شاهنامه ی فردوسی
جلد هفتم
***
پادشاهی اسكندر
1
سکندر چو بر تخت بنشست گفت
که با جان شاهان خرد باد جفت
که پیروزگر در جهان ایزد است
جهاندار کز وی نترسد بد است
بد و نیک هم بگذرد بی گمان
رهایی نباشد ز چنگ زمان
هرانکس که آید بدین بارگاه
که باشد ز ما سوی ما دادخواه
اگر گاه بار آید ار نیمشب
بپاسخ رسد چون گشاید دو لب
چو پیروزگر فرهی دادمان
در بخت پیروز بگشادمان
همه زیردستان بیابند بهر
بکوه و بیابان و دریا و شهر
نخواهیم باژ از جهان پنج سال
جز آنکس که گوید که هستم همال
بدرویش بخشیم بسیار چیز
ز دارنده چیزی نخواهیم نیز
چو اسکندر این نیکویی ها بگفت
دل پادشا گشت با داد جفت
ز ایوان برآمد یکی آفرین
بران دادگر شهریار زمین
ازان پس پراکنده شد انجمن
جهاندار بنشست با رایزن
***
2
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست چینی و رومی حریر
نویسنده از کلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد
که یزدان تورا مزد نیکان دهاد
بداندیش را درد پیکان دهاد
نوشتم یکی نامهیی پیش ازین
نوشته درو دردها بیش ازین
چو جفت تورا روز برگشته شد
بدست یکی بندهبر کشته شد
بر آیین شاهان کفن ساختم
ورا زین جهان تیز پرداختم
بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ
ز خونش بپیچید هم دشمنش
بمینو رساناد یزدان تنش
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزانست و ما همچو برگ
جهان یکسر اکنون بپیش شماست
بر اندرز دارا فراوان گواست
که او روشنک را بمن داد و گفت
که چون او بباید تورا در نهفت
کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان پرمایگان
فرستید زودش بنزدیک من
زداید مگر جان تاریک من
بدارید چون پیش بود اصفهان
ز هر سو پراگنده کارآگهان
همه کارداران با شرم و داد
که دارای دارابشان کار داد
ور آنجا نخواهید فرمان رواست
همه شهر ایران پیش شماست
دل خویش را پر مدارا کنید
مرا در جهان نام دارا کنید
سوی روشنک همچنین نامه یی
ز شاه جهاندار خودکامه یی
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و دانا و پروردگار
دگر گفت کز گوهر پادشا
نزاید مگر مردم پارسا
دلارای با نام و با رای و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
پدر مر تورا پیش مارا سپرد
وزان پس شد و نام نیکی ببرد
چو آیی شبستان و مشکوی من
به بینی تو باشی جهانجوی من
سر بانوانی و زیبای تاج
فروزندهی یاره و تخت عاج
نوشتیم نامه بر مادرت
که ایدر فرستد تورا درخورت
بآیین فرزند شاهنشهان
بپیش اندرون موبد اصفهان
پرستنده و تاج شاهان و مهد
هم آنرا که خوردی ازو شیر و شهد
بمشکوی ما باش روشنروان
توی در شبستان سر بانوان
همیشه دل شرم جفت تو باد
شبستان شاهان نهفت تو باد
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد
سخنهای شاه جهان یاد کرد
***
3
دلارای چون آن سخنها شنید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز دارا ز دیده ببارید خون
که بد ریخته زیر خاک اندرون
نویسندهی نامه را پیش خواند
همه خون ز مژگان برخ برفشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار دادار پروردگار
دگر گفت کز کار گردان سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
همی فر دارا همی خواستیم
زبانرا بنام وی آراستیم
کنون چون زمان وی اندرگذشت
سر گاه او چوب تابوت گشت
تورا خواهم اندر جهان نیکوی
بزرگی و پیروزی و خسروی
به کام تو خواهم که باشد جهان
برین آشکارا ندارم نهان
شنیدم همه هرچ گفتی ز مهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
ازان دخمه و دار وز ماهیار
مکافات بدخواه جانوشیار
چو خون خداوند ریزد کسی
بگیتی درنگش نباشد بسی
دگر آنک جستی همی آشتی
بسی روز با پند بگذاشتی
نیاید ز شاهان پرستندگی
نجوید کس از تاجور بندگی
بجای شهنشاه مارا توی
چو خورشید شد ماه مارا توی
مبادا بگیتی بجز کام تو
همیشه بر ایوانها نام تو
دگر آنک از روشنک یاد کرد
دل ما بدان آرزو شاد کرد
پرستندهی تست ما بندهایم
بفرمان و رایت سر افگندهایم
درودت فرستاد و پاسخ نوشت
یکی خوب پاسخ بسان بهشت
چو شاه زمانه تورا برگزید
سر از رای او کس نیارد کشید
نوشتیم نامه سوی مهتران
بپهلونژادان جنگاوران
که فرمان داراست فرمان تو
نه پیچد کسی سر ز پیمان تو
فرستاده را جامه و بدره داد
ز گنجش ز هرگونهیی بهره داد
چو رومی به نزد سکندر رسید
همه یاد کرد آنچ دید و شنید
وزان تخت و آیین و آن بارگاه
تو گفتی که زندهست بر گاه شاه
سکندر ز گفتار او گشت شاد
بآرام تاج کیی بر نهاد
***
4
ز عموریه مادرش را بخواند
چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو
بخوبی بپیوند گفتار نو
بپرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر
صد اشتر ز هر گونه دیبا بزر
هم از گنج دینار چون سی هزار
ببدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر
دگر هرچ باید همه سربسر
یکی جام زر هر یکی را بدست
بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آیین شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرینزبان
چو آمد بنزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان
بیامد ز ایوان دلارای پیش
خود و نامداران بآیین خویش
بدهلیز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
بایوان نشستند با رایزن
همه نامداران شدند انجمن
دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی بزرین ستام
ز شمشیر هندی بزرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال وز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه
درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین بشهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند
چو ماه اندرآمد بمشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتی خرد پروریدش بمهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند
سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او بهم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین
بشاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد
بهر جای ویرانی آباد شد
***
5
چنین گفت گویندهی پهلوی
شگفت آیدت کاین سخن بشنوی
یکی شاه بد هندرا نام کید
نکردی جز از دانش و رای صید
دل بخردان داشت و مغز ردان
نشست کیان افسر موبدان
دمادم بده شب پس یک دگر
همی خواب دید این شگفتی نگر
بهندوستان هرک دانا بدند
بگفتار و دانش توانا بدند
بفرمود تا ساختند انجمن
هرانکس که دانا بد و رایزن
همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
کس آنرا گزارش ندانست کرد
پراندیشه شدشان دل و روی زرد
یکی گفت با کید کای شهریار
خردمند وز مهتران یادگار
یکی نامدارست مهران بنام
ز گیتی بدانش رسیده بکام
بشهر اندرش خواب و آرام نیست
نشستش به جز با دد و دام نیست
ز تخم گیاهای کوهی خورد
چو مارا بمردم همی نشمرد
نشستنش با غرم و آهو بود
ز آزار مردم بیکسو بود
ز چیزی بگیتی نیابد گزند
پرستنده مردی و بختی بلند
مرین خوابهارا بجز پیش اوی
مگو و ز نادان گزارش مجوی
چنین گفت با دانشی کید شاه
کزین پرهنر بگذری نیست راه
همانگه باسپ اندر آورد پای
بآواز مهران بیامد ز جای
حکیمان برفتند با او بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم
جهاندار چون نزد مهران رسید
بپرسید داننده را چون سزید
بدو گفت کای مرد یزدانپرست
که در کوه با غرم داری نشست
بژرفی بدین خواب من گوش دار
گزارش کن و یک بیک هوش دار
چنان دان که یک شب خردمند و پاک
بخفتم بآرام بی ترس و باک
یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ
بدو اندرون ژنده پیلی سترگ
در خانه پیداتر از کاخ بود
بپیش اندرون تنگ سوراخ بود
گذشتی ز سوراخ پیل ژیان
تنش را ز تنگی نکردی زیان
ز روزن گذشتی تن و بوم اوی
بماندی بدان خانه خرطوم اوی
دگر شب بدان گونه دیدم که تخت
تهی ماندی از من ای نیکبخت
کیی برنشستی بران تخت عاج
بسر برنهادی دلافروز تاج
سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب
یکی نغز کرپاس دیدم بخواب
بدو اندرآویخته چار مرد
رخان از کشیدن شده لاژورد
نه کرپاس جایی درید آن گروه
نه مردم شدی از کشیدن ستوه
چهارم چنان دیدم ای نامدار
که مردی شدی تشنه بر جویبار
همی آب ماهی برو ریختی
سر تشنه از آب بگریختی
جهان مرد و آب از پس او دوان
چه گوید بدین خواب نیکی گمان
به پنجم چنان دید جانم بخواب
که شهری بدی هم به نزدیک آب
همه مردمش کور بودی بچشم
یکی را ز کوری ندیدم بخشم
ز داد و دهش وز خرید و فروخت
تو گفتی همی شارستان برفروخت
ششم دیدم ای مهتر ارجمند
که شهری بدندی همه دردمند
شدندی بپرسیدن تندرست
همی دردمند آب ایشان بجست
همی گفت چونی بدرد اندرون
تنی دردمند و دلی پر ز خون
رسیده بلب جان نا تندرست
همه چارهی تندرستان بجست
چو نیمی ز هفتم شب اندرگذشت
جهنده یکی باره دیدم بدشت
دو پا و دو دست و دو سر داشتی
بدندان گیا نیز بگذاشتی
چران داشتی از دو رویه دهن
نبد بر تنش جای بیرون شدن
بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین
برابر نهاده بروی زمین
دو پر آب و خمی تهی در میان
گذشته بخشکی برو سالیان
ز دو خم پر آب دو نیک مرد
همی ریختند اندرو آب سرد
نه از ریختن زین کران کم شدی
نه آن خشک را دل پر از نم شدی
نهم شب یکی گاو دیدم بخواب
بر آب و گیا خفته بر آفتاب
یکی خوب گوساله در پیش اوی
تنش لاغر و خشک و بیآب روی
همی شیر خوردی ازو ماده گاو
کلان گاو گوساله بی زور و تاو
اگر گوش داری بخواب دهم
نرنجی همی تا بدین سر دهم
یکی چشمه دیدم بدشتی فراخ
وزو بر زبر برده ایوان و کاخ
همه دشت یکسر پر از آب و نم
ز خشکی لب چشمه گشته دژم
سزد گر تو پاسخ بگویی نهان
کزین پس چه خواهد بدن در جهان
***
6
چو بشنید مهران ز کید این سخن
بدو گفت ازین خواب دل بد مکن
نه کمتر شود بر تو نام بلند
نه آید بدین پادشاهی گزند
سکندر بیارد سپاهی گران
ز روم و ز ایران گزیده سران
چو خواهی که باشد تورا آبروی
خرد یار کن رزم اورا مجوی
تورا چار چیزست کاندر جهان
کسی آن ندید از کهان و مهان
یکی چون بهشت برین دخترت
کزو تابد اندر زمین افسرت
دگر فیلسوفی که داری نهان
بگوید همه با تو راز جهان
سه دیگر پزشکی که هست ارجمند
بدانندگی نام کرده بلند
چهارم قدح کاندرو ریزی آب
نه زآتش شود کم نه از آفتاب
ز خوردن نگیرد کمی آب اوی
بدین چیزها راست کن آب روی
چو آید بدین باش و مسگال جنگ
چو خواهی که ایدر نسازد درنگ
بسنده نباشی تو با لشکرش
نه با چاره و گنج و با افسرش
چو بر کار تو رای فرخ کنیم
همان خواب را نیز پاسخ کنیم
یکی خانه دیدی و سوراخ تنگ
کزو پیل بیرون شدی بی درنگ
تو آن خانه را همچو گیتی شناس
همان پیل شاهی بود ناسپاس
که بیدادگر باشد و کژگوی
جز از نام شاهی نباشد بدوی
ازین پس بیاید یکی پادشا
چنان سست و بیسود و ناپارسا
بدل سفله باشد بتن ناتوان
بآز اندرون نیز تیرهروان
کجا زیردستانش باشند شاد
پر از غم دل شاه و لب پر ز باد
دگر آنک دیدی ز کرپاس نغز
گرفته ورا چار پاکیزه مغز
نه کرپاس نغز از کشیدن درید
نه آمد ستوه آنک اورا کشید
ازین پس بیاید یکی نامدار
ز دشت سواران نیزه گزار
یکی مرد پاکیزه و نیک خوی
بدو دین یزدان شود چارسوی
یکی پیر دهقان آتشپرست
که برواژ برسم بگیرد بدست
دگر دین موسی که خوانی جهود
که گوید جز آنرا نشاید ستود
دگر دین یونانی آن پارسا
که داد آورد در دل پادشا
چهارم بیاید همین پاکرای
سر هوشمندان برآرد ز جای
چنان چارسو از پی پاس را
کشیدند زانگونه کرپاس را
تو کرپاس را دین یزدان شناس
کشنده چهار آمد از بهر پاس
همی درکشد این ازان آن ازین
شوند آن زمان دشمن از بهر دین
دگر تشنهیی کو شد از آب خوش
گریزان و ماهی ورا آبکش
زمانی بیاید که پاکیزه مرد
شود خوار چون آب دانش بخورد
بکردار ماهی بدریا شود
گر از بدکنش بر ثریا شود
همی تشنگانرا بخواند بر آب
کس اورا ز دانش نسازد جواب
گریزند زان مرد دانشپژوه
گشایند لبها ببد همگروه
به پنجم که دیدی یکی شارستان
بدو اندرون ساخته کارستان
پر از خورد و داد و خرید و فروخت
تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت
ز کوری یکی دیگری را ندید
همی این بدان آن بدین ننگرید
زمانی بیاید کزان سان شود
که دانا پرستار نادان شود
بدیشان بود دانشومند خوار
درخت خردشان نیاید ببار
ستایندهی مرد نادان شوند
نیایش کنان پیش یزدان شوند
همی داند آنکس که گوید دروغ
همی زان پرستش نگیرد فروغ
ششم آنک دیدی بر اسپی دو سر
خورش را نبودی بروبر گذر
زمانی بیاید که مردم بچیز
شود شاد و سیری نیابند نیز
نه درویش یابد ازو بهره ای
نه دانش پژوهی و نه شهره ای
جز از خویشتن را نخواهند بس
کسی را نباشند فریادرس
بهفتم که پرآب دیدی سه خم
یکی زو تهی مانده بد تا بدم
دو از آب دایم سراسر بدی
میانه یکی خشک و بیبر بدی
ازین پس بیاید یکی روزگار
که درویش گردد چنان سست و خوار
که گر ابر گردد بهاران پرآب
ز درویش پنهان کند آفتاب
نبارد بدو نیز باران خویش
دل مرد درویش زو گشته ریش
توانگر ببخشد همی این بران
یکی با دگر چرب و شیرینزبان
شود مرد درویش را خشک لب
همی روزرا بگذراند بشب
دگر آنک گاوی چنان تندرست
ز گوسالهی لاغر او شیر جست
چو کیوان ببرج تورازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود
شود کار بیمار و درویش سست
وزو چیز خواهد همی تندرست
نه هرگز گشاید سر گنج خویش
نه زو باز دارد بتن رنج خویش
دگر چشمهیی دیدی از آب خشک
بگرد اندرش آبهای چو مشک
نه زو بردمیدی یکی روشن آب
نه آن آبهارا گرفتی شتاب
ازین پس یکی روزگاری بود
که اندر جهان شهریاری بود
که دانش نباشد بنزدیک اوی
پر از غم بود جان تاریک اوی
همی هر زمان نو کند لشکری
که سازند زو نامدار افسری
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بیاید نوآیین یکی پیشگاه
کنون این زمان روز اسکندرست
که بر تارک مهتران افسرست
چو آید بدو ده تو این چار چیز
بر آنم که چیزی نخواهد بنیز
چو خشنود داری ورا بگذرد
که دانش پژوهست و دارد خرد
ز مهران چو بشنید کید این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
بیامد سر و چشم او بوس داد
دلارام و پیروز برگشت شاد
ز نزدیک دانا چو برگشت شاه
حکیمان برفتند با او براه
***
7
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه
بدانست کورا شد آن تاج و گاه
همی راه و بیراه لشکر کشید
سوی کید هندی سپه برکشید
بجایی که آمد سکندر فراز
در شارستانها گشادند باز
ازان مرز کس را بمردم نداشت
ز ناهید مغفر همی برگذاشت
چو آمد بران شارستان بزرگ
که میلاد خواندیش کید سترگ
بران مرز لشکر فرود آورید
همه بوم ایشان سپه گسترید
نویسندهی نامه را خواندند
بپیش سکندرش بنشاندند
یکی نامه بنوشت نزدیک کید
چو شیری که ارغنده گردد بصید
ز اسکندر راد پیروزگر
خداوند شمشیر و تاج و کمر
سر نامه بود آفرین از نخست
بدانکس که دلرا بدانش بشست
ز کار آن گزیند که بیرنجتر
چو خواهد که بردارد از گنج بر
گراینده باشد بیزدان پاک
بدو دارد امید و زو ترس و باک
بداند که ما تختورا مایهایم
جهاندار پیروزرا سایهایم
نوشتم یکی نامه نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
هم آنگه که بر تو بخواند دبیر
منه پیش و این را سگالش مگیر
اگر شب رسد روشنی را مپای
هماندر زمان سوی فرمان گرای
وگر بگذری زین سخن نگذرم
سر و تاج و تختت به پی بسپرم
***
8
چو نامه بر کید هندی رسید
فرستادهی پادشارا بدید
فراوانش بستود و بنواختش
بنیکی بر خویش بنشاختش
بدو گفت شادم ز فرمان اوی
زمانی نگردم ز پیمان اوی
ولیکن برین گونه ناساخته
بیایم دمان گردن افراخته
نباشد پسند جهانآفرین
نه نزدیک آن پادشاه زمین
همانگه بفرمود تا شد دبیر
قلم خواست هندی و چینی حریر
مران نامه را زود پاسخ نوشت
بیاراست بر سان باغ بهشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
خداوند بخشنده و دادگر
خداوند مردی و هوش و هنر
دگر گفت کز نامور پادشا
نه پیچد سر مردم پارسا
نشاید که داریم چیزی دریغ
ز دارندهی لشکر و تاج و تیغ
مرا چار چیزست کاندر جهان
کسی را نبود آشکار و نهان
نباشد کسی را پس از من به نیز
بدین گونه اندر جهان چار چیز
فرستم چو فرمان دهد پیش اوی
ازآن تازه گردد دل و کیش اوی
ازان پس چو فرمایدم شهریار
بیایم پرستش کنم بندهوار
***
9
فرستاده آمد بکردار باد
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سکندر فرستاده را گفت رو
بنزدیک آن نامور باز شو
بگویش که آن چیست کاندر جهان
کسی را نبود آشکار و نهان
بدیدند خود بودنی هرچ بود
سپهر آفرینش نخواهد فزود
بیامد فرستاده از نزد شاه
بکردار آتش به پیمود راه
چنین گفت با کید کاین چار چیز
که کس را بگیتی نبودست نیز
همی شاه خواهد که داند که چیست
که نا دیدنی پاک نابود نیست
چو بشنید کید آن ز بیگانه جای
بپردخت و بنشست با رهنمای
فرستاده را پیش بنشاختند
ز هر در فراوانش بنواختند
ازان پس فرستاده را شاه گفت
که من دختری دارم اندر نهفت
که گر بیندش آفتاب بلند
شود تیره از روی آن ارجمند
کمندست گیسوش همرنگ قیر
همی آید از دو لبش بوی شیر
خم آرد ز بالای او سرو بن
گلفشان شود چو سراید سخن
ز دیدار و چهرش سخن بگذرد
همی داستانرا خرد پرورد
چو خامش بود جان شرمست و بس
چنو در زمانه ندیدست کس
سپهبدنژادست و یزدانپرست
دل شرم و پرهیز دارد بدست
دگر جام دارم که پر میکنی
وگر آب سرد اندرو افگنی
بده سال اگر با ندیمان بهم
نشیند نگردد می از جام کم
همت می دهد جام هم آب سرد
شگفت آنک کمی نگیرد ز خورد
سوم آنک دارم یکی نو پزشک
که علت بگوید چو بیند سرشک
اگر باشد او سالیان پیش گاه
ز دردی نه پیچد جهاندار شاه
چهارم نهان دارم از انجمن
یکی فیلسوفست نزدیک من
همه بودنیها بگوید بشاه
ز گردنده خورشید و رخشنده ماه
فرستادهی نامور باز گشت
پی باره با باد انباز گشت
بیامد چو پیش سکندر بگفت
دل شاه گیتی چو گل برشگفت
بدو گفت اگر باشد این گفته راست
بدین چار چیز او جهانرا بهاست
چو اینها فرستد بنزدیک من
درخشان شود جان تاریک من
بر و بوم اورا نکوبم بپای
برین نیکویی باز گردم بجای
***
10
گزین کرد زان رومیان مرد چند
خردمند و با دانش و بی گزند
یکی نامه بنوشت پس شهریار
پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار
که نه نامور ز استواران خویش
ازین پرهنر نامداران خویش
خردمند و بادانش و شرم و رای
جهانجوی و پردانش و رهنمای
فرستادم اینک بنزدیک تو
نه پیچند با رای باریک تو
تو این چیزها را بدیشان نمای
همانا بباشد همانجا بجای
چو من نامه یابم ز پیران خویش
جهاندیده و رازداران خویش
که بگذشت بر چشم ما چار چیز
که کس را بگیتی نبودست نیز
نویسم یکی نامهی دلپسند
که کیدست تا باشد او شاه هند
خردمند نه مرد رومی برفت
ز پیش سکندر سوی کید تفت
چو سالار هند آن سرانرا بدید
فراوان بپرسید و پاسخ شنید
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی جای شایسته بنشاختشان
دگر روز چون آسمان گشت زرد
برآهیخت خورشید تیغ نبرد
بیاراست آن دختر شاه را
نباید خود آراستن ماه را
بخانه درون تخت زرین نهاد
بگرداندر آرایش چین نهاد
نشست از بر تخت خورشیدچهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
برفتند بیدار نه مرد پیر
زبان چرب و گوینده و یادگیر
فرستادشان شاه سوی عروس
بر آواز اسکندر فیلقوس
بدیدند پیران رخ دخت شاه
درفشان ازو یاره و تخت و گاه
فروماندند اندرو خیره خیر
ز دیدار او سست شد پای پیر
خردمند نه پیر مانده بجای
زبانها پر از آفرین خدای
نه جای گذر دید ازیشان یکی
نه زو چشم برداشتند اندکی
چو فرزانگان دیرتر ماندند
کس آمد بر شاهشان خواندند
چنین گفت با رومیان شهریار
که چندین چرا بودتان روزگار
همو آدمی بود کان چهره داشت
بخوبی ز هر اختری بهره داشت
بدو گفت رومی که ای شهریار
در ایوان چنو کس نبیند نگار
کنون هر یکی از یک اندام ماه
فرستیم یک نامه نزدیک شاه
نشستند پس فیلسوفان بهم
گرفتند قرطاس و قیر و قلم
نوشتند هر موبدی ز آنک دید
که قرطاس ز انقاس شد ناپدید
ز نزدیک ایشان سواری برفت
بنزد سکندر بمیلاد تفت
چو شاه جهان نامههاشان بخواند
ز گفتارشان در شگفتی بماند
بنامه هر اندام را زو یکی
صفت کرده بودند لیک اندکی
بدیشان جهاندار پاسخ نوشت
که بخبخ که دیدیم خرم بهشت
کنون باز گردید با چار چیز
برین بر فزونی مجویید نیز
چو منشور و عهد من اورا دهید
شما با فغستان بنه برنهید
نیازارد اورا کسی زین سپس
ازو در جهان یافتم داد و بس
***
11
فرستاده برگشت زان مرز و بوم
بیامد بنزدیک پیران روم
چو آن موبدان پاسخ شهریار
بدیدند با رنج دیده سوار
از ایوان بنزدیک شاه آمدند
بران نامور بارگاه آمدند
سپهدار هندوستان شاد شد
که از رنج اسکندر آزاد شد
بروبر بخواندند پس نامه را
چو پیغام آن شاه خودکامه را
گزین کرد پیران صد از هندوان
خردمند و گویا و روشنروان
در گنج بیرنج بگشاد شاه
گزین کرد ازان یاره و تاج و گاه
همان گوهر و جامهی نابرید
ز چیزی که شایستهتر برگزید
ببردند سیصد شتروار بار
همان جامه و گوهر شاهوار
صد اشتر همه بار دینار بود
صد اشتر ز گنج درم بار بود
یکی مهد پرمایه از عود تر
برو بافته زر و چندی گهر
بده پیل بر تخت زرین نهاد
به پیلی گرانمایهتر زین نهاد
فغستان ببارید خونین سرشک
همی رفت با فیلسوف و پزشک
قدح هم چنان نامداری بدست
همه سرکشان از می جام مست
فغستان چو آمد بمشکوی شاه
یکی تاج بر سر ز مشک سیاه
بسان گل زرد بر ارغوان
ز دیدار او شاد شد ناتوان
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه
نشایست کردن بمه بر نگاه
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
سر زلف را تاب داده بخم
دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت
تو گفتی که از ناز دارد سرشت
سکندر نگه کرد بالای اوی
همان موی و روی و سر و پای اوی
همی گفت کاینت چراغ جهان
همی آفرین خواند اندر نهان
بدان دادگر کو سپهر آفرید
بران گونه بالا و چهر آفرید
بفرمود تا هرک بخرد بدند
بران لشکر روم موبد بدند
نشستند و اورا بآیین بخواست
برسم مسیحا و پیوند راست
برو ریخت دینار چندان ز گنج
که شد ماه را راه رفتن برنج
***
12
چو شد کار آن سرو بن ساخته
بآیین او جای پرداخته
بپردخت ازان پس بداننده مرد
که چون خیزد از دانش اندر نبرد
پر از روغن گاو جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوف سترگ
که این را باندامها در بمال
سرون و میان و بر و پشت و یال
بیاسای تا ماندگی بفگنی
بدانش مرا جان و مغز آگنی
چو دانا بروغن نگه کرد گفت
که این بند بر من نشاید نهفت
بجام اندرافگند سوزن هزار
فرستاد بازش سوی شهریار
بسوزن نگه کرد شاه جهان
بیاورد آهنگرانرا نهان
بفرمود تا گرد بگداختند
از آهن یکی مهرهیی ساختند
سوی مرد دانا فرستاد زود
چو دانا نگه کرد و آهن بسود
بساعت ازان آهن تیرهرنگ
یکی آینه ساخت روشن چو زنگ
ببردند نزد سکندر بشب
وزان راز نگشاد بر باد لب
سکندر نهاد آینه زیر نم
همی داشت تا شد سیاه و دژم
بر فیلسوفش فرستاد باز
بران کار شد رمز آهن دراز
خردمند بزدود آهن چو آب
فرستاد بازش هم اندر شتاب
زدودش ز دارو کزان پس ز نم
نگردد بزودی سیاه و دژم
سکندر نگه کرد و اورا بخواند
بپرسید و بر زیرگاهش نشاند
سخن گفتش از جام روغن نخست
همی دانش نامور باز جست
چنین گفت با شاه مرد خرد
که روغن بر اندامها بگذرد
تو گفتی که از فیلسوفان شهر
ز دانش مرا خود فزونست بهر
بپاسخ چنین گفتم ای پادشا
که دانا دل مردم پارسا
چو سوزن پی و استخوان بشمرد
اگر سنگ پیش آیدش بشکرد
بپاسخ بدانا چنین گفت شاه
که هر دل که آن گشته باشد سپاه
ببزم و برزم و بخون ریختن
بهر جای با دشمن آویختن
سخنهای باریک مرد خرد
چو دل تیره باشد کجا بگذرد
تورا گفتم این خوب گفتار خویش
روان و دل و رای هشیار خویش
سخن داند از موی باریکتر
تورا دل ز آهن نه تاریکتر
تو گفتی برین سالیان برگذشت
ز خونها دلم پر ز زنگار گشت
چگونه براه آید این تیرگی
چه پیچم سخن را بدین خیرگی
تورا گفتم از دانش آسمان
زدایم دلت تا شوی بی گمان
ازان پس که چون آب گردد برنگ
کجا کرد باید بدو کار تنگ
پسند آمدش تازه گفتار اوی
دلش تیزتر گشت بر کار اوی
بفرمود تا جامه و سیم و زر
بیاورد گنجور جامی گهر
بدانا سپردند و داننده گفت
که من گوهری دارم اندر نهفت
که یابم بدو چیز و بی دشمنست
نه چون خواسته جفت آهرمنست
بشب پاسبانان نخواهند مزد
براهی که باشم نترسم ز دزد
خرد باید و دانش و راستی
که کژی بکوبد در کاستی
مرا خورد و پوشیدنی زین جهان
بس از شهریار آشکار و نهان
که دانش بشب پاسبان منست
خرد تاج بیدار جان منست
ببیشی چرا شادمانی کنم
برین خواسته پاسبانی کنم
بفرمای تا این برد باز جای
خرد باد جان مرا رهنمای
سکندر بدو ماند اندر شگفت
ز هر گونه اندیشها برگرفت
بدو گفت زین پس مرا بر گناه
نگیرد خداوند خورشید و ماه
خریدارم این رای و پند تورا
سخن گفتن سودمند تورا
***
13
بفرمود تا رفت پیشش پزشک
که علت بگفتی چو دیدی سرشک
سر دردمندی بدو گفت چیست
که بر درد زان پس بباید گریست
بدو گفت هر کس که افزون خورد
چو بر خوان نشیند خورش ننگرد
نباشد فراوان خورش تندرست
بزرگ آنک او تن درستی بجست
بیامیزم اکنون تورا دارویی
گیاها فراز آرم از هر سویی
که همواره باشی تو زان تندرست
نباید بدارو تورا دست شست
همان آرزوها بیفزایدت
چو افزون خوری چیز نگزایدت
همان یاد داری سخنهای نغز
بیفزاید اندر تنت خون و مغز
شوی بر تن خویشتن کامگار
دلت شاد گردد چو خرم بهار
همان رنگ چهرت بجای آورد
بهر کار پاکیزه رای آورد
نگردد پراگنده مویت سپید
ز گیتی سپیدی کند ناامید
سکندر بدو گفت نشنیدهام
نه کس را ز شاهان چنین دیدهام
گر آری تو این نغز دارو بجای
تو باشی بگیتی مرا رهنمای
خریدار گردم تورا من بجان
شوی بیگزند از بد بدگمان
ورا خلعت و نیکویها بساخت
ز دانا پزشکان سرش برفراخت
پزشک سراینده آمد بکوه
بیاورد با خویشتن زان گروه
ز دانایی اورا فزون بود بهر
همی زهر بشناخت از پای زهر
گیاهان کوهی فراوان درود
بیفگند زو هرچ بیکار بود
ازو پاک تریاکها برگزید
بیامیخت دارو چنان چون سزید
تنش را به داروی کوهی بشست
همی داشتش سالیان تندرست
چنان شد که او شب نخفتی بسی
بیامیختی شاد با هر کسی
بکار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جایی بجستی برش
ازان سوی کاهش گرایید شاه
نکرد اندر آن هیچ تن را نگاه
چنان بد که روزی بیامد پزشک
ز کاهش نشان یافت اندر سرشک
بدو گفت کز خفت و خیز زنان
جوان پیر گردد بتن بی گمان
برآنم که بی خواب بودی سه شب
بمن باز گوی این و بگشای لب
سکندر بدو گفت من روشنم
از آزار سستی ندارد تنم
پسندیده دانای هندوستان
نبود اندر آن کار همداستان
چو شب تیره شد آن نبشته بجست
بیاورد داروی کاهش درست
همان نیز تنها سکندر بخفت
نیامیخت با ماه دیدار جفت
بشبگیر هور اندرآمد پزشک
نگه کرد و بیبار دیدش سرشک
بینداخت دارو برامش نشست
یکی جام بگرفت شادان بدست
بفرمود تا خوان بیاراستند
نوازندهی رود و می خواستند
بدو گفت شاه آن چرا ریختی
چو با رنج دارو برآمیختی
ورا گفت شاه جهان دوش جفت
نجست و شب تیره تنها بخفت
چو تنها بخسپی تو ای شهریار
نیاید تورا هیچ دارو بکار
سکندر بخندید و زو شاد شد
ز تیمار وز درد آزاد شد
وزان پس ز داننده دل کرد شاد
ورا گفت بی هند گیتی مباد
بزرگان و اخترشناسان همه
تو گویی بهندوستان شد رمه
وزانجا بیامد سوی خان خویش
همه شب همی ساخت درمان خویش
چو برزد سر از کوه روشن چراغ
چو دریا فروزنده شد دشت و راغ
سکندر بیامد بران بارگاه
دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
فرستاده را دید سالار بار
بپرسید و بردش بر شهریار
یکی بدره دینار و اسپی سیاه
بهرای زرین بفرمود شاه
پزشک خردمندرا داد و گفت
که با پاک رایت خرد باد جفت
***
14
ازآن پس بفرمود کان جام زرد
بیارند پر کرده از آب سرد
همی خورد زان جام زر هر کس آب
ز شبگیر تا بود هنگام خواب
بخوردند آب از پی خرمی
ز خوردن نیامد بدودر کمی
بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت
که این دانش از من نباید نهفت
که افزایش آب این جام چیست
نجومیست گر آلت هندویست
چنین داد پاسخ که ای شهریار
تو این جام را خوارمایه مدار
که این در بسی سالیان کردهاند
بدین در بسی رنجها بردهاند
ز اخترشناسان هر کشوری
بجایی که بد نامور مهتری
بر کید بودند کاین جام کرد
به روز سپید و شب لاژورد
همی طبع اختر نگه داشتند
فراوان درین روز بگذاشتند
تو از مغنیاطیس گیر این نشان
که اورا کسی کرد زآهنکشان
به طبع این چنین هم شده ست آبکش
ز گردون پذیره همی آب خوش
همی آب یابد چو گیرد کمی
نه بیند بروشن دو چشم آدمی
چو گفتار دانا پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
چنین گفت پیران میلادرا
که من عهد کید از پی دادرا
همی نشکنم تا بماند بجای
همی پیش او بود باید بپای
که من یافتم زو چنین چار چیز
بروبر فزونی نجوییم نیز
دو صد بارکش خواسته برنهاد
صد افسر ز گوهر بران سر نهاد
بکوه اندر آگند چیزی که بود
ز دینار وز گوهر نابسود
چو در کوه شد گنجها ناپدید
کسی چهرهی آگننده ندید
همه گنج با آنک کردش نهان
ندیدند زان پس کس اندر جهان
ز گنج نهان کرده بر کوهسار
بیاورد با خویشتن یادگار
***
15
ز میلاد چون باد لشکر براند
به قنّوج شد، گنجش آنجا بماند
چو آورد لشکر بنزدیک فور
یکی نامه فرمود پرجنگ و شور
ز شاهنشه اسکندر فیلقوس
فروزندهی آتش و نعم و بوس
سوی فور هندی سپهدار هند
بلنداختر و لشکرآرای سند
سر نامه کرد آفرین خدای
کجا بود و باشد همیشه بجای
کسی را که او کرد پیروز بخت
بماند بدو کشور و تاج و تخت
گرش خوار گیرد بماند نژند
نتابد برو آفتاب بلند
شنیدی همانا که یزدان پاک
چه دادست مارا بدین تیره خاک
ز پیروزی و بخت وز فرهی
ز دیهیم وز تخت شاهنشهی
نماند همی روز ما بگذرد
کسی دیگر آید کزو بر خورد
همی نام کوشم که ماند نه ننگ
بدین مرکز ماه و پرگار تنگ
چو این نامه آرند نزدیک تو
بیآزار کن رای تاریک تو
ز تخت بلندی باسپ اندرآی
مزن رای با موبد و رهنمای
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چارهگر کار گردد دراز
ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و کنداوری
بیارم چو آتش سپاهی گران
گزیده دلیران کنداوران
چو من با سواران بیایم بجنگ
پشیمانی آید تورا زین درنگ
چو زین باره گفتارها سخته شد
نویسنده از نامه پردخته شد
نهادند مهر سکندر بروی
بجستند پیدا یکی نامجوی
فرستاده شاهش بنزدیک فور
گهی رزم گفتی گهی بزم و سور
فرستاده آمد بدرگه فراز
بگفتند با فور گردن فراز
جهاندیده را پیش او خواندند
بر تخت نزدیک بنشاندند
***
16
چو آن نامه برخواند فور سترگ
برآشفت زان نامدار بزرگ
همانگه یکی تند پاسخ نوشت
بپالیز کینه درختی بکشت
سر نامه گفت از خداوند پاک
بباید که باشیم با ترس و باک
نگوییم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف
مرا پیش خوانی تورا شرم نیست
خردرا بر مغزت آزرم نیست
اگر فیلقوس این نوشتی بفور
تو نیز آن هم آغاز و بردار شور
ز دارا بدین سان شدستی دلیر
کزو گشته بد چرخ گردنده سیر
چو بر تخمهیی بگذرد روزگار
نسازند با پند آموزگار
همان نیز بزم آمدت رزم کید
بر آنی که شاهانت گشتند صید
برین گونه عنوان برین سان سخن
نیامد بما زان کیان کهن
منم فور وز فور دارم نژاد
که از قیصران کس نکردیم یاد
بدانگه که دار مرا یار خواست
دل و بخت با او ندیدیم راست
همی ژنده پیلان فرستادمش
همیدون ببازی زمان دادمش
که بر دست آن بندهبر کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
گر اورا ز دستور بد بد رسید
چرا شد خرد در سرت ناپدید
تو در جنگ چندین دلیری مکن
که با مات کوتاه باشد سخن
به بینی کنون ژنده پیل و سپاه
که پیشت ببندند بر باد راه
همی رای تو برترین گشتن است
نهان تو چون رنگ آهرمنست
بگیتی همه تخم زفتی مکار
بترس از گزند و بد روزگار
بدین نامه ما نیکویی خواستیم
منقش دلت را بیاراستیم
***
17
چو پاسخ بنزد سکندر رسید
همانگه ز لشکر سران برگزید
که باشند شایسته و پیشرو
بدانش کهن گشته و سال نو
سوی فور هندی سپاهی براند
که روی زمین جز بدریا نماند
بهر سو همی رفت زانسان سپاه
تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت
ز رفتن سپه سربسر گشت کند
ازان راه دشوار و پیکار تند
همانگه چو آمد بمنزل سپاه
گروهی برفتند نزدیک شاه
که ای قیصر روم و سالار چین
سپاه تورا برنتابد زمین
نجوید همی جنگ تو فور هند
نه فغفور چینی نه سالار سند
سپه را چرا کرد باید تباه
بدین مرز بیارز و زینگونه راه
ز لشکر نبینیم اسپی درست
که شاید به تندی براو رزم جست
ازاین جنگ گر بازگردد سپاه
سوار و پیاده نیابند راه
چو پیروز بودیم تا این زمان
به هر جای بر لشکر بدگمان
کنون سربسر کوه و دریا به پیش
بسیری نیامد کس از جان خویش
مگردان همه نام مارا بننگ
نکردست کس جنگ با آب و سنگ
غمی شد سکندر ز گفتارشان
برآشفت و بشکست بازارشان
چنین گفت کز جنگ ایرانیان
ز رومی کسی را نیامد زیان
بدارا بر از بندگان بد رسید
کسی از شما باد جسته ندید
برین راه من بی شما بگذرم
دل اژدهارا بپی بسپرم
به یینید ازان پس که رنجور فور
نپردازد از بن برزم و بسور
مرا یار یزدان و ایران سپاه
نخواهم که رومی بود نیکخواه
چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی
سپه سوی پوزش نهادند روی
که ما سربسر بندهی قیصریم
زمین جز بفرمان او نسپریم
بکوشیم و چون اسپ گردد تباه
پیاده بجنگ اندرآید سپاه
گر از خون ما خاک دریا کنند
نشیبی ز افگنده بالا کنند
نبیند کسی پشت ما روز جنگ
اگر چرخ بار آورد کوه سنگ
همه بندگانیم و فرمان توراست
چو آزار گیری ز ما جان توراست
چو بشنید زیشان سکندر سخن
یکی رزم را دیگر افگند بن
گزین کرد ز ایرانیان سی هزار
که بودند با آلت کارزار
برفتند کارآزموده سران
زرهدار مردان جنگاوران
پس پشت ایشان ز رومی سوار
یکی قلب دیگر همان چل هزار
پس پشت ایشان سواران مصر
دلیران و خنجرگزاران مصر
برفتند شمشیرزن چل هزار
هرانکس که بود از در کارزار
ز خویشان دارا و ایرانیان
هرانکس که بود از نژاد کیان
ز رومی و از مصری و بربری
سواران شایسته و لشکری
گزین کرد قیصر ده و دو هزار
همه رزمجوی و همه نامدار
بدان تا پس پشت او زین گروه
در و دشت گردد بکردار کوه
از اخترشناسان و از موبدان
جهاندیده و نامور بخردان
همی برد با خویشتن شست مرد
پژوهندهی روزگار نبرد
چو آگاه شد فور کامد سپاه
گزین کرد جای از در رزمگاه
بدشت اندرون لشکر انبوه گشت
زمین از پی پیل چون کوه گشت
سپاهی کشیدند بر چار میل
پس پشت گردان و در پیش پیل
ز هندوستان نیز کارآگهان
برفتند نزدیک شاه جهان
بگفتند با او بسی رزم پیل
که او اسپ را بفگند از دو میل
سواری نیارد بر او شدن
نه چون شد بود راه باز آمدن
که خرطوم او از هوا برتر است
ز گردون مر اورا زحل یاور است
بقرطاوس بر پیل بنگاشتند
بچشم جهانجوی بگذاشتند
بفرمود تا فیلسوفان روم
یکی پیل کردند پیشش ز موم
چنین گفت کاکنون بپاکیزه رای
که آرد یکی چارهی این بجای
نشستند دانش پژوهان بهم
یکی چاره جستند بر بیش و کم
یکی انجمن کرد ز آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
ز رومی و از مصری و پارسی
فزون بود مرد از چهل بار سی
یکی بارگی ساختند آهنین
سوارش ز آهن ز آهنش زین
بمیخ و بمس درزها دوختند
سوار و تن باره بفروختند
بگردون براندند بر پیش شاه
درونش پر از نفط کرده سیاه
سکندر بدید آن پسند آمدش
خردمندرا سودمند آمدش
بفرمود تا زان فزون از هزار
ز آهن بکردند اسپ و سوار
ازان ابرش و خنگ و بور و سیاه
که دیدست شاهی ز آهن سپاه
از آهن سپاهی بگردون براند
که جز با سواران جنگی نماند
***
18
چو اسکندر آمد بنزدیک فور
بدید آن سپه این سپه را ز دور
خروش آمد و گرد رزم او دو روی
برفتند گردان پرخاشجوی
باسپ و بنفط آتش اندرزدند
همه لشکر فور برهم زدند
از آتش برافروخت نفط سیاه
بجنبید ازان کاهنین بد سپاه
چو پیلان بدیدند ز آتش گریز
برفتند با لشکر از جای تیز
ز لشکر برآمد سراسر خروش
بزخم آوریدند پیلان بجوش
چو خرطومهاشان بر آتش گرفت
بماندند زان پیلبانان شگفت
همه لشکر هند گشتند باز
همان ژنده پیلان گردن فراز
سکندر پس لشکر بدگمان
همی تاخت بر سان باد دمان
چنین تا هوا نیلگون شد برنگ
سپه را نماند آن زمان جای جنگ
جهانجوی با رومیان همگروه
فرود آمد اندر میان دو کوه
طلایه فرستاد هر سو براه
همی داشت لشکر ز دشمن نگاه
چو پیدا شد آن شوشهی تاج شید
جهان شد بسان بلور سپید
برآمد خروش از بر گاودم
دم نای سرغین و رویینه خم
سپه با سپه جنگ برساختند
سنانها بابر اندرافراختند
سکندر بیامد میان دو صف
یکی تیغ رومی گرفته بکف
سواری فرستاد نزدیک فور
که اورا بخواند بگوید ز دور
که آمد سکندر بپیش سپاه
بدیدار جوید همی با تو راه
سخن گوید و گفت تو بشنود
اگر داد گویی بدان بگرود
چو بشنید زو فور هندی برفت
بپیش سپاه آمد از قلب تفت
سکندر بدو گفت کای نامدار
دو لشکر شکسته شد از کارزار
همی دام و دد مغز مردم خورد
همی نعل اسپ استخوان بسپرد
دو مردیم هر دو دلیر و جوان
سخن گوی و با مغز دو پهلوان
دلیران لشکر همه کشتهاند
وگر زنده از رزم برگشتهاند
چرا بهر لشکر همه کشتن است
وگر زنده از رزم برگشتن است
میانرا ببندیم و جنگ آوریم
چو باید که کشور بچنگ آوریم
ز ما هرک او گشت پیروزبخت
بدو ماند این لشکر و تاج و تخت
ز رومی سخنها چو بشنید فور
خریدار شد رزم اورا بسور
تن خویش را دید با زور شیر
یکی باره چون اژدهای دلیر
سکندر سواری بسان قلم
سلیحی سبک بادپایی دژم
بدو گفت کاینست آیین و راه
بگردیم یک با دگر بی سپاه
دو خنجر گرفتند هر دو بکف
بگشتند چندان میان دو صف
سکندر چو دید آن تن پیل مست
یکی کوه زیر اژدهایی بدست
بآورد ازو ماند اندر شگفت
غمی شد دل از جان خود برگرفت
همی گشت با او بآوردگاه
خروشی برآمد ز پشت سپاه
دل فور پر درد شد زان خروش
بران سو کشیدش دل و چشم و گوش
سکندر چو باد اندرآمد ز گرد
بزد تیغ تیزی بران شیر مرد
ببرید پی بر بر و گردنش
ز بالا بخاک اندرآمد تنش
سر لشکر روم شد بآسمان
برفتند گردان لشکر دمان
یکی کوس بودش ز چرم هژبر
که آواز او برگذشتی ز ابر
برآمد دم بوق و آواس کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
بران هم نشان هندوان رزمجوی
بتنگی بروی اندرآورده روی
خروش آمد از روم کای دوستان
سر مایهی مرز هندوستان
سر فور هندی بخاک اندرست
تن پیلوارش بچاک اندرست
شمارا کنون از پی کیست جنگ
چنین زخم شمشیر و چندین درنگ
سکندر شمارا چنان شد که فور
ازو جست باید همی رزم و سور
برفتند گردان هندوستان
بآواز گشتند همداستان
تن فور دیدند پر خون و خاک
بر و تنش کرده بشمشیر چاک
خروشی برآمد ز لشکر بزار
فرو ریختند آلت کارزار
پر از درد نزدیک قیصر شدند
پر از ناله و خاک بر سر شدند
سکندر سلیح گوان باز داد
بخوبی ز هر گونه آواز داد
چنین گفت کز هند مردی بمرد
شمارا بغم دل نباید سپرد
نوزاش کنون من بافزون کنم
بکوشم که غم نیز بیرون کنم
ببخشم شمارا همه گنج اوی
حرامست بر لشکرم رنج اوی
همه هندوانرا توانگر کنم
بکوشم که با تخت و افسر کنم
وزانجایگه شد بر تخت فور
بران جشن ماتم برین جشن سور
چنین است رسم سرای سپنج
بخواهد که مانی بدودر برنج
بخور هرچ داری منه باز پس
تو رنجی چرا ماند باید بکس
همی بود بر تخت قیصر دو ماه
ببخشید گنجش همه بر سپاه
یکی باگهر بود نامش سورگ
ز هندوستان پهلوانی سترگ
سر تخت شاهی بدو داد و گفت
که دینار هرگز مکن در نهفت
ببخش و بخور هرچ آید فراز
بدین تاج و تخت سپنجی مناز
که گاهی سکندر بود گاه فور
گهی درد و خشمست و گه کام و سور
درم داد و دینار لشکرش را
بیاراست گردان کشورش را
***
19
چو لشکر شد از خواسته بی نیاز
برو ناگذشته زمانی دراز
بشبگیر برخاست آوای کوس
هوا شد بکردار چشم خروس
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
ستاره شده سرخ و زرد و بنفش
سکندر بیامد بسوی حرم
گروهی ازو شاد و بهری دژم
ابا نالهی بوق و با کوس تفت
بخان براهیم آزر برفت
که خان حرم را برآورده بود
بدو اندرون رنجها برده بود
خداوند خواندش بیت الحرام
بدو شد همه راه یزدان تمام
ز پاکی ورا خانهی خویش خواند
نیایش برآن کاو تورا پیش خواند
خدای جهان را نباشد نیاز
نه جای خور و کام و آرام و ناز
پرستش گهی بود تا بود جای
بدو اندرون یادکرد خدای
پس آمد سکندر سوی قادسی
جهانگیر تا جهرم پارسی
چو آگاهی آمد به نصر قتیب
کزو بود مر مکه را فر و زیب
پذیره شدش با نبرده سران
دلاور سواران نیزهوران
سواری بیامد هم اندر زمان
ز مکه بنزد سکندر دمان
که این نامداری که آمد ز راه
نجوید همی تاج و گنج و سپاه
نبیرهی سماعیل نیک اختر است
که پور براهیم پیغمبر است
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایهور جایگه ساختش
بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
سکندر چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راستگوی
بدین دوده اکنون کدام است مه
جز از تو پسندیده و روزبه
بدو گفت نصر ای جهاندار شاه
خزاعست مهتر بدین جایگاه
سماعیل چون زین جهان درگذشت
جهانگیر قحطان بیامد ز دشت
ابا لشکر گشن شمشیرزن
به بیداد بگرفت شهر یمن
بسی مردم بی گنه کشته شد
بدین دودمان روز برگشته شد
نیامد جهانآفرین را پسند
برو تیره شد رای چرخ بلند
خزاعه بیامد چو او گشت خاک
بر رنج و بیداد بدرود پاک
حرم تا یمن پاک بر دست اوست
بدریای مصر اندرون شست اوست
سر از راه پیچیده و داد نه
ز یزدان یکی را بدل یاد نه
جهانی گرفته بمشت اندرون
نژاد سماعیل ازو پر ز خون
سکندر ز نصر این سخنها شنید
ز تخم خزاعه هرانکس که دید
بتن کودکانرا نماندش روان
نماندند زان تخمه کس در جهان
ز بیداد بستد حجاز و یمن
برای و بمردان شمشیرزن
نژاد سماعیل را برکشید
هرانکس که او مهتری را سزید
پیاده درآمد به بیت الحرام
سماعیلیان زو شده شادکام
بهر پی که برداشت قیصر ز راه
همی ریخت دینار گنجور شاه
***
20
چو برگشت و آمد بدرگاه قصر
ببخشید دینار چندی بنصر
توانگر شد آنکس که درویش بود
وگر خوردش از کوشش خویش بود
وزان جایگه شاد لشکر براند
بجده درآمد فراوان نماند
سپه را بفرمود تا هر کسی
بسازند کشتی و زورق بسی
جهانگیر با لشکری راهجوی
ز جده سوی مصر بنهاد روی
ملک بود قیطون به مصر اندرون
سپاهش ز راه گمانی فزون
چو بشنید کامد ز راه حرم
جهانگیر پیروز با باد و دم
پذیره شدش با فراوان سپاه
ابا بدره و برده و تاج و گاه
سکندر بدیدار او گشت شاد
همان گفت بدخواه او گشت باد
بمصر اندرون بود یک سال شاه
بدان تا برآسود شاه و سپاه
زنی بود در اندلس شهریار
خردمند و با لشکری بی شمار
جهانجوی بخشنده قیدافه بود
ز روی بهی یافته کام و سود
ز لشکر سواری مصور بجست
که مانند صورت نگارد درست
بدو گفت سوی سکندر خرام
وزین مرز و از ما مبر هیچ نام
بژرفی نگه کن چنانچون که هست
بکردار تا چون برآیدت دست
ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی
یکی صورت آر از سر پای اوی
نگارنده بشنید و زو برنشست
بفرمان مهتر میانرا ببست
بمصر آمد از اندلس چون نوند
بر قیصر اسکندر ارجمند
چه بر گاه دیدش چه بر پشت زین
بیاورد قرطاس و دیبای چین
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود
چو قیدافه چهر سکندر بدید
غمی گشت و بنهفت و دم درکشید
سکندر ز قیطون بپرسید و گفت
که قیدافه را بر زمین کیست جفت
بدو گفت قیطون که ای شهریار
چنو نیست اندر جهان کامگار
شمار سپاهش نداند کسی
مگر باز جوید ز دفتر بسی
ز گنج و بزرگی و شایستگی
ز آهستگی هم ز بایستگی
برای و بگفتار نیکی گمان
نه بینی بمانند او در جهان
یکی شارستان کرده دارد ز سنگ
که نبساید آن هم ز چنگ پلنگ
زمین چار فرسنگ بالای اوی
برین هم نشانست پهنای اوی
گر از گنج پرسی خود اندازه نیست
سخنهای او در جهان تازه نیست
***
21
سکندر چو بشنید از یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نوشتند پس نامه یی بر حریر
ز شیراوژن اسکندر شهرگیر
بنزدیک قیدافهی هوشمند
شده نام او در بزرگی بلند
نخست آفرین خداوند مهر
فروزندهی ماه و گردان سپهر
خداوند بخشنده و داد و راست
فزونی کسی را دهد کش سزاست
بتندی نجستیم رزم تورا
گراینده گشتیم بزم تورا
چو این نامه آرند نزدیک تو
درخشان شود رای تاریک تو
فرستی بفرمان ما باژ و ساو
بدانی که با ما تورا نیست تاو
خردمندی و پیشبینی کنی
توانایی و پاک دینی کنی
وگر هیچ تاب اندرآری بکار
نه بینی جز از گردش روزگار
چو اندازه گیری ز دارا و فور
خود آموزگارت نباید ز دور
چو از باد عنوان او گشت خشک
نهادند مهری بروبر ز مشک
بیامد هیون تگاور براه
بفرمان آن نامبردار شاه
چو قیدافه آن نامهی او بخواند
ز گفتار او در شگفتی بماند
بپاسخ نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو زمین گسترید
تورا کرد پیروز بر فور هند
بدارا و بر نامداران سند
مرا با چو ایشان برابر نهی
بسربر ز پیروزه افسر نهی
مرا زان فزونست فر و مهی
همان لشکر و گنج شاهنشهی
که من قیصران را به فرمان شوم
بترسم ز تهدید و پیچان شوم
هزاران هزارم فزون لشکرست
که بر هر سری شهریاری سرست
وگر خوانم از هر سوی زیردست
نماند برین بوم جای نشست
یکی گنج در پیش هر مهتری
چو آید ازین مرز با لشکری
تو چندین چه رانی زبان بر گزاف
ز دارا شدستی خداوند لاف
بران نامه بر مهر زرین نهاد
هیونی برافگند بر سان باد
***
22
چو اسکندر آن نامهی او بخواند
بزد نای رویین و لشکر براند
همی رفت یک ماه پویان براه
چو آمد سوی مرز او با سپاه
یکی پادشا بود فریان بنام
ابا لشکر و گنج و گسترده کام
یکی شارستان داشت با ساز جنگ
سراپردهی او ندیدی پلنگ
بیاورد لشکر گرفت آن حصار
بران بارهی دژ گذشتی سوار
سکندر بفرمود تا جاثلیق
بیاورد عراده و منجنیق
بیک هفته بستد حصار بلند
بشهر اندرآمد سپاه ارجمند
سکندر چو آمد بشهر اندرون
بفرمود کز کس نریزند خون
یکی پور قیدافه داماد بود
بدین شهر فریان بدو شاد بود
بدو داده بد دختر ارجمند
کلاهش بقیدافه گشته بلند
که دامادرا نام بد قیدروش
بدو داده فریان دل و چشم و گوش
یکی مرد بد نام او شهرگیر
بدستش زن و شوی گشته اسیر
سکندر بدانست کان مرد کیست
بجستش که درمان آن کار چیست
بفرمود تا پیش او شد وزیر
بدو داد فرمان و تاج و سریر
خردمند را بیطقون بود نام
یکی رایزن مرد گسترده کام
بدو گفت کاید بپیشت عروس
تورا خوانم اسکندر فیلقوس
تو بنشین به آیین و رسم کیان
چو من پیشت آیم کمر بر میان
بفرمای تا گردن قیدروش
ببرد دژآگاه جنگی ز دوش
من آیم بپیشت بخواهشگری
نمایم فراوان تورا کهتری
نشستن گهی ساز بی انجمن
چو خواهش فزایم ببخشی بمن
شد آن مرد دستور با درد جفت
ندانست کانرا چه باشد نهفت
ازان پس بدو گفت شاه جهان
که این کار باید که ماند نهان
مرا چون فرستادگان پیش خوان
سخنهای قیدافه چندی بران
مرا شاد بفرست با ده سوار
که رو نامه بر زود و پاسخ بیار
بدو بیطقون گفت کایدون کنم
بفرمان برین چاره افسون کنم
بشبگیر خورشید خنجر کشید
شب تیره از بیم شد ناپدید
نشست از بر تخت بر بیطقون
پر از شرم رخ دل پر از آب خون
سکندر بپیش اندرون با کمر
گشاده در چاره و بسته در
چون آن پور قیدافه را شهرگیر
بیاورد گریان گرفته اسیر
زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ
گرفته جوان چنگ اورا بچنگ
سبک بیطقون گفت کین مرد کیست
کش از درد چندین بباید گریست
چنین داد پاسخ که باز آر هوش
که من پور قیدافهام قیدروش
جزین دخت فریان مرا نیست جفت
که دارد پس پردهی من نهفت
برآنم که اورا سوی خان خویش
برم تا بدارمش چون جان خویش
اسیرم کنون در کف شهرگیر
روان خسته از اختر و تن بتیر
چو بشنید زو این سخن بیطقون
سرش گشت پر درد و دل پر ز خون
برآشفت ازان پس بدژخیم گفت
که این هر دورا خاک باید نهفت
چنین هم ببند اندرون با زنش
بشمشیر هندی بزن گردنش
سکندر بیامد زمین بوس داد
بدو گفت کای شاه قیصرنژاد
اگر خون ایشان ببخشی بمن
سرافراز گردم بهر انجمن
سر بی گناهان چه بری بکین
که نپسندد از ما جهانآفرین
بدو گفت بیداردل بیطقون
که آزاد کردی دو تن را ز خون
سبک بیطقون گفت با قیدروش
که بردی سری دور مانده ز دوش
فرستم کنون با تو اورا بهم
بخواند بمادرت بر بیش و کم
اگر ساو و باژم فرستد نکوست
کسی را ندرد بدین جنگ پوست
نگه کن بدین پاک دستور من
که گوید بدو رزم گر سور من
تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد
بپاداش پیچد دل راد مرد
چو این پاسخ نامه یابی ز شاه
بخوبی ورا باز گردان ز راه
چنین گفت با بیقطون قیدروش
که زو برندارم دل و چشم و گوش
چگونه مر اورا ندارم چو جان
کزو یافتم جفت و شیرین روان
***
23
جهانجوی ده نامور برگزید
ز مردان رومی چنانچون سزید
که بودند یکسر همآواز اوی
نگه داشتندی همه راز اوی
چنین گفت کاکنون براه اندرون
مخوانید مارا جز از بیقطون
همی رفت پیش اندرون قیدروش
سکندر سپرده بدو چشم و گوش
چو آتش همی راند مهتر ستور
بکوهی رسیدند سنگش بلور
بدودر ز هرگونهیی میوهدار
فراوان گیا بود بر کوهسار
برفتند زانگونه پویان براه
برآن بوم و بر کاندرو بود شاه
چو قیدافه آگه شد از قیدروش
ز بهر پسر پهن بگشاد گوش
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نامداران و نیک اختوران
پسر نیز چون مادرش را بدید
پیاده شد و آفرین گسترید
بفرمود قیدافه تا برنشست
همی راند و دستش گرفته بدست
بدو قیدروش آنچ دید و شنید
همی گفت و رنگ رخش ناپدید
که بر شهر فریان چه آمد ز رنج
نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج
مرا این که آمد همی با عروس
رها کرد ز اسکندر فیلقوس
وگر نه بفرمود تا گردنم
زنند و بآتش بسوزد تنم
کنون هرچ باید بخوبی بکن
برو هیچ مشکن بخواهش سخن
چو بشنید قیدافه این از پسر
دلش گشت زان درد زیر و زبر
از ایوان فرستاده را پیش خواند
بتخت گرانمایگان برنشاند
فراوان بپرسید و بنواختش
یکی مایهور جایگه ساختش
فرستاد هر گونهیی خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
بشد آن شب و بامداد پگاه
بپرسش بیامد بدرگاه شاه
پرستندگان پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو قیدافه را دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
ز زربفت پوشیده چینی قبای
فراوان پرستنده گردش بپای
رخ شاه تابان بکردار هور
نشستن گهش را ستونها بلور
زبر پوششی جزع بسته بزر
برو بافته دانهای گهر
پرستنده با طوق و با گوشوار
بپای اندر آن گلشن زرنگار
سکندر بدان در شگفتی بماند
فراوان نهان نام یزدان بخواند
نشستن گهی دید مهتر که نیز
نیامد ورا روم و ایران بچیز
بر مهتر آمد زمین داد بوس
چنانچون بود مردم چاپلوس
ورا دید قیدافه بنواختش
بپرسید بسیار و بنشاختش
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
گه بار بیگانه اندرگذشت
بفرمود تا خوان بیاراستند
پرستندهی رود و می خواستند
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه پیکرش زر و کوکبش عاج
خورشهای بسیار آورده شد
می آورد و چون خوردنی خورده شد
طبقهای زرین و سیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد
بمی خوردن اندر گرانمایه شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه
بگنجور گفت آن درخشان حریر
نوشته برو صورت دلپذیر
به پیش من آور چنان هم که هست
بتندی برو هیچ مبسای دست
بیاورد گنجور و بنهاد پیش
چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش
بچهر سکندر نکو بنگرید
ازان صورت اورا جدایی ندید
بدانست قیدافه کو قیصرست
بران لشکر نامور مهترست
فرستادهیی کرده از خویشتن
دلیر آمدست اندرین انجمن
بدو گفت کای مرد گسترده کام
بگو تا سکندر چه دادت پیام
چنین داد پاسخ که شاه جهان
سخن گفت با من میان مهان
که قیدافهی پاکدلرا بگوی
که جز راستی در زمانه مجوی
نگر سر نه پیچی ز فرمان من
نگه دار بیدار پیمان من
وگر هیچ تاب اندرآری بدل
بیارم یکی لشکری دل گسل
نشان هنرهای تو یافتم
بجنگ آمدن تیز نشتافتم
خردمندی و شرم نزدیک تست
جهان ایمن از رای باریک تست
کنون گر نتابی سر از باژ و ساو
بدانی که با ما نداری تو تاو
نه بینی بجز خوبی و راستی
چو پیچی سر از کژی و کاستی
برآشفت قیدافه چون این شنید
بجز خامشی چارهی آن ندید
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر
بیاسای با مردم دلپذیر
چو فردا بیایی تو پاسخ دهم
ببرگشتنت رای فرخ نهم
سکندر بیامد سوی خان خویش
همه شب همی ساخت درمان خویش
چو برزد سر از کوه روشن چراغ
چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ
سکندر بیامد بران بارگاه
دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
فرستاده را دید سالار بار
بپرسید و بردش بر شهریار
همه کاخ او پر ز بیگانه بود
نشستن بلورین یکی خانه بود
عقیق و زبرجد بروبر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه اورا عمود
سکندر فرو ماند زان جایگاه
ازان فر و اورنگ و آن دستگاه
همی گفت کاینت سرای نشست
نبیند چنین جای یزدان پرست
خرامان بیامد بنزدیک شاه
نهادند زرین یکی زیرگاه
بدو گفت قیدافه ای بیطقون
چرا خیره ماندی بجزع اندرون
همانا که چونین نباشد بروم
که آسیمه گشتی بدین مایه بوم
سکندر بدو گفت کای شهریار
تو این خانه را خوارمایه مدار
ز ایوان شاهان سرش برترست
که ایوان تو معدن گوهرست
بخندید قیدافه از کار اوی
دلش گشت خرم ببازار اوی
ازان پس بدر کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش
بدو گفت کای زادهی فیلقوس
همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس
سکندر ز گفتار او گشت زرد
روان پر ز درد و رخان لاژورد
بدو گفت کای مهتر پرخرد
چنین گفتن از تو نه اندرخورد
منم بیطقون کدخدای جهان
چنین تخمهی فیلقوسم مخوان
سپاسم ز یزدان پروردگار
که با من نبد مهتری نامدار
که بردی بشاه جهان آگهی
تنم را ز جان زود کردی تهی
بدو گفت قیدافه کز داوری
لبت را بپرداز کاسکندری
اگر چهرهی خویش بینی بچشم
ز چاره بیاسای و منمای خشم
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نوشته برو صورت دلپذیر
که گر هیچ جنبش بدی در نگار
نبودی جز اسکندر شهریار
سکندر چو دید آن بخایید لب
برو تیره شد روز چون تیره شب
چنین گفت بی خنجری در نهان
مبادا که باشد کس اندر جهان
بدو گفت قیدافه گر خنجرت
حمایل بدی پیش من بر برت
نه نیروت بودی نه شمشیر تیز
نه جای نبرد و نه راه گریز
سکندر بدو گفت هر کز مهان
بمردی بود خواستار جهان
نباید که پیچد ز راه گزند
که بددل بگیتی نگردد بلند
اگر با منستی سلیحم کنون
همه خانه گشتی چو دریای خون
تورا کشتمی گر جگرگاه خویش
بدریدمی پیش بدخواه خویش
***
24
بخندید قیدافه از کار اوی
ازان مردی و تند گفتار اوی
بدو گفت کای خسرو شیرفش
بمردی مگردان سر خویش کش
نه از فر تو کشته شد فور هند
نه دارای داراب و گردان سند
که برگشت روز بزرگان دهر
ز اختر تورا بیشتر بود بهر
بمردی تو گستاخ گشتی چنین
که مهتر شدی بر زمان و زمین
همه نیکویها ز یزدان شناس
وزو دار تا زنده باشی سپاس
تو گویی بدانش که گیتی مراست
نه بینم همی گفت و گوی تو راست
کجا آورد دانش تو بها
چو آیی چنین در دم اژدها
بدوزی بروز جوانی کفن
فرستادهیی سازی از خویشتن
مرا نیست آیین خون ریختن
نه بر خیره با مهتر آویختن
چو شاهی بکاری توانا بود
ببخشاید از داد و دانا بود
چنان دان که ریزندهی خون شاه
جز آتش نبیند بفرجام گاه
تو ایمن بباش و بشادی برو
چو رفتی یکی کار برساز نو
کزین پس نیابی بپیغمبری
تورا خاک داند که اسکندری
ندانم کسی را ز گردنکشان
که از چهر او من ندارم نشان
نگاریده هم زین نشان بر حریر
نهاده بنزد یکی یادگیر
برو راند هم حکم اخترشناس
کزو ایمنی باشد اندر هراس
چو بخشنده شد خسرو رایزن
زمانه بگوید بمرد و بزن
تو تا ایدری بیطقون خوانمت
برین هم نشان دور بنشانمت
بدان تا نداند کسی راز تو
همان نشنود نام و آواز تو
فرستمت بر نیکوی باز جای
تو باید که باشی خداوند رای
به پیمان که هرگز بفرزند من
بشهر من و خویش و پیوند من
نباشی بداندایش گر بدسگال
بکشور نخوانی مرا جز همال
سکندر شنید این سخن شاد شد
ز تیمار وز کشتن آزاد شد
بدادار دارنده سوگند خورد
بدین مسیحا و گرد نبرد
که با بوم و با رست و فرزند تو
بزرگان که باشند پیوند تو
نسازم جز از خوبی و راستی
نه اندیشم از کژی و کاستی
چو سوگند شد خورده قیدافه گفت
که این پند بر تو نشاید نهفت
چنان دان که طینوش فرزند من
کم اندیشد از دانش و پند من
یکی بادسارست داماد فور
نباید که داند ز نزدیک و دور
که تو با سکندر ز یک پوستی
گر ایدونک با او بدل دوستی
که او از پی فور کین آورد
بجنگ آسمان بر زمین آورد
کنون شاد و ایمن بایوان خرام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
***
25
سکندر بیامد دلی همچو کوه
رها گشته از شاه دانش پژوه
نبودش ز قیدافه چین در بروی
نبرداشت هرگز دل از آرزوی
ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ایوان بیامد بنزدیک شاه
سپهدار در خان پیلاسته بود
همه گرد بر گرد او رسته بود
سر خانه را پیکر از جزع و زر
بزر اندرون چندگونه گهر
بپیش اندرون دستهی مشک بوی
دو فرزند بایسته در پیش اوی
چو طینوش اسپافگن و قیدروش
نهاده بگفتار قیدافه گوش
بمادر چنین گفت کهتر پسر
که ای شاه نیک اختر و دادگر
چنان کن که از پیش تو بیطقون
شود شاد و خشنود با رهنمون
بره بر کسی تا نیازاردش
ور از دشمنان نیز نشماردش
که زنده کن پاک جان من اوست
بر آنم که روشن روان من اوست
بدو گفت مادر که ایدون کنم
که او را بزرگی بر افزون کنم
باسکندر نامور شاه گفت
که پیدا کن اکنون نهان از نهفت
چه خواهی و رای سکندر بچیست
چه رانی تو از شاه و دستور کیست
سکندر بدو گفت کای سرفراز
بنزد تو شد بودن من دراز
مرا گفت رو باژ مرزش بخواه
وگر دیر مانی بیارم سپاه
نمانم بدو کشور و تاج و تخت
نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت
***
26
چو طینوش گفت سکندر شنید
به کردار باد دمان بردمید
بدو گفت کای ناکس بیخرد
تورا مردم از مردمان نشمرد
ندانی که پیش که داری نشست
بر شاه منشین و منمای دست
سرت پر ز تیزی و کندآوری ست
نگویی مرا خود که شاه تو کیست
اگر نیستی فر این نامدار
سرت کندمی چون ترنجی ز بار
هماکنون سرت را من از درد فور
بلشکر نمایم ز تن کرده دور
یکی بانگ برزد برو مادرش
که آسیمه برگشت جنگی سرش
بطینوش گفت این نه گفتار اوست
بران درگه اورا فرستاد دوست
بفرمود کورا ببیرون برند
ز پیش نشستش بهامون برند
چنین گفت پس با سکندر براز
که طینوش بیدانش دیوساز
نباید که اندر نهان چارهیی
بسازد گزندی و پتیارهیی
تو دانش پژوهی و داری خرد
نگه کن بدین تا چه اندرخورد
سکندر بدو گفت کین نیست راست
چو طینوش را بازخوانی رواست
جهاندار فرزندرا باز خواند
بران نامور زیرگاهش نشاند
سکندر بدو گفت کای کامگار
اگر کام دل خواهی آرام دار
من از تو بدین کین نگیرم همی
سخن هرچ گویی پذیرم همی
مرا این نژندی ز اسکندرست
کجا شاد با تاج و با افسرست
بدین سان فرستد مرا نزد شاه
که از نامور مهتری باژ خواه
بدان تا هران بد که خواهد رسید
برو بر من آید ز دشمن پدید
ورا من بدین زود پاسخ دهم
یکی شاه را رای فرخ نهم
اگر دست او من بگیرم بدست
بنزد تو آرم بجای نشست
بدان سان که با او نبینی سپاه
نه شمشیر بینی نه تخت و کلاه
چه بخشی تو زین پادشاهی مرا
چو بپسندی این نیکخواهی مرا
چو بشنید طینوش گفت این سخن
شنیدم نباید که گردد کهن
گرین را که گفتی بجای آوری
بکوشی و پاکیزه رای آوری
من از گنج وز بدره و هرچ هست
ز اسپان و مردان خسروپرست
تورا بخشم و نیز دارم سپاس
تو باشی جهانگیر و نیکیشناس
یکی پاک دستور باشی مرا
بدین مرز گنجور باشی مرا
سکندر بیامد ز جای نشست
برین عهد بگرفت دستش بدست
بپرسید طینوش کاین چون کنی
بدین جادوی بر چه افسون کنی
بدو گفت چون باز گردم ز شاه
تو باید که با من بیایی براه
ز لشکر بیاری سواری هزار
همه نامدار از در کارزار
بجایی یکی بیشه دیدم براه
نشانم تورا در کمین با سپاه
شوم من ز پیش تو در پیش اوی
به بینم روان بداندیش اوی
بگویم که چندین فرستاد چیز
کزان پس نیندیشی از چیز نیز
فرستاده گوید که من نزد شاه
نیارم شدن در میان سپاه
اگر شاه بیند که با موبدان
شود نزد طینوش با بخردان
چو بیندش بپذیرد این خواسته
ز هرگونهیی گنج آراسته
بیاید چو بیند تورا بی سپاه
اگر باز گردد گشادست راه
چو او بشنود خوب گفتار من
نه اندیشد از رنگ و بازار من
بیاید بران سایه زیر درخت
ز گنجور می خواهد و تاج و تخت
تو جنگی سپاهی بگردش درآر
برآساید از گردش روزگار
مکافات من باشد و کام تو
نجوید ازان پس کس آرام تو
که آید بدستت بسی خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
چو طینوش بشنید زان شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
چنین داد پاسخ که دارم امید
که گردد بدو تیره روزم سپید
بدام من آویزد او ناگهان
بخونی که او ریخت اندر جهان
چو دارای دارا و گردان سند
چو فور دلیر آن سرافراز هند
چو قیدافه گفت سکندر شنید
بچشم و دلش چارهی او بدید
بخندید زان چاره در زیر لب
دو بسد نهان کرد زیر قصب
سکندر بیامد ز نزدیک اوی
پر اندیشه بد جان تاریک اوی
***
27
همی چاره جست آن شب دیریاز
چو خورشید بنمود چینی طراز
برافراخت از کوه زرین درفش
نگونسار شد پرنیانی بنفش
سکندر بیامد بنزدیک شاه
پرستنده برخاست از بارگاه
برسمی که بودش فرود آورید
جهانجوی پیش سپهبد چمید
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش او تاختند
چو قیدافه را دید بر تخت گفت
که با رای تو مشتری باد جفت
بدین مسیحا بفرمان راست
بدارنده کو بر زبانم گواست
بابرای و دین و صلیب بزرگ
بجان و سر شهریار سترگ
بزنار و شماس و روح القدس
کزین پس مرا خاک در اندلس
نه بیند نه لشکر فرستم بجنگ
نیامیزم از هر دری نیز رنگ
نه با پاک فرزند تو بد کنم
نه فرمان دهم نیز و نه خود کنم
بجان یاد دارم وفای تورا
نجویم بچیزی جفای تورا
برادر بود نیکخواهت مرا
بجای صلیب است گاهت مرا
نگه کرد قیدافه سوگند اوی
یگانه دل و راست پیوند اوی
همه کاخ کرسی زرین نهاد
بپیش اندر آرایش چین نهاد
بزرگان و نیکاختورانرا بخواند
یکایک بران کرسی زر نشاند
ازان پس گرامی دو فرزندرا
بیاورد خویشان و پیوندرا
چنین گفت کاندر سرای سپنج
سزد گر نباشیم چندین برنج
نباید کزین گردش روزگار
مرا بهره کین آید و کارزار
سکندر نخواهد شد از گنج سیر
وگر آسمان اندرآرد بزیر
همی رنج ما جوید از بهر گنج
همه گنج گیتی نیرزد برنج
برآنم که با او نسازیم جنگ
نه بر پادشاهی کنم کار تنگ
یکی پاسخ پندمندش دهیم
سرش برفرازیم و پندش دهیم
اگر جنگ جوید پس از پند من
به بیند پس از پند من بند من
ازان سان شوم پیش او با سپاه
که بخشایش آرد برو چرخ و ماه
ازین آزمایش ندارد زیان
بماند مگر دوستی در میان
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
مرا اندرین رای فرخ نهید
همه مهتران سر برافراختند
همی پاسخ پادشا ساختند
بگفتند کای سرور داد و راد
ندارد کسی چون تو مهتر بیاد
نگویی مگر آنک بهتر بود
خنک شهر کش چون تو مهتر بود
اگر دوست گردد تورا پادشا
چه خواهد جزین مردم پارسا
نه آسیب آید بدین گنج تو
نیرزدهمه گنجها رنج تو
چو اسکندری کو بیاید ز روم
بشمشیر دریا کند روی بوم
همی از درت باز گردد بچیز
همه چیز دنیی نیرزد پشیز
جز از آشتی ما نه بینیم روی
نه والا بود مردم کینهجوی
چو بشنید گفتار آن بخردان
پسندیده و پاکدل موبدان
در گنج بگشاد و تاج پدر
بیاورد با یاره و طوق زر
یکی تاج بد کاندران شهر و مرز
کسی گوهرش را ندانست ارز
فرستاده را گفت کین بیبهاست
هرانکس که دارد جزو نارواست
بتاج مهان چون سزا دیدمش
ز فرزند پرمایه بگزیدمش
یکی تخت بودش بهفتاد لخت
ببستی گشایندهی نیکبخت
به پیکر یک اندر دگر بافته
بچاره سر شوشها تافته
سر پایها چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها
ازو چار صد گوهر شاهوار
همان سرخ یاقوت بد زین شمار
دو بودی بمثقال هر یک بسنگ
چو یک دانهی نار بودی برنگ
زمرد برو چار صد پاره بود
بسبزی چو قوس قزح نابسود
گشاده شتربار بودی چهل
زنی بود چون موج دریا بدل
دگر چار صد تای دندان پیل
چه دندان درازیش بد میل میل
