شاهنامه ی فردوسی

جلد 6

***

پادشاهی لهراسپ

1

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد

بشاهنشهی تاج بر سر نهاد

جهان آفرین را ستایش گرفت

نیایش ورا در فزایش گرفت

چنین گفت کز داور داد و پاک

پر امید باشید و با ترس و باک

نگارنده ی چرخ گردنده اوست

فزاینده ی فره بنده اوست

چو دریا و کوه و زمین آفرید

بلند آسمان از برش برکشید

یکی تیز گردان و دیگر بجای

بجنبش ندادش نگارنده پای

چو موی از بر گوی و ما در میان

برنج تن و آز و سود و زیان

تو شادان دل و مرگ چنگال تیز

نشسته چو شیر ژیان پرستیز

زآز و فزونی بیکسو شویم

بنادانی خویش خستو شویم

ازین تاج شاهی و تخت بلند

نجوییم جز داد و آرام و پند

مگر بهره مان زین سرای سپنج

نیاید همی کین و نفرین و رنج

من از پند کیخسرو افزون کنم

زدل کینه و آز بیرون کنم

بسازید و از داد باشید شاد

تن آسان و از کین مگیرید یاد

مهان جهان آفرین خواندند

ورا شهریار زمین خواندند

گرانمایه لهراسپ آرام یافت

خرد مایه و کام پدرام یافت

ازان پس فرستاد کسها بروم

بهند و بچین و بآباد بوم

زهر مرز هرکس که دانا بدند

به پیمانش اندر توانا بدند

زهر کشوری برگرفتند راه

برفتند پویان بنزدیک شاه

زدانش چشیدند هر شور و تلخ

ببودند با کام چندی ببلخ

یکی شارسانی برآورد شاه

پر از برزن و کوی و بازارگاه

بهر برزنی جشنگاهی سده

همه گرد بر گردش آتشکده

یکی آذری ساخت برزین بنام

که با فرخی بود و با برز و کام

***

2

دو فرزند بودش به کردار ماه

سزاوار شاهی و تخت و کلاه

یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر

که زیر آوریدی سر نره شیر

گذشته بهر دانشی از پدر

زلشکر بمردی برآورده سر

دو شاه سرافراز و دو نیک پی

نبیره ی جهاندار کاوس کی

بدیشان بدی جان لهراسپ شاد

وزیشان نکردی زگشتاسپ یاد

که گشتاسپ را سر پر از باد بود

وزان کار لهراسپ ناشاد بود

چنین تا برآمد برین روزگار

پر از درد گشتاسپ از شهریار

چنان بد که در پارس یکروز تخت

نهادند زیر گل افشان درخت

بفرمود لهراسپ تا مهتران

برفتند چندی زلشکر سران

بخوان بر یکی جام می خواستند

دل شاه گیتی بیاراستند

چو گشتاسپ می خورد برپای خاست

چنین گفت کای شاه با داد و راست

بشاهی نشست تو فرخنده باد

همان جاودان نام تو زنده باد

تورا داد یزدان کلاه و کمر

دگر شاه کیخسرو دادگر

کنون من یکی بنده ام بر درت

پرستنده ی اختر و افسرت

ندارم کسی را زمردان بمرد

گر آیند پیشم بروز نبرد

مگر رستم زال سام سوار

که با او نسازد کسی کارزار

چو کیخسرو از تو پراندیشه گشت

تورا داد تخت و خود اندر گذشت

گر ایدونک هستم ز ارزانیان

مرا نام بر تاج و تخت کیان

چنین هم که ام پیش تو بنده وار

همی باشم و خوانمت شهریار

بگشتاسپ گفت ای پسر گوش دار

که تندی نه خوب آید از شهریار

چو اندرز کیخسرو آرم بیاد

تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد

مرا گفت بیدادگر شهریار

یکی خو بود پیش باغ بهار

که چون آب یابد بنیرو شود

همه باغ ازو پر ز آهو شود

جوانی هنوز این بلندی مجوی

سخن را بسنج و باندازه گوی

چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد

بیامد ز پیش پدر گونه زرد

همی گفت بیگانگان را نواز

چنین باش و با زاده هرگز مساز

ز لشکر ورا بود سیصد سوار

همه گرد و شایسته ی کارزار

فرود آمد و کهتوران را بخواند

همه رازها پیش ایشان براند

که امشب همه ساز رفتن کنید

دل و دیده زین بارگه برکنید

یکی گفت ازیشان که راهت کجاست

چو برداری آرامگاهت کجاست

چنین داد پاسخ که در هندوان

مرا شاد دارند و روشن روان

یکی نامه دارم من از شاه هند

نوشته ز مشک سیه بر پرند

که گر زی من آیی تورا کهترم

ز فرمان و رای تو برنگذرم

چو شب تیره شد با سپه برنشست

همی رفت جوشان و گرزی بدست

بشبگیر لهراسپ آگاه شد

غمی گشت و شادیش کوتاه شد

ز لشکر جهاندیدگانرا بخواند

همه بودنی پیش ایشان براند

ببینید گفت این که گشتاسپ کرد

دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد

بپروردمش تا برآورد یال

شد اندر جهان نامور بی همال

بدانگه که گفتم که آمد به بار

ز باغ من آواره شد نامدار

برفت و بر اندیشه بر بود دیر

بفرمود تا پیش او شد زریر

بدو گفت بگزین ز لشکر هزار

سواران گرد از در کارزار

برو تیز بر سوی هندوستان

مبادا بر و بوم جادوستان

سوی روم گستهم نوذر برفت

سوی چین گرازه گرازید تفت

***

3

همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم

دل پر ز کین و پر از آب چشم

همی تاخت تا پیش کابل رسید

درخت و گل و سبزه و آب دید

بدان جای خرم فرود آمدند

ببودند یک روز و دم بر زدند

همه کوهسارانش نخچیر بود

بجوی آبها چون می و شیر بود

شب تیره می خواست از میگسار

ببردند شمع از بر جویبار

چو بفروخت از کوه گیتی فروز

برفتند ازآن بیشه با باز و یوز

همی تاخت اسپ از پی او زریر

زمانی بجایی نیاسود دیر

چو آواز اسپان برآمد ز راه

برفتند گردان ز نخچیرگاه

چو بنهاد گشتاسپ گوش اندران

چنین گفت با نامور مهتران

که این جز به آواز اسپ زریر

نماند که او راست آواز شیر

نه تنها بیامد گر او آمدست

که با لشکری جنگجو آمدست

هنوز اندرین بد که گردی بنفش

پدید آمد و پیل پیکر درفش

زریر سپهبد به پیش سپاه

چو باد دمان اندر آمد ز راه

چو گشتاسپ را دید گریان برفت

پیاده بدو روی بنهاد تفت

جهان آفرین را ستایش گرفت

به پیش برادر نیایش گرفت

گرفتند مر یکدگر را کنار

نشستند شادان دران مرغزار

ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو

ورا خواندی شاه گشتاسپ گو

بخواندند و نزدیک بنشاندند

ز هر جایگاهی سخن راندند

چنین گفت زیشان یکی نامور

بگشتاسپ کای گرد زرین کمر

ستاره شناسان ایران گروه

هر انکس که دانیم دانش پژوه

باخترت گویند کیخسروی

بشاهی بتخت مهی بر شوی

کنون افسر شاه هندوستان

بپوشی نباشیم همداستان

ازیشان کسی نیست یزدان پرست

یکی هم ندارند با شاه دست

نگر تا پسند آید اندر خرد

کجا رای را شاه فرمان برد

تورا از پدر سربسر نیکوی ست

ندانم که آزردن از بهر چیست

بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی

ندارم به پیش پدر آبروی

بکاوسیان خواهد او نیکوی

بزرگی و هم افسر خسروی

اگر تاج ایران سپارد بمن

پرستش کنم چون بتان را شمن

وگرنه نباشم بدرگاه اوی

ندارم دل روشن از ماه اوی

بجایی شوم کم نیابند نیز

بلهراسپ مانم همه مرز و چیز

بگفت این و برگشت زان مرغزار

بیامد بر نامور شهریار

چو بشنید لهراسپ با مهتران

پذیره شدش با سپاهی گران

جهانجوی روی پدر دید باز

فرود آمد از باره بردش نماز

ورا تنگ لهراسپ در برگرفت

بدان پوزش آرایش اندر گرفت

که تاج تو تاج سر ماه باد

ز تو دیو را دست کوتاه باد

که هرگز نیاموزدت راه بد

چو دستور بد بر در شاه بد

ز شاهی مرا نام تاجست و تخت

تورا مهر و فرمان و پیمان و بخت

ورا گفت گشتاسپ کای شهریار

منم بر درت بر یکی پیشکار

اگر کم کنی جاه فرمان کنم

به پیمان روان را گروگان کنم

بزرگان برفتند با او براه

گرازان و پویان بایوان شاه

بیاراست ایوان گوهرنگار

نهادند خوان و می خوشگوار

یکی جشن کردند کز چرخ ماه

ستاره ببارید بر جشن گاه

چنان بد ز مستی که هر مهتری

برفتند بر سر ز زر افسری

بکاوسیان بود لهراسپ شاد

همیشه ز کیخسروش بود یاد

همی ریخت زان درد گشتاسپ خون

همی گفت هرگونه با رهنمون

همی گفت هر چند کوشم برای

نیارم همی چاره ی این بجای

اگر با سواران شوم مهتری

فرستد پسم نیز با لشکری

بچاره ز ره بازگرداندم

بسی خواهش و پندها راندم

چو تنها شوم ننگ دارم همی

ز لهراسپ دل تنگ دارم همی

دل او بکاوسیانست شاد

نیاید گذر مهر او بر نژاد

چو یک تن بود کم کند خواستار

چه داند که من چون شدم شهریار

***

4

شب تیره شبدیز لهراسپی

بیاورد با زین گشتاسپی

بپوشید زربفت رومی قبای

ز تاج اندر آویخت پر همای

ز دینار وز گوهر شاهوار

بیاورد چندان کش آمد به کار

از ایران سوی روم بنهاد روی

بدل گاه جوی و روان راه جوی

پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد

بپیچید و شادیش کوتاه شد

زریر و همه بخردانرا بخواند

ز گشتاسپ چندی سخنها براند

بدیشان چنین گفت کاین شیرمرد

سر تاجدار اندر آرد بگرد

چه بینید و این را چه درمان کنید

نشاید که این بر دل آسان کنید

چنین گفت موبد که این نیک بخت

گرامی بمردان بود تاج و تخت

چو گشتاسپ فرزند کس را نبود

نه هرگز کس از نامداران شنود

ز هر سو بباید فرستاد کس

دلاور بزرگان فریادرس

گر او بازگردد تو زفتی مکن

هنرجوی و با آز جفتی مکن

که تاج کیان چون تو بیند بسی

نماند همی مهر او بر کسی

بگشتاسپ ده زین جهان کشور

بنه بر سرش نامدار افسری

جز از پهلوان رستم نامدار

بگیتی نبینیم چون او سوار

ببالا و دیدار و فرهنگ و هوش

چنو نامور نیز نشنید گوش

فرستاد لهراسپ چندی مهان

بجستن گرفتند گرد جهان

برفتند و نومید بازآمدند

که با اختر دیرساز آمدند

نکوهش از آن بهر لهراسپ بود

غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود

***

5

چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید

پیاده شد و باژ خواهش بدید

یکی پیرسر بود هیشوی نام

جوانمرد و بیدار و با رای و کام

برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

از ایران یکی نامدارم دبیر

خردمند و روشن دل و یادگیر

بکشتی برین آب اگر بگذرم

سپاسی نهی جاودان بر سرم

چنین گفت شایسته ای تاج را

و یا جوشن و تیغ و تاراج را

کنون راز بگشای و با من بگوی

ازین سان بدریا گذشتن مجوی

مرا هدیه باید اگر گفت راست

تورا رای و راه دبیری کجاست

ز هیشوی بشنید گشتاسپ گفت

که از تو مرا نیست چیزی نهفت

ز من هرچ خواهی ندارم دریغ

ازین افسر و مهر و دینار و تیغ

ز دینار لختی بهیشوی داد

ازان هدیه شد مرد گیرنده شاد

ز کشتی سبک بادبان برکشید

جهانجوی را سوی قیصر کشید

یکی شارسان بد بروم اندرون

سه فرسنگ پهنای شهرش فزون

برآورده ی سلم جای بزرگ

نشستنگه قیصران سترگ

چو گشتاسپ آمد بدان شارستان

همی جست جای یکی کارستان

همی گشت یک هفته بر گرد روم

همی کار جست اندر آباد بوم

چو چیزی که بودش بخورد و بداد

همی رفت ناشاد و دل پر زباد

چو در شهر آباد چندی بگشت

ز ایوان بدیوان قیصر گذشت

باسقف چنین گفت کای دستگیر

ز ایران یکی نامجویم دبیر

بدین کار باشم تورا یارمند

ز دیوان کنم هرچ آید پسند

دبیران که بودند در بارگاه

همی کرد هر یک بدیگر نگاه

کزین کلک پولاد گریان شود

همان روی قرطاس بریان شود

یکی باره باید بزیرش بلند

ببازو کمان و بزین بر کمند

بآواز گفتند ما را دبیر

زیانست پیش آمدن ناگزیر

چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد

ز دیوان بیامد دو رخساره زرد

یکی باد سرد از جگر برکشید

بنزدیک چوپان قیصر رسید

جوانمرد را نام نستاو بود

دلیر و هشیوار و با تاو بود

بنزدیک نستاو چون شد فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

نگه کرد چوپان و بنواختش

بنزدیکی خویش بنشاختش

چه مردی بدو گفت با من بگوی

که هم شاه شاخی و هم نامجوی

چنین داد پاسخ که ای نامدار

یکی کره تازم دلیر و سوار

مرا گر نوازی بکار آیمت

برنج و ببد نیز یار آیمت

بدو گفت نستاو زین در بگرد

تو ایدر غریبی و بی پای مرد

بیابان و دریا و اسپان یله

بنا آشنا چون سپارم گله

چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت

ره ساربانان قیصر گرفت

یکی آفرین کرد بر ساربان

که پیروز بادی و روشن روان

خردمند چون روی گشتاسپ دید

پذیره شد و جایگاهش گزید

سبک باز گسترد گستردنی

بیاورد چیزی که بد خوردنی

چنین گفت گشتاسپ با ساروان

که ای مرد بیدار و روشن روان

مرا ده یکی کاروانی شتر

چو رای آیدت مزد ما هم ببر

بدو ساربان گفت کای شیرمرد

نزیبد تورا هرگز این کارکرد

به چیزی که ما راست چون سر کنی

به آید گر آهنگ قیصر کنی

تورا بی نیازی دهد زین سخن

جز آهنگ درگاه قیصر مکن

و گر گم شدت راه دارم هیون

پسندیده و مردم رهنمون

برو آفرین کرد و برگشت زوی

پر از غم سوی شهر بنهاد روی

شد آن دردها بر دلش بر گران

بیامد ببازار آهنگران

یکی نامور بود بوراب نام

پسندیده آهنگری شادکام

همی ساختی نعل اسپان شاه

بر قیصر او را بدی پایگاه

ورا یار و شاگرد بد سی و پنج

ز پتک و ز آهن رسیده برنج

بدکانش بنشست گشتاسپ دیر

شد آن پیشه کار از نشستنش سیر

بدو گفت آهنگر ای نیکخوی

چه داری بدکان ما آرزوی

چنین داد پاسخ که ای نیک بخت

نپیچم سر از پتک وز کار سخت

مرا گر بداری تو یاری کنم

برین پتک و سندان سواری کنم

چو بشنید بوراب زو داستان

بیاری او گشت همداستان

گرانمایه گویی بآتش بتافت

چو شد تافته سوی سندان شتافت

بگشتاسپ دادند پتکی گران

برو انجمن گشته آهنگران

بزد پتک و بشکست سندان و گوی

ازو گشت بازار پر گفت و گوی

بترسید بوراب و گفت ای جوان

بزخم تو آهن ندارد توان

نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم

چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم

بینداخت پتک و بشد گرسنه

نه روی خورش بد نه جای بنه

نماند بکس روز سختی نه رنج

نه آسانی و شادمانی نه گنج

بد و نیک بر ما همی بگذرد

نباشد دژم هر که دارد خرد

***

6

همی بود گشتاسپ دل مستمند

خروشان و جوشان ز چرخ بلند

نیامد ز گیتیش جز زهر بهر

یکی روستا دید نزدیک شهر

درخت و گل و آبهای روان

نشستنگه شاد مرد جوان

درختی گشن سایه بر پیش آب

نهان گشته زو چشمه ی آفتاب

بران سایه بنشست مرد جوان

پر از درد پیچان و تیره روان

همی گفت کای داور کردگار

غم آمد مرا بهره زین روزگار

نبینم همی اختر خویش بد

ندانم چرا بر سرم بد رسد

یکی نامور زان پسندیده ده

گذر کرد بر وی که او بود مه

ورا دید با دیدگان پر ز خون

بزیر زنخ دست کرده ستون

بدو گفت کای پاک مرد جوان

چرایی پر از درد و تیره روان

اگر آیدت رای ایوان من

بوی شاد یکچند مهمان من

مگر کین غمان بر دلت کم شود

سر تیر مژگانت بی نم شود

بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی

نژاد تو از کیست با من بگوی

چنین داد پاسخ ورا کدخدای

کزین پرسش اکنون تورا چیست رای

من از تخم شاه آفریدون گرد

کزان تخمه کس در جهان نیست خرد

چو بشنید گشتاسپ برداشت پای

همی رفت با نامور کدخدای

چو آن مهتر آمد سوی خان خویش

بمهمان بیاراست ایوان خویش

بسان برادر همی داشتش

زمانی بناکام نگذاشتش

زمانه برین نیز چندی بگشت

برین کار بر ماهیان برگذشت

***

7

چنان بود قیصر بدانگه به رای

که چون دختر او رسیدی به جای

چو گشتی بلند اختر و جفت جوی

بدیدی که آمدش هنگام شوی

یکی گرد کردی بکاخ انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

هر انکس که بودی مر او را همال

ازان نامداران برآورده یال

ز کاخ پدر دختر ماه روی

بگشتی بران انجمن جفت جوی

پرستنده بودی بگرد اندرش

ز مردم نبودی پدید افسرش

پس پرده ی قیصر آن روزگار

سه بد دختر اندر جهان نامدار

ببالا و دیدار و آهستگی

ببایستگی هم بشایستگی

یکی بود مهتر کتایون بنام

خردمند و روشن دل و شادکام

کتایون چنان دید یک شب بخواب

که روشن شدی کشور از آفتاب

یکی انجمن مرد پیدا شدی

از انبوه مردم ثریا شدی

سر انجمن بود بیگانه یی

غریبی دل آزار و فرزانه یی

ببالای سرو و بدیدار ماه

نشستنش چون بر سر گاه شاه

یکی دسته دادی کتایون بدوی

وزو بستدی دسته ی رنگ و بوی

یکی انجمن کرد قیصر بزرگ

هر آنکس که بودند گرد و سترگ

بشبگیر چون بردمید آفتاب

سر نامداران برآمد زخواب

بران انجمن شاد بنشاندند

ازان پس پری چهره را خواندند

کتایون بشد با پرستار شست

یکی دسته گل هر یکی را بدست

همی گشت چندان کش آمد ستوه

پسندش نیامد کسی زان گروه

از ایوان سوی پرده بنهاد روی

خرامان و پویان و دل جفت جوی

هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ

چنین تا سر از کوه برزد چراغ

بفرمود قیصر که از کهتوران

بروم اندرون مایه ور مهتران

بیارند یکسر به کاخ بلند

بدان تا که باشد بخوبی پسند

چو آگاهی آمد بهر مهتری

بهر نامداری و کنداوری

خردمند مهتر بگشتاسپ گفت

که چندین چه باشی تو اندر نهفت

برو تا مگر تاج و گاه مهی

ببینی دلت گردد از غم تهی

چو بشنید گشتاسپ با او برفت

بایوان قیصر خرامید تفت

به پیغوله یی شد فرود از مهان

پر از درد بنشست خسته نهان

برفتند بیدار دل بندگان

کتایون و گل رخ پرستندگان

همی گشت بر گرد ایوان خویش

پسش بخردان و پرستار پیش

چو از دور گشتاسپ را دید گفت

که آن خواب سر برکشید از نهفت

بدان مایه ور نامدار افسرش

هم آنگه بیاراست خرم سرش

چو دستور آموزگار آن بدید

هم اندر زمان پیش قیصر دوید

که مردی گزین کرد از انجمن

ببالای سرو سهی در چمن

به رخ چون گلستان و با یال و کفت

که هر کش ببیند بماند شگفت

بد آنست کو را ندانیم کیست

تو گویی همه فره ایزدیست

چنین داد پاسخ که دختر مباد

که از پرده عیب آورد بر نژاد

اگر من سپارم بدو دخترم

بننگ اندرون پست گردد سرم

هم او را و آنرا که او برگزید

بکاخ اندرون سر بباید برید

سقف گفت کاین نیست کاری گران

که پیش از تو بودند چندی سران

تو با دخترت گفتی انباز جوی

نگفتی که رومی سرافراز جوی

کنون جست آنرا که آمدش خوش

تو از راه یزدان سرت را مکش

چنین بود رسم نیاکان تو

سرافراز و دیندار و پاکان تو

بآیین این شد پی افکنده روم

تو راهی مگیر اندر آباد بوم

همایون نباشد چنین خود مگوی

به راهی که هرگز نرفتی مپوی

***

8

چو بشنید قیصر بران برنهاد

که دخت گرامی بگشتاسپ داد

بدو گفت با او برو همچنین

نیابی ز من گنج و تاج و نگین

چو گشتاسپ آن دید خیره بماند

جهان آفرین را فراوان بخواند

چنین گفت با دختر سرفراز

که ای پروریده بنام و بناز

ز چندین سر و افسر نامدار

چرا کرد رایت مرا خواستار

غریبی همی برگزینی که گنج

نیابی و با او بمانی برنج

ازین سرفرازان همالی بجوی

که باشد بنزد پدرت آبروی

کتایون بدو گفت کای بدگمان

مشو تیز با گردش آسمان

چو من با تو خرسند باشم ببخت

تو افسر چرا جویی و تاج و تخت

برفتند ز ایوان قیصر بدرد

کتایون و گشتاسپ با باد سرد

چنین گفت با شوی و زن کدخدای

که خرسند باشید و فرخنده رای

سرایی بپردخت مهتر بده

خورشها و گستردنی هرچ به

چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین

بران نامور مهتر پاک دین

کتایون بی اندازه پیرایه داشت

ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت

یکی گوهری از میان برگزید

که چشم خردمند زان سان ندید

ببردند نزدیک گوهرشناس

پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس

بها داد یاقوت را شش هزار

ز دینار و گنج از در شهریار

خریدند چیزی که بایسته بود

بدان روز بد نیز شایسته بود

ازان سان که آمد همی زیستند

گهی شادمان گاه بگریستند

همه کار گشتاسپ نخچیر بود

همه ساله با ترکش و تیر بود

چنان بد که روزی ز نخچیرگاه

مر او را بهیشوی بر بود راه

ز هرگونه یی چند نخچیر داشت

همی رفت و ترکش پر از تیر داشت

همه هرچ بود از بزرگان و خرد

هم از راه نزدیک هیشوی برد

چو هیشو بدیدش بیامد دوان

پذیره شدش شاد و روشن روان

بزیرش بگسترد گستردنی

بیاورد چیزی که بد خوردنی

برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد

بیامد بنزد کتایون چو گرد

چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد

بدانش ورا چون تن و پوست کرد

چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر

بره بر بهیشوی دادی دو بهر

دگر بهره ی مهتر ده بدی

هرانکس کزان روستا مه بدی

چنان شد که گشتاسپ با کدخدای

یکی شد به خورد و بآرام و رای

***

9

یکی رومی بود میرین بنام

سرافراز و بارای و با گنج و کام

فرستاد نزدیک قیصر پیام

که من سرفرازم بگنج و بنام

بمن ده دل آرام دخترت را

بمن تازه کن نام و افسرت را

چنین گفت قیصر که من زین سپس

نجویم بدین روی پیوند کس

کتایون و آن مرد ناسرفراز

مرا داشتند از چنان کار باز

کنون هرک جویند خویشی من

و گر سر فرازد بپیشی من

یکی کار بایدش کردن بزرگ

که خوانندش ایدر بزرگان سترگ

چنو در جهان نامداری بود

مرا بر زمین نیز یاری بود

شود تا سر بیشه ی فاسقون

بشوید دل و دست و مغزش بخون

یکی گرگ بیند بکردار نیل

تن اژدها دارد و زور پیل

سرو دارد و نیشتر چون گراز

نیارد شدن پیل پیشش فراز

بران بیشه برنگذرد نره شیر

نه پیل و نه خون ریز مرد دلیر

هر آنکس که بر وی بدرید پوست

مرا باشد او یار و داماد و دوست

چنین گفت میرین برین زادبوم

جهان آفرین تا پی افکند روم

نیاکان ما جز بگرز گران

نکردند پیکار با مهتران

کنون قیصر از من بجوید همی

سخن با من از کینه گوید همی

من این چاره اکنون بجای آورم

ز هرگونه پاکیزه رای آورم

چو آمد بایوان پسندیده مرد

ز هرگونه اندیشه ها یاد کرد

نوشته بیاورد و بنهاد پیش

همان اختر و طالع و فال خویش

چنان دید کاندر فلان روزگار

از ایران بیاید یکی نامدار

بدستش برآید سه کار گران

کزان باز گویند رومی سران

یکی آنک داماد قیصر شود

همان بر سر قیصر افسر شود

پدید آید از روی کشور دو دد

که هرکس رسد از بد دد ببد

شود هر دو بر دست او بر هلاک

ز هر زورمندی نیایدش باک

ز کار کتایون خود آگاه بود

که با نیو گشتاسپ همراه بود

ز هیشوی و آن مهتر نامجوی

که هر سه به روی اندر آرند روی

بیامد به نزدیک هیشوی تفت

سراسر بگفت آن سخنها که رفت

وزان اختر فیلسوفان روم

شگفتی که آید بدان مرز و بوم

بدو گفت هیشوی کامروز شاد

بر ما همی باش با مهر و داد

که این مرد کز وی تو دادی نشان

یکی نامداریست از سرکشان

بنخچیر دارد همی روی و رای

نیندیشد از تخت خاور خدای

یکی دی نیامد بنزدیک من

که خرم شدی جان تاریک من

بیاید هم اکنون زنخچیرگاه

بما بر بود بی گمانیش راه

می و رود آورد با بوی و رنگ

نشستند با جام زرین بچنگ

هم انگه که شد جام می بر چهار

پدید آمد از دشت گرد سوار

چو هیشوی و میرین بدیدند گرد

پذیره شدندش بدشت نبرد

چو میرین بدیدش بهیشوی گفت

که این را بگیتی کسی نیست جفت

بدین شاخ و این یال و این دستبرد

ز تخمی بود نامبردار و گرد

هنرها ز دیدار او بگذرد

همان شرم و آزردگی و خرد

چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد

پیاده ببودند ز اسپ نبرد

نشستی نو آراست بر پیش آب

یکی خوان نو ساخت اندر شتاب

می آورد با میگساران نو

نشستی نو آیین و یاران نو

چو رخ لعل گشت از می لعل فام

بگشتاسپ هیشوی گفت ای همام

مرا بر زمین دوست خوانی همی

جز از من کسی را ندانی همی

کنون سوی من کرد میرین پناه

یکی نامدارست با دستگاه

دبیرست با دانش و ارجمند

بگیرد شمار سپهر بلند

سخن گوید از فیلسوفان روم

ز آباد و ویران هر مرز و بوم

هم از گوهر سلم دارد نژاد

پدر بر پدر نام دارد بیاد

بنزدیک اویست شمشیر سلم

که بودی همه ساله در زیر سلم

سواریست گردافکن و شیر گیر

عقاب اندر آرد ز گردون بتیر

برین نیز خواهد که بیشی کند

چو با قیصر روم خویشی کند

بقیصر سخن گفت و پاسخ شنید

ز پاسخ همانا دلش بردمید

که او گفت در بیشه ی فاسقون

یکی گرگ باشد بسان هیون

اگر کشته آید بدست تو گرگ

تو باشی بروم ایرمانی بزرگ

جهاندار باشی و داماد من

زمانه بخوبی دهد داد من

کنون گر تو این را کنی دست پیش

منت بنده ام وین سرافراز خویش

بدو گفت گشتاسپ کآری رواست

چه گویند و این بیشه اکنون کجاست

چگونه ددی باشد اندر جهان

که ترسند ازو کهتوران و مهان

چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ

همی برتر است از هیونی سترگ

دو دندان او چون دو دندان پیل

دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل

سروهاش چو آبنوسی فرسپ

چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ

از ایدر بسی نامور قیصران

برفتند با گرزهای گران

ازان بیشه ناکام باز آمدند

پر از ننگ و تن پر گداز آمدند

بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم

بیارید و اسپی سرافراز گرم

همی اژدها خوانم این را نه گرگ

تو گرگی مدان از هیونی بزرگ

چو بشنید میرین زانجا برفت

سوی خانه ی خویش تازید تفت

ز آخر گزین کرد اسپی سیاه

گرانمایه خفتان و رومی کلاه

همان مایه ور تیغ الماس گون

که سلم آب دادش بزهر و بخون

بسی هدیه بگزید با آن ز گنج

ز یاقوت و گوهر همه پنج پنج

چو خورشید پیراهن قیرگون

بدرید و آمد ز پرده برون

جهانجوی میرین ز ایوان برفت

بیامد بنزدیک هیشوی تفت

ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید

نگه کرد هیشوی و او را بدید

ازان اسپ و شمشیر خیره شدند

چو نزدیک تر شد پذیره شدند

چو گشتاسپ آن هدیها بنگرید

همان اسپ و تیغ از میان برگزید

دگر چیز بخشید هیشوی را

بیاراست جان جهانجوی را

بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد

بزیر اندر آورد اسپ نبرد

بزه بر کمان و ببازو کمند

سواری سرافراز و اسپی بلند

همی رفت هیشوی با او براه

جهانجوی میرین فریاد خواه

چنین تا لب بیشه ی فاسقون

برفتند پیچان و دل پر ز خون

***

10

چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ

به پیچید میرین و مرد سترگ

بگشتاسپ بنمود بانگشت راست

که آن اژدها را نشیمن کجاست

وزو بازگشتند هر دو بدرد

پر از خون دل و دیده پر آب زرد

چنین گفت هیشوی کان سرفراز

دلیرست و دانا و هم رزمساز

بترسم برو بر ز چنگال گرگ

که گردد تباه این جوان سترگ

چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد

دل رزمسازش پر اندیشه شد

فرود آمد از باره ی سرفراز

به پیش جهاندار و بردش نماز

همی گفت ایا پاک پروردگار

فروزنده ی گردش روزگار

تو باشی بدین بد مرا دستگیر

ببخشای بر جان لهراسپ پیر

که گر بر من این اژدهای بزرگ

که خواند ورا ناخردمند گرگ

شود پادشا چون پدر بشنود

خروشان شود زان سپس نغنود

بماند پر از درد چون بیهشان

بهر کس خروشان و جویا نشان

اگر من شوم زین بد دد ستوه

بپوشم سر از شرم پیش گروه

بگفت این و بر بارگی برنشست

خروشان و جوشان و تیغی بدست

کمانی بزه بر ببازو درون

همی رفت بیدار دل پر زخون

ز ره چون بتنگ اندر آمد سوار

بغرید برسان ابر بهار

چو گرگ از در بیشه او را بدید

خروشی بابر سیه برکشید

همی کند روی زمین را بچنگ

نه بر گونه ی شیر و چنگ پلنگ

چو گشتاسپ آن اژدها را بدید

کمان را بزه کرد و اندر کشید

چو باد از برش تیرباران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

دد از تیر گشتاسپی خسته شد

دلیریش با درد پیوسته شد

بیاسود و برخاست از جای گرگ

بیامد بسان هیون سترگ

سرو چون گوزنان بپیش اندرون

تن از زخم پر درد و دل پر زخون

چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه

سرونی بزد بر سرین سیاه

که از خایه تا ناف او بردرید

جهانجوی تیغ از میان برکشید

پیاده بزد بر میان سرش

بدو نیم شد پشت و یال و برش

بیامد به پیش خداوند دد

خداوند هر دانش و نیک و بد

همی آفرین خواند بر کردگار

که ای آفریننده ی روزگار

توی راه گم کرده را رهنمای

توی برتر برترین یک خدای

همه کام و پیروزی از کام توست

همه فر و دانایی از نام توست

چو برگشت از جایگاه نماز

بکند آن دو دندان که بودش دراز

وزان بیشه تنها سر اندر کشید

همی رفت تا پیش دریا رسید

بر آب هیشوی و میرین بدرد

نشسته زبانها پر از یاد کرد

سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ

که زارا سوار دلیر و سترگ

که اکنون برزمی بزرگ اندرست

دریده بچنگال گرگ اندرست

چو گشتاسپ آمد پیاده پدید

پر از خون و رخ چون گل شنبلید

چو دیدندش از جای برخاستند

بزاری خروشیدن آراستند

بزاری گرفتندش اندر کنار

رخان زرد و مژگان چو ابر بهار

که چون بود با گرگ پیکار تو

دل ما پر از خون بد از کار تو

بدو گفت گشتاسپ کای نیک رای

بروم اندرون نیست بیم از خدای

بران سان یکی اژدهای دلیر

بکشور بمانند تا سال دیر

برآید جهانی شود زو هلاک

چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک

بشمشیر سلمش زدم بدو نیم

سرآمد شما را همه ترس و بیم

شوید آن شگفتی ببینید گرم

کزان بیشتر کس ندیدست چرم

یکی ژنده پیل است گویی به پوست

همه بیشه بالا و پهنای اوست

بران بیشه رفتند هر دو دوان

ز گفتار او شاد و روشن روان

بدیدند گرگی ببالای پیل

بچنگال شیران و همرنگ نیل

بدو زخم کرده ز سر تا بپای

دو شیرست گویی فتاده بجای

چو دیدند کردند زو آفرین

بران فرمند آفتاب زمین

دلی شاد زان بیشه باز آمدند

بر شیر جنگی فراز آمدند

بسی هدیه آورد میرین برش

بران سان که بد مرد را در خورش

بجز دیگر اسپی نپذرفت زوی

وزانجا سوی خانه بنهاد روی

چو آمد ز دریا بآرام خویش

کتایون بینا دلش رفت پیش

بدو گفت جوشن کجا یافتی

کز ایدر به نخچیر بشتافتی

چنین داد پاسخ که از شهر من

بیامد یکی نامور انجمن

مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود

بدادند و چندی ز خویشان درود

کتایون می آورد همچون گلاب

همی خورد با شوی تا گاه خواب

بخفتند شادان دو اختر گرای

جوانمرد هزمان بجستی ز جای

بدیدی بخواب اندرون رزم گرگ

بکردار نر اژدهای سترگ

کتایون بدو گفت امشب چه بود

که هزمان بترسی چنین نابسود

چنین داد پاسخ که من تخت خویش

بدیدم بخواب اختر و بخت خویش

کتایون بدانست کو را نژاد

ز شاهی بود یک دل و یک نهاد

بزرگست و با او نگوید همی

ز قیصر بلندی نجوید همی

بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی

سمن خد و سیمین بر و مشکبوی

بیارای تا ما بایران شویم

از ایدر بجای دلیران شویم

ببینی بر و بوم فرخنده را

همان شاه با داد و بخشنده را

کتایون بدو گفت خیره مگوی

به تیزی چنین راه رفتن مجوی

چو ز ایدر برفتن نهی روی را

هم آواز کن پیش هیشوی را

مگر بگذراند بکشتی تورا

جهان تازه شد چون گذشتی تورا

من ایدر بمانم برنج دراز

ندانم که کی بینمت نیز باز

بنارفته در جامه گریان شدند

بران آتش درد بریان شدند

چو از چرخ بفروخت گردنده شید

جوانان بیداردل پر امید

ازان خانه ی بزم برخاستند

ز هرگونه یی گفتن آراستند

که تا چون شود بر سر ما سپهر

بتندی گذارد جهان گر بمهر

وزان روی چون باد میرین برفت

بنزدیک قیصر خرامید تفت

چنین گفت کای نامدار بزرگ

بپایان رسید آن زیانهای گرگ

همه بیشه سرتا بسر اژدهاست

تو نیز ار شگفتی ببینی رواست

بیامد دمان کرد آهنگ من

یکی خنجری یافت از چنگ من

ز سر تا میانش بدو نیم شد

دل دیو زان زخم پر بیم شد

ببالید قیصر ز گفتار اوی

برافروخت پژمرده رخسار اوی

بفرمود تا گاو گردون برند

سراپرده از شهر بیرون برند

یکی بزمگاهی بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

ببردند گاوان گردون کشان

بران بیشه کز گرگ بودی نشان

برفتند و دیدند پیلی ژیان

بخنجر بریده ز سر تا میان

چو بیرون کشیدندش از مرغزار

بگاوان گردونکش تاودار

جهانی نظاره بران پیر گرگ

چه گرگ آن ژیان نره شیر سترگ

چو قیصر بدید آن تن پیل مست

ز شادی بسی دست بر زد بدست

همان روز قیصر سقف را بخواند

بایوان و دختر بمیرین رساند

نوشتند نامه بهر کشوری

سکوبا و بطریق و هر مهتری

که میرین شیر آن سرافراز روم

ز گرگ دلاور تهی کرد بوم

***

11

ز میرین یکی بود کهتر به سال

ز گردان رومی برآورده یال

گوی بر منش نام او اهرنا

ز تخم بزرگان رویین تنا

فرستاد نزدیک قیصر پیام

که دانی که ما را نژادست و نام

ز میرین بهر گوهری بگذرم

بتیغ و بگنج درم برترم

بمن ده کنون دختر کهترت

بمن تازه کن لشکر و افسرت

چنین داد پاسخ که پیمان من

شنیدی مگر با جهانبان من

که داماد نگزیند این دخترم

ز راه نیاکان خود نگذرم

چو میرین یکی کار بایدت کرد

ازان پس تو باشی ورا هم نبرد

بکوه سقیلا یکی اژدهاست

که کشور همه پاک ازو در بلاست

اگر کم کنی اژدها را ز روم

سپارم تورا دختر و گنج و بوم

که همتای آن گرگ شیراوژنست

دمش زهر و او دام آهرمنست

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

بدین آرزو جان گروگان کنم

ز نزدیک قیصر بیامد برون

دلش زان سخن کفته جان پر زخون

بیاران چنین گفت کان زخم گرگ

نبد جز بشمشیر مردی سترگ

ز میرین کی آید چنین کارکرد

نداند همی قیصر از مرد مرد

شوم زو بپرسم بگوید مگر

سخن با من از بی پی چاره گر

بشد تا بایوان میرین چو گرد

پرستنده یی رفت و آواز کرد

نشستن گهی داشت میرین که ماه

بگردون ندارد چنان جایگاه

جهانجوی با گبر کنداوری

یکی افسری بر سرش قیصری

پرستنده گفت اهرن پیلتن

بیامد بدر با یکی انجمن

نشستن گهی ساخت شایسته تر

برفت آنک بودند بایسته تر

بایوان میرین نماندند کس

دو مهتر نشستند بر تخت بس

چو میرین بدیدش ببر درگرفت

بپرسیدن مهتر اندر گرفت

بدو گفت اهرن که با من بگوی

ز هرچت بپرسم بهانه مجوی

مرا آرزو دختر قیصرست

کجا روم را سربسر افسرست

بگفتیم و پاسخ چنین داد باز

که در کوه با اژدها رزم ساز

اگر بازگویی تو آن کار گرگ

بوی مر مرا رهنمای بزرگ

چو بشنید میرین ز اهرن سخن

بپژمرد و اندیشه افکند بن

که گر کار آن نامدار جهان

باهرن بگویم نماند نهان

سر مایه ی مردمی راستیست

ز تاری و کژی بباید گریست

بگویم مگر کان نبرده سوار

نهد اژدها را سر اندر کنار

چو اهرن بود مر مرا یار و پشت

ندارد مگر باد دشمن بمشت

برآریم گرد از سر آن سوار

نهان ماند این کار یک روزگار

باهرن چنین گفت کز کار گرگ

بگویم چو سوگند یابم بزرگ

که این کار هرگز بروز و بشب

نگویی نداری گشاده دو لب

بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی

بپذرفت سرتاسر آن بند اوی

چو قرطاس را جامه ی خامه کرد

بهیشوی میرین یکی نامه کرد

که اهرن که دارد ز قیصر نژاد

جهانجوی با گنج و با تخت و داد

بخواهد ز قیصر همی دختری

که ماندست از دختوران کهتری

همی اژدها دام اهرن کند

بکوشد کزان بدنشان تن کند

بیامد بنزدیک من چاره جوی

گذشته سخنها گشادم بدوی

ازان گرگ و آن رزم دیده سوار

بگفتم همه هرچ آمد به کار

چنان هم که کار مرا کرد خوب

کند بی گمان کار این مرد خوب

دو تن را بدین مرز مهتر کند

چو خورشید را بر سر افسر کند

بیامد دوان اهرن چاره جوی

بنزدیک هیشوی بنهاد روی

چو اهرن بنزدیک دریا رسید

جهانجوی هیشوی پیشش دوید

ازو بستد آن نامه ی دلپسند

برو آفرین کرد و بگشاد بند

بدو گفت هیشوی کای راد مرد

بیاید کنون او بکردار گرد

یکی نامداری غریب و جوان

فدی کرد بر پیش میرین روان

کنون چون کند رزم نر اژدها

بچاره نیابد مگر زو رها

مرا گفتن و کار بر دست اوست

سخن گفتن نیک هر جا نکوست

تو امشب بدین میزبان رای کن

بنه شمع و دریا دل آرای کن

که فردا بیاید گو نامجوی

بگویم بدو هرچ گویی بگوی

بشمع آب دریا بیاراستند

خورشها بخوردند و می خواستند

چنین تا سپیده ز یاقوت زرد

بزد شید بر شیشه ی لاژورد

پدید آمد از دشت گرد سوار

ز دورش بدید اهرن نامدار

چو تنگ اندر آمد پیاده دوان

پذیره شدش مرد روشن روان

فرود آمد از باره جنگی سوار

می و خوردنی خواست از نامدار

یکی تیز بگشاد هیشوی لب

که شادان بدی نامور روز و شب

نگه کن بدین مرد قیصر نژاد

که گردون گردان بدو گشت شاد

هم از تخمه ی قیصرانست نیز

همش فر و نام و همش گنج و چیز

بدامادی قیصر آمدش رای

همی خواهد اندر سخن رهنمای

چنو نیست مر قیصرانرا همال

جوانیست با فر و با برز و یال

ازو خواست یکبار و پاسخ شنید

کنون چاره ی دیگر آمد پدید

همی گویدش اژدهاگیر باش

گر از خویشی قیصر آژیر باش

به پیش گرانمایگان روز و شب

بجز نام میرین نراند بلب

هر انکس که باشند زیبای بخت

بخواهد که ماند بدو تاج و تخت

یکی برز کوهست از ایدر نه دور

همه جای خوردن گه کام و سور

یکی اژدها بر سر تیغ کوه

شده مردم روم زو در ستوه

همی ز آسمان کرگس اندر کشد

ز دریا نهنگ دژم برکشد

همی دود زهرش بسوزد زمین

نخواند برین مرز و بوم آفرین

گر آن کشته آید بدست تو بر

شگفتی شوی در جهان سربسر

ازو یاورت پاک یزدان بود

بکام تو خورشید گردان بود

بدین زور و بالا و این دستبرد

ندانیم همتای تو هیچ گرد

بدو گفت رو خنجری کن دراز

ازو دسته بالاش چون پنج باز

ز هر سوش برسان دندان مار

سنانی برو بسته برسان خار

همی آب داده بزهر و بخون

بتیزی چو الماس و رنگ آبگون

یکی باره و گبر و برگستوان

پرند آوری جامه ی هندوان

بفرمان یزدان پیروزبخت

نگون اندر آویزمش بر درخت

***

12

بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست

بیاورد چون کارها گشت راست

ز دریا بزین اندر آورد پای

برفتند یارانش با او ز جای

چو هیشوی کوه سقیلا بدید

بانگشت بنمود و خود را کشید

خود و اهرن از جای گشتند باز

چو خورشید برزد سنان از فراز

جهانجوی بر پیش آن کوه بود

که آرام آن مار نستوه بود

چو آن اژدها برز او را بدید

بدم سوی خویشش همی درکشید

چو از پیش زین اندر آویخت ترگ

برو تیر بارید همچون تگرگ

چو تنگ اندر آمد بران اژدها

همی جست مرد جوان زو رها

سبک خنجر اندر دهانش نهاد

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

بزد تیز دندان بدان خنجرش

همه تیغها شد بکام اندرش

بزهر و بخون کوه یکسر بشست

همی ریخت زو زهر تا گشت سست

بشمشیر برد آن زمان دست شیر

بزد بر سر اژدهای دلیر

همی ریخت مغزش بران سنگ سخت

ز باره درآمد گو نیکبخت

بکند از دهانش دو دندان نخست

پس آنگه بیامد سر و تن بشست

خروشان بغلتید بر خاک بر

به پیش خداوند پیروزگر

کجا داد آن دستگاه بزرگ

بران گرگ و آن اژدهای سترگ

همی گفت لهراسپ و فرخ زریر

شدند از تن و جان گشتاسپ سیر

بروشن روان و دل و زور و تاب

همانا نبینند ما را بخواب

بجز رنج و سختی نبینم ز دهر

پراگنده بر جای تریاک زهر

مگر زندگانی دهد کردگار

که بینم یکی روی آن شهریار

دگر چهر فرخ برادر زریر

بگویم که گشتم من از تاج سیر

بگویم که بر من چه آمد ز بخت

همی تخت جستم که گم گشت تخت

پر از آب رخ بارگی برنشست

همان خنجر آب داده به دست

چو نزدیک هیشوی و اهرن رسید

همه یاد کرد آن شگفتی که دید

باهرن چنین گفت کان اژدها

بدین خنجر تیز شد بی بها

شما از دم اژدهای بزرگ

پر از بیم گشتید از کار گرگ

مرا کارزار دلاور سران

سرافراز با گرزهای گران

بسی تیز آید ز جنگ نهنگ

که از ژرف برآید به جنگ

چنین اژدها من بسی دیده ام

که از رزم او سر نپیچیده ام

شنیدند هیشوی و اهرن سخن

ازان نو بگفتار دانش کهن

چو آواز او آن دو گردن فراز

شنیدند و بردند پیشش نماز

بگشتاسپ گفتند کای نره شیر

که چون تو نزاید ز مادر دلیر

بیاورد اهرن بسی خواسته

گرانمایه اسپان آراسته

یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ

کمانی و سه چوبه تیر خدنگ

بهیشوی داد آن دگر هرچ بود

ز دینار وز جامه ی نابسود

چنین گفت گشتاسپ با سرکشان

کزین کس نباید که دارد نشان

نه از من که نر اژدها دیده ام

گر آواز آن گرگ بشنیده ام

وزانجایگه شاد و خرم برفت

بسوی کتایون خرامید تفت

بشد اهرن و گاو گردون ببرد

تن اژدها کهتورانرا سپرد

که این را به درگاه قیصر برید

به پیش بزرگان لشگر برید

خود از پیش گاوان و گردون برفت

بنزدیک قیصر خرامید تفت

بروم اندرون آگهی یافتند

جهان دیدگان پیش بشتافتند

چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه

خروشی بد اندر میان گروه

ازان زخم و آن اژدهای دژم

کزان بود بر گاو گردون ستم

همی آمد از چرخ بانگ چکاو

تو گفتی ندارد تن گاو تاو

هرانکس که آن زخم شمشیر دید

خروشیدن گاو گردون شنید

همی گفت کاین خنجر اهرن است

وگر زخم شیر اوژن آهرمن است

همانگاه قیصر ز ایوان براند

بزرگان و فرزانگانرا بخواند

بران اژدها بر یکی جشن کرد

ز شبگیر تا شد جهان لاژورد

چو خورشید بنهاد بر چرخ تاج

بکردار زر آب شد روی عاج

فرستاده قیصر سقف را بخواند

بپرسید و بر تخت زرین نشاند

ز بطریق وز جاثلیقان شهر

هرانکس کش از مردمی بود بهر

بپیش سکوبا شدند انجمن

جهاندیده با قیصر و رای زن

باهرن سپردند پس دخترش

بدستوری مهربان مادرش

ز ایوان چو مردم پراگنده شد

دل نامور زان سخن زنده شد

چنین گفت کامروز روز منست

بلند آسمان دلفروز منست

که کس چون دو داماد من در جهان

نبینند بیش از کهان و مهان

نوشتند نامه بهر مهتری

کجا داشتی تخت گر افسری

که نر اژدها با سرافراز گرگ

تبه شد به دست دو مرد سترگ

***

یکی منظری پیش ایوان خویش

برآورده چون تخت رخشان خویش

بمیدان شدندی دو داماد اوی

بیاراستندی دل شاد اوی

بتیر و بچوگان و زخم سنان

بهر دانشی گرد کرده عنان

همی تاختندی چپ و دست راست

که گفتی سواری بدیشان سزاست

چنین تا برآمد برین روزگار

بیامد کتایون آموزگار

بگشتاسپ گفت ای نشسته دژم

چه داری ز اندیشه دل را بغم

بروم از بزرگان دو مهتر بدند

که با تاج و با گنج و افسر بدند

یکی آنک نر اژدها را بکشت

فراوان بلا دید و ننمود پشت

دگر آنک بر گرگ بدرید پوست

همه روم یکسر پرآواز اوست

بمیدان قیصر بننگ و نبرد

همی بآسمان اندر آرند گرد

نظاره شو انجا که قیصر بود

مگر بر دلت رنج کمتر بود

بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر

ز قیصر مرا کی بود داد و مهر

تورا با من از شهر بیرون کند

چو بیند مرا مردمی چون کند

ولیکن تورا گر چنین است رای

نپیچم ز رای تو ای رهنمای

بیامد بمیدان قیصر رسید

همی بود تا زخم چوگان بدید

ازیشان یکی گوی و چوگان بخواست

میان سواران برافکند راست

برانگیخت آن بارگی را ز جای

یلانرا همه کند شد دست و پای

بمیدان کسی نیز گویی ندید

شد از زخم او در جهان ناپدید

سواران کجا گوی او یافتند

بچوگان زدن نیز نشتافتند

شدند آن زمان رومیان زرد روی

همه پاک با غلغل و گفت و گوی

کمان برگرفتند و تیر خدنگ

برفتند چندی سواران جنگ

چو آن دید گشتاسپ برخاست و گفت

که اکنون هنرها نشاید نهفت

بیفکند چوگان کمان برگرفت

زه و توز ازو دست بر سر گرفت

نگه کرد قیصر بران سرفراز

بدان چنگ و یال و رکیب دراز

بپرسید و گفت این سوار از کجاست

که چندین بپیچد چپ و دست راست

سرافراز گردان بسی دیده ام

سواری بدین گونه نشنیده ام

بخوانید تا زو بپرسم که کیست

فرشتوست گر همچو ما آدمی ست

بخواندند گشتاسپ را پیش اوی

بپیچید جان بداندیش اوی

بگشتاسپ گفت ای نبرده سوار

سر سرکشان افسر کارزار

چه نامی بمن گوی شهر و نژاد

ورا زین سخن هیچ پاسخ نداد

چنین گفت کان خوار بیگانه مرد

که از شهر قیصر ورا دور کرد

چو داماد گشتم ز شهرم براند

کس از دفترش نام من برنخواند

ز قیصر ستم بر کتایون رسید

که مردی غریب از میان برگزید

نرفت اندرین جز بآیین شهر

ازان راستی خواری آمدش بهر

ببیشه درون آن زیان کار گرگ

بکوه بزرگ اژدهای سترگ

سرانشان به زخم من آمد بپای

بران کار هیشوی بد رهنمای

که دندانهاشان بخان منست

همان زخم خنجر نشان منست

ز هیشوی قیصر بپرسد سخن

نوست این نگشتوست باری کهن

چو هیشوی شد پیش دندان ببرد

گذشته سخنها برو بر شمرد

به پوزش بیاراست قیصر زبان

بدو گفت بیداد رفت ای جوان

کنون آن گرامی کتایون کجاست

مرا گر ستمگاره خواند رواست

ز میرین و اهرن برآشفت و گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

همانگه نشست از بر بادپای

بپوزش بیامد بر پاک رای

بسی آفرین کرد فرزند را

مران پاک دامن خردمند را

بدو گفت قیصر که ای ماهروی

گزیدی تو اندر خور خویش شوی

همه دوده را سر برافراختی

برین نیکبختی که تو ساختی

بپرسش بدو گفت ز انباز خویش

مگر بر تو پیدا کند راز خویش

که آرام و شهر و نژادش کجاست

بگوید مگر مر تورا گفت راست

چنین داد پاسخ که پرسیدمش

نه بر دامن راستی دیدمش

نگوید همی پیش من راز خویش

نهان دارد از هر کس آواز خویش

گمانم که هست از نژاد بزرگ

که پرخاش جویست و گرد و سترگ

ز هر چش بپرسم نگوید تمام

فرخ زاد گوید که هستم به نام

وزانجایگه سوی ایوان گذشت

سپهر اندرین نیز چندی بگشت

چو گشتاسپ برخاست از بامداد

سر پرخرد سوی قیصر نهاد

چو قیصر ورا دید خامش بماند

بران نامور پیشگاهش نشاند

کمر خواست از گنج و انگشتری

یکی نامور افسری مهتری

ببوسید و پس بر سر او نهاد

ز کار گذشته بسی کرد یاد

چنین گفت با هرک بد یاد گیر

که بیدار باشید برنا و پیر

فرخ زاد را جمله فرمان برید

ز گفتار و کردار او مگذرید

ازان آگهی شد بهر کشوری

بهر پادشاهی و هر مهتری

***

13

بقیصر خزر بود نزدیکتر

وزیشان بدش روز تاریکتر

بمرز خزر مهتر الیاس بود

که پور جهاندار مهراس بود

بالیاس قیصر یکی نامه کرد

تو گفتی که خون بر سر خامه کرد

که چندین بافسوس خوردی خزر

کنون روز آسایش آمد بسر

اگر ساو و باژست و گنج گران

گروگان ازان مرز چندی سران

وگرنه فرخ زاد چون پیل مست

بیاید کند کشورت را چو دست

چو الیاس برخواند آن نامه را

بزهر آب در زد سر خامه را

چنین داد پاسخ که چندین هنر

نبودی بروم اندرون سربسر

اگر من نخواهم همی باژ روم

شما شاد باشید زان مرز و بوم

چنین دل گرفتید از یک سوار

که نزد شما یافت او زینهار

چنان دان که او دام آهرمن است

و گر کوه آهن همان یکتن است

تو او را بدین جنگ رنجه مکن

که من بین درازی نمانم سخن

سخن چون بمیرین و اهرن رسید

ز الیاس و آن دام کو گسترید

فرستاد میرین بقیصر پیام

که این اژدها نیست کاید بدام

نه گرگست کز چاره بی جان شود

ز آلودن زهر پیچان شود

چو الیاس در جنگ خشم آورد

جهانجوی را خون بچشم آورد

نگه کن کنون کاین سرافراز مرد

ازو چند پیچد بدشت نبرد

غمی گشت قیصر ز گفتارشان

چو بشنید زان گونه بازارشان

فرخ زاد را گفت پر مایه ای

همی روم را همچو پیرایه ای

چنان دان که الیاس شیراوژن است

چو اسپ افکند پیل رویین تن است

اگر تاب داری به جنگش بگوی

و گرنه مبر اندرین آب روی

اگر جنگ او را نداری تو پای

بسازیم با او یکی خوب رای

بخوبی ز ره بازگردانمش

سخن با هزینه برافشانمش

بدو گفت گشتاسپ کین جست و جوی

چرا باید و چیست این گفت و گوی

چو من باره اندر جهانم بخاک

ندارم ز مرز خزر هیچ باک

ولیکن نباید که روز نبرد

ز میرین و اهرن بود یاد کرد

که ایشان به رزم اندر از دشمنی

برآرند کژی و آهرمنی

چو لشکر بیاید ز مرز خزر

نگهبان من باش با یک پسر

به نیروی پیروزگر یک خدای

چو من با سپاه اندر آیم ز جای

نه الیاس مانم نه با او سپاه

نه چندان بزرگی و تخت و کلاه

کمربند گیرمش وز پشت زین

بابر اندر آرم زنم بر زمین

دگر روز چون بردمید آفتاب

چو زرین سپر می نمود اندر آب

ز سوی خزر نای رویین بخاست

همی گرد برشد سوی چرخ راست

سرافراز قیصر بگشتاسپ گفت

که اکنون جدا کن سپاه از نهفت

بگفت این و لشکر به بیرون کشید

گوان و یلانرا بهامون کشید

همی گشت با گرزه ی گاوسار

چو سرو بلند از بر کوهسار

همی جست بر دشت جای نبرد

ز هامون بابر اندر آورد گرد

چو الیاس دید آن بر و یال اوی

چنان گردش چنگ و گوپال اوی

سواری فرستاد نزدیک اوی

که بفریبد ان رای تاریک اوی

بیامد بدو گفت کای سرفراز

ز قیصر بدین گونه سر کم فراز

کزین لشکر اکنون سوارش توی

بهارش توی نامدارش توی

بیکسو گرای از میان دو صف

چه داری چنین بر لب آورده کف

که الیاس شیر است روز نبرد

پذیره درآید سب کتر ز گرد

اگر هدیه خواهی ورا گنج هست

مسای از پی چیز با رنج دست

ز گیتی گزین کن یکی بهره یی

تو باشی بران بهره در شهره یی

همت یار باشم همت کهترم

که هرگز ز پیمان تو نگذرم

بدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت

تو کردی بدین داوری دست پیش

کنون بازگشتی ز گفتار خویش

سخن گفتن اکنون نیاید بکار

گه جنگ و آویزش کارزار

فرستاده برگشت و آمد چو باد

همی کرد پاسخ به الیاس یاد

***

14

