگه که سازد همي او نبرد
ور ايدونک پيران ازين راي خويش
نگردد نهد رزم را پاي پيش
پذيرفتم اندر شما سربسر
که من پيش بندم بدين کين کمر
ابا پير سر من بدين رزمگاه
بکشتن دهم تن بپيش سپاه
من و گرد پيران و رويين و گيو
يکايک بسازيم مردان نيو
که کس در جهان جاودانه نماند
بگيتي بما جز فسانه نماند
هم آن نام بايد که ماند بلند
چو مرگ افگند سوي ما برکمند
زمانه بمرگ و بکشتن يکيست
وفا با سپهر روان اندکيست
شما نيز بايد که هم زين نشان
ابا نيزه و تيغ مردم کشان
بکينه ببنديد يکسر کمر
هران کس که هست از شما نامور
که دولت گرفتست از ايشان نشيب
کنون کرد بايد بکين بر نهيب
بتوران چو هومان سواري نبود
که با بيژن گيو رزم آزمود
چو برگشته ي بخت او شد نگون
بريدش سر از تن بسان هيون
نبايد شکوهيد زيشان بجنگ
نشايد کشيدن ز پيکار چنگ
ور ايدونک پيران بخواهد نبرد
بانبوه لشکر بيارد چو گرد
هميدون بانبوه ما همچو کوه
ببايد شدن پيش او همگروه
که چندان دليران همه خسته دل
ز تيمار و اندوه پيوسته دل
برانم که ما را بود دستگاه
ازيشان برآريم گرد سياه
بگفت اين سخن سربسر پهلوان
بپيش جهانديده فرخ گوان
چو سالارشان مهرباني نمود
همه پاک بر پاي جستند زود
برو سربسر خواندند آفرين
که چون تو کسي نيست پر داد و دين
پرستنده چون تو فريدون نداشت
که گيتي سراسر بشاهي گذاشت
ستون سپاهي و سالار شاه
فرازنده ي تاج و گاه و کلاه
فدي کرده ي جان و فرزند و چيز
ز سالار شاهان چه جويند نيز
همه هرچ شاه از فريبرز جست
ز طوس آن کنون از تو بيند درست
همه سربسر مر ترا بنده ايم
بفرمان ورايت سرافکنده ايم
گر ايدونک پيران ز توران سپاه
سران آورد پيش ما کينه خواه
ز ما ده مبارز وزيشان هزار
نگر تا که پيچد سر از کارزار
ور ايدونک لشکر همه همگروه
بجنگ اندر آيد بکردار کوه
ز کينه همه پاک دل خسته ايم
کمر بر ميان جنگ را بسته ايم
فداي تو بادا تن و جان ما
سراسر برينست پيمان ما
چو گودرز پاسخ برين سان شنود
بدلش اندرون شادماني فزود
بران نامداران گرفت آفرين
که اي نره شيران ايران زمين
سپه را بفرمود تا برنشست
هميدون ميان را بکينه ببست
چپ لشکرش جاي رهام گرد
بفرهاد خورشيد پيکر سپرد
سوي راست جاي فريبرز بود
بکتماره ي قارنان داد زود
بشيدوش فرمود کاي پور من
بهر کار شايسته دستور من
تو با کاوياني درفش و سپاه
برو پشت لشکر تو باش و پناه
بفرمود پس گستهم را که شو
سپه را تو باش اين زمان پيشرو
ترا بود بايد بسالار گاه
نگه دار بيدار پشت سپاه
سپه را بفرمود کز جاي خويش
نگر ناوريد اندکي پاي پيش
همه گستهم را کنيد آفرين
شب و روز باشيد بر پشت زين
برآمد خروش از ميان سپاه
گرفتند زاري بران رزمگاه
همه سربسر سوي او تاختند
همي خاک بر سر برانداختند
که با پير سر پهلوان سپاه
کمر بست و شد سوي آوردگاه
سپهدار پس گستهم را بخواند
بسي پند و اندرز با او براند
بدو گفت زنهار بيدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
شب و روز در جوشن کينه جوي
نگر تا گشاده نداريد روي
چو آغازي از جنگ پرداختن
بود خواب را بر تو برتاختن
همان چون سرآري بسوي نشيب
ز ناخفتگان بر تو آيد نهيب
يکي ديده بان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بي اندوه دار
ور ايدونک آيد ز توران زمين
شبي ناگهان تاختن گر کمين
تو بايد که پيکار مردان کني
بجنگ اندر آهنگ گردان کني
ور ايدونک از ما بدين رزمگاه
بد آگاهي آيد ز توران سپاه
که ما را بآوردگه برکشند
تن بي سران مان بتوران کشند
نگر تا سپه را نياري بجنگ
سه روز اندرين کرد بايد درنگ
چهارم خود آيد بپشت سپاه
شه نامبردار با پيل و گاه
چو گفتار گودرز زان سان شنيد
سرشکش ز مژگان برخ برچکيد
پذيرفت سر تا بسر پند اوي
همي جست ازان کار پيوند اوي
بسالار گفت آنچ فرمان دهي
ميان بسته دارم بسان رهي
پس از جنگ پيشين که آمد شکست
که توران بران درد بودند پست
خروشان پدر بر پسر روي زرد
برادر ز خون برادر بدرد
همه سربسر سوگوار و نژند
دژم گشته از گشت چرخ بلند
چو پيران چنان ديد لشکر همه
چو از گرگ درنده خسته رمه
سران را ز لشکر سراسر بخواند
فراوان سخن پيش ايشان براند
چنين گفت کاي کار ديده گوان
همه سوده ي رزم پير و جوان
شما را بنزديک افراسياب
چه مايه بزرگي و جاهست و آب
بپيروزي و فرهي کامتان
بگيتي پراگنده شد نامتان
بيک رزم کآمد شما را شکست
کشيديد يکسر ز پيکار دست
بدانيد يکسر کزين رزمگاه
اگر بازگردد بسستي سپاه
پس اندر ز ايران دلاور سران
بيايند با گرزهاي گران
يکي را ز ما زنده اندر جهان
نبيند کس از مهتران و کهان
برون کرد بايد ز دلها نهيب
گزيدن مرين غمگنان را شکيب
چنين داستان زد شه موبدان
که پيروز يزدان بود جاودان
جهان سربسر با فراز و نشيب
چنينست تا رفتن اندر نهيب
کنون از بر و بوم و فرزند خويش
که انديشد از جان و پيوند خويش
همان لشکرست اين که از جنگ ما
بپيچيد و بس کرد آهنگ ما
بدين رزمگه بست بايد ميان
بکينه شدن پيش ايرانيان
چنين کرد گودرز پيمان که من
سران برگزينم ازين انجمن
يکايک بروي اندر آريم روي
دو لشکر برآسايد از گفت و گوي
گر ايدونک پيمان بجاي آوريد
سران را ز لشکر بپاي آوريد
وگر همگروه اندر آيد بجنگ
نبايد کشيدن ز پيکار چنگ
اگر سر همه سوي خنجر بريم
بروزي بزاديم و روزي مريم
وگرنه سرانشان برآرم بدار
دو رويه بود گردش روزگار
اگر سر بپيچد کس از گفت من
بفرمايمش سر بريدن ز تن
گرفتند گردان بپاسخ شتاب
که اي پهلوان رد افراسياب
تو از ديرگه باز با گنج خويش
گزيدستي از بهر ما رنج خويش
ميان بسته بر پيش ما چون رهي
پسر با برادر بکشتن دهي
چرا سر بپيچيم ما خود کييم
چنين بنده ي شه ز بهر چييم
بگفتند وز پيش برخاستند
بپيکار يکسر بياراستند
همه شب همي ساختند اين سخن
که افگند سالار بيدار بن
بشبگير آواي شيپور و ناي
ز پرده برآمد بهر دو سراي
نشستند برزين سپيده دمان
همه نامداران ببازو کمان
که از نعل اسبان تو گفتي زمين
بپوشد همي چادر آهنين
سپهبد بلهاک و فرشيدورد
چنين گفت کاي نامداران مرد
شما را نگهبان توران سپاه
همي بود بايد بدين رزمگاه
يکي ديده بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستاره شمار
گر ايدونک ما را ز گردان سپهر
بد آيد ببرد ز ما پاک مهر
شما جنگ را کس متازيد زود
بتوران شتابيد برسان دود
کزين تخمه ي ويسگان کس نماند
همه کشته شد جز شما بس نماند
گرفتند مر يکدگر را کنار
بدرد جگر برگرستند زار
برفتند و بس روي برگاشتند
غريويدن و بانگ برداشتند
پر از کينه سالار توران سپاه
خروشان بيامد بآوردگاه
چو گودرز کشوادگان را بديد
سخن گفت بسيار و پاسخ شنيد
بدو گفت کاي پر خرد پهلوان
برنج اندرون چند پيچي روان
روان سياوش را زان چه سود
که از شهر توران برآري تو دود
بدان گيتي او جاي نيکان گزيد
نگيري تو آرام کو آرميد
دو لشکر چنين پاک با يکدگر
فگنده چو پيلان ز تن دور سر
سپاه دو کشور همه شد تباه
گه آمد که برداري اين کينه گاه
جهان سربسر پاک بيمرد گشت
برين کينه پيکار ما سرد گشت
ور ايدونک هستي چنين کينه دار
ازان کوه پايه سپاه اندر آر
تو از لشکر خويش بيرون خرام
مگر خود برآيدت زين کينه کام
بتنها من و تو برين دشت کين
بگرديم و کين آوران همچنين
ز ما هرک او هست پيروز بخت
رسد خود بکام و نشيند بتخت
اگر من بدست تو گردم تباه
نجويند کينه ز توران سپاه
بپيش تو آيند و فرمان کنند
بپيمان روان را گروگان کنند
وگر تو شوي کشته بر دست من
کسي را نيازارم از انجمن
مرا با سپاه تو پيکار نيست
بريشان ز من نيز تيمار نيست
چو گودرز گفتار پيران شنيد
از اختر همي بخت وارونه ديد
نخست آفرين کرد بر کردگار
دگر ياد کرد از شه نامدار
بپيران چنين گفت کاي نامور
شنيديم گفتار تو سربسر
ز خون سياوش بافراسياب
چه سودست از داد سر برمتاب
که چون گوسفندش ببريد سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
ازان پس برآورد ز ايران خروش
زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش
سياوش بسوگند تو سر بداد
تو دادي بخيره مر او را بباد
ازان پس که نزد تو فرزند من
بيامد کشيدي سر از پند من
شتابيدي و جنگ را ساختي
بکردار آتش همي تاختي
مرا حاجت از کردگار جهان
برين گونه بود آشکار و نهان
که روزي تو پيش من آيي بجنگ
کنون آمدي نيست جاي درنگ
به پيران سر اکنون بآوردگاه
بگرديم يک با دگر بي سپاه
سپهدار ترکان برآراست کار
ز لشکر گزيد آن زمان ده سوار
ابا اسب و ساز و سليح تمام
همه شيرمرد و همه نيک نام
همانگه ز ايران سپه پهلوان
بخواند آن زمان ده سوار جوان
برون تاختند از ميان سپاه
برفتند يکسر بآوردگاه
که ديدار ديده بريشان نبود
دو سالار زين گونه رزم آزمود
ابا هر سواري ز ايران سپاه
ز توران يکي شد ورا رزم خواه
نهادند پس گيو را با گروي
که همزور بودند و پرخاشجوي
گروي زره کز ميان سپاه
سراسر برو بود نفرين شاه
که بگرفت ريش سياوش بدست
سرش را بريد از تن پاک پست
دگر با فريبرز کاوس تفت
چو کلباد ويسه بآورد رفت
چو رهام گودرز با بارمان
برفتند يک با دگر بدگمان
گرازه بشد با سيامک بجنگ
چو شير ژيان با دمنده نهنگ
چو گرگين کارآزموده سوار
که با اندريمان کند کارزار
ابا بيژن گيو رويين گرد
بجنگ از جهان روشنايي ببرد
چو او خواست با زنگه شاوران
دگر برته با کهرم از ياوران
چو ديگر فروهل بد و زنگله
برون تاختند از ميان گله
هجير و سپهرم بکردار شير
بدان رزمگاه اندر آمد دلير
چو گودرز کشواد و پيران بهم
همه ساخته دل بدرد و ستم
ميان بسته هر دو سپهبد بکين
چه از پادشاهي چه از بهر دين
بخوردند سوگند يک بادگر
که کس برنگرداند از کينه سر
بدان تا کرا گردد امروز کار
که پيروز برگردد از کارزار
دو بالا بد اندر دو روي سپاه
که شايست کردن بهرسو نگاه
يکي سوي ايران دگر سوي تور
که ديدار بودي بلشکر ز دور
بپيش اندرون بود هامون و دشت
که تا زنده شايست بر وي گذشت
سپهدار گودرز کرد آن نشان
که هر کو ز گردان گردنکشان
بزير آورد دشمني را چو دود
درفشي ز بالا برآرند زود
سپهدار پيران نشاني نهاد
ببالاي ديگر همين کرد ياد
ازآن پس بهامون نهادند سر
بخون ريختن بسته گردان کمر
بتيغ و بگرز و بتير و کمند
همي آزمودند هرگونه بند
دليران توران و کنداوران
ابا گرز و تيغ و پرنداوران
که گر کوه پيش آمدي روز جنگ
نبودي بر آن رزم کردن درنگ
همه دستهاشان فروماند پست
در زور يزدان بريشان ببست
بدان بلا اندر آويختند
که بسيار بيداد خون ريختند
فرو مانده اسبان جنگي بجاي
تو گفتي که با دست بستست پاي
بريشان همه راستي شد نگون
که برگشت روز و بجوشيد خون
چنان خواست يزدان جان آفرين
که گفتي گرفت آن گوان را زمين
ز مردي که بودند با بخت خويش
برآويختند از پي تخت خويش
سران از پي پادشاهي بجنگ
بدادند جان از پي نام و ننگ
دمان آمدند اندر آوردگاه
ابا يکدگر ساخته کينه خواه
نخستين فريبرز نيو دلير
ز لشکر برون تاخت برسان شير
بنزديک کلباد ويسه دمان
بيامد بزه برنهاده کمان
همي گشت و تيرش نيامد چو خواست
کشيد آن پرنداور از دست راست
برآورد و زد تير بر گردنش
بدو نيم شد تا کمرگه تنش
فرود آمد از اسب و بگشاد بند
ز فتراک خويش آن کياني کمند
ببست از بر باره کلباد را
گشاد از برش بند پولاد را
ببالا برآمد به پيروز نام
خروشي برآورد و بگذارد گام
که سالار ما باد پيروزگر
همه دشمن شاه خسته جگر
و ديگر گروي زره ديو نيو
برون رفت با پور گودرز گيو
بنيزه فراوان برآويختند
همي زهر با خون برآميختند
سناندار نيزه ز چنگ سوار
فرو ريخت از هول آن کارزار
کمان برگرفتند و تير خدنگ
يک اندر دگر تاخته چون پلنگ
همي زنده بايست مر گيو را
کز اسب اندر آرد گو نيو را
چنان بسته در پيش خسرو برد
ز ترکان يکي هديه ي نو برد
چو گيو اندر آمد گروي از نهيب
کمان شد ز دستش بسوي نشيب
سوي تيغ برد آن زمان دست خويش
دمان گيو نيو اندر آمد بپيش
عمودي بزد بر سر و ترگ اوي
که خون اندر آمد ز تارک بروي
هميدون ز زين دست بگذاردش
گرفتش ببر سخت و بفشاردش
که بر پشت زين مرد بي توش گشت
ز اسب اندر افتاد و بيهوش گشت
فرود آمد از باره جنگي پلنگ
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
نشست از بر زين و او را بپيش
دوانيد و شد تا بر يار خويش
ببالا برآمد درفشي بدست
بنعره همي کوه را کرد پست
به پيروزي شاه ايران زمين
همي خواند بر پهلوان آفرين
سه ديگر سيامک ز توران سپاه
بشد با گرازه بآوردگاه
برفتند و نيزه گرفته بدست
خروشان بکردار پيلان مست
پر از جنگ و پر خشم کينه وران
گرفتند زان پس عمود گران
چو شيران جنگي برآشوفتند
همي بر سر يکدگر کوفتند
زبانشان شد از تشنگي لخت لخت
بتنگي فراز آمد آن کار سخت
پياده شدند و برآويختند
همي گرد کينه برانگيختند
گرازه بزد دست برسان شير
مر او را چو باد اندر آورد زير
چنان سخت زد بر زمين کاستخوانش
شکست و برآمد ز تن نيز جانش
گرازه هم آنگه ببستش باسب
نشست از بر زين چو آذر گشسب
گرفت آنگه اسب سيامک بدست
ببالا برآمد بکردار مست
درفش خجسته بدست اندرون
گرازان و شادان و دشمن نگون
خروشان و جوشان و نعره زنان
ابر پهلوان آفرين برکنان
چهارم فروهل بد و زنگله
دو جنگي بکردار شير يله
بايران نبرده بتير و کمان
نبد چون فروهل دگر بدگمان
چو از دور ترک دژم را بديد
کمان را بزه کرد و اندر کشيد
برآورد زان تيرهاي خدنگ
گرفته کمان رفت پيشش بجنگ
ابر زنگله تيرباران گرفت
ز هر سو کمين سواران گرفت
خدنگي برانش برآمد چو باد
که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد
بروي اندر آمد تگاور ز درد
جدا شد ازو زنگله روي زرد
نگون شد سر زنگله جان بداد
تو گفتي همانا ز مادر نزاد
فروهل فروجست و ببريد سر
برون کرد خفتان رومي ز بر
سرش را بفتراک زين برببست
بيامد گرفت اسب او را بدست
ببالا برآمد بسان پلنگ
بخون غرقه گشته بر و تيغ و چنگ
درفش خجسته برآورد راست
شده شادمان يافته هرچ خواست
خروشيد زان پس که پيروز باد
سر خسروان شاه فرخ نژاد
به پنجم چو رهام گودرز بود
که با بارمان او نبرد آزمود
کمان برگرفتند و تير خدنگ
برآمد خروش سواران جنگ
کمانها همه پاک بر هم شکست
سوي نيزه بردند چون باد دست
دو جنگي و هر دو دلير و سوار
هشيوار و ديده بسي کارزار
بگشتند بسيار يک با دگر
بپيچيد رهام پرخاشخر
يکي نيزه انداخت بر ران اوي
کز اسب اندر آمد بفرمان اوي
جدا شد ز باره هم آنگاه ترک
ز اسب اندر افتاد ترک سترک
بپشت اندرش نيزه اي زد دگر
سنان اندر آمد ميان جگر
فرود آمد از باره ي کرد آفرين
ز دادار بر بخت شاه زمين
بکين سياوش کشيدش نگون
ز کينه بماليد بر روي خون
بزين اندر آهخت و بستش چو سنگ
سر آويخته پايها زير تنگ
نشست از بر زين و اسبش کشان
بيامد دوان تا بجاي نشان
ببالا برآمد شده شاد دل
ز درد و غمان گشته آزاد دل
به پيروزي شاه و تخت بلند
بکام آمده زير بخت بلند
همي آفرين خواند سالار شاه
ابر شاه کيخسرو و تاج و گاه
که پيروزگر شاه پيروز باد
همه روزگارانش نوروز باد
ششم بيژن گيو و رويين دمان
بزه برنهادند هر دو کمان
چپ و راست گشتند يک با دگر
نبد تيرشان از کمان کارگر
برومي عمود آنگهي پور گيو
همي گشت با گرد رويين نيو
بر آوردگه بر برو دست يافت
زمين را بدريد و اندر شتافت
زد از باد بر سرش رومي ستون
فرو ريخت از ترگ او مغز و خون
بزين پلنگ اندرون جان بداد
ز پيران ويسه بسي کرد ياد
پس از پشت باره درآمد نگون
همه تن پر آهن دهن پر ز خون
ز اسب اندر آمد سبک بيژنا
مر او را بکردار آهرمنا
کمند اندر افگند و بر زين کشيد
نبد کس که تيمار رويين کشيد
برفت از پي سود مايه بباد
هنوز از جوانيش نابوده شاد
بر اسبش بکردار پيلي ببست
گرفت آنگهي پالهنگش بدست
عنان هيون تگاور بتافت
وز آن جايگه سوي بالا شتافت
بچنگ اندرون شير پيکر درفش
ميان ديبه و رنگ خورده بنفش
چنينست کار جهان فريب
پس هر فرازي نهاده نشيب
وز آن جايگه شد بجاي نشان
بنزديک آن نامور سرکشان
همي گفت پيروزگر باد شاه
هميشه سر پهلوان با کلاه
جهان پيش شاه جهان بنده باد
هميشه دل پهلوان باد شاد
برون تاخت هفتم ز گردان هجير
يکي نامداري سواري هژير
سپهرم ز خويشان افراسياب
يکي نامور بود با جاه و آب
ابا پور گودرز رزم آزمود
که چون او بلشکر سواري نبود
برفتند هر دو بجاي نبرد
برآمد ز آوردگه تيره گرد
بشمشير هر دو برآويختند
همي زآهن آتش فروريختند
هجير دلاور بکردار شير
بروي سپهرم درآمد دلير
بنام جهان آفرين کردگار
ببخت جهاندار با شهريار
يکي تيغ زد بر سر و ترگ اوي
که آمد هم اندر زمان مرگ اوي
در افتاد ز اسبش هم آنگه نگون
بزاري و خواري دهن پر ز خون
فرود آمد از باره فرخ هجير
مر او را ببست از بر زين چو شير
نشست از بر اسب و آن اسب اوي
گرفته عنان و درآورده روي
برآمد ببالا و کرد آفرين
بران اختر نيک و فرخ زمين
همي زور و بخت از جهاندار ديد
وز آن گردش بخت بيدار ديد
بهشتم ز گردان ناماوران
بشد ساخته زنگه ي شاوران
که همرزمش از تخم او خواست بود
که از جنگ هرگز نه برکاست بود
گرفتند هر دو عمود گران
چو او خواست با زنگه شاوران
بگشتند ز اندازه بيرون بجنگ
ز بس کوفتن گشت پيکار تنگ
فروماند اسبان جنگي ز تگ
که گفتي بتنشان نجنبيد رگ
چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت
بکردار آهن بتفسيد دشت
چنان تشنه گشتند کز جاي خويش
نجنبيد و ننهاد کس پاي پيش
زبان برگشادند يک با دگر
که اکنون ز گرمي بسوزد جگر
ببايد برآسود و دم بر زدن
پس آنگه سوي جنگ بازآمدن
برفتند و اسبان جنگي بجاي
فراز آوريدند و بستند پاي
بآسودگي باز برخاستند
بپيکار کينه بياراستند
بکردار آتش ز نيزه سوار
همي گشت بر مرکز کارزار
بدآنگه که زنگه برو دست يافت
سنان سوي او کرد و اندر شتافت
يکي نيزه زد بر کمرگاه اوي
کز اسبش نگون کرد و برزد بروي
چو رعد خروشان يکي ويله کرد
که گفتي بدريد دشت نبرد
فرود آمد از باره شد نزد اوي
بران خاک تفته کشيدش بروي
مر او را بچاره ز روي زمين
نگون اندر افگند بر پشت زين
نشست از بر اسب و بالا گرفت
بترکان چه آمد ز بخت اي شگفت
بران کوه فرخ برآمد ز پست
يکي گرگ پيکر درفشي بدست
بشد پيش ياران و کرد آفرين
ابر شاه و بر پهلوان زمين
برون رفت گرگين نهم کينه خواه
ابا اندريمان ز توران سپاه
جهانديده و کار کرده دو مرد
برفتند و جستند جاي نبرد
بنيزه بگشتند و بشکست پست
کمان بر گرفتند هر دو بدست
بباريد تير از کمان سران
بروي اندر آورده کرگ اسپران
همي تير باريد همچون تگرگ
بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ
يکي تير گرگين بزد بر سرش
که بر دوخت با ترگ رومي برش
بلرزيد بر زين ز سختي سوار
يکي تير ديگر بزد نامدار
هم آنگاه ترک اندر آمد نگون
ز چشمش برون آمد از درد خون
فرود آمد از باره گرگين چو گرد
سر اندريمان ز تن دور کرد
بفتراک بربست و خود برنشست
نوند سوار نبرده بدست
بران تند بالا برآمد دمان
هميدون ببازو بزه بر کمان
بنيروي يزدان که او بد پناه
بپيروز بخت جهاندار شاه
چو پيروز برگشت مرد از نبرد
درفش دلفروز بر پاي کرد
دهم برته با کهرم تيغ زن
دو خوني و هر دو سر انجمن
همي آزمودند هرگونه جنگ
گرفتند پس تيغ هندي بچنگ
درفش همايون بدست اندرون
تو گفتي بجنبد که بيستون
يکايک بپيچيد ازو برته روي
يکي تيغ زد بر سر و ترگ اوي
که تا سينه کهرم بد و نيم گشت
ز دشمن دل برته بي بيم گشت
فرود آمد از اسب و او را ببست
بران زين توزي و خود برنشست
برآمد ببالا چو شرزه پلنگ
خروشان يکي تيغ هندي بچنگ
درفش همايون بدست اندرون
فگنده بران باره کهرم نگون
همي گفت شاهست پيروزگر
هميشه کلاهش بخورشيد بر
چو از روز نه ساعت اندر گذشت
ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت
کسي را کجا پروراند بناز
برآيد برو روزگار دراز
شبيخون کند گاه شادي بروي
همي خواري و سختي آرد بروي
ز باد اندر آرد دهدمان بدم
همي داد خوانيم و پيداستم
بتورانيان بر بد آن جنگ شوم
بآوردگه کردن آهنگ شوم
چنان شد که پيران ز توران سپاه
سواري نديد اندر آوردگاه
روانها گسسته ز تنشان بتيغ
جهان را تو گفتي نيامد دريغ
سپهدار ايران و توران دژم
فراز آمدند اندران کين بهم
همي بر نوشتند هر دو زمين
همه دل پر از درد و سر پر ز کين
بآوردگاه سواران ز گرد
فرو ماند خورشيد روز نبرد
بتيغ و بخنجر بگرز و کمند
زهر گونه ي برنهادند بند
فراز آمد آن گردش ايزدي
از ايران بتوران رسيد آن بدي
ابا خواست يزدانش چاره نماند
کرا کوشش و زور و ياره نماند
نگه کرد پيران که هنگام چيست
بدانست کان گردش ايزديست
وليکن بمردي همي کرد کار
بکوشيد با گردش روزگار
ازان پس کمان برگرفتند و تير
دو سالار لشکر دو هشيار پير
يکي تيرباران گرفتند سخت
چو باد خزان بر جهد بر درخت
نگه کرد گودرز تير خدنگ
که آهن ندارد مر او را نه سنگ
ببر گستوان برزد و بردريد
تگاور بلرزيد و دم در کشيد
بيفتاد و پيران در آمد بزير
بغلتيد زيرش سوار دلير
بدانست کآمد زمانه فراز
وزان روز تيره نيابد جواز
ز نيرو بدو نيم شد دست راست
هم آنگه بغلتيد و بر پاي خاست
ز گودرز بگريخت و شد سوي کوه
غمي شد ز درد دويدن ستوه
همي شد بران کوهسر بر دوان
کزو باز گردد مگر پهلوان
نگه کرد گودرز و بگريست زار
بترسيد از گردش روزگار
بدانست کش نيست با کس وفا
ميان بسته دارد ز بهر جفا
فغان کرد کاي نامور پهلوان
چه بودت که ايدون پياده دوان
بکردار نخچير در پيش من
کجات آن سپاه اي سر انجمن
نيامد ز لشکر ترا يار کس
وزيشان نبينمت فرياد رس
کجات آن همه زور و مردانگي
سليح و دل و گنج و فرزانگي
ستون گوان پشت افراسياب
کنون شاه را تيره گشت آفتاب
زمانه ز تو زود برگاشت روي
بهنگام کينه تو چاره مجوي
چو کارت چنين گشت زنهار خواه
بدان تات زنده برم نزد شاه
ببخشايد از دل همي بر تو بر
که هستي جهان پهلوان سربسر
بدو گفت پيران که اين خود مباد
بفرجام بر من چنين بد مباد
ازين پس مرا زندگاني بود
بزنهار رفتن گماني بود
خود اندر جهان مرگ را زاده ايم
بدين کار گردن ترا داده ايم
شنيدستم اين داستان از مهان
که هرچند باشي بخرم جهان
سرانجام مرگست زو چاره نيست
بمن بر بدين جاي پيغاره نيست
همي گشت گودرز بر گرد کوه
نبودش بدو راه و آمد ستوه
پياده ببود و سپر برگرفت
چو نخچيربانان که اندر گرفت
گرفته سپر پيش و ژوپين بدست
ببالا نهاده سر از جاي پست
همي ديد پيران مر او را ز دور
بست از بر سنگ سالار تور
بينداخت خنجر بکردار تير
بيامد ببازوي سالار پير
چو گودرز شد خسته بر دست اوي
ز کينه بخشم اندر آورد روي
بينداخت ژوپين بپيران رسيد
زره بر تنش سربسر بردريد
ز پشت اندر آمد براه جگر
بغريد و آسيمه برگشت سر
برآمدش خون جگر بر دهان
روانش برآمد هم اندر زمان
چو شير ژيان اندر آمد بسر
بناليد با داور دادگر
بران کوه خارا زماني طپيد
پساز کين و آوردگاه آرميد
زمانه بزهر اب دادست چنگ
بدرد دل شير و چرم پلنگ
چنينست خود گردش روزگار
نگيرد همي پند آموزگار
چو گودرز بر شد بران کوهسار
بديدش بر آنگونه افگنده خوار
دريده دل و دست و بر خاک سر
شکسته سليح و گسسته کمر
چنين گفت گودرز کاي نره شير
سر پهلوانان و گرد دلير
جهان چون من و چون تو بسيار ديد
نخواهد همي با کسي آرميد
چو گودرز ديدش چنان مرده خوار
بخاک و بخون بر طپيده بزار
فروبرد چنگال و خون برگرفت
بخورد و بيالود روي اي شگفت
ز خون سياوش خروشيد زار
نيايش همي کرد بر کردگار
ز هفتاد خون گرامي پسر
بناليد با داور دادگر
سرش را همي خواست از تن بريد
چنان بدکنش خويشتن را نديد
درفشي ببالينش بر پاي کرد
سرش را بدان سايه در جاي کرد
سوي لشکر خويش بنهاد روي
چکان خون ز بازوش چون آب جوي
همه کينه جويان پرخاشجوي
ز بالا بلشکر نهادند روي
ابا کشتگان بسته بر پشت زين
بريشان سرآورده پرخاش و کين
چو با کينه جويان نبد پهلوان
خروشي برآمد ز پير و جوان
که گودرز بر دست پيران مگر
ز پيري بخون اندر آورد سر
همي زار بگريست لشکر همه
ز ناديدن پهلوان رمه
درفشي پديد آمد از تيره گرد
گرازان و تازان بدشت نبرد
برآمد ز لشکرگه آواي کوس
همي گرد بر آسمان داد بوس
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند
چنين گفت لشکر مگر پهلوان
ازو باز گرديد تيره روان
که پيران يکي شير دل مرد بود
همه ساله جوياي آورد بود
چنين ياد کرد آن زمان پهلوان
سپرده بدو گوش پير و جوان
بانگشت بنمود جاي نبرد
بگفت آنک با او زمانه چه کرد
برهام فرمود تا برنشست
بآوردن او ميان را ببست
بدو گفت او را بزين برببند
بياور چنان تازيان بر نوند
درفش و سليحش چنان هم که هست
بدرع و ميانش مبر هيچ دست
بران گونه چون پهلوان کرد ياد
برون تاخت رهام چون تند باد
کشيد از بر اسب روشن تنش
بخون اندرون غرقه بد جوشنش
چنان هم ببستش بخم کمند
فرود آوريدش ز کوه بلند
درفشش چو از جايگاه نشان
نديدند گردان گردنکشان
همه خواندند آفرين سربسر
ابر پهلوان زمين دربدر
که اي نامور پشت ايران سپاه
پرستنده ي تخت تو باد ماه
فداي سپه کرده اي جان و تن
بپيري زمان روزگار کهن
چنين گفت گودرز با مهتران
که چون رزم ما گشت زين سان گران
مرا در دل آيد که افراسياب
سپه بگذراند بدين روي آب
سپاه وي آسوده از رنج و تاب
بمانده سپاهم چنين در شتاب
وليکن چنين دارم اميد من
که آيد جهاندار خورشيد من
بيفروزد اين رزمگه را بفر
بيارد سپاهي بنو کينه ور
يکي هوشمندي فرستاده ام
بسي شاه را پندها داده ام
که گر شاه ترکان بيارد سپاه
نداريم پاي اندرين کينه گاه
گمانم چنانست کو با سپاه
بياري بيايد بدين رزمگاه
مر اين کشتگان را برين دشت کين
چنين هم بداريد بر پشت زين
کزين کشتگان جان ما بيغمست
روان سياوش زين خرمست
اگر هم چنين نزد شاه آوريم
شود شاد و زين پايگاه آوريم
که آشوب ترکان و ايرانيان
ازين بد کجا کم شد اندر ميان
همه يکسره خواندند آفرين
که بي تو مبادا زمان و زمين
همه سودمندي ز گفتار تست
خور و ماه روشن بديدار تست
برفتند با کشتگان همچنان
گروي زره را پياده دوان
چو نزديک بنگاه و لشکر شدند
پذيره ي سپهبد سپاه آمدند
بپيش سپه بود گستهم شير
بيامد بر پهلوان دلير
زمين را ببوسيد و کرد آفرين
سپاهت بي آزار گفتا ببين
چنان چون سپردي سپردم بهم
درين بود گودرز با گستهم
که اندر زمان از لب ديده بان
بگوش آمد از کوه زيبد فغان
که از گرد شد دشت چون تيره شب
شگفتي برآمد ز هر سو جلب
خروشيدن کوس با کرناي
بجنباند آن دشت گويي ز جاي
يکي تخت پيروزه بر پشت پيل
درفشان بکردار درياي نيل
هوا شد بسان پرند بنفش
ز تابيدن کاوياني درفش
درفشي ببالاي سرو سهي
پديد آمد از دور با فرهي
بگردش سواران جوشنوران
زمين شد بنفش از کران تا کران
پس هر درفشي درفشي بپاي
چه از اژدها و چه پيکر هماي
اگر همچنين تيزراني کنند
بيک روز ديگر بدينجا رسند
ز کوه کنابد همان ديده بان
بديد آن شگفتي و آمد دوان
چنين گفت گر چشم من تيره نيست
وز اندوه ديدار من خيره نيست
ز ترکان برآورد ايزد دمار
همه رنجشان سربسر گشت خوار
سپاه اندر آمد ز بالا بپست
خروشان و هر يک درفشي بدست
درفش سپهدار توران نگون
همي بينم از پيش غرقه بخون
همان ده دلاور کز ايدر برفت
ابا گرد پيران بآورد تفت
همي بينم از دورشان سرنگون
فگنده بر اسبان و تن پر ز خون
دليران ايران گرازان بهم
رسيدند يکسر بر گستهم
وزان سوي زيبد يکي تيره گرد
پديد آمد و دشت شد لاژورد
ميان سپه کاوياني درفش
بپيش اندرون تيغهاي بنفش
درفش شهنشاه با بوق و کوس
پديد آمد و شد زمين آبنوس
برفتند لهاک و فرشيدورد
بدانجا که بد جايگاه نبرد
بديدند کشته بديدار خويش
سپهبد برادر جهاندار خويش
ابا ده سوار آن گزيده سران
ز ترکان دليران جنگاوران
بران ديده بر زار و جوشان شدند
ز خون برادر خروشان شدند
همي زار گفتند کاي نره شير
سپهدار پيران سوار دلير
چه بايست آن رادي و راستي
چو رفتن ز گيتي چنين خواستي
کنون کام دشمن برآمد همه
ببد بر تو گيتي سرآمد همه
که جويد کنون در جهان کين تو
که گيرد کنون راه و آيين تو
ازين شهر ترکان و افراسياب
بد آمد سرانجامت اي نيک ياب
ببايد بريدن سر خويش پست
بخون غرقه کردن بر و يال و دست
چو اندرز پيران نهادند پيش
نرفتند بر خيره گفتار خويش
ز گودرز چون خواست پيران نبرد
چنين گفت با گرد فرشيدورد
که گر من شوم کشته بر کينه گاه
شما کس مباشيد پيش سپاه
اگر کشته گردم برين دشت کين
شود تنگ بر نامداران زمين
نه از تخمه ي ويسه ماند کسي
که اندر سرش مغز باشد بسي
که بر کينه گه چونک ما را کشند
چو سرهاي ما سوي ايران کشند
ز گودرز خواهد سپه زينهار
شما خويشتن را مداريد خوار
همه راه سوي بيابان بريد
مگر کز بد دشمنان جان بريد
بلشکرگه خويش رفتند باز
همه ديده پر خون و دل پر گداز
بدانست لشکر سراسر همه
که شد بي شبان آن گرازان رمه
همه سربسر زار و گريان شدند
چو بر آتش تيز بريان شدند
بنزديک لهاک و فرشيدورد
برفتند با دل پر از باد سرد
که اکنون چه سازيم زين رزمگاه
چو شد پهلوان پشت توران سپاه
چنين گفت هر کس که پيران گرد
جز از نام نيکو ز گيهان نبرد
کرا دل دهد نيز بستن کمر
ز آهن کله بر نهادن بسر
چنين گفت لهاک فرشيدورد
که از خواست يزدان کرانه که کرد
چنين راند بر سر ورا روزگار
که بر کينه کشته شود زار و خوار
بشمشير کرده جدا سر ز تن
نيابد همي کشته گور و کفن
بهر جاي کشته کشان دشمنش
پر از خون سر و درع و خسته تنش
کنون بودني بود و پيران گذشت
همه کار و کردار او باد گشت
ستون سپه بود تا زنده بود
بمهر سپه جانش آگنده بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود
پسر با برادر برش خوار بود
بدان گيتي افتاد نيک و بدش
همانا که نيکست با ايزدش
بس از لشکر خويش تيمار خورد
ز گودرز پيمان ستد در نبرد
که گر من شوم کشته در کينه گاه
نجويي تو کين زان سپس با سپاه
گذرشان دهي تا بتوران شوند
کمين را نسازي بريشان کمند
ز پيمان نگردند ايرانيان
ازين در کنون نيست بيم زيان
سه کارست پيش آمده ناگزير
همه گوش داريد برنا و پير
اگر تان بزنهار بايد شدن
کنونتان همي راي بايد زدن
وگر بازگشتن بخرگاه خويش
سپردن بنيک و ببد راه خويش
وگر جنگ را گرد کرده عنان
يکايک بخوناب داده سنان
گر ايدون کتان دل گرايد بجنگ
بدين رزمگه کرد بايد درنگ
که پيران ز مهتر سپه خواستست
سپهبد يکي لشکر آراستست
زمان تا زمان لشکر آيد پديد
همي کينه زيشان ببايد کشيد
ز هرگونه رانيم يکسر سخن
جز از خواست يزدان نباشد ز بن
ور ايدون کتان راي شهرست و گاه
همانا که بر ما نگيرند راه
وگرتان بزنهار شاهست راي
ببايد بسيچيد و رفتن ز جاي
وگرتان سوي شهر ايران هواست
دل هر کسي بر تنش پادشاست
ز ما دو برادر مداريد چشم
که هرگز نشوييم دل را ز خشم
کزين تخمه ي ويسگان کس نبود
که بند کمر بر ميانش نسود
بر اندرز سالار پيران شويم
ز راه بيابان بتوران شويم
ار ايدونک بر ما بگيرند راه
بکوشيم تا هستمان دستگاه
چو ترکان شنيدند زيشان سخن
يکي نيک پاسخ فگندند بن
که سالار با ده يل نامدار
کشيدند کشته بران گونه خوار
وزان روي کيخسرو آمد پديد
که يارد بدين رزمگاه آرميد
نه اسب و سليح و نه پاي و نه پر
نه گنج و نه سالار و نه نامور
نه نيروي جنگ و نه راه گريز
چه با خويشتن کرد بايد ستيز
اگر بازگرديم گودرز و شاه
پس ما برانند پيل و سپاه
رهايي نيابيم يک تن بجان
نه خرگاه بينيم و نه دودمان
بزنهار بر ما کنون عار نيست
سپاهست بسيار و سالار نيست
ازان پس خود از شاه ترکان چه باک
چه افراسياب و چه يک مشت خاک
چو لشکر چنين پاسخ آراستند
دو پرمايه از جاي برخاستند
بدانست لهاک و فرشيدورد
کشان نيست هنگام ننگ و نبرد
همي راست گويند لشکر همه
تبه گردد از بي شباني رمه
بپدرود کردن گرفتند ساز
بيابان گرفتند و راه دراز
درفشي گرفته بدست اندرون
پر از درد دل ديدگان پر ز خون
برفتند با نامور ده سوار
دليران و شايسته ي کارزار
بره بر ز ايران سواران بدند
نگهبان آن نامداران بدند
برانگيختند اسب ترکان ز جاي
طلايه بيفشارد با جاي پاي
يکي ناسگاليده شان جنگ خاست
که از خون زمين گشت با کوه راست
بکشتند ايرانيان هشت مرد
دليران و شيران روز نبرد
وزانجا برفتند هر دو دلير
براه بيابان بکردار شير
ز ترکان جزين دو سرافراز گرد
ز دست طلايه دگر جان نبرد
پساز ديده گه ديده بان کرد غو
که اي سرفرازان و گردان نو
ازين لشکر ترک دو نامدار
برون رفت با نامور ده سوار
چنان با طلايه برآويختند
که با خاک خون را برآميختند
تني هشت کشتند ايرانيان
دو تن تيز رفتند بسته ميان
چو بشنيد گودرز گفت آن دو مرد
بود گرد لهاک و فرشيدورد
برفتند با گردان افراختن
شکسته نشدشان دل از تاختن
گر ايشان از اينجا به توران شوند
بر اين لشکر آيد همانا گزند
هم اندر زمان گفت با سرکشان
که اي نامداران دشمن کشان
که جويد کنون نام نزديک شاه
بپوشد سرش را برومي کلاه
همه مانده بودند ايرانيان
شده سست و سوده ز آهن ميان
ندادند پاسخ جز از گستهم
که بود اندر آورد شير دژم
بسالار گفت اي سرافراز شاه
چو رفتي بآورد توران سپاه
سپردي مرا کوس و پرده سراي
بپيش سپه برببودن بپاي
دليران همه نام جستند و ننگ
مرا بهره نآمد بهنگام جنگ
کنون من بدين کار نام آورم
شومشان يکايک بدام آورم
بخنديد گودرز و زو شاد شد
رخش تازه شد وز غم آزاد شد
بدو گفت نيک اختري تو ز هور
که شيري و بدخواه تو همچو گور
برو کآفريننده يار تو باد
چو لهاک سيصد شکار تو باد
بپوشيد گستهم درع نبرد
ز گردان کرا ديد پدرود کرد
برون رفت وز لشکر خويش تفت
بجنگ دو ترک سرافراز رفت
همي گفت لشکر همه سربسر
که گستهم را زين بد آيد بسر
يکي لشکر از نزد افراسياب
همي رفت برسان کشتي برآب
بياري همه جنگجو آمدند
چو نزديک دشت دغو آمدند
خبر شد بديشان که پيران گذشت
نبرد دليران دگرگونه گشت
همه بازگشتند يکسر ز راه
خروشان برفتند نزديک شاه
چو بشنيد بيژن که گستهم رفت
ز لشکر بآورد لهاک تفت
گماني چنان برد بيژن که او
چو تنگ اندر آيد بدشت دغو
نبايد که لهاک و فرشيدورد
برآرند ازو خاک روز نبرد
نشست از بر ديزه ي راه جوي
بنزديک گودرز بنهاد روي
چو چشمش بروي نيا برفتاد
خروشيد و چندي سخن کرد ياد
نه خوب آيد اي پهلوان از خرد
که هر نامداري که فرمان برد
مر او را بخيره بکشتن دهي
بهانه بچرخ فلک برنهي
دو تن نامداران توران سپاه
برفتند زين سان دلاور براه
ز هومان و پيران دلاورترند
بگوهر بزرگان آن کشورند
کنون گستهم شد بجنگ دو تن
نبايد که آيد بروبر شکن
همه کام ما باز گردد بدرد
چو کم گردد از لشکر آن رادمرد
چو بشنيد گودرز گفتار اوي
کشيدن بدان کار تيمار اوي
پس انديشه کرد اندران يک زمان
هم از بد که مي برد بيژن گمان
بگردان چنين گفت سالار شاه
که هر کس که جويد همي نام و گاه
پس گستهم رفت بايد دمان
مر او را بدن يار با بدگمان
ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غم خواره بد کس نه آسوده تن
بگودرز پس گفت بيژن که کس
جز از من نباشدش فرياد رس
که آيد ز گردان بدين کار پيش
بسيري نيامد کس از جان خويش
مرا رفت بايد که از کار اوي
دلم پر ز دردست و پر آب روي
بدو گفت گودرز کاي شيرمرد
نه گرم آزموده ز گيتي نه سرد
نبيني که ماييم پيروزگر
بدين کار مشتاب تند اي پسر
بريشان بود گستهم چيره بخت
وزيشان ستاند سر و تاج و تخت
بمان تا کنون از پس گستهم
سواري فرستم چو شير دژم
که با او بود يار گاه نبرد
سر دشمنان اندر آرد بگرد
بدو گفت بيژن که اي پهلوان
خردمند و بيدار و روشن روان
کنون يار بايد که زندست مرد
نه آنگه کجا زو برآرند گرد
چو گستهم شد کشته در کارزار
سرآمد برو روز و برگشت کار
کجا سود دارد مر او را سپاه
کنون دار گر داشت خواهي نگاه
بفرماي تا من ز تيمار اوي
ببندم کمر تنگ بر کار اوي
ور ايدونک گويي مرو من سرم
ببرم بدين آبگون خنجرم
که من زندگاني پس از مرگ اوي
نخواهم که باشد بهانه مجوي
بدو گفت گودرز بشتاب پيش
اگر نيست مهر تو بر جان خويش
نيابي همي سيري از کارزار
کمر بند و ببسيچ و سر بر مخار
نسوزد همانا دلت بر پدر
که هزمان مر او را بسوزي جگر
چو بشنيد بيژن فرو برد سر
زمين را ببوسيد و آمد بدر
برآرم همي گفت از کوه خاک
بدين جنگ جستن مرا زو چه باک
کمر بست و برساخت مر جنگ را
بزين اندر آورد شبرنگ را
بگيو آگهي شد که بيژن چو گرد
کمر بست بر جنگ فرشيدورد
پس گستهم تازيان شد براه
بجنگ سواران توران سپاه
هم اندر زمان گيو برجست زود
نشست از بر تازي اسبي چو دود
بيامد بره بر چو او را بديد
بتندي عنانش بيکسو کشيد
بدو گفت چندين زدم داستان
نخواهي همي بود همداستان
که باشم بتو شادمان يک زمان
کجا رفت خواهي بدين سان دمان
بهر کار درد دلم را مجوي
بپيران سر از من چه بايد بگوي
جز از تو بگيتيم فرزند نيست
روانم بدرد تو خرسند نيست
بدي ده شبان روز بر پشت زين
کشيده ببدخواه بر تيغ کين
بسودي بخفتان و خود اندرون
نخواهي همي سير گشتن ز خون
چو نيکي دهش بخت پيروز داد
ببايد نشستن بآرام و شاد
بپيش زمانه چه تازي سرت
بس ايمن شدستي بدين خنجرت
کسي کو بجويد سرانجام خويش
نجويد ز گيتي چنين کام خويش
تو چندين بگرد زمانه مپوي
که او خود سوي ما نهادست روي
ز بهر مرا زين سخن باز گرد
نشايد که داراي دل من بدرد
بدو گفت بيژن که اي پر خرد
جزين بر تو مردم گماني برد
که کار گذشته بياري بياد
نپيچي بخيره همي سر ز داد
بدان اي پدر کين سخن داد نيست
مگر جنگ لاون ترا ياد نيست
که با من چه کرد اندران گستهم
غم و شادمانيش با من بهم
ورايدون کجا گردش ايزدي
فراز آورد روزگار بدي
نبشته نگردد بپرهيز باز
نبايد کشيد اين سخن را دراز
ز پيکار سر بر مگردان که من
فدي کرده دارم بدين کار تن
بدو گفت گيو ار بگردي تو باز
همان خوبتر کين نشيب و فراز
تو بي من مپويي بروز نبرد
منت يار باشم بهر کار کرد
بدو گفت بيژن که اين خود مباد
که از نامداران خسرو نژاد
سه گرد از پي بيم خورده دو تور
بتازند پويان بدين راه دور
بجان و سر شاه روشن روان
بجان نيا نامور پهلوان
بکين سياوش کزين رزمگاه
تو برگردي و من بپويم براه
نخواهم برين کار فرمانت کرد
که گويي مرا باز گرد از نبرد
چو بشنيد گيو اين سخن بازگشت
برو آفرين کرد و اندر گذشت
که پيروز بادي و شاد آمدي
مبيناد چشم تو هرگز بدي
همي تاخت بيژن پس گستهم
که نايد بروبر ز توران ستم
چو از دور لهاک و فرشيدورد
گذشتند پويان ز دشت نبرد
بيک ساعت از هفت فرسنگ راه
برفتند ايمن ز ايران سپاه
يکي بيشه ديدند و آب روان
بدو اندرون سايه ي کاروان
ببيشه درون مرغ و نخچير و شير
درخت از بر و سبزه و آب زير
بنخچير کردن فرود آمدند
وزان تشنگي سوي رود آمدند
چو آب اندر آمد ببايست نان
باندوه و شادي نبندد دهان
بگشتند بر گرد آن مرغزار
فگندند بسيار مايه شکار
برافروختند آتش و زان کباب
بخوردند و کردند سر سوي خواب
چو بد روزگار دليران دژم
کجا خواب سازد بريشان ستم
فرو خفت لهاک و فرشيدورد
بسر بر همي پاسبانيش کرد
برآمد چو شب تيره شد ماهتاب
دو غمگين سر اندر نهاده بخواب
رسيد اندران جايگه گستهم
که بودند ياران توران بهم
نوند اسب او بوي اسبان شنيد
خروشي برآورد و اندر دميد
سبک اسب لهاک هم زين نشان
خروشي برآورد چون بيهشان
دمان سوي لهاک فرشيدورد
ز خواب خوش آمدش بيدار کرد
بدو گفت برخيز زين خواب خوش
بمردي سر بخت خود را بکش
که دانا زد اين داستان بزرگ
که شيري که بگريزد از چنگ گرگ
نبايد که گرگ از پسش در کشد
که او را همان بخت خود برکشد
چه مايه بپيوند و چندي شتافت
کس از روز بد هم رهايي نيافت
هلا زود بشتاب کآمد سپاه
از ايران و بر ما گرفتند راه
نشستند بر باره هر دو سوار
کشيدند پويان ازان مرغزار
ز بيشه ببالا نهادند روي
دو خوني دلاور دو پرخاشجوي
بهامون کشيدند هر دو سوار
پرانديشه تا چون بسيچند کار
پديد آمد از دور پس گستهم
نديدند با او سواري بهم
دليران چو سر را برافراختند
مر او را چو ديدند بشناختند
گرفتند يک با دگر گفت و گوي
که يک تن سوي ما نهادست روي
نيابد رهايي ز ما گستهم
مگر بخت بد کرد خواهد ستم
جز از گستهم نيست کآمد بجنگ
درفش دليران گرفته بچنگ
گريزان ببايد شد از پيش اوي
مگر کاندر آرد بدين دشت روي
وز آنجا بهامون نهادند روي
پس اندر دمان گستهم کينه جوي
بيامد چو نزديک ايشان رسيد
چو شير ژيان نعره ي برکشيد
بريشان بباريد تير خدنگ
چو فرشيدورد اندر آمد بجنگ
يکي تير زد بر سرش گستهم
که با خون برآميخت مغزش بهم
نگون گشت و هم در زمان جان بداد
شد آن نامور گرد ويسه نژاد
چو لهاک روي برادر بديد
بدانست کز کارزار آرميد
بلرزيد وز درد او خيره شد
جهان پيش چشم اندرش تيره شد
ز روشن روانش بسيري رسيد
کمان را بزه کرد و اندر کشيد
شدند آن زمان خسته هر دو سوار
بشمشير برساختند کارزار
يکايک برو گستهم دست يافت
ز کينه چنان خسته اندر شتافت
بگردنش برزد يکي تيغ تيز
برآورد ناگاه زو رستخيز
سرش زير پاي اندر آمد چو گوي
که آيد همي زخم چوگان بروي
چنينست کردار گردان سپهر
ببرد ز پرورده ي خويش مهر
چو سر جوييش پاي يابي نخست
وگر پاي جويي سرش پيش تست
بزين بر چنان خسته بد گستهم
که بگسست خواهد تو گفتي ز هم
بيامد خميده بزين اندرون
همي راند اسب و همي ريخت خون
و زآنجا سوي چشمه ساري رسيد
هم آب روان ديد و هم سايه ديد
فرود آمد و اسب را بر درخت
ببست و بآب اندر آمد ز بخت
بخورد آب بسيار و کرد آفرين
ببستش تو گفتي سراسر زمين
بپيچيد و غلتيد بر تيره خاک
سراسر همه تن بشمشير چاک
همي گفت کاي روشن کردگار
پديد آر زان لشکر نامدار
بدلسوزگي بيژن گيو را
وگرنه دلاور يکي نيو را
که گر مرده گر زنده زين جايگاه
برد مر مرا سوي ايران سپاه
سر نامداران توران سپاه
ببرد برد پيش بيدار شاه
بدان تا بداند که من جز بنام
نمردم بگيتي همينست کام
همه شب بناليد تا روز پاک
پر از درد چون مار پيچان بخاک
چو گيتي ز خورشيد شد روشنا
بيامد بدانجايگه بيژنا
همي گشت بر گرد آن مرغزار
که يابد نشاني ز گم بوده يار
پديد آمد از دور اسب سمند
بدان مرغزار اندرون چون نوند
چمان و چران چون پلنگان بکام
نگون گشته زين و گسسته لگام
همه آلت زين بروبر نگون
رکيب و کمند و جنا پر ز خون
چو بيژن بديد آن ازو رفت هوش
برآورد چو شير شرزه خروش
همي گفت کاي مهربان نيک يار
کجايي فگنده در اين مرغزار
که پشتم شکستي و خستي دلم
کنون جان شيرين ز تن بگسلم
بشد بر پي اسب بر چشمه سار
مر او را بديد اندران مرغزار
همه جوشن و ترگ پر خاک و خون
فتاده بدان خستگي سرنگون
فرو جست بيژن ز شبرنگ زود
گرفتش بآغوش در تنگ زود
برون کرد رومي قبا از برش
برهنه شد از ترگ خسته سرش
ز بس خون دويدن تنش بود زرد
دلش پر ز تيمار و جان پر ز درد
بران خستگيهاش بنهاد روي
همي بود زاري کنان پيش اوي
همي گفت کاي نيک دل يار من
تو رفتي و اين بود پيکار من
شتابم کنون بيش بايست کرد
رسيدن بر تو بجاي نبرد
مگر بودمي گاه سختيت يار
چو با اهرمن ساختي کارزار
کنون کام دشمن همه راست کرد
برآنرد سر هرچ ميخواست کرد
بگفت اين سخن بيژن و گستهم
بجنبيد و برزد يکي تيز دم
ببيژن چنين گفت کاي نيک خواه
مکن خويشتن پيش من در تباه
مرا درد تو بتر از مرگ خويش
بنه بر سر خسته بر ترگ خويش
يکي چاره کن تا ازين جايگاه
تواني رسانيدنم نزد شاه
مرا باد چندان همي روزگار
که بينم يکي چهره ي شهريار
ازان پس چو مرگ آيدم باک نيست
مرا خود نهالي بجز خاک نيست
نمردست هرکس که با کام خويش
بميرد بيابد سرانجام خويش
و ديگر دو بدخواه با ترس و باک
که بر دست من کرد يزدان هلاک
مگرشان بزين بر تواني کشيد
وگرنه سرانشان ز تنها بريد
سليح و سر نامبردارشان
ببر تا بدانند پيکارشان
کني نزد شاه جهاندار ياد
که من سر بخيره ندادم بباد
بسودم بهر جاي با بخت جنگ
گه نام جستن نمردم بننگ
ببيژن نمود آنگهي هر دو تور
که بودند کشته فگنده بدور
بگفت اين و سستي گرفتش روان
همي بود بيژن بسر بر نوان
وز آن جايگه اسب او بيدرنگ
بياورد و بگشاد از باره تنگ
نمد زين بزير تن خفته مرد
بيفگند و ناليد چندي بدرد
همه دامن قرطه را کرد چاک
ابر خستگيهاش بر بست پاک
وز آن جايگه سوي بالا دوان
بيامد ز غم تيره کرده روان
سواران ترکان پراگنده ديد
که آمد ز راه بيابان پديد
ز بالا چو برق اندر آمد بشيب
دل از مردن گستهم با نهيب
ازان بيم ديده سواران دو تن
بشمشيرکم کرد زان انجمن
ز فتراک بگشاد زان پس کمند
ز ترکان يکي را بگردن فگند
ز اسب اندر آورد و زنهار داد
بدان کار با خويشتن يار داد
وز آنجا بيامد بکردار گرد
دمان سوي لهاک و فرشيدورد
بديد آن سران سپه را نگون
فگنده بران خاک غرقه بخون
بسرشان بر اسبان جنگي بپاي
چراگاه سازيد و جاي چراي
چو بيژن چنان ديد کرد آفرين
ابر گستهم کو سرآورد کين
بفرمود تا ترک زنهار خواه
بزين برکشيد آن سران را ز راه
ببستندشان دست و پاي و ميان
کشيدند بر پشت زين کيان
وزآنجا سوي گستهم تازيان
بيامد بسان پلنگ ژيان
فرود آمد از اسب و او را چو باد
بي آزار نرم از بر زين نهاد
بدان ترک فرمود تا برنشست
بآغوش او اندر آورد دست
سمند نوندش همي راند نرم
بروبر همي آفرين خواند گرم
مرگ زنده او را بر شهريار
تواند رسانيدن از کارزار
همي راند بيژن پر از درد و غم
روانش پر از انده گستهم
چو از روز نه ساعت اندر گذشت
خور از گنبد چرخ گردان بگشت
جهاندار خسرو بنزد سپاه
بيامد بدان دشت آوردگاه
پذيره شدندش سراسر سران
همه نامداران و جنگاوران
برو خواندند آفرين بخردان
که اي شهريار و سر موبدان
چنان هم همي بود بر اسب شاه
بدان تا ببينند رويش سپاه
بريشان همي خواند شاه آفرين
که آباد بادا بگردان زمين
بآيين پس پشت لشکر چو کوه
همي رفت گودرز با آن گروه
سر کشتگان را فگنده نگون
سليح و تن و جامهاشان بخون
همان ده مبارز کز آوردگاه
بياورده بودند گردان شاه
پس لشکر اندر همي راندند
ابر شهريار آفرين خواندند
چو گودرز نزديک خسرو رسيد
پياده شد از دور کو را بديد
ستايش کنان پهلوان سپاه
بيامد بغلتيد در پيش شاه
همه کشتگانرا بخسرو نمود
بگفتش که همرزم هر کس که بود
گروي زره را بياودر گيو
دمان با سپهدار پيران نيو
ز اسب اندر آمد سبک شهريار
نيايش همي کرد بر کردگار
ز يزدان سپاس و بدويم پناه
که او داد پيروزي و دستگاه
ز دادار بر پهلوان آفرين
همي خواند و بر لشکرش همچنين
که اي نامداران فرخنده پي
شما آتش و دشمنان خشک ني
سپهدار گودرز با دودمان
ز بهر دل من چو آتش دمان
همه جان و تنها فدا کرده اند
دم از شهر توران برآورده اند
کنون گنج و شاهي مرا با شماست
ندارم دريغ از شما دست راست
ازان پس بدان کشتگان بنگريد
چو روي سپهدار پيران بديد
فروريخت آب از دو ديده بدرد
که کردار نيکي همي ياد کرد
بپيرانش بر دل ازان سان بسوخت
تو گفتي بدلش آتشي برفروخت
يکي داستان زد پس از مرگ اوي
بخون دو ديده بيالود روي
که بخت بدست اژدهاي دژم
بدام آورد شير شرزه بدم
بمردي نيابد کسي زو رها
چنين آمد اين تيز چنگ اژدها
کشيدي همه ساله تيمار من
ميان بسته بودي بپيکار من
ز خون سياوش پر از درد بود
بدانگه کسي را نيازرد بود
چنان مهربان بود دژخيم شد
وزو شهر ايران پر از بيم شد
مر او را ببرد اهرمن دل ز جاي
دگر گونه پيش اندر آورد پاي
فراوان همي خيره دادمش پند
نيامدش گفتار من سودمند
از افراسيابش نه برگشت سر
کنون شهريارش چنين داد بر
مکافات او ما جزين خواستيم
همي گاه و ديهيمش آراستيم
از انديشه ي ما سخن درگذشت
فلک بر سرش بر دگرگونه گشت
بدل بر جفا کرد بر جاي مهر
بدين سر دگرگونه بنمود چهر
کنون پند گودرز و فرمان من
بيفگند گفتار و پيمان من
تبه کرد مهر دل پاک را
بزهر اندر آميخت ترياک را
که آمد بجنگ شما با سپاه
که چندان شد از شهر ايران تباه
ز توران بسيچيد و آمد دمان
که ژوپين گودرز بودش زمان
پسر با برادر کلاه و کمر
سليح و سپاه و همه بوم و بر
بداد از پي مهر افراسياب
زمانه برو کرد چندين شتاب
بفرمود تا مشک و کافور ناب
بعنبر برآميخته با گلاب
تنش را بيالود زان سربسر
بکافور و مشکش بياگند سر
بديبار رومي تن پاک اوي
بپوشيد آن جان ناپاک اوي
يکي دخمه فرمود خسرو بمهر
بر آورده سر تا بگردان سپهر
نهاد اندرو تختهاي گران
چنانچون بود در خور مهتران
نهادند مر پهلوان را بگاه
کمر بر ميان و بسر بر کلاه
چنينست کردار اين پر فريب
چه مايه فرازست و چندي نشيب
خردمند را دل ز کردار اوي
بماند همي خيره از کار اوي
ازان پس گروي زره را بديد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
نگه کرد خسرو بدان زشت روي
چو ديوي بسر بر فروهشته موي
همي گفت کاي کردگار جهان
تو داني همي آشکار و نهان
همانا که کاوس بد کرده بود
بپاداش ازو زهر و کين آزمود
که ديوي چنين بر سياوش گماشت
ندانم جزين کينه بر دل چه داشت
وليکن بپيروزي يک خداي
جهاندار نيکي ده و رهنماي
که خون سياوش ز افراسياب
بخواهم بدين کينه گيرم شتاب
گروي زره را گره تا گره
بفرمود تا برکشيدند زه
چو بندش جدا شد سرش را ز بند
بريدند همچون سر گوسفند
بفرمود او را فگندن به آب
بگفتا چنين بينم افراسياب
ببد شاه چندي بران رزمگاه
بدان تا کند سازکار سپاه
دهد پادشاهي کرا در خورست
کسي کز در خلعت و افسرست
بگودرز داد آن زمان اصفهان
کلاه بزرگي و تخت مهان
باندازه اندر خور کارشان
بياراست خلعت سزاوارشان
از آنها که بودند مانده بجاي
که پيرانشان بد سر و کدخداي
فرستاده آمد بنزديک شاه
خردمند مردي ز توران سپاه
که ما شاه را بنده و چاکريم
زمين جز بفرمان او نسپريم
کس از خواست يزدان نيابد رها
اگر چه شود در دم اژدها
جهاندار داند که ما خود کييم
ميان تنگ بسته ز بهر چييم
نبدمان بکار سياوش گناه
ببرد اهرمن شاه را دل ز راه
که توران ز ايران همه پر غمست
زن و کودک خرد در ماتمست
نه بر آرزو کينه خواه آمديم
ز بهر بر و بوم و گاه آمديم
ازين جنگ ما را بد آمد بسر
پسر بي پدر شد پدر بي پسر
بجان گر دهد شاهمان زينهار
ببنديم پيشش ميان بنده وار
بدين لشکر اندر بسي مهترست
کجا بندگي شاه را در خورست
گنه کار اوييم و او پادشاست
ازو هرچ آيد بما بر رواست
سران سربسر نزد شاه آوريم
بسي پوزش اندر گناه آوريم
گر از ما بدلش اندرون کين بود
بريدن سر دشمن آيين بود
ور ايدونک بخشايش آرد رواست
همان کرد بايد که اور هواست
چو بشنيد گفتار ايشان بدرد
ببخشودشان شاه آزاد مرد
بفرمود تا پيش او آمدند
بران آرزو چاره جو آمدند
همه بر نهادند سر بر زمين
پر از خون دل و ديده پر آب کين
سپهبد سوي آسمان کرد سر
که اي دادگر داور چاره گر
همان لشکرست اين که سر پر ز کين
همي خاک جستند ز ايران زمين
چنين کردشان ايزد دادگر
نه راي و نه دانش نه پاي و نه پر
بدو دست يازم که او يار بس
ز گيتي نخواهيم فرياد رس
بدين داستان زد يکي نيک راي
که از کين بزين اندر آورد پاي
که اين باره رخشنده تخت منست
کنون کار بيدار بخت منست
بدين کينه گر تخت و تاج آوريم
و گر رسم تابوت ساج آوريم
و گرنه بچنگ پلنگ اندرم
خور کرگسانست مغز سرم
کنون بر شما گشت کردار بد
شناسد هر آنکس که دارد خرد
نيم من بخون شما شسته چنگ
که گيرم چنين کار دشوار تنگ
همه يکسره در پناه منيد
و گر چند بدخواه گاه منيد
هر آنکس که خواهد نباشد رواست
بدين گفته افزايش آمد نه کاست
هر آنکس که خواهد سوي شاه خويش
گذارد نگيرم برو راه پيش
ز کمي و بيشي و از رنج و آز
بنيروي يزدان شدم بي نياز
چو ترکان شنيدند گفتار شاه
ز سر برگرفتند يکسر کلاه
بپيروزي شاه خستو شدند
پلنگان جنگي چو آهو شدند
بفرمود شاه جهان تا سليح
بيارند تيغ و سنان و رميح
ز بر گستوان و ز رومي کلاه
يکي توده کردند نزديک شاه
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
زدند آن سرافراز ترکان درفش
بخوردند سوگندهاي گران
که تا زنده ايم از کران تا کران
همه شاه را چاکر و بنده ايم
همه دل بمهر وي آگنده ايم
چو اين کرده بودند بيدار شاه
ببخشيد يکسر همه بر سپاه
ز همشان پس آنگه پراگنده کرد
همه بومش از مردم آگنده کرد
ازان پس خروش آمد از ديده گاه
که گرد سواران برآمد ز راه
سه اسب و دو کشته برو بسته زار
همي بينم از دور با يک سوار
همه نامداران ايران سپاه
نهادند چشم از شگفتي براه
که تا کيست از مرز توران زمين
که يارد گذشتن برين دشت کين
هم اندر زمان بيژن آمد دمان
ببازو بزه بر فگنده کمان
بر اسبان چو لهاک و فرشيدورد
فگنده نگونسار پرخون و گرد
بر اسبي دگر بر پر از درد و غم
بآغوش ترک اندرون گستهم
چو بيژن بنزديک خسرو رسيد
سر تاج و تخت بلندش بديد
ببوسيد و بر خاک بنهاد روي
بشد شاد خسرو بديدار اوي
بپرسيد و گفتش که اي شير مرد
کجا رفته بودي ز دشت نبرد
ز گستهم بيژن سخن ياد کرد
ز لهاک وز گرد فرشيدورد
وزان خسته و زاري گستهم
ز جنگ سواران وز بيش و کم
کنون آرزو گستهم را يکيست
که آن کار بر شاه دشوار نيست
بديدار شاه آمدستش هوا
وزان پس اگر ميرد او را روا
بفرمود پس شاه آزرم جوي
که بردند گستهم را پيش اوي
چنان نيک دل شد ازو شهريار
که از گريه مژگانش آمد ببار
چنان بد ز بس خستگي گستهم
که گفتي همي برنيامدش دم
يکي بوي مهر شهنشاه يافت
بپيچيد و ديده سوي او شتافت
بباريد از ديدگان آب مهر
سپهبد پر از آب و خون کرد چهر
بزرگان برو زار و گريان شدند
چو بر آتش تيز بريان شدند
دريغ آمد او را سپهبد بمرگ
که سندان کين بد سرش زير ترگ
ز هوشنگ و طهمورث و جمشيد
يکي مهره بد خستگان را اميد
رسيده بميراث نزديک شاه
ببازوش برداشتي سال و ماه
چو مهر دلش گستهم را بخواست
گشاد آن گرانمايه از دست راست
ابر بازوي گستهم بر ببست
بماليد بر خستگيهاش دست
پزشکان که از روم و ز هند و چين
چه از شهر يونان و ايران زمين
ببالين گستهمشان بر نشاند
ز هر گونه افسون بروبر بخواند
وز آنجا بيامد بجاي نماز
بسي با جهان آفرين گفت راز
دو هفته برآمد بران خسته مرد
سر آمد همه رنج و سختي و درد
بر اسبش ببردند نزديک شاه
چو شاه اندرو کرد لختي نگاه
بايرانيان گفت کز کردگار
بود هر کسي شاد و به روزگار
وليکن شگفتست اين کار من
بدين راستي بر شده يار من
بپيروزي اندر غم گستهم
نکرد اين دل شادمان را دژم
بخواند آن زمان بيژن گيو را
بدو داد دست گو نيو را
که تو نيک بختي و يزدان شناس
مدار از تن خويش هرگز هراس
همه مهر پروردگارست و بس
ندانم بگيتي جز او هيچ کس
که اويست جاويد فرياد رس
بسختي نگيرد جز او دست کس
اگر زنده گردد تن مرده مرد
جهاندار گستهم را زنده کرد
بدآنگه بدو گفت تيمار دار
چو بيژن نبيند کس از روزگار
کزو رنج بر مهر بگزيده اي
ستايش بدين گونه بشنيده اي
بزيبد ببد شاه يک هفته نيز
درم داد و دينار و هر گونه چيز
فرستاد هر سو فرستادگان
بنزد بزرگان و آزادگان
چو از جنگ پيران شدي بينياز
يکي رزم کيخسرو اکنون بساز
***
[جنگ بزرگ کيخسرو با افراسياب]
[اندر ستايشسلطان محمود]
ز يزدان بران شاه باد آفرين
که نازد بدو تاج و تخت و نگين
که گنجش ز بخشش بنالد همي
بزرگي ز نامش ببالد همي
ز دريا بدريا سپاه ويست
جهان زير فر کلاه ويست
خداوند نام و خداوند گنج
خداوند شمشير و خفتان و رنج
زگيتي بکان اندرون زر نماند
که منشور جود ورا برنخواند
ببزم اندرون گنج پيدا کند
چو رزم آيدش رنج بينا کند
ببار آورد شاخ دين و خرد
گمانش بدانش خرد پرورد
بانديشه از بي گزندان بود
هميشه پناهش به يزدان بود
چو او مرز گيرد بشمشير تيز
برانگيزد اندر جهان رستخيز
ز دشمن ستاند ببخشد بدوست
خداوند پيروزگر يار اوست
بدان تيغزن دست گوهرفشان
ز گيتي نجويد همي جز نشان
که در بزم درياش خواند سپهر
برزم اندرون شير خورشيد چهر
گواهي دهد بر زمين خاک و آب
همان بر فلک چشمه ي آفتاب
که چون او نديدست شاهي بجنگ
نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ
اگر مهر با کين برآميزدي
ستاره ز خشمش بپرهيزدي
تنش زورمندست و چندان سپاه
که اندر ميان باد را نيست راه
پس لشکرش هفتصد ژنده پيل
خداي جهان يارش و جبرييل
همي باژ خواهد ز هر مهتري
ز هر نامداري و هر کشوري
اگر باژ ندهند کشور دهند
همان گنج و هم تخت و افسر دهند
که يارد گذشتن ز پيمان اوي
و گر سر کشيدن ز فرمان اوي
که در بزم گيتي بدو روشنست
برزم اندرون کوه در جوشنست
ابوالقاسم آن شهريار دلير
کجا گور بستاند از چنگ شير
جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندر آرد بگرد
جهان تا جهان باشد او شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
که آرايش چرخ گردنده اوست
ببزم اندرون ابر بخشنده اوست
خرد هستش و نيک نامي و داد
جهان بي سر و افسر او مباد
سپاه و دل و گنج و دستور هست
همان رزم و بزم و مي و سور هست
يکي فرش گسترده شد در جهان
که هرگز نشانش نگردد نهان
کجا فرش را مسند و مرقدست
نشستنگه نصر بن احمدست
که اين گونه آرام شاهي بدوست
خرد در سر نامداران نکوست
نبد خسروان را چنو کدخداي
بپرهيز دين و برادي و راي
گشاده زبان و دل و پاک دست
پرستنده ي شاه يزدان پرست
ز دستور فرزانه و دادگر
پراگنده رنج من آمد ببر
بپيوستم اين نامه ي باستان
پسنديده از دفتر راستان
که تا روز پيري مرا بر دهد
بزرگي و دينار و افسر دهد
نديدم جهاندار بخشنده اي
بتخت کيان بر درخشنده اي
همي داشتم تا کي آيد پديد
جوادي که جودش نخواهد کليد
نگهبان دين و نگهبان تاج
فروزنده ي افسر و تخت عاج
برزم دليران توانا بود
بچون و چرا نيز دانا بود
چنين سال بگذاشتم شست و پنج
بدرويشي و زندگاني برنج
چو پنج از سر سال شستم نشست
من اندر نشيب و سرم سوي پست
رخ لاله گون گشت برسان کاه
چو کافور شد رنگ مشک سياه
بدان گه که بد سال پنجاه و هفت
نوانتر شدم چون جواني برفت
فريدون بيدار دل زنده شد
زمان و زمين پيش او بنده شد
بداد و ببخشش گرفت اين جهان
سرش برتر آمد ز شاهنشهان
فروزان شد آثار تاريخ اوي
که جاويد بادا بن و بيخ اوي
ازان پس که گوشم شنيد آن خروش
نهادم بران تيز آواز گوش
بپيوستم اين نامه بر نام اوي
همه مهتري باد فرجام اوي
ازان پس تن جانور خاک راست
روان روان معدن پاک راست
همان نيزه بخشنده ي دادگر
کزويست پيدا بگيتي هنر
که باشد بپيري مرا دستگير
خداوند شمشير و تاج و سرير
خداوند هند و خداوند چين
خداوند ايران و توران زمين
خداوند زيباي برتر منش
ازو دور پيغاره و سرزنش
بدرد ز آواز او کوه سنگ
بدريا نهنگ و بخشکي پلنگ
چه دينار در پيش بزمش چه خاک
ز بخشش ندارد دلش هيچ باک
جهاندار محمود خورشيدفش
برزم اندرون شير شمشير کش
مرا از جهان بي نيازي دهد
ميان گوان سرفرازي دهد
که جاويد بادا سر و تخت اوي
بکام دلش گردش بخت اوي
که داند ورا در جهان خود ستود
کسي کش ستايد که يارد شنود
که شاه از گمان و توان برترست
چو بر تارک مشتري افسرست
يکي بندگي کردم اي شهريار
که ماند ز من در جهان يادگار
بناهاي آباد گردد خراب
ز باران وز تابش آفتاب
پي افگندم از نظم کاخي بلند
که از باد و بارانش نايد گزند
برين نامه بر سالها بگذرد
همي خواند آنکس که دارد خرد
کند آفرين بر جهاندار شاه
که بي او مبيناد کس پيشگاه
مر او را ستاينده کردار اوست
جهان سربسر زير آثار اوست
چو مايه ندارم ثناي ورا
نيايش کنم خاک پاي ورا
زمانه سراسر بدو زنده باد
خرد تخت او را فروزنده باد
دلش شادمانه چو خرم بهار
هميشه برين گردش روزگار
ازو شادمانه دل انجمن
بهر کار پيروز و چيره سخن
همي تا بگردد فلک چرخ وار
بود اندرو مشتري را گذار
شهنشاه ما باد با جاه و ناز
ازو دور چشم بد و بي نياز
کنون زين سپس نامه باستان
بپيوندم از گفته ي راستان
چو پيش آورم گردش روزگار
نبايد مرا پند آموزگار
چو پيکار کيخسرو آمد پديد
ز من جادويها ببايد شنيد
بدين داستان در ببارم همي
بسنگ اندرون لاله کارم همي
کنون خامه اي يافتم بيش ازان
که مغز سخن بافتم پيش ازان
ايا آزمون را نهاده دو چشم
گهي شادماني گهي درد و خشم
شگفت اندرين گنبد لاژورد
بماند چنين دل پر از داغ و درد
چنين بود تا بود دور زمان
بنوي تو اندر شگفتي ممان
يکي را همه بهره شهدست و قند
تن آساني و ناز و بخت بلند
يکي زو همه ساله با درد و رنج
شده تنگدل در سراي سپنج
يکي را همه رفتن اندر نهيب
گهي در فراز و گهي در نشيب
چنين پروراند همي روزگار
فزون آمد از رنگ گل رنج خار
هر آنگه که سال اندر آمد بشست
ببايد کشيدن ز بيشيت دست
ز هفتاد برنگذرد بس کسي
ز دوران چرخ آزمودم بسي
وگر بگذرد آن همه بتريست
بران زندگاني ببايد گريست
اگر دام ماهي بدي سال شست
خردمند ازو يافتي راه جست
نيابيم بر چرخ گردنده راه
نه بر کار دادار خورشيد و ماه
جهاندار اگر چند کوشد برنج
بتازد بکين و بنازد بگنج
همش رفت بايد بديگر سراي
بماند همه کوشش ايدر بجاي
تو از کار کيخسرو اندازه گير
کهن گشته کار جهان تازه گير
که کين پدر باز جست از نيا
بشمشير و هم چاره و کيميا
نيا را بکشت و خود ايدر نماند
جهان نيز منشور او را نخواند
چنينست رسم سراي سپنج
بدان کوش تا دور ماني ز رنج
چو شد کار پيران ويسه بسر
بجنگ دگر شاه پيروزگر
بياراست از هر سوي مهتران
برفتند با لشکري بيکران
برآمد خروشيدن کرناي
بهامون کشيدند پرده سراي
بشهر اندرون جاي خفتن نماند
بدشت اندرون راه رفتن نماند
يکي تخت پيروزه بر پشت پيل
نهادند و شد روي گيتي چو نيل
نشست از بر تخت با تاج شاه
خروش آمد از دشت وز بارگاه
چو بر پشت پيل آن شه نامور
زدي مهره در جام و بستي کمر
نبودي بهر پادشاهي روا
نشستن مگر بر در پادشا
ازان نامور خسرو سرکشان
چنين بود در پادشاهي نشان
بمرزي که لشکر فرستاده بود
بسي پند و اندرزها داده بود
چو لهراسب و چون اشکش تيز چنگ
که از ژرف دريا ربودي نهنگ
دگر نامور رستم پهلوان
پسنديده و راد و روشن روان
بفرمودشان بازگشتن بدر
هر آن کس که بد گرد و پرخاشخر
در گنج بگشاد و روزي بداد
بسي از روان پدر کرد ياد
سه تن را گزين کرد زان انجمن
سخن گو و روشن دل و تيغ زن
چو رستم که بد پهلوان بزرگ
چو گودرز بينادل آن پير گرگ
دگر پهلوان طوس زرينه کفش
کجا بود با کاوياني درفش
بهر نامداري و خودکامه اي
نبشتند بر پهلوي نامه اي
فرستادگان خواست از انجمن
زبان آور و بخرد و راي زن
که پيروز کيخسرو از پشت پيل
بزد مهره و گشت گيتي چو نيل
مه آرام بادا شما را مه خواب
مگر ساختن رزم افراسياب
چو آن نامه برخواند هر مهتري
کجا بود در پادشاهي سري
ز گردان گيتي برآمد خروش
زمين همچو دريا برآمد بجوش
بزرگان هر کشوري با سپاه
نهادند سر سوي درگاه شاه
چو شد ساخته جنگ را لشکري
ز هر نامداري بهر کشوري
ازان پس بگرديد گرد سپاه
بياراست بر هر سوي رزمگاه
گزين کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشير زن سي هزار
که باشند با او بقلب اندرون
همه جنگ را دست شسته بخون
بيک دست مرطوس را کرد جاي
منوشان خوزان فرخنده راي
که بر کشور خوزيان بود شاه
بسي نامداران زرين کلاه
دو تن نيز بودند هم رزم سوز
چو گوران شه آن گرد لشگر فروز
وزو نيوتر آرش رزم زن
بهر کار پيروز و لشکر شکن
يکي آنک بر کشوري شاه بود
گه رزم با بخت همراه بود
دگر شاه کرمان که هنگام جنگ
نکردي بدل ياد راي درنگ
چو صياع فرزانه شاه يمن
دگر شير دل ايرج پيل تن
که بر شهر کابل بد او پادشا
جهاندار و بيدار و فرمان روا
هر آنکس که از تخمه ي کيقباد
بزرگان با دانش و با نژاد
چو شماخ سوري شه سوريان
کجا رزم را بود بسته ميان
فروتر ازو گيوه ي رزم زن
بهر کار پيروز و لشکر شکن
که بر شهر داور بد او پادشا
جهانگير و فرزانه و پارسا
بدست چپ خويش بر پاي کرد
دلفروز را لشکر آراي کرد
بزرگان که از تخم پورست تيغ
زدندي شب تيره بر باد ميغ
خر آنکس که بود او ز تخم زرسب
پرستنده ي فرخ آذر گشسب
دگر بيژن گيو و رهام گرد
کجا شاهشان از بزرگان شمرد
چو گرگين ميلاد و گردان ري
برفتند يکسر بفرمان کي
پس پشت او را نگه داشتند
همه نيزه از ابر بگذاشتند
به رستم سپرد آن زمان ميمنه
که بود او سپاهي شکن يک تنه
هر آنکسکه از زابلستان بدند
وگر کهتر و خويش دستان بدند
بديشان سپرد آن زمان دست راست
همي نام و آرايش جنگ خواست
سپاهي گزين کرد بر ميسره
چو خورشيد تابان ز برج بره
سپهدار گودرز کشواد بود
هجير و چو شيدوش و فرهاد بود
بزرگان که از بردع و اردبيل
بپيش جهاندار بودند خيل
سپهدار گودرز را خواستند
چپ لشکرش را بياراستند
بفرمود تا پيش قلب سپاه
بپيلان جنگي ببستند راه
نهادند صندوق بر پشت پيل
زمين شد بکردار درياي نيل
هزار از دليران روز نبرد
بصندوق بر ناوک انداز کرد
نگهبان هر پيل سيصد سوار
همه جنگ جوي و همه نيزه دار
ز بغداد گردان جنگاوران
که بودند با زنگه ي شاوران
سپاهي گزيده ز گردان بلخ
بفرمود تا با کمانهاي چرخ
پياده ببودند بر پيش پيل
که گر کوه پيش آمدي بر دو ميل
دل سنگ بگذاشتندي بتير
نبودي کس آن زخم را دستگير
پياده پس پيل کرده بپاي
ابا نه رشي نيزه ي سرگراي
سپرهاي گيلي بپيش اندرون
همي از جگرشان بجوشيد خون
پياده صفي از پس نيزه دار
سپردار با تير جوشن گذار
پس پشت ايشان سواران جنگ
برآگنده ترکش ز تير خدنگ
ز خاور سپاهي گزين کرد شاه
سپردار با درع و رومي کلاه
ز گردان گردنکشان سي هزار
فريبرز را داد جنگي سوار
ابا شاه شهر دهستان تخوار
که جنگ بدانديش بوديش خوار
ز بغداد و گردن فرازان کرخ
بفرمود تا با کمانهاي چرخ
بپيش اندرون تيرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند
بدست فريبرز نستوه بود
که نزديک او لشکر انبوه بود
بزرگان رزم آزموده سران
ز دشت سواران نيزه وران
سر مايه و پيشروشان زهير
که آهو ربودي ز چنگال شير
بفرمود تا نزد نستوه شد
چپ لشکر شاه چون کوه شد
سپاهي بد از روم و بر برستان
گوي پيشرو نام لشکرستان
سوار و پياده بدي سي هزار
برفتند با ساقه ي شهريار
دگر لشکري کز خراسان بدند
جهانجوي و مردم شناسان بدند
منوچهر آرش نگهدارشان
گه نام جستن سپهدارشان
دگر نامداري گروخان نژاد
جهاندار وز تخمه ي کيقباد
کجا نام آن شاه پيروز بود
سپهبد دل و لشکر افروز بود
شه غرچگان بود بر سان شير
کجا ژنده پيل آوريدي بزير
بدست منوچهرشان جاي کرد
سر تخمه را لشکر آراي کرد
بزرگان که از کوه قاف آمدند
ابا نيزه و تيغ لاف آمدند
سپاهي ز تخم فريدون و جم
پر از خون دل از تخمه ي زادشم
ازين دست شمشيرزن سي هزار
جهاندار وز تخمه ي شهريار
سپرد اين سپه گيو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را
بياري بپشت سپهدار گيو
برفتند گردان بيدار و نيو
فرستاد بر ميمنه ده هزار
دلاور سواران خنجر گزار
سپه ده هزار از دليران گرد
پس پشت گودرز کشواد برد
دمادم بشد برته ي تيغ زن
ابا کوهيار اندر آن انجمن
به مردي شود جنگ را يار گيو
سپاهي سرافراز و گردان نيو
زواره بد اين جنگ را پيشرو
سپاهي همه جنگ سازان نو
بپيش اندرون قارن رزم زن
سر نامداران آن انجمن
بدان تا ميان دو رويه سپاه
بود گرد اسب افگن و رزمخواه
ازان پس بگستهم گژدهم گفت
که با قارن رزم زن باش جفت
بفرمود تا اندمان پور طوس
بگردد بهر جاي با پيل و کوس
بدان تا ببندد ز بيداد دست
کسي را کجا نيست يزدان پرست
نباشد کس از خوردني بي نوا
ستم نيز بر کس ندارد روا
جهان پر ز گردون بد و گاوميش
ز بهر خورش را همي راند پيش
بخواهد همي هرچ بايد ز شاه
بهر کار باشد زبان سپاه
بهر سو طلايه پديدار کرد
سر خفته از خواب بيدار کرد
بهر سو برفتند کار آگهان
همي جست بيدار کار جهان
کجا کوه بد ديده بان داشتي
سپه را پراگنده نگذاشتي
همه کوه و غار و بيابان و دشت
بهر سو همي گرد لشکر بگشت
عنانها يک اندر دگر ساخته
همه جنگ را گردن افراخته
ازيشان کسي را نبد بيم و رنج
همي راند با خويشتن شاه گنج
برين گونه چون شاه لشکر بساخت
بگردون کلاه کيي برفراخت
دل مرد بدساز با نيک خوي
جز از جنگ جستن نکرد آرزوي
سپهدار توران ازان سوي جاج
نشسته بآرام بر تخت عاج
دوباره ز لشکر هزاران هزار
سپه بود با آلت کارزار
نشسته همه خلخ و سرکشان
همي سرفرازان و گردنکشان
بمرز کروشان زمين هرچ بود
ز برگ درخت و زکشت و درود
بخوردند يکسر همه بار و برگ
جهان را همي آرزو کرد مرگ
سپهدار ترکان به بيکند بود
بسي گرد او خويش و پيوند بود
همه نامداران ما چين و چين
نشسته بمرز کروشان زمين
جهان پر ز خرگاه و پرده سراي
ز خيمه نبد نيز بر دشت جاي
جهانجوي پردانش افراسياب
نشسته بکندز بخورد و بخواب
نشست اندران مرز زان کرده بود
که کندز فريدون برآورده بود
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده
ورا نام کندز بدي پهلوي
اگر پهلواني سخن بشنوي
کنون نام کندز به بيکند گشت
زمانه پر از بند و ترفند گشت
نبيره فريدون بد افراسياب
ز کندز برفتن نکردي شتاب
خود و ويژگانش نشسته بدشت
سپهر از سپاهش همي خيره گشت
ز ديباي چيني سراپرده بود
فراوان بپرده درون برده بود
بپرده درون خيمهاي پلنگ
بر آيين سالار ترکان پشنگ
نهاده به خيمه درون تخت زر
همه پيکر تخت يکسر گهر
نشسته برو شاه توران سپاه
بچنگ اندرون گرز و بر سر کلاه
ز بيرون دهليز پرده سراي
فراوان درفش بزرگان بپاي
زده بر در خيمه ي هر کسي
که نزديک او آب بودش بسي
برادر بد و چند جنگي پسر
ز خويشان شاه آنک بد نامور
همي خواست کآيد بپشت سپاه
بنزديک پيران بدان رزمگاه
سحرگه سواري بيامد چو گرد
سخنهاي پيران همه ياد کرد
همه خستگان از پس يکدگر
رسيدند گريان و خسته جگر
همي هر کسي ياد کرد آنچ ديد
وزان بد کز ايران بديشان رسيد
ز پيران و لهاک و فرشيدورد
وزان نامداران روز نبرد
کزيشان چه آمد بروي سپاه
چه زاري رسيد اندر آن رزمگاه
همان روز کيخسرو آنجا رسيد
زمين کوه تا کوه لشکر کشيد
بزنهار شد لشکر ما همه
هراسان شد از بي شباني رمه
چو بشنيد شاه اين سخن خيره گشت
سيه گشت و چشم و دلش تيره گشت
خروشان فرود آمد از تخت عاج
بپيش بزرگان بينداخت تاج
خروشي ز لشکر بر آمد بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد
ز بيگانه خيمه بپرداختند
ز خويشان يکي انجمن ساختند
ازان درد بگريست افراسياب
همي کند موي و همي ريخت آب
همي گفت زار اي جهانبين من
سوار سرافراز رويين من
جهانجوي لهاک و فرشيدورد
سواران و گردان روز نبرد
ازين جنگ پور و برادر نماند
بزرگان و سالار و لشکر نماند
بناليد و برزد يکي باد سرد
پس آنگه يکي سخت سوگند خورد
بيزدان که بيزارم از تخت و گاه
اگر نيز بيند سر من کلاه
قبا جوشن و اسب تخت منست
کله خود و نيزه درخت منست
ازين پس نخواهم چميد و چريد
و گر خويشتن تاج را پروريد
مگر کين آن نامداران خويش
جهانجوي و خنجر گزاران خويش
بخواهم ز کيخسرو شوم زاد
که تخم سياوش بگيتي مباد
خروشان همي بود زين گفت و گوي
ز کيخسرو آگاهي آمد بروي
که لشکر بنزديک جيحون رسيد
همه روي کشور سپه گستريد
بدان درد و زاري سپه را بخواند
ز پيران فراوان سخنها براند
ز خون برادرش فرشيدورد
ز رويين و لهاک شير نبرد
کنون گاه کينست و آويختن
ابا گيو گودرز خون ريختن
همم رنج و مهرست و هم درد و کين
از ايران وز شاه ايران زمين
بزرگان ترکان افراسياب
ز گفتن بکردند مژگان پر آب
که ما سربسر مر تو را بنده ايم
بفرمان و رايت سرافگنده ايم
چو رويين و پيران ز مادر نزاد
چو فرشيدورد گرامي نژاد
ز خون گر در و کوه و دريا شود
درازاي ما همچو پهنا شود
يکي برنگرديم زين رزمگاه
ار يار باشد خداوند ماه
دل شاه ترکان از آن تازه گشت
ازان کار بر ديگر اندازه گشت
در گنج بگشاد و روزي بداد
دلش پر زکين و سرش پر ز باد
گله هرچ بودش بدشت و بکوه
ببخشيد بر لشکرش همگروه
ز گردان شمشير زن سي هزار
گزين کرد شاه از در کارزار
سوي بلخ بامي فرستادشان
بسي پند و اندرزها دادشان
که گستهم نوذر بد آنجا بپاي
سواران روشن دل و رهنماي
گزين کرد ديگر سپه سي هزار
سواران گرد از در کارزار
بجيحون فرستاد تا بگذرند
بکشتي رخ آب را بسپرند
بدان تا شب تيره بي ساختن
ز ايران نيايد يکي تاختن
فرستاد بر هر سوي لشکري
بسي چاره ها ساخت از هر دري
چنين بود فرمان يزدان پاک
که بيدادگر شاه گردد هلاک
شب تيره بنشست با بخردان
جهانديده و راي زن موبدان
ز هرگونه با او سخن ساختند
جهان را چپ و راست انداختند
بران بر نهادند يکسر که شاه
ز جيحون بران سو گذارد سپاه
قراخان که او بود مهتر پسر
بفرمود تا رفت پيش پدر
پدر بود گفتي بمردي بجاي
ببالا و ديدار و فرهنگ و راي
ز چندان سپه نيمه او را سپرد
جهانديده و نامداران گرد
بفرمود تا در بخارا بود
بپشت پدر کوه خارا بود
دمادم فرستد سليح و سپاه
خورش را شتر نگسلاند ز راه
سپه را ز بيکند بيرون کشيد
دمان تا لب رود جيحون کشيد
سپه بود سرتا سر رودبار
بياورد کشتي و زورق هزار
بيک هفته بر آب کشتي گذشت
سپه بود يکسر همه کوه ودشت
بخرطوم پيلان و شيران بدم
گذرهاي جيحون پر از باد و دم
ز کشتي همه آب شد ناپديد
بيابان آموي لشکر کشيد
بيامد پس لشکر افراسياب
بر انديشه ي رزم بگذاشت آب
پراگند هر سو هيوني دوان
يکي مرد هشيار روشن روان
ببينيد گفت از چپ و دست راست
که بالا و پهناي لشکر کجاست
چو باز آمد از هر سوي رزمساز
چنين گفت با شاه گردن فراز
که چندين سپه را برين دشت جنگ
علف بايد و ساز و جاي درنگ
ز يک سو بدرياي گيلان رهست
چراگاه اسبان و جاي نشست
بدين روي جيحون و آب روان
خورش آورد مرد روشن روان
ميان اندرون ريگ و دشت فراخ
سراپرده و خيمه بر سوي کاخ
دلش تازه تر گشت زان آگهي
بيامد بدرگاه شاهنشهي
سپهدار خود ديده بد روزگار
نرفتي بگفتار آموزگار
بياراست قلب و جناح سپاه
طلايه که دارد ز دشمن نگاه
همان ساقه و جايگاه بنه
همان ميسره راست با ميمنه
بياراست لشکرگهي شاهوار
بقلب اندرون تيغ زن سي هزار
نگه کرد بر قلبگه جاي خويش
سپهبد بد و لشکر آراي خويش
بفرمود تا پيش او شد پشنگ
که او داشتي چنگ و زور نهنگ
بلشکر چنو نامداري نبود
بهر کار چون او سواري نبود
برانگيختي اسب و دم پلنگ
گرفتي بکندي ز نيروي جنگ
همان نيزه ي آهنين داشتي
بآورد بر کوه بگذاشتي
پشنگست نامش پدر شيده خواند
که شيده بخورشيد تابنده ماند
ز گردان گردنکشان صد هزار
بدو داد شاه از در کارزار
همان ميسره جهن را داد و گفت
که نيک اخترت باد هر جاي جفت
که باشد نگهبان پشت پشنگ
نپيچد سر ار بارد از ابر سنگ
سپاهي بجنگ کهيلا سپرد
يکي تيزتر بود ايلاي گرد
نبيره جهاندار افراسياب
که از پشت شيران ربودي کباب
دو جنگي ز توران سواران بدند
بدل يک بيک کوه ساران بدند
سوي ميمنه لشکري برگزيد
که خورشيد گشت از جهان ناپديد
قراخان سالار چارم پسر
کمر بست و آمد بپيش پدر
بدو داد ترک چگل سي هزار
سواران و شايسته ي کارزار
طرازي و غزي و خلخ سوار
همان سي هزار آزموده سوار
که سالارشان بود پنجم پسر
يکي نامور گرد پرخاشخر
ورا خواندندي گو گردگير
که بر کوه بگذاشتي تيغ و تير
دمور و جرنجاش با او برفت
بياري جهن سرافراز تفت
ز گردان و جنگ آوران سي هزار
برفتند با خنجر کارزار
جهانديده نستوه سالارشان
پشنگ دلاور نگهدارشان
همان سي هزار از يلان ترکمان
برفتند با گرز و تير و کمان
سپهبد چو اغريرث جنگجوي
که با خون يکي داشتي آب جوي
وزان نامور تيغ زن سي هزار
گزين کرد شاه از در کارزار
سپهبد چو گرسيوز پيلتن
جهانجوي و سالار آن انجمن
بدو داد پيلان و سالار گاه
سر نامداران و پشت سپاه
ازان پس گزيد از يلان ده هزار
که سيري نداند کس از کارزار
بفرمود تا در ميان دو صف
بآوردگه بر لب آورده کف
پراگنده بر لشکر اسب افگنند
دل و پشت ايرانيان بشکنند
سوي باختر بود پشت سپاه
شب آمد به پيلان ببستند راه
چنين گفت سالار گيتي فروز
که دارد سپه چشم بر نيمروز
چو آگاه شد شهريار جهان
ز گفتار بيدار کار آگهان
ز ترکان وز کار افراسياب
که لشکرگه آورد زين روي آب
سپاهي ز جيحون بدين سو کشيد
که شد ريگ و سنگ از جهان ناپديد
چو بشنيد خسرو يلانرا بخواند
همه گفتني پيش ايشان براند
سپاهي ز جنگ آوران برگزيد
بزرگان ايران چنان چون سزيد
چشيده بسي از جهان شور و تلخ
بياري گستهم نوذر ببلخ
باشکش بفرمود تا سوي زم
برد لشکر و پيل و گنج درم
بدان تا پس اندر نيايد سپاه
کند راي شيران ايران تباه
ازان پس يلان را همه برنشاند
بزد کوس رويين و لشکر براند
همي رفت با راي و هوش و درنگ
که تيزي پشيماني آرد بجنگ
سپهدار چون در بيابان رسيد
گرازيدن و ساز و لشکر بديد
سپه را گذر سوي خوارزم بود
همه ريگ و دشت از در رزم بود
بچپ بر دهستان و بر راست آب
ميان ريگ و پيش اندر افراسياب
چو خورشيد سر زد ز برج بره
بياراست روي زمين يکسره
سپهدار ترکان سپه را بديد
بزد ناي رويين و صف برکشيد
جهان شد پر آواي بوق و سپاه
همه برنهادند ز آهن کلاه
چو خسرو بديد آن سپاه نيا
دل پادشا شد پر از کيميا
خود و رستم و طوس و گودرز و گيو
ز لشکر بسي نامبردار نيو
همي گشت بر گرد آن رزمگاه
بيابان نگه کرد و بي راه و راه
که لشکر فزون بود زان کو شمرد
همان ژنده پيلان و مردان گرد
بگرد سپه بر يکي کنده کرد
طلايه بهر سو پراگنده کرد
شب آمد بکنده در افگند آب
بدان سو که بد روي افراسياب
دو لشکر چنين هم دو روز و دو شب
ازيشان يکي را نجنبيد لب
تو گفتي که روي زمين آهنست
ز نيزه هوا نيز در جوشنست
ازين روي و زان روي بر پشت زين
پياده بپيش اندرون همچنين
تو گفتي جهان کوه آهن شدست
همان پوشش چرخ جوشن شدست
ستاره شمر پيش دو شهريار
پر انديشه و زيجها برکنار
همي باز جستند راز سپهر
بصلاب تا بر که گردد بمهر
سپهر اندر آن جنگ نظاره بود
ستاره شمر سخت بيچاره بود
بروز چهارم چو شد کار تنگ
بپيش پدر شد دلاور پشنگ
بدو گفت کاي کدخداي جهان
سرافراز بر کهتران و مهان
بفر تو زير فلک شاه نيست
ترا ماه و خورشيد بد خواه نيست
شود کوه آهن چو درياي آب
اگر بشنود نام افرسياب
زمين برنتابد سپاه ترا
نه خورشيد تابان کلاه ترا
نيايد ز شاهان کسي پيش تو
جزين بي پدر بد گهر خويش تو
سياوش را چون پسر داشتي
برو رنج و مهر پدر داشتي
يکي باد ناخوش ز روي هوا
برو بر گذشتي نبودي روا
ازو سير گشتي چو کردي درست
که او تاج و تخت و سپاه تو جست
گر او را نکشتي جهاندار شاه
بدو باز گشتي نگين و کلاه
کنون اينک آمد بپيشت بجنگ
نبايد به گيتي فراوان درنگ
هر آن کس که نيکي فرامش کند
همي راي جان سياوش کند
بپروردي اين شوم ناپاک را
پدروار نسپرديش خاک را
همي داشتي تا بر آورد پر
شد از مهر شاه از در تاج زر
ز توران چو مرغي بايران پريد
تو گفتي که هرگز نيارا نديد
ز خوبي نگه کن که پيران چه کرد
بدان بي وفا ناسزاوار مرد
همه مهر پيران فراموش کرد
پر از کينه سر دل پر از جوش کرد
همي بود خامش چو آمد به مشت
چنان مهربان پهلوان را بکشت
از ايران کنون با سپاهي به جنگ
بيامد به پيش نيا تيزچنگ
نه دينار خواهد نه تخت و کلاه
نه اسب و نه شمشير و گنج و سپاه
ز خويشان جز از جان نخواهد همي
سخن را ازين در نکاهد همي
پدر شاه و فرزانه تر پادشاست
بديت راست گفتار من بر گواست
از ايرانيان نيست چندين سخن
سپه را چنين دل شکسته مکن
بديشان چبايد ستاره شمر
بشمشير جويند مردان هنر
سواران که در ميمنه با منند
همه جنگ را يکدل و يک تند
چو دستور باشد مرا پادشا
از ايشان نمانم يکي پارسا
بدوزم سر و ترگ ايشان بتير
نه انديشم از کنده و آبگير
چو بشنيد افراسياب اين سخن
بدو گفت مشتاب و تندي مکن
سخن هرچ گفتي همه راست بود
جز از راستي را نبايد شنود
وليکن تو داني که پيران گرد
بگيتي همه راه نيکي سپرد
نبد در دلش کژي و کاستي
نجستي به جز خوبي و راستي
همان پيل بد روز جنگ او به زور
چو دريا دل و رخ چو تابنده هور
برادرش هومان پلنگ نبرد
چو لهاک جنگي و فرشيدورد
ز ترکان سواران کين صدهزار
همه نامجوي از در کارزار
برفتند از ايدر پر از جنگ و جوش
من ايدر نوان با غم و با خروش
ازان کو برين دشت کين کشته شد
زمين زير او چو گل آغشته شد
همه مرز توران شکسته دلند
ز تيمار دل را همي بگسلند
نبينند جز مرگ پيران بخواب
نخواند کسي نام افراسياب
بباشيم تا نامداران ما
مهان و ز لشکر سواران ما
ببينند ايرانيان را بچشم
ز دل کم شود سوگ با درد و خشم
هم ايرانيان نيز چندين سپاه
ببينند آيين تخت و کلاه
دو لشکر برين گونه پر درد و خشم
ستاره به ما دارد از چرخ چشم
بانبوه جستن نه نيکوست جنگ
شکستي بود باد ماند بچنگ
مبارز پراگنده بيرون کنيم
از ايشان بيابان پر از خون کنيم
چنين داد پاسخ که اي شهريار
چو زين گونه جويي همي کارزار
نخستين ز لشکر مبارز منم
که بر شير و بر پيل اسب افگنم
کسي را ندانم که روز نبرد
فشاند بر اسب من از دور گرد
مرا آرزو جنگ کيخسروست
که او در جهان شهريار نوست
اگر جويد او بي گمان جنگ من
رهايي نيابد ز چنگال من
دل و پشت ايشان شکسته شود
بران انجمن کار بسته شود
و گر ديگري پيشم آيد به جنگ
بخاک اندر آرم سرش بيدرنگ
بدو گفت کاي کار ناديده مرد
شهنشاه کي جويد از تو نبرد
اگر جويدي هم نبردش منم
تن و نام او زير پاي افگنم
گر او با من آيد بآوردگاه
برآسايد از جنگ هر دو سپاه
بدو شيده گفت اي جهانديده مرد
چشيده ز گيتي بسي گرم و سرد
پسر پنج زنده ست پيشت بپاي
نمانيم تا تو کني رزم راي
نه لشکر پسندد نه ايزد پرست
که تو جنگ او را کني پيشدست
بدو گفت شاه اي سرفراز مرد
نه گرم آزموده ز گيتي نه سرد
از ايدر برو تا ميان سپاه
ازيشان يکي مرد دانا بخواه
بکيخسرو از من پيامي رسان
که گيتي جز اين دارد آيين و سان
نبيره که رزم آورد با نيا
دلش بر بدي باشد و کيميا
چنين بود راي جهان آفرين
که گردد جهان پر ز پرخاش و کين
سياوش نه بر بيگنه کشته شد
از آموزگاران سرش گشته شد
گنه گر مرا بود پيران چه کرد
چو رويين و لهاک و فرشيدورد
که بر پشت زينشان ببايست بست
پر از خون بکردار پيلان مست
گر ايدونک گويم که تو بد تني
بد انديش وز تخم آهرمني
بگوهر نگه کن بتخمه منم
نکوهش همي خويشتن را کنم
تو اين کين بگودرز و کاوس مان
که پيش من آرند لشکر دمان
نه زان گفتم اين کز تو ترسان شدم
وگر پير گشتم دگرسان شدم
همه ريگ و دريا مرا لشکرند
همه نره شيرند و کنداورند
هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ
چو دريا کنند اي پسر روز جنگ
وليکن همي ترسم از کردگار
ز خون ريختن وز بد روزگار
که چندين سر نامور بيگناه
جدا گردد از تن بدين رزمگاه
گر از پيش من بر نگردي ز جنگ
نگردي همانا که آيدت ننگ
چو با من بسوگند پيمان کني
بکوشي که پيمان من نشکني
بدين کار باشم ترا رهنماي
که گنج و سپاهت بماند بجاي
چو کار سياوش فرامش کني
نيارا بتوران برامش کني
برادر بود جهن و جنگي پشنگ
که در جنگ دريا کند کوه سنگ
هران بوم و برکان ز ايران نهي
بفرمان کنم آن ز ترکان تهي
ز گنج نياکان ما هرچ هست
ز دينار وز تاج و تخت و نشست
ز اسب و سليح و ز بيش و ز کم
که ميراث ماند از نيا زادشم
ز گنج بزرگان و تخت و کلاه
ز چيزي که بايد ز بهر سپاه
فرستم همه همچنين پيش تو
پسر پهلوان و پدر خويش تو
دو لشکر برآسايد از رنج رزم
همه روز ما بازگردد ببزم
ور ايدونک جان ترا اهرمن
بپيچد همي تا بپوشي کفن
جز از رزم و خون کردنت راي نيست
بمغز تو پند مرا جاي نيست
تو از لشکر خويش بيرون خرام
مگر خود برآيدت ازين کار کام
بگرديم هر دو بآوردگاه
بر آسايد از جنگ چندين سپاه
چو من کشته آيم جهان پيش تست
سپه بندگان و پسر خويش تست
و گر تو شوي کشته بر دست من
کسي را نيازارم از انجمن
سپاه تو در زينهار منند
همه مهترانند و يار منند
وگر زانکه بامن نيايي به جنگ
نتابي تو با کار ديده نهنگ
کمر بسته پيش تو آيد پشنگ
چو جنگ آوري او نسازد درنگ
پدر پير شد پايمردش جوان
جواني خردمند و روشن روان
بآوردگه با تو جنگ آورد
دليرست و جنگ پلنگ آورد
ببينيم تا برکه گردد سپهر
کرا برنهد بر سر از تاج مهر
ور ايدونک با او نجويي نبرد
دگر گونه خواهي همي کار کرد
بمان تا بياسايد امشب سپاه
چو بر سر نهد کوه زرين کلاه
ز لشکر گزينيم جنگاوران
سرافراز با گرزهاي گران
زمين را ز خون رود دريا کنيم
ز بالاي بد خواه پهنا کنيم
دوم روز هنگام بانگ خروس
ببنديم بر کوهه پيل کوس
سران را به ياري برون آوريم
بجوي اندرون آب و خون آوريم
چو بد خواه پيغام تو نشنود
بپيچد بدين گفتها نگرود
بتنها تن خويش ازو رزم خواه
بديدار دور از ميان سپاه
پسر آفرين کرد و آمد برون
پدر ديده پر آب و دل پر ز خون
گزين کرد از موبدان چار مرد
چشيده بسي از جهان گرم و سرد
وزان نامداران لشکر هزار
خردمند و شايسته ي کارزار
بره چون طلايه بديدش ز دور
درفش و سنان سواران تور
ز ترکان هر آنکس که بد پيشرو
زناکار ديده جوانان نو
بره با طلايه برآويختند
بنام از پي شيده خون ريختند
تني چند از ايرانيان خسته شد
وزان روي پيکار پيوسته شد
هم اندر زمان شيده آنجا رسيد
نگهبان ايرانيان را بديد
دل شيده گشت اندر آن کار تنگ
همي باز خواند آن يلانرا ز جنگ
بايرانيان گفت نزديک شاه
سواري فرستيد با رسم و راه
بگويد که روشن دلي شيده نام
بشاه آوريدست چندي پيام
از افراسياب آن سپهدار چين
پدر مادر شاه ايران زمين
سواري دمان از طلايه برفت
بر شاه ايران خراميد تفت
که پيغمبر شاه توران سپاه
گوي بر منش بر درفشي سياه
همي شيده گويد که هستم بنام
کسي بايدم تا گزارم پيام
دل شاه شد زان سخن پر ز شرم
فرو ريخت از ديده گان آب گرم
چنين گفت کين شيده خال منست
ببالا و مردي همال منست
نگه کرد گردنکشي زان ميان
نبد پيش جز قارن کاويان
بدو گفت رو پيش او شادکام
درودش ده از ما و بشنو پيام
چو قارن بيامد ز پيش سپاه
بديد آن درفشان درفش سياه
چو آمد بر شيده دادش درود
ز شاه و ز ايرانيان برفزود
جوان نيز بگشاد شيرين زبان
که بيدار دل بود و روشن روان
بگفت آنچ بشنيد ز افراسياب
ز آرام وز بزم و رزم و شتاب
چو بشنيد قارن سخنهاي نغز
ازان نامور بخرد پاک مغز
بيامد بر شاه ايران بگفت
که پيغامها با خرد بود جفت
چو بشنيد خسرو ز قارن سخن
بياد آمدش گفتهاي کهن
بخنديد خسرو ز کار نيا
ازان جستن چاره و کيميا
ازان پس چنين گفت کافراسياب
پشيمان شدست از گذشتن ز آب
ورا چشم بي آب و لب پر سخن
مرا دل پر از دردهاي کهن
بکوشد که تا دل بپيچاندم
ببيشيء لشکر بترساندم
بدان گه که گردنده چرخ بلند
نگردد ببايست روز گزند
کنون چاره ي ما جزين نيست روي
که من دل پر از کين شوم پيش اوي
بگردم بآورد با او بجنگ
بهنگام کوشش نسازم درنگ
همه بخردان و ردان سپاه
بآواز گفتند کين نيست راه
جهانديده پردانش افراسياب
جز از چاره جستن نبيند بخواب
نداند جز از تنبل و جادويي
فريب و بدانديشي و بدخويي
ز لشکر کنون شيده را برگزيد
که اين ديد بند بدي را کليد
همي خواهد از شاه ايران نبرد
بدان تا کند روز ما را بدرد
تو بر تيزي او دليري مکن
از ايران وز تاج سيري مکن
وگر شيده از شاه جويد نبرد
بآورد گستاخ با او مگرد
بدست تو گر شيده گردد تباه
يکي نامور کم شود زان سپاه
وگر دور از ايدر تو گردي هلاک
ز ايران برآيد يکي تيره خاک
يکي زنده از ما نماند بجاي
نه شهر و بر و بوم ايران بپاي
کسي نيست ما را ز تخم کيان
که کين را ببندد کمر بر ميان
نياي تو پيري جهانديده است
بتوران و چين در پسنديده است
همي پوزش آرد بدين بد که کرد
ز بيچارگي جست خواهد نبرد
همي گويد اسبان و گنج درم
که بنهاد تور از پي زادشم
همان تخت شاهي و تاج سران
کمرهاي زرين و گرز گران
سپارد بگنج تو از گنج خويش
همي باز خرد بدين رنج خويش
هران شهر کز مرز ايران نهي
همي کرد خواهد ز ترکان تهي
بايران خراميم پيروز و شاد
ز کار گذشته نگيريم ياد
برين گفته بودند پير و جوان
جز از نامور رستم پهلوان
که رستم همي ز آشتي سربگاشت
ز درد سياوش بدل کينه داشت
همي لب بدندان بخواييد شاه
همي کرد خيره بديشان نگاه
وزان پس چنين گفت کين نيست راه
بايران خراميم زين رزمگاه
کجا آن همه رسم و سوگند ما
همان بدره و گفته و پند ما
جو بر تخت بر زنده افراسياب
بماند جهان گردد از وي خراب
بکاوس يکسر چه پوزش بريم
بدين ديدگان چو بدو بنگريم
شنيديم که بر ايرج نيکبخت
چه آمد بتور از پي تاج و تخت
سياوش را نيز بر بيگناه
بکشت از پي گنج و تخت و کلاه
فريبنده ترکي ازان انجمن
بيامد خرامان بنزديک من
گر از من همي جست خواهد نبرد
شمارا چرا شد چنين روي زرد
همي از شما اين شگفت آيدم
همان کين پيشين بيفزايدم
گماني نبردم که ايرانيان
گشايند جاويد زين کين ميان
کسي را نديدم ز ايران سپاه
که افگنده بود اندرين رزمگاه
که از جنگ ايشان گرفتي شتاب
بگفت فريبنده افراسياب
چو ايرانيان اين سخنها ز شاه
شنيدند و پيچان شدند از گناه
گرفتند پوزش که ما بنده ايم
هم از مهرباني سرافگنده ايم
نخواهد شهنشاه جز نام نيک
وگر کارها را سرانجام نيک
ستوده جهاندار برتر منش
نخواهد که بر ما بود سرزنش
که گويند از ايران سواري نبود
که يارست با شيده رزم آزمود
که آمد سواري بدشت نبرد
جز از شاهشان اين دليري نکرد
نخواهد مگر خسرو موبدان
که بر ما بود ننگ تا جاودان
بديشان چنين پاسخ آورد شاه
که اي موبدان نماينده راه
بدانيد کين شيده روز نبرد
پدر را ندارد بهامون بمرد
سليحش پدر کرده از جادويي
ز کژي و بي راهي و بد خويي
نباشد سليح شما کارگر
بدان جوشن و خود پولاد بر
همان اسبش از باد دارد نژاد
بدل همچو شير و برفتن چو باد
کسي را که يزدان ندادست فر
نباشدش با چنگ او پاي و پر
همان با شما او نيايد بجنگ
ز فر و نژاد خود آيدش ننگ
نبيره فريدون و پور قباد
دو جنگي بود يکدل و يک نهاد
بسوزم برو تيره جان پدرش
چو کاوس را سوخت او بر پسرش
دليران و شيران ايران زمين
همه شاه را خواندند آفرين
بفرمود تا قارن نيک خواه
شود باز و پاسخ گزارد ز شاه
که اين کار ما دير و دشوار گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
هنر يافته مرد سنگي بجنگ
نجويد گه رزم چندين درنگ
کنون تا خداوند خورشيد و ماه
کرا شاد دارد بدين رزمگاه
نخواهم ز تو اسب و دينار و گنج
که بر کس نماند سراي سپنج
بزور جهان آفرين کردگار
بديهيم کاوس پروردگار
که چندان نمانم شما را زمان
که بر گل جهد تند باد خزان
بدان خواسته نيست ما را نياز
که از جور و بيدادي آمد فراز
کرا پشت گرمي بيزدان بود
هميشه دل و بخت خندان بود
بر و بوم و گنج و سپاهت مراست
همان تخت و زرين کلاهت مراست
پشنگ آمد و خواست از من نبرد
زره دار بي لشکر و دار و برد
سپيده دمان هست مهمان من
بخنجر ببيند سر افشان من
کسي را نخواهم ز ايران سپاه
که با او بگردد بآوردگاه
من و شيده و دشت و شمشير تيز
برآرم بفرجام ازو رستخيز
گر ايدونک پيروز گردم بجنگ
نسازم برين سان که گفتي درنگ
مبارز خروشان کنيم از دو روي
ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوي
ازان پس يلان را همه همگروه
بجنگ اندر آريم بر سان کوه
چو اين گفته باشي بشيده بگوي
که اي کم خرد مهتر کامجوي
نه تنها تو ايدر بکام آمدي
نه بر جستن ننگ و نام آمدي
نه از بهر پيغام افراسياب
که کردار بد کرد بر تو شتاب
جهاندارت انگيخت از انجمن
ستودانت ايدر بود هم کفن
گزند آيدت زان سر بيگزند
که از تن بريدند چون گوسفند
بيامد دمان قارن از نزد شاه
بنزديکي آن درفش سياه
سخن هرچ بشنيد با او بگفت
نماند ايچ نيک و بد اندر نهفت
بشد شيده نزديک افراسياب
دلش چون بر آتش نهاده کباب
ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم
غمي گشت و بر زد يکي تيز دم
ازان خواب کز روزگار دراز
بديد و ز هر کس همي داشت راز
سرش گشت گردان و دل پر نهيب
بدانست کآمد بتنگي نشيب
بدو گفت فردا بدين رزمگاه
ز افگنده مردان نيابند راه
بشيده چنين گفت کز بامداد
مکن تا دو روز اي پسر جنگ ياد
بدين رزم بشکست گويي دلم
بر آنم که دل را ز تن بگسلم
پسر گفت کاي شاه ترکان و چين
دل خويش را بد مکن روز کين
چو خورشيد فردا بر آرد درفش
درفشان کند روي چرخ بنفش
من و خسرو و دشت آوردگاه
برانگيزم از شاه گرد سياه
چو روشن شد آن چادر لاژورد
جهان شد به کردار ياقوت زرد
نشست از بر اسب چنگي پشنگ
ز باد جواني سرش پر ز جنگ
بجوشن بپوشيد روشن برش
ز آهن کلاه کيان بر سرش
درفشش يکي ترک جنگي بچنگ
خرامان بيامد بسان پلنگ
چو آمد بنزديک ايران سپاه
يکي نامداري بشد نزد شاه
که آمد سواري ميان دو صف
سرافراز و جوشان و تيغي بکف
بخنديد ازو شاه و جوشن بخواست
درفش بزرگي برآورد راست
يکي ترگ زرين بسر بر نهاد
درفشش برهام گودرز داد
همه لشکرش زار و گريان شدند
چو بر آتش تيز بريان شدند
خروشي بر آمد که اي شهريار
بآهن تن خويش رنجه مدار
شهان را همه تخت بودي نشست
که بر کين کمر بر ميان تو بست
که جز خاک تيره نشستش مباد
بهيچ آرزو کام و دستش مباد
سپهدار با جوشن و گرز و خود
بلشکر فرستاد چندي درود
که يک تن مجنبيد زين رزمگاه
چپ و راست و قلب و جناح سپاه
نبايد که جويد کسي جنگ و جوش
برهام گودرز داريد گوش
چو خورشيد بر چرخ گردد بلند
ببينيد تا بر که آيد گزند
شما هيچ دل را مداريد تنگ
چنينست آغاز و فرجام جنگ
گهي بر فراز و گهي در نشيب
گهي شادکامي گهي با نهيب
برانگيخت شبرنگ بهزاد را
که دريافتي روز تگ باد را
ميان بسته با نيزه و خود و گبر
همي گرد اسبش بر آمد بابر
ميان دو صف شيده او را بديد
يکي باد سرد از جگر بر کشيد
بدو گفت پور سياوش رد
توي اي پسنديده ي پرخرد
نبيره جهاندار توران سپاه
که سايد همي ترگ بر چرخ ماه
جز آني که بر تو گماني برد
جهانديده يي کو خرد پرورد
اگر مغز بوديت با خال خويش
نکردي چنين جنگ را دست پيش
اگر جنگ جويي ز پيش سپاه
برو دور بگزين يکي رزمگاه
کز ايران و توران نبينند کس
نخواهيم ياران فريادرس
چنين داد پاسخ بدو شهريار
که اي شير درنده در کارزار
منم داغ دل پور آن بيگناه
سياوش که شد کشته بر دست شاه
بدين دشت از ايران به کين آمدم
نه از بهر گاه و نگين آمدم
ز پيش پدر چونک برخاستي
ز لشکر نبرد مرا خواستي
مرا خواستي کس نبودي روا
که پيشت فرستادمي ناسزا
کنون آرزو کن يکي رزمگاه
بديدار دور از ميان سپاه
نهادند پيمان که از هر دو روي
بياري نيايد کسي کينه جوي
هم اينها که دارند با ما درفش
ز بد روي ايشان نگردد بنفش
برفتند هر دو ز لشکر بدور
چنان چون شود مرد شادان بسور
بيابان که آن از در رزم بود
بدانجايگه مرز خوارزم بود
رسيدند جايي که شير و پلنگ
بدان شخ بي آب ننهاد چنگ
نپريد بر آسمانش عقاب
ازو بهره ي شخ و بهري سراب
نهادند آوردگاهي بزرگ
دو اسب و دو جنگي بسان دو گرگ
سواران چو شيران اخته زهار
که باشند پر خشم روز شکار
بگشتند با نيزه هاي دراز
چو خورشيد تابنده گشت از فراز
نماند ايچ بر نيزه هاشان سنان
پر از آب برگستوان و عنان
برومي عمود و بشمشير و تير
بگشتند با يکدگر ناگزير
زمين شد ز گرد سواران سياه
نگشتند سير اندر آوردگاه
چو شيده دل و زور خسرو بديد
ز مژگان سرشکش برخ برچکيد
بدانست کان فره ايزديست
ازو بر تن خويش بايد گريست
همان اسبش از تشنگي شد غمي
بنيروي مرد اندر آمد کمي
چو درمانده شد با دل انديشه کرد
که گر شاه را گويم اندر نبرد
بيا تا به کشتي پياده شويم
ز خوي هر دو آهار داده شويم
پياده نگردد که عار آيدش
ز شاهي تن خويش خوار آيدش
بدين چاره گر زو نيابم رها
شدم بي گمان در دم اژدها
بدو گفت شاها بتيغ و سنان
کند هر کسي جنگ و پيچد عنان
پياه به آيد که جوييم جنگ
بکردار شيران بيازيم چنگ
جهاندار خسرو هم اندر زمان
بدانست انديشه ي بدگمان
بدل گفت کين شير با زور و چنگ
نبيره فريدون و پور پشنگ
گر آسوده گردد تن آسان کند
بسي شير دلرا هراسان کند
اگر من پياده نگردم به جنگ
به ايرانيان بر کند جاي تنگ
بدو گفت رهام کاي تاجور
بدين کار ننگي مگردان گهر
چو خسرو پياده کند کارزار
چه بايد برين دشت چندين سوار
اگر پاي بر خاک بايد نهاد
من از تخم کشواد دارم نژاد
بمان تا شوم پيش او جنگ ساز
نه شاه جهاندار گردن فراز
برهام گفت آن زمان شهريار
که اي مهربان پهلوان سوار
چو شيده دلاور ز تخم پشنگ
چنان دان که با تو نيايد به جنگ
ترا نيز با رزم او پاي نيست
بترکان چنو لشکر آراي نيست
يکي مرد جنگي فريدون نژاد
که چون او دلاور ز مادر نزاد
نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ
پياده بسازيم جنگ پلنگ
وزان سو بر شيده شد ترجمان
که دوري گزين از بد بدگمان
جز از بازگشتن ترا راي نيست
که با جنگ خسرو ترا پاي نيست
بهنگام کردن ز دشمن گريز
به از کشتن و جستن رستخيز
بدان نامور ترجمان شيده گفت
که آورد مردان نشايد نهفت
چنان دان که تا من ببستم کمر
همي برفرازم بخورشيد سر
بدين زور و اين فره و دستبرد
نديدم بآوردگه نيز گرد
وليکن ستودان مرا از گريز
به آيد چو گيرم بکاري ستيز
هم از گردش چرخ بر بگذرم
وگر ديده ي اژدها بسپرم
گر ايدر مرا هوش بر دست اوست
نه دشمن ز من باز دارد نه دوست
ندانم من اين زور مردي ز چيست
برين نامور فره ايزديست
پياده مگر دست يابم بدوي
بپيکار خون اندر آرم بجوي
بشيده چنين گفت شاه جهان
که اي نامدار از نژاد مهان
ز تخم کيان بي گمان کس نبود
که هرگز پياده نبرد آزمود
وليکن ترا گرد چنينست کام
نپيچم ز راي تو هرگز لگام
فرود آمد از اسب شبرنگ شاه
ز سر برگرفت آن کياني کلاه
برهام داد آن گرانمايه اسب
پياده بيامد چو آذر گشسب
پياده چو از دور ديدش پشنگ
فرود آمد از باره جنگي پلنگ
بهامون چو پيلان برآويختند
همي خاک با خون برآميختند
چو شيده بديد آن بر و برز شاه
همان ايزدي فر و آن دستگاه
همي جست کآيد مگر زو رها
که چون سر بشد تن نيارد بها
چو آگاه شد خسرو از راي اوي
وزان زور و آن برز بالاي اوي
گرفتش بچپ گردن و راست پشت
برآورد و زد بر زمين بر درشت
همه مهره ي پشت او همچو ني
شد از درد ريزان و بگسست پي
يکي تيغ تيز از ميان بر کشيد
سراسر دل نامور بر دريد
برو کرد جوشن همه چاک چاک
همي ريخت بر تارک از درد خاک
برهام گفت اين بد بد سگال
دلير و سبک سر مرا بود خال
پس از کشتنش مهرباني کنيد
يکي دخمه ي خسرواني کنيد
تنش را بمشک و عبير و گلاب
بشوييد مغزش بکافور ناب
بگردنش بر طوق مشکين نهيد
کله بر سرش عنبرآگين نهيد
نگه کرد پس ترجمانش ز راه
بديد آن تن نامبردار شاه
که با خون ازان ريگ برداشتند
سوي لشکر شاه بگذاشتند
بيامد خروشان بنزديک شاه
که اي نامور دادگر پيشگاه
يکي بنده بودم من او را نوان
نه جنگي سواري و نه پهلوان
بمن بر ببخشاي شاها بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
بدو گفت شاه آنچ ديدي ز من
نيا را بگو اندر آن انجمن
زمين را ببوسيد و کرد آفرين
بسيچيد ره سوي سالار چين
وزان دشت کيخسرو کينه جوي
سوي لشکر خويش بنهاد روي
خروشي بر آمد ز ايران سپاه
که بخشايش آورد خورشيد و ماه
بيامد همانگاه گودرز و گيو
چو شيدوش و رستم چو گرگين نيو
همه بوسه دادند پيشش زمين
بسي شاه را خواندند آفرين
وزان روي ترکان دو ديده براه
که شويده کي آيد ز آوردگاه
سواري همي شد بران ريگ نرم
برهنه سر و ديده پر خون گرم
بيامد بنزديک افراسياب
دل از درد خسته دو ديده پر آب
برآورد پوشيده راز از نهفت
همه پيش سالار ترکان بگفت
جهاندار گشت از جهان نااميد
بکند آن چو کافور موي سپيد
بسر بر پراگند ريگ روان
ز لشکر برفت آنک بد پهلوان
رخ شاه ترکان هر آنکس که ديد
بر و جامه و دل همه بردريد
چنين گفت با مويه افراسياب
کزين پس نه آرام جويم نه خواب
مرا اندرين سوگ ياري کنيد
همه تن بتن سوگواري کنيد
نه بيند سر تيغ ما را نيام
نه هرگز بوم زين سپس شادکام
ز مردم شمر ار ز دام و دده
دلي کو نباشد بدرد آژده
مبادا بدان ديده در آب و شرم
که از درد ما نيست پر خون گرم
ازان ماه ديدار جنگي سوار
ازان سرو بن بر لب جويبار
همي ريخت از ديده خونين سرشک
ز دردي که درمان نداند پزشک
همه نامداران پاسخ گزار
زبان برگشادند بر شهريار
که اين دادگر بر تو آسان کناد
بدانديش را دل هراسان کناد
ز ما نيز يک تن نسازد درنگ
شب و روز بر درد و کين پشنگ
سپه را همه دل خروشان کنيم
باوردگه بر سر افشان کنيم
ز خسرو نبد پيش ازين کينه چيز
کنون کينه بر کين بيفزود نيز
سپه دل شکسته شد از بهر شاه
خروشان و جوشان همه رزمگاه
چو خورشيد بر زد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو
تبيره برآمد ز هر دو سراي
همان ناله بوق با کرناي
ز گردان شمشير زن سي هزار
بياورد جهن از در کارزار
چو خسرو بر آن گونه بر ديدشان
بفرمود تا قارن کاويان
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
ازو گشت جهن دلاور ستوه
سوي راست گستهم نوذر چو گرد
بيامد دمان با درفش نبرد
جهان شد ز گرد سواران بنفش
زمين پر سپاه و هوا پر درفش
بجنبيد خسرو ز قلب سپاه
هم افراسياب اندران رزمگاه
بپيوست جنگي کزان سان نشان
ندادند گردان گردنکشان
بکشتند چندان ز توران سپاه
که درياي خون گشت آوردگاه
چنين بود تا آسمان تيره گشت
همان چشم جنگاوران خيره گشت
چو پيروز شد قارن رزم زن
به جهن دلير اندر آمد شکن
چو بر دامن کوه بنشست ماه
يلان باز گشتند ز آوردگاه
از ايرانيان شاد شد شهريار
که چيره شدند اندران کارزار
همه شب همي جنگ را ساختند
بخواب و بخوردن نپرداختند
چو بر زد سر از چنگ خرچنگ هور
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور
سپاه دو لشکر کشيدند صف
همه جنگ را بر لب آورده کف
سپهدار ايران ز پشت سپاه
بشد دور با کهتري نيکخواه
چو لختي بيامد پياده ببود
جهان آفرين را فراوان ستود
بماليد رخ را بران تيره خاک
چنين گفت کاي داور داد و پاک
تو داني کزو من ستم ديده ام
بسي روز بد را پسنديده ام
مکافات کن بدکنش را بخون
تو باشي ستم ديده را رهنمون
وزان جايگه با دلي پر ز غم
پر از کين سر از تخمه ي زادشم
بيامد خروشان بقلب سپاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
خروش آمد و ناله ي گاودم
دم ناي رويين و رويينه خم
وزان روي لشکر بکردار کوه
برفتند جوشان گروها گروه
سپاهي بکردار درياي آب
بقلب اندرون جهن و افراسياب
چو هر دو سپاه اندر آمد ز جاي
تو گفتي که دارد در و دشت پاي
سيه شد ز گرد سپاه آفتاب
ز پيکان الماس و پر عقاب
ز بس ناله ي بوق و گرد سپاه
ز بانگ سواران در آن رزمگاه
همي آب گشت آهن و کوه و سنگ
بدريا نهنگ و بهامون پلنگ
زمين پر زجوش و هوا پر خروش
هژبر ژيان را بدريد گوش
جهان سربسر گفتي از آهنست
وگر آسمان بر زمين دشمنست
بهر جاي بر توده چون کوه کوه
ز گردان ايران و توران گروه
همه ريگ ارمان سر و دست و پاي
زمين را همي دل برآمد ز جاي
همه بوم شد زير نعل اندرون
چو کرباس آهار داده بخون
وزان پس دليران افراسياب
برفتند بر سان کشتي بر آب
بصندوق پيلان نهادند روي
کجا ناوک انداز بود اندروي
حصاري بد از پيل پيش سپاه
برآورده بر قلب و بر بسته راه
ز صندوق پيلان بباريد تير
برآمد خروشيدن دار و گير
برفتند گردان نيزه وران
هم از قلب لشکر سپاهي گران
نگه کرد افراسياب از دو ميل
بدان لشکر و جنگ و صندوق و پيل
همه ژنده پيلان و لشکر براند
جهان تيره شد روشنايي نماند
خروشيد کاي نامداران جنگ
چه داريد بر خويشتن جاي تنگ
ممانيد بر پيش صندوق و پيل
سپاهست بيکار بر چند ميل
سوي ميمنه ميسره برکشيد
ز قلب و ز صندوق برتر کشيد
بفرمود تا جهن رزم آزماي
رود با تگينان لشکر ز جاي
برد دو هزار آزموده سوار
همه نيزه دار از در کارزار
بر مسيره شير جنگي طبرد
بشد تيز با نامداران گرد
چو کيخسرو آن رزم ترکان بديد
که خورشيد گشت از جهان ناپديد
سوي آوه و سمکنان کرد روي
که بودند شيران پرخاشجوي
بفرمود تا بر سوي ميسره
بتابند چون آفتاب از بره
برفتند با نامور ده هزار
زره دار با گرزه ي گاوسار
بشماخ سوري بفرمود شاه
که از نامداران ايران سپاه
گزين کن ز جنگ آوران ده هزار
سواران گرد از در کارزار
ميان دو صف تيغها بر کشيد
مبينيد کس را سر اندر کشيد
دو لشکر برينسان بر آويختند
چنان شد که گفتي برآميختند
چکا چاک برخاست از هر دو روي
ز پرخاش خون اندر آمد بجوي
چو برخاست گرد از چپ و دست راست
جهاندار خفتان رومي بخواست
بيکسو کشيدند صندوق پيل
جهان شد بکردار درياي نيل
بجنبيد با رستم از قلب گاه
منوشان خوزان لشکر پناه
برآمد خروشيدن بوق و کوس
بيک دست خسرو سپهدار طوس
بياراسته کاوياني درفش
همه پهلوانان زرينه کفش
به درد دل از جاي برخاستند
چپ شاه لشکر بياراستند
سوي راستش رستم کينه جوي
زواره برادرش بنهاد روي
جهانديده گودرز کشوادگان
بزرگان بسيار و آزادگان
ببودند بر دست رستم بپاي
زرسب و منوشان فرخنده راي
برآمد ز آوردگه گير و دار
نديدند ز آنگونه کس کارزار
همه ريگ پر خسته و کشته بود
کسي را کجا روز برگشته بود
ز بس کشته بر دشت آوردگاه
همي راندند اسب بر کشته گاه
بيابان بکردار جيحون ز خون
يکي بي سر و ديگري سرنگون
خروش سواران و اسبان ز دشت
ز بانگ تبيره همي برگذشت
دل کوه گفتي بدرد همي
زمين با سواران بپرد همي
سر بي تنان و تن بي سران
چرنگيدن گرزهاي گران
درخشيدن خنجر و تيغ تيز
همي جست خورشيد راه گريز
بدست منوچر بر ميمنه
کهيلا که صد شير بد يک تنه
جرنجاش بر ميسره شد تباه
بدست فريبرز کاوس شاه
يکي باد و ابري سوي نيمروز
برآمد رخ هور گيتي فروز
تو گفتي که ابري برآمد سياه
بباريد خون اندر آوردگاه
بپوشيد و روي زمين تيره گشت
همي ديده از تيرگي خيره گشت
بدآنگه که شد چشمه سوي نشيب
دل شاه ترکان بجست از نهيب
ز جوش سواران هر کشوري
ز هر مرز و هر بوم و هر مهتري
سواران شمشير زن سي هزار
گزيده سواران خنجر گزار
دگرگونه جوشن دگرگون درفش
جهاني شده سرخ و زرد و بنفش
نگه کرد گرسيوز از پشت شاه
بجنگ اندر آورد يکسر سپاه
سپاهي فرستاد بر ميمنه
گرانمايگان يکدل و يک تنه
سوي ميسره همچنين لشکري
پراگنده بر هر سويي مهتري
سواران جنگاوران سي هزار
گزيده همه از در کارزار
چو گرسيوز از پشت لشکر برفت
بپيش برادر خراميد تفت
برادر چو روي برادر بديد
بنيرو شد و لشکر اندر کشيد
برآمد ز لشکر ده و دار و گير
بپوشيد روي هوا را بتير
چو خورشيد را پشت باريک شد
ز ديدار شب روز تاريک شد
فريبنده گرسيوز پهلوان
بيامد بپيش برادر نوان
که اکنون ز گردان که جويد نبرد
زمين پر ز خون آسمان پر ز گرد
سپه بازکش چون شب آمد مکوش
که اکنون برآيد ز ترکان خروش
تو در جنگ باشي سپه در گريز
مکن با تن خويش چندين ستيز
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش
ز تندي نبودش بگفتار گوش
برانگيخت اسب از ميان سپاه
بيامد دمان با درفش سياه
از ايرانيان چند نامي بکشت
چو خسرو بديد اندر آمد بپشت
دو شاه و دو کشور چنين کينه دار
برفتند با خوار مايه سوار
نديدند گرسيوز و جهن روي
که او پيش خسرو شود رزمجوي
عنانش گرفتند و برتافتند
سوي ريگ آموي بشتافتند
چنو بازگشت استقيلا چو گرد
بيامد که با شاه جويد نبرد
دمان شاه ايلا بپيش سپاه
يکي نيزه زد بر کمرگاه شاه
نبد کارگر نيزه بر جوشنش
نه ترس آمد اندر دل روشنش
چو خسرو دل و زور او را بديد
سبک تيغ تيز از ميان برکشيد
بزد بر ميانش بدو نيم کرد
دل برز ايلا پر از بيم کرد
سبک برز ايلا چو آن زخم شاه
بديد آن دل و زور و آن دستگاه
بتاريکي اندر گريزان برفت
همي پوست بر تنش گفتي بکفت
سپه چون بديدند زو دستبرد
بآوردگه بر نماند ايچ گرد
بر افراسياب آن سخن مرگ بود
کجا پشت خود را بديشان نمود
ز تورانيان او چو آگاه شد
تو گفتي برو روز کوتاه شد
چو آوردگه خوار بگذاشتند
بفرمود تا بانگ برداشتند
که اين شير مردي ز زنگ شبست
مرا باز گشتن ز تنگ شبست
گر ايدونک امروز يکبار باد
ترا جست و شادي ترا در گشاد
چو روشن کند روز روي زمين
درفش دلفروز ما را ببين
همه روي ايران چو دريا کنيم
ز خورشيد تابان ثريا کنيم
دو شاه و دو کشور چنان رزمساز
بلکشرگه خويش رفتند باز
چو نيمي ز تيره شب اندر گذشت
سپهر از بر کوه ساکن بگشت
سپهدار ترکان بنه بر نهاد
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
طلايه بفرمود تا ده هزار
بود ترک بر گستوان ور سوار
چنين گفت با لشکر افراسياب
که من چون گذر يابم از رود آب
دمادم شما از پسم بگذريد
بجيحون و زورق زمان مشمريد
شب تيره با لشکر افراسياب
گذر کرد از آموي و بگذاشت آب
همه روي کشور به بي راه و راه
سراپرده و خيمه بد بي سپاه
سپيده چو از باختر بردميد
طلايه سپه را بهامون نديد
بيامد بمژده بر شهريار
که پردخته شد شاه زين کارزار
همه دشت خيمه ست و پرده سراي
ز دشمن سواري نبينم بجاي
چو بشنيد خسرو دوان شد بخاک
نيايش کنان پيش يزدان پاک
همي گفت کاي روشن کردگار
جهاندار و بيدار و پروردگار
تو دادي مرا فر و ديهيم و زور
تو کردي دل و چشم بدخواه کور
ز گيتي ستمکاره را دور کن
ز بيمش همه ساله رنجور کن
چو خورشيد زرين سپر برگرفت
شب آن شعر پيروزه بر سر گرفت
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلفروز تاج
نيايش کنان پيش او شد سپاه
که جاويد باد اين سزاوار گاه
شد اين لشکر از خواسته بي نياز
که از لشکر شاه چين ماند باز
همي گفت هر کس که اينت فسوس
که او رفت با لشکر و بوق وکوس
شب تيره از دست پرمايگان
بشد نامداري چنين رايگان
بديشان چنين گفت بيدار شاه
که اي نامداران ايران سپاه
چو دشمن بود شاه را کشته به
گر آواره از جنگ برگشته به
چو پيروزگر دادمان فرهي
بزرگي و ديهيم شاهنشهي
ز گيتي ستايش مر او را کنيد
شب آيد نيايش مر او را کنيد
که آنرا که خواهد کند شور بخت
يکي بي هنر برنشاند بتخت
ازين کوشش و پرسشت راي نيست
که با داد او بنده را پاي نيست
بباشم بدين رزمگه پنج روز
ششم روز هرمزد گيتي فروز
برايد برانيم ز ايدر سپاه
که او کين فزايست و ما کينه خواه
بدين پنج روز اندرين رزمگاه
همي کشته جستند ز ايران سپاه
بشستند ايرانيان را ز گرد
سزاوار هر يک يکي دخمه کرد
بفرمود تا پيش او شد دبير
بياورد قرطاس و مشک و عبير
نبشتند نامه بکاوس شاه
چنانچون سزا بود زان رزمگاه
سرنامه کرد از نخست آفرين
ستايش سزاي جهان آفرين
دگر گفت شاه جهانبان من
پدروار لرزيده بر جان من
بزرگيش با کوه پيوسته باد
دل بدسگالان او خسته باد
رسيدم ز ايران بريگ فرب
سه جنگ گران کرده شد در سه شب
شمار سواران افراسياب
نبيند خردمند هرگز بخواب
بريده چو سيصد سر نامدار
فرستادم اينک بر شهريار
برادر بد و خويش و پيوند اوي
گرامي بزرگان و فرزند اوي
وزان نامداران بسته دويست
که صد شير با جنگ هر يک يکيست
همه رزم بر دشت خوارزم بود
ز چرخ آفرين بر چنان رزم بود
برفت او و ما از پس اندر دمان
کشيديم تا بر چه گردد زمان
برين رزمگاه آفرين باد گفت
همه ساله با اختر نيک جفت
نهادند بر نامه مهري ز مشک
ازان پس گذر کرد بر ريگ خشک
چو زان روي جيحون شد افراسياب
چو باد دمان تيز بگذاشت آب
بپيش سپاه قراخان رسيد
همي گفت هر کس ز جنگ آنچ ديد
سپهدار ترکان چه مايه گريست
بران کس که از تخمه ي او بزيست
ز بهر گرانمايه فرزند خويش
بزرگان و خويشان و پيوند خويش
خروشي ير آمد تو گفتي که ابر
همي خون چکاند ز چشم هژبر
همي بودش اندر بخارا درنگ
همي خواست کآيند شيران بجنگ
ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند
بزرگان برتر منش را بخواند
چو گشتند پر مايگان انجمن
ز لشکر هرآن کس که بد راي زن
زبان بر گشادند بر شهريار
چو بيچاره شدشان دل از کارزار
که از لشکر ما بزرگان که بود
گذشتند و زيشان دل ما شخود
همانا که از صد نماندست بيست
بران رفتگان بر ببايد گريست
کنون ما دل از گنج و فرزند خويش
گسستيم چندي ز پيوند خويش
بدان روي جيحون يکي رزمگاه
بکرديم زان پس که فرمود شاه
ز بي دانشي آنچ آمد بروي
تو داني که شاهي و ما چاره جوي
گر ايدونک روشن بود راي شاه
از ايدر بچاچ اندر آرد سپاه
چو کيخسرو آيد بکين خواستن
ببايد تو را لشکر آراستن
چو شانه اندرين کار فرمان برد
ز گل زريون نيز هم بگذرد
بباشد بآرام ببهشت گنگ
که هم جاي جنگست و جاي درنگ
برين بر نهادند يکسر سخن
کسي راي ديگر نيفگند بن
برفتند يکسر بگل زريون
همه ديده پر آب و دل پر ز خون
بگل زريون شاه توران سه روز
ببود و براسود با باز و يوز
برفتند زان جايگه سوي گنگ
بجايي نبودش فراوان درنگ
يکي جاي بود آن بسان بهشت
گلش مشک سارا بد و زر خشت
بدان جايگه شاد و خندان بخفت
تو گفتي که با ايمني گشت جفت
سپه خواند از هر سوي بي کران
بزرگان گردنکش و مهتران
مي و گلشن و بانگ چنگ و رباب
گل و سنبل و رطل و افراسياب
همي بود تا بر چه گردد جهان
بدين آشکارا چه دارد نهان
چو کيخسرو آمد برين روي آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
سپه چون گذر کرد زان سوي رود
فرستاد زان پس بهر کس درود
کزين آمدن کس مداريد باک
بخواهيد ما را ز يزدان پاک
گرانمايه گنجي بدرويش داد
کسي را کزو شاد بد بيش داد
وزآنجا بيامد سوي شهر سغد
يکي نو جهان ديد رسته ز چغد
ببخشيد گنجي بران شهر نيز
همي خواست کآباد گردد بچيز
بهر منزلي زينهاري سوار
همي آمدندي بر شهريار
ازان پس چو آگاهي آمد بشاه
ز گنگ و ز افراسياب و سپاه
که آمد بنزديک او گلگله
ابا لشکري چون هژبر يله
که از تخم تورست پرکين و درد
بجويد همي روزگار نبرد
فرستاد بهري ز گردان بچاج
که جويد همي تخت ترکان و تاج
سپاهي بسوي بيابان سترگ
فرستاد سالار ايشان طورگ
پذيرفت زين هر يکي جنگ شاه
که بر نامداران ببندند راه
جهاندار کيخسرو آن خوار داشت
خرد را بانديشه سالار داشت
سپاهي که از بردع و اردبيل
بيامد بفرمود تا خيل خيل
بيايند و بر پيش او بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند
برفتند و سالارشان گستهم
که در جنگ شيران نبودي دژم
همان گفت تا لشکر نيمروز
برفتند با رستم نيوسوز
بفرمود تا بر هيونان مست
نشينند و گيرند اسبان بدست
بسغد اندرون بود يک ماه شاه
همه سغد شد شاه را نيک خواه
سپه را درم داد و آسوده کرد
همي جست هنگام روز نبرد
هر آن کس که بود از در کارزار
بدانست نيرنگ و بند حصار
بياورد و با خويشتن يار کرد
سر بدکنش پر ز تيمار کرد
وزان جايگه گردن افراخته
کمر بسته و جنگ را ساخته
ز سغد کشاني سپه بر گرفت
جهاني درو مانده اندر شگفت
خبر شد بترکان که آمد سپاه
جهانجوي کيخسرو کينه خواه
همه سوي دژها نهادند روي
جهان شد پر از جنبش و گفت و گوي
بلشکر چنين گفت پس شهريار
که امروز به گونه شد کارزار
ز ترکان هر آن کس که فرمان کند
دل از جنگ جستن پشيمان کند
مسازيد جنگ و مريزيد خون
مباشيد کس را ببد رهنمون
وگر جنگ جويد کسي با سپاه
دل کينه دارش نيايد براه
شما را حلال است خون ريختن
بهر جاي تاراج و آويختن
بره بر خورشها مداريد تنگ
مداريد کين و مسازيد جنگ
خروشي بر آمد ز پيش سپاه
که گفتي بدرد همي چرخ و ماه
سواران بدژها نهادند روي
جهان شد پر از غلغل و گفت وگوي
هر آن کس که فرمان بجا آوريد
سپاه شهنشه بدو ننگريد
هر آن کو برون شد ز فرمان شاه
سرانشان بريدند يکسر سپاه
ز ترکان کس از بيم افراسياب
لب تشنه نگذاشتندي بر آب
وگر باز ماندي کسي زين سپاه
تن بي سرش يافتندي براه
دليران بدژها نهادند روي
بهر دژ که بودي يکي جنگجوي
شدي باره ي دژ هم آنگاه پست
نماندي در و بام و جاي نشست
غلام و پرستنده و چارپاي
نماندي بد و نيک چيزي به جاي
برين گونه فرسنگ بر صد گذشت
نه دژ ماند آباد جايي نه دشت
چو آورد لشکر بگل زريون
بهر سو بگرديد با رهنمون
جهان ديد بر سان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمين پرنگار
همه کوه نخچير و هامون درخت
جهان از در مردم نيک بخت
طلايه فرستاد و کارآگهان
بدان تا نماند بدي در نهان
سراپرده ي شهريار جهان
کشيدند بر پيش آب روان
جهاندار بر تخت زرين نشست
خود و نامداران خسرو پرست
شبي کرد جشني که تا روز پاک
همي مرده برخاست از تيره خاک
وزان سوي گنگ اندر افراسياب
برخشنده روز و بهنگام خواب
همي گفت با هرک بد کاردان
بزرگان بيدار و بسيار دان
که اکنون که دشمن ببالين رسيد
بگنگ اندرون چون توان آرميد
همه بر گشادند گويا زبان
که اکنون که نزديک شد بد گمان
جز از جنگ چيزي نبينيم راه
زبوني نه خوبست و چندين سپاه
بگفتند وز پيش برخاستند
همه شب همي لشکر آراستند
سپيده دمان گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آواي کوس
سپاهي بهامون بيامد ز گنگ
که بر مور و بر پشه شد راه تنگ
چو آمد بنزديک گل زريون
زمين شد بسان که بيستون
همي لشکر آمد سه روز و سه شب
جهان شد پرآشوب جنگ و جلب
کشيدند بر هفت فرسنگ نخ
فزون گشت مردم ز مور و ملخ
چهارم سپه برکشيدند صف
ز دريا برآمد بخورشيد تف
بقلب اندر افراسياب و ردان
سواران گردنکش و بخردان
سوي ميمنه جهن افراسياب
همي نيزه بگذاشت از آفتاب
وزين روي کيخسرو از قلبگاه
همي داشت چون کوه پشت سپاه
چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد
منوشان خوزان و پيروز و داد
چو گرگين ميلاد و رهام شير
هجير و چو شيدوش گرد دلير
فريبرز کاوس بر ميمنه
سپاهي همه يکدل و يک تنه
منوچهر بر ميسره جاي داشت
که با جنگ هر جنگيي پاي داشت
بپشت سپه گيو گودرز بود
که پشت و نگهبان هر مرز بود
زمين کان آهن شد از ميخ نعل
همه آب دريا شد از خون لعل
بسر بر ز گرد سياه ابر بست
تبيره دل سنگ خارا بخست
زمين گشت چون چادر آبنوس
ستاره غمي شد ز آواي کوس
زمين گشت جنبان چو ابر سياه
تو گفتي همي بر نتابد سپاه
همه دشت مغز و سر و پاي بود
همانا مگر بر زمين جاي بود
همي نعل اسبان سرکشته خست
همه دشت بي تن سر و پاي و دست
خردمند مردم بيکسو شدند
دو لشکر برين کار خستو شدند
که گر يک زمان نيز لشکر چنين
بماند برين دشت با درد و کين
نماند يکي زين سواران بجاي
همانا سپهر اندر آيد ز پاي
ز بس چاک چاک تبرزين و خود
روانها همي داد تن را درود
چو کيخسرو آن پيچش جنگ ديد
جهان بر دل خويشتن تنگ ديد
بيامد بيکسو ز پشت سپاه
بپيش خداوند شد داد خواه
که اي برتر از دانش پارسا
جهاندار و بر هر کسي پادشا
اگر نيستم من ستم يافته
چو آهن بکوره درون تافته
نخواهم که پيروز باشم بجنگ
نه بر دادگر بر کنم جاي تنگ
بگفت اين و بر خاک ماليد روي
جهان پر شد از ناله ي زار اوي
همانگه برآمد يکي باد سخت
که بشکست شاداب شاخ درخت
همي خاک بر داشت از رزمگاه
بزد بر رخ شاه توران سپاه
کسي کو سر از جنگ برتافتي
چو افراسياب آگهي يافتي
بريدي بجنجر سرش را ز تن
جز از خاک و ريگش نبودي کفن
چنين تا سپهر و زمين تار شد
فراوان ز ترکان گرفتار شد
بر آمد شب و چادر مشک رنگ
بپوشيد تا کس نيايد بجنگ
سپه باز چيدند شاهان ز دشت
چو روي زمين ز آسمان تيره گشت
همه دامن کوه تا پيش رود
سپه بود با جوشن و درع و خود
برافروختند آتش از هر سوي
طلايه بيامد ز هر پهلوي
همي جنگ را ساخت افراسياب
همي بود تا چشمه آفتاب
بر آيد رخ کوه رخشان کند
زمين چون نگين بدخشان کند
جهان آفرين را دگر بود راي
بهر کار با راي او نيست پاي
شب تيره چون روي زنگي سياه
کس آمد ز گستهم نوذر بشاه
که شاه جهان جاودان زنده باد
که ما بازگشتيم پيروز و شاد
بدان نامداران افراسياب
رسيديم ناگه بهنگام خواب
ازيشان سواري طلايه نبود
کسي را ز انديشه مايه نبود
چو بيدار گشتند زيشان سران
کشيديم شمشير و گرز گران
چو شب روز شد جز قراخان نماند
ز مردان ايشان فراوان نماند
همه دشت زيشان سرون و سرست
زمين بستر و خاکشان چادرست
بمژده ز رستم هم اندر زمان
هيوني بيامد سپيده دمان
که ما در بيابان خبر يافتيم
بدان آگهي تيز بشتافتيم
شب و روز رستم يکي داشتي
چو تنها شدي راه بگذاشتي
بديشان رسيديم هنگام روز
چو بر زد سر از چرخ گيتي فروز
تهمتن کمان را بزه بر نهاد
چو نزديک شد ترگ بر سر نهاد
نخستين که از کلک بگشاد شست
قراخان ز پيکان رستم بخست
بتوران زمين شد کنون کينه خواه
همانا که آگاهي آمد بشاه
بشادي ز لشکر بر آمد خروش
سپهدار ترکان همي داشت گوش
هر آنکس که بودند خسرو پرست
بشادي و رامش گشادند دست
سواري بيامد هم اندر شتاب
خروشان به نزديک افراسياب
که از لشکر ما قراخان برست
رسيدست نزديک ما مرد شست
سپاهي بتوران نهادند روي
کزيشان شود ناپديد آب جوي
چنين گفت با راي زن شهريار
که پيکار سخت اندر آمد بکار
چو رستم بگيرد سر گاه ما
بيکبارگي گم شود راه ما
کنونش گمان آنک ما نشنويم
چنين کار در جنگ کيخسرويم(؟)
چو آتش بريشان شبيخون کنيم
زخون روي کشور چو جيحون کنيم
چو کيخسرو آيد ز لشکر دو بهر
نبيند مگر بام و ديوار و شهر
سراسر همه لشکر اين ديد راي
همان مرد فرزانه و رهنماي
بنه هرچ بودش هم آنجا بماند
چو آتش ازان دشت لشکر براند
همانگه طلايه بيامد ز دشت
که گرد سپاه از هوا برگذشت
همه دشت خرگاه و خيمست و بس
ازيشان بخيمه درون نيست کس
بدانست خسرو که سالار چين
چرا رفت بيگاه زان دشت کين
ز گستهم و رستم خبر يافتست
بدان آگهي نيز بشتافتست
نوندي برافگند هم در زمان
فرستاد نزديک رستم دمان
که برگشت زين کينه افراسياب
همانا بجنگ تو دارد شتاب
سپه را بياراي و بيدار باش
برو خويشتن زو نگهدار باش
نوند جهانديده شايسته بود
بدان راه بي راه بايسته بود
همي رفت چون پيش رستم رسيد
گو شيردل را ميان بسته ديد
سپه گرزها بر نهاده بدوش
يکايک نهاده بآواز گوش
برستم بگفت آنچ پيغام بود
که فرجام پيغامش آرام بود
وزين روي کيخسرو کينه جوي
نشسته بآرام بي گفت و گوي
همي کرد بخشش همه بر سپاه
سراپرده و خيمه و تاج و گاه
از ايرانيان کشتگان را بجست
کفن کرد وز خون و گلشان بشست
برسم مهان کشته را دخمه کرد
چو برداشت زان خاک و خون نبرد
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
دمان از پس شاه ترکان براند
چو نزديک شهر آمد افراسياب
بران بد که رستم شود سير خواب
کنون من شبيخون کنم برسرش
برآيم گرد از سر لشکرش
بتاريکي اندر طلايه بديد
بشهر اندر آواز ايشان شنيد
فرو ماند زان کار رستم شگفت
همي راند و انديشه اندر گرفت
همه کوفته لشکر و ريخته
بشيرين روان اندر آويخته
بپيش اندرون رستم تيزچنگ
پس پشت شاه و سواران جنگ
کسي را که نزديک بد پيش خواند
وزيشان فراوان سخنها براند
بپرسيد کين را چه بينيد روي
چنين گفت با نامور چاره جوي
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه
چه بايست اکنون همه رنج راه
زمين هشت فرسنگ بالاي اوي
همانا که چارست پهناي اوي
زن و کودک و گنج و چندان سپاه
بزرگي و فرمان و تخت و کلاه
بران باره ي دژ نپرد عقاب
نبيند کسي آن بلندي بخواب
خورش هست و ايوان و گنج و سپاه
ترا رنج بدخواه را تاج و گاه
همان بوم کو را بهشتست نام
همه جاي شادي و آرام و کام
بهر گوشه ي چشمه ي آبگير
ببالا و پهناي پرتاب تير
همي موبد آورد از هند و روم
بهشتي بر آورده آباد بوم
همانا کزان باره فرسنگ بيست
ببينند آسان که بر دشت کيست
ترا زين جهان بهره جنگست و بس
بفرجام گيتي نماند بکس
چو بشنيد گفتارها شهريار
خوش آمدش و ايمن شد از روزگار
بيامد بدلشاد ببهشت گنگ
ابا آلت لشکر و ساز جنگ
همي گشت بر گرد آن شارستان
بدستي نديد اندرو خارستان
يکي کاخ بودش سر اندر هوا
برآورده ي شاه فرمان روا
بايوان فرود آمد و بار داد
سپه را درم داد و دينار داد
فرستاد بر هر سوي لشکري
نگهبان هر لشکري مهتري
پياده بران باره بر ديده بان
نگهبان بروز و بشب پاسبان
رد و موبدش بود بر دست راست
نويسنده ي نامه را پيش خواست
يکي نامه نزديک فغفور چين
نبشتند با صد هزار آفرين
چنين گفت کز گردش روزگار
نيامد مرا بهره جز کارزار
بپروردم آن را که بايست کشت
کنون شد ازو روزگارم درشت
چو فغفور چين گر بيايد رواست
که بر مهر او بر روانم گواست
وگر خود نيايد فرستد سپاه
کزين سو خرامد همي کينه خواه
فرستاده از نزد افراسياب
بچين اندر آمد بهنگام خواب
سرافراز فغفور بنواختش
يکي خرم ايوان بپرداختش
وزان سو بگنگ اندر افراسياب
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
بديوار عراده بر پاي کرد
ببرج اندرون رزم را جاي کرد
بفرمود تا سنگهاي گران
کشيدند بر باره افسون گران
بسي کاردانان رومي بخواند
سپاهي بديوار دژ برنشاند
برآورد بيدار دل جاثليق
بران باره عراده و منجنيق
کمانهاي چرخ و سپرهاي کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ
گروهي ز آهنگران رنجه کرد
ز پولاد بر هر سوي پنجه کرد
ببستند بر نيزه هاي دراز
که هر کس که رفتي بر دژ فراز
بدان چنگ تيز اندر آويختي
و گر نه ز دژ زود بگريختي
سپه را درم داد و آباد کرد
بهر کار با هر کسي داد کرد
همان خود و شمشير و بر گستوان
سپرهاي چيني و تير و کمان
ببخشيد بر لشکرش بيشمار
بويژه کسي کو کند کارزار
چو آسوده شد زين بشادي نشست
خود و جنگسازان خسرو پرست
پري چهره هر روز صد چنگ زن
شدندي بدرگاه شاه انجمن
شب و روز چون مجلس آراستي
سرود از لب ترک و مي خواستي
همي داد هر روز گنجي بباد
بر امروز و فردا نيامدش ياد
دو هفته برين گونه شادان بزيست
که داند که فردا دلفروز کيست
سيم هفته کيخسرو آمد بگنگ
شنيد آن غو ناي و آواي چنگ
بخنديد و برگشت گرد حصار
بماند اندر آن گردش روزگار
چنين گفت کان کو چنين باره کرد
نه از بهر پيکار پتياره کرد
چو خون سر شاه ايران بريخت
بما بر چنين آتش کين ببيخت
شگفت آمدش کانچنان جاي ديد
سپهري دلارام بر پاي ديد
برستم چنين گفت کاي پهلوان
سزد گر ببيني بروشن روان
که با ما جهاندار يزدان چه کرد
ز خوبي و پيروزي اندر نبرد
بدي را کجا نام بد بر بدي
بتندي و کژي و نابخردي
گريزان شد از دست ما بر حصار
برين سان برآسود از روزگار
بدي کو بد آن جهان را سرست
بپيري رسيده کنون بترست
بدين گر ندارم ز يزدان سپاس
مبادا که شب زنده باشم سه پاس
کزويست پيروزي و دستگاه
هم او آفريننده ي هور و ماه
ز يک سوي آن شارستان کوه بود
ز پيکار لشکر بي اندوه بود
بروي دگر بودش آب روان
که روشن شدي مرد را زو روان
کشيدند بر دشت پرده سراي
ز هر سوي دژ پهلواني بپاي
زمين هفت فرسنگ لشکر گرفت
ز لشکر زمين دست بر سر گرفت
سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر بخواست
بچپ بر فريبرز کاوس بود
دلفروز با بوق و با کوس بود
برفتند و بردند پرده سراي
سيم روي گودرز بگزيد جاي
شب آمد بر آمد ز هر سو خروش
تو گفتي جهان را بدريد گوش
زمين را همي دل برآمد ز جاي
ز بس ناله ي بوق و شيپور و ناي
چو خورشيد برداشت از چرخ زنگ
بدريد پيراهن مشک رنگ
نشست از بر اسب شبرنگ شاه
بيامد بگرديد گرد سپاه
چنين گفت با رستم پيلتن
که اي نامور مهتر انجمن
چنين دارم اميد کافراسياب
نبيند جهان نيز هرگز بخواب
اگر کشته گر زنده آيد بدست
ببيند سر تيغ يزدان پرست
برآنم که او را ز هر سو سپاه
بياري بيايد بدين رزمگاه
بترسند وز ترس ياري کنند
نه از کين و از کامکاري کنند
بکوشيم تا پيش ازان کو سپاه
بخواند بروبر بگيريم راه
همه باره ي دژ فرود آوريم
همه سنگ و خاکش برود آوريم
سپه را کنون روز سختي گذشت
همان روز رزم اندر آرام گشت
چو دشمن بديوار گيرد پناه
ز پيکار و کينش نترسد سپاه
شکسته دلست او بدين شارستان
کزين پس شود بي گمان خارستان
چو گفتار کاوس ياد آوريم
روان را همه سوي داد آوريم
کجا گفت کاين کين با دار و برد
بپوشد زمانه بزنگار و گرد
پسر بر پسر بگذرانم بدست
چنين تا شود سال بر پنج شست
بسان درختي بود تازه برگ
دل از کين شاهان نترسد ز مرگ
پدر بگذرد کين بماند بجاي
پسر باشد اين درد را رهنماي
بزرگان برو آفرين خواندند
ورا خسرو پاکدين خواندند
که کين پدر بر تو آيد بسر
مبادي بجز شاه و پيروزگر
دگر روز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرين چراغ
خروشي برآمد بلند از حصار
پر انديشه شد زان سخن شهريار
همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از روي پوشيده راز
بيامد ز دژ جهن با ده سوار
خردمند و بادانش و مايه دار
بشد پيش دهليز پرده سراي
همي بود با نامداران بپاي
ازان پس بيامد منوشان گرد
خرد يافته جهن را پيش برد
خردمند چو پيش خسرو رسيد
شد از آب ديده رخش ناپديد
بماند اندرو جهن جنگي شگفت
کلاه بزرگي ز سر بر گرفت
چو آمد بنزديک تختش فراز
برو آفرين کرد و بردش نماز
چنين گفت کاي نامور شهريار
هميشه جهان را بشادي گذار
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بدخواه تو کنده باد
هميشه بدي شاد و يزدان پرست
بر و بوم ما پيش گسترده دست
خجسته شدن باد و باز آمدن
به نيکي همي داستانها زدن
پيامي گزارم ز افراسياب
اگر شاه را زان نگيرد شتاب
چو از جهن گفتار بشنيد شاه
بفرمود زرين يکي پيشگاه
نهادند زير خردمند مرد
نشست و پيام پدر ياد کرد
چنين گفت با شاه کافراسياب
نشستست پر درد و مژگان پر آب
نخستين درودي رسانم بشاه
ازان داغ دل شاه توران سپاه
که يزدان سپاس و بدويم پناه
که فرزند ديدم بدين پايگاه
که لشکر کشد شهرياري کند
بپيش سواران سواري کند
ز راه پدر شاه تا کيقباد
ز مادر سوي تور دارد نژاد
ز شاهان گيتي سرش برترست
بچين نام او تخت را افسرست
بابر اندرون تيز پران عقاب
نهنگ دلاور بدرياي آب
همه پاسبانان تخت ويند
دد و دام شادان ببخت ويند
بزرگان که با تاج و با زيورند
بروي زمين مر ترا کهترند
شگفتي تر از کار ديو نژند
که هرگز نخواهد بما جز گزند
بدان مهرباني و آن راستي
چرا شد دل من سوي کاستي
که بردست من پور کاوس شاه
سياوش رد کشته شد بي گناه
جگر خسته ام زين سخن پر ز درد
نشسته بيکسو ز خواب و ز خورد
نه من کشتم او را که ناپاک ديو
ببرد از دلم ترس گيهان خديو
زمانه ورا بد بهانه مرا
بچنگ اندرون بد فسانه مرا
تو اکنون خردمندي و پادشا
پذيرنده ي مردم پارسا
نگه کن تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ايوان و ميدان و کاخ
شدست اندرين کينه جستن خراب
بهانه سياوش و افراسياب
همان کارزاري سواران جنگ
بتن همچو پيل و بزور نهنگ
که جز کام شيران کفنشان نبود
سري نيز نزديک تنشان نبود
يکي منزل اندر بيابان نماند
بکشور جز از دشت ويران نماند
جز از کينه و زخم شمشير تيز
نماند ز ما نام تا رستخيز
نيايد جهان آفرين را پسند
بفرجام پيچان شويم از گزند
وگر جنگ جويي همي بيگمان
نياسايد از کين دلت يک زمان
نگه کن بدين گردش روزگار
جز او را مکن بر دل آموزگار
که ما در حصاريم و هامون تراست
سري پر ز کين دل پر از خون تراست
همي گنگ خوانم بهشت منست
برآورده ي بوم و کشت منست
هم ايدر مرا گنج و ايدر سپاه
هم ايدر نگين و هم ايدر کلاه
هم اينجام کشت و هم اينجام خورد
هم اينجام مردان روز نبرد
ترا گاه گرمي و خوشي گذشت
گل و لاله و رنگ وشي گذشت
زمستان و سرما بپيش اندرست
که بر نيزه ها گردد افسرده دست
بدامن چو ابر اندرافگند چين
بر و بوم ما سنگ گردد زمين
ز هر سو که خوانم بيايد سپاه
نتابي تو با گردش هور و ماه
ور ايدون گماني که هر کارزار
ترا بر دهد اختر روزگار
از انديشه گردون مگر بگذرد
ز رنج تو ديگر کسي برخورد
گر ايدونک گويي که ترکان چين
بگيرم زنم آسمان بر زمين
بشمشير بگذارم اين انجمن
بدست تو آيم گرفتار من
مپندار کاين نيز نابود نيست
نسايد کسي کو نفرسود نيست
نبيره ي سر خسروان زادشم
ز پشت فريدون وز تخم جم
مرا دانش ايزدي هست و فر
همان ياورم ايزد دادگر
چو تنگ اندر آيد بد روزگار
نخواهد دلم پند آموزگار
بفرمان يزدان بهنگام خواب
شوم چون ستاره برآفتاب
بدرياي کيماک بر بگذرم
سپارم ترا لشکر و کشورم
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
نبيند مرا نيز شاه و سپاه
چو آيد مرا روز کين خواستن
ببين آنزمان لشکر آراستن
بيايم بخواهم ز تو کين خويش
بهرجاي پيدا کنم دين خويش
و گر کينه از مغز بيرون کني
بمهر اندرين کشور افسون کني
گشايم در گنج تاج و کمر
همان تخت و دينار و جام گهر
که تور فريدون به ايرج نداد
تو بردار وز کين مکن هيچ ياد
و گر چين و ماچين بگيري رواست
بدان راي ران دل همي کت هواست
خراسان و مکران زمين پيش تست
مرا شادکامي کم وبيش تست
براهي که بگذشت کاوس شاه
فرستمت چندانک بايد سپاه
همه لشکرت را توانگر کنم
ترا تخت زرين و افسر کنم
همت يار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهريار
گر از پند من سر بپيچي همي
و گر با نياکين بسيچي همي
چو زين باز گردي بياراي جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ
چو از جهن پيغام بشنيد شاه
همي کرد خندان بدوبر نگاه
بپاسخ چنين گفت کاي رزمجوي
شنيديم سر تا سر اين گفت و گوي
نخست آنک کردي مرا آفرين
همان باد بر تخت و تاج و نگين
درودي که دادي ز افراسياب
بگفتي که او کرد مژگان پر آب
شنيدم همين باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پيروز بخت
دوم آنک گفتي ز يزدان سپاس
که بينم همي پور يزدان شناس
ز شاهان گيتي دلفروزتر
پسنديده تر شاه و پيروزتر
مرا داد يزدان همه هرچ گفت
که با آن هنرها خرد باد جفت
ترا چند خواهي سخن چرب هست
بدل نيستي پاک و يزدان پرست
کسي کو بدانش توانگر بود
زگفتار کردار بهتر بود
فريدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تيره همي برگذشت
تو گويي که من بر شوم بر سپهر
بشستي برين گونه از شرم چهر
دلت جادوي را چو سرمايه گشت
سخن بر زبانت چو پيرايه گشت
زبان پر ز گفتار و دل پر دروغ
بر مرد دانا نگيرد فروغ
پدر کشته را شاه گيتي مخوان
کنون کز سياوش نماند استخوان
همان مادرم را ز پرده براه
کشيدي و گشتي چنين کينه خواه
مرا نوز نازاده از مادرم
همي آتش افروختي برسرم
هر آنکس که او بد بدرگاه تو
بنفريد بر جان بي راه تو
که هرگز بگيتي کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد
که بر انجمن مر زني را کشان
سپارد بزرگي بمردم کشان
زننده همي تازيانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند
خردمند پيران بدانجا رسيد
بديد آنک هرگز نديد و شنيد
چنين بود فرمان يزدان که من
سرافراز گردم بهر انجمن
گزند و بلاي تو از من بگاشت
که با من زمانه يکي راز داشت
ازان پس که گشتم ز مادر جدا
چنان چون بود بچه ي بينوا
بپيش شبانان فرستاديم
بپروار شيران نر داديم
مرا دايه و پيش کاره شبان
نه آرام روز و نه خواب شبان
چنين بود تا روز من برگذشت
مرا اندر آورد پيران ز دشت
بپيش تو آورد و کردي نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه
بسان سياوش سرم را ز تن
ببري و تن هم نيابد کفن
زبان مرا پاک يزدان ببست
همان خيره ماندم بجاي نشست
مرا بي دل و بي خرد يافتي
بکردار بد تيز نشتافتي
سياوش نگه کن که از راستي
چه کرد و چه ديد از بد و کاستي
ز گيتي بيامد ترا برگزيد
چنان کز ره نامداران سزيد
ز بهر تو پرداخت آيين و گاه
بيامد ز گيتي ترا خواند شاه
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانيش پيمان شکن
چو ديدي بر و گردگاه ورا
بزرگي و گردي و راه ورا
بجنبيدت آن گوهر بد ز جاي
بيفگندي آن پاک دلرا ز پاي
سر تاجداري چنان ارجمند
بريدي بسان سر گوسفند
ز گاه منوچهر تا اين زمان
نبودي مگر بدتن و بدگمان
ز تور اندر آمد زيان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست
پسر بر پسر بگذرد همچنين
نه راه بزرگي نه آيين دين
زدي گردن نوذر نامدار
پدر شاه وز تخمه ي شهريار
برادرت اغريرث نيکخوي
کجا نيکنامي بدش آرزوي
بکشتي و تا بوده ي بدتني
نه از آدم از تخم آهرمني
کسي کز بديهات گيرد شمار
فزون آيد از گردش روزگار
نهالي بدوزخ فرستاده اي
نگويي که از مردمان زاده اي
دگر آنک گفتي که ديو پليد
دل و راي من سوي زشتي کشيد
همين گفت ضحاک و هم جمشيد
چو شدشان دل از نيکويي نااميد
که ما را دل ابليس بي راه کرد
ز هر نيکويي دست کوتاه کرد
نه برگشت ازيشان بد روزگار
ز بد گوهر و گفت آموزگار
کسي کو بتابد سر از راستي
گزيند همي کژي و کاستي
بجنگ پشن نيز چندان سپاه
که پيران بکشت اندر آوردگاه
زمين گل شد از خون گودرزيان
نجويي جز از رنج و راه زيان
کنون آمدي با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار
بآموي لشکر کشيدي بجنگ
وزيشان بپيش من آمد پشنگ
فرستاديش تا ببرد سرم
ازان پس تو ويران کني کشورم
جهاندار يزدان مرا يار گشت
سر بخت دشمن نگونسار گشت
مرا گويي اکنون که از تخت تو
دلفروز و شادانم از بخت تو
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهاي تو ياد آورم
ازين پسمرا جز بشمشير تيز
نباشد سخن با تو تا رستخيز
بکوشم بنيروي گنج و سپاه
بنيک اختر و گردش هور و ماه
همان پيش يزدان بباشم بپاي
نخواهم بگيتي جزو رهنماي
مگر گز بدان پاک گردد جهان
بداد و دهش من ببندم ميان
بدانديش را از ميان بر کنم
سر بدنشان را بي افسر کنم
سخن هرچ گفتم نيا را بگوي
که در جنگ چندين بهانه مجوي
يکي تاج دادش زبرجد نگار
يکي طوق زرين و دو گوشوار
همانگه بشد جهن پيش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر
ز پاسخ برآشفت افراسياب
سواري ز ترکان کجا يافت خواب
ببخشيد گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشير و تخت و کلاه
شب تيره تا برزد از چرخ شيد
بشد کوه چون پشت پيل سپيد
همي لشکر آراست افراسياب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
چو از گنگ برخاست آواي کوس
زمين آهنين شد هوا آبنوس
سر موبدان شاه نيکي گمان
نشست از بر زين سپيده دمان
بيامد بگرديد گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار
برستم بفرمود تا همچو کوه
بيارد بيکسوي دريا گروه
دگر سوش گستهم نوذر بپاي
سه ديگر چو گودرز فرخنده راي
بسوي چهارم شه نامدار
ابا کوس و پيلان و چندي سوار
سپه را همه هرچ بايست ساز
بکرد و بيامد بر دژ فراز
بلشکر بفرمود پس شهريار
يکي کنده کردن بگرد حصار
بدان کار هر کس که دانا بدند
بجنگ دژ اندر توانا بدند
چه از چين وز روم وز هندوان
چه رزم آزموده ز هر سو گوان
همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند
دو نيزه ببالا يکي کنده کرد
سپه را بگردش پراگنده کرد
بدان تا شب تيره بي ساختن
نيارند ترکان يکي تاختن
دو صد ساخت عراده بر هر دري
دو صد منجنيق از پس لشکري
دو صد چرخ بر هر دري با کمان
ز ديوار دژ چون سر بدگمان
پديد آمدي منجنيق از برش
چو ژاله همي کوفتي بر سرش
پس منجنيق اندرون روميان
ابا چرخها تنگ بسته ميان
دو صد پيل فرمود پس شهريار
کشيدن ز هر سو بگرد حصار
يکي کنده ي زير باره درون
بکند و نهادند زيرش ستون
بد آن منکري باره مانده بپاي
بدان نيزها برگرفته ز جاي
پس آلود بر چوب نفط سياه
بدين گونه فرمود بيدار شاه
بيک سو بر از منجنيق و ز تير
رخ سرکشان گشته همچون زرير
بزير اندرون آتش و نفط و چوب
ز بر گرزهاي گران کوب کوب
بهر چارسو ساخت آن کارزار
چنان چون بود ساز جنگ حصار
وزآنجايگه شهريار زمين
بيامد بپيش جهان آفرين
ز لشکر بشد تا بجاي نماز
ابا کردگار جهان گفت راز
ابر خاک چون مار پيچان ز کين
همي خواند بر کردگار آفرين
همي گفت کام و بلندي ز تست
بهر سختيي يارمندي ز تست
اگر داد بيني همي راي من
مرگدان ازين جايگه پاي من
نگون کن سر جاودانرا ز تخت
مرا دار شادان دل و نيکبخت
چو برداشت از پيش يزدان سرش
بجوشن بپوشيد روشن برش
کمر بر ميان بست و برجست زود
بجنگ اندر آمد بکردار دود
بفرمود تا سخت بر هر دري
بجنگ اندر آيد يکي لشکري
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند
ز برشان همي سنگ بر سر زدند
زبانگ کمانهاي چرخ و ز دود
شده روي خورشيد تابان کبود
ز عراده و منجنيق و ز گرد
زمين نيلگون شد هوا لاژورد
خروشيدن پيل و بانگ سران
درخشيدن تيغ و گرز گران
تو گفتي برآويخت با شيد ماه
ز باريدن تير و گرد سياه
ز نفط سيه چوبها برفروخت
به فرمان يزدان چو هيزم بسوخت
نگون باره گفتي که برداشت پاي
بکردار کوه اندر آمد ز جاي
وزان باره چندي ز ترکان دلير
نگون اندر آمد چو باران بزير
که آيد بدام اندرون ناگهان
سر آرد بران شوربختي جهان
بپيروزي از لشکر شهريار
برآمد خروشيدن کارزار
سوي رخنه ي دژ نهادند روي
بيامد دمان رستم کينه جوي
خبر شد بنزديک افراسياب
کجا باره ي شارستان شد خراب
پس افراسياب اندر آمد چو گرد
بجهن و بگرسيوز آواز کرد
که با باره ي دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشير بايد حصار
ز بهر بر و بوم و پيوند خويش
همان از پي گنج و فرزند خويش
ببنديم دامن يک اندر دگر
نمانيم بر دشمنان بوم و بر
سپاهي ز ترکان گروها گروه
بدان رخنه رفتند بر سان کوه
بکردار شيران برآويختند
خروش از دو رويه برانگيختند
سواران ترکان بکردار بيد
شده لرز لرزان و دل نااميد
برستم بفرمود پس شهريار
پياده هرآنکس که بد نامدار
که پيش اندر آيد بدان رخنه گاه
هميدون بسي نيزه ور کينه خواه
ابا ترکش و تيغ و تير و تبر
سوار ايستاده پس نيزه ور
سواران جنگي نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پيکارشان
سوار و پياده بهر سو گروه
بجنگ اندر آمد بکردار کوه
برخنه در آورد يکسر سپاه
چو شير ژيان رستم کينه خواه
پياده بيامد بکردار گرد
درفش سيه را نگون سار کرد
نشان سپهدار ايران بنفش
بران باره زد شير پيکر درفش
بپيروزي شاه ايران سپاه
برآمد خروشيدن از رزمگاه
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانيان گشته شد
بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد ازيشان بمشت
چو گرسيوز و جهن رزم آزماي
که بد تخت توران بديشان بپاي
برادر يکي بود و فرخ پسر
چنين آمد از شوربختي بسر
بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغ دل لشکري کينه خواه
بتاراج و کشتن نهادند روي
برآمد خروشيدن هاي هوي
زن و کودکان بانگ برداشتند
بايرانيان جاي بگذاشتند
چه مايه زن و کودک نارسيد
که زير پي پيل شد ناپديد
همه شهر توران گريزان چو باد
نيامد کسي را بر و بوم ياد
بشد بخت گردان ترکان نگون
بزاري همه ديدگان پر ز خون
زن و گنج و فرزند گشته اسير
ز گردون روان خسته و تن بتير
بايوان برآمد پس افراسياب
پر از خون دل از درد و ديده پرآب
بران باره بر شد که بد کاخ اوي
بيامد سوي شارستان کرد روي
دو بهره ز جنگاوران کشته ديد
دگر يکسر از جنگ برگشته ديد
خروش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پيلان تبيره زنان
همي پيل بر زندگان راندند
همي پشتشان بر زمين ماندند
همه شارستان دود و فرياد ديد
همان کشتن و غارت و باد ديد
يکي شاد و ديگر پر از درد و رنج
چنان چون بود رسم و راي سپنج
چو افراسياب آن چنان ديد کار
چنان هول و برگشتن کارزار
نه پور و برادر نه بوم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
همي گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خيره با من چه کرد
بديده بديدم همان روزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
پر از درد ازان باره آمد فرود
همي داد تخت مهي را درود
همي گفت کي بينمت نيز باز
ايا روز شادي و آرام و ناز
وزان جايگه خيره شد ناپديد
تو گفتي چو مرغان همي بر پريد
در ايوان که در دژ برآورده بود
يکي راه زير زمين کرده بود
ازان نامداران دو صد برگزيد
بران راه بي راه شد ناپديد
وزآنجاي راه بيابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت
نشاني ندادش کس اندر جهان
بدان گونه آواره شد در نهان
چو کيخسرو آمد درايوان اوي
بپاي اندر آورد کيوان اوي
ابر تخت زرينش بنشست شاه
بجستنش بر کرد هر سو سپاه
فراوان بجستند جايي نشان
نيامد ز سالار گردنکشان
ز گرسيوز و جهن پرسيد شاه
ز کار سپهدار توران سپاه
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشته ز ايدر پناهش کجاست
ز هر گونه گفتند و خسرو شنيد
نيامد همي روشنايي پديد
بايرانيان گفت پيروز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گيتي برو نام و کام اندکيست
ورا مرگ با زندگاني يکيست
ز لشکر گزين کرد پس بخردان
جهانديده و کار بين موبدان
بديشان چنين گفت کآباد بيد
هميشه بهر کار با داد بيد
در گنج اين ترک شوريده بخت
شما را سپردم بکوشيد سخت
نبايد که بر کاخ افراسياب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
هم آواز پوشيده رويان اوي
نخواهم که آيد ز ايوان بکوي
نگهبان فرستاد سوي گله
که بودند گرد دژ اندر يله
ز خويشان او کس نيازرد شاه
چنان چون بود در خور پيشگاه
چو زان گونه ديدند کردار اوي
سپه شد سراسر پر از گفت و گوي
که کيخسرو ايدر بدان سان شدست
که گويي سوي باب مهمان شدست
همي ياد نايدش خون پدر
بخيره بريده ببيداد سر
همان مادرش را که از تخت و گاه
ز پرده کشيدند يکسو براه
شبان پروريدست وز گوسفند
مزيدست شير اين شه هوشمند
چرا چون پلنگان بچنگال تيز
نه انگيزد از خان او رستخيز
فرود آورد کاخ و ايوان اوي
برانگيزد آتش ز کيوان اوي
ز گفتار ايرانيان پس خبر
بکيخسرو آمد همه در بدر
فرستاد کس بخردان را بخواند
بسي داستان پيش ايشان براند
که هر جاي تندي نبايد نمود
سر بي خرد را نشايد ستود
همان به که با کينه داد آوريم
بکام اندرون نام ياد آوريم
که نيکيست اندر جهان يادگار
نماند بکس جاودان روزگار
همين چرخ گردنده با هر کسي
تواند جفا گستريدن بسي
ازان پس بفرمود شاه جهان
که آرند پوشيدگان را نهان
چو ايرانيان آگهي يافتند
پر از کين سوي کاخ بشتافتند
بران گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بريشان زمان
بخواري همي نزدشان خواستند
بتاراج و کشتن بياراستند
ز ايوان بزاري برآمد خروش
که اي دادگر شاه بسيار هوش
تو داني که ما سخت بيچاره ايم
نه بر جاي خواري و پيغاره ايم
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندر آمد نوان
پرستنده صد پيش هر دختري
ز ياقوت بر هر سري افسري
چو خورشيد تابان ازيشان گهر
بپيش اندر افگنده از شرم سر
بيک دست مجمر بيک دست جام
برافروخته عنبر و عود خام
تو گفتي که کيوان ز چرخ برين
ستاره فشاند همي بر زمين
مه بانوان شد بنزديک تخت
ابر شهريار آفرين کرد سخت
همان پروريده بتان طراز
برين گونه بردند پيشش نماز
همه يکسره زار بگريستند
بدان شوربختي همي زيستند
کسي کو نديدست جز کام و ناز
بروبر ببخشاي روز نياز
همي خواندند آفريني بدرد
که اي نيک دل خسرو رادمرد
چه نيکو بدي گر ز توران زمين
نبودي بدلت اندرون ايچ کين
تو ايدر بجشن و خرام آمدي
ز شاهان درود و پيام آمدي
برين بوم بر نيست خود کدخداي
بتخت نيا بر نهادي تو پاي
سياوش نگشتي بخيره تباه
وليکن چنين گشت خورشيد و ماه
چنان کرد بدگوهر افراسياب
که پيشتو پوزش نبيند بخواب
بسي دادمش پند و سودي نداشت
بخيره همي سر ز پندم بگاشت
گواي منست آفريننده ام
که باريد خون از دو بيننده ام
چو گرسيوز و جهن پيوند تو
که سايد بزاري کنون بند تو
ز بهر سياوش که در خان من
چه تيمار بد بر دل و جان من
که افراسياب آن بدانديش مرد
بسي پند بشنيد و سودش نکرد
بدان تا چنين روزش آيد بسر
شود پادشاهيش زير و زبر
بتاراج داده کلاه و کمر
شده روز او تار و برگشته سر
چنين زندگاني همي مرگ اوست
شگفت آنک بر تن ندردش پوست
کنون از پي بي گناهان بما
نگه کن بر آيين شاهان بما
همه پاک پيوسته ي خسرويم
جز از نام او در جهان نشنويم
ببد کردن جادو افراسياب
نگيرد برين بيگناهان شتاب
بخواري و زخم و بخون ريختن
چه بر بي گنه خيره آويختن
که از شهرياران سزاوار نيست
بريدن سري کان گنه کار نيست
ترا شهريارا جز اينست جاي
نماند کسي در سپنجي سراي
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
نه پيچي ازان شرم روز شمار
چو بشنيد خسرو ببخشود سخت
بران خوب رويان برگشته بخت
که پوشيده رويان ازان درد و داغ
شده لعل رخسارشان چون چراغ
بپيچيد دل بخردان را ز درد
ز فرزند و زن هر کسي ياد کرد
همي خواندند آفريني بزرگ
سران سپه مهتران سترگ
کز ايشان شه نامبردار کين
نخواهد ز بهر جهان آفرين
چنين گفت کيخسرو هوشمند
که هر چيز کان نيست ما را پسند
نياريم کس را همان بد بروي
وگر چند باشد جگر کينه جوي
چو از کار آن نامدار بلند
برانديشم اينم نيايد پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسي را همان بد بسر ناورم
بفرمودشان بازگشتن بجاي
چنان پاکزاده جهان کدخداي
بديشان چنين گفت کايمن شويد
ز گوينده گفتار بد مشنويد
کزين پس شما را ز من بيم نيست
مرا بي وفايي و دژخيم نيست
تن خويش را بد نخواهد کسي
چو خواهد زمانش نباشد بسي
بباشيد ايمن بايوان خويش
بيزدان سپرده تن و جان خويش
بايرانيان گفت پيروزبخت
بماناد تا جاودان تاج و تخت
همه شهر توران گرفته بدست
بايران شما را سراي و نشست
ز دلها همه کينه بيرون کنيد
بمهر اندرين کشور افسون کنيد
که از ما چنين دردشان در دلست
ز خون ريختن گرد کشور گلست
همه گنج توران شما را دهم
بران گنج دادن سپاهي نهم
بکوشيد و خوبي بکار آوريد
چو ديدند سرما بهار آوريد
من ايرانيان را يکايک نه دير
کنم يکسر از گنج دينار سير
ز خون ريختن دل ببايد کشيد
سر بيگناهان نبايد بريد
نه مردي بود خيره آشوفتن
بزير اندر آورده را کوفتن
ز پوشيده رويان بپيچيد روي
هرآن کس که پوشيده دارد بکوي
ز چيز کسان سر بتابيد نيز
که دشمن شود دوست از بهر چيز
نيايد جهان آفرين را پسند
که جويند بر بي گناهان گزند
هرآنکس که جويد همي راي من
نبايد که ويران کند جاي من
و ديگر که خوانند بيداد و شوم
که ويران کند مهتر آباد بوم
ازان پس بلشکر بفرمود شاه
گشادن در گنج توران سپاه
جز از گنج ويژه رد افراسياب
که کس را نبود اندران دست ياب
ببخشيد ديگر همه بر سپاه
چه گنج سليح و چه تخت و کلاه
ز هر سو پراگنده بي مر سپاه
ز ترکان بيامد بنزديک شاه
همي داد زنهار و بنواختشان
بزودي همي کار بر ساختشان
سران را ز توران زمين بهر داد
بهر نامداري يکي شهر داد
بهر کشوري هر که فرمان نبرد
ز دست دليران او جان نبرد
شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پيوسته شد نامه ي مهتران
ز هر سو فرستادگان نزد شاه
يکايک سر اندر نهاده براه
ابا هديه و نامه ي مهتران
شده يک بيک شاه را چاکران
دبير نويسنده را پيش خواند
سخن هرچ بايست با او براند
سرنامه کرد آفرين از نخست
بدان کو زمين از بديها بشست
چنان اختر خفته بيدار کرد
سر جادوان را نگونسار کرد
توانايي و دانش و داد ازوست
بگيتي ستم يافته شاد ازوست
دگر گفت کز بخت کاوس کي
بزرگ و جهانديده و نيک پي
گشاده شد آن گنگ افراسياب
سر بخت او اندر آمد بخواب
بيک رزمگاه از نبرده سران
سرافراز با گرزهاي گران
همانا که افگنده شد صد هزار
بگلزريون در يکي کارزار
وز آن پس برآمد يکي باد سخت
که برکند شاداب بيخ درخت
بآب اندر افتاد چندي سپاه
که جستند بر ما يکي دستگاه
بآوردگه در چنان شد سوار
که از ما يکي را دو صد شد شکار
وز آن جايگه رفت ببهشت گنگ
حصاري پر از مردم و جاي تنگ
بجنگ حصار اندرون سي هزار
همانا که شد کشته در کارزار
همان بد که بيدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت ياري نکرد
همه روي کشور سپه گستريد
شدست او کنون از جهان ناپديد
ازين پس فرستم بشاه آگهي
ز روزي که باشد مرا فرهي
ازان پس بيامد به شادي نشست
پري روي پيش اندرون مي بدست
ببد تا بهار اندر آورد روي
جهان شد بهشتي پر از رنگ و بوي
همه دشت چون پرنيان شد برنگ
هوا گشت برسان پشت پلنگ
گرازيدن گور و آهو بدشت
بدين گونه بر چند خوشي گذشت
به نخچير يوزان و پرنده باز
همه مشک بويان بتان طراز
همه چارپايان بکردار گور
پراگنده و آگنده کردن بزور
بگردن بکردار شيران نر
بسان گوزنان بگوش و بسر
ز هر سو فرستاد کارآگهان
همي جست پيدا ز کار جهان
پس آگاهي آمد ز چين و ختن
از افراسياب و ازان انجمن
که فغفور چين با وي انباز گشت
همه روي کشور پر آواز گشت
ز چين تا بگلزريون لشکرست
بريشان چو خاقان چين سرورست
نداند کسي راز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته
که او را فرستاد خاقان چين
بشاهي برو خواندند آفرين
همان گنج پيرانش آمد بدست
شتروار دينار صد بار شست
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهي بياورد لشکر شکن
چو زين گونه آگاهي آمد بشاه
بنزديک زنهار داده سپاه
همه بازگشتند ز ايرانيان
ببستند خون ريختن را ميان
چو برداشت افراسياب از ختن
يکي لشکري شد برو انجمن
که گفتي زمين برنتابد همي
ستاره شمارش نيابد همي
ز چين سوي کيخسرو آورد روي
پر از درد با لشکري کينه جوي
چو کيخسرو آگاه شد زان سپاه
طلايه فرستاد چندي براه
بفرمود گودرز کشواد را
سپهدار گرگين و فرهاد را
که ايدر بباشيد با داد و راي
طلايه شب و روز کرده بپاي
بگودرز گفت اين سپاه تواند
چو کار آيد اندر پناه تواند
ز ترکان هرآنگه که بيني يکي
که ياد آرد از دشمنان اندکي
هم اندر زمان زنده بر دار کن
دو پايش ز بر سر نگونسار کن
چو بي رنج باشد تو بيرنج باش
نگهبان اين لشکر و گنج باش
تبيره برآمد ز پرده سراي
خروشيدن زنگ و هندي دراي
بدين سان سپاهي بيامد ز گنگ
که خورشيد را آرزو کرد جنگ
چو بيرون شد از شهر صف برکشيد
سوي کوکها لشکر اندر کشيد
ميان دو لشکر دو منزل بماند
جهاندار گردنکشان را بخواند
چنين گفت کامشب مجنبيد هيچ
نه خوب آيد آرامش اندر بسيچ
طلايه برافگند بر گرد دشت
همه شب همي گرد لشکر بگشت
بيک هفته بودش هم آنجا درنگ
همي ساخت آرايش و ساز جنگ
بهشتم بيامد طلايه ز راه
بخسرو خبر داد کآمد سپاه
سپه را بدان سان بياراست شاه
که نظاره گشتند خورشيد و ماه
چو افراسياب آن سپه را بديد
بيامد برابر صفي برکشيد
بفرزانگان گفت کين دشت رزم
بدل مر مرا چون خرامست و بزم
مرا شاد بر گاه خواب آمدي
چو رزمم نبودي شتاب آمدي
کنون مانده گشتم چنين در گريز
سري پر ز کينه دلي پرستيز
بر آنم که از بخت کيخسروست
وگر بر سرم روزگاري نوست
بر آنم که با او شوم همنبرد
اگر کام يابم اگر مرگ و درد
بدو گفت هر کس که فرزانه بود
گر از خويش بود ار ز بيگانه بود
که گر شاه را جست بايد نبرد
چرا بايد اين لشکر و دار و برد
همه چين و توران بپيش تواند
ز بيگانگان ار ز خويش تواند
فداي تو بادا همه جان ما
چنين بود تا بود پيمان ما
اگر صد شود کشته گر صد هزار
تن خويش را خوار مايه مدار
همه سربسر نيکخواه توايم
که زنده بفر کلاه توايم
وزآن پس برآمد ز لشکر خروش
زمين و زمان شد پر از جنگ و جوش
ستاره پديد آمد از تيره گرد
رخ زرد خورشيد شد لاژورد
سپهدار ترکان ازان انجمن
گزين کرد کار آزموده دو تن
پيامي فرستاد نزديک شاه
که کردي فراوان پس پشت راه
همانا که فرسنگ ز ايران هزار
بود تا بگنگ اندر اي شهريار
ز ريگ و بيابان وز کوه و شخ
دو لشکر برين سان چو مور و ملخ
زمين همچو دريا شد از خون کين
ز گنگ و ز چين تا بايران زمين
اگر خون آن کشتگان را ز خاک
بژرفي برد راي يزدان پاک
همانا چو درياي قلزم شود
دو لشکر بخون اندرون گم شود
اگر گنج خواهي ز من گر سپاه
وگر بوم ترکان و تخت و کلاه
سپارم ترا من شوم ناپديد
جز از تيغ جان را ندارم کليد
مکن گر ترا من پدر مادرم
ز تخم فريدون افسونگرم
ز کين پدر گر دلت خيره شد
چنين آب من پيش تو تيره شد
ازان بد سياوش گنه کار بود
مرا دل پر از درد و تيمار بود
دگر گردش اختران بلند
که هم با پناهند و هم با گزند
مرا ساليان شست بر سر گذشت
که با نامداري نرفتم بدشت
تو فرزندي و شاه ايران توي
برزم اندرون چنگ شيران توي
يکي رزمگاهي گزين دوردست
نه بر دامن مرد خسروپرست
بگرديم هر دو بآوردگاه
بجايي کزو دور ماند سپاه
اگر من شوم کشته بر دست تو
ز دريا نهنگ آورد شست تو
تو با خويش و پيوند مادر مکوش
بپرهيز وز کينه چندين مجوش
وگر تو شوي کشته بر دست من
بزنهار يزدان کزان انجمن
نمانم که يک تن بپيچد ز درد
وگر بيند از باد خاک نبرد
ز گوينده بشنيد خسرو پيام
چنين گفت با پور دستان سام
که اين ترک بدساز مردم فريب
نبيند همي از بلندي نشيب
بچاره چنين از کف ما بجست
نمايد که بر تخت ايران نشست
ز آورد چندين بگويد همي
مگر دخمه ي شيده جويد همي
نبيره ي فريدون و پور پشنگ
بآورد با او مرا نيست ننگ
بدو گفت رستم که اي شهريار
بدين در مدار آتش اندر کنار
که ننگست بر شاه رفتن بجنگ
وگر همنبرد تو باشد پشنگ
دگر آنک گويد که با لشکرم
مکن جنگ با دوده و کشورم
ز دريا بدريا ترا لشکرست
کجا رايشان زين سخن ديگرست
چو پيمان يزدان کني با نيا
نشايد که در دل بود کيميا
بانبوه لشکر بجنگ اندر آر
سخن چند آلوده ي نابکار
ز رستم چو بشنيد خسرو سخن
يکي ديگر انديشه افگند بن
بگوينده گفت اين بدانديش مرد
چنين با من آويخت اندر نبرد
فزون کرد ازين با سياوش وفا
زبان پر فسون بود دل پر جفا
سپهبد بکژي نگيرد فروغ
زبان خيره پرتاب و دل پر دروغ
گر ايدونک رايش نبردست و بس
جز از من نبرد ورا هست کس
تهمتن بجايست و گيو دلير
که پيکار جويند با پيل و شير
اگر شاه با شاه جويد نبرد
چرا بايد اين دشت پرمرد کرد
نباشد مرا با تو زين بيش جنگ
ببيني کنون روز تاريک و تنگ
فرستاد برگشت و آمد چو باد
شنيده سراسر برو کرد ياد
پر از درد شد جان افراسياب
نکرد ايچ بر جنگ جستن شتاب
سپه را بجنگ اندر آورد شاه
بجنبيد ناچار ديگر سپاه
يکي با درنگ و يکي با شتاب
زمين شد بکردار درياي آب
ز باريدن تير گفتي ز ابر
همي ژاله باريد بر خود و ببر
ز شبگير تا گشت خورشيد لعل
زمين پر ز خون بود در زير نعل
سپه بازگشتند چون تيره گشت
که چشم سواران همي خيره گشت
سپهدار با فر و نيرنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خويش باز
چنين گفت با طوس کامروز جنگ
نه بر آرزو کرد پور پشنگ
گمانم که امشب شبيخون کند
ز دل درد ديرينه بيرون کند
يکي کنده فرمود کردن براه
برآن سو که بد شاه توران سپاه
چنين گفت کآتش نسوزيد کس
نبايد که آيد خروش جرس
ز لشکر سواران که بودند گرد
گزين کرد شاه و برستم سپرد
دگر بهره بگزيد ز ايرانيان
که بندند بر تاختن بر ميان
بطوس سپهدار داد آن گروه
بفرمود تا رفت بر سوي کوه
تهمتن سپه را بهامون کشيد
سپهبد سوي کوه بيرون کشيد
بفرمود تا دور بيرون شوند
چپ و راست هر دو بهامون شوند
طلايه مدارند و شمع و چراغ
يکي سوي دشت و يکي سوي راغ
بدان تا اگر سازد افرسياب
بروبر شبيخون بهنگام خواب
گر آيد سپاه اندر آيد ز پس
بماند نباشدش فرياد رس
بره کنده پيش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پيل شاه
سپهدار ترکان چو شب در شکست
ميان با سپه تاختن را ببست
ز لشکر جهانديدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
چنين گفت کين شوم پر کيميا
چنين خيره شد بر سپاه نيا
کنون جمله ايرانيان خفته اند
همه لشکر ما برآشفته اند
کنون ما ز دل بيم بيرون کنيم
سحرگه بريشان شبيخون کنيم
گر امشب بر ايشان بيابيم دست
ببيشي ابر تخت بايد نشست
وگر بختمان بر نگيرد فروغ
همه چاره با دست و مردي دروغ
برين برنهادند و برخاستند
ز بهر شبيخون بياراستند
ز لشکر گزين کرد پنجه هزار
جهانديده مردان خنجر گزار
برفتند کارآگهان پيش شاه
جهانديده مردان با فر و جاه
ز کارآگهان آنک بد رهنماي
بيامد بنزديک پرده سراي
بجايي غو پاسبانان نديد
تو گفتي جهان سربسر آرميد
طلايه نه و آتش و باد نه
ز توران کسي را بدل ياد نه
چو آن ديد برگشت و آمد دوان
کزيشان کسي نيست روشن روان
همه خفتگان سربسرمرده اند
وگر نه همه روز مي خورده اند
بجايي طلايه پديدار نيست
کس آن خفتگان را نگهدار نيست
چو افراسياب اين سخنها شنود
بدلش اندرون روشنايي فزود
سپه را فرستاد و خود برنشست
ميان يلي تاختن را ببست
برفتند گردان چو درياي آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب
بران تاختن جنبش و ساز نه
همان ناله ي بوق و آواز نه
چو رفتند نزديک پرده سراي
برآمد خروشيدن کر ناي
غو طبل بر کوهه زين بخاست
درفش سيه را برآورد راست
ز لشکر هرآنکس که بد پيشرو
برانگيختند اسب و برخاست غو
بکنده در افتاد چندي سوار
بپيچيد ديگر سر از کارزار
ز يک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هوا تيره گشت
ز دست دگر گيو گودرز و طوس
بپيش اندرون ناله ي بوق و کوس
شهنشاه با کاوياني درفش
هوا شد ز تيغ سواران بنفش
برآمد ده و گير و بربند و کش
نه با اسب تاب و نه با مرد هش
ازيشان ز صد نامور ده بماند
کسي را که بد اختر بد براند
چو آگاهي آمد برين رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگي جمله گريان شدند
ز درد دل شاه بريان شدند
چنين گفت کز گردش آسمان
نيابد گذر دانشي بي گمان
چو دشمن همي جان بسيچد نه چيز
بکوشيم ناچار يک دست نيز
اگر سربسر تن بکشتن دهيم
وگر ايرجي تاج بر سر نهيم
برآمد خروش از دو پرده سراي
جهان پر شد از ناله ي کر ناي
گرفتند ژوبين و خنجر بکف
کشيدند لشکر سه فرسنگ صف
بکردار دريا شد آن رزمگاه
نه خورشيد تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همي فوج فوج
بران سان که برخيزد از باد موج
در و دشت گفتي همه خون شدست
خور از چرخ گردنده بيرون شدست
کسي را نبد بر تن خويش مهر
بقير اندر اندود گفتي سپهر
همانگه برآمد يکي تيره باد
که هرگز ندارد کسي آن بياد
همي خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
ز سرها همي ترگها بر گرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
سواران توران که روز درنگ
زبون داشتندي شکار پلنگ
نديدند با چرخ گردان نبرد
همي خاک برداشت از دشت مرد
چو کيخسرو آن خاک و آن باد ديد
دل و بخت ايرانيان شاد ديد
ابا رستم و گيو گودرز و طوس
ز پشت سپاه اندر آورد کوس
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز يک دست رستم ز يک دست شاه
شد اندر هوا گرد برسان ميغ
چه ميغي که باران او تير و تيغ
تلي کشته هر جاي چون کوه کوه
زمين گشته از خون ايشان ستوه
هوا گشت چون چادر نيلگون
زمين شد بکردار درياي خون
ز تير آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خيره سر افراسياب
بديد آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبگه بر درفش
سپه را رده بر کشيده بماند
خود و نامداران توران براند
زخويشان شايسته مردي هزار
بنزديک او بود در کارزار
به بيراه راه بيابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت
ز لشکر نيا را همي جست شاه
بيامد دمان تا بقلب سپاه
ز هر سوي پوييد و چندي شتافت
نشان پي شاه توران نيافت
سپه چون نگه کرد در قلبگاه
نديدند جايي درفش سياه
ز شه خواستند آن زمان زينهار
فرو ريختند آلت کارزار
چو خسرو چنان ديد بنواختشان
ز لشکر جدا جايگه ساختشان
بفرمود تا تخت زرين نهند
بخيمه در آرايش چين نهند
مي آورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبي کرد جشني که تا روز پاک
همي مرده برخاست از تيره خاک
چو خورشيد بر چرخ بنمود پشت
شب تيره شد از نمودن درشت
شهنشاه ايران سر و تن بشست
يکي جايگاه پرستش بجست
کز ايرانيان کس مر او را نديد
نه دام و دد آواي ايشان شنيد
ز شبگير تا ماه بر چرخ ساج
بسر بر نهاد آن دلفروز تاج
ستايش همي کرد بر کردگار
ازان شادمان گردش روزگار
فراوان بماليد بر خاک روي
برخ بر نهاد از دو ديده دو جوي
و زآنجا بيامد سوي تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نيکبخت
از ايرانيان هرک افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود
ازان خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند
همه رزمگه دخمها ساختند
ازان کشتگان چو بپرداختند
ز چيزي که بود اندران رزمگاه
ببخشيد شاه جهان بر سپاه
و زآنجا بشد شاه به بهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ
چو آگاهي آمد بما چين و چين
ز ترکان وز شاه ايران زمين
بپيچيد فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهي هر کسي ياد کرد
وزان ياوريها پشيمان شدند
پرانديشه دل سوي درمان شدند
همي گفت فغفور کافراسياب
ازين پس نبيند بزرگي بخواب
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بيگمان کاسته
پشيماني آمد همه بهر ما
کزين کار ويران شود شهر ما
ز چين و ختن هديه ها ساختند
بدان کار گنجي بپرداختند
فرستاده اي نيکدل را بخواند
سخنهاي شايسته چندي براند
يکي مرد بد نيک دل نيک خواه
فرستاد فغفور نزديک شاه
طرايف بچين اندرون آنچ بود
ز دينار وز گوهر نابسود
بپوزش فرستاد نزديک شاه
فرستادگان برگرفتند راه
بزرگان چين بي درنگ آمدند
بيک هفته از چين بگنگ آمدند
جهاندار پيروز بنواختشان
چنان چون ببايست بنشاختشان
بپذرفت چيزي که آورده بود
طرايف بد و بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کورا بگوي
که خيره بر ما مبر آب روي
نبايد که نزد تو افراسياب
بيايد شب تيره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور يکسر پيامش بداد
چو بشنيد فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسياب
که از من ز چين و ختن دور باش
ز بد کردن خويش رنجور باش
هرآنکس که او گم کند راه خويش
بد آيد بدانديش را کار پيش
چو بشنيد افراسياب اين سخن
پشيمان شد از کرده هاي کهن
بيفگند نام مهي جان گرفت
به بيراه راه بيابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم ديد روز
بيامد دمان تا بکوه اسپروز
ز بدخواه روز و شب انديشه کرد
شب روز را دل يکي پيشه کرد
بيامد ز چين تا بآب زره
ميان سوده از رنج و بند گره
چو نزديک آن ژرف دريا رسيد
مر آن را ميان و کرانه نديد
بدو گفت ملاح کاي شهريار
بدين ژرف دريا نيابي گذار
مرا ساليان هست هفتاد و هشت
نديدم که کشتي بروبر گذشت
بدو گفت پر مايه افراسياب
که فرخ کسي کو بميرد در آب
مرا چون بشمشير دشمن نکشت
چنان چون نکشتش نگيرد بمشت
بفرمود تا مهتران هر کسي
بآب اندر آرند کشتي بسي
سوي گنگ دژ بادبان برکشيد
بنيک و بديها سر اندر کشيد
چو آن جايگه شد بخفت و بخورد
برآسود از روزگار نبرد
چنين گفت کايدر بباشيم شاد
ز کار گذشته نگيريم ياد
چو روشن شود تيره گون اخترم
بکشتي بر آب زره بگذرم
ز دشمن بخواهم همان کين خويش
درفشان کنم راه و آيين خويش
چو کيخسرو آگاه شد زين سخن
که کار نو آورد مرد کهن
به رستم چنين گفت کافراسياب
سوي گنگ دژ شد ز درياي آب
بکردار کرد آنچ با ما بگفت
که ما را سپهر بلندست جفت
بکشتي بآب زره برگذشت
همه رنج ما سربسر باد گشت
مرا با نيا جز بخنجر سخن
نباشد نگردانم اين کين کهن
بنيروي يزدان پيروزگر
ببندم بکين سياوش کمر
همه چين و ماچين سپه گسترم
بدرياي کيماک بر بگذرم
چو گردد مرا راست ماچين و چين
بخواهيم باژي ز مکران زمين
بآب زره بگذرانم سپاه
اگر چرخ گردان بود نيک خواه
اگر چند جايي درنگ آيدم
مگر مرد خوني بچنگ آيدم
شما رنج بسيار برداشتيد
بر و بوم آباد بگذاشتيد
همين رنج بر خويشتن برنهيد
ازان به که گيتي بدشمن دهيد
بماند ز ما نام تا رستخيز
بپيروزي و دشمن اندر گريز
شدند اندران پهلوانان دژم
دهان پر ز باد ابروان پر زخم
که درياي با موج و چندين سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه
که داند که بيرون که آيد ز آب
بد آمد سپه را ز افراسياب
چو خشکي بود ما بجنگ اندريم
بدريا بکام نهنگ اندريم
همي گفت هر گونه اي هر کسي
بدانگه که گفتارها شد بسي
چنين گفت رستم که اي مهتران
جهان ديده و رنجبرده سران
نبايد که اين رنج بي بر شود
به ناز و تن آساني اندر شود
و ديگر گه اين شاه پيروزگر
بيابد همي ز اختر نيک بر
از ايران برفتيم تا پيش گنگ
نديديم جز چنگ يازان بجنگ
ز کاري که سازد همي برخورد
بدين آمد و هم بدين بگذرد
چو بشنيد لشکر ز رستم سخن
يکي پاسخ نو فگندند بن
که ما سربسر شاه را بنده ايم
ابا بندگي دوست دارنده ايم
بخشکي و بر آب فرمان وراست
همه کهترانيم و پيمان وراست
ازان شاد شد شاه و بنواختشان
يکايک باندازه بنشاختشان
در گنجهاي نيا برگشاد
ز پيوند و مهرش نکرد ايچ ياد
ز دينار و ديباي گوهر نگار
هيونان شايسته کردند بار
هميدون ز گنج درم صد هزار
ببردند با آلت کارزار
ز گاوان گردون کشان ده هزار
ببردند تا خود کي آيد بکار
هيونان ز گنج درم ده هزار
بسي بار کردند با شهريار
بفرمود زان پس بهنگام خواب
که پوشيده رويان افراسياب
ز خويشان و پيوند چندانک هست
اگر دخترانند اگر زير دست
همه در عماري براه آورند
ز ايوان بميدان شاه آورند
دو از نامداران گردنکشان
که بودند هر يک بمردي نشان
چو جهن و چو گرسيوز ارجمند
بمهد اندرون پاي کرده ببند
همه خويش و پيوند افراسياب
ز تيمارشان ديده کرده پر آب
نواها که از شهرها يادگار
گروگان ستد ترک چيني هزار
سپرد آن زمان گيو را شهريار
گزين کرد ز ايرانيان ده هزار
بدو گفت کاي مرد فرخنده پي
برو با سپه پيش کاوس کي
بفرمود تا پيش او شد دبير
بياورد قرطاس و چيني حرير
يکي نامه از قير و مشک و گلاب
بفرمود در کار افراسياب
چو شد خامه از مشک وز قير تر
نخست آفرين کرد بر دادگر
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمين و زمان را نگارنده اوست
همو آفريننده ي پيل و مور
ز خاشاک تا آب درياي شور
همه با توانايي او يکيست
خداوند هست و خداوند نيست
کسي را که او پروراند بمهر
بر آنکس نگردد بتندي سپهر
ازو باد بر شاه گيتي درود
کزو خيزد آرام را تار و پود
رسيدم بدين دژ که افراسياب
همي داشت از بهر آرام و خواب
بدو اندرون بود تخت و کلاه
بزرگي و ديهيم و گنج و سپاه
چهل پيل زيشان همه بسته گشت
هر آنکس که برگشت تن خسته گشت
بگويد کنون گيو يک يک بشاه
سخن هرچ رفت اندرين رزمگاه
چو بر پيش يزدان گشايي دو لب
نيايش کن از بهر من روز و شب
کشيديم لشکر بما چين و چين
و زآن روي رانم بمکران زمين
و زآن پسبر آب زره بگذرم
اگر پاک يزدان بود ياورم
ز پيش شهنشاه برگشت گيو
ابا لشکري گشن و مردان نيو
چو باد هوا گشت و ببريد راه
بيامد بنزديک کاوس شاه
پس آگاهي آمد بکاوس کي
ازان پهلوان زاده ي نيک پي
پذيره فرستاد چندي سپاه
گرانمايگان بر گرفتند راه
چو آمد بر شهر گيو دلير
سپاهي ز گردان چو يک دشت شير
چو گيو اندر آمد بنزديک شاه
زمين را ببوسيد بر پيش گاه
ورا ديد کاوس بر پاي جست
بخنديد و بسترد رويش بدست
بپرسيدش از شهريار و سپاه
ز گردنده خورشيد و تابنده ماه
بگفت آن کجا ديد گيو سترگ
ز گردان وز شهريار بزرگ
جوان شد ز گفتار او مرد پير
پس آن نامه بنهاد پيش دبير
چو آن نامه بر شاه ايران بخواند
همه انجمن در شگفتي بماند
همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادي دو ديده پر از نم شدند
همه چيز دادند درويش را
بنفريده کردند بد کيش را
فرود آمد از تخت کاوس شاه
ز سر برگرفت آن کياني کلاه
بيامد بغلتيد بر تيره خاک
نيايش کنان پيش يزدان پاک
وز آن جايگه شد بجاي نشست
بگرد دژ آيين شادي ببست
همي گفت با شاه گيو آنچ ديد
سخن کز لب شاه ايران شنيد
مي آورد و رامشگران را بخواند
وز ايران نبرده سران را بخواند
ز هر گونه اي گفت و پاسخ شنيد
چنين تا شب تيره اندر چميد
برفتند با شمع ياران ز پيش
دلي شاد و خرم بايوان خويش
چو بر زد خور از چرخ رخشان سنان
بپيچيد شب گرد کرده عنان
تبيره بر آمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه
جهاندار پس گيو را پيش خواند
بران نامور تخت شاهي نشاند
بفرمود تا خواسته پيش برد
همان نامور سرفرازان گرد
همان بيگنه روي پوشيدگان
پس پرده اندر ستم ديدگان
همان جهن و گرسيوز بندساي
که او برد پاي سياوش ز جاي
چو گرسيوز بدکنش را بديد
برو کرد نفرين که نفرين سزيد
همان جهن را پاي کرده ببند
ببردند نزديک تخت بلند
بدان دختران رد افراسياب
نگه کرد کاوس مژگان پر آب
پس پرده ي شاهشان جاي کرد
همانگه پرستنده بر پاي کرد
اسيران و آنکس که بود از نوا
بياراست مر هر يکي را جدا
يکي را نگهبان يکي را ببند
ببردند از پيش شاه بلند
ازان پس همه خواسته هرچ بود
ز دينار وز گوهر نابسود
بارزانيان داد تا آفرين
بخوانند بر شاه ايران زمين
دگر بردگان مهتران را سپرد
بايوان ببرد از بزرگان و خرد
بياراستند از در جهن جاي
خورش با پرستنده و رهنماي
بدژ بر يکي جاي تاريک بود
ز دل دور با دخمه نزديک بود
بگرسيوز آمد چنان جاي بهر
چنينست کردار گردنده دهر
خنک آنکسي کو بود پادشا
کفي راد دارد دلي پارسا
بداند که گيتي برو بگذرد
نگردد بگرد در بي خرد
خرد چون شود از دو ديده سرشک
چنان هم که ديوانه خواهد پزشک
ازان پس کزيشان بپردخت شاه
ز بيگانه مردم تهي کرد گاه
نويسنده آهنگ قرطاس کرد
سر خامه برسان الماس کرد
نبشتند نامه بهر کشوري
بهر نامداري و هر مهتري
که شد ترک و چين شاه را يکسره
بآبش خور آمد پلنگ و بره
درم داد و دينار درويش را
پراگنده و مردم خويش را
بدو هفته در پيش درگاه شاه
از انبوه بخشش نديدند راه
سيم هفته بر جايگاه مهي
نشست اندر آرام با فرهي
ز بس ناله ي ناي و بانگ سرود
همي داد گل جام مي را درود
بيک هفته از کاخ کاوس کي
همي موج برخاست از جام مي
سر ماه نو خلعت گيو ساخت
همي زر و پيروزه اندر نشاخت
طبقهاي زرين و پيروزه جام
کمرهاي زرين و زرين ستام
پرستار با طوق و با گوشوار
همان ياره و تاج گوهر نگار
همان جامه ي تخت و افگندني
ز رنگ و ز بو وز پراگندني
فرستاد تا گيو را خواندند
بر اورنگ زرينش بنشاندند
ببردند خلعت بنزديک اوي
بماليد گيو اندران تخت روي
وزان پس بيامد خرامان دبير
بياورد قرطاس و مشک و عبير
نبشتند نامه که از کردگار
بداديم و خشنود از روزگار
که فرزند ما گشت پيروزبخت
سزاي مهي وز در تاج و تخت
بدي را که گيتي همي ننگ داشت
جهانرا پر از غارت و جنگ داشت
ز دست تو آواره شد در جهان
نگويند نامش جز اندر نهان
همه ساله تا بود خونريز بود
ببد نامي و زشتي آويز بود
بزد گردن نوذر تاجدار
ز شاهان وز راستان يادگار
برادرکش و بدتن و شاه کش
بدانديش و بد راه و آشفته هش
پي او ممان تا نهد بر زمين
بتوران و مکران و درياي چين
جهان را مگر زو رهايي بود
سر بي بهايش بهايي بود
اگر داور دادگر يک خداي
همي بود خواهد ترا رهنماي
که گيتي بشويي ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان
بداد جهان آفرين شاد باش
جهان را يکي تازه بنياد باش
مگر باز بينم ترا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
وزين پس جز از پيش يزدان پاک
نباشم کزويست اميد و باک
بدان تا تو پيروز باشي و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
جهان آفرين رهنماي تو باد
هميشه سر تخت جاي تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
بر ايوان شه گيو بگزيد راه
بره بر نبودش بجايي درنگ
بنزديک کيخسرو آمد بگنگ
برو آفرين کرد و نامه بداد
پيام نيا پيش او کرد ياد
ز گفتار او شاد شد شهريار
مي آورد و رامشگر و ميگسار
همي خورد پيروز و شادان سه روز
چهارم چو بفروخت گيتي فروز
سپه را همه ترک و جوشن بداد
پيام نيا پيششان کرد ياد
مر آن را بگستهم نوذر سپرد
يکي لشکري نامبردار و گرد
ز گنگ گزين راه چين برگرفت
جهان را بشمشير در بر گرفت
نبد روز بيکار و تيره شبان
طلايه بروز و بشب پاسبان
بدين گونه تا شارستان پدر
همي رفت گريان و پر کينه سر
همي گرد باغ سياوش بگشت
بجايي که بنهاد خون ريز تشت
همي گفت کز داور يک خداي
بخواهم که باشد مرا رهنماي
مگر همچنين خون افراسياب
هم ايدر بريزم بکردار آب
وز آن جايگه شد سوي تخت باز
همي گفت با داور پاک راز
ز لشکر فرستادگان برگزيد
که گويند و دانند گفت و شنيد
فرستاد کس نزد خاقان چين
بفغفور و سالار مکران زمين
که گر داد گيريد و فرمان کنيد
ز کردار بد دل پشيمان کنيد
خورشها فرستيد نزد سپاه
ببينيد ناچار ما را براه
کسي کو بتابد ز فرمان من
و گر دور باشد ز پيمان من
بياراست بايد سپه را برزم
هرآنکس که بگريزد از راه بزم
فرستاده آمد بهر کشوري
بهر جا که بد نامور مهتري
غمي گشت فغفور و خاقان چين
بزرگان هر کشوري همچنين
فرستاده را چند گفتند گرم
سخنهاي شيرين بآواز نرم
که ما شاه را سربسر کهتريم
زمين جز بفرمان او نسپريم
گذرها که راه دليران بدست
ببينيم تا چند ويران شدست
کنيم از سر آباد با خوردني
بباشيم و آريمش آوردني
همي گفت هر کس که بودش خرد
که گر بي زيان او بما بگذرد
بدرويش بخشيم بسيار چيز
نثار و خورشها بسازيم نيز
فرستاده را بي کران هديه داد
بيامد بدرگاه پيروز و شاد
دگر نامور چون بمکران رسيد
دل شاه مکران دگرگونه ديد
بر تخت او رفت و نامه بداد
بگفت از پيام آنچ بودش بياد
سبک مر فرستاده را خوار کرد
دل انجمن پر ز تيمار کرد
بدو گفت با شاه ايران بگوي
که ناديده بر ما فزوني مجوي
زمانه همه زير تخت منست
جهان روشن از فر بخت منست
چو خورشيد تابان شود بر سپهر
نخستين برين بوم تابد بمهر
همم دانش و گنج آباد هست
بزرگي و مردي و نيروي دست
گراز من همي راه جويد رواست
که هر جانور بر زمين پادشاست
نبنديم اگر بگذري بر تو راه
زياني مکن بر گذر با سپاه
ور ايدونک با لشکر آيي بشهر
برين پادشاهي ترا نيست بهر
نمانم که بر بوم من بگذري
وزين مرز جايي به پي بسپري
نمانم که ماني تو پيروزگر
وگر يابي از اختر نيک بر
برين گونه چون شاه پاسخ شنيد
ازان جايگه لشکر اندر کشيد
بيامد گرازان بسوي ختن
جهاندار با نامدار انجمن
برفتند فغفور و خاقان چين
بر شاه با پوزش و آفرين
سه منزل ز چين پيش شاه آمدند
خود و نامداران براه آمدند
همه راه آباد کرده چو دست
در و دشت چون جايگاه نشست
همه بوم و بر پوشش و خوردني
از آرايش بزم و گستردني
چو نزديک شاه اندر آمد سپاه
ببستند آذين به بيراه و راه
بديوار ديبا برآويختند
ز بر زعفران و درم ريختند
چو با شاه فغفور گستاخ شد
بپيش اندر آمد سوي کاخ شد
بدو گفت ما شاه را کهتريم
اگر کهتري را خود اندر خوريم
جهاني ببخت تو آباد گشت
دل دوستداران تو شاد گشت
گر ايوان ما در خور شاه نيست
گمانم که هم بتر از راه نيست
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست از بر نامور پيشگاه
ز دينار چيني ز بهر نثار
بياورد فغفور چين صد هزار
همي بود بر پيش او بر بپاي
ابا مرزبانان فرخنده راي
بچين اندرون بود خسرو سه ماه
ابا نامداران ايران سپاه
پرستنده فغفور هر بامداد
همي نو بنو شاه را هديه داد
چهارم ز چين شاه ايران براند
بمکران شد و رستم آنجا بماند
بيامد چو نزديک مکران رسيد
ز لشکر جهانديده اي برگزيد
بر شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهرياران خرد باد جفت
خروش ساز راه سپاه مرا
بخوبي بياراي گاه مرا
نگه کن که ما از کجا رفته ايم
نه مستيم و بيراه و نه خفته ايم
جهان روشن از تاج و بخت منست
سر مهتران زير تخت منست
برند آنگهي دست چيز کسان
مگر من نباشم بهر کس رسان
علف چون نيابند جنگ آورند
جهان بر بدانديش تنگ آورند
ور ايدونک گفتار من نشنوي
بخون فراوان کس اندر شوي
همه شهر مکران تو ويران کني
چو بر کينه آهنگ شيران کني
فرستاده آمد پيامش بداد
نبد بر دلش جاي پيغام و داد
سر بي خرد زان سخن خيره شد
بجوشيد و مغزش ازان تيره شد
پراگنده لشکر همه گرد کرد
بياراست بر دشت جاي نبرد
فرستاده را گفت بر گرد و رو
بنزديک آن بدگمان باز شو
بگويش که از گردش تيره روز
تو گشتي چنين شاد و گيتي فروز
ببيني چو آيي ز ما دستبرد
بداني که مردان کدامند و گرد
فرستاده ي شاه چون باز گشت
همه شهر مکران پر آواز گشت
زمين کوه تا کوه لشکر گرفت
همه تيز و مکران سپه برگرفت
بياورد پيلان جنگي دويست
تو گفتي که اندر زمين جاي نيست
از آواز اسبان و جوش سپاه
همي ماه بر چرخ گم کرد راه
تو گفتي برآمد زمين بآسمان
وگر گشت خورشيد اندر نهان
طلايه بيامد بنزديک شاه
که مکران سيه شد ز گرد سپاه
همه روي کشور درفشست و پيل
ببيند کنون شهريار از دو ميل
بفرمود تا بر کشيدند صف
گرفتند گوپال و خنجر بکفت
ز مکران طلايه بيامد بدشت
همه شب همي گرد لشکر بگشت
نگهبان لشکر از ايران تخوار
که بودي بنزديک او رزم خوار
بيامد برآويخت با او بهم
چو پيل سرافراز و شير دژم
بزد تيغ و او را بدو نيم کرد
دل شاه مکران پر از بيم کرد
دو لشکر بران گونه صف برکشيد
که از گرد شد آسمان ناپديد
سپاه اندر آمد دو رويه چو کوه
روده برکشيدند هر دو گروه
بقلب اندر آمد سپهدار طوس
جهان شد پر از ناله ي بوق و کوس
بپيش اندرون کاوياني درفش
پس پشت گردان زرينه کفش
هوا پر ز پيکان شد و پر و تير
جهان شد بکردار درياي قير
بقلب اندرون شاه مکران بخست
وزآن خستگي جان او هم برست
يکي گفت شاها سرش را بريم
بدو گفت شاه اندرو ننگريم
سر شهرياران نبرد ز تن
مگر نيز از تخمه ي اهرمن
برهنه نبايد که گردد تنش
بران هم نشان خسته در جوشنش
يکي دخمه سازيد مشک و گلاب
چنانچون بود شاه را جاي خواب
بپوشيد رويش بديباي چين
که مرگ بزرگان بود همچنين
و زآن انجمن کشته شد ده هزار
سواران و گردان خنجر گزار
هزار و صد و چل گرفتار شد
سر زندگان پر ز تيمار شد
ببردند پيلان و آن خواسته
سراپرده و گاه آراسته
بزرگان ايران توانگر شدند
بسي نيز با تخت و افسر شدند
ازان پس دليران پرخاشجوي
بتاراج مکران نهادند روي
خروش زنان خاست از دشت و شهر
چشيدند زان رنج بسيار بهر
بدرهاي شهر آتش اندر زدند
همي آسمان بر زمين بر زدند
بخستند زيشان فراوان بتير
زن و کودک خرد کردند اسير
چو کم شد ازان انجمن خشم شاه
بفرمود تا باز گردد سپاه
بفرمود تا اشکش تيز هوش
بيارامد از غارت و جنگ و جوش
کسي را نماند که زشتي کند
وگر با نژندي درشتي کند
ازان شهر هر کس که بد پارسا
بپوزش بيامد بر پادشا
که ما بيگناهيم و بيچاره ايم
هميشه برنج ستمکاره ايم
گر ايدونک بيند سر بيگناه
ببخشد سزاوار باشد ز شاه
ازيشان چو بشنيد فرخنده شاه
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه
خروشي برآمد ز پرده سراي
که اي پهلوانان فرخنده راي
ازين پس گر آيد ز جايي خروش
ز بيدادي و غارت و جنگ و جوش
ستمکارگان را کنم به دو نيم
کسي کو ندارد ز دادار بيم
جهاندار سالي بمکران بماند
ز هر جاي کشتي گرانرا بخواند
چو آمد بهار و زمين گشت سبز
همه کوه پر لاله و دشت سبز
چراگاه اسبان و جاي شکار
بياراست باغ از گل و ميوه دار
باشکش بفرمود تا با سپاه
بمکران بباشد يکي چندگاه
نجويد جز از خوبي و راستي
نيارد بکار اندرون کاستي
و زآن شهر راه بيابان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت
چنان شد بفرمان يزدان پاک
که اندر بيابان نديدند خاک
هوا پر ز ابر و زمين پر ز خويد
جهاني پر از لاله و شنبليد
خورشهاي مردم ببردند پيش
بگردون بزير اندرون گاوميش
بدشت اندرون سبزه و جاي خواب
هوا پر ز ابر و زمين پر ز آب
چو آمد بنزديک آب زره
گشادند گردان ميان از گره
همه چاره سازان دريا براه
ز چين و زمکران همي برد شاه
بخشکي بکرد آنچ بايست کرد
چو کشتي بآب اندر افگند مرد
بفرمود تا توشه برداشتند
بيک ساله ره راه بگذاشتند
جهاندار نيک اختر و راه جوي
برفت از لب آب با آب روي
بران بندگي بر نيايش گرفت
جهان آفرين را ستايش گرفت
همي خواست از کردگار بلند
کز آبش بخشکي برد بي گزند
همان ساز جنگ و سپاه ورا
بزرگان ايران و گاه ورا
همي گفت کاي کردگار جهان
شناسنده ي آشکار و نهان
نگهدار خشکي و دريا توي
خداي ثري و ثريا توي
نگه دار جان و سپاه مرا
همان تخت و گنج و کلاه مرا
پرآشوب دريا ازان گونه بود
کزو کس نرستي بدان برشخود
بشش ماه کشتي برفتي بآب
کزو ساختي هر کسي جاي خواب
بهفتم که نيمي گذشتي ز سال
شدي کژ و بي راه باد شمال
سر بادبان تيز برگاشتي
چو برق درخشنده بگماشتي
براهي کشيديش موج مدد
که ملاح خواندش فم الاسد
چنان خواست يزدان که باد هوا
نشد کژ با اختر پادشا
شگفت اندران آب مانده سپاه
نمودي بانگشت هر يک بشاه
باب اندرون شير ديدند و گاو
همي داشتي گاو با شير تاو
همان مردم و مويها چون کمند
همه تن پر از پشم چون گوسفند
گروهي سران چون سر گاوميش
دو دست از پس مردم و پاي پيش
يکي سر چو ماهي و تن چون نهنگ
يکي پاي چون گور و تن چون پلنگ
نمودي همي اين بدان آن بدين
بدادار بر خواندند آفرين
ببخشايش کردگار سپهر
هوا شد خوش و باد ننمود چهر
گذشتند بر آب بر هفت ماه
که بادي نکرد اندريشان نگاه
چو خسرو ز دريا بخشکي رسيد
نگه کرد هامون جهان را بديد
بيامد بپيش جهان آفرين
بماليد بر خاک رخ بر زمين
برآورد کشتي و زورق ز آب
شتاب آمدش بود جاي شتاب
بيابانش پيش آمد و ريگ و دشت
تن آسان بريگ روان برگذشت
همه شهرها ديد برسان چين
زبانها بکردار مکران زمين
بدان شهرها در بياسود شاه
خورش خواست چندي ز بهر سپاه
سپرد آن زمين گيو را شهريار
بدو گفت بر خوردي از روزگار
درشتي مکن با گنه کار نيز
که بي رنج شد مردم از گنج و چيز
ازين پس ندرام کسي را بکس
پرستش کنم پيش فريادرس
ز لشکر يکي نامور برگزيد
که گفتار هر کس بداند شنيد
فرستاد نزديک شاهان پيام
که هر کس که او جويد آرام و کام
بيايند خرم بدين بارگاه
برفتند يکسر بفرمان شاه
يکي سر نپيچيد زان مهتران
بدرگاه رفتند چون کهتران
چو ديدار بد شاه بنواختشان
بخورشيد گردن برافراختشان
پساز گنگ دژ باز جست آگهي
ز افراسياب و ز تخت مهي
چنين گفت گويندهاي زان گروه
که ايدر نه آبست پيشت نه کوه
اگر بشمري سربسر نيک و بد
فزون نيست تا گنگ فرسنگ صد
کنون تا برآمد ز درياي آب
بگنگست با مردم افراسياب
ازان آگهي شاد شد شهريار
شد آن رنجها بر دلش نيز خوار
دران مرزها خلعت آراستند
پس اسب جهانديدگان خواستند
بفرمود تا بازگشتند شاه
سوي گنگ دژ رفت با آن سپاه
بران سو که پور سياوش براند
ز بيداد مردم فراوان نماند
سپه را بياراست و روزي بداد
ز يزدان نيکي دهش کرد ياد
همي گفت هر کس که جويد بدي
بپيچد ز باد افره ايزدي
نبايد که باشيد يک تن بشهر
گر از رنج يابد پي مور بهر
چهانجوي چون گنگ دژ را بديد
شد از آب ديده رخش ناپديد
پياده شد از اسب و رخ بر زمين
همي کرد بر کردگار آفرين
همي گفت کاي داور داد و پاک
يکي بنده ام دل پر از ترس و باک
که اين باره ي شارستان پدر
بديدم برآورده از ماه سر
سياوش که از فر يزدان پاک
چنين باره اي برکشيد از مغاک
ستمگر بد آن کو ببد آخت دست
دل هر کس از کشتن او بخست
بران باره بگريست يکسر سپاه
ز خون سياوش که بد بيگناه
بدست بدانديش بر کشته شد
چنين تخم کين در جهان کشته شد
پس آگاهي آمد بافراسياب
که شاه جهاندار بگذاشت آب
شنيده همي داشت اندر نهفت
بيامد شب تيره با کس نگفت
جهانديدگان را هم آنجا بماند
دلي پر ز تيمار تنها براند
چو کيخسرو آمد بگنگ اندرون
سري پر ز تيمار دل پر ز خون
بديد آن دلفروز باغ بهشت
شمرهاي او چون چراغ بهشت
بهر گوشه اي چشمه و گلستان
زمين سنبل و شاخ بلبلستان
همي گفت هر کس که اينت نهاد
هم ايدر بباشيم تا مرگ شاد
وزان پس بفرمود بيدار شاه
طلب کردن شاه توران سپاه
بجستند بر دشت و باغ و سراي
گرفتند بر هر سوي رهنماي
همي رفت جوينده چون بيهشان
مگر زو بيابند جايي نشان
چو بر جستنش تيز بشتافتند
فراوان ز کسهاي او يافتند
بکشتند بسيار کس بيگناه
نشاني نيامد ز بيداد شاه
همي بود در گنگ دژ شهريار
يکي سال با رامش و ميگسار
جهان چون بهشتي دلاويز بود
پر از گلشن و باغ و پاليز بود
برفتن همي شاه را دل نداد
همي بود در گنگ پيروز و شاد
همه پهلوانان ايران سپاه
برفتند يکسر بنزديک شاه
که گر شاه را دل نجنبد ز جاي
سوي شهر ايران نيايدش راي
همانا بدانديش افراسياب
گذشتست زان سو بدرياي آب
چنان پير بر گاه کاوس شاه
نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه
گر او سوي ايران شود پر ز کين
که باشد نگهبان ايران زمين
گر او باز با تخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بي بر شود
ازان پس بايرانيان شاه گفت
که اين پند با سودمنديست جفت
ازان شارستان پس مهان را بخواند
وزان رنج بردن فراوان براند
ازيشان کسي را که شايسته تر
گراميتر از شهر و بايسته تر
تنش را بخلعت بياراستند
ز دژ باره ي مرزبان خواستند
چنين گفت کايدر بشادي بمان
ز دل بر کن انديشه ي بدگمان
ببخشيد چندانک بد خواسته
ز اسبان وز گنج آراسته
همه شهر زيشان توانگر شدند
چه با ياره و تخت و افسر شدند
بدانگه که بيدار گردد خروس
ز درگاه برخاست آواي کوس
سپاهي شتابنده و راه جوي
بسوي بيابان نهادند روي
همه نامداران هر کشوري
برفتند هر جا که بد مهتري
خورشها ببردند نزديک شاه
که بود از در شهريار و سپاه
براهي که لشکر همي برگذشت
در و دشت يکسر چو بازار گشت
بکوه و بيابان و جاي نشست
کسي را نبد کس که بگشاد دست
بزرگان ابا هديه و با نثار
پذيره شدندي بر شهريار
چو خلعت فراز آمديشان ز گنج
نهشتي که با او برفتي برنج
پذيره شدش گيو با لشکري
و زآن شهر هر کس که بد مهتري
چو ديد آن سر و فره ي سرفراز
پياده شد و برد پيشش نماز
جهاندار بسيار بنواختشان
برسم کيان جايگه ساختشان
چو خسرو بنزديک کشتي رسيد
فرود آمد و بادبان برکشيد
دو هفته بران روي دريا بماند
ز گفتار با گيو چندي براند
چنين گفت هر کو نديدست گنگ
نبايد که خواهد بگيتي درنگ
بفرمود تا کار برساختند
دو زورق بآب اندر انداختند
شناساي کشتي هر آنکس که بود
که بر ژرف دريا دليري نمود
بفرمود تا بادبان برکشيد
بدرياي بيمايه اندر کشيد
همان راه دريا بيک ساله راه
چنان تيز شد باد در هفت ماه
که آن شاه و لشکر بدين سو گذشت
که از باد کژ آستي تر نگشت
سپهدار لشکر بخشکي کشيد
ببستند کشتي و هامون بديد
خورش کرد و پوشش هم آنجا يله
بملاح و آنکسکه کردي خله
بفرمود دينار و خلعت ز گنج
ز گيتي کسي را که بردند رنج
وزان آب راه بيابان گرفت
جهاني ازو مانده اندر شگفت
چو آگاه شد اشکش آمد براه
ابا لشکري ساخته پيش شاه
پياده شد از اسب و روي زمين
ببوسيد و بر شاه کرد آفرين
همه تيز و مکران بياراستند
ز هر جاي رامشگران خواستند
همه راه و بيراه آواي رود
تو گفتي هوا تار شد رود پود
بديوار ديبا برآويختند
درم با شکر زير پي ريختند
بمکران هرآنکس که بد مهتري
وگر نامداري و کنداوري
برفتند با هديه و با نثار
بنزديک پيروزگر شهريار
و زآن مرز چندانک بد خواسته
فراز آوريد اشکش آراسته
ز اشکش پذيرفت شاه آنچ ديد
و زآن نامداران يکي برگزيد
ورا کرد مهتر بمکران زمين
بسي خلعتش داد و کرد آفرين
چو آمد ز مکران و توران بچين
خود و سرفرازان ايران زمين
پذيره شدش رستم زال سام
سپاهي گشاده دل و شاد کام
چو از دور کيخسرو آمد پديد
سوار سرافراز چترش کشيد
پياده شد از باره بردش نماز
گرفتش ببر شاه گردن فراز
بگفت آن شگفتي که ديد اندر آب
ز گم بودن جادو افراسياب
بچين نيز مهمان رستم بماند
بيک هفته از چين بماچين براند
همي رفت سوي سياوش گرد
بماه سفند ارمذ روز ارد
چو آمد بدان شارستان پدر
دو رخساره پر آب و خسته جگر
بجايي که گر سيوز بدنشان
گروي بنفرين مردم کشان
سر شاه ايران بريدند خوار
بيامد بدان جايگه شهريار
همي ريخت برسر ازان تيره خاک
همي کرد روي و بر خويش چاک
بماليد رستم بران خاک روي
بنفريد برجان ناکس گروي
همي گفت کيخسرو اي شهريار
مرا ماندي در جهان يادگار
نماندم زکين تومانند چيز
برنج اندرم تا جهانست نيز
بپرداختم تخت افراسياب
ازين پسنه آرام جويم نه خواب
بر اميد آن کش بچنگ آورم
جهان پيش او تار و تنگ آورم
ازان پس بدان گنج بنهاد سر
که مادر بدو ياد کرد از پدر
در گنج بگشاد و روزي بداد
دو هفته دران شارستان بود شاد
برستم دو صد بدره دينار داد
همان گيو را چيز بسيار داد
چو بشنيد گستهم نوذر که شاه
بدان شارستان پدر کرد راه
پذيره شدش با سپاهي گران
زايران بزرگان و کنداوران
چو از دور ديد افسر و تاج شاه
پياده فراوان بپيمود راه
همه يکسره خواندند آفرين
بران دادگر شهريار زمين
بگستهم فرمود تا برنشست
همه راه شادان و دستش بدست
کشيدند زان روي ببهشت گنگ
سپه را بنزديک شاه آب و رنگ
وفا چون درختي بود ميوه دار
همي هر زماني نو آيد ببار
نياسود يک تن ز خورد و شکار
همان يک سواره همان شهريار
زترکان هرآنکس که بد سرفراز
شدند از نوازش همه بي نياز
برخشنده روز و بهنگام خواب
هم آگهي جست ز افراسياب
ازيشان کسي زو نشاني نداد
نکردند ازو در جهان نيز ياد
جهاندار يک شب سر و تن بشست
بشد دور با دفتر زند و است
همه شب بپيش جهان آفرين
همي بود گريان وسر بر زمين
همي گفت کين بنده ي ناتوان
هميشه پر از درد دارد روان
همه کوه و رود و بيابان و آب
نبيند نشاني ز افراسياب
همي گفت کاي داور دادگر
تودادي مرا نازش و زور و فر
که او راه تو دادگر نسپرد
کسي را زگيتي بکس نشمرد
تو داني که او نيست بر داد و راه
بسي ريخت خون سر بي گناه
مگر باشدم دادگر يک خداي
بنزديک آن بدکنش رهنماي
توداني که من خود سراينده ام
پرستنده ي آفريننده ام
بگيتي ازو نام و آواز نيست
ز من راز باشد ز تو راز نيست
اگر زو تو خشنودي اي دادگر
مرا باز گردان ز پيکار سر
بکش در دل اين آتش کين من
بآيين خويش آور آيين من
ز جاي نيايش بيامد بتخت
جوان سرافراز و پيروز بخت
همي بود يک سال در حصن گنگ
برآسود از جنبش و ساز جنگ
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز
بديدار کاوسش آمد نياز
بگستهم نوذر سپرد آن زمين
ز قچغار تا پيش درياي چين
بي اندازه لشکر بگستهم داد
بدو گفت بيدار دل باش و شاد
بچين و بمکران زمين دست ياز
بهر سو فرستاده و نامه ساز
همي جوي ز افراسياب آگهي
مگر زو شود روي گيتي تهي
و زآن جايگه خواسته هرچ بود
ز دينار وز گوهر نابسود
ز مشک و پرستار و زرين ستام
همان جامه و اسب و تخت وغلام
ز گستردنيها و آلات چين
ز چيزي که خيزد ز مکران زمين
ز گاوان گردونکشان چل هزار
همي راند پيش اندرون شهريار
همي گفت هرگز کسي پيش ازين
نديد ونبد خواسته بيش ازين
سپه بود چندانک برکوه و دشت
همي ده شب و روز لشکر گذشت
چو دمدار برداشتي پيشرو
بمنزل رسيدي همي نو بنو
بيامد بران هم نشان تا بچاج
بياويخت تاج از برتخت عاج
بسغد اندرون بود يک هفته شاه
همه سغد شد شاه را نيک خواه
وزآنجا بشهر بخارا رسيد
ز لشکر هوا را همي کس نديد
بخورد و بياسود و يک هفته بود
دوم هفته با جامه ي نابسود
بيامد خروشان بآتشکده
غمي بود زان اژدهاي شده
که تور فريدون برآورده بود
بدو اندرون کاخها کرده بود
بگسترد بر موبدان سيم و زر
بر آتش پراگند چندي گهر
و زآن جايگه سر برفتن نهاد
همي رفت با کام دل شاه شاد
بجيحون گذر کرد بر سوي بلخ
چشيده ز گيتي بسي شور و تلخ
ببلخ اندرون بود يک ماه شاه
سر ماه بر بلخ بگزيد راه
بهر شهر در نامور مهتري
بماندي سرافراز با لشکري
ببستند آذين به بيراه و راه
بجايي که بگذشت شاه و سپاه
همه بوم کشور بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
درم ريختند از بر و زعفران
چه دينار و مشک از کران تا کران
بشهر اندرون هرک درويش بود
وگر سازش از کوشش خويش بود
درم داد مر هر يکي را ز گنج
پراگنده شد بدره پنجاه و پنج
سر هفته را کرد آهنگ ري
سوي پارس نزديک کاوس کي
دو هفته بري نيز بخشيد و خورد
سيم هفته آهنگ بغداد کرد
هيونان فرستاد چندي ز ري
بنزديک کاوس فرخنده پي
دل پير زان آگهي تازه شد
تو گفتي که بر ديگر اندازه شد
بايوانها تخت زرين نهاد
بخانه در آرايش چين نهاد
ببستند آذين بشهر و به راه
همه برزن و کوي و بازارگاه
پذيره شدندش همه مهتران
بزرگان هر شهر وکنداوران
همه راه و بي راه گنبد زده
جهان شد چو ديبا بزر آزده
همه مشک با گوهر آميختند
ز گنبد بسرها فرو ريختند
چو بيرون شد از شهر کاوس کي
ابا نامداران فرخنده پي
سوي طالقان آمد و مرو رود
جهان بود پر بانگ و آواي رود
و زآن پس براه نشاپور شاه
بديدند مر يکدگر را براه
نيا را چو ديد از کران شاه نو
برانگيخت آن باره ي تندرو
بروبر نيا برگرفت آفرين
ستايش سزاي جهان آفرين
همي گفت بيتو مبادا جهان
نه تخت بزرگي نه تاج مهان
که خورشيد چون تو نديدست شاه
نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه
ز جمشيد تا بآفريدون رسيد
سپهر و زمين چون تو شاهي نديد
نه زين سان کسي رنج برد از مهان
نه ديد آشکارا نهان جهان
که روشن جهان برتو فرخنده باد
دل و جان بدخواه تو کنده باد
سياوش گرش روز باز آمدي
بفر تو او را نياز آمدي
بدو گفت شاه اين زبخت تو بود
برومند شاخ درخت تو بود
زبرجد بياورد و ياقوت و زر
همي ريخت بر تارک شاه بر
بدين گونه تا تخت گوهر نگار
بشد پايها ناپديد از نثار
بفرمود پس کانجمن را بخوان
بايوان ديگر بياراي خوان
نشستند در گلشن زرنگار
بزرگان پرمايه با شهريار
همي گفت شاه آن شگفتي که ديد
بدريا در و نامداران شنيد
ز دريا و از گنگ دژ ياد کرد
لب نامداران پر از باد کرد
ازان خرمي دشت و آن شهر و راغ
شمرها و پاليزها چون چراغ
بدو ماند کاوس کي در شگفت
ز کردارش اندازه ها برگرفت
بدو گفت روز نو وماه نو
چو گفتارهاي نو و شاه نو
نه کس چون تو اندر جهان شاه ديد
نه اين داستان گوش هر کس شنيد
کنون تا بدين اختري نو کنيم
بمردي همه ياد خسرو کنيم
بياراست آن گلشن زرنگار
مي آورد ياقوت لب ميگسار
بيک هفته ز ايوان کاوس کي
همي موج برخاست از جام مي
بهشتم در گنج بگشاد شاه
همي ساخت آن رنج را پايگاه
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادي و غم
باندازه شان خلعت آراستند
ز گنج آنچ پرمايه تر خواستند
برفتند هر کس سوي کشوري
سرافراز با نامور لشکري
بپردخت زان پس بکار سپاه
درم داد يکساله از گنج شاه
وز آن پس نشستند بي انجمن
نيا و جهانجوي با راي زن
چنين گفت خسرو بکاوس شاه
جز از کردگار از که جوييم راه
بيابان و يک ساله دريا و کوه
برفتيم با داغ دل يک گروه
بهامون و کوه و بدرياي آب
نشاني نديديم ز افراسياب
گرو يک زمان اندر آيد بگنگ
سپاه آرد از هر سويي بيدرنگ
همه رنج و سختي بپيش اندرست
اگر چندمان دادگر ياورست
نيا چون شنيد از نبيره سخن
يکي پند پيرانه افگند بن
بدو گفت ما همچنين بردو اسب
بتازيم تا خان آذرگشسب
سر و تن بشوييم با پا و دست
چنان چون بود مرد يزدان پرست
ابا باژ با کردگار جهان
بدو برکنيم آفرين نهان
بباشيم بر پيش آتش بپاي
مگر پاک يزدان بود رهنماي
بجايي که او دارد آرامگاه
نمايد نماينده ي داد راه
برين باژ گشتند هر دو يکي
نگرديد يک تن ز راه اندکي
نشستند با باژ هر دو براسب
دوان تا سوي خان آذرگشسب
پراز بيم دل يک بيک پر اميد
برفتند با جامه هاي سپيد
چو آتش بديدند گريان شدند
چو بر آتش تيز بريان شدند
بدان جايگه زار و گريان دو شاه
ببودند با درد و فرياد خواه
جهان آفرين را همي خواندند
بدان موبدان گوهر افشاندند
چو خسرو بآب مژه رخ بشست
برافشاند دينار بر زند و است
بيک هفته بر پيش يزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند
که آتش بدان گاه محراب بود
پرستنده را ديده پرآب بود
اگر چند انديشه گردد دراز
هم از پاک يزدان نه اي بي نياز
بيک ماه در آذرابادگان
ببودند شاهان و آزادگان
ازان پس چنان بد که افراسياب
همي بود هر جاي بيخورد و خواب
نه ايمن بجان و نه تن سودمند
هراسان هميشه ز بيم گزند
همي از جهان جايگاهي بجست
که باشد بجان ايمن و تندرست
بنزديک بردع يکي غار بود
سرکوه غار از جهان نابسود
نديد از برش جاي پرواز باز
نه زيرش پي شير و آن گراز
خورش برد وز بيم جان جاي ساخت
بغار اندرون جاي بالاي ساخت
ز هر شهر دور و بنزديک آب
که خواني ورا هنگ افراسياب
همي بود چندي بهنگ اندرون
ز کرده پشيمان و دل پر ز خون
چو خونريز گردد سرفراز
بتخت کيان بر نماند دراز
يکي مرد نيک اندران روزگار
ز تخم فريدون آموزگار
پرستار با فر و برز کيان
بهر کار با شاه بسته ميان
پرستشگهش کوه بودي همه
ز شادي شده دور و دور از رمه
کجا نام اين نامور هوم بود
پرستنده دور از بر و بوم بود
يکي کاخ بود اندران برز کوه
بدو سخت نزديک و دور از گروه
پرستشگهي کرده پشمينه پوش
زکافش يکي ناله آمد بگوش
که شاها سرا نامور مهترا
بزرگان و بر داوران داورا
همه ترک و چين زير فرمان تو
رسيده بهر جاي پيمان تو
يکي غار داري ببهره بچنگ
کجات آن سر تاج و مردان جنگ
کجات آن همه زور و مردانگي
دليري و نيروي و فرزانگي
کجات آن بزرگي و تخت و کلاه
کجات آن برو بوم و چندان سپاه
که اکنون بدين تنگ غار اندري
گريزان بسنگين حصار اندري
بترکي چو اين ناله بشنيد هوم
پرستش رها کرد و بگذاشت بوم
چنين گفت کين ناله هنگام خواب
نباشد مگر آن افراسياب
چو انديشه شد بر دلش بر درست
در غار تاريک چندي بجست
زکوه اندر آمد بهنگام خواب
بديد آن در هنگ افراسياب
بيامد بکردار شير ژيان
ز پشمينه بگشاد گردي ميان
کمندي که بر جاي زنار داشت
کجا در پناه جهاندار داشت
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست
چو نزديک شد بازوي او ببست
همي رفت و او را پس اندر کشان
همي تاخت با رنج چون بيهشان
شگفت ار بماني بدين در رواست
هرآنکس که او بر جهان پادشاست
جز از نيک نامي نبايد گزيد
ببايد چميد و ببايد چريد
زگيتي يک غار بگزيد راست
چه دانست کان غار هنگ بلاست
چو آن شاه را هوم بازو ببست
همي بردش از جايگاه نشست
بدو گفت کاي مرد باهوش و باک
پرستار دارنده يزدان پاک
چه خواهي زمن من کييم در جهان
نشسته بدين غار با اندهان
بدو گفت هوم اين نه آرام تست
جهاني سراسر پر از نام تست
ز شاهان گيتي برادر که کشت
که شد نيز با پاک يزدان درشت
چو اغريرث و نوذر نامدار
سياوش که بد در جهان يادگار
تو خون سربي گناهان مريز
نه اندر بن غار بي بن گريز
بدو گفت کاندر جهان بيگناه
کرا داني اي مرد با دستگاه
چنين راند برسر سپهر بلند
که آيد زمن درد ورنج و گزند
زفرمان يزدان کسي نگذرد
وگر ديده ي اژدها بسپرد
ببخشاي بر من که بيچاره ام
وگر چند بر خود ستمکاره ام
نبيره فريدون فرخ منم
زبند کمندت همي بگسلم
کجا برد خواهي مرا بسته خوار
نترسي ز يزدان بروز شمار
بدو گفت هوم اي بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست
تراهوش بردست کيخروست
بپيچيد دل هوم را زان گزند
برو سست کرد آن کياني کمند
بدانست کان مرد پرهيزگار
ببخشود بر ناله شهريار
بپيچيد و زو خويشتن درکشيد
بدريا درون جست و شد ناپديد
چنان بد که گودرز کشوادگان
همي رفت با گيو و آزادگان
گرازان و پويان بنزديک شاه
بدريا درون کرد چندي نگاه
بچشم آمدش هوم با آن کمند
نوان بر لب آب برمستمند
همان گونه ي آب را تيره ديد
پرستنده را ديدگان خيره ديد
بدل گفت کين مرد پرهيزگار
زدرياي چيچست گيرد شکار
نهنگي مگر دم ماهي گرفت
بديدار ازو مانده اندر شگفت
بدو گفت کاي مرد پرهيزگار
نهاني چه داري بکن آشکار
ازين آب دريا چه جويي همي
مگر تيره تن را بشويي همي
بدو گفت هوم اي سرافراز مرد
نگه کن يکي اندرين کار کرد
يکي جاي دارم بدين تيغ کوه
پرستش گه بنده دور از گروه
شب تيره بر پيش يزدان بدم
همه شب زيزدان پرستان بدم
بدانگه که خيزد ز مرغان خروش
يکي ناله ي زارم آمد بگوش
همانگه گمان برد روشن دلم
که من بيخ کين از جهان بگسلم
بدين گونه آوازم هنگام خواب
نشايد که باشد جز افراسياب
بجستن گرفتم همه کوه و غار
بديدم در هنگ آن سوگوار
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدان سان که خون ريز بودش دو چنگ
ز کوه اندر آوردمش تازيان
خروشان و نوحه زنان چون زنان
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوي
يکي سست کردم همي بند اوي
بدين جايگه در ز چنگم بجست
دل و جانم از رستن او بخست
بدين آب چيچست پنهان شدست
بگفتم ترا راست چونانک هست
چو گودرز بشنيد اين داستان
بياد آمدش گفته ي راستان
از آنجا بشد سوي آتشکده
چنان چون بود مردم دل شده
نخستين برآتش ستايش گرفت
جهان آفرين را نيايش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همان ديده برشهرياران بگفت
همانگه نشستند شاهان براسب
برفتند ز ايوان آذر گشسب
پرانديشه شد زان سخن شهريار
بيامد بنزديک پرهيزگار
چوهوم آن سرو تاج شاهان بديد
بريشان بداد آفرين گستريد
همه شهرياران برو آفرين
همي خواندند از جهان آفرين
چنين گفت باهوم کاوس شاه
به يزدان سپاس و بدويم پناه
که ديدم رخ مرد يزدان پرست
توانا و بادانش و زور دست
چنين داد پاسخ پرستنده هوم
به آباد بادا بداد تو بوم
بدين شاه نوروز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
پرستنده بودم بدين کوهسار
که بگذشت برگنگ دژ شهريار
همي خواستم تا جهان آفرين
بدو دارد آباد روي زمين
چو باز آمد او شاد و خندان شدم
نيايش کنان پيش يزدان شدم
سروش خجسته شبي ناگهان
بکرد آشکارا بمن بر نهان
ازين غار بي بن برآمد خروش
شنيدم نهادم بآواز گوش
کسي زار بگريست برتخت عاج
چه بر کشور و لشکر و تيغ و تاج
ز تيغ آمدم سوي آن غار تنگ
کمندي که زنار بودم بچنگ
بديدم سر و گوش افراسياب
درو ساخته جاي آرام و خواب
ببند کمندش ببستم چو سنگ
کشيدمش بيچاره زان جاي تنگ
بخواهش بدو سست کردم کمند
چو آمد برآب بگشاد بند
بآب اندرست اين زمان ناپديد
پي او ز گيتي ببايد بريد
ورا گر ببرد باز گيرد سپهر
بجنبد بگرسيوزش خون و مهر
چو فرمان دهد شهريار بلند
برادرش را پاي کرده ببند
بيارند بر کتف او خام گاو
بدوزند تا گم کند زور و تاو
چو آواز او يابد افراسياب
همانا برآيد ز درياي آب
بفرمود تا روزبانان در
برفتند باتيغ و گيلي سپر
ببردند گرسيوز شوم را
که آشوب ازو بد بر و بوم را
بدژخيم فرمود تا برکشيد
زرخ پرده ي شرم را بردريد
همي دوخت برکتف او خام گاو
چنين تا نماندش بتن هيچ تاو
برو پوست بدريد و زنهار خواست
جهان آفرين را همي يار خواست
چو بشنيد آوازش افراسياب
پر از درد گريان برآمد ز آب
بدريا همي کرد پاي آشناه
بيامد بجايي که بد پايگاه
ز خشکي چو بانگ برادر شنيد
برو بتر آمد ز مرگ آنچ ديد
چو گرسيوز او را بديد اندر آب
دو ديده پر از خون و دل پر شتاب
فغان کرد کاي شهريار جهان
سر نامداران و تاج مهان
کجات آن همه رسم و آيين و گاه
کجات آن سر تاج و چندان سپاه
کجات آن همه دانش و زور دست
کجات آن بزرگان خسروپرست
کجات آن برزم اندرون فر و نام
کجات آن ببزم اندرون کام و جام
که اکنون بدريا نياز آمدت
چنين اختر ديرساز آمدت
چو بشنيد بگريست افراسياب
همي ريخت خونين سرشک اندر آب
چنين داد پاسخ که گرد جهان
بگشتم همي آشکار و نهان
کزين بخشش بد مگر بگذرم
ز بد بتر آمد کنون بر سرم
مرا زندگاني کنون خوار گشت
روانم پر از درد و تيمار گشت
نبيره ي فريدون و پور پشنگ
برآويخته سر بکام نهنگ
همي پوست درند بر وي بچرم
کسي را نبينم بچشم آب شرم
زبان دو مهتر پر از گفت و گوي
روان پرستنده پر جست و جوي
چو يزدان پرستنده او را بديد
چنان نوحه ي زار ايشان شنيد
ز راه جزيره برآمد يکي
چو ديدش مر او را ز دور اندکي
گشاد آن کياني کمند از ميان
دو تايي بيامد چو شير ژيان
بينداخت آن گرد کرده کمند
سر شهريار اندر آمد ببند
بخشکي کشيدش ز درياي آب
بشد توش و هوش از رد افراسياب
گرفته ورا مرد ديندار دست
بخواري ز دريا کشيد و ببست
سپردش بديشان و خود بازگشت
تو گفتي که با باد انباز گشت
بيامد جهاندار با تيغ تيز
سري پر ز کينه دلي پر ستيز
چنين گفت بي دولت افراسياب
که اين روز را ديده بودم بخواب
سپهر بلند ار فراوان کشيد
همان پرده ي رازها بردريد
بآواز گفت اي بد کينه جوي
چرا کشت خواهي نيا را بگوي
چنين داد پاسخ که اي بد کنش
سزاوار پيغاره و سرزنش
ز جان برادرت گويم نخست
که هرگز بلاي مهان را نجست
دگر نوذر آن نامور شهريار
که از تخم ايرج بد او يادگار
زدي گردنش را بشمشير تيز
برانگيختي از جهان رستخيز
سه ديگر سياوش که چون او سوار
نبيند کسي از مهان يادگار
بريدي سرش چون سر گوسفند
همي برگذشتي ز چرخ بلند
بکردار بد تيز بشتافتي
مکافات آن بد کنون يافتي
بدو گفت شاها ببود آنچ بود
کنون داستانم ببايد شنود
بمان تا مگر مادرت را بجان
ببينم پس اين داستانها بخوان
بدو گفت گر خواستي مادرم
چرا آتش افروختي بر سرم
پدر بيگنه بود و من در نهان
چه رفت از گزند تو اندر جهان
سر شهرياري ربودي که تاج
بدو زار گريان شد و تخت عاج
کنون روز بادا فره ايزديست
مکافات بد را ز يزدان بديست
بشمشير هندي بزد گردنش
بخاک اندر افگند نازک تنش
ز خون لعل شد ريش و موي سپيد
برادرش گشت از جهان نااميد
تهي ماند زو گاه شاهنشهي
سرآمد برو روزگار مهي
ز کردار بد بر تنش بد رسيد
مجو اي پسر بند بد را کليد
چو جويي بداني که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر يزدان بود
همه خشم او بند و زندان بود
چو خون ريز گردد بماند نژند
مکافات يابد ز چرخ بلند
چنين گفت موبد ببهرام تيز
که خون سر بيگناهان مريز
چو خواهي که تاج تو ماند بجاي
مبادي جز آهسته و پاک راي
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت اي سر خرد باد جفت
بگرسيوز آمد ز کار نيا
دو رخ زرد و يک دل پر از کيميا
کشيدندش از پيش دژخيم زار
ببند گران و ببد روزگار
ابا روزبانان مردم کشان
چنان چون بود مردم بدنشان
چو در پيش کيخسرو آمد بدرد
بباريد خون بر رخ لاژورد
شهنشاه ايران زبان برگشاد
و زآن تشت و خنجر بسي کرد ياد
ز تور و فريدون و سلم سترگ
ز ايرج که بد پادشاه بزرگ
بدژخيم فرمود تا تيغ تيز
کشيد و بيامد دلي پر ستيز
ميان سپهبد بدو نيم کرد
سپه را همه دل پر از بيم کرد
بهم برفگندندشان همچو کوه
ز هر سو بدور ايستاده گروه
ز يزدان چو شاه آرزوها بيافت
ز دريا سوي خان آذر شتافت
بسي زر بر آتش برافشاندند
بزمزم همي آفرين خواندند
ببودند يک روز و يک شب بپاي
بپيش جهانداور رهنماي
چو گنجور کيخسرو آمد زرسب
ببخشيد گنجي بر آذر گشسب
بران موبدان خلعت افگند نيز
درم داد و دينار و بسيار چيز
بشهر اندرون هرک درويش بود
وگر خوردش از کوشش خويشبود
بران نيز گنجي پراگنده کرد
جهاني بداد و دهش بنده کرد
ازان پس بتخت کيان برنشست
در بار بگشاد و لب را ببست
نبشتند نامه بهر کشوري
بهر نامداري و هر مهتري
ز خاور بشد نامه تا باختر
بجايي که بد مهتري با گهر
که روي زمين از بد اژدها
بشمشير کيخسرو آمد رها
بنيروي يزدان پيروزگر
نياسود و نگشاد هرگز کمر
روان سياوش را زنده کرد
جهان را بداد و دهش بنده کرد
همي چيز بخشيد درويش را
پرستنده و مردم خويش را
ازان پس چنين گفت شاه جهان
که اي نامداران فرخ مهان
زن و کودک خرد بيرون بريد
خورشها و رامش بهامون بريد
بپردخت زان پس برامش نهاد
برفتند گردان خسرو نژاد
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
بيامد بايوان آذر گشسب
چهل روز با شاه کاوس کي
همي بود با رامش و رود و مي
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو
ز زر افسري بر سر شاه نو
بزرگان سوي پارس کردند روي
برآسوده از رزم وز گفت و گوي
بهر شهر کاندر شدندي ز راه
شدي انجمن مرد بر پيشگاه
گشادي سر بدره ها شهريار
توانگر شدي مرد پرهيزگار
چو با ايمني گشت کاوس جفت
همه راز دل پيش يزدان بگفت
چنين گفت کاي برتر از روزگار
تو باشي بهر نيکي آموزگار
ز تو يافتم فر و اورنگ و بخت
بزرگي و ديهيم و هم تاج و تخت
تو کردي کسي را چو من بهرمند
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا يکي کينه ور
بکين سياوش ببندد کمر
نبيره بديدم جهانبين خويش
بفرهنگ و تدبير و آيين خويش
جهانجوي با فر و برز و خرد
ز شاهان پيشينگان بگذرد
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
سر موي مشکين چو کافور گشت
همان سرو يازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآيد زمان
بسي برنيامد برين روزگار
کزو ماند نام از جهان يادگار
جهاندار کيخسرو آمد بگاه
نشست از بر زيرگه با سپاه
از ايرانيان هرک بد نامجوي
پياده برفتند بيرنگ و بوي
همه جامه هاشان کبود و سياه
دو هفته ببودند با سوگ شاه
ز بهر ستودانش کاخي بلند
بکردند بالاي او ده کمند
ببردند پس نامداران شاه
دبيقي و ديباي رومي سياه
برو تافته عود و کافور و مشک
تنش را بدو در بکردند خشک
نهادند زيراندرش تخت عاج
بسربر ز کافور وز مشک تاج
چو برگشت کيخسرو از پيش تخت
در خوابگه را ببستند سخت
کسي نيز کاوس کي را نديد
ز کين و ز آوردگاه آرميد
چنينست رسم سراي سپنج
نماني درو جاودانه مرنج
نه دانا گذر يابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زير خفتان و ترگ
اگر شاه باشي وگر زردهشت
نهالي ز خاکست و بالين ز خشت
چنان دان که گيتي ترا دشمنست
زمين بستر و گور پيراهنست
چهل روز سوگ نيا داشت شاه
ز شادي شده دور وز تاج و گاه
پس آنگه نشست از بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلفروز تاج
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه
ردان و بزرگان زرين کلاه
بشاهي برو آفرين خواندند
بران تاج بر گوهر افشاندند
يکي سور بد در جهان سربسر
چو بر تخت بنشست پيروزگر
برين گونه تا ساليان گشت شست
جهان شد همه شاه را زير دست
پرانديشه شد مايه ور جان شاه
ازان رفتن کار و آن دستگاه
همي گفت ويران و آباد بوم
ز چين و ز هند و ز توران و روم
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بيابان وز خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهي
مرا گشت فرمان و گاه مهي
جهان از بدانديش بي بيم شد
دل اهرمن زين به دو نيم شد
ز يزدان همه آرزو يافتم
وگر دل همه سوي کين تافتم
روانم نبايد که آرد مني
بدانديشي و کيش آهرمني
شوم همچو ضحاک تازي و جم
که با سلم و تور اندر آيم بزم
بيک سو چو کاوس دارم نيا
دگر سو چو توران پر از کيميا
چو کاوس و چون جادو افراسياب
که جز روي کژي نديدي بخواب
بيزدان شوم يک زمان ناسپاس
بروشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فره ي ايزدي
گر آيم بکژي و راه بدي
ازان پس بران تيرگي بگذرم
بخاک اندر آيد سر و افسرم
بگيتي بماند ز من نام بد
همان پيش يزدان سرانجام بد
تبه گرددم چهر و رنگ رخان
بريزد بخاک اندرون استخوان
هنر کم شود ناسپاسي بجاي
روان تيره گردد بديگر سراي
گرفته کسي تاج و تخت مرا
بپاي اندر آورده بخت مرا
ز من نام ماند بدي يادگار
گل رنجهاي کهن گشته خار
من اکنون چو کين پدر خواستم
جهاني بخوبي بياراستم
بکشتم کسي را که بايست کشت
که بد کژ و با راه يزدان درشت
بآباد و ويران درختي نماند
که منشور تخت مرا برنخواند
بزرگان گيتي مرا کهترند
وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز يزدان که او داد فر
همان گردش اختر و پاي و پر
کنون آن به آيد که من راه جوي
شوم پيش يزدان پر از آب روي
مگر هم بدين خوبي اندر نهان
پرستنده ي کردگار جهان
روانم بدان جاي نيکان برد
که اين تاج و تخت مهي بگذرد
نيابد کسي زين فزون کام و نام
بزرگي و خوبي و آرام و جام
رسيديم و ديديم راز جهان
بد و نيک هم آشکار و نهان
کشاورز ديديم گر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر
بسالار نوبت بفرمود شاه
که هر کس که آيد بدين بارگاه
ورا باز گردان بنيکو سخن
همه مردمي جوي و تندي مکن
ببست آن در بارگاه کيان
خروشان بيامد گشاده ميان
ز بهر پرستش سر و تن بشست
بشمع خرد راه يزدان بجست
بپوشيد پس جامه ي نو سپيد
نيايش کنان رفت دل پر اميد
بيامد خرامان بجاي نماز
همي گفت با داور پاک راز
همي گفت کاي برتر از جان پاک
برآرنده ي آتش از تيره خاک
مرا بين و چندي خرد ده مرا
هم انديشه ي نيک و بد ده مرا
ترا تا بباشم نيايش کنم
بدين نيکويها فزايش کنم
بيامرز رفته گناه مرا
ز کژي بکش دستگاه مرا
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چاره ي ديو آموزگار
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم
نگيرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستي
بنيرو شود کژي و کاستي
بگردان ز من ديو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه
نگهدار بر من همين راه و سان
روانم بدان جاي نيکان رسان
شب و روز يک هفته بر پاي بود
تن آنجا و جانش دگر جاي بود
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجاي پرستش نماندش توان
بهشتم ز جاي پرستش برفت
بر تخت شاهي خراميد تفت
همه پهلوانان ايران سپاه
شگفتي فرو مانده از کار شاه
ازان نامداران روز نبرد
همي هر کسي ديگر انديشه کرد
چو بر تخت شد نامور شهريار
بيامد بدرگاه سالار بار
بفرمود تا پرده برداشتند
سپه را ز درگاه بگذاشتند
برفتند با دست کرده بکش
بزرگان پيل افکن شيرفش
چو طوس و چو گودرز و گيو دلير
چو گرگين و بيژن چو رهام شير
چو ديدند بردند پيشش نماز
ازان پس همه برگشادند راز
که شاها دليرا گوا داورا
جهاندار و بر مهتران مهترا
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج
فروغ از تو گيرد همي مهر و تاج
فرازنده ي نيزه و تيغ و اسب
فروزنده ي فرخ آذر گشسب
نترسي ز رنج و ننازي بگنج
بگيتي ز گنجت فزونست رنج
همه پهلوانان ترا بنده ايم
سراسر بديدار تو زنده ايم
همه دشمنان را سپردي بخاک
نماندت بگيتي ز کس بيم و باک
بهر کشوري لشکر و گنج تست
بجايي که پي بر نهي رنج تست
ندانيم کانديشه ي شهريار
چرا تيره شد اندرين روزگار
ترا زين جهان روز برخوردنست
نه هنگام تيمار و پژمردنست
گر از ما بچيزي بيازرد شاه
از آزار او نيست ما را گناه
بگويد بما تا دلش خوش کنيم
پر از خون دل و رخ بر آتش کنيم
وگر دشمني دارد اندر نهان
بگويد بما شهريار جهان
همه تاجداران که بودند شاه
بدين داشتند ارج گنج و سپاه
که گر سر ستانند و گر سر دهند
چو ترگ دليران بسر برنهند
نهاني که دارد بگويد بما
همان چاره ي آن بجويد ز ما
بديشان چنين گفت پس شهريار
که با کس نداريد کس کارزار
بگيتي ز دشمن مرا نيست رنج
نشد نيز جايي پراکنده گنج
نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گناه
ز دشمن چو کين پدر خواستم
بداد وبدين گيتي آراستم
بگيتي پي خاک تيره نماند
که مهر نگين مرا بر نخواند
شما تيغها در نيام آوريد
مي سرخ و سيمينه جام آوريد
بجاي چرنگ کمان ناي و چنگ
بسازيد با باده و بوي و رنگ
بيک هفته من پيش يزدان بپاي
ببودم به انديشه و پاک راي
يکي آرزو دارم اندر نهان
همي خواهم از کردگار جهان
بگويم گشاده چو پاسخ دهيد
بپاسخ مرا روز فرخ نهيد
شما پيش يزدان نيايش کنيد
برين کام و شادي ستايش کنيد
که او داد بر نيک و بد دستگاه
ستايش مر او را که بنمود راه
ازان پس بمن شادماني کنيد
ز بدها روان بيگماني کنيد
بدانيد کين چرخ ناپايدار
نداند همي کهتر از شهريار
همي بدرود پير و برنا بهم
ازو داد بينيم و زو هم ستم
همه پهلوانان ز نزديک شاه
برون آمدند از غمان جان تباه
بسالار بار آن زمان گفت شاه
که بنشين پس پرده ي بارگاه
کسي را مده بار در پيش من
ز بيگانه و مردم خويش من
بيامد بجاي پرستش بشب
بدادار دارنده بگشاد لب
همي گفت کاي برتر از برتري
فزاينده ي پاکي و مهتري
تو باشي بمينو مرا رهنماي
مگر بگذرم زين سپنجي سراي
نکردي دلم هيچ نايافته
روان جاي روشن دلان تافته
چو يک هفته بگذشت ننمود روي
برآمد يکي غلغل و گفت و گوي
همه پهلوانان شدند انجمن
بزرگان فرزانه و راي زن
چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد
سخن رفت چندي ز بيداد و داد
ز کردار شاهان برتر منش
ز يزدان پرستان وز بدکنش
همه داستانها زدند از مهان
بزرگان و فرزانگان جهان
پدر گيو را گفت کاي نيکبخت
هميشه پرستنده ي تاج و تخت
از ايران بسي رنج برداشتي
بر و بوم و پيوند بگذاشتي
بپيش آمد اکنون يکي تيره کار
که آن را نشايد که داريم خوار
ببايد شدن سوي زابلستان
سواري فرستي بکابلستان
بزابل برستم بگويي که شاه
ز يزدان بپيچيد و گم کرد راه
در بار بر نامداران ببست
همانا که با ديو دارد نشست
بسي پوزش و خواهش آراستيم
همي زان سخن کام او خواستيم
فراوان شنيد ايچ پاسخ نداد
دلش خيره بينيم و سر پر ز باد
بترسيم کو همچو کاوس شاه
شود کژ و ديوش بپيچد ز راه
شما پهلوانيد و داناتريد
بهر بودني بر تواناتريد
کنون هرک اوهست پاکيزه راي
ز قنوج وز دنور و مرغ و ماي
ستاره شناسان کابلستان
همه پاکرايان زابلستان
بياريد زين در يکي انجمن
بايران خراميد با خويشتن
شد اين پادشاهي پر از گفت و گوي
چو پوشيد خسرو ز ما راي و روي
فگنديم هرگونه رايي ز بن
ز دستان گشايد همي اين سخن
سخنهاي گودرز بشنيد گيو
ز لشکر گزين کرد مردان نيو
برآشفت و انديشه اندر گرفت
ز ايران ره سيستان برگرفت
چو نزديک دستان و رستم رسيد
بگفت آن شگفتي که ديد و شنيد
غمي گشت پس نامور زال گفت
که گشتيم با رنج بسيار جفت
برستم چنين گفت کز بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه
بدان تا بيايند با ما براه
شدند انجمن موبدان و ردان
ستاره شناسان و هم بخردان
همه سوي دستان نهادند روي
ز زابل به ايران نهادند روي
جهاندار برپاي بد هفت روز
بهشتم چو بفروخت گيتي فروز
ز در پرده برداشت سالار بار
نشست از بر تخت زر شهريار
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزديک شاه جهان
فراوان ببودند پيشش بپاي
بزرگان با دانش و رهنماي
جهاندار چون ديد بنواختشان
برسم کيان پايگه ساختشان
ازان نامداران خسرو پرست
کس از پاي ننشست و نگشاد دست
گشادند لب کي سپهر روان
جهاندار با داد و روشن روان
توانايي و فر شاهي تراست
ز خورشيد تا پشت ماهي تراست
همه بودنيها بروشن روان
بداني بکردار و دانش جوان
همه بندگانيم در پيش شاه
چه کرديم و بر ما چرا بست راه
ارغم ز درياست خشکي کنيم
همه چادر خاک مشکي کنيم
وگر کوه باشد ز بن بر کنيم
بخنجر دل دشمنان بشکنيم
وگر چاره ي اين برآيد بگنج
نبيند ز گنج درم نيز رنج
همه پاسبانان گنج توايم
پر از درد گريان ز رنج توايم
چنين داد پاسخ جهاندار باز
که از پهلوانان نيم بي نياز
وليکن ندارم همي دل برنج
ز نيروي دست و ز مردان و گنج
نه در کشوري دشمن آمد پديد
که تيمار آن بد ببايد کشيد
يکي آرزو خواست روشن دلم
همي دل آن آرزو نگسلم
بدان آرزو دارم اکنون اميد
شب تيره تا گاه روز سپيد
چه يابم بگويم همه راز خويش
برآرم نهان کرده آواز خويش
شما بازگرديد پيروز و شاد
بد انديشه بر دل مداريد ياد
همه پهلوانان آزاد مرد
برو خواندند آفريني بدرد
چو ايشان برفتند پيروز شاه
بفرمود تا پرده ي بارگاه
فروهشت و بنشست گريان بدرد
همي بود پيچان و رخ لاژورد
جهاندار شد پيش برتر خداي
همي خواست تا باشدش رهنماي
همي گفت کاي کردگار سپهر
فروزنده ي نيکي و داد و مهر
ازين شهرياري مرا سود نيست
گر از من خداوند خشنود نيست
ز من نيکوي گر پذيرفت و زشت
نشستن مرا جاي ده در بهشت
چنين پنج هفته خروشان بپاي
همي بود بر پيش گيهان خداي
شب تيره از رنج نغنود شاه
بدانگه که برزد سر از برج ماه
بخفت او و روشن روانش نخفت
که اندر جهان با خرد بود جفت
چنان ديد در خواب کو را بگوش
نهفته بگفتي خجسته سروش
که اي شاه نيک اختر و نيکبخت
بسودي بسي ياره و تاج و تخت
اگر زين جهان تيز بشتافتي
کنون آنچ جستي همه يافتي
بهمسايگي داور پاک جاي
بيابي بدين تيرگي در مپاي
چو بخشي بارزانيان بخش گنج
کسي را سپار اين سراي سپنج
توانگر شوي گر تو درويش را
کني شادمان مردم خويشرا
کسي گردد ايمن ز چنگ بلا
که يابد رها زين دم اژدها
هرآنکس که از بهر تو رنج برد
چنان دان که آن از پي گنج برد
چو بخشي بارزانيان بخش چيز
که ايدر نماني تو بسيار نيز
سر تخت را پادشاهي گزين
که ايمن بود مور ازو بر زمين
چو گيتي ببخشي مياساي هيچ
که آمد ترا روزگار بسيچ
چو بيدار شد رنج ديده ز خواب
ز خوي ديد جاي پرستش پر آب
همي بود گريان و رخ بر زمين
همي خواند بر کردگار آفرين
همي گفت گر تيز بشتافتم
ز يزدان همه کام دل يافتم
بيامد بر تخت شاهي نشست
يکي جامه ي نابسوده بدست
بپوشيد و بنشست بر تخت عاج
جهاندار بي ياره و گرز و تاج
سر هفته را زال و رستم بهم
رسيدند بيکام دل پر ز غم
چو ايرانيان آگهي يافتند
همه داغ دل پيش بشتافتند
چو رستم پديد آمد و زال زر
همان موبدان فراوان هنر
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
پذيره شدن را بياراست اسب
همان طوس با کاوياني درفش
همه نامداران زرينه کفش
چو گودرز پيش تهمتن رسيد
سرشکش ز مژگان برخ برچکيد
سپاهي همي رفت رخساره زرد
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
بگفتند با زال و رستم که شاه
بگفتار ابليس گم کرد راه
همه بارگاهش سياهست و بس
شب و روز او را نديدست کس
ازين هفته تا آن در بارگاه
گشايند و پوييم و يابيم راه
جز آنست کيخسرو اي پهلوان
که ديدي تو شاداب و روشن روان
شده کوژ بالاي سرو سهي
گرفته گل سرخ رنگ بهي
ندانم چه چشم بد آمد بروي
چرا پژمريد آن چو گلبرگ روي
مگر تيره شد بخت ايرانيان
وگر شاه را ز اختر آمد زيان
بديشان چنين گفت زال دلير
که باشد که شاه آمد از گاه سير
درستي و هم دردمندي بود
گهي خوشي و گه نژندي بود
شما دل مداريد چندين بغم
که از غم شود جان خرم دژم
بکوشيم و بسيار پندش دهيم
بپند اختر سودمندش دهيم
وزان پس هرآنکس که آمد براه
برفتند پويان سوي بارگاه
هم آنگه ز در پرده برداشتند
بر اندازه شان شاد بگذاشتند
چو دستان و چون رستم پيلتن
چو طوس و چو گودرز و آن انجمن
چو گرگين و چون بيژن و گستهم
هرآنکس که رفتند گردان بهم
شهنشاه چون روي ايشان بديد
بپرده در آواي رستم شنيد
پرانديشه از تخت برپاي خاست
چنان پشت خميده را کرد راست
ز دانندگان هرک بد زابلي
ز قنوج و ز دنبر و کابلي
يکايک بپرسيد و بنواختشان
برسم مهي پايگه ساختشان
همان نيز ز ايرانيان هرک بود
باندازه شان پايگه برفزود
برو آفرين کرد بسيار زال
که شادان بدي تا بود ماه و سال
ز گاه منوچهر تا کيقباد
ازان نامداران که داريم ياد
همان زو طهماسب و کاوس کي
بزرگان و شاهان فرخنده پي
سياوش مرا خود چو فرزند بود
که با فر و با برز و اورند بود
نديدم کسي را بدين بخردي
بدين برز و اين فره ايزدي
بپيروزي و مردي و مهر و راي
که شاهيت بادا هميشه بجاي
چه مهتر که پاي ترا خاک نيست
چه زهر آنک نام تو ترياک نيست
يکي ناسزا آگهي يافتم
بدان آگهي تيز بشتافتم
ستاره شناسان و کنداوران
ز هر کشوري آنک ديدم سران
ز قنوج وز دنور و مرغ و ماي
برفتند با زيج هندي ز جاي
بدان تا بجويند راز سپهر
کز ايران چرا پاک ببريد مهر
از ايران کس آمد که پيروز شاه
بفرمود تا پرده ي بارگاه
نه بردارد از پيش سالار بار
بپوشد ز ما چهره ي شهريار
من از درد ايرانيان چو عقاب
همي تاختم همچو کشتي بر آب
بدان تا بپرسم ز شاه جهان
ز چيزي که دارد همي در نهان
به سه چيز هر کار نيکو شود
همان تخت شاهي بي آهو شود
بگنج و برنج و بمردان مرد
بجز اين نشايد همي کار کرد
چهارم بيزدان ستايش کنيم
شب و روز او را نيايش کنيم
که اويست فريادرس بنده را
همو بازدارد گراينده را
بدرويش بخشيم بسيار چيز
اگر چند چيز ارجمندست نيز
بدان تا روان تو روشن کند
خرد پيش مغز تو جوشن کند
چو بشنيد خسرو ز دستان سخن
يکي دانشي پاسخ افگند بن
بدو گفت کاي پير پاکيزه مغز
همه راي و گفتارهاي تو نغز
ز گاه منوچهر تا اين زمان
نه اي جز بي آزار و نيکي گمان
همان نامور رستم پيلتن
ستون کيان نازش انجمن
سياوش را پروراننده اوست
بدو نيکويها رساننده اوست
سپاهي که ديدند گوپال او
سر ترگ و برز و فر و يال او
بسي جنگ ناکرده بگريختند
همه دشت تير و کمان ريختند
بپيش نياکان من کينه خواه
چو دستور فرخ نماينده راه
وگر نام و رنج تو گيرم بياد
بماند سخن تازه تا صد نژاد
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم
ترا اين ستايش نکوهش کنم
دگر هرچ پرسيدي از کار من
ز نا دادن بار و آزار من
بيزدان يکي آرزو داشتم
جهان را همه خوار بگذاشتم
کنون پنج هفتست تا من بپاي
همي خواهم از داور رهنماي
که بخشد گذشته گناه مرا
درخشان کند تيره گاه مرا
برد مر مرا زين سپنجي سراي
بود در همه نيکوي رهنماي
نماند کزين راستي بگذرم
چو شاهان پيشين بپيچد سرم
کنون يافتم هرچ جستم ز کام
ببايد پسيچيد کآمد خرام
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز يزدان بيامد خجسته سروش
که برساز کآمد گه رفتنت
سرآمد نژندي و ناخفتنت
کنون بارگاه من آمد بسر
غم لشکر و تاج و تخت و کمر
غمي شد دل ايرانيان را ز شاه
همه خيره گشتند و گم کرده راه
چو بشنيد زال اين سخن بردميد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
بايرانيان گفت کين راي نيست
خرد را بمغز اندرش جاي نيست
که تا من ببستم کمر بر ميان
پرستنده ام پيش تخت کيان
ز شاهان نديدم کسي کين بگفت
چو او گفت ما را نبايد نهفت
نبايد بدين بود همداستان
که او هيچ راند چنين داستان
مگر ديو با او هم آواز گشت
که از راه يزدان سرش بازگشت
فريدون و هوشنگ يزدان پرست
نبردند هرگز بدين کار دست
بگويم بدو من همه راستي
گر آيد بجان اندرون کاستي
چنين يافت پاسخ ز ايرانيان
کزين سان سخن کس نگفت از کيان
همه با توايم آنچ گويي بشاه
مبادا که او گم کند رسم و راه
شنيد اين سخن زال برپاي خاست
چنين گفت کاي خسرو داد و راست
ز پير جهانديده بشنو سخن
چو کژ آورد راي پاسخ مکن
که گفتار تلخست با راستي
ببندد بتلخي در کاستي
نشايد که آزار گيري ز من
برين راستي پيش اين انجمن
بتوران زمين زادي از مادرت
همانجا بد آرام و آبشخورت
ز يک سو نبيره ي رد افراسياب
که جز جادوي را نديدي بخواب
چو کاوس دژخيم ديگر نيا
پر از رنگ رخ دل پر از کيميا
ز خاور ورا بود تا باختر
بزرگي و شاهي و تاج و کمر
همي خواست کز آسمان بگذرد
همه گردش اختران بشمرد
بدان بر بسي پندها دادمش
همين تلخ گفتار بگشادمش
بسي پند بشنيد و سودي نکرد
ازو باز گشتم پر از داغ و درد
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک
ببخشود بر جانش يزدان پاک
بيامد بيزدان شده ناسپاس
سري پر ز گرد و دلي پر هراس
تو رفتي و شمشير زن صد هزار
زره دار با گرزه ي گاوسار
چو شير ژيان ساختي رزم را
بياراستي دشت خوارزم را
ز پيش سپه تيز رفتي بجنگ
پياده شدي پس بجنگ پشنگ
گر او را بدي بر تو بر دستياب
بايران کشيدي رد افراسياب
زن و کودک خرد ايرانيان
ببردي بکين کس نبستي ميان
ترا ايزد از دست او رسته کرد
ببخشود و راي تو پيوسته کرد
بکشتي کسي را که زو بد هراس
بدادار دارنده بد ناسپاس
چو گفتم که هنگام آرام بود
گه بخشش و پوشش و جام بود
بايران کنون کار دشوارتر
فزونتر بدي دل پرآزارتر
که تو برنوشتي ره ايزدي
بکژي گذشتي و راه بدي
ازين بد نباشد تنت سودمند
نيايد جهان آفرين را پسند
گر اين باشد اين شاه سامان تو
نگردد کسي گرد پيمان تو
پشيماني آيد ترا زين سخن
برانديش و فرمان ديوان مکن
وگر نيز جويي چنين کار ديو
ببرد ز تو فر کيهان خديو
بماني پر از درد و دل پر گناه
نخوانند ازين پس ترا نيز شاه
بيزدان پناه و بيزدان گراي
که اويست بر نيک و بد رهنماي
گر اين پند من يک بيک نشنوي
بآهرمن بدکنش بگروي
بماندت درد و نماندت بخت
نه اورنگ شاهي نه تاج و نه تخت
خرد باد جان ترا رهنماي
بپاکي بماناد مغزت بجاي
سخنهاي دستان چو آمد ببن
يلان برگشادند يکسر سخن
که ما هم برآنيم کين پير گفت
نبايد در راستي را نهفت
چو کيخسرو آن گفت ايشان شنيد
زماني بياسود و اندر شميد
پرانديشه گفت اي جهانديده زال
بمردي بي اندازه پيموده سال
اگر سرد گويمت بر انجمن
جهاندار نپسندد اين بد ز من
دگر آنک رستم شود دردمند
ز درد وي آيد بايران گزند
دگر آنگ گر بشمري رنج اوي
همانا فزون آيد از گنج اوي
سپر کرد پيشم تن خويش را
نبد خواب و خوردن بدانديش را
همان پاسخت را بخوبي کنيم
دلت را بگفتار تو نشکنيم
چنين گفت زان پس بآواز سخت
که اي سرفرازان پيروز بخت
سخنهاي دستان شنيدم همه
که بيدار بگشاد پيش رمه
بدارنده يزدان گيهان خديو
که من دورم از راه و فرمان ديو
به يزدان گرايد همي جان من
که آن ديدم از رنج درمان من
بديد آن جهان را دل روشنم
خرد شد ز بدهاي او جوشنم
بزال آنگهي گفت تندي مکن
براندازه بايد که راني سخن
نخست آنک گفتي ز توران نژاد
خردمند و بيدار هرگز نزاد
جهاندار پور سياوش منم
ز تخم کيان راد و باهش منم
نبيره ي جهاندار کاوس کي
دلفروز و با دانش و نيک پي
بمادر هم از تخم افراسياب
که با خشم او گم شدي خورد و خواب
نبيره ي فريدون و پور پشنگ
ازين گوهران چنين نيست ننگ
که شيران ايران بدرياي آب
نشستي تن از بيم افراسياب
دگر آنک کاوس صندوق ساخت
سر از پادشاهي همي برفراخت
چنان دان که اندر فزوني منش
نسازند بر پادشا سرزنش
کنون من چو کين پدر خواستم
جهان را بپيروزي آراستم
بکشتم کسي را کزو بود کين
وزو جور و بيداد بد بر زمين
بگيتي مرا نيز کاري نماند
ز بد گوهران يادگاري نماند
هر آنگه که انديشه گردد دراز
ز شادي و از دولت ديرياز
چو کاوس و جمشيد باشم براه
چو ايشان ز من گم شود پايگاه
چو ضحاک ناپاک و تور دلير
که از جور ايشان جهان گشت سير
بترسم که چون روز نخ برکشد
چو ايشان مرا سوي دوزخ کشد
دگر آنک گفتي که با شيده جنگ
بياراستي چون دلاور پلنگ
ازان بد کز ايران نديدم سوار
نه اسب افگني از در کارزار
که تنها بر او بجنگ آمدي
چو رفتي برزمش درنگ آمدي
کسي را کجا فر يزدان نبود
وگر اختر نيک خندان نبود
همه خاک بودي بجنگ پشنگ
از ايران بدين سان شدم تيزچنگ
بدين پنج هفته که من روز و شب
همي بآفرين برگشادم دو لب
بدان تا جهاندار يزدان پاک
رهاند مرا زين غم تيره خاک
شدم سير زين لشکر و تاج و تخت
سبک بار گشتيم و بستيم رخت
تو اي پير بيدار دستان سام
مرا ديو گويي که بنهاد دام
بتاري و کژي بگشتم ز راه
روان گشته بيمايه و دل تباه
ندانم که باد افره ايزدي
کجا يابم و روزگار بدي
چو دستان شنيد اين سخن خيره شد
همي چشمش از روي او تيره شد
خروشان شد از شاه و بر پاي خاست
چنين گفت کاي داور داد و راست
ز من بود تيزي و نابخردي
توي پاک فرزانه ي ايزدي
سزد گر ببخشي گناه مرا
اگر ديو گم کرد راه مرا
مرا ساليان شد فزون از شمار
کمر بسته ام پيش هر شهريار
ز شاهان نديدم کزين گونه راه
بجستي ز دادار خورشيد و ماه
که ما را جدايي نبود آرزوي
ازين دادگر خسرو نيک خوي
سخنهاي دستان چو بشنيد شاه
پسند آمدش پوزش نيک خواه
بيازيد و بگرفت دستش بدست
بر خويش بردش بجاي نشست
بدانست کو اين سخن جز بمهر
نپيمود با شاه خورشيد چهر
چنين گفت پس شاه با زال زر
که اکنون ببنديد يکسر کمر
تو و رستم و طوس و گودرز و گيو
دگر هرک او نامدارست نيو
سراپرده از شهر بيرون بريد
درفش همايون بهامون بريد
ز خرگاه وز خيمه چندانک هست
بسازيد بر دشت جاي نشست
درفش بزرگان و پيل و سپاه
بسازيد روشن يکي رزمگاه
چنان کرد رستم که خسرو بگفت
ببردند پرده سراي از نهفت
بهامون کشيدند ايرانيان
بفرمان ببستند يکسر ميان
سپيد و سياه و بنفش و کبود
زمين کوه تا کوه پر خيمه بود
ميان اندرون کاوياني درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
سراپرده ي زال نزديک شاه
برافراخته زو درفش سياه
بدست چپش رستم پهلوان
ز کابل بزرگان روشن روان
بپيش اندرون طوس و گودرز و گيو
چو رهام و شاپور و گرگين نيو
پس پشت او بيژن و گستهم
بزرگان که بودند با او بهم
شهنشاه بر تخت زرين نشست
يکي گرزه ي گاو پيکر بدست
بيک دست او زال و رستم بهم
چو پيل سرافراز و شير دژم
بدست گر طوس و گودرز و گيو
دگر بيژن گرد و رهام نيو
نهاده همه چهر بر چشم شاه
بدان تا چه گويد ز کار سپاه
بآواز گفت آن زمان شهريار
که اي نامداران به روزگار
هران کس که داريد راه و خرد
بدانيد کين نيک و بد بگذرد
همه رفتني ايم و گيتي سپنچ
چرا بايد اين درد و اندوه و رنج
ز هر دست خوبي فراز آوريم
بدشمن بمانيم و خود بگذريم
کنون گاو آن زير چرم اندرست
که پاداش و بادافره ديگرست
بترسيد يکسر ز يزدان پاک
مباشيد ايمن بدين تيره خاک
که اين روز بر ما همي بگذرد
زمانه دم هر کسي بشمرد
ز هوشنگ و جمشيد و کاوس شاه
که بودند با فر و تخت و کلاه
جز از نام ازيشان بگيتي نماند
کسي نامه ي رفتگان برنخواند
از ايشان بسي ناسپاسان بدند
بفرجام زان بد هراسان بدند
چو ايشان همان من يکي بنده ام
وگر چند با رنج کوشنده ام
بکوشيدم و رنج بردم بسي
نديدم که ايدر بماند کسي
کنون جان و دل زين سراي سپنج
بکندم سرآوردم اين درد و رنج
کنون آنچ جستم همه يافتم
ز تخت کيي روي برتافتم
هر آن کس که در پيش من برد رنج
ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج
ز کردار هر کس که دارم سپاس
بگويم بيزدان نيکي شناس
بايرانيان بخشم اين خواسته
سليح و در گنج آراسته
هر آن کسکه هست از شما مهتري
ببخشم بهر مهتري کشوري
همان بدره و برده و چارپاي
برانديشم آرم شمارش بجاي
ببخشم که من راه را ساختم
وزين تيرگي دل بپرداختم
شما دست شادي بخوردن بريد
بيک هفته ايدر چميد و چريد
بخواهم که تا زين سراي سپنج
گذر يابم و دور مانم ز رنج
چو کيخسرو اين پندها برگرفت
بماندند گردان ايران شگفت
يکي گفت کين شاه ديوانه شد
خرد با دلش سخت بيگانه شد
ندانم برو بر چه خواهد رسيد
کجا خواهد اين تاج و تخت آرميد
برفتند يکسر گروها گروه
همه دشت لشکر بد و راغ و کوه
غو ناي و آواي مستان ز دشت
تو گفتي همي از هوا برگذشت
ببودند يک هفته زين گونه شاد
کسي را نيامد غم و رنج ياد
بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابي ياره و گرز و زرين کلاه
چو آمدش رفتن بتنگي فراز
يکي گنج را در گشادند باز
چو بگشاد آن گنج آباد را
وصي کرد گودرز کشواد را
بدو گفت بنگر بکار جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
که هر گنج را روزي آگند نيست
بسختي و روزي پراگند نيست
نگه کن رباطي که ويران بود
يکي کان بنزديک ايران بود
دگر آبگيري که باشد خراب
از ايران وز رنج افراسياب
دگر کودکاني که بي مادرند
زناني که بي شوي و بي چادرند
دگر آنکش آيد بچيزي نياز
ز هر کس همي دارد آن رنج راز
بر ايشان در گنج بسته مدار
ببخش و بترس از بد روزگار
دگر گنج کش نام باد آورست
پر از افسر و زيور و گوهرست
نگه کن بشهري که ويران شدست
کنام پلنگان و شيران شدست
دگر هرکجا رسم آتشکدست
که بي هيربد جاي ويران شدست
سه ديگر کسي کو ز تن بازماند
بروز جواني درم برفشاند
دگر چاهساري که بي آب گشت
فراوان برو ساليان برگذشت
بدين گنج بادآور آباد کن
درم خوار کن مرگ را ياد کن
دگر گنج کش خواندندي عروس
که آگند کاوس در شهر طوس
بگودرز فرمود کان را ببخش
بزال و بگيو و خداوند رخش
همه جامه هاي تنش برشمرد
نگه کرد يکسر برستم سپرد
همان ياره و طوق کنداوران
همان جوشن و گرزهاي گران
ز اسبان بجايي که بودش يله
بطوس سپهبد سپردش گله
همه باغ و گلشن بگودرز داد
بگيتي ز مرزي که آمدش ياد
سليح تنش هرچ در گنج بود
که او را بدان خواسته رنج بود
سپردند يکسر بگيو دلير
بدانگه که خسرو شد از گنج سير
از ايوان و خرگاه و پرده سراي
همان خيمه و آخور و چارپاي
فريبرز کاوس را داد شاه
بسي جوشن و ترگ و رومي کلاه
يکي طوق روشن تر از مشتري
ز ياقوت رخشان دو انگشتري
نبشته برو نام شاه جهان
که اندر جهان آن نبودي نهان
ببيژن چنين گفت کين يادگار
همي دار و جز تخم نيکي مکار
بايرانيان گفت هنگام من
فراز آمد و تازه شد کام من
بخواهيد چيزي که بايد ز من
که آمد پراگندن انجمن
همه مهتران زار و گريان شدند
ز درد شهنشاه بريان شدند
همي گفت هرکس که اي شهريار
کرا ماني اين تاج را يادگار
چو بشنيد دستان خسرو پرست
زمين را ببوسيد و برپاي جست
چنين گفت کاي شهريار جهان
سزد کآرزوها ندارم نهان
تو داني که رستم بايران چه کرد
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
چو کاوس کي شد بمازندران
رهي دور و فرسنگهاي گران
چو ديوان ببستند کاوس را
چو گودرز گردنکش و طوس را
تهمتن چو بشنيد تنها برفت
بمازندران روي بنهاد تفت
بيابان وتاريکي و ديو و شير
همان جادوي و اژدهاي دلير
بدان رنج و تيمار ببريد راه
بمازندران شد بنزديک شاه
بدريد پهلوي ديو سپيد
جگرگاه پولاد غندي و بيد
سر سنجه را ناگه از تن بکند
خروشش برآمد بابر بلند
چو سهراب فرزند کاندر جهان
کسي را نبود از کهان و مهان
بکشت از پي کين کاوس شاه
ز دردش بگريد همي سال و ماه
وزان پس کجا رزم کاموس کرد
بمردي بابر اندر آورد گرد
ز کردار او چند رانم سخن
که هم داستانها نيايد ببن
اگر شاه سير آمد از تاج و گاه
چه ماند بدين شير دل نيک خواه
چنين داد پاسخ که کردار اوي
بنزديک ما رنج و تيمار اوي
که داند مگر کردگار سپهر
نماينده ي کام و آرام و مهر
سخنهاي او نيست اندر نهفت
نداند کس او را بافاق جفت
بفرمود تا رفت پيشش دبير
بياورد قرطاس و مشک و عبير
نبشتند عهدي ز شاه زمين
سرافراز کيخسرو پاک دين
ز بهر سپهبد گو پيلتن
ستوده بمردي بهر انجمن
که او باشد اندر جهان پيشرو
جهاندار بيدار و سالار و گو
هم او را بود کشور نيمروز
سپهدار پيروز لشکر فروز
نهادند بر عهد بر مهر زر
برآيين کيخسرو دادگر
بدو داد منشور و کرد آفرين
که آباد بادا برستم زمين
مهاني که با زال سام سوار
برفتند با زيجها بر کنار
ببخشيدشان خلعت و سيم و زر
يکي جام مر هر يکي را گهر
جهانديده گودرز برپاي خاست
بياراست با شاه گفتار راست
چنين گفت کاي شاه پيروز بخت
نديديم چون تو خداوند تخت
ز گاه منوچهر تا کيقباد
ز کاوس تا گاه فرخ نژاد
بپيش بزرگان کمر بسته ام
بيآزار يک روز ننشسته ام
نبيره پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند هشت و دگر برگذشت
همان گيو بيدار دل هفت سال
بتوران زمين بود بيخورد و هال
بدشت اندرون گور بد خوردنش
هم از چرم نخچير پيراهنش
بايران رسيد آنچ بد شاه ديد
که تيمار او گيو چندي کشيد
جهاندار سير آمد از تاج و گاه
همو چشم دارد به نيکي ز شاه
چنين داد پاسخ که بيشست ازين
که بر گيو بادا هزارآفرين
خداوند گيتي ورا يار باد
دل بد سگالانش پرخار باد
کم و بيش ما پاک بر دست تست
که روشن روان بادي و تن درست
بفرمود تا عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جاي مهان
نويسد ز مشک و ز عنبر دبير
يکي نامه از پادشا بر حرير
يکي مهر زرين برو برنهاد
بران نامه شاه آفرين کرد ياد
که يزدان ز گودرز خشنود باد
دل بد سگالانش پر دود باد
بايرانيان گفت گيو دلير
مبادا که آيد ز کردار سير
بدانيد کو يادگار منست
بنزد شما زينهار منست
مر او را همه پاک فرمان بريد
ز گفتار گودرز بر مگذريد
ز گودرزيان هرک بد پيش رو
يکي آفريني بگسترد نو
چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پيش خسرو زمين داد بوس
بدو گفت شاها انوشه بدي
هميشه ز تو دور دست بدي
منم زين بزرگان فريدون نژاد
ز ناماوران تا بيامد قباد
کمر بسته ام پيش ايرانيان
که نگشادم از بند هرگز ميان
بکوه هماون ز جوشن تنم
بخست و همان بود پيراهنم
بکين سياوش بران رزمگاه
بدم هر شبي پاسبان سپاه
بلاون سپه را نکردم رها
همي بودم اندر دم اژدها
بمازندران بسته کاوس بود
دگر بند بر گردن طوس بود
نکردم سپه را به جايي يله
نه از من کسي کرد هرگز گله
کنون شاه سير آمد از تاج و گنج
همي بگذرد زين سراي سپنج
چه فرمايدم چيست نيروي من
تو داني هنرها و آهوي من
چنين داد پاسخ بدو شهريار
که بيشست رنج تو از روزگار
همي باش با کاوياني درفش
تو باشي سپهدار زرينه کفش
بدين مرز گيتي خراسان تراست
ازين نامداران تن آسان تراست
نبشتند عهدي بران هم نشان
بپيش بزرگان گردنکشان
نهادند بر عهد بر مهر زر
يکي طوق زرين و زرين کمر
بدو داد و کردش بسي آفرين
که از تو مبادا دلي پر ز کين
ز کار بزرگان چو پردخته شد
شهنشاه زان رنجها رخته شد
ازان مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند
ببيژن بفرمود تا با کلاه
بياورد لهراسب را نزد شاه
چو ديدش جهاندار برپاي جست
برو آفرين کرد و بگشاد دست
فرود آمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دلفروز تاج
بلهراسب بسپرد و کرد آفرين
همه پادشاهي ايران زمين
همي کرد پدرود آن تخت عاج
برو آفرين کرد و بر تخت و تاج
که اين تاج نو بر تو فرخنده باد
جهان سربسر پيشتو بنده باد
سپردم بتو شاهي و تاج و گنج
ازان پس که ديدم بسي درد و رنج
مگردان زبان زين سپس جز بداد
که از داد باشي تو پيروز و شاد
مکن ديو را آشنا با روان
چو خواهي که بختت بماند جوان
خردمند باش و بيآزار باش
هميشه روانرا نگهدار باش
به ايرانيان گفت کز بخت اوي
بباشيد شادان دل از تخت اوي
شگفت اندرو مانده ايرانيان
برآشفته هر يک چو شير ژيان
همي هر کسي در شگفتي بماند
که لهراسب را شاه بايست خواند
ازان انجمن زال بر پاي خاست
بگفت آنچ بودش بدل راي راست
چنين گفت کاي شهريار بلند
سزد گر کني خاک را ارجمند
سربخت آن کس پر از خاک باد
روان ورا خاک ترياک باد
که لهراسب را شاه خواند بداد
ز بيداد هرگز نگيريم ياد
بايران چو آمد بنزد زرسب
فرومايه اي ديدمش با يک اسب
بجنگ الانان فرستاديش
سپاه و درفش و کمر داديش
ز چندين بزرگان خسرو نژاد
نيامد کسي بر دل شاه ياد
نژادش ندانم نديدم هنر
ازين گونه نشنيده ام تاجور
خروشي برآمد ز ايرانيان
کزين پس نبنديم شاها ميان
نجوييم کس نام در کارزار
چو لهراسب را کي کند شهريار
چو بشنيد خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندي مکن
که هر کس که بيداد گويد همي
بجز دود ز آتش نجويد همي
که نپسندد از ما بدي دادگر
نه هر کو بدي کرد بيند گهر
که يزدان کسي را کند نيک بخت
سزاوار شاهي و زيباي تخت
جهان آفرين بر روانم گواست
که گشت اين سخنها بلهراسب راست
که دارد همي شرم و دين و خرد
ز کردار نيکي همي برخورد
نبيره ي جهاندار هوشنگ هست
خردمند و بينادل و پاک دست
پي جاودان بگسلاند ز خاک
پديد آورد راه يزدان پاک
زمانه جوان گردد از پند اوي
بدين هم بود پاک فرزند اوي
بشاهي برو آفرين گستريد
وزين پند و اندرز من مگذريد
هر آنکس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پيش من باد گشت
چنين هم ز يزدان بود ناسپاس
بدلش اندر آيد ز هر سو هراس
چو بشنيد زال اين سخنهاي پاک
بيازيد انگشت و بر زد بخاک
بيالود لب را بخاک سياه
به آواز لهراسب را خواند شاه
بشاه جهان گفت خرم بدي
هميشه ز تو دور دست بدي
که دانست جز شاه پيروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
چو سوگند خوردم بخاک سياه
لب آلوده شد مشمر آن از گناه
به ايرانيان گفت پيروز شاه
که بدرود باد اين دلفروز گاه
چو من بگذرم زين فرومايه خاک
شما را بخواهم ز يزدان پاک
بپدرود کردن رخ هر کسي
ببوسيد با آب مژگان بسي
يلان را همه پاک در بر گرفت
بزاري خروشيدن اندر گرفت
همي گفت کاجي من اين انجمن
توانستمي برد با خويشتن
خروشي برآمد ز ايران سپاه
که خورشيد بر چرخ گم کرد راه
پس پرده ها کودک خرد و زن
بکوي و ببازار شد انجمن
خروشيدن ناله و آه خاست
بهر برزني ماتم شاه خاست
به ايرانيان آن زمان گفت شاه
که فردا شما را همينست راه
هر آنکس که داريد نام و نژاد
بدادار خورشيد باشيد شاد
من اکنون روانرا همي پرورم
که بر نيک نامي مگر بگذرم
نبستم دل اندر سپنجي سراي
بدان تا سروش آمدم رهنماي
بگفت اين وز پايگه اسب خواست
ز لشکرگه آواز فرياد خاست
بيامد بايوان شاهي دژم
بآزاد سرو اندر آورده خم
کنيزک بدش چار چون آفتاب
نديدي کسي چهر ايشان بخواب
ز پرده بتان را بر خويش خواند
همه راز دل پيش ايشان براند
که رفتيم اينک ز جاي سپنج
شما دل مداريد با درد و رنج
نبينيد جاويد زين پس مرا
کزين خاک بيدادگر بس مرا
سوي داور پاک خواهم شدن
نبينم همي راه باز آمدن
بشد هوش زان چار خورشيد چهر
خروشان شدند از غم و درد و مهر
شخودند روي و بکندند موي
گسستند پيرايه و رنگ و بوي
ازان پس هر آنکس که آمد بهوش
چنين گفت با ناله و با خروش
که ما را ببر زين سراي سپنج
رها کن تو ما را ازين درد و رنج
بديشان چنين گفت پر مايه شاه
کزين پس شما را همينست راه
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم
کجا مادرم دخت افراسياب
که بگذشت زان سان بدرياي آب
کجا دختر تور ماه آفريد
که چون او کس اندر زمانه نديد
همه خاک دارند بالين و خشت
ندانم بدوزخ درند ار بهشت
مجوييد ازين رفتن آزار من
که آسان شود راه دشوار من
خروشيد و لهراسب را پيش خواند
ازيشان فراوان سخنها براند
بلهراسب گفت اين بتان منند
فروزنده ي پاک جان منند
برين هم نشست اندرين هم سراي
همي دارشان تا تو باشي بجاي
نبايد که يزدان چو خواندت پيش
روان شرم دارد ز کردار خويش
چو بيني مرا با سياوش بهم
ز شرم دو خسرو بماني دژم
پذيرفت لهراسب زو هرچ گفت
که با ديده شان دارم اندر نهفت
وزان جايگه تنگ بسته ميان
بگرديد بر گرد ايرانيان
کز ايدر بايوان خراميد زود
مداريد در دل مرا جز درود
مباشيد گستاخ با اين جهان
که او بتري دارد اندر نهان
مباشيد جاويد جز راد و شاد
ز من جز بنيکي مگيريد ياد
همه شاد و خرم بايوان شويد
چو رفتن بود شاد و خندان شويد
همه نامداران ايران سپاه
نهادند سر بر زمين پيش شاه
که ما پند او را بکردار جان
بداريم تا جان بود جاودان
بلهراسب فرمود تا بازگشت
بدو گفت روز من اندر گذشت
تو رو تخت شاهي بآيين بدار
بگيتي جز از تخم نيکي مکار
هرآنگه که باشي تن آسان ز رنج
ننازي بتاج و ننازي بگنج
چنان دان که رفتنت نزديک شد
بيزدان ترا راه باريک شد
همه داد جوي و همه داد کن
ز گيتي تن مهتر آزاد کن
فرود آمد از باره لهراسب زود
زمين را ببوسيد و شادي نمود
بدو گفت خسرو که پدرود باش
بداد اندرون تارگر پود باش
برفتند با او ز ايران سران
بزرگان بيدار و کنداوران
چو دستان و رستم چو گودرز و گيو
دگر بيژن گيو و گستهم نيو
بهفتم فريبرز کاوس بود
بهشتم کجا نامور طوس بود
همي رفت لشکر گروها گروه
ز هامون بشد تا سر تيغ کوه
ببودند يک هفته دم برزدند
يکي بر لب خشک نم برزدند
خروشان و جوشان ز کردار شاه
کسي را نبود اندر آن رنج راه
همي گفت هر موبدي در نهفت
کزين سان همي در جهان کس نگفت
چو خورشيد برزد سر از تيره کوه
بيامد بپيشش ز هر سو گروه
زن و مرد ايرانيان صدهزار
خروشان برفتند با شهريار
همه کوه پر ناله و با خروش
همي سنگ خارا برآمد بجوش
همي گفت هر کس که شاها چه بود
که روشن دلت شد پر از داغ و دود
گر از لشکر آزار داري همي
مرين تاج را خوار داري همي
بگوي و تو از گاه ايران مرو
جهان کهن را مکن شاه نو
همه خاک باشيم اسب ترا
پرستنده آذرگشسب ترا
کجا شد ترا دانش و راي و هوش
که نزد فريدون نيامد سروش
همه پيش يزدان ستايش کنيم
بآتشکده در نيايش کنيم
مگر پاک يزدانت بخشد بما
دل موبدان بردرخشد بما
شهنشاه زان کار خيره بماند
ازان انجمن موبدان را بخواند
چنين گفت کايدر همه نيکويست
برين نيکويها نبايد گريست
ز يزدان شناسيد يکسر سپاس
مباشيد جز پاک يزدان شناس
که گرد آمدن زود باشد بهم
مباشيد زين رفتن من دژم
بدان مهتران گفت زين کوهسار
همه باز گرديد بي شهريار
که راهي درازست و بي آب و سخت
نباشد گياه و نه برگ درخت
ز با من شدن راه کوته کنيد
روان را سوي روشني ره کنيد
برين ريگ برنگذرد هر کسي
مگر فره و برز دارد بسي
سه مرد گرانمايه و سرافراز
شنيدند گفتار و گشتند باز
چو دستان و رستم چو گودرز پير
جهانجوي و بيننده و يادگير
نگشتند زو باز چون طوس و گيو
همان بيژن و هم فريبرز نيو
برفتند يک روز و يک شب بهم
شدند از بيابان و خشکي دژم
بره بر يکي چشمه آمد پديد
جهانجوي کيخسرو آنجا رسيد
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چيزي و دم برزدند
بدان مرزبانان چنين گفت شاه
که امشب نرانيم زين جايگاه
بجوييم کار گذشته بسي
کزين پس نبينند ما را کسي
چو خورشيد تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمين بنفش
مرا روزگار جدايي بود
مگر با سروش آشنايي بود
ازين راي گر تاب گيرد دلم
دل تيره گشته ز تن بگسلم
چو بهري ز تيره شب اندر چميد
کي نامور پيش چشمه رسيد
بران آب روشن سر و تن بشست
همي خواند اندر نهان زند و است
چنين گفت با نامور بخردان
که باشيد پدرود تا جاودان
کنون چون برآرد سنان آفتاب
مبينيد ديگر مرا جز بخواب
شما بازگرديد زين ريگ خشک
مباشيد اگر بارد از ابر مشک
ز کوه اندر آيد يکي باد سخت
کجا بشکند شاخ و برگ درخت
ببارد بسي برف ز ابر سياه
شما سوي ايران نيابيد راه
سر مهتران زان سخن شد گران
بخفتند با درد کنداوران
چو از کوه خورشيد سر برکشيد
ز چشم مهان شاه شد ناپديد
ببودند ز آن جايگه شاه جوي
بريگ بيابان نهادند روي
ز خسرو نديدند جايي نشان
ز ره بازگشتند چون بيهشان
همه تنگدل گشته و تافته
سپرده زمين شاه نايافته
خروشان بدان چشمه بازآمدند
پر از غم دل و با گداز آمدند
بران آب هر کس که آمد فرود
همي داد شاه جهان را درود
فريبرز گفت آنچ خسرو بگفت
که با جان پاکش خرد باد جفت
چو آسوده باشيم و چيزي خوريم
يک امشب ازين چشمه برنگذريم
زمين گرم و نرمست و روشن هوا
بدين رنجگي نيست رفتن روا
بران چشمه يکسر فرود آمدند
ز خسرو بسي داستانها زدند
که چونين شگفتي نبيند کسي
وگر در زمانه بماند بسي
کزين رفتن شاه ما ديده ايم
ز گردنکشان نيز نشنيده ايم
دريغ آن بلند اختر و راي او
بزرگي و ديدار و بالاي او
خردمند ازين کار خندان شود
که زنده کسي پيش يزدان شود
که داند بگيتي که او را چه بود
چه گوييم و گوش که يارد شنود
بدان نامداران چنين گفت گيو
که هرگز چنين نشنود گوش نيو
بمردي و بخشش بداد و هنر
بديدار و بالا و فر و گهر
برزم اندرون پيل بد با سپاه
ببزم اندرون ماه بد با کلاه
و زآن پس بخوردند چيزي که بود
ز خوردن سوي خواب رفتند زود
هم آنگه برآمد يکي باد و ابر
هوا گشت بر سان چشم هژبر
چو برف از زمين بادبان برکشيد
نبد نيزه نامداران پديد
يکايک ببرف اندرون ماندند
ندانم بد آنجاي چون ماندند
زماني تپيدند در زير برف
يکي چاه شد کنده هر جاي ژرف
نماند ايچ کسرا ازيشان توان
برآمد بفرجام شيرين روان
همي بود رستم بران کوهسار
همان زال و گودرز و چندي سوار
بدان کوه بودند يکسر سه روز
چهارم چو بفروخت گيتي فروز
بگفتند کين کار شد با درنگ
چنين چند باشيم بر کوه و سنگ
اگر شاه شد از جهان ناپديد
چو باد هوا از ميان بردميد
دگر نامداران کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند
ببودند يک هفته بر پشت کوه
سر هفته گشتند يکسر ستوه
بديشان همه زار و گريان شدند
بران آتش درد بريان شدند
همي کند گودرز کشواد موي
همي ريخت آب و همي خست روي
همي گفت گودرز کين کس نديد
که از تخم کاوس بر من رسيد
نبيره پسر داشتم لشکري
جهاندار و بر هر سري افسري
بکين سياوش همه کشته شد
همه دوده زير و زبر گشته شد
کنون ديگر از چشم شد ناپديد
که ديد اين شگفتي که بر من رسيد
سخنهاي ديرينه دستان بگفت
که با داد يزدان خرد باد جفت
چو از برف پيدا شود راه شاه
مگر باز گردند و يابند راه
نشايد بدين کوه سر بر بدن
خورش نيست ز ايدر ببايد شدن
پياده فرستيم چندي براه
بيابند روزي نشان سپاه
برفتند زان کوه گريان بدرد
همي هر کسي از کسي ياد کرد
ز فرزند و خويشان وز دوستان
و زآن شاه چون سرو در بوستان
جهان را چنين است آيين و دين
نماندست همواره در به گزين
يکي را ز خاک سيه برکشد
يکي را ز تخت کيان درکشد
نه زين شاد باشد نه ز آن دردمند
چنينست رسم سراي گزند
کجا آن يلان و کيان جهان
از انديشه دل دور کن تا توان
چو لهراسب آگه شد از کار شاه
ز لشکر که بودند با او براه
نشست از بر تخت با تاج زر
برفتند گردان زرين کمر
بآواز گفت اي سران سپاه
شنيده همه پند و اندرز شاه
هرآنکس که از تخت من نيست شاد
ندارد همي پند شاهان بياد
مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم
بکوشم بنيکي و فرمان کنم
شما نيز از اندرز او دست باز
مداريد وز من مداريد راز
گنهکار باشد بيزدان کسي
که اندرز شاهان ندارد بسي
بد و نيک ازين هرچ داريد ياد
سراسر بمن بر ببايد گشاد
چنين داد پاسخ ورا پور سام
که خسرو ترا شاه بردست نام
پذيرفته ام پند و اندرز او
نيابد گذر پاي از مرز او
تو شاهي و ما يکسره کهتريم
ز راي و ز فرمان او نگذريم
من و رستم زابلي هرک هست
ز مهتر تو برنگسلانيم دست
هرآنکس که او نه برين ره بود
ز نيکي ورا دست کوته بود
چو لهراسب گفتار دستان شنيد
بدو آفرين کرد و دم درکشيد
چنين گفت کز داور راستي
شما را مبادا کم و کاستي
که يزدان شما را بدان آفريد
که روي بديها شود ناپديد
جهاندار نيک اختر و شاد روز
شما را سپرد آن زمان نيمروز
کنون پادشاهي جز آن هرچ هست
بگيريد چندانک بايد بدست
مرا با شما گنج بخشيده نيست
تن و دوده و پادشاهي يکيست
بگودز گفت آنچ داري نهان
بگوي از دل اي پهلوان جهان
بدو گفت گودرز من يک تنم
چو بي گيو و رهام و بي بيژنم
برآنم سراسر که دستان بگفت
جزين من ندارم سخن درنهفت
چنانم که با شاه گفتم نخست
بدين مايه نشکست عهد درست
تو شاهي و ما سربسر کهتريم
ز پيمان و فرمان تو نگذريم
همه مهتران خواندند آفرين
بفرمان نهادند سر بر زمين
ز گفتار ايشان دلش تازه گشت
بباليد و بر ديگر اندازه گشت
بران نامداران گرفت آفرين
که آباد بادا بگردان زمين
گزيدش يکي روز فرخنده تر
که تا برنهد تاج شاهي بسر
چنان چون فريدون فرخ نژاد
برين مهرگان تاج بر سر نهاد
بدان مهرگان گزين او ز مهر
کزان راستي رفت مهر سپهر
بياراست ايوان کيخسروي
بپيراست ديوان او از نوي
چنينست گيتي فراز و نشيب
يکي آورد ديگري را نهيب
ازين کار خسرو ببيرون شديم
سوي کار لهراسب باز آمديم
بپيروزي شهريار بلند
کزويست اميد نيک و گزند
بنيکي رساند دل دوستان
گزند آيد از وي بناراستان
ملحقات
I
(داستان بيژن و منيژه)
دگرگونه کردش برو آفرين
پس آنگه بگفت اي سوار گزين
بپرسم حديثي تو را راست گوي
بدو گفت بيژن مرادت بجوي
بگفتش که دندان اين دشمنان
چرا کندي اي راد مرد جوان
بدين در چه جستي (تو) اي نامدار
بگو کين ز بهر چه آيد به کار
بگفتش بدان کندم اي پر هنر
که گيرم من اين را سراسر بزر
ابر گردن اسب بندم بلاف
بدين نام جويم به روز مصاف
که نيزم بود قدر نزديک شاه
مرا زو فزايد بسي قدر و جاه
بدين کار زي شاه والا شوم
به قدر و شرف بر ثريا شوم
چو باشد مرا قدر نزديک شاه
به خوبي کند شاه با من نگاه
چو گرگين شنيد اين سخن شد دژم
جهان گشت بروي چو ليل و ظلم
بگفت ار برد اين به نزديک شاه
مر او را فزايد بسي آب و جاه
ازين کار باشد مرا ننگ و عار
به نزديک آن خسرو کامکار
مرا ننگم از مرگ صد ره بتر
نباشد مرا نيز قدر و خطر
ازين نام من در جهان کم شود
چو دشمن درين کار خرم شود
ملامت کنندم همه کس برين
شوم خوارتر من ز خاک زمين
مرا حيلتي کرد بايد کنون
که بيژن بر آن کشته آيد کنون
II
(داستان بيژن و منيژه)
بگردان ايران رسانم خبر
وز آنجا شوي سيستان در بدر
به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا بخونم ببندد کمر
به گودرز کشواد از من بگوي
که از کار گرگين شدم آبروي
به گرگين بگو کاي يل سست راي
چه گويي تو با من به ديگر سراي
مرا در بلايي فگندي که کس
نبينم همي هيچ فرياد رس
درين بود بيژن که پيران ز راه
بيامد بسر بر نهاده کلاه
قضا را فراز آمد آنگه وزير
همي خواست رفتن به نزد امير
به توران کريمي بد از جمله فرد
بگويم ترا نام آن راد مرد
که پيران ويسه ورا نام بود
به باب سواري عجب کام بود
III
(داستان بيژن و منيژه)
هم از پادشاهيت آباد ما
بزرگان فرخنده بنياد ما
همي غم خورم اي سزاوار گاه
نه از بهر گنج و سپاه و کلاه
پس آنگه بگفت اي شه شيرگير
يکي پند نيک از من ايدر پذير
که اين بيژن گيو را تو مکش
که هستش يکي شاه با راي و هش
که کين سياوخش تازه کني
به توران دگر جنگ و کين افگني
IV
(داستان بيژن و منيژه)
به نامه چنين گفت کاي پهلوان
هنرمند و بيدار و روشن روان
يکي کار پيش آمده با زيان
که هرگز نيامد به گودرزيان
ز ارمانيان چند فرياد خواه
به درگاه ما آمده دادخواه
که کشور شدست از گرازان چو دشت
دل من ز گفتار ايشان بخست
ز گردان کسي پاي بنهاد پيش
مگر بيژن گيو پاکيزه کيش
فرستاده او را به جنگ گراز
از ايدر بشد شاد با يوز و باز
چو گرگين ميلاد با او بهم
که با او نباشد ز پيش و ز کم
بيامد کنون اين ستمکاره مرد
ندانم که با بيژن از بن چه کرد
به دستان مرورا به افراسياب
سپردست و افگنده در چاه و آب
به توران زمين او به چاه اندرست
بدان چاه ژرف سياه اندرست
به دست تو کارش برآيد کنون
که او را به نيکي تويي رهنمون
V
(داستان بيژن و منيژه)
برين گونه رستم بسازيد بزم
که سازنده ي بزم بد روز رزم
پس آنگاه برخاست بگرفت جام
پر از سرخ مي رستم زال سام
بگفتا که بر دولت شهريار
کنم دشمنان را همه سوگوار
بکوشم که بر کينه ي بيژنا
به توران در افتد يکي شيونا
چو گفت اين سخن خوردش آن جام مي
بگيو آنگهي گفت کاي نيکپي
بخور باده و غم فراموش کن
مر آزاده را بس بود يک سخن
ببودند شادان سه روز و سه شب
ابا شادماني و لهو و طرب
VI
(داستان بيژن و منيژه)
گسارنده ي جام ده من شراب
خورنده يکي گور کرده کباب
ستاننده ي شهر مازندران
گشاينده گنگ هاماوران
کشنده چنان اژدهاي دژم
که هشتاد گز بد ز دم تا بدم
دراننده ي چرم ديو سپيد
همي جان ارژنگ و غندي و بيد
برآرنده ي بيژن از چاه تنگ
کننده سر چاه خالي ز سنگ
گرفته به شمشير ده بار چين
سه ره روم و ده بار توران زمين
زهي پهلوان و زهي رستمم
ز کار تو شادان دل و بي غمم
هزار آفرين باد بر پهلوان
هميشه بماناد روشن روان
VII
(داستان بيژن و منيژه)
چنين گفت دهقان که در داستان
نوشته چنين ديدم از باستان
که افراسياب آن شه نام دار
ز تخم فريدون با گوشوار
نود بار از مرز توران و چين
بتازيد و آمد به ايران زمين
بسي مرد از ايران زمين شد تباه
ز گردان آن نامور کينه خواه
سه بار از بر تخت ايرا ن نشست
به شادي کمر بست و بگشاد دست
به فرجام از رزم زال سوار
هم از نامور رستم نام دار
گريزان برفتي از ايران زمين
ابا غارت و برده هنگام کين
اگر نه تهمتن بدي در ميان
نماندي يکي تن از ايرانيان
همه سال بسته ميان را به کين
نياسود يک دم ز رزم و ز کين
VIII
(داستان دوازده رخ)
سپيدار پيران بدانست راز
که روز بد آمد به تنگي فراز
چنين گفت کاي داور کردگار
بگردان ز من اين بد روزگار
مگر باز بينم بر و بوم را
بمانم به سنگ اختر شوم را
چنين است کار سپهر بلند
ازو شادماني وزو مستمند
همي ديد پيران شمار سپهر
بدانست کز وي ببريد مهر
بجز جنگ را هيچ چاره نديد
ستم بر ستمکاره آمد پديد
رسيدند گودرز و پيران به هم
سخن رفت هرگونه بر بيش و کم
[ازين نامداران توران سپاه
برون شد فريبرز کاوس شاه]
فراز آمد آن روزگار دژم
ز ايران به ترکان رسيد آن ستم
IX
(جنگ بزرگ کيخسرو با افراسياب)
به پيران و شيده چه آمد ز شاه
بدين نامداران توران سپاه
چه گويم ازين خسرو شوم پي
که آمد به توران چو آتش به ني
همانا که داند سپهدار چين
که چون من نباشد به ميدان کين
ز بيمم نخفتي به که بر پلنگ
چنين خوار گشتم بدين يک دو جنگ
گريزان و دشمن پس اندر دوان
تو گويي نماندم به تن در روان
اميدم چنانست که فغفور چين
بيايد به ياري به توران زمين