پلنگی که خوانی همی بربری
ازان چار صد پوست بد بر سری
ز چرم گوزن ملمع هزار
همه رنگ و بیرنگ او پر نگار
دگر صد سگ و یوز نخچیرگیر
که آهو ورا پیش دیدی ز تیر
بیاورد زان پس دو صد گاومیش
پرستندهی او همی راند پیش
ز دیبای خز چارصد تخته نیز
همان تختها کرده از چوب شیز
دگر چار صد تخته از عود تر
که مهر اندرو گیرد و رنگ زر
صد اسپ گرانمایه آراسته
ز میدان ببردند با خواسته
همان تیغ هندی و رومی هزار
بفرمود با جوشن کارزار
همان خود و مغفر هزار و دویست
بگنجور فرمود کاکنون مهایست
همه پاک بر بیطقون برشمار
بگویش که شبگیر برساز کار
سپیده چو برزد ز بالا درفش
چو کافور شد روی چرخ بنفش
زمین تازه شد کوه چون سندروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سکندر باسپ اندرآورد پای
بدستوری بازگشتن بجای
چو طینوش جنگی سپه برنشاند
از ایوان بدرگاه قیدافه راند
بقیدافه گفتند پدرود باش
بجان تازهی چرخ را پود باش
برین گونه منزل بمنزل سپاه
همی راند تا پیش آن رزمگاه
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با بخت همراه بود
سکندر بران بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و جای درخت
بطینوش گفت ایدر آرام گیر
چو آسوده گردی می و جام گیر
شوم هرچ گفتم بجای آورم
ز هرگونه پاکیزه رای آورم
سکندر بیامد بپرده سرای
سپاهش برفتند یکسر ز جای
ز شادی خروشیدن آراستند
کلاه کیانی بپیراستند
که نومید بد لشکر نامجوی
که دانست کش باز بینند روی
سپه با زبانها پر از آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
ز لشکر گزین کرد پس شهریار
ازان نامداران رومی هزار
زرهدار با گرزهی گاوروی
برفتند گردان پرخاشجوی
همه گرد بر گرد آن بیشه مرد
کشیدند صف با سلیح نبرد
سکندر خروشید کای مرد تیز
همی جنگ رای آیدت گر گریز
بلرزید طینوش بر جای خویش
پشیمان شد از دانش و رای خویش
بدو گفت کای شاه برترمنش
ستایش گزینی به از سرزنش
چنان هم که با خویش من قیدروش
بزرگی کن و راستی را بکوش
نه این بود پیمانت با مادرم
نگفتی که از راستی نگذرم؟
سکندر بدو گفت کای شهریار
چرا سست گشتی بدین مایه کار
ز من ایمنی بیم در دل مدار
نیازارد از من کسی زان تبار
نگردم ز پیمان قیدافه من
نه نیکو بود شاه پیمانشکن
پیاده شد از باره طینوش زود
زمین را ببوسید و زاری نمود
جهاندار بگرفت دستش بدست
بدان گونه کو گفت پیمان ببست
بدو گفت مندیش و رامش گزین
من از تو ندارم به دل هیچ کین
چو مادرت بر تخت زرین نشست
من اندرنهادم بدست تو دست
بگفتم که من دست شاه زمین
بدست تو اندرنهم همچنین
همان روز پیمان من شد تمام
نه خوب آید از شاه گفتار خام
سکندر منم وان زمان من بدم
بخوبی بسی داستانها زدم
همان روز قیدافه آگاه بود
که اندر کفت پنجهی شاه بود
پرستنده را گفت قیصر که تخت
بیارای زیر گلفشان درخت
بفرمود تا خوان بیاراستند
نوازندهی رود و می خواستند
بفرمود تا خلعت خسروی
ز رومی و چینی و از پهلوی
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا درخور آمد کلاه و کمر
بطیوش فرمود کایدر مهایست
که این بیشه دورست راه تو نیست
بقیدافه گوی ای هشیوار زن
جهاندار و بینادل و رایزن
بدارم وفای تو تا زندهام
روانرا بمهر تو آکندهام
***
28
وزآن جایگه لشکر اندرکشید
دمان تا بشهر برهمن رسید
بدان تا ز کردارهای کهن
بپرسد ز پرهیزگاران سخن
برهمن چو آگه شد از کار شاه
که آورد زان روی لشگر براه
پرستنده مرد اندرآمد ز کوه
شدند اندران آگهی همگروه
نوشتند پس نامهیی بخردان
بنزد سکندر سر موبدان
سر نامه بود آفرین نهان
ز داننده بر شهریار جهان
که پیروزگر باد همواره شاه
بافزایش و دانش و دستگاه
دگر گفت کای شهریار سترگ
تورا داد یزدان جهان بزرگ
چه داری بدین مرز بیارز رای
نشست پرستندگان خدای
گرین آمدنت از پی خواستهست
خرد بی گمان نزد تو کاستهست
بر ما شکیبایی و دانش است
ز دانش روانها پر از رامش است
شکیبایی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بد
نه بینی جزاز برهنه یک رمه
پراگنده از روزگار دمه
اگر بودن ایدر دراز آیدت
بتخم گیاها نیاز آیدت
فرستاده آمد بر شهریار
ز بیخ گیا بر میانش ازار
سکندر فرستاده و نامه دید
بیآزاری و رامشی برگزید
سپه را سراسر هم آنجا بماند
خود و فیلسوفان رومی براند
پرستنده آگه شد از کار شاه
پذیره شدندش یکایک براه
ببردند بیمایه چیزی که بود
که نه گنج بدشان نه کشت و درود
یکایک برو خواندند آفرین
بران برمنش شهریار زمین
سکندر چو روی برهمن بدید
بران گونه آواز ایشان شنید
دوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بیبر و جان ز دانش ببر
ز برگ گیا پوشش از تخم خورد
برآسوده از رزم و روز نبرد
خور و خواب و آرام بر دشت و کوه
برهنه بهر جای گشته گروه
همه خوردنیشان بر میوهدار
ز تخم گیا رسته بر کوهسار
ازار یکی چرم نخچیر بود
گیا پوشش و خوردن آژیر بود
سکندر بپرسیدش از خواب و خورد
از آسایش روز ننگ و نبرد
ز پوشیدنی و ز گستردنی
همه بی نیازیم از خوردنی
برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که نازد بپوشش بسی
وز ایدر برهنه شود باز خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک
زمین بستر و پوشش از آسمان
بره دیدهبان تا کی آید زمان
جهانجوی چندین بکوشد بچیز
که آن چیز کوشش نیرزد بنیز
چنو بگذرد زین سرای سپنج
ازو بازماند زر و تاج و گنج
چنان دان که نیکیست همراه اوی
بخاک آندرآید سر و گاه اوی
سکندر بپرسید که کاندر جهان
فزون آشکارا بود گر نهان
همان زنده بیش است گر مرده نیز
کزان پس نیازش نیاید بچیز
چنین داد پاسخ که ای شهریار
تو گر مرده را بشمری صد هزار
ازان صد هزاران یکی زنده نیست
خنک آنک در دوزخ افکنده نیست
بباید همین زنده را نیز مرد
یکی رفت و نوبت بدیگر سپرد
بپرسید خشکی فزونتر گر آب
بتابد بروبر همی آفتاب
برهمن چنین داد پاسخ بشاه
که هم آب را خاک دارد نگاه
بپرسید کز خواب بیدار کیست
به روی زمین بر گنهکار کیست
که جنبندگانند و چندی زیند
ندانند کاندر جهان بر چیند
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاک دل مهتر راست گوی
گنهکارتر چیز مردم بود
که از کین و آزش خرد گم بود
چو خواهی که این را بدانی درست
تن خویشتن را نگه کن نخست
که روی زمین سربسر پیش تست
تو گویی سپهر روان خویش تست
همی رای داری که افزون کنی
ز خاک سیه مغز بیرون کنی
روان تورا دوزخ است آرزوی
مگر زین سخن باز گردی بخوی
دگر گفت بر جان ما شاه کیست
بکژی بهر جای همراه کیست
چنین داد پاسخ که آز است شاه
سر مایهی کین و جای گناه
بپرسید خود گوهر از بهر چیست
کش از بهر بیشی بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند بیچاره و دیوساز
یکی را ز کمی شده خشک لب
یکی از فزونیست بی خواب شب
همان هر دورا روز می بشکرد
خنک آنک جانش پذیرد خرد
سکندر چو گفتار ایشان شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد
همان چهر خندان پر از تاب کرد
بپرسید پس شاه فرمان روا
که حاجت چه باشد شمارا به ما
ندارم دریغ از شما گنج خویش
نه هرگز براندیشم از رنج خویش
بگفتند کای شهریار بلند
در مرگ و پیری تو بر ما ببند
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که بامرگ خواهش نیاید بکار
چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها
که گر ز آهنی زو نیابی رها
جوانی که آید بمابر دراز
هم از روز پیری نیابد جواز
برهمن بدو گفت کای پادشا
جهاندار و دانا و فرمان روا
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست
جهانرا بکوشش چه جویی همی
گل زهر خیره چه بویی همی
ز تو باز ماند همین رنج تو
بدشمن رسد کوشش و گنج تو
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی
پیامست از مرگ موی سپید
ببودن چه داری تو چندین امید
چنین گفت بیداردل شهریار
که گر بنده از بخشش کردگار
گذر یافتی بودمی من همان
بتدبیر بر گشتن آسمان
که فرزانه و مرد پرخاشخر
ز بخشش بکوشش نیابد گذر
دگر هرک در جنگ من کشته شد
کرا ز اخترش روز برگشته شد
بدرد و بخون ریختن بد سزا
که بیدادگر کس نیابد رها
بدیدند بادافره ایزدی
چو گشتند باز از ره بخردی
کس از خواست یزدان کرانه نیافت
ز کار زمانه بهانه نیافت
بسی چیز بخشید و نستد کسی
نبد آز نزدیک ایشان بسی
بیآزار ازانجایگه بر گرفت
بران هم نشان راه خاور گرفت
***
29
همی رفت منزل بمنزل به راه
ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
ز شهر برهمن بجایی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید
بسان زنان مرد پوشیده روی
همی رفت با جامه و رنگ و بوی
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
ز ماهی بدیشان همی خوردنی
بجایی نبد راه آوردنی
شگفت اندر ایشان سکندر بماند
ز دریا همی نام یزدان بخواند
همانگاه کوهی برآمد ز آب
بدو پاره شد زرد چون آفتاب
سکندر یکی تیز کشتی بجست
که آنرا به بیند بدیده درست
یکی گفت زان فیلسوفان بشاه
که بر ژرف دریا تورا نیست راه
بمان تا ببیند مر اورا کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
همانگه چو تنگ اندرآمد گروه
فرو برد کشتی هم اندر شتاب
هم آن کوه شد ناپدید اندر آب
سپاه سکندر همی خیره ماند
همی هرکسی نام یزدان بخواند
بدو گفت رومی که دانش بهست
که داننده بر هر کسی بر مهست
اگر شاه رفتی و گشتی تباه
پر از خون شدی جان چندین سپاه
وزانجایگه لشکر اندرکشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
بگرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت
ز پنجه فزون بود بالای اوی
چهل رش به پیمود پهنای اوی
همه خانها کرده از چوب و نی
زمینش هم از نی فروبرده پی
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب او هر کسی
چو بگذشت زان آب جایی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید روی زمین
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب
وزان بیشه کژدم چو آتش برنگ
جهان شد بران خفتگان تار و تنگ
بهر گوشهیی در فراوان بمرد
بزرگان دانا و مردان گرد
ز یکسو فراوان بیامد گراز
چو الماس دندانهای دراز
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با جنگ ایشان نبد زور و تاو
سپاهش ز دریا بیکسو شدند
بران نیستان آتش اندرزدند
بکشتند چندان ز شیران که راه
بیکبارگی تنگ شد بر سپاه
***
30
وزآن جایگه رفت خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش
ز مردم زمین بود چون پر زاغ
سیه گشته و چشمها چون چراغ
تناور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و پوست و بالا بلند
چو از دور دیدند گرد سپاه
خروشی برآمد ز ابر سیاه
سپاه انجمن شد هزاران هزار
وزان تیره شد دیدهی شهریار
بسوی سکندر نهادند سر
بکشتند بسیار پرخاشخر
بجای سنان استخوان داشتند
همی بر تن مرد بگذاشتند
بلشکر بفرمود پس شهریار
که برداشتند آلت کارزار
برهنه به جنگ اندرآمد حبش
غمی گشت زان لشکر شیرفش
بکشتند زیشان فزون از شمار
به پیچید دیگر سر از کارزار
ز خون ریختن گشت روی زمین
سراسر بکردار دریای چین
چو از خون در و دشت آلوده شد
ز کشته به هر جای بر توده شد
چو بر توده خاشاکها برزدند
بفرمود تا آتش اندرزدند
چو شب گشت بشنید آواز کرگ
سکندر بپوشید خفتان و ترگ
یکی پیش رو بود مهتر ز پیل
بسربر سرو داشت همرنگ نیل
ازین نامداران فراوان بکشت
بسی حمله بردند و ننمود پشت
بکشتند فرجام کارش بتیر
یکی آهنین کوه بد پیل گیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
بسی نام دادار گیهان بخواند
***
31
چو نزدیکی نرمپایان رسید
نگه کرد و مردم بیاندازه دید
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
ازان هر یکی چون یکی سرو برز
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی بکردار دیو
یکی سنگباران بکردند سخت
چو باد خزان برزند بر درخت
بتیر و بتیغ اندرآمد سپاه
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
چو از نرمپایان فراوان بماند
سکندر برآسود و لشکر براند
بشد تازیان تا بشهری رسید
که آنرا کران و میانه ندید
بآیین همه پیش باز آمدند
گشادهدل و بینیاز آمدند
ببردند هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
سکندر بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
کشیدند بر دشت پردهسرای
سپاهش نجست اندر آن شهر جای
سر اندر ستاره یکی کوه دید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
بران کوه مردم بدی اندکی
شب تیره زیشان نماندی یکی
بپرسید ازیشان سکندر که راه
کدامست و چون راند باید سپاه
همه یکسره خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
برفتن برین کوه بودی گذر
اگر برگذشتی برو راهبر
یکی اژدهایست زان روی کوه
که مرغ آید از رنج زهرش ستوه
نیارد گذشتن بروبر سپاه
همی دود زهرش برآید بماه
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی
همه شهر با او نداریم تاو
خورش بایدش هر شبی پنج گاو
بجوییم و بر کوه خارا بریم
پراندیشه و پرمدارا بریم
بدان تا نیاید بدین روی کوه
نینجامید از ما گروها گروه
بفرمود سالار دیهیم جوی
که آن روز ندهند چیز بدوی
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بران تند جا
سکندر بفرمود تا لشکرش
یکی تیرباران کنند از برش
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند ازیشان بدم درکشید
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره بزخم آوریدند و کوس
همان بی کران آتش افروختند
بهر جای مشعل همی سوختند
چو کوه از تبیره پر آواز گشت
بترسید ازان اژدها باز گشت
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز گلزار برخاست بانگ چکاو
چو آن اژدهارا خورش بود گاه
ز مردان لشکر گزین کرد شاه
درم داد سالار چندی ز گنج
بیاورد با خویشتن گاو پنج
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
بدان جادوی داده دل مرد دوست
بیاگند چرمش بزهر و بنفت
سوی اژدها روی بنهاد تفت
مران چرمها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بفرمود تا پوست برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
بسان یکی ابر دیدش سپاه
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو گاو از سر کوه بنداختند
بران اژدها دل بپرداختند
فرو برد چون باد گاو اژدها
چو آمد ز چنگ دلیران رها
چو از گاو پیوندش آگنده شد
بر اندام زهرش پراگنده شد
همه رودگانیش سوراخ کرد
بمغز و بپی راه گستاخ کرد
همی زد سرش را بران کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
سپاهی بروبر ببارید تیر
بپای آمد آن کوه نخچیرگیر
وزانجایگه تیز لشکر براند
تن اژدهارا همانجا بماند
بیاورد لشکر به کوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشخر
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه
ز انبوه یکسو و دور از گروه
یکی مرده مرد اندران تختبر
همانا که بودش پس از مرگ فر
ز دیبا کشیده برو چادری
ز هر گوهری بر سرش افسری
همه گرد بر گرد او سیم و زر
کسی را نبودی بروبر گذر
هرانکس که رفتی بران کوهسار
که از مرده چیزی کند خواستار
برآن کوه از بیم لرزان شدی
بمردی و بر جای ریزان شدی
سکندر برآمد بران کوهسر
نظاره بران مرد با سیم و زر
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسی بردی اندر جهان روزگار
بسی تخت شاهان بپرداختی
سرت را بگردون برافراختی
بسی دشمن و دوست کردی تباه
ز گیتی کنون بازگشتست گاه
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ
***
32
همی رفت با نامداران روم
بدان شارستان شد که خوانی هروم
که آن شهر یکسر زنان داشتند
کسی را دران شهر نگذاشتند
سوی راست پستان چو آن زنان
بسان یکی نار بر پرنیان
سوی چپ بکردار جوینده مرد
که جوشن بپوشد بروز نبرد
چو آمد بنزدیک شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
چنان چون بود مرد فرخ نژاد
بعنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم
سر نامه از کردگار سپهر
کزویست بخشایش و داد و مهر
هرانکس که دارد روانش خرد
جهانرا بعمری همی بسپرد
شنید آنک ما در جهان کردهایم
سر مهتری بر کجا بردهایم
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی بجز خاک تیره نیافت
نخواهم که جایی بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم
بدل آشتی دارم و رای بزم
اگر هیچ دارید دانندهیی
خردمند و بیدار خوانندهیی
چو برخواند این نامهی پندمند
بر آنکس که هست از شما ارجمند
ببندید پیش آمدن را میان
کزین آمدن کس ندارد زیان
بفرمود تا فیلسوفی ز روم
برد نامه نزدیک شهر هروم
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
چو دانا بنزدیک ایشان رسید
همه شهر زن دید و مردی ندید
همه لشکر از شهر بیرون شدند
بدیدار رومی بهامون شدند
بران نامهبر شد جهان انجمن
ازیشان هرانکس که بد رایزن
چو این نامه برخواند دانای شهر
ز رای دل شاه برداشت بهر
نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزی شاه گردن فراز
فرستاده را پیش بنشاندیم
یکایک همه نامه برخواندیم
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری بشهر هروم
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بی اندازه در شهر ما برزنست
بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب بخفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبوده ست شوی
که دوشیزگانیم و پوشیدهروی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر
بجز ژرف دریا نه بینی گذر
ز ما هر زنی کاو گراید بشوی
ازآن پس کس او را نبینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش وگر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کرد شوی
زنآسا و جویندهی رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است
بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز
بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست
بباشد نباشد بر ماش دست
ز ما هرک او روزگار نبرد
از اسپ اندرآرد یکی شیرمرد
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دو پیکر نهیم
همانا ز ما زن بود سی هزار
که با تاج زرند و با گوشوار
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
بچنگال او خاک شد بی درنگ
تو مردی بزرگی و نامت بلند
در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی
ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد تورا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم
بیایی بگردی بمرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی
نه بینی جزاز خوبی و خرمی
بپیش تو آریم چندان سپاه
که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو آن پاسخ نامه شد اسپری
زنی بود گویا به پیغمبری
ابا تاج و با جامهی شاهوار
همی رفت با خوبرخ ده سوار
چو آمد خرامان بنزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی براه
زن نامبردار نامه بداد
پیام دلیران همه کرد یاد
سکندر چو آن پاسخ نامه دید
خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
بگرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند
وگرچه بلندند و نیکاخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان
به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه
همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست
گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه
نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر
سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بی مرد زن چون بود در جهان
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست
به بینم که فرجام این کار چیست
فرستاده آمد سخنها بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بزرگان یکی انجمن ساختند
ز گفتار دلرا بپرداختند
که ما برگزیدیم زن دو هزار
سخنگوی و داننده و هوشیار
ابا هر صدی بسته ده تاج زر
بدو درنشانده فراوان گهر
چو گرد آید آن تاج باشد دویست
که هر یک جز اندرخور شاه نیست
یکایک بسختیم و کردیم تل
ابا گوهران هر یکی سی رطل
چو دانیم کامد بنزدیک شاه
یکایک پذیره شویمش براه
چو آمد بنزدیک ما آگهی
ز دانایی شاه وز فرهی
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت
سخنها همه با خرد بود جفت
سکندر ز منزل سپه برگرفت
ز کار زنان مانده اندر شگفت
دو منزل بیامد یکی باد خاست
وزو برف با کوه و در گشت راست
تبه شد بسی مردم پایکار
ز سرما و برف اندر آن روزگار
برآمد یکی ابر و دودی سیاه
بر آتش همی رفت گفتی سپاه
زره کتف آزادگانرا بسوخت
ز نعل سواران زمین برفروخت
بدین هم نشان تا بشهری رسید
که مردم بسان شب تیره دید
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
بکردار قیر و شبه کفچ و لفچ
همه دیدههاشان بکردار خون
همی از دهان آتش آمد برون
بسی پیل بردند پیشش براه
همان هدیه ی مردمان سیاه
بگفتند کین برف و باد دمان
ز ما بود کامد شمارا زیان
که هرگز بدین شهر نگذشت کس
تورا و سپاه تو دیدیم و بس
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه
چو آسوده گشتند شاه و سپاه
ازنجا بیامد دمان و دنان
دلآراسته سوی شهر زنان
ز دریا گذر کرد زن دو هزار
همه پاک با افسر و گوشوار
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت
همه جای روشندل و نیکبخت
خورش گرد کردند بر مرغزار
ز گستردنیها برنگ و نگار
چو آمد سکندر به شهر هروم
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد بشهر
بدیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی باز جست
همی بود تا رازها شد درست
***
33
بپرسید هرچیز و دریا بدید
وزان روی لشکر بمغرب کشید
یکی شارستان پیشش آمد بزرگ
بدو اندرون مردمانی سترگ
همه روی سرخ و همه موی زرد
همه درخور جنگ روز نبرد
بفرمان بپیش سکندر شدند
دو تا گشته و دست بر سر شدند
سکندر بپرسید از سرکشان
که ایدر چه دارد شگفتی نشان
چنین گفت با او یکی مرد پیر
که ای شاه نیکاختر و شهرگیر
یکی آبگیرست زان روی شهر
کزان آب کس را ندیدیم بهر
چو خورشید تابان بدانجا رسید
بران ژرف دریا شود ناپدید
پس چشمهدر تیره گردد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
وزان جای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید ببن
خردیافته مرد یزدانپرست
بدودر یکی چشمه گوید که هست
گشاده سخن مرد بارای و کام
همی آب حیوانش خواند بنام
چنین گفت روشندل پرخرد
که هرک آب حیوان خورد کی مرد
ز فردوس دارد بران چشمه راه
بشوید برآن تن بریزد گناه
بپرسید پس شه که تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای
چنین پاسخ آورد یزدانپرست
کزان راه بر کره باید نشست
بچوپان بفرمود کاسپ یله
سراسر بلشکرگه آرد گله
گزین کرد زو بارگی ده هزار
همه چارسال از در کارزار
***
34
وزانجایگه شاد لشگر براند
بزرگان بیداردلرا بخواند
همی رفت تا سوی شهری رسید
که آنرا میان و کرانه ندید
همه هرچ باید بدودر فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
فرود آمد و بامداد پگاه
بنزدیک آن چشمه شد بی سپاه
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد بران چشمهی لاژورد
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
بیامد بلشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشهای دراز
شب تیره کرد از جهاندار یاد
پس اندیشه بر آب حیوان نهاد
شکیبا ز لشگر هرانکس که دید
نخست از میان سپه برگزید
چهل روزه افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت
سپه را بران شارستان جای کرد
یکی پیش رو چست بر پای کرد
ورا اندران خضر بد رایزن
سر نامداران آن انجمن
سکندر بیامد به فرمان اوی
دل و جان سپرده به پیمان اوی
بدو گفت کای مرد بیداردل
یکی تیز گردان بدین کار دل
اگر آب حیوان بچنگ آوریم
بسی بر پرستش درنگ آوریم
نمیرد کسی کو روان پرورد
بیزدان پناهد ز راه خرد
دو مهرست با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب
یکی زان تو برگیر و در پیش باش
نگهبان جان و تن خویش باش
دگر مهره باشد مرا شمع راه
به تاریک اندر شوم با سپاه
به بینیم تا کردگار جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان
توی پیش رو گر پناه من اوست
نمایندهی رای و راه من اوست
چو لشگر سوی آب حیوان گذشت
خروش آمد الله اکبر ز دشت
چو از منزلی خضر برداشتی
خورشها ز هر گونه بگذاشتی
همی رفت ازین سان دو روز و دو شب
کسی را بخوردن نجنبید لب
سه دیگر بتاریکی اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه
پیمبر سوی آب حیوان کشید
سر زندگانی بکیوان کشید
بران آب روشن سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
بخورد و برآسود و برگشت زود
ستایش همی بافرین برفزود
***
35
سکندر سوی روشنایی رسید
یکی برشده کوه رخشنده دید
زده بر سر کوه خارا عمود
سرش تا بابراندر از چوب عود
بر هر عمودی کنامی بزرگ
نشسته برو سبز مرغی سترگ
بآواز رومی سخن راندند
جهاندار پیروزرا خواندند
چو آواز بشنید قیصر برفت
بنزدیک مرغان خرامید تفت
بدو مرغ گفت ای دلارای رنج
چه جویی همی زین سرای سپنج
اگر سر برآری بچرخ بلند
همان بازگردی ازو مستمند
کنون کامدی هیچ دیدی زنا
وگر کرده از خشت پخته بنا
چنین داد پاسخ کزین هر دو هست
زنا و برین گونه جای نشست
چو بشنید پاسخ فروتر نشست
درو خیره شد مرد یزدانپرست
بپرسید کاندر جهان بانگ رود
شنیدی و آوای مست و سرود
چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر
ز شادی همی برنگیرند بهر
ورا شاد مردم نخواند همی
وگر جان و دل برفشاند همی
بخاک آمد از برشده چوب عود
تهی ماند زان مرغ رنگین عمود
بپرسید دانایی و راستی
فزون است اگر کمی و کاستی
چنین داد پاسخ که دانش پژوه
همی سرفرازد ز هر دو گروه
بسوی عمود آمد از تیره خاک
بمنقار چنگالها کرد پاک
ز قیصر بپرسید یزدانپرست
بشهر تو بر کوه دارد نشست
بدو گفت چون مرد شد پاکرای
بیابد پرستنده بر کوه جای
ازان چوب جوینده شد بر کنام
جهانجوی روشندل و شادکام
به چنگال میکرد منقار تیز
چو ایمن شد از گردش رستخیز
بقیصر بفرمود تا بی گروه
پیاده شود بر سر تیغ کوه
به بیند که تا بر سر کوه چیست
کزو شادمانرا بباید گریست
***
36
سکندر چو بشنید شد سوی کوه
بدیدار بر تیغ شد بی گروه
سرافیل را دید صوری بدست
برافراخته سر ز جای نشست
پر از باد لب دیدگان پر ز نم
که فرمان یزدان کی آید که دم
چو بر کوه روی سکندر بدید
چو رعد خروشان فغان برکشید
که ای بندهی آز چندین مکوش
که روزی بگوش آیدت یک خروش
که چندین مرنج از پی تاج وتخت
برفتن بیارای و بربند رخت
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بهر من این آمد از روزگار
که جز جنبش و گردش اندر جهان
نه بینم همی آشکار و نهان
ازان کوه با ناله آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بران راه تاریک بنهاد روی
بپیش اندرون مردم راهجوی
چو آمد بتاریکی اندر سپاه
خروشی برآمد ز کوه سیاه
که هرکس که بردارد از کوه سنگ
پشیمان شود ز آنک دارد بچنگ
وگر برندارد پشیمان شود
بهر درد دل سوی درمان شود
سپه سوی آواز بنهاد گوش
پر اندیشه شد هرکسی زان خروش
که بردارد آن سنگ اگر بگذرد
پی رنج ناآمده نشمرد
یکی گفت کین رنج هست از گناه
پشیمانی و سنگ بردن براه
دگر گفت لختی بباید کشید
مگر درد و رنجش نباید چشید
یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد
یکی دیگر از کاهلی داشت خرد
چو از آب حیوان بهامون شدند
زتاریکی راه بیرون شدند
بجستند هر کس بر و آستی
پدیدار شد کژی و کاستی
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود
پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی
زبرجد چنان خار بگذاشت اوی
پشیمانتر آنکس که خود برنداشت
ازان گوهر پربها سر بگاشت
دو هفته بر آنجایگه بر بماند
چو آسودهتر گشت لشکر براند
***
37
سوی باختر شد چو خاور بدید
ز گیتی همی رای رفتن گزید
برهبر یکی شارستان دید پاک
که نگذشت گویی برو باد و خاک
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل
جهانجوی چون دید بنواختشان
بخورشید گردن برافراختشان
بپرسید کایدر چه باشد شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
زبان برگشادند بر شهریار
بنالیدن از گردش روزگار
که مارا یکی کار پیش است سخت
بگوییم با شاه پیروزبخت
بدین کوه سر تا بابراندرون
دل ما پر از رنج و دردست و خون
ز چیز که مارا بدو تاب نیست
ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست
چو آیند بهری سوی شهر ما
غم و رنج باشد همه بهر ما
همه رویهاشان چو روی هیون
زبانها سیه دیدهها پر ز خون
سیه روی و دندانها چون گراز
که یارد شدن نزد ایشان فراز
همه تن پر از موی و موی همچو نیل
بر و سینه و گوشهاشان چو پیل
بخسپند یکی گوش بستر کنند
دگر بر تن خویش چادر کنند
ز هر مادهیی بچه زاید هزار
کم و بیش ایشان که داند شمار
بگرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند
بهاران کز ابر ا ندرآید خروش
همان سبز دریا برآید بجوش
چو تنین ازان موج بردارد ابر
هوا برخروشد بسان هژبر
فرود افگند ابر تنین چو کوه
بیایند زیشان گروها گروه
خورش آن بود سال تا سالشان
که آگنده گردد بر و یالشان
گیاشان بود زان سپس خوردنی
بیارند هر سو ز آوردنی
چو سرما بود سخت لاغر شوند
به آواز برسان کفتر شوند
بهاران به بینی بکردار گرگ
بغرند بر سان پیل سترگ
اگر پادشا چارهیی سازدی
کزین غم دل ما بپردازدی
بسی آفرین یابد از هر کسی
ازان پس بگیتی بماند بسی
بزرگی کن و رنج مارا بساز
هم از پاک یزدان نهای بینیاز
سکندر بماند اندر ایشان شگفت
غمی گشت و اندیشها برگرفت
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندی و رنج
برآرم من این راه ایشان برای
بنیروی نیکی دهش یک خدای
یکایک بگفتند کای شهریار
ز تو دور بادا بد روزگار
ز ما هرچ باید همه بندهایم
پرستنده باشیم تا زندهایم
بیاریم چندانک خواهی تو چیز
کزین بیش کاری نداریم نیز
سکندر بیامد نگه کرد کوه
بیاورد زان فیلسوفان گروه
بفرمود کاهنگران آورید
مس و روی و پتک گران آورید
کج و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارید چندانک آید بکار
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست
ز دیوارگر هم ز آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
ز گیتی به پیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
ز بن تا سر تیغ بالای اوی
چو صد شاهرش کرده پهنای اوی
ازو یک رش انگشت و آهن یکی
پراگنده مس در میان اندکی
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون داناکیان
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
بسی نفت و روغن برآمیختند
همی بر سر گوهران ریختند
بخروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندرزدند
دم آورد و آهنگران صد هزار
بفرمان پیروزگر شهریار
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شد از تف آتش ستوه
چنین روزگاری برآمد بران
دم آتش و رنج آهنگران
گهرها یک اندر دگر ساختند
وزان آتش تیز بگداختند
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست
زمین گشت جای خرام و نشست
برش پانصد بود بالای اوی
چو سیصد بدی نیز پهنای اوی
ازان نامور سد اسکندری
جهانی برست از بد داوری
برو مهتران خواندند آفرین
که بیتو مبادا زمان و زمین
ز چیزی که بود اندران جایگاه
فراوان ببردند نزدیک شاه
نپذرفت ازیشان و خود برگرفت
جهان مانده زان کار اندر شگفت
***
38
همی رفت یک ماه پویان براه
برنج اندر از راه شاه و سپاه
چنین تا بنزدیک کوهی رسید
که جایی دد و دام و ماهی ندید
یکی کوه دید از برش لاژورد
یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد
همه خانه قندیلهای بلور
میان اندرون چشمهی آب شور
نهاده بر چشمه زرین دو تخت
برو خوابنیده یکی شوربخت
بتن مردم و سر چو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز
ز کافور زیراندرش بستری
کشیده ز دیبا برو چادری
یکی سرخ گوهر بجای چراغ
فروزان شده زو همه بوم و راغ
فتاده فروغ ستاره در آب
ز گوهر همه خانه چون آفتاب
هرانکس که رفتی که چیزی برد
وگر خاک آن خانه را بسپرد
همه تنش بر جای لرزان شدی
وزان لرزه آن زنده ریزان شدی
خروش آمد از چشمهی آب شور
که ای آرزومند چندین مشور
بسی چیز دیدی که آن کس ندید
عنان را کنون باز باید کشید
کنون زندگانیت کوتاه گشت
سر تخت شاهیت بیشاه گشت
سکندر بترسید و برگشت زود
به لشکرگه آمد بکردار دود
وزانجایگه تیز لشکر براند
خروشان بسی نام یزدان بخواند
ازان کوه راه بیابان گرفت
غمی گشت و اندیشهی جان گرفت
همی راند پر درد و گریان ز جای
سپاه از پس و پیش او رهنمای
***
39
ز راه بیابان بشهری رسید
ببد شاد کآواز مردم شنید
همه بوم و بر باغ آباد بود
دل مردم از خرمی شاد بود
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر
برو همگنان آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
همی گفت هر کس که ای شهریار
انوشه که کردی بمابر گذار
بدین شهر هرگز نیامد سپاه
نه هرگز شنیده ست کس نام شاه
کنون کامدی جان ما پیش تست
که روشنروان بادی و تن درست
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز راه بیابان تن آزاد کرد
بپرسید ازیشان که ایدر شگفت
چه چیزست کاندازه باید گرفت
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه پیروز پاکیزهرای
شگفتی ست ایدر که اندر جهان
کسی آن ندید آشکار و نهان
درختی ست ایدر دو بن گشته جفت
که چونان شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی
سخنگو بود شاخ با رنگ و بوی
بشب ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود نر گویا شود
سکندر بشد با سواران روم
همان نامداران آن مرز و بوم
بپرسید زیشان که اکنون درخت
سخن کی سراید بآواز سخت
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیکبخت
شب تیرهگون ماده گویا شود
بر و برگ چون مشک بویا شود
بپرسید چون بگذریم از درخت
شگفتی چه پیش آید ای نیکبخت
چنین داد پاسخ کزو بگذری
ز رفتنت کوته شود داوری
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای
بیابان و تاریکی آید بپیش
بسیری نیامد کس از جان خویش
نه کس دید از ما نه هرگز شنید
که دام و دد و مرغ بر ره پرید
همی راند با رومیان نیکبخت
چو آمد بنزدیک گویا درخت
زمینش ز گرمی همی بردمید
ز پوست ددان خاک پیدا ندید
ز گوینده پرسید کین پوست چیست
ددانرا برین گونه درنده کیست
چنین داد پاسخ بدو نیکبخت
که چندین پرستنده دارد درخت
چو باید پرستندگانرا خورش
ز گوشت ددان باشدش پرورش
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
سکندر ز بالا خروشی شنید
که آمد ز برگ درخت بلند
خروشی پر از سهم و ناسودمند
بترسید و پرسید زان ترجمان
که ای مرد بیدار نیکی گمان
چنین برگ گویا چه گوید همی
که دلرا به خوناب شوید همی
چنین داد پاسخ که ای نیکبخت
همی گوید این برگ شاخ درخت
که چندین سکندر چه پوید بدهر
که برداشت از نیکویهایش بهر
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت
ز تخت بزرگی ببایدش رفت
سکندر ز دیده ببارید خون
دلش گشت پر درد از رهنمون
ازان پس بکس نیز نگشاد لب
پر از غم همی بود تا نیمشب
سخنگوی شد برگ دیگر درخت
دگر باره پرسید زان نیکبخت
چه گوید همی این دگر شاخ گفت
سخنگوی بگشاد راز از نهفت
چنین داد پاسخ که این ماده شاخ
همی گوید اندر جهان فراخ
از آز فراوان نگنجی همی
روانرا چرا برشکنجی همی
تورا آز گرد جهان گشتن است
کس آزردن و پادشا کشتن است
نماندت ایدر فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ
بپرسید از ترجمان پادشا
که ای مرد روشندل و پارسا
یکی باز پرسش که باشم بروم
چو پیش آید آن گردش روز شوم
مگر زنده بیند مرا مادرم
یکی تا برخ برکشد چادرم
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه کن روز و بربند رخت
نه مادرت بیند نه خویشان بروم
نه پوشیده رویان آن مرز و بوم
بشهر کسان مرگت آید نه دیر
شود اختر و تاج و تخت از تو سیر
چو بشنید برگشت زان دو درخت
دلش خسته گشته بشمشیر سخت
چو آمد بلشکرگه خویش باز
برفتند گردان گردنفراز
به شهر اندرون هدیها ساختند
بزرگان بر پادشا تاختند
یکی جوشنی بود تابان چو نیل
ببالای و پهنای یک چرم پیل
دو دندان پیل و برش پنج بود
که آنرا ببرداشتن رنج بود
زره بود و دیبای پرمایه بود
ز زر کرده آگنده صد خایه بود
بسنگ درم هر یکی شست من
ز زر و زگوهر یکی کرگدن
بپذرفت زان شهر و لشکر براند
ز دیده همی خون دل برفشاند
***
40
وزان روی لشکر سوی چین کشید
سر نامداران ببیرون کشید
همی راند منزل بمنزل بدشت
چهل روز تا پیش دریا گذشت
ز دیبا سراپردهیی برکشید
سپه را بمنزل فرود آورید
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد ز اسکندر شهرگیر
نوشتند هرگونه ای خوب و زشت
نویسنده چون نامه اندرنوشت
سکندر بشد چون فرستاده ای
گزین کرد بینادل آزاده ای
که با او بدی یکدل و یکسخن
بگوید به مهتر که کن یا مکن
سپه را بسالار لشکر سپرد
وزان رومیان پنج دانا ببرد
چو آگاهی آمد بفغفور ازین
که آمد فرستادهیی سوی چین
پذیره فرستاد چندی سپاه
سکندر گرازان بیامد براه
چو آمد بران بارگاه بزرگ
بدید آن گزیده سپاه بزرگ
بیامد ز دهلیز تا پیش اوی
پراندیشه جان بداندیش اوی
دوان پیش او رفت و بردش نماز
نشست اندر ایوان زمانی دراز
بپرسید فغفور و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
چو برزد سر از کوه روشن چراغ
ببردند بالای زرین جناغ
فرستادهی شاه را پیش خواند
سکندر فراوان سخنها براند
بگفت آنچ بایست و نامه بداد
سخنهای قیصر همه کرد یاد
بران نامه عنوان بد از شاه روم
جهاندار و سالار هر مرز و بوم
که خوانند شاهان برو آفرین
ز مابندگان جهان آفرین
جهاندار و داننده و رهنمای
خداوند پاکی و نیکی فزای
دگر گفت فرمان ما سوی چین
چنانست کآباد ماند زمین
نباید بسیچید مارا بجنگ
که از جنگ شد روز بر فور تنگ
چو دارا که بد شهریار جهان
چو فریان تازی و دیگر مهان
ز خاور برو تا در باختر
ز فرمان ما کس نجوید گذر
شمار سپاهم نداند سپهر
وگر بشمرد نیز ناهید و مهر
اگر هیچ فرمان ما بشکنی
تن و بوم و کشور برنج افگنی
چو نامه بخوانی بیارای ساو
مرنجان تن خویش و با بد مکاو
گر آیی به بینی مرا با سپاه
به بینم تورا یکدل و نیک خواه
بداریم بر تو همین تاج و تخت
بچیزی گزندت نیاید ز بخت
وگر کند باشی بپیش آمدن
ز کشور سوی شاه خویش آمدن
ز چیزی که باشد طرایف بچین
ز زرینه و اسپ و تیغ و نگین
هم از جامه و پرده و تخت عاج
ز دیبای پرمایه و طوق و تاج
ز چیزی که یابی فرستی بگنج
چو خواهی که از ما نیایدت رنج
سپاه مرا باز گردان ز راه
بباش ایمن از گنج و تخت و کلاه
چو سالار چین زان نشان نامه دید
برآشفت و پس خامشی برگزید
بخندید و پس با فرستاده گفت
که شاه تورا آسمان باد جفت
بگوی آنچ دانی ز گفتار اوی
ز بالا و مردی و دیدار اوی
فرستاده گفت ای سپهدار چین
کسی چون سکندر مدان بر زمین
به مردی و رادی و بخش و خرد
ز اندیشهی هر کسی بگذرد
به بالای سروست و با زور پیل
ببخشش بکردار دریای نیل
زبانش بکردار برنده تیغ
به چربی عقاب اندرآرد ز میغ
چو بشنید فغفور چین این سخن
یکی دیگر اندیشه افکند بن
بفرمود تا خوان و می خواستند
بباغ اندر ایوان بیاراستند
همی خورد می تا جهان تیره شد
سر می گساران ز می خیره شد
سپهدار چین با فرستاده گفت
که با شاه تو مشتری باد جفت
چو روشن شود نامه پاسخ کنیم
بدیدار تو روز فرخ کنیم
سکندر بیامد ترنجی بدست
ز ایوان سالار چین نیممست
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندرآورد شب را بزیر
سکندر بنزدیک فغفور شد
از اندیشهی بد دلش دور شد
بپرسید زو گفت شب چون بدی
که بیرون شدی دوش میگون بدی
ازان پس بفرمود تا شد دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
مران نامه را زود پاسخ نوشت
بیاراست قرطاس را چون بهشت
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند مردی و داد و هنر
خداوند فرهنگ و پرهیز و دین
ازو باد بر شاد روم آفرین
رسید این فرستادهی چربگوی
هم آن نامهی شاه فرهنگ جوی
سخنهای شاهان همه خواندم
وزان با بزرگان سخن راندم
ز دارای داراب و فریان و فور
سخن هرچ پیدا بد از رزم و سور
که پیروز گشتی بریشان همه
شبان بودی و شهریاران رمه
تو داد خداوند خورشید و ماه
بمردی مدان و فزون سپاه
چو بر مهتری بگذرد روزگار
چه در سور میرد چه در کارزار
چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نه کاهد نخواهد فزود
تو زیشان مکن کشی و برتری
که گر ز آهنی بیگمان بگذری
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
فراز آمد از باد و شد سوی دم
من از تو نترسم نه جنگ آورم
نه برسان تو باد گیرد سرم
که خون ریختن نیست آیین ما
نه بد کردن اندرخور دین ما
بخوانی مرا بر تو باشد شکست
که یزدانپرستم نه خسروپرست
فزون زان فرستم که دارای منش
ز بخشش نباشد مرا سرزنش
سکندر برخ رنگ تشویر خورد
ز گفتار او بر جگر تیر خورد
به دل گفت ازین پس کس اندر جهان
نه بیند مرا رفته جایی نهان
ز ایوان بیامد بجای نشست
میان از پی بازگشتن ببست
سرافراز فغفور بگشاد گنج
ز بخشش نیامد به دلش ایچ رنج
نخستین بفرمود پنجاه تاج
بگوهر بیاگنده ده تخت عاج
ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار
ز دیبای چینی و خز و حریر
ز کافور وز مشک و بوی و عبیر
هزار اشتر بارکش بار کرد
تنآسان شد آنکو درم خوار کرد
ز سنجاب و قاقم ز موی سمور
ز گستردنیها و جام بلور
بیاورد زین هر یکی ده هزار
خردمند گنجور بربست بار
گرانمایه صد زین به سیمین ستام
ز زرینه پنجاه بردند نام
ببردند سیصد شتر سرخموی
طرایف بدو دار چینی بدوی
یکی مرد با سنگ و شیرین سخن
گزین کرد زان چینیان کهن
بفرمود تا با درود و خرام
بیاید بر شاه و آرد پیام
که یک چند باشد بنزدیک چین
برو نامداران کنند آفرین
فرستاده شد با سکندر براه
گمانی که بردی که اویست شاه
چو ملاح روی سکندر بدید
سبک زورقی بادبان برکشید
چو دستور با لشکر آمدش پیش
بگفت آنچ آمد ز بازار خویش
سپاهش برو خواندند آفرین
همه برنهادند سر بر زمین
بدانست چینی که او هست شاه
پیاده بیامد غریوان براه
سکندر بدو گفت پوزش مکن
مرآن پیش فغفور زین در سخن
ببود آن شب و بامداد پگاه
بآرام بنشست بر تخت شاه
فرستاده را چیز بخشید و گفت
که با تو روان مسیح است جفت
برو پیش فغفور چینی بگوی
که نزدیک ما یافتی آبروی
گر ایدر بباشی همی چین توراست
وگر جای دیگر خرامی رواست
بیاسایم ایدر که چندین سپاه
بتندی نشاید کشیدن براه
فرستاده برگشت و آمد چو باد
به فغفور پیغام قیصر بداد
***
41
بدانجایگه شاه ماهی بماند
پسانگه بجنبید و لشکر براند
ازان سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز
چو منزل بمنزل بحلوان رسید
یکی مایهور باره و شهر دید
بپیش آمدندش بزرگان شهر
کسی کش ز نام و خرد بود بهر
برفتند با هدیه و با نثار
ز حلوان سران تا در شهریار
سکندر سبک پرسش اندرگرفت
که ایدر چه بینید چیزی شگفت
بدو گفت گوینده کای شهریار
ندانیم چیزی که آید بکار
برین مرز درویشی و رنج هست
کزین بگذری باد ماند بدست
چو گفتار گوینده بشنید شاه
ز حلوان سوی سند شد با سپاه
پذیره شدندش سواران سند
همان جنگ را یاور آمد ز هند
هرانکس که از فور دل خسته بود
بخون ریختن دستها شسته بود
بردند پیلان و هندی درای
خروش آمد و نالهی کرنای
سر سندیان بود بنداه نام
سواری سرافراز با رای و کام
یکی رزمشان کرده شد همگروه
زمین شد ز افگنده بر سان کوه
شب آمد بران دشت سندی نماند
سکندر سپاه از پساندر براند
به دست آمدش پیل هشتاد و پنج
همان تاج زرین و شمشیر و گنج
زن و کودک و پیر مردان براه
برفتند گریان بنزدیک شاه
که ای شاه بیدار با رای و هوش
مشور این بر و بوم و بر بد مکوش
که فرجام هم روز تو بگذرد
خنک آنک گیتی به بد نسپرد
سکندر بریشان نیاورد مهر
بران خستگان هیچ ننمود چهر
گرفتند زیشان فراوان اسیر
زن و کودک خرد و برنا و پیر
سوی نیمروز آمد از راه بست
همه روی گیتی ز دشمن بشست
وزانجایگه شد به سوی یمن
جهاندار و با نامدار انجمن
چو بشنید شاه یمن با مهان
بیامد بر شهریار جهان
بسی هدیهها کز یمن برگزید
بهاگیر و زیبا چنانچون سزید
ده اشتر ز برد یمن بار کرد
دگر پنج را بار دینار کرد
دگر ده شتر بار کرد از درم
چو باشد درم دل نباشد بغم
دگر سلهی زعفران بد هزار
ز دیبا و هرجامهی بیشمار
زبرجد یکی جام بودش بگنج
همان در ناسفته هفتاد و پنج
یکی جام دیگر بدش لاژورد
نهاد اندرو شست یاقوت زرد
ز یاقوت سرخ از برش ده نگین
بفرمانبران داد و کرد آفرین
بپیش سراپردهی شهریار
رسیدند با هدیه و با نثار
سکندر بپرسید و بنواختشان
بر تخت نزدیک بنشاختشان
برو آفرین کرد شاه یمن
که پیروزگر باش بر انجمن
بتو شادم ار باشی ایدر دو ماه
برآساید از راه شاه و سپاه
سکندر برو آفرین کرد و گفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
بشبگیر شاه یمن باز گشت
ز لشکر جهانی پر آواز گشت
***
42
سکندر سپه را ببابل کشید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
همی راند یک ماه خود با سپاه
ندیدند زیشان کس آرامگاه
بدینگونه تا سوی کوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید
بسر بر یکی ابر تاریک بود
بکیوان تو گفتی که نزدیک بود
بجایی بروبر ندیدند راه
فروماند از راه شاه و سپاه
گذشتند بر کوه خارا برنج
وزو خیره شد مرد باریک سنج
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه
یکی ژرف دریا بد آن روی کوه
پدید آمد و شاد شد زان سپاه
که دریا و هامون بدیدند راه
سوی ژرف دریا همی راندند
جهانآفرین را همی خواندند
دد و دام بد هر سوی بی شمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار
پدید آمد از دور مردی سترگ
پر از موی با گوشهای بزرگ
تنش زیر موی اندرون همچو نیل
دو گوشش بکردار دو گوش پیل
چو دیدند گردنکشان زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان
سکندر نگه کرد زو خیره ماند
بروبر همی نام یزدان بخواند
چه مردی بدو گفت نام تو چیست
ز دریا چه یابی و کام تو چیست
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همان گوش بستر نهادند نام
بپرسید کان چیست بمیان آب
کزان سوی می برزند آفتاب
ازان پس چنین گفت کای شهریار
همیشه بدی در جهان نامدار
یکی شارسان است این چون بهشت
که گویی نه از خاک دارد سرشت
نبینی بدواندر ایوان و خان
مگر پوشش از ماهی و استخوان
بر ایوانها چهر افراسیاب
نگاریده روشنتر از آفتاب
همان چهر کیخسرو جنگجوی
بزرگی و مردی و فرهنگ اوی
بران استخوان بر نگاریده پاک
نبینی بشهر اندرون گرد و خاک
ز ماهی بود مردمانرا خورش
ندارند چیزی جزین پرورش
چو فرمان دهد نامبردار شاه
روم من بران شارستان بی سپاه
سکندر بدان گوش ور گفت رو
بیاور کسی تا چه بینیم نو
بشد گوش بستر هم اندر زمان
ازان شارستان برد مردم دمان
گذشتند بر آب هفتاد مرد
خرد یافته مردم سالخورد
همه جامههاشان ز خز و حریر
ازو چند برنا بد و چند پیر
ازو هرک پیری بد و نام داشت
پر از در زرین یکی جام داشت
کسی کو جوان بود تاجی بدست
بر قیصر آمد سر افگنده پست
برفتند و بردند پیشش نماز
بگفتند با او زمانی دراز
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
وزانجایگه سوی بابل کشید
زمین گشت از لشکرش ناپدید
***
43
بدانست کش مرگ نزدیک شد
بروبر همی روز تاریک شد
بران بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان
که لشکر کشد جنگ را سوی روم
نهد پی بران خاک آباد بوم
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد
همانگه سطالیس را نامه کرد
هرانکس کجا بد ز تخم کیان
بفرمودشان تا ببندد میان
همه روی را سوی درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند
چو این نامه بردند نزد حکیم
دل ارسطالیس شد بدو نیم
هماندر زمان پاسخ نامه کرد
ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد
که آن نامهی شاه گیهان رسید
ز بدکام دستش بباید کشید
ازان بد که کردی میندیش نیز
از اندیشه درویش را بخش چیز
بپرهیز و جانرا بیزدان سپار
بگیتی جز از تخم نیکی مکار
همه مرگ راییم تا زندهایم
ببیچارگی در سرافگندهایم
نه هر کس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسی را سپرد
بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیشگاه
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین
سپاه آید از هر سوی همچنین
بروم آید آنکس که ایران گرفت
اگر کین بسیچد نباشد شگفت
هرآنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان
بزرگان و آزادگانرا بخوان
ببخش و بسور و برای و بخوان
سزاوار هر مهتری کشوری
بیارای و آغاز کن دفتری
بنام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتی رایگان
یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان بر جهان نیز شاه
سپر کن کیانرا همه پیش بوم
چو خواهی که لشکر نیاید بروم
سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
باندیشه و رای دیگر شتافت
بزرگان و آزادگانرا ز دهر
کسی را کش از مردمی بود بهر
بفرمود تا پیش او خواندند
بجای سزاوار بنشاندند
یکی عهد بنوشت تا هر یکی
فزونی نجوید ز دهر اندکی
بران نامداران جوینده کام
ملوک طوایف نهادند نام
همان شب سکندر ببابل رسید
مهانرا به دیدار خود شاد دید
یکی کودک آمد زنی را بشب
بدو ماند هرکس که دیدش عجب
سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم
بمرد از شگفتی همانگه که زاد
سزد گر نباشد ازان زن نژاد
ببردند هم در زمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه
بفالش بد آمد همانگاه گفت
که این بچه در خاک باید نهفت
ز اخترشناسان بسی پیش خواند
وزان کودک مرده چندی براند
ستارهشمر زان غمی گشت سخت
بپوشید بر خسرو نیکبخت
ز اخترشناسان بپرسید و گفت
که گر هیچ ماند سخن در نهفت
هماکنون ببرم سرانتان ز تن
نیابید جز کام شیران کفن
ستارهشمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه
تو بر اختر شیر زادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست
سر کودک مرده بینی چو شیر
بگردد سر پادشاهیت زیر
پرآشوب گردد زمین چندگاه
چنین تا نشیند یکی پیشگاه
ستارهشمر بیش ازین هرک بود
همی گفت و آنرا نشانه نمود
سکندر چو بشنید زان شد غمی
برای و به مغزش درآمد کمی
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود
***
44
به بابل همان روز شد دردمند
بدانست کامد به تنگی گزند
دبیر جهاندیده را پیش خواند
هرآنچه ش به دل بود با او براند
به مادر یکی نامه فرمود و گفت
که آگاهی مرگ نتوان نهفت
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون نکاهد نشاید فزود
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
هرانکس که زاید ببایدش مرد
اگر شهریارست گر مرد خرد
بگویم کنون با بزرگان روم
که چون باز گردند زین مرز و بوم
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو
هرانکس که بودند ز ایرانیان
کزیشان بدی رومیانرا زیان
سپردم به هر مهتری کشوری
که گردد بر آن پادشاهی سری
همانا نیازش نیاید بروم
برآساید آن کشور و مرز و بوم
مرا مرده در خاک مصر آگنید
ز گفتار من هیچ مپراگنید
بسالی ز دینار من صد هزار
ببخشید بر مردم خیشکار
گر آید یکی روشنک را پسر
بود بی گمان زنده نام پدر
نباید که باشد جزو شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم
وگر دختر آید بهنگام بوس
بپیوند با تخمهی فیلقوس
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من
دگر دختر کیدرا بی گزند
فرستید نزد پدر ارجمند
ابا یاره و برده و نیکخواه
عمار بسیچید بااو براه
همان افسر و گوهر و سیم و زر
که آورده بود او ز پیش پدر
برفتن چنو گشت همداستان
فرستید با او بهندوستان
من ایدر همه کار کردم ببرگ
به بیچارگی دل نهادم بمرگ
نخست آنک تابوت زرین کنند
کفن بر تنم عنبرآگین کنند
ز زربفت چینی سزاوار من
کسی کو به پیچد ز تیمار من
در و بند تابوت مارا بقیر
بگیرند و کافور و مشک و عبیر
نخست آگنند اندرو انگبین
زبر انگبین زیر دیبای چین
ازان پس تن من نهند اندران
سرآمد سخن چون برآمد روان
تو پند من ای مادر پرخرد
نگه دار تا روز من بگذرد
ز چیزی که آوردم از هند و چین
ز توران و ایران و مکران زمین
بدار و ببخش آنچ افزون بود
وز اندازهی خویش بیرون بود
بتو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشنروان
نداری تن خویش را رنجه بس
که اندر جهان نیست جاوید کس
روانم روان تورا بی گمان
به بیند چو تنگ اندرآید زمان
شکیبایی از مهر نامیتر است
سبکسر بود هرک او کهتر است
تورا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز یزدان بخواه
بدین خواستن باش فریادرس
که فریادرس باشدم دسترس
نگر تا که بینی بگرد جهان
که او نیست از مرگ خستهروان
چو نامه بمهر اندرآورد و بند
بفرمود تا بر ستور نوند
ز بابل بروم آورند آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
***
45
چو آگاه شد لشکر از درد شاه
جهان گشت بر نامداران سپاه
به تخت بزرگی نهادند روی
جهان شد سراسر پر از گفتوگوی
سکندر چو از لشکر آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد
بفرمود تا تخت بیرون برند
از ایوان شاهی بهامون برند
ز بیماری او غمی شد سپاه
که بی رنگ دیدند رخسار شاه
همه دشت یکسر خروشان شدند
چو بر آتش تیز جوشان شدند
همی گفت هر کس که بد روزگار
که از رومیان کم شود شهریار
فراز آمد آن گردش بخت شوم
که ویران شود زین سپس مرز روم
همه دشمنان کام دل یافتند
رسیدند جایی که بشتافتند
بمابر کنون تلخ گردد جهان
خروشان شویم آشکار و نهان
چنین گفت قیصر بآوای نرم
که ترسنده باشید با رای و شرم
ز اندرز من سربسر مگذرید
چو خواهید کز جان و تن برخورید
پس از من شمارا همینست کار
نه با من همی بد کند روزگار
بگفت این و جانش برآمد ز تن
شد آن نامور شاه لشکرشکن
ز لشکر سراسر برآمد خروش
ز فریاد لشکر بدرید گوش
همه خاک بر سر همی بیختند
ز مژگان همی خون دل ریختند
زدند آتش اندر سرای نشست
هزار اسپ را دم بریدند پست
نهاده بر اسپان نگونسار زین
تو گفتی همی برخروشد زمین
ببردند صندوق زرین بدشت
همی ناله از آسمان برگذشت
سکوبا بشستش بروشن گلاب
پراگند بر تنش کافور ناب
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان بران شهریار انجمن
تن نامور زیر دیبای چین
نهادند تا پای در انگبین
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن سایه گستر دلاور درخت
نمانی همی در سرای سپنج
چه یازی بتخت و چه نازی بگنج
چو تابوت زان دشت برداشتند
همه دست بر دست بگذاشتند
دو آواز شد رومی و پارسی
سخنشان ز تابوت بد یک بسی
هرانکس که او پارسی بود گفت
که اورا جز ایدر نباید نهفت
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازند تابوت گرد جهان
چنین گفت رومی یکی رهنمای
که ایدر نهفتن ورا نیست رای
اگر بشنوید آنچ گویم درست
سکندر در آن خاک ریزد که رست
یکی پارسی نیز گفت این سخن
که گر چند گویی نیاید ببن
نمایم شمارا یکی مرغزار
ز شاهان و پیشینگان یادگار
ورا جرم خواند جهاندیده پیر
بدواندرون بیشه و آبگیر
چو پرسی تورا پاسخ آید ز کوه
که آواز او بشنود هر گروه
بیارید مر پیر فرتوت را
هم ایدر بدارید تابوت را
بپرسید اگر کوه پاسخ دهد
شما را بدین رای فرخ نهد
برفتند پویان بکردار غرم
بدان بیشه کش باز خوانند جرم
بگفتند پاسخ چنین داد باز
که تابوت شاهان چه دارید راز
که خاک سکندر باسکندریست
کجا کرده بد روزگاری که زیست
چو آواز بشنید لشکر برفت
ببردند زان بیشه صندوق تفت
***
46
چو آمد سکندر باسکندری
جهانرا دگرگونه شد داوری
بهامون نهادند صندوق اوی
زمین شد سراسر پر از گفتوگوی
باسکندری کودک و مرد و زن
بتابوت اوبر شدند انجمن
اگر برگرفتی ز مردم شمار
مهندس فزون آمدی صد هزار
حکیم ارسطالیس پیش اندرون
جهانی برو دیدگان پر ز خون
بران تنگ صندوق بنهاد دست
چنین گفت کای شاه یزدان پرست
کجا آن هش و دانش و رای تو
که این تنگ تابوت شد جای تو
بروز جوانی برین مایه سال
چرا خاک را برگزیدی نهال
حکیمان رومی شدند انجمن
یکی گفت کای پیل رویینه تن
ز پایت که افگند و جانت که خست
کجا آن همه حزم و رای و نشست
دگر گفت چندین نهفتی تو زر
کنون زر دارد تنت را ببر
دگر گفت کز دست تو کس نرست
چرا سودی ای شاه با مرگ دست
دگر گفت کآسودی از درد و رنج
هم از جستن پادشاهی و گنج
دگر گفت چون پیش داور شوی
همان بر که کشتی همان بدروی
دگر گفت بی دستگاه آن بود
که ریزندهی خون شاهان بود
دگر گفت ما چون تو باشیم زود
که بودی تو چون گوهر نابسود
دگر گفت چون بیندت اوستاد
بیاموزد آن چیز کت نیست یاد
دگر گفت کز مرگ چون تو نرست
ببیشی سزد گر نیازیم دست
دگر گفت کای برتر از ماه و مهر
چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر
دگر گفت مرد فراوان هنر
بکوشد که چهره بپوشد بزر
کنون ای هنرمند مرد دلیر
تورا زر زرد آوریدست زیر
دگر گفت دیبا بپوشیدهای
نپوشیده را نیز رخ دیدهای
کنون سر ز دیبا برآور که تاج
همی جویدت یاره و تخت عاج
دگر گفت کز ماهرخ بندگان
ز چینی و رومی پرستندگان
بریدی و زر داری اندر کنار
برسم کیان زر و دیبا مدار
دگر گفت پرسنده پرسد کنون
چه یاد آیدت پاسخ رهنمون
که خون بزرگان چرا ریختی
بسختی بگنج اندرآویختی
خنک آنکسی کز بزرگان بمرد
ز گیتی جز از نیکنامی نبرد
دگر گفت روز تو اندرگذشت
زبانت ز گفتار بیکار گشت
هرانکس که او تاج و تخت تو دید
عنان از بزرگی بباید کشید
که بر کس نماند چو بر تو نماند
درخت بزرگی چه باید نشاید
دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت
به بینی کنون بارگاه بزرگ
جهانی جدا کرده از میش گرگ
دگر گفت کاندر سرای سپنج
چرا داشتی خویشتن را برنج
که بهر تو این آمد از رنج تو
یکی تنگ تابوت شد گنج تو
نجویی همی نالهی بوق را
بسند آمدت بند صندوق را
دگر گفت چون لشکرت باز گشت
تو تنها نمانی برین پهن دشت
همانا پس هرکسی بنگری
فراوان غم زندگانی خوری
***
47
ازان پس بیامد دوان مادرش
فراوان بمالید رخ بر برش
همی گفت کای نامور پادشا
جهاندار و نیکاختر و پارسا
بنزدیکی اندر تو دوری ز من
هم از دوده و لشکر و انجمن
روانم روان تورا بنده باد
دل هرک زین شاد شد کنده باد
ازان پس بشد روشنک پر ز درد
چنین گفت کای شاه آزادمرد
جهاندار دارای دارا کجاست
کزو داشت گیتی همی پشت راست
همان خسرو و اشک و فریان و فور
همان نامور خسرو شهرزور
دگر شهریاران که روز نبرد
سرانشان ز باد اندرآمد بگرد
چو ابری بدی تند و بارش تگرگ
تورا گفتم ایمن شدستی ز مرگ
ز بس رزم و پیکار و خون ریختن
چه تنها چه با لشکر آویختن
زمانه تورا داد گفتم جواز
همی داری از مردم خویش راز
چو کردی جهان از بزرگان تهی
بینداختی تاج شاهنشهی
درختی که کشتی چو آمد ببار
دل خاک بینم تورا غمگسار
چو تاج سپهر اندرآمد بزیر
بزرگان ز گفتار گشتند سیر
نهفتند صندوق اورا به خاک
ندارد جهان از چنین ترس و باک
ز باد اندرآرد برد سوی دم
نه داد است پیدا نه پیدا ستم
نیابی به چون و چرا نیز راه
نه کهتر براین دست یابد نه شاه
همه نیکوی باید و مردمی
جوانمردی و خوردن و خرمی
جز اینت نه بینم همی بهرهیی
اگر کهتر آیی وگر شهرهیی
اگر ماند ایدر ز تو نام زشت
بدانجا نیایی تو خرم بهشت
چنین است رسم سرای کهن
سکندر شد و ماند ایدر سخن
چو او سی و شش پادشا را بکشت
نگر تا چه دارد ز گیتی بمشت
برآورد پرمایه ده شارستان
شد آن شارسانها کنون خارسان
بجست آنچ هرگز نجسته ست کس
سخن ماند ازو اندر آفاق و بس
سخن به که ویران نگردد سخن
چو از برف و باران سرای کهن
گذشتم ازین سد اسکندری
همه بهتری باد و نیکاختری
اگر چند هم بگذرد روزگار
نوشته بماند ز ما یادگار
اگر صد بمانی و گر صد هزار
بخاک اندرآید سرانجام کار
دل شهریار جهان شاد باد
ز هر بد تن پاکش آزاد باد
***
48
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری بپیری مرا مستمند
چو بودم جوان در برم داشتی
بپیری چرا خوار بگذاشتی
همی زرد گردد گل کامگار
همی پرنیان گردد از رنج خار
دو تا گشت آن سرو نازان بباغ
همان تیره گشت آن گرامی چراغ
پر از برف شد کوهسار سیاه
همی لشکر از شاه بیند گناه
بکردار مادر بدی تا کنون
همی ریخت باید ز رنج تو خون
وفا و خرد نیست نزدیک تو
پر از رنجم از رای تاریک تو
مرا کاچ هرگز نپروردییی
چو پرورده بودی نیازر دییی
هرانگه که زین تیرگی بگذرم
بگویم جفای تو با داورم
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان بسربر پراگنده خاک
چنین داد پاسخ سپهر بلند
که ای مرد گویندهی بیگزند
چرا بینی از من همی نیک و بد
چنین ناله از دانشی کی سزد
تو از من بهر بارهیی برتری
روانرا بدانش همی پروری
بدین هرچ گفتی مرا راه نیست
خور و ماه زین دانش آگاه نیست
خور و خواب و رای و نشست تورا
بنیک و ببد راه و دست تورا
ازان خواه راهت که راه آفرید
شب و روز و خورشید و ماه آفرید
یکی آنک هستیش را راز نیست
به کاریش فرجام و آغاز نیست
چو گوید بباش آنچ خواهد بدست
کسی کاو جز این داند آن بیهدهست
من از داد چون تو یکی بندهام
پرستندهی آفرینندهام
نگردم همی جز بفرمان اوی
نیارم گذشتن ز پیمان اوی
بیزدان گرای و بیزدان پناه
براندازه زو هرچ باید بخواه
جز او را مخوان کردگار سپهر
فروزندهی ماه و ناهید و مهر
وزو بر روان محمد درود
بیارانش بر هر یکی بر فزود
***
پادشاهی اشكانیان
1
کنون پادشاه جهان را ستای
به رزم و به بزم و به دانش گرای
سرافراز محمود فرخندهرای
کزوی است نام بزرگی به جای
جهاندار ابوالقاسم پرخرد
که رایش همی از خرد بر خورد
همی باد تا جاودان شاددل
ز رنج و ز غم گشته آزاد دل
شهنشاه ایران و زابلستان
ز قـّنوج تا مرز کابلستان
براو آفرین باد و بر لشکرش
چه بر خویش و بر دوده و کشورش
جهاندار سالار او میر نصر
کزو شادمان است گردنده عصر
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد بروز بیسچ
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران بچنگ آورد
بر آن کس که بخشش کند گنج خویش
ببخشد نه اندیشد از رنج خویش
جهان تا جهاندار محمود باد
وزاو بخشش و داد موجود باد
سپهدار چون بوالمظفر بود
سر لشکر از ماه برتر بود
که پیروزنام است و پیروزبخت
همی بگذرد تیر او بر درخت
همیشه تن شاه بی رنج باد
نشستش همه بر سر گنج باد
همیدون سپهدار او شاد باد
دلش روشن و گنجش آباد باد
چنین تا به پای است گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبراد مهر
پدر بر پدربر پسر بر پسر
همه تاجدارند و پیروزگر
گذشته ز شوال ده با چهار
یکی آفرین باد بر شهریار
کزین مژده دادیم رسم خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهند بیش
ز دیندار بیدار وز مرد کیش
بدین عهد نوشینروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد
چو آمد بران روزگاری دراز
همی بفگند چادر داد باز
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان
که هرگز نگردد کهن بر برش
بماند کلاه کیان بر سرش
سرش سبز باد و تنش بی گزند
منش برگذشته ز چرخ بلند
ندارد کسی خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا
نگه کن که این نامه تا جاودان
درفشی بود بر سر بخردان
بماند بسی روزگاران چنین
که خوانند هر کس برو آفرین
چنین گفت نوشین روان قباد
که چون شاه را دل به پیچد ز داد
کند چرخ منشور اورا سیاه
ستاره نخواند ورا نیز شاه
ستم نامهی عزل شاهان بود
چو درد دل بی گناهان بود
بماناد تا جاودان این گهر
هنرمند و بادانش و دادگر
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم
کجا آن بزرگان ساسانیان
ز بهرامیان تا بسامانیان
نکوهیدهتر شاه ضحاک بود
که بیدادگر بود و ناپاک بود
فریدون فرخ ستایش ببرد
بمرد او و جاوید نامش نمرد
سخن ماند اندر جهان یادگار
سخن بهتر از گوهر شاهوار
ستایش نبرد آنک بیداد بود
بگنج و بتخت مهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی
نخواند بگیتی کسی نام اوی
ازین نامهی شاه دشمنگداز
که بادا همه ساله بر تخت ناز
همه مردم از خانها شد بدشت
نیایش همی ز آسمان برگذشت
که جاوید بادا سر تاجدار
خجسته برو گردش روزگار
ز گیتی مبیناد جز کام خویش
نوشته بر ایوانها نام خویش
همان دوده و لشکر و کشورش
همان خسروی قامت و منظرش
***
2
کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی گاه اشکانیان باز گرد
چه گفت اندر آن نامهی راستان
که گوینده یاد آرد از باستان
پس از روزگار سکندر جهان
چه گوید کرا بود تخت مهان
چنین گفت داننده دهقان چاچ
کزان پس کسی را نبد تخت عاج
بزرگان که از تخم آرش بدند
دلیر و سبکسار و سرکش بدند
بگیتی بهر گوشهیی بر یکی
گرفته ز هر کشوری اندکی
چو بر تختشان شاد بنشاندند
ملوک طوایف همی خواندند
برین گونه بگذشت سالی دویست
تو گفتی که اندر زمین شاه نیست
نکردند یاد این ازان آن ازین
برآسود یک چند روی زمین
سکندر سگالید زینگونه رای
که تا روم آباد ماند به جای
نخست اشک بود از نژاد قباد
دگر گرد شاپور خسرونژاد
ز یک دست گودرز اشکانیان
چو بیژن که بود از نژاد کیان
چو نرسی و چون اورمزد بزرگ
چو آرش که بد نامدار سترگ
چو زو بگذری نامدار اردوان
خردمند و بارای و روشنروان
چو بنشست بهرام ز اشکانیان
ببخشید گنجی بارزانیان
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ
ورا بود شیراز تا اصفهان
که داننده خواندش مرز مهان
باصطخر بد بابک از دست اوی
که تنین خروشان بد از شست اوی
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندار تاریخشان
کزیشان جز از نام نشنیدهام
نه در نامهی خسروان دیدهام
سکندر چو نومید گشت از جهان
بیفگند رایی میان مهان
بدان تا نگیرد کس از روم یاد
بماند مران کشور آباد و شاد
چو دانا بود بر زمین شهریار
چنین آورد دانش شاه بار
***
3
چو دارا برزم اندرون کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد
پسر بد مر اورا یکی شادکام
خردمند و جنگی و ساسان بنام
پدر را برآنگونه چون کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید
ازآن لشکر روم بگریخت اوی
به دام بلا درنیاویخت اوی
به هندوستان در به زاری بمرد
ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
بدین همنشان تا چهارم پسر
همی نام ساسانش کردی پدر
شبانان بدندی و گر ساربان
همه ساله با رنج و کار گران
چو کهتر پسر سوی بابک رسید
به دشت اندرون سر شبان را بدید
بدو گفت مزدورت آید بکار
که ایدر گذارد ببد روزگار
بپذرفت بدبخت را سرشبان
همی داشت با رنج روز و شبان
چو شد کارگر مرد و آمد پسند
شبان سرشبان گشت بر گوسفند
دران روزگاری همی بود مرد
پر از غم دل و تن پر از رنج و درد
شبی خفته بد بابک رود یاب
چنان دید روشن روانش به خواب
که ساسان به پیل ژیان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
هر انکس که آمد بر او فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
زمین را بخوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی
بدیگر شباندر چو بابک بخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
چنان دید در خواب کاتشپرست
سه آتش ببردی فروزان بدست
چو آذرگشسپ و چو خراد و مهر
فروزان بکردار گردان سپهر
همه پیش ساسان فروزان بدی
بهر آتشی عود سوزان بدی
سر بابک از خواب بیدار شد
روان و دلش پر ز تیمار شد
هرانکس که در خواب دانا بدند
بهر دانشی بر توانا بدند
بایوان بابک شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رایزن
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب یکسر بدیشان بگفت
پراندیشه شد زان سخن رهنمای
نهاده برو گوش پاسخسرای
سرانجام گفت ای سرافراز شاه
بتأویل این کرد باید نگاه
کسی را که بینند زین سان بخواب
بشاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدونک این خواب زو بگذرد
پسر باشدش کز جهان بر خورد
چو بابک شنید این سخن گشت شاد
براندازهشان یک بیک هدیه داد
بفرمود تا سرشبان از رمه
بر بابک آید بروز دمه
بیامد شبان پیش او با گلیم
پر از برف پشمینه دل بدو نیم
بپردخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده و رهنمای
ز ساسان بپرسید و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
بپرسیدش از گوهر و از نژاد
شبان زو بترسید و پاسخ نداد
ازان پس بدو گفت کای شهریار
شبانرا بجان گر دهی زینهار
بگوید ز گوهر همه هرچ هست
چو دستم بگیری بپیمان بدست
که با من نسازی بدی در جهان
نه بر آشکار و نه اندر نهان
چو بشنید بابک زبان برگشاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
که بر تو نسازم بچیزی گزند
بدارمت شاداندل و ارجمند
ببابک چنین گفت زان پس جوان
که من پور ساسانم ای پهلوان
نبیرهی جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر
سرافراز پور یل اسفندیار
ز گشتاسپ یل در جهان یادگار
چو بشنید بابک فروریخت آب
ازان چشم روشن که او دید خواب
بیاورد پس جامهی پهلوی
یکی باره با آلت خسروی
بدو گفت بابک بگرمابه شو
همی باش تا خلعت آرند نو
یکی کاخ پرمایه او را بساخت
ازان سرشبانان سرش برفراخت
چو اورا بران کاخ بر جای کرد
غلام و پرستنده بر پای کرد
بهر آلتی سرفرازیش داد
هم از خواسته بینیازیش داد
بدو داد پس دختر خویش را
پسندیده و افسر خویش را
***
4
چو نه ماه بگذشت بر ماهچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
به مانندهی نامدار اردشیر
فزاینده و فرخ و دلپذیر
همان اردشیرش پدر کرد نام
نیا شد بدیدار او شادکام
همی پروریدش ببربر بناز
برآمد برین روزگاری دراز
مر او را کنون مردم تیزویر
همی خواندش بابکان اردشیر
بیاموختندش هنر هرچ بود
هنر نیز بر گوهرش برفزود
چنان شد بدیدار و فرهنگ و چهر
که گفتی همی زو فروزد سپهر
پس آگاهی آمد سوی اردوان
ز فرهنگ وز دانش آن جوان
که شیر ژیانست هنگام رزم
بناهید ماند همی روز بزم
یکی نامه بنوشت پس اردوان
سوی بابک نامور پهلوان
که ای مرد بادانش و رهنمای
سخنگوی و بانام و پاکیزهرای
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواریست گوینده و یادگیر
چو نامه بخوانی هماندر زمان
فرستش بنزدیک ما شادمان
ز بایستهها بینیازش کنم
میان یلان سرفرازش کنم
چو باشد بنزدیک فرزند ما
نگوییم کو نیست پیوند ما
چو آن نامهی شاه بابک بخواند
بسی خون مژگان برخ برفشاند
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان نورسیده جوان اردشیر
بدو گفت کاین نامهی اردوان
بخوان و نگهکن بروشن روان
من اینک یکی نامه نزدیک شاه
نویسم فرستم یکی نیکخواه
بگویم که اینک دل و دیده را
دلاور جوان پسندیده را
فرستادم و دادمش نیز پند
چو آید بدان بارگاه بلند
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادی بروبر وزد
در گنج بگشاد بابک چو باد
جوانرا ز هرگونهیی کرد شاد
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ
ز فرزند چیزش نیامد دریغ
ز دینار و دیبا و اسپ و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی
بیاورد و بنهاد پیش جوان
جوان شد پرستندهی اردوان
بسی هدیهها نیز با اردشیر
ز دیبا و دینار و مشک و عبیر
ز پیش نیا کودک نیک پی
بدرگاه شاه اردوان شد بری
***
5
چو آمد بنزدیکی بارگاه
بگفتند با شاه زان بارخواه
جوان را بمهر اردوان پیش خواند
ز بابک سخنها فراوان براند
بنزدیکی تخت بنشاختش
ببرزن یکی جایگه ساختش
فرستاد هرگونهیی خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ابا نامداران بیامد جوان
بجایی که فرموده بود اردوان
چو کرسی نهاد از بر چرخ شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
پرستندهیی پیش خواند اردشیر
همان هدیههایی که بد ناگزیر
فرستاد نزدیک شاه اردوان
فرستادهی بابک پهلوان
بدید اردوان و پسند آمدش
جوانمردرا سودمند آمدش
پسروار خسرو همی داشتش
زمانی بتیمار نگذاشتش
بمی خوردن و خوان و نخچیرگاه
بپیش خودش داشتی سال و ماه
همی داشتش همچو فرزند خویش
جدایی ندادش ز پیوند خویش
چنان بد که روزی بنخچیرگاه
پراگنده شد لشکر و پور شاه
همی راند با اردوان اردشیر
جوانمردرا شاه بد دلپذیر
پسر بود شاه اردوانرا چهار
ازان هر یکی چون یکی شهریار
بهامون پدید آمد از دور گور
ازان لشکر گشن برخاست شور
همه بادپایان برانگیختند
همی گرد با خوی برآمیختند
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد در کمان راند تیر
بزد بر سرون یکی گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر
بیامد هم اندر زمان اردوان
بدید آن گشاد و بر آن جوان
بدید آن یکی گور افگنده گفت
که با دست آنکس هنر باد جفت
چنین داد پاسخ بشاه اردشیر
که این گوررا من فگندم بتیر
پسر گفت کین را من افگندهام
همان جفت را نیز جویندهام
چنین داد پاسخ بدو اردشیر
که دشتی فراخست و هم گور و تیر
یکی دیگر افگن برین هم نشان
دروغ از گناهست بر سرکشان
پر از خشم شد زان جوان اردوان
یکی بانگ برزد بمرد جوان
بدو گفت شاه این گناه منست
که پروردن آیین و راه منست
تورا خود ببزم و بنخچیرگاه
چرا برد باید همی با سپاه
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و کنداوری
برو تازی اسپان مارا ببین
هم آنجایگه بر سرایی گزین
بران آخر اسپ سالار باش
بهر کار با هر کسی یار باش
بیامد پر از آب چشم اردشیر
بر آخر اسپ شد ناگزیر
یکی نامه بنوشت پیش نیا
پر از غم دل و سر پر از کیمیا
که مارا چه پیش آمد از اردوان
که درد تنش باد و رنج روان
همه یاد کرد آن کجا رفته بود
کجا اردوان از چه آشفته بود
چو آن نامه نزدیک بابک رسید
نکرد آن سخن نیز بر کس پدید
دلش گشت زان کار پردرد و رنج
بیاورد دینار چندی ز گنج
فرستاد نزدیک او ده هزار
هیونی برافگند گرد و سوار
بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه فرمود زی اردشیر
که ای کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی بنخچیر با اردوان
چرا تاختی پیش فرزند اوی
پرستندهای تو نه پیوند اوی
نکردی بتو دشمنی ار بدی
که خود کردهای تو بنابخردی
کنون کام و خشنودی او بجوی
مگردان ز فرمان او هیچ روی
ز دینار لختی فرستادمت
بنامه درون پندها دادمت
هرانگه که این مایه بردی بکار
دگر خواه تا بگذرد روزگار
تگاور هیون جهاندیده پیر
بیامد دوان تا بر اردشیر
چو آن نامه برخواند خرسند گشت
دلش سوی نیرنگ و اروند گشت
بگسترد هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
بنزدیک اسپان سرایی گزید
نه اندرخور کار جایی گزید
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و جام و رامشگران یار اوی
***
6
یکی کاخ بود اردوانرا بلند
بکاخ اندرون بندهیی ارجمند
که گلنار بد نام آن ماهروی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی
بر اردوان همچو دستور بود
بران خواسته نیز گنجور بود
بروبر گرامیتر از جان بدی
بدیدار او شاد و خندان بدی
چنان بد که روزی برآمد ببام
دلش گشت زان خرمی شادکام
نگه کرد خندان لب اردشیر
جوان در دل ماه شد جایگیر
همی بود تا روز تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد
کمندی بران کنگره بر ببست
گره زد برو چند و ببسود دست
بگستاخی از باره آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بیامد خرامان بر اردشیر
پر از گوهر و بوی مشک و عبیر
ز بالین دیبا سرش برگرفت
چو بیدار شد تنگ در بر گرفت
نگه کرد برنا بران خوبروی
بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی
بدان ماه گفت از کجا خاستی
که پرغم دلم را بیاراستی
چنین داد پاسخ که من بندهام
ز گیتی بدیدار تو زندهام
دلارام گنجور شاه اردوان
که از من بود شاد و روشنروان
کنون گر پذیری تورا بندهام
دل و جان بمهر تو آگندهام
بیایم چو خواهی بنزدیک تو
درفشان کنم روز تاریک تو
چو لختی برآمد برین روزگار
شکست اندر آمد بآموزگار
جهاندیده بیدار بابک بمرد
سرای کهن دیگری را سپرد
چو آگاهی آمد سوی اردوان
پر از غم شد و تیره گشتش روان
گرفتند هر مهتری یاد پارس
سپهبد بمهتر پسر داد پارس
بفرمود تا کوس بیرون برند
ز درگاه لشکر بهامون برند
جهان تیره شد بر دل اردشیر
ازان پیر روشندل و دستگیر
دل از لشکر اردوان برگرفت
وزان آگهی رای دیگر گرفت
که از درد او بد دلش پرستیز
بهر سو همی جست راه گریز
ازان پس چنان بد که شاه اردوان
ز اخترشناسان روشنروان
بیاورد چندی بدرگاه خویش
همی باز جست اختر و راه خویش
همان نیز تا گردش روزگار
ازان پس کرا باشد آموزگار
فرستادشان نزد گلنار شاه
بدان تا کنند اختورانرا نگاه
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد طالع شهریار
چو گنجور بشنید آوازشان
سخن گفتن از طالع و رازشان
سیم روز تا شب گذشته سه پاس
کنیزک بپردخت ز اخترشناس
پر از آرزو دل لبان پر ز باد
همی داشت گفتار ایشان بیاد
چهارم بشد مرد روشنروان
که بگشاید آن راز با اردوان
برفتند با زیجها بر کنار
ز کاخ کنیزک بر شهریار
بگفتند راز سپهر بلند
همان حکم او بر چه و چون و چند
کزین پس کنون تا نه بس روزگار
ز چیزی به پیچد دل نامدار
که بگریزد از مهتری کهتری
سپهبد نژادی و کنداوری
وزان پس شود شهریاری بلند
جهاندار و نیکاختر و سودمند
دل نامور مهتر نیکبخت
ز گفتار ایشان غمی گشت سخت
***
7
چو شد روی کشور بکردار قیر
کنیزک بیامد بر اردشیر
چو دریا برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان
کنیزک بگفت آنچ روشنروان
همی گفت با نامدار اردوان
سخن چون ز گلنار زان سان شنید
شکیبایی و خامشی برگزید
دل مرد برنا شد از ماه تیر
ازان پس همی جست راه گریز
بدو گفت گر من بایران شوم
ز ری سوی شهر دلیران شوم
تو با من سگالی که آیی براه
گر ایدر بباشی بنزدیک شاه
اگر با من آیی توانگر شوی
همان بر سر کشور افسر شوی
چنین داد پاسخ که من بندهام
نباشم جدا از تو تا زندهام
همی گفت با لب پر از بادسرد
فروریخت از دیدگان آب زرد
چنین گفت با ماهروی اردشیر
که فردا بباید شدن ناگزیر
کنیزک بیامد بایوان خویش
بکف بر نهاده تن و جان خویش
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
بخم اندرآمد شب لاژورد
کنیزک در گنجها باز کرد
ز هر گوهری جستن آغاز کرد
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
ز دینار چندانک بودش بکار
بیامد بجایی که بودش نشست
بدان خانه بنهاد گوهر ز دست
همی بود تا شب برآمد ز کوه
بخفت اردوان جای شد بی گروه
از ایوان بیامد بکردار تیر
بیاورد گوهر بر اردشیر
جهانجوی را دید جامی بدست
نگهبان اسپان همه خفته مست
کجا مستشان کرده بود اردشیر
که وی خواست رفتن همی ناگزیر
دو اسپ گرانمایه کرده گزین
بر آخر چنان بود در زیر زین
جهانجوی چون روی گلنار دید
همان گوهر و سرخ دینار دید
هماندر زمان پیش بنهاد جام
بزد بر سر تازی اسپان لگام
بپوشید خفتان و خود برنشست
یکی تیغ زهر آب داده به دست
همان ماهرخ بر دگر بارگی
نشستند و رفتند یکبارگی
از ایوان سوی پارس بنهاد روی
همی رفت شادان دل و راهجوی
***
8
چنان بد که بی ماه روی اردوان
نبودی شب و روز روشنروان
ز دیبا نبرداشتی دوش و یال
مگر چهر گلنار دیدی بفال
چو آمدش هنگام برخاستن
بدیبا سر گاهش آراستن
کنیزک نیامد ببالین اوی
برآشفت و پیچان شد از کین اوی
بدربر سپاه ایستاده بپای
بیاراسته تخت و تاج و سرای
ز درگاه برخاست سالار بار
بیامد بر نامور شهریار
بدو گفت گردنکشان بر درند
هرانکس کجا مهتر کشورند
پرستندگانرا چنین گفت شاه
که گلنار چون راه و آیین نگاه
ندارد نیاید ببالین من
که داند بدین داستان دین من
بیامد همانگا مهتر دبیر
که رفتست بیگاه دوش اردشیر
وز آخر ببردست خنگ و سیاه
که بد بارهی نامبردار شاه
همانگاه شد شاه را دلپذیر
که گنجور او رفت با اردشیر
دل مرد جنگی برآمد ز جای
برآشفت و زود اندرآمد بپای
سواران جنگی فراوان ببرد
تو گفتی همی باره آتش سپرد
برهبر یکی نامور دید جای
بسی اندرو مردم و چارپای
بپرسید زیشان که شبگیر هور
شنیدی شما بانگ نعل ستور
یکی گفت زیشان که اندر گذشت
دو تن بر دو باره درآمد بدشت
همی برگذشتند پویان براه
یکی بارهی خنگ و دیگر سیاه
بدم سواران یکی غرم پاک
چو اسپی همی بر پراگند خاک
بدستور گفت آن زمان اردوان
که این غرم باری چرا شد دوان
چنین داد پاسخ که آن فر اوست
بشاهی و نیکاختری پر اوست
گر این غرم دریابد او را متاز
که این کار گردد بمابر دراز
فرود آمد آنجایگه اردوان
بخورد و برآسود و آمد دوان
همی تاختند از پس اردشیر
بپیش اندرون اردوان و وزیر
جوان با کنیزک چو باد دمان
نپردخت از تاختن یک زمان
کرا یار باشد سپهر بلند
بروبر ز دشمن نیاید گزند
ازان تاختن رنجه شد اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر
جوانمرد پویان بگلنار گفت
که اکنون که با رنج گشتیم جفت
بباید بدین چشمه آمد فرود
که شد باره و مرد بی تار و پود
بباشیم بر آب و چیزی خوریم
ازان پس بر آسودگی بگذریم
چو هر دو رسیدند نزدیک آب
بزردی دو رخساره چون آفتاب
همی خواست کاید فرود اردشیر
دو مرد جوان دید بر آبگیر
جوانان بآواز گفتند زود
عنان و رکیبت بباید بسود
که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها
نباید که آیی بخوردن فرود
تن خویش را داد باید درود
چو از پندگوی آن شنید اردشیر
بگلنار گفت این سخن یاد گیر
رکیبش گران شد سبک شد عنان
بگردن برآورد رخشان سنان
پساندر چو باد دمان اردوان
همی تاخت با رنج و تیرهروان
بدانگه که بگذشت نیمی ز روز
فلک را به پیمود گیتی فروز
یکی شارستان دید با رنگ و بوی
بسی مردم آمد بنزدیک اوی
چنین گفت با موبدان نامدار
که کی برگذشت آن دلاور سوار
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه نیکاختر و پاکرای
بدانگه که خورشید برگشت زرد
بگسترد شب چادر لاژورد
بدین شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بیآب گشته دهن
یکی غرم بود از پس یک سوار
که چون او ندیدم بایوان نگار
چنین گفت با اردوان کدخدای
کز ایدر مگر باز گردی بجای
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگر گونه شد داوری
که بختش پس پشت او برنشست
ازین تاختن باد ماند بدست
یکی نامه بنویس نزد پسر
بنامه بگوی این سخن دربدر
نشانی مگر یابد از اردشیر
نباید که او دوشد از غرم شیر
چو بشنید زو اردوان این سخن
بدانست کآواز او شد کهن
بدان شارستان اندرآمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
***
9
چو شب روز شد بامداد پگاه
بفرمود تا بازگردد سپاه
بیامد دو رخساره همرنگ نی
چو شب تیره گشت اندرآمد بری
یکی نامه بنوشت نزد پسر
که کژی بباغ اندرآورد بر
چنان شد ز بالین ما اردشیر
کزان سان نجست از کمان ایچ تیر
سوی پارس آمد بجویش نهان
مگوی این سخن با کسی در جهان
***
10
وزین سو به دریا رسید اردشیر
به یزدان چنین گفت کای دستگیر
تو کردی مرا ایمن از بدکنش
که هرگز مبیناد نیکی تنش
برآسود و ملاح را پیش خواند
ز کار گذشته فراوان براند
نگه کرد فرزانه ملاح پیر
ببالا و چهر و بر اردشیر
بدانست کو نیست جز کی نژاد
ز فر و ز اورنگ او گشت شاد
بیامد بدریا هم اندر شتاب
بهر سو برافگند زورق بآب
ز آگاهی نامدار اردشیر
سپاه انجمن شد بران آبگیر
هرانکس که بد بابکی در صطخر
بآگاهی شاه کردند فخر
دگر هرک از تخم دارا بدند
بهر کشوری نامدارا بدند
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
همی رفت مردم ز دریا و کوه
بنزدیک برنا گروها گروه
ز هر شهر فرزانهیی رایزن
بنزد جهانجوی گشت انجمن
زبان برگشاد اردشیر جوان
که ای نامداران روشنروان
کسی نیست زین نامدار انجمن
ز فرزانه و مردم رایزن
که نشنید کاسکندر بدگمان
چه کرد از فرومایگی در جهان
نیاکان ما را یکایک بکشت
به بیدادی آورد گیتی بمشت
چو من باشم از تخم اسفندیار
بمرز اندرون اردوان شهریار
سزد گرد مر این را نخوانیم داد
وزین داستان کس نگیریم یاد
چو باشید با من بدین یارمند
نمانم به کس نام و تخت بلند
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
که پاسخ بآواز فرخ نهید
هرانکس که بود اندر آن انجمن
ز شمشیرزن مرد و از رایزن
چو آواز بشنید بر پای خاست
همه راز دل بازگفتند راست
که هرکس که هستیم بابکنژاد
بدیدار و چهر تو گشتیم شاد
و دیگر که هستیم ساسانیان
ببندیم کین را کمر بر میان
تن و جان ما سربسر پیش تست
غم و شادمانی بکم بیش تست
به دو گوهر از هرکسی برتری
سزد بر تو شاهی و کنداوری
به فرمان تو کوه هامون کنیم
بتیغ آب دریا همه خون کنیم
چو پاسخ بدانگونه دید اردشیر
سرش برتر آمد ز ناهید و تیر
بران مهتران آفرین گسترید
بدل در ز اندیشه کین گسترید
بنزدیک دریا یکی شارسان
پیافکند و شد شارسان کارسان
یکی موبدی گفت با اردشیر
که ای شاه نیکاختر و دلپذیر
سر شهریاری همی نو کنی
بر پارس باید که بیخو کنی
ازان پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوانست و خسرو جوان
که او از ملوک طوایف بگنج
فزونست و زو دیدی آزار و رنج
چو برداشتی گاه اورا ز جای
ندارد کسی زین سپس با تو پای
چو بشنید گردن فراز اردشیر
سخنهای بایسته و دلپذیر
چو برزد سر از تیغ کوه آفتاب
به سوی صطخر آمد از پیش آب
خبر شد بر بهمن اردوان
دلش گشت پردرد و تیرهروان
نکرد ایچ بر تخت شاهی درنگ
سپاهی بیاورد با ساز جنگ
***
11
یکی نامور بود نامش سباک
ابا آلت و لشکر و رای پاک
که در شهر جهرم بد او پادشا
جهاندیده با داد و فرمانروا
مر اورا خجسته پسر بود هفت
چو آگه شد از پیش بهمن برفت
ز جهرم بیامد سوی اردشیر
ابا لشکر و کوس و با دار و گیر
چو چشمش به روی سپهبد رسید
ز باره درآمد چنانچون سزید
بیامد دمان پای او بوس داد
ز ساسانیان بیشتر کرد یاد
فراوان جهانجوی بنواختش
بزود آمدن ارج بشناختش
پراندیشه شد نامجوی از سباک
دلش گشت زان پیر پر بیم و باک
براه اندرون نیز آژیر بود
که با او سپاه جهانگیر بود
جهاندیده بیداردل بود پیر
بدانست اندیشهی اردشیر
بیامد بیاورد استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند
نژندست پرمایه جان سباک
اگر دل ندارد سوی شاه پاک
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
که آورد لشکر بدین آبگیر
چنان سیر سر گشتم از اردوان
که از پیرزن گشت مرد جوان
مرا نیکپی مهربان بندهدان
شکیبادل و رازداننده دان
چو بشنید زو اردشیر این سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
مر اورا به جای پدر داشتی
بران نامدارانش سر داشتی
دل شاه ز اندیشه آزاد شد
سوی آذر رام خراد شد
نیایش بسی کرد پیش خدای
که باشدش بر نیکوی رهنمای
بهر کار پیروزگر داردش
درخت بزرگی ببر داردش
وزانجایگه شد بپردهسرای
عرض پیش او رفت با کدخدای
سپه را درم داد و آباد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ
سوی بهمن اردوان شد بجنگ
چو گشتند نزدیک با یکدگر
برفتند گردان پرخاشخر
سپاه از دو رویه کشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی بکف
چو شیران جنگی برآویختند
چو جوی روان خون همی ریختند
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
چو شد چادر چرخ پیروزهرنگ
سپاه سباک اندرآمد بجنگ
برآمد یکی باد و گردی چو قیر
بیامد ز قلب سپاه اردشیر
بیفگند زیشان فراوان بگرز
که با زور و دل بود و با فر و برز
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خستهی تیر و تیره روان
پساندر همی تاخت شاه اردشیر
ابا نالهی بوق و باران تیر
برین هم نشان تا بشهر صطخر
که بهمن بدو داشت آواز و فخر
ز گیتی چو برخاست آواز شاه
ز هر سو بپیوست بیمر سپاه
مر او را فراوان نمودند گنج
کجا بهمن آگنده بود آن برنج
درمهای آگنده را برفشاند
بنیرو شد از پارس لشکر براند
***
12
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پر بیم و تیره روان
چنین گفت کین راز چرخ بلند
همی گفت با من خداوند پند
هران بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود
گمانی نبردم که از اردشیر
یکی نامجوی آید و شهرگیر
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپه بر گرفت و بنه برنهاد
ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه
همی گرد لشکر برآمد بماه
وزان روی لشکر بیاورد شاه
سپاهی که بر باد بربست راه
ز بس نالهی بوق و با کرنای
ترنگیدن زنگ و هندی درای
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
بخاک اندرون مار بیتاب ماند
خروشان سپاه و درفشان درفش
سرافشان دل از تیغهای بنفش
چهل روز زین سان همی جنگ بود
بران زیردستان جهان تنگ بود
ز هرگونهیی تنگ شد خوردنی
همان تنگ شد راه آوردنی
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
بشد خسته از زندگانی ستوه
سرانجام ابری برآمد سیاه
بشد کوشش و رزم را دستگاه
یکی باد برخاست از انجمن
دل جنگیان گشت زان پر شکن
بتوفید کوه و بلرزید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت
بترسید زان لشکر اردوان
شدند اندرین یک سخن همزبان
که این کار بر اردوان ایزدیست
بدین لشکر اکنون بباید گریست
بروزی کجا سخت شد کارزار
همه خواستند آنگهی زینهار
بیامد ز قلب سپاه اردشیر
چکاچاک برخاست و باران تیر
گرفتار شد در میان اردوان
بداد از پی تاج شیرین روان
به دست یکی مرد خراد نام
چو بگرفت بردش گرفته لگام
بپیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوانرا بدید اردشیر
فرود آمد از باره شاه اردوان
تنش خستهی تیر و تیرهروان
بدژخیم فرمود شاه اردشیر
که رو دشمن پادشارا بگیر
بخنجر میانش به دو نیم کن
دل بدسگالان پر از بیم کن
بیامد دژآگاه و فرمان گزید
شد آن نامدار از جهان ناپدید
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر
اگر تا ستاره برآرد بلند
سپارد هم آخر بخاک نژند
دو فرزند او هم گرفتار شد
برو تخمهی آرشی خوار شد
مر آن هر دو را پای کرده ببند
بزندان فرستاد شاه بلند
دو بد مهر از رزم بگریختند
بدام بلا درنیاویختند
برفتند گریان بهندوستان
سزد گر کنی زین سخن داستان
همه رزمگه پر ستام و کمر
پر از آلت و لشکر و سیم و زر
بفرمود تا گرد کردند شاه
ببخشید زان پس همه بر سپاه
برفت از میان بزرگان سباک
تن اردوانرا ز خون کرد پاک
خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد
بدیبا بپوشید خسته برش
ز کافور کرد افسری بر سرش
به پیمود آن خاک کاخش بپی
ز لشکر هرانکس که شد سوی ری
وزان پس بیامد بر اردشیر
چنین گفت کای شاه دانشپذیر
تو فرمان بر و دختر او بخواه
که با فر و برزست و با تاج و گاه
بدست آیدت افسر و تاج و گنج
کجا اردوان گرد کرد آن برنج
ازو پند بشنید و گفتا رواست
هم اندر زمان دختر او بخواست
بایوان او بد همی یک دو ماه
توانگر سپهبد توانگر سپاه
سوی پارس آمد ز ری نامجوی
برآسوده از رزم وز گفتوگوی
یکی شارستان کرد پر کاخ و باغ
بدو اندرون چشمه و دشت و راغ
که اکنون گرانمایه دهقان پیر
همی خواندش خوره ی اردشیر
یکی چشمه بد بیکران اندروی
فراوان ازو رود بگشاد و جوی
برآورد زان چشمه آتشکده
بدو تازه شد مهر و جشن سده
بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ
برآورده شد جایگاه فراخ
چو شد شاه با دانش و فر و زور
همی خواندش مرزبان شهر گور
بگرد اندرش روستاها بساخت
چو آباد کردش کس اندرنشاخت
بجایی یکی ژرف دریا بدید
همی کوه بایست پیشش برید
ببردند میتین و مردان کار
وزان کوه ببرید صد جویبار
همی راند از کوه تا شهر گور
شد آن شارستان پر سرای و ستور
***
13
سپاهی ز اصطخر بیمر ببرد
بشد ساخته تا کند رزم کرد
بنیکی ز یزدان همی جست مزد
که ریزد بران بوم و بر خون دزد
چو شاه اردشیر اندرآمد بتنگ
پذیره شدش کرد بیمر بجنگ
یکی کار بدخوار دشوار گشت
ابا کرد کشور همه یار گشت
یکی لشکری کرد بد پارسی
فزونتر ز گردان او یک به سی
یکی روز تا شب برآویختند
سپاه جهاندار بگریختند
ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ
شد آوردگه را همه جای تنگ
جز از شاه با خوارمایه سپاه
نبد نامداران بدان رزمگاه
ز خورشید تابان وز گرد و خاک
زبانها شد از تشنگی چاک چاک
همانگه درفشی برآورد شب
که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب
یکی آتشی دید بر سوی کوه
بیامد جهاندار با آن گروه
سوی آتش آورد روی اردشیر
همان اندکی مرد برنا و پیر
چو تنگ اندرآمد شبانان بدید
بران میش و بز پاسبانان بدید
فرود آمد از باره شاه و سپاه
دهانش پر از خاک آوردگاه
ازیشان سبک اردشیر آب خواست
همانگه ببردند با آب ماست
بیاسود و لختی چرید آنچ دید
شب تیره خفتان بسربر کشید
ز خفتان شایسته بد بسترش
ببالین نهاد آن کیی مغفرش
سپیده چو برزد ز دریای آب
سر شاه ایران برآمد ز خواب
بیامد ببالین او سرشبان
که پدرام باد از تو روز و شبان
چه آمد که این جای راه تو بود
که نه در خور خوابگاه تو بود
بپرسید زان سرشبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه
چنین داد پاسخ که آباد جای
نیابی مگر باشدت رهنمای
از ایدر کنون چار فرسنگ راه
چو رفتی پدید آید آرامگاه
وزان روی پیوسته شد ده بده
به ده در یکی نامبردار مه
چو بشنید زان سرشبان اردشیر
ببرد از رمه راهبر چند پیر
سپهبد ز کوه اندرآمد بده
ازان ده سبک پیش او رفت مه
سواران فرستاد برنا و پیر
ازان شهر تا خورهی اردشیر
سپه را چو آگاهی آمد ز شاه
همه شاددل برگرفتند راه
بکردان فرستاده کارآگهان
کجا کار ایشان بجوید نهان
برفتند پویان و بازآمدند
بر شاه ایران فراز آمدند
که ایشان همه نامجویند و شاد
ندارد کسی بر دل از شاه یاد
برآنند کاندر صطخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
گذشته سخن بر دلش باد شد
گزین کرد ازان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سی هزار
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار
***
14
چو خورشید شد زرد لشکر براند
کسی را که نابردنی بد بماند
چو شب نیم بگذشت و تاریک شد
جهاندار با کرد نزدیک شد
همه دشت زیشان پر از خفته دید
یکایک دل لشکر آشفته دید
چو آمد سپهبد ببالین کرد
عنان بارهی تیزتگ را سپرد
برآهخت شمشیر و اندرنهاد
گیا را ز خون بر سر افسر نهاد
همه دشت زیشان سر و دست شد
ز انبوه کشته زمین گست شد
بیاندازه زیشان گرفتار شد
سترگی و نابخردی خوار شد
همه بومهاشان بتاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد
چنان شد که دینار بر سر به تشت
اگر پیر مردی ببردی به دشت
بدینار او کس نکردی نگاه
ز نیکاختر و بخت وز داد شاه
ز مردی نکردی بدان جنگ فخر
گرازان بیامد بشهر صطخر
بفرمود کاسپان بنیرو کنید
سلیح سواران بیآهو کنید
چو آسوده گردید یکسر ببزم
که زود آید اندیشهی روز رزم
دلیران بخوردن نهادند سر
چو آسوده شد گردگاه و کمر
پراندیشهی رزم شد اردشیر
چو این داستان بشنوی یاد گیر
***
15
ببین این شگفتی که دهقان چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
به شهر کجاران بدریای پارس
چه گوید ز بالا و پهنای پارس
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی
بدان شهر دختر فراوان بدی
که بیکام جویندهی نان بدی
بیک روی نزدیک او بود کوه
شدندی همه دختوران همگروه
ازان هر یکی پنبه بردی بسنگ
یکی دوکدانی ز چوب خدنگ
بدروازه دختر شدی همگروه
خرامان ازین شهر تا پیش کوه
برآمیختندی خورشها بهم
نبودی به خورد اندرون بیش وکم
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد
ازان پنبهشان بود ننگ و نبرد
شدندی شبانگه سوی خانه باز
شده پنبهشان ریسمان طراز
بدان شهر بیچیز و خرم نهاد
یکی مرد بد نام او هفتواد
برینگونه بر نام او از چه رفت
ازیراک او را پسر بود هفت
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او دختورانرا بکس
چنان بد که روزی همه همگروه
نشستند با دوک در پیش کوه
برآمیختند آن کجا داشتند
به گاه خورش دوک بگذاشتند
چنان بد که این دختر نیکبخت
یکی سیب افکنده باد از درخت
بره بر بدید و سبک برگرفت
ز من بشنو این داستان شگفت
چو آن خوب رخ میوه اندرگزید
یکی در میان کرم آگنده دید
بانگشت زان سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش
چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت
بنام خداوند بییار و جفت
من امروز بر اختر کرم سیب
برشتن نمایم شمارا نهیب
همه دختوران شاد و خندان شدند
گشادهرخ و سیم دندان شدند
دو چندان که رشتی بروزی برشت
شمارش همی بر زمین بر نوشت
وزانجا بیامد بکردار دود
بمادر نمود آن کجا رشته بود
برو آفرین کرد مادر بمهر
که بر خوردی از مادر ای خوبچهر
بشبگیر چون ریسمان برشمرد
دو چندانک هر بار بردی ببرد
چو آمد بدان چارهجوی انجمن
برشتن نهاده دل و گوش و تن
چنین گفت با نامور دختوران
که ای ماهرویان و نیکاختوران
من از اختر کرم چندان طراز
بریسم که نیزم نیاید نیاز
برشت آنکجا برده بد پیش ازین
بکار آمدی گر بدی بیش ازین
سوی خانه برد آن طرازی که رشت
دل مام او شد چو خرم بهشت
همی لختکی سیب هر بامداد
پریروی دختر بران کرم داد
ازان پنبه هرچند کردی فزون
برشتی همی دختر پرفسون
چنان بد که یک روز مام و پدر
بگفتند با دختر پرهنر
که چندین بریسی مگر با پری
گرفتستی ای پاک تن خواهری
سبک سیم تن پیش مادر بگفت
ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت
همان کرم فرخ بدیشان نمود
زن و شوی را روشنایی فزود
بفالی گرفت آن سخن هفتواد
ز کاری نکردی بدل نیز یاد
چنین تا برآمد برین روزگار
فروزندهتر گشت هر روز کار
مگر ز اختر کرم گفتی سخن
برو نو شدی روزگار کهن
مر این کرم را خوار نگذاشتند
بخوردنش نیکو همی داشتند
تنآور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت اورنگ نیکو گرفت
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش
بمشک اندرون پیکر زعفران
بر و پشت او از کران تا کران
یکی پاک صندوق کردش سیاه
بدو اندرون ساخته جایگاه
چنان شد که در شهر بی هفتواد
نگفتی سخن کس ببیداد و داد
فراز آمدش ارج و آزرم و چیز
توانگر شد آن هفت فرزند نیز
یکی میر بد اندر آن شهر اوی
سرافراز با لشکر و رنگ و بوی
بهانه همی ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد
ازان آگهی مرد شد در نهیب
بیامد ازان شهر دل با شکیب
همان هفت فرزند پیش اندرون
پر از درد دل دیدگان پر ز خون
ز هر سو برانگیخت بانگ و نفیر
برو انجمن گشت برنا و پیر
هرانجا که بایست دینار داد
به کنداوران چیز بسیار داد
یکی لشکری شد بر او انجمن
همه نامداران شمشیرزن
همه یکسره پیش فرزند اوی
برفتند و گشتند پیکارجوی
***
16
ز شهر کجاران برآمد نفیر
برفتند با نیزه و تیغ و تیر
همی رفت پیش اندرون هفتواد
بجنگ اندرون داد مردی بداد
همه شهر بگرفت و او را بکشت
بسی گوهر و گنجش آمد بمشت
بنزدیک او مردم انبوه شد
ز شهر کجاران سوی کوه شد
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه
شد آن شهر با او همه همگروه
نهاد اندران دژ دری آهنین
هم آرامگه بود هم جای کین
یکی چشمهیی بود بر کوهسار
ز تخت اندرآمد میان حصار
یکی بارهیی کرد گرداندرش
که بینا بدیده ندیدی سرش
چو آن کرم را گشت صندوق تنگ
یکی حوض کردند بر کوه سنگ
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندرو نرم نرم
چنان بد که دارنده هر بامداد
برفتی دوان از بر هفتواد
گزیدی به رنجش علف ساختی
تن آگنده کرم آن بپرداختی
بر آمد برین کاربر پنج سال
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال
چو یک چند بگذشت بر هفتواد
بر آواز آن کرم کرمان نهاد
همان دخت خرم نگهدار کرم
پدر گشته جنگی سپهدار کرم
بیاراستندش وزیر و دبیر
برنجش بدی خوردن و شهد و شیر
سپهبد بدی بر دژ هفتواد
همان پرسش کار بیداد و داد
سپاهی و دستور و سالار بار
هرانچیز کاید شهانرا بکار
همه هرچ بایستش آراستند
چنانچون شهانرا بپیراستند
بکشور پراگنده شد لشکرش
همه گشت آراسته کشورش
ز دریای چین تا بکرمان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
پسر هفت با تیغزن ده هزار
همان گنج با آلت کارزار
هران پادشا کو کشیدی بجنگ
چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ
شکسته شدی لشکری کامدی
چو آواز این داستان بشندی
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد
همی گشت هر روز برترش بخت
یکی خویشتن را بیاراست سخت
همی خواندندی ورا شهریار
سر مرد بخرد ازو در خمار
سپهبد که بودی بمرزاندرون
بیک چنگ در جنگ کردش زبون
نتابید با او کسی بر بجنگ
برآمد برین نیز چندی درنگ
حصاری شدش پر ز گنج و سپاه
ندیدی بران بارهبر باد راه
***
17
چو آگه شد از هفتواد اردشیر
نبود آن سخنها ورا دلپذیر
سپهبد فرستاد نزدیک اوی
سپاهی بلنداختر و رزمجوی
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
ازیشان به دل در نیامدش یاد
کمینگاه کرد اندران کنج کوه
بیامد سوی رزم خود با گروه
چو لشکر سراسر برآشوفتند
بگرز و تبرزین همی کوفتند
سپاه اندرآمد ز جای کمین
سیه شد بران نامداران زمین
کسی باز نشناخت از پای دست
تو گفتی زمین دست ایشان ببست
ز کشته چنان شد در و دشت و کوه
که پیروزگر شد ز کشتن ستوه
هرانکس که بد زنده زان رزمگاه
سبک باز رفتند نزدیک شاه
چو آگاه شد نامدار اردشیر
ازان کشتن و غارت و دار و گیر
غمی گشت و لشکر همی باز خواند
بزودی سلیح و درم برفشاند
بتندی بیامد سوی هفتواد
بگردون برآمد سر بدنژاد
بیاورد گنج و سلیح از حصار
برو خوار شد لشکر و کارزار
جدا بود ازو دور مهتر پسر
چو آگاه شد او ز رزم پدر
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
بکشتی بیامد برین روی آب
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی مرد بدساز و بدگوی بود
ز کشتی بیامد بر هفتواد
دل هفتواد از پسر گشت شاد
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکرآرای خویش
دو لشکر بشد هر دو آراسته
پر از کینه سر گنج پر خواسته
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر
سپه برکشید از دو رویه دو صف
ز خورشید و شمشیر برخاست تف
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
همی مرد بیهوش گشت از دو میل
برآمد خروشیدن گاودم
جهان پر شد از بانگ رویینه خم
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سران گشت لعل
از آواز گوپال وز ترگ و خود
همی داد گردون زمین را درود
تگ بادپایان زمین را کنان
در و دشت شد پر سر بیتنان
برآنگونه شد لشکر هفتواد
که گفتی بجنبید دریا ز باد
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه
برین گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاژورد
ز هر سو سپه باز خواند اردشیر
پس پشت او بد یکی آبگیر
چو دریای زنگارگون شد سیاه
طلایه بیامد ز هر دو سپاه
خورش تنگ بد لشکر شاه را
که بدخواه او بسته بد راه را
***
18
بجهرم یکی مرد بد بدنژاد
کجا نام او مهرک نوشزاد
چو آگه شد از رفتن اردشیر
وزان ماندن او بران آبگیر
ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه
ز بهر خورشها برو بسته راه
ز جهرم بیامد بایوان شاه
ز هر سو بیاورد بیمر سپاه
همه گنج اورا بتاراج داد
بلشکر بسی بدره و تاج داد
چو آگاهی آمد بشاه اردشیر
پراندیشه شد بر لب آبگیر
همی گفت ناساخته خانه را
چرا ساختم رزم بیگانه را
بزرگان لشکرش را پیش خواند
ز مهرک فراوان سخنها براند
چه بینید گفت ای سران سپاه
که مارا چنین تنگ شد دستگاه
چشیدم بسی تلخی روزگار
نبد رنج مهرک مرا در شمار
بآواز گفتند کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
چو مهرک بود دشمن اندر نهان
چرا جست باید بسختی جهان
تو داری بزرگی و گیهان توراست
همه بندگانیم و فرمان توراست
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
بخوان بر نهادند چندی بره
بخوردن نهادند سر یکسره
چو نانرا به خوردن گرفت اردشیر
همانگه بیامد یکی تیز تیر
نشست اندران پاک فربه بره
که تیر اندرو غرقه شد یکسره
بزرگان فرزانهی رزمساز
ز نان داشتند آن زمان دست باز
بدیدند نقشی بران تیز تیر
بخواند آنک بد زان بزرگان دبیر
ز غم هرکسی از جگر خون کشید
یکی از بره تیر بیرون کشید
نوشته بران تیربر پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی
چنین تیز تیر آمد از بام دژ
که از بخت کرمست آرام دژ
گر انداختیمی بر اردشیر
بروبر گذر یافتی پر تیر
نباید که چون او یکی شهریار
کند پست کرم اندرین روزگار
بران موبدان نامدار اردشیر
نوشته همی خواند آن چوب تیر
ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود
دل مهتران زان سخن تنگ بود
همی هر کسی خواندند آفرین
ز دادار بر فر شاه زمین
***
19
پراندیشه بود آن شب از کرم شاه
چو بنشست خورشید بر جایگاه
سپه برگرفت از لب آبگیر
سوی پارس آمد دمان اردشیر
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هر سو گرفتند بر شاه راه
بکشتند هر کس که بد نامدار
همی تاختند ازپس شهریار
خروش آمد از پس که ای بخت کرم
که رخشنده بادا سر از تخت کرم
همی هر کسی گفت کاینت شگفت
کزین هرکس اندازه باید گرفت
بیامد گریزان و دل پر نهیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی شارستان دید جایی بزرگ
ازان سو براندند گردان چو گرگ
چو تنگ اندر آمد یکی خانه دید
بدربر دو برنای بیگانه دید
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید زو این دو پاکیزهرای
که بیگه چنین از کجا رفتهاید
که با گرد راهید و آشفتهاید
بدو گفت زین سو گذشت اردشیر
ازو باز ماندیم بر خیره خیر
که بگریخت از کرم وز هفتواد
وزان بیهنر لشکر بدنژاد
بجستند از جای هر دو جوان
پر از درد گشتند و تیرهروان
فرود آوریدندش از پشت زین
بران مهتران خواندند آفرین
یکی جای خرم بپیراستند
پسندیده خوانی بیاراستند
نشستند با شاه گردان بخوان
پرستش گرفتند هر دو جوان
بآواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز
نگه کن که ضحاک بیدادگر
چه آورد زان تخت شاهی بسر
هم افراسیاب آن بداندیش مرد
کزو بد دل شهریاران بدرد
سکندر که آمد برین روزگار
بکشت آنک بد در جهان شهریار
برفتند و زیشان بجز نام زشت
نماند و نیابند خرم بهشت
نماند همین نیز بر هفتواد
به پیچد بفرجام این بدنژاد
ز گفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار
خوش آمدش گفتار آن دلنواز
بکرد آشکارا و بنمود راز
که فرزند ساسان منم اردشیر
یکی پند باید مرا دلپذیر
چه سازیم با کرم و با هفتواد
که نام و نژادش بگیتی مباد
سپهبدار ایران چو بگشاد راز
جوانانش بردند هر دو نماز
بگفتند هر دو که نوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
تن و جان ما پیش تو بنده باد
همیشه روان تو پاینده باد
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوییم تا چاره سازی نخست
تو در جنگ با کـُرم و با هفتواد
بسنده نهای گر نپیچی ز داد
یکی جای دارند بر تیغ کوه
بدواندرون کرم و گنج و گروه
بپیش اندرون شهر و دریا بپشت
دژی بر سر کوه و راهی درشت
همان کرم کز مغز آهرمنست
جهان آفریننده را دشمنست
همی کرم خوانی بچرم اندرون
یکی دیو جنگی ست ریزنده خون
سخنها چو بشنید زو اردشیر
همه مهرجوینده و دلپذیر
بدیشان چنین گفت کآری رواست
بد و نیک ایشان مرا با شماست
جوانان ورا پاسخ آراستند
دل هوشمندش بپیراستند
که ما بندگانیم پیشت بپای
همیشه بنیکی تورا رهنمای
ز گفتار ایشان دلش گشت شاد
همی رفت پیروز و دل پر ز داد
چو برداشت زانجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او براه
همی رفت روشندل و یادگیر
سرافراز تا خورهی اردشیر
چو بر شاه بر شد سپاه انجمن
بزرگان فرزانه و رایزن
برآسود یک چند و روزی بداد
بیامد سوی مهرک نوشزاد
چو مهرک بیارست رفتن بجنگ
جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ
به جهرم چو نزدیک شد پادشا
نهان گشت زو مهرک بیوفا
دل پادشا پر ز پیکار شد
همی بود تا او گرفتار شد
بشمشیر هندی بزد گردنش
بآتش در انداخت بیسر تنش
هرانکس کزان تخمه آمد بمشت
بخنجر هم اندر زمانش بکشت
مگر دختری کان نهان گشت زوی
همه شهر ازو گشت پر جست وجوی
***
20
وزآن جایگه شد سوی جنگ کرم
سپاهش همی کرد آهنگ کرم
بیاورد لشکر ده و دو هزار
جهاندیده و کارکرده سوار
پراگنده لشکر چو شد همگروه
بیاوردشان تا میان دو کوه
یکی مرد بد نام او شهرگیر
خردمند سالار شاه اردشیر
چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشنروان
شب و روز کرده طلایه بپای
سواران بادانش و رهنمای
همان دیدهبان دار و هم پاسبان
نگهبان لشکر بروز و شبان
من اکنون بسازم یکی کیمیا
چو اسفندیار آنک بودم نیا
اگر دیدهبان دود بیند بروز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
بدانید کامد بسر کار کرم
گذشت اختر و روز بازار کرم
گزین کرد زان مهتران هفت مرد
دلیران و شیران روز نبرد
هرآنکس که بودی همآواز اوی
نگفتی بباد هوا راز اوی
بسی گوهر از گنج بگزید نیز
ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد
یکی دیگ رویین بباراندرون
که استاد بود او بکاراندرون
چو از بردنی جامهها کرد راست
ز سالار آخر خری ده بخواست
چو خربندگان جامههای گلیم
بپوشید و بارش همه زر و سیم
همی شد خلیدهدل و راهجوی
ز لشگر سوی دژ نهادند روی
همان روستایی دو مرد جوان
که بودند روزی ورا میزبان
از آن انجمن برد با خویشتن
که هم دوست بودند و هم رایزن
همی رفت همراه آن کاروان
برسم یکی مرد بازارگان
چو از راه نزدیکی دژ رسید
دژ و باره و شهر از دور دید
پرستندهی کرم بد شست مرد
نپرداختندی کس از کارکرد
نگه کرد یک تن بآواز گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که هرگونهیی چیز دارم ببار
ز پیرایه و جامه و سیم و زر
ز دینار و دیبا و در و گهر
ببازارگانی خراسانیم
برنج اندرون بی تنآسانیم
بسی خواسته کردم از بخت کرم
کنون آمدم شاد تا تخت کرم
اگر بر پرستش فزایم رواست
که از بخت او کار من گشت راست
پرستنده کرم بگشاد راز
همانگه در دژ گشادند باز
چو آن بار او راند اندر حصار
بیاراست کار از در نامدار
سر بار بگشاد زود اردشیر
ببخشید چیزی که بد زو گزیر
یکی سفره پیش پرستندگان
بگسترد و برخاست چون بندگان
ز صندوق بگشاد و بند و کلید
برآورد و برداشت جام نبید
هرانکس که زی کرم بردی خورش
ز شیر و برنج آنچ بد پرورش
به پیچید گردن ز جام نبید
که نوبت بدش جای مستی ندید
چو بشنید بر پای جست اردشیر
که با من فراوان برنجست و شیر
بدستوری سرپرستان سه روز
مر اورا بخوردن منم دلفروز
مگر من شوم در جهان شهرهیی
مرا باشد از اخترش بهرهیی
شما می گسارید با من سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآید یکی کلبه سازم فراخ
سر طاق برتر ز ایوان و کاخ
فروشندهام هم خریدارجوی
فزاید مرا نزد کرم آبروی
برآمد همه کام او زین سخن
بگفتند کورا پرستش تو کن
برآورد خربنده هرگونه رنگ
پرستنده بنشست با می بچنگ
بخوردند می چند و مستان شدند
پرستندگان می پرستان شدند
چو از جام می سست شدشان زبان
بیامد جهاندار با میزبان
بیاورد ارزیز و رویین لوید
برافروخت آتش بروز سپید
چو آن کرم را بود گاه خورش
ز ارزیز جوشان بدش پرورش
زبانش بدیدند همرنگ سنج
برانسان که از پیش خوردی برنج
فروریخت ارزیز مرد جوان
بکنده درون کرم شد ناتوان
توراکی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی
بشد با جوانان چو باد اردشیر
ابا گرز و شمشیر و گوپال و تیر
پرستندگانرا که بودند مست
یکی زنده از تیغ ایشان نجست
برانگیخت از بام دژ تیره دود
دلیری بسالار لشکر نمود
دوان دیدهبان شد بر شهرگیر
که پیروزگر گشت شاه اردشیر
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر بنزدیک شاه
***
21
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد
بیامد که دژ را کند خواستار
بران باره بر شد دمان شهریار
بکوشید چندی نیامدش سود
که بر بارهی دژ پی شیر بود
وزان روی لشکر بیامد چو کوه
بماندند با داغ و درد آن گروه
چنین گفت زان باره شاه اردشیر
که نزدیک جنگ آی ای شهرگیر
اگر گم شود از میان هفتواد
نماند بچنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزیر گرم
شد آن دولت و رفتن تیز نرم
شنید آن همه لشکر آواز شاه
بسر برنهادند ز آهن کلاه
ازان دل گرفتند ایرانیان
ببستند با درد کین را میان
سوی لشکر کرم برگشت باد
گرفتار شد در میان هفتواد
همان نیز شاهوی عیار اوی
که مهتر پسر بود و سالار اوی
فرود آمد از باره شاه اردشیر
پیاده ببد پیش او شهرگیر
ببردند بالای زرین لگام
نشست از برش مهتر شادکام
بفرمود پس شهریار بلند
زدن پیش دریا دو دار بلند
دو بدخواه را زنده بر دار کرد
دل دشمن از خواب بیدار کرد
بیامد ز قلب سپه شهرگیر
بکشت آن دو تن را بباران تیر
بتاراج داد آن همه خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
بدژ هرچ بود از کران تا کران
فرود آوریدند فرمانبران
ز پرمایه چیزی که بد دلپذیر
همی تاخت تا خره ی اردشیر
بکرد اندران کشور آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده
سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت
بدان میزبانان بیداربخت
وزانجایگه رفت پیروز و شاد
بگسترد بر کشور پارس داد
چو آسودهتر گشت مرد و ستور
بیاورد لشکر سوی شهر گور
بکرمان فرستاد چندی سپاه
یکی مرد شایستهی تاج و گاه
وزانجایگه شد سوی طیسفون
سر بخت بدخواه کرده نگون
چنین است رسم جهان جهان
همی راز خویش از تو دارد نهان
نسازد تو ناچار با او بساز
که روزی نشیب است و روزی فراز
چو از گفتهی کرم پرداختم
دری دیگر از اردشیر آختم
***
پادشاهی اردشیر
1
به بغداد بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلفروز تاج
کمر بسته و گرز شاهان بدست
بیاراسته جایگاه نشست
شهنشاه خواندند زان پس ورا
ز گشتاسپ نشناختی کس ورا
چو تاج بزرگی بسر برنهاد
چنین کرد بر تخت پیروزه یاد
که اندر جهان داد گنج من است
جهان زنده از بخت و رنج من است
کس این گنج نتواند از من ستد
بد آید به مردم ز کردار بد
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک
جهان سر بسر در پناه من است
پسندیدن داد راه من است
نباید که از کارداران من
ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسپد کسی دل پر از آرزوی
گرازبنده گر مردم نیکخوی
گشاده ست بر هرکس این بارگاه
ز بدخواه وز مردم نیکخواه
همه انجمن خواندند آفرین
که آباد بادا بدادت زمین
فرستاد بر هر سوی لشکری
که هرجا که باشد ز دشمن سری
سر کینهورشان براه آورید
گر آیین شمشیر و گاه آورید
***
2
بدانگه که شاه اردوان را بکشت
ز خون وی آورد گیتی بمشت
بدان فر و اورند شاه اردشیر
شده شادمان مرد برنا و پیر
که بنوشت بیدادی اردوان
ز داد وی آبادتر شد جهان
چنو کشته شد دخترش را بخواست
بدان تا بگوید که گنجش کجاست
دو فرزند او شد بهندوستان
بهر نیک و بد گشته همداستان
دو ایدر بزندان شاه اندرون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
بهندوستان بود مهتر پسر
که بهمن بدی نام آن نامور
فرستادهیی جست با رای و هوش
جوانی که دارد بگفتار گوش
چو از پادشاهی ندید ایچ بهر
بدو داد ناگه یکی پاره زهر
بدو گفت رو پیش خواهر بگوی
که از دشمن این مهربانی مجوی
برادر دو داری بهندوستان
برنج و بلا گشته همداستان
دو در بند و زندان شاه اردشیر
پدر کشته و زنده خسته بتیر
تو از ما گسسته بدین گونه مهر
پسندد چنین کردگار سپهر
چو خواهی که بانوی ایران شوی
بگیتی پسند دلیران شوی
هلاهل چنین زهر هندی بگیر
بکار آر یکپار بر اردشیر
فرستاده آمد بهنگام شام
بدخت گرامی بداد آن پیام
ورا جان و دل بر برادر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
ز اندوه بستد گرانمایه زهر
بدان بد که بردارد از کام بهر
چنان بد که یک روز شاه اردشیر
بنخچیر بر گور بگشاد تیر
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
سپهبد ز نخچیرگه گشت باز
سوی دختر اردوان شد ز راه
دوان ماه چهره بشد نزد شاه
بیاورد جامی ز یاقوت زرد
پر از شکر و پست با آب سرد
بیامیخت با شکر و پست زهر
که بهمن مگر یابد از کام بهر
چو بگرفت شاه اردشیر آن بدست
ز دستش بیفتاد و بشکست پست
شد آن پادشابچه لرزان ز بیم
هماندر زمان شد دلش بدو نیم
جهاندار زان لرزه شد بدگمان
پراندیشه از گردش آسمان
بفرمود تا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار
چو آن مرغ بر پست بگذاشتند
گمانی همی خیره پنداشتند
همانگاه مرغ آن بخورد و بمرد
گمان بردن از راه نیکی ببرد
بفرمود تا موبد و کدخدای
بیامد بر خسرو پاکرای
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را برنشانی بگاه
شود در نوازش برآنگونه مست
که بیهوده یازد بجان تو دست
چه بادافرهست این برآورده را
چه سازیم درمان خودکرده را
چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد بجان جهاندار دست
سرش بر گنه بر بباید برید
کسی پند گوید نباید شنید
بفرمود کز دختر اردوان
چنان کن که هرگز نبیند روان
بشد موبد وپیش او دخت شاه
همی رفت لرزان و دل پرگناه
بموبد چنین گفت کای پرخرد
مرا و تورا روز هم بگذرد
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر
یکی کودکی دارم از اردشیر
اگر من سزایم بخون ریختن
ز دار بلند اندرآویختن
چو این گردد از پاک مادر جدا
بکن هرچ فرمان دهد پادشا
ز ره باز شد موبد تیزویر
بگفت آنچ بشنید با اردشیر
بدو گفت زو نیز مشنو سخن
کمند آر و بادافره او بکن
***
3
به دل گفت موبد که بد روزگار
که فرمان چنین آمد از شهریار
همه مرگ راییم برنا و پیر
ندارد پسر شهریار اردشیر
گر او بیعدد سالیان بشمرد
بدشمن رسد تخت چون بگذرد
همان به کزین کار ناسودمند
بمردی یکی کار سازم بلند
ز کشتن رهانم مر این ماه را
مگر زین پشیمان کنم شاه را
هرانگه کزو بچه گردد جدا
بجای آرم این گفتهی پادشا
نه کاریست کز دل همی بگذرد
خردمند باشم به از بیخرد
بیاراست جایی بایوان خویش
که دارد ورا چون تن و جان خویش
بزن گفت اگر هیچ باد هوا
به بیند ورا من ندارم روا
پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست
گمان بد و نیک با هر کسیست
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند بزشت آب در جوی من
بخانه شد و خایه ببرید پست
برو داغ و دارو نهاد و ببست
بخایه نمک برپراگند زود
بحقه در آگند برسان دود
هماندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
چو آمد بنزدیک تخت بلند
همان حقه بنهاد با مهر و بند
چنین گفت با شاه کین زینهار
سپارد به گنجور خود شهریار
نوشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده بن و بیخ آن
***
4
چو هنگامه ی زادن آمد فراز
ازان کار بر باد نگشاد راز
پسر زاد پس دختر اردوان
یکی خسروآیین و روشنروان
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور شاپور کرد
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه نو گشت با فر و یال
چنان بد که روزی بیامد وزیر
بدید آب در چهرهی اردشیر
بدو گفت شاها انوشه بدی
روانرا باندیشه توشه بدی
ز گیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی
کنون گاه شادی و می خوردنست
نه هنگام اندیشهها کردنست
زمین هفت کشور سراسر توراست
جهان یکسر از داد تو گشت راست
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که ای پاکدل موبد رازدار
زمانه بشمشیر ما راست گشت
غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت
مرا سال بر پنجه و یک رسید
ز کافور شد مشک و گل ناپدید
پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای
پدر بیپسر چون پسر بیپدر
که بیگانه او را نگیرد ببر
پس از من بدشمن رسد تاج و گنج
مرا خاک سود آید و درد و رنج
بدل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن
بدو گفت کای شاه کهترنواز
جوانمرد روشندل و سرفراز
گر ایدونک یابم بجان زینهار
من این رنج بردارم از شهریار
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا بیم جان تورا رنجه کرد
بگوی آنچ دانی و بفزای نیز
ز گفت خردمند برتر چه چیز
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشندل و پاکرای
یکی حقه بد نزد گنجور شاه
سزد گر بخواهد کنون پیش گاه
بگنجور گفت آنک او زینهار
تورا داد آمد کنون خواستار
بدو باز ده تا ببینم که چیست
مگرمان نباید باندیشه زیست
بیاورد آن حقه گنجور اوی
سپرد آنک بستد ز دستور اوی
بدو گفت شاه اندرین حقه چیست
نهاده برین بند بر مهر کیست
بدو گفت کان خون گرم منست
بریده ز بن پاک شرم منست
سپردی مرا دختر اردوان
که تا باز خواهی تن بیروان
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
بجستم ز فرمانت آزرم خویش
بریدم هماندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا
به دریای تهمت نشوید مرا
کنون هفتسالهست شاپور تو
که دایم خرد باد دستور تو
چنو نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت تو شاد بادا سپهر
همان مادرش نیز با او بجای
جهانجوی فرزندرا رهنمای
بدو ماند شاه جهان در شگفت
ازان کودک اندیشهها برگرفت
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشندل و پاکرای
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن
کنون صد پسر گیر همسال اوی
ببالا و دوش و بر و یال اوی
همان جامه پوشیده با او بهم
نباید که چیزی بود بیش و کم
همه کودکانرا بمیدان فرست
ببازیدن گوی و چوگان فرست
چو یک دشت کودک بود خوبچهر
به پیچد ز فرزند جانم بمهر
بدان راستی دل گواهی دهد
مرا با پسر آشنایی دهد
***
5
بیامد بشبگیر دستور شاه
همی کرد کودک بمیدان سپاه
یکی جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبد این ازان اندکی
بمیدان تو گفتی یکی سور بود
میان اندرون شاه شاپور بود
چو کودک بزخم اندرآورد گوی
فزونی همی جست هر یک بدوی
بیامد بمیدان پگاه اردشیر
تنی چند از ویژگان ناگزیر
نگه کرد و چون کودکانرا بدید
یکی بادسرد از جگر برکشید
بانگشت بنمود با کدخدای
که آمد یکی اردشیری بجای
بدو راهبر گفت کای پادشاه
دلت شد بفرزند خودبر گواه
یکی بنده را گفت شاه اردشیر
که رو گوی ایشان بچوگان بگیر
همی باش با کودکان تازهروی
بچوگان بپیش من انداز گوی
ازان کودکان تا که آید دلیر
میان سواران بکردار شیر
ز دیدار من گوی بیرون برد
ازین انجمن کس به کس نشمرد
بود بیگمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و پاک پیوند من
بفرمان بشد بندهی شهریار
بزد گوی و افگند پیش سوار
دوان کودکان از پی او چو تیر
چو گشتند نزدیک با اردشیر
بماندند ناکام بر جای خویش
چو شاپور گرد اندرآمد بپیش
ز پیش پدر گوی بربود و برد
چو شد دور مر کودکانرا سپرد
ز شادی چنان شد دل اردشیر
که گردد جوان مردم گشته پیر
سوارانش از خاک برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
شهنشاه زان پس گرفتش ببر
همی آفرین خواند بر دادگر
سر و چشم و رویش ببوسید و گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت
بدل هرگز این یاد نگذاشتم
که شاپوررا کشته پنداشتم
چو یزدان مرا شهریاری فزود
ز من در جهان یادگاری فزود
بفرمان اوبر نیابی گذر
وگر برتر آری ز خورشید سر
گهر خواست از گنج و دینار خواست
گرانمایه یاقوت بسیار خواست
برو زر و گوهر بسی ریختند
زبر مشک و عنبر بسی بیختند
ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهرهی او ندید
بدستوربر نیز گوهر فشاند
بکرسی زرپیکرش برنشاند
ببخشید چندان ورا خواسته
که شد کاخ و ایوانش آراسته
بفرمود تا دختر اردوان
بایوان شود شاد و روشنروان
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا
بیاورد فرهنگیانرا بشهر
کسی کو ز فرزانگی داشت بهر
نوشتن بیاموختش پهلوی
نشست سرافرازی و خسروی
همان جنگ را گرد کرده عنان
ز بالا بدشمن نمودن سنان
ز می خوردن و بخشش و کار بزم
سپه جستن و کوشش روز رزم
وزان پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و هر بیش و کم
بیک روی بد نام شاه اردشیر
بروی دگر نام فرخ وزیر
گران خوار بد نام دستور شاه
جهاندیده مردی نماینده راه
نوشتند بر نامهها همچنین
بدو داد فرمان و مهر و نگین
ببخشید گنجی بدرویش مرد
که خوردش نبودی بجز کارکرد
نگه کرد جایی که بد خارستان
ازو کرد خرم یکی شارستان
کجا گندشاپور خواندی ورا
جزین نام نامی نراندی ورا
***
6
چو شاپور شد همچو سرو بلند
ز چشم بدش بود بیم گزند
نبودی جدا یک زمان ز اردشیر
ورا همچو دستور بودی وزیر
نپرداختی شاه روزی زجنگ
بشادی نبودیش جای درنگ
چو جایی ز دشمن بپرداختی
دگر بدکنش سر برافراختی
همی گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان
که بی دشمن آرم جهانرا بدست
نباشم مگر شاد و یزدانپرست
بدو گفت فرخنده دستور اوی
که ای شاه روشندل و راهجوی
سوی کید هندی فرستیم کس
که دانش پژوهست و فریادرس
بداند شمار سپهر بلند
در پادشاهی و راه گزند
اگر هفت کشور تورا بی همال
بخواهد بدن بازیابد بفال
یکایک بگوید ندارد برنج
نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج
چو بشنید بگزید شاه اردشیر
جوانی گرانمایه و تیزویر
فرستاد نزدیک دانا بهند
بسی اسپ و دینار و چندی پرند
بدو گفت رو پیش دانا بگوی
که ای مرد نیکاختر و راه جوی
باختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم بچنگ
اگر بود خواهد بدین دستگاه
بتدبیر آن زور بنمای راه
وگر نیست این تا نباشم برنج
برین گونه نپراگند نیز گنج
بیامد فرستادهی شهریار
بر کید با هدیه و با نثار
بگفت آنک با او شهنشاه گفت
همه رازها برگشاد از نهفت
بپرسید زو کید و غمخواره شد
ز پرسش سوی دانش و چاره شد
بیاورد صلاب و اختر گرفت
یکی زیج رومی ببر درگرفت
نگه کرد بر کار چرخ بلند
ز آسانی و سود و درد و گزند
فرستاده را گفت کردم شمار
از ایران وز اختر شهریار
گر از گوهر مهرک نوشزاد
برآمیزد این تخمه با آن نژاد
نشیند بآرام بر تخت شاه
نباید فرستاد هر سو سپاه
بیفزایدش گنج و کاهدش رنج
تو شو کینهی این دو گوهر بسنج
گر این کرد ایران ورا گشت راست
بیابد همه کام دل هرچ خواست
فرستاده را چیز بخشید و گفت
کزین هرچ گفتم نباید نهفت
گر او زین نپیچد سپهر بلند
کند اینک گفتم برو ارجمند
فرستاده آمد بر شهریار
بگفت آنچ بشنید زان نامدار
چو بشنید گفتار او اردشیر
دلش گشت پر درد و رخ چون زریر
فرستاده را گفت هرگز مباد
که من بینم از تخم مهرک نژاد
بخانه درون دشمن آرم ز کوی
شود با بر و بوم من کینهجوی
دریغ آن پراگندن گنج من
فرستادن مردم و رنج من
ز مهرک یکی دختری ماند و بس
که او را بجهرم ندیدست کس
بفرمایم اکنون که جویند باز
ز روم و ز چین و ز هند و طراز
بر آتش چو یابمش بریان کنم
برو خاک را زار و گریان کنم
بجهرم فرستاد چندی سوار
یکی مرد جوینده و کینهدار
چو آگاه شد دخت مهرک بجست
سوی خان مهتر بکنجی نشست
چو بنشست آن دخت مهرک بده
مر اورا گرامی همی کرد مه
ببالید بر سان سرو سهی
خردمند با زیب و با فرهی
مر اورا دران بوم همتا نبود
بکشور چنو سروبالا نبود
***
7
کنون بشنو از دخت مهرک سخن
ابا گرد شاپور شمشیرزن
چو لختی برآمد برین روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
بنخچیر شد شاه روزی پگاه
خردمند شاپور با او براه
بهر سو سواران همی تاختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند
پدید آمد از دور دشتی فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
همی تاخت شاپور تا پیش ده
فرود آمد از راه در خان مه
یکی باغ بد کش و خرم سرای
جوان اندرآمد بدان سبز جای
یکی دختری دید برسان ماه
فروهشته از چرخ دلوی بچاه
چو آن ماهرخ روی شاپور دید
بیامد برو آفرین گسترید
که شادان بدی شاه و خندان بدی
همه ساله از بیگزندان بدی
کنون بیگمان تشنه باشد ستور
بدین ده رود اندرون آب شور
بچاه اندرون آب سردست و خوش
بفرمای تا من بوم آبکش
بدو گفت شاپور کای ماهروی
چرا رنجه گشتی بدین گفتوگوی
که باشند با من پرستنده مرد
کزین چاه بیبن کشند آب سرد
ز برنا کنیزک به پیچید روی
بشد دور و بنشست بر پیش جوی
پرستندهیی را بفرمود شاه
که دلو آور و آب برکش ز چاه
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن برد بر چرخ دلو گران
چو دلو گرانسنگ پر آب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت
چو دلو گران برنیامد ز چاه
بیامد ژکان زود شاپور شاه
پرستنده را گفت کای نیمزن
نه زن داشت این دلو و چندین رسن
همی برکشید آب چندین ز چاه
تو گشتی پر از رنج و فریادخواه
بیامد رسن بستد از پیشکار
شد آن کار دشوار بر شاه خوار
ز دلو گران شاه چون رنج دید
بر آن خوبرخ آفرین گسترید
که برتافت دلوی برین سان گران
همانا که هست از نژاد سران
کنیزک چو او دلورا برکشید
بیامد بمهر آفرین گسترید
که نوشه بدی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار
بنیروی شاپور شاه اردشیر
شود بیگمان آب در چاه شیر
جوان گفت با دختر چربگوی
چه دانی که شاپورم ای ماهروی
چنین داد پاسخ که این داستان
شنیدم بسی از لب راستان
که شاپور گردست با زور پیل
ببخشندگی همچو دریای نیل
ببالای سروست و رویینتن است
بهر چیز مانندهی بهمن است
بدو گفت شاپور کای ماهروی
سخن هرچ پرسم تورا راستگوی
پدیدار کن تا نژاد تو چیست
برین چهرهی تو نشان کییست
بدو گفت من دختر مهترم
ازیرا چنین خوب و کنداورم
چنین داد پاسخ که هرگز دروغ
بر شهریاران نگیرد فروغ
کشاورزرا دختر ماهروی
نباشد بدین روی و این رنگ و بوی
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هرانگه که یابم بجان زینهار
بگویم همه پیش تو من نژاد
چو یابم ز خشم شهنشاه داد
بدو گفت شاپور کز بوستان
نرست از چمن کینهی دوستان
بگوی و ز من بیم در دل مدار
نه از نامور دادگر شهریار
کنیزک بدو گفت کز راه داد
منم دختر مهرک نوشزاد
مرا پارسایی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد
من از بیم آن نامور شهریار
چنین آبکش گشتم و پیشکار
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر بپیشش بپای
بدو گفت کین دختر خوبچهر
بمن ده بر من گوا کن سپهر
بدو داد مهتر بفرمان اوی
بر آیین آتشپرستان اوی
***
8
بسی برنیامد برین روزگار
که سرو سهی چون گل آمد ببار
چو نه ماه بگذشت بر ماهروی
یکی کودک آمد ببالای اوی
تو گفتی که باز آمد اسفندیار
وگر نامدار اردشیر سوار
ورا نام شاپور کرد اورمزد
که سروی بد اندر میان فرزد
چنین تا برآمد برین هفت سال
ببود اورمزد از جهان بیهمال
ز هرکس نهانش همی داشتند
بجایی ببازیش نگذاشتند
بنخچیر شد هفت روز اردشیر
بشد نیز شاپور نخچیرگیر
نهان اورمزد از میان گروه
بیامد کز آموختن شد ستوه
دوان شد بمیدان شاه اردشیر
کمانی بیک دست و دیگر دو تیر
ابا کودکان چند و چوگان و گوی
بمیدان شاه اندرآمد ز کوی
جهاندار هم در زمان با سپاه
بمیدان بیامد ز نخچیرگاه
ابا موبدان موبد تیزویر
بنزدیک ایوان رسید اردشیر
بزد کودکی نیز چوگان ز راه
بشد گوی گردان بنزدیک شاه
نرفتند زیشان پس گوی کس
بماندند بر جای ناکام بس
دوان اورمزد از میانه برفت
بپیش جهاندار چون باد تفت
ز پیش نیا زود برداشت گوی
ازو گشت لشکر پر از گفتوگوی
ازان پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه پیروز بخت
بموبد چنین گفت کین پاکزاد
نگه کن که تا از که دارد نژاد
بپرسید موبد ندانست کس
همه خامشی برگزیدند و بس
بموبد چنین گفت پس شهریار
که بردارش از خاک و نزد من آر
بشد موبد و برگرفتش ز گرد
ببردش بر شاه آزاد مرد
بدو گفت شاه این گرانمایه خرد
تورا از نژاد که باید شمرد
نترسید کودک بآواز گفت
که نام نژادم نباید نهفت
منم پور شاپور کو پور تست
ز فرزند مهرک نژاد درست
فروماند زان کار گیتی شگفت
بخندید و اندیشه اندرگرفت
بفرمود تا رفت شاپور پیش
بپرسش گرفتش ز اندازه بیش
بترسید شاپور آزادمرد
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
بخندید زو نامور شهریار
بدو گفت فرزند پنهان مدار
پسر باید از هرک باشد رواست
که گویند کاین بچه ی پادشاست
بدو گفت شاپور نوشه بدی
جهانرا بدیدار توشه بدی
ز پشت منست این و نام اورمزد
درخشنده چون لاله اندر فرزد
نهان داشتم چندش از شهریار
بدان تا برآید بر از میوهدار
گرانمایه از دختر مهرک است
ز پشت منست این مرا بی شکست
ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود
پسر گفت و پرسید و چندی شنود
ز گفتار او شاد شد اردشیر
بایوان خرامید خود با وزیر
گرفته دلاویزرا بر کنار
ز ایوان سوی تخت شد شهریار
بیاراست زرین یکی زیرگاه
یکی طوق فرمود و زرین کلاه
سر خرد کودک بیاراستند
بس از گنج در و گهر خواستند
همی ریخت تا شد سرش ناپدید
تنش را نیا زان میان برکشید
بسی زر و گوهر بدرویش داد
خردمندرا خواسته بیش داد
بدیبا بیاراست آتشکده
هم ایوان نوروز و کاخ سده
یکی بزمگه ساخت با مهتران
نشستند هرجای رامشگران
چنین گفت با نامداران شهر
هرانکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر
نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد تورا ساز و خرم بتخت
نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه
نه دیهیم شاهی نه فر کلاه
مگر تخمهی مهرک نوشزاد
بیامیزد آن دوده با ان نژاد
کنون سالیان اندرآمد بهشت
که جز بآرزو چرخ بر ما نگشت
چو شاپور رفت اندر آرام خویش
ز گیتی ندیده بجز کام خویش
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست
وزان پس بر کارداران اوی
شهنشاه کردند عنوان اوی
***
9
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک بیک یاد گیر
بکوشید و آیین نیکو نهاد
بگسترد بر هر سوی مهر و داد
بدرگاه چون خواست لشکر فزون
فرستاد بر هر سوی رهنمون
که تا هرکسی را که دارد پسر
نماند که بالا کند بیهنر
سواری بیاموزد و رسم جنگ
بگرز و کمان و بتیر خدنگ
چو کودک ز کوشش بمردی شدی
بهر بخششی در بی آهو بدی
ز کشور بدرگاه شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
نوشتی عرض نام دیوان اوی
بیاراستی کاخ و ایوان اوی
چو جنگ آمدی نورسیده جوان
برفتی ز درگاه با پهلوان
یکی موبدان را ز کارآگهان
که بودی خریدار کار جهان
ابر هر هزاری یکی کارجوی
برفتی نگه داشتی کار اوی
هرانکس که در جنگ سست آمدی
بآورد ناتندرست آمدی
شهنشاه را نامه کردی بران
هم از بیهنر هم ز جنگآوران
جهاندار چون نامه برخواندی
فرستاده را پیش بنشاندی
هنرمندرا خلعت آراستی
ز گنج آنچ پرمایهتر خواستی
چو کردی نگاه اندران بیهنر
نبستی میان جنگ را بیشتر
چنین تا سپاهش بدانجا رسید
که پهنای ایشان ستاره ندید
ازیشان کسی را که بد رایزن
برافراختندی سرش ز انجمن
که هرکس که خشنودی شاه جست
زمین را به خوان دلیران بشست
بیابد ز من خلعت شهریار
بود در جهان نام او یادگار
بلشکر بیاراست گیتی همه
شبان گشت و پرخاشجویان رمه
بدیوانش کارآگهان داشتی
ببیدانشی کار نگذاشتی
بلاغت نگه داشتندی و خط
کسی کو بدی چیره بر یک نقط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون
کسی را که کمتر بدی خط و ویر
نرفتی بدیوان شاه اردشیر
سوی کارداران شدندی بکار
قلمزن بماندی بر شهریار
شناسنده بد شهریار اردشیر
چو دیدی بدرگاه مرد دبیر
نویسنده گفتی که گنج آگنید
هم از رای او رنج بپراگنید
بدو باشد آباد شهر و سپاه
همان زیردستان فریادخواه
دبیران چو پیوند جان منند
همه پادشا بر نهان منند
چو رفتی سوی کشور کاردار
بدو شاه گفتی درم خوار دار
نباید که مردم فروشی بگنج
که برکس نماند سرای سپنج
همه راستی جوی و فرزانگی
ز تو دور باد آز و دیوانگی
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنچ من یار دادمت بس
درم بخش هر ماه درویش را
مده چیز مرد بداندیش را
اگر کشور آباد داری به داد
بمانی تو آباد وز داد شاد
وگر هیچ درویش خسپد به بیم
همی جان فروشی بزر و به سیم
هرانکس که رفتی بدرگاه شاه
بشایسته کاری و گر دادخواه
بدندی بسر استواران اوی
بپرسیدن از کارداران اوی
که دادست ازیشان و بگرفت چیز
وزیشان که خسپد بتیمار نیز
دگر آنک در شهر دانا کهاند
گر از نیستی ناتوانا کهاند
دگر کیست آنک از در پادشاست
جهاندیده پیرست و گر پارساست
شهنشاه گوید که از رنج من
مبادا کسی شاد بی گنج من
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر
جهاندیدگانرا همه خواستار
جوان و پسندیده و بردبار
جوانان دانا و دانشپذیر
سزد گر نشینند بر جای پیر
چو لشکرش رفتی بجایی بجنگ
خرد یار کردی و رای و درنگ
فرستادهیی برگزیدی دبیر
خردمند و بادانش و یادگیر
پیامی بدادی بآیین و چرب
بدان تا نباشد ببیداد حرب
فرستاده رفتی بر دشمنش
که بشناختی راز پیراهنش
شنیدی سخن گر خرد داشتی
غم و رنج بدرا ببد داشتی
بدان یافت او خلعت شهریار
همان عهد و منشور با گوشوار
وگر تاب بودی بسرش اندرون
بدل کین و اندر جگر جوش خون
سپه را بدادی سراسر درم
بدان تا نباشند یک تن دژم
یکی پهلوان خواستی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی
دبیری بآیین و با دستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه
وزان پس یکی مرد بر پشت پیل
نشستی که رفتی خروشش دو میل
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرانکس که دارد دل و نام و ننگ
نباید که بر هیچ درویش رنج
رسد گر بر آنکس بود نام و گنج
بهر منزلی در خورید و دهید
بران زیردستان سپاسی نهید
بچیز کسان کس میازید دست
هرانکس که او هست یزدانپرست
بدشمن هرانکس که بنمود پشت
شود زان سپس روزگارش درشت
اگر دخمه باشد بچنگال اوی
وگر بند ساید بر و یال اوی
ز دیوان دگر نام او کرده پاک
خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک
بسالار گفتی که سستی مکن
همان تیزی و پیش دستی مکن
همیشه بپیش سپه دار پیل
طلایه پراگنده بر چار میل
نخستین یکی گرد لشکر بگرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد
بلشکر چنین گوی کاین خود کیند
بدین رزمگاه اندرون برچیند
ازیشان صد اسپ افگن از ما یکی
همان صد بپیش یکی اندکی
شمارا همه پاک برنا و پیر
ستانم همه خلعت از اردشیر
چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی
نباید که گردان پرخاشجوی
بیاید که ماند تهی قلب گاه
وگر چند بسیار باشد سپاه
چنان کن که با میمنه میسره
بکوشند جنگآوران یکسره
همان نیز با میسره میمنه
بکوشند و دلها همه بر بنه
بود لشکر قلب بر جای خویش
کس از قلبگه نگسلد پای خویش
وگر قلب ایشان بجنبد ز جای
تو با لشکر از قلبگاه اندرآی
چو پیروز گردی زکس خون مریز
که شد دشمن بدکنش در گریز
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار
تو زنهارده باش و کینه مدار
چو تو پشت دشمن ببینی بچیز
مپرداز و مگذر هم از جای نیز
نباید که ایمن شوید از کمین
سپه باشد اندر در و دشت کین
هرآنگه که از دشمن ایمن شوی
سخن گفتن کس همی نشنوی
غنیمت بدان بخش کو جنگ جست
بمردی دل از جان شیرین بشست
هرانکس که گردد بدستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر
من از بهر ایشان یکی شارستان
برآرم ببومی که بد خارستان
ازین پندها هیچ گونه مگرد
چو خواهی که مانی تو بیرنج و درد
بپیروزی اندر بیزدان گرای
که او باشدت بیگمان رهنمای
ز جایی که آمد فرستادهیی
ز ترکی و رومی و آزادهیی
ازو مرزبان آگهی داشتی
چنین کارها خوار نگذاشتی
بره بر بدی خان او ساخته
کنارنگ زان کار پرداخته
ز پوشیدنی ها و از خوردنی
نیازش نبودی به گستردنی
چو آگه شدی زان سخن کاردار
که او بر چه آمد بر شهریار
هیونی سرافراز و مردی دبیر
برفتی بنزدیک شاه اردشیر
بدان تا پذیره شدندی سپاه
بیاراستی تخت پیروز شاه
کشیدی پرستنده هر سو رده
همه جامههاشان بزر آژده
فرستاده را پیش خود خواندی
بنزدیکی تخت بنشاندی
بپرسش گرفتی همه راز اوی
ز نیک و بد و نام و آواز اوی
ز داد و ز بیداد وز کشورش
ز آیین وز شاه وز لشکرش
بایوانش بردی فرستادهوار
بیاراستی هرچ بودی بکار
وزان پس بخوان و میش خواندی
بر تخت زرینش بنشاندی
بنخچیر بردیش با خویشتن
شدی لشکر بیشمار انجمن
کسی کردنش را فرستادهوار
بیاراستی خلعت شهریار
بهر سو فرستاد پس موبدان
بیآزار و بیداردل بخردان
که تا هر سوی شهرها ساختند
بدین نیز گنجی بپرداختند
بدان تا کسی را که بیخانه بود
نبودش نوا بخت بیگانه بود
همان تا فراوان شود زیردست
خورش ساخت با جایگاه نشست
ازو نام نیکی بود در جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
چو او در جهان شهریاری نبود
پس از مرگ او یادگاری نبود
منم ویژه زنده کن نام اوی
مبادا جزاز نیکی انجام اوی
فراوان سخن در نهان داشتی
بهر جای کارآگهان داشتی
چو بیمایه گشتی یکی مایهدار
ازان آگهی یافتی شهریار
چو بایست برساختی کار اوی
نماندی چنان تیره بازار اوی
زمین برومند و جای نشست
پرستیدن مردم زیردست
بیاراستی چون ببایست کار
نگشتی نهانش بکس آشکار
تهیدست را مایه دادی بسی
بدو شاد کردی دل هر کسی
همان کودکانرا بفرهنگیان
سپردی چو بودی ورا هنگ آن
بهر برزنی در دبستان بدی
همان جای آتشپرستان بدی
نماندی که بودی کسی را نیاز
نگه داشتی سختی خویش راز
بمیدان شدی بامداد پگاه
برفتی کسی کو بدی دادخواه
نجستی بداداندر آزرم کس
چه کهتر چه فرزند فریادرس
چه کهتر چه مهتر بنزدیک اوی
نجستی همی رای تاریک اوی
ز دادش جهان یکسر آباد کرد
دل زیردستان بخود شاد کرد
جهاندار چون گشت با داد جفت
زمانه پی او نیارد نهفت
فرستاده بودی بگرد جهان
خردمند و بیدار کارآگهان
بجایی که بودی زمینی خراب
وگر تنگ بودی بروداندر آب
خراج اندر آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی
گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای
ز دانا سخن بشنو ای شهریار
جهانرا برین گونه آباددار
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج
بیآزار و بی رنج آگنده گنج
بیآزاری زیردستان گزین
بیابی ز هر کس بداد آفرین
***
10
چو از روم وز چین وز ترک و هند
جهان شد مر اورا چو رومی پرند
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو
کسی را نبد با جهاندار تاو
همه مهترانرا ز ایران بخواند
سزاوار بر تخت شاهی نشاند
ازان پس شهنشاه بر پای خاست
بخوبی بیاراست گفتار راست
چنین گفت کای نامداران شهر
ز رای و خرد هرک دارید بهر
بدانید کاین تیز گردان سپهر
ننازد به داد و نیازد بمهر
یکی را چو خواهد برآرد بلند
هم آخر سپارد به خاک نژند
نماند بجز نام زو در جهان
همه رنج با او شود در نهان
بگیتی ممانید جز نام نیک
هرانکس که خواهد سرانجام نیک
تورا روزگار اورمزد آن بود
که خشنودی پاک یزدان بود
بیزدان گرای و بیزدان گشای
که دارنده اویست و نیکی فزای
ز هر بد بدادار گیهان پناه
که اوراست بر نیک و بد دستگاه
کند بر تو آسان همه کار سخت
ز رای دلفروز و پیروز بخت
نخستین ز کار من اندازه گیر
گذشته بد و نیک من تازه گیر
که کردم بدادار گیهان پناه
مرا داد بر نیک و بد دستگاه
زمین هفت کشور بشاهی مراست
چنان کز خداوندی او سزاست
همی باژ خواهم ز روم و ز هند
جهان شد مرا همچو رومی پرند
سپاسم ز یزدان که او داد زور
بلند اختر و بخش کیوان و هور
ستایش که داند سزاوار اوی
نیایش بر آیین و کردار اوی
مگر کو دهد بازمان زندگی
بماند بزرگی و تابندگی
کنون هرچ خواهیم کردن ز داد
بکوشیم وز داد باشیم شاد
ز ده یک مرا چند بر شهرهاست
که دهقان و موبد بران بر گواست
چو باید شمارا ببخشم همه
همان ده یک و بوم و باژ و رمه
مگر آنک آید شمارا فزون
بیارد سوی گنج ما رهنمون
ز ده یک که من بستدم پیش ازین
ز باژ آنچ کم بود گر بیش ازین
همی از پی سود بردم بکار
بدر داشتن لشکر بیشمار
بزرگی شما جستم و ایمنی
نهان کردن کیش آهرمنی
شما دست یکسر بیزدان زنید
بکوشید و پیمان او مشکنید
که بخشنده اویست و دارنده اوی
بلند آسمانرا نگارنده اوی
ستمدیده را اوست فریادرس
منازید با نازش او بکس
نباید نهادن دل اندر فریب
که پیش فراز اندرآید نشیب
کجا آنک برسود تاجش بابر
کجا آنک بودی شکارش هژبر
نهالی همه خاک دارند و خشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
همه هرک هست اندرین مرز من
کجا گوش دارند اندرز من
نمایم شمارا کنون راه پنج
که سودش فزون آید از تاج و گنج
***
11
بگفتار این نامدار اردشیر
همه گوش دارید برنا و پیر
هرانکس که داند که دادار هست
نباشد مگر پاک و یزدان پرست
دگر آنک دانش مگیرید خوار
اگر زیردستست و گر شهریار
سدیگر بدانی که هرگز سخن
نگردد بر مرد دانا کهن
چهارم چنان دان که بیم گناه
فزون باشد از بند و زندان شاه
به پنجم سخن مردم زشتگوی
نگیرد بنزد کسان آبروی
بگویم یکی تازه اندرز نیز
کجا برتر از دیده و جان و چیز
خنک آنک آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان
دگر آنک دارند آواز نرم
خرد دارد و شرم و گفتار گرم
بپیش کسان سیم از بهر لاف
ببیهوده بپراگند بر گزاف
ز مردم ندارد کسی زان سپاس
نبپسندد آن مرد یزدان شناس
میانه گزینی بمانی بجای
خردمند خوانند و پاکیزهرای
کزین بگذری پنج رایست پیش
کجا تازه گردد تورا دین و کیش
تن آسانی و شادی افزایدت
که با شهد او زهر نگزایدت
یکی آنک از بخشش دادگر
بآز و بکوشش نیابی گذر
توانگر شود هرک خرسند گشت
گل نوبهارش برومند گشت
دگر بشکنی گردن آزرا
نگویی بپیش زنان رازرا
سدگیر ننازی بننگ و نبرد
که ننگ و نبرد آورد رنج و درد
چهارم که دل دور داری ز غم
ز ناآمده دل نداری دژم
نه پیچی بکاری که کار تو نیست
نتازی بدان کو شکار تو نیست
همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند
که یابند ازو ایمنی از گزند
زمانی میاسای ز آموختن
اگر جان همی خواهی افروختن
چو فرزند باشد بفرهنگ دار
زمانه ز بازی برو تنگ دار
همه یاد دارید گفتار ما
کشیدن بدین کار تیمار ما
هرانکس که باداد و روشن دلید
از آمیزش یکدگر مگسلید
دل آرام دارید بر چار چیز
کزو خوبی و سودمندیست نیز
یکی بیم و آزرم و شرم خدای
که باشد تورا یاور و رهنمای
دگر داد دادن تن خویش را
نگه داشتن دامن خویش را
بفرمان یزدان دل آراستن
مرا چون تن خویشتن خواستن
سدیگر که پیدا کنی راستی
بدور افگنی کژی و کاستی
چهارم که از رای شاه جهان
نه پیچی دلت آشکار و نهان
ورا چون تن خویش خواهی بمهر
بفرمان او تازه گردد سپهر
دلت بسته داری به پیمان اوی
روانرا نه پیچی ز فرمان اوی
برو مهر داری چو بر جان خویش
چو باداد بینی نگهبان خویش
غم پادشاهی جهانجوی راست
ز گیتی فزونی سگالد نه کاست
گر از کارداران وز لشکرش
بداند که رنجست بر کشورش
نیازد بداد او جهاندار نیست
برو تاج شاهی سزاوار نیست
سیه کرد منشور شاهنشهی
ازان پس نباشد ورا فرهی
چنان دان که بیدادگر شهریار
بود شیر درنده در مرغزار
همان زیردستی که فرمان شاه
برنج و بکوشش ندارد نگاه
بود زندگانیش با درد و رنج
نگردد کهن در سرای سپنج
اگر مهتری یابد و بهتری
نیابد بزفتی و کنداوری
دل زیردستان ما شاد باد
هم از داد ما گیتی آباد باد
***
12
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
بشد پیش گاهش یکی مرد پیر
کجا نام آن پیر خراد بود
زبان و روانش پر از داد بود
چنین داد پاسخ که ای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
همیشه بوی شاد و پیروزبخت
بتو شادمان کشور و تاج و تخت
بجایی رسیدی که مرغ و دده
زنند از پس و پیش تختت رده
بزرگ جهان از کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران
که داند صفت کردن از داد تو
که داد و بزرگیست بنیاد تو
همان آفرین در فزایش کنیم
خدای جهانرا نیایش کنیم
که ما زنده اندر زمان توایم
بهر کار نیکی گمان توایم
خریدار دیدار چهر تورا
همان خوب گفتار و مهر تورا
تو ایمن بوی کز تو ما ایمنیم
مبادا که پیمان تو بشکنیم
تو بستی ره بدسگالان ما
ز هند و ز چین و همالان ما
پراگنده شد غارت و جنگ و جوش
نیاید همی جوش دشمن بگوش
بماناد این شاه تا جاودان
همیشه سر و کار با موبدان
نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد
نه اندیشه از رای تو بگذرد
پیی برفگندی بایران ز داد
که فرزند ما باشد از داد شاد
بجایی رسیدی هماندر سخن
که نو شد ز رای تو مرد کهن
خردها فزون شد ز گفتار تو
جهان گشت روشن بدیدار تو
بدین انجمن هرک دارد نژاد
بتو شادمانند وز داد شاد
توی خلعت ایزدی بخت را
کلاه و کمر بستن و تخت را
بماناد این شاه با مهر و داد
ندارد جهان چون تو خسرو بیاد
جهان یکسر از رای وز فر تست
خنک آنک در سایهی پر تست
همیشه سر تخت جای تو باد
جهان زیر فرمان و رای تو باد
***
13
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن
کجا چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
اگر شهریاری و گر پیشکار
تو ناپایداری و او پایدار
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت
اگر ز آهنی چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن نیز ننوازدت
چو سرو دلارای گردد بخم
خروشان شود نرگسان دژم
همان چهرهی ارغوان زعفران
سبک مردم شاد گردد گران
اگر شهریاری و گر زیردست
بجز خاک تیره نیابی نشست
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن سواران پیروزبخت
کجا آن خردمند کنداوران
کجا آن سرافراز و جنگی سران
کجا آن گزیده نیاکان ما
کجا آن دلیران و پاکان ما
همه خاک دارند بالین و خشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
نشان بس بود شهریار اردشیر
چو از من سخن بشنوی یاد گیر
***
14
چو سال اندرآمد بهفتاد و هشت
جهاندار بیدار بیمار گشت
بفرمود تا رفت شاپور پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدانست کامد بنزدیک مرگ
همی زرد خواهد شدن سبز برگ
بدو گفت کاین عهد من یاد دار
همه گفت بدگوی را باد دار
سخنهای من چون شنودی بورز
مگر بازدانی ز ناارز ارز
جهان راست کردم بشمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد
چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین زندگانی بکاست
ازان پس که بسیار بردیم رنج
برنج اندرون گرد کردیم گنج
شمارا همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آردت گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
بنعم اندرون زفتی آردت و بوس
زمانی یکی بارهیی ساخته
ز فرهختگی سر برافراخته
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد تورا شادمان بی نهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت ببد نگذرد
چو بر دین کند شهریار آفرین
برادر شود شهریاری و دین
نه بیتخت شاهیست دینی بپای
نه بیدین بود شهریاری بجای
دو دیباست یک در دگر بافته
برآورده پیش خرد تافته
نه از پادشا بینیازست دین
نه بی دین بود شاه را آفرین
چنین پاسبانان یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند
نه آن زین نه این زان بود بی نیاز
دو انباز دیدیمشان نیکساز
چو باشد خداوند رای و خرد
دو گیتی همی مرد دینی برد
چو دین را بود پادشا پاسبان
تو این هر دو را جز برادر مخوان
چو دیندار کین دارد از پادشا
مخوان تا توانی ورا پارسا
هرانکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار
چه گفت آن سخنگوی باآفرین
که چون بنگری مغز دادست دین
سر تخت شاهی به پیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنک بیسودرا برکشد
ز مرد هنرمند سر درکشد
سدیگر که با گنج خویشی کند
بدینار کوشد که بیشی کند
ببخشندگی یاز و دین و خرد
دروغ ایچ تا با تو برنگذرد
رخ پادشا تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ
نگر تا نباشی نگهبان گنج
که مردم ز دینار یازد برنج
اگر پادشا آز گنج آورد
تن زیردستان برنج آورد
کجا گنج دهقان بود گنج اوست
وگرچند بر کوشش و رنج اوست
نگهبان بود شاه گنج ورا
ببار آورد شاخ رنج ورا
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
بمردی بخواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
بپوزش نگهبان درمان شوی
هرانگه که خشم آورد پادشا
سبکمایه خواند ورا پارسا
چو بر شاه زشتست بد خواستن
بباید بخوبی دل آراستن
وگر بیم داری بدل یک زمان
شود خیره رای از بد بدگمان
ز بخشش منه بر دل اندوه نیز
بدان تا توان ای پسر ارج چیز
چنان دان که شاهی بدان پادشاست
که دور فلک را ببخشید راست
زمانی غم پادشاهی برد
رد و موبدش رای پیش آورد
بپرسد هم از کار بیداد و داد
کند این سخن بر دل شاه یاد
بروزی که رای شکار آیدت
چو یوز درنده بکار آیدت
دو بازی بهم در نباید زدن
می و بزم و نخچیر و بیرون شدن
که تن گردد از جستن می گران
نگه داشتند این سخن مهتران
وگر دشمن آید بجایی پدید
ازین کارها دل بباید برید
درم دادن و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن
بفردا ممان کار امروزرا
بر تخت منشان بدآموزرا
مجوی از دل عامیان راستی
که از جستوجو آیدت کاستی
وزیشان تورا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدانپرست
اگر پای گیری سر آید بدست
چنین باشد اندازهی عام شهر
تورا جاودان از خرد باد بهر
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشای با رازدار
که اورا بود نیز انباز و یار
سخن را تو آگنده دانی همی
ز گیتی پراگنده خوانی همی
چو رازت بشهر آشکارا شود
دل بخردان بیمدرا شود
برآشوبی و سرسبک خواندت
خردمند گر پیش بنشاندت
تو عیب کسان هیچگونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیبجوی
وگر چیره گردد هوا بر خرد
خردمندت از مردمان نشمرد
خردمند باید جهاندار شاه
کجا هر کسی را بود نیکخواه
کسی کو بود تیز و برترمنش
به پیچد ز پیغاره و سرزنش
مبادا که گیرد بنزد تو جای
چنین مرد گر باشدت رهنمای
چو خواهی که بستایدت پارسا
بنه خشم و کین چون شوی پادشا
هوا چونک بر تخت حشمت نشست
نباشی خردمند و یزدانپرست
نباید که باشی فراوان سخن
بروی کسان پارسایی مکن
سخن بشنو و بهترین یاد گیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازهروی
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس
بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد بننگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی بدلش اندرون کاستی
ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آبروی
بیارای دلرا بدانش که ارز
بدانش بود تا توانی بورز
چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی
تو عهد پدر با روانت بدار
بفرزند مان همچنین یادگار
چو من حق فرزند بگزاردم
کسی را ز گیتی نیازاردم
شما هم ازین عهد من مگذرید
نفس داستانرا ببد مشمرید
تو پند پدر همچنین یاد دار
بنیکی گرای و بدی باد دار
بخیره مرنجان روان مرا
بآتش تن ناتوان مرا
ببد کردن خویش و آزار کس
مجوی ای پسر درد و تیمار کس
برین بگذرد سالیان پانصد
بزرگی شمارا بپایان رسد
به پیچد سر از عهد فرزند تو
همانکس که باشد ز پیوند تو
ز رای و ز دانش بیکسو شوند
همان پند دانندگان نشنوند
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا
جهان تنگ دارند بر زیردست
بر ایشان شود خوار یزدانپرست
بپوشند پیراهن بدتنی
ببالند با کیش آهرمنی
گشاده شود هرچ ما بستهایم
ببالاید آن دین که ما شستهایم
تبه گردد این پند و اندرز من
بویرانی آرد رخ این مرز من
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما برانکس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من
برآمد چهل سال و بر سر دو ماه
که تا برنهادم بشاهی کلاه
بگیتی مرا شارستانست شش
هوا خوشگوار و بزیر آب خوش
یکی خواندم خورهی اردشیر
که گردد زبادش جوان مرد پیر
کزو تازه شد کشور خوزیان
پر از مردم و آب و سود و زیان
دگر شارستان گندشاپور نام
که موبد ازان شهر شد شادکام
دگر بوم میسان و رود فرات
پر از چشمه و چارپای و نبات
دگر شارستان برکهی اردشیر
پر از باغ و پر گلشن و آبگیر
چو رام اردشیرست شهری دگر
کزو بر سوی پارس کردم گذر
دگر شارستان اورمزد اردشیر
هوا مشک بوی و بجوی آب شیر
روان مرا شاد گردان بداد
که پیروز بادی تو بر تخت شاد
بسی رنجها بردم اندر جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
کنون دخمه را برنهادیم رخت
تو بسپار تابوت و پرداز تخت
بگفت این و تاریک شد بخت اوی
دریغ آن سر و افسر و تخت اوی
چنین است آیین خرم جهان
نخواهد بمابر گشادن نهان
انوشه کسی کو بزرگی ندید
نبایستش از تخت شد ناپدید
بکوشی و آری ز هرگونه چیز
نه مردم نه آن چیز ماند بنیز
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را بچادر بباید نهفت
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهانرا ببد نسپرسم
بکوشیم بر نیکنامی بتن
کزین نام یابیم بر انجمن
خنک آنک جامی بگیرد بدست
خورد یاد شاهان یزدانپرست
چو جام نبیدش دمادم شود
بخسپد بدانگه که خرم شود
کنون پادشاهی شاپور گوی
زبان برگشای از می و سور گوی
بران آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید
هم آرام ازویست و هم کام ازوی
هم انجام ازویست و فرجام ازوی
سپهر و زمان و زمین کرده است
کم و بیش گیتی برآورده است
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
سراسر به هستی یزدان گواست
جز اورا مخوان کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
ازو بر روان محمد درود
بیارانش بر هریکی برفزود
سر انجمن بد ز یاران علی
که خوانند او را علی ولی
همه پاک بودند و پرهیزگار
سخنهایشان برگذشت از شمار
کنون بر سخنها فزایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
ستاییم تاج شهنشاه را
که تختش درفشان کند ماه را
خداوند با فر و با بخش و داد
زمانه بفرمان او گشت شاد
خداوند گوپال و شمشیر و گنج
خداوند آسانی و درد و رنج
جهاندار با فر و نیکیشناس
که از تاج دارد بیزدان سپاس
خردمند و زیبا و چیرهسخن
جوانی بسال و بدانش کهن
همی مشتری بارد از ابر اوی
بتازیم در سایهی فر اوی
برزم آسمانرا خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند
چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه
بماناد تا جاودان نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی
سر نامه کردم ثنای ورا
بزرگی و آیین و رای ورا
ازو دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک
ز دیدار او تاج روشن شدست
ز بدها ورا بخت جوشن شدست
بنازد بدو مردم پارسا
همانکس که شد بر زمین پادشا
هوا روشن از بارور بخت اوی
زمین پایهی نامور تخت اوی
برزم اندرون ژنده پیل بلاست
ببزم اندرون آسمان وفاست
چو در رزم رخشان شود رای اوی
همی موج خیزد ز دریای اوی
بنخچیر شیران شکار ویاند
دد و دام در زینهار ویاند
از آواز گرزش همی روز جنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
سرش سبز باد و دلش پر ز داد
جهان بی سر و افسر او مباد
***
پادشاهی شاپور پسر اردشیرسی و یك سال بود
1
چو شاپور بنشست بر تخت داد
کلاه دلفروز بر سر نهاد
شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان فرزانه و موبدان
چنین گفت کای نامدار انجمن
بزرگان پردانش و رایزن
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سرایندهی دانش و یادگیر
همه گوش دارید فرمان من
مگردید یکسر ز پیمان من
وزین هرچ گویم پژوهش کنید
وگر خام گویم نکوهش کنید
چو من دیدم اکنون بسود و زیان
دو بخشش نهاده شد اندر میان
یکی پادشا پاسبان جهان
نگهبان گنج کهان و مهان
وگر شاه باداد و فرخ پیست
خرد بی گمان پاسبان ویست
خرد پاسبان باشد و نیکخواه
سرش برگذارد ز ابر سیاه
همه جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش برامش بود
دگر آنک او بآزمون خرد
بکوشد بمردی و گرد آورد
بدانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدانشناس
بشاهی خردمند باشد سزا
بجای خرد زر شود بیبها
توانگر شود هرک خشنود گشت
دل آرزو خانهی دود گشت
کرا آرزو بیش تیمار بیش
بکوش و نیوش و منه آز پیش
بآسایش و نیکنامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاک رای
بچیز کسان دست یازد کسی
که فرهنگ بهرش نباشد بسی
مرا بر شما زان فزونست مهر
که اختر نماید همی بر سپهر
همان رسم شاه بلند اردشیر
بجای آورم با شما ناگزیر
ز دهقان نخواهم جزاز سی یکی
درم تا بلشکر دهم اندکی
مرا خوبی و گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست
ز چیز کسان بینیازیم نیز
که دشمن شود مردم از بهر چیز
بر ما شمارا گشتادهست راه
بمهریم با مردم نیکخواه
بهر سو فرستیم کارآگهان
بجوییم بیدار کار جهان
نخواهیم هرگز بجز آفرین
که بر ما کنند از جهانآفرین
مهان و کهان پاک برخاستند
زبانرا بخوبی بیاراستند
بشاپوربر آفرین خواندند
زبرجد بتاجش برافشاندند
همی تازه شد رسم شاه اردشیر
بدو شاد گشتند برنا و پیر
***
2
وزان پس پراگنده شد آگهی
که بیکار شد تخت شاهنشهی
بمرد اردشیر آن خردمند شاه
بشاپور بسپرد گنج و سپاه
خروشی برآمد ز هر مرز و بوم
ز قیدافه برداشتند باژ روم
چو آگاهی آمد بشاپور شاه
بیاراست کوس و درفش و سپاه
همی راند تا پیش التوینه
سپاهی سبک بینیاز از بنه
سپاهی ز قیدافه آمد برون
که از گرد خورشید شد تیرهگون
ز التوینه همچنین لشکری
بیامد سپهدارشان مهتری
برانوش بد نام آن پهلوان
سواری سرافراز و روشنروان
کجا بود بر قیصران ارجمند
کمند افگنی نامداری بلند
چو برخاست آواز کوس از دو روی
ز قلب اندرآمد گو نامجوی
وزین سو بشد نامدرای دلیر
کجا نام او بود گرزسپ شیر
برآمد ز هر دو سپه کوس و غو
بجنبید در قلبگه شاه نو
ز بس نالهی بوق و هندی درای
همی چرخ و ماه اندرآمد ز جای
تبیره ببستند بر پشت پیل
همیبر شد آوازشان بر دو میل
زمین جنب جنبان شد و پر ز گرد
چو آتش درخشان سنان نبرد
روانی کجا با خرد بود جفت
ستاره همی بارد از چرخ گفت
برانوش جنگی بقلب اندرون
گرفتار شد با دلی پر ز خون
وزان رومیان کشته شد سه هزار
بالتوینه در صف کارزار
هزار و دو سیصد گرفتار شد
دل جنگیان پر ز تیمار شد
فرستاد قیصر یکی یادگیر
بنزدیک شاپور شاه اردشیر
که چندین تو از بهر دینار خون
بریزی تو با داور رهنمون
چه گویی چو پرسند روز شمار
چه پوزش کنی پیش پروردگار
فرستیم باژی چنان هم که بود
برین نیز دردی نباید فزود
همان نیز با باژ فرمان کنیم
ز خویشان فراوان گروگان کنیم
ز التوینه بازگردی رواست
فرستیم با باژ هرچت هواست
همی بود شاپور تا باژ و ساو
فرستاد قیصر ده انبان گاو
غلام و پرستار رومی هزار
گرانمایه دیبا نه اندر شمار
بالتوینه در ببد روز هفت
ز روم اندرآمد باهواز رفت
یکی شارستان نام شاپورگرد
برآورد و پرداخت در روز ارد
همی برد سالار زان شهر رنج
بپردخت بسیار با رنج گنج
یکی شارستان بود آباد بوم
بپردخت بهر اسیران روم
در خوزیان دارد این بوم و بر
که دارند هرکس بروبر گذر
بپارس اندرون شارستان بلند
برآورد پاکیزه و سودمند
یکی شارستان کرد در سیستان
در آنجای بسیار خرماستان
که یک نیم او کرده بود اردشیر
دگر نیم شاپور گرد و دلیر
کهن دژ بشهر نشاپور کرد
که گویند با داد شاپور کرد
همی برد هر سو برانوش را
بدو داشتی در سخن گوش را
یکی رود بد پهن در شوشتر
که ماهی نکردی بروبر گذر
برانوش را گفت گر هندسی
پلی ساز آنجا چنانچون رسی
که ما بازگردیم و آن پل بجای
بماند بدانایی رهنمای
به رش کرده بالای این پل هزار
بخواهی ز گنج آنچ آید بکار
تو از دانشی فیلسوفان روم
فراز آر چندی بران مرز و بوم
چو این پل برآید سوی خان خویش
برو تازیان باش مهمان خویش
ابا شادمانی و با ایمنی
ز بد دور وز دست اهریمنی
بتدبیر آن پل باستاد مرد
فراز آوریدش بران کارکرد
بپردخت شاپور گنجی بران
که زان باشد آسانی مردمان
چو شد شه برانوش کرد آن تمام
پلی کرد بالا هزارانش گام
چو شد پل تمام او ز ششتر برفت
سوی خان خود روی بنهاد تفت
***
3
همی بود شاپور با داد و رای
بلند اختر و تخت شاهی بجای
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه
پراگنده شد فر و اورنگ شاه
بفرمود تا رفت پیش اورمزد
بدو گفت کای چون گل اندر فرزد
تو بیدار باش و جهاندار باش
جهاندیدگانرا خریدار باش
نگر تا بشاهی ندارد امید
بخوان روز و شب دفتر جمشید
بجز داد و خوبی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان
بدینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش
مزن بر کمآزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند
همه پند من سربسر یاد گیر
چنان هم که من دارم از اردشیر
بگفت این و رنگ رخش زرد گشت
دل مرد برنا پر از درد گشت
چه سازی همی زین سرای سپنج
چه نازی بنام و چه نازی بگنج
تورا تنگ تابوت بهرست و بس
خورد گنج تو ناسزاوار کس
نگیرد ز تو یاد فرزند تو
نه نزدیک خویشان و پیوند تو
ز میراث دشنام باشدت بهر
همه زهر شد پاسخ پایزهر
بیزدان گرای و سخن زو فزای
که اویست روزی ده و رهنمای
درود تو بر گور پیغمبرش
که صلوات تاجست بر منبرش
***
پادشاهی اورمزد
1
سر گاه و دیهیم شاه اورمزد
بیارایم اکنون چو ماه اورمزد
ز شاهی برو هیچ تاوان نبود
ازان بد که عهدش فراوان نبود
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ
بآبشخور آمد همی میش و گرگ
چنین گفت کای نامور بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
بکوشیم تا نیکی آریم و داد
خنک آنک پند پدر کرد یاد
چو یزدان نیکیدهش نیکوی
بما داد و تاج سر خسروی
بنیکی کنم ویژه انبازتان
نخواهم که بی من بود رازتان
بدانید کان کو منی فش بود
بر مهتران سخت ناخوش بود
ستیره بود مردرا پیش رو
بماند نیازش همه ساله نو
همان رشک شمشیر نادان بود
همیشه برو بخت خندان بود
دگر هرک دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ
در آز باشد دل سفله مرد
بر سفلگان تا توانی مگرد
هرانکس که دانش نیابی برش
مکن رهگذر تازید بر درش
بمرد خردمند و فرهنگ و رای
بود جاودان تخت شاهی بپای
دلت زنده باشد بفرهنگ و هوش
ببد در جهان تا توانی مکوش
خرد همچو آبست و دانش زمین
بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین
دل شاه کز مهر دوری گرفت
اگر بازگردد نباشد شگفت
هرانکس که باشد مرا زیردست
همه شادمان باد و یزدانپرست
بخشنودی کردگار جهان
خرد یار باد آشکار و نهان
خردمند گر مردم پارسا
چو جایی سخن راند از پادشا
همه سخته باید که راند سخن
که گفتار نیکو نگردد کهن
نباید که گویی بجز نیکوی
وگر بد سراید نگر نشنوی
ببیند دل پادشا راز تو
همان بشنود گوش آواز تو
چه گفت آن سخنگوی پاسخ نیوش
که دیوار دارد بگفتار گوش
همه انجمن خواندند آفرین
بران شاه بینادل و پاکدین
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
همه شاد زان سرو سایه فگن
همان رسم شاپور شاه اردشیر
همی داشت آن شاه دانشپذیر
جهانی سراسر بدو گشت شاد
چه نیکو بود شاه با بخش و داد
همی راند با شرم و با داد کار
چنین تا برآمد برین روزگار
بگسترد کافور بر جای مشک
گل و ارغوان شد به پالیز خشک
سهی سرو او گشت همچون کمان
نه آن بود کان شاه را بد گمان
نبود از جهان شاد بس روزگار
سرآمد بران دادگر شهریار
***
2
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت
بسی آب خونین ز دیده بریخت
بگسترد فرش اندر ایوان خویش
بفرمود کامدش بهرام پیش
بدو گفت کای پاکزاده پسر
بمردی و دانش برآورده سر
بمن پادشاهی نهادست روی
که رنگ رخم کرد همرنگ موی
خم آورد بالای سرو سهی
گل سرخ را داد رنگ بهی
چو روز تو آمد جهاندار باش
خردمند باش و بیآزار باش
نگر تا نه پیچی سر از دادخواه
نبخشی ستمکارگانرا گناه
زبان را مگردان بگرد دروغ
چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ
روانت خرد باد و دستور شرم
سخن گفتن خوب و آواز نرم
خداوند پیروز یار تو باد
دل زیردستان شکار تو باد
بنه کینه و دور باش از هوا
مبادا هوا بر تو فرمانروا
سخن چین و بیدانش و چارهگر
نباید که یابد بپیشت گذر
ز نادان نیابی جزاز بتری
نگر سوی بیدانشان ننگری
چنان دان که بیشرم و بسیارگوی
نبیند بنزد کسی آبروی
خرد را مه و خشم را بندهدار
مشو تیز با مرد پرهیزگار
نگر تا نگردد بگرد تو آز
که آز آورد خشم و بیم و نیاز
همه بردباری کن و راستی
جدا کن ز دل کژی و کاستی
بپرهیز تا بد نگرددت نام
که بدنام گیتی نه بیند بکام
ز راه خرد ایچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه خرد سر نباید کشید
سر بردباران نیاید بخشم
ز نابودنیها بخوابند چشم
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی بسستی برد
هرانکس که باشد خداوند گاه
میانجی خردرا کند بر دو راه
نه سستی نه تیزی بکاراندرون
خرد باد جان تورا رهنمون
نگه دار تا مردم عیبجوی
نجوید بنزدیک تو آبروی
ز دشمن مکن دوستی خواستار
وگر چند خواند تورا شهریار
درختی بود سبز و بارش کبست
وگر پای گیری سر آید بدست
اگر در فرازی و گر در نشیب
نباید نهادن سر اندر فریب
بدل نیز اندیشهی بد مدار
بداندیش را بد بود روزگار
سپهبد کجا گشت پیمانشکن
بخندد بدو نامدار انجمن
خردگیر کآرایش جان تست
نگهدار گفتار و پیمان تست
هم آرایش تاج و گنج و سپاه
نمایندهی گردش هور و ماه
نگر تا نسازی ز بازوی گنج
که بر تو سرآید سرای سپنج
مزن رای جز با خردمند مرد
از آیین شاهان پیشی مگرد
بلشکر بترسان بداندیش را
بژرفی نگه کن پس و پیش را
ستایندهیی کو ز بهر هوا
ستاید کسی را همی ناسزا
شکست تو جوید همی زان سخن
ممان تا بپیش تو گردد کهن
کسی کش ستایش بیاید بکار
تو اورا ز گیتی بمردم مدار
که یزدان ستایش نخواهد همی
نکوهیده را دل بکاهد همی
هرانکس که او از گنهکار چشم
بخوابید و آسان فروبرد خشم
فزونیش هر روز افزون شود
شتاب آورد دل پر از خون شود
هرانکس که با آب دریا نبرد
بجوید نباشد خردمند مرد
کمان دار دل را زبانت چو تیر
تو این گفتههای من آسان مگیر
گشاد برت باشد و دست راست
نشانه بنه زان نشان کت هواست
زبان و خرد با دلت راست کن
همی ران ازان سان که خواهی سخن
هرانکس که اندر سرش مغز بود
همه رای و گفتار او نغز بود
هرانگه که باشی تو با رایزن
سخنها بیارای بی انجمن
گرت رای با آزمایش بود
همه روزت اندر فزایش بود
شود جانت از دشمن آژیرتر
دل و مغز و رایت جهانگیرتر
کسی را کجا پیش رو شد هوا
چنان دان که رایش نگیرد نوا
اگر دوست یابد تورا تازهروی
بیفزاید این نام را رنگ و بوی
تو با دشمنت رو پر آژنگ دار
بداندیش را چهره بیرنگ دار
بارزانیان بخش هرچت هواست
که گنج تو ارزانیانرا سزاست
بکش جان و دل تا توانی ز رشک
که رشک آورد گرم و خونین سرشک
هرانگه که رشک آورد پادشا
نکوهش کند مردم پارسا
چو اندرز بنوشت فرخ دبیر
بیاورد و بنهاد پیش وزیر
جهاندار برزد یکی باد سرد
پس آن لعل رخسارگان کرد زرد
چو رنگین رخ تاجور تیره شد
ازان درد بهرام دل خیره شد
چهل روز بد سوکوار و نژند
پر از گرد و بیکار تخت بلند
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر
تو گر باهشی مشمر اورا بدوست
کجا دست یابد بدردت پوست
شب اورمزد آمد و ماه دی
ز گفتن بیاسای و بردار می
کنون کار دیهیم بهرام ساز
که در پادشاهی نماند دراز
***
پادشاهی بهرام اورمزد
1
چو بهرام بنشست بر تخت زر
دل و مغز جوشان ز مرگ پدر
همه نامداران ایرانیان
برفتند پیشش کمر بر میان
برو خواندند آفرین خدای
که تا جای باشد تو مانی بجای
که تاج کیی تارکت را سزاست
پدر بر پدر پادشاهی توراست
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزان رفته جان تو بی درد باد
چنین داد پاسخ که ای مهتران
سواران جنگی و کنداوران
ز دهقان وز مرد خسروپرست
بگیتی سوی بد میازید دست
بدانید کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار
سراسر ببندید دست از هوا
هوا را مدارید فرمانروا
کسی کو بپرهیزد از بدکنش
نیالاید اندر بدیها تنش
بدین سوی همواره خرم بود
گه رفتن آیدش بیغم بود
پناهی بود گنج را پادشا
نوازندهی مردم پارسا
تن شاه دین را پناهی بود
که دین بر سر او کلاهی بود
خنک آنک در خشم هشیارتر
همان بر زمین او بیآزارتر
گه دست تنگی دلی شاد و راد
جهان بیتن مرد دانا مباد
چو بر دشمنی بر توانا بود
به پی نسپرد ویژه دانا بود
ستیزه نه نیک آید از نامجوی
بپرهیز و گرد ستیزه مپوی
سپاهی و دهقان و بیکار شاه
چنان دان که هر سه ندارند راه
بخواب اندرست آنک بیکار بود
پشیمان شود پس چو بیدار بود
ز گفتار نیکو و کردار زشت
ستایش نیابی نه خرم بهشت
همه نام جویید و نیکی کنید
دل نیک پی مردمان مشکنید
مرا گنج و دینار بسیار هست
بزرگی و شاهی و نیروی دست
خورید آنک دارید و آنرا که نیست
بداند که با گنج ما او یکیست
سر بدرهی ما گشادست باز
نباید نشستن کس اندر نیاز
***
2
برو نیز بگذشت سال دراز
سر تاجور اندر آمد بگاز
یکی پور بودش دلارام بود
ورا نام بهرام بهرام بود
بیاورد و بنشاندش زیر تخت
بدو گفت کای سبز شاخ درخت
نبودم فراوان من از تخت شاد
همه روزگار تو فرخنده باد
سراینده باش و فزاینده باش
شب و روز با رامش و خنده باش
چنان رو که پرسند روز شمار
نه پیچی سر از شرم پروردگار
بداد و دهش گیتی آباد دار
دل زیردستان خود شاد دار
که برکس نماند جهان جاودان
نه بر تاجدار و نه بر موبدان
تو از چرخ گردان مدان این ستم
چو از باد چندی گذاری بدم
بسه سال و سه ماه و بر سر سه روز
تهی ماند زو تخت گیتی فروز
چو بهرام گیتی ببهرام داد
پسر مر ورا دخمه آرام داد
چنین بود تا بود چرخ بلند
بانده چه داری دلت را نژند
چه گویی چه جویی چه شاید بدن
برین داستانی نشاید زدن
روانت گر از آز فرتوت نیست
نشست تو جز تنگ تابوت نیست
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ
پر از می یکی جام خواهم بزرگ
***
پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود
چو بهرام در سوک بهرامشاه
چهل روز ننهاد بر سر کلاه
برفتند گردان بسیارهوش
پر از درد با ناله و با خروش
نشستند با او بسوک و بدرد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
وزان پس بشد موبد پاکرای
که گیرد مگر شاه بر گاه جای
بیک هفته با او بکوشید سخت
همی بود تا برنشست او بتخت
چو بنشست بهرام بر تخت داد
برسم کیان تاج بر سر نهاد
نخست آفرین کرد بر کردگار
فروزندهی گردش روزگار
فزایندهی دانش و راستی
گزایندهی کژی و کاستی
خداوند کیوان و گردان سپهر
ز بنده نخواهد بجز داد و مهر
ازان پس چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و پاکدل موبدان
شما هرک دارید دانش بزرگ
مباشید با شهریاران سترگ
بفرهنگ یازد کسی کش خرد
بود روشن و مردمی پرورد
سر مردمی بردباری بود
چو تندی کند تن بخواری بود
هرانکس که گشت ایمن او شاد شد
غم و رنج با ایمنی باد شد
توانگر تر آن کو دلی راد داشت
درم گرد کردن بدل باد داشت
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بیچیز کس را ندارند ارز
مروت نیابد کرا چیز نیست
همان جاه نزد کسش نیز نیست
چو خشنود باشی تنآسان شوی
وگر آز ورزی هراسان شوی
نه کوشیدنی کان برآرد برنج
روانرا به پیچاند از آز گنج
ز کار زمانه میانه گزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین
چو خشنود داری جهانرا بداد
توانگر بمانی و از داد شاد
همه ایمنی باید و راستی
نباید بداد اندرون کاستی
چو شادی بکاهی بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان
چو شد پادشاهیش بر سال بیست
یکی کم برو زندگانی گریست
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت
جهانرا چنین است آیین و ساز
ندارد بمرگ از کسی چنگ باز
پسر بود اورا یکی شادکام
که بهرام بهرامیان داشت نام
بیامد نشست از بر تخت شاد
کلاه کیانی بسر برنهاد
کنون کار بهرام بهرامیان
بگویم تو بشنو بجان و روان
***
پادشاهی بهرام بهرامیان
چو بنشست بهرام بهرامیان
ببست از پی داد و بخشش میان
بتاجش زبرجد برافشاندند
همی نام کرمان شهش خواندند
چنین گفت کز دادگر یک خدای
خرد بادمان بهره و داد و رای
سرای سپنجی نماند بکس
تورا نیکوی باد فریادرس
بنیکی گراییم و فرمان کنیم
بداد و دهش دل گروگان کنیم
که خوبی و زشتی ز ما یادگار
بماند تو جز تخم نیکی مکار
چو شد پادشاهیش بر چار ماه
برو زار بگریست تخت و کلاه
زمانه برین سان همی بگذرد
پیش مردم آزور بشمرد
می لعل پیش آور ای روزبه
چو شد سال گوینده بر شست و سه
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ
جهانرا بفرزند بسپرد و گفت
که با مهتران آفرین باد جفت
بنوش و بباز و بناز و ببخش
مکن روز بر تاج و بر تخت دخش
چو برگشت بهرامرا روز و بخت
بنرسی سپرد آن زمان تاج و تخت
چنین است و این را بیاندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان
کنون کار نرسی بگویم همی
ز دل زنگ و زنگار شویم همی
***
پادشاهی نرسی بهرام
چو نرسی نشست از بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن سزاوار تاج
همه مهتران با نثار آمدند
ز درد پدر سوکوار آمدند
بریشان سپهدار کرد آفرین
که ای مهربانان با داد و دین
بدانید کز کردگار جهان
چنین رفت کار آشکار و نهان
که ما را فزونی خرد داد و شرم
جوانمردی و داد و آواز نرم
همان ایمنی شادمانی بود
کرا ز اخترش مهربانی بود
خردمند مرد ار تورا دوست گشت
چنان دان که با تو ز یک پوست گشت
تو کردار خوب از توانا شناس
خرد نیز نزدیک دانا شناس
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور بجای ستودن بود
هرانکس که بگریزد از کارکرد
ازو دور شد نام و ننگ و نبرد
همان کاهلی مردم از بددلی ست
همآواز آن بددلی کاهلی ست
همی زیست نه سال با رای و پند
جهانرا سخن گفتنش سودمند
چو روزش فراز آمد و بخت شوم
شد آن ترگ پولاد برسان موم
دوان شد ببالینش شاه اورمزد
برخشانی لاله اندر فرزد
که فرزند آن نامور شاه بود
فرزوان چو در تیره شب ماه بود
بدو گفت کای نازدیده جوان
مبر دست سوی بدی تا توان
تو از جای بهرام و نرسی ببخت
سزاوار تاجی و زیبای تخت
بدین زور و بالا و این فر و یال
بهر دانش از هرکسی بی همال
مبادا که تاج از تو گریان شود
دل انجمن بر تو بریان شود
جهانرا بآیین شاهان بدار
چو آمختی از پاک پروردگار
بفرجام هم روز تو بگذرد
سپهر روانت بپی بسپرد
چنان رو که پرسند پاسخ کنی
بپاسخگری روز فرخ کنی
بگفت این و چادر بسر درکشید
یکی بادسرد از جگر برکشید
همان روز گفتی که نرسی نبود
همان تخت و دیهیم و کرسی نبود
***
پادشاهی اورمزد نرسی
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ
ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ
جهان را همی داشت با ایمنی
نهان گشت کردار آهرمنی
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و پروردگار
شب و روز و گردان سپهر آفرید
چو بهرام و کیوان و مهر آفرید
ازویست پیروزی و فرهی
دل و داد و دیهیم شاهنشهی
همیشه دل ما پر از داد باد
دل زیردستان بما شاد باد
ستایش نیابد سر سفله مرد
بر سفلگان تا توانی مگرد
همان نیز با مرد بدخواه رای
اگر پند گیری بنیکی گرای
ز بخشش هرانکس که جوید سپاس
نخواندش بخشنده یزدانشناس
ستاننده گر ناسپاست نیز
سزد گر ندارد کس اورا بچیز
هراسان بود مردم سختکار
که اورا نباشد کسی دوستدار
وگر سستی آرد بکاراندرون
نخواند ورا رایزن رهنمون
گر از کاهلان یار خواهی بکار
نباشی جهانجوی و مردمشمار
نگر خویشتن را نداری بزرگ
وگر گاه یابی نگردی سترگ
چو بدخو شود مرد درویش خوار
همی بیند آن از بد روزگار
همه ساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت
وگر باز گیرند ازو خواسته
شود جان و مغز و دلش کاسته
ببی چیزی و بدخویی یازد اوی
ندارد خرد گردن افرازد اوی
نه چیز و نه دانش نه رای و هنر
نه دین و نه خشنودی دادگر
شمارا شب و روز فرخنده باد
بداندیش را جان پراگنده باد
برو مهتران آفرین ساختند
خود از سوک شاهان بپرداختند
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر
گل زرد شد آن چو گلنار چهر
غمی شد ز مرگ آن سر تاجور
بمرد و بشاهی نبودش پسر
چنان نامور مرد شیرینسخن
بنوی بشد زین سرای کهن
چنین بود تا بود چرخ روان
توانا بهر کار و ما ناتوان
چهل روز سوکش همی داشتند
سر گاه او خوار بگذاشتند
بچندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ دید تابان چو ماه
سر مژّه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره بر زده سرش برتافته
پری چهره را بچه اندر نهان
ازآن خوبرخ شادمان شد جهان
چهل روزه شد رود و می خواستند
یکی تخت شاهی بیاراستند
بسربرش تاجی برآویختند
بران تاج زر و درم ریختند
چهل روز بگذشت بر خوبچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
ورا موبدش نام شاپور کرد
بران شادمانی یکی سور کرد
تو گفتی همی فره ایزدیست
برو سایهی رایت بخردیست
برفتند گردان زرین کمر
بیاویختند از برش تاج زر
چو آن خردرا سیر دادند شیر
نوشتند پس در میان حریر
چهل روزه را زیر آن تاج زر
نهادند بر تخت فرخ پدر
***
پادشاهی شاپور ذوالاكتاف
1
به شاهی برو آفرین خواندند
همه مهتران گوهر افشاندند
یکی موبدی بود شهرو بنام
خردمند و شایسته و شادکام
بیامد بکرسی زرین نشست
میان پیش او بندگی را ببست
جهان را همی داشت با داد و رای
سپه را بهر نیک و بد رهنمای
پراگنده گنج و سپاه ورا
بیاراست ایوان و گاه ورا
چنین تا برآمد برین پنج سال
برافراخت آن کودک خرد یال
نشسته شبی شاه در طیسفون
خردمند موبد بپیش اندرون
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدید آمد آن چادر لاژورد
خروش آمد از راه اروند رود
بموبد چنین گفت هست این درود
چنین گفت موبد بران شاه خرد
که ای پاکدل نیک پی شاه گرد
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه بنهاد روی
چو بر دجله بر یکدگر بگذرند
چنین تنگ پل را به پی بسپرند
بترسد چنین هرکس از بیم کوس
چنین برخروشند چون زخم کوس
چنین گفت شاپور با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان
پلی دیگر اکنون بباید زدن
شدنرا یکی راه باز آمدن
بدان تا چنین زیردستان ما
گر از لشکری درپرستان ما
برفتن نباشند زین سان برنج
درم داد باید فراوان ز گنج
همه موبدان شاد گشتند سخت
که سبز آمد آن نارسیده درخت
یکی پل بفرمود موبد دگر
بفرمان آن کودک تاجور
ازو شادمان شد دل مادرش
بیاورد فرهنگ جویان برش
بزودی بفرهنگ جایی رسید
کز آموزگاران سراندرکشید
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد
همآورد و هم رسم چوگان نهاد
بهشتم شد آیین تخت و کلاه
تو گفتی کمر بست بهرامشاه
تن خویش را از در فخر کرد
نشستنگه خود باصطخر کرد
بر آیین فرخ نیاکان خویش
گزیده سرافراز و پاکان خویش
***
2
چو یک چند بگذشت بر شاه روز
فروزنده شد تاج گیتی فروز
ز غسانیان طایر شیردل
که دادی فلک را بشمشیر دل
سپاهی ز رومی و از قادسی
ز بحرین و از کرد وز پارسی
بیامد به پیرامن تیسفون
سپاهی ز اندازه بیش اندرون
بتاراج داد آن همه بوم و بر
کرا بود با او پی و پا و پر
ز پیوند نرسی یکی یادگار
کجا نوشه بد نام آن نوبهار
بیامد بایوان آن ماهروی
همه طیسفون گشت پر گفتوگوی
ز ایوانش بردند و کردند اسیر
که دانا نبودند و دانشپذیر
چو یک سال نزدیک طایر بماند
ز اندیشگان دل بخون در نشاند
ز طایر یکی دختش آمد چو ماه
تو گفتی که نرسیست با تاج و گاه
پدر مالکه نام کردش چو دید
که دختش همی مملکت را سزید
چو شاپوررا سال شد بیست و شش
مهیوش کیی گشت خورشیدفش
بدشت آمد و لشکرش را بدید
ده و دو هزار از یلان برگزید
ابا هر یکی بادپایی هیون
بپیش اندرون مرد صد رهنمون
هیون برنشستند و اسپان بدست
برفتند گردان خسروپرست
ازان پس ابا ویژگان برنشست
میان کیی تاختن را ببست
برفت از پس شاه غسانیان
سرافراز طایر هژبر ژیان
فراوان کس از لشکر او بکشت
چو طایر چنان دید بنمود پشت
برآمد خروشیدن داروگیر
ازیشان گرفتند چندی اسیر
که اندازهی آن ندانست کس
برفتند آن ماندگان زان سپس
حصاری شدند آن سپه در یمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن
بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه
ورا با سپاهش بدژدر بیافت
در جنگ و راه گریزش نیافت
شب و روز یک ماهشان جنگ بود
سپه را بدژبر علف تنگ بود
***
3
بشبگیر شاپور یل برنشست
همی رفت جوشان کمانی بدست
سیه جوشن خسروی در برش
درفشان درفش سیه بر سرش
ز دیوار دژ مالکه بنگرید
درفش و سر نامداران بدید
چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون گل مشک بوی
بشد خواب و آرام زان خوب چهر
بر دایه شد با دلی پر ز مهر
بدو گفت کین شاه خورشیدفش
که ایدر بیامد چنین کینهکش
بزرگی او چون نهان منست
جهان خوانمش کو جهان منست
پیامی ز من نزد شاپور بر
برزم آمدست او ز من سور بر
بگویش که با تو ز یک گوهرم
هم از تخم نرسی کنداورم
همان نیز با کین نه هم گوشهام
که خویش توام دختر نوشهام
مرا گر بخواهی حصار آن تست
چو ایوان بیابی نگار آن تست
برین کار با دایه پیمان کنی
زبان در بزرگی گروگان کنی
بدو دایه گفت آنچ فرمان دهی
بگویم بیارمت زو آگهی
چو شب در زمین پادشاهی گرفت
ز دریا بدریا سپاهی گرفت
زمین تیرهگون کوه چون نیل شد
ستاره بکردار قندیل شد
تو گویی که شمعست سیصد هزار
بیاویخته ز آسمان حصار
بشد دایه لرزان پر از ترس و بیم
ز طایر همی شد دلش بدو نیم
چو آمد بنزدیک پردهسرای
خرامید نزدیک آن پاکرای
بدو گفت اگر نزد شاهم بری
بیابی ز من تاج و انگشتری
هشیوار سالار بارش ببرد
ز دهلیز پرده بر شاه گرد
بیامد زمین را بمژگان برفت
سخن هرچ بشنید با شاه گفت
ز گفتار او شاد شد شهریار
بخندید و دینار دادش هزار
دو یاره یکی طوق و انگشتری
ز دیبای چینی و از بربری
چنین داد پاسخ که با ماه روی
بخوبی سخنها فراوان بگوی
بگویش که گفت او بخورشید و ماه
بزنار و زردشت و فرخ کلاه
که هر چیز کز من بخواهی همی
گر از پادشاهی بکاهی همی
ز من هیچ بد نشنود گوش تو
نجویم جدایی ز آغوش تو
خریدارم اورا بتخت و کلاه
بفرمان یزدان و گنج و سپاه
چو بشنید پاسخ هم اندر زمان
ز پرده بیامد بر دژ دوان
شنیده بران سرو سیمین بگفت
که خورشید ناهیدرا گشت جفت
ز بالا و دیدار شاپور شاه
بگفت آنچ آمد بتابنده ماه
***
4
ز خاور چو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج
ز گنجور دستور بستد کلید
خورش خانه و خمهای نبید
بدژدر هرانکس که بد مهتری
وزان جنگیان رنج دیده سری
خورشها فرستاد و چندی نبید
هم از بویها نرگس و شنبلید
پرستندهی باده را پیش خواند
بخوبی سخنها فراوان براند
بدو گفت کامشب تویی بادهده
بطایر همه بادهی ساده ده
همان تا بدارند باده بدست
بدان تا بخسپند و گردند مست
بدو گفت ساقی که من بندهام
بفرمان تو در جهان زندهام
چو خورشید بر باختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه برد
می خسروی خواست طایر بجام
نخستین ز غسانیان برد نام
چو بگذشت یک پاس از تیره شب
بیاسود طایر ز بانگ جلب
برفتند یکسر سوی خوابگاه
پرستندگانرا بفرمود شاه
که با کس نگوید سخن جز براز
نهانی در دژ گشادند باز
بدان شاه شاپور خود چشم داشت
از آواز مستان بدل خشم داشت
چو شمع از در دژ بیفروخت گفت
که گشتیم با بخت بیدار جفت
مر آن ماهرخ را به پردهسرای
بفرمود تا خوب کردند جای
سپه را همه سر به سر گرد کرد
گزین کرد مردان ننگ و نبرد
بباره برآورد چندی سوار
هرانکس که بود از در کارزار
بدژ در شد و کشتن اندرگرفت
همه گنجهای کهن برگرفت
سپه بود با طایر اندر حصار
همه مست خفته فزون از هزار
دگر خفته آسیمه برخاستند
به هر جای جنگی بیاراستند
ازیشان کس از بیم ننمود پشت
بسی نامور شاه ایران بکشت
چو شد طایر اندر کف او اسیر
بیامد برهنه دوان ناگزیر
بچنگ وی آمد حصار و بنه
گرفتار شد مردم بدتنه
ببود آن شب و بامداد پگاه
چو خورشید بنمود زرین کلاه
یکی تخت پیروزه اندر حصار
بآیین نهادند و دادند بار
چو از بار پردخته شد شهریار
بنزدیک او شد گل نوبهار
ز یاقوت سرخ افسری بر سرش
درفشان ز زربفت چینی برش
بدانست کای جادوی کار اوست
بدو بد رسیدن ز کردار اوست
چنین گفت کای شاه آزاد مرد
نگه کن که که فرزند با من چه کرد
چنین گفت شاپور بدنام را
که از پرده چون دخت بهرام را
بیاری و رسوا کنی دوده را
برانگیزی آن کین آسوده را
بدژخیم فرمود تا گردنش
زند به آتش اندر بسوزد تنش
سر طایر از ننگ در خون کشید
دو کتف وی از پشت بیرون کشید
هرانکس کجا یافتی از عرب
نماندی که با کس گشادی دو لب
ز دو دست او دور کردی دو کفت
جهان ماند از کار او در شگفت
عرابی ذو الاکتاف کردش لقب
چو از مهره بگشاد کفت عرب
وزانجایگه شد سوی پارس باز
جهانی همه برد پیشش نماز
برین نیز بگذشت چندی سپهر
وزان پس دگرگونه بنمود چهر
***
5
چنان بد که یک روز با تاج و گنج
همی داشت از بودنی دل برنج
ز تیره شب اندر گذشته سه پاس
بفرمود تا شد ستارهشناس
بپرسیدش از تخت شاهنشهی
هم از رنج وز روزگار بهی
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آرامش و خواب را
نگه کرد روشن بقلب اسد
که هست او نماینده ی فتح و جد
بدان تا رسد پادشارا بدی
فزاید بدو فره ایزدی
چو دیدند گفتندش ای پادشا
جهانگیر و روشندل و پارسا
یکی کار پیش است با رنج و درد
نیارد کس آن بر توبر یاد کرد
چنین داد شاپور پاسخ بدوی
که ای مرد داننده و راهجوی
چه چار ست تا این ز من بگذرد
تنم اختر بد به پی نسپرد
ستارهشمر گفت کای شهریار
ازین گردش چرخ ناپایدار
بمردی و دانش نیابی گذر
خردمند گر مرد پرخاشخر
بباشد همه بودنی بی گمان
نتابیم با گردش آسمان
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد ز هر بد نگاه
که گردان بلند آسمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
بگسترد بر پادشاهیش داد
همی بود یک چند بی رنج و شاد
چو آباد شد زو همه مرز و بوم
چنان آرزو کرد کاید بروم
به بیند که قیصر سزاوار هست
ابا لشکر و گنج و نیروی دست
همان راز بگشاد با کدخدای
یکی پهلوان گرد با داد و رای
همه راز و اندیشه با او بگفت
همی داشت از هر کس اندر نهفت
چنین گفت کاین پادشاهی بداد
بدارید کزداد باشید شاد
شتر خواست پرمایه ده کاروان
بهر کاروان بر یکی ساروان
ز دینار وز گوهران بار کرد
ازان سی شتر بار دینار کرد
بیامد پراندیشه ز آباد بوم
همی رفت زین سان سوی مرز روم
یکی روستا بود نزدیک شهر
که دهقان و شهری بدو بود بهر
بیامد بخان یکی کدخدای
بپرسید کاید مرا هست جای
برو آفرین کرد مهتر بسی
که چون تو نیابیم مهمان کسی
ببود آن شب و خورد و بخشید چیز
ز دهقان بسی آفرین یافت نیز
سپیده برآمد بنه برنهاد
سوی خانهی قیصر آمد چو باد
بیامد بنزدیک سالار بار
برو آفرین کرد و بردش نثار
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
که هم شاهشاخی و هم شاهروی
چنین داد پاسخ که ای پادشا
یکی پارسی مردم و پارسا
ببازارگانی برفتم ز جز
یکی کاروان دارم از خز و بز
کنون آمدستم بدین بارگاه
مگر نزد قیصر گشایند راه
ازین بار چیزی کش اندر خورست
همه گوهر و آلت لشکرست
پذیرد سپارد بگنجور گنج
بدان شاد باشم ندارم برنج
دگررا فروشم بزر و بسیم
بقیصر پناهم نه پیچم ز بیم
بخرم هرانچم بباید ز روم
روم سوی ایران ز آباد بوم
ز درگاه برخاست مرد کهن
بر قیصر آمد بگفت این سخن
بفرمود تا پرده برداشتند
ز در سوی قیصرش بگذاشتند
چو شاپور نزدیک قیصر رسید
بکرد آفرینی چنانچون سزید
نگه کرد قیصر بشاپور گرد
ز خوبی دل و دیده اورا سپرد
بفرمود تا خوان و می ساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
جفادیده ایرانیی بد بروم
چنانچون بود مرد بیداد و شوم
بقیصر چنین گفت کای سرفراز
یکی نو سخن بشنو از من براز
که این نامور مرد بازارگان
که دیبا فروشد بدینارگان
شهنشاه شاپور گویم که هست
بگفتار و دیدار و فر و نشست
چو بشنید قیصر سخن تیره شد
همی چشمش از روی او خیره شد
نگهبانش برکرد و با کس نگفت
همی داشت آن رازرا در نهفت
چو شد مست برخاست شاپور شاه
همی داشت قیصر مر اورا نگاه
بیامد نگهبان و اورا گرفت
که شاپور نرسی توی ای شگفت
بجای زنان برد و دستش ببست
بمردی ز دام بلا کس نجست
چو زین باره دانش نیاید ببر
چه باید شمار ستارهشمر
بر مست شمعی همی سوختند
بزاریش در چرم خر دوختند
همی گفت هرکس که این شوربخت
همی پوست خر جست و بگذاشت تخت
یکی خانهیی بود تاریک و تنگ
ببردند بدبخت را بی درنگ
بدان جای تنگ اندر انداختند
در خانه را قفل برساختند
کلیدش بکدبانوی خانه داد
تنش را بدان چرم بیگانه داد
بزن گفت چندان دهش نان و آب
که از داشتن زو نگیرد شتاب
اگر زنده ماند بیک چند گاه
بداند مگر ارج تخت و کلاه
همان تخت قیصر نیایدش یاد
کسی را کجا نیست قیصرنژاد
زن قیصر آن خانه را درببست
بایوان دگر جای بودش نشست
یکی ماهرخ بود گنجور اوی
گزیده به هر کار دستور اوی
که ز ایرانیان داشتی او نژاد
پدر بر پدربر همی داشت یاد
کلید در خانه اورا سپرد
بچرم اندرون بسته شاپور گرد
همان روز ازان مرز لشکر براند
ورا بسته در پوست آنجا بماند
چو قیصر بنزدیک ایران رسید
سپه یک بیک تیغ کین برکشید
از ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلانرا کسی دستگیر
بایران زن و مرد و کودک نماند
همان چیز بسیار و اندک نماند
نبود آگهی در میان سپاه
نه مرده نه زنده ز شاپور شاه
گریزان همه شهر ایران ز روم
ز مردم تهی شد همه مرز و بوم
از ایران بیاندازه ترسا شدند
همه مرز پیش سکوبا شدند
***
6
چنین تا برآمد برین چند گاه
به ایران پراکنده گشته سپاه
به روم آنک شاپوررا داشتی
شب و روز تنهاش نگذاشتی
کنیزک نبودی ز شاپور شاد
ازآن کش ز ایرانیان بد نژاد
شب و روز زان چرم گریان بدی
دل او ز شاپور بریان بدی
بدو گفت روزی که ای خوب روی
چه مردی مترس ایچ با من بگوی
که در چرم چو نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو
چو سروی بدی بر سرش گرد ماه
بران ماه کرسی ز مشک سیاه
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیل وارت بکردار غرو
دل من همی بر تو بریان شود
دو چشمم شب و روز گریان شود
بدین سختی اندر چه جویی همی
که راز تو با من نگویی همی
بدو گفت شاپور کای خوبچهر
گرت هیچ بر من بجنبید مهر
بسوگند پیمانت خواهم یکی
کزان نگذری جاودان اندکی
نگویی ببدخواه راز مرا
کنی یاد درد و گداز مرا
بگویم تورا آنچ درخواستی
بگفتار پیدا کنم راستی
کنیزک بدادار سوگند خورد
بزنار شماس هفتاد گرد
بجان مسیحا و سوک صلیب
بدارای ایران گشته مصیب
که راز تو با کس نگویم ز بن
نجویم همی برتری زین سخن
همه راز شاپور با او بگفت
بماند آن سخن نیک و بد در نهفت
بدو گفت اکنون چو فرمان دهی
بدین راز من دل گروگان دهی
سر از بانوان برتر آید تورا
جهان زیر پای اندرآید تورا
بهنگام نان شیر گرم آوری
بپوشی سخن نرم نرم آوری
به شیر اندرآغارم این چرم خر
که این چرم گردد به گیتی سمر
پس از من بسی سالیان بگذرد
بگوید همی هرک دارد خرد
کنیزک همی خواستی شیر گرم
نهانی ز هرکس بآواز نرم
چو کشتی یکی جام برداشتی
بر آتش همی تیز بگذاشتی
بنزدیک شاپور بردی نهان
نگفتی نهان با کس اندر جهان
دو هفته سپهر اندرین گشته شد
بفرجام چرم خر آغشته شد
چو شاپور زان پوست آمد برون
همه دل پر از درد و تن پر ز خون
چنین گفت پس با کنیزک براز
که ای پاک بینادل و نیکساز
یکی چاره باید کنون ساختن
ز هرگونه اندیشه انداختن
که مارا گذر باشد از شهر روم
مباد آفرین بر چنین مرز و بوم
کنیزک بدو گفت فردا پگاه
شوند این بزرگان سوی جشنگاه
یکی جشن باشد بروم اندرون
که مرد و زن و کودک آید برون
چو کدبانو از شهر بیرون شود
بدان جشن خرم بهامون شود
شود جای خالی و من چارهجوی
بسازم نترسم ز پتیاره گوی
دو اسپ و دو گوپال و تیر و کمان
بپیش تو آرم بروشن روان
ببست اندر اندیشه دلرا نخست
از آخر دو اسپ گرانمایه جست
همان تیغ و گوپال و برگستوان
همان جوشن و مغفر هندوان
باندیشه دلرا بجای آورید
خردرا بران رهنمای آورید
چو از باختر چشمه اندرکشید
شب آن چادر قار بر سر کشید
پراندیشه شد جان شاپور شاه
که فردا چه سازد کنیزک پگاه
***
7
چو بر زد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب
بجشن آمدند آنک بودی بشهر
بزرگان جوینده از جشن بهر
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنانچون بود مردم چارهجوی
چو ایوان خالی بچنگ آمدش
دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش
دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد
گزیده سلیح سواران گرد
ز دینار چندانک بایست نیز
ز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیز
چو آمد همه ساز رفتن بجای
شب آمد دو تن راست کردند رای
سوی شهر ایران نهادند روی
دو خرم نهان شاد و آرامجوی
شب و روز یکسر همی تاختند
بخواب و بخوردن نپرداختند
برینگونه از شهر بر خورستان
همی راند تا کشور سورستان
چو اسب و تن از تاختن گشت سست
فرود آمدنرا همی جای جست
دهی خرم آمد بپیشش براه
پر از باغ و میدان و پر جشنگاه
تن از رنج خسته گریزان ز بد
بیامد در باغبانی بزد
بیامد دمان مرد پالیزبان
که هم نیکدل بود و هم میزبان
دو تن دید با نیزه و درع و خود
ز شاپور پرسید هست این درود
بدین بیگهی از کجا خاستی
چنین تاختن را بیاراستی
بدو گفت شاپور کای نیکخواه
سخن چند پرسی ز گم کرده راه
یکی مرد ایرانی ام راهجوی
گریزان بدین مرز بنهاده روی
پر از دردم از قیصر و لشکرش
مبادا که بینم سر و افسرش
گر امشب مرا میزبانی کنی
هشیواری و مرزبانی کنی
برآنم که روزی بکار آیدت
درختی که کشتی ببار آیدت
بدو باغبان گفت کین خان تست
تن باغبان نیز مهمان تست
بدان چیز کاید مرا دسترس
بکوشم بیارم نگویم بکس
فرود آمد از باره شاپور شاه
کنیزک همی رفت با او براه
خورش ساخت چندان زن باغبان
ز هرگونه چندانک بودش توان
چو نان خورده شد کار می ساختند
سبک مایه جایی بپرداختند
سبک باغبان می بشاپور داد
که بردار ازان کس که آیدت یاد
بدو گفت شاپور کای میزبان
سخنگوی و پرمایه پالیزبان
کسی کو می آرد نخست او خورد
چو بیشش بود سالیان و خرد
تو از من بسال اندکی برتری
تو باید که چون می دهی می خوری
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که با زیبتر
تو باید که باشی برین پیش رو
که پیری بفرهنگ و بر سال نو
همی بود تاج آید از موی تو
همی رنگ عاج آید از روی تو
بخندید شاپور و بستد نبید
یکی بادسرد از جگر برکشید
بپالیزبان گفت کای پاکدین
چه آگاهی استت ز ایران زمین
چنین دادپاسخ که ای برمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش
ببدخواه ما باد چندان زیان
که از قیصر آمد بایرانیان
از ایران پراگنده شد هرک بود
نماند اندران بوم کشت و درود
ز بس غارت و کشتن مرد و زن
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
وزیشان بسی نیز ترسا شدند
بزنار پیش سکوبا شدند
بس جاثلیقی بسربر کلاه
بدور از بر و بوم و آرامگاه
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی همچو ماه اورمزد
کجا شد که قیصر چنین چیره شد
ز بخت آب ایرانیان تیره شد
بدو باغبان گفت کای سرفراز
تورا جاودان مهتری باد و ناز
ازو مرده و زنده جایی نشان
نیامد به ایران بدان سرکشان
هرانکس که بودند ز آباد بوم
اسیرند سرتاسر اکنون بروم
برین زار بگریست پالیزبان
که بود آن زمان شاه را میزبان
بدو میزان گفت کایدر سه روز
بباشی بود خانه گیتی فروز
که دانا زد این داستان از نخست
که هر کس که آزرم مهمان نجست
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی
نیاز آورد بخت تاریک اوی
بباش و بیاسای و می خور بکام
چو گردد دلت رام برگوی نام
بدو گفت شاپور کآری رواست
به مابر کنون میزبان پادشاست
***
8
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر برکشید
چو زرین درفشی برآورد راغ
بر میهمان شد خداوند باغ
بدو گفت روز تو فرخنده باد
سرت برتر از بر بارنده باد
سزای تومان جایگاهی نبود
بآرام شایسته گاهی نبود
چو مهمان درویش باشی خورش
نیابی نه پوشیدن و پرورش
بدو گفت شاپور کای نیکبخت
من این خانه بگزیدم از تاج و تخت
یکی زند و است آر با برسمت
به زمزم یکی پاسخی پرسمت
بیاورد هرچش بفرمود شاه
بیفزود نزدیک شه پایگاه
بزمزم بدو گفت برگوی راست
کجا موبد موبد اکنون کجاست
چنین داد پاسخ ورا باغبان
که ای پاکدل مرد شیرینزبان
دو چشمم ز جایی که دارم نشست
بدان خانهی موبدان موبدست
نهانی بپالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهره خواه
چو بشنید زو این سخن باغبان
گل و مشک و می خواست و آمد دمان
جهاندار بنهاد بر گل نگین
بدان باغبان داد و کرد آفرین
بدو گفت کین گل بموبد سپار
نگر تا چه گوید همه گوش دار
سپیده دمان مرد با مهر شاه
بر موبد موبد آمد پگاه
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراگنده گردان و در بسته دید
بآواز زان بارگه بار خواست
چو بگشاد در باغبان رفت راست
چو آمد بنزدیک موبد فراز
بدو مهر بنمود و بردش نماز
چو موبد نگه کرد و آن مهره دید
ز شادی دل رایزن بردمید
وزان پس بران نام چندی گریست
بدان باغبان گفت کاین مهر کیست
چنین داد پاسخ که ای نامدار
نشسته بخان منست این سوار
یکی ماه با وی چو سرو سهی
خردمند و با زیب و بافرهی
بدو گفت موبد که ای نامجوی
نشان که دارد ببالا و روی
بدو باغبان گفت هر کو بهار
بدیدست سرو از لب جویبار
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
همی رنگ شرم آید از مهر اوی
همی زیب تاج آید از چهر اوی
***
9
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
بروشن روان مرد دانا بدید
که آن شیردل مرد جز شاه نیست
همان چهر او جز در گاه نیست
فرستادهیی جست روشنروان
فرستاد موبد بر پهلوان
که پیدا شد آن فر شاپور شاه
تو از هر سوی انجمن کن سپاه
فرستادهی موبد آمد دوان
ز جایی که بد تا در پهلوان
بگفت آنک در باغ شادی و بخت
شکفته شد آن خسروانی درخت
سپهبد ز گفتار او گشت شاد
دلش پر ز کین گشت و لب پر ز باد
بدادار گفت ای جهاندار راست
پرستش کنی جز تورا ناسزاست
که دانست هرگز که شاپور شاه
به بیند سپه نیز و اورا سپاه
سپاس از تو ای دادگر یک خدای
جهاندار و بر نیکویی رهنمای
چو شب برکشید آن درفش سیاه
ستاره پدید آمد از گرد ماه
فراز آمد از هر سوی لشکری
بجایی که بد در جهان مهتری
سوی سورستان سربرافراختند
یگان و دوگانه همی تاختند
بدرگاه پالیزبان آمدند
بشادی بر میزبان آمدند
چو لشکر شد آسوده بر درسرای
بنزدیک شاه آمد آن پاکرای
بشاه جهان گفت پس میزبان
خجستست بر ماه پالیزبان
سپاه انجمن شد بدین درسرای
نگه کن کنون تا چه آیدت رای
بفرمود تا برگشادند راه
اگرچه فرومایه بد جایگاه
چو رفتند نزدیک آن نامجوی
یکایک نهادند بر خاک روی
مهان را همه شاه در بر گرفت
ز بدها خروشیدن اندرگرفت
بگفت آنک از چرم خر دیده بود
سخنهای قیصر که بشنیده بود
هم آزادی آن بت خوبچهر
بگفت آنچ او کرد پیدا ز مهر
کزو یافتم جان و از کردگار
که فرخنده بادا برو روزگار
وگر شهریاری و فرخندهیی
بود بندهی پرهنر بندهیی
منم بنده این مهربان بنده را
گشادهدل و نازپرورده را
ز هر سو که اکنون سپاه منست
وگر پادشاهی و راه منست
همه کس فرستید و آگه کنید
طلایه پراگنده بر ره کنید
به بندید ویژه ره طیسفون
نباید که آگاهی آید برون
چو قیصر بیابد ز ما آگهی
که بیدار شد فر شاهنشهی
بیاید سپاه مرا برکند
دل و پشت ایرانیان بشکند
کنون ما نداریم پایاب اوی
نپیچیم با بخت شاداب اوی
چو موبد بیاید بیارد سپاه
ز لشکر ببندیم بر پشه راه
بسازیم و آرایشی نو کنیم
نهانی مگر باغ بیخو کنیم
بباید به هر گوشه ای دیدهبان
طلایه به روز و به شب پاسبان
ازآن پس نمانیم از رومیان
کسی خسپد ایمن گشاده میان
***
10
بسی برنیامد برین روزگار
که شد مردم لشکری شش هزار
فرستاد شاپور کارآگهان
سوی طیسفون کاردیده مهان
بدان تا ز قیصر دهند آگهی
ازان برز درگاه با فرهی
برفتند کارآگهان ناگهان
نهفته بجستند کار جهان
بدیدند هرگونه باز آمدند
بر شاه گردنفراز آمدند
که قیصر ز می خوردن و از شکار
همی هیچ نندیشد از کارزار
سپاهش پراگنده از هر سوی
بتاراج کردن بهر پهلوی
نه روزش طلایه نه شب پاسبان
سپاهش همه چون رمه بی شبان
نه بیند همی دشمن از هیچ روی
پسند آمدش زیستن بآرزوی
چو شاپور بشنید زان شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
گزین کرد ز ایرانیان سه هزار
زرهدار و برگستوان ور سوار
شب تیره جوشن ببر درکشید
سپه را سوی تیسفون برکشید
بتیره شبان تیز بشتافتی
چو روشن شدی روی برتافتی
همی راندی در بیابان و کوه
بران راه بیراه خود با گروه
فزون از دو فرسنگ پیش سپاه
همی دیدهبان بود بیراه و راه
چنین تا بنزدیکی طیسفون
طلایه همی راند پیش اندرون
بلشکر گه آمد گذشته دو پاس
ز قیصر نبودش بدل در هراس
ازان مرز بشنید آواز کوس
غو پاسبانان چو بانگ خروس
پر از خیمه یک دشت و خرگاه بود
ازان تاختن خود که آگاه بود
ز می مست قیصر بپردهسرای
ز لشکر نبود اندران مرز جای
چو گیتی چنان دید شاپور گرد
عنان کیی بارگی را سپرد
سپه را به لشکرگه اندرکشید
بزد دست و گرز گران برکشید
بابر اندر آمد دم کرنای
جرنگیدن گرز و هندی درای
دهاده برآمد ز هر پهلوی
چکاچاک برخاست از هر سوی
تو گفتی همی آسمان بترکید
ز خورشید خون بر هوا برچکید
درفشیدن کاویانی درفش
شب تیره و تیغهای بنفش
تو گفتی هوا تیغ بارد همی
جهان یکسره میغ دارد همی
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
ستاره همی دامن اندرکشید
سراپردهی قیصر بیهنر
همی کرد شاپور زیر و زبر
بهر گوشهیی آتش اندرزدند
همی آسمان بر زمین برزدند
سرانجام قیصر گرفتار شد
وزو اختر نیک بیزار شد
وزان خیمهها نامداران اوی
دلیر و گزیده سواران اوی
گرفتند بسیار و کردند بند
چنین است کردار چرخ بلند
گهی زو فراز آید و گه نشیب
گهی شادمانی و گاهی نهیب
بیآزاری و مردمی بهتر است
که را کردگار جهان یاور است
***
11
چو شب دامن روز اندرکشید
درفش خور آمد ز بالا پدید
بفرمود شاپور تا شد دبیر
قلم خواست و انقاس و مشک و حریر
نوشتند نامه بهر مهتری
بهر پادشاهی و هر کشوری
سر نامه کرد آفرین مهان
ز ما بنده بر کردگار جهان
که اوراست بر نیکویی دسترس
بنیرو نیازش نیاید به کس
همو آفرینندهی روزگار
بنیکی همو باشد آموزگار
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت
بایران بجز تخم زشتی نکشت
بزاری همی بند ساید کنون
چو جانرا نبودش خرد رهنمون
همان تاج ایران بدودر سپرد
ز گیتی بجز نام زشتی نبرد
گسسته شد آن لشکر و بارگاه
بنیروی یزدان که بنمود راه
هرانکس که باشد ز رومی بشهر
ز شمشیر باید که یابند بهر
همه داد جویید و فرمان کنید
بخوبی ز سر باز پیمان کنید
هیونی بر آمد ز هر سو دمان
ابا نامهی شاه روشن روان
ز لشکرگه آمد سوی طیسفون
بیآزار بنشست با رهنمون
چو تاج نیاکانش بر سر نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بفرمود تا شد بزندان دبیر
بانقاس بنوشت نام اسیر
هزار و صد و ده برآمد شمار
بزرگان روم آنک بد نامدار
همه خویش و پیوند قیصر بدند
بروم اندرون ویژه مهتر بدبد
جهاندار ببریدشان دست و پای
هرآنکس که بد بر بدی رهنمای
بفرمود تا قیصر روم را
بیارند سالار آن بوم را
بشد روزبان دست قیصر کشان
ز زندان بیاورد چون بیهشان
جفادیده چون روی شاپور دید
سرشکش ز دیده برخ برچکید
بمالید رنگین رخش بر زمین
همی کرد بر تاج و تخت آفرین
زمین را سراسر بمژگان برفت
بموی و بروی گشت با خاک جفت
بدو گفت شاه ای سراسر بدی
که ترسایی و دشمن ایزدی
پسر گویی آنرا کش انباز نیست
ز گیتیش فرجام و آغاز نیست
ندانی تو گفتن سخن جز دروغ
دروغ آتشی بد بود بیفروغ
اگر قیصری شرم و رایت کجاست
بخوبی دل رهنمایت کجاست
چرا بندم از چرم خر ساختی
بزرگی بخاک اندرانداختی
چو بازارگانان ببزم آمدم
نه با کوس و لشکر برزم آمدم
تو مهمان بچرم خراندر کنی
بایران گرایی و لشکر کنی
به بینی کنون جنگ مردان مرد
کزآن پس نجویی بایران نبرد
بدو گفت قیصر که ای شهریار
ز فرمان یزدان که یابد گذار
ز من بخت شاها خرد دور کرد
روانم بر دیو مزدور کرد
مکافات بد گر کنی نیکوی
بگیتی درون داستانی شوی
که هرگز نگردد کهن نام تو
برآید بمردی همه کام تو
اگر یابم از تو بجان زینهار
بچشمم شود گنج و دینار خوار
یکی بنده باشم بدرگاه تو
نجویم جز آرایش گاه تو
بدو شاه گفت ای بد بیهنر
چرا کردی این بوم زیر و زبر
کنون هرک بردی ز ایران اسیر
همه باز خواهم ز تو ناگزیر
دگر خواسته هرچ بردی بروم
مبادا که بینی تو آن بوم شوم
همه یکسر از خانه باز آوری
بدین لشکر سرفراز آوری
از ایران هر انجا که ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
سراسر برآری بدینار خویش
بیابی مکافات کردار خویش
دگر هرک کشتی ز ایرانیان
بجویی ز روم از نژاد کیان
بیک تن ده از روم تاوان دهی
روانرا به پیمان گروگان دهی
نخواهم بجز مرد قیصرنژاد
که باشند با ما بدین بوم شاد
دگر هرچ ز ایران بریدی درخت
نبرد درخت گشن نیکبخت
بکاری و دیوارها برکنی
ز دلها مگر خشم کمتر کنی
کنون من ببندی ببندم تورا
ز چرم خران کی پسندم تورا
گرین هرچ گفتم نیاری بجای
بدرند چرمت ز سر تا بپای
دو گوشش بخنجر بدوشاخ کرد
بیک جای بینیش سوراخ کرد
مهاری به بینی او برنهاد
چو شاپور زان چرم خر کرد یاد
دو بند گران برنهادش بپای
ببردش همان روزبان باز جای
***
12
عَرَضگاه و دیوان بیاراستند
کلید در گنج ها خواستند
سپاه انجمن شد چو روزی بداد
سرش پر ز کین و دلش پر ز باد
از ایران همی راند تا مرز روم
هرانکس که بود اندران مرز و بوم
بکشتند و خانش همی سوختند
جهانی بآتش برافروختند
چو آگاهی آمد ز ایران بروم
که ویران شد آن مرز آباد بوم
گرفتار شد قیصر نامدار
شب تیره اندر صف کارزار
سراسر همه روم گریان شدند
وز آواز شاپور بریان شدند
همی گفت هرکس که این بد که کرد
مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد
ز قیصر یکی که برادرش بود
پدر مرده و زنده مادرش بود
جوانی کجا یانسش بود نام
جهانجوی و بخشنده و شادکام
شدند انجمن لشکری بر درش
درم داد پرخاشجو مادرش
بدو گفت کین برادر بخواه
نه بینی که آمد ز ایران سپاه
چو بشنید یانس بجوشید و گفت
که کین برادر نشاید نهفت
بزد کوس و آورد بیرون صلیب
صلیب بزرگ و سپاهی مهیب
سپه را چو روی اندرآمد بروی
بیآرام شد مردم کینهجوی
رده برکشیدند و برخاست غو
بیامد دوان یانس پیش رو
برآمد یکی ابر و گردی سیاه
کزان تیرگی دیده گم کرد راه
سپه را به یک روی بر کوه بود
دگر آب زانسو که انبوه بود
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
ز هر سو همی خاست گرد نبرد
بکشتند چندانک روی زمین
شد از جوشن کشتگان آهنین
چو از قلب شاپور لشکر براند
چپ و راستش ویژگانرا بخواند
چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه
زمین گشت جنبان و پیچان سپاه
سوی لشکر رومیان حمله برد
بزرگش یکی بود با مرد خرد
بدانست یانس که پایاب شاه
ندارد گریزان بشد با سپاه
پساندر همی تاخت شاپور گرد
بگرد از هوا روشنایی ببرد
بهر جایگه بر یکی توده کرد
گیاها بمغز سر آلوده کرد
ازان لشکر روم چندان بکشت
که یک دشت سر بود بی پای و پشت
بهامون سپاه و چلیپا نماند
بدژها صلیب و سکوبا نماند
ز هر جای چندان غنیمت گرفت
که لشکر همی ماند زو در شگفت
ببخشید یکسر همه بر سپاه
جز از گنج قیصر نبد بهر شاه
کجا دیده بد رنج از گنج اوی
نه هم گوشه بد گنج با رنج اوی
همه لشکر روم گرد آمدند
ز قیصر همی داستانها زدند
که مارا چنو نیز مهتر مباد
بروم اندرون نام قیصر مباد
بروم اندرون جای مذبح نماند
صلیب و مسیح و موشح نماند
چو زنار قسیس شد سوخته
چلیپا و مطران برافروخته
کنون روم و قنوج مارا یکی ست
چو آواز دین مسیح اندکی ست
***
13
یکی مرد بود از نژاد سران
هم از تخمهی نامور قیصران
برانوش نام و خردمند بود
زبان و روانش پر از بند بود
بدو گفت لشکر که قیصر تو باش
برین لشکر و بوم مهتر تو باش
بگفتار تو گوش دارد سپاه
بیفروز تاج و بیارای گاه
بیاراستند از برش تخت عاج
برانوش بنشست بر سرش تاج
بجای بزرگیش بنشاندند
همه رومیان آفرین خواندند
برانوش بنشست و اندیشه کرد
ز روم و ز آوردگاه نبرد
بدانست کورا ز شاه بلند
ز روم و ز آویزش آید گزند
فرستادهیی جست بارای و شرم
که دانش سراید بآواز نرم
دبیری بزرگ و جهاندیده ای
خردمند و دانا پسندیده ای
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش
بگفت آن سخنهای باریک خویش
یکی نامه بنوشت پر آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
که جاوید تاج تو پاینده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد
تو دانی که تاراج و خون ریختن
چه با بی گنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهر ایران چه با مرز روم
گر این کین ایرج بدست از نخست
منوچهر کرد آن بمردی درست
تن سلم زان کین کنون خاک شد
هم از تور روی زمین پاک شد
وگر کین داراست و اسکندری
که نو شد بروی زمین داوری
مر اورا دو دستور بد کشته بود
و دیگر کزو بخت برگشته بود
گرت کین قیصر فزاید همی
بزندان تو بند ساید همی
نباید که ویران شود بوم روم
که چون روم دیگر نبودست بوم
وگر غارت و کشتنت بود رای
همه روم گشتند بی دست و پای
زن و کودکانش اسیر تواند
جگرخسته از تیغ و تیر تواند
گه آمد که کمتر کنی کین و خشم
فرو خوابنی از گذشته دو چشم
فدای تو بادا همه خواسته
کزین کین همی جان شود کاسته
تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز
نباید که روز اندرآید بروز
نباشد پسند جهانآفرین
که بیداد جوید جهاندار کین
درود جهاندار بر شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
نویسنده بنهاد پس خامه را
چو اندر نوشت آن کیی نامه را
نهادند پس مهر قیصر بروی
فرستاده بنهاد زی شاه روی
بیامد خردمند و نامه بداد
ز قیصر بشاپور فرخ نژاد
چو آن نامور نامه برخواندند
سخنهای نغزش برافشاندند
ببخشود و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد
هماندر زمان نامه پاسخ نوشت
بگفت آنکجا رفته بد خوب و زشت
که مهمان بچرم خراندر که دوخت
که بازار کین کهن برفروخت
تو گرد بخردی خیز پیش من آی
خود و فیلسوفان پاکیزه رای
چو زنهار دادم نسازمت جنگ
گشاده کنم بر تو این راه تنگ
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک همه برشمرد
***
14
برانوش چون پاسخ نامه دید
ز شادی دل پاکتن بردمید
بفرمود تا نامداران روم
برفتند صد مرد زان مرز و بوم
درم بار کردند خروار شست
هم از گوهر و جامهی برنشست
ز دینار گنجی ز بهر نثار
فراز آمد از هر سوی سی هزار
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه سر و بی کلاه آمدند
چو دینار پیشش فروریختند
بگسترده زر کهن بیختند
ببخشود و شاپور و بنواختشان
بخوبی بر اندازه بنشاختشان
برانوش را گفت کز شهر روم
بیامد بسی مرد بیداد و شوم
بایران زمین آنچ بد شارسان
کنون گشت یکسر همه خارسان
عوض خواهم آن را که ویران شده ست
کنام پلنگان و شیران شده ست
برانوش گفتا چه باید بگوی
چو زنهار دادی مبر تابِ روی
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
چو خواهی که یکسر ببخشم گناه
ز دینار رومی بسالی سه بار
همی داد باید هزاران هزار
دگر آنک باشد نصیبین مرا
چو خواهی که کوته شود کین مرا
برانوش گفتا که ایران توراست
نصیبین و دشت دلیران توراست
پذیرفتم این مایهور باژ و ساو
که با کین و خشمت نداریم تاو
نوشتند عهدی ز شاپور شاه
کزان پس نراند ز ایران سپاه
مگر با سزاواری و خرمی
کجا روم را زو نیاید کمی
ازان پس گسی کرد و بنواختشان
سر از نامداران برافراختشان
چو ایشان برفتند لشکر براند
جهانآفرین را فراوان بخواند
همی رفت شادان باصطخر پارس
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
چو اندر نصیبین خبر یافتند
همه جنگ را تیز بشتافتند
که مارا نباید که شاپور شاه
نصیبین بگیرد بیارد سپاه
که دین مسیحا ندارد درست
همش کیش زردشت و زند است و است
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن
زبردست شد مردم زیردست
بکین مرد شهری بزین برنشست
چو آگاهی آمد بشاپور شاه
که اندر نصیبین ندادند راه
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بیمر براه
همی گفت پیغمبری کش جهود
کشد دین اورا نشاید ستود
برفتند لشکر بکردار گرد
سواران و شیران روز نبرد
بیک هفته آنجا همی جنگ بود
دران شهر از جنگ بس تنگ بود
بکشتند زیشان فراوان سران
نهادند بر زنده بند گران
همه خواستند آن زمان زینهار
نوشتند نامه بر شهریار
ببخشیدشان نامبردار شاه
بفرمود تا بازگردد سپاه
بهر کشوری نامداری گرفت
همان بر جهان کامگاری گرفت
همی خواندندیش پیروز شاه
همی بود یک چند با تاج و گاه
کنیزک که اورا رهانیده بود
بدان کامگاری رسانیده بود
دلفروزو فرخپیش نام کرد
ز خوبان مر اورا دلارام کرد
همان باغبانرا بسی خواسته
بداد و گسی کردش آراسته
همی بود قیصر بزندان و بند
به زاری و خواری و زخم کمند
بروم اندرون هرچ بودش ز گنج
فراز آوریده ز هر سو برنج
بیاورد و یکسر بشاپور داد
همی بود یک چند لب پر ز باد
سرانجام در بند و زندان بمرد
کلاه کیی دیگری را سپرد
برومش فرستاد شاپور شاه
بتابوت وز مشک بر سر کلاه
چنین گفت کاینست فرجام ما
ندانم کجا باشد آرام ما
یکی را همه زفتی و ابلهی ست
یکی با خردمندی و فرهی ست
برین و بران روز هم بگذرد
خنگ آنک گیتی ببد نسپرد
بتخت کیان اندرآورد پای
همی بود چندی جهان کدخدای
وزان پس بر کشور خوزیان
فرستاد بسیار سود و زیان
ز بهر اسیران یکی شهر کرد
جهانرا ازان بوم پر بهر کرد
کجا خرمآباد بد نام شهر
وزان بوم خرم کرا بود بهر
کسی را که از پیش ببرید دست
بدین مرز بودیش جای نشست
بر و بوم او یکسر اورا بدی
سر سال نو خلعتی بستدی
یکی شارستان کرد دیگر بشام
که پیروز شاپور کردش بنام
به اهواز کرد آن سیم شارسان
بدو اندرون کاخ و بیمارسان
کنام اسیرانش کردند نام
اسیر اندرو یافتی خواب و کام
***
15
ز شاهیش بگذشت پنجاه سال
که اندر زمانه نبودش همال
بیامد یکی مرد گویا ز چین
که چون او مصور نه بیند زمین
بدان چربدستی رسیده بکام
یکی برمنش مرد مانی بنام
بصورتگری گفت پیغمبرم
ز دینآوران جهان برترم
ز چین نزد شاپور شد بار خواست
به پیغمبری شاه را یار خواست
سخن گفت مرد گشادهزبان
جهاندار شد زان سخن بدگمان
سرش تیز شد موبدانرا بخواند
ز مانی فراوان سخنها براند
کزین مرد چینی و چیرهزبان
فتادستم از دین او در گمان
بگویید و هم زو سخن بشنوید
مگر خود بگفتار او بگروید
بگفتند کین مرد صورت پرست
نه بر مایهی موبدان موبدست
ز مانی سخن بشنو اورا بخوان
چو بیند ورا کی گشاید زبان
بفرمود تا موبد آمدش پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
فرو ماند مانی میان سخن
بگفتار موبد ز دین کهن
بدو گفت کای مرد صورت پرست
بیزدان چرا آختی خیره دست
کسی کو بلند آسمان آفرید
بدودر مکان و زمان آفرید
کجا نور و ظلمت بدواندرست
ز هر گوهری گوهرش برترست
شب و روز و گردان سپهر بلند
کزویت پناه است و زویت گزند
همه کردهی کردگار است و بس
جزو کرد نتواند این کرده کس
ببرهان صورت چرا بگروی
همی پند دینآوران نشنوی
همه جفت و همتا و یزدان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
گرین صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبده برهان کنی
ندانی که برهان نیاید بکار
ندارد کسی این سخن استوار
اگر اهرمن جفت یزدان بدی
شب تیره چون روز خندان بدی
همه ساله بودی شب و روز راست
بگردش فزونی نبودی نه کاست
نگنجد جهانآفرین در گمان
که او برترست از زمان و مکان
سخنهای دیوانگانست و بس
بدینبر نباشد تورا یار کس
سخنها جزین نیز بسیار گفت
که با دانش و مردمی بود جفت
فروماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی
ز مانی برآشفت پس شهریار
برو تنگ شد گردش روزگار
بفرمود پس تاش برداشتند
بخواری ز درگاه بگذاشتند
چنین گفت کاین مرد صورتپرست
نگنجد همی در سرای نشست
چو آشوب و آرام گیتی بدوست
بباید کشیدن سراپاش پوست
همان خامش آگنده باید بکاه
بدان تا نجوید کس این پایگاه
بیاویختند از در شارستان
دگر پیش دیوار بیمارستان
جهانی برو آفرین خواندند
همی خاک بر کشته افشاندند
***
16
ز شاپور زانگونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی
ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی
مر اورا به هر بوم دشمن نماند
بدی را بگیتی نشیمن نماند
چو نومید شد او ز چرخ بلند
بشد سالیانش به هفتاد و اند
بفرمود تا پیش او شد دبیر
ابا موبد موبدان اردشیر
جوانی که کهتر برادرش بود
بداد و خرد بر سر افسرش بود
ورا نام بود اردشیر جوان
توانا و دانا بسود و زیان
پسر بد یکی خرد شاپور نام
هنوز از جهان نارسیده بکام
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که ای گرد و چابک سوار دلیر
اگر با من از داد پیمان کنی
زبانرا به پیمان گروگان کنی
که فرزند من چون بمردی رسد
بگاه دلیری و گردی رسد
سپاری بدو تخت و گنج و سپاه
تو دستور باشی ورا نیکخواه
من این تاج شاهی سپارم بتو
همان گنج و لشکر گذارم بتو
بپذرفت زو این سخن اردشیر
بپیش بزرگان و پیش دبیر
که چون کودک او بمردی رسد
که دیهیم و تاج کیی را سزد
سپارم همه پادشاهی ورا
نسازم جزاز نیکخواهی ورا
چو بشنید شاپور پیش مهان
بدو داد دیهیم و مهر شهان
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که کار جهان بر دل آسان مگیر
بدان ای برادر که بیداد شاه
پی پادشاهی ندارد نگاه
بآگندن گنج شادان بود
بزفتی سر سرفرازان بود
خنک شاه باداد و یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست
بداد و ببخشش فزونی کند
جهانرا بدین رهنمونی کند
نگه دارد از دشمنان کشورش
بابر اندرآرد سر و افسرش
بداد و بآرام گنج آگند
ببخشش ز دل رنج بپراگند
گناه از گنهکار بگذاشتن
پی مردمی را نگه داشتن
هرانکس که او این هنرها بجست
خرد باید و حزم و رای درست
بباید خرد شاه را ناگزیر
هم آموزش مرد برنا و پیر
دل پادشا چون گراید بمهر
برو کامها تازه دارد سپهر
گنهکار باشد تن زیردست
مگر مردم پاک و یزدان پرست
دل و مغز مردم دو شاه تنند
دگر آلت تن سپاه تنند
چو مغز و دل مردم آلوده گشت
بنومیدی از رای پالوده گشت
بدان تن سراسیمه گردد روان
سپه چون زید شاه بی پهلوان
چو روشن نباشد بپرّاکند
تن بیروانرا به خاک افکند
چنین همچو شد شاه بیدادگر
جهان زو شود زود زیر و زبر
بدوبر پس از مرگ نفرین بود
همان نام او شاه بی دین بود
بدین دار چشم و بدان دار گوش
که اویست دارنده ی جان و هوش
هران پادشا کو جزین راه جست
ز نیکیش باید دل و دست شست
ز کشورش بپراگند زیردست
همان از درش مرد خسروپرست
نه بینی که دانا چه گوید همی
دلت را ز کژی بشوید همی
که هر شاه کورا ستایش بود
همه کارش اندر فزایش بود
نکوهیده باشد جفاپیشه مرد
بگرد در آزداران مگرد
بدان ای برادر که از شهریار
بجوید خردمند هرگونه کار
یکی آنک پیروزگر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی
دگر آنک لشکر بدارد بداد
بداند فزونی مرد نژاد
کسی کز در پادشاهی بود
نخواهد که مهتر سپاهی بود
چهارم که با زیردستان خویش
همان باگهر درپرستان خویش
ندارد در گنج را بسته سخت
همی بارد از شاخ بار درخت
بباید در پادشاهی سپاه
سپاهی در گنج دارد نگاه
اگر گنجت آباد داری بداد
تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد
سلیحت در آرایش خویش دار
سزد کت شب تیره آید بکار
بس ایمن مشو بر نگهدار خویش
چو ایمن شدی راست کن کار خویش
سرانجام مرگ آیدت بیگمان
اگر تیرهای گر چراغ جهان
برادر چو بشنید چندی گریست
چو اندرز بنوشت سالی بزیست
برفت و بماند این سخن یادگار
تو اندر جهان تخم زفتی مکار
که هم یک زمان روز تو بگذرد
چنین برده رنج تو دشمن خورد
چو آدینه هرمزد بهمن بود
برین کار فرخ نشیمن بود
می لعل پیش آور ای هاشمی
ز خمی که هرگز نگیرد کمی
چو شست و سه شد سال شد گوش کر
ز بیشی چرا جویم آیین و فر
کنون داستان های شاه اردشیر
بگویم ز گفتار من یاد گیر
***
پادشاهی اردشیر نكوكار
چو بنشست بر گاه شاه اردشیر
بیاراست آن تخت شاپور پیر
کمر بست و ایرانیانرا بخواند
بر پایهی تخت زرین نشاند
چنین گفت کز دور چرخ بلند
نخواهم که باشد کسی را گزند
جهان گر شود رام با کام من
به بینند تیزی و آرام من
ور ایدونک با ما نسازد جهان
بسازیم ما با جهان جهان
برادر جهان ویژه مارا سپرد
ازیرا که فرزند او بود خرد
فرستم روان ورا آفرین
که از بدسگالان بشست او زمین
چو شاپور شاپور گردد بلند
شود نزد او گاه و تاج ارجمند
سپارم بدو گاه و تاج و سپاه
که پیمان چنین کرد شاپور شاه
من این تخت را پایکار ویام
همان از پدر یادگار ویام
شما یکسره داد یاد آورید
بکوشید و آیین و داد آورید
چنان دان که خوردیم و بر ما گذشت
چو مردی همه رنج ما باد گشت
چو ده سال گیتی همی داشت راست
بخورد و ببخشید چیزی که خواست
نجست از کسی باژ و ساو و خراج
همی رایگان داشت آن گاه و تاج
مر اورا نکوکار زان خواندند
که هرکس تنآسان ازو ماندند
چو شاپور گشت از در تاج و گاه
مر اورا سپرد آن خجسته کلاه
نگشت آن دلاور ز پیمان خویش
بمردی نگه داشت سامان خویش
***
پادشاهی شاپور سوم
چو شاپور بنشست بر جای عم
از ایران بسی شاد و بهری دژم
چنین گفت کای نامور بخردان
جهاندیده و رایزن موبدان
بدانید کان کس که گوید دروغ
نگیرد ازین پس بر ما فروغ
دروغ از بر ما نباشد ز رای
که از رای باشد بزرگی بجای
همان مر تن سفله را دوستدار
نیابی بباغ اندرون چون نگار
سری را کجا مغز باشد بسی
گواژه نباید زدن بر کسی
زبانرا نگهدار باید بدن
نباید روانرا بزهر آژدن
که بر انجمن مرد بسیارگوی
بکاهد بگفتار خود آبروی
اگر دانشی مرد راند سخن
تو بشنو که دانش نگردد کهن
دل مرد مطمع بود پر ز درد
بگرد طمع تا توانی مگرد
مکن دوستی با دروغ آزمای
همان نیز با مرد ناپاکرای
سرشت تن از چار گوهر بود
گذر زین چهارانش کمتر بود
اگر سفلهگر مرد با شرم و راد
بآزادگی یک دل و یک نهاد
سیم کو میانه گزیند ز کار
بسند آیدش بخشش کردگار
چهارم که بپراگند بر گزاف
همی دانشی نام جوید ز لاف
دو گیتی بیابد دل مرد راد
نباشد دل سفله یک روز شاد
بدین گیتی اورا بود نام زشت
بدان گیتیاندر نیابد بهشت
دو گیتی نیابد دل مرد لاف
که بپراگند خواسته بر گزاف
ستوده کسی کو میانه گزید
تن خویش را آفرین گسترید
شمارا جهانآفرین یار باد
همیشه سر بخت بیدار باد
جهاندارمان باد فریادرس
که تخت بزرگی نماند بکس
بگفت این و از پیش برخاستند
ز یزدان برو آفرین خواستند
چو شد سالیان پنج بر چار ماه
بشد شاه روزی بنخچیرگاه
جهان شد پر از یوز و بازان و سگ
چه پرنده و چند تازان بتگ
ستاره زدند از پی خوابگاه
چو چیزی بخورد و بیاسود شاه
سه جام می خسروانی بخورد
پراندیشه شد سر سوی خواب کرد
پراگنده گشتند لشکر همه
چو در خواب شد شهریار رمه
بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد ازان سان ندارد بیاد
فروبرده چوب ستاره بکند
بزد بر سر شهریار بلند
جهانجوی شاپور جنگی بمرد
کلاه کیی دیگری را سپرد
میاز و مناز و متاز و مرنج
چه تازی بکین و چه نازی بگنج
که بهر تو اینست زین تیره گوی
هنر جوی و راز جهانرا مجوی
که گر باز یابی به پیچی بدرد
پژوهش مکن گرد رازش مگرد
چنین است کردار این چرخ تیر
چه با مرد برنا چه با مرد پیر
***
پادشاهی بهرام شاپور
خردمند و شایسته بهرامشاه
همی داشت سوک پدر چند گاه
چو بنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که هر شاه کز داد گنج آگند
بدانید کان گنج نپراگند
ز ما ایزد پاک خشنود باد
بداندیش را دل پر از دود باد
همه دانش اوراست ما بندهایم
که کاهنده و هم فزایندهایم
جهاندار یزدان بود داد و راست
که نفزود در پادشاهی نه کاست
کسی کو ببخشش توانا بود
خردمند و بیدار و دانا بود
نباید که بندد در گنج سخت
بویژه خداوند دیهیم و تخت
وگرچند بخشی ز گنج سخن
برافشان که دانش نیاید ببن
ز نیک و بدیها بیزدان گرای
چو خواهی که نیکیت ماند بجای
اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی بپاداش خرم بهشت
وگر برگزینی ز گیتی هوا
بمانی بچنگ هوا بینوا
چو داردت یزدان بدو دست یاز
بدان تا نمانی بگرم و گداز
چنین است امیدم بیزدان پاک
که چون سر بیارم بدین تیرهخاک
جهاندار پیروز دارد مرا
همان گیتی افروز دارد مرا
گر اندر جهان داد بپراکنم
ازان به که بیداد گنج آکنم
که ایدر بماند همه رنج ما
بدشمن رسد بیگمان گنج ما
که تخت بزرگی نماند بکس
جهاندار باشد تورا یار بس
بد و نیک ماند ز ما یادگار
تو تخم بدی تا توانی مکار
چو شد سال آن پادشا بر دو هفت
بپالیز آن سرو یازان بخفت
بیک چندگه دیر بیمار بود
دل کهتران پر ز تیمار بود
نبودش پسر پنج دخترش بود
یکی کهتر از وی برادرش بود
بدو داد ناگاه گنج و سپاه
همان مهر شاهی و تخت و کلاه
جهاندار برنا ز گیتی برفت
برو سالیان برگذشته دو هفت
ایا شست و سه ساله مرد کهن
تو از باد تا چند رانی سخن
همان روز تو ناگهان بگذرد
در توبه بگزین و راه خرد
جهاندار زین پیر خشنود باد
خرد مایه باد و سخن سود باد
اگر در سخن موی کافد همی
بتاریکی اندر ببافد همی
گر او این سخنها که اندرگرفت
بپیری سرآرد نباشد شگفت
بنام شهنشاه شمشیرزن
ببالا سرش برتر از انجمن
زمانه بکام شهنشاه باد
سر تخت او افسر ماه باد
کزویست کام و بدویست نام
ورا باد تاج کیی شادکام
بزرگی و دانش ورا راه باد
وزو دست بدخواه کوتاه باد
***
پادشاهی یزدگرد بزه گر
1
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپه را ز دشت اندرآورد گرد
کلاه برادر بسر برنهاد
همی بود ازان مرگ ناشاد شاد
چنین گفت با نامداران شهر
که هرکس که از داد یابند بهر
نخست از نیایش بیزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید
بدانرا نمانم که دارند هوش
وگر دست یازند بدرا بکوش
کسی کو بجوید ز ما راستی
بیارامد از کژی و کاستی
بهرجای جاه وی افزون کنیم
ز دل کینه و آز بیرون کنیم
سگالش نگوییم جز با ردان
خردمند و بیداردل موبدان
کسی را کجا پر ز آهو بود
روانش ز بیشی بنیرو بود
به بیچارگان بر ستم سازد اوی
گر از چیز درویش بفرازد اوی
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
بدرویش ما نازش افزون کنیم
کسی کو بپرهیزد از خشم ما
همی بگذرد تیز بر چشم ما
همی بستر از خاک جوید تنش
همان خنجر هندوی گردنش
بفرمان ما چشم روشن کنید
خردرا بتن بر چو جوشن کنید
تن هر کسی گشت لرزان چو بید
که گوپال و شمشیرشان بد امید
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرخرد موبدان
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفاپیشه شد جان تاریک اوی
سترده شد از جان او مهر و داد
بهیچ آرزو نیز پاسخ نداد
کسی را نبد نزد او پایگاه
بژرفی مکافات کردی گناه
هرانکس که دستور بد بر درش
فزایندهی اختر و افسرش
همه عهد کردند با یکدگر
که هرگز نگویند زان بوم و بر
همه یکسر از بیم پیچان شدند
ز هول شهنشاه بیجان شدند
فرستادگان آمدندی ز راه
همان زیردستان فریادخواه
چو دستور زان آگهی یافتی
بدان کارها تیز بشتافتی
بگفتار گرم و بآواز نرم
فرستاده را راه دادی بشرم
بگفتی که شاه از در کار نیست
شمارا بدو راه دیدار نیست
نمودم بدو هرچ درخواستی
بفرمانش پیدا شد آن راستی
***
2
ز شاهیش بگذشت چون هفت سال
همه موبدان زو به رنج و وبال
سر سال هشتم مه فوردین
که پیدا کند در جهان هور دین
یکی کودک آمدش هرمزد روز
بنیک اختر و فال گیتی فروز
همانگه پدر کرد بهرامنام
ازان کودک خرد شد شادکام
بدر بر ستارهشمر هرک بود
که شایست گفتار ایشان شنود
یکی مایهور بود بافر و هوش
سر هندوان بود نامش سروش
یکی پارسی بود هشیار نام
که بر چرخ کردی بدانش لگام
بفرمود تا پیش شاه آمدند
هشیوار و جوینده راه آمدند
بصلاب کردند ز اختر نگاه
هم از زیچ رومی بجستند راه
از اختر چنان دید خرم نهان
که او شهریاری بود در جهان
ابر هفت کشور بود پادشا
گو شاددل باشد و پارسا
برفتند پویان بر شهریار
همان زیچ و صلابها بر کنار
بگفتند با تاجور یزدگرد
که دانش ز هرگونه کردیم گرد
چنان آمد اندر شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر
مر اورا بود هفت کشور زمین
گرانمایه شاهی بود بافرین
ز گفتارشان شاد شد شهریار
ببخشیدشان گوهر شاهوار
چو ایشان برفتند زان بارگاه
رد و موبد و پاک دستور شاه
نشستند و جستند هرگونه رای
که تا چارهی آن چه آید بجای
گرین کودک خرد خوی پدر
نگیرد شو خسروی دادگر
گر ایدونک خوی پدر دارد اوی
همه بوم زیر و زبر دارد اوی
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد روشنروان
همه موبدان نزد شاه آمدند
گشادهدل و نیکخواه آمدند
بگفتند کاین کودک برمنش
ز بیغاره دورست وز سرزنش
جهان سربسر زیر فرمان اوست
بهر کشوری باژ و پیمان اوست
نگه کن بجایی که دانش بود
ز داننده کشور برامش بود
ز پرمایگان دایگانی گزین
که باشد ز کشور برو آفرین
هنر گیرد این شاه خرم نهان
ز فرمان او شاد گردد جهان
چو بشنید زان موبدان یزدگرد
ز کشور فرستادگان کرد گرد
همانگه فرستاد کسها بروم
بهند و بچین و بآباد بوم
همان نامداری سوی تازیان
بشد تا به بیند بسود و زیان
بهر سو همی رفت خوانندهیی
که بهرام را پرورانندهیی
بجوید سخنگوی و دانشپذیر
سخندان و هر دانشی یادگیر
بیامد ز هر کشوری موبدی
جهاندیده و نیکپی بخردی
چو یکسر بدان بارگاه آمدند
پژوهنده نزدیک شاه آمدند
بپرسید بسیار و بنواختشان
بهر برزنی جایگه ساختشان
برفتند نعمان و منذر بشب
بسی نامداران گرد از عرب
بزرگان چو در پارس گرد آمدند
بر تاجور یزدگرد آمدند
همی گفت هر کس که ما بندهایم
سخن بشنویم و سرایندهایم
که باید چنین روزگار از مهان
که بایسته فرزند شاه جهان
ببر گیرد ودانش آموزدش
دل از تیرگیها بیفروزدش
ز رومی و هندی و از پارسی
نجومی و گر مردم هندسی
همه فیلسوفان بسیاردان
سخنگوی وز مردم کاردان
بگفتند هریک بآواز نرم
که ای شاه باداد و بارای و شرم
همه سربسر خاک پای توایم
بدانش همه رهنمای توایم
نگر تا پسندت که آید همی
وگر سودمندت که آید همی
چنین گفت منذر که ما بندهایم
خود اندر جهان شاه را زندهایم
هنرهای ما شاه داند همه
که او چون شبانست و ما چون رمه
سواریم و گردیم و اسپ افگنیم
کسی را که دانا بود بشکنیم
ستارهشمر نیست چون ما کسی
که از هندسه بهره دارد بسی
پر از مهر شاهست مارا روان
بزیراندرون تازی اسپان دمان
همه پیش فرزند تو بندهایم
بزرگی وی را ستایندهایم
***
3
چو بشنید زو این سخن یزدگرد
روان و خردرا برآورد گرد
نگه کرد از آغاز فرجام را
بدو داد پرمایه بهرام را
بفرمود تا خلعتش ساختند
سرش را بگردون برافراختند
تنش را بخلعت بیاراستند
ز در اسپ شاه یمن خواستند
ز ایوان شاه جهان تا بدشت
همی اشتر و اسپ و هودج گذشت
پرستنده و دایهی بیشمار
ز بازارگه تا در شهریار
ببازار گه بسته آیین براه
ز دروازه تا پیش درگاه شاه
جو منذر بیامد بشهر یمن
پذیره شدندش همه مرد و زن
چو آمد بآرامگاه از نخست
فراوان زنان نژادی بجست
ز دهقان و تازی و پرمایگان
توانگر گزیده گران سایگان
ازین مهتران چار زن برگزید
که آید هنر بر نژادش پدید
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان
ببستند مر دایگی را میان
همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیرشیر و بیاگند یال
بدشواری از شیر کردند باز
همی داشتندش ببربر بناز
چو شد هفت ساله بمنذر چه گفت
که آن رای با مهتری بود جفت
چنین گفت کای مهتر سرفراز
ز من کودک شیرخواره مساز
بداننده فرهنگیانم سپار
چو کارست بیکارخوارم مدار
بدو گفت منذر که ای سرفراز
بفرهنگ نوزت نیامد نیاز
چو هنگام فرهنگ باشد تورا
بدانایی آهنگ باشد تورا
بایوان نمانم که بازی کنی
ببازی همی سرفرازی کنی
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بیکار خوردی مساز
مرا هست دانش اگر سال نیست
بسان گوانم بر و یال نیست
تورا سال هست و خرد کمترست
نهاد من از رای تو دیگرست
ندانی که هرکس که هنگام جست
ز کار آن گزیند که باید نخست
تو گر باز هنگام جویی همی
دل از نیکویها بشویی همی
همه کار بیگاه و بیبر بود
بهین از تن زندگان سر بود
هران چیز کان در خور پادشاست
بیاموزیم تا بدانم سزاست
سر راستی دانش ایزدی ست
خنک آنک بادانش و بخردی ست
نگه کرد منذر بدو خیره ماند
بزیر لبان نام یزدان بخواند
فرستاد هم در زمان رهنمون
سوی شورستان سرکشی بر هیون
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی
که در شورستان بودشان آبروی
یکی تا دبیری بیاموزدش
دل از تیرگیها بیفروزدش
دگر آنک دانستن باز و یوز
بیاموزدش کان بود دلفروز
و دیگر که چوگان و تیر و کمان
همان گردش رزم با بدگمان
چپ و راست پیچان عنان داشتن
باوردگه باره برگاشتن
چنین موبدان پیش منذر شدند
ز هر دانشی داستانها زدند
تن شاه زاده بدیشان سپرد
فزاینده خود دانشی بود و گرد
چنان گشت بهرام خسرونژاد
که اندر هنر داد مردی بداد
هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی
بفرهنگ یازان شدی هوش اوی
چو شد سال آن نامور بر سه شش
دلاور گوی گشت خورشیدفش
بموبد نبودش بچیزی نیاز
بفرهنگ جویان و آن یوز و باز
بآوردگه بر عنان تافتن
برافگندن اسپ و هم تاختن
بمنذر چنین گفت کای پاکرای
گسی کن هنرمندرا باز جای
ازان هر یکی را بسی هدیه داد
ز درگاه منذر برفتند شاد
وزان پس بمنذر چنین گفت شاه
که اسپان این نیزهداران بخواه
بگو تا به پیچند پیشم عنان
بچشم اندرآرند نوک سنان
بهایی کنند آنچ آید خوشم
درم پیش خواهم بریشان کشم
چنین پاسخ آورد منذر بدوی
که ای پر هنر خسرو نامجوی
گلهدار اسپان من پیش تست
خداوند او هم به تن خویش تست
گر از تازیان اسپ خواهی خرید
مرا رنج و سختی چه باید کشید
بدو گفت بهرام کای نیکنام
بنیکیت بادا همه ساله کام
من اسپ آن گزینم که اندر نشیب
بتازم نه بینم عنان از رکیب
چو با تگ چنان پایدارش کنم
بنوروز با باد یارش کنم
وگر آزموده نباشد ستور
نشاید بتندی برو کرد زور
بنعمان بفرمود منذر که رو
فسیله گزین از گلهدار نو
همه دشت پیش سواران بگرد
نگر تا کجا یابی اسپ نبرد
بشد تیز نعمان صد اسپ آورید
ز اسپان جنگی بسی برگزید
چو بهرام دید آن بیامد بدشت
چپ و راست پیچید و چندی بگشت
هر اسپی که با باد همبر بدی
همه زیر بهرام بیپر شدی
برینگونه تا برگزید اشقری
یکی بادپایی گشادهبری
هم از داغ دیگر کمیتی برنگ
تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ
همی آتش افروخت از نعل اوی
همی خون چکید از بر لعل اوی
بها داد منذر چو بود ارزشان
که در بیشهی کوفه بد مرزشان
بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ
فروزنده بر سان آذرگشسپ
همی داشتش چون یکی تازه سیب
که از باد ناید بروبر نهیب
بمنذر چنین گفت روزی جوان
که ای مرد باهنگ و روشنروان
چنین بیبهانه همی داری ام
زمانی به تیمار نگذاری ام
همی هرک بینی تو اندر جهان
دلی نیست اندر جهان بی نهان
ز اندوه باشد رخ مرد زرد
برامش فزاید تن زادمرد
برینبر یکی خوبی افزای پس
که باشد ز هر درد فریادرس
اگر تاجدارست اگر پهلوان
بزن گیرد آرام مرد جوان
همان زو بود دین یزدان بپای
جوانرا بنیکی بود رهنمای
کنیزک بفرمای تا پنج و شش
بیارند بازیب و خورشیدفش
مگر زان یکی دو گزین آیدم
هم اندیشهی آفرین آیدم
مگر نیز فرزند بینم یکی
که آرام دل باشدم اندکی
جهاندار خشنود باشد ز من
ستوده بمانم بهر انجمن
چو بشنید منذر ز خسرو سخن
برو آفرین کرد مرد کهن
بفرمود تا سعد گوینده تفت
سوی کلبهی مرد نخاس رفت
بیاورد رومی کنیزک چهل
همه از در کام و آرام دل
دو بگزید بهرام زان گلرخان
که در پوستشان عاج بود استخوان
ببالا بکردار سرو سهی
همه کام و زیبایی و فرهی
ازان دو ستاره یکی چنگزن
دگر لاله رخ چون سهیل یمن
ببالا چون سرو و به گیسو کمند
بها داد منذر چو آمد پسند
بخندید بهرام و کرد آفرین
رخش گشت همچون بدخشان نگین
***
4
جزاز گوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار
چنان بد که یک روز بی انجمن
بنخچیرگه رفت با چنگزن
کجا نام آن رومی آزاده بود
که رنگ رخانش بمی داده بود
بپشت هیون چمان برنشست
ابا سرو آزاده چنگی بدست
دلارام او بود و هم کام اوی
همیشه بلب داشتی نام اوی
بروز شکارش هیون خواستی
که پشتش بدیبا بیاراستی
فروهشته زو چار بودی رکیب
همی تاختی در فراز و نشیب
رکابش دو زرین دو سیمین بدی
همان هر یکی گوهرآگین بدی
همان زیر ترکش کمان مهره داشت
دلاور ز هر دانشی بهره داشت
بپیش اندرآمدش آهو دو جفت
جوانمرد خندان به آزاده گفت
که ای ماه من چون کمان را به زه
برآرم به شست اندرآرم گره
کدام آهو افکنده خواهی به تیر
که ماده جوان است و همتاش پیر
بدو گفت آزاده کای شیرمرد
به آهو نجویند مردان نبرد
تو آن ماده را نرم گردان بتیر
شود ماده از تیر تو نر پیر
ازان پس هیون را برانگیز تیز
چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز
کمان مهره انداز تا گوش خویش
نهد همچنان خوار بر دوش خویش
همانگه ز مهره بخاردش گوش
بیآزار پایش برآرد بدوش
به پیکان سر و پای و گوشش بدوز
چو خواهی که خوانمت گیتی فروز
کمانرا بزه کرد بهرام گور
برانگیخت از دشت آرام شور
دو پیکان بترکش یکی تیر داشت
بدشت اندر از بهر نخچیر داشت
همانگه چو آهو شد اندر گریز
سپهبد سروهای آن نره تیز
بتیر دوپیکان ز سر برگرفت
کنیزک بدو ماند اندر شگفت
هماندر زمان نر چون ماده گشت
سرش زان سروی سیه ساده گشت
همان در سروگاه ماده دو تیر
بزد همچنان مرد نخچیرگیر
دو پیکان بجای سرو در سرش
بخون اندرون لعل گشته برش
هیونرا سوی جفت دیگر بتاخت
بخم کمان مهره در مهره ساخت
بگوش یکی آهو اندرفگند
پسند آمد و بود جای پسند
بخارید گوش آهو اندر زمان
بتیر اندرآورد جادو کمان
سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت
بدان آهو آزاده را دل بسوخت
بزد دست بهرام و اورا ز زین
نگونسار برزد بروی زمین
هیون از بر ماهچهره براند
بر و دست و چنگش بخون درفشاند
چنین گفت کای بیخرد چنگزن
چه بایست جستن بمن بر شکن
اگر کند بودی گشاد برم
ازین زخم ننگی شدی گوهرم
چو او زیر پای هیون درسپرد
بنخچیر زان پس کنیزک نبرد
***
5
دگر هفته با لشکری سرفراز
بنخچیرگه رفت با یوز و باز
برابر ز کوهی یکی شیر دید
کجا پشت گوری همی بردرید
برآورد زاغ سیه را بزه
بتندی بشست سهپر زد گره
دل گور بردوخت با پشت شیر
پر از خون هژبر از بر و گور زیر
چو او گور و شیر دلاور بکشت
بایوان خرامید تیغی بمشت
دگر هفته نعمان و منذر براه
همی رفت با او بنخچیرگاه
بسی نامور برده از تازیان
کزیشان بدی راه سود و زیان
همی خواست منذر که بهرام گور
بدیشان نماید سواری و زور
شترمرغ دیدند جایی گله
دوان هر یکی چون هیونی یله
چو بهرام گور آن شترمرغ دید
بکردار باد هوا بردمید
کمانرا بمالید خندان بچنگ
بزد بر کمرچار تیر خدنگ
یکایک همی راند اندر کمان
بدان تا سرآرد بریشان زمان
همی برشکافید پرشان بتیر
بدین سان زند مرد نخچیرگیر
بیک سوزن این زان فزونتر نبود
همان تیر زین تیر برتر نبود
برفت و بدید آنک بد نامدار
بیک مویبر بود زخم سوار
همی آفرین خواند منذر بدوی
همان نیزهداران پرخاشجوی
بدو گفت منذر که ای شهریار
بتو شادمانم چو گلبن ببار
مبادا که خم آورد ماه تو
وگر سست گردد کمرگاه تو
همانگه چون منذر بایوان رسید
ز بهرام رایش بکیوان رسید
فراوان مصور بجست از یمن
شدند این سران بر درش انجمن
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری چو بهرام با یال و کفت
بلند اشتری زیر و زخمی شگفت
کمان مهره و شیر و آهو و گور
گشاده بر و چربه دستی بزور
شترمرغ و هامون و آن زخم تیر
ز قیر سیه تازه شد بر حریر
سواری برافگند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار
فرستاده چون شد بر یزدگرد
همه لشکر آمد بران نامه گرد
همه نامداران فروماندند
ببهرام بر آفرین خواندند
وزان پس هنرها چو کردی بکار
همی تاختندی بر شهریار
***
6
پدر آرزو کرد بهرام را
چه بهرام خورشید خودکام را
بمنذر چنین گفت بهرام شیر
که هرچند مانیم نزد تو دیر
همان آرزوی پدر خیزدم
چو ایمن شوم در برانگیزدم
برآرست منذر چو بایست کار
ز شهر یمن هدیهی شهریار
ز اسپان تازی بزرین ستام
ز چیزی که پرمایه بردند نام
ز برد یمانی و تیغ یمن
گر هرچ معدنش بد در عدن
چو نعمان که با شاه همراه بود
بنزدیک او افسر ماه بود
چنین تا بشهر صطخر آمدند
که از شاهزاد بفخر آمدند
ازان پس چو آگاهی آمد بشاه
ز فرزند و نعمان تازی براه
پذیره شدندش همه موبدان
ز درگاه بیداردل بخردان
بیامد همانگاه نزد پدر
چو دیدش پدررا برآورد سر
بپیش کیی تخت او سرفراز
بیامد شتابان و بردش نماز
چو بهرام را دید بیدار شاه
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه
شگفتی فروماند از کار اوی
ز بالا و فرهنگ و دیدار اوی
فراوان بپرسید و بنواختش
بنزدیک خود جایگه ساختش
ببرزن درون جای نعمان گزید
یکی کاخ بهرام را چون سزید
فرستاد نزدیک او بندگان
چو اندرخور او پرستندگان
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر
چو یک ماه نعمان ببد نزد شاه
همی خواست تا باز گردد براه
بشب کس فرستاد و اورا بخواند
برابرش بر تخت شاهی نشاند
بدو گفت منذر بسی رنج دید
که آزاده بهرام را پرورید
بدین کار پاداش نزد منست
بهار شما اورمزد منست
پسندیدم این رای و فرهنگ اوی
که سوی خرد بینم آهنگ اوی
تو چون دیر ماندی بدین بارگاه
پدر چشم دارد همانا براه
ز دینار گنجیش پنجه هزار
بدادند با جامهی شهریار
ز آخر بسیمین و زرین لگام
ده اسپ گرانمایه بردند نام
ز گستردنیهای زیبنده نیز
ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز
ز گنج جهاندار ایران ببرد
یکایک بنعمان منذر سپرد
بشادی در بخشش اندرگشاد
بر اندازه یارانش را هدیه داد
بمنذر یکی نامه بنوشت شاه
چنانچون بود درخور پیشگاه
بآزادی از کار فرزند اوی
که شاه یمن گشت پیوند اوی
بپاداش این کار یازم همی
بچونین پسر سرفرازم همی
یکی نامه بنوشت بهرام گور
که کار من ایدر تباهست و شور
نه این بود چشم امیدم بشاه
که زین سان کند سوی کهتر نگاه
نه فرزندم ایدر نه چون چاکری
نه چون کهتری شاددل بر دری
بنعمان بگفت آنچ بودش نهان
ز بد راه و آیین شاه جهان
چو نعمان برفت از در شهریار
بیامد بر منذر نامدار
بدو نامهی شاه گیتی بداد
ببوسید منذر بسر برنهاد
وزان هدیهها شادمانی نمود
بران آفرین آفرین برفزود
وزان پس فرستاده اندر نهفت
ز بهرام چندی بمنذر بگفت
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ نامور گشت همچون زریر
هماندر زمان زود پاسخ نوشت
سخنهای بامغز و فرخ نوشت
چنین گفت کای مهتر نامور
نگر سر نه پیچی ز راه پدر
بنیک و بد شاه خرسند باش
پرستنده باش و خردمند باش
بدیها بصبر از مهان بگذرد
سر مرد باید که دارد خرد
سپهر روانرا چنین است رای
تو با رای او هیچ مفزای پای
دلی را پر از مهر دارد سپهر
دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر
جهاندار گیتی چنین آفرید
چنان کاو چماند بباید چمید
ازین پس تورا هرچ آید بکار
ز دینار وز گوهر شاهوار
فرستم نگر دل نداری برنج
نیرزد پراگنده رنج تو گنج
ز دینار گنجی کنون ده هزار
فرستادم اینک ز بهر نثار
پرستار کو رهنمای تو بود
بپرده درون دلگشای تو بود
فرستادم اینک بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
هرانگه که دینار بردی بکار
گرانی مکن هیچ بر شهریار
که دیگر فرستمت بسیار نیز
وزین پادشاهی ز هرگونه چیز
پرستنده باش و ستاینده باش
بکار پرستش فزاینده باش
تو آن خوی بدرا ز شاه جهان
جدا کرد نتوانی اندر نهان
فرستاد زان تازیان ده سوار
سخنگوی و بینادل و دوستدار
رسیدند نزدیک بهرامشاه
ابا بدره و برده و نیکخواه
خردمند بهرام زان شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد
وزان پس بدان پند شاه عرب
پرستش بدی کار او روز و شب
***
7
چنان بد که یک روز در بزمگاه
همی بود بر پای در پیش شاه
چو شد تیره بر پای خواب آمدش
هم از ایستادن شتاب آمدش
پدر چون بدیدش بهم برده چشم
بتندی یکی بانگ برزد بخشم
بدژخیم فرمود کورا ببر
کزین پس نبیند کلاه و کمر
بدو خانه زندان کن و باز گرد
نزیبد برو گاه و ننگ و نبرد
بایوان همی بود خسته جگر
ندید اندران سال روی پدر
مگر مهر و نوروز و جشن سده
که او پیش رفتی میان رده
چنان بد که طینوش رومی ز راه
فرستاده آمد بنزدیک شاه
ابا بدره و برده و باژ روم
فرستاد قیصر به آباد بوم
چو آمد شهنشاه بنواختش
سزاوار او جایگه ساختش
فرستاد بهرام زی او پیام
که ای مرد بیدار گسترده کام
ز کهتر بچیزی بیازرد شاه
ازو دور گشتم چنین بی گناه
تو خواهش کنی گر تورا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم
سوی دایگانم فرستد مگر
که منذر مرا به ز مام و پدر
چو طینوش بشنید پیغام اوی
برآورد ازان آرزو کام اوی
دلآزار بهرام زان شاد گشت
وزان بند بیمایه آزاد گشت
بدرویش بخشید بسیار چیز
وزان جایگه رفتن آراست نیز
همه زیردستان خودرا بخواند
شب تیره چون باد لشکر براند
بیاران همی گفت یزدان سپاس
که رفتیم و ایمن شدیم از هراس
چو آمد بنزدیک شهر یمن
پذیره شدش کودک و مرد و زن
برفتند نعمان و منذر ز جای
همان نیزهداران پاکیزه رای
چو منذر ببهرام نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
پیاده شدند آن دو آزادمرد
همی گفت بهرام تیمار و درد
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید گفت اختر شاه چیست
بدو گفت بهرام کو خود مباد
که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد
که هر کو نیاید براه خرد
ز کردار ترسم که کیفر برد
فرود آوریدش همانجا که بود
بران نیکوی نیکویها فزود
بجز بزم و میدان نبودیش کار
وگر بخشش و کوشش کارزار
***
8
وزان پس غم و شادی یزدگرد
چنان گشت بر پور چون باد ارد
برین نیز چندی زمان برگذشت
بایران پدر پور فرخ بدشت
ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد
ز هر کشوری موبدان کرد گرد
باخترشناسان بفرمود شاه
که تا کردهر یک باختر نگاه
که تا کی بود در جهان مرگ اوی
کجا تیره گردد سر و ترگ اوی
چه باشد کجا باشد آن روزگار
که پژمرده گردد گل شهریار
ستارهشمر گفت کاین خود مباد
که شاه جهان گیرد از مرگ یاد
چو بخت شهنشاه بدرو شود
از ایدر سوی چشمهی سو شود
فراز آورد لشکر و بوق و کوس
بشادی نظاره شود سوی طوس
بر آنجایگه بر بود هوش اوی
چو این راز بگذشت بر گوش اوی
ازین دانش ار یادگیری بدست
که این راز در پردهی ایزدست
چو بشنید زو شاه سوگند خورد
بخراد برزین و خورشید زرد
که من چشمهی سو نه بینم بچشم
نه هنگام شادی نه هنگام خشم
برین نیز برگشت گردون سه ماه
زمانه بجوش آمد از خون شاه
چو بیدادگر شد شبان با رمه
بدو باز گردد بدیها همه
ز بینیش بگشاد یک روز خون
پزشک آمد از هر سوی رهنمون
بدارو چو یک هفته بستی پزشک
دگر هفته خون آمدی چون سرشک
***
9
بدو گفت موبد که ای شهریار
بگشتی تو از راه پروردگار
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ
چو باد خزان آمد از شاخ برگ
تورا چاره این است کز راه شهد
سوی چشمهی سو گرایی به مهد
نیایش کنی پیش یزدان پاک
بگردی بزاری بران گرم خاک
بگویی که من بندهی ناتوان
زده دام سوگند پیش روان
کنون آمدم تا زمانم کجاست
بپیش تو این داور داد و راست
چو بشنید شاه آن پسند آمدش
همان دردرا سودمند آمدش
بیاورد سیصد عماری و مهد
گذر کرد بر سوی دریای شهر
شب و روز بودی بمهداندرون
ز بینیش گهگه همی رفت خون
چو نزدیکی چشمهی سو رسید
برون آمد ازمهد و دریا بدید
ازان آب لختی بسر برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
زمانی نیامد ز بینیش خون
بخورد و بیاسود با رهنمون
منی کرد و گفت اینت آیین و رای
نشستن چه بایست چندین بجای
چو گردنکشی کرد شاه رمه
که از خویشتن دید نیکی همه
ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ
سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیهخایه و زاغ چشم
کشان دم در پای با یال و بش
سیه سم و کفکافگن و شیرکش
چنین گفت با مهتران یزدگرد
که این را سپاه اندرآرید گرد
بشد گرد چوپان و ده کرهتاز
یکی زین و پیچان کمند دراز
چه دانست راز جهاندار شاه
که آوردی این اژدهارا براه
فروماند چوپان و لشکر همه
برآشفت ازان شهریار رمه
همانگاه برداشت زین و لگام
بنزدیک آن اسپ شد شادکام
چنان رام شد خنگ بر جای خویش
که ننهاد دست از پس و پای پیش
ز شاه جهاندار بستد لگام
بزین بر نهادن همان گشت رام
چو زین بر نهادش برآهخت تنگ
نجنبید بر جای تازان نهنگ
پس پای او شد که بنددش دم
خروشان شد آن بارهی سنگ سم
بغرید و یک جفته زد بر برش
بخاک اندرآمد سر و افسرش
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد
چه جویی تو زین بر شده هفت گرد
چو از گردش او نیابی رها
پرستیدن او نیارد بها
بیزدان گرای و بدو کن پناه
خداوند گردنده خورشید و ماه
چو او کشته شد اسپ آبی چو گرد
بیامد بران چشمهی لاژورد
بآب اندرون شد تنش ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
ز لشکر خروشی برآمد چو کوس
که شاها زمان آوریدت بطوس
همه جامههارا بکردند چاک
همی ریختند از بر یال خاک
ازان پس بکافید موبد برش
میان تهیگاه و مغز سرش
بیاگند یکسر بکافور و مشک
بدیبا تنش را بکردند خشک
بتابوت زرین و در مهد ساج
سوی پارس شد آن خداوند تاج
چنین است رسم سرای بلند
چو آرام یابی بترس از گزند
تو رامی و با تو جهان رام نیست
چو نام خورده آید به از جام نیست
پرستیدن دین بهست از گناه
چو باشد کسی را بدین پایگاه
***
10
چو در دخمه شد شهریار جهان
ز ایران برفتند گریان مهان
کنارنگ با موبد و پهلوان
هشیوار دستور روشنروان
همه پاک در پارس گرد آمدند
بر دخمه ی یزدگرد آمدند
چو گستهم کو پیل کشتی بر اسپ
دگر قارن گرد پور گشسپ
چو میلاد و چون پارس مرزبان
چو پیروز اسپافگن از گرزبان
دگر هرک بودند ز ایران مهان
بزرگان و کنداوران جهان
کجا خوارشان داشتی یزدگرد
همه آمدند اندران شهر گرد
چنین گفت گویا گشسپ دبیر
که ای نامداران برنا و پیر
جهاندارمان تا جهان آفرید
کسی زین نشان شهریاری ندید
که جز کشتن و خواری و درد و رنج
بیاگندن از چیز درویش گنج
ازین شاه ناپاکتر کس ندید
نه از نامداران پیشین شنید
نخواهیم بر تخت زین تخمه کس
ز خاکش بیزدان پناهیم و بس
سرافراز بهرام فرزند اوست
ز مغز و دل و رای پیوند اوست
ز منذر گشاید سخن سربسر
نخواهیم بر تخت بیدادگر
بخوردند سوگندهای گران
هرانکس که بودند ایرانیان
کزین تخمه کس را بشاهنشهی
نخواهیم با تاج و تخت مهی
برین برنهادند و برخاستند
همی شهریاری دگر خواستند
چو آگاهی مرگ شاه جهان
پراگنده شد در میان مهان
الان شاه و چون پارس پهلو سیاه
چو بیورد و شگنان زرین کلاه
همی هر یکی گفت شاهی مراست
هم از خاک تا برج ماهی مراست
جهانی پرآشوب شد سر بسر
چو از تخت گم شد سر تاجور
بایران رد و موبد و پهلوان
هرانکس که بودند روشنروان
بدین کار در پارس گرد آمدند
بسی زین نشان داستانها زدند
که این تاج شاهی سزاوار کیست
به بینید تا از در کار کیست
بجویید بخشندهیی دادگر
که بندد برین تخت زرین کمر
که آشوب بنشاند از روزگار
جهان مرغزاریست بی شهریار
یکی مرد بد پیر خسرو بنام
جوانمرد و روشندل و شادکام
هم از تخمه ی سرفرازان بد اوی
بمرزاندر از بینیازان بد اوی
سپردند گردان بدو تاج و گاه
برو انجمن شد ز هر سو سپاه
***
11
پس آگاهی آمد ببهرام گور
که از چرخ شد تخت را آب شور
پدرت آن سرافراز شاهان بمرد
بمرد و همه نام شاهی ببرد
یکی مرد بر گاه بنشاندند
بشاهی همی خسروش خواندند
بخوردند سوگند یکسر سپاه
کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه
که بهرام فرزند او همچو اوست
از آب پدر یافت او مغز و پوست
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند
برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن کودک و مرد و زن
چو یک ماه بنشست با سوک شاه
سر ماه نورا بیاراست گاه
برفتند نعمان و منذر بهم
همه تازیان یمن بیش و کم
همه زار با شاه گریان شدند
ابی آتش از درد بریان شدند
زبان برگشادند زان پس ز بند
که ای پرهنر شهریار بلند
همه در جهان خاک را آمدیم
نه جویای تریاک را آمدیم
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
زهش چون ستم بینم و مرگ داد
بمنذر چنین گفت بهرام گور
که اکنون چو شد روز ما تار و تور
ازین تخمه گر نام شاهنشهی
گسسته شود بگسلد فرهی
ز دشت سواران برآرند خاک
شود جای بر تازیان بر مغاک
پراندیشه باشید و یاری کنید
بمرگ پدر سوگواری کنید
ز بهرام بشنید منذر سخن
بمردی یکی پاسخ افکند بن
چنین گفت کاین روزگار منست
برین دشت روز شکار منست
تو بر تخت بنشین و نظاره باش
همه ساله با تاج و با یاره باش
همه نامداران برین همسخن
که نعمان و منذر فگندند بن
ز پیش جهانجوی برخاستند
همه تاختن را بیاراستند
بفرمود منذر بنعمان که رو
یکی لشکری ساز شیران نو
ز شیبان و از قیسیان ده هزار
فراز آر گرد از در کارزار
من ایرانیانرا نمایم که شاه
کدامست با تاج و گنج و سپاه
بیاورد نعمان سپاهی گران
همه تیغداران و نیزهوران
بفرمود تا تاختنها برند
همه روی کشور بپی بسپرند
ره شورستان تا در طیسفون
زمین خیره شد زیر نعل اندرون
زن و کودک و مرد بردند اسیر
کس آن رنجهارا نبد دستگیر
پر از غارت و سوختن شد جهان
چو بیکار شد تخت شاهنشهان
پس آگاهی آمد بروم و بچین
بترک و بهند و بمکران زمین
که شد تخت ایران ز خسرو تهی
کسی نیست زیبای شاهنشهی
همه تاختن را بیاراستند
به بیدادی از جای برخاستند
چو از تخم شاهنشهان کس نبود
که یارست تخت کیی را بسود
بایران همی هرکسی دست آخت
بشاهنشهی تیز گردن فراخت
***
12
چو ایرانیان آگهی یافتند
یکایک سوی چاره بشتافتند
چو گشتند زان رنج یکسر ستوه
نشستند یک با دگر همگروه
که این کار ز اندازه اندرگذشت
ز روم و ز هند و سواران دشت
یکی چاره باید کنون ساختن
دل و جان ازین کار پرداختن
بجستند موبد فرستادهیی
سخنگوی و بینادل آزادهیی
کجا نام آن گو جوانوی بود
دبیری بزرگ و سخنگوی بود
بدان تا بنزدیک منذر شود
سخن گوید و گفت او بشنود
بمنذر بگوید که ای سرفراز
جهانرا به نام تو بادا نیاز
نگهدار ایران نیران توی
بهر جای پشت دلیران توی
چو این تخت بی شاه و بی تاج شد
ز خون مرز چون پر دراج شد
تو گفتیمم باشی خداوند مرز
که این مرزرا از تو دیدیم ارز
کنون غارت از تست و خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن
نبودی ازین پیش تو بدکنش
ز نفرین بترسیدی و سرزنش
نگه کن بدین تا پسند آیدت
بپیران سر این سودمند آیدت
جز از تو زبر داوری دیگرست
کز اندیشهی برتوران برترست
بگوید فرستاده چیزی که دید
سخن نیز کز کاردانان شنید
جوانوی دانا ز پیش سران
بیامد سوی دشت نیزهوران
بمنذر سخن گفت و نامه بداد
سخنهای ایرانیان کرد یاد
سخنهایش بشنید شاه عرب
بپاسخ برو هیچ نگشاد لب
چنین گفت کای دانشی چارهجوی
سخن زین نشان با شهنشاه گوی
بگوی این که گفتی ببهرامشاه
چو پاسخ بجویی نمایدت راه
فرستاد با او یکی نامدار
جوانوی شد تا در شهریار
چو بهرام را دید داننده مرد
برو آفریننده را یاد کرد
ازان برز و بالا و آن یال و کفت
فروماند بینادل اندر شگفت
همی می چکد گویی از روی اوی
همی بوی مشک آید از موی اوی
سخنگوی بیفر و بیهوش گشت
پیامش سراسر فراموش گشت
بدانست بهرام کو خیره شد
ز دیدار چشم و دلش تیره شد
بپرسید بسیار و بنواختش
بخوبی بر تخت بنشاختش
چو گستاخ شد زو بپرسید شاه
کز ایران چرا رنجه گشتی براه
فرستاد با او یکی پرخرد
که او را بنزدیک منذر برد
بگوید که آن نامه پاسخ نویس
بپاسخ سخنهای فرخ نویس
وزان پس نگر تا چه دارد پیام
ازو بشنود پاسخ او تمام
بیامد جوانو سخنها بگفت
رخ منذر از رای او برشکفت
چو بشنید زان مرد بینا سخن
مر آن نامه را پاسخ افگند بن
جوانوی را گفت کای پرخرد
هرانکس که بد کرد کیفر برد
شنیدم همه هرچ دادی پیام
وزان نامداران که کردی سلام
چنین گوی کاین بد که کرد از نخست
که بیهوده پیکار بایست جست
شهنشاه بهرام گور ایدر است
که با فر و برز است و با لشکر است
ز سوراخ چون مار بیرون کشید
همی دامن خویش در خون کشید
گر ایدونک من بودمی رایزن
بایرانیان بر نبودی شکن
جوانوی روی شهنشاه دید
وزو نیز چندی سخنها شنید
بپرسید تا شاید او تخت را
بزرگی و پیروزی و بخت را
ز منذر چو بشنید زانسان سخن
یکی روشن اندیشه افگند بن
چنین داد پاسخ که ای سرفراز
بدانایی از هرکسی بینیاز
از ایرانیان گر خرد گشته شد
فراوان از آزادگان کشته شد
کنون من یکی نامجویم کهن
اگر بشنوی تا بگویم سخن
تورا با شهنشاه بهرام گور
خرامید باید ابی جنگ و شور
بایران زمین در ابا یوز و باز
چنانچون بود شاه گردنفراز
شنیدن سخنهای ایرانیان
همانا ز جنبش نیاید زیان
بگویی تو نیز آنچ اندرخورد
خردمندی و دوری از بیخرد
ز رای بدان دور داری منش
به پیچی ز بیغاره و سرزنش
چو بشنید منذر ورا هدیه داد
کسی کردش از شهر آباد شاد
***
13
خود و شاه بهرام با رایزن
نشستند و گفتند بیانجمن
سخنشان بران راست شد کز یمن
بایران خرامند با انجمن
گزین کرد از تازیان سی هزار
همه نیزهداران خنجرگزار
بدینارشان یکسر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد
چو آگاهی این بایران رسید
جوانوی نزد دلیران رسید
بزرگان ازان کار غمگین شدند
بر آذر پاک برزین شدند
ز یزدان همی خواستند آنک رزم
مگر باز گردد بشادی و بزم
چو منذر بنزدیک جهرم رسید
بران دشت بیآب لشکر کشید
سراپرده زد راد بهرامشاه
بگرد اندرآمد ز هر سو سپاه
بمنذر چنین گفت کای رایزن
بجهرم رسیدی ز شهر یمن
کنون جنگ سازیم گر گفتوگوی
چو لشکر بروی اندرآورد روی
بدو گفت منذر مهانرا بخوان
چو آیند پیشت بیارای خوان
سخن گوی و بشنو ازیشان سخن
کسی تیز گردد تو تیزی مکن
بخوانیم تا چیستشان در نهان
کرا خواند خواهند شاه جهان
چو دانسته شد چارهی آن کنیم
گر آسان بود کینه پنهان کنیم
ور ایدون کجا کین و جنگ آورند
بپیچند و خوی پلنگ آورند
من این دشت جهرم چو دریا کنم
ز خورشید تابان ثریا کنم
بر آنم که بینند چهر تورا
چنین برز و بالا و مهر تورا
خردمندی و رای و فرهنگ تو
شکیبایی و دانش و سنگ تو
نخواهند جز تو کسی تخت را
کله را و زیبایی بخت را
ور ایدونک گم کرده دارند راه
بخواهند بردن همی از تو گاه
من و این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز
به بینی بروهای پرچین من
فدای تو بادا تن و دین من
چو بینند بیمر سپاه مرا
همان رسم و آیین و راه مرا
همین پادشاهی که میراث تست
پدر بر پدر کرد شاید درست
سدیگر که خون ریختن کار ماست
همان ایزد دادگر یار ماست
کسی را جزاز تو نخواهند شاه
که زیبای تاجی و زیبای گاه
ز منذر چو شاه این سخنها شنید
بخندید و شادان دلش بردمید
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
ردان و بزرگان ایران گروه
پذیره شدنرا بیاراستند
یکی دانشی انجمن خواستند
نهادند بهرام را تخت عاج
بسر برنهاده بهاگیر تاج
نشستی بآیین شاهنشهان
بیاراست کو بود شاه جهان
ز یک دست بهرام منذر نشست
دگر دست نعمان و تیغی بدست
همان گرد بر گرد پردهسرای
ستاده بزرگان تازی بپای
از ایرانیان آنک بد پاکرای
بیامد بدهلیز پردهسرای
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درشان بآواز بگذاشتند
بشاه جهان آفرین خواندند
بمژگان همی خون برافشاندند
رسیدند نزدیک بهرامشاه
بدیدند زیبا یکی تاج و گاه
بآواز گفتند انوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
شهنشاه پرسید و بنواختشان
باندازه بر پایگه ساختشان
***
14
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و سالخورده سران
پدر بر پدر پادشاهی مراست
چرا بخشش اکنون برای شماست
بآواز گفتند ایرانیان
که مارا شکیبا مکن بر زیان
نخواهیم یکسر بشاهی تورا
بر و بوم مارا سپاهی تورا
کزین تخمه پرداغ و دودیم و درد
شب و روز با پیچش و بادسرد
چنین گفت بهرام کآری رواست
هوا بر دل هرکسی پادشاست
مرا گر نخواهید بی رای من
چرا کس نشانید بر جای من
چنین گفت موبد که از راه داد
نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد
تو از ما یکی باش و شاهی گزین
که خوانند هرکس برو آفرین
سه روز اندران کار شد روزگار
که جویند ز ایران یکی شهریار
نوشتند پس نام صد نامور
فروزندهی تاج و تخت و کمر
ازان صد یکی نام بهرام بود
که در پادشاهی دلارام بود
ازین صد بپنجاه باز آمدند
پر از چاره و پرنیاز آمدند
ز پنجاه بهرام بود از نخست
اگر جست جای پدر گر نجست
ز پنجاه بازآوریدند سی
ز ایرانی و رومی و پارسی
ز سی نیز بهرام بد پیش رو
که هم تاجور بود و هم شیر نو
ز سی کرد داننده موبد چهار
وزین چار بهرام بد شهریار
چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن
ز ایرانیان هرک او بد کهن
نخواهیم گفتند بهرام را
دلیر و سبکسار و خودکام را
خروشی برآمد میان سران
دل هر کسی تیز گشت اندران
چنین گفت منذر بایرانیان
که خواهم که دانم بسود و زیان
کزین سال ناخورده شاه جوان
چرایید پردرد و تیرهروان
بزرگان بپاسخ بیاراستند
بسی خسته دل پارسی خواستند
ز ایران کرا خسته بد یزدگرد
یکایک بران دشت کردند گرد
بریده یکی را دو دست و دو پای
یکی مانده بر جای و جانش بجای
یکی را دو دست و دو گوش و زبان
بریده شده چون تن بیروان
یکی را ز تن دور کرده دو کفت
ازان مردمان ماند منذر شگفت
یکی را بمسمار کنده دو چشم
چو منذر بدید آن برآورد خشم
غمی گشت زان کار بهرام سخت
بخاک پدر گفت کای شوربخت
اگر چشم شادیت بردوختی
روانرا بآتش چرا سوختی
جهانجوی منذر ببهرام گفت
که این بد بریشان نباید نهفت
سخنها شنیدی تو پاسخ گزار
که تندی نه خوب آید از شهریار
***
15
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و کار کرده سران
همه راست گفتید و زین بترست
پدر را نکوهش کنم درخورست
ازین چاشنی هست نزدیک من
کزان تیره شد رای تاریک من
چو ایوان او بود زندان من
چو بخشایش آورد یزدان من
رهانید طینوشم از دست اوی
بشد خسته کام من از شست اوی
ازان کردهام دست منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه
بدان خو مبادا که مردم بود
چو باشد پی مردمی گم بود
سپاسم ز یزدان که دارم خرد
روانم همی از خرد بر خورد
ز یزدان همی خواستم تا کنون
که باشد بخوبی مرا رهنمون
که تا هرچ با مردمان کرد شاه
بشوییم ما جان و دل زان گناه
بکام دل زیردستان منم
بر آیین یزدانپرستان منم
شبان باشم و زیردستان رمه
تنآسانی و داد جویم همه
منش هست و فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر
لئیمی و کژی ز بیچارگیست
ببیدادگربر بباید گریست
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خردمندی و نیکخواهی مراست
ز شاپور بهرام تا اردشیر
همه شهریاران برنا و پیر
پدر بر پدربر نیای منند
بدین و خرد رهنمای منند
ز مادر نبیرهی شمیران شهم
ز هر گوهری با خرد همرهم
هنر هم خرد هم بزرگیم هست
سواری و مردی و نیروی دست
کسی را ندارم ز مردان بمرد
برزم و ببزم و بهر کارکرد
نهفته مرا گنج و آگنده هست
همان نامداران خسروپرست
جهان یکسر آباد دارم بداد
شما یکسر آباد باشید و شاد
هران بوم کز رنج ویران شدست
ز بیدادی شاه ایران شدست
من آباد گردانم آنرا بداد
همه زیردستان بمانند شاد
یکی با شما نیز پیمان کنم
زبانرا بیزدان گروگان کنم
بیاریم شاهنشهی تخت عاج
برش در میان تنگ بنهیم تاج
ز بیشه دو شیر ژیان آوریم
همان تاج را در میان آوریم
ببندیم شیر ژیان بر دو سوی
کسی را که شاهی کند آرزوی
شود تاج برگیرد از تخت عاج
بسر برنهد نامبردار تاج
بشاهی نشیند میان دو شیر
میان شاه و تاج از بر و تخت زیر
جز اورا نخواهیم کس پادشا
اگر دادگر باشد و پارسا
وگر زین که گفتم بتابید یال
گزینید گردنکشی را همال
بجایی که چون من بود پیش رو
سنان سواران بود خار و خو
من و منذر و گرز و شمشیر تیز
ندانند گردان تازی گریز
برآریم گرد از شهنشاهتان
همان از بر و بوم وز گاهتان
کنون آنچ گفتیم پاسخ دهید
بدین داوری رای فرخ نهید
بگفت این و برخاست و در خیمه شد
جهانی ز گفتارش آسیمه شد
بایران رد و موبدان هرک بود
که گفتار آن شاه دانا شنود
بگفتند کین فره ایزدیست
نه از راه کژی و نابخردیست
نگوید همی یک سخن جز بداد
سزد گر دل از داد داریم شاد
کنون آنک گفت او ز شیر ژیان
یکی تاج و تخت کیی بر میان
گر او را بدرند شیران نر
ز خونش بپرسد ز ما دادگر
چو خود گفت و این رسم بد خود نهاد
همان کز بمرگش نباشیم شاد
ور ایدون کجا تاج بردارد اوی
بفر از فریدون گذر دارد اوی
جز از شهریارش نخوانیم کس
ز گفتارها داد دادیم و بس
***
16
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد نشست از بر گاه شاه
فرستاد و ایرانیانرا بخواند
ز روز گذشته فراوان براند
بآواز گفتند پس موبدان
که هستی تو داناتر از بخردان
بشاهنشهی در چه پیش آوری
چو گیری بلندی و کنداوری
چه پیش آری از داد و از راستی
کزان گم شود کژی و کاستی
چنین داد پاسخ بفرزانگان
بدان نامداران و مردانگان
که بخشش بیفزایم از گفتوگوی
بکاهم ز بیدادی و جست و جوی
کسی را کجا پادشاهی سزاست
زمین را بدیشان ببخشیم راست
جهانرا بدارم برای و بداد
چو ایمنی کنم باشم از داد شاد
کسی را که درویش باشد بنیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز
گنه کرده را پند پیش آوریم
چو دیگر کند بند پیش آوریم
سپه را بهنگام روزی دهیم
خردمندرا دلفروزی دهیم
همان راست داریم دل با زبان
ز کژی و تاری بپیچم روان
کسی کو بمیرد نباشدش خویش
وزو چیز ماند ز اندازه بیش
بدوریش بخشم نیارم بگنج
نه بندم دل اندر سرای سپنج
همه رای با کاردانان زنیم
بتدبیر پشت هوا بشکنیم
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افگند خواهم ز بن
کسی کو همی داد خواهد ز من
نجویم پراکندن انجمن
دهم داد آنکس که او داد خواست
بچیزی نرانم سخن جز به راست
مکافات سازم بدان را به بد
چنان کز ره شهریاران سزد
برین پاک یزدان گوای منست
خرد بر زبان رهنمای منست
همان موبد و موبد موبدان
پسندیده و کاردیده ردان
برین کار یک سال گر بگذرد
نه پیچم ز گفتار جان و خرد
ز میراث بیزارم و تاج و تخت
ازان پس نشینم بر شوربخت
چو پاسخ شنیدند آن بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان
ز گفت گذشته پشیمان شدند
گنه کارگان سوی درمان شدند
بآواز گفتند یک با دگر
که شاهی بود زین سزاوارتر
بمردی و گفتار و رای و نژاد
ازین پاکتر در جهان کس نزاد
ز داد آفریدست ایزد ورا
مبادا که کاری رسد بد ورا
بگفتار اگر هیچ تاب آوریم
خردرا همی سر بخواب آوریم
همه نیکویها بیابیم ازوی
بخورد و بداد اندرآریم روی
بدین برز بالا و این شاخ و یال
بگیتی کسی نیست اورا همال
پس پشت او لشکر تازیان
چو منذرش یاور بسود و زیان
اگر خود بگیرد سر گاه خویش
بگیتی که باشد ز بهرام بیش
ازان پس ز ایرانیانش چه باک
چه ما پیش اودر چه یک مشت خاک
ببهرام گفتند کای فرمند
بشاهی توی جان مارا پسند
ندانست کس در هنرهای تو
بپاکی تن و دانش و رای تو
چو خسرو که بود از نژاد پشین
بشاهی برو خواندند آفرین
همه زیر سوگند و بند وییم
که گوید که اندر گزند وییم
گرو زین سپس شاه ایران بود
همه مرز در چنگ شیران بود
گروهی به بهرام باشند شاد
ز خسرو دگر پاره گیرند یاد
ز داد آن چنان به که پیمان تست
ازان پس جهان زیر فرمان تست
بهانه همان شیر جنگیست و بس
ازین پس بزرگی نجویند کس
بدان گشت بهرام همداستان
که آورد او پیش ازین داستان
چنین بود آیین شاهان داد
که چون نو بدی شاه فرخنژاد
بر او شدی موبد موبدان
ببردی سه بینادل از بخردان
همو شاه بر گاه بنشاندی
بدان تاج بر آفرین خواندی
نهادی به نام کیان بر سرش
بسودی به شادی دو رخ بر برش
ازان پس هرانکس که بردی نثار
بخواهنده دادی همی شهریار
بموبد سپردند پس تاج و تخت
بهامون شد از شهر بیداربخت
دو شیر ژیان داشت گستهم گرد
بزنجیر بسته بموبد سپرد
ببردند شیران جنگی کشان
کشنده شد از بیم چون بیهشان
ببستند بر پایهی تخت عاج
نهادند بر گوشهی عاج تاج
جهانی نظاره بران تاج و تخت
که تا چون بود کار آن نیکبخت
که گر شاه پیروز گردد برین
برو شهریاران کنند آفرین
***
17
چو بهرام و خسرو بهامون شدند
بر شیر با دل پر از خون شدند
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان
نهاده یکی افسر اندر میان
بدان موبدان گفت تاج از نخست
مر آنرا سزاتر که شاهی بجست
و دیگر که من پیرم و او جوان
بچنگال شیر ژیان ناتوان
بران بد که او پیشدستی کند
ببرنایی و تندرستی کند
بدو گفت بهرام کآری رواست
نهانی نداریم گفتار راست
یکی گرزه ی گاوسر برگرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
بدو گفت موبد که ای پادشا
خردمند و بادانش و پارسا
همی جنگ شیران که فرمایدت
جزاز تاج شاهی چه افزایدت
تو جان از پی پادشاهی مده
خورش بی بهانه بماهی مده
همه بیگناهیم و این کار تست
جهانرا همه دل ببازار تست
بدو گفت بهرام کای دینپژوه
تو زین بیگناهی و دیگر گروه
همآورد این نره شیران منم
خریدار جنگ دلیران منم
بدو گفت موبد بیزدان پناه
چو رفتی دلت را بشوی از گناه
چنان کرد کو گفت بهرامشاه
دلش پاک شد توبه کرد از گناه
همی رفت با گرزهی گاوروی
چو دیدند شیران پرخاشجوی
یکی زود زنجیر بگسست و بند
بیامد بر شهریار بلند
بزد بر سرش گرز بهرام گرد
ز چشمش همی روشنایی ببرد
بر دیگر آمد بزد بر سرش
فروریخت از دیده خون از برش
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلفروز تاج
بیزدان پناهید کو بد پناه
نمایندهی راه گم کرده راه
بشد خسرو و برد پیشش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
نشست تو بر گاه فرخنده باد
یلان جهان پیش تو بنده باد
تو شاهی و ما بندگان توایم
بخوبی فزایندگان توایم
بزرگان برو گوهر افشاندند
بران تاج نو آفرین خواندند
ز گیتی برآمد سراسر خروش
در آذربد این جشن روز سروش
برآمد یکی ابر و شد تیره ماه
همی تیر بارید ز ابر سیاه
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ
نه بینم همی در هوا پر زاغ
حواصل فشاند هوا هر زمان
چه سازد همی زین بلند آسمان
نماندم نمکسود و هیزم نه جو
نه چیزی پدیدست تا جودرو
بدین تیرگی روز و بیم خراج
زمین گشته از برف چون کوه عاج
همه کارهارا سراندر نشیب
مگر دست گیرد حسین قتیب
کنون داستانی بگویم شگفت
کزآن برتر اندازه نتوان گرفت
***
پادشاهی بهرام گور
1
چو بر تخت بنشست بهرام گور
براو آفرین کرد بهرام و هور
پرستش گرفت آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
خداوند پیروزی و برتری
خداوند افزونی و کمتری
خداوند داد و خداوند رای
کزویست گیتی سراسر بپای
ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت
ازو یافتم کافریدست بخت
بدو هستم امید و هم زو هراس
وزو دارم از نیکویها سپاس
شما هم بدو نیز نازش کنید
بکوشید تا عهد او نشکنید
زبان برگشادند ایرانیان
که بستیم ما بندگی را میان
که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد
وزان پس همه آفرین خواندند
همه بر سرش گوهر افشاندند
چنین گفت بهرام کای سرکشان
ز نیک و بد روز دیده نشان
همه بندگانیم و ایزد یکی ست
پرستش جز اورا سزاوار نیست
ز بد روز بیبیم داریمتان
به بدخواه حاجت نیاریمتان
بگفت این و از پیش برخاستند
برو آفرین نو آراستند
شب تیره بودند با گفتوگوی
چو خورشید بر چرخ بنمود روی
به آرام بنشست بر گاه شاه
برفتند ایرانیان بارخواه
چنین گفت بهرام با مهتران
که ای نیکنامان و نیکاختران
بیزدان گراییم و رامش کنیم
بتازیم و دل زین جهان برکنیم
بگفت این و اسپ کیان خواستند
کیی بارگاهش بیاراستند
سدیگر چو بنشست بر تخت گفت
که رسم پرستش نباید نهفت
بهستی یزدان گوایی دهیم
روانرا بدین آشنایی دهیم
بهشت است و هم دوزخ و رستخیز
ز نیک و ز بد نیست راه گریز
کسی کو نگرود بروز شمار
مر اورا تو بادین و دانا مدار
به روز چهارم چو بر تخت عاج
به سر برنهاد آن پسندیده تاج
چنین گفت کز گنج من یک زمان
نی ام شاد کز مردم شادمان
نیم خواستار سرای سپنج
نه از بازگشتن بتیمار و رنج
که آنست جاوید و این رهگذار
تو از آز پرهیز و انده مدار
به پنجم چنین گفت کز رنج کس
نیم شاد تا باشدم دسترس
بکوشش بجوییم خرم بهشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
ششم گفت بر مردم زیردست
مبادا که هرگز بجویم شکست
جهانرا ز دشمن تنآسان کنیم
بداندیشگانرا هراسان کنیم
بهفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان
چو با مردم زفت زفتی کنیم
همی با خردمند جفتی کنیم
هرانکس که با ما نسازند گرم
بدی بیش ازان بیند او کز پدرم
هرانکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید
بهشتم چو بنشست فرمود شاه
جوانوی را خواندن از بارگاه
بدو گفت نزدیک هر مهتری
بهر نامداری و هر کشوری
یکی نامه بنویس با مهر و داد
که بهرام بنشست بر تخت شاد
خداوند بخشایش و راستی
گریزنده از کژی و کاستی
که با فر و برزست و با مهر و داد
نگیرد جزاز پاک دادار یاد
پذیرفتم آنرا که فرمان برد
گناه آن سگالد که درمان برد؟
نشستم برین تخت فرخ پدر
بر آیین طهمورث دادگر
بداد از نیاکان فزونی کنم
شمارا به دین رهنمونی کنم
جزاز راستی نیست با هرکسی
اگرچند ازو کژی آید بسی
بران دین زردشت پیغمبرم
ز راه نیاکان خود نگذرم
نهم گفت زردشت پیشین بروی
براهیم پیغمبر راستگوی
همه پادشاهید بر چیز خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش
بفرزند و زن نیز هم پادشا
خنک مردم زیرک و پارسا
نخواهیم آگندن زر بگنج
که از گنج درویش ماند برنج
گر ایزد مرا زندگانی دهد
برین اختوران کامرانی دهد
یکی رامشی نامه خوانید نیز
کزان جاودان ارج یابید و چیز
ز ما بر همه پادشاهی درود
بویژه که مهرش بود تار و پود
نهادند بر نامهها بر نگین
فرستادگان خواست باآفرین
برفتند با نامهها موبدان
سواران بینادل و بخردان
***
2
دگر روز چون بردمید آفتاب
ببالید کوه و بپالود خواب
بنزدیک منذر شدند این گروه
که بهرام شه بود زیشان ستوه
که خواهشگری کن بنزدیک شاه
ز کردار ما تا ببخشد گناه
که چونان بدیم از بد یزدگرد
که خون در تن نامداران فسرد
ز بس زشت گفتار و کردار اوی
ز بیدادی و درد و آزار اوی
دل ما ببهرام ازان بود سرد
که از شاه بودیم یکسر بدرد
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم
ببخشید اگر چندشان بد گناه
که باگوهر و دادگر بود شاه
بیاراست ایوان شاهنشهی
برفت آنک بودند یکسر مهی
چو جای بزرگی بپرداختند
کرا بود شایسته بنشاختند
بهر جای خوانی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
دوم روز رفتند دیگر گروه
سپهبد نیامد ز خوردن ستوه
سیم روز جشن و می و سور بود
غم از کاخ شاه جهان دور بود
بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد
ز بهر من این پاک زاده دو مرد
همه مهتران خواندند آفرین
بران دشت آباد و مردان کین
ازان پس در گنج بگشاد شاه
بدینار و دیبا بیاراست گاه
باسپ و سنان و بخفتان جنگ
ز خود و ز هر گوهری رنگرنگ
سراسر بنعمان و منذر سپرد
جوانوی رفت آن بدیشان شمرد
کس اندازهی بخشش او نداشت
همان تاو با کوشش او نداشت
همان تازیانرا بسی هدیه داد
از ایوان شاهی برفتند شاد
بیاورد پس خلعت خسروی
همان اسپ و هم جامهی پهلوی
بخسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش
شهنشاه خسرو بنرسی رسید
ز تخت اندرآمد بکرسی رسید
برادرش بد یکدل و یکزبان
ازو کهتر آن نامدار جوان
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
بدان تا بآیین بود کشورش
سپه را سراسر بنرسی سپرد
ببخشش همی پادشاهی ببرد
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپاهش بدینار گشتند شاد
بفرمود پس تا گشسپ دبیر
بیامد بر شاه مردم پذیر
کجا بود دانا بدان روزگار
شمار جهان داشت اندر کنار
جوانوی بیدار با او بهم
که نزدیک او بد شمار درم
ز باقی که بد نزد ایرانیان
بفرمود تا بگسلد از میان
دبیران دانا بدیوان شدند
ز بهر درم پیش کیوان شدند
ز باقی که بد بر جهان سربسر
همه برگرفتند یک با دگر
نود بار و سه بار کرده شمار
بایران درم بد هزاران هزار
ببخشید و دیوان بر آتش نهاد
همه شهر ایران بدو گشت شاد
چو آگاه شد زان سخن هر کسی
همی آفرین خواند هرکس بسی
برفتند یکسر بآتشکده
بایوان نوروز و جشن سده
همی مشک بر آتش افشاندند
ببهرام بر آفرین خواندند
وزان پس بفرمود کارآگهان
یکی تا بگردند گرد جهان
کسی را کجا رانده بد یزدگرد
بجست و بیک شهرشان کرد گرد
بدان تا شود نامهی شهریار
که آزادگانرا کند خواستار
فرستاد خلعت به هر مهتری
ببخشید باندازهشان کشوری
رد و موبد و مرزبان هرک بود
که آواز بهرام زان سان شنود
سراسر بدرگاه شاه آمدند
گشادهدل و نیکخواه آمدند
بفرمود تا هرک بد دادجوی
سوی موبد موبد آورد روی
چو فرمانش آمد ز گیتی بجای
منادیگری کرد بر در بپای
که ای زیردستان بیدار شاه
ز غم دور باشید و دور از گناه
وزین پس بران کس کنید آفرین
که از داد آباد دارد زمین
ز گیتی بیزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس
هرانکس که بگزید فرمان ما
نه پیچد سر از رای و پیمان ما
برو نیکویها برافزون کنیم
ز دل کینه و آز بیرون کنیم
هرانکس که از داد بگریزد اوی
ببادآفره در بیاویزد اوی
گر ایدونک نیرو دهد کردگار
بکام دل ما شود روزگار
برین نیکویها فزایش بود
شمارا بر ما ستایش بود
همه شهر ایران بگفتار اوی
برفتند شاداندل و تازهروی
بدانگه که شد پادشاهیش راست
فزون گشت شادی و انده بکاست
همه روز نخچیر بد کار اوی
دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی
***
3
چنان بد که روزی بنخچیر شیر
همی رفت با چند گرد دلیر
بشد پیر مردی عصایی بدست
بدو گفت کای شاه یزدانپرست
براهام مردیست پرسیم و زر
جهودی فریبنده و بدگهر
بآزادگی لنبک آبکش
بآرایش خوان و گفتار خوش
بپرسید زان کهتران کاین کیند
بگفتار این پیرسر بر چیند
چنین گفت با او یکی نامدار
که ای باگهر نامور شهریار
سقاایست این لنبک آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
بیک نیم روز آب دارد نگاه
دگر نیمه مهمان بجوید ز راه
نماند بفردا از امروز چیز
نخواهد که در خانه باشد بنیز
براهام بیبر جهودیست زفت
کجا زفتی او نشاید نهفت
درم دارد و گنج و دینار نیز
همان فرش دیبا و هرگونه چیز
منادیگری را بفرمود شاه
که شو بانگ زن پیش بازارگاه
که هرکس که از لنبک آبکش
خرد آب خوردن نباشدش خوش
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر باره بیزور و تاب
سوی خانهی لنبک آمد چو باد
بزد حلقه بر درش و آواز داد
که من سرکشیام ز ایران سپاه
چو شب تیره شد بازماندم ز شاه
درین خانه امشب درنگم دهی
همه مردمی باشد و فرهی
ببد شاد لنبک ز آواز اوی
وزان خوب گفتار دمساز اوی
بدو گفت زود اندرآی ای سوار
که خشنود باد ز تو شهریار
اگر با تو ده تن بدی به بدی
همه یک بیک بر سرم مه بدی
فرود آمد از باره بهرامشاه
همی داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید شادان بچیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش
چو بنشست بهرام لنبک دوید
یکی شهره شطرنج پیش آورید
یکی کاسه آورد پر خوردنی
بیاورد هرگونه آوردنی
ببهرام گفت ای گرانمایه مرد
بنه مهره ی بازی از بهر خورد
بدید آنک کلنبک بدو داد شاه
بخندید و بنهاد بر پیش گاه
چو نان خورده شد میزبان در زمان
بیاورد جامی ز می شادمان
همی خورد بهرام تا گشت مست
بخوردنش آنگه بیازید دست
شگفت آمد اورا ازان جشن اوی
وزان خوب گفتار وزان تازه روی
بخفت آن شب و بامداد پگاه
از آواز او چشم بگشاد شاه
چنین گفت لنبک ببهرام گور
که شب بی نوا بد همانا ستور
یک امروز مهمان من باش و بس
وگر یار خواهی بخوانیم کس
بیاریم چیزی که باید بجای
یک امروز با ما بشادی بپای
چنین گفت با آبکش شهریار
که امروز چندان نداریم کار
که ناچار ز ایدر بباید شدن
هم اینجا بنزد تو خواهم بدن
بسی آفرین کرد لنبک بروی
ز گفتار او تازهتر کرد روی
بشد لنبک و آب چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید
غمی گشت و پیراهنش درکشید
یکی آبکش را ببر برکشید
بها بستد و گوشت بخرید زود
بیامد سوی خانه چون باد و دود
بپخت و بخوردند و می خواستند
یکی مجلس دیگر آراستند
ببود آن شب تیره با می بدست
همان لنبک آبکش میپرست
چو شب روز شد تیز لنبک برفت
بیامد بنزدیک بهرام تفت
بدو گفت روز سیم شاد باش
ز رنج و غم و کوشش آزاد باش
بزن دست با من یک امروز نیز
چنان دان که بخشیدهای زر و چیز
بدو گفت بهرام کین خود مباد
که روز سدیگر نباشیم شاد
برو آبکش آفرین خواند و گفت
که بیداردل باش و با بخت جفت
ببازار شد مشک و آلت ببرد
گروگان بپرمایه مردی سپرد
خرید آنچ بایست و آمد دوان
بنزدیک بهرام شد شادمان
بدو گفت یاری ده اندر خورش
که مرد از خورشها کند پرورش
ازو بستند آن گوشت بهرام زود
برید و بر آتش خورشها فزود
چو نان خورده شد می گرفتند و جام
نخست از شهنشاه بردند نام
چو می خورده شد خواب را جای کرد
ببالین او شمع بر پای کرد
بروز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور
بشد میزبان گفت کای نامدار
ببودی درین خانهی تنگ و تار
بدین خانه اندر تنآسان نهای
گر از شاه ایران هراسان نهای
دو هفته بدین خانهی بینوا
بباشی گر آید دلت را هوا
برو آفرین کرد بهرامشاه
که شادان و خرم بدی سال و ماه
سه روز اندرین خانه بودیم شاد
که شاهان گیتی گرفتیم یاد
بجایی بگویم سخنهای تو
که روشن شود زو دل و رای تو
که این میزبانی تورا بر دهد
چو افزون دهی تخت و افسر دهد
بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد
بنخچیرگه رفت زان خانه شاد
همی کرد نخچیر تا شب ز کوه
برآمد سبک بازگشت از گروه
***
4
ز پیش سواران چو ره برگرفت
سوی خان بیبر براهام تفت
بزد در بگفتا که بیشهریار
بماندم چو او باز ماند از شکار
شب آمد ندانم همی راه را
نیابم همی لشکر و شاه را
گر امشب بدین خانه یابم سپنج
نباشد کسی را ز من هیچ رنج
بپیش براهام شد پیش کار
بگفت آنچ بشنید ازان نامدار
براهام گفت ایچ ازین در مرنج
بگویش که ایدر نیابی سپنج
بیامد فرستاده با او بگفت
که ایدر تورا نیست جای نهفت
بدو گفت بهرام با او بگوی
کز ایدر گذشتن مرا نیست روی
همی از تو من خانه خواهم سپنج
نیارم بچیزت ازان پس برنج
چو بشنید پویان بشد پیش کار
بنزد براهام گفت این سوار
همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت
سخن گفتن و رای بسیار گشت
براهام گفتش که رو بی درنگ
بگویش که این جایگاهیست تنگ
جهودیست درویش و شب گرسنه
بخسپد همی بر زمین برهنه
بگفتند و بهرام گفت ار سپنج
نیابم بدین خانه آیدت رنج
بدین در بخسپم نجویم سرای
نخواهم بچیزی دگر کرد رای
براهام گفت ای نبرده سوار
همی رنجه داری مرا خوارخوار
بخسپی و چیزت بدزد کسی
ازان رنجه داری مرا تو بسی
بخانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بیبرگ و بیرنگ شد
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم بمرگ آب چین و کفن
هم امشب تورا و نشست تورا
خورش باید و نیست چیزی مرا
گر این اسپ سرگین و آب افگند
وگر خشت این خانه را بشکند
بشبگیر سرگینش بیرون کنی
بروبی و خاکش بهامون کنی
همان خشت را نیز تاوان دهی
چو بیدار گردی ز خواب آن دهی
بدو گفت بهرام پیمان کنم
برین رنجها سر گروگان کنم
فرود آمد و اسپ را با لگام
ببست و برآهخت تیغ از نیام
نمدزین بگسترد و بالینش زین
بخفت و دو پایش کشان بر زمین
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و بخوردن نشست
ازان پس ببهرام گفت ای سوار
چو این داستان بشنوی یاد دار
بگیتی هرانکس که دارد خورد
سوی مردم بینوا ننگرد
بدو گفت بهرام کاین داستان
شنیدستم از گفتهی باستان
شنیدم بگفتار و دیدم کنون
که برخواندی از گفتهی رهنمون
می آورد چون خورده شد نان جهود
ازان می ورا شادمانی فزود
خروشید کای رنجدیده سوار
برین داستان کهن گوشدار
که هر کس که دارد دلش روشن است
درم پیش او چون یکی جوشن است
کسی کاو ندارد بود خشک لب
چنان چون توی گرسنه نیمشب
بدو گفت بهرام کاین بس شگفت
به گیتی مر این یاد باید گرفت
که از جام یابی سرانجام نیک
خنک میگسار و می و جام نیک
چو از کوه خنجر برآورد هور
گریزان شد از خانه بهرام گور
بران چرمهی ناچران زین نهاد
چه زین از برش خشک بالین نهاد
بیامد براهام گفت ای سوار
بگفتار خود بر کنون پایدار
تو گفتی که سرگین این بارگی
به جاروب روبم به یکبارگی
کنون آنچ گفتی بروب و ببر
برنجم ز مهمان بیدادگر
بدو گفت بهرام شو پایکار
بیاور که سرگین کشد بر کنار
دهم زر که تا خاک بیرون برد
وزین خانهی تو بهامون برد
بدو گفت من کس ندارم که خاک
بروبد برد ریزد اندر مغاک
تو پیمان که کردی بکژی مبر
نباید که خوانمت بیدادگر
چو بشنید بهرام ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
یکی خوب دستار بودش حریر
بموزه درون پر ز مشک و عبیر
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت با خاک اندر مغاک
براهام را گفت کای پارسا
گر آزادیم بشنود پادشا
تورا از جهان بینیازی دهد
بر مهتران سرفرازی دهد
***
5
برفت و بیامد بایوان خویش
همه شب همی ساخت درمان خویش
پراندیشه آن شب بایوان بخفت
بخندید و آن راز با کس نگفت
بشبگیر چون تاج بر سر نهاد
سپه را سراسر همه بار داد
بفرمود تا لنبک آب کش
بشد پیش او دست کرده بکش
ببردند ز ایوان براهام را
جهود بداندیش و بدکام را
چو در بارگه رفت بنشاندند
یکی پاکدل مرد را خواندند
بدو گفت رو بارگیها ببر
نگر تا نباشی بجز دادگر
بخان براهام شو بر گذار
نگر تا چه بینی نهاده بیار
بشد پاکدل تا به خان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
یکی کاروانخانه بود و سرای
کزان خانه بیرون نبودیش جای
ز در و ز یاقوت و هر گوهری
ز هر بدرهیی بر سرش افسری
که داننده موبد مر آنرا شمار
ندانست کردن ببس روزگار
فرستاد موبد بدانجا سوار
شتر خواست از دشت جهرم هزار
همه بار کردند و دیگر نماند
همی شاددل کاروانرا براند
چو بانگ درای آمد از بارگاه
بشد مرد بینا بگفت آن بشاه
که گوهر فزون زین بگنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست
بماند اندران شاه ایران شگفت
ز راز دل اندیشهها برگرفت
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز ورزش چه سود
ازان صد شتروار زر و درم
ز گستردنیها و از بیش و کم
جهاندار شاه آبکش را سپرد
بشد لنبک از راه گنجی ببرد
ازان پس براهام را خواند و گفت
که ای در کمی گشته با خاک جفت
چه گویی که پیغمبرت چند زیست
چه بایست چندی بزشتی گریست
سوار آمد و گفت با من سخن
ازان داستانهای گشته کهن
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد
کنون دست یازان ز خوردن بکش
ببین زین سپس خوردن آبکش
ز سرگین و زربفت و دستار و خشت
بسی گفت با سفله مرد کنشت
درم داد ناپاک دل را چهار
بدو گفت کاین را تو سرمایهدار
سزا نیست زین بیشتر مر تورا
درم مرد درویش را سر تورا
بارزانیان داد چیزی که بود
خروشان همی رفت مرد جهود
***
6
چو یوز شکاری بکار آمدش
بجنبید و رای شکار آمدش
یکی بارهیی تیزرو برنشست
بهامون خرامید بازی بدست
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
نشستنگه مردم نیکبخت
بسان بهشتی یکی سبز جای
ندید اندرو مردم و چارپای
چنین گفت کاین جای شیران بود
همان رزمگاه دلیران بود
کمانرا به زه کرد مرد دلیر
پدید آمد اندر زمان نره شیر
یکی نعره زد شیر چون دررسید
بزد دست شاه و کمان درکشید
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت
دل شیر ماده بدوبر بسوخت
همان ماده آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش باندام کرد
یکی تیغ زد بر میانش سوار
فروماند جنگی دران کارزار
برون آمد از بیشه مردی کهن
زبانش گشاده بشیرین سخن
کجا نام او مهربنداد بود
ازان زخم شمشیر او شاد بود
یکی مرد دهقان یزدانپرست
بدان بیشه بودیش جای نشست
چو آمد بر شاه ایران فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
بدو گفت کای مهتر نامدار
بکام تو باد اختر روزگار
یکی مرد دهقانم ای پاکرای
خداوند این جا و کشت و سرای
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند
کنون ایزد این کار بر دست تو
برآورد بر قبضه و شست تو
زمانی درین بیشه آیی چنین
بباشی بشیر و می و انگبین
بره هست چندانک باید بکار
درختان بارآور و سایهدار
فرود آمد از باره بهرامشاه
همی کرد زان بیشه جایی نگاه
که باشد زمین سبز و آب روان
چنانچون بود جای مرد جوان
بشد مهربنداد و رامشگران
بیاورد چندی ز ده مهتران
بسی گوسفندان فربه بکشت
بیامد یکی جام زرین بمشت
چو نان خورده شد جامهای نبید
نهادند پیشش گل و شنبلید
چو شد مهربنداد شادان ز می
ببهرام گفت ای گو نیکپی
چنان دان که مانندهای شاه را
همان تخت زرین و همگاه را
بدو گفت بهرام کآری رواست
نگارنده بر چهرها پادشاست
چنان آفریند که خواهد همی
مر آنرا گزیند که خواهد همی
اگر من همی نیک مانم بشاه
تورا دادم این بیشه و جایگاه
بگفت این و زان جایگه برنشست
بایوان خرم خرامید مست
بخفت آن شب تیره در بوستان
همی یاد کرد از لب دوستان
***
7
چو بنشست می خواست از بامداد
بزرگان لشکر برفتند شاد
بیامد همانگه یکی مرد مه
ورا میوه آورد چندی ز ده
شتربارها نار و سیب و بهی
ز گل دستهها کرده شاهنشهی
جهاندار چون دید بنواختش
میان یلان پایگه ساختش
همین مه که با میوه و بوی بود
ورا پهلوی نام کبروی بود
بروی جهاندار جام نبید
دو من را بیکبار اندرکشید
چو شد مرد خرم ز دیدار شاه
ازان نامداران و آن جشنگاه
یکی جام دیگر پر از می بلور
بدلش اندرافتاد زان جام شور
ز پیش بزرگان بیازید دست
بدان جام می تاخت و بر پای جست
بیاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کبروی نام
بروی شهنشاه جام نبید
چو من درکشم یار خواهم گزید
بجام اندرون بود می پنج من
خورم هفت ازین بر سر انجمن
پس انگه سوی ده روم من بهوش
ز من نشنود کس بمستی خروش
چنان هفت جام پر از می بخورد
ازان می پرستان برآورد گرد
بدستوری شاه بیرون گذشت
که داند که می در تنش چون گذشت
وزان جای خرم بیامد بدشت
چو در سینهی مرد می گرم گشت
برانگیخت اسپ از میان گروه
ز هامون همی تاخت تا پیش کوه
فرود آمد از باره جایی نهفت
یله کرد و در سایهی کوه خفت
ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه
دو چشمش بکند اندران خوابگاه
همی تاختند از پساندر گروه
ورا مرده دیدند بر پیش کوه
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسپ او ایستاده براه
برو کهترانش خروشان شدند
وزان مجلس و جام جوشان شدند
چو بهرام برخاست از خوابگاه
بیامد بر او یکی نیکخواه
که کبروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکندست در پیش راغ
رخ شهریار جهان زرد شد
ز تیمار کبروی پر درد شد
همانگه برآمد ز درگه خروش
که ای نامداران با فر و هوش
حرامست می در جهان سربسر
اگر زیردستت گر نامور
***
8
برینگونه بگذشت سالی تمام
همی داشتی هرکسی می حرام
همان شه چو مجلس بیاراستی
همان نامهی باستان خواستی
چنین بود تا کودکی کفشگر
زنی خواست با چیز و نام و گهر
نبودش دران کار افزار سخت
همی زار بگریست مامش ز بخت
همانا نهان داشت لختی نبید
پسررا بدان خانه اندرکشید
بپور جوان گفت کاین هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ
کلنگ از نمد کی کند کان سنگ
بزد کفشگر جام می هفت و هشت
هماندر زمان آتشش سخت گشت
جوانمردرا جام گستاخ کرد
بیامد در خانه سوراخ کرد
وزانجایگه شد بدرگاه خویش
شده شاددل یافته راه خویش
چنان بد که از خانه شیران شاه
یکی شیر بگسست و آمد براه
ازان می همی کفشگر مست بود
به دیده ندید آنچ بایست بود
بشد تیز و بر شیر غران نشست
بیازید و بگرفت گوشش بدست
بران شیر غران پسر شیر بود
جوان از بر و شر در زیر بود
همی شد دوان شیروان چون نوند
بیک دست زنجیر و دیگر کمند
چو آن شیربان جهاندار شاه
بیامد ز خانه بدان جایگاه
یکی کفشگر دید بر پشت شیر
نشسته چو بر خر سواری دلیر
بیامد دوان تا در بارگاه
دلیر اندرآمد بنزدیک شاه
بگفت آن دلیری کزو دیده بود
بدیده بدید آنچ نشنیده بود
جهاندار زان در شگفتی بماند
همه موبدان و ردانرا بخواند
بموبد چنین گفت کاین کفشگر
نگه کن که تا از که دارد گهر
همان مادرش چون سخن شد دراز
دوان شد بر شاه و بگشاد راز
نخست آفرین کرد بر شهریار
که شادان بزی تا بود روزگار
چنین گفت کاین نورسیده به جای
یکی زن گزین کرد و شد کدخدای
بکاراندرون نایژه سست بود
دلش گفتی از سست خود رست بود
بدادم سه جام نبیدش نهان
که ماند کس از تخم او در جهان
هماندر زمان لعل گشتش رخان
نمد سر برآورد و گشت استخوان
نژادش نبد جز سه جام نبید
که دانست کاین شاه خواهد شنید
بخندید زان پیرزن شاه گفت
که این داستانرا نشاید نهفت
بموبد چنین گفت کاکنون نبید
حلالست میخواره باید گزید
که چندان خورد می که بر نره شیر
نشیند نیارد ورا شیر زیر
نه چندان که چشمش کلاغ سیاه
همی برکندرفته از نزد شاه
خروشی برآمد همانگه ز در
که ای پهلوانان زرین کمر
به اندازهبر هرکسی می خورید
بآغاز و فرجام خود بنگرید
چو میتان بشادی بود رهنمون
بکوشید تا تن نگردد زبون
***
9
بیامد سوم روز شبگیر شاه
سوی دشت نخچیرگه با سپاه
بدست چپش هرمز کدخدای
سوی راستش موبد پاک رای
برو داستانها همی خواندند
ز جم و فریدون سخن راندند
سگ و یوز در پیش و شاهین و باز
همی تا بسر برد روز دراز
چو خورشید تابان بگنبد رسید
بجایی پی گور و آهو ندید
چو خورشید تابان درم ساز گشت
ز نخچیرگه تنگدل بازگشت
بپیش اندرآمد یکی سبز جای
بسی اندرو مردم و چارپای
ازان ده فراوان براه آمدند
نظاره بپیش سپاه آمدند
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کاید بدان ده فرود
نکردند زیشان کسی آفرین
تو گفتی ببست آن خرانرا زمین
ازان مردمان تنگدل گشت شاه
بخوبی نکرد اندر ایشان نگاه
بموبد چنین گفت کاین سبز جای
پر از خانه و مردم و چارپای
کنام دد و دام و نخچیر باد
بجوی اندرون آب چون قیر باد
بدانست موبد که فرمان شاه
چه بود اندران سوی ده شد ز راه
بدیشان چنین گفت کاین سبز جای
پر از خانه و مردم و چارپای
خوش آمد شهنشاه بهرام را
یکی تازه کرد اندرین کام را
دگر گفت موبد بدان مردمان
که جاوید دارید دل شادمان
شما را همه یکسره کرد مه
بدان تا کند شهره این خوب ده
بدین ده زن و کودکان مهترند
کسی را نباید که فرمان برند
بدین ده چه مزدور و چه کدخدای
بیک راه باید که دارند جای
زن و کودک و مرد جمله مهید
یکایک همه کدخدای دهید
خروشی برآمد ز پرمایه ده
ز شادی که گشتند همواره مه
زن و مرد ازان پس یکی شد برای
پرستار و مزدور با کدخدای
چو ناباک شد مرد برنا بده
بریدند ناگه سر مرد مه
همه یک بدیگر برآمیختند
بهرجای بیراه خون ریختند
چو برخاست زان روستا رستخیز
گرفتند ناگاه ازان ده گریز
بماندند پیران ابی پای و پر
بشد آلت ورزش و ساز و بر
همه ده به ویرانی آورد روی
درختان شده خشک و بی آب جوی
شده دست ویران و ویران سرای
رمیده ازو مردم و چارپای
چو یک سال بگذشت و آمد بهار
بران ره بنخچیر شد شهریار
بران جای آباد خرم رسید
نگه کرد و بر جای بر ده ندید
درختان همه خشک و ویرانسرای
همه مرز بیمردم و چارپای
دل شاه بهرام ناشاد گشت
ز یزدان بترسید و پرداد گشت
بموبد چنین گفت کای روزبه
دریغست ویران چنین خوب ده
برو تیز و آباد گردان بگنج
چنان کن کزین پس نبینند رنج
ز پیش شهنشاه موبد برفت
از آنجا بویران خرامید تفت
ز برزن همی سوی برزن شتافت
بفرجام بیکار پیری بیافت
فرود آمد از باره بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
بدو گفت کای خواجهی سالخورد
چنین جای آباد ویران که کرد
چنین داد پاسخ که یک روزگار
گذر کرد بر بوم ما شهریار
بیامد یکی بیخرد موبدی
ازان نامداران بیبر بدی
بما گفت یکسر همه مهترید
نگر تا کسی را بکس نشمرید
بگفت این و این ده پرآشوب گشت
پر از غارت و کشتن و چوب گشت
که یزدان ورا یار باندازه باد
غم و مرگ و سختی برو تازه باد
همه کار این جا پر از تیرگی ست
چنان شد که بر ما بباید گریست
ازین گفته پردرد شد روزبه
بپرسید و گفت از شما کیست مه
چنین داد پاسخ که مهتر بود
بجایی که تخم گیا بر بود
بدو روزبه گفت مهتر تو باش
بدین جای ویران بسربر تو باش
ز گنج جهاندار دینار خواه
هم از تخم و گاو و خر و بار خواه
بکش هرک بیکار بینی بده
همه کهترانند یکسر تو مه
بدان موبد پیش نفرین مکن
نه بر آرزو راند او این سخن
اگر یار خواهی ز درگاه شاه
فرستمت چندانک خواهی بخواه
چو بشنید پیر این سخن شاد شد
از اندوه دیرینه آزاد شد
همانگه سوی خانه شد مرد پیر
بیاورد مردم سوی آبگیر
زمین را بآباد کردن گرفت
همه مرزها را سپردن گرفت
ز همسایگان گاو و خر خواستند
همه دشت یکسر بیاراستند
خود و مرزداران بکوشید سخت
بکشتند هرجای چندی درخت
چو یک برزن نیک آباد شد
دل هرک دید اندران شاد شد
ازان جای هرکس که بگریختی
بمژگان همی خون فرو ریختی
چو آگاهی آمد ز آباد جای
هم از رنج این پیر سر کدخدای
یکایک سوی ده نهادند روی
بهر برزن آباد کردند جوی
همان مرغ و گاو و خر و گوسفند
یکایک برافزود بر کشتمند
درختی بهر جای هرکس بکشت
شد آن جای ویران چو خرم بهشت
بسالی سه دیگر بیاراست ده
برآمد ز ورزش همه کام مه
چو آمد بهنگام خرم بهار
سوی دشت نخچیر شد شهریار
ابا موبدش نام او روزبه
چو هر دو رسیدند نزدیک ده
نگه کرد فرخنده بهرام گور
جهان دید پرکشتمند و ستور
برآورده زو کاخهای بلند
همه راغ و هامون پر از گوسفند
همه راغ آب و همه دشت جوی
همه ده پر از مردم خوبروی
پراگنده بر کوه و دشتش بره
بهشتی شده بوم او یکسره
بموبد چنین گفت کای روزبه
چه کردی که ویران بد این خوب ده
پراگنده زو مردم و چارپای
چه دادی که آباد کردند جای
بدو گفت موبد که از یک سخن
بپای آمد این شارستان کهن
همان از یک اندیشه آباد شد
دل شاه ایران ازین شاد شد
مرا شاه فرمود کاین سبز جای
به دینار گنج اندرآورد به پای
بترسیدم از کردگار جهان
نکوهیدن از کهتران و مهان
بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد
ز هر دو برآورد ناگاه کرد
همان چون به یک شهر دو کدخدای
بود بوم ایشان نماند به جای
برفتم بگفتم به پیران ده
که ای مهتران بر شما نیست مه
زنان کدخدایند و کودک همان
پرستار و مزدورتان این زمان
چو مهتر شدند آنک بودند که
بخاک اندرآمد سر مرد مه
بگفتار ویران شد این پاک جای
نکوهش ز من دور و ترس از خدای
ازان پس بریشان ببخشود شاه
برفتم نمودم دگر گونه راه
یکی باخرد پیر کردم بپای
سخنگوی و بادانش و رهنمای
بکوشید و ویرانی آباد کرد
دل زیردستان بدان شاد کرد
چو مهتر یکی گشت شد رای راست
بیفزود خوبی و کژی بکاست
نهانی بدیشان نمودم بدی
وزان پس گشادم در ایزدی
سخن بهتر از گوهر نامدار
چو بر جایگه بر برندش بکار
خرد شاه باید زبان پهلوان
چو خواهی که بیرنج ماند روان
دل شاه تا جاودان شاد باد
ز کژی و ویرانی آباد باد
چو بشنید شاه این سخن گفت زه
سزاوار تاجی تو ای روزبه
ببخشید یک بدره دینار زرد
بران پرهنر مرد بیننده مرد
ورا خلعت خسروی ساختند
سرش را بابراندر افراختند
***
10
دگر هفته با موبدان و ردان
به نخچیر شد شهریار جهان
چنان بد که ماهی بنخچیرگاه
همی بود میخواره و با سپاه
ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت
گرفتن ز اندازه اندرگذشت
سوی شهر شد شاددل با سپاه
شب آمد بره گشت گیتی سیاه
برزگان لشکر همی راندند
سخنهای شاهنشهان خواندند
یکی آتشی دید رخشان ز دور
بران سان که بهمن کند شاه سور
شهنشاه بر روشنی بنگرید
بیک سو دهی خرم آمد پدید
یکی آسیا دید در پیش ده
نشسته پراگنده مردان مه
وزان سوی آتش همه دختوران
یکی جشنگه ساخته بر کران
ز گل هر یکی بر سرش افسری
نشسته به هرجای رامشگری
همی چامهی رزم خسرو زدند
وزآن جایگه هر زمان نو زدند
همه ماهروی و همه جعدموی
همه جامه گوهر همه مشک موی
به نزدیک پیش ِ در آسیا
به رامش کشیده نخی بر گیا
وزان هر یکی دسته ای گل به دست
ز شادی و از می شده نیممست
ازان پس خروش آمد از جشنگاه
که جاوید ماناد بهرامشاه
که با فر و برز است و بامهر و چهر
به روی است بر پای گردان سپهر
همی می چکد گویی از روی اوی
همی بوی مشک آید از موی اوی
شکارش نباشد جزاز شیر و گور
ازیراش خوانند بهرام گور
جهاندار کاواز ایشان شنید
عنان را به پیچید و زان سو کشید
چو آمد بنزدیکی دختوران
نگه کرد جای از کران تا کران
همه دشت یکسر پر از ماه دید
بشهر آمدن راه کوتاه دید
بفرمود تا میگساران ز راه
می آرند و میخواره نزدیک شاه
گسارنده آورد جام بلور
نهادند بر دست بهرام گور
ازان دختوران آنک بد نامدار
برون آمدند از میانه چهار
یکی مشک نام و دگر سیسَنَک
یکی نام نار و دگر سوسَنَک
بر شاه رفتند با دستبند
برخ چون بهار و ببالا بلند
یکی چامه گفتند بهرام را
شهنشاه بادانش و نام را
ز هر چار پرسید بهرام گور
کزیشان بدلش اندرافتاد شور
که ای گلرخان دختوران کهاید
وزین آتش افروختن بر چهاید
یکی گفت کای سروبالا سوار
بهر چیز ماننده ی شهریار
پدرمان یکی آسیابان پیر
بدین کوه نخچیر گیرد بتیر
بیاید همانا چو شب تیره شد
ورا دید از تیرگی خیره شد
هماندر زمان آسیابان ز کوه
بیاورد نخچیر خود با گروه
چو بهرام را دید رخ را بخاک
بمالید آن پیر آزاده پاک
یکی جام زرین بفرمود شاه
بدان پیر دادن که آمد ز راه
بدو گفت کاین چار خورشیدروی
چه داری چو هستند هنگام شوی
برو پیرمرد آفرین کرد و گفت
که این دختوران مرا نیست جفت
رسیده بدین سال دوشیزهاند
بدوشیزگی نیز پاکیزهاند
ولیکن ندارند چیزی فزون
نگوییم زین بیش چیزی کنون
بدو گفت بهرام کاین هر چهار
بمن ده وزین بیش دختر مکار
چنین داد پاسخ ورا پیرمرد
کزین در که گفتی سوارا مگرد
نه جا هست مارا نه بوم و نه بر
نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر
بدو گفت بهرام شاید مرا
که بیچیز ایشان بباید مرا
بدو گفت هرچار جفت تواند
پرستارگان نهفت تواند
بعیب و هنر چشم تو دیدشان
بدینسان که دیدی پسندیدشان
بدو گفت بهرام کاین هر چهار
پذیرفتم از پاک پروردگار
بگفت این و از جای بر پای خاست
بدشت اندر آوای بالای خاست
بفرمود تا خادمان سپاه
برند آن بتانرا بمشکوی شاه
سپاه اندرآمد یکایک ز دشت
همه شب همی دشت لشکر گذشت
فروماند زان آسیابان شگفت
شب تیره اندیشه اندرگرفت
بزن گفت کاین نامدار چو ماه
بدین برز بالا و این دستگاه
شب تیره بر آسیا چون رسید
زنش گفت کز دور آتش بدید
بر آواز این رامش دختران
ز مستی می آورد و رامشگران
چنین گفت پس آسیابان بزن
که ای زن مرا داستانی بزن
که نیکیست فرجام این گر بدی
زنش گفت کاری بود ایزدی
نپرسید چون دید مرد از نژاد
نه از خواسته بر دلش بود یاد
بروی زمین بر همی ماه جست
نه دینار و نه دختر شاه جست
بت آرا ببیند چو ایشان بچین
گسسته شود بر بتان آفرین
برین گونه تا شید بر پشت راغ
برآمد جهان شد چو روشن چراغ
همی رفت هرگونهیی داستان
چه از بدنژاد و چه از راستان
چو شب روز شد مهتر آمد بده
بدین پیر گفتا که ای روزبه
ببالینت آمد شب تیرهبخت
ببار آمد آن سبز شاخ درخت
شب تیرهگون دوش بهرامشاه
همی آمد از دشت نخچیرگاه
نگه کرد این جشن و آتش بدید
عنانرا به پیچید و زین سو کشید
کنون دختوران تو جفت ویاند
بآرام اندر نهفت ویاند
بدان روی و آن موی و آن راستی
همی شاه را دختر آراستی
شهنشاه بهرام داماد توست
بهر کشوری زین سپس یاد توست
تورا داد این کشور و مرز پاک
مخور غم که رستی ز اندوه و باک
بفرمای فرمان که پیمان توراست
همه بندگانیم و فرمان توراست
کنون ما همه کهتران توایم
چه کهتر همه چاکران توایم
بدو آسیابان و زن خیره ماند
همی هر یکی نام یزدان بخواند
چنین گفت مهتر که آن روی و موی
ز چرخ چهارم خور آورد شوی
***
11
دگر هفته آمد بنخچیرگاه
خود و موبدان و ردان سپاه
بیامد یکی سرد مهترپرست
چو باد دمان با گرازی بدست
بپرسید مهتر که بهرامشاه
کجا باشد اندر میان سپاه
بدو گفت هرکس که تو شاه را
چه جویی نگویی بما راه را
چنین داد پاسخ که تا روی شاه
نه بینم نگویم سخن با سپاه
بدو گفت موبد چه باید بگوی
تو شاه جهانرا ندانی بروی
بر شاه بردند جوینده را
چنان دانشی مرد گوینده را
بیامد چو بهرام را دید گفت
که با تو سخن دارم اندر نهفت
عنانرا به پیچید بهرام گور
ز دیدار لشکر برون راند دور
بدو گفت مرد این جهاندیده شاه
بگفتار من کرد باید نگاه
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خدای بر و بوم و ورز و سرای
همی آب بردم بدین مرز خویش
که در کار پیدا کنم ارز خویش
چو بسیار گشت آب گستاخ شد
میان یکی مرز سوراخ شد
شگفتی خروشی بگوش آمدم
کزان بیم جای خروش آمدم
همی اندران جای آواز سنج
خروشش همی ره نماید بگنج
چو بشنید بهرام آنجا کشید
همه دشت پر سبزه و آب دید
بفرمود تا کارگر با گراز
بیارند چندی ز راه دراز
فرود آمد از باره شاه بلند
شراعی زدند از بر کشتمند
شب آمد گوان شمعی افروختند
بهر جای آتش همی سوختند
ز دریا چو خورشید برزد درفش
چو مصقول کرد این سرای بنفش
ز هر سو برفتند کاریگران
شدند انجمن چون سپاهی گران
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک
ز کندن چو گشتند مردم ستوه
پدید آمد از خاک چیزی چو کوه
یکی خانهیی کرده از پخته خشت
بساروج کرده بسان بهشت
کننده تبر زد همی از برش
پدید آمد از دور جای درش
چو موبد بدید اندرآمد بدر
ابا او یکی ایرمانی دگر
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او چند باز
ز زر کرده بر پای دو گاومیش
یکی آخری کرده زرینش پیش
زبرجد بآخردرون ریخته
بیاقوت سرخ اندرآمیخته
چو دو گاو گردون میانش تهی
شکمشان پر از نار و سیب و بهی
میان بهی در خوشاب بود
که هر دانهیی قطرهی آب بود
همان گاورا چشم یاقوت بود
ز پیری سر گاو فرتوت بود
همه گرد بر گرد او شیر و گور
یکی دیده یاقوت و دیگر بلور
تذروان زرین و طاووس زر
همه سینه و چشمهاشان گهر
چو دستور دید آن بر شاه شد
برای بلندافسر ماه شد
بنرمی بشاه جهان گفت خیز
که آمد همی گنجها را جهیز
یکی خانهی گوهر آمد پدید
که چرخ فلک داشت آنرا کلید
بدو گفت بنگر که بر گنج نام
نویسد کسی کش بود گنج کام
نگه کن بدان گنج تا نام کیست
گر آگندن او بایام کیست
بیامد سر موبدان چون شنید
بران گاوبر مهر جمشید دید
بشاه جهان گفت کردم نگاه
نوشتست بر گاو جمشید شاه
بدو گفت شاه ای سر موبدان
بهر کار داناتر از بخردان
ز گنجی که جمشید بنهاد پیش
چرا کرد باید مرا گنج خویش
هر آن گنج کان جز بشمشیر و داد
فراز آید آن پادشاهی مباد
بارزانیان ده همه هرچ هست
مبادا که آید بمابر شکست
اگر نام باید که پیدا کنیم
بداد و بشمشیر گنج آگنیم
نباید سپاه مرا بهره زین
نه تنگست بر ما زمان و زمین
فروشید گوهر بزر و بسیم
زن بیوه و کودکان یتیم
تهیدست مردم که دارند نام
گسسته دل از نام و آرام و کام
ز ویران و آباد گرد آورید
ازان پس یکایک همه بشمرید
ببخشید دینار گنج و درم
بمزد روان جهاندار جم
ازان ده یک آنرا که بنمود راه
همی شاه جست از میان سپاه
مرا تا جوان باشم و تن درست
چرا بایدم گنج جمشید جست
گهر هرک بستاند از جمشید
بگیتی مبادش بنیکی امید
چو با لشکر تن برنج آوریم
ز روم و ز چین نام و گنج آوریم
مرا اسپ شبدیز و شمشیر تیز
نگیرم فریب و ندانم گریز
وزانجایگه شد سوی گنج خویش
که گرد آورید از خوی و رنج خویش
بیاورد گردان کشورش را
درم داد یکساله لشکرش را
یکی بزمگه ساخت چون نوبهار
بیاراست ایوان گوهرنگار
می لعل رخشان بجام بلور
چو شد خرم و شاد بهرام گور
بیاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگی نشان
ز هوشنگ تا نوذر نامدار
کجا ز آفریدون بد او یادگار
برین هم نشان تا سر کیقباد
که تاج فریدون بسر برنهاد
ببینید تا زان بزرگان که ماند
بر ایشان بجز آفرین را که خواند
چو کوتاه شد گردش روزگار
سخن ماند زان مهتران یادگار
که این را منش بود و آن را نبود
یکی را نکوهش دگررا ستود
یکایک بنوبت همه بگذریم
سزد گر جهانرا ببد نسپریم
چرا گنج آن رفتگان آوریم
وگر دل بدینارشان گستریم
نبندم دل اندر سرای سپنج
ننازم بتاج و نیازم بگنج
چو روزی بشادی همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
هرانکس کزین زیردستان ما
ز دهقان و از درپرستان ما
بنالد یکی کهتر از رنج من
مبادا سر وافسر وگنج من
یکی پیر بد نام او ماهیار
شده سال او بر صد و شست و چار
چو آواز بشنید بر پای خاست
چنین گفت کای مهتر داد و راست
چنین یافتم از فریدون و جم
وزان نامداران هر بیش و کم
چو تو شاه ننشست کس در جهان
نه کس این شنید از کهان و مهان
بهنگام جم چون سخن راندند
ورا گنج گاوان همی خواندند
چو گنجی پراکندهای در جهان
میان کهان و میان مهان
دلت گر بدرهای دریاستی
ز دریا گهر موج برخاستی
ندانست کس در جهان کان کجاست
بخاکست گر در دم اژدهاست
تو چون یافتی ننگریدی بگنج
که ننگ آمدت این سرای سپنج
به دریا همانا که چندین گهر
به دیده ندیده ست کس بیشتر
بدوریش بخشیدی این گوهران
همان گاو گوهر کران تا کران
پس از رفتنت نام تو زنده باد
تو آباد و پیروز و بخت از تو شاد
بسی دفتر خسروان زین سخن
سیه گردد و هم نیاید به بن
***
12
به روز سدیگر برون رفت شاه
ابا لشکر و ساز نخچیرگاه
بزرگان ایران ز بهر شکار
بدرگاه رفتند سیصد سوار
ابا هر سواری پرستنده سی
ز ترک و ز رومی و از پارسی
پرستنده سیصد ز ایوان شاه
برفتند با ساز نخچیرگاه
ز دیبا بیاراسته صد شتر
رکابش همه زر و پالانش در
ده اشتر نشستنگه شاه را
بدیبا بیاراسته گاه را
بپیش اندر آراسته هفت پیل
برو تخت پیروزه همرنگ نیل
همه پایهی تخت زر و بلور
نشستنگه شاه بهرام گور
ابا هر یکی تیغزن صد غلام
بزرین کمرها و زرین ستام
صد اشتر بد از بهر رامشگران
همه بر سران افسر از گوهران
ابا بازداران صد و شست باز
دو صد چرغ و شاهین گردنفراز
پساندر یکی مرغ بودی سیاه
گرامیتر آن بود بر چشم شاه
سیاهی بچنگ و بمنقار زرد
چو زر درخشنده بر لاژورد
همی خواندش شاه طغری بنام
دو چشمش برنگ پر از خون دو جام
که خاقان چینش فرستاده بود
یکی تخت با تاج بیجاده بود
یکی طوق زرین زبرجدنگار
چهل یاره و سی و شش گوشوار
شتروار سیصد طرایف ز چین
فرستاد و یاقوت سیصد نگین
پس بازداران صد و شست یوز
ببردند با شاه گیتی فرزو
بیاراسته طوق یوز از گهر
بدو اندرافگنده زنجیر زر
بیامد شهنشاه زین سان بدشت
همی تاجش از مشتری برگذشت
هرانکس که بودند نخچیرجوی
سوی آب دریا نهادند روی
جهاندار بهرام هر هفت سال
بدان آب رفتی بفرخنده فال
چو لشکر بنزدیک دریا رسید
شهنشاه دریا پر از مرغ دید
بزد طبل و طغری شد اندر هوا
شکیبا نبد مرغ فرمانروا
زبون بود چنگال اورا کلنگ
شکاری چو نخچیر بود او پلنگ
سرانجام گشت از جهان ناپدید
کلنگی بچنگ آمدش بردمید
بپرید بر سان تیر از کمان
یکی بازدار از پس اندر دمان
دل شاه گشت از پریدنش تنگ
همی تاخت از پس بآواز زنگ
یکی باغ پیش اندرآمد فراخ
برآورده از گوشهی باغ کاخ
بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر بنخچیرگاه
چو بهرام گور اندرآمد بباغ
یکی جای دید از برش تند راغ
میان گلستان یکی آبگیر
بروبر نشسته یکی مرد پیر
زمینش بدیبا بیاراسته
همه باغ پر بنده و خواسته
سه دختر بر او نشسته چو عاج
نهاده بسربر ز پیروزه تاج
برخ چون بهار و ببالا بلند
بابرو کمان و بگیسو کمند
یکی جام بر دست هر یک بلور
بدیشان نگه کرد بهرام گور
ز دیدارشان چشم او خیره شد
ز باز و ز طغری دلش تیره شد
چو دهقان پرمایه اورا بدید
رخ او شد از بیم چون شنبلید
خردمند پیری و برزین بنام
دل او شد از شاه ناشادکام
برفت از بر حوض برزین چو باد
بر شاه شد خاک را بوسه داد
چنین گفت کای شاه خورشیدچهر
بکام تو گرداد گردان سپهر
نیارمت گفتن که ایدر بایست
بدین مرز من با سواری دویست
سر و نام برزین برآید بماه
اگر شاد گردد بدین باغ شاه
ببرزین چنین گفت شاه جهان
که امروز طغری شد از من نهان
دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ
که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ
چنین پاسخ آورد به رزین بشاه
که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه
ابا زنگ زرین تنش همچو قیر
همان چنگ و منقار او چون زریر
بیامد بران گوزبن بر نشست
بیاید هماکنون ببختت بدست
همانگه یکی بنده را گفت شاه
که رو گوزین کن سراسر نگاه
بشد بنده چون باد و آواز داد
که همواره شاه جهان باد شاد
که طغری بشاخی برآویختست
کنون بازدارش بگیرد بدست
چو طغری پدید آمد آن پیر گفت
که ای بر زمین شاه بیبار و جفت
پی مرزبان بر تو فرخنده باد
همه تاجداران تورا بنده باد
بدین شادی اکنون یکی جام خواه
چو آرام دل یافتی کام خواه
شهنشاه گیتی بران آبگیر
فرود آمد و شادمان گشت پیر
بیامد همانگاه دستور اوی
همان گنج داران و گنجور اوی
بیاورد برزین می سرخ و جام
نخستین ز شاه جهان برد نام
بیاورد خوان و خورش ساختند
چو از خوردن نان بپرداختند
ازان پس بیاورد جامی بلور
نهادند بر دست بهرام گور
جهاندار بهرام بستد نبید
از اندازهی خط برتر کشید
چو برزین چنان دید برگشت شاد
بیامد به هر جای خمی نهاد
چو شد مست برزین بدان دختوران
چنین گفت کای پرخرد مهتران
بدین باغ بهرامشاه آمدست
نه گردنکشی با سپاه آمدست
هلا چامه پیش آور ای چامهگوی
تو چنگ آور ای دختر ماهروی
برفتند هر سه بنزدیک شاه
نهادند بر سر ز گوهر کلاه
یکی پای کوب و دگر چنگزن
سدیگر خوشآواز لشکرشکن
بآواز ایشان شهنشاه جام
ز باده تهی کرد و شد شادکام
بدو گفت کاین دختوران کیند
که با تو بدین شادمانی زیند
چنین گفت برزین که ای شهریار
مبیناد بی تو کسی روزگار
چنان دان که این دلبران منند
پسندیده و دختوران منند
یکی چامهگوی و یکی چنگزن
سیم پای کوبد شکن بر شکن
چهارم بکردار خرم بهار
بدین سان که بیند همی شهریار
بدان چامهزن گفت کای ماهروی
بپرداز دل چامهی شاه گوی
بتان چامه و چنگ برساختند
یکایک دل از غم بپرداختند
نخستین شهنشاه را چامهگوی
چنین گفت کای خسرو ماهروی
نمانی مگر بر فلک ماه را
بشادی همان خسرو گاه را
بدیدار ماهی و بالای ساج
بنازد بتو تخت شاهی و تاج
خنک آنک شبگیر بیندت روی
خنک آنک یابد ز موی تو بوی
میان تنگ چون شیر و بازو ستبر
همی فر تاجت برآید بابر
بگلنار ماند همی چهر تو
بشادی بخندد دل از مهر تو
دلت همچو دریا و رایت چو ابر
شکارت نه بینم همی جز هژبر
همی مو شکافی به پیکان تیر
همی آب گردد ز داد تو شیر
سپاهی که بیند کمند تورا
همان بازوی زورمند تورا
بدرد دل و مغز جنگاوران
وگرچند باشد سپاهی گران
چو آن چامه بشنید بهرام گور
بخورد آن گران سنگ جام بلور
بدو گفت شاه ای سرافراز مرد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
نیابی تو داماد بهتر ز من
گو شهریاران سر انجمن
بمن ده تو این هر سه دخترت را
بکیوان برافرازم اخترت را
بدو گفت برزین که ای شهریار
بتو شاد بادا می و میگسار
که یارست گفت این خود اندر جهان
که دارد چنین زهره اندر نهان
مرا گر پذیری بسان رهی
که بپرستم این تخت شاهنشهی
پرستش کنم تاج و تخت تورا
همان فر و اورنگ و بخت تورا
همان این سه دختر پرستندهاند
بپیش تو بر پای چون بندهاند
پرستندگانرا پسندید شاه
بدان سان که از دور دیدش سه ماه
ببالای ساجند و همرنگ عاج
سزاوار تختاند و زیبای تاج
پسانگاه گفتش ببهرام پیر
که ای شاه دشمنکش و شیرگیر
بگویم کنون هرچ هستم نهان
بد و نیک با شهریار جهان
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندگی
همانا شتربار باشد دویست
بایوان من بندهگر بیش نیست
همان یاره و طوق و هم تاج و تخت
کزان دختورانرا بود نیکبخت
ز برزین بخندید بهرام و گفت
که چیزی که داری تو اندر نهفت
بمان تا بباشد همانجا بجای
تو با جام می سوی رامش گرای
بدو پیر گفت این سه دختر چو ماه
براه کیومرث و هوشنگ شاه
تورا دادم و خاک پای تواند
همه هرسه زنده برای تواند
مهین دخترم نام ماهآفرید
فرانک دوم و سیوم شنبلید
پسندیدشان شاه چون دیدشان
ز بانو زنان نیز بگزیدشان
ببرزین چنین گفت کاین هر سه ماه
پسندید چون دید بهرامشاه
بفرمود تا مهد زرین چهار
بیارد ز لشکر یکی نامدار
چو هر سه مه اندر عماری نشست
ز رومی همان خادم آورد شست
بمشکوی زرین شدند این سه ماه
همی بود تا مستتر گشت شاه
بدو گفت برزین که ای شهریار
جهاندار و دانا و نیزهگزار
یکی بندهام تا زیم شاه را
نیایش کنم خاک درگاه را
یکی بنده تازانهی شاه را
ببرد و بیاراست درگاه را
سپه را ز سالار گردنکشان
جزاز تازیانه نبودی نشان
چو دیدی کسی شاخ شیب دراز
دوان پیش رفتی و بردی نماز
همی بود بهرام تا گشت مست
چو خرم شد اندر عماری نشست
بیامد بمشکوی زرین خویش
سوی خانهی عنبرآگین خویش
چو آمد یکی هفته آنجا ببود
بسی خورد و بخشید و شادی نمود
***
13
بهشتم بیامد بدشت شکار
خود و روزبه با سواری هزار
همه دشت یکسر پر از گور دید
ز قربان کمان کیان برکشید
دو زاغ کمانرا بزه برنهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد
بهاران و گوران شده جفت جوی
ز کشتن بروی اندرآورده روی
همی پوست کند این ازآن آن ازین
ز خونشان شده لعل روی زمین
همی بود بهرام تا گور نر
بمستی جدا شد یک از یک دگر
چو پیروز شد نره گور دلیر
یکی ماده را اندرآورد زیر
بزه داشت بهرام جنگی کمان
بخندید چون گور شد شادمان
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر
نر و ماده را هر دو برهم بدوخت
دل لشکر از زخم او برفروخت
ز لشکر هرانکس که آن زخم دید
بران شهریار آفرین گسترید
که چشم بد از فر تو دور باد
همه روزگاران تو سور باد
بمردی تواندر زمانه نوی
که هم شاه و هم خسرو و هم گوی
14
وزانجا برانگیخت شبرنگ را
بدیدش یکی بیشه ی تنگ را
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
کمانرا بزه کرد و اندرکشید
بزد تیر بر سینهی شیر چاک
گذر کرد تا پر و پیکان بخاک
بر ماده شد تیز بگشاد دست
بر شیر با گردرانش ببست
چنین گفت کان تیر بیپر بود
نبد تیز پیکان او کر بود
سپاهی همی خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ندید و نبیند کسی در جهان
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
چو با تیر بیپر تو شیر افگنی
پی کوه خارا ز بن برکنی
بدان مرغزاراندرون راند شاه
ز لشکر هرانکس که بد نیکخواه
یکی بیشه دیدند پر گوسفند
شبانان گریزان ز بیم گزند
یکی سرشبان دید بهرام را
بر او دوید از پی نام را
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند
بدو سرشبان گفت کای شهریار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار
همین گوسفندان گوهرفروش
بدشت اندرآوردم از کوه دوش
توانگر خداوند این گوسفند
بپیچد همی از نهیب گزند
به خروار با نامور گوهر است
همان زر و سیم است و هم زیور است
ندارد جزاز دختری چنگزن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
نخواهد جزاز دست دختر نبید
کسی مردم پیر ازین سان ندید
اگر نیستی داد بهرامشاه
مر اورا کجا ماندی دستگاه
شهنشاه گیتی نکوشد بزر
همان موبدش نیست بیدادگر
نگویی مرا کاین ددانرا که کشت
که اورا خدای جهان باد پشت
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر
تبه شد به پیکان مرد دلیر
چو شیران جنگی بکشت او برفت
سواری سرافراز با یار هفت
کجا باشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه و بر ما مپوش
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو
دهی تازه پیش اندرآیدت نو
بشهر آید آواز زان جایگاه
بنزدیکی کاخ بهرامشاه
چو گردون بپوشد حریر سیاه
بجشن آید آن مرد بادستگاه
گر ایدونک باشدت لختی درنگ
بگوش آیدت نوش و آواز چنگ
چو بشنید بهرام بالای خواست
یکی جامهی خسرو آرای خواست
جدا شد ز دستور وز لشکرش
همانا پر از آرزو شد سرش
چنین گفت با موبدان روزبه
که اکنون شود شاه ایران بده
نشنید بدان خان گوهرفروش
همه سوی گفتار دارید گوش
بخواهد همان دخترش ازپدر
نهد بیگمان بر سرش تاج زر
نیابد همی سیری از خفت و خیز
شب تیره زو جفت گیرد گریز
شبستان مر اورا فزون از صد است
شهنشاه زینسان که باشد بد است
کنون نه صد و سی زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران
ابا یاره و تاج و با تخت زر
درافشان ز دیبای رومی گهر
شمرده ست خادم به مشکوی شاه
کز ایشان یکی نیست بی دستگاه
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم
به سالی بر ایشان رود باژ روم
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه
دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
نبیند چنو کس به بالای و زور
به یک تیر برهم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خیز زنان
به زودی شود سست چون پرنیان
کند دیده تاریک و رخساره زرد
به تن سست گردد به لب لاژورد
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند در جهان ناامید
جوان را شود گوژ بالای راست
ز کار زنان چندگونه بلاست
به یک ماه یک بار آمیختن
گر افزون بود خون بود ریختن
همین بار از بهر فرزندرا
بباید جوان خردمندرا
چو افزون کنی کاهش افزون کند
ز سستی تن مرد بی خون کند
برفتند گویان بایوان شاه
یکی گفت خورشید گم کرد راه
شب تیرهگون رفت بهرام گور
پرستنده یک تن ز بهر ستور
چو آواز چنگ اندر آمد بگوش
بشد شاه تا خان گوهرفروش
همی تاخت باره بآواز چنگ
سوی خان بازارگان بی درنگ
بزد حلقه را بر در و بار خواست
خداوند خورشیدرا یار خواست
پرستندهی مهربان گفت کیست
زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
بلنگید در زیر من بارگی
ازو باز گشتم به بیچارگی
چنین اسپ و زرین ستامی بکوی
بدزدد کسی من شوم چارهجوی
بیامد کنیزک بدهقان بگفت
که مردی همی خواهد از ما نهفت
همی گوید اسپی بزرین ستام
بدزدند از ایدر شود کار خام
چنین داد پاسخ که بگشای در
ببهرام گفت اندرآی ای پسر
چو شاه اندرآمد چنان جای دید
پرستنده هر جای بر پای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
بخوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جزاز داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان بما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهی چنگ و نوش
چو آمد ببالای ایوان رسید
ز در دختر میزبانرا بدید
چو دهقان ورا دید بر پای خاست
بیامد خم آورد بالای راست
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد
همه بدسگالان تورا بنده باد
نهالی بیفگند و مسند نهاد
ز دیدار او میزبان گشت شاد
گرانمایه خوانی بیاورد زود
برو خوردنیها ازان سان که بود
بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسپ اورا ببست
پرستنده را نیز خوان خواستند
یکی جای دیگر بیاراستند
همان میزبانرا یکی زیرگاه
نهادند و بنشست نزدیک شاه
بپوزش بیاراست پس میزبان
ببهرام گفت ای گو مرزبان
توی میهمان اندرین خان من
فدای تو بادا تن و جان من
بدو گفت بهرام تیره شبان
که یابد چنین تازهرو میزبان
چو نان خورده شد جام باید گرفت
بخواب خوش آرام باید گرفت
بیزدان نباید بود ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس
کنیزک ببرد آب دستان و تشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت
چو شد دست شسته می و جام خواست
بمی رامش و نام و آرام خواست
کنیزک بیاورد جامی نبید
می سرخ و جام و گل و شنبلید
بیازید دهقان بجام از نخست
بخورد و بمشک و گلابش بشست
ببهرام داد آن دلارای جام
بدو گفت میخواره را چیست نام
هماکنون بدین با تو پیمان کنم
ببهرام شاهت گروگان کنم
فراوان بخندید زو شهریار
بدو گفت نامم گشسپ سوار
من ایدر بآواز چنگ آمدم
نه از بهر جای درنگ آمدم
بدو میزبان گفت کاین دخترم
همی بآسمان اندرآرد سرم
همو میگسار است و هم چنگزن
همان چامه گوی است و لشکرشکن
دلارام را آرزو نام بود
همو میگسار و دلآرام بود
بسرو سهی گفت بردار چنگ
بپیش گشسپ آی با بوی و رنگ
بیامد بر پادشا چنگزن
خرامان بسان بت برهمن
ببهرام گفت ای گزیده سوار
بهر چیز مانندهی شهریار
چنان دان که این خانه بر سور تست
پدر میزبانست و گنجور تست
شبان سیه بر تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
بدو گفت بنشین و بردار چنگ
یکی چامه باید مرا بی درنگ
شود ماهیار ایدر امشب جوان
گروگان کند پیش مهمان روان
زن چنگزن چنگ در بر گرفت
نخستین خروش مغان درگرفت
دگر چامه را باب خود ماهیار
تو گفتی بنالد همی چنگ زار
چو رود بریشم سخنگوی گشت
همه خانهی وی سمن بوی گشت
پدررا چنین گفت کای ماهیار
چو سرو سهی بر لب جویبار
چو کافور کرده سر مشکبوی
زبان گرمگوی و دل آزرم جوی
همیشه بداندیشت آزرده باد
بدانش روان تو پرورده باد
توی چون فریدون آزاده خوی
منم چون پرستار نام آرزوی
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
بجنگ اندرون چیره بیند سپاه
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت
بمهمان چنین گفت کای شاهفش
بلنداختر و یکدل و کینهکش
کسی کو ندیدست بهرام را
خنیده سوار دلارام را
نگه کرد باید بروی تو بس
جز اورا نمانی ز لشکر بکس
میانت چو غروست و بالا چو سرو
خرامان شده سرو همچون تذرو
بدل نره شیر و بتن ژنده پیل
بناورد خشت افگنی بر دو میل
رخانت بگلنار ماند درست
تو گویی بمی برگ گل را بشست
دو بازو بکردار ران هیون
بپای اندرآری که بیستون
توآنی کجا چشم کس چون تو مرد
ندید و نه بیند بروز نبرد
تن آرزو خاک پای تو باد
همهساله زنده برای تو باد
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
بروبر ازان گونه شد مبتلا
که گفتی دلش گشت گنج بلا
چو در پیش او مست شد ماهیار
چنین گفت با میزبان شهریار
که دختر بمن ده بآیین و دین
چو خواهی که یابی بداد آفرین
چنین گفت با آرزو ماهیار
کزین شیردل چند خواهی نثار
نگه کن بدو تا پسند آیدت
بر آسودگی سودمند آیدت
چنین گفت با ماهیار آرزوی
که ای باب آزاده و نیک خوی
مرا گر همی داد خواهی بکس
همالم گشسپ سوارست و بس
تو گویی ببهرام ماند همی
چو جانست و با او نشستن دمی
بگفتار دختر بسنده نکرد
ببهرام گفت ای سوار نبرد
بژرفی نگه کن سراپای اوی
همان دانش و کوشش و رای اوی
نگه کن بدو تا پسند تو هست
ازو آگهی بهترست ار نشست
بدین نیکوی نیز درویش نیست
بگفتن مرا رای کمبیش نیست
اگر بشمری گوهر ماهیار
فزون آید از بدرهی شهریار
گر اورا همی بایدت جام گیر
مکن سرسری امشب آرام گیر
بمستی بزرگان نبستند بند
بویژه کسی کو بود ارجمند
بمان تا برآرد سپهر آفتاب
سر نامداران برآید ز خواب
بیاریم پیران داننده را
شکیبادل و چیزخواننده را
شب تیره از رسم بیرون بود
نه آیین شاه آفریدون بود
نه فرخ بود مست زن خواستن
وگر نیز کاری نو آراستن
بدو گفت بهرام کاین بیهده است
زدن فال بد رای و راه بد است
پسند من است امشب این چنگزن
تو این فال بد تا توانی مزن
چنین گفت با دخترش آرزوی
پسندیدی اورا به گفتار و خوی
بدو گفت آری پسندیدهام
بجان و بدل هست چون دیدهام
بکن کار زان پس بیزدان سپار
نه گردون به جنگ است با ماهیار
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی
چنان دان که اندر نهفت ویی
بدو داد و بهرام گورش بخواست
چو شب روز شد کار او گشت راست
سوی حجرهی خویش رفت آرزوی
سرایش همه خفته بد چار سوی
بیامد بجای دگر ماهیار
همی ساخت کار گشسپ سوار
پرستنده را گفت درها ببند
یکی را بتاز از پس گوسفند
نباید که آرند خوان بی بره
بره نیز پرورده باید سره
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر
همی باش پیش گشسپ سوار
یکی جام کافور بر با گلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب
من از جام می همچنانم که دوش
نتابد می این پیر گوهرفروش
بگفت این و چادر بسر برکشید
تنآسانی و خواب در بر کشید
چو خورشید تابنده بفراخت تاج
زمین شد بکردار دریای عاج
پرستنده تازانه ی شهریار
بیاویخت از خانهی ماهیار
سپه را ز سالار گردنکشان
بجستند زان تازیانه نشان
سپاه انجمن شد بدرگاه بر
کجا همچنان بر در شاهبر
هرانکس که تازانه دانست باز
برفتند و بردند پیشش نماز
چو دربان بدید آن سپاه گران
کمردار بسیار و ژوپین وران
بیامد بر خفته برسان گرد
سر پیر از خواب بیدار کرد
بدو گفت برخیز و بگشای دست
نه هنگام خوابست و جای نشست
که شاه جهانست مهمان تو
بدین بینوا خانه و مان تو
یکایک دل مرد گوهرفروش
ز گفتار دربان برآمد بجوش
بدو گفت کاین را چه گویی همی
پی شهریاران چه جویی همی
همان چو ز گوینده بشنید مست
خروشان ازانجای برپای جست
ز دربان برآشفت و گفت این سخن
نگوید خردمند مرد کهن
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
تورا بر زمین شاه ایران که کرد
بیامد پرستنده هنگام روز
که پیدا نبد هور گیتی فروز
یکی تازیانه بزر تافته
بهر جای گوهر برو بافته
بیاویخت از پیش درگاه ما
بدان سو که باشد گذرگاه ما
ز دربان چو بشنید یکسر سخن
به پیچید بیدار مرد کهن
که من دوش پیش شهنشاه مست
چرا بودم و دخترم می پرست
بیامد سوی حجرهی آرزوی
بدو گفت کای ماه آزادهخوی
شهنشاه بهرام بود آنک دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش
همی آمد از دشت نخچیرگاه
عنان تافتست از کهن دژ براه
کنون خیز و دیبای چینی بپوش
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
نثارش کن از گوهر شاهوار
سه یاقوت سرخ از در شهریار
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دو تایی برو دست کرده بکش
مبین مر ورا چشم در پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
چو پرسدت با او سخن نرم گوی
سخنهای باشرم و بازرم گوی
من اکنون نیایم اگر خواندم
بجای پرستنده بنشاندم
بسان همالان نشستم بخوان
که اندر تنم خرد باد استخوان
که من نیز گستاخ گشتم بشاه
به پیر و جوان از می آید گناه
همانگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشنروان
چو بیدار شد ایمن و تندرست
بباغ اندرآمد سر و تن بشست
نیایش کنان پیش خورشید شد
ز یزدان دلی پر ز امید شد
وزانجا بیامد بجای نشست
یکی جام می خواست از می پرست
چو از کهتران آگهی یافت شاه
بفرمودشان بازگشتن براه
بفرمود تا رفت پیش آرزوی
همی بودش از آرزوی آرزوی
برفت آرزو با می و با نثار
پرستنده با تاج و با گوشوار
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد
بخندید زو شاه و برگشت شاد
بدو گفت شاه این کجا داشتی
مرا مست کردی و بگذاشتی
همان چامه و چنگ مارا بس است
نثار زنان بهر دیگر کس است
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه
ز رزم و سر نیزه و زخم شاه
ازان پس بدو گفت گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش
چو بشنید دختر پدررا بخواند
همی از دل شاه خیره بماند
بیامد پدر دست کرده بکش
بپیش شهنشاه خورشیدفش
بدو گفت شاها ردا بخردا
بزرگا سترگا گوا موبدا
کسی کو خرد دارد و باهشی
نباید گزیدن جزاز خامشی
ز نادانی آمد گنهکاریم
گمانم که دیوانه پنداریم
سزد گر ببخشی گناه مرا
درفشان کنی روز و ماه مرا
منم بر درت بندهی بیخرد
شهنشاهم از بخردان نشمرد
چنین داد پاسخ که از مرد مست
خردمند چیزی نگیرد بدست
کسی را که می انده آرد بروی
نباید که یابد ز می رنگ و بوی
بمستی ندیدم ز تو بدخوی
همی ز آرزو این سخن بشنوی
تو پوزش بران کن که تا چنگزن
بگوید همان لاله اندر سمن
بگوید یکی تا بدان می خوریم
پی روز ناآمده نشمریم
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار
بیاورد خوان و برآراست کار
بزرگان که بودند بر در بپای
بیاوردشان مرد پاکیزهرای
سوی حجرهی خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی
همی بود تا چرخ پوشد سیاه
ستاره پدید آید از گرد ماه
چو نان خورده شد آرزورا بخواند
بکرسی زرپیکرش برنشاند
بفرمود تا چنگ برداشت ماه
بدان چامه کز پیش فرمود شاه
چنین گفت کای شهریار دلیر
که بگذارد از نام تو بیشه شیر
توی شاه پیروز و لشکرشکن
همان روی چون لاله اندر چمن
ببالای تو بر زمین شاه نیست
بدیدار تو بر فلک ماه نیست
سپاهی که بیند سپاه تورا
بجنگ اندر آوردگاه تورا
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب
همانگه چو از باده خرم شدند
ز خردک بجام دمادم شدند
بیامد بر پادشا روزبه
گزیدند جایی مر اورا بده
بفرمود بهرام خادم چهل
همه ماهچهر و همه دلگسل
رخ رومیان همچو دیبای روم
ازیشان همی تازه شد مرز و بوم
بشد آرزو تا بمشکوی شاه
نهاده بسربر ز گوهر کلاه
بیامد شهنشاه با روزبه
گشادهدل و شاد از ایوان مه
همیراند گویان بمشکوی خویش
بسوی بتان سمنبوی خویش
***
15
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
همه راه و بیراه لشکر گذشت
چنان شد که یک ماه ماند او بدشت
سراپرده و خیمهها ساختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند
کسی را نیامد بران دشت خواب
می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب
بیابان همی آتش افروختند
تر و خشک هیزم بسی سوختند
برفتند بسیار مردم ز شهر
کسی کش ز دینار بایست بهر
همی بود چندی خرید و فروخت
بیابان ز لشکر همی برفروخت
ز نخچیر دشت و ز مرغان آب
همی یافت خواهنده چندان کباب
که بردی بخروار تا خان خویش
بر کودک خرد و مهمان خویش
چو ماهی برآمد شتاب آمدش
همی با بتان رای خواب آمدش
بیاورد لشکر ز نخچیرگاه
ز گرد سواران ندیدند راه
همی رفت لشکر بکردار گرد
چنین تا رخ روز شد لاژورد
یکی شارستان پیشش آمد براه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
بفرمود تا لشکرش با بنه
گذارند و ماند خود او یک تنه
بپرسید تا مهتر ده کجاست
سر اندرکشید و همی رفت راست
شکسته دری دید پهن و دراز
بیامد خداوند و بردش نماز
بپرسید کاین خانه ویران کراست
میان ده این جای ویران چراست
خداوند گفت این سرای منست
همین بخت بد رهنمای منست
نه گاوستم ایدر نه پوشش نه خر
نه دانش نه مردی نه پای و نه پر
مرا دیدی اکنون سرایم ببین
بدین خانه نفرین به از آفرین
ز اسپ اندرآمد بدید آن سرای
جهانداررا سست شد دست و پای
همه خانه سرگین بد از گوسفند
یکی طاق بر پای و جای بلند
بدو گفت چیزی ز بهر نشست
فراز آور ای مرد مهمانپرست
چنین داد پاسخ که بر میزبان
بخیره چرا خندی ای مرزبان
گر افگندنی هیچ بودی مرا
مگر مرد مهمان ستودی مرا
نه افگندنی هست و نه خوردنی
نه پوشیدنی و نه گستردنی
بجای دگر خانه جویی رواست
که ایدر همه کارها بینواست
ورا گفت بالش نگه کن یکی
که تا برنشینم برو اندکی
بدو گفت ایدر نه جای نکوست
همانا تورا شیر مرغ آرزوست
پسانگاه گفتش که شیر آر گرم
چنان چون بیابی یکی نان نرم
چنین داد پاسخ که ایدون گمان
که خوردی و گشتی ازو شادمان
اگر نان بدی در تنم جان بدی
اگرچند جانم به از نان بدی
بدو گفت گر نیستت گوسفند
که آمد بخان تو سرگین فگند
چنین داد پاسخ که شب تیره شد
مرا سر ز گفتار تو خیره شد
یکی خانه بگزین که یابی پلاس
خداوند آن خانه دارد سپاس
چه باشی بنزدیکی شوربخت
که بستر کند شب ز برگ درخت
بزر تیغ داری بزربر رکیب
نباید که آید ز دزدت نهیب
ز یزدان بترس و ز من دور باش
بهر کار چون من تو رنجور باش
چو خانه برینگونه ویران بود
گذرگاه دزدان و شیران بود
بدو گفت اگر دزد شمشیر من
ببردی کنون نیستی زیر من
کدیور بدو گفت زین در مرنج
که در خان من کس نیابد سپنج
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
چه باشی بپیشم همی خیره خیر
چنانچون گمانم هم از آب سرد
ببخشای ای مرد آزادمرد
کدیور بدو گفت کان آبگیر
بپیش است کمتر ز پرتاب تیر
بخور چند خواهی و بردار نیز
چه جویی بدین بینوا خانه چیز
همانا بدیدی تو درویش مرد
ز پیری فرومانده از کارکرد
چنین داد پاسخ که گر مهتری
نداری مکن جنگ با لشکری
چه نامی بدو گفت فرشیدورد
نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد
بدو گفت بهرام با کام خویش
چرا نان نجویی بدین نام خویش
کدیور بدو گفت کز کردگار
سرآید مگر بر من این روزگار
نیایش کنم پیش یزدان خویش
به بینم مگر بیتو ویران خویش
چرا آمدی در سرای تهی
که هرگز نه بینی مهی و بهی
بگفت این و بگریست چندان بزار
که بگریخت ز آواز او شهریار
بخندید زان پیر و آمد براه
دمادم بیامد پس او سپاه
چو بیرون شد از نامور شارستان
بپیش اندرآمد یکی خارستان
تبر داشت مردی همی کند خار
ز لشکر بشد پیش او شهریار
بدو گفت مهتر بدین شارسان
کرا دانی ای دشمن خارسان
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
بماند همه ساله بی خواب و خورد
مگر گوسفندش بود صدهزار
همان اسپ و استر بود زین شمار
زمین پر ز آگنده دینار اوست
که مه مغز بادش بتنبر مه پوست
شکم گرسنه مانده تن برهنه
نه فرزند و خویش نه بار و بنه
اگر کشتمندش فروشد بزر
یکی خانه بومش کند پر گهر
شبانش همی گوشت جوشد بشیر
خود او نان ارزن خورد با پنیر
دو جامه ندیدست هرگز بهم
ازویست هم بر تن او ستم
چنین گفت با خارزن شهریار
که گر گوسفندش ندانی شمار
بدانی همانا کجا دارد اوی
شمارش بتو گفت کی یارد اوی
چنین گفت کای رزم دیده سوار
ازان خواسته کس نداند شمار
بدان خارزن داد دینار چند
بدو گفت کاکنون شدی ارجمند
بفرمود تا از میان سپاه
بیاید یکی مرد دانا براه
کجا نام آن مرد بهرام بود
سواری دلیر و دلارام بود
فرستاد با نامور سی سوار
گزین کرده شایسته مردان کار
دبیری گزین کرد پرهیزگار
بدانسان که دانست کردن شمار
بدان خارزن گفت ز ایدر برو
همی خارکندی کنون زر درو
ازان خواسته ده یکی مرتوراست
بدین مردمان راه بنمای راست
دلفرزو بد نام آن خارزن
گرازنده مردی بنیروی تن
گرانمایه اسپی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت
دلفروز بد گیتی افروز شد
چو آمد بدرگاه پیروز شد
بیاورد لشکر بکوه و بدشت
همی گوسفند از عدد برگذشت
شتر بود بر کوه ده کاروان
بهر کاروان بر یکی ساروان
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر
ز پشم و ز روغن ز کشک و پنیر
همه دشت و کوه و بیابان کنام
کس او را بگیتی ندانست نام
بیابان سراسر همه کنده سم
همان روغن گاو در سم بخم
ز شیراز وز ترف سیصد هراز
شتروار بد بر لب جویبار
یکی نامه بنوشت بهرام هور
بنزد شهنشاه بهرام گور
نخست آفرین کرد بر کردگار
که اویست پیروز و پروردگار
دگر آفرین بر شهنشاه کرد
که کیش بدی [را] نگونسار کرد
چنین گفت کای شهریار جهان
ز تو شاد یکسر کهان و مهان
کز اندازه دادت همی بگذرد
ازین خامشی گنج کیفر برد
همه کار گیتی باندازه به
دل شاه ز اندیشهها تازه به
یکی گم شده نام فرشیدورد
نه در بزمگاه و نه اندر نبرد
ندانست کس نام او در جهان
میان کهان و میان مهان
نه خسروپرست و نه یزدانشناس
ندانست کردن بچیزی سپاس
چنین خواسته گسترد در جهان
تهیدست و پرغم نشسته نهان
به بیداد ماند همی داد شاه
منه پند گفتار من بر گناه
پی افگن یکی گنج زین خواسته
سیوم سال را گردد آراسته
دبیران داننده را خواندم
برین کوه آباد بنشاندم
شمارش پدیدار نامد هنوز
نویسنده را پشت برگشت کوز
چنین گفت گوینده کاندر زمین
ورا زر و گوهر فزونست زین
برین کوهسارم دو دیده براه
بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه
ز من باد بر شاه ایران درود
بمان زنده تا نام تارست و پود
هیونی برافگند پویان براه
بدان تا برد نامه نزدیک شاه
چو آن نامه برخواند بهرام گور
بدلش اندرافتاد زان کار شور
دژم گشت و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
خداوند دانایی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
نبشت آن که گر دادگر بودمی
همین مردرا رنج ننمودمی
نیاورد گرد این ز دزدی و خون
نبد هم کسی را ببد رهنمون
همی بد که این مرد بد ناسپاس
ز یزدان نبودش بدل در هراس
یکی پاسبان بد برین خواسته
دل و جان ز افزون شدن کاسته
بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند
چو باشد به بیکار و ناسودمند
بزیر زمین در چه گوهر چه سنگ
کزو خورد و پوشش نیاید بچنگ
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج
نبندیم دل در سرای سپنج
فریدون نه پیداست اندر جهان
همان ایرج و سلم و تور از مهان
همان جم و کاوس با کیقباد
جزین نامداران که داریم یاد
پدرم آنک زو دل پر از درد بود
نبد دادگر ناجوانمرد بود
کسی زین بزرگان پدیدار نیست
بدین با خداوند پیکار نیست
تو آن خواسته گرد کن هرچ هست
ببخش و مبر زان بیک چیز دست
کسی را که پوشیده دارد نیاز
که از بد همی دیر یابد جواز
همان نیز پیری که بیکار گشت
بچشم گرانمایگان خوار گشت
دگر هرک چیزیش بود و بخورد
کنون ماند با درد و با بادسرد
کسی را که نامست و دینار نیست
ببازارگانی کسش یار نیست
دگر کودکانی که بینی یتیم
پدر مرده و مانده بی زر و سیم
زنانی که بیشوی و بیپوششاند
که کاری ندانند و بیکوششاند
بریشان ببخش این همه خواسته
برافروز جان و روان کاسته
تو با آنک رفتی سوی گنج باد
همه داد و پرهیزگاریت باد
نهان کرده دینار فرشیدورد
بدو مان همی تا نماند بدرد
مر اورا چه دینار و گوهر چه خاک
چو بایست کردن همی در مغاک
سپهر گراینده یار تو باد
همان داد و پرهیز کار تو باد
نهادند بر نامهبر مهر شاه
فرستاد برگشت و آمد براه
***
16
بفرمود تا تخت شاهنشهی
بباغ بهار اندرآرد رهی
بفرمان ببردند پیروزه تخت
نهادند زیر گلفشان درخت
می و جام بردند و رامشگران
بپالیز رفتند با مهتران
چنین گفت با رایزن شهریار
که خرم بمردم بود روزگار
بدخمه درون بس که تنها شویم
اگر چند با برز و بالا شویم
همه بسترد مرگ دیوانها
بپای آورد کاخ و ایوانها
ز شاه و ز درویش هر کو بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد
ز گیتی ستایش بمابر بس است
که گنج درم بهر دیگر کس است
بیآزاری و راستی بایدت
چو خواهی که این خورده نگزایدت
کنون سال من رفت بر سی و هشت
بسی روز بر شادمانی گذشت
چو سال جوان بر کشد بر چهل
غم روز مرگ اندرآید بدل
چو یک موی گردد بسربر سپید
بباید گسستن ز شادی امید
چو کافور شد مشک معیوب گشت
بکافوربر تاج ناخوب گشت
همی بزم و بازی کنم تا دو سال
چو لختی شکست اندرآید بیال
شوم پیش یزدان بپوشم پلاس
نباشم ز گفتار او ناسپاس
بشادی بسی روز بگذاشتم
ز بادی که بد بهره برداشتم
کنون بر گل و نار و سیب و بهی
ز می جام زرین ندارم تهی
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ
برومند و بویا بهاری بود
می سرخ چون غمگساری بود
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد
زمین سبزه و آبها لاژورد
چو با مهرگانی بپوشیم خز
بنخچیر باید شدن سوی جز
بدان دشت نخچیر کاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم
کنون گردن گور گردد ستبر
دل شیر نر گیرد و رنگ ببر
سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز
نباید کشیدن براه دراز
که آن جای گرزست و تیر و کمان
نباشیم بی تاختن یک زمان
بیابان که من دیدهام زیر جز
شده چون بن نیزه بالای گز
بر انجایگه نیز یابیم شیر
شکاری بود گر بمانیم دیر
همی بود تا ابر شهریوری
برآمد جهان شد پر از لشکری
ز هر گوشهیی لشکری جنگجوی
سوی شاه ایران نهادند روی
ازیشان گزین کرد گردنکشان
کسی کو ز نخچیر دارد نشان
بیاورد لشکر بدشت شکار
سواران شمشیرزن ده هزار
ببردند خرگاه و پردهسرای
همان خیمه و آخر و چارپای
همه زیردستان بپیش سپاه
برفتند هرجای کندند چاه
بدان تا نهند از بر چاه چرخ
کنند از بر چرخ چینی سطرخ
پس لشکراندر همی تاخت شاه
خود و ویژگان تا بنخچیرگاه
بیابان سراسر پر از گور دید
همه بیشه از شیر پر شور دید
چنین گفت کاینجا شکار منست
که از شیر بر خاک چندین تنست
بخسپید شاداندل و تندرست
که فردا بباید مرا شیر جست
کنون میگساریم تا چاک روز
چو رخشان شود هور گیتی فروز
نخستین بشمشیر شیر افکنیم
همان اژدهای دلیر افکنیم
چو این بیشه از شیر گردد تهی
خدنگ مرا گور گردد رهی
ببود آن شب و بامداد پگاه
سوی بیشه رفتند شاه و سپاه
همانگاه بیرون خرامید شیر
دلاور شده خورده از گور سیر
بیاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دست برد
ولیکن بشمشیر یازم بشیر
بدان تا نخواند مرا نادلیر
بپوشید ترکرده پشمین قبای
باسپ نبرد اندرآورد پای
چو شیر اژدها دید بر پای خاست
ز بالا دو دست اندرآورد راست
همی خواست زد بر سر اسپ اوی
بزد پاشنه مرد نخچیرجوی
بزد بر سر شیر شمشیر تیز
سبک جفت او جست راه گریز
ز سر تا میانش بدونیم کرد
دل نره شیران پر از بیم کرد
بیامد دگر شیر غران دلیر
همی جفت او بچه پرورد زیر
بزد خنجری تیز بر گردنش
سر شیر نر کنده شد از تنش
یکی گفت کای شاه خورشیدچهر
نداری همی بر تن خویش مهر
همه بیشه شیرند با بچگان
همه بچگان شیر مادر مکان
کنون باید آژیر بودن دلیر
که در مهرگان بچه دارد بزیر
سه فرسنگ بالای این بیشه است
بیک سال اگر شیرگیری بدست
جهان هم نگردد ز شیران تهی
تو چندین چرا رنج بر تن نهی
چو بنشست بر تخت شاه از نخست
بپیمان جز از چنگ شیران نجست
کنون شهریاری بایران توراست
بگور آمدی جنگ شیران چراست
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
بشبگیر فردا من و گور و تیر
سواران گردنکش اندر زمان
نکردند نامی بتیر و کمان
اگر داد مردی بخواهیم داد
بگوپال و شمشیر گیریم یاد
بدو گفت موبد که مرد سوار
نه بیند چو تو گرد در کارزار
که چشم بد از فر تو دور باد
نشست تو در گلشن و سور باد
بپردهسرای آمد از بیشه شاه
ابا موبد و پهلوان سپاه
همی خواند لشکر برو آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
بخرگاه شد چون سپه باز گشت
ز دادنش گیتی پر آواز گشت
یکی دانشی مرزبان پیشکار
بخرگاه نو برپراگند خار
نهادند کافور و مشک و گلاب
بگسترد مشک از بر جای خواب
همه خیمهها خوان زرین نهاد
برو کاسه آرایش چین نهاد
بیاراست سالار خوان از بره
همه خوردنیها که بد یکسره
چو نان خورده شد شاه بهرام گور
بفرمود جامی بزرگ از بلور
که آرد پریچهرهی میگسار
نهد بر کف دادگر شهریار
چنین گفت کان شهریار اردشیر
که برنا شد از بخت او مرد پیر
سر مایه او بود ما کهتریم
اگر کهتری را خود اندرخوریم
برزم و ببزم و برای و بخوان
جز اورا جهاندار گیتی مخوان
بدانگه که اسکندر آمد ز روم
بایران و ویران شد این مرز و بوم
کجا ناجوانمرد بود و درشت
چو سی و شش از شهریاران بکشت
لب خسروان پر ز نفرین اوست
همه روی گیتی پر از کین اوست
کجا بر فریدون کنند آفرین
برویست نفرین ز جویای کین
مبادا جزاز نیکویی در جهان
ز من در میان کهان و مهان
بیارید گفتا منادیگری
خوش آواز و از نامداران سری
که گردد سراسر بگرد سپاه
همی برخروشد ببیراه و راه
بگوید که بر کوی بر شهر جز
گر از گوهر و زر و دیبا و خز
چنین تا بخاشاک ناچیز پست
بیازد کسی ناسزاوار دست
بر اسپش نشانم ز پس کرده روی
ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی
دو پایش ببندند در زیر اسپ
فرستمش تا خان آذرگشسپ
نیایش کند پیش آتش بخاک
پرستش کند پیش یزدان پاک
بدان کس دهم چیز اورا که چیز
ازو بستد و رنج او دید نیز
وگر اسپ در کشتزاری کند
ور آهنگ بر میوهداری کند
ز زندان نیابد بسالی رها
سوار سرافراز گر بیبها
همان رنج ما بس گزیده ست بهر
بیاییم و آزرده گردند شهر
برفتند بازارگانان شهر
ز جز و ز برقوه مردم دو بهر
بیابان چو بازار چین شد ز بار
بران سو که بد لشکر شهریار
***
17
دگر روز چون تاج بفروخت هور
جهاندار شد سوی نخچیر گور
کمانرا بزه برنهاده سپاه
پس لشکر اندر همی رفت شاه
چنین گفت هرکو کمانرا بدست
بمالد گشاید باندازه شست
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون
یکی پهلوان گفت کای شهریار
نگه کن بدین لشکر نامدار
که با کیست زینگونه تیر و کمان
بداندیش گر مرد نیکی گمان
مگر باشد این را گشاد برت
که جاوید بادا سر و افسرت
چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز
ازان خسروی فر و بالای برز
همه لشکر از شاه دارند شرم
ز تیر و کمانشان شود دست نرم
چنین داد پاسخ که این ایزدیست
کزو بگذری زور بهرام چیست
برانگیخت شبدیز بهرام را
همی تیز کرد او دلارام را
چو آمدش هنگام بگشادشست
بر گوررا با سرونش ببست
همانگاه گور اندرآمد بسر
برفتند گردان زرین کمر
شگفت اندران زخم او ماندند
یکایک برو آفرین خواندند
که کس پر و پیکان تیرش ندید
ببالای آن گور شد ناپدید
سواران جنگی و مردان کین
سراسر برو خواندند آفرین
بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
سواری تو و ما همه بر خریم
هم از خروران در هنر کمتریم
بدو گفت شاه این نه تیر منست
که پیروزگر دستگیر منست
کرا پشت و یاور جهاندار نیست
ازو خوارتر در جهان خوار نیست
برانگیخت آن بارکش را ز جای
تو گفتی شد آن باره پران همای
یکی گور پیش آمدش ماده بود
بچه پیش ازو رفته او مانده بود
یکی تیغ زد بر میانش سوار
بدونیم شد گور ناپایدار
رسیدند نزدیک او مهتران
سرافراز و شمشیرزن کهتران
چو آن زخم دیدند بر ماده گور
خردمند گفت اینت شمشیر و زور
مبیناد چشم بد این شاه را
نماند بجز بر فلک ماه را
سر مهتران جهان زیر اوست
فلک زیر پیکان و شمشیر اوست
سپاه از پساندر همی تاختند
بیابان ز گوران بپرداختند
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت
که یک تن مباد اندرین پهن دشت
که گوری فروشد ببازارگان
بدیشان دهند این همه رایگان
ز بر کوی با نامداران جز
ببردند بسیار دیبا و خز
بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو
نخواهند اگر چندشان بود تاو
ازان شهرها هرک درویش بود
وگر نانش از کوشش خویش بود
ز بخشیدن او توانگر شدند
بسی نیز با تخت و افسر شدند
بشهر اندرآمد ز نخچیرگاه
بیک هفته بد شادمان با سپاه
برفتی خوشآواز گویندهیی
خردمند و درویش جویندهیی
بگفتی که ای دادخواهندگان
بیزدان پناهید از بندگان
کسی کو بخفتست با رنج ما
وگر نیستش بهره از گنج ما
بمیدان خرامید تا شهریار
مگر بر شما نو کند روزگار
دگر هرک پیرست و بیکار و سست
همان کو جوانست و ناتندرست
وگر وام دارد کسی زین گروه
شدست از بد وام خواهان ستوه
وگر بیپدر کودکانند نیز
ازان کس که دارد بخواهند چیز
بود مام کودک نهفته نیاز
بدوبر گشایم در گنج باز
وگر مایهداری توانگر بمرد
بدین مرز ازو کودکان ماند خرد
گنهکار دارد بدان چیز رای
ندارد بدل شرم و بیم خدای
سخن زین نشان کس مدارید باز
که از رازداران منم بینیاز
توانگر کنم مرد درویش را
بدین آورم جان بدکیش را
بتوزیم فام کسی کش درم
نباشد دل خویش دارد بغم
دگر هرک دارد نهفته نیاز
همی دارد از تنگی خویش راز
مر او را ازان کار بیغم کنم
فزون شادی و اندهش کم کنم
گر از کارداران بود رنج نیز
که او از پدرمردهیی خواست چیز
کنم زنده بر دار بیدادرا
که آزرد او مرد آزادرا
گشادند زان پس در گنج باز
توانگر شد آنکس که بودش نیاز
ز نخچیرگه سوی بغداد رفت
خرد یافته با دلی شاد رفت
برفتند گردنکشان پیش اوی
ز بیگانه و آنک بد خویش اوی
بفرمود تا بازگردد سپاه
بیامد بکاخ دلارای شاه
شبستان زرین بیاراستند
پرستندگان رود و می خواستند
بتان چامه و چنگ برساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
ز رود و می و بانگ چنگ و سرود
هوارا همی داد گفتی درود
بهر شب ز هر حجره یک دستبند
ببردند تا دل ندارد نژند
دو هفته همی بود دل شادمان
در گنج بگشاد روز و شبان
درم داد و آمد بشهر صطخر
بسر برنهاد آن کیان تاج فخر
شبستان خودرا چو در باز کرد
بتانرا ز گنج درم ساز کرد
بمشکوی زرین هرانکس که تاج
نبودش بزیر اندرون تخت عاج
ازان شاه ایران فراوان ژکید
برآشفت وز روزبه لب گزید
بدو گفت من باژ روم و خزر
بدیشان دهم چون بیاری بدر
هماکنون بخروار دینار خواه
ز گنج ری و اصفهان باژ خواه
شبستان برینگونه ویران بود
نه از اختر شاه ایران بود
ز هر کشوری باژ نو خواستند
زمین را بدیبا بیاراستند
برینگونه یک چند گیتی بخورد
ببزم و برزم و بننگ و نبرد
***
18
دگر هفته تنها بنخچیر شد
دژم بود با ترکش و تیر شد
ز خورشید تابنده شد دشت گرم
سپهبد ز نخچیر برگشت نرم
سوی کاخ بازارگانی رسید
به هر سو نگه کرد و کس را ندید
ببازارگان گفت مارا سپنج
توان داد کز ما نبینی تو رنج
چو بازارگانش فرود آورید
مر اورا یکی خوابگه برگزید
همی بود نالان ز درد شکم
ببازارگان داد لختی درم
بدو گفت لختی نبید کهن
ابا مغز بادام بریان بکن
اگر خانگی مرغ باشد رواست
کزین آرزوها دلم را هواست
نیاورد بازارگان آنچ گفت
نبد مغز بادامش اندر نهفت
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم
بیاراست خوان پیش بهرام برد
ببازارگان گفت بهرام گرد
که از تو نبید کهن خواستم
زبانرا بخواهش بیاراستم
نیاوردی و داده بودم درم
که نالنده بودم ز درد شکم
چنین داد پاسخ که ای بیخرد
نداری خرد کو روان پرورد
چو آوردم این مرغ بریان گرم
فزون خواستن نیست آیین و شرم
چو بشنید بهرام زو این سخن
بشد آرزوی نبید کهن
پشیمان شد از گفت خود نان بخورد
برو نیز یاد گذشته نکرد
چو هنگامهی خوابش آمد بخفت
ببازارگان نیز چیزی نگفت
ز دریای جوشان چو خور بردمید
شد آن چادر قیرگون ناپدید
همی گفت پرمایه بازارگان
بشاگرد کای مرد ناکاردان
مران مرغ کارزش نبد یک درم
خریدی بافزون و کردی ستم
گر ارزان خریدی ابا این سوار
نبودی مرا تیره شب کارزار
خریدی مر او را به دانگی پنیر
بدی با من امروز چون آب و شیر
بدو گفت اگر این نه کار من است
چنان دان که مرغ از شمار من است
تو مهمان من باش با این سوار
بدین مرغ با من مکن کارزار
چو بهرام برخاست از خواب خوش
بشد نزد آن بارهی دستکش
که زین برنهد تا بایوان شود
کلاهش ز ایوان بکیوان شود
چو شاگرد دیدش ببهرام گفت
که امروز با من ببد باش جفت
بشد شاه و بنشست بر تخت اوی
شگفتی فروماند از بخت اوی
جوان رفت و آورد خایه دویست
باستاد گفت ای گرامی مهایست
یکی مرغ بریان با نان گرم
نبید کهن آر و بادام نرم
بشد نزد بهرام گفت ای سوار
همی خایه کردی تو دی خواستار
کنون آرزوها بیاریم گرم
هم از چندگونه خورشهای نرم
بگفت این و زان پس ببازار شد
بساز دگرگون خریدار شد
شکر جست و بادام و مرغ و بره
که آرایش خوان کند یکسره
می و زعفران برد و مشک و گلاب
سوی خانه شد با دلی پرشتاب
بیاورد خوان با خورشهای نغز
جوان برمنش بود و پاکیزهمغز
چو نان خورده شد جام پرمی ببرد
نخستنی ببهرام خسرو سپرد
بدینگونه تا شاد و خرم شدند
ز خردک بجام دمادم شدند
چنین گفت با میزبان شهریار
که بهرام مارا کند خواستار
شما می گسارید و مستان شوید
مجنبید تا می پرستان شوید
بمالید پس باره را زین نهاد
سوی گلشن آمد ز می گشته شاد
ببازارگان گفت چندین مکوش
از افزونی این مرد ارزان فروش
بدانگی مرا دوش بفروختی
همی چشم شاگردرا دوختی
که مرغی خریدی فزون از بها
نهادی مرا در دم اژدها
بگفت این ببازارگان و برفت
سوی گاه شاهی خرامید تفت
چو خورشید بر تخت بنمود تاج
جهانبان نشست از بر تخت عاج
بفرمود خسرو بسالار بار
که بازارگانرا کند خواستار
بیارند شاگر با او بهم
یکی شاد ازیشان و دیگر دژم
چو شاگرد و استاد رفتند زود
بپیش شهنشاه ایران چو دود
چو شاگردرا دید بنواختش
بر مهتران شاد بنشاختش
یکی بدره بردند نزدیک اوی
که چون ماه شد جان تاریک اوی
ببازارگان گفت تا زندهای
چنان دان که شاگردرا بندهای
همان نیز هر ماهیانی دوبار
درم شست گنجی بروبر شمار
بچیز تو شاگرد مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند
بموبد چنین گفت زان پس که شاه
چو کار جهانرا ندارد نگاه
چه داند که مردم کدامست به
چگونه شناسد کهانرا ز مه
***
19
همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
بخاک سیه بر فلک لاله کشت
همه بومها پر ز نخجیر گشت
بجوی آبها چون می و شیر گشت
گرازیدن گور و آهو بشخ
کشیدند بر سبزه هر جای نخ
همه جویباران پر از مشک دم
بسان گل نارون می بخم
بگفتند با شاه بهرام گور
که شد دیر هنگام نخچیر گور
چنین داد پاسخ که مردی هزار
گزین کرد باید ز لشکر سوار
سوی تور شد شاه نخچیرجوی
جهان گشت یکسر پر از گفتوگوی
ز گور و ز غرم و ز آهو جهان
بپرداختند آن دلاور مهان
سدیگر چو بفروخت خورشید تاج
زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج
بنخچیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
ببالای او موی زیر سرش
دو پستان بسان زنان از برش
کمانرا بزه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بی درنگ
دگر تیز زد بر میان سرش
فروریخت چون آب خون از برش
فرود آمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید
یکی مرد برنا فروبرده بود
بخون و بزهراندر افسرده بود
بران مرد بسیار بگریست زار
وزان زهر شد چشم بهرام تار
وزانجا بیامد بپردهسرای
می آورد و خوبان بربطسرای
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت
شد از میوه پالیزها چون بهشت
چنان ساخت کاید بتوراندرون
پرستنده با او یکی رهنمون
بشبگیر هرمزد خرداد ماه
ازان دشت سوی دهی رفت شاه
به بیند که اندر جهان داد هست
بجوید دل مرد یزدانپرست
همی راند شبدیزرا نرمنرم
برینگونه تا روز برگشت گرم
همیراند حیران و پیچان براه
بخواب و بآب آرزومند شاه
چنین تا بآباد جایی رسید
بهامون بنزد سرایی رسید
زنی دید بر کتف اوبر سبوی
ز بهرام خسرو بپوشید روی
بدو گفت بهرام کایدر سپنج
دهید ار نه باید گذشتن برنج
چنین گفت زن کای نبرده سوار
تو این خانه چون خانهی خویش دار
چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند
زن میزبان شوی را پیش خواند
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال
چو گاه جو آید بکن در جوال
خود آمد بجایی که بودش نهفت
ز پیش اندرون رفت و خانه برفت
حصیری بگسترد و بالش نهاد
ببهرام بر آفرین کرد یاد
سوی خانهی آب شد آب برد
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر و ابله بماند بجای
هرانگه که بیند کس اندر سرای
نباشد چنین کار کار زنان
منم لشکریدار دندان کنان
بشد شاه بهرام و رخ را بشست
کزان اژدها بود ناتندرست
بیامد نشست از بر آن حصیر
بدر خانه بر پای بد مرد پیر
بیاورد خوانی و بنهاد راست
برو تره و سرکه و نان و ماست
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
بدستار چینی رخ اندرنهفت
چو از خواب بیدار شد زن بشوی
همی گفت کای زشت ناشسته روی
بره کشت باید تورا کاین سوار
بزرگست و از تخمهی شهریار
که فر کیان دارد و نور ماه
نماند همی جز ببهرامشاه
چنین گفت با زن گرانمایه شوی
که چندین چرا بایدت گفتوگوی
نداری نمکسود و هیزم نه نان
چه سازی تو برگ چنین میهمان
بره کشتی و خورد و رفت این سوار
تو شو خر بانبوهی اندرگذار
زمستان و سرما و باد دمان
بپیش آیدت یک زمان بی گمان
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیکپی بود و هم رایزن
بره کشته شد هم بفرجام کار
بگفتار آن زن ز بهر سوار
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت
برند آتش از هیزم نیمسخت
بیاورد چیزی بر شهریار
برو خایه و تره ی جویبار
یکی پاره بریان ببرد از بره
همان پخته چیزی که بد یکسره
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بی خواب و ناتندرست
چو شب کرد با آفتاب انجمن
کدوی می و سنجد آورد زن
بدو گفت شاه ای زن کمسخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا بگفتار تو می خوریم
بمی درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله
ز بهرامت آزادیست ار گله
زن کمسخن گفت آری نکوست
هم آغاز هر کار و فرجام ازوست
بدو گفت بهرام کاین است و بس
ازو دادجویی نه بینند کس
زن برمنش گفت کای پاکرای
برین ده فراوان کس است و سرای
همیشه گذار سواران بود
ز دیوان و از کارداران بود
یکی نام دزدی نهد بر کسی
که فرجام زان رنج یابد بسی
ز بهر درم گرددش کینهکش
که ناخوش کند بر دلش روز خوش
زن پاکتن را به آلودگی
برد نام و آرد به بیهودگی
زیانی بود کان نیابد بگنج
ز شاه جهاندار اینست رنج
پراندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد ورا نام زان مایهکار
چنین گفت پس شاه یزدانشناس
که از داد گر کس ندارد سپاس
درشتی کنم زین سخن ماه چند
که پیدا شود داد و مهر از گزند
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت
بدانگه که شب چادر مشکبوی
بدرید و بر چرخ بنمود روی
بیامد زن از خانه با شوی گفت
که هرکاره و آتش آر از نهفت
ز هر گونه تخم اندرافگن بآب
نباید که بیند ورا آفتاب
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر
تو این کار هر کاره آسان مگیر
بیاورد گاو از چراگاه خویش
فراوان گیا برد و بنهاد پیش
بپستانش بر دست مالید و گفت
بنام خداوند بییار و جفت
تهی بود پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی دگر شد برای
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان
بدو گفت شوی از چه گویی همی
بفال بداندر چه جویی همی
چنین گفت زن کای گرانمایه شوی
مرا بیهده نیست این گفتوگوی
چو بیدادگر شد جهاندار شاه
ز گردون نتابد ببایست ماه
بپستانها در شود شیر خشک
نبودی بنافه درون نیز مشک
زنا و ربا آشکارا شود
دل نرم چون سنگ خارا شود
بدشت اندرون گرگ مردم خورد
خردمند بگریزد از بیخرد
شود خایه در زیر مرغان تباه
هرانگه که بیدادگر گشت شاه
چراگاه این گاو کمتر نبود
هم آبشخورش نیز بتر نبود
بپستان چنین خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی
چو بهرامشاه این سخنها شنود
پشیمانی آمدش ز اندیشه زود
بیزدان چنین گفت کای کردگار
توانا و دانندهی روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد
ازین پس مرا تخت شاهی مباد
زن فرخ پاک یزدانپرست
دگر باره بر گاو مالید دست
به نام خداوند زردشت گفت
که بیرون گذاری نهان از نهفت
ز پستان گاوش ببارید شیر
زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیدادرا کردهای دادگر
وگرنه نبودی ورا این هنر
ازآن پس چنین گفت با کدخدای
که بیداد را داد شد باز جای
تو باخنده و رامشی باش زین
که بخشود بر ما جهانآفرین
به هرکاره چون شیربا پخته شد
زن و مرد زان کار پردخته شد
بنزدیک مهمان شد آن پاکرای
همی برد خوان از پسش کدخدای
نهاده بدو کاسهی شیربا
چه نیکو بدی گر بدی زیربا
ازان شیربا شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن رادمرد
که این تازیانه بدرگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر
نگه کن یکی شاخ بر در بلند
نباید که از باد یابد گزند
ازان پس ببین تا که آید ز راه
همی کن بدین تازیانه نگاه
خداوند خانه بپویید سخت
بیاویخت آن شیب شاه از درخت
همی داشت آنرا زمانی نگاه
پدید آمد از راه بیمر سپاه
هرانکس که این تازیانه بدید
ببهرامشاه آفرین گسترید
پیاده همه پیش شیب دراز
برفتند و بردند یک یک نماز
زن و شوی گفت این بجز شاه نیست
چنین چهره جز درخور گاه نیست
پر از شرم رفتند هر دو ز راه
پیاده دوان تا بنزدیک شاه
که شاها بزرگا ردا بخردا
جهاندار و بر موبدان موبدا
بدین خانه درویش بد میزبان
زنی بینوا شوی پالیزبان
بران بندگی نیز پوزش نمود
همان شاه مارا پژوهش نمود
که چون تو بدین جای مهمان رسید
بدین بینوا خانه ومان رسید
بدو گفت بهرام کای روزبه
تورا دادم این مرز و این خوب ده
همیشه جزاز میزبانی مکن
برین باش و پالیزبانی مکن
بگفت این و خندان بشد زان سرای
نشست از بر بارهی بادپای
بشد زان ده بینوا شهریار
بیامد بایوان گوهرنگار
***
20
برینگونه یک چند گیتی بخورد
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
پس آگاهی آمد بهند و بروم
بترک و بچین و بآباد بوم
که بهرام را دل ببازیست بس
کسی را ز گیتی ندارد بکس
طلایه نه و دیدهبان نیز نه
بمرزاندرون پهلوان نیز نه
ببازی همی بگذارند جهان
نداند همی آشکار و نهان
چو خاقان چین این سخنها شنید
ز چین و ختن لشکری برگزید
درم داد و سر سوی ایران نهاد
کسی را نیامد ز بهرام یاد
وزان سوی قیصر سپه برگرفت
همه کشور روم لشگر گرفت
بایران چو آگاهی آمد ز روم
ز هند و ز چین و ز آباد بوم
که قیصر سپه کرد و لشکر کشید
ز چین و ختن لشکر آمد پدید
بایران هرانکس که بد پیشرو
ز پیران و از نامداران نو
همه پیش بهرام گور آمدند
پر از خشم و پیکار و شور آمدند
بگفتند با شاه چندی درشت
که بخت فروزانت بنمود پشت
سر رزمجویان برزم اندر است
تورا دل ببازی و بزم اندر است
بچشم تو خوار است گنج و سپاه
همان تاج ایران و هم تخت و گاه
چنین داد پاسخ جهاندار شاه
بدان موبدان نماینده راه
که دادار گیهان مرا یاورست
که از دانش برتوران برترست
بنیروی آن پادشاه بزرگ
که ایران نگه دارم از چنگ گرگ
ببخت و سپاه و بشمشیر و گنج
ز کشور بگردانم این درد و رنج
همی کرد بازی بدان همنشان
وزو پر ز خون دیدهی سرکشان
همی گفت هر کس کزین پادشا
به پیچد دل مردم پارسا
دل شاه بهرام بیدار بود
ازین آگهی پر ز تیمار بود
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان
همه شهر ایران ز کارش به بیم
از اندیشگان دل شده بدونیم
همه گشته نومید زان شهریار
تن و کدخدایی گرفتند خوار
پس آگاهی آمد ببهرامشاه
که آمد ز چین اندر ایران سپاه
جهاندار گستهم را پیش خواند
ز خاقان چین چند با او براند
کجا پهلوان بود و دستور بود
چو رزم آمدی پیش رنجور بود
دگر مهرپیروز بهزادرا
سوم مهربرزین خرادرا
چو بهرام پیروز بهرامیان
خزروان رهام با اندیان
یکی شاه گیلان یکی شاه ری
که بودند در رای هشیارپی
دگر دادبرزین رزمآزمای
کجا زاولستان بدو بد بپای
بیاورد چون قارن برزمهر
دگر دادبرزین آژنگ چهر
گزین کرد ز ایرانیان سی هزار
خردمند و شایستهی کارزار
برادرش را داد تخت و کلاه
که تا گنج و لشکر بدارد نگاه
خردمند نرسی آزادچهر
همش فر و دین بود هم داد و مهر
وزانجایگه لشکر اندرکشید
سوی آذرآبادگان برکشید
چو از پارس لشکر فراوان ببرد
چنین بود رای بزرگان و خرد
که از جنگ بگریخت بهرامشاه
وزان سوی آذر کشیده ست راه
چو بهرام رخ سوی دریا نهاد
رسولی ز قیصر بیامد چو باد
بکاخیش نرسی فرود آورید
گرانمایه جایی چنانچون سزید
نشستند با رایزن بخردان
بنزدیک نرسی همه موبدان
سراسر سخنشان بد از شهریار
که داد او بباد آن همه روزگار
سوی موبدان موبد آمد سپاه
بآگاه بودن ز بهرامشاه
که بر ما همی رنج بپراکند
چرا هم ز لشکر نه گنج آکند
بهر جای زر برفشاند همی
هم ارج جوانی نداند همی
پراگنده شد شهری و لشکری
همی جست هرکس ره مهتری
کنون زو نداریم ما آگهی
بما بازگردد بدی ار بهی
ازان پس چو گفتارها شد کهن
برین بر نهادند یکسر سخن
کز ایران یکی مرد باآفرین
فرستند نزدیک خاقان چین
که بنشین ازین غارت و تاختن
ز هرگونه باید برانداختن
مگر بوم ایران بماند بجای
چو از خانه آواره شد کدخدای
چنین گفت نرسی که این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست
سلیحست و گنجست و مردان مرد
کز آتش بخنجر برآرند گرد
چو نومیدی آمد ز بهرامشاه
کجا رفت با خوارمایه سپاه
گر اندیشهی بد کنی بد رسد
چه باید بشاهان چنین گشت بد
شنیدند ایرانیان این سخن
یکی پاسخ کژ فگندند بن
که بهرام ز ایدر سپاهی ببرد
که مارا بغم دل بباید سپرد
چو خاقان بیاید بایران بجنگ
نماند برین بوم ما بوی و رنگ
سپاهی و نرسی نماند بجای
بکوبند بر خیره مارا بپای
یکی چاره سازیم تا جای ما
بماند ز تن نگسلد پای ما
یکی موبدی بود نامش همای
هنرمند و بادانش و پاکرای
ورا برگزیدند ایرانیان
که آن چاره را تنگ بندد میان
نوشتند پس نامهیی بندهوار
از ایران بنزدیک آن شهریار
سرنامه گفتند ما بندهایم
بفرمان و رایت سرافگندهایم
ز چیزی که باشد بایران زمین
فرستیم نزدیک خاقان چین
همان نیز با هدیه و باژ و ساو
که با جنگ ترکان نداریم تاو
بیامد ز ایران خجسته همای
خود و نامداران پاکیزهرای
پیام بزرگان بخاقان بداد
دل شاه ترکان بدان گشت شاد
وزان جستن تیز بهرامشاه
گریزان بشد تازیان با سپاه
بپیش گرانمایه خاقان بگفت
دل و جان خاقان چو گل برشکفت
بترکان چنین گفت خاقان چین
که ما برنهادیم بر چرخ زین
که آورد بیجنگ ایران به چنگ
مگر ما به رای و به هوش و درنگ
فرستاده را چیز بسیار داد
درم داد چینی و دینار داد
یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت
که با جان پاکان خرد باد جفت
بدان بازگشتیم همداستان
که گفت این فرستادهی راستان
چو من با سپاه اندرآیم بمرو
کنم روی کشور چو پر تذرو
برای و بداد و برنگ و ببوی
ابا آب شیر اندرآرم بجوی
بباشیم تا باژ ایران رسد
همان هدیه و ساو شیران رسد
بمرو آیم و زاستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم
فرستاده تازان بایران رسید
ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید
بمرو اندرآورد خاقان سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
چو آسوده شد سر بخوردن نهاد
کسی را نیامد ز بهرام یاد
بمرواندرون بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد جای آرام و خواب
سپاهش همه باره کرده یله
طلایه نه بر دشت و نه راحله
شکار و می و مجلس و بانگ چنگ
شب و روز ایمن نشسته ز جنگ
همی باژ ایرانیان چشم داشت
ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت
***
21
وزان روی بهرام بیدار بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود
شب و روز کارآگهان داشتی
سپه را ز دشمن نهان داشتی
چو آگاهی آمد ببهرامشاه
که خاقان بمروست و چندان سپاه
بیاورد لشکر ز آذرگشسپ
همه بی بنه هر یکی با دو اسپ
قبا جوشن و ترگ رومی کلاه
شب و روز چون باد تازان براه
همی تاخت لشکر چو از کوه سیل
بآمل گذشت از در اردبیل
ز آمل بیامد بگرگان کشید
همی درد و رنج بزرگان کشید
ز گرگان بیامد بشهر نسا
یکی رهنمون پیش پرکیمیا
بکوه و بیابان بیراه رفت
بروز و بشب گاه و بیگاه رفت
بروزاندرون دیدهبان داشتی
بتیره شبان پاسبان داشتی
بدینسان بیامد بنزدیک مرو
نپرد بدان گونه پران تذرو
نوندی بیامد ز کارآگهان
که خاقان شب و روز بیاندهان
به تدبیر نخچیر کش میهن است
که دستورش ازکهل اهریمن است
چو بهرام بشنید زان شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
برآسود روزی بدان رزمگاه
چو آسودهتر گشت شاه و سپاه
بکشمیهن آمد بهنگام روز
که برزد سر از کوه گیتی فروز
همه گوش پرنالهی بوق شد
همه چشم پر رنگ منجوق شد
دهاده برآمد ز نخچیرگاه
پرآواز شد گوش شاه و سپاه
بدرید از آواز گوش هژبر
تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر
چو خاقان ز نخچیر بیدار شد
بدست خزروان گرفتار شد
چنان شد ز خون خاک آوردگاه
که گفتی همی تیر بارد ز ماه
چو سیصد تن از نامداران چین
گرفتند و بستند بر پشت زین
چو خاقان چینی گرفتار شد
ازان خواب آنگاه بیدار شد
سپهبد ز کشمیهن آمد بمرو
شد از تاختن چارپایان چو غرو
بمرواندر از چینیان کس نماند
بکشتند وز جنگیان بس نماند
هرانکس کزیشان گریزان برفت
پساندر همی تاخت بهرام تفت
برینسان همیراند فرسنگ سی
پس پشت او قارن پارسی
چو برگشت و آمد بنخچیرگاه
ببخشید چیز کسان بر سپاه
ز پیروزی چین چو سر برفراخت
همه کامگاری ز یزدان شناخت
کجا داد بر نیک و بد دستگاه
که دارندهی آفتابست و ماه
***
22
بیاسود در مرو بهرام گور
چو آسوده شد شاه و جنگی ستور
ز تیزی روانش مدارا گزید
دلش رای رزم بخارا گزید
بیک روز و یک شب بآموی شد
ز نخچیر و بازی جهانجوی شد
بیامد ز آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب
چو خورشید روی هوا کرد زرد
بینداخت پیراهن لاژورد
زمانه شد از گرد چون پر چرغ
جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ
همه لشکر ترک بر هم زدند
ببوم و بدشت آتش اندر زدند
ستاره همی دامن ماه جست
پدر بر پسربر همی راه جست
ز ترکان هرانکس که بد پیش رو
ز پیران و خنجرگزاران تو
همه پیش بهرام رفتند خوار
پیاده پر از خون دل خاکسار
که شاها ردا و بلنداختورا
بر آزادگان جهان مهتورا
گر ایدونک خاقان گنهکار گشت
ز عهد جهاندار بیزار گشت
بدستت گرفتار شد بی گمان
چو بشکست پیمان شاه جهان
تو خون سر بیگناهان مریز
نه خوب آید از نامداران ستیز
گر از ما همی باژ خواهی رواست
سر بیگناهان بریدن چراست
همه مرد و زن بندگان توایم
برزم اندر افگندگان توایم
دل شاه بهرام زیشان بسوخت
بدست خرد چشم خشمش بدوخت
ز خون ریختن دست گردان ببست
پراندیشه شد شاه یزدانپرست
چو مهر جهاندار پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد
بر شاه شد مهتر مهتران
بپذرفت هر سال باژ گران
ازین کار چون کام او شد روا
ابا باژ بستد ز ترکان نوا
چو برگشت و آمد بشهر فرب
پر از رنگ رخسار و پر خنده لب
برآسود یک هفته لشکر نراند
ز چین مهترانرا همه پیش خواند
برآورد میلی ز سنگ و ز گج
که کس را بایران ز ترک و خلج
نباشد گذر جز بفرمان شاه
همان نیز جیحون میانجی براه
بلشکر یکی مرد بد شمر نام
خردمند و باگوهر و رای و کام
مر اورا بتوران زمین شاه کرد
سر تخت او افسر ماه کرد
همان تاج زرینش بر سر نهاد
همه شهر توران بدو گشت شاد
***
23
چو شد کار توران زمین ساخته
دل شاه ز اندیشه پرداخته
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست با مشک و چینی حریر
بنرسی یکی نامه فرمود شاه
ز پیکار ترکان و کار سپاه
سر نامه کرد آفرین نهان
ازین بنده بر کردگار جهان
خداوند پیروزی و دستگاه
خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند گردنده چرخ بلند
خداوند ارمنده خاک نژند
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست
نوشتم یکی نامه از مرز چین
بنزد برادر بایران زمین
بنزد بزرگان ایرانیان
نوشتن همین نامه بر پرنیان
هرانکس که او رزم خاقان ندید
ازین جنگجویان بباید شنید
سپه بود چندانک گفتی سپهر
ز گردش بقیر اندراندود چهر
همه مرز شد همچو دریای خون
سر بخت بیداد گشته نگون
برزم اندرون او گرفتار شد
وزو چرخ گردنده بیزار شد
کنون بسته آوردمش بر هیون
جگرخسته و دیدگان پر ز خون
همه گردن سرکشان گشت نرم
زبان چرب و دلها پر از خون گرم
پذیرفت باژ آنک بدخواه بود
براه آمدند آنک بیراه بود
کنون از پس نامه من با سپاه
بیایم بکام دل نیکخواه
هیونان کفکافگن بادپای
برفتند چون ابر غران ز جای
چو نامه بنزدیک نرسی رسید
ز شادی دل پادشا بردمید
بشد موبد موبدان پیش اوی
هرانکس که بود از یلان جنگجوی
بشادی برآمد ز ایران خروش
نهادند هر یک بآواز گوش
دل نامداران ز تشویر شاه
همی بود پیچان ز بهر گناه
بپوزش بنزدیک موبد شدند
همه دلهراسان ز هربد شدند
کز اندیشه ی کژ و فرمان دیو
ببرد دل از راه گیهان خدیو
بدان مایه لشکر که برد این گمان
که یزدان گشاید در آسمان
شگفتیست این کز گمان بگذرد
هم از رای داننده مرد خرد
چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت
همین پوزش ما بباید نوشت
که گرچند رفت از برزگان گناه
ببخشد مگر نامبردار شاه
بپذرفت نرسی که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
که ایرانیان از پی درد و رنج
همان از پی بوم و فرزند و گنج
گرفتند خاقان چین را پناه
بنومیدی از نامبردار شاه
نه از دشمنی بد نه از درد و کین
نه بر شاه بودست کس را گزین
یکی مهتری نام او برزمهر
بدان رفتن راه بگشاد چهر
بیامد بنزدیک شاه جهان
همه رازها برگشاد از نهان
ز گفتار او شاه خشنود گشت
چنین آتش تیز بیدود گشت
چغانی و چگلی و بلخی ردان
بخاری و از غرجگان موبدان
برفتند با باژ و برسم بدست
نیایش کنان پیش آتشپرست
که ما شاهرا یکسره بندهایم
همان باژرا گردن افگندهایم
همان نیز هر سال با باژ و ساو
بدرگه شدی هرک بودیش تاو
***
24
چو شد ساخته کار آتشکده
همان جای نوروز و جشن سده
بیامد سوی آذرآبادگان
خود و نامداران و آزادگان
پرستندگان پیش آذر شدند
همه موبدان دست بر سر شدند
پرستندگانرا ببخشید چیز
وز آتشکده روی بنهاد تیز
خرامان بیامد بشهر صطخر
که شاهنشهانرا بدان بود فخر
پراگنده از چرم گاوان میش
که بر پشت پیلان همی راند پیش
هزار و صد و شست قنطار بود
درم بو ازو نیز و دینار بود
که بر پهلوی موبد پارسی
همی نام بردیش پیداوسی
بیاورد پس مشکهای ادیم
بگسترد و شادان برو ریخت سیم
بره بر هران پل که ویران بدید
رباطی که از کاروانان شنید
ز گیتی دگر هرکه درویش بود
وگر نانش از کوشش خویش بود
سدگیر بکپان بسختید سیم
زن بیوه و کودکان یتیم
چهارم هران پیر کز کارکرد
فروماند وزو روز ننگ و نبرد
بپنجم هرانکس که بد بانژاد
توانگر نکردی ازو هیچ یاد
ششم هر که آمد ز راه دراز
همی داشت درویشی خویش راز
بدیشان ببخشید چندین درم
نبد شاه روزی ز بخشش دژم
غنیمت همه بهر لشکر نهاد
نیامدش از آگندن گنج باد
بفرمود پس تاج خاقان چین
که پیش آورد مردم پاکدین
گهرها که بود اندرو آژده
بکندند و دیوار آتشکده
بزر و بگوهر بیاراستند
سر تخت آذر بپیراستند
وزانجایگه شد سوی طیسفون
که نرسی بد و موبد رهنمون
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه
درفش دلفروز و چندان سپاه
پیاده شد و برد پیشش نماز
بزرگان و هم موبد سرفراز
بفرمود بهرام تا برنشست
گرفت آن زمان دست اورا بدست
بیامد نشست از بر تخت زر
بزرگان بپیش اندرون با کمر
ببخشید گنجی بمرد نیاز
در تنگ زندان گشادند باز
زمانه پر از رامش و داد شد
دل غمگنان از غم آزاد شد
ز هر کشوری رنج و غم دور کرد
ز بهر بزرگان یکی سور کرد
بدان سور هرکس که بشتافتی
همه خلعت مهتری یافتی
***
25
سِیُم روز بزم ردان ساختند
نویسنده را پیش بنشاختند
به می خوردن اندر چو بگشاد چهر
یکی نامه بنوشت شادان بمهر
سر نامه کرد آفرین از نخست
بران کو روانرا بشادی بشست
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
برنج تن از مردمی مایه کرد
همه نیکویها ز یزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانید کز داد جز نیکویی
نیاید نکوبد در بدخویی
هرانکس که از کارداران ما
سرافراز و جنگی سواران ما
بنالد نه بیند بجز چاه و دار
وگر کشته بر خاک افگنده خوار
بکوشید تا رنجها کم کنید
دل غمگنان شاد و بیغم کنید
که گیتی فراوان نماند بکس
بیآزاری و داد جویید و بس
بدین گیتی اندر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم
که چندان سپه کرد آهنگ من
هم آهنگ این نامدار انجمن
از ایدر برفتم باندک سپاه
شدند آنک بدخواه بد نیکخواه
یکی نامداری چو خاقان چین
جهاندار باتاج و تخت و نگین
بدست مناندر گرفتار شد
سر بخت ترکان نگونسار شد
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان رفت در زیر خاک
جز از بندگی پیشهی من مباد
جزاز راست اندیشهی من مباد
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال
بهر کارداری و خودکامهیی
نوشتند بر پهلوی نامهیی
که از زیردستان جزاز رسم و داد
نرانید و از بد نگیرید یاد
هرانکس که درویش باشد بشهر
که از روز شادی نیابند بهر
فرستید نزدیک ما نامشان
برآریم زان آرزو کامشان
دگر هرک هستند پهلونژاد
که گیرند از رفتن رنج یاد
هم از گنج ما بینیازی دهید
خردمندرا سرفرازی دهید
کسی را که فام است و دستش تهی ست
به هر کار بیارج و بی فرهی ست
هم از گنج ماشان بتوزید فام
به دیوانه ایشان نویسید نام
ز یزدان بخواهید تا همچنین
دل ما بدارد بآیین و دین
بدین مهر ما شادمانی کنید
بران مهتران مهربانی کنید
همان بندگانرا مدارید خوار
که هستند هم بندهی کردگار
کسی کش بود پایهی سنگیان
دهد کودکانرا بفرهنگیان
بدانش روانرا توانگر کنید
خردرا ز تن بر سر افسر کنید
ز چیز کسان دور دارید دست
بیآزار باشید و یزدانپرست
بکوشید و پیمان ما مشکنید
پی و بیخ و پیوند بد برکنید
بیزدان پناهید و فرمان کنید
روانرا بمهرش گروگان کنید
مجویید آزار همسایگان
هم آن بزرگان و پرمایگان
هرانکس که ناچیز بد چیره گشت
وز اندازهی کهتری برگذشت
بزرگش مخوانید کان برتری
سبک باز گردد سوی کهتری
ز درویش چیزی مدارید باز
هرانکس که هست از شما بینیاز
بپاکان گرایید و نیکی کنید
دل و پشت خواهندگان مشکنید
هران چیز کان دور گشت از پسند
بدان چیز نزدیک باشد گزند
ز دارنده بر جان آنکس درود
که از مردمی باشدش تار و پود
چو اندرنوشتند چینی حریر
سر خامه را کرد مشکین دبیر
بعنوان برش شاه گیتی نوشت
دل داد و دانندهی خوب و زشت
خداوند بخشایش و فر و زور
شهنشاه بخشنده بهرام گور
سوی مرزبانان فرمانبران
خردمند و دانا و جنگی سران
بهر سو نوند و سوار و هیون
همی رفت با نامهی رهنمون
چو آن نامه آمد بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
همی گفت هرکس که یزدان سپاس
که هست این جهاندار یزدان شناس
زن و مرد و کودک بهامون شدند
بهر کشور از خانه بیرون شدند
همی خواندند آفرین نهان
بران دادگر شهریار جهان
ازان پس بخوردن بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
یکی نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کارکردن بدی
همی نو بهر بامدادی پگاه
خروشی بدی پیش درگاه شاه
که هر کس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن بخود برنهید
کسی کش نیازست آید بگنج
ستاند ز گنج درم سخته پنج
سه من تافته بادهی سالخورد
برنگ گل نار و با رنگ زرد
جهانی برامش نهادند روی
پرآواز میخواره شد شهر و کوی
چنان بد که از بید و گل افسری
ز دیدار او خواستندی کری
یکی شاخ نرگس بتای درم
خریدی کسی زان نگشتی دژم
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
بچشمه درون آبها گشت شیر
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
که یکسر جهان دید زانگونه شاد
***
26
بنرسی چنین گفت یک روز شاه
کز ایدر برو با نگین و کلاه
خراسان تورا دادم آباد کن
دل زیردستان بما شاد کن
نگر تا نباشی بجز دادگر
میاویز چنگ اندرین رهگذر
پدر کرد بیداد و پیچد ازان
چو مردی برهنه ز باد خزان
بفرمود تا خلعتش ساختند
گرانمایه گنجی بپرداختند
بدو گفت یزدان پناه تو باد
سر تخت خورشید گاه تو باد
برفتن دو هفته درنگ آمدش
تنآسان خراسان بچنگ آمدش
چو نرسی بشد هفتهیی برگذشت
دل شاه ز اندیشه پردخته گشت
بفرمود تا موبد موبدان
برفت و بیاورد چندی ردان
بدو گفت شد کار قیصر دراز
رسولش همی دیر یابد جواز
چه مردست و اندر خرد تا کجاست
که دارد روان از خرد پشت راست
بدو گفت موبد انوشه بدی
جهاندار و با فره ایزدی
یکی مرد پیرست بارای و شرم
سخن گفتنش چرب و آواز نرم
کسی کش فلاطون بدست اوستاد
خردمند و بادانش و بانژاد
یکی برمنش بود کامد ز روم
کنون خیره گشت اندرین مرز و بوم
بپژمرد چون لاله در ماه دی
تنش خشک و رخساره همرنگ نی
همه کهترانش بکردار میش
که روز شکارش سگ آید بپیش
بکندی و تندی بما ننگرید
وزین مرز کس را بکس نشمرید
بموبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور
مرا گر جهاندار پیروز کرد
شب تیره بر بخت من روز کرد
یکی قیصر روم و قیصرنژاد
فریدون ورا تاج بر سر نهاد
بزرگست وز سلم دارد نژاد
ز شاهان فزونتر برسم و بداد
کنون مردمی کرد و فرزانگی
چو خاقان نیامد بدیوانگی
ورا پیش خوانیم هنگام بار
سخن تا چه گوید که آید بکار
وزان پس بخوبی فرستمش باز
ز مردم نیم در جهان بینیاز
یکی رزم جوید سپاه آورد
دگر بزم و زرین کلاه آورد
مرا ارج ایشان بباید شناخت
بزرگ آنک با نامداران بساخت
برو آفرین کرد موبد بمهر
که شادان بدی تا بگردد سپهر
***
27
سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامور پیشگاهش نشاند
چو بشنید بیدار شاه جهان
فرستاده را خواند پیش مهان
بیامد جهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر
بکش کرده دست و سر افگنده پست
بر تخت شاهی بزانو نشست
بپرسید بهرام و بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش
بدو گفت کایدر بماندی تو دیر
ز دیدار این مرز نا گشته سیر
مرا رزم خاقان ز تو باز داشت
بگیتی مرا همچو انباز داشت
کنون روزگار توام تازه شد
تورا بودن ایدر بیاندازه شد
سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم
وز آواز تو روز فرخ نهیم
فرستادهی پیر کرد آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
هران پادشاهی که دارد خرد
ز گفت خردمند رامش برد
بیزدان خردمند نزدیکتر
بداندیش را روز تاریکتر
تو بر مهتران جهان مهتری
که هم مهتر و شاه و هم بهتری
تورا دانش و هوش و دادست و فر
بر آیین شاهان پیروزگر
همانت خرد هست و پاکیزه رای
بر هوشمندان توی کدخدای
که جاوید بادی تن و جان درست
مبیناد گردون میان تو سست
زبانت تورازوست و گفتن گهر
گهر سخته هرگز که بیند بزر
اگر چه فرستادهی قیصرم
همان چاکر شاه را چاکرم
درودی رسانم ز قیصر بشاه
که جاوید باد این سر و تاج و گاه
و دیگر که فرمود تا هفت چیز
بپرسم ز دانندگان تو نیز
بدو گفت شاه این سخنها بگوی
سخنگوی را بیشتر آبروی
بفرمود تا موبد موبدان
بشد پیش با مهتران و ردان
بشد موبد و هرکه دانا بدند
بهر دانشیبر توانا بدند
سخنگوی بگشاد راز از نهفت
سخنهای قیصر بموبد بگفت
بموبد چنین گفت کای رهنمون
چه چیز آنک خوانی همی اندرون
دگر آنک بیرونش خوانی همی
جزین نیز نامش ندانی همی
زبر چیست ای مهتر و زیر چیست
همان بیکرانه چه و خوار کیست
چه چیز آنک نامش فراوان بود
مر اورا بهر جای فرمان بود
چنین گفت موبد بفرزانه مرد
که مشتاب وز راه دانش مگرد
مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست
سخن در درون و برون اندکیست
برون آسمان و درونش هواست
زبر فر یزدان فرمانرواست
همان بیکران در جهان ایزدست
اگر تاب گیری بدانش بدست
زبر چون بهشت است و دوزخ به زیر
بد آن را که باشد به یزدان دلیر
دگر آنک بسیار نامش بود
رونده بهر جای کامش بود
خرد دارد ای پیر بسیار نام
رساند خرد پادشارا بکام
یکی مهر خوانند و دیگر وفا
خرد دور شد درد ماند و جفا
زبانآوری راستی خواندش
بلنداختری زیرکی داندش
گهی بردبار و گهی رازدار
که باشد سخن نزد او پایدار
پراکنده این است نام خرد
از اندازهها نام او بگذرد
تو چیزی مدان کز خرد برتر است
خرد بر همه نیکوی ها سر است
خرد جوید آکنده راز جهان
که چشم سر ما نبیند نهان
دگر آنک دارد جهاندار خوار
به هر دانش از کردهی کردگار
ستارهست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش بداند که چند
بلند آسمانرا که فرسنگ نیست
کسی را بدو راه و آهنگ نیست
همی خوار گیری شمار ورا
همان گردش روزگار ورا
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر
بماند شگفت اندرو تیزویر
ستاره همی بشمرد ز آسمان
ازین خوارتر چیست ای شادمان
من این دانم ار هست پاسخ جزین
فراخست رای جهانآفرین
سخندان قیصر چو پاسخ شنید
زمین را ببوسید و فرمان گزید
ببهرام گفت ای جهاندار شاه
ز یزدان برینبر فزونی مخواه
که گیتی سراسر بفرمان توست
سر سرکشان زیر پیمان توست
پسند بزرگان فرخنژاد
ندارد جهان چون تو شاهی بیاد
همان نیز دستورت از موبدان
بدانش فزونست از بخردان
همه فیلسوفان ورا بندهاند
بدانایی او سرافگندهاند
چو بهرام بشنید شادی نمود
بدلش اندرون روشنایی فزود
بموبدم درم داد ده بدره نیز
همان جامه و اسپ و بسیار چیز
وزانجا خرامان بیامد بدر
خردیافته موبد پرهنر
فرستادهی قیصر نامدار
سوی خانه رفت از بر شهریار
***
28
چو خورشید بر چرخ بنمود دست
شهنشاه بر تخت زرین نشست
فرستادهی قیصر آمد بدر
خرد یافته موبد پرگهر
بپیش شهنشاه رفتند شاد
سخنها ز هرگونه کردند یاد
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بییار و جفت
ز گیتی زیانکارتر کار چیست
که بر کردهی او بباید گریست
چه دانی تو اندر جهان سودمند
که از کردنش مرد گردد بلند
فرستاده گفت آنک دانا بود
همیشه بزرگ و توانا بود
تن مرد نادان ز گل خوارتر
بهر نیکیی ناسزاوارتر
ز نادان و دانا زدی داستان
شنیدی مگر پاسخ راستان
بدو گفت موبد که نیکو نگر
بیندیش و ماهی بخشکی مبر
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
سخنها ز دانش توان یاد کرد
تو این گر دگرگونه دانی بگوی
که از دانش افزون شود آبروی
بدو گفت موبد که اندیشه کن
کز اندیشه بازیب گردد سخن
ز گیتی هرانکو بیآزارتر
چنان دان که مرگش زیانکارتر
بمرگ بدان شاد باشی رواست
چو زاید بد و نیک تن مرگ راست
ازین سودمندی بود زان زیان
خرد را میانجی کن اندر میان
چو بشنید رومی پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
بخندید و بر شاه کرد آفرین
بدو گفت فرخنده ایران زمین
که تخت شهنشاه بیند همی
چو موبد بروبر نشیند همی
بدانش جهانرا بلند افسری
بموبد ز هر مهتری برتری
اگر باژ خواهی ز قیصر رواست
که دستور تو بر جهان پادشاست
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چو گل اندر بهار
برون شد فرستاده از پیش شاه
شب آمد برآمد درفش سیاه
پدید آمد آن چادر مشکبوی
بعنبر بیالود خورشید روی
شکیبا نبد گنبد تیزگرد
سر خفته از خواب بیدار کرد
درفشی بزد چشمهی آفتاب
سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت خود شهریار
بفرمود تا خلعت آراستند
فرستاده را پیش او خواستند
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام
ز دینار گیتی که بردند نام
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر
فزون گشت از اندیشهی تیزویر
***
29
چو از کار رومی بپردخت شاه
دلش گشت پیچان ز کار سپاه
بفرمود تا موبد رایزن
بشد با یکی نامدار انجمن
ببخشید روی زمین سربسر
ابر پهلوانان پرخاشخر
درم داد و اسپ و نگین و کلاه
گرانمایه را کشور و تاج و گاه
پر از راستی کرد یکسر جهان
وزو شادمانه کهان و مهان
هرانکس که بیداد بد دور کرد
بنادادن چیز و گفتار سرد
وزان پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر پاکدل بخردان
جهانرا ز هرگونه دارید یاد
ز کردار شاهان بیداد و داد
بسی دست شاهان ز بیداد و آز
تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیک مردان بدونیم بود
همه دست کرده بکار بدی
کسی را نبد کوشش ایزدی
نبد بر زن و زاده کس پادشا
پر از غم دل مردم پارسا
بهر جای گستردن دست دیو
بریده دل از بیم گیهان خدیو
سر نیکویها و دست بدیست
در دانش و کوشش بخردیست
همه پاک در گردن پادشاست
که پیدا شود زو همه کژ و راست
پدر گر به بیداد یازید دست
نبد پاک و دانا و یزدانپرست
مدارید کردار او بس شگفت
که روشن دلش رنگ آتش گرفت
به بینید تا جم و کاوس شاه
چه کردند کز دیو جستند راه
پدر همچنان راه ایشان بجست
بآب خرد جان تیره نشست
همه زیردستانش پیچان شدند
فراوان ز تندیش بیجان شدند
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس
همی آفرین او نیابد ز کس
ز ما باد بر جان او آفرین
مبادا که پیچد روانش ز کین
کنون بر نشستم بر گاه اوی
بمینو کشد بیگمان راه اوی
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان
که با زیردستان مدارا کنیم
ز خاک سیه مشک سارا کنیم
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیدهیی دامنم
شما همچنین چادر راستی
بپوشید شسته دل از کاستی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد
بکردار شیرست آهنگ اوی
نه پیچد کسی گردن از چنگ اوی
همان شیر درنده را بشکرد
بخواری تن اژدها بسپرد
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن بزرگان و فرخ مهان
کجا آن سواران گردنکشان
کزیشان نه بینم بگیتی نشان
کجا ان پری چهرگان جهان
کزیشان بدی شاد جان مهان
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت
چنان دان که گشتست با خاک جفت
همه دست پاکی و نیکی بریم
جهانرا بکردار بد نشمریم
بیزدان دارنده کو داد فر
بتاج و بتخت و نژاد و گهر
که گر کارداری بیک مشک خاک
زبان جوید اندر بلند و مغاک
همانجا بسوزم بآتش تنش
کنم بر سر دار پیراهنش
وگر در گذشته ز شب چند پاس
بدزدد ز درویش دزدی پلاس
بتاوانش دیبا فرستم ز گنج
بشویم دل غمگنانرا ز رنج
وگر گوسفندی برند از رمه
بتیره شب و روزگار دمه
یکی اسپ پرمایه تاوان دهم
مبادا که بر وی سپاسی نهم
چو با دشمنم کارزاری بود
وزان جنگ خسته سواری بود
فرستمش یکساله زر و درم
نداریم فرزند اورا دژم
ز دادار دارنده یکسر سپاس
که اویست جاوید نیکیشناس
بآب و بآتش میازید دست
مگر هیربد مرد آتشپرست
مریزید هم خون گاوان ورز
که ننگست در گاو کشتن بمرز
ز پیری مگر گاو بیکار شد
بچشم خداوند خود خوار شد
نباید ز بن کشت گاو زهی
که از مرز بیرون شود فرهی
همه رای با مرد دانا زنید
دل کودک بی پدر مشکنید
از اندیشهی دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت عاج
اگر بدکنش بد پدر یزدگرد
بپاداش آن داد کردیم گرد
همه دل ز کردار او خوش کنید
بآزادی آهنگ آتش کنید
ببخشد مگر کردگارش گناه
ز دوزخ بمینو نمایدش راه
کسی کو جوانست شادی کنید
دل مردمان جوان مشکنید
بپیری بمستی میازید دست
که همواره رسوا بود پیر مست
گنهکار یزدان مباشید هیچ
بپیری به آید برفتن بسیچ
چو خشنود گردد ز ما کردگار
بهستی غم روز فردا مدار
دل زیردستان بما شاد باد
سر سرکشان از غم آزاد باد
همه نامداران چو گفتار شاه
شنیدند و کردند نیکو نگاه
همه دیده کردند پیشش پر آب
ازان شاه پردانش و زودیاب
خروشان برو آفرین خواندند
ورا پادشاه زمین خواندند
***
30
وزیر خردمند بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست
جهان از بداندیش بی بیم گشت
وزین مرزها رنج و سختی گذشت
مگر نامور شنگل از هندوان
که از داد پیچیده دارد روان
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پر آشوب دارد زمین
بایران همی دست یازد ببد
بدین داستان کارسازی سزد
تو شاهی و شنگل نگهبان هند
چرا باژ خواهد ز چین و ز سند
براندیش و تدبیر آن باز جوی
نباید که ناخوبی آید بروی
چو بشنید شاه آن پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
چنین گفت کاین کار من در نهان
بسازم نگویم بکس در جهان
بتنها به بینم سپاه ورا
همان رسم شاهی و گاه ورا
شوم پیش او چون فرستادگان
نگویم بایران بآزادگان
بشد پاک دستور او با دبیر
جزو هرکسی آنک بد ناگزیر
بگفتند هرگونه از بیش و کم
ببردند قرطاس و مشک و قلم
یکی نامه بنوشت پر پند و رای
پر از دانش و آفرین خدای
سر نامه کرد از نخست آفرین
ز یزدان بر آنکس که جست آفرین
خداوند هست و خداوند نیست
همه چیز جفتست و ایزد یکیست
ز چیزی کجا او دهد بنده را
پرستنده و تاج دارنده را
فزون از خرد نیست اندر جهان
فروزنده ی کهتران و مهان
هرانکس که او شاد شد از خرد
جهانرا بکردار بد نسپرد
پشیمان نشد هر که نیکی گزید
که بد آب دانش نیارد مزید
رهاند خرد مردرا از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا
نخستین نشان خرد آن بود
که از بد همهساله ترسان بود
بداند تن خویش را در نهان
بچشم خرد جست راز جهان
خرد افسر شهریاران بود
همان زیور نامداران بود
بداند بد و نیک مرد خرد
بکوشد بداد و به پیچد ز بد
تو اندازهی خود ندانی همی
روانرا بخون درنشانی همی
اگر تاجدار زمانه منم
بخوبی و زشتی بهانه منم
تو شاهی کنی کی بود راستی
پدید آید از هر سوی کاستی
نه آیین شاهان بود تاختن
چنین با بداندیشگان ساختن
نیای تو مارا پرستنده بود
پدر پیش شاهان ما بنده بود
کس از ما نبودند همداستان
که دیر آمدی باژ هندوستان
نگه کن کنون روز خاقان چین
که از چین بیامد بایران زمین
بتاراج داد آنک آورده بود
بپیچید زان بد که خود کرده بود
چنین هم همی بینم آیین تو
همان بخشش و فره دین تو
مرا ساز جنگست و هم خواسته
همان لشکر یکدل آراسته
تورا با دلیران من پای نیست
بهنداندرون لشکرآرای نیست
تو اندر گمانی ز نیروی خویش
همی پیش دریا بری جوی خویش
فرستادم اینک فرستادهیی
سخنگوی با دانش آزادهیی
اگر باژ بفرست اگر جنگ را
ببیدانشی سخت کن تنگ را
ز ما باد بر جان آنکس درود
که داد و خرد باشدش تار و پود
چو خط از نسیم هوا گشت خشک
نوشتند و بر وی پراگند مشک
بعنوانش بر نام بهرام کرد
که دادش سر هر بدی رام کرد
که تاج کیان یافت از یزدگرد
بخرداد ماه اندرون روز ارد
سپهدار مرز و نگهدار بوم
ستانندهی باژ سقلاب و روم
بنزدیک شنگل نگهبان هند
ز دریای قنوج تا مرز سند
***
31
چو بنهاد بر نامهبر مهر شاه
برآراست بر ساز نخچیرگاه
بلشکر ز کارش کس آگه نبود
جزاز نامدارانش همره نبود
بیامد بدینسان بهندوستان
گذشت از بر آب جادوستان
چو نزدیک ایوان شنگل رسید
در پرده و بارگاهش بدید
برآوردهیی بود سر در هوا
بدربر فراوان سلیح و نوا
سواران و پیلان بدربر بپای
خروشیدن زنگ با کرنای
شگفتی به آن بارگه بر بماند
دلش را باندیشه اندر نشاند
چنین گفت با پردهداران اوی
پرستنده و پای کاران اوی
که از نزد پیروز بهرامشاه
فرستاده آمد بدین بارگاه
هم اندر زمان رفت سالار بار
ز پرده درون تا بر شهریار
بفرمود تا پرده برداشتند
بارجش ز درگاه بگذاشتند
خرامان همی رفت بهرام گور
یکی خانه دید آسمانش بلور
ازارش همه سیم و پیکرش زر
نشانده بهر جای چندی گهر
نشسته بنزدیک او رهنمای
پس پشت او ایستاده به پای
برادرش را دید بر زیرگاه
نهاده به سربر ز گوهر کلاه
چو آمد بنزدیک شنگل فراز
ورا دید با تاج بر تخت ناز
همه پایهی تخت زر و بلور
نشسته براو شاه با فر و زور
بر تخت شد شاه و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز
چنین گفت زان کو ز شاهان مه است
جهاندار بهرام یزدانپرست
یکی نامه دارم بر شاه هند
نوشته خطی پهلوی بر پرند
چو آواز بهرام بشنید شاه
بفرمود زرین یکی زیرگاه
بران کرسی زرش بنشاندند
ز درگاه یارانش را خواندند
چو بنشست بگشاد لب را ز بند
چنین گفت کای شهریار بلند
زبان برگشایم چو فرمان دهی
که بی تو مبادا بهی و مهی
بدو گفت شنگل که برگوی هین
که گوینده یابد ز چرخ آفرین
چنین گفت کز شاه خسرونژاد
که چون او بگیتی ز مادر نزاد
مهست آن سرافراز بر روی دهر
که با داد او زهر شد پای زهر
بزرگان همه باژ دار ویاند
بنخچیر شیران شکار ویاند
چو شمشیر خواهد برزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون
ببخشش چو ابری بود دربار
بود پیش او گنج دینار خوار
پیامی رسانم سوی شاه هند
همان پهلوی نامهیی بر پرند
***
32
چو بشنید شد نامه را خواستار
شگفتی بماند اندران نامدار
چو آن نامه برخواند مرد دبیر
رخ تاجور گشت همچون زریر
بدو گفت کای مرد چیرهسخن
بگفتار مشتاب و تندی مکن
بزرگی نماید همی شاه تو
چنان هم نماید همی راه تو
کسی باژ خواهد ز هندوستان
نباشم ز گوینده همداستان
بلشکر همی گوید این گر بگنج
وگر شهر و کشور سپردن برنج
کلنگاند شاهان و من چون عقاب
وگر خاک و من همچو دریای آب
کسی با ستاره نکوشد بجنگ
نه با آسمان جست کس نام و ننگ
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد تورا مرد داننده خوار
نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر
ز شاهی شمارا زبان است بهر
نهفته همه بوم گنج من است
نیاکان بدو هیچ نابرده دست
دگر گنج برگستوان و زره
چو گنجور ما برگشاید گره
به پیلانش باید کشیدن کلید
وگر ژنده پیلش تواند کشید
وگر گیری از تیغ و جوشن شمار
ستاره شود پیش چشم تو خوار
زمین بر نتابد سپاه مرا
همان ژنده پیلان و گاه مرا
هزار ار بهندی زنی در هزار
بود کس که خواند مرا شهریار
همان کوه و دریای گوهر مراست
بمن دارد اکنون جهان پشت راست
همان چشمهی عنبر و عود و مشک
دگر گنج کافور ناگشته خشک
دگر داروی مردم دردمند
بروی زمین هرک گردد نژند
همه بوم ما را بدینسان برست
اگر زر و سیمست و گر گوهرست
چو هشتاد شاهند با تاج زر
بفرمان من تنگ بسته کمر
همه بوم را گرد دریاست راه
نیابد بدین خاکبر دیو گاه
ز قنوج تا مرز دریای چین
ز سقلاب تا پیش ایران زمین
بزرگان همه زیردست منند
به بیچارگی درپرست منند
بهند و بچین و ختن پاسبان
نرانند جز نام من بر زبان
همه تاج مارا ستایندهاند
پرستندگی را فزایندهاند
بمشکوی من دخت فغفور چین
مرا خواند اندر جهان آفرین
پسر دارم از وی یکی شیردل
که بستاند از که بشمشیر دل
ز هنگام کاوس تا کیقباد
ازین بوم و برکس نکردست یاد
همان نامبردار سیصد هزار
ز لشکر که خواند مرا شهریار
ز پیوستگانم هزار و دویست
کزیشان کسی را بمن راه نیست
همه زاد بر زاد خویش منند
که در هند بر پای پیش منند
که در بیشه شیران بهنگام جنگ
ز آورد ایشان بخاید دو چنگ
گر آیین بدی هیچ آزاده را
که کشتی بتندی فرستاده را
سرت را جدا کردمی از تنت
شدی مویهگر بر تو پیراهنت
بدو گفت بهرام کای نامدار
اگر مهتری کام کژی مخار
مرا شاه من گفت کورا بگوی
که گر بخردی راه کژی مجوی
ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبانآور و کامران بر سخن
گر ایدونک زیشان برای و خرد
یکی بر یکی زان ما بگذرد
مرا نیز با مرز تو کار نیست
که نزدیک بخرد سخن خوار نیست
وگرنه ز مردان جنگاوران
کسی کو گراید بگرز گران
گزین کن ز هندوستان صد سوار
که با یک تن از ما کند کارزار
نخواهیم ما باژ از مرز تو
چو پیدا شدی مردی و ارز تو
***
33
چو بشنید شنگل ببهرام گفت
که رای تو با مردمی نیست جفت
زمانی فرودآی و بگشای بند
چه گویی سخنهای ناسودمند
یکی خرم ایوان بپرداختند
همه هرچ بایست برساختند
بیاسود بهرام تا نیمروز
چو بر اوج شد تاج گیتی فروز
چو در پیش شنگل نهادند خوان
یکی را بفرمود کورا بخوان
کز ایران فرستادهی خسروست
سخنگوی و هم کامگار نوست
کسی را که با اوست هم زیننشان
بیاور بخوان رسولان نشان
بشد تیز بهرام و بر خوان نشست
بنان دست بگشاد و لب را ببست
چو نان خورده شد مجلس آراستند
نوازندهی رود و می خواستند
همی بوی مشک آمد از خوردنی
همان زیر زربفت گستردنی
بزرگان چو از باده خرم شدند
ز تیمار نابوده بیغم شدند
دو تن را بفرمود زورآزمای
بکشتی که دارند با دیو پای
برفتند شایسته مردان کار
ببستندشان بر میانها ازار
همی کرد زور ان برین این بران
گرازان و پیچان دو مرد گران
چو برداشت بهرام جام بلور
بمغزش نبید اندرافگند شور
بشنگل چنین گفت کای شهریار
بفرمای تا من ببندم ازار
چو با زورمندان بکشتی شوم
نه اندر خرابی و مستی شوم
بخندید شنگل بدو گفت خیز
چو زیر آوری خون ایشان بریز
چو بشنید بهرام بر پای خاست
بمردی خم آورد بالای راست
کسی را که بگرفت زیشان میان
چو شیری که یازد بگور ژیان
همی بر زمین زد چنان کاستخوانش
شکست و بپالود رنگ رخانش
بدو مانده بد شنگل اندر شگفت
ازان برز بالا و آن زور و کفت
بهندی همی نام یزدان بخواند
ورا از چهل مرد برتر نشاند
چو گشتند مست از می خوشگوار
برفتند ز ایوان گوهرنگار
چو گردون بپوشید چینی حریر
ز خوردن برآسود برنا و پیر
چو زرین شد آن چادر مشکبوی
فروزنده بر چرخ بنمود روی
شه هندوان باره را برنشست
بمیدان خرامید چوگان بدست
ببردند با شاه تیر و کمان
همی تاخت بر آرزو یک زمان
ببهرام فرمود تا برنشست
کمان کیانی گرفته بدست
بشنگل چنین گفت کای شهریار
چنان دان که هستند با من سوار
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چو فرمان دهد شاه آزادهخوی
چنین گفت شنگل که تیر و کمان
ستون سواران بود بی گمان
تو با شاخ و یالی بیفراز دست
بزه کن کمانرا و بگشای شست
کمانرا بزه کرد بهرام گرد
عنانرا باسپ تگاور سپرد
یکی تیر بگرفت و بگشاد شست
نشانه بیک چوبه برهم شکست
گرفتند یکسر برو آفرین
سواران میدان و مردان کین
***
34
ز بهرام شنگل شد اندر گمان
که این فر و این برز و تیر و کمان
نماند همی این فرستاده را
نه هندی نه ترکی نه آزاده را
اگر خویش شاه است گر مهتر است
برادرش خوانم هم اندرخور است
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای پرهنر باگهر پیشگاه
برادر توی شاه را بی گمان
بدین بخشش و زور و تیر و کمان
که فر کیان داری و زور شیر
نباشی مگر نامداری دلیر
بدو گفت بهرام کای شاه هند
فرستادگانرا مکن ناپسند
نه از تخمهی یزدگردم نه شاه
برادرش خوانیم باشد گناه
از ایران یکی مرد بیگانهام
نه دانش پژوهم نه فرزانهام
مرا باز گردان که دورست راه
نباید که یابد مرا خشم شاه
بدو گفت شنگل که تندی مکن
که با تو هنوزست مارا سخن
نبایدت کردن برفتن شتاب
که رفتن بزودی نباشد صواب
بر ما بباش و دل آرام گیر
چو پخته نخواهی می خام گیر
پسانگاه دستوررا پیش خواند
ز بهرام با او سخن چند راند
گر این مرد بهرام را خویش نیست
گر از پهلوان نام او بیش نیست
بخوبی بگویش که ایدر بایست
ز قنوج رفتن تورا روی نیست
چو گویی دهد او تن اندر فریب
گر از گفت من در دل آرد نهیب
تو گویی مر اورا نکوتر بود
تو آن گوی با وی که درخور بود
بگویش بران رو که باشد صواب
که پیش شه هند بفزودی آب
کنون گر بباشی بنزدیک اوی
نگه داری آن رای باریک اوی
هرانجا که خوشتر ولایت توراست
سپهداری و باژ و ملکت توراست
بجایی که باشد همیشه بهار
نسیم بهار آید از جویبار
گهر هست و دینار و گنج درم
چو باشد درم دل نباشد بغم
نوازنده شاهی که از مهر تو
بخندد چو بیند همی چهر تو
بسالی دو بارست بار درخت
ز قنوج برنگذرد نیکبخت
چو این گفته باشی بپرسش ز نام
که از نام گردد دلم شادکام
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما
ورا زود سالار لشکر کنیم
بدین مرز باارز ما سر کنیم
بیامد جهاندیده دستور شاه
بگفت این ببهرام و بنمود راه
ز بهرام زان پس بپرسید نام
که بینام پاسخ نبودی تمام
چو بشنید بهرام رنگ رخش
دگر شد که تا چون دهد پاسخش
بفرجام گفت ای سخنگوی مرد
مرا در دو کشور مکن روی زرد
من از شاه ایران نپیچم به گنج
گر از نیستی چند باشم به رنج
جز این باشد آرایش دین ما
همان گردش راه و آیین ما
هرآنکس که پیچد سر از شاه خویش
به برخاستن گم کند راه خویش
فزونی نجست آنک بودش خرد
بد و نیک بر ما همی بگذرد
خداوند گیتی فریدون کجاست
که پشت زمانه بدو بود راست
کجا آن بزرگان خسرونژاد
جهاندار کیخسرو و کیقباد
دگر آنک دانی تو بهرام را
جهاندار پیروز خودکام را
اگر من ز فرمان او بگذرم
بمردی سرآرد جهان بر سرم
نماند بر و بوم هندوستان
بایران کشد خاک جادوستان
همان به که من باز گردم بدر
به بیند مرا شاه پیروزگر
گر از نام پرسیم برزوی نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام
همه پاسخ من بشنگل رسان
که من دیر ماندم بشهر کسان
چو دستور بشنید پاسخ ببرد
شنیده سخن پیش او برشمرد
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه
چنین گفت اگر دور ماند ز راه
یکی چاره سازم کنون من که روز
سرآید بدین مرد لشکرفروز
***
35
یکی کرگ بود اندران شهر شاه
ز بالای او بسته بر باد راه
ازان بیشه بگریختی شیر نر
هم از آسمان کرگس تیزپر
یکایک همه هند زو پر خروش
از آواز او کر شدی تیز گوش
ببهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید بدست تو این کارکرد
بنزدیک آن کرگ باید شدن
همه چرم او را بتیر آژدن
اگر زو تهی گردد این بوم و بر
بفر تو این مرد پیروزگر
یکی دست باشدت نزدیک من
چه نزدیک این نامدار انجمن
که جاوید در کشور هندوان
بود زنده نام تو تا جاودان
بدو گفت بهرام پاکیزهرای
که با من بباید یکی رهنمای
چو بینم بنیروی یزدان تنش
به بینی بخون غرقه پیراهنش
بدو داد شنگل یکی رهنمای
که اورا نشیمن بدانست و جای
همی رفت با نیکدل رهنمون
بدان بیشهی کرگ ریزنده خون
همی گفت چندی ز آرام اوی
ز بالا و پهنا و اندام اوی
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت
خرامان بدان بیشهی کرگ تفت
پس پشت او چند ایرانیان
بپیکار آن کرگ بسته میان
چو از دور دیدند خرطوم اوی
ز هنگش همی پست شد بوم اوی
بدو هر کسی گفت شاها مکن
ز مردی همی بگذرد این سخن
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ
وگر چه دلیرست خسرو بچنگ
بشنگل چنین گوی کاین راه نیست
بدین جنگ دستوری شاه نیست
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر بهندوستان داد خاک
بجای دگر مرگ من چون بود
که اندیشه ز اندازه بیرون بود
کمانرا بزه کرد مرد جوان
تو گفتی همی خوار گیرد روان
بیامد دوان تا بنزدیک کرگ
پر از خشم سر دل نهاده بمرگ
کمان کیانی گرفته بچنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
همی تیر بارید همچون تگرگ
برین همنشان تا غمین گشت کرگ
چو دانست کورا سرآمد ز مان
برآهیخت خنجر بجای کمان
سر کرگ را راست ببرید و گفت
بنام خداوند بییار و جفت
که او داد چندین مرا فر و زور
بفرمان او تابد از چرخ هور
بفرمود تا گاو و گردون برند
سر کرگ زان بیشه بیرون برند
ببردند چون دید شنگل ز دور
بدیبا بیاراست ایوان سور
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشاندند بهرام را پیش گاه
همی کرد هر کس برو آفرین
بزرگان هند و سواران چنین
برفتند هر مهتری با نثار
ببهرام گفتند کای نامدار
کسی را سزای تو کردار نیست
بکردار تو راه دیدار نیست
ازو شادمان شنگل و دل بغم
گهی تازهروی و زمانی دژم
***
36
یکی اژدها بود بر خشک و آب
بدریا بدی گاه بر آفتاب
همی درکشیدی بدم ژنده پیل
وزو خاستی موج دریای نیل
چنین گفت شنگل بیاران خویش
بدان تیزهش رازداران خویش
که من زین فرستادهی شیرمرد
گهی شادمانم گهی پر ز درد
مرا پشت بودی گر ایدر بدی
بقنوج بر کشوری سر بدی
گر از نزد ما سوی ایران شود
ز بهرام قنوج ویران شود
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند برین بوم ما رنگ و بوی
همه شب همی کار او ساختم
یکی چارهی دیگر انداختم
فرستمش فردا بر اژدها
کزو بیگمانی نیابد رها
نباشم نکوهیدهی کار اوی
چو با اژدها خود شود جنگجوی
بگفت این و بهرام را پیش خواند
بسی داستان دلیران براند
بدو گفت یزدان پاکآفرین
تورا ایدر آورد ز ایران زمین
که هندوستانرا بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
یکی کار پیش است با درد و رنج
بآغاز رنج و بفرجام گنج
چو این کرده باشی زمانی مپای
بخشنودی من برو باز جای
بشنگل چنین پاسخ آورد شاه
که از رای تو بگذرم نیست راه
ز فرمان تو نگذرم یک زمان
مگر بد بود گردش آسمان
بدو گفت شنگل که چندین بلاست
بدین بوم ما در یکی اژدهاست
بخشکی و دریا همی بگذرد
نهنگ دم آهنگ را بشمرد
توانی مگر چارهیی ساختن
ازو کشور هند پرداختن
بایران بری باژ هندوستان
همه مرز باشند همداستان
همان هدیهی هند با باژ نیز
ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز
بدو گفت بهرام کای پادشا
بهنداندرون شاه و فرمانروا
بفرمان دارنده یزدان پاک
پی اژدهارا ببرم ز خاک
ندانم که اورا نشیمن کجاست
بباید نمودن بمن راه راست
فرستاد شنگل یکی راهجوی
که آن اژدها را نماید بدوی
همی رفت با نامور سی سوار
از ایران سواران خنجرگزار
همی تاخت تا پیش دریا رسید
بتاریکی آن اژدهارا بدید
بزرگان ایران خروشان شدند
وزان اژدها نیز جوشان شدند
ببهرام گفتند کای شهریار
تو این را چو آن کرگ پیشین مدار
بایرانیان گفت بهرام گرد
که این را بدادار باید سپرد
مرا گر زمانه بدین اژدهاست
بمردی فزونی نگیرد نه کاست
کمانرا بزه کرد و بگزید تیر
که پیکانش را داده بد زهر و شیر
بران اژدها تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
بپولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار زان زهر او برفروخت
دگر چارچوبه بزد بر سرش
فرو ریخت با زهر خون از برش
تن اژدها گشت زان تیر سست
همی خاک را خون زهرش بشست
یکی تیغ زهرآبگون برکشید
بتندی دل اژدها بردرید
بتیغ و تبرزین بزد گردنش
بخاک اندر افگند بیجان تنش
بگردون سرش سوی شنگل کشید
چو شاه آن سر اژدهارا بدید
برآمد ز هندوستان آفرین
ز دادار بر بوم ایران زمین
که زاید برآن خاک چونین سوار
که با اژدها سازد او کارزار
برین برز بالا و این شاخ و یال
نباشد جزاز شهریارش همال
***
37
همان شاه شنگل دلی پر ز درد
همی داشت از کار او روی زرد
شب آمد بیاورد فرزانه را
همان مردم خویش و بیگانه را
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نباشد همی ایدر از هیچ روی
ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی
گر از نزد ما او بایران شود
بنزدیک شاه دلیران شود
سپاه مرا سست خواند بکار
بهندوستان نیست گوید سوار
سرافراز گردد مگر دشمنم
فرستاده را سر ز تن برکنم
نهانش همی کرد خواهم تباه
چه بینید این را چه دانید راه
بدو گفت فرزانه کای شهریار
دلت را بدینگونه رنجه مدار
فرستادهی شهریاران کشی
بغمری برد راه و بیدانشی
کس اندیشه زینگونه هرگز نکرد
براه چنین رای هرگز مگرد
بر مهتران زشتنامی بود
سپهبد بمردم گرامی بود
پسانگه بیاید از ایران سپاه
یکی تاجداری چو بهرامشاه
نماند ز ما کس بدینجا درست
ز نیکی نباید تورا دست شست
رهانیدهی ماست از اژدها
نه کشتن بود رنج اورا بها
بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ
بتن زندگانی فزایش نه مرگ
چو بشنید شنگل سخن تیره شد
ز گفتار فرزانگان خیره شد
ببود آن شب و بامداد پگاه
فرستاد کس نزد بهرامشاه
بتنها تن خویش بی انجمن
نه دستور بد پیش و نه رایزن
ببهرام گفت ای دلارای مرد
توانگر شدی گرد بیشی مگرد
بتو داد خواهم همی دخترم
ز گفتار و کردار باشد برم
چو این کرده باشم بر من بایست
کز ایدر گذشتن تورا روی نیست
تورا بر سپه کامگاری دهم
بهندوستان شهریاری دهم
فروماند بهرام و اندیشه کرد
ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد
ابا خویشتن گفت کاین جنگ نیست
ز پیوند شنگل مرا ننگ نیست
و دیگر که جان بر سر آرم بدین
به بینم مگر خاک ایران زمین
که ایدر بدینسان بماندیم دیر
برآویخت با دام روباه شیر
چنین داد پاسخ که فرمان کنم
ز گفتارت آرایش جان کنم
تو از هر سه دختر یکی برگزین
که چون بینمش خوانمش آفرین
ز گفتار او شاد شد شاه هند
بیاراست ایوان بچینی پرند
سه دختر بیامد چو خرم بهار
بآرایش و بوی و رنگ و نگار
ببهرام گور آن زمان گفت رو
بیارای دلرا بدیدار نو
بشد تیز بهرام و اورا بدید
ازان ماهرویان یکی برگزید
چو خرم بهاری سپینود نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام
بدو داد شنگل سپینودرا
چو سرو سهی شمع بیدودرا
یکی گنج پرمایهتر برگزید
بدان ماهرخ داد شنگل کلید
بیاورد یاران بهرام را
سواران بازیب و بانام را
درم داد ودینار و هرگونه چیز
همان عنبر و عود و کافورنیز
بیاراست ایوان گوهرنگار
ز قنوج هرکس که بد نامدار
خرامان بران بزمگاه آمدند
بشادی همه نزد شاه آمدند
ببودند یک هفته با می بدست
همه شاد و خرم بجای نشست
سپینود با شاه بهرام گور
چو می بود روشن بجام بلور
***
38
چو زین آگهی شد بفغفور چین
که بافر مردی ز ایران زمین
بنزدیک شنگل فرستاده بود
همانا ز ایران تهمزاده بود
بدو داد شنگل یکی دخترش
که بر ماه ساید همی افسرش
یکی نامه نزدیک بهرامشاه
نوشت آن جهاندار بادستگاه
بعنوان بر از شهریار جهان
سر نامداران و شاه مهان
بنزد فرستادهی پارسی
که آمد بقنوج با یار سی
دگر گفت کامد به ما آگهی
ز تو نامور مرد بافرهی
خردمندی و مردی و رای تو
فشرده بهر جای بر پای تو
کجا کرگ و آن نامور اژدها
ز شمشیر تیزت نیامد رها
بتو داد دختر که پیوند ماست
که هندوستان خاک اورا بهاست
سر خویش را بردی اندر هوا
به پیوند این شاه فرمانروا
بایران بزرگیست این شاه را
کجا کهترش افسر ماه را
بدستوری شاه در بر گرفت
بقنوج شد یار دیگر گرفت
کنون رنج بردار و ایدر بیای
بدین مرز چندانک باید بپای
بدیدار تو چشم روشن کنیم
روانرا ز رای تو جوشن کنیم
چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای
زمانی نگویم بر من بپای
برو شاد با خلعت و خواسته
خود و نامداران آراسته
تورا آمدن پیش من ننگ نیست
چو با شاه ایران مرا جنگ نیست
مکن سستی از آمدن هیچ رای
چو خواهی که برگردی ایدر مپای
چو نامه بیامد ببهرام گور
بدلش اندرافتاد زان نامه شور
نویسنده بر خواند و پاسخ نوشت
بپالیز کین بر درختی بکشت
سر نامه گفت آنچ گفتی رسید
دو چشم تو جز کشور چین ندید
بعنوان بر از پادشاه جهان
نوشتی سرافراز و تاج مهان
جز آن بد که گفتی سراسر سخن
بزرگی نورا نخواهم کهن
شهنشاه بهرام گورست و بس
چنو در زمانه ندانیم کس
بمردی و دانش بفر و نژاد
چنو پادشا کس ندارد بیاد
جهاندار پیروزگر خواندش
ز شاهان سرافرازتر خواندش
دگر آنک گفتی که من کردهام
بهندوستان رنجها بردهام
همان اختر شاه بهرام بود
که بافر و اورند و بانام بود
هنر نیز ز ایرانیانست و بس
ندارند کرگ ژیانرا بکس
همه یک دلانند و یزدانشناس
به نیکی ندارند ز اختر سپاس
دگر آنک دختر بمن داد شاه
بمردی گرفتم چنین پیشگاه
یکی پادشا بود شنگل بزرگ
بمردی همی راند از میش گرگ
چو با من سزا دید پیوند خویش
بمن داد شایسته فرزند خویش
دگر آنک گفتی که خیز ایدر آی
بنیکی بباشم تورا رهنمای
مرا شاه ایران فرستد بهند
بچین آیم از بهر چینی پرند
نباشد ز من بنده همداستان
که رانم بدین گونهبر داستان
دگر آنک گفتی که با خواسته
بایران فرستمت آراسته
مرا کرد یزدان ازان بینیاز
بچیز کسان دست کردن دراز
ز بهرام دارم ببخشش سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس
چهارم سخن گر ستودی مرا
هنر ز آنچ برتر فزودی مرا
پذیرفتم این از تو ای شاه چین
بگوییم با شاه ایران زمین
ز یزدان تورا باد چندان درود
که آنرا نداند فلک تار و پود
بران نامه بنهاد مهر نگین
فرستاد پاسخ سوی شاه چین
***
39
چو بهرام با دخت شنگل بساخت
زن اورا همی شاه گیتی شناخت
شب و روز گریان بد از مهر اوی
نهاده دو چشم اندران چهر اوی
چو از مهرشان شنگل آگاه شد
ز بدها گمانیش کوتاه شد
نشستند یک روز شادان بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
سپینودرا گفت بهرامشاه
که دانم که هستی مرا نیکخواه
یکی راز خواهم همی با تو گفت
چنان کن که ماند سخن در نهفت
همی رفت خواهم ز هندوستان
تو باشی بدین کار همداستان
بتنها بگویم تورا یک سخن
نباید که داند کس از انجمن
بایران مرا کار زین بهترست
همم کردگار جهان یاورست
برفتن گر ایدونک رای آیدت
بخوبی خرد رهنمای آیدت
بهر جای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت بزانو بود
سپینود گفت ای سرافراز مرد
تو بر خیره از راه دانش مگرد
بهین زنان جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود
اگر پاک جانم ز پیمان تو
به پیچد ببیزارم از جان تو
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن
سپینود گفت ای سزاوار تخت
بسازم اگر باشدم یار بخت
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
که سازد پدرم اندران بیشه سور
که دارند فرخ مران جای را
ستایند جای بتآرای را
بود تا بران بیشه فرسنگ بیست
که پیش بت اندر بباید گریست
بدان جای نخچیر گوران بود
بقنوج در عودسوزان بود
شود شاه و لشکر بدانجایگاه
که بیره نماید بران بیشه راه
اگر رفت خواهی بدانجای رو
همیشه کهن باش و سال تو نو
ز امروز بشکیب تا نیم روز
چو پیدا شود تاج گیتی فروز
چو از شهر بیرون رود شهریار
برفتن بیارای و برساز کار
ز گفتار او گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد
چو بنمود خورشید بر چرخ دست
شب تیره بار غریبان ببست
نشست از بر باره بهرام گور
همی راند با ساز نخچیر گور
بزن گفت بر ساز و با کس مگوی
نهادیم هر دو سوی راه روی
هرانکس که بودند ایرانیان
برفتن ببستند با او میان
بیامد چو نزدیک دریا رسید
بره بار بازارگانان بدید
که بازارگانان ایران بدند
بآب و بخشکی دلیران بدند
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را بدندان گزید
نفرمود بردن بپیشش نماز
ز نادان سخن را همی داشت راز
ببازارگان گفت لب را ببند
کزین سودمندی و هم با گزند
گرین راز در هند پیدا شود
ز خون خاک ایران چو دریا شود
گشاده بران کار کو لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست
زبان شمارا بسوگند سخت
ببندیم تا باز یابیم بخت
بگویید کز پاک یزدان خدای
بریدیم و بستیم با دیو رای
اگر هرگز از رای بهرامشاه
بپیچیم و داریم بدرا نگاه
چو سوگند شد خورده و ساخته
دل شاه زان رنج پرداخته
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که نزد شما از من این زینهار
بدارید و با جان برابر کنید
چو خواهید کز پندم افسر کنید
گر از من شود تخت پرداخته
سپاه آید از هر سوی ساخته
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه
نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه
چو زانگونه دیدند گفتار اوی
برفتند یکسر پر از آب روی
که جان بزرگان فدای تو باد
جوانی و شاهی روای تو باد
اگر هیچ راز تو پیدا شود
ز خون کشور ما چو دریا شود
که یارد بدین گونه اندیشه کرد
مگر بخت را گوید از ره بگرد
چو بشنید شاه آن گرفت آفرین
بران نامداران بافر و دین
همی رفت پیچان بایوان خویش
بیزدان سپرده تن و جان خویش
بدانگه که بهرام شد سوی راه
چنین گفت با زن که ای نیکخواه
ابا مادر خویشتن چاره ساز
چنان کو درستی نداندت راز
که چون شاه شنگل سوی جشنگاه
شود خواستار آید از نزد شاه
بگوید که برزوی شد دردمند
پذیردش پوزش شه هوشمند
زن این بند بنهاد با مادرش
چو بشنید پس مادر از دخترش
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو برساخت شنگل که آید بدشت
زنش گفت برزوی بیمار گشت
بپوزش همی گوید ای شهریار
تو دلرا بمن هیچ رنجه مدار
چو نا تندرستی بود جشنگاه
دژم باشد و داند این مایه شاه
بزن گفت شنگل که این خود مباد
که بیمار باشد کند جشن یاد
ز قنوج شبگیر شنگل برفت
ابا هندوان روی بنهاد تفت
چو شب تیره شد شاه بهرام گفت
که آمد گه رفتن ای نیک جفت
بیامد سپینودرا برنشاند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
بپوشید خفتان و خود برنشست
کمندی بفتوراک و گرزی بدست
همی راند تا پیش دریا رسید
چو ایرانیانرا همه خفته دید
برانگیخت کشتی و زورق بساخت
بزورق سپینودرا درنشاخت
بخشکی رسیدند چون روز گشت
جهان پهلوان گیتی افروز گشت
***
40
سواری ز قنوج تازان برفت
بآگاهی رفتن شاه تفت
که برزوی و ایرانیان رفتهاند
همان دختر شاه را بردهاند
شنید این سخن شنگل از نیکخواه
چو آتش بیامد ز نخچیرگاه
همه لشکر خویش را برنشاند
پس شاه بهرام لشکر براند
بدینگونه تا پیش دریا رسید
سپینود و بهرام یل را بدید
غمی گشت و بگذاشت دریا بخشم
ازان سوی دریا چو بر کرد چشم
بدیدش سپینود و بهرام را
مران مرد بیباک خودکام را
بدختر چنین گفت کای بدنژاد
که چون تو ز تخم بزرگان مباد
تو با این فریبنده مرد دلیر
ز دریا گذشتی بکردار شیر
که بی آگهی من بایران شوی
ز مینوی خرم بویران شوی
به بینی کنون زخم ژوپین من
چو ناگاه رفتی ز بالین من
بدو گفت بهرام کای بدنشان
چرا تاختی باره چون بیهشان
مرا آزمودی گه کارزار
چنانم که با باده و میگسار
تو دانی که از هندوان صد هزار
بود پیش من کمتر از یک سوار
چو من باشم و نامور یار سی
زرهدار با خنجر پارسی
پر از خون کنم کشور هندوان
نمانم که باشد کسی با روان
بدانست شنگل که او راست گفت
دلیری و گردی نشاید نهفت
بدو گفت شنگل که فرزندرا
بیفگندم و خویش و پیوندرا
ز دیده گرامیترت داشتم
بسر بر همی افسرت داشتم
تورا دادم آنرا که خود خواستی
مرا راستی بد تورا کاستی
جفا برگزیدی بجای وفا
وفارا جفا کی پسندی سزا
چه گویم تورا کانک فرزند بود
باندیشهی من خردمند بود
کنون چون دلاور سواری شدست
گمانم که او شهریاری شدست
دل پارسی باوفا کی بود
چو آری کند رای او نی بود
چنان بچهی شیر بودی درست
که از خون دل دایگانش بشست
چو دندان برآورد و شد تیزچنگ
بپروردگار آمدش رای جنگ
بدو گفت بهرام چون دانیم
بداندیش و بدساز چون خوانیم
برفتن نباشد مرا سرزنش
نخواهی مرا بددل و بدکنش
شهنشاه ایران و توران منم
سپهدار و پشت دلیران منم
ازین پس سزای تو نیکی کنم
سر بدسگالت ز تن برکنم
بایران بجای پدر دارمت
هم از باژ کشور نیازارمت
همان دخترت شمع خاور بود
سر بانوانرا چو افسر بود
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شارهی هندوی برگرفت
بزد اسپ وز پیش چندان سپاه
بیامد بپوزش بنزدیک شاه
شهنشاه را شاد در بر گرفت
وزان گفتها پوزش اندرگرفت
بدیدار بهرام شد شادکام
بیاراست خوان و بیاورد جام
برآورد بهرام راز از نهفت
سخنهای ایرانیان باز گفت
که کردار چون بود و اندیشه چون
که بودم بدین داستان رهنمون
می چند خوردند و برخاستند
زبانرا بپوزش بیاراستند
دو شاه دلارای یزدانپرست
وفارا بسودند بر دست دست
کزین پس دل از راستی نشکنیم
همی بیخ کژی ز بن برکنیم
وفادار باشیم تا جاودان
سخن بشنویم از لب بخردان
سپینودرا نیز پدرود کرد
بر خویش تار و برش پود کرد
سبک پشت بریکدگر گاشتند
دل کینه بر جای بگذاشتند
یکی سوی خشک و یکی سوی آب
برفتند شاداندل و پرشتاب
***
41
چو آگاهی آمد بایران که شاه
بیامد ز قنوج خود با سپاه
ببستند آذین به راه و به شهر
همی هر کس از کار برداشت بهر
درم ریختند از کران تا کران
هم از مشک و دینار و هم زعفران
چو آگاه شد پور او یزدگرد
سپاه پراگنده را کرد گرد
چو نرسی و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوی
بیامد بمالید بر خاک روی
برادرش نرسی و موبد همان
پر از گرد رخسار و دل شادمان
چنان هم بیامد بایوان خویش
بیزدان سپرده تن و جان خویش
بیاسود چون گشت گیتی سیاه
بکردار سیمین سپر گشت ماه
چو پیراهن شب بدرید روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
شهنشاه بر تخت زرین نشست
در بار بگشاد و لب را ببست
برفتند هر کس که بد مهتری
خردمند و در پادشاهی سری
جهاندار بر تخت بر پای خاست
بیاراست پاکیزه گفتار راست
نخست از جهانآفرین یاد کرد
ز وام خرد گردن آزاد کرد
چنین گفت کز کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
بترسید و اورا ستایش کنید
شب تیره پیشش نیایش کنید
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه
هرانکس که خواهد که یابد بهشت
نگردد بگرد بد و کار زشت
چو داد و دهش باشد و راستی
به پیچد دل از کژی و کاستی
ز ما کس مباشید زین پس به بیم
اگر کوه زر دارد و گنج سیم
ز دلها همه بیم بیرون کنید
نیایش بدارای بیچون کنید
کشاورز گر مرد دهقاننژاد
بکوشید با ما بهنگام داد
هرانرا که ما تاج دادیم و تخت
ز یزدان شناسید وز داد و بخت
نکوشم بآگندن گنج من
نخواهم پراگنده کرد انجمن
یکی گنج خواهم نهادن ز داد
که باشد روانم پس از مرگ شاد
برین نیز گر خواست یزدان بود
دل روشن از بخت خندان بود
برین نیکویها فزایش کنیم
سوی نیکبختی نمایش کنیم
گر از لشکر و کارداران من
ز خویشان و جنگی سواران من
کسی رنج بگزید و با من نگفت
همی دارد آن کژی اندر نهفت
ورا از تن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بیمزه
منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه
شمارا مگر دیگرست آرزوی
که هر کس دگرگونه باشد بخوی
بگویید گستاخ با من سخن
مگر نو کنم آرزوی کهن
همه گوش دارید و فرمان کنید
ازین پند آرایش جان کنید
بگفت این و بنشست بر تخت داد
کلاه کیانی بسر برنهاد
بزرگان برو خواندند آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
چو دانا بود شاه پیروز بخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت
تورا مردی و دانش و فرهی
فزون آمد از تخت شاهنشهی
بزرگی و هم دانش و هم نژاد
چو تو شاه گیتی ندارد بیاد
کنون آفرین بر تو شد ناگزیر
ز ما هر که هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو بیزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم
برین تخت ارزانیانست شاه
بداد و بپیروزی و دستگاه
همه مردگانرا برآری ز خاک
بداد و ببخشش بگفتار پاک
خداوند دارنده یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
برفتند با رامش از پیش تخت
بزرگان و فرزانهی نیکبخت
نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ
بیامد سوی خان آذرگشسپ
بسی زر و گوهر بدرویش داد
نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد
پرستندهی آتش زردهشت
همی رفت با باژ و برسم بمشت
سپینود را پیش او برد شاه
بیاموختش دین و آیین و راه
بشستش بدین به و آب پاک
ازو دور شد گرد و زنگار و خاک
در تنگ زندانها باز کرد
بهر سو درم دادن آغاز کرد
***
42
پس آگاه شد شنگل از کار شاه
ز دختر که شد شاه را پیشگاه
بدیدار ایران بدش آرزوی
بر دختر شاه آزادهخوی
فرستاد هندی فرستادهیی
سخنگوی مردی و آزادهیی
یکی عهد نو خواست از شهریار
که دارد بخان اندرون یادگار
بنوی جهاندار عهدی نوشت
چو خورشید تابان بباغ بهشت
یکی پهلوی نامه از خط شاه
فرستاده آورد و بنمود راه
فرستاده چون نزد شنگل رسید
سپهدار قنوج خطش بدید
ز هندوستان ساز رفتن گرفت
ز خویشان چینی نهفتن گرفت
بیامد بدرگاه او هفت شاه
که آیند با رای شنگل براه
یکی شاه کابل دگر هند شاه
دگر شاه سندل بشد با سپاه
دگر شاه مندل که بد نامدار
همان نیز جندل که بد کامگار
ابا ژنده پیلان و زنگ و درای
یکی چتر هندی بسربر بپای
همه نامجوی و همه نامدار
همه پاک با طوق و با گوشوار
همه ویژه با گوهر و سیم و زر
یکی چتر هندی ز طاوس نر
بدیبا بیاراسته پشت پیل
همی تافت آن لشکر از چند میل
ابا هدیهی شاه و چندان نثار
که دینار شد خوار بر شهریار
همی راند منزل بمنزل سپاه
چو زان آگهی یافت بهرامشاه
بزرگان ز هر شهر برخاستند
پذیره شدنرا بیاراستند
بیامد شهنشاه تا نهروان
خردمند و بیدار و روشنروان
دو شاه گرانمایه و نیکساز
رسیدند پس یک بدیگر فراز
بنزدیکی اندر فرود آمدند
که با پوزش و با درود آمدند
گرفتند مر یکدگر را ببر
دو شاه سرافراز با تاج و فر
پیاده شده لشکر از هردو روی
جهانی سراسر پر از گفتوگوی
دو شاه و دو لشکر رسیده بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
بزین بر نشستند هر دو سوار
همان پرهنر لشکر نامدار
بایوانها تخت زرین نهاد
برو جامهی خسروآیین نهاد
بره بر بره مرغ بریان نهاد
بیک تیر پرتاب بر خوان نهاد
می آورد و برخواند رامشگران
همه جام پر از کران تا کران
چو نان خورده شد مجلس شاهوار
بیاراست پر بوی و رنگ و نگار
پرستندگان ایستاده بپای
بهشتی شده کاخ و گاه و سرای
همه آلت می سراسر بلور
طبقهای زرین ز مشک و بخور
ز زر افسری بر سر میگسار
بپای اندرون کفش گوهرنگار
فروماند زان کاخ شنگل شگفت
بمی خوردن اندیشه اندرگرفت
که تا این بهشتست یا بوستان
همی بوی مشک آید از دوستان
چنین گفت با شاه ایران براز
که با دخترم راه دیدار ساز
بفرمود تا خادمان سپاه
پدررا گذارند نزدیک ماه
همی رفت با خادمان نامدار
سرای دگر دید چون نوبهار
چو دخترش را دید بر تخت عاج
نشسته بآرام با فر و تاج
بیامد پدر بر سرش بوسه داد
رخانرا برخسار او برنهاد
پدر زار بگریست از مهر اوی
همان بر پدر دختر ماهروی
همی دست بر سود شنگل بدست
ازان کاخ و ایوان و جای نشست
سپینود را گفت اینت بهشت
برستی ز کاخ بتآرای زشت
همان هدیههارا که آورده بود
اگر بدره و تاج و گر برده بود
بدو داد با هدیهی شهریار
شد آن خرم ایوان چو باغ بهار
وزانجایگه شد بنزدیک شاه
همی کرد مرد اندر ایوان نگاه
بزرگان چو خرم شدند از نبید
پرستار او خوابگاهی گزید
سوی خوابگه رفتن آراستند
ز هرگونهیی جامهها خواستند
چو پیدا شد این چادر مشکرنگ
ستاره بروبر چو پشت پلنگ
بکردند میخوارگان خواب خوش
همه نازرا دست کرده بکش
چنین تا پدید آمد آن زرد جام
که خورشید خوانی مر اورا بنام
بینداخت آن چادر لاژورد
بگسترد بر دشت یاقوت زرد
بنخچیر شد شاه بهرام گرد
شهنشاه هندوستانرا ببرد
چو از دشت نخچیر باز آمدند
خجسته پی و بزمساز آمدند
چنین هم بگوی و بنخچیر و سور
زمانی نبودی ز بهرام دور
***
43
بیامد ز میدان چو تیر از کمان
بر دختر خویش رفت آن زمان
قلم خواست از ترک و قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
سر عهد کرد آفرین از نخست
بران کو جهان از نژندی بشست
بگسترد هم پاکی و راستی
سوی دیو شد کژی و کاستی
سپینودرا جفت بهرامشاه
سپردم بدین نامور پیشگاه
شهنشاه تا جاودان زنده باد
بزرگان همه پیش او بنده باد
چو من بگذرم زین سپنجی سرای
بقنوج بهرامشاهست رای
ز فرمان این تاجور مگذرید
تن مرده را سوی آتش برید
سپارید گنجم ببهرامشاه
همان کشور و تاج و گاه و سپاه
سپینودرا داد منشور هند
نوشته خطی هندوی بر پرند
بایران همی بود شنگل دو ماه
فرستاد پس مهتری نزد شاه
بدستوری باز گشتن بجای
خود و نامداران فرخندهرای
بدان شد شهنشاه همداستان
که او بازگردد بهندوستان
ز چیزی که باشد بایران زمین
بفرمود تا کرد موبد گزین
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز تیغ و ز خود و کمر بیشمار
ز دیبا و از جامهی نابسود
که آنرا شمار و کرانه نبود
باندازه یارانش را هم چنین
بیاراست اسپان بدیبای چین
گسی کردشان شاد و خشنود شاه
سه منزل همی راند با او براه
نبد هم بدین هدیه همداستان
علف داد تا مرز هندوستان
***
44
چو باز آمد از راه بهرامشاه
بآرام بنشست بر پیشگاه
ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
بفرمود تا پیش او شد دبیر
سرافراز موبد که بودش وزیر
همی خواست تا گنجها بنگرد
زر و گوهر و جامهها بشمرد
که با او ستارهشمر گفته بود
ز گفتار ایشان برآشفته بود
که باشد تورا زندگانی سه بیست
چهارم بمرگت بباید گریست
همی گفت شادی کنم بیست سال
که دارم برفتن بگیتی همال
دگر بیست از داد و بخشش جهان
کنم راست با آشکار و نهان
نمانم که ویران شود گوشهیی
بیابد ز من هر کسی توشهیی
سوم بیست بر پیش یزدان بپای
بباشم مگر باشدم رهنمای
ستارهشمر شست و سه سال گفت
شمار سه سالش بد اندر نهفت
ز گفت ستارهشمر جست گنج
وگرنه نبودش خود از گنج رنج
خنک مرد بیرنج و پرهیزگار
بویژه کسی کو بود شهریار
چو گنجور بشنید شد پیش گنج
بکار شمردن همی برد رنج
بسختی چنان روزگاری ببرد
همه پیش دستور او برشمرد
چو دستور او برگرفت آن شمار
پراندیشه آمد بر شهریار
بدو گفت تا بیست و سه سال نیز
همانا نیازت نیاید بچیز
ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار
درمهای این لشکر نامدار
فرستادهیی نیز کاید برت
ز شاهان وز نامور کشورت
بدین سال گنج تو آراستست
که پر زر و سیم است و پرخواسته ست
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
ز دانش غم نارسیده نخورد
بدو گفت کوتاه شد داوری
که گیتی سه روزست چون بنگری
چو دی رفت و فردا نیامد هنوز
نباشم ز اندیشه امروز کوز
چو بخشیدنی باشد و تاج و تخت
نخواهم ز گیتی ازین بیش رخت
بفرمود پس تا خراج جهان
نخواهند نیز از کهان و مهان
بهر شهر مردی پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد
بدان تا نجویند پیکار نیز
نیاید ز پیکار افگار نیز
ز گنج آنچ بایستشان خوردنی
ز پوشیدنی گر ز گستردنی
بدین پرخرد موبدان داد و گفت
که نیک و بد از من نباید نهفت
میان سخنها میانجی بوید
نخواهند چیزی کرانجی بوید
مرا از بو بتر آگه کنید
ز بدها گمانیم کوته کنید
پراگنده شد موبد اندر جهان
نماند ایچ نیک و بد اندر نهان
بران پرخرد کارها بسته شد
ز هر کشوری نامه پیوسته شد
که از داد و پیکاری و خواسته
خرد شد بمغزاندرون کاسته
ز بس جنگ و خون ریختن در جهان
جوانان ندانند ارج مهان
دل آگنده گردد جوانرا بچیز
نبیند هم از شاه و موبد بنیز
برینگونه چون نامه پیوسته شد
ز خون ریختن شاه دلخسته شد
بهر کشوری کارداری گزید
پر از داد و دانش چنانچون سزید
هم از گنج بد پوشش و خوردشان
ز پوشیدن و باز گستردشان
که شش ماه دیوان بیاراستی
وزان زیردستان درم خواستی
نهادی بران سیم نام خراج
بدیوان ستاننده با فر و تاج
بشش ماه بستد بشش باز داد
نبودی ستاننده زان سیم شاد
بدان چاره تا مرد پیکار خون
نریزد نباشد ببد رهنمون
وزان پس نوشتند کارآگهان
که از داد وز ایمنی در جهان
که هر کش درم بد خراجش نبود
بسرش اندرون داوریها فزود
ز پری بکژی نهادند روی
پر از رنج گشتند و پرخاشجوی
چو آن نامه بر خواند بهرام گور
بدلش اندرافتاد زان کار شور
ز هر کشوری مرزبانی گزید
پر از داد دلشان چنانچون سزید
بدرگاه یکساله روزی بداد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
بفرمود کانرا که ریزند خون
گر آرند کژی بکار اندرون
برانند فرمان یزدان بروی
بدان تا شود هرکسی چارهجوی
برآمد برین بر بسی روزگار
بکی نامه فرمود پس شهریار
سوی راستگویان و کارآگهان
کجا او پراگنده بد در جهان
که اندر جهان چیست ناسودمند
که آرد برین پادشاهی گزند
نوشتند پاسخ که از داد شاه
نگردد کسی گرد آیین و راه
بشد رای و اندیشهی کشت و ورز
بهر کشوری راست بیکار مرز
پراگنده بینیم گاوان کار
گیا رست از دشت وز کشتزار
چنین داد پاسخ که تا نیمروز
که بالا کند تاج گیتی فروز
نباید کس آسود از کشت و ورز
ز بیارز مردم مجویید ارز
که بیکار مردم ز بیدانشیست
ببی دانشان بر بباید گریست
ورا داد باید دو و چار دانگ
چو شد گرسنه تا نیاید ببانگ
کسی کو ندارد بر و تخم و گاو
تو با او بتندی و زفتی مکاو
بخوبی نوا کن مر اورا بگنج
کس از نیستی تا نیاید برنج
گر ایدونک باشد زیان از هوا
نباشد کسی بر هوا پادشا
چو جایی بپوشد زمین را ملخ
برد سبزی کشتمندان به شخ
تو از گنج تاوان او باز ده
بکشور ز فرموده آواز ده
وگر بر زمین گورگاهی بود
وگر نابرومند راهی بود
که ناکشته باشد بگرد جهان
زمین فرومایگان و مهان
کسی کو بدین پایکار منست
وگر ویژه پروردگار منست
کنم زنده در گور جایی که هست
مبادش نشیمن مبادش نشست
نهادند بر نامه بر مهر شاه
هیونی برافگند هر سو براه
***
45
ازان پس بهر سو یکی نامه کرد
بجایی که درویش بد جامه کرد
بپرسید هرجا که بیرنج کیست
بهر جای درویش و بی گنج کیست
ز کار جهان یکسر آگه کنید
دلم را سوی روشنی ره کنید
بیامدش پاسخ ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
که آباد بینیم روی زمین
بهر جای پیوسته شد آفرین
مگر مرد درویش کز شهریار
بنالد همی از بد روزگار
که چون می گسارد توانگر همی
بسربر ز گل دارد افسر همی
بآواز رامشگران می خورند
چو ما مردمانرا بکس نشمرند
تهیدست بیرود و گل می خورد
توانگر همانا ندارد خرد
بخندید زان نامه بیدار شاه
هیونی برافگند پویان براه
بنزدیک شنگل فرستاد کس
چنین گفت کای شاه فریادرس
ازان لوریان برگزین ده هزار
نر و ماده بر زخم بربط سوار
بایران فرستش که رامشگری
کند پیش هر کهتری بهتری
چو برخواند آن نامه شنگل تمام
گزین کرد زان لوریان بنام
بایران فرستاد نزدیک شاه
چنان کان بود درخور نیکخواه
چو لوری بیامد بدرگاه شاه
بفرمود تا برگشادند راه
بهر یک یکی گاو داد و خری
ز لوری همی ساخت برزیگری
همان نیز خروار گندم هزار
بدیشان سپرد آنک بد پایدار
بدان تا بورزد بگاو و بخر
ز گندم کند تخم و آرد ببر
کند پیش درویش رامشگری
چو آزادگانرا کند کهتری
بشد لوری و گاو و گندم بخورد
بیامد سر سال رخساره زرد
بدو گفت شاه این نه کار تو بود
پراگندن تخم و کشت و درود
خری ماند اکنون بنه برنهید
بسازید رود و بریشم دهید
کنون لوری از پاک گفتار اوی
همی گردد اندر جهان چارهجوی
سگ و کبک بفزود بر گفت شاه
شب و روز پویان بدزدی براه
***
46
برین سان همی خورد شست و سه سال
کس اندر زمانه نبودش همال
سر سال در پیش او شد دبیر
خردمند موبد که بودش وزیر
که شد گنج شاه بزرگان تهی
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
هرانکس که دارد روانش خرد
بمال کسان از بنه ننگرد
چنین پاسخ آورد این خود مساز
که هستیم زین ساختن بینیاز
جهانرا بدان باز هل کافرید
سر گردش آفرینش بدید
همی بگذرد چرخ و یزدان بجای
بنیکی تورا و مرا رهنمای
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد بدرگاه بیمر سپاه
گروهی که بایست کردند گرد
بر شاه شد پور او یزدگرد
بپیش بزرگان بدو داد تاج
همان طوق با افسر و تخت عاج
پرستیدن ایزد آمدش رای
بینداخت تاج و بپردخت جای
گرفتش ز کردار گیتی شتاب
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب
چو بنمود دست آفتاب از نشیب
دل موبد شاه شد پرنهیب
که شاه جهان برنخیزد همی
مگر از کرانی گریزد همی
بیامد بنزد پدر یزدگرد
چو دیدش کف اندر دهانش فسرد
ورا دید پژمرده رنگ رخان
بدیبای زربفت بر داده جان
چنین بود تا بود و این بود روز
تو دلرا بآز و فزونی مسوز
بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر تورا ساختن نیست برگ
بیآزاری و مردمی بایدت
گذشته چو خواهی که نگزایدت
همی نو کنم بخشش و داد اوی
مبادا که گیرد ببد یاد اوی
ورا دخمهیی ساختند شاهوار
ابا مرگ او خلق شد سوکوار
کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد
بگویم جهان جستن یزدگرد
***
ملحقات
1
(پادشاهی اسكندر)
بران آفرین كاو جهان آفرید
زمین و مکان و زمان آفرید
هم آرام ازوی است و هم کام ازوی
هم انجام ازوی است و فرجام ازوی
سپهر و ستاره همه کرد اوست
کم و بیش گیتی برآورد اوست
ز كردار خاشاک تا عرش راست
سراسر به هستی یزدان گواست
جز اورا مدان کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
وز او بر روان محمد درود
به یارانش بر هریکی بر فزود
سر انجمن بد ز یاران علی
که شیعیش خواند علیِّ ولی
همه پاک بودند و پرهیزگار
سخنهایشان برگذشت از شمار
ابا دیگران مر مرا كار نیست
بدین در مرا راه گفتار نیست
نباشد بجز بی پدر دشمنش
كه یزدان به آتش بسوزد تنش
کنون بر سخنها فزایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
ستاییم تاج شهنشاه را
که بختش درخشان کند ماه را
ابوالقاسم آن شاه محمود نام
كه از نام او فخر جویند و كام
خداوند پیروزی و بخش و داد
زمانه به فرمان اوی است شاد
خداوند کوپال و شمشیر و رنج
خداوند آسانی و تاج و گنج
خردمند و زیبا و چیره سخن
جوانی بسال و بدانش كهن
برزم آسمانرا خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند
چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود
بماناد تا جاودان نام او
همه مهتران باد فرجام او
ازاو دیدم اندر جهان نام نیک
به گیتی ورا باد فرجام نیک
بنازد بدو مردم پارسا
هرانکس که شد بر زمین پادشا
هوا روشن از تابش بخت اوست
زمین نامور پایهی تخت اوست
برزم اندرون ژنده پیل بلاست
ببزم اندرون آسمان وفاست
چو در بزم رخشان شود جای او
همی موج زر خیزد از پای او
بنخچیر شیران شکار وی اند
دد و دام در زینهار وی اند
از آواز گرزش همی روز جنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
سرش سبز باد و دلش پر ز داد
جهان بی سر و افسر او مباد
***
2
(پادشاهی اسكندر)
بران آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید
هم آرام ازویست و هم کام ازوی
هم انجام ازویست و فرجام ازوی
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
سراسر بهستی یزدان گواست
جز او را مخوان کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
وزو بر روان محمد درود
بیارانش بر هر یکی بر فزود
سر انجمن بد ز یاران علی
که شیعیش خوانند علی ولی
همه پاک بودند و پرهیزگار
سخنهای او برگذشت از شمار
کنون بر سخنها فزایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
ستاییم تاج شهنشاه را
که بختش درفشان کند ماه را
جهاندار با فر و با بخش و داد
زمانه بفرمان او گشته شاد
خداوند گوپال و شمشیر و رنج
خداوند آسانی و تاج و گنج
جهاندار با فر نیکیشناس
که از تاج دارد ز یزدان سپاس
خردمند و زیبا و چیرهسخن
جوانی بسال و بدانش کهن
همی مشتر(؟) بارد از فر اوی
بنازیم در سایهی پر اوی
شهنشاه محمود بخشنده زر
فلك ناوریده چنو تاجور
برزم آسمانرا خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند
چو خشم آورد کوه ریزان كند
سپهر از بر خاک لرزان كند
پدر بر پدر شهریارست و شاه
نیازد بدو گنبد هور و ماه
بماناد تا جاودان نام اوی
همه بهتری باد فرجام اوی
سر نامه کردم ثنای ورا
بزرگی و آیین و رای ورا
ازو دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک
ز دیدار او تاج روشن شدست
ز بدها ورا بخت جوشن شدست
بنازد بدو مردم پارسا
هرانکس که شد بر زمین پادشا
هوا روشن از یار وز بخت اوست
زمین پایهی نامور تخت اوست
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست
به بزم اندرون آسمان وفاست
چو در بزم رخشان شود رای او
همه موج خیزد ز دریای او
بنخچیر شیران شکار ویاند
دد و دام در زینهار ویاند
از آواز گرزش همی روز جنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
سرش سبز باد و دلش پر ز داد
جهان بی سر و افسر او مباد
***
3
(پادشاهی شاپور ذوالاكتاف)
فأكرمه الباغبان و أنزله و أحضره ما عنده من الطعام. ثم أخذ یقطینة كانت عنده و خرج یطلب له الشراب فأبطأ فرأی سابور صبیا فی البستان فقال له: أین أبوك؟ فقال: خرج یطلب لك شیئا إن وجده سربه و تناولته أنت و هو معا، و إن لم یأت به تناولت أنا و أمی و أبی معك جمیعا. فتعجب سابور من كلام الصبی و لم یفهم معناه. فجاء الباغبان بیقطینته، و صب منها فی الجام شرابا، و قدمه إلی سابور. فقال له: یبدأ بالشراب من جاء به.
***
4
(پادشاهی بهرام گور)
و ذكر غیر صاحب الکتاب أنه رأی بستانا كبیرا عند دارها فسألها عن خراجها و مقدار ما علیها كل سنة. فقالت: للسلطان كل سنة علی هذا البستان و علی امثاله خمسة دراهم. أو كما قال. فاستقل بهرام المقدار المذكور فی نفسه، و نسب عماله إلی التقصیر فی حقه، و ذوی الكشف من عنده و أن یزید فی مقداره. فنام علی هذه النیة الظالمة
***
5
(پادشاهی بهرام گور)
چو از هر دری چاره شد ساخته
شهنشاه ازان رنج پرداخته
یكی چارهی ساخت شنگل دگر
كه بر شاه گیتی سرآرد مگر
بفرمود تا مجلسی شاهوار
بسارند در گلشن زرنگار
نشست از بر تخت با هندوان
بیك دست بهرام روشن روان
گوی بود برسان شیر ژیان
سر و گردن اصطبر و لاغر میان
سیه روی و بینی و لبهاش زرد
بر و سینه و پشت او لاجورد
دو بازوش برسان شیر ژیان
بمیدان او پیل گشتی نوان
سر دست برسان ران هیون
به نیرو هم از ژنده پیلی فزون
كجا شیر كیی بدی نام او
بدان خانه بودی هم آرام او
كنیزك بد اورا یكی خوب روی
كجا فتنه بد شیر كیی بدوی
بفرمود پس تا ورا خواندند
بنزدیك بهرام بنشاندند
نگه كرد پس شیر كیی ز دور
بشاه و كنیزك بران تخت سور
برآشفت و آهنگ بهرام كرد
بدان تا برآرد ز بهرام گرد
چو آن شیر كیی یكی حمله برد
بجست از بر تخت بهرام گرد
برآویخت با شیر كیی بكین
برآورد و زد پشت او بر زمین
یكی دشنه از موزه بیرون كشید
سراسر تهی گاه او بردرید
چو شنگل بدید آن غمی گشت سخت
به بهرام گفت ای گو شوربخت
چرا كشتی آن نامور پهلوان
كه من زو بدم شاد و روشن روان
كرا یار باشد همی كردگار
نترسد خود از گردش روزگار
نه از دیو و شیر و نه از ژنده پیل
نه افتاده از موج دریای نیل
بدو گفت بهرام در دین ما
چنانست ای شاه آیین ما
كه هر كس كه سوی تو یازد بجنگ
گر از آدمی گز ز شیر و پلنگ
تو با او نیایی بزوراندرون
بیاری ز هر گونه بند و فسون
گر ایدونك خونی شود ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
وگر اینك او بود مهتر بدی
شهنشاه با تخت و افسر بدی
چو آهنگ كردی سوی من به كین
من اورا تبه كردمی همچنین
چو بشنید این گشت شنگل خموش
چو بهرام را دید با سنگ و هوش
به می خوردن اندر دلی پر ز غم
همی بود با او نشسته دژم
همه هند شادان و شنگل دژم
همی داشت زان كار او دل به غم