چو خورشید شد بر سر کوه زرد

نماند آنزمان روزگار نبرد

شب آمد یکی پرده ی آبنوس

بپوشید بر چهره ی سندروس

چو خورشید ازان کوشش آگاه شد

ز برج کمان بر سر گاه شد

ببد چشمه ی روز چون سندروس

ز هر سو برآمد دم نای و کوس

چکاچاک برخاست از هر دو روی

ز خون شد همه رزمگه جوی جوی

بیامد سبک قیصر از میمنه

دو داماد را کرد پیش بنه

ابر میمنه پور قیصر سقیل

ابر میسره قیصر و کوس و پیل

دهاده برآمد ز هر دو سپاه

تو گفتی برآویخت با شید ماه

بجنبید گشتاسپ از پیش صف

یکی باره زیر اژدهایی بکف

چنین گفت الیاس با انجمن

که قیصر همی باژ خواهد ز من

چو بر در چنین اژدها باشدش

ازیرا منش با بها باشدش

چو گشتاسپ الیاس را دید گفت

که اکنون هنرها نباید نهفت

برانگیختند اسپ هر دو سوار

ابا نیزه و تیر جوشن گذار

ازان لشکر الیاس بگشاد شست

که گشتاسپ را برکند کار پست

بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش

بخست آن زمان کارزاری تنش

بیفکندش از باره برسان مست

بیازید و بگرفت دستش بدست

ز پیش سواران کشانش ببرد

بیاورد و نزدیک قیصر سپرد

بیاورد لشکر به پیش سپاه

بکردار باد اندر آمد ز راه

ازیشان چه مایه گرفت و بکشت

بکشتند مر هرک آمد بمشت

چو رومی پس اندر هم آواز شد

چو گشتاسپ زان جایگه باز شد

بر قیصر آمد سپه تاخته

به پیروزی و گردن افراخته

ز لشکر چو قیصر بدیدش براه

ز شادی پذیره شدش با سپاه

سر و چشم آن نامور بوس داد

جهان آفرین را همی کرد یاد

وزان جایگه بازگشتند شاد

سپهبد کلاه کیان برنهاد

همه روم با هدیه و با نثار

برفتند شادان بر نامدار

***

15

برین نیز بگذشت چندی سپهر

به دل در همی داشت، ننمود چهر

بگشتاسپ گفت آنزمان جنگجوی

که تا زنده ای زین جهان بهر جوی

براندیش با این سخن با خرد

که اندیشه اندر سخن به خورد

بایران فرستم فرستاده یی

جهاندیده و پاک و آزاده یی

به لهراسپ گویم که نیم جهان

تو داری بآرام و گنج مهان

اگر باژ بفرستی از مرز خویش

ببینی سر مایه ی ارز خویش

بریشان سپاهی فرستم ز روم

که از نعل پیدا نبینند بوم

چنین داد پاسخ که این رای توست

زمانه بزیر کف پای توست

یکی نامور بود قالوس نام

خردمند و با دانش و رای و کام

بخواند آن خردمند را نامدار

کز ایدر برو تا در شهریار

بگویش که گر باژ ایران دهی

بفرمان گرایی و گردن نهی

بایران بماند بتو تاج و تخت

جهاندار باشی و پیروزبخت

و گرنه مرا با سپاهی گران

هم از روم وز دشت نیزه وران

نگه کن که برخیزد از دشت غو

فرخ زاد پیروزشان پیش رو

همه بومتان پاک ویران کنم

ز ایران به شمشیر بیران کنم

فرستاده آمد به کردار باد

سرش پر خرد بد دلش پر ز داد

چو آمد بنزدیک شاه بزرگ

بدید آن در و بارگاه بزرگ

چو آگاهی آمد بسالار بار

خرامان بیامد بر شهریار

که پیر جهاندیده ای بر در است

همانا فرستاده ی قیصر است

سوار است با او بسی نامدار

همی راه جوید بر شهریار

چو بشنید بنشست بر تخت عاج

بسر برنهاد آن دلفروز تاج

بزرگان ایران همه پیش تخت

نشستند شادان دل و نیکبخت

بفرمود تا پرده برداشتند

فرستاده را شاد بگذاشتند

چو آمد بنزدیک تختش فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

پیام گرانمایه قیصر بداد

چنان چون بباید بآیین و داد

غمی شد ز گفتار او شهریار

برآشفت با گردش روزگار

گرانمایه جایی بیاراستند

فرستاده را شاد بنشاستند

فرستاد زربفت گستردنی

ز پوشیدنی و هم از خوردنی

بران گونه بنواخت او را ببزم

تو گفتی که نشنید پیغام رزم

شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت

تو گفتی که با درد و غم بود جفت

چو خورشید بر تخت زرین نشست

شب تیره رخسار خود را ببست

بفرمود تا رفت پیشش زریر

سخن گفت هرگونه با شاه دیر

بشبگیر قالوس شد بار خواه

ورا راه دادند نزدیک شاه

ز بیگانه ایوان بپرداختند

فرستاده را پیش بنشاختند

بدو گفت لهراسپ کای پر خرد

مبادا که جان جز خرد پرورد

بپرسم تورا راست پاسخ گزار

اگر بخردی کام کژی مخار

نبود این هنرها بروم اندرون

بدی قیصر از پیش شاهان زبون

کنون او بهر کشوری باژخواه

فرستاد و بر ماه بنهاد گاه

چو الیاس را کو بمرز خزر

گوی بود با فر و پرخاشخر

بگیرد ببندد همی با سپاه

بدین باژ خواهش که بنمود راه

فرستاده گفت ای سخنگوی شاه

بمرز خزر من شدم باژ خواه

به پیغمبری رنج بردم بسی

نپرسید زین باره هرگز کسی

ولیکن مرا شاه زان سان نواخت

که گردن بکژی نباید فراخت

سواری بنزدیک او آمدست

که از بیشه ها شیر گیرد بدست

بمردان بخندد همی روز رزم

هم از جامه ی می بهنگام بزم

ببزم و برزم و بروز شکار

جهان بین ندیدست چون او سوار

بدو داد پرمایه تر دخترش

که بودی گرامی تر از افسرش

نشانی شدست او بروم اندرون

چو نر اژدها شد بچنگش زبون

یکی گرگ بد همچو پیلی بدشت

که قیصر نیارست زان سو گذشت

بیفکند و دندان او را بکند

وزو کشور روم شد بی گزند

بدو گفت لهراسپ کای راست گوی

کرا ماند این مرد پرخاشجوی

چنین داد پاسخ که باری نخست

بچهره زریرست گویی درست

ببالا و دیدار و فرهنگ و رای

زریر دلیرست گویی بجای

چو بشنید لهراسپ بگشاد چهر

بران مرد رومی بگسترد مهر

فراوان ورا برده و بدره داد

ز درگاه برگشت پیروز و شاد

بدو گفت کاکنون بقیصر بگوی

که من با سپاه آمدم جنگجوی

***

16

پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر

بفرمود تا پیش او شد زریر

بدو گفت کاین جز برادرت نیست

بدین چاره بشتاب و ایدر مه ایست

درنگ آوری کار گردد تباه

میاسا و اسپ درنگی مخواه

ببر تخت و بالا و زرینه کفش

همان تاج با کاویانی درفش

من این پادشاهی مر او را دهم

برین بر سرش بر سپاسی نهم

تو ز ایدر برو تا حلب کینه جوی

سپه را جز از جنگ چیزی مگوی

زریر ستوده بلهراسپ گفت

که این راز بیرون کشیم از نهفت

گر اویست فرمان بر و مهترست

ورا هرک مهتر بود کهترست

بگفت این و برساخت در حال کار

گزیده یکی لشکری نامدار

نبیره ی بزرگان و آزادگان

ز کاوس و گودرز کشوادگان

ز تخم زرسپ آنک بودند نیز

چو بهرام شیر اوژن و ریونیز

همی رفت هر مهتری با دو اسپ

فروزان بکردار آذر گشسپ

نیاسود کس تا بمرز حلب

جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب

درفش همایون برافراختند

سراپرده و خیمه ها ساختند

زریر سپهبد سپه را بماند

به بهرام گردنکش و خود براند

بسان کسی کو پیامی برد

و گر نزد شاهی خرامی برد

ازان ویژگان پنج تن را ببرد

که بودند با مغز و هشیار و گرد

چو نزدیک درگاه قیصر رسید

بدرگاه سالار بارش بدید

بدر بر همه فرش دیبا کشید

بیامد بقیصر بگفت آنچ دید

بکاخ اندرون بود قیصر دژم

چو قالوس و گشتاسپ با او بهم

بدو آگهی داد سالار بار

که آمد بدرگه زریر سوار

چو قیصر شنید این سخن بار داد

ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد

زریر اندر آمد چو سرو بلند

نشست از بر تخت آن ارجمند

ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت

همان رومیانرا فروزش گرفت

بدو گفت قیصر فرخ زاد را

نپرسی نداری بدل داد را

بقیصر چنین گفت فرخ زریر

که این بنده از بندگی گشت سیر

گریزان بیامد زدرگاه شاه

کنون یافت ایدر چنین پایگاه

چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد

تو گفتی ز ایران نیامدش یاد

چو قیصر شنید این سخن زان جوان

پراندیشه شد مرد روشن روان

که شاید بدن این سخن کو بگفت

جز از راستی نیست اندر نهفت

به قیصر ز لهراسپ پیغام داد

که گر دادگر سر نه پیچد ز داد

ازین پس نشستم برو مست و بس

بایران نمانیم بسیار کس

تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ

سخن چون شنیدی نباید درنگ

نه ایران خزر گشت و الیاس من

که سر برکشیدی از آن انجمن

چنین داد پاسخ که من جنگ را

بیازم همی هر سوی چنگ را

تو اکنون فرستاده ای بازگرد

بسازیم ناچار جای نبرد

ز قیصر چو بشنید فرخ زریر

غمی شد ز پاسخ فروماند دیر

***

17

چو برخاست قیصر بگشتاسپ گفت

که پاسخ چرا ماندی در نهفت

بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین

ببودم بر شاه ایران زمین

همه لشکر شاه و آن انجمن

همه آگهند از هنرهای من

همان به که من سوی ایشان شوم

بگویم همه گفته ها بشنوم

برآرم ازیشان همه کام تو

درفشان کنم در جهان نام تو

بدو گفت قیصر تو داناتری

برین آرزو بر تواناتری

چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی

نشست از بر باره ی راه جوی

بیامد بجای نشست زریر

بسر افسر و بادپایی بزیر

چو لشکر بدیدند گشتاسپ را

سرافرازتر پور لهراسپ را

پیاده همه پیش اوی آمدند

پر از درد و پر آب روی آمدند

همه پاک بردند پیشش نماز

که کوتاه شد رنجهای دراز

همانگه چو آمد بپیشش زریر

پیاده ببود و شد از رزم سیر

گرامیش را تنگ در برگرفت

چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت

نشستند بر تخت با مهتران

بزرگان ایران و کنداوران

زریر خجسته بگشتاسپ گفت

که بادی همه ساله با بخت جفت

پدر پیر سر شد تو برنادلی

ز دیدار پیران چرا بگسلی

بپیری ورا بخت خندان شده ست

پرستنده ی پاک یزدان شده ست

فرستاد نزدیک تو تاج و گنج

سزد گر نداری کنون دل برنج

چنین گفت کایران سراسر توراست

سر تخت با تاج کشور توراست

ز گیتی یکی کنج ما را بس است

که تخت مهی را جز از من کس است

برادر بیاورد پرمایه تاج

همان یاره و طوق و هم تخت عاج

چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد

نشست از برش تاج بر سر نهاد

نبیره ی جهانجوی کاووس کی

ز گودرزیان هرکه بد نیک پی

چو بهرام و چون ساوه و ریونیز

کسی کو سرافراز بودند نیز

بشاهی برو آفرین خواندند

ورا شهریار زمین خواندند

ببودند بر پای بسته کمر

هرانکس که بودند پرخاشخر

چو گشتاسپ دید آن دلارای کام

فرستاد نزدیک قیصر پیام

کز ایران همه کام تو راست گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت

همی چشم دارد زریر و سپاه

که آیی خرامان بدین رزمگاه

همه سربسر با تو پیمان کنند

روانرا بمهرت گروگان کنند

گرت رنج ناید خرامی بدشت

که کار زمانه بکام تو گشت

فرستاده چون نزد قیصر رسید

بدشت آمد و ساز لشکر بدید

چو گشتاسپ را دید بر تخت عاج

نهاده بسر بر ز پیروزه تاج

بیامد ورا تنگ در برگرفت

سخنهای دیرینه اندر گرفت

بدانست قیصر که گشتاسپ اوست

فروزنده ی جان لهراسپ اوست

فراوانش بستود و بردش نماز

وزانجا سوی تخت رفتند باز

ازان کرده ی خویش پوزش گرفت

بپیچید زان روزگار شگفت

بپذرفت گفتار او شهریار

سرش را گرفت آنگهی برکنار

بدو گفت چون تیره گردد هوا

فروزیدن شمع باشد روا

بر ما فرست آنک ما را گزید

که او درد و رنج فراوان کشید

بشد قیصر و رنج و تشویر برد

بسی نیز بر خوی بد برشمرد

بسوی کتایون فرستاد گنج

یکی افسر و سرخ یاقوت پنج

غلام و پرستار رومی هزار

یکی طوق پر گوهر شاهوار

ز دینار رومی شتروار پنج

یکی فیلسوفی نگهبان گنج

سلیح و درم داد لشکرش را

همان نامداران کشورش را

هرانکس که بود او ز تخم بزرگ

و گر تیغ زن نامداری سترگ

بیاراست خلعت سزاوارشان

برافروخت پژمرده بازارشان

از اسپان تازی و برگستوان

ز خفتان وز جامه ی هندوان

ز دیبا و دینار و تاج و نگین

ز تخت و ز هرگونه دیبای چین

فرستاده نزدیک گشتاسپ برد

یکایک بگنجور او برشمرد

ابا این بسی آفرین گسترید

بران کو زمان و زمین آفرید

کتایون چو آمد بنزدیک شاه

غو کوس برخاست از بارگاه

سپه سوی ایران برفتن گرفت

هوا گرد اسپان نهفتن گرفت

چو قیصر دو منزل بیامد براه

عنان تگاور به پیچید شاه

بسوگند ازان مرز برگاشتش

بخواهش سوی روم بگذاشتش

وزانجایگه شد سوی روم باز

چو گشتاسپ شد سوی راه دراز

همی راند تا سوی ایران رسید

بنزد دلیران و شیران رسید

چو بشنید لهراسپ کامد زریر

برادرش گشتاسپ آن نره شیر

پذیره شدش با همه مهتران

بزرگان ایران و نام آوران

چو دید او پسر را ببر درگرفت

ز جور فلک دست بر سر گرفت

فرود آمد از باره گشتاسپ زود

بدو آفرین کرد و زاری نمود

ز ره چو بایوان شاهی شدند

چو خورشید در برج ماهی شدند

بدو گفت لهراسپ کز من مبین

چنین بود رای جهان آفرین

نوشته چنین بد مگر بر سرت

که پردخت ماند ز تو کشورت

بدو شادمان گشت لهراسپ شاه

مر او را نشاند از بر تخت و گاه

ببوسید و تاجش بسر برنهاد

همی آفرین کرد با تاج یاد

بدو گفت گشتاسپ کای شهریار

ابی تو مبیناد کس روزگار

چو مهتر کنی من تورا کهترم

بکوشم که گرد تورا نسپرم

همه نیک بادا سرانجام تو

مبادا که باشیم بی نام تو

که گیتی نماند همی بر کسی

چو ماند بتن رنج ماند بسی

چنین است گیهان ناپایدار

برو تخم بد تا توانی مکار

همی خواهم از دادگر یک خدای

که چندان بمانم بگیتی بجای

که این نامه ی شهریاران پیش

بپیوندم از خوب گفتار خویش

ازان پس تن جانور خاک راست

سخن گوی جان معدن پاک راست

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود

***

1

بخواب دیدن فردوسی دقیقی را

چنان دید گوینده یک شب بخواب

که یک جام می داشتی چون گلاب

دقیقی ز جایی پدید آمدی

بران جام می داستانها زدی

بفردوسی آواز دادی که می

مخور جز بر آیین کاوس کی

که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت

بدو نازد و لشگر و تاج و تخت

شهنشاه محمود گیرنده شهر

ز شادی بهر کس رسانیده بهر

از امروز تا سال هشتاد و پنج

بکاهدش رنج و نکاهدش گنج

ازین پس بچین اندر آرد سپاه

همه مهتران برگشایند راه

نبایدش گفتن کسی را درشت

همه تاج شاهانش آمد بمشت

بدین نامه گر چند بشتافتی

کنون هرچ جستی همه یافتی

ازین باره من پیش گفتم سخن

سخن را نیامد سراسر به بن

ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار

بگفتم سرآمد مرا روزگار

گر آن مایه نزد شهنشه رسد

روان من از خاک بر مه رسد

کنون من بگویم سخن کو بگفت

منم زنده او گشت با خاک جفت

***

سخن دقیقی

2

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

فرود آمد از تخت و بربست رخت

ببلخ گزین شد بران نوبهار

که یزدان پرستان بدان روزگار

مران جای را داشتندی چنان

که مر مکه را تازیان این زمان

بدان خانه شد شاه یزدان پرست

فرود آمد از جایگاه نشست

ببست آن در آفرین خانه را

نماند اندرو خویش و بیگانه را

بپوشید جامه ی پرستش پلاس

خرد را چنان کرد باید سپاس

بیفکند یاره فروهشت موی

سوی روشن دادگر کرد روی

همی بود سی سال پیشش بپای

برینسان پرستید باید خدای

نیایش همی کرد خورشید را

چنان بوده بد راه جمشید را

چو گشتاسپ بر شد بتخت پدر

که هم فر او داشت و بخت پدر

بسر برنهاد آن پدر داده تاج

که زیبنده باشد بر آزاده تاج

منم گفت یزدان پرستنده شاه

مرا ایزد پاک داد این کلاه

بدان داد ما را کلاه بزرگ

که بیرون کنیم از رم میش گرگ

سوی راه یزدان بیازیم چنگ

بر آزاده گیتی نداریم تنگ

چو آیین شاهان بجای آوریم

بدانرا بدین خدای آوریم

یکی داد گسترد کز داد اوی

ابا گرگ میش آب خوردی بجوی

پس آن دختر نامور قیصرا

که ناهید بد نام آن دختورا

کتایونش خواندی گرانمایه شاه

دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

یکی نامور فرخ اسفندیار

شه کارزاری نبرده سوار

پشوتن دگر گرد شمشیر زن

شه نامبردار لشکرشکن

چو گیتی بران شاه نو راست شد

فریدون دیگر همی خواست شد

گزیدش بدادند شاهان همه

نشستش دل نیک خواهان همه

مگر شاه ارجاسپ توران خدای

که دیوان بدندی به پیشش بپای

گزیتش نپذرفت و نشنید پند

اگر پند نشنید زو دید بند

وزو بستدی نیز هر سال باژ

چرا داد باید به هامال باژ

***

3

چو یکچند سالان برآمد برین

درختی پدید آمد اندر زمین

در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ

درختی گشن بود بسیار شاخ

همه برگ وی پند و بارش خرد

کسی کو خرد پرورد کی مرد

خجسته پی و نام او زردهشت

که آهرمن بدکنش را بکشت

بشاه کیان گفت پیغمبرم

سوی تو خرد رهنمون آورم

جهان آفرین گفت بپذیر دین

نگه کن برین آسمان و زمین

که بی خاک و آبش برآورده ام

نگه کن بدو تاش چون کرده ام

نگر تا تواند چنین کرد کس

مگر من که هستم جهاندار و بس

گر ایدونک دانی که من کردم این

مرا خواند باید جهان آفرین

ز گوینده بپذیر به دین اوی

بیاموز ازو راه و آیین اوی

نگر تا چه گوید بران کار کن

خرد برگزین این جهان خوار کن

بیاموز آیین و دین بهی

که بی دین ناخوب باشد مهی

چو بشنید ازو شاه به دین به

پذیرفت ازو راه و آیین به

نبرده برادرش فرخ زریر

کجا ژنده پیل آوریدی بزیر

ز شاهان شه پیر گشته ببلخ

جهان بر دل ریش او گشته تلخ

شده زار و بیمار و بیهوش و توش

بنزدیک او زهر مانند نوش

سران و بزرگان و هم مهتران

پزشکان دانا و نام آوران

بران جادوی چارها ساختند

نه سود آمد از هرچ انداختند

پس این زردهشت پیمبرش گفت

کزو دین ایزد نشاید نهفت

که چون دین پذیرد ز روز نخست

شود رسته از درد و گردد درست

شهنشاه و زین پس زریر سوار

همه دین پذیرنده از شهریار

همه سوی شاه زمین آمدند

ببستند کشتی بدین آمدند

پدید آمد آن فره ایزدی

برفت از دل بدسگالان بدی

پر از نور مینو ببد دخمه ها

وز آلودگی پاک شد تخمه ها

پس آزاده گشتاسپ برشد بگاه

فرستاد هر سو بکشور سپاه

پراگنده اندر جهان موبدان

نهاد از بر آذران گنبدان

نخست آذر مهر برزین نهاد

بکشمر نگر تا چه آیین نهاد

یکی سرو آزاده بود از بهشت

بپیش در آذر آنرا بکشت

نبشتی بر زاد سرو سهی

که پذرفت گشتاسپ دین بهی

گوا کرد مر سرو آزاد را

چنین گستوراند خرد داد را

چو چندی برآمد برین سالیان

مران سرو استبر گشتش میان

چنان گشت آزاد سرو بلند

که بر گرد او برنگشتی کمند

چو بسیار برگشت و بسیار شاخ

بکرد از بر او یکی خوب کاخ

چهل رش ببالا و پهنا چهل

نکرد از بنه اندرو آب و گل

دو ایوان برآورد از زر پاک

زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک

بروبر نگارید جمشید را

پرستنده مر ماه و خورشید را

فریدونش را نیز با گاوسار

بفرمود کردن برانجا نگار

همه مهترانرا بر آنجا نگاشت

نگر تا چنان کامگاری که داشت

چو نیکو شد آن نامور کاخ زر

بدیوارها بر نشانده گهر

بگردش یکی باره کرد آهنین

نشست اندرو کرد شاه زمین

فرستاد هر سو بکشور پیام

که چون سرو کشمر بگیتی کدام

ز مینو فرستاد زی من خدای

مرا گفت زینجا بمینو گرای

کنون هرک این پند من بشنوید

پیاده سوی سرو کشمر روید

بگیرید پند ار دهد زردهشت

بسوی بت چین بدارید پشت

ببرز و فر شاه ایرانیان

ببندید کشتی همه بر میان

در آیین پیشینیان منگرید

برین سایه ی سرو بن بگذرید

سوی گنبد آذر آرید روی

بفرمان پیغمبر راست گوی

پراگنده فرمانش اندر جهان

سوی نامداران و سوی مهان

همه نامداران بفرمان اوی

سوی سرو کشمر نهادند روی

پرستشکده گشت زان سان که پشت

ببست اندرو دیو را زردهشت

بهشتیش خوان ار ندانی همی

چرا سرو کشمرش خوانی همی

چرا کش نخوانی نهال بهشت

که شاه کیانش بکشمر بکشت

***

4

چو چندی برآمد برین روزگار

خجسته ببود اختر شهریار

بشاه کیان گفت زردشت پیر

که در دین ما این نباشد هژیر

که تو باژ بدهی بسالار چین

نه اندر خور دین ما باشد این

نباشم برین نیز همداستان

که شاهان ما درگه باستان

بترکان نداد ایچ کس باژ و ساو

برین روزگار گذشته بتاو

پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز

نفرمایمش دادن این باژ چیز

پس آگاه شد نره دیوی ازین

هم اندرز زمان شد سوی شاه چین

بدو گفت کای شهریار جهان

جهان یکسره پیش تو چون کهان

بجای آوریدند فرمان تو

نتابد کسی سر ز پیمان تو

مگر پور لهراسپ گشتاسپ شاه

که آرد همی سوی ترکان سپاه

بکرد آشکارا همه دشمنی

ابا تو چنو کرد یارد منی

چو ارجاسپ بشنید گفتار دیو

فرود آمد از گاه گیهان خدیو

از اندوه او سست و بیمار شد

دل و جان او پر ز تیمار شد

تگینان لشکرش را پیش خواند

شنیده سخن پیش ایشان براند

بدانید گفتا کز ایران زمین

بشد فره و دانش و پاک دین

یکی جادو آمد بدین آوری

بایران بدعوی پیغمبری

همی گوید از آسمان آمدم

ز نزد خدای جهان آمدم

خداوند را دیدم اندر بهشت

مر این زند و استا همه او نوشت

بدوزخ درون دیدم آهرمنا

نیارستمش گشت پیرامنا

گروگر فرستادم از بهر دین

بیارای گفتا بدانش زمین

سر نامداران ایران سپاه

گرانمایه فرزند لهراسپ شاه

که گشتاسپ خوانندش ایرانیان

ببست او یکی کشتی بر میان

برادرش نیز آن سوار دلیر

سپهدار ایران که نامش زریر

همه پیش آن دین پژوه آمدند

ازان پیر جادو ستوه آمدند

گرفتند ازو سربسر دین اوی

جهان شد پر از راه و آیین اوی

نشست او بایران به پیغمبری

بکاری چنان یافه و سرسری

یکی نامه باید نوشتن کنون

سوی آن زده سر ز فرمان برون

ببایدش دادن بسی خواسته

که نیکو بود داده ناخواسته

مر او را بگویی کزین راه زشت

بگرد و بترس از خدای بهشت

مر آن پیر ناپاک را دور کن

بر آیین ما بر یکی سور کن

گر ایدونک نپذیرد از ما سخن

کند روی تازه بما بر کهن

سپاه پراگنده باز آوریم

یکی خوب لشکر فراز آوریم

بایران شویم از پس کار اوی

نترسیم از آزار و پیکار اوی

برانیمش از پیش و خوارش کنیم

ببندیم و زنده بدارش کنیم

***

5

برین ایستادند ترکان چین

دو تن نیز کردند زیشان گزین

یکی نام او بیدرفش بزرگ

گوی پیر و جادو ستنبه سترگ

دگر جادوی نام او نام خواست

که هرگز دلش جز تباهی نخواست

یکی نامه بنوشت خوب و هژیر

سوی نامور خسرو دین پذیر

نوشتش بنام خدای جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

نوشتم یکی نامه ای شهریار

چنان چون بد اندر خور روزگار

سوی گرد گشتاسپ شاه زمین

سزاوار گاه کیان بافرین

گزین و مهین پور لهراسپ شاه

خداوند جیش و نگهدار گاه

ز ارجاسپ سالار گردان چین

سوار جهاندیده گرد زمین

نوشت اندران نامه ی خسروی

نکو آفرینی خط یبغوی

که ای نامور شهریار جهان

فروزنده ی تاج شاهنشهان

سرت سبز باد و تن و جان درست

مبادت کیانی کمرگاه سست

شنیدم که راهی گرفتی تباه

مرا روز روشن بکردی سیاه

بیامد یکی پیر مهتر فریب

تورا دل پر از بیم کرد و نهیب

سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت

بدلت اندرون هیچ شادی نهشت

تو او را پذیرفتی و دینش را

بیاراستی راه و آیینش را

برافکندی آیین شاهان خویش

بزرگان گیتی که بودند پیش

رها کردی آن پهلوی کیش را

چرا ننگریدی پس و پیش را

تو فرزند آنی که فرخنده شاه

بدو داد تاج از میان سپاه

ورا برگزید از گزینان خویش

ز جمشیدیان مر تورا داشت پیش

برانسان که کیخسرو کینه جوی

تورا بیش بود از کیان آبروی

بزرگی و شاهی و فرخندگی

توانایی و فر و زیبندگی

درفشان و پیلان آراسته

بسی لشکر و گنج و بس خواسته

همی بودت ای مهتر شهریار

که مهتران مر تورا دوستدار

همی تافتی بر جهان یکسره

چو اردیبهشت آفتاب از بره

زگیتی تورا برگزیده خدای

مهانت همه پیش بوده بپای

نکردی خدای جهانرا سپاس

نبودی بدین ره ورا حق شناس

ازان پس که ایزد تورا شاه کرد

یکی پیر جادوت بی راه کرد

چو آگاهی تو سوی من رسید

بروز سپیدم ستاره بدید

نوشتم یکی نامه ی دوست وار

که هم دوست بودیم و هم نیک یار

چو نامه بخوانی سر و تن بشوی

فریبنده را نیز منمای روی

مران بند را از میان باز کن

بشادی می روشن آغاز کن

گر ایدونک بپذیری از من تو پند

ز ترکان تورا نیز ناید گزند

زمین کشانی و ترکان چین

تورا باشد این همچو ایران زمین

بتو بخشم این بی کران گنجها

که آورده ام گرد با رنجها

نکو رنگ اسپان با سیم و زر

باستامها در نشانده گهر

غلامان فرستمت با خواسته

نگاران با جعد آراسته

ور ایدونک نپذیری این پند من

ببینی گران آهنین بند من

بیایم پس نامه تا چند گاه

کنم کشورت را سراسر تباه

سپاهی بیارم ز ترکان چین

که بنگاهشان برنتابد زمین

بینبارم این رود جیحون بمشک

بمشک آب دریا کنم پاک خشک

بسوزم نگاریده کاخ تورا

ز بن برکنم بیخ و شاخ تورا

زمین را سراسر بسوزم همه

کتفتان بناوک بدوزم همه

ز ایرانیان هرچ مردست پیر

کشان بنده کردن نباشد هژیر

ازیشان نیابی فزونی بها

کنمشان همه سر ز گردن جدا

زن و کودکانشان بیارم ز پیش

کنمشان همه بنده ی شهر خویش

زمینشان همه پاک ویران کنم

درختانش از بیخ و بن برکنم

بگفتم همه گفتنی سر بسر

تو ژرف اندرین پند نامه نگر

***

6

بپیچید و نامه بکردش نشان

بدادش بدان هر دو گردنکشان

بفرمودشان گفت به خرد بوید

بایوان او با هم اندر شوید

چو او را ببینید بر تخت و گاه

کنید آنزمان خویشتن را دو تاه

بر آیین شاهان نمازش برید

بر تاج و بر تخت او مگذرید

چو هر دو نشینید در پیش اوی

سوی تاج تابنده ش آرید روی

گزارید پیغام فرخش را

ازو گوش دارید پاسخش را

چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید

زمین را ببوسید و بیرون شوید

چو از پیش او کینه ور بیدرفش

سوی بلخ بامی کشیدش درفش

ابا یار خود خیره سر نام خواست

که او بفکند آن نکو راه راست

چو از شهر توران ببلخ آمدند

بدرگاه او بر پیاده شدند

پیاده برفتند تا پیش اوی

بران آستانه نهادند روی

چو رویش بدیدند بر گاه بر

چو خورشید و تیر از بر ماه بر

نیایش نمودند چون بندگان

به پیش گزین شاه فرخندگان

بدادندش آن نامه ی خسروی

نوشته درو بر خط یبغوی

چو شاه جهان نامه را باز کرد

برآشفت و پیچیدن آغاز کرد

بخواند آن زمان پیر جاماسپ را

کجا راهبر بود گشتاسپ را

گزینان ایران و اسپهبدان

گوان جهان دیده و موبدان

بخواند آن همه آذران پیش خویش

بیاورد استا و بنهاد پیش

پیمبرش را خواند و موبدش را

زریر گزیده سپهبدش را

زریر سپهبد برادرش بود

که سالار گردان لشکرش بود

جهان پهلوان بود آن روزگار

که کودک بد اسفندیار سوار

پناه سپه بود و پشت سپاه

سپهدار لشکر نگه دار گاه

جهان از بدی ویژه او داشتی

برزم اندرون نیژه او داشتی

جهانجوی گفتا بفرخ زریر

بفرخنده جاماسپ و پور دلیر

که ارجاسپ سالار ترکان چین

یکی نامه کردست زی من چنین

بدیشان نمود آن سخنهای زشت

که نزدیک او شاه ترکان نوشت

چه بینید گفتا بدین اندرون

چه گویید کاین را سرانجام چون

که ناخوش بود دوستی با کسی

که مایه ندارد ز دانش بسی

من از تخمه ی ایرج پاک زاد

وی از تخمه ی تور جادو نژاد

چگونه بود در میان آشتی

ولیکن مرا بود پنداشتی

کسی کش بود نام و ماند بسی

سخن گفت بایدش با هرکسی

***

7

همان چون بگفت این سخن شهریار

زریر سپهدار و اسفندیار

کشیدند شمشیر و گفتند اگر

کسی باشد اندر جهان سربسر

که نپسندد او را به دین آوری

سر اندر نیارد به فرمانبری

نیاید بدرگاه فرخنده شاه

نبندد میان پیش رخشنده گاه

نگیرد ازو راه و دین بهی

مرین دین به را نباشد رهی

بشمشیر جان از تنش برکنیم

سرشرا بدار برین برکنیم

سپهدار ایران که نامش زریر

نبرده دلیری چو درنده شیر

بشاه جهان گفت آزاده وار

که دستور باشد مرا شهریار

که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را

پسند آمد این شاه گشتاسپ را

بدو گفت برخیز و پاسخ کنش

نکال تگینان خلخ کنش

زریر گرانمایه و اسفندیار

چو جاماسپ دستور ناباک دار

ز پیشش برفتند هر سه بهم

شده سر پر از کین و دلها دژم

نوشتند نامه بارجاسپ زشت

هم اندر خور آن کجا او نوشت

زریر سپهبد گرفتش به دست

چنان هم گشاده ببردش نبست

سوی شاه برد و بروبر بخواند

جهانجوی گشتاسپ خیره بماند

ز دانا سپهبد زریر سوار

ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار

ببست و نوشت اندرو نام خویش

فرستادگانرا همه خواند پیش

بگیرید گفت این و زی او برید

نگر زین سپس راه را نسپرید

که گر نیستی اندر استا و زند

فرستاده را زینهار از گزند

ازین خواب بیدارتان کردمی

همان زنده بر دارتان کردمی

چنین تا بدانستی آن گرگسار

که گردن نیازد ابا شهریار

بینداخت نامه بگفتا روید

مرین را سوی ترک جادو برید

بگویید هوشت فراز آمده ست

به خون و بخاکت نیاز آمده ست

زده باد گردنت خسته میان

به خاک اندرون ریخته استخوان

درین ماه ار ایدونک خواهد خدای

بپوشم برزم آهنینه قبای

بتوران زمین اندر آرم سپاه

کنم کشور گرگساران تباه

***

8

سخن چون به سر برد شاه زمین

سیه پیل را خواند و کرد آفرین

سپردش بدو گفت بردارشان

از ایران به آن مرز بگذارشان

فرستادگان سپهدار چین

ز پیش جهانجوی شاه زمین

برفتند هر دو شده خاکسار

جهاندارشان رانده و کرده خوار

از ایران فرخ بخلخ شدند

ولیکن بخلخ نه فرخ شدند

چو از دور دیدند ایوان شاه

زده بر سر او درفش سیاه

فرود آمدند از چمنده ستور

شکسته دل و چشمها گشته کور

پیاده برفتند تا پیش اوی

سیه شان شده جامه و زرد روی

بدادندش آن نامه ی شهریار

سرآهنگ مردان نیزه گزار

دبیرش مران نامه را برگشاد

بخواندش بران شاه جادو نژاد

نوشته دران نامه ی شهریار

ز گردان و مردان نیزه گزار

پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه

نگهبان گیتی سزاوار گاه

فرسته فرستاد زی او خدای

همه مهتران پیش او بر بپای

زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ

کجا پیکرش پیکر پیر گرگ

زده سر ز آیین و دین بهی

گزینه ره کوری و ابلهی

رسید آن نوشته فرومایه وار

که بنوشته بودی سوی شهریار

شنیدیم و دید آن سخنها کجا

نبودی تو مر گفتنش را سزا

نه پوشیدنی و نه بنمودنی

نه افکندنی و نه پیسودنی

چنان گفته بودی که من تا دو ماه

سوی کشور خرم آرم سپاه

نه دو ماه باید ز تو نی چهار

کجا من بیایم چو شیر شکار

تو بر خویشتن بر میفزای رنج

که ما برگشادیم درهای گنج

بیارم ز گردان هزاران هزار

همه کار دیده همه نیزه دار

همه ایرجی زاده و پهلوی

نه افراسیابی و نه یبغوی

همه شاه چهر و همه ماه روی

همه سرو بالا همه راست گوی

همه از در پادشاهی و گاه

همه از در گنج و گاه و کلاه

جهانشان بفرسوده با رنج و ناز

همه شیر گیر و همه سرفراز

همه نیزه داران شمشیر زن

همه باره انگیز و لشکرشکن

چو دانند کم کوس بر پیل بست

سم اسپ ایشان کند کوه پست

ازیشان دو گرد گزیده سوار

زریر سپهدار و اسفندیار

چو ایشان بپوشند ز آهن قبای

بخورشید و ماه اندر آرند پای

چو بر گردن آرند رخشنده گرز

همی تابد از گرزشان فر و برز

چو ایشان بباشند پیش سپاه

تورا کرد باید بدیشان نگاه

بخورشید مانند با تاج و تخت

همی تابد از نیزه شان فر و بخت

چنینم گوانند و اسپهبدان

گزین و پسندیده ی موبدان

تو سیحون مینبار و جیحون بمشک

که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک

چنان بردوانند باره بر آب

که تاری شود چشمه ی آفتاب

بروز نبرد ار بخواهد خدای

برزم اندر آرم سرت زیر پای

چو سالار پیکند نامه بخواند

فرود آمد از گاه و خیره بماند

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بخوان از همه پادشاهی سپاه

تگینان لشکرش ترکان چین

برفتند هر سو به توران زمین

بدو باز خواندند لشکرش را

سر مرزداران کشورش را

برادر بد او را دو آهرمنان

یکی کهرم و دیگری اندمان

بفرمودشان تا نبرده سوار

گزیدند گردان لشکر هزار

بدادندشان کوس و پیل و درفش

بیاراسته زرد و سرخ و بنفش

بدیشان ببخشید سیصد هزار

گوان گزیده نبرده سوار

در گنج بگشاد و روزی بداد

بزد نای رویین بنه برنهاد

بخواند آن زمان مر برادرش را

بدو داد یک دست لشکرش را

باندیدمان داد دست دگر

خود اندر میان رفت با یک پسر

یکی ترک بد نام او گرگسار

گذشته بروبر بسی روزگار

سپه را بدو داد اسپهبدی

تو گفتی نداند همی جز بدی

چو غارت گری داد بر بیدرفش

بدادش یکی پیل پیکر درفش

یکی بود نامش خشاش دلیر

پذیره نرفتی ورا نره شیر

سپه دیده بان کردش و پیش رو

کشیدش درفش و بشد پیش گو

دگر ترک بد نام او هوش دیو

پیامش فرستاد ترکان خدیو

نگه دار گفتا تو پشت سپاه

گر از ما کسی بازگردد براه

هم آنجا که بینی مر او را بکش

نگر تا بدانجا نجنبدت هش

بران سان همی رفت بایین خشم

پر از خون شده دل پر از آب چشم

همی کرد غارت همی سوخت کاخ

درختان همی کند از بیخ و شاخ

درآورد لشکر بایران زمین

همه خیره و دل پراگنده کین

***

9

چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه

که سالار چین جملگی با سپاه

بیاراسته آمد از جای خویش

خشاش یلش را فرستاد پیش

چو بشنید کو رفت با لشکرش

که ویران کند آن نکو کشورش

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بیارای پیل و بیاور سپاه

سوی مرزدارانش نامه نوشت

که خاقان ره رادمردی بهشت

بیایید یکسر بدرگاه من

که بر مرز بگذشت بدخواه من

چو نامه سوی راد مردان رسید

که آمد جهانجوی دشمن پدید

سپاهی بیامد بدرگاه شاه

که چندان نبد بر زمین بر گیاه

ز بهر جهانگیر شاه کیان

ببستند گردان گیتی میان

بدرگاه خسرو نهادند روی

همه مرزداران بفرمان اوی

برین برنیامد بسی روزگار

که گرد از گزیده هزاران هزار

فراز آمده بود مر شاه را

کی نامدار و نکوخواه را

به لشکرگه آمد سپه را بدید

که شایسته بد رزم را برگزید

ازان شادمان گشت فرخنده شاه

دلش خیره آمد زبی مر سپاه

دگر روز گشتاسپ با موبدان

ردان و بزرگان و اسپهبدان

گشاد آن در گنج پر کرده جم

سپه را بداد او دو ساله درم

چو روزی ببخشید و جوشن بداد

بزد نای و کوس و بنه برنهاد

بفرمود بردن ز پیش سپاه

درفش همایون فرخنده شاه

سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید

سپاهی که هرگز چنان کس ندید

ز تاریکی و گرد پای سپاه

کسی روز روشن ندید ایچ راه

ز بس بانگ اسپان و از بس خروش

همی ناله ی کوس نشنید گوش

درفش فراوان برافراشته

همه نیزه ها ز ابر بگذاشته

چو رسته درخت از بر کوهسار

چو بیشه ی نیستان بوقت بهار

ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه

ز کشور بکشور همی شد سپاه

***

10

چو از بلخ بامی به جیحون رسید

سپهدار لشکر فرود آورید

بشد شهریار از میان سپاه

فرود آمد از باره بر شد بگاه

بخواند او گرانمایه جاماسپ را

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

سر موبدان بود و شاه ردان

چراغ بزرگان و اسپهبدان

چنان پاک تن بود و تابنده جان

که بودی بر او آشکارا نهان

ستاره شناس و گرانمایه بود

ابا او بدانش کرا پایه بود

بپرسید ازو شاه و گفتا خدای

تورا دین به داد و پاکیزه رای

چو تو نیست اندر جهان هیچ کس

جهاندار دانش تورا داد و بس

ببایدت کردن ز اختر شمار

بگویی همی مر مرا روی کار

که چون باشد آغاز و فرجام جنگ

کرا بیشتر باشد اینجا درنگ

نیامد خوش آن پیر جاماسپ را

بروی دژم گفت گشتاسپ را

که میخواستم کایزد دادگر

ندادی مرا این خرد وین هنر

مرا گر نبودی خرد شهریار

نکردی زمن بودنی خواستار

نگویم من این ور بگویم بشاه

کند مر مرا شاه شاهان تباه

مگر با من از داد پیمان کند

که نه بد کند خود نه فرمان کند

جهانجوی گفتا بنام خدای

به دین و بدین آور پاک رای

بجان زریر آن نبرده سوار

به جان گرانمایه اسفندیار

که نه هرگزت روی دشمن کنم

نفرمایمت بد نه خود من کنم

تو هرچ اندرین کار دانی بگوی

که تو چاره دانی و من چاره جوی

خردمند گفت ای گرانمایه شاه

همیشه بتو تازه بادا کلاه

ز بنده میازار و بنداز خشم

خنک آنکسی کو نه بیند بچشم

بدان ای نبرده کی نامجوی

چو در رزم روی اندر آری بروی

بدانگه کجا بانگ و ویله کنند

تو گویی همی کوه را برکنند

به پیش اندر آیند مردان مرد

هوا تیره گردد ز گرد نبرد

جهانرا ببینی بگشته کبود

زمین پر ز آتش هوا پر زدود

وزان زخم آن گرزهای گران

چنان پتک پولاد آهنگران

بگوش اندر آید ترنگا ترنگ

هوا پر شده نعره ی بور و خنگ

شکسته شود چرخ گردونها

زمین سرخ گردد از ان خونها

تو گویی هوا ابر دارد همی

وزان ابر الماس بارد همی

بسی بی پدر گشته بینی پسر

بسی بی پسر گشته بینی پدر

نخستین کس نام دار اردشیر

پس شهریار آن نبرده دلیر

بپیش افکند اسپ تازان خویش

بخاک افکند هرک آیدش پیش

پیاده کند ترک چندان سوار

کز اختر نباشد مر آنرا شمار

ولیکن سرانجام کشته شود

نکونامش اندر نوشته شود

دریغ آن چنان مرد نام آورا

ابا رادمردان همه سرورا

پس آزاده شیدسپ فرزند شاه

چو رستم درآید بروی سپاه

پس آنگاه مر تیغ را برکشد

بتازد بسی اسپ و دشمن کشد

بسی نامداران و گردان چین

که آن شیرمرد افکند بر زمین

سرانجام بختش کند خاکسار

برهنه کند آن سر تاجدار

بیاید پس آنگاه فرزند من

ببسته میانرا جگر بند من

ابر کین شیدسپ فرزند شاه

بمیدان کند تیز اسپ سیاه

بسی رنج بیند برزم اندرون

شه خسروانرا بگویم که چون

درفش فروزنده ی کاویان

بیفکنده باشند ایرانیان

گرامی بگیرد به دندان درفش

به دندان بدارد درفش بنفش

به یک دست شمشیر و دیگر کلاه

به دندان درفش فریدون شاه

برین سان همی افکند دشمنان

همی برکند جان آهرمنان

سرانجام در جنگ کشته شود

نکو نامش اندر نوشته شود

پس ازاده بستور پور زریر

بپیش افکند اسپ چون نره شیر

بسی دشمنانرا کند ناپدید

شگفتی تر از کار او کس ندید

چو آید سرانجام پیروز باز

ابر دشمنان دست کرده دراز

بیاید پس آن برگزیده سوار

پس شهریار جهان نامدار

ز آهرمنان بفکند شست گرد

نماید یکی پهلوی دستبرد

سرانجام ترکان بتیرش زنند

تن پیلوارش بخاک افگنند

بیاید پس آن نره شیر دلیر

سوار دلاور که نامش زریر

بپیش اندر آید گرفته کمند

نشسته بر اسفندیاری سمند

ابا جوشن زر درخشان چو ماه

بدو اندرون خیره گشته سپاه

بگیرد ز گردان لشکر هزار

ببندد فرستد بر شهریار

بهر سو کجا بنهد آن شاه روی

همی راند از خون بدخواه جوی

نه استد کس آن پهلوان شاه را

ستوه آورد شاه خرگاه را

پس افکنده بیند بزرگ اردشیر

سیه گشته رخسار و تن چون زریر

بگرید برو زار و گردد نژند

برانگیزد اسفندیاری سمند

بخاقان نهد روی پر خشم و تیز

تو گویی ندیدست هرگز گریز

چو اندر میان بیند ارجاسپ را

ستایش کند شاه گشتاسپ را

صف دشمنان سر بسر بردرد

ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد

همی خواند او زند زردشت را

بیزدان نهاده کیی پشت را

سرانجام گردد برو تیره بخت

بریده کندش آن نکو تاج و تخت

بیاید یکی نام او بیدرفش

بسر نیزه دارد درفش بنفش

نیارد شدن پیش گرد گزین

نشیند به راه وی اندر کمین

باستد بران راه چون پیل مست

یکی تیغ زهر آب داده بدست

چو شاه جهان بازگردد ز رزم

گرفته جهان را و کشته گرزم

بیندازد آن ترک تیری بروی

نیارد شدن آشکارا بروی

پس از دست آن بیدرفش پلید

شود شاه آزادگان ناپدید

بترکان برد باره و زین اوی

بخواهد پسرت آن زمان کین اوی

پس آن لشکر نامدار بزرگ

بدشمن درافتد چو شیر سترگ

همی تا زند این بر آن آن برین

ز خون یلان سرخ گردد زمین

یلانرا بباشد همه روی زرد

چو لرزه برافتد بمردان مرد

برآید بخورشید گرد سپاه

نبیند کس از گرد تاریک راه

فروغ سر نیزه و تیر و تیغ

بتابد چنان چون ستاره ز میغ

وزان زخم مردان کجا می زنند

و بر یکدگر بر همی افگنند

همه خسته و کشته بر یکدگر

پسر بر پدر بر پدر بر پسر

وزان ناله و زاری خستگان

ببند اندر آیند نابستگان

شود کشته چندان ز هر سو سپاه

که از خونشان پر شود رزمگاه

پسآن بیدرفش پلید و سترگ

بپیش اندر آید چو ارغنده گرگ

همان تیغ زهر آب داده بدست

همی تازد او باره چون پیل مست

بدست وی اندر فراوان سپاه

تبه گردد از بر گزینان شاه

بیاید پس آن فرخ اسفندیار

سپاه از پس پشت و یزدانش یار

ابر بیدرفش افکند اسپ تیز

برو جامه پر خون و دل پر ستیز

مر او را یکی تیغ هندی زند

ز بر نیمه ی تنش زیر افکند

بگیرد پس آن آهنین گرز را

بتاباند آن فره و برز را

بیک حمله از جایشان بگسلد

چو بگسستشان بر زمین کی هلد

بنوک سر نیزه شان برچند

کندشان تبه پاک و بپراگند

گریزد سرانجام سالار چین

از اسفندیار آن گو بافرین

بترکان نهد روی بگریخته

شکسته سپر نیزها ریخته

بیابان گذارد باندک سپاه

شود شاه پیروز و دشمن تباه

بدان ای گزیده شه خسروان

که من هرچ گفتم نباشد جز آن

نباشد ازین یک سخن بیش و کم

تو زین پس مکن روی بر من دژم

که من آنچ گفتم نگفتم مگر

بفرمانت ای شاه پیروزگر

وزان کم بپرسید فرخنده شاه

ازین ژرف دریا و تاریک راه

ندیدم که بر شاه بنهفتمی

وگرنه من این راز کی گفتمی

چو شاه جهاندار بشنید راز

بران گوشه ی تخت خسپید باز

ز دستش بیفتاد زرینه گرز

تو گفتی برفتش همی فر و برز

بروی اندر افتاد و بیهوش گشت

نگفتش سخن نیز و خاموش گشت

چو با هوش آمد جهان شهریار

فرود آمد از تخت و بگریست زار

چه باید مرا گفت شاهی و گاه

که روزم همی گشت خواهد سیاه

که آنان که بر من گرامی ترند

گزین سپاهند و نامی ترند

همی رفت و خواهند از پیش من

ز تن برکنند این دل ریش من

بجاماسپ گفت ار چنینست کار

بهنگام رفتن سوی کارزار

نخوانم نبرده برادرم را

نسوزم دل پیر مادرم را

نفرمایمش نیز رفتن برزم

سپه را سپارم بفرخ گرزم

کیان زادگان و جوانان من

که هر یک چنانند چون جان من

بخوانم همه سربسر پیش خویش

زره شان نپوشم نشانم به پیش

چگونه رسد نوک تیر خدنگ

برین آسمان بر شده کوه سنگ

خردمند گفتا بشاه زمین

که ای نیک خو مهتر بافرین

گر ایشان نباشند پیش سپاه

نهاده بسر بر کیانی کلاه

که یارد شدن پیش ترکان چین

که باز آورد فره پاک دین

تو زین خاک برخیز و برشو بگاه

مکن فره پادشاهی تباه

که داد خدایست و زین چاره نیست

خداوند گیتی ستمگاره نیست

ز اندوه خوردن نباشدت سود

کجا بودنی بود و شد کار بود

مکن دلت را بیشتر زین نژند

بداد خدای جهان کن بسند

بدادش بسی پند و بشنید شاه

چو خورشید گون گشت بر شد بگاه

نشست از بر گاه و بنهاد دل

به رزم جهانجوی شاه چگل

از اندیشه ی دل نیامدش خواب

برزم و ببزمش گرفته شتاب

***

11

چو جاماسپ گفت این سپیده دمید

فروغ ستاره بشد ناپدید

سپه را بهامون فرود آورید

بزد کوس بر پیل و لشکر کشید

وزانجا خرامید تا رزمگاه

فرود آورید آن گزیده سپاه

بگاهی که باد سپیده دمان

بکاخ آرد از باغ بوی گلان

فرستاده بد هر سوی دیده بان

چنان چون بود رسم آزادگان

بیامد سواری و گفتا بشاه

که شاها بنزدیکی آمد سپاه

سپاهیست ای شهریار زمین

که هرگز چنان نامد از ترک و چین

بنزدیکی ما فرود آمدند

بکوه و در و دشت خیمه زدند

سپهدارشان دیده بان برگزید

فرستاد و دیده بدیده رسید

پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر

سپهبدش را خواند فرخ زریر

درفشی بدو داد و گفتا بتاز

بیارای پیلان و لشکر بساز

سپهبد بشد لشکرش راست کرد

همی رزم سالار چین خواست کرد

بدادش جهاندار پنجه هزار

سوار گزیده باسفندیار

بدو داد یک دست زان لشکرش

که شیری دلش بود و پیلی برش

دگر دست لشکرش را همچنان

برآراست از شیر دل سرکشان

بگرد گرامی سپرد آن سپاه

که شیر جهان بود و همتای شاه

پس پشت لشکر ببستور داد

چراغ سپهدار خسرو نژاد

چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه

غمی گشته از رنج و گشته ستوه

نشست از بر خوب تابنده گاه

همی کرد زانجا بلشکر نگاه

پس ارجاسپ شاه دلیران چین

بیاراست لشکرش را همچنین

جدا کرد از خلخی سی هزار

جهان آزموده نبرده سوار

فرستادشان سوی آن بیدرفش

که کوس مهین داشت و رنگین درفش

بدو داد یک دست زان لشکرش

که شیر ژیان نامدی همبرش

دگر دست را داد بر گرگسار

بدادش سوار گزین صدهزار

میانگاه لشکرش را همچنین

سپاهی بیاراست خوب و گزین

بدادش بدان جادوی خویش کام

کجا نام خواست و هزارانش نام

خود و صد هزاران سواران گرد

نموده همه در جهان دستبرد

نگاهش همی داشت پشت سپاه

همی کرد هر سوی لشکر نگاه

پسر داشتی یک گرانمایه مرد

جهاندیده و دیده هر گرم و سرد

سواری جهاندیده نامش کهرم

رسیده بسی بر سرش سرد و گرم

مران پور خود را سپه دار کرد

بران لشکر گشن سالار کرد

***

12

چو اندر گذشت آن شب و بود روز

بتابید خورشید گیهان فروز

بزین برنشستند هر دو سپاه

همی دید زان کوه گشتاسپ شاه

چو از کوه دید آن شه بافرین

کجا برنشستند گردان بزین

سیه رنگ بهزاد را پیش خواست

تو گفتی که بیستونست راست

بروبر فکندند بر گستوان

بروبر نشست آن شه خسروان

چو هر دو برابر فرود آمدند

ابر پیل بر نای رویین زدند

یکی رزمگاهی بیاراستند

یلان هم نبردان همی خواستند

بکردند یک تیرباران نخست

بسان تگرگ بهاران درست

بشد آفتاب از جهان ناپدید

چه داند کسی کان شگفتی ندید

بپوشیده شد چشمه ی آفتاب

ز پیکانهاشان درفشان چو آب

تو گفتی جهان ابر دارد همی

وزان ابر الماس بارد همی

وزان گرزداران و نیزه وران

همی تاختند آن برین این بران

هوازی جهان بود شبگون شده

زمین سربسر پاک گلگون شده

بیامد نخست آن سوار هژیر

پس شهریار جهان اردشیر

بآوردگه رفت نیزه به دست

تو گفتی مگر طوس اسپهبدست

برین سان همی گشت پیش سپاه

نبود آگه از بخش خورشید و ماه

بیامد یکی ناوکش بر میان

گذارنده شد بر سلیح کیان

ز بور اندر افتاد خسرو نگون

تن پاکش آلوده شد پر ز خون

دریغ آن نکو روی همرنگ ماه

که بازش ندید آن خردمند شاه

بیامد بر شاه شیر اورمزد

کجا زو گرفتی شهنشاه پزد

ز پیش اندر آمد به دشت اندرا

بزهر آب داده یکی خنجرا

خروشی برآورد برسان شیر

که آورد خواهد ژیان گور زیر

ابر کین آن شاه زاده سوار

بکشت از سواران دشمن هزار

بهنگامه ی بازگشتن ز جنگ

که روی زمین گشته بد لاله رنگ

بیامد یکی تیرش اندر قفا

شد آن خسرو شاهزاده فنا

بیامد پسش باز شیدسپ شاه

که ماننده ی شاه بد همچو ماه

یکی دیزه یی برنشسته چو نیل

بتگ همچو آهو بتن همچو پیل

بآوردگه گشت و نیزه بگاشت

چو لختی بگردید نیزه بداشت

کدامست گفتا کهرم سترگ

کجا پیکرش پیکر پیر گرگ

بیامد یکی دیو گفتا منم

که با گرسنه شیر دندان زنم

بنیزه بگشتند هر دو چو باد

بزد ترک را نیزه ی شاهزاد

ز باره درآورد و ببرید سر

بخاک اندر افکنده زرین کمر

همی گشت بر پیش گردان چین

بسان یکی کوه بر پشت زین

همانا چنو نیز دیده ندید

ز خوبی کجا بود چشمش رسید

یکی ترک تیری برو برگماشت

ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت

دریغ آن شه پروریده بناز

بشد روی او باب نادیده باز

***

13

بیامد سر سروران سپاه

پسر تهم جاماسپ دستور شاه

نبرده سواری گرامیش نام

بماننده ی پور دستان سام

یکی چرمه یی برنشسته سمند

یکی گام زن باره ی بی گزند

چماننده چرمه ی نونده جوان

یکی کوه پارست گویی روان

به پیش صف چینیان ایستاد

خداوند بهزاد را کرد یاد

کدامست گفت از شما شیردل

که آید سوی نیزه ی جان گسل

کجا باشد آن جادوی خویش کام

کجا خواست نام و هزارانش نام

برفت آنزمان پیش او نامخواست

تو گفتی که همچو ستونست راست

بگشتند هر دو سوار هژیر

بگرز و بنیزه بشمشیر و تیر

گرامی گوی بود با زور شیر

نتابید با او سوار دلیر

گرفت از گرامی نبرده گریغ

گرامی کفش بود برنده تیغ

گرامی خرامید با خشم تیز

دل از کینه ی کشتگان پر ستیز

میان صف دشمن اندر فتاد

پس از دامن کوه برخاست باد

سپاه از دو رو برهم آویختند

و گرد از دو لشکر برانگیختند

بدان شورش اندر میان سپاه

ازان زخم گردان و گرد سیاه

بیفتاد از دست ایرانیان

درفش فروزنده ی کاویان

گرامی بدید آن درفش چو نیل

که افکنده بودند از پشت پیل

فرود آمد و برگرفت آن ز خاک

بیفشاند از خاک و بسترد پاک

چو او را بدیدند گردان چین

که آن نیزه ی نامدار گزین

ازان خاک برداشت، بسترد و برد

بگردش گرفتند مردان گرد

ز هر سو به گردش همی تاختند

بشمشیر دستش بینداختند

درفش فریدون بدندان گرفت

همی زد بیک دست گرز ای شگفت

سرانجام کارش بکشتند زار

بران گرم خاکش فکندند خوار

دریغ آن نبرده سوار هژیر

که بازش ندید آن خردمند پیر

بیامد هم آنگاه بستور شیر

نبرده کیان زاده پور زریر

بکشت او ازان دشمنان بی شمار

که آویخت اندر بد روزگار

سرانجام برگشت پیروز و شاد

بپیش پدر باز شد و ایستاد

بیامد پس آن برگزیده سوار

پس شهریار جهان نیوزار

بزیر اندرون تیزرو شولکی

که نبود چنان از هزاران یکی

بیامد بران تیره آوردگاه

بآواز گفت ای گزیده سپاه

کدامست مرد از شما نامدار

جهاندیده و گرد و نیزه گزار

که پیش من آیند نیزه بدست

که امروز در پیش مرد آمدست

سواران چین پیش او تاختند

برافکندنش را همی ساختند

سوار جهانجوی مرد دلیر

چو پیل دژآگاه و چون نره شیر

همی گشت بر گرد مردان چین

تو گفتی همی برنوردد زمین

بکشت از گوان جهان شست مرد

دران تاختنها بگرز نبرد

سرانجامش آمد یکی تیر چرخ

چنان آمده بودش از چرخ برخ

بیفتاد زان شولک خوب رنگ

بمرد و نرست اینت فرجام جنگ

دریغ آن سوار گرانمایه نیز

که افکنده شد رایگان بر نه چیز

که همچون پدر بود و همتای اوی

دریغ آن نکو روی و بالای اوی

چو کشته شد آن نامبرده سوار

ز گردان بگردش هزاران هزار

بهر گوشه یی برهم آویختند

ز روی زمین گرد انگیختند

برآمد برین رزم کردن دو هفت

کزیشان سواری زمانی نخفت

زمینها پر از کشته و خسته شد

سراپرده ها نیز بربسته شد

در و دشتها شد همه لاله گون

بدشت و بیابان همی رفت خون

چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه

که بد می توانست رفتن براه

***

14

دو هفته برآمد برین کارزار

که هزمان همی تیره تر گشت کار

بپیش اندر آمد نبرده زریر

سمندی بزرگ اندر آورده زیر

به لشکرگه دشمن اندر فتاد

چو اندر گیا آتش و تیز باد

همی کشت زیشان همی خوابنید

مر او را نه استاد هرکش بدید

چو ارجاسپ دانست کان پورشاه

سپه را همی کرد خواهد تباه

بدان لشکر خویش آواز داد

که چونین همی داد خواهید داد

دو هفته برآمد برین بر درنگ

نه بینم همی روی فرجام جنگ

بکردند گردان گشتاسپ شاه

بسی نامداران لشکر تباه

کنون اندر آمد میانه زریر

چو گرگ دژآگاه و شیر دلیر

بکشت او همه پاک مردان من

سرافراز گردان و ترکان من

یکی چاره باید سگالیدنا

و گرنه ره ترک مالیدنا

برین گر بماند زمانی چنین

نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین

کدامست مرد از شما نام خواه

که آید پدید از میان سپاه

یکی ترگ داری خرامد به پیش

خنیده کند در جهان نام خویش

هران کز میان باره انگیزند

بگرداندش پشت و بگریزند

من او را دهم دختر خویش را

سپارم بدو لشکر خویش را

سپاهش ندادند پاسوخ باز

بترسیده بد لشکر سرفراز

چو شیر اندر افتاد و چون پیل مست

همی کشت زیشان همی کرد پست

همی کوفتشان هر سوی زیر پای

سپهدار ایران فرخنده رای

چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد

که روز سپیدش شب تیره شد

دگر باره گفت ای بزرگان من

تگینان لشکر گزینان من

ببینید خویشان و پیوستگان

ببینید نالیدن خستگان

ازان زخم آن پهلو آتشی

که سامیش گرزست و تیر آرشی

که گفتی بسوزد همی لشکرم

کنون برفروزد همی کشورم

کدامست مرد از شما چیره دست

که بیرون شود پیش این پیل مست

هرانکو بدان گردکش یازدا

مرد او را ازان باره بندازدا

چو بخشنده ام بیش بسپارمش

کلاه از بر چرخ بگذارمش

همیدون نداد ایچ کس پاسخش

بشد خیره و زرد گشت آن رخش

سه بار این سخن را بریشان براند

چو پاسخ نیامدش خامش بماند

بیامد پس آن بیدرفش سترگ

پلید و بد و جادوی و پیر گرگ

بارچاسپ گفت ای بلند آفتاب

بزور و بتن همچو افراسیاب

بپیش تو آوردم این جان خویش

سپر کردم این جان شیرینت پیش

شوم پیش آن پیل آشفته مست

گر ایدونک یابم بران پیل دست

بخاک افگنم تنش ای شهریار

مگر بر دهد گردش روزگار

ازو شاد شد شاه و کرد آفرین

بدادش بدو باره ی خویش و زین

بدو داد ژوپین زهرابدار

که از آهنین کوه کردی گذار

چو شد جادوی زشت ناباکدار

سوی آن خردمند گرد سوار

چو از دور دیدش برآورد خشم

پر از خاک روی و پر از خون دو چشم

بدست اندرون گرز چون سام یل

بپیش اندرون کشته چون کوه تل

نیارست رفتنش بر پیش روی

ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی

بینداخت ژوپین زهرابدار

ز پنهان بران شاهزاده سوار

گذاره شد از خسروی جوشنش

بخون غرقه شد شهریاری تنش

ز باره در افتاد پس شهریار

دریغ آن نکو شاهزاده سوار

فرود آمد آن بیدرفش پلید

سلیحش همه پاک بیرون کشید

سوی شاه چین برد اسپ و کمرش

درفش سیه افسر پرگهرش

سپاهش همه بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید

مر او را بدان رزمگه بر ندید

گمانی برم گفت کان گرد ماه

که روشن بدی زو همه رزمگاه

نبرده برادرم فرخ زریر

که شیر ژیان آوریدی بزیر

فکنده ست بر باره از تاختن

بماندند گردان ز انداختن

نیاید همی بانگ شه زادگان

مگر کشته شد شاه آزادگان

هیونی بتازید تا رزمگاه

بنزدیکی آن درفش سیاه

به بینید کان شاه من چون شدست

کم از درد او دل پر از خون شدست

بدین اندرون بود شاه جهان

که آمد یکی خون ز دیده چکان

بشاه جهان گفت ماه تورا

نگه دار تاج و سپاه تورا

جهان پهلوان آن زریر سوار

سواران ترکان بکشتند زار

سر جادوان جهان بیدرفش

مر او را بیفکند و برد آن درفش

چو آگاهی کشتن او رسید

بشاه جهانجوی و مرگش بدید

همه جامه تا پای بدرید پاک

بران خسروی تاج پاشید خاک

همی گفت گشتاسپ کای شهریار

چراغ دلت را بکشتند زار

ز پس گفت داننده جاماسپ را

چه گویم کنون شاه لهراسپ را

چگونه فرستم فرسته بدر

چگویم بدان پیر گشته پدر

چه گویم چه کردم نگار تورا

که برد آن نبرده سوار تورا

دریغ آن گو شاهزاده دریغ

چو تابنده ماه اندرون شد بمیغ

بیارید گلگون لهراسپی

نهید از برش زین گشتاسپی

بیاراست مر جستن کینش را

بورزیدن دین و آیینش را

جهاندیده دستور گفتا بپای

بکینه شدن مر تورا نیست رای

بفرمان دستور دانای راز

فرود آمد از باره بنشست باز

بلشکر بگفتا کدامست شیر

که باز آورد کین فرخ زریر

که پیش افکند باره بر کین اوی

که باز آورد باره و زین اوی

پذیرفتم اندر خدای جهان

پذیرفتن راستان و مهان

که هر کز میانه نهد پیش پای

مر او را دهم دخترم را همای

نجنبید زیشان کس از جای خویش

ز لشکر نیاورد کس پای پیش

***

15

پس آگاهی آمد باسفندیار

که کشته شد آن شاه نیزه گزار

پدرت از غم او بکاهد همی

کنون کین او خواست خواهد همی

همی گوید آنکس کجا کین اوی

بخواهد نهد پیش دشمنش روی

مر او را دهم دخترم را همای

و کرد ایزدش را برین بر گوای

کی نامور دست بر دست زد

بنالید ازان روزگاران بد

همه ساله زین روز ترسیدمی

چو او را برزم اندرون دیدمی

دریغا سوارا گوا مهترا

که بختش جدا کرد تاج از سرا

که کشت آن سیه پیل نستوه را

که کند از زمین آهنین کوه را

درفش و سرلشکر و جای خویش

برادرش را داد و خود رفت پیش

بقلب اندر آمد بجای زریر

بصف اندر استاد چون نره شیر

بپیش اندر آمد میانرا ببست

گرفت آن درفش همایون بدست

برادرش بد پنج دانسته راه

همه از در تاج و همتای شاه

همه ایستادند در پیش اوی

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

بآزادگان گفت پیش سپاه

که ای نامداران و گردان شاه

نگر تا چه گویم یکی بشنوید

بدین خدای جهان بگروید

نگر تا نترسید از مرگ و چیز

که کس بی زمانه نمردست نیز

کرا کشت خواهد همی روزگار

چه نیکوتر از مرگ در کارزار

بدانید یکسر که روزیست این

که کافر پدید آید از پاک دین

شما از پس پشتها منگرید

مجویید فریاد و سر مشمرید

نگر تا نبینید بگریختن

نگر تا نترسید ز آویختن

سر نیزه ها را به رزم افگنید

زمانی بکوشید و مردی کنید

بدین اندرون بود اسفندیار

که بانگ پدرش آمد از کوهسار

که ای نامداران و گردان من

همه مر مرا چون تن و جان من

مترسید از نیزه و گرز و تیغ

که از بخش مان نیست روی گریغ

بدین خدا ای گو اسفندیار

بجان زریر آن نبرده سوار

که آید فرود او کنون در بهشت

که من سوی لهراسپ نامه نوشت

پذیرفتم اندرز آن شاه پیر

که گر بخت نیکم بود دستگیر

که چون بازگردم ازین رزمگاه

باسفندیارم دهم تاج و گاه

سپه را همه پیش رفتن دهم

ورا خسروی تاج بر سر نهم

چنان چون پدر داد شاهی مرا

دهم همچنان پادشاهی ورا

***

16

چو اسفندیار آن گو تهمتن

خداوند اورنگ با سهم و تن

ازان کوه بشنید بانگ پدر

بزاری بپیش اندر افکند سر

خرامیده نیزه به چنگ اندرون

ز پیش پدر سرفکنده نگون

یکی دیزه یی برنشسته بلند

بسان یکی دیو جسته ز بند

بدان لشکر دشمن اندر فتاد

چنان چون در افتد بگلبرگ باد

همی کشت ازیشان و سر می برید

ز بیمش همی مرد هرکش بدید

چو بستور پور زریر سوار

ز خیمه خرامید زی اسپ دار

یکی اسپ آسوده ی تیزرو

جهنده یکی بور آگنده خو

طلب کرد از اسپ دار پدر

نهاد از بر او یکی زین زر

بیاراست و بر گستوان برفکند

بفتوراک بربست پیچان کمند

بپوشید جوشن بدو برنشست

ز پنهان خرامید نیزه بدست

ازین سان خرامید تا رزمگاه

سوی باب کشته بپیمود راه

همی تاخت آن باره ی تیزگرد

همی آخت کینه همی کشت مرد

از آزادگان هرک دیدی براه

بپرسیدی از نامدار سپاه

کجا اوفتادست گفتی زریر

پدر آن نبرده سوار دلیر

یکی مرد بد نام او اردشیر

سواری گرانمایه گردی دلیر

بپرسید ازو راه فرزند خرد

سوی بابکش راه بنمود گرد

فکندست گفتا میان سپاه

بنزدیکی آن درفش سیاه

برو زود کانجا فتادست اوی

مگر باز بینیش یکبار روی

پس آن شاهزاده برانگیخت بور

همی کشت گرد و همی کرد شور

بدان تاختن تا بر او رسید

چو او را بدان خاک کشته بدید

بدیدش مر او را چو نزدیک شد

جهان فروزانش تاریک شد

برفتش دل و هوش وز پشت زین

فکند از برش خویشتن بر زمین

همی گفت کای ماه تابان من

چراغ دل و دیده و جان من

بران رنج و سختی بپروردیم

کنون چون برفتی بکه اسپردیم

تورا تا سپه داد لهراسپ شاه

و گشتاسپ را داد تخت و کلاه

همی لشکر و کشور آراستی

همی رزم را بآرزو خواستی

کنون کت به گیتی برافراخت نام

شدی کشته و نارسیده بکام

شوم زی برادرت فرخنده شاه

فرود آی گویمش از خوب گاه

که از تو نه این بد سزاوار اوی

برو کینش از دشمنان بازجوی

زمانی برین سان همی بود دیر

پس آن باره را اندر آورد زیر

همی رفت با بانگ تا نزد شاه

که بنشسته بود از بر رزمگاه

شه خسروان گفت کای جان باب

چرا کردی این دیدگان پر ز آب

کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه

نبینی که بابم شد اکنون تباه

پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه

برو کینه ی باب من بازخواه

بماندست بابم بران خاک خشک

سیه ریش او پروریده بمشک

چواز پور بشنید شاه این سخن

سیاهش ببد روز روشن ز بن

جهان بر جهانجوی تاریک شد

تن پیل واریش باریک شد

بیارید گفتا سیاه مرا

نبردی قبا و کلاه مرا

که امروز من از پی کین اوی

برانم ازین دشمنان خون بجوی

یکی آتش انگیزم اندر جهان

کزانجا بکیوان رسد دود آن

چو گردان بدیدند کز رزمگاه

ازان تیره آوردگاه سپاه

که خسرو بسیچید آراستن

همی رفت خواهد بکین خواستن

نباشیم گفتند همداستان

که شاهنشه آن کدخدای جهان

برزم اندر آید بکین خواستن

چرا باید این لشکر آراستن

گرانمایه دستور گفتش بشاه

نبایدت رفتن بدان رزمگاه

ببستور ده باره ی برنشست

مر او را سوی رزم دشمن فرست

که او آورد باز کین پدر

ازان کش تو باز آوری خوب تر

***

17

بدو داد پس شاه بهزاد را

سپه جوشن و خود پولاد را

پس شاه کشته میانرا ببست

سیه رنگ بهزاد را برنشست

خرامید تا رزمگاه سپاه

نشسته بران خوب رنگ سیاه

بپیش صف دشمنان ایستاد

همی برکشید از جگر سرد باد

منم گفت بستور پور زریر

پذیره نیاید مرا نره شیر

کجا باشد آن جادوی بیدرفش

که بردست آن جمشیدی درفش

چو پاسخ ندادند آزاد را

برانگیخت شبرنگ بهزاد را

بکشت از تگینان لشکر بسی

پذیره نیامد مر او را کسی

وزان سوی دیگر گو اسفندیار

همی کشتشان بی مر و بی شمار

چو سالار چین دید بستور را

کیان زاده آن پهلوان پور را

بلشکر بگفت این که شاید بدن

کزین سان همی نیزه داند زدن

بکشت از تگینان من بی شمار

مگر گشت زنده زریر سوار

که نزد من آمد زریر از نخست

برین سان همی تاخت باره درست

کجا رفت آن بیدرفش گزین

هم اکنون سوی منش خوانید هین

بخواندند و آمد دمان بیدرفش

گرفته بدست آن درفش بنفش

نشسته بران باره ی خسروی

بپوشیده آن جوشن پهلوی

خرامید تا پیش لشکر زشاه

نگه بان مرز و نگه بان گاه

گرفته همان تیغ زهر آبدار

که افکنده بد آن زریر سوار

بگشتند هر دو بژوپین و تیر

سر جاودان ترک و پور زریر

پس آگاه کردند زان کارزار

پس شاه را فرخ اسفندیار

همی تاختش تا بدیشان رسید

سر جادوان چون مر او را بدید

برافکند اسپ از میان نبرد

بدانست کش بر سر افتاد مرد

بینداخت آن زهر خورده بروی

مگر کش کند زشت رخشنده روی

نیامد برو تیغ زهر آبدار

گرفتش همان تیغ شاه استوار

زدش پهلوانی یکی بر جگر

چنان کز دگر سو برون کرد سر

چو آهو ز باره درافتاد و مرد

بدید از کیان زادگان دستبرد

فرود آمد از باره اسفندیار

سلیح زریر آن گزیده سوار

ازان جادوی پیر بیرون کشید

سرش را ز نیمه تن اندر برید

نکو رنگ باره ی زریر و درفش

ببرد و سر بی هنر بیدرفش

سپاه کیان بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

که پیروز شد شاه و دشمن فکند

بشد باز آورد اسپ سمند

شد آن شاه زاده سوار دلیر

سوی شاه برد آن سمند زریر

سر پیر جادوش بنهاد پیش

کشنده بکشت اینت آیین و کیش

***

18

چو باز آورید آن گرانمایه کین

بر اسپ زریری برافکند زین

خرامید تازان بآوردگاه

بسه بهره کرد آن کیانی سپاه

ازان سه یکی را ببستور داد

دگر آن سپهدار فرخ نژاد

دگر بهره را بر برادر سپرد

بزرگان ایران و مردان گرد

سیم بهره را سوی خود بازداشت

که چون ابر غرنده آواز داشت

چو بستور فرخنده و پاک تن

دگر فرش آورد شمشیر زن

بهم ایستادند از پیش اوی

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

همیدون ببستند پیمان برین

که گر تیغ دشمن بدرد زمین

نگردیم یک تن ازین جنگ باز

نداریم زین بدکنان چنگ باز

بر اسپان بکردند تنگ استوار

برفتند یک دل سوی کارزار

چو ایشان فکندند اسپ از میان

گوان و جوانان ایرانیان

همه یکسر از جای برخاستند

جهانرا بجوشن بیاراستند

ازیشان بکشتند چندان سپاه

کزان تنگ شد جای آوردگاه

چنان خون همی رفت بر کوه و دشت

کزان آسیاها بخون بربگشت

چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش

ابا نامداران و مردان خویش

گو گردکش نیزه اندر نهاد

بران گردگیران یبغو نژاد

همی دوختشان سینه ها باز پشت

چنان تا همه سرکشانرا بکشت

چو دانست خاقان که ماندند بس

نیارد شدن پیش او هیچ کس

سپه جنب جنبان شد و کار گشت

همی بود تا روز اندر گذشت

همانگاه اندر گریغ اوفتاد

بشد رویش اندر بیابان نهاد

پس اندر نهادند ایرانیان

بدان بی مره لشکر چینیان

بکشتند زیشان بهر سو بسی

نبخشودشان ای شگفتی کسی

***

19

چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت

همی آید از هر سوی تیغ تفت

همه سرکشانشان پیاده شدند

بپیش گو اسفندیار آمدند

کمانهای چاچی بینداختند

قبای نبردی برون آختند

بزاریش گفتند گر شهریار

دهد بندگانرا بجان زینهار

بدین اندر آییم و خواهش کنیم

همه آذرانرا نیایش کنیم

ازیشان چو بشنید اسفندیار

بجان و بتن دادشان زینهار

بران لشکر گشن آواز داد

گو نامبردار فرخ نژاد

که ای نامداران ایرانیان

بگردید زین لشکر چینیان

کنون کاین سپاه عدو گشت پست

ازین سهم و کشتن بدارید دست

که بس زاروارند و بیچاره وار

دهید این سگانرا بجان زینهار

بدارید دست از گرفتن کنون

مبندید کس را مریزید خون

متازید و این کشتگان مسپرید

بگردید و این خستگان بشمرید

مگیریدشان بهر جان زریر

بر اسپان جنگی مپایید دیر

چو لشکر شنیدند آواز اوی

شدند از بر خستگان بارزوی

بلشکرگه خود فرود آمدند

به پیروز گشتن تبیره زدند

همه شب نخفتند زان خرمی

که پیروزی بودشان رستمی

چو اندر شکست آن شب تیره گون

بدشت و بیابان فروخورد خون

کی نامور با سران سپاه

بیامد بدیدار آن رزمگاه

همی گرد آن کشتگان بر بگشت

کرا دید بگریست و اندر گذشت

برادرش را دید کشته بزار

بآوردگاهی برافکنده خوار

چو او را چنان زار و کشته بدید

همه جامه ی خسروی بردرید

فرود آمد از شولک خوب رنگ

بریش خود اندر زده هر دو چنگ

همی گفت کای شاه گردان بلخ

همه زندگانی ما کرده تلخ

دریغا سوارا شها خسروا

نبرده دلیرا گزیده گوا

ستون منا پرده ی کشورا

چراغ جهان افسر لشکرا

فرود آمد و برگرفتش ز خاک

بدست خودش روی بسترد پاک

بتابوت زرینش اندر نهاد

تو گفتی زریر از بنه خود نزاد

کیان زادگان و جوانان خویش

بتابوتها در نهادند پیش

بفرمود تا کشتگان بشمرند

کسی را که خستوست بیرون برند

بگردید بر گرد آن رزمگاه

بکوه و بیابان و بر دشت و راه

از ایرانیان کشته بد سی هزار

ازان هفتصد سرکش و نامدار

هزار و چل از نامور خسته بود

که از پای پیلان بدر جسته بود

وزان دیگران کشته بد صد هزار

هزار و صد و شست و سه نامدار

ز خسته بدی سه هزار و دویست

برین جای بر تا توانی مه ایست

***

20

کی نامبردار فرخنده شاه

سوی گاه باز آمد از رزمگاه

ببستور گفتا که فردا پکاه

سوی کشور نامور کش سپاه

بیامد سپهبد هم از بامداد

بزد کوس و لشکر بنه برنهاد

بایران زمین باز کردند روی

همه خیره دل گشته و جنگجوی

همه خستگانرا ببردند نیز

نماندند از خواسته نیز چیز

بایران زمین باز بردندشان

بدانا پزشکان سپردندشان

چو شاه جهان باز شد باز جای

بپور مهین داد فرخ همای

سپه را ببستور فرخنده داد

عجم را چنین بود آیین و داد

بدادش از آزادگان ده هزار

سواران جنگی و نیزه گزار

بفرمود و گفت ای گو رزمسار

یکی بر پی شاه توران بتاز

بایتاش و خلخ ستان برگذر

بکش هرک یابی بکین پدر

ز هرچیز بایست بردش به کار

بدادش همه بی مر و بی شمار

هم آنگاه بستور برد آن سپاه

و شاه جهان از بر تخت و گاه

نشست و کیی تاج بر سر نهاد

سپه را همه یکسره بار داد

در گنج بگشاد وز خواسته

سپه را همه کرد آراسته

سرانرا همه شهرها داد نیز

کسی را نماند ایچ ناداده چیز

کرا پادشاهی سزا بد بداد

کرا پایه بایست پایه نهاد

چو اندر خور کارشان داد ساز

سوی خانهاشان فرستاد باز

خرامید بر گاه و باره ببست

بکاخ شهنشاهی اندر نشست

بفرمود تا آذر افروختند

برو عود و عنبر همی سوختند

زمینش بکردند از زر پاک

همه هیزمش عود و عنبرش خاک

همه کاخ را کار اندام کرد

پسش خان گشتاسپیان نام کرد

بفرمود تا بر در گنبدش

بدادند جاماسپ را موبدش

سوی مرزدارانش نامه نوشت

که ما را خداوند یافه نهشت

شبان شده تیره مان روز کرد

کیانرا بهر جای پیروز کرد

بنفرین شد ارجاسپ ناآفرین

چنین است کار جهان آفرین

چو پیروزی شاهتان بشنوید

گزیتی بآذر پرستان دهید

چو آگاه شد قیصر آن شاه روم

که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم

فرسته فرستاد با خواسته

غلامان و اسپان آراسته

شه بت پرستان و رایان هند

گزیتش بدادند شاهان سند

***

21

کی نامبردار زان روزگار

نشست از بر گاه آن شهریار

گزینان لشکرش را بار داد

بزرگان و شاهان مهترنژاد

ز پیش اندر آمد گو اسفندیار

بدست اندرون گرزه ی گاوسار

نهاده بسر بر کیانی کلاه

بزیر کلاهش همی تافت ماه

باستاد در پیش او شیرفش

سرافکنده و دست کرده بکش

چو شاه جهان روی او را بدید

ز جان و جهانش بدل برگزید

بدو گفت شاه ای یل اسفندیار

همی آرزو بایدت کارزار

یل تیغ زن گفت فرمان توراست

که تو شهریاری و گیهان توراست

کی نامور تاج زرینش داد

در گنجها را بروبر گشاد

همه کار ایران مر او را سپرد

که او را بدی پهلوی دستبرد

درفشان بدو داد و گنج و سپاه

هنوزت نبد گفت هنگام گاه

برو گفت و پا را به زین اندر آر

همه کشورت را بدین اندر آر

بشد تیغ زن گردکش پور شاه

بگردید بر کشورش با سپاه

بروم و بهندوستان برگذشت

ز دریا و تاریکی اندر گذشت

شه روم و هندوستان و یمن

همه نامه کردند بر تهمتن

وزو دین گزارش همی خواستند

مرین دین به را بیاراستند

گزارش همی کرد اسفندیار

بفرمان یزدان همی بست کار

چو آگه شدند از نکو دین اوی

گرفتند آن راه و آیین اوی

بتان از سر کوه میسوختند

بجای بت آذر برافروختند

همه نامه کردند زی شهریار

که ما دین گرفتیم ز اسفندیار

ببستیم کشتی و بگرفت باژ

کنونت نشاید زما خاست باژ

که ما راست گشتیم و ایزدپرست

کنون زند و استا سوی ما فرست

چو شه نامه ی شهریاران بخواند

نشست از برگاه و یاران بخواند

فرستاد زندی بهر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

بفرمود تا نامور پهلوان

همی گشت هر سو بگرد جهان

بهرجا که آن شاه بنهاد روی

بیامد پذیره کسی پیش اوی

همه کس مر او را بفرمان شدند

بدان در جهان پاک پنهان شدند

چو گیتی همه راست شد بر پدرش

گشاد از میان باز زرین کمرش

بشادی نشست از بر تخت و گاه

بیاسود یکچند گه با سپاه

برادرش را خواند فرشیدورد

سپاهی برون کرد مردان مرد

بدو داد و دینار دادش بسی

خراسان بدو داد و کردش گسی

چو یکچند گاهی برآمد برین

جهان ویژه گشت از بدو پاک دین

فرسته فرستاد سوی پدر

که ای نامور شاه پیروزگر

جهان ویژه کردم بدین خدای

بکشور برافکنده سایه ی همای

کسی را بنیز از کسی بیم نه

بگیتی کسی بی زر و سیم نه

فروزنده ی گیتی بسان بهشت

جهان گشته آباد و هر جای کشت

سواران جهانرا همی داشتند

چو برزیگران تخم می کاشتند

بدین سان ببوده سراسر جهان

بگیتی شده گم بد بدگمان

***

22

یکی روز بنشست کی شهریار

برامش بخورد او می خوش گوار

یکی سرکشی بود نامش گرزم

گوی نامجو آزموده برزم

بدل کین همی داشت ز اسفندیار

ندانم چه شان بود از آغاز کار

بهر جای کاواز او آمدی

ازو زشت گفتی و طعنه زدی

نشسته بد او پیش فرخنده شاه

رخ از درد زرد و دل از کین تباه

فراز آمد از شاه زاده سخن

نگر تا چه بد آهو افکند بن

هوازی یکی دست بر دست زد

چو دشمن بود گفت فرزند بد

فرازش نباید کشیدن به پیش

چنین گفت آن موبد راست کیش

که چون پور با سهم و مهتر شود

ازو باب را روز بتر شود

رهی کز خداوند سر برکشید

از اندازه اش سر بباید برید

چو از رازدار این شنیدم نخست

نیامد مرا این گمانی درست

جهانجوی گفت این سخن چیست باز

خداوند این راز که وین چه راز

کیان شاه را گفت کای راست گوی

چنین راز گفتن کنون نیست روی

سر شهریاران تهی کرد جای

فریبنده را گفت نزد من آی

بگوی این همه سر بسر پیش من

نهان چیست زان اژدها کیش من

گرزم بدآهوش گفت از خرد

نباید جز آن چیز کاندر خورد

مرا شاه کرد از جهان بی نیاز

سزد گر ندارم بد از شاه باز

ندارم من از شاه خود باز پند

و گرچه مر او را نیاید پسند

که گر راز گویمش و او نشنود

به از راز کردنش پنهان شود

بدان ای شهنشاه کاسفندیار

بسیچد همی رزم را روی کار

بسی لشکر آمد بنزدیک اوی

جهانی سوی او نهادست روی

برآنست اکنون که بندد تورا

بشاهی همی بد پسندد تورا

تورا گر بدست آورید و ببست

کند مر جهانرا همه زیردست

تو دانی که آنست اسفندیار

که او را برزم اندرون نیست یار

چنو حلقه کرد آن کمند بتاب

پذیره نیارد شدن آفتاب

کنون از شنیده بگفتمت راست

تو به دان کنون رای و فرمان توراست

چو با شاه ایران گرزم این براند

گو نامبردار خیره بماند

چنین گفت هرگز که دید این شگفت

دژم گشت وز پور کینه گرفت

نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد

ابی بزم بنشست با باد سرد

از اندیشگان نامد آن شبش خواب

ز اسفندیارش گرفته شتاب

چو از کوهساران سپیده دمید

فروغ ستاره ببد ناپدید

بخواند آن جهاندیده جاماسپ را

کجا بیش دیدست لهراسپ را

بدو گفت شو پیش اسفندیار

بخوان و مر او را بره باش یار

بگویش که برخیز و نزد من آی

چو نامه بخوانی بره بر مپای

که کاری بزرگست پیش اندرا

تو پایی همی این همه کشورا

یکی کار اکنون همی بایدا

که بی تو چنین کار برنایدا

نوشته نوشتش یکی استوار

که این نامور فرخ اسفندیار

فرستادم این پیر جاماسپ را

که دستور بد شاه لهراسپ را

چو او را ببینی میانرا ببند

ابا او بیا بر ستور نوند

اگر خفته ای زود برجه بپای

و گر خود بپایی زمانی مپای

خردمند شد نامه ی شاه برد

به تازنده کوه و بیابان سپرد

***

23

بدان روزگار اندر اسفندیار

بدشت اندرون بد زبهر شکار

ازان دشت آواز کردش کسی

که جاماسپ را کرد خسرو گسی

چو آن بانگ بشنید آمد شگفت

به پیچید و خندیدن اندر گرفت

پسر بود او را گزیده چهار

همه رزم جوی و همه نیزه دار

یکی نام بهمن دوم مهرنوش

سیم نام او بد دلافروز طوش

چهارم بدش نام نوشاذرا

نهادی کجا گنبد آذرا

بشاه جهان گفت بهمن پسر

که تا جاودان سبز بادات سر

یکی ژرف خنده بخندید شاه

نیابم همی اندرین هیچ راه

بدو گفت پورا بدین روزگار

کس آید مرا از در شهریار

که آواز بشنیدم از ناگهان

بترسم که از گفته ی بی رهان

ز من خسرو آزار دارد همی

دلش از رهی بار دارد همی

گرانمایه فرزند گفتا چرا

چه کردی تو با خسرو کشورا

سر شهریارانش گفت ای پسر

ندانم گناهی بجای پدر

مگر آنک تا دین بیاموختم

همی در جهان آتش افروختم

جهان ویژه کردم ببرنده تیغ

چرا دارد از من دل شاه میغ

همانا دل دیو بفریفته ست

که بر کشتن من بیاشیفته ست

همی تا بدین اندرون بود شاه

پدید آمد از دور گرد سیاه

چراغ جهان بود دستور شاه

فرستاده ی شاه زی پور شاه

چو از دور دیدش ز کهسار گرد

بدانست کامد فرستاده مرد

پذیره شدش گرد فرزند شاه

همی بود تا او بیامد ز راه

ز باره ی چمنده فرود آمدند

گو و پیر هر دو پیاده شدند

بپرسید ازو فرخ اسفندیار

که چونست شاه آن گو نامدار

خردمند گفتا درستوست و شاد

برش را ببوسید و نامه بداد

درست از همه کارش آگاه کرد

که مر شاه را دیو بی راه کرد

خردمند را گفتش اسفندیار

چه بینی مرا اندرین روی کار

گر ایدونک با تو بیایم بدر

نه نیکو کند کار با من پدر

ور ایدونک نایم بفرمان بری

برون کرده باشم سر از کهتری

یکی چاره ساز ای خردمند پیر

نیابد چنین ماند بر خیره خیر

خردمند گفت ای شه پهلوان

بدانندگی پیر و بختت جوان

تو دانی که خشم پدر بر پسر

به از جور مهتر پسر بر پدر

ببایدت رفت اینچنین است روی

که هرچ او کند پادشاه است اوی

برین برنهادند و گشتند باز

فرستاده و پور خسرو نیاز

یکی جای خوبش فرود آورید

بکف برگرفتند هر دو نبید

بپیشش همی عود می سوختند

تو گفتی همی آتش افروختند

دگر روز بنشست بر تخت خویش

ز لشکر بیامد فراوان بپیش

همه لشکرش را ببهمن سپرد

وزانجا خرامید با چند گرد

بیامد بدرگاه آزاد شاه

کمر بسته و برنهاده کلاه

چو آگاه شد شاه کامد پسر

کلاه کیان برنهاده بسر

مهان و کهانرا همه خواند پیش

همه زند و استا بنزدیک خویش

همه موبدانرا بکرسی نشاند

پس آن خسرو تیغ زن را بخواند

بیامد گو و دست کرده بکش

بپیش پدر شد پرستار فش

شه خسروان گفت با موبدان

بدان رادمردان و اسپهبدان

چه گویید گفتا که آزاده اید

بسختی همه پرورش داده اید

بگیتی کسی را که باشد پسر

بدو شاد باشد دل تاجور

بهنگام شیرین بدایه دهد

یکی تاج زرینش بر سر نهد

همی داردش تا شود چیره دست

بیاموزدش خوردن و برنشست

بسی رنج بیند گرانمایه مرد

سواری کندش آزموده نبرد

چو آزاده را ره بمردی رسد

چنان زر که از کان بزردی رسد

مر او را بجوید چو جویندگان

ورا بیش گویند گویندگان

سواری شود نیک و پیروز رزم

سر انجمنها برزم و ببزم

چو نیرو کند با سر و یال و شاخ

پدر پیر گشته نشسته بکاخ

جهانرا کند یکسره زو تهی

نباشد سزاوار تخت مهی

ندارد پدر جز یکی نام تخت

نشسته در ایوان نگهبان رخت

پسر را جهان و درفش و سپاه

پدر را یکی تاج و زرین کلاه

نباشد بران پور همداستان

پسندند گردان چنین داستان

ز بهر یکی تاج و افسر پسر

تن باب را دور خواهد ز سر

کند با سپاهش پس آهنگ اوی

نهاده دلش تیز بر جنگ اوی

چه گویید پیران که با این پسر

چه نیکو بود کار کردن پدر

گزینانش گفتند کای شهریار

نیاید خود این هرگز اندر شمار

پدر زنده و پور جویای گاه

ازین خامتر نیز کاری مخواه

جهاندار گفتا که اینک پسر

که آهنگ دارد بجای پدر

ولیکن من او را بچوبی زنم

که گیرند عبرت همه برزنم

ببندم چنانش سزاوار پس

ببندی که کس را نبستوست کس

پسر گفت کای شاه آزاده خوی

مرا مرگ تو کی کند آرزوی

ندانم گناهی من ای شهریار

که کرده ستم اندر همه روزگار

بجان تو ای شاه گر بد بدل

گمان برده ام پس سرم بر گسل

ولیکن تو شاهی و فرمان توراست

توراام من و بند و زندان توراست

کنون بند فرما و گر خواه کش

مرا دل درست است و آهسته هش

سر خسروان گفت بند آورید

مر او را ببندید و زین مگذرید

بپیش آوریدند آهنگران

غل و بند و زنجیرهای گران

دران انجمن کس بخواهش زبان

نجنبید بر شهریار جهان

ببستند او را سر و دست و پای

بپیش جهاندار گیهان خدای

چنانش ببستند پای استوار

که هر کش همی دید بگریست زار

چو کردند زنجیر در گردنش

بفرمود بسته بدر بردنش

بیارید گفتا یکی پیل نر

دونده پرنده چو مرغی بپر

فراز آوریدند پیلی چو نیل

مر او را ببستند بر پشت پیل

چو بردندش از پیش فرخ پدر

دو دیده پر از آب و رخساره تر

فرستاده سوی دژ گنبدان

گرفته پس و پیش اسپهبدان

پر از درد بردند بر کوهسار

ستون آوریدند ز آهن چهار

بکرده ستونها بزرگ آهنین

سر اندر هوا و بن اندر زمین

مر او را برانجا ببستند سخت

ز تختش بیفکند و برگشت بخت

نگهبان او کرد پس اند مرد

گو پهلوان زاده با داغ و درد

بدان تنگی اندر همی زیستی

زمان تا زمان زار بگریستی

***

25

برآمد بسی روزگاران بدوی

که خسرو سوی سیستان کرد روی

که آنجا کند زنده و استا روا

کند موبدان را بدانجا گوا

چو آنجا رسید آن گرانمایه شاه

پذیره شدش پهلوان سپاه

شه نیمروز آنک رستمش نام

سوار جهاندیده همتای سام

ابا پیر دستان که بودش پدر

ابا مهتران و گزینان در

بشادی پذیره شدندش براه

ازو شادمان گشت فرخنده شاه

بزاولش بردند مهمان خویش

همه بنده وار ایستادند پیش

وزو زند و کشتی بیاموختند

ببستند و آذر برافروختند

برآمد برین میهمانی دو سال

همی خورد گشتاسپ با پور زال

بهر جا کجا شهریاران بدند

ازان کار گشتاسپ آگه شدند

که او مر سو پهلوانرا ببست

تن پیل وارش بآهن بخست

بزاولستان شد بپیغمبری

که نفرین کند بر بت آزری

بگشتند یکسر ز فرمان شاه

بهم برشکستند پیمان شاه

چو آگاهی آمد ببهمن که شاه

ببستوست آن شیرر بی گناه

نبرده گزینان اسفندیار

ازانجا برفتند تیماردار

همی داشتند از سپه دست باز

پس اندر گرفتند راه دراز

بپیش گو اسفندیار آمدند

کیان زادگان شیروار آمدند

پدر را برامش همی داشتند

بزندانش تنها بنگذاشتند

پس آگاهی آمد بسالار چین

که شاه از گمان اندر آمد بکین

برآشفت خسرو باسفندیار

بزندان و بندش فرستاد خوار

خود از بلخ زی زابلستان کشید

بیابان گذارید و سیحون بدید

به زاول نشسته ست مهمان زال

برین روزگاران برآمد دو سال

ببلخ اندرونست لهراسپ شاه

نماندست از ایرانیان و سپاه

مگر هفتصد مرد آتش پرست

همه پیش آذر برآورده دست

جز ایشان ببلخ اندرون نیست کس

از آهنگ داران همینند بس

مگر پاسبانان کاخ همای

هلا زود برخیز و چندین مپای

مهانرا همه خواند شاه چگل

ابر جنگ لهراسپشان داد دل

بدانید گفتا که گشتاسپ شاه

سوی نیمروز او سپردست راه

بزاول نشستوست با لشکرش

سواری نه اندر همه کشورش

کنون است هنگام کین خواستن

بباید بسیچید و آراستن

پسرش آن گرانمایه اسفندیار

ببند گران اندرست استوار

کدامست مردی پژوهنده راز

که پیماید این ژرف راه دراز

نراند براه ایچ و بی ره رود

ز ایران هراسان و آگه رود

یکی جادوی بود نامش ستوه

گذارنده راه و نهفته پژوه

منم گفت آهسته و نامجوی

چه باید تورا هرچ باید بگوی

شه چینش گفتا بایران خرام

نگهبان آتش ببین تا کدام

پژوهنده ی راز پیمود راه

ببلخ گزین شد که بد گاه شاه

ندید اندرو شاه گشتاسپ را

پرستنده یی دید و لهراسپ را

بشد همچنان پیش خاقان بگفت

برخ پیش او بر زمین را برفت

چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت

از اندوه دیرینه آزاد گشت

سرانرا همه خواند و گفتا روید

سپاه پراگنده گرد آورید

برفتند گردان لشکر همه

بکوه و بیابان و جای رمه

بدو باز خواندند لشکرش را

گزیده سواران کشورش را

***

سخن فردوسی

26

چو این نامه افتاد در دست من

بماه گراینده شد شست من

نگه کردم این نظم سست آمدم

بسی بیت ناتندرست آمدم

من این زان بگفتم که تا شهریار

بداند سخن گفتن نابکار

دو گوهر بد این با دو گوهر فروش

کنون شاه دارد بگفتار گوش

سخن چون بدین گونه بایدت گفت

مگو و مکن طبع با رنج جفت

چو بند روان بینی و رنج تن

بکانی که گوهر نیابی مکن

چو طبعی نباشد چو آب روان

مبر سوی این نامه ی خسروان

دهن گر بماند ز خوردن تهی

ازان به که ناساز خوانی نهی

یکی نامه بود از گه باستان

سخنهای آن برمنش راستان

چو جامی گهر بود و منثور بود

طبایع ز پیوند او دور بود

گذشته برو سالیان شش هزار

گر ایدونک پرسش نماید شمار

نبردی بپیوند او کس گمان

پر اندیشه گشت این دل شادمان

گرفتم بگوینده بر آفرین

که پیوند را راه داد اندرین

اگرچه نپیوست جز اندکی

ز رزم و ز بزم از هزاران یکی

همو بود گوینده را راه بر

که بنشاند شاهی ابر گاه بر

همی یافت از مهتران ارج و گنج

ز خوی بد خویش بودی برنج

ستاینده ی شهریاران بدی

بکاخ افسر نامداران بدی

بشهر اندرون گشته گشتی سخن

ازو نو شدی روزگار کهن

من این نامه فرخ گرفتم بفال

بسی رنج بردم به بسیار سال

ندیدم سرافراز بخشنده یی

بگاه کیان بر درخشنده یی

مرا این سخن بر دل آسان نبود

بجز خامشی هیچ درمان نبود

نشستنگه مردم نیک بخت

یکی باغ دیدم سراسر درخت

بجایی نبد هیچ پیدا درش

بجز نام شاهی نبد افسرش

که گر در خور باغ بایستمی

اگر نیک بودی بشایستمی

سخن را چو بگذاشتم سال بیست

بدان تا سزاوار این رنج کیست

ابوالقاسم آن شهریار جهان

کزو تازه شد تاج شاهنشهان

جهاندار محمود با فر و جود

که او را کند ماه و کیوان سجود

سر نامه را نام او تاج گشت

بفرش دل تیره چون عاج گشت

ببخش و بداد و برای و هنر

نبد تاج را زو سزاوارتر

بیامد نشست از بر تخت داد

جهاندار چون او ندارد بیاد

ز شاهان پیشی همی بگذرد

نـَفـَس داستان را همی نشمرد

چه دینار بر چشم او بر چه خاک

برزم و ببزم اندرش نیست باک

گه بزم زر و گه رزم تیغ

ز خواهنده هرگز ندارد دریغ

***

27

کنون رزم ارجاسپ را نو کنیم

بطبع روان باغ بی خو کنیم

بفرمود تا کهرم تیغ زن

بود پیش سالار آن انجمن

که ارجاسپ را بود مهتر پسر

بخورشید تابان برآورده سر

بدو گفت بگزین ز لشکر سوار

ز ترکان شایسته مردی هزار

از ایدر برو تازیان تا ببلخ

که از بلخ شد روز ما تار و تلخ

نگر تا کرا یابی از دشمنان

از آتش پرستان و آهرمنان

سرانشان ببر خانهاشان بسوز

بریشان شب آور برخشنده روز

از ایوان گشتاسپ باید که دود

زبانه برآرد بچرخ کبود

اگر بند بر پای اسفندیار

بیابی سرآور برو روزگار

هم آنگه سرش را ز تن باز کن

وزین روی گیتی پرآواز کن

همه شهر ایران بکام تو گشت

تو تیغی و دشمن نیام تو گشت

من اکنون ز خلخ باندک زمان

بیایم دمادم چو باد دمان

بخوانم سپاه پراگنده را

برافشانم این گنج آگنده را

بدو گفت کهرم که فرمان کنم

ز فرمان تو رامش جان کنم

چو خورشید تیغ از میان برکشید

سپاه شب تیره شد ناپدید

بیاورد کهرم ز توران سپاه

جهان گشت چون روی زنگی سیاه

چو آمد بران مرز بگشاد دست

کسی را که بد پیش آذرپرست

چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ

گشاده زبانرا بگفتار تلخ

ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد

غمی گشت و با رنج همراه شد

بیزدان چنین گفت کای کردگار

توی برتر از گردش روزگار

توانا و دانا و پاینده ای

خداوند خورشید تابنده ای

نگهدار دین و تن و هوش من

همان نیروی جان و گر توش من

که من بنده بر دست ایشان تباه

نگردم توی پشت و فریادخواه

ببلخ اندرون نامداری نبود

وزان گرزداران سواری نبود

بیامد ز بازار مردی هزار

چنان چون بود از در کارزار

چو توران سپاه اندر آمد بتنگ

بپوشید لهراسپ خفتان جنگ

ز جای پرستش بآوردگاه

بیامد بسر بر کیانی کلاه

بپیری بغرید چون پیل مست

یکی گرزه ی گاو پیکر بدست

بهر حمله یی جادوی زان سران

سپردی زمین را بگرز گران

همی گفت هرکس که این نامدار

نباشد جز از گرد اسفندیار

بهر سو که باره برانگیختی

همی خاک با خون برآمیختی

هرانکس که آواز او یافتی

بتنش اندرون زهره بشکافتی

بترکان چنین گفت کهرم که چنگ

میازید با او یکایک بجنگ

بکوشید و اندر میانش آورید

خروش هژبر ژیان آورید

برآمد چکاچاک زخم تبر

خروش سواران پرخاشخر

چو لهراسپ اندر میانه بماند

به بیچارگی نام یزدان بخواند

ز پیری و از تابش آفتاب

غمی گشت و بخت اندر آمد بخواب

جهاندیده از تیر ترکان بخست

نگونسار شد مرد یزدان پرست

بخاک اندر آمد سر تاجدار

برو انجمن شد فراوان سوار

بکردند چاک آن بر و جوشنش

بشمشیر شد پاره پاره تنش

همی نوسواریش پنداشتند

چو خود از سر شاه برداشتند

رخی لعل دیدند و کافور موی

از آهن سیاه آن بهشتیش روی

بماندند یکسر ازو در شگفت

که این پیر شمشیر چون برگرفت

کزین گونه اسفندیار آمدی

سپه را برین دشت کار آمدی

بدین اندکی ما چرا آمدیم

همی بی گله در چرا آمدیم

بترکان چنین گفت کهرم که کار

همین بودمان رنج در کارزار

که این نامور شاه لهراسپ است

که پورش جهاندار گشتاسپ است

جهاندار با فر یزدان بود

همه کار او رزم و میدان بود

جز این نیز کاین خود پرستنده بود

دل از تاخ وز تخت برکنده بود

کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی

به پیچد ز دیهیم شاهنشهی

از آنجا ببلخ اندر آمد سپاه

جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه

نهادند سر سوی آتشکده

بران کاخ و ایوان زر آژده

همه زند و استش همی سوختند

چه پرمایه تر بود برتوختند

از ایرانیان بود هشتاد مرد

زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد

همه پیش آتش بکشتندشان

ره بندگی بر نوشتندشان

ز خونشان بمرد آتش زرد هشت

ندانم جزا جایشان جز بهشت

***

28

زنی بود گشتاسپ را هوشمند

خردمند وز بد زبانش ببند

ز آخر چمان باره یی برنشست

بکردار ترکان میان را ببست

از ایران ره سیستان برگرفت

ازان کارها مانده اندر شگفت

نخفتی به منزل چو برداشتی

دو روزه بیک روزه بگذاشتی

چنین تا بنزدیک گشتاسپ شد

به آگاهی درد لهراسپ شد

بدو گفت چندین چرا ماندی

خود از بخل بامی چرا راندی

سپاهی ز ترکان بیامد ببلخ

که شد مردم بلخ را روز تلخ

همه بلخ پر غارت و کشتن است

از ایدر تورا روی برگشتن است

بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست

بیک تاختن درد و ماتم چراست

چو من با سپاه اندر آیم زجای

همه کشور چین ندارند پای

چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی

که کاری بزرگ آمدستت بروی

شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ

بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

همان دختورانرا ببردند اسیر

چنین کار دشوار آسان مگیر

اگر نیستی جز شکست همای

خردمند را دل نرفتی ز جای

وز انجا بنوشآذر اندر شدند

رد و هیربد را بهم برزدند

ز خونشان فروزنده آذر بمرد

چنین کار را خوار نتوان شمرد

دگر دختر شاه به آفرید

که باد هوا هرگز او را ندید

بخواری ورا زار برداشتند

برو یاره و تاج نگذاشتند

چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد

ز مژگان ببارید خوناب زرد

بزرگان ایرانیان را بخواند

شنیده سخن پیش ایشان براند

نویسنده ی نامه را خواند شاه

بینداخت تاج و بپردخت گاه

سواران پراگنده بر هر سوی

فرستاد نامه بهر پهلوی

که یکتن سر از گل مشورید پاک

مدارید باک از بلند و مغاک

ببردند نامه به هر کشوری

کجا بود در پادشاهی سری

چو آگاه گشتند یکسر سپاه

برفتند با گرز و رومی کلاه

همه یکسره پیش شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش

سواران جنگاور از کشورش

درم داد وز سیستان برگرفت

سوی بلخ بامی ره اندر گرفت

چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه

جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه

ز دریا بدریا سپه گسترید

که جایی کسی روی هامون ندید

دو لشکر چو تنگ اندر آمد بگرد

زمین شد سیاه و هوا لاژورد

چو هر دو سپه برکشیدند صف

همه نیزه و تیغ و ژوپین بکف

ابر میمنه شاه فرشیدورد

که با شیر درنده جستی نبرد

ابر میسره گرد بستور بود

که شاه و گه رزم چون کوه بود

جهاندار گشتاسپ در قلبگاه

همی کرد هر سو بلشکر نگاه

وزان روی کندر ابر میمنه

بیامد پس پشت او با بنه

سوی میسره کهرم تیغ زن

بقلب اندر ارجاسپ با انجمن

برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس

زمین آهنین شد هوا آبنوس

تو گفتی که گردون بپرد همی

زمین از گرانی بدرد همی

ز آواز اسپان و زخم تبر

همی کوه خارا برآورد پر

همه دشت سر بود بی تن بخاک

سر گرزداران همه چاک چاک

درفشیدن تیغ و باران تیر

خروش یلان بود با دار و گیر

ستاره همی جست راه گریغ

سپه را همی نامدی جان دریغ

سر نیزه و گرز خم داده بود

همه دشت پر کشته افتاده بود

بسی کوفته زیر باره درون

کفن سینه ی شیر و تابوت خون

تن بی سران و سر بی تنان

سواران چو پیلان کفک افگنان

پدر را نبد بر پسر جای مهر

همی گشت زین گونه گردان سپهر

چو بگذشت زین سان سه روز و سه شب

ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب

سراسر چنان گشت آوردگاه

که از جوش خون لعل شد روی ماه

ابا کهرم تیغ زن در نبرد

برآویخت ناگاه فرشیدورد

ز کهرم مران شاه تن خسته شد

بجان گرچه از دست او رسته شد

از ایران سواران پرخاشجوی

چنان خسته بردند از پیش اوی

فراوان ز ایرانیان کشته شد

ز خون یلان کشور آغشته شد

پسر بود گشتاسپ را سی و هشت

دلیران کوه و سواران دشت

بکشتند یکسر بران رزمگاه

بیکبارگی تیره شد بخت شاه

***

29

سرانجام گشتاسپ بنمود پشت

بدانگه که شد روزگارش درشت

پس اندر دو منزل همی تاختند

مر او را گرفتن همی ساختند

یکی کوه پیش آمدش پرگیا

بدو اندرون چشمه و آسیا

که بر گرد آن کوه یک راه بود

وزان راه گشتاسپ آگاه بود

جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه

سوی کوه رفتند ز آوردگاه

چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید

بگردید و بر کوه راهی ندید

گرفتند گرد اندرش چار سوی

چو بیچاره شد شاه آزاده خوی

ازان کوهسار آتش افروختند

بدان خاره بر خار می سوختند

همی کشت هر مهتری بارگی

نهاند دلها به بیچارگی

چو لشکر چنان گردشان برگرفت

کی خوش منش دست بر سر گرفت

جهاندیده جاماسپ را پیش خواند

ز اختر فراوان سخنها براند

بدو گفت کز گردش آسمان

بگوی آنچ دانی و پنهان ممان

که باشد بدین بد مرا دستگیر

ببایدت گفتن همه ناگزیر

چو بشنید جاماسپ برپای خاست

بدو گفت کای خسرو داد و راست

اگر شاه گفتار من بشنود

بدین گردش اختران بگرود

بگویم بدو هرچ دانم درست

ز من راستی جوی شاها نخست

بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی

که هم راست گویی و هم راه جوی

بدو گفت جاماسپ کای شهریار

سخن بشنو از من یکی هوشیار

تو دانی که فرزندت اسفندیار

همی بند ساید ببد روزگار

اگر شاه بگشاید او را ز بند

نماند برین کوهسار بلند

بدو گفت گشتاسپ کای راست گوی

بجز راستی نیست ایچ آرزوی

بجاماسپ گفت ای خردمند مرد

مرا بود ازان کار دل پر ز درد

که او را ببستم بران بزمگاه

بگفتار بدخواه و او بی گناه

همانگاه من زان پشیمان شدم

دلم خسته بد سوی درمان شدم

گر او را ببینم برین رزمگاه

بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه

که یارد شدن پیش آن ارجمند

رهاند مران بی گنه را ز بند

بدو گفت جاماسپ کای شهریار

منم رفتنی کاین سخن نیست خوار

بجاماسپ شاه جهاندار گفت

که با تو همیشه خرد باد جفت

برو وز منش ده فراوان درود

شب تیره ناگاه بگذر ز رود

بگویش که آنکس که بیداد کرد

بشد زین جهان با دلی پر ز درد

اگر من برفتم بگفت کسی

که بهره نبودش ز دانش بسی

چو بیداد کردم بسیچم همی

وزان کرده ی خویش پیچم همی

کنون گر بیایی دل از کینه پاک

سر دشمنان اندر آری بخاک

و گرنه شد این پادشاهی و تخت

ز بن برکنند این کیانی درخت

چو آیی سپارم تورا تاج و گنج

ز چیزی که من گرد کردم برنج

بدین گفته یزدان گوای منست

چو جاماسپ کو رهنمای منست

بپوشید جاماسپ توزی قبای

فرود آمد از کوه بی رهنمای

بسر برنهاده کلاه دو پر

بر آیین ترکان ببسته کمر

یکی اسپ ترکی بیاورد پیش

ابر اسپ آلت ز اندازه بیش

نشست از بر باره و آمد بزیر

که بد مرد شایسته بر سان شیر

هرانکس که او را بدیدی براه

بپرسیدی او را ز توران سپاه

بآواز ترکی سخن راندی

بگفتی بدان کس که او خواندی

ندانستی او را کسی حال و کار

بگفتی بترکی سخن هوشیار

همی راند باره بکردار باد

چنین تا بیامد بر شاه زاد

خرد یافته چون بیامد بدشت

شب تیره از لشکر اندر گذشت

چو آمد بنزد دژ گنبدان

رهانید خود را ز دست بدان

***

30

یکی مایه ور پور اسفندیار

که نوش آذرش خواندی شهریار

بران بام دژ بود و چشمش براه

بدان تا کی آید ز ایران سپاه

پدر را بگوید چو بیند کسی

ببالای دژ در نماند بسی

چو جاماسپ را دید پویان براه

بسر بر یکی نغز توزی کلاه

چنین گفت کامد ز توران سوار

بپویم بگویم باسفندیار

فرود آمد از باره ی دژ دوان

چنین گفت کای نامور پهلوان

سواری همی بینم از دیدگاه

کلاهی بسر برنهاده سیاه

شوم باز بینم که گشتاسپی ست

وگر کینه جویست و ارجاسپی ست

اگر ترک باشد ببرم سرش

بخاک افگنم نابسوده برش

چنین گفت پرمایه اسفندیار

که راه گذر کی بوده بی سوار

همانا کز ایران یکی لشکری

سوی ما بیامد به پیغمبری

کلاهی بسر برنهاده دو پر

ز بیم سواران پرخاشخر

چو بشنید نوش آذر از پهلوان

بیامد بران باره ی دژ دوان

چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه

هم از باره دانست فرزند شاه

بیامد بنزدیک فرخ پدر

که فرخنده جاماسپ آمد بدر

بفرمود تا دژ گشادند باز

درآمد خردمند و بردش نماز

بدادش درود پدر سربسر

پیامی که آورده بد در بدر

چنین پاسخ آورد اسفندیار

که ای از خرد در جهان یادگار

خردمند و کنداور و سرفراز

چرا بسته را برد باید نماز

کسی را که بر دست و پای آهن است

نه مردم نژاد است کآهرمن است

درود شهنشاه ایران دهی

ز دانش ندارد دلت آگهی

درودم از ارجاسپ آمد کنون

کز ایران همی دست شوید بخون

مرا بند کردند بر بی گناه

همانا گه رزم فرزند شاه

چنین بود پاداش رنج مرا

بآهن بیاراست گنج مرا

کنون همچنین بسته باید تنم

بیزدان گوای منست آهنم

که بر من ز گشتاسپ بیداد بود

ز گفت گرزم اهرمن شاد بود

مبادا که این بد فرامش کنم

روانرا بگفتار بیهش کنم

بدو گفت جاماسپ کای راست گوی

جهانگیر و کنداور و نیک خوی

دلت گر چنین از پدر خیره گشت

نگر بخت این پادشا تیره گشت

چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد

که ترکان بکشتندش اندر نبرد

همان هیربد نیز یزدان پرست

که بودند با زند و استا بدست

بکشتند هشتاد از موبدان

پرستنده و پاک دل بخردان

ز خونشان بنوشآذر آذر بمرد

چنین بدکنش خوار نتوان شمرد

ز بهر نیا دل پر از درد کن

برآشوب و رخسارگان زرد کن

ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای

نباشی پسندیده ی رهنمای

چنین داد پاسخ که ای نیک نام

بلنداختر و گرد و جوینده کام

براندیش کاین پیر لهراسپ را

پرستنده و باب گشتاسپ را

پسر به که جوید همی کین اوی

که تخت پدر داشت و ایین اوی

بدو گفت ار ایدونک کین نیا

نجویی نداری بدل کیمیا

همای خردمند و به آفرید

که باد هوا روی ایشان ندید

بترکان اسیرند با درد و داغ

پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که من بسته بودم چنین زار و خوار

نکردند زیشان ز من هیچ یاد

نه برزد کس از بهر من سردباد

چه گویی بپاسخ که روزی همای

ز من کرد یاد اندرین تنگ جای

دگر نیز پرمایه به آفرید

که گفتی مرا در جهان خود ندید

بدو گفت جاماسپ کای پهلوان

پدرت از جهان تیره دارد روان

بکوه اندرست این زمان با سران

دو دیده پر از آب و لب ناچران

سپاهی ز ترکان بگرد اندرش

همانا نبینی سر و افسرش

نیاید پسند جهان آفرین

که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین

برادر که بد مر تورا سی و هشت

ازان پنج ماند و دگر درگذشت

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که چندین برادر بدم نامدار

همه شاد با رامش و من ببند

نکردند یاد از من مستمند

اگر من کنون کین بسیچم چه سود

کزیشان برآورد بدخواه دود

چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود

دلش گشت از درد پر داغ و دود

همی بود بر پای و دل پر ز خشم

بزاری همی راند آب از دو چشم

بدو گفت کای پهلوان جهان

اگر تیره گردد دلت با روان

چه گویی کنون کار فرشیدورد

که بود از تو همواره با داغ و درد

بهر سو که بودی برزم و ببزم

پر از درد و نفرین بدی بر گرزم

پر از زخم شمشیر دیدم تنش

دریده برو مغفر و جوشنش

همی زار می بگسلد جان اوی

ببخشای بر چشم گریان اوی

چو آواز دادش ز فرشیدورد

دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

چو باز آمدش دل بجاماسپ گفت

که این بد چرا داشتی در نهفت

بفرمای کاهنگران آورند

چو سوهان و پتک گران آورند

بیاورد جاماسپ آهنگران

چو سندان پولاد و پتک گران

بسودند زنجیر و مسمار و غل

همان بند رومی بکردار پل

چو شد دیر بر سودن بستگی

ببد تنگ دل بسته از خستگی

بآهنگران گفت کای شوربخت

ببندی و بسته ندانی گسخت

همی گفت من بند آن شهریار

نکردم بپیش خردمند خوار

بپیچید تن را و برپای جست

غمی شد بپابند یازید دست

بیاهیخت پای و به پیچید دست

همه بند و زنجیر برهم شکست

چو بگسست زنجیر بی توش گشت

بیفتاد از درد و بیهوش گشت

ستاره شمرکان شگفتی بدید

بران تاجدار آفرین گسترید

چو آمد بهوش آن گو زورمند

همی پیش بنهاد زنجیر و بند

چنین گفت کاین هدیه های گرزم

منش پست بادش به بزم و به رزم

بگرمابه شد با تن دردمند

ز زنجیر فرسوده و مستمند

چو آمد بدر پس گو نامدار

رخش بود همچون گل اندر بهار

یکی جوشن خسروانی بخواست

همان جامه ی پهلوانی بخواست

بفرمود کان باره ی گام زن

بیارید و آن ترگ و شمشیر من

چو چشمش بران تیزرو برفتاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

همی گفت گر من گنه کرده ام

ازینسان ببند اندر آزرده ام

چه کرد این چمان باره ی بربری

چه بایست کردن بدین لاغری

بشویید و او را بی آهو کنید

بخوردن تنش را بنیرو کنید

فرستاد کس نزد آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران

برفتند و چندی زره خواستند

سلیحش یکایک بپیراستند

***

31

چو شب شد چو آهرمن کینه خواه

خروش جرس خاست از بارگاه

بران باره ی پهلوی برنشست

یکی تیغ هندی گرفته بدست

چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش

برفتند یکسر پر از جنگ و جوش

ورا راهبر پیش جاماسپ بود

که دستور فرخنده گشتاسپ بود

ازان باره ی دژ چو بیرون شدند

سواران جنگی بهامون شدند

سپهبد سوی آسمان کرد روی

چنین گفت کای داور راست گوی

توی آفریننده و کامگار

فروزنده ی جان اسفندیار

تو دانی که از خون فرشیدورد

دلم گشت پر درد و رخساره زرد

گر ایدونک پیروز گردم بجنگ

کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ

بخواهیم ازو کین لهراسپ شاه

همان کین چندین سر بی گناه

برادر جهان بین من سی و هشت

که از خونشان لعل شد خاک دشت

پذیرفتم از داور دادگر

که کینه نگیرم ز بند پدر

بگیتی صد آتش کده نو کنم

جهان از ستمگاره بی خو کنم

نبیند کسی پای من بر بساط

مگر در بیابان کنم صد رباط

بشخی که کرگس برو نگذرد

بدو گور و نخچیر پی نسپرد

کنم چاه آب اندرو صدهزار

توانگر کنم مردم خیش کار

همه بی رهانرا بدین آورم

سر جادوان بر زمین آورم

بگفت این و برگاشت اسپ نبرد

بیامد بنزدیک فرشیدورد

ورا از بر جامه برخفته دید

تن خسته در جامه بنهفته دید

ز دیده ببارید چندان سرشک

که با درد او آشنا شد پزشک

بدو گفت کای شاه پرخاشجوی

تورا این گزند از که آمد بروی

کزو کین تو باز خواهم بجنگ

اگر شیر جنگیست او گر پلنگ

چنین داد پاسخ که ای پهلوان

ز گشتاسپم من خلیده روان

چو پای تورا او نکردی ببند

ز ترکان بما نامدی این گزند

همان شاه لهراسپ با پیر سر

همه بلخ ازو گشت زیر و زبر

ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید

ندیدست هرگز کسی نه شنید

بدرد من اکنون تو خرسند باش

بگیتی درخت برومند باش

که من رفتنی ام بدیگر سرای

تو باید که باشی همیشه بجای

چو رفتم ز گیتی مرا یاد دار

ببخشش روان مرا شاد دار

تو پدرود باش ای جهان پهلوان

که جاوید بادی و روشن روان

بگفت این و رخسارگان کرد زرد

شد آن نامور شاه فرشیدورد

بزد دست بر جامه اسفندیار

همه پرنیان بر تنش گشت خار

همی گفت کای پاک برتر خدای

بنیکی تو باشی مرا رهنمای

که پیش آورم کین فرشیدورد

برانگیزم از رود وز کوه گرد

بریزم ز تن خون ارجاسپ را

شکیبا کنم جان لهراسپ را

برادرش را مرده بر زین نهاد

دلی پر ز کینه لبی پر ز باد

ز هامون بیامد بکوه بلند

برادرش بسته بر اسپ سمند

همی گفت کاکنون چه سازم تورا

یکی دخمه چون برفرازم تورا

نه چیز است با من نه سیم و نه زر

نه خشت و نه آب و نه دیوارگر

بزیر درختی که بد سایه دار

نهادش بدانجایگه نامدار

برآهیخت خفتان جنگ از تنش

کفن کرد دستار و پیراهنش

وزانجا بیامد بدان جایگاه

کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه

بسی مرد ز ایرانیان کشته دید

شده خاک و ریگ از جهان ناپدید

همی زار بگریست بر کشتگان

پر از درد دل شد ازان خستگان

به جایی کجا کرده بودند رزم

به چشم آمدش زرد روی گرزم

بنزدیک او اسپش افکنده بود

براو خاک چندی پراکنده بود

چنین گفت با کشته اسفندیار

که ای مرد نادان بد روزگار

نگه کن که دانای ایران چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

که دشمن که دانا بود به ز دوست

ابا دشمن و دوست دانش نکوست

براندیشد آنکس که دانا بود

بکاری که بر وی توانا بود

ز چیزی که افتد بران ناتوان

بجستنش رنجه ندارد روان

از ایران همی جای من خواستی

برافکندی اندر جهان کاستی

ببردی ازین پادشاهی فروغ

همی چاره جستی بگفت دروغ

بدین رزم خونی که شد ریخته

تو باشی بدان گیتی آویخته

وزان دشت گریان سراندر کشید

بانبوه گردان ترکان رسید

سپه دید بر هفت فرسنگ دشت

کزیشان همی آسمان تیره گشت

یکی کنده کرده بگرد اندرون

بپهنای پرتاب تیری فزون

ز کنده بصد چاره اندر گذشت

عنانرا نهاده بران سوی دشت

طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد

همی گشت بر گرد دشت نبرد

برآهیخت شمشیر و اندر نهاد

همی کرد از رزم گشتاسپ یاد

بیفکند زیشان فراوان براه

وزانجایگه رفت نزدیک شاه

***

32

برآمد برآن تند بالا فراز

چو روی پدر دید بردش نماز

پدر داغ دل بود بر پای جست

ببوسید و بسترد رویش بدست

بدو گفت یزدان سپاس ای جوان

که دیدم تورا شاد و روشن روان

ز من در دل آزار و تندی مدار

بکین خواستن هیچ کندی مدار

گرزم آن بداندیش بدخواه مرد

دل من ز فرزند خود تیره کرد

بد آید بمردم ز کردار بد

بد آید بروی بد از کار بد

پذیرفتم از کردگار جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

که چون من شوم شاد و پیروزبخت

سپارم تورا کشور و تاج و تخت

پرستش بهی برکنم زین جهان

سپارم تورا تاج و تخت مهان

چنین پاسخش داد اسفندیار

که خشنود بادا ز من شهریار

مرا آن بود تخت و تاج و سپاه

که خشنود باشد جهاندار شاه

جهاندار داند که بر دشت رزم

چو من دیدم افکنده روی گرزم

بدان مرد بدگوی گریان شدم

ز درد دل شاه بریان شدم

کنون آنچ بد بود از ما گذشت

غم رفته نزدیک ما باد گشت

ازین پس چو من تیغ را برکشم

وزین کوه پایه سراندر کشم

نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین

نه کهرم نه خلخ نه توران زمین

چو لشکر بدانست کاسفندیار

ز بند گران رست و بد روزگار

برفتند یکسر گروها گروه

بپیش جهاندار بر تیغ کوه

بزرگان فرزانه و خویش اوی

نهادند سر بر زمین پیش اوی

چنین گفت نیک اختر اسفندیار

که ای نامداران خنجرگزار

همه تیغ زهرآبگون برکشید

یکایک درآیید و دشمن کشید

بزرگان برو خواندند آفرین

که ما را توی افسر و تیغ کین

همه پیش تو جان گروگان کنیم

بدیدار تو رامش جان کنیم

همه شب همی لشکر آراستند

همی جوشن و تیغ پیراستند

پدر نیز با فرخ اسفندیار

همی راز گفت از بد روزگار

ز خون جوانان پرخاشجوی

برخ برنهاد از دو دیده دو جوی

که بودند کشته بران رزمگاه

بسر بر ز خون و ز آهن کلاه

همان شب خبر نزد ارجاسپ شد

که فرزند نزدیک گشتاسپ شد

بره بر فراوان طلایه بکشت

کسی کو نشد کشته بنمود پشت

غمی گشت و پرمایگانرا بخواند

بسی پیش کهرم سخنها براند

که ما را جزین بود در جنگ رای

بدانگه که لشکر بیامد ز جای

همی گفتم آن دیو را گر به بند

بیابیم گیتی شود بی گزند

بگیرم سر گاه ایران زمین

بهر مرز بر ما کنند آفرین

کنون چون گشاده شد آن دیوزاد

بچنگست ما را غم و سرد باد

ز ترکان کسی نیست همتای اوی

که گیرد برزم اندرون جای اوی

کنون با دلی شاد و پیروز بخت

بتوران خرامیم با تاج و تخت

بفرمود تا هرچ بد خواسته

ز گنج و ز اسپان آراسته

ز چیزی که از بلخ بامی ببرد

بیاورد یکسر بکهرم سپرد

ز کهرمش کهتر پسر بد چهار

بنه برنهادند و شد پیش بار

برفتند بر هر سوی صد هیون

نشسته برو نیز صد رهنمون

دلش بود پربیم و سر پر شتاب

ازو دور بد خورد و آرام و خواب

یکی ترک بد نام اون گرگسار

ز لشکر بیامد بر شهریار

بدو گفت کای شاه ترکان چین

بیک تن مزن خویشتن بر زمین

سپاهی همه خسته و کوفته

گریزان و بخت اندر آشوفته

پسر کوفته سوخته شهریار

بیاری که آمد جز اسفندیار

هم آورد او گر بیاید منم

تن مرد جنگی بخاک افگنم

سپه را همی دل شکسته کنی

بگفتار بی جنگ خسته کنی

چون ارجاسپ بشنید گفتار اوی

بدید آن دل و رای هشیار اوی

بدو گفت کای شیر پرخاشخر

تورا هست نام و نژاد و هنر

گر این را که گفتی بجای آوری

هنر بر زبان رهنمای آوری

ز توران زمین تا بدریای چین

تورا بخشم و بوم ایران زمین

سپهبد تو باشی بهر کشورم

ز فرمان تو یک زمان نگذرم

هم اندر زمان لشکر او را سپرد

کسانی که بودند هشیار و گرد

همه شب همی خلعت آراستند

همی باره ی پهلوان خواستند

چو خورشید زرین سپر برگرفت

شب تیره زو دست بر سر گرفت

بینداخت پیراهن مشک رنگ

چو یاقوت شد مهر چهرش برنگ

ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ

جهانگیر اسفندیار سترگ

چو لشکر بیاراست اسفندیار

جهان شد بکردار دریای قار

بشد گرد بستور پور زریر

که بگذاشتی بیشه زو نره شیر

بیاراست بر میمنه جای خویش

سپهبد بد و لشکر آرای خویش

چو گردوی جنگی بر میسره

بیامد چو خور پیش برج بره

بپیش سپاه آمد اسفندیار

بزین اندرون گرزه ی گاوسار

بقلب اندرون شاه گشتاسپ بود

روانش پر از کین لهراسپ بود

وزان روی ارجاسپ صف برکشید

ستاره همی روی دریا ندید

ز بس نیزه و تیغهای بنفش

هوا گشته پر پرنیانی درفش

بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس

سوی راستش کهرم و بوق و کوس

سوی میسره نام شاه چگل

که در جنگ ازو خواستی شیر دل

برآمد ز هر دو سپه گیر و دار

بپیش اندر آمد گو اسفندیار

چو ارجاسپ دید آن سپاه گران

گزیده سواران نیزه وران

بیامد یکی تند بالا گزید

بهر سوی لشکر همی بنگرید

ازان پس بفرمود تا ساروان

هیون آورد پیش ده کاروان

چنین گفت با نامداران براز

که این کار گردد بما بر دراز

نیاید پدیدار پیروزی

نکو رفتنی گر دل افروزی

خود و ویژگان بر هیونان مست

بسازیم باهستگی راه جست

چو اسفندیار از میان دو صف

چو پیل ژیان بر لب آورده کف

همی گشت برسان گردان سپهر

بچنگ اندرون گرزه ی گاو چهر

تو گفتی همه دشت بالای اوست

روانش همی در نگنجد به پوست

خروش آمد و ناله ی کرنای

برفتند گردان لشکر ز جای

تو گفتی ز خون بوم دریا شده ست

ز خنجر هوا چون ثریا شده ست

گران شد رکیب یل اسفندیار

بغرید با گرزه ی گاوسار

بیفشارد بر گرز پولاد مشت

ز قلب سپه گرد سیصد بکشت

چنین گفت کز کین فرشیدورد

ز دریا برانگیزم امروز گرد

ازان پس سوی میمنه حمله برد

عنان باره ی تیزتگ را سپرد

صد و شست گرد از دلیران بکشت

چو کهرم چنان دید بنمود پشت

چنین گفت کاین کین خون نیاست

کزو شاه را دل پر از کیمیاست

عنانرا بپیچید بر میسره

زمین شد چو دریای خون یکسره

بکشت از دلیران صد و شصت و پنج

همه نامداران با تاج و گنج

چنین گفت کاین کین آن سی و هشت

گرامی برادر که اندر گذشت

چو ارجاسپ آن دید با گرگسار

چنین گفت کز لشکر بی شمار

همه کشته شد هرک جنگی بدند

به پیش صف اندر درنگی بدند

ندانم تو خامش چرا مانده ای

چنین داستانها چرا رانده ای

ز گفتار او تیز شد گرگسار

بیامد بپیش صف کارزار

گرفته کمان کیانی بچنگ

یکی تیر پولاد پیکان خدنگ

چو نزدیک شد راند اندر کمان

بزد بر بر و سینه ی پهلوان

ز زین اندر آویخت اسفندیار

بدان تا گمانی برد گرگسار

که آن تیر بگذشت بر جوشنش

بخست آن کیانی بر روشنش

یکی تیغ الماس گون برکشید

همی خواست از تن سرش را برید

بترسید اسفندیار از گزند

ز فتوراک بگشاد پیچان کمند

بنام جهان آفرین کردگار

بینداخت بر گردن گرگسار

ببند اندر آمد سر و گردنش

بخاک اندر افکند لرزان تنش

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

گره زد بگردن برش پالهنگ

بلشکرگه آوردش از پیش صف

کشان و ز خون بر لب آورده کف

فرستاد بدخواه را نزد شاه

بدست همایون زرین کلاه

چنین گفت کاین را بپرده سرای

ببند و بکشتن مکن هیچ رای

کنون تا کرا بر دهد کردگار

که پیروز گردد ازین کارزار

وزانجایگه شد بآوردگاه

بجنگ اندر آورد یکسر سپاه

برانگیختند آتش کارزار

هوا تیره گون شد ز گرد سوار

چو ارجاسپ پیکار زان گونه دید

ز غم پست گشت و دلش بردمید

به جنگاوران گفت کهرم کجاست

درفشش نه پیداست بر دست راست

همان تیغ زن کُندُر شیرگیر

که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر

به ارجاسپ گفتند کاسفندیار

برزم اندرون بود با گرگسار

ز تیغ دلیران هوا شد بنفش

نه پیداست آن گرگ پیکر درفش

غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت

هیون خواست و راه بیابان گرفت

خود و ویژگان بر هیونان مست

برفتند و اسپان گرفته بدست

سپه را بران رزمگه بر بماند

خود و مهتران سوی خلخ براند

خروشی برآمد ز اسفندیار

بلرزید ز آواز او کوه و غار

بایرانیان گفت شمشیر جنگ

مدارید خیره گرفته بچنگ

نیام از دل و خون دشمن کنید

ز تورانیان کوه قارن کنید

بیفشارد ران لشکر کینه خواه

سپاه اندر آمد بپیش سپاه

بخون غرق شد خاک و سنگ و گیا

بگشتی بخون گر بدی آسیا

همه دشت پا و بر و پشت بود

بریده سر و تیغ در مشت بود

سواران جنگی همی تاختند

بکالا گرفتن نپرداختند

چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت

همی پوستشان بر تن از غم بکفت

کسی را که بد باره بگریختند

دگر تیغ و جوشن فرو ریختند

به زنهار اسفندیار آمدند

همه دیده چون جویبار آمدند

بریشان ببخشود زورآزمای

ازآن پس نیفکند کس را ز پای

ز خون نیا دل بی آزار کرد

سری را بریشان نگه دار کرد

خود و لشکر آمد بنزدیک شاه

پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه

ز خون در کفش خنجر افسرده بود

بر و کتفش از جوش آزرده بود

بشستند شمشیر و کفش بشیر

کشیدند بیرون ز خفتانش تیر

بآب اندر آمد سر و تن بشست

جهانجوی شادان دل و تن درست

یکی جامه ی سوکواران بخواست

بیامد بر داور داد و راست

نیایش همی کرد خود با پدر

بران آفریننده ی دادگر

یکی هفته بر پیش یزدان پاک

همی بود گشتاسپ با درد و باک

بهشتم بجا آمد اسفندیار

بیامد بدرگاه او گرگسار

ز شیرین روان دل شده ناامید

تن از بیم لرزان چو از باد بید

بدو گفت شاها تو از خون من

ستایش نیابی بهر انجمن

یکی بنده باشم بپیشت بپای

همیشه بنیکی تورا رهنمای

بهر بد که آید زبونی کنم

برویین دژت رهنمونی کنم

بفرمود تا بند بر دست و پای

ببردند بازش بپرده سرای

بلشکرگه آمد که ارجاسپ بود

که ریزنده ی خون لهراسپ بود

ببخشید زان رزمگه خواسته

سوار و پیاده شد آراسته

سران و اسیران که آورده بود

بکشت آن کزو لشکر آزرده بود

***

33

ازآن پس بیامد بپرده سرای

ز هرگونه انداخت با شاه رای

ز لهراسپ وزکین فرشیدورد

ازان نامداران روز نبرد

بدو گفت گشتاسپ کای زورمند

تو شادانی و خواهرانت ببند

خنک آنک بر کینه گه کشته شد

نه در چنگ ترکان سرگشته شد

چو بر تخت بینند ما را نشست

چه گوید کسی کو بود زیردست

بگریم برین ننگ تا زنده ام

بمغز اندرون آتش افکنده ام

پذیرفتم از کردگار بلند

که گر تو بتوران شوی بی گزند

بمردی شوی در دم اژدها

کنی خواهران را ز ترکان رها

سپارم تورا تاج شاهنشهی

همان گنج بی رنج و تخت مهی

مرا جایگاه پرستش بس است

نه فرزند من نزد دیگر کس است

چنین پاسخ آورد اسفندیار

که بی تو مبیناد کس روزگار

به پیش پدر من یکی بنده ام

روانرا بفرمانش آگنده ام

فدای تو دارم تن و جان خویش

نخواهم سر و تخت و فرمان خویش

شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین

نمانم بر و بوم توران زمین

به تخت آورم خواهران را ز بند

به بخت جهاندار شاه بلند

برو آفرین کرد گشتاسپ، گفت

که با تو روان و خرد باد جفت

به رفتنت یزدان پناه تو باد

به باز آمدن تخت گاه تو باد

بخواند آن زمان لشگر از هر سوی

بجایی که بد موبدی گر گوی

ازیشان گزیده ده و دو هزار

سواران مرد افگن و کینه دار

بر ایشان ببخشید گنج درم

نکرد ایچ کس را ببخشش دژم

ببخشید گنجی بر اسفندیار

یکی تاج پر گوهر شاهوار

خروشی برآمد ز درگاه شاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

ز ایوان بدشت آمد اسفندیار

سپاهی گزید از در کارزار

***

داستان هفتخوان اسفندیار

کنون زین سپس هفتخوان آورم

سخنهای نغز و جوان آورم

اگر بخت یکباره یاری کند

برو طبع من کامگاری کند

بگویم به تأیید محمود شاه

بدان فر و آن خسروانی کلاه

که شاه جهان جاودان زنده باد

بزرگان گیتی ورا بنده باد

چو خورشید بر چرخ بنمود چهر

بیاراست روی زمین را بمهر

ببرج حمل تاج بر سر نهاد

ازو خاور و باختر گشت شاد

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

پر از نرگس و لاله شد جویبار

ز لاله فریب و ز نرگس نهیب

ز سنبل عتاب و ز گلنار زیب

پر آتش دل ابر و پر آب چشم

خروش مغانی و پرتاب خشم

چو آتش نماید بپالاید آب

ز آواز او سر برآید ز خواب

چو بیدار گردی جهانرا ببین

که دیباست گر نقش مانی بچین

چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب

رخ نرگس و لاله بینی پر آب

بخندد بدو گوید ای شوخ چشم

به عشق تو گریان نه از درد و خشم

نخندد زمین تا نگرید هوا

هوا را نخوانم کف پادشا

که باران او در بهاران بود

نه چون همت شهریاران بود

بخورشید ماند همی دست شاه

چو اندر حمل برفرازد کلاه

اگر گنج پیش آید از خاک خشک

و گر آب دریا و گر در و مشک

ندارد همی روشناییش باز

ز درویش وز شاه گردن فراز

کف شاه ابوالقاسم آن پادشا

چنین است با پاک و ناپارسا

دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ

نه آرام گیرد بروز بسیچ

چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد

سر شهریاران بچنگ آورد

بدان کس که گردن نهد گنج خویش

ببخشد نیندیشد از رنج خویش

جهانرا جهاندار محمود باد

ازو بخشش و داد موجود باد

ز رویین دژ اکنون جهاندیده پیر

نگر تا چه گوید ازو یاد گیر

***

1

سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان

یکی داستان راند از هفتخوان

ز رویین دژ و کار اسفندیار

ز راه و ز آموزش گرگسار

چنین گفت کو چون بیامد ببلخ

زبان و روان پر ز گفتار تلخ

همی راند تا پیشش آمد دو راه

سراپرده و خیمه زد با سپاه

بفرمود تا خوان بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

برفتند گردان لشکر همه

نشستند بر خوان شاه رمه

یکی جام زرین بکف برگرفت

ز گشتاسپ آنگه سخن در گرفت

وزان پس بفرمود تا گرگسار

شود داغ دل پیش اسفندیار

بفرمود تا جام زرین چهار

دمادم ببستند بر گرگسار

ازان پس بدو گفت کای تیره بخت

رسانم تورا من بتاج و بتخت

گر ایدونک هرچت بپرسیم راست

بگویی همه شهر ترکان توراست

چو پیروز گردم سپارم تورا

بخورشید تابان برآرم تورا

نیازارم آنرا که پیوند توست

هم آنرا که پیوند فرزند توست

و گر هیچ گردی بگرد دروغ

نگیرد بر من دروغت فروغ

میانت بخنجر کنم بدو نیم

دل انجمن گردد از تو به بیم

چنین داد پاسخ ورا گرگسار

که ای نامور فرخ اسفندیار

ز من نشنود شاه جز گفت راست

تو آن کن که از پادشاهی سزاست

بدو گفت رویین دژ اکنون کجاست

که آن مرز ازین بوم ایران جداست

بدو چند راه است و فرسنگ چند

کدام آنک ازو هست بیم و گزند

سپه چند باشد همیشه دروی

ز بالای دژ هرچ دانی بگوی

چنین داد پاسخ ورا گرگسار

که ای شیردل خسرو شهریار

سه راهست ز ایدر بدان شارسان

که ارجاسپ خواندش پیکارسان

یکی در سه ماه و یکی در دو ماه

گر ایدون خورش تنگ باشد به راه

گیا هست و آبشخور چارپای

فرود آمدن را نیابی تو جای

سه دیگر بنزدیک یک هفته راه

بهشتم برویین دژ آید سپاه

پر از شیر و گرگست و پر اژدها

که از چنگشان کس نیابد رها

فریب زن جادو و گرگ و شیر

فزونست از اژدهای دلیر

یکی را ز دریا برآرد بماه

یکی را نگون اندر آرد بچاه

بیابان و سیمرغ و سرمای سخت

که چون باد خیزد بدرد درخت

ازان پس چو رویین دژ آید پدید

نه دژ دید ازانسان کسی نه شنید

سر باره برتر ز ابر سیاه

بدو در فراوان سلیح و سپاه

بگرد اندرش رود و آب روان

که از دیدنش خیره گردد روان

بکشتی برو بگذرد شهریار

چو آید بهامون ز بهر شکار

بصد سال گر ماند اندر حصار

ز هامون نیایدش چیزی بکار

هم اندر دژش کشتمند و گیا

درخت برومند و هم آسیا

چو اسفندیار آن سخنها شنید

زمانی به پیچید و دم درکشید

بدو گفت ما را جزین راه نیست

بگیتی به از راه کوتاه نیست

چنین گفت با نامور گرگسار

که این هفتخوان هرگز ای شهریار

بزور و بآواز نگذشت کس

مگر کز تن خویش کردست بس

بدو نامور گفت گر با منی

ببینی دل و زور آهرمنی

بپیشم چه گویی چه آید نخست

که باید ز پیکار او راه جست

چنین داد پاسخ ورا گرگسار

که ای نامور مرد ناباک دار

نخستین بپیش تو آید دو گرگ

نر و ماده هریک چو پیلی سترگ

دو دندان بکردار پیل ژیان

بر و کتف فربه و لاغر میان

بسان گوزنان بسربر سروی

همی رزم شیران کند آرزوی

بفرمود تا همچنانش ببند

بخرگاه بردند ناسودمند

بیاراست خرم یکی بزمگاه

بسربر نظاره بران جشنگاه

چو خورشید بنمود تاج از فراز

هوا با زمین نیز بگشاد راز

ز درگاه برخاست آوای کوس

زمین آهنین شد سپهر آبنوس

سوی هفتخوان رخ بتوران نهاد

همی رفت با لشکر آباد و شاد

چو از راه نزدیک منزل رسید

ز لشکر یکی نامور برگزید

پشوتن یکی مرد بیدار بود

سپه را ز دشمن نگه دار بود

بدو گفت لشکر بآیین بدار

همی پیچم از گفته ی گرگسار

منم پیش رو گر بمن بد رسد

بدین کهتوران بد نیاید سزد

بیامد بپوشید خفتان جنگ

ببست از بر پشت شبرنگ تنگ

سپهبد چو آمد بنزدیک گرگ

چه گرگ آن سرافراز پیل سترگ

بدیدند گرگان بر و یال اوی

میان یلی چنگ و کوپال اوی

ز هامون سوی او نهادند روی

دو پیل سرافراز و دو جنگجوی

کمانرا بزه کرد مرد دلیر

بغرید بر سان غرنده شیر

بر آهرمنان تیرباران گرفت

بتندی کمان سواران گرفت

ز پیکان پولاد گشتند سست

نیامد یکی پیش او تن درست

نگه کرد روشن دل اسفندیار

بدید آنک دد سست برگشت کار

یکی تیغ زهرآبگون برکشید

عنان را گران کرد و سر درکشید

سراسر بشمشیرشان کرد چاک

گل انگیخت از خون ایشان ز خاک

فرود آمد از نامور بارگی

به یزدان نمود او ز بیچارگی

سلیح و تن از خون ایشان بشست

برآن خارسان پاک جایی بجست

پر آژنگ رخ سوی خورشید کرد

دلی پر ز درد و سری پر ز گرد

همی گفت کای داور دادگر

تو دادی مرا هوش و زور و هنر

تو کردی تن گرگ را خاک جای

تو باشی بهر نیک و بد رهنمای

چو آمد سپاه و پشوتن فراز

بدیدند یل را بجای نماز

بماندند زان کار گردان شگفت

سپه یکسر اندیشه اندر گرفت

که این گرگ خوانیم گر پیل مست

که جاوید باد این دل و تیغ و دست

که بی فره اورنگ شاهی مباد

بزرگی و رسم سپاهی مباد

برفتند گردان فرخنده رای

برابر کشیدند پرده سرای

***

2

غم آمد همه بهره ی گرگسار

ز گرگان جنگی و اسفندیار

یکی خوان زرین بیاراستند

خورشها بخوردند و می خواستند

بفرمود تا بسته را پیش اوی

ببردند لرزان و پرآب روی

سه جام میش داد و پرسش گرفت

که اکنون چه گویی چه بینم شگفت

چنین گفت با نامور گرگسار

که ای نامور شیردل شهریار

دگر منزلت شیری آید بجنگ

که با جنگ او برنتابد نهنگ

عقاب دلاور بران راه شیر

نپرد وگر چند باشد دلیر

بخندید روشن دل اسفندیار

بدو گفت کای ترک ناسازگار

ببینی تو فردا که با نره شیر

چگونه شوم من بجنگش دلیر

چو تاریک شد شب بفرمود شاه

از انجایگاه اندر آمد سپاه

شب تیره لشکر همی راندند

بروبر همی آفرین خواندند

چو خورشید زان چادر لاژورد

یکی مطرفی کرد دیبای زرد

سپهبد بجای دلیران رسید

بهامون و پرخاش شیران رسید

پشوتن بفرمود تا رفت پیش

ورا پندها داد ز اندازه بیش

بدو گفت کاین لشکر سرفراز

سپردم تورا من شدم رزمساز

بیامد چو با شیر نزدیک شد

جهان بر دل شیر تاریک شد

یکی بود نر و دگر ماده شیر

برفتند پرخاشجوی و دلیر

چو نر اندر آمد یکی تیغ زد

ببد ریگ زیرش بسان بسد

ز سر تا میانش بدو نیم گشت

دل شیر ماده پر از بیم گشت

چو جفتش برآشفت و آمد فراز

یکی تیغ زد بر سرش رزمساز

بریگ اندر افکند غلتان سرش

ز خون لعل شد دست و جنگی برش

بآب اندر آمد سر و تن بشست

نگه دار جز پاک یزدان نجست

چنین گفت کای داور داد و پاک

بدستم ددانرا تو کردی هلاک

هم اندر زمان لشکر آنجا رسید

پشوتن سر و یال شیران بدید

بر اسفندیار آفرین خواندند

ورا نامدار زمین خواندند

وزانجا بیامد کی رهنمای

بنزدیک خرگاه و پرده سرای

نهادند خوان و خورشهای نغز

بیاورد سالار پاکیزه مغز

***

3

بفرمود تا پیش او گرگسار

بیامد بداندیش و بد روزگار

سه جام می لعل فامش بداد

چو آهرمن از جام می گشت شاد

بدو گفت کای مرد بدبخت خوار

که فردا چه پیش آورد روزگار

بدو گفت کای شاه برتر منش

ز تو دور بادا بد بدکنش

چو آتش به پیکار بشتافتی

چنین بر بلاها گذر یافتی

ندانی که فردا چه آیدت پیش

ببخشای بر بخت بیدار خویش

از ایدر چو فردا بمنزل رسی

یکی کار پیش است ازین یک بسی

یکی اژدها پیشت آید دژم

که ماهی برآرد ز دریا بدم

همی آتش افروزد از کام اوی

یکی کوه خاراست اندام اوی

ازین راه گر بازگردی رواست

روانت برین پند من بر گواست

دریغت نیاید همی خویشتن

سپاهی شده زین نشان انجمن

چنین داد پاسخ که ای بدنشان

ببندت همی برد خواهم کشان

ببینی که از چنگ من اژدها

ز شمشیر تیزم نیابد رها

بفرمود تا درگران آورند

سزاوار چوب گران آورند

یکی نغز گردون چوبین بساخت

بگرد اندرش تیغها درنشاخت

بسر بر یکی گرد صندوق نغز

بیاراست آن درگر پاک مغز

بصندوق در مرد دیهیم جوی

دو اسپ گرانمایه بست اندر اوی

نشست آزمون را بصندوق شاه

زمانی همی راند اسپان براه

زره دار با خنجر کابلی

بسر برنهاده کلاه یلی

چو شد جنگ آن اژدها ساخته

جهانجوی زین رنج پرداخته

جهان گشت چون روی زنگی سیاه

ز برج حمل تاج بنمود ماه

نشست از بر شولک اسفندیار

برفت از پسش لشکر نامدار

دگر روز چون گشت روشن جهان

درفش شب تیره شد در نهان

پشوتن بیامد سوی نامجوی

پسر با برادر همی پیش اوی

بپوشید خفتان جهاندار گرد

سپه را بفرخ پشوتن سپرد

بیاورد گردون و صندوق شیر

نشست اندرو شهریار دلیر

دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی

سوی اژدها تیز بنهاد روی

ز دور اژدها بانگ گردون شنید

خرامیدن اسپ جنگی بدید

ز جای اندرآمد چو کوه سیاه

تو گفتی که تاریک شد چرخ و ماه

دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون

همی آتش آمد ز کامش برون

چو اسفندیار آن شگفتی بدید

بیزدان پناهید و دم درکشید

همی جست اسپ از گزندش رها

بدم درکشید اسپ را اژدها

دهن باز کرده چو کوهی سیاه

همی کرد غران بدو در نگاه

فرو برد اسپان و گردون بدم

بصندوق در گشت جنگی دژم

بکامش چو تیغ اندر آمد بماند

چو دریای خون از دهان برفشاند

نه بیرون توانست کردن ز کام

چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام

ز گردون و آن تیغها شد غمی

بزور اندر آورد لختی کمی

برآمد ز صندوق مرد دلیر

یکی تیز شمشیر در چنگ شیر

بشمشیر مغزش همی کرد چاک

همی دود زهرش برآمد ز خاک

ازان دود برنده بیهوش گشت

بیفتاد و بی مغز و بی توش گشت

پشوتن بیامد هم اندر زمان

بنزدیک آن نامدار جهان

جهانجوی چون چشمها باز کرد

بگردان گردنکش آواز کرد

که بیهوش گشتم من از دود زهر

ز زخمش نیامد مرا هیچ بهر

ازان خاک برخاست و شد سوی آب

چو مردی که بیهوش گردد بخواب

ز گنجور خود جامه ی نو بجست

بآب اندر آمد سر و تن بشست

بیامد به پیش خداوند پاک

همی گشت پیچان و گریان بخاک

همی گفت کین اژدها را که کشت

مگر آنک بودش جهاندار پشت

سپاهش همه خواندند آفرین

همه پیش دادار سر بر زمین

نهادند و گفتند با کردگار

توی پاک و بی عیب و پروردگار

***

4

ازان کار پر درد شد گرگسار

کجا زنده شد مرده اسفندیار

سراپرده زد بر لب آب شاه

همه خیمه ها گردش اندر سپاه

می و رود بر خوان و میخواره خواست

بیاد جهاندار برپای خاست

بفرمود تا داغ دل گرگسار

بیامد نوان پیش اسفندیار

می خسروانی سه جامش بداد

بخندید و زان اژدها کرد یاد

بدو گفت کای بد تن بی بها

ببین این دمآهنج نر اژدها

ازین پس بمنزل چه پیش آیدم

کجا رنج و تیمار بیش آیدم

بدو گفت کای شاه پیروزگر

همی یابی از اختر نیک بر

تو فردا چو در منزل آیی فرود

بپیشت زن جادو آرد درود

که دیدست زین پیش لشکر بسی

نکردست پیچان روان از کسی

چو خواهد بیابان چو دریا کند

ببالای خورشید پهنا کند

ورا غول خوانند شاهان بنام

بروز جوانی مرو پیش دام

بپیروزی اژدها باز گرد

نباید که نام اندرآری بگرد

جهانجوی گفت ای بد شوخ روی

ز من هرچ بینی تو فردا بگوی

که من با زن جادوان آن کنم

که پشت و دل جادوان بشکنم

بپیروزی دادده یک خدای

سر جادوان اندر آرم بپای

چو پیراهن زرد پوشید روز

سوی باختر گشت گیتی فروز

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

شب تیره لشکر همی راند شاه

چو خورشید بفروخت زرین کلاه

چو یاقوت شد روی برج بره

بخندید روی زمین یکسره

سپه را همه بر پشوتن سپرد

یکی جام زرین پر از می ببرد

یکی ساخته نیز تنبور خواست

همی رزم پیش آمدش سور خواست

یکی بیشه یی دید همچون بهشت

تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت

ندید از درخت اندرو آفتاب

بهر جای بر چشمه یی چون گلاب

فرود آمد از بارگی چون سزید

ز بیشه لب چشمه یی برگزید

یکی جام زرین بکف برنهاد

چو دانست کز می دلش گشت شاد

همانگاه تنبور را برگرفت

سراییدن و ناله اندر گرفت

همی گفت بداختر اسفندیار

که هرگز نبیند می و میگسار

نبیند جز از شیر و نر اژدها

ز چنگ بلاها نیابد رها

نیابد همی زین جهان بهره ای

بدیدار فرخ پری چهره ای

بیابم ز یزدان همی کام دل

مرا گر دهد چهره ی دلگسل

ببالا چو سرو و چو خورشید روی

فروهشته از مشک تا پای موی

زن جادو آواز اسفندیار

چو بشنید شد چون گل اندر بهار

چنین گفت کامد هژبری بدام

ابا چامه و رود و پر کرده جام

پر آژنگ رویی بی آیین و زشت

بدان تیرگی جادویها نوشت

بسان یکی ترک شد خوب روی

چو دیبای چینی رخ از مشک موی

بیامد بنزدیک اسفندیار

نشست از بر سبزه و جویبار

جهانجوی چون روی او را بدید

سرود و می و رود برتر کشید

چنین گفت کای دادگر یک خدای

بکوه و بیابان توی رهنمای

بجستم هماکنون پری چهره یی

بتن شهره یی زو مرا بهره یی

بداد آفریننده ی داد و راد

مرا پاک جام و پرستنده داد

یکی جام پر باده ی مشک بوی

بدو داد تا لعل گرددش روی

یکی نغز پولاد زنجیر داشت

نهان کرده از جادو آژیر داشت

ببازوش در بسته بد زردهشت

بگشتاسپ آورده بود از بهشت

بدان آهن از جان اسفندیار

نبردی گمانی ببد روزگار

بینداخت زنجیر در گردنش

بران سان که نیرو ببرد از تنش

زن جادو از خویشتن شیر کرد

جهانجوی آهنگ شمشیر کرد

بدو گفت بر من نیاری گزند

اگر آهنین کوه گردی بلند

بیارای زان سان که هستی رخت

بشمشیر یازم کنون پاسخت

بزنجیر شد گنده پیری تباه

سر و موی چون برف و رنگی سیاه

یکی تیز خنجر بزد بر سرش

مبادا که بینی سرش گر برش

چو جادو بمرد آسمان تیره گشت

بران سان که چشم اندران خیره گشت

یکی باد و گردی برآمد سیاه

بپوشید دیدار خورشید و ماه

ببالا برآمد جهانجوی مرد

چو رعد خروشان یکی نعره کرد

پشوتن بیامد همی با سپاه

چنین گفت کای نامبردار شاه

نه با زخم تو پای دارد نهنگ

نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ

بگیتی بماناد یل سرفراز

جهانرا بمهر تو بادا نیاز

یکی آتش از تارک گرگسار

برآمد ز پیکار اسفندیار

***

5

جهانجوی پیش جهان آفرین

بمالید چندی رخ اندر زمین

بران بیشه اندر سراپرده زد

نهادند خوانی چنان چون سزد

بدژخیم فرمود پس شهریار

که آرند بدبخت را بسته خوار

ببردند پیش یل اسفندیار

چو دیدار او دید پس شهریار

سه جام می خسروانیش داد

ببد گرگسار از می لعل شاد

بدو گفت کای ترک برگشته بخت

سر پیر جادو ببین از درخت

که گفتی که لشکر بدریا برد

سر خویش را بر ثریا برد

دگر منزل اکنون چه بینم شگفت

کزین جادو اندازه باید گرفت

چنین داد پاسخ ورا گرگسار

که ای پیل جنگی گه کارزار

بدین منزلت کار دشوارتر

گراینده تر باش و بیدارتر

یکی کوه بینی سر اندر هوا

بروبر یکی مرغ فرمان روا

که سیمرغ گوید ورا کارجوی

چو پرنده کوهیست پیکارجوی

اگر پیل بیند برآرد بابر

ز دریا نهنگ و بخشکی هژبر

نبیند ز برداشتن هیچ رنج

تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج

دو بچست با او ببالای او

همان رای پیوسته با رای او

چو او بر هوا رفت و گسترد پر

ندارد زمین هوش و خورشید فر

اگر بازگردی بود سودمند

نیازی بسیمرغ و کوه بلند

ازو در بخندید و گفت ای شگفت

به پیکان بدوزم من او را دو کفت

ببرم بشمشیر هندی برش

بخاک اندر آرم ز بالا سرش

چو خورشید تابنده بنمود پشت

دل خاور از پشت او شد درشت

سر جنگجویان سپه برگرفت

سخنهای سیمرغ در سر گرفت

همه شب همی راند با خود گروه

چو خورشید تابان برآمد ز کوه

چراغ زمان و زمین تازه کرد

در و دشت بر دیگر اندازه کرد

همان اسپ و گردون و صندوق برد

سپه را بسالار لشکر سپرد

همی رفت چون باد فرمان روا

یکی کوه دیدش سر اندر هوا

بران سایه بر اسپ و گردون بداشت

روانرا باندیشه اندر گماشت

همی آفرین خواند بر یک خدای

که گیتی به فرمان او شد بپای

چو سیمرغ از دور صندوق دید

پسش لشکر و ناله ی بوق دید

ز کوه اندر آمد چو ابری سیاه

نه خورشید بد نیز روشن نه ماه

بدان بد که گردون بگیرد بچنگ

بران سان که نخچیر گیرد پلنگ

بران تیغها زد دو پا و دو پر

نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر

بچنگ و بمنقار چندی تپید

چو تنگ اندر آمد فرو آرمید

چو دیدند سیمرغ را بچگان

خروشان و خون از دو دیده چکان

چنان بردمیدند ازان جایگاه

که از سهمشان دیده گم کرد راه

چو سیمرغ زان تیغها گشت سست

بخوناب صندوق و گردون بشست

ز صندوق بیرون شد اسفندیار

بغرید با آلت کارزار

زره در بر و تیغ هندی بچنگ

چه زور آورد مرغ پیش نهنگ

همی زد برو تیغ تا پاره گشت

چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت

بیامد بپیش خداوند ماه

که او داد بر هر ددی دستگاه

چنین گفت کای داور دادگر

خداوند پاکی و زور و هنر

تو بردی پی جادوان را ز جای

تو بودی بدین نیکی ام رهنمای

هم انگه خروش آمد از کرنای

پشوتن بیاورد پرده سرای

سلیح برادر سپاه و پسر

بزرگان ایران و تاج و کمر

ازان کشته کس روی هامون ندید

جر اندام جنگاور و خون ندید

زمین کوه تا کوه پر پر بود

ز پرش همه دشت پر فر بود

بدیدند پر خون تن شاه را

کجا خیره کردی برخ ماه را

همی آفرین خواندندش سران

سواران جنگی و کنداوران

شنید آن سخن در زمان گرگسار

که پیروز شد نامور شهریار

تنش گشت لرزان و رخساره زرد

همی رفت پویان و دل پر ز درد

سراپرده زد شهریار جوان

بگردش دلیران روشن روان

زمین را بدیبا بیاراستند

نشستند بر خوان و می خواستند

***

6

ازان پس بفرمود تا گرگسار

بیامد بر نامور شهریار

بدادش سه جام دمادم نبید

می سرخ و جام از گل شنبلید

بدو گفت کای بد تن بدنهان

نگه کن بدین کردگار جهان

نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ

نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ

بمنزل که انگیزد این بار شور

بود آب و جای گیای ستور

بآواز گفت آن زمان گرگسار

که ای نامور فرخ اسفندیار

اگر بازگردی نباشد شگفت

ز بخت تو اندازه باید گرفت

تورا یار بود ایزد ای نیکبخت

ببار آمد آن خسروانی درخت

یکی کار پیشست فردا که مرد

نیندیشد از روزگار نبرد

نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ

نه بیند ره جنگ و راه گریغ

ببالای یک نیزه برف آیدت

بدو روز شادی شگرف آیدت

بمانی تو با لشکر نامدار

ببرف اندر ای فرخ اسفندیار

اگر بازگردی نباشد شگفت

ز گفتار من کین نباید گرفت

همی ویژه در خون لشکر شوی

بتندی و بدرایی و بدخوی

مرا این درستوست کز باد سخت

بریزد بران مرز بار درخت

ازان پس که اندر بیابان رسی

یکی منزل آید بفرسنگ سی

همه ریگ تفتوست گر خاک و شخ

برو نگذرد مرغ و مور و ملخ

نبینی بجایی یکی قطره آب

زمینش همی جوشد از آفتاب

نه بر خاک او شیر یابد گذر

نه اندر هوا کرگس تیز پر

نه بر شخ و ریگش بروید گیا

زمینش روان ریگ چون توتیا

برانی برین گونه فرسنگ چل

نه با اسپ تاو و نه با مرد دل

وزانجا برویین دژ آید سپاه

به بینی یکی مایه ور جایگاه

زمینش بکام نیاز اندر است

وگر باره با مه براز اندر است

بشد بامش از ابر بارنده تر

که بد نامش از ابر برنده تر

ز بیرون نیابد خورش چارپای

ز لشکر نماند سواری بجای

از ایران و توران اگر صد هزار

بیایند گردان خنجرگزار

نشینند صد سال گرد اندرش

همی تیرباران کنند از برش

فراوان همانست و کمتر همان

چو حلقه ست بر در بد بدگمان

چو ایرانیان این بد از گرگسار

شنیدند و گشتند با درد یار

بگفتند کای شاه آزادمرد

بگرد بلا تا توانی مگرد

اگر گرگسار این سخنها که گفت

چنین است این خود نماند نهفت

بدین جایگه مرگ را آمدیم

نه فرسودن ترگ را آمدیم

چنین راه دشوار بگذاشتی

بلای دد و دام برداشتی

کس از نامداران و شاهان گرد

چنین رنجها برنیارد شمرد

که پیش تو آمد بدین هفتخوان

برین بر جهان آفرین را بخوان

چو پیروزگر بازگردی براه

بدل شاد و خرم شوی نزد شاه

براهی دگر گر شوی کینه ساز

همه شهر توران برندت نماز

بدین سان که گوید همی گرگسار

تن خویش را خوارمایه مدار

ازان پس که پیروز گشتیم و شاد

نباید سر خویش دادن بباد

چو بشنید این گونه زیشان سخن

شد آن تازه رویش ز گردان کهن

شما گفت از ایران به پند آمدید

نه از بهر نام بلند آمدید

کجا آن همه خلعت و پند شاه

کمرهای زرین و تخت و کلاه

کجا آن همه عهد و سوگند و بند

بیزدان و آن اختر سودمند

که اکنون چنین سست شد پایتان

بره بر پراگنده شد رایتان

شما بازگردید پیروز و شاد

مرا کام جز رزم جستن مباد

بگفتار این دیو ناسازگار

چنین سرکشیدید از کارزار

از ایران نخواهم برین رزم کس

پسر با برادر مرا یار بس

جهاندار پیروز یار منست

سر اختر اندر کنار منست

بمردی نباید کسی همرهم

اگر جان ستانم وگر جان دهم

بدشمن نمایم هنر هرچ هست

ز مردی و پیروزی و زور دست

بیابید هم بی گمان آگهی

ازین نامور فر شاهنشهی

که با دژ چه کردم بدستان و زور

بنام خداوند کیوان و هور

چو ایرانیان برگشادند چشم

بدیدند چهر ورا پر ز خشم

برفتند پوزش کنان نزد شاه

که گر شاه بیند ببخشد گناه

فدای تو بادا تن و جان ما

برین بود تا بود پیمان ما

ز بهر تن شاه غمخواره ایم

نه از کوشش و جنگ بیچاره ایم

ز ما تا بود زنده یک نامدار

نه پیچیم یک تن سر از کارزار

سپهبد چو بشنید زیشان سخن

بپیچید زان گفتهای کهن

بایرانیان آفرین کرد و گفت

که هرگز نماند هنر در نهفت

گر ایدونک گردیم پیروزگر

ز رنج گذشته بیابیم بر

نگردد فرامش بدل رنجتان

نماند تهی بی گمان گنجتان

همی رای زد تا جهان شد خنک

برفت از بر کوه باد سبک

برآمد ز درگاه شیپور و نای

سپه برگرفتند یکسر ز جای

بکردار آتش همی راندند

جهان آفرین را بسی خواندند

سپیده چو از کوه سر برکشید

شب آن چادر شعر در سرکشید

چو خورشید تابان نهان کرد روی

همی رفت خون در پس پشت اوی

بمنزل رسید آن سپاه گران

همه گرزداران و نیزه وران

بهاری یکی خوش منش روز بود

دل افروز یا گیتی افروز بود

سراپرده و خیمه فرمود کی

بیاراست خوان و بیاورد می

هم اندر زمان تندبادی ز کوه

برآمد که شد نامور زان ستوه

جهان سربسر گشت چون پر زاغ

ندانست کس باز هامون ز زاغ

بیارید از ابر تاریک برف

زمینی پر از برف و بادی شگرف

سه روز و سه شب هم بدان سان بدشت

دم باد ز اندازه اندر گذشت

هوا پود گشت ابر چون تار شد

سپهبد ازان کار بیچار شد

به آواز پیش پشوتن بگفت

که این کار ما گشت با درد جفت

بمردی شدم در دم اژدها

کنون زور کردن نیارد بها

همه پیش یزدان نیایش کنید

بخوانید و او را ستایش کنید

مگر کاین بلاها ز ما بگذرد

کزین پس کسی مان بکس نشمرد

پشوتن بیامد به پیش خدای

که او بود بر نیکویی رهنمای

نیایش ز اندازه بگذاشتند

همه در زمان دست برداشتند

همانگه بیامد یکی باد خوش

ببرد ابر و روی هوا گشت کش

چو ایرانیانرا دل آمد بجای

ببودند بر پیش یزدان بپای

سراپرده و خیمه ها گشته تر

ز سرما کسی را نبد پای و پر

همانجا ببودند گردان سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

سپهبد گرانمایگانرا بخواند

بسی داستانهای نیکو براند

چنین گفت کایدر بمانید بار

مدارید جز آلت کارزار

هرآنکس که هستند سرهنگ فش

که باشد ورا باره صد آب کش

به پنجاه آب و خورش برنهید

دگر آلت گسترش برنهید

فزونی هم ایدر بمانید بار

مگر آنچ باید بدان کارزار

بنیروی یزدان بیابیم دست

بدان بدکنش مردم بت پرست

چو نومید گردد ز یزدان کسی

ازو نیک بختی نیاید بسی

ازان دژ یکایک توانگر شوید

همه پاک با گنج و افسر شوید

چو خور چادر زرد بر سرکشید

ببد باختر چون گل شنبلید

بنه برنهادند گردان همه

برفتند با شهریار رمه

چو بگذشت از تیره شب یک زمان

خروش کلنگ آمد از آسمان

برآشفت ز آوازش اسفندیار

پیامی فرستاد زی گرگسار

که گفتی بدین منزلت آب نیست

همان جای آرامش و خواب نیست

کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ

دل ما چرا کردی از آب تنگ

چنین داد پاسخ کز ایدر ستور

نیابد مگر چشمه ی آب شور

دگر چشمه ی آب یابی چو زهر

کزان آب مرغ و ددانراست بهر

چنین گفت سالار کز گرگسار

یکی راهبر ساختم کینه دار

ز گفتار او تیز لشکر براند

جهاندار نیکی دهش را بخواند

***

7

چو یک پاس بگذشت از تیره شب

بپیش اندر آمد خروش جلب

بخندید بر بارگی شاه نو

ز دم سپه رفت تا پیش رو

سپهدار چون پیش لشکر کشید

یکی ژرف دریای بی بن بدید

هیونی که بود اندران کاروان

کجا پیش رو داشتی ساروان

همی پیش رو غرقه گشت اندر آب

سپهبد بزد چنگ هم در شتاب

گرفتش دو ران بر کشیدش ز گل

بترسید بدخواه ترک چگل

بفرمود تا گرگسار نژند

شود داغ دل پیش بر پای بند

بدو گفت کای ریمن گرگسار

گرفتار بر دست اسفندیار

نگفتی که ایدر نیابی تو آب

بسوزد تورا تابش آفتاب

چرا کردی ای بدتن از آب خاک

سپه را همه کرده بودی هلاک

چنین داد پاسخ که مرگ سپاه

مرا روشناییست چون هور و ماه

چه بینم همی از تو جز پای بند

چه خواهم تورا جز بلا و گزند

سپهبد بخندید و بگشاد چشم

فروماند زان ترک و بفزود خشم

بدو گفت کای کم خرد گرگسار

چو پیروز گردم من از کارزار

برویین دژت بر سپهبد کنم

مبادا که هرگز بتو بد کنم

همه پادشاهی سراسر توراست

چو با ما کنی در سخن راه راست

نیازارم آنرا که فرزند توست

هم آنرا که از دوده پیوند توست

چو بشنید گفتار او گرگسار

پرامید شد جانش از شهریار

ز گفتار او ماند اندر شگفت

زمین را ببوسید و پوزش گرفت

بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت

ز گفتار خامت نگشت آب دشت

گذرگاه این آب دریا کجاست

بباید نمودن بما راه راست

بدو گفت با آهن از آبگیر

نیابد گذر پر و پیکان تیر

تهمتن فروماند اندر شگفت

هم اندر زمان بند او برگرفت

بدریای آب اندرون گرگسار

بیامد هیونی گرفته مهار

سپهبد بفرمود تا مشگ آب

بریزند در آب و در ماهتاب

به دریا سبک بار شد بارگی

سپاه اندر آمد به یکبارگی

چو آمد به خشکی سپاه و بنه

ببد میسره راست با میمنه

بنزدیک رویین دژ آمد سپاه

چنان شد که فرسنگ ده ماند راه

سر جنگجویان بخوردن نشست

پرستنده شد جام باده بدست

بفرمود تا جوشن و خود و گبر

ببردند با تیغ پیش هژبر

گشاده بفرمود تا گرگسار

بیامد بپیش یل اسفندیار

بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد

ز تو خوبی و راست گفتن سزد

چو از تن ببرم سر ارجاسپ را

درخشان کنم جان لهراسپ را

چو کهرم که از خون فرشیدورد

دل لشکری کرد پر خون و درد

دگر اندریمان که پیروز گشت

بکشت از دلیران ما سی و هشت

سرانشان ببرّم به کین نیا

پدید آرم از هر دری کیمیا

همه گورشان کام شیران کنم

بکام دلیران ایران کنم

سراسر بدوزم جگرشان بتیر

بیارم زن و کودکانشان اسیر

تورا شاد خوانیم ازین گر دژم

بگوی آنچ داری بدل بیش و کم

دل گرگسار اندران تنگ شد

روان و زبانش پر آژنگ شد

بدو گفت تا چند گویی چنین

که بر تو مبادا بداد آفرین

همه اختر بد بجان تو باد

بریده بخنجر میان تو باد

بخاک اندر افکنده پر خون تنت

زمین بستر و گرد پیراهنت

ز گفتار او تیز شد نامدار

برآشفت با تنگ دل گرگسار

یکی تیغ هندی بزد بر سرش

ز تارک بدو نیم شد تا برش

بدریا فکندش هم اندر زمان

خور ماهیان شد تن بدگمان

وزانجایگه باره را برنشست

بتندی میان یلی را ببست

ببالا برآمد بدژ بنگرید

یکی ساده دژ آهنین باره دید

سه فرسنگ بالا و پهنا چهل

بجایی ندید اندر او آب و گل

بپهنای دیوار او بر سوار

برفتی برابر بروبر چهار

چو اسفندیار آن شگفتی بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

چنین گفت کاین را نشاید ستد

بد آمد بروی من از راه بد

دریغ این همه رنج و پیکار ما

پشیمانی آمد همه کار ما

بگرد بیابان همه بنگرید

دو ترک اندران دشت پوینده دید

همی رفت پیش اندرون چار سگ

سگانی که گیرند آهو به تگ

ز بالا فرود آمد اسفندیار

بچنگ اندرون نیزه ی کارزار

بپرسید و گفت این دژ نامدار

چه جای است و چند است بر وی سوار

ز ارجاسپ چندی سخن راندند

همه دفتر دژ براو خواندند

که بالا و پهنای دژ را ببین

دری سوی ایران دگر سوی چین

بدو اندرون تیغ زن سی هزار

سواران گردنکش و نامدار

همه پیش ارجاسپ چون بنده اند

بفرمان و رایش سرافکنده اند

خورش هست چندانک اندازه نیست

بخوشه درون بار اگر تازه نیست

اگر در ببندد بده سال شاه

خورش هست چندانک باید سپاه

وگر خواهد از چین و ماچین سوار

بیابد برش نامور صد هزار

نیازش نیاید به چیزی به کس

خورش هست و مردان فریادرس

چو گفتند او تیغ هندی به مشت

دو گردنکش ساده دل را بکشت

***

8

وز انجا بیامد بپرده سرای

ز بیگانه پردخت کردند جای

پشوتن بشد نزد اسفندیار

سخن رفت هرگونه از کارزار

بدو گفت جنگی چنین دژ بجنگ

بسال فراوان نیاید بچنگ

مگر خوار گیرم تن خویش را

یکی چاره سازم بداندیش را

تو ایدر شب و روز بیدار باش

سپه را ز دشمن نگه دار باش

تن آنگه شود بی گمان ارجمند

سزاوار شاهی و تخت بلند

کز انبوه دشمن نترسد بجنگ

بکوه از پلنگ و بآب از نهنگ

بجایی فریب و بجایی نهیب

گهی فر و زیب و گهی در نشیب

چو بازارگانی بدین دژ شوم

نگویم که شیر جهان پهلوم

فراز آورم چاره از هر دری

بخوانم ز هر دانشی دفتری

تو بی دیده بان و طلایه مباش

ز هر دانشی سست مایه مباش

اگر دیده بان دود بیند بروز

شب آتش چو خورشید گیتی فروز

چنین دان که آن کارکرد من است

نه از چاره ی هم نبرد من است

سپه را بیارای و ز ایدر بران

زره دار با خود و گرز گران

درفش من از دور برپای کن

سپه را به قلب اندرون جای کن

بران تیز با گرزه ی گاوسار

چنان کن که خوانندت اسفندیار

وزانجایگه ساربانرا بخواند

به پیش پشوتن بزانو نشاند

بدو گفت صد بارکش سرخ موی

بیاور سرافراز با رنگ و بوی

ازو ده شتر بار دینار کن

دگر پنج دیبای چین بارکن

دگر پنج هرگونه یی گوهران

یکی تخت زرین و تاج سران

بیاورد صندوق هشتاد جفت

همه بند صندوقها در نهفت

صد و شست مرد از یلان برگزید

کزیشان نهانش نیاید پدید

تنی بیست از نامداران خویش

سرافراز و خنجرگزاران خویش

بفرمود تا بر سر کاروان

بوند آن گرانمایگان ساروان

بپای اندرون کفش و در تن گلیم

ببار اندرون گوهر و زر و سیم

سپهبد بدژ روی بنهاد تفت

بکردار بازارگانان برفت

همی راند با نامور کاروان

یلان سرافراز چون ساروان

چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش

بدید آن دل و رای هشیار خویش

چو بانگ درای آمد از کاروان

همی رفت پیش اندرون ساروان

بدژ نامدارن خبر یافتند

فراوان بگفتند و بشتافتند

که آمد یکی مرد بازارگان

درمگان فرو شد بدینارگان

بزرگان دژ پیش باز آمدند

خریدار و گردن فراز آمدند

بپرسید هریک ز سالار بار

کزین بارها چیست کاید بکار

چنین داد پاسخ که باری نخست

تن شاه باید که بینم درست

توانایی خویش پیدا کنم

چو فرمان دهد دیده دریا کنم

شتر بار بنهاد و خود رفت پیش

که تا چون کند تیز بازار خویش

یکی طاس پر گوهر شاهوار

ز دینار چندی ز بهر نثار

که برتافتش ساعد و آستین

یکی اسپ و دو جامه دیبای چین

بران طاس پوشیده تایی حریر

حریر از بر و زیر مشک و عبیر

بنزدیک ارجاسپ شد چاره جوی

بدیبا بیاراسته رنگ و بوی

چو دیدش فروریخت دینار و گفت

که با شهریاران خرد باد جفت

یکی مردم ای شاه بازارگان

پدر ترک و مادر ز آزادگان

ز توران بخرم بایران برم

وگر سوی دشت دلیران برم

یکی کاروانی شتر با من است

ز پوشیدنی جامه های نشست

هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی

فروشنده ام هم خریدار جوی

ببیرون دژ کاله بگذاشتم

جهان در پناه تو پنداشتم

اگر شاه بیند که این کاروان

بدروازه ی دژ کشد ساروان

ببخت تو از هر بد ایمن شوم

بدین سایه ی مهر تو بغنوم

چنین داد پاسخ که دل شاددار

ز هر بد تن خویش آزاد دار

نیازاردت کس بتوران زمین

همان گر گرایی بما چین و چین

بفرمود پس تا سرای فراخ

بدژ بر یکی کلبه در پیش کاخ

برویین دژاندر مر او را دهند

همه بارش از دشت بر سر نهند

بسازد بران کلبه بازارگاه

همی داردش ایمن اندر پناه

برفتند و صندوقها را به پشت

کشیدند و ماهار اشتر بمشت

یکی مرد بخرد بپرسید و گفت

که صندوق را چیست اندر نهفت

کشنده بدو گفت ما هوش خویش

نهادیم ناچار بر دوش خویش

یکی کلبه برساخت اسفندیار

بیاراست همچون گل اندر بهار

ز هر سو فراوان خریدار خاست

بران کلبه بر تیز بازار خاست

ببود آن شب و بامداد پگاه

ز ایوان دوان شد بنزدیک شاه

ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت

همی برد پیش اندرون نیکبخت

بیامد ببوسید روی زمین

بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین

چنین گفت کاین مایه ور کاروان

همی راندم تیز با ساروان

بدو اندرون یاره و افسرست

که شاه سرافراز را در خورست

بگوید بگنجور تا خواسته

ببیند همه کلبه آراسته

اگر هیچ شایسته بیند بگنج

بیارد همانا ندارد برنج

پذیرفتن از شهریار زمین

ز بازارگان پوزش و آفرین

بخندید ارجاسپ و بنواختش

گرانمایه تر پایگه ساختش

چه نامی بدو گفت خراد نام

جهانجوی با رادی و شادکام

بخراد گفت ای رد زاد مرد

برنجی همی گرد پوزش مگرد

ز دربان نباید تورا بار خواست

بنزد من آی آنگهی کت هواست

ازان پس بپرسیدش از رنج راه

ز ایران و توران و کار سپاه

چنین داد پاسخ که من ماه پنج

کشیدم براه اندرون درد و رنج

بدو گفت از کار اسفندیار

بایران خبر بود وز گرگسار

چنین داد پاسخ که ای نیک خوی

سخن راند زین هر کسی بارزوی

یکی گفت کاسفندیار از پدر

پرآزار گشت و بپیچید سر

دگر گفت کو از دژ گنبدان

سپه برد و شد بر ره هفتخوان

که رزم آزماید بتوران زمین

بخواهد بمردی ز ارجاسپ کین

بخندید ارجاسپ گفت این سخن

نگوید جهاندیده مرد کهن

اگر کرکس آید سوی هفتخوان

مرا اهرمن خوان و مردم مخوان

چو بشنید جنگی زمین بوسه داد

بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد

در کلبه را نامور باز کرد

ز بازارگان دژ پرآواز کرد

همی بود چندی خرید و فروخت

همی هرکسی چشم خود را بدوخت

ز دینارگان یک درم بستدی

همی این بران آن برین برزدی

***

9

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

خریدار بازار او در گذشت

دو خواهرش رفتند ز ایوان بکوی

غریوان و بر کفتها بر سبوی

بنزدیک اسفندیار آمدند

دو دیده تر و خاکسار آمدند

چو اسفندیار آن شگفتی بدید

دو رخ کرد از خواهران ناپدید

شد از کار ایشان دلش پر ز بیم

بپوشید رخ را بزیر گلیم

برفتند هر دو بنزدیک اوی

ز خون برنهاده برخ بر دو جوی

بخواهش گرفتند بیچارگان

بران نامور مرد بازارگان

بدو گفت خواهر که ای ساروان

نخست از کجا راندی کاروان

که روز و شبان بر تو فرخنده باد

همه مهتران پیش تو بنده باد

ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار

چه آگاهی است ای گو نامدار

بدین سان دو دخت یکی پادشا

اسیریم در دست ناپارسا

برهنه سر و پای و دوش آبکش

پدر شادمان روز و شب خفته خوش

برهنه دوان بر سر انجمن

خنک آنک پوشد تنش را کفن

بگرییم چندی بخونین سرشک

تو باشی بدین درد ما را پزشک

گر آگاهیت هست از شهر ما

برین بوم تریاک شد زهر ما

یکی بانگ برزد بزیر گلیم

که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم

که اسفندیار از بنه خود مباد

نه آنکس بگیتی کزو کرد یاد

ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر

مبیناد چون او کلاه و کمر

نه بینید کایدر فروشنده ام

ز بهر خور خویش کوشنده ام

چو آواز بشنید فرخ همای

بدانست و آمد دلش باز جای

چو خواهر بدانست آواز اوی

بپوشید بر خویشتن راز اوی

چنان داغ دل پیش او در بماند

سرشک از دو دیده بهرخ برفشاند

همه جامه چاک و دو پایش بخاک

از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک

بدانست جنگاور پاک رای

که او را همی بازداند همای

سبک روی بگشاد و دیده پرآب

پر از خون دل و چهره چون آفتاب

ز کار جهان ماند اندر شگفت

دژم گشت و لب را بدندان گرفت

بدیشان چنین گفت کاین روز چند

بدارید هر دو لبانرا ببند

من ایدر نه از بهر جنگ آمدم

برنج از پی نام و ننگ آمدم

کسی را که دختر بود آبکش

پسر در غم و باب در خواب خوش

پدر آسمان باد و مادر زمین

نخوانم برین روزگار آفرین

پس از کلبه برخاست مرد جوان

بنزدیک ارجاسپ آمد دوان

بدو گفت کای شاه فرخنده باش

جهاندار تا جاودان زنده باش

یکی ژرف دریا درین راه بود

که بازارگان زان نه آگاه بود

ز دریا برآمد یکی کژ باد

که ملاح گفت آن ندارم بیاد

بکشتی همه زار و گریان شدیم

ز جان و تن خویش بریان شدیم

پذیرفتم از دادگر یک خدای

که گر یابم از بیم دریا رهای

یکی بزم سازم بهر کشوری

که باشد بران کشور اندر سری

بخواهنده بخشم کم و بیش را

گرامی کنم مرد درویش را

کنون شاه ما را گرامی کند

بدین خواهش امروز نامی کند

ز لشکر سرافراز گردان که اند

بنزدیک شاه جهان ارجمند

چنین ساختوستم که مهمان کنم

وزین خواهش آرایش جان کنم

چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد

سر مرد نادان پر از باد شد

بفرمود کانکو گرامی ترست

وزین لشکر امروز نامی ترست

بایوان خراد مهمان شوند

وگر می بود پاک مستان شوند

بدو گفت شاها ردا بخردا

جهاندار و بر موبدان موبدا

مرا خانه تنگ ست و کاخ بلند

برین باره ی دژ شویم ارجمند

در مهر ماه آمد آتش کنم

دل نامداران بمی خوش کنم

بدو گفت زان راه روکت هواست

بکاخ اندرون میزبان پادشاست

بیامد دمان پهلوان شادکام

فراوان برآورد هیزم ببام

بکشتند اسپان و چندی بره

کشیدند بر بام دژ یکسره

ز هیزم که بر باره ی دژ کشید

شد از دود روی هوا ناپدید

می آورد چون هرچ بد خورده شد

گسارنده ی می ورا برده شد

همه نامداران برفتند مست

ز مستی یکی شاخ نرگس بدست

***

10

شب آمد یکی آتشی برفروخت

که تفش همی آسمانرا بسوخت

چو از دیده گه دیده بان بنگرید

بشب آتش و روز پردود دید

ز جایی که بد شادمان بازگشت

تو گفتی که با باد همباز گشت

چو از راه نزد پشوتن رسید

بگفت آنچ از آتش و دود دید

پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر

بتنبل فزونست مرد دلیر

که چشم بدان از تنش دور باد

همه روزگاران او سور باد

بزد نای رویین و رویینه خم

برآمد ز در ناله ی گاودم

ز هامون سوی دژ بیامد سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

همه زیر خفتان و خود اندرون

همی از جگرشان بجوشید خون

بدژ چون خبر شد که آمد سپاه

جهان نیست پیدا ز گرد سیاه

همه دژ پر از نام اسفندیار

درخت بلا حنظل آورد بار

بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ

بمالید بر چنگ بسیار چنگ

بفرمود تا کهرم شیرگیر

برد لشکر و کوس و شمشیر و تیر

بطرخان چنین گفت کای سرفراز

برو تیز با لشکری رزمساز

ببر نامداران دژ ده هزار

همه رزم جویان خنجرگزار

نگه کن که این جنگجویان کیند

وزین تاختن ساختن برچیند

سرافراز طرخان بیامد دوان

بدین روی دژ با یکی ترجمان

سپه دید با جوشن و ساز جنگ

درفشی سیه پیکر او پلنگ

سپه کش پشوتن بقلب اندرون

سپاهی همه دست شسته بخون

بچنگ اندرون گرز اسفندیار

بزیر اندرون باره ی نامدار

جز اسفندیار تهم را نماند

کس او را بجز شاه ایران نخواند

سپه میسره میمنه برکشید

چنان شد که کس روز روشن ندید

ز زخم سنانهای الماس گون

تو گفتی همی بارد از ابر خون

بجنگ اندر آمد سپاه از دو روی

هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی

بشد پیش نوش آذر تیغ زن

همی جست پرخاش زان انجمن

بیامد سرافراز طرخان برش

که از تن بخاک اندر آرد سرش

چو نوش آذر او را بهامون بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

کمرگاه طرخان بدو نیم کرد

دل کهرم از درد پربیم کرد

چنان هم بقلب سپه حمله برد

بزرگش یکی بود با مرد خرد

برانسان دو لشکر بهم برشکست

که از تیر بر سرکشان ابر بست

سرافراز کهرم سوی دژ برفت

گریزان و لشکر همی راند تفت

چنین گفت کهرم بپیش پدر

که ای نامور شاه خورشیدفر

از ایران سپاهی بیامد بزرگ

بپیش اندرون نامداری سترگ

سرافراز اسفندیارست و بس

بدین دژ نیاید جزو هیچ کس

همان نیزه ی جنگ دارد بچنگ

که در گنبدان دژ تو دیدی بجنگ

غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن

که نو شد دگر باره کین کهن

بترکان همه گفت بیرون شوید

ز دژ یکسره سوی هامون شوید

همه لشکر اندر میان آورید

خروش هژبر ژیان آورید

یکی زنده زیشان ممانید نیز

کسی نام ایشان مخوانید نیز

همه لشکر از دژ براه آمدند

جگر خسته و کینه خواه آمدند

***

12

چو تاریکتر شد شب اسفندیار

بپوشید نو جامه ی کارزار

سر بند صندوقها برگشاد

یکی تا بدان بستگان جست باد

کباب و می آورد و نوشیدنی

همان جامه ی رزم و پوشیدنی

چو نان خورده شد هر یکی را سه جام

بدادند و گشتند زان شادکام

چنین گفت کامشب شبی پربلاست

اگر نام گیریم ز ایدر سزاست

بکوشید و پیکار مردان کنید

پناه از بلاها بیزدان کنید

ازان پس یلانرا بسه بهر کرد

هرانکس که جستند ننگ و نبرد

یکی بهره زیشان میان حصار

که سازند با هر کسی کارزار

دگر بهره تا بر در دژ شوند

ز پیکار و خون ریختن نغنوند

سیم بهره را گفت از سرکشان

که باید که یابید زیشان نشان

که بودند با ما ز می دوش مست

سرانشان بخنجر ببرید پست

خود و بیست مرد از دلیران گرد

بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد

بدرگاه ارجاسپ آمد دلیر

زره دار و غران بکردار شیر

چو زخم خروش آمد از در سرای

دوان پیش آزادگان شد همای

ابا خواهر خویش به آفرید

بخون مژه کرده رخ ناپدید

چو آمد بتنگ اندر اسفندیار

دو پوشیده را دید چون نوبهار

چنین گفت با خواهران شیرمرد

کز ایدر بپویید برسان گرد

بدانجا که بازارگاه منست

بسی زر و سیم است و گاه منست

مباشید با من بدین رزمگاه

اگر سر دهم گر ستانم کلاه

بیامد یکی تیغ هندی بمشت

کسی را که دید از دلیران بکشت

همه بارگاهش چنان شد که راه

نبود اندران نامور بارگاه

ز بس خسته و کشته و کوفته

زمین همچو دریای آشوفته

چو ارجاسپ از خواب بیدار شد

ز غلغل دلش پر ز تیمار شد

بجوشید ارجاسپ از جایگاه

بپوشید خفتان و رومی کلاه

بدست اندرش خنجر آبگون

دهن پر ز آواز و دل پر ز خون

بجست از در کاخش اسفندیار

بدست اندرش تیغ زهر آبدار

بدو گفت کز مرد بازارگان

بیابی کنون تیغ و دینارگان

یکی هدیه آرمت لهراسپی

نهاده برو مهر گشتاسپی

برآویخت ارجاسپ و اسفندیار

از اندازه بگذشتشان کارزار

پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند

گهی بر میان گاه بر سر زدند

بزخم اندر ارجاسپ را کرد سست

ندیدند بر تنش جایی درست

ز پای اندر آمد تن پیلوار

جدا کردش از تن سر اسفندیار

چو شد کشته ارجاسپ آزرده جان

خروشی برآمد ز کاخ زنان

چنین است کردار گردنده دهر

گهی نوش یابیم ازو گاه زهر

چه بندی دل اندر سرای سپنج

چو دانی که ایدر نمانی مرنج

بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار

بکیوان برآورد ز ایوان دمار

بفرمود تا شمع بفروختند

بهر سوی ایوان همی سوختند

شبستان او را بخادم سپرد

ازانجایگه رشته تایی نبرد

در گنج دینار او مهر کرد

بایوان نبودش کسی هم نبرد

بیامد سوی آخر و برنشست

یکی تیغ هندی گرفته بدست

ازان تازی اسپان کش آمد گزین

بفرمود تا برنهادند زین

برفتند زانجا صد و شست مرد

گزیده سواران روز نبرد

همان خواهرانرا بر اسپان نشاند

ز درگاه ارجاسپ لشکر براند

وز ایرانیان نامور مرد چند

بدژ ماند با ساوه ی ارجمند

چو من گفت از ایدر به بیرون شوم

خود و نامداران بهامون شوم

بترکان در دژ ببندید سخت

مگر یار باشد مرا نیک بخت

هرانگه که آید گمانتان که من

رسیدم بدان پاک رای انجمن

غو دیده باید که از دیدگاه

کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه

چو انبوه گردد بدژبر سپاه

گریزان و برگشته از رزمگاه

بپیروزی از باره ی کاخ پاس

بدارید از پاک یزدان سپاس

سر شاه ترکان ازان دیدگاه

بینداخت باید به پیش سپاه

بیامد ز دژ با صد و شست مرد

خروشان و جوشان بدشت نبرد

چو نزد سپاه پشوتن رسید

برو نامدار آفرین گسترید

سپاهش همه مانده زو در شگفت

که مرد جوان آن دلیری گرفت

***

12

چو ماه از بر تخت سیمین نشست

سه پاس از شب تیره اندر گذشت

همی پاسبان برخروشید سخت

که گشتاسپ شاهست و پیروزبخت

چو ترکان شنیدند زان سان خروش

نهادند یکسر بآواز گوش

دل کهرم از پاسبان خیره شد

روانش ز آواز او تیره شد

چو بشنید با اندریمان بگفت

که تیره شب آواز نتوان نهفت

چه گویی که امشب چه شاید بدن

بباید همی داستانها زدن

که یارد گشادن بدین سان دو لب

ببالین شاهی درین تیره شب

بباید فرستاد تا هرک هست

سرانشان بخنجر ببرند پست

چه بازی کند پاسبان روز جنگ

برین نامداران شود کار تنگ

وگر دشمن ما بود خانگی

بجوید همی روز بیگانگی

بآواز بد گفتن و فال بد

بکوبیم مغزش بگوپال بد

بدین گونه آواز پیوسته شد

دل کهرم از پاسبان خسته شد

ز بس نعره از هر سوی زین نشان

پر آواز شد گوش گردنکشان

سپه گفت کآواز بسیار گشت

از اندازه ی پاسبان برگذشت

کنون دشمن از خانه بیرون کنیم

ازان پس برین چاره افسون کنیم

دل کهرم از پاسبان تنگ شد

بپیچید و رویش پر آژنگ شد

بلشکر چنین گفت کز خواب شاه

دل من پر از رنج شد جان تباه

کنون بی گمان باز باید شدن

ندانم کزین پس چه شاید بدن

بزرگان چنین روی برگاشتند

بشب دشت پیکار بگذاشتند

پس اندر همی آمد اسفندیار

زره دار با گرزه ی گاوسار

چو کهرم بر باره ی دژ رسید

پس لشکر ایرانیانرا بدید

چنین گفت کاکنون بجز رزم کار

چه ماندست با گرد اسفندیار

همه تیغها برکشیم از نیام

بخنجر فرستاد باید پیام

بچهره چو تاب اندر آورد بخت

بران نامداران ببد کار سخت

دو لشکر بران سان برآشوفتند

همی بر سر یکدگر کوفتند

چنین تا برآمد سپیده دمان

بزرگان چین را سرآمد زمان

برفتند مردان اسفندیار

بران نامور باره ی شهریار

بریده سر شاه ارجاسپ را

جهاندارو خون ریز لهراسپ را

بپیش سپاه اندر انداختند

ز پیکار ترکان بپرداختند

خروشی برآمد ز توران سپاه

ز سر برگرفتند گردان کلاه

دو فرزند ارجاسپ گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

بدانست لشکر که آن جنگ چیست

وزان رزم بد بر که باید گریست

بگفتند رادا دلیرا سرا

سپهدار شیر اوژنا مهترا

که کشتت که بر دشت کین کشته باد

برو جاودان روز برگشته باد

سپردن کرا باید اکنون بنه

درفش که داریم بر میمنه

چو ارجاسپ پردخته شد قلب گاه

مبادا کلاه و مبادا سپاه

سپه را بمرگ آمد اکنون نیاز

ز خلخ پر از درد شد تا طراز

ازان پس همه پیش مرگ آمدند

زره دار با گرز و ترگ آمدند

ده و دار برخاست از رزمگاه

هوا شد بکردار ابر سیاه

بهر جای بر توده ی کشته بود

کسی را کجا روز برگشته بود

همه دشت بی تن سر و یال بود

بجای دگر گرز و گوپال بود

ز خون بر در دژ همی موج خاست

که دانست دست چپ از دست راست

چو اسفندیار اندر آمد ز جای

سپهدار کهرم بیفشارد پای

دو جنگی بران سان برآویختند

که گفتی بهمشان برآمیختند

تهمتن کمربند کهرم گرفت

مر او را ازان پشت زین برگرفت

برآوردش از جای و زد بر زمین

همه لشکرش خواندند آفرین

دو دستش ببستند و بردند خوار

پراگنده شد لشکر نامدار

همی گرز بارید همچون تگرگ

زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ

سر از تیغ پران چو برگ از درخت

یکی ریخت خون و یکی یافت تخت

همی موج زد خون بران رزمگاه

سری زیر نعل و سری با کلاه

نداند کسی آرزوی جهان

نخواهد گشادن بما بر نهان

کسی کش سزاوار بد بارگی

گریزان همی راند یکبارگی

هرانکس که شد در دم اژدها

بکوشید و هم زو نیامد رها

ز ترکان چینی فراوان نماند

وگر ماند کس نام ایشان نخواند

همه ترگ و جوشن فروریختند

هم از دیده ها خون برآمیختند

دوان پیش اسفندیار آمدند

همه دیده چون جویبار آمدند

سپهدار خون ریز و بیداد بود

سپاهش به بیدادگر شاد بود

کسی را نداد از یلان زینهار

بکشتند زان خستگان بی شمار

بتوران زمین شهریاری نماند

ز ترکان چین نامداری نماند

سراپرده و خیمه برداشتند

بدان خستگان جای بگذاشتند

بران روی دژبر ستاره بزد

چو پیدا شد از هر دری نیک و بد

بزد بر در دژ دو دار بلند

فرو هشت از دار پیچان کمند

سر اندریمان نگونسار کرد

برادرش را نیز بر دار کرد

سپاهی برون کرد بر هر سوی

بجایی که آمد نشان گوی

بفرمود تا آتش اندر زدند

همه شهر توران بهم برزدند

بجایی دگر نامداری نماند

بچین و بتوران سواری نماند

تو گفتی که ابری برآمد سیاه

ببارید آتش بران رزمگاه

جهانجوی چون کار زان گونه دید

سرانرا بیاورد و می درکشید

***

13

دبیر جهاندیده را پیش خواند

ازان چاره و چنگ چندی براند

بر تخت بنشست فرخ دبیر

قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر

نخستین که نوک قلم شد سیاه

گرفت آفرین بر خداوند ماه

خداوند کیوان و ناهید و هور

خداوند پیل و خداوند مور

خداوند پیروزی و فرهی

خداوند دیهیم و شاهنشهی

خداوند جان و خداوند رای

خداوند نیکی ده و رهنمای

ازو جاودان کام گشتاسپ شاد

بمینو همه یاد لهراسپ باد

رسیدم براهی بتوران زمین

که هرگز نخوانم برو آفرین

اگر برگشایم سراسر سخن

سر مرد نو گردد از غم کهن

چه دستور باشد مرا شهریار

بخوانم برو نامه ی کارزار

بدیدار او شاد و خرم شوم

ازین رنج دیرینه بی غم شوم

وزان چاره هایی که من ساختم

که تا دل ز کینه بپرداختم

برویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند

جز از مویه و درد و ماتم نماند

کسی را ندادم بجان زینهار

گیا در بیابان سرآورد بار

همی مغز مردم خورد شیر و گرگ

جز از دل نجوید پلنگ سترگ

فلک روشن از تاج گشتاسپ باد

زمین گلشن شاه لهراسپ باد

چو بر نامه بر مهر اسفندیار

نهادند و جستند چندی سوار

هیونان کفک افگن و تیزرو

بایران فرستاد سالار نو

بماند از پی پاسخ نامه را

بکشت آتش مرد بدکامه را

بسی برنیامد که پاسخ رسید

یکی نامه بد بند بد را کلید

سر پاسخ نامه بود از نخست

که پاینده باد آنک نیکی بجست

خرد یافته مرد یزدان شناس

بنیکی ز یزدان شناسد سپاس

دگر گفت کز دادگر یک خدای

بخواهیم کو باشدت رهنمای

درختی بکشتم بباغ بهشت

کزان بارورتر فریدون نکشت

برش سرخ یاقوت و زر آمدست

همه برگ او زیب و فر آمدست

بماناد تا جاودان این درخت

تورا باد شادان دل و نیک بخت

یکی آنک گفتی که کین نیا

بجستم پر از چاره و کیمیا

دگر آنک گفتی ز خون ریختن

بتنها برزم اندر آویختن

تن شهریاران گرامی بود

که از کوشش سخت نامی بود

نگهدار تن باش و آن خرد

که جانرا بدانش خرد پرورد

سه دیگر که گفتی بجان زینهار

ندادم کسی را ز چندان سوار

همیشه دلت مهربان باد و گرم

پر از شرم جان لب پر آوای نرم

مبادا تورا پیشه خون ریختن

نه بی کینه با مهتر آویختن

بکین برادرت بد سی و هشت

از اندازه خون ریختن درگذشت

و دیگر کزان پیر گشته نیا

ز دل دور کرده بد و کیمیا

چو خون ریختندش تو خون ریختی

چو شیران جنگی برآویختی

همیشه بدی شاد و به روزگار

روانرا خرد بادت آموزگار

نیازست ما را بدیدار تو

بدان پر خرد جان بیدار تو

چو نامه بخوانی بنه برنشان

بدین بارگاه آی با سرکشان

هیون تگاور ز در بازگشت

همه شهر ایران پرآواز گشت

سوار هیونان چو باز آمدند

بنزد تهمتن فراز آمدند

***

14

چو آن نامه برخواند اسفندیار

ببخشید دینار و برساخت کار

جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند

همه گنج خویشان او برفشاند

سپاهش همه زو توانگر شدند

از اندازه ی کار برتر شدند

شتر بود و اسپان بدشت و بکوه

بداغ سپهدار توران گروه

هیون خواست از هر دری ده هزار

پراگنده از دشت وز کوهسار

همه گنج ارجاسپ در باز کرد

بکپان درم سختن آغاز کرد

هزار اشتر از گنج دینار شاه

چو سیصد ز دیبا و تخت و کلاه

صد از مشک وز عنبر و گوهران

صد از تاج وز نامدار افسران

از افکندنیهای دیبا هزار

بفرمود تا برنهادند بار

چو سیصد شتر جامه ی چینیان

ز منسوج و زربفت وز پرنیان

عماری بسیچید و دیبا جلیل

کنیزک ببردند چینی دو خیل

برخ چون بهار و ببالا چو سرو

میانها چو غرو و برفتن تذرو

ابا خواهران یل اسفندیار

برفتند بت روی صد نامدار

ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج

ببردند با مویه و درد و رنج

دو خواهر دو دختر یکی مادرش

پر از درد و با سوک و خسته برش

چو آتش برویین دژ اندر فکند

زبانه برآمد بچرخ بلند

همه باره ی شهر زد بر زمین

برآورد گرد از بر و بوم چین

سه پور جوان را سپهدار گفت

پراگنده باشید با گنج جفت

براه ار کسی سر بپیچد ز داد

سرانشان بخنجر ببرید شاد

شما راه سوی بیابان برید

سنانها چو خورشید تابان برید

سوی هفتخوان من بنخجیر شیر

بیابم شما ره مپویید دیر

نخستین بگیرم سر راه را

ببینم شما را سر ماه را

سوی هفتخوان آمد اسفندیار

بنخجیر با لشکری نامدار

چو نزدیک آن جای سرما رسید

همه خواسته گرد بر جای دید

هوا خوش گوار و زمین پرنگار

تو گفتی به تیر اندر آمد بهار

وزانجایگه خواسته برگرفت

همی ماند از کار اختر شگفت

چو نزدیکی شهر ایران رسید

بجای دلیران و شیران رسید

دو هفته همی بود با یوز و باز

غمی بود از رنج راه دراز

سه فرزند پرمایه را چشم داشت

ز دیر آمدنشان بدل خشم داشت

بنزد پدر چون بیامد پسر

بخندید با هر یکی تاجور

که راهی درشت این که من کوفتم

ز دیر آمدنتان برآشوفتم

زمین بوسه دادند هر سه پسر

که چون تو که باشد بگیتی پدر

وزانجایگه سوی ایران کشید

همه گنج سوی دلیران کشید

همه شهر ایران بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

ز دیوارها جامه آویختند

زبر مشک و عنبر همی بیختند

هوا پر ز آوای رامشگران

زمین پر سواران نیزه وران

چو گشتاسپ بشنید رامش گزید

بآواز او جام می درکشید

ز لشکر بفرمود تا هرک بود

ز کشور کسی کو بزرگی نمود

همه با درفش و تبیره شدند

بزرگان لشکر پذیره شدند

پدر رفت با نامور بخردان

بزرگان فرزانه و موبدان

بیامد بپیش پسر تازه روی

همه شهر ایران پر از گفت و گوی

چو روی پدر دید شاه جوان

دلش گشت شادان و روشن روان

برانگیخت از جای شبرنگ را

فروزنده ی آتش جنگ را

بیامد پدر را ببر در گرفت

پدر ماند از کار او در شگفت

بسی خواند بر فر او آفرین

که بی تو مبادا زمان و زمین

وزانجا بایوان شاه آمدند

جهانی ورا نیکخواه آمدند

بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت

دلش گشت خرم بدان نیک بخت

بایوانها در نهادند خوان

بسالار گفتا مهان را بخوان

بیامد ز هر گنبدی میگسار

بنزدیک آن نامور شهریار

می خسروانی بجام بلور

گسارنده می داد رخشان چو هور

همه چهره ی دوستان برفروخت

دل دشمنانرا بآتش بسوخت

پسر خورد با شرم یاد پدر

پدر همچنان نیز یاد پسر

بپرسید گشتاسپ از هفتخوان

پدر را پسر گفت نامه بخوان

سخنهای دیرینه یاد آوریم

بگفتار لب را بداد آوریم

چو فردا بهشیاری آن بشنوی

بپیروزی دادگر بگروی

برفتند هر کس که گشتند مست

یکی ماه رخ دست ایشان بدست

سرآمد کنون قصه ی هفتخوان

بنام جهان داور این را بخوان

که او داد بر نیک و بد دستگاه

خداوند خورشید و تابنده ماه

اگر شاه پیروز بپسندد این

نهادیم بر چرخ گردنده زین

***

داستان رستم و اسفندیار

 

آغاز داستان

کنون خورد باید می خوش گوار

که می بوی مشک آید از جویبار

هوا پر خروش و زمین پر ز جوش

خنک آنک دل شاد دارد بنوش

درم دارد و نقل و جام نبید

سر گوسفندی تواند برید

مرا نیست فرخ مر آنرا که هست

ببخشای بر مردم تنگدست

همه بوستان زیر برگ گلست

همه کوه پرلاله و سنبلست

بپالیز بلبل بنالد همی

گل از ناله ی او ببالد همی

چو از ابر بینم همی باد و نم

ندانم که نرگس چرا شد دژم

شب تیره بلبل نخسپد همی

گل از باد و باران بجنبد همی

بخندد همی بلبل از هر دوان

چو بر گل نشیند گشاید زبان

ندانم که عاشق گل آمد گر ابر

چو از ابر بینم خروش هژبر

بدرد همی باد پیراهنش

درفشان شود آتش اندر تنش

بعشق هوا بر زمین شد گوا

بنزدیک خورشید فرمان روا

که داند که بلبل چه گوید همی

بزیر گل اندر چه موید همی

نگه کن سحرگاه تا بشنوی

ز بلبل سخن گفتن پهلوی

همی نالد از مرگ اسفندیار

ندارد بجز ناله زو یادگار

چو آواز رستم شب تیره ابر

بدرد دل و گوش غران هژبر

***

1

ز بلبل شنیدم یکی داستان

که برخواند از گفته ی باستان

که چون مست باز آمد اسفندیار

دژم گشته از خانه ی شهریار

کتایون قیصر که بد مادرش

گرفته شب و روز اندر برش

چو از خواب بیدار شد تیره شب

یکی جام می خواست و بگشاد لب

چنین گفت با مادر اسفندیار

که با من همی بد کند شهریار

مرا گفت چون کین لهراسپ شاه

بخواهی بمردی ز ارجاسپ شاه

همان خواهرانرا بیاری ز بند

کنی نام ما را بگیتی بلند

جهان از بدان پاک بی خو کنی

بکوشی و آرایشی نو کنی

همه پادشاهی و لشکر توراست

همان گنج با تخت و افسر توراست

کنون چون برآرد سپهر آفتاب

سر شاه بیدار گردد ز خواب

بگویم پدر را سخنها که گفت

ندارد ز من راستیها نهفت

وگر هیچ تاب اندر آرد بچهر

بیزدان که برپای دارد سپهر

که بی کام او تاج بر سر نهم

همه کشور ایرانیانرا دهم

تورا بانوی شهر ایران کنم

بزور و بدل جنگ شیران کنم

غمی شد ز گفتار او مادرش

همه پرنیان خار شد بر برش

بدانست کان تاج و تخت و کلاه

نبخشد ورا نامبردار شاه

بدو گفت کای رنج دیده پسر

ز گیتی چه جوید دل تاجور

مگر گنج و فرمان و رای و سپاه

تو داری برین بر فزونی مخواه

یکی تاج دارد پدر بر پسر

تو داری دگر لشکر و بوم و بر

چو او بگذرد تاج و تختش توراست

بزرگی و شاهی و بختش توراست

چه نیکوتر از نره شیر ژیان

به پیش پدر بر کمر بر میان

چنین گفت با مادر اسفندیار

که نیکو زد این داستان هوشیار

که پیش زنان راز هرگز مگوی

چو گویی سخن بازیابی بکوی

مکن هیچ کاری بفرمان زن

که هرگز نبینی زنی رای زن

پر از شرم و تشویر شد مادرش

ز گفته پشیمانی آمد برش

بشد پیش گشتاسپ اسفندیار

همی بود با رامش و میگسار

دو روز و دو شب باده ی خام خورد

بر ماه رویش دل آرام کرد

سیم روز گشتاسپ آگاه شد

که فرزند جوینده ی گاه شد

همی در دل اندیشه بفزایدش

همی تاج و تخت آرزو آیدش

بخواند آن زمان شاه جاماسپ را

همان فال گویان لهراسپ را

برفتند با زیجها برکنار

بپرسید شاه از گو اسفندیار

که او را بود زندگانی دراز

نشیند بشادی و آرام و ناز

بسر برنهد تاج شاهنشهی

برو پای دارد بهی و مهی

چو بشنید دانای ایران سخن

نگه کرد آن زیجهای کهن

ز دانش بروها پر از تاب کرد

ز تیمار مژگان پر از آب کرد

همی گفت بد روز و بد اخترم

ببارید آتش همی بر سرم

مرا کاشکی پیش فرخ زریر

زمانه فکندی بچنگال شیر

وگر خود نکشتی پدر مر مرا

نگشتی بجاماسپ بد اختورا

ورا هم ندیدی بخاک اندرون

بران سان فکنده پیش پر ز خون

چو اسفندیاری که از چنگ اوی

بدرد دل شیر ز آهنگ اوی

ز دشمن جهان سربسر پاک کرد

برزم اندرون نیستش هم نبرد

جهان از بداندیش بی بیم کرد

تن اژدها را بدو نیم کرد

ازین پس غم او بباید کشید

بسی شور و تلخی بباید چشید

بدو گفت شاه ای پسندیده مرد

سخن گوی وز راه دانش مگرد

هلا زود بشتاب و با من بگوی

کزین پرسشم تلخی آمد بروی

گر او چون زریر سپهبد بود

مرا زیستن زین سپس بد بود

ورا در جهان هوش بر دست کیست

کزان درد ما را بباید گریست

بدو گفت جاماسپ کای شهریار

تو این روز را خوارمایه مدار

ورا هوش در زاولستان بود

بدست تهم پور دستان بود

بجاماسپ گفت آنگهی شهریار

به من بر بگردد بد روزگار

که گر من سر تاج شاهنشهی

سپارم بدو تاج و تخت مهی

نبیند بر و بوم زاولستان

نداند کس او را به کاولستان

شود ایمن از گردش روزگار

بود اختر نیکش آموزگار

چنین داد پاسخ ستاره شمر

که بر چرخ گردان نیابد گذر

ازین بر شده تیز چنگ اژدها

بمردی و دانش که آمد رها

بباشد همه بودنی بی گمان

نجستوست ازو مرد دانا زمان

دل شاه زان در پراندیشه شد

سرش را غم و درد هم پیشه شد

بد اندیشه و گردش روزگار

همی بر بدی بودش آموزگار

***

2

چو بگذشت شب گرد کرده عنان

برآورد خورشید رخشان سنان

نشست از بر تخت زر شهریار

بشد پیش او فرخ اسفندیار

همی بود پیشش پرستار فش

پراندیشه و دست کرده بکش

چو در پیش او انجمن شد سپاه

ز نامآوران وز گردان شاه

همه موبدان پیش او بر رده

ز اسپهبدان پیش او صف زده

پس اسفندیار آن یل پیلتن

برآورد از درد آنگه سخن

بدو گفت شاها انوشه بدی

توی بر زمین فره ایزدی

سر داد و مهر از تو پیدا شده ست

همان تاج و تخت از تو زیبا شده ست

تو شاهی پدر من تورا بنده ام

همیشه به رای تو پوینده ام

تو دانی که ارجاسپ از بهر دین

بیامد چنان با سواران چین

بخوردم من آن سخت سوگندها

بپذرفتم آن ایزدی پندها

که هرکس که آرد بدین در شکست

دلش تاب گیرد شود بت پرست

میانش بخنجر کنم بدو نیم

نباشد مرا از کسی ترس و بیم

وزان پس که ارجاسپ آمد بجنگ

نبرگشتم از جنگ دشتی پلنگ

مرا خوار کردی بگفت گرزم

که جام خورش خواستی روز بزم

ببستی تن من ببند گران

ستونها و مسمار آهنگران

سوی گنبدان دژ فرستادیم

ز خواری ببدکارگان دادیم

بزاول شدی بلخ بگذاشتی

همه رزم را بزم پنداشتی

بدیدی همی تیغ ارجاسپ را

فکندی بخون پیر لهراسپ را

چو جاماسپ آمد مرا بسته دید

وزان بستگیها تنم خسته دید

مرا پادشاهی پذیرفت و تخت

بران نیز چندی بکوشید سخت

بدو گفتم این بندهای گران

بزنجیر و مسمار آهنگران

بمانم چنین هم بفرمان شاه

نخواهم سپاه و نخواهم کلاه

بیزدان نمایم بروز شمار

بنالم ز بدگوی با کردگار

مرا گفت گر پند من نشنوی

بسازی ابر تخت بر بدخوی

دگر گفت کز خون چندان سران

سرافراز با گرزهای گران

بران رزمگه خسته تنها بتیر

همان خواهرانت ببرده اسیر

دگر گرد آزاده فرشیدورد

فکنده ست خسته بدشت نبرد

ز ترکان گریزان شده شهریار

همی پیچد از بند اسفندیار

نسوزد دلت بر چنین کارها

بدین درد و تیمار و آزارها

سخنها جزین نیز بسیار گفت

که گفتار با درد و غم بود جفت

غل و بند برهم شکستم همه

دوان آمدم نزد شاه رمه

ازیشان بکشتم فزون از شمار

ز کردار من شاد شد شهریار

گر از هفتخوان برشمارم سخن

همانا که هرگز نیاید ببن

ز تن باز کردم سر ارجاسپ را

برافراختم نام گشتاسپ را

زن و کودکانش بدین بارگاه

بیاوردم آن گنج و تخت و کلاه

همه نیکویها بکردی بگنج

مرا مایه خون آمد و درد و رنج

ز بس بند و سوگند و پیمان تو

همی نگذرم من ز فرمان تو

همی گفتی ار باز بینم تورا

ز روشن روان برگزینم تورا

سپارم تورا افسر و تخت عاج

که هستی بمردی سزاوار تاج

مرا از بزرگان برین شرم خاست

که گویند گنج و سپاهت کجاست

بهانه کنون چیست من بر چیم

پس از رنج پویان ز بهر کیم

***

3

بفرزند پاسخ چنین داد شاه

که از راستی بگذری نیست راه

ازین بیش کردی که گفتی تو کار

که یار تو بادا جهان کردگار

نبینم همی دشمنی در جهان

نه در آشکارا نه اندر نهان

که نام تو یابد نه پیچان شود

چه پیچان همانا که بیجان شود

بگیتی نداری کسی را همال

مگر بی خرد نامور پور زال

که او راست تا هست زاولستان

همان بست و غزنین و کاولستان

بمردی همی ز آسمان بگذرد

همی خویشتن کهتری نشمرد

که بر پیش کاوس کی بنده بود

ز کیخسرو اندر جهان زنده بود

بشاهی ز گشتاسپ نارد سخن

که او تاج نو دارد و ما کهن

بگیتی مرا نیست کس هم نبرد

ز رومی و توری و آزاد مرد

سوی سیستان رفت باید کنون

بکار آوری زور و بند و فسون

برهنه کنی تیغ و گوپال را

ببند آوری رستم زال را

زواره فرامرز را همچنین

نمانی که کس برنشیند بزین

بدادار گیتی که او داد زور

فروزنده ی اختر و ماه و هور

که چون این سخنها بجای آوری

ز من نشنوی زین سپس داوری

سپارم بتو تاج و تخت و کلاه

نشانم بر تخت بر پیشگاه

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که ای پرهنر نامور شهریار

همی دور مانی ز رسم کهن

بر اندازه باید که رانی سخن

تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد

ازان نامداران برانگیز گرد

چه جویی نبرد یکی مرد پیر

که کاوس خواندی ورا شیرگیر

ز گاه منوچهر تا کیقباد

دل شهریاران بدو بود شاد

نکوکارتر زو بایران کسی

نبوده ست کآورد نیکی بسی

همی خواندندش خداوند رخش

جهانگیر و شیراوژن و تاج بخش

نه اندر جهان نامداری نوست

بزرگست و با عهد کیخسروست

اگر عهد شاهان نباشد درست

نباید ز گشتاسپ منشور جست

چنین داد پاسخ باسفندیار

که ای شیر دل پرهنر نامدار

هر انکس که از راه یزدان بگشت

همان عهد او گشت چون باد دشت

همانا شنیدی که کاوس شاه

بفرمان ابلیس گم کرد راه

همی باسمان شد بپر عقاب

بزاری بساری فتاد اندر آب

ز هاماوران دیوزادی ببرد

شبستان شاهی مر او را سپرد

سیاوش بآزار او کشته شد

همه دوده زیر و زبر گشته شد

کسی کو ز عهد جهاندار گشت

بگرد در او نشاید گذشت

اگر تخت خواهی ز من با کلاه

ره سیستان گیر و برکش سپاه

چو آنجا رسی دست رستم ببند

بیارش ببازو فکنده کمند

زواره فرامرز و دستان سام

نباید که سازند پیش تو دام

پیاده دوانش بدین بارگاه

بیاور کشان تا ببیند سپاه

ازان پس نپیچد سر از ما کسی

اگر کام اگر گنج یابد بسی

سپهبد بروها پر از تاب کرد

بشاه جهان گفت زین بازگرد

تورا نیست دستان و رستم بکار

همی راه جویی باسفندیار

دریغ آیدت جای شاهی همی

مرا از جهان دور خواهی همی

تورا باد این تخت و تاج کیان

مرا گوشه یی بس بود زین جهان

ولیکن تورا من یکی بنده ام

بفرمان و رایت سرافکنده ام

بدو گفت گشتاسپ تندی مکن

بلندی بیابی نژندی مکن

ز لشکر گزین کن فراوان سوار

جهاندیدگان از در کارزار

سلیح و سپاه و درم پیش توست

نژندی بجان بداندیش توست

چه باید مرا بی تو گنج و سپاه

همان گنج و تخت و سپاه و کلاه

چنین داد پاسخ یل اسفندیار

که لشکر نیاید مرا خود بکار

گر ایدونک آید زمانم فراز

بلشکر ندارد جهاندار باز

ز پیش پدر بازگشت او بتاب

چه از پادشاهی چه از خشم باب

بایوان خویش اندر آمد دژم

لبی پر ز باد و دلی پر ز غم

***

4

کتایون چو بشنید شد پر ز خشم

بپیش پسر شد پر از آب چشم

چنین گفت با فرخ اسفندیار

که ای از کیان جهان یادگار

ز بهمن شنیدم که از گلستان

همی رفت خواهی بزابلستان

ببندی همی رستم زال را

خداوند شمشیر و گوپال را

ز گیتی همی پند مادر نیوش

ببد تیز مشتاب و چندین مکوش

سواری که باشد بنیروی پیل

ز خون راند اندر زمین جوی نیل

بدرد جگرگاه دیو سپید

ز شمشیر او گم کند راه شید

همان ماه هاماوران را بکشت

نیارست گفتن کس او را درشت

همانا چو سهراب دیگر سوار

نبودست جنگی گه کارزار

بچنگ پدر در بهنگام جنگ

بآوردگه کشته شد بی درنگ

بکین سیاوش ز افراسیاب

ز خون کرد گیتی چو دریای آب

که نفرین برین تخت و این تاج باد

برین کشتن و شور و تاراج باد

مده از پی تاج سر را بباد

که با تاج شاهی ز مادر نزاد

پدر پیر سر گشت و برنا توی

بزور و بمردی توانا توی

سپه یکسره بر تو دارند چشم

میفگن تن اندر بلایی بخشم

جز از سیستان در جهان جای هست

دلیری مکن تیز منمای دست

مرا خاکسار دو گیتی مکن

ازین مهربان مام بشنو سخن

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که ای مهربان این سخن یاد دار

همانست رستم که دانی همی

هنرهاش چون زند خوانی همی

نکوکارتر زو بایران کسی

نیابی و گر چند پویی بسی

چو او را ببستن نباشد روا

چنین بد نه خوب آید از پادشا

ولیکن نباید شکستن دلم

که چون بشکنی دل ز جان بگسلم

چگونه کشم سر ز فرمان شاه

چگونه گذارم چنین دستگاه

مرا گر بزاول سرآید زمان

بدان سو کشد اخترم بی گمان

چو رستم بیاید بفرمان من

ز من نشنود سرد هرگز سخن

ببارید خون از مژه مادرش

همه پاک برکند موی از سرش

بدو گفت کای ژنده پیل ژیان

همی خوار گیری ز نیرو روان

نباشی بسنده تو با پیلتن

از ایدر مرو بی یکی انجمن

مبر پیش پیل ژیان هوش خویش

نهاده بدین گونه بر دوش خویش

اگر زین نشان رای تو رفتنست

همه کام بدگوهر آهرمنست

بدوزخ مبر کودکانرا بپای

که دانا نخواند تورا پاک رای

بمادر چنین گفت پس جنگجوی

که نابردن کودکان نیست روی

چو با زن پس پرده باشد جوان

بماند منش پست و تیره روان

بهر رزمگه باید او را نگاه

گذارد بهر زخم گوپال شاه

مرا لشکری خود نیاید بکار

جز از خویش و پیوند و چندی سوار

ز پیش پسر مادر مهربان

بیامد پر از درد و تیره روان

همه شب ز مهر پسر مادرش

ز دیده همی ریخت خون بر برش

***

5

بشبگیر هنگام بانگ خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

چو پیلی باسپ اندر آورد پای

بیاورد چون باد لشکر ز جای

همی رفت تا پیشش آمد دو راه

فرو ماند بر جای پیل و سپاه

دژ گنبدان بود راهش یکی

دگر سوی زاول کشید اندکی

شتر انک در پیش بودش بخفت

تو گفتی که گشتوست با خاک جفت

همی چوب زد بر سرش ساروان

ز رفتن بماند آن زمان کاروان

جهانجوی را آن بد آمد بفال

بفرمود کش سر ببرند و یال

بدان تا بدو بازگردد بدی

نباشد بجز فره ایزدی

بریدند پرخاشجویان سرش

بدو بازگشت آن زمان اخترش

غمی گشت زان اشتر اسفندیار

گرفت آن زمان اختر شوم خوار

چنین گفت کانکس که پیروز گشت

سر بخت او گیتی افروز گشت

بد و نیک هر دو ز یزدان بود

لب مرد باید که خندان بود

وزانجا بیامد سوی هیرمند

همی بود ترسان ز بیم گزند

بر آیین ببستند پرده سرای

بزرگان لشگر گزیدند جای

شراعی بزد زود و بنهاد تخت

بران تخت بر شد گو نیک بخت

می آورد و رامشگرانرا بخواند

بسی زر و گوهر بریشان فشاند

برامش دل خویشتن شاد کرد

دل راد مردان پر از یاد کرد

چو گل بشکفید از می سالخورد

رخ نامداران و شاه نبرد

بیاران چنین گفت کز رای شاه

نه پیچیدم و دور گشتم ز راه

مرا گفت بر کار رستم بسیچ

ز بند و ز خواری میاسای هیچ

بکردن برفتم برای پدر

کنون این گزین پیر پرخاشخر

بسی رنج دارد بجای سران

جهان راست کرده بگرز گران

همه شهر ایران بدو زنده اند

اگر شهریارند و گر بنده اند

فرستاده باید یکی تیز ویر

سخن گوی و داننده و یادگیر

سواری که باشد ورا فر و زیب

نگیرد ورا رستم اندر فریب

گر ایدونک آید بنزدیک ما

درفشان کند رای تاریک ما

بخوبی دهد دست بند مرا

بدانش ببندد گزند مرا

نخواهم من او را بجز نیکویی

اگر دور دارد سر از بدخویی

پشوتن بدو گفت اینست راه

برین باش و آزرم مردان بخواه

***

6

بفرمود تا بهمن آمدش پیش

ورا پندها داد ز اندازه بیش

بدو گفت اسپ سیه برنشین

بیارای تن را بدیبای چین

بنه بر سرت افسر خسروی

نگارش همه گوهر پهلوی

بران سان که هرکس که بیند تورا

ز گردنکشان برگزیند تورا

بداند که هستی تو خسرونژاد

کند آفریننده را بر تو یاد

ببر پنج بالای زرین ستام

سرافراز ده موبد نیک نام

هم از راه تا خان رستم بران

مکن کار بر خویشتن برگران

درودش ده از ما و خوبی نمای

بیارای گفتار و چربی فزای

بگویش که هرکس که گردد بلند

جهاندار وز هر بدی بی گزند

ز دادار باید که دارد سپاس

که اویست جاوید نیکی شناس

چو باشد فزاینده ی نیکویی

بپرهیز دارد سر از بدخویی

بیفزایدش کامگاری و گنج

بود شادمان در سرای سپنج

چو دوری گزیند ز کردار زشت

بیابد بدان گیتی اندر بهشت

بد و نیک بر ما همی بگذرد

چنین داند آن کس که دارد خرد

سرانجام بستر بود تیره خاک

بپرد روان سوی یزدان پاک

بگیتی هر انکس که نیکی شناخت

بکوشید و با شهریاران بساخت

همان بر که کاری همان بدروی

سخن هرچ گویی همان بشنوی

کنون از تو اندازه گیریم راست

نباید برین بر فزون و نه کاست

که بگذاشتی سالیان بی شمار

بگیتی بدیدی بسی شهریار

اگر بازجویی ز راه خرد

بدانی که چونین نه اندر خورد

که چندین بزرگی و گنج و سپاه

گرانمایه اسپان و تخت و کلاه

ز پیش نیاکان ما یافتی

چو در بندگی تیز بشتافتی

چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه

نکردی گذر سوی آن بارگاه

چو او شهر ایران بگشتاسپ داد

نیامد تورا هیچ زان تخت یاد

سوی او یکی نامه ننوشته ای

از آرایش بندگی گشته ای

نرفتی بدرگاه او بنده وار

نخواهی بگیتی کسی شهریار

ز هوشنگ و جم و فریدون گرد

که از تخم ضحاک شاهی ببرد

همی رو چنین تا سر کیقباد

که تاج فریدون بسر برنهاد

چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار

برزم و ببزم و برای و شکار

پذیرفت پاکیزه دین بهی

نهان گشت گمراهی و بی رهی

چو خورشید شد راه گیهان خدیو

نهان شد بدآموزی و راه دیو

ازان پس که ارجاسپ آمد بجنگ

سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ

ندانست کس لشکرش را شمار

پذیره شدش نامور شهریار

یکی گورستان کرد بر دشت کین

که پیدا نبد پهن روی زمین

همانا که تا رستخیز این سخن

میان بزرگان نگردد کهن

کنون خاور او راست تا باختر

همی بشکند پشت شیران نر

ز توران زمین تا در هند و روم

جهان شد مر او را چو یک مهره موم

ز دشت سواران نیزه گزار

بدرگاه اویند چندی سوار

فرستندش از مرزها باژ و ساو

که با جنگ او نیستشان زور و تاو

ازان گفتم این با تو ای پهلوان

که او از تو آزرده دارد روان

نرفتی بدان نامور بارگاه

نکردی بدان نامداران نگاه

کرانی گرفتوستی اندر جهان

که داری همی خویشتن را نهان

فرامش تورا مهتران چون کنند

مگر مغز و دل پاک بیرون کنند

همیشه همه نیکویی خواستی

بفرمان شاهان بیاراستی

اگر برشمارد کسی رنج تو

بگیتی فزون آید از گنج تو

ز شاهان کسی بر چنین داستان

ز بنده نبودند همداستان

مرا گفت رستم ز بس خواسته

هم از کشور و گنج آراسته

به زاول نشسته ست و گشته ست مست

نگیرد کس از مست چیزی به دست

برآشفت یک روز و سوگند خورد

بروز سپید و شب لاژورد

که او را بجز بسته در بارگاه

نبیند ازین پس جهاندار شاه

کنون من ز ایران بدین آمدم

نبد شاه دستور تا دم زدم

بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی

ندیدی که خشم آورد چشم اوی

چو اینجا بیایی و فرمان کنی

روانرا بپوزش گروگان کنی

بخورشید رخشان و جان زریر

بجان پدرم آن جهاندار شیر

که من زین پشیمان کنم شاه را

برافروزم این اختر و ماه را

که من زین که گفتم نجویم فروغ

نگردم بهر کار گرد دروغ

پشوتن برین بر گوای منست

روان و خرد رهنمای منست

همی جستم از تو من آرام شاه

ولیکن همی از تو دیدم گناه

پدر شهریارست و من کهترم

ز فرمان او یک زمان نگذرم

همه دوده اکنون بباید نشست

زدن رای و سودن بدین کار دست

زواره فرامرز و دستان سام

جهاندیده رودابه ی نیک نام

همه پند من یک بیک بشنوید

بدین خوب گفتار من بگروید

نباید که این خانه ویران شود

بکام دلیران ایران شود

چو بسته تورا نزد شاه آورم

بدو بر فراوان گناه آورم

بباشیم پیشش بخواهش بپای

ز خشم و ز کین آرمش باز جای

نمانم که بادی بتو بر وزد

برآنسان که از گوهر من سزد

***

7

سخنهای آن نامور پیشگاه

چو بشنید بهمن بیامد براه

بپوشید زربفت شاهنشهی

بسر برنهاد آن کلاه مهی

خرامان بیامد ز پرده سرای

درفشی درفشان پس او بپای

جهانجوی بگذشت بر هیرمند

جوانی سرافراز و اسپی بلند

هم اندر زمان دیده بانش بدید

سوی زاولستان فغان برکشید

که آمد نبرده سواری دلیر

بهرای زرین سیاهی بزیر

پس پشت او خوارمایه سوار

تن آسان گذشت از لب جویبار

هم اندر زمان زال زر برنشست

کمندی بفتوراک و گرزی بدست

بیامد ز دیده مر او را بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

چنین گفت کین نامور پهلوست

سرافراز با جامه ی خسروست

ز لهراسپ دارد همانا نژاد

پی او برین بوم فرخنده باد

ز دیده بیامد بدرگاه رفت

زمانی باندیشه بر زین بخفت

هم اندر زمان بهمن آمد پدید

ازو رایت خسروی گسترید

ندانست مرد جوان زال را

بیفراخت آن خسروی یال را

چو نزدیکتر گشت آواز داد

بدو گفت کای مرد دهقان نژاد

سر انجمن پور دستان کجاست

که دارد زمانه بدو پشت راست

که آمد بزاول گو اسفندیار

سراپرده زد بر لب رودبار

بدو گفت زال ای پسر کام جوی

فرود آی و می خواه و آرام جوی

کنون رستم آید ز نخچیرگاه

زواره فرامرز و چندی سپاه

تو با این سواران بباش ارجمند

بیارای دلرا ببگماز چند

چنین داد پاسخ که اسفندیار

نفرمودمان رامش و میگسار

گزین کن یکی مرد جوینده راه

که با من بیاید بنخچیرگاه

بدو گفت دستان که نام تو چیست

همی بگذری تیز کام تو چیست

برآنم که تو خویش لهراسپی

گر از تخمه ی شاه گشتاسپی

چنین داد پاسخ که من بهمنم

نبیره ی جهاندار رویین تنم

چو بشنید گفتار آن سرفراز

فرود آمد از باره بردش نماز

بخندید بهمن پیاده ببود

بپرسیدش و گفت بهمن شنود

بسی خواهشش کرد کایدر بایست

چنین تیز رفتن تورا روی نیست

بدو گفت فرمان اسفندیار

نشاید گرفتن چنین سست و خوار

گزین کرد مردی که دانست راه

فرستاده با او بنخچیرگاه

همی رفت پیش اندرون رهنمون

جهاندیده یی نام او شیر خون

بانگشت بنمود نخچیرگاه

هم اندر زمان بازگشت او ز راه

***

8

یکی کوه بد پیش مرد جوان

برانگیخت آن باره را پهلوان

نگه کرد بهمن بنخچیرگاه

بدید آن بر پهلوان سپاه

درختی گرفته بچنگ اندرون

بر او نشسته بسی رهنمون

یکی نره گوری زده بر درخت

نهاده بر خویش گوپال و رخت

یکی جام پر می بدست دگر

پرستنده بر پای پیشش پسر

همی گشت رخش اندران مرغزار

درخت و گیا بود و هم جویبار

بدل گفت بهمن که این رستمست

و یا آفتاب سپیده دم ست

بگیتی کسی مرد ازین سان ندید

نه از نامداران پیشی شنید

بترسم که با او یل اسفندیار

نتابد بپیچد سر از کارزار

من این را بیک سنگ بیجان کنم

دل زال و رودابه پیچان کنم

یکی سنگ زان کوه خارا بکند

فروهشت زان کوهسار بلند

ز نخچیرگاهش زواره بدید

خروشیدن سنگ خارا شنید

خروشید کای مهتر نامدار

یکی سنگ غلتان شد از کوهسار

نجنبید رستم نه بنهاد گور

زواره همی کرد زین گونه شور

همی بود تا سنگ نزدیک شد

ز گردش بر کوه تاریک شد

بزد پاشنه سنگ بنداخت دور

زواره برو آفرین کرد و پور

غمی شد دل بهمن از کار اوی

چو دید آن بزرگی و کردار اوی

همی گفت گر فرخ اسفندیار

کند با چنین نامور کارزار

تن خویش در جنگ رسوا کند

همان به که با او مدارا کند

ور ایدونک او بهتر آید بجنگ

همه شهر ایران بگیرد بچنگ

نشست از بر باره ی بادپای

پراندیشه از کوه شد باز جای

بگفت آن شگفتی بموبد که دید

وزان راه آسان سر اندر کشید

چو آمد بنزدیک نخچیرگاه

هم انگه تهمتن بدیدش براه

بموبد چنین گفت کین مرد کیست

من ایدون گمانم که گشتاسپیست

پذیره شدش با زواره بهم

بنخچیرگه هرک بد بیش و کم

پیاده شد از باره بهمن چو دود

بپرسیدش و نیکویها فزود

بدو گفت رستم که تا نام خویش

نگویی نیابی ز من کام خویش

بدو گفت من پور اسفندیار

سر راستان بهمن نامدار

ورا پهلوان زود در برگرفت

ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت

برفتند هر دو بجای نشست

خود و نامداران خسروپرست

چو بنشست بهمن بدادش درود

ز شاه و ز ایرانیان برفزود

ازان پس چنین گفت کاسفندیار

چو آتش برفت از در شهریار

سراپرده زد بر لب هیرمند

بفرمان فرخنده شاه بلند

پیامی رسانم ز اسفندیار

اگر بشنود پهلوان سوار

چنین گفت رستم که فرمان شاه

برآنم که برتر ز خورشید و ماه

خوریم آنچ داریم چیزی نخست

پس انگه جهان زیر فرمان توست

بگسترد بر سفره بر نان نرم

یکی گور بریان بیاورد گرم

چو دستارخوان پیش بهمن نهاد

گذشته سخنها برو کرد یاد

برادرش را نیز با خود نشاند

وزان نامداران کسانرا نخواند

دگر گور بنهاد در پیش خویش

که هر بار گوری بدی خوردنیش

نمک برپراگند و ببرید و خورد

نظاره براو بر سرافراز مرد

همی خورد بهمن ز گور اندکی

نبد خوردنش زان او ده یکی

بخندید رستم بدو گفت شاه

ز بهر خورش دارد این پیشگاه

خورش چون بدین گونه داری بخوان

چرا رفتی اندر دم هفتخوان

چگونه زدی نیزه در کارزار

چو خوردن چنین داری ای شهریار

بدو گفت بهمن که خسرو نژاد

سخن گوی و بسیار خواره مباد

خورش کم بود کوشش و جنگ بیش

بکف برنهیم آن زمان جان خویش

بخندید رستم بآواز گفت

که مردی نشاید ز مردان نهفت

یکی جام زرین پر از باده کرد

وزو یاد مردان آزاده کرد

دگر جام بر دست بهمن نهاد

که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد

بترسید بهمن ز جام نبید

زواره نخستین دمی درکشید

بدو گفت کای بچه ی شهریار

بتو شاد بادا می و میگسار

ازو بستد آن جام بهمن بچنگ

دل آزار کرده بدان می درنگ

همی ماند از رستم اندر شگفت

ازان خوردن و یال و بازوی و کفت

نشستند بر باره هر دو سوار

همی راند بهمن بر نامدار

بدادش یکایک درود و پیام

از اسفندیار آن یل نیکنام

***

9

چو بشنید رستم ز بهمن سخن

پراندیشه شد نامدار کهن

چنین گفت کآری شنیدم پیام

دلم شد بدیدار تو شادکام

ز من پاسخ این بر باسفندیار

که ای شیردل مهتر نامدار

هر انکس که دارد روانش خرد

سرمایه ی کارها بنگرد

چو مردی و پیروزی و خواسته

ورا باشد و گنج آراسته

بزرگی و گردی و نام بلند

بنزد گرانمایگان ارجمند

بگیتی بران سان که اکنون تویی

نباید که داری سر بدخویی

بباشیم بر داد و یزدان پرست

نگیریم دست بدی را بدست

سخن هرچ برگفتنش روی نیست

درختی بود کش بر و بوی نیست

و گر جان تو بسپرد راه آز

شود کار بی سود بر تو دراز

چو مهتر سراید سخن سخته به

ز گفتار بد کام پردخته به

ز گفتارت آنگه بدی بنده شاد

که گفتی که چون تو ز مادر نزاد

بمردی و گردی و رای و خرد

همی بر نیاکان خود بگذرد

پدیدست نامت بهندوستان

بروم و بچین و بجادوستان

ازان پندها داشتم من سپاس

نیایش کنم روز و شب در سه پاس

ز یزدان همی آرزو خواستم

که اکنون بتو دل بیاراستم

که بینم پسندیده چهر تورا

بزرگی و گردی و مهر تورا

نشینیم با یکدگر شادکام

بیاد شهنشاه گیریم جام

کنون آنچ جستم همه یافتم

بخواهشگری تیز بشتافتم

بپیش تو آیم کنون بی سپاه

ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه

بیارم برت عهد شاهان داد

ز کیخسرو آغاز تا کیقباد

کنون شهریارا تو در کار من

نگه کن بکردار و آزار من

گر آن نیکویها که من کرده ام

همان رنجهایی که من برده ام

پرستیدن شهریاران همان

از امروز تا روز پیشی زمان

چو پاداش آن رنج بند آیدم

که از شاه ایران گزند آیدم

همان به که گیتی نبیند کسی

چو بیند بدو در نماند بسی

بیابم بگویم همه راز خویش

ز گیتی برافرازم آواز خویش

ببازو ببندم یکی پالهنگ

بیاویز پایم بچرم پلنگ

ازان سان که من گردن ژنده پیل

ببستم فکنده بدریای نیل

چو از من گناهی بیابد پدید

ازان پس سر من بباید برید

سخنهای ناخوش ز من دور دار

ببدها دل دیو رنجور دار

مگوی آنچ هرگز نگفتوست کس

بمردی مکن باد را در قفس

بزرگان بآتش نیابند راه

ز دریا گذر نیست بی آشناه

همان تابش مهر نتوان نهفت

نه روبه توان کرد با شیر جفت

تو بر راه من بر ستیزه مریز

که من خود یکی مایه ام در ستیز

ندیدست کس بند برپای من

نه بگرفت پیل ژیان جای من

تو آن کن که از پادشاهان سزاست

مگرد از پی آنک آن نارواست

بمردی ز دل دور کن خشم و کین

جهانرا بچشم جوانی مبین

بدل خرمی دار و بگذر ز رود

تورا باد از پاک یزدان درود

گرامی کن ایوان ما را بسور

مباش از پرستنده ی خویش دور

چنان چون بدم کهتر کیقباد

کنون از تو دارم دل و مغز شاد

چو آیی بایوان من با سپاه

هم ایدر بشادی بباشی دو ماه

برآساید از رنج مرد و ستور

دل دشمنان گردد از رشک کور

همه دشت نخچیر و مرغ اندر آب

اگر دیر مانی بگیرد شتاب

ببینم ز تو زور مردان جنگ

بشمشیر شیر افگنی گر پلنگ

چو خواهی که لشکر بایران بری

بنزدیک شاه دلیران بری

گشایم در گنجهای کهن

که ایدر فکندم بشمشیر بن

به پیش تو آرم همه هرچ هست

که من گرد کردم بنیروی دست

بخواه آنچ خواهی و دیگر ببخش

مکن بر دل ما چنین روز دخش

درم ده سپه را و تندی مکن

چو خوبی بیابی نژندی مکن

چو هنگام رفتن فراز آیدت

بدیدار خسرو نیاز آیدت

عنان با عنان تو بندم براه

خرامان بیایم بنزدیک شاه

بپوزش کنم نرم خشم ورا

ببوسم سر و پای و چشم ورا

بپرسم ز بیدار شاه بلند

که پایم چرا کرد باید ببند

همه هرچ گفتم تورا یاد دار

بگویش بپرمایه اسفندیار

***

10

ز رستم چو بشنید بهمن سخن

روان گشت با موبد پاک تن

تهمتن زمانی بره در بماند

زواره فرامرز را پیش خواند

کز ایدر بنزدیک دستان شوید

بنزد مه کابلستان شوید

بگویید کاسفندیار آمدست

جهان را یکی خواستار آمدست

بایوانها تخت زرین نهید

برو جامه ی خسرو آیین نهید

چنان هم که هنگام کاوس شاه

ازان نیز پرمایه تر پایگاه

بسازید چیزی که باید خورش

خورشهای خوب از پی پرورش

که نزدیک ما پور شاه آمدست

پر از کینه و رزمخواه آمدست

گوی نامدارست و شاهی دلیر

نیندیشد از جنگ یک دشت شیر

شوم پیش او گر پذیرد نوید

بنیکی بود هر کسی را امید

اگر نیکویی بینم اندر سرش

ز یاقوت و زر آورم افسرش

ندارم ازو گنج و گوهر دریغ

نه برگستوان و نه گوپال و تیغ

وگر بازگرداندم ناامید

نباشد مرا روز با او سپید

تو دانی که آن تابداده کمند

سر ژنده پیل اندر آرد ببند

زواره بدو گفت مندیش ازین

نجوید کسی رزم کش نیست کین

ندانم بگیتی چو اسفندیار

برای و بمردی یکی نامدار

نیاید ز مرد خرد کار بد

ندید او ز ما هیچ کردار بد

زواره بیامد بنزدیک زال

وزان روی رستم برافراخت یال

بیامد دمان تا لب هیرمند

سرش تیز گشته ز بیم گزند

عنانرا گران کرد بر پیش رود

همی بود تا بهمن آرد درود

چو بهمن بیامد بپرده سرای

همی بود پیش پدر بر بپای

بپرسید ازو فرخ اسفندیار

که پاسخ چه کرد آن یل نامدار

چو بشنید بنشست پیش پدر

بگفت آنچ بشنیده بد در بدر

نخستین درودش ز رستم بداد

پس انگاه گفتار او کرد یاد

همه دیده پیش پدر بازگفت

همان نیز نادیده اندر نهفت

بدو گفت چون رستم پیلتن

ندیده بود کس بهر انجمن

دل شیر دارد تن ژنده پیل

نهنگان برآرد ز دریای نیل

بیامد کنون تا لب هیرمند

ابی جوشن و خود و گرز و کمند

بدیدار شاه آمدستش نیاز

ندانم چه دارد همی با تو راز

ز بهمن برآشفت اسفندیار

ورا بر سر انجمن کرد خوار

بدو گفت کز مردم سرفراز

نزیبد که با زن نشیند براز

وگر کودکانرا بکاری بزرگ

فرستی نباشد دلیر و سترگ

تو گردنکشانرا کجا دیده ای

که آواز روباه بشنیده ای

که رستم همی پیل جنگی کنی

دل نامور انجمن بشکنی

چنین گفت پس با پشوتن براز

که این شیر رزم آور جنگ ساز

جوانی همی سازد از خویشتن

ز سالش همانا نیامد شکن

***

11

بفرمود کاسپ سیه زین کنید

ببالای او زین زرین کنید

پس از لشکر نامور صد سوار

برفتند با فرخ اسفندیار

بیامد دمان تا لب هیرمند

به فتراک بر گرد کرده کمند

ازین سو خروشی برآورد رخش

وزان روی اسپ یل تاج بخش

چنین تا رسیدند نزدیک آب

بدیدار هر دو گرفته شتاب

تهمتن ز خشک اندر آمد برود

پیاده شد و داد یل را درود

پس از آفرین گفت کز یک خدای

همی خواستم تا بود رهنمای

که با نامداران بدین جایگاه

چنین تن درست آید و با سپاه

نشینیم یکجای و پاسخ دهیم

همی در سخن رای فرخ نهیم

چنان دان که یزدان گوای منست

خرد زین سخن رهنمای منست

که من زین سخنها نجویم فروغ

نگردم بهر کار گرد دروغ

که روی سیاوش گر دیدمی

بدین تازه رویی نگردیدمی

نمانی همی جز سیاوخش را

مران تاج دار جهان بخش را

خنک شاه کو چون تو دارد پسر

ببالا و فرت بنازد پدر

خنک شهر ایران که تخت تورا

پرستند بیدار بخت تورا

دژم گردد آنکس که با تو نبرد

بجوید سرش اندر آید بگرد

همه دشمنان از تو پر بیم باد

دل بدسگالان بدو نیم باد

همه ساله بخت تو پیروز باد

شبان سیه بر تو نوروز باد

چو بشنید گفتارش اسفندیار

فرود آمد از باره ی نامدار

گو پیلتن را ببر در گرفت

چو خشنود شد آفرین برگرفت

که یزدان سپاس ای جهان پهلوان

که دیدم تورا شاد و روشن روان

سزاوار باشد ستودن تورا

یلان جهان خاک بودن تورا

خنک آنک چون تو پسر باشدش

یکی شاخ بیند که بر باشدش

خنک آنک او را بود چون تو پشت

بود ایمن از روزگار درشت

خنک زال کش بگذرد روزگار

بگیتی بماند تورا یادگار

بدیدم تورا یادم آمد زریر

سپهدار اسپ افگن و نره شیر

بدو گفت رستم که ای پهلوان

جهاندار و بیدار و روشن روان

یکی آرزو دارم از شهریار

که باشم بران آرزو کامگار

خرامان بیایی سوی خان من

بدیدار روشن کنی جان من

سزای تو گر نیست چیزی که هست

بکوشیم و با آن بساییم دست

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که ای از یلان جهان یادگار

هرانکس کجا چون تو باشد بنام

همه شهر ایران بدو شادکام

نشاید گذر کردن از رای تو

گذشت از بر و بوم وز جای تو

ولیکن ز فرمان شاه جهان

نپیچم روان آشکار و نهان

بزابل نفرمود ما را درنگ

نه با نامداران این بوم جنگ

تو آن کن که بر یابی از روزگار

بران رو که فرمان دهد شهریار

تو خود بند برپای نه بی درنگ

نباشد ز بند شهنشاه ننگ

تورا چون برم بسته نزدیک شاه

سراسر بدو بازگردد گناه

وزین بستگی من جگر خسته ام

بپیش تو اندر کمر بسته ام

نمانم که تا شب بمانی ببند

وگر بر تو آید ز چیزی گزند

همه از من انگار ای پهلوان

بدی ناید از شاه روشن روان

ازان پس که من تاج بر سر نهم

جهانرا بدست تو اندر نهم

نه نزدیک دادار باشد گناه

نه شرم آیدم نیز از روی شاه

چو تو بازگردی بزابلستان

بهنگام بشکوفه ی گلستان

ز من نیز یابی بسی خواسته

که گردد بر و بومت آراسته

بدو گفت رستم که ای نامدار

همی جستم از داور کردگار

که خرم کنم دل بدیدار تو

کنون چون بدیدم من آزار تو

دو گردن فرازیم پیر و جوان

خردمند و بیدار دو پهلوان

بترسم که چشم بد آید همی

سر از خواب خوش برگراید همی

همی یابد اندر میان دیو راه

دلت کژ کند از پی تاج و گاه

یکی ننگ باشد مرا زین سخن

که تا جاودان آن نگردد کهن

که چون تو سپهبد گزیده سری

سرافراز شیری و نام آوری

نیایی زمانی تو در خان من

نباشی بدین مرز مهمان من

گر این تیزی از مغز بیرون کنی

بکوشی و بر دیو افسون کنی

ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم

بدیدار تو رامش جان کنم

مگر بند کز بند عاری بود

شکستی بود زشت کاری بود

نبیند مرا زنده با بند کس

که روشن روانم برینست و بس

ز تو پیش بودند کنداوران

نکردند پایم ببند گران

بپاسخ چنین گفتش اسفندیار

که ای در جهان از گوان یادگار

همه راست گفتی نگفتی دروغ

بکژی نگیرند مردان فروغ

ولیکن پشوتن شناسد که شاه

چه فرمود تا من برفتم براه

گر اکنون بیایم سوی خان تو

بوم شاد و پیروز مهمان تو

تو گردن بپیچی ز فرمان شاه

مرا تابش روز گردد سیاه

دگر آنک گر با تو جنگ آورم

بپرخاش خوی پلنگ آورم

فرامش کنم مهر نان و نمک

بمن بر دگرگونه گردد فلک

وگر سربپیچم ز فرمان شاه

بدان گیتی آتش بود جایگاه

تورا آرزو گر چنین آمدست

یک امروز با می بساییم دست

که داند که فردا چه شاید بدن

بدین داستانی نباید زدن

بدو گفت رستم که ایدون کنم

شوم جامه ی راه بیرون کنم

بیک هفته نخچیر کردم همی

بجای بره گور خوردم همی

بهنگام خوردن مرا باز خوان

چون با دوده بنشینی از پیش خوان

از انجایگه رخش را برنشست

دل خسته را اندر اندیشه بست

بیامد دمان تا بایوان رسید

رخ زال سام نریمان بدید

بدو گفت کای مهتر نامدار

رسیدم بنزدیک اسفندیار

سواریش دیدم چو سرو سهی

خردمند و با زیب و با فرهی

تو گفتی که شاه فریدون گرد

بزرگی دانایی او را سپرد

بدیدن فزون آمد از آگهی

همی تافت زو فر شاهنشهی

***

12

چو رستم برفت از لب هیرمند

پراندیشه شد نامدار بلند

پشوتن که بد شاه را رهنمای

بیامد هم انگه بپرده سرای

چنین گفت با او یل اسفندیار

که کاری گرفتیم دشخوار خوار

بایوان رستم مرا کار نیست

ورا نزد من نیز دیدار نیست

همان گر نیاید نخوانمش نیز

گر از ما یکی را برآید قفیز

دل زنده از کشته بریان شود

سر از آشناییش گریان شود

پشوتن بدو گفت کای نامدار

برادر که یابد چو اسفندیار

بیزدان که دیدم شما را نخست

که یک نامور با دگر کین نجست

دلم گشت زان کار چون نوبهار

هم از رستم و هم ز اسفندیار

چو در کارتان باز کردم نگاه

ببندد همی بر خرد دیو راه

تو آگاهی از کار دین و خرد

روانت همیشه خرد پرورد

بپرهیز و با جان ستیزه مکن

نیوشنده باش از برادر سخن

شنیدم همه هرچ رستم بگفت

بزرگیش با مردمی بود جفت

نساید دو پای ورا بند تو

نیاید سبک سوی پیوند تو

سوار جهان پور دستان سام

ببازی سراندر نیارد بدام

چنو پهلوانی ز گردنکشان

ندادست دانا بگیتی نشان

چگونه توان کرد پایش ببند

مگوی آنکه هرگز نیاید پسند

سخنهای ناخوب و نادلپذیر

سزد گر نگوید یل شیرگیر

بترسم که این کار گردد دراز

بزشتی میان دو گردن فراز

بزرگی و از شاه داناتری

بمردی و گردی تواناتری

یکی بزم جوید یکی رزم و کین

نگه کن که تا کیست با آفرین

چنین داد پاسخ ورا نامدار

که گر من بپیچم سر از شهریار

بدین گیتی اندر نکوهش بود

همان پیش یزدان پژوهش بود

دو گیتی برستم نخواهم فروخت

کسی چشم دین را بسوزن ندوخت

بدو گفت هر چیز کامد ز پند

تن پاک و جان تورا سودمند

همه گفتم اکنون بهی برگزین

دل شهریاران نیازد بکین

سپهبد ز خوالیگران خواست خوان

کسی را نفرمود کو را بخوان

چو نان خورده شد جام می برگرفت

ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت

ازان مردی خود همی یاد کرد

بیاد شهنشاه جامی بخورد

همی بود رستم بایوان خویش

ز خوردن نگه داشت پیمان خویش

چو چندی برآمد نیامد کسی

نگه کرد رستم بره بر بسی

چو هنگام نان خوردن اندر گذشت

ز مغز دلیر آب برتر گذشت

بخندید و گفت ای برادر تو خوان

بیارای و آزادگانرا بخوان

گرینست آیین اسفندیار

تو آیین این نامدار یاد دار

بفرمود تا رخش را زین کنند

همان زین بآرایش چین کنند

شوم باز گویم باسفندیار

کجا کار ما را گرفتوست خوار

***

13

نشست از بر رخش چون پیل مست

یکی گرزه ی گاو پیکر بدست

بیامد دمان تا بنزدیک آب

سپه را بدیدار او بد شتاب

هر انکس که از لشکر او را بدید

دلش مهر و پیوند او برگزید

همی گفت هر کس که این نامدار

نماند بکس جز بسام سوار

برین کوهه ی زین که آهنست

همان رخش گویی که آهرمنست

اگر هم نبردش بود ژنده پیل

برافشاند از تارک پیل نیل

کسی مرد ازین سان بگیتی ندید

نه از نامداران پیشین شنید

خرد نیست اندر سر شهریار

که جوید ازین نامور کارزار

برین سان همی از پی تاج و گاه

بکشتن دهد نامداری چو ماه

بپیری سوی گنج یازان ترست

بمهر و بدیهیم نازان ترست

همی آمد از دور رستم چو شیر

بزیر اندرون اژدهای دلیر

چو آمد بنزدیک اسفندیار

هم انگه پذیره شدش نامدار

بدو گفت رستم که ای پهلوان

نوآیین و نوساز و فرخ جوان

خرامی نیرزید مهمان تو

چنین بود تا بود پیمان تو

سخن هرچ گویم همه یاد گیر

مشو تیز با پیر بر خیره خیر

همی خویشتن را بزرگ آیدت

وزین نامداران سترگ آیدت

همانا بمردی سبک داریم

برای و بدانش تنک داریم

بگیتی چنان دان که رستم منم

فروزنده ی تخم نیرم منم

بخاید ز من چنگ دیو سپید

بسی جادوانرا کنم ناامید

بزرگان که دیدند ببر مرا

همان رخش غران هژبر مرا

چو کاموس جنگی چو خاقان چین

سواران جنگی و مردان کین

که از پشت زینشان بخم کمند

ربودم سر و پای کردم ببند

نگه دار ایران و توران منم

بهر جای پشت دلیران منم

ازین خواهش من مشو بدگمان

مدان خویشتن برتر از آسمان

من از بهر این فر و اورند تو

بجویم همی رای و پیوند تو

نخواهم که چون تو یکی شهریار

تبه دارد از چنگ من روزگار

که من سام یل را بخوانم دلیر

کزو بیشه بگذاشتی نره شیر

بگیتی منم زو کنون یادگار

دگر شاه زاده یل اسفندیار

بسی پهلوان جهان بوده ام

سخنها زهر گونه بشنوده ام

سپاسم ز یزدان که بگذشت سال

بدیدم یکی شاه فرخ همال

که کین خواهد از مرد ناپاک دین

جهانی بروبر کنند آفرین

توی نامور پرهنر شهریار

بجنگ اندرون افسر کارزار

بخندید از رستم اسفندیار

بدو گفت کای پور سام سوار

شدی تنگ دل چون نیامد خرام

نجستم همی زین سخن کام و نام

چنین گرم بد روز و راه دراز

نکردم تورا رنجه تندی مساز

همی گفتم از بامداد پگاه

بپوزش بسازم سوی داد راه

بدیدار دستان شوم شادمان

بتو شاد دارم روان یکزمان

کنون تو بدین رنج برداشتی

بدشت آمدی خانه بگذاشتی

بآرام بنشین و بردار جام

ز تندی و تیزی مبر هیچ نام

بدست چپ خویش بر جای کرد

ز رستم همی مجلس آرای کرد

جهاندیده گفت این نه جای منست

بجایی نشینم که رای منست

ببهمن بفرمود کز دست راست

نشستی بیارای ازان کم سزاست

چنین گفت با شاه زاده بخشم

که آیین من بین و بگشای چشم

هنر بین و این نامور گوهرم

که از تخمه ی سام کنداورم

هنر باید از مرد و فر و نژاد

کفی راد دارد دلی پر ز داد

سزاوار من گر تورا نیست جای

مرا هست پیروزی و هوش و رای

ازان پس بفرمود فرزند شاه

که کرسی زرین نهد پیش گاه

بدان تا گو نامور پهلوان

نشیند بر شهریار جوان

بیامد بران کرسی زر نشست

پر از خشم بویا ترنجی بدست

***

14

چنین گفت با رستم اسفندیار

که این نیک دل مهتر نامدار

من ایدون شنیده ستم از بخردان

بزرگان و بیداردل موبدان

ازان برگذشته نیاکان تو

سرافراز و دین دار و پاکان تو

که دستان بدگوهر دیوزاد

بگیتی فزونی ندارد نژاد

فراوان ز سامش نهان داشتند

همی رستخیز جهان داشتند

تنش تیره بد موی و رویش سپید

چو دیدش دل سام شد ناامید

بفرمود تا پیش دریا برند

مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند

بیامد بگسترد سیمرغ پر

ندید اندرو هیچ آیین و فر

ببردش بجایی که بودش کنام

ز دستان مر او را خورش بود کام

اگر چند سیمرغ ناهار بود

تن زال پیش اندرش خوار بود

بینداختش پس بپیش کنام

بدیدار او کس نبد شادکام

همی خورد افکنده مردار اوی

ز جامه برهنه تن خوار اوی

چو افکند سیمرغ بر زال مهر

برو گشت زین گونه چندی سپهر

ازان پس که مردار چندی چشید

برهنه سوی سیستانش کشید

پذیرفت سامش ز بی بچگی

ز نادانی و دیوی و غرچگی

خجسته بزرگان و شاهان من

نیای من و نیکخواهان من

ورا برکشیدند و دادند چیز

فراوان برین سال بگذشت نیز

یکی سرو بد نابسوده سرش

چو با شاخ شد رستم آمد برش

ز مردی و بالا و دیدار اوی

بگردون برآمد چنین کار اوی

برین گونه ناپارسایی گرفت

ببالید و پس پادشاهی گرفت

***

15

بدو گفت رستم که آرام گیر

چه گویی سخنهای نادلپذیر

دلت بیش کژی بپالد همی

روانت ز دیوان ببالد همی

تو آن گوی کز پادشاهان سزاست

نگوید سخن پادشا جز که راست

جهاندار داند که دستان سام

بزرگست و با دانش و نیک نام

همان سام پور نریمان بدست

نریمان گرد از کریمان بدست

بزرگست و گرشاسپ بودش پدر

بگیتی بدی خسرو تاجور

همانا شنیدستی آواز سام

نبد در زمانه چنو نیک نام

بکشتش بطوس اندرون اژدها

که از چنگ او کس نیابد رها

بدریا نهنگ و بخشکی پلنگ

ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ

بدریا سر ماهیان برفروخت

هم اندر هوا پر کرگس بسوخت

همی پیل را درکشیدی بدم

دل خرم از یاد او شد دژم

و دیگر یکی دیو بد بدگمان

تنش بر زمین و سرش بآسمان

که دریای چین تا میانش بدی

ز تابیدن خور زیانش بدی

همی ماهی از آب برداشتی

سر از گنبد ماه بگذاشتی

بخورشید ماهیش بریان شدی

ازو چرخ گردنده گریان نشدی

دو پتیاره زین گونه پیچان شدند

ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند

همان مادرم دخت مهراب بود

بدو کشور هند شاداب بود

که ضحاک بودیش پنجم پدر

ز شاهان گیتی برآورده سر

نژادی ازین نامورتر کراست

خردمند گردن نپیچد ز راست

دگر آنک اندر جهان سربسر

یلان را ز من جست باید هنر

همان عهد کاوس دارم نخست

که بر من بهانه نیارند جست

همان عهد کیخسرو دادگر

که چون او نبست از کیان کس کمر

زمین را سراسر همه گشته ام

بسی شاه بیدادگر کشته ام

چو من برگذشتم ز جیحون بر آب

ز توران بچین آمد افراسیاب

ز کاووس در جنگ هاماوران

بتنها برفتم بمازندران

نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید

نه سنجه نه اولاد غندی نه بید

همی از پی شاه فرزند را

بکشتم دلیر خردمند را

که گردی چو سهراب هرگز نبود

بزور و بمردی و رزم آرمود

ز پانصد همانا فزونست سال

که تا من جدا گشتم از پشت زال

همی پهلوان بودم اندر جهان

یکی بود با آشکارم نهان

بسام فریدون فرخ نژاد

که تاج بزرگی بسر برنهاد

ز تخت اندر آورد ضحاک را

سپرد آن سر و تاج او خاک را

دگر سام کو بود ما را نیا

ببرد از جهان دانش و کیمیا

سه دیگر که چون من ببستم کمر

تن آسان شد اندر جهان تاجور

بران خرمی روز هرگز نبود

پی مرد بی راه بر دز نبود

که من بودم اندر جهان کامران

مرا بود شمشیر و گرز گران

بدان گفتم این تا بدانی همه

تو شاهی و گردنکشان چون رمه

تو اندر زمانه رسیده نوی

اگر چند با فر کیخسروی

تن خویش بینی همی در جهان

نه ای آگه از کارهای نهان

چو بسیار شد گفت ها می خوریم

به می جان اندیشه را بشکریم

***

16

چو از رستم اسفندیار این شنید

بخندید و شادان دلش بردمید

بدو گفت ازین رنج و کردار تو

شنیدم همه درد و تیمار تو

کنون کارهایی که من کرده ام

ز گردنکشان سر برآورده ام

نخستین کمر بستم از بهر دین

تهی کردم از بت پرستان زمین

کس از جنگجویان گیتی ندید

که از کشتگان خاک شد ناپدید

نژاد من از تخم گشتاسپست

که گشتاسپ از تخم لهراسپست

که لهراسپ بد پور اورند شاه

که او را بدی از مهان تاج و گاه

هم اورند از گوهر کی پشین

که کردی پدر بر پشین آفرین

پشین بود از تخمه ی کیقباد

خردمند شاهی دلش پر زداد

همی رو چنین تا فریدون شاه

که شاه جهان بود و زیبای گاه

همان مادرم دختر قیصرست

کجا بر سر رومیان افسرست

همان قیصر از سلم دارد نژاد

ز تخم فریدون با فر و داد

همان سلم پور فریدون گرد

که از خسروان نام شاهی ببرد

بگویم من و کس نگوید که نیست

که بیراه بسیار و راه اندکی ست

تو آنی که پیش نیاکان من

بزرگان بیدار و پاکان من

پرستنده بودی همی با نیا

نجویم همی زین سخن کیمیا

بزرگی ز شاهان من یافتی

چو در بندگی تیز بشتافتی

تورا بازگویم همه هرچ هست

یکی گر دروغست بنمای دست

که تا شاه گشتاسپ را داد تخت

میان بسته دارم بمردی و بخت

هر انکس که رفت از پی دین بچین

بکردند زان پس برو آفرین

ازان پس که ما را بگفت گرزم

ببستم پدر دور کردم ز بزم

بلهراسپ از بند من بد رسید

شد از ترک روی زمین ناپدید

بیاورد جاماسپ آهنگران

که ما را گشاید ز بند گران

همان کار آهنگران دیر بود

مرا دل بر آهنگ شمشیر بود

دلم تنگ شد بانگشان بر زدم

تن از دست آهنگران بستدم

برافراختم سر ز جای نشست

غل و بند برهم شکستم بدست

گریزان شد ارجاسپ از پیش من

بران سان یکی نامدار انجمن

بمردی ببستم کمر بر میان

همی رفتم از پس چو شیر ژیان

شنیدی که در هفتخوان پیش من

چه آمد ز شیران و از اهرمن

بچاره برویین دژ اندر شدم

جهانی بران گونه برهم زدم

بجستم همه کین ایرانیان

بخون بزرگان ببستم میان

بتوران و چین آنچ من کرده ام

همان رنج و سختی که من برده ام

همانا ندیدست گور از پلنگ

نه از شست ملاح کام نهنگ

ز هنگام تور و فریدون گرد

کس اندر جهان نام این دژ نبرد

یکی تیره دژ بر سر کوه بود

که از برتری دور از انبوه بود

چو رفتم همه بت پرستان بدند

سراسیمه بر سان مستان بدند

بمردی من آن باره را بستدم

بتان را همه بر زمین بر زدم

برافروختم آتش زردهشت

که با مجمر آورده بود از بهشت

بپیروزی دادگر یک خدای

بایران چنان آمدم باز جای

که ما را بهر جای دشمن نماند

ببت خانه ها در برهمن نماند

بتنها تن خویش جستم نبرد

بپرخاش تیمار من کس نخورد

سخنها بما بر کنون شد دراز

اگر تشنه ای جام می را فراز

***

17

چنین گفت رستم باسفندیار

که کردار ماند ز ما یادگار

کنون داده باش و بشنو سخن

ازین نامبردار مرد کهن

اگر من نرفتی بمازندران

بگردن برآورده گرز گران

کجا بسته بد گیو و کاووس و طوس

شده گوش کر یکسر از بانگ کوس

که کندی دل و مغز دیو سپید

که دارد ببازوی خویش این امید

سر جادوانرا بکندم ز تن

ستودان ندیدند و گور و کفن

ز بند گران بردمش سوی تخت

شد ایران بدو شاد و او نیکبخت

مرا یار در هفتخوان رخش بود

که شمشیر تیزم جهانبخش بود

وزان پس که شد سوی هاماوران

ببستند پایش ببند گران

ببردم ز ایرانیان لشکری

بجایی که بد مهتری گر سری

بکشتم بجنگ اندرون شاهشان

تهی کردم آن نامور گاهشان

جهاندار کاوس کی بسته بود

ز رنج و ز تیمار دل خسته بود

بیاوردم از بند کاووس را

همان گیو و گودرز و هم طوس را

بایران بد افراسیاب آن زمان

جهان پر ز درد از بد بدگمان

بایران کشیدم ز هاماوران

خود و شاه با لشکری بی کران

شب تیره تنها برفتم ز پیش

همه نام جستم نه آرام خویش

چو دید آن درفشان درفش مرا

بگوش آمدش بانگ رخش مرا

بپردخت ایران و شد سوی چین

جهان شد پر از داد و پر آفرین

گر از یال کاوس خون آمدی

ز پشتش سیاوش چون آمدی

وزو شاه کیخسرو پاک و راد

که لهراسپ را تاج بر سر نهاد

پدرم آن دلیر گرانمایه مرد

ز ننگ اندران انجمن خاک خورد

که لهراسپ را شاه بایست خواند

ازو در جهان نام چندین نماند

چه نازی بدین تاج گشتاسپی

بدین تازه آیین لهراسپی

که گوید برو دست رستم ببند

نبندد مرا دست چرخ بلند

که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش

بگرز گرانش بمالم دو گوش

من از کودکی تا شدستم کهن

بدین گونه از کس نبردم سخن

مرا خواری از پوزش و خواهش است

وزین نرم گفتن مرا کاهش است

ز تیزیش خندان شد اسفندیار

بیازید و دستش گرفت استوار

بدو گفت کای رستم پیلتن

چنانی که بشنیدم از انجمن

ستبرست بازوت چون ران شیر

برو یال چون اژدهای دلیر

میان تنگ و باریک همچون پلنگ

بویژه کجا گرز گیرد بچنگ

بیفشارد چنگش میان سخن

ز برنا بخندید مرد کهن

ز ناخن فرو ریختش آب زرد

همانا نجنبید زان درد مرد

گرفت آنزمان دست مهتر بدست

چنین گفت کای شاه یزدان پرست

خنک شاه گشتاسپ آن نامدار

کجا پور دارد چو اسفندیار

خنک آنک چون تو پسر زاید او

همی فر گیتی بیفزاید او

همی گفت و چنگش بچنگ اندرون

همی داشت تا چهر او شد چو خون

همان ناخنش پر ز خوناب کرد

سپهبد بروها پر از تاب کرد

بخندید ازو فرخ اسفندیار

چنین گفت کای رستم نامدار

تو امروز می خور که فردا برزم

بپیچی و یادت نیاید ز بزم

چو من زین زرین نهم بر سپاه

بسر برنهم خسروانی کلاه

بنیزه ز اسپت نهم بر زمین

ازان پس نه پرخاش جویی نه کین

دو دستت ببندم برم نزد شاه

بگویم که من زو ندیدم گناه

بباشیم پیشش بخواهشگری

بسازیم هرگونه یی داوری

رهانم تورا از غم و درد و رنج

بیابی پس از رنج خوبی و گنج

بخندید رستم ز اسفندیار

بدو گفت سیر آیی از کارزار

کجا دیده ای رزم جنگاوران

کجا یافتی باد گرز گران

اگر بر جزین روی گردد سپهر

بپوشید میان دو تن روی مهر

به جای می سرخ کین آوریم

کمند نبرد و کمین آوریم

غو کوس خواهیم از آوای رود

بتیغ و بگوپال باشد درود

ببینی تو ای فرخ اسفندیار

گراییدن و گردش کارزار

چو فردا بیایی بدشت نبرد

بآورد مرد اندر آید بمرد

ز باره بآغوش بردارمت

ز میدان بنزدیک زال آرمت

نشانمت بر نامور تخت عاج

نهم بر سرت بر دلافروز تاج

کجا یافتوستم من از کیقباد

بمینو همی جان او باد شاد

گشایم در گنج و هر خواسته

نهم پیش تو یکسر آراسته

دهم بی نیازی سپاه تورا

بچرخ اندر آرم کلاه تورا

ازان پس بیابم بنزدیک شاه

گرازان و خندان و خرم براه

بمردی تورا تاج بر سر نهم

سپاسی بگشتاسپ زین برنهم

ازان پس ببندم کمر بر میان

چنان چون ببستم بپیش کیان

همه روی پالیز بی خو کنم

ز شادی تن خویش را نو کنم

چو تو شاه باشی و من پهلوان

کسی را بتن در نباشد روان

***

18

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که گفتار بیشی نیاید بکار

شکم گرسنه روز نیمی گذشت

ز گفتار پیکار بسیار گشت

بیارید چیزی که دارید خوان

کسی را که بسیار گوید مخوان

چو بنهاد رستم بخوردن گرفت

بماند اندران خوردن اندر شگفت

یل اسفندیار و گوان یکسره

ز هر سو نهادند پیشش بره

بفرمود مهتر که جام آورید

بجای می پخته خام آورید

ببینیم تا رستم اکنون ز می

چه گوید چه آرد ز کاوس کی

بیاورد یک جام می میگسار

که کشتی بکردی بروبر گذار

بیاد شهنشاه رستم بخورد

برآورد ازان چشمه ی زرد گرد

همان جام را کودک میگسار

بیاورد پر باده ی شاهوار

چنین گفت پس با پشوتن براز

که بر می نیاید بآبت نیاز

چرا آب بر جام می بفگنی

که تیزی نبید کهن بشکنی

پشوتن چنین گفت با میگسار

که بی آب جامی می افگن بیار

می آورد و رامشگرانرا بخواند

ز رستم همی در شگفتی بماند

چو هنگامه ی رفتن آمد فراز

ز می لعل شد رستم سرفراز

چنین گفت با او یل اسفندیار

که شادان بدی تا بود روزگار

می و هرچ خوردی تورا نوش باد

روان دلاور پر از توش باد

بدو گفت رستم که ای نامدار

همیشه خرد بادت آموزگار

هران می که با تو خورم نوش گشت

روان خردمند را توش گشت

گر این کینه از مغز بیرون کنی

بزرگی و دانش برافزون کنی

ز دشت اندر آیی سوی خان من

بوی شاد یک چند مهمان من

سخن هرچ گفتم بجای آورم

خرد پیش تو رهنمای آورم

بیاسای چندی و با بد مکوش

سوی مردمی یاز و باز آر هوش

چنین گفت با او یل اسفندیار

که تخمی که هرگز نروید مکار

تو فردا ببینی ز مردان هنر

چو من تاختن را ببندم کمر

تن خویش را نیز مستای هیچ

بایوان شو و کار فردا بسیچ

ببینی که من در صف کارزار

چنانم چو با باده و میگسار

چو از شهر زاول بایران شوم

بنزدیک شاه و دلیران شوم

هنر بیش بینی ز گفتار من

مجوی اندرین کار تیمار من

دل رستم از غم پراندیشه شد

جهان پیش او چون یکی بیشه شد

که گر من دهم دست بند ورا

وگر سر فرازم گزند ورا

دو کارست هر دو بنفرین و بد

گزاینده رسمی نو آیین و بد

هم از بند او بد شود نام من

بد آید ز گشتاسپ انجام من

بگرد جهان هرک راند سخن

نکوهیدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی بخست

بزاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد بننگ

نماند ز من در جهان بوی و رنگ

وگر کشته آید بدشت نبرد

شود نزد شاهان مرا روی زرد

که او شهریاری جوان را بکشت

بدان کو سخن گفت با او درشت

برین بر پس از مرگ نفرین بود

همان نام من نیز بی دین بود

وگر من شوم کشته بر دست اوی

نماند بزاولستان رنگ و بوی

شکسته شود نام دستان سام

ز زابل نگیرد کسی نیز نام

ولیکن همی خوب گفتار من

ازین پس بگویند بر انجمن

چنین گفت پس با سرافراز مرد

که اندیشه روی مرا زرد کرد

که چندین بگویی تو از کار بند

مرا بند و رای تو آید گزند

مگر کاسمانی سخن دیگرست

که چرخ روان از گمان برترست

همه پند دیوان پذیری همی

ز دانش سخن برنگیری همی

تورا سال برنامد از روزگار

ندانی فریب بد شهریار

تو یکتادلی و ندیده جهان

جهانبان بمرگ تو کوشد نهان

گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت

نیابد همی سیری از تاج و تخت

بگرد جهان بر دواند تورا

بهر سختی پروراند تورا

بروی زمین یکسر اندیشه کرد

خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد

که تا کیست اندر جهان نامدار

کجا سر نپیچاند از کارزار

کزان نامور بر تو آید گزند

بماند بدو تاج و تخت بلند

که شاید که بر تاج نفرین کنیم

وزین داستان خاک بالین کنیم

همی جان من در نکوهش کنی

چرا دل نه اندر پژوهش کنی

بتن رنج کاری تو بر دست خویش

جز از بدگمانی نیایدت پیش

مکن شهریارا جوانی مکن

چنین بر بلا کامرانی مکن

دل ما مکن شهریارا نژند

میاور بجان خود و من گزند

ز یزدان و از روی من شرم دار

مخور بر تن خویشتن زینهار

تورا بی نیازیست از جنگ من

وزین کوشش و کردن آهنگ من

زمانه همی تاختت با سپاه

که بر دست من گشت خواهی تباه

بماند بگیتی ز من نام بد

بگشتاسپ بادا سرانجام بد

چو بشنید گردنکش اسفندیار

بدو گفت کای رستم نامدار

بدانای پیشی نگر تا چه گفت

بدانگه که جان با خرد کرد جفت

که پیر فریبنده کانا بود

وگر چند پیروز و دانا بود

تو چندین همی بر من افسون کنی

که تا چنبر از یال بیرون کنی

تو خواهی که هر کس که این بشنود

بدین خوب گفتار تو بگرود

مرا پاک خوانند ناپاک رای

تورا مرد هشیار نیکی فزای

بگویند کو با خرام و نوید

بیامد ورا کرد چندی امید

سپهبد ز گفتار او سر بتافت

ازان پس که جز جنگ کاری نیافت

همی خواهش او همه خوار داشت

زبانی پر از تلخ گفتار داشت

بدانی که من سر ز فرمان شاه

نتابم نه از بهر تخت و کلاه

بدو یابم اندر جهان خوب و زشت

بدویست دوزخ بدو هم بهشت

تورا هرچ خوردی فزاینده باد

بداندیشگانرا گزاینده باد

تو اکنون بخوبی بایوان بپوی

سخن هرچ دیدی بدستان بگوی

سلیحت همه جنگ را ساز کن

ازین پس مپیمای با من سخن

پگاه آی در جنگ من چاره ساز

مکن زین سپس کار بر خود دراز

تو فردا ببینی بآوردگاه

که گیتی شود پیش چشمت سیاه

بدانی که پیکار مردان مرد

چگونه بود روز ننگ و نبرد

بدو گفت رستم که ای شیرخوی

تورا گر چنین آمدست آرزوی

تورا بر تگ رخش مهمان کنم

سرت را به کوپال درمان کنم

تو در پهلوی خویش بشنیده ای

بگفتار ایشان بگرویده ای

که تیغ دلیران بر اسفندیار

بآوردگه برنیاید بکار

ببینی تو فردا سنان مرا

همان گرد کرده عنان مرا

که تا نیز با نامداران مرد

نجویی بآوردگه بر نبرد

لب مرد برنا پر از خنده شد

همی گوهر آن خنده را بنده شد

برستم چنین گفت کای نامجوی

چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی

چو فردا بیایی بدشت نبرد

ببینی تو آورد مردان مرد

نه من کوهم و زیرم اسپی چو کوه

یگانه یکی مردمم چون گروه

گر از گرز من باد یابد سرت

بگرید بدرد جگر مادرت

وگر کشته آیی بآوردگاه

ببندمت بر زین برم نزد شاه

بدان تا دگر بنده با شهریار

نجوید بآوردگه کارزار

***

19

چو رستم بدر شد ز پرده سرای

زمانی همی بود بر در بپای

بکریاس گفت ای سرای امید

خنک روز کاندر تو بد جمشید

همایون بدی گاه کاوس کی

همان روز کیخسرو نیک پی

در فرهی بر تو اکنون ببست

که بر تخت تو ناسزایی نشست

شنید این سخنها یل اسفندیار

پیاده بیامد بر نامدار

برستم چنین گفت کای سرگرای

چرا تیز گشتی بپرده سرای

سزد گر برین بوم زابلستان

نهد دانشی نام غلغلستان

که مهمان چو سیر آید از میزبان

بزشتی برد نام پالیزبان

سراپرده را گفت بد روزگار

که جمشید را داشتی برکنار

همان روز کز بهر کاوس شاه

بدی پرده و سایه ی بارگاه

کجا راه یزدان همی بازجست

همی خواستی اختران را درست

زمین زو سراسر پرآشوب بود

پر از خنجر و غارت و چوب بود

کنون مایه دار تو گشتاسپ است

بپیش وی اندر چو جاماسپ است

نشسته بیک دست او زردهشت

که با زند و است آمدست از بهشت

بدیگر پشوتن گو نیک مرد

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

بپیش اندرون فرخ اسفندیار

کزو شاد شد گردش روزگار

دل نیک مردان بدو زنده شد

بد از بیم شمشیر او بنده شد

بیامد بدر پهلوان سوار

پس اندر همی دیدش اسفندیار

چو برگشت ازو با پشوتن بگفت

که مردی و گردی نشاید نهفت

ندیدم بدین گونه اسپ و سوار

ندانم که چون خیزد از کارزار

یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ

اگر با سلیح اندر آید بجنگ

اگر با سلیح نبردی بود

همانا که آیین مردی بود

ببالا همی بگذرد فر و زیب

بترسم که فردا ببیند نشیب

همی سوزد از مهر فرش دلم

ز فرمان دادار دل نگسلم

چو فردا بیاید بآوردگاه

کنم روز روشن براو بر سیاه

پشوتن بدو گفت بشنو سخن

همی گویمت ای برادر مکن

تورا گفتم و بیش گویم همی

که از راستی دل نشویم همی

میازار کس را که آزاد مرد

سر اندر نیارد بآزار و درد

بخسب امشب و بامداد پگاه

برو تا بایوان او بی سپاه

بایوان او روز فرخ کنیم

سخن هرچ گویند پاسخ کنیم

همه کار نیکوست زو در جهان

میان کهان و میان مهان

همی سر نپیچد ز فرمان تو

دلش راست بینم بپیمان تو

تو با او چه گویی بکین و بخشم

بشوی از دلت کین وز خشم چشم

یکی پاسخ آوردش اسفندیار

که بر گوشه ی گلستان رست خار

چنین گفت کز مردم پاک دین

همانا نزیبد که گوید چنین

گر ایدونک دستور ایران توی

دل و گوش و چشم دلیران توی

همی خوب داری چنین راه را

خرد را و آزردن شاه را

همه رنج و تیمار ما باد گشت

همان دین زردشت بیداد گشت

که گوید که هر کو ز فرمان شاه

بپیچد بدوزخ بود جایگاه

مرا چند گویی گنهکار شو

ز گفتار گشتاسپ بیزار شو

تو گویی و من خود چنین کی کنم

که از رای و فرمان او پی کنم

گر ایدونک ترسی همی از تنم

من امروز ترس تورا بشکنم

کسی بی زمانه بگیتی نمرد

نمرد آنک نام بزرگی ببرد

تو فردا ببینی که بر دشت جنگ

چه کار آورم پیش جنگی پلنگ

پشوتن بدو گفت کای نامدار

چنین چند گویی تو از کارزار

که تا تو رسیدی بتیر و کمان

نبد بر تو ابلیس را این گمان

بدل دیو را راه دادی کنون

همی نشنوی پند این رهنمون

دلت خیره بینم همی پر ستیز

کنون هرچ گفتم همه ریزریز

چگونه کنم ترس را از دلم

بدین سان کز اندیشها بگسلم

دو جنگی دو شیر و دو مرد دلیر

چه دانم که پشت که آید بزیر

ورا نامور هیچ پاسخ نداد

دلش گشت پر درد و سر پر ز باد

***

20

چو رستم بیامد بایوان خویش

نگه کرد چندی بدیوان خویش

زواره بیامد بنزدیک اوی

ورا دید پژمرده و زردروی

بدو گفت رو تیغ هندی بیار

یکی جوشن و مغفری نامدار

کمان آر و برگستوان آر و ببر

کمند آر و گرز گران آر و گبر

زواره بفرمود تا هرچ گفت

بیاورد گنجور او از نهفت

چو رستم سلیح نبردش بدید

سرافشاند و باد از جگر برکشید

چنین گفت کای جوشن کارزار

برآسودی از جنگ یک روزگار

کنون کار پیش آمدت سخت باش

بهر جای پیراهن بخت باش

چنین رزمگاهی که غران دو شیر

بجنگ اندر آیند هر دو دلیر

کنون تا چه پیش آرد اسفندیار

چه بازی کند در دم کارزار

چو بشنید دستان ز رستم سخن

پراندیشه شد جان مرد کهن

بدو گفت کای نامور پهلوان

چه گفتی کزان تیره گشتم روان

تو تا برنشستی بزین نبرد

نبودی مگر نیک دل رادمرد

همیشه دل از رنج پرداخته

بفرمان شاهان سرافراخته

بترسم که روزت سرآید همی

گر اختر بخواب اندر آید همی

همی تخم دستان زبن برکنند

زن و کودکانرا بخاک افگنند

بدست جوانی چو اسفندیار

اگر تو شوی کشته در کارزار

نماند بزاولستان آب و خاک

بلندی بر و بوم گردد مغاک

ور ایدونک او را رسد زین گزند

نباشد تورا نیز نام بلند

همی هر کسی داستانها زنند

برآورده نام تورا بشکرند

که او شهریاری ز ایران بکشت

بدان کو سخن گفت با وی درشت

همی باش در پیش او بر بپای

وگرنه هم اکنون بپرداز جای

ببیغوله یی شو فرود از مهان

که کس نشنود نامت اندر جهان

کزین بد تورا تیره گردد روان

بپرهیز ازین شهریار جوان

بگنج و برنج این روان باز خر

مبر پیش دیبای چینی تبر

سپاه ورا خلعت آرای نیز

ازو باز خر خویشتن را بچیز

چو برگردد او از لب هیرمند

تو پای اندر آور برخش بلند

چو ایمن شدی بندگی کن براه

بدان تا ببینی یکی روی شاه

چو بیند تورا کی کند شاه بد

خود از شاه کردار بد کی سزد

بدو گفت رستم که ای مرد پیر

سخنها برین گونه آسان مگیر

بمردی مرا سال بسیار گشت

بد و نیک چندی بسر بر گذشت

رسیدم بدیوان مازندران

برزم سواران هاماوران

همان رزم کاموس و خاقان چین

که لرزان بدی زیر ایشان زمین

اگر من گریزم ز اسفندیار

تو در سیستان کاخ و گلشن مدار

چو من ببر پوشم بروز نبرد

سر هور و ماه اندر آرم بگرد

ز خواهش که گفتی بسی رانده ام

بدو دفتر کهتری خوانده ام

همی خوار گیرد سخنهای من

بپیچد سر از دانش و رای من

گر او سر ز کیوان فرود آردی

روانش بر من درود آردی

ازو نیستی گنج و گوهر دریغ

نه برگستوان و نه گوپال و تیغ

سخن چند گفتم به چندین نشست

ز گفتار باد است ما را به دست

گر ایدونک فردا کند کارزار

دل از جان او هیچ رنجه مدار

نپیچم بآورد با او عنان

نه گوپال بیند نه زخم سنان

نبندم به آوردگاه راه اوی

به نیرو نگیرم کمرگاه اوی

ز باره به آغوش بردارمش

بشاهی ز گشتاسپ بگذارمش

بیارم نشانم بر تخت ناز

ازان پس گشایم در گنج باز

چو مهمان من بوده باشد سه روز

چهارم چو از چرخ گیتی فروز

بیندازد آن چادر لاژورد

پدید آید از جام یاقوت زرد

سبک باز با او ببندم کمر

وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم بر سرش بر دلافروز تاج

ببندم کمر پیش او بنده وار

نجویم جدایی ز اسفندیار

تو دانی که من پیش تخت قباد

چه کردم بمردی تو داری بیاد

بخندید از گفت او زال زر

زمانی بجنبید ز اندیشه سر

بدو گفت زال ای پسر این سخن

مگوی و جدا کن سرش را زبن

که دیوانگان این سخن بشنوند

بدین خام گفتار تو نگروند

قبادی بجایی نشسته دژم

نه تخت و کلاه و نه گنج و درم

تو با شاه ایران برابر مکن

سپهدار با رای و گنج کهن

چو اسفندیاری که فغفور چین

نویسد همی نام او بر نگین

تو گویی که از باره بردارمش

ببربر سوی خان زال آرمش

نگوید چنین مردم سالخورد

بگرد در ناسپاسی مگرد

بگفت این و بنهاد سر بر زمین

همی خواند بر کردگار آفرین

همی گفت کای داور کردگار

بگردان تو از ما بد روزگار

برین گونه تا خور برآمد ز کوه

نیامد زبانش ز گفتن ستوه

***

21

چو شد روز رستم بپوشید گبر

نگه بان تن کرد بر گبر ببر

کمندی بفتوراک زین بر ببست

بران باره ی پیل پیکر نشست

بفرمود تا شد زواره برش

فراوان سخن راند از لشکرش

بدو گفت رو لشکر آرای باش

بر کوهه ی ریگ برپای باش

بیامد زواره سپه گرد کرد

بمیدان کار و بدشت نبرد

تهمتن همی رفت نیزه بدست

چو بیرون شد از جایگاه نشست

سپاهش برو خواندند آفرین

که بی تو مباد اسپ و گوپال و زین

همی رفت رستم زواره پسش

کجا بود در پادشاهی کسش

بیامد چنان تا لب هیرمند

همه دل پر از باد و لب پر ز پند

سپه با برادر هم آنجا بماند

سوی لشکر شاه ایران براند

چنین گفت پس با زواره براز

که مردیست این بدرگ دیوساز

بترسم که با او نیارم زدن

ندانم کزین پس چه شاید بدن

تو اکنون سپه را هم ایدر بدار

شوم تا چه پیش آورد روزگار

اگر تند یابمش هم زان نشان

نخواهم ز زابلستان سرکشان

بتنها تن خویش جویم نبرد

ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد

کسی باشد از بخت پیروز و شاد

که باشد همیشه دلش پر ز داد

گذشت از لب رود و بالا گرفت

همی ماند از کار گیتی شگفت

خروشید کای فرخ اسفندیار

هماوردت آمد برآرای کار

چو بشنید اسفندیار این سخن

ازان شیر پرخاشجوی کهن

بخندید و گفت اینک آراستم

بدانگه که از خواب برخاستم

بفرمود تا جوشن و خود اوی

همان ترکش و نیزه ی جنگجوی

ببردند و پوشید روشن برش

نهاد آن کلاه کیی بر سرش

بفرمود تا زین بر اسپ سیاه

نهادند و بردند نزدیک شاه

چو جوشن بپوشید پرخاشجوی

ز زور و ز شادی که بود اندر اوی

نهاد آن بن نیزه را بر زمین

ز خاک سیاه اندر آمد بزین

بسان پلنگی که بر پشت گور

نشیند برانگیزد از گور شور

سپه در شگفتی فروماندند

بران نامدار آفرین خواندند

همی شد چو نزد تهمتن رسید

مر او را بران باره تنها بدید

پس از بارگی با پشوتن بگفت

که ما را نباید بدو یار و جفت

چو تنهاست ما نیز تنها شویم

ز پستی بران تند بالا شویم

بران گونه رفتند هر دو برزم

تو گفتی که اندر جهان نیست بزم

چو نزدیک گشتند پیر و جوان

دو شیر سرافراز و دو پهلوان

خروش آمد از باره ی هر دو مرد

تو گفتی بدرید دشت نبرد

چنین گفت رستم بآواز سخت

که ای شاه شادان دل و نیک بخت

ازین گونه مستیز و بد را مکوش

سوی مردمی یاز و بازآر هوش

اگر جنگ خواهی و خون ریختن

برین گونه سختی برآویختن

بگو تا سوار آورم زابلی

که باشند با خنجر کابلی

برین رزمگه شان بجنگ آوریم

خود ایدر زمانی درنگ آوریم

بباشد بکام تو خون ریختن

ببینی تگاپوی و آویختن

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که چندین چه گویی چنین نابکار

ز ایوان بشبگیر برخاستی

ازین تند بالا مرا خواستی

چرا ساختی بند و مکر و فریب

همانا بدیدی بتنگی نشیب

چه باید مرا جنگ زابلستان

وگر جنگ ایران و کابلستان

مبادا چنین هرگز آیین من

سزا نیست این کار در دین من

که ایرانیانرا بکشتن دهم

خود اندر جهان تاج بر سر نهم

منم پیشرو هرک جنگ آیدم

وگر پیش جنگ نهنگ آیدم

تورا گر همی یار باید بیار

مرا یار هرگز نیاید بکار

مرا یار در جنگ یزدان بود

سر و کار با بخت خندان بود

توی جنگجوی و منم جنگخواه

بگردیم یک با دگر بی سپاه

ببینیم تا اسپ اسفندیار

سوی آخر آید همی بی سوار

وگر باره ی رستم جنگجوی

بایوان نهد بی خداوند روی

نهادند پیمان دو جنگی که کس

نباشد بران جنگ فریادرس

نخستین بنیزه برآویختند

همی خون ز جوشن فروریختند

چنین تا سنانها بهم برشکست

بشمشیر بردند ناچار دست

بآوردگه گردن افراختند

چپ و راست هر دو همی تاختند

ز نیروی اسپان و زخم سران

شکسته شد آن تیغهای گران

چو شیران جنگی برآشوفتند

پر از خشم اندامها کوفتند

همان دسته بشکست گرز گران

فروماند از کار دست سران

گرفتند زان پس دوال کمر

دو اسپ تگاور فروبرده سر

همی زور کرد این بران آن برین

نجنبید یک شیر بر پشت زین

پراگنده گشتند ز آوردگاه

غمی گشته اسپان و مردان تباه

کف اندر دهانشان شده خون و خاک

همه گبر و برگستوان چاک چاک

***

22

بدانگه که رزم یلان شد دراز

همی دیر شد رستم سرفراز

زواره بیاورد زان سو سپاه

یکی لشکری داغ دل کینه خواه

بایرانیان گفت رستم کجاست

برین روز بیهوده خامش چراست

شما سوی رستم بجنگ آمدید

خرامان بچنگ نهنگ آمدید

همی دست رستم نخواهید بست

برین رزمگه بر نشاید نشست

زواره بدشنام لب برگشاد

همی کرد گفتار ناخوب یاد

برآشفت ازان پور اسفندیار

سواری بد اسپ افگن و نامدار

جوانی که نوش آذرش بود نام

سرافراز و جنگاور و شادکام

برآشفت با سگزی آن نامدار

زبانرا بدشنام بگشاد خوار

چنین گفت کآری گو برمنش

بفرمان شاهان کند بدکنش

نفرمود ما را یل اسفندیار

چنین با سگان ساختن کارزار

که پیچد سر از رای و فرمان او

که یارد گذشتن ز پیمان او

اگر جنگ بر نادرستی کنید

بکار اندرون پیش دستی کنید

ببینید پیکار جنگاوران

بتیغ و سنان و بگرز گران

زواره بفرمود کاندر نهید

سرانرا ز خون بر سر افسر نهید

زواره بیامد بپیش سپاه

دهاده برآمد ز آوردگاه

بکشتند ز ایرانیان بی شمار

چو نوش آذر آن دید بر ساخت کار

سمند سرافراز را برنشست

بیامد یکی تیغ هندی بدست

یکی نامور بود الوای نام

سرافراز و اسپ افگن و شادکام

کجا نیزه ی رستم او داشتی

پس پشت او هیچ نگذاشتی

چو از دور نوش آذر او را بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

یکی تیغ زد بر سر و گردنش

بدو نیمه شد پیل پیکر تنش

زواره برانگیخت اسپ نبرد

بتندی به نوش آذر آواز کرد

که او را فکندی کنون پای دار

چو الوای را من نخوانم سوار

زواره یکی نیزه زد بر برش

بخاک اندر آمد همانگه سرش

چو نوش آذر نامور کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد

برادرش گریان و دل پر ز جوش

جوانی که بد نام او مهرنوش

غمی شد دل مرد شمشیرزن

برانگیخت آن باره ی پیلتن

برفت از میان سپه پیش صف

ز درد جگر بر لب آورده کف

وزانسو فرامرز چون پیل مست

بیامد یکی تیغ هندی بدست

برآویخت با او همی مهرنوش

دو رویه ز لشکر برآمد خروش

گرامی دو پرخاشجوی جوان

یکی شاهزاده دگر پهلوان

چو شیران جنگی برآشوفتند

همی بر سر یکدگر کوفتند

در آوردگه تیز شد مهرنوش

نبودش همی با فرامرز توش

بزد تیغ بر گردن اسپ خویش

سر بادپای اندر افکند پیش

فرامرز کردش پیاده تباه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چو بهمن برادرش را کشته دید

زمین زیر او چون گل آغشته دید

بیامد دوان نزد اسفندیار

بجایی که بود آتش کارزار

بدو گفت کای نره شیر ژیان

سپاهی بجنگ آمد از سگزیان

دو پور تو نوشآذر و مهرنوش

بخواری بسگزی سپردند هوش

تو اندر نبردی و ما پر ز درد

جوانان و کی زادگان زیر گرد

برین تخمه این ننگ تا جاودان

بماند ز کردار نابخردان

دل مرد بیدارتر شد ز خشم

پر از تاب مغز و پر از آب چشم

برستم چنین گفت کای بدنشان

چنین بود پیمان گردنکشان

تو گفتی که لشکر نیارم بجنگ

تورا نیست آرایش نام و ننگ

نداری ز من شرم وز کردگار

نترسی که پرسند روز شمار

ندانی که مردان پیمان شکن

ستوده نباشد بر انجمن

دو سگزی دو پور مرا کشته اند

بران خیرگی باز برگشته اند

چو بشنید رستم غمی گشت سخت

بلرزید برسان شاخ درخت

بجان و سر شاه سوگند خورد

بخورشید و شمشیر و دشت نبرد

که من جنگ هرگز نفرموده ام

کسی کین چنین کرد نستوده ام

ببندم دو دست برادر کنون

گر او بود اندر بدی رهنمون

فرامرز را نیز بسته دو دست

بیارم بر شاه یزدان پرست

بخون گرانمایگانشان بکش

مشوران ازین رای بیهوده هش

چنین گفت با رستم اسفندیار

که بر کین طاوس نر خون مار

بریزیم ناخوب و ناخوش بود

نه آیین شاهان سرکش بود

تو ای بدنشان چاره ی خویش ساز

که آمد زمانت بتنگی فراز

بر رخش با هر دو رانت بتیر

برآمیزم اکنون چو با آب شیر

بدان تا کس از بندگان زین سپس

نجویند کین خداوند کس

وگر زنده مانی ببندمت چنگ

بنزدیک شاهت برم بی درنگ

بدو گفت رستم کزین گفت و گوی

چه باشد مگر کم شود آبروی

بیزدان پناه و بیزدان گرای

که اویَست بر نیک و بد رهنمای

***

23

کمان برگرفتند و تیر خدنگ

ببردند از روی خورشید رنگ

ز پیکان همی آتش افروختند

ببربر زره را همی دوختند

دل شاه ایران بدان تنگ شد

بروها و چهرش پر آژنگ شد

چو او دست بردی بسوی کمان

نرستی کس از تیر او بی گمان

به رنگ طبرخون شدی این جهان

شدی آفتاب از نهیبش نهان

یکی چرخ را برکشید از شگاع

تو گفتی که خورشید شد در شراع

بتیری که پیکانش الماس بود

زره پیش او همچو قرطاس بود

چو او از کمان تیر بگشاد شست

تن رستم و رخش جنگی بخست

بر رخش ازان تیرها گشت سست

نبد باره و مرد جنگی درست

همی تاخت بر گردش اسفندیار

نیامد برو تیر رستم بکار

فرود آمد از رخش رستم چو باد

سر نامور سوی بالا نهاد

همان رخش رخشان سوی خانه شد

چنین با خداوند بیگانه شد

ببالا ز رستم همی رفت خون

بشد سست و لرزان که بیستون

بخندید چون دیدش اسفندیار

بدو گفت کای رستم نامدار

چرا گم شد آن نیروی پیل مست

ز پیکان چرا پیل جنگی بخست

کجا رفت آن مردی و گرز تو

برزم اندرون فره و برز تو

گریزان ببالا چرا برشدی

چو آواز شیر ژیان بشندی

چرا پیل جنگی چو روباه گشت

ز رزمت چنین دست کوتاه گشت

تو آنی که دیو از تو گریان شدی

دد از تف تیغ تو بریان شدی

زواره پی رخش ناگه بدید

کزان رود با خستگی در کشید

سیه شد جهان پیش چشمش برنگ

خروشان همی تاخت تا جای جنگ

تن مرد جنگی چنان خسته دید

همه خستگیهاش نابسته دید

بدو گفت خیز اسپ من برنشین

که پوشد ز بهر تو خفتان کین

بدو گفت رو پیش دستان بگوی

کزین دوده ی سام شد رنگ و بوی

نگه کن که تا چاره ی کار چیست

برین خستگیها بر آزار کیست

که گر من ز پیکان اسفندیار

شبی را سرآرم بدین روزگار

چنان دانم ای زال کامروز من

ز مادر بزادم بدین انجمن

چو رفتی همی چاره ی رخش ساز

من آیم کنون گر بمانم دراز

زواره ز پیش برادر برفت

دو دیده سوی رخش بنهاد تفت

بپستی همی بود اسفندیار

خروشید کای رستم نامدار

ببالا چنین چند باشی بپای

که خواهد بدن مر تورا رهنمای

کمان بفکن از دست و ببر بیان

برآهنج و بگشای تیغ از میان

پشیمان شو و دست را ده ببند

کزین پس تو از من نیابی گزند

بدین خستگی نزد شاهت برم

ز کردارها بی گناهت برم

وگر جنگ جویی تو اندرز کن

یکی را نگهبان این مرز کن

گناهی که کردی ز یزدان بخواه

سزد گر بپوزش ببخشد گناه

مگر دادگر باشدت رهنمای

چو بیرون شوی زین سپنجی سرای

چنین گفت رستم که بیگاه شد

ز رزم و ز بد دست کوتاه شد

شب تیره هرگز که جوید نبرد

تو اکنون بدین رامشی بازگرد

من اکنون چنین سوی ایوان شوم

بیاسایم و یک زمان بغنوم

ببندم همه خستگیهای خویش

بخوانم کسی را که دارم بپیش

زواره فرامرز و دستان سام

کسی را زخویشان که دارند نام

بسازم کنون هرچ فرمان توست

همه راستی زیر پیمان توست

بدو گفت رویین تن اسفندیار

که ای برمنش پیر ناسازگار

تو مردی بزرگی و زورآزمای

بسی چاره دانی و نیرنگ و رای

بدیدم همه فر و زیب تورا

نخواهم که بینم نشیب تورا

بجان امشبی دادمت زینهار

بایوان رسی کام کژی مخار

سخن هرچ پذرفتی آنرا بکن

ازین پس مپیمای با من سخن

بدو گفت رستم که ایدون کنم

چو بر خستگیها بر افسون کنم

چو برگشت از رستم اسفندیار

نگه کرد تا چون رود نامدار

چو بگذشت مانند کشتی برود

همی داد تنرا ز یزدان درود

همی گفت کای داور داد و پاک

گر از خستگیها شوم من هلاک

که خواهد ز گردنکشان کین من

که گیرد دل و راه و آیین من

چو اسفندیار از پسش بنگرید

بران روی رودش بخشکی بدید

همی گفت کاین را مخوانید مرد

یکی ژنده پیل است با دار و برد

گذر کرد پر خستگیها بر آب

ازان زخم پیکان شده پرشتاب

شگفتی بمانده بد اسفندیار

همی گفت کای داور کامگار

چنان آفریدی که خود خواستی

زمان و زمین را بیاراستی

بدانگه که شد نامور باز جای

پشوتن بیامد ز پرده سرای

ز نوش آذر گرد وز مهر نوش

خروشیدنی بود با درد و جوش

سراپرده ی شاه پر خاک بود

همه جامه ی مهتران چاک بود

فرود آمد از باره اسفندیار

نهاد آن سر سرکشان برکنار

همی گفت زارا دو گرد جوان

که جانتان شد از کالبد با توان

چنین گفت پس با پشوتن که خیز

برین کشتگان آب چندین مریز

که سودی نبینم ز خون ریختن

نشاید بمرگ اندر آویختن

همه مرگ را ایم برنا و پیر

برفتن خرد بادمان دستگیر

بتابوت زرین و در مهد ساج

فرستادشان زی خداوند تاج

پیامی فرستاد نزد پدر

که آن شاخ رای تو آمد ببر

تو کشتی بآب اندر انداختی

ز رستم همی چاکری ساختی

چو تابوت نوش آذر و مهرنوش

ببینی تو در آز چندین مکوش

بچرم اندر است گاو اسفندیار

ندانم چه راند بدو روزگار

نشست از بر تخت با سوک و درد

سخنهای رستم همه یاد کرد

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

برستم نگه کردم امروز من

بران برز بالای آن پیلتن

ستایش گرفتم بیزدان پاک

کزویست امید و زو بیم و باک

که پروردگار آن چنان آفرید

بران آفرین کو جهان آفرید

چنین کارها رفت بر دست او

که دریای چین بود تا شست او

همی برکشیدی ز دریا نهنگ

بدم در کشیدی ز هامون پلنگ

بران سان بخستم تنش را بتیر

که از خون او خاک شد آبگیر

ز بالا پیاده به پیمان برفت

سوی رود با گبر و شمشیر تفت

برآمد چنان خسته زان آبگیر

سراسر تنش پر ز پیکان تیر

برآنم که چون او بایوان رسد

روانش ز ایوان بکیوان رسد

***

24

وزان روی رستم بایوان رسید

مر او را بران گونه دستان بدید

زواره فرامرز گریان شدند

ازان خستگیهاش بریان شدند

ز سر بر همی کند رودابه موی

بر آواز ایشان همی خست روی

زواره بزودی گشادش میان

ازو برکشیدند ببر بیان

هرانکس که دانا بد از کشورش

نشستند یکسر همه بر درش

بفرمود تا رخش را پیش اوی

ببردند و هرکس که بد چاره جوی

گرانمایه دستان همی کند موی

بران خستگیها بمالید روی

همی گفت من زنده با پیر سر

بدیدم بدین سان گرامی پسر

بدو گفت رستم کزین غم چه سود

که این ز آسمان بودنی کار بود

به پیش است کاری که دشوارتر

وزو جان من پر ز تیمارتر

که هرچند من بیش پوزش کنم

که این شیر دلرا فروزش کنم

نجوید همی جز همه ناخوشی

بگفتار و کردار و گردنکشی

رسیدم ز هر سو بگرد جهان

خبر یافتم ز آشکار و نهان

گرفتم کمربند دیو سپید

زدم بر زمین همچو یک شاخ بید

نتابم همی سر ز اسفندیار

ازان زور و آن بخشش کارزار

خدنگم ز سندان گذر یافتی

زبون داشتی گر سپر یافتی

زدم چند بر گبر اسفندیار

گراینده دست مرا داشت خوار

همان تیغ من گر بدیدی پلنگ

نهان داشتی خویشتن زیر سنگ

نبرد همی جوشن اندر برش

نه آن پاره ی پرنیان بر سرش

سپاسم ز یزدان که شب تیره شد

دران تیرگی چشم او خیره شد

برستم من از چنگ آن اژدها

ندانم کزین خسته آیم رها

چه اندیشم اکنون جزین نیست رای

که فردا بگردانم از رخش پای

بجایی شوم کو نیابد نشان

بزابلستان گر کند سرفشان

سرانجام ازان کار سیر آید او

اگرچه ز بد سیر دیر آید او

بدو گفت زال ای پسر گوش دار

سخن چون بیاد آوری هوش دار

همه کارهای جهانرا در است

مگر مرگ کانرا دری دیگر است

یکی چاره دانم من این را گزین

که سیمرغ را یار خوانم برین

گر او باشدم زین سخن رهنمای

بماند بما کشور و بوم و جای

***

25

ببودند هر دو بران رای مند

سپهبد برآمد ببالا بلند

از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد

برفتند با او سه هشیار و گرد

فسونگر چو بر تیغ بالا رسید

ز دیبا یکی پر بیرون کشید

ز مجمر یکی آتشی برفروخت

ببالای آن پر لختی بسوخت

چو پاسی ازان تیره شب درگذشت

تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت

همانگه چو مرغ از هوا بنگرید

درخشیدن آتش تیز دید

نشسته برش زال با درد و غم

ز پرواز مرغ اندر آمد دژم

بشد پیش با عود زال از فراز

ستودش فراوان و بردش نماز

بپیشش سه مجمر پر از بوی کرد

ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد

بدو گفت سیمرغ شاها چه بود

که آمد ازین سان نیازت بدود

چنین گفت کاین بد بدشمن رساد

که بر من رسید از بد بدنژاد

تن رستم شیردل خسته شد

ازان خستگی جان من بسته شد

کزان خستگی بیم جانست و بس

بران گونه خسته ندیدست کس

همان رخش گویی که بیجان شدست

ز پیکان تنش زار و بیجان شدست

بیامد برین کشور اسفندیار

نکوبد همی جز در کارزار

نجوید همی کشور و تاج و تخت

بر و بار خواهد همی با درخت

بدو گفت سیمرغ کای پهلوان

مباش اندرین کار خسته روان

سزد گر نمایی بمن رخش را

همان سرفراز جهان بخش را

کسی سوی رستم فرستاد زال

که لختی بچاره برافراز یال

بفرمای تا رخش را همچنان

بیارند پیش من اندر زمان

چو رستم بران تند بالا رسید

همان مرغ روشن دل او را بدید

بدو گفت کای ژنده پیل بلند

ز دست که گشتی بدین سان نژند

چرا رزم جستی ز اسفندیار

چرا آتش افکندی اندر کنار

بدو گفت زال ای خداوند مهر

چو اکنون نمودی بما پاک چهر

گر ایدونک رستم نگردد درست

کجا خواهم اندر جهان جای جست

همه سیستان پاک ویران کنند

بکام دلیران ایران کنند

شود کنده این تخمه ی ما ز بن

کنون بر چه رانیم یکسر سخن

نگه کرد مرغ اندران خستگی

بدید اندرو راه پیوستگی

ازو چار پیکان ببیرون کشید

بمنقار ازان خستگی خون کشید

بران خستگیها بمالید پر

هم اندر زمان گشت با زیب و فر

بدو گفت کاین خستگیها ببند

همی باش یکچند دور از گزند

یکی پر من تر بگردان بشیر

بمال اندران خستگیهای تیر

بران همنشان رخش را پیش خواست

فروکرد منقار بر دست راست

برون کرد پیکان شش از گردنش

نبد خسته گر بسته جایی تنش

همانگه خروشی برآورد رخش

بخندید شادان دل تاج بخش

بدو گفت مرغ ای گو پیلتن

توی نامبردار هر انجمن

چرا رزم جستی ز اسفندیار

که او هست رویین تن و نامدار

بدو گفت رستم گر او را ز بند

نبودی دل من نگشتی نژند

مرا کشتن آسان تر آید ز ننگ

و گر بازمانم بجایی ز جنگ

چنین داد پاسخ کز اسفندیار

اگر سر بجا آوری نیست عار

که اندر زمانه چنویی نخاست

بدو دارد ایران همی پشت راست

بپرهیزی از وی نباشد شگفت

مرا از خود اندازه باید گرفت

که آن جفت من مرغ با دستگاه

بدستان و شمشیر کردش تباه

اگر با من اکنون تو پیمان کنی

سر از جنگ جستن پشیمان کنی

نجویی فزونی باسفندیار

گه کوشش و جستن کارزار

ور ایدونک او را بیامد زمان

نیندیشی از پوزش بی گمان

پس انگه یکی چاره سازم تورا

بخورشید سر برفرازم تورا

چو بشنید رستم دلش شاد شد

از اندیشه ی بستن آزاد شد

بدو گفت کز گفت تو نگذرم

وگر تیغ بارد هوا بر سرم

چنین گفت سیمرغ کز راه مهر

بگویم کنون با تو راز سپهر

که هرکس که او خون اسفندیار

بریزد ورا بشکرد روزگار

همان نیز تا زنده باشد ز رنج

رهایی نیابد نماندش گنج

بدین گیتیش شوربختی بود

وگر بگذرد رنج و سختی بود

شگفتی نمایم هم امشب تورا

ببندم ز گفتار بد لب تورا

برو رخش رخشنده را برنشین

یکی خنجر آبگون برگزین

چو بشنید رستم میانرا ببست

وزانجایگه رخشرا برنشست

بسیمرغ گفت ای گزین جهان

چه خواهد برین مرگ ما ناگهان

جهان یادگارست و ما رفتنی

بگیتی نماند بجز مردمی

بنام نکو گر بمیرم رواست

مرا نام باید که تن مرگراست

کجا شد فریدون و هوشنگ شاه

که بودند با گنج و تخت و کلاه

برفتند و ما را سپردند جای

جهانرا چنین است آیین و رای

همی راند تا پیش دریا رسید

ز سیمرغ روی هوا تیره دید

چو آمد بنزدیک دریا فراز

فرود آمد آن مرغ گردنفراز

برستم نمود آن زمان راه خشک

همی آمد از باد او بوی مشک

بمالید بر تارکش پر خویش

بفرمود تا رستم آمدش پیش

گزی دید بر خاک سر بر هوا

نشست از برش مرغ فرمانروا

بدو گفت شاخی گزین راست تر

سرش برترین و تنش کاست تر

بدان گز بود هوش اسفندیار

تو این چوب را خوار مایه مدار

بر آتش مرین چوب را راست کن

نگه کن یکی نعز پیکان کهن

بنه پر و پیکان بروبر نشان

نمودم تورا از گزندش نشان

چو ببرید رستم تن شاخ گز

بیامد ز دریا بایوان و رز

بران کار سیمرغ بد رهنمای

همی بود بر تارک او بپای

بدو گفت اکنون چو اسفندیار

بیاید بجوید ز تو کارزار

تو خواهش کن و لابه و راستی

مکوب ایچ گونه در کاستی

مگر بازگردد بشیرین سخن

بیاد آیدش روزگار کهن

که تو چند گه بودی اندر جهان

برنج و بسختی ز بهر مهان

چو پوزش کنی چند نپذیردت

همی از فرومایگان گیردت

بزه کن کمانرا و این چوب گز

بدین گونه پرورده در آب رز

ابر چشم او راست کن هر دو دست

چنان چون بود مردم گز پرست

زمانه برد راست آن را بچشم

بدانگه که باشد دلت پر ز خشم

تن زال را مرغ پدرود کرد

ازو تار وز خویشتن پود کرد

ازانجایگه نیک دل برپرید

چو اندر هوا رستم او را بدید

یکی آتش چوب پرتاب کرد

دلش را بران رزم شاداب کرد

یکی تیز پیکان بدو در نشاند

چپ و راست پرها بروبر نشاند

***

26

سپیده همانگه ز که بردمید

میان شب تیره اندر چمید

بپوشید رستم سلیح نبرد

همی از جهان آفرین یاد کرد

چو آمد بر لشکر نامدار

که کین جوید از رزم اسفندیار

بدو گفت برخیز ازین خواب خوش

برآویز با رستم کینه کش

چو بشنید آوازش اسفندیار

سلیح جهان پیش او گشت خوار

چنین گفت پس با پشوتن که شیر

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

گمانی نبردم که رستم ز راه

بایوان کشد ببر و گبر و کلاه

همان بارکش رخش زیر اندرش

ز پیکان نبود ایچ پیدا برش

شنیدم که دستان جادوپرست

بهنگام یازد بخورشید دست

چو خشم آرد از جادوان بگذرد

برابر نکردم پس این با خرد

پشوتن بدو گفت پر آب چشم

که بر دشمنت باد تیمار و خشم

چه بودت که امروز پژمرده ای

همانا بشب خواب نشمرده ای

میان جهان این دو یل را چه بود

که چندین همی رنج باید فزود

بدانم که بخت تو شد کندرو

که کین آورد هر زمان نو بنو

بپوشید جوشن یل اسفندیار

بیامد بر رستم نامدار

خروشید چون روی رستم بدید

که نام تو باد از جهان ناپدید

فراموش کردی تو سگزی مگر

کمان و بر مرد پرخاشخر

ز نیرنگ زالی بدین سان درست

و گرنه که پایت همی گور جست

بکوبمت زین گونه امروز یال

کزین پس نبیند تورا زنده زال

چنین گفت رستم باسفندیار

که ای سیر ناگشته از کارزار

بترس از جهاندار یزدان پاک

خرد را مکن با دل اندر مغاک

من امروز نز بهر جنگ آمدم

پی پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بیداد کوشی همی

دو چشم خرد را بپوشی همی

بخورشید و ماه و باستا و زند

که دلرا نرانی براه گزند

نگیری بیاد آن سخنها که رفت

وگر پوست بر تن کسی را بکفت

بیابی ببینی یکی خان من

روندست کام تو بر جان من

گشایم در گنج دیرینه باز

کجا گرد کردم بسال دراز

کنم باربر بارگیهای خویش

به گنجور ده تا براند ز پیش

برابر همی با تو آیم براه

کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه

اگر کشتنیم او کشد شایدم

همان نیز اگر بند فرمایدم

همی چاره جویم که تا روزگار

تورا سیر گرداند از کارزار

نگه کن که دانای پیشی چه گفت

که هرگز مباد اختر شوم جفت

چنین داد پاسخ که مرد فریب

نیم روز پرخاش و روز نهیب

اگر زنده خواهی که ماند بجای

نخستین سخن بند بر نه بپای

از ایوان و خان چند گویی همی

رخ آشتی را بشویی همی

دگر باره رستم زبان برگشاد

مکن شهریارا ز بیداد یاد

مکن نام من در جهان زشت و خوار

که جز بد نیاید ازین کارزار

هزارانت گوهر دهم شاهوار

همان یاره ی زر با گوشوار

هزارانت بنده دهم نوش لب

پرستنده باشد تورا روز و شب

هزارت کنیزک دهم خلخی

که زیبای تاج اند با فرخی

دگر گنج سام نریمان و زال

گشایم بپیش تو ای بی همال

همه پاک پیش تو گرد آورم

ز زابلستان نیز مرد آورم

که تا مر تورا نیز فرمان کنند

روان را بفرمان گروگان کنند

ازان پس به پیشت پرستارورا

دوان با تو آیم بر شهریار

ز دل دور کن شهریارا تو کین

مکن دیو را با خرد همنشین

جز از بند دیگر تورا دست هست

بمن بر که شاهی و یزدان پرست

که از بند تا جاودان نام بد

بماند بمن وز تو انجام بد

برستم چنین گفت اسفندیار

که تا چند گویی سخن نابکار

مرا گویی از راه یزدان بگرد

ز فرمان شاه جهانبان بگرد

که هرکو ز فرمان شاه جهان

بگردد سرآید بدو بر زمان

جز از بند گر کوشش و کارزار

به پیشم دگرگونه پاسخ میار

به تندی به پاسخ گو نامدار

چنین گفت کای پرهنر شهریار

همی خوار داری تو گفتار من

به خیره بجویی تو آزار من

چنین داد پاسخ که چند از فریب

همانا به تنگ اندر آمد نشیب

***

27

بدانست رستم که لابه به کار

نیاید همی پیش اسفندیار

کمان را بزه کرد و آن تیر گز

که پیکانش را داده بد آب رز

همی راند تیر گز اندر کمان

سر خویش کرده سوی آسمان

همی گفت کای پاک دادار هور

فزاینده ی دانش و فر و زور

همی بینی این پاک جان مرا

توان مرا هم روان مرا

که چندین بپیچم که اسفندیار

مگر سر بپیچاند از کارزار

تو دانی که بیداد کوشد همی

همی جنگ و مردی فروشد همی

به باد افره این گناهم مگیر

تویی آفریننده ی ماه و تیر

چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ

که رستم همی دیر شد سوی جنگ

بدو گفت کای سگزی بدگمان

نشد سیر جانت ز تیر و کمان

ببینی کنون تیر گشتاسپی

دل شیر و پیکان لهراسپی

یکی تیر بر ترگ رستم بزد

چنان کز کمان سواران سزد

تهمتن گز اندر کمان راند زود

بران سان که سیمرغ فرموده بود

بزد تیر بر چشم اسفندیار

سیه شد جهان پیش آن نامدار

خم آورد بالای سرو سهی

ازو دور شد دانش و فرهی

نگون شد سر شاه یزدان پرست

بیفتاد چاچی کمانش زدست

گرفته بش و یال اسپ سیاه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چنین گفت رستم باسفندیار

که آوردی آن تخم زفتی ببار

تو آنی که گفتی که رویین تنم

بلند آسمان بر زمین بر زنم

من از شست تو هشت تیر خدنگ

بخوردم ننالیدم از نام و ننگ

بیک تیر برگشتی از کارزار

بخفتی بران باره ی نامدار

هم اکنون بخاک اندر آید سرت

بسوزد دل مهربان مادرت

هم آنگه سر نامبردار شاه

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

زمانی همی بود تا یافت هوش

بر خاک بنشست و بگشاد گوش

سر تیر بگرفت و بیرون کشید

همی پر و پیکانش در خون کشید

همانگه به بهمن رسید آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

بیامد بپیش پشوتن بگفت

که پیکار ما گشت با درد جفت

تن ژنده پیل اندر آمد بخاک

دل ما ازین درد کردند چاک

برفتد هر دو پیاده دوان

ز پیش سپه تا بر پهلوان

بدیدند جنگی برش پر ز خون

یکی تیر پرخون بدست اندرون

پشوتن بر و جامه را کرد چاک

خروشان بسر بر همی کرد خاک

همی گشت بهمن بخاک اندرون

بمالید رخ را بدان گرم خون

پشوتن همی گفت راز جهان

که داند ز دین آوران و مهان

چو اسفندیاری که از بهر دین

بمردی برآهیخت شمشیر کین

جهان کرد پاک از بد بت پرست

ببد کار هرگز نیازید دست

بروز جوانی هلاک آمدش

سر تاجور سوی خاک آمدش

بدی را کزو هست گیتی بدرد

پرآزار ازو جان آزاد مرد

فراوان برو بگذرد روزگار

که هرگز نبیند بد کارزار

جوانان گرفتندش اندر کنار

همی خون ستردند زان شهریار

پشوتن بروبر همی مویه کرد

رخی پر ز خون و دلی پر ز درد

همی گفت زار ای یل اسفندیار

جهانجوی و از تخمه ی شهریار

که کند این چنین کوه جنگی ز جای

که افکند شیر ژیانرا ز پای

که کند این پسندیده دندان پیل

که آگند با موج دریای نیل

چه آمد برین تخمه از چشم بد

که بر بدکنش بی گمان بد رسد

کجا شد برزم اندرون ساز تو

کجا شد ببزم آن خوش آواز تو

کجا شد دل و هوش و آیین تو

توانایی و اختر و دین تو

چو کردی جهان را ز بدخواه پاک

نیامدت از پیل وز شیر باک

کنون آمدت سودمندی بکار

که در خاک بیند تورا روزگار

که نفرین برین تاج و این تخت باد

بدین کوشش بیش و این بخت باد

که چو تو سواری دلیر و جوان

سرافراز و دانا و روشن روان

بدین سان شود کشته در کارزار

بزاری سرآید برو روزگار

که مه تاج بادا و مه تخت شاه

مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

چنین گفت پر دانش اسفندیار

که ای مرد دانای به روزگار

مکن خویشتن پیش من بر تباه

چنین بود بهر من از تاج و گاه

تن کشته را خاک باشد نهال

تو از کشتن من بدین سان منال

کجا شد فریدون و هوشنگ و جم

ز باد آمده بازگردد بدم

همان پاک زاده نیاکان ما

گزیده سرافراز و پاکان ما

برفتند و ما را سپردند جای

نماند کس اندر سپنجی سرای

فراوان بکوشیدم اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

که تا رای یزدان بجای آورم

خرد را بدین رهنمای آورم

چو از من گرفت ای سخن روشنی

ز بد بسته شد راه آهرمنی

زمانه بیازید چنگال تیز

نبد زو مرا روزگار گریز

امید من آنست کاندر بهشت

دلافروز من بدرود هرچ کشت

بمردی مرا پور دستان نکشت

نگه کن بدین گز که دارم بمشت

بدین چوب شد روزگارم بسر

ز سیمرغ وز رستم چاره گر

فسونها و نیرنگها زال ساخت

که اروند و بند جهان او شناخت

چو اسفندیار این سخن یاد کرد

بپیچید و بگریست رستم بدرد

چنین گفت کز دیو ناسازگار

تورا بهره رنج من آمد بکار

چنانست کو گفت یکسر سخن

ز مردی بکژی نیفکند بن

که تا من بگیتی کمر بسته ام

بسی رزم گردنکشان جسته ام

سواری ندیدم چو اسفندیار

زره دار با جوشن کارزار

چو بیچاره برگشتم از دست اوی

بدیدم کمان و بر و شست اوی

سوی چاره گشتم ز بیچارگی

بدادم بدو سر بیکبارگی

زمان ورا در کمان ساختم

چو روزش سرآمد بینداختم

گر او را همی روز باز آمدی

مرا کار گز کی فراز آمدی

ازین خاک تیره بباید شدن

بپرهیز یکدم نشاید زدن

همانست کز گز بهانه منم

وزین تیرگی در فسانه منم

***

28

چنین گفت با رستم اسفندیار

که اکنون سرآمد مرا روزگار

تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی

که ما را دگرگونه تر گشت رای

مگر بشنوی پند و اندرز من

بدانی سر مایه و ارز من

بکوشی و آنرا بجای آوری

بزرگی برین رهنمای آوری

تهمتن بگفتار او داد گوش

پیاده بیامد برش با خروش

همی ریخت از دیدگان آب گرم

همی مویه کردش بآوای نرم

چو دستان خبر یافت از رزمگاه

ز ایوان چو باد اندر آمد براه

ز خانه بیامد بدشت نبرد

دو دیده پر از آب و دل پر ز درد

زواره فرامرز چو بیهشان

برفتند چندی ز گردنکشان

خروشی برآمد ز آوردگاه

که تاریک شد روی خورشید و ماه

برستم چنین گفت زال ای پسر

تورا بیش گریم بدرد جگر

که ایدون شنیدم ز دانای چین

ز اخترشناسان ایران زمین

که هرکس که او خون اسفندیار

بریزد سرآید برو روزگار

بدین گیتیش شوربختی بود

وگر بگذرد رنج و سختی بود

چنین گفت با رستم اسفندیار

که از تو ندیدم بد روزگار

زمانه چنین بود و بود آنچ بود

سخن هرچ گویم بباید شنود

بهانه تو بودی پدر بد زمان

نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان

مرا گفت رو سیستانرا بسوز

نخواهم کزین پس بود نیمروز

بکوشید تا لشکر و تاج و گنج

بدو ماند و من بمانم برنج

کنون بهمن این نامور پور من

خردمند و بیدار دستور من

بمیرم پدروارش اندر پذیر

همه هرچ گویم تورا یاد گیر

بزابلستان در ورا شاد دار

سخنهای بدگوی را یاد دار

بیاموزش آرایش کارزار

نشستنگه بزم و دشت شکار

می و رامش و زخم چوگان و کار

بزرگی و برخوردن از روزگار

چنین گفت جاماسپ گم بوده نام

که هرگز بگیتی مبیناد کام

که بهمن ز من یادگاری بود

سرافرازتر شهریاری بود

تهمتن چو بشنید برپای خاست

ببر زد بفرمان او دست راست

که تو بگذری زین سخن نگذرم

سخن هرچ گفتی به جای آورم

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم بر سرش بر دلارای تاج

ز رستم چو بشنید گویا سخن

بدو گفت نوگیر چون شد کهن

چنان دان که یزدان گوای منست

برین دین به رهنمای منست

کزین نیکویها که تو کرده ای

ز شاهان پیشین که پرورده ای

کنون نیک نامت ببد بازگشت

ز من روی گیتی پرآواز گشت

غم آمد روان تورا بهره زین

چنین بود رای جهان آفرین

چنین گفت پس با پشوتن که من

نجویم همی زین جهان جز کفن

چو من بگذرم زین سپنجی سرای

تو لشکر بیارای و شو باز جای

چو رفتی بایران پدر را بگوی

که چون کام یابی بهانه مجوی

زمانه سراسر بکام تو گشت

همه مرزها پر ز نام تو گشت

امیدم نه این بود نزدیک تو

سزا این بد از جان تاریک تو

جهان راست کردم بشمشیر داد

ببد کس نیارست کرد از تو یاد

بایران چو دین بهی راست شد

بزرگی و شاهی مرا خواست شد

بپیش سران پندها دادیم

نهانی بکشتن فرستادیم

کنون زین سخن یافتی کام دل

بیارای و بنشین بآرام دل

چو ایمن شدی مرگ را دور کن

بایوان شاهی یکی سور کن

تورا تخت سختی و کوشش مرا

تورا نام تابوت و پوشش مرا

چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر

که نگریزد از مرگ پیکان تیر

مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه

روانم تورا چشم دارد براه

چو آیی بهم پیش داور شویم

بگوییم و گفتار او بشنویم

کزو بازگردی بمادر بگوی

که سیر آمد از رزم پرخاشجوی

که با تیر او گبر چون باد بود

گذر کرده بر کوه پولاد بود

پس من تو زود آیی ای مهربان

تو از من مرنج و مرنجان روان

برهنه مکن روی بر انجمن

مبین نیز چهر من اندر کفن

ز دیدار زاری بیفزایدت

کس از بخردان نیز نستایدت

همان خواهرانرا و جفت مرا

که جویا بدندی نهفت مرا

بگویی بدان پرهنر بخردان

که پدرود باشید تا جاودان

ز تاج پدر بر سرم بد رسید

در گنج را جان من شد کلید

فرستادم اینک بنزدیک او

که شرم آورد جان تاریک او

بگفت این و برزد یکی تیز دم

که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

هم انگه برفت از تنش جان پاک

تن خسته افکنده بر تیره خاک

تهمتن بنزد پشوتن رسید

همه جامه بر تن سراسر درید

بر و جامه رستم همی پاره کرد

سرش پر ز خاک و دلش پر زدرد

همی گفت زار ای نبرده سوار

نیا شاه جنگی پدر شهریار

بخوبی شده در جهان نام من

ز گشتاسپ بد شد سرانجام من

چو بسیار بگریست با کشته گفت

که ای در جهان شاه بی یار و جفت

روان تو بادا میان بهشت

بداندیش تو بدرود هرچ کشت

زواره بدو گفت کای نامدار

نبایست پذرفت زو زینهار

ز دهقان تو نشنیدی آن داستان

که یاد آرد از کفته ی باستان

که گر پروری بچه ی نره شیر

شود تیزدندان و گردد دلیر

چو سر برکشد زود جوید شکار

نخست اندر آید بپروردگار

دو پهلو برآشفته از خشم بد

نخستین ازان بد بزابل رسد

چو شد کشته شاهی چو اسفندیار

ببینند ازین پس بد روزگار

ز بهمن رسد بد بزابلستان

بپیچند پیران کابلستان

نگه کن که چون او شود تاجدار

بپیش آورد کین اسفندیار

بدو گفت رستم که با آسمان

نتابد بداندیش و نیکی گمان

من آن برگزیدم که چشم خرد

بدو بنگرد نام یاد آورد

گر او بد کند پیچد از روزگار

تو چشم بلا را بتندی مخار

***

29

یکی نغز تابوت کرد آهنین

بگسترد فرشی ز دیبای چین

بیندود یک روی آهن بقیر

پراگند بر قیر مشک و عبیر

ز دیبای زربفت کردش کفن

خروشان برو نامدار انجمن

ازان پس بپوشید روشن برش

ز پیروزه بر سر نهاد افسرش

سر تنگ تابوت کردند سخت

شد آن بارور خسروانی درخت

چل اشتر بیاورد رستم گزین

ز بالا فروهشته دیبای چین

دو اشتر بدی زیر تابوت شاه

چپ و راست پیش و پس اندر سپاه

همه خسته روی و همه کنده موی

زبان شاه گوی و روان شاه جوی

بریده بش و دم اسپ سیاه

پشوتن همی برد پیش سپاه

برو برنهاده نگونسار زین

ز زین اندر آویخته گرز کین

همان نامور خود و خفتان اوی

همان جوله و مغفر جنگجوی

سپه رفت و بهمن بزابل بماند

بمژگان همی خون دل برفشاند

تهمتن ببردش بایوان خویش

همی پرورانید چون جان خویش

بگشتاسپ آگاهی آمد ز راه

نگون شد سر نامبردار شاه

همی جامه را چاک زد بر برش

بخاک اندر آمد سر و افسرش

خروشی برآمد ز ایوان بزار

جهان شد پر از نام اسفندیار

بایران ز هر سو که رفت آگهی

بینداخت هرکس کلاه مهی

همی گفت گشتاسپ کای پاک دین

که چون تو نبیند زمان و زمین

پس از روزگار منوچهر باز

نیامد چو تو نیز گردنفراز

بیالود تیغ و بپالود کیش

مهانرا همی داشت بر جای خویش

بزرگان ایران گرفتند خشم

ز آزرم گشتاسپ شستند چشم

به آواز گفتند کای شوربخت

چو اسفندیاری تو از بهر تخت

بزابل فرستی بگشتن دهی

تو بر گاه تاج مهی برنهی

سرت را ز تاج کیان شرم باد

برفتن پی اخترت نرم باد

برفتند یکسر ز ایوان او

پر از خاک شد کاخ و دیوان او

چو آگاه شد مادر و خواهران

ز ایوان برفتند با دختوران

برهنه سر و پای پرگرد و خاک

بتن بر همه جامه کردند چاک

پشوتن همی رفت گریان براه

پس پشت تابوت و اسپ سیاه

زنان از پشوتن درآویختند

همی خون ز مژگان فروریختند

که این بند تابوت را برگشای

تن خسته یک بار ما را نمای

پشوتن غمی شد میان زنان

خروشان و گوشت از دو بازو کنان

بآهنگران گفت سوهان تیز

بیارید کامد کنون رستخیز

سر تنگ تابوت را باز کرد

بنوی یکی مویه آغاز کرد

چو مادرش با خواهران روی شاه

پر از مشک دیدند ریش سیاه

برفتند یکسر ز بالین شاه

خروشان بنزدیک اسپ سیاه

بسودند پر مهر یال و برش

کتایون همی ریخت خاک از برش

کزو شاه را روز برگشته بود

بآورد بر پشت او کشته بود

کزین پس کرا برد خواهی بجنگ

کرا داد خواهی بچنگ نهنگ

بیالش همی اندر آویختند

همی خاک بر تارکش ریختند

بابر اندر آمد خروش سپاه

پشوتن بیامد بایوان شاه

خروشید و دیدش نبردش نماز

بیامد بنزدیک تختش فراز

بآواز گفت ای سر سرکشان

ز برگشتن بختت آمد نشان

ازین با تن خویش بد کرده ای

دم از شهر ایران برآورده ای

ز تو دور شد فره و بخردی

بیابی تو بادافره ایزدی

شکسته شد این نامور پشت تو

کزین پس بود باد در مشت تو

پسر را بخون دادی از بهر تخت

که مه تخت بیناد چشمت مه بخت

جهانی پر از دشمن و پر بدان

نماند بتو تاج تا جاودان

بدین گیتیت در نکوهش بود

بروز شمارت پژوهش بود

بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد

که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد

ز گیتی ندانی سخن جز دروغ

بکژی گرفتی ز هرکس فروغ

میان کیان دشمنی افگنی

همی این بدان آن بدین برزنی

ندانی همی جز بد آموختن

گسستن ز نیکی بدی توختن

یکی کشت کردی تو اندر جهان

که کس ندرود آشکار و نهان

بزرگی بگفتار تو کشته شد

که روز بزرگان همه گشته شد

تو آموختی شاه را راه کژ

ایا پیر بی راه و کوتاه و کژ

تو گفتی که هوش یل اسفندیار

بود بر کف رستم نامدار

بگفت این و گویا زبان برگشاد

همه پند و اندرز او کرد یاد

هم اندرز بهمن برستم بگفت

برآورد رازی که بود از نهفت

چو بشنید اندرز او شهریار

پشیمان شد از کار اسفندیار

پشوتن بگفت آنچ بودش نهان

بآواز با شهریار جهان

چو پردخته گشت از بزرگان سرای

برفتند به آفرید و همای

بپیش پدر بر بخستند روی

ز درد برادر بکندند موی

به گشتاسپ گفتند کای نامدار

نیندیشی از کار اسفندیار

کجا شد نخستین بکین زریر

همی گور بستد ز چنگال شیر

ز ترکان همی کین او بازخواست

بدو شد همی پادشاهیت راست

بگفتار بدگوش کردی ببند

بغل گران و بگرز و کمند

چو او بسته آمد نیا کشته شد

سپه را همه روز برگشته شد

چو ارجاسپ آمد ز خلخ ببلخ

همه زندگانی شد از رنج تلخ

چو ما را که پوشیده داریم روی

برهنه بیاورد ز ایوان بکوی

چو نوش آذر زردهشتی بکشت

گرفت آن زمان پادشاهی بمشت

تو دانی که فرزند مردی چه کرد

برآورد ازیشان دم و دود و گرد

ز رویین دژ آورد ما را برت

نگهبان کشور بد و افسرت

از ایدر بزابل فرستادیش

بسی پند و اندرزها دادیش

که تا از پی تاج بیجان شود

جهانی برو زار و پیچان شود

نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال

تو کشتی مر او را چو کشتی منال

تورا شرم بادا ز ریش سپید

که فرزند کشتی ز بهر امید

جهاندار پیش از تو بسیار بود

که بر تخت شاهی سزاوار بود

بکشتن ندادند فرزند را

نه از دوده ی خویش و پیوند را

چنین گفت پس با پشوتن که خیز

برین آتش تیزبر آب ریز

بیامد پشوتن ز ایوان شاه

زنانرا بیاورد زان جایگاه

پشوتن چنین گفت با مادرش

که چندین بتنگی چه کوبی درش

که او شاد خفتوست و روشن روان

چو سیر آمد از مرز و از مرزبان

بپذرفت مادر ز دین دار پند

بداد خداوند کرد او پسند

ازان پس بسالی بهر برزنی

بایران خروشی بد و شیونی

ز تیر گز و بند دستان زال

همی مویه کردند بسیار سال

***

30

همی بود بهمن بزابلستان

بنخجیر گر با می و گلستان

سواری و می خوردن و بارگاه

بیاموخت رستم بدان پور شاه

بهر چیز پیش از پسر داشتش

شب و روز خندان ببر داشتش

چو گفتار و کردار پیوسته شد

در کین بگشتاسپ بربسته شد

یکی نامه بنوشت رستم بدرد

همه کار فرزند او یاد کرد

سر نامه کرد آفرین از نخست

بدانکس که کینه نبودش نجست

دگر گفت یزدان گوای منست

پشوتن بدین رهنمای منست

که من چند گفتم باسفندیار

مگر کم کند کینه و کارزار

سپردم بدو کشور و گنج خویش

گزیدم ز هرگونه یی رنج خویش

زمانش چنین بود نگشاد چهر

مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر

بدین گونه بد گردش آسمان

بسنده نباشد کسی با زمان

کنون این جهانجوی نزد منست

که فرخ نژاد اورمزد منست

هنرهای شاهانش آموختم

از اندرز فام خرد توختم

چو پیمان کند شاه پوزش پذیر

کزین پس نیندیشد از کار تیر

نهان من و جان من پیش اوست

اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست

چو آن نامه شد نزد شاه جهان

پراگنده شد آن میان مهان

پشوتن بیامد گوایی بداد

سخنهای رستم همه کرد یاد

همان زاری و پند و اروند او

سخن گفتن از مرز و پیوند او

ازان نامور شاه خشنود گشت

گراینده را آمدن سود گشت

ز رستم دل نامور گشت خوش

نزد نیز بر دل ز تیمار تـَش

هم اندر زمان نامه پاسخ نوشت

بباغ بزرگی درختی بکشت

چنین گفت کز جور چرخ بلند

چو خواهد رسیدن کسی را گزند

بپرهیز چون بازدارد کسی

وگر سوی دانش گراید بسی

پشوتن بگفت آنچ درخواستی

دل من بخوبی بیاراستی

ز گردون گردان که یارد گذشت

خردمند گرد گذشته نگشت

تو آنی که بودی و زان بهتری

بهند و بقنوج بر مهتری

ز بیشی هر آنچت بباید بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه

فرستاده پاسخ بیاورد زود

بدان سان که رستمش فرموده بود

چنین تا برآمد براین گاه چند

ببد شاهزاده به بالا بلند

خردمند و با دانش و دستگاه

بشاهی برافراخت فرخ کلاه

بدانست جاماسپ آن نیک و بد

که آن پادشاهی ببهمن رسد

بگشتاسپ گفت ای پسندیده شاه

تورا کرد باید ببهمن نگاه

ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی

به جای آمد و گشت با آبروی

به بیگانه شهری فراوان بماند

کسی نامه ی تو بروبر نخواند

ببهمن یکی نامه باید نوشت

بسان درختی بباغ بهشت

که داری بگیتی جز او یادگار

گسارنده ی درد اسفندیار

خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را

بفرمود فرخنده جاماسپ را

که بنویس یک نامه نزدیک اوی

یکی سوی گردنکش کینه جوی

که یزدان سپاس ای جهان پهلوان

که ما از تو شادیم و روشن روان

نبیره که از جان گرامی تر است

بدانش ز جاماسپ نامی تر است

ببخت تو آموخت فرهنگ و رای

سزد گر فرستی کنون باز جای

یکی سوی بهمن که اندر زمان

چو نامه بخوانی بزابل ممان

که ما را بدیدارت آمد نیاز

برآرای کار و درنگی مساز

برستم چو برخواند نامه دبیر

بدان شاد شد مرد دانش پذیر

ز چیزی که بودش بگنج اندرون

ز خفتان وز خنجر آبگون

ز برگستوان وز تیر و کمان

ز گوپال وز خنجر هندوان

ز کافور وز مشک وز عود تر

هم از عنبر و گوهر و سیم و زر

ز بالا و از جامه ی نابرید

پرستار وز کودکان نارسید

کمرهای زرین و زرین ستام

ز یاقوت با زنگ زرین دو جام

همه پاک رستم ببهمن سپرد

برنده بگنجور او برشمرد

تهمتن بیامد دو منزل براه

پس او را فرستاد نزدیک شاه

چو گشتاسپ روی نبیره بدید

شد از آب دیده رخش ناپدید

بدو گفت اسفندیاری تو بس

نمانی بگیتی جز او را بکس

ورا یافت روشن دل و یادگیر

ازان پس همی خواندش اردشیر

گوی بود با زور و گیرنده دست

خردمند و دانا و یزدان پرست

چو برپای بودی سرانگشت اوی

ز زانو فزونتر بدی مشت اوی

همی آزمودش به یک چند گاه

به بزم و به رزم و به نخجیرگاه

به میدان چوگان و بزم و شکار

گوی بود مانند اسفندیار

ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی

بمی خوردن اندرش بفریفتی

همی گفت کاینم جهاندار داد

غمی بودم از بهر تیمار داد

بماناد تا جاودان بهمنم

چو گم شد سرافراز رویین تنم

سرآمد همه کار اسفندیار

که جاوید بادا سر شهریار

همیشه دل از رنج پرداخته

زمانه بفرمان او ساخته

دلش باد شادان و تاجش بلند

بگردن بداندیش او را کمند

***

داستان رستم و شغاد

1

یکی پیر بد نامش آزاد سرو

که با احمد سهل بودی بمرو

دلی پر ز دانش سری پر سخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

کجا نامه ی خسروان داشتی

تن و پیکر پهلوان داشتی

بسام نریمان کشیدی نژاد

بسی داشتی رزم رستم بیاد

بگویم کنون آنچ ازو یافتم

سخن را یک اندر دگر بافتم

اگر مانم اندر سپنجی سرای

روان و خرد باشدم رهنمای

سرآرم من این نامه ی باستان

بگیتی بمانم یکی داستان

بنام جهاندار محمود شاه

ابوالقاسم آن فر دیهیم و گاه

خداوند ایران و نیران و هند

ز فرش جهان شد چو رومی پرند

ببخشش همی گنج بپراگند

بدانایی از گنج نام آگند

بزرگ است و چون سالیان بگذرد

ازو گوید آنکس که دارد خرد

ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار

ز دادش جهان شد چو خرم بهار

خنک آنک بیند کلاه ورا

همان بارگاه و سپاه ورا

دو گوش و دو پای من آهو گرفت

تهی دستی و سال نیرو گرفت

ببستم براینگونه بدخواه بخت

بنالم ز بخت بد و سال سخت

شب و روز خوانم همی آفرین

بران دادگر شهریار زمین

همه شهر با من بدین یاورند

جز آنکس که بددین و بدگوهرند

که تا او بتخت کیی برنشست

در کین و دست بدی را ببست

بپیچاند آنرا که بیشی کند

وگر چند بیشی ز پیشی کند

ببخشاید آنرا که دارد خرد

ز اندازه ی روز برنگذرد

ازو یادگاری کنم در جهان

که تا هست مردم نگردد نهان

بدین نامه ی شهریاران پیش

بزرگان و جنگی سواران پیش

همه رزم و بزمست و رای و سخن

گذشته بسی روزگار کهن

همان دانش و دین و پرهیز و رای

همان رهنمونی بدیگر سرای

ز چیزی کزیشان پسند آیدش

همین روز را سودمند آیدش

کزان برتوران یادگارش بود

همان مونس روزگارش بود

همی چشم دارم بدین روزگار

که دینار یابم من از شهریار

دگر چشم دارم بدیگر سرای

که آمرزش آید مرا از خدای

که از من پس از مرگ ماند نشان

ز گنج شهنشاه گردنکشان

کنون بازگردم بگفتار سرو

فروزنده ی سهل ماهان بمرو

***

2

چنین گوید آن پیر دانش پژوه

هنرمند و گوینده و باشکوه

که در پرده بد زال را برده یی

نوازنده ی رود و گوینده یی

کنیزک پسر زاد روزی یکی

که ازماه پیدا نبود اندکی

ببالا و دیدار سام سوار

ازو شاد شد دوده ی نامدار

ستاره شناسان و کنداوران

ز کشمیر و کابل گزیده سران

ز آتش پرست و ز یزدان پرست

برفتند با زیج رومی بدست

گرفتند یکسر شمار سپهر

که دارد بران کودک خرد مهر

ستاره شمر کان شگفتی بدید

همی این بدان آن بدین بنگرید

بگفتند با زال سام سوار

که ای از بلند اختران یادگار

گرفتیم و جستیم راز سپهر

ندارد بدین کودک خرد مهر

چو این خوب چهره بمردی رسد

بگاه دلیری و گردی رسد

کند تخمه ی سام نیرم تباه

شکست اندرآرد بدین دستگاه

همه سیستان زو شود پرخروش

همه شهر ایران برآید بجوش

شود تلخ ازو روز بر هر کسی

ازان پس بگیتی نماند بسی

غمی گشت زان کار دستان سام

ز دادار گیتی همی برد نام

بیزدان چنین گفت کای رهنمای

تو داری سپهر روان را بپای

بهر کار پشت و پناهم توی

نماینده ی رای و راهم توی

سپهر آفریدی و اختر همان

همه نیکویی باد ما را گمان

بجز کام و آرام و خوبی مباد

ورا نام کرد آن سپهبد شغاد

همی داشت مادر چو شد سیر شیر

دلارام و گوینده و یادگیر

برآن سال کودک برافراخت یال

بر شاه کابل فرستاد زال

جوان شد ببالای سرو بلند

سواری دلاور بگرز و کمند

سپهدار کابل بدو بنگرید

همی تاج و تخت کیانرا سزید

بگیتی بدیدار او بود شاد

بدو داد دختر ز بهر نژاد

ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش

فرستاد با نامور دخترش

همی داشتش چون یکی تازه سیب

کز اختر نبودی بروبر نهیب

بزرگان ایران و هندوستان

ز رستم زدندی همی داستان

چنان بد که هر سال یک چرم گاو

ز کابل همی خواستی باژ و ساو

در اندیشه ی مهتر کابلی

چنان بد کزو رستم زابلی

نگیرد ز کار درم نیز یاد

ازان پس که داماد او شد شغاد

چو هنگام باژ آمد آن بستدند

همه کابلستان بهم برزدند

دژم شد ز کار برادر شغاد

نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد

چنین گفت با شاه کابل نهان

که من سیر گشتم ز کار جهان

برادر که او را ز من شرم نیست

مرا سوی او راه و آزرم نیست

چه مهتر برادر چه بیگانه ای

چه فرزانه مردی چه دیوانه ای

بسازیم و او را بدام آوریم

بگیتی بدین کار نام آوریم

بگفتند و هر دو برابر شدند

باندیشه از ماه برتر شدند

نگر تا چه گفتوست مرد خرد

که هر کس که بد کرد کیفر برد

شبی تا برآمد ز کوه آفتاب

دو تن را سر اندر نیامد بخواب

که ما نام او از جهان کم کنیم

دل و دیده ی زال پر نم کنیم

چنین گفت با شاه کابل شغاد

که گر زین سخن داد خواهیم داد

یکی سور کن مهترانرا بخوان

می و رود و رامشگرانرا بخوان

بمی خوردن اندر مرا سرد گوی

میان کیان ناجوانمرد گوی

ز خواری شوم سوی زابلستان

بنالم ز سالار کابلستان

چه پیش برادر چه پیش پدر

تورا ناسزا خوانم و بدگهر

برآشوبد او را سر از بهر من

بیابد برین نامور شهر من

برآید چنین کار بر دست ما

بچرخ فلک بر بود شست ما

تو نخچیرگاهی نگه کن براه

بکن چاه چندی بنخچیرگاه

بر اندازه ی رستم و رخش ساز

به بن در نشان تیغهای دراز

همان نیزه و حربه ی آبگون

سنان از بر و نیزه زیر اندرون

اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج

چو خواهی که آسوده گردی ز رنج

بجای آر صد مرد نیرنگ ساز

بکن چاه و بر باد مگشای راز

سر چاه را سخت کن زان سپس

مگوی این سخن نیز با هیچ کس

بشد شاه و رای از منش دور کرد

بگفتار آن بی خرد سور کرد

مهانرا سراسر ز کابل بخواند

بخوان پسندیده شان برنشاند

چو نان خورده شد مجلس آراستند

می و رود و رامشگران خواستند

چو سر پر شد از باده ی خسروی

شغاد اندر آشفت از بدخوی

چنین گفت با شاه کابل که من

همی سرفرازم بهر انجمن

برادر چو رستم چو دستان پدر

ازین نامورتر که دارد گهر

ازو شاه کابل برآشفت و گفت

که چندین چه داری سخن در نهفت

تو از تخمه ی سام نیرم نه ای

برادر نه ای خویش رستم نه ای

نکرده ست یاد از تو دستان سام

برادر ز تو کی برد نیز نام

تو از چاکران کمتری بر درش

برادر نخواند تورا مادرش

ز گفتار او تنگ دل شد شغاد

برآشفت و سر سوی زابل نهاد

همی رفت با کابلی چند مرد

دلی پر ز کین لب پر از باد سرد

بیامد بدرگاه فرخ پدر

دلی پر ز چاره پر از کینه سر

همانگه چو روی پسر دید زال

چنان برز و بالا و آن فر و یال

بپرسید بسیار و بنواختش

هم انگه بر پیلتن تاختش

ز دیدار او شاد شد پهلوان

چو دیدش خردمند و روشن روان

چنین گفت کز تخمه ی سام شیر

نزاید مگر زورمند و دلیر

چگونه است کار تو با کابلی

چه گویند از رستم زابلی

چنین داد پاسخ برستم شغاد

که از شاه کابل مکن نیز یاد

ازو نیکویی بد مرا پیش ازین

چو دیدی مرا خواندی آفرین

کنون می خورد جنگ سازد همی

سر از هر کسی برفرازد همی

مرا بر سر انجمن خوار کرد

همان گوهر بد پدیدار کرد

همی گفت تا کی ازین باژ و ساو

نه با سیستان ما نداریم تاو

ازین پس نگوییم کو رستم است

نه زو مردی و گوهر ما کم است

نه فرزند زالی مرا گفت نیز

و گر هستی او خود نیرزد بچیز

ازان مهتران شد دلم پر ز درد

ز کابل براندم دو رخساره زرد

چو بشنید رستم برآشفت و گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

ازو نیز مندیش وز لشکرش

که مه لشکرش باد و مه افسرش

من او را بدین گفته بیجان کنم

برو بر دل دوده پیچان کنم

تورا برنشانم بر تخت اوی

بخاک اندر آرم سر بخت اوی

همی داشتش روی چند ارجمند

سپرده بدو جایگاه بلند

ز لشکر گزین کرد شایسته مرد

کسی را که زیبا بود در نبرد

بفرمود تا ساز رفتن کنند

ز زابل بکابل نشستن کنند

چو شد کار لشکر همه ساخته

دل پهلوان گشت پرداخته

بیامد بر مرد جنگی شغاد

که با شاه کابل مکن رزم یاد

که گر نام تو برنویسم بر آب

به کابل نیابد کس آرام و خواب

که یارد که پیش تو آید بجنگ

وگر تو بجنبی که سازد درنگ

برآنم که او زین پشیمان شدست

وزین رفتنم سوی درمان شدست

بیارد کنون پیش خواهشگران

ز کابل گزیده فراوان سران

چنین گفت رستم که اینست راه

مرا خود بکابل نباید سپاه

زواره بس و نامور صد سوار

پیاده همان نیز صد نامدار

***

3

بداختر چو از شهر کابل برفت

بدان دشت نخچیر شد شاه تفت

ببرد از میان لشکری چاه کن

کجا نام بردند زان انجمن

سراسر همه دشت نخچیرگاه

همه چاه بد کنده در زیر راه

زده حربه ها را بن اندر زمین

همان نیز ژوپین و شمشیر کین

بخاشاک کرده سر چاه کور

که مردم ندیدی نه چشم ستور

چو رستم دمان سر برفتن نهاد

سواری برافکند پویان شغاد

که آمد گو پیلتن با سپاه

بیا پیش و زان کرده زنهار خواه

سپهدار کابل بیامد ز شهر

زبان پرسخن دل پر از کین و زهر

چو چشمش بروی تهمتن رسید

پیاده شد از باره کو را بدید

ز سرشاره ی هندوی برگرفت

برهنه شد و دست بر سر گرفت

همان موزه از پای بیرون کشید

بزاری ز مژگان همی خون کشید

دو رخ را بخاک سیه برنهاد

همی کرد پوزش ز کار شغاد

که گر مست شد بنده از بیهشی

نمود اندران بیهشی سرکشی

سزد گر ببخشی گناه مرا

کنی تازه آیین و راه مرا

همی رفت پیشش برهنه دو پای

سری پر ز کینه دلی پر ز رای

ببخشید رستم گناه ورا

بیفزود زان پایگاه ورا

بفرمود تا سر بپوشید و پای

بزین برنشست و بیامد ز جای

بر شهر کابل یکی جای بود

ز سبزی زمینش دلارای بود

بدو اندرون چشمه بود و درخت

بشادی نهادند هر جای تخت

بسی خوردنیها بیاورد شاه

بیاراست خرم یکی جشن گاه

می آورد و رامشگرانرا بخواند

مهانرا بتخت مهی برنشاند

ازان پس برستم چنین گفت شاه

که چون رایت آید بنخچیرگاه

یکی جای دارم برین دشت و کوه

بهر جای نخچیر گشته گروه

همه دشت غرم ست و آهو و گور

کسی را که باشد تگاور ستور

بچنگ آیدش گور و آهو بدشت

ازان دشت خرم نشاید گذشت

ز گفتار او رستم آمد بشور

ازان دشت پرآب و نخچیر گور

بچیزی که آید کسی را زمان

بپیچد دلش کور گردد گمان

چنین است کار جهان جهان

نخواهد گشادن بما بر نهان

بدریا نهنگ و بهامون پلنگ

همان شیر جنگاور تیز چنگ

ابا پشه و مور در چنگ مرگ

یکی باشد ایدر بدن نیست برگ

بفرمود تا رخش را زین کنند

همه دشت پر باز و شاهین کنند

کمان کیانی بزه برنهاد

همی راند بر دشت او با شغاد

زواره همی رفت با پیلتن

تنی چند ازان نامدار انجمن

بنخچیر لشکر پراگنده شد

اگر کنده گر سوی آگنده شد

زواره تهمتن بران راه بود

ز بهر زمان کاندران چاه بود

همی رخش زان خاک می یافت بوی

تن خویش را کرد چون گرد گوی

همی جست و ترسان شد از بوی خاک

زمین را بنعلش همی کرد چاک

بزد گام رخش تگاور براه

چنین تا بیامد میان دو چاه

دل رستم از رخش شد پر ز خشم

زمانش خرد را بپوشید چشم

یکی تازیانه برآورد نرم

بزد نیک دل رخش را کرد گرم

چو او تنگ شد در میان دو چاه

ز چنگ زمانه همی جست راه

دو پایش فروشد بیک چاهسار

نبد جای آویزش و کارزار

بن چاه پر حربه و تیغ تیز

نبد جای مردی و راه گریز

بدرید پهلوی رخش سترگ

بر و پای آن پهلوان بزرگ

بمردی تن خویش را برکشید

دلیر از بن چاه بر سر کشید

***

4

چو با خستگی چشمها برگشاد

بدید آن بداندیش روی شغاد

بدانست کان چاره و راه اوست

شغاد فریبنده بدخواه اوست

بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم

ز کار تو ویران شد آباد بوم

پشیمانی آید تورا زین سخن

بپیچی ازین بد نگردی کهن

برو با فرامرز و یکتاه باش

به جان و دل او را نکوخواه باش

چنین پاسخ آورد ناکس شغاد

که گردون گردان تورا داد داد

تو چندین چه نازی بخون ریختن

بایران بتاراج و آویختن

ز کابل نخواهی دگر بار سیم

نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم

که آمد که بر تو سرآید زمان

شوی کشته در دام آهرمنان

همانگه سپهدار کابل ز راه

بدشت اندر آمد ز نخچیرگاه

گو پیلتن را چنان خسته دید

همان خستگی هاش نابسته دید

بدو گفت کای نامدار سپاه

چه بودت برین دشت نخچیرگاه

شوم زود چندی پزشک آورم

ز درد تو خونین سرشک آورم

مگر خستگیهات گردد درست

نباید مرا رخ بخوناب شست

تهمتن چنین داد پاسخ بدوی

که ای مرد بدگوهر چاره جوی

سرآمد مرا روزگار پزشک

تو بر من مپالای خونین سرشک

فراوان نمانی سرآید زمان

کسی زنده برنگذرد باسمان

نه من بیش دارم ز جمشید فر

که ببرید بیور میانش به ار

نه از آفریدون وز کیقباد

بزرگان و شاهان فرخ نژاد

گلوی سیاوش بخنجر برید

گروی زره چون زمانش رسید

همه شهریاران ایران بدند

برزم اندرون نره شیران بدند

برفتند و ما دیرتر ماندیم

چو شیر ژیان بر گذر ماندیم

فرامرز پور جهان بین من

بیاید بخواهد ز تو کین من

چنین گفت پس با شغاد پلید

که اکنون که بر من چنین بد رسید

ز ترکش برآور کمان مرا

بکار آور آن ترجمان مرا

بزه کن بنه پیش من با دو تیر

نباید که آن شیر نخچیرگیر

ز دشت اندر آید ز بهر شکار

من اینجا فتاده چنین نابکار

ببیند مرا زو گزند آیدم

کمانی بود سودمند آیدم

ندرد مگر ژنده شیری تنم

زمانی بود تن بخاک افکنم

شغاد آمد آن چرخ را برکشید

بزه کرد و یکبارش اندر کشید

بخندید و پیش تهمتن نهاد

بمرگ برادر همی بود شاد

تهمتن بسختی کمان برگرفت

بدان خستگی تیرش اندر گرفت

برادر ز تیرش بترسید سخت

بیامد سپر کرد تن را درخت

درختی بدید از برابر چنار

بروبر گذشته بسی روزگار

میانش تهی بار و برگش بجای

نهان شد پسش مرد ناپاک رای

چو رستم چنان دید بفراخت دست

چنان خسته از تیر بگشاد شست

درخت و برادر بهم بر بدوخت

بهنگام رفتن دلش برفروخت

شغاد از پس زخم او آه کرد

تهمتن برو درد کوتاه کرد

بدو گفت رستم ز یزدان سپاس

که بودم همه ساله یزدان شناس

ازآن پس که جانم رسیده به لب

برین کین ما بر بنگذشت شب

مرا زور دادی که از مرگ پیش

ازین بی وفا خواستم کین خویش

بگفت این و جانش برآمد ز تن

برو زار و گریان شدند انجمن

زواره بچاهی دگر در بمرد

سواری نماند از بزرگان و خرد

***

5

ازآن نامداران سواری بجست

گهی شد پیاده گهی برنشست

چو آمد سوی زابلستان بگفت

که پیل ژیان گشت با خاک جفت

زواره همان و سپاهش همان

سواری نجست از بد بدگمان

خروشی برآمد ز زابلستان

ز بدخواه وز شاه کابلستان

همی ریخت زال از بر یال خاک

همی کرد روی و بر خویش چاک

همی گفت زار ای گو پیلتن

نخواهد که پوشد تنم جز کفن

گو سرفراز اژدهای دلیر

زواره که بد نامبردار شیر

شغاد آن بنفرین شوریده بخت

بکند از بن این خسروانی درخت

که داند که با پیل روباه شوم

همی کین سگالد بران مرز و بوم

که دارد بیاد این چنین روزگار

که داند شنیدن ز آموزگار

که چون رستمی پیش بینم بخاک

بگفتار روباه گردد هلاک

چرا پیش ایشان نمردم بزار

چرا ماندم اندر جهان یادگار

چرا بایدم زندگانی و گاه

چرا بایدم خواب و آرامگاه

پس انگه بسی مویه آغاز کرد

چو بر پور پهلو همی ساز کرد

گوا شیر گیرا یلا مهترا

دلاور جهاندیده کنداورا

کجات آن دلیری و مردانگی

کجات آن بزرگی و فرزانگی

کجات آن دل و رای و روشن روان

کجات آن بر و برز و یال گران

کجات آن بزرگ اژدهافش درفش

کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش

نماندی بگیتی و رفتی بخاک

که بادا سر دشمنت در مغاک

پس انگه فرامرز را با سپاه

فرستاد تا رزم جوید ز شاه

تن کشته از چاه باز آورد

جهانرا بزاری نیاز آورد

فرامرز چون پیش کابل رسید

بشهر اندرون نامداری ندید

گریزان همه شهر و گریان شده

ز سوک جهانگیر بریان شده

بیامد بران دشت نخچیرگاه

بجایی کجا کنده بودند چاه

چو روی پدر دید پور دلیر

خروشی برآورد بر سان شیر

بدان گونه بر خاک تن پر ز خون

بروی زمین برفکنده نگون

همی گفت کای پهلوان بلند

برویت که آورد زین سان گزند

که نفرین بران مرد بی باک باد

بجای کله بر سرش خاک باد

بیزدان و جان تو ای نامدار

بخاک نریمان و سام سوار

که هرگز نبیند تنم جز زره

بیوسنده و برفکنده گره

بدان تا که کین گو پیلتن

بخواهم ازان بی وفا انجمن

هم انکس که با او بدین کین میان

ببستند و آمد بما بر زیان

نمانم ز ایشان یکی را بجای

هم انکس که بود اندرین رهنمای

بفرمود تا تختهای گران

بیارند از هر سوی در گران

ببردند بسیار با هوی و تخت

نهادند بر تخت زیبا درخت

گشاد آن میان بستن پهلوی

برآهیخت زو جامه ی خسروی

نخستین بشستندش از خون گرم

بر و یال و ریش و تنش نرم نرم

همی عنبر و زعفران سوختند

همه خستگیهاش بر دوختند

همی ریخت بر تارکش بر گلاب

بگسترد بر تنش کافور ناب

بدیبا تنش را بیاراستند

ازان پس گل و مشک و می خواستند

کفن دوز بر وی ببارید خون

بشانه زد آن ریش کافورگون

نبد جا تنش را همی بر دو تخت

تنی بود یا سایه گستر درخت

یکی نغز تابوت کردند ساج

برو میخ زرین و پیکر ز عاج

همه درزهایش گرفته بقیر

برآلوده بر قیر مشک و عبیر

ز جاهی برادرش را برکشید

همی دوخت جایی کجا خسته دید

زبر مشک و کافور و زیرش گلاب

ازآنسان همی ریخت بر جای خواب

ازان پس تن رخش را برکشید

بشست و برو جامه ها گسترید

بشستند و کردند دیبا کفن

بجستند جایی یکی نارون

برفتند بیداردل در گران

بریدند ازو تختهای گران

دو روز اندران کار شد روزگار

تن رخش بر پیل کردند بار

ز کابلستان تا بزابلستان

زمین شد بکردار غلغلستان

زن و مرد بد ایستاده بپای

تنی را نبد بر زمین نیز جای

دو تابوت بر دست بگذاشتند

ز انبوه چون باد پنداشتند

بده روز و ده شب بزابل رسید

کسش بر زمین برنهاده ندید

زمانه شد از درد او با خروش

تو گفتی که هامون برآمد بجوش

کسی نیز نشنید آواز کس

همه بومها مویه کردند و بس

بباغ اندرون دخمه یی ساختند

سرش را بابر اندر افراختند

برابر نهادند زرین دو تخت

برآن خوابنیده گو نیکبخت

هر آنکس که بود از پرستندگان

از آزاد وز پاک دل بندگان

همی مشک با گل برآمیختند

بپای گو پیلتن ریختند

همی هر کسی گفت کای نامدار

چرا خواستی مشک و عنبر نثار

نخواهی همی پادشاهی و بزم

نپوشی همی نیز خفتان رزم

نبخشی همی گنج و دینار نیز

همانا که شد پیش تو خوار چیز

کنون شاد باشی بخرم بهشت

که یزدانت از داد و مردی سرشت

در دخمه بستند و گشتند باز

شد آن نامور شیر گردن فراز

چه جویی همی زین سرای سپنج

کز آغاز رنج است و فرجام رنج

بریزی به خاک ار همه زآهنی

اگر دین پرستی ور آهرمنی

تو تا زنده ای سوی نیکی گرای

مگر کام یابی بدیگر سرای

***

6

فرامرز چون سوک رستم بداشت

سپه را همه سوی هامون گذاشت

در خانه ی پیلتن باز کرد

سپه را ز گنج پدر ساز کرد

سحرگه خروش آمد از کرنای

هم از کوس و رویین و هندی درای

سپاهی ز زابل بکابل کشید

که خورشید گشت از جهان ناپدید

چو آگاه شد شاه کابلستان

ازان نامداران زابلستان

سپاه پراگنده را گرد کرد

زمین آهنین شد هوا لاژورد

پذیره ی فرامرز شد با سپاه

بشد روشنایی ز خورشید و ماه

سپه را چو روی اندر آمد بروی

جهان شد پرآواز پرخاشجوی

ز انبوه پیلان و گرد سپاه

ببیشه درون شیر گم گرد راه

برآمد یکی باد و گردی کبود

زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود

بیامد فرامرز پیش سپاه

دو دیده نبرداشت از روی شاه

چو برخاست آواز کوس از دو روی

بی آرام شد مردم جنگجوی

فرامرز با خوارمایه سپاه

بزد خویشتن را بران قلبگاه

ز گرد سواران هوا تار شد

سپهدار کابل گرفتار شد

پراگنده شد آن سپاه بزرگ

دلیران زابل بکردار گرگ

ز هر سو بریشان کمین ساختند

پس لشکر اندر همی تاختند

بکشتند چندان ز گردان هند

هم از برمنش نامداران سند

که گل شد همی خاک آوردگاه

پراگنده شد هند و سندی سپاه

دل از مرز وز خانه برداشتند

زن و کودک خرد بگذاشتند

تن مهتر کابلی پر ز خون

فکنده بصندوق پیل اندرون

بیاورد لشکر بنخچیرگاه

بجایی کجا کنده بودند چاه

همی برد بدخواه را بسته دست

ز خویشان او نیز چل بت پرست

ز پشت سپهبد زهی برکشید

چنان کاستخوان و پی آمد پدید

ز چاه اندر آویختش سرنگون

تنش پر زخاک و دهن پر زخون

چهل خویش او را بر آتش نهاد

از انجایگه رفت سوی شغاد

بکردار کوه آتشی برفروخت

شغاد و چنار و زمین را بسوخت

چو لشکر سوی زابلستان کشید

همه خاک را سوی دستان کشید

چو روز جفا پیشه کوتاه کرد

بکابل یکی مهتری شاه کرد

ازان دودمان کس بکابل نماند

که منشور تیغ ورا برنخواند

ز کابل بیامد پر از داغ و دود

شده روز روشن بروبر کبود

خروشان همه زابلستان و بست

یکی را نبد جامه بر تن درست

به پیش فرامرز باز آمدند

دریده بر و با گداز آمدند

بیک سال در سیستان سوک بود

همه جامه هاشان سیاه و کبود

***

7

چنین گفت رودابه روزی به زال

که از داغ و سوک تهمتن بنال

همانا که تا هست گیتی فروز

ازین تیره تر کس ندیدست روز

بدو گفت زال ای زن کم خرد

غم ناچریدن بدین بگذرد

برآشفت رودابه سوگند خورد

که هرگز نیابد تنم خواب و خورد

روانم روان گو پیلتن

مگر باز بیند بران انجمن

ز خوردن یکی هفته تن بازداشت

که با جان رستم بدل راز داشت

ز ناخوردنش چشم تاریک شد

تن نازکش نیز باریک شد

ز هر سو که رفتی پرستنده چند

همی رفت با او ز بیم گزند

سر هفته را زو خرد دور شد

ز بیچارگی ماتمش سور شد

بیامد ببستان بهنگام خواب

یکی مرده ماری بدید اندر آب

بزد دست و بگرفت پیچان سرش

همی خواست کز مار سازد خورش

پرستنده از دست رودابه مار

ربود و گرفتندش اندر کنار

کشیدند از جای ناپاک دست

بایوانش بردند و جای نشست

بجایی که بودیش بشناختند

ببردند خوان و خورش ساختند

همی خورد هرچیز تا گشت سیر

فکندند پس جامه ی نرم زیر

چو باز آمدش هوش با زال گفت

که گفتار تو با خرد بود جفت

هر انکس که او را خور و خواب نیست

غم مرگ با جشن و سورش یکیست

برفت او و ما از پس او رویم

بداد جهان آفرین بگرویم

بدرویش داد آنچ بودش نهان

همی گفت با کردگار جهان

که ای برتر از نام وز جایگاه

روان تهمتن بشوی از گناه

بدان گیتیش جای ده در بهشت

برش ده ز تخمی که ایدر بکشت

***

8

چو شد روزگار تهمتن به سر

به پیش آورم داستانی دگر

چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت

بیاورد جاماسپ را پیش تخت

بدو گفت کز کار اسفندیار

چنان داغ دل گشتم و سوکوار

که روزی نبد زندگانیم خوش

دژم بودم از اختر کینه کش

پس از من کنون شاه بهمن بود

همان رازدارش پشوتن بود

مپیچید سرها ز فرمان اوی

مگیرید دوری ز پیمان اوی

یکایک بویدش نماینده راه

که اویست زیبای تخت و کلاه

بدو داد پس گنجها را کلید

یکی باد سرد از جگر برکشید

بدو گفت کار من اندر گذشت

هم از تارکم آب برتر گذشت

نشستم بشاهی صد و بیست سال

ندیدم بگیتی کسی را همال

تو اکنون همی کوش و با داد باش

چو داد آوری از غم آزاد باش

خردمند را شاد و نزدیک دار

جهان بر بداندیش تاریک دار

همه راستی کن که از راستی

بپیچد سر از کژی و کاستی

سپردم تورا تخت و دیهیم و گنج

ازان پس که بردم بسی گرم و رنج

بگفت این و شد روزگارش به سر

زمان گذشته نیامد به بر

یکی دخمه کردندش از شیز و عاج

برآویختند از بر گاه تاج

همین بودش از رنج وز گنج بهر

بدید از پس نوش و تریاک زهر

اگر بودن اینست شادی چراست

شد از مرگ درویش با شاه راست

بخور هرچ برزی و بد را مکوش

بمرد خردمند بسپار گوش

گذر کرد همراه و ما ماندیم

ز کار گذشته بسی خواندیم

بمنزل رسید آنک پوینده بود

رهی یافت آن کس که جوینده بود

نگیرد تورا دست جز نیکوی

گر از پیر دانا سخن بشنوی

کنون رنج در کار بهمن بریم

خرد پیش دانا پشوتن بریم

***

پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

1

چو بهمن به تخت نیا برنشست

کمر بر میان بست و بگشاد دست

سپه را درم داد و دینار داد

همان کشور و مرز بسیار داد

یکی انجمن ساخت از بخردان

بزرگان و کار آزموه ردان

چنین گفت کز کار اسفندیار

ز نیک و بد گردش روزگار

همه یاد دارید پیر و جوان

هر انکس که هستید روشن روان

که رستم گه زندگانی چه کرد

همان زال افسونگر آن پیرمرد

فرامرز جز کین ما در جهان

نجوید همی آشکار و نهان

سرم پر ز دردست و دل پر ز خون

جز از کین ندارم بمغز اندرون

دو جنگی چو نوش آذر و مهرنوش

که از درد ایشان برآمد خروش

چو اسفندیاری که اندر جهان

بدو تازه بد روزگار مهان

بزابلستان زان نشان کشته شد

ز دردش دد و دام سرگشته شد

همانا که بر خون اسفندیار

بزاری بگرید بایوان نگار

هم از خون آن نامداران ما

جوانان و جنگی سواران ما

هر آنکس که او باشد از آب پاک

نیارد سر گوهر اندر مغاک

بکردار شاه آفریدون بود

چو چونین بباشد همایون بود

که ضحاک را از پی خون جم

ز نام آوران جهان کرد کم

منوچهر با سلم و تور سترگ

بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ

بچین رفت و کین نیا بازخواست

مرا همچنان داستانست راست

چو کیخسرو آمد ز افراسیاب

ز خون کرد گیتی چو دریای آب

پدرم آمد و کین لهراسپ خواست

ز کشته زمین کرد با کوه راست

فرامرز کز بهر خون پدر

به خورشید تابان برآورد سر

به کابل شد و کین رستم بخواست

همه بوم و بر کرد با خاک راست

زمین را ز خون بازنشناختند

همی باره بر کشتگان تاختند

بکینه سزاوارتر کس منم

که بر شیر درنده اسپ افگنم

اگر بشمری در جهان نامدار

سواری نبینی چو اسفندیار

چه بینید و این را چه پاسخ دهید

بکوشید تا رای فرخ نهید

چو بشنید گفتار بهمن سپاه

هر انکس که بد شاه را نیکخواه

بآواز گفتند ما بنده ایم

همه دل بمهر تو آگنده ایم

ز کار گذشته تو داناتری

ز مردان جنگی تواناتری

بگیتی همان کن که کام آیدت

وگر زان سخن فر و نام آیدت

نپیچد کسی سر ز فرمان تو

که یارد گذشتن ز پیمان تو

چو پاسخ چنین یافت از لشکرش

بکین اندرون تیزتر شد سرش

همه سیستانرا بیاراستند

برین برنهادند و برخاستند

بشبگیر برخاست آوای کوس

شد از گرد لشکر سپهر آبنوس

همی رفت زان لشکر نامدار

سواران شمشیرزن صد هزار

***

2

چو آمد بنزدیکی هیرمند

فرستاده ای برگزید ارجمند

فرستاد نزدیک دستان سام

بدادش ز هر گونه چندی پیام

چنین گفت کز کین اسفندیار

مرا تلخ شد در جهان روزگار

هم از کین نوش آذر و مهرنوش

دو شاه گرامی دو فرخ سروش

ز دل کین دیرینه بیرون کنیم

همه بوم زابل پر از خون کنیم

فرستاده آمد بزابل بگفت

دل زال با درد و غم گشت جفت

چنین داد پاسخ که گر شهریار

براندیشد از کار اسفندیار

بداند که آن بودنی کار بود

مرا زان سخن دل پرآزار بود

تو بودی بنیک و بد اندر میان

ز من سود دیدی ندیدی زیان

نپیچید رستم ز فرمان اوی

دلش بسته بودی بپیمان اوی

پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ

زمانش بیامد بدان شد سترگ

به بیشه درون شیر و نر اژدها

ز چنگ زمانه نیابد رها

همانا شنیدی که سام سوار

بمردی چه کرد اندران روزگار

چنین تا بهنگام رستم رسید

که شمشیر تیز از میان برکشید

بپیش نیاکان تو در چه کرد

بمردی بهنگام ننگ و نبرد

همان کهتر و دایگان تو بود

بلشکر ز پرمایگان تو بود

بزاری کنون رستم اندر گذشت

همه زابلستان پرآشوب گشت

شب و روز هستم ز درد پسر

پر از آب دیده پر از خاک سر

خروشان و جوشان و دل پر ز درد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

که نفرین برو باد کو را ز پای

فکند و بر آنکس که بد رهنمای

گر ایدونک بینی تو پیکار ما

بخوبی براندیشی از کار ما

بیایی ز دل کینه بیرون کنی

بمهر اندرین کشور افسون کنی

همه گنج فرزند و دینار سام

کمرهای زرین و زرین ستام

چو آیی بپیش تو آرم همه

تو شاهی و گردنکشانت رمه

فرستاده را اسپ و دینار داد

ز هرگونه یی چیز بسیار داد

چو این مایه ور پیش بهمن رسید

ز دستان بگفت آنچ دید و شنید

چو بشنید ازو بهمن نیک بخت

نپذرفت پوزش برآشفت سخت

بشهر اندر آمد دلی پر ز درد

سری پر ز کین لب پر از باد سرد

پذیره شدش زال سام سوار

هم از سیستان آنک بد نامدار

چو آمد بنزدیک بهمن فراز

پیاده شد از باره بردش نماز

بدو گفت هنگام بخشایش است

ز دل درد و کین روز پالایش است

ازان نیکویها که ما کرده ایم

تورا در جوانی بپرورده ایم

ببخشای و کار گذشته مگوی

هنر جوی وز کشتگان کین مجوی

که پیش تو دستان سام سوار

بیامد چنین خوار با دستوار

برآشفت بهمن ز گفتار اوی

چنان سست شد تیز بازار اوی

هم اندر زمان پای کردش ببند

ز دستور و گنجور نشنید پند

ز ایوان دستان سام سوار

شتر بارها برنهادند بار

ز دینار وز گوهر نابسود

ز تخت و ز گستردنی هرچ بود

ز سیمینه و تاجهای بزر

ز زرینه و گوشوار و کمر

از اسپان تازی بزرین ستام

ز شمشیر هندی بزرین نیام

همان برده و بدره های درم

ز مشک و ز کافور وز بیش و کم

که رستم فراز آورید آن برنج

ز شاهان و گردنکشان یافت گنج

همه زابلستان بتاراج داد

مهانرا همه بدره و تاج داد

***

3

غمی شد فرامرز در مرز بست

ز درد نیا دست کین را بشست

همه نامداران روشن روان

برفتند یکسر بر پهلوان

بدان نامداران زبان برگشاد

ز گفت زواره بسی کرد یاد

که پیش پدرم آن جهاندیده مرد

همی گفت و لبها پر از باد سرد

که بهمن ز ما کین اسفندیار

بخواهد تو این را ببازی مدار

پدرم آن جهاندیده ی نامور

ز گفت زواره بپیچید سر

نپذرفت و نشنید اندرز او

ازو گشت ویران کنون مرز او

نیا چون گذشت او بشاهی رسید

سر تاج شاهی بماهی رسید

کنون بهمن نامور شهریار

همی نو کند کین اسفندیار

هم از کین مهر آن سوار دلیر

ز نوش آذر آن گرد درنده شیر

کنون خواهد از ما همی کین شان

بجای آورد کین و آیین شان

ز ایران سپاهی چو ابر سیاه

بیاورد نزدیک ما کینه خواه

نیای من آن نامدار بلند

گرفت و بزنجیر کردش ببند

که بودی سپر پیش ایرانیان

بمردی بهر کینه بسته میان

چه آمد بدین نامور دودمان

که آید ز هر سو بما بر زیان

پدر کشته و بند ساید نیا

بمغز اندرون خون بود کیمیا

بتاراج داده همه مرز خویش

نبینم سر مایه ی ارز خویش

شما نیز یکسر چه گویید باز

هر انکس که هستید گردن فراز

بگفتند کای گرد روشن روان

پدر بر پدر بر توی پهلوان

همه یک بیک پیش تو بنده ایم

برای و بفرمان تو زنده ایم

چو بشنید پوشید خفتان جنگ

دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ

سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد

ز رزم تهمتن بسی کرد یاد

چو نزدیک بهمن رسید آگهی

برآشفت بر تخت شاهنشهی

بنه برنهاد و سپه برنشاند

بغور اندر آمد دو هفته بماند

فرامرز پیش آمدش با سپاه

جهان شد ز گرد سواران سیاه

وزان روی بهمن صفی برکشید

که خورشید تابان زمین را ندید

ز آواز شیپور و هندی درای

همی کوه را دل برآمد ز جای

بشست آسمان روی گیتی بقیر

ببارید چون ژاله از ابر تیر

ز چاک تبر زین و جر کمان

زمین گشت جنبان تر از آسمان

سه روز و سه شب هم برین رزمگاه

برخشنده روز و بتابنده ماه

همی گرز بارید و پولاد تیغ

ز گرد سپاه آسمان گشت میغ

بروز چهارم یکی باد خاست

تو گفتی که با روز شب گشت راست

بسوی فرامرز برگشت باد

جهاندار گشت از دم باد شاد

همی شد پس گرد با تیغ تیز

برآورد زان انجمن رستخیز

ز بستی و از لشکر زابلی

ز گردان شمشیر زن کابلی

بر آوردگه بر سواری نماند

وزان سرکشان نامداری نماند

همه سربسر پشت برگاشتند

فرامرز را خوار بگذاشتند

همه رزمگه کشته چون کوه کوه

بهم برفکنده ز هر دو گروه

فرامرز با اندکی رزمجوی

بمردی بروی اندر آورد روی

همه تنش پر زخم شمشیر بود

که فرزند شیران بد و شیر بود

سرانجام بر دست یاز اردشیر

گرفتار شد نامدار دلیر

بر بهمن آوردش از رزمگاه

بدو کرد کین دار چندی نگاه

چو دیدش ندادش بجان زینهار

بفرمود داری زدن شهریار

فرامرز را زنده بر دار کرد

تن پیلوارش نگونسار کرد

ازان پس بفرمود شاه اردشیر

که کشتند او را بباران تیر

***

4

گرامی پشوتن که دستور بود

ز کشتن دلش سخت رنجور بود

بپیش جهاندار برپای خاست

چنین گفت کای خسرو داد و راست

اگر کینه بودت بدل خواستی

پدید آمد از کاستی راستی

کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش

مفرمای و مپسند چندین خروش

ز یزدان بترس و ز ما شرم دار

نگه کن بدین گردش روزگار

یکی را برآرد بابر بلند

یکی زو شود زار و خوار و نژند

پدرت آن جهانگیر لشکر فروز

نه تابوت را شد سوی نیمروز

نه رستم بکابل بنخچیرگاه

بدان شد که تا نیست گردد بچاه

تو تا باشی ای خسرو پاک و راد

مرنجان کسی را که دارد نژاد

چو فرزند سام نریمان ز بند

بنالد بپروردگار بلند

بپیچی ازان گرچه نیک اختری

چو با کردگار افکند داوری

چو رستم نگهدار تخت کیان

همی بر در رنج بستی میان

تو این تاج ازو یافتی یادگار

نه از راه گشتاسپ و اسفندیار

ز هنگامه ی کی قباد اندر آی

چنین تا به کیخسرو پاک رای

بزرگی بشمشیر او داشتند

مهانرا همه زیر او داشتند

ازو بند بردار گر بخردی

دلت بازگردان ز راه بدی

چو بشنید شاه از پشوتن سخن

پشیمان شد از درد و کین کهن

خروشی برآمد ز پرده سرای

که ای پهلوانان با داد و رای

بسیچیدن بازگشتن کنید

مبادا که تاراج و کشتن کنید

بفرمود تا پای دستان ز بند

گشادند و دادند بسیار پند

تن کشته را دخمه کردند جای

بگفتار دستور پاکیزه رای

ز زندان بایوان گذر کرد زال

برو زار بگریست فرخ همال

که زارا دلیرا گوا رستما

نبیره ی گو نامور نیرما

تو تا زنده بودی که آگاه بود

که گشتاسپ اندر جهان شاه بود

کنون گنج تاراج و دستان اسیر

پسر زار کشته بپیکان تیر

مبیناد چشم کس این روزگار

زمین باد بی تخم اسفندیار

ازان آگهی سوی بهمن رسید

بنزدیک فرخ پشوتن رسید

پشوتن ز رودابه پردرد شد

ازان شیون او رخش زرد شد

ببهمن چنین گفت کای شاه نو

چو بر نیمه ی آسمان ماه نو

بشبگیر ازین مرز لشکر بران

که این کار دشوار گشت و گران

ز تاج تو چشم بدان دور باد

همه روزگاران تو سور باد

بدین خانه ی زال سام دلیر

سزد گر نماند شهنشاه دیر

چو شد کوه بر گونه ی سندروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

بفرمود پس بهمن کینه خواه

کزانجا برانند یکسر سپاه

هم آنگه برآمد ز پرده سرای

تبیره ابا بوق و هندی درای

از آنجا بایران نهادند روی

بگفتار دستور آزاده خوی

سپه را ز زابل به ایران کشید

بنزدیک شهر دلیران کشید

برآسود و بر تخت بنشست شاد

جهانرا همی داشت با رسم و داد

بدرویش بخشید چندی درم

ازو چند شادان و چندی دژم

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان داغ دل بردگان

***

5

پسر بد مر او را یکی همچو شیر

که ساسان همی خواندی اردشیر

دگر دختری داشت نامش همای

هنرمند و با دانش و نیک رای

همی خواندندی ورا چهرزاد

ز گیتی بدیدار او بود شاد

پدر در پذیرفتش از نیکوی

بران دین که خوانی همی پهلوی

همای دلافروز تابنده ماه

چنان بد که آبستن آمد ز شاه

چو شش ماه شد پر ز تیمار شد

چو بهمن چنان دید بیمار شد

چو از درد شاه اندر آمد ز پای

بفرمود تا پیش او شد همای

بزرگان و نیک اخترانرا بخواند

بتخت گرانمایگان برنشاند

چنین گفت کاین پاک تن چهرزاد

بگیتی فراوان نبودست شاد

سپردم بدو تاج و تخت بلند

همان لشکر و گنج با ارجمند

ولی عهد من او بود در جهان

هم انکس کزو زاید اندر نهان

اگر دختر آید برش گر پسر

ورا باشد این تاج و تخت پدر

چو ساسان شنید این سخن خیره شد

ز گفتار بهمن دلش تیره شد

بدو روز و دو شب بسان پلنگ

ز ایران بمرزی دگر شد ز ننگ

دمان سوی شهر نشاپور شد

پر آزار بد از پدر دور شد

زنی را ز تخم بزرگان بخواست

بپرورد و با جان و دل داشت راست

نژادش بگیتی کسی را نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

زن پاک تن خوب فرزند زاد

ز ساسان پرمایه بهمن نژاد

پدر نام ساسانش کرد آنزمان

مر او را بزودی سرآمد زمان

چو کودک ز خردی بمردی رسید

دران خانه جز بینوایی ندید

ز شاه نشاپور بستد گله

که بودی بکوه و بهامون یله

همی بود یکچند چوپان شاه

بکوه و بیابان و آرامگاه

کنون بازگردم بکار همای

پس از مرگ بهمن که بگرفت جای

***

پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود

1

به بیماری اندر بمرد اردشیر

همی بود بی کار تاج و سریر

همای آمد و تاج بر سر نهاد

یکی راه و آیین دیگر نهاد

سپه را همه سربسر بار داد

در گنج بگشاد و دینار داد

برای و بداد از پدر برگذشت

همی گیتی از دادش آباد گشت

نخستین که دیهیم بر سر نهاد

جهانرا بداد و دهش مژده داد

که این تاج و این تخت فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همه نیکویی باد کردار ما

مبیناد کس رنج و تیمار ما

توانگر کنیم آنک درویش بود

نیازش برنج تن خویش بود

مهان جهانرا که دارند گنج

نداریم زان نیکویها برنج

چو هنگام زادنش آمد فراز

ز شهر و ز لشکر همی داشت راز

همی تخت شاهی پسند آمدش

جهان داشتن سودمند آمدش

نهانی پسر زاد و با کس نگفت

همی داشت آن نیکویی در نهفت

بیاورد آزاده تن دایه را

یکی پاک پرشرم و بامایه را

نهانی بدو داد فرزند را

چنان شاه شاخ برومند را

کسی کو ز فرزند او نام برد

چنین گفت کان پاک زاده بمرد

همان تاج شاهی بسر برنهاد

همی بود بر تخت پیروز و شاد

ز دشمن بهر سو که بد مهتری

فرستاد بر هر سوی لشکری

ز چیزی که رفتی بگرد جهان

نبودی بد و نیک ازو در نهان

بگیتی بجز داد و نیکی نخواست

جهانرا سراسر همی داشت راست

جهانی شده ایمن از داد او

بکشور نبودی بجز یاد او

بدین سان همی بود تا هشت ماه

پسر گشت ماننده ی رفته شاه

بفرمود تا درگری پاک مغز

یکی تخته جست از در کار نغز

یکی خرد صندوق از چوب خشک

بکردند و برزد برو قیر و مشک

درون نرم کرده بدیبای روم

براندوده بیرون او مشک و موم

بزیر اندرش بستر خواب کرد

میانش پر از در خوشاب کرد

بسی زر سرخ اندرو ریخته

عقیق و زبرجد برآمیخته

ببستند بس گوهر شاهوار

ببازوی آن کودک شیرخوار

بدانگه که شد کودک از خواب مست

خروشان بشد دایه ی چرب دست

نهادش بصندوق در نرم نرم

بچینی پرندش بپوشید گرم

سر تنگ تابوت کردند خشک

بدبق و بعنبر بقیر و بمشک

ببردند صندوق را نیم شب

یکی بر دگر نیز نگشاد لب

ز پیش همایش برون تاختند

بآب فرات اندر انداختند

پس اندر همی رفت پویان دو مرد

که تا آب با شیرخواره چه کرد

چو کشتی همی رفت چوب اندر آب

نگهبان آنرا گرفته شتاب

سپیده چو برزد سر از کوهسار

بگردید صندوق بر رودبار

بگازرگهی کاندرو بود سنگ

سر جوی را کارگه کرده تنگ

یکی گازر آن خرد صندوق دید

بپویید وز کارگه برکشید

چو بگشاد گسترده ها برگرفت

بماند اندران کار گازر شگفت

بجامه بپوشید و آمد دمان

پرامید و شادان و روشن روان

سبک دیده بان پیش مامش دوید

ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید

جهاندار پیروز با دیده گفت

که چیزی که دیدی بباید نهفت

***

2

چو بیگاه گازر بیامد ز رود

بدو جفت او گفت هست این درود

که باز آمدی جامه ها نیم نم

بدین کارکرد از که یابی درم

دل گازر از درد پژمرده بود

یکی کودک زیرکش مرده بود

زن گازر از درد کودک نوان

خلیده رخان تیره گشته روان

بدو گفت گازر که بازآر هوش

تورا زشت باشد ازین پس خروش

کنون گر بماند سخن در نهفت

بگویم بپیش سزاوار جفت

بسنگی که من جامه را برزنم

چو پاکیزه گردد به آب افکنم

درآن جوی صندوق دیدم یکی

نهفته بدو اندرون کودکی

چو من برگشادم در بسته باز

بدیدار آن خردم آمد نیاز

اگر بود ما را یکی پور خرد

نبودش بسی زندگانی بمرد

کنون یافتی پور با خواسته

بدینار و دیبا بیاراسته

چو آن جامه ها بر زمین برنهاد

سر تنگ صندوق را برگشاد

زن گازر آن دید خیره بماند

بروبر جهان آفرین را بخواند

رخی دید تابان میان حریر

بدیدار ماننده ی اردشیر

پر از در خوشاب بالین او

عقیق و زبرجد بپایین او

بدست چپش سرخ دینار بود

سوی راست یاقوت شهوار بود

بدو داد زن زود پستان شیر

ببد شاد زان کودک دلپذیر

ز خوبی آن کودک و خواسته

دل او ز غم گشت پیراسته

بدو گفت گازر که این را بجان

خریدار باشیم تا جاودان

که این کودک نامداری بود

گر او در جهان شهریاری بود

زن گازر او را چو پیوند خویش

بپرورد چونانک فرزند خویش

سیم روز داراب کردند نام

کز آب روان یافتندش کنام

چنان بد که روزی زن پاک رای

سخن گفت هرگونه با کدخدای

که این گوهرانرا چه سازی کنون

که باشد بدین دانشت رهنمون

بزن گفت گازر که ای نیک جفت

چه خاک و چه گوهر مرا در نهفت

همان به کزین شهر بیرون شویم

ز تنگی و سختی بهامون شویم

بشهری که ما را ندانند کس

که خواریم و ناشادگر دست رس

بشبگیر گازر بنه برنهاد

برفت و نکرد از بر و بوم یاد

ببردند داراب را در کنار

نکردند جز گوهر و زر ببار

بپیمود زان مرز فرسنگ شست

بشهری دگر ساخت جای نشست

ببیگانه شهر اندرون ساخت جای

بران سان که پرمایه تر کدخدای

بشهری که بد نامور مهتری

فرستاد نزدیک او گوهری

ازو بستدی جامه و سیم و زر

چنین تا فراوان نماند از گهر

بخانه جز از سرخ گوگرد نیز

نماند از بد و نیک صندوق چیز

زن گازر از چیز شد رهنمای

چنین گفت یک روز با کدخدای

که ما بی نیازیم زین کارکرد

توانگر شدی گرد پیشه مگرد

چنین داد پاسخ بدو کدخدای

که ای جفت پاکیزه و رهنمای

همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش

همیشه ز هر کار پیشه است پیش

تو داراب را پاک و نیکو بدار

بدان تا چه بار آورد روزگار

همی داشتندش چنان ارجمند

که از تند بادی ندیدی گزند

چو برگشت چرخ از برش چند سال

یکی کودکی گشت با فر و یال

بکشتی شدی با بزرگان بکوی

کسی را نبودی تن و زور اوی

همه کودکان همگروه آمدند

بیکبارگی زو ستوه آمدند

بفریاد شد گازر از کار او

همی تیره شد تیز بازار او

بدو گفت کاین جامه برزن بسنگ

که از پیشه جستن تورا نیست ننگ

چو داراب زان پیشه بگریختی

همی گازر از دیده خون ریختی

شدی روزگارش بجستن دو بهر

نشان خواستی زو بدشت و بشهر

بجاییش دیدی کمانی بدست

بآیین گشاده برو بسته شست

کمان بستدی سرد گفتی بدوی

که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی

چه گردی همی گرد تیر و کمان

بخردی چرا گشته ای بدگمان

بگازر چنین گفت کای باب من

چرا تیره گردانی این آب من

بفرهنگیان ده مرا از نخست

چو آموختم زند و استا درست

ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی

کنون از من این کدخدایی مجوی

بدو مرد گازر بسی برشمرد

ازان پس بفرهنگیانش سپرد

بیاموخت فرهنگ و شد برمنش

برآمد ز پیغاره و سرزنش

بدان پروراننده گفت ای پدر

نیاید ز من گازری کارگر

ز من جای مهرت بی اندیشه کن

ز گیتی سواری مرا پیشه کن

نگه کرد گازر سواری تمام

عنان پیچ و اسپ افگن و نیک نام

سپردش بدو روزگاری دراز

بیاموخت هرچش بدان بد نیاز

عنان و سنان و سپر داشتن

بآوردگه باره برگاشتن

همان زخم چوگان و تیر و کمان

هنرجوی دور از بد بدگمان

بران گونه شد زین هنرها که چنگ

نسودی به آورد با او پلنگ

***

3

به گازر چنین گفت روزی که من

همی این نهان دارم از انجمن

نجنبد همی بر تو بر مهر من

نماند به چهر تو هم چهر من

شگفت آیدم چون پسر خوانی ام

به دکان بر خویش بنشانی ام

بدو گفت گازر که اینت سخن

دریغ آن شده رنجهای کهن

تورا گر منش زان من برتر است

پدرجوی را راز با مادر است

چنان بد که یک روز گازر برفت

ز خانه سوی رود یازید تفت

در خانه را تنگ داراب بست

بیامد بشمشیر یازید دست

بزن گفت کژی و تاری مجوی

هر آنچت بپرسم سخن راست گوی

شما را که باشم بگوهر کیم

بنزدیک گازر ز بهر چیم

زن گازر از بیم زنهار خواست

خداوند داننده را یار خواست

بدو گفت خون سر من مجوی

بگویم تورا هرچ گفتی بگوی

سخنها یکایک بروبر شمرد

بکوشید وز کار کژی نبرد

ز صندوق وز کودک شیرخوار

ز دینار وز گوهر شاهوار

بدو گفت ما دستکاران بدیم

نه از تخمه ی کامکاران بدیم

ازان تو داریم چیزی که هست

ز پوشیدنی جامه و برنشست

پرستنده ماییم و فرمان توراست

نگر تا چه باید تن و جان توراست

چو بشنید داراب خیره بماند

روانرا باندیشه اندر نشاند

بدو گفت زین خواسته هیچ ماند

و گر گازر آنرا همه برفشاند

که باشد بهای یکی بارگی

بدین روز کندی و بیچارگی

چنین داد پاسخ که بیش است ازین

درخت برومند و باغ و زمین

بدو داد دینار چندانک بود

بماند آن گران گوهر نابسود

بدینار اسپی خرید او پسند

یکی کم بها زین و دیگر کمند

یکی مرزبان بود با سنگ و رای

بزرگ و پسندیده و رهنمای

خرامید داراب نزدیک اوی

پراندیشه بد جان تاریک اوی

همی داشتش مرزبان ارجمند

ز گیتی نیامد بروبر گزند

چنان بد که آمد سپاهی ز روم

بغارت بران مرز آباد بوم

برزم اندرون مرزبان کشته شد

سر لشکرش زان سخن گشته شد

چو آگاهی آمد بنزد همای

که رومی نهاد اندرین مرز پای

یکی مرد بد نام او رشنواد

سپهبد بد او هم سپهبد نژاد

بفرمود تا برکشد سوی روم

بشمشیر ویران کند روی بوم

سپه گرد کرد آن زمان رشنواد

عرض گاه بنهاد و روزی بداد

چو بشنید داراب شد شادکام

بنزدیک او رفت و بنوشت نام

سپه چون فراوان شد از هر دری

همی آمد از هر سوی لشکری

بیامد ز کاخ همایون همای

خود و مرزبانان پاکیزه رای

بدان تا سپه پیش او بگذرند

تن و نام و دیوانها بشمرند

همی بود چندی بران پهن دشت

چو لشکر فراوان برو برگذشت

چو داراب را دید با فر و برز

بگردن برآورده پولاد گرز

تو گفتی همه دشت پهنای اوست

زمین زیر پوینده بالای اوست

چو دید آن بر و چهره ی دلپذیر

ز پستان مادر بپالود شیر

بپرسید و گفت این سوار از کجاست

بدین شاخ و این برز و بالای راست

نماید که این نامداری بود

خردمند و جنگی سواری بود

دلیر و سرافراز و کندآور است

ولیکن سلیحش نه اندرخور است

چو داراب را فرمند آمدش

سپه را سراسر پسند آمدش

ز اختر یکی روزگاری گزید

ز بهر سپهبد چنان چون سزید

چو جنگ آورانرا یکی گشت رای

ببردند لشکر ز پیش همای

فرستاد بیدار کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

ز نیک و بد لشکر آگاه بود

ز بدها گمانیش کوتاه بود

همی رفت منزل بمنزل سپاه

زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه

***

4

چنان بد که روزی یکی تندباد

برآمد غمی گشت زان رشنواد

یکی رعد و باران با برق و جوش

زمین پر ز آب آسمان پرخروش

بهر سو ز باران همی تاختند

بدشت اندرون خیمه ها ساختند

غمی بود زان کار داراب نیز

ز باران همی جست راه گریز

نگه کرد ویران یکی جای دید

میانش یکی طاق برپای دید

بلند و کهن بود و آزرده بود

یکی خسروی جای پر پرده بود

نه خرگاه بودش نه پرده سرای

نه خیمه نه انباز و نه چارپای

بران طاق آزرده بایست خفت

چو تنها تنی بود بی یار و جفت

سپهبد همی گرد لشکر بگشت

برآن طاق آزرده اندر گذشت

ز ویران خروشی بگوش آمدش

کزآن سهم جای خروش آمدش

که ای طاق آزرده هشیار باش

براین شاه ایران نگهدار باش

نبودش یکی خیمه و یار و جفت

بیامد بزیر تو اندر بخفت

چنین گفت با خویشتن رشنواد

که این بانگ رعدست گر تندباد

دگر باره آمد ز ایوان خروش

که ای طاق چشم خرد را مپوش

که در توست فرزند شاه اردشیر

ز باران مترس این سخن یاد گیر

سیم بار آوارش آمد بگوش

شگفتی دلش تنگ شد زان خروش

بفرزانه گفت این چه شاید بدن

یکی را سوی طاق باید شدن

ببینید تا اندرو خفته کیست

چنین بر تن خود برآشفته کیست

برفتند و دیدند مردی جوان

خردمند و با چهره ی پهلوان

همه جامه و باره تر و تباه

ز خاک سیه ساخته جایگاه

بپیش سپهبد بگفت آنچ دید

دل پهلوان زان سخن بردمید

بفرمود کو را بخوانید زود

خروشی برین سان که یارد شنود

برفتند و گفتند کای خفته مرد

ازین خواب برخیز و بیدار گرد

چو دارا باسپ اندر آورد پای

شکسته رواق اندر آمد ز جای

چو سالار شاه آن شگفتی بدید

سرو پای داراب را بنگرید

چنین گفت کاینت شگفتی شگفت

کزین برتر اندیشه نتوان گرفت

بشد تیز با او بپرده سرای

همی گفت کای دادگر یک خدای

کسی در جهان این شگفتی ندید

نه از کار دیده بزرگان شنید

بفرمود تا جامه ها خواستند

بخرگاه جایی بیاراستند

بکردار کوه آتشی برفروخت

بسی عود با مشک و عنبر بسوخت

چو خورشید سر برزد از کوهسار

سپهبد برفتن برآراست کار

بفرمود تا موبدی رهنمای

یکی دست جامه ز سر تا بپای

یکی اسپ با زین و زرین ستام

کمندی و تیغی بزرین نیام

بداراب دادند و پرسید زوی

که ای شیردل مهتر نامجوی

چو مردی تو و زادبومت کجاست

سزد گر بگویی همه راه راست

چو بشنید داراب یکسر بگفت

گذشته همی برگشاد از نهفت

بران سان که آن زن برو کرد یاد

سخنها همی گفت با رشنواد

ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش

ز دینار و دیبا به پهلوی خویش

یکایک به سالار لشکر بگفت

ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت

هم انگه فرستاد کس رشنواد

فرستاده را گفت بر سان باد

زن گازر و گازر و مهره را

بیارید بهرام و هم زهره را

***

5

بگفت این وزآن جایگه برگرفت

ازآن مرز تا روم لشکر گرفت

سپهبد طلایه بداراب داد

طلایه سنانرا بزهر آب داد

هم انگه طلایه بیامد ز روم

وزین سو نگهدار این مرز و بوم

زناگه دو لشکر بهم بازخورد

برآمد هم آنگاه گرد نبرد

همه یک بدیگر برآمیختند

چو رود روان خون همی ریختند

چو داراب دید آن سپاه نبرد

بپیش اندر آمد بکردار گرد

ازان لشکر روم چندان بکشت

که گفتی فلک تیغ دارد بمشت

همی رفت زان گونه بر سان شیر

نهنگی بچنگ اژدهایی بزیر

چنین تا بلشکرگه رومیان

همی تاخت بر سان شیر ژیان

زمین شد ز رومی چو دریای خون

جهانجوی را تیغ شد رهنمون

به پیروزی از رومیان گشت باز

به نزدیک سالار گردنفراز

بسی آفرین یافت از رشنواد

که این لشکر شاه بی تو مباد

چو ما بازگردیم زین رزم روم

سپاه اندر آید به آباد بوم

تو چندان نوازش بیابی ز شاه

ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه

همه شب همی لشکر آراستند

سلیح سواران بپیراستند

چو خورشید برزد سر از تیره راغ

زمین شد بکردار روشن چراغ

به هم بازخوردند هر دو سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

چو داراب پیش آمد و حمله برد

عنان را باسپ تگاور سپرد

به پیش صف رومیان کس نماند

ز گردان شمشیرزن بس نماند

بقلب سپاه اندر آمد چو گرگ

پراکنده کرد آن سپاه بزرگ

وزآن جایگه شد سوی میمنه

بیاورد چندی سلیح و بنه

همه لشکر روم برهم درید

کسی از یلان خویشتن را ندید

دلیران ایران بکردار شیر

همی تاختند از پس اندر دلیر

بکشتند چندان ز رومی سپاه

که گل شد ز خون خاک آوردگاه

چهل جاثلیق از دلیران بکشت

بیامد صلیبی گرفته بمشت

چو زو رشنواد آن شگفتی بدید

ز شادی دل پهلوان بردمید

برو آفرین کرد و چندی ستود

بران آفرین مهربانی فزود

شب آمد جهان قیرگون شد به رنگ

همی بازگشتند یکسر ز جنگ

سپهبد بلشکرگه رومیان

برآسود و بگشاد بند میان

ببخشید در شب بسی خواسته

شد از خواسته لشکر آراسته

فرستاد نزدیک داراب کس

که ای شیردل مرد فریادرس

نگه کن کنون تا پسند تو چیست

وزی خواسته سودمند تو چیست

نگه دار چیزی که رای آیدت

ببخش آنچ دل رهنمای آیدت

هرآنچ آن پسندت نیاید ببخش

تو نامی تری از خداوند رخش

چو آن دید داراب شد شادکام

یکی نیزه برداشت از بهر نام

فرستاد دیگر سوی رشنواد

بدو گفت پیروز بادی و شاد

چو از باختر تیره شد روی مهر

بپوشید دیبای مشکین سپهر

همان پاس از تیره شب درگذشت

طلایه پراکند بر گرد دشت

غو پاسبان خاست چون زلزله

همی شد چو اواز شیر یله

چو زرین سپر برگرفت آفتاب

سر جنگجویان برآمد ز خواب

ببستند گردان ایران میان

همی تاختند از پس رومیان

بشمشیر تیز آتش افروختند

همه شهرها را همی سوختند

ز روم و ز رومی برانگیخت گرد

کس از بوم و بر یاد دیگر نکرد

خروشی بزاری برآمد ز روم

که بگذاشتند آن دلارام بوم

بقیصر بر از کین جهان تنگ شد

رخ نامدارانش بی رنگ شد

فرستاده آمد بر رشنواد

که گر دادگر سر نپیچد ز داد

شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر

سر بخت روم اندر آمد بزیر

که گر باژ خواهید فرمان کنیم

بنوی یکی باز پیمان کنیم

فرستاد قیصر ز هر گونه چیز

ابا برده ها بدره بسیار نیز

سپهبد پذیرفت زو آنچ بود

ز دینار وز گوهر نابسود

***

6

وزآن جایگه بازگشتند شاد

پسندیده داراب با رشنواد

به منزل برآن طاق ویران رسید

که داراب را اندرو خفته دید

زن گازر و شوی و گوهر بهم

شده هر دو از بیم خواری دژم

از آنکس کشان خواند از جای خویش

بیزدان پناهید و رفتند پیش

چو دید آن زن و شوی را رشنواد

ز هرگونه پرسید و کردند یاد

بگفتند با او سخن هرچ بود

ز صندوق وز گوهر نابسود

ز رنج و ز پروردن شیرخوار

ز تیمار وز گردش روزگار

چنین گفت با شوی و زن رشنواد

که پیروز باشید همواره شاد

که کس در جهان این شگفتی ندید

نه از موبد پیر هرگز شنید

هم اندر زمان مرد پاکیزه رای

یکی نامه بنوشت نزد همای

ز داراب وز خواب و آرامگاه

هم از جنگ او اندران رزمگاه

وزان کو باسپ اندر آورد پای

همانگاه طاق اندر آمد ز جای

از آواز کآمد مر او را بگوش

ز تنگی که شد رشنواد از خروش

ز گازر سخن هرچ بشنید نیز

ز صندوق وز کودک خرد و چیز

بنامه درون سربسر یاد کرد

برون کرد آنگه هیونی چو گرد

همان سرخ گوهر بدو داد و گفت

که با باد باید که گردی تو جفت

فرستاده تازان بیامد ز جای

بیاورد یاقوت نزد همای

بشاه جهاندار نامه بداد

شنیده بگفت از لب رشنواد

چو آن نامه برخواند و یاقوت دید

سرشکش ز مژگان برخ بر چکید

بدانست کان روز کامد بدشت

بفرمود تا پیش لشکر گذشت

بدید آن جوانی که بد فرمند

برخ چون بهار و ببالا بلند

نبودست جز پاک فرزند اوی

گرانمایه شاخ برومند اوی

فرستاده را گفت گریان همای

که آمد جهانرا یکی کدخدای

نبود ایچ ز اندیشه مغزم تهی

پر از درد بودم ز شاهنشهی

ز دادار گیهان دلم پرهراس

کجا گشته بودم ازو ناسپاس

وزان نیز کان بی گنه را که یافت

کسی یافت گر سوی دریا شتافت

که یزدان پسر داد و نشناختم

بآب فرات اندر انداختم

ببازوش بربستم این یک گهر

پسر خوار شد چون بمیرد پدر

کنون ایزد او را بمن بازداد

بپیروز نام و پی رشنواد

ز دینار گنجی فروریختند

می و مشک و گوهر برآمیختند

ببخشید بر هرک بودش نیاز

دگر هفته گنج درم کرد باز

بجایی که دانست کاتش کده ست

وگر زند و استا و جشن سده ست

ببخشید گنجی برین گونه نیز

بهر کشوری برپراگند چیز

بروز دهم بامداد پگاه

سپهبد بیامد به نزدیک شاه

بزرگان و داراب با او بهم

کسی را نگفتند از بیش و کم

***

7

ز درگاه پرده فروهشت شاه

بیک هفته کس را ندادند راه

جهاندار زرین یکی تخت کرد

دو کرسی ز پیروزه و لاژورد

یکی تاج پرگوهر شاهوار

دو یاره یکی طوق گوهرنگار

همه جامه ی خسروانی بزر

درو بافته چند گونه گهر

نشسته ستاره شمر پیش شاه

ز اختر همی کرد روزی نگاه

بشهریور بهمن از بامداد

جهاندار داراب را بار داد

یکی جام پر سرخ یاقوت کرد

یکی دیگری پر ز یاقوت زرد

چو آمد بنزدیک ایوان فراز

همای آمد از دور و بردش نماز

برافشاند آن گوهر شاهوار

فروریخت از دیده خون برکنار

پسر را گرفت اندر آغوش تنگ

ببوسید و ببسود رویش بچنگ

بیاورد و بر تخت زرین نشاند

دو چشمش ز دیدار او خیره ماند

چو داراب بر تخت شاهی نشست

همای آمد و تاج شاهی بدست

بیاورد و بر تارک او نهاد

جهان را بدیهیم او مژده داد

چو از تاج دارا فروزش گرفت

هما اندران کار پوزش گرفت

بداراب گفت آنچ اندر گذشت

چنان دان که بر ما همه باد گشت

جوانی و گنج آمد و رای زن

پدر مرده و شاه بی رای زن

اگر بد کند زو مگیر آن بدست

که جز تخت هرگز مبادت نشست

چنین داد پاسخ بمادر جوان

که تو هستی از گوهر پهلوان

نباشد شگفت ار دل آید بجوش

بیک بد تو چندین چه داری خروش

جهان آفرین از تو خشنود باد

دل بدسگالانت پر دود باد

ز من یادگاری بود این سخن

که هرگز نگردد بدفتر کهن

برو آفرین کرد فرخ همای

که تا جای باشد تو بادی بجای

بفرمود تا موبد موبدان

بخواند ز هر کشوری بخردان

هم از لشکر آنکس که بد نامدار

سرافراز شیران خنجرگزار

بفرمود تا خواندند آفرین

بشاهی بران نامدار زمین

چو بر تاج شاه آفرین خواندند

بران تخت بر گوهر افشاندند

بگفت آنک اندر نهان کرده بود

ازان کرده بسیار غم خورده بود

بدانید کز بهمن شهریار

جزین نیست اندر جهان یادگار

بفرمان او رفت باید همه

که او چون شبان است و گردان رمه

بزرگی و شاهی و لشکر وراست

بدو کرد باید همی پشت راست

بشادی خروشی برآمد ز کاخ

که نورسته دیدند فرخنده شاخ

ببردند چندان زهر سو نثار

که شد ناپدید اندران شهریار

جهان پر شد از شادمانی و داد

کسی را نیامد ازان رنج یاد

همای آن زمان گفت با موبدان

که ای نامور باگهر بخردان

بسی و دو سال آنک کردم برنج

سپردم بدو پادشاهی و گنج

شما شاد باشید و فرمان برید

ابی رای او یک نفس مشمرید

چو داراب از تخت کی گشت شاد

بآرام دیهیم بر سر نهاد

زن گازر و گازر آمد دوان

بگفتند کای شهریار جوان

نشست کیی بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

بفرمود داراب ده بدره زر

بیارند پرمایه جامی گهر

ز هر جامه یی تخته فرمود پنج

بدادند آنرا که او دید رنج

بدو گفت کای گازر پیشه دار

همیشه روانرا باندیشه دار

مگر زاب صندوق یابی یکی

چو دارا بدو اندرون کودکی

برفتند یک لب پر از آفرین

ز دادار بر شهریار زمین

کنون اختر گازر اندرگذشت

به دکان شد و برد اشنان بدشت

***

پادشاهی داراب دوازده سال بود

1

کنون آفرین جهان آفرین

بخوانیم بر شهریار زمین

ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر

بیاراست گیتی به داد و به مهر

نجوید جز از خوبی و راستی

نیارد به داد اندرون کاستی

جهان روشن از تاج محمود باد

همه روزگارانش مسعود باد

همیشه جوان تا جوانی بود

همان زنده تا زندگانی بود

چه گفت آن سراینده دهقان پیر

ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر

وزان نامداران پاکیزه رای

ز داراب وز رسم و رای همای

چو دارا بتخت مهی برنشست

کمر بر میان بست و بگشاد دست

چنین گفت با موبدان و ردان

بزرگان و بیداردل بخردان

که گیتی نجستم برنج و بداد

مرا تاج یزدان بسر برنهاد

شگفتی تر از کار من در جهان

نبیند کسی آشکار و نهان

ندانیم جز داد پاداش این

که بر ما پس از ما کنند آفرین

نباید که پیچد کس از رنج ما

ز بیشی و آگندن گنج ما

زمانه ز داد من آباد باد

دل زیردستان ما شاد باد

ازان پس ز هندوستان و ز روم

ز هر مرز باارز و آباد بوم

برفتند با هدیه و با نثار

بجستند خشنودی شهریار

چنان بد که روزی ز بهر گله

بیامد که اسپان ببیند یله

ز پستی برآمد بکوهی رسید

یکی بی کران ژرف دریا بدید

بفرمود کز روم وز هندوان

بیارند کارآزموده گوان

بجویند زان آب دریا دری

رسانند رودی بهر کشوری

چو بگشاد داننده از آب بند

یکی شهر فرمود بس سودمند

چو دیوار شهر اندر آورد گرد

ورا نام کردند داراب گرد

یکی آتش افروخت از تیغ کوه

پرستنده ی آذر آمد گروه

ز هر پیشه یی کارگر خواستند

همی شهر ایران بیاراستند

بهر سو فرستاد بی مر سپاه

ز دشمن همی داشت گیتی نگاه

جهان از بداندیش بی بیم کرد

دل بدسگالان بدو نیم کرد

***

2

چنان بد که از تازیان صدهزار

نبرده سواران نیزه گزار

برفتند و سالار ایشان شعیب

یکی نامدار از نژاد قتیب

جهاندار ایران سپاهی ببرد

بگفتند کان را نشاید شمرد

فراز آمدند آن دو لشکر بهم

جهان شد ز پرخاشجویان دژم

زمین آن سپه را همی برنتافت

برآن بوم کس جای رفتن نیافت

ز باران ژوپین و باران تیر

زمین شد ز خون چون یکی آبگیر

خروشی برآمد ز هر پهلوی

تلی کشته دیدند بر هر سوی

سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود

تو گفتی بریشان جهان تنگ بود

چهارم عرب روی برگاشتند

بشب دشت پیکار بگذاشتند

شعیب اندران رزمگه کشته شد

عرب را همه روز برگشته شد

بسی اسپ تازی بزین خدنگ

هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ

ازآن رفتگان ماند آنجا بجای

به نزد جهاندار پور همای

ببخشید چیزی که بد بر سپاه

ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه

ز لشکر یکی مرزبان برگزید

که گفتار ایشان بداند شنید

فرستاد تا باژ خواهد ز دشت

ازان سال و آن سال کاندر گذشت

***

3

شد از جنگ نیزه وران تا بروم

همی جست رزم اندر آباد بوم

به روم اندرون شاه بد فیلقوس

کجا بود با رای او شاه سوس

نوشتند نامه که پور همای

سپاهی بیاورد بی مر ز جای

چو بشنید سالار روم این سخن

بیاد آمدش روزگار کهن

ز عموریه لشکری گرد کرد

همه نامداران روز نبرد

چو دارا بیامد بزرگان روم

بپرداختند آن همه مرز و بوم

ز عموریه فیلقوس و سران

برفتند گردان و جنگاوران

دو رزم گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

گریزان بشد فیلقوس و سپاه

یکی را نبد ترگ و رومی کلاه

زن و کودکان نیز کردند اسیر

بکشتند چندی بشمشیر و تیر

چو از پیش دارا بشهر آمدند

ازان رفته لشکر دو بهر آمدند

دگر پیشتر کشته و خسته بود

پس پشتشان نیزه پیوسته بود

بعموریه در حصاری شدند

ازیشان بسی زینهاری شدند

فرستاده یی آمد از فیلقوس

خردمند و بیدار و با نعم و بوس

ابا برده و بدره و با نثار

دو صندوق پرگوهر شاهوار

چنین بود پیغام کز یک خدای

بخواهم که او باشدم رهنمای

که فرجام این رزم بزم آوریم

مبادا که دل سوی رزم آوریم

همه راستی باید و مردمی

ز کژی و آزار خیزد کمی

چو عموریه کان نشست منست

تو آیی و سازی که گیری بدست

دل من بجوش آید از نام و ننگ

بهنگام بزم اندر آیم بجنگ

تو آن کن که از شهریاران سزاست

پدر شاه بود و پسر پادشاست

چو بشنید آزادگانرا بخواند

همه داستان پیش ایشان براند

چه بینید گفت اندرین گفت و گوی

بجوید همی فیلقوس آب روی

همه مهتران خواندند آفرین

که ای شاه بینادل و پاک دین

شهنشاه بر مهتران مهتر است

ز کار آن گزیند کجا در خور است

یکی دختری دارد این نامدار

ببالای سرو و برخ چون بهار

بت آرای چون او نبیند بچین

میان بتان چون درخشان نگین

اگر شاه بیند پسند آیدش

بپالیز سرو بلند آیدش

فرستاده ی روم را خواند شاه

بگفت آنچ بشنید از نیکخواه

بدو گفت رو پیش قیصر بگوی

اگر جست خواهی همی آب روی

پس پرده ی تو یکی دختر است

که بر تارک بانوان افسر است

نگاری که ناهید خوانی ورا

بر اورنگ زرین نشانی ورا

بمن بخش و بفرست با باژ روم

چو خواهی که بی رنج ماندت بوم

فرستاده بشنید و آمد چو باد

بقیصر بر آن گفتها کرد یاد

بدان شاد شد فیلقوس و سپاه

که داماد باشد مر او را چو شاه

سخن گفت هرگونه از باژ و ساو

ز چیزی که دارد پی روم تاو

بران برنهادند سالی که شاه

ستاند ز قیصر که دارد سپاه

ز زر خایه ی ریخته صدهزار

ابا هر یکی گوهر شاهوار

چهل کرده مثقال هر خایه یی

همان نیز گوهر گرانمایه یی

ببخشید بر مرزبانان روم

هر انکس که بودند ز آباد بوم

ازان پس همه فیلسوفان شهر

هر انکس که بودش ازان شهر بهر

بفرمود تا راه را ساختند

ز هر کار دلرا بپرداختند

برفتند با دختر شهریار

گرانمایگان هر یکی با نثار

یکی مهر زرین بیاراستند

پرستنده ی تاجور خواستند

ده استر همه بار دیبای روم

بسی پیکر از گوهر و زر بوم

شتروار سیصد ز گستردنی

ز چیزی که بد راه را بردنی

دلارای رومی بمهد اندرون

سکوبا و راهب ورا رهنمون

کنیزک پس پشت ناهید شست

ازان هر یکی جامی از زر بدست

بجام اندرون گوهر شاهوار

بت آرای با افسر و گوشوار

سقف خوب رخ را بدارا سپرد

گهرها بگنجور او برشمرد

ازان پس بران رزمگه بس نماند

سپه را سوی شهر ایران براند

سوی پارس آمد دلارام و شاد

کلاه بزرگی بسر برنهاد

***

4

شبی خفته بد ماه با شهریار

پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار

همانا که برزد یکی تیز دم

شهنشاه زان تیز دم شد دژم

بپیچید در جامه و سر بتافت

که از نکهتش بوی ناخوش بیافت

ازان بوی شد شاه ایران دژم

پراندیشه جان ابروان پر ز خم

پزشکان داننده را خواندند

بنزدیک ناهید بنشاندند

یکی مرد بینادل و نیک رای

پژوهید تا دارو آمد بجای

گیاهی که سوزنده ی کام بود

بروم اندر اسکندرش نام بود

بمالید بر کام او بر پزشک

ببارید چندی ز مژگان سرشک

بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت

بکردار دیبا رخش برفروخت

اگر چند مشکین شد آن خوب چهر

دژم شد دلارای را جای مهر

دل پادشا سرد گشت از عروس

فرستاد بازش بر فیلقوس

غمی دختر و کودک اندر نهان

نگفت آن سخن با کسی در جهان

چو نه ماه بگذشت بر خوب چهر

یکی کودک آمد چو تابنده مهر

ز بالا و اروند و بویا برش

سکندر همی خواندی مادرش

بفرخ همی داشت آن نام را

کزو یافت از ناخوشی کام را

همی گفت قیصر بهر مهتری

که پیدا شد از تخم من قیصری

نیاورد کس نام دارا ببر

سکندر پسر بود و قیصر پدر

همی ننگش آمد که گفتی به کس

که دارا ز فرزند من کرد بس

بر آخر یکی مادیان بد بلند

که کارزاری و زیبا سمند

همان شب یکی کره یی زاد خنگ

برش چون بر شیر و کوتاه لنگ

ز زاینده قیصر برافراخت یال

که آن زادنش فرخ آمد بفال

بشبگیر فرزند را خواستی

همان مادیانرا بیاراستی

بسودی همان کره را چشم و یال

که همتای اسکندر او بد بسال

سپهر اندرین نیز چندی بگشت

ز هرگونه یی سالیان برگذشت

سکندر دل خسروانی گرفت

سخن گفتن پهلوانی گرفت

فزون از پسر داشتی قیصرش

بیاراستی پهلوانی برش

خرد یافت لختی و شد کاردان

هشیوار و با سنگ و بسیاردان

ولی عهد گشت از پس فیلقوس

بدیدار او داشتی نعم و بوس

هنرها که باشد کیانرا بکار

سکندر بیاموخت ز آموزگار

تو گفتی نشاید مگر داد را

وگر تخت شاهی و بنیاد را

وزان پس که ناهید نزد پدر

بیامد زنی خواست دارا دگر

یکی کودک آمدش با فر و یال

ز فرزند ناهید کهتر به سال

همان روز داراش کردند نام

که تا از پدر بیش باشد بکام

چو ده سال بگذشت زین با دو سال

شکست اندر آمد بسال و بمال

بپژمرد داراب پور همای

همی خواندندش بدیگر سرای

بزرگان و فرزانگانرا بخواند

ز تخت بزرگی فراوان براند

بگفت این که دارای دارا کنون

شما را بنیکی بود رهنمون

همه گوش دارید و فرمان کنید

ز فرمان او رامش جان کنید

که این تخت شاهی نماند دراز

بخوشی رود زود خوانند باز

بکوشید تا مهر و داد آورید

بشادی مرا نیز یاد آورید

بگفت این و باد از جگر برکشید

شد آن برگ گلنار چون شنبلید

***

پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود

1

چو دارا به دل سوک داراب داشت

به خورشید تاج مهی برفراشت

یکی مرد بد تیز و برنا و تند

شده با زبان و دلش تیغ کند

چو بنشست برگاه گفت ای سران

سرافراز گردان و گندآوران

سری را نخواهم که افتد به چاه

نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه

کسی کو ز فرمان من بگذرد

سرش را همی تن بسر نشمرد

وگر هیچ تاب اندر آرد بدل

بشمشیر باشم ورا دلگسل

جز از ما هر انکس که دارند گنج

نخواهم کسی شاد دل ما برنج

نخواهم که باشد مرا رهنمای

منم رهنمای و منم دلگشای

ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست

بزرگی و شاهی و فرمان مراست

دبیر خردمند را پیش خواند

ز هر در فراوان سخنها براند

یکی نامه بنوشت فرخ دبیر

ز دارای داراب بن اردشیر

بهر سو که بد شاه و خودکامه یی

بفرمود چون خنجری نامه یی

که هرکو ز رای و ز فرمان من

بپیچد ببیند سرافشان من

همه گوش یکسر بفرمان نهید

اگر جان ستانید اگر جان دهید

سر گنجهای پدر برگشاد

سپه را همه خواند و روزی بداد

ز چار اندر آمد درم تا بهشت

یکی را بجام و یکی را بتشت

درم داد و دینار و برگستوان

همان جوشن و تیغ و گرز گران

هر آنکس که بد کار دیده سری

ببخشید بر هر سری کشوری

یکی را ز گردنکشان مرز داد

سپه را همه چیز با ارز داد

فرستاده آمد ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

ز هند و ز خاقان و فغفور چین

ز روم و ز هر کشوری همچنین

همه پاک با هدیه و باژ و ساو

نه پی بود با او کسی را نه تاو

یکی شارستان کرد نوشاد نام

باهواز گشتند زو شادکام

کسی را که درویش بد داد داد

بخواهندگان گنج و بنیاد داد

***

2

بمرد اندرآن چند گه فیلقوس

به روم اندرون بود یکچند بوس

سکندر بتخت نیا برنشست

بهی جست و دست بدی را ببست

یکی نامداری بد آنگه بروم

کزو شاد بد آن همه مرز و بوم

حکیمی که بد ارسطالیس نام

خردمند و بیدار و گسترده کام

به پیش سکندر شد آن پاک رای

زبان کرد گویا و بگرفت جای

بدو گفت کای مهتر شادکام

همی گم کنی اندرین کار نام

که تخت کیان چون تو بسیار دید

نخواهد همی با کسی آرمید

هرانگه که گویی رسیدم بجای

نباید بگیتی مرا رهنمای

چنان دان که نادان ترین کس توی

اگر پند دانندگان نشنوی

ز خاکیم و هم خاکرا زاده ایم

به بیچارگی دل بدو داده ایم

اگر نیک باشی بماندت نام

بتخت کیی بر بوی شادکام

وگر بد کنی جز بدی ندروی

شبی در جهان شادمان نغنوی

به نیکی بود شاه را دست رس

به بد، روز گیتی نجسته ست کس

سکندر شنید این پسند آمدش

سخن گوی را فرمند آمدش

بفرمان او کرد کاری که کرد

ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد

بنو هر زمانیش بنواختی

چو رفتی بر تخت بنشاختی

چنان بد که روزی فرستاده یی

سخن گو و روشن دل آزاده یی

ز نزدیک دارا بیامد بروم

کجا باژ خواهد ز آباد بوم

بپیش سکندر بگفت آن سخن

غمی شد سکندر ز باژ کهن

بدو گفت رو پیش دارا بگوی

که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی

که مرغی که زرین همی خایه کرد

بمرد و سر باژ بی مایه کرد

فرستاد پاسخ بدان سان شنید

بترسید وز روم شد ناپدید

سکندر سپه را سراسر بخواند

گذشته سخن پیش ایشان براند

چنین گفت کز گردش آسمان

نیابد گذر مرد نیکی گمان

مرا روی گیتی بباید سپرد

بد و نیک چندی بباید شمرد

شما را بباید کنون ساختن

دل از بوم و آرام پرداختن

سر گنجهای نیا باز کرد

بفرمود تا لشکرش ساز کرد

بشبگیر برخاست از روم غو

ز شهر و ز درگاه سالار نو

برون آمد آن نامور شهریار

بره بر چنان لشکر نامدار

درفشی پس پشت سالار روم

نوشته برو سرخ و پیروزه بوم

همای از بر و خیز رانش قضیب

نوشته بروبر محب صلیب

بمصر آمد از روم چندان سپاه

که بستند بر مور و بر پشه راه

دو لشکر بروی اندر آورده روی

ببودند یک هفته پرخاشجوی

بهشتم بمصر اندر آمد شکست

سکندر سر راه ایشان ببست

ز یک راه چندان گرفتار شد

که گیرنده را دست بیکار شد

ز گوپال و از اسپ و برگستوان

ز خفتان وز خنجر هندوان

کمرهای زرین و زرین ستام

همان تیغ هندی بزرین نیام

ز دیبا و دینار چندان بیافت

که از خواسته بارگی برنتافت

بسی زینهاری بیامد سوار

بزرگان جنگاور و نامدار

وزان جایگه ساز ایران گرفت

دل شیر و چنگ دلیران گرفت

چو بشنید دارا که لشکر ز روم

بجنبید و آمد برین مرز و بوم

برفتند ز اصطخر چندان سپاه

که از نیزه بر باد بستند راه

همی داشت از پارس آهنگ روم

کز ایران گذارد بآباد بوم

چو آورد لشکر بپیش فرات

سپه را عدد بود بیش از نبات

بگرد لب آب لشکر کشید

ز جوشن کسی آب دریا ندید

***

3

سکندر چو بشنید کامد سپاه

پذیره شدنرا بپیمود راه

میان دو لشکر دو فرسنگ ماند

سکندر گرانمایگانرا بخواند

چو سیر آمد از گفته ی رهنمای

چنین گفت کاکنون جزین نیست رای

که من چون فرستاده یی پیش اوی

شوم برگرایم کم و بیش اوی

کمر خواست پرگوهر شاهوار

یکی خسروی جامه ی زرنگار

ببردند بالای زرین ستام

بزین اندرون تیغ زرین نیام

سواری ده از رومیان برگزید

که دانند هرگونه گفت و شنید

ز لشکر بیامد سپیده دمان

خود و نامداران ابا ترجمان

چو آمد بنزدیک دارا فراز

پیاده شد و برد پیشش نماز

جهاندار دارا مر او را بخواند

بپرسید و بر زیر گاهش نشاند

همه نامداران فروماندند

بروبر نهان آفرین خواندند

ز دیدار آن فر و فرهنگ او

ز بالا و از شاخ و آهنگ او

همانگه چو بنشست برپای خاست

پیام سکندر بیاراست راست

نخست آفرین کرد بر شهریار

که جاوید بادا سر تاج دار

سکندر چنین گفت کای نیک نام

بگیتی بهر جای گسترده کام

مرا آرزو نیست با شاه جنگ

نه بر بوم ایران گرفتن درنگ

برآنم که گرد زمین اندکی

بگردم ببینم جهان را یکی

همه راستی خواهم و نیکویی

بویژه که سالار ایران تویی

اگر خاک داری تو از من دریغ

نشاید سپردن هوا را چو میغ

چنین با سپاه آمدی پیش من

نه آگاهی از رای کم بیش من

چو رزم آوری با تو رزم آورم

ازین بوم بی رزم برنگذرم

گزین کن یکی روزگار نبرد

براین باش و زین آرزو برمگرد

که من سر نپیچم ز جنگ سران

وگر چند باشد سپاهی گران

چو دارا بدید آن دل و رای او

سخن گفتن و فر و بالای او

تو گفتی که داراست بر تخت عاج

ابا یاره و طوق و با فر و تاج

بدو گفت نام و نژاد تو چیست

که بر فر و شاخت نشان کیی ست

از اندازه ی کهتوران برتری

من ایدون گمانم که اسکندری

بدین فر و بالا و گفتار و چهر

مگر تخت را پروریدت سپهر

چنین داد پاسخ که این کس نکرد

نه در آشتی و نه اندر نبرد

نه گویندگان بر درش کمترند

که بر تارک بخردان افسرند

کجا خود پیام آرد از خویشتن

چنان شهریاری سر انجمن

سکندر بدان مایه دارد خرد

که از رای پیشینگان بگذرد

پیامم سپهبد بدین گونه داد

بگفتم بشاه آنچ او کرد یاد

بیاراستندش یکی جایگاه

چنان چون بود درخور پایگاه

سپهدار ایران چو بنهاد خوان

بسالار فرمود کو را بخوان

چو نان خورده شد مجلس آراستند

می و رود و رامشگران خواستند

سکندر چو خوردی می خوش گوار

نهادی سبک جام را برکنار

چنین تا می و جام چندی بگشت

نهادن ز اندازه اندر گذشت

دهنده بیامد بدارا بگفت

که رومی شد امروز با جام جفت

بفرمود تا زو بپرسند شاه

که جام نبید از چه داری نگاه

بدو گفت ساقی که ای شیر فش

چه داری همی جام زرین بکش

سکندر چنین داد پاسخ که جام

فرستاده را باشد ای نیک نام

گر آیین ایران جز این است راه

ببر جام زرین سوی گنج شاه

بخندید از آیین او شهریار

یکی جام پرگوهر شاهوار

بفرمود تا بر کفش برنهند

یکی سرخ یاقوت بر سر نهند

هم اندر زمان باژ خواهان روم

کجا رفته بودند زان مرز و بوم

ز خانه بدان بزمگاه آمدند

خرامان بنزدیک شاه آمدند

فرستاده روی سکندر بدید

بر شاه رفت آفرین گسترید

بدو گفت کاین مهتر اسکندر است

که بر تخت با گرز و با افسر است

بدانگه که ما را بفرمود شاه

برفتیم نزدیک او باژخواه

برآشفت و ما را بدان خوار کرد

به گفتار با شاه پیکار کرد

چو از پادشاهیش بگریختم

شب تیره اسپان برانگیختم

ندیدیم ماننده ی او بروم

دلیر آمده ست اندراین مرز و بوم

همی برگراید سپاه تورا

همان گنج و تخت و کلاه تورا

چو گفت فرستاده بشنید شاه

فزون کرد سوی سکندر نگاه

سکندر بدانست کاندر نهان

چه گفتند با شهریار جهان

همی بود تا تیره تر گشت روز

سوی باختر گشت گیتی فروز

بیامد به دهلیز پرده سرای

دلاور به اسپ اندر آورد پای

چنین گفت پس با سواران خویش

بلنداختر و نامداران خویش

که ما را کنون جان باسپ اندر است

چو سستی کند باد ماند به دست

همه بادپایان برانگیختند

ز پیش جهاندار بگریختند

چو دارا سر و افسر او ندید

به تاریکی از چشم شد ناپدید

نگهبان فرستاد هم در زمان

به نزدیکی خیمه ی بدگمان

چو رفتند بیداردل رفته بود

نه بخت چنان پادشا خفته بود

پس او فرستاد دارا سوار

دلیران و پرخاشجویان هزار

چو باد از پس او همی تاختند

شب تیره بد راه نشناختند

طلایه بدیدند گشتند باز

نبد سود جز رنج و راه دراز

چو اسکندر آمد به پرده سرای

برفتند گردان رومی ز جای

بدیدند شب شاه را شادکام

به پیش اندرون پرگهر چار جام

به گردان چنین گفت کآباد بید

بدین فرخی فال ما شاد بید

که این جام پیروزی جان ماست

سر اختران زیر فرمان ماست

هم از لشکرش برگرفتم شمار

فراوان کم است از شنیده سوار

همه جنگ را تیغها برکشید

وزین دشت هامون سر اندر کشید

چو در جنگ تن را به رنج آورید

ازآن رنج شاهی و گنج آورید

جهان آفریننده یار من است

سر اختر اندر کنار من است

بزرگان براو خواندند آفرین

که آباد بادا به قیصر زمین

فدای تو بادا تن و جان ما

براین ست جاوید پیمان ما

ز شاهان که یارد بدن یار تو

به مردی و بالا و دیدار تو

***

4

چو خورشید برزد سر از کوه و راغ

زمین شد به کردار زرین چراغ

جهاندار دارا سپه برگرفت

جهان چادر قیر بر سر گرفت

بیاورد لشکر ز رود فرات

به هامون سپه بیش بود از نبات

سکندر چو بشنید کآمد سپاه

بزد کوس و آورد لشکر به راه

دو لشکر که آن را کرانه نبود

چو اسکندر اندر زمانه نبود

ز ساز و ز گردان هر دو گروه

زمین همچو دریا بد و گرد کوه

ز خفتان وز خنجر هندوان

ز بالا و اسپ و ز برگستوان

دو رویه سپه برکشیدند صف

ز خنجر همی یافت خورشید تف

بپیش سپاه آوریدند پیل

جهان شد بکردار دریای نیل

سواران جنگ از پس و پیل پیش

همه برگرفته دل از جان خویش

تو گفتی هوا خون خروشد همی

زمین از خروشش بجوشد همی

ز بس ناله ی بوق و هندی درای

همی کوه را دل برآمد ز جای

ز آواز اسپان و بانگ سران

چرنگیدن گرزهای گران

تو گفتی زمین کوه جنگی شده ست

ز گرد آسمان روی زنگی شده ست

به یک هفته گردان پرخاشجوی

به روی اندر آورده بودند روی

به هشتم برآمد یکی تیره گرد

بران سان که خورشید شد لاژورد

بپوشید دیدار ایران سپاه

گریزان برفتند از آن رزمگاه

سپاه سکندر پس اندر دمان

یکی پرغم و دیگری شادمان

سکندر بشد تا لب رودبار

بکشتند ز ایرانیان بی شمار

سپاه از لب رود برگاشتند

بفرمود تا رود بگذاشتند

به پیروزی آمد بران رزمگاه

کجا پیش بود آن گزیده سپاه

***

5

چو دارا ز پیش سکندر برفت

به هر سو سواران فرستاد تفت

از ایران سران و مهان را بخواند

درم داد و روزی دهان را بخواند

سر ماه را لشکر آباد کرد

سر نامداران پر از باد کرد

دگر باره از آب زان سو گذشت

بیاراست لشکر برآن پهن دشت

سکندر چو بشنید لشکر براند

پذیره شد و سازش آنجا بماند

سپه را چو روی اندر آمد بروی

زمان و زمین گشت پرخاشجوی

سه روز اندرآن رزمشان شد درنگ

چنان گشت کز کشته شد جای تنگ

فراوان ز ایرانیان کشته شد

جهانگیر را روز برگشته شد

پر از درد برگشت ز آوردگاه

چو یاری ندادش خداوند ماه

سکندر بیامد پس او چو گرد

بسی از جهان آفرین یاد کرد

خروشی برآمد ز پیش سپاه

که ای زیردستان گم کرده راه

شما را ز من بیم و آزار نیست

سپاه مرا با شما کار نیست

بباشید ایمن بایوان خویش

به یزدان سپرده تن و جان خویش

به جان و تن از رومیان رسته اید

اگر چه به خون دستها شسته اید

چو ایرانیان ایمنی یافتند

همه رخ سوی رومیان تافتند

سکندر بیامد به دشت نبرد

همه خواسته سربسر گرد کرد

ببخشید بر لشکرش خواسته

به نیرو سپاهی شد آراسته

ببود اندرآن بوم و بر چار ماه

چو آسوده شد شهریار و سپاه

جهاندار دارا به جهرم رسید

که آنجا بدی گنج ها را کلید

همه مهتران پیش باز آمدند

پر از درد و گرم و گداز آمدند

خروشان پسر چون پدر را ندید

پدر همچنین چون پسر را ندید

همه شهر ایران پر از ناله بود

بچشم اندرون آب چون ژاله بود

ز جهرم بیامد بشهر صطخر

که آزادگانرا بران بود فخر

فرستاده یی رفت بر هر سوی

بهر نامداری و هر پهلوی

سپاه انجمن شد به ایوان شاه

نهادند زرین یکی زیرگاه

چو دارا بران کرسی زر نشست

برفتند گردان خسروپرست

به ایرانیان گفت کای مهتران

خردمند و شیران و جنگاوران

ببینید تا رای پیکار چیست

همی گفت با درد و چندی گریست

چنین گفت کامروز مردن بنام

به از زنده دشمن بدو شادکام

نیاکان و شاهان ما تا بدند

بهر سال باژی همی بستدند

بهر کار ما را زبون بود روم

کنون بخت آزادگان گشت شوم

همه پادشاهی سکندر گرفت

جهاندار شد تخت و افسر گرفت

چنین هم نماند بیاید کنون

همه پارس گردد چو دریای خون

زن و کودک و مرد گردند اسیر

نماند برین بوم برنا و پیر

مرا گر شوید اندرین یارمند

بگردانم این رنج و درد و گزند

شکار بزرگان بدند این گروه

همه گشته از شهر ایران ستوه

کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ

بهر کارزاری گریزان ز جنگ

اگر پشت یکسر بپشت آورید

بر و بوم ایشان بمشت آورید

کسی کاندرین جنگ سستی کند

بکوشد که تا جان پرستی کند

مدارید ازین پس بگیتی امید

که شد روم ضحاک و ما جمشید

همی گفت گریان و دل پر ز درد

دو رخساره زرد و دو لب لاژورد

بزرگان داننده برخاستند

همه پاسخش را بیاراستند

خروشی برآمد ز ایران بزار

که گیتی نخواهیم بی شهریار

همه روی یکسر بجنگ آوریم

جهان بر بداندیش تنگ آوریم

ببندیم دامن یک اندر دگر

اگر خاک یابیم اگر بوم و بر

سلیح و درم داد لشکرش را

همان نامداران کشورش را

***

6

سکندر چو از کارش آگاه شد

که دارا به تخت افسر ماه شد

سپه برگرفت از عراق و براند

به رومی همی نام یزدان بخواند

سپه را میان و کرانه نبود

همان بخت دارا جوانه نبود

پذیره شدن را بیاراست شاه

بیاورد ز اصطخر چندان سپاه

که گفتی ستاره نتابد همی

فلک راه رفتن نیابد همی

سپاه دو کشور کشیدند صف

همه نیزه و گرز و خنجر به کف

برآمد چنان از دو لشکر خروش

که چرخ فلک را بدرید گوش

چو دریا شد از خون گردان زمین

تن بی سران بد همه دشت کین

پدر را نبد بر پسر جای مهر

برایشان نبخشید گردان سپهر

سیم ره بدارا درآمد شکست

سکندر میان تاختن را ببست

جهاندار لشکر بکرمان کشید

همی از بد دشمنان جان کشید

سکندر بیامد زی اصطخر پارس

که دیهیم شاهان بد و فخر پارس

خروشی بلند آمد از بارگاه

که ای مهتران نماینده راه

هر انکس که زنهار خواهد همی

ز کرده بیزدان پناهد همی

همه یکسره در پناه منید

بدانید اگر نیک خواه منید

همه خستگانرا ببخشیم چیز

همان خون دشمن نریزیم نیز

ز چیز کسان دست کوته کنیم

خرد را سوی روشنی ره کنیم

که پیروزگر دادمان فرهی

بزرگی و دیهیم شاهنشهی

کسی کو ز فرمان ما بگذرد

همی گردن اژدها بشکرد

ز چیزی که دید اندرآن رزمگاه

ببخشید یکسر همه بر سپاه

چو دارا ز ایران به کرمان رسید

دو بهر از بزرگان لشکر ندید

خروشی بد اندر میان سپاه

یکی را ندیدند بر سر کلاه

بزرگان فرزانه را گرد کرد

کسی را که با او بد اندر نبرد

همه مهتران زار و گریان شدند

ز بخت بد خویش بریان شدند

چنین گفت دارا که هم بی گمان

ز ما بود بر ما بد آسمان

شکن زین نشان در جهان کس ندید

نه از کاردانان پیشین شنید

زن و کودک شهریاران اسیر

وگر کشته خسته بژوپین و تیر

چه بینید و این را چه درمان کنید

که بدخواه را زین پشیمان کنید

نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه

نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه

ار ایدونک بخشایش کردگار

نباشد تبه شد بما روزگار

کسی کز گرانمایگان زیستند

بپیش شهنشاه بگریستند

بآواز گفتند کای شهریار

همه خسته ایم از بد روزگار

سپه را ز کوشش سخن درگذشت

ز تارک دم آب برتر گذشت

پدر بی پسر شد پسر بی پدر

چنین آمد از چرخ گردان بسر

که را مادر و خواهر و دختر است

همه پاک بر دست اسکندر است

همان پاک پوشیده رویان تو

که بودند لرزنده بر جان تو

چو گنج نیاکان برترمنش

که آمد به دست تو بی سرزنش

کنون مانده اندر کف رومیان

نژاد بزرگان و گنج کیان

تورا چاره با او مداراست بس

که تاج بزرگی نماند بکس

کسی گوید آتش زبانش نسوخت

بچاره بد از تن بباید سپوخت

تو او را بتن زیردستی نمای

یکی در سخن نیز چربی فزای

ببینیم فرجام تا چون بود

که گردش ز اندیشه بیرون بود

یکی نامه بنویس نزدیک او

پراندیشه کن جان تاریک او

هم این چرخ گردان برو بگذرد

چنین داند آنکس که دارد خرد

از ایشان چو بشنید فرمان گزید

چنان کز دل شهریاران سزید

***

7

دبیر جهاندیده را پیش خواند

بیاورد نزدیک گاهش نشاند

یکی نامه بنوشت با داغ و درد

دو دیده پر از خون و رخ لاژورد

ز دارای داراب بن اردشیر

سوی قیصر اسکندر شهرگیر

نخست آفرین کرد بر کردگار

که زو دید نیک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان

خردمند برنگذرد بی گمان

کزو شادمانیم و زو ناشکیب

گهی در فراز و گهی در نشیب

نه مردی بد این رزم ما با سپاه

مگر بخشش و گردش هور و ماه

کنون بودنی بود و ما دل بدرد

چه داریم ازین گنبد لاژورد

کنون گر بسازی و پیمان کنی

دل از جنگ ایران پشیمان کنی

همه گنج گشتاسپ و اسفندیار

همان یاره و تاج گوهرنگار

فرستم بگنج تو از گنج خویش

همان نیز ورزیده ی رنج خویش

همان مر تورا یار باشم بجنگ

بروز و شبانت نسازم درنگ

کسی را که داری ز پیوند من

ز پوشیده رویان و فرزند من

بر من فرستی نباشد شگفت

جهانجوی را کین نباید گرفت

ز پوشیده رویان بجز سرزنش

نباشد ز شاهان برتر منش

چو نامه بخواند خداوند هوش

بیاراید این رای پاسخ نیوش

هیونی ز کرمان بیامد دوان

بنزدیک اسکندر بدگمان

سکندر چو آن نامه برخواند گفت

که با جان دارا خرد باد جفت

کسی کاو گراید بپیوند اوی

به پوشیده رویان و فرزند اوی

نبیند مگر تخته ی گور تخت

گر آویخته سر ز شاخ درخت

همه باصفهانند بی درد و رنج

ازیشان مبادا که خواهیم گنج

تو گر سوی ایران خرامی رواست

همه پادشاهی سراسر توراست

ز فرمان تو یک زمان نگذریم

نفس نیز بی رای تو نشمریم

بکردار کشتی بیامد هیون

دل و دیده ی تاجور پر زخون

***

8

چو آن پاسخ نامه دارا بخواند

ز کار جهان در شگفتی بماند

سرانجام گفت این ز کشتن بتر

که من پیش رومی ببندم کمر

ستودان مرا بهتر آید ز ننگ

یکی داستان زد برین مرد سنگ

که گر آب دریا بخواهد رسید

درو قطره باران نیاید پدید

همی بودمی یار هر کس بجنگ

چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ

نبینم همی در جهان یار کس

بجز ایزدم نیست فریادرس

چو یاور نبودش ز نزدیک و دور

یکی نامه بنوشت نزدیک فور

پر از لابه و زیردستی و درد

نخست آفرین بر جهاندار کرد

دگر گفت کای مهتر هندوان

خردمند و دانا و روشن روان

همانا که نزد تو آمد خبر

که ما را چه آمد ز اختر بسر

سکندر بیاورد لشکر ز روم

نه برماند ما را نه آباد بوم

نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه

نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه

ار ایدونک باشی مرا یارمند

که از خویشتن بازدارم گزند

فرستمت چندان گهرها ز گنج

کزان پس نبینی تو از گنج رنج

همان در جهان نیز نامی شوی

بنزد بزرگان گرامی شوی

هیونی برافکند بر سان باد

بیامد بر فور فوران نژاد

چو اسکندر آگاه شد زین سخن

که دارای دارا چه افکند بن

بفرمود تا برکشیدند نای

غو کوس برخاست و هندی درای

بیامد ز اصطخر چندان سپاه

که خورشید بر چرخ گم کرد راه

برآمد خروش سپاه از دو روی

بی آرام شد مردم جنگجوی

سکندر بآیین صفی برکشید

هوا نیلگون شد زمین ناپدید

چو دارا بیاورد لشکر براه

سپاهی نه بر آرزو رزمخواه

شکسته دل و گشته از رزم سیر

سر بخت ایرانیان گشته زیر

نیاویختند ایچ با رومیان

چو روبه شد آن دشت شیر ژیان

گرانمایگان زینهاری شدند

ز اوج بزرگی بخواری شدند

چو دارا چنان دید برگاشت روی

گریزان همی رفت با های هوی

برفتند با شاه سیصد سوار

از ایران هر آنکس که بد نامدار

دو دستور بودش گرامی دو مرد

که با او بدندی بدشت نبرد

یکی موبدی نام او ماهیار

دگر مرد را نام جانوشیار

چو دیدند کان کار بی سود گشت

بلند اختر و نام دارا گذشت

یکی با دگر گفت کین شوربخت

ازو دور شد افسر و تاج و تخت

بباید زدن دشنه یی بر برش

وگر تیغ هندی یکی بر سرش

سکندر سپارد بما کشوری

بدین پادشاهی شویم افسری

همی رفت با او دو دستور اوی

که دستور بودند و گنجور اوی

مهین بر چپ و ماهیارش به راست

چو شب تیره شد از هوا باد خاست

یکی دشنه بگرفت جانوشیار

بزد بر بر و سینه ی شهریار

نگون شد سر نامبردار شاه

ازو بازگشتند یکسر سپاه

***

9

بنزدیک اسکندر آمد وزیر

که ای شاه پیروز و دانش پذیر

بکشتیم دشمنت را ناگهان

سرآمد برو تاج و تخت مهان

چو بشنید گفتار جانوشیار

سکندر چنین گفت با ماهیار

که دشمن که افکندی اکنون کجاست

بباید نمودن بمن راه راست

برفتند هر دو به پیش اندرون

دل و جان رومی پر از خشم و خون

چو نزدیک شد روی دارا بدید

پر از خون بر و روی چون شنبلید

بفرمود تا راه نگذاشتند

دو دستور او را نگه داشتند

سکندر ز باره درآمد چو باد

سر مرد خسته به ران برنهاد

نگه کرد تا خسته گوینده هست

بمالید بر چهر او هر دو دست

ز سر برگرفت افسر خسرویش

گشاد آن بر و جوشن پهلویش

ز دیده ببارید چندی سرشک

تن خسته را دور دید از پزشک

بدو گفت کین بر تو آسان شود

دل بدسگالت هراسان شود

تو برخیز و بر مهد زرین نشین

وگر هست نیروت بر زین نشین

ز هند و ز رومت پزشک آورم

ز درد تو خونین سرشک آورم

سپارم تورا پادشاهی و تخت

چو بهتر شوی ما ببندیم رخت

جفاپیشگان تورا هم کنون

بیاویزم از دارشان سرنگون

چنان چون ز پیران شنیدیم دوش

دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش

ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم

به بیشی چرا تخمه را برکنیم

چو بشنید دارا بآواز گفت

که همواره با تو خرد باد جفت

برآنم که از پاک دادار خویش

بیابی تو پاداش گفتار خویش

یکی آنک گفتی که ایران توراست

سر تاج و تخت دلیران توراست

بمن مرگ نزدیک تر زانک تخت

بپردخت تخت و نگون گشت بخت

برین است فرجام چرخ بلند

خرامش سوی رنج و سودش گزند

بمن در نگر تا نگویی که من

فزونم ازین نامدار انجمن

بد و نیک هر دو ز یزدان شناس

وزو دار تا زنده باشی سپاس

نمودار گفتار من من بسم

بدین در نکوهیده ی هر کسم

که چندان بزرگی و شاهی و گنج

نبد در زمانه کس از من برنج

همان نیز چندان سلیح و سپاه

گرانمایه اسپان و تخت و کلاه

همان نیز فرزند و پیوستگان

چه پیوستگان داغ دل خستگان

زمان و زمین بنده بد پیش من

چنین بود تا بخت بد خویش من

ز نیکی جدا مانده ام زین نشان

گرفتار در دست مردم کشان

ز فرزند و خویشان شده ناامید

سیه شد جهان و دو دیده سپید

ز خویشان کسی نیست فریادرس

امیدم بپروردگارست و بس

برین گونه خسته بخاک اندرم

ز گیتی بدام هلاک اندرم

چنین است آیین چرخ روان

اگر شهریاریم و گر پهلوان

بزرگی بفرجام هم بگذرد

شکارست مرگش همی بشکرد

سکندر ز دیده ببارید خون

بران شاه خسته بخاک اندرون

چو دارا بدید آن ز دل درد او

روان اشک خونین رخ زرد او

بدو گفت مگری کزین سود نیست

از آتش مرا بهره جز دود نیست

چنین بود بخشش ز بخشنده ام

هم از روزگار درخشنده ام

باندرز من سر بسر گوش دار

پذیرنده باش و بدل هوش دار

سکندر بدو گفت فرمان توراست

بگو آنچ خواهی که پیمان توراست

زبان تیز دارا بدو برگشاد

همی کرد سرتاسر اندرز یاد

نخستین چنین گفت کای نامدار

بترس از جهان داور کردگار

که چرخ و زمین و زمان آفرید

توانایی و ناتوان آفرید

نگه کن بفرزند و پیوند من

بپوشیدگان خردمند من

ز من پاک دل دختر من بخواه

بدارش بآرام بر پیشگاه

کجا مادرش روشنک نام کرد

جهانرا بدو شاد و پدرام کرد

نیاری بفرزند من سرزنش

نه پیغاره از مردم بدکنش

چو پرورده ی شهریاران بود

ببزم افسر نامداران بود

مگر زو ببینی یکی نامدار

کجا نو کند نام اسفندیار

بیاراید این آتش زردهشت

بگیرد همان زند و استا به مشت

نگه دارد این فال جشن سده

همان فر نوروز و آتشکده

همان اورمزد و مه و روز مهر

بشوید به آب خرد جان و چهر

کند تازه آیین لهراسپی

بماند کیی دین گشتاسپی

مهان را به مه دارد و که به که

بود دین فروزنده و روزبه

سکندر چنین داد پاسخ بدوی

که ای نیکدل خسرو راست گوی

پذیرفتم این پند و اندرز تو

فزون زین نباشم برین مرز تو

همه نیکویی ها به جای آورم

خرد را بدین رهنمای آورم

جهاندار دست سکندر گرفت

به زاری خروشیدن اندر گرفت

کف دست او بر دهان برنهاد

بدو گفت یزدان پناه تو باد

سپردم تورا جای و رفتم بخاک

سپردم روان را به یزدان پاک

بگفت این و جانش برآمد ز تن

براو زار بگریستند انجمن

سکندر همه جامه ها کرد چاک

به تاج کیان برپراکند خاک

یکی دخمه کردش بر آیین او

بدان سان که بد فره و دین او

بشستن ازان خون بروشن گلاب

چو آمدش هنگام جاوید خواب

بیاراستندش بدیبای روم

همه پیکرش گوهر و زر بوم

تنش زیر کافور شد ناپدید

ازان پس کسی روی دارا ندید

بدخمه درون تخت زرین نهاد

یکی بر سرش تاج مشکین نهاد

نهادش بتابوت زر اندرون

بروبر ز مژگان ببارید خون

چو تابوتش از جای برداشتند

همه دست بر دست بگذاشتند

سکندر پیاده بپیش اندرون

بزرگان همه دیدگان پر زخون

چنین تا ستودان دارا برفت

همی پوست گفتی بروبر بکفت

چو بر تخت بنهاد تابوت شاه

بر آیین شاهان برآورد راه

چو پردخت از دخمه ی ارجمند

ز بیرون بزد دارهای بلند

یکی دار بر نام جانوشیار

دگر همچنان از در ماهیار

دو بدخواه را زنده بر دار کرد

سر شاه کش مرد بیدار کرد

ز لشکر برفتند مردان جنگ

گرفته یکی سنگ هر یک بچنگ

بکردند بر دارشان سنگسار

مبادا کسی کو کشد شهریار

چو دیدند ایرانیان کو چه کرد

بزاری بران شاه آزادمرد

گرفتند یکسر برو آفرین

بدان سرور شهریار زمین

***

10

ز کرمان کس آمد سوی اصفهان

بجایی که بودند ز ایران مهان

بنزدیک پوشیده رویان شاه

بیامد یکی مرد با دستگاه

بدیشان درود سکندر ببرد

همه کار دارا بر ایشان شمرد

چنین گفت کز مرگ شاهان داد

نباشد دل دشمن و دوست شاد

بدانید کامروز دارا منم

گر او شد نهان آشکارا منم

فزونست ازان نیکویها که بود

بتیمار رخ را نشاید شخود

همه مرگ راییم شاه و سپاه

اگر دیر مانیم اگر چند گاه

بنه سوی شهر صطخر آورید

بپیوند ما نیز فخر آورید

همانست ایران که بود از نخست

بباشید شادان دل و تن درست

نوشتند نامه بهر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

ز اسکندر فیلقوس بزرگ

جهانگیر و با کینه جویان سترگ

بداد و دهش دل توانگر کنید

بر آزادگی بر سر افسر کنید

که فرجام هم روزمان بگذرد

زمانه پی ما همی بشمرد

سوی موبدان نامه یی همچنین

پرافروزش و پوزش و آفرین

سر نامه از پادشاه کیان

سوی کاردانان ایرانیان

چو عنبر سر خامه ی چین بشست

سر نامه بود آفرین از نخست

بران دادگر کو جهان آفرید

پس از آشکارا نهان آفرید

دو گیتی پدید آمد از کاف و نون

چرا نی بفرمان او در نه چون

سپهری برین سان که بینی روان

توانا و دانا جز او را مخوان

بباشد بفرمان او هرچ خواست

همه بندگانیم و او پادشاست

ازو باد بر نامداران درود

بر اندازه ی هر یکی برفزود

جز از نیک نامی و فرهنگ و داد

ز کردار گیتی مگیرید یاد

بپیروزی اندر غم آمد مرا

بسور اندرون ماتم آمد مرا

بدارنده ی آفتاب بلند

که بر جان دارا نجستم گزند

مر آن شاه را دشمن از خانه بود

یکی بنده بودش نه بیگانه بود

کنون یافت بادافره ایزدی

چو بد ساخت آمد برویش بدی

شما داد جویید و پیمان کنید

زبانرا بپیمان گروگان کنید

چو خواهید کز چرخ یابید بخت

ز من بدره و برده و تاج و تخت

پر از درد داراست روشن دلم

بکوشم کز اندرز او نگسلم

هر انکس که آید بدین بارگاه

درم یابد و ارج و تخت و کلاه

چو خواهد که باشد بایوان خویش

نگردد گریزان ز پیمان خویش

بیابند چیزی که خواهد ز گنج

ازان پس نبیند کسی درد و رنج

درم را بنام سکندر زنید

بکوشید و پیمان ما مشکنید

نشستنگه شهریاران خویش

بسازید زین پس به آیین پیش

مدارید بازار بی پاسبان

که راند همی نام من بر زبان

مدارید بی مرزبان مرز خویش

پدید آورید اندرین ارز خویش

بدان تا نباشد ز دزدان گزند

بمانید شادان دل و سودمند

ز هر شهر زیبا پرستنده یی

پر از شرم بیداردل بنده یی

که شاید بمشکوی زرین ما

بداند پرستیدن آیین ما

چنان کو برفتن نباشد دژم

نشاید که بر برده باشد ستم

فرستید سوی شبستان ما

به نزدیک خسروپرستان ما

غریبان که بر شهرها بگذرند

چماننده پای و لبان ناچرند

دل از عیب صافی و صوفی بنام

بدرویشی اندر دلی شادکام

ز خواهندگان نامشان سر کنید

شمار اندر آغاز دفتر کنید

هر آنکس که هست از شما مستمند

کجا یافت از کارداری گزند

دل و پشت بیدادگر بشکنید

همه بیخ و شاخش زبن برکنید

نهادن بد و کار کردن بدوی

بیابم همان چون کنم جست و جوی

کنم زنده بر دار بدنام را

که گم کرد ز آغاز فرجام را

کسی کو ز فرمان ما بگذرد

بفرجام زان کار کیفر برد

چو نامه فرستاده شد برگرفت

جهانی بآرام در برگرفت

ز کرمان بیامد بشهر صطخر

بسر برنهاد آن کیی تاج فخر

تو راز جهان تا توانی مجوی

که او زود پیچد ز جوینده روی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا