شاهنامه ی فردوسی جلد 9
پادشاهی خسرو پرویز
***
1
چه گستهم و بندوی بآذر گشسپ
فگندند مردی سبک بر دو اسپ
که در شب بنزدیک خسرو شود
از ایران بآگاهی نو شود
فرستاده آمد بر شاه نو
گذشته شبی تیره از ماه نو
ز آشوب بغداد گفت آنچ دید
جوان شد چو برگ گل شنبلید
چنین گفت هر کو ز راه خرد
بتیزی ز بی دانشی بگذرد
نترسد ز کردار چرخ بلند
شود زندگانیش ناسودمند
گر این بد که گفتی خوش آمد مرا
خور و خواب در آتش آمد مرا
و لیکن پدر چون بخون آخت دست
از ایران نکردم سرای نشست
هم او را کنون چون یکی بنده ام
سخن هرچ گوید نیوشنده ام
هم اندر زمان داغ دل با سپاه
بکردار آتش بیامد ز راه
سپاهی بد از بردع و اردبیل
همی رفت با نامور خیل خیل
از ارمینیه نیز چندی سپاه
همی تاخت چون باد با پور شاه
چو آمد ببغداد زو آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
همه شهر ز آگاهی آرام یافت
جهانجوی از آرامشان کام یافت
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مهتری بود بهر
نهادند بر پیشگه تخت عاج
همان طوق زرین و پرمایه تاج
بشهر اندرون رفت خسرو بدرد
بنزد پدر رفت با باد سرد
چه جوییم زین گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را بدریا بماهی دهد
یکی را برهنه سر و پای و سفت
نه آرام و خواب و نه جای نهفت
یکی را دهد توشه ی شهد و شیر
بپوشد بدیبا و خزّ و حریر
سرانجام هر دو بخاک اندرند
بتارک بدام هلاک اندرند
اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
ندیدی جهان از بنه به بدی
اگر که بدی مرد اگر مه بدی
کنون رنج در کار خسرو بریم
بخواننده آگاهی نو بریم
***
2
چو خسرو نشست از بر تخت زر
برفتند هرکس که بودش هنر
گرانمایگان را همه خواندند
بر آن تاج نو گوهر افشاندند
بموبد چنین گفت کاین تاج و تخت
نیابد مگر مردم نیک بخت
مبادا مرا پیشه جز راستی
که بیدادی آرد همه کاستی
ابا هر کسی رای ما آشتیست
ز پیکار کردن سر ما تهیست
ز یزدان پذیرفتم این تخت نو
همین روشن و مایه ور بخت نو
شما نیز دلها بفرمان دهید
بهر کار بر ما سپاهی نهید
از آزردن مردم پارسا
و دیگر کشیدن سر از پادشا
سوم دور بودن ز چیز کسان
که دودش بود سوی آن کس رسان
که در گاه و بی گه کسی را بسوخت
ببی مایه چیزی دلش بر فروخت
دگر هرچ در مردمی درخورد
مرآن را پذیرنده باشد خرد
نباشد مرا با کسی داوری
اگر تاج جوید گر انگشتری
کرا گوهر تن بود با نژاد
نگوید سخن با کسی جز بداد
نباشد شما را جز از ایمنی
نیازد بکردار آهرمنی
هر آن کس که بشنید گفتار شاه
همی آفرین خواند بر تاج و گاه
برفتند شاد از بر تخت او
بسی آفرین بود بر بخت او
سپهبد فرود آمد از تخت شاد
همه شب ز هرمز همی کرد یاد
***
3
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
بگوش آمد از دور بانگ خروس
جهانگیر شد تا بنزد پدر
نهانش پدر از درد و خسته جگر
چو دیدش بنالید و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشین روان در جهان یادگار
تو دانی که گر بودمی پشت تو
بسوزن نخستی سر انگشت تو
نگر تا چه فرمایی اکنون مرا
غم آمد ترا دل پر از خون مرا
گر ایدونک فرمان دهی بر درت
یکی بنده ام پاسبان سرت
نجویم کلاه و نخواهم سپاه
ببرم سر خویش در پیش شاه
بدو گفت هرمزد ای پرخرد
همین روز سختی زمن بگذرد
مرا نزد تو آرزو بد سه چیز
برین بر فزونی نخواهیم نیز
یکی آنک شبگیر هر بامداد
کنی گوش مارا بآواز شاد
و دیگر سواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان
بر من فرستی که از کارزار
سخن گوید و کرده باشد شکار
دگر آنک داننده مرد کهن
که از شهریاران گزارد سخن
نوشته یکی دفتر آرد مرا
بدان درد و سختی سر آرد مرا
سیم آرزوی آنک خال تو اند
پرستنده و ناهمال تو اند
نبینند زین پس جهان را بچشم
بریشان برانی برین سوک خشم
بدو گفت خسرو که ای شهریار
مباد آنک بر چشم تو سوکوار
نباشد و گر چه بود در نهان
که بدخواه تو دور باد از جهان
و لیکن نگه کن بروشن روان
که بهرام چوبینه شد پهلوان
سپاهست با او فزون از شمار
سواران و گردان خنجرگزار
اگر ما بگستهم یازیم دست
بگیتی نیابیم جای نشست
دگر آنک باشد دبیر کهن
که بر شاه خواند گذشته سخن
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آیین بزم
ازین هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد پژمان مباش اندکی
مدان این ز گستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست
دل تو بدین درد خرسند باد
همان با خرد نیز پیوند باد
بگفت این و گریان بیامد ز پیش
نکرد آشکارا بکس راز خویش
پسر مهربان تر بد از شهریار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که یار زبان چرب و شیرین سخن
به از پیر نستوه گشته کهن
هنرمند گر مردم بی هنر
بفرجام هم خاک دارد ببر
***
4
چو بشنید بهرام کز روزگار
چه آمد بران نامور شهریار
نهادند بر چشم روشنش داغ
بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ
پسر بر نشست از بر تخت اوی
بپا اندر آمد سر و بخت اوی
ازان ماند بهرام اندر شگفت
بپژمرد و اندیشه اندر گرفت
بفرمود تا کوس بیرون برند
درفش بزرگی بهامون برند
بنه بر نهاد و سپه بر نشست
بپیکار خسرو میان را ببست
سپاهی بکردار کوه روان
همی راند گستاخ تا نهروان
چو آگاه شد خسرو از کار اوی
غمی گشت زان تیز بازار اوی
فرستاد بیدار کارآگهان
که تا باز جویند کار جهان
بکارآگهان گفت راز از نخست
زلشکر همی کرد باید درست
که با او یکی اند لشکر بجنگ
وگر گردد این کار ما با درنگ
دگر آنک بهرام در قلب گاه
بود بیشتر گر میان سپاه
چگونه نشیند بهنگام بار
برفتن کند هیچ رای شکار
برفتند کارآگهان از درش
نبود آگه از کار وز لشکرش
چو رفتند و دیدند و باز آمدند
نهانی بر او فراز آمدند
که لشکر بهر کار با او یکیست
اگر نامدارست و گر کودکیست
هرانگه که لشکر براند براه
بود یک زمان در میان سپاه
زمانی شود بر سوی میمنه
گهی بر چپ و گاه سوی بنه
همه مردم خویش دارد براز
ببیگانگانشان نیاید نیاز
بکردار شاهان نشیند ببار
همان در در و دشت جوید شکار
جز از رزم شاهان نراند همی
همه دفتر دمنه خواند همی
چنین گفت خسرو بدستور خویش
که کاری درازست مارا بپیش
چو بهرام بر دشمن اسپ افکند
بدریا دل اژدها بشکند
دگر آنک آیین شاهنشهان
بیاموخت از شهریار جهان
سیم کش کلیله است و دمنه وزیر
چون او رای زن کس ندارد دبیر
ازان پس ببندوی و گستهم گفت
که ما با غم و رنج گشتیم جفت
چو گردوی و شاپور و چون اندیان
سپهدار ارمینیه رادمان
نشستند با شاه ایران براز
بزرگان فرزانه ی رزمساز
چنین گفت خسرو بدان مهتران
که ای سرفرازان و جنگ آوران
هر آن مغز کورا خرد روشنست
ز دانش یکی بر تنش جوشنست
کسی آنرا نبرّد مگر تیغ مرگ
شود موم ازان زخم پولاد ترگ
کنون من بسال از شما کهترم
برای جوانی جهان نسپرم
بگویید تا چاره ی کار چیست
بران خستگیها پر آزار کیست
بدو گفت موبد انوشه بدی
همه مغز را فرّ و توشه بدی
چو پیدا شد این راز گردنده دهر
خرد را ببخشید بر چار بهر
چو نیمی ازو بهره ی پادشاست
که فرّ و خرد پادشارا سزاست
دگر بهره ی مردم پارسا
سدیگر پرستنده ی پادشا
چو نزدیک باشد بشاه جهان
خرد خویشتن زو ندارد نهان
کنون از خرد پاره ی ماند خرد
که دانا ورا بهر دهقان شمرد
خرد نیست با مردم ناسپاس
نه آنرا که او نیست یزدان شناس
اگر بشنود شهریار این سخن
که گفتست بیدار مرد کهن
بدو گفت شاه این سخن گر بزر
نویسم جز این نیست آیین و فرّ
سخن گفتن موبدان گوهرست
مرا در دل اندیشه ی دیگرست
که چون این دو لشکر برابر شود
سر نیزه ها بر دو پیکر شود
نباشد مرا ننگ کز قلب گاه
برانم شوم پیش او بی سپاه
بخوانم بآواز بهرام را
سپهدار بدنام خودکام را
یکی ز آشتی روی بنمایمش
نوازمش بسیار و بستایمش
اگر خود پذیرد سخن به بود
که چون او بدرگاه بر که بود
وگر جنگ جوید منم جنگ جوی
سپه را بروی اندر آریم روی
همه کاردانان بدین داستان
کجا گفت گشتند همداستان
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
همی گفت هرکس که ای شهریار
زتو دور بادا بد روزگار
ترا باد پیروزی و فرّهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
چنین گفت خسرو که این باد و بس
شکست و جدایی مبیناد کس
سپه را ز بغداد بیرون کشید
سراپرده ی نو بهامون کشید
دو لشکر چو تنگ اندر آمد براه
ازان رو سپهبد وزین روی شاه
چو شمع جهان شد بخم اندرون
بیفشاند زلف شب تیره گون
طلایه بیامد ز هر دو سپاه
که دارد ز بدخواه خود را نگاه
چو از خنجر روز بگریخت شب
همی تاخت سوزان دل و خشک لب
تبیره برآمد ز هر دو سرای
بدان رزم خورشید بد رهنمای
بگستهم و بندوی فرمود شاه
که تا بر نهادند ز آهن کلاه
چنین با بزرگان روشن روان
همی راند تا چشمه ی نهروان
طلایه ببهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر
چو بشنید بهرام لشکر براند
جهاندیدگانرا بر خویش خواند
نشست از بر ابلق مشک دم
خنیده سرافراز رویینه سم
سلیحش یکی هندوی تیغ بود
که در زخم چون آتش میغ بود
چو برق درفشان همی راند اسپ
بدست چپش ریمن آذر گشسپ
چو آیین گشسپ و یلان سینه نیز
برفتند پر کینه و پر ستیز
سه ترک دلاور ز خاقانیان
بران کین بهرام بسته میان
پذیرفته هر سه که چون روی شاه
ببینیم دور از میان سپاه
اگر بسته گر کشته او را برت
بیاریم و آسوده شد لشکرت
ز یک روی خسرو دگر پهلوان
میان اندرون نهروان روان
نظاره بران از دو رویه سپاه
که تا پهلوان چون رود نزد شاه
***
5
رسیدند بهرام و خسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم
نشسته جهاندار بر خنگ عاج
فریدون یل بود با فرّ و تاج
ز دیبای زربفت چینی قبای
چو گردوی پیش اندرون رهنمای
چو بندوی و گستهم بر دست شاه
چو خرّاد برزین زرّین کلاه
همه غرقه در آهن و سیم و زر
نه یاقوت پیدا نه زرّین کمر
چو بهرام روی شهنشاه دید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
ازان پس چنین گفت با سرکشان
که این روسپی زاده ی بدنشان
ز پستی و کندی بمردی رسید
توانگر شد و رزمگه بر کشید
بیاموخت آیین شاهنشهان
بزودی سر آرم بدو بر جهان
به بینید لشکرش را سربسر
که تا کیست زیشان یکی نامور
سواری نه بینم همی رزم جوی
که با من بروی اندر آرند روی
به بیند کنون کار مردان مرد
تگ اسپ و شمشیر و گرز نبرد
همان زخم گوپال و باران تیر
خروش یلان بر ده و دار و گیر
ندارد بآوردگه پیل پای
چو من با سپاه اندر آیم ز جای
ز آواز من کوه ریزان شود
هژبر دلاور گریزان شود
بخنجر بدریا بر افسون کنیم
بیابان سراسر پر از خون کنیم
بگفت و برانگیخت ابلق ز جای
تو گفتی شد آن باره پرّان همای
یکی تنگ آوردگاهی گرفت
بدو مانده بد لشکر اندر شگفت
ز آوردگه شد سوی نهروار
همی بود بر پیش فرخ جوان
تنی چند با او ز ایرانیان
همه بسته بر جنگ خسرو میان
چنین گفت خسرو که ای سرکشان
ز بهرام چوبین که دارد نشان
بدو گفت گردوی کای شهریار
نگه کن بران مرد ابلق سوار
قبایش سپید و حمایل سیاه
همی راند ابلق میان سپاه
جهاندار چون دید بهرام را
بدانستش آغاز و فرجام را
چنین گفت کان دودگون دراز
نشسته بران ابلق سرفراز
بدو گفت گردوی کآری همان
نبردست هرگز بنیکی گمان
چنین گفت کز پهلو کوژپشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت
همان خوک بینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم
بدیده ندیدی مراورا بدست
کجا در جهان دشمن ایزدست
نه بینم همی در سرش کهتری
نیابد کس اورا بفرمان بری
ازان پس به بندوی و گستهم گفت
که بگشایم این داستان از نهفت
که گر خر نیاید بنزدیک بار
تو بار گرانرا بنزد خر آر
چو بفریفت چوبینه را نرّه دیو
کجا بیند او راه گیهان خدیو
هر آن دل که از آز شد دردمند
نیایدش کار بزرگان پسند
جز از جنگ چوبینه را رای نیست
بدلش اندرون دادرا جای نیست
چو بر جنگ رفتن بسی شد سخن
نگه کرد باید ز سر تا ببن
که داند که در جنگ پیروز کیست
بدان سر دگر لشکرافروز کیست
برین گونه آراسته لشکری
بپرخاش بهرام یل مهتری
دژاگاه مردی چو دیو سترگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
گر ایدونک باشیم همداستان
نباشد مرا ننگ زین داستان
بپرسش یکی پیش دستی کنم
ازان به که در جنگ سستی کنم
اگر زو بر اندازه یابم سخن
نوآیین بدیهاش گردد کهن
ز گیتی یکی گوشه او را دهم
سپاسی ز دادن بدو بر نهم
همه آشتی گردد این جنگ ما
برین رزمگه جستن آهنگ ما
مرا ز آشتی سودمندی بود
خرد بی گمان تاج بندی بود
چو بازارگانی کند پادشا
ازو شاد باشد دل پارسا
بدو گفت گستهم کای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
همی گوهر افشانی اندر سخن
تو داناتری هرچ باید بکن
تو پر دادی و بنده بیدادگر
تو پر مغزی و او پر از باد سر
چو بشنید خسرو به پیمود راه
خرامان بیامد بپیش سپاه
بپرسید بهرام یل را ز دور
همی جست هنگامه ی رزم سور
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
چگونست کارت بدشت نبرد
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای
ستون سپاهی بهنگام رزم
چو شمع درخشنده هنگام بزم
جهانجوی گردی و یزدان پرست
مداراد دارنده باز از تو دست
سگالیده ام روزگار ترا
بخوبی بسیجیده کار ترا
ترا با سپاه تو مهمان کنم
ز دیدار تو رامش جان کنم
سپهدار ایرانت خوانم بداد
کنم آفریننده را بر تو یاد
سخنهاش بشنید بهرام گرد
عنان باره ی تیزتگ را سپرد
هم از پشت آن باره بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز
چنین داد پاسخ مر ابلق سوار
که من خرمم شاد و به روزگار
ترا روزگار بزرگی مباد
نه بیداد دانی ز شاهی نه داد
الان شاه چون شهریاری کند
ورا مرد بدبخت یاری کند
ترا روزگاری سگالیده ام
بنوّی کمندیت مالیده ام
بزودی یکی دار سازم بلند
دو دستت ببندم بخم کمند
بیاویزمت زان سزاوار دار
ببینی ز من تلخی روزگار
چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس
نگوید چنین مرد یزدان شناس
چو مهمان بخوان تو آید ز دور
تو دشنام سازی بهنگام سور
نه آیین شاهان بود زین نشان
نه آن سواران گردنکشان
نه تازی چنین کرد و نه پارسی
اگر بشمری سال صد بار سی
ازین ننگ دارد خردمند مرد
بگرد در ناسپاسی مگرد
چو مهمانت آواز فرخ دهد
برین گونه بر دیو پاسخ دهد
بترسم که روز بد آیدت پیش
که سرگشته بینمت بر رای خویش
ترا چاره بر دست آن پادشاست
که زندست جاوید و فرمان رواست
گنه کار یزدانی و ناسپاس
تن اندر نکوهش دل اندر هراس
مرا چون الان شاه خوانی همی
زگوهر بیک سوم دانی همی
مگر ناسزایم بشاهنشهی
نزیباست بر من کلاه مهی
چو کسری نیا و چو هرمز پدر
کرا دانی از من سزاوارتر
ورا گفت بهرام کای بدنشان
بگفتار و کردار چون بیهشان
نخستین ز مهمان گشادی سخن
سرشتت بد و داستانت کهن
ترا با سخنهای شاهان چه کار
نه فرزانه مردی نه جنگی سوار
الان شاه بودی کنون کهتری
هم از بنده ی بندگان کمتری
گنه کارتر کس توی در جهان
نه شاهی نه زیباسری از مهان
بشاهی مرا خواندند آفرین
نمانم که پی بر نهی بر زمین
دگر آنک گفتی که بداختری
نزیبد ترا شاهی و مهتری
ازان گفتم ای ناسزاوار شاه
که هرگز مبادی تو در پیش گاه
که ایرانیان بر تو بر دشمنند
بکوشند و بیخت ز بن بر کنند
بدرّند بر تنت بر پوست و رگ
سپارند پس استخوانت بسگ
بدو گفت خسرو که ای بدکنش
چرا گشته ی تند و برترمنش
که آهوست بر مرد گفتار زشت
ترا اندر آغاز بود این سرشت
ز مغز تو بگسست روشن خرد
خنک نامور کو خرد پرورد
هر آن دیو کاید زمانش فراز
زبانش بگفتار گردد دراز
نخواهم که چون تو یکی پهلوان
بتندی تبه گردد و ناتوان
سزد گر ز دل خشم بیرون کنی
نجوشی و برتیزی افسون کنی
ز دارنده ی دادگر یاد کن
خرد را بدین یاد بنیاد کن
یکی کوه داری بزیر اندرون
که گر بنگری برتر از بیستون
گر از تو یکی شهریار آمدی
مغیلان بی بر ببار آمدی
ترا دل پر اندیشه ی مهتریست
به بینیم تا رای یزدان بچیست
ندانم که آمختت این بد تنی
ترا با چنین کیش آهرمنی
هرآن کاین سخن با تو گوید همی
بگفتار مرگ تو جوید همی
بگفت و فرود آمد از خنگ عاج
ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج
بنالید و سر سوی خورشید کرد
ز یزدان دلش پر ز امید کرد
چنین گفت کای روشن دادگر
درخت امید از تو آید ببر
تو دانی که بر پیش این بنده کیست
کزین ننگ بر تاج باید گریست
وزانجا سبک شد بجای نماز
همی گفت با داور پاک راز
گر این پادشاهی ز تخم کیان
بخواهد شدن تا نبندم میان
پرستنده باشم بآتشکده
نخواهم خورش جز ز شیر دده
ندارم بگنج اندرون زرّ و سیم
بگاه پرستش بپوشم گلیم
گر ایدونک این پادشاهی مراست
پرستنده و ایمن و داد و راست
تو پیروز گردان سپاه مرا
به بنده مده تاج و گاه مرا
اگر کام دل یابم این تاج و اسپ
بیارم دمان پیش آذرگشسپ
همین یاره و طوق و این گوشوار
همین جامه ی زرّ گوهر نگار
همان نیز ده بدره دینار زرد
فشانم برین گنبد لاژورد
پرستندگانرا دهم ده هزار
درم چون شوم بر جهان شهریار
ز بهرامیان هرک گردد اسیر
بپیش من آرد کسی دست گیر
پرستنده ی فرخ آتش کنم
دل موبد و هیربد خوش کنم
بگفت این وز خاک بر پای خاست
ستم دیده گوینده ی بود راست
ز جای نیایش بیامد چو گرد
ببهرام چوبینه آواز کرد
که ای دوزخی بنده ی دیونر
خرد دور و دور از تو آیین و فر
ستمگاره دیویست با خشم و زور
کزین گونه چشم ترا کرد کور
بجای خرد خشم و کین یافتی
ز دیوان کنون آفرین یافتی
ترا خارستان شارستانی نمود
یکی دوزخی بوستانی نمود
چراغ خرد پیش چشمت بمرد
ز جان و دلت روشنایی ببرد
نبودست جز جادوی پر فریب
که اندر بلندی نمودت نشیب
بشاخی همی یازی امروز دست
که برگش بود زهر و بارش کبست
نجستست هرگز تبار تو این
نباشد بجوینده بر آفرین
ترا ایزد این فرّ و برزت نداد
نیاری ز گرگین میلاد یاد
ایا مرد بدبخت و بیدادگر
بنابودنیها گمانی مبر
که خرچنگ را نیست پر عقاب
نپرّد عقاب از بر آفتاب
بیزدان پاک و بتخت و کلاه
که گر من بیابم ترا بی سپاه
اگر بر زنم بر تو بر باد سرد
ندارمت رنجه ز گرد نبرد
سخنها شنیدیم چندی درشت
بپیروزگر باز هشتیم پشت
اگر من سزاوار شاهی نیم
مبادا که در زیردستی زیم
چنین پاسخش داد بهرام باز
که ای بی خرد ریمن دیوساز
پدرت آن جهاندار دین دوست مرد
که هرگز نزد بر کسی باد سرد
چنو مردرا ارج نشناختی
بخواری ز تخت اندر انداختی
پس او جهاندار خواهی بدن
خردمند و بیدار خواهی بدن
تو ناپاکی و دشمن ایزدی
نه بینی ز نیکی دهش جز بدی
گر ایدونک هرمزد بیداد بود
زمان و زمین زو بفریاد بود
تو فرزند اویی نباشد سزا
بایران و توران شده پادشا
ترا زندگانی نباید نه تخت
یکی دخمه ی بس که دوری ز بخت
هم ان کین هرمز کنم خواستار
دگر کاندر ایران منم شهریار
کنون تازه کن بر من این داستان
که از راستان گشت همداستان
که تو داغ بر چشم شاهان نهی
کسی کو نهد نیز فرمان دهی
ازان پس بیابی که شاهی مراست
ز خورشید تا برج ماهی مراست
بدو گفت خسرو که هرگز مباد
که باشد بدرد پدر بنده شاد
نوشته چنین بود و بود آنچ بود
سخن بر سخن چند باید فزود
تو شاهی همی سازی از خویشتن
که گر مرگت آید نیابی کفن
بدین اسپ و برگستوان کسان
یکی خسروی بآرزو نارسان
نه خان و نه مان و نه بوم و نژاد
یکی شهریاری میان پر ز باد
بدین لشکر و چیز و نامی دروغ
نگیری بر تخت شاهی فروغ
ز تو پیش بودند کنداوران
جهانجوی و با گرزهای گران
نجستند شاهی که کهتر بدند
نه اندر خور تخت و افسر بدند
همی هر زمان سرفرازی بخشم
همی آب خشم اندر آری بچشم
بجوشد همی بر تنت بد گمان
زمانه بخشم آردت هر زمان
جهاندار شاهی ز داد آفرید
دگر از هنر وز نژاد آفرید
بدان کس دهد کو سزاوارتر
خرددارتر هم بی آزارتر
الان شاه مارا پدر کرده بود
کجا بر من از کارت آزرده بود
کنون ایزدم داد شاهنشهی
بزرگی و تخت و کلاه مهی
پذیرفتم این از خدای جهان
شناسنده ی آشکار و نهان
بدستوری هرمز شهریار
کجا داشت تاج پدر یادگار
ازان نامور پرهنر بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
بدان دین که آورده بود از بهشت
خرد یافته پیرسر زردهشت
که پیغمبر آمد بلهراسپ داد
پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد
هرانکس که ما را نمودست رنج
دگر آنک ازو یافتستیم گنج
همه یکسر اندر پناه منند
اگر دشمن ار نیک خواه منند
همه بر زن و زاده بر پادشا
نخوانیم کس را مگر پارسا
ز شهری که ویران شد اندر جهان
بجایی که درویش باشد نهان
توانگر کنم مرد درویش را
پراگنده و مردم خویش را
همه خارستانها کنم چون بهشت
پر از مردم و چارپایان و کشت
بمانم یکی خوبی اندر جهان
که نامم پس از مرگ نبود نهان
بیاییم و دلرا ترازو کنیم
بسنجیم و نیرو ببازو کنیم
چو هرمز جهاندار و باداد بود
زمین و زمانه بدو شاد بود
پسر بی گمان از پدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت
تو ای پرگناه فریبنده مرد
که جستی نخستین ز هرمز نبرد
نبد هیچ بد جز بفرمان تو
وگر تنبل و مکر و دستان تو
گر ایزد بخواهد من از کین شاه
کنم بر تو خورشید روشن سیاه
کنون تاج را درخور کار کیست
چو من ناسزایم سزاوار کیست
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
سزا آن بود کز تو شاهی ببرد
چو از دخت بابک بزاد اردشیر
که اشکانیانرا بدی دار و گیر
نه چون اردشیر اردوانرا بکشت
بنیرو شد و تختش آمد بمشت
کنون سال چون پانصد بر گذشت
سر تاج ساسانیان سرد گشت
کنون تخت و دیهیم را روز ماست
سروکار با بخت پیروز ماست
چو بینیم چهر تو و بخت تو
سپاه و کلاه تو و تخت تو
بیازم بدین کار ساسانیان
چو آشفته شیری که گردد ژیان
ز دفتر همه نامشان بسترم
سر تخت ساسانیان بسپرم
بزرگی مر اشکانیانرا سزاست
اگر بشنود مرد داننده راست
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی
که ای بیهده مرد پیکارجوی
اگر پادشاهی ز تخم کیان
بخواهد شدن تو کیی در جهان
همه رازیان از بنه خود کیند
دو رویند وز مردمی بر چیند
نخست از ری آمد سپاه اندکی
که شد با سپاه سکندر یکی
میانرا ببستند با رومیان
گرفتند ناگاه تخت کیان
ز ری بود ناپاک دل ماهیار
کزو تیره شد تخم اسفندیار
ازان پس ببستند ایرانیان
بکینه یکایک کمر بر میان
نیامد جهان آفرین را پسند
ازیشان بایران رسید آن گزند
کلاه کیی بر سر اردشیر
نهاد آن زمان داور دستگیر
بتاج کیان او سزاوار بود
اگر چند بی گنج و دینار بود
کنون نام آن نامداران گذشت
سخن گفتن ما همه باد گشت
کنون مهتری را سزاوار کیست
جهانرا بنوّی جهاندار کیست
بدو گفت بهرام جنگی منم
که بیخ کیانرا ز بن بر کنم
چنین گفت خسرو که آن داستان
که داننده یاد آرد از باستان
که هرگز بنادان و بی راه و خرد
سلیح بزرگی نباید سپرد
که چون باز خواهی نیاید بدست
که دارنده زان چیز گشتست مست
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بی بنانرا نشانی ببن
بفرجام کار آیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد
دلاور شدی تیز و برترمنش
ز بدگوهر آمد ترا بدکنش
ترا کرد سالار گردنکشان
شدی مهتر اندر زمین کشان
بران تخت سیمین و آن مهر شاه
سرت مست شد باز گشتی ز راه
کنون نام چوبینه بهرام گشت
همان تخت سیمین ترا دام گشت
بران تخت بر ماه خواهی شدن
سپهبد بدی شاه خواهی شدن
سخن زین نشان مرد دانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت
بدو گفت بهرام کای بدکنش
نزیبد همی بر تو جز سرزنش
تو پیمان یزدان نداری نگاه
همی ناسزا خوانی این پیش گاه
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود در نهان
همه دوستان بر تو بر دشمنند
بگفتار با تو بدل با منند
بدین کار خاقان مرا یاورست
همان کاندر ایران و چین لشکرست
بزرگی من از پارس آرم بری
نمانم کزین پس بود نام کی
برافرازم اندر جهان دادرا
کنم تازه آیین میلاد را
من از تخمه ی نامور آرشم
چو جنگ آورم آتش سرکشم
نبیره ی جهانجوی گرگین منم
هم آن آتش تیز بر زین منم
بایران بران رای بد ساوه شاه
که نه تخت ماند نه مهر و کلاه
کند با زمین راست آتشکده
نه نوروز ماند نه جشن سده
همه بنده بودند ایرانیان
برین بوم تا من ببستم میان
تو خودکامه را گر ندانی شمار
برو چار صد بار بشمر هزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست
که گفتی که بر راه بر جای نیست
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ
من از پس خروشان چو دیو سترگ
چنان دان که کس بی هنر در جهان
بخیره نجوید نشست مهان
همی بوی تاج آید از مغفرم
همی تخت عاج آید از خنجرم
اگر با تو یک پشه کین آورد
ز تختت بروی زمین آورد
بدو گفت خسرو که ای شوم پی
چرا یاد گرگین نگیری بوی
که اندر جهان بود و تختش نبود
بزرگی و اورنگ و بختش نبود
ندانست کس نام او در جهان
فرومایه بد در میان مهان
بیامد گرانمایه مهران ستاد
بشاه زمانه نشان تو داد
ز خاک سیاهت چنان بر کشید
شد آن روز بر چشم تو ناپدید
ترا داد گنج و سلیح و سپاه
درفش تهمتن درفشان چو ماه
نبد خواست یزدان که ایران زمین
بویرانی آرند ترکان چین
تو بودی بدین جنگشان یارمند
کلاهت برآمد بابر بلند
چو دارنده ی چرخ گردان بخواست
که آن پادشارا شود کار راست
تو زان مایه مر خویشتن را نهی
که هرگز ندیدی بهی و مهی
گرین پادشاهی ز تخم کیان
بخواهد شدن تو چه بندی میان
چو اسکندری باید اندر جهان
که تیره کند بخت شاهنشهان
تو با چهره ی دیو و با رنگ خاک
مبادی بگیتی جز اندر مغاک
ز بی راهی و کارکرد تو بود
که شد روز بر شاه ایران کبود
نوشتی همان نام من بر درم
ز گیتی مرا خواستی کرد کم
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بی رهان برترین پایه ای
هران خون که شد در جهان ریخته
تو باشی بران گیتی آویخته
نیابی شب تیره آنرا بخواب
که جویی همی روز در آفتاب
ایا مرد بدبخت بیدادگر
همه روزگارت بکژّی مبر
ز خشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن
که این بر من و تو همی بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
که گوید که کژّی به از راستی
بکژّی چرا دل بیاراستی
چو فرمان کنی هرچ خواهی تراست
یکی بهر ازین پادشاهی تراست
بدین گیتی اندر بزی شادمان
تن آسان و دور از بد بدگمان
وگر بگذری زین سرای سپنج
گه باز گشتن نباشی برنج
نشاید کزین کم کنیم ار فزون
که زردشت گوید بزند اندرون
که هرکس که بر گردد از دین پاک
ز یزدان ندارد بدل بیم و باک
بسالی همی داد بایدش پند
چو پندش نباشد ورا سودمند
ببایدش کشتن بفرمان شاه
فکندن تن پر گناهش براه
چو بر شاه گیتی شود بدگمان
ببایدش کشتن هم اندر زمان
بریزند هم بی گمان خون تو
همین جستن بخت وارون تو
کنون زندگانیت ناخوش بود
وگر بگذری جایت آتش بود
وگر دیر مانی برین هم نشان
سر از شاه وز داد یزدان کشان
پشیمانی آیدت زین کار خویش
ز گفتار ناخوب و کردار خویش
تو بیماری و پند داروی تست
بگوییم تا تو شوی تن درست
وگر چیره شد بر دلت کام و رشک
سخن گوی تا دیگر آرم پزشک
پزشک تو پندست و دارو خرد
مگر آز تاج از دلت بسترد
بپیروزی اندر چنین کش شدی
وز اندیشه ی گنج سرکش شدی
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس
ز دیو و ز جادو جهان پر هراس
چو زو شد دل مهتران پر ز درد
فریدون فرخنده با او چه کرد
سپاهت همه بندگان منند
بدل زنده و مردگان منند
ز تو لختکی روشنی یافتند
بدین سان سر از داد بر تافتند
چو من گنج خویش آشکارا کنم
دل جنگیان پرمدارا کنم
چو پیروز گشتی تو بر ساوه شاه
بر آن بر نهادند یکسر سپاه
که هرگز نه بینند زان پس شکست
چو از خواسته سیر گشتند و مست
نباید که بر دست من بر هلاک
شوند این دلیران بی بیم و باک
تو خواهی که جنگی سپاهی گران
همه نامداران و کنداوران
شود بوم ایران ازیشان تهی
شکست اندر آید بتخت مهی
که بد شاه هنگام آرش بگوی
سر آید مگر بر من این گفت و گوی
بدو گفت بهرام کان گاه شاه
منوچهر بد با کلاه و سپاه
بدو گفت خسرو که ای بدنهان
چو دانی که او بود شاه جهان
ندانی که آرش ورا بنده بود
بفرمان و رایش سر افکنده بود
بدو گفت بهرام کز راه داد
تو از تخم ساسانی ای بدنژاد
که ساسان شبان و شبان زاده بود
نه بابک شبانی بدو داده بود
بدو گفت خسرو که ای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی برمنش
دروغست گفتار تو سربسر
سخن گفتن کژ نباشد هنر
تو از بدتنان بودی و بی بنان
نه از تخم ساسان رسیدی بنان
بدو گفت بهرام کاندر جهان
شبانی ز ساسان نگردد نهان
ورا گفت خسرو که دارا بمرد
نه تاج بزرگی بساسان سپرد
اگر بخت گم شد کجا شد نژاد
نیاید ز گفتار بیداد داد
بدین هوش و این رای و این فرهی
بجویی همی تخت شاهنشهی
بگفت و بخندید و برگشت زوی
سوی لشکر خویش بنهاد روی
ز خاقانیان آن سه ترک سترگ
که ارغنده بودند بر سان گرگ
کجا گفته بودند بهرام را
که ما روز جنگ از پی نام را
اگر مرده گر زنده بالای شاه
بنزد تو آریم پیش سپاه
ازیشان سواری که ناپاک بود
دلاور بد و تند و ناباک بود
همی راند پرخاشجوی و دژم
کمندی ببازو درون شست خم
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج
همی بود یازان بپرمایه تاج
بینداخت آن تاب داده کمند
سر تاج شاه اندر آمد ببند
یکی تیغ گستهم زد بر کمند
سر شاه را زان نیامد گزند
کمانرا بزه کرد بندوی گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
بدان ترک بدساز بهرام گفت
که جز خاک تیره مبادت نهفت
که گفتت که با شاه رزم آزمای
ندیدی مرا پیش او بر بپای
پس آمد بلشکرگه خویش باز
روانش پر از درد و تن پر گداز
***
6
چو خواهرش بشنید کامد ز راه
برادرش پر درد زان رزمگاه
بینداخت آن نامدار افسرش
بیاورد فرمان بری چادرش
بیامد بنزد برادر دمان
دلش خسته از درد و تیره روان
بدو گفت کای مهتر جنگجوی
چگونه شدی پیش خسرو بگوی
گر او از جوانی شود تیزوتند
مگردان تو در آشتی رای کند
بخواهر چنین گفت بهرام گرد
که اورا ز شاهان نباید شمرد
نه جنگی سواری نه بخشنده یی
نه داناسری گر درخشنده یی
هنر بهتر از گوهر نامدار
هنرمند باید تن شهریار
چنین گفت داننده خواهر بدوی
که ای پرهنر مهتر نامجوی
ترا چند گویم سخن نشنوی
بپیش آوری تندی و بدخوی
نگر تا چه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آنکس که آهوی تو با تو گفت
همه راستیها گشاد از نهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهر خویش
برین بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد ز گاوان سروی
بیکباره گم کرد گوش و بروی
نکوهش مخواه از جهان سر بسر
نبود از تبارت کسی تاجور
اگر نیستی در میان این جوان
نبودی من از داغ تیره روان
پدر زنده و تخت شاهی بجای
نهاده تو اندر میان پیش پای
ندانم سرانجام این چون بود
همیشه دو چشمم پر از خون بود
جز از درد و نفرین نجویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
چه گویند چوبینه بدنام گشت
همه نام بهرام دشنام گشت
برین نیز هم خشم یزدان بود
روانت بدوزخ بزندان بود
نگر تا جز از هرمز شهریار
که بد در جهان مر ترا خواستار
هم آن تخت و آن کاله ی ساوه شاه
بدست آمد و بر نهادی کلاه
چو زو نامور گشتی اندر جهان
بجویی کنون گاه شاهنشهان
همه نیکویها ز یزدان شناس
مباش اندرین تاجور ناسپاس
برزمی که کردی چنین کش مشو
هنرمند بودی منی فش مشو
بدل دیورا یار کردی همی
بیزدان گنه گار گردی همی
چو آشفته شد هرمز و بر دمید
بگفتار آذرگشسپ پلید
ترا اندرین صبر بایست کرد
نبد بنده را روزگار نبرد
چو او را چنان سختی آمد بروی
ز بردع بیامد پسر کینه جوی
ببایست رفتن بر شاه نو
بکام وی آراستن گیاه نو
نکردی جوان جز برای تو کار
ندیدی دلت جز به روزگار
تن آسان بدی شاد و پیروزبخت
چرا کردی آهنگ این تاج و تخت
تو دانی که از تخمه ی اردشیر
بجایند شاهان برنا و پیر
ابا گنج و با لشکر بی شمار
بایران که خواند ترا شهریار
اگر شهریاری بگنج و سپاه
توانست کردن بایران نگاه
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر بایران زمین
ترا پاک یزدان بروبر گماشت
بد او ز ایران و توران بگاشت
جهاندار تا این جهان آفرید
زمین کرد و هم آسمان آفرید
ندیدند هرگز سواری چو سام
نزد پیش او شیر درنده گام
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپا اندر آورد رای پدر
همه مهتران سام را خواستند
همان تخت پیروزه آراستند
بران مهتران گفت هرگز مباد
که جان سپهبد کند تاج یاد
که خاک منوچهر گاه منست
سر تخت نوذر کلاه منست
بدان گفتم این ای برادر که تخت
نیابد مگر مرد پیروزبخت
که دارد کفی راد و فرّ و نژاد
خردمند و روشن دل و پر ز داد
ندانم که بر تو چه خواهد رسید
که اندر دلت شد خرد ناپدید
بدو گفت بهرام کاینست راست
برین راستی پاک یزدان گواست
و لیکن کنون کار ازین در گذشت
دل و مغز من پر ز تیمار گشت
اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ
که مرگ اندر آید بپولاد ترگ
***
7
وزان روی شد شهریار جوان
چو بگذشت شاد از پل نهروان
همه مهترانرا ز لشکر بخواند
سزاوار بر تخت شاهی نشاند
چنین گفت کای نیک دل سروران
جهاندیده و کارکرده سران
بشاهی مرا این نخستین سرست
جز از آزمایش نه اندر خورست
بجای کسی نیست مارا سپاس
وگر چند هستیم نیکی شناس
شمارا ز ما هیچ نیکی نبود
که چندین غم و رنج باید فزود
نیاکان مارا پرستیده اید
بسی شور و تلخ جهان دیده اید
بخواهم گشادن یکی راز خویش
نهان دارم از لشکر آواز خویش
سخن گفتن من بایرانیان
نباید که بیرون برند از میان
کزین گفتن اندیشه ی من تباه
شود چون بگویند پیش سپاه
من امشب سگالیده ام تاختن
سپه را بجنگ اندر انداختن
که بهرام را دیده ام در سخن
سواریست اسپ افگن و کارکن
همی کودکی بی خرد داندم
بگرز و بشمشیر ترساندم
نداند که من شب شبیخون کنم
برزم اندرون بیم بیرون کنم
اگر یار باشید با من بجنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ
چو شوید بعنبر شب تیره روی
بیفشاند این گیسوی مشک بوی
شما بر نشینید با ساز جنگ
همه گرز و خنجر گرفته بچنگ
بران بر نهادند یکسر سپاه
که یک تن نگردد ز فرمان شاه
چو خسرو بیامد بپرده سرای
ز بیگانه مردم بپردخت جای
بیاورد گستهم و بندوی را
جهاندیده و گرد گردوی را
همه کارزار شبیخون بگفت
که با او مگر یار باشند و جفت
بدو گفت گستهم کای شهریار
چرایی چنین ایمن از روزگار
تو با لشکر اکنون شبیخون کنی
ز دلها مگر مهر بیرون کنی
سپاه تو با لشکر دشمنند
ابا او همه یک دل و یک تنند
ز یکسو نبیره ز یکسو نیا
بمغز اندرون کی بود کیمیا
ازین سو برادر وزان سو پدر
همه پاک بسته یک اندر دگر
پدر چون کند با پسر کارزار
بدین آرزو کام دشمن مخار
نبایست گفت این سخن با سپاه
چو گفتی کنون کار گردد تباه
بدو گفت گردوی کاین خود گذشت
گذشته همه باد گردد بدشت
توانایی و کام و گنج و سپاه
سر مرد بینا نه پیچد ز راه
بدین رزمگه امشب اندر مباش
ممان تا شود گنج و لشکر به لاش
که من بی گمانم کزین راز ما
وزین ساختن در نهان ساز ما
بدان لشکر اکنون رسید آگهی
نباید که تو سر بدشمن دهی
چو بشنید خسرو پسند آمدش
بدل رای او سودمند آمدش
گزین کرد زان سرکشان مرد چند
که باشند بر نیک و بد یارمند
چو خراد برزین و گستهم شیر
چو شاپور و چون اندیان دلیر
چو بندوی خراد لشکرفروز
چو نستود لشکرکش نیوسوز
تلی بود پر سبزه و جای سور
سپه را همی دید خسرو ز دور
***
8
وزین روی بنشست بهرام گرد
بزرگان برفتند با او و خرد
سپهبد بپرسید زان سرکشان
که آمد ز خویشان شمارا نشان
فرستید هر کس که دارید خویش
که باشند یک دل بگفتار و کیش
گریشان بیایند و فرمان کنند
به پیمان روانرا گروگان کنند
سپه ماند از بردع و اردبیل
از ارمنّیه نیز بی مرد و خیل
ازیشان برزم اندرون نیست باک
چه مردان بردع چه یک مشت خاک
شنیدند گردنکشان این سخن
که بهرام جنگ آور افگند بن
ز لشکر گزیدند مردی دبیر
سخن گوی و داننده و یادگیر
بیامد گوی با دلی پر ز راز
همی بود پویان شب دیر یاز
بگفت آنچ بشنید زان مهتران
ازان نامداران و کنداوران
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
که تا رزم لشکر نیاید پدید
یکی ما ز خسرو نگردیم باز
بترسیم کین کار گردد دراز
مباشید ایمن بران رزمگاه
که خسرو شبیخون کند با سپاه
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد
سوی لشکر پهلوان شد چو گرد
همه لشکر آتش بر افروختند
بهر جای شمعی همی سوختند
***
9
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر و گرد و دلیر
چو کردند با او دبیران شمار
سپه بود شمشیر زن صد هزار
ز خاقانیان آن سه ترک سترگ
که بودند غرنده بر سان گرگ
بجنگ آوران گفت چون زخم کوس
برآید بهنگام بانگ خروس
شما بر خروشید و اندر دهید
سرانرا ز خون بر سر افسر نهید
بشد تیز لشکر بفرمان گو
سه ترک سرافرازشان پیش رو
بر لشکر شهریار آمدند
جفاپیشه و کینه دار آمدند
خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ
از آهن زمین بود وز گرد میغ
همی گفت هرکس که خسرو کجاست
که امروز پیروزی روز ماست
ببالا همی بود خسرو بدرد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
چنین تا سپیده برآمد ز کوه
شد از زخم شمشیر و کشته ستوه
چو شد دامن تیره شب ناپدید
همه رزمگه کشته و خسته دید
بگردنکشان گفت یاری کنید
برین دشمنان کامگاری کنید
که پیروزگر پشت و یار منست
همان زخم شمشیر کار منست
بیامد دمان تا بر آن سه ترک
نه ترک دلاور سه پیل سترگ
یکی تاخت تا نزد خسرو رسید
پرنداوری از میان بر کشید
همی خواست زد بر سر شهریار
سپر بر سر آورد شاه سوار
بزیر سپر تیغ زهرآبگون
بزد تیغ و انداختش سرنگون
خروشید کای نامداران جنگ
زمانی دگر کرد باید درنگ
سپاهش همه پشت برگاشتند
جهانجوی را خوار بگذاشتند
به بندوی و گستهم گفت آن زمان
که اکنون شدم زین سخن بدگمان
رسیده مرا هیچ فرزند نیست
همان از در تاج پیوند نیست
اگر من شوم کشته در کارزار
جهانرا نماند یکی شهریار
بدو گفت بندوی کای سرفراز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
سپه رفت اکنون تو ایدر مه ایست
که کس در زمانه ترا یار نیست
بزنگوی گفت آن زمان شهریار
کزایدر برو تازیان تاتخوار
ازین ماندگان بر سواری هزار
بران رزمگاه آنچ یابی بیار
سراپرده ی دیبه و گنج و تاج
همان بدره و برده و تخت عاج
بزرگان بنه برنهادند و گنج
فراوان ببردن کشیدند رنج
هم آنگه یکی اژدهافش درفش
پدید آمد و گشت گیتی بنفش
پس اندر همی راند بهرام گرد
بجنگ از جهان روشنایی ببرد
رسیدند بهرام و خسرو بهم
دلاور دو جنگی دو شیر دژم
چو پیلان جنگی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
همی گشت بهرام چون شیر نر
سلیحش نیامد برو کارگر
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت
از اندازه آویزش اندر گذشت
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
که گنج و بنه زان سوی پل کشید
چو بشنید خسرو بگستهم گفت
که با ما کسی نیست در جنگ جفت
که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ
بپیش اندرون پهلوانی سترگ
هزیمت بهنگام بهتر ز جنگ
چو تنها شدی نیست جای درنگ
همی راند ناکاردیده جوان
برین گونه بر تا پل نهروان
پس اندر همی تاخت بهرام تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چو خسرو چنان دید بر پل بماند
جهاندیده گستهم را پیش خواند
بیارید گفتا کمان مرا
بجنگ اندرون ترجمان مرا
کمانش ببرد آنک گنجور بود
بران کار گستهم دستور بود
کمان بر گرفت آن سپهدار گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
همی تیر بارید همچون تگرگ
بیک چوبه با سر همی دوخت ترگ
پس اندر همی تاخت بهرام شیر
کمندی بدست اژدهایی بزیر
چو خسرو ورا دید برگشت شاد
دو زاغ کمان را بزه بر نهاد
یکی تیر زد بربر بارگی
بشد کار آن باره یکبارگی
پیاده سپهبد سپر بر گرفت
ز بیچارگی دست بر سر گرفت
یلان سینه پیش اندر آمد چو گرد
جهانجوی کی داشت او را بمرد
هم اندر زمان اسپ او را بخست
پیاده یلان سینه از پل بجست
سپه بازگشت از پل نهروان
هرانکس که بودند پیر و جوان
چو بهرام برگشت خسرو چو گرد
پل نهروان سر بسر باز کرد
همی راند غمگین سوی طیسفون
دلی پر ز غم دیدگان پر ز خون
در شارستانها بآهن ببست
بانبوه اندیشگان در نشست
ز هر برزنی مهترانرا بخواند
بدروازه بر پاسبانان نشاند
***
10
وزانجایگه شد بپیش پدر
دو دیده پر از آب و پر خون جگر
چو روی پدر دید بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کاین پهلوان سوار
که او را گزین کردی ای شهریار
بیامد چو شاهان که دارند فر
سپاهی بیاورد بسیار مر
بگفتم سخن هرچ آمد زپند
برو پند من بر نبد سودمند
همه جنگ و پرخاش بد کام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی
بناکام رزمی گران کرده شد
فراوان کس از اختر آزرده شد
ز من باز گشتند یکسر سپاه
ندیدند گفتی مرا جز براه
همی شاه خوانند بهرام را
ندیدند ز آغاز فرجام را
پس من کنون تا پل نهروان
بیاورد لشکر چو کوهی گران
چو شد کار بی برگ بگریختم
بدام بلا در نیاویختم
نگه کردم اکنون بسود و زیان
نباشند یاور مگر تازیان
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
سواران تازی برم بی شمار
بدو گفت هرمز که این رای نیست
که اکنون ترا پای بر جای نیست
نباشند یاور ترا تازیان
چو جایی نه بینند سود و زیان
بدرد دل اندر ترا زار نیز
بدشمن سپارند از بهر چیز
بدین کار پشت تو یزدان بود
هماواز تو بخت خندان بود
چو بگذاشت خواهی همی مرز و بوم
ازایدر برو تازیان تا بروم
سخنهای این بنده ی چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی
بجایی که دین است و هم خواستست
سلیح و سپاه وی آراستست
فریدونیان نیز خویش تواند
چو کارت شود سخت پیش تواند
چو بشنید خسرو زمین بوس داد
بسی بر نهان آفرین کرد یاد
ببندوی و گردوی و گستهم گفت
که ما با غم و رنج گشتیم جفت
بسازید و یکسر بنه بر نهید
بر و بوم ایران بدشمن دهید
بگفت این و از دیده آواز خاست
که ای شاه نیک اختر و داد و راست
یکی گرد تیره بر آمد ز راه
درفشی درفشان میان سپاه
درفشی کجا پیکرش اژدهاست
که چوبینه بر نهروان کرد راست
چو بشنید خسرو بیامد بدر
گریزان برفت او ز پیش پدر
همی شد سوی روم بر سان گرد
درفشی پس پشت او لاژورد
بپیچید یال و بر و روی را
نگه کرد گستهم و بندوی را
همی راندند آن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو بآوای گرم
همانا سران تان ز پیش آمدست
که بدخواه تان همچو خویش آمدست
اگر نه چنین نرم راندن چراست
که بهرام نزدیک پشت شماست
بدو گفت بندوی کای شهریار
دلت را ببهرام رنجه مدار
کجا گرد ما را نه بیند ز راه
که دورست ز ایدر درفش سیاه
چنین است یارانت را گفت و گوی
که مارا بدین تاختن نیست روی
چو چوبینه آید بایوان شاه
هم آنگه بهرمز دهد تاج و گاه
نشیند چو دستور بر دست اوی
بدریا رسد کارگر شست اوی
بقیصر یکی نامه از شهریار
نویسد که این بنده ی نابکار
گریزان برفتست زین مرز و بوم
نباید که آرام گیرد بروم
هم آنگه که او خویشتن کرد راست
نژندی و کژّی ازین بهر ماست
چو آید بران مرز بندش کنید
دل شادمانرا گزندش کنید
بدین بارگاهش فرستید باز
ممانید تا گردد او سرفراز
ببندید هم در زمان با سپاه
فرستید گریان بدین جایگاه
چنین داد پاسخ که از بخت بد
سزد زین نشان هرچ بر ما رسد
سخنها درازست و کاری درشت
بیزدان کنون باز هشتیم پشت
براند اسپ و گفت انچ از خوب و زشت
جهاندار بر تارک ما نبشت
بباشد نگردد باندیشه باز
مبادا که آید بدشمن نیاز
چو او بر گذشت این دو بیدادگر
ازو باز گشتند پر کینه سر
ز راه اندر ایوان شاه آمدند
پر از رنج و دل پر گناه آمدند
ز در چون رسیدند نزدیک تخت
زهی از کمان باز کردند سخت
فگندند ناگاه در گردنش
بیاویختند آن گرامی تنش
شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان
تو گفتی که هرمز نبد در جهان
چنین است آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
اگر مایه اینست سودش مجوی
که در جستنش رنجت آید بروی
چو شد گردش روز هرمز بپای
تهی ماند زان تخت فرخنده جای
هم آنگاه برخاست آواز کوس
رخ خونیان گشت چون سندروس
درفش سپهبد هم آنگه ز راه
پدید آمد اندر میان سپاه
جفاپیشه گستهم و بندوی تیز
گرفتند زان کاخ راه گریز
چنین تا بخسرو رسید این دو مرد
جهانجوی چون دیدشان روی زرد
بدانست کایشان دو دل پر ز راز
چرا از جهاندار گشتند باز
برخساره شد چون گل شنبلید
نکرد آن سخن بر دلیران پدید
بدیشان چنین گفت کز شاه راه
بگردید کامد بتنگی سپاه
بیابان گزینید و راه دراز
مدارید یکسر تن از رنج باز
***
11
چو بهرام رفت اندر ایوان شاه
گزین کرد زان لشکر کینه خواه
زره دار و شمشیرزن سی هزار
بدان تا شوند از پس شهریار
چنین لشکری نامبردار و گرد
ببهرام پور سیاوش سپرد
وزان روی خسرو بیابان گرفت
همی از بد دشمنان جان گرفت
چنین تا بنزد رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید
کجا خواندندیش یزدان سرای
پرستش گهی بود و فرخنده جای
نشستن گه سوکواران بدی
بدو در سکوبا و مطران بدی
چنین گفت خسرو بیزدان پرست
که از خوردنی چیست کاید بدست
سکوبا بدو گفت کای نامدار
فطیرست با تره ی جویبار
گر ایدونک شاید بدین سان خورش
مبادت جز از نوشه این پرورش
ز اسپ اندر آمد سبک شهریار
همان آنک بودند با او سوار
جهانجوی با آن دو خسروپرست
گرفت از پی واژ برسم بدست
بخوردند باشتاب چیزی که بود
پس آنگه بزمزم بگفتند زود
چنین گفت پس با سکوبا که می
نداری تو ای پیر فرخنده پی
بدو گفت ما می ز خرما کنیم
بتمّوز و هنگام گرما کنیم
کنون هست لختی چو روشن گلاب
بسرخی چو بیجاده در آفتاب
هم آنگه بیاورد جامی نبید
که شد رنگ خورشید زو ناپدید
بخورد آن زمان خسرو از می سه جام
می و نان کشکین که دارد بنام
چو مغزش شد از باده ی سرخ گرم
هم آنگه بخفت از بر ریگ نرم
نهاد از بر ران بندوی سر
روانش پر از درد و خسته جگر
همان چون بخواب اندر آمد سرش
سکوبای مهتر بیامد برش
که از راه گردی بر آمد سیاه
دران گرد تیره فراوان سپاه
چنین گفت خسرو که بد روزگار
که دشمن بدین گونه شد خواستار
نه مردم بکارست و نه بارگی
فراز آمد آن روز بیچارگی
بدو گفت بندوی بس چاره ساز
که آمدت دشمن بتنگی فراز
بدو گفت خسرو که ای نیک خواه
مرا اندرین کار بنمای راه
بدو گفت بندوی کای شهریار
ترا چاره سازم بدین روزگار
و لیکن فدا کرده باشم روان
بپیش جهانجوی شاه جهان
بدو گفت خسرو که دانای چین
یکی خوب زد داستانی برین
که هرکاو کند بر درشاه کشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
چو دیوار شهر اندر آمد زپای
کلاته نباید که ماند بجای
چو ناچیز خواهد شدن شارستان
مماناد دیوار بیمارستان
تو گر چاره یی دانی اکنون بساز
هم از پاک یزدان نه ای بی نیاز
بدو گفت بندوی کاین تاج زر
مرا ده همین گوشوار و کمر
همان لعل زرین چینی قبای
چو من پوشم این را تو ایدر مپای
برو با سپاهت هم اندر شتاب
چو کشتی که موجش در آرد ز آب
بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت
وزانجایگه گشت با باد جفت
چو خسرو برفت از بر چاره جوی
جهاندیده سوی سقف کرد روی
که اکنون شما را بدین برز کوه
بباید شدن ناپدید از گروه
خود اندر پرستش گه آمد چو گرد
بزودی در آهنین سخت کرد
بپوشید پس جامه ی زرنگار
بسر بر نهاد افسر شهریار
بران بام بر شد نه بر آرزوی
سپه دید گرد اندرون چار سوی
همی بود تا لشکر رزمساز
رسیدند نزدیک آن دژ فراز
ابر پای خاست آنگه از بام زود
تن خویشتن را بلشکر نمود
بدیدندش از دور با تاج زر
همان طوق و آن گوشوار و کمر
همی گفت هر کس که این خسروست
که با تاج و با جامه های نوست
چو بندوی شد بی گمان کان سپاه
همی باز نشناسد او را ز شاه
فرود آمد و جامه ی خویش تفت
بپوشید ناکام و بر بام رفت
چنین گفت کای رزمسازان نو
کرا خوانم اندر شما پیش رو
که پیغام دارم ز شاه جهان
بگویم شنیده بپیش مهان
چو پور سیاوش دیدش ببام
منم پیش رو گفت بهرام نام
بدو گفت گوید جهاندار شاه
که من سخت پیچانم از رنج راه
ستوران همه خسته و کوفته
ز راه دراز اندر آشوفته
بدین خانه ی سوکواران برنج
فرود آمدستیم با یار پنج
چو پیدا شود چاک روز سپید
کنم دل زکار جهان ناامید
بیاییم با تو براه دراز
بنزدیک بهرام گردن فراز
برین بر که گفتم نجویم زمان
مگر یارمندی کند آسمان
نیاکان ما آنک بودند پیش
نگه داشتندی هم آیین و کیش
اگر چه بدی بختشان دیرساز
ز کهتر نبرداشتندی نیاز
کنون آنچ ما را بدل راز بود
بگفتیم چون بخت ناساز بود
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
نباشد مگر رای یزدان پاک
چو سالار بشنید زو داستان
بگفتار او گشت همداستان
دگر هرک بشنید گفتار اوی
پر از درد شد دل ز کردار اوی
فرود آمد آن شب بدانجا سپاه
همی داشتی رای خسرو نگاه
دگر روز بندوی بر بام شد
ز دیوار تا سوی بهرام شد
بدو گفت کامروز شاه از نماز
همانا نیاید بکاری فراز
چنین هم شب تیره بیدار بود
پرستنده ی پاک دادار بود
همان نیز خورشید گردد بلند
ز گرما نباید که یابد گزند
بیاساید امروز و فردا پگاه
همی راند اندر میان سپاه
چنین گفت بهرام با مهتران
که کاریست این هم سبک هم گران
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ
مگر تیز گردد بیاید بجنگ
بتنها تن او یکی لشکرست
جهانگیر و بیدار و کنداورست
و گر کشته آید بدشت نبرد
بر آرد ز ما نیز بهرام گرد
هم آن به که امروز باشیم نیز
وگر خوردنی نیست بسیار چیز
مگر کو بدین هم نشان خوش منش
بیاید به از جنگ وز سرزنش
چنان هم همی بود تا شب ز کوه
بر آمد بگرد اندر آمد گروه
سپاه اندر آمد ز هر پهلوی
همی سوختند آتش از هر سوی
***
12
چو روی زمین گشت خورشید فام
سخن گوی بندوی بر شد ببام
ببهرام گفت ای جهاندیده مرد
برانگه که بر خاست از دشت گرد
چو خسرو شمارا بدید او برفت
سوی روم با لشکر خویش تفت
کنون گر تو پران شوی چون عقاب
و گر برتر آری سر از آفتاب
نبیند کسی شاه را جز بروم
که اکنون کهن شد بران مرز و بوم
کنون گر دهیدم بجان زینهار
بیایم بر پهلوان سوار
بگویم سخن هرچ پرسد ز من
ز کمی و بیشی آن انجمن
و گر نه بپوشم سلیح نبرد
بجنگ اندر آیم بکردار گرد
چو بهرام بشنید زو این سخن
دل مرد برنا شد از غم کهن
بیاران چنین گفت کاکنون چه سود
اگر من برآرم ز بندوی دود
همان به که او را بر پهلوان
برم هم برین گونه روشن روان
بگوید بدو هرچ داند ز شاه
اگر سر دهد گر ستاند کلاه
به بندوی گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها ببهرام گوی
فرود آمد از بام بندوی شیر
همی راند با نامدار دلیر
چو بشنید بهرام کامد سپاه
سوی روم شد خسرو کینه خواه
ز پور سیاوش بر آشفت سخت
بدو گفت کای بدرگ شوربخت
نه کار تو بود اینک فرمودمت
همی بی هنر خیره بستودمت
جهانجوی بندوی را پیش خواند
همی خشم بهرام با او براند
بدو گفت کای بدتن بدکنش
فریبنده مرد از در سرزنش
سپاه مرا خیره بفریفتی
ز بد گوهر خویش نشکیفتی
تو با خسرو شوم گشتی یکی
جهاندیده یی کردی از کودکی
کنون آمدی با دلی پر سخن
که من نو کنم روزگار کهن
بدو گفت بندوی کای سرفراز
ز من راستی جوی و تندی مساز
بدان کان شهنشاه خویش منست
بزرگیش و رادیش پیش منست
فدا کردمش جان و بایست کرد
تو گر مهتری گرد کژی مگرد
بدو گفت بهرام من زین گناه
که کردی نخواهمت کردن تباه
و لیکن تو هم کشته بر دست اوی
شوی زود و خوانی مرا راست گوی
نهادند بر پای بندوی بند
ببهرام دادش ز بهر گزند
همی بود تا خور شد اندر نهفت
بیامد پر اندیشه ی دل بخفت
***
13
چو خورشید خنجر کشید از نیام
پدید آمد آن مطرف زردفام
فرستاد و گردنکشانرا بخواند
بر تخت شاهی بزانو نشاند
بهر جای کرسی زرین نهاد
چو شاهان پیروز بنشست شاد
چنین گفت زان پس ببانگ بلند
که هر کس که هست از شما ارجمند
ز شاهان ز ضحاک بتر کسی
نیامد پدیدار بجویی بسی
که از بهر شاهی پدر را بکشت
وزان کشتن ایرانش آمد بمشت
دگر خسرو آن مرد بیداد و شوم
پدر را بکشت آنگهی شد بروم
کنون ناپدیدست اندر جهان
یکی نامداری ز تخم مهان
که زیبا بود بخشش و بخت را
کلاه و کمر بستن و تخت را
که دارید کاکنون ببندد میان
بجا آورد رسم و راه کیان
بدارنده ی آفتاب بلند
که باشم شما را بدین یارمند
شنیدند گردنکشان این سخن
که آن نامور مهتر افکند بن
نه پیچید کس دل ز گفتار راست
یکی پیرتر بود بر پای خاست
کجا نام او بود شهران گراز
گوی پیرسر مهتری دیریاز
چنین گفت کای نامدار بلند
توی در جهان تا بوی سودمند
بدی گر نبودی جز از ساوه شاه
که آمد بدین مرز ما با سپاه
ز آزادگان بندگان خواست کرد
کجا در جهانش نبد هم نبرد
ز گیتی بمردی تو بستی میان
که آن رنج بگذشت ز ایرانیان
سپه چار بار از یلان صد هزار
همه گرد و شایسته ی کارزار
بیک چوبه تیر تو گشتند باز
بر آسود ایران ز گرم و گداز
کنون تخت ایران سزاوار تست
برین بر گوا بخت بیدار تست
کسی کو به پیچد ز فرمان ما
وگر دور ماند ز پیمان ما
بفرمانش آریم اگر چه گوست
وگر داستانرا همه خسروست
بگفت این و بنشست بر جای خویش
خراسان سپهبد بیامد بپیش
چنین گفت کاین پیر دانش پژوه
که چندین سخن گفت پیش گروه
بگویم که او از چه گفت این سخن
جهانجوی و داننده مرد کهن
که این نیکویها ز تو یاد کرد
دل انجمن زین سخن شاد کرد
و لیکن یکی داستانست نغز
اگر بشنود مردم پاک مغز
که زردشت گوید باستا و زند
که هر کس که از کردگار بلند
به پیچد بیک سال پندش دهید
همان مایه ی سودمندش دهید
سر سال اگر باز ناید براه
ببایدش کشتن بفرمان شاه
چو بر دادگر شاه دشمن شود
سرش زود باید که بی تن شود
خراسان بگفت این و لب را ببست
بیامد بجایی که بودش نشست
ازان پس فرخ زاد بر پای خاست
ازان انجمن سر برآورد راست
چنین گفت کای مهتر سودمند
سخن گفتن داد به گر پسند
اگر داد بهتر بود کس مباد
که باشد بگفتار بی داد شاد
ببهرام گوید که نوشه بدی
جهانرا بدیدار توشه بدی
اگر ناپسندست گفتار ما
بدین نیست پیروزگر یار ما
انوشه بدی شاد تا جاودان
ز تو دور دست و زبان بدان
بگفت این و بنشست مرد دلیر
خزروان خسرو بیامد چو شیر
بدو گفت اکنون که چندین سخن
سراینده برنا و مرد کهن
سرانجام اگر راه جویی بداد
هیونی بر افگن بکردار باد
ممان دیر تا خسرو سرفراز
بکوبد بنزد تو راه دراز
ز کار گذشته بپوزش گرای
سوی تخت گستاخ مگذار پای
که تا زنده باشد جهاندار شاه
نباشد سپهبد سزاوار گاه
وگر بیم داری ز خسرو بدل
پی از پارس وز طیسفون بر گسل
بشهر خراسان تن آسان بزی
که آسانی و مهتری را سزی
بپوزش یک اندر دگر نامه ساز
مگر خسرو آید برای تو باز
نه بر داشت خسرو پی از جای خویش
کجا زاد فرخ نهد پای پیش
سخن گفت پس زاد فرخ بداد
که ای نامداران فرخ نژاد
شنیدم سخن گفتن مهتران
که هستند ز ایران گزیده سران
نخستین سخن گفتن بنده وار
که تا پهلوانی شود شهریار
خردمند نپسندد این گفت و گوی
کزان کم شود مرد را آب روی
خراسان سخن برمنش وار گفت
نگویم که آن با خرد بود جفت
فرخ زاد بفزود گفتار تند
دل مردم پر خرد کرد کند
چهارم خزروان سالار بود
که گفتار او با خرد یار بود
که تا آفرید این جهان کردگار
پدید آمد این گردش روزگار
ز ضحاک تازی نخست اندر آی
که بیدادگر بود و ناپاک رای
که جمشید برتر منش را بکشت
به بیداد بگرفت گیتی بمشت
پر از درد دیدم دل پارسا
که اندر جهان دیو بد پادشا
دگر آنک بدگوهر افراسیاب
ز توران بدانگونه بگذاشت آب
بزاری سر نوذر نامدار
بشمشیر ببرید و برگشت کار
سدیگر سکندر که آمد ز روم
بایران و ویران شد این مرز و بوم
چو دارای شمشیر زنرا بکشت
خور و خواب ایرانیان شد درشت
چهارم چو ناپاک دل خوش نواز
که گم کرد زین بوم و بر نام و ناز
چو پیروز شاهی بلند اختری
جهاندار وز نامداران سری
بکشتند هیتالیان ناگهان
نگون شد سر تخت شاه جهان
کس اندر جهان این شگفتی ندید
که اکنون بنوی بایران رسید
که بگریخت شاهی چو خسرو ز گاه
سوی دشمنان شد ز دست سپاه
بگفت این و بنشست گریان بدرد
ز گفتار او گشت بهرام زرد
جهاندیده سنباد بر پای جست
میان بسته و تیغ هندی بدست
چنین گفت کاین نامور پهلوان
بزرگست و با داد و روشن روان
کنون تاکسی از نژاد کیان
بیاید ببندد کمر بر میان
هم آن به که این بر نشیند بتخت
که گردست و جنگاور و نیک بخت
سر جنگیان کاین سخنها شنید
بزد دست و تیغ از میان بر کشید
چنین گفت کز تخم شاهان زنی
اگر باز یابیم در برزنی
ببرم سرش را بشمشیر تیز
زجانش بر آرم دم رستخیز
نمانم که کس تاجداری کند
میان سواران سواری کند
چوبشنید بابوی گرد ارمنی
که سالار ناپاک کرد آن منی
کشیدند شمشیر و برخاستند
یکی نو سخن دیگر آراستند
که بهرام شاهست و ما کهتریم
سر دشمنانرا بپی بسپریم
کشیده چو بهرام شمشیر دید
خردمندی و راستی بر گزید
چنین گفت کانکو ز جای نشست
برآید بیازد بشمشیر دست
ببرم هم اندر زمان دست اوی
هشیوار گردد سر مست اوی
بگفت این و از پیش آزادگان
بیامد سوی گلشن شادگان
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پر آژنگ و دل پر شکن
***
14
چو پیدا شد آن چادر قیرگون
درفشان شد اختر بچرخ اندرون
چو آواز دارنده ی پاس خاست
قلم خواست بهرام و قرطاس خواست
بیامد دبیر خردمند و راد
دوات و قلم پیش دانا نهاد
بدو گفت عهدی ز ایرانیان
بباید نوشتن برین پرنیان
که بهرام شاهست و پیروزبخت
سزاوار تاج است و زیبای تخت
نجوید جز از راستی در جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
نوشته شد آن شمع برداشتند
شب تیره باندیشه بگذاشتند
چو پنهان شد آن چادر لاژورد
جهان شد ز دیدار خورشید زرد
بیامد یکی مرد پیروزبخت
نهاد اندر ایوان بهرام تخت
برفتند ایوان شاهی چو عاج
بیاویختند از بر گاه تاج
بر تخت زرین یکی زیرگاه
نهادند و پس بر گشادند راه
نشست از بر تخت بهرامشاه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
دبیرش بیاورد عهد کیان
نوشته بران پربها پرنیان
گوایی نوشتند یکسر مهان
که بهرام شد شهریار جهان
بران نامه چون نام کردند یاد
برو بر یکی مهر زرین نهاد
چنین گفت کاین پادشاهی مراست
بدین بر شما پاک یزدان گواست
چنین هم بماناد سالی هزار
که از تخمه ی من بود شهریار
پسر بر پسر هم چنین ارجمند
بماناد با تاج و تخت بلند
بآذر مه اندر بد و روز هور
که از شیر پردخته شد پشت گور
چنین گفت زان پس بایرانیان
که برخاست پرخاش و کین از میان
کسی کو برین نیست همداستان
اگر کژ باشید اگر راستان
بایران مباشید بیش از سه روز
چهارم چو از چرخ گیتی فروز
برآید همه نزد خسرو شوید
برین بوم و بر بیش ازین مغنوید
نه از دل برو خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین
هرانکس که با شاه پیوسته بود
بران پادشاهی دلش خسته بود
برفتند زان بوم تا مرز روم
پراگنده گشتند ز آباد بوم
***
15
همی بود بندوی بسته چو یوز
بزندان بهرام هفتاد روز
نگه بان بندوی بهرام بود
کزان بند او نیک ناکام بود
ورا نیز بندوی بفریفتی
ببند اندر از چاره نشکیفتی
که از شاه ایران مشو ناامید
اگر تیره شد روز گردد سپید
اگر چه شود بخت او دیرساز
شود بخت پیروز با خوش نواز
جهان آفرین بر تن کیقباد
ببخشید و گیتی بدو باز داد
نماند ببهرام هم تاج و تخت
چه اندیشد این مردم نیک بخت
ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد
که خیره دهد خویشتن را بباد
بانگشت بشمر کنون تا دو ماه
که از روم بینی بایران سپاه
بدین تاج و تخت آتش اندر زنند
همه ز یورش بر سرش بشکنند
بدو گفت بهرام گر شهریار
مرا داد خواهد بجان زینهار
ز پند تو آرایش جان کنم
همه هرچ گویی تو فرمان کنم
یکی سخت سوگند خواهم بماه
بآذرگشسپ و بتخت و کلاه
که گر خسرو آید برین مرز و بوم
سپاه آرد از پیش قیصر ز روم
بخواهی مرا زو بجان زینهار
نگیری تو این کار دشوار خوار
ازو بر تن من نیاید زیان
نگردد بگفتار ایرانیان
بگفت این و پس دفتر زند خواست
بسوگند بندوی را بند خواست
چو بندوی بگرفت استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند
مبیناد بندوی جز درد و رنج
مباد ایمن اندر سرای سپنج
که آنگه که خسرو بیاید ز جای
به بینم من او را نشینم ز پای
مگر کو بنزد تو انگشتری
فرستد همان افسر مهتری
چو بشنید بهرام سوگند او
بدید آن دل پاک و پیوند او
بدو گفت کاکنون همه راز خویش
بگویم بر افرازم آواز خویش
بسازم یکی دام چوبینه را
بچاره فراز آورم کینه را
بزهراب شمشیر در بزمگاه
بکوشش توانمش کردن تباه
بدریای آب اندرون نم نماند
که بهرام را شاه بایست خواند
بدو گفت بندوی کای کاردان
خردمند و بیدار و بسیاردان
بدین زودی اندر جهاندار شاه
بیاید نشیند برین پیشگاه
تو دانی که من هرچ گویم بدوی
نه پیچد ز گفتار این بنده روی
بخواهم گناهی که رفت از تو پیش
ببخشد بگفتار من تاج خویش
اگر خود بر آنی که گویی همی
بدل رای کژی نجویی همی
ز بند این دو پای من آزاد کن
نخستین ز خسرو برین یاد کن
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند بر داشت زوی
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ
ببندوی گفت ار دلم نشکند
چو چوبینه امروز چوگان زند
سگالیده ام دوش با پنج یار
که از تارک او بر آرم دمار
چو شد روز بهرام چوبینه روی
بمیدان نهاد و بچوگان و گوی
فرستاده آمد ز بهرام زود
بنزدیک پور سیاوش چو دود
زره خواست و پوشید زیر قبای
ز درگه باسپ اندر آورد پای
زنی بود بهرام یل را نه پاک
که بهرام را خواستی زیر خاک
بدل دوست بهرام چوبینه بود
که از شوی جانش پر از کینه بود
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگه دار و فریادرس
که بهرام پوشید پنهان زره
بر افگند بند زره را گره
ندانم که در دل چه دارد ز بد
تو زو خویشتن دور داری سزد
چو بشنید چوبینه گفتار زن
که با او همی گفت چوگان مزن
هرانکس که رفتی بمیدان اوی
چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی
زدی دست بر پشت او نرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم
چنین تا بپور سیاوش رسید
زره در برش آشکارا بدید
بدو گفت ای بتر از خار گز
بمیدان که پوشد زره زیر خز
بگفت این و شمشیر کین بر کشید
سراپای او پاک برهم درید
چو بندوی زان کشتن آگاه شد
برو تابش روز کوتاه شد
بپوشید پس جوشن و بر نشست
میان یلی لرز لرزان ببست
ابا چند تن رفت لرزان براه
گریزان شد از بیم بهرامشاه
گرفت او ازان شهر راه گریز
بدان تا نه بینند ازو رستخیز
بمنزل رسیدند و بفزود خیل
گرفتند تازان ره اردبیل
ز میدان چو بهرام بیرون کشید
همی دامن از خشم در خون کشید
ازان پس بفرمود مهروی را
که باشد نگه دار بندوی را
ببهرام گفتند کای شهریار
دلت را ببندوی رنجه مدار
که او چون ازین کشتن آگاه شد
همانا که با باد همراه شد
پشیمان شد از کشتن یار خویش
کزان تیره دانست بازار خویش
چنین گفت کانکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست
یکی خفته بر تیغ دندان پیل
یکی ایمن از موج دریای نیل
دگر آنک بر پادشا شد دلیر
چهارم که بگرفت بازوی شیر
ببخشای بر جان این هر چهار
کزیشان به پیچد سر روزگار
دگر هرک جنباند او کوه را
بران یارگر خواهد انبوه را
تن خویشتن را بدان رنجه داشت
وزان رنج تن باد در پنجه داشت
بکشتی ویران گذشتن بر آب
به آید که بر کار کردن شتاب
اگر چشمه خواهی که بینی بچشم
شوی خیره زو باز گردی بخشم
کسی را کجا کور بد رهنمون
بماند براه دراز اندرون
هرانکس که گیرد بدست اژدها
شد او کشته و اژدها زو رها
وگر آزمون را کسی خورد زهر
ازان خوردنش درد و مرگست بهر
نکشتیم بندوی را از نخست
ز دستم رها شد در چاره جست
برین کرده ی خویش باید گریست
به بینیم تا رای یزدان بچیست
وزان روی بندوی و اندک سپاه
چو باد دمان بر گرفتند راه
همی برد هرکس که بد بردنی
براهی که موسیل بود ارمنی
بیابان بی راه و جای دده
سراپرده یی دید جایی زده
نگه کرد موسیل بود ارمنی
هم آب روان یافت هم خوردنی
جهانجوی بندوی تنها برفت
سوی خیمه ها روی بنهاد تفت
چو موسیل را دید بردش نماز
بگفتند با او زمانی دراز
بدو گفت موسیل ز ایدر مرو
که آگاهی آید ترا نوبنو
که در روم آباد خسرو چه کرد
همی آشتی نو کند گر نبرد
چو بشنید بندوی آنجا بماند
وزان دشت یاران خود را بخواند
***
16
همی تاخت خسرو بپیش اندرون
نه آب و گیا بود و نه رهنمون
عنانرا بدان باره کرده یله
همی راند ناکام تا باهله
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر
چو خسرو بنزدیک ایشان رسید
بران شهر لشکر فرود آورید
همان چون فرود آمد اندر زمان
نوندی بیامد ز ایران دمان
ز بهرام چوبین یکی نامه داشت
همان نامه پوشیده در جامه داشت
نوشته سوی مهتر باهله
که گر لشکر آید مکنشان یله
سپاه من اینک پس اندر دمان
بشهر تو آید زمان تا زمان
چو مهتر برانگونه بر نامه دید
هم اندر زمان پیش خسرو دوید
چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
بترسید کآید پس او سپاه
بران نامه بر تنگ دل گشت شاه
ازان شهر هم در زمان بر نشست
میان کیی تاختن را ببست
همی تاخت تا پیش آب فرات
ندید اندرو هیچ جای نبات
شده گرسنه مرد پیر و جوان
یکی بیشه دیدند و آب روان
چو خسرو بپیش اندرون بیشه دید
سپه را بران سبزه اندر کشید
شده گرسنه مرد ناهار و سست
کمانرا بزه کرد و نخچیر جست
ندیدند چیزی بجایی دوان
درخت و گیا بود و آب روان
پدید آمد اندر زمان کاروان
شتر بود و پیش اندرون ساروان
چو آن ساربان روی خسرو بدید
بدان نامدار آفرین گسترید
بدو گفت خسرو که نام تو چیست
کجا رفت خواهی و کام تو چیست
بدو گفت من قیس بن حارثم
ز آزادگان عرب وارثم
ز مصر آمدم با یکی کاروان
برین کاروان بر منم ساروان
بآب فراتست بنگاه من
از انجا بدین بیشه بد راه من
بدو گفت خسروکه از خوردنی
چه داری هم از چیز گستردنی
که ما ماندگانیم و هم گرسنه
نه توشست ما را نه بار و بنه
بدو گفت تازی که ایدر بایست
مرا با تو چیز و تن و جان یکیست
چو بر شاه تازی بگسترد مهر
بیاورد فربه یکی ماده سهر
بکشتند و آتش بر افروختند
ترو خشک هیزم همی سوختند
بر آتش پراگند چندی کباب
بخوردن گرفتند یاران شتاب
گرفتند واژ آنک بد دین پژوه
بخوردن شتابید دیگر گروه
بخوردند بی نان فراوان کباب
بیاراست هر مهتری جای خواب
زمانی بخفتند و برخاستند
یکی آفرین نو آراستند
بدان دادگر کو جهان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
ازان پس بیاران چنین گفت شاه
که هر کس که او بیش دارد گناه
بپیش من آنکس گرامی ترست
وزان کهتران نیز نامی ترست
هرانکس کجا بیش دارد بدی
بگشت از من و از ره بخردی
بما بیش باید که دارد امید
سراسر بنیکی دهیدش نوید
گرفتند یاران برو آفرین
که ای پاک دل خسرو پاک دین
بپرسید زان مرد تازی که راه
کدامست و من چون شوم با سپاه
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش
شما را بیابان و کوهست پیش
چو دستور باشی من از گوشت و آب
براه آورم گر نسازی شتاب
بدو گفت خسرو جزین نیست رای
که با توشه باشیم و با رهنمای
هیونی بر افگند تازی براه
بدان تا برد راه پیش سپاه
همی تاخت اندر بیابان و کوه
پر از رنج و تیمار با آن گروه
یکی کاروان نیز دیگر براه
پدید آمد از دور پیش سپاه
یکی مرد بازارگان مایه دار
بیامد هم آنگه بر شهریار
بدو گفت شاه از کجایی بگوی
کجا رفت خواهی چنین پوی پوی
بدو گفت کز خره ی اردشیر
یکی مرد بازارگانم دبیر
بدو گفت نامت چه کرد آنک زاد
چنین داد پاسخ که مهران ستاد
ازو توشه جست آن زمان شهریار
بدو گفت سالار کای نامدار
خورش هست چندانک اندازه نیست
اگر چهره بازارگان تازه نیست
بدو گفت خسرو که مهمان براه
بیابی فزونی شود دستگاه
سر بار بگشاد بازارگان
درمگان به آمد ز دینارگان
خورش برد و بنشست خود بر زمین
همی خواند بر شهریار آفرین
چو نان خورده شد مرد مهمان پرست
بیامد گرفت آب دستان بدست
چو از دور خراد برزین بدید
ز جایی که بد پیش خسرو دوید
ز بازارگان بستد آن آب گرم
بدان تا ندارد جهاندار شرم
پس آن مرد بازارگان پر شتاب
می آورد برسان روشن گلاب
دگر باره خراد برزین ز راه
ازو بستد آن جام و شد نزد شاه
پرستش پرستنده را داشت سود
بران برتری برتریها فزود
ازان پس ببازارگان گفت شاه
که اکنون سپه را کدامست راه
نشست تو در خره ی اردشیر
کجا باشد ای مرد مهمان پذیر
بدو گفت کای شاه با داد و رای
ز بازارگانان منم پاک رای
نشانش یکایک بخسرو بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
بفرمود تا نام برنا و ده
نویسد نویسنده ی روزبه
ببازارگان گفت پدرود باش
خرد را بدل تار و هم پود باش
***
17
چو بگذشت لشکر بران تازه بوم
بتندی همی راند تا مرز روم
چنین تا بیامد بران شارستان
که قیصر ورا خواندی کارستان
چو از دور ترسا بدید آن سپاه
برفتند پویان ببی راه و راه
بدان باره اندر کشیدند رخت
در شارستانرا ببستند سخت
فرو ماند زان شاه گیتی فروز
به بیرون بماندند لشکر سه روز
فرستاد روز چهارم کسی
که نزدیک ما نیست لشکر بسی
خورشها فرستید و یاری کنید
چه بر ما همی کامگاری کنید؟
بنزدیک ایشان سخن خوار بود
سپاهش همه سست و ناهار بود
هم آنگه بر آمد یکی تیره ابر
بغرید بر سان جنگی هژبر
وز ابر اندران شارستان باد خاست
بهر برزنی بانگ و فریاد خاست
چو نیمی ز تیره شب اندر کشید
ز باره یکی بهره شد ناپدید
همه شارستان ماند اندر شگفت
بیزدان سقف پوزش اندر گرفت
بهر برزنی بر علف ساختند
سه پیر سکوبا برون تاختند
ز چیزی که بود اندران تازه بوم
همان جامه هایی که خیزد ز روم
ببردند بالا بنزدیک شاه
که پیدا شد ای شاه بر ما گناه
چو خسرو جوان بود و برترمنش
بدیشان نکرد از بدی سرزنش
بدان شارستان در یکی کاخ بود
که بالاش با ابر گستاخ بود
فراوان بدو اندرون برده بود
همان جای قیصر بر آورده بود
ز دشت اندر آمد بدانجا گذشت
فراوان بدان شارستان در بگشت
همه رومیان آفرین خواندند
بپا اندرش گوهر افشاندند
چو آباد جایی بچنگ آمدش
بر آسود و چندی درنگ آمدش
بقیصر یکی نامه بنوشت شاه
ازان باد و باران و ابر سیاه
وزان شارستان سوی مانوی راند
که آنرا جهاندار مانوی خواند
ز مانوییان هرک بیدار بود
خردمند و راد و جهاندار بود
سکوبا و رهبان سوی شهریار
برفتند با هدیه و با نثار
همی رفت با شاه چندی سخن
ز باران و آن شارستان کهن
همی گفت هر کس که ما بنده ایم
بگفتار خسرو سر افگنده ایم
ببود اندران شهر خسرو سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
بابر اندر آورد برنده تیغ
جهانجوی شد سوی راه وریغ
که اوریغ بد نام آن شارستان
بدو در چلیپا و بیمارستان
ببی راه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود
بنزدیک دیر آمد آواز داد
که کردار تو جز پرستش مباد
گر از دیر دیرینه آیی فرود
زنیکی دهش باد بر تو درود
هم آنگاه راهب چو آوا شنید
فرود آمد از دیر و او را بدید
بدو گفت خسرو تویی بی گمان
ز تخت پدر گشته ناشادمان
ز دست یکی بدکنش بنده یی
پلیدی منی فش پرستنده یی
چو گفتار راهب بی اندازه شد
دل خسرو از مهر او تازه شد
ز گفتار او در شگفتی بماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
ز پشت صلیبی بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست
پرستنده چون دید بردش نماز
سخن گفت با او زمانی دراز
یکی آزمون را بدو گفت شاه
که من کهتری ام ز ایران سپاه
پیامی همی نزد قیصر برم
چو پاسخ دهد سوی مهتر برم
گرین رفتن من همایون بود
نگه کن که فرجام من چون بود
بدو گفت راهب که چونین مگوی
تو شاهی مکن خویشتن شاه جوی
چو دیدمت گفتم سراسر سخن
مرا هر زمان آزمایش مکن
نباید دروغ ایچ در دین تو
نه کژی برین راه و آیین تو
بسی رنج دیدی و آویختی
سرانجام زین بنده بگریختی
ز گفتار او ماند خسرو شگفت
چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت
بدو گفت راهب که پوزش مکن
بپرس از من از بودنیها سخن
بدین آمدن شاد و گستاخ باش
جهانرا یکی بارور شاخ باش
که یزدان ترا بی نیازی دهد
بلند اخترت سرفرازی دهد
ز قیصر بیابی سلیح و سپاه
یکی دختری از در تاج و گاه
چو با بندگان کارزارت بود
جهاندار بیدار یارت بود
سرانجام بگریزد آن بدنژاد
فراوان کند روز نیکیش یاد
وزان رزم جایی فتد دوردست
بسازد بران بوم جای نشست
چو دوری گزیند ز فرمان تو
بریزند خونش به پیمان تو
بدو گفت خسرو جزین خود مباد
که کردی تو ای پیر داننده یاد
چه گویی بدین چند باشد درنگ
که آید مرا پادشاهی بچنگ
چنین داد پاسخ که ده با دو ماه
برین برگذرد باز یابی کلاه
اگر بر سر آید ده و پنج روز
تو گردی شهنشاه گیتی فروز
بپرسید خسرو کزین انجمن
که کوشد برنج و بآزار تن
چنین داد پاسخ که بستام نام
گوی برمنش باشد و شادکام
دگر آنک خوانی ورا خال خویش
بدو تازه دانی مه و سال خویش
بپرهیز زان مرد ناسودمند
که باشدت زو درد و رنج و گزند
بر آشفت خسرو ببستام گفت
که با من سخن برگشا از نهفت
ترا مادرت نام گستهم کرد
تو گویی که بستامم اندر نبرد
براهب چنین گفت کینست خال
بخون بود با مادر من همال
بدو گفت راهب که آری همین
ز گستهم بینی بسی رنج و کین
بدو گفت خسرو که ای رای زن
ازان پس چه گویی چه خواهد بدن
بدو گفت راهب که مندیش زین
کزان پس نه بینی جز از آفرین
نیاید بروی تو دیگر بدی
مگر سخت کاری بود ایزدی
بر آشوبد این سرکش آرام تو
ازان پس نباشد بجز کام تو
اگر چند بد گردد این بدگمان
همانش بدست تو باشد زمان
بدو گفت گستهم کای شهریار
دلت را بدین هیچ رنجه مدار
بپاکیزه یزدان که ماه آفرید
جهانرا بسان تو شاه آفرید
بآذرگشسپ و بخورشید و ماه
بجان و سر نامبردار شاه
بگفتار ترسا نگر نگروی
سخن گفتن ناسزا نشنوی
مرا ایمنی ده ز گفتار اوی
چو سوگند خوردم بهانه مجوی
که هرگز نسازم بدی در نهان
بر اندیش از کردگار جهان
بدو گفت خسرو که از ترس گار
نیاید سخن گفت نابکار
ز تو نیز هرگز ندیدم بدی
نیازی بکژی و نابخردی
و لیکن ز کار سپهر بلند
نباشد شگفت ار شوی پر گزند
چو بایسته کاری بود ایزدی
بیکسو شود دانش و بخردی
براهب چنین گفت پس شهریار
که شاداب دل باش و به روزگار
وزان دیر چون برق رخشان ز میغ
بیامد سوی شارستان وریغ
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر
***
19
چو آمد بران شارستان شهریار
سوار آمد از قیصر نامدار
که چیزی کزین مرز باید بخواه
مدار آرزو را ز شاهان نگاه
که هر چند این پادشاهی مراست
ترا با تن خویش داریم راست
بران شارستان ایمن و شاد باش
ز هر بد که اندیشی آزاد باش
همه روم یکسر ترا کهترند
اگر چند گردن کش و مهترند
ترا تا نسازم سلیح و سپاه
نجویم خور و خواب و آرام گاه
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
روانش از اندیشه آزاد گشت
بفرمود گستهم و بالوی را
همان اندیان جهانجوی را
بخراد برزین و شاپور شیر
چنین گفت پس شهریار دلیر
که اسپان چو روشن شود زین کنید
ببالای آن زین زرین کنید
بپوشید زربفت چینی قبای
همه یک دلانید و پاکیزه رای
ازین شارستان سوی قیصر شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
خردمند باشید و روشن روان
نیوشنده و چرب و شیرین زبان
گر ایدونک قیصر بمیدان شود
کمان خواهد ار نی بچوگان شود
بکوشید با مرد خسروپرست
بدان تا شما را نیاید شکست
سواری بداند کز ایران برند
دلیری و نیرو ز شیران برند
بخراد برزین بفرمود شاه
که چینی حریر آر و مشک سیاه
بقیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت
سخنهای کوتاه و معنی بسی
که آن یاد گیرد دل هر کسی
که نزدیک او فیلسوفان بوند
بدان کوش تا یاوه یی نشنوند
چو نامه بخواند زبان بر گشای
بگفتار با تو ندارند پای
ببالوی گفت آنچ قیصر ز من
گشاید زبان بر سر انجمن
ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد
تو اندر سخن یاد کن همچو شهد
بدان انجمن تو زبان منی
بهر نیک و بد ترجمان منی
بچیزی که بر ما نیاید شکست
بکوشید و با آن بسایید دست
تو پیمان گفتار من در پذیر
سخن هرچ گفتم همه یاد گیر
شنیدند آواز فرخ جوان
جهاندیده گردان روشن روان
همه خواندند آفرین سر بسر
که جز تو مبادا کسی تاجور
بنزدیک قیصر نهادند روی
بزرگان روشن دل و راست گوی
چو بشنید قیصر کز ایران مهان
فرستاده ی شهریار جهان
رسیدند نزدیک ایوان ز راه
پذیره فرستاد چندی سپاه
بیاراست کاخی بدیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
نشست از بر نامور تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج
بفرمود تا پرده بر داشتند
ز دهلیزشان تیز بگذاشتند
گرانمایه گستهم بد پیشرو
پس او چو بالوی و شاپور گو
چو خراد برزین و گرد اندیان
همه تاج بر سر کمر بر میان
رسیدند نزدیک قیصر فراز
چو دیدند بردند پیشش نماز
همه یک زبان آفرین خواندند
بران تخت زر گوهر افشاندند
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران و ز لشکر و رنج راه
چو بشنید خراد برزین برفت
بر تخت با نامه ی شاه تفت
بفرمان آن نامور شهریار
نهادند کرسی زرین چهار
نشست این سه پرمایه ی نیک رای
همی بود خراد برزین بپای
بفرمود قیصر که بر زیرگاه
نشیند کسی کو به پیمود راه
چنین گفت خراد برزین که شاه
مرا در بزرگی ندادست راه
که در پیش قیصر بیارم نشست
چنین نامه ی شاه ایران بدست
مگر بندگی را پسند آیمت
به پیغام او سودمند آیمت
بدو گفت قیصر که بگشای راز
چه گفت آن خردمند گردن فراز
نخست آفرین بر جهاندار کرد
جهانرا بدان آفرین خوار کرد
که اویست برتر ز هر برتری
توانا و داننده از هر دری
بفرمان او گردد این آسمان
کجا برترست از مکان و زمان
سپهر و ستاره همه کرده اند
بدین چرخ گردان برآورده اند
چو از خاک مر جانور بنده کرد
نخستین کیومرث را زنده کرد
چنان تا بشاه آفریدون رسید
کزان سرفرازان ورا برگزید
پدید آمد آن تخمه اندر جهان
ببود آشکار آنچ بودی نهان
همی رو چنین تا سر کیقباد
که تاج بزرگی بسر بر نهاد
نیامد بدین دوده هرگز بدی
نگه داشتندی ره ایزدی
کنون بنده یی ناسزاوار و گست
بیامد بتخت کیان بر نشست
همی داد خواهم ز بیدادگر
نه افسر نه تخت و کلاه و کمر
هرانکس که او بر نشیند بتخت
خرد باید و نامداری و بخت
شناسد که این تخت و این فرهی
کرا بود و دیهیم شاهنشهی
مرا اندرین کار یاری کنید
برین بی وفا کامگاری کنید
که پوینده گشتیم گرد جهان
بشرم آمدیم از کهان و مهان
چو قیصر بران سان سخنها شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
گل شنبلیدش پر از ژاله شد
زبان و روانش پر از ناله شد
چو آن نامه بر خواند بفزود درد
شد آن تخت بر چشم او لاژورد
بخراد برزین جهاندار گفت
که این نیست بر مرد دانا نهفت
مرا خسرو از خویش و پیوند بیش
ز جان سخن گوی دارمش پیش
سلیح است و هم گنج و هم لشکرست
شما را ببین تا چه اندر خورست
اگر دیده خواهی ندارم دریغ
که دیده به از گنج دینار و تیغ
***
20
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بران پیشگاه بزرگی نشاند
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
بیاراست چون مرغزار بهشت
ز بس بند و پیوند و نیکو سخن
ازان روز تا روزگار کهن
چو گشت از نوشتن نویسنده سیر
نگه کرد قیصر سواری دلیر
سخن گوی و روشن دل و یادگیر
خردمند و گویا و گرد و دبیر
بدو گفت رو پیش خسرو بگوی
که ای شاه بینادل و راه جوی
مرا هم سلیحست و هم زر بگنج
نیاورد باید کسی را برنج
و گر نیستیمان ز هر کشوری
درم خواستیمی ز هر مهتری
بدان تا تو از روم با کام خویش
بایران گذشتی بآرام خویش
مباش اندرین بوم تیره روان
چنین است کردار چرخ روان
که گاهی پناهست و گاهی گزند
گهی با زیانیم و گه سودمند
کنون تا سلیح و سپاه و درم
فراز آورم تو نباشی دژم
بر خسرو آمد فرستاده مرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد
***
21
ز بیگانه قیصر بپرداخت جای
پر اندیشه بنشست با رهنمای
بموبد چنین گفت کاین دادخواه
ز گیتی گرفتست ما را پناه
بسازیم تا او بنیرو شود
وزان کهتر بد بی آهو شود
بقیصر چنین گفت پس رهنمای
که از فیلسوفان پاکیزه رای
بباید تنی چند بیداردل
که بندند با ما بدین کار دل
فرستاد کس قیصر نامدار
برفتند زان فیلسوفان چهار
جوانان و پیران رومی نژاد
سخنهای دیرینه کردند یاد
که ما تا سکندر بشد زین جهان
ز ایرانیانیم خسته نهان
ز بس غارت و جنگ و آویختن
همان بی گنه خیره خون ریختن
کنون پاک یزدان ز کردار بد
بپیش اندر آوردشان کار بد
یکی خامشی بر گزین از میان
چو شد کندرو بخت ساسانیان
اگر خسرو آن خسروانی کلاه
بدست آورد سر بر آرد بماه
هم اندر زمان باژ خواهد ز روم
بپا اندر آرد همه مرز و بوم
گرین در خورد با خرد یاد دار
سخنهای ایرانیان باد دار
ازیشان چو بشنید قیصر سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
سواری فرستاد نزدیک شاه
یکی نامه بنوشت و بنمود راه
ز گفتار بیدار دانندگان
سخنهای دیرینه خوانندگان
چو آمد بنزدیک خسرو سوار
بگفت آنچ بشنید با نامدار
همان نامه ی قیصر او را سپرد
سخنهای قیصر برو بر شمرد
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بی رنگ شد
چنین داد پاسخ که گر زین سخن
که پیش آمد از روزگار کهن
همی بر دل این یاد باید گرفت
همه رنجها باد باید گرفت
گرفتیم و گشتیم زین مرز باز
شمارا مبادا بایران نیاز
نگه کن کنون تا نیاکان ما
گزیده جهان دار و پاکان ما
به بیداد کردند جنگ ار بداد
نگر تا ز پیران که دارد بیاد
سزد گر بپرسد ز دانای روم
که این بد ز زاغ آمدست ار ز بوم
که هر کس که در رزم شد سرفراز
همی ز آفریننده شد بی نیاز
نیاکان ما نامداران بدند
بگیتی درون کامگاران بدند
نبرداشتند از کسی سرکشی
بلندی و تندی و بی دانشی
کنون این سخنها نیارد بها
که باشد سر اندر دم اژدها
یکی سوی قیصر بر از من درود
بگویش که گفتار بی تار و پود
بزرگان نیارند پیش خرد
بفرجام هم نیک و بد بگذرد
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
مگر بر کشم دامن از تیره آب
چو رومی نیابیم فریادرس
بنزدیک خاقان فرستیم کس
سخن هرچ گفتم همه خیره شد
که آب روان از بنه تیره شد
فرستادگانم چو آیند باز
بدین شارستان در نمانم دراز
بایرانیان گفت فرمان کنید
دل خویش را زین سخن مشکنید
که یزدان پیروزگر یار ماست
جوانمردی و مردمی کارماست
گرفت این سخن بر دل خویش خوار
فرستاد نامه بدست تخوار
برین گونه بر نامه یی بر نوشت
ز هر گونه یی اندر و خوب و زشت
بیامد ز نزدیک خسرو سوار
چنین تا در قیصر نامدار
***
22
چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هر گونه اندیشه بر دل براند
ازان پس بدستور پرمایه گفت
که این راز را باز خواه از نهفت
نگه کن که خسرو بدین کارزار
شود شاد اگر پیچد از روزگار
گر ایدونک گویی که پیروز نیست
ازان پس ورا نیز نوروز نیست
بمانیم تا سوی خاقان شود
چو بیمار شد نزد درمان شود
ور ایدونک پیروزگر باشد اوی
بشاهی بسان پدر باشد اوی
همان به کزایدر شود با سپاه
مگر کینه در دل ندارد نگاه
چو بشنید دستور دانا سخن
بفرمود تا زیجهای کهن
ببردند مردان اخترشناس
سخن راند تا ماند از شب سه پاس
سرانجام مرد ستاره شمر
بقیصر چنین گفت کای تاجور
نگه کردم این زیجهای کهن
کز اختر فلاطون فگندست بن
نه بس دیر شاهی بخسرو رسد
ز شاهنشهی گردش نو رسد
برین گونه تا سال بر سی و هشت
برو گرد تیره نیارد گذشت
چو بشنید قیصر بدستور گفت
که بیرون شد این آرزوی از نهفت
[چه گوییم و این را چه پاسخ دهیم
بیا تا برین رای فرخ نهیم]
گرانمایه دستور گفت این سخن
که در آسمان اختر افگند بن
بمردی و دانش کجا داشت کس
جهانداورت باد فریادرس
چو خسرو سوی مرز خاقان شود
ورا یاد خواهد تن آسان شود
چو لشکر ز جای دگر سازد اوی
ز کین تو هرگز نپردازد اوی
نگه کن کنون تو که داناتری
بدین آرزوها تواناتری
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه
فرستیم ناچار با پیل وگاه
سخن چند گویم همان به که گنج
کنم خوار تا دور مانم ز رنج
***
23
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود
بران آفرین آفرین بر فزود
که با موبد یک دل و پاک رای
زدیم از بد و نیک ناباک رای
ز هر گونه یی داستانها زدیم
بران رای پیشینه باز آمدیم
کنون رای و گفتارها شد ببن
گشادم در گنجهای کهن
بقسطنیه در فراوان سپاه
ندارم که دارند کشور نگاه
سخنها ز هر گونه آراستیم
ز هر کشوری لشکری خواستیم
یکایک چو آیند هم در زمان
فرستیم نزدیک تو بی گمان
همه مولش و رای چندین زدن
برین نیشتر کام شیر آژدن
ازان بد که کردارهای کهن
همی یاد کرد آنک داند سخن
که هنگام شاپور شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج سیر
ز بس غارت و کشتن و تاختن
به بیداد بر کینها ساختن
کزو بگذری هرمز و کیقباد
که از داد یزدان نکردند یاد
نیای تو آن شاه نوشین روان
که از داد او پیرسر شد جوان
همه روم ازو شد سراسر خراب
چنان چون که ایران ز افراسیاب
ازین مرز ما سی و نه شارستان
از ایرانیان شد همه خارستان
ز خون سران دشت شد آبگیر
زن و کودکانشان ببردند اسیر
اگر مرد رومی بدل کین گرفت
نباید که آید ترا آن شگفت
خود آزردنی نیست در دین ما
مبادا بدی کردن آیین ما
ندیدیم چیزی به از راستی
همان دوری از کژی و کاستی
ستم دیدگانرا همه خواندم
وزین در فراوان سخن راندم
بافسون دل مردمان پاک شد
همه زهر گیرنده تریاک شد
بدان بر نهادم کزین در سخن
نگوید کس از روزگار کهن
بچیزی که گویی تو فرمان کنم
روانرا به پیمان گروگان کنم
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان
بگویی که تا من بوم شهریار
نگیرم چنین رنجها سست و خوار
نخواهم من از رومیان باژ نیز
نه بفروشم این رنجها را بچیز
دگر هرچ دارید زان مرز و بوم
از ایران کسی نسپرد مرز روم
بدین آرزو نیز بیشی کنید
بسازید با ما و خویشی کنید
شما را هر آنگه که کاری بود
و گر ناسزا کارزاری بود
همه دوستدار و برادر شویم
بود نیز گاهی که کهتر شویم
چو گردید زین شهر ما بی نیاز
بدلتان همه کینه آید فراز
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان بیهده روزگار کهن
یکی عهد باید کنون استوار
سزاوار مهری برو یادگار
کزین باره از کین ایرج سخن
نرانیم و از روزگار کهن
ازین پس یکی باشد ایران و روم
جدایی نجوییم زین مرز و بوم
پس پرده ی ما یکی دخترست
که از مهتران بر خرد بهترست
بخواهید بر پاکی دین ما
چنان چون بود رسم و آیین ما
بدان تا چو فرزند قیصرنژاد
بود کین ایرج نیارد بیاد
از آشوب و ز جنگ روی زمین
بیاساید و راه جوید بدین
کنون چون بچشم خرد بنگری
مراین را بجز راستی نشمری
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما
ز هنگام پیروز تا خوش نواز
همانا که بگذشت سال دراز
که سرها بدادند هر دو بباد
جهاندار پیمان شکن خود مباد
مسیح پیمبر چنین کرد یاد
که پیچد خرد چون بپیچی ز داد
بسی چاره کرد اندران خوش نواز
که پیروز را سر نیاید بگاز
چو پیروز با او درشتی نمود
بدید اندران جایگه تیره دود
شد آن لشکر و تخت شاهی بباد
به پیچید و شد شاه را سر ز داد
تو برنایی و نوز نادیده کار
چو خواهی که بر یابی از روزگار
مکن یاری مرد پیمان شکن
که پیمان شکن کس نیرزد کفن
بدان شاه نفرین کند تاج و گاه
که پیمان شکن باشد و کینه خواه
کنون نامه ی من سراسر بخوان
گر انگشتها چرب داری مخوان
سخنها نگه دار و پاسخ نویس
همه خوبی اندیش و فرخ نویس
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسنده ی تیزویر
چو بر خوانم این پاسخ نامه را
به بینم دل مرد خودکامه را
همانا سلیح و سپاه و درم
فرستیم تا دل نداری دژم
هرانکس که بر تو گرامی ترست
وگر نزد تو نیز نامی ترست
ابا آنک زو کینه داری بدل
بمردی ز دل کینه ها بر گسل
گناهش بیزدان دارنده بخش
مکن روز بر دشمن و دوست دخش
چو خواهی که داردت پیروزبخت
جهاندار و با لشکر و تاج و تخت
ز چیز کسان دست کوتاه دار
روانرا سوی راستی راه دار
چو عنوان آن نامه بر گشت خشک
بروبر نهادند مهری ز مشک
بران مهر بنهاد قیصر نگین
فرستاده را داد و کرد افرین
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
ز پیوستن آگاهی نو رسید
بایرانیان گفت کامروز مهر
دگر گونه گردد همی بر سپهر
ز قیصر یکی نامه آمد بلند
سخن گفتنش سربسر سودمند
همی راه جوید که دیرینه کین
ببرد ز روم و ز ایران زمین
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که هرگز نه بر خاست کین از میان
چو این راست گردد بهنگام تو
نویسند بر تاجها نام تو
چو ایشان برانگونه دیدند رای
بپردخت خسرو ز بیگانه جای
دوات و قلم خواست و چینی حریر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه بنوشت بر پهلوی
بر آیین شاهان خط خسروی
که پذرفت خسرو ز یزدان پاک
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
که تا او بود شاه در پیشگاه
ورا باشد ایران و گنج و سپاه
نخواهد ز دارندگان باژ روم
نه لشکر فرستد بران مرز و بوم
هران شارستانی کزان مرز بود
اگر چند بیکار و بی ارز بود
بقیصر سپارد همه یک بیک
ازین پس نوشته فرستیم و چک
همان نیز دختر کزان مادرست
که پاکست و پیوسته ی قیصر ست
بهمداستان پدر خواستیم
بدین خواستن دل بیاراستیم
هران کس که در بارگاه تو اند
از ایران و اندر پناه تو اند
چو گستهم و شاپور و چون اندیان
چو خراد برزین ز تخم کیان
چو لشکر فرستی بدیشان سپار
خرد یافته دختر نامدار
بخویشی چنانم کنون با تو من
چو از پیش بود آن بزرگ انجمن
نخستین کیومرث با جمشید
کزو بود گیتی ببیم و امید
دگر هرچ هستند ایرج نژاد
که آیین و فر فریدون نهاد
بدین همنشان تا قباد بزرگ
که از داد او خویش بد میش و گرگ
همه کینه برداشتیم از میان
یکی گشت رومی و ایرانیان
ز قیصر پذیرفتم آن دخترش
که از دختران باشد او افسرش
ازین بر نگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار تا اندکی
تو چیزی که گفتی درنگی مساز
که بودن درین شارستان شد دراز
چو کرد این سخنها برین گونه یاد
نوشته بخورشید خراد داد
سپهبد چو باد اندر آمد ز جای
باسپ کمیت اندر آورد پای
همی تاخت تا پیش قیصر چو باد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
چو قیصر ازان نامه بگسست بند
بدید آن سخنهای شاه بلند
بفرمود تا هر که دانا بدند
بگفتارها بر توانا بدند
بنزدیک قیصر شدند انجمن
بپرسید زیشان همه تن بتن
که اکنون مر این را چه درمان کنیم
ابا شاه ایران چه پیمان کنیم
بدین نامه ما بی بهانه شدیم
همی روم و ایران یگانه شدیم
بزرگان فرزانه بر خاستند
زبانرا بپاسخ بیاراستند
که ما کهترانیم و قیصر تویی
جهاندار با تخت و افسر تویی
نگه کن کنون رای و فرمان تراست
ز ما گر بخواهی تن و جان تراست
چو بشنید قیصر گرفت آفرین
بدان نامداران با رای و دین
همی بود تا شمع گردان سپهر
دگر گونه تر شد بآیین و چهر
***
25
چو خورشید گردنده بی رنگ شد
ستاره ببرج شباهنگ شد
بفرمود قیصر بنیرنگ ساز
که پیش آرد اندیشه های دراز
بسازید جای شگفتی طلسم
که کس باز نشناسد او را بجسم
نشسته زنی خوب بر تخت ناز
پر از شرم با جامه های طراز
ازین روی و زان رو پرستندگان
پس پشت و پیش اندرش بندگان
نشسته بران تخت بی گفت و گوی
بگریان زنی ماند آن خوب روی
زمان تا زمان دست بر آختی
سرشکی ز مژگان بینداختی
هر آن کس که دیدی مر او را ز دور
زنی یافتی شیفته پر ز نور
که بگریستی بر مسیحا بزار
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار
طلسم بزرگان چو آمد بجای
بر قیصر آمد یکی رهنمای
ز دانا چو بشنید قیصر برفت
بپیش طلسم آمد آنگاه تفت
ازان جادویی در شگفتی بماند
فرستاد و گستهم را پیش خواند
بگستهم گفت ای گو نامدار
یکی دختری داشتم چون نگار
ببالید و آمدش هنگام شوی
یکی خویش بد مرو را نامجوی
براه مسیحا بدو دادمش
ز بی دانشی روی بگشادمش
فرستادم او را بخان جوان
سوی آسمان شد روان جوان
کنون او نشستست با سوک و درد
شده روز روشن برو لاژورد
نه پندم پذیرد نه گوید سخن
جهان نو از رنج او شد کهن
یکی رنج بردار و او را ببین
سخنهای دانندگان بر گزین
جوانی و از گوهر پهلوان
مگر با تو او بر گشاید زبان
بدو گفت گستهم کایدون کنم
مگر از دلش رنج بیرون کنم
بنزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار
چو آمد بنزدیک تختش فراز
طلسم از بر تخت بردش نماز
گرانمایه گستهم بنشست خوار
سخن گفت با دختر سوکوار
دلاور نخست اندر آمد بپند
سخنها که او را بدی سودمند
بدو گفت کای دخت قیصرنژاد
خردمند نخروشد از کار داد
رها نیست از مرگ پران عقاب
چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب
همه باد بد گفتن پهلوان
که زن بی زبان بود و تن بی روان
بانگشت خود هر زمانی سرشک
بینداختی پیش گویا پزشک
چو گستهم ازو در شگفتی بماند
فرستاد قیصر کس او را بخواند
چه دیدی بدو گفت از دخترم
کزو تیره گردد همی افسرم
بدو گفت بسیار دادمش پند
نبد پند من پیش او کاربند
دگر روز قیصر ببالوی گفت
که امروز با اندیان باش جفت
همان نیز شاپور مهترنژاد
کند جان ما را بدین دخت شاد
شوی پیش این دختر سوکوار
سخن گویی از نامور شهریار
مگر پاسخی یابی از دخترم
کزو آتش آید همی بر سرم
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سر مایه و ارزتان
بر آنم که امروز پاسخ دهد
چو پاسخ بآواز فرخ دهد
شود رسته زین انده سوکوار
که خوناب بارد همی بر کنار
برفت آن گرامی سه آزادمرد
سخن گوی و هر یک بننگ نبرد
ازیشان کسی روی پاسخ ندید
زن بی زبان خامشی بر گزید
ازان چاره نزدیک قیصر شدند
ببیچارگی نزد داور شدند
که هر چند گفتیم و دادیم پند
نبد پند ما مرورا سودمند
چنین گفت قیصر که بدروزگار
که ما سوکواریم زین سوکوار
ازان نامداران چو چاره نیافت
سوی رای خراد برزین شتافت
بدو گفت کای نامدار دبیر
گزین سر تخمه ی اردشیر
یکی سوی این دختر اندر شوی
مگر یک ره آواز او بشنوی
فرستاد با او یکی استوار
ز ایوان بنزدیک آن سوکوار
چو خراد برزین بیامد برش
نگه کرد روی و سر و افسرش
همی بود پیشش زمانی دراز
طلسم فریبنده بردش نماز
بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد
پر اندیشه شد مرد مهترنژاد
سراپای زن را همی بنگرید
پرستندگانرا بر او بدید
همی گفت گر زن ز غم بیهش است
پرستنده باری چرا خامش است
اگر خود سرشکست در چشم اوی
سزیدی اگر کم شدی خشم اوی
بپیش برش بر چکاند همی
چپ و راست جنبش نداند همی
سرشکش که انداخت یک جای رفت
نه جنبان شدش دست و نه پای رفت
اگر خود درین کالبد جان بدی
جز از دست جاییش جنبان بدی
سرشکش سوی دیگر انداختی
و گر دست جای دگر آختی
نه بینم همی جنبش جان و جسم
نباشد جز از فیلسوفی طلسم
بر قیصر آمد بخندید و گفت
که این ماه رخ را خرد نیست جفت
طلسمست کاین رومیان ساختند
که بالوی و گستهم نشناختند
بایرانیان بر بخندی همی
وگر چشم ما را ببندی همی
چو این بشنود شاه خندان شود
گشاده رخ و سیم دندان شود
***
26
بدو گفت قیصر که جاوید زی
که دستور شاهنشهانرا سزی
یکی خانه دارم در ایوان شگفت
کزین برتر اندازه نتوان گرفت
یکی اسب و مردی بروبر سوار
کزانجا شگفتی شود هوشیار
چو بینی ندانی که این بند چیست
طلسم است گر کرده ی ایزدی ست
چو خراد برزین شنید این سخن
بیامد بران جایگاه کهن
بدیدش یکی جای کرده بلند
سوار ایستاده درو ارجمند
کجا چشم بیننده چونان ندید
بدان سان تو گفتی خدای آفرید
بدید ایستاده معلق سوار
بیامد بر قیصر نامدار
چنین گفت کز آهنست آن سوار
همه خانه از گوهر شاهوار
که دانا ورا مغنیاطیس خواند
که رومیش بر اسپ هندی نشاند
هرانکس که او دفتر هندوان
بخواند شود شاد و روشن روان
بپرسید قیصر که هندی ز راه
همی تا کجا بر کشد پایگاه
ز دین پرستندگان بر چیند
همه بت پرستند گر خود کیند
چنین گفت خراد برزین که راه
بهند اندرون گاو شاهست و ماه
بیزدان نگروند و گردان سپهر
ندارد کسی بر تن خویش مهر
ز خورشید گردنده بر بگذرند
چو ما را ز دانندگان نشمرند
هرانکس که او آتشی بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
یکی آتشی داند اندر هوا
بفرمان یزدان فرمان روا
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای نغز آورد دلپذیر
چنین گفت کآتش بآتش رسید
گناهش ز کردار شد ناپدید
ازان ناگزیر آتش افروختن
همان راستی خواند این سوختن
همان گفت و گوی شما نیست راست
برین بر روان مسیحا گواست
نه بینی که عیسی مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی
میاویز با او بتندی بسی
و گر بر زند کف برخسار تو
شود تیره زان زخم دیدار تو
مزن هم چنان تا بماندت نام
خردمند را نام بهتر ز کام
بسوتام را بس کن از خوردنی
مجو ار نباشدت گستردنی
بدین سر بدی را ببد مشمرید
بی آزار ازین تیرگی بگذرید
شما را هوا بر خرد شاه گشت
دل از آز بسیار بیراه گشت
که ایوانهاتان بکیوان رسید
شماری که شد گنجتانرا کلید
ابا گنجتان نیز چندان سپاه
زره های رومی و رومی کلاه
بهر جای بیداد لشکر کشید
ز آسودگی تیغها بر کشید
همی چشمه گردد بیابان ز خون
مسیحا نبود اندرین رهنمون
یکی بی نوا مرد درویش بود
که نانش ز رنج تن خویش بود
جز از ترف و شیرش نبودی خورش
فزونیش رخبین بدی پرورش
چو آورد مرد جهودش بمشت
چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت
همان کشته را نیز بر دار کرد
بران دار بر مرو را خوار کرد
چو روشن روان گشت و دانش پذیر
سخن گوی و داننده و یادگیر
به پیغمبری نیز هنگام یافت
ببرنایی از زیرکی کام یافت
تو گویی که فرزند یزدان بد اوی
بران دار بر گشته خندان بد اوی
بخندد برین بر خردمند مرد
تو گر بخردی گرد این فن مگرد
که هست او ز فرزند و زن بی نیاز
بنزدیک او آشکارست راز
چه پیچی ز دین کیومرثی
هم از راه و آیین طهمورثی
که گویند دارا ی گیهان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
جهاندار دهقان یزدان پرست
چو بر واژه برسم بگیرد بدست
نشاید چشیدن یکی قطره آب
گر از تشنگی آب بیند بخواب
بیزدان پناهند بروز نبرد
نخواهد بجنگ اندرون آب سرد
همان قبله شان برترین گوهرست
که از آب و خاک و هوا برترست
نباشند شاهان ما دین فروش
بفرمان دارنده دارند گوش
بدینار و گوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز بداد
ببخشیدن کاخهای بلند
دگر شاد کردن دل مستمند
سدیگر کسی کو بروز نبرد
بپوشد رخ شید گردان بگرد
بر و بوم دارد ز دشمن نگاه
جزین را نخواهد خردمند شاه
جز از راستی هرک جوید ز دین
برو باد نفرین بی آفرین
چو بشنید قیصر پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
بدو گفت آن کو جهان آفرید
ترا نامدار مهان آفرید
سخنهای پاک از تو باید شنید
تو داری در رازها را کلید
کسی را کزین گونه کهتر بود
سرش ز افسر ماه برتر بود
درم خواست از گنج و دینار خواست
یکی افسری نامبردار خواست
بدو داد و بسیار کرد آفرین
که آباد باد از تو ایران زمین
***
27
وزان پس چو دانست کامد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
گزین کرد زان رومیان صد هزار
همه نامدار از در کارزار
سلیح و درم خواست و اسپان جنگ
سر آمد برو روزگار درنگ
یکی دخترش بود مریم بنام
خردمند و با سنگ و با رای و کام
بخسرو فرستاد بآیین دین
همی خواست از کردگار آفرین
بپذرفت دخترش گستهم گرد
بآیین نیکو بخسرو سپرد
وزان پس بیاورد چندان جهیز
کزان کند شد بارگیهای تیز
ز زرینه و گوهر شاهوار
ز یاقوت و ز جامه ی زرنگار
ز گستردنیها و دیبای روم
بزر پیکر و از بریشمش بوم
همان یاره و طوق با گوشوار
سه تاج گرانمایه گوهرنگار
عماری بیاراست زرین چهار
جلیلش پر از گوهر شاهوار
چهل مهد دیگر بد از آبنوس
ز گوهر درفشان چو چشم خروس
ازان پس پرستنده ی ماه روی
ز ایوان برفتند با رنگ و بوی
خردمند و بیدار پانصد غلام
بیامد بزرین و سیمین ستام
ز رومی همان نیز خادم چهل
پری چهره و شهره و دلگسل
وزان فیلسوفان رومی چهار
خردمند و با دانش و نامدار
بدیشان بگفت آنچ بایست گفت
همان نیز با مریم اندر نهفت
از آرام و ز کام و بایستگی
همان بخشش و خورد و شایستگی
پس از خواسته کرد رومی شمار
فزون بد ز سیصد هزاران هزار
فرستاد هر کس که بد بر درش
ز گوهر نگار افسری بر سرش
مهانرا همان اسپ و دینار داد
ز شایسته هر چیز بسیار داد
چنین گفت کای زیردستان شاه
سزد گر بر آرید گردن بماه
ز گستهم شایسته تر در جهان
نخیزد کسی از میان مهان
چو شاپور مهتر کرانجی بود
که اندر سخنها میانجی بود
یک رازدارست بالوی نیز
که نفروشد آزادگانرا بچیز
چو خراد برزین نه بیند کسی
اگر چند ماند بگیتی بسی
بران آفریدش خدای جهان
که تا آشکارا شود زو نهان
چو خورشید تابنده او بی بدیست
همه کار و کردار او ایزدیست
همه یاد کرد این بنامه درون
برفتند با دانش و رهنمون
ستاره شمر پیش با رهنمای
که تا رفتنش کی به آید زجای
بجنبید قیصر ببهرام روز
بنیک اختر و فال گیتی فروز
دو منزل همی رفت قیصر براه
سدیگر بیامد بپیش سپاه
بفرمود تا مریم آمد بپیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
بدو گفت دامن ز ایرانیان
نگه دار و مگشای بند از میان
برهنه نباید که خسرو ترا
به بیند که کاری رسد نو ترا
بگفت این و پدرود کردش بمهر
که یار تو بادا برفتن سپهر
نیاطوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود
بدو گفت مریم بخون خویش تست
بران بر نهادم که هم کیش تست
سپردم ترا دختر و خواسته
سپاهی برین گونه آراسته
نیاطوس یکسر پذیرفت ازوی
بگفتند و گریان به پیچید روی
همی رفت لشکر براه وریغ
نیاطوس در پیش با گرز و تیغ
چو بشنید خسرو که آمد سپاه
ازان شارستان برد لشکر براه
چو آمد پدیدار گرد سران
درفش سواران جوشن وران
همی رفت لشکر بکردار گرد
سواران بیدار و مردان مرد
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل بوقت بهار
دل روشن رادرا تیز کرد
مران باره را پاشنه خیز کرد
نیاطوس را دید و در بر گرفت
بپرسیدن آزادی اندر گرفت
ز قیصر که بر داشت ز انگونه رنج
ابا رنج دیگر تهی کرد گنج
وزانجای سوی عماری کشید
بپرده درون روی مریم بدید
بپرسید و بر دست او بوس داد
ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد
بیاورد لشکر بپرده سرای
نهفته یکی ماه را ساخت جای
سخن گفت و بنشست با او سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
گزیده سرایی بیاراستند
نیاطوس را پیش او خواستند
ابا سرگس و کوت جنگی بهم
سران سپه را همه بیش و کم
بدیشان چنین گفت کاکنون سران
کدامند و مردان جنگاوران
نیاطوس بگزید هفتاد مرد
که آورد گیرند روز نبرد
که زیر درفشش برفتی هزار
گزیده سواران خنجرگزار
چو خسرو بدید آن گزیده سپاه
سواران گردنکش و رزمخواه
همی خواند بر کردگار آفرین
که چرخ آفرید و زمان و زمین
همان بر نیاطوس و بر لشکرش
چه بر نامور قیصر و کشورش
بدان مهتران گفت اگر کردگار
مرا یار باشد گه کارزار
توانایی خویش پیدا کنم
زمین را بکوکب ثریا کنم
نباشد جز اندیشه ی دوستان
فلک یار و مهر ردان بوستان
***
28
بهشتم بیاراست خورشید چهر
سپه را بکردار گردان سپهر
ز درگاه بر خاست آوای کوس
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
سپاهی گزین کرد ز آزادگان
بیامد سوی آذرابادگان
دو هفته بر آمد بفرمان شاه
بلشکرگه آمد دمادم سپاه
سرا پرده ی شاه بر دشت دوک
چنان لشکری گشن و راهی سه دوک
نیاطوس را داد لشکر همه
بدو گفت مهتر تویی بر رمه
وزانجایگه با سواران گرد
عنان باره ی تیزنگ را سپرد
سوی راه چیچست بنهاد روی
همی راند شادان دل و راه جوی
بجایی که موسیل بود ارمنی
که کردی میان بزرگان منی
بلشکرگهش یار بندوی بود
که بندوی خال جهانجوی بود
برفت این دو گرد از میان سپاه
ز لشکر نگه کرد خسرو براه
بگستهم گفت آن دلاور دو مرد
چنین اسپ تازان بدشت نبرد
برو سوی ایشان ببین تا کیند
برین گونه تازان ز بهر چیند
چنین گفت گستهم کای شهریار
برانم که آن مرد ابلق سوار
برادرم بندوی کنداورست
همان یارش از لشکری دیگرست
چنین گفت خسرو بگستهم شیر
که این کی بود ای سوار دلیر
کجا کار بندوی باشد درشت
مگر پاک یزدان بود یار و پشت
اگر زنده خواهی بزندان بود
و گر کشته بر دار میدان بود
بدو گفت گستهم شاها درست
بدان سو نگه کن که او خال تست
گر آید بنزدیک و باشد جز اوی
ز گستهم گوینده جز جان مجوی
هم آنگه رسیدند نزدیک شاه
پیاده شدند اندران سایه گاه
چو رفتند نزدیک خسرو فراز
ستودند و بردند پیشش نماز
بپرسید خسرو ببندوی گفت
که گفتم ترا خاک یابم نهفت
بخسرو بگفت آنچ بر وی رسید
همان مردمی کو ز بهرام دید
وزان چاره جستن دران روزگار
وزان پوشش جامه ی شهریار
همی گفت و خسرو فراوان گریست
ازان پس بدو گفت کاین مرد کیست
بدو گفت کای شاه خورشید چهر
تو موسیل را چون نپرسی ز مهر
که تا تو ز ایران شدستی بروم
نخفتست هرگز بآباد بوم
سراپرده و دشت جای وی است
نه خرگاه و خیمه سرای وی است
فراوان سپاهست با او بهم
سلیح بزرگی و گنج درم
کنون تا تو رفتی برین راه بود
نیازش ببرگشتن شاه بود
جهاندار خسرو بموسیل گفت
که رنج تو کی ماند اندر نهفت
بکوشیم تا روز تو به شود
همان نامت از مهتران مه شد
بدو گفت موسیل کای شهریار
بمن بر یکی تازه کن روزگار
که آیم ببوسم رکیب ترا
ستایش کنم فر و زیب ترا
بدو گفت خسرو که با رنج تو
درفشان کنم زین سخن گنج تو
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیداردل ناشکیب
ببوسید پای و رکیب ورا
همی خیره گشت از نهیب ورا
چو بیکار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا بر نشست
وزان دشت بی بر بر انگیخت اسپ
همی تاخت تا پیش آذرگشسپ
نوان اندر آمد بآتش کده
دلش بود یکسر بدرد آژده
بشد هیربد زند و استا بدست
بپیش جهاندار یزدان پرست
گشاد از میان شاه زرین کمر
بر آتش بر آگند چندی گهر
نیایش کنان پیش آذر بگشت
بنالید و ز هیربد بر گذشت
همی گفت کای داور داد و پاک
سر دشمنان اندر آور بخاک
تو دانی که بر داد نالم همی
همه راه نیکی سگالم همی
تو مپسند بیداد بیدادگر
بگفت این و بر بست زرین کمر
سوی دشت دوک اندر آورد روی
همی شد خلیده دل و راه جوی
چو آمد بلشکرگه خویش باز
همان تیره گشت آن شب دیریاز
فرستاد بیدار کارآگهان
که تا باز جویند کار جهان
چو آگاه شد لشکر نیم روز
که آمد ز ره شاه گیتی فروز
همه کوس بستند بر پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
ازان آگهی سربسر نو شدند
بیاری بنزدیک خسرو شدند
***
29
چو آمد ببهرام زین آگهی
که تازه شد آن فر شاهنشهی
همانگه ز لشکر یکی نامجوی
نگه کرد با دانش و آب روی
کجا نام او بود دانا پناه
که بهرام را او بدی نیک خواه
دبیر سرافراز را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
بفرمود تا نامه های بزرگ
نویسد بران مهتران سترگ
بگستهم و گردوی و بندوی گرد
که از مهتران نام گردی ببرد
چو شاپور و چون اندیان سوار
هرانکس که بود از یلان نامدار
سر نامه گفت از جهان آفرین
همی خواهم اندر نهان آفرین
چو بیدار گردید یکسر ز خواب
نگیرید بر بد ازین سان شتاب
که تا در جهان تخم ساسانیان
پدید آمد اندر کنار و میان
ازیشان نرفتست جز برتری
بگرد جهان گشتن و داوری
نخست از سر بابکان اردشیر
که اندر جهان تازه شد داروگیر
زمانه ز شمشیر او تیره گشت
سر نامداران همه خیره گشت
نخستین سخن گویم از اردوان
ازان نامداران روشن روان
شنیدی که بر نامور سوفزای
چه آمد ز پیروز ناپاک رای
رها کردن از بند پای قباد
وزان مهتران دادن او را بباد
قباد بد اندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
چنان نامور نیک دلرا بکشت
برو شد دل نامداران درشت
کسی کو نشاید به پیوند خویش
هوا بر گزیند ز فرزند خویش
به بیگانگان هم نشاید بنیز
نجوید کسی عاج از چوب شیز
بساسانیان تا ندارید امید
مجویید یاقوت از سرخ بید
چو این نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد اورمزد شما
بنزدیک من جایتان روشنست
برو آستی هم ز پیراهنست
بیک جای مان بود آرام و خواب
اگر تیره بد گر بلند آفتاب
چو آیید یکسر بنزدیک من
شود روشن این جان تاریک من
نیندیشم از روم و ز شاهشان
بپای اندر آرم سر و گاهشان
نهادند بر نامه ها مهر اوی
بیامد فرستاده ی راه جوی
بکردار بازارگانان برفت
بدرگاه خسرو خرامید تفت
یکی کاروانی ز هر گونه چیز
ابا نامه ها هدیه ها داشت نیز
بدید آن بزرگی و چندان سپاه
که گفتی مگر بر زمین نیست راه
بدل گفت با این چنین شهریار
نخواهد ز بهرام یل زینهار
یکی مرد بی دشمنم پارسی
همان بار دارم شتروار سی
چرا خویشتن کرد باید هلاک
بلندی پدیدار گشت از مغاک
شوم نامه نزدیک خسرو برم
بنزدیک او هدیه ی نو برم
باندیشه آمد بنزدیک شاه
ابا هدیه و نامه و نیک خواه
درم برد و با نامه ها هدیه برد
سخنهاش بر شاه گیتی شمرد
جهاندار چون نامه ها را بخواند
مراورا بکرسی زرین نشاند
بدو گفت کای مرد بسیاردان
تو بهرام را نزد من خوار دان
کنون زانچ کردی رسیدی بکام
فزون تر مجو اندرین کار نام
بفرمود تا نزد او شد دبیر
مران پاسخ نامه را ناگزیر
نوشت اندران نامه های دراز
که ای مهتر گرد گردن فراز
همه نامه های تو بر خواندیم
فرستاده را پیش بنشاندیم
بگفتار بیکار با خسرویم
بدل با تو همچون بهار نویم
چو لشکر بیاری بدین مرز و بوم
که اندیشد از گرز مردان روم
همه پاک شمشیرها بر کشیم
بجنگ اندرون رومیانرا کشیم
چو خسرو به بیند سپاه ترا
همان مردی و پایگاه ترا
دلش زود بیکار و لرزان شود
ز پیشت چو روبه گریزان شود
بدان نامه ها مهر بنهاد شاه
ببرد ان پسندیده ی نیک خواه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
برش گنج یابی ازین کارکرد
مرورا گهر داد و دینار داد
گرانمایه یاقوت بسیار داد
بدو گفت کاین نزد چوبینه بر
شنیده سخنها بروبر شمر
***
30
بیامد بنزدیک چوبینه مرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
چو مرد جهانجوی نامه بخواند
هوارا بخواند و خرد را براند
ازان نامه ها ساز رفتن گرفت
بماندند ایرانیان در شگفت
برفتند پیران بنزدیک اوی
چو دیدند کردار تاریک اوی
همی گفت هر کس کزایدر مرو
ز رفتن کهن گردد این روز نو
اگر خسرو آید بایران زمین
نه بینی مگر گرز و شمشیر کین
برین تخت شاهی مخور زینهار
همی خیره بفریبدت روزگار
نیامد سخنها برو کارگر
بفرمود تا رفت لشکر بدر
همی تاخت تا آذر آبادگان
سپاهی دلاور ز آزادگان
سپاه اندر آمد بتنگ سپاه
ببستند بر مور و بر پشه راه
چنین گفت پس مهتر کینه خواه
که من کرد خواهم بلشکر نگاه
به بینم که رومی سواران کیند
سپاهی کدامند و گردان کیند
همه بر نشستند گردان بر اسپ
یلان سینه و مهتر ایزدگشسپ
بدیدار آن لشکر کینه خواه
گرانمایگان بر گرفتند راه
چو لشکر بدیدند باز آمدند
بنزدیک مهتر فراز آمدند
که این بی کرانه یکی لشکرند
ز اندیشه ی ما همی بگذرند
وزان روی رومی سواران شاه
برفتند پویان بدان بارگاه
ببستند بر پیش خسرو میان
که ما جنگ جوییم ز ایرانیان
بدان کار همداستان گشت شاه
کزو آرزو خواست رومی سپاه
***
31
چو خورشید بر زد سر از تیره کوه
خروشی بر آمد ز هر دو گروه
که گفتی زمین گشت گردان سپهر
گر از تیغها تیره شد روی مهر
بیاراسته میمن و میسره
زمین کوه گشت آهنین یکسره
از آواز اسپان و بانگ سپاه
بیابان همی جست بر کوه راه
چو بهرام جنگی بدان بنگرید
یکی خنجر آبگون بر کشید
نیامد بدلش اندرون ترس و بیم
دل شیر در بیشه شد بدونیم
بایرانیان گفت صف بر کشید
همه کشور دوک لشکر کشید
همی گشت گرد سپه یک تنه
که دارد نگه میسره و میمنه
یلان سینه را گفت بر قلبگاه
همی باش تا پیش روی سپاه
که از لشکر امروز جنگی منم
بگاه گریزش درنگی منم
نگه کرد خسرو بدان رزمگاه
جهان دید یکسر ز لشکر سیاه
رخ شید تابان چو کام هژبر
همی تیغ بارید گفتی ز ابر
نیاطوس و بندوی و گستهم و شاه
ببالا گذشتند زان رزمگاه
نشستند بر کوه دوک آن سران
نهاده دو دیده بفرمان بران
ازان کوه لشکر همی دید شاه
چپ و راست و قلب و جناح سپاه
چو بر خاست آواز کوس از دو روی
برفتند مردان پرخاشجوی
تو گفتی زمین کوه آهن شدست
سپهر از بر خاک دشمن شدست
چو خسرو بران گونه پیکار دید
فلک تار دید و زمین قار دید
بیزدان همی گفت بر پهلوی
که از برتران پاک و برتر توی
که بر گردد امروز از رزم شاد
که داند چنین جز تو ای پاک و راد
کرا بخت خواهد شدن کندرو
سر نیزه ی که شود خار و خو
دل و جان خسرو پر اندیشه بود
جهان پیش چشمش یکی بیشه بود
که بگسست کوت از میان سپاه
ز آهن بکردار کوهی سیاه
بیامد دمان تا میان گروه
چو نزدیک تر شد بران برز کوه
بخسرو چنین گفت کای سرفراز
نگه کن بدان بنده ی دیوساز
که با او برزم اندر آویختی
چو او کامران شد تو بگریختی
ببین از چپ لشکر و دست راست
که تا از میان دلیران کجاست
کنون تا بیاموزمش کارزار
به بیند دل و رزم مردان کار
چو بشنید خسرو ز کوت این سخن
دلش گشت پر درد و کین کهن
کجا گفت کز بنده بگریختی
سلیح سواران فرو ریختی
ورا زان سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پر خون و سر پر ز باد
چنین گفت پس کوت را شهریار
که رو پیش آن مرد ابلق سوار
چو بیند ترا پیشت آید بجنگ
تو مگریز تا لب نخایی ز ننگ
چو بشنید کوت این سخن باز گشت
چنان شد که با باد انباز گشت
همی رفت جوشان و نیزه بدست
بآوردگه رفت چون پیل مست
چو نزدیک شد خواست بهرام را
برافراخت زانگونه زو نام را
یلان سینه بهرام را بانگ کرد
که بیدار باش ای سوار نبرد
که آمد یکی دیو چون پیل مست
کمندی بفتراک و نیزه بدست
چو بهرام بشنید تیغ از نیام
بر آهخت چون باد و بر گفت نام
چو خسرو چنان دید بر پای خاست
ازان کوه سر سر بر آورد راست
نهاده بکوت و ببهرام چشم
دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم
چو رومی به نیزه در آمد ز جای
جهانجوی بر جای بفشارد پای
چو نیزه نیامد برو کارگر
بروی اندر آورد جنگی سپر
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
که تا سینه ببرید تیره تنش
چو آواز تیغش بخسرو رسید
بخندید کان زخم بهرام دید
نیاطوس جنگی بتابید چشم
ازان خنده ی خسرو آمد بخشم
بخسرو چنین گفت کای نامدار
نه نیکو بود خنده درکارزار
ترا نیست از روم جز کیمیا
دلت خیره بینم بکین نیا
چو کوت هزاره بایران و روم
نه بینند هرگز بآباد بوم
بخندی کنون زانک او کشته شد
چنان دان که بخت تو بر گشته شد
بدو گفت خسرو من از کشتنش
نخندم همی وز بریده تنش
چنان دان که هر کس که دارد فسوس
همو یابد از چرخ گردنده کوس
مرا گفت کز بنده بگریختی
نبودت هنر تا نیاویختی
ازان بنده بگریختن نیست ننگ
که زخمش بدین سان بود روز جنگ
وزان روی بهرام آواز داد
که ای نامداران فرخ نژاد
یلان سینه و رام و ایزدگسسپ
مرین کشته را بست باید بر اسپ
فرستید زایدر بلشکرگهش
بدان تا بریده به بیند شهش
تن کوت را زود بر پشت زین
بتنگی ببستند مردان کین
دوان اسپ با مرد گردن فراز
همی شد بلشکرگه خویش باز
دل خسرو از کوت شد دردمند
گشادند زان کشته بند کمند
بران زخم او بر پراگند مشک
بفرمود پس تا بکردند خشک
بکرباس بر دوختش همچنان
زره در برو تنگ بسته میان
بنزدیک قیصر فرستاد باز
که شمشیر این بنده ی دیوساز
برین گونه برد همی روز جنگ
ازو گر هزیمت شدم نیست ننگ
همه رومیان دل شکسته شدند
بدل پاک بی جنگ خسته شدند
همی ریخت بطریق خونین سرشک
همی رخ پر از آب و دل پر ز رشک
بیامد ز گردنکشان ده هزار
همه جاثلیقان گرد و سوار
یکی حمله بردند زان سان که کوه
بدرید ز آواز رومی گروه
چکاچک برخاست و بانگ سران
همان زخم شمشیر و گرز گران
تو گفتی که دریا بجوشد همی
سپهر روان بر خروشد همی
ز بس کشته اندر میان سپاه
بماندند بر جای بر بسته راه
ازان رومیان کشته شد لشکری
هرآنکس که بود از دلیران سری
دل خسرو از درد ایشان بخست
تن خسته ی زندگان را ببست
همه کشتگانرا بهم بر فکند
تلی گشت برسان کوه بلند
همی خواندند یش بهرام چید
ببرید خسرو ز رومی امید
همی گفت اگر نیز رومی دو باد
کند هم برین گونه بر کارزار
جهانرا تو بی لشکر روم دان
همان تیغ پولاد را موم دان
بسرگس چنین گفت پس شهریار
که فردا مبر جنگیانرا بکار
تو فردا بیاسای تا من سپاه
بیارم ز ایرانیان کینه خواه
بایرانیان گفت فردا بجنگ
شما را بباید شدن بی درنگ
همه ویژه گفتند کایدون کنیم
که کوه و بیابان پر از خون کنیم
***
32
چو بر زد ز دریا درفش سپید
ستاره شد از تیرگی ناامید
تبیره زنان از دو پرده سرای
برفتند با پیل و با کرنای
خروش آمد و ناله ی گاودم
هم از کوهه ی پیل رویینه خم
تو گفتی بجنبد همی دشت و راغ
شده روی خورشید چون پر زاغ
چو ایرانیان بر کشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی بکف
زمین سربسر گفتی از جوشنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
چو خسرو بیاراست بر قلب گاه
همه دل گرفتند یکسر سپاه
ورا میمنه دار گردوی بود
که گرد و دلیر و جهانجوی بود
بدست چپش نامدار ارمنی
ابا جوشن و تیغ آهرمنی
مبارز چو شاپور و چون اندیان
بران جنگ بر تنگ بسته میان
همی بود گستهم بر دست شاه
که دارد مر او را ز دشمن نگاه
چو بهرام یل رومیانرا ندید
درنگی شد و خامشی بر گزید
بفرمود تا کوس بر پشت پیل
ببستند و شد گرد لشکر چو نیل
نشست از بر پشت پیل سپید
هم آوردش از بخت شد ناامید
همی راند آن پیل تا میمنه
بشاپور گفت ای بد بدتنه
نه پیمانت این بد بنامه درون
که پیش من آیی بدین دشت خون
نه این باشد آیین پرمایگان
همی تن بکشتن دهی رایگان
بدو گفت شاپور کای دیوفش
سر خویش در بندگی کرده کش
ازین نامه کی بود نام و نشان
که گویی کنون پیش گردنکشان
گرانمایه خسرو بشاپور گفت
من آن نامه با رای او بود جفت
بنامه تو پاداش یابی ز من
هم از نامداران این انجمن
چو هنگام باشد بگویم ترا
ز اندیشه ی بد بشویم ترا
چو بهرام آواز خسرو شنید
باندیشه آن جادوی را بدید
بر آشفت و زان کار تنگ آمدش
چو ارغنده شد رای جنگ آمدش
جفاپیشه بر پیل تنها برفت
سوی قلب خسرو خرامید تفت
چو خسرو چنان دید با اندیان
چنین گفت کای نره شیر ژیان
برین پیل بر تیرباران کنید
کمانرا چو ابر بهاران کنید
از ایرانیان آنک بد روزبه
کمان بر نهادند یکسر بزه
ز پیکان چنان گشت خرطوم پیل
تو گفتی شد از خستگی پیل نیل
هم آنگاه بهرام بالای خواست
یکی مغفر خسروآرای خواست
همان تیرباران گرفتند باز
بر آشفت بهرام گردن فراز
پیاده شد آن مرد پرخاشخر
زره دامنش را بزد بر کمر
سپر بر سر آورد و شمشیر تیز
بر آورد زان جنگیان رستخیز
پیاده ز بهرام بگریختند
کمانهای چاچی فرو ریختند
یکی باره بردند هم در زمان
سپهبد نشست از بر او دمان
خروشان همی تاخت تا قلبگاه
بجایی کجا شاه بد بی سپاه
همه قلبگه پاک بر هم درید
درفش جهاندار شد ناپدید
وزانجایگه شد سوی میسره
پس پشتش آزادگان یکسره
نگه بان آن دست گردوی بود
که مردی دلیر و جهانجوی بود
برادر چو روی برادر بدید
کمانرا بزه کرد و اندر کشید
دو خونی برانسان بر آویختند
که گفتی بهمشان بر آمیختند
بدین سان زمانی بر آمد دراز
همی یک ز دیگر نگشتند باز
بدو گفت بهرام کای بی پدر
بخون برادر چه بندی کمر
بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ
تو نشنیدی آن داستان بزرگ
که هر کو برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی پی و پوست به
تو هم دشمن و بدتن و ریمنی
جهان آفرین را بدل دشمنی
بپیش برادر برادر بجنگ
نیاید اگر باشدش نام و ننگ
چو بشنید بهرام زو باز گشت
بر آشفت و با او دژم ساز گشت
همی راند گردوی تا نزد شاه
ز آهن شده روی جنگی سیاه
برو آفرین کرد خسرو بمهر
که پاداش بادت ز گردان سپهر
فرستاد خسرو بشاپور کس
که موسیل را باش فریادرس
بکوشید تا پشت پشت آورید
مگر بخت روشن بمشت آورید
بگستهم گفت آن زمان شهریار
که گر هیچ رومی کند کارزار
چو بهرام جنگی شکسته شود
و گر نیز در جنگ خسته شود
همه رومیان سر بگردون برند
سخنها ز اندازه بیرون برند
نخواهم که رومی بود سرفراز
بما بر کنند اندرین جنگ ناز
بدیدم هنرهای رومی همه
بسان رمه روزگار دمه
هم آن به که من با سپاه اندکی
ز چوبینه آورد خواهم یکی
نخواهم درین کار یاری ز کس
امیدم بیزدان فریادرس
بدو گفت گستهم کای شهریار
بشیرین روانت مخور زینهار
چو رایت چنین است مردان کین
بخواه و مکن تیره روی زمین
بدو گفت خسرو که اینست روی
که گفتی ز لشکر کنون یار جوی
گزین کرد گستهم زایران سوار
ده و چار گردنکش نامدار
نخستین ازین جنگیان نام خویش
نوشت و بیاورد و بنهاد پیش
دگر گرد شاپور با اندیان
چو بندوی و گردوی پشت کیان
چو آذرگشسپ و دگر شیرذیل
چو زنگوی گستاخ باشیر و پیل
تخواره که در جنگ غم خواره بود
یلان سینه را زشت پتیاره بود
فرخ زاد و چون خسرو سرفراز
چو اشتاد پیروز دشمن گداز
چو فرخنده خورشید با اورمزد
که دشمن بدی پیش ایشان فرزد
چو مردان گزین کرد ز ایران دو هفت
ز لشکر بیکسو خرامید تفت
چنین گفت خسرو بدین مهتران
که ای سرفرازن و فرمان بران
همه پشت را سوی یزدان کنید
دل خویش را شاد و خندان کنید
جز از خواست یزدان نباشد سخن
چنین بود تا بود چرخ کهن
برزم اندرون کشته بهتر بود
که در خانه ات بنده مهتر بود
نگه دار من بود باید بجنگ
بهنگام جنبش نسازم درنگ
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
بکردند پیمان که از شهریار
کسی بر نگردد ازین کارزار
سپهدار بشنید و آرام یافت
خوش آمدش و ز مهتران کام یافت
سپه را ببهرام فرخ سپرد
همی رفت با چارده مرد گرد
هم آنگه خروش آمد از دیده گاه
ببهرام گفتند کامد سپاه
جهانجوی بیداردل بر نشست
کمندی بفتراک و تیغی بدست
ز بالا چو آن مایه مردم بدید
تنی چند زان جنگیان بر گزید
یلان سینه را گفت کاین بدنژاد
بجنگ اندرون داد مردی بداد
که من دانم اکنون جزو نیست این
که یارد چمیدن برین دشت کین
برین مایه مردم بجنگ آمدست
و گر پیش کام نهنگ آمدست
فزون نیست با او سرافراز بیست
ازیشان کسی را ندانم که کیست
اگر پیشم آید جهانرا بسم
اگر بر نیایم ازو ناکسم
بایزد گشسپ و یلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت
نباید که ما بیش باشیم چار
بخسرو مرا کس نیاید بکار
یکی بد کجا نام او جان فروز
که تیره شبان بر گزیدی بروز
سپه را بدو داد و خود پیش رفت
همی تاخت با این سه بیدار تفت
چو بهرام را دید خسرو ز راه
بایرانیان گفت کامد سپاه
کنون هیچ دلرا مدارید تنگ
که آمد مرا روزگار درنگ
من و گرز و چوبینه ی بدنشان
شما رزم سازید با سرکشان
شما چارده یار و ایشان سه تن
مبادا که بینید هرگز شکن
نیاطوس با لشکر رومیان
ببستند ناچار یکسر میان
برفتند زان رزمگه سوی کوه
که دیدار بودی بهر دو گروه
همی گفت هر کس که پرمایه شاه
چرا جان فروشد ز بهر کلاه
بماند بدین دشت چندین سوار
شود خیره تنها سوی کارزار
همه دست برآسمان داشتند
که او را همه کشته پنداشتند
چو بهرام جنگی بر انگیخت اسپ
یلان سینه و گرد ایزدگشسپ
بدیدند یاران خسرو همه
شد او گرگ و آن نامداران رمه
بماند آنگهی شاه ز آویختن
وزان شورش و باره انگیختن
جهاندار ناکام بر گاشت اسپ
پس اندر همی رفت ایزدگشسپ
چو گستهم و بندوی و گردوی ماند
گو تاجور نام یزدان بخواند
بگستهم گفت آن زمان شهریار
که تنگ اندر آمد بد روزگار
چه بایست این بیهده رستخیز
بدیدند پشت من اندر گریز
بدو گفت گستهم کامد سوار
تو تنها شدی چون کنی کارزار
نگه کرد خسرو پس پشت خویش
ازان چار بهرام را دید پیش
همی داشت تن را ز دشمن نگاه
ببرید برگستوان سیاه
ازو باز ماندند هر دو سوار
پس پشت او دشمن کینه دار
بپیش اندر آمد یکی غار تنگ
سه جنگی پس اندر بسان پلنگ
بن غار هم بسته آمد ز کوه
بماند آن جهاندار دور از گروه
فرود آمد از اسپ فرخ جوان
پیاده بران کوه بر شد دوان
پیاده شد و راه او بسته شد
دل نامداران ازو خسته شد
نه جای درنگ و نه جای گریز
پس اندر همی رفت بهرام تیز
بخسرو چنین گفت کای پر فریب
بپیش فراز تو آمد نشیب
بر من چرا تاختی هوش خویش
نهاده برین گونه بر دوش خویش
چو شد زان نشان کار بر شاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
بیزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
بدین جای بیچارگی دست گیر
تو باشی ننالم بکیوان و تیر
هم آنگه چو از کوه بر شد خروش
پدید آمد از راه فرخ سروش
همه جامه اش سبز و خنگی بزیر
ز دیدار او گشت خسرو دلیر
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت
ز یزدان پاک این نباشد شگفت
چو از پیش بدخواه برداشتش
بآسانی آورد و بگذاشتش
بدو گفت خسرو که نام تو چیست
همی گفت چندی و چندی گریست
فرشته بدو گفت نامم سروش
چو ایمن شدی دور باش از خروش
کزین پس شوی بر جهان پادشا
نباید که باشی جز از پارسا
بدین زودی اندر بشاهی رسی
بدین سالیان بگذرد هشت و سی
بگفت این سخن نیز و شد ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
چو آن دید بهرام خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی گفت تا جنگ مردم بود
مبادا که مردی ز من گم بود
بر آنم که جنگم کنون با پریست
برین بخت تیره بباید گریست
نیاطوس زان روی بر کوهسار
همی خواست از دادگر زینهار
خراشید مریم دو رخسار خویش
ز تیمار جفت جهاندار خویش
سپه بود بر کوه و هامون و راغ
دل رومیان زو پر از درد و داغ
نیاطوس چون روی خسرو ندید
عماری زرین بیکسو کشید
بمریم چنین گفت کاندر نشین
که ترسم که شد شاه ایران زمین
هم آنگاه خسرو بران روی کوه
پدید آمد از راه دور از گروه
همه لشکر نامور شاد شد
دل مریم از درد آزاد شد
چو آمد بمریم بگفت آنچ دید
وزان کوه خارا سر اندر کشید
چنین گفت کای ماه قیصرنژاد
مرا داور دادگر داد داد
نه از کاهلی بد نه از بددلی
که در جنگ بددل کند کاهلی
بدان غار بی راه در ماندم
بدل آفریننده را خواندم
نهان داشت دارنده کار جهان
برین بنده گشت آشکارا نهان
فریدون فرخ ندید این بخواب
نه تور و نه سلم و نه افراسیاب
که امروز من دیدم ای سرکشان
ز پیروزی و شهریاری نشان
بدیشان بگفت آنکجا دید شاه
ازان پس بفرمود تا آن سپاه
همه جنگ را تاختن نو کنند
برزم اندرون یاد خسرو کنند
وزان روی بهرام شد پر ز درد
پشیمان شده زان همه کارکرد
***
33
هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
وزان روی بهرام لشکر براند
بروز اندرون روشنایی نماند
همی گفت هر کس که راند سپاه
خرد باید و مردی و دستگاه
دلیران که دیدند خشت مرا
همان پهلوانی سرشت مرا
مرا بر گزیدند بر خسروان
بخاک افگنم نام نوشین روان
ز لشکر بر شاه شد خیره خیر
کمانرا بزه کرد و یک چوبه تیر
بزد ناگهان بر کمرگاه شاه
بکژ اندر آویخت پیکان براه
یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید
سبک شهریار اندر آمد دمان
ببهرام چوبینه ی بدنشان
بزد نیزه یی بر کمربند اوی
زره بود نگسست پیوند اوی
سنان سر نیزه شد بدونیم
دل مرد بی راه شد پر ز بیم
چو بشکست نیزه بر آشفت شاه
بزد تیغ بر مغفر کینه خواه
سراسر همه تیغ بر هم شکست
بدان پیکر مغفر اندر نشست
همی آفرین کرد هر کس که دید
هم آنکس که آواز آهن شنید
گرانمایگان از پس اندر شدند
چنان لشکری را بهم بر زدند
خرامید بندوی نزدیک شاه
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
یکی لشکرست این چو مور و ملخ
گرفته بیابان همه ریگ و شخ
نه والا بود خیره خون ریختن
نه این شاه با بنده آویختن
هر آنکس که خواهد ز ما زینهار
به از کشته یا خسته در کارزار
بدو گفت خسرو که هرگز گناه
به پیچد برو من نیم کینه خواه
همه پاک در زینهار منند
بتاج اندرون گوشوار منند
بر آمد هم آنگه شب از تیره کوه
سپه باز گشتند هر دو گروه
چو آمد غو پاسبان و جرس
ز لشکر نبد خفته بسیار کس
جهانجوی بندوی ز آنجا برفت
میان دو لشکر خرامید تفت
ز لشکر نگه کرد کنداوری
خوش آواز و گویا منادی گری
بفرمود تا بارگی بر نشست
ببیدار کردن میانرا ببست
چنین تا میان دو لشکر براند
کزو تا بدشمن فراوان نماند
خروشی بر آورد کای بندگان
گنه کرده و بخت جویندگان
هران کز شما او گنه کارتر
بجنگ اندرون نامبردارتر
بیزدانش بخشید شاه جهان
گناهی که کرد آشکار و نهان
بتیره شبان چون بر آمد خروش
نهادند هر کس بآواز گوش
همه نامداران بهرامیان
برفتن ببستند یکسر میان
چو بر زد سر از کوه گیتی فروز
زمین را بملحم بیاراست روز
همه دشت بی مرد و خرگاه بود
که بهرام زان شب نه آگاه بود
بدان خیمه ها در ندیدند کس
جز از ویژه یاران بهرام و بس
چو بهرام زان لشکر آگاه گشت
بیامد بران خیمه ها بر گذشت
بیاران چنین گفت کاکنون گریز
به آید ز آرام با رستخیز
شتر خواست از ساروان سه هزار
هیونان کفک افگن و نامدار
ز چیزی که در گنج بد بردنی
ز گستردنیها و از خوردنی
ز زرین و سیمین وز تخت عاج
همان یاره و طوق زرین و تاج
همه بار کردند و خود بر نشست
میان از پی باز گشتن ببست
***
34
چو خورشید روشن بیاراست گاه
طلایه بیامد ز نزدیک شاه
بپرده سرای اندرون کس ندید
همان خیمه بر پای بر بس ندید
طلایه بیامد بگفت این بشاه
دل شاه شد تنگ زان رزمخواه
گزین کرد زان جنگیان سه هزار
زره دار و برگستوان ور سوار
بنستود فرمود تا بر نشست
میان یلی تاختن را ببست
همی راند نستود دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد
همان نیز بهرام با لشکرش
نبود ایمن از راه وز کشورش
همی راند بی راه دل پر ز بیم
همی برد با خویشتن زر و سیم
یلان سینه و گرد ایزدگشسپ
ز یکسوی لشکر همی راند اسپ
ببی راه لشکر همی راندند
سخنهای شاهان همی خواندند
پدید آمد از دور یک پاره ده
کجا ده نبود از در مرد مه
همی راند بهرام پیش اندرون
پشیمان شده دل پر از درد و خون
چو از تشنگی خشک شدشان دهن
بیامد بخان یکی پیر زن
زبانرا بچربی بیاراستند
وزان پیرزن آب و نان خواستند
زن پیر گفتار ایشان شنید
یکی کهنه غربیل پیش آورید
برو بر بگسترده یک پاره مشک
نهاده بغربیل بر نان کشک
یلان سینه برسم ببهرام داد
نیامد همی در غم از واژ یاد
گرفتند واژ و بخوردند نان
نظاره بدان نامداران زنان
چو کشکین بخوردند می خواستند
زبانها بزمزم بیاراستند
زن پیر گفت ار میت آرزوست
میست و یکی نیز کهنه کدوست
بریدم کدو را که نو بد سرش
یکی جام کردم نهادم برش
بدو گفت بهرام چون می بود
ازان خوبتر جامها کی بود
زن پیر رفت و بیاورد جام
ازان جام بهرام شد شادکام
یکی جام پر بر کفش بر نهاد
بدان تا شود پیر زن نیز شاد
بدو گفت کای مام با فرهی
ز کار جهان چیستت آگهی
بدو پیر زن گفت چندان سخن
شنیدم کزان گشت مغزم کهن
ز شهر آمد امروز بسیار کس
همی جنگ چوبینه گویند و بس
که شد لشکر او بنزدیک شاه
سپهبد گریزان بشد بی سپاه
بدو گفت بهرام کای پاک زن
مرا اندرین داستانی بزن
که این از خرد بود بهرام را
و گر برگزید از هوا کام را
بدو پیر زن گفت کای شهره مرد
چرا دیو چشم ترا تیره کرد
ندانی که بهرام پور گشسپ
چو با پور هرمز بر انگیزد اسپ
بخندد برو هرک دارد خرد
کس اورا ز گردنکشان نشمرد
بدو گفت بهرام گر آرزوی
چنین کرد گو می خور اندر کدوی
برین گونه غربیل بر نان جو
همی دار در پیش تا جو درو
بران هم خورش یک شب آرام یافت
همی کام دل جست و ناکام یافت
چو خورشید بر چرخ بگشاد راز
سپهدار جنگی بزد طبل باز
بیاورد چندانک بودش سپاه
گرانمایگان بر گرفتند راه
بره بر یکی نیستان بود نو
بسی اندرو مردم نی درو
چو از دور دیدند بهرام را
چنان لشکر گشن و خودکام را
ببهرام گفتند انوشه بدی
ز راه نیستان چرا آمدی
که بی مر سپاهست پیش اندرون
همه جنگ را دست شسته بخون
چنین گفت بهرام کایدر سوار
نباشد جز از لشکر شهریار
فرود آمدند اندران نیستان
همه جنگ را تنگ بسته میان
شنیدم که چون ما ز پرده سرای
بسیچیدن راه کردیم رای
جهاندار بگزید نستود را
جهانجوی بی تار و بی پود را
ابا سه هزار از سواران مرد
کجا پای دارند روز نبرد
بدان تا بیاید پس ما دمان
چو بینم مراورا سر آرم زمان
همه اسپ را تنگها بر کشید
همه گرد این بیشه لشکر کشید
سواران سبک بر کشیدند تنگ
گرفتند شمشیر هندی بچنگ
همه نیستان آتش اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند
نیستان سراسر شد افروخته
یکی کشته و دیگری سوخته
چو نستود را دید بهرام گرد
عنان باره ی تیزتگ را سپرد
ز زین بر گرفتش بخم کمند
بیاورد و کردش هم آنگه ببند
همی خواست نستود زو زینهار
همی گفت کای نامور شهریار
چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت وارون من
مکش مرمرا تا دوان پیش تو
بیایم بوم زار درویش تو
بدو گفت بهرام من چون تو مرد
نخواهم که باشد بدشت نبرد
نبرم سرت را که ننگ آیدم
که چون تو سواری بجنگ آیدم
چو یابی رهایی ز دستم بپوی
ز من هرچ دیدی بخسرو بگوی
چو بشنید نستود روی زمین
ببوسید و بسیار کرد آفرین
وزان بیشه بهرام شد تا بری
ابا او دلیران فرخنده پی
ببود و بر آسود و ز آنجا برفت
بنزدیک خاقان خرامید تفت
***
35
ازین سوی خسرو بران رزمگاه
بیامد که بهرام بد با سپاه
همه رزمگاهش بتاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد
یکی باره ی تیزرو بر نشست
میانرا ز بهر پرستش ببست
بپیش اندر آمد یکی خارستان
پیاده ببود اندران کارستان
بغلتید در پیش یزدان بخاک
همی گفت کای داور داد و پاک
پی دشمن از بوم بر داشتی
همه کار ز اندیشه بگذاشتی
پرستنده و ناسزا بنده ام
بفرمان و رایت سر افگنده ام
وزانجایگه شد بپرده سرای
بیامد بنزدیک او رهنمای
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نوشتند زو نامه یی بر حریر
ز چیزی که رفت اندران رزمگاه
بقیصر نوشت اندران نامه شاه
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید مردی و بخت و هنر
دگر گفت کز کردگار جهان
همه نیکوی دیدم اندر نهان
بآذرگشسپ آمدم با سپاه
دوان پیش باز آمدم کینه خواه
بدان گونه تنگ اندر آمد بجنگ
که بر من ببد کار پیکار تنگ
چو یزدان پاکش نبد دستگیر
بمرد آن دم آتش و داروگیر
چو بیچاره تر گشت و لشکر نماند
گریزان بشبگیر زانجا براند
همه لشکرش را بهم بر زدیم
بلشکرگهش آتش اندر زدیم
بفرمان یزدان پیروزگر
ببندم برو نیز راه گذر
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستادگان برگرفتند راه
فرستاده با نامه ی شهریار
بشد تا بر قیصر نامدار
چو آن نامه بر خواند قیصر ز تخت
فرود آمد آن مرد بیداربخت
بیزدان چنین گفت کای رهنمای
همیشه توی جاودانه بجای
تو پیروز کردی مران بنده را
کشنده توی مرد افگنده را
فراوان بدرویش دینار داد
همان خوردنیهای بسیار داد
مران نامه را نیز پاسخ نوشت
بسان درختی بباغ بهشت
سر نامه کرد از جهاندار یاد
خداوند پیروزی و فر و داد
خداوند ماه و خداوند هور
خداوند پیل و خداوند مور
بزرگی و نیک اختری زو شناس
وزو دار تا زنده باشی سپاس
جز از داد و خوبی مکن در جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
یکی تاج کز قیصران یادگار
همی داشتی تا کی آید بکار
همان خسروی طوق با گوشوار
صد و شست تا جامه ی زرنگار
دگر سی شتربار دینار بود
همان در و یاقوت بسیار بود
صلیبی فرستاد گوهرنگار
یکی تخت پر گوهر شاهوار
یکی سبز خفتان بزر بافته
بسی شوشه ی زر برو تافته
ازان فیلسوفان رومی چهار
برفتند با هدیه و با نثار
چو زان کارها شد بشاه آگهی
ز قیصر شدش کار بافرهی
پذیره فرستاد خسرو سوار
گرانمایگان گرامی هزار
بزرگان بنزدیک خسرو شدند
همه پاک با هدیه ی نو شدند
چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند
ازان خواسته در شگفتی بماند
بدستور فرمود پس شهریار
که آن جامه ی روم گوهرنگار
نه آیین پرمایه دهقان بود
کجا جامه ی جاثلیقان بود
چو بر جامه ی ما چلیپا بود
نشست اندر آیین ترسا بود
و گر خود نپوشم بیازارد اوی
همانا دگر گونه پندارد اوی
و گر پوشم این نامداران همه
بگویند کاین شهریار رمه
مگر کز پی چیز ترسا شدست
که اندر میان چلیپا شدست
بخسرو چنین گفت پس رهنمای
که دین نیست شاها بپوشش بپای
تو بر دین زردشت پیغمبری
اگر چند پیوسته ی قیصری
بپوشید پس جامه ی شهریار
بیاویخت آن تاج گوهرنگار
برفتند رومی و ایرانیان
ز هر گونه ی مردم اندر میان
کسی کش خرد بود چون جامه دید
بدانست کو رای قیصر گزید
دگر گفت کاین شهریار جهان
همانا که ترسا شد اندر نهان
***
36
دگر روز خسرو بیاراست گاه
بسر بر نهاد آن کیانی کلاه
نهادند در گلشن سور خوان
چنین گفت پس رومیانرا بخوان
بیامد نیاطوس با رومیان
نشستند با فیلسوفان بخوان
چو خسرو فرود آمد از تخت بار
ابا جامه ی روم گوهرنگار
خرامید خندان و بر خوان نشست
بشد نیز بندوی برسم بدست
جهاندار بگرفت واژ نهان
بزمزم همی رای زد با مهان
نیاطوس کان دید بنداخت نان
از اشفتگی باز پس شد ز خوان
همی گفت واژ و چلیپا بهم
ز قیصر بود بر مسیحا ستم
چو بندوی دید آن بزد پشت دست
بخوان بر بروی چلیپا پرست
غمی گشت زان کار خسرو چو دید
برخساره شد چون گل شنبلید
بگستهم گفت این گو بی خرد
نباید که بی داوری می خورد
ورا با نیاطوس رومی چه کار
تن خویش را کرد امروز خوار
نیاطوس زانجایگه بر نشست
بلشکرگه خویش شد نیم مست
بپوشید رومی زره رزم را
ز بهر تبه کردن بزم را
سواران رومی همه جنگ جوی
بدرگاه خسرو نهادند روی
هم آنگه ز لشکر سواری چو باد
بخسرو فرستاد رومی نژاد
که بندوی ناکس چرا پشت دست
زند بر رخ مرد یزدان پرست
گر اورا فرستی بنزدیک من
و گر نه ببین شورش انجمن
ز من بیش پیچی کنون کزرهی
که جوید همی تخت شاهنشهی
چو بشنید خسرو بر آشفت و گفت
که کس دین یزدان نیارد نهفت
کیومرث و جمشید تا کیقباد
کسی از مسیحا نکردند یاد
مبادا که دین نیاکان خویش
گزیده سرافراز و پاکان خویش
گذارم بدین مسیحا شوم
نگیرم بخوان واژ و ترسا شوم
تو تنها همی کژ گیری شمار
هنر دیدم از رومیان روز کار
بخسرو چنین گفت مریم که من
بپا آورم جنگ این انجمن
بمن ده سرافراز بندوی را
که تا رومیان از پی روی را
به بینند و باز آرمش تن درست
کسی بیهده جنگ هرگز نجست
فرستاد بندوی را شهریار
بنزد نیاطوس با ده سوار
همان نیز مریم زن هوشمند
که بودی همیشه لبانش بپند
بدو گفت رو با برادر پدر
بگو ای بداندیش پرخاشخر
ندیدی که با شاه قیصر چه گفت
ز بهر بزرگی ورا بود جفت
ز پیوند خویشی و از خواسته
ز مردان وز گنج آراسته
تو پیوند خویشی همی برکنی
همان فر قیصر ز من بفگنی
ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین
بگردد چو آید بایران زمین
مگو ایچ گفتار نادلپذیر
تو بندوی را سر باغوش گیر
ندانی که دهقان ز دین کهن
نه پیچد چرا خام گویی سخن
مده رنج و کردار قیصر بباد
بمان تا بباشیم یک چند شاد
بکین پدر من جگر خسته ام
کمر بر میان سوک را بسته ام
دل او سراسر پر از کین اوست
زبانش پر از رنج و تیمار اوست
که او از پی واژ شد زشت گوی
تو از بی خرد هوشمندی مجوی
چو مریم برفت این سخنها بگفت
نیاطوس بشنید و کینه نهفت
هم از کار بندوی دل کرد نرم
کجا داشت از روی بندوی شرم
بیامد بنزدیک خسرو چو گرد
دل خویش خوش کرد زان گفته مرد
نیاطوس گفت ای جهاندیده شاه
خردمندی از مست رومی مخواه
تو بس کن بدین نیاکان خویش
خردمند مردم نگردد ز کیش
برین گونه چون شد سخنها دراز
بلشکرگه آمد نیاطوس باز
***
37
به خراد برزین بفرمود شاه
که رو عرض گه ساز و دیوان بخواه
همه لشکر رومیان عرض کن
هرانکس که هستند نو گر کهن
درمشان بده رومیانرا ز گنج
بدادن نباید که بینند رنج
کسی کاو بخلعت سزاوار بود
کجا روز جنگ از در کار بود
بفرمود تا خلعت آراستند
ز در اسپ پرمایگان خواستند
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسپ و پرستار و زرین کمر
کز اندازه ی هدیه برتر گذاشت
سرش را ز پرمایگان بر فراشت
هر آن شهر کز روم بستد قباد
چه هرمز چه کسری فرخ نژاد
نیاطوس را داد و بنوشت عهد
برآن جام حنظل پراگند شهد
برفتند پس رومیان سوی روم
بدان مرز آباد و آباد بوم
دگر هفته بر داشت با ده سوار
که بودند بینا دل و نامدار
ز لشکرگه آمد بآذرگشسپ
بگنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ
پیاده همی رفت و دیده پر آب
بزردی دو رخساره چون آفتاب
چو از در بنزدیک آتش رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
دو هفته همی خواند استا و زند
همی گشت بر گرد آذر نژند
بهشتم بیامد ز آتشکده
چو نزدیک شد روزگار سده
بآتش بداد آنچ پذرفته بود
سخن هرچ پیش ردان گفته بود
ز زرین و سیمین گوهرنگار
ز دینار و ز گوهر شاهوار
بدرویش بخشید گنج درم
نماند اندران بوم و برکس دژم
وزانجایگه شد باندیو شهر
که بر دارد از روز شادیش بهر
کجا کشور شورستان بود مرز
کسی خاک اورا ندانست ارز
بایوان که نوشین روان کرده بود
بسی روزگار اندران برده بود
گرانمایه کاخی بیاراستند
همان تخت زرین به پیراستند
بیامد بتخت پدر بر نشست
جهاندار پیروز یزدان پرست
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان راهبر موبد تیزویر
نوشتند منشور ایرانیان
برسم بزرگان و فرخ مهان
بدان کار بندوی بد کدخدای
جهاندیده و راد و فرخنده رای
خراسان سراسر بگستهم داد
بفرمود تا نو کند رسم و داد
بهر کار دستور بد برزمهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر
چو بر کام او گشت گردنده چرخ
ببخشید داراب گرد و صطرخ
بمنشور بر مهر زرین نهاد
یکی در کف رام برزین نهاد
بفرمود تا نزد شاپور برد
پرستنده و خلعت اورا سپرد
دگر مهر خسرو سوی اندیان
بفرمود بردن برسم کیان
دگر کشوری را بگردوی داد
بران نامه بر مهر زرین نهاد
ببالوی داد آن زمان شهر چاچ
فرستاد منشور با تخت عاج
کلید در گنجها بر شمرد
سراسر بپور تخواره سپرد
بفرمود تا هرک مهتر بدند
بفرمان خراد برزین شدند
بگیتی رونده بود کام او
بمنشورها بر بود نام او
ز لشکر هرانکس که هنگام کار
بماندند با نامور شهریار
همی خلعت خسروی دادشان
بشاهی بمرزی فرستادشان
همی گشت گویا منادی گری
خوش آواز و بیداردل مهتری
که ای زیردستان شاه جهان
مخوانید جز آفرین در نهان
مجویید کین و مریزید خون
مباشید بر کار بد رهنمون
گر از زیردستان بنالد کسی
گر از لشکری رنج یابد بسی
نیابد ستمگاره جز دار جای
همان رنج و آتش بدیگر سرای
همه پادشاهند بر گنج خویش
کسی را که گرد آمد از رنج خویش
خورید و دهید آنک دارید چیز
همان کز شما هست درویش نیز
چو باید خورش بامداد پگاه
سه من می بیابد ز گنجور شاه
به پیمان که خواند بران آفرین
که کوشد که آباد دارد زمین
گر ایدونک زین سان بود پادشا
به از دانشومند نا پارسا
***
38
مرا سال بگذشت بر شست و پنج
نه نیکو بود گر بیازم بگنج
مگر بهره بر گیرم از پند خویش
بر اندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بی روان
شتابم همی تا مگر یابمش
چو یابم به بیغاره بشتابمش
که نوبت مرا بود بی کام من
چرا رفتی و بردی آرام من
ز بدها تو بودی مرا دستگیر
چرا چاره جستی ز همراه پیر
مگر همرهان جوان یافتی
که از پیش من تیز بشتافتی
جوانرا چو شد سال بر سی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی برفت
همی بود همواره با من درشت
بر آشفت و یکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیده ی من بخون در نشاند
کنون او سوی روشنایی رسید
پدر را همی جای خواهد گزید
بر آمد چنین روزگار دراز
کزان همرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چشم دارد همی
ز دیر آمدن خشم دارد همی
ورا سال سی بد مرا شصت و هفت
نپرسید زین پیر و تنها برفت
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید بچنگ
روان تو دارنده روشن کناد
خرد پیش جان تو جوشن کناد
همی خواهم از کردگار جهان
ز روزی ده آشکار و نهان
که یکسر ببخشد گناه مرا
درخشان کند تیره گاه مرا
***
39
کنون داستانهای دیرینه گوی
سخنهای بهرام چوبینه گوی
که چون او سوی شهر ترکان رسید
بنزد دلیر و بزرگان رسید
ز گردان بیداردل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار
پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکی موبدی رهنمون
چو آمد بر تخت خاقان فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
چو خاقان ورا دید بر پای جست
ببوسید و بسترد رویش بدست
بپرسید بسیارش از رنج راه
ز کار و ز پیکار شاه و سپاه
هم ایزدگشسپ و یلان سینه را
بپرسید و خراد برزینه را
چو بهرام بر تخت سیمین نشست
گرفت آن زمان دست خاقان بدست
بدو گفت کای مهتر بافرین
سپهدار ترکان و سالار چین
تو دانی که از شهریار جهان
نباشد کسی ایمن اندر نهان
بر آساید از گنج و بگزایدش
تن آسان کند رنج بفزایدش
گر ایدونک اندر پذیری مرا
بهر نیک و بد دست گیری مرا
بدین مرز بی یار یار توام
بهر نیک و بد غمگسار توام
و گر هیچ رنج آیدت بگذرم
زمین را سراسر بپی بسپرم
گر ایدونک باشی تو همداستان
از ایدر شوم تا بهندوستان
بدو گفت خاقان که ای سرفراز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
بدارم ترا همچو پیوند خویش
چه پیوند برتر ز فرزند خویش
همه بوم با من بدین یاورند
اگر کهترانند اگر مهترند
ترا بر سران سرفرازی دهم
هم از مهتران بی نیازی دهم
بدین نیز بهرام سوگند خواست
زیان بود بر جان او بند خواست
بدو گفت خاقان به برتر خدای
که هست او مرا و ترا رهنمای
که تا زنده ام ویژه یار توام
بهر نیک و بد غمگسار توام
ازان پس دو ایوان بیاراستند
ز هر گونه یی جامه ها خواستند
پرستنده و پوشش و خوردنی
ز چیزی که بایست گستردنی
ز سیمین و زرین که آید بکار
ز دینار وز گوهر شاهوار
فرستاد خاقان بنزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی
بچوگان و مجلس بدشت شکار
نرفتی مگر کو بدی غمگسار
برین گونه بر بود خاقان چین
همی خواند بهرام را آفرین
یکی نامبردار بد یار اوی
برزم اندرون دست بردار اوی
ازو مه بگوهر مقاتوره نام
که خاقان ازو یافتی نام و کام
بشبگیر نزدیک خاقان شدی
دو لب را بانگشت خود بر زدی
بران سان که کهتر کند آفرین
بران نامبردار سالار چین
هم آنگه ز دینار بردی هزار
ز گنج جهاندیده ی نامدار
همی دید بهرام یک چند گاه
بخاقان همی کرد خیره نگاه
بخندید یک روز گفت ای بلند
توی بر مهان جهان ارجمند
بهر بامدادی بهنگام بار
چنین مرد دینار خواهد هزار
ببخشش گرین بیستگانی بود
همه بهر او زر کانی بود
بدو گفت خاقان که آیین ما
چنین است و افروزش دین ما
که از ما هرآنکس که جنگی ترست
بهنگام سختی درنگی ترست
چو خواهد فزونی نداریم باز
ز مردان رزم آور جنگ ساز
فزونی مراوراست برما کنون
بدینار خوانیم بروی فسون
چو زو باز گیرم بجوشد سپاه
ز لشکر شود روز روشن سیاه
جهانجوی گفت ای سر انجمن
تو کردی ورا خیره بر خویشتن
چو باشد جهاندار بیدار و گرد
عنانرا بکهتر نباید سپرد
اگر زو رهانم ترا شایدت
وگر ویژه آزرم او بایدت
بدو گفت خاقان که فرمان تراست
بدین آرزو رای و پیمان تراست
مرا گر توانی رهانید ازوی
سرآورده باشی همه گفت و گوی
بدو گفت بهرام کاکنون پگاه
چو آید مقاتوره دینارخواه
مخند و برو هیچ مگشای چشم
مده پاسخ و گر دهی جز بخشم
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد مقاتوره نزدیک شاه
جهاندار خاقان بدو ننگرید
نه گفتار آن ترک جنگی شنید
ز خاقان مقاتوره آمد بخشم
یکایک بر آشفت و بگشاد چشم
بخاقان چنین گفت کای نامدار
چرا گشتم امروز پیش تو خوار
همانا که این مهتر پارسی
که آمد بدین مرز با یار سی
بکوشد همی تا به پیچی ز داد
سپاه ترا داد خواهد بباد
بدو گفت بهرام کای جنگوی
چرا تیز گشتی بدین گفت وگوی
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نه پیچد ز پیمان من
نمانم که آیی تو هر بامداد
تن آسان دهی گنج اورا بباد
بران نه که هستی تو سیصد سوار
برزم اندرون شیر جویی شکار
نیرزد که هر بامداد پگاه
بخروار دینار خواهی ز شاه
مقاتوره بشنید گفتار اوی
سرش گشت پر کین ز آزار اوی
بخشم و بتندی بیازید چنگ
ز ترکش بر آورد تیر خدنگ
ببهرام گفت این نشان منست
برزم اندرون ترجمان منست
چو فردا بیایی بدین بارگاه
همی دار پیکان مارا نگاه
چو بشنید بهرام شد تیز چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
بدو داد و گفتا که این یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار
مقاتوره از پیش خاقان برفت
بیامد سوی خرگه خویش تفت
***
40
چو شب دامن تیره اندر کشید
سپیده ز کوه سیه بر دمید
مقاتوره پوشید خفتان جنگ
بیامد یکی تیغ توری بچنگ
چو بهرام بشنید بالای خواست
یکی جوشن خسروآرای خواست
گزیدند جایی که هرگز پلنگ
بران شخ بی آب ننهاد چنگ
چو خاقان شنید این سخن بر نشست
برفتند ترکان خسروپرست
بدان کار تا زین دو شیر دمان
کرا پیشتر خواهد آمد زمان
مقاتوره چون شد بدشت نبرد
ز هامون بابر اندر آورد گرد
ببهرام گردنکش آواز داد
که اکنون ز مردی چه داری بیاد
تو تازی بدین جنگ بر پیشدست
وگر شیردل ترک خاقان پرست
بدو گفت بهرام پیشی تو کن
کجا پی تو افگنده ای این سخن
مقاتوره کرد از جهاندار یاد
دو زاغ کمانرا بزه بر نهاد
زه و تیر بگرفت شادان بدست
چو شد غرق پیکانش بگشاد شست
بزد بر کمربند مرد سوار
نسفت آهن از آهن آبدار
زمانی همی بود بهرام دیر
که تا شد مقاتوره از رزم سیر
مقاتوره پنداشت کو شد تباه
خروشید و بر گشت زان رزمگاه
بدو گفت برهام کای جنگجوی
نکشتی مرا سوی خرگه مپوی
تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو
اگر بشنوی زنده مانی برو
نگه کرد جوشن گذاری خدنگ
که آهن شدی پیش او نرم و سنگ
بزد بر میان سوار دلیر
سپهبد شد از رزم و دینار سیر
مقاتوره چون جنگ را برنشست
برادر دو پایش بزین بر ببست
بروی اندر آمد دو دیده پر آب
همان زین توری شدش جای خواب
بخاقان چنین گفت کای کامجوی
همی گورکن خواهد آن نامجوی
بدو گفت خاقان که بهتر ببین
کجا زنده خفتست بر پشت زین
بدو گفت بهرام کای برمنش
هم اکنون بخاک اندر آید تنش
تن دشمن تو چنین خفته باد
که او خفت بر اسپ توری نژاد
سواری فرستاد خاقان دلیر
بنزدیک آن نامبردار شیر
ورا بسته و کشته دیدند خوار
بر آسوده از گردش روزگار
بخندید خاقان بدل در نهان
شگفت آمدش زان سوار جهان
پر اندیشه بد تا بایوان رسید
کلاهش ز شادی بکیوان رسید
سلیح و درم خواست و اسپ و رهی
همان تاج و هم تخت شاهنشهی
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز هر گونه یی آلت کارزار
فرستاده از پیش خاقان ببرد
بگنجور بهرام جنگی سپرد
***
41
چو چندی بر آمد برین روزگار
شب و روز آسایش آموزگار
چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان
ددی بود مهتر ز اسپی بتن
فرو هشته چون مشک گیسو رسن
بتن زرد و گوش و دهانش سیاه
ندیدی کس اورا مگر گرمگاه
دو چنگش بکردار چنگ هژبر
خروشش همی بر گذشتی ز ابر
همی سنگ را در کشیدی بدم
شده روز ازو بر بزرگان دژم
ورا شیر کپی همی خواندند
ز رنجش همه بوم در ماندند
یکی دختری داشت خاتون چو ماه
اگر ماه دارد دو زلف سیاه
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم
دو بیجاده خندان و نرگس دژم
بران دخت لرزان بدی مام و باب
اگر تافتی بر سرش آفتاب
چنان بد که روزی پیاده بدشت
همی گرد آن مرغزاران بگشت
جهاندار خاقان ز بهر شکار
بدشتی دگر بود زان مرغزار
همان نیز خاتون بکاخ اندرون
همی رای زد با یکی رهنمون
چو آن شیر کپی ز کوهش بدید
فرود آمد اورا بدم در کشید
بیکدم شد او از جهان در نهان
سر آمد بران خوب چهره جهان
چو خاقان شنید آن سیه کرد روی
همان مادرش نیز بر کند موی
ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند
همی چاره جستند زان اژدها
که تا چین کی آید ز چنگش رها
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد
وزان مرد جنگی بر آورد گرد
همی رفت خاتون بدیدار اوی
بهر کس همی گفت کردار اوی
چنان بد که یک روز دیدش سوار
از ایران همان نیز صد نامدار
پیاده فراوان بپیش اندرون
همی راند بهرام با رهنمون
بپرسید خاتون که این مرد کیست
که با برز و با فره ی ایزدیست
بدو گفت کهتر که دوری ز کام
که بهرام یل را ندانی بنام
بایران یکی چند گه شاه بود
سر تاج او برتر از ماه بود
بزرگانش خوانند بهرام گرد
که از خسروان نام مردی ببرد
کنون تا بیامد ز ایران بچین
بلرزد همی زیر اسپش زمین
خداوند خواند همی مهترش
همی تاج شاهی نهد بر سرش
بدو گفت خاتون که با فر اوی
سزد گر بنازیم در پر اوی
یکی آرزو زو بخواهم درست
چو خاقان نگردد بدان کار سست
بخواهد مگر ز اژدها کین من
برو بشنود درد و نفرین من
بدو گفت کهتر گر این داستان
بخواند برو مهتر راستان
تو از شیر کپی نیابی نشان
مگر کشته و گرگ پایش کشان
چو خاتون شنید این سخن شاد شد
ز تیمار آن دختر آزاد شد
همی تاخت تا پیش خاقان رسید
یکایک بگفت آنچ دید و شنید
بدو گفت خاقان که عاری بود
بجایی که چون من سواری بود
همی شیر کپی خورد دخترم
بگوییم و ننگی شود گوهرم
ندانند کان اژدهای دژم
همی کوه آهن رباید بدم
اگر دختر شاه نامی بود
همان شاه را جان گرامی بود
بدو گفت خاتون که من کین خویش
بخواهم ز بهر جهان بین خویش
اگر ننگ باشد و گر نام من
بگویم بر آید مگر کام من
بر آمد برین نیز روز دراز
نهانی ز هر کس همی داشت راز
چنان بد که خاقان یکی سور کرد
جهانرا بران سور پر نور کرد
فرستاد بهرام یل را بخواند
چو آمدش بر تخت زرین نشاند
چو خاتون پس پرده آوا شنید
بشد تیز و بهرام یل را بدید
فراوانش بستود و کرد آفرین
که آباد بادا بتو ترک و چین
یکی آرزو خواهم از شهریار
که باشد بران آرزو کامگار
بدو گفت بهرام فرمان تراست
برین آرزو کام و پیمان تراست
بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور
یکی مرغزارست زیبای سور
جوانان چین اندران مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار
ازان بیشه پرتاب یک تیروار
یکی کوه بینی سیه تر ز قار
بران کوه خارا یکی اژدهاست
که این کشور چین ازو در بلاست
یکی شیر کپیش خواند همی
دگر نیز نامش نداند همی
یکی دخترم بد ز خاقان چین
که خورشید کردی برو آفرین
از ایوان بشد نزد آن جشنگاه
که خاقان بنخچیر بد با سپاه
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن بهار مرا او بدم
کنون هر بهاری بران مرغزار
چنان هم بیاید ز بهر شکار
برین شهر ما را جوانی نماند
همان نامور پهلوانی نماند
شدند از پی شیرکپی هلاک
بر انگیخت از بوم آباد خاک
سواران چینی و مردان کار
بسی تاختند اندران کوهسار
چو از دور بینند چنگال اوی
بر و پشت و گوش و سر و یال اوی
بغرد بدرد دل مرد جنگ
مراورا چه شیر و چه پیل و نهنگ
کس اندر نیارد شدن پیش اوی
چو گیرد شمار کم و بیش اوی
بدو گفت بهرام فردا پگاه
بیایم به بینم من این جشنگاه
بنیروی یزدان که او داد زور
بلند آفریننده ی ماه و هور
بپردازم از اژدها جشن گاه
چو شبگیر ما را نمایند راه
***
42
چو پیدا شد از آسمان گرد ماه
شب تیره بفشاند گرد سیاه
پراکنده گشتند و مستان شدند
وزانجای هر کس بایوان شدند
چو پیدا شد آن فر خورشید زرد
بپیچید زلف شب لاژورد
قژآگند پوشید بهرام گرد
گرامی تنش را بیزدان سپرد
کمند و کمان برد و شش چوبه تیر
یکی نیزه دو شاخ نخچیرگیر
چو آمد بنزدیک آن برزکوه
بفرمود تا باز گردد گروه
بران شیرکپی چو نزدیک شد
تو گفتی برو کوه تاریک شد
میان اندران کوه خارا ببست
بخم کمند از بر زین نشست
کمانرا بمالید و بر زه نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
چو بر اژدها بر شدی موی تر
نبودی برو تیر کس کارگر
شد آن شیرکپی بچشمه درون
بغلتید و بر خاست و آمد برون
بغرید و بر زد بران سنگ دست
همی آتش از کوه خارا بجست
کمانرا بمالید بهرام گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
خدنگی بینداخت شیر دلیر
بر شیرکپی شد از جنگ سیر
دگر تیر بهرام زد بر سرش
فرو ریخت چون آب خون از برش
سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش
که بر دوخت بر هم دهان و زبانش
به پنجم بزد تیر بر چنگ اوی
همی دید نیروی و آهنگ اوی
بهشتم میانش گشاد از کمند
بجست از بر کوهسار بلند
بزد نیزه یی بر میان دده
که شد سنگ خارا بخون آژده
وزان پس بشمشیر یازید مرد
تن اژدها را بدونیم کرد
سر از تن جدا کند و بفگند خوار
ازان پس فرود آمد از کوهسار
ازان بیشه خاقان و خاتون برفت
دمان و دنان تا بر کوه تفت
خروشی بر آمد ز گردان چین
کز آواز گفت بلرزد زمین
ببهرام بر آفرین خواندند
بسی گوهر و زر بر افشاندند
چو خاتون بشد دست او بوس داد
برفتند گردان فرخ نژاد
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
گرفتش سپهدار چین در کنار
وزان پس ورا خواندی شهریار
چو خاقان چینی بایوان رسید
فرستاده یی مهربان بر گزید
فرستاد ده بدره گنجی درم
همان بدره و برده از بیش و کم
که رو پیش بهرام جنگی بگوی
که نزدیک ما یافتی آب روی
پس پرده ی ما یکی دخترست
که بر تارک اختران افسرست
کنون گر بخواهی ز من دخترم
سپارم بتو لشکر و کشورم
بدو گفت بهرام کاری رواست
جهاندار بر بندگان پادشاست
ببهرام داد آن زمان دخترش
بفرمان او شد همه کشورش
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نوشتند منشور نو بر حریر
بدو گفت هر کس کز ایران سرست
ببخشش نگر تا کرا در خورست
بر آیین چین خلعت آراستند
فراوان کلاه و کمر خواستند
جز از داد و خورد و شکارش نبود
غم گردش روزگارش نبود
بزرگان چینی و گردنکشان
ز بهرام یل داشتندی نشان
همه چین همی گفت ما بنده ایم
ز بهر تو اندر جهان زنده ایم
همی خورد بهرام و بخشید چیز
بروبر بسی آفرین بود نیز
***
43
چنین تا خبرها بایران رسید
بر پادشاه دلیران رسید
که بهرام را پادشاهی و گنج
ازان تو بیش است نابرده رنج
پر از درد و غم شد ز تیمار اوی
دلش گشت پیچان ز کردار اوی
همی رای زد با بزرگان بهم
بسی گفت و انداخت از بیش و کم
شب تیره فرمود تا شد دبیر
سر خامه را کرد پیکان تیر
بخاقان چینی یکی نامه کرد
تو گفتی که از خنجرش خامه کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و به روزگار
برارنده ی هور و کیوان و ماه
نشاننده ی شاه بر پیش گاه
گزاینده ی هر که جوید بدی
فزاینده ی دانش ایزدی
ز نادانی و دانش و راستی
ز کمی و کژی و از کاستی
بیابی چو گویی که یزدان یکیست
ورا یار و همتا و انباز نیست
بیابد هر آنکس که نیکی بجست
مباد آنک او دست بدرا بشست
یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهترشناس و نه یزدان شناس
یکی خرد و بیکار و بی نام بود
پدر بر کشیدش که هنگام بود
نهان نیست کردار او در جهان
میان کهان و میان مهان
کس اورا نپذرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود
بنزد تو آمد بپذرفتیش
چو پر مایگان دست بگرفتیش
کس این راه بر گیرد از راستان
نی ام من بدین کار همداستان
چو این نامه آرند نزدیک تو
پر اندیشه کن رای تاریک تو
گر آن بنده را پای کرده ببند
فرستی بر ما شوی سودمند
و گر نه فرستم ز ایران سپاه
بتوران کنم روز روشن سیاه
چو آن نامه نزدیک خاقان رسید
برانگونه گفتار خسرو شنید
فرستاده را گفت فردا پگاه
چو آیی بدر پاسخ نامه خواه
فرستاده آمد دلی پر شتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب
همی بود تا شمع رخشان بدید
بدرگاه خاقان چینی دوید
بیاورد خاقان هم آنگه دبیر
ابا خامه و مشک و چینی حریر
بپاسخ نوشت آفرین نهان
ز من بنده بر کردگار جهان
دگر گفت کان نامه بر خواندم
فرستاده را پیش بنشاندم
تو با بندگان گوی زین سان سخن
نزیبد ازان خاندان کهن
که مه را ندارند یکسر بمه
نه که را شناسند بر جای که
همه چین و توران سراسر مراست
بهیتال بر نیز فرمان رواست
نیم تا بدم مرد پیمان شکن
تو با من چنین داستانها مزن
چو من دست بهرام گیرم بدست
وزان پس بمهر اندر آرم شکست
نخواند مرا داور از آب پاک
جز از پاک ایزد مرا نیست باک
ترا گر بزرگی بیفزایدی
خرد بیشتر زین بدی شایدی
بران نامه بر مهر بنهاد و گفت
که با باد باید که باشید جفت
فرستاده آمد بنزدیک شاه
بیک ماه کهتر به پیمود راه
چو بر خواند آن نامه را شهریار
به پیچید و ترسان شد از روزگار
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سخنهای خاقان سراسر براند
همان نامه بنمود و بر خواندند
بزرگان باندیشه در ماندند
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که ای فر واورند و تاج کیان
چنین کارها بر دل آسان مگیر
یکی رای زن با خردمند پیر
بنامه چنین کار آسان مکن
مکن تیره این فر و شمع کهن
گزین کن از ایران یکی مرد پیر
خردمند و زیبا و گرد و دبیر
کز ایدر بنزدیک خاقان شود
سخن گوید و راه او بشنود
بگوید که بهرام روز نخست
که بود و پس از پهلوانی چه جست
همی بود تا کار او گشت راست
خداوند را زان سپس بنده خواست
چو نیکو نگردد بیک ماه کار
تمامی بسالی برد روزگار
چو بهرام داماد خاقان بود
ازو بد سرودن نه آسان بود
بخوبی سخن گفت باید بسی
نهانی نباید که داند کسی
***
44
ازان پس چو بشنید بهرام گرد
کز ایران بخاقان کسی نامه برد
بیامد دمان پیش خاقان چین
بدو گفت کای مهتر بافرین
شنیدم که آن ریمن بد هنر
همی نامه سازد یک اندر دگر
سپاهی دلاور ز چین بر گزین
بدان تا ترا گردد ایران زمین
بگیرم بشمشیر ایران و روم
ترا شاه خوانم بران مرز و بوم
بنام تو بر پاسبانان بشب
بایران و توران گشایند لب
ببرم سر خسرو بی هنر
که مه پای بادا ازیشان مه سر
چو من کهتری را ببندم میان
ز بن بر کنم تخم ساسانیان
چو بشنید خاقان پر اندیشه شد
ورا در دل اندیشه چون بیشه شد
بخواند آن کسانرا که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر
بدیشان بگفت آنچ بهرام گفت
همه رازها بر گشاد از نهفت
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
ز خویشان نزدیک و بیگانگان
که این کار خوارست و دشوار نیز
که بر تخم ساسان پر آمد قفیز
و لیکن چو بهرم راند سپاه
نماید خردمند را رای و راه
بایران بسی دوستدارش بود
چو خاقان یکی خویش و یارش بود
برآید ببخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود
چو بشنید بهرام دل تازه شد
بخندید و بر دیگر اندازه شد
بران بر نهادند یکسر گوان
که بگزید باید دو مرد جوان
که زیبد بران هر دو بر مهتری
همان رنج کش باید و لشکری
بچین مهتری بود حسنوی نام
دگر سرکشی بود زنگوی نام
فرستاد خاقان یلانرا بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند
چنین گفت مهتر بدین هر دو مرد
که هشیار باشید روز نبرد
همیشه ببهرام دارید چشم
چه هنگام شادی چه هنگام خشم
گذرهای جیحون بدارید پاک
ز جیحون بگردون بر آرید خاک
سپاهی دلاور بدیشان سپرد
همه نامداران و شیران گرد
بر آمد ز درگاه بهرام کوس
رخ خور شد از گرد چون آبنوس
ز چین روی یکسر بایران نهاد
بروز سفندارمذ بامداد
***
45
چو آگاهی آمد بشاه بزرگ
که از بیشه بیرون خرامید گرگ
سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد
بخراد برزین چنین گفت شاه
که بگزین برین کار بر چار ماه
یکی سوی خاقان بی مایه پوی
سخن هرچ دانی که باید بگوی
بایران و نیران تو داناتری
همان بر زبان بر تواناتری
در گنج بگشاد و چندان گهر
بیاورد شمشیر و زرین کمر
که خراد برزین بران خیره ماند
همی در نهان نام یزدان بخواند
چو با هدیه ها راه چین بر گرفت
بجیحون یکی راه دیگر گرفت
چو نزدیک درگاه خاقان رسید
نگه کرد و گوینده یی بر گزید
بدان تا بگوید که از نزد شاه
فرستاده آمد بدین بارگاه
چو بشنید خاقان بیاراست گاه
بفرمود تا بر گشادند راه
فرستاده آمد بتنگی فراز
زبان کرد کوتاه و بردش نماز
بدو گفت هر گه که فرمان دهی
بگفتن زبان بر گشاید رهی
بدو گفت خاقان بشیرین زبان
دل مردم پیر گردد جوان
بگو آن سخنها که سود اندروست
سخن گفت مغزست و ناگفته پوست
چو خراد برزین شنید آن سخن
بیاد آمدش کینهای کهن
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و داننده ی روزگار
که چرخ و مکان و زمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
همان چرخ گردنده ی بی ستون
چرا نه بفرمان او در نه چون
بدان آفرین کو جهان آفرید
بلند آسمان و زمین گسترید
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین را نگارنده اوست
بچرخ اندرون آفتاب آفرید
شب و روز و آرام و خواب آفرید
توانایی اوراست ما بنده ایم
همه راستیهاش گوینده ایم
یکی را دهد تاج و تخت بلند
یکی را کند بنده و مستمند
نه با اینش مهر و نه با آنش کین
نداند کس این جز جهان آفرین
که یکسر همه خاک را زاده ایم
به بیچاره تن مرگ را داده ایم
نخست اندر آیم ز جم برین
جهاندار طهمورث بافرین
چنین هم برو تا سر کیقباد
همان نامداران که داریم یاد
برین هم نشان تا باسفندیار
چو کیخسرو و رستم نامدار
ز گیتی یکی دخمه شان بود بهر
چشیدند بر جای تریاک زهر
کنون شاه ایران بتن خویش تست
همه شاد و غمگین بکم بیش تست
بهنگام شاهان با آفرین
پدر مادرش بود خاقان چین
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
سر نامداران زمین تو باد
همی گفت و خاقان بدو داده گوش
چنین گفت کای مرد دانش فروش
بایران اگر نیز چون تو کس است
ستاینده ی آسمان او بس است
بران گاه جایی بپرداختش
بنزدیکی خویش بنشاختش
بفرمان او هدیه ها پیش برد
یکایک بگنجور او بر شمرد
بدو گفت خاقان که بی خواسته
مبادی تو اندر جهان کاسته
گر از من پذیرفت خواهی تو چیز
بگو تا پذیرم من آن چیز نیز
و گر نه ز هدیه تو روشن تری
بدانندگان جهان افسری
یکی جای خرم بپرداختند
ز هر گونه یی جامه ها ساختند
بخوان و شکار و ببزم و بمی
بنزدیک خاقان بدی نیک پی
همی جست و روزیش جایی بیافت
بمردی بگفتارش اندر شتافت
همی گفت بهرام بدگوهرست
از آهرمن بدکنش بدترست
فروشد جهاندیدگانرا بچیز
که آن چیز گفتن نیرزد پشیز
ورا هرمز تاجور بر کشید
بارجش ز خورشید برتر کشید
ندانست کس در جهان نام اوی
ز گیتی بر آمد همه کام اوی
اگر با تو بسیار خوبی کند
بفرجام پیمان تو بشکند
چنان هم که با شاه ایران شکست
نه خسروپرست و نه یزدان پرست
گر او را فرستی بنزدیک شاه
سر شاه ایران بر آری بماه
ازان پس همه چین و ایران تراست
نشستن گه انجا کنی کت هواست
چو خاقان شنید این سخن خیره شد
دو چشمش ز گفتار او تیره شد
بدو گفت زین سان سخنها مگوی
که تیره کنی نزد ما آب روی
نیم من بداندیش و پیمان شکن
که پیمان شکن خاک یابد کفن
چو بشنید خراد برزین سخن
بدانست کان کار او شد کهن
که بهرام دادش بایران امید
سخن گفتن من شود باد و بید
چو امید خاقان بدو تیره گشت
به بیچارگی سوی خاتون گذشت
همی جست تا کیست نزدیک اوی
که روشن کند جان تاریک اوی
یکی کدخدایی بدست آمدش
همان نیز با او نشست آمدش
سخنهای خسرو بدو یاد کرد
دل مرد بی تن بدان شاد کرد
بدو گفت خاتون مرا دستگیر
بود تا شوم بر درش بر دبیر
چنین گفت با چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای
که بهرام چوبینه داماد اوست
وزویست بهرام را مغز و پوست
تو مردی دبیری یکی چاره ساز
وزین نیز بر باد مگشای راز
چو خراد برزین شنید این سخن
نه سر دید پیمان او را نه بن
یکی ترک بد پیر نامش قلون
که ترکان ورا داشتندی زبون
همه پوستین بود پوشیدنش
ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش
کسی را فرستاد و او را بخواند
بران نامور جایگاهش نشاند
مر اورا درم داد و دینار داد
همان پوشش و خورد بسیار داد
چو بر خوان نشستی ورا خواندی
بر نامدارانش بنشاندی
پر اندیشه بد مرد بسیاردان
شکیبادل و زیرک و کاردان
وزان روی با کدخدای سرای
ز خاتون چینی همی گفت رای
همان پیش خاقان بروز و بشب
چو رفتی همی داشتی بسته لب
چنین گفت با مهتر آن مرد پیر
که چون تو سرافراز مردی دبیر
اگر در پزشکیت بهره بدی
وگر نامت از دور شهره بدی
یکی تاج نو بودیی بر سرش
بویژه که بیمار شد دخترش
بدو گفت کاین دانشم نیز هست
چو گویی بسایم برین کار دست
بشد پیش خاتون دوان کدخدای
که دانا پزشکی نو آمد بجای
بدو گفت شادان زی و نوش خور
بیارش مخار اندرین کار سر
بیامد بخراد برزین بگفت
که این راز باید که داری نهفت
برو پیش او نام خود را مگوی
پزشکی کن از خویشتن تازه روی
بنزدیک خاتون شد آن چاره گر
تبه دید بیمار اورا جگر
بفرمود تا آب نار آورند
همان تره ی جویبار آورند
کجا تره گر کاسنی خواندش
تبش خواست کز مغز بنشاندش
بفرمان یزدان چو شد هفت روز
شد آن دخت چون ماه گیتی فروز
بیاورد دینار خاتون ز گنج
یکی بدره و تای زربفت پنج
بدو گفت کاین ناسزاوار چیز
بگیر و بخواه انچ بایدت نیز
چنین داد پاسخ که این را بدار
بخواهم هرانگه که آید بکار
***
46
وزان روی بهرام شد تا بمرو
بیاراست لشکر چو پر تذرو
کس آمد بخاقان که از ترک و چین
ممان تا کس آید بایران زمین
که آگاهی ما بخسرو برند
ورا زان سخن هدیه ی نو برند
منادی گری کرد خاقان چین
که بی مهر ما کس بایران زمین
شود تا میانش کنم بدونیم
بیزدان که نفروشم اورا بسیم
همی بود خراد برزین سه ماه
همی داشت این رازها را نگاه
بتنگی دل اندر قلون را بخواند
بران نامور جایگاهش نشاند
بدو گفت روزی که کس در جهان
ندارد دلی کش نباشد نهان
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان بجستی ز هر در بچین
کنون خوردنیهات نان و بره
همان پوششت جامه های سره
چنان بود یک چند و اکنون چنین
چه نفرین شنیدی و چه آفرین
کنون روزگار تو بر سر گذشت
بسی روز و شب دیدی و کوه و دشت
یکی کار دارم ترا بیم ناک
اگر تخت یابی اگر تیره خاک
ستانم یکی مهر خاقان چین
چنان رو که اندر نوردی زمین
بنزدیک بهرام باید شدن
بمروت فراوان بباید بدن
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی کارد بستان و بنورد راه
نگه دار از آن ماه بهرام روز
برو تا در مرو گیتی فروز
وی آن روزرا شوم دارد بفال
نگه داشتستیم بسیار سال
نخواهد که انبوه باشد برش
بدیبای چینی بپوشد سرش
چنین گوی کز دخت خاقان پیام
رسانم برین مهتر شادکام
همان کارد در آستین برهنه
همی دار تا خواندت یک تنه
چو نزدیک چوبینه آیی فراز
چنین گوی کان دختر سرفراز
مرا گفت چون راز گویی بگوش
سخنها ز بیگانه مردم بپوش
چو گوید چه رازست با من بگوی
تو بشتاب و نزدیک بهرام پوی
بزن کارد و نافش سراسر بدر
وزان پس بجه گر بیابی گذر
هرآنکس که آواز او بشنود
ز پیش سپهبد بآخر دود
یکی سوی فرش و یکی سوی گنج
نیاید ز کشتن بروی تو رنج
وگر خود کشندت جهاندیده ای
همه نیک و بدها پسندیده ای
همانا بتو کس نپردازدی
که باتو بدانگه بدی سازدی
گر ایدونک یابی ز کشتن رها
جهانرا خریدی و دادی بها
ترا شاه پرویز شهری دهد
همان از جهان نیز بهری دهد
چنین گفت با مرد دانا قلون
که اکنون بباید یکی رهنمون
همانا مرا سال بر صد رسید
به بیچارگی چند خواهم کشید
فدای تو بادا تن و جان من
به بیچارگی بر جهان بان من
چو بشنید خراد برزین دوید
ازان خانه تا پیش خاتون رسید
بدو گفت کامد گه آرزوی
بگویم ترا ای زن نیک خوی
ببند اندرند این دو کسهای من
سزد گر گشاده کنی پای من
یکی مهر بستان ز خاقان مرا
چنان دان که بخشیده ای جان مرا
بدو گفت خاتون که خفتست مست
مگر گل نهم از نگینش بدست
ز خراد برزین گل مهر خواست
ببالین مست آمد از حجره راست
گل اندر زمان بر نگینش نهاد
بیامد بران مرد جوینده داد
بدو آفرین کرد مرد دبیر
بیامد سپرد آن بدین مرد پیر
***
47
قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو
بیامد ز شهر کشان تا بمرو
همی بود تا روز بهرام شد
که بهرام را آن نه پدارم شد
بخانه درون بود با یک رهی
نهاده برش نار و سیب و بهی
قلون رفت تنها بدرگاه اوی
بدربان چنین گفت کای نامجوی
من از دخت خاقان فرستاده ام
نه جنگی کسی ام نه آزاده ام
یکی راز گفت آن زن پارسا
بدان تا بگویم بدین پادشا
ز مهر ورا از در بستن است
همان نیز بیمار و آبستن است
گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدین تاجور مهتر نیک نام
بشد پرده دار گرامی دوان
چنین تا در خانه ی پهلوان
چنین گفت کامد یکی بدنشان
فرستاده و پوستینی کشان
همی گوید از دخت خاقان پیام
رسانم بدین مهتر شادکام
چنین گفت بهرام کورا بگوی
که هم زان در خانه بنمای روی
بیامد قلون تا بنزدیک در
بکاف در خانه بنهاد سر
چو دیدش یکی پیر بد سست و زار
بدو گفت گر نامه داری بیار
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس
ورا گفت زود اندر آی و بگوی
بگوشم نهانی بهانه مجوی
قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژی و کاستی
همی رفت تا راز گوید بگوش
بزد دشنه وز خانه بر شد خروش
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پویان بنزدیک شاه
چنین گفت کاین را بگیرید زود
بپرسید زو تا که راهش نمود
برفتند هر کس که بد در سرای
مران پیر سررا شکستند پای
همه کهتران زو بر آشوفتند
بسیلی و مشتش بسی کوفتند
همی خورد سیلی و نگشاد لب
هم از نیمه ی روز تا نیم شب
چنین تا شکسته شدش دست و پای
فکندندش اندر میان سرای
بنزدیک بهرام باز آمدند
جگر خسته و پر گداز آمدند
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد
بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه موی بر کند پاک از سرش
نهاد آن سر خسته را بر کنار
همی کرد با خویشتن کارزار
همی گفت زار ای سوار دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
که برد این ستون جهانرا ز جا
بر اندیشه ی بد که بد رهنما
الا ای سوار سپهبد تنا
جهانگیر و ناباک و شیراوژنا
نه خسروپرست و نه ایزدپرست
تن پیل وار سپهبد که خست
الا ای بر آورده کوه بلند
ز دریای خوشاب بیخت که کند
که کند این چنین سبز سرو سهی
که افگند خوار این کلاه مهی
که آگند ناگاه دریا بخاک
که افگند کوه روان در مغاک
غریبیم و تنها و بی دوستدار
بشهر کسان در بماندیم خوار
همی گفتم ای خسرو انجمن
که شاخ وفارا تو از بن مکن
که از تخم ساسان اگر دختری
بماند بسر بر نهد افسری
همه شهر ایرانش فرمان برند
ازان تخمه هرگز بدل نگذرند
سپهدار نشنید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
برین کرده ها بر پشیمان بری
گنه کار جان پیش یزدان بری
بد آمد بدین خاندان بزرگ
همه میش گشتیم و دشمن چو گرک
چو آن خسته بشنید گفتار او
بدید آن دل و رای هشیار او
بناخن رخان خسته و کنده موی
پر از خون دل و دیده پر آب روی
بزاری و سستی زبان بر گشاد
چنین گفت کای خواهر پاک و راد
ز پند تو کمی نبد هیچ چیز
و لیکن مرا خود پر آمد قفیز
همی پند بر من نبد کارگر
ز هر گونه چون دیو بد راه بر
نبد خسروی برتر از جمشید
کزو بود گیتی به بیم و امید
کجا شد بگفتار دیوان ز راه
جهان کرد بر خویشتن بر سیاه
همان نیز بیدار کاوس کی
جهاندار نیک اختر و نیک پی
تبه شد بگفتار دیو پلید
شنیدی بدیها که اورا رسید
همان بآسمان شد که گردان سپهر
به بیند پراگندن ماه و مهر
مرا نیز هم دیو بی راه کرد
ز خوبی همان دست کوتاه کرد
پشیمانم از هرچ کردم ز بد
کنون گر ببخشد ز یزدان سزد
نوشته برین گونه بد بر سرم
غم کرده های کهن چون خورم
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت
نوشته چنین بود و بود آنچ بود
نوشته نکاهد نه هرگز فزود
همان پند تو یادگار منست
سخنهای تو گوشوار منست
سر آمد کنون کار بیداد و داد
سخنهات بر من مکن نیز یاد
شما روی را سوی یزدان کنید
همه پشت بر بخت خندان کنید
ز بدها جهاندارتان یار بس
مگویید ز اندوه و شادی بکس
نبودم بگیتی جزین نیز بهر
سر آمد کنون رفتنی ام ز دهر
یلان سینه را گفت یکسر سپاه
سپردم ترا بخت بیدار خواه
نگه کن بدین خواهر پاک تن
ز گیتی بس او مرترا رای زن
مباشید یک تن ز دیگر جدا
جدایی مبادا میان شما
برین بوم دشمن ممانید دیر
که رفتیم و گشتیم از گاه سیر
همه یکسره پیش خسرو شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
گر آمرزش آید شمارا ز شاه
جز اورا مخوانید خورشید و ماه
مرا دخمه در شهر ایران کنید
بری کاخ بهرام ویران کنید
بسی رنج دیدم ز خاقان چین
ندیدم که یک روز کرد آفرین
نه این بود زان رنج پاداش من
که دیوی فرستد بپرخاش من
و لیکن همانا که او این سخن
اگر بشنود سر نداند ز بن
نبود این جز از کار ایرانیان
همی دیو بد رهنمون در میان
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نویسد یکی نامه یی بر حریر
بگوید بخاقان که بهرام رفت
بزاری و خواری و بی کام رفت
تو این ماندگانرا ز من یاد دار
ز رنج و بد دشمن آزاد دار
که من با تو هرگز نکردم بدی
همی راستی جستم و بخردی
بسی پندها خواند بر خواهرش
ببر در گرفت آن گرامی سرش
دهن بر بناگوش خواهر نهاد
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد
برو هر کسی زار بگریستند
بدرد دل اندر همی زیستند
همی خون خروشید خواهر ز درد
سخنهای او یک بیک یاد کرد
ز تیمار او شد دلش بدونیم
یکی تنگ تابوت کردش ز سیم
بدیبا بیاراست جنگی تنش
قصب کرد در زیر پیراهنش
همی ریخت کافور گرد اندرش
بدین گونه بر تا نهان شد سرش
چنین است کار سرای سپنج
چو دانی که ایدر نمانی مرنج
***
48
چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را
چو آن نامه نزدیک خاقان رسید
شد از درد گریان هران کان شنید
ازان آگهی شد دلش پر ز درد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
ازان کار او در شگفتی بماند
جهاندیدگانرا همه پیش خواند
بگفت آنک بهرام یل را رسید
بشد زار و گریان هر انکو شنید
همه چین برو زار و گریان شدند
ابی آتش تیز بریان شدند
یکایک همه کار اورا بساخت
نگه کرد کاین بد بریشان که تاخت
قلون را بتوران دو فرزند بود
ز هر گونه یی خویش و پیوند بود
چو دانسته شد آتشی بر فروخت
سرای و همه برزن او بسوخت
دو فرزند اورا بر آتش نهاد
همه چیز اورا بتاراج داد
ازان پس چو نوبت بخاتون رسید
ز پرده بگیسوش بیرون کشید
بایوان کشید آن همه گنج اوی
نکرد ایچ یاد از در رنج اوی
فرستاد هر سو هیونان مست
نیامدش خراد برزین به دست
همه هرچ در چین ورا بنده بود
بپوشیدشان جامه های کبود
بیک چند با سوک بهرام بود
که خاقان ازان کار بدنام بود
***
49
چو خراد برزین بخسرو رسید
بگفت آن کجا کرد و دید و شنید
دل شاه پرویز ازان شاد شد
کزان بدگهر دشمن آزاد شد
بدرویش بخشید چندی درم
ز پوشیدنیها و از بیش و کم
بهر پادشاهی و خودکامه یی
نوشتند بر پهلوی نامه یی
که دارای دارنده یزدان چکرد
ز دشمن چگونه بر آورد گرد
بقیصر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه
بیک هفته مجلس بیاراستند
بهر برزنی رود و می خواستند
بآتش کده هم فرستاد چیز
بران موبدان خلعت افگند نیز
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد ترا گر دهم تاج و گاه
دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاگند و دینار چون صد هزار
همی ریخت گنجور در پای اوی
برین گونه تا تنگ شد جای اوی
بدو گفت هر کس که پیچد ز راه
شود روز روشن بروبر سیاه
چو بهرام باشد بدشت نبرد
کزو ترک پیرش بر آورد گرد
همه موبدان خواندند آفرین
که بی تو مبیناد کهتر زمین
چو بهرام باد آنک با مهر تو
نخواهد که رخشان بود چهر تو
***
50
ازان پس چو خاقان بپردخت دل
ز خون شد همه کشور چین چو گل
چنین گفت یک روز کز مرد سست
نیاید مرگ کار ناتن درست
بدان نامداری که بهرام بود
مرا زو همه رامش و کام بود
کنون من ز کسهای آن نامدار
چرا باز ماندم چنین سست و خوار
نکوهش کند هرک این بشنود
ازین پس بسوگند من نگرود
نخوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشه ی خویش و پیوند اوی
چو با ما بفرزند پیوسته شد
بمهر و خرد جان او شسته شد
بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
که کسهای بهرام یل را ببین
فراوان برایشان بخوان آفرین
بگو آنک من خود جگرخسته ام
بدین سوک تا زنده ام بسته ام
بخون روی کشور بشستم ز کین
همه شهر نفرین بدو آفرین
بدین درد هر چند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد
که اورا زمانه بران گونه بود
همه تنبل دیو وارونه بود
بران زینهارم که گفتم سخن
بران عهد و پیمان نهادیم بن
سوی گردیه نامه یی بد جدا
که ای پاک دامن زن پارسا
همه راستی و همه مردمی
سرشتت فزونی و دور از کمی
ز کار تو اندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من براز
به از تو ندیدم کسی کدخدای
بیارای ایوان مارا برای
بدارم ترا همچو جان و تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
وزان پس بدین شهر فرمان تراست
گروگان کنم دل بدانچت هواست
کنون هر که داری همه گرد کن
بپیش خردمند گوی این سخن
ازین پس به بین تا چه آیدت رای
بروشن روانت خرد رهنمای
خردرا بران مردمان شاه کن
مرا زان سگالیده آگاه کن
همی رفت برسان قمری ز سرو
بیامد برادرش تازان بمرو
جهانجوی با نامور رام شد
بنزدیک کسهای بهرام شد
بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود
ازان پس چنین گفت کای بخردان
پسندیده و کاردیده ردان
شما را بدین مزد بسیار باد
ورا داور دادگر یار باد
یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد
که کس در جهان ز آن گمانی نبرد
پس آن نامه پنهان بخواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد
ز پیوند وز پند و نیکو سخن
چه از نو چه از روزگار کهن
ز پاکی و از پارسایی زن
که هم غم گسارست و هم رای زن
جوان گفت و آن پاک دامن شنید
ز گفتار او خامشی بر گزید
وزان پس چو بر خواند آن نامه را
سخنهای خاقان خودکامه را
خرد را چو با دانش انباز کرد
بدل پاسخ نامه را ساز کرد
بدو گفت کاین نامه بر خواندم
خردرا بر خویش بنشاندم
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهاندیده و پیشگاهان کنند
بدو باد روشن جهان بین من
که چونین بجوید همی کین من
دل او ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد
مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی
بدو شاد بادا کلاه مهی
کنون چون نشستیم با یکدیگر
بخوانیم نامه همه سربسر
بدان کو بزرگست و دارد خرد
یکایک بدین آرزو بنگرد
کنون دوده را سربسر شیونست
نه هنگامه ی این سخن گفتنست
چو سوک چنان مهتر آید بسر
ز فرمان خاقان نباشد گذر
مرا خود بایران شدن روی نیست
زن پاک را بهتر از شوی نیست
اگر من بدین زودی آیم براه
چه گوید مرا آن خردمند شاه
خردمند بی شرم خواند مرا
چو خاقان بی آزرم داند مرا
بدین سوک چون بگذرد چار ماه
سواری فرستم بنزدیک شاه
همه بشنوم هرچ باید شنید
بگویندگان تا چه آید پدید
بگویم یکایک بنامه درون
چو آید بنزدیک او رهنمون
تو اکنون از ایدر بشادی خرام
بخاقان بگو آنچ دادم پیام
فراوان فرستاده را هدیه داد
جهاندیده از مرو بر گشت شاد
***
51
وزان پس جوان و خردمند زن
بآرام بنشست با رای زن
چنین گفت کامد یکی نو سخن
که جاوید بر دل نگردد کهن
جهاندار خاقان بیاراستست
سخنها ز هر گونه پیراستست
ازو نیست آهو بزرگست شاه
دلیر و خداوند توران سپاه
و لیکن چو با ترک ایرانیان
بکوشد که خویشی بود در میان
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند بفرجام کار
نگر تا سیاوش از افراسیاب
چه بر خورد جز تابش آفتاب
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد
همان نیز پور سیاوش چه کرد
ز توران و ایران بر آورد گرد
بسازید تا ما ز ترکان نهان
بایران بریم این سخن ناگهان
بگردوی من نامه یی کرده ام
هم از پیش تیمار این خورده ام
که بر شاه پیدا کند کار ما
بگوید ز رنج و ز تیمار ما
بنیروی یزدان چنو بشنود
بدین چرب گفتار من بگرود
بدو گفت هر کس که بانو توی
بایران و چین پشت و بازو توی
نجنباندت کوه آهن ز جای
یلانرا بمردی توی رهنمای
ز مرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر
همه کهترانیم و فرمان تراست
برین آرزو رای و پیمان تراست
چو بشنید زیشان عرض را بخواند
درم داد و او را بدیوان نشاند
بیامد سپه سربسر بنگرید
هزار و صد و شست یل بر گزید
کزان هر سواری بهنگام کار
نبرگاشتندی سر از ده سوار
درم داد و آمد سوی خانه باز
چنین گفت با لشکر رزمساز
که هر کس که دید او دوال رکیب
نه پیچد دل اندر فراز و نشیب
نترسد ز انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد برو سرفشان
بتوران غریبیم و بی پشت و یار
میان بزرگان چنین سست و خوار
همی رفت خواهم چو تیره شود
سر دشمن از خواب خیره شود
شما دل برفتن مدارید تنگ
که از چینیان لشکر آید بجنگ
که خود بی گمان از پس من سران
بیایند با گرزهای گران
همه جان یکایک بکف بر نهید
اگر لشکر آید دمید و دهید
وگر بر چنین رویتان نیست رای
از ایدر مجنبید یک تن ز جای
بآواز گفتند ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
برین بر نهادند و بر خاستند
همه جنگ چین را بیاراستند
یلان سینه و مهر و ایزدگشسپ
نشستند با نامداران بر اسپ
همی گفت هر کس که مردن بنام
به از زنده و چینیان شادکام
هم آنگه سوی کاروان بر گذشت
شتر خواست تا پیش او شد ز دشت
گزین کرد زان اشتران سه هزار
بدان تا بنه بر نهادند و بار
چو شب تیره شد گردیه بر نشست
چو گردی سرافراز و گرزی بدست
بر افگند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان
همی راند چون باد لشکر براه
برخشنده روز و شبان سیاه
***
52
ز لشکر بسی زینهاری شدند
بنزدیک خاقان بزاری شدند
برادر بیامد بنزدیک اوی
که ای نامور مهتر جنگ جوی
سپاه دلاور بایران کشید
بسی زینهاری بر ما رسید
ازین ننگ تا جاودان بر درت
بخندد همی لشکر و کشورت
سپهدار چین کان سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
بدو گفت بشتاب و بر کش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد براه
بریشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فراز آر شیرین سخن
ازیشان نداند کسی راه ما
مگر بشکنی پشت بدخواه ما
بخوبی سخن گوی و بنوازشان
بمردانگی سر بر افرازشان
و گر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ
ازیشان یکی گورستان کن بمرو
که گردد زمین همچو پر تذرو
بیامد سپهدار با شش هزار
گزیده ز ترکان جنگی سوار
بروز چهارم بریشان رسید
زن شیردل چون سپه را بدید
اریشان بدل بر نکرد ایچ یاد
ز لشکر سوی ساربان شد چو باد
یکایک بنه از پس پشت کرد
بیامد نگه کرد جای نبرد
سلیح برادر بپوشید زن
نشست از بر باره ی گامزن
دو لشکر برابر کشیدند صف
همه جانها بر نهاده بکف
بپیش سپاه اندر آمد تبرگ
که خاقان ورا خواندی پیر گرگ
بایرانیان گفت کان پاک زن
مگر نیست با این بزرگ انجمن
بشد گردیه با سلیح گران
میان بسته برسان جنگاوران
دلاور تبرگش ندانست باز
بزد پاشنه شد بر او فراز
چنین گفت کان خواهر کشته شاه
کجا جویمش در میان سپاه
که با او مرا هست چندی سخن
چه از نو چه از روزگار کهن
بدو گردیه گفت اینک منم
که بر شیر درنده اسپ افگنم
چو بشنید آواز اورا تبرگ
بران اسپ جنگی چو شیر سترگ
شگفت آمدش گفت خاقان چین
ترا کرد زین پادشاهی گزین
بدان تا تو باشی ورا یادگار
ز بهرام شیر آن گزیده سوار
همی گفت پاداش آن نیکوی
بجای آورم چون سخن بشنوی
مرا گفت بشتاب و اورا بگوی
که گر زآنک گفتم ندیدی تو روی
چنان دان که این خود نگفتم ز بن
مگر نیز باز آمدم زان سخن
ازین مرز رفتن مرا روی نیست
مکن آرزو گر ترا شوی نیست
سخنها برین گونه پیوند کن
وگر پند نپذیردت بند کن
همانرا که اورا بدان داشتست
سخنها ز اندازه بگذاشتست
بدو گردیه گفت کز رزمگاه
بیکسو شویم از میان سپاه
سخن هرچ گفتی تو پاسخ دهم
ترا اندرین رای فرخ نهم
ز پیش سپاه اندر آمد تبرگ
بیامد بر نامدار سترگ
چو تنها بدیدش زن چاره جوی
ازان مغفر تیره بگشاد روی
بدو گفت بهرام را دیده ای
سواری و رزمش پسندیده ای
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد بسر
کنون من ترا آزمایش کنم
یکی سوی رزمت نمایش کنم
اگر از در شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندست شوی
بگفت این وزان پس بر انگیخت اسپ
پس او همی تاخت ایزدگشسپ
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگسست خفتان و پیوند اوی
یلان سینه با آن گزیده سپاه
بر انگیخت اسپ اندران رزمگاه
همه لشکر چین بهم بر شکست
بسی کشت و افگند و چندی بخست
دو فرسنگ لشکر همی شد ز پس
بر اسپان نماندند بسیار کس
سراسر همه دشت شد رود خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون
***
53
چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید
به روز چهارم به آموی شد
ندیدی زنی کو جهانجوی شد
به آموی یکچند بنشست و بود
بدلش اندرون داوریها فزود
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و زهر کارش آگاه کرد
نخستین سخن گفت بهرام گرد
بتیمار و درد برادر بمرد
ترا و مرا مزد بسیار باد
روان وی از ما بی آزار باد
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچ از من شنیدی ز پند
پس ما بیامد سپاهی گران
همه نامداران جنگاوران
برانگونه برگاشتمشان ز رزم
که نه رزم بینند زان پس نه بزم
بسی نامور مهتران با منند
نباید که آید بریشان گزند
نشستم بآموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرخم
***
54
ازان پس بآرام بنشست شاه
چو بر خاست بهرام جنگی ز راه
ندید از بزرگان کسی کینه جوی
که با او بروی اندر آورد روی
بدستور پاکیزه یک روز گفت
که اندیشه تا کی بود در نهفت
کشنده ی پدر هر زمان پیش من
همی بگذرد چون بود خویش من
چو روشن روانم پر از خون بود
همی پادشاهی کنم چون بود
نهادند خوان و می چند خورد
هم آن روز بندوی را بند کرد
ازان پس چنین گفت با رهنما
که اورا هم اکنون ببر دست و پا
بریدند هم در زمان او بمرد
پر از خون روانش بخسرو سپرد
***
55
وزان پس بسوی خراسان کسی
گسی کرد و اندرز دادش بسی
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان
بگستهم گو ایچ گونه مپا
چو این نامه ی من بخوانی بیا
فرستاده چون در خراسان رسید
بدرگاه مرد تن آسان رسید
بگفت آنچ فرمان پرویز بود
که شاه جوان بود و خون ریز بود
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراگنده لشکر همه باز خواند
چنین تا بشهر بزرگان رسید
ز ساری و آمل بگرگان رسید
شنید آنک شد شاه ایران درشت
برادرش را او بمستی بکشت
چو بشنید دستش بدندان بکند
فرود آمد از پشت اسپ سمند
همه جامه ی پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک
بدانست کورا جهاندار شاه
بکین پدر کرد خواهد تباه
خروشان ازانجایگه باز گشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
سپاه پراگنده کرد انجمن
همی تاخت تا بیشه ی نارون
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید
همی برد بر هر سوی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن
بهر سو که بیکار مردم بدند
بنانی همی بنده ی او شدند
بجایی کجا لشکر شاه بود
که گستهم زان لشکر آگاه بود
همی بر سرانشان فرود آمدی
سپه را یکایک بهم بر زدی
وزان پس چو گردوی شد نزد شاه
بگفت آن کجا خواهرش با سپاه
بدان مرزبانان خاقان چکرد
که در مرو زیشان بر آورد گرد
وزان روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل را پر آمد قفیز
همان گردیه با سپاه بزرگ
برفت از بر نامدار سترگ
پس او سپاهی بیامد بکین
چه کرد او بدان نامداران چین
پذیره شدنرا سپه بر نشاند
ازانجایگه نیز لشکر براند
چو آگاه شد گردیه رفت پیش
از آموی با نامدران خویش
چو گستهم دید آن سپه را ز راه
بر انگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر گردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان درد بندوی اورا بگفت
همی بآستین خون مژگان برفت
یلان سینه را دید و ایزدگشسپ
فرود آمد از دور گریان ز اسپ
بگفت آنک بندوی را شهریار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه از بهر او تن بخون داده بود
بتارک مر اورا روا داشتی
روان پیش خاکش فدا داشتی
نخستین ز تن دست و پایش برید
بران سان که از گوهر او سزید
شمارا بدو چیست اکنون امید
کجا همچو هنگام با دست و بید
ابا همگنانتان بتر زان کند
بشهر اندرون گوشت ارزان کند
چو از دور بیند یلان سینه را
بر آشوبد و نو کند کینه را
که سالار بودی تو بهرام را
ازو یافتی در جهان کام را
ازو هرک داندش پرهیز به
گلوی ورا خنجر تیز به
گر ایدونک باشید با من بهم
زنیم اندرین رای بر بیش و کم
پذیرفت ازو هرک بشنید پند
همی جست هر کس ز راه گزند
زبان تیز با گردیه بر گشاد
همی کرد کردار بهرام یاد
ز گفتار او گردیه گشت سست
شد اندیشه ها بر دلش بر درست
ببودند یکسر بنزدیک اوی
درخشان شد آن رای تاریک اوی
یلان سینه را گفت کاین زن بشوی
چه گوید بجوید بدین آب روی
چنین داد پاسخ که تا گویمش
بگفتار بسیار دل جویمش
یلان سینه با گردیه گفت زن
بگیتی ترا دیده ام رای زن
ز خاقان کرانه گزیدی سزید
که رای تو آزادگانرا گزید
چه گویی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یلی با سپاه
بدو گفت شویی کز ایران بود
ازو تخمه ی ما نه ویران بود
یلان سینه او را بگستهم داد
دلاور گوی بود فرخ نژاد
همی داشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب
سپاهی که از نزد خسرو شدی
برو روزگار کهن نو شدی
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
کمانرا بر افراشتی تا بماه
***
56
چنین تا بر آمد برین چند گاه
ز گستهم پر درد شد جان شاه
بر آشفت روزی بگردوی گفت
که گستهم با گردیه گشت جفت
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
برانم که او بودشان رای زن
از آمل کس آمد ز کارآگهان
همه فاش کرد آنچ بودی نهان
همی گفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت
چو سازندگان شمع و می خواستند
همه کاخ اورا بیاراستند
ز بیگانه مردم بپردخت جای
نشست از بر تخت با رهنمای
همان نیز گردوی و خسرو بهم
همی رفت از گردیه بیش و کم
بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه
بآمل فرستاده ام کینه خواه
همه خسته و کشته باز آمدند
پر از ناله و با گداز آمدند
کنون اندرین رای ما را یکیست
که از رای ما تاج و تخت اندکیست
چو بهرام چوبینه گم کرد راه
همیشه بدی گردیه نیک خواه
کنون چاره یی هست نزدیک من
مگو این سخن بر سر انجمن
سوی گردیه نامه باید نوشت
چو جویی پر از می بباغ بهشت
که با تو همی دوستداری کنم
بهر جای و هر کار یاری کنم
بر آمد برین روزگاری دراز
زبان بر دلم هیچ نگشاد راز
کنون روزگار سخن گفتن است
که گردوی مارا بجای تنست
نگر تا چگونه کنی چاره یی
کزان گم شود زشت پتیاره یی
که گستهم را زیر سنگ آوری
دل و خانه ی ما بچنگ آوری
چو این کرده باشی سپاه ترا
همان در جهان نیک خواه ترا
مرانرا که خواهی دهم کشوری
بگردد بران کشور اندر سری
تو آیی بمشکوی زرین من
سر آورده باشی همه کین من
برین بر خورم سخت سوگند نیز
فزایم برین بندها بند نیز
اگر پیچم این دل ز سوگند من
مبادا ز من شاد پیوند من
بدو گفت گردوی نوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی
تو دانی که من جان و فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم بچیز
گرین چیزها ارجمندست نیز
بدین کس فرستم بنزدیک اوی
درفشان کنم جان تاریک اوی
یکی رقعه خواهم برو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه
بخواهر فرستم زن خویش را
کنم دور زین در بداندیش را
که چونین سخن نیست جز کار زن
بویژه زنی کو بود رای زن
برین نیز هر چون همی بنگرم
پیام تو باید بر خواهرم
بر آید بکام تو این کار زود
برین بیش و کم بر نباید فزود
چو بشنید خسرو بران شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
یکی نامه بنوشت چون بوستان
گل بوستان چون رخ دوستان
پر از عهد و پیوند و سوگندها
ز هر گونه یی لابد و پندها
چو بر گشت عنوان آن نامه خشک
نهادند مهری برو بر ز مشک
نگینی برو نام پرویز شاه
نهادند بر مهر مشک سیاه
یکی نامه بنوشت گردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
سر نامه گفت آنک بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد
که بخشایش آراد یزدان بروی
مبادا پشیمان ازان گفت و گوی
هرانکس که جانش ندارد خرد
کم و بیشی کارها ننگرد
گر او رفت ما از پس او رویم
بداد خدای جهان بگرویم
چو جفت من آید بنزدیک تو
درخشان کند جان تاریک تو
ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت را روی زرد
نهاد آن خط خسرو اندر میان
به پیچید بر نامه بر پرنیان
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهای خودکامه را
همی تاخت تا بیشه ی نارون
فرستاده ی زن بنزدیک زن
ازو گردیه شد چو خرم بهار
همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار
ز بهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان بر افشاندند
پس آن نامه ی شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه
چو آن شیرزن نامه ی شاه دید
تو گفتی بروی زمین ماه دید
بخندید و گفت این سخن را برنج
ندارد کسی کش بود یار پنج
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت زان نامدار انجمن
چو بگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست اورا بدست
همان پنج تن را بر خویش خواند
بنزدیکی خوابگه بر نشاند
چو شب تیره شد روشنایی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه بمشت
ازان مردمان نیز یار آمدند
ببالین آن نامدار آمدند
بکوشید بسیار با مرد مست
سر انجام گویا زبانش ببست
سپهبد بتاریکی اندر بمرد
شب و روز روشن بخسرو سپرد
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست
چو آواز بشنید ناباک زن
بخفتان رومی بپوشید تن
شب تیره ایرانیانرا بخواند
سخنهای آن کشته چندی براند
پس آن نامه ی شاه بنمودشان
دلیری و تندی بیفزودشان
همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه بر گوهر افشاندند
***
57
دوان و قلم خواست ناباک زن
ز هر گونه انداخت با رای زن
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
ز بدخواه وز مردم نیک خواه
سر نامه کرد آفرین از نخست
برانکس که او کینه از دل بشست
دگر گفت کاری که فرمود شاه
بر آمد بکام دل نیک خواه
پراگنده گشت آن سپاه سترگ
ببخت جهاندار شاه بزرگ
ازین پس کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
ازان زن ورا شادی نو رسید
فرستاده یی خواست شیرین سخن
که داند همه داستان کهن
یکی نامه برسان ارژنگ چین
نوشتند و کردند چند آفرین
گرانمایه زنرا بدرگاه خواند
بنامه ورا افسر ماه خواند
فرستاده آمد بر زن چو گرد
سخنهای خسرو بدو یاد کرد
زن شیر زان نامه ی شهریار
چو رخشنده گل شد بوقت بهار
سپه را بدر خواند و روزی بداد
چو شد روز روشن بنه بر نهاد
چو آمد بنزدیکی شهریار
سپاهی پذیره شدش بی شمار
زره چون بدرگاه شد بار یافت
دل تاجور پر ز تیمار یافت
بیاورد زان پس نثاری گران
هرآنکس که بودند با او سران
همان گنج و آن خواسته پیش برد
یکایک بگنجور او بر شمرد
ز دینار وز گوهر شاهوار
کس آنرا ندانست کردن شمار
ز دیبای زربفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر
نگه کرد خسرو بران زادسرو
برخ چون بهار و برفتن تذرو
برخساره روز و بگیسو چو شب
همی در بارد تو گویی ز لب
ورا در شبستان فرستاد شاه
ز هر کس فزون شد ورا پایگاه
فرستاد نزد برادرش کس
همان نزد دستور فریادرس
بر آیین آن دین مراورا بخواست
بپذرفت و با جان همی داشت راست
بیارانش بر خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز
***
58
دو هفته بر آمد بدو گفت شاه
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که بر گویی آن جنگ خاقانیان
ببندی کمر هم چنان بر میان
بدو گفت شاها انوشه بدی
روانرا بدیدار توشه بدی
بفرمای تا اسپ و زین آورند
کمان و کمند و کمین آورند
همان نیزه و خود و خفتان جنگ
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ
پرستنده یی را بفرمود شاه
که در باغ گلشن بیارای گاه
برفتند بیداردل بندگان
ز ترک و ز رومی پرستندگان
ز خوبان رومی هزار و دویست
تو گفتی بباغ اندرون راه نیست
چو خورشید شیرین بپیش اندرون
خرامان ببالای سیمین ستون
بشد گردیه تا بنزدیک شاه
زره خواست از ترک و رومی کلاه
بیامد خرامان ز جای نشست
کمر بر میان بست و نیزه بدست
بشاه جهان گفت دستور باش
یکی چشم بگشا ز بد دور باش
بدان پر هنر زن بفرمود شاه
زن آمد بنزدیک اسپ سیاه
بن نیزه را بر زمین بر نهاد
ز بالا بزین اندر آمد چو باد
بباغ اندر آوردگاهی گرفت
چپ و راست بیگانه راهی گرفت
همی هر زمان باره برگاشتی
وز ابر سیه نعره بر داشتی
بدو گفت هنگام جنگ تبرگ
بدین گونه بودم چو غرنده گرگ
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کارزار
تو با جامه ی پاک بر تخت زر
ورا هر زمان بر تو باشد گذر
بخنده بشیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه
همی تاخت گرد اندرش گردیه
بر آوردگاهی برش گردیه
بدو مانده بد خسرو اندر شگفت
بدان برز و بالا و آن یال و کفت
چنین گفت با گردیه شهریار
که بی عیبی از گردش روزگار
کنون تا به بینم که با جام می
یکی سست باشی اگر سخت پی
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهبان من
ابا هر یکی زان ده و دو هزار
ز ایران بپای اند جنگی سوار
چنین هم بمشکوی زرین من
چه در خانه ی گوهرآگین من
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار
ازان پس نگه دار ایشان توی
که با رنج و تیمار خویشان توی
نخواهم که گویند زیشان سخن
جز از تو اگر نو بود گر کهن
شنید آن سخن گردیه شاد شد
ز بیغاره ی دشمن آزاد شد
همی رفت روی زمین را بروی
همی آفرین خواند بر فر اوی
***
59
بر آمد برین روزگاری دراز
نبد گردیه را بچیزی نیاز
چنین می همی خورد با بخردان
بزرگان و رزم آزموده ردان
بدان مجلس اندر یکی جام بود
نوشته برو نام بهرام بود
بفرمود تا جام بنداختند
وزان هر کسی دل بپرداختند
گرفتند نفرین ببهرام بر
بران جام و آرنده ی جام بر
چنین گفت کاکنون بر و بوم ری
بکوبند پیلان جنگی بپی
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری بپی دشت و هامون کنند
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای از کیان یادگار
نگه کن که شهری بزرگست ری
نشاید که کوبند پیلان بپی
که یزدان دران کار همداستان
نباشد نه هم بر زمین راستان
بدستور گفت آن زمان شهریار
که بدگوهری باید و نابکار
که یک چند باشد بری مرزبان
یکی مرد بی دانش و بدزبان
بدو گفت بهمن که گر شهریار
بخواهد نشان چنین نابکار
بجوییم و این را بجا آوریم
نباید که بی رهنما آوریم
چنین گفت خسرو که بسیارگوی
نژند اختری بایدم سرخ موی
تنش سرخ و بینی کژ و روی زشت
همان دوزخی روی دور از بهشت
یکی مرد بدنام و رخساره زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ
همه موبدان مانده زو در شگفت
که تا یاد خسرو چنین چون گرفت
همی جست هر کس بگرد جهان
ز شهر کسان از کهان و مهان
چنان بد که روزی یکی نزد شاه
بیامد کزین گونه مردی براه
بدیدم بیارم بفرمان کی
بدان تا فرستدش خسرو بری
بفرمود تا نزد او آورند
وزانگونه بازی بکو آورند
ببردند زین گونه مردی برش
بخندید زو کشور و لشکرش
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاد ای بد بی خرد
چنین گفت با شاه کز کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد
سخن هرچ گویی دگرگون کنم
تن و جان مردم پر از خون کنم
سرمایه ی من دروغست و بس
سوی راستی نیستم دست رس
بدو گفت خسرو که بد اخترت
نوشته مبادا جزین بر سرت
بدیوان نوشتند منشور ری
ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی
سپاه پراگنده اورا سپرد
برفت از در و نام زشتی ببرد
چو آمد بری مرد ناتن درست
دل و دیده از شرم یزدان بشست
بفرمود تا ناودانهای بام
بکندند و او شد بران شادکام
وزان پس همه گربکان را بکشت
دل کدخدایان ازو شد درشت
بهر سو همی رفت با رهنمای
منادی گری پیش او بر بپای
همی گفت گر ناودانی بجای
به بینی و گر گربه یی در سرای
بدان بوم و بر آتش اندر زنم
زبرشان همی سنگ بر سر زنم
همی جست جایی که بد یک درم
خداوند اورا فگندی بغم
همه خانه از موش بگذاشتند
دل از بوم آباد بر داشتند
چو باران بدی ناودانی نبود
بشهر اندرون پاسبانی نبود
ازان زشت بدکامه ی شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو بری
شد آن شهر آباد یکسر خراب
بسر بر همی تافتی آفتاب
همه شهر یکسر پر از داغ و درد
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد
***
60
چنین تا بیامد مه فوردین
بیاراست گلبرگ روی زمین
جهان از نم ابر پر ژاله شد
همه کوه و هامون پر از لاله شد
بزرگان ببازی بباغ آمدند
همه میش و آهو براغ آمدند
چو خسرو گشاده در باغ دید
همه چشمه ی باغ پر ماغ دید
بفرمود تا در دمیدند بوق
بیاورد پس جامهای خلوق
نشستند بر سبزه می خواستند
بشادی زبانرا بیاراستند
بیاورد پس گردیه گربکی
که پیدا نبد گربه از کودکی
بر اسپی نشانده ستامی بزر
بزر اندرون چند گونه گهر
فرو هشته از گوش او گوشوار
بناخن بر از لاله کرده نگار
بدیده چو قار و برخ چون بهار
چو می خواره بد چشم او پر خمار
همی تاخت چون کودکی گرد باغ
فرو هشته از باره زرین جناغ
لب شاه ایران پر از خنده شد
همه کهتران خنده را بنده شد
ابا گردیه گفت کز آرزوی
چه باید بگو ای زن خوب روی
زن چاره گر برد پیشش نماز
بدو گفت کای شاه گردن فراز
بمن بخش ری را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن
ز ری مردک شوم را باز خوان
ورا مرد بدکیش و بدساز دان
همی گربه از خانه بیرون کند
دگر ناودان یک بیک بشکند
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای ماه لشکرشکن
ز ری باز خوان آن بداندیش را
چو آهرمن آن مرد بدکیش را
فرستاد کس زشت رخ را بخواند
همان خشم بهرام با او براند
بکشتند اورا بزاری و درد
کجابد بداندیش و بیکار مرد
همی هر زمانش فزون بود بخت
ازان تاجور خسروانی درخت
***
61
ازان پس چو گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیک خواه
همه تاج دارانش کهتر شدند
همه کهتران زو توانگر شدند
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار
جهاندیده گردان و جنگی سوار
در گنجهای کهن بر گشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد
جهانرا ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نام زد کرد شهر
ازان نامداران ده و دو هزار
گزین کرد ز ایران و نیران سوار
فرستاد خسرو سوی مرز روم
نگه بان آن فرخ آزاد بوم
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه
نیاید که کشور شود زو تباه
مگر هر کسی بر کند مرز خویش
بداند سرمایه و ارز خویش
هم از نامداران ده و دو هزار
سواران هشیار خنجرگزار
بدان تا سوی زابلستان شوند
ز بوم سیه در گلستان شوند
بدیشان چنین گفت هر کو ز راه
بگردد ندارد زبانرا نگاه
بخوبی مراورا براه آورید
کزین بگذرد بند و چاه آورید
بهر سو فرستید کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
طلایه بباید بروز و شبان
مخسپید در خیمه بی پاسبان
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور سواران پرخاشخر
بخواند و بسی هدیه ها دادشان
براه الانان فرستادشان
بدیشان سپرد آن در باختر
بدان تا نیاید ز دشمن گذر
بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید
ده و دو هزار دگر بر گزید
ز مردان جنگی چنان چون سزید
بسوی خراسان فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان
که از مرز هیتال تا مرز چین
نباید که کس پی نهد بر زمین
مگر بآگهی و بفرمان ما
روان بسته دارد به پیمان ما
بهر کشوری گنج آگنده هست
که کس را نباید شدن دوردست
چو باید بخواهید و خرم بوید
خردمند باشید و بی غم بوید
در گنج بگشاد و چندی درم
که بودی ز هرمز برو بر رقم
بیاورد و گریان بدرویش داد
چو درویش پیوسته بد بیش داد
ازان کس که او یار بندوی بود
بنزدیک گستهم و زنگوی بود
که بودند یازان بخون پدر
ز تنهای ایشان جدا کرد سر
چو از کین و نفرین بپردخت شاه
بدانش یکی دیگر آورد راه
از آن پس شب و روز گردنده دهر
نشست و ببخشید بر چار بهر
ازان چار یک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو بیاد
ز کار سپاه و ز کار جهان
بگفتی بشاه آشکار و نهان
چو در پادشاهی بدیدی شکست
ز لشکر گر از مردم زیردست
سبک دامن داد بر تافتی
گذشته بجستی و در یافتی
دگر بهر شادی و رامشگران
نشسته بآرام با مهتران
نبودی نه اندیشه کردی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
سیم بهره گاه نیایش بدی
جهان آفرین را ستایش بدی
چهارم شمار سپهر بلند
همی بر گرفتی چه و چون و چند
ستاره شمر پیش او بر بپای
که بودی بدانش ورا رهنمای
وزین بهره نیمی شب دیریاز
نشستی همی با بتان طراز
همان نیز یک ماه بر چار بهر
ببخشید تا شاد باشد ز دهر
یکی بهره میدان چوگان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر
دگر بهره زو کوه و دشت شکار
ازان تازه گشتی ورا روزگار
هرانگه که گشتی ز نخچیر باز
برخشنده روز و شب دیریاز
هرانکس که بودی ورا پیش گاه
ببستی بشهر اندر آیین و راه
دگر بهره شطرنج بودی و نرد
سخن گفتن از روزگار نبرد
سه دیگر هرانکس که داننده بود
فزاینده ی چیز و خواننده بود
بنوبت ورا پیش بنشاندی
سخنهای دیرینه بر خواندی
چهارم فرستادگانرا ز راه
همی خواندندی بنزدیک شاه
نوشتی همه پاسخ نامه باز
بدادی بدان مرد گردن فراز
فرستاده با خلعت و کام خویش
ز در باز گشتی بآرام خویش
همه روز منشور هر کشوری
نوشتی سپردی بهر مهتری
چو بودی سر سال نو فوردین
که رخشان شدی در دل از هور دین
نهادی یکی گنج خسرو نهان
که نشناختی کهتری در جهان
***
62
چو بر پادشاهیش شد پنج سال
بگیتی نبودش سراسر همال
ششم سال زان دخت قیصر چو ماه
یکی پورش آمد همانند شاه
نبود آن زمان رسم بانگ نماز
بگوش چنان پروریده بناز
یکی نام گفتی مراورا پدر
نهانی دگر آشکارا دگر
نهانی بگفتی بگوش اندرون
همی خواندی آشکارا برون
بگوش اندرون خواند خسرو قباد
همی گفت شیروی فرخ نژاد
چو شب کودک آمد گذشته سه پاس
بیامد بر خسرو اخترشناس
از اخترشناسان بپرسید شاه
که هر کس که دارند اختر نگاه
بدیدی که فرجام این کار چیست
ز زیچ اختر این جهاندار چیست
چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابی گذر
ازین کودک آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهت برو آفرین
هم از راه یزدان بگردد بنیز
ازین بیشتر چون سراییم چیز
دل شاه غمگین شد از کارشان
وزان ناسزاوار گفتارشان
چنین گفت با مرد داننده شاه
که نیکو کنید اندر اختر نگاه
نگر تا نگردد زبانتان برین
به پیش بزرگان ایران زمین
همی داشت آن اخترانرا نگاه
نهاده بران بسته بر مهر شاه
پر اندیشه بد زان سخن شهریار
بران هفته کس را ندادند بار
ز نخچیر و از می بیکسو کشید
بدان چند گه روی کس را ندید
همه مهتران سوی موبد شدند
ز هر گونه یی داستانها زدند
بدان تا چه بد نامور شاه را
که بر بست بر کهتران راه را
چو بشنید موبد بشد نزد شاه
بدو داد یکسر پیام سپاه
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که من تنگ دل گشتم از روزگار
ز گفتار این مرد اخترشناس
ز گردون گردان شدم ناسپاس
بگنجور گفت آن یکی پرنیان
بیاور یکی رقعه اندر میان
بیاورد گنجور و موبد بدید
دلش تنگ شد خامشی بر گزید
ازان پس بدو گفت یزدان بس است
کجا برتر از دانش هر کس است
گر ایدونک ناچار گردان سپهر
دگرگون نماید بجوینده چهر
بتیمار کی باز گردد ز بد
چنین گفته از دانشی کی سزد
جز از شادمانیت هرگز مباد
ز گفتار ایشان مکن هیچ یاد
ز موبد چو بشنید خسرو سخن
بخندید و کاری نو افگند بن
دبیر پسندیده را خواند پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
***
63
بقیصر یکی نامه فرمود شاه
که بر نه سزاوار شاهی کلاه
که مریم پسر زاد زیبا یکی
که هرگز ندیدی چنو کودکی
نشاید مگر دانش و تخت را
و گر در هنر بخشش و بخت را
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شاهی و گردنکشی را سزی
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز دید
بفرمود تا گاودم بر درش
دمیدند و پر بانگ شد کشورش
ببستند آیین ببی راه و راه
پر آواز شیروی پرویز شاه
بر آمد هم آواز رامشگران
همه شهر روم از کران تا کران
بدرگاه بردند چندی صلیب
نسیم گلان آمد و بوی طیب
بیک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی
بهشتم بفرمود تا کاروان
بیامد بدرگاه با ساروان
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
چو پنجه شتر بار دینار کرد
ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه با رز یکیست
چهل خوان زرین پایه بسد
چنان کز در شهریاران سزد
همان چند زرین و سیمین دده
بگوهر بر و چشمشان آژده
بمریم فرستاد چندی گهر
یکی نره طاوس کرده بزر
چه از جامه ی نرم رومی حریر
ز در و زبرجد یکی آبگیر
همان باژ کشور که تا چار بار
ز دینار رومی هزاران هزار
فرستاد چون مرد رومی چهل
کجا هر چهل بود بیداردل
گوی پیش رو نام او خانگی
که همتا نبودش بفرزانگی
همی شد برین گونه با ساروان
شتربار دینار ده کاروان
چو آگاهی آمد بپرویز شاه
که پیغمبر قیصر آمد ز راه
بفرخ بفرمود تا بر نشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیم روز
گرانمایه گردی و گیتی فروز
برفتند با او سواران شاه
بسر بر نهادند زرین کلاه
چو از دور دید آن سپه خانگی
بپیش اندر آمد به بیگانگی
چنین تا بنزدیک شاه آمدند
بران نامور پیشگاه آمدند
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بران گونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همی خواندند آفرین
بمالید پس خانگی رخ بخاک
همی گفت کای داور داد و پاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و راد
بزرگانش از جای بر خاستند
بنزدیک شه جایش آراستند
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخن گوی پاینده تر
مبادا جهان بی چنین شهریار
برومند بادا برو روزگار
مبیناد کس روز بی کام تو
نوشته بخورشید بر نام تو
جهان بی سر و افسر تو مباد
بر و بوم بی لشکر تو مباد
ز قیصر درود و ز ما آفرین
برین نامور شهریار زمین
کسی کو درین سایه ی شاه شاد
نباشد ورا روشنایی مباد
ابا هدیه و باژ روم آمدم
برین نامبردار بوم آمدم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بران تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بخندید از آن پر هنر مرد شاه
نهادند زرین یکی پیشگاه
فرستاد پس چیزها سوی گنج
بدو گفت چندین نبایست رنج
بخراد برزین چنین گفت شاه
که این نامه بر خوان بپیش سپاه
بعنوان نگه کرد مرد دبیر
که گوینده یی بود و هم یادگیر
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
جهاندار پرویز یزدان پرست
جهاندار و بیدار و پدرام شهر
که یزدانش تاج و خرد داد بهر
جهاندار فرزند هرمزد شاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه
ز قیصر پدر مادر شیر نام
که پاینده بادا بدو نام و کام
ابا فر و با برز و پیروز باد
همه روزگارانش نوروز باد
بایران و تورانش بر دست رس
بشاهی مباداش انباز کس
همیشه بدل شاد و روشن روان
همیشه خرد پیر و دولت جوان
گرانمایه شاهی کیومرثی
همان پور هوشنگ طهمورثی
پدر بر پدر و پسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید بسر
برین پاک یزدان کند آفرین
بزرگان ملک و بزرگان دین
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بایوان چین بر نگار
همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت بد کاستی
بایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جادوستان
ترا داد یزدان بپاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد
فریدون چو ایران بایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
برو آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژی و تاری بشست
همه بی نیازی و نیک اختری
بزرگی و مردی و افسون گری
تو گویی که یزدان شمارا سپرد
وزان دیگران نام مردی ببرد
هنر پرور و راد و بخشنده گنج
ازین تخمه ی هرگز نبد کس برنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بد اندیشتان بارکش همچو گاو
ز هنگام کسری نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان
که از ژرف دریا بر آورد پی
بران گونه دیوار بیدار کی
ز ترکان همه بیشه ی نارون
بشستند و بی رنج گشت انجمن
ز دشمن برستند چندی جهان
برو آفرین از کهان و مهان
ز تازی و هندی و ایرانیان
ببستند پیشش کمر بر میان
روارو چنین تا بمرز خزر
ز ارمینیه تا در باختر
ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ
بزرگان با فر و اورند و تاج
همه کهتران شما بوده اند
برین بندگی بر گوا بوده اند
که شاهان ز تخم فریدون بدند
دگر یکسر از داد بیرون بدند
بدین خویشی اکنون که من کرده ام
بزرگی بدانش بر آورده ام
بدانگونه شادم که تشنه بر آب
وگر سبزه ی تیره بر آفتاب
جهاندار بیدار فرخ کناد
مرا اندرین روز پاسخ کناد
یکی آرزو خواهم از شهریار
کجا آن سخن نزد او هست خوار
که دار مسیحا بگنج شماست
چو بینید دانید گفتار راست
بر آمد برین سالیان دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز
بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان
ز گیتی برو بر کنند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
بدان من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس
همان هدیه و باژ و ساوی که من
فرستم بنزدیک آن انجمن
پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان
شود فرخ این جشن و آیین ما
درخشان شود در جهان دین ما
همان روزه ی پاک یک شنبدی
ز هر در پرستنده ی ایزدی
برو سوکواران بمالند روی
بروبر فراوان بسایند موی
شود آن زمان بر دل ما درست
که از کینه دلها بخواهیم شست
که بود از گه آفریدون فراز
که با تور و سلم اندر آمد براز
شود کشور آسوده از تاختن
بهر گوشه یی کینها ساختن
زن و کودک رومیان برده اند
دل ما ز هر گونه آزرده اند
برین خویشی ما جهان رام گشت
همه کار بیهوده پدرام گشت
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد
چو آن نامه ی قیصر آمد ببن
جهاندار بشنید چندان سخن
ازان نامه شد شاه خرم نهان
برو تازه شد روزگار مهان
بسی آفرین کرد بر خانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی
گرانمایه را جایگه ساختند
دو ایوان فرخ بپرداختند
ببردند چیزی که بایست برد
بنزدیک آن مرد بیدار گرد
بیامد بدید آن گزین جایگاه
وزان پس همی بود نزدیک شاه
بخوان و نبید و شکار و نشست
همی بود با شاه مهترپرست
برین گونه یک ماه نزدیک شاه
همی بود شادان دل و نیک خواه
***
64
چو یک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
سر نامه گفت آفرین مهان
بران باد کو باد دارد جهان
بدو نیک بیند ز یزدان پاک
وزو دارد اندر جهان بیم و باک
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر
نخست آنک کردی ستایش مرا
بنامه نمودی نیایش مرا
بدانستم و شاد گشتم بدان
سخن گفتن تاجور بخردان
پذیرفتم آن نامور گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
بر آورد بوم ترا بر سماک
ز هند و ز سقلاب و چین و خزر
چنین ارجمند آمد آن بوم و بر
چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین
ز یزدان شمارا رسید آفرین
چو کار آمدم پیش یارم بدی
بهر دانشی غمگسارم بدی
چنان شاد گشتم ز پیوند تو
بدین پر هنر پاک فرزند تو
که کهتر نباشد بفرزند خویش
ببوم و بر و پاک پیوند خویش
همه مهتران پشت بر گاشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند
تو تنها بجای پدر بودیم
همان از پدر بیشتر بودیم
ترا همچنان دارم اکنون که شاه
پدر بیند آزاده و نیک خواه
دگر هرچ گفتی ز شیروی من
ازان پاک تن پشت و نیروی من
بدانستم و آفرین خواندم
بران دین ترا پاک دین خواندم
دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین
ز یک شنبدی روزه ی بآفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای بایسته و دلپذیر
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
بگیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرمست و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر
بهستی یزدان نیوشان ترم
همیشه سوی داد کوشان ترم
ندانیم انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نگردد نهفت
در اندیشه ی دل نگنجد خدای
بهستی همو باشدت رهنمای
دگر کت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن
مدان دین که باشد بخوبی بپای
بدان دین نباشد خرد رهنمای
کسی را که خوانی همی سوکوار
که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
بران دار بر کشته خندان بد اوی
چو پور پدر رفت سوی پدر
تو اندوه این چوپ پوده مخور
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن
بخندد برین کار مرد کهن
همان دار عیسی نیرزد برنج
که شاهان نهادند آنرا بگنج
از ایران چو چوبی فرستم بروم
بخندد بما بر همه مرز و بوم
بموبد نماید که ترسا شدم
گر از بهر مریم سکوبا شدم
دگر آرزو هرچ باید بخواه
شمارا سوی ما گشادست راه
پسندیدم آن هدیه های تو نیز
کجا رنج بردی ز هر گونه چیز
بشیروی بخشیدم این برده رنج
پی افگندم اورا یکی تازه گنج
ز روم و ز ایران پر اندیشه ام
شب تیره اندیشه شد پیشه ام
بترسم که شیروی گردد بلند
رساند بروم و بایران گزند
نخست اندر آید ز سلم بزرگ
ز اسکندر آن کینه دار سترگ
ز کین نو آیین و کین کهن
مگر در جهان تازه گردد سخن
سخنها که پرسیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت
بدین مسیحا بکوشد همی
سخنهای ما کم نیوشد همی
بآرام شادست و پیروزبخت
بدین خسروانی نو آیین درخت
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
همی داشت خراد برزین نگاه
گشادند زان پس در گنج باز
کجا گرد کرد او بروز دراز
نخستین صد و شست بنداوسی
که پنداو سی خواندش پارسی
بگوهر بیاگنده هر یک چو سنگ
نهادند بر هر یکی مهر تنگ
بران هر یکی دانه ها صد هزار
بها بود بر دفتر شهریار
بیاورد سیصد شتر سرخ موی
سیه چشم و آراسته راه جوی
مران هر یکی را درم دو هزار
بها داده بد نامور شهریار
ز دیبای چینی صد و چل هزار
ازان چند زربفت گوهرنگار
دگر پانصد در خوشاب بود
که هر دانه یی قطره ی آب بود
صد و شست یاقوت چون ناردان
پسندیده ی مردم کاردان
ز هندی و چینی و از بربری
ز مصری و از جامه ی پهلوی
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری
که چونان نبد در جهان دیگری
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار
یکی خلعت افگند بر خانگی
فزون تر ز خویشی و بیگانگی
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردیم نام
بدینسان چنین صد شتر بار کرد
ازان ده شتربار دینار کرد
ببخشید بر فیلسوفان درم
ز دینار و هر گونه یی بیش و کم
برفتند شادان ازان مرز و بوم
بنزدیک قیصر ز ایران بروم
همه مهتران خواندند آفرین
بران پرهنر شهریار زمین
کنون داستان کهن نو کنیم
سخنهای شیرین و خسرو کنیم
***
گفتار اندر داستان خسرو و شیرین
کهن گشته این نامه ی باستان
ز گفتار و کردار آن راستان
همی نو کنم گفته ها زین سخن
ز گفتار بیدار مرد کهن
بود بیست شش بار بیور هزار
سخنهای شایسته و غمگسار
نه بیند کسی نامه ی پارسی
نوشته بابیات صد بار سی
اگر باز جویی دو بیت بد
همانا که کم باشد از پانصد
چنین شهریاری و بخشنده یی
بگیتی ز شاهان درخشنده یی
نکرد اندرین داستانها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه
حسد کرد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه بازار من
چو سالار شاه این سخنهای نغز
بخواند به بیند بپاکیزه مغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان
وزان پس کند یاد بر شهریار
مگر تخم رنج من آید ببار
که جاوید باد افسر و تخت اوی
ز خورشید تابنده تر بخت اوی
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر
غم و شادمانی بباید کشید
ز هر شور و تلخی بباید چشید
جوانان داننده و با گهر
نگیرند بی آزمایش هنر
چو پرویز ناباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان
ورا در زمین دوست شیرین بدی
برو بر چو روشن جهان بین بدی
پسندش نبودی جزو در جهان
ز خوبان وز دختران مهان
ز شیرین جدا بود یک روزگار
بدانگه که بد در جهان شهریار
بگرد جهان در بی آرام بود
که کارش همه رزم بهرام بود
چو خسرو بپردخت چندی بمهر
شب و روز گریان بدی خوب چهر
***
65
چنان بد که یک روز پرویز شاه
همی آرزو کرد نخچیرگاه
بیاراست برسان شاهنشهان
که بودند ازو پیشتر در جهان
چو بالای سیصد بزرین ستام
ببردند با خسرو نیک نام
هزار و صد و شست خسروپرست
پیاده همی رفت ژوپین بدست
هزار و چهل چوب و شمشیر داشت
که دیبای در بر زره زیر داشت
پس اندر بدی پانصد بازدار
هم از واشه و چرغ و شاهین کار
ازان پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران با یوزدار
بزنجیر هفتاد شیر و پلنگ
بدیبای چین اندرون بسته تنگ
پلنگان و شیران آموخته
بزنجیر زرین دهن دوخته
قلاده بزر بسته صد بود سگ
که در دشت آهو گرفتی بتگ
پس اندر ز رامشگران دو هزار
همه ساخته رود روز شکار
بزیر اندرون هر یکی اشتری
بسر بر نهاده ز زر افسری
ز کرسی و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخر چارپای
شتر بود پیش اندرون پانصد
همه کرده آن بزم را نام زد
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار
ابا یاره و طوق و زرین کمر
بهر مهره یی در نشانده گهر
دو صد برده تا مجمر افروختند
برو عود و عنبر همی سوختند
دو صد مرد برنای فرمان بران
ابا هر یکی نرگس و زعفران
همه پیش بردند تا باد بوی
چو آید ز هر سو رساند بدوی
همه پیش آنکس که با بوی خوش
همی رفت با مشک صد آب کش
که تا ناورد ناگهان گرد باد
نشاند بران شاه فرخ نژاد
چو بشنید شیرین که آمد سپاه
بپیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشک بوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی
یکی از برش سرخ دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
بسر بر نهاد افسر خسروی
نگارش همه پیکر پهلوای
از ایوان خسرو بر آمد ببام
بروز جوانی نبد شادکام
همی بود تا خسرو آنجا رسید
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
چو روی ورا دید برپای خاست
به پرویز بنمود بالای راست
زبان کرد گویا بشیرین سخن
همی گفت زان روزگار کهن
بنرگس گل و ارغوانرا بشست
که بیمار بد نرگس و گل درست
بدان آبداری و آن نیکوی
زبان تیز بگشاد بر پهلوی
که تهما هژبرا سپهبدتنا
خجسته کیا گرد شیراوژنا
کجا آن همه مهر و خونین سرشک
که دیدار شیرین بد اورا پزشک
کجا آن همه روز کردن بشب
دل و دیده گریان و خندان دو لب
کجا آن همه بند و پیوند ما
کجا آن همه عهد و سوگند ما
همی گفت وز دیده خوناب زرد
همی ریخت بر جامه ی لاژورد
بچشم اندر آورد زو خسرو آب
بزردی رخش گشت چون آفتاب
فرستاد بالای زرین ستام
ز رومی چهل خادم نیک نام
که او را بمشکوی زرین برند
سوی خانه ی گوهرآگین برند
ازانجایگه شد بدشت شکار
ابا باده و رود و با میگسار
چو از کوه و ز دشت بر داشت بهر
همی رفت شادی کنان سوی شهر
ببستند آذین بشهر و براه
که شاه آمد از دشت نخچیرگاه
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت ز آواز بی تار و پود
چنان خسروی برز و شاخ بلند
ز دشت اندر آمد بکاخ بلند
ز مشکوی شیرین بیامد برش
ببوسید پای و زمین و برش
بموبد چنین گفت شاه آن زمان
که بر ما مبر جز بنیکی گمان
مرین خوب رخ را بخسرو دهید
جهانرا بدین مژده ی نو دهید
مراورا بآیین پیشی بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست
***
66
چو آگاهی آمد ز خسرو براه
بنزد بزرگان و نزد سپاه
که شیرین بمشکوی خسرو شدست
کهن بود کار جهان نو شدست
همه شهر زان کار غمگین شدند
پر اندیشه و درد و نفرین شدند
نرفتند نزدیک خسرو سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
فرستاد خسرو مهانرا بخواند
بگاه گرانمایگان بر نشاند
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شمارا شدم مستمند
بیازردم از بهر آزارتان
پر اندیشه گشتم ز تیمارتان
همی گفت و پاسخ نداد ایچ کس
ز گفتن زبانها ببستند بس
هرانکس که او داشت آزار و خشم
یکایک بموبد نمودند چشم
چو موبد چنان دید بر پای خاست
بخسرو چنین گفت کای راد و راست
بروز جوانی شدی شهریار
بسی نیک و بد دیدی از روزگار
شنیدی بسی نیک و بد در جهان
ز کار بزرگان و کار مهان
کنون تخمه ی مهتر آلوده شد
بزرگی ازین تخمه پالوده شد
پدر پاک و مادر بود بی هنر
چنان دان که پاکی نیاید ببر
ز کژی نجوید کسی راستی
که از راستی بر کنی کاستی
دل ما غمی شد ز دیو سترگ
که شد یار با شهریار بزرگ
بایران اگر زن نبودی جزین
که خسرو بدو خواندی آفرین
نبودی چو شیرین بمشکوی او
بهر جای روشن بدی روی او
نیاکانت آن دانشی راستان
نکردند یاد از چنین داستان
چو گشت آن سخنهای موبد دراز
شهنشاه پاسخ نداد ایچ باز
چنین گفت موبد که فردا پگاه
بیاییم یکسر بدین بارگاه
مگر پاسخ شاه یابیم باز
که امروزمان شد سخنها دراز
دگر روز شبگیر بر خاستند
همه بندگی را بیاراستند
یکی گفت موبد ندانست گفت
دگر گفت کان با خرد بود جفت
سیوم گفت کامروز پاسخ دهد
سزد زو که آواز فرخ نهد
همه موبدان بر گرفتند راه
خرامان برفتند نزدیک شاه
بزرگان گزیدند جای نشست
بیامد یکی مرد تشتی بدست
چو خورشید رخشنده پالوده گشت
یکایک بران مهتران بر گذشت
بتشت اندرون ریختش خون گرم
چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم
ازان تشت هر کس به پیچید روی
همه انجمن گشت پر گفت و گوی
همی کرد هر کس بخسرو نگاه
همه انجمن خیره از بیم شاه
بایرانیان گفت کاین خون کیست
نهاده بتشت اندر از بهر چیست
بدو گفت موبد که خون پلید
کزو دشمنش گشت هر کش بدید
چو موبد چنین گفت بر داشتش
همه دست بر دست بگذاشتش
ز خون تشت پرمایه کردند پاک
بشستند روشن بآب و بخاک
چو روشن شد و پاک تشت پلید
بکرد آنک او شسته بد پر نبید
بمی بر پراگند مشک و گلاب
شد آن تشت بی رنگ چون آفتاب
ز شیرین بران تشت بد رهنمون
که آغاز چون بود و فرجام چون
بموبد چنین گفت خسرو که تشت
همانا بد این گر دگرگونه گشت
بدو گفت موبد که نوشه بدی
پدیدار شد نیکوی از بدی
بفرمان ز دوزخ تو کردی بهشت
همان خوب کردی تو کردار زشت
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بی منش تشت زهر
کنون تشت می شد بمشکوی ما
برین گونه پر بو شد از بوی ما
ز من گشت بدنام شیرین نخست
ز پرمایگان نامداری نجست
همه مهتران خواندند آفرین
که بی تاج و تختت مبادا زمین
بهی آن فزاید که تو به کنی
مه آن شد بگیتی که تو مه کنی
که هم شاه و هم موبد و هم ردی
مگر بر زمین سایه ی ایزدی
***
67
ازان پس فزون شد بزرگی شاه
که خورشید شد آن کجا بود ماه
همه روز با دخت قیصر بدی
همو بر شبستانش مهتر بدی
ز مریم همی بود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
بفرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قیصرنژاد
ازان چاره آگه نبد هیچ کس
که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالی بر آمد که مریم بمرد
شبستان زرین بشیرین سپرد
چو شیرویه را سال شد بر دو هشت
ببالا ز سی سالگان بر گذشت
بیاورد فرزانگانرا پدر
بدان تا شود نامور پر هنر
همی داشت موبد مراورا نگاه
شب و روز شادان بفرمان شاه
چنان بد که یک روز موبد ز تخت
بیامد بنزدیک آن نیک بخت
چو آمد بنزدیک شیرویه باز
همیشه ببازیش بودی نیاز
یکی دفتری دید پیش اندرش
نوشته کلیله بران دفترش
بدست چپ آن جوان سترگ
بریده یکی خشک چنگال گرگ
سروی سر گاو میشی براست
همی این بران بر زدی چونک خواست
غمی شد دل موبد از کار اوی
ز بازی و بیهوده کردار اوی
بفالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
شخ گاو و رای جوان سترگ
ز کار زمانه غمی گشت سخت
ازان برمنش کودک شوربخت
کجا طالع زادنش دیده بود
ز دستور و گنجور بشنیده بود
سوی موبد موبد آمد بگفت
که بازیست با آن گرانمایه جفت
بشد زود موبد بگفت آن بشاه
همی داشت خسرو مراورا نگاه
ز فرزند رنگ رخش زرد شد
ز کار زمانه پر از درد شد
ز گفتار مرد ستاره شمر
دلش بود پر درد و پیچان جگر
همی گفت تا کردگار سپهر
چگونه نماید بدین کرده چهر
چو بر پادشاهیش بیست و سه سال
گذر کرد شیرویه بفراخت یال
بیازرد زو شهریار بزرگ
که کودک جوان بود و گشته سترگ
پر از درد شد جان خندان اوی
وز ایوان او کرد زندان اوی
هم آنرا که پیوسته ی او بدند
گه رای جستن بر او شدند
بسی دیگر از مهتر و کهتران
که بودند با او ببند گران
همی بر گرفتند زیشان شمار
که پرسه فزون آمد از سه هزار
همه کاخها را یک اندر دگر
برید آنک بد شاه را کارگر
ز پوشیدنیها و از خوردنی
ز بخشیدنی هم ز گستردنی
بایوانهاشان بیاراستند
پرستنده و بندگان خواستند
همان می فرستاد و رامشگران
همه کاخ دینار بد بی کران
بهنگامشان رامش و خورد بود
نگه بان ایشان چهل مرد بود
***
68
کنون داستان گوی در داستان
ازان یک دل و یک زبان راستان
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس
که بنهاد پرویز در اسپریس
سر مایه ی آن ز ضحاک بود
که ناپارسا بود و ناپاک بود
بگاهی که رفت آفریدون گرد
وزان تازیان نام مردی ببرد
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی از گروه
کجا جهن برزین بدی نام اوی
رسیده بهر کشوری کام اوی
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گرد بر گرد او در نشاخت
که شاه آفریدون بدو شاد بود
که آن تخت پرمایه آزاد بود
درم داد مرجهن را سی هزار
یکی تاج زرین و دو گوشوار
همان عهد ساری و آمل نوشت
که بد مرز منشور او چون بهشت
بدانگه که ایران بایرج رسید
کزان نامداران وی آمد پدید
جهاندار شاه آفریدون سه چیز
بران پادشاهی بر افزود نیز
یکی تخت و آن گرزه ی گاوسار
که ماندست زو در جهان یادگار
سدیگر کجا هفت چشمه گهر
همی خواندی نام او دادگر
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز
همان شاد بد زو منوچهر نیز
هرانکس که او تاج شاهی بسود
بران تخت چیزی همی بر فزود
چو آمد بکیخسرو نیک بخت
فراوان بیفزود بالای تخت
برین هم نشان تا بلهراسپ شد
وزو همچنان تا بگشتاسپ شد
چو گشتاسپ آن تخت را دید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت
بجاماسپ گفت ای گرانمایه مرد
فزونی چه داری بدین کارکرد
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ مارا که خواهد ستود
چو جاماسپ آن تخت را بنگرید
بدید از در گنج دانش کلید
بروبر شمار سپهر بلند
همی کرد پیدا چه و چون و چند
ز کیوان همه نقشها تا بماه
بران تخت کرد او بفرمان شاه
چنین تا بگاه سکندر رسید
ز شاهان هرانکس که آن گاه دید
همی بر فزودی برو چند چیز
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز
مرآنرا سکندر همه پاره کرد
ز بی دانشی کار یکباره کرد
بسی از بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
بدین گونه بد تا سر اردشیر
کجا گشته بد نام آن تخت پیر
ازان تخت جایی نشانی نیافت
بران آرزو سوی دیگر شتافت
بمرد او و آن تخت ازو باز ماند
ازان پس که کام بزرگی براند
بدین گونه بد تا به پرویز شاه
رسید آن گرامی سزاوار گاه
ز هر کشوری مهترانرا بخواند
وزان تخت چندی سخنها براند
ازیشان فراوان شکسته بیافت
بشادی سوی گرد کردن شتافت
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
ز ایران هرآنکس که بد تیزویر
بهم بر زدند آن سزاوار تخت
بهنگام آن شاه پیروزبخت
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود
که کردار آن تختشان یاد بود
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد
برای و بتدبیر جاماسپ کرد
ابا هر یکی مرد شاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی
نفرمود تا یک زمان دم زدند
بدو سال تا تخت بر هم زدند
چو بر پای کردند تخت بلند
درخشنده شد روی بخت بلند
برش بود بالای صد شاه رش
چو هفتاد رش بر نهی از برش
صد و بیست رش نیز پهناش بود
که پهناش کمتر ز بالاش بود
بلندیش پنجاه و صد شاه رش
چنان بد که بر ابر سودی سرش
همان شاه رش هر رشی زو سه رش
کزان سر بدیدی بن کشورش
بسی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی بدیگر نهاد
همان تخت بدوازده لخت بود
جهانی سراسر همه تخت بود
برو بش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر کرده نگار
همه نقره ی خام بد میخ بش
یکی صد بمثقال با شست و شش
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ
چو خورشید در شیر گشتی درشت
مرآن تخت را سوی او بود پشت
چو هنگامه ی تیرماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد ز هر میوه بوی
زمستان که بودی گه باد و نم
برآن تخت بر کس نبودی دژم
همه طاقها بود بسته ازار
ز خز و سمور از در شهریار
همان گوی زرین و سیمین هزار
بر آتش همی تافتی جامه دار
بمثقال ازان هر یکی پانصد
کز آتش شدی سرخ همچون بسد
یکی نیمه زو اندر آتش بدی
دگر پیش گردان سرکش بدی
شمار ستاره ده و دو و هفت
همان ماه تابان ببرجی که رفت
چه زو ایستاده چه مانده بجا
بدیدی بچشم سر اخترگرا
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت
ازان تختها چند زرین بدی
چه مایه ز زر گوهرآگین بدی
شمارش ندانست کردن کسی
اگر چند بودیش دانش بسی
هرآن گوهری کش بها خوار بود
کمابیش هفتاد دینار بود
بسی نیز بگذشت بر هفتصد
همی گیر زین گونه از نیک و بد
بسی سرخ گوگرد بد کش بها
ندانست کس مایه و منتها
که روشن بدی در شب تیره چهر
چو ناهید رخشان شدی بر سپهر
دو تخت از بر تخت پرمایه بود
ز گوهر بسی مایه بر مایه بود
کهین تخت را نام بد میش سار
سر میش بودی بروبر نگار
مهین تخت را خواندی لاژورد
که هرگز نبودی برو باد و گرد
سدیگر سراسر ز پیروزه بود
بدو هرک دیدیش دلسوزه بود
ازین تا بدان پایه بودی چهار
همه پایه زرین و گوهرنگار
هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورا میش سر بود جای نشست
سواران ناباک روز نبرد
شدندی بران گنبد لاژورد
به پیروزه بر جای دستور بود
که از کدخداییش رنجور بود
چو بر تخت پیروزه بودی نشست
خردمند بودی و مهترپرست
چو رفتی بدستوری رهنمای
مگر یافتی نزد پرویز جای
یکی جامه افکنده بد زربفت
برش بود و بالاش پنجاه و هفت
بگوهر همه ریشه ها بافته
زبر شوشه ی زر برو تافته
بدو کرده پیدا نشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه
پدیدار کرده ز هر دستگاه
هم از هفت کشور بروبر نشان
ز دهقان و از رزم گردن کشان
بر اوبر نشان چل و هشت شاه
پدیدار کرده سر تاج و گاه
برو بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد در جهان
بچین در یکی مرد بد بی همال
همی بافت آن جامه را هفت سال
سر سال نو هرمز فوردین
بیامد بر شاه ایران زمین
ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه
گرانمایگان بر گرفتند راه
بگسترد روز نو آن جامه را
ز شادی جدا کرد خودکامه را
بران جامه بر مجلس آراستند
نوازنده ی رود و می خواستند
همی آفرین خواند سرکش برود
شهنشاه را داد چندی درود
بزرگان برو گوهر افشاندند
که فرش بزرگش همی خواندند
***
69
همی هر زمان شاه برتر گذشت
چو شد سال شاهیش بر بیست و هشت
کسی را نشد بر درش کار بد
ز درگاه آگاه شد باربد
بدو گفت هر کس که شاه جهان
گزیدست رامشگری در نهان
گر با تو اورا برابر کند
ترا بر سر سرکش افسر کند
چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز
وگرچه نبودش بچیزی نیاز
ز کشور بشد تا بدرگاه شاه
همی کرد رامشگرانرا نگاه
چو بشنید سرکش دلش تیره شد
بزخم سرود اندرو خیره شد
بیامد بدرگاه سالار بار
درم کرد و دینار چندی نثار
بدو گفت رامشگری بر درست
که از من بسال و هنر برترست
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گشتیم و او نو شود
ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر ساده بر بست راه
چو رفتی بنزدیک او باربد
همش کار بد بود و هم بار بد
ندادی ورا بار سالار بار
نه نیزش بدی مردمی خواستار
چو نومید بر گشت زان بارگاه
ابا بربط آمد سوی باغ شاه
کجا باغبان بود مردوی نام
شد از دیدنش باربد شادکام
بدان باغ رفتی بنوروز شاه
دو هفته ببودی بدان جشنگاه
سبک باربد نزد مردوی شد
هم آن روز با مرد هم بوی شد
چنین گفت با باغبان باربد
که گویی تو جانی و من کالبد
کنون آرزو خواهم از تو یکی
کجا هست نزدیک تو اندکی
چو آید بدین باغ شاه جهان
مرا راه ده تا به بینم نهان
که تا چون بود شاه را جشن گاه
به بینم نهفته یکی روی شاه
بدو گفت مردوی کایدون کنم
ز مغز تو اندیشه بیرون کنم
چو خسرو همی خواست کاید بباغ
دل میزبان شد چو روشن چراغ
بر باربد شد بگفت آنک شاه
همی رفت خواهد بران جشن گاه
همه جامه را باربد سبز کرد
همان بربط و رود ننگ و نبرد
بشد تا بجایی که خسرو شدی
بهاران نشستن گهی نو شدی
یکی سرو بد سبز و برگش گشن
ورا شاخ چون رزمگاه پشن
بران سرو شد بربط اندر کنار
زمانی همی بود تا شهریار
ز ایوان بیامد بدان جشن گاه
بیاراست پیروزگر جای شاه
بیامد پری چهره ی می گسار
یکی جام بر کف بر شهریار
جهاندار بستد ز کودک نبید
بلور از می سرخ شد ناپدید
بدانگه که خورشید بر گشت زرد
همی بود تا گشت شب لاژورد
زننده بران سرو بر داشت رود
همان ساخته پهلوانی سرود
یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزان خیره شد مرد بیداربخت
سرودی بآواز خوش بر کشید
که اکنون تو خوانیش دادآفرید
بماندند یک مجلس اندر شگفت
همی هر کسی رای دیگر گرفت
بدان نامداران بفرمود شاه
که جویند سرتاسر آن جشن گاه
فراوان بجستند و باز آمدند
بنزدیک خسرو فراز آمدند
جهاندیده آنگه ره اندر گرفت
که از بخت شاه این نباشد شگفت
که گردد گل سبز رامشگرش
که جاوید بادا سر و افسرش
بیاورد جامی دگر میگسار
چو از خوب رخ بستد آن شهریار
زننده دگرگون بیاراست رود
بر آورد ناگاه دیگر سرود
که پیکار گردش همی خواندند
چنین نام ز آواز او راندند
چو آن دانشی گفت و خسرو شنید
بآواز او جام می در کشید
بفرمود کاین را بجای آورید
همه باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ
ندیدند چیزی جز از بید و سرو
خرامان بزیر گل اندر تذرو
شهنشاه پس جام دیگر بخواست
بر آواز سر بر آورد راست
بر آمد دگرباره بانگ سرود
همان ساخته کرده آواز رود
همی سبز در سبز خوانی کنون
برین گونه سازند مکرو فسون
چو بشنید پرویز بر پای خاست
بآواز او بر یکی جام خواست
که بود اندر آن جام یک من نبید
بیکدم می روشن اندر کشید
چنین گفت کاین گر فرشته بدی
ز مشک و ز عنبر سرشته بدی
وگر دیو بودی نگفتی سرود
همان نیز نشناختی زخم رود
بجویید در باغ تا این کجاست
همه باغ و گلشن چپ و دست راست
دهان و برش پر ز گوهر کنم
بر این رودسازانش مهتر کنم
چو بشنید رامشگر آواز اوی
همان خوب گفتار دمساز اوی
فرود آمد از شاخ سرو سهی
همی رفت با رامش و فرهی
بیامد بمالید بر خاک روی
بدو گفت خسرو چه مردی بگوی
بدو گفت شاها یکی بنده ام
بآواز تو در جهان زنده ام
سراسر بگفت آنچ بود از بنه
که رفت اندر آن یک دل و یک تنه
بدیدار او شاد شد شهریار
بسان گلستان بماه بهار
بسرکش چنین گفت کای بد هنر
تو چون حنظلی باربد چون شکر
چرا دور کردی تو اورا ز من
دریغ آمدت او درین انجمن
بآواز او شاد می در کشید
همان جام یاقوت بر سر کشید
برین گونه تا سر سوی خواب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
ببد باربد شاه رامشگران
یکی نامدارای شد از مهتران
سر آمد کنون قصه ی باربد
مبادا که باشد ترا یار بد
***
70
از ایوان خسرو کنون داستان
بگویم که پیش آمد از راستان
جهان بر کهان و مهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
بسی مهتر و کهتر از من گذشت
نخواهم من از خواب بیدار گشت
همانا که شد سال بر شست و شش
نه نیکو بود مردم پیرکش
چو این نامور نامه آید ببن
ز من روی کشور شود پر سخن
ازان پس نمیرم که من زنده ام
که تخم سخن من پراگنده ام
هرآنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
کنون از مداین سخن نو کنم
صفتهای ایوان خسرو کنم
چنین گفت روشن دل پارسی
که بگذاشت با کام دل چار سی
که خسرو فرستاد کسها بروم
بهند و بچین و بآباد بوم
برفتند کاری گران سه هزار
ز هر کشوری آنک بد نامدار
ازیشان هرآنکس که استاد بود
ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود
چو صد مرد بیرون شد از رومیان
ز ایران و اهواز وز هر میان
ازیشان دلاور گزیدند سی
ازان سی دو رومی و دو پارسی
بر خسرو آمد جهاندیده مرد
برو کار و زخم بنا یاد کرد
گرانمایه رومی که بد هندسی
بگفتار بگذشت از پارسی
بدو گفت شاه این ز من در پذیر
سخن هرچ گویم ز من یاد گیر
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا دو صد سال پیوند من
نشیند بدو در نگردد خراب
ز باران وز برف وز آفتاب
مهندس بپذرفت ایوان شاه
بدو گفت من دارم این دستگاه
فرو برد بنیاد ده شاه رش
همان شاه رش پنج کرده برش
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین باید آنکو دهد داد کار
چو دیوار ایوانش آمد بجای
بیامد بپیش جهان کدخدای
که گر شاه بیند یکی کاردان
گذشته برو سال و بسیاردان
فرستد تنی صد بدین بارگاه
پسندیده با موبد نیک خواه
بدو داد زانگونه مردم که خواست
برفتند و دیدند دیوار راست
بریشم بیاورد تا انجمن
بتابند باریک تابی رسن
ز بالای آن تابداده رسن
به پیمود در پیش آن انجمن
رسن سوی گنج شهنشاه برد
ابا مهر گنجور اورا سپرد
وزان پس بیامد بایوان شاه
که دیوار ایوان بر آمد بماه
چو فرمان دهد خسرو زودیاب
نگیرم برین کار کردن شتاب
چهل روز تا کار بنشیندم
ز کاریگران شاه بگزیندم
چو هنگامه ی زخم ایوان بود
بلندی ایوان چو کیوان بود
بدان زخم خشمت نباید نمود
مرا نیز رنجی نباید فزود
بدو گفت خسرو که چندین زمان
چرا خواهی از من تو ای بدگمان
نباید که داری ازین دست باز
بآزرم بودن بیامد نیاز
بفرمود تا سی هزارش درم
بدادند تا او نباشد دژم
بدانست کاریگر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیرد بران زخم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب
شب آمد بشد کارگر ناپدید
چنان شد کزان پس کس اورا ندید
چو بشنید خسرو که فرعان گریخت
بگوینده بر خشم فرعان بریخت
چنین گفت کانرا که دانش نبود
چرا پیش ما در فزونی نمود
بفرمود تا کار او بنگرند
همه رومیانرا بزندان برند
دگر گفت کاریگران آورید
گچ و خشت و سنگ گران آورید
بجستند هر کس که دیوار دید
ز بوم و بر شاه شد ناپدید
به بیچارگی دست ازان باز داشت
همی گوش و دل سوی اهواز داشت
کزان شهر کاریگر آید کسی
نماند چنان کار بی بر بسی
همی جست استاد آن تا سه سال
ندیدند کاریگری بی همال
بسی یاد کردند زان کارجوی
بسال چهارم پدید آمد اوی
یکی مرد بیدار با فرهی
بخسرو رسانید زو آگهی
هم آنگاه رومی بیامد چو گرد
بدو گفت شاه ای گنه کار مرد
بگو تا چه بود اندرین پوزشت
چه گفتی که پیش آمد آموزشت
چنین گفت رومی که گر شهریار
فرستد مرا با یکی استوار
بگویم بدان کاردان پوزشم
بپوزش بجا آید افروزشم
فرستاد و رفتند ز ایوان شاه
گرانمایه استاد با نیک خواه
همی برد دانای رومی رسن
همان مرد را نیز با خویشتن
به پیمود بالای کار و برش
کم آمد ز کار از رسن هفت رش
رسن باز بردند نزدیک شاه
بگفت آنک با او بیامد به راه
چنین گفت رومی که ار زخم کار
بر آوردمی بر سر ای شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق و نه کار
نه من ماندمی بر در شهریار
بدانست خسرو که او راست گفت
کسی راستی را نیارد نهفت
رها کرد هر کو بزندان بدند
بداندیش گر بی گزندان بدند
مراورا یکی بدره دینار داد
بزندانیان چیز بسیار داد
بران کار شد روزگار دراز
بکردار آن شاه را بد نیاز
چو شد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیده ی خسرو پاک رای
مراورا بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین
همی کرد هر کس بایوان نگاه
بنوروز رفتی بدان جایگاه
کس اندر جهان زخم چونین ندید
نه از کاردانان پیشین شنید
یکی حلقه زرین بدی ریخته
ازان چرخ کار اندر آویخته
فرو هشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره یی در نشانده گهر
چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج
بیاویختندی ز زنجیر تاج
بنوروز چون بر نشستی بتخت
بنزدیک او موبد نیک بخت
فروتر ز موبد مهانرا بدی
بزرگان و روزی دهانرا بدی
بزیر مهان جای بازاریان
بیاراستندی همه کاریان
فرومایه تر جای درویش بود
کجا خوردش از کوشش خویش بود
فروتر بریده بسی دست و پای
بسی کشته افگنده در زیرجای
ز ایوان ازان پس خروش آمدی
کز آوازها دل بجوش آمدی
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدگمان
هرانکس که او سوی بالا نگاه
کند گردد اندیشه ی او تباه
ز تخت کیان دورتر بنگرید
هرانکس که کهتر بود بشمرید
وزان پس تن کشتگانرا براه
کزان بگذری کرد باید نگاه
وزان پس گنه گار و گر بی گناه
نماندی کسی نیز در بند شاه
به ارزانیان جامه ها داد نیز
ز دیبا و دینار و هر گونه چیز
هرانکس که درویش بودی بشهر
که او را نبودی ز نوروز بهر
بدرگاه ایوانش بنشاندند
درمهای گنجی بر افشاندند
پر از بیم بودی گنه کار ازوی
شده مردم خفته بیدار ازوی
منادی گری دیگر اندر سرای
برفتی گه باز گشتن بجای
که ای نامور پرهنر سرکشان
ز بیشی چه جویید چندین نشان
بکار اندر اندیشه باید نخست
بدان تا شود ایمن و تن درست
سگالید هر کار و زانپس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید
بر انداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید
به بینید تا از شما زیر کیست
که بر جان بدبخت باید گریست
هر آن کس که او راه دارد نگاه
بخسپد برین گاه ایمن ز شاه
دگر هرک یازد بچیز کسان
بود چشم ما سوی آنکس رسان
***
71
کنون از بزرگی خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن
بران سان بزرگی کس اندر جهان
ندارد بیاد از کهان و مهان
هر آنکس که او دفتر شاه خواند
ز گیتیش دامن بباید فشاند
سزد گر بگویم یکی داستان
که باشد خردمند همداستان
مبادا که گستاخ باشی بدهر
که از پای زهرش فزونست زهر
مسا ایچ با آز و با کینه دست
ز منزل مکن جایگاه نشست
سرای سپنجست با راه و رو
تو گردی کهن دیگر آرند نو
یکی اندر آید دگر بگذرد
زمانی بمنزل چمد گر چرد
چو بر خیزد آواز طبل رحیل
بخاک اندر آید سر مور و پیل
ز پرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت
که چندان سزاواری و دستگاه
بزرگی و اورنگ و فر و سپاه
کزان بیشتر نشنوی در جهان
اگر چند پرسی ز دانا مهان
ز توران وز هند وز چین و روم
ز هر کشوری کان بد آباد بوم
همی باژ بردند نزدیک شاه
برخشنده روز و شبان سیاه
غلام و پرستنده از هر دری
ز در و ز یاقوت و هر گوهری
ز دینار و گنجش کرانه نبود
چنو خسرو اندر زمانه نبود
ز شاهین وز باز و پران عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه بر گزیدند پیمان اوی
چو خورشید روشن بدی جان اوی
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس وز روم و روس
دگر گنج پر در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش بکردند و در ماندند
دگر آنک نامش همی بشنوی
تو گویی همه دیبه ی خسروی
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبودی بخشکی و آب
دگر گنج کش خواندی سوخته
کزان گنج بد کشور افروخته
دگر آنک بد شادورد بزرگ
که گویند رامشگران سترگ
بزر سرخ گوهر برو بافته
بزر اندرون رشته ها تافته
ز رامشگران سرکش و باربد
که هرگز نگشتی بآواز بد
بمشکوی زرین ده و دو هزار
کنیزک بکردار خرم بهار
دگر پیل بد دو هزار و دویست
که گفتی ازان بر زمین جای نیست
فغستان چینی و پیل و سپاه
که بر زین زرین بدی سال و ماه
دگر اسب جنگی ده و شش هزار
دو صد بارگی کان نبد در شمار
ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش و گام زن شست و شش
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید
چنویی بدست یکی پیش کار
تبه شد تو تیمار و تنگی مدار
تو بی رنجی از کارها بر گزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
اگر تخت یابی اگر تاج و گنج
و گر چند پوینده باشی برنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت
***
72
بدان نامور تخت و جای مهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
جهاندار همداستانی نکرد
از ایران و توران بر آورد گرد
چو آن دادگر شاه بیداد گشت
ز بیدادی کهتران شاد گشت
بیامد فرخ زاد آزرمگان
دژم روی با زیردستان ژکان
ز هر کس همی خواسته بستدی
همی این بران آن برین بر زدی
بنفرین شد آن آفرینهای پیش
که چون گرگ بیدادگر گشت میش
بیاراست بر خویشتن رنج نو
نکرد آرزو جز همه گنج نو
چو بی آب و بی نان و بی تن شدند
ز ایران سوی شهر دشمن شدند
هرآنکس کزان بتری یافت بهر
همی دود نفرین بر آمد ز شهر
یکی بی هنر بود نامش گراز
کزو یافتی خواب و آرام و ناز
که بودی همیشه نگه بان روم
یکی دیوسر بود بیداد و شوم
چو شد شاه با داد بیدادگر
از ایران نخست او به پیچید سر
دگر زاد فرخ که نامی بدی
بنزدیک خسرو گرامی بدی
نیارست کس رفت نزدیک شاه
همه زادفرخ بدی بارخواه
شهنشاه را چون پر آمد قفیز
دل زادفرخ تبه گشت نیز
یکی گشت با سال خورده گراز
ز کشور بکشور به پیوست راز
گراز سپهبد یکی نامه کرد
بقیصر ورا نیز بدکامه کرد
بدو گفت بر خیز و ایران بگیر
نخستین من آیم ترا دستگیر
چو آن نامه بر خواند قیصر سپاه
فراز آورید از در رزمگاه
بیاورد لشکر هم آنگه ز روم
بیامد سوی مرز آباد بوم
چو آگاه شد زان سخن شهریار
همی داشت آن کار دشوار خوار
بدانست کان هست کار گراز
که گفته ست با قیصر رزمساز
بدان کش همی خواند و او چاره جست
همی داشت آن نامور شاه سست
ز پرویز ترسان بد آن بدنشان
ز درگاه او هم ز گردنکشان
شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند ز ایران سران
ز اندیشه ی پاک دل را بشست
فراوان ز هر گونه یی چاره جست
چو اندیشه ی روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت نزد گراز
که از تو پسندیدم این کارکرد
ستودم ترا نزد مردان مرد
ز کردارها بر فزودی فریب
سر قیصر آوردی اندر نشیب
چو این نامه آرند نزدیک تو
پر اندیشه کن رای تاریک تو
همی باش تا من بجنبم ز جای
تو با لشکر خویش بگذار پای
چو زین روی وزان روی باشد سپاه
شود در سخن رای قیصر تباه
بایران ورا دستگیر آوریم
همه رومیانرا اسیر آوریم
ز درگه یکی چاره گر بر گزید
سخن دان و گویا چنان چون سزید
بدو گفت کاین نامه اندر نهان
همی بر بکردار کارآگهان
چنان کن که رومیت بیند کسی
بره بر سخن پرسد از تو بسی
بگیرد ترا نزد قیصر برد
گرت نزد سالار لشکر برد
بپرسد ترا کز کجایی مگوی
بگویش که من کهتری چاره جوی
بپیمودم این رنج راه دراز
یکی نامه دارم به سوی گراز
تو این نامه بر بند بر دست راست
گر ایدونک بستاند از تو رواست
برون آمد از پیش خسرو نوند
ببازو مر آن نامه را کرد بند
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی مرد بطریق او را بدید
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
بدو گفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن بما راه راست
ازو خیره شد کهتر چاره جوی
ز بیمش بپاسخ دژم کرد روی
بجویید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را
بجستند و آن نامه از دست اوی
گشاد آنک دانا بد و راه جوی
ازان مرز دانا سری را بجست
که آن پهلوانی بخواند درست
چو آن نامه بر خواند مرد دبیر
رخ نامور شد بکردار قیر
بدل گفت کاین بد کمین گراز
دلیر آمدستم بدامش فراز
شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار
کس از پیل جنگش نداند شمار
مرا خواست افگند در دام اوی
که تاریک بادا سرانجام اوی
وازنجایگه لشکر اندر کشید
شد آن آرزو بر دلش ناپدید
چو آگاهی آمد بسوی گراز
که آن نامور شد سوی روم باز
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
سواری گزید از دلیران مرد
یکی نامه بنوشت با باد و دم
که بر من چرا گشت قیصر دژم
از ایران چرا باز گشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چاره جوی
شهنشاه داند که من کردم این
دلش گردد از من پر از درد و کین
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایه یی بر گزید
فرستاد تازان بنزد گراز
کزان ایزدت کرده بد بی نیاز
که ویران کنی تاج و گاه مرا
بآتش بسوزی سپاه مرا
کز آن نامه جز گنج دادن بباد
نیامد مرا از تو ای بدنژاد
مرا خواستی تا بخسرو دهی
که هرگز مبادت بهی و مهی
بایران نخواهند بیگانه یی
نه قیصر نژادی نه فرزانه یی
بقیصر بسی کرد پوزش گراز
بکوشش نیامد بدامش فراز
گزین کرد خسرو پس آزاده یی
سخن گوی و دانا فرستاده یی
یکی نامه بنوشت سوی گراز
که ای بی بها ریمن دیوساز
ترا چند خوانم برین بارگاه
همی دور مانی ز فرمان و راه
کنون آن سپاهی که نزد تواند
بسال و بماه اورمزد تواند
برای و بدل ویژه با قیصرند
نهانی باندیشه ی دیگرند
بر ما فرست آنک پیچیده اند
همه سرکشی را بسیچیده اند
چو این نامه آمد بنزد گراز
پر اندیشه شد کهتر دیوساز
گزین کرد زان نامداران سوار
از ایران و نیران ده و دو هزار
بدان مهتران گفت یک دل شوید
سخن گفتن هر کسی مشنوید
بباشید یک چند زین روی آب
مگیرید یکسر برفتن شتاب
چو هم پشت باشید با همرهان
یکی کوه کندن ز بن بر توان
سپه رفت تا خره ی اردشیر
هرآنکس که بودند برنا و پیر
کشیدند لشکر بران رودبار
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
چو آگاه شد خسرو از کارشان
نبود آرزومند دیدارشان
بفرمود تا زادفرخ برفت
بنزدیک آن لشکر شاه تفت
چنین بود پیغام نزد سپاه
که از پیش بودی مرا نیک خواه
چرا راه دادی که قیصر ز روم
بیاورد لشکر بدین مرز و بوم
که بود آنک از راه یزدان بگشت
ز راه و ز پیمان ما بر گذشت
چو پیغام خسرو شنید آن سپاه
شد از بیم رخسار ایشان سیاه
کس آن راز پیدا نیارست کرد
بماندند با درد و رخساره زرد
پیمبر یکی بد بدل با گراز
همی داشت از آب وز باد راز
بیامد نهانی بنزدیکشان
بر افروخت جانهای تاریکشان
مترسید گفت ای بزرگان که شاه
ندید از شما آشکارا گناه
مباشید جز یک دل و یک زبان
مگویید کز ما که شد بدگمان
و گر شد همه زیر یک چادریم
بمردی همه یار هم دیگریم
همان چون شنیدند آواز اوی
بدانست هر مهتری راز اوی
مهان یکسر از جای بر خاستند
بران هم نشان پاسخ آراستند
بر شاه شد زادفرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد
بدو گفت رو پیش ایشان بگوی
که اندر شما کیست آزارجوی
که بفریفتش قیصر شوم بخت
بگنج و سلیح و بتاج و بتخت
که نزدیک ما او گنه کار شد
هم از تاج و ارونگ بیزار شد
فرستید یکسر بدین بارگاه
کسی را که بودست زین سر گناه
بشد زادفرخ بگفت این سخن
رخ لشکر نو ز غم شد کهن
نیارست لب را گشود ایچ کس
پر از درد و خامش بماندند و بس
سبک زادفرخ زبان بر گشاد
همی کرد گفتار ناخوب یاد
کزین سان سپاهی دلیر و جوان
نه بینم کس اندر میان ناتوان
شمارا چرا بیم باشد ز شاه
بگیتی پراگنده دارد سپاه
بزرگی نه بینم بدرگاه اوی
که روشن کند اختر و ماه اوی
شما خوار دارید گفتار من
مترسید یکسر ز آزار من
بدشنام لب را گشایید باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز
هرآنکس که بشنید زو این سخن
بدانست کان تخت نو شد کهن
همه یکسر از جای بر خاستند
بدشنام لبها بیاراستند
بشد زادفرخ بخسرو بگفت
که لشکر همه یار گشتند و جفت
مرا بیم جانست اگر نیز شاه
فرستد به پیغام نزد سپاه
بدانست خسرو که آن کژگوی
همی آب و خون اندر آرد بجوی
ز بیم برادرش چیزی نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
که پیچیده بد رستم از شهریار
بجایی خود و تیغ زن ده هزار
دل زادفرخ نگه داشت نیز
سپه را همه روی بر گاشت نیز
***
73
بدانست هم زادفرخ که شاه
ز لشکر همه زو شناسد گناه
چو آمد برون آن بداندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه
بدر بر همی بود تا هر کسی
همی کرد زان آزمایش بسی
همی ساخت همواره تا آن سپاه
به پیچید یکسر ز فرمان شاه
همی راند با هر کسی داستان
شدند اندر آن کار همداستان
که شاهی دگر بر نشیند بتخت
کزین دور شد فر و آیین و بخت
بر زادفرخ یکی پیر بود
که بر کارها کردن آژیر بود
چنین گفت با زادفرخ که شاه
همی از تو بیند گناه سپاه
کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری فزون زین نباید چخید
که این بوم آباد ویران شود
از اندوه ایران چو نیران شود
نگه کرد باید بفرزند اوی
کدامست با شرم و بی گفت و گوی
ورا شاد بر تخت باید نشاند
بران تاج دینار باید فشاند
چو شیروی بیدار مهتر پسر
بزندان بود کس نباید دگر
همی رای زد زین نشان هر کسی
برین روز و شب بر نیامد بسی
که بر خاست گرد سپاه تخوار
همه کارها زو گرفتند خوار
پذیره شدش زادفرخ براه
فراوان برفتند با او سپاه
رسیدند پس یک بدیگر فراز
سخن رفت چند آشکارا و راز
همان زادفرخ زبان بر گشاد
بدیهای خسرو همه کرد یاد
همی گفت لشکر بمردی و رای
همی کرد خواهند شاهی بپای
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
که من نیستم چامه ی گفت و گوی
اگر با سپاه اندر آیم بجنگ
کنم بر بدان جهان جای تنگ
گرامی بد این شهریار جوان
بنزد کنارنگ و هم پهلوان
چو روز چنان مرد کرد او سیاه
مبادا که بیند کسی تاج و گاه
نژند آن زمان شد که بیداد شد
به بیدادگر بندگان شاد شد
سخنهاش چون زادفرخ شنید
مراورا ز ایرانیان بر گزید
بدو گفت کاکنون بزندان شویم
بنزدیک آن مستمندان شویم
بیاریم بی باک شیروی را
جوان و دلیر جهانجوی را
سپهبد نگه بان زندان اوست
کزو داشتی بیشتر مغز و پوست
ابا شش هزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگانرا بزار
چنین گفت با زادفرخ تخوار
که کار سپهبد گرفتیم خوار
گرین بخت پرویز گردد جوان
نماند بایران یکی پهلوان
مگر دار دارند گر چاه و بند
نماند بایران کسی بی گزند
بگفت این و از جای بر کند اسپ
همی تاخت برسان آذرگشسپ
سپاه اندر آورد یکسر بجنگ
سپهبد پذیره شدش بی درنگ
سر لشکر نامور گشته شد
سپهبد بجنگ اندرون کشته شد
پراگنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار
بزندان تنگ اندر آمد تخوار
بدان چاره با جامه ی کارزار
بشیروی گردنکش آواز داد
سبک پاسخش نامور باز داد
بدانست شیروی کان سرفراز
بدانگه بزندان چرا شد فراز
چو روی تخوار او فروزان بدید
از اندوه چندان دلش بر دمید
بدو گفت گریان که خسرو کجاست
رها کردن ما نه کار شماست
چنین گفت با شاه زاده تخوار
که گر مردمی کام شیران مخوار
اگر تو بدین کار همداستان
نباشی تو کم گیر زین راستان
یکی کم بود شاید از شانزده
برادر بماند ترا پانزده
بشایند هر کس بشاهنشهی
بدیشان بود شاد تخت مهی
فرو ماند شیروی گریان بجای
ازان خانه ی تنگ بگذارد پای
***
74
همان زادفرخ بدرگاه بر
همی بود و کس را ندادی گذر
که آگه شدی زان سخن شهریار
بدرگاه بر بود چون پرده دار
چو پژمرده شد چادر آفتاب
همی ساخت هر مهتری جای خواب
بفرمود تا پاسبانان شهر
هرآنکس که از مهتری داشت بهر
برفتند یکسر سوی بارگاه
بدان جای شادی و آرام شاه
بدیشان چنین گفت کامشب خروش
دگرگونه تر کرد باید ز دوش
همه پاسبانان بنام قباد
همی کرد باید بهر پاس یاد
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
ز سر نام پرویز بیرون کنم
چو شب چادر قیرگون کرد نو
ز شهر و ز بازار بر خاست غو
همه پاسبانان بنام قباد
چو آواز دادند کردند یاد
شب تیره شاه جهان خفته بود
چو شیرین به بالینش بر جفته بود
چو آواز آن پاسبانان شنید
غمی گشت و زیشان دلش بر دمید
بدو گفت شاها چه شاید بدن
برین داستانی بباید زدن
از آواز او شاه بیدار شد
دلش زان سخن پر ز آزار شد
بشیرین چنین گفت کای ماه روی
چه داری بخواب اندرون گفت و گوی
بدو گفت شیرین که بگشای گوش
خروشیدن پاسبانان نیوش
چو خسرو بدان گونه آوا شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
بیابید گفتار اخترشناس
که این بدگهر تا ز مادر بزاد
نهانی ورا نام کردم قباد
بآواز شیرویه گفتم همی
دگر نامش اندر نهفتم همی
ورا نام شیروی بد آشکار
قبادش همی خواند این پیش کار
شب تیره باید شدن سوی چین
و گر سوی ماچین و مکران زمین
بریشان بافسون بگیریم راه
ز فغفور چینی بخواهم سپاه
ازان کاخترش بآسمان تیره بود
سخنهای او بر زمین خیره بود
شب تیره افسون نیامد بکار
همی آمدش کار دشوار خوار
بشیرین چنین گفت کآمد زمان
بر افسون ما چیره شد بدگمان
بدو گفت شیرین که نوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
بدانش کنون چاره ی خویش ساز
مبادا که آید بدشمن نیاز
چو روشن شود دشمن چاره جوی
نهد بی گمان سوی این کاخ روی
هم آنگه زره خواست از گنج شاه
دو شمشیر هندی و رومی کلاه
همان ترکش تیر و زرین سپر
یکی بنده ی گرد و پرخاشخر
شب تیره گون اندر آمد بباغ
بدانگه که بر خیزد از خواب زاغ
بباغ بزرگ اندر از بس درخت
نبد شاه را در چمن جای تخت
بیاویخت از شاخ زرین سپر
بجایی کزو دور بودی گذر
نشست از بر نرگس و زعفران
یکی تیغ در زیر زانو گران
چو خورشید بر زد سنان از فراز
سوی کاخ شد دشمن دیوساز
یکایک بگشتند گرد سرای
تهی بد ز شاه سرافراز جای
بتاراج دادند گنج ورا
نکرد ایچ کس یاد رنج ورا
همه باز گشتند دیده پر آب
گرفته ز کار زمانه شتاب
چه جوییم ازین گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را بدریا بماهی دهد
یکی را برهنه سر و پای و سفت
نه آرام و خورد و نه جای نهفت
یکی را دهد نوشه و شهد و شیر
بپوشد به دیبا و خز و حریر
سرانجام هر دو بخاک اندرند
بتاریک دام هلاک اندرند
اگر خود نزادی خردمند مرد
نبودی ورا روز ننگ و نبرد
[ندیدی جهان از بنه به بدی
اگر که بدی مرد اگر مه بدی]
[کنون رنج در کار خسرو بریم
بخواننده آگاهی نو بریم]
***
75
همی بود خسرو بران مرغزار
درخت بلند از برش سایه دار
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
بنان آمد آن پادشارا نیاز
بباغ اندرون بد یکی پایکار
که نشناختی چهره ی شهریار
پرستنده را گفت خورشید فش
که شاخی گهر زین کمر باز کش
بران شاخ بر مهره ی زر پنج
ز هر گونه مهره بسی برده رنج
چنین گفت با باغبان شهریار
که این مهره ها تا کت آید بکار
ببازار شو بهره یی گوشت خر
دگر نان و بی راه جایی گذر
مرآن گوهرانرا بها سی هزار
درم بد کسی را که بودی بکار
سوی نانبا شد سبک باغبان
بدان شاخ زرین ازو خواست نان
بدو نانوا گفت کاین را بها
ندانم نیارمت کردن رها
ببردند هر دو بگوهر فروش
که این را بها کن بدانش بکوش
چو داننده آن مهره ها را بدید
بدو گفت کاین را که یارد خرید
چنین شاخ در گنج خسرو بدی
برین گونه هر سال صد نو بدی
تو این گوهران از که دزدیده ای
گر از بنده ی خفته ببریده ای
سوی زادفرخ شدند آن سه مرد
ابا گوهر و زر و با کارکرد
چو آن گوهران زادفرخ بدید
سوی شهریار نو اندر کشید
بشیروی بنمود زان سان گهر
بریده یکی شاخ زرین کمر
چنین گفت شیروی با باغبان
که گر زین خداوند گوهرنشان
نگویی هم اکنون ببرم سرت
همانرا که او باشد از گوهرت
بدو گفت شاها بباغ اندرست
زره پوش مردی کمانی بدست
ببالا چو سرو و برخ چون بهار
بهر چیز ماننده ی شهریار
سراسر همه باغ زو روشنست
چو خورشید تابنده در جوشنست
فرو هشته از شاخ زرین سپر
یکی بنده در پیش او با کمر
برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مرا داد و گفتا کزایدر بپوی
ز بازار نان آور و نان خورش
هم اکنون برفتم چو باد از برش
بدانست شیروی کاو خسرواست
که دیدار او در زمانه نو است
ز درگاه رفتند سیصد سوار
چو باد دمان تا لب جویبار
چو خسرو ز دور آن سپه را بدید
بپژمرد و شمشیر کین بر کشید
چو روی شهنشاه دید آن سپاه
همه باز گشتند گریان ز راه
یکایک بر زادفرخ شدند
بسی هر کسی داستانی زدند
که ما بندگانیم و او خسروست
بدان شاه روز بد اکنون نوست
نیارد برو زد کسی باد سرد
چه در باغ باشد چه اندر نبرد
بشد زادفرخ بنزدیک شاه
ز درگاه او برد چندی سپاه
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود
بدو گفت اگر شاه بارم دهد
برین کرده ها زینهارم دهد
بیایم بگویم سخن هرچ هست
و گر نه بپویم بسوی نشست
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی
نه انده گساری نه پیکارجوی
چنین گفت پس مرد گویا بشاه
که در کار هشیاتر کن نگاه
بران نه که کشتی تو جنگی هزار
سرانجام سیر آیی از کارزار
همه شهر ایران ترا دشمنند
به پیکار تو یک دل و یک تنند
بپا تا چه خواهد نمودن سپهر
مگر کینها باز گردد بمهر
بدو گفت خسرو که آری رواست
همه بیمم از مردم ناسزاست
که پیش من آیند و خواری کنند
بمن بر مگر کامگاری کنند
چو بشنید از زادفرخ سخن
دلش بد شد از روزگار کهن
که اورا ستاره شمر گفته بود
ز گفتار ایشان بر آشفته بود
که مرگ تو باشد میان دو کوه
بدست یکی بنده دور از گروه
یکی کوه زرین یکی کوه سیم
نشسته تو اندر میان دل به بیم
زبر آسمان تو زرین بود
زمین آهنین بخت پر کین بود
کنون این زره چون زمین منست
سپر آسمان زرین منست
دو کوه این دو گنج نهاده بباغ
کزین گنجها بد دلم چون چراغ
همانا سر آمد کنون روز من
کجا اختر گیتی افروز من
کجا آن همه کام و آرام من
که بر تاجها بر بدی نام من
ببردند پیلی بنزدیک اوی
پر از درد شد جان تاریک اوی
بران کوهه ی پیل بنشست شاه
ز باغش بیاورد لشکر براه
چنین گفت زان پیل بر پهلوی
که ای گنج اگر دشمن خسروی
مکن دوستی نیز با دشمنم
که امروز در دست آهرمنم
بسختی نبودیم فریادرس
نهان باش و منمای رویت بکس
بدستور فرمود زان پس قباد
کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد
بگو تا سوی طیسفونش برند
بدان خانه ی رهنمونش برند
بباشد بآرام ما روز چند
نباید نماید کس اورا گزند
برو بر موکل کنند استوار
گلینوش را با سواری هزار
چو گردنده گردون بسر بر بگشت
شد آن شاه را سال بر سی و هشت
کجا ماه آذر بدی روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
بآرام بر تخت بنشست شاد
ز ایران برو کرد بیعت سپاه
درم داد یک ساله از گنج شاه
نبد پادشاهیش جز هفت ماه
تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه
چنین است رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا
***
پادشاهی شیرویه
1
چو شیروی بنشست بر تخت ناز
بسر بر نهاد آن کیی تاج آز
برفتند گوینده ایرانیان
برو خواندند آفرین کیان
همی گفت هر یک ببانگ بلند
که ای پرهنر خسرو ارجمند
چنان هم که یزدان ترا داد تاج
نشستی بآرام بر تخت عاج
بماناد گیتی بفرزند تو
چنین هم بخویشان و پیوند تو
چنین داد پاسخ بدیشان قباد
که همواره پیروز باشید و شاد
نباشیم تا جاودان بدکنش
چه نیکو بود داد با خوش منش
جهانرا بداریم با ایمنی
ببریم کردار آهرمنی
ز بایسته تر کار پیشی مرا
که افزون بود فر و خویشی مرا
پیامی فرستم بنزد پدر
بگویم بدو این سخن دربدر
ز ناخوب کاری که او را ندست
برین گونه کاری بپیش آمدست
بیزدان کند پوزش او از گناه
گراینده گردد بآیین و راه
بپردازم آنگه بکار جهان
بکوشم بداد آشکار و نهان
بجای نکو کار نیکی کنیم
دل مرد درویش را نشکنیم
دو تن بایدم راد و نیکوسخن
کجا یاد دارم کار کهن
بدان انجمن گفت کاین کار کیست
ز ایرانیان پاک و بیدار کیست
نمودند گردان سراسر بچشم
دو استاد را گر نگیرند خشم
بدانست شیر وی کایرانیان
کرا بر گزینند پاک از میان
چو اشتاد و خراد برزین پیر
دو دانا و گوینده و یادگیر
بدیشان چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و کارکرده ردان
مدارید کار جهانرا برنج
که از رنج یابد سرافراز گنج
دو داننده بی کام بر خاستند
پر از آب مژگان بیاراستند
چو خراد برزین و اشتاگشسپ
بفرمان نشستند هر دو بر اسپ
بدیشان چنین گفت کز دل کنون
بباید گرفتن ره تیسفون
پیامی رسانید نزد پدر
سخن یاد گیری همه در بدر
بگویی که مارا نبد این گناه
نه ایرانیانرا بد این دستگاه
که بادافره ایزدی یافتی
چو از نیکوی روی بر تافتی
یکی آنک ناباک خون پدر
نریزد ز تن پاک زاده پسر
نباشد همان نیز همداستان
که پیشش کسی گوید این داستان
دگر آنک گیتی پر از گنج تست
رسیده بهر کشوری رنج تست
نبودی بدین نیز همداستان
پر از درد کردی دل راستان
سدیگر که چندان دلیر و سوار
که بود اندر ایران همه نامدار
نبودند شادان ز فرزند خویش
ز بوم و بر و پاک پیوند خویش
یکی سوی چین بد یکی سوی روم
پراگنده گشته بهر مرز و بوم
دگر آنک قیصر بجای تو کرد
ز هر گونه از تو چه تیمار خورد
سپه داد و دختر ترا داد نیز
همان گنج و با گنج بسیار چیز
همی خواست دار مسیحا بروم
بدان تا شود خرم آباد بوم
بگنج تو از دار عیسی چه سود
که قیصر بخوبی همی شاد بود
ز بیچارگان خواسته بستدی
ز نفرین بروی تو آمد بدی
ز یزدان شناس انچ آمدت پیش
بر اندیش زان زشت کردار خویش
بدان بد که کردی بهانه منم
سخن را نخست آستانه منم
بیزدان که از من نبد این گناه
نجستم که ویران شود گاه شاه
کنون پوزش این همه باز جوی
بدین نامداران ایران بگوی
ز هر بد که کردی بیزدان گرای
کجا هست بر نیکوی رهنمای
مگر مرترا او بود دستگیر
بدین رنجهایی که بودت گزیر
دگر آنک فرزند بودت دو هشت
شب و روز ایشان بزندان گذشت
بدر بر کسی ایمن از تو نخفت
ز بیم تو بگذاشتندی نهفت
چو بشنید پیغام او این دو مرد
برفتند دلها پر از داغ و درد
برین گونه تا کشور طیسفون
همه دیده پر آب و دل پر ز خون
نشسته بدر بر گلینوش بود
که گفتی زمین زو پر از جوش بود
همه لشکرش یکسر آراسته
کشیده همه تیغ و پیراسته
ابا جوشن و خود بسته میان
همان تازی اسپان ببرگستوان
بچنگ اندرون گرز پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت
چو خراد برزین و اشتاگشسپ
فرود آمدند این دو دانا از اسپ
گلینوش بر پای جست آن زمان
ز دیدار ایشان ببد شادمان
بجایی که بایست بنشاندشان
همی مهتر نامور خواندشان
سخن گوی خراد برزین نخست
زبانرا بآب دلیری بشست
گلینوش را گفت فرخ قباد
بآرام تاج کیان بر نهاد
بایران و توران و روم آگهیست
که شیروی بر تخت شاهنشهیست
تو این جوشن و خود و گبر و کمان
چه داری همی کیستت بدگمان
گلینوش گفت ای جهاندیده مرد
بکام تو بادا همه کارکرد
که تیمار بردی ز نازک تنم
کجا آهنین بود پیراهنم
برین مهر بر آفرین خوانمت
سزایی که گوهر بر افشانمت
نباشد بجز خوب گفتار تو
که خورشید بادا نگه دار تو
بکاری کجا آمدستی بگوی
پس آنگه سخنهای من باز جوی
چنین داد پاسخ که فرخ قباد
بخسرو مرا چند پیغام داد
اگر باز خواهی بگویم همه
پیام جهاندار شاه رمه
گلینوش گفت ای گرانمایه مرد
که داند سخنها همه یاد کرد
ز لیکن مرا شاه ایران قباد
بسی اندرین پند و اندرز داد
که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب
مگر آنک گفتار او بشنوی
اگر پارسی گوید ار پهلوی
چنین گفت اشتاد کای شادکام
من اندر نهانی ندارم پیام
پیامیست کان تیغ بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد
تو اکنون ز خسرو برین بار خواه
بدان تا بگویم پیامش ز شاه
گلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها را بهم بر شکست
بر شاه شد دست کرده بکش
چنان چون بباید پرستارفش
بدو گفت شاها انوشه بدی
مبادا دل تو نژند از بدی
چو اشتاد و خراد برزین بشاه
پیام آوریدند ز آن بارگاه
بخندید خسرو بآواز گفت
که این رای تو با خرد نیست جفت
گرو شهریارست پس من کیم
درین تنگ زندان ز بهر چیم
که از من همی بار بایدت خواست
اگر کژ گویی اگر راه راست
بیامد گلینوش نزد گوان
بگفت این سخن گفتن پهلوان
کنون دست کرده بکش در شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
دو مرد خردمند و پاکیزه گوی
بدستار چینی بپوشید روی
چو دیدند بردند پیشش نماز
ببودند هر دو زمانی دراز
جهاندار بر شادورد بزرگ
نوشته همه پیکرش میش و گرگ
همان زر و گوهر برو بافته
سراسر یک اندر دگر تافته
نهالیش در زیر دیبای زرد
پس پشت او مسند لاژورد
بهی تناور گرفته بدست
دژم خفته بر جایگاه نشست
چو دید آن دو مرد گرانمایه را
بدانایی اندر سرمایه را
ازان خفتگی خویشتن کرد راست
جهان آفریننده را یار خواست
ببالین نهاد آن گرامی بهی
بدان تا بپرسید ز هر دو رهی
بهی زان دو بالش به نرمی بگشت
بی آزار گردان ز مرقد گذشت
بدین گونه تا شادورد مهین
همی گشت تا شد بروی زمین
بپویید اشتاد و آن بر گرفت
بمالیدش از خاک و بر سر گرفت
جهاندار از اشتاد بر گاشت روی
بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی
بهی را نهادند بر شادورد
همی بود بر پای پیش این دو مرد
پر اندیشه شد نامدار از بهی
ندید اندرو هیچ فال بهی
همانگه سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راست گوی
که بر گیرد آنرا که تو افگنی
که پیوندد آنرا که تو بشکنی
چو از دوده ام بخت روشن بگشت
غم آورد چون روشنایی گذشت
باشتاد گفت آنچ داری پیام
ازان بی منش کودک زشت کام
وزان بدسگالان که بی دانشند
ز بی دانشی ویژه بی رامش اند
همان زان سپاه پراگندگان
پر اندیشه و تیره دل بندگان
بخواهد شدن بخت زین دودمان
نماند درین تخمه کس شادمان
سوی ناسزایان شود تاج و تخت
تبه گردد این خسروانی درخت
نماند بزرگی بفرزند من
نه بر دوده و خویش و پیوند من
همه دوستان ویژه دشمن شوند
بدین دوده بدگوی و بدتن شوند
نهان آشکارا بکرد این بهی
که بی تو شود تخت شاهی تهی
سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی
پیامش مرا کمتر از آب جوی
گشادند گویا زبان این دو مرد
بر آورد پیچان یکی باد سرد
***
2
بدان نامور گفت پاسخ شنو
یکایک ببر سوی سالار نو
بگویش که زشت کسانرا مجوی
جز آنرا که بر تابی از ننگ روی
سخن هرچ گفتی نه گفتار تست
مماناد گویا زبانت درست
مگو آنچ بدخواه تو بشنود
ز گفتار بیهوده شادان شود
بدان گاه چندان نداری خرد
که مغزت بدانش خرد پرورد
بگفتار بی بر چو نیرو کنی
روان و خرد را پر آهو کنی
کسی کو گنهکار خواند ترا
از آن پس جهاندار خواند ترا
نباید که یابد بر تو نشست
بگیرد کم و بیش چیزی بدست
میندیش زین پس برین سان پیام
که دشمن شود بر تو بر شادکام
بیزدان مرا کار پیراستست
نهاده بران گیتی ام خواستست
بدین جستن عیبهای دروغ
بنزد بزرگان نگیری فروغ
بیارم کنون پاسخ این همه
بدان تا بگویید پیش رمه
پس از مرگ من یادگاری بود
سخن گفتن راست یاری بود
چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج
بدانی که از رنج ما خاست گنج
نخستین که گفتی ز هرمز سخن
به بیهوده از آرزوی کهن
ز گفتار بدگوی مارا پدر
بر آشفت و شد کار زیر و زبر
از اندیشه ی او چو آگه شدیم
از ایران شب تیره بی ره شدیم
هما راه جستیم و بگریختیم
بدام بلا بر نیاویختیم
از اندیشه ی او گناهم نبود
جز از جستن از شاه راهم نبود
شنیدم که بر شاه من بد رسید
ز بردع برفتم چو گوش آن شنید
گنه کار بهرام خود با سپاه
بیاراست در پیش من رزمگاه
ازو نیز بگریختم روز جنگ
بدان تا نیایم من اورا بچنگ
ازان پس دگر باره باز آمدم
دلاور بجنگش فراز آمدم
نه پرخاش بهرام یکباره بود
جهانی بران جنگ نظاره بود
بفرمان یزدان نیکی فزای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
چو ایران و توران بآرام گشت
همه کار بهرام ناکام گشت
چو از جنگ چوبینه پرداختم
نخستین بکین پدر تاختم
چو بندوی و گستهم خالان بدند
بهر کشوری بی همالان بدند
فدا کرده جانرا همی پیش من
بدل هم زبان و بتن خویش من
چو خون پدر بود و درد جگر
نکردیم سستی بخون پدر
بریدیم بندوی را دست و پای
کجا کرد بر شاه تاریک جای
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه یی بر گزید
بفرمان ما ناگهان کشته شد
سر و رای خون خوارگان گشته شد
دگر آنک گفتی تو از کار خویش
ازان تنگ زندان و بازار خویش
بد آن تا ز فرزند من کار بد
نیاید کزان بر سرش بد رسد
بزندان نبد بر شما تنگ و بند
همان زخم خواری و بیم گزند
بدان روزتان خوار نگذاشتم
همه گنج پیش شما داشتم
بر آیین شاهان پیشین بدیم
نه بی کار و بر دیگر آیین بدیم
ز نخچیر و ز گوی و رامشگران
ز کاری که اندر خور مهتران
شمارا بچیزی نبودی نیاز
ز دینار وز گوهر و یوز و باز
یکی کاخ بد کرده زندانش نام
همی زیستی اندرو شادکام
همان نیز گفتار اخترشناس
که مارا همی از تو دادی هراس
که از تو بد آید بدین سان که هست
نینداختم اخترت را ز دست
وزان پس نهادیم مهری بروی
بشیرین سپردیم زان گفت و گوی
چو شاهیم شد سال بر سی و شش
میان چنان روزگاران خوش
تو داری بیاد این سخن بی گمان
اگر چند بگذشت بر ما زمان
مرا نامه آمد ز هندوستان
بدم من بدان نیز همداستان
ز رای برین نزد ما نامه بود
گهر بود و هر گونه یی جامه بود
یکی تیغ هندی و پیل سپید
جزین هرچ بودم بگیتی امید
ابا تیغ دیبای زربفت پنج
ز هر گونه یی اندرو برده رنج
سوی تو یکی نامه بد بر پرند
نوشته چو من دیدم از خط هند
بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخن گوی و داننده و یادگیر
چوآن نامه را او بمن بر بخواند
پر از آب دیده همی سر فشاند
بدان نامه در بد که شادان بزی
که با تاج زر خسروی را سزی
که چون ماه آذر بد و روز دی
جهانرا تو باشی جهاندار کی
شده پادشاهی پدر سی و هشت
ستاره برین گونه خواهد گذشت
درخشان شود روزگار بهی
که تاج بزرگی بسر بر نهی
مرا آن زمان این سخن بد درست
ز دل مهربانی نبایست شست
من آگاه بودم که از بخت تو
ز کار درخشیدن تخت تو
نباشد مرا بهره جز درد و رنج
ترا گردد این تخت شاهی و گنج
ز بخشایش و دین و پیوند و مهر
نکردم دژم هیچ زان نامه چهر
بشیرین سپردم چو بر خواندم
ز هر گونه اندیشه ها را ندم
بر اوست با اختر تو بهم
نداند کسی زان سخن بیش و کم
گر ایدونک خواهی که بینی بخواه
اگر خود کنی بیش و کم را نگاه
برانم که بینی پشیمان شوی
وزین کرده ها سوی درمان شوی
دگر آنک گفتی ز زندان و بند
گر آمد ز ما بر کسی بر گزند
چنین بود تا بود کار جهان
بزرگان و شاهان و رای مهان
اگر تو ندانی بموبد بگوی
کند زین سخن مرترا تازه روی
که هر کس که او دشمن ایزدست
ورا در جهان زندگانی بدست
بزندان ما ویژه دیوان بدند
که نیکان ازیشان غریوان بدند
چو مارا نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن
بدانرا بزندان همی داشتم
گزند کسان خوار نگذاشتم
بسی گفت هر کس که آن دشمنند
ز تخم بدانند و آهرمنند
چو اندیشه ی ایزدی داشتیم
سخنها همی خوار بگذاشتیم
کنون من شنیدم که کردی رها
مر آن را که بد بتر از اژدها
ازین بد گنه کار ایزد شدی
بگفتار و کردارها بد شدی
چو مهتر شدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن
مبخشای بر هرک رنجست زوی
اگر چند امید گنجست زوی
بر انکس کزو در جهان جز گزند
نه بینی مراورا چه کمتر ز بند
دگر آنک از خواسته گفته ای
خردمندی و رای بنهفته ای
ز کس ما نجستیم جز باژوساو
هرانکس که او داشت با باژ تاو
ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت
فراوان کشیدم ازان رنج سخت
جهان آفرین داور داد و راست
همی روزگاری دگر گونه خواست
نیم دژمنش نیز در خواست او
فزونی نجوییم در کاست او
بجستیم خشنودی دادگر
ز بخشش ندیدم بکوشش گذر
چو پرسد ز من کردگار جهان
بگویم بدو آشکار و نهان
بپرسد که او از تو داناترست
بهر نیک و بد بر تواناترست
همین پرگناهان که پیش تواند
نه تیمار دار و نه خویش تواند
ز من هرچ گویند زین پس همان
شوند این گره بر تو بر بدگمان
همه بنده ی سیم و زرند و بس
کسی را نباشند فریادرس
ازیشان ترا دل پر آسایش است
گناه مرا جای پالایش است
نگنجد ترا این سخن در خرد
نه زین بد که گفتی کسی بر خورد
و لیکن من از بهر خودکامه را
که بر خواند آن پهلوی نامه را
همان در جهان یادگاری بود
خردمند را غم گساری بود
پس از ما هرانکس که گفتار ما
بخوانند دانند بازار ما
ز برطاس وز چین سپه راندیم
سپهبد بهر جای بنشاندیم
ببردیم بر دشمنان تاختن
نیارست کس گردن افراختن
چو دشمن ز گیتی پراگنده شد
همه گنج ما یکسر آگنده شد
همه بوم شد نزد ما کارگر
ز دریا کشیدند چندان گهر
که ملاح گشت از کشیدن ستوه
مرا بود هامون و دریا و کوه
چو گنج درمها پراگنده شد
ز دینار نو بدره آگنده شد
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
همان آلت و جامه ی زرنگار
چو دیهیم ما بیست و شش ساله گشت
ز هر گوهری گنجها ماله گشت
درم را یکی میخ نو ساختم
سوی شادی و مهتری آختم
بدان سال تا باژ جستم شمار
چو شد باژ دینار بر صد هزار
پراگنده افگند پنداوسی
همه چرم پنداوسی پارسی
بهر بدره یی در ده و دو هزار
پراگنده دینار بد شاهوار
جز از باژ و دینار هندوستان
جز از کشور روم و جادوستان
جز از باژ وز ساو هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
جز از رسم و آیین نوروز و مهر
از اسپان وز بنده ی خوب چهر
جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ
ز ما این نبودی کسی را دریغ
جز از مشک و کافور و خز و سمور
سیاه و سپید و ز کیمال بور
هران کس که مارا بدی زیردست
چنین باژها بر هیونان مست
همی تاختندی بدرگاه ما
نه پیچید گردن کس از راه ما
ز هر در فراوان کشیدیم رنج
بدان تا بیاگند زین گونه گنج
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس
فراوان ز نامش سخن راندیم
سرانجام بادآورش خواندیم
چنین بیست و شش سال تا سی و هشت
بجز بآرزو چرخ بر ما نگشت
همه مهتران خود تن اسان بدند
بداندیش یکسر هراسان بدند
همان چون شنیدم ز فرمان تو
جهانرا بد آمد ز پیمان تو
نماند کس اندر جهان رامشی
نباید گزیدن بجز خامشی
همی کرد خواهی جهان پر گزند
پر از درد کاری و ناسودمند
همان پر گزندان که نزد تو اند
که تیره شبان اورمزد تو اند
همی داد خواهند تختت بباد
بدان تا نباشی بگیتی تو شاد
چو بودی خردمند نزدیک تو
که روشن شدی جان تاریک تو
بدادن نبودی کسی را زیان
که گنجی رسیدی بارزانیان
ایا پور کم روز و اندک خرد
روانت ز اندیشه رامش برد
چنان دان که این گنج من پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست
هم آرایش پادشاهی بود
جهان بی درم در تباهی بود
شود بی درم شاه بیدادگر
تهی دست را نیست هوش و هنر
ببخشش نباشد ورا دستگاه
بزرگان فسوسیش خوانند شاه
ار ایدونک از تو بدشمن رسد
همی بت بدست برهمن رسد
زیزدان پرستنده بیزار گشت
ورا نام و آواز تو خوار گشت
چو بی گنج باشی نپاید سپاه
ترا زیردستان نخوانند شاه
سگ آن به که خواهنده ی نان بود
چو سیرش کنی دشمن جان بود
دگر آنک گفتی ز کار سپاه
که در بومهاشان نشاندم براه
ز بی دانشی این نیاید پسند
ندانی همی راه سود از گزند
چنین است پاسخ که از رنج من
فراز آمد این نامور گنج من
ز بیگانگان شهرها بستدم
همه دشمنانرا بهم بر زدم
بدان تا بآرام بر تخت ناز
نشینیم بی رنج و گرم و گداز
سواران پراگنده کردم بمرز
پدید آمد اکنون ز نا ارز ارز
چو از هر سوی باز خوانی سپاه
گشاده به بیند بداندیش راه
که ایران چو باغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار
پر از نرگس و نار و سیب و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی
سپرغم یکایک ز بن بر کنند
همه شاخ نار و بهی بشکنند
سپاه و سلیحست دیوار اوی
بپرچینش بر نیزه ها خار اوی
اگر بفگنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریا چه راغ
نگر تا تو دیوار او نفگنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی
کزان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
زن و کودک و بوم ایرانیان
باندیشه ی بد منه در میان
چو سالی چنین بر تو بر بگذرد
خردمند خواند ترا بی خرد
من ایدون شنیدم کجا تو مهی
همه مردم ناسزارا دهی
چنان دان که نوشین روان قباد
باندرز این کرد در نامه یاد
که هر کو سلیحش بدشمن دهد
همی خویشتن را بکشتن دهد
که چون باز خواهد کش آید بکار
بد اندیش با او کند کارزار
دگر آنک دادی ز قیصر پیام
مرا خواندی دودل و خویش کام
سخنها نه از یادگار تو بود
که گفتار آموزگار تو بود
وفا کردن او و از ما جفا
تو خود کی شناسی جفا از وفا
بدان پاسخش ای بد کم خرد
نگویم جزین نیز کاندر خورد
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد بخرد ندارد روا
چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست
بمردی چو پرویز داماد جست
هرانکس که گیتی ببد نسپرد
بمغز اندرون باشد اورا خرد
بداند که بهرام بسته میان
ابا او یکی گشته ایرانیان
برومی سپاهی نشاید شکست
نساید روان ریگ با کوه دست
بدان رزم یزدان مرا یار بود
سپاه جهان نزد من خوار بود
شنیدند ایرانیان آنچ بود
ترا نیز زیشان بباید شنود
مرا نیز چیزی که بایست کرد
بجای نیاطوس روز نبرد
ز خوبی و از مردمی کرده ام
بپاداش او روز بشمرده ام
بگوید ترا زادفرخ همین
جهانرا بچشم جوانی مبین
گشسپ آنک بد نیز گنجور ما
همان موبد پاک دستور ما
که از گنج ما بدره بد صد هزار
که دادم بدان رومیان یادگار
نیاطوس را مهره دادم هزار
ز یاقوت سرخ از در گوشوار
کجا سنگ هر مهره یی بد هزار
ز مثقال گنجی چو کردم شمار
همان در خوشاب بگزیده صد
درو مرد دانا ندید ایچ بد
که هر حقه یی را چو پنجه هزار
بدادی درم مرد گوهرشمار
صد اسپ گرانمایه پنجه بزین
همه کرده از آخر ما گزین
دگر ویژه با جل دیبه بدند
که در دشت با باد همره بدند
بنزدیک قیصر فرستادم این
پس از خواسته خواندمش آفرین
ز دار مسیحا که گفتی سخن
بگنج اندر افگنده چوبی کهن
نبد زان مرا هیچ سود و زیان
ز ترسا شنیدی تو آواز آن
شگفت آمدم زانک چون قیصری
سرافراز مردی و نام آوری
همه گرد بر گرد او بخردان
همش فیلسوفان و هم موبدان
که یزدان چرا خواند آن کشته را
گرین خشک چوب تبه گشته را
گر آن دار بیکار یزدان بدی
سر مایه ی اورمزد آن بدی
برفتی خود از گنج ما ناگهان
مسیحا شد او نیستی در جهان
دگر آنک گفتی که پوزش بگوی
کنون توبه کن راه یزدان بجوی
ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد
زبان و دل و دست و پای قباد
مرا تاج یزدان بسر بر نهاد
پذیرفتم و بودم از تاج شاد
بیزدان سپردیم چون باز خواست
ندانم زبان در دهانت چراست
بیزدان بگویم نه با کودکی
که نشناسد او بد ز نیک اندکی
همه کار یزدان پسندیده ام
همان شور و تلخی بسی دیده ام
مرا بود شاهی سی و هشت سال
کس از شهریاران نبودم همال
کسی کاین جهان داد دیگر دهد
نه بر من سپاسی همی بر نهد
برین پادشاهی کنم آفرین
که آباد بادا بدانا زمین
چو یزدان بود یار و فریادرس
نیازد بنفرین ما هیچ کس
بدان کودک زشت و نادان بگوی
که مارا کنون تیره گشت آب روی
که پدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد با بخردان
شما ای گرامی فرستادگان
سخن گوی و پرمایه آزادگان
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگویید چیز
کنم آفرین بر جهان سر بسر
که اورا ندیدم مگر بر گذر
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز کیخسرو آغاز تا کیقباد
چو هوشنگ و طهمورث و جمشید
کزیشان بدی جای بیم و امید
که دیو و دد و دام فرمانش برد
چو روزش سر آمد برفت و بمرد
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان
ز بد دست ضحاک تازی ببست
بمردی ز چنگ زمانه نجست
چو آرش که بردی بفرسنگ تیر
چو پیروزگر قارن شیر گیر
قباد آنک آمد ز البرز کوه
بمردی جهان دار شد با گروه
که از آبگینه همی خانه کرد
وزان خانه گیتی پر افسانه کرد
همه در خوشاب بد پیکرش
ز یاقوت رخشنده بودی درش
سیاوش همان نامدار هژیر
که کشتش بروز جوانی دبیر
کجا گنگ دژ کرد جایی برنج
وزان رنج برده ندید ایچ گنج
کجا رستم زال و اسفندیار
کزیشان سخن ماندمان یادگار
چو گودرز و هفتاد پور گزین
سواران میدان و شیران کین
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی
پذیرفت و زو تازه شد فرهی
چو جاماسپ کاندر شمار سپهر
فروزنده تر بد ز گردنده مهر
شدند آن بزرگان و دانندگان
سواران جنگی و مردانگان
که اندر هنر این ازان به بدی
بسال آن یکی از دگر مه بدی
بپرداختند این جهان فراخ
بماندند میدان و ایوان و کاخ
ز شاهان مرا نیز همتا نبود
اگر سال را چند بالا نبود
جهانرا سپردم بنیک و ببد
نه آنرا که روزی بمن بد رسد
بسی راه دشوار بگذاشتیم
بسی دشمن از پیش برداشتیم
همه بومها پر ز گنج منست
کجا آب و خاکست رنج منست
چو زین گونه بر من سر آید جهان
همی تیره گردد امید مهان
نماند بفرزند من نیز تخت
بگردد ز تخت و سر آیدش بخت
فرشته بیاید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان
گذشتن چو بر چینود پل بود
بزیر پی اندر همه گل بود
بتوبه دل راست روشن کنیم
بی آزاری خویش جوشن کنیم
درستست گفتار فرزانگان
جهان دیده و پاک دانندگان
که چون بخت بیدار گیرد نشیب
ز هر گونه یی دید باید نهیب
چو روز بهی بر کسی بگذرد
اگر باز خواند ندارد خرد
پیام من اینست سوی جهان
بنزد کهان و بنزد مهان
شما نیز پدرود باشید و شاد
ز من نیز بر بد مگیرید یاد
چو اشتاد و خراد برزین گو
شنیدند پیغام آن پیش رو
به پیکان دل هر دو دانا بخست
بسر بر زدند آن زمان هر دو دست
ز گفتار هر دو پشیمان شدند
برخسارگان بر تپنچه زدند
ببر بر همه جامشان چاک بود
سر هر دو دانا پر از خاک بود
برفتند گریان ز پیشش بدر
پر از درد جان و پر اندوه سر
بنزدیک شیرویه رفت این دو مرد
پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد
یکایک بدادند پیغام شاه
بشیروی بی مغز و بی دستگاه
***
3
چو بشنید شیروی بگریست سخت
دلش گشت ترسان ازان تاج و تخت
چو از پیش بر خاستند آن گروه
که اورا همی داشتندی ستوه
بگفتار زشت و بخون پدر
جوانرا همی سوختندی جگر
فرود آمد از تخت شاهی قباد
دو دست گرامی بسر بر نهاد
ز مژگان همی بر برش خون چکید
چو آگاهی او بدشمن رسید
چو بر زد سر از تیره کوه آفتاب
بداندیش را سر بر آمد ز خواب
برفتند یکسر سوی بارگاه
چو بشنید بنشست بر گاه شاه
برفتند گردنکشان پیش او
ز گردان بیگانه و خویش او
نشستند با روی کرده دژم
زبانش نجنبید بر بیش و کم
بدانست کایشان بدانسان دژم
نشسته چرایند با درد و غم
بدیشان چنین گفت کان شهریار
کجا باشد از پشت پروردگار
که غمگین نباشد بدرد پدر
نخوانمش جز بدتن و بدگهر
نباید که دارد بدو کس امید
که او پوده تر باشد از پوده بید
چنین یافت پاسخ ز مرد گناه
که هر کس که گوید پرستم دو شاه
تو اورا بدل ناهشیوار خوان
و گر ارجمندی بود خوار خوان
چنین داد شیروی پاسخ که شاه
چو بی گنج باشد نیرزد سپاه
سخن خوب رانیم یک ماه نیز
ز راه درشتی نگوییم چیز
مگر شاد باشیم ز اندرز او
که گنجست سرتاسر این مرز او
چو پاسخ شنیدند بر خاستند
سوی خانه ها رفتن آراستند
بخوالیگران شاه شیروی گفت
که چیزی ز خسرو نباید نهفت
بپیشش همه خوان زرین نهید
خورشها برو چرب و شیرین نهید
برنده همی برد و خسرو نخورد
ز چیزی که دیدی بخوان گرم و سرد
همه خوردش از دست شیرین بدی
که شیرین بخوردنش غمگین بدی
***
4
کنون شیرین باربد گوش دار
سر مهتران را به آغوش دار
چو آگاه شد باربد زانک شاه
بپرداخت بی داد و بی کام گاه
ز جهرم بیامد سوی طیسفون
پر از آب مژگان و دل پر ز خون
بیامد بدان خانه اورا بدید
شده لعل رخسار او شنبلید
زمانی همی بود در پیش شاه
خروشان بیامد سوی بارگاه
همی پهلوانی برو مویه کرد
دو رخساره زرد و دلی پر ز درد
چنان بد که زاریش بشنید شاه
همانکس کجا داشت اورا نگاه
نگهبان که بودند گریان شدند
چو بر آتش مهر بریان شدند
همی گفت الا یا ردا خسروا
بزرگا سترگا تن آور گوا
کجات آن بزرگی و آن دستگاه
کجات آن همه فر و تخت و کلاه
کجات آن همه برز و بالا و تاج
کجات آن همه یاره و تخت عاج
کجات آن همه مردی و زور و فر
جهانرا همی داشتی زیر پر
کجا آن شبستان و رامشگران
کجا آن بر و بارگاه سران
کجا افسر و کاویانی درفش
کجا آن همه تیغهای بنفش
کجا آن دلیران جنگ آوران
کجا آن رد و موبد و مهتران
کجا آن همه بزم و ساز شکار
کجا آن خرامیدن کارزار
کجا آن غلامان زرین کمر
کجا آن همه رای و آیین و فر
کجا آن سرافراز جانوسپار
که با تخت زر بود و با گوشوار
کجا آن همه لشکر و بوم و بر
کجا آن سرافرازی و تخت زر
کجا آن سر خود و زرین زره
ز گوهر فگنده گره بر گره
کجا اسپ شبدیز و زرین رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب
کجا آن سواران زرین ستام
که دشمن بدی تیغشانرا نیام
کجا آن همه رازوان بخردی
کجا آن همه فره ی ایزدی
کجا آن همه بخشش روز بزم
کجا آن همه کوشش روز رزم
کجا آن همه راهوار استران
عماری زرین و فرمان بران
هیونان و بالا و پیل سپید
همه گشته از جان تو ناامید
کجاآن سخنها بشیرین زبان
کجا آن دل و رای و روشن روان
ز هر چیز تنها چرا ماندی
ز دفتر چنین روز کی خواندی
مبادا که گستاخ باشی بدهر
که زهرش فزون آمد از پای زهر
پسر خواستی تا بود یار و پشت
کنون از پسر رنجت آمد بمشت
ز فرزند شاهان بنیرو شوند
ز رنج زمانه بی آهو شوند
شهنشاه را چونک نیرو بکاست
چو بالای فرزند او گشت راست
هرانکس که او کار خسرو شنود
بگیتی نبایدش گستاخ بود
همه بوم ایران تو ویران شمر
کنام پلنگان و شیران شمر
سر تخم ساسانیان بود شاه
که چون او نه بیند دگر تاج و گاه
شد این تخمه ویران و ایران همان
بر آمد همه کامه ی بدگمان
فزون زین نباشد کسی را سپاه
ز لشکر که آمدش فریادخواه
گزند آمد از پاسبان بزرگ
کنون اندر آید سوی رخنه گرگ
نباشد سپاه تو هم پایدار
چو بر خیزد از چار سو کارزار
روان ترا دادگر یار باد
سر بدسگالان نگونسار باد
بیزدان و نام تو ای شهریار
بنوروز و مهر و بخرم بهار
که گر دست من زین سپس نیز رود
بساید مبادا بمن بر درود
بسوزم همه آلت خویش را
بدان تا نه بینم بداندیش را
ببرید هر چار انگشت خویش
بریده همی داشت در مشت خویش
چو در خانه شد آتشی بر فروخت
همه آلت خویش یکسر بسوخت
***
5
هرانکس که بد گرد با شهریار
شب و روز ترسان بد از روزگار
چو شیروی ترسنده و خام بود
همان تخت پیش اندرش دام بود
بدانست اخترشمر هرک دید
که روز بزرگان نخواهد رسید
برفتند هر کس که بد کرده بود
بدان کار تاب اندر آورده بود
ز درگاه یکسر بنزد قباد
ازان کار بیداد کردند یاد
که یکبار گفتیم و این دیگرست
ترا خود جزین داوری در سرست
نشسته بیک شهر بی بر دو شاه
یکی گاه دارد یکی زیرگاه
چو خویشی فزاید پدر با پسر
همه بندگانرا ببرند سر
نییم اندرین کار همداستان
مزن زین سپس پیش ما داستان
بترسید شیروی و ترسنده بود
که در چنگ ایشان یکی بنده بود
چنین داد پاسخ که سر سوی دام
نیارد مگر مردم زشت نام
شمارا سوی خانه باید شدن
بران آرزو رای باید زدن
بجویید تا کیست اندر جهان
که این رنج بر ما سر آرد نهان
کشنده همی جست بدخواه شاه
بدان تا کنندش نهانی تباه
کس اندر جهان زهره ی آن نداشت
ز مردی همان بهره ی آن نداشت
که خون چنان خسروی ریختی
همی کوه در گردن آویختی
ز هر سو همی جست بدخواه شاه
چنین تا بدیدند مردی براه
دو چشمش کبود و دو رخساره زرد
تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد
پر از خاک پای و شکم گرسنه
تن مرد بیدادگر برهنه
ندانست کس نام او در جهان
میان کهان و میان مهان
بر زادفرخ شد این مرد زشت
که هرگز مبیناد خرم بهشت
بدو گفت کاین رزم کار منست
چو سیرم کنی این شکار منست
بدو گفت رو گر توانی بکن
وزین بیش مگشای لب بر سخن
یکی کیسه دینار دادم ترا
چو فرزند او یار دادم ترا
یکی خنجری تیز دادش چو آب
بیامد کشنده سبک پرشتاب
چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه
ورا دید پابند در پیش گاه
بلرزید خسرو چو اورا بدید
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
بدو گفت کای زشت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
مرا مهر هرمزد خوانند گفت
غریبم بدین شهر بی یار و جفت
چنین گفت خسرو که آمد زمان
بدست فرومایه ی بدگمان
بمردم نماند همی چهر او
بگیتی نجوید کسی مهر او
یکی ریدکی پیش او بد بپای
بریدک چنین گفت کای رهنمای
برو تشت آب آر و مشک و عبیر
یکی پاک تر جامه ی دلپذیر
پرستنده بشنید آواز اوی
ندانست کودک همی راز اوی
ز پیشش بیامد پرستار خرد
یکی تشت زرین بر شاه برد
ابا جامه و آبدستان و آب
همی کرد خسرو ببردن شتاب
چو برسم بدید اندر آمد بواژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ
چو آن جامه ها را بپوشید شاه
بزمزم همی توبه کرد از گناه
یکی چادر نو بسر در کشید
بدان تا رخ جان ستانرا ندید
بشد مهرهرمزد خنجر بدست
در خانه ی پادشارا ببست
سبک رفت و جامه ازو در کشید
جگرگاه شاه جهان بر درید
بپیچید و بر زد یکی سرد باد
به زاری برآن جامه بر جان بداد
براینگونه گردد جهان جهان
همی راز خویش از تو دارد نهان
سخن سنج بی رنج گر مرد لاف
نه بیند ز کردار او جز گزاف
اگر گنج داری و گر گرم و رنج
نمانی همی در سرای سپنج
بی آزاری و راستی بر گزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین
چو آگاهی آمد ببازار و راه
که خسرو برانگونه بر شد تباه
همه بدگمانان بزندان شدند
بایوان آن مستمندان شدند
گرامی ده و پنج فرزند بود
بایوان شاه آنک در بند بود
بزندان بکشتندشان بی گناه
بدانگه که بر گشته شد بخت شاه
جهاندار چیزی نیارست گفت
همی داشت آن انده اندر نهفت
چو بشنید شیرویه چندی گریست
ازان پس نگهبان فرستاد بیست
بدان تا زن و کودکانشان نگاه
بدارد پس از مرگ آن کشته شاه
شد آن پادشاهی و چندان سپاه
بزرگی و مردی و آن دستگاه
که کس را ز شاهنشهان آن نبود
نه از نامداران پیشین شنود
یکی گشت با آنک نانی فراخ
نیابد نه بیند برو بوم و کاخ
خردمند گوید نیارد بها
هر آنکس که ایمن شد از اژدها
جهانرا مخوان جز دلاور نهنگ
بخاید بدندان چو گیرد بچنگ
سر آمد کنون کار پرویز شاه
شد آن نامور تخت و گنج و سپاه
***
6
چو آوردم این روز خسرو ببن
ز شیروی و شیرین گشایم سخن
چو پنجاه و سه روز بگذشت زین
که شد کشته آن شاه با آفرین
بشیرین فرستاد شیروی کس
که ای نره جادوی بی دست رس
همه جادویی دانی و بدخویی
بایران گنه کارتر کس تویی
بتنبل همی داشتی شاه را
بچاره فرود آوری ماه را
بترس ای گنه کار و نزد من آی
بایوان چنین شاد و ایمن مپای
بر آشفت شیرین ز پیغام او
وزان پر گنه زشت دشنام او
چنین گفت کانکس که خون پدر
بریزد مباداش بالا و بر
نه بینم من آن بدکنش را ز دور
نه هنگام ماتم نه هنگام سور
دبیری بیاورد انده بری
همان ساخته پهلوی دفتری
بدان مرد داننده اندرز کرد
همه خواسته پیش او ارز کرد
همی داشت لختی بصندوق زهر
که زهرش نبایست جستن بشهر
همی داشت آن زهر با خویشتن
همی دوخت سرو چمن را کفن
فرستاد پاسخ بشیروی باز
که ای تاجور شاه گردن فراز
سخنها که گفتی تو برگست و باد
دل و جان آن بدکنش پست باد
کجا در جهان جادویی جز بنام
شنودست و بودست زان شادکام
وگر شاه ازین رسم و اندازه بود
که رای وی از جادوی تازه بود
که جادو بدی کس بمشکوی شاه
بدیده بدیدی همان روی شاه
مرا از پی فرخی داشتی
که شبگیر چون چشم بگماشتی
ز مشکوی زرین مرا خواستی
بدیدار من جان بیاراستی
ز گفتار چونین سخن شرم دار
چه بندی سخن کژ بر شهریار
ز دادار نیکی دهش یاد کن
بپیش کس اندر مگو این سخن
ببردند پاسخ بنزدیک شاه
بر آشفت شیروی زان بی گناه
چنین گفت کز آمدن چاره نیست
چو تو در زمانه سخن خواره نیست
چو بشنید شیرین پر از درد شد
به پیچید و رنگ رخش زرد شد
چنین داد پاسخ که نزد تو من
نیایم مگر با یکی انجمن
که باشند پیش تو دانندگان
جهاندیده و چیز خوانندگان
فرستاد شیروی پنجاه مرد
بیاورد داننده و سال خورد
وزان پس بشیرین فرستاد کس
که بر خیز و پیش آی و گفتار بس
چو شیرین شنید آن کبود و سیاه
بپوشید و آمد بنزدیک شاه
بشد تیز تا گلشن شادگان
که بد جای گوینده آزادگان
نشست از پس پرده یی پادشا
چنان چون بود مردم پارسا
بنزدیک او کس فرستاد شاه
که از سوک خسرو بر آمد دو ماه
کنون جفت من باش تا بر خوری
بدان تا سوی کهتری ننگری
بدارم ترا هم بسان پدر
وزان نیز نامی تر و خوب تر
بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده وانگهی جان من پیش تست
وزان پس نیاسایم از پاسخت
ز فرمان و رای و دل فرخت
بدان گشت شیروی همداستان
که بر گوید آن خوب رخ داستان
زن مهتر از پرده آواز داد
که ای شاه پیروز بادی و شاد
تو گفتی که من بدتن و جادوام
ز پا کی و از راستی یک سوام
بدو گفت شیرویه بود این چنین
ز تیزی جوانان نگیرند کین
چنین گفت شیرین بآزادگان
که بودند در گلشن شادگان
چه دیدید از من شما از بدی
ز تاری و کژی و نابخردی
بسی سال بانوی ایران بدم
بهر کار پشت دلیران بدم
نجستم همیشه جز از راستی
ز من دور بد کژی و کاستی
بسی کس بگفتار من شهر یافت
ز هر گونه یی از جهان بهر یافت
بایران که دید از بنه سایه ام
و گر سایه ی تاج و پیرایه ام
بگوید هرآنکس که دید و شنید
همه کار ازین پاسخ آمد پدید
بزرگان که بودند در پیش شاه
ز شیرین بخوبی نمودند راه
که چون او زنی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
چنین گفت شیرین که ای مهتران
جهان گشته و کار دیده سران
بسه چیز باشد زنانرا بهی
که باشند زیبای گاه مهی
یکی آنک با شرم و با خواستست
که جفتش بدو خانه آراستست
دگر آنک فرخ پسر زاید او
ز شوی خجسته بیفزاید او
سه دیگر که بالا و رویش بود
بپوشیدگی نیز مویش بود
بدانگه که من جفت خسرو بدم
به پیوستگی در جهان نو بدم
چو بیکام و بی دل بیامد ز روم
نشستن نبود اندرین مرز و بوم
ازان پس بران کامگاری رسید
که کس در جهان آن ندید و شنید
وزو نیز فرزند بودم چهار
بدیشان چنان شاد بد شهریار
چو نستود و چون شهریار و فرود
چو مردان شه آن تاج چرخ کبود
ز جم و فریدون چو ایشان نزاد
زبانم مباد ار به پیچم ز داد
بگفت این و بگشاد چادر ز روی
همه روی ماه و همه پشت موی
سه دیگر چنین است رویم که هست
یکی گر دروغست بنمای دست
مرا از هنر موی بد در نهان
که آنرا ندیدی کس اندر جهان
نمودم همه پیشت این جادویی
نه از تنبل و مکر وز بدخویی
نه کس موی من پیش ازین دیده بود
نه از مهتران نیز بشنیده بود
ز دیدار پیران فرو ماندند
خیو زیر لبها بر افشاندند
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روان نهانش ز تن بر پرید
ورا گفت جز تو نباید کسم
چو تو جفت یابم بایران بسم
زن خوب رخ پاسخش داد باز
که از شاه ایران نیم بی نیاز
سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی
که بر تو بماناد شاهنشهی
بدو گفت شیروی جانم تراست
دگر آرزو هرچ خواهی رواست
بدو گفت شیرین که هر خواسته
که بودم بدین کشور آراسته
ازین پس یکایک سپاری بمن
همه پیش این نامور انجمن
بدین نامه اندر نهی خط خویش
که بیزارم از چیز او کم و بیش
بکرد آنچ فرمود شیروی زود
زن از آرزوها چو پاسخ شنود
براه آمد از گلشن شادگان
ز پیش بزرگان و آزادگان
بخانه شد و بنده آزاد کرد
بدان خواسته بنده را شاد کرد
دگر هرچ بودش بدرویش داد
بدان کو ورا خویش بد بیش داد
ببخشید چندی بآتش کده
چه بر جای نوروز و جشن سده
دگر بر کنامی که ویران شدست
رباطی که آرام شیران بدست
بمزد جهاندار خسرو بداد
بنیکی روان ورا کرد شاد
بیامد بدان باغ و بگشاد روی
نشست از بر خاک بی رنگ و بوی
همه بندگانرا بر خویش خواند
مران هر یکی را بخوبی نشاند
چنین گفت زان پس ببانگ بلند
که هر کس که هست از شما ارجمند
همه گوش دارید گفتار من
نبیند کسی نیز دیدار من
مگویید یکسر جز از راستی
نیاید ز دانندگان کاستی
که زان پس که من نزد خسرو شدم
بمشکوی زرین او نو شدم
سر بانوان بودم و فر شاه
ازان پس چه پیدا شد از من گناه
نباید سخن هیچ گفتن بروی
چه روی آید اندر زنی چاره جوی
همه یکسر از جای بر خاستند
زبانها بپاسخ بیاراستند
که ای نامور بانوی بانوان
سخن گوی و دانا و روشن روان
بیزدان که هرگز ترا کس ندید
نه نیز از پس پرده آوا شنید
همانا ز هنگام هوشنگ باز
چو تو نیز ننشست بر تخت ناز
همه خادمان و پرستندگان
جهانجوی و بیداردل بندگان
بآواز گفتند کای سرفراز
ستوده بچین و بروم و طراز
که یارد سخن گفتن از تو ببد
بدی کردن از روی تو کی سزد
چنین گفت شیرین که این بدکنش
که چرخ بلندش کند سرزنش
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کزین پس مبیناد شادی و بخت
مگر مرگ را پیش دیوار کرد
که جان پدر را بتن خوار کرد
پیامی فرستاد نزدیک من
که تاریک شد جان باریک من
بدان گفتم این بد که من زنده ام
جهان آفرین را پرستنده ام
پدیدار کردم همه راه خویش
پر از درد بودم ز بدخواه خویش
پس از مرگ من بر سر انجمن
زبانش مگر بد سراید ز من
ز گفتار او ویژه گریان شدند
هم از درد پرویز بریان شدند
برفتند گویندگان نزد شاه
شنیده بگفتند ازان بی گناه
بپرسید شیروی کای نیک خوی
سه دیگر چه چیز آمدت آرزوی
فرستاد شیرین بشیروی کس
که اکنون یکی آرزو ماند و بس
گشایم در دخمه ی شاه باز
بدیدار او آمدستم نیاز
چنین گفت شیروی کاین هم رواست
بدیدار آن مهتر او پادشاست
نگه بان در دخمه را باز کرد
زن پارسا مویه آغاز کرد
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد
گذشته سخنها برو کرد یاد
هم آنگاه زهر هلاهل بخورد
ز شیرین روانش بر آورد گرد
نشسته بر شاه پوشیده روی
بتن بر یکی جامه کافور بوی
بدیوار پشتش نهاد و بمرد
بمرد و ز گیتی نشانش ببرد
چو بشنید شیروی بیمار گشت
ز دیدار او پر ز تیمار گشت
بفرمود تا دخمه دیگر کنند
ز مشک و ز کافورش افسر کنند
در دخمه ی شاه کرد استوار
برین بر نیامد بسی روزگار
که شیروی را زهر دادند نیز
جهانرا ز شاهان پر آمد قفیز
بشومی بزاد و بشومی بمرد
همان تخت شاهی پسر را سپرد
کسی پادشاهی کند هفت ماه
بهشتم ز کافور یابد کلاه
بگیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بتر از عمر کوتاه نیست
کنون پادشاهی شاه اردشیر
بگویم که پیش آمدم ناگزیر
***
پادشاهی اردشیر شیروی
1
چو بنشست بر تخت شاه اردشیر
از ایران برفتند برنا و پیر
بسی نامداران گشته کهن
بدان تا چگونه سر آید سخن
زبان بر گشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کاردیده گوان
هرانکس که بر گاه شاهی نشست
گشاده زبان باد و یزدان پرست
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم
ز یزدان نیکی دهش یاد باد
همه کار و کردار ما داد باد
پرستندگان را همه بر کشیم
ستمکارگان را به خون در کشیم
بسی کس بگفتارش آرام یافت
از آرام او هر کسی کام یافت
بپیروز خسرو سپردم سپاه
که از داد شادست و شادان ز شاه
بایران چو باشد چنو پهلوان
بمانید شادان و روشن روان
***
2
پس آگاهی بنزد گراز
که زو بود خسرو بگرم و گداز
فرستاد گوینده یی را ز روم
که در خاک شد تاج شیروی شوم
که جانش بدوزخ گرفتار باد
سر دخمه ی او نگونسار باد
که دانست هرگز که سرو بلند
بباغ از گیا یافت خواهد گزند
چو خسرو که چشم و دل روزگار
نه بیند چنو نیز یک شهریار
چو شیروی را شهریاری دهد
همه شهر ایران بخواری دهد
چنو رفت شد تاج دار اردشیر
بدو شادمان جان برنا و پیر
مرا گر ز ایران رسد هیچ بهر
نخواهم که بروی رسد باد شهر
نبودم من آگه که پرویز شاه
بگفتار آن بدتنان شد تباه
بیایم کنون با سپاهی گران
ز روم و ز ایران گزیده سران
به بینیم تا کیست این کدخدای
که باشد پسندش بدین گونه رای
چنان بر کنم بیخ اورا ز بن
کزان پس نراند ز شاهی سخن
نوندی برافگند پویان براه
بنزدیک پیران ایران سپاه
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
بپیروز خسرو یکی نامه کرد
که شد تیره این تخت ساسانیان
جهانجوی باید که بندد میان
توانی مگر چاره یی ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
بجویی بسی یار برنا و پیر
جهانرا بپردازی از اردشیر
ازان پس بیابی همه کام خویش
شوی ایمن و شاد ز ارام خویش
گر ایدونک این راز بیرون دهی
همی خنجر کینه را خون دهی
من از روم چندان سپاه آورم
که گیتی بچشمت سیاه آورم
بژرفی نگه دار گفتار من
مبادا که خوار آیدت کار من
چو پیروز خسرو چنان نامه دید
همه پیش و پس رای خودکامه دید
دل روشن نامور شد تباه
که تا چون کند بد بدان زادشاه
ورا خواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر
برآسای دستور بودی ورا
همان نیز گنجور بودی ورا
بیامد شبی تیره گون بار یافت
می روشن و چرب گفتار یافت
نشسته بایوان خویش اردشیر
تنی چند با او ز برنا و پیر
چو پیروز خسرو بیامد برش
تو گفتی ز گردون بر آمد سرش
بفرمود تا بر کشیدند رود
شد ایوان پر از بانگ رود و سرود
چو نیمی شب تیره اندر کشید
سپهبد می یک منی در کشید
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر
بداندیش یاران اورا براند
جز از شاه و پیروز خسرو نماند
جفا پیشه از پیش خانه بجست
لب شاه بگرفت ناگه بدست
همی داشت تا شد تباه اردشیر
همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر
همه یار پیروز خسرو شدند
اگر نو جهانجوی اگر گو بدند
هیونی بر افگند نزد گراز
یکی نامه یی نیز با آن دراز
فرستاده چون شد بنزدیک او
چو خورشید شد جان تاریک اوی
بیاورد زان بوم چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بر بست راه
همی تاخت چون باد تا طیسفون
سپاهش همه دست شسته بخون
ز لشکر نیارست دم زد کسی
نبد خود دران شهر مردم بسی
***
پادشاهی فرایین
فرایین چو تاج کیان بر نهاد
همی گفت چیزی که آمدش یاد
همی گفت شاهی کنم یک زمان
نشینم برین تخت بر شادمان
به از بندگی توختن شست سال
بر آورده رنج و فروبرده یال
پس از من پسر بر نشیند بگاه
نهد بر سر آن خسروانی کلاه
نهانی بدو گفت مهتر پسر
که اکنون بگیتی توی تاجور
مباش ایمن و گنج را چاره کن
جهان بان شدی کار یکباره کن
چو از تخمه ی شهریاران کسی
بیاید نمانی تو ایدر بسی
وزان پس چنین گفت کهتر پسر
که اکنون بگیتی تویی تاجور
سزاوار شاهی سپاهست و گنج
چو با گنج باشی نمانی برنج
فریدون که بد آبتینش پدر
مراورا که بد پیش او تاجور
جهانرا بسه پور فرخنده داد
که اندر جهان او بد از داد شاد
به مرد و بگنج این جهانرا بدار
نزاید ز مادر کسی شهریار
ورا خوش نیامد بدین سان سخن
بمهتر پسر گفت خامی مکن
عرض را بدیوان شاهی نشاند
سپه را سراسر بدرگاه خواند
شب تیره تا روز دینار داد
بسی خلعت ناسزاوار داد
بدو هفته از گنج شاه اردشیر
نماند از بهایی یکی پر تیر
هرانگه که رفتی بمی سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ
همان تشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهرآگین بدی
چو هشتاد در پیش و هشتاد پس
پس شمع یاران فریادرس
همه شب بدی خوردن آیین اوی
دل مهتران پر شد از کین اوی
شب تیره همواره گردان بدی
بپالیزها گر بمیدان بدی
نماندش بایران یکی دوستدار
شکست اندر آمد باموزگار
فرایین همان ناجوانمرد گشت
ابی داد و بی بخشش و خورد گشت
همی زر بر چشم بر دوختی
جهانرا بدینار بفروختی
همی ریخت خون سر بی گناه
ازان پس بر آشفت بروی سپاه
بدشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند
شب تیره هرمزد شهران گراز
سخنها همی گفت چندان براز
گزیده سواری ز شهر صطخر
که آن مهترانرا بدو بود فخر
بایرانیان گفت کای مهتران
شد این روزگار فرایین گران
همی دارد او مهترانرا سبک
چرا شد چنین مغز و دلتان تنگ
همه دیده ها زو شده پر سرشک
جگر پر ز خون شد بباید پزشک
چنین داد پاسخ مراورا سپاه
که چون کس نماند از در پیشگاه
نه کس را همی آید از رشک یاد
که پردازدی دل بدین بدنژاد
بدیشان چنین گفت شهران گراز
که این کار ایرانیان شد دراز
گر ایدونک بر من نسازید بد
کنید آنک از داد و گردی سزد
هم اکنون بنیروی یزدان پاک
مراورا ز باره در آرم بخاک
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که بر تو مبادا که آید زیان
همه لشکر امروز یار توایم
گرت زین بد آید حصار توایم
چو بشنید زایشان ز ترکش نخست
یکی تیر پولاد پیکان بجست
بر انگیخت از جای اسپ سیاه
همی داشت لشکر مراورا نگاه
کمانرا ببازو همی در کشید
گهی در بر و گاه بر سر کشید
بشورش گری تیر بازه ببست
چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست
بزد تیر ناگاه بر پشت اوی
بیفتاد تازانه از مشت اوی
همه تیر تا پر در خون گذشت
سر آهن از ناف بیرون گذشت
ز باره در افتاد سر سرنگون
روان گشت زان زخم او جوی خون
به پیچید و بر زد یکی باد سرد
بزاری بران خاک دل پر ز درد
سپه تیغها بر کشیدند پاک
بر آمد شب تیره از دشت خاک
همه شب همی خنجر انداختند
یکی از دگر باز نشناختند
همی این ازان بستد و آن ازین
یکی یافت نفرین دگر آفرین
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
چو میشان بددل که بینند گرگ
فراوان بماندند بی شهریار
نیامد کسی تاج را خواستار
بجستند فرزند شاهان بسی
ندیدند زان نامداران کسی
***
پادشاهی پوران دخت
یکی دختری بود پوران بنام
چو زن شاه شد کارها گشت خام
بران تخت شاهیش بنشاندند
بزرگان برو گوهر افشاندند
چنین گفت پس دخت پوران که من
نخواهم پراگندن انجمن
کسی را که درویش باشد ز گنج
توانگر کنم تا نماند برنج
مبادا ز گیتی کسی مستمند
که از درد او بر من آید گزند
ز کشور کنم دور بدخواه را
بر آیین شاهان کنم گاه را
نشانی ز پیروز خسرو بجست
بیاورد ناگاه مردی درست
خبر چون بنزدیک پوران رسید
ز لشکر بسی نامور بر گزید
ببردند پیروز را پیش اوی
بدو گفت کای بدتن کینه جوی
ز کاری که کردی بیابی جزا
چنان چون بود درخور ناسزا
مکافات یابی ز کرده کنون
برانم ز گردن ترا جوی خون
ز آخر هم آنگه یکی کره خواست
بزین اندرون نوز نابوده راست
ببستش بران باره بر همچو سنگ
فگنده بگردن درون پالهنگ
چنان کره ی تیز نادیده زین
به میدان کشید آن خداوند کین
سواران بمیدان فرستاد چند
بفتراک بر گرد کرده کمند
که تا کره اورا همی تاختی
زمان تا زمانش بینداختی
زدی هر زمان خویشتن بر زمین
بران کره بر بود چند آفرین
چنین تا برو بر بدرید چرم
همی رفت خون از برش نرم نرم
سرانجام جانش بخواری بداد
چرا جویی از کار بیداد داد
همی داشت این زن جهانرا بمهر
نجست از بر خاک باد سپهر
چو شش ماه بگذشت بر کار اوی
ببد ناگهان کژ پرگار اوی
بیک هفته بیمار گشت و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد
چنین است آیین چرخ روان
توانا بهر کار و ما ناتوان
***
پادشاهی آزرم دخت
یکی دخت دیگر بد آزرم نام
ز تاج بزرگان رسیده بکام
بیامد بتخت کیان بر نشست
گرفت این جهان جهانرا بدست
نخستین چنین گفت کای بخردان
جهان گشته و کارکرده ردان
همه کار بر داد و آیین کنیم
کزین پس همه خشت بالین کنیم
هرانکس که باشد مرا دوست دار
چنانم مراورا چو پروردگار
کس کو ز پیمان من بگذرد
به پیچید ز آیین و راه خرد
بخواری تنش را بر آرم بدار
ز دهقان و تازی و رومی شمار
همی بود بر تخت بر چار ماه
به پنجم شکست اندر آمد بگاه
از آزرم گیتی بی آزرم گشت
پی اختر رفتنش نرم گشت
شد او نیز و آن تخت بی شاه ماند
بکام دل مرد بدخواه ماند
همه کار گردنده چرخ این بود
ز پرورده ی خویش پر کین بود
***
پادشاهی فرخ زاد
ز جهرم فرخ زاد را خواندند
بران تخت شاهیش بنشاندند
چو بر تخت بنشست و کرد آفرین
ز نیکی دهش بر جهان آفرین
منم گفت فرزند شاهنشهان
نخواهم جز از ایمنی در جهان
ز گیتی هرانکس که جوید گزند
چو من شاه باشم نگردد بلند
هر انکس که جوید بدل راستی
نیارد بکار اندرون کاستی
بدارمش چون جان پاک ارجمند
نجویم ابر بی گزندان گزند
چو یک ماه بگذشت بر تخت اوی
بخاک اندر آمد سر و بخت اوی
همین بودش از روز و آرام بهر
یکی بنده در می بر آمیخت زهر
بخورد و یکی هفته زان پس بزیست
هرانکس که بشنید بر وی گریست
همی پادشاهی بپایان رسید
ز هر سو همی دشمن آمد پدید
چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزو چند یابی تو بهر
بخور هرچ داری بفردا مپای
که فردا مگر دیگر آیدش رای
ستاند ز تو دیگری را دهد
جهان خوانیش بی گمان بر جهد
بخور هرچ داری فزونی بده
تو رنجیده ای بهر دشمن منه
هرآنگه که روز تو اندر گذشت
نهاده همه باد گردد بدشت
***
پادشاهی یزدگرد
چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
بماه سفندارمذ روز ارد
چه گفت آن سخن گوی مرد دلیر
چو از گردش روز بر گشت سیر
که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم
بپرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی
نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی بر کسی بر دراز
زمانه زمانیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
بیارای خوان و بپیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
دلت را بتیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند
که با پیل و با شیر بازی کند
چنان دان که از بی نیازی کند
تو بیجان شوی او بماند دراز
درازست گفتار چندین مناز
تو از آفریدون فزونتر نه ای
چو پرویز با تخت و افسر نه ای
بژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این بر افراخته هفت گرد
چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی بسر بر نهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشین روان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست
بزرگی دهم هرک کهتر بود
نیازارم آنرا که مهتر بود
نجویم بزرگی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی
که بر کس نماند همی زور و بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت
همی نام جاوید باید نه کام
بینداز کام و بر افراز نام
برین گونه تا سال شد بر دو هشت
همی ماه و خورشید بر سر گذشت
***
2
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
چو آگاه شد زان سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
بفرمود تا پور هرمزد راه
به پیماید و بر کشد با سپاه
که رستم بدش نام و بیدار بود
خردمند و گرد و جهاندار بود
ستاره شمر بود و بسیارهوش
بگفتار موبد نهاده دو گوش
برفت و گرانمایگانرا ببرد
هرانکس که بودند بیدار و گرد
برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه بر گاشت روی
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود و با داد و مهر
همی گفت کاین رزم را روی نیست
ره آب شاهان بدین جوی نیست
بیاورد صلاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان
گنه کارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست
ز چارم همی بنگرد آفتاب
کزین جنگ مارا بد آید شتاب
ز بهرام و زهره ست مارا گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد ببرج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگ است پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنی ها ببینم همی
وزان خامشی بر گزینم همی
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
برین سالیان چار صد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نشمرد
ازیشان فرستاده آمد بمن
سخن رفت هر گونه بر انجمن
که از قادسی تا لب رودبار
زمین را ببخشیم با شهریار
وزانسو یکی بر گشاییم راه
بشهری کجا هست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیم کنداوران
شهنشاه را نیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژ پرگار نیست
برین نیز جنگی بود هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که با من بجنگ اندرند
بگفتار ایشان همی ننگرند
چو میروی طبری و چون ارمنی
بجنگ اند با کیش آهرمنی
چو کلبوی سوری و این مهتران
که گوپال دارند و گرز گران
همی سر فرازند که ایشان کیند
به ایران و مازنداران بر چیند
اگر مرز و راهست اگر نیک و بد
بگرز و بشمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی بکار آوریم
بریشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونه تر گشت بر ما بمهر
چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و بر ساز با مهتران
همه گرد کن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامه ی بر نشست
همی تاز تا آذرآبادگان
بجای بزرگان و آزادگان
همیدون گله هرچ داری ز اسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهار خواه
بدار و بپوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر
ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب
سخن هرچ گفتم بمادر بگوی
نه بیند همانا مرا نیز روی
درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد بگیتی نژند
گر از من بدآگاهی آرد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چو گاه آیدش زین جهان بگذرد
ازان رنج او دیگری بر خورد
همیشه بیزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای
که آمد بتنگ اندرون روزگار
نه بیند مرا زین سپس شهریار
تو با هر که از دوده ی ما بود
اگر پیر اگر مرد برنا بود
همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره اورا ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن بفردا ممانید چیز
که من با سپاهی بسختی درم
برنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمه ی نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند
ز کوشش مکن هیچ سستی بکار
بگیتی جزو نیستمان یادگار
ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نه بینند زین تخمه کس
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهد شد این تخت شاهی بباد
تو پدرود باش و بی آزار باش
ز بهر تن شه بتیمار باش
گر اورا بد آید تو شو پیش اوی
بشمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیانراست بهر
چو روز اندر آید بروز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
برنجد یکی دیگری بر خورد
بداد و ببخشش همی ننگرد
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستاننده ی روزشان دیگر است
کمر بر میان و کله بر سر است
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و راستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت و گوی
کشاورز جنگی شود بی هنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازان آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره گر
شود بنده ی بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید بکار
بگیتی کسی را نماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
از ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها بکردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش بدشمن دهند
بود دانشومند و زاهد بنام
بکوشد ازین تا که آید بکام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی بهنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره ی ورزش و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد
که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بی وفا گشت گردان سپهر
دژم گشت وز ما ببرید مهر
مرا تیز پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید بکار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی بآورد زان زخم سیر
نبرد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشه ی نیک و بد نیستی
بزرگان که در قادسی با منند
درشتند و بر تازیان دشمنند
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چو بر تخمه یی بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج وز کارزار
ترا ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران بتو شاد باد
که این قادسی گورگاه من است
کفن جوشن و خون کلاه من است
چنین است راز سپهر بلند
تو دلرا بدرد من اندر مبند
دو دیده ز شاه جهان بر مدار
فدی کن تن خویش در کارزار
که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی
چو نامه بمهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت
که این نامه نزد برادر برد
بگوید جزین هرچ اندر خورد
***
3
فرستاده ی نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان بنزدیک سعد
یکی نامه یی بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چو شید
بعنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه
سوی سعد و قاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ
سر نامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک
کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر
ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین
که دارد بفر اهرمن را ببند
خداوند شمشیر و تاج بلند
بپیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار
بمن باز گوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست
بنزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه
بنانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه
بایران ترا زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است
که با پیل و گنجست و با فر و جاه
پدر بر پدر نامبردار شاه
بدیدار او بر فلک ماه نیست
ببالای او بر زمین شاه نیست
هرانگه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود
ببخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان
سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ زرند و با گوشوار
بسالی هم دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران
که اورا بباید بیوز و بسگ
که در دشت نخچیر گیرد بتگ
سگ و یوز او بیشتر زان خورد
که شاه آن بچیزی همی نشمرد
شمارا بدیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی
چنین تاج و تخت آمدت آرزوی
جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی
سخن گوی مردی بر ما فرست
جهاندیده و گرد و زیبا فرست
بدان تا بگوید که رای تو چیست
بتخت کیان رهنمای تو کیست
سواری فرستیم نزدیک شاه
بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه
تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کار انده آید بروی
نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیر گردد جوان
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار
جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بدگمان اندر آیین خویش
بتخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد
نگه کن بدین نامه ی پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند
چو نامه بمهر اندر آمد بداد
به پیروز شاپور فرخ نژاد
بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان
همه غرقه در جوشن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر
***
4
چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
پذیره شدش با سپاهی چو گرد
فرود آوریدندش اندر زمان
بپرسید سعد از تن پهلوان
هم از شاه و دستور وز لشکرش
ز سالار بیدار وز کشورش
ردا زیر پیروز بفگند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت
ز دیبا نگویند مردان مرد
ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد
گرانمایه پیروز نامه بداد
سخنهای رستم همی کرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
دران گفتن نامه خیره بماند
بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
ز جنی سخن گفت وز آدمی
ز گفتار پیغمبر هاشمی
ز توحید و قرآن و وعد و وعید
ز تأیید وز رسمهای جدید
ز قطران وز آتش و زمهریر
ز فردوس وز حور وز جوی شیر
ز کافور منشور و ماء معین
درخت بهشت و می و انگبین
اگر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم بشاهی و شادی وراست
همان تاج دارد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار
شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود
بکاری که پاداش یابی بهشت
نباید بباغ بلا کینه کشت
تن یزدگرد و جهان فراخ
چنین باغ و میدان و ایوان و کاخ
همه تخت گاه و همه جشن و سور
نخرم بدیدار یک موی حور
دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره شد از پی تاج و گنج
بس ایمن شدستی برین تخت عاج
بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج
جهانی کجا شربتی آب سرد
نیرزد دلت را چه داری بدرد
هرآنکس که پیش من آید بجنگ
نه بیند بجز دوزخ و گور تنگ
بهشتست اگر بگروی جای تو
نگر تا چه باشد کنون رای تو
بقرطاس مهر عرب بر نهاد
درود محمد همی کرد یاد
چو شعبه مغیره بگفت آن زمان
که آید بر رستم پهلوان
ز ایران یکی نامداری ز راه
بیامد بر پهلوان سپاه
که آمد فرستاده یی پیر و سست
نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست
یکی تیغ باریک بر گردنش
پدید آمده چاک پیراهنش
چو رستم بگفتار او بنگرید
ز دیبا سراپرده ی بر کشید
ز زربفت چینی کشیدند نخ
سپاه اندر آمد چو مور و ملخ
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشست از برش پهلوان سپاه
بر او از ایرانیان شست مرد
سواران و مردان روز نبرد
بزر بافته جامه های بنفش
بپا اندرون کرده زرینه کفش
همه طوق داران با گوشوار
سراپرده آراسته شاهوار
چو شعبه ببالای پرده سرای
بیامد بران جامه ننهاد پای
همی رفت بر خاک بر خوار خوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار
نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان سپه ننگرید
بدو گفت رستم که جان شاد دار
بدانش روان و تن آباد دار
بدو گفت شعبه که ای نیک نام
اگر دین پذیری شوم شادکام
به پیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی
ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده یاد
چنین داد پاسخ که اورا بگوی
که نه شهریاری نه دیهیم جوی
ندیده سر نیزه ات بخت را
دلت آرزو کرد مر تخت را
سخن نزد دانندگان خوار نیست
ترا اندرین کار دیدار نیست
اگر سعد با تاج ساسان بدی
مرا رزم او کردن آسان بدی
و لیکن بدان کاخترت بی وفاست
چه گوییم کامروز روز بلاست
ترا گر محمد بود پیش رو
بدین کهن گویم از دین نو
همان کژ پرگار این گوژپشت
بخواهد همی بود با ما درشت
تو اکنون بدین خرمی باز گرد
که جای سخن نیست روز نبرد
بگویش که در جنگ مردن بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام
***
5
بفرمود تا بر کشیدند نای
سپاه اندر آمد چو دریا ز جای
بر آمد یکی ابر و بر شد خروش
همی کر شد مردم تیزگوش
سنانهای الماس در تیره گرد
چو آتش پس پرده ی لاژورد
همی نیزه بر مغفر آبدار
نیامد بزخم اندرون پایدار
سه روز اندران جایگه جنگ بود
سر آدمی سم اسپان بسود
شد از تشنگی دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کارزار
لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
چو بریان و گریان شدند از نبرد
گل تر بخوردن گرفت اسپ و مرد
خروشی بر آمد بکردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد
برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیکسو کشیدند ز آوردگاه
چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
بزیر یکی سرو بالا شدند
همی تاختند اندر آوردگاه
دو سالار هر دو بدل کینه خواه
خروشی بر آمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد
چو اسپ نبرد اندر آمد بسر
جدا شد ازو سعد پرخاشخر
بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید بدو رستخیز
همی خواست از تن سرش را برید
ز گرد سپه این مرانرا ندید
فرود آمد از پشت زین پلنگ
بزد بر کمر بر سر پالهنگ
بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان بجای نبرد
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی
چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد
دگر تیغ زد بر بر و گردنش
بخاک اندر افگند جنگی تنش
سپاه از دو رویه خود آگاه نه
کسی را سوی پهلوان راه نه
همی جست مرپهلوانرا سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه
بدیدندش از دور پر خون و خاک
سراپای کردن بشمشیر چاک
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان
بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهانرا قفیز
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان براه
ببغداد بود آن زمان یزدگرد
که اورا سپاه اندر آورد گرد
***
6
فرخ زاد هرمزد با آب چشم
باروندرود اندر آمد بخشم
بکرخ اندر آمد یکی حمله برد
که از نیزه داران نماند ایچ گرد
هم آنگه ز بغداد بیرون شدند
سوی رزم جستن بهامون شدند
چو بر خاست گرد نبرد از میان
شکست اندر آمد به ایرانیان
فرخ زاد بر گشت و شد نزد شاه
پر از گرد با آلت رزمگاه
فرود آمد از باره بردش نماز
دو دیده پر از خون و دل پر گداز
بدو گفت چندین چه مولی همی
که گاه کیی را بشولی همی
ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت شاید نشاند
توی یک تن و دشمنان صد هزار
میان جهان چون کنی کارزار
برو تا سوی بیشه ی نارون
جهانی شود بر تو بر انجمن
وزانجایگه چون فریدون برو
جوانی یکی کار بر ساز نو
فرخ زاد گفت و جهانبان شنید
یکی دیگر اندیشه آمد پدید
دگر روز بر گاه بنشست شاه
بسر بر نهاد آن کیانی کلاه
یکی انجمن کرد با بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان
چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان
فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشه ی نارون
بآمل پرستندگان تواند
بساری همه بندگان تواند
چو لشکر فراوان شود باز گرد
بمردم توان ساخت ننگ و نبرد
شمارا پسند آید این گفت و گوی
باواز گفتند کاین نیست روی
شهنشاه گفت این سخن در خورست
مرا در دل اندیشه ی دیگرست
بزرگان ایران و چندین سپاه
بر و بوم آباد و تخت و کلاه
سر خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی و رای
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ
که خیره ببدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاری درشت
چنان هم که کهتر بفرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه
جهاندار باید که اورا برنج
نماند بجای و شود سوی گنج
بزرگان برو خواندند آفرین
که اینست آیین شاهان دین
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
چه خواهی و با ما چه پیمان نهی
مهانرا چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد دل من تباه
همانا که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن آسان شویم
کزان سو فراوان مرا لشکرست
همه پهلوانان کنداورست
بزرگان و ترکان خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین
بران دوستی نیز بیشی کنیم
که با دخت فغفور خویشی کنیم
بیاری بیاید سپاهی گران
بزرگان و ترکان جنگاوران
کنارنگ مروست ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز
کجا پیش کار شبانان ماست
بر آورده ی دشتبانان ماست
ورا بر کشیدم که گوینده بود
همان رزم را نیز جوینده بود
چو بی ارزرا نام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز
اگر چند بی مایه و بی تنست
بر آورده ی بارگاه منست
ز موبد شنیدستم این داستان
که بر خواند از گفته ی باستان
که پرهیز ازان کن که بد کرده ای
که او را ببیهوده آزرده ای
بدان دار اومید کورا بمهر
سر از نیستی بردی اندر سپهر
فرخ زاد بر هم بزد هر دو دست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست
ببد گوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستانست نو
که هر چند بر گوهر افسون کنی
بکوشی کزو رنگ بیرون کنی
چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید
ازیشان نبرند رنگ و نژاد
ترا جز بزرگی و شاهی مباد
بدو گفت شاه ای هژبر ژیان
ازین آزمایش ندارد زیان
ببود آن شب و بامداد پگاه
گرانمایگان بر گرفتند راه
ز بغداد راه خراسان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزادمرد
بروبر همی خواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
خروشی بر آمد ز لشکر بزار
ز تیمار وز رفتن شهریار
ازیشان هرانکس که دهقان بدند
و گر خویش و پیوند خاقان بدند
خروشان بر شهریار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
که مارا دل از بوم و آرامگاه
چگونه بود شاد بی روی شاه
همه بوم آباد و فرزند و گنج
بمانیم و با تو گزینیم رنج
زمانه نخواهیم بی تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو
همه با تو آییم تا روزگار
چه بازی کند در دم کارزار
ز خاقانیان آنک بد چرب گوی
بخاک سیه بر نهادند روی
که ما بوم آباد بگذاشتیم
جهان در پناه تو پنداشتیم
کنون داغ دل نزد خاقان شویم
ز تازی سوی مرز دهقان شویم
شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد
که یکسر بیزدان نیایش کنید
ستایش ورا در فزایش کنید
مگر باز بینم شما را یکی
شود تیزی تازیان اندکی
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید
نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من ببد یارمند
به بینیم تا گرد گردان سپهر
ازین سو کنون بر که گردد بمهر
شما ساز گیرید با پای او
گذر نیست با گردش و رای او
وزان پس ببازارگانان چین
چنین گفت کاکنون بایران زمین
مباشید یک چند کز تازیان
بدین سود جستن سر آید زیان
ازو باز گشتند با درد و جوش
ز تیمار با ناله و با خروش
فرخ زاد هرمزد لشکر براند
ز ایران جهاندیدگان را بخواند
همی رفت با ناله و درد شاه
سپهبد بپیش اندرون با سپاه
چو منزل بمنزل بیامد بری
بر آسود یک چند با رود و می
ز ری سوی گرگان بیامد چو باد
همی بود یکچند ناشاد و شاد
ز گرگان بیامد سوی راه بست
پر آژنگ رخسار و دل نادرست
***
7
دبیر جهاندیده را پیش خواند
دل آگنده بودش همه بر فشاند
جهاندار چون کرد آهنگ مرو
بماهوی سوری کنارنگ مرو
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار
خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید بنیز
بگفت آنک ما را چه آمد بروی
وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ
بدست یکی سعد وقاص نام
نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام
کنون تا در طیسفون لشکرست
همین زاغ پیسه بپیش اندرست
تو با لشکرت رزم را ساز کن
سپه را برین بر هم آواز کن
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم بنزد تو ای پاک و راد
فرستاده ی دیگر از انجمن
گزین کرد بینادل و رای زن
***
8
یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
پر از خون دل و روی چون سندروس
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر
خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
پی پشه تا پر و چنگ عقاب
بخشکی چو پیل و نهنگ اندرآب
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد
ز شاه جهان یزدگرد بزرگ
پدر نامور شهریار سترگ
سپهدار یزدان پیروزگر
نگه بان جنبده و بوم و بر
ز تخم بزرگان یزدان شناس
که از تاج دارند از اختر سپاس
کزیشان شد آباد روی زمین
فروزنده ی تاج و تخت و نگین
سوی مرزبانان با گنج و گاه
که با فر و برزند و با داد و راه
شمیران و رویین دژ و رابه کوه
کلات از دگر دست و دیگر گروه
نگه بان ما باد پروردگار
شما بی گزند از بد روزگار
مبادا گزند سپهر بلند
مه پیکار آهرمن پر گزند
همانا شنیدند گردنکشان
خنیده شد اندر جهان این نشان
که بر کارزای و مرد نژاد
دل ما پر آزرم و مهرست و داد
بویژه نژاد شمارا که رنج
فزونست نزدیک شاهان ز گنج
چو بهرام چوبینه آمد پدید
ز فرمان دیهیم ما سر کشید
شمارا دل از شهرهای فراخ
به پیچید وز باغ و میدان و کاخ
برین باستان راغ و کوه بلند
کده ساختید از نهیب گزند
گر ایدونک نیرو دهد کردگار
بکام دل ما شود روزگار
ز پاداش نیکی فزایش کنیم
برین پیش دستی نیایش کنیم
همانا که آمد شمارا خبر
که مارا چه آمد ز اختر بسر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی داد خواهند گیتی بباد
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر بخاک اندر آگنده شد
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بی آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
که نوشین روان دیده بود این بخواب
کزین تخت بپراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی باروند رود
نماندی برین بوم و بر تار و پود
بایران و بابل نه کشت و درود
بچرخ زحل بر شدی تیره دود
هم آتش بمردی بآتش کده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی بمیدان او یکسره
کنون خواب را پاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هر کس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بهر کشوری در ستمگاره یی
پدید آید و زشت پتیاره یی
نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید
کنون ما بدستوری رهنمای
همه پهلوانان پاکیزه رای
بسوی خراسان نهادیم روی
بر مرزبانان دیهیم جوی
به بینیم تا گردش روزگار
چه گوید بدین رای نااستوار
پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس
بدین سو کشیدیم پیلان و کوس
فرخ زاد با ما ز یک پوستست
به پیوستگی نیز هم دوستست
بالتونیه ست او کنون رزمجوی
سوی جنگ دشمن نهادست روی
کنون کشمگان پور آن رزمخواه
بر ما بیامد بدین بارگاه
بگفت آنچ آمد ز شایستگی
هم از بندگی هم ز بایستگی
شنیدیم زین مرزها هرچ گفت
بلندی و پستی و غار و نهفت
دژ گنبدین کوه تا خرمنه
دگر لاژوردین ز بهر بنه
ز هر گونه بنمود آن دلگسل
ز خوبی نمود انچ بودش بدل
وزین جایگه شد بهر جای کس
پژوهنده شد کارها پیش و پس
چنین لشکری گشن مارا که هست
برین تنگ دژها نشاید نشست
نشستیم و گفتیم با رای زن
همه پهلوانان شدند انجمن
ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سرانجام یکسر برین ساختیم
که از تاج وز تخت و مهر و نگین
همان جامه ی روم و کشمیر و چین
ز پرمایه چیزی که آمد بدست
ز روم و ز طایف همه هرچ هست
همان هر چه از ما پراگند نیست
گر از پوشش است ار ز افگند نیست
ز زرینه و جامه ی نابرید
ز چیزی که آنرا نشاید کشید
هم از خوردنیها ز هر گونه ساز
که مارا بیاید بروبر نیاز
ز گاوان گردون کشان چل هزار
که رنج آورد تا که آید بکار
بخروار زان پس ده و دو هزار
بخوشه درون گندم آرد ببار
همان ارزن و پسته و ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان
شتروار زین هر یکی ده هزار
هیونان بختی بیارند بار
همان گاوگردون هزار از نمک
بیارند تا بر چه گردد فلک
ز خرما هزار و ز شکر هزار
بود سخته و راست کرده شمار
ده و دو هزار انگبین کندره
بدژها کشند آن همه یکسره
نمک خورده سرپوست چون چل هزار
بیارند آنرا که آید بکار
شتروار سیصد ز زربفت شاه
بیارند بر بارها تا دو ماه
بیاید یکی موبدی با گروه
ز گاه شمیران و از را به کوه
بدیدار پیران و فرهنگیان
بزرگان که اند از کنارنگیان
بدو روز نامه بدژها نهند
یکی نامه گنجور مارا دهند
دگر خود بدارند با خویشتن
بزرگان که باشند زان انجمن
همانا بران راغ و کوه بلند
ز ترک و ز تازی نیاید گزند
شمارا بدین روزگار سترگ
یکی دست باشد بر ما بزرگ
هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون بگنجور ما
که هر کس این را ندارد برنج
فرستد ورا پارسی جامه پنج
یکی خوب سربند پیکر بزر
بیابند فرجام زین کار بر
بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم
بسنگ کسی کو بود زیردست
یکی زین درمها گر اید بدست
ازان شست بر سر شش و چار دانگ
بیارد نبشته بخواند ببانگ
بیک روی بر نام یزدان پاک
کزویست امید و زو ترس و باک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما
بنوروز و مهر آن هم آراستست
دو جشن بزرگست و با خواستست
درود جهان بر کم آزار مرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد
بلند اختری نامجوی سوار
بیامد بکف نامه ی شهریار
***
9
وزانجایگه بر کشیدند کوس
ز بست و نشاپور شد تا بطوس
خبر یافت ماهوی سوری ز شاه
که تا مرز طوس اندر آمد سپاه
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نیزه داران جوشن وران
چو پیدا شد آن فر و اورند شاه
درفش بزرگی و چندان سپاه
پیاده شد از باره ماهوی زود
بران کهتری بندگیها فزود
همی رفت نرم از بر خاک گرم
دو دیده پر از آب کرده ز شرم
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز
فرخ زاد چون روی ماهوی دید
سپاهی بران سان رده بر کشید
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد
برو بر بسی پندها کرد یاد
که این شاه را از نژاد کیان
سپردم ترا تا ببندی میان
نباید که بادی برو بر جهد
و گر خود سپاسی برو بر نهد
مرا رفت باید همی سوی ری
ندانم که کی بینم این تاج کی
که چون من فراوان بآوردگاه
شد از جنگ آن نیزه داران تباه
چو رستم سواری بگیتی نبود
نه گوش خردمند هرگز شنود
بدست یکی زاغ سر کشته شد
بمن بر چنین روز بر گشته شد
که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را درد پیکان دهاد
بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان
پذیرفتم این زینهار ترا
سپهر ترا شهریار ترا
فرخ زاد هرمزد زانجایگاه
سوی ری بیامد بفرمان شاه
برین نیز بگذشت چندی سپهر
جدا شد ز مغز بداندیش مهر
شبانرا همی تخت کرد آرزوی
دگرگونه تر شد بآیین و خوی
تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن شاه دشوار کرد
***
10
یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
نشستش بشهر سمرقند بود
بران مرز چندیش پیوند بود
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد
که ای پهلوان زاده ی بی گزند
یکی رزم پیش آمدت سودمند
که شاه جهان با سپاه ایدرست
ابا تاج و گاهست و با افسرست
گر آیی سر و تاج و گاهش تراست
همان گنج و چتر سیاهش تراست
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید
بدستور گفت ای سر راستان
چه داری بیاد اندرین داستان
بیاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه
بمن بر کند شاه چینی فسوس
مرا بی منش خواند و چاپلوس
و گر نه کنم گوید از بیم کرد
همی ترسد از روز ننگ و نبرد
چنین داد دستور پاسخ بدوی
که ای شیردل مرد پرخاشجوی
از ایدر ترا ننگ باشد شدن
بیاری ماهوی و باز آمدن
ببرسام فرمای تا با سپاه
بیاری شود سوی آن رزمگاه
بگفتار سوری شوی سوی جنگ
سبکسار خواند ترا مرد سنگ
چنین گفت بیژن که اینست رای
مرا خود نه جنبید باید ز جای
ببرسام فرمود تا ده هزار
نبرده سواران خنجرگزار
بمرو اندرون ساز جنگ آورد
مگر گنج ایران بچنگ آورد
سپاه از بخارا چو پران تذرو
بیامد بیک هفته تا شهر مرو
شب تیره هنگام بانگ خروس
ازان مرز بر خاست آواز کوس
جهاندار زین خود نه آگاه بود
که ماهوی سوریش بدخواه بود
بشبگیر گاه سپیده دمان
سواری سوی خسرو آمد دوان
که ماهوی گوید که آمد سپاه
ز ترکان کنون بر چه رایست شاه
سپهدار خانست و فغفور چین
سپاهش همی بر نتابد زمین
بر آشفت و جوشن بپوشید شاه
شد از گرد گیتی سراسر سیاه
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان بر کشید
بپیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او در نماند ایچ گرد
همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند
چو بر گشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان
چنین بود ماهوی را رای و راه
که او ماند اندر میان سپاه
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همی زد بتیغ و بپای و رکیب
فراوان ازان نامداران بشکت
چو بیچاره تر گشت بنمود پشت
ز ترکان بسی بود در پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی
همی تاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا بد بر آن آب زرق
فرود آمد از باره شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان
سواران بجستن نهادند روی
همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی
ازو باز ماند اسپ زرین ستام
همان گرز و شمشیر زرین نیام
بجستنش ترکان خروشان شدند
ازان باره و ساز جوشان شدند
نهان گشته در خانه ی آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا
چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلند و نشیبش نشیب
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی
کنون آسیایی بیامدش بهر
ز نوشش فراوان فزون بود زهر
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که همزمان بگوش آید آواز کوس
خروشی بر آید که بر بند رخت
نبینی بجز دخمه ی گور تخت
دهان نا چریده دو دیده پر آب
همی بود تا بر کشید آفتاب
گشاد آسیابان در آسیا
بپشت اندرون بار و لختی گیا
فرومایه ی بود خسرو بنام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام
خور خویش زان آسیا ساختی
بکاری جزین خود نپرداختی
گوی دید بر سان سرو بلند
نشسته بران سنگ چون مستمند
یکی افسری خسروی بر سرش
درفشان ز دیبای چینی برش
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب و زر آستین قبای
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
بدو گفت کای شاه خورشید روی
برین آسیا چون رسیدی تو گوی
چه جای نشستت بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا
چه مردی بدین فر و این برز و چهر
که چون تو نه بیند همانا سپهر
از ایرانیانم بدو گفت شاه
هزیمت گرفتم ز توران سپاه
بدو آسیابان بتشویر گفت
که جز تنگ دستی مرا نیست جفت
اگر نان کشکینت آید بکار
ورین ناسزا تره ی جویبار
بیارم جزین نیز چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگ دست
بسه روز شاه جهانرا ز رزم
نبود ایچ پردازش خوان و بزم
بدو گفت شاه انچ داری بیار
خورش نیز با برسم آید بکار
سبک مرد بی مایه چبین نهاد
برو تره و نان کشکین نهاد
ببرسم شتابید و آمد براه
بجایی که بود اندران واژگاه
بر مهتر زرق شد بی گذار
که برسم کند زو یکی خواستار
بهر سو فرستاد ماهوی کس
ز گیتی همی شاه را جست و بس
ازان آسیابان بپرسید مه
که برسم کرا خواهی ای روزبه
بدو گفت خسرو که در آسیا
نشستست کنداوری بر گیا
ببالا بکردار سرو سهی
بدیدار خورشید با فرهی
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر ز خم
ببرسم همی واژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
یکی کهنه چبین نهادم بپیش
برو نان کشکین سزاوار خویش
بدو گفت مهتر کز ایدر بپوی
چنین هم بماهوی سوری بگوی
نباید که آن بدنژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید
سبک مهتر اورا بمردی سپرد
جهان دیده را پیش ماهوی برد
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی
چنین داد پاسخ ورا ترسکار
که من بار کردم همی خواستار
در آسیارا گشادم بخشم
چنان دان که خورشید دیدم بچشم
دو نرگس چو نر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
چو خورشید گشتست زو آسیا
خورش نان خشک و نشستش گیا
هرانکس که او فر یزدان ندید
ازین آسیابان بباید شنید
پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش
بهاریست گویی در اردیبهشت
ببالای او سرو دهقان نکشت
***
11
چو ماهوی دلرا بر آورد گرد
بدانست کو نیست جز یزدگرد
بدو گفت بشتاب زین انجمن
هم اکنون جدا کن سرش را ز تن
وگرنه هم اکنون ببرم سرت
نمانم کسی زنده از گوهرت
شنیدند ازو این سخن مهتران
بزرگان بیدار و کنداوران
همه انجمن گشت ازو پر ز خشم
زبان پر ز گفتار و پر آب چشم
یکی موبدی بود رادوی نام
بجان و خرد بر نهادی لگام
بماهوی گفت ای بداندیش مرد
چرا دیو چشم ترا تیره کرد
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
ازین دو یکی را همی بشکنی
روان و خرد را بپا افگنی
نگر تا چه گویی بپرهیز ازین
مشو بدگمان با جهان افرین
نخستین ازو بر تو آید گزند
بفرزند مانی یکی کشتمند
که بارش کبست آید و برگ خون
بزودی سر خویش بینی نگون
همی دین یزدان شود زو تباه
همان بر تو نفرین کند تاج و گاه
برهنه شود در جهان زشت تو
پسر بدرود بی گمان کشت تو
یکی دین وری بود یزدان پرست
که هرگز نبردی ببد کار دست
که هرمزد خراد بد نام او
بدین اندرون بود آرام او
بماهوی گفت ای ستمگاره مرد
چنین از ره پاک یزدان مگرد
همی تیره بینم دل و هوش تو
همی خار بینم در آغوش تو
تنومند و بی مغز و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار
ترا زین جهان سرزنش بینم آز
ببرگشتنت گرم و رنج گداز
کنون زندگانیت ناخوش بود
چو رفتی نشستت در آتش بود
نشست او و شهروی بر پای خاست
بماهوی گفت این دلیری چراست
شهنشاه را کارزار آمدی
ز خان و ز فغفور یار آمدی
ازین تخمه بی کس بسی یافتند
که هرگز بکشتنش نشتافتند
تو گر بنده ای خون شاهان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
بگفت این و بنشست گریان بدرد
پر از خون دل و مژه پر آب زرد
چو بنشست گریان بشد مهرنوش
پر از درد با ناله و با خروش
بماهوی گفت ای بد بدنژاد
که نه رای فرجام دانی نه داد
ز خون کیان شرم دارد نهنگ
اگر کشته بیند ندرد پلنگ
ایا بتر از دد بمهر و بخوی
همی گاه شاه آیدت آرزوی
چو بر دست ضحاک جم کشته شد
چه مایه سپهر از برش گشته شد
چو ضحاک بگرفت روی زمین
پدید آمد اندر جهان آبتین
بزاد آفریدون فرخ نژاد
جهانرا یکی دیگر آمد نهاد
شنیدی که ضحاک بیدادگر
چه آورد ازان خویشتن را بسر
برو سال بگذشت مانا هزار
بفرجام کار آمدش خواستار
و دیگر که تور آن سرافراز مرد
کجا آز ایران ورا رنجه کرد
همان ایرج پاک دین را بکشت
برو گردش آسمان شد درشت
منوچهر زان تخمه آمد پدید
شد آن بند بدرا سراسر کلید
سه دیگر سیاوش ز تخم کیان
کمر بست بی آرزو در میان
بگفتار گرسیوز افراسیاب
ببرد از روان و خرد شرم و آب
جهاندار کیخسرو از پشت اوی
بیامد جهان کرد پر گفت و گوی
نیارا بخنجر بدونیم کرد
سر کینه جویان پر از بیم کرد
چهارم سخن کین ارجاسپ بود
که ریزنده ی خون لهراسپ بود
چو اسفندیار اندر آمد بجنگ
ز کینه ندادش زمانی درنگ
به پنجم سخن کین هرمزد شاه
چو پرویز را گشن شد دستگاه
ببندوی و گستهم کرد آنچ کرد
نیاساید این چرخ گردان ز گرد
چو دستش شد او جان ایشان ببرد
در کینه را خوار نتوان شمرد
ترا زود یاد آید این روزگار
به پیچی ز اندیشه ی نابکار
تو زین هرچ کاری پسر بدرود
زمانه زمانی همی نغنود
بپرهیز زین گنج آراسته
وزین مردری تاج و این خواسته
همی سر به پیچی بفرمان دیو
ببری همی راه گیهان خدیو
بچیزی که بر تو نزیبد همی
ندانی که دیوت فریبد همی
بآتش نهال دلت را مسوز
مکن تیره این تاج گیتی فروز
سپاه پراگنده را گرد کن
وزین سان که گفتی مگردان سخن
ازیدر بپوزش بر شاه رو
چو بینی ورا بندگی ساز نو
وزانجایگه جنگ لشکر بسیچ
ز رای و ز پوزش میاسای هیچ
کزین بد نشان دو گیتی شوی
چو گفتار دانندگان نشنوی
چو کاری که امروز بایدت کرد
بفردا رسد زو بر آرند گرد
همی یزدگرد شهنشاه را
بتر خواهی از ترک بدخواه را
که در جنگ شیرست بر گاه شاه
درخشان بکردار تابنده ماه
یکی یادگاری ز ساسانیان
که چون او نبندد کمر بر میان
پدر بر پدر داد و دانش پذیر
ز نوشین روان شاه تا اردشیر
بود اردشیرش بهشتم پدر
جهاندار ساسان با داد و فر
که یزدانش تاج کیان بر نهاد
همه شهریارانش فرخ نژاد
چو تو بود مهتر بکشور بسی
نکرد این چنین رای هرگز کسی
چو بهرام چوبین که سیصد هزار
عناندار و بر گستوان ور سوار
بیک تیر او پشت بر گاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو از رای شاهان سرش سیر گشت
سر دولت روشنش زیر گشت
فرآیین که تخت بزرگی بجست
نبودش سزا دست بدرا بشست
برانگونه بر کشته شد زار و خوار
گزافه بپرداز زین روزگار
بترس از خدای جهان آفرین
که تخت آفریدست و تاج و نگین
تن خویش بر خیره رسوا مکن
که بر تو سر آرند زود این سخن
هرانکس که با تو نگوید درست
چنان دان که او دشمن جان تست
تو بیماری اکنون و ما چون پزشک
پزشک خروشان بخونین سرشک
تو از بنده ی بندگان کمتری
باندیشه ی دل مکن مهتری
همی کینه با پاک یزدان نهی
ز راه خرد جوی تخت مهی
شبان زاده را دل پر از تخت بود
ورا پند آن موبدان سخت بود
چنین بود تا بود و این تازه نیست
که کار زمانه بر انداره نیست
یکی را بر آرد بچرچ بلند
یکی را کند خوار و زار و نژند
نه پیوند با آن نه با اینش کین
که دانست راز جهان آفرین
همه موبدان تا جهان شد سیاه
بر آیین خورشید بنشست ماه
بگفتند زین گونه با کینه جوی
نبد سوی یک موی زان گفت و گوی
چو شب تیره شد گفت با موبدان
شمارا بباید شد ای بخردان
من امشب بگردانم این با پسر
ز هر گونه یی دانش آرم ببر
ز لشکر بخوانیم داننده بیست
بدان تا بدین بر نباید گریست
برفتند دانندگان از برش
بیامد یکی موبد از لشکرش
چو بنشست ماهوی با راستان
چه بینید گفت اندرین داستان
اگر زنده ماند تن یزدگرد
ز هر سو برو لشکر آیند گرد
برهنه شد این راز من در جهان
شنیدند یکسر کهان و مهان
بیاید مرا از بدش جان بسر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
چنین داد پاسخ خردمند مرد
که این خود نخستین نبایست کرد
اگر شاه ایران شود دشمنت
ازو بد رسد بی گمان بر تنت
وگر خون اورا بریزی بدست
که کین خواه او در جهان ایزدست
چپ و راست رنجست و اندوه و درد
نگه کن کنون تا چه بایدت کرد
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمن کنی زو بپرداز جای
سپاه آید اورا ز ماچین و چین
بما بر شود تنگ روی زمین
تو این را چنین خرد کاری مدان
چو چیره شدی کام مردان بران
گر از دامن او درفشی کنند
ترا با سپاه از بنه بر کنند
***
12
چو بشنید ماهوی بیدادگر
سخنها کجا گفت اورا پسر
چنین گفت با آسیابان که خیز
سواران ببر خون دشمن بریز
چو بشنید ازو آسیابان سخن
نه سر دید ازان کار پیدا نه بن
شبانگاه نیران خرداد ماه
سوی آسیا رفت نزدیک شاه
ز درگاه ماهوی چون شد برون
دو دیده پر از آب دل پر ز خون
سواران فرستاد ماهوی زود
پس آسیابان بکردار دود
بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامه ی شاهوار
نباید که یکسر پر از خون کنند
ز تن جامه ی شاه بیرون کنند
بشد آسیابان دو دیده پر آب
بزردی دو رخساره چون آفتاب
همی گفت کای روشن کردگار
تویی برتر از گردش روزگار
تو زین ناپسندیده فرمان او
هم اکنون به پیچان تن و جان او
بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک
بنزدیک تنگ اندر آمد بهوش
چنان چون کسی راز گوید بگوش
یکی دشنه زد بر تهی گاه شاه
رها شد بزخم اندر از شاه آه
بخاک اندر آمد سر و افسرش
همان نان کشکین بپیش اندرش
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد ندارد خرد در نهان
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود کشته بر بی گنه یزدگرد
برین گونه بر تاج داری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد
خرد نیست با گرد گردان سپهر
نه پیدا بود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نه بینی بچشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
سواران ماهوی شوریده بخت
بدیدند کان خسروانی درخت
ز تخت و ز آوردگه آرمید
بشد هر کسی روی اورا بدید
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فکنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
ز پیش شهنشاه بر خاستند
زبانرا بنفرین بیاراستند
که ماهوی را باد تن همچنین
پر از خون فگنده بروی زمین
به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود
بماهوی گفتند کان شهریار
بر آمد ز آرام وز کارزار
بفرمود کاورا به هنگام خواب
ازان آسیا افکنند اندر آب
بشد تیز بدمهر دو پیشکار
کشیدند پر خون تن شهریار
کجا ارج آن کشته نشناختند
بگرداب زرق اندر انداختند
چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید
ازان سوگواران پرهیزگار
بیامد یکی بر لب جویبار
تن او برهنه بدید اندر آب
بشورید و آمد هم اندر شتاب
چنین تا در خان راهب رسید
بدان سوکواران بگفت آنچ دید
که شاه زمانه بغرق اندرست
برهنه بگرداب زرق اندرست
برفتند زان سوکواران بسی
سکوبا و رهبان ز هر در کسی
خروشی بر آمد ز راهب بدرد
که ای تاجور شاه آزادمرد
چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش از مسیح این سخن کس شنید
که بر شهریاری زند بنده ای
یکی بدنژادی و افکنده ای
بپرورد تا بر تنش بد رسد
ازین بهر ماهوی نفرین سزد
دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو
دریغ آن سر تخمه ی اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین بنوشین روان
که در آسیا ما هروی ترا
جهاندار و دیهیم جوی ترا
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه بآب اندر انداختند
سکوبا ازان سوکواران چهار
برهنه شدند اندران جویبار
گشاده تن شهریار جوان
نبیره ی جهاندار نوشین روان
بخشکی کشیدند زان آبگیر
بسی مویه کردند برنا و پیر
بباغ اندرون دخمه یی ساختند
سرش را بابر اندر افراختند
سر زخم آن دشنه کردند خشک
بدبق و بقیر و بکافور و مشک
بیاراستندش بدیبای زرد
قصب زیر و دستی زبر لاژورد
می و مشک و کافور و چندی گلاب
سکوبا بیندود بر جای خواب
چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو
که بنهفت بالای آن زادسرو
که بخشش ز کوشش بود در نهان
که خشنود بیرون شود زین جهان
دگر گفت اگر چند خندان بود
چنان دان که از دردمندان بود
که از چرخ گردان پذیرد فریب
که اورا نماید فراز و نشیب
دگر گفت کانرا تو دانا مخوان
که تن را پرستد نه راه روان
همی خواسته جوید و نام بد
بترسد روانش ز فرجام بد
دگر گفت اگر شاه لب را ببست
نه بیند همی تاج و تخت نشست
نه مهر و پرستنده ی بارگاه
نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه
دگر گفت کز خوب گفتار اوی
ستایش ندارم سزاوار اوی
همی سرو کشت او بباغ بهشت
به بیند روانش درختی که کشت
دگر گفت یزدان روانت ببرد
تنت را بدین سوکواران سپرد
روان ترا سودمند این بود
تن بدکنش را گزند این بود
کنون در بهشتست بازار شاه
بدوزخ کند جان بدخواه راه
دگر گفت کای شاه دانش پذیر
که با شهریاری و با اردشیر
درودی همان بر که کشتی بباغ
درفشان شد آن خسروانی چراغ
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار بودت روان
لبت خامش و جان بچندین گله
برفت و تنت ماند ایدر یله
تو بیکاری و جان بکار اندرست
تن بدسگالت ببار اندرست
بگوید روان گر زبان بسته شد
بیاسود جان گر تنت خسته شد
اگر دست بیکار گشت از عنان
روانت بچنگ اندر آرد سنان
دگر گفت کای نامبردار نو
تو رفتی و کردار شد پیش رو
ترا در بهشتست تخت این بس است
زمین بلا بهر دیگر کس است
دگر گفت کانکس که او چون تو کشت
به بیند کنون روزگار درشت
سقف گفت ما بندگان تویم
نیایش کن پاک جان تویم
که این دخمه پر لاله باغ تو باد
کفن دشت شادی و راغ تو باد
بگفتند و تابوت بر داشتند
ز هامون سوی دخمه بگذاشتند
بران خوابگه رفت ناکام شاه
سر آمد برو رنج و تخت و کلاه
***
13
چنین داد خوانیم بر یزدگرد
وگر کینه خوانیم ازین هفت گرد
اگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت
اگر هیچ گنجست ای نیک رای
بیارای و دلرا بفردا مپای
که گیتی همی بر تو بر بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
در خوردنت چیره کن بر نهاد
اگر خود بمانی دهد آنک داد
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی
تگرگ آمدی امسال بر سان مرگ
مرا مگر بهتر بدی از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این برآورده چرخ بلند
می آور که از روزمان بس نماند
چنین بود تا بود و بر کس نماند
***
14
کس آمد بماهوی سوری بگفت
که شاه جهان گشت با خاک جفت
سکوبا و قسیس و رهبان روم
همه سوکواران آن مرز و بوم
برفتند با مویه برنا و پیر
تن شاه بردند زان آبگیر
یکی دخمه کردند اورا بباغ
بلند و بزرگیش برتر ز راغ
چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم
که ایران نبد پیش ازین خویش روم
فرستاد تا هرک آن دخمه کرد
هم آنکس کزان کار تیمار خورد
بکشتند و تاراج کردند مرز
چنین بود ماهوی را کام و ارز
ازان پس بگرد جهان بنگرید
ز تخم بزرگان کسی را ندید
همان تاج با او بد و مهر شاه
شبان زاده را آرزو کرد گاه
همه رازدارانش را پیش خواند
سخن هرچ بودش بدل در براند
بدستور گفت ای جهاندیده مرد
فراز آمد آن روز ننگ و نبرد
نه گنجست با من نه نام و نژاد
همی داد خواهم سر خود بباد
بر انگشتری یزدگردست نام
بشمشیر بر من نگردند رام
همه شهر ایران ورا بنده بود
اگر خویش بود ار پراگنده بود
نخواند مرا مرد داننده شاه
نه بر مهرم آرام گیرد سپاه
جزین بود چاره مرا در نهان
چرا ریختم خون شاه جهان
همه شب ز اندیشه پر خون بدم
جهاندار داند که من چون بدم
بدو رای زن گفت کاکنون گذشت
ازین کار گیتی پر آواز گشت
کنون باز جویی همی کار خویش
که بگسستی آن رشته ی تار خویش
کنون او بدخمه درون خاک شد
روان ورا زهر تریاک شد
جهاندیدگانرا همه گرد کن
زبان تیز گردان بشیرین سخن
چنین گوی کاین تاج و انگشتری
مرا شاه داد از پی مهتری
چو دانست کامد ز ترکان سپاه
چو شب تیره تر شد مرا خواند شاه
مرا گفت چون خاست باد نبرد
که داند بگیتی که بر کیست گرد
تو این تاج و انگشتری را بدار
بود روز کین تاجت آید بکار
مرا نیست چیزی جزین در جهان
همانا که هست این ز تازی نهان
تو زین پس بدشمن مده گاه من
نگه دار هم زین نشان راه من
من این تاج میراث دارم ز شاه
بفرمان او بر نشینم بگاه
بدین چاره ده بند بدرا فروغ
که داند که این راستست از دروغ
چو بشنید ماهوی گفتا که زه
تو دستوری و بر تو بر نیست مه
همه مهترانرا ز لشکر بخواند
وزین گونه چندین سخنها براند
بدانست لشکر که این نیست راست
بشوخی ورا سر بریدن سزاست
یکی پهلوان گفت کاین کار تست
سخن گر درستست گر نادرست
چو بشنید بر تخت شاهی نشست
بافسون خراسانش آمد بدست
ببخشید روی زمین بر مهان
منم گفت با مهر شاه جهان
جهانرا سراسر ببخشش گرفت
ستاره نظاره برو ای شگفت
بمهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوی لشکری
بداندیشگانرا همه بر کشید
بدانسان که از گوهر او سزید
بدانرا بهر جای سالار کرد
خردمند را سر نگونسار کرد
چو زیر اندر آمد سر راستی
پدید آمد از هر سوی کاستی
چو لشکر فراوان شد و خواسته
دل مرد بی تن شد آراسته
سپه را درم داد و آباد کرد
سر دوده ی خویش پر باد کرد
بآموی شد پهلو پیش رو
ابا لشکری جنگ سازان نو
طلایه بپیش سپاه اندرون
جهان دیده یی نام او گرستون
بشهر بخارا نهادند روی
چنان ساخته لشکری جنگجوی
بدو گفت مارا سمرقند و چاچ
بباید گرفتن بدین مهر و تاج
بفرمان شاه جهان یزدگرد
که سالار بد او بر این هفت گرد
ز بیژن بخواهم بشمشیر کین
کزو تیره شد بخت ایران زمین
***
15
چنین تا ببیژن رسید آگهی
که ماهوی بگرفت تخت مهی
بهر سو فرستاد مهر و نگین
همی رام گردد برو بر زمین
کنون سوی جیحون نهادست روی
بپرخاش با لشکری جنگجوی
بپرسید بیژن که تاجش که داد
برو کرد گوینده آن کار یاد
بدو گفت برسام کای شهریار
چو من بردم از چاچ چندان سوار
بیاوردم از مرو چندان بنه
بشد یزدگرد از میان یک تنه
ترا گفته بد تخت زرین اوی
همان یاره ی گوهرآگین اوی
همان گنج و تاجش فرستم بچاج
ترا باید اندر جهان تخت عاج
بمرو اندرون رزم کردم سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
شدم تنگ دل رزم کردم درشت
جفاپیشه ماهوی بنمود پشت
چو ماهوی گنج خداوند خویش
بیاورد بی رنج و بنهاد پیش
چو آگنده شد مرد بی تن بچیز
مرا خود تو گفتی ندیدست نیز
بمرو اندرون بود لشکر دو ماه
بخوبی نکرد ایچ بر ما نگاه
بکشت او خداوند را در نهان
چنان پادشاهی بزرگ جهان
سواری که گفتی میان سپاه
همی بر گذارد سر از چرخ ماه
ز ترکان کسی پیش گرزش نرفت
همی زو دل نامداران بگفت
چو او کشته شد پادشاهی گرفت
بدین گونه ناپارسایی گرفت
طلایه همی گوید آمد سپاه
نباید که بر ما بگیرند راه
چو بدخواه جنگی ببالین رسید
نباید ترا با سپاه آرمید
چنین گل بپالیز شاهان مباد
چو باشد نیاید ز پالیز یاد
چو بشنید بیژن سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد
ز قجقار باشی بیامد دمان
نجست ایچ گونه بره بر زمان
چو نزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید
بیاران چنین گفت کاکنون شتاب
مدارید تا او بدین روی آب
به پیکار ما پیش آرد سپاه
مگر باز خواهیم زو کین شاه
ازان پس بپرسید کز نامدار
که ماند ایچ فرزند کاید بکار
جهاندار شه را برادر بدست
پسر گر نبود ایچ دختر بدست
که اورا بیاریم و یاری دهیم
بماهوی بر کامگاری دهیم
بدو گفت برسام کای شهریار
سر آمد برین تخمه بر روزگار
بران شهرها تازیانراست دست
که نه شاه ماند نه یزدان پرست
چو بشنید بیژن سپه بر گرفت
ز کار جهان دست بر سر گرفت
طلایه بیامد که آمد سپاه
به پیکند سازد همی رزمگاه
سپاهی بکشتی بر آمد ز آب
که از گرد پیدا نبد آفتاب
سپهدار بیژن به پیش سپاه
بیامد که سازد همی رزمگاه
چو ماهوی سوری سپه را بدید
تو گفتی که جانش ز تن بر پرید
ز بس جوشن و خود و زرین سپر
ز بس نیزه و گرز و چاچی تبر
غمی شد برابر صفی بر کشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
***
16
چو بیژن سپه را همه راست کرد
بایرانیان بر کمین خواست کرد
بدانست ماهوی و از قلب گاه
خروشان برفت از میان سپاه
نگه کرد بیژن درفشش بدید
بدانست کو جست خواهد گزید
به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنک داری سپاه
نباید که ماهوی سوری ز جنگ
بترسد بجیحون کشد بی درنگ
بتیزی ازو چشم خود بر مدار
که با او دگرگونه سازیم کار
چو برسام چینی درفشش بدید
سپه را ز لشکر بیکسو کشید
همی تاخت تا پیش ریگ فرب
پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب
مراورا بریگ فرب در بیافت
رکابش گران کرد و اندر شتافت
چو نزدیک ماهو برابر ببود
نزد خنجر اورا دلیری نمود
کمربند بگرفت و اورا ز زین
بر آورد و آسان بزد بر زمین
فرود آمد و دست اورا ببست
بپیش اندر افگند و خود بر نشست
همانگه رسیدند یاران اوی
همه دشت ازو شد پر از گفت و گوی
ببرسام گفتند کاین را مبر
بباید زدن گردنش را تبر
چنین داد پاسخ که این راه نیست
نه زین تاختن بیژن آگاه نیست
همانگه ببیژن رسید آگهی
که آمد بدست آن نهانی رهی
جهانجوی ماهوی شوریده هش
پر آزار و بی دین خداوندکش
چو بشنید بیژن ازان شاد شد
ببالید و ز اندیشه آزاد شد
شراعی زدند از بر ریگ نرم
همی رفت ماهوی چون باد گرم
گنه کار چون روی بیژن بدید
خرد شد ز مغز سرش ناپدید
شد از بیم همچون تن بی روان
بسر بر پراگند ریگ روان
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد
چرا کشتی آن دادگر شاه را
خداوند پیروزی و گاه را
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
ز نوشین روان در جهان یادگار
چنین داد پاسخ که از بدکنش
نیاید مگر کشتن و سرزنش
بدین بد کنون گردن من بزن
بینداز در پیش این انجمن
بترسید کش پوست بیرون کشد
تنش را بدان کینه در خون کشد
نهانش بدانست مرد دلیر
بپاسخ زمانی همی بود دیر
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
که کین از دل خویش بیرون کنم
بدین مردی و دانش و رای و خوی
همی تاج و تخت آمدت آرزوی
بشمشیر دستش ببرید و گفت
که این دست را در بدی نیست جفت
چو دستش ببرید گفتا دو پا
ببرید تا ماند ایدر بجا
بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و خود بارگی بر نشست
بفرمود کاین را برین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم
منادی گری گرد لشکر بگشت
بدرگاه هر خیمه یی بر گذشت
که ای بندگان خداوندکش
مشورید بیهوده هر جای هش
چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه
نبخشود هرگز مبیناد گاه
سه پور جوانش بلشکر بدند
همان هر سه با تخت و افسر بدند
همانجایگه آتشی بر فروخت
پدررا و هر سه پسررا بسوخت
ازان تخمه کس در زمانه نماند
وگر ماند هر کو بدیدش براند
بزرگان بران دوده نفرین کنند
سر از کشتن شاه پر کین کنند
که نفرین برو باد و هرگز مباد
که اورا نه نفرین فرستد بداد
کنون زین سپس دور عمر بود
چو دین آورد تخت منبر بود
***
17
چو بگذشت سال از برم شست و پنج
فزون کردم اندیشه ی درد و رنج
بتاریخ شاهان نیاز آمدم
بپیش اختر دیرساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتی بدم پیش مزدورشان
جز احسنت ازیشان نبد بهره ام
بکتف اندر احسنت شان زهره ام
سر بدره های کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد
ازین نامور نامداران شهر
علی دیلمی بود کاوراست بهر
که همواره کارش بخوبی روان
بنزد بزرگان روشن روان
حسین قتیب است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان
ازویم خور و پوشش و سیم و زر
وزو یافتم جنبش و پای و پر
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلتم اندر میان دواج
جهاندار اگر نیستی تنگ دست
مرا بر سر گاه بودی نشست
چو سال اندر آمد بهفتاد و یک
همی زیر بیت اندر آرم فلک
همی گاه محمود آباد باد
سرش سبز باد و دلش شاد باد
چنانش ستایم که اندر جهان
سخن باشد از آشکار و نهان
مرا از بزرگان ستایش بود
ستایش ورا در فزایش بود
که جاوید باد آن خردمند مرد
همیشه بکام دلش کارکرد
همش رای و هم دانش و هم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب
سر آمد کنون قصه ی یزدگرد
بماه سفندارمد روز ارد
ز هجرت شده پنج هشتاد بار
بنام جهان داور کردگار
چو این نامور نامه آمد ببن
ز من روی کشور شود پر سخن
ازان پس نمیرم که من زنده ام
که تخم سخن من پراگنده ام
هرآن کس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
***
ملحقات
1
پادشاهی خسرو پرویز
نوازنده ی مردم خویش باش
نگهبان کوشنده درویش باش
چو بخشنده باشی و فریادرس
نیازد بتاج و بتخت تو کس
ز شاهان هر آنکس که بیدار بود
جهانرا ز دشمن نگه دار بود
ز دشمن ندیدند هرگز بدی
بیفزودشان فره ایزدی
بزرگی که خواهند پیوند را
تن خویش و هم پاک فرزند را
کنون ما یکایک ترا خواستیم
زبانرا ببندت بیاراستیم
***
2
پادشاهی خسرو پرویز
وزو نیز رو تا بلهراسپ شاه
ز لهراسپ آید بگشتاسپ گاه
سر سرکشان فرخ اسفندیار
کزو تازه شد بهمن نامدار
برین گونه تا بابکان اردشیر
کزو شد جوان اختر گشته پیر
که خسرو که دارد ز هرمز نژاد
ابا قیصر یک دل و یک نهاد
کجا سلم بودش نیای کهن
نگویم دروغ و نجویم سخن
***
3
پادشاهی خسرو پرویز
ز عیب و هنر هر چه دارد رواست
برین نامه بر پاک یزدان گواست
نبشته سراسر بخط من است
که خط من اندر جهان روشن است
نهادم برین نامه بر مهر خویش
چنان چون بود رسم و آیین و کیش
پس از تو هرآنکس که قیصر شود
جهان گیر و با تخت و افسر شود
نبشته برین بر گوای منست
روان و خرد آشنای منست
***
4
پادشاهی اردشیر شیروی
کنم تازه آیین نوشین روان
شود شاد آزادگانرا روان
ز گنجم جهان گردد آراسته
پر از باغ گوهر پر از خواسته
نیایند آرام از من بدان
نباشم زمانی ابی موبدان
ز من گسترد در جهان ایمنی
نهانی کنم رسم آهرمنی
سپه را از اندازه پایه دهم
بهر کارشان نیز مایه دهم
همه شهر ایران کنم چون ارم
نمانم که باشد کس از من دژم
بدینار دلشان کنم شادمان
نباید که باشد کسی بدگمان
هرانکس که امید دارد بما
بگوید کنم در زمانش روا
ز لشکر یکی گر ز فرمان من
برون آید از عهد و پیمان من
جز از کشتن او نباشد روا
چنین است بادافره ما سزا
چو دارند فرمان مارا نگاه
بنزدیک ما هست شان دستگاه
***
5
پادشاهی ادرشیر شیروی
بسی کرد اندیشه در این سخن
بزد رای با مهتران کهن
که این کار پیش آمدم ناگهان
بود آشکارا بدو بر نهان
گر ایدونک این شاه گردد تباه
ز کردار ما گردد ایران سیاه
چنین پاسخ آمد ز پیران بدوی
که ای پر هنر مهتر نامجوی
چنین بد مکن تو بگفت گراز
تو درمان این کار نیکو بساز
بکن پاسخ نامه اندر خورش
ازین رای بیدار گردان سرش
بگویش مکن رای یزدان تباه
مده دیورا بر دل خویش راه
بر اندیش از کار پرویز شاه
ازان ناسزاوار گاه تباه
چنورا فرود آوریدی ز تخت
شد از تخم ساسان بیکباره بخت
دگر گشت گیتی ازانسان که بود
نیاورد ازان مایه کار تو سود
چنان شد ز پیموده کار جهان
که یکباره شد نیکوییها نهان
کنون تا بجای قباد اردشیر
بشاهی نشست از فراز سریر
جهان شد ز اورنگ او شادمان
بنازد ز فرش زمین آسمان
چه باید ز ارمنده گیتی چنین
پر آشوب گردد ز درد و ز کین
مکوبید درهای بدرا بمشت
نه فرخ بود بی گنه شاه گشت
نباید که این گنبد تیزگرد
از ایران بر آرد ازین گونه گرد
بترسم که یزدان بر ایرانیان
ازین چیزهاشان سر آرد زمان
چو پیروز بشنید ازین گونه پند
نبشت او یکی نامه ی پندمند
بنزد گراز آن بد بدنژاد
که چون او سپهبد جهانرا مباد
چو آگاه شد زان سخنها گراز
تو گویی یکی دل گرفتش بگاز
ز پیروز خسرو بر آشفت سخت
سپهبد بر آراست هر گونه رخت
ازین آگهی نزد پیروز رفت
هیونی بر افگند هر سوی تفت
بنزد تخوار و مرانرا بخواند
وزین در فراوان سخنها براند
ز کار گرازش چو داد آگهی
وزان کینه با تاج شاهنشهی
بپیروز خسرو ز نزد تخوار
چنین پاسخ آمد که ای نامدار
بخون بزرگان ایران مکوش
سخن هر چه گوید گراز آن نیوش
که آن نامه بنوشته ی سوی اوی
که تا ناید او نزد تو کینه جوی
چو پیروز خسرو چنین نامه دید
ز اندیشه ی بد دلش بر دمید
ز کار آن کنی از به و بترت
که بنوشت اختر همی بر سرت
کجا داد یزدانت یاری دهد
ترا اندران کامگاری دهد
***
6
پادشاهی فرایین
گراز اندر آمد بشهر اندرون
نه دستورا ماند و نه رهنمون
یکی جای بگزید خالی گراز
نشستند با او بزرگان براز
چو بگشاد پیروز خسرو زبان
چنین گفت کای نامور پهلوان
کرا بر گزیدی بشاهنشهی
که زیبنده باشد بتاج مهی
چنین داد پاسخ نبرده گراز
که چیزی نداریم از ایران براز
به بینید فردا یکی شاه نو
نشسته ابر گاه چون ماه نو
بدانش بود مرد را آب روی
ببی دانشی تا توانی مپوی
سخن آن به آید که گوید خرد
چو باشد خرد رسته گردد ز بد
نکوتر هنر مرد را بخردی
ز کار جهان و ره ایزی
بکاری که زیبا نباشد کسی
نباید که یاد آورد زان بسی
چو خود را بدان خیره رسوا کند
اگر چند کردار والا کند
چو از سر خرد رفت و از چشم شرم
هم از نام و از ننگ و از سرد و گرم
ندارد نبهره ازین ایچ باک
چه دانا بر او چه یک مشت خاک
همه نیکوی پیشه کن گر توان
که بر کس نماند جهان جاودان
همه مردمی باید آیین تو
همان رادی و راستی دین تو
سپهبد بجستن گرفت از کیان
فرایین بدست آمدش از میان
بدو داد شاهی گراز آن زمان
فرایین شد از کار او شادمان
***
7
پادشاهی فرایین
بر آراست یک روز پس شهریار
شد از شهر بیرون ز بهر شکار
ابا او ز ایرانیان لشکری
هرانکس که که بود اگر مهتری
فرایین بر انگیخت از جای اسپ
همی تاخت هر سو چو آذرگشسپ
سواران شده گرد با شهریار
بنخچیر تازان ز بهر شکار
بدانگه که زی شهر گشتند باز
نگه کرد ناباک شهران گراز
بران نامور او ز ترکش نخست
یکی تیر پولاد پیکان بجست
***
8
پادشاهی فرایین
نبودند اگر بود پنهان شدند
پراگنده هر سو نگهبان شدند
چو از تخم شاهان بریدند امید
نیامد بشاهی کسی را نومید
بنزدیک موبد شدند آن مهان
بگفتند با او سخن در نهان
که مارا بگو چاره ی اندرین
که بی پادشا گشت ایران زمین
بدیشان چنین پاسخ آورد پیر
که شد بختشان تیره از هور و تیر
چگونه بود زندگی در برش
تنی را کزو دور باشد سرش
چو تن بود لشکر چو سر شهریار
چو شد سر ز تن بر نیاید بکار
ازین پس هرانکو زند داستان
بشاهی شمایید همداستان
بجویید بر چرخ گردنده کین
که نفرین شودتان همه آفرین
بکن کار گیتی به یزدان یله
نشایدت کردن ز گردون گله
دگر هر چه باشد بیاید پدید
چنان گردد او کایزدش آفرید
اگر هست دانا گل افشان کند
ز باغ گل افشان بیابان کند
و گر چرخ ازین کار آگاه نیست
سوی کینه ی او ترا راه نیست
همه نیک و بد ز آفریننده دان
خداوند دانا و بیننده دان
ترا نز پی این جهان آفرید
ز چرخ روان مرترا بر گزید
سرانجام بنگر له جانت کجاست
که گر ایمنی خواهی و راه راست
***
9
پادشاهی بوران دخت
کجا نام او بهمن نامدار
که پیروز بودی گه کارزار
بدو داد پوران سپاهی گران
ابا ترگ رومی و برگستوان
بپرداخت گنجی پر از خواسته
شد آن لشکر گشن آراسته
بنزدیک ایشان فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان
که گر کشته گر زنده آن دو سوار
بنزد من آریدشان بسته زار
چو بهمن سپه را براه آورید
به پیش سپاهش سپاه آورید
سپاهی چو دریا بهامون کشید
سر نیزه از کشته در خون کشید
برابر بکینه فرود آمدند
ز کینه همی بی درود آمدند
ازان سوی دریا وزین سوی کوه
تو گفتی ببودند با هم گروه
ز هر دو سپه خاست آوای کوس
جهان شد ز گرد سیه آبنوس
چو آن دید بهمن برون شد بجنگ
گرفته یکی تیغ هندی بچنگ
شد از بانگ رویین و آوای سنج
همه گوشها کر و دلها برنج
همان از تف شید و از تنگ جای
نبد با سواران همی هوش و رای
بزد میمنه جمله با میسره
شکست او همه میسره یکسره
ازایشان سواران فراوان بکشت
فراوان ز لشکر نمودند پشت
گراز آن چنان دید بالای خواست
یکی جوشن مهترآرای خواست
نهاده بگردن یکی لخت گرز
نموده دلیری ببالای برز
چو بهمن بدیدش بر انگیخت اسپ
در آمد بکردار آذرگشسپ
یکی نیزه زد بر میان گراز
نیامد برو زخم نیزه فراز
ز باد اندر آورد گرز گران
گراز بداندیش نامهربان
فرو کوفت بر کتف بهمن ز درد
سپهدار درد از دلیری نخورد
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
که تا ناف ببرید تیره تنش
چو شد کشته بر دست بهمن گراز
سپاهش هزیمت گرفتند ساز
بلشکر چنین گفت بهمن دهید
سرانرا بخاک و بخون در نهید
فگندند چندان بدان رزمگاه
که از کشته هر سو نهان گشت راه
ازایشان فراوان گرفتند اسیر
چه خسته به تیغ و چه خسته به تیر
چو پیروز خسرو گرفتار شد
سپهبد ز پیکار بیزار شد
ازان جایگه نزد شاه آمدند
بایران سواران ز راه آمدند
چو بهمن سر و تاج اورا بدید
ابر تاج او آفرین گسترید
بنزدیک او برد پیروز را
دل آزار مرد جگرسوز را
***
10
پادشاهی بوران دخت
چه درویش باشی چه مرد درم
چه افزون بود زندگانی چه کم
چه بر کام دل کامگاری بود
چه از آرزو تن به خواری بود
اگر مرد رنجی اگر مرد گنج
نه گنجت بود جاودانه نه رنج
چه صد سال شادی بود چه هزار
چه شست و چه سی و چه ده و چهار
چو گشت اسپری روزگارش یکی ست
گر افزون بود سال اگر اندکی ست
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد دو گیتیت فریادرس
یله کن ز چنگ این سپنجی سرای
که پر مایه تر زین ترا هست جای
بآموختن گر ببندی میان
بدانش شوی بر سپهر روان
نداری سپهر روانرا بچیز
برآری ز خورشید وزنه قفیز
***
11
پادشاهی فرخ زاد
کسی کاو بود از پی ما برنج
مکافاتش از رنج بخشیم گنج
همه دوستانرا گرامی کنیم
مهانرا بهر جای نامی کنیم
بدانرا کنم پست زیر زمین
چو بیزار گردد بکوشم بکین
همان زیردستان ز ما ایمنند
اگر دوستدارند اگر دشمنند
برزم از سپه کهتران منند
چو بزمم بود مهتران منند
سپه خواند یکسر برو آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
***
12
پادشاهی فرخ زاد
یکی بنده بودش چو سرو سهی
ابا زیب و با خوبی و فرهی
سیه چشم بد نام آن بی هنر
که چون او میاراد گردون گرد
یکی پرستاری بدل دوست گشت
که ناگاه روزی برو بر گذشت
بر آن پرستار پیغام کرد
که با من گر آیی بیکجای خورد
بیابی ز من بی کران خواسته
بگوهر کنم تاجت آراسته
پرستار بشنید و پاسخ نداد
بنزد فرخ زاد این کرد یاد
چو بشنید این شاه پرتاب شد
ز اندوه بی خورد و بی خواب شد
سیه چشم را بند بر پای کرد
بزندان درون مرد را جای کرد
چو بگذشت چندی بران بدهنر
که بسته بدش آن شد داد گر
ازو شاه برداشت بند گران
چو بسیار گفتند خواهشگران
دگر باره زی خدمت شاه شد
ازو شاه را عمر کوتاه شد
همی جست از کینه بر شاه جای
چنان بدکنش بنده ی زشت رای
***
13
پادشاهی یزدگرد
که بخت عجم از عرب تیره شد
همه فر ساسانیان خیره شد
بر آمد جهانرا ز شاهان قفیز
نهان گشت زر و بر آمد پشیز
همان زشت و خوب و همی خوب و زشت
نبد راه دوزخ پدید از بهشت
دگر گونه شد چرخ گردان سپهر
از آزادگان پاک ببرید مهر
بداد جهان دادگر کردگار
نباشد همان بنده را هیچ کار
ابا رای او بنده را رای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست
***
14
پادشاهی یزدگرد
چو آگاه شد زان سخن پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز
یکی آفرین خواند بر شهریار
که ای از کیان جهان یادگار
که داری تن پیل و چنگال شیر
نهنگ دمان اندر آری بزیر
سر سرکشانرا بهنگام جنگ
ببری چو تو تیغ گیری بچنگ
شنیدم که از تازیان بی شمار
سپاهی همه رخ بکردار قار
بدین مرز ما رزم خواه آمدند
اگر چند بی گنج و شاه آمدند
سپهدارشان سعد وقاص نام
که جویای گاهست و جویای کام
درفش بزرگی و گنج و سپاه
ترا دادم ای پهلو نیک خواه
سپه را بیارای و بر ساز جنگ
نباید که گیری زمانی درنگ
از ایدر چو رفتی چنین جنگجوی
سپه را چو روی اندر آید بروی
تو خود را نگه دار از تازیان
بهر کار بنگر بسود و زیان
بدو گفت رستم که من بنده ام
بپیش تو اندر پرستنده ام
ببرم سر دشمن شاه را
ببند آورم جان بدخواه را
زمین را ببوسید آمد بدر
همه شب همی بود پر کینه سر
چو خورشید تابنده بنمود روی
بیامد دمان رستم کینه جوی
***
15
پادشاهی یزدگرد
ازان جای بر لشکر تازیان
یکی حمله بردند ایرانیان
سپه را بکردند زیر و زبر
بتیر و بژوپین و تیغ و تبر
بکشتند ازان تازیان بی شمار
بدادند داد اندران کارزار
و لیکن هم از تشنگی با خروش
نه با مرد زور و نه با اسپ توش
چو بی آب لشکر چنان خیره گشت
برایشان سپاه عرب چیره گشت
***
16
پادشاهی یزدگرد
یکی بار دیگر بسازیم جنگ
مگر بخت گم کرده آید بچنگ
سپه را ز هر سو بیاورد کرد
فرخ زاد را گفت پس نرد کرد
که لشکر برون بر سوی رزمگاه
که تنگ اندر آمد ز دشمن سپاه
برون رفت از ایرانیان لشکری
که از رختشان پر شو کشوری
چو لشکر بیکدیگر آمد فراز
سوی جنگ شد آنکه بد رزمساز
چنان گشت گیتی ز گرد سپاه
که شد چهر مهر درفشان سیاه
بر آمد ز هر دو سپه بوق و کوس
رخ بددلان گشت خون سندروس
همه نامداران ایرانیان
یکی حمله بردند اندر میان
بکشتند ازان تازیان بی شمار
به پیوست بر هر سوی کارزار
ز گرز گران و ز شمشیر تیز
بر انگیختند از جهان رستخیز
بکشتند چندان ز هر دو گروه
که آوردگه شد بکردار کوه
چنان اندران رزم آویختند
که گفتی بهمشان بر آمیختند
همه ترگ و جوشن پر ز خون شده
ز خون روی صحرا چو جیحون شده
همه روز بودند گردان بجنگ
بر آویخته همچو شیر و پلنگ
چو بنمود شب آن درفش سیاه
ز هر سو بلشکرگه آمد سپاه
از ایرانیان کشته شد سی هزار
سواران جنگ آور کارزار
بدان شب نشستند گردان بهم
گزیدند مردان چو شیر دژم
بکردند آن رزمجویان شمار
بگرد آمد از نامور شش هزار
بخوردند سوگند یک با دگر
که فردا جز از ما نه بندد کمر
چو بر زد سر از چرخ گردنده شید
زمین گشت ازو چون حریر سفید
همی کرد برابر غران فسوس
دران دشت پیکار آوای کوس
فرخ زاد و لشکر همه یکسره
بیاراست با میمنه میسره
نهاده بسر تاج فرخنده شاه
ابر پیل بنشسته بر قلبگاه
سواران نام آور از بهر لاف
بآورد بیرون شدند از مصاف
از ایرانیان شد همان شش هزار
که از کینه آمد سوی کارزار
بر آویختند با همه تازیان
نبد تازیانرا ازیشان زیان
چنان جنگشان گشت یکباره سخت
که شد درع بر تن همه لخت لخت
بیاری شدند آنزمان دیگران
که از تازیان بد سپاهی گران
دران رزم چندان عرب کشته شد
که از خون زمین چون گل آغشته شد
بیکبار بر لشکر آمد شکست
که بسیار کشتند از پیل مست
بلشکر چنین گفت بیدار شاه
کزین رزم روی اندر آرم براه
فرخ زاد از خرمی بر دمید
که بدخواه خود را بران گونه دید
بدان کار نغنوده بد یزدگرد
چو از بخت اندیشه بسیار کرد
یکی موبدی گفت کای شهریار
ببین دشمنانرا چنان کشته زار
شده لشکر ما چنان چیره دست
همه تازیان کشته افکنده پست
بدو شاه گفت ای سگ بدنژاد
که خشنود یزدان ز جانت مباد
ز ساسانیان تاج و تخت کهن
بشد زین که گفتی تو با من سخن
ازو روی را شاه یکسوی کرد
سوی موبد موبدان روی کرد
بدو گفت کای مرد با سنگ و آب
روانم چنان دید اکنون بخواب
که در پیش یزدان ستاده بدم
زبانرا بخواهش گشاده بدم
همی گفتم ای کردگار سپهر
فروزنده ی ماه و ناهید و مهر
نگارنده ی چهره ی جانور
شب و روزشان از هم خواب و خور
بدو نیک یکسر بفرمان تست
که هر دو جهان تا بود آن تست
گر از بنده آمد گناه بزرگ
ببد کارها گشت گاهی سترگ
ببخشای کاین گاه بخشایش است
چو بخشودیم گاه آرایش است
ز من کم مکن تخت ساسانیان
بدین ملک دارم از ارزانیان
چو از غم روان من آسوده بود
بدان بد که یزدان ببخشوده بود
مرا کرد بیدار این نابکار
که جز بد مبیناد از روزگار
بدو گفت موبد که ای شهریار
بهر کار بارت خداوندگار
بریده نباید امید از خدا
که تا جاودان او بود پادشا
همیشه ترا باد شاهنشهی
بزرگی و دیهیم و تخت مهی
چو سعد آن سپه دید آشوفته
همه کشته و خسته و کوفته
یکی نامه بنوشت سوی عمر
بگفت اندرو هر چه بد خیر و شر
بدو گفت بفرست مارا مدد
که کم شد فراوان سپاه از عدد
عمر عمرو معدی ابا ده هزار
سواران نیزه ور نامدار
فرستاد زی سعد و دادش پیام
که پنهان مکن تیغ را در نیام
سپه را بیاور بیکجای گرد
جهانرا بپرداز از یزدگرد
بشد عمرو معدی بنزدیک سعد
بخوبی بسی سعدرا داد وعد
سپه روز دیگر بیامد بجنگ
بفرمودشان عمرو کردن درنگ
فراوان بکشتند از ایرانیان
دران روز آن لشکر تازیان
دو رزم گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
از ایرانیان نامداری نماند
وزان گرزداری سواران نماند
عرب کشته بد هر کرا بود نام
سپه مانده چون مرغ خسته بدام
چو شاه آنچنان دید خیره بماند
بنزدیک خود موبدانرا بخواند
بگفتا چه بینید درمان کار
که با ما پر از کینه شد روزگار
نباید دلم سوی آمل شدن
بدان مرز اندک فراوان آمدن
***
17
پادشاهی یزدگرد
که چون تو رسیدی بریک فرب
زمانه ببست از بد و نیک لب
ازیدر بشد لشگری سوی اوی
سواران گردن کش جنگجوی
ترا گفت ازان پس که تاج مهان
چو لشکر فرستی فرستم نهان
همان تخت زرین و انگشتری
ترا زیبد اندر جهان مهتری
ازایدر سپاه تو بشتافتند
بمرو اندرون شاه را یافتند
گرفتند آن شاه را در میان
هزیمت گرفتند ایرانیان
چو تنها بماند آن شه پرخرد
بترسید کز لشکرش بد رسد
یکی آسیا بود بر رهگذر
بدو در شد آن شاه خورشیدفر
خبر یافت ماهوی سوری ز شاه
فرستاد کس کرد شه را تباه
چو سوری خداوند خود را بکشش
بمهر اندر آورد گیتی بمشت
دو بهره ازین نام و ننگ آن تست
ورا باد نوشین و جنگ آن تست
چو بشنید بیژن بر آشفت سخت
کزو شاه را تیره شد تاج و تخت
چو بشنید بیژن فرستاد مرد
به ماهوی سوری یکی نامه کرد
که ما دوستی را سوی خان تو
بیاییم و باشیم مهمان تو
ازین مرز چندانکه خواهی بگیر
نه ایران بود در جهان یادگیر
چو بشنید ماهوی دل شاد کرد
ز ترکان دو رخ را پر از باد کرد
***
18
پادشاهی یزدگرد
نهادی بران سلم نام خراج
بدیوان ستاینده با فر و تاج
بشش ماه بستد بشش باز داد
نبودی ستاینده از سیم شاد
بدان چاره با مرد پیکار خون
بیاید بریزد ببد رهنمون
ازان پس نوشتند کارآگهان
که از داد و از ایمنی در جهان
که هر کش درم بود خراجش نبود
به سرش اندرون داوری ها فزود
ز بری بکژی نهادند روی
پر از رنج گشتند و پرخاشجوی
چو آن نامه بر خواند پرخاشجوی
بدلش اندر آمد ازان کار هوی
بهر کشوری مرزبانی گزید
پر از داد دلشان چنان چون سزید
بدرگاه یک ساله روزی بداد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
بفرمود کانرا بریزند خون
گر آرند کژی بکار اندرون
ترا بند و فرمان یزدان بروی
بدان تا شود هر کسی چاره جوی
بر آید بسی برترین روزگار
یکی نامه فرمود پس شهریار
کجا او پراگنده بد در جهان
سوی راست گویان و کارآگهان
که اندر جهان چیست ناسودمند
که بر دینش برپادشاهی گزند
نوشتند پاسخ که از داد شاه
نگردد کسی گرد آیین و راه
نشستند و اندیشه کردند ورز
ز هر کشوری راستگویان مرز
پرانده گشتند گاوان کار
گیا رست ازان دست بر کشتزار
که بی کار مردان ز بی دانشی ست
به بی دانشان بر بباید گریست
ورا داد باید دو و چار دانگ
چو شد گرسنه تا نیاید به بانگ
کسی کو ندارد زر و تخم و گاو
تو با او بزفتی و تندی مکاو
نوشتند پاسخ که از داد شاه
نگردد کسی گرد آیین و راه
بخوبی نوا کن تو اورا ز گنج
کس از نیستی تا نباشد برنج
***
19
پادشاهی یزدگرد
به فرخنده فال و به هنگام نیک
به آغاز خوب و به انجام نیک
ببینی بدین داد نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان
که هرگز نگردد کهن منبرش
بمانده کلاه کیی بر سرش
سرش سبز باد و تنش بی گزند
منش بر گذشته ز چرخ بلند
ندارد کسی خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا
نگه کن که این نامه تا جاودان
درفشی شود بر سر بخردان
کیومرث را تخمه ی گردد این
که خوانند هر کس برو آفرین
چنین گفت نوشین روانرا قباد
که چون شاه را سر به پیچد ز داد
کند چرخ منشور اورا سیاه
ستاره نخواهد ورا نیز شاه
ستم نامه ی عزل شاهان بود
چو درد دل بیگناهان بود
بماناد تا جاودان این گهر
هنرمند با دانش و دادگر
نباشد کسی در جهان پایدار
همان نام نیکو بود یادگار
کجا آفریدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم
کجا آن بزرگان ساسانیان
جهاندار و دولت ایرانیان
نکوهیده تر شاه ضحاک بود
که بیدادگر بود و ناپاک بود
فریدون فرخ ستایش ببرد
بمرد او و جاوید نامش نمرد
نکوهیده آنکس که بیداد بود
بگنج و بتخت مهی شاد بود
گسسته شد از تاجها نام او
نخواند کسی بد سرانجام او
سخن ماند اندر جهان یادگار
سخن بهتر از گوهر شاه وار
ازین نامه ی شاه دشمن گداز
گه بادا همه ساله بر تخت ناز
همه مردم از جای ها شد به دشت
نیایش همی ز آسمان بر گذشت
که جاوید بادا سر تاجدار
خجسته بدو گردش روزگار
به فرمان او باد یکسر زمی
مبراد ازو شادی و خرمی