شاهنامه‌ ی فردوسی

جلد هشتم

***

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد

سپاه پراکنده را کرد گرد

نشستند با موبدان و ردان

بزرگان و سالاروش بخردان

جهانجوی بر تخت زرین نشست

در رنج و دست بدی را ببست

نخستین چنین گفت کآن کز گناه

برآسود شد ایمن از کینه‌خواه

هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک

مر آن درد را دور باشد پزشک

که رشک آورد آز و گرم و گداز

دژ آگاه دیوی بود دیرساز

هرآن چیز کآنت نیاید پسند

دل دوست و دشمن بر آن بر مبند

مدارا خرد را برابر بود

خرد بر سر دانش افسر بود

به جای کسی گر تو نیکی کنی

مزن بر سرش تا دلش نشکنی

چو نیکی کنش باشی و بردبار

نباشی به چشم خردمند خوار

اگر بخت پیروز یاری دهد

مرا بر جهان کامگاری دهد

یکی دفتری سازم از راستی

که بندد در کژی و کاستی

همی ‌داشت یک چند گیتی به داد

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

به هر سو فرستاد بیمر سپاه

همی ‌داشت گیتی ز دشمن نگاه

ده و هشت بگذشت سال از برش

به پاییز چون تیره گشت افسرش

بزرگان و دانندگان را بخواند

بر تخت زرین به زانو نشاند

چنین گفت کین چرخ ناپایدار

نه پرورده داند نه پرودگار

به تاج گرانمایگان ننگرد

شکاری که یابد همی بشکرد

کنون روز من بر سر آید همی

به نیرو شکست اندر آید همی

سپردم به هرمز کلاه و نگین

همه لشکر و گنج ایران زمین

همه گوش دارید و فرمان کنید

ز پیمان او رامش جان کنید

اگر چند پیروز با فر و یال

ز هرمز فزونست چندی به سال

ز هرمز همی‌ بینم آهستگی

خردمندی و داد و شایستگی

بگفت این و یک هفته زان پس بزیست

برفت و برو تخت چندی گریست

اگر صد بمانی و گر بیست‌ و پنج

ببایدت رفتن ز جای سپنج

هران چیز کآید همی در شمار

سزد گر نخوانی ورا پایدار

***

پادشاهی هرمز یك سال بود

چو هرمز برآمد به تخت پدر

به سر بر نهاد آن کیی تاج زر

چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم

همی آب رشک اندر آمد به چشم

سوی شاه هیتال شد ناگهان

ابا لشکر و گنج و چندی مهان

چغانی شهی بد فغانیش نام

جهانجوی با لشکر و گنج و کام

فغانیش را گفت کای نیک‌خواه

دو فرزند بودیم زیبای گاه

پدر تاج شاهی به کهتر سپرد

چو بیدادگر بد سپرد و بمرد

چو لشکر دهی مر مرا گنج هست

سلیح و بزرگی و نیروی دست

فغانی بدو گفت که آری رواست

جهاندار هم بر پدر پادشاست

به پیمان سپارم سپاهی تو را

نمایم سوی داد راهی تو را

که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد

که خود عهد این دارم از یزدگرد

بدو گفت پیروز کآری رواست

فزون زان بتو پادشاهی سزاست

بدو داد شمشیرزن سی‌هزار

ز هیتالیان لشکری نامدار

سپاهی بیاورد پیروزشاه

که از گرد تاریک شد چرخ ماه

برآویخت با هرمز شهریار

فراوان ببودستشان کارزار

سرانجام هرمز گرفتار شد

همه تاج‌ها پیش او خوار شد

چو پیروز روی برادر بدید

دلش مهر پیوند او برگزید

بفرمود تا بارگی برنشست

بشد تیز و ببسود رویش بدست

فرستاد بازش بایوان خویش

بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش

***

پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود

بیامد به تخت کیی برنشست

چنان چون بود شاه یزدان‌پرست

نخستین چنین گفت با مهتران

که ای پرهنر پاکدل سروران

همی‌ خواهم از داور بی‌نیاز

که باشد مرا زندگانی دراز

که که را به که دارم و مه به مه

فراوان خرد باشدم روز به

سر مردمی بردباری بود

سبک سر همیشه بخواری بود

ستون خرد داد و بخشایش است

در بخشش او را چو آرایش است

زبان چرب و گویندگی فر اوست

دلیری و مردانگی پر اوست

هرآن نامور کاو ندارد خرد

ز تخت بزرگی کجا بر خورد

خردمند هم نیز جاوید نیست

فری برتر از فر جمشید نیست

چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد

نشست کیی دیگری را سپرد

نماند برین خاک جاوید کس

ز هر بد به یزدان پناهید و بس

همی ‌بود یک سال با داد و پند

خردمند وز هر بدی بی‌گزند

دگر سال روی هوا خشک شد

به جو اندرون آب چون مشک شد

سه دیگر همان و چهارم همان

ز خشکی نبد هیچ کس شادمان

هوا را دهان خشک چون خاک شد

ز تنگی به جو آب تریاک شد

ز بس مردن مردم و چارپای

پیی را ندیدند بر خاک جای

شهنشاه ایران چو دید آن شگفت

خراج و گزیت از جهان برگرفت

به هر سو که انبار بودش نهان

ببخشید بر کهتران و مهان

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای نامداران با دستگاه

غله هرچ دارید پیدا کنید

ز دینار پیروز گنج آگنید

هر آن کس که دارد نهانی غله

وگر گاو و گر گوسفند و گله

به نرخی فروشد که او را هواست

که از خوردنی جانور بی‌نواست

به هر کارداری و خودکامه‌ای

فرستاد تازان یکی نامه‌ای

که انبارها برگشایند باز

به گیتی بر آن کس که هستش نیاز

کسی گر بمیرد بنا یافت نان

ز برنا و از پیر مرد و زنان

بریزم ز تن خون انباردار

کجا کار یزدان گرفتست خوار

بفرمود تا خانه بگذاشتند

به دشت آمد و دست برداشتند

همی به آسمان اندر آمد خروش

ز بس مویه و درد و زاری و جوش

ز کوه و بیابان وز دشت و غار

ز یزدان همی ‌خواستی زینهار

برین گونه تا هفت سال از جهان

ندیدند سبزی کهان و مهان

بهشتم بیامد مه فوردین

برآمد یکی ابر با آفرین

همی در بارید بر خاک خشک

همی‌آمد از بوستان بوی مشک

شده ژاله بر گل چو مل در قدح

همی ‌تافت از ابر قوس قزح

زمانه‌برست از بد بدگمان

به هر جای بر زه نهاده کمان

چو پیروز ازان روز تنگی ‌برست

بر آرام بر تخت شاهی نشست

یکی شارستان کرد پیروز کام

بفرمود کو را نهادند نام

جهاندار گوینده گفت این ریست

که آرام شاهان فرخ پیست

دگر کرد بادان پیروز نام

خنیده بهر جایش آرام و کام

که اکنونش خوانی همی اردبیل

که قیصر بدو دارد از داد میل

چو این بوم‌ها یکسر آباد کرد

دل مردم پر خرد شاد کرد

درم داد با لشکر نامدار

سوی جنگ جستن برآراست کار

بدان جنگ هرمز بدی پیش‌رو

همی‌ رفت با کارسازان نو

قباد از پس پشت پیروز شاه

همی‌ راند چون باد لشکر به راه

که پیروز را پاک فرزند بود

خردمند شاخی برومند بود

بلاش از بر تخت بنشست شاد

که کهتر پسر بود با مهر و داد

یکی پارسی بود بس نامدار

ورا سوفزا خواندی شهریار

بفرمود پیروز کایدر بباش

چو دستور شایسته نزد بلاش

سپه را سوی جنگ ترکان کشید

همی تاج و تخت کیی را سزید

همی‌ راند با لشکر و گنج و ساز

که پیکار جویند با خوش‌نواز

نشانی که بهرام یل کرده بود

ز پستی بلندی برآورده بود

نبشته یکی عهد شاهنشهان

که از ترک و ایرانیان در جهان

کسی زین نشان هیچ برنگذرد

کزان رود برتر زمین نشمرد

چو پیروز شیراوژن آنجا رسید

نشان کردن شاه ایران بدید

چنین گفت یکسر به گردنکشان

که از پیش ترکان برین همنشان

مناره برآرم به شمشیر و گنج

ز هیتال تا کس نباشد به رنج

چو باشد مناره به پیش برک

بزرگان به پیش من آرند چک

بگویم که آن کرد بهرام گور

به مردی و دانایی و فر و زور

نمانم بجایی پی خوشنواز

به هیتال و ترک از نشیب و فراز

چو بشنید فرزند خاقان که شاه

ز جیحون گذر کرد خود با سپاه

همی ‌بشکند عهد بهرام گور

بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور

دبیر جهاندیده را خوشنواز

بفرمود تا شد بر او فراز

یکی نامه بنوشت با آفرین

ز دادار بر شهریار زمین

چنین گفت کز عهد شاهان داد

به گردی نخوانمت خسرونژاد

نه این بود عهد نیاکان تو

گزیده جهاندار و پاکان تو

چو پیمان آزادگان بشکنی

نشان بزرگی به خاک افگنی

مرا با تو پیمان بباید شکست

به ناچار بردن بشمشیر دست

به نامه ز هر کارش آگاه کرد

بسی هدیه با نامه همراه کرد

سواری سراینده و سرفراز

همی‌ رفت با نامه‌ی خوش‌نواز

چو آن نامه برخواند پیروز شاه

برآشفت زان نامور پیشگاه

فرستاده را گفت برخیز و رو

به نزدیک آن مرد دیوانه شو

بگویش که تا پیش رود برک

شما را فرستاد بهرام چک

کنون تا لب رود جیحون تو راست

بلندی و پستی و هامون تو راست

من اینک بیارم سپاهی گران

سرافراز گردان جنگ آوران

نمانم مگر سایه‌ی خوش‌نواز

که باشد بروی زمین بر دراز

فرستاده آمد بکردار گرد

شنیده سخن‌ها همه یاد کرد

همی‌ گفت یک چند با خوشنواز

ازان شاه گردنکش و دیرساز

چو گفتار بشنید و نامه بخواند

سپاه پراکنده را برنشاند

بیاورد لشکر به دشت نبرد

همان عهد را بر سر نیزه کرد

که بستد نیایش ز بهرامشاه

که جیحون میانجیست ما را به راه

یکی مرد بینادل و چرب‌گوی

ز لشکر گزین کرد با آبروی

بدو گفت نزدیک پیروز رو

به چربی سخن‌گوی و پاسخ شنو

بگویش که عهد نیای تو را

بلند اختر و رهنمای تو را

همی بر سر نیزه پیش سپاه

بیارم چو خورشید تابان به راه

بدان تا هر آن کس که دارد خرد

به منشور آن دادگر بنگرد

مرا آفرین بر تو نفرین بود

همان نام تو شاه بی‌دین بود

نه یزدان پسندد نه یزدان‌پرست

نه اندر جهان مردم زیردست

که بیداد جوید کسی در جهان

بپیچد سر از عهد شاهنشهان

به داد و به مردی چو بهرام شاه

کسی نیز ننهاد بر سر کلاه

برین بر جهاندار یزدان گواست

که او را گوا خواستن ناسزاست

که بیداد جویی همی جنگ من

چنین با سپه کردن آهنگ من

نباشی تو زین جنگ پیروزگر

نیابی مگر ز اختر نیک بر

ازین پس نخواهم فرستاد کس

بدین جنگ یزدان مرا یار بس

فرستاده با نامه آمد چو گرد

سخن‌ها به پیروز بر یاد کرد

چو برخواند آن نامه‌ی خوشنواز

پر از خشم شد شاه گردن فراز

فرستاده را گفت چندین سخن

نگویم جهاندیده مرد کهن

که از چاچ یک پی نهد نزد رود

به نوک سنانش فرستم درود

فرستاده آمد بر خوشنواز

فراوان سخن گفت با او به راز

که نزدیک پیروز ترس خدای

ندیدم نبودش کسی رهنمای

همه دیدمش جنگ جوید همی

به فرمان یزدان نگوید همی

چو بشندی زو این سخن خوشنواز

به یزدان پناهید و بردش نماز

چنین گفت کای داور داد و پاک

تویی آفریننده‌ی هور و خاک

تو دانی که پیروز بیدادگر

ز بهرام بیشی ندارد هنر

پی او ز روی زمین برگسل

مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل

سخن‌های بیداد گوید همی

بزرگی به شمشیر جوید همی

به گرد سپه بر یکی کنده کرد

سرش را بپوشید و آگنده کرد

کمندی فزون بود بالای اوی

همان سی ارش کرده پهنای اوی

چو این کرده شد نام یزدان بخواند

ز پیش سمرقند لشکر براند

وزان روی سرگشته پیروز شاه

همی‌ راند چون باد لشکر به راه

وزین روی پر بیم دل خوش‌نواز

چنین تا بر کنده آمد فراز

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

چنان تیر باران بد از هر دو روی

که چون آب خون اندر آمد به جوی

چو نزدیکی کنده شد خوشنواز

همی‌ گفت با داور پاک راز

وزان روی چون باد پیروزشاه

همی‌ تاخت با خوارمایه سپاه

چو آمد به نزدیکی خوشنواز

سپهدار ترکان ازو گشت باز

عنان را بپیچید و بنمود پشت

پس او سپاه اندر آمد درشت

برانگیخت پس باره پیروز شاه

همی ‌راند با گرز و رومی کلاه

به کنده در افتاد با چند مرد

بزرگان و شیران روز نبرد

چو نرسی برادرش و فرخ قباد

بزرگان و شاهان فرخ نژاد

برین سان نگون شد سر هفت شاه

همه نامداران زرین کلاه

وزان جایگه شاد دل خوشنواز

به نزدیکی کنده آمد فراز

برآورد زان کنده هر کس که زیست

همان خاک بر بخت ایشان گریست

بزرگان و پیکارجویان هران

کسی را که در کنده آمد زمان

شکسته سر و پشت پیروز شاه

شه نامداران با تاج و گاه

ز شاهان نبد زنده جز کیقباد

شد آن لشکر و پادشاهی بباد

همی ‌راند با کام دل خوشنواز

سرافراز با لشکر رزمساز

به تاراج داده سپاه و بنه

نه کس میسره دید و نه میمنه

ز ایرانیان چند بردند اسیر

چه افگنده بر خاک و خسته به تیر

نباید که باشد جهانجوی زفت

دل زفت با خاک تیره‌ست جفت

چنین آمد این چرخ ناپایدار

چه با زیردست و چه با شهریار

بپیچاند آن را که خود پرورد

اگر تو شوی پاسبان خرد

نماند برین خاک جاوید کس

تو را توشه از راستی باد و بس

چو بگذشت برکنده بر خوشنواز

سپاهش شد از خواسته بی‌نیاز

به آهن ببستند پای قباد

ز تخت و نژادش نکردند یاد

چو آگاهی آمد به ایران سپاه

ازان کنده و رزم پیروز شاه

خروشی برآمد ز کشور بدرد

ازان شهریاران آزاد مرد

چو اندر جهان این سخن گشت فاش

فرود آمد از تخت زرین بلاش

همه گوشت بازو به دندان بکند

همی ‌ریخت بر تخت خاک نژند

سپاهی و شهری ز ایران بدرد

زن و مرد و کودک همی مویه کرد

همه کنده موی و همه خسته روی

همه شاه‌جوی و همه راه‌جوی

که تا چون گریزند ز ایران زمین

گر آیند لشکر ازان دشت کین

***

پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود

 چو بنشست با سوگ ماهی بلاش

سرش پر ز گرد و رخش پر خراش

سپاه آمد و موبد موبدان

هر آن کس که بود از رد و بخردان

فراوان بگفتند با او ز پند

سخن‌ها که بودی ورا سودمند

بران تخت شاهیش بنشاندند

بسی زر و گوهر برافشاندند

چو بنشست بر گاه گفت ای ردان

بجویید رای و دل بخردان

شما را بزرگیست نزدیک من

چو روشن شود رای تاریک من

به گیتی هر آن کس که نیکی کند

بکوشد که تا رای ما نشکند

هر آن کس کجا باشد او بدسگال

که خواهد همی کار خود را همال

نخستین به پندش توانگر کنم

چو نپذیرد از خونش افسر کنم

هر آن گه که زین لشکر دین‌پرست

بنالد بر ما یکی زیردست

دل مرد بیدادگر بشکنم

همه بیخ و شاخش ز بن برکنم

مباشید گستاخ با پادشا

بویژه کسی کو بود پارسا

که او گاه زهرست و گه پای‌زهر

مجویید از زهر تریاک بهر

ز گیتی تو خوشنودی شاه‌جوی

مشو پیش تختش مگر تازه‌روی

چو خشم آورد شاه پوزش گزین

همی خوان به بیداد و داد آفرین

هر آنگه که گویی که دانا شدم

به هر دانشی بر توانا شدم

چنان دان که نادان‌تری آن زمان

مشو بر تن خویش بر بدگمان

وگر کار بندید پند مرا

سخن گفتن سودمند مرا

ز شاهان داننده یابید گنج

کسی را ز دانش ندیدم به رنج

برو مهتران آفرین خواندند

ز دانایی او فرو ماندند

برفتند خشنود ز ایوان اوی

به یزدان سپرده تن و جان اوی

بدانگه که پیروز شد سوی جنگ

یکی پهلوان جست با رای و سنگ

که باشد نگهبان تخت و کلاه

بلاش جوان را بود نیکخواه

بدان کار شایسته بد سوفزای

یکی نامور بود پاکیزه‌رای

جهاندیده از شهر شیراز بود

سپهبددل و گردن‌افراز بود

هم او مرزبان بد بزابلستان

ببست و بغزنین و کابلستان

چو آگاهی آمد سوی سوفزای

ز پیروز بی‌رای و بی‌رهنمای

ز مژگان سرشکش برخ برچکید

همه جامه‌ی پهلوی بردرید

ز سر برگرفتند گردان کلاه

به ماتم نشستند با سوگ شاه

همی ‌گفت بر کینه‌ی شهریار

بلاش جوان چون بود خواستار

بدانست کان کار بی‌سود شد

سر تاج شاهی پر از دود شد

سپاه پراکنده را گرد کرد

بزد کوس وز دشت برخاست گرد

فراز آمدش تیغ زن صد هزار

همه جنگجوی از در کارزار

درم داد و آن لشکر آباد کرد

دل مردم کینه‌ور شاد کرد

فرستاده‌ای خواند شیرین ‌زبان

خردمند و بیدار و روشن‌ روان

یکی نامه بنوشت پر داغ و درد

دو دیده پر از آب و رخسار زرد

به نامه درون پندها یاد داد

ز جمشید و کیخسرو کیقباد

وزان پس فرستاد نزد بلاش

که شاها تو از مرگ غمگین مباش

که این مرگ هر کس بخواهد چشید

شکیبایی و نام باید گزید

ز باد آمده باز گردد بدم

یکی داد خواندش و دیگر ستم

کنون من به دستوری شهریار

بسیجم برین گونه بر کارزار

کزین کینه و خون پیروز شاه

بنالد ز چرخ روان هور و ماه

فرستاده زین روی برداشت پای

وزان سوی گریان بشد باز جای

بیاراست لشکر چو پر تذرو

بیامد ز زاولستان سوی مرو

یکی مرد بگزید بیدار دل

که آهسته دارد به گفتار دل

نویسنده‌ی نامه را گفت خیز

که آمد سر خامه را رستخیز

یکی نامه بنویس زی خوشنواز

که ای بی‌خرد روبه دیوساز

گنهکار کردی به یزدان تنت

شود مویه گر بر تو پیراهنت

به شاه آنک تو کردی ای بی‌وفا

ببینی کنون زور تیغ جفا

به کشتی شهنشاه را بی‌گناه

نبیره جهاندار بهرام شاه

یکی کین نو ساختی در جهان

که آن کینه هرگز نگردد نهان

چرا پیش او چون یکی چابلوس

نرفتی چو برخاست آوای کوس

نیای تو زین خاندان زنده بود

پدر پیش بهرام پاینده بود

من اینک به مرو آمدم کینه‌خواه

نماند به هیتالیان تاج و گاه

اسیران و آن خواسته هرچ هست

که از رزمگاه آمدستت بدست

همه باز خواهم به شمشیر کین

به مرو آورم خاک توران زمین

نمانم جهان را بفرزند تو

نه بر دوده و خویش و پیوند تو

بفرمان یزدان ببرم سرت

ز خون همچو دریا کنم کشورت

نه کین باشد این چند گویم دراز

که از کین پیروز با خوشنواز

شود زیر خاک پی من تباه

به یزدان روانش بود دادخواه

فرستاده با نامه‌ی سوفزای

بیامد چو شیر دلاور ز جای

چو آشفته آمد بر خوشنواز

بشد پیش تخت و ببردش نماز

بدو داد پس نامه‌ی سوفزای

همی ‌بود یک چند پیشش به پای

نویسنده‌ی نامه را داد و گفت

که پنهان بگوی آنچ نرم است و زفت

به مهتر چنین گفت مرد دبیر

که این نامه پر گرز و تیغست و تیر

شکسته شد آن مرد جنگ‌آزمای

ازان پر سخن نامه‌ سوفزای

هم اندر زمان زود پاسخ نبشت

سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت

نخستین چنین گفت کز کردگار

بترسیم وز گردش روزگار

که هر کس که بودست یزدان‌پرست

نیاورد در عهد شاهان شکست

فرستادمش نامه‌ی پندمند

دگر عهد آن شهریار بلند

برو خور بود آنچ گفتم سخن

هم اندیشه‌ی روزگار کهن

چو او کینه‌ور گشت و من چاره‌جوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

به پیروز بر اختر آشفته شد

نه بر کام من شاه تو کشته شد

چو بشکست پیمان شاهان داد

نبود از جوانیش یک روز شاد

نیامد پسند جهان‌آفرین

تو گویی که بگرفت پایش زمین

هر آن کس که عهد نیا بشکند

سر راستی را بپای افگند

چو پیروز باشد به دشت نبرد

شکسته بکنده درون پر ز گرد

گر آیی تو ایدر هم آراسته ست

نه جنگ و نه جنگ‌آوران کاسته ست

فرستاده با نامه تازان ز جای

به یک هفته آمد سوی سوفزای

چو برخواند آن نامه را پهلوان

به دشنام بگشاد گویا زبان

ز میدان خروشیدن گاودم

شنیدند و آوای رویینه خم

بکشمیهن آورد چندان سپاه

که بر چرخ خورشید گم کرد راه

برین همنشان روز بگذاشتند

همی راه را خانه پنداشتند

چو آگاهی آمد سوی خوشنواز

به دشت آمد و جنگ را کرد ساز

به پیکند شد رزمگاهی گزید

که چرخ روان روی هامون ندید

وزین روی پر کینه دل سوفزای

به کردار باد اندر آمد ز جای

چو شب تیره شد پهلوان سپاه

به پیلان آسوده بر بست راه

طلایه همی‌ گشت بر هر دو سوی

جهان شد پر آواز پرخاشجوی

غو پاسبانان و بانگ جرس

همی‌ آمد از دور بر پیش و پس

چنین تا پدید آمد از میغ شید

در و دشت شد چون بلور سپید

دو لشکر همی جنگ را ساختند

درفش بزرگی برافراختند

از آواز گردان پرخاشخر

بدرید مر اژدها را جگر

هوا دام کرکس شد از پر تیر

زمین شد ز خون سران آبگیر

ز هر سو ز مردان تلی کشته بود

کرا از جهان روز برگشته بود

بجنبید بر قلبگه سوفزای

یکایک سپاه اندر آمد ز جای

وزان روی با تیغ کین خوشنواز

بپیچید و آمد به تنگی فراز

یکی تیغ زد بر سرش سوفزای

سپاه اندر آمد به تندی ز جای

بجست از کف تیغزن خوشنواز

به شیب اندر انداخت اسب از فراز

بدید آنک شد روزگارش درشت

عنان را بپیچید و بنمود پشت

چو باد دمان از پسش سوفزای

همی‌ تاخت با نیزه‌ی سرگرای

بسی کرد زان نامداران اسیر

بسی کشته شد هم بپیکان و تیر

همی‌ تاخت تا پیش لشکر رسید

بره بر بسی کشته و خسته دید

ز بالا نگه کرد پس خوشنواز

سپه را به هامون نشیب و فراز

همه دشت پر کشته و خواسته

شده دشت چون چرخ آراسته

سلیح و کمرها و اسب و رهی

ستام و سنان و کلاه مهی

همی ‌برد هر کس بر سوفزای

تلی گشته چون کوه البرز جای

ببخشید یکسر همه بر سپاه

نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه

به لشکر چنین گفت کامروز کار

به کام دل ما بد از روزگار

چو خورشید بنماید از چرخ دست

برین دشت خیره نباید نشست

به کین شهنشاه ایران شویم

برین دز به کردار شیران شویم

همه لشکرش دست بر بر زدند

همی هر کسی رای دیگر زدند

برین همنشان تا ز خم سپهر

پدید آمد آن زیور تاج مهر

تبیره برآمد ز پرده‌سرای

نشست از بر باره بر سوفزای

فرستاده‌ای آمد از خوشنواز

به نزدیک سالار گردن‌فراز

که از جنگ و پیکار و خون ریختن

نباشد جز از رنج و آویختن

دو مرد خردمند نیکو گمان

به دوزخ فرستیم هر دو روان

اگر بازجویی ز راه ردی

بدانی که آن کار بد ایزدی

نه بر باد شد کشته پیروزشاه

کز اختر سرآمد بدو سال و ماه

گنهکار شد زانک بشکست عهد

گزین کرد حنظل بینداخت شهد

کنون بودنی بود و بر ما گذشت

خنک آنک گرد گذشته نگشت

اسیران وز خواسته هرچ بود

ز سیم و زر و گوهر نابسود

ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت

که آن روز بگذاشت پیروز بخت

فرستم همه نزد سالار شاه

سراپرده و گنج و پیل و سپاه

چو پیروزگر سوی ایران شوی

به نزدیک شاه دلیران شوی

نباشد مرا سوی ایران بسیچ

تو از عهد بهرام گردن مپیچ

شهنشاه گیتی ببخشید راست

مرا ترک و چین است و ایران تو راست

چو بشنید پیغام او سوفزای

بیاورد لشکر به پرده‌سرای

فرستاده را گفت پیش سپاه

بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه

بیامد فرستاده‌ی خوشنواز

بگفت آنچ بود آشکارا و راز

چنین گفت لشکر که فرمان تو راست

بدین آشتی رای و پیمان تو راست

به ایران نداند کسی از تو به

بما بر تویی شاه و سالار و مه

چنین گفت با سرکشان سوفزای

که امروز ما را جزین نیست رای

کزیشان ازین پس نجوییم جنگ

به ایران بریم این سپه بی‌درنگ

که در دست ایشان بود کیقباد

چو فرزند پیروز خسرو نژاد

همان موبد موبدان اردشیر

ز لشکر بزرگان برنا و پیر

اگر جنگ سازیم با خوشنواز

شود کار بی‌سود بر ما دراز

کشد آنک دارد ز ایران اسیر

قباد جهانجوی چون اردشیر

اگر نیستی در میانه قباد

ز موبد نکردی دل و مغز یاد

گر او را ز ترکان بد آید بروی

نماند به ایران جز از گفت و گوی

یکی ننگ باشد که تا رستخیز

بماند میان دلیران ستیز

فرستاده را نغز پاسخ دهیم

درین آشتی رای فرخ نهیم

مگر باز بینیم روی قباد

که بی او سر پادشاهی مباد

همان موبد پاکدل اردشیر

کسی را که بینید برنا و پیر

فرستاده را خواند پس پهلوان

سخن گفت با او به شیرین زبان

چنین گفت کاین ایزدی بود و بس

جهان بد سگالد نگوید بکس

بزرگان ایران که هستند اسیر

قبادست با نامدار اردشیر

دگر هر که دارید بر نای بند

فرستید سوی منش ارجمند

دگر خواسته هرچ دارید نیز

ز دینار وز تاج و هر گونه چیز

یكایك فرستید نزدیك من

به پیش بزرگان این انجمن

به تاراج و کشتن نیازیم دست

که ما بی نیازیم و یزدان پرست

ز جیحون به روز دهم بگذریم

وزان پیی خاک را نسپریم

همه هرچ گفتم تو را گوش دار

چو رفتی یکایک برو بر شمار

فرستاده هم در زمان گشت باز

بیامد گرازان بر خوشنواز

بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد

همانگاه برداشت بند قباد

همان خواسته سر به سر گرد کرد

کجا یافت از خاک و دشت نبرد

همان تخت با تاج پیروز شاه

چو چیز پراکنده ی آن سپاه

فرستاد یکسر سوی سوفزای

به دست یکی مرد پاکیزه رای

چو لشکر بدیدند روی قباد

ز دیدار او انجمن گشت شاد

بزرگان همه خیمه بگذاشتند

همه دست بر آسمان داشتند

که پور شهنشاه را بی گزند

بدیدند با هرک بد ارجمند

همانگه فروهشت پرده سرای

سپهبد باسب اندر آورد پای

ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد

ابا نامور موبد و کیقباد

چو آگاهی آمد به ایران زمین

ازان نیک پی مهتر بآفرین

همان جنگ و پیکار با خوشنواز

ز رای چنان مرد نیرنگ ساز

همان موبد موبدان اردشیر

اسیران که بودند برنا و پیر

که از جنگ برگشت پیروز و شاد

گشاده شد از بند پای قباد

بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت

ز ایران سپاهست بر کوه و دشت

خروشی ز ایران برآمد که گوش

تو گفتی همی کر شود زان خروش

بزرگان فرزانه برخاستند

پذیره شدن را بیاراستند

بلاش آن زمان تخت زرین نهاد

که تا برنشیند برو کیقباد

چو آمد به شهر اندرون سوفزای

بزرگان برفتند یک سر ز جای

پذیره شدن را بیاراست شاه

همی رفت با آنک بودش سپاه

بلاش آن زمان دید روی قباد

رها گشته از بند پیروز و شاد

مر او را سبک شاه در برگرفت

ز هیتال و چین دست بر سر گرفت

ز راه اندر ایوان شاه آمدند

گشاده دل و نیکخواه آمدند

بفرمود تا خوان بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

همی بود جشنی نه بر آرزوی

ز تیمار پیروز آزاده خوی

همه چامه گر سوفزا را ستود

ببربط همی رزم ترکان سرود

مهان را همه چشم بر سوفزای

ازو گشته شاد و بدو داده رای

همه شهر ایران بدو گشت باز

کسی را که بد کینه ی خوشنواز

بدان پهلوان دل همی شاد کرد

روان را ز اندیشه آزاد کرد

ببد سوفزای از جهان بی همال

همی رفت زین گونه تا چار سال

نبودی جز آن چیز کو خواستی

جهان را به رای خود آراستی

چر فرمان او گشت در شهر فاش

به خوبی بپرداخت گاه از بلاش

بدو گفت شاهی نرانی همی

بدان را ز نیکان ندانی همی

همی پادشاهی به بازی کنی

ز پری وز بی نیازی کنی

قباد از تو در کار داناترست

بدین پادشاهی تواناترست

به ایوان خویش اندر آمد بلاش

نیارست گفتن که ایدر مباش

همی گفت بی رنج تخت این بود

که بی کوشش و درد و نفرین بود

***

پادشاهی قباد چهل وسه سال بود

چو بر تخت بنشست فرخ قباد

کلاه بزرگی به سر بر نهاد

سوی طیسفون شد ز شهر صطخر

که آزادگان را بدو بود فخر

چو بر تخت پیروز بنشست گفت

که از من مدارید چیزی نهفت

شما را سوی من گشادست راه

به روز سپید و شبان سیاه

بزرگ آن کسی کو به گفتار راست

زبان را بیاراست و کژی نخواست

چو بخشایش آرد بخشم اندرون

سر راستان خواندش رهنمون

نهد تخت خشنودی اندر جهان

بیابد بداد آفرین مهان

دل خویشرا دور دارد ز کین

مهان و کهانش کنند آفرین

هرانگه که شد پادشا کژ گوی

ز کژی شود شاه پیکار جوی

سخن را بباید شنید از نخست

چو دانا شود پاسخ آید درست

چو داننده مردم بود آزور

همی دانش او نیاید ببر

هر آنگه که دانا بود پرشتاب

چه دانش مر او را چه در سر شراب

چنان هم که باید دل لشکری

همه در نکوهش کند کهتری

توانگر کجا سخت باشد به چیز

فرومایه تر شد ز درویش نیز

چو درویش نادان کند مهتری

به دیوانگی ماند این داوری

چو عیب تن خویش داند کسی

ز عیب کسان برنخواند بسی

ستون خرد بردباری بود

چو تندی کند تن بخواری بود

چو خرسند گشتی به داد خدای

توانگر شدی یکدل و پاکرای

گر آزاد داری تنت را ز رنج

تن مرد بی رنج بهتر ز گنج

هران کس که بخششکند با کسی

بمیرد تنش نام ماند بسی

همه سر به سر دست نیکی برید

جهان جهان را ببد مسپرید

همه مهتران آفرین خواندند

زبرجد به تاجش برافشاندند

جوان بود سالش سه پنج و یکی

ز شاهی ورا بهره بود اندکی

همی راند کار جهان سوفزای

قباد اندر ایران نبد کدخدای

همه کار او پهلوان راندی

کسی را بر شاه ننشاندی

نه موبد بد او را نه فرمان روای

جهان بد به دستوری سوفزای

چنین بود تا بیست و سه ساله گشت

به جام اندرون باده چون لاله گشت

بیامد بر تاجور سوفزای

به دستوری بازگشتن به جای

سپهبد خود و لشکرش ساز کرد

بزد کوس و آهنگ شیراز کرد

همیرفت شادان سوی شهر خویش

ز هر کام برداشته بهر خویش

همه پارس او را شده چون رهی

همی بود با تاج شاهنشهی

بدان بد که من شاه بنشاندم

به شاهی برو آفرین خواندم

گر از من کسی زشت گوید بدوی

ورا سرد گوید براند ز روی

همی باژ جستی ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

چو آگاهی آمد بسوی قباد

ز شیراز وز کار بیداد و داد

همی گفت هر کس که جز نام شاه

ندارد ز ایران ز گنج و سپاه

نه فرمانش باشد به چیزی نه رای

جهان شد همه بنده ی سوفزای

هرآنکس که بد رازدار قباد

برو بر سخن ها همی کرد یاد

که از پادشاهی بنامی بسند

چرا کردی ای شهریار بلند

ز گنج تو آگنده تر گنج او

بباید گسست از جهان رنج او

همه پارس چون بنده او شدند

بزرگان پرستنده ی او شدند

ز گفتار بد شد دل کیقباد

ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد

همی گفت گر من فرستم سپاه

سر او بگردد شود رزمخواه

چو من دشمنی کرده باشم به گنج

ازو دید باید بسی درد و رنج

کند هر کسی یاد کردار اوی

نهانی ندانند بازار اوی

ندارم ز ایران یکی رزمخواه

کز ایدر شود پیش او با سپاه

بدو گفت فرزانه مندیش زین

که او شهریاری شود بآفرین

تو را بندگانند و سالار هست

که سایند بر چرخ گردنده دست

چو شاپور رازی بیاید ز جای

بدرد دل بدکنش سوفزای

شنید این سخن شاه و نیرو گرفت

هنرها بشست از دل آهو گرفت

همانگه جهاندیده ای کیقباد

بفرمود تا برنشیند چو باد

به نزدیک شاپور رازی شود

برآواز نخچیر و بازی شود

هم اندر زمان برنشاند ورا

ز ری سوی درگاه خواند ورا

دو اسبه فرستاده آمد بری

چو باد خزانی به هنگام دی

چو دیدش بپرسید سالار بار

وزو بستد آن نامه ی شهریار

بیامد به شاپور رازی سپرد

سوار سرافراز را پیش برد

برو خواند آن نامه ی کیقباد

بخندید شاپور مهرک نژاد

که جز سوفزا دشمن اندر جهان

ورا نیست در آشکار و نهان

ز هر جای فرمانبران را بخواند

سوی طیفسون تیز لشکر براند

چو آورد لشکر به نزدیک شاه

هم اندر زمان برگشادند راه

چو دیدش جهاندار بنواختش

بر تخت پیروزه بنشاختش

بدو گفت زین تاج بی بهره ام

ببی بهره ای در جهان شهره ام

همه سوفزاراست بهر از مهی

همی نام بینم ز شاهنشهی

ازین داد و بیداد در گردنم

به فرجام روزی بپیچد تنم

به ایران برادر بدی کدخدای

به هستی ز بیدادگر سوفزای

بدو گفت شاپور کای شهریار

دلت را بدین کار رنجه مدار

یکی نامه باید نوشتن درشت

تو را نام و فر و نژادست و پشت

بگویی که از تخت شاهنشاهی

مرا بهره رنجست و گنج تهی

تویی باژخواه و منم با گناه

نخواهم که خوانی مرا نیز شاه

فرستادم اینک یکی پهلوان

ز کردار تو چند باشم نوان

چو نامه بدین گونه باشد بدوی

چو من دشمن و لشکری جنگجوی

نمانم که برهم زند نیز چشم

نگویم سخن پیش او جز بخشم

نویسنده ی نامه را خواندند

به نزدیک شاپور بنشاندند

بگفت آن سخن ها که با شاه گفت

شد آن کلک بیجاده با قار جفت

چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه

بیاورد شاپور لشکر به راه

گزین کرد پس هرک بد نامدار

پراکنده از لشکر شهریار

خود و نامداران پرخاشجوی

سوی شهر شیراز بنهاد روی

چو آگاه شد زان سخن سوفزای

همانگه بیاورد لشکر ز جای

پذیره شدش با سپاهی گران

گزیده سواران و جوشنوران

رسیدند پس یک به دیگر فراز

فرود آمدند آن دو گردن فراز

چو بنشست شاپور با سوفزای

فراوان زدند از بد و نیک رای

بدو داد پس نامه ی شهریار

سخن رفت هرگونه دشوار و خوار

چو برخواند آن نامه را پهلوان

بپژمرد و شد کند و تیره روان

چو آن نامه برخواند شاپور گفت

که اکنون سخن را نباید نهفت

تو را بند فرمود شاه جهان

فراوان بنالید پیش مهان

بران سان که برخوانده ای نامه را

تو دانی شهنشاه خودکامه را

چنین داد پاسخ بدو پهلوان

که داند مرا شهریار جهان

بدان رنج و سختی که بردم ز شاه

برفتم ز زاولستان با سپاه

به مردی رهانیدم او را ز بند

نماندم که آید برویش گزند

مرا داستان بود نزدیک شاه

همان نزد گردان ایران سپاه

گر ایدونک بندست پاداش من

تو را چنگ دادن به پرخاش من

نخواهم زمان از تو پایم ببند

بدارد مرا بند او سودمند

ز یزدان وز لشکرم نیست شرم

که من چند پالوده ام خون گرم

بدانگه کجا شاه در بند بود

به یزدان مرا سخت سوگند بود

که دستم نبیند مگر دست تیغ

به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ

مگر سر دهم گر سرخوشنواز

به مردی ز تخت اندر آرم به گاز

کنونم که فرمود بندم سزاست

سخن های ناسودمندم سزاست

ز فرمان او هیچ گونه مگرد

چو پیرایه دان بند بر پای مرد

چو بنشست شاپور پایش ببست

بزد نای رویین و خود برنشست

بیاوردش از پارس پیش قباد

قباد از گذشته نکرد ایچ یاد

بفرمود کو را به زندان برند

به نزدیک ناهوشمندان برند

به شیراز فرمود تا هرچ بود

ز مردان و گنج و ز کشت و درود

بیاورد یک سر سوی طیسفون

سپردش به گنجور او رهنمون

چو یک هفته بگذشت هرگونه رای

همی راند با موبداز سوفزای

چنین گفت پس شاه را رهنمون

که یارند با او همه تیسفون

همه لشکر و زیردستان ما

ز دهقان وز درپرستان ما

گر او اندر ایران بماند درست

ز شاهی بباید تو را دست شست

بداندیش شاه جهان کشته به

سر بخت بدخواه برگشته به

چو بشنید مهتر ز موبد سخن

بنو تاخت و بیزار شد از کهن

بفرمود پس تاش بیجان کنند

بروبر دل و دیده پیچان کنند

بکردند پس پهلوان را تباه

شد آن گرد فرزانه و نیک خواه

چو آگاهی آمد به ایرانیان

که آن پیلتن را سرآمد زمان

خروشی برآمد ز ایران بدرد

زن و مرد و کودک همی مویه کرد

برآشفت ایران و برخاست گرد

همی هر کسی کرد ساز نبرد

همی گفت هر کس که تخت قباد

اگر سوفزا شد به ایران مباد

سپاهی و شهری همه شد یکی

نبردند نام قباد اندکی

برفتند یکسر بایوان شاه

ز بدگوی پردرد و فریادخواه

کسی را که بر شاه بدگوی بود

بداندیش او و بلاجوی بود

بکشتند و بردند ز ایوان کشان

ز جاماسب جستند چندی نشان

که کهتر برادر بد و سرفراز

قبادش همی پروریدی بناز

ورا برگزیدند و بنشاندند

به شاهی برو آفرین خواندند

به آهن ببستند پای قباد

ز فر و نژادش نکردند یاد

چنینست رسم سرای کهن

سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

یکی پور بد سوفزا را گزین

خردمند و پاکیزه و به آفرین

جوانی بی آزار و زرمهر نام

که از مهر او بد پدر شادکام

سپردند بسته بدو شاه را

بدان گونه بد رای بدخواه را

که آن مهربان کینه ی سوفزای

بخواهد بدرد از جهان کدخدای

بی آزار زرمهر یزدان پرست

نسودی ببد با جهاندار دست

پرستش همی کرد پیش قباد

وزان بد نکرد ایچ بر شاه یاد

جهاندار زو ماند اندر شگفت

ز کردار او مردمی برگرفت

همی کرد پوزش که بدخواه من

پرآشوب کرد اختر و ماه من

گر ایدونک یابم رهایی ز بند

تو را باشد از هر بدی سودمند

ز دل پاک بردارم آزار تو

کنم چشم روشن بدیدار تو

بدو گفت زر مهر کای شهریار

زبان را بدین باز رنجه مدار

پدر گر نکرد آنچ بایست کرد

ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد

تو را من بسان یکی بنده ام

به پیش تو اندر پرستنده ام

چو گویی به سوگند پیمان کنم

که هرگز وفای تو را نشکنم

ازو ایمنی یافت جان قباد

ز گفتار آن پر خرد گشت شاد

وزان پس بدو راز بگشاد و گفت

که اندیشه از تو تخواهم نهفت

گشادست بر پنج تن راز من

جزین نشنود یک تن آواز من

همین تاج و تخت از تو دارم سپاس

بوم جاودانه تو را حق شناس

چو بشنید زر مهر پاکیزه رای

سبک بند را برگشادش ز پای

فرستاد و آن پنج تن را بخواند

همه رازها پیش ایشان براند

شب تیره از شهر بیرون شدند

ز دیدار دشمن به هامون شدند

سوی شاه هیتال کردند روی

ز اندیشگان خسته و راه جوی

برین گونه سرگشته آن هفت مرد

باهواز رفتند تازان چو گرد

رسیدند پویان به پرمایه ده

بده در یکی نامبردار مه

بدان خان دهقان فرود آمدند

ببودند و یک هفته دم برزدند

یکی دختری داشت دهقان چو ماه

ز مشک سیه بر سرش بر کلاه

جهانجوی چون روی دختر بدید

ز مغز جوان شد خرد ناپدید

همانگه بیامد بزرمهر گفت

که با تو سخن دارم اندر نهفت

برو راز من پیش دهقان بگوی

مگر جفت من گردد این خوبروی

بشد تیز و رازش به دهقان بگفت

که این دخترت را کسی نیست جفت

یکی پاک انبازش آمد به جای

که گردی بر اهواز بر کدخدای

گرانمایه دهقان بزرمهر گفت

که این دختر خوب را نیست جفت

اگر شاید این مرد فرمان تو راست

مرین را بدان ده که او را هواست

بیامد خردمند نزد قباد

چنین گفت کین ماه جفت تو باد

پسندیدی و ناگهان دیدیش

بدان سان که دیدی پسندیدیش

قباد آن پری روی را پیش خواند

به زانوی کنداورش برنشاند

ابا او یک انگشتری بود و بس

که ارزش به گیتی ندانست کس

بدو داد و گفت این نگین را بدار

بود روز کاین را بود خواستار

بدان ده یکی هفته از بهر ماه

همی بود و هشتم بیامد به راه

بر شاه هیتال شد کیقباد

گذشته سخن ها بدو کرد یاد

بگفت آنچ کردند ایرانیان

بدی را ببستند یک یک میان

بدو گفت شاه از بد خوشنواز

همانا بدین روزت آمد نیاز

به پیمان سپارم تو را لشکری

ازان هر یکی بر سران افسری

که گر باز یابی تو گنج و کلاه

چغانی بباشد تو را نیکخواه

مرا باشد این مرز و فرمان تو را

ز کرده نباشد پشیمان تو را

زبردست را گفت خندان قباد

کزین بوم هرگز نگیریم یاد

چو خواهی فرستمت بی مر سپاه

چغانی که باشد که یازد بگاه

چو کردند عهد آن دو گردن فراز

در گنج زر و درم کرد باز

به شاه جهاندار دادش رمه

سلیح سواران و لشکر همه

بپذرفت شمشیرزن سی هزار

همه نامداران گرد و سوار

ز هیتالیان سوی اهواز شد

سراسر جهان زو پر آواز شد

چو نزدیکی خان دهقان رسید

بسی مردم از خانه بیرون دوید

یکی مژده بردند نزد قباد

که این پور بر شاه فرخنده باد

پسر زاد جفت تو در شب یکی

که از ماه پیدا نبود اندکی

چو بشنید در خانه شد شادکام

همانگاه کسریش کردند نام

ز دهقان بپرسید زان پس قباد

که ای نیکبخت از که داری نژاد

بدو گفت کز آفریدون گرد

که از تخم ضحاک شاهی ببرد

پدرم این چنین گفت و من این چنین

که بر آفریدون کنیم آفرین

ز گفتار او شادتر شد قباد

ز روزی که تاج کیی برنهاد

عماری بسیجید و آمد به راه

نشسته بدو اندرون جفت شاه

بیاورد لشکر سوی طیسفون

دل از درد ایرانیان پر ز خون

به ایران همه سالخورده ردان

نشستند با نامور بخردان

که این کار گردد بمابر دراز

میان دو شه زاد گردن فراز

ز روم و ز چین لشکر آید کنون

بریزند زین مرز بسیار خون

بباید خرامید سوی قباد

مگر کان سخن ها نگیرد بیاد

بیاریم جاماسب ده ساله را

که با در همتا کند ژاله را

مگرمان ز تاراج و خون ریختن

به یک سو گراییم ز آویختن

برفتند یکسر سوی کیقباد

بگفتند کای شاه خسرو نژاد

گر از تو دل مردمان خسته شد

بشوخی دل و دیدها شسته شد

کنون کامرانی بدان کت هواست

که شاه جهان بر جهان پادشاست

پیاده همه پیش او در دوان

برفتند پر خاک تیره روان

گناه بزرگان ببخشید شاه

ز خون ریختن کرد پوزش به راه

ببخشید جاماسب را همچنین

بزرگان برو خواندند آفرین

بیامد به تخت کیی برنشست

ورا گشت جاماسب مهترپرست

برین گونه تا گشت کسری بزرگ

یکی کودکی شد دلیر و سترگ

به فرهنگیان داد فرزند را

چنان بار شاخ برومند را

همه کار ایران و توران بساخت

بگردون کلاه مهی برفراخت

وزان پس بیاورد لشکر بروم

شد آن باره ی او چو یک مهره موم

همه بوم و بر آتش اندر زدند

همه رومیان دست بر سر زدند

همی کرد زان بوم و بر خارستان

ازو خواست زنهار دو شارستان

یکی مندیا و دگر فارقین

بیامختشان زند و بنهاد دین

نهاد اندر آن مرز آتشکده

بزرگی بنوروز و جشن سده

مداین پی افگند جای کیان

پراکنده بسیار سود و زیان

از اهواز تا پارس یک شارستان

بکرد و برآورد بیمارستان

اران خواند آن شارستان را قباد

که تازی کنون نام حلوان نهاد

گشادند هر جای رودی ز آب

زمین شد پر از جای آرام و خواب

***

داستان مزدک با قباد

بیامد یکی مرد مزدک بنام

سخنگوی با دانش و رای و کام

گرانمایه مردی و دانش فروش

قباد دلاور بدو داد گوش

به نزد جهاندار دستور گشت

نگهبان آن گنج و گنجور گشت

ز خشکی خورش تنگ شد در جهان

میان کهان و میان مهان

ز روی هوا ابر شد ناپدید

به ایران کسی برف و باران ندید

مهان جهان بر در کیقباد

همی هر کسی آب و نان کرد یاد

بدیشان چنین گفت مزدک که شاه

نماید شما را بامید راه

دوان اندر آمد بر شهریار

چنین گفت کای نامور شهریار

به گیتی سخن پرسم از تو یکی

گر ایدونک پاسخ دهی اندکی

قباد سراینده گفتش بگوی

به من تازه کن در سخن آبروی

بدو گفت آنکس که مارش گزید

همی از تنش جان بخواهد پرید

یکی دیگری را بود پای زهر

گزیده نیابد ز تریاک بهر

سزای چنین مردگویی که چیست

که تریاک دارد درم سنگ بیست

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که خونی ست این مرد تریاک دار

به خون گزیده ببایدش کشت

به درگاه چون دشمن آمد بمشت

چو بشنید برخاست از پیش شاه

بیامد به نزدیک فریادخواه

بدیشان چنین گفت کز شهریار

سخن کردم از هر دری خواستار

بباشید تا بامداد پگاه

نمایم شما را سوی داد راه

برفتند و شبگیر باز آمدند

شخوده رخ و پرگداز آمدند

چو مزدک ز در آن گره را بدید

ز درگه سوی شاه ایران دوید

چنین گفت کای شاه پیروزبخت

سخنگوی و بیدار و زیبای تخت

سخن گفتم و پاسخش دادیم

به پاسخ در بسته بگشادیم

گر ایدونک دستور باشد کنون

بگوید سخن پیش تو رهنمون

بدو گفت برگوی و لب را مبند

که گفتار باشد مرا سودمند

چنین گفت کای نامور شهریار

کسی را که بندی ببند استوار

خورش باز گیرند زو تا بمرد

به بیچارگی جان و تن را سپرد

مکافات آن کس که نان داشت او

مرین بسته را خوار بگذاشت او

چه باشد بگوید مرا پادشا

که این مرد دانا بد و پارسا

چنین داد پاسخ که میکن بنش

که خونیست ناکرده بر گردنش

چو بشنید مزدک زمین بوس داد

خرامان بیامد ز پیش قباد

بدرگاه او شد به انبوه گفت

که جایی که گندم بود در نهفت

دهید آن بتاراج در کوی و شهر

بدان تا یکایک بیابید بهر

دویدند هر کس که بد گرسنه

به تاراج گندم شدند از بنه

چه انبار شهری چه آن قباد

ز یک دانه گندم نبودند شاد

چو دیدند رفتند کار آگهان

به نزدیک بیدار شاه جهان

که تاراج کردند انبار شاه

به مزدک همی باز گردد گناه

قباد آن سخن گوی را پیش خواند

ز تاراج انبار چندی براند

چنین داد پاسخ کانوشه بدی

خرد را به گفتار توشه بدی

سخن هرچ بشنیدم از شهریار

بگفتم به بازاریان خوارخوار

به شاه جهان گفتم از مار و زهر

ازان کس که تریاک دارد به شهر

بدین بنده پاسخ چنین داد شاه

که تریاک دارست مرد گناه

اگر خون این مرد تریاک دار

بریزد کسی نیست با او شمار

چو شد گرسنه نان بود پای زهر

به سیری نخواهد ز تریاک بهر

اگر دادگر باشی ای شهریار

به انبار گندم نیاید به کار

شکم گرسنه چند مردم بمرد

که انبار را سود جانش نبرد

ز گفتار او تنگ دل شد قباد

بشد تیز مغزش ز گفتار داد

وزان پسبپرسید و پاسخ شنید

دل و جان او پر ز گفتار دید

ز چیزی که گفتند پیغمبران

همان دادگر موبدان و ردان

به گفتار مزدک همه کژ گشت

سخن هاش ز اندازه اندر گذشت

برو انجمن شد فروان سپاه

بسی کس ببی راهی آمد ز راه

همی گفت هر کو توانگر بود

تهی دست با او برابر بود

نباید که باشد کسی برفزود

توانگر بود تار و درویش پود

جهان راست باید که باشد به چیز

فزونی توانگر چرا جست نیز

زن و خانه و چیز بخشیدنی ست

تهی دست کس با توانگر یکی ست

من این را کنم راست با دین پاک

شود ویژه پیدا بلند از مغاک

هرآنکس که او جز براین دین بود

ز یزدان و از منش نفرین بود

ببد هرک درویش با او یکی

اگر مرد بودند اگر کودکی

ازین بستدی چیز و دادی بدان

فرو مانده بد زان سخن بخردان

چو بشنید در دین او شد قباد

ز گیتی به گفتار او بود شاد

ورا شاه بنشاند بر دست راست

ندانست لشکر که موبد کجاست

بر او شد آنکس که درویش بود

وگر نانش از کوشش خویش بود

به گرد جهان تازه شد دین او

نیارست جستن کسی کین او

توانگر همی سر ز تنگی نگاشت

سپردی بدرویش چیزی که داشت

چنان بد که یک روز مزدک پگاه

ز خانه بیامد به نزدیک شاه

چنین گفت کز دین پرستان ما

همان پاکدل زیردستان ما

فراوان ز گیتی سران بردرند

فرود آوری گر ز در بگذرند

ز مزدک شنید این سخن ها قباد

بسالار فرمود تا بار داد

چنین گفت مزدک به پرمایه شاه

که این جای تنگست و چندان سپاه

همان نگنجند در پیش شاه

به هامون خرامد کندشان نگاه

بفرمود تا تخت بیرون برند

ز ایوان شاهی به هامون برند

به دشت آمد از مزدکی صد هزار

برفتند شادان بر شهریار

چنین گفت مزدک به شاه زمین

که ای برتر از دانش به آفرین

چنان دان که کسری نه بر دین ماست

ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست

یکی خط دستش بباید ستد

که سر باز گرداند از راه بد

بپیچاند از راستی پنج چیز

که دانا برین پنج نفزود نیز

کجا رشک و کینست و خشم و نیاز

به پنجم که گردد برو چیزه آز

تو چون چیره باشی برین پنج دیو

پدید آیدت راه کیهان خدیو

ازین پنج ما را زن و خواستست

که دین بهی در جهان کاستست

زن و خواسته باشد اندر میان

چو دین بهی را نخواهی زیان

کزین دو بود رشک و آز و نیاز

که با خشم و کین اندر آید براز

همی دیو پیچد سر بخردان

بباید نهاد این دو اندر میان

چو این گفته شد دست کسری گرفت

بدو مانده بد شاه ایران شگفت

ازو نامور دست بستد بخشم

به تندی ز مزدک بخوابید چشم

به مزدک چنین گفت خندان قباد

که از دین کسری چه داری به یاد

چنین گفت مزدک که این راه راست

نهانی نداند نه بر دین ماست

همانگه ز کسری بپرسید شاه

که از دین به بگذری نیست راه

بدو گفت کسری چو یابم زمان

بگویم که کژست یکسر گمان

چو پیدا شود کژی و کاستی

درفشان شود پیش تو راستی

بدو گفت مزدک زمان چند روز

همی خواهی از شاه گیتی فروز

ورا گفت کسری زمان پنج ماه

ششم را همه باز گویم به شاه

برین برنهادند و گشتند باز

بایوان بشد شاه گردن فراز

فرستاد کسری به هر جای کس

که دانندهیی دید و فریادرس

کسآمد سوی خره اردشیر

که آنجا بد از داد هرمزد پیر

ز اصطخر مهرآذر پارسی

بیامد بدرگاه با یار سی

نشستند دانش پژوهان به هم

سخن رفت هر گونه از بیش و کم

به کسری سپردند یکسر سخن

خردمند و دانندگان کهن

چو بشنید کسری به نزد قباد

بیامد ز مزدک سخن کرد یاد

که اکنون فراز آمد آن روزگار

که دین بهی را کنم خواستار

گر ایدونک او را بود راستی

شود دین زردشت بر کاستی

پذیرم من آن پاک دین ورا

به جان برگزینم گزین ورا

چو راه فریدون شود نادرست

عزیز مسیحی و هم زند و است

سخن گفتن مزدک آید به جای

نباید به گیتی جزو رهنمای

ور ایدونک او کژ گوید همی

ره پاک یزدان نجوید همی

بمن ده ورا و آنک در دین اوست

مبادا یکی را به تن مغز و پوست

گوا کرد زرمهر و خرداد را

فرایین و بندوی و بهزاد را

وز آن جایگه شد بایوان خویش

نگه داشت آن راست پیمان خویش

به شبگیر چون شید بنمود تاج

زمین شد به کردار دریای عاج

همی راند فرزند شاه جهان

سخن گوی با موبدان و ردان

به آیین به ایوان شاه آمدند

سخن گوی و جوینده راه آمدند

دلارای مزدک سوی کیقباد

بیامد سخن را در اندر گشاد

چنین گفت کسری به پیش گروه

به مزدک که ای مرد دانش پژوه

یکی دین نو ساختی پر زیان

نهادی زن و خواسته درمیان

چه داند پسر کش که باشد پدر

پدر همچنین چون شناسد پسر

چو مردم سراسر بود در جهان

نباشند پیدا کهان و مهان

که باشد که جوید در کهتری

چگونه توان یافتن مهتری

کسی کو مرد جای و چیزش کراست

که شد کارجو بنده با شاه راست

جهان زین سخن پاک ویران شود

نباید که این بد به ایران شود

همه کدخدایند و مزدور کیست

همه گنج دارند و گنجور کیست

ز دین آوران این سخن کس نگفت

تو دیوانگی داشتی در نهفت

همه مردمان را به دوزخ بری

همی کار بد را ببد نشمری

چو بشنید گفتار موبد قباد

برآشفت و اندر سخن داد داد

گرانمایه کسری ورا یار گشت

دل مرد بی دین پرآزار گشت

پر آواز گشت انجمن سر به سر

که مزدک مبادا بر تاجور

همی دارد او دین یزدان تباه

مباد اندرین نامور بارگاه

ازان دین جهاندار بیزار شد

ز کرده سرش پر ز تیمار شد

به کسری سپردش همانگاه شاه

ابا هرک او داشت آیین و راه

بدو گفت هر کاو براین دین اوست

مبادا یکی را به تن مغز و پوست

بدان راه بد نامور صد هزار

به فرزند گفت آن زمان شهریار

که با این سران هرچ خواهی بکن

ازین پس ز مزدک مگردان سخن

به درگاه کسری یکی باغ بود

که دیوار او برتر از راغ بود

همی گرد بر گرد او کنده کرد

مرین مردمان را پراکنده کرد

بکشتندشان هم بسان درخت

ز بر پای و زیرش سرآکنده سخت

به مزدک چنین گفت کسری که رو

بدرگاه باغ گرانمایه شو

درختان ببین آنک هر کس ندید

نه از کاردانان پیشین شنید

بشد مزدک از باغ و بگشاد در

که بیند مگر بر چمن بارور

همانگه که دید از تنش رفت هوش

برآمد به ناکام زو یک خروش

یکی دار فرمود کسری بلند

فروهشت از دار پیچان کمند

نگونبخت را زنده بر دار کرد

سر مرد بی دین نگون سار کرد

ازان پس بکشتش بباران تیر

تو گر با هشی راه مزدک مگیر

بزرگان شدند ایمن از خواسته

زن و زاده و باغ آراسته

همی بود با شرم چندی قباد

ز نفرین مزدک همی كرد یاد

به درویش بخشید بسیار چیز

بر آتشکده خلعت افگند نیز

ز کسری چنان شاد شد شهریار

که شاخش همی گوهر آورد بار

ازان پس همه رای با او زدی

سخن هرچ گفتی ازو بشندی

ز شاهیش چون سال شد بر چهل

غم روز مرگ اندر آمد به دل

یکی نامه بنوشت پس بر حریر

بر آن خط شایسته خود بد دبیر

نخست آفرین کرد بر دادگر

که دارد ازو دین و هم زو هنر

بباشد همه بی گمان هرچ گفت

چه بر آشکار و چه اندر نهفت

سر پادشاهیش را کس ندید

نشد خوار هر كس كه او را گزید

هر آن كس كه بینید خط قباد

به جز پند کسری مگیرید یاد

به کسری سپردم سزاوار تخت

پس از مرگ ما او بود نیکبخت

که یزدان ازین پور خشنود باد

دل بدسگالش پر از دود باد

ز گفتار او هیچ مپراگنید

بدو شاد باشید و گنج آگنید

بران نامه بر مهر زرین نهاد

بر موبد رام بر زین نهاد

به هشتاد شد سالیان قباد

نبد روز پیری هم از مرگ شاد

بمرد و جهان مردری ماند از اوی

شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی

تنش را بدیبا بیاراستند

گل و مشک و کافور و می خواستند

یکی دخمه کردند شاهنشهی

یکی تاج شاهی و تخت مهی

نهادند بر تخت زر شاه را

ببستند تا جاودان راه را

چو موبد بپردخت از سوگ شاه

نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه

بران انجمن نامه برخواندند

ولیعهد را شاد بنشاندند

چو  کسری نشست از بر گاه نو

همی خواندندی ورا شاه نو

به شاهی برو آفرین خواندند

به سر برش گوهر برافشاندند

ورا نام کردند نوشین روان

که مهتر جوان بود و دولت جوان

به سر شد کنون داستان قباد

ز کسری کنم زین سپس نام یاد

همش داد بود و همش رای و نام

به داد و دهش یافته نام و کام

الا ای دلارای سرو بلند

چه بودت که گشتی چنین مستمند

بدان شادمانی و آن فر و زیب

چرا شد دل روشنت پر نهیب

چنین گفت پرسنده را سرو بن

که شادان بدم تا نبودم کهن

چنین سست گشتم ز نیروی شست

به پرهیز و با او مساو ایچ دست

دم اژدها دارد و چنگ شیر

بخاید کسی را که آرد بزیر

همآواز رعدست و هم زور کرگ

به یک دست رنج و به یک دست مرگ

ز سرو دلارای چنبر کند

سمن برگ را رنگ عنبر کند

گل ارغوان را کند زعفران

پس زعفران رنج های گران

شود بسته بی بند پای نوند

وزو خوار گردد تن ارجمند

مرا در خوشاب سستی گرفت

همان سرو آزاد پستی گرفت

خروشان شد آن نرگسان دژم

همان سرو آزاده شد پشت خم

دل شاد و بی غم پر از درد گشت

چنین روز ما ناجوانمرد گشت

بدانگه که مردم شود سیر شیر

شتاب آورد مرگ و خواندش پیر

چل و هشت بد عهد نوشین روان

تو بر شست رفتی نمانی جوان

***

پادشاهی كسری نوشین روان چهل و هشت سال بود

آغاز داستان

چو کسری نشست از بر تخت عاج

به سر بر نهاد آن دل افروز تاج

بزرگان گیتی شدند انجمن

چو بنشست سالار با رای زن

سر نامداران زبان برگشاد

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

چنین گفت کز کردگار سپهر

دل ما پر از آفرین باد و مهر

کزویست نیک و بدویست کام

ازو مستمندیم و زو شادکام

ازویست فرمان و زویست مهر

به فرمان اویست بر چرخ مهر

ز رای و ز تیمار او نگذریم

نفس جز به فرمان او نشمریم

به تخت مهی بر هر آن كس كه داد

کند در دل او باشد از داد شاد

هر آن كس كه اندیشه ی بد کند

به فرجام بد با تن خود کند

ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم

بخواهشگران روز فرخ نهیم

از اندیشه ی دل کس آگاه نیست

به تنگی دل اندر مرا راه نیست

اگر پادشا را بود پیشه داد

بود بی گمان هر کس از داد شاد

از امروز کاری به فردا ممان

که داند که فردا چه گردد زمان

گلستان که امروز باشد به بار

تو فردا چنی گل نیاید به کار

بدانگه که یابی تن زورمند

ز بیماری اندیش و درد و گزند

پس زندگی یاد کن روز مرگ

چنانیم با مرگ چون باد و برگ

هر آنگه که در کار سستی کنی

همه رای ناتندرستی کنی

چو چیره شود بر دل مرد رشک

یکی دردمندی بود بی پزشک

دل مرد بیکار و بسیار گوی

ندارد به نزد کسان آبروی

وگر بر خرد چیره گردد هوا

نخواهد به دیوانگی بر گوا

بکژی تو را راه نزدیکتر

سوی راستی راه باریکتر

به کاری کزو پیشدستی کنی

به آید که کندی و سستی کنی

اگر جفت گردد زبان بر دروغ

نگیرد ز بخت سپهری فروغ

سخن گفتن کژ ز بیچارگیست

به بیچارگان بر بباید گریست

چو برخیزد از خواب شاه از نخست

ز دشمن بود ایمن و تندرست

خردمند وز خوردنی بی نیاز

فزونی براین رنج و دردست و آز

وگر شاه با داد و بخشایش است

جهان پر ز خوبی و آسایش است

وگر کژی آرد بداد اندرون

کبستش بود خوردن و آب خون

هر آن كس كه هست اندرین انجمن

شنید این برآورده آواز من

بدانید و سرتاسر آگاه بید

همه ساله با بخت همراه بید

که ما تاجداری به سر برده ایم

بداد و خرد رای پرورده ایم

و لیکن ز دستور باید شنید

بد و نیک بی او نیاید پدید

هر آن كس كه آید بدین بارگاه

ببایست کاری نیابند راه

نباشم ز دستور همداستان

که بر من بپوشد چنین داستان

بدرگاه بر کارداران من

ز لشکر نبرده سواران من

چو روزی بدیشان نداریم تنگ

نگه کرد باید بنام و به ننگ

همه مردمی باید و راستی

نباید به کار اندرون کاستی

هر آن كس كه باشد از ایرانیان

ببندد بدین بارگه بر میان

بیابد ز ما گنج و گفتار نرم

چو باشد پرستنده با رای و شرم

چو بیداد جوید یکی زیردست

نباشد خردمند و خسروپرست

مکافات باید بدان بد که کرد

نباید غم ناجوانمرد خورد

شما دل به فرمان یزدان پاک

بدارید وز ما مدارید باک

که اویست بر پادشا پادشا

جهاندار و پیروز و فرمانروا

فروزنده ی تاج و خورشید و ماه

نماینده ما را سوی داد راه

جهاندار بر داوران داورست

ز اندیشه ی هر کسی برترست

مکان و زمان آفرید و سپهر

بیاراست جان و دل ما به مهر

شما را دل از مهر ما برفروخت

دل و چشم دشمن به ما بر بدوخت

شما رای و فرمان یزدان کنید

به چیزی که پیمان دهد آن کنید

نگهدار تاجست و تخت بلند

تو را بر پرستش بود یارمند

همه تندرستی به فرمان اوست

همه نیکویی زیر پیمان اوست

ز خاشاک تا هفت چرخ بلند

همان آتش و آب و خاک نژند

به هستی یزدان گوایی دهند

روان تو را آشنایی دهند

ستایش همه زیر فرمان اوست

پرستش همه زیر پیمان اوست

چو نوشین روان این سخن برگرفت

جهانی ازو مانده اندر شگفت

همه یک سر از جای برخاستند

برو آفرین نو آراستند

شهنشاه دانندگان را بخواند

سخن های گیتی سراسر براند

جهان را ببخشید بر چار بهر

وزو نامزد کرد آباد شهر

نخستین خراسان ازو یاد کرد

دل نامداران بدو شاد کرد

دگر بهره زان بد قم و اصفهان

نهاد بزرگان و جای مهان

وزین بهره بود آذرابادگان

که بخشش نهادند آزادگان

وز ارمینیه تا در اردبیل

بپیمود بینادل و بوم گیل

سیوم پارس و اهواز و مرز خزر

ز خاور ورا بود تا باختر

چهارم عراق آمد و بوم روم

چنین پادشاهی و آباد بوم

وزین مرزها هرک درویش بود

نیازش به رنج تن خویش بود

ببخشید آگنده گنجی برین

جهانی برو خواندند آفرین

ز شاهان هر آن كس كه بد پیش ازوی

اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی

بجستند بهره ز کشت و درود

نرستست کس پیش ازین نابسود

سه یک بود یا چار یک بهر شاه

قباد آمد و ده یک آورد راه

ز ده یک بر آن بد که کمتر کند

بکوشد که کهتر چو مهتر کند

زمانه ندادش بران بر درنگ

به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ

به کسری رسید آن سزاوار تاج

ببخشید بر جای ده یک خراج

شدند انجمن بخردان و ردان

بزرگان و بیدار دل موبدان

همه پادشاهان شدند انجمن

زمین را ببخشید و برزد رسن

گزیتی نهادند بر یک درم

گر ایدونک دهقان نباشد دژم

کسی را کجا تخم گر چارپای

به هنگام ورزش نبودی بجای

ز گنج شهنشاه برداشتی

و گر نه زمین خوار بگذاشتی

بنا کشته اندر نبودی سخن

پراکنده شد رسم های کهن

گزیت رز بارور شش درم

به خرما ستان بر همین بد رقم

ز زیتون و جوز و ز هر میوه دار

که در مهرگان شاخ بودی ببار

ز ده بن درمی رسیدی به گنج

نبودی جزین تا سر سال رنج

وزین خوردنی های خرداد ماه

نکردی به کار اندرون کس نگاه

کسی کش درم بود و دهقان نبود

ندیدی غم رنج و کشت و درود

بر اندازه از ده درم تا چهار

بسالی ازو بستدی کاردار

کسی بر کدیور نکردی ستم

به سالی به سه بهره بود این درم

گزارنده بودی به دیوان شاه

ازین باژ بهری به هر چار ماه

دبیر و پرستنده ی شهریار

نبودی به دیوان کسی زین شمار

گزیت و خراج آنچ بد نام برد

بسه روزنامه به موبد سپرد

یکی آنک بر دست گنجور بود

نگهبان آن نامه دستور بود

دگر تا فرستد به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

سه دیگر که نزدیک موبد برند

گزیت و سر باژها بشمرند

به فرمان او بود کاری که بود

ز باژ و خراج و ز کشت و درود

پراکنده کاراگهان در جهان

که تا نیک و بد زو نماند نهان

همه روی گیتی پر از داد کرد

بهر جای ویرانی آباد کرد

بخفتند بر دشت خرد و بزرگ

به آبشخور آمد همی میش و گرگ

یکی نامه فرمود بر پهلوی

پسند آیدت چون ز من بشنوی

نخستین سر نامه کرد از مهست

شهنشاه کسری یزدان پرست

به بهرام روز و بخرداد شهر

که یزدانش داد از جهان تاج بهر

برومند شاخ از درخت قباد

که تاج بزرگی به سر برنهاد

سوی کارداران باژ و خراج

پرستنده شایسته ی فر و تاج

بی اندازه از ما شما را درود

هنر با نژاد این بود با فزود

نخستین سخن چون گشایش کنیم

جهان آفرین را ستایش کنیم

خردمند و بینادل آنرا شناس

که دارد ز دادار کیهان سپاس

بداند که هست او ز ما بی نیاز

به نزدیک او آشکارست راز

کسی را کجا سرفرازی دهد

نخستین ورا بی نیازی دهد

مرا داد فرمان و خود داور است

ز هر برتری جاودان برتر است

به یزدان سزد ملک و مهتر یکی ست

کسی را جز از بندگی کار نیست

ز مغز زمین تا به چرخ بلند

ز افلاک تا تیره خاک نژند

پی مور بر خویشتن برگواست

که ما بندگانیم و او پادشاست

نفرمود ما را جز از راستی

که دیو آورد کژی و کاستی

اگر بهر من زین سرای سپنج

نبودی جز از باغ و ایوان و گنج

نجستی دل من به جز داد و مهر

گشادن بهر کار بیدار چهر

کنون روی بوم زمین سر به سر

ز خاور برو تا در باختر

به شاهی مرا داد یزدان پاک

ز خورشید تابنده تا تیره خاک

نباید که جز داد و مهر آوریم

وگر چین به کاری بچهر آوریم

شبان بداندیش و دشت بزرگ

همی گوسفندان بماند بگرگ

نباید که بر زیردستان ما

ز دهقان وز دین پرستان ما

به خشکی به خاک و بکشتی بر آب

برخشنده روز و به هنگام خواب

ز بازارگانان تر و ز خشک

درم دارد و در خوشاب و مشک

که تابنده خور جز بداد و به مهر

نتابد بریشان ز خم سپهر

برین گونه رفت از نژاد و گهر

پسر تاج یابد همی از پدر

به جز داد و خوبی نبد در جهان

یکی بود با آشکارا نهان

نهادیم بر روی گیتی خراج

درخت گزیت از پی تخت عاج

چو این نامه آرند نزد شما

که فرخنده باد اورمزد شما

کسی کو برین یک درم بگذرد

ببیداد بر یک نفس بشمرد

به یزدان که او داد دیهیم و فر

که من خود میانش ببرم به ار

بر این نیز بادافره ی کردگار

نباید که چشم بد آید به کار

همین نامه و رسم بنهید پیش

مگردید ازین فرخ آیین خویش

به هر چار ماهی یکی بهر ازین

بخواهید با داد و با آفرین

به جایی که باشد زیان ملخ

وگر تف خورشید تابد به شخ

دگر تف باد سپهر بلند

بدان کشتمندان رساند گزند

همان گر نبارد به نوروز نم

ز خشکی شود دشت خرم دژم

مخواهید باژ اندران بوم و رست

که ابر بهاران به باران نشست

ز تخم پراکنده و مزد رنج

ببخشید کارندگانرا ز گنج

زمینی که آن را خداوند نیست

به مرد و ورا خویش و پیوند نیست

نباید که آن بوم ویران بود

که در سایه ی شاه ایران بود

که بدگو برین کار ننگ آورد

که چونین بهانه بچنگ آورد

ز گنج آنچ باید مدارید باز

که کردست یزدان مرا بی نیاز

چو ویران بود بوم در بر من

نتابد درو سایه ی فر من

کسی را که باشد برین مایه کار

اگر گیرد این کار دشوار خوار

کنم زنده بر دار جایی که هست

اگر سرفرازست و گر زیردست

بزرگان که شاهان پیشین بدند

ازین کار بر دیگر آیین بدند

بد و نیک با کارداران بدی

جهان پیش اسب سواران بدی

خرد را همه خیره بفریفتند

بافزونی گنج نشکیفتند

مرا گنج دادست و دهقان سپاه

نخواهم بدینار کردن نگاه

شما را جهان باز جستن بداد

نگه داشتن ارج مرد نژاد

گرامی تر از جان بدخواه من

که جوید همی کشور و گاه من

سپهبد که مردم فروشد به زر

نباید بدین بارگه برگذر

کسی را کند ارج این بارگاه

که با داد و مهرست و با رسم و راه

چو بیداردل کارداران من

به دیوان موبد شدند انجمن

پدید آید از گفت یک تن دروغ

ازان پس نگیرد بر ما فروغ

به بیدادگر بر مرا مهر نیست

پلنگ و جفاپیشه مردم یکی ست

هر آن كس كه او راه یزدان بجست

به آب خرد جان تیره بشست

بدین بارگاهش بلندی بود

بر موبدان ارجمندی بود

به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت

به باید بپاداش خرم بهشت

که ما بی نیازیم ازین خواسته

که گردد به نفرین روان کاسته

گر از پوست درویش باشد خورش

ز چرمش بود بی گمان پرورش

پلنگی به از شهریاری چنین

که نه شرم دارد نه آیین نه دین

گشادست بر ما در راستی

چه کوبیم خیره در کاستی

نهانی بدو داد دادن بروی

بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی

به نزدیک یزدان بود ناپسند

نباشد بدین بارگه ارجمند

ز یزدان وز ما بدان کس درود

که از داد و مهرش بود تار و پود

اگر دادگر باشدی شهریار

بماند به گیتی بسی پایدار

که جاوید هر کس کنند آفرین

بران شاه کآباد دارد زمین

ز شاهان که با تخت و افسر بدند

به گنج و به لشکر توانگر بدند

نبد دادگرتر ز نوشین روان

که بادا همیشه روانش جوان

نه زو پر هنرتر به فرزانگی

به تخت و بداد و به مردانگی

ورا موبدی بود بابک بنام

هشیوار و دانا دل و شادکام

بدو داد دیوان عرض و سپاه

بفرمود تا پیش درگاه شاه

بیاراست جایی فراخ و بلند

سرش برتر از تیغ کوه پرند

بگسترد فرشی برو شاهوار

نشستند هر كس كه بود او به کار

ز دیوان بابک برآمد خروش

نهادند یک سر برآواز گوش

که ای نامداران جنگ آزمای

سراسر به اسب اندر آرید پای

خرامید یک یک به درگاه شاه

به سر بر نهاده ز آهن کلاه

زره دار با گرزه ی گاوسار

کسی کو درم خواهد از شهریار

بیامد به ایوان بابک سپاه

هوا شد ز گرد سواران سیاه

چو بابک سپه را همه بنگرید

درفش و سر تاج کسری ندید

ز ایوان باسب اندر آورد پای

بفرمودشان باز گشتن ز جای

برین نیز بگذشت گردان سپهر

چو خورشید تابنده بنمود چهر

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای گرزداران ایران سپاه

همه با سلیح و کمان و کمند

بدیوان بابک شوید ارجمند

برفتند با نیزه و خود و کبر

همی گرد لشکر برآمد به ابر

نگه کرد بابک به گرد سپاه

چو پیدا نبد فر و اورند شاه

چنین گفت کامروز با مهر و داد

همه باز گردید پیروز و شاد

به روز سه دیگر برآمد خروش

که ای نامداران با فر و هوش

مبادا که از لشکری یک سوار

نه با ترگ و با جوشن کارزار

بیاید برین بارگه بگذرد

عرض گاه و ایوان او بنگرد

هر آن كس كه باشد به تاج ارجمند

به فر و بزرگی و تخت بلند

بداند که بر عرض آزرم نیست

سخن با محابا و با شرم نیست

شهنشاه کسری چو بگشاد گوش

ز دیوان بابک برآمد خروش

بخندید کسری و مغفر بخواست

درفش بزرگی برافراشت راست

به دیوان بابک خرامید شاه

نهاده ز آهن به سر بر کلاه

فروهشت از ترگ رومی زره

زده بر زره بر فراوان گره

یکی گرزه ی گاوپیکر به چنگ

زده بر کمرگاه تیر خدنگ

به بازو کمان و بزین بر کمند

میان را بزرین کمر کرده بند

برانگیخت اسب و بیفشارد ران

به گردن برآورد گرز گران

عنان را چپ و راست لختی بسود

سلیح سواری به بابک نمود

نگه کرد بابک پسند آمدش

شهنشاه را فرمند آمدش

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به فرهنگ توشه بدی

بیاراستی روی کشور بداد

ازین گونه داد از تو داریم یاد

دلیری بد از بنده این گفت و گوی

سزد گر نپیچی تو از داد روی

عنان را یکی باز پیچی براست

چنان کز هنرمندی تو سزاست

دگر باره کسری برانگیخت اسب

چپ و راست برسان آذرگشسب

نگه کرد بابک ازو خیره ماند

جهان آفرین را فراوان بخواند

سواری هزار و گوی دو هزار

نبودی کسی را گذر بر چهار

درمی فزون کرد روزی شاه

به دیوان خروش آمد از بارگاه

که اسب سر جنگ جویان بیار

سوار جهان نامور شهریار

فراوان بخندید نوشین روان

که دولت جوان بود و خسرو جوان

چو برخاست بابک ز دیوان شاه

بیامد بر نامور پیشگاه

بدو گفت کای شهریار بزرگ

گر امروز من بنده گشتم سترگ

همه در دلم راستی بود و داد

درشتی نگیرد ز من شاه یاد

درشتی نمایم چو باشم درست

انوشه کسی کو درشتی نجست

بدو گفت شاه ای هشیوار مرد

تو هرگز ز راه درستی مگرد

تن خویشرا چون محابا کنی

دل راستی را همی بشکنی

بدین ارز تو نزد من بیش گشت

دلم سوی اندیشه خویش گشت

که ما در صف کار ننگ و نبرد

چگونه برآریم ز آورد گرد

چنین داد پاسخ به پرمایه شاه

که چون نو نبیند نگین و کلاه

چو دست و عنان تو ای شهریار

به ایوان ندیدست پیکر نگار

به کام تو گردد سپهر بلند

دلت شاد بادا تنت بی گزند

به موبد چنین گفت نوشین روان

که با داد ما پیر گردد جوان

به گیتی نباید که از شهریار

بماند جز از راستی یادگار

چرا باید این گنج و این روز رنج

روان بستن اندر سرای سپنج

چو ایدر نخواهی همی آرمید

بباید چرید و بباید چمید

پر اندیشه بودم ز کار جهان

سخن را همی داشتم در نهان

که تا تاج شاهی مرا دشمن است

همه گرد بر گرد آهرمن است

به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه

بخواهم ز هر کشوری رزمخواه

نگردد سپاه انجمن جز به گنج

به بی مردی آید هم از گنج رنج

اگر بد به درویش خواهد رسید

ازین آرزو دل بباید برید

همی راندم با دل خویش راز

چو اندیشه پیش خرد شد فراز

سوی پهلوانان و سوی ردان

هم از پند بیدار دل بخردان

نبشتم بهر کشوری نامه ای

به هر نامداری و خودکامه ای

که هر كس كه دارید هوش و خرد

همی کهتری را پسر پرورد

به میدان فرستید با ساز جنگ

بجویند نزدیک ما نام و ننگ

نباید که اندر فراز و نشیب

ندانند چنگ و عنان و رکیب

به گرز و به شمشیر و تیر و کمان

بدانند پیچید با بدگمان

جوان بی هنر سخت ناخوش بود

اگر چند فرزند آرش بود

عرض شد ز در سوی هر کشوری

درم برد نزدیک هر مهتری

چهل روز بودی درم را درنگ

برفتند از شهر با ساز جنگ

ز دیوان چو دینار برداشتند

بدان خرمی روز بگذاشتند

کنون لاجرم روی گیتی بمرد

بیاراستم تا کی آید نبرد

مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش

فزونست و هم دولت و رای بیش

سخن ها چو بشنید موبد ز شاه

بسی آفرین خواند بر تاج و گاه

چو خورشید بنمود تابنده چهر

در باغ بگشاد گردان سپهر

پدید آمد آن توده ی شنبلید

دو زلف شب تیره شد ناپدید

نشست از بر تخت نوشین روان

خجسته دلفروز شاه جوان

جهانی به درگاه بنهاد روی

هر آن كس كه بد بر زمین راه جوی

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که هر كس كه جوید سوی داد راه

بیاید بدرگاه نوشین روان

لب شاه خندان و دولت جوان

به آواز گفت آن زمان شهریار

که جز پاک یزدان مجویید یار

که دارنده اویست و هم رهنمای

همو دست گیرد به هر دو سرای

مترسید هرگز ز تخت و کلاه

گشادست بر هر کس این بارگاه

هر آن كس كه آید به روز و به شب

ز گفتار بسته مدارید لب

اگر می گساریم با انجمن

گر آهسته باشیم با رای زن

به چوگان و بر دشت نخچیرگاه

بر ما شما را گشادست راه

به خواب و به بیداری و رنج و ناز

ازین بارگه کس مگردید باز

مخسبید یک تن ز من تافته

مگر آرزوها همه یافته

بدان گه شود شاد و روشن دلم

که رنج ستم دیده گان بگسلم

مبادا که از کارداران من

گر از لشکر و پیش کاران من

نخسبد کسی با دلی دردمند

که از درد او بر من آید گزند

سخن ها اگر چه بود در نهان

بپرسد ز من کردگار جهان

ز باژ و خراج آن کجا مانده است

که موبد به دیوان ما رانده است

نخواهند نیز از شما زر و سیم

مخسبید زین پس ز من دل ببیم

برآمد ز ایوان یکی آفرین

بجوشید تابنده روی زمین

که نوشین روان باد با فرهی

همه ساله با تخت شاهنشهی

مبادا ز تو تخت پردخت و گاه

مه این نامور خسروانی کلاه

برفتند با شادی و خرمی

چو باغ ارم گشت روی زمی

ز گیتی ندیدی کسی را دژم

ز ابر اندر آمد به هنگام نم

جهان شد به کردار خرم بهشت

ز باران هوا بر زمین لاله کشت

در و دشت و پالیز شد چون چراغ

چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ

پس آگاهی آمد به روم و به هند

که شد روی ایران چو رومی پرند

زمین را به کردار تابنده ماه

به داد و به لشکر بیاراست شاه

کسی آن سپه را نداند شمار

به گیتی مگر نامور شهریار

همه با دل شاد و با ساز جنگ

همه گیتی افروز با نام و ننگ

دل شاه هر کشوری خیره گشت

ز نوشین روان رایشان تیره گشت

فرستاده آمد ز هند و ز چین

همه شاه را خواندند آفرین

ندیدند با خویشتن تاو او

سبک شد به دل باژ با ساو او

همه کهتری را بیاراستند

بسی بدره و برده ها خواستند

به زرین عمود و به زرین کلاه

فرستادگان برگرفتند راه

به درگاه شاه جهان آمدند

چه با ساو و باژ مهان آمدند

بهشتی بد آراسته بارگاه

ز بس برده و بدره و بارخواه

برین نیز بگذشت چندی سپهر

همی رفت با شاه ایران به مهر

خردمند کسری چنان کرد رای

کزان مرز لختی بجنبد ز جای

بگردد یکی گرد خرم جهان

گشاده کند رازهای نهان

بزد کوس وز جای لشکر براند

همی ماه و خورشید زو خیره ماند

ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر

کمرهای زرین و زرین سپر

تو گفتی بکان اندرون زر نماند

همان در خوشاب و گوهر نماند

تن آسان بسوی خراسان کشید

سپه را به آیین ساسان کشید

به هر بوم آباد کو بربگذشت

سراپرده و خیمه ها زد به دشت

چو برخاستی ناله ی کرنای

منادی گری پیش کردی به پای

که ای زیردستان شاه جهان

که دارد گزندی ز ما در نهان

مخسبید ناایمن از شهریار

مدارید ز اندیشه دل نابکار

ازین گونه لشکر بگرگان کشید

همی تاج و تخت بزرگان کشید

چنان دان که کمی نباشد ز داد

هنر باید از شاه و رای و نژاد

ز گرگان به ساری و آمل شدند

به هنگام آواز بلبل شدند

در و دشت یکسر همه بیشه بود

دل شاه ایران پراندیشه بود

ز هامون به کوهی برآمد بلند

یکی تازیی برنشسته سمند

سر کوه و آن بیشه ها بنگرید

گل و سنبل و آب و نخچیر دید

چنین گفت کای روشن کردگار

جهاندار و پیروز و پروردگار

تویی آفریننده ی هور و ماه

گشاینده و هم نماینده راه

جهان آفریدی بدین خرمی

که از آسمان نیست پیدا زمی

کسی کو جز از تو پرستد همی

روان را به دوزخ فرستد همی

ازیرا فریدون یزدان پرست

بدین بیشه برساخت جای نشست

بدو گفت گوینده کای دادگر

گر ایدر ز ترکان نبودی گذر

ازین مایه ور جا بدین فرهی

دل ما ز رامش نبودی تهی

نیاریم گردن برافراختن

ز بس کشتن و غارت و تاختن

نماند ز بسیار و اندک به جای

ز پرنده و مردم و چارپای

گزندی که آید به ایران سپاه

ز کشور به کشور جزین نیست راه

بسی پیش ازین کوشش و رزم بود

گذر ترک را راه خوارزم بود

کنون چون ز دهقان و آزادگان

برین بوم و بر پارسازادگان

نکاهد همی رنج کافزایشست

به ما برکنون جای بخشایشست

نباشد به گیتی چنین جای شهر

گر از داد تو ما بیابیم بهر

همان آفریدون یزدان پرست

ببد بر سوی ما نیازید دست

اگر شاه بیند به رای بلند

به ما بر کند راه دشمن ببند

سرشک از دو دیده ببارید شاه

چو بشنید گفتار فریادخواه

به دستور گفت آن زمان شهریار

که پیش آمد این کار دشوار خوار

نشاید کزین پس چمیم و چریم

و گر تاج را خویشتن پروریم

جهاندار نپسندد از ما ستم

که باشیم شادان و دهقان دژم

چنین کوه و این دشت های فراخ

همه از در باغ و میدان و کاخ

پر از گاو نخچیر و آب روان

ز دیدن همی خیره گردد روان

نمانیم کین بوم ویران کنند

همی غارت از شهر ایران کنند

ز شاهی وز روی فرزانگی

نشاید چنین هم ز مردانگی

نخوانند بر ما کسی آفرین

چو ویران بود بوم ایران زمین

به دستور فرمود کز هند و روم

کجا نام باشد به آباد بوم

ز هر کشوری مردم بیش بین

که استاد بینی برین برگزین

یکی باره از آب برکش بلند

برش پهن و بالای او ده کمند

به سنگ و به گچ باید از قعر آب

برآورده تا چشمه ی آفتاب

هر آنگه که سازیم زین گونه بند

ز دشمن به ایران نیاید گزند

نباید که آید یکی زین به رنج

بده هرچ خواهند و بگشای گنج

کشاورز و دهقان و مرد نژاد

نباید که آزار یابد ز داد

یکی پیر موبد بران کار کرد

بیابان همه پیش دیوار کرد

دری برنهادند ز آهن بزرگ

رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ

همه روی کشور نگهبان نشاند

چو ایمن شد از دشت لشکر براند

ز دریا به راه الانان کشید

یکی مرز ویران و بیکار دید

به آزادگان گفت ننگست این

که ویران بود بوم ایران زمین

نشاید که باشیم همداستان

که دشمن زند زین نشان داستان

ز لشکر فرستاده ای برگزید

سخن گوی و دانا چنان چون سزید

بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی

بدین مرزبانان لشکر بگوی

شنیدم ز گفتار کارآگهان

سخن هرچ رفت آشکار و نهان

که گفتید ما را ز کسری چه باک

چه ایران بر ما چه یک مشت خاک

بیابان فراخست و کوهش بلند

سپاه از در تیر و گرز و کمند

همه جنگجویان بیگانه ایم

سپاه و سپهبد نه زین خانه ایم

کنون ما به نزد شما آمدیم

سراپرده و گاه و خیمه زدیم

درو غار جای کمین شماست

بر و بوم و کوه و زمین شماست

فرستاده آمد بگفت این سخن

که سالار ایران چه افگند بن

سپاه الانی شدند انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

سپاهی که شان تاختن پیشه بود

وز آزادمردی کم اندیشه بود

از ایشان بدی شهر ایران به بیم

نماندی به کس جامه و زر و سیم

زن و مرد با کودک و چارپای

به هامون رسیدی نماندی بجای

فرستاده پیغام شاه جهان

بدیشان بگفت آشکار و نهان

رخ نامداران ازان تیره گشت

دل از نام نوشین روان خیره گشت

بزرگان آن مرز و کنداوران

برفتند با باژ و ساو گران

همه جامه و برده و سیم و زر

گرانمایه اسبان بسیار مر

از ایشان هر آن كس كه پیران بدند

سخن گوی و دانش پذیران بدند

همه پیش نوشین روان آمدند

ز کار گذشته نوان آمدند

چو پیش سراپرده ی شهریار

رسیدند با هدیه و با نثار

خروشان و غلتان به خاک اندرون

همه دیده پر خاک و دل پر ز خون

خرد چون بود با دلاور به راز

به شرم و به پوزش نیاید نیاز

بر ایشان ببخشود بیدار شاه

ببخشید یک سر گذشته گناه

بفرمود تا هرچ ویران شدست

کنام پلنگان و شیران شدست

یکی شارستانی برآرند زود

بدو اندرون جای کشت و درود

یکی باره ای گردش اندر بلند

بدان تا ز دشمن نیابد گزند

بگفتند با نامور شهریار

که ما بندگانیم با گوشوار

برآریم ازین سان که فرمود شاه

یکی باره و نامور جایگاه

وز آن جایگه شاه لشکر براند

به هندوستان رفت و چندی بماند

به فرمان همه پیش او آمدند

به جان هر کسی چاره جو آمدند

ز دریای هندوستان تا دو میل

درم بود با هدیه و اسب و پیل

بزرگان همه پیش شاه آمدند

ز دوده دل و نیک خواه آمدند

بپرسید کسری و بنواختشان

براندازه بر پایگه ساختشان

به دل شاد برگشت ز آن جایگاه

جهانی پر از اسب و پیل و سپاه

به راه اندر آگاهی آمد به شاه

که گشت از بلوجی جهانی سیاه

ز بس کشتن و غارت و تاختن

زمین را بآب اندر انداختن

ز گیلان تباهی فزونست ازین

ز نفرین پراکنده شد آفرین

دل شاه نوشین روان شد غمی

برآمیخت اندوه با خرمی

به ایرانیان گفت الانان و هند

شد از بیم شمشیر ما چون پرند

بسنده نباشیم با شهر خویش

همی شیر جوییم پیچان ز میش

بدو گفت گوینده کای شهریار

به پالیز گل نیست بی زخم خار

همان مرز تا بود با رنج بود

ز بهر پراگندن گنج بود

ز کار بلوج ارجمند اردشیر

بکوشید با کاردانان پیر

نبد سودمندی به افسون و رنگ

نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ

اگر چند بد این سخن ناگزیر

بپوشید بر خویشتن اردشیر

ز گفتار دهقان برآشفت شاه

به سوی بلوج اندر آمد ز راه

چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه

بگردید گرد اندرش با گروه

برآنگونه گرد اندر آمد سپاه

که بستند ز انبوه بر باد راه

همه دامن کوه تا روی شخ

سپه بود برسان مور و ملخ

منادی گری گرد لشکر بگشت

خروش آمد از غار وز کوه و دشت

که از کوچگه هرک یابید خرد

وگر تیغ دارند مردان گرد

وگر انجمن باشد از اندکی

نباید که یابد رهایی یکی

چو آگاه شد لشکر از خشم شاه

سوار و پیاده ببستند راه

از ایشان فراوان و اندک نماند

زن و مرد جنگی و کودک نماند

سراسر به شمشیر بگذاشتند

ستم کردن و رنج برداشتند

ببود ایمن از رنج شاه جهان

بلوجی نماند آشکار و نهان

چنان بد که بر کوه ایشان گله

بدی بی نگهبان و کرده یله

شبان هم نبودی پس گوسفند

به هامون و بر تیغ کوه بلند

همه رخت ها خوار بگذاشتند

در و کوه را خانه پنداشتند

وز آن جایگه سوی گیلان کشید

چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید

ز دریا سپه بود تا تیغ کوه

هوا پر درفش و زمین پر گروه

پراکنده بر گرد گیلان سپاه

بشد روشنایی ز خورشید و ماه

چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ

نباید که ماند یکی میش و گرگ

چنان شد ز کشته همه کوه و دشت

که خون در همه روی کشور بگشت

ز بس کشتن و غارت و سوختن

خروش آمد و ناله ی مرد و زن

ز کشته به هر سو یکی توده بود

گیاها به مغز سر آلوده بود

ز گیلان هر آن كس كه جنگی بدند

هشیوار و با رای و سنگی بدند

ببستند یک سر همه دست خویش

زنان از پس و کودک خرد پیش

خروشان بر شهریار آمدند

دریده بر و خاکسار آمدند

شدند اندران بارگاه انجمن

همه دست ها بسته و خسته تن

که ما بازگشتیم زین بدکنش

مگر شاه گردد ز ما خوش منش

اگر شاه را دل ز گیلان بخست

ببریم سرها ز تنها بدست

دل شاه خشنود گردد مگر

چو بیند بریده یکی توده سر

چو چندان خروش آمد از بارگاه

وزان گونه آوار بشنید شاه

بر ایشان ببخشود شاه جهان

گذشته شد اندر دل او نهان

نوا خواست از گیل و دیلم دو صد

کزان پس نگیرد یکی راه بد

یکی پهلوان نزد ایشان بماند

چو بایسته شد کار لشکر براند

ز گیلان به راه مداین کشید

شمار و کران سپه را ندید

به ره بر یکی لشکر بی کران

پدید آمد از دور نیزه وران

سواری بیامد به کردار گرد

که در لشکر گشن بد پای مرد

پیاده شد از اسب و بگشاد لب

چنین گفت کاین منذرست از عرب

بیامد که بیند مگر شاه را

ببوسد همی خاک درگاه را

شهنشاه گفتا گر آید رواست

چنان دان که این خانه ی ما وراست

فرستاده آمد زمین بوس داد

برفت و شنیده همه کرد یاد

چو بشنید منذر که خسرو چه گفت

برخساره خاک زمین را برفت

همانگه بیامد به نزدیک شاه

همه مهتران برگشادند راه

بپرسید زو شاه و شادی نمود

ز دیدار او روشنایی فزود

جهاندیده منذر زبان برگشاد

ز روم و ز قیصر همی كرد یاد

بدو گفت اگر شاه ایران تویی

نگهدار پشت دلیران تویی

چرا رومیان شهریاری کنند

به دشت سواران سواری کنند

اگر شاه بر تخت قیصر بود

سزد کو سرافراز و مهتر بود

چه دستور باشد گرانمایه شاه

نبیند ز ما نیز فریادخواه

سواران دشتی چو رومی سوار

بیابند جوشن نیاید به کار

ز گفتار منذر برآشفت شاه

که قیصر همی برفرازد کلاه

ز لشکر زبان آوری برگزید

که گفتار ایشان بداند شنید

بدو گفت ز ایدر برو تا بروم

میاسای هیچ اندر آباد بوم

به قیصر بگو گر نداری خرد

ز رای تو مغز تو کیفر برد

اگر شیر جنگی بتازد بگور

کنامش کند گور و هم آب شور

ز منذر تو گر داد یابی بس است

که او را نشست از بر هر کس است

چپ خویش پیدا کن از دست راست

چو پیدا کنی مرز جویی رواست

چو بخشنده ی بوم و کشور منم

به گیتی سرافراز و مهتر منم

همه آن کنم کار کز من سزد

نمانم که بادی بدو بروزد

تو با تازیان دست یازی بکین

یکی در نهان خویشتن را ببین

و دیگر که آن پادشاهی مراست

در گاو تا پشت ماهی مراست

اگر من سپاهی فرستم بروم

تو را تیغ پولاد گردد چو موم

فرستاده از نزد نوشین روان

بیامد به کردار باد دمان

بر قیصر آمد پیامش بداد

بپیچید بی مایه قیصر ز داد

نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب

همی دور دید از بلندی نشیب

چنین گفت کز منذر کم خرد

سخن باور آن کن که اندر خورد

اگر خیره منذر بنالد همی

برین گونه رنجش ببالد همی

ور ایدونک از دشت نیزه وران

نبالد کسی از کران تا کران

زمین آنک بالاست پهنا کنیم

وزان دشت بی آب دریا کنیم

فرستاده بشنید و آمد چو گرد

شنیده سخن ها همه یاد کرد

برآشفت کسری به دستور گفت

که با مغز قیصر خرد نیست جفت

من او را نمایم که فرمان کراست

جهان جستن و جنگ و پیمان کراست

ز بیشی وز گردن افراختن

وزین کشتن و غارت و تاختن

پشیمانی آنگه خورد مرد مست

که شب زیر آتش کند هر دو دست

بفرمود تا برکشیدند نای

سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای

ز درگاه برخاست آوای کوس

زمین قیرگون شد هوا آبنوس

گزین کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشیرزن سیهزار

به منذر سپرد آن سپاه گران

بفرمود کز دشت نیزه وران

سپاهی بر از جنگجویان بروم

که آتش برآرند زان مرز و بوم

که گر چند من شهریار توام

برین کینه بر مایه دار توام

فرستاده ای ما کنون چرب گوی

فرستیم با نامه ای نزد اوی

مگر خود نیاید تو را زان گزند

به روم و به قیصر تو ما را پسند

نویسنده ای خواست از بارگاه

به قیصر یکی نامه فرمود شاه

ز نوشین روان شاه فرخ نژاد

جهانگیر و زنده کن کیقباد

به نزدیک قیصر سرافراز روم

نگهبان آن مرز و آباد بوم

سر نامه کرد آفرین از نخست

گرانمایگی جز به یزدان نجست

خداوند گردنده خورشید و ماه

کزویست پیروزی و دستگاه

که بیرون شد از راه گردان سپهر

اگر جنگ جوید و گر داد و مهر

تو گر قیصری روم را مهتری

مکن بیش با تازیان داوری

وگر میش جویی ز چنگال گرگ

گمانی بود کژ و رنجی بزرگ

و گر سوی منذر فرستی سپاه

نمانم به تو لشکر و تاج و گاه

و گر زیردستی بود بر منش

به شمشیر یابد ز من سرزنش

تو زان مرز یک رش مپیمای پای

چو خواهی که پیمان بماند بجای

وگر بگذری زین سخن بگذرم

سر و گاه تو زیر پی بسپرم

درود خداوند دیهیم و زور

بدان کو نجوید ببیداد شور

نهادند بر نامه بر مهر شاه

سواری گزیدند زان بارگاه

چنان چون ببایست چیره زبان

جهاندیده و گرد و روشن روان

فرستاده با نامه ی شهریار

بیامد بر قیصر نامدار

برو آفرین کرد و نامه بداد

همان رای کسری برو کرد یاد

سخن هاش بشنید و نامه بخواند

بپیچید و اندر شگفتی بماند

ز گفتار کسری سرافزار مرد

برو پر ز چین کرد و رخساره زرد

نویسنده را خواند و پاسخ نوشت

پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

سر خامه چون کرد رنگین بقار

نخست آفرین کرد بر کردگار

نگارنده ی بر کشیده سپهر

کزویست پرخاش و آرام و مهر

به گیتی یکی را کند تاجور

وزو به یکی پیش او با کمر

اگر خود سپهر روان زان تست

سر مشتری زیر فرمان تست

به دیوان نگه کن که رومی نژاد

به تخم کیان باژ هرگز نداد

تو گر شهریاری نه من کهترم

همان با سر و افسر و لشکرم

چه بایست پذرفت چندین فسوس

ز بیم پی پیل و آوای کوس

بخواهم کنون از شما باژ و ساو

که دارد به پرخاش با روم تاو

به تاراج بردند یک چند چیز

گذشت آن ستم بر نگیریم نیز

ز دشت سواران نیزه وران

برآریم گرد از کران تا کران

نه خورشید نوشین روان آفرید

وگر بستد از چرخ گردان کلید

که کس را نخواند همی از مهان

همه کام او یابد اندر جهان

فرستاده را هیچ پاسخ نداد

به تندی ز کسری نیامدش یاد

چو مهر از بر نامه بنهاد گفت

که با تو صلیب و مسیحست جفت

فرستاده با او نزد هیچ دم

دژم دید پاسخ بیامد دژم

بیامد بر شهر ایران چو گرد

سخن های قیصر همه یاد کرد

چو بر خواند آن نامه را شهریار

برآشفت با گردش روزگار

همه موبدان و ردان را بخواند

ازان نامه چندی سخن ها براند

سه روز اندران بود با رای زن

چه با پهلوانان لشکر شکن

چهارم بران راست شد رای شاه

که راند سوی جنگ قیصر سپاه

برآمد ز در ناله ی گاودم

خروشیدن نای و رویینه خم

به آرام اندر نبودش درنگ

همی از پی راستی جست جنگ

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

یکی گرد برشد که گفتی سپهر

به دریای قیر اندر اندود چهر

بپوشید روی زمین را به نعل

هوا یک سر از پرنیان گشت لعل

نبد بر زمین پشه را جایگاه

نه اندر هوا باد را ماند راه

ز جوش سواران وز گرد پیل

زمین شد به کردار دریای نیل

جهاندار با کاویانی درفش

همی رفت با تاج و زرینه کفش

همی برشد آوازشان بر دو میل

به پیش سپاه اندرون کوس و پیل

پس پشت و پیش اندر آزادگان

همی رفته تا آذرابادگان

چو چشمش برآمد بآذرگشسب

پیاده شد از دور و بگذاشت اسب

ز دستور پاکیزه برسم بجست

دو رخ را به آب دو دیده بشست

به باژ اندر آمد به آتشکده

نهاده به درگاه جشن سده

بفرمود تا نامه ی زندواست

بواز برخواند موبد درست

رد و هیربد پیش غلتان به خاک

همه دامن قرطها کرده چاک

بزرگان برو گوهر افشاندند

به زمزم همی آفرین خواندند

چو نزدیکتر شد نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت

ازو خواست پیروزی و دستگاه

نمودن دلش را سوی داد راه

پرستندگان را ببخشید چیز

به جایی که درویش دیدند نیز

یکی خیمه زد پیش آتشکده

کشیدند لشکر ز هر سو رده

دبیر خردمند را پیش خواند

سخن های بایسته با او براند

یکی نامه فرمود با آفرین

سوی مرزبانان ایران زمین

که ترسنده باشید و بیدار بید

سپه را ز دشمن نگهدار بید

کنارنگ با پهلوان هرک هست

همه داد جویید با زیردست

بدارید چندانک باید سپاه

بدان تا نیابد بداندیش راه

درفش مرا تا نبیند کسی

نباید که ایمن بخسبد بسی

از آتشکده چون بشد سوی روم

پراکنده شد زو خبر گرد بوم

به پیش آمد آن كس كه فرمان گزید

دگر زان بر و بوم شد ناپدید

جهاندیده با هدیه و با نثار

فراوان بیامد بر شهریار

به هر بوم و بر کو فرود آمدی

ز هر سو پیام و درود آمدی

ز گیتی به هر سو که لشکر کشید

جز از بزم و شادی نیامد پدید

چنان بد که هر شب ز گردان هزار

به بزم آمدندی بر شهریار

چو نزدیک شد رزم را ساز کرد

سپه را درم دادن آغاز کرد

سپه دار شیروی بهرام بود

که در جنگ با رای و آرام بود

چپ لشکرش را به فرهاد داد

بسی پندها بر برو کرد یاد

چو استاد پیروز بر میمنه

گشسب جهانجوی پیش بنه

به قلب اندر اورند مهران به پای

که در کینه گه داشتی دل به جای

طلایه به هرمزد خراد داد

بسی گفت با او ز بیداد و داد

به هر سوی رفتند کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

ز لشکر جهاندیدگان را بخواند

بسی پند و اندرز نیکو براند

چنین گفت کین لشکر بی‌کران

ز بی‌مایگان وز پرمایگان

اگر یک تن از راه من بگذرند

دم خویش بی‌رای من بشمرند

بدرویش مردم رسانند رنج

وگر بر بزرگان که دارند گنج

وگر کشتمندی بکوبد به پای

وگر پیش لشکر بجنبد ز جای

ور آهنگ بر میوه‌داری کند

وگر ناپسندیده کاری کند

به یزدان که او داد دیهیم و زور

خداوند کیوان و بهرام و هور

که در پی میانش ببرم به تیغ

وگر داستان را برآید به میغ

به پیش سپه در طلایه منم

جهانجوی و در قلب مایه منم

نگهبان پیل و سپاه و بنه

گهی بر میان گاه برمیمنه

به خشکی روم گر بدریای آب

نجویم برزم اندر آرام و خواب

منادیگری نام او رشنواد

گرفت آن سخن های کسری به یاد

بیامد دوان گرد لشکر بگشت

به هر خیمه و خرگهی برگذشت

خروشید کای بی‌کرانه سپاه

چنینست فرمان بیدار شاه

که گر جز به داد و به مهر و خرد

کسی سوی خاک سیه بنگرد

بران تیره خاکش بریزند خون

چو آید ز فرمان یزدان برون

به بانگ منادی نشد شاه رام

به روز سپید و شب تیره‌فام

همی گرد لشکر بگشتی به راه

همی‌داشتی نیک و بد را نگاه

ز کار جهان آگهی داشتی

بد و نیک را خوار نگذاشتی

ز لشکر کسی کو به مردی به راه

ورا دخمه کردی بران جایگاه

اگر بازماندی ازو سیم و زر

کلاه و کمان و کمند و کمر

بد و نیک با مرده بودی به خاک

نبودی به از مردم اندر مغاک

جهانی بدو مانده اندر شگفت

که نوشین روان آن بزرگی گرفت

به هر جایگاهی که جنگ آمدی

ورا رای و هوش و درنگ آمدی

فرستاده‌ای خواستی راست گوی

که رفتی بر دشمن چاره‌جوی

اگر یافتندی سوی داد راه

نکردی ستم خود خردمند شاه

اگر جنگ جستی به جنگ آمدی

به خشم دلاور نهنگ آمدی

به تاراج دادی همه بوم و رست

جهان را به داد و به شمشیر جست

به کردار خورشید بد رای شاه

که بر تر و خشکی بتابد به راه

ندارد ز کس روشنایی دریغ

چو بگذارد از چرخ گردنده میغ

همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی

همش در خوشاب و هم آب جوی

فروغ و بلندی نبودش ز کس

دلفروز و بخشنده او بود و بس

شهنشاه را مایه این بود و فر

جهان را همی‌داشت در زیر پر

ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی

ازیرا چنان بی‌نیازی بدی

اگر شیر و پیل آمدندیش پیش

نه برداشتی جنگ یک روز بیش

سپاهی که با خود و خفتان جنگ

به پیش سپاه آمدی بیدرنگ

اگر کشته بودی و گر بسته زار

بزندان پیروزگر شهریار

چنین تا بیامد بران شارستان

که شوراب بد نام آن کارستان

برآورده‌ای دید سر بر هوا

پر از مردم و ساز جنگ و نوا

ز خارا پی افگنده در قعر آب

کشیده سر باره اندر سحاب

بگرد حصار اندر آمد سپاه

ندیدند جایی به درگاه راه

برو ساخت از چار سو منجنیق

به پای آمد آن باره ی جاثلیق

برآمد ز هر سوی دز رستخیز

ندیدند جایی گذار و گریز

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

شد آن باره ی دز به کردار دشت

خروش سواران و گرد سپاه

ابا دود و آتش برآمد به ماه

همه حصن بی‌تن سر و پای بود

تن بی‌سرانشان دگر جای بود

غو زینهاری و جوش زنان

برآمد چو زخم تبیره‌زنان

از ایشان هر آنکس که پرمایه بود

به گنج و به مردی گرانپایه بود

ببستند بر پیل و کردند بار

خروش آمد و ناله‌ی زینهار

نبخشود بر کس به هنگام رزم

نه بر گنج دینار برگاه بزم

وزان جایگاه لشکر اندر کشید

بره بر دزی دیگر آمد پدید

که در بند او گنج قیصر بدی

نگهدار آن دز توانگر بدی

که آرایش روم بد نام اوی

ز کسری برآمد به فرجام اوی

بدان دز نگه کرد بیدار شاه

هنوز اندرو نارسیده سپاه

بفرمود تا تیرباران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند

یکی تاجور خود به لشکر نماند

بران بوم و بر خار و خاور بماند

همه گنج قیصر به تاراج داد

سپه را همه بدره و تاج داد

برآورد زان شارستان رستخیز

همه برگرفتند راه گریز

خروش آمد از کودک و مرد و زن

همه پیر و برنا شدند انجمن

به پیش گرانمایه شاه آمدند

غریوان و فریادخواه آمدند

که دستور و فرمان و گنج آن تست

بروم اندرون رزم و رنج آن تست

به جان ویژه زنهارخواه توایم

پرستار فر کلاه توایم

بفرمود پس تا نکشتند نیز

برایشان ببخشود بسیار چیز

وزان جایگه لشکر اندر کشید

از آرایش روم برتر کشید

نوندی ز گفتار کارآگهان

بیامد به نزدیک شاه جهان

که قیصر سپاهی فرستاد پیش

ازان نامداران و گردان خویش

به پیش اندرون پهلوانی سترگ

به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ

به رومیش خوانند فرفوریوس

سواری سرافراز با بوق و کوس

چو این گفته شد پیش بیدار شاه

پدید آمد از دور گرد سپاه

بخندید زان شهریار جهان

بدو گفت کین نیست از ما نهان

کجا جنگ را پیش ازین ساختیم

ز اندیشه هرگونه پرداختیم

کی تاجور بر لب آورد کف

بفرمود تا برکشیدند صف

سپاهی بیامد به پیش سپاه

بشد بسته بر گرد و بر باد راه

شده، نامور لشکری انجمن

یلان سرافراز شمشیرزن

همه جنگ را تنگ بسته میان

بزرگان و فرزانگان و کیان

به خون آب داده همه تیغ را

بدان تیغ برنده مر میغ را

سپه را نبد بیشتر زان درنگ

که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ

به هر سو ز رومی تلی کشته بود

دگر خسته از جنگ برگشته بود

بشد خسته از جنگ فرفوریوس

دریده درفش و نگونسار کوس

سواران ایران بسان پلنگ

به هامون کجا غرمش آید بچنگ

پس رومیان در همی‌ تاختند

در و دشت ازیشان بپرداختند

چنان هم همی‌رفت با ساز جنگ

همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ

سپه را بهامونی اندر کشید

برآورده‌ی دیگر آمد پدید

دزی بود با لشکر و بوق و کوس

کجا خواندندیش قالینیوس

سر باره برتر ز پر عقاب

یکی کنده‌ای گردش اندر پر آب

یکی شارستان گردش اندر فراخ

پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ

ز رومی سپاهی بزرگ اندروی

همه نامداران پرخاشجوی

دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه

سیه گشت گیتی ز گرد سپاه

خروشی برآمد ز قالینیوس

کزان نعره اندک شد آواز کوس

بدان شارستان در نگه کرد شاه

همی هر زمانی فزون شد سپاه

ز دروازها جنگ برساختند

همه تیر و قاروره انداختند

چو خورشید تابنده برگشت زرد

ز گردنده یک بهره شد لاژورد

ازان باره‌ی دز نماند اندکی

همه شارستان با زمی شد یکی

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای نامداران ایران سپاه

همه پاک زین شهر بیرون شوید

به تاریکی اندر به هامون شوید

اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر

وگر غارت و شورش و داروگیر

به گوش من آید بتاریک شب

که بگشاید از رنج یک مرد لب

هم اندر زمان آنک فریاد ازوست

پر از کاه بینند آگنده پوست

چو بر زد ز خرچنگ تیغ آفتاب

بفرسود رنج و بپالود خواب

تبیره برآمد ز درگاه شاه

گرانمایگان برگرفتند راه

ازان دز و آن شارستان مرد و زن

به درگاه کسری شدند انجمن

که ایدر ز جنگی سواری نماند

بدین شارستان نامداری نماند

همه کشته و خسته شد بی‌گناه

گه آمد که بخشایش آید ز شاه

زن و کودک خرد و برنا و پیر

نه خوب آید از داد یزدان اسیر

چنان شد دز و باره و شارسان

کزآن پس ندیدند جز خارسان

چو قیصر گنه‌کار شد ما که‌ایم

بقالینیوس اندرون بر چه‌ایم

بران رومیان بر ببخشود شاه

گنهکار شد رسته و بی‌گناه

بسی خواسته پیش ایشان بماند

وزان جایگه نیز لشکر براند

هران کس که بود از در کارزار

ببستند بر پیل و کردند بار

بانطاکیه در خبر شد ز شاه

که با پیل و لشکر بیامد به راه

سپاهی بران شهر شد بی‌کران

دلیران رومی و کنداوران

سه روز اندران شاه را شد درنگ

بدان تا نباشد به بیداد جنگ

چهارم سپاه اندر آمد چو کوه

دلیران ایران گروها گروه

برفتند یک سر سواران روم

ز بهر زن و کودک و گنج و بوم

به شهر اندر آمد سراسر سپاه

پیی را نبد بر زمین نیز راه

سه جنگ گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی‌فروز

گشاده شد آن مرز آباد بوم

سواری ندیدند جنگی بروم

بزرگان که با تخت و افسر بدند

هم آنکس که گنجور قیصر بدند

به شاه جهاندار دادند گنج

به چنگ آمدش گنج چون دید رنج

اسیران و آن گنج قیصر به راه

به سوی مداین فرستاد شاه

وزیشان هران کس که جنگی بدند

نهادند بر پشت پیلان ببند

زمین دید رخشان‌تر از چرخ ماه

بگردید بر گرد آن شهر شاه

ز بس باغ و میدان و آب روان

همی تازه شد پیر گشته جهان

چنین گفت با موبدان شهریار

که انطاکیه است این اگر نوبهار

کسی کو ندیدست خرم بهشت

ز مشک اندرو خاک وز زر خشت

درختش ز یاقوت و آبش گلاب

زمینش سپهر آسمان آفتاب

نگه کرد باید بدین تازه بوم

که آباد بادا همه مرز روم

یکی شهر فرمود نوشین روان

بدو اندرون آب‌های روان

به کردار انطاکیه چون چراغ

پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ

بزرگان روشن‌ دل و شادکام

ورا زیب خسرو نهادند نام

شد آن زیب خسرو چو خرم بهار

بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار

اسیران کزان شهرها بسته بود

ببند گران دست و پا خسته بود

بفرمود تا بند برداشتند

بدان شهرها خوار بگذاشتند

چنین گفت کاین نو برآورده جای

همش گلشن و بوستان و سرای

بکردیم تا هر کسی را به کام

یکی جای باشد سزاوار نام

ببخشید بر هر کسی خواسته

زمین چون بهشتی شد آراسته

ز بس برزن و کوی و بازارگاه

تو گفتی نماندست بر خاک راه

بیامد یکی پرسخن کفشگر

چنین گفت کای شاه بیدادگر

بقالینیوس اندرون خان من

یکی تود بد پیش پالان من

ازین زیب خسرو مرا سود نیست

که بر پیش درگاه من تود نیست

بفرمود تا بر در شور بخت

بکشتند شاداب چندی درخت

یکی مرد ترسا گزین کرد شاه

بدو داد فرمان و گنج و کلاه

بدو گفت کاین زیب خسرو توراست

غریبان و این خانه نو توراست

به سان درخت برومند باش

پدر باش گاهی چو فرزند باش

ببخشش بیارای و زفتی مکن

بر اندازه باید ز هر در سخن

ز انطاکیه شاه لشکر براند

جهاندیده ترسا نگهبان نشاند

پس آگاهی آمد ز فرفوریوس

بگفت آنچ آمد به قالینیوس

به قیصر چنین گفت کآمد سپاه

جهاندار کسری ابا پیل و گاه

سپاه است چندانک دریا و کوه

همی‌گردد از گرد اسبان ستوه

بگردید قیصر ز گفتار خویش

بزرگان فرزانه را خواند پیش

ز نوشین‌روان شد دلش پر هراس

همی رای زد روز و شب در سه‌پاس

بدو گفت موبد که این رای نیست

که با رزم کسری تو را پای نیست

برآرند ازین مرز آباد خاک

شود کرده‌ی قیصر اندر مغاک

زوان سراینده و رای سست

جز از رنج بر پادشاهی نجست

چو بشنید قیصر دلش خیره گشت

ز نوشین‌روان رای او تیره گشت

گزین کرد زان فیلسوفان روم

سخن‌گوی با دانش و پاک بوم

به جای آمد از موبدان شست مرد

به کسری شدن نامزدشان بکرد

پیامی فرستاد نزدیک شاه

گرانمایگان برگرفتند راه

چو مهراس داننده‌شان پیش رو

گوی در خرد پیر و سالار نو

ز هر چیز گنجی به پیش اندرون

شمارش گذر کرده بر چند و چون

بسی لابه و پند و نیکو سخن

پشیمان ز گفتارهای کهن

فرستاد با باژ و ساو گران

گروگان ز خویشان و کنداوران

چو مهراس گفتار قیصر شنید

پدید آمد آن بند بد را کلید

رسیدند نزدیک نوشین‌روان

چو الماس کرده زبان با روان

چو مهراس نزدیک کسری رسید

برومی یکی آفرین گسترید

تو گفتی ز تیزی وز راستی

ستاره برآرد همی زآستی

به کسری چنین گفت کای شهریار

جهان را بدین ارجمندی مدار

برومی تو اکنون و ایران تهیست

همه مرز بی‌ارز و بی‌فرهیست

هران گه که قیصر نباشد بروم

نسنجد به یک پشه این مرز و بوم

همه سودمندی ز مردم بود

چو او گم شود مردمی گم بود

گر این رستخیز از پی خواسته ست

که آزرم و دانش بدو کاسته ست

بیاوردم اکنون همه گنج روم

که روشن‌روان بهتر از گنج و بوم

چو بشنید زو این سخن شهریار

دلش گشت خرم چو باغ بهار

پذیرفت زو هرچ آورده بود

اگر بدره‌ی زر و گر برده بود

فرستادگان را ستایش گرفت

بران نیکویها فزایش گرفت

بدو گفت کای مرد روشن خرد

نبرده کسی کو خرد پرورد

اگر زر گردد همه خاک روم

تو سنگی‌تری زان سرافزار بوم

نهادند بر روم بر باژ و ساو

پراکنده دینار ده چرم گاو

وزان جایگه ناله‌ی گاودم

شنیدند و آواز رویینه خم

جهاندار بیدار لشکر براند

به شام آمد و روزگاری بماند

بیاورد چندان سلیح و سپاه

همان برده و بدره و تاج و گاه

که پشت زمی را همی‌ داد خم

ز پیلان وز گنج‌های درم

ازان مرز چون رفتن آمدش رای

به شیروی بهرام بسپرد جای

بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه

مکن هیچ سستی به روز و به ماه

ببوسید شیروی روی زمین

همی‌ خواند بر شهریار آفرین

که بیدار دل باش و پیروزبخت

مگر داد زرد این کیانی درخت

تبیره برآمد ز درگاه شاه

سوی اردن آمد درفش سپاه

جهاندار کسری چو خورشید بود

جهان را ازو بیم و امید بود

برین سان رود آفتاب سپهر

به یک دست شمشیر و یک دست مهر

نه بخشایش آرد به هنگام خشم

نه خشم آیدش روز بخشش به چشم

چنین بود آن شاه خسرونژاد

بیاراسته بد جهان را بداد

***

داستان نوش‌زاد با کسری

اگر شاه دیدی وگر زیردست

وگر پاکدل مرد یزدان‌پرست

چنان دان که چاره نباشد ز جفت

ز پوشیدن و خورد و جای نهفت

اگر پارسا باشد و رای‌زن

یکی گنج باشد براگنده زن

بویژه که باشد به بالا بلند

فروهشته تا پای مشکین کمند

خردمند و هشیار و با رای و شرم

سخن گفتنش خوب و آوای نرم

برین سان زنی داشت پرمایه شاه

به بالای سرو و به دیدار ماه

بدین مسیحا بد این ماه‌روی

ز دیدار او شهر پر گفت و گوی

یکی کودک آمدش خورشید چهر

ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر

ورا نامور خواندی نوش‌زاد

نجستی ز ناز از برش تندباد

ببالید برسان سرو سهی

هنرمند و زیبای شاهنشهی

چو دوزخ بدانست و راه بهشت

عزیز و مسیح و ره زردهشت

نیامد همی‌زند و استش درست

دو رخ را به آب مسیحا بشست

ز دین پدر کیش مادر گرفت

زمانه بدو مانده اندر شگفت

چنان تنگدل گشته زو شهریار

که از گل نیامد جز از خار بار

در کاخ و فرخنده ایوان او

ببستند و کردند زندان او

نشستن گهش جند شاپور بود

از ایران وز باختر دور بود

بسی بسته و پر گزندان بدند

برین بهره با او به زندان بدند

بدان گه که باز آمد از روم شاه

بنالید زان جنبش و رنج راه

چنان شد ز سستی که از تن بماند

ز ناتندرستی باردن بماند

کسی برد زی نوش‌زاد آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

جهانی پر آشوب گردد کنون

بیارند هر سو به بد رهنمون

جهاندار بیدار کسری بمرد

زمان و زمین دیگری را سپرد

ز مرگ پدر شاد شد نوش‌زاد

که هرگز ورا نام نوشین مباد

برین داستان زد یکی مرد پیر

که گر شادی از مرگ هرگز ممیر

پسر کو ز راه پدر بگذرد

ستمكاره خوانیمش ار بی‌خرد

اگر بیخ حنظل بود تر و خشک

نشاید که بار آورد شاخ مشک

چرا گشت باید همی زان سرشت

که پالیزبانش ز اول بکشت

اگر میل یابد همی سوی خاک

ببرد ز خورشید وز باد و خاک

نه زو بار باید که یابد نه برگ

ز خاکش بود زندگانی و مرگ

یکی داستان کردم از نوش‌زاد

نگه کن مگر سر نپیچی ز داد

اگر چرخ را کوش صدری بدی

همانا که صدریش کسری بدی

پسر سر چرا پیچد از راه اوی

نشست که جوید ابر گاه اوی

ز من بشنو این داستان سر به سر

بگویم تو را ای پسر در بدر

چو گفتار دهقان بیاراستم

بدین خویشتن را نشان خواستم

که ماند ز من یادگاری چنین

بدان آفرین کو کند آفرین

پس از مرگ بر من که گوینده‌ام

بدین نام جاوید جوینده‌ام

چنین گفت گوینده‌ی پارسی

که بگذشت سال از برش چار سی

که هر کس که بر دادگر دشمن است

نه مردم نژادست که آهرمن است

هم از نوش‌زاد آمد این داستان

که یاد آمد از گفته باستان

چو بشنید فرزند کسری که تخت

بپردخت زان خسروانی درخت

در کاخ بگشاد فرزند شاه

برو انجمن شد فراوان سپاه

کسی کو ز بند خرد جسته بود

به زندان نوشین‌روان بسته بود

ز زندان‌ها بندها برگرفت

همه شهر ازو دست بر سر گرفت

به شهر اندرون هرک ترسا بدند

اگر جاثلیق ار سکوبا بدند

بسی انجمن کرد بر خویشتن

سواران گردنکش و تیغ‌زن

فراز آمدندش تنی سی‌هزار

همه نیزه‌داران خنجرگزار

یکی نامه بنوشت نزدیک خویش

ز قیصر چو آیین تاریک خویش

که بر جندشاپور مهتر تویی

هم‌آواز و هم‌کیش قیصر تویی

همه شهر ازو پر گنهکار شد

سر بخت برگشته بیدار شد

خبر زین به شهر مداین رسید

ازان که آمد از پور کسری پدید

نگهبان مرز مداین ز راه

سواری برافگند نزدیک شاه

سخن هرچ بشنید با او بگفت

چنین آگهی کی بود در نهفت

فرستاده برسان آب روان

بیامد به نزدیک نوشین‌روان

بگفت آنچ بشنید و نامه بداد

سخن‌ها که پیدا شد از نوش‌زاد

ازو شاه بشنید و نامه بخواند

غمی گشت زان کار و تیره بماند

جهاندار با موبد سرفراز

نشست و سخن رفت چندی به راز

چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر

بفرمود تا نزد او شد دبیر

یکی نامه بنوشت با داغ و درد

پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد

نخستین بران آفرین گسترید

که چرخ و زمان و زمین آفرید

نگارنده‌ی هور و کیوان و ماه

فروزنده‌ی فر و دیهیم و گاه

ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل

ز گرد پی مور تا رود نیل

همه زیر فرمان یزدان بود

وگر در دم سنگ و سندان بود

نه فرمان او را کرانه پدید

نه زو پادشاهی بخواهد برید

بدانستم این نامه‌ی ناپسند

که آمد ز فرزند چندین گزند

وزان پرگناهان زندان‌شکن

که گشتند با نوش‌زاد انجمن

چنین روز اگر چشم دارد کسی

سزد گر نماند به گیتی بسی

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ز کسری بر آغاز تا نوش‌زاد

رها نیست از چنگ و منقار مرگ

پی پشه و مور با پیل و کرگ

زمین گر گشاده کند راز خویش

بپیماید آغاز و انجام خویش

کنارش پر از تاجداران بود

برش پر ز خون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش

پر از خوب رخ جیب پیراهنش

چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ

بدو بگذرد زخم پیکان مرگ

گروهی که یارند با نوش‌زاد

که جز مرگ کسری ندارند یاد

اگر خود گذر یابی از روز بد

به مرگ کسی شاه باشی سزد

و دیگر که از مرگ شاهان داد

نگیرد کسی یاد جز بد نژاد

سر نوش‌زاد از خرد باز گشت

چنین دیو با او هم‌آواز گشت

نباشد برو پایدار این سخن

برافراخت چون خواست آمد ببن

نبایست کو نزد ما دستگاه

بدین آگهی خیره کردی تباه

اگر تخت گشتی ز خسرو تهی

همو بود زیبای شاهنشهی

چنین بود خود در خور کیش اوی

سزاوار جان بداندیش اوی

ازین بر دل اندیشه و باک نیست

اگر کیش فرزند ما پاک نیست

وزین کس که با او بهم ساختند

وز آزرم ما دل بپرداختند

وزان خواسته کو تبه کرد نیز

همی بر دل ما نسنجد به چیز

بداندیش و بیکار و بدگوهرند

بدین زیردستی نه اندر خورند

ازین دست خوارست بر ما سخن

ز کردار ایشان تو دل بد مکن

مرا بیم و باک از جهانداورست

که از دانش برتران برترست

نباید که شد جان ما بی‌سپاس

به نزدیک یزدان نیکی‌شناس

مرا داد پیروزی و فرهی

فزونی و دیهیم شاهنشهی

سزای دهش گر نیایش بدی

مرا بر فزونی فزایش بدی

گر از پشت من رفت یک قطره آب

به جای دگر یافته جای خواب

چو بیدار شد دشمن آمد مرا

بترسم که رنج از من آمد مرا

وگر گاه خشم جهاندار نیست

مرا از چنین کار تیمار نیست

وزان کس که با او شدند انجمن

همه زار و خوارند بر چشم من

وزان نامه کز قیصر آمد بدوی

همی آب تیره درآمد به جوی

ازان کو هم‌آواز و هم کیش اوست

گمانند قیصر بتن خویش اوست

کسی را که کوتاه باشد خرد

بدین نیاکان خود ننگرد

گران بی‌خرد سر بپیچد ز داد

به دشنام او لب نباید گشاد

که دشنام او ویژه دشنام ماست

کجا از پی و خون و اندام ماست

تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ

مدارا کن اندر میان با درنگ

ور ایدونک تنگ اندر آید سخن

به جنگ اندرون هیچ تندی مکن

گرفتنش بهتر ز کشتن بود

مگرش از گنه بازگشتن بود

از آبی کزو سرو آزاد رست

سزد گر نباید بدو خاک شست

وگر خوار گیرد تن ارجمند

به پستی نهد روی سرو بلند

سرش برگراید ز بالین ناز

مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز

گرامی که خواری کند آرزوی

نشاید جدا کرد او را ز خوی

یکی ارجمندی بود کشته خوار

چو با شاه گیتی کند کارزار

تو از کشتن او مدار ایچ باک

چو خون سر خویش گیرد به خاک

سوی کیش قیصر گراید همی

ز دیهیم ما سر بتابد همی

عزیزی بود زار و خوار و نژند

گزیده به شاهی ز چرخ بلند

بدین داستان زد یکی مهرنوش

پرستار با هوش و پشمینه پوش

که هر کو به مرگ پدر گشت شاد

ورا رامش و زندگانی مباد

تو از تیرگی روشنایی مجوی

که با آتش آب اندر آید به جوی

نه آسانیی دید بی رنج کس

که روشن زمانه برینست و بس

تو با چرخ گردان مکن دوستی

که‌ گه مغز اویی و گه پوستی

چه جویی ز کردار او رنگ و بوی

بخواهد ربودن چو بنمود روی

بدان گه بود بیم رنج و گزند

که گردون گردان برآرد بلند

سپاهی که هستند با نوش زاد

کجا سر به پیچند چندین ز داد

تو آن را جز از باد و بازی مدان

گزاف زنان بود و رای بدان

هران کس که ترساست از لشکرش

همی از پی کیش پیچد سرش

چنینست کیش مسیحا که دم

زنی تیز و گردد کسی زو دژم

نه پروای رای مسیحابود

به فرجام خصمش چلیپا بود

دگر هر که هست از پراگندگان

بدآموز و بدخواه و از بندگان

از ایشان یکی برتری رای نیست

دم باد با رای ایشان یکی ست

به جنگ ار گرفته شود نوش‌زاد

برو زین سخن‌ها مکن هیچ یاد

که پوشیده رویان او در نهان

سرآرند برخویشتن بر زمان

هم ایوان او ساز زندان اوی

ابا آنک بردند فرمان اوی

در گنج یک سر بدو بر مبند

وگر چه چنین خوار شد ارجمند

ز پوشیده رویان و از خوردنی

ز افگندنی هم ز گستردنی

برو هیچ تنگی نباید به چیز

نباید که چیزی نیابد به نیز

وزین مرزبانان ایرانیان

هران کس که بستند با او میان

چو پیروز گردی مپیچان سخن

میانشان به خنجر به دو نیم کن

هران کس که او دشمن پادشاست

به کام نهنگش سپاری رواست

جزان هرک ما را به دل دشمن است

ز تخم جفا پیشه آهرمن است

ز ما نیکویی‌ها نگیرند یاد

تو را آزمایش بس ازنوش زاد

ز نظاره هرکس که دشنام داد

زبانش بجنبید بر نوش زاد

بران ویژه دشنام ما خواستند

به هنگام بد گفتن آراستند

مباش اندرین نیزهمداستان

که بدخواه راند چنین داستان

گر او بی هنر شد هم از پشت ماست

دل ما برین راستی برگواست

زبان کسی کو ببد کرد یاد

وزو بود بیداد بر نوش زاد

همه داغ کن برسر انجمن

مبادش زبان و مبادش دهن

کسی کو بجوید همی روزگار

که تا سست گردد تن شهریار

به کار آورد کژی و دشمنی

بداندیشی و کیش آهرمنی

بدین پادشاهی نباشد رواست

که فر و سر و افسر و چهر ماست

نهادند برنامه بر مهر شاه

فرستاده برگشت پویان به راه

چو از ره سوی رام برزین رسید

بگفت آنچ از شاه کسری شنید

چو آن گفته شد نامه‌ی او بداد

به فرمان که فرمود با نوش زاد

سپه کردن و جنگ را ساختن

وز آزرم او مغز پرداختن

چو آن نامه برخواند مرد کهن

شنید از فرستاده چندی سخن

بدانگه که خیزد خروش خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سپاهی بزرگ از مداین برفت

بشد رام برزین سوی جنگ تفت

پس آگاهی آمد سوی نوش‌زاد

سپاه انجمن کرد و روزی بداد

همه جاثلیقان و بطریق روم

که بودند زان مرز آباد بوم

سپهدار شماس پیش اندرون

سپاهی همه دست شسته به خون

برآمد خروش از در نوش‌زاد

بجنبید لشکر چو دریا ز باد

به هامون کشیدند یکسر ز شهر

پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر

چو گرد سپه رام برزین بدید

بزد نای رویین وصف بر کشید

ز گرد سواران جوشنوران

گراییدن گرزهای گران

دل سنگ خارا همی‌ بردرید

کسی روی خورشید تابان ندید

به قلب سپاه اندرون نوش‌زاد

یکی ترگ رومی به سر بر نهاد

سپاهی بد از جاثلقیان روم

که پیدا نبد از پی نعل بوم

تو گفتی مگر خاک جوشان شدست

هوا بر سر او خروشان شدست

زره دار گردی بیامد دلیر

کجا نام او بود پیروز شیر

خروشید کای نامور نوش‌زاد

سرت را که پیچید چونین ز داد

بگشتی ز دین کیومرثی

هم از راه هوشنگ و طهمورثی

مسیح فریبنده خود کشته شد

چو از دین یزدان سرش گشته شد

ز دین آوران کین آن کس مجوی

کجا کار خود را ندانست روی

اگر فر یزدان برو تافتی

جهود اندرو راه کی یافتی

پدرت آن جهاندار آزادمرد

شنیدی که با روم و قیصر چه کرد

تو با او کنون جنگ سازی همی

سرت به آسمان برفرازی همی

بدین چهر چون ماه و این فر و برز

برین یال و کتف و برین دست و گرز

نبینم خرد هیچ نزدیک تو

چنین خیره شد جان تاریک تو

دریغ آن سر و تاج و نام و نژاد

که اکنون همی‌ داد خواهی به باد

تو با شاه کسری بسنده نه‌ای

وگر پیل و شیر دمنده نه‌ای

چو دست و عنان توای شهریار

بایوان شاهان ندیدم نگار

چو پای و رکیب تو و یال تو

چنین شورش و دست و کوپال تو

نگارنده‌ی چین نگاری ندید

زمانه چو تو شهریاری ندید

جوانی دل شاه کسری مسوز

مکن تیره این آب گیتی‌فروز

پیاده شو از باره زنهار خواه

به خاک افگن این گرز و رومی کلاه

اگر دور از ایدر یکی باد سرد

نشاند بروی تو بر تیره گرد

دل شهریار از تو بریان شود

ز روی تو خورشید گریان شود

به گیتی همه تخم زفتی مکار

ستیزه نه خوب آید از شهریار

گر از رای من سر به یک سو بری

بلندی گزینی و کنداوری

بسی پند پیروز یاد آیدت

سخن های بد گوی یاد آیدت

چنین داد پاسخ ورا نوش‌زاد

که ‌ای پیر فرتوت سر پر ز باد

ز لشکر مرا زینهاری مخواه

سرافراز گردان و فرزند شاه

مرا دین کسری نباید همی

دلم سوی مادر گراید همی

که دین مسیحاست آیین اوی

نگردم من از فره و دین اوی

مسیحای دین دار اگر کشته شد

نه فر جهاندار ازو گشته شد

سوی پاک یزدان شد آن رای پاک

بلندی ندید اندرین تیره خاک

اگر من شوم کشته زان باک نیست

کجا زهر مرگست و تریاک نیست

بگفت این سخن پیش پیروز پیر

بپوشید روی هوا را بتیر

برفتند گردان لشکر ز جای

خروش آمد از کوس وز کرنای

سپهبد چو آتش برانگیخت اسب

بیامد بکردار آذر گشسب

چپ لشکر شاه ایران ببرد

به پیش سپه در نماند ایچ گرد

فراوان ز مردان لشکر بکشت

ازان کار شد رام برزین درشت

بفرمود تا تیر باران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند

بگرد اندرون خسته شد نوش‌زاد

بسی کرد از پند پیروز یاد

بیامد به قلب سپه پر ز درد

تن از تیر خسته رخ از درد زرد

چنین گفت پیش دلیران روم

که جنگ پدر زار و خوارست و شوم

بنالید و گریان سقف را بخواند

سخن هرچ بودش به دل در براند

بدو گفت کین روزگارم دژم

ز من بر من آورد چندین ستم

کنون چون به خاک اندر آید سرم

سواری برافگن بر مادرم

بگویش که شد زین جهان نوش‌زاد

سر آمد بدو روز بیداد و داد

تو از من مگر دل نداری به رنج

که اینست رسم سرای سپنج

مرا بهره اینست زین تیره روز

دلم چون بدی شاد و گیتی‌فروز

نزاید جز از مرگ را جانور

اگر مرگ دانی غم من مخور

سر من ز کشتن پر از دود نیست

پدر بتر از من که خشنود نیست

مکن دخمه و تخت و رنج دراز

به رسم مسیحا یکی گور ساز

نه کافور باید نه مشک و عبیر

که من زین جهان کشته گشتم بتیر

بگفت این و لب را بهم برنهاد

شد آن نامور شیردل نوش‌زاد

چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه

پراکنده گشتند زان رزمگاه

چو بشنید کو کشته شد پهلوان

غریوان به بالین او شد دوان

ازان رزمگه کس نکشتند نیز

نبودند شاد و نبردند چیز

و را کشته دیدند و افگنده خوار

سکوبای رومی سرش بر کنار

همه رزمگه گشت زو پر خروش

دل رام برزین پر از درد و جوش

ز اسقف بپرسید کز نوش زاد

از اندرز شاهی چه داری به یاد

چنین داد پاسخ که جز مادرش

برهنه نباید که بیند برش

تن خویش چون دید خسته به تیر

ستودان نفرمود و مشک و عبیر

نه افسر نه دیبای رومی نه تخت

چو از بندگان دید تاریک بخت

برسم مسیحا کنون مادرش

کفن سازد و گور و هم چادرش

کنون جان او با مسیحا یکیست

همانست کاین خسته بر دار نیست

مسیحی بشهر اندرون هرک بود

نبد هیچ ترسای رخ ناشخود

خروش آمد از شهر وز مرد و زن

که بودند یک سر شدند انجمن

تن شهریار دلیر و جوان

دل و دیده‌ی شاه نوشین‌روان

به تابوتش از جای برداشتند

سه فرسنگ بر دست بگذاشتند

چو آگاه شد زان سخن مادرش

به خاک اندرآمد سر و افسرش

ز پرده برهنه بیامد به راه

برو انجمن گشته بازارگاه

سراپرده‌ای گردش اندر زدند

جهانی همه خاک بر سر زدند

به خاکش سپردند و شد نوش‌زاد

ز باد آمد و ناگهان شد به باد

همه جند شاپور گریان شدند

ز درد دل شاه بریان شدند

چه پیچی همی خیره در بند آز

چو دانی که ایدر نمانی دراز

گذر جوی و چندین جهان را مجوی

گلش زهر دارد به سیری مبوی

مگردان سرازدین وز راستی

که خشم خدای آورد کاستی

چو این بشنوی دل ز غم باز کش

مزن بر لبت بر ز تیمار تش

گرت هست جام می ‌زرد خواه

به دل خرمی را مدان از گناه

نشاط و طرب جوی و سستی مکن

گزافه مپرداز مغز سخن

اگر در دلت هیچ حب علی ست

تو را روز محشر به خواهش ولی ست

***

داستان بوزرجمهر

نگر خواب را بیهده نشمری

یکی بهره دانی ز پیغمبری

به ویژه که شاه جهان بیندش

روان درخشنده بگزیندش

ستاره زند رای با چرخ و ماه

سخن‌ها پراکنده کرده به راه

روان‌های روشن ببیند به خواب

همه بودنی‌ها چو آتش بر آب

شبی خفته بد شاه نوشین روان

خردمند و بیدار و دولت جوان

چنان دید درخواب کز پیش تخت

برستی یکی خسروانی درخت

شهنشاه را دل بیاراستی

می‌ و رود و رامشگران خواستی

بر او بران گاه آرام و ناز

نشستی یکی تیز دندان گراز

چو بنشست می خوردن آراستی

وزان جام نوشین‌روان خواستی

چو خورشید برزد سر از برج گاو

ز هر سو برآمد خروش چگاو

نشست از بر تخت کسری دژم

ازان دیده گشته دلش پر ز غم

گزارنده‌ی خواب را خواندند

ردان را ابر گاه بنشاندند

بگفت آن کجا دید در خواب شاه

بدان موبدان نماینده راه

گزارنده‌ی خواب پاسخ نداد

کزان دانش او را نبد هیچ یاد

به نادانی آن كس که خستو شود

ز فام نکوهنده یک سو شود

ز داننده چون شاه پاسخ نیافت

پراندیشه دل را سوی چاره تافت

فرستاد بر هر سویی مهتری

که تا باز جوید ز هر کشوری

یکی بدره با هر یکی یار کرد

به برگشتن امید بسیار کرد

به هر بدره‌ای بد درم ده هزار

بدان تا کند در جهان خواستار

گزارنده‌ی خواب دانا کسی

به هر دانشی راه جسته بسی

که بگزارد این خواب شاه جهان

نهفته بر آرد ز بند نهان

یکی بدره آگنده او را دهند

سپاسی به شاه جهان برنهند

به هر سو بشد موبدی کاردان

سواری هشیوار بسیار دان

یکی از ردان نامش آزاد سرو

ز درگاه کسری بیامد به مرو

بیامد همه گرد مرو او بجست

یکی موبدی دید بازند و است

همی کودکان را بیاموخت زند

به تندی و خشم و ببانگ بلند

یکی کودکی مهتر ایدر برش

پژوهنده‌ی زند و استا سرش

همی‌ خواندندیش بوزرجمهر

نهاده بران دفتر از مهر چهر

عنانرا بپیچید موبد ز راه

بیامد بپرسید زو خواب شاه

نویسنده گفت این نه کار منست

ز هر دانشی زند یار منست

ز موبد چو بشنید بوزرجمهر

بدو داد گوش و بر افروخت چهر

باستاد گفت این شکار منست

گزاریدن خواب کار منست

یکی بانگ برزد برو مرد است

که تو دفتر خویش کردی درست

فرستاده گفت ای خردمند مرد

مگر داند او گرد دانا مگرد

غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد

بگوی آنچ داری بدو گفت یاد

نگویم من این گفت جز پیش شاه

بدانگه که بنشاندم پیش گاه

بدادش فرستاده اسب و درم

دگر هرچ بایستش از بیش و کم

برفتند هر دو برابر ز مرو

خرامان چو زیر گل اندر تذرو

چنان هم گرازان و گویان ز شاه

ز فرمان وز فر وز تاج و گاه

رسیدند جایی کجا آب بود

چو هنگامه‌ی خوردن و خواب بود

به زیر درختی فرود آمدند

چو چیزی بخوردند و دم بر زدند

بخفت اندران سایه بوزرجمهر

یکی چادر اندر کشیده به چهر

هنوز این گرانمایه بیدار بود

که با او به راه اندرون یار بود

نگه کرد و پیسه یکی مار دید

که آن چادر از خفته اندر کشید

ز سر تا به پایش ببویید سخت

شد از پیش او نرم سوی درخت

چو مار سیه بر سر دار شد

سر کودک از خواب بیدار شد

چو آن اژدها شورش او شنید

بران شاخ باریک شد ناپدید

فرستاده اندر شگفتی بماند

فراوان برو نام یزدان بخواند

به دل گفت کین کودک هوشمند

بجایی رسد در بزرگی بلند

وزان بیشه پویان به راه آمدند

خرامان به نزدیک شاه آمدند

فرستاده از پیش کودک برفت

بر تخت کسری خرامید تفت

بدو گفت کای شاه نوشین‌روان

تویی خفته بیدار و دولت جوان

برفتم ز درگاه شاها به مرو

بگشتم چو اندر گلستان تذرو

ز فرهنگیان کودکی یافتم

بیاوردم و تیز بشتافتم

بگفت آن سخن کز لب او شنید

ز مار سیاه آن شگفتی که دید

جهاندار کسری ورا پیش خواند

وزان خواب چندی سخن‌ها براند

چو بشنید دانا ز نوشین روان

سرش پر سخن گشت و گویا زبان

چنین داد پاسخ که در خان تو

میان بتان شبستان تو

یکی مرد برناست کز خویشتن

به آرایش جامه کردست زن

ز بیگانه پردخته کن جایگاه

برین رای ما تا نیابند راه

بفرمای تا پیش تو بگذرند

پی خویشتن بر زمین بسپرند

بپرسیم زان ناسزای دلیر

که چون اندر آمد به بالین شیر

ز بیگانه ایوانش پردخت کرد

در کاخ شاهنشهی سخت کرد

بتان شبستان آن شهریار

برفتند پر بوی و رنگ و نگار

سمن بوی خوبان با ناز و شرم

همه پیش کسری برفتند نرم

ندیدند ازین سان کسی در میان

برآشفت کسری چو شیر ژیان

گزارنده گفت این نه اندر خور است

غلامی میان زنان اندر است

شمن گفت رفتن بافزون کنید

رخ از چادر شرم بیرون کنید

دگر باره بر پیش بگذاشتند

همه خواب را خیره پنداشتند

غلامی پدید آمد اندر میان

به بالای سرو و بچهر کیان

تنش لرز لرزان به کردار بید

دل از جان شیرین شده نا امید

کنیزک بدان حجره هفتاد بود

که هر یک به تن سرو آزاد بود

یکی دختری مهتر چاج بود

به بالای سرو و ببر عاج بود

غلامی سمن پیکر و مشک‌بوی

به خان پدر مهربان بد بدوی

بسان یکی بنده در پیش اوی

به هر جا که رفتی بدی خویش اوی

بپرسید ز و گفت کین مرد کیست

کسی کو چنین بنده پرورد کیست

چنین برگزیدی دلیر و جوان

میان شبستان نوشین‌روان

چنین گفت زن کین ز من کهترست

جوانست و با من ز یک مادرست

چنین جامه پوشید کز شرم شاه

نیارست کردن به رویش نگاه

برادر گر از تو بپوشید روی

ز شرم توبود آن بهانه مجوی

چو بشنید این گفته نوشین‌روان

شگفت آمدش کار هر دو جوان

برآشفت زان پس به دژخیم گفت

که این هر دو در خاک باید نهفت

کشنده ببرد آن دو تن را دوان

پس پرده‌ی شاه نوشین‌روان

برآویختشان درشبستان شاه

نگونسار پرخون و تن پر گناه

گزارنده‌ی خواب را بدره داد

ز اسب وز پوشیدنی بهره داد

فرومانده از دانش او شگفت

ز گفتارش اندازه‌ها برگرفت

نوشتند نامش به دیوان شاه

بر موبدان نماینده راه

فروزنده شد نام بوزرجمهر

بدو روی بنمود گردان سپهر

همی روز روزش فزون بود بخت

بدو شادمان بد دل شاه سخت

دل شاه کسری پر از داد بود

به دانش دل و مغزش آباد بود

بدرگاه بر موبدان داشتی

ز هر دانشی بخردان داشتی

همیشه سخن گوی هفتاد مرد

به درگاه بودی بخواب و بخورد

هرانگه که پردخته گشتی ز کار

ز داد و دهش وز می و میگسار

ز هر موبدی نو سخن خواستی

دلش را بدانش بیاراستی

بدانگاه نو بود بوزرجمهر

سراینده و زیرک و خوب چهر

چنان بد کزان موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان

همی دانش آموخت و اندر گذشت

و زان فیلسوفان سرش برگذشت

چنان بد که بنشست روزی بخوان

بفرمود کاین موبدان را بخوان

که باشند دانا و دانش پذیر

سراینده و باهش و یاد گیر

برفتند بیدار دل موبدان

ز هر دانشی راز جسته ردان

چو نان خورده شد جام می‌خواستند

به می جان روشن بیاراستند

بدانندگان شاه بیدار گفت

که دانش گشاده کنید از نهفت

هران کس که دارد به دل دانشی

بگوید مرا زو بود رامشی

ازیشان هران کس که دانا بدند

بگفتن دلیر و توانا بدند

زبان برگشادند بر شهریار

کجا بود داننده را خواستار

چو بوزرجمهر آن سخن‌ها شنید

بدانش نگه کردن شاه دید

یکی آفرین کرد و بر پای خاست

چنین گفت کای داور داد و راست

زمین بنده‌ی تاج و تخت تو باد

فلک روشن از روی و بخت تو باد

گر ایدونک فرمان دهی بنده را

که بگشاید از بند گوینده را

بگویم و گر چند بی‌مایه‌ام

بدانش در از کمترین پایه‌ام

نکوهش نباشد که دانا زبان

گشاده کند نزد نوشین‌روان

نگه کرد کسری بداننده گفت

که دانش چرا باید اندر نهفت

چوان بر زبان پادشاهی نمود

ز گفتار او روشنایی فزود

بدو گفت روشن روان آن کسی

که کوتاه گوید به معنی بسی

کسی را که مغزش بود پر شتاب

فراوان سخن باشد و دیر یاب

چو گفتار بیهوده بسیار گشت

سخن گوی در مردمی خوارگشت

هنر جوی و تیمار بیشی مخور

که گیتی سپنجست و ما بر گذر

همه روشنی‌های تو راستیست

ز تاری و کژی بباید گریست

دل هر کسی بنده‌ی آرزوست

وزو هر یکی را دگرگونه خوست

سر راستی دانش ایزدست

چو دانستیش زو نترسی بدست

خردمند و دانا و روشن روان

تنش زین جهانست و جان زان جهان

هران کس که در کار پیشی کند

همه رای و آهنگ بیشی کند

بنایافت رنجه مکن خویشتن

که تیمار جان باشد و رنج تن

ز نیرو بود مرد را راستی

ز سستی دروغ آید و کاستی

ز دانش چو جان تو را مایه نیست

به از خامشی هیچ پیرایه نیست

چو بر دانش خویش مهر آوری

خرد را ز تو بگسلد داوری

توانگر بود هر کرا آز نیست

خنک بنده کش آز انباز نیست

مدارا خرد را برادر بود

خرد بر سر جان چو افسر بود

چو دانا تو را دشمن جان بود

به از دوست مردی که نادان بود

توانگر شد آن کس که خشنود گشت

بدو آز و تیمار او سود گشت

بآموختن گر فروتر شوی

سخن را ز دانندگان بشنوی

به گفتار گرخیره شد رای مرد

نگردد کسی خیره همتای مرد

هران کس که دانش فرامش کند

زبان را به گفتار خامش کند

چوداری بدست اندرون خواسته

زر و سیم و اسبان آراسته

هزینه چنان کن که بایدت کرد

نشاید گشاد و نباید فشرد

خردمند کز دشمنان دور گشت

تن دشمن او را چو مزدور گشت

چو داد تن خویشتن داد مرد

چنان دان که پیروز شد در نبرد

مگو آن سخن کاندرو سود نیست

کزان آتشت بهره جز دود نیست

میندیش ازان کان نشاید بدن

نداند کس آهن به آب آژدن

فروتن بود شه که دانا بود

به دانش بزرگ و توانا بود

هر آن كس که او کرده‌ی کردگار

بداند گذشت از بد روزگار

پرستیدن داور افزون کند

ز دل کاوش دیو بیرون کند

بپرهیزد از هرچ ناکردنی ست

نیازارد آن را که نازردنی ست

به یزدان گراییم فرجام کار

که روزی ده اویست و پروردگار

ازان خوب گفتار بوزرجمهر

حکیمان همه تازه کردند چهر

یکی انجمن ماند اندر شگفت

که مرد جوان آن بزرگی گرفت

جهاندار کسری درو خیره ماند

سرافراز روزی دهان را بخواند

بفرمود تا نام او سر کنند

بدانگه که آغاز دفتر کنند

میان مهان بخت بوزرجمهر

چو خورشید تابنده شد بر سپهر

ز پیش شهنشاه برخاستند

برو آفرینی نو آراستند

بپرسش گرفتند زو آنچ گفت

که مغز و دلش با خرد بود جفت

زبان تیز بگشاد مرد جوان

که پاکیزه دل بود و روشن‌روان

چنین گفت کز خسرو دادگر

نپیچید باید به اندیشه سر

کجا چون شبانست ما گوسفند

و گر ما زمین او سپهر بلند

نشاید گذشتن ز پیمان اوی

نه پیچیدن از رای و فرمان اوی

بشادیش باید که باشیم شاد

چو داد زمانه بخواهیم داد

هنرهاش گسترده اندرجهان

همه راز او داشتن درنهان

مشو با گرامیش کردن دلیر

کز آتش بترسد دل نره شیر

اگر کوه فرمانش دارد سبک

دلش خیره خوانیم و مغزش تنک

همه بد ز شاهست و نیکی زشاه

کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه

سر تاجور فر یزدان بود

خردمند ازو شاد و خندان بود

از آهرمنست آن کزو شاد نیست

دل و مغزش از دانش آباد نیست

شنیدند گفتار مرد جوان

فرو بست فرتوت را زو زبان

پراکنده گشتند زان انجمن

پر از آفرین روز و شبشان دهن

دگر هفته روشن دل شهریار

همی ‌بود داننده را خواستار

دل از کار گیتی به یکسو کشید

کجا خواست گفتار دانا شنید

کسی کو سرافراز درگاه بود

به دانندگی درخور شاه بود

برفتند گویندگان سخن

جوان و جهاندیده مرد کهن

سرافراز بوزرجمهر جوان

بشد باحکیمان روشن‌روان

حکیمان داننده و هوشمند

رسیدند نزدیک تخت بلند

نهادند رخ سوی بوزرجمهر

که کسری همی زو برافروخت چهر

ازیشان یکی بود فرزانه‌تر

بپرسید ازو از قضا و قدر

که انجام و فرجام چونین سخن

چه گونه‌است و این بر چه آید ببن

چنین داد پاسخ که جوینده مرد

دوان و شب و روز با کار کرد

بود راه روزی برو تار و تنگ

بجوی اندرون آب او با درنگ

یکی بی هنر خفته بر تخت بخت

همی گل فشاند برو بر درخت

چنینست رسم قضا و قدر

ز بخشش نیابی به کوشش گذر

جهاندار دانا و پروردگار

چنین آفرید اختر روزگار

دگر گفت کان چیز کافزون تر است

کدام است و بیشی که را در خور است

چنین گفت کان کس که داننده تر

به نیکی کرا دانش آید ببر

دگر گفت کز ما چه نیکوتر است

ز گیتی که را نیکویی درخور است

چنین داد پاسخ که آهستگی

کریمی و خوبی و شایستگی

فزونتر بکردن سر خویش پست

ببخشد نه از بهر پاداش دست

بکوشد بجوید بگرد جهان

خرامد به هنگام با همرهان

دگر گفت کاندر خردمند مرد

هنرچیست هنگام ننگ و نبرد

چنین گفت کان کس که آهوی خویش

ببیند بگرداند آیین و کیش

بپرسید دیگر که در زیستن

چه سازی که کمتر بود رنج تن

چنین داد پاسخ که گر با خرد

دلش بردبارست رامش برد

بداد و ستد در کند راستی

ببندد در کژی و کاستی

ببخشد گنه چون شود کامکار

نباشد سرش تیز و نابردبار

بپرسید دیگر که از انجمن

نگهبان کدامست برخویشتن

چنین گفت کان کو پس آرزوی

نرفت از کریمی وز نیک خوی

دگر کو بسستی نشد پیش کار

چو دید او فزونی بد روزگار

دگر گفت کز بخشش نیک‌خوی

کدامست نیکوتر از هر دو سوی

کجا در دو گیتیش بار آورد

بسالی دو بارش بهار آورد

چنین گفت کان کس که با خواسته

ببخشش کند جانش آراسته

وگر بر ستاننده آرد سپاس

ز بخشنده بازارگانی شناس

دگر گفت کز مرد پیرایه چیست

وزان نیکویی‌ها گرانمایه چیست

چنین داد پاسخ که بخشنده مرد

کجا نیکویی با سزاوار کرد

ببالد به کردار سرو بلند

چو بالید هرگز نباشد نژند

وگر ناسزا را بسایی به مشک

نبوید نروید گل از خار خشک

سخن پرسی از گنگ گر مرد کر

به بار آید ورای ناید ببر

یکی گفت کاندر سرای سپنج

نباشد خردمند بی‌درد و رنج

چه سازیم تا نام نیک آوریم

درآغاز فرجام نیک آوریم

بدو گفت شو دور باش از گناه

جهان را همه چون تن خویش خواه

هران چیز کانت نیاید پسند

تن دوست و دشمن دران بر مبند

دگر گفت کوشش ز اندازه بیش

چن گویی کزین دو کدامست پیش

چنین داد پاسخ که اندر خرد

جز اندیشه چیزی نه اندر خورد

بکوشی چو در پیش کار آیدت

چو خواهی که رنجی به بار آیدت

سزای ستایش دگر گفت کیست

اگر برنکوهیده باید گریست

چنین گفت کان کو به یزدان پاک

فزون دارد امید و هم بیم و باک

دگر گفت کای مرد روشن‌خرد

ز گردون چه بر سر همی‌ بگذرد

کدامست خوشتر مرا روزگار

ازین برشده چرخ ناپایدار

سخن گوی پاسخ چنین داد باز

که هر کس که گشت ایمن و بی‌نیاز

به خوبی زمانه ورا داد داد

سزد گر نگیری جز از داد یاد

بپرسید دیگر که دانش کدام

به گیتی که باشیم زو شادکام

چنین گفت کان کو بود بردبار

به نزدیک او مرد بی‌شرم خوار

دگر گفت کان کو نجوید گزند

ز خوها کدامش بود سودمند

بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم

بخوابد بخشم از گنهکار چشم

دگر گفت کان چیست ای هوشمند

که آید خردمند را آن پسند

چنین گفت کان کو بود پر خرد

ندارد غم آن کزو بگذرد

وگر ارجمندی سپارد به خاک

نبندد دل اندر غم و درد پاک

دگر کو ز نادیدنی‌ها امید

چنان بگسلد دل چو از باد بید

دگر گفت بد چیست بر پادشای

کزو تیره گردد دل پارسای

چنین داد پاسخ که بر شهریار

خردمند گوید که آهو چهار

یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ

و دیگر که دارد دل از بخش تنگ

دگر آنک رای خردمند مرد

به یک سو نهد روز ننگ و نبرد

چهارم که باشد سرش پرشتاب

نجوید به کار اندر آرام و خواب

بپرسید دیگر که بی عیب کیست

نکوهیدن آزادگان را بچیست

چنین گفت کاین راببخشیم راست

که جان و خرد در سخن پادشاست

گرانمایگان را فسون و دروغ

به کژی و بیداد جستن فروغ

میانه بو د مرد کنداوری

نکوهش گر و سر پر از داوری

منش پستی و کام بر پادشا

به بیهوده خستن دل پارسا

زبان راندن و دیده بی‌آب شرم

گزیدن خروش اندر آواز نرم

خردمند مردم که دارد روا

خرد دور کردن ز بهر هوا

بپرسید دیگر یکی هوشمند

که اندرجهان چیست آن بی‌گزند

چنین داد پاسخ او کز نخست

در پاک یزدان بدانست جست

کزویت سپاس و بدویت پناه

خداوند روز و شب و هور و ماه

دل خویش را آشکار و نهان

سپردن به فرمان شاه جهان

تن خویشتن پروریدن به ناز

برو سخت بستن در رنج وآز

نگه داشتن مردم خویش را

گسستن تن از رنج درویش را

سپردن به فرهنگ فرزند خرد

که گیتی بنادان نشاید سپرد

چو فرمان پذیرنده باشد پسر

نوازنده باید که باشد پدر

بپرسید دیگر که فرزند راست

به نزد پدر جایگاهش کجاست

چنین داد پاسخ که نزد پدر

گرامی چوجانست فرخ پسر

پس از مرگ نامش بماند به جای

ازیرا پسرخواندش رهنمای

بپرسید دیگر که از خواسته

که دانی که دارد دل آراسته

چنین داد پاسخ که مردم به چیز

گرامیست وز چیز خوارست نیز

نخست آنکه یابی بدو آرزوی

ز هستیش پیدا کنی نیک‌خوی

وگر چون بباید نیاری به کار

همان سنگ و هم گوهر شاهوار

دگر گفت با تاج و نام بلند

کرا خوانی از خسروان سودمند

چنین داد پاسخ کزان شهریار

که ایمن بود مرد پرهیزکار

و ز آواز او بد هراسان بود

زمین زیر تختش تن آسان بود

دگر گفت مردم توانگر بچیست

به گیتی پر از رنج و درویش کیست

چنین گفت آن كس که هستش بسند

ببخش خداوند چرخ بلند

کسی را کجا بخت انباز نیست

بدی در جهان بتر از آز نیست

ازو نامداران فرو ماندند

همه همزبان آفرین خواندند

چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

نشست از بر تخت پیروز شاه

بخواند آن کسی را که دانا بدند

به گفتار و دانش توانا بدند

بگفتند هر گونه‌ای هر کسی

همانا پسندش نیامد بسی

چنین گفت کسری به بوزرجمهر

که از چادر شرم بگشای چهر

سخن گوی دانا زبان برگشاد

ز هر گونه دانش همی ‌کرد یاد

نخست آفرین کرد بر شهریار

که پیروز بادا سر تاجدار

دگر گفت مردم نگردد بلند

مگر سر بپیچد ز راه گزند

چو باید که دانش بیفزایدت

سخن یافتن را خرد بایدت

در نام جستن دلیری بود

زمانه ز بد دل به سیری بود

و گر تخت جویی هنر بایدت

چو سبزی بود شاخ و بر بایدت

چو پرسند پرسندگان از هنر

نشاید که پاسخ دهیم از گهر

گهر بی‌هنر ناپسندست و خوار

برین داستان زد یکی هوشیار

که گر گل نبوید به رنگش مجوی

کز آتش بروید مگر آب جوی

توانگر ببخشش بود شهریار

به گنج نهفته نه‌ای پایدار

به گفتار خوب ار هنر خواستی

به کردار پیدا کند راستی

فروتر بود هرک دارد خرد

سپهرش همی در خرد پرورد

چنین هم بود مردم شاد دل

ز کژیش خون گردد آزاد دل

خرد در جهان چون درخت وفاست

وزو بار جستن دل پادشاست

چو خرسند باشی تن آسان شوی

چو آز آوری زو هراسان شوی

مکن نیک مردی به جان کسی

که پاداش نیکی نیابی بسی

گشاده دلان را بود بخت یار

انوشه کسی کو بود بردبار

هران کس که جوید همی برتری

هنرها بباید بدین داوری

یکی رای و فرهنگ باید نخست

دوم آزمایش بباید درست

سیوم یار باید بهنگام کار

ز نیک و ز بد برگرفتن شمار

چهارم که مانی بجا کام را

ببینی ز آغاز فرجام را

به پنجم اگر زورمندی بود

به تن کوشش آری بلندی بود

وزین هر دری جفت گردد سخن

هنر خیره بی‌آزمایش مکن

ازان پس چو یارت بود نیکساز

بروبر به هنگامت آید نیاز

چو کوشش نباشد تن زورمند

نیارد سر آرزوها ببند

چو کوشش ز اندازه اندر گذشت

چنان دان که کوشنده نومید گشت

خوی مرد دانا بگوییم پنج

کزان عادت او خود نباشد به رنج

چو نادان عادت کند هفت چیز

وزان هفت چیز برنجست نیز

نخست آنک هر کس که دارد خرد

ندارد غم آن کزو بگذرد

نه شادان کند دل بنایافته

نه گر بگذرد زو شود تافته

چو از رنج وز بد تن آسان شود

ز نابودنی‌ها هراسان شود

چو سختیش پیش آید از هر شمار

شود پیش و سستی نیارد به کار

ز نادان که گفتیم هفتست راه

یکی آنک خشم آورد بی‌گناه

گشاده کند گنج برناسزای

نه زو مزد یابد بهر دو سرای

سه دیگر به یزدان بود ناسپاس

تن خویش را در نهان ناشناس

چهارم که با هر کسی راز خویش

بگوید برافرازد آواز خویش

به پنجم به گفتار ناسودمند

تن خویش دارد بدرد و گزند

ششم گردد ایمن ز نا استوار

همی پرنیان جوید از خار بار

به هفتم که بستیهد اندر دروغ

به بی‌شرمی اندر بجوید فروغ

چنان دان تو ای شهریار بلند

که از وی نبیند کسی جز گزند

چو بر انجمن مرد خامش بود

ازان خامشی دل به رامش بود

سپردن به دانای داننده گوش

به تن توشه یابد به دل رای و هوش

شنیده سخن‌ها فرامش مکن

که تاجست بر تخت شاهی سخن

چو خواهی که دانسته آید به بر

به گفتار بگشای بند از هنر

چو گسترد خواهی به هر جای نام

زبان برکشی همچو تیغ از نیام

چو با مرد دانات باشد نشست

ز بردست گردد سر زیردست

ز دانش بود جان و دل را فروغ

نگر تا نگردی به گرد دروغ

سخنگوی چون بر گشاید سخن

بمان تا بگوید تو تندی مکن

زبان را چو با دل بود راستی

ببندد ز هر سو در کاستی

ز بی کار گویان تو دانا شوی

نگویی ازان سان کزو بشنوی

ز دانش در بی‌نیازی مجوی

و گر چند ازو سخنی آید بروی

همیشه دل شاه نوشین‌روان

مبادا ز آموختن ناتوان

بپرسید پس موبد تیز مغز

که اندر جهان چیست کردار نغز

کجا مرد را روشنایی دهد

ز رنج زمانه رهایی دهد

چنین داد پاسخ که هر کو خرد

بیابد ز هر دو جهان بر خورد

بدو گفت گر نیستش بخردی

خرد خلعتی روشن است ایزدی

چنین داد پاسخ که دانش به است

چو دانا بود بر مهان بر مه است

بدو گفت گر راه دانش نجست

بدین آب هرگز روان را نشست

چنین داد پاسخ که از مرد گرد

سرخویش را خوار باید شمرد

اگر تاو دارد به روز نبرد

سر بدسگال اندر آرد بگرد

گرامی بود بر دل پادشا

بود جاودان شاد و فرمان روا

بدو گفت گر نیستش بهره زین

ندارد پژوهیدن آیین و دین

چنین داد پاسخ که آن به که مرگ

نهد بر سر او یکی تیره ترگ

دگر گفت کزبار آن میوه دار

که دانا بکارد به باغ بهار

چه سازیم تا هر کسی برخوریم

وگر سایه‌ی او به پی بسپریم

چنین داد پاسخ که هر کو زبان

ز بد بسته دارد نرنجد روان

کسی را ندرد به گفتار پوست

بود بر دل انجمن نیز دوست

همه کار دشوارش آسان شود

ورا دشمن و دوست یکسان شود

دگر گفت کان کو ز راه گزند

بگردد بزرگست و هم ارجمند

چنین داد پاسخ که کردار بد

بسان درختیست با بار بد

اگر نرم گوید زبان کسی

درشتی به گوشش نیاید بسی

بدان کز زبانست گوشش به رنج

چو رنجش نجویی سخن را بسنج

همان کم سخن مرد خسروپرست

جز از پیش گاهش نشاید نشست

دگر از بدی‌های نا آمده

گریزد چو از دام مرغ و دده

سه دیگر که بر بد توانا بود

بپرهیزد ار ویژه دانا بود

نیازد به کاری که ناکردنی ست

نیازارد آن را که نازردنی ست

نماند که نیکی برو بگذرد

پی روز نا آمده نشمرد

بدشمن ز نخچیر آژیرتر

برو دوست همواره چون تیر و پر

ز شادی که فرجام او غم بود

خردمند را ارز وی کم بود

تن آسانی و کاهلی دور کن

بکوش و ز رنج تنت سور کن

که ایدر ترا سود بی‌رنج نیست

چنان هم که بی‌پاسبان گنج نیست

ازین باره گفتار بسیار گشت

دل مردم خفته بیدار گشت

جهان زنده بادا به نوشین‌روان

همیشه جهاندار و دولت جوان

برو خواندند آفرین موبدان

کنارنگ و بیدار دل بخردان

ستودند شاه جهان را بسی

برفتند با خرمی هر کسی

دو هفته برین نیز بگذشت شاه

بپردخت روزی ز کاری سپاه

بفرمود تا موبدان و ردان

به ایوان خرامند با بخردان

بپرسید شاه از بن و از نژاد

ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد

ز شاهی وز داد کنداوران

ز آغاز و فرجام نیک اختران

سخن کرد زین موبدان خواستار

به پرسش گرفت آنچ آید به کار

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که رخشنده گوهر برآر از نهفت

یکی آفرین کرد بوزرجمهر

که‌ای شاه روشن‌دل و خوب‌چهر

چنان دان که اندر جهان نیز شاه

یکی چون تو ننهاد بر سر کلاه

به داد و به دانش به تاج و به تخت

به فر و به چهر و برای و به بخت

چو پرهیزکاری کند شهریار

چه نیکوست پرهیز با تاجدار

ز یزدان بترسد گه داوری

نگردد به میل و بکنداوری

خرد را کند پادشا بر هوا

بدانگه که خشم آورد پادشا

نباید که اندیشه‌ی شهریار

بود جز پسندیده‌ی کردگار

ز یزدان شناسد همه خوب و زشت

به پاداش نیکی بجوید بهشت

زبان راست گوی و دل آزرم‌جوی

همیشه جهان را بدو آبروی

هران کس که باشد ورا رای‌زن

سبک باشد اندر دل انجمن

سخن گوی و روشن دل و داد ده

کهان را بکه دارد و مه به مه

کسی کو بود شاه را زیر دست

نباید که یابد به جائی شکست

بدانگه شد تاج خسرو بلند

که دانا بود نزد او ارجمند

نگه داشتن کار درگاه را

به زهر آژدن کام بدخواه را

چو دارد ز هر دانشی آگهی

بماند جهاندار با فرهی

نباید که خسبد کسی دردمند

که آید مگر شاه را زو گزند

کسی کو به بادافره اندرخور است

کجا بدنژاد است و بد گوهر است

کند شاه دور از میان گروه

بی‌آزار تا زو نگردد ستوه

هران کس که باشد به زندان شاه

گنهکار گر مردم بی گناه

به فرمان یزدان بباید گشاد

بزند و باست آنچ کردست یاد

سپهبد به فرهنگ دارد سپاه

براساید از درد فریاد خواه

چو آژیر باشی ز دشمن برای

بداندیش را دل برآید ز جای

همه رخنه‌ی پادشاهی بمرد

بداری به هنگام پیش از نبرد

به چیزی که گردد نکوهیده شاه

نکوهش بود نیز با فر و گاه

ازو دور گشتن به رغم هوا

خرد را بران رای کردن گوا

فزودن به فرزند بر مهر خویش

چو در آب دیدن بود چهر خویش

ز فرهنگ وز دانش آموختن

سزد گر دلت یابد افروختن

گشادن برو بر در گنج خویش

نباید که یادآورد رنج خویش

هرانگه که یازد ببد کار دست

دل شاه بچه نباید شکست

چو بر بد کنش دست گردد دراز

به خون جز به فرمان یزدان میاز

و گر دشمنی یابی اندر دلش

چو خو باشد از بوستان بگسلش

که گر دیر ماند بنیرو شود

وزو باغ شاهی پر آهو شود

چو باشد جهانجوی با فر و هوش

نباید که دارد به بدگوی گوش

ز دستور بد گوهر و گفت بد

تباهی به دیهیم شاهی رسد

نباید شنیدن ز نادان سخن

چو بد گوید از داد فرمان مکن

همه راستی باید آراستن

نباید که دیو آورد کاستن

چو این گفت‌ها بشنود پارسا

خرد را کند بر دلش پادشا

کند آفرین تاج بر شهریار

شود تخت شاهی برو پایدار

بنازد بدو تاج شاهی و تخت

بداندیش نومید گردد ز بخت

چو برگردد این چرخ ناپایدار

ازو نام نیکو بود یادگار

بماناد تا روز باشد جوان

هنر یافته جان نوشین‌روان

ز گفتار او انجمن خیره شد

همه رای دانندگان تیره شد

چو نوشین‌روان آن سخن‌ها شنود

به روزیش چندانک بد برفزود

وزان پندها دیده پر آب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

یکی انجمن لب پر از آفرین

برفتند ز ایوان شاه زمین

برین نیز بگذشت یک هفته روز

بهشتم چو بفروخت گیتی‌ فروز

بیانداخت آن چادر لاژورد

بیاراست گیتی به دیبای زرد

شهنشاه بنشست با موبدان

جهاندیده و کار کرده ردان

سر موبد موبدان اردشیر

چو شاپور و چون یزدگرد دبیر

ستاره شناسان و جویندگان

خردمند و بیدار گویندگان

سراینده بوزرجمهر جوان

بیامد ب رشاه نوشین‌روان

بدانندگان گفت شاه جهان

که با کیست این دانش اندر نهان

کزو دین یزدان به نیرو شود

همان تخت شاهی بی‌آهو شود

چو بشنید زو موبد موبدان

زبان برگشاد از میان ردان

چنین داد پاسخ که از داد شاه

درفشان شود فر دیهیم و گاه

چو با داد بگشاید از گنج بند

بماند پس از مرگ نامش بلند

دگر کو بشوید زبان از دروغ

نجوید به کژی ز گیتی فروغ

سپهبد چو با داد و بخشایش است

ز تاجش زمانه پر آسایش است

و دیگر که از کهتر پر گناه

چو پوزش کند باز بخشدش شاه

به پنجم جهاندار نیکوسخن

که نامش نگردد به گیتی کهن

همه راست گوید سخن کم و بیش

نگردد بهر کار ز آیین خویش

ششم بر پرستنده‌ی تخت خویش

چنان مهر دارد که بر بخت خویش

به هفتم سخن هرک دانا بود

زبانش بگفتن توانا بود

نگردد دلش سیر ز آموختن

از اندیشگان مغز را سوختن

به آزادیست ازخرد هر کسی

چنان چون ببالد ز اختر بسی

دلت مگسل ای شاه راد از خرد

خرد نام و فرجام را پرورد

منش پست و کم دانش آن کس که گفت

کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت

چنین گفت پس یزدگرد دبیر

که ای شاه دانا و دانش‌پذیر

ابرشاه زشتست خون ریختن

به اندک سخن دل بر آهیختن

همان چون سبک سر بود شهریار

بداندیش دست اندر آرد به کار

همان با خردمند گیرد ستیز

کند دل ز نادانی خویش تیز

دل شاه گیتی چو پر آز گشت

روان ورا دیو انباز گشت

ور ایدون که حاکم بود تیز مغز

نیاید ز گفتار او کار نغز

دگر کارزاری که هنگام جنگ

بترسد ز جان و نترسد ز ننگ

توانگر که باشد دلش تنگ و زفت

شکم زمین بهتر او را نهفت

چو بر مرد درویش کنداوری

نه کهتر نه زیبنده‌ی مهتری

چو کژی کند پیر ناخوش بود

پس از مرگ جانش پر آتش بود

چو کاهل بود مرد برنا به کار

ازو سیر گردد دل روزگار

نماند ز نا تندرستی جوان

مبادش توان و مبادش روان

چو بوزرجمهر این سخن‌های نغز

شنید و بدانش بیاراست مغز

چنین گفت باشاه خورشید چهر

که بادا به کام تو روشن سپهر

چنان دان که هر کس که دارد خرد

بدانش روان را همی‌پرورد

نکوهیده ده کار بر ده گروه

نکوهیده‌تر نزد دانش پژوه

یکی آنک حاکم بود با دروغ

نگیرد بر مرد دانا فروغ

سپهبد که باشد نگهبان گنج

سپاهی که او سر بپیچد ز رنج

دگر دانشومند کو از بزه

نترسد چو چیزی بود بامزه

پزشکی که باشد به تن دردمند

ز بیمار چون باز دارد گزند

چو درویش مردم که نازد به چیز

که آن چیز گفتن نیرزد به نیز

همان سفله کز هر کس آرام و خواب

ز دریا دریغ آیدش روشن آب

وگر باد نوشین بتو بر جهد

سپاسی ازان بر سرت بر نهد

بهفتم خردمند کاید به خشم

به چیز کسان برگمارد دو چشم

بهشتم به نادان نماینده راه

سپردن به کاهل کسی کارگاه

همان بیخرد کو نیابد خرد

پشیمان شود هم ز گفتار بد

دل مردم بیخرد به آرزوی

برین گونه آویزد ای نیک‌خوی

چو آتش که گوگرد یابد خورش

گرش در نیستان بود پرورش

دل شاه نوشین‌روان زنده باد

سران جهان پیش او بنده باد

برین نیز بگذشت یک هفته ماه

نشست از بر تخت پیروز شاه

به یک دست موبد که بودش وزیر

بدست دگر یزدگرد دبیر

همان گرد بر گرد او موبدان

سخن گو چو بوزرجمهر جوان

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

که ‌ای مرد پر دانش و نیک‌خواه

سخن‌ها که جان را بود سودمند

همی مرد بی‌ارز گردد بلند

ازو گنج گویا نگیرد کمی

شنودن بود مرد را خرمی

چنین گفت موبد به بوزرجمهر

که‌ ای نامورتر ز گردان سپهر

چه دانی که بیشیش بگزایدت

چو کمی بود روز بفزایدت

چنین داد پاسخ که کمتر خوری

تن آسان شوی هم روان پروری

ز کردار نیکی چو بیشی کنی

همی بر هماورد پیشی کنی

چنین گفت پس یزدگرد دبیر

که‌ ای مرد گوینده و یادگیر

سه آهو کدامند با دل به راز

که دارند و هستند زان بی‌نیاز

چنین داد پاسخ که باری نخست

دل از عیب جستن ببایدت شست

بی‌آهو کسی نیست اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

چو مهتر بود بر تو رشک آوری

چو کهتر بود زو سرشک آوری

سه دیگر سخن چین و دو روی مرد

بران تا برانگیزد از آب گرد

چو گوینده‌ای کو نه بر جایگاه

سخن گفت و زو دور شد فر و جاه

همان کو سخن سر به سر نشنود

نداند به گفتار و هم نگرود

به چیزی ندارد خردمند چشم

کزو باز ماند بپیچد ز خشم

بپرسید پس موبد موبدان

که این برتر از دانش بخردان

کسی نیست بی‌آرزو درجهان

اگر آشکارست و گر در نهان

همان آرزو را پدیدست راه

که پیدا کند مرد را دستگاه

کدامین ره آید تو را سودمند

کدامست با درد و رنج و گزند

چنین داد پاسخ که راه از دو سوست

گذشتن تو را تا کدام آرزوست

ز گیتی یکی بازگشتن به خاک

که راهی درازست با بیم و باک

خرد باشدت زین سخن رهنمون

بدین پرسش اندر چرایی و چون

خرد مرد را خلعت ایزدیست

سزاوار خلعت نگه کن که کیست

تنومند را کو خرد یار نیست

به گیتی کس او را خریدار نیست

نباشد خرد جان نباشد رواست

خرد جان پاکست و ایزد گو است

چو بنیاد مردی بیاموخت مرد

سر افراز گردد به ننگ و نبرد

ز دانش نخستین به یزدان گرای

که او هست و باشد همیشه به جای

بدو بگروی کام دل یافتی

رسیدی به جایی که بشتافتی

دگر دانش آنست کز خوردنی

فراز آوری روی آوردنی

بخورد و بپوشش به یزدان گرای

بدین دار فرمان یزدان به جای

گر آیدت روزی به چیزی نیاز

به دشت و به گنج و به پیلان مناز

هم از پیشه‌ها آن گزین کاندروی

ز نامش نگردد نهان آبروی

همان دوستی با کسی کن بلند

که باشد بسختی تو را سودمند

تو در انجمن خامشی برگزین

چو خواهی که یک سر کنند آفرین

چو گویی همان گوی کآموختی

به آموختن در جگر سوختی

سخن سنج و دینار گنجی مسنج

که بر دانشی مرد خوارست گنج

روان در سخن گفتن آژیر کن

کمان کن خرد را سخن تیر کن

چو رزم آیدت پیش هشیار باش

تنت را ز دشمن نگهدار باش

چو بدخواه پیش توصف برکشید

ترا رای و آرام باید گزید

برابر چو بینی کسی هم نبرد

نباید که گردد ترا روی زرد

تو پیروزی ار پیشدستی کنی

سرت پست گردد چو سستی کنی

بدانگه که اسب افگنی هوش دار

سلیح هم آورد را گوش دار

گرو تیز گردد تو زو برمگرد

هشیوار یاران گزین در نبرد

چو دانی که با او نتابی مکوش

ببرگشتن از رزم باز آر هوش

چنین هم نگه دار تن در خورش

نباید که بگزایدت پرورش

بخور آن چنان کان بنگزایدت

ببیشی خورش تن بنفزایدت

مکن در خورش خویش را چار سوی

چنان خور که نیزت کند آرزوی

ز می نیز هم شادمانی گزین

که مست از کسی نشنود آفرین

چو یزدان پسندی پسندیده‌ای

جهان چون تنست و تو چون دیده‌ای

بسی از جهان آفرین یاد کن

پرستش برین یاد بنیاد کن

بژرفی نگه دار هنگام را

به روز و به شب گاه آرام را

چو دانی که هستی سرشته ز خاک

فرامش مکن راه یزدان پاک

پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن

تو نو باش گرهست گیتی کهن

به نیکی گرای و غنیمت شناس

همه ز آفریننده دار این سپاس

مگرد ایچ گونه به گرد بدی

به نیکی گرایی اگر بخردی

ستوده‌تر آن كس بود در جهان

که نیکش بود آشکار و نهان

هوا را مبر پیش رای وخرد

کزان پس خرد سوی تو ننگرد

چو خواهی که رنج تو آید به بر

ز آموزگاران مپرتاب سر

دبیری بیاموز فرزند را

چو هستی بود خویش و پیوند را

دبیری رساند جوان را به تخت

کند ناسزا را سزاوار بخت

دبیریست از پیشه‌ها ارجمند

کزو مرد افگنده گردد بلند

چو با آلت و رای باشد دبیر

نشیند بر پادشا ناگزیر

تن خویش آژیر دارد ز رنج

بیابد بی‌اندازه از شاه گنج

بلاغت چو با خط گرد آیدش

بر اندیشه معنی بیفزایدش

ز لفظ آن گزیند که کوتاه‌تر

بخط آن نماید که دلخواه‌تر

خردمند باید که باشد دبیر

همان بردبار و سخن یادگیر

هشیوار و سازیده‌ی پادشا

زبان خامش از بد به تن پارسا

شکیبا و با دانش و راست‌گوی

وفادار و پاکیزه و تازه‌روی

چو با این هنرها شود نزد شاه

نشاید نشستن مگر پیش گاه

سخن‌ها چو بشنید ازو شهریار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

چنین گفت کسری به موبد که رو

ورا پایگاهی بیارای نو

درم خواه و خلعت سزاوار اوی

که در دل نشسته ست گفتار اوی

دگر هفته چون هور بفراخت تاج

بیامد نشست از بر تخت عاج

ابا نامور موبدان و ردان

جهاندار و بیدار دل بخردان

همی‌ خواست ز ایشان جهاندار شاه

همان نیز فرخ دبیر سپاه

هم از فیلسوفان وز مهتران

ز هر کشوری کار دیده سران

همان ساوه و یزدگرد دبیر

به پیش اندرون بهمن تیزویر

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

که دل را بیارای و بنمای راه

زمن راستی هرچ دانی بگوی

به کژی مجو از جهان آبروی

پرستش چگونه است فرمان من

نگه داشتن رای و پیمان من

ز گیتی چو آگه شوند این مهان

شنیده بگویند با همرهان

چنین گفت با شاه بیدار مرد

که ای برتر از گنبد لاژورد

پرستیدن شهریار زمین

نجوید خردمند جز راه دین

نباید به فرمان شاهان درنگ

نباید که باشد دل شاه تنگ

هر آن کس که بر پادشا دشمن است

روانش پرستار آهرمن است

دلی کو ندارد تن شاه دوست

نباید که باشد ورا مغز و پوست

چنان دان که آرام گیتی ست شاه

چو نیکی کنیم او دهد دستگاه

به نیک و بد او را بود دست رس

نیازد بکین و بآزرم کس

تو مپسند فرزند را جای اوی

چو جان دار در دل همه رای اوی

به شهری که هست اندرو مهر شاه

نیابد نیاز اندران بوم راه

بدی از تو از فر او بگذرد

که بختش همه نیکویی پرورد

جهان را دل از شاه خندان بود

که بر چهر او فر یزدان بود

چو از نعمتش بهره‌یابی بکوش

که داری همیشه به فرمانش گوش

به اندیشه گر سر بپیچی ازوی

نبیند به نیکی تو را بخت روی

چو نزدیک دارد مشو برمنش

وگر دور گردی مشو بدکنش

پرستنده گر یابد از شاه رنج

نگه کن که با رنج نامست و گنج

نباید که سیر آید از کار کرد

همان تیز گردد ز گفتار سرد

اگر گشن شد بنده را دستگاه

به فر و به نام جهاندار شاه

گر از ده یکی باژ خواهد رواست

چنان رفت باید که او را هواست

گرامی‌تر آن کس بود نزد شاه

که چون گشن بیند ورا دستگاه

ز بهری که او را سراید ز گنج

نماند که باشد بدو درد و رنج

ز یزدان بود آنک ماند سپاس

کند آفرین مرد یزدان‌شناس

و دیگر که اندر دلش راز شاه

بدارد نگوید به خورشید و ماه

به فرمان شاه آنک سستی کند

همی از تن خویش مستی کند

نکوهیده باشد گل آن درخت

که نپراگند بار بر تاج و تخت

ز کس‌های او پیش او بد مگوی

که کمتر کنی نزد او آبروی

و گر پرسدت هرچ دانی نگوی

به بسیار گفتن مبر آبروی

هر آن کس که بسیار گوید دروغ

به نزدیک شاهان نگیرد فروغ

سخن کان نه اندر خورد با خرد

بکوشد که بر پادشا نشمرد

فزونست زان دانش اندر جهان

که بشنید گوش آشکار و نهان

کسی را که شاه جهان خوار کرد

بماند همیشه روان پر ز درد

همان در جهان ارجمند آن بود

که با او لب شاه خندان بود

چو بنوازدت شاه کشی مکن

اگر چه پرستنده باشی کهن

که هر چند گردد پرستش دراز

چنان دان که هست او ز تو بی‌نیاز

اگر با تو گردد ز چیزی دژم

به پوزش گرای و مزن هیچ دم

اگر پرورد دیگری را همان

پرستار باشد چو تو بی گمان

و گر نیستت آگهی زان گناه

برهنه دلت را ببر نزد شاه

وگر هیچ تاب اندر آری به دل

بدو روی منمای و پی برگسل

به فرش ببیند نهان تو را

دل کژ و تیره روان تو را

ازان پس نیابی تو زو نیکوی

همان گرم گفتار او نشنوی

در پادشا همچو دریا شمر

پرستنده ملاح و کشتی هنر

سخن لنگر و بادبانش خرد

به دریا خردمند چون بگذرد

همان بادبان را کند سایه دار

که هم سایه‌دارست و هم مایه دار

کسی کو ندارد روانش خرد

سزد گر در پادشا نسپرد

اگر پادشا کوه آتش بدی

پرستنده را زیستن خوش بدی

چو آتش گه خشم سوزان بود

چو خشنود باشد فروزان بود

ازو یک زمان شیر و شهد است بهر

به دیگر زمان چون گزاینده زهر

به کردار دریا بود کار شاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه

ز دریا یکی ریگ دارد به کف

دگر در بیابد میان صدف

جهان زنده بادا بنوشین‌روان

همیشه به فرمانش کیوان روان

نگه کرد کسری بگفتار اوی

دلش گشت خرم به دیدار اوی

چو گفتی که زه بدره بودی چهار

بدین گونه بد بخشش شهریار

چو با زه بگفتی زهازه بهم

چهل بدره بودی ز گنجش درم

چو گنجور با شاه کردی شمار

به هر بدره بودی درم ده هزار

شهنشاه با زه زهازه بگفت

که گفتار او با درم بود جفت

بیاورد گنجور خورشید چهر

درم بدره‌ها پیش بوزرجمهر

برین داستان بر سخن ساختم

به مهبود دستور پرداختم

میاسای ز آموختن یک زمان

ز دانش میفگن دل اندر گمان

چو گویی که فام خرد توختم

همه هرچ بایستم آموختم

یکی نغز بازی کند روزگار

که بنشاندت پیش آموزگار

ز دهقان کنون بشنو این داستان

که بر خواند از گفته‌ی باستان

***

داستان مهبود با زروان

چنین گفت موبد که بر تخت عاج

چو کسری کسی نیز ننهاد تاج

به بزم و برزم و به پرهیز و داد

چنو کس ندارد ز شاهان به یاد

ز دانندگان دانش آموختی

دلش را بدانش برافروختی

خور و خواب با موبدان داشتی

همی سر به دانش برافراشتی

برو چون روا شد به چیزی سخن

تو ز آموختن هیچ سستی مکن

نباید که گویی که دانا شدم

به هر آرزو بر توانا شدم

چو این داستان بشنوی یادگیر

ز گفتار گوینده دهقان پیر

بپرسیدم از روزگار کهن

ز نوشین روان یاد کرد این سخن

که او را یکی پاک دستور بود

که بیدار دل بود و گنجور بود

دلی پر خرد داشت و رای درست

ز گیتی به جز نیک نامی نجست

که مهبود بد نام آن پاک مغز

روان و دلش پر ز گفتار نغز

دو فرزند بودش چو خرم بهار

همیشه پرستنده‌ی شهریار

شهنشاه چون بزم آراستی

و گر به رسم موبدی خواستی

نخوردی جز از دست مهبود چیز

هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز

خورش خانه در خان او داشتی

تن خویش مهمان او داشتی

دو فرزند آن نامور پارسا

خورش ساختندی بر پادشا

بزرگان ز مهبود بردند رشک

همی‌ ریختندی برخ بر سرشک

یکی نامور بود زروان به نام

که او را بدی بر در شاه کام

کهن بود و هم حاجب شاه بود

فروزنده‌ی رسم درگاه بود

ز مهبود و فرخ دو فرزند اوی

همه ساله بودی پر از آبروی

همی‌ ساختی تا سر پادشا

کند تیز بر کار آن پارسا

ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه

که کردی پر آزار زان جان شاه

خردمند زان بد نه آگاه بود

که او را به درگاه بدخواه بود

ز گفتار و کردار آن شوخ مرد

نشد هیچ مهبود را روی زرد

چنان بد که یک روز مردی جهود

ز زروان درم خواست از بهر سود

شد آمد بیفزود در پیش اوی

برآمیخت با جان بدکیش اوی

چو با حاجب شاه گستاخ شد

پرستنده‌ی خسروی کاخ شد

ز افسون سخن رفت روزی نهان

ز درگاه وز شهریار جهان

ز نیرنگ وز تنبل و جادویی

ز کردار کژی وز بدخویی

چو زروان به گفتار مرد جهود

نگه کرد وزان سان سخن‌ها شنود

برو راز بگشاد و گفت این سخن

به جز پیش جان آشکارا مکن

یکی چاره باید تو را ساختن

زمانه ز مهبود پرداختن

که او را بزرگی به جایی رسید

که پای زمانه نخواهد کشید

ز گیتی ندارد کسی را بکس

تو گویی که نوشین روانست و بس

جز از دست فرزند مهبود چیز

خورش‌ها نخواهد جهاندار نیز

شدست از نوازش چنان پرمنش

که هزمان ببوسد فلک دامنش

چنین داد پاسخ بزروان جهود

کزین داوری غم نباید فزود

چو برسم بخواهد جهاندار شاه

خورش‌ها ببین تا چه آید به راه

نگر تا بود هیچ شیر اندروی

پذیره شو و خوردنی‌ها ببوی

همان بس که من شیر بینم ز دور

نه مهبود بینی تو زنده نه پور

که گر زو خورد بی‌گمان روی و سنگ

بریزد هم اندر زمان بی‌درنگ

نگه کرد زروان به گفتار اوی

دلش تازه‌تر شد به دیدار اوی

نرفتی به درگاه بی‌آن جهود

خور و شادی و کام بی او نبود

چنین تا برآمد برین چند گاه

بد آموز پویان به درگاه شاه

دو فرزند مهبود هر بامداد

خرامان شدندی برشاه راد

پس پرده‌ی نامور کدخدای

زنی بود پاکیزه و پاک رای

که چون شاه کسری خورش خواستی

یکی خوان زرین بیاراستی

سه کاسه نهادی برو از گهر

به دستار زربفت پوشیده سر

ز دست دو فرزند آن ارجمند

رسیدی به نزدیک شاه بلند

خورش‌ها ز شهد و ز شیر و گلاب

بخوردی و آراستی جای خواب

چنان بد که یک روز هر دو جوان

ببردند خوان نزد نوشین‌روان

به سر برنهاده یکی پیشکار

که بودی خورش نزد او استوار

چو خوان اندر آمد به ایوان شاه

بدو کرد زروان حاجب نگاه

چنین گفت خندان به هر دو جوان

که ای ایمن از شاه نوشین‌روان

یکی روی بنمای تا زین خورش

که باشد همی شاه را پرورش

چه رنگست کاید همی بوی خوش

یکی پرنیان چادر از وی بکش

جوان زان خورش زود بگشاد روی

نگه کرد زروان ز دور اندروی

همیدون جهود اندرو بنگرید

پس آمد چو رنگ خورش‌ها بدید

چنین گفت زان پس به سالار بار

که آمد درختی که کشتی به بار

ببردند خوان نزد نوشین‌روان

خردمند و بیدار هر دو جوان

پس خوان همی‌رفت زروان چو گرد

چنین گفت با شاه آزادمرد

که ای شاه نیک اختر و دادگر

تو بی‌چاشنی دست خوردن مبر

که روی فلک بخت خندان تست

جهان روشن از تخت و میدان تست

خورشگر بیامیخت با شیر زهر

بداندیش را باد زین زهر بهر

چو بشنید زو شاه نوشین‌روان

نگه کرد روشن به هر دو جوان

که خوالیگرش مام ایشان بدی

خردمند و با کام ایشان بدی

جوانان ز پاکی وز راستی

نوشتند بر پشت دست آستی

همان چون بخوردند از کاسه شیر

تو گویی بخستند هر دو به تیر

بخفتند بر جای هر دو جوان

بدادند جان پیش نوشین‌روان

چو شاه جهان اندران بنگرید

برآشفت و شد چون گل شنبلید

بفرمود کز خان مهبود خاک

برآرید وز کس مدارید باک

بر آن خاک باید بریدن سرش

مه مهبود مانا مه خوالیگرش

به ایوان مهبود در کس نماند

ز خویشان او درجهان بس نماند

به تاراج داد آن همه خواسته

زن و کودک و گنج آراسته

رسیده از آن کار زروان به کام

گهی کام دید اندر آن گاه نام

به نزدیک او شد جهود ارجمند

برافراخت سر تا بابر بلند

بگشت اندرین نیز چندی سپهر

درستی نهان کرده از شاه چهر

چنان بد که شاه جهان کدخدای

به نخچیر گوران همی‌ کرد رای

بفرمود تا اسب نخچیرگاه

بسی بگذرانند در پیش شاه

ز اسبان که کسری همی ‌بنگرید

یکی را بران داغ مهبود دید

ازان تازی اسبان دلش برفروخت

به مهبود بر جای مهرش بسوخت

فرو ریخت آب از دو دیده بدرد

بسی داغ دل یاد مهبود کرد

چنین گفت کان مرد با جاه و رای

ببردش چنان دیو ریمن ز جای

بدان دوستداری و آن راستی

چرا زد روانش در کاستی

نداند جز از کردگار جهان

ازان آشکارا درستی نهان

وزان جایگه سوی نخچیرگاه

بیامد چنان داغ دل کینه خواه

ز هر کس بره بر سخن خواستی

ز گفتارها دل بیاراستی

سراینده بسیار همراه کرد

به افسانه‌ها راه کوتاه کرد

دبیران و زروان و دستور شاه

برفتند یک روز پویان به راه

سخن رفت چندی ز افسون و بند

ز جادوی و آهرمن پرگزند

به موبد چنین گفت پس شهریار

که دل را به نیرنگ رنجه مدار

سخن جز به یزدان و از دین مگوی

ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی

بدو گفت زروان انوشه بدی

خرد را به گفتار توشه بدی

ز جادو سخن هرچ گویند هست

نداند جز از مرد جادوپرست

اگر خوردنی دارد از شیر بهر

پدیدار گرداند از دور زهر

چو بشنید نوشین‌روان این سخن

برو تازه شد روزگار کهن

ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد

برآورد بر لب یکی باد سرد

به زروان نگه کرد و خامش بماند

سبک باره‌ی گامزن را براند

روانش ز اندیشه پر دود بود

که زروان بداندیش مهبود بود

همی ‌گفت کین مرد ناسازگار

ندانم چه کرد اندران روزگار

که مهبود بردست ما کشته شد

چنان دوده را روز برگشته شد

مگر کردگار آشکارا کند

دل و مغز ما را مدارا کند

که آلوده بینم همی زو سخن

پر از دردم از روزگار کهن

همی‌ رفت با دل پر از درد وغم

پر آژنگ رخ دیدگان پر ز نم

به منزل رسید آن زمان شهریار

سرا پرده زد بر لب جویبار

چو زروان بیامد به پرده سرای

ز بیگانه پردخت کردند جای

ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر

بدو گفت شد این سخن دلپذیر

ز مهبود زان پس بپرسید شاه

ز فرزند او تا چرا شد تباه

چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید

ز زروان گنهکاری آمد پدید

بدو گفت کسری سخن راست گوی

مکن کژی و هیچ چاره مجوی

که کژی نیارد مگر کار بد

دل نیک بد گردد از یار بد

سراسر سخن راست زروان بگفت

نهفته پدید آورید از نهفت

گنه یک سر افگند سوی جهود

تن خویش راکرد پر درد و دود

چو بشنید زو شهریار بلند

هم اندر زمان پای کردش ببند

فرستاد نزد مشعبد جهود

دو اسبه سواری به کردار دود

چوآمد بدان بارگاه بلند

بپرسید زو نرم شاه بلند

که این کار چون بود با من بگوی

بدست دروغ ایچ منمای روی

جهود از جهاندار زنهار خواست

که پیدا کند راز نیرنگ راست

بگفت آنچ زروان بدو گفته بود

سخن هرچ اندر نهان رفته بود

جهاندار بشنید خیره بماند

رد و موبد و مرزبان را بخواند

دگر باره کرد آن سخن خواستار

به پیش ردان دادگر شهریار

بفرمود پس تا دو دار بلند

فرو هشته از دار پیچان کمند

بزد مرد دژخیم پیش درش

نظاره بروبر همه کشورش

به یک دار زروان و دیگر جهود

کشنده برآهخت و تندی نمود

بباران سنگ و بباران تیر

بدادند سرها به نیرنگ شیر

جهان را نباید سپردن ببد

که بر بد گمان بی‌گمان بد رسد

ز خویشان مهبود چندی بجست

کزیشان بیابد کسی تندرست

یکی دختری یافت پوشیده‌روی

سه مرد گرانمایه و نیک‌خوی

همه گنج زروان بدیشان نمود

دگر هرچ آن داشت مرد جهود

روانش ز مهبود بریان شدی

شب تیره تا روز گریان بدی

ز یزدان همی‌ خواستی زینهار

همی‌ ریختی خون دل برکنار

به درویش بخشید بسیار چیز

زبانی پر از آفرین داشت نیز

که یزدان گناهش ببخشد مگر

ستمگر نخواند ورا دادگر

کسی کو بود پاک و یزدان پرست

نیازد به کردار بد هیچ دست

که گر چند بد کردن آسان بود

به فرجام زو جان هراسان بود

اگر بد دل سنگ خارا شود

نماند نهان آشکارا شود

وگر چند نرمست آواز تو

گشاده شود زو همه راز تو

ندارد نگه راز مردم زبان

همان به که نیکی کنی در جهان

چو بیرنج باشی و پاکیزه‌رای

ازو بهره یابی به هر دو سرای

کنون کار زروان و مرد جهود

سرآمد خرد را بباید ستود

اگر دادگر باشی و سرفراز

نمانی و نامت بماند دراز

تن خویش را شاه بیدادگر

جز از گور و نفرین نیارد به سر

اگر پیشه دارد دلت راستی

چنان دان که گیتی بیاراستی

چه خواهی ستایش پس از مرگ تو

خرد باید این تاج و این ترگ تو

چنان کز پس مرگ نوشین‌روان

ز گفتار من داد او شد جوان

ازان پس که گیتی بدو گشت راست

جز از آفرین در بزرگی نخواست

بخفتند در دشت خرد و بزرگ

به آبشخور آمد همی میش و گرگ

مهان کهتری را بیاراستند

به دیهیم بر نام او خواستند

بیاسود گردن ز بند زره

ز جوشن گشادند گردان گره

ز کوپال و خنجر بیاسود دوش

جز آواز رامش نیامد به گوش

کسی را نبد با جهاندار تاو

بپیوست با هر کسی باژ و ساو

جهاندار دشواری آسان گرفت

همه ساز نخچیر و میدان گرفت

نشست اندر ایوان گوهرنگار

همی رای زد با می و میگسار

یکی شارستان کرد به آیین روم

فزون از دو فرسنگ بالای بوم

بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ

به یک دست رود و به یک دست راغ

چنان بد بروم اندرون پادشهر

که کسری بپیمود و برداشت بهر

برآورد زو کاخ‌های بلند

نبد نزد کس در جهان ناپسند

یکی کاخ کرد اندران شهریار

بدو اندر ایوان گوهرنگار

همه شوشه‌ی طاق‌ها سیم و زر

بزر اندرون چند گونه گهر

یکی گنبد از آبنوس وز عاج

به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج

ز روم و ز هند آنک استاد بود

وز استاد خویشش هنر یاد بود

ز ایران وز کشور نیمروز

همه کارداران گیتی‌فروز

همه گرد کرد اندران شارسان

که هم شارسان بود و هم کارسان

اسیران که از بربر آورده بود

ز روم و ز هر جای کازرده بود

وزین هر یکی را یکی خانه کرد

همه شارستان جای بیگانه کرد

چو از شهر یک سر بپرداختند

بگرد اندرش روستا ساختند

بیاراست بر هر سویی کشت‌زار

زمین برومند و هم میوه دار

ازین هر یکی را یکی کار داد

چو تنها بد از کارگر یار داد

یکی پیشه کار و دگر کشت ورز

یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز

چه بازارگان و چه یزدان‌پرست

یکی سرفراز و دگر زیردست

بیاراست آن شارسان چون بهشت

ندید اندرو چشم یک جای زشت

ورا سورستان کرد کسری به نام

که در سور یابد جهاندار کام

جز از داد و آباد کردن جهان

نبودش به دل آشکار و نهان

زمانه چو او را ز شاهی ببرد

همان تاج دیگر کسی را سپرد

چنان دان که یک سر فریب است و بس

بلندی و پستی نماند بکس

کنون جنگ خاقان و هیتال گیر

چو رزم آیدت پیش کوپال گیر

چه گوید سخنگوی با آفرین

ز شاه و ز هیتال و خاقان چین

***

رزم خاقان چین با هیتالیان

چنین گفت پرمایه دهقان پیر

سخن هرچ زو بشنوی یاد گیر

که از نامداران با فر و داد

ز مردان جنگی به فر و نژاد

چو خاقان چینی نبود از مهان

گذشته ز کسری بگرد جهان

همان تا لب رود جیحون ز چین

برو خواندندی بداد آفرین

سپهدار با لشکر و گنج و تاج

بگل زریون بود زان روی چاج

سخن‌های کسری به گرد جهان

پراکنده شد در میان مهان

به مردی و دانایی و فرهی

بزرگی و آیین شاهنشهی

خردمند خاقان بدان روزگار

همی دوستی جست با شهریار

یکی چند بنشست با رای‌زن

همه نامداران شدند انجمن

بدان دوستی را همی جای جست

همان از رد و موبدان رای جست

یکی هدیه آراست پس بی‌شمار

همه یاد کرد از در شهریار

ز اسبان چینی و دیبای چین

ز تخت و ز تاج و ز تیغ و نگین

طرایف که باشد به چین اندرون

بیاراست از هر دری برهیون

ز دینار چینی ز بهر نثار

به گنجور فرمود تا سی هزار

بیاورد و با هدیه‌ها یار کرد

دگر را همه بار دینار کرد

سخنگوی مردی بجست از مهان

خردمند و گردیده گرد جهان

بفرمود تا پیش اوشد دبیر

ز خاقان یکی نامه‌ای بر حریر

نبشتند برسان ارژنگ چین

سوی شاه با صد هزار آفرین

گذر مرد را سوی هیتال بود

همه ره پر از تیغ و کوپال بود

ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه

کشیده رده پیش هیتال شاه

گوی غاتفر نام سالارشان

به جنگ اندورن نامبردارشان

چو آگه شد از کار خاقان چین

وزان هدیه‌ی شهریار زمین

ز لشکر جهاندیده گان را بخواند

سخن سر به سر پیش ایشان براند

چنین گفت با سرکشان غاتفر

که ما را بد آمد ز اختر به سر

اگر شاه ایران و خاقان چین

بسازند وز دل کنند آفرین

هراسست زین دوستی بهر ما

برین روی ویران شود شهر ما

بباید یکی تاختن ساختن

جهان از فرستاده پرداختن

ز لشکر یکی نامور برگزید

سرافراز جنگی چنان چون سزید

بتاراج داد آن همه خواسته

هیونان و اسبان آراسته

فرستاده را سر بریدند پست

ز ترکان چینی سواری نجست

چو آگاهی آمد به خاقان چین

دلش گشت پر درد و سر پر ز کین

سپه را ز قجغارباشی براند

به چین و ختن نامداری نماند

ز خویشان ارجاسب و افراسیاب

نپرداخت یک تن به آرام و خواب

برفتند یکسر به گلزریون

همه سر پر از خشم و دل پر زخون

سپهدار خاقان چین سنجه بود

همی به آسمان بر زد از خاک دود

ز جوش سواران به چاچ اندرون

چو خون شد به رنگ آب گلزریون

چو آگاه شد غاتفر زان سخن

که خاقان چینی چه افکند بن

سپاهی ز هیتالیان برگزید

که گشت آفتاب ازجهان ناپدید

ز بلخ و ز شگنان و آموی و زم

سلیح و سپه خواست و گنج درم

ز سومان وز ترمذ ویسه گرد

سپاهی برآمد ز هر سوی گرد

ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ

بجوشید لشکر چو مور و ملخ

چو بگذشت خاقان برود برک

تو گفتی همی تیغ بارد فلک

سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ

سیه گشت خورشید چون پر چرغ

ز بس نیزه و تیغ‌های بنفش

درفشیدن گونه گونه درفش

به خارا پر از گرد و کوپال بود

که لشکرگه شاه هیتال بود

بشد غاتفر با سپاهی چو کوه

ز هیتال گرد آوردیده گروه

چو تنگ اندر آمد ز هر سو سپاه

ز تنگی ببستند بر باد راه

درخشیدن تیغ‌های سران

گراییدن گرزهای گران

تو گفتی که آهن زبان داردی

هوا گرز را ترجمان داردی

یکی باد برخاست و گردی سیاه

بشد روشنایی ز خورشید و ماه

کشانی و سغدی شدند انجمن

پر از آب رو کودک و مرد و زن

که تا چون بود کار آن رزمگاه

کرا بر دهد گردش هور و ماه

یکی هفته آن لشکر جنگجوی

بروی اندر آورده بودند روی

به هر جای بر توده‌ای کشته بود

ز خون خاک و سنگ ارغوان گشته بود

ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ

تو گفتی همی سنگ بارد ز میغ

نهان شد بگرد اندرون آفتاب

پر از خاک شد چشم پران عقاب

بهشتم سوی غاتفر گشت گرد

سیه شد جهان چو شب لاژورد

شکست اندر آمد به هیتالیان

شکستی که بستنش تا سالیان

ندیدند و هر کس کزیشان بماند

به دل در همی نام یزدان بخواند

پراکنده بر هر سویی خسته بود

همه مرز پر کشته و بسته بود

همی این بدان آن بدین گفت جنگ

ندیدیم هرگز چنین با درنگ

همانا نه مردم بدند آن سپاه

نشایست کردن بدیشان نگاه

به چهره همه دیو بودند و دد

به دل دور ز اندیشه‌ی نیک و بد

ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ

تو گفتی ندانند راه گریغ

همه چهره‌ی اژدها داشتند

همه نیزه بر ابر بگذاشتند

همه چنگ‌هاشان بسان پلنگ

نشد سیر دلشان تو گویی ز جنگ

یکی زین ز اسبان نبرداشتند

بخفتند و بر برف بگذاشتند

خورش بارگی راهمه خار بود

سواری بخفتی دو بیدار بود

نداریم ما تاب خاقان چین

گذر کرد باید به ایران زمین

گر ایدونک فرمان برد غاتفر

ببندد به فرمان کسری کمر

سپارد بدو شهر هیتال را

فرامش کند گرز و کوپال را

وگر نه خود از تخمه خوشنواز

گزینیم جنگاوری سرفراز

که او شاد باشد بنوشین‌روان

بدو دولت پیر گردد جوان

بگوید بدو کار خاقان چین

جهانی برو بر کنند آفرین

که با فر و برزست و بخش و خرد

همی راستی را خرد پرورد

نهادست بر قیصران باژ و ساو

ندارند با او کسی زور و تاو

ز هیتالیان کودک و مرد و زن

برین یک سخن برشدند انجمن

چغانی گوی بود فرخ‌نژاد

جهانجوی پر دانش و بخش و داد

خردمند و نامش فغانیش بود

که با گنج و با لشکر خویش بود

بزرگان هیتال و خاقان چین

به شاهی برو خواندند آفرین

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

ز خاقان که شد نامدار سترگ

ز هیتال و گردان آن انجمن

که آمد ز خاقان بریشان شکن

ز شاه چغانی که با بخت نو

بیامد نشست از بر تخت نو

پراندیشه بنشست شاه جهان

ز گفتار بیدار کارآگهان

به ایوان بیاراست جای نشست

برفتند گردان خسروپرست

ابا موبد موبدان اردشیر

چو شاپور و چون یزدگرد دبیر

همان بخردان نماینده راه

نشستند یک سر بر تخت شاه

چنین گفت کسری که ای بخردان

جهان گشته و کار دیده ردان

یکی آگهی یافتم ناپسند

سخن‌های ناخوب و ناسودمند

ز هیتال وز ترک و خاقان چین

وزان مرزبانان توران زمین

بی اندازه لشکر شدند انجمن

ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن

یکی هفته هیتال با ترک و چین

ز اسبان نبرداشتند ایچ زین

به فرجام هیتال برگشته شد

دو بهره مگر خسته و کشته شد

بدان نامداری که هیتال بود

جهانی پر از گرز و کوپال بود

شگفتست کآمد بریشان شکست

سپهبد مباد ایچ با رای پست

اگر غاتفر داشتی نام و رای

نبردی سپهر آن سپه را ز جای

چو شد مرز هیتالیان پر ز شور

بجستند از تخم بهرام گور

نو آیین یکی شاه بنشاندند

به شاهی برو آفرین خواندند

نشستست خاقان بدان روی چاج

سرافراز با لشگر و گنج تاج

ز خویشان ارجاسب و افراسیاب

جز از مرز ایران نبینند به خواب

ز پیروزی لشکر غاتفر

همی ‌برفرازد به خورشید سر

سزد گر نباشیم همداستان

که خاقان نخواند چنین داستان

که تا آن زمین پادشاهی مراست

که دارند ازو چینیان پشت راست

همه زیردستان از ایشان به رنج

سپرده بدیشان زن و مرد و گنج

چه بینید یکسر کنون اندرین

چه سازیم با ترک و خاقان چین

بزرگان داننده برخاستند

همه پاسخش را بیاراستند

گرفتند یک سر برو آفرین

که ای شاه نیک اختر و پاکدین

همه مرز هیتال آهرمنند

دو رویند و این مرز را دشمنند

بریشان سزد هرچ آید ز بد

هم از شاه گفتار نیکو سزد

ازیشان اگر نیستی کین و درد

جز از خون آن شاه آزاد مرد

بکشتند پیروز را ناگهان

چنان شهریاری چراغ جهان

مبادا که باشند یک روز شاد

که هرگز نخیزد ز بیداد داد

چنینست بادافره دادگر

همان بدکنش را بد آید به سر

ز خاقان اگر شاه راند سخن

که دارد به دل کین و درد کهن

سزد گر ز خویشان افراسیاب

بدآموز دارد دو دیده پرآب

دگر آنک پیروز شد دل گرفت

اگر زو بترسی نباشد شگفت

ز هیتال وز لشکر غاتفر

مکن یاد و تیمار ایشان مخور

ز خویشان ارجاسب و افراسیاب

ز خاقان که بنشست ازان روی آب

به روشن روان کار ایشان بساز

تویی درجهان شاه گردن فراز

فروغ از تو گیرد روان و خرد

انوشه کسی کو روان پرورد

تو داناتری از بزرگ انجمن

نبایدت فرزانه و رای زن

تو را زیبد اندر جهان تاج و تخت

که با فر و برزی و با رای و بخت

اگر شاه سوی خراسان شود

ازین پادشاهی هراسان شود

هر آن گه که بینند بی‌شاه بوم

زمان تا زمان لشکر آید ز روم

از ایرانیان باز خواهند کین

نماند بر و بوم ایران زمین

نه کس پای بر خاک ایران نهاد

نه زین پادشاهی ببد کرد یاد

اگر شاه را رای کین است وجنگ

ازو رام گردد به دریا نهنگ

چو بشنید ز ایرانیان شهریار

ز بزم و ز پرخاش و ز کارزار

کسی را نبد گرد رزم آرزوی

به بزم و بناز اندرون کرده خوی

بدانست شاه جهان کدخدای

که اندر دل بخردان چیست رای

چنین داد پاسخ که یزدان سپاس

کزو دارم اندر دو گیتی هراس

که ایشان نجستند جز خواب و خورد

فراموش کردند گرد نبرد

شما را بر آسایش و بزمگاه

گران شد چنینتان سر از رزمگاه

تن آسان شود هرک رنج آورد

ز رنج تنش باز گنج آورد

به نیروی یزدان سر ماه را

بسیجیم یک سر همه راه را

به سوی خراسان کشم لشکری

بخواهم سپاهی ز هر کشوری

جهان از بدان پاک بیخو کنم

بداد و دهش کشوری نو کنم

همه نامداران فرو ماندند

به پوزش برو آفرین خواندند

که ای شاه پیروز با فر و داد

زمانه به دیدار تو شاد باد

همه نامداران تو را بنده‌ایم

به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم

هر آنگه که فرمان دهد کارزار

نبیند ز ما کاهلی شهریار

ازان پس چو بنشست با رای‌زن

بزرگان و کسری شدند انجمن

همی‌ بود ازین گونه تا ماه نو

برآمد نشست از بر گاه نو

تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد

نهادند بر چادر لاژورد

بدیدند بر چهره‌ی شاه ماه

خروشی برآمد ز درگاه شاه

چو برزد سر از کوه رخشان چراغ

زمین شد به کردار زرین جناغ

خروش آمد و ناله‌ی گاو دم

ببستند بر پیل رویینه خم

دمادم به لشکر گه آمد سپاه

تبیره زنان برگرفتند راه

بدرگاه شد یزدگرد دبیر

ابا رای‌زن موبد اردشیر

نبشتند نامه به هر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

که شد شاه با لشکر از بهر رزم

شما کهتری را مسازید بزم

بفرمود نامه به خاقان چین

فغانیش را هم بکرد آفرین

یکی لشکری از مداین براند

که روی زمین جز بدریا نماند

زمین کوه تا کوه یک سر سپاه

درفش جهاندار بر قلبگاه

یکی لشکری سوی گرگان کشید

که گشت آفتاب از جهان ناپدید

بیاسود چندی ز بهر شکار

همی‌ گشت در کوه و در مرغزار

بسغد اندرون بود خاقان که شاه

به گرگان همی رای زد با سپاه

ز خویشان ارجاسب و افراسیاب

شده سغد یکسر چو دریای آب

همی‌ گفت خاقان سپاه مرا

زمین بر نتابد کلاه مرا

از ایدر سپه سوی ایران کشیم

وز ایران به دشت دلیران کشیم

همه خاک ایران به چین آوریم

همان تازیان را بدین آوریم

نمانم که کس تاج دارد نه تخت

نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت

همی‌ بود یک چند با گفت و گوی

جهانجوی با لشکری جنگجوی

چنین تا بیامد ز شاه آگهی

کز ایران بجنبید با فرهی

وزان بخت پیروزی و دستگاه

ز دریا به دریا کشیده سپاه

بپیچید خاقان چو آگاه شد

به رزم اندرون راه کوتاه شد

به اندیشه بنشست با رای‌زن

بزرگان لشکر شدند انجمن

سپهدار خاقان به دستور گفت

که این آگهی خوار نتوان نهفت

شنیدم که کسری به گرگان رسید

همه روی کشور سپه گسترید

ندارد همانا ز ما آگاهی

وگر تارک از رای دارد تهی

ز چین تا به جیحون سپاه منست

جهان زیر فر کلاه منست

مرا پیش او رفت باید به جنگ

بپوشد درم آتش نام و ننگ

گماند کزو بگذری راه نیست

و گر در زمانه جز او شاه نیست

بیاگاهد اکنون چو من جنگجوی

شوم با سواران چین پیش اوی

خردمند مردی به خاقان چین

چنین گفت کای شهریار زمین

تو با شاه ایران مکن رزم یاد

مده پادشاهی و لشکر به باد

ز شاهان نجوید کسی جای اوی

مگر تیره باشد دل و رای اوی

که با فر او تخت را شاه نیست

بدیدار او در فلک ماه نیست

همی باژ خواهد ز هند و ز روم

ز جایی که گنجست و آباد بوم

خداوند تاجست و زیبای تخت

جهاندار و بیدار و پیروز بخت

چوبشنید خاقان ز موبد سخن

یکی رای شایسته افگند بن

چنین گفت با کاردان راه‌جوی

که این را چه بیند خردمند روی

دو کارست پیش اندرون ناگزیر

که خامش نشاید بدن خیره خیر

که آن را به پایان جز از رنج نیست

به از بر پراگندن گنج نیست

ز دینار پوشش نیاید نه خورد

نه گستردنی روز ننگ و نبرد

بدو ایمنی باید و خوردنی

همان پوشش و نغز گستردنی

هر آن کس که از بد هراسان شود

درم خوار گیرد تن آسان شود

ز لشکر سخنگوی ده برگزید

که دانند گفتار دانا شنید

یکی نامه بنبشت با آفرین

سخندان چینی چو ارتنگ چین

برفت آن خرد یافته ده سوار

نهان پر سخن تا در شهریار

به کسری چو برداشتند آگهی

بیاراست ایوان شاهنشهی

بفرمود تا پرده برداشتند

ز درگاهشان شاد بگذاشتند

برفتند هر ده برشهریار

ابا نامه و هدیه و با نثار

جهاندار چون دید بنواختشان

ز خاقان بپرسید و بنشاختشان

نهادند سر پیش او بر زمین

بدادند پیغام خاقان چین

به چینی یکی نامه‌ای برحریر

فرستاده بنهاد پیش دبیر

دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت

همه انجمن ماند اندر شگفت

سر نامه بود از نخست آفرین

ز دادار بر شهریار زمین

دگر سر فرازی و گنج و سپاه

سلیح و بزرگی نمودن به شاه

سه دیگر سخن آنک فغفور چین

مرا خواند اندر جهان آفرین

مرا داد بی‌آرزو دخترش

نجویند جز رای من لشکرش

وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه

فرستاد و هیتال بستد ز راه

بران کینه رفتم من از شهر چاج

که بستانم از غاتفر گنج و تاج

بدان گونه رفتم ز گلزریون

که شد لعلگون آب جیحون ز خون

چو آگاهی آمد به ماچین و چین

بگوینده برخواندیم آفرین

ز پیروزی شاه و مردانگی

خردمندی و شرم و فرزانگی

همه دوستی بودی اندر نهان

که جوییم با شهریار جهان

چو آن نامه بشنید و گفتار اوی

بزرگی و مردی و بازار اوی

فرستاده را جایگه ساختند

ستودند بسیار و بنواختند

چو خوان و می آراستی میگسار

فرستاده را خواستی شهریار

ببودند یک ماه نزدیک شاه

به ایوان بزم و به نخچیرگاه

یکی بارگه ساخت روزی به دشت

ز گردسواران هوا تیره گشت

همه مرزبانان زرین کمر

بلوچی و گیلی به زرین سپر

سراسر بدان بارگاه آمدند

پرستنده نزدیک شاه آمدند

چو سیصد ز پیلان زرین ستام

ببردند و شمشیر زرین نیام

درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت

تو گویی که زر اندر آهن سرشت

بدیبا بیاراسته پشت پیل

بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل

زمین پرخروش و هوا پر ز جوش

همی کر شد مردم تیز گوش

فرستاده‌ی بردع و هند و روم

ز هر شهریاری ز آباد بوم

ز دشت سواران نیزه گزار

برفتند یک سر سوی شهریار

به چینی نمود آنک شاهی که راست

ز خورشید تا پشت ماهی که راست

هوا پر شد از جوش گرد سوار

زمین پر شد از آلت کارزار

به دشت اندر آورد گه ساختند

سواران جنگی همی‌ تاختند

به کوپال و تیغ و بتیر و کمان

بگشتند گردنکشان یک زمان

همه دشت ژوپین‌ زن و نیزه‌دار

به یک سو پیاده به یک سو سوار

فرستاده‌گان را ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

شگفت آمد از لشکر و ساز اوی

همان چهره و نام و آواز اوی

فرستادگان یک بدیگر به راز

بگفتند کین شاه گردن ‌فراز

هنر جوید و هیچ پیچد عنان

به کردار پیکر نماید سنان

هنر گر نمودی به ما شهریار

ازو داشتی هر یکی یادگار

چو هر یک برفتی بر شاه خویش

سخن داشتی یار همراه خویش

بگفتی که چون شاه نوشین‌روان

بدیده نبینند پیر و جوان

سخن هرچ گفتند اندر نهان

بگفتند با شهریار جهان

به گنجور فرمود پس شهریار

که آرد به دشت آلت کارزار

بیاورد خفتان و خود و زره

بفرمود تا برگشاید گره

گشاده برون کرد زورآزمای

نبرداشتی جوشن او ز جای

همان خود و خفتان و کوپال اوی

نبرداشتی جز بر و یال اوی

کمانکش نبودی به لشکر چنوی

نه از نامداران چنان جنگجوی

به آورد گه رفت چون پیل مست

یکی گرزه‌ی گاو پیکر به دست

به زیر اندرون باره‌ی گامزن

ز بالای او خیره شد انجمن

خروش آمد و ناله کرنای

هم از پشت پیلان جرنگ درای

تبیره زنان پیش بردند سنج

زمین آمد از سم اسبان به رنج

شهنشاه با خود و گبر و سنان

چپ و راست گردان و پیچان عنان

فرستادگان خواندند آفرین

یکایک نهادند سر بر زمین

به ایوان شد از دشت شاه جهان

یکایک برفتند با او مهان

بفرمود تا پیش او شد دبیر

ابا موبد موبدان اردشیر

به قرطاس برنامه‌ی خسروی

نویسنده بنوشت بر پهلوی

قلم چون دو رخ را به عنبر بشست

سر نامه کرد آفرین از نخست

بران دادگر کو سپهر آفرید

بلندی و تندی و مهر آفرید

همه بنده‌گانیم و او پادشاست

خرد بر توانایی او گواست

نفس جز به فرمان او نشمرد

پی مور بی او زمین نسپرد

ازو خواستم تا مگر آفرین

رساند ز ما سوی خاقان چین

نخست آنک گفتی ز هیتالیان

کزان گونه بستند بد را میان

به بیداد بر خیره خون ریختند

به دام نهاده خود آویختند

اگر بد کنش زور دارد چو شیر

نباید که باشد به یزدان دلیر

چو ایشان گرفتند راه پلنگ

تو پیروز گشتی بر ایشان به جنگ

و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه

ز نیروی فغفور و تخت و کلاه

کسی کز بزرگی زند داستان

نباشد خردمند همداستان

تو تخت بزرگی ندیدی نه تاج

شگفت آمدت لشکر و مرز چاج

چنین با کسی گفت باید که گنج

نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج

بزرگان گیتی مرا دیده‌اند

کسان کم ندیدند بشنیده‌اند

که دریای چین را ندارم به آب

شود کوه از آرام من در شتاب

سراسر زمین زیر گنج من است

کجا آب و خاک است رنج من است

سه دیگر کجا دوستی خواستی

به پیوند ما دل بیاراستی

همی بزم جویی مرا نیست رزم

نه خرد کسی رزم هرگز به بزم

و دیگر که با نامبردار مرد

نجوید خردمند هرگز نبرد

بویژه که خود کرده باشد به جنگ

گه رزم جستن نجوید درنگ

بسی دیده باشد گه کارزار

نخواهد گه رزم آموزگار

دل خویش باید که در جنگ سخت

چنان رام دارد که با تاج و تخت

تو را یار بادا جهان آفرین

بماناد روشن کلاه و نگین

نهادند برنامه بر مهر شاه

بیاراست آن خسروی تاج و گاه

برسم کیان خلعت آراستند

فرستاده را پیش او خواستند

ز پیغام هرچش به دل بود نیز

به گفتار بر نامه بفزود نیز

بخوبی برفتند ز ایوان شاه

ستایش کنان برگرفتند راه

رسیدند پس پیش خاقان چین

سراسر زبان‌ها پر از آفرین

جهاندیده خاقان بپردخت جای

بیامد بر تخت او رهنمای

فرستاد‌گان را همه پیش خواند

ز کسری فراوان سخن‌ها براند

نخست از هش و دانش و رای اوی

ز گفتار و دیدار و بالای او

دگر گفت چند است با او سپاه

ازیشان که دارد نگین و کلاه

ز داد و ز بیداد و ز کشورش

هم از لشکر و گنج وز افسرش

فرستاده گویا زبان برگشاد

همه دیدها پیش او کرد یاد

به خاقان چین گفت کای شهریار

تو او را بدین زیردستی مدار

بدین روزگاری که ما نزد اوی

ببودیم شادان دل و تازه روی

به ایوان رزم و به دشت شکار

ندیدیم هرگز چنو شهریار

به بالای سروست و هم زور پیل

به بخشندگی همچو دریای نیل

چو برگاه باشد سپهر وفاست

به آورد گه هم نهنگ بلاست

اگر تیز گردد بغرد چو ابر

از آواز او رام گردد هژبر

وگر می ‌گسارد به آواز نرم

همی دل ستاند به گفتار گرم

خجسته سروش است بر گاه و تخت

یکی بارور شاخ زیبا درخت

همه شهر ایران سپاه ویند

پرستندگان کلاه ویند

چو سازد به دشت اندرون بارگاه

نگنجد همی در جهان آن سپاه

همه گرزداران با زیب و فر

همه پیشکاران به زرین کمر

ز پیل و ز بالا و از تخت عاج

ز اورنگ و ز یاره و طوق و تاج

کس آیین او را نداند شمار

به گیتی جز از دادگر شهریار

اگر دشمنش کوه آهن شود

برخشم او چشم سوزن شود

هر آن كس که سیر آید از روزگار

شود تیز و با او کند کارزار

چو خاقان چین آن سخن‌ها شنید

بپژمرد و شد چون گل شنبلید

دلش زان سخن‌ها بدو نیم شد

وز اندیشه مغزش پر از بیم شد

پر اندیشه بنشست با رای‌زن

چنین گفت با نامدار انجمن

که ای بخردان روی این کار چیست

پراندیشه و خسته ز آزار کیست

نباید که پیروز گشته به جنگ

همه نام‌ها باز گردد به ننگ

ز هر گونه‌ی موبدان خواستند

چپ و راست گفتند و آراستند

چنین گفت خاقان که این است راه

که مردم فرستیم نزدیک شاه

به اندیشه در کار پیشی کنیم

بسازیم با شاه و خویشی کنیم

پس پرده‌ی ما بسی دختر است

که بر تارک بانوان افسر است

یکی را به نام شهنشه کنیم

ز کار وی اندیشه کوته کنیم

چو پیوند سازیم با او به خون

نباشد کس او را به بد رهنمون

بدو نازش و سرفرازی بود

وزو بگذری جنگ و بازی بود

ردان را پسند آمد این رای‌شاه

به آواز گفتند کاین است راه

ز لشکر سه پرمایه را برگزید

که گویند و دانند پاسخ شنید

در گنج دینار بگشاد و گفت

که گوهر چرا باید اندر نهفت

اگر نام را باید و ننگ را

وگر بخشش و رزم و آهنگ را

یکی هدیه‌ای ساخت کاندر جهان

کسی آن ندید از کهان و مهان

دبیر جهاندیده را پیش خواند

سخن هرچ بودش به دل در براند

نخست آفرین کرد بر کردگار

توانا و دانا و پروردگار

خداوند کیوان و خورشید و ماه

خداوند پیروزی و دستگاه

ز بنده نخواهد جز از راستی

نجوید به داد اندرون کاستی

ازو باد بر شاه ایران درود

خداوند شمشیر و کوپال و خود

خداوند دانایی و تاج و تخت

ز پیروزگر یافته کام و بخت

بداند جهاندار خسرو نژاد

خردمند با سنگ و فرهنگ و راد

که مردم به مردم بوند ارجمند

اگر چند باشد بزرگ و بلند

فرستادگان خردمند من

که بودند نزدیک پیوند من

ازآن بارگه چون بدین بارگاه

رسیدند و گفتند چندی ز شاه

ز داد و خردمندی و بخت اوی

ز تاج و سرافرازی و تخت اوی

چنان آرزو خاست کز فر تو

بباشیم در سایه‌ی پر تو

گرامی‌تر از خون دل چیز نیست

هنرمند فرزند با دل یکی ست

یکی پاک دامن که آهسته‌تر

فزون‌تر بدیدار و شایسته‌تر

بخواهد ز من گر پسند آیدش

همانا که این سودمند آیدش

نباشد جدا مرز ایران ز چین

فزاید ز ما در جهان آفرین

پس اندر نبشتند چینی حریر

ببردند با مهر پیش وزیر

سه مرد گرانمایه و چربگوی

گزین کرد خاقان ز خویشان اوی

برفتند زان بارگاه بلند

به ایران به نزدیک شاه ارجمند

چو بشنید کسری بیاراست تاج

نشست از بر خسروی تخت عاج

سه مرد گرانمایه و هوشمند

رسیدند نزدیک تخت بلند

سه بدره ز دینار چون سی هزار

ببردند و کردند پیشش نثار

ز زرین و سیمین و دیبای چین

درفشان‌تر از آسمان بر زمین

فرستادگان را چو بنشاختند

به چینی زبان آفرین ساختند

سزاوار ایشان یکی جایگاه

همانگه بیاراست دستور شاه

بگشت اندرین نیز یک شب سپهر

چو برزد سر از کوه تابنده مهر

نشست از بر تخت پیروز شاه

ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه

بفرمود تا موبد و رای‌زن

برفتند با نامدار انجمن

چنین گفت کان نامه‌ی بر حریر

بیارند و بنهند پیش دبیر

همه نامداران نشستند گرد

خرامان بر شاه شد یزدگرد

چو آن نامه بر شاه ایران بخواند

همه انجمن در شگفتی بماند

ز بس خوبی و پوزش و آفرین

که پیدا بد از گفت خاقان چین

همه سرفرازان پرهیزکار

ستایش گرفتند بر شهریار

که یزدان سپاس و بدویم پناه

که ننشست یک شاه بر پیشگاه

به پیروزی و فر و اورند شاه

بخوبی و نرمی و پیوند شاه

همه دشمنان پیش تو بنده‌اند

وگر کهتری را سر افکنده‌اند

همه بیم زان لشکر چاج بود

ز خاقان که با گنج و با تاج بود

به فر شهنشاه شد نیکخواه

همی راه جوید به نزدیک شاه

هر آن کس که دارد ز گردان خرد

تن آسانی و راستی پرورد

چو دانست خاقان که او تاو شاه

ندارد به پیوند او جست راه

نباید بدین کار کردن درنگ

که کس را ز پیوند او نیست ننگ

ز چین تا بخارا سپاه ویند

همه مهتران نیک خواه ویند

چو بشنید گفتار آن بخردان

بزرگان و بیداردل موبدان

ز بیگانه ایوان بپرداختند

فرستاده را پیش بنشاختند

شهنشاه بسیار بنواختشان

به نزدیکی تخت بنشاختشان

پیام جهاندار بگزاردند

بر اسب سخن پای بفشاردند

چو بشنید شاه آن سخن‌های گرم

ز گردان چینی به آواز نرم

چنین داد پاسخ که خاقان چین

بزرگست و با دانش و آفرین

به فرزند پیوند جوید همی

رخ دوستی را بشوید همی

هر آن کس که دارد روانش خرد

به چشم خرد کارها بنگرد

بسازیم و این رای فرخ نهیم

سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم

چنان باید اکنون که خاقان چین

دل ما کند شاد بر به گزین

کسی را فرستم که دارد خرد

شبستان او سر به سر بنگرد

یکی برگزیند که نامی تر است

به خاقان چین برگرامی تر است

ببیند که تا چون بود مادرش

بود از نژاد کیان گوهرش

چو این کرده باشد که کردیم یاد

سخن را به پیوستگی داد داد

فرستادگان خواندند آفرین

که از شاه شادست خاقان چین

که در پرده پوشیده رویان اوی

ز دیدار آن کس نپوشند روی

شهنشاه بشنید ز ایشان سخن

برو تازه شد روزگار کهن

نویسنده‌ی نامه را پیش خواند

ز خاقان فراوان سخن‌ها براند

بفرمود تا نامه پاسخ نبشت

گزینده سخن‌های فرخ نبشت

نخست آفرین کرد بر کردگار

جهاندار پیروز و پروردگار

به فرمان اویست گیتی به پای

همویست بر نیک و بد رهنمای

کسی را که خواهد کند ارجمند

ز پستی برآرد به چرخ بلند

دگر مانده اندر بد روزگار

چو نیکی نخواهد بدو کردگار

بهر نیکی از وی شناسم سپاس

وگر بد کنم زو دل اندر هراس

نباید که جان باشد اندر تنم

اگر بیم و امید ازو بر کنم

رسید این فرستاده‌ی به آفرین

ابا گرم گفتار خاقان چین

شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت

ز پاکان که او دارد اندر نهفت

مرا شاد شد دل ز پیوند تو

بویژه ز پوشیده فرزند تو

فرستادم اینک یکی هوشمند

که دارد خرد جان او را ببند

بیاید بگوید همه راز من

ز فرجام پیوند و آغاز من

همیشه تن و جانت پرشرم باد

دلت شاد و پشتت به ما گرم باد

نویسنده چون خامه بیکار گشت

بیاراست قرطاس و اندر نوشت

همان چون سرشک قلم کرد خشک

نهادند مهری بروبر ز مشک

بر ایشان یکی خلعت افکند شاه

کزان ماند اندر شگفتی سپاه

گزین کرد کسری خردمند و راد

کجا نام او بود مهران ستاد

ز ایرانیان نامور صد سوار

سخنگوی و شایسته و نامدار

چنین گفت کسری به مهران ستاد

که رو شاد و پیروز با مهر و داد

زبان و گمان بایدت چرب‌گوی

خرد رهنمای و دل آزرمجوی

شبستان او را نگه کن نخست

بد و نیک باید که دانی درست

به آرایش چهره و فر و زیب

نباید که گیرندت اندر فریب

پس پرده‌ی او بسی دخترست

که با فر و بالا و با افسرست

پرستارزاده نیاید به کار

اگر چند باشد پدر شهریار

نگر تا کدامست با شرم و داد

به مادر که دارد ز خاتون نژاد

نبیره جهاندار فغفور چین

ز پشت سپهدار خاقان چین

اگر گوهرتن بود با نژاد

جهان زو شود شاد او نیز شاد

چو بشنید مهران ستاد این ز شاه

بسی آفرین کرد بر تاج و گاه

برفت از بر گاه گیتی‌فروز

به فرخنده فال و بخرداد روز

به خاقان چین آگهی شد که شاه

فرستاده مهران ستاد و سپاه

چوآمد به نزدیک خاقان چین

زمین را ببوسید و کرد آفرین

جهانجوی چون دید بنواختش

یکی نامور جایگه ساختش

ازان کار خاقان پراندیشه گشت

به سوی شبستان خاتون گذشت

سخن‌های نوشین‌روان برگشاد

ز گنج و ز لشکر بسی کرد یاد

بدو گفت کاین شاه نوشین‌روان

جوان است و بیدار و دولت جوان

یکی دختری داد باید بدوی

که ما را فزاید بدو آبروی

تو را در پس پرده یک دختراست

کجا بر سر بانوان افسراست

مرا آرزوی است از مهر اوی

که دیده نبردارم از چهر اوی

چهار است نیز از پرستندگان

پرستار و بیدار دل بندگان

از ایشان یکی را سپارم بدوی

برآسایم از جنگ وز گفت و گوی

بدو گفت خاتون که با رای تو

نگیرد کس اندر جهان جای تو

برین گونه یک شب بپیمود خواب

چنین تا برآمد ز کوه آفتاب

بیامد بدرگاه مهران ستاد

بر تخت او رفت و نامه بداد

چو آن نامه برخواند خاقان چین

ز پیمان بخندید وز به گزین

کلید شبستان بدو داد و گفت

برو تا کرا بینی اندر نهفت

پرستار با او بیامد چهار

که خاقان بدیشان بدی استوار

چو مهران ستاد آن سخن‌ها شنید

بیاورد با استواران کلید

در حجره بگشاد و اندر شدند

پرستندگان داستان‌ها زدند

که آن را که اکنون تو بینی بداد

ستاره ندیدست و خورشید و باد

شبستان بهشتی شد آراسته

پر از ماه و خورشید و پر خواسته

پری چهره بر گاه بنشست پنج

همه بر سران تاج و در زیر گنج

مگر دخت خاتون که افسر نداشت

همان یاره و طوق و گوهر نداشت

یکی جامه‌ی کهنه بد بر برش

کلاهی ز مشک ایزدی بر سرش

ز گرده برخ بر نگارش نبود

جز آرایش کردگارش نبود

یکی سرو بد بر سرش ماه نو

فروزان ز دیدار او گاه نو

چومهران ستاد اندرو بنگرید

یکی را بدیدار چون او ندید

بدانست بینادل رای راد

که دورند خاقان و خاتون ز داد

به دستار و دستان همی چشم اوی

بپوشید وزان تازه شد خشم اوی

پرستنده را گفت نزدیک شاه

فراوان بود یاره و تاج و گاه

من این را که بی‌تاج و آرایشست

گزیدم که این اندر افزایشست

به رنج از پی به گزین آمدم

نه از بهر دیبای چین آمدم

بدو گفت خاتون که ای مرد پیر

نگویی همی یک سخن دلپذیر

تو آن را با فر و زیبست و رای

دل فروز گشته رسیده به جای

به بالای سرو و برخ چون بهار

بداند پرستیدن شهریار

همی کودکی نارسیده به جای

برو برگزینی نه ای پاکرای

چنین پاسخ آورد مهران ستاد

که خاقان اگر سر بپیچد ز داد

بداند که شاه جهان کدخدای

بخواند مرا نیز ناپاک رای

من این را پسندم که بی‌تخت عاج

ندارد ز بن یاره و طوق و تاج

اگر مهتران این نبینند رای

چو فرمان بود باز گردم به جای

نگه کرد خاقان به گفتار اوی

شگفت آمدش رای و کردار اوی

بدانست کان پیر پاکیزه مغز

بزرگست و شایسته‌ی کار نغز

خردمند بنشست با رای‌زن

بپالود ز ایوان شاه انجمن

چو پردخته شد جایگاه نشست

برفتند با زیج رومی بدست

ستاره شناسان و کندآوران

هر آن كس که بودند ز ایشان سران

بفرمود تا هر که را بود مهر

بجستند یک سر شمار سپهر

همی ‌کرد موبد به اختر نگاه

ز کردار خاقان و پیوند شاه

چنین گفت فرجام کای شهریار

دلت را ببد هیچ رنجه مدار

که این کار جز بربهی نگذرد

ببد رای دشمن جهان نسپرد

چنین است راز سپهر بلند

همان گردش اختر سودمند

کزین دخت خاقان وز پشت شاه

بیاید یکی شاه زیبای گاه

برو شهریاران کنند آفرین

همان پرهنر سرفرازان چین

چو بشنید خاقان دلش گشت خوش

بخندید خاتون خورشیدفش

چو از چاره دل‌ها بپرداختند

فرستاده را پیش بنشاختند

بگفتند چیزی که بایست گفت

ز فرزند خاتون که بد در نهفت

بپذرفت مهران ستاد از پدر

به نام شهنشاه پیروزگر

میانجی بپذرفت خاقان به داد

همان را که دارد ز خاتون نژاد

پرستندگان با نثار آمدند

به شادی بر شهریار آمدند

وزان پس یکی گنج آراسته

بدو در ز هر گونه‌ای خواسته

ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج

همان مهر پیروزه و تخت عاج

یکی دیگر ازعود هندی به زر

برو بافته چند گونه گهر

ابا هر یکی افسری شاهوار

صد اسب و صد استر به زین و به بار

شتر بار کرده ز دیبای چین

بیاراسته پشت اسبان به زین

چهل را ز دیبای زربفت گون

کشیده زبرجد به زر اندرون

صد اشتر ز گستردنی بار کرد

پرستنده سیصد پدیدار کرد

همی‌ بود تا هر کسی برنشست

برآیین چین با درفشی به دست

بفرمود خاقان پیروز بخت

که بنهند بر کوهه‌ی پیل تخت

برو بافته شوشه‌ی سیم و زر

به شوشه درون چند گونه گهر

درفشی درفشان به دیبای چین

که پیدا نبودی ز دیبا زمین

به صد مردش از جای برداشتند

ز هامون به گردون برافراشتند

ز دیبا بیاراست مهدی به زر

به مهد اندرون نابسوده گهر

چو سیصد پرستار با ماهروی

برفتند شادان‌دل و راه‌جوی

فرستاد فرزند را نزد شاه

سپاهی همی ‌رفت با او به راه

پرستنده پنجاه و خادم چهل

برو برگذشتند شادان به دل

چو پردخته شد زان بیامد دبیر

بیاورد مشک و گلاب و حریر

یکی نامه بنوشت ار تنگوار

پر آرایش و بوی و رنگ و نگار

نخستین ستود آفریننده را

جهاندار و بیدار و بیننده را

که هر چیز کاو سازد اندر بوش

برآنسو بود بندگان را روش

شهنشاه ایران مرا افسر است

نه پیوند او از پی دختر است

که تا من شنیده ستم از بخردان

بزرگان و بیدار دل موبدان

ز فر بزرگی و اورند شاه

بجستم همی رای و پیوند شاه

که اندر جهان سر به سر دادگر

جهاندار چون او نبندد کمر

به مردی و پیروزی و دستگاه

به فر و به نیرو و تخت و کلاه

به رادی و دانش به رای وخرد

ورا دین یزدان همی ‌پرورد

فرستادم اینک جهان بین خویش

سوی شاه کسری به آیین خویش

بفرموده‌ام تا بود بنده‌وار

چو شاید پس پرده‌ی شهریار

خرد گیرد از فر و فرهنگ اوی

بیاموزد آیین و آهنگ اوی

که بخت و خرد رهنمون تو باد

بزرگی و دانش ستون تو باد

نهادند مهر از بر مشک چین

فرستاده را داد و کرد آفرین

یکی خلعت از بهر مهران ستاد

بیاراست کان کس ندارد به یاد

که دادی کسی از مهان جهان

فرستاده را آشکار و نهان

همان نیز یارانش را هدیه داد

ز دینار وز مشکشان کرد شاد

همی‌ رفت با دختر و خواسته

سواران و پیلان آراسته

چنین تا لب رود جیحون کشید

به مژگان همی از دلش خون کشید

همی‌ بود تا رود بگذاشتند

ز خشکی بران روی برداشتند

ز جیحون دلی پر ز خون بازگشت

ز فرزند با درد انباز گشت

چو آگاهی آمد ز مهران ستاد

همی هر کس آن مژده را هدیه داد

یکایک همی‌ خواندند آفرین

ابر شاه ایران و سالار چین

دلی شاد با هدیه و با نثار

همه مهربان و همه دوستار

ببستند آذین به شهر و به راه

درم ریختند از بر تخت شاه

به آموی و راه بیابان مرو

زمین بود یک سر چو پر تذرو

چنین تا به بسطام و گرگان رسید

تو گفتی زمین آسمان را ندید

ز آیین که بستند بر شهر و دشت

براهی که لشکر همی‌ برگذشت

وز ایران همه کودک و مرد و زن

به راه بت چین شدند انجمن

ز بالا بر ایشان گهر ریختند

به پی زعفران و درم بیختند

برآمیخته طشت‌های خلوق

جهان پر شد از ناله‌ی کوس و بوق

همه یال اسبان پر از مشک و می

شکر با درم ریخته زیر پی

ز بس ناله‌ی نای و چنگ و رباب

نبد بر زمین جای آرام و خواب

چو آمد بت اندر شبستان شاه

به مهد اندرون کرد کسری نگاه

یکی سرو دین از برش گرد ماه

نهاده به مه بر ز عنبر کلاه

کلاهی به کردار مشکین زره

ز گوهر کشیده گره بر گره

گره بسته از تار و برتافته

به افسون یک اندر دگر بافته

چو از غالیه بر گل انگشتری

همه زیر انگشتری مشتری

درو شاه نوشین‌روان خیره ماند

برو نام یزدان فراوان بخواند

سزاوار او جای بگزید شاه

بیاراستند از پی ماه گاه

چو آگاهی آمد به خاقان چین

ز ایران وز شاه ایران زمین

وزان شادمانی به فرزند اوی

شدن شاد و خرم به پیوند اوی

بپردخت سغد و سمرقند و چاج

به قجغار باشی فرستاد تاج

ازین شهرها چون برفت آن سپاه

همی مرزبانان فرستاد شاه

جهان شد پر از داد نوشین‌روان

بخفتند بر دشت پیر و جوان

یکایک همی ‌خواندند آفرین

ز هر جای بر شهریار زمین

همه دست برداشته به آسمان

که ای کردگار مکان و زمان

تو این داد بر شاه کسری بدار

بگردان ز جانش بد روزگار

که از فر و اورند او در جهان

بدی دور گشت آشکار و نهان

به نخچیر چون او به گرگان رسید

گشاده کسی روی خاقان ندید

بشد خواب و خورد از سواران چین

سواری نبرداشت از اسب زین

پراکنده شد ترک سیصد هزار

به جایی نبد کوشش کارزار

کمانی نبایست کردن به زه

نه که بد از ایدر نه چینی نه مه

بدین سان بود فر و برز کیان

به نخچیر آهنگ شیر ژیان

که نام وی و اختر شاه بود

که هم تخت و هم بخت همراه بود

وزان پس بزرگان شدند انجمن

از آموی تا شهر چاچ و ختن

بگفتند کاین شهرهای فراخ

پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ

ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد

بسی بود ویران و آرام جغد

چغانی و سومان و ختلان و بلخ

شده روز بر هر کسی تار و تلخ

بخارا و خوارزم و آموی و زم

بسی یاد داریم با درد و غم

ز بیداد وز رنج افراسیاب

کسی را نبد جای آرام و خواب

چو کیخسرو آمد برستیم از اوی

جهانی برآسود از گفت و گوی

ازان پس چو ارجاسب شد زورمند

شد این مرزها پر ز درد و گزند

از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ

ندید ایچ ارجاسب جای درنگ

برآسود گیتی ز کردار اوی

که هرگز مبادا فلک یار اوی

ازان پس چو نرسی سپهدار شد

همه شهرها پر ز تیمار شد

چو شاپور ارمزد بگرفت جای

ندانست نرسی سرش را ز پای

جهان سوی داد آمد و ایمنی

ز بد بسته شد دست آهرمنی

چو خاقان جهان بستد از یزدگرد

ببد تیز دستی برآورد گرد

بیامد جهاندار بهرام گور

ازو گشت خاقان پر از درد و شور

شد از داد او شهرها چون بهشت

پراکنده شد کار ناخوب و زشت

به هنگام پیروز چون خوشنواز

جهان کرد پر درد و گرم و گداز

مبادا فغانیش فرزند اوی

مه خویشان مه تخت و مه اورند اوی

جهاندار کسری کنون مرز ما

بپذرفت و پرمایه شد ارز ما

بماناد تا جاودان این بر اوی

جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی

که از وی زمین داد بیند کنون

نبینیم رنج و نه ریزیم خون

ازان پس ز هیتال و ترک و ختن

به گلزریون بر شدند انجمن

به هر سو که بد موبدی کاردان

ردی پاک و هشیار و بسیاردان

ز پیران هر آن کس که بد رای‌زن

بروبر ز ترکان شدند انجمن

چنان رای دیدند یک سر سپاه

که آیند با هدیه نزدیک شاه

چو نزدیک نوشین‌روان آمدند

همه یک دل و یک زبان آمدند

چنان گشت ز انبوه درگاه شاه

که بستند بر مور و بر پشه راه

همه برنهادند سر بر زمین

همه شاه راخواندند آفرین

بگفتند کای شاه ما بنده‌ایم

به فرمان تو در جهان زنده‌ایم

همه سرفرازیم با ساز جنگ

به هامون بدریم چرم پلنگ

شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار

برستند پاک از بد روزگار

از ایشان فغانیش بد پیشرو

سپاهی پسش جنگ سازان نو

ز گردان چو خشنود شد شهریار

بیامد به درگاه سالار بار

بپرسید بسیار و بنواختشان

بهر برزنی جایگه ساختشان

وزان پس شهنشاه یزدان‌پرست

به خاک آمد از جایگاه نشست

ستایش همی ‌کرد بر کردگار

که ای برتر از گردش روزگار

تو دادی مرا فر و فرهنگ و رای

تو باشی بهر نیکئی رهنمای

هر آن کس که یابد ز من آگهی

ازین پس نجوید کلاه مهی

همه کهتری را بسازند کار

ندارد کسی زهره‌ی کارزار

به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب

چو من خفته باشم نجویند خواب

همه دام و دد پاسبان منند

مهان جهان کهتران منند

کرا برگزینی تو او خوار نیست

جهان را جز از تو جهاندار نیست

تو نیرو دهی تا مگر در جهان

نخسبد ز من مور خسته روان

چنین پیش یزدان فراوان گریست

نگر تا چنین در جهان شاه کیست

به تخت آمد از جایگه نماز

ز گرگان برفتن گرفتند ساز

برآمد خروشیدن گاو دم

ز درگاه آواز رویینه خم

سپه برنشست و بنه بر نهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

ز دینار و دیبا و تاج و کمر

ز گنج درم هم ز در و گهر

ز اسبان و پوشیده رویان و تاج

دگر مهد پیروزه و تخت عاج

نشستند بر زین پرستندگان

بت آرای و هر گونه‌ای بندگان

فرستاد یکسر سوی تیسفون

شبستان چینی به پیش اندرون

به فرخنده فال و به روز آسمان

برفتند گرد اندرش خادمان

سر موبدان بود مهران ستاد

بشد با شبستان خاقان نژاد

سوی طیسفون رفت گنج و بنه

سپاهی نماند از یلان یک تنه

همه ویژه گردان آزداگان

بیامد سوی آذرآبادگان

سپاهی بیامد ز هر کشوری

ز گیلان و ز دیلمان لشکری

ز کوه بلوج و ز دشت سروچ

گرازان برفتند گردان کوچ

همه پاک با هدیه و با نثار

به پیش سراپرده‌ی شهریار

بدان شهر شد شهریار بزرگ

که از میش کوته کند چنگ گرگ

به فر جهاندار کسری سپهر

دگر گونه‌تر شد به کین و به مهر

به شهری کجا برگذشتی سپاه

نیازارد زان کشتمندی به راه

نجستی کسی از کسی نان و آب

بره‌بر بیاراستی جای خواب

برینسان همی گرد گیتی بگشت

نگه کرد هر جای هامون و دشت

جهان دید یک سر پر از کشتمند

در و دشت پر گاو و پر گوسفند

زمینی که آباد هرگز نبود

بر او بر ندیدند کشت و درود

نگه کرد کسری برومند یافت

به هرخانه‌ای چند فرزند یافت

خمیده سر از بار شاخ درخت

به فر جهاندار بیدار بخت

به منزل رسیدند نزدیک شاه

فرستاده‌ی قیصر آمد به راه

ابا هدیه و جامه و سیم و زر

ز دیبای رومی و چینی کمر

نثاری که پوشیده شد روی بوم

چنان باژ هرگز نیامد ز روم

ز دینار پر کرده ده چرم گاو

سه ساله فرستاده شد باژ و ساو

ز قیصر یکی نامه‌ای با نثار

نبشته سوی نامور شهریار

فرستاده را پیش بنشاندند

نگه کرد و نامه برو خواندند

بسی نرم پیغام‌ها داده بود

ز چیزی که پیشش فرستاده بود

کزین پس فزون‌تر فرستیم چیز

که این ساو بد باژ بایست نیز

بپذرفت شاه آنک او دید رنج

فرستاد یکسر همه سوی گنج

وزان تخت شاه اندر آمد به اسب

همی‌راند تا خان آذر گشسب

چو از دور جای پرستش بدید

شد از آب دیده رخش ناپدید

فرود آمد از اسب برسم بدست

به زمزم همی‌ گفت و لب را ببست

همان پیش آتش ستایش گرفت

جهان آفرین را نیایش گرفت

همه زر و گوهر فزونی که برد

سراسر به گنجور آتش سپرد

پراکند بر موبدان سیم و زر

همه جامه بخشیدشان با گهر

همه موبدان زو توانگر شدند

نیایش کنان پیش آذر شدند

به زمزم همی ‌خواندند آفرین

بران دادگر شهریار زمین

وزآنجا بیامد سوی تیسفون

زمین شد ز لشکر که بیستون

ز بس خواسته کان پراکنده شد

ز زر و درم کشور آگنده شد

وزان شهر سوی مداین کشید

که آنجا بدی گنج‌ها را کلید

گلستان چین با چهل اوستاد

همی‌راند در پیش مهران ستاد

چو کسری بیامد بر تخت خویش

گرازان و انباز با بخت خویش

جهان چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز خوبی پر از خواسته

نشستند شاهان ز آویختن

به هر جای بیداد و خون ریختن

جهان پرشد از فره‌ی ایزدی

ببستند گفتی دو دست از بدی

ندانست کس غارت و تاختن

دگر دست سوی بدی آختن

جهانی به فرمان شاه آمدند

ز کژی و تاری به راه آمدند

کسی کو بره بر درم ریختی

ازان خواسته دزد بگریختی

ز دیبا و دینار بر خشک و آب

برخشنده روز و به هنگام خواب

بپیوست نامه به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

ز بازارگانان ترک و ز چین

ز سقلاب و هر کشوری همچنین

ز بس نافه‌ی مشک و چینی پرند

از آرایش روم وز بوی هند

شد ایران به کردار خرم بهشت

همه خاک عنبر شد و زر خشت

جهانی به ایران نهادند روی

بر آسوده از رنج وز گفت وگوی

گلابست گویی هوا را سرشک

بر آسوده از رنج مرد و پزشک

ببارید بر گل به هنگام نم

نبد کشتورزی ز باران دژم

جهان گشت پرسبزه و چارپای

در و دشت گل بود و بام سرای

همه رودها همچو دریا شده

به پالیز گلبن ثریا شده

به ایران زبان‌ها بیاموختند

روان‌ها بدانش برافروختند

ز بازارگانان هر مرز و بوم

ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم

ستایش گرفتند بر رهنمای

فزایش گرفت از گیا چارپای

هر آن كس که از دانش آگاه بود

ز گویندگان بر در شاه بود

رد و موبد و بخردان ارجمند

بداندیش ترسان ز بیم گزند

چو خورشید گیتی بیاراستی

خروشی ز درگاه برخاستی

که ای زیردستان شاه جهان

مدارید یک تن بد اندر نهان

هر آن كس که از کار دیده‌ست رنج

نیابد به اندازه‌ی رنج گنج

بگویند یکسر به سالار بار

کز آن كس کند مزد او خواستار

وگر فامخواهی بیاید ز راه

درم خواهد از مرد بی‌دستگاه

نباید که یابد تهیدست رنج

که گنجور فامش بتوزد ز گنج

کسی کو کند در زن کس نگاه

چو خصمش بیاید به درگاه شاه

نبیند مگر چاه و دار بلند

که با دار تیرست و با چاه بند

وگر اسب یابند جایی یله

که دهقان بدر بر کند زان گله

بریزند خونش بران کشتمند

برد گوشت آن كس که یابد گزند

پیاده بماند سوارش ز اسب

به پوزش رود نزد آذرگشسب

عرض بسترد نام دیوان اوی

به پای اندر آرند ایوان اوی

گناهی نباشد کم و بیش ازین

ز پستر بود آنک بد پیش ازین

نباشد بران شاه همداستان

بدر بر نخواهد جز از راستان

هر آن كس که نپسندد این راه ما

مبادا که باشد به درگاه ما

جهاندار یک روز بنشست شاد

بزرگان داننده را بار داد

سخن گفت خندان و بگشاد چهر

بر تخت بنشست بوزرجمهر

یکی آفرین کرد بر کردگار

خداوند پیروز و پروردگار

چنین گفت کای داور تازه روی

که بر تو نیابد سخن زشت گوی

خجسته شهنشاه پیروزگر

جهاندار با دانش و با گهر

نبشتم سخن چند بر پهلوی

ابر دفتر و کاغذ خسروی

سپردم به گنجور تا روزگار

برآید بخواند مگر شهریار

بدیدم که این گنبد دیرساز

نخواهد همی لب گشادن به راز

اگر مرد برخیزد از تخت بزم

نهد بر کف خویش جان را برزم

زمین را بپردازد از دشمنان

شود ایمن از رنج آهرمنان

شود پادشا بر جهان سر به سر

بیابد سخن‌ها همه در بدر

شود دستگاهش چو خواهد فراخ

کند گلشن و باغ و میدان و کاخ

نهد گنج و فرزند گرد آورد

بسی روز برآرزو بشمرد

فراز آورد لشکر و خواسته

شود کاخ و ایوانش آراسته

گر ای دون که درویش‌باشد به رنج

فراز آرد از هر سویی نام و گنج

ز روی ریا هرچ گرد آورد

ز صد سال بودنش بر نگذرد

شود خاک و بی‌بر شود رنج اوی

به دشمن بماند همه گنج اوی

نه فرزند ماند نه تخت و کلاه

نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه

چو بنشنید آن جستن و باد اوی

ز گیتی نگیرد کسی‌ یاد اوی

بدین کار چون بگذرد روزگار

ازو نام نیکی بود یادگار

ز گیتی دو چیزست جاوید بس

دگر هرچ‌ باشد نماند به کس

سخن گفتن نغز و کردار نیک

نگردد کهن تا جهان است ریک

بدین سان بود گردش روزگار

خنک مرد با شرم و پرهیزگار

مکن شهریارا گنه تا توان

بویژه کزو شرم دارد روان

بی‌آزاری و سودمندی گزین

که این است فرهنگ آیین و دین

ز من یادگار است چندی سخن

گمانم که هرگز نگردد کهن

چو بگشاد روشن دل شهریار

فروان سخن کرد زو خواستار

بدو گفت فرخ کدام است مرد

که دارد دلی شاد بی‌باد سرد

چنین گفت کانکو بود بیگناه

نبردست آهرمن او را ز راه

بپرسیدش از کژی و راه دیو

ز راه جهاندار کیهان خدیو

بدو گفت فرمان یزدان بهی ست

که اندر دو گیتی ازو فرهی ست

در برتری راه آهرمن است

که مرد پرستنده را دشمن است

خنک در جهان مرد پیمان منش

که پاکی و شرم است پیرامنش

چو جانش تنش را نگهبان بود

همه زندگانیش آسان بود

بماند بدو رادی و راستی

نکوبد در کژی و کاستی

هرآن چیز کان بهره‌ی تن بود

روانش پس از مرگ روشن بود

ازین هر دو چیزی ندارد دریغ

که بهر نیام است گر بهر تیغ

کسی کاو بود برخرد پادشا

روان را ندارد به راه هوا

سخن نشنو ازمرد افزون منش

که با جان روشن بود بدکنش

چو خستو بیاید به دیگر سرای

هم ایدر پر از درد ماند به جای

کزین بگذری سفله آن را شناس

که از پاک یزدان ندارد سپاس

دریغ آیدش بهره‌ی تن ز تن

شود ز آرزوها ببندد دهن

همان بهر جانش که دانش بود

نداند نه از دانشی بشنود

بپرسید کسری که از کهتران

کرا باشد اندیشه‌ی مهتران

چنین گفت کان کس که داناتر است

بهر آرزو بر تواناتر است

کدامست دانا بدو شاه گفت

که دانش بود مرد را در نهفت

چنین گفت کان کاو به فرمان دیو

نپردازد از راه کیهان خدیو

ده‌اند اهرمن هم به نیروی شیر

که آرند جان و خرد را به زیر

بدو گفت کسری که ده دیو چیست

کزیشان خرد را بباید گریست

چنین داد پاسخ که آز و نیاز

دو دیوند با زور و گردن فراز

دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین

چو نمام و دو روی و ناپاک دین

دهم آنک از کس ندارد سپاس

به نیکی و هم نیست یزدان شناس

بدو گفت ازین شوم ده باگزند

کدامست آهرمن زورمند

چنین داد پاسخ به کسری که آز

ستمکاره دیوی بود دیرساز

که او را نبینند خشنود ایچ

همه در فزونیش باشد بسیچ

نیاز آنک او را ز اندوه و درد

همی کور بینند و رخساره زرد

کزین بگذری خسروا دیو رشک

یکی دردمندی بود بی‌پزشک

اگر در زمانه کسی بی‌گزند

به تندی شود جان او دردمند

دگر ننگ دیوی بود با ستیز

همیشه ببد کرده چنگال تیز

دگر دیو کینست پرخشم و جوش

ز مردم بتابد گه خشم هوش

نه بخشایش آرد بروبر نه مهر

دژ آگاه دیوی پرآژنگ چهر

دگر دیو نمام کو جز دروغ

نداند نراند سخن با فروغ

بماند سخن چین و دو روی دیو

بریده دل از بیم کیهان خدیو

میان دو تن کین و جنگ آورد

بکوشد که پیوستگی بشکرد

دگر دیو بی‌دانش وناسپاس

نباشد خردمند و نیکی شناس

به نزدیک او رای و شرم اندکی ست

به چشمش بدو نیک هر دو یکی ست

ز دانا بپرسید پس شهریار

که چون دیو با دل کند کارزار

ببنده چه داده ست کیهان خدیو

که از کار کوته کند دست دیو

چنین داد پاسخ که دست خرد

ز کردار آهرمنان بگذرد

خرد باد جان تو را رهنمون

که راهی درازست پیش اندرون

ز شمشیر دیوان خرد جوشن است

دل و جان داننده زو روشن است

گذشته سخن یاد دارد خرد

به دانش روان را همی ‌پرورد

وگر خود بود آنک خوانیم خیم

که با او ندارد دل از دیو بیم

جهان خوش بود بر دل نیک ‌خوی

نگردد به گرد در آرزوی

سخن‌های باینده گویم کنون

که دل را به شادی بود رهنمون

همیشه خردمند و امیدوار

نبیند جز از شادی روزگار

نیندیشد از کار بد یک زمان

ره راست گیرد نگیرد کمان

دگر هر که خشنود باشد به گنج

نیازد نیارد تنش را به رنج

کسی کو به گنج و درم ننگرد

همه روز او بر خوشی بگذرد

دگر دین یزدان پرست است و بس

به رنج و به گنج و به آزرم کس

ز فرمان یزدان نگردد سرش

سرشت بدی نیست هم گوهرش

برین همنشان است پرهیز نیز

که نفروشد او راه یزدان به چیز

بدو گفت زین ده کدام است شاه

سوی نیکویی ها نماینده راه

چنین داد پاسخ که راه خرد

ز هر دانشی بی‌گمان بگذرد

همان خوی نیکو که مردم بدوی

بماند همه ساله با آب روی

وزین گوهران گوهر استوار

تن خشندی دیدم از روزگار

وزیشان امیدست آهسته‌تر

برآسوده از رنج و شایسته‌تر

وزین گوهران آز دیدم به رنج

که همواره سیری نیابد ز گنج

بدو گفت شاه از هنرها چه به

که گردد بدو مرد جوینده مه

چنین داد پاسخ که هر کو ز راه

نگردد بود با تنی بیگناه

بیابد ز گیتی همه کام و نام

از انجام فرجام و آرام و کام

بپرسید ازو نامبردار گو

کزین ده کدامین بود پیشرو

چنین داد پاسخ به آواز نرم

سخن‌های دانش به گفتار گرم

فزونی نجوید برین بر خرد

خرد بی‌گمان بر هنر بگذرد

وزان پس ز دانا بپرسید مه

که فرهنگ مردم کدام است به

چنین داد پاسخ که دانش به است

خردمند خود بر جهان بر مه است

که دانا بلندی نیازد به گنج

تن خویش را دور دارد ز رنج

ز نیروی خصمش بپرسید شاه

که چون جست خواهی همی دستگاه

چنین داد پاسخ که کردار بد

بود خصم روشن‌روان و خرد

ز دانا بپرسید پس دادگر

که فرهنگ بهتر بود گر گهر

چنین داد پاسخ بدو رهنمون

که فرهنگ باشد ز گوهر فزون

گهر بی هنر زار و خوار است و سست

به فرهنگ باشد روان تن درست

بدو گفت جان را زدودن به چیست

هنرهای تن را ستودن به چیست

بگویم کنون گفت‌ها سر به سر

اگر یادگیری همه دربدر

خرد مرد را خلعت ایزدی ست

ز اندیشه دور است و دور از بدیست

هنرمند کز خویشتن در شگفت

بماند هنر زو نباید گرفت

همان خوش منش مردم خویش دار

نباشد به چشم خردمند خوار

اگر بخشش و دانش و رسم و داد

خردمند گرد آورد با نژاد

بزرگی و افزونی و راستی

همی ‌گیرد از خوی بد کاستی

ازان پس بپرسید کسری ازوی

که‌ ای نامور مرد فرهنگ جوی

بزرگی به کوشش بود گر به بخت

که یابد جهاندار ازو تاج و تخت

چنین داد پاسخ که بخت و هنر

چنانند چون جفت با یکدیگر

چنان چون تن و جان که یارند و جفت

تنومند پیدا و جان در نهفت

همان کالبد مرد را پوشش است

اگر بخت بیدار در کوشش است

به کوشش نیاید بزرگی به جای

مگر بخت نیکش بود رهنمای

و دیگر که گیتی فسانه ست و باد

چو خوابی که بیننده دارد به یاد

چو بیدار گردد نبیند به چشم

اگر نیکویی دید اگر درد و خشم

دگر پرسشی برگشاد از نهفت

بدانا ستوده کدامست گفت

چنین داد پاسخ که شاهی که تخت

بیاراید و زور یابد ز بخت

اگر دادگر باشد و نیک‌نام

بیابد ز گفتار و کردار کام

بدو گفت کاندر جهان مستمند

کدامست بد روز و ناسودمند

چنین داد پاسخ که درویش زشت

که نه کام یابد نه خرم بهشت

بپرسید و گفتا که بدبخت کیست

که همواره از درد باید گریست

چنین داد پاسخ که داننده مرد

که دارد ز کردار بد روی زرد

بپرسید ازو گفت خرسند کیست

به بیشی ز چیز آرزومند کیست

چنین داد پاسخ که آن كس که مهر

ندارد برین گرد گردان سپهر

بدو گفت ما را چه شایسته‌تر

چنین گفت کان کس که آهسته‌تر

بپرسید ازو گفت آهسته کیست

که بر تیز مردم بباید گریست

چنین داد پاسخ که از عیب جوی

نگر تا که پیچد سر از گفتگوی

به نزدیک او شرم و آهستگی

هنرمندی و رای و شایستگی

بپرسید ازو نامور شهریار

که از مردمان کیست امیدوار

چنین گفت کان کس که کوشاتر است

دو گوشش به دانش نیوشاتر است

بپرسید ازو شهریار جهان

از آگاهی نیک و بد در نهان

چنین داد پاسخ که از آگهی

فراوان بود کژ و مغزش تهی

مگر آنک گفتند خاک است جای

ندانم چه گویم ز دیگر سرای

بدو گفت کسری که آباد شهر

کدام است و ما زو چه داریم بهر

چنین داد پاسخ که آباد جای

ز داد جهاندار باشد به پای

بپرسید کسری که بیدارتر

پسندیده‌تر مرد و هشیارتر

به گیتی کدام است با من بگوی

که بفزاید از دانش آبروی

چنین داد پاسخ که دانای پیر

که با آزمایش بود یادگیر

بدو گفت کسری که رامش که راست

که دارد به شادی همی پشت راست

چنین داد پاسخ که هر کو ز بیم

بود ایمن و باشدش زر و سیم

بدو گفت ما را ستایش به چیست

به نزدیک هر کس پسندیده کیست

چنین داد پاسخ که او را نیاز

بپوشد همی رشک با ننگ و آز

همان رشک و کینش نباشد نهان

پسندیده او باشد اندر جهان

ز مرد شکیبا بپرسید شاه

که از صبر دارد به سر بر کلاه

چنین گفت کان کس که نومید گشت

دل تیره‌ رایش چو خورشید گشت

دگر آنک روزش بباید شمرد

به کار بزرگ اندرون دست برد

بدو گفت غم در دل کیست بیش

کز اندوه سیر آید از جان خویش

چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت

بیفتاد و نومید گردد ز بخت

بپرسید ازو شهریار بلند

که از ما که دارد دلی دردمند

چنین گفت کان کو خردمند نیست

توانگر کش از بخت فرزند نیست

بپرسید شاه از دل مستمند

نشسته به گرم اندرون بی گزند

بدو گفت با دانشی پارسا

که گردد برو ابلهی پادشا

بپرسید نومیدتر کس کدام

که دارد توانایی و نیک نام

چنین گفت کان کاو ز کار بزرگ

بیفتد بماند نژند و سترگ

بپرسید ازو شاه نوشین‌روان

که ای مرد دانا و روشن‌روان

که دانی که بی‌نام و آرایش است

که او از در مهر و بخشایش است

بدو گفت مرد فراوان گناه

گنهکار درویش و بی‌دستگاه

بپرسید و گفتش که بر گوی راست

که تا از گذشته پشیمان که راست

چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ

که بر سر نهد پادشا روز مرگ

پشیمان شود دل کند پر هراس

که جانش به یزدان بود ناسپاس

و دیگر که کردار دارد بسی

به نزدیک آن ناسپاسان کسی

بپرسید و گفت ای خرد یافته

هنرها یک اندر دگر بافته

چه دانی کزو تن بود سودمند

همان بر دل هر کسی ارجمند

چنین داد پاسخ که ناتندر است

که دل را جز از شادمانی نجست

چو از درد روزی به سستی بود

همه آرزو تندرستی بود

بپرسید و گفتش که از آرزوی

چه بیشست پیدا کن ای نیک خوی

بدو گفت چون سرفرازی بود

همه آرزو بی‌نیازی بود

چو ازبی‌نیازی بود تندرست

نباید جز از کام دل چیز جست

ازان پس چنین گفت با رهنمون

که بر دل چه اندیشه آید فزون

چنین داد پاسخ که این را سه روی

بسازد خردمند با راه‌جوی

یکی آنک اندیشد از روز بد

مگر بی‌گنه بر تنش بد رسد

بترسد ز کار فریبنده دوست

که با مغز جان خواهد و خون و پوست

سه دیگر ز بیدادگر شهریار

که بیگار بستاند از مرد کار

چه نیکو بود گردش روزگار

خرد یافته مرد آموزگار

جهان روشن و پادشا دادگر

ز گردون نیابی فزون زین هنر

بپرسیدش از دین و از راستی

کزو دور باشد بدو کاستی

بدو گفت شاها بدینی گرای

کزو نگسلد یاد کرد خدای

همان دوری از کژی و راه دیو

بترس از جهانبان و کیهان خدیو

به فرمان یزدان نهاده دو گوش

وزیشان نباشد کسی با خروش

ازان پس بپرسیدش از پادشا

که فرماروانست بر پارسا

کز ایشان کدام است پیروز بخت

که باشد به گیتی سزاوار تخت

چنین گفت کان کاو بود دادگر

خرد دارد و رای و شرم و هنر

بپرسیدش از دوستان کهن

که باشند هم کوشه و یک ‌سخن

چنین داد پاسخ که از مرد دوست

جوانمردی و داد دادن نکوست

نخواهد به تو بد به آزرم کس

به سختی بود یار و فریادرس

بدو گفت کسری که را بیش دوست

که با او یکی بود از مغز و پوست

چنین داد پاسخ که از نیک دل

جدایی نخواهد جز از دل گسل

دگر آن كسی کو نوازنده‌تر

نکوتر به کردار و سازنده‌تر

بپرسید دشمن کرا بیشتر

که باشد بدو بر بداندیش‌تر

چنین داد پاسخ که برترمنش

که باشد فروان بدو سرزنش

همان نیز کآواز دارد درشت

پرآژنگ رخساره و بسته مشت

بپرسید تا جاودان دوست کیست

ز درد جدایی که خواهد گریست

چنین داد پاسخ که کردار نیک

نخواهد جدا بودن از یار نیک

چه ماند بدو گفت جاوید چیز

که آن چیز کمی نگیرد به نیز

چنین داد پاسخ که انباز مرد

نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد

چنین گفت کین جان دانا بود

که بر آرزوها توانا بود

بدو گفت شاه ای خداوند مهر

چه باشد به پهنا فزون از سپهر

چنین گفت کان شاه بخشنده دست

و دیگر دل مرد یزدان‌پرست

بپرسید و گفتا چه با زیب‌تر

کزان بر فرازد خردمند سر

چنین داد پاسخ که ای پادشا

مده گنج هرگز بناپارسا

چو کردار با ناسپاسان کنی

همی خشت خشک اندر آب افگنی

بدو گفت اندر چه چیزست رنج

کزو کم شود مرد را آز گنج

بدو داد پاسخ که ای شهریار

همیشه دلت باد چون نوبهار

پرستنده‌ی شاه بدخو ز رنج

نخواهد تن و زندگانی و گنج

بپرسید و گفتش چه دیدی شگفت

کزان برتر اندازه نتوان گرفت

چنین گفت با شاه بوزرجمهر

که یک سر شگفتست کار سپهر

یکی مرد بینیم با دستگاه

کلاهش رسیده بابر سیاه

که او دست چپ را نداند ز راست

ز بخشش فزونی نداند نه کاست

یکی گردش آسمان بلند

ستاره بگوید که چونست و چند

فلک رهنمونش به سختی بود

همه بهر او شوربختی بود

گرانتر چه دانی بدو گفت شاه

چنین داد پاسخ که سنگ گناه

بپرسید کز برتری کارها

ز گفتارها هم ز کردارها

کدامست با ننگ و با سرزنش

که باشد ورا هر کسی بدکنش

چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه

ستیهیدن مردم بیگناه

توانگر که تنگی کند در خورش

دریغ آیدش پوشش و پرورش

زنانی که ایشان ندارند شرم

بگفتن ندارند آواز نرم

همان نیک‌مردان که تندی کنند

وگر تنگ‌دستان بلندی کنند

دروغ آنک بی‌رنگ و زشتست و خوار

چه بر نابکار و چه بر شهریار

به گیتی ز نیکی چه چیز است گفت

که هم آشکارست و هم در نهفت

کزو مرد داننده جوشن کند

روان را بدان چیز روشن کند

چنین داد پاسخ که کوشان بدین

به گیتی نیابد جز از آفرین

دگر آنک دارد ز یزدان سپاس

بود دانشی مرد نیکی شناس

بدو گفت کسری که کرده چه به

چه ناکرده از شاه وز مرد مه

چه بهتر کزو باز داریم چنگ

گرفته چه بهتر ز بهر درنگ

چه بهتر ز فرمودن و داشتن

وگر مرد را خوار بگذاشتن

به پاسخ نگه داشتن گفت خشم

که از بیگناهان بخوابند چشم

دگر آنک بیدار داری روان

بکوشی تو در کارها تا توان

فروهشته کین بر گرفته امید

بتابد روان زو به کردار شید

ز کار بزه چند یابی مزه

بیفگن مزه دور باش از بزه

سپاس از خداوند خورشید و ماه

که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه

چو این کار دلگیرت آمد ببن

ز شطرنج باید که رانی سخن

***

داستان درنهادن شطرنج

چنین گفت موبد که یک روز شاه

به دیبای رومی بیاراست گاه

بیاویخت تاج از بر تخت عاج

همه جای عاج و همه جای تاج

همه کاخ پر موبد و مرزبان

ز بلخ و ز بامین و ز کرزبان

چنین آگهی یافت شاه جهان

ز گفتار بیدار کارآگهان

که آمد فرستاده‌ی شاه هند

ابا پیل و چتر و سواران سند

شتروار بارست با او هزار

همی راه جوید بر شهریار

همانگه چو بشنید بیدار شاه

پذیره فرستاد چندی سپاه

چو آمد بر شهریار بزرگ

فرستاده‌ی نامدار و سترگ

برسم بزرگان نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت

گهر کرد بسیار پیشش نثار

یکی چتر و ده پیل با گوشوار

بیاراسته چتر هندی به زر

بدو بافته چند گونه گهر

سر بار بگشاد در بارگاه

بیاورد یک سر همه نزد شاه

فراوان ببار اندرون سیم و زر

چه از مشک و عنبر چه از عود تر

ز یاقوت و الماس وز تیغ هند

همه تیغ هندی سراسر پرند

ز چیزی که خیزد ز قنوج و رای

زده دست و پای آوریده به جای

ببردند یک سر همه پیش تخت

نگه کرد سالار خورشید بخت

ز چیزی که برد اندران رای رنج

فرستاد کسری سراسر به گنج

بیاورد پس نامه‌ای بر پرند

نبشته بنوشین‌روان رای هند

یکی تخت شطرنج کرده به رنج

تهی کرده از رنج شطرنج گنج

بیاورد پیغام هندی ز رای

که تا چرخ باشد تو بادی به جای

کسی کو بدانش برد رنج بیش

بفرمای تا تخت شطرنج پیش

نهند و ز هر گونه رای آورند

که این نغز بازی به جای آورند

بدانند هر مهره‌ای را به نام

که گویند پس خانه‌ی او کدام

پیاده بدانند و پیل و سپاه

رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه

گراین نغز بازی به جای آورند

درین کار پاکیزه رای آورند

همان باژ و ساوی که فرمود شاه

به خوبی فرستم بران بارگاه

وگر نامداران ایران گروه

ازین دانش آیند یک سر ستوه

چو با دانش ما ندارند تاو

نخواهند زین بوم و بر باژ و ساو

همان باژ باید پذیرفت نیز

که دانش به از نامبردار چیز

دل و گوش کسری بگوینده داد

سخن‌ها برو کرد گوینده یاد

نهادند شطرنج نزدیک شاه

به مهره درون کرد چندی نگاه

ز تختش یکی مهره از عاج بود

پر از رنگ پیکر دگر ساج بود

بپرسید ازو شاه پیروز بخت

ازان پیکر و مهره و مشک و تخت

چنین داد پاسخ که ای شهریار

همه رسم و راه از در کارزار

ببینی چو یابی به بازیش راه

رخ و پیل و آرایش رزمگاه

بدو گفت یک هفته ما را زمان

ببازیم هشتم به روشن‌روان

یکی خرم ایوان بپرداختند

فرستاده را پایگه ساختند

رد و موبدان نماینده راه

برفتند یک سر به نزدیک شاه

نهادند پس تخت شطرنج پیش

نگه کرد هر یک ز اندازه بیش

بجستند و هر گونه‌ای ساختند

ز هر دست یکبارش انداختند

یکی گفت و پرسید و دیگر شنید

نیاورد کس راه بازی پدید

برفتند یکسر پر آژنگ چهر

بیامد بر شاه بوزرجمهر

ورا زان سخن نیک ناکام دید

به آغاز آن رنج فرجام دید

به کسری چنین گفت کای پادشا

جهاندار و بیدار و فرمانروا

من این نغز بازی به جای آورم

خرد را بدین رهنمای آورم

بدو گفت شاه این سخن کارتست

که روشن‌روان بادی و تندرست

کنون رای قنوج گوید که شاه

ندارد یکی مرد جوینده راه

شکست بزرگ است بر موبدان

به در گاه و بر گاه و بر بخردان

بیاورد شطرنج بوزرجمهر

پر اندیشه بنشست و بگشاد چهر

همی ‌جست بازی چپ و دست راست

همی‌ راند تا جای هر یک کجاست

به یک روز و یک شب چو بازیش یافت

از ایوان سوی شاه ایران شتافت

بدو گفت کای شاه پیروز بخت

نگه کردم این مهره و مشک و تخت

به خوبی همه بازی آمد به جای

به بخت بلند جهان کدخدای

فرستاده‌ی شاه را پیش خواه

کسی را که دارند ما را نگاه

شهنشاه باید که بیند نخست

یکی رزمگاهست گویی درست

ز گفتار او شاد شد شهریار

ورا نیک پی خواند و به روزگار

بفرمود تا موبدان و ردان

برفتند با نامور بخردان

فرستاده‌ی رای را پیش خواند

بران نامور پیشگاهش نشاند

بدو گفت گوینده بوزرجمهر

که ای موبد رای خورشید چهر

ازین مهرها رای با تو چه گفت

که همواره با تو خرد باد جفت

چنین داد پاسخ که فرخنده ‌رای

چو از پیش او من برفتم ز جای

مرا گفت کین مهره‌ی ساج و عاج

ببر پیش تخت خداوند تاج

بگویش که با موبد و رای‌زن

بنه پیش و بنشان یکی انجمن

گر این نغز بازی به جای آورند

پسندیده و دلربای آورند

همین بدره و برده و باژ و ساو

فرستیم چندانک داریم تاو

و گر شاه و فرزانگان این به جای

نیارند روشن نذارند رای

نباید که خواهد ز ما باژ و گنج

دریغ آیدش جان دانا به رنج

چو بیند دل و رای باریک ما

فزونتر فرستد به نزدیک ما

بر تخت آن شاه بیدار بخت

بیاورد و بنهاد شطرنج و تخت

چنین گفت با موبدان و ردان

که‌ای نامور پاک دل بخردان

همه گوش دارید گفتار اوی

هم آن رای هشیار سالار اوی

بیاراست دانا یکی رزمگاه

به قلب اندرون ساخته جای شاه

چپ و راست صف برکشیده سوار

پیاده به پیش اندرون نیزه دار

هشیوار دستور در پیش شاه

به رزم اندرونش نماینده راه

مبارز که اسب افگند بر دو روی

به دست چپش پیل پرخاشجوی

وزو برتر اسبان جنگی به پای

بدان تا که آید به بالای رای

چو بوزرجمهر آن سپه را براند

همه انجمن در شگفتی بماند

غمی شد فرستاده‌ی هند سخت

بماند اندر آن کار هشیار بخت

شگفت اندرو مرد جادو بماند

دلش را به اندیشه اندر نشاند

که این تخت شطرنج هرگز ندید

نه از کاردانان هندی شنید

چگونه فراز آمدش رای این

به گیتی نگیرد کسی جای این

چنان گشت کسری ز بوزرجمهر

که گفتی بدوبخت بنمود چهر

یکی جام فرمود پس شهریار

که کردند پرگوهر شاهوار

یکی بدره دینار و اسبی به زین

بدو داد و کردش بسی آفرین

بشد مرد دانا به آرام خویش

یکی تخت و پرگار بنهاد پیش

به شطرنج و اندیشه‌ی هندوان

نگه کرد و بفزود رنج روان

خرد با دل روشن انباز کرد

به اندیشه بنهاد بر تخت نرد

دو مهره بفرمود کردن ز عاج

همه پیکر عاج همرنگ ساج

یکی رزمگه ساخت شطرنج وار

دو رویه برآراسته کارزار

دو لشکر ببخشید بر هشت بهر

همه رزمجویان گیرنده شهر

زمین وار لشکر گهی چارسوی

دو شاه گرانمایه و نیک خوی

کم و بیش دارند هر دو به هم

یکی از دگر برنگیرد ستم

به فرمان ایشان سپاه از دو روی

به تندی بیاراسته جنگجوی

یکی را چو تنها بگیرد دو تن

ز لشکر برین یک تن آید شکن

به هر جای پیش و پس اندر سپاه

گرازان دو شاه اندران رزمگاه

همی این بران آن برین برگذشت

گهی رزم کوه و گهی رزم دشت

برین گونه تا بر که بودی شکن

شدندی دو شاه و سپاه انجمن

بدین سان که گفتم بیاراست نرد

برشاه شد یک به یک یاد کرد

وزان رفتن شاه برترمنش

همانش ستایش همان سرزنش

ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه

بگسترد و بنمود یک یک شاه

دل شاه ایران ازو خیره ماند

خرد را باندیشه اندر نشاند

همی ‌گفت کای مرد روشن‌روان

جوان بادی و روزگارت جوان

بفرمود تا ساروان دو هزار

بیارد شتر تا در شهریار

ز باری که خیزد ز روم و ز چین

ز هیتال و مکران و ایران زمین

ز گنج شهنشاه کردند بار

بشد کاروان از در شهریار

چو شد بارهای شتر ساخته

دل شاه زان کار پرداخته

فرستاده‌ی رای را پیش خواند

ز دانش فراوان سخن‌ها براند

یکی نامه بنوشت نزدیک اوی

پر از دانش و رامش و رنگ و بوی

سر نامه کرد آفرین بزرگ

به یزدان پناهش ز دیو سترگ

دگر گفت کای نامور شاه هند

ز دریای قنوج تا پیش سند

رسید این فرستاده‌ی رایزن

ابا چتر و پیلان بدین انجمن

همان تخت شطرنج و پیغام رای

شنیدیم و پیغامش آمد بجای

ز دانای هندی زمان خواستیم

به دانش روان را بیاراستیم

بسی رای زد موبد پاک‌رای

پژوهید و آورد بازی به جای

کنون آمد این موبد هوشمند

به قنوج نزدیک رای بلند

شتروار بار گران دو هزار

پسندیده بار از در شهریار

نهادیم بر جای شطرنج نرد

کنون تا به بازی که آرد نبرد

برهمن فراوان بود پاک‌رای

که این بازی آرد به دانش به جای

ز چیزی که دید این فرستاده رنج

فرستد همه رای هندی به گنج

ور ایدون کجا رای با راهنمای

بکوشند بازی نیاید به جای

شتروار باید که هم زین شمار

به پیمان کند رای قنوج بار

کند بار همراه با بار ما

چنینست پیمان و بازار ما

چو خورشید رخشنده شد بر سپهر

برفت از در شاه بوزرجمهر

چو آمد ز ایران به نزدیک رای

برهمن بشادی ورا رهنمای

ابا بار با نامه و تخت نرد

دلش پر ز بازار ننگ و نبرد

چو آمد به نزدیکی تخت اوی

بدید آن سر و افسر و بخت اوی

فراوانش بستود بر پهلوی

بدو داد پس نامه‌ی خسروی

ز شطرنج وز راه وز رنج رای

بگفت آنچه آمد یکایک به جای

پیام شهنشاه با او بگفت

رخ رای هندی چو گل بر شگفت

بگفت آن کجا دید پاینده مرد

چنان هم سراسر بیاورد نرد

ز بازی و از مهره و رای شاه

وزان موبدان نماینده راه

به نامه دورن آنچه کردست یاد

بخواند بداند نپیچد ز داد

ز گفتار او شد رخ شاه زرد

چو بشنید گفتار شطرنج و نرد

بیامد یکی نامور کدخدای

فرستاده را داد شایسته‌ جای

یکی خرم ایوان بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

زمان خواست پس نامور هفت روز

برفت آنک بودند دانش فروز

به کشور ز پیران شایسته مرد

یکی انجمن کرد و بنهاد نرد

به یک هفته آن كس که بد تیزویر

ازان نامداران برنا و پیر

همی ‌بازجستند بازی نرد

به رشک و برای و به ننگ و نبرد

بهشتم چنین گفت موبد برای

که این را نداند کسی سر ز پای

مگر با روان یار گردد خرد

کزین مهره بازی برون آورد

بیامد نهم روز بوزرجمهر

پر از آرزو دل پر آژنگ چهر

که کسری نفرمود ما را درنگ

نباید که گردد دل شاه تنگ

بشد موبدان را ازان دل دژم

روان پر ز غم ابروان پر ز خم

بزرگان دانا به یک سو شدند

به نادانی خویش خستو شدند

چو آن دید بنشست بوزرجمهر

همه موبدان برگشادند چهر

بگسترد پیش اندرون تخت نرد

همه گردش مهرها یاد کرد

سپهدار بنمود و جنگ سپاه

هم آرایش رزم و فرمان شاه

ازو خیره شد رای با رای‌زن

ز کشور بسی نامدار انجمن

همه مهتران آفرین خواندند

ورا موبد پاک دین خواندند

ز هر دانشی زو بپرسید رای

همه پاسخ آمد یکایک به جای

خروشی برآمد ز دانندگان

ز دانش پژوهان و خوانندگان

که اینت سخنگوی داننده مرد

نه از بهر شطرنج و بازی نرد

بیاورد زان پس شتر دو هزار

همه گنج قنوج کردند بار

ز عود و ز عنبر ز کافور و زر

همه جامه و جام پیکر گهر

ابا باژ یک ساله از پیشگاه

فرستاد یک سر به درگاه شاه

یکی افسری خواست از گنج رای

همان جامه‌ی زر ز سر تا به پای

بدو داد و چند آفرین کرد نیز

بیارانش بخشید بسیار چیز

شتر دو هزار آنک از پیش برد

ابا باژ و هدیه مر او را سپرد

یکی کاروان بد که کس پیش ازان

نراند و نبد خواسته بیش ازان

بیامد ز قنوج بوزرجمهر

برافراخته سر بگردان سپهر

دلی شاد با نامه‌ی شاه هند

نبشته به هندی خطی بر پرند

که رای و بزرگان گوایی دهند

نه از بیم کز نیک رایی دهند

که چون شاه نوشین‌روان کس ندید

نه از موبد سالخورده شنید

نه کس دانشی تر ز دستور اوی

ز دانش سپهرست گنجور اوی

فرستاده شد باژ یک ساله پیش

اگر بیش باید فرستیم بیش

ز باژی که پیمان نهادیم نیز

فرستاده شد هرچ بایست چیز

چو آگاهی آمد ز دانا به شاه

که با کام و با خوبی آمد ز راه

ازان آگهی شاد شد شهریار

بفرمود تا هرک بد نامدار

ز شهر و ز لشکر خبیره شدند

همه نامداران پذیره شدند

به شهر اندر آمد چنان ارجمند

به پیروزی شهریار بلند

به ایوان چو آمد به نزدیک تخت

برو شهریار آفرین کرد سخت

ببر در گرفتش جهاندار شاه

بپرسیدش از رای وز رنج راه

بگفت آنکجا رفت بوزرجمهر

ازان بخت بیدار و مهر سپهر

پس آن نامه رای پیروز بخت

بیاورد و بنهاد در پیش تخت

بفرمود تا یزدگرد دبیر

بیامد بر شاه دانش‌پذیر

چو آن نامه‌ی رای هندی بخواند

یکی انجمن در شگفتی بماند

هم از دانش و رای بوزرجمهر

ازان بخت سالار خورشید چهر

چنین گفت کسری که یزدان سپاس

که هستم خردمند و نیکی‌شناس

مهان تاج و تخت مرا بنده‌اند

دل و جان به مهر من آکنده‌اند

شگفتی‌تر از کار بوزرجمهر

که دانش بدو داد چندین سپهر

سپاس از خداوند خورشید و ماه

کزویست پیروزی و دستگاه

برین داستان بر سخن ساختم

به طلخند و شطرنج پرداختم

***

داستان طلخند و گو

چنین گفت شاهوی بیدار دل

که ای پیر دانای و بسیار دل

ایا مرد فرزانه و تیزویر

ز شاهوی پیر این سخن یادگیر

که در هند مردی سرافراز بود

که با لشکر و خیل و با ساز بود

خنیده بهر جای جمهور نام

به مردی بهر جای گسترده گام

چنان پادشا گشته بر هندوان

خردمند و بیدار و روشن‌روان

ورا بود کشمیر تا مرز چین

برو خواندندی بداد آفرین

به مردی جهانی گرفته بدست

ورا سندلی بود جای نشست

همیدون بدش تاج و گنج و سپاه

همیدون نگین و همیدون کلاه

هنرمند جمهور فرهنگ جوی

سرافراز با دانش و آبروی

بدو شادمان زیر دستان اوی

چه شهری چه از در پرستان اوی

زنی بود هم گوهرش هوشمند

هنرمند و با دانش و بی‌گزند

پسر زاد زان شاه نیکو یکی

که پیدا نبود از پدر اندکی

پدر چون بدید آن جهاندار نو

هم اندر زمان نام کردند گو

برین برنیامد بسی روزگار

که بیمار شد ناگهان شهریار

به کدبانو اندرز کرد و بمرد

جهانی پر از دادگو را سپرد

ز خردی نشایست گو بخت را

نه تاج و کمر بستن و تخت را

سران را همه سر پر از گرد بود

ز جمهورشان دل پر از درد بود

ز بخشیدن و خوردن و داد اوی

جهان بود یک سر پر از یاد اوی

سپاهی و شهری همه انجمن

زن و کودک و مرد شد رای زن

که این خرد کودک نداند سپاه

نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه

همه پادشاهی شود پرگزند

اگر شهریاری نباشد بلند

به دنبر برادر بد آن شاه را

خردمند وشایسته‌ی گاه را

کجا نام آن نامور مای بود

به دنبر نشسته دلارای بود

جهاندیدگان یک به یک شاه‌جوی

ز سندل به دنبر نهادند روی

بزرگان کشمیر تا مرز چین

به شاهی بدو خواندند آفرین

ز دنبر بیامد سرافراز مای

به تخت کیان اندر آورد پای

همان تاج جمهور بر سر نهاد

بداد و ببخشش در اندر گشاد

چو با ساز شد مام گو را بخواست

بپرورد و با جان همی‌ داشت راست

پری چهره آبستن آمد ز مای

پسر زاد ازین نامور کدخدای

ورا پادشا نام طلخند کرد

روان را پر از مهر فرزند کرد

دو ساله شد این خرد و گو هفت سال

دلاور گوی بود با فر و یال

پس از چند گه مای بیمار شد

دل زن برو پر ز تیمار شد

دو هفته برآمد به زاری بمرد

برفت و جهان دیگری را سپرد

همه سندلی زار و گریان شدند

ز درد دل مای بریان شدند

نشستند یک ماه با سوگ شاه

سر ماه یک سر بیامد سپاه

همه نامداران و گردان شهر

هر آن كس که او را خرد بود بهر

سخن رفت هر گونه بر انجمن

چنین گفت فرزانه‌ای رای‌زن

که این زن که از تخم جمهور بود

همیشه ز کردار بد دور بود

همه راستی خواستی نزد شوی

نبود ایچ تا بود جز دادجوی

نژادیست این ساخته داد را

همه راستی را و بنیاد را

همان به که این زن بود شهریار

که او ماند زین مهتران یادگار

زگفتار او رام گشت انجمن

فرستاده شد نزد آن پاک تن

که تخت دو فرزند را خود بگیر

فزاینده کاریست این ناگزیر

چو فرزند گردد سزاوار گاه

بدو ده بزرگی و گنج و سپاه

ازان پس هم آموزگارش تو باش

دلارام و دستور و رایش تو باش

به گفتار ایشان زن نیک بخت

بیفراخت تاج و بیاراست تخت

فزونی و خوبی و فرهنگ و داد

همه پادشاهی بدو گشت شاد

دوموبد گزین کرد پاکیزه‌رای

هنرمند و گیتی سپرده به پای

بدیشان سپرد آن دو فرزند را

دو مهتر نژاد خردمند را

نبودند ز ایشان جدا یک زمان

بدیدار ایشان شده شادمان

چو نیرو گرفتند و دانا شدند

بهر دانشی بر توانا شدند

زمان تا زمان یک ز دیگر جدا

شدندی بر مادر پارسا

که از ما کدامست شایسته‌تر

به دل برتر و نیز بایسته‌تر

چنین گفت مادر به هر دو پسر

که تا از شما با که یابم هنر

خردمندی و رای و پرهیز و دین

زبان چرب و گوینده و بآفرین

چو دارید هر دو ز شاهی نژاد

خرد باید و شرم و پرهیز و داد

چو تنها شدی سوی مادر یکی

چنین هم سخن راندی اندکی

که از ما دو فرزند کشور که راست

به شاهی و این تخت و افسر که راست

بدو مام گفتی که تخت آن تست

هنرمندی و رای و بخت آن تست

به دیگر پسر هم ازینسان سخن

همی‌ راندی تا سخن شد کهن

دل هر دوان شاد کردی به تخت

به گنج و سپاه و بنام و به بخت

رسیدند هر دو به مردی به جای

بدآموز شد هر دو را رهنمای

ز رشک اوفتادند هر دو به رنج

بر آشوفتند از پی تاج و گنج

همه شهر ز ایشان بدو نیم گشت

دل نیک مردان پر از بیم گشت

ز گفت بدآموز جوشان شدند

به نزدیک مادرخروشان شدند

بگفتند کز ما که زیباترست

که بر نیک و بد بر شکیباترست

چنین پاسخ آورد فرزانه زن

که با موبدی یکدل و رای زن

شما را بباید نشستن نخست

بآرام و با کام فرجام جست

ازان پس خنیده بزرگان شهر

هر آن كس که او دارد از رای بهر

یکایک بگوییم با رهنمون

نه خوبست گرمی به کار اندرون

کسی کو بجوید همی تاج و گاه

خرد باید و رای و گنج و سپاه

چو بیدادگر پادشاهی کند

جهان پر ز گرم و تباهی کند

به مادر چنین گفت پرمایه گو

کزین پرسش اندر زمانه مرو

اگر کشور از من نگیرد فروغ

به کژی مکن هیچ رای دروغ

به طلخند بسپار گنج و سپاه

من او را یکی کهترم نیکخواه

وگر من به سال و خرد مهترم

هم از پشت جمهور کنداورم

بدو گوی تا از پی تاج و تخت

نگیرد به بی‌دانشی کار سخت

بدو گفت مادر که تندی مکن

براندیشه باید که رانی سخن

هر آن كس که بر تخت شاهی نشست

میان بسته باید گشاده دو دست

نگه داشتن جان پاک از بدی

بدانش سپردن ره بخردی

هم از دشمن آژیر بودن به جنگ

نگه داشتن بهره‌ی نام و ننگ

ز داد و ز بیداد شهر و سپاه

بپرسد خداوند خورشید و ماه

اگر پشه از شاه یابد ستم

روانش به دوزخ بماند دژم

جهان از شب تیره تاریک‌تر

دلی باید از موی باریک‌تر

که از بد کند جان و تن را رها

بداند که کژی نیارد بها

چو بر سر نهد تاج بر تخت داد

جهانی ازان داد باشند شاد

سر انجام بستر ز خشتست و خاک

و گر سوخته گردد اندر مغاک

ازین دودمان شاه جمهور بود

که رایش ز کردار بد دور بود

نه هنگام بد مردن او را بمرد

جهان را به کهتر برادر سپرد

ز دنبر بیامد سرافراز مای

جوان بود و بینا دل و پاک رای

همه سندلی پیش او آمدند

پر از خون دل و شاه جو آمدند

بیامد به تخت مهی برنشست

میان تنگ بسته گشاده دو دست

مرا خواست انباز گشتیم و جفت

بدان تا نماند سخن در نهفت

اگر زانک مهتر برادر تویی

به هوش و خرد نیز برتر تویی

همان کن که جان را نداری به رنج

ز بهر سرافرازی و تاج و گنج

یکی از شما گر کنم من گزین

دل دیگری گردد از من به کین

مریزید خون از پی تاج و گنج

که بر کس نماند سرای سپنج

ز مادر چو بشنید طلخند پند

نیامدش گفتار او سودمند

بمارد چنین گفت کز مهتری

همی از پی گو کنی داوری

به سال ار برادر ز من مهترست

نه هر کس که او مهتر او بهترست

بدین لشکر من فروان کسست

که همسال او به آسمان کرکسست

که هرگز نجویند گاه و سپاه

نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه

پدر گر به روز جوانی بمرد

نه تخت بزرگی کسی را سپرد

دلت جفت بینم همی سوی گو

برآنی که او را کنی پیشرو

من از گل برین گونه مردم کنم

مبادا که نام پدر گم کنم

یکی مادرش سخت سوگند خورد

که بیزارم از گنبد لاژورد

اگر هرگز این آرزو خواستم

ز یزدان و بر دل بیاراستم

مبر زین سن جز به نیکی گمان

مشو تیز با گردش آسمان

که آن را که خواهد دهد نیکوی

نگر جز به یزدان به کس نگروی

من انداختم هرچ آمد ز پند

اگر نیست پند منت سودمند

نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید

وزین پند من توشه‌ی جان کنید

وزان پس همه بخردان را بخواند

همه پندها پیش ایشان براند

کلید در گنج دو پادشا

که بودند با دانش و پارسا

بیاورد و کرد آشکارا نهان

به پیش جهاندیدگان و مهان

سراسر بر ایشان ببخشید راست

همه کام آن هر دو فرزند خواست

چنین گفت زان پس به طلخند گو

که ای نیک دل نامور یار نو

شنیدم که جمهور چندی ز مای

سرافرازتر بد به سال و برای

پدرت آن گرانمایه نیکخوی

نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی

نه ننگ آمدش هرگز از کهتری

نجست ایچ بر مهتران مهتری

نگر تا پسندد چنین دادگر

که من پیش کهتر ببندم کمر

نگفتست مادر سخن جز به داد

تو را دل چرا شد ز بیداد شاد

ز لشکر بخوانیم چندی مهان

خردمند و برگشته گرد جهان

ز فرزانگان چون سخن بشنویم

برای و به گفتارشان بگرویم

ز ایوان مادر بدین گفت‌ و گوی

برفتند و دلشان پر از جست‌وجوی

برین برنهادند هر دو جوان

کزان پس ز گردان وز پهلوان

ز دانا و پاکان سخن بشنویم

بران سان که باشد بدان بگرویم

کز ایشان همی دانش آموختیم

به فرهنگ دل‌ها برافروختیم

بیامد دو فرزانه رهنمای

میانشان همی ‌رفت هر گونه رای

همی‌ خواست فرزانه گو که گو

بود شاه در سندلی پیشرو

هم آن كس که استاد طلخند بود

به فرزانگی هم خردمند بود

همی این بران بر زد و آن برین

چنین تا دو مهتر گرفتند کین

نهاده بدند اندر ایوان دو تخت

نشسته به تخت آن دو پیروز بخت

دلاور دو فرزانه بر دست راست

همی هر یکی از جهان بهر خواست

گرانمایگان را همه خواندند

بایوان چپ و راست بنشاندند

زبان برگشادند فرزانگان

که ای سرفرازان و مردانگان

ازین نامداران فرخ‌نژاد

که دارید رسم پدرشان به یاد

که خواهید برخویشتن پادشا

که دانید زین دو جوان پارسا

فرو ماندند اندران موبدان

بزرگان و بیدار دل بخردان

نشسته همی دو جوان بر دو تخت

بگفت دو فرزانه‌ی نیکبخت

بدانست شهری و هم لشکری

کزان کارجنگ آید و داوری

همه پادشاهی شود بر دو نیم

خردمند ماند به رنج و به بیم

یکی ز انجمن سر برآورد راست

به آوا سخن گفت و بر پای خاست

که ما از دو دستور دو شهریار

چه یاریم گفتن که آید به کار

بسازیم فردا یکی انجمن

بگوییم با یکدگر تن به تن

وزان پس فرستیم یک یک پیام

مگر شهریاران بیابند کام

برفتند ز ایوان ژکان و دژم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

بگفتند کین کار با رنج گشت

ز دست جهاندیده اندر گذشت

برادر ندیدیم هرگز دو شاه

دو دستور بدخواه در پیشگاه

ببودند یک شب پر آژنگ چهر

بدانگه که برزد سر از کوه مهر

برفتند یک سر بزرگان شهر

هر آن كس که شان بود زان کار بهر

پر آواز شد سندلی چار سوی

سخن رفت هر گونه بی‌آرزوی

یکی را ز گردان بگو بود رای

یکی سوی طلخند بد رهنمای

زبان‌ها ز گفتارشان شد ستوه

نگشتند همرای و با هم گروه

پراکنده گشت آن بزرگ انجمن

سپاهی و شهری همه تن به تن

یکی سوی طلخند پیغام کرد

زبان را ز گو پر ز دشنام کرد

دگر سوی گر رفت با گرز و تیغ

که از شاه جان را ندارم دریغ

پر آشوب شد کشور سندلی

بدان نیکخواهی و آن یک دلی

خردمند گوید که در یک سرای

چو فرمان دو گردد نماند به جای

پس آگاهی آمد به طلخند و گو

که هر بر زنی با یکی پیشرو

همه شهر ویران کنند از هوا

نباید که دارند شاهان روا

ببودند زان آگهی پر هراس

همی ‌داشتندی شب و روز پاس

چنان بد که روزی دو شاه جوان

برفتند بی‌لشکر و پهلوان

زبان برگشادند یک با دگر

پرآژنگ روی و پر از جنگ سر

به طلخند گفت ای برادر مکن

کز اندازه بگذشت ما را سخن

بتا روی بر خیره چیزی مجوی

که فرزانگان آن نبینند روی

شنیدی که جمهور تا زنده بود

برادر ورا چون یکی بنده بود

بمرد او و من ماندم خوار و خرد

یکی خرد را گاه نتوان سپرد

جهان پر ز خوبی بد از رای اوی

نیارست جستن کسی جای اوی

برادر ورا همچو جان بود و تن

بشاهی ورا خواندند انجمن

اگر بودمی من سزاوار گاه

نکردی به مای اندرون کس نگاه

بر آیین شاهان گیتی رویم

ز فرزانگان نیک و بد بشنویم

من از تو به سال و خرد مهترم

تو گویی که من کهترم بهترم

مکن ناسزا تخت شاهی مجوی

مکن روی کشور پر از گفت‌وگوی

چنین پاسخ آورد طلخند پس

به افسون بزرگی نجسته ست کس

من این تاج و تخت از پدر یافتم

ز تخمی که او کشت بریافتم

همه پادشاهی و گنج و سپاه

ازین پس به شمشیر دارم نگاه

ز جمهور وز مای چندین مگوی

اگر آمنی تخت را رزم جوی

سرانشان پر از جنگ باز آمدند

به شهر اندرون رزمساز آمدند

سپاهی و شهری همه جنگجوی

بدرگاه شاهان نهادند روی

گروهی به طلخند کردند رای

دگر را بگو بود دل رهنمای

برآمد خروش از در هر دو شاه

یکی را نبود اندر آن شهر راه

نخستین بیاراست طلخند جنگ

نبودش به جنگ دلیران درنگ

سر گنج‌های پدر بر گشاد

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

همه شهر یکسر پر از بیم شد

دل مرد بخرد بدو نیم شد

که تا چون بود گردش آسمان

کرا بر کشد زین دو مهتر زمان

همه کشور آگاه شد زین دو شاه

دمادم بیامد ز هر سو سپاه

بپوشید طلخند جوشن نخست

به خون ریختن چنگ‌ها را بشست

بیاورد گو نیز خفتان و خود

همی ‌داد جان پدر را درود

بدان تندی از جای برخاستند

همی پشت پیلان بیاراستند

نهادند بر کوهه‌ی پیل زین

تو گفتی همی راه جوید زمین

همه دشت پر زنگ و هندی درای

همه گوش پر ناله‌ی کرنای

به لشکر گه آمد دو شاه جوان

همه بهر بیشی نهاده روان

سپهر اندران رزمگه خیره شد

ز گرد سپه چشم‌ها تیره شد

بر آمد خروشیدن گاودم

ز دو رویه آواز رویینه خم

بیاراست با میمنه میسره

تو گفتی زمین کوه شد یکسره

دو لشکر کشیدند صف بر دو میل

دو شاه سرافراز بر پشت پیل

درفشی درفشان به سر بر به پای

یکی پیکرش ببر و دیگر همای

پیاده به پیش اندرون نیزه‌دار

سپردار و شایسته‌ی کارزار

نگه کرد گو اندران دشت جنگ

هوا دید چون پشت جنگی پلنگ

همه کام خاک و همه دشت خون

بگرد اندرون نیزه بد رهنمون

به طلخند هر چند جانش بسوخت

ز خشم او دو چشم خرد را بدوخت

گزین کرد مردی سخنگوی گو

کزان مهتران او بدی پیشرو

که رو پیش طلخند و او را بگوی

که بیداد جنگ برادر مجوی

که هر خون که باشد برین ریخته

تو باشی بدان گیتی آویخته

یکی گوش بگشای بر پندگو

به گفتار بدگوی غره مشو

نباید که از ما بدین کارزار

نکوهش بود در جهان یادگار

که این کشور هند ویران شود

کنام پلنگان و شیران شود

بپرهیز ازین جنگ و آویختن

به بیداد بر خیره خون ریختن

دل من بدین آشتی شاد کن

ز فام خرد گردن آزاد کن

ازین مرز تا پیش دریای چین

تو را باد چندانک خواهی زمین

همه مهر با جان برابر کنیم

تو را بر سر خویش افسر کنیم

ببخشیم شاهی به کردار گنج

که این تخت و افسر نیرزد به رنج

وگر چند بیداد جویی همه

پراگندن گرد کرده رمه

بدین گیتی اندر نکوهش بود

همین را بدان سر پژوهش بود

مکن ای برادر به بیداد رای

که بیداد را نیست با داد پای

فرستاده چون پیش طلخند شد

به پیغام شاه از در پند شد

چنین داد پاسخ که او را بگوی

که در جنگ چندین بهانه مجوی

برادر نخوانم تو را من نه دوست

نه مغز تو از دوده‌ی ما نه پوست

همه پادشاهی تو ویران کنی

چو آهنگ جنگ دلیران کنی

همه بدسگالان به نزد تواند

به بهرام روز اورمزد تواند

گنهکار هم پیش یزدان تویی

که بد نام و بد گوهر و بد خویی

ز خونی که ریزند زین پس به کین

تو باشی به نفرین و من به آفرین

و دیگر که گفتی ببخشیم تاج

هم این مرزبانی و این تخت عاج

هر آنگه که تو شهریاری کنی

مرا مرز بخشی و یاری کنی

نخواهم که جان باشد اندر تنم

وگر چشم بر تاج شاه افگنم

کنون جنگ را بر کشیدم رده

هوا شد چو دیبا به زر آژده

ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان

نداند کنون گو رکیب از عنان

برآورد گه بر سرافشان کنم

همه لشکرش را خروشان کنم

بران سان سپاه اندر آرم به جنگ

که سیر آید از جنگ جنگی پلنگ

بیارند گو را کنون بسته دست

سپاهش ببینند هر سو شکست

که از بندگان نیز با شهریار

نپوشد کسی جوشن کارزار

چو پاسخ شنید آن خردمند مرد

بیامد همه یک به یک یاد کرد

غمی شد دل گو چو پاسخ شنید

که طلخند را رای پاسخ ندید

پر اندیشه فرزانه را پیش خواند

ز پاسخ فراوان سخن‌ها براند

بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی

یکی چاره‌ی کار با من بگوی

همه دشت خونست و بی تن سرست

روان را گذر بر جهان داورست

نباید کزین جنگ فرجام کار

به ما باز ماند بد روزگار

بدو گفت فرزانه کای شهریار

نباید تو را پند آموزگار

گر از من همی بازجویی سخن

به جنگ برادر درشتی مکن

فرستاده‌ای تیز نزدیک اوی

سرافراز با دانش و نرم گوی

بباید فرستاد و دادن پیام

بگردد مگر او ازین جنگ رام

بدو ده همه گنج نابرده رنج

تو جان برادر گزین کن ز گنج

چو باشد تو را تاج و انگشتری

به دینار با او مکن داوری

نگه کردم از گردش آسمان

بدین زودی او را سرآید زمان

ز گردنده هفت اختر اندر سپهر

یکی را ندیدم بدو رای و مهر

تبه گردد او هم بدین دشت جنگ

نباید گرفتن خود این کار تنگ

مگر مهر شاهی و تخت و کلاه

بدان تات بد دل نخواند سپاه

دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج

بده تا نباشد روانش به رنج

تو گر شهریاری و نیک‌اختری

به کار سپهری تواناتری

ز فرزانه بشنید شاه این سخن

دگر باره رای نو افکند بن

ز درد برادر پر از آب روی

گزین کرد نیک اختری چرب‌گوی

بدو گفت گو پیش طلخند شو

بگویش که پر درد و رنج است گو

ازین گردش رزم و این کارزار

همی‌ خواهد از داور کردگار

که گرداند اندر دلت هوش و مهر

بتابی ز جنگ برادر تو چهر

به فرزانه‌ای کو به نزدیک توست

فروزنده‌ی جان تاریک توست

بپرس از شمار ده و دو و هفت

که چون خواهد این کار بیداد رفت

اگر چند تندی و کنداوری

هم از گردش چرخ برنگذری

همه گرد بر گرد ما دشمن است

جهانی پر از مردم ریمن است

همان شاه کشمیر و فغفور چین

که تنگ است از ایشان به ما بر زمین

نکوهیده باشیم ازین هر دو روی

هم از نامداران پرخاشجوی

که گویند کز بهر تخت و کلاه

چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه

به گوهر مگر هم نژاده نیند

همان از گهر پاکزاده نیند

ز لشکر گر آیی به نزدیک من

درفشان کنی جان تاریک من

ز دینار و دیبا و از اسب و گنج

ببخشم نمانم که مانی به رنج

هم از دست من کشور و مهر و تاج

بیابی همان یاره و تخت عاج

ز مهر برادر تو را ننگ نیست

مگر آرزویت جز از جنگ نیست

اگر پند من سر به سر نشنوی

به فرجام زین بد پشیمان شوی

فرستاده آمد چو باد دمان

به نزدیک طلخند تیره روان

بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز

ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز

چو بشنید طلخند گفتار اوی

خردمندی و رای و دیدار اوی

ازان کآسمان را دگر بود راز

بگفت برادر نیامد فراز

چنین داد پاسخ که گو را بگوی

که هرگز مبادی جز از چاره جوی

بریده زوانت بشمشیر بد

تنت سوخته ز آتش هیربد

شنیدم همه خام گفتار تو

نبینم جز از چاره بازار تو

چگونه دهی گنج و شاهی بمن

تو خود کیستی زین بزرگ انجمن

توانایی و گنج و شاهی مراست

ز خورشید تا آب و ماهی مراست

همانا زمانت فراز آمدست

کت اندیشه‌های دراز آمدست

سپاه ایستاده چنین بر دو میل

ز آورد مردان و پیکار پیل

بیارای لشکر فراز آر جنگ

به رزم آمدی چیست رای درنگ

چنان بینی اکنون ز من دستبرد

که روزت ستاره بباید شمرد

ندانی جز افسون و بند و فریب

چو دیدی که آمد بپیشت نشیب

از اندیشه‌ای دور و ز تاج و تخت

نخواند تو را دانشی نیکبخت

فرستاده آمد سری پر ز باد

همه پاسخ پادشا کرد یاد

چنین تا شب تیره بنمود روی

فرستاده آمد همی زین بدوی

فرود آمدند اندران رزمگاه

یکی کنده کندند پیش سپاه

طلایه همی‌ گشت بر گرد دشت

بدین گونه تا رامش اندر گذشت

چو برزد سر از برج شیر آفتاب

زمین شد بکردار دریای آب

یکی چادر آورد خورشید زرد

بگسترد بر کشور لاژورد

برآمد خروشیدن کرنای

هم آواز کوس از دو پرده سرای

درفش دو شاه نو آمد به دید

سپه میمنه میسره برکشید

دو شاه سرافراز در قلبگاه

دو دستور فرزانه در پیش شاه

به فرزانه‌ی خویش فرمود گو

که گوید به آواز با پیشرو

که بر پای دارید یکسر درفش

کشیده همه تیغ‌های بنفش

یکی از یلان پیش منهید پای

نباید که جنبد پیاده ز جای

که هر کس تندی کند روز جنگ

نباشد خردمند یا مرد سنگ

ببینم که طلخند با این سپاه

چگونه خرامد به آوردگاه

نباشد جز از رای یزدان پاک

ز رخشنده خورشید تا تیره خاک

ز پند آزمودیم و ز مهر چند

نبود ایچ ازین پندها سودمند

گر ایدونک پیروز گردد سپاه

مرا بر دهد گردش هور و ماه

مریزید خون از پی خواسته

که یابید خود گنج آراسته

وگر نامداری بود زین سپاه

که اسب افگند تیز بر قلبگاه

چو طلخند را یابد اندر نبرد

نباید که بر وی فشانند گرد

نیایش کنان پیش پیل ژیان

بباید شدن تنگ بسته میان

خروشی برآمد که فرمان کنیم

ز رای تو آرایش جان کنیم

وزان روی طلخند پیش سپاه

چنین گفت با پاسبانان گاه

گر ایدونک باشیم پیروزگر

دهد گردش اختر نیک بر

همه تیغ‌ها کینه را بر کشیم

به یزدان پناهیم و دم در کشیم

چو یابید گو را نبایدش کشت

نه با او سخن نیز گفتن درشت

بگیریدش از پشت آن پیل مست

به پیش من آرید بسته دو دست

همانگه خروشیدن کرنای

برآمد ز دهلیز پرده‌سرای

همه کوه و دریا پر آواز گشت

تو گفتی سپهر روان باز گشت

ز بس نعره و چاک چاک تبر

ندانست کس پای گیتی ز سر

ز رخشنده پیکان و پر عقاب

همی دامن اندر کشید آفتاب

زمین شد به کردار دریای خون

در و دشت بد زیر خون اندرون

دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه

براندند هر دو ز قلب سپاه

برآمد خروشی ز طلخند و گو

که از باد ژوپین من دور شو

به جنگ برادر مکن دست پیش

نگه دار ز آواز من جای خویش

همی این بدان گفت و آن هم بدین

چو دریای خون شد سراسر زمین

یلانی که بودند خنجر گزار

بگشتند پیرامن کارزار

ز زخم دو شاه آن دو پرخاشجوی

همی خون و مغز اندر آمد به جوی

برین گونه تا خور ز گنبد بگشت

وز اندازه آویزش اندر گذشت

خروش آمد از دشت و آواز گو

که ای جنگسازان و گردان نو

هر آن كس که خواهد ز ما زینهار

مدارید ازو کینه در کارزدار

بدان تا برادر بترسد ز جنگ

چو تنها بماند نسازد درنگ

بسی خواستند از یلان زینهار

بسی کشته شد در دم کارزار

چو طلخند بر پیل تنها بماند

گو او را به آواز چندی بخواند

که رو ای برادر به ایوان خویش

نگه کن به ایوان و دیوان خویش

نیابی همانا بسی زنده تن

از آن تیغزن نامدار انجمن

همه خوب کاری ز یزدان شناس

وزو دار تا زنده باشی سپاس

که زنده برفتی تو از پیش جنگ

نه هنگام رایست و روز درنگ

چو بشنید طلخند آواز اوی

شد از ننگ پیچان و پر آب روی

به مرغ آمد از دشت آوردگاه

فراز آمدندش ز هر سو سپاه

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپاهش شد آباد و با کام و شاد

سزاوار خلعت هر آن كس که دید

بیاراست او را چنان چون سزید

به دینار چون لشکر آباد گشت

دل جنگجوی از غم آزاد گشت

پیامی فرستاد نزدیک گو

که ای تخت را چون بپالیز خو

بر آنی که از من شدی بی‌گزند

دلت را به زنار افسون مبند

به آتش شوی ناگهان سوخته

روان آژده چشم‌ها دوخته

چو بشنید گو آن پیام درشت

دلش را ز مهر برادر بشست

دلش زان سخن گشت اندوهگین

به فرزانه گفت این شگفتی ببین

بدوگفت فرزانه کای شهریار

تویی از پدر تخت را یادگار

ز دانش پژوهان تو داناتری

هم از تاجداران تواناتری

مرا این درستست و گفتم بشاه

ز گردنده خورشید و تابنده ماه

که این نامور تا نگردد هلاک

بگردد چو مار اندرین تیره خاک

به پاسخ تو با او درشتی مگوی

بپیوند و آزرم او را بجوی

اگر جنگ سازد بسازیم جنگ

که او با شتابست و ما با درنگ

سپهبد فرستاده را پیش خواند

به خوبی فراوان سخن‌ها براند

بدو گفت رو با برادر بگوی

که چندین درشتی و تندی مجوی

درشتی نه زیباست با شهریار

پدر نامور بود و تو نامدار

مرا این درست است کز پند من

تو دوری نجویی ز پیوند من

و لیکن مرا ز آنک هست آرزوی

که تو نامور باشی و نامجوی

بگویم همه آنچ اندر دل است

سخن‌ها که جانم برو مایل است

تو را سر بپیچد ز دستور بد

ز آسانی و رای و راه خرد

مگوی ای برادر سخن جز بداد

که گیتی سراسر فسونست و باد

سوی راستی یاز تا هرچ هست

ز گنج و مردان خسروپرست

فرستم همه سر به سر پیش تو

ببیند روان بد اندیش تو

که اندر دل من جز از داد نیست

مباد آنک از جان تو شاد نیست

برینست رایم که دادم پیام

اگر بشنود مهتر خویش کام

ور ایدونک رایت جز از جنگ نیست

به خوبی و پیوندت آهنگ نیست

بسازم کنون جنگ را لشکری

که باید سپاه مرا کشوری

ازین مرز آباد ما بگذریم

سپه را همه پیش دریا بریم

یکی کنده سازیم گرد سپاه

برین جنگجویان ببندیم راه

ز دریا بکنده در آب افگنیم

سراسر سر اندر شتاب افگنیم

بدان تا هر آن كس که بیند شکست

ز کنده نباشد ورا راه جست

ز ما هرک پیروز گردد به جنگ

بریزیم خون اندرین جای تنگ

سپه را همه دستگیر آوریم

مبادا که شمشیر و تیر آوریم

فرستاده برگشت و آمد چو باد

بروبر سخن‌های گو کرد یاد

چو طلخند بشنید گفتار گو

ز لشکر هر آن كس که بد پیشرو

بفرمود تا پیش او خواندند

سزاوار هر جای بنشاندند

همه پاسخ گو بدیشان بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

به لشکر چنین گفت کین جنگ نو

به دریا که اندیشه کردست گو

چه بینید و این را چه رای آوریم

که اندیشه‌ی او به جای آوریم

اگر بود خواهید با من یکی

نپیچید سر را ز داد اندکی

اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه

چو در جنگ لشکر بود هم گروه

اگر یار باشید با من به جنگ

از آواز روبه نترسد پلنگ

هر آن كس که جویند نام بزرگ

ز گیتی بیابند کام بزرگ

جهانجوی اگر کشته گردد به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

هر آن كس که در جنگ تندی کند

همی از پی سودمندی کند

بیابید چندان ز من خواسته

پرستنده و اسب آراسته

ز کشمیر تا پیش دریای چین

به هر شهر بر ما کنند آفرین

ببخشم همه شهرها بر سپاه

چو فرمان مرا گردد و تاج و گاه

بپاسخ همه مهتران پیش اوی

یکایک نهادند بر خاک روی

که ما نام جوییم و تو شهریار

ببینی کنون گردش روزگار

ز درگاه طلخند بر شد خروش

ز لشکر همه کشور آمد بجوش

سپه را همه سوی دریا کشید

وزان پس سپاه گو آمد پدید

برابر فرود آمدند آن دو شاه

که بوند با یکدگر کینه خواه

بگرد اندرون کنده‌ای ساختند

چو شد ژرف آب اندر انداختند

دو لشکر برابر کشیدند صف

سواران همه بر لب آورده کف

بیاراست با میسره میمنه

کشیدند نزدیک دریا بنه

دو شاه گرانمایه پر درد و کین

نهادند بر پشت پیلان دو زین

به قلب اندرون ساخته جای خویش

شده هر یکی لشکر آرای خویش

زمین قار شد آسمان شد بنفش

ز بس نیزه و پرنیانی درفش

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

ز نالیدن بوق و آوای کوس

تو گفتی که دریا بجوشد همی

نهنگ اندرو خون خروشد همی

ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ

ز دریا برآمد یکی تیره میغ

چو بر چرخ خورشید دامن کشید

چنان شد که کس نیز کس را ندید

تو گفتی هوا تیغ بارد همی

بخاک اندرون لاله کارد همی

ز افگنده گیتی بران گونه گشت

که کرکس نیارست بر سر گذشت

گروهی بکنده درون پر ز خون

دگر سر بریده فگنده نگون

ز دریا همی‌ خاست از باد موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

همه دشت مغز و جگر بود و دل

همه نعل اسبان ز خون پر ز گل

نگه کرد طلخند از پشت پیل

زمین دید برسان دریای نیل

همه باد بر سوی طلخند گشت

به راه و به آب آرزومند گشت

ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز

نه آرام دید و نه راه گریز

بران زین زرین بخفت و بمرد

همه کشور هند گو را سپرد

ببیشی نهادست مردم دو چشم

ز کمی بود دل پر از درد و خشم

نه آن ماند ای مرد دانا نه این

ز گیتی همه شادمانی گزین

اگر چند بفزاید از رنج گنج

همان گنج گیتی نیرزد به رنج

ز قلب سپه چون نگه کرد گو

ندید آن درفش سپهدار نو

سواری فرستاد تا پشت پیل

بگردد بجوید همه میل میل

ببیند که آن لعل رخشان درفش

کزو بود روی سواران بنفش

کجا شد که بنشست جوش نبرد

مگر چشم من تیره گون شد ز گرد

سوار آمد و سر به سر بنگرید

درفش سر نامداران ندید

همه قلبگه دید پر گفت و گوی

سواران کشور همه شاه جوی

فرستاده برگشت و آمد چو باد

سخن‌ها همه پیش او کرد یاد

سپهبد فرود آمد از پشت پیل

پیاده همی ‌رفت گریان دو میل

بیامد چو طلخند را مرده دید

دل لشکر از درد پژمرده دید

سراپای او سر به سر بنگرید

به جایی برو پوست خسته ندید

خروشان همه گوشت بازو بکند

نشست از برش سوگوار و نژند

همی ‌گفت زار ای نبرده جوان

برفتی پر از درد و خسته روان

ترا گردش اختر بد بکشت

وگرنه نزد بر تو بادی درشت

بپیچید ز آموزگاران سرت

تو رفتی و مسکین دل مادرت

بخوبی بسی راندم با تو پند

نیامد تو را پند من سودمند

چو فرزانه‌ی گو بدان جا رسید

جهان جوی طلخند را مرده دید

برادرش گریان و پر درد گشت

خروش سواران بران پهن دشت

خروشان بغلتید در پیش گو

همی ‌گفت زار ای جهان‌دار نو

ازان پس بیاراست فرزانه پند

بگو گفت کای شهریار بلند

ازین زاری و سوگواری چه سود

چنین رفت و این بودنی کار بود

سپاس از جهان آفرینت یکیست

که طلخند بر دست تو کشته نیست

همه بودنی گفته بودم به شاه

ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه

که چندان به پیچید برزم این جوان

که بر خویشتن بر سر آرد زمان

کنون کار طلخند چون باد گشت

بنادانی و تیزی اندر گذشت

سپاهست چندان پر از درد و خشم

سراسر همه بر تو دارند چشم

بیارام و ما را تو آرام ده

خرد را به آرام دل کام ده

که چون پادشا را ببیند سپاه

پر از درد و گریان پیاده به راه

بکاهدش نزد سپاه آبروی

فرومایه گستاخ گردد بروی

به کردار جام گلابست شاه

که از گرد یکباره گردد تباه

ز دانا خردمند بشنید پند

خروشی ز لشکر برآمد بلند

كه ای نامداران و گردان شاه

مباشید یك تن بدین رزمگاه

که آن لشکر اکنون جدا نیست زین

همه آفرین باد بر آن و این

همه پاک در زینهار منید

وزین بر منش یادگار منید

ازان پس چو دانندگان را بخواند

به مژگان بسی خون دل برفشاند

ز پند آنچ طلخند را داده بود

بدیشان بگفت آنچ ازو هم شنود

یکی تخت تابوت کردش ز عاج

ز زر و ز پیروزه و خوب ساج

بپوشید رویش به چینی پرند

شد آن نامور نامبردار هند

بدبق و بقیر و بکافور و مشک

سر تنگ تابوت کردند خشک

وزان جایگه تیز لشکر براند

به راه و به منزل فراوان نماند

چو شاهان گزیدند جای نبرد

بشد مادر از خواب و آرام و خورد

همیشه بره دیدبان داشتی

به تلخی همی روز بگذاشتی

چو از راه برخاست گرد سپاه

نگه کرد بینادل از دیده‌گاه

همی دیده‌بان بنگرید از دو میل

که بیند مگر تاج طلخند و پیل

ز بالا درفش گو آمد پدید

همه روی کشور سپه گسترید

نیامد پدید از میان سپاه

سواری برافگند از دیده‌گاه

که لشکر گذر کرد زین روی کوه

گو و هرک بودند با او گروه

نه طلخند پیدا نه پیل و درفش

نه آن نامداران زرینه کفش

ز مژگان فروریخت خون مادرش

فراوان به دیوار بر زد سرش

ازان پس چو آمد به مام آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

جهاندار طلخند بر زین بمرد

سرگاه شاهی بگو در سپرد

همی جامه زد چاک و رخ را بکند

به گنجور گنج آتش اندر فگند

به ایوان او شد دمان مادرش

به خون اندرون غرقه گشته سرش

همه کاخ و تاج بزرگی بسوخت

ازان پس بلند آتشی برفروخت

که سوزد تن خویش به آیین هند

ازان سوگ پیدا کند دین هند

چو از مادر آگاهی آمد بگو

برانگیخت آن باره‌ی تیزرو

بیامد ورا تنگ در بر گرفت

پر از خون مژه خواهش اندر گرفت

بدو گفت کای مهربان گوش دار

که ما بیگناهیم زین کارزار

نه من کشتم او را نه یاران من

نه گردی گمان برد زین انجمن

که خود پیش او دم توان زد درشت

ورا گردش اختر بد بکشت

بدو گفت مادر که ای بدکنش

ز چرخ بلند آیدت سرزنش

برادر کشی از پی تاج و تخت

نخواند تو را نیکدل نیکبخت

چنین داد پاسخ که ای مهربان

نشاید که بر من شوی بدگمان

بیارام تا گردش رزمگاه

نمایم تو را کار شاه و سپاه

که یارست شد پیش او رزمجوی

کرا بود در سر خود این گفت و گوی

به دادار کو داد و مهر آفرید

شب و روز و گردان سپهر آفرید

کزین پس نبیند مرا مهر و گاه

نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه

مگر کین سخن آشکارا کنم

ز تندی دلت پر مدارا کنم

که او را بدست کسی بد زمان

که مردم رهایی نیابد ازان

که یابد به گیتی رهایی ز مرگ

وگر جان بپوشد به پولاد ترگ

چنان شمع رخشان فرو پژمرد

بگیتی کسی یک نفس نشمرد

وگر چون نمایم نگردی تو رام

به دادار دارنده کوراست کام

که پیشت به آتش بر خویش را

بسوزم ز بهر بداندیش را

چو بشنید مادر سخن‌های گو

دریغ آمدش برز و بالای گو

بدو گفت مادر که بنمای راه

که چون مرد بر پیل طلخند شاه

مگر بر من این آشکارا شود

پر آتش دلم پر مدارا شود

پر از درد شد گو بایوان خویش

جهاندیده فرزانه را خواند پیش

بگفت آنچ با مادرش رفته بود

ز مادر که بر آتش آشفته بود

نشستند هر دو بهم رای زن

گو و مرد فرزانه بی‌انجمن

بدو گفت فرزانه کای نیکخوی

نگردد بما راست این آرزوی

ز هر سو بخوانیم برنا و پیر

کجا نامداری بود تیزویر

ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای

وزان تیزویران جوینده رای

ز دریا و از کنده و رزمگاه

بگوییم با مرد جوینده راه

سواران بهر سو پراگند گو

بجایی که بد موبدی پیشرو

سراسر بدرگاه شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

جهاندار بنشست با موبدان

بزرگان دانا دل و بخردان

صفت کرد فرزانه آن رزمگاه

که چون رفت پیکار جنگ و سپاه

ز دریا و از کنده و آبگیر

یکایک بگفتند با تیزویر

نخفتند ز ایشان یکی تیره شب

نه بر یکدگر برگشادند لب

ز میدان چو برخاست آواز کوس

جهاندیدگان خواستند آبنوس

یکی تخت کردند از چار سوی

دو مرد گرانمایه و نیکخوی

همانند آن کنده و رزمگاه

بروی اندر آورده روی سپاه

بران تخت صد خانه کرده نگار

صفی کرد او لشکر کارزار

پس آنگه دو لشکر ز ساج و ز عاج

دو شاه سرافراز با پیل و تاج

پیاده بدید اندرو با سوار

همه کرده آرایش کارزار

ز اسبان و پیلان و دستور شاه

مبارز که اسب افگند بر سپاه

همه کرده پیکر به آیین جنگ

یک تیز و جنبان یکی با درنگ

بیاراسته شاه قلب سپاه

ز یک دست فرزانه‌ی نیک‌خواه

ابر دست شاه از دو رویه دو پیل

ز پیلان شده گرد همرنگ نیل

دو اشتر بر پیل کرده به پای

نشانده بر ایشان دو پاکیزه رای

به زیر شتر در دو اسب و دو مرد

که پرخاش جویند روز نبرد

مبارز دو رخ بر دو روی دو صف

ز خون جگر بر لب آورده کف

پیاده برفتی ز پیش و ز پس

کجا بود در جنگ فریادرس

چو بگذاشتی تا سر آوردگاه

نشستی چو فرزانه بر دست شاه

همان نیزه فرزانه یک خانه بیش

نرفتی نبودی ازین شاه پیش

سه خانه برفتی سرافراز پیل

بدیدی همه رزمگه از دو میل

سه خانه برفتی شتر همچنان

برآورد گه بر دمان و دنان

نرفتی کسی پیش رخ کینه‌خواه

همی ‌تاختی او همه رزمگاه

همی‌ راند هر یک به میدان خویش

برفتن نکردی کسی کم و بیش

چو دیدی کسی شاه را در نبرد

به آواز گفتی که شاها بگرد

ازان پس ببستند بر شاه راه

رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه

نگه کرد شاه اندران چارسوی

سپه دید افگنده چین در بروی

ز اسب و ز کنده برو بسته راه

چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه

شد از رنج وز تشنگی شاه مات

چنین یافت از چرخ گردان برات

ز شطرنج طلخند بد آرزوی

گو آن شاه آزاده و نیکخوی

همی ‌کرد مادر ببازی نگاه

پر از خون دل از بهر طلخند شاه

نشسته شب و روز پر درد و خشم

ببازی شطرنج داده دو چشم

همه کام و رایش به شطرنج بود

ز طلخند جانش پر از رنج بود

همیشه همی‌ ریخت خونین سرشک

بران درد شطرنج بودش پزشک

بدین گونه بد تا چمان و چران

چنین تا سر آمد بروبر زمان

سرآمد کنون بر من این داستان

چنان هم که بشنیدم از باستان

***

داستان کلیله و دمنه

نگه کن که شادان برزین چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

بدرگه شهنشاه نوشین روان

که نامش بماناد تا جاودان

ز هر دانشی موبدی خواستی

که درگه بدیشان بیاراستی

پزشک سخنگوی و کنداوران

بزرگان و کار آزموده سران

ابر هر دری نامور مهتری

کجا هر سری را بدی افسری

پزشک سراینده برزوی بود

بنیرو رسیده سخنگوی بود

ز هر دانشی داشتی بهره‌ای

بهر بهره‌ای در جهان شهره‌ای

چنان بد که روزی بهنگام بار

بیامد بر نامور شهریار

چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر

پژوهنده و یافته یادگیر

من امروز در دفتر هندوان

همی‌ بنگریدم بروشن روان

چنین بد نبشته که بر کوه هند

گیاییست چینی چو رومی پرند

که آن را چو گردآورد رهنمای

بیامیزد و دانش آرد بجای

چو بر مرده بپراگند بی‌گمان

سخنگوی گردد هم اندر زمان

کنون من بدستوری شهریار

بپیمایم این راه دشوار خوار

بسی دانشی رهنمای آورم

مگر کین شگفتی بجای آورم

تن مرده گرزنده گردد رواست

که نوشین روان بر جهان پادشاست

بدو گفت شاه این نشاید بدن

مگر آزمون را بباید شدن

ببر نامه‌ی من بر رای هند

نگر تا که باشد بت آرای هند

بدین کار با خویشتن یارخواه

همه یاری از بخت بیدار خواه

اگر نو شگفتی شود در جهان

که این گفته رمزی بود در نهان

ببر هرچ باید به نزدیک رای

کزو بایدت بی‌گمان رهنمای

در گنج بگشاد نوشین روان

ز چیزی که بد در خور خسروان

ز دینار و دیبا و خز و حریر

ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر

شتروار سیصد بیاراست شاه

فرستاده برداشت آمد به راه

بیامد بر رای و نامه بداد

سر بارها پیش او برگشاد

چو برخواند آن نامه‌ی شاه رای

بدو گفت کای مرد پاکیزه رای

ز کسری مرا گنج بخشیده نیست

همه لشکر و پادشاهی یکیست

ز داد و ز فر و ز اورند شاه

وزان روشنی بخت و آن دستگاه

نباشد شگفت از جهاندار پاک

که گر مردگان را برآرد ز خاک

برهمن بکوه اندرون هرک هست

یکی دارد این رای را با تو دست

بت آرای و فرخنده دستور من

هم آن گنج و پرمایه گنجور من

بد و نیک هندوستان پیش تست

بزرگی مرا در کم و بیش تست

بیاراستندش به نزدیک رای

یکی نامور چون ببایست جای

خورشگر فرستاد هم خوردنی

همان پوشش نغز و گستردنی

برفت آن شب و رای زد با ردان

بزرگان قنوج با بخردان

چو برزد سر از کوه رخشنده روز

پدید آمد آن شمع گیتی فروز

پزشکان فرزانه را خواند رای

کسی کو بدانش بدی رهنمای

چو برزوی بنهاد سر سوی کوه

برفتند با او پزشکان گروه

پیاده همه کوهساران بپای

بپیمود با دانشی رهنمای

گیاها ز خشک و ز تر برگزید

ز پژمرده و آنچ رخشنده دید

ز هر گونه دارو ز خشک و ز تر

همی بر پراگند بر مرده بر

یکی مرده زنده نگشت از گیا

همانا که سست آمد آن کیمیا

همه کوه بسپرد یک یک بپای

ابر رنج او بر نیامد بجای

بدانست کان کار آن پادشاست

که زنده است جاوید و فرمانرواست

دلش گشت سوزان ز تشویر شاه

هم از نامداران هم از رنج راه

وزان خواسته نیز کآورده بود

ز گفتار بیهوده آزرده بود

ز کار نبشته ببد تنگدل

که آن مرد بی‌دانش و سنگدل

چرا خیره بر باد چیزی نبشت

که بد بار آن رنج گفتار زشت

چنین گفت زان پس بران بخردان

که ‌ای کاردیده ستوده ردان

که دانید داناتر از خویشتن

کجا سر فرازد بدین انجمن

به پاسخ شدند انجمن هم سخن

که داننده پیرست ایدر کهن

به سال و خرد او ز ما مهترست

به دانش ز هر مهتری بهترست

چنین گفت برزوی با هندوان

که ای نامداران روشن روان

برین رنج‌ها بر فزونی کنید

مرا سوی او رهنمونی کنید

مگر کان سخنگوی دانای پیر

بدین کار باشد مرا دستگیر

ببردند برزوی را نزد اوی

پر اندیشه دل سر پر از گفت و گوی

چونزدیک او شد سخنگوی مرد

همه رنج‌ها پیش او یاد کرد

ز کار نبشته که آمد پدید

سخن‌ها که از کاردانان شنید

بدو پیر دانا زبان برگشاد

ز هر دانشی پیش او کرد یاد

که من در نبشته چنین یافتم

بدان آرزو تیز بشتافتم

چو زان رنج‌ها بر نیامد پدید

ببایست ناچار دیگر شنید

گیا چون سخن دان و دانش چو کوه

که همواره باشد مر او راشکوه

تن مرده چون مرد بی‌دانشست

که دانا بهر جای با رامشست

بدانش بود بی‌گمان زنده مرد

چو دانش نباشد بگردش مگرد

چو مردم ز دانایی آید ستوه

گیا چو کلیله‌ست و دانش چو کوه

کتابی بدانش نماینده راه

بیابی چو جویی تو از گنج شاه

چو بشنید برزوی زو شاد شد

همه رنج بر چشم او باد شد

برو آفرین کرد و شد نزد شاه

بکردار آتش بپیمود راه

بیامد نیایش کنان پیش رای

که تا جای باشد تو بادی بجای

کتابیست ای شاه گسترده کام

که آن را به هندی کلیله‌ست نام

به مهرست تا درج در گنج شاه

برای و بدانش نماینده راه

به گنجور فرمان دهد تا ز گنج

سپارد بمن گر ندارد به رنج

دژم گشت زان آرزو جان شاه

بپیچید بر خویشتن چند گاه

به برزوی گفت این کس از ما نجست

نه اکنون نه از روزگار نخست

و لیکن جهاندار نوشین روان

اگر تن بخواهد ز ما یا روان

نداریم ازو باز چیزی که هست

اگر سرفرازست اگر زیردست

و لیکن بخوانی مگر پیش ما

بدان تا روان بداندیش ما

نگوید به دل کان نبشتست کس

بخوان و بدان و ببین پیش و پس

بدو گفت برزوی کای شهریار

ندارم فزون ز آنچ گویی مدار

کلیله بیاورد گنجور شاه

همی‌ بود او را نماینده راه

هران در که از نامه برخواندی

همه روز بر دل همی‌ راندی

ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد

ز برخواندی نیز تا بامداد

همی ‌بود شادان دل و تن درست

بدانش همی جان روشن بشست

چو زو نامه رفتی بشاه جهان

دری از کلیله نبشتی نهان

بدین چاره تا نامه‌ی هندوان

فرستاد نزدیک نوشین روان

بدین گونه تا پاسخ نامه دید

که دریای دانش بر ما رسید

ز ایوان بیامد به نزدیک رای

بدستوری بازگشتن به جای

چو بگشاد دل رای بنواختش

یکی خلعت هندویی ساختش

دو یاره بها گیر و دو گوشوار

یکی طوق پر گوهر شاهوار

هم از شاره‌ی هندی و تیغ هند

همه روی آهن سراسر پرند

بیامد ز قنوج برزوی شاد

بسی دانش نو گرفته بیاد

ز ره چون رسید اندر آن بارگاه

نیایش کنان رفت نزدیک شاه

بگفت آنچ از رای دید و شنید

بجای گیا دانش آمد پدید

بدو گفت شاه‌ ای پسندیده مرد

کلیله روان مرا زنده کرد

تو اکنون ز گنجور بستان کلید

ز چیزی که باید بباید گزید

بیامد خرد یافته سوی گنج

به گنجور بسیار ننمود رنج

درم بود و گوهر چپ و دست راست

جز از جامه‌ی شاه چیزی نخواست

گرانمایه دستی بپوشید و رفت

بر گاه کسری خرامید تفت

چو آمد به نزدیک تختش فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

بدو گفت پس نامور شهریار

که بی بدره و گوهر شاهوار

چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج

کسی را سزد گنج کو دید رنج

چنین پاسخ آورد برزو بشاه

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

هر آن كس که او پوشش شاه یافت

ببخت و بتخت مهی راه یافت

دگر آنک با جامه‌ی شهریار

ببیند مرا مرد ناسازگار

دل بدسگالان شود تار و تنگ

بماند رخ دوست با آب و رنگ

یکی آرزو خواهم از شهریار

که ماند ز من در جهان یادگار

چو بنویسد این نامه بوزرجمهر

گشاید برین رنج برزوی چهر

نخستین در از من کند یادگار

به فرمان پیروزگر شهریار

بدان تا پس از مرگ من در جهان

ز داننده رنجم نگردد نهان

بدو گفت شاه این بزرگ آروزست

بر اندازه‌ی مرد آزاده خوست

و لیکن به رنج تو اندر خورست

سخن گر چه از پایگه برترست

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که این آرزو را نشاید نهفت

نویسنده از کلک چون خامه کرد

ز برزوی یک در سر نامه کرد

نبشت او بران نامه‌ی خسروی

نبود آن زمان خط جز پهلوی

همی ‌بود با ارج در گنج شاه

بدو ناسزا کس نکردی نگاه

چنین تا بتازی سخن راندند

ورا پهلوانی همی‌ خواندند

چو مامون روشن روان تازه کرد

خور روز بر دیگر اندازه کرد

دل موبدان داشت و رای کیان

ببسته بهر دانشی بر میان

کلیله به تازی شد از پهلوی

بدین سان که اکنون همی‌ بشنوی

بتازی همی ‌بود تا گاه نصر

بدانگه که شد در جهان شاه نصر

گرانمایه بوالفضل دستور اوی

که اندر سخن بود گنجور اوی

بفرمود تا پارسی و دری

نبشتند و کوتاه شد داوری

وزان پس چو پیوسته رای آمدش

بدانش خرد رهنمای آمدش

همی‌ خواست تا آشکار و نهان

ازو یادگاری بود در جهان

گزارنده را پیش بنشاندند

همه نامه بر رودکی خواندند

بپیوست گویا پراکنده را

بسفت این چنین در آگنده را

بدان کاو سخن راند آرایش است

چو ابله بود جای بخشایش است

حدیث پراکنده بپراگند

چو پیوسته شد جان و مغز آگند

جهاندار تا جاودان زنده باد

زمان و زمین پیش او بنده باد

از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ

که دوری تو از روزگار درنگ

گهی برفراز و گهی بر نشیب

گهی با مراد و گهی با نهیب

ازین دو یکی نیز جاوید نیست

ببودن تو را راه امید نیست

نگه کن کنون کار بوزرجمهر

که از خاک بر شد به گردان سپهر

فراز آوریدش بخاک نژند

همان کس که بردش بابر بلند

***

داستان کسری با بوزرجمهر

چنان بد که کسری بدان روزگار

برفت از مداین ز بهر شکار

همی‌ تاخت با غرم و آهو به دشت

پراگند شد غرم و او مانده گشت

ز هامون بر مرغزاری رسید

درخت و گیا دید و هم سایه دید

همی ‌راند با شاه بوزرجمهر

ز بهر پرستش هم از بهر مهر

فرود آمد از بارگی شاه نرم

بدان تا کند بر گیا چشم گرم

ندید از پرستندگان هیچ کس

یکی خوب رخ ماند با شاه بس

بغلتید چندی بران مرغزار

نهاده سرش مهربان بر کنار

همیشه ببازوی آن شاه بر

یکی بند بازو بدی پر گهر

برهنه شد از جامه بازوی او

یکی مرغ رفت از هوا سوی او

فرود آمد از ابر مرغ سیاه

ز پرواز شد تا ببالین شاه

ببازو نگه کرد و گوهر بدید

کسی را به نزدیک او برندید

همه لشکرش گرد آن مرغزار

همی ‌گشت هر کس ز بهر شکار

همان شاه تنها بخواب اندرون

نه بر گرد او بر کسی رهنمون

چو مرغ سیه بند بازوی بدید

سر درز آن گوهران بردرید

چو بدرید گوهر یکایک بخورد

همان در خوشاب و یاقوت زرد

بخورد و ز بالین او بر پرید

همانگه ز دیدار شد ناپدید

دژم گشت زان کار بوزرجمهر

فروماند از کار گردان سپهر

بدانست کآمد بتنگی نشیب

زمانه بگیرد فریب و نهیب

چو بیدار شد شاه و او را بدید

کزان سان همی لب بدندان گزید

گمانی چنان برد کو را بخواب

خورش کرد بر پرورش بر شتاب

بدو گفت کای سگ تو را این که گفت

که پالایش طبع بتوان نهفت

نه من اورمزدم و گر بهمنم

ز خاکست وز باد و آتش تنم

جهاندار چندی زبان رنجه کرد

ندید ایچ پاسخ جز از باد سرد

بپژمرد بر جای بوزرجمهر

ز شاه و ز کردار گردان سپهر

که بس زود دید آن نشان نشیب

خردمند خامش بماند از نهیب

همه گرد بر گرد آن مرغزار

سپه بود و اندر میان شهریار

نشست از بر اسب کسری بخشم

ز ره تا در کاخ نگشاد چشم

همه ره ز دانا همی لب گزید

فرود آمد از باره چندی ژکید

بفرمود تا روی سندان کنند

بداننده بر کاخ زندان کنند

دران کاخ بنشست بوزرجمهر

ازو برگسسته جهاندار مهر

یکی خویش بودش دلیر و جوان

پرستنده‌ی شاه نوشین‌روان

بهر جای با شاه در کاخ بود

به گفتار با شاه گستاخ بود

بپرسید یک روز بوزرجمهر

ز پرورده‌ی شاه خورشید چهر

که او را پرستش همی چون کنی

بیاموز تا کوشش افزون کنی

پرستنده گفت ای سر موبدان

چنان دان که امروز شاه ردان

چو از خوان برفت آب بگساردم

زمین ز آبدستان مگر یافت نم

نگه سوی من بنده زان گونه کرد

که گفتم سرآمد مرا خواب و خور

جهاندار چون گشت با من درشت

مرا سست شد آبدستان بمشت

بدو دانشی گفت آب آر خیز

چنان چون که بر دست شاه آب ریز

بیاورد مرد جوان آب گرم

همی‌ ریخت بر دست او نرم نرم

بدو گفت کین بار بر دستشوی

تو با آب جو هیچ تندی مجوی

چو لب را ببالاید از بوی خوش

تو از ریختن آبدستان نکش

چو روز دگر شاه نوشین‌روان

بهنگام خوردن بیاورد خوان

پرستنده را دل پر اندیشه گشت

بدان تا دگر بار بنهاد تشت

چنان هم چو داناش فرموده بود

نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود

به گفتار دانا فرو ریخت آب

نه نرم و نه از ریختن برشتاب

بدو گفت شاه ای فزاینده مهر

که گفت این تو را گفت بوزرجمهر

مرا اندرین دانش او داد راه

که بیند همی این جهاندار شاه

بدو گفت رو پیش دانا بگوی

کزان نامور جاه و آن آبروی

چرا جستی از برتری کمتری

ببد گوهر و ناسزا داوری

پرستنده بشنید و آمد دوان

بر خال شد تند و خسته روان

ز شاه آنچ بشیند با او بگفت

چین یافت زو پاسخ اندر نهفت

که حال من از حال شاه جهان

فراوان بهست آشکار و نهان

پرستنده برگشت و پاسخ ببرد

سخن‌ها یکایک برو برشمرد

فراوان ز پاسخ برآشفت شاه

ورا بند فرمود و تاریک چاه

دگر باره پرسید زان پیشکار

که چون دارد آن کم خرد روزگار

پرستنده آمد پر از آب چهر

بگفت آن سخن‌ها به بوزرجمهر

چنین داد پاسخ بدو نیکخواه

که روز من آسانتر از روز شاه

فرستاده برگشت و آمد چو باد

همه پاسخش کرد بر شاه یاد

ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ

ز آهن تنوری بفرمود تنگ

ز پیکان وز میخ گرد اندرش

هم از بند آهن نهفته سرش

بدو اندرون جای دانا گزید

دل از مهر دانا بیکسو کشید

نبد روزش آرام و شب جای خواب

تنش پر ز سختی دلش پر شتاب

چهارم چنین گفت شاه جهان

ابا پیشکارش سخن در نهان

که یک بار نزدیک دانا گذار

ببر زود پیغام و پاسخ بیار

بگویش که چون‌ بینی اکنون تنت

که از میخ تیزست پیراهنت

پرستنده آمد بداد آن پیام

که بشنید زان مهر خویش کام

چنین داد پاسخ بمرد جوان

که روزم به از روز نوشین‌روان

چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد

ز گفتار شد شاه را روی زرد

ز ایوان یکی راستگوی گزید

که گفتار دانا بداند شنید

ابا او یکی مرد شمشیر زن

که دژخیم بود اندران انجمن

که رو تو بدین بد نهان را بگوی

که گر پاسخت را بود رنگ و بوی

و گر نه که دژخیم با تیغ تیز

نماید تو را گردش رستخیز

که گفتی که زندان به از تخت شاه

تنوری پر از میخ با بند و چاه

بیامد بگفت آنچ بشنید مرد

شد از درد دانا دلش پر ز درد

بدان پاکدل گفت بوزرجمهر

که ننمود هرگز بما بخت چهر

چه با گنج و تختی چه با رنج سخت

ببندیم هر دو بناکام رخت

نه این پای دارد بگیتی نه آن

سر آید همی نیک و بد بی‌گمان

ز سختی گذر کردن آسان بود

دل تاجداران هراسان بود

خردمند و دژخیم باز آمدند

بر شاه گردن فراز آمدند

شنیده بگفتند با شهریار

دلش گشت زان پاسخ او فگار

به ایوانش بردند زان تنگ جای

به دستوری پاکدل رهنمای

برین نیز بگذشت چندی سپهر

پر آژنگ شد روی بوزرجمهر

دلش تنگتر گشت و باریک شد

دو چشمش ز اندیشه تاریک شد

چو با گنج رنجش برابر نبود

بفرسود ازان درد و در غم بسود

چنان بد که قیصر بدان چندگاه

رسولی فرستاد نزدیک شاه

ابا نامه و هدیه و با نثار

یکی درج و قفلی برو استوار

که با شاه کنداوران و ردان

فراوان بود پاکدل موبدان

بدین قفل و این درج نابرده دست

نهفته بگویند چیزی که هست

فرستیم باژ ار بگویند راست

جز از باژ چیزی که آیین ماست

گر ایدونک زین دانش ناگزیر

بماند دل موبد تیزویر

نباید که خواهد ز ما باژ شاه

نراند بدین پادشاهی سپاه

برین گونه دارم ز قیصر پیام

تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام

فرستاده را گفت شاه جهان

که این هم نباشد ز یزدان نهان

من از فر او این بجای آورم

همان مرد پاکیزه رای آورم

یکی هفته ایدر ز می شاد باش

برامش دل آرای و آزاد باش

ازان پس بران داستان خیره ماند

بزرگان و فرزانگانرا بخواند

نگه کرد هر یک ز هر باره‌ای

که سازد مر آن بند را چاره‌ای

بدان درج و قفلی چنان بی‌کلید

نگه کرد و هر موبدی بنگرید

ز دانش سراسر بیکسو شدند

بنادانی خویش خستو شدند

چو گشتند یک انجمن ناتوان

غمی شد دل شاه نوشین‌روان

همی ‌گفت کین راز گردان سپهر

بیارد باندیشه بوزرجمهر

شد از درد دانا دلش پر ز درد

برو پر ز چین کرد و رخساره زرد

شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج

بفرمود تا جامه دستی ز گنج

بیاورد گنجور و اسبی گزین

نشست شهنشاه کردند زین

به نزدیک دانا فرستاد و گفت

که رنجی که دیدی نشاید نهفت

چنین راند بر سر سپهر بلند

که آید ز ما بر تو چندی گزند

زبان تو مغز مرا کرد تیز

همی با تن خویش کردی ستیز

یکی کار پیش آمدم ناگزیر

کزان بسته آمد دل تیزویر

یکی درج زرین سرش بسته خشک

نهاده برو قفل و مهری ز مشک

فرستاد قیصر بر ما ز روم

یکی موبدی نامبردار بوم

فرستاده گوید که سالار گفت

که این راز پیدا کنید از نهفت

که این درج را چیست اندر نهان

بگویند فرزانگان جهان

به دل گفتم این راز پوشیده چهر

ببیند مگر جان بوزرجمهر

چو بشنید بوزرجمهر این سخن

دلش پر شد از رنج و درد کهن

ز زندان بیامد سر و تن بشست

به پیش جهان داور آمد نخست

همی‌ بود ترسان ز آزار شاه

جهاندار پر خشم و او بیگناه

شب تیره و روز پیدا نبود

بدان سان که پیغام خسرو شنود

چو خورشید بنمود تاج از فراز

بپوشید روی شب تیره باز

باختر نگه کرد بوزرجمهر

چو خورشید رخشنده بد بر سپهر

به آب خرد چشم دل را بشست

ز دانندگان استواری بجست

بدو گفت بازار من خیره گشت

چو چشمم ازین رنج‌ها تیره گشت

نگه کن که پیشت که آید به راه

ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه

به راه آمد از خانه بوزرجمهر

همی‌ رفت پویان زنی خوب چهر

خردمند بینا بدانا بگفت

سخن هرچ بر چشم او بد نهفت

چنین گفت پرسنده را راه جوی

که بپژوه تا دارد این ماه شوی

زن پاکدامن بپرسنده گفت

که شویست و هم کودک اندر نهفت

چو بشنید داننده گفتار زن

بخندید بر باره‌ی گامزن

همانگه زنی دیگر آمد پدید

بپرسید چون ترجمانش بدید

که‌ ای زن تو را بچه و شوی هست

وگر یک تنی باد داری بدست

بدو گفت شویست اگر بچه نیست

چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست

همانگه سدیگر زن آمد پدید

بیامد بر او بگفت و شنید

که ای خوب رخ کیست انباز تو

برین کش خرامیدن و ناز تو

مرا گفت هرگز نبودست شوی

نخواهم که پیدا کنم نیز روی

چو بشنید بوزرجمهر این سخن

نگر تا چه اندیشه افگند بن

بیامد دژم روی تازان به راه

چو بردند جوینده را نزد شاه

بفرمود تا رفت نزدیک تخت

دل شاه کسری غمی گشت سخت

که داننده را چشم بینا ندید

بسی باد سرد از جگر بر کشید

همی ‌کرد پوزش ازان کار شاه

کزو داشت آزار بر بیگناه

پس از روم و قیصر زبان برگشاد

همی‌ کرد زان قفل و زان درج یاد

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که تابان بدی تا بتابد سپهر

یکی انجمن درج در پیش شاه

به پیش بزرگان جوینده راه

بنیروی یزدان که اندیشه داد

روان مرا راستی پیشه داد

بگویم بدرج اندرون هرچ هست

نسایم بران قفل و آن درج دست

اگر تیره شد چشم دل روشنست

روان را ز دانش همی‌ جوشنست

ز گفتار او شاد شد شهریار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

ز اندیشه شد شاه را پشت راست

فرستاده و درج را پیش خواست

همه موبدان و ردان را بخواند

بسی دانشی پیش دانا نشاند

ازان پس فرستاده را گفت شاه

که پیغام بگزار و پاسخ بخواه

چو بشنید رومی زبان برگشاد

سخن‌های قیصر همه کرد یاد

که گفت از جهاندار پیروز جنگ

خرد باید و دانش و نام و ننگ

تو را فر و برز جهاندار هست

بزرگی و دانایی و زور دست

همان بخرد و موبد راه جوی

گو بر منش کو بود شاه جوی

همه پاک در بارگاه تواند

وگر در جهان نیکخواه تواند

همین درج با قفل و مهر و نشان

ببینند بیدار دل سرکشان

بگویند روشن که زیرنهفت

چه چیزست و آن با خرد هست جفت

فرستیم زین پس بتو باژ و ساو

که این مرز دارند با باژ تاو

وگر باز مانند ازین مایه چیز

نخواهند ازین مرزها باژ نیز

چو دانا ز گوینده پاسخ شنید

زبان برگشاد آفرین گسترید

که همواره شاه جهان شاد باد

سخن دان و با بخت و با داد باد

سپاس از خداوند خورشید و ماه

روان را بدانش نماینده راه

نداند جز او آشکارا و راز

بدانش مرا آز و او بی نیاز

سه درست رخشان بدرج اندرون

غلافش بود ز آنچ گفتم برون

یکی سفته و دیگری نیم سفت

دگر آنک آهن ندیدست جفت

چو بشنید دانای رومی کلید

بیاورد و نوشین‌روان بنگرید

نهفته یکی حقه بد در میان

بحقه درون پرده‌ی پرنیان

سه گوهر بدان حقه اندر نهفت

چنان هم که دانای ایران بگفت

نخستین ز گوهر یکی سفته بود

دوم نیم سفت و سیم نابسود

همه موبدان آفرین خواندند

بدان دانشی گوهر افشاندند

شهنشاه رخساره بی‌تاب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

ز کار گذشته دلش تنگ شد

بپیچید و رویش پر آژنگ شد

که با او چراکرد چندان جفا

ازان پس کزو دید مهر و وفا

چو دانا رخ شاه پژمرده یافت

روانش بدرد اندر آزرده یافت

برآورد گوینده راز از نهفت

گذشته همه پیش کسری بگفت

ازان بند بازوی و مرغ سیاه

از اندیشه‌ی گوهر و خواب شاه

بدو گفت کین بودنی کار بود

ندارد پشیمانی و درد سود

چو آرد بد و نیک رای سپهر

چه شاه و چه موبد چه بوزرجمهر

ز تخمی که یزدان باختر بکشت

ببایدش برتارک ما نبشت

دل شاه نوشین روان شاد باد

همیشه ز درد و غم آزاد باد

اگر چند باشد سرافراز شاه

بدستور گردد دلارای گاه

شکارست کار شهنشاه و رزم

می و شادی و بخشش و داد و بزم

بداند که شاهان چه کردند پیش

بورزد بدان همنشان رای خویش

ز آگندن گنج و رنج سپاه

ز آزرم گفتار وز دادخواه

دل و جان دستور باشد به رنج

ز اندیشه‌ی کدخدایی و گنج

چنین بود تا گاه نوشین‌روان

همو بود شاه و همو پهلوان

همو بود جنگی و موبد همو

سپهبد همو بود و بخرد همو

بهر جای کارآگهان داشتی

جهان را بدستور نگذاشتی

ز بسیار و اندک ز کار جهان

بد و نیک زو کس نکردی نهان

ز کار آگهان موبدی نیکخواه

چنان بد که برخاست بر پیش گاه

که گاهی گنه بگذرانی همی

به بد نام آن كس نخوانی همی

هم این را دگر باره آویز شست

گنه کار اگر چند با پوزشست

بپاسخ چنین بود توقیع شاه

که آن كس که خستو شود بر گناه

چو بیمار زارست و ما چون پزشک

ز دارو گریزان و ریزان سرشک

بیک دارو ار او نگردد درست

زوان از پزشکی نخواهیم شست

دگر موبدی گفت انوشه بدی

بداد و دهش نیز تو شه بدی

سپهدار گرگان برفت از نهفت

ببیشه درآمد زمانی بخفت

بنه برد ار گیل و او برهنه

همی ‌باز گردد ز بهر بنه

بتوقیع پاسخ چنین داد باز

که هستیم ازان لشکری بی‌نیاز

کجا پاسپانی کند بر سپاه

ز بد خویشتن را ندارد نگاه

دگر گفت انوشه بدی جاودان

نشست و خور و خواب با موبدان

یکی نامور مایه دار ایدرست

که گنجش ز گنج تو افزونترست

چنین داد پاسخ که آری رواست

که از فره پادشاهی ماست

دگر گفت کای شهریار بلند

انوشه بدی وز بدی بی‌گزند

اسیران رومی که آورده‌اند

بسی شیرخواره درو برده‌اند

به توقیع گفت آنچه هستند خرد

ز دست اسیران نباید شمرد

سوی مادرانشان فرستید باز

به دل شاد وز خواسته بی‌نیاز

نبشتند کز روم صد مایه‌ور

همی باز خرند خویشان به زر

اگر باز خرند گفت از هراس

بهر مایه داری یک مایه کاس

فروشید و افزون مجویید نیز

که ما بی‌نیازیم ز ایشان بچیز

بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر

همان بدره و برده و سیم و زر

بگفتند کز مایه داران شهر

دو بازارگانند کز شب دو بهر

یکی را نیاید سر اندر بخواب

از آواز مستان و چنگ و رباب

چنین داد پاسخ کزین نیست رنج

جز ایشان هر آن كس که دارند گنج

همه همچنان شاد و خرم زیند

که‌آزاد باشند و بی‌غم زیند

نوشتند خطی کانوشه بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

به ایوان چنین گفت شاه یمن

که نوشین‌روان چون گشاید دهن

همه مردگان را کند بیش یاد

پر از غم شود زنده را جان شاد

چنین داد پاسخ که از مرده یاد

کند هرک دارد خرد با نژاد

هر آن كس که از مردگان دل بشست

نباشد ورا نیکویها درست

یکی گفت کای شاه کهتر پسر

نگردد همی گرد داد پدر

بریزد همی بر زمین بر درم

که باشد فروشنده‌ی او دژم

چنین داد پاسخ که این نارواست

بهای زمین هم فروشنده راست

دگر گفت کای شاه برترمنش

که دوری ز بیغاره و سرزنش

دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم

چرا شد برین سان بی‌آزرم و گرم

چنین داد پاسخ که دندان نبود

مکیدن جز از شیر پستان نبود

چو دندان برآمد ببالید پشت

همی گوشت جویم چو گشتم درشت

یکی گفت گیرم کنون مهتری

برای و بدانش ز ما بهتری

چرا برگذشتی ز شاهنشهان

دو دیده برای تو دارد جهان

چنین داد پاسخ که ما را خرد

ز دیدار ایشان همی‌ بگذرد

هش و دانش و رای دستور ماست

زمین گنج و اندیشه گنجور ماست

دگر گفت باز تو ای شهریار

عقابی گرفتست روز شکار

چنین گفت کو را بکوبید پشت

که با مهتر خود چرا شد درشت

بیاویز پایش ز دار بلند

بدان تا بدو باز گردد گزند

که از کهتران نیز در کارزار

فزونی نجویند با شهریار

دگر نامداری ز کارآگهان

چنین گفت کای شهریار جهان

به شبگیر برزین بشد با سپاه

ستاره‌شناسی بیامد ز راه

چنین گفت کای مرد گردن فراز

چنین لشکری گشن وزین گونه ساز

چو برگاشت او پشت بر شهریار

نبیند کس او را بدین روزگار

بتوقیع گفت آنک گردان سپهر

گشادست با رای او چهر و مهر

ببرزین سالار و گنج و سپاه

نگردد تباه اختر هور و ماه

دگر موبدی گفت کز شهریار

چنین بود پیمان بیک روزگار

که مردی گزینند فرخ نژاد

که در پادشاهی بگردد بداد

رساند بدین بارگاه آگهی

ز بسیار و اندک بدی گر بهی

گشسب سرافراز مردیست پیر

سزد گر بود داد را دستگیر

چنین داد پاسخ که او را ز آز

کمر برمیانست دور از نیاز

کسی را گزینید کز رنج خویش

بپرهیز و باشدش گنج خویش

جهاندیده مردی درشت و درست

که او رای درویش سازد نخست

یکی گفت سالار خوالیگران

همی‌ نالد از شاه وز مهتران

که آن چیز کو خود کند آرزوی

سپارد همه کاسه بر چار سوی

نبوید نیازد بدو نیز دست

بلرزد دل مرد خسروپرست

چنین داد پاسخ که از بیش خورد

مگر آرزو باز گردد بدرد

دگر گفت هر کس نکوهش کند

شهنشاه را چون پژوهش کند

که بی‌لشکر گشن بیرون شود

دل دوستداران پر از خون شود

مگر دشمنی بد سگالد بدوی

بیاید به چاره بنالد بدوی

چنین داد پاسخ که داد و خرد

تن پادشا را همی‌ پرورد

اگر دادگر چند بی‌کس بود

ورا پاسبان راستی بس بود

دگر گفت کای با خرد گشته جفت

به میدان خراسان سالار گفت

که گرزاسب را باز کرد او ز کار

چه گفت اندرین کار او شهریار

چنین داد پاسخ که فرمان ما

نورزید و بنهفت پیمان ما

بفرمودمش تا به ارزانیان

گشاید در گنج سود و زیان

کسی کو دهش کاست باشد به کار

بپوشد همه فره‌ی شهریار

دگر گفت با هر کسی پادشا

بزرگست و بخشنده و پارسا

پرستار دیرینه مهرک چه کرد

که روزیش اندک شد و روی زرد

چنین داد پاسخ که او شد درشت

بران کرده‌ی خویش بنهاد پشت

بیامد بدرگاه و بنشست مست

همیشه جز از می ‌ندارد بدست

ز کارآگهان موبدی گفت شاه

چو راند سوی جنگ قیصر سپاه

نخواهد جز ایرانیان را به جنگ

جهان شد به ایران بر از روم تنگ

چنین داد پاسخ که آن دشمنی

به طبعست و پرخاش آهرمنی

دگر باره پرسید موبد که شاه

ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه

کدامست و چون بایدت مرد جنگ

ز مردان شیرافگن تیز چنگ

چنین داد پاسخ که جنگی سوار

نباید که سیر آید از کارزار

همان بزمش آید همان رزمگاه

برخشنده روز و شبان سیاه

نگردد بهنگام نیروش کم

ز بسیار و اندک نباشد دژم

دگر گفت کای شاه نوشین‌روان

همیشه بزی شاد و روشن‌روان

بدر بر یکی مرد بد از نسا

پرستنده و کاردار بسا

درم ماند بر وی سیصد هزار

بدیوان چو کردند با او شمار

بنالد همی کین درم خورده شد

برو مهتر و کهتر آزرده شد

چو آگاه شد زان سخن شهریار

که موبد درم خواست از کاردار

چنین گفت کز خورده منمای رنج

ببخشید چیزی مر او را ز گنج

دگر گفت جنگی سواری بخست

بدان خستگی دیر ماند و برست

به پیش صف رومیان حمله برد

بمرد او وزو کودکان ماند خرد

چه فرمان دهد شهریار جهان

ز کار چنان خرد کودک نوان

بفرمود کان کودکانرا چهار

ز گنج درم داد باید هزار

هر آن كس که شد کشته در کارزار

کزو خرد کودک بود یادگار

چو نامش ز دفتر بخواند دبیر

برد پیش کودک درم ناگزیر

چنین هم بسال اندرون چار بار

مبادا که باشد ازین کار خوار

دگر گفت انوشه بدی سال و ماه

به مرو اندرون پهلوان سپاه

فراوان درم گرد کرد و بخورد

پراکنده گشتند زان مرز مرد

چنین داد پاسخ که آن خواسته

که از شهر مردم کند کاسته

چرا باید از خون درویش گنج

که او شاد باشد تن و جان به رنج

ازان کس که بستد بدو باز ده

ازان پس به مرو اندر آواز ده

بفرمای داری زدن بر درش

ببیداری کشور و لشکرش

ستمکاره را زنده بر دار کن

دو پایش ز بر سرنگونسار کن

بدان تا کس از پهلوانان ما

نپیچد دل و جان ز پیمان ما

دگر گفت کای شاه یزدان پرست

بدر بر بسی مردم زیردست

همی داد او را ستایش کنند

جهان آفرین را نیایش کنند

چنین داد پاسخ که یزدان سپاس

که از ما کسی نیست اندر هراس

فزون کرد باید بدیشان نگاه

اگر با گناهند و گر بیگناه

دگر گفت کای شاه با فر و هوش

جهان شد پرآواز خنیا و نوش

توانگر و گر مردم زیردست

شب آید شود پر ز آوای مست

چنین داد پاسخ که اندر جهان

بما شاد بادا کهان و مهان

دگر گفت کای شاه برترمنش

همی زشت گویت کند سرزنش

که چندین گزافه ببخشید گنج

ز گرد آوریدن ندیده ست رنج

چنین داد پاسخ که آن خواسته

کزو گنج ما باشد آراسته

اگر باز گیریم ز ارزانیان

همه سود فرجام گردد زیان

دگر گفت كای شهریار بلند

که هرگز مبادا به جانت گزند

جهودان و ترسا تو را دشمنند

دو رویند و با کیش آهرمنند

چنین داد پاسخ که شاه سترگ

ابی زینهاری نباشد بزرگ

دگر گفت کای نامور شهریار

ز گنج تو افزون ز سیصد هزار

درم داده‌ای مرد درویش را

بسی پروریده تن خویش را

چنین گفت کاین هم بفرمان ماست

به ارزانیان چیز بخشی رواست

دگر گفت کای شاه نادیده رنج

ز بخشش فراوان تهی ماند گنج

چنین داد پاسخ که دست فراخ

همی مرد را نو کند یال و شاخ

جهاندار چون گشت یزدان‌پرست

نیازد ببد در جهان نیز دست

جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی

مرا آز و زفتی نبد آرزوی

چنین گفت موبد که ای شهریار

فراخان سالار سیصد هزار

درم بستد از بلخ بامی به رنج

سپرده نهادند یکسر به گنج

چنین داد پاسخ که ما را درم

نباید که باشد کسی زو دژم

که رنج آید از بیشی گنج ما

نه چونین بود داد از پادشا

از آن كس که بستد بدو هم دهید

ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید

که درد دل مردم زیردست

نخواهد جهاندار یزدان‌پرست

پی کاخ آباد را بر کنید

بگل بام او را توانگر کنید

شود کاخ ویران تر از هرچ بود

بماند پس از مرگ نفرین و دود

ز دیوان ما نام او بسترید

بدر بر چنو را بکس مشمرید

دگر گفت کای شاه فرخ نژاد

بسی‌گیری از جم و کاؤس یاد

بدان گفت تا از پس مرگ من

نگردد نهان افسر و ترگ من

دگر گفت کز بهمن سرفراز

چرا شاه ایران بپوشید راز

چنین داد پاسخ که او را خرد

بپیچد همی وز هوا برخورد

یکی گفت کای شاه کهتر نواز

چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز

چنین داد پاسخ که با بخردان

همانم همان نیز با موبدان

چو آواز آهرمن آید بگوش

نماند به دل رای و با مغز هوش

بپرسید موبد ز شاه زمین

سخن راند از پادشاهی و دین

که بی دین جهان به که بی پادشا

خردمند باشد برین بر گوا

چنین داد پاسخ که گفتم همین

شنید این سخن مردم پاکدین

جهاندار بی‌دین جهان را ندید

مگر هر کسی دین دیگر گزید

یکی بت پرست و یکی پاکدین

یکی گفت نفرین به از آفرین

ز گفتار ویران نگردد جهان

بگو آنچ رایت بود در نهان

هر آنگه که شد تخت بی‌پادشا

خردمندی و دین نیارد بها

یکی گفت کای شاه خرم نهان

سخن راندی چند پیش مهان

یکی آنکه گفتی زمانه منم

بد و نیک او را بهانه منم

کسی کو کند آفرین بر جهان

بما باز گردد درودش نهان

چنین داد پاسخ که آری رواست

که تاج زمانه سر پادشاست

جهان را چنین شهریاران سرند

ازیرا چنین بر سران افسرند

گذشتم ز توقیع نوشین‌روان

جهان پیر و اندیشه من جوان

مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت

به پیری چنین آتش‌آمیز گشت

ز منبر چو محمود گوید خطیب

بدین محمد گراید صلیب

همی‌ گفتم این نامه را چند گاه

نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه

چو تاج سخن نام محمود گشت

ستایش به آفاق موجود گشت

زمانه بنام وی آباد باد

سپهر از سر تاج او شاد باد

جهان بستد از بت پرستان هند

به تیغی که دارد چو رومی پرند

***

نامه کسری به هرمزد

شنیدم کجا کسری شهریار

به هرمز یکی نامه کرد استوار

ز شاه جهاندار خورشید دهر

مهست و سرافراز و گیرنده شهر

جهاندار بیدار و نیکو کنش

فشاننده‌ی گنج بی سرزنش

فزاینده نام و تخت قباد

گراینده‌ی تاج و شمشیر و داد

که با فر و برزست و فرهنگ و نام

ز تاج بزرگی رسیده بکام

سوی پاک هرمزد فرزند ما

پذیرفته از دل همی پند ما

ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت

همیشه جهاندار با تاج و تخت

به ماه خجسته به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

نهادیم بر سر تو را تاج زر

چنان هم که ما یافتیم از پدر

همان آفرین نیز کردیم یاد

که بر تاج ما کرد فرخ قباد

تو بیدارباش و جهاندار باش

خردمند و راد و بی آزار باش

بدانش فزای و به یزدان گرای

که اویست جان ترا رهنمای

بپرسیدم از مرد نیکو سخن

کسی کو بسال و خرد بد کهن

که از ما به یزدان که نزدیکتر

کرا نزد او راه باریکتر

چنین داد پاسخ که دانش گزین

چو خواهی ز پروردگار آفرین

که نادان فزونی ندارد ز خاک

بدانش بسنده کند جان پاک

بدانش بود شاه زیبای تخت

که داننده بادی و پیروز بخت

مبادا که گردی تو پیمان شکن

که خاکست پیمان شکن را کفن

ببادا فره بی‌گناهان مکوش

به گفتار بدگوی مسپارگوش

بهر کار فرمان مکن جز بداد

که از داد باشد روان تو شاد

زبان را مگردان بگرد دروغ

چو خواهی که تخت تو گیرد فروغ

وگر زیردستی بود گنج‌دار

تو او را ازان گنج بی‌رنج دار

که چیز کسان دشمن گنج تست

بدان گنج شو شاد کز رنج تست

وگر زیردستی شود مایه دار

همان شهریارش بود سایه دار

همی در پناه تو باید نشست

اگر زیردستست اگر در پرست

چو نیکی کند با تو پاداش کن

ابا دشمن دوست پرخاش کن

وگر گردی اندر جهان ارجمند

ز درد تن اندیش و درد گزند

سرای سپنجست هر چون که هست

بدو اندر ایمن نشاید نشستت

هنر جوی با دین و دانش گزین

چو خواهی که یابی ز بخت آفرین

گرامی کن او را که در پیش تو

سپر کرده جان بر بداندیش تو

بدانش دو دست ستیزه ببند

چو خواهی که از بد نیابی گزند

چو بر سر نهی تاج شاهنشهی

ره برتری باز جوی از بهی

همیشه یکی دانشی پیش دار

ورا چون روان و تن خویش دار

بزرگان و بازارگانان شهر

همی داد باید که یابند بهر

کسی کو ندارد هنر با نژاد

مکن زو به نیز از کم و بیش یاد

مده مرد بی‌نام را ساز جنگ

که چون بازجویی نیاید به چنگ

به دشمن دهد مر تو را دوستدار

دو کار آیدت پیش دشوار و خوار

سلیح تو در کارزار آورد

همان بر تو روزی به کار آورد

ببخشای برمردم مستمند

ز بد دور باش و بترس از گزند

همیشه نهان دل خویش جوی

مکن رادی و داد هرگز بروی

همان نیز نیکی باندازه کن

ز مرد جهاندیده بشنو سخن

بدنیی گرای و بدین دار چشم

که از دین بود مرد را رشک و خشم

هزینه باندازه‌ی گنج کن

دل از بیشی گنج بی‌رنج کن

بکردار شاهان پیشین نگر

نباید که باشی مگر دادگر

که نفرین بود بهر بیداد شاه

تو جز داد مپسند و نفرین مخواه

کجا آن سر و تاج شاهنشهان

کجا آن بزرگان و فرخ مهان

از ایشان سخن یادگارست و بس

سرای سپنجی نماند بکس

گزافه مفرمای خون ریختن

وگر جنگ را لشکر انگیختن

نگه کن بدین نامه پندمند

دل اندر سرای سپنجی مبند

بدین من تو را نیکویی خواستم

بدانش دلت را بیاراستم

به راه خداوند خورشید و ماه

ز بن دور کن دیو را دستگاه

به روز و شب این نامه را پیش دار

خرد را به دل داور خویش دار

اگر یادگاری کنی در جهان

که نام بزرگی نگردد نهان

خداوند گیتی پناه تو باد

زمان و زمین نیکخواه تو باد

بکام تو گردنده چرخ بلند

ز کردار بد دور و دور از گزند

شهنشاه کو داد دارد خرد

بکوشد که با شرم گرد آورد

دلیری به رزم اندرون زور دست

بود پاکدینی و یزدان پرست

به گیتی نگر کین هنرها کراست

چو دیدی ستایش مر او را سزاست

مجوی آنک چون مشتری روشنست

جهانجوی و با تیغ و با جوشنست

جهان بستد از مردم بت پرست

ز دیبای دین بر دل آیین ببست

کنون لاجرم جود موجود گشت

چو شاه جهان شاه محمود گشت

اگر بزم جوید همی گر نبرد

جهان‌بخش را این بود کار کرد

ابوالقاسم آن شاه پیروز و داد

زمانه بدیدار او شاد باد

***

سخن پرسیدن موبد از کسری

یکی پیر بد پهلوانی سخن

به گفتار و کردار گشته کهن

چنین گوید از دفتر پهلوان

که پرسید موبد ز نوشین‌روان

که آن چیست کز کردگار جهان

بخواهد پرستنده اندر نهان

بدان آرزو نیز پاسخ دهد

بدان پاسخش بخت فرخ نهد

یکی دست برداشته به آسمان

همی‌ خواهد از کردگار جهان

نیابد بخواهش همه آرزو

دو چشمش پر از آب و پر چینش رو

به موبد چنین گفت پیروز شاه

که خواهش ز یزدان به اندازه خواه

کزان آرزو دل پراز خون شود

که خواهد که ز اندازه بیرون شود

بپرسید نیکی کرا در خورست

بنام بزرگی که زیباترست

چنین داد پاسخ که هر کس که گنج

بیابد پراکنده نابرده رنج

نبخشد نباشد سزاوار تخت

زمان تا زمان تیره گرددش بخت

ز هستی و بخشش بود مرد مه

تو ار گنج داری نبخشی نه به

بگفتش خرد را که بنیاد چیست

بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست

چنین داد پاسخ که داناست شاد

دگر آنک شرمش بود با نژاد

بپرسید دانش کرا سودمند

کدامست بی‌دانش و بی‌گزند

چنین داد پاسخ که هر کو خرد

بپرورد جان را همی‌ پرورد

ز بیشی خرد را بود سودمند

همان بی خرد باشد اندر گزند

بگفتش که دانش به از فر شاه

که فر و بزرگیست زیبای گاه

چنین داد پاسخ که دانا بفر

بگیرد جهان سر به سر زیر پر

خرد باید و نام و فر و نژاد

بدین چار گیرد سپهر از تو یاد

چنین گفت زان پس که زیبای تخت

کدامست وز کیست ناشاد بخت

چنین داد پاسخ که یاری نخست

بباید ز شاه جهاندار جست

دگر بخشش و دانش و رسم گاه

دلش پر ز بخشایش دادخواه

ششم نیز کانرا دهد مهتری

که باشد سزوار بر بهتری

به هفتم که از نیک و بد در جهان

سخن‌ها بروبر نماند نهان

چو فر و خرد دارد و دین و بخت

سزوار تاجست و زیبای تخت

بهشتم که دشمن بداند ز دوست

بی‌آزاری از شهریاران نکوست

نماند پس از مرگ او نام زشت

بیابد به فرجام خرم بهشت

بپرسیدش از داد و خردک منش

ز نیکی وز مردم بدکنش

چنین داد پاسخ که آز و نیاز

دو دیوند بدگوهر و دیرساز

هر آن كس که بیشی کند آرزوی

بدو دیو او باز گردد بخوی

وگر سفلگی برگزید او ز رنج

گزیند برین خاک آگنده گنج

چو بیچاره دیوی بود دیرساز

که هر دو بیک خو گرایند باز

بپرسید و گفتا که چندست و چیست

که بهری برو هم بباید گریست

دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام

ازان مستمندیم و زین شادکام

چنین داد پاسخ که دانا سخن

ببخشید و اندیشه افگند بن

نخستین سخن گفتن سودمند

خوش آواز خواند ورا بی‌گزند

دگر آنک پیمان سخن خواستن

سخنگوی و بینا دل آراستن

که چندان سراید که آید به کار

وزو ماند اندر جهان یادگار

سه دیگر سخنگوی هنگام جوی

بماند همه ساله بر آب روی

چهارم که دانا دلارای خواند

سراینده را مرد با رای خواند

که پیوسته گوید سراسر سخن

اگر نو بود داستان گر کهن

به پنجم که باشد سخنگوی گرم

بشیرین سخن هم به آواز نرم

سخن چون یک اندر دگر بافتی

ازو بی‌گمان کام دل یافتی

بپرسید چندی که آموختی

روان را به دانش بیفروختی

چنین گفت کز هرک آموختم

همه فام جان و خرد توختم

همی‌ پرسم از ناسزایان سخن

چه گویی که دانش کی آید ببن

بدانش نگر دور باش از گناه

که دانش گرامی‌تر از تاج و گاه

بپرسید کس را از آموختن

ستایش ندیدم و افروختن

که نیزش ز دانا بباید شنید

نگویم کسی کو بجایی رسید

چنین داد پاسخ که از گنج سیر

که آید مگر خاکش آرد بزیر

در دانش از گنج نامی ترست

همان نزد دانا گرامی ترست

سخن ماند از ما همی یادگار

تو با گنج دانش برابر مدار

بپرسید دانا شود مرد پیر

گر آموزشی باشد و یادگیر

چنین داد پاسخ که دانای پیر

ز دانش جوانی بود ناگزیر

بر ابله جوانی گزینی رواست

که بی‌گور او خاک او بی‌نواست

بپرسید کز تخت شاهنشهان

بکردی همه شهریار جهان

کنون نامشان بیش یاد آوریم

بیاد از جگر سرد باد آوریم

چنین داد پاسخ که در دل نبود

که آن رسم را خود نباید ستود

بشمشیر و داد این جهان داشتن

چنین رفتن و خوار بگذاشتن

بپرسید با هر کسی پیش ازین

سخن راندی نامور بیش ازین

سبک دارد اکنون نگوید سخن

نه از نو نه از روزگار کهن

چنین داد پاسخ که گفتار بس

بکردار جویم همه دسترس

بپرسید هنگام شاهان نماز

نبودی چنین پیش ایشان دراز

شما را ستایش فزونست ازان

خروش و نیایش فزونست ازان

چنین داد پاسخ که یزدان‌ پاک

پرستنده را سر برآرد ز خاک

فلک را گزارنده‌ی او کند

جهان را همه بنده‌ی او کند

گر این بنده آن را نداند بها

مبادا ز درد و ز سختی رها

بپرسید تا تو شدی شهریار

سپاست فزون چیست از کردگار

کزان مر ترا دانش افزون شدست

دل بدسگالان پر از خون شدست

چنین داد پاسخ که از کردگار

سپاس آنک گشتیم به روزگار

کسی پیش من بر فزونی نجست

وز آواز من دست بد را بشست

زبون بود بدخواه در جنگ من

چو گوپال من دید و اورنگ من

بپرسید در جنگ خاور بدی

چنان تیز چنگ و دلاور بدی

چو با باختر ساختی ساز جنگ

شکیبایی آراستی با درنگ

چنین داد پاسخ که مرد جوان

نیندیشد از رنج و درد روان

هر آنگه که سال اندر آید بشست

به پیش مدارا بباید نشست

سپاس از جهاندار پروردگار

کزویست نیک و بد روزگار

که روز جوانی هنر داشتیم

بد و نیک را خوار نگذاشتیم

کنون روز پیری بدانندگی

برای و به گنج و فشانندگی

جهان زیر آیین و فرهنگ ماست

سپهر روان جوشن جنگ ماست

بدو گفت شاهان پیشین دراز

سخن خواستند آشکارا و راز

شما را سخن کمتر و داد بیش

فزون داری از نامداران پیش

چنین داد پاسخ که هر شهریار

که باشد ورا یار پروردگار

ندارد تن خویش با رنج و درد

جهان را نگهبان هر آن كس که کرد

بپرسید شادان دل شهریار

پر اندیشه بینم بدین روزگار

چنین داد پاسخ که بیم گزند

ندارد به دل مردم هوشمند

بدو گفت شاهان پیشین ز بزم

نبردند جان را باندازه رزم

چنین داد پاسخ که ایشان ز جام

نکردند هرگز به دل یاد نام

مرا نام بر جام چیره شدست

روانم زمان را پذیره شدست

بپرسید هر کس که شاهان بدند

تن خویشتن را نگهبان بدند

به دارو و درمان و کار پزشک

بدان تا نپالود باید سرشک

چنین داد پاسخ که تن بی‌زمان

که پیش آید از گردش آسمان

بجایست دارو نیاید به کار

نگه داردش گردش روزگار

چو هنگامه‌ی رفتن آمد فراز

زمانه نگردد بپرهیز باز

بپرسید چندان ستایش کنند

جهان آفرین را نیایش کنند

زمانی نباشد بدان شادمان

باندیشه دارد همیشه روان

چنین داد پاسخ که اندیشه نیست

دل شاه با چرخ گردان یکیست

بترسم که هر کو ستایش کند

مگر بیم ما را نیایش کند

ستایش نشاید فزون ز آنک هست

نجوییم راز دل زیردست

بدو گفت شادی ز فرزند چیست

همان آرزوها ز پیوند چیست

چنین داد پاسخ که هر کو جهان

بفرزند ماند نگردد نهان

چو فرزند باشد بیابد مزه

ز بهر مزه دور گردد بزه

و گر بگذرد کم بود درد اوی

که فرزند بیند رخ زرد اوی

بپرسد که گیتی تن آسان کراست

ز کردار نیکو پشیمان چراست

چنین داد پاسخ که یزدان‌ پرست

بگیرد عنان زمانه بدست

فزونی نجوید تن آسان شود

چو بیشی سگالد هراسان شود

دگر آنک گفتی ز کردار نیک

نهان دل و جان ببازار نیک

ز گیتی زبونتر مر آن را شناس

که نیکی سگالید با ناسپاس

بپرسید کان کس که بد کرد و مرد

ز دیوان جهان نام او را سترد

هران کس که نیکی کند بگذرد

زمانه نفس را همی‌ بشمرد

چه باید همی نیکویی را ستود

چو مرگ آمد و نیک و بد را درود

چنین داد پاسخ که کردار نیک

بیابد بهر جای بازار نیک

نه مرد آنک او نیک کردار مرد

بیاسود و جان را به یزدان سپرد

وزان کس که ماند همی نام بد

از آغاز بد بود و فرجام بد

نیاسود هر کس کزو باز ماند

وزو در زمانه بد آواز ماند

بپرسد چه کارست برتر ز مرگ

اگر باشد این را چه سازیم برگ

چنین داد پاسخ کزین تیره خاک

اگر بگذری یافتی جان پاک

هر آن كس که در بیم و اندوه زیست

بران زندگی زار باید گریست

بپرسد کزین دو گرانتر کدام

کزوییم پر درد و ناشادکام

چنین داد پاسخ که هم سنگ کوه

جز اندوه مشمر که گردد ستوه

چه بیمست اگر بیم اندوه نیست

بگیتی جز اندوه نستوه نیست

بپرسید کز ما که با گنج‌تر

چنین گفت کان کس که بی‌رنجتر

بپرسید کآهو کدامست زشت

که از ارج دورست و دور از بهشت

چنین داد پاسخ که زنرا که شرم

نباشد بگیتی نه آواز نرم

ز مردان بتر آنک نادان بود

همه زندگانی به زندان بود

بگرود به یزدان و تن پرگناه

بدی بر دل خویش کرده سیاه

بپرسید مردم کدامست راست

که جان و خرد بر دل او گواست

چنین گفت کانکو بسود و زیان

نگوید نبندد بدی را میان

بپرسید کز خو چه نیکوترست

که آن بر سر مردمان افسرست

چنین داد پاسخ که چون بردبار

بود مرد نایدش افسون به کار

نه آن کز پی سودمندی کند

وگر نیز رای بلندی کند

چو رادی که پاداش رادی نجست

ببخشید و تاریکی از دل بشست

سه دیگر چو کوشایی ایزدی

که از جان پاک آید و بخردی

بپرسید در دل هراس از چه بیش

بدو گفت کز رنج و کردار خویش

بپرسید بخشش کدامست به

که بخشنده گردد سرافراز و مه

چنین داد پاسخ کز ارزانیان

مدارید باز ایچ سود و زیان

بپرسید موبد ز کار جهان

سخن برگشاد آشکار و نهان

که آیین کژ بینم و ناپسند

دگر گردش کار ناسودمند

چنین داد پاسخ که زین چرخ پیر

اگر هست با دانش و یادگیر

بزرگست و داننده و برترست

که بر داوران جهان داورست

بد آیین مشو دور باش از پسند

مبین ایچ ازو سود و ناسودمند

بد و نیک از او دان کش انباز نیست

به کاریش فرجام و آغاز نیست

چو گوید بباش آنچ گوید بدست

همو بود تا بود و تا هست هست

بپرسید کز درد بر کیست رنج

که تن چون سرایست و جان را سپنج

چنین داد پاسخ که این پوده پوست

بود رنجه چندانک مغز اندروست

چو پالود زو جان ندارد خرد

که بر خاک باشد چو جان بگذرد

بپرسید موبد ز پرهیز و گفت

که آز و نیاز از که باید نهفت

چنین داد پاسخ که آز و نیاز

سزد گر ندارد خردمند باز

تو از آز باشی همیشه به رنج

که همواره سیری نیابی ز گنج

بپرسید کز شهریاران که بیش

بهوش و به آیین و با رای و کیش

چنین داد پاسخ که آن پادشا

که باشد پرستنده و پارسا

ز دادار دارنده دارد سپاس

نباشد کس از رنج او در هراس

پرامید دارد دل نیک مرد

دل بدکمنش را پراز بیم و درد

سپه را بیاراید از گنج خویش

سوی بدسگال افگند رنج خویش

سخن پرسد از بخردان جهان

بد و نیک دارد ز دشمن نهان

بپرسید کار پرستش بچیست

به نیکی یزدان گراینده کیست

چنین داد پاسخ که تاریک خوی

روان اندر آرد بباریک موی

نخست آنک داند که هست و یکیست

ترا زین نشان رهنمای اندکیست

ازو دارد از کار نیکی سپاس

بدو باشد ایمن و زو در هراس

هراس تو آنگه که جویی گزند

وزو ایمنی چون بود سودمند

وگر نیک دل باشی و راه جوی

بود نزد هر کس ترا آبروی

وگر بدکنش باشی و بد تنه

به دوزخ فرستاده باشی بنه

مباش ایچ گستاخ با این جهان

که او راز خویش از تو دارد نهان

گراینده باشی بکردار دین

بداری بدین روزگار گزین

خرد را کنی با دل آموزگار

بکوشی که نفریبدت روزگار

همان نیز یاد گنهکار مرد

نباشی به بازار ننگ و نبرد

غم آن جهان از پی این جهان

نباید که داری به دل در نهان

نشستنت همواره با بخردان

گراینده‌ی رامش جاودان

گراینده بادی به فرهنگ و رای

به یزدان خرد بایدت رهنمای

از اندازه بر نگذرانی سخن

که تو نو به کاری گیتی کهن

نگرداندت رامش و رود مست

نباشدت با مردم بد نشست

بپیچی دل از هرچ نابودنیست

به بخشای آن را که بخشودنیست

نداری دریغ آنچه داری ز دوست

اکر دیده خواهد اگر مغز و پوست

اگر دوست با دوست گیرد شمار

نباید که باشد میانجی به کار

چو با مرد بدخواه باشد نشست

چنان کن که نگشاید او بر تو دست

چو جوید کسی راه بایستگی

هنر باید و شرم و شایستگی

نباید زبان از هنر چیره‌تر

دروغ از هنر نشمرد دادگر

نداند کسی را بزرگی بچیز

نه خواری بناچیز دارد بنیز

اگر بدگمانی گشاید زبان

تو تندی مکن هیچ با بدگمان

ازان پس چو سستی گمانی برد

وز اندازه گفتار او بگذرد

تو پاسخ مر او را باندازه گوی

سخن‌های چرب آور و تازه‌گوی

به آزرم اگر بفگنی سوی خویش

پشیمانی آید به فرجام پیش

چو بیکار باشی مشو رامشی

نه کارست بیکاری ار با هشی

ز هر کار کردن تو را ننگ نیست

اگر چند با بوی و با رنگ نیست

به نیکی بهر کار کوشا بود

همیشه بدانش نیوشا بود

به کاری نیازد که فرجام اوی

پشیمانی و تندی آرد بروی

ببخشاید از درد بر مستمند

نیارد دلش سوی درد و گزند

خردمند کو دل کند بردبار

نباشد به چشم جهاندار خوار

بداند که چندست با او هنر

باندازه یابد ز هر کاربر

گر افزون ازان دوست بستایدش

بلندی و کژی بیفزایدش

همان مرد ایزد ندارد به رنج

وگر چند گردد پراکنده گنج

پرستش کند پیشه و راستی

بپیچد ز بی‌راهی و کاستی

برین برگ و این شاخها آخت دست

هنرمند دینی و یزدان پرست

همانست رای و همینست راه

به یزدان گرای و به یزدان پناه

اگر دادگر باشدی شهریار

ازو ماند اندر جهان یادگار

چنان هم که از داد نوشین روان

کجا خاک شد نام ماندش جوان

***

وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری

چنین گوید از نامه‌ی باستان

ز گفتار آن دانشی راستان

که آگاهی آمد به آباد بوم

بنزد جهاندار کسری ز روم

که تو زنده بادی که قیصر بمرد

زمان و زمین دیگری را سپرد

پراندیشه شد جان کسری ز مرگ

شد آن لعل رخساره چون زرد برگ

گزین کرد ز ایران فرستاده‌ای

جهاندیده و راد آزاده‌ای

فرستاد نزدیک فرزند اوی

بر شاخ سبز برومند اوی

سخن گفت با او به چربی بسی

کزین بد رهایی نیابد کسی

یکی نامه بنوشت با سوگ و درد

پر از آب دیده دو رخساره زرد

که یزدان تو را زندگانی دهاد

همت خوبی و کامرانی دهاد

نزاید جز از مرگ را جانور

سرای سپنجست و ما بر گذر

اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ

رهایی نیابیم از چنگ مرگ

چه قیصر چه خاقان چو آید زمان

بخاک اندر آید سرش بی‌گمان

ز قیصر تو را مزد بسیار باد

مسیحا روان تو را یار باد

شنیدم که بر نامور تخت اوی

نشستی بیاراستی بخت اوی

ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه

ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه

فرستاده از پیش کسری برفت

به نزدیک قیصر خرامید تفت

چو آمد بدرگه گشادند راه

فرستاده آمد بر تخت و گاه

چو قیصر نگه کرد و عنوان بدید

ز بیشی کسری دلش بردمید

جوان نیز بد مهتر نونشست

فرستاده را نیز نبسود دست

بپرسید ناکام پرسیدنی

نگه کردنی سست و کژ دیدنی

یکی جای دورش فرود آورید

بدان نامه‌ی پادشا ننگرید

یکی هفته هر کس که بد رای زن

به نزدیک قیصر شدند انجمن

سرانجام گفتند ما کهتریم

ز فرمان شاه جهان نگذریم

سزا خود ز کسری چنین نامه بود

نه بر کام بایست بدکامه بود

که امروز قیصر جوانست و نو

به گوهر بدین مرزها پیشرو

یک امسال با مرد برنا مکاو

به عنوان بیشی و با باژ و ساو

بهرپایمردی و خودکامه‌ای

نبشتند بر ناسزا نامه‌ای

بعنوان ز قیصر سرافراز روم

جهان سر به سر هرچ جز روم شوم

فرستاده‌ی شاه ایران رسید

بگوید ز بازار ما هرچ دید

از اندوه و شادی سخن هرچ گفت

غم و شادمانی نباید نهفت

بشد قیصر و تازه شد قیصری

که سر بر فرازد ز هر مهتری

ندارد ز شاهان کسی را بکس

چه کهتر بود شاه فریادرس

چو قرطاس رومی بیاراستند

بدربر فرستاده را خواستند

چو بشنید دانا که شد رای راست

بیامد بدر پاسخ نامه خواست

ورا ناسزا خلعتی ساختند

ز بیگانه ایوان بپرداختند

بدو گفت قیصر نه من چاکرم

نه از چین و هیتالیان کمترم

ز مهتر سبک داشتن ناسزاست

وگر شاه تو بر جهان پادشاست

بزرگ آنک او را بسی دشمن است

مرا دشمن و دوست بر دامن است

چه داری بزرگی تو از من دریغ

همی آفتاب اندر آری بمیغ

نه از تابش او همی کم شود

وگر خون چکاند برو نم شود

چو کار آیدم شهریارم تویی

همان از پدر یادگارم تویی

سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی

وزین پاسخ نامه زشتی مجوی

تنش را بخلعت بیاراستند

ز درباره‌ی مرزبان خواستند

فرستاده برگشت و آمد دمان

به منزل زمانی نجستی زمان

بیامد به نزدیک کسری رسید

بگفت آن کجا رفت و دید و شنید

ز گفتار او تنگدل گشت شاه

بدو گفت برخوردی از رنج راه

شنیدم که هر کو هوا پرورد

بفرجام کردار کیفر برد

گر از دوست دشمن نداند همی

چنین راز دل بر تو خواند همی

گماند که ما را همو دوست نیست

اگر چند او را پی و پوست نیست

کنون نیز یک تن ز رومی نژاد

نمانم که باشد ازان تخت شاد

همی سر فرازد که من قیصرم

گر از نامداران یکی مهترم

کنم زین سپس روم را نام شوم

برانگیزم آتش ز آباد بوم

به یزدان پاک و بخورشید و ماه

به آذرگشسب و بتخت و کلاه

که کز هرچ در پادشاهی اوست

ز گنج کهن پر کند گاو پوست

نساید سر تیغ ما را نیام

حلال جهان باد بر من حرام

بفرمود تا بر درش کرنای

دمیدند با سنج و هندی درای

همه کوس بر کوهه‌ی ژنده پیل

ببستند و شد روی گیتی چو نیل

سپاهی گذشت از مداین به دشت

که دریای سبز اندرو خیره گشت

ز نالیدن بوق و رنگ درفش

ز جوش سواران زرینه کفش

ستاره تو گفتی به آب اندرست

سپهر روان هم بخواب اندرست

چو آگاهی آمد بقیصر ز شاه

که پر خشم ز ایوان بشد با سپاه

بیامد ز عموریه تا حلب

جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب

سواران رومی چو سیصد هزار

حلب را گرفتند یکسر حصار

سپاه اندر آمد ز هر سو به جنگ

نبد جنگشان را فراوان درنگ

بیاراست بر هر دری منجنیق

ز گردان روم آنک بد جاثلیق

حصار سقیلان بپرداختند

کزان سو همی‌ تاختن ساختند

حلب شد بکردار دریای خون

به زنهار شد لشکر باطرون

بدو هفته از رومیان سی هزار

گرفتند و آمد بر شهریار

بی‌اندازه کشتند ز ایشان بتیر

به رزم اندرون چند شد دستگیر

به پیش سپه کنده‌ای ساختند

بشبگیر آب اندر انداختند

بکنده ببستند بر شاه راه

فرو ماند از جنگ شاه و سپاه

برآمد برین روزگاری دراز

بسیم و زر آمد سپه را نیاز

سپهدار روزی‌ دهان را بخواند

وزان جنگ چندی سخن‌ها براند

که این کار با رنج بسیار گشت

بآب و بکنده نشاید گذشت

سپه را درم باید و دستگاه

همان اسب و خفتان و رومی کلاه

سوی گنج رفتند روزی‌ دهان

دبیران و گنجور شاه جهان

از اندازه‌ی لشکر شهریار

کم آمد درم تنگ سیصد هزار

بیامد بر شاه موبد چو گرد

به گنج آنچ بود از درم یاد کرد

دژم کرد شاه اندران کار چهر

بفرمود تا رفت بوزرجمهر

بدو گفت گر گنج شاهی تهی

چه باید مرا تخت شاهنشهی

برو هم کنون ساروان را بخواه

هیونان بختی برافگن به راه

صد از گنج مازندران بار کن

وزو بیشتر بار دینار کن

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که ای شاه با دانش و داد و مهر

سوی گنج ایران درازست راه

تهی دست و بیکار باشد سپاه

بدین شهرها گرد ما هر کسست

کسی کو درم بیش دارد بدست

ز بازارگان و ز دهقان درم

اگر وام خواهی نگردد دژم

بدین کار شد شاه همداستان

که دانای ایران بزد داستان

فرستاده‌ای جست بوزرجمهر

خردمند و شادان دل و خوب چهر

بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو

گزین کن یکی نامبردار گو

ز بازارگان و ز دهقان شهر

کسی را کجا باشد از نام بهر

ز بهر سپه این درم فام خواه

بزودی بفرماید از گنج شاه

بیامد فرستاده‌ی خوش منش

جوان و خردمند و نیکو کنش

پیمبر باندیشه باریک بود

بیامد بشهری که نزدیک بود

درم خواست فام از پی شهریار

برو انجمن شد بسی مایه دار

یکی کفشگر بود و موزه فروش

به گفتار او تیز بگشاد گوش

درم چند باید بدو گفت مرد

دلاور شمار درم یاد کرد

چنین گفت کای پر خرد مایه دار

چهل من درم هر منی صد هزار

بدو کفشگر گفت من این دهم

سپاسی ز گنجور بر سر نهم

بیاورد قپان و سنگ و درم

نبد هیچ دفتر به کار و قلم

چو بازارگان را درم سخته شد

فرستاده زان کار پردخته شد

بدو کفشگر گفت کای خوب چهر

به رنجی بگویی به بوزرجمهر

که اندر زمانه مرا کودکیست

که بازار او بر دلم خوار نیست

بگویی مگر شهریار جهان

مرا شاد گرداند اندر نهان

که او را سپارد بفرهنگیان

که دارد سر مایه و هنگ آن

فرستاده گفت این ندارم به رنج

که کوتاه کردی مرا راه گنج

بیامد بر مرد دانا به شب

وزان کفشگر نیز بگشاد لب

بر شاه شد شاد بوزرجمهر

بران خواسته شاه بگشاد چهر

چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس

مبادم مگر پاک و یزدان شناس

که در پادشاهی یکی موزه دوز

برین گونه شادست و گیتی فروز

که چندین درم ساخته باشدش

مبادا که بیداد بخراشدش

نگر تا چه دارد کنون آرزوی

بماناد بر ما همین راه و خوی

چو فامش بتوزی درم صد هزار

بده تا بماند ز ما یادگار

بدان زیردستان دلاور شدند

جهانجوی با تخت و افسر شدند

مبادا که بیدادگر شهریار

بود شاد بر تخت و به روزگار

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که ای شاه نیک اختر خوب چهر

یکی آرزو کرد موزه فروش

اگر شاه دارد بمن بنده گوش

فرستاده گوید که این مرد گفت

که شاه جهان با خرد باد جفت

یکی پور دارم رسیده بجای

بفرهنگ جوید همی رهنمای

اگر شاه باشد بدین دستگیر

که این پاک فرزند گردد دبیر

ز یزدان بخواهم همی جان شاه

که جاوید باد این سزاوار گاه

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

چرا دیو چشم تو را تیره کرد

برو همچنان باز گردان شتر

مبادا کزو سیم خواهیم و در

چو بازارگان بچه گردد دبیر

هنرمند و با دانش و یادگیر

چو فرزند ما بر نشیند بتخت

دبیری ببایدش پیروزبخت

هنر باید از مرد موزه فروش

بدین کار دیگر تو با من مکوش

بدست خردمند و مرد نژاد

نماند بجز حسرت و سرد باد

شود پیش او خوار مردم شناس

چو پاسخ دهد زو پذیرد سپاس

بما بر پس از مرگ نفرین بود

چو آیین این روزگار این بود

نخواهیم روزی جز از گنج داد

درم زو مخواه و مکن هیچ یاد

هم اکنون شتر باز گردان به راه

درم خواه وز موزه دوزان مخواه

فرستاده برگشت و شد با درم

دل کفشگر گشت پر درد و غم

شب آمد غمی شد ز گفتار شاه

خروش جرس خاست از بارگاه

طلایه پراکنده بر گرد دشت

همه شب همی گرد لشکر بگشت

ز ماهی چو بنمود خورشید تاج

برافگند خلعت زمین را ز عاج

طلایه چو گشت از لب کنده باز

بیامد بر شاه گردن فراز

که پیغمبر قیصر آمد بشاه

پر از درد و پوزش کنان از گناه

فرستاده آمد همانگه دوان

نیایش کنان پیش نوشین روان

چو رومی سر تاج کسری بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

به دل گفت کینت سزاوار گاه

بشاهی و مردی و چندین سپاه

وزان فیلسوفان رومی چهل

زبان برگشادند پر باد دل

ز دینار با هر کسی سی هزار

نثار آوریده بر شهریار

چو دیدند رنگ رخ شهریار

برفتند لرزان و پیچان چو مار

شهنشاه چو دید بنواختشان

بآیین یکی جایگه ساختشان

چنین گفت گوینده‌ی پیشرو

که ای شاه قیصر جوانست و نو

پدر مرده و ناسپرده جهان

نداند همی آشکار و نهان

همه سر به سر باژدار توایم

پرستار و در زینهار توایم

ترا روم ایران و ایران چو روم

جدایی چرا باید این مرز و بوم

خرد در زمانه شهنشاه راست

وزو داشت قیصر همی‌ پشت راست

چه خاقان چینی چه در هند شاه

یکایک پرستند این تاج و گاه

اگر کودکی نارسیده بجای

سخن گفت بی‌دانش و رهنمای

ندارد شهنشاه ازو کین و درد

که شادست ازو گنبد لاژورد

همان باژ روم آنچ بود از نخست

سپاریم و عهدی بتازه درست

بخندید نوشین روان زان سخن

که مرد فرستاده افگند بن

بدو گفت اگر نامور کودکست

خرد با سخن نزد او اندکست

چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون

ز دانش روان را گرفته زبون

همه هوشمندان اسکندری

گرفتند پیروزی و برتری

کسی کو بگردد ز پیمان ما

بپیچید دل از رای و فرمان ما

از آباد بومش بر آریم خاک

ز گنج و ز لشکر نداریم باک

فرستادگان خاک دادند بوس

چنانچون بود مردم چابلوس

که ای شاه پیروز برتر منش

ز کار گذشته مکن سرزنش

همه سر به سر خاک رنج توایم

همه پاسبانان گنج توایم

چو خشنود گردد ز ما شهریار

نباشیم ناکام و بد روزگار

ز رنجی که ایدر شهنشاه برد

همه رومیان آن ندارند خرد

ز دینار پر کرده ده چرم گاو

به گنج آوریم از در باژ و ساو

بکمی و بیشیش فرمان رواست

پذیرد ز ما گر چه آن ناسزاست

چنین داد پاسخ که از کار گنج

سزاوار دستور باشد به رنج

همه رومیان پیش موبد شدند

خروشان و با اختر بد شدند

فراوان ز هر در سخن راندند

همه راز قیصر برو راندند

ز دینار گفتند وز گاو پوست

ز کاری که آرام روم اندروست

چنین گفت موبد اگر زر دهید

ز دیبا چه مایه بران سر نهید

بهنگام برگشتن شهریار

ز دیبای زربفت باید هزار

که خلعت بود شاه را هر زمان

چه با کهتران و چه با مهتران

برین برنهادند و گشتند باز

همه پاک بردند پیشش نماز

ببد شاه چندی بران رزمگاه

چو آسوده شد شهریار و سپاه

ز لشکر یکی مرد بگزید گرد

که داند شمار نبشت و سترد

سپاهی بدو داد تا باژ روم

ستاند سپارد به آباد بوم

وز آنجا بیامد سوی تیسفون

سپاهی پس پشت و پیش اندرون

همه یکسر آباد از سیم و زر

به زرین ستام و به زرین کمر

ز بس پرنیانی درفش سران

تو گفتی هوا شد همه پرنیان

در و دشت گفتی که زرین شدست

کمرها ز گوهر چو پروین شدست

چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه

پذیره شدندش فراوان سپاه

همه پیش کسری پیاده شدند

کمر بسته و دل گشاده شدند

هر آن كس که پیمود با شاه راه

پیاده بشد تا در بارگاه

همه مهتران خواندند آفرین

بران شاه بیدار با داد و دین

چو تنگ اندر آمد به جای نشست

بهر مهتری شاه بنمود دست

سرآمد سخن گفتن موزه دوز

ز ماه محرم گذشته سه روز

جهانجوی دهقان آموزگار

چه گفت اندرین گردش روزگار

که روزی فرازست و روزی نشیب

گهی با خرامیم و گه با نهیب

سرانجام بستر بود تیره خاک

یکی را فراز و یکی را مغاک

نشانی نداریم ازان رفتگان

که بیدار و شادند اگر خفتگان

بدان گیتی ار چندشان برگ نیست

همان به که آویزش مرگ نیست

اگر صد سال بود سال اگر بیست و پنج

یکی شد چو یاد آید از روز رنج

چه آن كس که گوید خرامست و ناز

چه گوید که دردست و رنج و نیاز

کسی را ندیدم بمرگ آرزوی

نه بی راه و از مردم نیکخوی

چه دینی چه اهریمن بت پرست

ز مرگند بر سر نهاده دو دست

چو سالت شد ای پیر بر شست و یک

می ‌و جام و آرام شد بی‌نمک

نبندد دل اندر سپنجی سرای

خرد یافته مردم پاکرای

بگاه بسیجیدن مرگ می

چو پیراهن شعر باشد بدی

فسرده تن اندر میان گناه

روان سوی فردوس گم کرده راه

ز یاران بسی ماند و چندی گذشت

تو با جام همراه مانده به دشت

زمان خواهم از کرد گار زمان

که چندی بماند دلم شادمان

که این داستان‌ها و چندین سخن

گذشته برو سال و گشته کهن

ز هنگام کی شاه تا یزدگرد

ز لفظ من آمد پراکنده گرد

بپیوندم و باغ بی‌خو کنم

سخن‌های شاهنشهان نو کنم

همانا که دل را ندارم به رنج

اگر بگذرم زین سرای سپنج

چه گوید کنون مرد روشن روان

ز رای جهاندار نوشین روان

چو سال اندر آمد به هفتاد و چار

پراندیشه‌ی مرگ شد شهریار

جهان را همی کدخدایی بجست

که پیراهن داد پوشد نخست

دگر کو بدرویش بر مهربان

بود راد و بی‌رنج روشن‌روان

پسر بد مر او را گرانمایه شش

همه راد و بینادل و شاه فش

بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای

جوانان با دانش و دلگشای

از ایشان خردمند و مهتر بسال

گرانمایه هرمزد بد بی‌همال

سر افراز و با دانش و خوب چهر

بر آزادگان بر بگسترده مهر

بفرمود کسری به کارآگهان

که جویند راز وی اندر نهان

نگه داشتندی به روز و به شب

اگر داستان را گشادی دو لب

ز کاری که کردی بدی یا بهی

رسیدی بشاه جهان آگهی

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که رازی همی‌ داشتم در نهفت

ز هفتاد چون سالیان درگذشت

سر و موی مشکین چو کافور گشت

چو من بگذرم زین سپنجی سرای

جهان را بباید یکی کدخدای

که بخشایش آرد به درویش بر

به بیگانه و مردم خویش بر

ببخشد بپرهیزد از مهر گنج

نبندد دل اندر سرای سپنج

سپاسم ز یزدان که فرزند هست

خردمند و دانا و ایزد پرست

وز ایشان بهرمزد یازان ترم

برای و بهوشش فرازان ترم

ز بخشایش و بخشش و راستی

نبینم همی در دلش کاستی

کنون موبدان و ردان را بخواه

کسی کو کند سوی دانش نگاه

بخوانیدش و آزمایش کنید

هنر بر هنر بر فزایش کنید

شدند اندران موبدان انجمن

ز هر در پژوهنده و رای زن

جهانجوی هرمزد را خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

نخستین سخن گفت بوزرجمهر

که ای شاه نیک اختر خوب چهر

چه دانی کزو جان پاک و خرد

شود روشن و کالبد برخورد

چنین داد پاسخ که دانش به است

که داننده بر مهتران بر مه است

بدانش بود مرد را ایمنی

ببندد ز بد دست اهریمنی

دگر بردباری و بخشایشست

که تن را بدو نام و آرایشست

بپرسید کز نیکوی سودمند

بگو از چه گردد چو گردد بلند

چنین داد پاسخ که آنک از نخست

بنیک و بد آزرم هر کس بجست

بکوشید تا بر دل هر کسی

ازو رنج بردن نباشد بسی

چنین داد پاسخ که هر کس که داد

بداد از تن خود همو بود شاد

نگه کرد پرسنده بوزرجمهر

بدان پاکدل مهتر خوب چهر

بدو گفت کز گفتنی هرچ هست

بگویم تو بشمر یکایک بدست

سراسر همه پرسشم یاد گیر

به پاسخ همه داد بنیاد گیر

سخن را مگردان پس و پیش هیچ

جوانمردی و داد دادن بسیچ

اگر یادگیری چنین بی‌گمان

گشادست بر تو در آسمان

که چندین به گفتار بشتافتم

ز پرسنده پاسخ فزون یافتم

جهاندار آموزگار تو باد

خرد جوشن و بخت یار تو باد

کنون هرچ دانم بپرسم ز داد

تو پاسخ گزار آنچ آیدت یاد

ز فرزند کو بر پدر ارجمند

کدامست شایسته و بی‌گزند

ببخشایش دل سزاوار کیست

که بر درد او بر بباید گریست

ز کردار نیکی پشیمان کراست

که دل بر پشیمانی او گواست

سزا کیست کو را نکوهش کنیم

ز کردار او چون پژوهش کنیم

ز گیتی کجا بهتر آید گریز

که خیزد از آرام او رستخیز

بدین روزگار از چه باشیم شاد

گذشته چه بهتر که گیریم یاد

زمانه که او را بباید ستود

کدامست و ما از چه داریم سود

گرانمایه‌تر کیست از دوستان

کز آواز او دل شود بوستان

کرا بیشتر دوست اندر جهان

که یابد بدو آشکار و نهان

همان نیز دشمن کرا بیشتر

که باشد برو بر بداندیش‌تر

سزاوار آرام بودن کجاست

که دارد جهاندار ازو پشت راست

ز گیتی زیانکارتر کار چیست

که بر کرده خود بباید گریست

ز چیزی که مردم همی‌ پرورد

چه چیزیست کان زودتر بگذرد

ستمکاره کش نزد او شرم نیست

کدامست کش مهر و آزرم نیست

تباهی بگیتی ز گفتار کیست

دل دوستان را پر آزار کیست

چه چیزیست کان ننگ پیش آورد

همان بد ز گفتار خویش آورد

بیک روز تا شب برآمد ز کوه

ز گفتار دانا نیامد ستوه

چو هنگام شمع آمد از تیرگی

سر مهتران تیره از خیرگی

ز گفتار ایشان غمی گشت شاه

همی‌ کرد خامش بپاسخ نگاه

گرانمایه هرمزد بر پای خاست

یکی آفرین کرد بر شاه راست

که از شاه گیتی مبادا تهی

همی ‌باد بر تخت شاهنشهی

مبادا که بی ‌تو ببینیم تاج

گر آیین شاهی و گر تخت عاج

به پوزش جهان پیش تو خاک باد

گزند تو را چرخ تریاک باد

سخن هرچ او گفت پاسخ دهم

بدین آرزو رای فرخ نهم

ز فرزند پرسید دانا سخن

وزو بایدم پاسخ افگند بن

به فرزند باشد پدر شاد دل

ز غم‌ها بدو دارد آزاد دل

اگر مهربان باشد او بر پدر

به نیکی گراینده و دادگر

دگر آنک بر جای بخشایشست

برو چشم را جای پالایشست

بزرگی که بختش پراکنده گشت

به پیش یکی ناسزا بنده گشت

ز کار وی ار خون خروشی رواست

که ناپارسایی برو پادشاست

دگر هرک با مردم ناسپاس

کند نیکویی ماند اندر هراس

هر آن کس که نیکی فرامش کند

خرد را بکوشد که بیهش کند

دگر گفت از آرام راه گریز

گرفتن کجا خوبتر از ستیز

به شهری که بیداد شد پادشا

ندارد خردمند بودن روا

ز بیدادگر شاه باید گریز

کزو خیزد اندر جهان رستخیز

چه گوید که دانی که شادی بدوست

برادر بود با دلارام دوست

دگر آنک پرسد ز کار زمان

زمانی کزو گم شود بدگمان

روا باشد ار چند بستایدش

هم اندر ستایش بیفزایدش

دگر آنک پرسید از مرد دوست

ز هر دوستی یارمندی نکوست

توانگر بود چادر او بپوش

چو درویش باشد تو با او بکوش

کسی کو فروتن‌تر و رادتر

دل دوستانش بدو شادتر

دگر آنک پرسد که دشمن کراست

کزو دل همیشه بدرد و بلاست

چو گستاخ باشد زبانش ببد

ز گفتار او دشمن آید سزد

دگر آنک پرسید دشوار چیست

بی‌آزار را دل پر آواز کیست

چو بد بود و بدساز با وی نشست

یکی زندگانی بود چون کبست

دگر آنک گوید گوا کیست راست

که جان وخرد بر گوا بر گواست

به از آزمایش ندیدم گوا

گوای سخنگوی و فرمان‌روا

زیانکارتر کار گفتی که چیست

که فرجام ازان بد بباید گریست

چو چیره شود بر دلت بر هوا

هوا بگذرد همچو باد هوا

پشیمانی آرد بفرجام سود

گل آرزو را نشاید بسود

دگر آنک گوید که گردان ترست

که چون پای جویی بدستت سرست

چنین دوستی مرد نادان بود

سرشتش بدو رای گردان بود

دگر آنک گوید ستمکاره کیست

بریده دل ازشرم و بیچاره کیست

چو کژی کند مرد بیچاره خوان

چو بی شرمی آرد ستمکاره خوان

هر آن كس که او پیشه گیرد دروغ

ستمکاره‌ای خوانمش بی‌فروغ

تباهی که گفتی ز گفتار کیست

پر آزارتر درد آزار کیست

سخن چین و دو رومی و بیکار مرد

دل هوشیاران کند پر ز درد

بپرسید دانا که عیب از چه بیش

که باشد پشیمان ز گفتار خویش

هر آن كس که راند سخن بر گزاف

بود بر سر انجمن مرد لاف

بگاهی که تنها بود در نهفت

پشیمان شود زان سخن‌ها که گفت

هم اندر زمان چون گشاید سخن

به پیش آرد آن لاف‌های کهن

خردمند و گر مردم بی‌هنر

کس از آفرنیش نیابد گذر

چنین بود تا بود دوران دهر

یکی زهر یابد یکی پایزهر

همه پرسش این بود و پاسخ همین

که بر شاه باد از جهان آفرین

زبان‌ها بفرمانش گوینده باد

دل راد او شاد و جوینده باد

شهنشاه کسری ازو خیره ماند

بسی آفرین کیانی بخواند

ز گفتار او انجمن شاد شد

دل شهریار از غم آزاد شد

نبشتند عهدی بفرمان شاه

که هرمزد را داد تخت و کلاه

چو قرطاس رومی شد از باد خشک

نهادند مهری بروبر ز مشک

به موبد سپردند پیش ردان

بزرگان و بیدار دل بخردان

جهان را نمایش چو کردار نیست

نهانش جز از رنج و تیمار نیست

اگر تاج داری اگر گرم و رنج

همان بگذری زین سرای سپنج

بپیوستم این عهد نوشین روان

به پیروزی شهریار جوان

یکی نامه‌ی شهریاران بخوان

نگر تا که باشد چو نوشین روان

برای و بداد و ببزم و به جنگ

چو روزش سرآمد نبودش درنگ

توای پیر فرتوت بی‌توبه مرد

خرد گیر وز بزم و شادی بگرد

جهان تازه شد چون قدح یافتی

روان را ز توبه تو برتافتی

چه گفت آن سراینده‌ی سالخورد

چو اندرز نوشین روان یاد کرد

سخن‌های هرمزد چون شد ببن

یکی نو پی افگند موبد سخن

هم آواز شد رایزن با دبیر

نبشتند پس نامه‌ای بر حریر

دلارای عهدی ز نوشین روان

به هرمزد ناسالخورده جوان

سر نامه از دادگر کرد یاد

دگر گفت کین پند پور قباد

بدان ای پسر کین جهان بی‌وفاست

پر از رنج و تیمار و درد و بلاست

هر آن گه که باشی بدو شادتر

ز رنج زمانه دل آزادتر

همه شادمانی بمانی به جای

بباید شدن زین سپنجی سرای

چو اندیشه رفتن آمد فراز

برخشنده روز و شب دیریاز

بجستیم تاج کیی را سری

که بر هر سری باشد او افسری

خردمند شش بود ما را پسر

دل فروز و بخشنده و دادگر

تو را برگزیدم که مهتر بدی

خردمند و زیبای افسر بدی

بهشتاد بر بود پای قباد

که در پادشاهی مرا کرد یاد

کنون من رسیدم به هفتاد و چار

ترا کردم اندر جهان شهریار

جز آرام و خوبی نجستم برین

که باشد روان مرا آفرین

امیدم چنانست کز کردگار

نباشی جز از شاد و به روزگار

گر ایمن کنی مردمان را بداد

خود ایمن بخسبی و از داد شاد

به پاداش نیکی بیابی بهشت

بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت

نگر تا نباشی به جز بردبار

که تندی نه خوب آید از شهریار

جهاندار و بیدار و فرهنگ‌جوی

بماند همه ساله با آبروی

بگرد دروغ ایچ گونه مگرد

چو گردی شود بخت را روی زرد

دل و مغز را دور دار از شتاب

خرد را شتاب اندر آرد به خواب

به نیکی گرای و به نیکی بکوش

بهر نیک و بد پند دانا نیوش

نباید که گردد بگرد تو بد

کزان بد تو را بی گمان بد رسد

همه پاک پوش و همه پاک خور

همه پندها یاد گیر از پدر

ز یزدان گشای و به یزدان گرای

چو خواهی که باشد تو را رهنمای

جهان را چو آباد داری بداد

بود تخت آباد و دهر از تو شاد

چو نیکی نمایند پاداش کن

ممان تا شود رنج نیکی کهن

خردمند را شاد و نزدیک دار

جهان بر بداندیش تاریک دار

بهر کار با مرد دانا سگال

به رنج تن از پادشاهی منال

چو یابد خردمند نزد تو راه

بماند بتو تاج و تخت و کلاه

هر آن كس که باشد تو را زیردست

مفرمای در بی‌نوایی نشست

بزرگان و آزادگان را بشهر

ز داد تو باید که یابند بهر

ز نیکی فرومایه را دور دار

به بیدادگر مرد مگذار کار

همه گوش و دل سوی درویش دار

همه کار او چون غم خویش دار

ور ایدونک دشمن شود دوستدار

تو در بوستان تخم نیکی بکار

چو از خویشتن نامور داد داد

جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد

بر ارزانیان گنج بسته مدار

ببخشای بر مرد پرهیزکار

که گر پند ما را شوی کار بند

همیشه بماند کلاهت بلند

که نیکی دهش نیک خواه تو باد

همه نیکی اندر پناه تو باد

مبادت فراموش گفتار من

اگر دور مانی ز دیدار من

سرت سبز باد و دلت شادمان

تنت پاک و دور از بد بدگمان

همیشه خرد پاسبان تو باد

همه نیکی اندر گمان تو باد

چو من بگذرم زین جهان فراخ

برآورد باید یکی خوب کاخ

بجای کزو دور باشد گذر

نپرد بدو کرکس تیز پر

دری دور برچرخ ایوان بلند

ببالا برآورده چون ده کمند

نبشته برو بارگاه مرا

بزرگی و گنج و سپاه مرا

فراوان ز هر گونه افگندنی

هم از رنگ و بوی و پراگندنی

بکافور تن را توانگر کنید

زمشک از بر ترگم افسر کنید

ز دیبای زربفت پرمایه پنج

بیارید ناکاردیده ز گنج

بپوشید بر ما به رسم کیان

بر آیین نیکان ما در میان

بسازید هم زین نشان تخت عاج

بر آویخته از بر عاج تاج

همان هر چه زرین به پیش اندرست

اگر طاس و جامست اگر گوهرست

گلاب و می و زعفران جام بیست

ز مشک و ز کافور و عنبر دویست

نهاده ز دست چپ و دست راست

ز فرمان فزونی نباید نه کاست

ز خون کرد باید تهیگاه خشک

بدو اندر افگنده کافور و مشک

ازان پس برآرید درگاه را

نباید که بیند کسی شاه را

چو زین گونه بد کار آن بارگاه

نیابد بر ما کسی نیز راه

ز فرزند وز دوده‌ی ارجمند

کسی کش ز مرگ من آید گزند

بیاساید از بزم و شادی دو ماه

که این باشد آیین پس از مرگ شاه

سزد گر هر آن کو بود پارسا

بگرید برین نامور پادشا

ز فرمان هرمزد بر مگذرید

دم خویش بی رای او مشمرید

فراوان بران نامه هر کس گریست

پس از عهد یک سال دیگر بزیست

برفت و بماند این سخن یادگار

تو این یادگارش بزنهار دار

کنون زین سپس تاج هرمزد شاه

بیارایم و برنشانم بگاه

***

پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

بخندید تمّوز بر سرخ سیب

همی‌ کرد با بار و برگش عتیب

که آن دسته‌ی گل بوقت بهار

بمستی همی‌ داشتی در کنار

همی باد شرم آمد از رنگ اوی

همی یاد یار آمد از چنگ اوی

چه کردی که بودت خریدار آن

کجا یافتی تیز بازار آن

عقیق و زبرجد که دادت بهم

ز بار گران شاخ تو هم بخم

همانا که گل را بها خواستی

بدان رنگ رخ را بیاراستی

همی رنگ شرم آید از گردنت

همی مشک بوید ز پیراهنت

مگر جامه از مشتری بستدی

به لؤلؤ بر از خون نقط برزدی

زبرجدت برگست و چرمت بنفش

سرت برتر از کاویانی درفش

بپیرایه‌ی زرد و سرخ و سپید

مرا کردی از برگ گل ناامید

نگارا بهارا کجا رفته‌ای

که آرایش باغ بنهفته‌ای

همی مهرگان بوید از باد تو

بجام می‌ اندر کنم یاد تو

چو رنگت شود سبز بستایمت

چو دیهیم هرمز بیارایمت

که امروز تیز است بازار من

نبینی پس از مرگ آثار من

***

آغاز داستان

یکی پیر بد مرزبان هری

پسندیده و دیده از هر دی

جهاندیده‌ای نام او بود ماخ

سخن‌دان و با فر و با یال و شاخ

بپرسیدمش تا چه داری بیاد

ز هرمز که بنشست بر تخت داد

چنین گفت پیرخراسان که شاه

چو بنشست بر نامور پیشگاه

نخست آفرین کرد بر کردگار

توانا و داننده روزگار

دگر گفت ما تخت نامی کنیم

گرانمایگان را گرامی کنیم

جهان را بداریم در زیر پر

چنان چون پدر داشت با داد و فر

گنه کردگان را هراسان کنیم

ستم دیدگان را تن آسان کنیم

ستون بزرگیست آهستگی

همان بخشش و داد و شایستگی

بدانید کز کردگار جهان

بد و نیک هرگز نماند نهان

نیاگان ما تاجداران دهر

که از دادشان آفرین بود بهر

نجستند جز داد و بایستگی

بزرگی و گردی و شایستگی

ز کهتر پرستش ز مهتر نواز

بداندیش را داشتن در گداز

بهر کشوری دست و فرمان مراست

توانایی و داد و پیمان مراست

کسی را که یزدان کند پادشا

بنازد بدو مردم پارسا

که سرمایه شاه بخشایشست

زمانه ز بخشش بآسایشست

به درویش بر مهربانی کنیم

بپرمایه بر پاسبانی کنیم

هر آن كس که ایمن شد از کار خویش

بر ما چنان کرد بازار خویش

شما را بمن هرچ هست آرزوی

مدارید راز از دل نیکخوی

ز چیزی که دلتان هراسان بود

مرا داد آن دادن آسان بود

هر آن كس که هست از شما نیکبخت

همه شاد باشید زین تاج و تخت

میان بزرگان درخشش مراست

چو بخشایش و داد و بخشش مراست

شما مهربانی بافزون کنید

ز دل کینه و آز بیرون کنید

هر آن كس که پرهیز کرد از دو کار

نبیند دو چشمش بد روزگار

بخشنودی کردگار جهان

بکوشید یکسر کهان و مهان

دگر آنک مغزش بود پر خرد

سوی ناسپاسی دلش ننگرد

چو نیکی فزایی بروی کسان

بود مزد آن سوی تو نارسان

میامیز با مردم کژ گوی

که او را نباشد سخن جز بروی

وگر شهریارت بود دادگر

تو بر وی بسستی گمانی مبر

گر ایدونک گویی نداند همی

سخن‌های شاهان بخواند همی

چو بخشایش از دل کند شهریار

تو اندر زمین تخم کژی مکار

هر آن كس که او پند ما داشت خوار

بشوید دل از خوبی روزگار

چو شاه از تو خشنود شد راستیست

وزو سر بپیچی در کاستیست

درشتیش نرمیست در پند تو

بجوید که شد گرم پیوند تو

ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج

مکن شادمان دل به بیداد گنج

چو اندر جهان کام دل یافتی

رسیدی بجایی که بشتافتی

چو دیهیم هفتاد بر سر نهی

همه گرد کرده به دشمن دهی

بهر کار درویش دارد دلم

نخواهم که اندیشه زو بگسلم

همی ‌خواهم از پاک پروردگار

که چندان مرا بر دهد روزگار

که درویش را شاد دارم به گنج

نیارم دل پارسا را به رنج

هر آن كس که شد در جهان شاه فش

سرش گردد از گنج دینار کش

سرش را بپیچم ز کنداوری

نباید که جوید کسی مهتری

چنین است انجام و آغاز ما

سخن گفتن فاش و هم راز ما

درود جهان آفرین بر شماست

خم چرخ گردان زمین شماست

چو بشنید گفتار او انجمن

پر اندیشه گشتند زان تن بتن

سرگنج داران پر از بیم گشت

ستمکاره را دل به دو نیم گشت

خردمند و درویش زان هرک بود

به دلش اندرون شادمانی فزود

چنین بود تا شد بزرگیش راست

هر آن چیز در پادشاهی که خواست

برآشفت و خوی بد آورد پیش

به یکسو شد از راه آیین و کیش

هر آن كس که نزد پدرش ارجمند

بدی شاد و ایمن ز بیم گزند

یکایک تبه کردشان بی‌گناه

بدین گونه بد رای و آیین شاه

سه مرد از دبیران نوشین روان

یکی پیر و دانا و دیگر جوان

چو ایزد گشسب و دگر برزمهر

دبیر خردمند با فر و چهر

سه دیگر که ماه آذرش بود نام

خردمند و روشن دل و شادکام

بر تخت نوشین روان این سه پیر

چو دستور بودند و همچون وزیر

همی ‌خواست هرمز کزین هر سه مرد

یکایک برآرد بناگاه گرد

همی ‌بود ز ایشان دلش پرهراس

که روزی شوند اندرو ناسپاس

بایزد گشسب آن زمان دست آخت

به بیهوده بربند و زندانش ساخت

دل موبد موبدان تنگ شد

رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

که موبد بد و پاک بودش سرشت

بمردی ورا نام بد زردهشت

ازان بند ایزد گشسب دبیر

چنان شد که دل خسته گردد به تیر

چو روزی برآمد نبودش زوار

نه خورد و نه پوشش نه انده گسار

ز زندان پیامی فرستاد دوست

به موبد که ای بنده را مغز و پوست

منم بی‌زواری به زندان شاه

کسی را به نزدیک من نسیت راه

همی خوردنی آرزوی آیدم

شکم گرسنه رنج بفزایدم

یکی خوردنی پاک پیشم فرست

دوایی بدین درد ریشم فرست

دل موبد از درد پیغام اوی

غمی گشت زان جای و آرام اوی

چنان داد پاسخ که از کار بند

منال ار نیاید به جانت گزند

ز پیغام او شد دلش پر شکن

پر اندیشه شد مغزش از خویشتن

به زندان فرستاد لختی خورش

بلرزید زان کار دل در برش

همی‌ گفت کاکنون شود آگهی

بدین ناجوانمرد بی‌فرهی

که موبد به زندان فرستاد چیز

نیرزد تن ما برش یک پشیز

گزند آیدم زین جهاندار مرد

کند بر من از خشم رخساره زرد

هم از بهر ایزد گشسب دبیر

دلش بود پیچان و رخ چون زریر

بفرمود تا پاک خوالیگرش

به زندان کشد خوردنی‌ها برش

ازان پس نشست از بر تازی اسب

بیامد به نزدیک ایزد گشسب

گرفتند مر یک دگر را کنار

پر از درد و مژگان چو ابر بهار

ز خوی بد شاه چندی سخن

همی‌ رفت تا شد سخن‌ها کهن

نهادند خوان پیش ایزد گشسب

گرفتند پس واژ و برسم بدست

پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود

به زمزم همی‌ گفت و موبد شنود

ز دینار و ز گنج وز خواسته

هم از کاخ و ایوان آراسته

به موبد چنین گفت کای نامجوی

چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی

که گر سر نپیچی ز گفتار من

بر اندیشی از رنج و تیمار من

که از شهریاران تو خورده‌ام

تو را نیز در بر بپرورده‌ام

بدان رنج پاداش بند آمدست

پس از رنج بیم گزند آمدست

دلی بی‌گنه پر غم ای شهریار

به یزدان نمایم به روز شمار

چو موبد سوی خانه شد در زمان

ز کارآگهان رفت مردی‌ دمان

شنیده یکایک بهرمزد گفت

دل شاه با رای بد گشت جفت

ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت

به زندان فرستاد و او را بکشت

سخن‌های موبد فراوان شنید

بروبر نکرد ایچ گونه پدید

همی ‌راند اندیشه بر خوب و زشت

سوی چاره‌ی کشتن زردهشت

بفرمود تا زهر خوالیگرش

نهانی برد پیش در یک خورش

چو موبد بیامد بهنگام بار

به نزدیکی نامور شهریار

بدو گفت کامروز ز ایدر مرو

که خوالیگری یافته ستیم نو

چو بنشست موبد نهادند خوان

ز موبد بپالود رنگ رخان

بدانست کان خوان زمان ویست

همان راستی در گمان ویست

خورش‌ها ببردند خوالیگران

همی‌ خورد شاه از کران تا کران

چو آن کاسه زهر پیش آورید

نگه کرد موبد بدان بنگرید

بران بدگمان شد دل پاک اوی

که زهرست بر خوان تریاک اوی

چو هرمز نگه کرد لب را ببست

بران کاسه‌ی زهر یازید دست

بران سان که شاهان نوازش کنند

بران بندگان نیز نازش کنند

ازان کاسه برداشت مغز استخوان

بیازید دست گرامی بخوان

به موبد چنین گفت کای پاک مغز

تو را کردم این لقمه‌ی پاک و نغز

دهن باز کن تا خوری زین خورش

کزین پس چنین باشدت پرورش

بدو گفت موبد به جان و سرت

که جاوید بادا سر و افسرت

کزین نوشه خوردن نفرماییم

به سیری رسیدم نیفزاییم

بدو گفت هرمز به خورشید و ماه

به پاکی روان جهاندار شاه

که بستانی این نوشه ز انگشت من

برین آرزو نشکنی پشت من

بدو گفت موبد که فرمان شاه

بیامد نماند مرا رای و راه

بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت

همی‌ راند تا خانه‌ی خویش تفت

ازآن خوردن زهر با کس نگفت

یکی جامه افگند و نالان بخفت

بفرمود تا پای زهر آورند

ازان گنج‌ها گر ز شهر آورند

فرو خورد تریاک و نامد به کار

ز هرمز به یزدان بنالید زار

یکی استواری فرستاد شاه

بدان تا کند کار موبد نگاه

که آن زهر شد بر تنش کارگر

گر اندیشه‌ی ما نیامد ببر

فرستاده را چشم موبد بدید

سرشکش ز مژگان برخ بر چکید

بدو گفت رو پیش هرمزد گوی

که بختت ببر گشتن آورد روی

بدین داوری نزد داور شویم

بجایی که هر دو برابر شویم

ازین پس تو ایمن مشو از بدی

که پاداش پیش آیدت ایزدی

تو پدرود باش ای بداندیش مرد

بد آید برویت ز بد کارکرد

چو بشنید گریان بشد استوار

بیاورد پاسخ بر شهریار

سپهبد پشیمان شد از کار اوی

بپیچید ازان راست گفتار اوی

مر آن درد را راه چاره ندید

بسی باد سرد از جگر برکشید

بمرد آن زمان موبد موبدان

برو زار و گریان شده بخردان

چنین است کیهان همه درد و رنج

چه یازد بتاج و چه نازی به گنج

که این روزگار خوشی بگذرد

زمانه نفس را همی ‌بشمرد

چو شد کار دانا بزاری به سر

همه کشور از درد زیر و زبر

جهاندار خونریز و ناسازگار

نکرد ایچ یاد از بد روزگار

میان تنگ خون ریختن را ببست

به بهرام آذرمهان آخت دست

چو شب تیره‌تر شد مر او را بخواند

به پیش خود اندر به زانو نشاند

بدو گفت خواهی که ایمن شوی

نبینی ز من تیزی و بدخوی

چو خورشید بر برج روشن شود

سر کوه چون پشت جوشن شود

تو با نامداران ایران بیای

همی ‌باش در پیش تختم بپای

ز سیمای برزینت پرسم سخن

چو پاسخ گزاری دلت نرم کن

بپرسم که این دوستار تو کیست

بدست ار پرستنده‌ی ایزدیست

تو پاسخ چنین ده که این بدتنست

بداندیش وز تخم آهرمنست

وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه

پرستنده و تخت و مهر و کلاه

بدو گفت بهرام کایدون کنم

ازین بد که گفتی صد افزون کنم

بسیمای برزین که بود از مهان

گزین پدرش آن چراغ جهان

همی ‌ساخت تا چاره‌ای چون کند

که پیراهن مهر بیرون کند

چو پیدا شد آن چادر عاج گون

خور از بخش دو پیکر آمد برون

جهاندار بنشست بر تخت عاج

بیاویختند آن بهاگیر تاج

بزرگان ایران بران بارگاه

شدند انجمن تا بیامد سپاه

ز در پرده برداشت سالار بار

برفتند یکسر بر شهریار

چو بهرام آذر مهان پیشرو

چو سیمان برزین و گردان نو

نشستند هر یک به آیین خویش

گروهی ببودند بر پای پیش

به بهرام آذرمهان گفت شاه

که سیمای برزین بدین بارگاه

سزاوار گنجست اگر مرد رنج

که بدخواه زیبا نباشد به گنج

بدانست بهرام آذرمهان

که آن پرسش شهریار جهان

چگونست و آن را پی و بیخ چیست

کزان بیخ او را بباید گریست

سرانجام جز دخمه‌ی بی‌کفن

نیابد ازین مهتر انجمن

چنین داد پاسخ که ای شاه راد

ز سیمای بر زین مکن ای یاد

که ویرانی شهر ایران ازوست

که مه مغز بادش بتن بر مه پوست

نگوید سخن جز همه بتری

بر آن بتری بر کند داوری

چو سیمای برزین شنید این سخن

بدو گفت کای نیک یار کهن

ببد بر تن من گوایی مده

چنین دیو را آشنایی مده

چه دیدی ز من تا تو یار منی

ز کردار و گفتار آهرمنی

بدو گفت بهرام آذرمهان

که تخمی پراکنده‌ای در جهان

کزان بر نخستین تو خواهی درود

از آتش نیابی مگر تیره دود

چو کسری مرا و تو را پیش خواند

بر تخت شاهنشهی برنشاند

ابا موبد موبدان برزمهر

چو ایزدگشسب آن مه خوب چهر

بپرسید کین تخت شاهنشهی

کرا زیبد و کیست با فرهی

بکهتر دهم گر به مهتر پسر

که باشد بشاهی سزاوارتر

همه یکسر از جای برخاستیم

زبان پاسخش را بیاراستیم

که این ترکزاده سزاوارنیست

بشاهی کس او را خریدار نیست

که خاقان نژادست و بد گوهرست

ببالا و دیدار چون مادرست

تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست

کنون زین سزا مر ترا این جزاست

گوایی من از بهر این دادمت

چنین لب به دشنام بگشادمت

ز تشویر هرمز فرو پژمرید

چو آن راست گفتار او را شنید

به زندان فرستادشان تیره شب

وز ایشان ببد تیز بگشاد لب

سیم شب چو برزد سر از کوه ماه

ز سیمای برزین بپردخت شاه

به زندان دزدان مر او را بکشت

ندارد جز از رنج و نفرین بمشت

چو بهرام آذرمهان آن شنید

که آن پاکدل مرد شد ناپدید

پیامی فرستاد نزدیک شاه

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

تو دانی که من چند کوشیده‌ام

که تا رازهای تو پوشیده‌ام

به پیش پدرت آن سزاوار شاه

نبودم تو را جز همه نیکخواه

یکی پند گویم چو خوانی مرا

بر تخت شاهی نشانی مرا

تو را سودمندیست از پند من

به زندان بمان یک زمان بند من

به ایران تو را سودمندی بود

خردمند را بی‌گزندی بود

پیامش چو نزدیک هرمز رسید

یکی رازدار از میان برگزید

که بهرام را پیش شاه آورد

بدان نامور بارگاه آورد

شب تیره بهرام را پیش خواند

به چربی سخن چند با او براند

بدو گفت برگوی کان پند چیست

که ما را بدان روزگار بهیست

چنین داد پاسخ که در گنج شاه

یکی ساده صندوق دیدم سیاه

نهاده به صندوق در حقه‌ای

بحقه درون پارسی رقعه‌ای

نبشتست بر پرنیان سپید

بدان باشد ایرانیان را امید

به خط پدرت آن جهاندار شاه

ترا اندران کرد باید نگاه

چو هرمز شنید آن فرستاد کس

به نزدیک گنجور فریادرس

که در گنج‌های پدر باز جوی

یکی ساده صندوق و مهری بروی

بران مهر بر نام نوشین‌روان

که جاوید بادا روانش جوان

هم اکنون شب تیره پیش من آر

فراوان بجستن مبر روزگار

شتابید گنجور و صندوق جست

بیاورد پویان به مهر درست

جهاندار صندوق را برگشاد

فراوان ز نوشین‌روان کرد یاد

به صندوق در حقه با مهر دید

شتابید وزو پرنیان برکشید

نگه کرد پس خط نوشین‌روان

نبشته بران رقعه‌ی پرنیان

که هرمز بده سال و بر سر دو سال

یکی شهریاری بود بی‌همال

ازان پس پرآشوب گردد جهان

شود نام و آواز او در نهان

پدید آید از هرسویی دشمنی

یکی بدنژادی و آهرمنی

پراکنده گردد ز هر سو سپاه

فرو افگند دشمن او را ز گاه

دو چشمش کند کور خویش زنش

ازان پس برآرند هوش از تنش

به خط پدر هرمز آن رقعه دید

هراسان شد و پرنیان برکشید

دو چشمش پر از خون شد و روی زرد

ببهرام گفت ای جفا پیشه مرد

چه جستی ازین رقعه اندر همی

بخواهی ربودن ز من سر همی

بدو گفت بهرام کای ترک زاد

به خون ریختن تا نباشی تو شاد

تو خاقان نژادی نه از کیقباد

که کسری تو را تاج بر سر نهاد

بدانست هرمز که او دست خون

بیازد همی زنده بی‌رهنمون

شنید آن سخن‌های بی‌کام را

به زندان فرستاد بهرام را

دگر شب چو برزد سر از کوه ماه

به زندان دژ آگاه کردش تباه

نماند آن زمان بر درش بخردی

همان رهنمائی و هم موبدی

ز خوی بد آید همه بدتری

نگر تا سوی خوی بد ننگری

وزان پس نبد زندگانیش خوش

ز تیمار زد بر دل خویش تش

بسالی باصطخر بودی دو ماه

که کوتاه بودی شبان سیاه

که شهری خنک بود و روشن هوا

از آنجا گذشتن نبودی روا

چو پنهان شدی چادر لاژورد

پدید آمدی کوه یاقوت زرد

منادی گری برکشیدی خروش

که این نامداران با فر و هوش

اگر کشتمندی شود کوفته

وزان رنج کارنده آشوفته

وگر اسب در کشت زاری رود

کس نیز بر میوه داری رود

دم و گوش اسبش بباید برید

سر دزد بردار باید کشید

بدو ماه گردان بدی در جهان

بدو نیکویی زو نبودی نهان

بهر کشوری داد کردی چنین

ز دهقان همی‌ یافتی آفرین

پسر بد مر او را گرامی یکی

که از ماه پیدا نبود اندکی

مر او را پدر کرده پرویز نام

گهش خواندی خسرو شادکام

نبودی جدا یک زمان از پدر

پدر نیز نشگیفتی از پسر

چنان بد که اسبی ز آخر بجست

که بد شاه پرویز را بر نشست

سوی کشتمند آمد اسب جوان

نگهبان اسب اندر آمد دوان

بیامد خداوند آن کشت زار

به پیش موکل بنالید زار

موکل بدو گفت کین اسب کیست

که بر دم و گوشش بباید گریست

خداوند گفت اسب پرویز شاه

ندارد همی کهتر آن را نگاه

بیامد موکل بر شهریار

بگفت آنچ بشنید از کشت زار

بدو گفت هرمز برفتن بکوش

ببر اسب را در زمان دم و گوش

زیانی که آمد بران کشتمند

شمارش بباید شمردن که چند

ز خسرو زیان باز باید ستد

اگر صد زیانست اگر پانصد

درم‌های گنجی بران کشت زار

بریزند پیش خداوند کار

چو بشنید پرویز پوزش کنان

برانگیخت از هر سویی مهتران

بنزد پدر تا ببخشد گناه

نبرد دم و گوش اسب سیاه

برآشفت ازان پس برو شهریار

بتندی بزد بانگ بر پیشکار

موکل شد از بیم هرمز دوان

بدان کشت نزدیک اسب جوان

بخنجر جدا کرد زو گوش و دم

بران کشت زاری که آزرد سم

همان نیز تاوان بدان دادخواه

رسانید خسرو بفرمان شاه

وزان پس بنخچیر شد شهریار

بیاورد هر کس فراوان شکار

سواری ردی مرد کنداوری

سپهبد نژادی بلند اختری

بره بر یکی رز پر از غوره دید

بفرمود تا کهتر اندر دوید

ازان خوشه‌ی چند ببرید و برد

بایوان و خوالیگرش را سپرد

بیامد خداوندش اندر زمان

بدان مرد گفت ای بد بدگمان

نگهبان این رز نبودی به رنج

نه دینار دادی بها را نه گنج

چرا رنج نابرده کردی تباه

بنالم کنون از تو در پیش شاه

سوار دلاور ز بیم زیان

بزودی کمر باز کرد از میان

بدو داد پرمایه زرین کمر

بهر مهره‌ای در نشانده گهر

خداوند رز چون کمر دید گفت

که کردار بد چند باید نهفت

تو با شهریار آشنایی مکن

خریده نداری بهایی مکن

سپاسی نهم بر تو بر زین کمر

بپیچی اگر بشنود دادگر

یکی مرد بد هرمز شهریار

به پیروزی اندر شده نامدار

بمردی ستوده بهر انجمن

که از رزم هرگز ندیدی شکن

که هم دادده بود و هم دادخواه

کلاه کیی برنهاده بماه

نکردی بشهر مداین درنگ

دلاور سری بود با نام و ننگ

بهار و تموز و زمستان و تیر

نیاسود هرمز یل شیرگیر

همی ‌گشت گرد جهان سر به سر

همی‌ جست در پادشاهی هنر

چو ده سال شد پادشاهیش راست

ز هر کشور آواز بدخواه خاست

بیامد ز راه هری ساوه شاه

ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه

گر از لشکر ساوه گیری شمار

برو چار صد بار بشمر هزار

ز پیلان جنگی هزار و دویست

تو گفتی مگر بر زمین راه نیست

ز دشت هری تا در مرورود

سپه بود آگنده چون تار و پود

وزین روی تا مرو لشکر کشید

شد از گرد لشکر زمین ناپدید

بهرمز یکی نامه بنوشت شاه

که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه

برو راه این لشکر آباد کن

علف ساز و از تیغ ما یاد کن

برین پادشاهی بخواهم گذشت

بدریا سپاهست و بر کوه و دشت

چو برخواند آن نامه را شهریار

بپژمرد زان لشکر بی‌شمار

وزان روی قیصر بیامد ز روم

به لشکر بزیر اندر آورد بوم

سپه بود رومی عدد صد هزار

سواران جنگ آور و نامدار

ز شهری که بگرفت نوشین روان

که از نام او بود قیصر نوان

بیامد ز هر کشوری لشکری

به پیش اندرون نامور مهتری

سپاهی بیامد ز راه خزر

کز ایشان سیه شد همه بوم و بر

جهاندیده بدال در پیش بود

که با گنج و با لشکر خویش بود

ز ارمینیه تا در اردبیل

پراکنده شد لشکرش خیل خیل

ز دشت سواران نیزه گزار

سپاهی بیامد فزون از شمار

چو عباس و چو حمزه شان پیشرو

سواران و گردن فرازان نو

ز تاراج ویران شد آن بوم و رست

که هرمز همی باژ ایشان بجست

بیامد سپه تا به آب فرات

نماند اندر آن بوم جای نبات

چو تاریک شد روزگار بهی

ز لشکر بهرمز رسید آگهی

چو بشنید گفتار کارآگهان

به پژمرد شاداب شاه جهان

فرستاد و ایرانیان را بخواند

سراسر همه کاخ مردم نشاند

برآورد رازی که بود از نهفت

بدان نامداران ایران بگفت

که چندین سپه روی به ایران نهاد

کسی در جهان این ندارد بیاد

همه نامداران فرو ماندند

ز هر گونه اندیشه‌ها راندند

بگفتند کای شاه با رای و هوش

یکی اندرین کار بگشای گوش

خردمند شاهی و ما کهتریم

همی خویشتن موبدی نشمریم

براندیش تا چاره‌ی کار چیست

بر و بوم ما را نگه‌دار کیست

چنین گفت موبد که بودش وزیر

که ای شاه دانا و دانش پذیر

سپاه خزر گر بیاید به جنگ

نیابند جنگی زمانی درنگ

ابا رومیان داستان‌ها زنیم

زبن پایه تازیان برکنیم

ندارم به دل بیم از تازیان

که از دیدشان دیده دارد زیان

که هم مار خوارند و هم سوسمار

ندارند جنگی گه کارزار

تو را ساوه شاه است نزدیکتر

وزو کار ما نیز تاریکتر

ز راه خراسان بود رنج ما

که ویران کند لشکر و گنج ما

چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ

نباید برین کار کردن درنگ

به موبد چنین گفت جوینده راه

که اکنون چه سازیم با ساوه شاه

بدو گفت موبد که لشکر بساز

که خسرو به لشکر بود سرفراز

عرض را بخوان تا بیارد شمار

که چندست مردم که آید به کار

عرض با جریده به نزدیک شاه

بیامد بیاورد بی‌مر سپاه

شمار سپاه آمدش صد هزار

پیاده بسی در میان سوار

بدو گفت موبد که با ساوه شاه

سزد گر نشوریم با این سپاه

مگر مردمی جویی و راستی

بدور افگنی کژی و کاستی

رهانی سر کهتران را ز بد

چنان کز ره پادشاهان سزد

شنیدستی آن داستان بزرگ

که ارجاسب آن نامدارسترگ

بگشتاسب و لهراسب از بهر دین

چه بد کرد با آن سواران چین

چه آمد ز تیمار بر شهر بلخ

که شد زندگانی بران بوم تلخ

چنین تا گشاده شد اسفندیار

همی ‌بود هر گونه‌ی کارزار

ز مهتر بسال ار چه من کهترم

ازو من باندیشه بر بگذرم

به موبد چنین گفت پس شهریار

که قیصر نجوید ز ما کارزار

همان شهرها را که بگرفت شاه

سپارم بدو باز گردد ز راه

فرستاده‌ای جست گرد و دبیر

خردمند و گویا و دانش پذیر

به قیصر چنین گوی کز شهر روم

نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم

تو هم پای در مرز ایران منه

چو خواهی که مه باشی و روز به

فرستاده چون پیش قیصر رسید

بگفت آنچ از شاه ایران شنید

ز ره باز گشت آن زمان شاه روم

نیاورد جنگ اندران مرز و بوم

سپاهی از ایرانیان برگزید

که از گردشان روز شد ناپدید

فرستادشان تا بران بوم و بر

به پای اندر آرند مرز خزر

سپهدارشان پیش خراد بود

که با فر و اورنگ و با داد بود

چو آمد بارمینیه در سپاه

سپاه خزر برگرفتند راه

وز ایشان فراوان بکشتند نیز

گرفتند زان مرز بسیار چیز

چو آگاهی آمد به نزدیک شاه

که خراد پیروز شد با سپاه

بجز کینه‌ی ساوه شاهش نماند

خرد را به اندیشه اندر نشاند

یکی بنده بد شاه را شادکام

خردمند و بینا و نستوه نام

به شاه جهان گفت انوشه بدی

ز تو دور بادا همیشه بدی

بپرسید باید ز مهران ستاد

که از روزگاران چه دارد بیاد

به کنجی نشستست با زند و است

ز امید گیتی شده پیر و سست

بدین روزگاران بر او شدم

یکی روز و یک شب بر او بدم

همی ‌گفتم او را من از ساوه شاه

ز پیلان جنگی و چندان سپاه

چنین داد پاسخ چو آمد سخن

ازان گفته‌ی روزگار کهن

بپرسیدم از پیر مهران ستاد

که از روزگاران چه داری بیاد

چنین داد پاسخ که شاه جهان

اگر پرسدم باز گویم نهان

شهنشاه فرمود تا در زمان

بشد نزد او نامداری دمان

تن پیر ازان کاخ برداشتند

به مهد اندرون تیز بگذاشتند

چو آمد بر شاه مرد کهن

دلی پر ز دانش سری پر سخن

بپرسید هرمز ز مهران ستاد

کزین ترک جنگی چه داری بیاد

چنین داد پاسخ بدو مرد پیر

که ‌ای شاه گوینده و یادگیر

بدانگه کجا مادرت را ز چین

فرستاد خاقان به ایران زمین

بخواهندگی من بدم پیشرو

صد و شست مرد از دلیران گو

پدرت آن جهاندار دانا و راست

ز خاقان پرستارزاده نخواست

مرا گفت جز دخت خاتون مخواه

نزیبد پرستار در پیشگاه

برفتم به نزدیک خاقان چین

به شاهی برو خواندم آفرین

ورا دختری پنج بد چون بهار

سراسر پر از بوی و رنگ و نگار

مرا در شبستان فرستاد شاه

برفتم بران نامور پیشگاه

رخ دختران را بیاراستند

سر زلف بر گل بپیراستند

مگر مادرت بر سر افسر نداشت

همان یاره و طوق و گوهر نداشت

از ایشان جز او دخت خاتون نبود

به پیرایه و رنگ و افسون نبود

که خاتون چینی ز فغفور بود

به گوهر ز کردار بد دور بود

همی مادرش را جگر زان بخست

که فرزند جایی شود دور دست

دژم بود زان دختر پارسا

گسی کردن از خانه‌ی پادشا

من او را گزین کردم از دختران

نگه داشتم چشم زان دیگران

مرا گفت خاتون که دیگر گزین

که هر پنج خوبند و با آفرین

مرا پاسخ این بد که این بایدم

چو دیگر گزینم گزند آیدم

فرستاد و کنداوران را بخواند

بر تخت شاهی به زانو نشاند

بپرسش گرفت اختر دخترش

که تا چون بود گردش اخترش

ستاره ‌شمر گفت جز نیکویی

نبینی و جز راستی نشنوی

ازین دخت و از شاه ایرانیان

یکی کودک آید چو شیر ژیان

ببالا بلند و ببازوی ستبر

به مردی چو شیر و ببخشش ابر

سیه چشم و پر خشم و نابردبار

پدر بگذرد او بود شهریار

فراوان ز گنج پدر بر خورد

بسی روزگاران ببد نشمرد

وزان پس یکی شاه خیزد سترگ

ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ

بسازد که ایران و شهر یمن

سراسر بگیرد بران انجمن

ازو شاه ایران شود دردمند

بترسد ز پیروز بخت بلند

یکی کهتری باشدش دور دست

سواری سرافراز مهتر پرست

ببالا دراز و به اندام خشک

به گرد سرش جعد مویی چو مشک

سخن آوری جلد و بینی بزرگ

سه چرده و تندگوی و سترگ

جهانجوی چو بینه دارد لقب

هم از پهلوانانشان باشد نسب

چو این مرد چاکر باندک سپاه

ز جایی بیاید به درگاه شاه

مرین ترک را ناگهان بشکند

همه لشکرش را بهم برزند

چو بشنید گفت ستاره شمر

ندیدم ز خاقان کسی شادتر

به نوشین روان داد پس دخترش

که از دختران او بدی افسرش

پذیرفتم او را من از بهر شاه

چو آن کرده بد بازگشتم به راه

بیاورد چندی گهرها ز گنج

که ما یافتیم از کشیدندش رنج

همان تا لب رود جیحون براند

جهان بین خود را بکشتی نشاند

ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت

ز فرزند با درد انباز گشت

کنون آنچ دیدم بگفتم همه

به پیش جهاندار شاه رمه

ازین کشور این مرد را باز جوی

بپوینده شاید که گویی بپوی

که پیروزی شاه بر دست اوست

بدشمن ممان این سخن گر بدوست

بگفت این و جانش برآمد ز تن

برو زار و گریان شدند انجمن

شهنشاه زو در شگفتی بماند

به مژگان همی خون دل برفشاند

به ایرانیان گفت مهران ستاد

همی ‌داشت این راستی‌ها بیاد

چو با من یکایک بگفت و بمرد

پسندیده جانش به یزدان سپرد

سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر

برآمد چنین گفتن ناگزیر

نشان جست باید ز هر مهتری

اگر مهتری باشد ار کهتری

بجویید تا این بجای آورید

همه رنج‌ها را به پای آورید

یکی مهتری نامبردار بود

که بر آخر اسب سالار بود

کجا راد فرخ بدی نام اوی

همه شادی شاه بد کام اوی

بیامد بر شاه گفت این نشان

که داد این ستوده به گردنکشان

ز بهرام بهرام پورگشسب

سواری سرافراز و پیچنده اسب

ز اندیشه‌ی من بخواهد گذشت

ندیدم چنو مرزبانی به دشت

که دادی بدو بردع و اردبیل

یکی نامور گشت با کوس و خیل

فرستاد و بهرام را مژده داد

سخن‌های مهران برو کرد یاد

جهانجوی پویان ز بردع برفت

ز گردنکشان لشکری برد تفت

چو بهرام تنگ اندر آمد ز راه

بفرمود تا بار دادند شاه

جهاندیده روی شهنشاه دید

بران نامدار آفرین گسترید

نگه کرد شاه اندرو یک زمان

نبودش بدو جز به نیکی گمان

نشان‌های مهران ستاد اندروی

بدید و بخندید و شد تازه روی

ازان پس بپرسید و بنواختش

یکی نامور جایگه ساختش

شب تیره چون چادر مشک‌بوی

بیفگند و خورشید بنمود روی

به درگاه شد مرزبان نزد شاه

گرانمایگان برگشادند راه

جهاندار بهرام را پیش خواند

به تخت از بر نامداران نشاند

بپرسید زان پس که با ساوه شاه

کنم آشتی گر فرستم سپاه

چنین داد پاسخ بدو جنگجوی

که با ساوه شاه آشتی نیست روی

گر او جنگ را خواهد آراستن

هزیمت بود آشتی خواستن

و دیگر که بدخواه گردد دلیر

چو بیند که کام تو آمد بزیر

گه رزم چون بزم پیش آوری

به فرمانبری ماند این داوری

بدو گفت هرمز که پس چیست رای

درنگ آورم گر بجنبم ز جای

چنین داد پاسخ که گر بدسگال

بپیچد سر از داد بهتر به فال

چه گفت آن گرانمایه‌ی نیک رای

که بیداد را نیست با داد جای

تو با دشمن بدکنش رزم جوی

که با آتش آب اندر آری به جوی

وگر خود دگر گونه باشد سخن

شهی نو گزیند سپهر کهن

چو نیرو ببازوی خویش آوریم

هنر هرچ داریم پیش آوریم

نه از پاک یزدان نکوهش بود

نه شرم از یلان چون پژوهش بود

چو ناکشته ز ایراینان ده هزار

بتابیم خیره سر از کارزار

چه گوید تو را دشمن عیبجوی

که بی‌جنگ پیچی ز بدخواه روی

چو بر دشمنان تیرباران کنیم

کمان را چو ابر بهاران کنیم

همان تیغ و گوپال چون صد هزار

شکسته شود در صف کارزار

چون پیروزی ما نیاید پدید

دل از نیک بختی نباید کشید

وزان پس بفرمان دشمن شویم

که بی‌هوش و بی‌جان و بی‌تن شویم

بکوشیم با گردش آسمان

اگر در میانه سر آرد زمان

چو گفتار بهرام بشنید شاه

بخندید و رخشنده شد پیشگاه

ز پیش جهاندار بیرون شدند

جهاندیدگان دل پر از خون شدند

ببهرام گفتند کاندر سخن

چو پرسد تو را بس دلیری مکن

سپاهست چندان ابا ساوه شاه

که بر مور و بر پیشه بستند راه

چنان چون تو گویی همی پیش شاه

که یارد بدن پهلوان سپاه

چنین گفت بهرام با مهتران

که ای نامداران و کندآوران

چو فرمان دهد نامبردار شاه

منم ساخته پهلوان سپاه

برفتند بیدار کارآگهان

هم آنگه بر شهریار جهان

سخن‌های بهرام چندانک بود

بهر یک سراینده ده برفزود

شهنشاه ایران ازان شاد شد

ز تیمار آن لشکر آزاد شد

ورا کرد سالار بر لشکرش

بابر اندر آورد جنگی سرش

هر آن كس که جست از یلان نام را

سپهبد همی‌ خواند بهرام را

سپهبد بیامد بر شهریار

كمر بسته با آلت كارزار

كه دستور باشد مرا شهریار

که خوانم عرض را ز بهر شمار

ببینم ز لشکر که جنگی که‌اند

گه‌ی نام جستن درنگی که‌اند

بدو گفت سالار لشکر تویی

بتو باز گردد بد و نیکویی

سپهبد بشد تا عرض گاه شاه

بفرمود تا پی او شد سپاه

گزین کرد ز ایرانیان لشکری

هر آن كس که بود از سران افسری

نبشتند نام ده و دو هزار

زره دار و برگستوانور سوار

چهل سالگان را نبشتند نام

درم بر کم و بیش ازین شد حرام

سپهبد چو بهرام بهرام بود

که در جنگ جستن ورا نام بود

یکی را کجا نام یل سینه بود

کجا سینه و دل پر از کینه بود

سر نامداران جنگیش کرد

که پیش صف آید به روز نبرد

بگرداند اسب و بگوید نژاد

کند بر دل جنگیان جنگ یاد

دگر آنک بد نام ایزدگشسب

کز آتش نه برگاشتی روی اسب

بفرمود تا گوش دارد بنه

کند میسره راست با میمنه

به پشت سپه بود همدان گشسب

کجا دم شیران گرفتی به اسب

به لشکر چنین گفت پس پهلوان

که ای نامداران روشن روان

کم آزار باشید و هم کم زیان

بدی را مبندید هرگز میان

چو خواهید کایزد بود یارتان

کند روشن این تیره بازارتان

شب تیره چون ناله‌ی کرنای

برآمد بجنبید یکسر ز جای

بران گونه رانید یکسر ستور

که گر خیزد اندر شب تیره هور

ز نیروی و آسودگی اسب و مرد

نیندیشد از روزگار نبرد

چو آگاهی آمد بر شهریار

که داننده بهرام چون ساخت کار

ز گفتار و کردار او گشت شاد

در گنج بگشاد و روزی بداد

همه گنج‌های سلیح نبرد

به پارس و اهواز و در باز کرد

ز اسبان جنگ آنچ بودش یله

بشهر اندر آورد چندی گله

بفرمود تا پهلوان سپاه

بخواهد هر آنچش بباید ز شاه

چنین گفت بهرام را شهریار

که از هر دری دیده‌ی کارزار

شنیدی که با نامور ساوه شاه

چه مایه سلیحست و گنج و سپاه

هم از جنگ ترکان او روز کین

به آورد گه بر بلرزد زمین

گزیدی ز لشکر ده و دو هزار

زره دار و بر گستوانور سوار

بدین مایه مردم به روز نبرد

ندانم که چون خیزد این کار کرد

به جای جوانان شمشیرزن

چهل سالگان خواستی ز انجمن

سپهبد چنین داد پاسخ بدوی

که ای شاه نیک اختر و راست گوی

شنیدستی آن داستان مهان

که در پیش بودند شاه جهان

که چون بخت پیروز یاور بود

روا باشد ار یار کمتر بود

برین داستان نیز دارم گوا

اگر بشنود شاه فرمان روا

که کاوس کی را بهاماوران

ببستند با لشکری بی‌کران

گزین کرد رستم ده و دو هزار

ز شایسته مردان گرد و سوار

بیاورد کاوس کی را ز بند

بران نامداران نیامد گزند

همان نیز گودرز کشوادگان

سر نامداران آزادگان

به کین سیاوش ده و دو هزار

بیاورد برگستوانور سوار

همان نیز پر مایه اسفندیار

بیاورد جنگی ده و دو هزار

بارجاسب بر چارده کرد آنچ کرد

ازان لشکر و دز برآورد گرد

از این مایه گر لشکر افزون بود

ز مردی و از رای بیرون بود

سپهبد که لشکر فزون از سه چار

به جنگ آورد پیچد از کارزار

دگر آنک گفتی چهل ساله مرد

ز برنا فزونتر نجوید نبرد

چهل ساله با آزمایش بود

به مردانگی در فزایش بود

بیاد آیدش مهر نان و نمک

برو گشته باشد فراوان فلک

ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ

هراسان بود سر نپیچد ز جنگ

ز بهر زن و زاده و دوده را

بپیچد روان مرد فرسوده را

جوان چیز بیند پذیرد فریب

بگاه درنگش نباشد شکیب

ندارد زن و کودک و کشت و ورز

بچیزی ندارد ز نا ارز ارز

چو بی آزمایش نیابد خرد

سر مایه‌ی کارها ننگرد

گر ایدونک پیروز گردد به جنگ

شود شاد و خندان و سازد درنگ

وگر هیچ پیروز شد بر تنش

نبیند جز از پشت او دشمنش

چو بشنید گفتار او شهریار

چنان تازه شد چون گل اندر بهار

بدو گفت رو جوشن کارزار

بپوش و ز ایوان به میدان گذار

سپهبد بیامد ز نزدیک شاه

کمر خواست و خفتان و درع و کلاه

برافگند برگستوان بر سمند

بفتراک بر بست پیچان کمند

جهان جوی با گوی و چوگان و تیر

به میدان خرامید خود با وزیر

سپهبد بیامد به میدان شاه

بغلتید در خاک پیش سپاه

چو دیدش جهاندار کرد آفرین

سپهبد ببوسید روی زمین

بیاورد پس شهریار آن درفش

که بد پیکرش اژدهافش بنفش

که در پیش رستم بدی روز جنگ

سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ

چو ببسود خندان ببهرام داد

فراوان برو آفرین کرد یاد

به بهرام گفت آنک جدان من

همی ‌خواندندش سر انجمن

کجا نام او رستم پهلوان

جهانگیر و پیروز و روشن روان

درفش ویست اینک داری بدست

که پیروزی بادی و خسروپرست

گمانم که تو رستم دیگری

به مردی و گردی و فرمانبری

برو آفرین کرد پس پهلوان

که پیروزگر باش و روشن روان

ز میدان بیامد بجای نشست

سپهبد درفش تهمتن بدست

پراکنده گشتند گردان شاه

همان شادمان پهلوان سپاه

سپیده چو برزد سر از کوه بر

پدید آمد آن زرد رخشان سپر

سپهبد بیامد بایوان شاه

بکش کرده دست اندر آن بارگاه

بدو گفت من بی‌بهانه شدم

بفر تو تاج زمانه شدم

یکی آرزو خواهم از شهریار

که با من فرستد یکی استوار

که تا هر کسی کو نبرد آورد

سر دشمنی زیر گرد آورد

نویسد به نامه درون نام اوی

رونده شود در جهان کام اوی

چنین گفت هرمز که مهران دبیر

جوانست و گوینده و یادگیر

بفرمود تا با سپهبد برفت

سپهبد سوی جنگ تازید تفت

بشد لشکر از کشور طیسفون

سپهدار بهرام پیش اندرون

سپاهی خردمند و گرد و دلیر

سپهدار بیدار چون نره شیر

به موبد چنین گفت هرمز که مرد

دلیرست و شادان به دشت نبرد

ازان پس چه گویی چه شاید بدن

همه داستان‌ها بباید زدن

بدو گفت موبد که جاوید زی

که خود جاودان زندگی را سزی

بدین برز و بالای این پهلوان

بدین تیز گفتار روشن روان

نباشد مگر شاد و پیروزگر

وزو دشمن شاه زیر و زبر

بترسم که او هم به فرجام کار

بپیچد سر از شاه پرودگار

همی در سخن بس دلیری نمود

به گفتار با شاه شیری نمود

بدو گفت هرمز که در پای زهر

میالای زهر ای بداندیش دهر

چون او گشت پیروز بر ساوه شاه

سزد گر سپارم بدو تاج و گاه

چنین باد و هرگز مبادا جز این

که او شهریاری شود به آفرین

چو موبد ز شاه این سخن‌ها شنید

بپژمرد و لب را بدندان گزید

همی ‌داشت اندر دل این شهریار

چنین تا بر آمد برین روزگار

ز درگه یکی رازداری بجست

که تا این سخن باز جوید درست

بدو گفت تیز از پس پهلوان

برو تا چه بینی به من بر بخوان

بیامد سخنگوی پویان ز پس

نبود آگه از کار او هیچ کس

که هم راهبر بود و هم فال گوی

سرانجام هر کار گفتی بدوی

چو بهرام بیرون شد از طیسفون

همی ‌راند با نیزه پیش اندرون

به پیش آمدش سر فروشی به راه

ازو دور بد پهلوان سپاه

یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت

بروبر فراوان سر شسته داشت

سپهبد برانگیخت اسب از شگفت

بنوک سنان زان سری برگرفت

همی‌ راند تا نیزه برداشت راست

بینداخت آن را بران سو که خواست

یکی اختری کرد زان سر به راه

کزین سان ببرم سر ساوه شاه

به پیش سپاهش به راه افگنم

همه لشکرش را بهم بر زنم

فرستاده‌ی شاه چون آن بدید

پی افگند فالی چنان چون سزید

چنین گفت کین مرد پیروز بخت

بیابد به فرجام زین رنج تخت

ازان پس چو کام دل آرد بمشت

بپیچد سر از شاه و گردد درشت

بیامد برشاه و این را بگفت

جهاندار با درد و غم گشت جفت

ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ

بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ

فرستاده‌ای خواست از در جوان

فرستاد تازان پس پهلوان

بدو گفت رو با سپهبد بگوی

که امشب ز جایی که هستی مپوی

به شبگیر برگرد و پیش من آی

تهی کرد خواهم ز بیگانه جای

بگویم بتو هرچ آید ز پند

سخن چند یاد آمدم سودمند

فرستاده آمد بر پهلوان

بگفت آنچ بشنید مرد جوان

چنین داد پاسخ که لشکر ز راه

نخوانند باز ای خردمند شاه

ز ره باز گشتن بد آید بفال

به نیرو شود زین سخن بدسگال

چو پیروز گردم بیایم برت

درفشان کنم لشکر و کشورت

فرستاده آمد به نزدیک شاه

بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه

ز گفتار او شاه خشنود گشت

همه رنج پوینده بی‌سود گشت

سپهدار شبگیر لشکر براند

بر ایشان همی نام یزدان بخواند

همی ‌رفت تا کشور خوزیان

ز لشکر کسی را نیامد زیان

زنی با جوالی میان پر ز کاه

همی‌ رفت پویان میان سپاه

سواری بیامد خرید آن جوال

ندادش بها و بپیچید یال

خروشان بیامد ببهرام گفت

که کاهست لختی مرا در نهفت

بهای جوالی همی‌ داشتم

به پیش سپاه تو بگذاشتم

کنون بستد از من سواری به راه

که دارد به سر بر ز آهن کلاه

بجستند آن مرد را در زمان

کشیدند نزد سپهبد دمان

ستاننده را گفت بهرام گرد

گناهی که کردی سرت را ببرد

دوانش به پیش سراپرده برد

سر و دست و پایش شکستند خرد

میانش به خنجر به دو نیم کرد

بدو مرد بیداد را بیم کرد

خروشی برآمد ز پرده سرای

که‌ ای نامداران پاکیزه‌رای

هر آن كس که او برگ کاهی ز کس

ستاند نباشدش فریادرس

میانش به خنجر کنم به دو نیم

بخرید چیزی که باید بسیم

همی ‌بود ز اندیشه هرمز به رنج

ازان لشکر ساوه و پیل و گنج

به دل بر چو اندیشه بسیار گشت

ز بهرام پر درد و تیمار گشت

روانش پر از غم دلش به دو نیم

همی ‌داشتی زان به دل ترس و بیم

شب تیره بر زد سر از برج ماه

بخراد برزین چنین گفت شاه

که بر ساز تا سوی دشمن شوی

بکوشی و ز تاختن نغنوی

سپاهش نگه کن که چند و چیند

سپهبد کدامند و گردان کیند

بفرمود تا نامه‌ی پندمند

نبشتند نزدیک آن پر گزند

یکی نامه با هدیه‌ی شاهوار

که آن را نشاید گرفتن شمار

فرستاده را گفت سوی هری

همی رو چو پیدا شود لشکری

چنان دان که بهرام کنداورست

مپندار کان لشکری دیگرست

ازان راه نزدیک بهرام پوی

سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی

بگویش که من با نوید و خرام

بگسترد خواهم یکی خوب دام

نباید که پیدا شود راز تو

گر او بشنود نام و آواز تو

من او را بدامت فراز آورم

سخن‌های چرب و دراز آورم

برآراست خراد برزین به راه

بیامد بران سو که فرمود شاه

چو بهرام را دید با او بگفت

سخن‌ها کجا داشت اندر نهفت

وزان جایگه شد سوی ساوه شاه

بجایی که بد گنج و پیل و سپاه

ورا دید بستود و بردش نماز

شنیده همی‌ گفت با او به راز

بیفزود پیغامش از هر دری

بدان تا شود لشکر اندر هری

چو آمد به دشت هری نامدار

سراپرده زد بر لب جویبار

طلایه بیامد ز لشکر به راه

بدیدند بهرام را با سپاه

طلایه بدید آن دلاور سپاه

بیامد دوان تا بر ساوه شاه

بگفت آنک با نامور مهتری

یکی لشکر آمد به دشت هری

سخن‌ها چو بشنید زو ساوه شاه

پر اندیشه شد مرد جوینده راه

ز خیمه فرستاده را باز خواند

به تندی فراوان سخن‌ها براند

بدو گفت کای ریمن پر فریب

مگر کز فرازی ندیدی نشیب

برفتی ز درگاه آن خوار شاه

بدان تا مرا دام سازی به راه

به جنگ آوری پارسی لشکری

زنی خیمه در مرغزار هری

چنین گفت خراد برزین به شاه

که پیش سپاه تو اندک سپاه

گر آید بزشتی گمانی مبر

که این مرزبانی بود بر گذر

وگر زینهاری یکی نامجوی

ز کشور سوی شاه بنهاد روی

ور ایدونک بازارگانی سپاه

بیاورد تا باشد ایمن به راه

که باشد که آرد بروی تو روی

وگر کوه و دریا شود کینه جوی

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه

بدو گفت مانا که اینست راه

چو خراد برزین سوی خانه رفت

برآمد شب تیره از کوه تفت

بسیجید و بر ساخت راه گریز

بدان تا نیاید بدو رستخیز

بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه

به فغفور فرمود تا بی‌سپاه

ز پیش پدر تا در پهلوان

بیامد خردمند مرد جوان

چو آمد به نزدیک ایران سپاه

سواری برافگند فرزند شاه

که پرسد که این جنگجویان کیند

ازین تاختن ساخته بر چیند

ز ترکان سواری بیامد چو گرد

خروشید کای نامداران مرد

سپهبد کدامست و سالار کیست

به رزم اندرون نامبردار کیست

که فغفور چشم و دل ساوه شاه

ورا دید خواهد همی بی‌ سپاه

ز لشکر بیامد یکی رزمجوی

به بهرام گفت آنچ بشنید زوی

سپهدار آمد ز پرده سرای

درفشی درفشان به سر بر بپای

چو فغفور چینی بدیدش بتاخت

سمند جهان را بخوی در نشاخت

بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای

کنون ایستاده چرا مانده‌ای

شنیدم که از پارس بگریختی

که آزرده گشتی و خون ریختی

چنین گفت بهرام کاین خود مباد

که با شاه ایران کنم کینه یاد

من ایدون به رزم آمدم با سپاه

ز بغداد رفتم به فرمان شاه

چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی

بیامد بدان بارگاه مهی

مرا گفت رو راه ایشان بگیر

بگرز و سنان و بشمشیر و تیر

چو بشنید فغفور برگشت زود

به پیش پدر شد بگفت آنچه بود

شنید آن سخن شاه شد بدگمان

فرستاده را جست هم در زمان

یکی گفت خراد برزین گریخت

همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت

چنین گفت پس با پسر ساوه شاه

که این بدگمان مرد چون یافت راه

شب تیره و لشکری بی‌شمار

طلایه چرا شد چنین سست و خوار

وزان پس فرستاد مرد کهن

به نزدیک بهرام چیره سخن

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که ایدر بخیره مریز آب روی

همانا که این مایه دانی درست

کزین پادشاه تو مرگ تو جست

به جنگت فرستاد نزد کسی

که همتا ندارد به گیتی بسی

تو را گفت رو راه بر من بگیر

شنیدی تو گفتار نادلپذیر

اگر کوه نزد من آید به راه

بپای اندر آرم بپیل و سپاه

چو بشنید بهرام گفتار اوی

بخندید زان تیز بازار اوی

چنین داد پاسخ که شاه جهان

اگر مرگ من جوید اندر نهان

چو خشنود باشد ز من شایدم

اگر خاک بالا بپیمایدم

فرستاده آمد بر ساوه شاه

بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که چندین چرا بایدت گفت وگوی

چرا آمدستی بدین بارگاه

ز ما آرزو هرچ باید بخواه

فرستاده آمد ببهرام گفت

که رازی که داری بر آر از نهفت

که این شهریاریست نیک اختری

بجوید همی چون تو فرمانبری

بدو گفت بهرام کو را بگوی

که گر رزمجویی بهانه مجوی

گر ایدونک با شهریار جهان

همی آشتی جویی اندر نهان

ترا اندرین مرز مهمان کنم

به چیزی که گویی تو فرمان کنم

ببخشم سپاه ترا سیم و زر

کرا در خور آید کلاه و کمر

سواری فرستیم نزدیک شاه

بدان تا به راه آیدت نیم راه

بسان همالان علف سازدت

اگر دوستی شاه بنوازدت

ور ایدونک ایدر به جنگ آمدی

بدریا به جنگ نهنگ آمدی

چنان باز گردی ز دشت هری

که بر تو بگریند هر مهتری

ببرگشتنت پیش در چاه باد

پست باد و بارانت همراه باد

نیاوردت ایدر مگر بخت بد

همی ‌خواست تا بر سرت بد رسد

فرستاده برگشت و آمد چو باد

پیام جهانجوی یک یک بداد

چو بشنید پیغام او ساوه شاه

برآشفت زان نامور رزمخواه

ازان سرد گفتن دلش تنگ شد

رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

فرستاده را گفت رو باز گرد

پیامی ببر نزد آن دیومرد

بگویش که در جنگ تو نیست نام

نه از کشتنت نیز یابیم کام

چو شاه تو بر در مرا کهترند

ترا کمترین چاکران مهترند

گر ایدونکه زنهار خواهی ز من

سرت برگذارم ازین انجمن

فراوان بیابی ز من خواسته

شود لشکرت یکسر آراسته

به گفتار بی سود و دیوانگی

نجوید جهانجوی مرد انگی

فرستاده‌ی مرد گردنفراز

بیامد به نزدیک بهرام باز

بگفت آن گزاینده پیغام اوی

همانا که بد زان سخن کام اوی

چو بشنید با مرد گوینده گفت

که پاسخ ز مهتر نباید نهفت

بگویش که گر من چنین کهترم

نه ننگ آید از کهتری بر سرم

شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو

بتندی نجوید همی جنگ تو

من از خردگی رانده‌ام با سپاه

که ویران کنم لشکر ساوه شاه

ببرم سرت را برم نزد شاه

نیرزد که بر نیزه سازم به راه

چو من زینهاری بود ننگ تو

بدین خردگی کردم آهنگ تو

نبینی مرا جز به روز نبرد

درفشی پس پشت من لاژورد

که دیدار آن اژدها مرگ‌ تست

نیام سنانم سر و ترگ تست

چو بشنید گفتارهای درشت

فرستاده‌ی ساوه بنمود پشت

بیامد بگفت آنچ دید و شنید

سر شاه ترکان ز کین بردمید

بفرمود تا کوس بیرون برند

سرافراز پیلان به هامون برند

سیه شد همه کشور از گرد سم

برآمد خروشیدن گاودم

چو بشنید بهرام کآمد سپاه

در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه

سپه را بفرمود تا برنشست

بیامد زره دار و گرزی بدست

پس پشت بد شارستان هری

به پیش اندرون تیغ زن لشکری

بیاراست با میمنه میسره

سپاهی همه کینه کش یکسره

تو گفتی جهان یکسر از آهنست

ستاره ز نوک سنان روشنست

نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه

به آرایش و ساز آن رزمگاه

هری از پس پشت بهرام بود

همه جای خود تنگ و ناکام بود

چنین گفت پس با سواران خویش

جهاندیده و غمگساران خویش

که آمد فریبنده‌ای نزد من

ازان پارسی مهتر انجمن

همی ‌بود تا آن سپه شارستان

گرفتند و شد جای من خارستان

بدان جای تنگی صفی برکشید

هوا نیلگون شد زمین ناپدید

سپه بود بر میمنه چل هزار

که تنگ آمدش جای خنجرگزار

همان چل هزار از دلیران مرد

پس پشت لشکرش بر پای کرد

ز لشکر بسی نیز بی‌کار بود

بدان تنگی اندر گرفتار بود

چو دیوار پیلان به پیش سپاه

فراز آوریدند و بستند راه

پس اندر غمی شد دل ساوه شاه

که تنگ آمدش جایگاه سپاه

تو گفتی بگرید همی بخت اوی

که بیکار خواهد بدن تخت اوی

دگر باره گردی زبان آوری

فریبنده مردی ز دشت هری

فرستاد نزدیک بهرام و گفت

که بخت سپهری تو را نیست جفت

همی‌ بشنوی چند پند و سخن

خرد یار کن چشم دل باز کن

دو تن یافتستی که اندر جهان

چو ایشان نبود از نژاد مهان

چو خورشید بر آسمان روشنند

ز مردی همه ساله در جوشنند

یکی من که شاهم جهان را بداد

دگر نیز فرزند فرخ نژاد

سپاهم فزونتر ز برگ درخت

اگر بشمرد مردم نیکبخت

گر از پیل و لشکر بگیرم شمار

بخندی ز باران ابر بهار

سلیحست و خرگاه و پرده سرای

فزون زانک اندیشه آرد بجای

ز اسبان و مردان بیابان و کوه

اگر بشمرد نیز گردد ستوه

همه شهر یاران مرا کهترند

اگر کهتری را خود اندر خورند

اگر گرددی آب دریا روان

وگر کوه را پای باشد دوان

نبردارد از جای گنج مرا

سلیح مرا ساز رنج مرا

جز از پارسی مهترت در جهان

مرا شاه خوانند فرخ مهان

ترا هم زمانه بدست منست

به پیش روان من این روشنست

اگر من ز جای اندر آرم سپاه

ببندند بر مور و بر پشه راه

همان پیل بر گستوانور هزار

که بگریزد از بوی ایشان سوار

به ایران زمین هرک پیش آیدم

ازان آمدن رنج نفزایدم

از ایدر مرا تا در تیسفون

سپاهست مانا که باشد فزون

ترا ای بد اختر که بفریفته ست

فریبنده‌ی تو مگر شیفته ست

ترا بر تن خویشتن مهر نیست

و گر هست مهر تو را چهر نیست

که نشناسدی چشم او نیک و بد

گزاف از خرد یافته کی سزد

بپرهیز زین جنگ و پیش من آی

نمانم که مانی زمانی بپای

ترا کدخدایی و دختر دهم

همان ارجمندی و اختر دهم

بیابی به نزدیک من مهتری

شوی بی‌نیازی از بد کهتری

چو کشته شود شاه ایران به جنگ

ترا آید آن تاج و تختش بچنگ

وزان جایگه من شوم سوی روم

تو را مانم این لشکر و گنج و بوم

ازان گفتم این کم پسند آمدی

بدین کارها فرمند آمدی

سپه تاختن دانی و کیمیا

سپهبد بدستت پدر گر نیا

ز ما این نه گفتار آرایش است

مرا بر تو بر جای بخشایش است

بدین روز با خوارمایه سپاه

برابر یکی ساختی رزمگاه

نیابی جز این نیز پیغام من

اگر سر بپیچانی از کام من

فرستاده گفت و سپهبد شنید

بپاسخ سخن تیره آمد پدید

چنین داد پاسخ که ای بدنشان

میان بزرگان و گردنکشان

جهاندار بی‌سود و بسیارگوی

نماندش نزد کسی آبروی

به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس

به گفتار دیدم تو را دسترس

کسی را که آید زمانه به سر

ز مردم به گفتار جوید هنر

شنیدم سخن‌های ناسودمند

دلی گشته ترسان ز بیم گزند

یکی آنک گفتی کشم شاه را

سپارم بتو لشکر و گاه را

یکی داستان زد برین مرد مه

که درویش را چون برانی ز ده

نگوید که جز مهتر ده بدم

همه بنده بودند و من مه بدم

بدین کار ما بر نیاید دو روز

که بفروزد از چرخ گیتی فروز

که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان

فرستم بر شاه گردنکشان

دگر آنک گفتی تو از دخترت

هم از گنج وز لشکر و کشورت

مرا از تو آنگاه بودی سپاس

تو را خواندمی شاه و نیکی شناس

که دختر به من دادیی آن زمان

که از تخت ایران نبردی گمان

فرستادیی گنج آراسته

به نزدیک من دختر و خواسته

چو من دوست بودی به ایران تو را

نه رزم آمدی با دلیران تو را

کنون نیزه‌ی من بگوشت رسید

سرت را بخنجر بخواهم برید

چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست

همان دختر و برده رنجت مراست

دگر آنک گفتی فزون از شمار

مرا تاج و تختست و پیل و سوار

برین داستان زد یکی نامدار

که پیچان شد اندر صف کارزار

که چندان کند سگ بتیزی شتاب

که از کام او دورتر باشد آب

ببردند دیوان دلت را ز راه

که نزدیک شاه آمدی رزمخواه

بپیچی ز باد افره ایزدی

هم از کرده و کارهای بدی

دگر آنک گفتی مرا کهترند

بزرگان که با طوق و با افسرند

همه شارستان‌های گیتی مراست

زمانه برین بر که گفتم گواست

سوی شارسان‌ها گشاده ست راه

چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه

اگر تو بکوبی در شارسان

بشاهی نیابی مگر خارسان

دگر آنک بخشیدنی خواستی

ز مردی مرا دوری آراستی

چو بینی سنانم ببخشاییم

همان زیردستی نفرماییم

سپاه تو را کام و راه تو را

همان زنده پیلان و گاه تو را

چو صف برکشیدم ندارم بچیز

نه اندیشم از لشکرت یک پشیز

اگر شهریاری تو چندین دروغ

بگویی نگیری بگیتی فروغ

زمان داده‌ام شاه را تا سه روز

که پیدا شود فر گیتی فروز

بریده سرت را بدان بارگاه

ببینند بر نیزه در پیش شاه

فرستاده آمد دو رخ چون زریر

شده بارور بخت برناش پیر

همی ‌داد پیغام با ساوه شاه

چو بشنید شد روی مهتر سیاه

بدو گفت فغفور کین لابه چیست

بران مایه لشکر بباید گریست

بیامد به دهلیز پرده سرای

بفرمود تا سنج و هندی درای

بیارند با زنده پیلان و کوس

کنند آسمان را برنگ آبنوس

چو این نامور جنگ را کرد ساز

پر اندیشه شد شاه گردن فراز

بفرزند گفت ای گزین سپاه

مکن جنگ تا بامداد پگاه

شدند از دو رویه سپه باز جای

طلایه بیامد ز پرده سرای

بر افراختند آتش از هر دو روی

جهان شد ز لشکر پر از گفت و گوی

چو بهرام در خیمه تنها بماند

فرستاد و ایرانیان را بخواند

همی رای زد جنگ را با سپاه

برین گونه تا گشت گیتی سیاه

بخفتند ترکان و پر مایگان

جهان شد جهانجوی را رایگان

چو بهرام جنگی بخیمه بخفت

همه شب دلش بود با جنگ جفت

چنان دید در خواب بهرام شیر

که ترکان شدندی به جنگش دلیر

سپاهش سراسر شکسته شدی

برو راه بی‌راه و بسته شدی

همی ‌خواسته از یلان زینهار

پیاده بماندی نبودیش یار

غمی شد چو از خواب بیدار شد

سر پر هنر پر ز تیمار شد

شب تیره با درد و غم بود جفت

بپوشید آن خواب و با کس نگفت

همانگاه خراد برزین ز راه

بیامد که بگریخت از ساوه شاه

همی‌ گفت ازان چاره اندر گریز

ازان لشکر گشن و آن رستخیز

که کس در جهان زان فزونتر سپاه

نبیند که هستند با ساوه شاه

به بهرام گفت از چه سخت ایمنی

نگه کن بدین دام آهرمنی

مده جان ایرانیان را بباد

نگه کن بدین نامداران بداد

ز مردی ببخشای بر جان خویش

که هرگز نیامد چنین کار پیش

بدو گفت بهرام کز شهر تو

ز گیتی نیامد جزین بهر تو

که ماهی فروشند یکسر همه

بتموز تا روزگار دمه

تو را پیشه دامست بر آب‌گیر

نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر

چو خور برزند سر ز کوه سیاه

نمایم تو را جنگ با ساوه شاه

چو بر زد سر از چشمه شیر شید

جهان گشت چون روی رومی سپید

بزد نای رویین و بر شد خروش

زمین آمد از نعل اسبان بجوش

سپه را بیاراست و خود برنشست

یکی گرز پرخاش دیده بدست

شمردند بر میمنه سه هزار

زره دار و کارآزموده سوار

فرستاده بر میسره همچنین

سواران جنگی و مردان کین

بیک دست بر بود آذر گشسب

پرستنده‌ی فرخ ایزد گشسب

بدست چپش بود پیدا گشسب

که بگذاشتی آب دریا بر اسب

پس پشت ایشان یلان سینه بود

که با جوشن و گرز دیرینه بود

به پیش اندرون بود همدان گشسب

که درنی زدی آتش از سم اسب

ابا هر یکی سه هزار از یلان

سواران جنگی و جنگ آوران

خروشی برآمد ز پیش سپاه

که ای گرزداران زرین کلاه

ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ

اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ

به یزدان که از تن ببرم سرش

به آتش بسوزم تن و پیکرش

ز دو سوی لشکرش دو راه بود

که بگریختن راه کوتاه بود

برآورد ده رش بگل هر دو راه

همی‌ بود خود در میان سپاه

دبیر بزرگ جهاندار شاه

بیامد بر پهلوان سپاه

بدو گفت کاین را خود اندازه نیست

گزاف زبان تو را تازه نیست

زلشکر نگه کن برین رزمگاه

چو موی سپیدیم و گاو سیاه

بدین جنگ تنگی به ایران شود

برو بوم ما پاک ویران شود

نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه

ز بس تیغ داران توران گروه

یکی بر خروشید بهرام سخت

ورا گفت کای بد دل شوربخت

تو را از دواتست و قرطاس بر

ز لشکر که گفتت که مردم شمر

بیامد بخراد برزین بگفت

که بهرام را نیست جز دیو جفت

دبیران بجستند راه گریز

بدان تا نبیند کسی رستخیز

ز بیم شهنشاه و بهرام شیر

تلی برگزیدند هر دو دبیر

یکی تند بالا بد از رزم دور

بیکسو ز راه سواران تور

برفتند هر دو بران برز راه

که شایست کردن بلشکر نگاه

نهادند بر ترگ بهرام چشم

که تا چون کند جنگ هنگام خشم

چو بهرام جنگی سپه راست کرد

خروشان بیامد ز جای نبرد

بغلتید در پیش یزدان بخاک

همی‌ گفت کای داور داد و پاک

گرین جنگ بیداد بینی همی

ز من ساوه را برگزینی همی

دلم را برزم اندر آرام ده

به ایرانیان بر ورا کام ده

اگر من ز بهر تو کوشم همی

به رزم اندرون سر فروشم همی

مرا و سپاه مرا شاد کن

وزین جنگ ما گیتی آباد کن

خروشان ازان جایگه برنشست

یکی گرزه‌ی گاو پیکر بدست

چنین گفت پس با سپه ساوه شاه

که از جادوی اندر آرید راه

بدان تا دل و چشم ایرانیان

بپیچد نیاید شما را زیان

همه جاودان جادوی ساختند

همی در هوا آتش انداختند

برآمد یکی باد و ابری سیاه

همی تیر بارید ازو بر سپاه

خروشید بهرام کای مهتران

بزرگان ایران و کنداوران

بدین جادویها مدارید چشم

به جنگ اندر آیید یکسر بخشم

که آن سر به سر تنبل و جادویست

ز چاره بر ایشان بباید گریست

خروشی برآمد ز ایرانیان

ببستند خون ریختن را میان

نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه

که آن جادویی را ندادند راه

بیاورد لشکر سوی میسره

چو گرگ اندر آمد به ‌پیش بره

چو یک روی لشکر به‌ هم برشکست

سوی قلب بهرام یازید دست

نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه

گریزان سپه دید پیش سپاه

بیامد به‌ نیزه سه تن را ز زین

نگون‌سار کرد و بزد بر زمین

همی‌ گفت زین سان بود کارزار

همین بود رسم و همین بود کار

ندارید شرم از خدای جهان

نه از نامداران فرخ مهان

و زان پس بیامد سوی میمنه

چو شیر ژیان کو شود گرسنه

چنان لشکری را به ‌هم بردرید

درفش سپه‌دار شد ناپدید

و زان جایگه شد سوی قلبگاه

بران سو که سالار بد با سپاه

بدو گفت برگشت باد این سخن

گر ایدونک این رزم گردد کهن

پراکنده گردد به جنگ این سپاه

نگه کن کنون تا کدامست راه

برفتند و جستند راهی نبود

کزان راه شایست بالا نمود

چنین گفت با لشکر آرای خویش

که دیوار ما آهنینست پیش

هر آن كس که او رخنه داند زدن

ز دیوار بیرون تواند شدن

شود ایمن و جان به ایران برد

به نزدیک شاه دلیران برد

همه دل به خون ریختن برنهید

سپر بر سر آرید و خنجر دهید

ز یزدان نباشد کسی ناامید

و گر تیره بینند روز سپید

چنین گفت با مهتران ساوه شاه

که پیلان بیارید پیش سپاه

به انبوه لشکر به جنگ آورید

بدیشان جهان تار و تنگ آورید

چو از دور بهرام پیلان بدید

غمی گشت و تیغ از میان بر کشید

ازان پس چنین گفت با مهتران

که ای نامداران و جنگ آوران

کمان‌های چاچی بزه برنهید

همه یکسره ترگ بر سر نهید

به ‌جان و سر شهریار جهان

گزین بزرگان و تاج مهان

که هر کس که با او کمانست و تیر

کمان را بزه برنهد ناگزیر

خدنگی که پیکانش یازد به ‌خون

سه چوبه به‌ خرطوم پیل اندرون

نشانید و پس گرزها برکشید

به جنگ اندر آیید و دشمن کشید

سپهبد کمان را بزه برنهاد

یکی خود پولاد بر سر نهاد

به‌پیل اندرون تیر باران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

پس پشت او اندر آمد سپاه

ستاره شد از پر و پیکان سیاه

بخستند خرطوم پیلان به‌ تیر

ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر

از آن خستگی پشت برگاشتند

بدو دشت پیکار بگذاشتند

چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید

همه لشکر خویش را بسپرید

سپه بر هم افتاد و چندی بمرد

همان بخت بد کامکاری ببرد

سپاه اندر آمد پس پشت پیل

زمین شد بکردار دریای نیل

تلی بود خرم بدان جایگاه

پس پشت آن رنج دیده سپاه

یکی تخت زرین نهاده بروی

نشسته برو ساوه‌ی رزمجوی

سپه دید چون کوه آهن روان

همه سر پر از گرد و تیره روان

پس پشت آن زنده پیلان مست

همی ‌کوفتند آن سپه را بدست

پر از آب شد دیده‌ی ساوه شاه

بدان تا چرا شد هزیمت سپاه

نشست از بر تازی اسب سمند

همی‌ تاخت ترسان ز بیم گزند

بر ساوه بهرام چون پیل مست

کمندی به بازو کمانی بدست

به لشکر چنین گفت کای سرکشان

ز بخت بد آمد بر ایشان نشان

نه هنگام رازست و روز سخن

بتازید با تیغ‌های کهن

بر ایشان یکی تیر باران کنید

بکوشید و کار سواران کنید

بران تل بر آمد کجا ساوه شاه

همی‌ بود بر تخت زر با کلاه

و را دید بر تازیی چون هزبر

همی ‌تاخت در دشت بر سان ابر

خدنگی گزین کرد پیکان چو آب

نهاده برو چار پر عقاب

بمالید چاچی کمان را بدست

به چرم گوزن اندر آورد شست

چو چپ راست کرد و خم آورد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو آورد یال یلی را به ‌گوش

ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بگذشت پیکان از انگشت اوی

گذر کرد از مهره‌ی پشت اوی

سر ساوه آمد بخاک اندرون

بزیر اندرش خاک شد جوی خون

شد آن نامور شاه و چندان سپاه

همان تخت زرین و زرین کلاه

چنینست کردار گردان سپهر

نه نامهربانیش پیدا نه مهر

نگر تا ننازی به ‌تخت بلند

چو ایمن شوی دور باش از گزند

چو بهرام جنگی رسید اندروی

کشیدش بر آن خاک تفته بروی

برید آن سر شاهوارش ز تن

نیامد کسی پیشش از انجمن

چو ترکان رسیدند نزدیک شاه

فگنده تنی بود بی‌سر به راه

همه برگرفتند یکسر خروش

زمین پر خروش و هوا پر ز جوش

پسر گفت کاین ایزدی کار بود

که بهرام را بخت بیدار بود

ز تنگی کجا راه بد بر سپاه

فراوان بمردند زان تنگ راه

بسی پیل بسپرد مردم به‌پای

نشد زان سپه ده یکی باز جای

چه زیر پی پیل گشته تباه

چه سرها بریده به ‌آوردگاه

چو بگذشت زان روز بد به زمان

ندیدند زنده یکی بد گمان

مگر آنک بودند گشته اسیر

روان‌ها به غم خسته و تن به تیر

همه راه برگستوان بود و ترگ

سران را ز ترگ آمده روز مرگ

همان تیغ هندی و تیر و کمان

به هر سوی افگنده بد بدگمان

ز کشته چو دریای خون شد زمین

به هر گوشه‌ای مانده اسبی به زین

همی‌ گشت بهرام گرد سپاه

که تا کشته ز ایران که یابد به راه

از آن پس بخراد برزین بگفت

که یک روز با رنج ما باش جفت

نگه کن کز ایرانیان کشته کیست

کزان درد ما را بباید گریست

به هر جای خراد برزین بگشت

به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت

کم آمد ز لشکر یکی نامور

که بهرام بد نام آن پرهنر

ز تخم سیاوش گوی مهتری

سپهبد سواری دلاور سری

همی‌ رفت جوینده چون بیهشان

مگر زو بیابد بجایی نشان

تن خسته و کشته چندی کشید

ز بهرام جایی نشانی ندید

سپهدار زان کار شد دردمند

همی‌ گفت زار ای گو مستمند

زمانی برآمد پدید آمد اوی

در بسته را چون کلید آمد اوی

ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم

تو گفتی دل آزرده دارد بخشم

چو بهرام بهرام را دید گفت

که هرگز مبادی تو با خاک جفت

از آن پس بپرسیدش از ترک زشت

که ای دوزخی روی دور از بهشت

چه مردی و نام نژاد تو چیست

که زاینده را برتو باید گریست

چنین داد پاسخ که من جادوام

ز مردی و از مردمی یک ‌سوام

هرآن کس که سالار باشد به جنگ

به کار آیمش چون بود کار تنگ

به شب چیزهایی نمایم بخواب

که آهستگان را کنم پرشتاب

تو را من نمودم شب آن خواب بد

بدان گونه تا بر سرت بد رسد

مرا چاره زان بیش بایست جست

چو نیرنگ‌ها را نکردم درست

به ‌ما اختر بد چنین بازگشت

همان رنج با باد انباز گشت

اگر یابم از تو به جان زینهار

یکی پر هنر یافتی دستوار

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

زمانی همی ‌گفت کین روز جنگ

به کار آیدم چون شود کار تنگ

زمانی همی‌ گفت بر ساوه شاه

چه سود آمد از جادویی برسپاه

همه نیکویها ز یزدان بود

کسی را کجا بخت خندان بود

بفرمود از تن بریدن سرش

جدا کرد جان از تن بی ‌برش

چو او را بکشتند بر پای خاست

چنین گفت کای داور داد و راست

بزرگی و پیروزی و فرهی

بلندی و نیروی شاهنشهی

نژندی و هم شادمانی ز تست

انوشه دلیری که راه تو جست

و زان پس بیامد دبیر بزرگ

چنین گفت کای پهلوان سترگ

فریدون یل چون تو یک پهلوان

ندید و نه کسری نوشین روان

همت شیر مردی هم اورند و بند

که هرگز به جانت مبادا گزند

همه شهر ایران به تو زنده‌اند

همه پهلوانان تو را بنده‌اند

بتو گشت بخت بزرگی بلند

به ‌تو زیردستان شوند ارجمند

سپهبد تویی هم سپهبدنژاد

خنک مام کو چون تو فرزند زاد

که فرخ نژادی و فرخ سری

ستون همه شهر و بوم و بری

پراکنده گشتند ز آوردگاه

بزرگان و هم پهلوان سپاه

شب تیره چون زلف را تاب داد

همان تاب او چشم را خواب داد

پدید آمد آن پرده‌ی آبنوس

بر آسود گیتی ز آواز کوس

همی‌ گشت گردون شتاب آمدش

شب تیره را دیریاب آمدش

بر آمد یکی زرد کشتی ز آب

بپالود رنج و بپالود خواب

سپهبد بیامد فرستاد کس

به‌ نزدیک یاران فریادرس

که تا هرک شد کشته از مهتران

بزرگان ترکان و جنگ آوران

سرانشان ببرید یکسر ز تن

کسی را که بد مهتر انجمن

درفشی درفشان پس هر سری

که بودند از آن جنگیان افسری

اسیران و سرها همه گرد کرد

ببردند ز آوردگاه نبرد

دبیر نویسنده را پیش خواند

ز هر در فراوان سخن‌ها براند

از آن لشکر نامور بی‌شمار

از آن جنبش و گردش روزگار

از آن چاره و جنگ و از هر دری

کجا رفته بد با چنان لشکری

و زان کوشش و جنگ ایرانیان

که نگشاد روزی سواری میان

چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه

گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه

نخستین سر ساوه بر نیزه کرد

درفشی کجا داشتی در نبرد

سران بزرگان توران زمین

چنان هم درفش سواران چین

بفرمود تا بر ستور نوند

به ‌زودی بر شاه ایران برند

اسیران و آن خواسته هرچ بود

همی‌ داشت اندر هری نابسود

بدان تا چه فرمان دهد شهریار

فرستاد با سر فراوان سوار

همان تا بود نیز دستور شاه

سوی جنگ پرموده بردن سپاه

ستور نوند اندر آمد ز جای

به‌ پیش سواران یکی رهنمای

وزان روی ترکان همه برهنه

برفتند بی‌ساز واسب و بنه

رسیدند یکسر به‌ توران زمین

سواران ترک و دلیران چین

چو آمد بپرموده زان آگهی

بینداخت از سر کلاه مهی

خروشی بر آمد ز ترکان بزار

بران مهتران تلخ شد روزگار

همه سر پر از گرد و دیده پر آب

کسی را نبد خورد و آرام و خواب

از آن پس گوان ‌را بر خویش خواند

به ‌مژگان همی خون دل برفشاند

بپرسید کز لشکر بی‌شمار

که در رزم جستن نکردند کار

چنین داد پاسخ و را رهنمون

که ما داشتیم آن سپه را زبون

چو بهرام جنگی بهنگام کار

نبیند کس اندر جهان یک سوار

ز رستم فزونست هنگام جنگ

دلیران نگیرند پیشش درنگ

نبد لشکرش را ز ما صد یکی

نخست از دلیران ما کودکی

جهان‌دار یزدان و را برکشید

ازین بیش گویم نباید شنید

چو پرموده بشنید گفتار اوی

پر اندیشه گشتش دل از کار اوی

بجوشید و رخسارگان کرد زرد

به ‌درد دل آهنگ آورد کرد

سپه بودش از جنگیان صد هزار

همه نامدار از در کارزار

ز خرگاه لشکر به‌ هامون کشید

به نزدیکی رود جیحون کشید

وزان پس کجا نامه‌ی پهلوان

بیامد بر شاه روشن روان

نشسته جهان‌دار با موبدان

همی ‌گفت کای نامور بخردان

دو هفته بدین بارگاه مهی

نیامد ز بهرام هیچ آگهی

چه گویید ازین پس چه شاید بدن

بباید بدین داستان‌ها زدن

همانگه که گفت این سخن شهریار

بیامد ز درگاه سالار بار

شهنشاه را زان سخن مژده داد

که جاوید بادا جهان‌دار شاد

که بهرام بر ساوه پیروز گشت

به رزم اندرون گیتی افروز گشت

سبک مرد بهرام را پیش خواند

وزان نامدارانش برتر نشاند

فرستاده گفت ای سر افراز شاه

به کام تو شد کام آن رزمگاه

انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر

که بخت بد اندیش تو گشت پیر

سر ساوه شاهست و کهتر پسر

که فغفور خواندیش وی ‌را پدر

زده بر سر نیزه‌ها بر در است

همه شهر نظاره‌ی آن سر است

شهنشاه بشنید بر پای خاست

بزودی خم آورد بالای راست

همی ‌بود بر پیش یزدان به‌پای

همی‌ گفت کای داور رهنمای

بد اندیش ما را تو کردی تباه

تویی آفریننده هور و ماه

چنان زار و نومید بودم ز بخت

که دشمن نگون اندر آمد ز تخت

سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه

که یزدان بد این جنگ را نیک خواه

بیاورد زان پس صد و سی هزار

ز گنجی که بود از پدر یادگار

سه یک زان نخستین بدرویش داد

پرستندگان را درم بیش داد

سه یک دیگر از بهر آتشکده

همان بهر نوروز و جشن سده

فرستاد تا هیربد را دهند

که در پیش آتشکده برنهند

سیم بهره جایی که ویران بود

رباطی که اندر بیابان بود

کند یکسر آباد جوینده مرد

نباشد به راه اندرون بیم و درد

ببخشید پس چار ساله خراج

به درویش و آن را که بد تخت عاج

نبشتند پس نامه از شهریار

به هر کشوری سوی هر نامدار

که بهرام پیروز شد بر سپاه

بریدند بی‌بر سر ساوه شاه

پرستنده بد شاه در هفت روز

به هشتم چو بفروخت گیتی فروز

فرستاده‌ی پهلوان را بخواند

به مهر از بر نامداران نشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت

درختی به باغ بزرگی بکشت

یکی تخت سیمین فرستاد نیز

دو نعلین زرین و هر گونه چیز

ز هیتال تا پیش رود برک

به بهرام بخشید و بنوشت چک

بفرمود کان خواسته بر سپاه

ببخش آنچ آوردی از رزمگاه

مگر گنج ویژه تن ساوه شاه

که آورد باید بدین بارگاه

وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز

ممان تا شود خصم گردن فراز

هم ایرانیان را فرستاد چیز

نبشته به هر شهر منشور نیز

فرستاده را خلعت آراستند

پس اسب جهان پهلوان خواستند

فرستاده چون پیش بهرام شد

سپهدار ازو شاد و پدرام شد

غنیمت ببخشید پس بر سپاه

جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه

فرستاد تا استواران خویش

جهاندیده و نامداران خویش

ببردند یک ‌سر به درگاه شاه

سپهبد سوی جنگ شد با سپاه

ازو چون بپرموده شد آگهی

که جوید همی تخت شاهنشهی

دزی داشت پرموده افراز نام

کزان دز بدی ایمن و شادکام

نهاد آنچ بودش بدز در درم

ز دینار وز گوهر و بیش و کم

ز جیحون گذر کرد خود با سپاه

بیامد گرازان سوی رزمگاه

دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ

بره‌بر نکردند جایی درنگ

بدو منزل بلخ هر دو سپاه

گزیدند شایسته دو رزمگاه

میان دو لشکر دو فرسنگ بود

که پهنای دشت از در جنگ بود

دگر روز بهرام جنگی برفت

به دیدار گردان پرموده تفت

نگه کرد پرموده او را بدید

ز هامون یکی تند بالا گزید

سپه را سراسر همه برنشاند

چنان شد که در دشت جایی نماند

سپه دید پرموده چندانک دشت

ز دیدار ایشان همی خیره گشت

و را دید در پیش آن لشکرش

به گردون برآورده جنگی سرش

غمی گشت و با لشکر خویش گفت

که این پیش‌رو را هزبرست جفت

شمار سپاهش پدیدار نیست

هم این رزم را کس خریدار نیست

سپهدار گردن‌کش و خشمناک

همی خون شود زیر او تیره خاک

چو شب تیره گردد شبیخون کنیم

ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم

چو پرموده آمد به پرده سرای

همی‌ زد ز هر گونه از جنگ رای

همی ‌گفت کین از هنرها یکی ست

اگر چه سپهشان کنون اندکی ست

سواران و گردان پر مایه‌اند

ز گردنکشان برترین پایه‌اند

سلیحست و بهرامشان پیش‌رو

که گردد سنان پیش او خار و خو

به پیروزی ساوه شاه اندرون

گرفته دل و مست گشته به خون

اگر یار باشد جهان آفرین

به خون پدر خواهم از کوه کین

بدانگه که بهرام شد جنگجوی

از ایران سوی ترک بنهاد روی

ستاره شمر گفت بهرام را

که در چارشنبه مزن گام را

اگر زین به پیچی گزند آیدت

همه کار ناسودمند آیدت

یکی باغ بد در میان سپاه

ازین روی و زان روی بد رزمگاه

بشد چارشنبه هم از بامداد

بدان باغ کامروز باشیم شاد

ببردند پرمایه گستردنی

می و رود و رامشگر و خوردنی

بیامد بدان باغ و می درکشید

چو پاسی ز تیره شب اندر کشید

طلایه بیامد بپرموده گفت

که بهرام را جام و باغست جفت

سپهدار ازان جنگیان شش هزار

ز لشکر گزین کرد گرد و سوار

فرستاد تا گرد بر گرد باغ

بگیرند گردنکشان بی‌چراغ

چو بهرام آگه شد از کارشان

ز رای جهانجوی و بازارشان

یلان سینه را گفت کای سرافراز

بدیوار باغ اندرون رخنه ساز

پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب

نشستند با جنگجویان بر اسب

ازان رخنه‌ی باغ بیرون شدند

که دانست کان سرکشان چون شدند

برآمد ز در ناله‌ی کرنای

سپهبد باسب اندر آورد پای

سبک رخنه‌ی دیگر اندر زدند

سپه را یکایک بهم بر زدند

همی تاخت بهرام خشتی بدست

چنان چون بود مردم نیم مست

نجستند گردان کس از دست اوی

به خون گشت یازان سر شست اوی

برآمد چکاچاک و بانگ سران

چو پولاد را پتک آهنگران

ازان باغ تا جای پرموده شاه

تن بی‌سران بد فگنده به راه

چو آمد بلشکر گه خویش باز

شبیخون سگالید گردن فراز

چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت

سپهدار جنگی برون شد به دشت

سپهبد بران سوی لشکر کشید

ز ترکان طلایه کس او را ندید

چو آمد به نزدیکی رزمگاه

دم نای رویین برآمد ز راه

چو آواز کوس آمد و کرنای

بجستند ترکان جنگی ز جای

ز لشکر بران سان برآمد خروش

که شیر ژیان را بدرید گوش

به تاریکی اندر دهاده بخاست

ز دست چپ لشکر و دست راست

یکی مر دگر را ندانست باز

شب تیره و نیزه‌های دراز

بخنجر همی آتش افروختند

زمین و هوا را همی ‌سوختند

ز ترکان جنگی فراوان نماند

ز خون سنگ‌ها جز به مرجان نماند

گریزان همی ‌رفت مهتر چو گرد

دهن خشک و لب‌ها شده لاجورد

چنین تا سپیده‌ دمان بردمید

شب تیره گون دامن اندر کشید

سپهدار ایران بترکان رسید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

بپرموده گفت ای گریزنده مرد

تو گرد دلیران جنگی مگرد

نه مردی هنوز ای پسر کودکی

روا باشد ار شیر مادر مکی

بدو گفت شاه ای گراینده شیر

به خون ریختن چند باشی دلیر

ز خون سران سیر شد روز جنگ

بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ

نخواهی شد از خون مردم تو سیر

برآنم که هستی تو درنده شیر

بریده سر ساوه شاه آنک مهر

برو داشت تا بود گردان سپهر

سپاهی بران گونه کردی تباه

که بخشایش آورد خورشید و ماه

ازان شاه جنگی منم یادگار

مرا هم چنان دان که کشتی بزار

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم

ار ایدونک ترکیم ار آزاده‌ایم

گریزانم و تو پس اندر دمان

نیابی مرا تا نیاید زمان

اگر باز گردم سلیحی بچنگ

مگر من شوم کشته گر تو به جنگ

مکن تیز مغزی و آتش سری

نه زین سان بود مهتر لشکری

من ایدون شوم سوی خرگاه خویش

یکی باز جویم سر راه خویش

نویسم یکی نامه زی شهریار

مگر زو شوم ایمن از روزگار

گر ایدونک اندر پذیرد مرا

ازین ساختن پس گزیرد مرا

من آن بارگه را یکی بنده‌ام

دل از مهتری پاک برکنده‌ام

ز سر کینه و جنگ را دور کن

بخوبی منش بر یکی سور کن

چو بشنید بهرام زو بازگشت

که برساز شاهی خوش آواز گشت

چو از جنگ آن لشکر آسوده شد

بلشکر گه شاه پرموده شد

همی ‌گشت برگرد دشت نبرد

سر سرکشان را ز تن دور کرد

چو برهم نهاده بد انبوه گشت

ببالا و پهنا یکی کوه گشت

مر آن جای را نامداران یل

همی هر کسی خواند بهرام تل

سلیح سواران و چیزی که دید

بجایی که بد سوی آن تل کشید

یکی نامه بنوشت زی شهریار

ز پرموده و لشکر بی‌شمار

بگفت آنک ما را چه آمد بروی

ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی

که از بیم تیغ او سوی چاره شد

وزان جایگه شد خوار و آواره شد

وزین روی خاقان در دز ببست

بانبوه و اندیشه اندر نشست

بگشتند گرد در دز بسی

ندانست سامان جنگش کسی

چنین گفت زان پس که سامان جنگ

کنون نیست در کار کردن درنگ

یلان سینه را گفت تا سه هزار

ازان جنگیان برگزیند سوار

چهار از یلان نیز آذرگشسب

ازان جنگیان برنشاند بر اسب

بفرمود تا هر که را یافتند

بگردن زدن تیز بشتافتند

مگر نامدار از دز آید برون

چو بیند همه دشت را رود خون

ببد بر در دز ازین سان سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

پیامی فرستاد پرموده را

مر آن مهتر کشور و دوده را

که‌ ای مهتر و شاه ترکان چین

ز گیتی چرا کردی این دز گزین

کجا آن جهان جستن ساوه شاه

کجا آن همه گنج و آن دستگاه

کجا آن همه پیل و برگستوان

کجا آن بزرگان روشن روان

کجا آن همه تنبل و جادوی

که اکنون از ایشان تو بر یک سوی

همی شهر ترکان تو را بس نبود

چو باب تو اندر جهان کس نبود

نشستی برین باره بر چون زنان

پر از خون دل و دست بر سر زنان

در باره بگشای و زنهار خواه

بر شاه کشور مرا یار خواه

ز دز گنج دینار بیرون فرست

بگیتی نخورد آنک بر پای بست

اگر گنج داری ز کشور بیار

که دینار خوارست بر شهریار

بدرگاه شاهت میانجی منم

که بر شهر ایران گوانجی منم

تو را بر همه مهتران مه کنم

از اندیشه و رای تو به کنم

ور ایدونک رازیست نزدیک تو

که روشن کند جان تاریک تو

گشاده کن آن راز و با من بگوی

چو کارت چنین گشت دوری مجوی

وگر جنگ را یار داری کسی

همان گنج و دینار داری بسی

بزن کوس و این کینها بازخواه

بود خواسته تنگ ناید سپاه

چو آمد فرستاده داد این پیام

چو بشنید زو مرد جوینده کام

چنین داد پاسخ که او را بگوی

که راز جهان تا توانی مجوی

تو گستاخ گشتی بگیتی مگر

که رنج نخستینت آمد ببر

به پیروزی اندر تو کشی مکن

اگر تو نوی هست گیتی کهن

نداند کسی راز گردان سپهر

نه هرگز نماید بما نیز چهر

ز مهتر نه خوبست کردن فسوس

مرا هم سپه بود و هم پیل و کوس

دروغ آزمایست چرخ بلند

تو دل را بگستاخی اندر مبند

پدرم آن دلیر جهاندیده مرد

که دیدی ورا روزگار نبرد

زمین سم اسب ورا بنده بود

برایش فلک نیز پوینده بود

بجست آنک او را نبایست جست

بپیچید ز اندیشه‌ی نادرست

هنر زیر افسوس پنهان شود

همان دشمن از دوست خندان شود

دگر آنک گفتی شمار سپهر

فزونست از تابش هور و مهر

ستوران و پیلان چو تخم گیا

شد اندر دم پره‌ی آسیا

بران کو چنین بود برگشت روز

نمانی تو هم شاد و گیتی فروز

همی ترس ازین برگراینده دهر

مگر زهر سازد بدین پای زهر

کسی را که خون ریختن پیشه گشت

دل دشمنان پر ز اندیشه گشت

بریزند خونش بران هم نشان

که او ریخت خون سر سرکشان

گر از شهر ترکان برآری دمار

همین کین بخواهند فرجام کار

نیایم همان پیش تو ناگهان

بترسم که بر من سرآید زمان

یکی بنده‌ای من یکی شهریار

بر بنده من کی شوم زار وخوار

به جنگت نیایم همان بی‌سپاه

که دیوانه خواند مرا نیکخواه

اگر خواهم از شاه تو زینهار

چو تنگی بروی آیدم نیست عار

وزان پس در گنج و دز مر تو راست

بدین نامور بوم کامت رواست

فرستاده آمد بگفت این پیام

ز پیغام بهرام شد شادکام

نبشتند پس نامه‌ی سودمند

به نزدیک پیروز شاه بلند

که خاقان چین زینهاری شده ست

ز جنگ درازم حصاری شده ست

یکی مهر و منشور باید همی

بدین مژده بر سور باید همی

که خاقان ز ما زینهاری شود

ازان برتری سوی خواری شود

چو نامه بیامد به نزدیک شاه

بابر اندر آورد فرخ کلاه

فرستاد و ایرانیان را بخواند

بر نامور تخت شاهی نشاند

بفرمود تا نامه برخواندند

بخواننده بر گوهر افشاندند

به آزادگان گفت یزدان سپاس

نیاش کنم من بپیشش سه پاس

که خاقان چین کهتر ما بود

سپهر بلند افسر ما بود

همی سر به چرخ فلک بر فراخت

همی خویشتن شاه گیتی شناخت

کنون پیش برترمنش بنده‌ای

سپهبد سری گرد و جوینده‌ای

چنان شد که بر ما کند آفرین

سپهدار سالار ترکان چین

سپاس از خداوند خورشید و ماه

کجا داد بر بهتری دستگاه

بدرویش بخشیم گنج کهن

چو پیدا شود راستی زین سخن

شما هم به یزدان نیایش کنید

همه نیکویی در فزایش کنید

فرستاده‌ی پهلوان را بخواند

بچربی سخن‌ها فراوان براند

کمر خواست پر گوهر شاهوار

یکی باره و جامه زرنگار

ستامی بران بارگی پر ز زر

به مهر مهره‌ای بر نشانده گهر

فرستاده را نیز دینار داد

یکی بدره و چیز بسیار داد

چو خلعت بدان مرد دانا سپرد

ورا مهتر پهلوانان شمرد

بفرمود پس تا بیامد دبیر

نبشتند زو نامه‌ای بر حریر

که پرموده خاقان چو یار منست

بهرمزد در زینهار منست

برین مهر و منشور یزدان گواست

که ما بندگانیم و او پادشاست

جهانجوی را نیز پاسخ نبشت

پر از آرزو نامه‌ای چون بهشت

بدو گفت پرموده را با سپاه

گسی کن بخوبی بدین بارگاه

غنیمت که از لشکرش یافتی

بدان بندگی تیز بشتافتی

بدرگه فرست آنچ اندر خورست

تو را کردگار جهان یاورست

نگه کن بجایی که دشمن بود

وگر دشمنی را نشیمن بود

بگیر و نگه دار و خانش بسوز

به فرخ پی و فال گیتی فروز

گر ایدونک لشکر فزون بایدت

فزونتر بود رنج بگزایدت

بدین نامه‌ی دیگر از من بخواه

فرستیم چندانک باید سپاه

وز ایرانیان هرکه نزدیک تست

که کردی همه راستی را درست

بدین نامه در نام ایشان ببر

ز رنجی که بردند یابند بر

سپاه تو را مرزبانی دهم

تو را افسر و پهلوانی دهم

چو نامه بیامد بر پهلوان

دل پهلو نامور شد جوان

ازان نامه اندر شگفتی بماند

فرستاده و ایرانیان را بخواند

همان خلعت شاه پیش آورید

برو آفرین کرد هر کس که دید

سخن‌های ایرانیان هرچ بود

بران نامه اندر بدیشان نمود

ز گردان برآمد یکی آفرین

که گفتی بجنبید روی زمین

همان نامور نامه‌ی زینهار

که پرموده را آمد از شهریار

بدان دز فرستاد نزدیک اوی

درخشنده شد جان تاریک اوی

فرود آمد از باره‌ی نامدار

بسی آفرین خواند برشهریار

همه خواسته هرچ بد در حصار

نبشتند چیزی که آید به کار

فرود آمد از دز سرافراز مرد

باسب نبرد اندر آمد چو گرد

همی ‌رفت با لشکر از دز به راه

نکرد ایچ بهرام یل را نگاه

چوآن دید بهرام ننگ آمدش

وگر چند شاهی بچنگ آمدش

فرستاد و او را همانگه ز راه

پیاده بیاورد پیش سپاه

چنین گفت پرموده او را که من

سرافراز بودم بهر انجمن

کنون بی‌منش زینهاری شدم

ز ارج بلندی بخواری شدم

بدین روز خود نیستی خوش منش

که پیش آمدم ای بد بدکنش

کنون یافتم نامه‌ی زینهار

همی‌رفت خواهم بر شهریار

مگر با من او چون برادر شود

ازو رنج بر من سبکتر شود

تو را با من اکنون چه کارست نیز

سپردم تو را تخت شاهی و چیز

برآشفت بهرام و شد شوخ چشم

ز گفتار پرموده آمد بخشم

بتندیش یک تازیانه بزد

بران سان که از ناسزایان سزد

ببستند هم در زمان پای اوی

یکی تنگ خرگاه شد جای اوی

چو خراد برزین چنان دید گفت

که این پهلوان را خرد نیست جفت

بیامد بنزد دبیر بزرگ

بدو گفت کین پهلوان سترگ

بیک پر پشه ندارد خرد

ازی را کسی را بکس نشمرد

ببایدش گفتن کزین چاره نیست

ورا بتر از خشم پتیاره نیست

به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد

زبان‌ها پر از بند و رخ لاژورد

بگفتند کین رنج دادی بباد

سر نامور پر ز آتش مباد

بدانست بهرام کان بود زشت

باب اندرافگند و تر گشت خشت

پشیمان شد و بند او برگرفت

ز کردار خود دست بر سر گرفت

فرستاد اسبی بزرین ستام

یکی تیغ هندی بزرین نیام

هم اندر زمان شد به نزدیک اوی

که روشن کند جان تاریک اوی

همی ‌بود تا او میان را ببست

یکی باره‌ی تیزتگ برنشست

سپهبد همی‌ راند با او به راه

بدید آنک تازه نبد روی شاه

به هنگام پدرود کردنش گفت

که آزار داری ز من در نهفت

گرت هست با شاه ایران مگوی

نیاید تو را نزد او آب روی

بدو گفت خاقان که ما را گله

ز بختست و کردم به یزدان یله

نه من زان شمارم که از هر کسی

سخن‌ها همی‌راند خواهم بسی

اگر شهریار تو زین آگهی

نیابد نزیبد برو بر مهی

مرا بند گردون گردنده کرد

نگویم که با من بدی بنده کرد

ز گفتار او گشت بهرام زرد

بپیچید و خشم از دلیری بخورد

چنین داد پاسخ که آمد نشان

ز گفتار آن مهتر سرکشان

که تخم بدی تا توانی مکار

چو کاری برت بر دهد روزگار

بدو گفت بهرام کای نامجوی

سخن‌ها چنین تا توانی مگوی

چرا من بتو دل بیاراستم

ز گیتی تو را نیکویی خواستم

ز تو نامه کردم بشاه جهان

همی زشت تو داشتم در نهان

بدو گفت خاقان که آن بد گذشت

گذشته سخن‌ها همه باد گشت

و لیکن چو در جنگ خواری بود

گه آشتی بردباری بود

تو را خشم با آشتی گر یکیست

خرد بی‌گمان نزد تو اندکیست

چو سالار راه خداوند خویش

بگیرد نیفتد بهر کار پیش

همان راه یزدان بباید سپرد

ز دل تیرگی‌ها بباید سترد

سخن گر نیفزایی اکنون رواست

که آن بد که شد گشت با باد راست

ز خاقان چو بشنید بهرام گفت

که پنداشتم کین بماند نهفت

کنون زان گنه گر بیاید زیان

نپوشم برو چادر پرنیان

چو آنجا رسی هرچ باید بگوی

نه زان مر مرا کم شود آب روی

بدو گفت خاقان که هر شهریار

که از نیک و بد برنگیرد شمار

ببد کردن بنده خامش بود

بر من چنان دان که بیهش بود

چو از دور بیند ورا بدسگال

وگر نیک خواهی بود گر همال

تو را ناسزا خواند و سر سبک

ورا شاه ایران و مغزی تنگ

بجوشید بهرام و شد زرد روی

نگه کرد خراد برزین بروی

بترسید زان تیز خونخوار مرد

که او را ز باد اندر آرد بگرد

ببهرام گفت ای سزاوار گاه

بخور خشم و سر باز گردان ز راه

که خاقان همی راست گوید سخن

تو بنیوش و اندیشه‌ی بد مکن

سخن گر نرفتی بدین گونه سرد

تو را نیستی دل پر آزار و درد

بدو گفت کین بدرگ بی‌هنر

بجوید همی خاک و خون پدر

بدو گفت خاقان که این بد مکن

بتیزی بزرگی بگردد کهن

بگیتی هر آن كس که او چون تو بود

سرش پر ز گرد و دلش پر ز دود

همه بد سگالید و با کس نساخت

بکژی و نابخردی سر فراخت

همی از شهنشاه ترسانی ام

سزا زو بود رنج و آسانی ام

ز گردنکشان او همال منست

نه چون بنده او بدسگال منست

هشیوار و آهسته و با نژاد

بسی نامبردار دارد بیاد

به جان و سر شاه ایران سپاه

کز ایدر کنون باز گردی به راه

بپاسخ نیفزایی و بدخوی

نگویی سخن نیز تا نشنوی

چو بشنید بهرام زو گشت باز

بلشکر گه آمد گو رزمساز

چو خراد برزین و آن بخردان

دبیر بزرگ و دگر موبدان

نبشتند نامه بشاه جهان

سخن هرچ بد آشکار و نهان

سپهدار با موبد موبدان

بخشم آن زمان گفت کای بخردان

هم اکنون از ایدر بدز در شوید

بکوشید و با باد همبر شوید

بدزبر ببیند تا خواسته

چه مایه بود گنج آراسته

دبیران برفتند دل پر هراس

ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس

سیه شد بسی یازگار از شمار

نبشته نشد هم بفرجام کار

بدز بر نبد راه زان خواسته

گذشته بدو سال و ناکاسته

ز هنگام ارجاسب و افراسیاب

ز دینار و گوهر که خیزد ز آب

همان نیز چیزی که کانی بود

کجا رستنش آسمانی بود

همه گنج‌ها اندر آورده بود

کجا نام او در جهان برده بود

ز چیز سیاوش نخستین کمر

بهر مهره‌ای در سه یاره گهر

همان گوشوارش که اندر جهان

کسی را نبود از کهان و مهان

که کیخسرو آن را به لهراسب داد

که لهراسب زان پس بگشتاسب داد

که ارجاسب آن را بدز در نهاد

که هنگام آن كس ندارد بیاد

شمارش ندانست کس در جهان

ستاره شناسان و فرخ مهان

نبشتند یک یک همه خواسته

که بود اندر آن گنج آراسته

فرستاد بهرام مردی دبیر

سخن گوی و روشن دل و یادگیر

بیامد همه خواسته گرد کرد

که بد در دز و هم به دشت نبرد

ابا خواسته بود دو گشوار

دو موزه درو بود گوهر نگار

همان شوشه‌ی زر و برو بافته

بگوهر سر شوشه برتافته

دو برد یمانی همه زر بفت

بسختند هر یک بمن بود هفت

سپهبد ز کشی و کنداوری

نبود آگه از جستن داوری

دو برد یمانی بیکسو نهاد

دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد

بفرمود زان پس که پیداگشسب

همی با سواران نشیند براسب

ز لشکر گزین کرد مردی هزار

که با او شود تا در شهریار

ز خاقان شتر خواست ده کاروان

شمرد آن زمان جمله بر ساروان

سواران پس پشت و خاقان ز پیش

همی ‌راند با نامداران خویش

چو خاقان بیامد به نزدیک شاه

ابا گنج دیرینه و با سپاه

چو بشنید شاه جهان برنشست

به سر بر یکی تاج و گرزی بدست

بیامد چنین تا بدرگه رسید

ز دهلیز چون روی خاقان بدید

همی‌ بود تا چونش بیند به راه

فرود آید او همچنان با سپاه

ببیندش و برگردد از پیش اوی

پر اندیشه بد زان سخن نامجوی

پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب

ابا موبد خویش پیداگشسب

فرود آمد از اسب خاقان همان

بیامد بر شاه ایران دمان

درنگی ببد تا جهاندار شاه

نشست از بر تازی اسبی سیاه

شهنشاه اسب تگاور براند

بدهلیز با او زمانی بماند

چو خاقان برفت از در شهریار

عنانش گرفت آن زمان پرده دار

پیاده شد از باره پرموده زود

بران کهتری جادویی‌ها نمود

پیاده همان شاه دستش بدست

بیاورد او را بجای نشست

خرامان بیامد به نزدیک تخت

مر او را شهنشاه بنواخت سخت

بپرسید و بنشاختش پیش خویش

بگفتند بسیار ز انداره بیش

سزاوار او جایگه ساختند

یکی خرم ایوان بپرداختند

ببردند چیزی که شایسته بود

همان پیش پرموده بایسته بود

سپه را به نزدیک او جای کرد

دبیری بدان کار بر پای کرد

چو آگه شد از کار آن خواسته

که آورد پرموده آراسته

به میدان فرستاد تا همچنان

برد بار پرمایه با ساروان

چو آسود پرموده از رنج راه

بهشتم یکی سور فرمود شاه

چو خاقان زپیش جهاندار شاه

نشستند بر خوان او پیش گاه

بفرمود تا بار آن اشتران

بپشت اندر آرند پیش سران

کسی برگرفت از کشیدن شمار

بیک روز مزدور بد صد هزار

دگر روز هم بامداد پگاه

بخوان بر می‌آورد و بنشست شاه

ز میدان ببردند پنجه هزار

هم از تنگ بر پشت مردان کار

از آورده صد گنج شد ساخته

دل شاه زان کار پرداخته

یکی تخت جامه بفرمود شاه

کز آنجا بیارند پیش سپاه

همان بر کمر گوهر شاهوار

که نامد همی ارز او در شمار

یکی آفرین خاست از بزمگاه

که پیروز باد این جهاندار شاه

بآیین گشسب آن زمان شاه گفت

که با او بدش آشکار و نهفت

که چون بینی این کار چوبینه را

بمردی به کار آورد کینه را

چنین گفت آیین گشسب دبیر

که ‌ای شاه روشن دل و یادگیر

بسوری که دستانش چوبین بود

چنان دان که خوانش نو آیین بود

ز گفتار او شاه شد بدگمان

روانش پر اندیشه بد یک زمان

هیونی بیامد همانگه سترگ

یکی نامه‌ای از دبیر بزرگ

که شاه جهان جاودان شاد باد

همه کار او بخشش و داد باد

چنان دان که برد یمانی دو بود

همه موزه از گوهر نابسود

همان گوشوار سیاوش رد

کزو یادگارست ما را خرد

ازین چار دو پهلوان برگرفت

چو او دید رنج این نباشد شگفت

ز شاهک بپرسید پس نامجوی

کزین هرچ دیدی یکایک بگوی

سخن گفت شاهک برین ‌همنشان

برآشفت زان شاه گردنکشان

هم اندر زمان گفت چوبینه راه

همی گم کند سر برآرد به ماه

یکی آنک خاقان چین را بزد

ازان سان که از گوهر بد سزد

دگر آنک چون گوشوارش به کار

بیامد مگر شد یکی شهریار

همه رنج او سر به سر باد گشت

همه داد دادنش بیداد گشت

بگفت این و پرموده را پیش خواند

بران نامور پیشگاهش نشاند

ببودند و خوردند تا شب زراه

بیفشاند آن تیره زلف سیاه

بخاقان چین گفت کز بهر من

بسی رنج دیدی تو از شهر من

نشسته بیازید و دستش گرفت

ازو ماند پرموده اندر شگفت

بدو گفت سوگند ما تازه کن

همان کار بر دیگر اندازه کن

بخوردند سوگندهای گران

به یزدان پاک و به جان سران

که از شاه خاقان نپیچد به دل

ندارد به کاری و را دلگسل

بگاه و بتاج و بخورشید و ماه

به آذرگشسب و به آذرپناه

به یزدان که او برتر از برتری ست

نگارنده‌ی زهره و مشتری ست

که چون بازگردی نپیچی ز من

نه از نامداران این انجمن

بگفتند وز جای برخاستند

سوی خوابگه رفتن آراستند

چو برزد سر از کوه زرد آفتاب

سر تاجداران برآمد ز خواب

یکی خلعت آراسته بود شاه

ز زرین و سیمین و اسب و کلاه

به نزدیک خاقان فرستاد شاه

دو منزل همی‌ رفت با او به راه

سه دیگر نپیمود راه دراز

درودش فرستاد و زو گشت باز

چو آگاهی آمد سوی پهلوان

ازان خلعت شهریار جهان

ز خاقان چینی که از نزد شاه

چنان شاد برگشت و آمد به راه

پذیره شدش پهلوان سوار

از ایران هر آن كس که بد نامدار

علف ساخت جایی که او برگذشت

به شهر و ده و منزل و کوه دشت

همی‌ تاخت پوزش کنان پیش اوی

پر از شرم جان بداندیش اوی

چو پرموده را دید کرد آفرین

ازو سر بپیچید خاقان چین

نپذرفت ازو هرچ آورده بود

علف بود اگر بدره و برده بود

همی ‌راند بهرام با او به راه

نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه

بدین گونه بر تا سه منزل براند

که یک روز پرموده او را نخواند

چهارم فرستاد خاقان کسی

که برگرد چون رنج دیدی بسی

چو بشنید بهرام برگشت از وی

بتندی سوی بلخ بنهاد روی

همی ‌بود در بلخ چندی دژم

ز کرده پشیمان و دل پر ز غم

جهاندار زو هم نه خشنود بود

ز تیزی روانش پر از دود بود

از آزار خاقان چینی نخست

که بهرام آزار او را بجست

دگر آنک چیزی که فرمان نبود

ببرداشتن چون دلیری نمود

یکی نامه بنوشت پس شهریار

ببهرام کای دیو ناسازگار

ندانی همی خویشتن را تو باز

چنین از بزرگان شدی بی‌نیاز

هنرها ز یزدان نبینی همی

به چرخ فلک برنشینی همی

ز فرمان من سر بپیچیده‌ای

دگرگونه کاری بسیجیده‌ای

نیاید همی یادت از رنج من

سپاه من و کوشش و گنج من

ره پهلوانان نسازی همی

سرت به آسمان برفرازی همی

کنون خلعت آمد سزاوار تو

پسندیده و در خور کار تو

چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه

بفرمود تا دو کدانی سیاه

بیارند با دوک و پنبه دروی

نهاده بسی ناسزا رنگ و بوی

هم از شعر پیراهن لاژورد

یکی سرخ مقناع و شلوار زرد

فرستاده‌ی پر منش برگزید

که آن خلعت ناسزا را سزید

بدو گفت کاین پیش بهرام بر

بگو ای سبک مایه‌ی بی‌هنر

تو خاقان چین را ببندی همی

گزند بزرگان پسندی همی

ز تختی که هستی فرود آرمت

ازین پس بکس نیز نشمارمت

فرستاده با خلعت آمد چو باد

شنیده سخن‌ها همه کرد یاد

چو بهرام با نامه خلعت بدید

شکیبایی و خامشی برگزید

همی‌ گفت کینست پاداش من

چنین از پی شاه پرخاش من

چنین بد ز اندیشه‌ی شاه نیست

جز از ناسزا گفت بدخواه نیست

[که خلعت ازین سان فرستد بمن

بدان تا ببینند هر انجمن]

جهاندار بر بندگان پادشاست

اگر مر مرا خوار گیرد رواست

گمانی نبردم که نزدیک شاه

بداندیشگان تیز یابند راه

و لیکن چو هرمز مرا خوار کرد

به گفتار آهرمنان کار کرد

ز شاه جهان این چنین کارکرد

نزیبد به پیش خردمند مرد

ازآن پس که با خار مایه سپاه

بتندی برفتم ز درگاه شاه

همه دیده‌اند آنچ من کرده‌ام

غم و رنج و سختی که من برده‌ام

چو پاداش آن رنج خواری بود

گر از بخت ناسازگاری بود

به یزدان بنالم ز گردان سپهر

که از من چنین پاک بگسست مهر

ز دادار نیکی دهش یاد کرد

بپوشید پس جامه‌ی سرخ و زرد

به پیش اندرون دوکدان سیاه

نهاده هر آنچش فرستاد شاه

بفرمود تا هرک بود از مهان

ازان نامداران شاه جهان

ز لشکر برفتند نزدیک اوی

پر اندیشه بد جان تاریک اوی

چو رفتند و دیدند پیر و جوان

بران گونه آن پوشش پهلوان

بماندند زان کار یکسر شگفت

دل هر کس اندیشه‌ای برگرفت

چنین گفت پس پهلوان با سپاه

که خلعت بدین سان فرستاد شاه

جهاندار شاهست و ما بنده‌ایم

دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم

چه بینید بینندگان اندرین

چه گوییم با شهریار زمین

بپاسخ گشادند یکسر زبان

که ‌ای نامور پرهنر پهلوان

چو ارج تو اینست نزدیک شاه

سگانند بر بارگاهش سپاه

نگر تا چه گفت آن خردمند پیر

به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر

سری پر ز کینه دلی پر ز درد

زبان و روان پر ز گفتار سرد

بیامد دمان تا به اصطخر پارس

که اصطخر بد بر زمین فخر پارس

که بیزارم از تخت وز تاج شاه

چو نیک و بد من ندارد نگاه

بدو گفت بهرام کین خود مگوی

که از شاه گیرد سپاه آبروی

همه سر به سر بندگان وییم

دهنده‌ست و خواهندگان وییم

چنین یافت پاسخ ز ایرانیان

که ما خود نبندیم زین پس میان

به ایران کس او را نخوانیم شاه

نه بهرام را پهلوان سپاه

بگفتند وز پیش بیرون شدند

ز کاخ همایون به هامون شدند

سپهبد سپه را همی ‌داد پند

همی ‌داشت با پند لب را ببند

چنین تا دو هفته برین برگذشت

سپهبد ز ایوان بیامد به دشت

یکی بیشه پیش آمدش پر درخت

سزاوار می‌خواره‌ی نیکبخت

یکی گور دید اندر آن مرغزار

کزان خوبتر کس نبیند نگار

پس اندر همی‌ راند بهرام نرم

برو بارگی را نکرد ایچ گرم

بدان بیشه در جای نخچیرگاه

به پیش اندر آمد یکی تنگ راه

ز تنگی چو گور ژیان برگذشت

بیابان پدید آمد و راغ و دشت

گرازنده بهرام و تا زنده گور

ز گرمای آن دشت تفسیده هور

ازان دشت بهرام یل بنگرید

یکی کاخ پرمایه آمد پدید

بران کاخ بنهاد بهرام روی

همان گور پیش اندرون راه جوی

همی ‌راند تا پیش آن کاخ اسب

پس پشت او بود ایزد گشسب

عنان تگاور بدو داد و گفت

که با تو همیشه خرد باد جفت

پیاده ز دهلیز کاخ اندرون

همی‌ رفت بهرام بی‌رهنمون

زمانی بدر بود ایزد گشسب

گرفته بدست آن گرانمایه اسب

یلان سینه آمد پس او دوان

بر اسب تگاور ببسته میان

بدو گفت ایزد گشسب دلیر

که ‌ای پرهنر نامبردار شیر

ببین تا کجا رفت سالار ما

سپهبد یل نامبردار ما

یلان سینه در کاخ بنهاد روی

دلی پر ز اندیشه سالار جوی

یکی طاق و ایوان فرخنده دید

کزان سان به ایران نه دید و شنید

نهاده بایوان او تخت زر

نشانده بهر پایه‌ای در گهر

بران تخت فرشی ز دیبای روم

همه پیکرش گوهر و زر بوم

نشسته برو بر زنی تاجدار

ببالا چو سرو و برخ چون بهار

بر تخت زرین یکی زیرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه

فراوان پرستنده بر گرد تخت

بتان پری روی بیدار بخت

چو آن زن یلان سینه را دید گفت

پرستنده‌ای را که ‌ای خوب جفت

برو تیز و آن شیر دل را بگوی

که ایدر تو را آمدن نیست روی

همی ‌باش نزدیک یاران خویش

هم اکنون بیادت بهرام پیش

بدین سان پیامش ز بهرام ده

دلش را به برگشتن آرام ده

همانگه پرستنده‌گان را به راه

ز ایوان برافگند نزد سپاه

که تا اسب گردان به آخر برند

پرآگند زینها همه بشمرند

در باغ بگشاد پالیزبان

بفرمان آن تازه رخ میزبان

بیامد یکی مرد مهترپرست

بباغ از پی و واژ و برسم بدست

نهادند خوان گرد باغ اندرون

خورش ساختند از گمانی فزون

چونان خورده شد اسب گردنكشان

ببردند پویان بجای نشان

بدان زن چو برگشت بهرام گفت

که با تاج تو مشتری باد جفت

بدو گفت پیروزگر باش زن

همیشه شکیبا دل و رای زن

چو بهرام زان کاخ آمد برون

تو گفتی ببارید از چشم خون

منش را دگر کرد و پاسخ دگر

تو گفتی بپروین برآورد سر

بیامد هم اندر پی نره گور

سپهبد پس اندر همی‌ راند بور

چنین تا ازان بیشه آمد برون

همی ‌بود بهرام را رهنمون

بشهر اندر آمد ز نخچیرگاه

ازان کار بگشاد لب بر سپاه

نگه کرد خراد برزین بدوی

چنین گفت کای مهتر راست گوی

بنخچیرگاه این شگفتی چه بود

که آن كس ندید و نه هرگز شنود

ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد

دژم بود سر سوی ایوان نهاد

دگر روز چون سیمگون گشت راغ

پدید آمد آن زرد رخشان چراغ

بگسترد فرشی ز دیبای چین

تو گفتی مگر آسمان شد زمین

همه کاخ کرسی زرین نهاد

ز دیبای زربفت بالین نهاد

نهادند زرین یکی زیرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه

نشستی بیاراست شاهنشهی

نهاده به سر بر کلاه مهی

نگه کرد کارش دبیر بزرگ

بدانست کو شد دلیر و سترگ

چو نزدیک خراد برزین رسید

بگفت آنچ دانست و دید و شنید

چو خراد برزین شنید این سخن

بدانست کان رنج‌ها شد کهن

چنین گفت پس با گرامی دبیر

که کاری چنین بر دل آسان مگیر

نباید گشاد اندرین کار لب

بر شاه باید شدن تیره شب

چو بهرام را دل پر از تاج گشت

همان تخت زیر اندرش عاج گشت

زدند اندران کار هر گونه رای

همه چاره از رفتن آمد بجای

چو رنگ گریز اندر آمیختند

شب تیره از بلخ بگریختند

سپهبد چو آگه شد از کارشان

ز روشن روان‌های بیدارشان

یلان سیه را گفت با صد سوار

بتاز از پس این دو ناهوشیار

بیامد از آنجا بکردار گرد

ابا او دلیران روز نبرد

همی ‌راند تا در دبیر بزرگ

رسید و برآشفت برسان گرگ

ازو چیز بستد همه هرچ داشت

ببند گرانش ز ره باز گاشت

به نزدیک بهرام بردش ز راه

بدان تا کند بیگنه را تباه

بدو گفت بهرام کای دیوساز

چرا رفتی از پیش من بی‌جواز

چنین داد پاسخ که ای پهلوان

مرا کرد خراد برزین نوان

همی ‌گفت کایدر بدن روی نیست

درنگ تو جز کام بدگوی نیست

مرا و تو را بیم کشتن بود

ز ایدر مگر بازگشتن بود

چو بهرام را پهلوان سپاه

ببردند آب اندران بارگاه

بدو گفت بهرام شاید بدن

به نیک و به بد رای باید زدن

زیانی که بودش همه باز داد

هم از گنج خویشش بسی ساز داد

بدو گفت زان پس که تو ساز خویش

بژرفی نگه دار و مگریز بیش

وزین روی خراد برزین نهان

همی‌ تاخت تا نزد شاه جهان

همه گفتنی‌ها بدو باز گفت

همه رازها برگشاد از نهفت

چنین تا ازان بیشه و مرغزار

یکایک همی‌ گفت با شهریار

وزان رفتن گور و آن راه تنگ

ز آرام بهرام و چندین درنگ

وزان رفتن کاخ گوهر نگار

پرستندگان و زن تاجدار

یکایک بگفت آن کجا دیده بود

دگر هرچ ‌از کار پرسیده بود

ازان تاجور ماند اندر شگفت

سخن هرچ بشنید در دل گرفت

چو گفتار موبد بیاد آمدش

ز دل بر یکی سرد باد آمدش

همان نیز گفتار آن فال‌ گوی

که گفت او بپیچید ز تخت تو روی

سبک موبد موبدان را بخواند

بران جای خراد برزین نشاند

بخراد برزین چنین گفت شاه

که بگشای لب تا چه دیدی به راه

بفرمان هرمز زبان برگشاد

سخن‌ها یکایک همه کرد یاد

بدوشاه گفت این چه شاید بدن

همه داستان‌ها بباید زدن

که در بیشه گوری بود رهنمای

میان بیابان بی ‌بر سرای

بر تخت زرین یکی تاجدار

پرستار پیش اندرون شاهوار

بکردار خوابیست این داستان

که برخواند از گفته باستان

چنین گفت موبد بشاه جهان

که آن گور دیوی بود در نهان

چو بهرام را خواند از راستی

پدید آمد اندر دلش کاستی

همان کاخ جادوستانی شناس

بدان تخت جادوزنی ناسپاس

که بهرام را آن سترگی نمود

چنان تاج و تخت بزرگی نمود

چو برگشت ازو پرمنش گشت و مست

چنان دان که هرگز نیاید بدست

کنون چاره‌ای کن که تا آن سپاه

ز بلخ آوری سوی این بارگاه

پشیمان شد از دوکدان شهریار

وزان پنبه و جامه‌ی نابکار

برین بر نیامد بسی روزگار

که آمد کس از پهلوان سوار

یکی سله پر خنجری داشته

یکایک سر تیغ برگاشته

بیاورد و بنهاد در پیش شاه

همی‌ کرد شاه اندر آهن نگاه

بفرمود تا تیغ‌ها بشکنند

دران سله‌ی نابکار افگنند

فرستاد نزدیک بهرام باز

سخن‌های پیکار و رزم دراز

بدو نیمه کرده نهاده ‌بجای

پر اندیشه شد مرد برگشته رای

فرستاد و ایرانیان را بخواند

همه گرد آن سله اندر نشاند

چنین گفت کین هدیه‌ی شهریار

ببینید و این را مدارید خوار

پر اندیشه شد لشکر از کار شاه

به گفتار آن پهلوان سپاه

که یک روزمان هدیه‌ی شهریار

بود دوک و آن جامه‌ی پرنگار

شکسته دگر باره خنجر بود

ز زخم و ز دشنام بتر بود

چنین شاه بر گاه هرگز مباد

نه آن كس که گیرد ازو نیز یاد

اگر نیز بهرام پور گشسب

بران خاک درگاه بگذارد اسب

ز بهرام مه مغز بادا مه پوست

نه آن کم بها را که بهرام ازوست

سپهبد چو گفتار ایشان شنید

دل لشکر از تاجور خسته دید

بلشکر چنین گفت پس پهلوان

که بیدار باشید و روشن روان

که خراد برزین بر شهریار

سخن‌های پوشیده کرد آشکار

کنون یک بیک چاره‌ی جان کنید

همه با من امروز پیمان کنید

مگر کس فرستم ز لشکر به راه

که دارند ما را ز لشکر نگاه

وگر نه مرا روز برگشته گیر

سپه را یکایک همه کشته گیر

بگفت این و خود ساز دیگر گرفت

نگه کن کنون تا بمانی شگفت

پراگند بر گرد کشور سوار

بدان تا مگر نامه‌ی شهریار

بیاید به نزدیک ایرانیان

ببندند پیکار و کین را میان

برین نیز بگذشت یک روزگار

نخواندند کس نامه‌ی شهریار

ازان پس گرانمایگان را بخواند

بسی رازها پیش ایشان براند

چو همدان گشسب و دبیر بزرگ

یلان سینه آن نامدار سترگ

چو بهرام گرد آن سیاوش نژاد

چو پیدا گشسب آن خردمند و راد

همی رای زد با چنین مهتران

که بودند شیران کنداوران

چنین گفت پس پهلوان سپاه

بدان لشکر تیز گم کرده راه

که ‌ای نامداران گردن فراز

برای شما هر کسی را نیاز

ز ما مهتر آزرده شد بی‌گناه

چنین سر بپیچید ز آیین و راه

چه سازید و درمان این کار چیست

نباید که بر خسته باید گریست

هر آن كس که پوشید درد از پزشک

ز مژگان فرو ریخت خونین سرشک

ز دانندگان گر بپوشیم راز

شود کار آسان بما بر دراز

کنون دردمندیم اندر جهان

بداننده گوییم یکسر نهان

برفتیم ز ایران چنین کینه خواه

بدین مایه لشکر بفرمان شاه

ازین بیش لشکر نبیند کسی

وگر چند ماند بگیتی بسی

چو پرموده‌ی گرد با ساوه شاه

اگر سوی ایران کشیدی سپاه

نیرزید ایران بیک مهره موم

وزان پس همی‌ داشت آهنگ روم

بپرموده و ساوه شاه آن رسید

که کس در جهان آن شگفتی ندید

اگر چه فراوان کشیدیم رنج

نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج

بنوی یکی گنج بنهاد شاه

توانگر شد آشفته شد بر سپاه

کنون چاره‌ی دام او چون کنیم

که آسان سر از بند بیرون کنیم

شهنشاه را کارها ساختست

وزین چاره بی‌رنج پرداختست

شما هر یکی چاره‌ی جان کنید

بدین خستگی تا چه درمان کنید

من از راز پردخته کردم دلم

ز تیمار جان را همی‌ بگسلم

پس پرده‌ی نامور پهلوان

یکی خواهرش بود روشن روان

خردمند را گردیه نام بود

دلارام و انجام بهرام بود

چو از پرده گفت برادر شنید

برآشفت وز کین دلش بردمید

بران انجمن شد سری پر سخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

برادر چو آواز خواهر شنید

ز گفتار و پاسخ فرو آرمید

چنان هم ز گفتار ایرانیان

بماندند یکسر ز بیم زیان

چنین گفت پس گردیه با سپاه

که ‌ای نامداران جوینده راه

ز گفتار خامش چرا ماندید

چنین از جگر خون برافشاندید

ز ایران سرانید و جنگ‌آوران

خردمند و دانا و افسونگران

چه بینید یکسر به کار اندرون

چه بازی نهید اندرین دشت خون

چنین گفت ایزد گشسب سوار

که‌ ای از گرانمایگان یادگار

زبان‌های ما گر شود تیغ نیز

ز دریای رای تو گیرد گریز

همه کارهای شما ایزدیست

ز مردی و  از دانش و بخردی ست

نباید که رای پلنگ آوریم

که با هر کسی رای جنگ آوریم

مجویید ازین پس کس از من سخن

کزین باره‌ام پاسخ آمد ببن

اگر جنگ سازید یاری کنیم

به پیش سواران سواری کنیم

چو خشنود باشد ز من پهلوان

برآنم که جاوید مانم جوان

چو بهرام بشنید گفتار اوی

میانجی همی ‌دید کردار اوی

ازان پس یلان سینه را دید و گفت

که اکنون چه داری سخن در نهفت

یلان سینه گفت ای سپهدار گرد

هر آن كس که او راه یزدان سپرد

چو پیروزی و فرهی یابد اوی

بسوی بدی هیچ‌ نشتابد اوی

که آن آفرین باز نفرین شود

وزو چرخ گردنده پر کین شود

چو یزدان تو را فرهی داد و بخت

همه لشکر گنج با تاج و تخت

ازو گر پذیری بافزون شود

دل از ناسپاسی پر از خون شود

ازان پس ببهرام بهرام گفت

که‌ ای با خرد یار و با رای جفت

چه گویی کزین جستن تخت و گنج

بزرگیست فرجام گر درد و رنج

بخندید بهرام ازان داوری

ازان پس برانداخت انگشتری

بدو گفت چندانک این در هوا

بماند شود بنده‌ای پادشا

بدو گفت کین را مپندار خرد

که دیهیم را خرد نتوان شمرد

چنین گفت زان پس بپیدا گشسب

که ‌ای تیغ زن شیر تا زنده اسب

چه بینی چه گویی بدین کار ما

بود گاه شاهی سزاوار ما

چنین گفت پیدا گشسب سوار

که ‌ای از یلان جهان یادگار

یکی موبدی داستان زد برین

که هر کس که دانا بد و پیش بین

اگر پادشاهی کند یک زمان

روانش بپرد سوی آسمان

به از بنده بودن بسال دراز

به گنج جهاندار بردن نیاز

چنین گفت پس با دبیر بزرگ

که بگشای لب را تو ای پیر گرگ

دبیر بزرگ آن زمان لب ببست

بانبوه اندیشه اندر نشست

ازان پس چنین گفت بهرام را

که هر کس جویا بود کامرا

چو در خور بجوید بیابد همان

درازست و یازنده دست زمان

ز چیزی که بخشش کند دادگر

چنان دان که کوشش بیاید ببر

بهمدان گشسب آن زمان گفت باز

که ‌ای گشته اندر نشیب و فراز

سخن هرچ‌گویی بروی کسان

شود باد و کردار او نارسان

بگو آنچ دانی به کار اندرون

ز نیک و بد روزگار اندرون

چنین گفت همدان گشسب بلند

که‌ ای نزد پرمایگان ارجمند

ز نا آمده بد بترسی همی

ز دیهیم شاهان چه پرسی همی

بکن کار و کرده به یزدان سپار

بخرما چه یازی چو ترسی ز خار

تن آسان نگردد سر انجمن

همه بیم جان باشد و رنج تن

ز گفتارشان خواهر پهلوان

همی ‌بود پیچان و تیره روان

بران داوری هیچ نگشاد لب

ز برگشتن هور تا نیم شب

بدو گفت بهرام کای پاک تن

چه بینی به گفتار این انجمن

ورا گردیه هیچ پاسخ نداد

نه از رای آن مهتران بود شاد

چنین گفت او با دبیر بزرگ

که‌ای مرد بدساز چون پیر گرگ

گمانت چنینست کین تاج و تخت

سپاه بزرگی و پیروز بخت

ز گیتی کسی را نبد آرزوی

ازان نامداران آزاده خوی

مگر شاهی آسانتر از بندگیست

بدین دانش تو بباید گریست

بر آیین شاهان پیشین رویم

سخن‌های آن برتران بشنویم

چنین داد پاسخ مر او را دبیر

که گر رای من نیستت جای‌گیر

هم آن گوی و آن کن که رای آیدت

بران رو که دل رهنمای آیدت

همان خواهرش نیز بهرام را

بگفت آن سواران خودکام را

نه نیکوست این دانش و رای تو

بکژی خرامد همی پای تو

بسی بد که بیکار بد تخت شاه

نکرد اندرو هیچ‌ کهتر نگاه

جهان را بمردی نگه داشتند

یکی چشم بر تخت نگماشتند

هر آن كس که دانا بد و پاک مغز

ز هر گونه اندیشه‌ای راند نغز

بداند که شاهی به ازبندگیست

همان سرفرازی ز افگندگیست

نبودند یازان بتخت کیان

همه بندگی را کمر بر میان

ببستند و زیشان بهی خواستند

همه دل بفرمانش آراستند

نه بیگانه زیبای افسر بود

سزای بزرگی بگوهر بود

ز کاوس شاه اندر آیم نخست

کجا راه یزدان همی ‌باز جست

که بر آسمان اختران بشمرد

خم چرخ گردنده را بشکرد

به خواری و زاری بساری فتاد

از اندیشه‌ی کژ وز بد نهاد

چو گودرز و چون رستم پهلوان

بکردند رنجه برین بر روان

ازان پس کجا شد بهاماوران

ببستند پایش ببند گران

کس آهنگ این تخت شاهی نکرد

جز از گرم و تیمار ایشان نخورد

چو گفتند با رستم ایرانیان

که هستی تو زیبای تخت کیان

یکی بانگ برزد بر آن كس که گفت

که با دخمه‌ی تنگ باشید جفت

که با شاه باشد کجا پهلوان

نشستند بآیین و روشن روان

مرا تخت زر باید و بسته شاه

مباد این گمان و مباد این کلاه

گزین کرد ز ایران ده و دو هزار

جهانگیر و برگستوانور سوار

رهانید از بند کاوس را

همان گیو و گودرز و هم طوس را

همان شاه پیروز چون کشته شد

بایرانیان کار برگشته شد

دلاور شد از کار آن خوشنواز

بآرام بنشست بر تخت ناز

چو فرزند قارن بشد سوفزای

که آورد گاه مهی باز جای

ز پیروزی او چو آمد نشان

ز ایران برفتند گردنکشان

که بر وی بشاهی کنند آفرین

شود کهتری شهریار زمین

بایرانیان گفت کین ناسزاست

بزرگی و تاج از پی پادشاست

قباد ار چه خردست گردد بزرگ

نیاریم در بیشه‌ی شیر گرگ

چو خواهی که شاهی کنی بی‌نژاد

همه دوده را داد خواهی بباد

قباد آن زمان چون بمردی رسید

سر سوفزای از در تاج دید

به گفتار بدگوهرانش بکشت

کجا بود در پادشاهیش پشت

وزان پس ببستند پای قباد

دلاور سواری گوی کی نژاد

بزرمهر دادش یکی پرهنر

که کین پدر بازخواهد مگر

نگه کرد زرمهر کس را ندید

که با تاج برتخت شاهی سزید

چو برشاه افگند زرمهر مهر

برو آفرین خواند گردان سپهر

ازو بند برداشت تاکار خویش

بجوید کند تیز بازار خویش

کس از بندگان تاج هرگز نجست

وگر چند بودی نژادش درست

ز ترکان یکی نامور ساوه‌شاه

بیامد که جوید نگین و کلاه

چنان خواست روشن جهان آفرین

که او نیست گردد به ایران زمین

تو را آرزو تخت شاهنشهی

چرا کرد زان پس که بودی رهی

همی بر جهاند یلان سینه اسب

که تا من ز بهرام پور گشسب

بنو در جهان شهریاری کنم

تن خویش را یادگاری کنم

خردمند شاهی چو نوشین روان

بهرمز بدی روز پیری جوان

بزرگان کشور و را یاورند

اگر یاورانند گر کهترند

به ایران سوارست سیصد هزار

همه پهلوان و همه نامدار

همه یک بیک شاه را بنده‌اند

بفرمان و رایش سرافگنده‌اند

شهنشاه گیتی تو را برگزید

چنان کز ره نامداران سزید

نیاگانت را همچنین نام داد

بفرجام بر دشمنان کام داد

تو پاداش آن نیکویی بد کنی

چنان دان که بد با تن خود کنی

مکن آز را بر خرد پادشا

که دانا نخواند تو را پارسا

اگر من زنم پند مردان دهم

ببسیار سال از برادر کهم

مده کارکرد نیاکان بباد

مبادا که پند من آیدت یاد

همه انجمن ماند زو در شگفت

سپهدار لب را بدندان گرفت

بدانست کو راست گوید همی

جز از راه نیکی نجوید همی

یلان سینه گفت ای گرانمایه زن

تو در انجمن رای شاهان مزن

که هرمز بدین چندگه بگذرد

ز تخت مهی پهلوان بر خورد

ز هرمز چنین باشد اندر خبر

برادرت را شاه ایران شمر

بتاج کیی گر ننازد همی

چرا خلعت از دوک سازد همی

سخن بس کن از هرمز ترک زاد

که اندر زمانه مباد آن نژاد

گر از کیقباد اندر آری شمار

برین تخمه بر سالیان صد هزار

که با تاج بودند بر تخت زر

سرآمد کنون نام ایشان مبر

ز پرویز خسرو میندیش نیز

کزو یاد کردن نیرزد بچیز

بدرگاه او هرک ویژه ‌ترند

برادرت را کهتر و چاکرند

چو بهرام گوید بران کهتران

ببندند پایش ببند گران

بدو گردیه گفت کای دیو ساز

همی دیوتان دام سازد براز

مکن بر تن و جام ما بر ستم

که از تو ببینم همی باد و دم

پدر مرزبان بود ما را بری

تو افگندی این جستن تخت پی

چو بهرام را دل بجوش آوری

تبار مرا در خروش آوری

شود رنج این تخمه‌ی ما بباد

به گفتار تو کهتر بدنژاد

کنون راهبر باش بهرام را

پر آشوب کن بزم و آرام را

بگفت این و گریان سوی خانه شد

به دل با برادر چو بیگانه شد

همی ‌گفت هر کس که این پاک زن

سخن گوی و روشن دل و رای زن

تو گویی که گفتارش از دفترست

بدانش ز جاماسب نامی ترست

چو بهرام را آن نیامد پسند

همی ‌بود ز آواز خواهر نژند

دل تیره اندیشه‌ی دیریاب

همی تخت شاهی نمودش بخواب

چنین گفت پس کین سرای سپنج

نیابند جویندگان جز به رنج

بفرمود تا خوان بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

برامشگری گفت کامروز رود

بیارای با پهلوانی سرود

نخوانیم جز نامه‌ی هفتخوان

برین می ‌گساریم لختی بخوان

که چون شد برویین دز اسفندیار

چه بازی نمود اندران روزگار

بخوردند بر یاد او چند می

که آباد بادا برو بوم ری

کزان بوم خیزد سپهبد چو تو

فزون آفریناد ایزد چو تو

پراکنده گشتند چون تیره شد

سر میگساران ز می‌ خیره شد

چو برزد سنان آفتاب بلند

شب تیره گشت از درفشش نژند

سپهدار بهرام گرد سترگ

بفرمود تا شد دبیر بزرگ

بخاقان یکی نامه ار تنگ وار

نبشتند پر بوی و رنگ و نگار

بپوزش کنان گفت هستم بدرد

دلی پر پشیمانی و باد سرد

ازین پس من آن بوم و مرز تو را

نگه دارم از بهر ارز تو را

اگر بر جهان پاک مهتر شوم

تو را همچو کهتر برادر شوم

تو باید که دل را بشویی ز کین

نداری جدا بوم ایران ز چین

چو پردخته شد زین دگر ساز کرد

در گنج گرد آمده باز کرد

سپه را درم داد و اسب و رهی

نهانی همی‌ جست جای مهی

ز لشکر یکی پهلوان برگزید

که سالار بوم خراسان سزید

پر اندیشه از بلخ شد سوی ری

بخرداد فرخنده در ماه دی

همی ‌کرد اندیشه در بیش و کم

بفرمود پس تا سرای درم

بسازند و آرایشی نو کنند

درم مهر بر نام خسرو کنند

ز بازارگان آنک بد پاک مغز

سخنگوی و اندرخور کار نغز

به مهر آن درم‌ها ببدره درون

بفرمود بردن سوی طیسفون

بیارید پر مایه دیبای روم

که پیکر بریشم بد و زرش بوم

بخرید تا آن درم نزد شاه

برند و کند مهر او را نگاه

فرستاده‌ای خواند با شرم و هوش

دلاور بسان خجسته سروش

یکی نامه بنوشت با باد و دم

سخن گفت هر گونه از بیش و کم

ز پرموده و لشکر ساوه شاه

ز رزمی کجا کرده بد با سپاه

وزان خلعتی کآمد او را ز شاه

ز مقناع وز دوکدان سیاه

چنین گفت زان پس که هرگز بخواب

نبینم رخ شاه با جاه و آب

هر آن گه که خسرو نشیند بتخت

پسرت آن گرانمایه‌ی نیکبخت

بفرمان او کوه هامون کنم

بیابان ز دشمن چو جیحون کنم

همی‌ خواست تا بر در شهریار

سرآرد مگر بی‌گنه روزگار

همی ‌یاد کرد این به نامه درون

فرستاده آمد سوی طیسفون

ببازارگان گفت مهر درم

چو هرمزد بیند بپیچد ز غم

چو خسرو نباشد ورا یار و پشت

ببیند ز من روزگار درشت

چو آزرم‌ها بر زمین برزنم

همی بیخ ساسان ز بن بر کنم

نه آن تخمه را کرد یزدان زمین

گه آمد برخیزد آن آفرین

بیامد فرستاده‌ی نیک پی

ببغداد با نامداران ری

چو نامه به نزدیک هرمز رسید

رخش گشت زان نامه چون شنبلید

پس آگاهی آمد ز مهر درم

یکایک بران غم بیفزود غم

بپیچید و شد بر پسر بدگمان

بگفت این به آیین گشسب آن زمان

که خسرو بمردی بجایی رسید

که از ما همی سر بخواهد کشید

درم را همی مهر سازد بنیز

سبک داشتن بیشتر زین چه چیز

به پاسخ چنین گفت آیین گشسب

که بی‌ تو مبیناد میدان و اسب

بدو گفت هرمز که در ناگهان

مر این شوخ را گم کنم از جهان

نهانی یکی مرد را خواندند

شب تیره با شاه بنشاندند

بدو گفت هرمزد فرمان گزین

ز خسرو بپرداز روی زمین

چنین داد پاسخ که ایدون کنم

به افسون ز دل مهر بیرون کنم

کنون زهر فرماید از گنج شاه

چو او مست گردد شبان سیاه

کنم زهر با می‌ بجام اندرون

ازان به کجا دست یازم به خون

ازین ساختن حاجب آگاه شد

برو خواب و آرام کوتاه شد

بیامد دوان پیش خسرو بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

چو بشنید خسرو که شاه جهان

همی ‌کشتن او سگالد نهان

شب تیره از طیسفون درکشید

تو گفتی که گشت از جهان ناپدید

نداد آن سر پر بها رایگان

همی‌ تاخت تا آذر ابادگان

چو آگاهی آمد بهر مهتری

که بد مرزبان و سر کشوری

که خسرو بیازرد از شهریار

برفتست با خوار مایه سوار

بپرسش گرفتند گردنکشان

بجایی که بود از گرامی نشان

چو بادان پیروز و چون شیر زیل

که با داد بودند و با زور پیل

چو شیران و وستوی یزدان پرست

ز عمان چو خنجست و چون پیل مست

ز کرمان چو بیورد گرد و سوار

ز شیران چون سام اسفندیار

یکایک بخسرو نهادند روی

سپاه و سپهبد همه شاهجوی

همی ‌گفت هر کس که ای پور شاه

تو را زیبد این تاج و تخت و کلاه

از ایران و از دشت نیزه وران

ز خنجر گزاران و جنگی سران

نگر تا نداری هراس از گزند

بزی شاد و آرام و دل ارجمند

زمانی بنخچیر تازیم اسب

زمانی نوان پیش آذر کشسب

برسم نیاکان نیایش کنیم

روان را به یزدان نمایش کنیم

گراز شهر ایران چو سیصد هزار

گزند تو را بر نشیند سوار

همه پیش تو تن بکشتن دهیم

سپاسی بران کشتگان برنهیم

بدیشان چنین گفت خسرو که من

پر از بیمم از شاه و آن انجمن

اگر پیش آذرگشسب این سران

بیایند و سوگندهای گران

خورند و مرا یکسر ایمن کنند

که پیمان من زان سپس نشکنند

بباشم بدین مرز با ایمنی

نترسم ز پیکار آهرمنی

یلان چون شنیدند گفتار اوی

همه سوی آذر نهادند روی

بخوردند سوگند زان سان که خواست

که مهر تو با دیده داریم راست

چو ایمن شد از نامداران نهان

ز هر سو برافگند کارآگهان

بفرمان خسرو سواران دلیر

بدرگاه رفتند برسان شیر

که تا از گریزش چه گوید پدر

مگر چاره‌ی نو بسازد دگر

چو بشنید هرمز که خسرو برفت

هم اندر زمان کس فرستاد تفت

چو گستهم و بندوی را کرد بند

به زندان فرستاد ناسودمند

کجا هر دو خالان خسرو بدند

بمردانگی در جهان نو بدند

جزین هرک بودند خویشان اوی

به زندان کشیدند با گفت و گوی

به آیین گشسب آن زمان شاه گفت

که از رای دوریم و با باد جفت

چو او شد چه سازیم بهرام را

چنان بنده‌ی خرد و بدکام را

شد آیین گشسب اندران چاره جوی

که آن کار را چون دهد رنگ و بوی

بدو گفت کای شاه گردن فراز

سخن‌های بهرام چون شد دراز

همه خون من جوید اندر نهان

نخستین ز من گشت خسته روان

مرا نزد او پای کرده ببند

فرستی مگر باشدت سودمند

بدو گفت شاه این نه کار من است

که این رای بدگوهر آهرمن است

سپاهی فرستم تو سالار باش

برزم اندرون دست بردار باش

نخستین فرستیش یک رهنمون

بدان تا چه بینی به سرش اندرون

اگر مهتری جوید و تاج و تخت

بپیچد بفرجام ازو روی بخت

وگر همچنین نیز کهتر بود

بفرجامش آرام بهتر بود

ز گیتی یکی بهره او را دهم

کلاه یلانش به سر بر نهم

مرا یکسر از کارش آگاه کن

درنگی مکن کار کوتاه کن

همی ‌ساخت آیین گشسب این سخن

کجا شاه فرزانه افگند بن

یکی مرد بد بسته از شهر اوی

به زندان شاه اندرون چاره جوی

چو بشنید کآیین گشسب سوار

همی‌ رفت خواهد سوی کارزار

کسی را ز زندان به نزدیک اوی

فرستاد کای مهتر نامجوی

ز شهرت یکی مرد زندانیم

نگویم همانا که خود دانیم

مرا گر بخواهی تو از شهریار

دوان با تو آیم برین کارزار

به پیش تو جان را بکوشم به جنگ

چو یابم رهایی ز زندان تنگ

فرستاد آیین گشسب آن زمان

کسی را بر شاه گیتی دمان

که همشهری من ببند اندر است

به زندان به بیم و گزند اندر است

بمن بخشد او را جهاندار شاه

بدان تا کنون با من آید به راه

بدو گفت شاه آن بد نابکار

به پیش تو در کی کند کارزار

یکی مرد خونریز و بیکار و دزد

بخواهی ز من چشم داری بمزد

و لیکن کنون زین سخن چاره نیست

اگر زو بتر نیز پتیاره نیست

بدو داد مرد بد آمیز را

چنان بد کنش دیو خونریز را

بیاورد آیین گشسب آن سپاه

همی‌ راند چون باد لشکر به راه

بدین گونه تا شهر همدان رسید

بجایی که لشکر فرود آورید

بپرسید تا زان گرانمایه شهر

کسی دارد از اختر و فال بهر

بدو گفت هر کس که اخترشناس

بنزد تو آید پذیرد سپاس

یکی پیرزن مایه دار ایدر است

که گویی مگر دیده‌ی اختر است

سخن هرچ گوید نیاید جز آن

بگوید به تمّوز رنگ خزان

چو بشنید گفتارش آیین گشسب

هم اندر زمان کس فرستاد و اسب

چو آمد بپرسیدش ازکارشاه

وزان کو بیاورد لشکر به راه

بدو گفت ازین پس تو در گوش من

یکی لب بجنبان که تا هوش من

ببستر برآید ز تیره تنم

وگر خسته از خنجر دشمنم

همی‌ گفت با پیرزن راز خویش

نهان کرده از هر کس آواز خویش

میان اندران مرد کو را ز شاه

رهانید و با او بیامد به راه

به پیش زن فالگو برگذشت

بمهتر نگه کرد و اندر گذشت

بدو پیرزن گفت کین مرد کیست

که از زخم او بر تو باید گریست

پسندیده هوش تو بر دست اوست

که مه مغز بادش بتن در مه پوست

چو بشنید آیین گشسب این سخن

بیاد آمدش گفت و گوی کهن

که از گفت اخترشناسان شنید

همی ‌کرد بر خویشتن ناپدید

که هوش تو بر دست همسایه‌ای

یکی دزد و بیکار و بی‌مایه ای

برآید به راه دراز اندرون

تو زاری کنی او بریزدت خون

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

که این را کجا خواستستم به راه

نبایست کردن ز زندان رها

که این بتر از تخمه‌ی اژدها

همی ‌گفت شاه این سخن با رهی

رهی را نبد فر شاهنشهی

چو آید بفرمای تا در زمان

ببرد بخنجر سرش بدگمان

نبشت و نهاد از برش مهر خویش

چو شد خشک همسایه را خواند پیش

فراوانش بستود و بخشید چیز

بسی برمنش آفرین کرد نیز

بدو گفت کین نامه اندر نهان

ببر زود نزدیک شاه جهان

چو پاسخ کند زود نزد من آر

نگر تا نباشی بر شهریار

ازو بستد آن نامه مرد جوان

ز رفتن پر اندیشه بودش روان

همی ‌گفت زندان و بند گران

کشیدم بدم ناچمان و چران

رهانید یزدان ازان سختیم

ازان گرم و تیمار و بدبختیم

کنون باز گردم سوی طیسفون

بجوش آمد اندر تنم مغز و خون

زمانی همی بد بره بر نژند

پس از نامه‌ی شاه بگشاد بند

چو آن نامه‌ی پهلوان را بخواند

ز کار جهان در شگفتی بماند

که این مرد همسایه جانم بخواست

همی ‌گفت کین مهتری را سزاست

به خونم کنون گر شتاب آمدش

مگر یاد زین بد بخواب آمدش

ببیند کنون رای خون ریختن

بیاساید از رنج و آویختن

پر اندیشه‌ی دل ز ره بازگشت

چنان بد که با باد انباز گشت

چو نزدیک آن نامور شد ز راه

کسی را ندید اندران بارگاه

نشسته بخیمه در آیین گشسب

نه کهتر نه یاور نه شمشیر و اسب

دلش پر ز اندیشه‌ی شهریار

نگر تا چه پیش آردش روزگار

چو همسایه آمد بخیمه درون

بدانست کو دست یازد به خون

بشمشیر زد دست خونخوار مرد

جهانجوی چندی برو لابه کرد

بدو گفت کای مرد گم کرده راه

نه من خواستم رفته جانت ز شاه

چنین داد پاسخ که گر خواستی

چه کردم که بد کردن آراستی

بزد گردن مهتر نامدار

سرآمد بدو بزم و هم کارزار

ز خیمه بیاورد بیرون سرش

که آگه نبد زان سخن لشکرش

مبادا که تنها بود نامجوی

بویژه که دارد سوی جنگ روی

چو از خون آن کشته بد نام شد

همی ‌تاخت تا پیش بهرام شد

بدو گفت اینک سر دشمنت

کجا بد سگالیده بد بر تنت

که با لشکر آمد همی پیش تو

نبد آگه از رای کم بیش تو

بپرسید بهرام کین مرد کیست

بدین سر بگیتی که خواهد گریست

بدو گفت آیین گشسب سوار

که آمد به جنگ از در شهریار

بدو گفت بهرام کین پارسا

بدان رفته بود از در پادشا

که با شاه ما را دهد آشتی

بخواب اندرون سرش برداشتی

تو بادافره یابی اکنون ز من

که بر تو بگریند زار انجمن

بفرمود داری زدن بر درش

نظاره بران لشکر و کشورش

نگون بخت را زنده بر دار کرد

دل مرد بدکار بیدار کرد

سواران که آیین گشسب سوار

بیاورده بود از در شهریار

چو کار سپهبد بفرجام شد

ز لشکر بسی پیش بهرام شد

بسی نیز نزدیک خسرو شدند

بمردانگی در جهان نو شدند

چنان شد که از بی شبانی رمه

پراکنده گردد به روز دمه

چو آگاهی آمد بر شهریار

ز آیین گشسب آنک بد نامدار

ز تنگی در بار دادن ببست

ندیدش کسی نیز با می بدست

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

همی ‌بود با دیدگان پر آب

بدربر سخن رفت چندی ز شاه

که پرده فروهشت از بارگاه

یکی گفت بهرام شد جنگجوی

بتخت بزرگی نهادست روی

دگر گفت خسرو ز آزار شاه

همی سوی ایران گذارد سپاه

بماندند زان کار گردان شگفت

همی هر کسی رای دیگر گرفت

چو در طیسفون بر شد این گفتگوی

ازان پادشاهی بشد رنگ و بوی

سر بندگان پر شد از درد و کین

گزیدند نفرینش بر آفرین

سپاه اندکی بد بدرگاه بر

جهان تنگ شد بر دل شاه بر

ببندوی و گستهم شد آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

همه بستگان بند برداشتند

یکی را بران کار بگماشتند

کزان آگهی باز جوید که چیست

ز جنگ آوران بر در شاه کیست

ز کار زمانه چو آگه شدند

ز فرمان بگشتند و بی‌ره شدند

شکستند زندان و بر شد خروش

بران سان که هامون برآید بجوش

بشهر اندرون هرک بد لشکری

بماندند بیچاره زان داوری

همی ‌رفت گستهم و بندوی پیش

زره دار با لشکر و ساز خویش

یکایک ز دیده بشستند شرم

سواران بدرگاه رفتند گرم

ز بازار پیش سپاه آمدند

دلاور بدرگاه شاه آمدند

که گر گشت خواهید با ما یکی

مجویید آزرم شاه اندکی

که هرمز بگشتست از رای و راه

ازین پس مر او را مخوانید شاه

ببادافره او بیازید دست

بروبر کنید آب ایران کبست

شما را بویم اندرین پیشرو

نشانیم بر گاه او شاه نو

وگر هیچ پستی کنید اندرین

شما را سپاریم ایران زمین

یکی گوشه‌ای بس کنیم از جهان

بیک سو خرامیم با همرهان

بگفتار گستهم یکسر سپاه

گرفتند نفرین بآرام شاه

که هرگز مبادا چنین تاجور

کجا دست یازد به خون پسر

به گفتار چون شوخ شد لشکرش

هم آنگه زدند آتش اندر درش

شدند اندر ایوان شاهنشهی

به نزدیک آن تخت با فرهی

چو تاج از سر شاه برداشتند

ز تختش نگونسار برگاشتند

نهادند پس داغ بر چشم شاه

شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه

ورا همچنان زنده بگذاشتند

ز گنج آنچ بد پاک برداشتند

چنینست کردار چرخ بلند

دل اندر سرای سپنجی مبند

گهی گنج بینیم ازو گاه رنج

براید بما بر سرای سپنج

اگر صد بود سال اگر صد هزار

گذشت آن سخن کآید اندر شمار

کسی کو خریدار نیکو شود

نگوید سخن تا بدی نشنود

***

ملحقات

ا

پادشاهی كسری نوشین‌روان

ز دانش چو جان تو را مایه نیست

به از خامشی هیچ پیرایه نیست

چو بر دانش خویش مهر آوری

خرد را ز تو بگسلد داوری

توانگر بود هر كه را آز نیست

خنك بنده ای كآزش انباز نیست

مدارا خرد را برادر بود

خرد بر سر جان چو افسر بود

چو دانا تو را دشمن جان بود

به از دوست مردی كه نادان بود

توانگر شد آن كس كه خرسند گشت

بد آز و تیمار ازو برگذشت

بگفتار اگر خیره شد رای مرد

نگردد كسی خیره در كار كرد

هران كس كه دانش فرامش كند

زبان را ز گفتار خامش كند

خرد چون گسست از دل مرد و راس

فراموشگر گردد و ناسپاس

هزینه چنان كن كه بایدت كرد

نباید فشاند و نباید سپرد

خردمند كز دشمنان دور گشت

تن دشمن او را چو مزدور گشت

چو داد از تن خویشتن داد مرد

چنان دان كه پیروز شد در نبرد

مگوی آن سخن كاندران سود نیست

وزان آتشت بهره جز دود نیست

میندیش ازان كان نشاید بدن

نداند كس آهن برز آزدن

فروتن بود شاه دانا بود

بدانش بزرگ و توانا بود

هران كس كه او كرده‌ی كردگار

بداند گذشت از بد روزگار

پرستیدن او را بافزون كنید

ز دل دانش دیو بیرون كنید

چو این گفته بشنید پاسخ بداد

ز اندرز فرزند شه كرد یاد

***

II

پادشاهی كسری نوشین‌روان

چنین گفت با من كه ای پیر سر

نگه كن بدین گفت من سر بسر

كه از رفتنم دل پر از دود نیست

مرا شاه بتر كه خشنود نیست

ز كم دانشی چشم آزار او

چو دیوان شدم تیز در كار او

كنون بودنی بود و روزم گذشت

همان بودن و رفتنم باد گشت

شما شاد باشید چون بگذرم

نباید كه پیچد دل مادرم

بگوییدش از من كه پدرود باش

شه آزار دارد تو خشنود باش

چو جان رفته باشد ازین تیره تن

برسم مسیحا كنیدم كفن

باسقف چنین گفت پس پهلوان

برافگن نوندی هم اندر زمان

بنزدیكی مهربان مادرش

ز پور نوآیین و لشكرش

فرستاد اسقف یكی تیز هوش

سوی مادرش با فغان و خروش

چنین گفت پس پهلوان با سپاه

كه بر خیره شد شاهزاده تباه

***

III

پادشاهی كسری نوشین‌روان

دگر گفت كای شاه گردن فراز

تو را پادشاهی و عمر دراز

یكی مرد بینیم جوینده داد

كه آید بدرگاه هر بامداد

بود روز چندان چراغ ردان

كه آمد بر موبد موبدان

بگفتا بدین نیست آزار من

كه او هست مشغول در كار من

یكی گفت با شاه خورشید فر

كه چون تو جهان شاه نارد دگر

جهاندار چون تو ندارد سپهر

همیشه بماناد با تو به مهر

به یك مه نگردد زو داد او

ندانیم كز چیست آزاد او

چنین داد پاسخ كه اندر حجیز

ورا دزد بر دست بی مر جهیز

بدو داده ام همچنان من ز گنج

بدان تا روانش نباشد برنج

من از بهر آن دارم او را قدر

كه دزدان بیارد شناسد مگر

دگر گفت كای شاه فرخ نژاد

خداوند بخش و خداوند داد

ز كار كیومرث تا این زمان

چنو شاه نسپرد گاه كیان

بگفتا شناسم بدین از خدای

كه اوی است بر نیك و بد رهنمای

***

IV

پادشاهی كسری نوشین‌روان

جهان تا تواند ببد نسپرد

چو داند كه آخر ورا بگذرد

نكو گوی باشد نكو جوی نیز

ندارد همی مر بدی را به چیز

سر انجام از كارها بنگرد

بر اندازه‌‌ی دسترس او خورد

بكوشد بآزرم خورد و بزرگ

نه چون میش باشد به كار و نه گرگ

به نیكی گراید دلش تا توان

ز بد شسته دارد همیشه روان

***

V

پادشاهی كسری نوشین‌روان

شد اندر نهان كار او آشكار

ازان ماند گفتار او یادگار

ز كردار نیكو بود بیگمان

چنین نام آرنده جاودان

همی تا بجایست چرخ و زمین

ز هر كس بجانش بود آفرین

همین باد آیین و كردار شاه

روانش به نیكی نماینده راه

بدان تا چو نوشین روان قباد

كند هر كس از داد محمود یاد

***

VI

پادشاهی كسری نوشین‌روان

بیامد بر شاه نوشین‌روان

كه قیصر دژم گشت شاه جوان

بگوید كه بر خسرو دادگر

كه هر سال چندین فرستیم زر

ببندد بدین عهد و پیمان كند

وز اندیشه‌ی ما دل آسان كند

كه خسرو نگردد ازین مرز و بوم

مگر پیشش آید همی شاه روم

برفت آن زمان فیلسوف كهن

به قیصر رسانید یكسر سخن

چو قیصر ازان سان سخن‌ها شنید

سوی شاه رفتن همان روی دید

به گفتار برین كار فرمان برم

ز كسری همی برفرازد سرم

كه را پشت یاری بود دادگر

زمانه ببندد به پیشش كمر

به فرمان او تابد از چرخ ماه

همی نازد از فر او تاج و گاه

و گر خاك چون مشك سارا بود

سر دشمنش سنگ خارا بود

فلك پیش از سر به پستی نهد

ورا بخت فرخنده پاسخ دهد

بدیدارش آید جهان را نیاز

ستاره ز گردون پذیرد نماز

ز كردار فرخنده نوشین‌روان

بنازد همیشه سپهر روان

كه چون او دگر شاه گیتی ندید

نه نیز از بزرگان دانا شنید

وزان جایگه ساز رفتن گرفت

زمانه بدو مانده اندر شگفت

چو قیصر بیامد بر شهریار

ورا داد هم در زمان شاه بار

بدید آن سر و تاج كسری به ناز

دو تا شد بر او و بردش نماز

همی آفرین خواند بر فر شاه

نشاندش جهاندار در پیش گاه

چو نزدیك شد شاه بنواختش

فزونتر ز اندازه بنشاختش

بكسری چنین گفت قیصر كه شاه

نباید كه بیند ز بنده گناه

بدین آمدن شاه را سوی روم

نگه كردن شهر ایران و بوم

كه از فر او مرزها شاد گشت

گیا بر چمن سرو آزاد گشت

بدو گفت كسری به اندیش ازین

كزین رنج ما را به دل نیست كین

چه باید ز دانستن آن گناه

ز رنج و ز گنج و ز بهر كلاه

چو قیصر شنید این زمین بوسه داد

ز كسری رخش گشت خندان و شاد

چو بایست گفته همه گفته شد

زمان از كجا پیش او رفته شد

چو كرد آن زمان قیصر روم رای

كه زان جایگه باز گردد به جای

بدان فیلسوفان سخن گفت ازین

كه دستوری از شاه ایران زمین

چو یابم ازین سر بباید شدن

ازین بیش ایدر نشاید بدن

چو گردون بپوشید گلگونه روی

به كافور شب را بپوشید موی

بر شاه شد قیصر از بامداد

ورا خسرو نامور بار داد

چو خسرو ورا تنگدل دید گفت

كه با خرمی باد جان تو جفت

اگر رفت خواهی به كام تو باد

به نیكی برو شاد از بامداد

برین برنهادند و گشتند باز

همه پاك بردند پیشش نماز

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا