محمد شیرین “شمس مغربی” (749 تا 809 هجری قمری)

محمد مغربی تبریزی ،اکثر تذکره نویسان مسقط الراس اورا تبریز نوشته اند وچون با خرقه ی درویشی به دیار مغرب سفر کردودر آن حدود دست ارادت به یکی از اهل رشاد داد تخلص خود را مغربی نهاد در تاریخ تولد و وفات او اختلاف است ومی توتوان گفت در حدود سنه ی 750 هجری به دنیا آمده ودر 809 در تبریز بدرود حیات گفته است

*****

غزليات

*****

1

خورشيد رخت چو گشت پيدا

ذرات دو کون شد هويدا

مهر رخ تو چو سايه انداخت

زآن سايه پديد گشت اشيا

هر ذره زنور مهر رويت

خورشيد صفت شد آشکارا

هم ذره به مهر گشت موجود

هم مهر به ذره گشت پيدا

درياي وجود موج زن شد

موجي بفکند سوي صحرا

آن موج فروشد و برآمد

در صورت و کسوت دلارا

بررست بنفشه ي معاني

چون خط خوش نگار رعنا

بشکفت شقايق حقايق

بنمود هزار سروبالا

اين جمله چه بود؟ عين آن موج

و آن موج چه بود؟ عين دريا

هر جزو که هست عين کل است

پس کل باشد سراسر اجزا

اجزا چه بود؟ مظاهر کل

اشيا چه بود؟ ظلال اسما

اسما چه بود؟ ظهور خورشيد

خورشيد جمال روي والا

صحرا چه بود؟ زمين امکان

کآن است کتاب حق تعالي

اي مغربي اين حديث بگذار

سر دو جهان مکن هويدا

***

2

اي جمله جهان در رخ جانبخش تو پيدا

وي روي تو در آينه ي کون هويدا

تا شاهد حسن تو در آيينه نظر کرد

عکس رخ خود ديد بشد واله و شيدا

هر لحظه رخت داده جمال رخ خود را

بر ديده ي خود جلوه به صد کسوت زيبا

از ديده ي عشاق برون کرده نگاهي

تا حسن خود از روي بتان کرده تماشا

رويت ز پي جلوه گري آينه اي ساخت

آن آينه را نام نهاد آدم و حوا

حسن رخ خود را به همه روي در او ديد

زان روي شد او آينه ي جمله ي اسما

اي حسن تو بر ديده ي خود کرده تجلي

در ديده ي خود ديده عيان چهره ي خود را

چون ناظر و منظور تويي غير تو کس نيست

پس از چه سبب گشت پديد اين همه غوغا

اي مغربي آفاق پر از ولوله گردد

سلطان جمالم چو زند خيمه به صحرا

***

3

بيا بر چشم عاشق کن تجلي روي زيبا را

که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را

به صحراي دل عاشق بيا جلوه کنان بگذر

به روي عالم آرايت بيارا روي صحرا

دمي از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو

نظر با ناظران افکن ببين اهل تماشا را

دماغ جان اهل دل به بوي خود معطر کن

ز روي خويش نوري بخش هر دم چشم بينا را

الا اي يوسف مسکين ملاحت تا به کي داري

حزين يعقوب بيدل را غمين جان زليخا را

تو حلوا کرده اي پنهان مگسها گشته سرگردان

اي جوش مگس خواهي به صحرا آر حلوا را

الا اي ترک يغمايي، بيا جان را به يغما بر

نه دل ترک تو خواهد کرد، ني تو ترک يغما را

جهان پر شور از آن دارد لب شيرين ترک من

که ترکان دوست مي دارند دايم شور و غوغا را

سخن با مرد صحرايي الا اي مغربي کم گو

که صحرايي نمي داند زبان اهل دريا را

***

4

ز روي ذات برافکن نقاب اسما را

نهان به اسم مکن چهره ي مسما را

نقاب برفکن از روي و عزم صحرا کن

زکنج خلوت وحدت دمي تماشا را

اگر چه پرتو انوار ذات محو کند

چو اين نقاب برافتد جميع اشيا را

اگرچه ما و مني جز تويي تو نبود

زما و من بستان يک زمان من و ما را

اگر چه سايه ي عنقاي مغرب است جهان

وليک سايه حجاب آمده ست عنقا را

نقوش کثرت امواج ظاهر دريا

حجاب وحدت باطن شده ست دريا را

فروغ چهره ي عذرا نهان همي دارد

زچشم وامق بيدل عذرا عذرا را

نمي سزد که نهان گردي از اولوالابصار

که نور ديده تويي چشمهاي بينا را

زمغربي چو تويي ناظر رخ زيبات

نهان از او مکن اي دوست روي زيبا را

***

5

بياور ساقي آن جام صفا را

دمي از خود رهايي بخش ما را

خدا را گر تواني کرد کاري

بکن کاري بکن کاري خدا را

چو چشم خويشتن سرمست گردان

دل و عقل و روان و ديده ها را

جهان پر قلب و پر قلاب گرديد

بيا بر قلب ها زن کيميا را

تواني ساختن از ما شمايي

اگر ميلي بود با ما شما را

گدا سلطان شود گر زانک سلطان

نشاند بر سرير خود گدا را

نگارا دل پر از نقش و نگار است

ببر نقش و نگار از دل نگارا

بيا از نقش گيتي پاک گردان

مزين آينه ي گيتي نما را

چو از نقش جهانش پاک کردي

به نقش روي خود رويش بيارا

برآ بر آسمان دل چو خورشيد

زکوکب پاک کن لوح سما را

بيا بر مغربي انداز تابي

به تابي مهر گردان اين سها را

***

6

بيا در بحر با ما شو، رها کن اين من و ما را

که تا دريا نگردي تو، نداني عين دريا را

اگر موجيت از آن صحرا بدين دريا کشد روزي

چنانت غرقه گرداند که ناري ياد صحرا را

اگر امواج دريا را به جز دريا نمي بيني

يقين دانم که بتواني مسما ديدن اسما را

هنوز از فرقه و فرقي برون از زمره ي جمعي

اگر از يک دگر فرقي کني اسم و مسما را

چو واحد گردي اعدادت نمايد سربه سر واحد

چو فرد آيي يکي بيني پري و دي و فردا را

زکثرت سوي وحدت روز وحدت سوي کثرت شو

ز راه وحدت و کثرت توان دانستن اشيا را

چه داني زيرو بالاي زمين و آسمان چون تو

نديدي منطوي در خود بساط زير و بالا را

چو هستي نسخه ي جانان فرو رود در خود و او دان

ز پنهاني و پيداييت آن پنهان و پيدا را

الا اي مغربي عنقاي مغرب را اگر جويي

برون از مشرق و مغرب بيايد جست عنقا را

***

7

هيچ داني که ما که ايم و شما

سايه ي آفتاب نور خدا

سايه ي آفتاب تابش اوست

تابش مهر هست عين ضيا

نيست خورشيد از شعاع بعيد

نيست سايه زآفتاب جدا

سايه و آفتاب يک چيزند

هست او واحد کثيرنما

چون يکي بود سايه و خورشيد

يارب اين کثرت از چه شد پيدا

نظر از عين ممکنات بدوز

تا که سايه نمايدت يکتا

بگذر از سايه زآنک خورشيد است

آنچه تو سايه خوانيش هرجا

شيء واحد نگر که چون گرديد

عين هستي جمله ي اشيا

هست يک عين آن همه اعيان

يک مسماست اين همه اسما

ذات و وجه ست و اسم و نعت و صفت

عقل و نفس است و طبع و شکل و هبا

جمله نقش تعينات وي اند

هر چه هستند در زمين و سما

به هزاران هزار شکل غريب

مي نمايد به خويشتن خود را

هست اندر جهان کهنه و نو

آخرين نامش آدم و حوا

گاه مجنون بود گهي ليلي

گاه وامق شود گهي عذرا

کثرت نقش موج گوناگون

نيست الا زجنبش دريا

آنچه امواج خوانمش بحر است

گشته ظاهر به کسوت من و ما

نقش اين موج بکر بي پايان

مغربي و سنائي است و سنا

***

8

وراي مطلب هر طالبي ست مطلب ما

برون زمشرب هر شاربي ست مشرب ما

به کام جان کسي هيچ جرعه اي نرسيد

از آن شراب که پيوسته مي کشد لب ما

سپهر کوکب ما از سپهرهاست برون

که هست ذات مقدس سپهر کوکب ما

بتاختند بسي اسب دل ولي نرسيد

سوار هيچ رواني به گرد مرکب ما

هنوز روز و شب کاينات هيچ نبود

که روز ما رخ او بود و زلف او شب ما

کسي که جان و جهان داد و عشق او بخريد

وقوف يافت زسود و زيان و مکسب ما

ز آه و يارب ما آن کسي خبر دارد

که سوخته ست چو ما زآه ما و يارب ما

تو دين و مذهب ما گير در اصول و فروع

که دين و مذهب حق است دين و مذهب ما

نخست لوح دل از نقش کاينات بشوي

چو مغربيت اگر هست عزم مکتب ما

***

9

چه مهر بود که بسرشت دوست در گل ما

چه گنج بود که بنهاد يار در دل ما

به دست خويش چهل صبح باغبان ازل

نديد تخم گلي تا نکشت در گل ما

چه ماه بود که از آسمان فرود آمد

نشست خوش متمکن به برج و منزل ما

ملک که بود که افتاد در چه بابل

چه سحرهاست درين قعر چاه بابل ما

چه موجها که پياپي همي رسد هردم

زجوش و جنبش درياي او به ساحل ما

هزار نقش به يک لحظه مي پذيرد دل

ببين چه نقش پذير است قلب قابل ما

به هر گره که وي از زلف خويش بگشايد

از او گشاده شود صد هزار مشکل ما

اگر زحضرت مات آرزوي مقبولي ست

بيا و هندوي آن شو که هست مقبل ما

چو مغربي نظر از نقش کاينات بدوز

اگر کمال طلب مي کني زکامل ما

***

10

اي بلبل جان چوني اندر قفس تنها

تا چند درين تنها ماني تو تن تنها

اي بلبل خوش الحان ز آن گلشن و زآن بستان

چون بود که افتادي ناگاه به گلخنها

گويي که فراموشت کردند درين گلخن

آن روضه و آن گلشن و آن سنبل و سوسنها

بشکن قفس تن را [پس تن] تن و تن گويان

از مزبله و گلخن بخرام به گلشنها

مرغان هماوازت مجموع ازين گلخن

پريده بدان گلشن بگرفته نشيمنها

در بيشه ي دام و دد مأوا نتوان کردن

زين جاي مخوف اي جان رو جانب مأمنها

اي طاير افلاکي در دام تن خاکي

از بهر دو سه دانه وامانده زخرمنها

باري چو نمي ياري بيرون شد از اين حالت

بر منظره اش بنشين بگشاده ي روزنها

اي مغربي مسکين اينجا چه شوي ساکن

کانجاست براي تو پرداخته مسکنها

***

11

مرا که لعل لبت ساقي است و جام شراب

از آن چو نرگس مست توام مدام خراب

مرا که زمزمه ي قول دوست در گوش است

چه حاجت است به آواز عود و چنگ و رباب

فتاده بر رخ دلبر به طالع مسعود

نخست بار که بختم گشود ديده زخواب

بدين صفت که منم مست ساقي باقي

عجب که بازشناسم شراب را ز سراب

چو با وجود تو من هيچ نيستم از هيچ

به هيچ وجه مگردان رخ و مشو در تاب

خطاب اگر نکني با من آن عجب نبود

که سايه را نکند هيچ آفتاب خطاب

مجو زمغربي آداب در طريقت عشق

که کس نجست ز مستان و عاشقان آداب

بدين صفت اگرم در حساب گاه آرند

عجب بود که بگيرد مرا کسي به حساب

کسي که بي خبر از لذت و الم باشد

نه از نعيم بود آگهيش ني زعذاب

***

12

اي کرده تجلي رخت از چهره ي هر خوب

اي حسن و جمال همه خوبان به تو منسوب

بر صفحه ي رخساره ي هر ماه پريروي

حرفي دو سه از دفتر حسنت شده مکتوب

محبوب ز هر روي به جز روي تو نبود

خود نيست به هر وجه به جز روي تو محبوب

بر عکس رخت چشم زليخا نگران شد

در آينه ي روي خوش يوسف يعقوب

در شاهد و مشهود تويي ناظر و منظور

در عاشق و معشوق تويي طالب و مطلوب

در بتکده ها غير تو را مي نپرستند

آن کس که کند سجده بر سنگ و گل و چوب

جاروب غمت کرد مرا خانه ي دل پاک

وين خانه کنون است به کام دل جاروب

زآن زلف پرا کنده و زآن غمزه ي فتان

پر گشت جهان سر به سر از فتنه و آشوب

محجوب نباشد رخت از مغربي اي دوست

گو خود به خود است از رخ زيباي تو محجوب

***

13

چو تافت بر دل من پرتو جمال حبيب

بديد ديده ي جان حسن بر کمال حبيب

چه التفات به لذات کاينات کند

کسي که يافت دمي لذت وصال حبيب

به دام و دانه ي عالم کجا فرود آيد

دلي که گشت گرفتار زلف و خال حبيب

خيال ملک دو عالم نياورد به خيال

سري که نيست دمي خالي از خيال حبيب

حبيب را نتوان يافت در دو کون مثال

اگر چه هر دو جهان هست بر مثال حبيب

درون من نه چنان از حبيب مطوي شد

که گر حبيب درآيد بود مجال حبيب

بدان صفت دل و جان از حبيب پر شده است

که از حبيب ندارم نظر به حال حبيب

چه احتياج بود ديده را به حسن برون

چو بر درون متجلي شود جمال حبيب

زمشرق دلت اي مغربي چو کرد طلوع

هزار بدر برفت از نظر هلال حبيب

***

14

اي صفات بيکران تو طلسم گنج ذات

گنج ذاتت گشته مخفي در طلمسات صفات

هست عالم سر به سر نقش طلسم گنج تو

از طلسم و نقش هرگز حل نگردد مشکلات

اي صفاتت نقشبند کارگاه هر دو کون

سايه ي نور صفات توست نقش کاينات

ظل نقش کاينات از نور تو دارد ظهور

گرچه باشد انبساط او زعين ممکنات

پيرو نور است سايه، خود ندارد اختيار

زآن سبب هرگز نباشد يک زمان او را ثبات

سايه ي ناچيزگويد هر زماني نور را

اي به تو ظاهر شده ما همچو تو ظاهر به ذات

سايه هستي مي نمايد، ليک اندر اصل نيست

نيست را از هست ار بشناختي يابي نجات

کي خورد خضر دلت از آب حيوان شربتي

تا تو ظلمت را تصور کرده اي آب حيات

اي دل سرگشته ي حيران به سان مغربي

بي جهت را گر همي جويي گذر کن از جهات

***

15

اي روي تو مهر و کون و ذرات

ذات تو برون زنفي و اثبات

ذرات کجا رسند در مهر

هيهات کجاست مهر هيهات

اسما و صفات و کون هر يک

در ذات تو بود محو بالذات

چون داشت ظهور از مظاهر

اسما و صفات را کمالات

موجود شدند بهر اين کار

ارضين و عناصر و سماوات

مسطور و معين و مبين

شد بر ورق وجود آيات

از روي نگار و از قوابل

ديديم عيان گه محاذات

يک معني و صد هزار صورت

يک صورت و صد هزار مرآت

مصباح رخ تو را نگارا

کونين زجاجه است و مشکات

مهر تو به مغربي عيان شد

با آنکه عيان از اوست ذرات

***

16

اي صفاتت حجاب چهره ي ذات

ذات پاکت ظهور بخش صفات

آفتاب رخت چو تابان گشت

منهزم شد زنور او ظلمات

لب تو بر جهان مرده دميد

نفسي زآن نفس بيافت حيات

جانها در خروش و جوش آمد

پيش مهر رخ تو چون ذرات

عالمي را که نفي بود و عدم

لب جان پرور تو کرد اثبات

جنبش از توست جمله عالم را

ورنه دارد عدم سکون و ثبات

از چه شد عالم فقير غني

گر نکردي برون زکنج زکات

و آنچه او آدمش همي دانند

نسخه ي عالم است و مظهر ذات

مغربي، آنچه عالمش خوانند

عکس رخسار توست در مرآت

***

17

اي کاينات، ذات تو را مظهر صفات

وي پيش اهل ديده صفات تو عين ذات

تا روي دلفريب تو آهنگ جلوه کرد

شد جلوه گاه روي تو مجموع کاينات

تا آفتاب حسن و جمالت ظهور يافت

ظاهر شدند جمله ي ذرات کاينات

از بس که ابر فيض تو باريد بر عدم

سر بر زد از زمين عدم چشمه ي حيات

خاک عدم نگر که ز آثار يک نظر

شد مورد ورود تجلي واردات

زاصنام سومنات چو حسن تو جلوه کرد

شد بت پرست عابد اصنام سومنات

لات و منات را زسر شوق سجده برد

کافر چو ديد حسن تو را از منات و لات

اي چرخ را به چرخ درآورده عشق تو

از شوق توست جمله ي افلاک و دايرات

اي طفل لطف ايزد بي چون که چون تويي

هرگز نديده ديده ي آبا و امهات

اي مخزن خزاين وي خازن امين

وي مشکل دو عالم و حلال مشکلات

اي مرکز مدار وجود و محيط خود

وي همچو قطب ثابت و چون چرخ بي ثبات

يا أشمل المظاهر يا اکمل الظهور

يا برزخ البرازخ يا جامع الشتات

[يا اجمل الجمايل و يا املح الملاح

يا الطف اللطايف يا نکته النکات]

گر سوي تو سلام فرستم تويي سلام

ور بر تو من صلات فرستم تويي صلات

کس چون دهد تو را به تو آخر مرا بگو

اي تو تو را مزکي وي تو تو را زکات

هم درد و هم دوايي و هم حزن و هم فرح

هم قفل و هم کليدي و هم حبس و هم نجات

هم گنج و هم طلسمي و هم جسم و هم روان

هم اسم و هم مسما هم ذات و هم صفات

هم مغربي و مغرب و هم مشرقي و شرق

هم عرش و فرش و عنصر و افلاک و هم جهات

***

18

اي از دو جهان نهان عيان کيست

وي عين عيان پس اين نهان کيست

آن کس که به صد هزار صورت

هر لحظه همي شود عيان کيست

و آن کس که به صد هزار جلوه

بنمود جمال هر زمان کيست

گويي که نهانم از دو عالم

پيدا شده در يکان يکان کيست

گفتي که هميشه من خموشم

گويا شده پس به هر زبان کيست

گفتي که زجسم و جان برونم

پوشيده لباس جسم و جان کيست

گفتي که نه اينم و نه آنم

پس آنکه همين بود همان کيست

اي آنکه گرفته اي کرانه

بالله تو بگو درين ميان کيست

آن کس که همي کند تجلي

از حسن و جمال دلبران کيست

و آن کس که نمود حسن خود را

آشوب فکند در جهان کيست

اي آنک تو مانده در گماني

ناکرده يقين که اين گمان کيست

در ديده ي مغربي نهان شو

وز ديده ي او ببين عيان کيست

***

19

در هزاران جام گوناگون شرابي بيش نيست

گرچه بسيارند انجم آفتابي بيش نيست

گرچه برخيزد ز آب بحر موجي بي شمار

کثرت اندر موج باشد ليکن آبي بيش نيست

چون خطابي کرد با خود گشت پيدا کاينات

علت ايجاد عالم پس خطابي بيش نيست

يک سخن پرسيد از خود در جهان جان و دل

جمله ي ارواح را زان رو جوابي بيش نيست

گرچه بسياري درين معني کتب مسطور شد

جمله را خوانديم حرفي از کتابي بيش نيست

اي که عالم را وجود و آب رويي مي نهي

در بيابان عدم عالم سرابي بيش نيست

چيست عالم اي که مي پرسي نشان و نام او

بر محيط هستي مطلق حبابي بيش نيست

اي که هستي تو آمد روي دلبر را نقاب

برفکن از روي دلبر چون نقابي بيش نيست

مغربي آمد حجاب راه جان مغربي

درگذر از وي چه شد آخر حجابي بيش نيست

***

20

جنبش جمله سوي اصل خودست

چون يکي اصل جمله ي عددست

چون ز يک، جز يکي نشد صادر

پس يکي بيش نيست آنچه صدست

نيک و بد، خوب و زشت و کهنه و نو

در جهاني ست کاندرو عددست

ورنه بيرون عالم عددي

ني نو و ني کهن، نه نيک و بدست

احمد اندر ولايت احدي

نيست احمد که هر چه هست احدست

ابد اندر سراي او ازلست

ازل اندر جهان او ابدست

هست هستي به سان دريايي

که مر او را هميشه جزر و مدست

باطن بحر جملگي آب ست

ظاهر بحر سر به سر زبدست

ظاهرش را هميشه از باطن

جنبش و حول و قوت و مددست

باطنش بي حدست و وصف و کران

ظاهرش را کران و وصف و حدست

مغربي هر که غرق اين درياست

وارهيده زدانش و خردست

***

21

دو عالم چيست نقش صورت دوست

چه جاي نقش و صورت بل که خود اوست

هر آن جويي که از دريا روان شد

چو از درياست آن درياست نه جوست

چو يک دانه برست آمد پديدار

درخت و برگ و بار و مغز با پوست

غلط نبود اگر گويي که مجموع

همان يک دانه ي اصلي خودروست

زصد آيينه يک روي مقابل

اگر چه صد نمايد ليک يک روست

هر آن نقشي که مي بيني از آن روي

که او نقاش آن نقش ست نيکوست

تو اين چشمي و ابرويي که بيني

يقين مي دان که اين آن چشم و ابروست

نظر کن باز در خوبان نظر کن

به ايشان بين عيان حسن رخ دوست

چو خوبان مظهر روي نگارند

دريشان مغربي حيران از آن روست

***

22

مهر سرگشته کافتاب کجاست

آب هر سو دوان که آب کجاست

خواب دوشم زديده مي پرسيد

کاي جهان بين بگو که خواب  کجاست

مست پرسان که مست را ديدي

يارب آن بي خود خراب کجاست

باده در ميکده همي گردد

گرد مجلس که کو شراب؟ کجاست؟

يار خود بي نقاب مي گردد

که مر آن يار بي نقاب کجاست

همه سرگشته، مضطرب احوال

رسته اي کو زاضطراب؟ کجاست؟

مغربي چون تو مهر مشرقي اي

چند پرسي که آفتاب کجاست

همه در پرده خويش را جويان

عارفي رسته از حجاب کجاست

چند پرسي که خود کليد خودي

کيست مفتاح فتح باب کجاست

***

23

اگر ز روي براندازد او نقاب صفات

دو کون سوخته گردد زتاب و پرتو ذات

به پيش تاب تجلي ذات محو شود

جهان که هست عيان گشته از فروغ صفات

ز پيش پرتو خويش سايه برخيزد

چنانکه از بر نور و يقين، شک و ظلمات

مجو زکون ثباتي به پيش پرتو او

که پشه را نتوان يافت پيش باد ثبات

دلا نقاب برافکن زروي او و مترس

از آنک سوخته گردي در آتش سبحات

به نور روي تو کآن نار و نور انوارست

به خاک کوي تو کآن آتش است و آب و حيات

ازين هلاک مينديش و باش مردانه

که اين هلاک بود موجب خلاص و نجات

اگر تو محو نگردي کجا شوي مثبت

به محو خويش طلب، گر طلب کني اثبات

به مغربي است نهان آفتاب رخسارش

اگر چه هست عيان از فروغ او ذرات

***

24

ساقي باقي که جانم مست اوست

باده اي درداد کآن بي رنگ و بوست

بي دهن جان باده اي را در کشيد

کو منزه از خم و جام و سبوست

نور مي در جان و در دل کار کرد

نار وي در استخوان و مغز و پوست

ديدم از مستي چو هستي را قفا

عالمي را بي قفا ديدم که روست

[چون حجاب ما يقين شد مرتفع

هر دو عالم را بکل ديدم که اوست]

مهر بود آن را که ذره خواندمي

بحر بود آن را که مي گفتيم جوست

زشت و نيکو مي نمود اما نبود

هر که را مي گفتمي زشت و نکوست

هر که را دشمن همي پنداشتم

آخر الامرش بديدم بود دوست

مغربي، چون اختلافي نيست هيچ

رو زبان درکش، چه جاي گفت و گوست؟

***

25

چنان مستم چنان مستم چنان مست

که نه پا دانم از سر ني سر از دست

جز آن کس را که مست از جام اويم

ندانم در جهان هرگز کسي هست

بکلي خواهم از خود گشت بيخود

اگر باده دهد ساقي ازين دست

دلم عهدي که بسته بود با کون

چو شد سرمست آن مجموع بشکست

خرد بيرون شد آنجا کو درآمد

روان برخاست از پيشش چو بنشست

بود يکسان بر من مست و هشيار

هر آنکو نيست زين سان نيست سرمست

کسي کو جز يکي هرگز ندانست

چه مي داند که پنجه چيست يا شست

زبالا و زپستي درگذشتم

کنون پيشم نه بالا ماند و نه پست

مجو در نه رواق چهار طاقش

کسي کز حبس شش سوي جهان جست

فرو نايد مگر در قاب قوسين

چو تير دل جهد از قبضه و شست

دگر در مشرق و مغرب نگنجد

چو ذات مغربي از مغربي رست

***

26

آنچه مطلوب دل و جانست با جان و دل ست

ليکن از مطلوب خود جان بي خبر دل غافل ست

منزل جانان به جان و دل همي جويد دلم

غافل از جانان که او را در دل و جان منزل ست

در ميان آب و گل سازد وطن آن جان و دل

منزلش گرچه برون از خطره ي آب و گل ست

هر کسي دارند با خود اين چنين گنجي نهان

ليک هر کس را زخود بر خود طلسمي مشکل ست

ما همه دريا و دريا عين ما بوده ولي

مايي ما در ميان ما و دريا حايل ست

چشم دريابين کسي دارد که غرق بحر شد

ورنه نقش غير بيند هر که او بر ساحل ست

نيست کامل در دو عالم آنکه دريا عين اوست

عين دريا هر که شد ميدان که مرد کامل ست

جمله عالم نيست الا سايه ي علم وجود

روي از عالم بگردان زآنکه ظل زايل ست

سايه بر خورشيد مگزين گر تو مرد عاقلي

سايه بر خورشيد نگزيند کسي کو عاقل ست

نيست شأن آنکه باشد بر صراط مستقيم

ميل کردن جانب چيزي که هر دم مايل ست

چون بدانستي که حق هستي و باطل نيستي است

روي حق را گير و بگذار از هر آنچه باطل ست

نقطه ي توحيد و عين جمع و درياي وجود

حاصل است آن را که بر خط عدالت حاصل ست

چيست داني در ميان جان و جانان مغربي

برزخ جامع خط موهوم و حد فاصلست

***

27

دلي که آينه روي شاهد ذات ست

برون زعالم نفي و جهان اثبات ست

مجو که در ورق کاينات نتوان يافت

علامت و اثر آنکه بي علامات ست

کسي نجست و نجويد زلوح هر دو جهان

نشان و نام کسي را که محو بالذات ست

مرا که عادت و راه و رسوم نيست پديد

چه دانه آنکه ورا راه و رسم و عادات ست

مقام آنکه نباشد مقيم هيچ مقام

وراي منزلت و رتبت و مقامات ست

طريق آنکه ندارد به هيچ راهي روي

نه سوي کوي خرابات و ني مناجات ست

ره کسي که نه سر پاي کرده است مدام

نه راه ميکده و کعبه و خرابات ست

کسي که هيچ ندارد زنار و نور خبر

ورا نه بيم و نه اميد نار و جنات ست

کجا به وجد و به حالات سرفرود آرد

کسي که حالت او فقد جمله حالات ست

وجود مغربي اندر فضاي همت او

چو پيش پرتو انوار مهر ذرات ست

***

28

بيار ساقي از آن مي که هست آب حيات

بده به خضر دلم وارهانش از ظلمات

از آن شراب که جان و دلم ازو يابند

ز قيد جسم خلاص و زبند نفس نجات

از آن شراب که ريحان و روح ارواح ست

از آن شراب که بخشد حيات بعد ممات

ميي که جان به تن مرده دردمد بويش

ميي که يابد ازو زندگي عظام و رمات

بيا و بر دل و بر جان مرده ي ما ريز

ببين سرايت ارواح راح در أموات

چه خوش بود که تو را بي جهت توان ديدن

اگر چه روي تو پيداست در جميع جهات

بيا و جلوه کنان برگذر ز منظر دل

که منظري به ازو نيست درگه جلوات

بيا که خلوت پاک از براي تو خالي ست

از آنکه ميل تو پيوسته است با خلوات

نظر به سوي دل مغربي کن اي دلبر

ببين که روي چه خوش مي نمايد اين مرآت

***

29

دل غرقه ي انوار جمالي و جلالي ست

بر وي نظر از جانب دلبر متوالي ست

دل منظر عالي و نظرگاه رفيع ست

يارست که او ناظر اين منظر عالي ست

خالي ست حوالي حريم دل از اغيار

اغيار کجا واقف اين بوم و حوالي ست

جز نقش رخ دوست در آن دل نتوان يافت

کآن آينه از نقش جهان صافي و خالي ست

در عالم او هيچ شب و روز نباشد

کو برتر ازين عالم و ايام و ليالي ست

دري که ازو جمله جهان گشت پديدار

آن در گرانمايه از اين بحر لآلي ست

داني به جز از عشق درين خطه نباشد

عشق است که در خطه ي دل حاکم و والي ست

عالم به خط دوست کتابي ست وليکن

مخفي ست از آن کس که نه او تاري و تالي ست

اي مغربي کس را خبر از عالم دل نيست

چون عالم دل زاهل دو عالم متعالي ست

***

30

هيچ کس را اين چنين ياري که ما را هست نيست

کس ازين باده که ما هستيم ازو سرمست نيست

قامتش را هست ميلي جانب افتادگان

کو بلندي در جهان کو را نظر باپست نيست

هست پا بست سر زلفش دل ما در جهان

ورنه چيزي را دل ما در جهان پابست نيست

دل بر آن عهدست و آن پيمان که با دلدار بست

خود دلي کو عهد آن دلدار را بشکست نيست

هيچ کس را دل زدام زلف او بيرون نجست

اين که بتواند دلي از دام زلفش جست نيست

زلف او گر مي کند تاراج دلها حاکم ست

هر چه او خواهد کند بر وي کسي را دست نيست

گر مرا در دست بودي جان نثارش کردمي

چون کنم چيزي نثارش کآن مرا در دست نيست

آيد اندر عشق او از خود به کل وارسته [شد]

کآن که در عشقش بکل از خويشتن وارست نيست

از پي پيوند او از خويشتن بايد بريد

پي بريدن اينکه کس هرگز بدو پيوست نيست

هستي اي گر مغربي را هست آن هستي اوست

مغربي را اينک از خود هيچ هستي هست نيست

***

31

با تواست آن يار دايم از تو يک دم دور نيست

گر چه تو مهجوري از وي او زتو مهجور نيست

ديده بگشا تا ببيني آفتاب روي او

کآفتاب روي او از ديده ها مستور نيست

ليک رويش را به نور روي او ديدن توان

گرچه مانع ديده را از ديدنش جز نور نيست

جنت ارباب دل رخسار جانان ديدن ست

در چنين جنت که گفتم زنجبيل و حور نيست

گر تو را ديدار او بايد برآ بر طور دل

حاجت رفتن چو موسي سوي کوه طور نيست

تو کتابي در تو موجود است علم هر چه هست

چيست آن کو در کتاب و لوح تو مسطور نيست

کور آن باشد که او بينا به نفس خود نشد

کآن که او بينا به نفس خويش شد او کور نيست

ناصر منصور مي گويد انا الحق المبين

بشنو از ناصر که آن گفتار از منصور نيست

مغربي را يار، شمس مغربي خواند به نام

گرچه شمس مغربي اندر جهان مشهور نيست

***

32

هيچ مي داني که عالم از کجاست

يا ظهور نقش آدم از کجاست

يا حروف اسم اعظم در عدد

چند باشد يا خود اعظم از کجاست

گنج دانش را طلسم محکم است

اين طلسم گنج محکم از کجاست

آن دمي کز وي مسيحا مرده را

زنده گردانيده آن دم از کجاست

آنکه القا کرد جبرئيل آن چه بود

اصل عيسي چيست مريم از کجاست

خاتم ملک سليماني زچيست

حکم تسخيرات خاتم از کجاست

گاه شادي گاه غمگيني ولي

مي نداني شادي و غم از کجاست

اين که باشد مردمان را در جهان

گه عروسي گاه ماتم از کجاست

چيست اصل فکرهاي مختلف

و اين خيالات دمادم از کجاست

آن يکي را انده دايم زچيست

و اين يکي پيوسته خرم از کجاست

مغربي گر زآنکه مي داني بگوي

کين يکي بيش آن يکي کم از کجاست

***

33

بر آب حيات تو جهان همچو جهاني ست

او نيز اگر باد رود از سرش آبي ست

از مهر تو يک تاب جهان کرد پديدار

ذرات جهان جمله عيان گشته ز تابي ست

حرفي ست جهان از ورق دفتر علمت

هر چند که او خود به سر خويش کتابي ست

زان ديده کماهي نتواند رخ او ديد

کآويخته تر روي وي از نور نقابي ست

از تشنگي آن را که تو پنداشته بودي

در باديه از دور که آبي ست سرابي ست

بيدار شو از خواب که اين جمله خيالات

اندر نظر ديده ي بيدار چه خوابي ست

از جانب او نيست حجابي به حقيقت

از جانب ما باشد اگر زآنکه حجابي ست

ساقي به همه باده زيک خم دهد اما

در مجلس او مستي هر يک زشرابي ست

تنها نبود مغربي از نرگس او مست

در هر طرف از نرگس او مست و خرابي ست

***

34

آنکه او ديده ي جان و دل و نور بصر است

هر کجا مي نگرم صورت او در نظر است

خبر از دوست بدان بر که ندارد خبري

ورنه آنجا که عيان ست چه جاي خبر است

پي بدو برد کسي کز پي خود باز افتاد

اثر از دوست کسي يافت که او بي اثر است

ره بي پا و سر آن است تو نتواني رفت

بنشين خواجه تو را چون هوس پا و سراست

روزي از روزن اين خانه برآ بر سر بام

تا ببيني که، که در خانه و بر بام و در است

تو بدين چشم کجا چهره ي معني بيني

چشم صورت دگر و چشم معاني دگر است

نقش حرفي که بود زير و زبر مي بيني

در کتابي ست که آنجا همه زير و زبر است

ورنه بيرون زکتاب زبر و زير جهان

همه بي زير و زبر گفتن و ديدن زبر است

مغربي علم تر و خشک ز دل بر مي خوان

دل کتابي است که او جامع هر خشک و ترست

***

35

حسن روي هر پريرويي زحسن روي اوست

آب حسن و دلبري هر سو روان از جوي اوست

کعبه ي اهل نظر رخسار جانبخش وي است

قبله ي ارباب دل طاق خم ابروي اوست

هر کسي گر چه به سويي روي مي آرد ولي

در حقيقت روي خلق جمله عالم سوي اوست

مسکن و مأواي جانها زلف مشکينش بود

مجمع مجموع دلها حلقه ي گيسوي اوست

تا نبد از وي طلب او را کسي طالب نشد

جست و جويي گر بود ما را زجست و جوي اوست

دست رومي رخش از زنگي خطش قوي است

ترک چشمش در پناه طره ي هندوي اوست

آنکه از چشم پري رويان به صد افسون گري

دل ز مردم مي ربايد غمزه ي جادوي اوست

هيچ کويي نيست خالي زان پري رو در جهان

دل به هر کويي که مي آيد فرود آن کوي اوست

مغربي زآن مي کند ميلي به گلشن کاندرو

هر چه را رنگي و بويي هست رنگ و بوي اوست

***

36

بي دل و دلدار نتوانم نشست

بي جمال يار نتوانم نشست

صحبت يارم چو مي آيد به دست

بيش با اغيار نتوانم نشست

ساقيم چون چشم مست او بود

يک زمان هشيار نتوانم نشست

چون بت و زنار زلف روي اوست

بي بت و زنار نتوانم نشست

بر اميد وعده ي ديدار گل

بيش ازين با خار نتوانم نشست

بلبل آسا در گلستان رخش

يک دم از گفتار نتوانم نشست

يار ما آمد به بازار ظهور

گفت بي بازار نتوانم نشست

زآنکه در خلوت سراي خويشتن

بي اولوالابصار نتوانم نشست

چون هزاران کار دارم هر نفس

يک زمان بي کار نتوانم نشست

برفکندم پرده از رخسار خويش

پرده بر رخسار نتوانم نشست

مغربي را گفت بنگر در رخم

زآنکه بي نظار نتوانم نشست

***

37

چون رخت را هر زمان حسن و جمالي ديگر است

لاجرم هر دم مرا با تو وصالي ديگر است

اينکه هر ساعت جمالي مي نمايد روي تو

پيش ارباب کمالات اين کمالي ديگر است

بر بياض روي دلبر از براي دلبري

از سواد خط و خالت خط و خالي ديگر است

با وجود آنکه حسن او برون ست از خيال

در دماغ هر کسي از وي خيالي ديگر است

گرچه عالم سر به سر نقش و مثال روي اوست

ليکن او را هر زمان در دل مثالي ديگر است

سوي او هرگز به بال و پر او نتوان پريد

هم به بال او توان کآن پر و بالي ديگر است

هيچ کس گر چه ز حالي نيست خالي در جهان

ليکن اين حالي که ما را هست حالي ديگر است

گوش دل نگشوده نتواني شنيدن اين مقال

زآنکه هر سمعي سزاوار مقالي ديگر است

مغربي را در نظر پيوسته زآن ابرو و رو

هر طرف بدري و هر جانب هلالي ديگر است

***

38

صفا و روشني اي کاندرون خانه ماست

زعکس چهره آن دلربا يگانه ي ماست

خرد که بي خبر از کاينات افتاده است

خراب جرعه اي از باده شبانه ي ماست

ز زلف و خال بتان باش بر حذر دايم

که زلف و خال بتان دام ما و دانه ي ماست

تو از نشانه ي ما غافلي و بي خبري

وگرنه هر چه تو مي بيني آن نشانه ي ماست

به يک بهانه جهان را پديد آورديم

جهان پديد شده از پي بهانه ي ماست

جهان و هر چه درو هست سر به سر موجي

زجوش و جنبش درياي بيکرانه ي ماست

به جز فسانه ما هيچ کس نمي گويد

تو هر چه مي شنوي در جهان فسانه ي ماست

خروش و ولوله و گفت و گو و جوش جهان

[صلا] و نغمه و آوازه ي تو رانه ي ماست

کليد مخزن اسرار مغربي دارد

چه مدتي ست که او خازن خزانه ي ماست

اگر زمان نبوت گذشت و دور رسل

ولي ظهور ولايت درين زمانه ي ماست

***

39

آنچه کفر است بر خلق، بر ما دين است

تلخ و ترش همه عالم بر ما شيرين ست

چشم حق بين به جز از حق نتواند ديدن

باطل اندر نظر مردم باطل بين ست

گل توحيد نرويد ز زميني که درو

خار شرک و حسد کبر و ريا و کين ست

مسکن دوست ز جان مي طلبيدم گفتا

مسکن دوست اگر هست دل مسکين ست

مرد کوته نظر از بهر بهشت است به کار

از قصور است که او ناظر حور العين است

نيست در جنت ارباب حقيقت جز حق

جنت اهل حقيقت به حقيقت اين ست

گرچه با آن بت چيني نظري داري ليک

آنچه منظور تو آمد شبح رنگين ست

نظرت هيچ بدان نقش و نگار چين نيست

زآنکه چشم تو بدان نقش نگار چين ست

مغربي از تو به تلوين تو در جمله صور

نيست محبوب که او را صفت تمکين ست

***

40

هر آنکه طالب آن حضرت ست مطلوب ست

محبت دوست به تحقيق عين محبوب ست

تو راست يوسف کنعان درون جان پنهان

ولي چه سود که چشمت چو چشم يعقوب ست

دواي درد درون را هم از درون بطلب

اگرچه درد تو افزون زدرد ايوب ست

مگو که هيچ نداريم ما بدو نسبت

که نيست هيچ کسي کو بدو نه منسوب ست

براي آنکه کند پاک خانه ي خود را

ميان ببسته دلم بر مثال جاروب ست

نمونه اي ست ز ديوان و دفتر حسنش

هر آنچه بر ورق کاينات مکتوب ست

به حسن چهره ي او درنگر که بس نيکوست

به خط دوست نظر کن که بس خط خوب ست

زحسن اوست که در کاينات پيوسته

خروش و ولوله و شور و جوش و آشوب ست

زمغربي ست که رويش زمغرب است نهان

که مغربي به خود از روي دوست محجوب ست

***

41

چو باده چشم تو خورده ست دل خراب چراست

چو خال توست بر آتش جگر کباب چراست

زپيچ زلف تو در تاب رفت مهر رخت

چو زوست تابش رويت ازو به تاب چراست

چو نيست عهد شکن غير زلف پرشکنت

بگو که با دل مسکينت اين عتاب چراست

زمن هر آنچه تو مي گويي آن همي شنوي

چو من صداي توام با منت خطاب چراست

چو نيست غير تو کس از چه ميشوي پنهان

چو ناظر تو، تويي بر رخت نقاب چراست

اگرچه در خم چوگان توست گوي دلم

زچيست منقلب، آخر در انقلاب چراست

زباد پرس که دريا زکيست آشفته

زبحر پرس که کشتي در اضطراب چراست

چو ما هر آنچه تو دادي بما همان خورديم

زياده هيچ نخورديم پس حساب چراست

کتاب مغربي چون نسخه ي کتاب تو است

ازو مپرس که اين حرف در کتاب چراست

***

42

با من است آن کس که بودم طالب او را با من ست

هم تنم را جان شيرين است و هم جان را تن ست

از براي او همي کردم کنار از ما و من

باز ديدم آخر الامرش که او ما و من ست

آنکه مي پنداشتم کاغيار بود، آن يار بود

و آنچه گلخن مي نمود اکنون بديدم گلشن ست

از صفاي چهره ي او خلوت جان با صفاست

وز فروغ نور رويش خانه ي دل روشن ست

همچنين کو در دل مسکين ما دارد وطن

زلف مشکينش دل مسکين ما را مسکن ست

در شب تاريک مويش نور روشن ره نماست

کاروان جان و دل را گرچه چشمش رهزن ست

سر برآرد از گريبان جهان چون آفتاب

يوسف حسنش از آن کو را جهان پيراهن ست

دست در دامان وصل او زدم ليکن چو نيک

ديده بگشودم بديدم دست او در دامن ست

چون بتابد آفتاب مشرقي در مغربي

چونکه او را در درون دل هزاران روزن ست

***

43

آنکه او در هر لباسي شد عيان پيداست کيست

و آنکه هست از جمله ي عالم نهان پيداست کيست

و آنکه از بهر تماشا آمد از خلوت برون

تا همه عالم بديدندش عيان پيداست کيست

و آنکه چون آمد به صحراي جهان بهر ظهور

کرد در بر خلعتي از جسم و جان پيداست کيست

و آنکه در عالم علم شد از ره نام و نشان

بعد از آن کو بود بي نام و نشان پيداست کيست

و آنکه بهر خود به اسم و رسم عالم شد پديد

تا که اکنونش همي خواني جهان پيداست کيست

پيش ما کز زير و بالاي جهان وارسته ايم

زير و بالا در زمين و آسمان پيداست کيست

نيست پنهان پيش چشم اهل بينش آنکه او

[گشت ظاهر در لباس انس و جان پيداست کيست]

شکل پيري و جواني روي پوشي بيش نيست

مختفي در پير و پيدا در جوان پيداست کيست

آنکه با او مي توان گفتن ازين گونه سخن

نيست پنهان در ميان مردمان پيداست کيست

[آنکه گويد مغربي را کين سخنها را بدان

بعد از آن بر هر که مي خواهي بخوان پيداست کيست]

کي لباس او را تواند کرد پنهان زآنکه او

گر هزاران جامه پوشد هر زمان پيداست کيست

***

44

زدهانش به سخن جز اثري نتوان يافت

وز ميانش به ميان جز کمري نتوان يافت

گفتمش چون قمري گفت بگو چون قمرم

چونکه بر سرو رواني قمري نتوان يافت

گفتمش ماه و خوري گفت که بر چرخ چنين

سرو قد زهره جبين ماه و خوري نتوان يافت

چون بري يافتم از سرو قدش گفت [خرد]

اين خلاف است که از سرو بري نتوان يافت

ز سر زلف وي اخبار دلم پرسيدم

گفت از آن گم شده ي ما خبري نتوان يافت

ناشده همچو نسيم سحري بي سر و پا

سحري بر سر کويش گذري نتوان يافت

نيست خالي نفسي روي تو از جلوه گري

همچو رويت به جهان جلوه گري نتوان يافت

گفته بودي که تو بر ما دگري بگزيدي

چون گزينم که به حسنت دگري نتوان يافت

بهر تير غم عشقت سپري مي جستم

گفت جانم که به از من سپري نتوان يافت

در خم زلف چو چوگان تو، گوي دل ما

همچو گويي ست کزو پا و سري نتوان يافت

مغربي ناشده چون آينه صافي و لطيف

سوي خود هيچ زخوبان نظري نتوان يافت

***

45

نهان به پرتو خويش ست آفتاب رخت

از آنکه مانع ادراک اوست تاب رخت

رخت زپرتو خود در نقاب مي باشد

عجب بود که بود غير ازين نقاب رخت

حجاب روي تو گر هست نيست جز تابش

وگرنه چيست دگر تا بود حجاب رخت

به غير چشم تو در روي تو نکرد نگاه

از آنکه ديده ي کس را نبود تاب رخت

نوشته اند بر اوراق چهره ي خوبان

به خط خوب دو سه آيت از کتاب رخت

به آب روي تو سوگند مي خورد جانم

که دل در آتش سوزنده است ز آب رخت

دلا هميشه رخت منقلب به جانب ماست

به سوي هيچ کسي نيست انقلاب رخت

چگونه روي به غير جناب ما آرد

از آنکه بس متعالي بود جناب رخت

بسي به مشرق و مغرب طلوع کرد و غروب

که تا به مغربي ظاهر شد آفتاب رخت

***

46

سحرهاي غمزه ي جادوي او بي انتهاست

عشوه هاي طره ي هندوي او بي انتهاست

دل شد اندر پيچ و تاب حلقه ي گيسوش گم

پيچ و تاب حلقه ي گيسوي او بي انتهاست

در سر زلفش ندانم در کجا افتاده است

تا کدامين سوي دارد موي او بي انتهاست

هر کسي را هست راهي سوي او در هر نفس

راهها در هر نفس زان سوي او بي انتهاست

ره به کويش هر که برد از وي برون نامد دگر

چون برون آيد دگر چون کوي او بي انتهاست

بهر هر دل هر طرف محراب ديگر مي نهد

ابرويش زان قبله ي ابروي او بي انتهاست

طاقت نيروي بازويش کجا آرد دلم

زآنکه دل بي طاقت و نيروي او بي انتهاست

مغربي را گوي دل اندر خم چوگان اوست

عرصه ي ميدان براي گوي او بي انتهاست

***

47

ريخت خونم که اين شراب من ست

سوخت جانم که اين کباب من ست

چونکه چشم خراب و مستم ديد

گفت کين بيخود و خراب من ست

چونکه در بوته ي غمم بگداخت

گفت در زير لب که آب من ست

چون در آن آب، روي خود را ديد

گفت کين عکس آفتاب من ست

کرد با عکس روي خويش خطاب

يعني اين مظهر خطاب من ست

گفت با تو عتابها دارم

گر تو را طاقت عتاب من ست

آنچه پرسيد ازو شنيد جواب

گفت مايل که اين جواب من ست

مهر رويش به مغربي مي گفت

تابش روي آفتاب من ست

من زفرط عيانيم پنهان

پرتو ذات من حجاب من ست

***

48

آن کس که ديده در طلب او مسافر است

عمري ست تا که در دل و جانم مجاور است

و آن کس که حسن روي بتان حسن روي اوست

در حسن روي خويش زهر ديده ناظر است

دل را به سحر غمزه ي خوبان همي برد

آن غمزه را نگر که ز هر غمزه ساحر است

از چشم او مپرس که ترکي است جنگجوي

از زلف او مگوي که هندوي کافر است

گفتم که ذاکرم مگو آن دوست را به خود

خود راست کز زبان من آن دوست ذاکر است

غايب مباش يک نفس از دوست زانکه دوست

در غيبت و حضور تو پيوسته حاضر است

حسن وي است آنکه مر او را نه اول اوست

عشق من است آنکه مر او را نه آخر است

گر در فنون عشوه گري حاضر است دوست

دل در فنون عشوه خري سخت ماهر است

اي مغربي تو ديده به دست آر، زآنکه دوست

چون آفتاب در رخ هر ديده ظاهر است

***

49

اين جوش که از ميکده برخاست چه جوش ست

اين جوش مگر از خم آن باده فروش ست

اين ديده ندانم که چرا مست و خراب است

و اين عقل ندانم که چرا رفته زهوش ست

دل باده کجا خورد ندانم شب دوشين

کو، بي خبر و مست و خراب از شب دوش ست

آن کيست که در گوش دل آهسته سخن گوست

و آن کيست که اندر پس آن پرده به گوش ست

در گوش فلک از مه نو حلقه که انداخت

اين چرخ ندانم که که را حلقه به گوش ست

اين مهره ي مهر از چه برين چرخ روانست

بر اطلس گردون زکواکب چه نقوش ست

اي هدهد جان ره به سليمان نتوان برد

بر درگه او بس زطيور است و وحوش ست

ساکن نشود بحر دل مغربي از جوش

يارب ز چه باده است که در جنبش و جوش ست

***

50

آنچه جان گفت به دل باز نمي يارم گفت

به کسي رمزي از آن راز نمي يارم گفت

مطرب عشق درين پرده مرا سازي زد

که به کس هيچ از آن ساز نمي يارم گفت

گفت با من سخني عشق به آواز بلند

آنچه او گفت به آواز نمي يارم گفت

چون ندارد دل تو حوصله ي گنجشکي

بر او، زآن سخني باز نمي يارم گفت

آنکه او را پر و پرواز نباشد هرگز

بر او، از پر و پرواز نمي يارم گفت

زير لب خنده زنان عشوه کنان با دل من

آنچه گفت آن بت طناز نمي يارم گفت

لذت لعل لب و جام غم انجام تو را

بر بي ذوق از آغاز نمي يارم گفت

شرح آن طره طرار نمي دانم داد

سحر آن غمزه ي غماز نمي يارم گفت

مغربي با دل دمساز چو دمساز نه اي

با تو سر دل دمساز نمي يارم گفت

***

51

اين کرد پري چهره ندانم که چه کرد است

کز جمله ي خوبان جهان گوي ببرد است

موسي کليم است که دارد يد بيضا

عيسي ست کزو زنده شود هر که بمرد است

چون چرخ به رقص است و چو خورشيد فروزان

از پرتو رويش شود آب آنکه فسرد است

او را نتوان گفت که از آدم و حواست

کس شکل چنين زآدم و حوا نشمرد است

يغماي دل خلق جهان مي کند اين کرد

ماننده ي ترکان همگي تازد و برد است

با حسن رخش حسن خلايق همه قبح ست

با لعل لبش جام مصفا همه درد است

هر دل که برو نقش جهان بود منقش

نقش رخ او آمده آن را بسترد است

کس نيست که رخت دل خود را به چنين کرد

در راه هوا جمله بکلي نسپرد است

اي مغربي از دلبر خود گوي سخن را

کو نه عرب و نه عجم و رومي و کردست

***

52

زآسمان غيبت اول ايزدا خوانم فرست

پس براي خوردن خوان تو مهمانم فرست

از براي شکر نعمتهاي بي پايان تو

نعمت بي منتها و حد و پايانم فرست

چون تنم پيدا و جانم هست پنهان دايما

قوت و قوتي تو بي پيدا و پنهانم فرست

تا مگر موجي کشد بازم ز ساحل در محيط

هر زمان صد موج چون درياي عمانم فرست

نيست ما را هر گدايي چون سزاي بندگي

چون فرستي بندگي را شاه و سلطانم فرست

اي خدا چون کدخدايم ساختي بي کد و کد

آنچه داني کدخدا را بايد آن، آنم فرست

چونکه در ملک فنا و فقر شاهم کرده اي

هر زمان باج و خراج از پيش شاهانم فرست

[آنچه داني هر مه و هر سال مي بايد مرا

گر فرستي بعد از آن هر سال چندانم فرست]

از زبان مغربي با عز ملک و دين بگو

کز بر خود گوسفند و گندم و نانم بفرست

***

53

گذشت عهد نبوت رسيد دور ولايت

نماند حاجت امت به معجزات و به آيت

ز شرک، روي به توحيد کرده اند خلايق

نهاده اند به تحقيق رخ به راه هدايت

نهايت امم انبيا رسول گذشته

به پيش امت مرحوم احمد است بدايت

چنانکه ختم نبوت در انبياست به احمد

بر اولياي وي است انتها و ختم ولايت

هر آن صفت که شه ملک راست غالب اوصاف

همان صفت کند اندر سپاه شاه سرايت

مگوي هيچ زآغاز و انتها که جهان را

رسيد کار به انجام و انتها و نهايت

دلم رسيد چوبي اسم و رسم و جاه و جهت شد

به غايتي که مر او را، نه انتهاست نه غايت

هر آنکه باز نکردست گوش هوش جهان را

برش حديث حقايق فسانه است و حکايت

رسيده است به صحت ز راه کشف و تجلي

هر آن حديث که از مغربي کنند روايت

***

54

مرا دلي ست که او را نه انتهاست نه غايت

نهايت همه دلها به پيش اوست بدايت

چو برزخي که بود در ميان ظاهر و باطن

ميان ختم نبوت فتاده است و ولايت

ازوست بر همه جانها فروغ و تاب تجلي

ازوست بر همه دلها ظهور نور هدايت

روان او ز تصور گذشته است و تفکر

عيان او ز خبر وارهيده است و حکايت

علوم او ز طريق تجلي است و تدلي

نه از طريقه ي عقل ست و بحث و نقل و روايت

دلي که عرش و نظرگاه ذات پاک قديم است

چون ذات پاک قديم است بي کران و نهايت

زهي ظهور و زهي جلوه گاه و مظهر جامع

زهي سرير و زهي پادشاده و ملک و ولايت

بود ز اسم و زرسم و زنعت و وصف مجرد

برون ز عالم مدح است و ذم و شکر و شکايت

ز بس که مغربي با دوست گشته است مصاحب

صفات دوست درو کرده است جمله سرايت

***

55

بيار ساقي باقي بريز بر من حادث

مي قديم که تا وارهم ز دست حوادث

چو در زمين دلم تخم مهر خويش فکندي

به آب باده برويان که نيست به ز تو حادث

از آن شراب به کنعان نوح گر برسيدي

نگشتي غرقه ي طوفان چو سام و حام و چو يافث

به بوي باده توان مرد و باز زنده توان شد

که همچنان که مميت است، هست محي و باعث

حيات يافت از آن سام نوح از دم عيسي

که او به بوي همين باده بود نافخ و نافث

دلا به خود نظري کن برون ز خود سفري کن

که هيچ کار نيابد زمرد کاهل و لابث

درآ به مجلس مردان بخور شراب تجلي

شراب مرد تجلي بود نه ام خبائث

تو را شراب تجلي ز دست خويش رهاند

از آنکه باده ي باقي ست بر فناي تو باعث

چو مغربي زميان شد نشست يار به جايش

خوشا کسي که بود دلبرش خليفه و وارث

***

56

چو بحر نامتناهي ست دايما امواج

حجاب وحدت درياست کثرت امواج

جهان و هر چه درو هست جنبش درياست

زقعر بحر به ساحل همي کند اخراج

دلم که ساحل درياي بي نهايت اوست

بود مدام به امواج بحر او محتاج

علاج درد دلم غير موج دريا نيست

چه طرفه درد که موجش بود دوا و علاج

کسي که موج به دريا کشيدش از ساحل

وقوف يافت ز سر حقيقت و معراج

به هر خسي نرسد زين محيط در و گهر

يکي به خس رسد ازوي، يکي به گوهر و تاج

ازين محيط که عالم به جنب اوست سراب

مراست عذب فرات و تو راست ملح اجاج

به لون و طعم اگر آب مختلف باشد

ز اختلاف محل است و انحراف مزاج

هر آنچه مغربي از کاينات حاصل کرد

بکرد بحر محيطش به يک زمان تاراج

***

57

سحرگهي مؤذن به فالق الاصباح

صلاي زنده دلان مي زند به خوان صلاح

تو رو به خانه ي خمار عاشقان آور

براي راحت روحت طلب کن از وي راح

کليد فتح دل اهل دل به دست وي است

گشايشي طلب از وي که عنده المفتاح

از آن شراب که از دل برون برد احزان

از آن شراب که در جان درآورد افراح

از آن مي اي که بدو زنده است جان مسيح

از آن مي اي که در اشباح دردمد ارواح

نجات هر دو جهان را از آن شراب طلب

که اوست در دو جهان موجب نجات و نجاح

به پيش پرتو آن مي چراغ فکر وجود

چو پيش ضوي صباح است کوکب مصباح

به هر که ساقي ازين باده داد، رست زخود

هر آنکه رست ز خود يافت در دو کون فلاح

بيا و بر دل و بر جان مغربي مي ريز

مي اي که هيچ ملوث نمي شود ز اقداح

***

58

پا زحد خويشتن بيرون نمي بايد نهاد

گر نهادي پيش ازين، اکنون نمي بايد نهاد

فعل ناموزون را موزون نمي بايد شمرد

قول ناموزون را موزون نمي بايد نهاد

حد هر چيزي چو دانستي و نعت و وصف او

زآنچه هست او را کم و افزون نمي بايد نهاد

هر چه مادون حق آمد پيش مادون آن بود

نام حق را هيچ بر مادون نمي بايد نهاد

آنچه از دون ست از عالي نمي بايد گرفت

و آنچه از عالي بود بر دون نمي بايد نهاد

عاشقان را جز رسوم خلق رسمي ديگر است

بهر ايشان رسم ديگرگون نمي بايد نهاد

دل به دام زلف دلداران نمي بايد فکند

پاي در زنجير، چون مجنون نمي بايد نهاد

چنگ دل در زلف مه رويان نمي بايد زدن

دست را بر مار پر افسون نمي بايد نهاد

چون شناور نيستي بر گرد هر جيجون مگرد

بي شنايي پاي بر جيحون نمي بايد نهاد

دل که شد مفتون چشم فتنه جوي دلبري

هيچ دل ديگر بر آن مفتون نمي بايد نهاد

اي کليم دل ز طور خويش پا بيرون منه

از گليم خويش پا بيرون نمي بايد نهاد

حسن و عشق دوست را مجنون و ليلي مظهرند

تهمتي بر ليلي و مجنون نمي بايد نهاد

يارگه چوست ست و گه بيچون و گه بيچون و چون

چون و همچون را همه بيچون نمي بايد نهاد

آنچه گردان ست، گرداننده ي گردون مدان

فعل گردش را برين گردون نمي بايد نهاد

مغربي اسرار بحر بيکران را بيش ازين

از زبان موج، بر هامون نمي بايد نهاد

***

59

از جنبش بحر قدم برخاست موج بي عدد

وز موج درياي ازل پرگشت صحراي ابد

از موج بحر بيکران صحرا و دريا شد يکي

صحرا يقين دريا شود چون يابد از دريا مدد

اندر سراي لم يزل باشد ابد عين ازل

سر در هم آرد دايره از پيش برخيزد عدد

اندر جهان پر عدد واحد احد نبود ولي

در خطه ي ملک احد واحد بود عين احد

اندر يکي صد بين نهان، درصد يکي را بين عيان

از صد يکي گفتم، بدان صد را زيک، يک رازصد

ليکن جهان جسم و جان گرچه شد از دريا عيان

بر روي بحر بيکران باشد چو بر دريا زبد

من بر مثال ماهيم افتاده از دريا برون

باشد چو موجي در رسد بازم به دريا درکشد

وقت کآن خورشيد ما و آن ماه و آن ناهيد ما

از برج دل طالع شود وزن اندرون سر بر زند

آن آفتاب مشرقي پيدا شود از مغربي

کز مغربي را آينه پنهان نباشد در نمد

***

60

دل من هر نفسي از تو تجلي طلبد

دم به دم ديده ي مجنون رخ ليلي طلبد

هر که او ديده بود چهره و بالاي تو را

کي ز ايزد به دعا روضه و طوبي طلبد

در جهان ذره اي ازمهر رخت خالي نيست

کو ز ديدار تو در جنت اعلي طلبد

ما به دنيا طلبيديم، بديديم عيان

زاهد گم شده آن را که به عقبي طلبد

معني و صورت ما صورت و معني وي ست

حبذا آنکه چنين صورت و معني طلبد

جز که در مملکت فقر و فنا نتوان يافت

صوفي آن چيز که در خانه ي تقوي طلبد

جان من در همه ذرات جهان يافته است

آنچه موسي ز سر طور تجلي طلبد

در دوم مرتبه چون شکل الف بي گردد

پس عجب نبود اگر کس الف از بي طلبد

مغربي ديده به دست آر پس آنگه بطلب

حسن يوسف که شنيده است که اعمي طلبد

***

61

مرا دلي ست که در وي به غير دوست نگنجد

درين حظيره هر آن کس که غير اوست نگنجد

زمغز و پوست برون آ که در حظيره ي قدس

کسي نيامده بيرون زمغز و پوست نگنجد

سراي حضرت جانان ز رنگ و بوست مقدس

در آن سراي کسي را که رنگ و بوست نگنجد

چو آينه همگي روي باش بهر تجلي

که نور او به دلي کآن نه جمله روست نگنجد

تو از ميانه ي ميدان کناره گير که اينجا

جز آنکه در خم چوگان او چو گوست نگنجد

دلي چو بحر ببايد و گرنه موج محيطش

در آن دلي که به تنگي بسان جوست نگنجد

ميان مجلس دريا کشان به جام حقيقت

سري که مست ز جام خم و سبوست نگنجد

به پيش يار بدين وصف و خلق و خو نتوان شد

از آنکه هر که بدين وصف و خلق و خوست نگنجد

زگفت و گوي گذر کن چو مغربي که درين کوي

کسي که ميل دلش سوي گفت و گوست نگنجد

***

62

دلي دارم که در وي غم نگنجد

چه جاي غم که شادي هم نگنجد

ميان ما و يار همدم ما

اگر همدم نباشد دم نگنجد

حديث بيش و کم اينجا رها کن

که اينجا وصف بيش و کم نگنجد

چنان پر گشت گوش از نغمه ي دوست

که در وي بانگ زير و بم نگنجد

جز انگشتي که عالم خاتم اوست

دگر چيزي درين خاتم نگنجد

دلي کو فارغ است از سور و ماتم

درو هم سور و هم ماتم نگنجد

زبان اي مغربي درکش زگفتار

مگو چيزي که در عالم نگنجد

رسد هرگز به جايي آدميزاد

که آنجا عالم و آدم نگنجد

درين خلوت به جز دمساز نايد

درين مجلس به جز خرم نگنجد

در آن کو حريم خاص يار است

هر آن کو هست نامحرم نگنجد

***

63

بتم با هر سوي هر سو سر و کاري دگر دارد

غمش با هر دلي سودا و بازاري دگر دارد

جمال و عشق آن دلبر ز هر معشوق و هر عاشق

به گاه جلوه نظاري و ديداري دگر دارد

اگر چه ديده اي گلزار روي او، مشو [قانع]

که روي او جز اين گلزار گلزاري دگر دارد

اگر او ديده اي دادت که ديدارش بدو بيني

طلب کن ديده اي ديگر که ديداري دگر دارد

اگر در ساعتي صد بار رخسارش به صد ديده

همي بيني مشو قانع که رخساري دگر دارد

چو گفتارش بد آن گوشي که او بخشيد نشنيدي

برو گوش دگر بستان که گفتاري دگر دارد

مگو در شهر و بازارش خريدارش منم تنها

که در هر شهر و بازاري خريداري دگر دارد

تو تنها نيستي بيمار چشم شوخ آن دلبر

که چشمش چون تو در هر گوشه بيماري دگر دارد

نه تنها مغربي باشد گرفتار سر زلفش

که زلف او به هر مويي گرفتاري دگر دارد

***

64

دل ما هر نفسي مشرب ديگر دارد

راه و رسم دگر و [مذهب] ديگر دارد

مي کشد هر نفسي جام دگر از لب يار

بهر هر جام کشيدن لب ديگر دارد

نيست دل در دو نفس طالب يک مطلب خاص

هر زمان او طلب مطلب ديگر دارد

شاهد او جز ازين خال و خط و غبغب و تن

خال و خط دگر و غبغب ديگر دارد

هر زمان جان دگر از لب جانان رسدش

بر هر جان که رسد قالب ديگر دارد

در جهان دل ما مهر و سپهر دگر است

عرش و فرش و فلک و کوکب ديگر دارد

به جز اين روز که بيني بودش روز ديگر

به جز اين شب که تو داري شب ديگر دارد

دل سواري ست که در گاه توجه کردن

جانب هر طرفي مرکب ديگر دارد

لوح محفوظ دل مغربي از مکتب دوست

گشت مسطور که دل مکتب ديگر دارد

***

65

هر که در جنت دل مثل تو حوري دارد

گر کند ميل به فردوس قصوري دارد

هست بي بهره ز ديدار تو در خلد برين

هرکه از جنت و از حور شعوري دارد

ديده هر لحظه پي ديدن مهر رويت

از فروغ رخ چون مهر تو نوري دارد

هست ذرات جهان آينه مهر رخت

مهر روي تو ز هر ذره ظهوري دارد

دل موسي صفتم در دل و در جان پنهان

هر زمان بهر تجلي تو طوري دارد

بر خلافت چو دلم در قدم داود است

پس عجب نبود اگر زآنکه زبوري دارد

همگي ملک سليمان به يکي مور دهد

التفاتي اگر آن دوست به موري دارد

تا چه شادي ز دل غمزه از دوست رسيد

مغربي را که دلش بسط و سروري دارد

***

66

مست ساقي خبر از جام و سبو کي دارد

تو مپندار که او مستي ازين مي دارد

هيچ با هوش نيابد نفسي از مستي

آنکه از ساقي جان جام پياپي دارد

دل به رقص ست از آن نغمه که گردون در چرخ

مست از وي نه سماع از دف و از ني دارد

سايه ي مهر توام در پي مهر تو روم

حبذا سايه که خورشيد تو در پي دارد

هر کجا هست بهاري زدي اي خالي نيست

دل بهاري زگلستان تو در پي دارد

ليلي حسن تو را همدل مجنون حي است

وه چه ليلي ست که مجنون تو در حي دارد

آنکه در مملکت فقر و فنا پادشه است

با چنين ملک سر ملک کيان کي دارد

مغربي زنده و باقي نه به نان است و نه جان

که مر او زندگي از ساقي و از مي دارد

***

67

جانم از پرتو روي تو چنان مي گردد

که دل از آتش او آب روان مي گردد

هر چه پيداست نهان مي شود از ديده و جان

چو بر آن ديده جمال تو عيان مي گردد

هر که از تو اثر و نام و نشان مي يابد

از خود او بي اثر و نام و نشان مي گردد

چو ز جان جان و جهان جمله نهان گشت به کل

آنچه جان طالب آن ست همان مي گردد

دل چو گويي ست که اندر خم چوگان وي ست

روز و شب بي سر و بي پاي از آن مي گردد

حسن مجموع جهان در نظرم مي آيد

چونکه بر روي تو چشمم نگران مي گردد

بر تنم گر به لطافت نظري مي افکند

ز لطافت تن من جمله چو جان مي گردد

گر چه پيداست رخ دوست چو خورشيد ولي

هم ز پيدايي خود باز نهان مي گردد

آنکه او معتکف جان و دل مغربي است

مغربي در طلبش گرد جهان مي گردد

***

68

دلي نداشتم آن نيز بود يار ببرد

کدام دل که نه آن يار غمگسار ببرد

به نيم غمزه روان چون مني هزار ربود

به يک کرشمه ي دل همچو من نزار ببرد

هزار نقش برانگيخت آن نگار ظريف

که تا به نقش دل از دستم آن نگار ببرد

به يادگار دلي داشتم ز حضرت دوست

ندانم از چه سبب دوست يادگار ببرد

دلم که آينه ي روي اوست داشت غبار

صفاي چهره ي او از دلم غبار ببرد

چو در ميانه درآمد خرد کنار گرفت

چو در کنار درآمد دل از کنار ببرد

اگرچه در دل مسکين من قرار گرفت

وليکن از دل مسکين من قرار ببرد

به هوش بودم و با اختيار در همه کار

زمن به عشوه گري هوش و اختيار ببرد

کنون نه جان و نه دل دارم و نه عقل و نه هوش

چه عقل و هوش و دل و جان که هر چهار ببرد

چو آمد او به ميان رفت مغربي زميان

چو او به کار درآمد مرا زکار ببرد

[نشان و نام من از روزگار باز مجوي

که دوست نام و نشانم ز روزگار ببرد]

***

69

از جنبش اين دريا هر موج که برخيزد

بر وادي جان آيد بر ساحل دل ريزد

دل را همه جان سازد جان را همه دل وآنگه

جان و دل جانان را با يکدگر آميزد

جان و دل و جانان را با يکدگر آن لحظه

فرقي نتوان کردن تمييز چو برخيزد

چون پادشه وحدت بگرفت ولايت را

آن ملک بدو کثرت بگذارد و بگريزد

جايي که يقين آمد شک را چه محل باشد؟

ظلمت به کجا ماند با نور که بستيزد؟

سکان صحاري را سيراب کند هر دم

از فيض خود اين دريا ابري که برانگيزد

از گلشن جان و دل در حال فرو شويد

گردي که برو گه گه غربال هوا بيزد

اي مرد بياباني بگريز ازين ساحل

زان بيش که در دامن موجيت درآويز

چون مغربي پر دل پرورده ي اين بحرست

از بحر نينديشد و زموج نپرهيزد

***

70

دل از بند من بيدل رها شد

نمي دانم که را ديد و کجا شد

مگر کو دانه ي خال بتي ديد

از آن در دام زلفش مبتلا شد

هواي دلستاني داشت در سر

نمي دانم به عزم آن هوا شد

مگر بودش نهاني دلربايي

نهان از ما بر آن دلربا شد

صفايي داشت با خوبان مه وش

ازين جاي مکدر زآن صفا شد

صداي ارجعي آمد به گوشش

پي آن نغمه و بانگ و صدا شد

صداي خوان وصل يار بشنيد

به سوي خوان وصلش زان صلا شد

ز جان و از جهان بيگانه گرديد

که تا با جان و جانان آشنا شد

دمي خالي نمي باشد ز دلدار

از آن کز بهر او خلوت سرا شد

ز حال مغربي ديگر نپرسيد

از آن ساعت که از پيشش جدا شد

***

71

تا که خورشيد من از مشرق جان پيدا شد

از فروغش همه ذرات جهان پيدا شد

تا که از چهره ي خود باز برانداخت نقاب

از صفاي رخ او کون و مکان پيدا شد

بود از کون و مکان نام و نشان ناپيدا

ناگه از کون و مکان نام و نشان پيدا شد

تا به گفتار درآمد لب شيرين بتم

در جهان ولوله و شور و فغان پيدا شد

بود خاموش به گفتار درآمد عالم

به حديثي که بتم را ز زبان پيدا شد

بر لب جوي جهان تا که خرامان بگذشت

از هواي قد او سرو روان پيدا شد

کفر و دين از اثر زلف و رخش گشت پديد

در جهان تا که از آن سود و زيان پيدا شد

از رضا و سخطش گشت عيان لطف و غضب

زين يکي دوزخ و زآن حور و جنان پيدا شد

گرچه ذرات جهان گشت عيان از مهرش

مهرش از جمله ي ذرات عيان پيدا شد

يارب آن روي چه مهري ست که از پرتو او

هر چه در کتم عدم بود نهان پيدا شد

در فروغ رخ خورشيد و شش از سر مهر

مغربي ذره صفت رقص کنان پيدا شد

***

72

نهان به صورت اغيار يار پيدا شد

عيان به نقش و نگار آن نگار پيدا شد

ميان گرد و غبار آن سوار پنهان بود

ولي چو گرد نشست آن سوار پيدا شد

جهان خطي است که گرد عذار او بدميد

خط خوش ست که گرد عذار پيدا شد

براي بلبل غمگين بي نواي حزين

هزار گلبن شادي ز خار پيدا شد

يکي که اصل عدد بود در شمار آمد

از آن سبب عدد بي شمار پيدا شد

پديد گشت ز کثرت جمال وحدت او

يکي به کسوت چندين هزار پيدا شد

چو نقطه در حرکت آمد از پي تدوير

محيط و مرکز و دور و مدار پيدا شد

اگر نتاخت سوي کاينات لشکر او

بگو که از چه سبب اين غبار پيدا شد

اگر تو طالب سر ولايتي بطلب

زمغربي که درين روزگار پيدا شد

***

73

آن کس که نهان بود ز ما آمد و ما شد

و آن کس که نه ما بود و شما ما و شما شد

سلطان ز سر تخت شهي کرد تنزل

با آنکه جز او هيچ شهي نيست گدا شد

آن کس که ز فقر و زغنا هست منزه

در کسوت فقر از پي اظهار غنا شد

هرگز که شنيده است از اين طرفه که يک کس

هم خانه ي خويش آمد و هم خانه خدا شد

آن گوهر پاکيزه و آن در يگانه

چون جوش برآورد زمين گشت و سما شد

در کسوت چوني و چرايي نتوان گفت

کآن دلبر بي چون و چرا چون و چرا شد

بنمود رخ و ابروي وي ز ابروي خوبان

تا بر صفت ماه نو انگشت نما شد

در گلشن عالم چو سهي سرو و چو لاله

هم سرخ کلاه آمد و هم سبز قبا شد

آن مهر سپهر ازلي کرد تجلي

تا مغربي و مشرقي و نور و ضيا شد

***

74

صبح ظهور دم زد و عالم پديد شد

مهر رخت ز مشرق آدم پديد شد

پوشيده بود روي تو در زير موي تو

چون بازگشت موي تو از هم پديد شد

جان و جهان که در خم زلف تو شد نهان

زلف تو را ز هر شکن و خم پديد شد

بر ملک نيستي لب لعلت سحرگهي

يک دم دميد عالم از آن دم پديد شد

يک نکته گفت لعل تو شور از جهان بخاست

يک جرعه ريخت جام تو صد خم پديد شد

مجروح نيش غمزه ي مردافکن تو را

هم از لب چو نوش تو مرهم پديد شد

بر هر دلي که گشت جمال تو جلوه گر

در وي هزار نقش دمادم پديد شد

تا شد يقين که شاديت اندر غم دل ست

دل را هزار خرمي از غم پديد شد

خورشيد آسمان ولايت ظهور يافت

تا مغربي زمغرب عالم پديد شد

***

75

چون عکس رخ دوست در آيينه عيان شد

بر عکس رخ خويش نگارم نگران شد

شيرين لب او تا که به گفتار درآمد

عالم همه پر ولوله و شور و فغان شد

چون عزم تماشاي جهان کرد زخلوت

آمد به تماشاي جهان جمله جهان شد

هر نقش که او خواست بدان نقش برآمد

پوشيد همان نقش و بدان نقش عيان شد

هم کثرت خود گشت و درو وحدت خود ديد

هم عين همين آمد و هم عين همان شد

جايي همه اسم آمد و جايي همگي رسم

جايي هم جسم آمد و جايي همه جان شد

هم پرده برانداخت ز رخ کرد تجلي

هم پرده ي خود گشت و پس پرده نهان شد

اي مغربي آن يار که بي نام و نشان بود

از پرده برون آمد و با نام و نشان شد

[بر جوي جهان سرو روانش چو گذر کرد

صد سرو روان بر لب هر جوي روان شد]

***

76

بي پرتو رخسار تو پيدا نتوان شد

بي مهر تو چون ذره هويدا نتوان شد

جز از لب تو جام لبالب نتوان خورد

جز در رخ تو واله و شيدا نتوان شد

تا موج تو ما را نکشد جانب دريا

از ساحل خود جانب دريا نتوان شد

تا جذبه ي اويي نربايد من و ما را

هرگز نفسي بي من و بي ما نتوان شد

از مهر رخش سايه صفت پست نگشته

اندر پي آن قامت و بالا نتوان شد

از رنگ دو عالم نشده پاک و مصفا

آيينه ي آن چهره ي زيبا نتوان شد

در خلوت اگر ديده ز اغيار نشد پاک

از خلوت خود جانب صحرا نتوان شد

بي ديده نشايد به تماشا شدن اي دوست

تا ديده نباشد به تماشا نتوان شد

چون مغربي از مشرق و مغرب نرهيده

خورشيد صفت مفرد و يکتا نتوان شد

***

77

اگر از جانب ما ذلت و نياز نباشد

جمال روي تو را هيچ عز و نار نباشد

ز سوز عاشق بيچاره است ساز جمالت

جمال را اگر آن سوز نيست ساز نباشد

به پيش ناز تو گر ما نياوريم نيازي

ميان عاشق و معشوق امتياز نباشد

به عشق ماست مطرز لباس حسن تو دايم

لباس حسن تو را به ازين طراز نباشد

کجا شود به حقيقت عيان جمال حقيقت

اگر مظاهر و آيينه ي مجاز نباشد

مجوي در دل ما غير دوست زانکه نيابي

از آنکه در دل محمود جز اياز نباشد

نوازشي نتوان از کسي دگر طلبيدن

اگر چنانکه دلارام دلنواز نباشد

به پيش عقل مگو قصه هاي عشق که آن را

قبول مي نکند آنکه عشق باز نباشد

براي اين دل بيچاره مغربي تو نگويي

چه چاره سازم اگر يار چاره ساز نباشد

***

78

مرا به فقر و فنا افتخار مي باشد

زنام ملک غنا ننگ و عار مي باشد

مدام باده ي توحيد مي خورم زآن رو

که اين شراب مرا خوش گوار مي باشد

مزاج هر کسي اين باده بر نمي تابد

ولي مزاج مرا سازگار مي باشد

ميان آنکه تواش در کنار مي طلبي

علي الدوام مرا در کنار مي باشد

دلي که هست دلارام را درو آرام

ندانم از چه سبب بي قرار مي باشد

به گرد مرکز توحيد مي کند دوران

دلم که همچو فلک در مدار مي باشد

صفاي چهره ي او را کجا تواند ديد

دلي که ديده ي او پر غبار مي باشد

دل ست آينه آن چهره را، ولي صافي

چگونه چهره نمايد که تار مي باشد

بيا زچشم دل مغربي به يار نگر

از آنکه چشم دلش چشم يار مي باشد

***

79

رخت گر چه چو خورشيد فلک مشهور مي باشد

ولي هم در فروغ خويشتن مستور مي باشد

نقابي نيست رويت را به جز نور رخت دايم

نقابي گر بود مهر رخت را نور مي باشد

به ما نزديک نزديک ست و از ما دور دور آن رخ

که از افراط نزديکي به غايت دور مي باشد

جهان خورشيد او بگرفت وزو شد بي نصيب آن کس

که چون خفاش از خورشيد ديدن کور مي باشد

به هجر خويشتن بايد طلب کردن وصال او

که مرد وصل او دايم ز خود مهجور مي باشد

قصور و حور و ولدان را نمي دانم ولي دانم

من آن کس را که ولدان و قصور و حور مي باشد

کتاب جامع و فاضل ز ايزد کرده ام حاصل

که رطب و يابس عالم درو مسطور مي باشد

در اسراري که مي گويم ازو دستور مي خواهم

مرا در گفتن اسرار ازو دستور مي باشد

ز جام نرگس مست و لب ميگون آن ساقي

روان مغربي گه مست و گه مخمور مي باشد

***

80

دلي که با رخ و زلف تو همنشين باشد

مجرد از غم و شادي و کفر و دين باشد

بود زکفر و ز اسلام بي خبر آن دل

که زلف و روي تواش روز و شب قرين باشد

خرد ز بهر تفاخر زخرمن آن کس

که خوشه چين تو بودست خوشه چين باشد

کجا به ملک سليمان و خاتمش نگرم

مرا که مملکت فقر در نگين باشد

مرا که جنت ديدار در درون دل ست

چه التفات به جنات و حور عين باشد

کجا ز لذت ديدار او خبر يابي

تو را که ميل به شير و به انگبين باشد

بدوز ديده زغير وانگهي به عين نگر

به عين کي نگرد هر که غير بين باشد

به پيش ديده ي ما غير و عين هر دو يکي است

نظر چنين کند آن کس که با يقين باشد

بيا و ديده اي از مغربي به وام ستان

ببين که هر چه بگفت او چنين چنين باشد

***

81

زدريا موج گوناگون برآمد

ز بيچوني به رنگ چون برآمد

چو نيل از بحر قومي آب گرديد

براي ديگران چون خون برآمد

گه از هامون به سوي بحر شد باز

گهي از بحر بر هامون برآمد

چو اين درياي بيچون موج زن شد

حباب آسا بر او گردون برآمد

از اين دريا بدين امواج هر دم

هزاران گوهر مکنون برآمد

چو يار آمد ز خلوتخانه بيرون

به هر نقشي درين بيرون برآمد

به صد دستان نگارم داستان شد

به صد افسانه و افسون برآمد

بدين کسوت تو مي بينيش اکنون

يقين مي دان که او اکنون برآمد

به معني هيچ ديگرگون نگرديد

به صورت گرچه ديگرگون برآمد

چو شعر مغربي در هر لباسي

به غايت دلبر و موزون برآمد

***

82

نشان و نام مرا روزگار کي داند

صفات و ذات مرا غير يار کي داند

کسي که هستي خود را به حق نپوشاند

دگر کسش به جز از کردگار کي داند

مرا که نور نيم اهل نور کي بيند

مرا که نار نيم اهل نار کي داند

چو من زهر دو جهان رخت خويش برچيدم

به روز [محشر] از اهل شمار کي داند

مرا که نيست شدم در تو هست نشناسد

مرا که مست توام هوشيار کي داند

به پيش آنکه يکي ديد صد هزار مگوي

نديده غير يکي صد هزار کي داند

کسي کاسير دل و جان و عقل و نفس بود

مرا که رسته ام از هر چهار کي داند

ز مغربي خبري کز حصار کون رهيد

کسي که هست اسير حصار کي داند

***

83

مي حديثي از لب ساقي روايت مي کند

با دل از سرمستي چشمش حکايت مي کند

از حديث مستي چشمش دلم سرمست شد

قصه ي مستان نگر تا چون سرايت مي کند

در بدايت داشت جانم مستي از جام لبش

در نهايت زان سبب ميل بدايت مي کند

دست زلفش گشت در تاراج ملک جان دراز

اين تطاول بين که در شهر و ولايت مي کند

شکرها دارد دلم از لعل شکربار او

گرچه از زلف پريشانش شکايت مي کند

خاطر شوريدگان زلف او را غمزه اش

گاه بر هم مي زند گاهي رعايت مي کند

چشم مست دلنوازش بين که در مستي خويش

جانب دل را رعايت تا چه غايت مي کند

اين کفايت بين که پيش خدمت جانان به صدق

هرکه يک دل مي برد صد جان کفايت مي کند

هر کسي دارند از  بهر حمايت حامي اي

مغربي را چشم سرمستش حمايت مي کند

***

84

ز قدت سرو بستان آفريدند

ز رويت ماه تابان آفريدند

ز حسن روي تو تابي عيان شد

از آن خورشيد تابان آفريدند

تو را سلطاني کونين دادند

پس آنگه تخت و سلطان آفريدند

ز چشم فتنه جوي دلفريبت

هزاران چشم فتان آفريدند

از آن سرچشمه ي نوش حياتت

به گيتي آب حيوان آفريدند

ز خط و عارض و نور جبينش

شب و شمع و شبستان آفريدند

نبد مردي و ميداني جهان را

که او را مرد ميدان آفريدند

لب و دندان او را چون بديدند

در و ياقوت و مرجان آفريدند

چو عکس زلف و رخسارش نمودند

به گيتي کفر و ايمان آفريدند

که تا از زلف او زنار بندند

بسي کس را پريشان آفريدند

مر آن را وعده ي ديدار دادند

مر اين را بهر نيران آفريدند

يکي را بهر طاعت خلق کردند

يکي را بهر عصيان آفريدند

يکي از بهر مالک گشته موجود

دگر را بهر رضوان آفريدند

به صحراي جهان چون برگذشتند

تماشا را گلستان آفريدند

چو عزم جويبار دهر کردند

درو سرو خرامان آفريدند

گذر کردند بر صحراي امکان

دو عالم را از امکان آفريدند

به ظاهر ملک جسم آباد کردند

به باطن عالم جان آفريدند

چو حسن خويشتن را جلوه دادند

جهاني پر ز خوبان آفريدند

برافکندند چون پرده ز رخسار

براي جلوه انسان آفريدند

ز اشک عاشقان او به گيتي

در و درياي عمان آفريدند

دلم را در خم زلش بديدند

از آنجا گوي و چوگان آفريدند

براي عاشقان از هجر و وصلش

هزاران درد و درمان آفريدند

دليل خويشتن هم خويش بودند

بدان منگر که برهان آفريدند

چو خود خوردند باده مغربي را

چرا سرمست و حيران آفريدند

***

85

هر زمان خورشيد او از مشرقي سر برکند

ماه مهر افزاش هر دم جلوه ي ديگر کند

از براي آنکه تا نشاسد او را هر کسي

قامت زيباش هر دم کسوتي در بر کند

صورت او هر زماني معني ديگر دهد

معنيش هر لحظه اي از صورتي سر برکند

ابر فيضش چون ببارد بر زمين ممکنات

آن زمين را آسمان پر زماه و خور کند

چون بتابد آفتاب حسن او بر کاينات

نور او از روزن هر خانه اي سر در کند

در مظاهر تا شود ظاهر جمال روي او

هر دو عالم را براي روي خود مظهر کند

هر که از جان شد غلام آستان درگهش

حضرتش او را به رفعت شاه صد کشور کند

مغربي گر سر به فرمانش درآرد بنده وار

لطفش او را بر همه گردن کشان سرور کند

***

86

بيرون دويد يار زخلوتگه شهود

خود را به شکل جمله جهان هم به خود نمود

اسرار خويش را به هزاران زبان بگفت

گفتار خويش را به همه گوشها شنود

در ما نگاه کرد هزاران هزار يافت

در خود نگاه کرد همه جز يکي نبود

در هر که بنگريد درو غير خود نديد

چون جمله را به رنگ خود آورد در وجود

يک نکته گفت يار وليکن بسي شنيد

يک دانه کشت دوست وليکن بسي درود

خود را بسي نمود به خود يار جلوه گر

ليکن نبود هيچ نمودي چو اين نمود

از دست نيستي همه عالم خلاص يافت

تا يار بر جهان در گنج نهان گشود

کس در جهان نماند کزو مايه اي نبرد

آن مايه بود مايه ي اصل و زيان و سود

با آنکه شد غني همه عالم ز گنج او

يک جو ازو نکاست نه در وي جويي فزود

چون مغربي هر آنکه بر آن گنج راه يافت

بگشود بر جهان کف بذل و عطا وجود

***

87

ساختي از عين خود غيري که عالم اين بود

نقشي آوردي برون از خود که آدم اين بود

هر زمان آري برون از خويشتن نقشي دگر

يعني از درياي ما موج دمادم اين بود

بر نگين خاتم دل گشت نامت منتقش

دل تو را چون خاتم آمد نقش خاتم اين بود

جامع ذات و صفات و عالم آدم بکل

احمد آمد يعني اين مجموعه با هم اين بود

اسم اعظم را جز اين مظهر نباشد در جهان

بگذر از مظهر که عين اسم اعظم اين بود

فاتح باب شفاعت خاتم دور رسل

آنکه فتح و ختم شد او را مسلم اين بود

آخر سابق که نحن الآخرون السابقون

آنکه در کل آمده بر کل مقدم اين بود

و آنکه جان مغربي را از دو عالم برگزيد

در حريم حرمت خود ساخت محرم اين بود

***

88

رخ زيباي تو را آيينه اي مي بايد

که رخت را به تو، زان سان که تويي بنمايد

چون نظر بر رخ زيباي تو مي اندازم

حسن مجموع جهان در نظرم مي آيد

نيست مشاطه ي رويت به جز از ديده ي ما

حسن رخسار تو را ديده همي آرايد

ديده از ديدن خوبان جهان بر نبرد

هرکه بر روي تو يک لحظه نظر بگشايد

گوييا حسن تو هر لحظه فزون مي مگردد

زانکه هر لحظه مرا عشق همي افزايد

جذبه ي حسن تو هر لحظه فزون مي گردد

تا مرا از من و وزن هر دو جهان بربايد

نيست ديدار تو را ديده ي ما شايسته

بهر ديدار تو هم ديده تو مي شايد

مغربي تا شب هستي تو باقي باشد

روز خورشيد من از مشرق جان برنايد

***

89

رخت هر دم جمالي مي نمايد

زحسن خود مثالي مي نمايد

مرا طاووس حسنت هر زماني

زتو پري و بالي مي نمايد

جمالت را کمالاتي ست بسيار

از آن هر دم کمالي مي نمايد

تجلي مي کند هر لحظه بر دل

دلم را طرفه حالي مي نمايد

گهي بر چرخ دل مانند بدري

گهي همچون هلالي مي نمايد

مرا هر لحظه از ذرات عالم

به تو راه وصالي مي نمايد

جهان بر عارضت چون خط و خالست

به چشم جان خيالي مي نمايد

به چشم مغربي غيري محال ست

کسي گويد محالي مي نمايد

***

90

مهت هر لحظه از کويي نمايد

هلال آسام ابرويي نمايد

سر از جيب پري رويي برآرد

رخ از روي پري رويي نمايد

به هر سو زان کنم هر سو توجه

که رويت هر دم از سويي نمايد

پريشان زآن شوم هر دم که زلفت

دلم را ره به گيسويي نمايد

به مويي صد هزاران دل ببندد

اگر زلفت سر مويي نمايد

مرا اندر خم چوگان زلفت

جهان و جام و دل گويي نمايد

خيال قامتت بر طرف چشمم

چو سروي بر لب جويي نمايد

ز خالت غارت ترکانه آيد

اگرچه همچو هندويي نمايد

به چشم مغربي از غمزه ي توست

هر آن سحري که جادويي نمايد

***

91

بي نقاب آن جمال نتوان ديد

وز رخش جز مثال نتوان ديد

روي او را به زلف و خال توان

ديد ني زلف و خال نتوان ديد

به خيالش از آن شدم قانع

که ازو جز خيال نتوان ديد

خود کمال و جمال روي تو را

بي حجاب جلال نتوان ديد

ذات مخفي است در صفات کمال

بي صفات کمال نتوان ديد

آفتابي است در ظلال نهان

زو به غير از ظلال نتوان ديد

نپذيرد زوال مهر رخش

مهر او را زوال نتوان ديد

همه گرد سراب مي گرديم

چونکه آب زلال نتوان ديد

مغربي هيچ چيز از آن عنقا

به جز از پر و بال نتوان ديد

***

92

شاه بتان و ماه رخان عرب رسيد

با قامت چو نخل و لب چون رطب رسيد

لب بر لبم نهاد روان گفت عاقبت

جانت به لب رسيد چو جانت به لب رسيد

چون جان تازه يافت لبم از لبان او

اي دل بيا که موسم عيش و طرب رسيد

محبوب را نگر که چه عاشق نواز شد

مطلوب را نگر که به گاه طلب رسيد

اين سلطنت ز فقر و فنا گشت حاصلم

و اين ملک نيم روز مرا نيم شب رسيد

رنجي بکش بقدر که بي قدر و قيمت ست

هر راحتي که آن به کسي بي تعب رسيد

بي حرمت و ادب نرسد مرد هيچ جا

هر جا که کس رسيد ز راه ادب رسيد

بي نسبت و نسب نشده کي رسي به دوست

اي دوست کس به دوست ز راه نسب رسيد؟

برداشت مغربي سبب مغربي ز راه

تا بي سبب به حضرت آن بي سبب رسيد

***

93

گوهري از موج بحر بيکران آمد پديد

هر چه هست و بود و مي بايد در آن آمد پديد

گوهري ديگر برون انداخت موجي از محيط

کز شعاعش معني هر دو جهان آمد پديد

باز موجي از محيط انداخت بيرون گوهري

کز صفاي او جهان جسم و جان آمد پديد

چونکه موج و گوهر و دريا پياپي شد روان

در جهان از موج و گوهر بحر و کان آمد پديد

سر بحر بيکران را موج بر صحرا نهاد

گنج مخفي آشکارا شد نهان آمد پديد

اي که مي جستي نشان بي نشان زحمت مکش

چون نشان بي نشان از بي نشان آمد پديد

آنکه دايم از جهان ما و من کردي کنار

عاقبت با ما و با من در ميان آمد پديد

صد هزاران گوهر اسرار و در معرفت

در جهان از موج بحر بيکران آمد پديد

از براي آنکه تا نشناسد او را غير او

موج دريا در لباس انس و جان آمد پديد

از زبان مغربي خود بحر مي گويد سخن

مغربي را بحر ناگاه از زبان آمد پديد

***

94

دل همه رميده همه دل گرديد

تا مراد دل و ديده ز تو حاصل گرديد

به اميدي که رسد موج از آن بحر به دل

سالها ساکن آن لجه و ساحل گرديد

منزلي به زدل و ديده من هيچ نيافت

ماه من گر چه بسي گرد منازل گرديد

دل که ديوانه ي زنجير سر زلف تو بود

هم به زنجير سر زلف تو عاقل گرديد

[قطع پيوند خود و هر دو جهان کرد دلم

سالها تا که زماني به تو واصل گرديد]

عاقبت يافت در آن بند و سلاسل آرام

سالها گرچه در آن بند و سلاسل گرديد

مکر دستان و فريب و حيل پير خرد

پيش نيرنگ و فسونهاي تو باطل گرديد

پرده بردار ز رخ تا که روان حل گردد

هر چه بر من ز سر زلف تو مشکل گرديد

گر دلم آينه ي کامل رخسار تو نيست

عکس انوار رخت را زچه قابل گرديد

روي با روي تو آورد و از آن مقبل شد

هم از اقبال رخ توست که مقبل گرديد

هر که از کامل ما يافت نظر کامل شد

مغربي از نظر دوست که کامل گرديد

***

95

نخست ديده طلب کن پس آنگهي ديدار

از آنکه يار کند جلوه بر اولوالابصار

تو را که ديده نباشد کجا تواني ديد

به گاه عرض تجلي جمال چهره ي يار

اگر چه جمله جهان بر فروغ حسن وي ست

ولي چو ديده نباشد کجا شوي نظار

تو را که چشم نباشد چه حاصل از [شاهد]

تو را که گوش نباشد چه سود از گفتار

تو را که ديده بود پر غبار نتواني

صفاي چهره ي او ديد با وجود غبار

اگر چه آينه داري تو از براي رخش

ولي چه سود که داري هميشه آينه تار

بيا به صيقل توحيد ز آينه بزداي

غبار شرک که تا پاک گردد از زنگار

اگر نگار ز تو رونما طلب دارد

روان تو ديده و دل را به پيش او مي دار

جمال حسن تو را صد هزار زيب فزود

از آنکه حسن تو را مغربي است آينه دار

***

96

اي حسن تو را ديده ي ما گشته خريدار

گر ديده نباشد که کند حسن تو اظهار

خورشيد جمال همه خوبان جهان را

از ديده ي عشاق بود گرمي بازار

خود آينه اي در دو جهان حسن تو را نيست

درگاه تجلي به جز از ديده نظار

آن روي که ديده ست که او نور تو ديده ست

ني ني که بدو هست منور همه ابصار

هر ديده ازو هر نفسي ديده جمالي

زو تازه شده هر نفسي ديده و ديدار

بر هر نظري کرده تجلي دگرگون

تا هر نظري زو نظري يافته هر بار

بر آينه ي ديده و دل اهل دلان را

زو جلوه پياپي رسد اما نه به تکرار

روي از چه يگانه ست ولي گاه تجلي

بسيار نمايد چو بود آينه بسيار

اي گشته نهان از دل و جان در تتق غيب

واستاده عيان بر سر هر کوچه و بازار

خواهي که نماند به جهان مؤمن و کافر

لطفي بکن و پرده برانداز زرخسار

حقا که اگر پرده ز روي تو برافتد

از غير تو نه عين توان يافت نه آثار

گر باده ازين سان دهد آن ساقي سرمست

حقا که نماند به جهان يک دل هشيار

تا مهر تو بر مغرب اسرار بتابيد

شد مغربي از پرتو او مشرق انوار

***

97

ديده سرگردان و نور ديده دايم در نظر

چشم در منظور ناظر ليک از وي بي خبر

گرچه عالم را به چشم دوست بيند ديده ليک

از نظر پنهان بود پيوسته آن نور بصر

دل به سان گوي سرگردان و غافل زانکه او

در خم چوگان زلف دوست دارد مستقر

نيست بيرون از خم چوگان زلفش يک زمان

دل که چون گويي همي گردد درين ميدان به سر

من نمي دانم که عالم چيست يا خود کيست آنک

عقل و نفس و جسم و چرخش خواني و شمس و قمر

با همه سرگشتگي و جنبش و نور و صفات

بي خبر گردون زگردون ماه از مه خور ز خور

اي دل ار خواهي که بيني روي دلبر را عيان

پاک و صافي ساز خود را وانگهي در خود نگر

در صفاي خويشتن بايد رخ دلدار ديد

زانکه تو آيينه اي و دوست در تو جلوه گر

چونک مطلوب تو از تو نيست بيرون بعد از اين

مغربي در خويشتن بايد تو را کردن سفر

***

98

اندر آمد ز در خلوت دل يار سحر

گفت کس را مکن از آمدنم هيچ خبر

گفتمش کي ز تو يابم اثري گفت آن دم

که نماند ز تو در هر دو جهان رسم و اثر

گفتمش ديده ي من تاب جمالت آرد

گفت آرد چو شوم چشم تو را نور بصر

گفتمش هيچ توان در تو نظر کرد دمي

گفت آري چو شوم جمله ي ذات تو نظر

گفتمش هيچ توان در تو رسيدن گفتا

در من آن کس برسد کو کند از خويش گذر

گفتمش هيچ تو را در دو جهان هست مثال

گفت در صورت و معنيت زماني بنگر

گفتمش من چه ام و تو چه اي و عالم چيست

گفت من دانه ام و تو ثمر و کون شجر

گفتمش مغربي ات در خور اگر هست بگو

گفت او روي مرا هست به وجهي در خور

روي من بهر تجلي طلبد مظهر پاک

نيست حالي به جهان پاکتر از وي مظهر

***

99

اي آخر هر اول وي اول هر آخر

وي ظاهر هر باطن وي باطن هر ظاهر

في جام حمياکم ما غيرکم شارب

في عين محياکم ما غيرکم ناظر

انوار جمال توست در ديده ي هر مؤمن

دستار جلال توست در سينه ي هر کافر

في صورة الاعيان في کسوة الاکوان

في نشأة‌ و الانسان في الناظر و الناصر

جز تو نبود ساجد جز تو نبود عابد

جز تو نبود شاهد جز تو نبود ذاکر

چون شکر توان کردن آن را که بود خود را

هم منعم و هم منعم، هم نعمت و هم شاکر

قد صار لنا الطرف في وجهکم والله

قد ظل لنا العقل في حسنکم جابر

بي قوت و بي تابم بي قوت و خور و خوابم

من طرفک يا ساهر من عينک يا ساحر

بر مغربي آن ساقي چون ريخت مي باقي

شد فاني و شد باقي شد غايب و شد حاضر

***

100

مي فرستد هر زماني دوست پيغامي دگر

مي رسد بر دل ازو هر لحظه الهامي دگر

کاي دل سرگشته غير ما دلارامي مجوي

زآنکه نتوان يافتن جز ما دلارامي دگر

از پي صيادي مرغ دل ما مي نهد

خال و زلفش هر زماني دانه و دامي دگر

چون توان هشيار بودن چون پياپي مي دهد

هر زمان ساقي شراب ديگر از جامي دگر

گرچه او را نيست آغازي و انجامي ولي

هر زمان داريم ازو آغاز و انجامي دگر

در حقيقت هيچ نامي نيست او را گرچه او

مي نهند بر خويشتن هر لحظه اي نامي دگر

دل به کامي از لب جانان کجا راضي شود

هر نفس خواهد کزو حاصل کند کامي دگر

هر که گامي بر هواي نفس ناسوتي نهد

در فضاي قدس لاهوتي نهد گامي دگر

چون زهر دشنام او يابم دعاي هر نفس

کاشکي دادي مرا هر لحظه دشنامي دگر

گرچه ما مستغرق احسان و انعام وييم

مي کنيم از وي طلب احسان و انعامي دگر

جز رخ و زلفش که صبح و شام ارباب دل است

مغربي را نيست صبح ديگر و شامي دگر

***

101

يار ما هر ساعتي آيد به بازاري دگر

تا بود حسن و جمالش را خريداري دگر

يار ما تا هيچ کس او را نداند هر زمان

آيد از خلوت برون در کسوت ياري دگر

کسوت ديگر بپوشد جلوه ي ديگر کند

مظهر ديگر نمايد بهر اظهاري دگر

آن سهي سرو خرامان بر لب جوي جهان

آيد از قد بتان هر دم به رفتاري دگر

چشم مستش عين چشم دلبران گردد که تا

مست چشم او شود هر لحظه هشياري دگر

من نيم تنها گرفتار و اسير زلف او

زلف او دارد به هر مويي گرفتاري دگر

چشم جان را روي يار از چهره ي هر ماهروي

مي نمايد هر زماني تازه ديداري دگر

يک زمان از گفت و گو خالي نباشد در جهان

هر زمان از هر زبان باشد به گفتاري دگر

کار او عشق ست و با خود عشق بازي مي کند

نيستش جز عشق با خود باختن کاري دگر

روي او را ديده گر صد بار بيند هر نفس

در پي آن باشد او تا بيندش باري دگر

از زبان جمله ي ذرات عالم مغربي

مي کند بر مهر رويش هر دم اقراري دگر

***

102

مي نمايد هر زمان روي از پرويرويي دگر

تا کشد هر دم گريبان من از سويي دگر

دل نخواهم برودن از دستش که آن جان جهان

دل همي جويد زمن هر دم به دلجويي دگر

چون تواند دم ز آزادي زدن آن کس که باد

هر زمانش مي کشد در بند گيسويي دگر

روي جمعيت کجا بيند به عمر خويشتن

آنکه باشد هر زمان آشفته ي رويي دگر

سر به محراب از براي سجده کي آرم فرود

من که دارم قبله هر دم طاق ابرويي دگر

من به يک رو چون شوم قانع که حسن روي او

مي نمايد هر دم از هر رو مرا رويي دگر

بر لب يک جو مجو آن سرو رعنا را که او

هر زمان باشد خرامان بر لب جويي دگر

بر سر کويي به حسني جلوه گر ديديش رو

تا به حسن ديگرش بيني تو در کويي دگر

با وجود آنکه او را هيچ رنگ و بوي نيست

بينمش هر دم به رنگ ديگر و بويي دگر

گفته بود او مغربي را خوي ما بايد گرفت

چون بگيرد چونک دارد هر زمان خويي دگر؟

***

103

از سواد الوجه في الدارين اگر داري خبر

چشم بگشا و جمال فقر و کفرنا نگر

از سواد اين چنين کفر مجازي مردوار

سوي دار الملک آن کفر حقيقي کن سفر

کفر باطل حق مطلق را به خود پوشيدن است

کفر حق خود را به حق پوشيدن است اي پر هنر

تا تو در بند خود حق را به خود پوشيده اي

با چنين کفري زکفر ما کجا يابي اثر

چون به حق پوشيده گردي آنگهي کافر شوي

چون شوي کافر زايمان آن زمان يا بي خبر

آنکه از سرچشمه ي کفر حقيقي آب خورد

بحر کفر هر دو عالم بود پيشش چون شمر

چون بکلي گشت در شمس حقيقي مستتر

بدر گرديد از ظهور نام خورشيد آن قمر

کفر احمد چيست؟ در شمس احد مخفي شدن

چيست طاها؟ مظهر کل ظهور نور خور

بس بگويد کاف کفرنا زطاها برتر است

آنکه باشد از معاني و حقايق بهره ور

اي که رد بند قبول خاص و عامي روز و شب

کفر و ايمان را رها کن نام اين معني مبر

کفر و ايمان چون حجاب راه حق دان اي پسر

رو به سان مغربي از کفر و ايمان درگذر

***

104

اي جمال تو در جهان مشهور

ليکن از چشم انس و جان مستور

نور رويت به ديده ها نزديک

ليکن از ديدنش نظرها دور

گرچه باشد عيان چه شايد ديد

قرص خورشيد را به ديده ي مور

غير گرمي کجا کند ادراک

زآفتاب منير تابان کور

هم به تو مي توان تو را ديدن

بل تويي ناظر و تويي منظور

مدتي اين گمان همي بردم

ذاکر و ذکر و شاکر و مشکور

مهر رويت چو تافت بر عالم

يافت ذرات کاينات ظهور

گشت پيدا زعکس زلف و رخت

در جهان کفر و دين و ظلمت و نور

لب شيرين و چشم فتانت

در زمانه فکند فتنه و شور

مغربي را مدام آن لب  و چشم

در جهان مست دارد و مخمور

***

105

نيست پنهان حق ز چشم جان مرد حق شناس

گرچه هر ساعت نمايد خويش را در هر لباس

هر زمان آيد به لبسي يار از خلوت برون

گاه اطلس پوش گشته گاه پوشيده پلاس

گر هزاران جامه پوشد قامت او هر زمان

هر نظر هرگز نگردد ملتبس زان التباس

باده بي رنگ است ليکن رنگهاي مختلف

مي شود ظاهر درو از اختلاف جام و کاس

گر شراب ناب بي رنگت همي بايد مدام

ديده را بر رنگ ساقي دار، ني بر کاس و طاس

در هزاران آينه هر لحظه رويش منعکس

مي شود تا شايدش ديدن ز راه انعکاس

از زبان جمله ي ذرات عالم مهر او

مي کند بر هستي خود هم ستايش هم سپاس

هر يکي از کثرت عالم که مي بيني يکي است

پس ازين وحدت بدان وحدت توان کردن قياس

نور هستي جمله ذرات عالم تا ابد

مي کنند بر هستي خود هم ستايش هم سپاس

نور هستي جمله ي ذرات عالم تا ابد

مي کنند از مغربي چون ماه از مهر اقتباس

چون اساس خانه ي توحيد بر فقر و فناست

جز که بر فقر و فنا نتوان نهادن اين اساس

گر همي خواهي که ره يابي به کوي وحدتش

بگذر از خود يعني از جان و دل و عقل و حواس

***

106

طريق مدرسه و رسم خانقاه مپرس

ز راه رسم گذر کن طريق و راه مپرس

طريق فقر و فنا پيش گير و خوش مي رو

ز پس نظر مکن و غير پيشگاه مپرس

زتنگناي جد چون برون نهي قدمي

به جز حظيره ي قدسي پادشاه مپرس

[چو چتر شاه عنان گشت و طرقوا برخاست

تو شاه را دگر از لشکر و سپاه مپرس]

ز اهل فقر و فنا پرس ذوق فقر و فنا

از آنکه هست گرفتار مال و جاه مپرس

چو پا به صدق نهادي و ترک [سر] کردي

اگر کلاه ربايند از کلاه مپرس

چو نيست حال من اي دوست بر تو پوشيده

دگر چگونگي حالم از گواه مپرس

چو مغربي برت اي دوست عذر خواه آمد

به لطف درگذر از جرم عذرخواه مپرس

گناه هستي او محو کن چو محو کني

گناه هستي او ديگر از گناه مپرس

***

107

مي کند بر دل تجلي مهر رويش هر نفس

تا که گردد نور ماه دل زمهرش مقتبس

هست او خورشيد و عالم سايه رو آور بدو

چون به خورشيد آوري رو سايه ماند باز پس

آنچه عالم خوانمش خورشيد او را سايه است

در حقيقت سايه و خورشيد يک چيزند و بس

[هست کس جز تو بسي اندر جهان تا تو کسي

هيچ کس جز او نباشد چون تو باشي هيچ کس]

چشم عنقابين مگس را نيست زان نشناسدش

گرچه عنقا را به چشم خود عيان بيند مگس

ديده بگشا بر سر خوان خليل الله نشين

بهره اي از سر خلت جو، نه از نان و عدس

بلبلا اندر قفس گلشن زياده رفته است

چند گويم قصه ي گلشن به مرغي در قفس

لقمه ي مردان نمي شايد به خورد طفل داد

سر سلطان را نشايد گفت هرگز با عسس

سر دريا را به قطره چند گويي مغربي

رو زبان بربند ازين گونه سخنها زين سپس

***

108

چه مهرست آن نمي دانم که عالم هست ذراتش

چه چهرست آن نمي دانم که آدم هست مرآتش

گهي نفيم کند کلي زماني سازدم مثبت

منم سرگشته و حيران ميان نفي و اثباتش

اگر او شمع مي باشد منش پروانه مي گردم

و گر مصباح مي گردد منم ناچار مشکاتش

منم چون محو در ذاتش صفاتش را کجا دانم

صفاتش را کسي داند که نبود محو در ذاتش

از آن ترسا و گبر آمد درين ره کافر و ترسا

که کرد آن خضر در عيسي و اين در عزي و لاتش

اگر ذات و صفاتش را نمي بيني عيان، باري

ببين در مصحف آفاق و انفس جمله آياتش

بيا بر طور دل جانا که تا واقف شوي زآنجا

زحال موسي عمران و کوه طور و ميقاتش

تو را از لذت ديدار هرگز کي خبر باشد

که ميلت جمله با حور است و با لذات جناتش

الا اي مغربي زانسان به جز جسمي نمي بيني

که آن از خاک و از آب ست و ز بادست وز آتش

***

109

دل من آينه ي توست مصفا دارش

از پي عکس رخ خويش مهيا دارش

روي زيباي تو را آينه زيبا بايد

از براي رخ زيباي تو زيبا دارش

حيف باشد که بود نقش من و ما در وي

از پي نقش تو بي نقش من و ما دارش

خلوت خاص پر از شورش و غوغا خوش نيست

خالي از ولوله و شورش و غوغا دارش

چون تماشاي رخ خويش درو خواهي کرد

پاک از بهر نظرگاه و تماشا دارش

چونکه چوگان سر زلف تو را گوي بود

دايما گوي صفت بي سر و بي پا دارش

گاه مشتاقتر از ديده ي وامق سازش

گاه معشوقه تر از چهره ي عذرا دارش

گر چو ساحل بود از موج مدارش خالي

ور چه درياست پر از لؤلؤي لالادارش

مغربي مفرد و يکتاست دلارام مدام

مظهر اوست دلت مفرد و يکتا دارش

***

110

دلا گر ديده اي داري بيا بگشا به ديدارش

ز رخسار پري رويان ببين خوبي رخسارش

چو خورشيد پري رويان هزاران مشتري دارد

بده خود را، بخر او را اگر هستي خريدارش

به بازار آمد آن دلبر زخلوتخانه ي وحدت

تماشا را به بازار آ ببين بازي بازارش

نگارم درگه خلوت نظر را دوست مي دارد

ز خلوت زآن به صحرا شد که تا بيند به نظارش

تو گر ديده به دست آري تواني يار را ديدن

گهي در کسوت يار و گهي در شکل اغيارش

دلم هر دم به دلداري از آن رو مي شود مايل

که در رخسار دلداران نمايد چهره دلدارش

شهي را دوست مي دارد گدايي مفلس از آن شد

به عشقش فخر مي آرد نمي دارد ازو عارش

مرا آشفته مي دارد خرد در حال هشياري

الا اي ساقي باقي دمي بگذار هشيارش

برآ از مشرق و مغرب الا اي مغربي يک دم

که تا بي مشرق و مغرب ببيني شمس انوارش

***

111

چون دل فکند پيش تو خود را ميفکنش

او خود شکسته ازين بيش مشکنش

تا شد دلم مقيم سر زلف دلبرت

از ياد رفت منزل و مأوا و مسکنش

دل آنچنان به ياد تو مشغول گشته است

گويي که هيچ ياد نمي آيد از منش

اين مرغ جان که طاير عالي نشيمن ست

عمري ست تا که دور فتاد از نشيمنش

بيچاره بهر دانه فرود آمد از هوا

در دام شد اسير پر و بال و گردنش

مرغان اين چمن همه شب تا گه سحر

باشند در خروش زفرياد کردنش

از گلشني چنان به چنين گلخني فتاد

بگرفت سخت خاطر ازين حبس گلخنش

جانا دل از مصاحبت تن ملول شد

پيوسته ماجراست شب و روز با منش

يارا چو شد اسير قفس عندليب جان

گه گاه مي فرست نسيمي زگلشنش

تا چون نسيم گل به دماغش گذر کند

آيد به ياد وصل گل و عهد سوسنش

باشد که نشکند قفس جسم را زشوق

مرغ روان مغربي آيد به مأمنش

***

112

ما شراب عشق از جام ازل کرديم نوش

تا ابد هرگز نخواهيم آمد از مستي به هوش

آمد آوازي به گوش هوش جان جان ما

ما بر آن آواز تا اکنون نهادستيم گوش

از سماع قول کن و ز نغمه ي روز الست

نيست جان ما دمي خالي زافغان و خروش

ساقيا در ده شرابي کز شرار آتشش

چون خم مي ديگ دلها آيد از گرمي به جوش

باده اي کز بهر آن صد ره گرو کردست بيش

خويشتن را پير ما، در پيش يار مي فروش

روي هر ساعت به نقشي مي نمايد آن نگار

مرد مي بايد که تا بشناسد او را در نقوش

شد جمال وحدتش را کثرت عالم حجاب

روي او را نقشهاي مختلف شد روي پوش

کي تواند يافتن در پيش يار خويش بار

هر که بار هر دو عالم را بيندازد زدوش

از زبان مغربي آن يار مي گويد سخن

مدتي باشد که او شد از سخن گفتن خموش

***

113

نقشي ببست دلبر من بر مثال خويش

آراستش به زيور حسن و جمال خويش

آورد در وجود براي سجود خود

آن نقش را که داشت بتم در خيال خويش

آيينه اي بساخت زمجموع کاينات

در وي بديد عکس جمال و جلال خويش

از نظم دلفريب خود از دفتر جمال

جمعي بکرد در صفت خط و خال خويش

يک دفتر از مکارم اخلاق گرد کرد

مجموعه اي بساخت ز حسن خصال خويش

کس در جهان نداشت زاحوال او خبر

آگاه کرد جمله جهان را ز حال خويش

با مغربي حکايت خود سر به سر بگفت

در مغربي چو ديد مجال مقال خويش

طوطي مثال خويش چو بيند در آينه

آيد هر آينه به سخن با مثال خويش

[پرسيد يک سخن چو کسي غير او نبود

هم خويشتن بگفت جواب و سؤال خويش]

***

114

مرا زمن بستان دلبرا به جذبه ي خويش

که نيست هيچ حجابي مرا چو من در پيش

مرا ز سوي من و کاينات با خود کش

کزان طرف همه نوش ست و زين طرف همه نيش

از آنکه با تو شدم دوست دشمن خويشم

که هر که با تو بود دوست هست دشمن خويش

طريق فقر و فنا را به من نما که بود

طريق فقر و فنا بهترين ره اي درويش

چگونه يک قدم از خويشتن نهم بيرون

که هست هستي من سد راهم از پس و پيش

من از تو دور نبودم به هيچ وجه ولي

فکند از تو مرا دور عقل دور انديش

تو با مني ز منت انفصال ممکن نيست

کسي چگونه شود منفصل ز سايه ي خويش

چو سايه تابع شخص است از جميع وجوه

مپرس از او که تو را چيست دين و مذهب و کيش

چو سايه ي توام اي دوست لطف کن با من

مرا به هيچ حسابي مگير از کم و بيش

دواي درد تو اي مغربي برون ز تو نيست

که هم تو درد و دوايي و هم تو مرهم ريش

***

115

مرا از روي هر دلبر تجلي مي کند رويش

نه از يک سوي مي بينم که مي بينم ز هر سويش

کشد هر دم مرا سويي کمند زلف مه رويي

که اندر هر سر مويي نمي بينم به جز مويش

ندانم چشم جادويش چه افسون خواند بر چشمم

که در چشمم نمي آيد به غير از چشم جادويش

فروغ نور رخسارش مرا شد رهنما ورنه

کجا پي بردمي سويش ز تاريکي گيسويش

از آن در ابروي خوبان نظر پيوسته مي دارم

که در ابروي هر مه رو نمي بينم جز ابرويش

بياض روي دلجويش بصر را نور افزايد

سويدا را کند روشن سواد خال هندويش

درختان جمله در رقصند و در وجدند و در حالت

مگر باد صبا بويي به بستان برد از بويش

به پيش مغربي هر ذره زان رو مشرقي باشد

که از هر ذره خورشيدي نمايد پرتو رويش

***

116

تويي خلاصه ي ارکان و انجم و افلاک

ولي چه سود که خود را نمي کني ادراک

تو مهر مشرق جاني به غرب جسم نهان

تو در و گوهر پاکي، فتاده در گل و خاک

تويي که آينه ي ذات پاک اللهي

ولي چه سود که هرگز نکردي آينه پاک

غرض تويي ز وجود همه جهان ورنه

لما تکون في الکون کاين لولاک

همه جهان به تو شادند و خرم و خندان

تو از براي چه دايم نشسته اي غمناک

همه جهان به تو مشغول و تو ز خود غافل

همه ز غفلت تو خايفند و تو بي باک

نجات تو به تو است و هلاک تو از تو

ولي تو باز، نداني نجات را زهلاک

تو عين نور بسيطي و موج بحر محيط

چنان مکن که شوي ظلمت خس و خاشاک

اگر چو مغربي آيي ز کاينات آزاد

به يک قدم بتواني شد از سمک به سماک

***

117

نظرت في رمقي نظرة فصار فداک

وصلتني بوجودي وجدت ذائک ذاک

نظرت فيک شهودا و ما شهدت سواي

نظرت في وجود و ما وجدت سوا

اذا جلوت علينا محبتة و رضي

وجدت عينک فينا فأننا مجلاک

تو را هر آينه چون رخ تمام ننمايد

يکي هر آينه بايد تمام و صافي و پاک

منم که آينه دارم ازو دو کون تمام

تويي که کرده اي خود را بدو تمام ادراک

مرا که جلوه گه روي جانفزاي توام

به دست خويش جلاده برآر از گل و خاک

کسي که بود به وصل تو دايما خرم

روا مدار که باشد ز هجر تو غمناک

مرا به ناز چو پرورده اي مکش به نياز

که از براي نجاتم نه از براي هلاک

مرا که نور توام کي ز نار انديشم

ز نار هر که بترسد بود خس و خاشاک

ز دشمن ست همه پاک مغربي ور نه

همه جهان چو بود دوست پس ز دوست چه باک

***

118

بيا که کرده ام از نقش غير آينه پاک

که تا تو چهره خود را بدو کني ادراک

اگر نظر نکني سوي من به آينه کن

تو خود به مثل مني کي نظر کني حاشاک

اگر چه آينه ي روي جان فزاي تواند

همه عقول و نفوس و عناصر و افلاک

ولي تو را ننمايد به تو چنانکه تويي

مگر دل من مسکين بيدل و غمناک

تمام چهره ي خود را بدو تواني ديد

که هست مظهر تام و لطيف و صافي و پاک

چرا گذر نکني بر دلي که از پاکي

اذا مررت به ما وجدت فيه سواک

ولو جلوت علي القلي ما جلوت عليه

لأجل قربته بل لانه مجلاک

مرا که نسخه ي مجموع کاينات توام

روا مدار به خواري فکنده بر سر خاک

به ساحل ارچه فکندي به بحر باز آيم

که موج بحر محيط توام نيم خاشاک

ظهور تو به من ست و وجود من از تو

و لست تظهر لولاي لم اکن لولاک

تو آفتاب منيري و مغربي سايه

ز آفتاب بود سايه را وجود و هلاک

***

119

بر دل ريشم لبت دارد بسي حق نمک

گر بپرسي ز اشک خونينم بگويد يک به يک

مردم چشم جهاني در جهان مردمي

اي تو چشم جان مردم را به جاي مردمک

اي دل ار خواهي که بيني خضر را خطش ببين

آب حيوان را اگر بايد لب لعلش بمک

تا بود گلگون رخ زردم به سان روي يار

بر رخم اي اشک خونين گر نمي باري،‌ بچک

روي بنما تا که من از پيش برخيزم بکل

زانک در پيش يقين هرگز نماند هيچ شک

با دل پر غش و غل نتوان بر دلدار شد

زانک قلب ناسره رسوا شود پيش محک

برقع از مه برفکن بنماي روي خويش را

تا که گردد ذره سان در پيش مهر او فلک

اي دل ار بيني رخش را در دمت گردد عيان

کز جهان آدم چرا گرديد مسجود ملک

حرف زايد مغربي آمد برين لوح وجود

حرف زايد را ز لوح اي دوست بايد کرد حک

***

120

زهي ساکن شده در خانه ي دل

گرفته سر به سر کاشانه ي دل

تو آن گنجي که از چشم دو عالم

شدي مستور در ويرانه ي دل

دلم بي تو ندارد زندگاني

که هم جاني و هم جانانه ي دل

به زنجير سر زلفت گرفتار

شده پاي دل ديوانه ي دل

چو دل پروانه ي شمع تو گرديد

بشد شمع فلک پروانه ي دل

هماي جان که عالم سايه ي اوست

به دام افتاد بهر دانه ي دل

بسي پيموده بر دل باده ساقي

وليکن پر نشد پيمانه ي دل

خراباتي ست بيرون از دو عالم

مدام آنجا بود ميخانه ي دل

بيا بشنو ز رندان خرابات

اگر نشنيده اي افسانه ي دل

دلم از مغربي بگسست پيوند

که گه خويش است و گه بيگانه ي دل

***

121

اگر چه پادشه عالمم گداي توام

تو از براي مني و من از براي توام

جهان که بنده اي از بندگان حضرت توست

از آن فداي من آمد که من فداي توام

جهان به ذات و صفت دم به دم غذاي من است

که من به ذات و صفت دم به دم غذاي توام

هميشه ذات تو مخفي مهتدي ست به من

براي آنکه حجاب تو و رداي توام

رداي معلمم و اسم جامع و اعظم

ازارم از عظمت بل که کبرياي توام

به روز عرض تو عالم به سوي من نگرند

ميان عرصه که هم چتر و هم لواي توام

نظر به جانب من کن که روي خود بيني

از آنکه آينه روي جان فزاي توام

لقاي خويش گرت آرزو کند ديدن

مرا ببين به حقيقت که من لقاي توام

مرا نگر که به من ظاهر است جمله جهان

چرا که مظهر و جام جهان نماي توام

به گوش هوش جهان دوش مغربي مي گفت

مرا شناس که من مظهر خداي توام

تو بي وساطت من ره به حق کجا يابي

مدار دست ز من زآنکه رهنماي توام

***

122

ز چشم مست ساقي من خرابم

نه آخر بي خود از جام شرابم

از آن ساعت که ديدم تاب مويش

چو مويش روز و شب در پيچ و تابم

گهي از ناله ام چون چرخ دو لاب

گه از سرگشتگي چون آسيابم

به جاي اشک خون مي بارم از چشم

نماند اندر جگر چون هيچ آبم

مرا عشقت چنان گم کرده از من

که من خود را اگر جويم نيابم

مرا عشق تو فاني کرد از من

چو ديد از خود به غايت در عذابم

چنان باقي شدم اکنون به عشقت

که بي عشق تو چيزي در نيابم

کنون از مغربي رستم بکلي

که از مشرق برآمد آفتابم

***

123

يار تا من هستم از خود باخبر نگذاردم

تا زمن باقي بود رسم و اثر نگذاردم

تا زمن ما و مني را باز نستاند بکل

تا نسازد او زمن چيزي دگر نگذاردم

با وجود آنک گشتم در رهش از خويشتن

چون زمين و آسمان زير و زبر نگذاردم

من به خود محجوبم از وي دارم اميدي که او

در حجاب از خويشتن زين بيشتر نگذاردم

گرچه من اندر هوايش بال و پر انداختم

ليکن اميدست کو بي بال و پر نگذاردم

در گه گفتار و ديدارش يقين دانم که او

يک زمان بي شمع و يک دم بي بصر نگذاردم

مردم چشمم از آنم نام انسان کرده است

چونکه من انسان عينم از نظر نگذاردم

من گداي او از آن گشتم به سان مغربي

کو دگر همچون گدايان در به در نگذاردم

آتش عشق است کاندر رشته ي جانم فتاد

تا نسوزاند چو شمعم سر به سر نگذاردم

***

124

ديده اي وا کنم از تو به رويت نگرم

زانکه شايسته ي ديدار تو نبود نظرم

چون تو را هر نفسي  جلوه به رويي دگرست

هر نفس زان نگران بر تو به چشم دگرم

تويي از منظر چشمم نگران بر رخ خويش

که تويي مردمک ديده و نور بصرم

هر که بي رسم و اثر گشت به کويش

پي برد من که بي رسم و اثر ناشده پي مي نبرم

تا زمن هست اثر از تو نيابم اثري

کاشکي در دو جهان هيچ نبودي اثرم

نتوانم به سر کوي تو کردن پرواز

تا ز اقبال تو حاصل نبود بال و پرم

بوي جانبخش تو همراه نسيم سحرست

زان سبب مرده ي انفاس نسيم سحرم

يار هنگام سحر بر دل من کرد گذر

گفت چون جلوه کنان بر دل تو مي گذرم

مغربي آينه ي دل ز غبار دو جهان

پاک بزداي که پيوسته درو مي نگرم

***

125

گه چو چنگم بزن و گاه چو ني بنوازم

که به هر ساز که سازي تو مرا،‌ مي سازم

چون ني ام تا تو دمي در من بي جان ندمي

مي نيايد به طرب هيچ کس از آوازم

کبر و نازي که کني بر من از آن مفتخرم

در ميان همه عشاق بدان مي نازم

عاشقي به ز منت کو که به وي پردازي

دلبري به ز توام کو که به وي پردازم

حسن مجموع بتان در نظرم مي آيد

چون نظر بر رخ زيباي تو مي اندازم

چونکه هر لحظه ز تو حسن دگر مي بينم

با  تو هر لحظه از آن عشق دگر مي بازم

شاهباز تو بدم دست تو پروازم داد

باز بر دست تو آيم چو بخواني بازم

بلبل روضه و بستان و گلستان توام

هم به گلزار تو آيم چو دهي پروازم

مغربي نقطه ي آخر چو به اول پيوست

ديدم انجام من آنجاست که بود آغازم

***

126

دلبري دارم که در فرمان او باشد دلم

همچو گويي در خم چوگان او باشد دلم

هر زمان هر جا که مي خواهد دلم را مي برد

زآن سبب پيوسته سرگردان او باشد دلم

هيچ با خود مي نيايد تا به کي گويي چنين

واله و آشفته و حيران او باشد دلم

عرصه ي عالم چو تنگ آيد گه جولان او

لاجرم ميدانگه جولان او باشد دلم

دل به هر نقشي که او خواهد برآيد هر زمان

کان در و گوهر و مرجان او باشد دلم

لؤلؤ مرجان او خواهي ز بحر دل طلب

زانکه بحر لؤلؤ مرجان او باشد دلم

بهر مهماني دل خوان تجلي مي نهد

هر زمان از بهر آن مهمان او باشد دلم

چونکه گردد موج زن درياي بي پايان او

ساحل درياي بي پايان او باشد دلم

مغربي از موج و ساحل بيش ازين چيزي مگو

زانکه دايم قلزم و عمان او باشد دلم

***

127

گه از روي تو مجموعم گه از زلفت پريشانم

کزين در ظلمت کفرم وز آن در نور ايمانم

نيم يک لحظه از سوداي زلف و خال تو خالي

گهي سرگشته ي اينم گهي آشفته ي آنم

حديث کفر و دين پيشم مگو زيرا من مسکين

به جز رويش نمي بينم به جز مويش نمي دانم

ز شوق موي او باشد اگر زنار در بندم

به ياد روي او باشد اگر قبله بگردانم

تويي مطلوب و مقصودم تويي معبود و مسجودم

اگر در مسجد اقصي و گر در دير رهبانم

ادب از من چه مي جويي چو مي بيني که مدهوشم

طريق از من چه مي پرسي چو مي داني که حيرانم

الا اي ساقي باقي بيا و باده اي در ده

که من از خويش بيزارم دمي از خويش برهانم

من آن طاقت کجا دارم که پيمان را نگه دارم

بيا اي ساقي و بشکن به يک پيمانه پيمانم

تو مهري مغربي سايه چنان از تو پديد آيد

که تا هم گم شود در تو، بتاب اي مهر تابانم

***

128

بر دو عالم پادشاهي مي کنم

گر چه از ايزد گدايي مي کنم

بنده ي حقم خداوند جهان

بر جهان زو کدخدايي مي کنم

مر سما را چون زميني کرده ام

بر زمين اکنون سمايي مي کنم

هر دو عالم را ز پس بگذاشتم

تا که اکنون پيشوايي مي کنم

خستگان را نوشدارو مي دهم

بستگان را در گشايي مي کنم

لا تظن اني فقير مفلس

چون به گنجت رهنمايي مي کنم

مغربي [ي] مرده ي افسرده را

روح بخش جان فزايي مي کنم

دارم از وجهي به عالم اتصال

گرچه از عالم جدايي مي کنم

زان پس از بيگانگي با کاينات

گاه گاهي آشنايي مي کنم

***

129

منم که روي تو را بي نقاب مي بينم

منم که بي شب و روز آفتاب مي بينم

تويي که پرده ز رخسار خود برافکندي

که تا جمال تو را بي حجاب مي بينم

عجب عجب که به بيداري اين توان ديدن

مگر مگر که من اين را به خواب مي بينم

منم که بر سر درياي بي نهايت تو

مثال هر دو جهان چون حجاب مي بينم

خيال جمله جهان را به نور چشم يقين

به جنب بحر حقيقت سراب مي بينم

ندانم از چه سبب تشنه ام چو من خود را

به ذات و نعت و صفت عين آب مي بينم

اگر شوند ز من مست عالمي چه عجب

از آنکه من همه خود را شراب مي بينم

مرا به هيچ کتابي مکن حواله دگر

که من حقيقت خود را کتاب مي بينم

چه باده خورد دل مغربي که من او را

به سان نرگس مستت خراب مي بينم

***

130

صنما هر نفسي بر گذرت مي بينم

بر دل و ديده ي جان جلوه گرت مي بينم

گرچه صدبار کني جلوه مرا هر نفسي

ليک هر لحظه به حسن دگرت مي بينم

گرچه از منزل خود هيچ برون مي نايي

ليک پيوسته چو مه در سفرت مي بينم

به سپهر دل و بر چرخ روان تابنده

گاه چون شمس و گهي چون قمرت مي بينم

دايم از غايت پيدايي خود پنهاني

گرچه تابنده تر از ماه و خورت مي بينم

تويي نور بصرم گرچه نهان از نظري

زانکه در ديده چو نور بصرت مي بينم

غايب از ديده نه اي زانکه به صد کسوت خوب

هر زماني گذران بر نظرت مي بينم

مغربي از ملک و از فلکي بالاتر

گرچه دايم به لباس بشرت مي بينم

***

131

معني حسن تو در صورت جان مي بينم

عکس رخسار تو در جام جهان مي بينم

دفتر حسن بتان را به نظر مي آرم

از تو در هر ورقي نام و نشان مي بينم

غمزه ات را چو نظر مي کنم از هر نظري

همه بر حسن رخ خود نگران مي بينم

گرچه از ديده ي اغيار نهان مي گردي

منت از ديده ي اغيار عيان مي بينم

مي کنم هر نفسي ديده اي از روي تو وام

تا بدان ديده تو را تا بتوان مي بينم

خويشتن را چو منم سايه ي تو زآن شب و روز

در پي ات بر صفت سايه دوان مي بينم

گه هويدا شوي از فرط نهاني بر من

گه ز افراط عيانيت نهان مي بينم

تو يقيني و جهان جمله گمان، من به يقين

مدتي شد که يقين را زگمان مي بينم

تو مرا مغربي از من به من و در من بين

چند گويي که تو را در دگران مي بينم

***

132

من که در صورت خوبان همه او مي بينم

تو مپندار که من روي نکو مي بينم

نيست در ديده ي ما هيچ مقابل همه روست

تو قفا مي نگري من همه رو مي بينم

هر کجا مي نگرد ديده بدو مي نگرد

هر چه مي بينم ازو جمله بدو مي بينم

تو ز يک سوش نظر مي کني و من همه سو

تو ز يک سو و منش از همه سو مي بينم

مي باقي ست که بي جام و سبو مي نوشتم

عکس ساقي ست که در جام و سبو مي بينم

گاه با جمله و گه جمله ازو مي دانم

گاه او جمله و گه جمله درو مي بينم

بوي گلزار تو از باد صبا مي شنوم

سرو بستان تو را بر لب جو مي بينم

مغربي آنکه تواش مي طلبي در خلوت

من عيان بر سر هر کوچه و کو مي بينم

***

133

ما از ميان خلق کناري گرفته ايم

و اندر کنار خويش نگاري گرفته ايم

دامن نخست بر همه عالم فشانده ايم

وانگه به صدق دامن ياري گرفته ايم

از بهر قوت و طعمه ي شاهين جان و دل

از مرغزار قدس شکاري گرفته ايم

سرگشته گشته ايم چو پرگار سالها

تا بر مثال نقطه قراري گرفته ايم

صدبار جسته ايم برون از حصار تن

تا بهر جان خويش حصاري گرفته ايم

اندر ميان گرد به مردي رسيده ايم

مردي ميان گرد و غباري گرفته ايم

چندان پي سوار پياده دويده ايم

تا عاقبت عنان سواري گرفته ايم

با آنکه هيچ کار نيابد ز مغربي

او را به ياري از پي ياري گرفته ايم

***

134

ما سالها مقيم در يار بوده ايم

اندر حريم محرم اسرار بوده ايم

با يار  خويش خرم و خندان به کام دل

بي زحمت و مشقت اغيار بوده ايم

اندر حرم مجاور و در کعبه معتکف

بي قطع راه وادي خونخوار بوده ايم

بيش از ظهور اين قفس تنگ کاينات

ما عندليب گلشن دلدار بوده ايم

چندين هزار سال در اوج فضاي قدس

بي پر و بال طاير طيار بوده ايم

والاتر از مظاهر اسماي ذات او

بالاتر از ظهور وزاظهار بوده ايم

هم در وجود با همه ادوار گشته ايم

هم در ظهور با همه اطوار بوده ايم

هم نقطه اي که اصل وجود دواير است

هم گرد نقطه داير دوار بوده ايم

بي ما و بي شما ز کجا و کدام و کي

بي چند و چون و اندک و بسيار بوده ايم

با مغربي مغارب اسرار گشته ايم

بي مغربي مشارق انوار بوده ايم

***

135

ما جام جهان نماي ذاتيم

ما مظهر جمله ي صفاتيم

ما نسخه ي نامه ي الهيم

ما گنج طلسم کايناتيم

هم صورت واجب الوجوديم

هم معني و جان ممکناتيم

هر چند که مجمل دو کونيم

تفصيل جميع مجملاتيم

برتو ز مکان و در مکانيم

بيرون ز جهات و در جهاتيم

ما حاوي جمله علوميم

کشاف جميع مشکلاتيم

بيمار ضعيف را شفاييم

محبوس نحيف را نجاتيم

گو مرده بيا که روح بخشيم

گو تشنه درآ که ما فراتيم

اي درد کشيده ي دوا جوي

از ما بگذر که ما دواييم

چون قطب زجاي خود نجنبيم

چون چرخ اگر چه بي ثباتيم

هم مغربي ايم و مشرق و شمس

هم ظلمت و چشمه ي حياتيم

***

136

تا مهر تو ديديم ز ذرات گذشتيم

از جمله صفات از پي آن ذات گذشتيم

چون جمله جهان مظهر آيات وجودند

اندر طلب از مظهر آيات گذشتيم

با ما سخن از کشف و کرامات مگوييد

چون ما ز سر کشف و کرامات گذشتيم

بسيار ز احوال و مقامات ملافيد

با ما که ز احوال و مقامات گذشتيم

از خانقه و صومعه و مدرسه رستيم

ز اوراد رهيديم و ز اوقات گذشتيم

وز مدرسه و درس و مقالات برستيم

وز شبهه و تشکيک و سؤالات گذشتيم

وز کعبه و بتخانه و زنار و چليپا

وز ميکده و کوي خرابات گذشتيم

[در خلوت تاريک رياضات کشيديم

در واقعه از سبع سموات گذشتيم]

ديديم که اينها همگي خواب و خيال ست

مردانه ازين خواب و خيالات گذشتيم

اي شيخ اگر جمله کمالات تو اين ست

خوش باش کزين جمله کمالات گذشتيم

اينها به حقيقت همه آفات طريقند

المنة لله که ز آفات گذشتيم

ما از پي نوري که بود مشرق انوار

از مغربي و کوکب مشکات گذشتيم

***

137

از خانقه و صومعه و مدرسه رستيم

در کوي مغان با مي و معشوق نشستيم

سجاده و تسبيح به يک سوي فکنديم

در خدمت ترسابچه زنار ببستيم

در مصطبه ها خرقه ي ناموس دريديم

در ميکده ها توبه ي سالوس شکستيم

از دانه ي تسبيح شمردن برهيديم

وز دام صلاح و ورع و زهد بجستيم

در کوي مغان نيست شديم از همه هستي

چون نيست شديم از همه هستي همه هستيم

ما مست و خرابيم و طلبکار شرابيم

با آنکه چو ما مست و  خراب ست خو شستيم

زين پس مطلب هيچ ز ما دانش و فرهنگ

اي عاقل هشيار که ما عاشق و مستيم

المنة لله که از آن نفس پرستي

رستيم بکلي و کنون باده پرستيم

تا مغربي از مجلس ما رخت به در برد

او بود حجاب ره ما، رفت و برستيم

***

138

ما از ازل مقامر و خمار آمديم

دردي کشان ميکده ي يار آمديم

خورشيد باده بر سر ذرات ما بتافت

ما از فروغ باده پديدار آمديم

در خلوت عدم مي هستي زجام دوست

کرديم نوش و مست به بازار آمديم

زنار زلف ساقي باقي چو شد عيان

هر يک کمر ببسته به زنار آمديم

ناگاه حلقه زد سر زلفش به گرد ما

ما در ميان حلقه گرفتار آمديم

از بهر خاطر دل مختار مصطفاست

روزي دو سه که عاقل و هشيار آمديم

کاري به غير عشق نداريم در جهان

عشق است کار ما و بدين کار آمديم

برديم يک وجود وليکن گه ظهور

بسيار از مظاهر بسيار آمديم

از يار مغربي سخني در ازل شنيد

ما جمله زان حديث به گفتار آمديم

***

139

هر سو که دويديم همه روي تو ديديم

هر جا که رسيديم سر کوي تو ديديم

هر قبله که بگزيد دل از بهر عبادت

آن قبله ي دل را خم ابروي تو ديديم

هر سرو روان را که در اين گلشن دهرست

بر رسته ي بستان و لب جوي تو ديديم

از باد صبا بوي خوشت دوش شنيديم

با باد صبا قافله ي بوي تو ديديم

روي همه خوبان جهان را به تماشا

ديديم ولي آينه ي روي تو ديديم

در ديده ي شهلاي بتان همه عالم

کرديم نظر نرگس جادوي تو ديديم

تا مهر رخت بر همه ذرات بتابيد

ذرات جهان را به تک و پوي تو ديديم

در ظاهر و باطن به مجاز و به حقيقت

خلق دو جهان را همه رو سوي تو ديديم

هر عاشق ديوانه که در جمله ي گيتي ست

بر پاي دلش سلسله ي موي تو ديديم

سر حلقه ي رندان خرابات مغان را

دل در شکن حلقه ي گيسوي تو ديديم

از مغربي احوال مپرسيد که او را

سودا زده ي طره ي هندوي تو ديديم

***

140

ما مست و خراب چشم ياريم

آشفته ي زلف آن نگاريم

از روي نگار همچو مويش

سودا زدگان بي قراريم

چون چشم خوشش مدام مستيم

مانند لبش شرابخواريم

گرد سر کوي آن پري روي

پيوسته چو چرخ در مداريم

سرگشته ي او بسان چرخيم

آشفته ي او چو روزگاريم

ما دست زکار و بار شستيم

با عشق، چه مرد کار و باريم

تا ما به خوديم در حجابيم

از خويش بسي حجاب داريم

به زان نبود که خويشتن را

يک سر به نگار واگذاريم

در هستي دوست نيست گرديم

وز هستي خويش ياد ناريم

چون خامه اگر ز سر برآييم

سر از خط دوست برنداريم

اي ساقي از آن مي اي که باقي ست

در ده قدحي که در خماريم

تا مست فرو رويم در خود

وز جيب عدم سري برآريم

در مهر رسيم مغربي وار

اي دوست دمي که ذره واريم

***

141

کو جذبه اي که باز ستاند مرا زمن

کو جرعه اي که تا کندم فارغ از زمن

کو باده اي که تا بخورم بي خبر شوم

از خويشتن که سخت ملوم زخويشتن

کو آن عزيز مصر ملاحت که تا دهد

يکدم خلاص يوسف جان را زحبس تن

کو ساقي مؤيد باقي که در ازل

بودي مدام نقل و مي ام زان لب و دهن

در حالتي چنين که منم دردمند عشق

درمان درد من نبود غير درد دن

اي ساقي اي که مستي ارباب دل ز توست

از روي مرحمت نظري بر دلم فکن

چشمت به يک کرشمه تواند خلاص داد

چون به هزار خسته درون را از اين فتن

مشکن دل شکسته ي ما را تو بيش ازين

کو خود شکسته است از آن زلف پرشکن

در حلق جان مغربي انداز زلف را

او را به دست خويش برآر از چه ذقن

***

142

آن بت عيار من بي ما و من

عشق بازد دايما با خويشتن

خود پرستي پيشه دارد روز و شب

هست خود را گه صنم گاهش شمن

جملگي ذات او باشد زبان

چون به وصف خود درآيد در سخن

يوسف حسنش چو آيد در لباس

گردد او را هر دو عالم پيرهن

سر زجيب هر دو عالم برزند

در خود آرايد لباس جان و تن

چون لباس جان و تن در خود کشد

پر زخود بيند هزاران انجمن

لشکر خود را چو بر صحرا کشد

پر شود عالم ز آشوب و فتن

شور و غوغايي برآيد از جهان

چون سپاه حسنش آرد تاختن

در شب تيره برآرد آفتاب

روي او از زير زلف پرشکن

زلف و رويش شور و آشوب افکند

در خطا و چين و بلغار و ختن

مظهر خورشيد حسن او شود

کودک و پير و جوان و مرد و زن

تا به هر گوشي حديث خويش را

بشنود، گويا شود در هر دهن

تا کند بر خود تجلي هم زخود

موسي خود بود و طور خويشتن

عشق چون بيند جمال خويش را

در لباس و در نقاب ما و من

غيرت آرد حسن را گويد که زود

جامه ي اغيار برکن از بدن

حسن خود را از لباس آرد برون

باز در ذات خودش سازد وطن

کثرت کونين را در خود کشد

بحر وحدت چونکه گردد موج زن

کس نماند غير ذات مغربي

ني زمين ماند در آن دم ني زمن

***

143

چه ساقي است که مست مدام اوست جهان

چه باده اي ست ندانم که جام اوست جهان

چه ماهي است که در شست کاينات افتاد

چه دانه اي و چه مرغي که دام اوست جهان

دلم رسيد به روزي که روزها شب اوست

بديد چهره ي صبحي که شام اوست جهان

ظهور دوست به عالم تمام افتادست

براي آنکه ظهور تمام اوست جهان

نظر زسايه ي عالم بدوز و پس بنگر

به نور آنکه ظلال و ظلام اوست جهان

بيا به ديده ي تحقيق در نگر بشناس

که کيست آنکه بر خلق نام اوست جهان

هر آنکه توسن نفس عنان کشش رام است

يقين بدان به حقيقت که رام اوست جهان

جهان غلام کسي شد که او غلام وي ست

از آن سبب که غلام غلام اوست جهان

چه کامراني و عيشي که مغربي دارد

که مدتي ست که دايم به کام اوست جهان

***

144

دلي دارم که باشد جاي جانان

مدام آن دل بود مأواي جانان

دلي دارم چو آيينه که دايم

درو بينم رخ زيباي جانان

سويداي ست آن دل را که يک دم

نباشد خالي از سوداي جانان

دلم را نيست پرواي دل و جان

که ناپرواست از پرواي جانان

به سان کشتي اندر انقلاب ست

مدام از جنبش درياي جانان

دروني دارم از غوغاي عالم

شده خالي پر از غوغاي جانان

سري دارم که دارد سرفرازي

ز سر انداختن در پاي جانان

دماغ جان همي دارد معطر

نسيم زلف مشک آساي جانان

روان مغربي پر شور دارد

لب شيرين شکر خاي جانان

***

145

گنجهاي بي نهايت يافتم در کنج جان

کنج جان را بين که چون شد گنج بيکران

جان من از عالم نام و نشان آمد برون

بي نشان شد تا درآمد در جهان بي نشان

تا که آمد در خراب آباد دل گنجي پديد

تا خراب آباد دل شد سر به سر معمور از آن

هر زمان آيد به شهرستان دل از راه حق

با متاع بي نهايت صد هزاران کاروان

چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس

کاروانها گردد از حق سوي شهرستان روان

دل نبرده هيچ رنجي بر سر گنجي رسيد

آمدش ناگه به دست از غيب گنجي بيکران

در شب تاريک تن روزي پديد آمد زدل

آفتابي ز آسمان جان برآمد ناگهان

آفتابي بر زمين دل فرود آمد ز چرخ

تا زمين را بگذرانيد از هزاران آسمان

تا تجلي کرد مهر مشرقي بر مغربي

مغربي را جمله ي ذرات عالم شد عيان

***

146

ز چشم من چو تويي بر جمال خود نگران

چرا جمال تو از خود همي شود پنهان

چو حسن روي تو را کس نديد جز چشمت

پس از چه روي من خسته گشته ام حيران

اگر نه در خم چوگان زلف اوست دلم

بگوي تا که چرا شد چو گوي سرگردان

مپوش روي زچشمم مشو نهان از من

نمي سزد که نهان گردد از گدا سلطان

چه قرب و قدر بود ذره را بر خورشيد

چه وسع و گنج بود قطره را بر عمان

ز قطره اي نشود بحر بيکران کم و بيش

ز ذره اي نپذيرد کمال خور نقصان

اگر به غير تو کردم نگاه در همه عمر

بيا و جرم و غرامت ز ديده ام بستان

چگونه غير تو بيند کسي که غير تو نيست

بدين سبب که تويي عين ديده ي عيان

بيا و جلوه گري جمال يار نگر

ز قد و قامت اين و زچشم و ابروي آن

کجاست ديده که خورشيد روي او بيند

ز روي روشن ذرات کاينات عيان

هزار عشوه و دستان و کبر و ناز کند

بدان سبب که ربايد زمغربي دل و جان

***

147

اي تو مخفي در ظهور خويشتن

اي رخت پنهان به نور خويشتن

با دو عالم بي دو عالم دايما

عشق بازي در حضور خويشتن

در حضور هر دو عالم بر دوام

زو همي خواهد ظهور خويشتن

مدتي با کس نمي کرد التفات

حسن رويت از غرور خويشتن

باز چندي در تماشاگاه ذات

جنت خود بود و حور خويشتن

در تماشاي بهشت ذات خود

بود حورا و قصور خويشتن

خود به خود داود خود بد تا زخود

بشنود هر دم زبور خويشتن

تا کند بر خود تجلي هم ز خود

موسي خود بود و طور خويشتن

چون شعوري يافت از غايات کون

حيرت آورد از بحور خويشتن

جمله کارستان خود در خود بديد

در عجب ماند از امور خويشتن

زان سبب دروي سروري شد پديد

منبسط گشت از سرور خويشتن

عزم صحرا کرد ناگه زان سرور

آن سليمان با طيور خويشتن

بر سر ره بي خبر افتاده ديد

مغربي را در عبور خويشتن

***

148

قطره اي از قعر دريا دم مزن

ذره اي از مهر والا دم مزن

مرد امروزي هم از امروزگوي

از پري و دي و فردا دم مزن

چون نمي داني زمين را زآسمان

بيش ازين از زير و بالا دم مزن

چون اصول و طبع موسيقيت نيست

از تناترنا و تانا دم مزن

درگذر از نفي و اثبات اي پسر

هيچ از الا و از لا دم مزن

گر بگويندت که کن جان را فدا

رو فدا کن جان خود را دم مزن

تا نمي داني من و ما را که کيست

باش خاموش از من و ما دم مزن

همچو آدم علم اسما را ز حق

تا نگيري هيچ از اسما دم مزن

آنکه عين جمله اشيا گشته است

مغربي را گفت از اشيا دم مزن

***

149

اي دل ايجا کوي جانان ست از جان دم مزن

از دل و جان و جهان در پيش جانان دم مزن

گر تو مرد درد اويي هيچ از درمان مگو

درد او را به ز درمان دان ز درمان دم مزن

کفر و ايمان را به اهل کفر و ايمان کن رها

باش مستغرق درو از کفر و ايمان دم مزن

لب بدوز از گفت و گو چون وقت گفت و گوي نيست

جاي حيراني است در وي باش حيران دم مزن

چون يقين آمد رها کن قصه ي شک و گمان

چون عيان بنمود رخ ديگر ز برهان دم مزن

قصه ي کوران به پيش مردم بينا مگوي

بيش از اين در پيش بينايان ز کوران دم مزن

علم بي دينان رها کن جهل را حکمت مخوان

از خيالات و ظنوان اهل يونان دم مزن

آب حيوان را گر انساني به حيوان کن رها

پيش درياي حيات از عين حيوان دم مزن

وصل و هجران نيست الا وصف خاص عاشقان

مغربي گر عارفي از وصل و هجران دم مزن

***

150

پيش قد و رويش از سرو گلستان دم مزن

وز تماشاي بهار و باغ و بستان دم مزن

گر به زلفش بگذري وقت سحر بادا! مباد

کز تو گردد خاطر زلفش پريشان دم مزن

چون دل ديوانه در زنجير زلف دلبر است

حلقه ي زنجير آن مجنون مجنبان دم مزن

اي دل سرگشته و حيران بر زلف و رخش

همچنان مي باش سرگردان و حيران دم مزن

با لب ميگون و روي خوب و زلف دلکشش

از سراب و شاهد شمع و شبستان دم مزن

جان ندارد قيمتي بسيار از جان وامگو

گرچه جان درباختي در راه جانان دم مزن

کفر و ايمان را به پيش زلف و رويش کن ها

پيش زلف و روي او از کفر و ايمان دم مزن

چونکه با او مي نياري بودن از وصلش بگو

چونکه بي او هم نمي باشي زهجران دم مزن

وصف کفر زلف او در پيش روي او مگو

هيچ از آن کافر به پيش اين مسلمان دم مزن

ماه تابان چونکه هست از مهر رويش تابشي

مغربي در پيش مهر از ماه تابان دم مزن

روي خوبان چونکه حسن روي او را مظهرند

پيش حسن روي او از روي خوبان دم مزن

***

151

اي دوست بيا بر نظر ما نظري کن

بر ديده ي جان و دل شيدا نظري کن

اول ز رخ خويش بدو بخش جلايي

وانگاه بر آن عين مجلا نظري کن

تا زنگ بود آينه را رخ ننمايد

زنگ از دل آن آينه بزدا نظري کن

از زنگ جهان چونکه شود پاک و مصفا

بر آينه ي پاک و مصفا نظري کن

از ديده ي وامق که بود مظهر عشقت

بر حسن خود اندر رخ عذرا نظري کن

هر لحظه به دل صورت زيباي دگر بخش

وانگاه بر آن صورت زيبا نظري کن

صحراي دلم هست تماشاگه حسنت

بخرام به صحرا به تماشا نظري کن

دل مظهر ذات و همه اسماست درو نيک

بر چهره ي ذات و همه اسما نظري

چون آينه ي اسم و مسماي تو آمد

در آينه بر اسم و مسما نظري کن

بي آينه زان سان که تو هستي به حقيقت

خود را به خود و آينه بنما نظري کن

بحري است دل مغربي پر لولوي لالا

بر بحر پر از لولوي لالا نظري کن

بر ديده ي دل جلوه کنان کرد دمادم

وز ديده ي دل چهره ي خود را نظري کن

***

152

اي نهان در ذات پاکت ذات کون

وي عيان روي تو در مرآت کون

مدتي بي عدت و دور زمان

بود دايم با تو خوش اوقات کون

مي گذشتي روز و شب بي روز و شب

بر مراد خويشتن ساعات کون

محو بودي هم به وصف و هم به ذات

در همه حالات تو حالات کون

علم ذاتت اندر آن محو وجود

پس برآورد از کرم حاجات کون

اي گرفته حسنت از بهر ظهور

شکل و وضع و صورت و هيآت کون

برده سلطان ظهورت ناگهان

سوي صحرا لشکر و رايات کون

از ظهور آفتاب روي تو

گشت ظاهر جمله ي ذرات کون

وز فروغ نور مصباح رخت

کوکب دري شده مشکات کون

ديده اسرار و صفات و ذات تو

مغربي در مصحف و آيات کون

***

153

اي روي تو در حجاب کونين

بردار ز رخ نقاب کونين

حيف ست که بحر تو نهان ست

وانگاه عيان حباب کونين

با بحر وجود تو نشايد

پيدا شدن سراب کونين

برکش ز وجود مطلق خويش

اي دوست دمي نقاب کونين

برقي به جهان ز مهر رويت

[بشکافت ز هم سحاب کونين]

سرچشمه ي چشم من بکلي

پوشيده شد از تو راب کونين

عمري است که تشنه ي توام من

سيراب شده از آب کونين

برتافت عنان جان و دل را

از جانب تو جانب کونين

خواهم که شوم خراب چشمت

تا کي باشم خراب کونين

زين بيش ندار بي قرارم

سرگشته در انقلاب کونين

از گردن مغربي به لطفت

بگشا گره ي طناب کونين

***

154

گفتمش خواهم که بينم مر تو را اي نازنين

گفت اگر خواهي مرا بيني برو خود را ببين

گفتمش با تو نشستن آرزو دارم دمي

گفت گر باشد تو را اين آرزو با خود نشين

گفتمش بي پره با تو گر سخن گويم رواست

گفت در پرده نشايد گفت با من اين چنين

گفتمش از کفر و دين انديشه دارم گفت رو

در جهان ما مدار انديشه اي از کفرو دين

گفتمش گويي که آدم جمع کل عالم است

گفت جمع عالم ست و جمع رب العالمين

گفتمش کان نقش گويي بر مثال نقش توست

گفت ظاهر شو به نقش خويشتن نقش آفرين

گفتمش با تو حديثي گفت خواهم بي گمان

گفت هرچ آن بي گمان گويي بود بي شک يقين

گفتمش کز آفتاب مغربي جويم نشان

گفت کز وي سايه اي باقي ست در روي زمين

***

155

بيا ز چهره ي خوبان جمال خود را بين

ز خط و خال بتان خط و خال خود را بين

ز شکل و هيئت و رخسار و ابروي خوبان

به بدر خويش نظر کن هلال خود را بين

بيا به عزم تماشا به کاينات نگر

ظهور صورت علم و خيال خود را بين

دلم که هست تو را آينه درو بنگر

اگر چه مثل نداري مثال خود را بين

ز اعتدال قد سرو هر پري رويي

به قد خويش بگو کاعتدال خود را بين

به سوي دل نظري کن که حال او عجب ست

ز حال طرفه ي دل طرفه حال خود را بين

به گاه جلوه گري حسن کامل خود را

نگر در آينه ي دل کمال خود را بين

به فقر و ذل و تواضعش بنگر

غنا و عزت و جاه و جلال خود را بين

به مغربي نظري کن ز راه لطف و کرم

نيازمند کمال وصال خود را بين

***

156

هيچ کسي به خويشتن ره نبرد به سوي او

بلکه به پاي او رود هر که رود به کوي او

پرتو مهر روي او تا نشود دليل جان

جان نکند عزيمتي ديدن مهر روي او

دل کششي نمي کند هيچ به سوي او مرا

تا کششي نمي رسد سوي دلم ز سوي او

تا که شنيده ام که او دارد آرزوي من

مي نرود ز خاطرم يک نفس آرزوي او

چون ز زبان ماست او هر نفسي به گفت و گو

پس همه گفت و گوي ما باشد گفت و گوي او

تا که ازو نبد طلب طالب او کسي نشد

اين همه جست و جوي ما هست ز جست و جوي او

هست دل همه جهان بر سر زلف او نهان

هر که دلي طلب کند گو بطلب زموي او

بس که نشست رو به رو با دل خوپذير من

دل بگرفت جملگي عادت و خلق و خوي او

قدر نبات يافت چوب از اثر مصاحبت

گل چو شود قرين گل گيرد رنگ و بوي او

مست و خراب او منم جام شراب او منم

نيست به غير من کسي ميکده و سبوي او

مي ز سبوي او طلب آب ز جوي او طلب

بحر شود اگر کسي آب خورد ز جوي او

مغربي از شراب او گشت چنانکه هر سحر

تا به فلک همي رسد نعره و هاي و هوي او

***

157

اي همگي صفات من آينه ي صفات تو

نيست حيات من به جز شعبه اي از حيات تو

جام جهان نماي من صورت توست گرچه هست

جام جهان نماي تو جمله ي ممکنات تو

گنج تويي طلسم من ذات تويي و اسم من

حل شده از ظهور تو جمله ي مشکلات تو

با عدم و وجود خود خفته بدم سحرگهي

داد نداي بندگي حي علي الصلات تو

زود زخواب خاستم چونکه شنيدم آن ندا

عشق فکند در برم خلعتي از صفات تو

سوي وجود آمدم خوش به سجود آمدم

بود سجودگاه من مسجد کاينات تو

مسجد کاينات تو بود پر از جماعتي

جمله گرفته سر به سر صورت مبدعات تو

لوح وجود سر به سر پر زنقوش و حرف شد

گشت مفصلا عيان جمله ي مجملات تو

يوسف جان چو دور ماند از پدر وجود خود

کرد مقيدش به کل مصر تو و نبات تو

اي دل مستمند من صبر و ثبات پيشه کن

بو که رساندت بدو صبر تو و ثبات تو

در جهتي از آن جهت در جهتش طلب کني

بي جهتش ببيني ار محو شود جهات تو

بود و وجود مغربي لات و منات او بود

نيست بتي چو بود او در همه سومنات تو

***

158

گاه مايي و گه شمايي تو

مي نگويي چنين چرايي تو

هر زمان کسوتي دگر پوشي

به لباس دگر برآيي تو

هيچ کس مر تو را نياوردست

خود به خود آمدي خدايي تو

گرچه بيگانگي کني گه گاه

نه اي بيگانه کآشنايي تو

دانمت کز جهان نه اي بيرون

مي ندانم که از کجايي تو

جز تو کس نيست تا تو را بيند

زچه برقع نمي گشايي تو

زآن کس نيستي که ز آن خودي

هيچ کس را نه اي تو رايي تو

مغربي تو تو را نمي داني

به حقيقت بدان که مايي تو

***

159

آنکه عمري در پي او مي دويدم سو به سو

ناگهانش يافتم با دل نشسته رو به رو

آخر الامرش بديدم معتکف در کوي دل

گر چه بسياري دويدم از پي او کو به کو

دل گرفت آرام چون آرام دل در برگرفت

جان چو جانان را بديد آسوده گشت از جست و جو

اي که عمري آرزوي وصل او بودت چرا

از پي آن آرزو نگذشتي از هر آرزو

تا به کي سرچشمه ي خود را به گل انباشتن

جوي خود را پاک کن تا آيدت آبي به جو

آب حيوان در درون وآنگه براي قطره اي

ريخته در پيش هر نادان و دانا آب رو

مطرب آن مجلسي دف را مکن هر جا گرو

طالب آن باده اي بشکن صراحي و سبو

ناظر آن منظري بردار از عالم نظر

عاشق آن شاهدي بردوز چشم از غير او

نيستت بي او چو تابي روي از وي برمتاب

بي وي ات چو نيست آبي دست را از دل مشو

دارم از دل سرفرازي کو ز عالي همتي

در دو عالم جز به قدش سر به کس نارد فرو

مغربي چون آفتاب مشرقي در جيب توست

بايد اکنون سر به جيب خويشتن بردن فرو

***

160

بيا دلا به کجا خورده اي شراب بگو

زچشم مست که گشتي چنين خراب بگو

ميان باديه ي شوق مي شدي تشنه

کجا شدي و که ديدي که دادت آب بگو

چه حکمت است دلا در سؤال روز الست

که بود آنکه بلي گفت در جواب بگو

جهان به شکل سراب است پيش آب وجود

به شکل آب چرا شد عيان سراب بگو

تو گاه بحري و گاهي حباب در ديده

گهي چو بحر چرايي گهي حباب بگو

ز انقلاب زماني نمي شوي ساکن

علي الدوام چرايي در انقلاب بگو

تو کشتي اي که ز امواج بحر مضطربي

کدام باد فکندت در اضطراب بگو

بتا چو غير تو کس نيست تا تو را بيند

چراست روي تو پيوسته در نقاب بگو

مگر که مغربي آمد حجاب مهر رخت

وگر چه گفت رخت را که شد حجاب بگو

***

161

عشق من حسن تو را در خور اگر هست بگو

چون منت در دو جهان مظهر اگر هست بگو

منظري نيست تو را به ز دل و ديده ي من

زين دل و ديده به ات منظر اگر هست بگو

غير سوداي تو اندر دل من چيزي نيست

غير سوداي توام در سر اگر هست بگو

زيور حسن تو دايم نظر عشاق ست

حسن را بهتر ازين زيور اگر هست بگو

بهتر از عشق من و حسن تو در عالم چيست

زين دو در جمله جهان بهتر اگر هست بگو

غير تو در دو جهان هيچ کسي نيست دگر

غير تو در دو جهان ديگر اگر هست بگو

لشکر حسن تو غارتگر جان و دل ماست

به جز از لشکر او لشکر اگر هست بگو

کشور دل به تو داديم و تويي حاکم او

حاکمي جز تو در اين کشور اگر هست بگو

مغربي پرتو خورشيد تو عالم بگرفت

آفتابي چو تو در خاور اگر هست بگو

***

162

صفت شکل دهانش به زبان هيچ مگو

به يقينش چو بديدي به گمان هيچ مگو

گر تو را هيچ از آن ذوق دهان شد حاصل

بر بي ذوق از آن ذوق دهان هيچ مگو

از ميان خوش به کنار آي و بگيرش به کنار

چون گرفتي به کنارش زميان هيچ مگو

تو که بي نام و نشان هيچ نگشتي در وي

به کسي ديگر ازو نام و نشان هيچ مگو

يار هر لحظه به شکل دگر آيد بيرون

تو به هر شکل که بينيش روان هيچ مگو

حرفهايي که در اوراق جهان مسطورند

هست آن جمله خط دوست بخوان هيچ مگو

آنکه در کسوت هر پير و جوان ست نهان

چو عيان گشت بر پير و جوان هيچ مگو

چو تو را خازن اسرار نهاني کردند

سر نگه دار ز اسرار نهان هيچ مگو

مغربي آنچه توان گفت به هر کس مي گوي

و آنچه گفتن بر هر کس نتوان هيچ مگو

***

163

آنکه خود را مي نمايد از رخ خوبان چو ماه

مي کند از ديده ي عشاق در خوبان نگاه

وانکه حسنش را بود از روي هر مهر و ظهور

هست عشقش در دل عشاق مسکين جلوه گاه

عشق از معشوق بر عاشق کند آغاز جور

تا که عاشق از جفاي او به عشق آرد پناه

چون وجود اين به آن ست و ظهور او به اين

اين چو محو عشق گردد آن شود بي اين تباه

عشق کثرت بر نتابد پيش او باشد يکي

يوسف و گرگ و زليخا و عزيز و جاه و چاه

هيچ ننمايند انجم در فروغ آفتاب

همچنان کز غايت نزديکي خورشيد و ماه

عشق چون خود کرد با خود آنچه کرد و مي کند

پس نباشد عاشق و معشوق را جرم و گناه

خيمه بيرون زد پي اظهار خود سلطان عشق

تا کند در عرصه ي ملک جهان عرض سپاه

کثرتي از وحدت خود کرد پيدا ناگهان

تا که شد بر وحدت بي مثليش کثرت گواه

باز بر کثرت بزد موج محيط وحدتش

پاک شد از لوح هستي اسم و رسم و ماسواه

مغربي خاشاک بود و موج او را در ربود

از سر ره زانکه بود از بود او ناپاک راه

***

164

لب ساقي مرا هم جام و هم نقل ست و هم باده

مدامم از لب ساقي بود مجموع آماده

براي عکس رخسارش دلي دارم چو آيينه

که همچون باده ي جام ست هم صافي و هم ساده

مرا مستي چو از ساقي بود بگذار تا باشد

سر قرابه ها بسته در ميخانه نگشاده

نهان از خويش و بيگانه برون از دير و ميخانه

لب ساقي مي باقي مرا هر دم فرستاده

الا اي زاهد و عابد من و دير و تو و مسجد

مرا زنار مي زيبد تو را تسبيح و سجاده

نداده دل به دلداري چه داني رسم جانبازي

که راه و رسم جانبازي نداند غير دلداده

بتاب از مشرق جانم الا اي مهر تابانم

بر آ بر تخت دل بنشين الا اي شاه و شهزاده

تويي چون مردم ديده از آن نامت بود انسان

ولي ماننده ي اشکي ز چشم مردم افتاده

تو را در بندگي آزاده اي چون مغربي نايد

که بهر بندگي مردي ببايد سخت آزاده

***

165

اي در پس هر لباس و پرده

بر ديده ي ديده جلوه کرده

خود را به لباس هر دو عالم

آورده اي هر زمان و برده

در ديده ي ما به جز يکي نيست

گر هست عدد هزار ور ده

ما را زشمرده گشته معلوم

آن چيز که هست ناشمرده

اي بيضه ي مرغ لامکاني

اي هم تو سپيده و تو زرده

در جنبش و جوش و در خروش آي

تا کي باشي چنين فسرده

بشکاف کفن بيفکن اين پوست

چون روح برآ ز جسم مرده

بگشاي دو بال پس برون پر

از گنبد چرخ سالخورده

اي مغربي کي رسي به سيمرغ

بر قله ي قاف ره نبرده

هرگز نرسد کسي به منزل

نارفته طريق و ناسپرده

گه مرغ شوي و باز گردي

آيي به در از لباس و پرده

***

166

آن ماه مشتري است به بازار آمده

خود را زدست خويش خريدار آمده

آن گلرخ ست سوي گلستان شده روان

وان بلبل ست جانب گلزار آمده

از قد و قامت همه خوبان دلربا

آن سرو قامت ست به رفتار آمده

پنهان ازين جهان ز سرا پرده ي نهان

يار است در ملابس اغيار آمده

محبوب گشته است محب جمال خويش

مطلوب خويش راست طلبکار آمده

از روي اوست اين همه مؤمن شده عيان

وز موي اوست اين همه کفار آمده

آن يک ز روي اوست به تسبيح مشتغل

وين يک ز موي اوست به زنار آمده

عالم ز يک حديث پر از گفت و گو شده

از نکته ايست اين همه گفتار آمده

رويش به پيش زلف مقر آمده است ليک

زلفش به پيش روست به انکار آمده

يک باده بيش نيست در اقداح کاينات

ز اقداح باده مختلف آثار آمده

عالم مثال علم و ظلال صفات اوست

آدم ز جمله ايست نمودار آمده

اين ترک تنگ چشم که امسال شد پديد

آن تازه تازه اي ست که بر پار آمده

آن شاه يثرب ست که در روم قيصر است

و آن ماه رومي است عرب وار آمده

از ذات بيش نيست که هست از صفات خويش

گه در ظهور و گاه در اظهار آمده

اينجا چه جاي وصف حلول است و اتحاد

کين يک حقيقت است پديدار آمده

هم اسم و رسم و وصف و نعوف و صفت شده

هم غير و عين و اندک و بسيار آمده

اين نقشها که هست سراسر نمايش است

اندر نظر چو صورت پندار آمده

اين کثرتي ست ليک به وحدت عيان شده

اين وحدتي ست ليک به اطوار آمده

تکرار نيست چونکه لباسي ست مختلف

گرچه حقيقت است به تکرار آمده

اين موجها ز بحر محيط حقيقت ست

وين جوشها ز قلزم زخار آمده

از موج او شده ست عراقي و مغربي

وز جوش او سنائي و عطار آمده

***

167

منم ز يار نگارين خود جدا مانده

به درد هجر گرفتار و بي دوا مانده

نخست گوهر با قيمت و بها بوده

به خاک تيره  فرو رفته بي بها مانده

فتاده دور ز خاصان بارگاه ازل

اسير چاه ابد گشته در بلا مانده

مقرب در و درگاه کبريا بوده

به دست کبر گرفتار و در ريا مانده

به چار ميخ طبيعت بدوخته محکم

به حبس شش جهت کون مبتلا مانده

هر آنک ديد مرا گفته در چنين حالت

ببين ببين ز کجا آمده کجا مانده

شب است و راه بيابان و من ز قافله دور

غريب و عاجز و مسکين ضعيف و وامانده

کجاست پرتو رويت که رهنما گردد

که هست جان من از راه و رهنما مانده

شده ز دوري خورشيد مغربي حقير

به سان ذره ي سرگشته در هوا مانده

***

168

مرا آن لعبت خندان تازه

دمادم مي فرستد جان تازه

به چشم جان تازه هر زماني

نمايد چهره ي جانان تازه

دهد هر ساعتي طفل دلم را

نگارين شير از پستان تازه

ز دريايي دل و جانم برآرد

دمادم لولو و مرجان تازه

هزاران لعل و مرواريد ريزد

به خنده زان لب و دندان تازه

بروياند مرا در جان و در دل

هزاران روضه و بستان تازه

نمايد هر زماني معجزي نو

بيارد حجت و برهان تازه

نويسد دم به دم بر مصحف دل

به دست خويشتن ايمان تازه

پياپي آيدم از جانب او

به سوي جان و دل مهمان تازه

چو مهماني بيايد تازه از راه

براي او فرستد خوان تازه

قديمي عهد را سازد مجدد

کند با مغربي پيمان تازه

ولي عهد خودش سازد دگر بار

نويسد بهر او فرمان تازه

***

169

آن مرغ بلند آشيانه

چون کرد هواي دام و دانه

پرواز گرفت و گشت ظاهر

از سايه ي خويش کرد خانه

مرغي که دو کون سايه ي اوست

در سايه ي خويش کرد خانه

مرغ دل ما ز هر دو عالم

اندر بر او گرفت لانه

آن مرغ شگرف ذات عشق ست

بي مثل و مقدس و يگانه

او راست نعوت بي نهايت

او راست صفات بيکرانه

بحري ست که هر زمان ز موجش

صد بحر دگر شود روانه

با خويش هميشه عشق بازد

با خويشتن است جاودانه

معشوقه و عشق و عاشق آمد

آيينه و زلف و روي و شانه

بر صورت خويش گشته عاشق

بر غير نهاده صد بهانه

آوازه ي خود شنيده از خود

تهمت بنهاده بر چغانه

از نغمه ي خويشتن شنيده

هر لحظه سرود عاشقانه

بر نغمه ي خود سماع کرده

بي مطرب و بي دف و تو رانه

في الجمله ز غير نيست پيدا

هم نام و نشان و هم نشانه

اي مغربي ضعيف ناچيز

باري تو که اي درين ميانه

***

170

آنچه مي دانم از آن يار بگويم  يا نه

وآنچه بنهفت ز اغيار  بگويم يا نه

دارم اسرار بسي در دل و در جان مخفي

اندکي زآن همه اسرار بگويم يا نه

گرچه از جمله ي اطوار برون آمده ام

سخني چند ز اطوار بگويم يا نه

سخني را که در آن باز نگفتم با کس

هست اجازت که درين بار بگويم يا نه

معني حسن گل و صورت عشق بلبل

همه در گوش دل خار بگويم يا نه

وصف آن کس که درين کوچه و اين بازار است

بر سر کوچه و بازار بگويم يا نه

سبب آنکه يکي در همه عالم ظاهر

گشت در کسوت بسيار بگويم يا نه

سر اين نکته که او هر نفسي دايره اي

مي نمايد نه به تکرار بگويم يا نه

کثرت دايره از وحدت نقطه پيدا

زچه گرديد در ادوار بگويم يا نه

مغربي جمله به کردار بگفتي با ما

آنچه گفتي تو به گفتار بگويم يا نه

***

171

اي آفتاب رويت هر سو فکنده تابي

وي از فروغ مهرت هر ذره آفتابي

از کيست قد و رويت چون نيست غير تو کس

هر لحظه در لباسي هر لمحه در نقابي

ساقي و باده چون نيست الا يکي پس از چه

در هر طرف فتاده مستي ست از شرابي

دست تو در گل ما مهر تو در دل ما

نوري ست در کلامي گنجي ست در جواني

چون کس نبود جز تو در عرصه ي دو عالم

کز وي کني سؤالي او را دهي جوابي

در آينه نظر کرد روي تو ديد خود را

با خويشتن در آمد هر لحظه در عتابي

با عکس خويش مي گفت هر ساعتي حديثي

با نقش خويش مي کرد هر لمحه اي خطابي

غير تو نيست اما هستي همي نمايد

چون پيش چشم تشنه در باديه سرابي

اي آفتاب تابان در مغربي نظر کن

کز روي توست عکسي وز مهر توست تابي

***

172

اي ديده بگو کز چه سبب مست و خرابي

اي دل تو چنين مست و خراب از چه شرابي

اي سينه ي بي کينه تو مجروح چرايي

سوزان جگرا از چه چنين گشته کبابي

اي ماهي جان! تشنه چرايي تو شب و روز

در آب نفس مي زني و غرقه در آبي

وي ماه شب افروز چرا زار و نزاري

وي مهر درخشنده چرا در تب و تابي

وي چرخ چرا يک نفس آرام نگيري

در چرخ چرايي و چرا بي خور و خوابي

آن آب کدام است که از وي تو بخاري

وآن بحر چه بحرست که از وي تو حبابي

اي يار چه در پرده نهان مي شوي از خود

چون غير تويي عين تويي و تو حجابي

چون ناظر رخسار تو جز ديده ي تو نيست

بر روي ز چه روي فرو هشته نقابي

با مغربي ار زانکه عتابي کني اي دوست

در آينه با عکس رخ خود به عتابي

***

173

دلا چرا تو چنين بي قرار و مضطربي

چراست نام تو قلب از چه روي منقلبي

به دست کيست عنانت که مي کشد هر سوي

که هر نفس به دگر سوي و کوي منجذبي

گهي چو بحري و گاهي چو بر و گه ساحل

گهي چو جنت و گاهي چو نار ملتهبي

گهي چو ديوي و گاهي چو کعبه گه طايف

گهي چو رند و خرابات و گاه محتسبي

به هر صفت که نمايد جمال روي نگار

برش به سجده درآيي ز راه مقتربي

دلا بگو به دلآرام از سر غيرت

چو نيست هيچکسي غيرت از چه محتجبي

کسي ز سايه ي خود اجتناب مي نکند

منم چو سايه ات از من چرا تو مجتنبي

شعاع مهر به مهر آن چنانکه منتسب ست

تو همچنان به دلارام خويش منتسبي

نقاب مهر رخت مغربي ست در همه حال

به نور روي خود از چشم خويش منتقبي

***

174

منم مست از لب ساقي نه از مي

کز آن لب مي کشم جام پياپي

من از گفتار مطرب در سماعم

نه از آواز چنگ و ناله ي ني

به جان من زنده چون باشم چو جانم

ندارد زندگي يک لحظه بي حي

مرا هست آنچنان ياري که يک دم

نه با وي مي توان بودي نه بي وي

الا اي آفتاب سايه گستر

مگردان روي را از جانب في

تو خورشيدي و من سايه از آن رو

گهي لاشي شوم از تو گهي شي

زماني در پيم آيي چو خورشيد

زماني آيمت چون سايه در پي

به سان سايه ام اي مهر تابان

گهي مي گستري گه مي کني طي

نبايد بي تو عالم مغربي را

که مجنون را غرض ليلي ست از حي

***

175

شهدت فيک جمالا فنيت فيه بذاتي

قتلتني بلحاظ و ذاک عين حياتي

زچشم مست خرابت مدام مست و خرابم

و ليس نشوة في الحب من کوس سقاتي

چو از جميع جهات ست جلوه گاه تو چشمم

لقد جلوت علي العين من جميع جهاتي

و کيف تشبه حسنا بک الملاح جميعا

ملاح و ملح أجاج تويي که عذب فراتي

به حسن خلق و شمايل به هيچ خلق نماني

که بس جميل صفاتي و بس حميده خصالي

ز هجرت ست هلاکم ز وصل توست نجاتم

رأيت فيه هلاکي وجدت منه نجاتي

به عزم کعبه ي کويت براي ديدن رويت

قطعت وصل ثقاتي دخلت في الفلواتي

دخلت بيد ظلام لاجل وصلک حبا

که همچو چشمه ي حيوان نهفته در ظلماتي

بسي بجست تو را مغربي به مغرب و مشرق

به سان خضر و سکندر که عين آب حياتي

***

176

اي هر نفسي يافته بر دل ز تو نوري

از سر تو جان يافته هر لحظه سروري

در سينه ي جان زآتش رخسار تو سوزي ست

در کام روان از لب شيرين تو شوري

هر ذره پي نور تجلي تو طوري است

آن نيست که خاص است ظهور تو به طوري

تا پرتو خورشيد تو بر کون بتابد

ذرات جهان را نبود هيچ ظهوري

در جنت ديدار و تماشاي جمالت

باشد ز قصور ار بودم ميل به حوري

سرمست چنان ست دل از باده ي عشقت

کور از خود اندر دو جهان نيست شعوري

در خلوت پنهان دل از صحبت جانان

بي غيبت عالم نتوان يافت حضوري

از مغربي از ملک سليمان چه زني دم

چون نيست تو را حاصله و قوت موري

***

177

دوش آن صنم بيگانه وش بگذشت بر من چون پري

کردم سلامش ليک او دادم جواب سرسري

در جامه ي بيگانگان کرده ز من خود را نهان

يعني که من تو نيستم من ديگرم تو ديگري

گفتم چرا بيگانه اي گفتا که تو ديوانه اي

من کيستم تو کيستي در خود چرا مي ننگري

من از کجا تو از کجا من پادشاهم تو گدا

تو عاري اي از سلطنت در فقر و فاقه من بري

صد چون تو را پيدا کنم هر لحظه و شيدا کنم

خود ذره ي سرگشته اي من آفتاب خاوري

من فرضم و تو سنتي من نورم و تو ظلمتي

خود ظلمتي را کي رسد با نور کردن همسري

گفتم که اي جان و جهان وي عين پيدا و نهان

اي مايه ي سود و زيان هر تو قماش و مشتري

تو اولي و آخري تو باطني و ظاهري

تو قاصدي و مقصدي تو ناظري و منظري

من در و مرجان توام، در بحر عمان توام

من گوهر کان توام تو کان ما را گوهري

من مظهر و مرآت تو مرآت وجه ذات تو

ني ني غلط گفتم که تو خود خويشتن را مظهري

اي آفتاب مشرقي وي نور چشم مغربي

من سايه ي مهر توام تو مهر سايه گستري

178

تو مي خواهي که تا تنها تو باشي

کس ديگر نباشد تا تو باشي

از آن پنهان کني هر لحظه ما را

ز چشم خلق تا پيدا تو باشي

چوبي ما نيستي يک لحظه موجود

نمي شايد که تو بي ما تو باشي

از آن پس گرچه موج آيي به صحرا

حيات جمله ي صحرا تو باشي

زجزوي گر به کلي باز گردي

چو کل در جمله ي اجزا تو باشي

دويي اينجا نمي گنجد برون شو

که يا من باشم اينجا يا تو باشي

منم يکتاي بي همتا تو خواهي

که يکتاي بي همتا تو باشي

به سان مغربي خود را رها کن

به ما بگذار تا خود را تو باشي

179

دارد نشان يارم هر دلبري و ياري

بينم جمال رويش از روي هر نگاري

جز روي او ندانم هر روي ماهرويي

جز خط او نخواهم از خط هر عذاري

عکسي از آن جمالي ست هر حسن و هر جمالي

نقشي از آن نگارست هر نقش و هر نگاري

او در ديار جانم بوده هميشه ساکن

من گشته در پي او سرگشته هر دياري

چون يار در دل من دايم قرار دارد

پس از چه رو ندارد دل يک زمان قراري

چون دست برفشاند من جان برو فشانم

نبود ز بهر جانان خوشتر ز جان نثاري

گر مي روي رها کن دل را به يادگارت

خوش باشد ار بماند از دوست يادگاري

بر جويبار گيتي بخرام تا برويد

از سر و قامت تو هر سرو جويباري

گر خون من بريزي بر رهگذارم انداز

باشد که ناگهانت بر من فتد گذاري

روز شمار دانم کاندر شمار نايم

من کيستم که آيم آن روز در شماري

جايي که هر دو عالم از هيچ کمتر آيد

من خود چه چيز باشم يا همچو من هزاري

روي تو را نيارم ديدن از آنکه باقي ست

از رهگذار عالم بر ديده ام غباري

با گلشن جمالش خاري ست هر دو عالم

تو کي رسي به گلشن تا نگذري ز خاري

نا کشته مار هستي بر گنج ره نيابي

زآن رو که هستي تو بر گنج اوست ماري

مگذار مغربي را کاندر ميان درآيد

تا او درين ميان است از توست برکناري

***

180

تا تو اندر مراتب عددي

گه دهي گه هزار گاه صدي

لب را قشر و قشر را لبي

جسم را روح و روح را جسدي

نيستي هيچ خالي از کثرت

تا درين معرض و درين صددي

گاه ابري و گاه باراني

گاه بحري و گه بر و ز بدي

بلبل و نوبهار بستاني

گلرخ و ماهرو و سروقدي

خوبي روي هر پري رويي

زيب هر زلف و خط و خال و خدي

به حقيقت تو را جهان ولدست

گرچه او را تو اين زمان ولدي

گرچه در اسم و نعت بسياري

ليک در ذات واحد احدي

پيش ازين بود مغربي ازلي

مدتي شد که گشته است ابدي

181

ادرلي راح توحيد ألا يا ايها الساقي

ارحني ساعة عني و عن قيد و اطلاقي

به جام صرف توحيدم بدان سان محو کن از خود

که از فاني شوم فاني و با باقي شوم باقي

و أشربني حمياه بکأس من محياه

و أعطرني برياه و ذوق أهل اذواقي

شراب ناب توحيدم تواند وارهانيدن

ز دست شرک و کفر و دين و سالوسي و زراقي

و لا تسألني عن فضلي و عن جمعي و عن وصلي

و عن فقدي و عن وجدي و عن حالات اشواقي

تويي چون فصل و وصل من، تويي چون فرق و جمع من

تويي چون فقد و وجد من بل از من هم تو مشتاقي

اما تنظر إلي حالي اما تنظر الي بالي

اما تنظر الي ذاتي و أسمايي و أخلاقي

تويي از ديده ي عشاق ناظر در پري رويان

که حسن جمله ي خوبان و نور چشم عشاقي

ندانم مغربي خود کيست کو پيوسته مي گويد

انا الشمس التي طلعت و هذا نور اشراقي

***

182

اي درخشان ز رخت مهر سپهر عالي

سايه ات از سر ذرات مبادا خالي

يا چو ذره همه در سايه ي خورشيد توايم

بر مدار از سر ما سايه ز فارغ بالي

دلم از زلف تو پيوسته پريشانحال است

گرچه جمع ست در آن حال پريشانحالي

گرنه با غاليه از زلف تو بويي بردي

غالبا غاليه را کس نخريدي غالي

هم تو ظاهر شده در مملکت تفصيلي

هم تو مخفي شده در مرتبت اجمالي

هم تويي خوبي رخسار بتان مهوش

هم تو زيبايي زلف و قد و خط و خالي

قفس جسم کجا مانع پرواز شود

طاير جان کسي را که تو پر و بالي

اي دلي کآينه روي دلارام خودي

چونکه با توست دلارام چرا مي نالي

مغربي يار کنون روي نمايد هر دم

به گماني تو مگر ديده از آن مي مالي

***

183

چو تافت بر دل و جانم ز آفتاب تجلي

به سان ذره شدم در فروغ تاب تجلي

رهيدم از شب ديجور نفس و ظلمت تن من

ز عکس پرتو انوار آفتاب تجلي

تني چو طور و دلي چون کليم مي بايد

که آورد گه ميقات دوست تاب تجلي

ازين حدث که مرا گشت حادث از حدثانش

طهارتي نتوان يافت جز به آب تجلي

چو شد خراب تجلي دلم عمارت يافت

خوشا عمارت آن دل که شد خراب تجلي

نقاب ما و من از پيش ديده ام برخاست

چو رخ نمود مرا يار از نقاب تجلي

دلا به مجلس رندان پاکباز درآيي

ز دست ساقي باقي بخور شراب تجلي

شراب ناب تجلي رهاندت از خود

دلا مباش دمي خالي از شراب تجلي

ز مغربي نتوان يافت هيچ نام و نشاني

از آن زمان که نهان گشت آفتاب تجلي

***

184

تو نگارين به لطافت همگي جان و دلي

گرچه ساکن شده در مملکت آب و گلي

تو مگر باغ بهشتي که چنين مطبوعي

تو مگر فصل بهاري که چنين معتدلي

يارب اين گل ز چه باغ است که رويش چو بديد

گل به صد رنگ برآمد بر او از خجلي

چو نگار چگلي خوب به خوبي تو نيست

نتوان گفت به خوبي چو نگار چگلي

به دل آن را طلبد دل که نباشد بدلش

جان نجويد بدلت زانکه تو جان را به دلي

گسل اي دوست مکن از سر کوي تو مرا

من چه کردم که من دلشده را در گسلي

اي دل از مسکن خود گرچه به غربت رفتي

ليک بايد وطن خويش ز خاطر نهلي

تو ز مايي مگسل هيچ زما در دو جهان

سر پيوند که داري که ز ما مي گسلي

مغربي ديده به ديدار تو روشن دارد

گرچه باور نکند فلسفي و معتزلي

***

185

اي حسن تو در آينه ي صورت و معني

بر ديده ي ارباب نظر کرده تجلي

چشم تو شده بهر تماشاي رخ خويش

از ديده ي مجنون نگران در رخ ليلي

در مملکت حسن چو غير از تو کسي نيست

وقت است که گويي لمن الملک به دعوي

با چهره ي زيباي تو و قامت رعنات

هرگز نکند دل هوس روضه و طوبي

گر نور تجلي تو بر نار بتابد

دوزخ شود از پرتو آن جنت اعلي

از جنت و از نار بود فارغ و آزاد

آن کس که ندارد خبر از دنيي و عقبي

بر طور تو از نور تجلي و تو بيهوش

افتاده هزارند به هر سوي چو موسي

روي تو عيان ست وليکن چه توان کرد

ادراک اگر مي نکند ديده ي اعمي

در مکتب او مغربي از نقش دو عالم

چون لوح فرو شست، نوشتند الف و بي

***

186

تو از مايي ولي ما را نداني

ز دريايي و دريا را نداني

اگر دريا نداني آن عجب نيست

عجب تر اين که صحرا را نداني

به جان و تن ز بالايي و زيري

وليکن زير و بالا را نداني

تو اشيايي و اشيا جملگي تو

اگر چه هيچ اشيا را نداني

همه اسما به تو هستند ظاهر

ظهور جمله اسما را نداني

چرا غافل ز حق امهاتي

چه فرزندي که آبا را نداني

ز آدم هم به غايت بي وقوفي

نه تنها آنکه حوا را نداني

معماي جهان با تو چه گويم

چو تو سر معما را نداني

الا اي مغربي عنقاي مغرب

تويي با آنک عنقا را نداني

***

187

مرا به خلوت جان دلبريست پنهاني

که هست جان و دلم در جمال او فاني

در آن مقام که جانان جمال بنمايند

بود مقام دل و جان فنا و حيراني

سرير سلطنت ذات ايزديست دلم

چنانکه عرش مجيدست عرش رحماني

تو را چنانکه به حسن و جمال ثاني نيست

مرا به عشق تو هم نيست در جهان ثاني

کجا برم دل و جان را که در مقام بقا

تو هم دلي به حقيقت مرا و هم جاني

زمن تو جمله ربودي و جمله ام گشتي

چو جمله ام تويي اکنون مرا چه مي خواني

تويي مرا بدل دل اگر چه دلداري

تويي مرا عوض جان اگر چه جاناني

زچشم من همه اکنون تويي که مي بيني

ز عقل من همه اکنون تويي که مي داني

ز مغربي مشنو بعد از اين اگر شنوي

ازو نداي انا الحق و قول سبحاني

***

188

جنوني فوق غايات الجنوني

جنوني من حبيب ذو فنوني

به عشقت زان ز هر مجنون فزونم

که در خوبي ز هر ليلي فزوني

برون از خويشتن عمريت جستم

نمي دانستمت کاندر دروني

نگارا ديده اندر جست و جويت

چه مي گردد چو تو عين عيوني

الا اي غمزه ي غماز دلبر

چنان پر مکر و دستان و فسوني

که اندر سحر و مکاري و افسون

ز حد وصل و اندازه بروني

دلا از چشم سرمستش حذر کن

که هم ترکست و هم سرمست و خوني

دلا در تست ساکن چون دلارام

چرا بي صبر و آرام و سکوني

ترا در چند و چوني مغربي يافت

اگر چه برتر از چندي و چوني

***

189

چو نيست چشم دلت تا جمال او بيني

نگر به صورت خود تا مثال او بيني

ز آفتاب رخش گر به سايه خرسندي

نگر به جمله جهان تا ظلال او بيني

اگر چه جمله جهان هست سايه اش ليکن

چو آفتاب برآمد زوال او بيني

خيالبازي او بين که پرده اي ز خيال

فکند بر رخ خود تا خيال او بيني

خطست و خال جهان تا به کي ز ديده ي تن

جمال او ز ره خط و خال او بيني

به جنت آب زلال حيات اوست سراب

جهان ازو بگذر تا زلال او بيني

به تنگناي جسد از چه گشته اي محبوس

بيا به عرصه ي دل تا مجال او بيني

چرا ز حال دل خويشتن شوي غافل

به سوي او نظري کن که حال او بيني

زمغربي نظري وام کن به دوست نگر

که تا به ديده ي کامل کمال او بيني

***

190

تو را که ديده نباشد نظر چگونه کني؟

بدين قدم که تو داري سفر چگونه کني

تو را که هيچ ز احوال خود خبر نبود

بگو ز خود دگري را خبر چگونه کني

به در نکرده تو خود را ز خود دمي هرگز

ز حال خود دگري را به در چگونه کني

نکرده هيچ مريدي چگونه شيخ شوي

پسر نبوده کسي را پدر چگونه کني

تو را که نيست خبر از جهان زير و زبر

ز زير عزم جهان ز بر چگونه کني

نکرده محو و فراموش نقش لوح خرد

حديث عشق ندانم ز بر چگونه کني

چو نيست هيچ وقوفت ز صنعت اکسير

به پيش اهل صناعات زر چگونه کني

نگشته کوکب ارضت مسخر و سايل

ز مشتري و ز زهره قمر چگونه کني

به مغربي چو رسي زو دوان دوان مگذر

ازو نبرده نصيبي گذر چگونه کني

***

191

ز چشم من چو تو ناظر به حسن خويشتني

چرا نقاب ز رخسار بر نمي فکني

من و تو چونکه يکي بود پيش اهل شهود

نهان ز من چه شوي چونکه من توام تو مني

چو رو به آينه ي کاينات آوردي

براي جلوه گري شد پديد ما و مني

نه اي ز خلوت و از انجمن دمي خالي

که هم به خلوت خويشي و هم به انجمني

اگر به صورت غير و اگر به کسوت عين

به هر صفت که برآيي براي خويشتني

ز روي لات و منات آنکه دل ربود که بود

من الذي يتجلي لعابد الوثني

ز روي ذات نه جاني و نه جهان و نه تن

ولي ز روي صفت هم جهان و جان و تني

دلا ز عالم و کثرت به وحدت آور روي

که وحدت است وطن گر تو عازم وطني

چو مغربي مخور از جام کاينات شراب

که پيش ساقي باقي بود شراب هني

***

192

زد حلقه دوش بر در دل يار معنوي

گفتم که کيست،‌گفت که در باز کن تويي

گفتم تو من چگونه اي گفتا که ما يکيم

از بهر روي پوش عيان گشته در دويي

ما و مني و او و تويي شد حجاب تو

از خود بدين حجاب چه محجوب مي شوي

بگذر ازين جهان که درو کهنه و نوست

و آنگه ببين که کيست درين کهنه و نوي

نقش و نگار نقش نگارست بي گمان

ماني نهان شدست در اين نقش مانوي

جز مطربي مدان که درين پرده خوش سراست

گر صد هزار پرده و آوازه بشنوي

اي مغربي تو سايه ي خورشيد انوري

زان سايه وار در پي خورشيد مي روي

ني ني غلط که مهر سپهر حقيقتي

گر چه گهي چو ذره و گاهي چو پرتوي

***

193

آنچه تو جوياي آني گر شوي بي تو تويي

بر مثال سايه ي خود در پي خود مي دوي

تا تو غيري را تصور کرده اي جوياي حق

کي تواني گشت يکتا با چنين شرک و دويي

ديده بگشا باري اندر خود نظر کن گر کني

در جمال وحدت خود شو چه حيران مي شوي

عزلتي گر زانکه مي گيري بگير از خويشتن

منزوي گر مي شوي باري ز خود شو منزوي

تا هر آن حاجت که خواهي هم ز خود گردد روا

تا هر آن چيزي که مي پرسي هم از خود بشنوي

رهروان را راه بي پايان به پايان کي رسد

تا بساط راه با رهرو نگردد منطوي

رهرو و ره را به دور انداز و بي هر دو برو

چونکه مي داني حجاب توست راه و رهروي

تا تو با خويشي گدا و بينوا و مفلسي

تا تو بي خويشي و فريدون و قباد و خسروي

گرچه از خورشيد تابان نيست پرتو منفصل

مغربي بي خود تو خورشيدي و با خود پرتوي

***

194

چه باشد اگر زانکه تو گاه گاهي

کني سوي افتادگانت نگاني

چه خوش باشد ار زانکه چون من گدا را

نگاهي کند همچو تو پادشاهي

دلم را ربودست هندوي زلفت

به جز چشم ترکت ندارم گواهي

ز آن روش دست تطاول درازست

که دارد چو روي تو پشت و پناهي

کشيده است بر خطه ي روم رويت

زهند و حبش شاه خطت سپاهي

مدام ست مايل به خال تو زلفت

سياهي نخواهد به غير از سياهي

هلالي و بدري ز رخسار و ابرو

تو پيوسته داري و گردون به ماهي

نگاهي به روي تو کردم نهاني

جز اينم نبودست ديگر گناهي

بود مغربي را زاندوه هجران

غمي همچو کوهي تني همچو کاهي

***

195

پيش شيران دعوي شيري مکن چون روبهي

نا خوش ست از زشت و لاغر لاف حسن و فربهي

خوش نباشد با اسيري از اميري دم زدن

زشت باشد با گدايي لاف و دعوي شهي

تو سليماني وليکن ديو دارد خاتمت

يوسفي اما عزيز من هنوز اندر چهي

دعوتي ناکرده خود را از خودي خود به حق

خلق را دعوت به خود کردن بود از ابلهي

تو تهي از حق از آني کز خودي خود پري

پر زحق آن دم شوي کز خويشتن گردي تهي

اولت از خويشتن بايد بکلي دست شست

گر تو خوان فقر را هستي به غايت مشتهي

ابتدايي نيست ره را پس تو چوني مبتدي

انتهايي نيست حق را پس تو چوني منتهي

ابتدا و انتهايي گر بود آن از تو است

وارهي از هر دو گر يک بار از خود وارهي

طفل راهي رو طلب کن پير ره بيني به حق

تا زمام اختيار خود به دست او دهي

روز و شب در نور ارشادش همي رو راه را

تا قدم از ظلمت آباد خودي بيرون نهي

بعد از آن چون مغربي از راه و ره رو فارغ آي

رهرو و ره را به دور انداز گر مرد رهي

***

196

صنما چرا نقاب از رخ خود نمي گشايي

ز که رخ نهفته داري ز چه رو نمي نمايي

به رخت کسي نگاهي چو نکرد غير چشمت

چه شوي نهان زديده چو تو عين ديده هايي

چو دل از مني و مايي بگذشت شد عيانش

که تويي، تويي و اويي که تويي، مني و مايي

به هزار ديده خواهم که نظر کنم به رويت

به هزار کسوت اي جان چو تو هر زمان برآيي

رخ اگر چنين نمايي همه وقت عاشقان را

عجب ار بداندت کس که که اي و از کجايي

تو اگر چه بس عياني ز ره صفت وليکن

زهمه جهان نهاني به حجاب کبريايي

مشنو حديث آن کس که به عشق گفت با تو

پسرا ره قلندر سزد ار به من نمايي

پسرا اگر هواي سر کوي خويش داري

مگذار مغربي را مگزين ازو جدايي

نشود کسي عراقي به حقايق عراقي

نشود کسي سنايي به معارف سنايي

***

197

رخ دلدار را نقاب تويي

چهره ي يار را حجاب تويي

به تو پوشيده است مهر رخش

ابر بر روي آفتاب تويي

شد يقينم که پش چشم يقين

پرده ي شک و ارتياب تويي

بر سر بحر بي نهايت او

سر برآورده چون حباب تويي

تو سرابي به پيش اهل نظر

گرچه دعوي کني که آب تويي

نگرفتم تو را به هيچ حساب

باز ديدم که در حساب تويي

بر تو است اين عذاب گوناگون

علت اين همه عذاب تويي

آنکه ناخورده باده ي ازلي

مست گرديد و شد خراب تويي

مغربي اين خطاب با کس نيست

آنکه با اوست که اين خطاب تويي

تا تو هستي عتاب او باقي است

سبب و موجب عتاب تويي

***

198

سبو بشکن که آبي، نه سبويي

ز جو بگذر که دريايي نه جويي

سفر کن از من و مايي که مايي

گذر کن از تو و اويي که اويي

چرا چون آس گرد خود نگردي

چو آب آشفته سرگردان چو جويي

پشيماني بود در هرزه گردي

پريشاني بود در سو به سويي

تو باري از خود اندر خود سفر کن

به گرد عالم اندر چند پويي

که را مي پرسي از خود وانپرسي

که را گم کرده اي آخر نگويي

زخود او را طلب هرگز نکردي

اگر چه سالها در جست و جويي

کلاه فقر را بر سر نيابي

مگر وقتي که ترک سر بگويي

تو يکرو شو چو آيينه که طومار

سيه رو گردد آخر از دو رويي

نصيب اي مغربي از خوان وصلش

نيابي تا که دست از خود نشويي

کجا سر گوي او کردن تواني

که طفلي در پي چوگان و گويي

***

199

چه باده اي است که مست ست مي فروش از وي

کسي که خورد نيايد دگر به هوش از وي

چه باده اي است که مست و خراب اوست شراب

مدام در دل خمها بود به جوش از وي

چه باده اي است ندانم که مي دهد ساقي

که باده مست و خراب است و باده نوش از وي

چو بحر قطره اي زان مي بخورد شد سرمست

به جوش آمده در جنبش و خروش از وي

چه چهره بود که هر سوي چهره اي بنمود

چه نقش بود که برخاست اين نقوش از وي

چو مطربي ست که گردون به چرخ مي آيد

چو هر زمان رسدش نغمه اي به گوش از وي

بيا بيا سخني گوي زآن صنم با من

نمي سزد که شوي پيش ما خموش از وي

به گوش هوش کس امروز مي نيارد گفت

دل آنچه سمع روانش شنيد دوش از وي

چو مغربي ست تو را خازن خزانه ي راز

دگر خزانه ي اسرار را مپوش از وي

قطعات

***

1

سر به خرابات مغان درنهم

در قدم پير مغان سر نهم

در قدم پير مغان مي کشم

وز کف او جام پياپي کشم

چون بخورم باده شوم مست ازو

نيست شوم باز شوم هست ازو

***

2

رفتم به خرابات مغان سر بنهم

من در قدم پير مغان سر بنهم

چند در طلب پير مغان مي کوشم

تا در کف او جام پياپي نوشم

***

3

چون بخورم باده شوم مست ازو

نيست شوم باز شوم هست از او

***

4

آنچه جان يابد از انفاس خوشت هر نفسي

چونکه کس محرم آن نيست نگويم به کسي

طعمه ي باز به گنجشک نشايد دادن

سر عنقا نتوان گفت به پيش مگسي

سر دريا به گهر گوي چه گويي با کف

در چو بخشي به صدف بخش چه بخشي به خسي

باور از من نکني قصه ي درياي محيط

اي که هرگز نشنيدي و نديدي ارسي

ترجيعات

مقدمه

وله ادام الله ظل ارشاده في الترجيعات القدسيه المنايحة من التجليات البرقية الاقدسية عند کشف سبحات الجلال من غير اشارة و رفع الموهوم مع صحو المعلوم و جذب الاحدية لصفة التوحيد و هتک الستر لغلبة السر و اختفأظل الامکان بظهور نور الوجود و زهق الباطل بمحي الحق و عند رؤية قيام الکثرة بالوحدة و هي الفرق بعد الجمع.

ترجيع بند 1

آفتاب وجود کرد اشراق

نور او سر به سر گرفت آفاق

سر فرو کرد پرتو خورشيد

در تنزل ز هر دريچه و طاق

مطلق آمد به جانب تقييد

گشت تقييد عازم اطلاق

هر که بد جفت ظلمت عدمي

کرد نورش ز جفت ظلمت طاق

مدد رزق بر دوام آمد

تا عدم را وجود شد رزاق

کاروان وجود گشت روان

جانب چين و هند و روم و عراق

مجتمع گشت با وجود عدم

اجتماعي قرين بوس و عناق

چه عروسي ست آنکه هستي حق

باشد او را گه نکاح، صداق

هر که او زين نکاح شد آگاه

دو جهان را بکل بداد طلاق

بيش با کاينات عهد نبست

هر که شد مطلع برين ميثاق

مي هستي به کام عالم ريخت

ساقي جان فزاي سيمين ساق

چون مي هستي اش به کام رسيد

تلخي نيستيش شد زمذاق

جامه ي ظلمت عدم بدريد

مست بيرون دويد سينه به طاق

درد او را شراب شد درمان

زهر او را مدام شد ترياق

آمد ايام قرب و عهد وصال

رفت هنگام بعد و هجر و فراق

چونکه صحرا فروغ مهر گرفت

رو به صحرا زخانقاه و رواق

بگذر از کرسي و ز عرش مجيد

التفاتي مکن به سبع طباق

نيست ايام خلوت و عزلت

نيست هنگام انزوا و وثاق

پاي بر مرکب عزيمت آر

زانکه عزم درست توست براق

روي آور به عالم توحيد

درگذر زين جهان و شرک و نفاق

تا رسي زين جهان جور و جفا

به سرايي پر از وفا و وفاق

اسم خود محو کن ازين طومار

رسم خود برتراش ازين اوراق

وصف او را مدان به خويش مضاف

نعت او را مکن به خود الحاق

هستي او را بود به استقلال

نيستي مر تو را به استحقاق

زانک اندر جهان حکمت و علم

نام هستي بر او کنند اطلاق

رو ز اخلاق خويش فاني شو

تا که حق مر تو را شود اخلاق

ديده اي وام کن ز خالق خلق

تا ببيني به ديده ي خلاق

که جز او نيست در سراي وجود

به حقيقت کسي دگر موجود

عشق پيش از جهان کن فيکون

در سراي منزه از چه و چون

بود آزاد از حدوث و قدم

بود مستغني از ظهور و بطون

پا نهاد از حريم خلوت خود

بهر اظهار حسن خود بيرون

جلوه اي کرد بر مظاهر کون

تا برون را بداد رنگ درون

داد بر چشم خويشتن جلوه

حسن خود در لباس گوناگون

روي خود ديد در هزاران روي

چون نظر کرد چشم او ز عيون

گاه وامق شد و گهي عذرا

گاه ليلي شد و گهي مجنون

صفت آن يکي ظهور و بروز

صفت آن دگر خفا و کمون

نام او گشت عاشق و معشوق

چونکه شد بر جمال خود مفتون

وصف آن يک شده غني و قوي

نام آن يک شده فقير و زبون

در هر آيينه روي خود را ديد

شاهد و شنگ و دلبر موزون

رنگهاي عجيب تعبيه کرد

عشق نيرنگ ساز بوقلمون

وصف معشوق را به عاشق داد

تا فرحناک شد دل محزون

نقطه را کرد در الف ترکيب

داد پيوند کاف را با نون

چرخ را شوق او به چرخ آورد

نام او گشت زان سبب گردون

ساخت معجوني از وجود و عدم

دو جهان ممتزج در آن معجون

جامع عز و ذل و فقر و غنا

شامل علم و جهل و عقل و جنون

بر جهان و جهانيان پاشيد

در خزاين هر آنچه بد مخزون

به در انداخت موج، قلزم عشق

هر چه در قعر بحر بد مکنون

گشت موجود هر که بد معدوم

گشت دريا هر آنچه بد هامون

مدتي بود عقل دون همت

مانده دور از رخش به همت دون

حسن دلدار چون تجلي کرد

هوش او گم شد و جنون افزون

چشم سرمست ساقي باقي

به هزاران فريب و مکر و فسون

قدحي پر شراب و افيون کرد

عقل را داد با شراب افيون

بند بگشاد پرده ها بدريد

شد سراسيمه و الجنون و فنون

مدد عشق چون پياپي شد

در ربودش ز رؤيت مادون

عين توحيد دوست گشت عيان

تا به عين عيان بديد کنون

که جز او نيست در سراي وجود

به حقيقت کسي دگر موجود

محر مي کو که تا بگويم راز

که حقيقت چگونه گشت مجاز

پيشتر از ظهور پرده ي کون

عشق در پرده بود پرده نواز

راز خود را براي خود مي گفت

خويشتن مي شنيد از خود راز

مستمع کس نبود تا شنود

زآنکه او داشت قصه هاي دراز

همدم خويش بود و مؤنس خود

چون مر او را نبد کسي دمساز

کي شود صادر ار کسي نبود

سخن خوب از سخن پرداز

مرغ خود بود و آشيانه ي خود

شاه خود بود و شاه را شهباز

داشت اندر فضاي خود طيران

بودش اندر هواي خود پرواز

گل صد برگ حسن دوست نداشت

عندليبي که تا نوازد ساز

بود سلطان حسن او دايم

متکي بر چهار بالش ناز

ناز او را نياز مي بايست

ناگزيرست ناز را ز نياز

طاق ابروش سجده مي طلبيد

قامتش بود مستحق نماز

بوسه مي خواست تا دهد لب او

غمزه اش خواست تا شود غماز

حسن معشوق عاشقي مي جست

بيدلي خواست دلبر طناز

زآنکه در ذل اوست وي را عز

زآنکه در سوز اوست وي را ساز

به گداي است پادشه پيدا

به نشيب است سربلند فراز

گرنه حاجي و شوق او باشد

کس نگويد که هيچ هست حجاز

ورنه محمود عشق او باشد

که شناسد که بوده است اياز

حسن او گفت ديده ي خود را

نظري بر جمال خويش انداز

جز که با سمع خويش راز مگو

جز که با حسن خويش عشق مباز

اي ز تو برگ و ساز ما پيدا

بي تو ما را نه برگ بود و نه ساز

چون نظر بر جمال خويش انداخت

کرد بر حسن خويش عشق آغاز

زآن نظر عشق و عاشق و معشوق

گشت هر يک ز غير خود ممتاز

زآن نظر گشت کاينات پديد

زآن نظر گشت چرخ در تک و تاز

گشت يک حرف و صد هزار کتاب

داد يک صوت و صد هزار آواز

عشق خود بود ناظر و منظور

کردم القصه قصه را ايجاز

ور ز من باورت نمي آيد

چشم بگشاي تا ببيني باز

که جز او نيست در سراي وجود

به حقيقت کسي دگر موجود

پيش از آن کز جهان نبود نشان

عشق در نفس خويش بود نهان

بود در شين او جميع شئون

بود در عين او همه اعيان

قاف او بود مسکن عنقا

بود عنقا به قاف او پنهان

کان او بود مندرج در ذات

شأن او بود مندمج در کان

شان ز کان چون قدم نهاد برون

گشت اسرار کان پديد از شان

کرد سلطان عزيمت صحرا

شد روانه سپاه با سلطان

وحش و طير و پري و وديو و بشر

با سليمان شدند جمله روان

همه عالم سپاه او بگرفت

بر شد از لشکرش زمين و زمان

دم به دم کاروان روان مي شد

سوي شهر وجود از امکان

از ره عدل پادشاه قديم

گشت معمور خطه ي حدثان

بود با هستي اش رفيق ايجاد

بود با حسن او قرين احسان

کرد از لازمان زمان پيدا

کرد از لامکان پديد مکان

سوي عالم تو راختن آورد

عالم جسم گشت و عالم جان

چون به ميدان کاينات رسيد

گوي وحدت فکند در ميدان

گرد ميدان کاينات بگشت

کرد در عرصه ي جهان جولان

نام او شد جواهر و اعراض

نام او شد عناصر و ارکان

کثرت خويش گشت و وحدت خود

شد ملبس بدين لباس و بدان

تآه في التيه زاجر الاجمال

حآرفي البيد سابق الاظعان

عقل گرديد و عاقل و معقول

شد مقيد به علت و برهان

نظري سوي جام عالم کرد

عکس رخسار خويش ديد در آن

گشت بر عکس روي خود واله

ماند بر نقش روي خود حيران

نام او گشت عاشق و معشوق

چونکه شد بر جمال خود نگران

کرد بر فرق حسن خويش نثار

هر جواهر که بودش اندر کان

شد ز رخسار و قامتش پيدا

گل هر باغ و سرو هر بستان

خلعت کاينات در پوشيد

کرد در خود نظر به چشم جهان

تا شنيد از ره هزاران گوش

راز خود را ز صد هزار زبان

راز او را به سمع او مي گفت

هر زماني به صد هزار بيان

چونکه خود را به خود تمام نمود

نام خود کرد بعد از آن انسان

ور نشد اين بيان تو را روشن

ور برون نا مدت يقين ز گمان

جام گيتي نماي را بطلب

تا ببيني در او به عين عيان

که جز  او نيست در سراي وجود

به حقيقت کسي دگر موجود

عشق بي کثرت حدوث و قدم

نظري کرد در وجود و عدم

هر دو را ديد منقطع ز اغيار

هر دو را ديد متحد با هم

هر يکي زان دگر نه پيش نه پس

هر يکي زان دگر نه بيش و نه کم

گشته هر يک در آن دگر مدرج

بوده هر يک در آن دگر مدغم

هر دو با يکدگر شده مربوط

هر دو با يکدگر شده محکم

عشق آمد ميان هر دو نشست

تا که گرديد هر دو را محرم

برزخي گشت جامع و فاضل

همچو خطي ميان نور و ظلم

شد يکي فاعل و يک قابل

شد يکي ظاهر و يکي مبهم

کرد ظاهر وجوب را زامکان

کرد پيدا حدوث را ز قدم

بود امکان ز هستي آبستن

به جهان داشت باردار اشکم

گشت زاينده عالم از امکان

به دمي همچو عيسي از مريم

نيست تنها جهان شبيه پدر

نسبتي دارد او به مادر هم

بلکه از عشق شد جهان زاده

بلکه عشق ست سر به سر عالم

چون شه عشق عزم صحرا کرد

چتر برداشت بر کشيد علم

تاج بر سر نهاد و بست کمر

در برافکند خلعت معلم

کرد آهنگ خلوت از خلوت

سوي صحرا شد از حريم حرم

چون روانه شد از پي جولان

گشت با او روانه خيل و حشم

به قدم زنده کرد عالم را

چون ز خلوت برون نهاد قدم

شد جهان از جمال او زيبا

گشت عالم ز حسن او خرم

يافت خود را به کسوت حوا

ديد خود را به صورت آدم

مقدمش بود بر جهان ميمون

چون جهان شد پديد از آن مقدم

دارد انگشت دست دولت عشق

صد سليمان نهفته در خاتم

ذره اي زو و صد هزاران مهر

قطره اي زو و صد هزاران يم

آدم از مهر اوست يک ذره

عالم از بحر اوست يک شبنم

رام فرمان او دو صد کسري

مست جام مدام او صد جم

بود عالم ز نيستي غمناک

عشق او را خلاص داد از غم

به کرم دست بر جهان بگشود

بلکه جز او نبد جهان و کرم

که شنيده است در جهان هرگز

منعمي را که نفس اوست نعم

يا که ديده ست باعثي در کون

که بود مرسل و رسول  امم

چون يکي باشد از ره تحقيق

حاجي و راه و کعبه و زمزم

قلم او برات کرد روان

گرچه خود بود هم برات و قلم

نام خود را نوشت بر کف خود

چونکه بر لوح بر کشيد رقم

کردم القصه قصه را کوتاه

لب ببستم فرو کشيدم دم

بعد از اين گر زمن سخن شنوي

مشو از من از آن سخن درهم

که نه من بلکه هر زمان از من

عشق مي گويد آن سخن را هم

مي رسد اين صدا به گوش جهان

از پس پرده ي نهان هر دم

که جز او نيست در سراي وجود

به حقيقت کسي دگر موجود

آنچنانم ز جام عشق خراب

که ندانم شراب را ز سراب

مدتي شد که فارغ آمده ام

از اميد نعيم و بيم عقاب

نه منعم شناسم و نه نعيم

نه معذب شناسم و نه عذاب

هست يکرنگ نيک و بد پيشم

هست يکسان برم خطا و صواب

چه خبر سايه را ز ظلمت و نور

چه اثر «نيست» را ز آتش و آب

آنکه حيران و مست و مدهوش ست

چه خبر دارد از ثواب و عقاب

«نيست» هرگز نمي شود محجوب

«نيست»‌را نيست هيچ خوف و حجاب

بي خبر را کسي نجست خبر

بي خرد را کسي نکرد عتاب

ادب از عقل عاقلان طلبند

کس ز ديوانگان نجست آداب

من که از رفع و نصب بي خبرم

کس زمن چون طلب کند اعراب

من که در پيچ و تاب زلف وبم

نشود هيچ کس ز من در تاب

عشق را عقل چون بديد بگفت

حان وقت الرحيل يا احباب

مثل من تاب او کجا دارد

الوداع الواع يا اصحاب

تيغ در دست ترک سرمست ست

أحذروا منه يا اولي الالباب

بستاند ز دستت عقل عنان

عشق چون پا درآورد به رکاب

عشق را عقل ناورد در دام

نکند پشه اي شکار عقاب

پاي صرصر نداشت هيچ بعوض

صيد عنقا نکرد هيچ ذباب

عشق چون سايه بان به صحرا زد

از ازل تا ابد کشيد طناب

عقل را عشق مادرست و پدر

عقل را عشق مرجع ست و مأب

لوح بر دست عقل عشق نهاد

عشق فرمود تا نوشت کتاب

عقل از عشق شد امام مبين

عقل ازو شد مقدم اصحاب

بگذر از عقل زانکه عشق نزيه

خود امام ست و مسجد و محراب

در عدد نيست جز يکي محسوب

گر هزاران درآوري به حساب

دايما گرد خويش گردان ست

از سر شوق عشق چون دولاب

هست از شوق خويشتن گردان

هست از مهر خويشتن در تاب

گاه ظاهر شود گهي باطن

مي دود گرد خويشتن به شتاب

بر سر بحر بي نهايت عشق

در جهان است بر مثال حباب

خيمه ي آب چون رود بر باد

چه بود بعد از آن، تو خود درياب

اول و آخر جهان عشق ست

بلکه جز او نمايش است و سراب

نسبت عشق چونکه شد غالب

مضمحل گشت اندرو انساب

محو گرديد عاشق و معشوق

عشق از رخ چو برفکند نقاب

غير سلطان عشق هيچ کسي

لمن الملک را نداند جواب

مدتي شد که مي رسد از غيب

لحظه لحظه به گوش هوش خطاب

که جز او نيست در سراي وجود

به حقيقت کسي دگر موجود

اي به خورشيد حسن عالمگير

کرده هر ذره را چو بدر منير

جز در آيينه ي دل انسان

روي خود را نديده مثل و نظير

نقش خود را نگاشته بر دل

شسته نقش جهان ز لوح ضمير

کرده بر لوح عالمي ترکيب

صورتي بر مثال خود تصوير

هم به خود نفخ روح او کرده

هم به خود کرده طينتش تخمير

نام او کرده آدم و حوا

در جهان عبادت و تعبير

گشته مجموعه ي همه عالم

گشته انموذج جهان کبير

نسخه ي حق ز راه روح شده

زآنکه عالم ز راه جسم صغير

او کتاب است و عالمش آيات

اوست آيات و عالمش تفسير

در زواياي قلب متسعش

همه عالم چو ذره ايست حقير

اوست خورشيد و کاينات شعاع

اوست دريا و کاينات غدير

کي در او اتساع غير بود

دل که سلطان عشق راست سرير

در دروني که نيست عين و اثر

نتوان کرد غير را تقدير

هر دلي را که وصل او اين ست

غير دلدار خويش هيچ مگير

زانکه با او جز او محال بود

زين سبب شد سرير عين امير

گر نکردي تو فهم اين اسرار

ور نشد روشنت ازين تقرير

باز تو نيست باز اين پرواز

مرغ تو نيست مرغ اين انجير

پس فطير تو خام و سوخته است

پس خمير تو مانده است فطير

خيز و مردانه مايه اي به کف آر

تا بدو گرددت فطير، خمير

ور نه دست از طلب مکن کوتاه

بطلب مرشدي حکيم و خبير

تا که ترکيب تو کند تحليل

تا کند روغنت جدا از شير

سحق و محقي چنانکه بايد کرد

بکند با تو اوستاد بصير

تا که آباء و امهات به هم

مترکب شوند بي تقصير

ز اتحادي که گرددت حاصل

چون پذيرد زوال ظل و صرير

پس ز تو منقلب شوند اعيان

چونکه هستي به نفس خويش اکسير

پس بداني که ذره اي ز ارواح

چون در اجساد مي کند تأثير

بشناسي که چون يکي گردد

آنکه پيوسته بوده است کثير

از چه رو عشق و عاشق و معشوق

متحد مي شوند بي تصيير

چون ذليل و عزيز هر دو يکي است

يا غني از چه روست عين فقير

پس سزد مر تو را اگر گويي

به زبان فصيح بي تفسير

که جز او نيست در سراي وجود

به حقيقت کسي دگر موجود

عشق چندين حجاب ظلمت و نور

بر رخ آويخت شد بدان مستور

تا که عاشق به جهد و جد تمام

کند از روي عشق يک يک دور

پس بتدريج خوي او گيرد

بايد از هر چه غير اوست نفور

[چون به نيروي ذوق و قوت شوق

يابد از پرده هاي عشق عبور]

بعد از آتش جمال بنمايد

وحدت عشق بي نياز غيور

بستاند ز دست اغيارش

کندش قرب عشق از همه دور

برهاند ز جور معشوقش

وصل عشقش از او کند مهجور

خرقه ي نيستيش در پوشد

چونکه گشت از لباس هستي عور

غرض از نام عاشق و معشوق

بل مراد از حجاب ظلمت و نور

نيست الا خفاي غيب و کمون

نيست الا بروز عين ظهور

زانک عشق وحيد و بي همتا

پيشتر از جهان زور و غرور

بود مستور در جهان قديم

بود مسرور در سراي سرور

خود به خود بود طالب و مطلوب

خود به خود بود ناظر و منظور

بود در نور او همه انوار

بود در بحر او جميع بحور

حکم او را کسي نبد محکوم

امر او را کسي نبد مأمور

ليک مي خواست علم او معلوم

ليک مي جست قدرتش مقدور

نعمتش بود طالب شاکر

تا که منعم شود بدان مشکور

نظري کرد بر جهان خراب

شد جهان خراب از او معمور

به دمي زنده کرد عالم را

نفخه ي عشق همچو صاحب صور

همه را نفخ عشق حاضر کرد

به زمين ظهور و ارض نشور

خوش برانگيخت صور نفخه ي عشق

کلمات دو کون را زقبور

گشت داود عشق نغمه سرا

خواند در گوش کاينات زبور

شد سليمان به سوي شهر سبا

برد با خويشتن وحوش و طيور

سوي ظلمت شتافت خضر روان

کرد موسي جان عزيمت طور

شاه قيصر به سوي روم آمد

جانب چين روانه شد فغفور

همه عالم سپاه عشق گرفت

شد جهان زان سپاه پر شر و شور

گاه سلطان شد و گهي بنده

گاه استاد گشت و گه مزدور

گاه عارف شد و گهي معروف

گاه ذاکر شد و گهي مذکور

چونکه خود را به رنگ عالم ديد

مستتر در تنوعات ستور

پرده ها برفکند از رخ خويش

تا که شد در همه جهان مشهور

که جز او نيست در سراي وجود

به حقيقت کسي دگر موجود

بر سر کوي عشق بازاري ست

اندر او هر کسي پي کاري ست

هست در وي متاع گوناگون

هر متاعيش را خريداري ست

بر سر چار سوي بازارش

متمکن نشسته عطاري ست

شربت نوش او روان بخشي ست

لب شيرين او شکر باري ست

هر طرف ز آرزوي چشم خوشش

نگران او فتاده بيماري ست

از شفاخانه ي لب شافيش

هر کسي را اميد بيماري ست

گشته از چشم مست او سرمست

در جهان هر کجا که هشياري ست

از لبش وام کرده باده ناب

در جهان هر کجا که خماري ست

گشته از قامت و رخش پيدا

هر کجا سرو و باغ و گلزاري ست

از پي گلستان روي وي است

هر کسي را که در قدم خاري ست

زير هر چين زلف او چيني ست

زير هر تار موش تاتاري ست

قامت چابکش چه چالاکي ست

خال زنگي او چه عياري ست

برد بر گرد نقطه ي خالش

دل سرگشته همچو پرگاري ست

غمزه ي جادويش چه غمازي ست

طره هندويش چه طراري ست

هست شاگرد چشم خونخوارش

هر کجا نام مکر و مکاري ست

غم به گردش کجا تواند گشت

همچو او هر کجا که غمخواري ست

روي او را به هر طرف رويي ست

هر طرف سوي روش نظاري ست

مي کند بر وجود او اقرار

هستي هر که را که انکاري ست

آنچه تو ديده اي و مي بيني

به مثل دانه اي ز خرواري ست

گرچه منکر همي کند انکار

نفس انکار منکر اقراري ست

يا ز انبار علم او مشتي ست

چونکه مشتي نمود انباري ست

يا ز ديوان اوست يک دفتر

يا ز دفتر نوشته طوماري ست

سوي او مي رود بدو و درو

هر که را جنبشي و رفتاري ست

از پي کيش زلف او بسته است

در ميان هر که را که زناري ست

رو به محراب روي او دارد

در جهان هر کجا که دين داري ست

به حققت ورا پرستيدست

هر کجا در جهان پرستاري ست

يک سخنگوست صد هزار زبان

از پس هر زبان به گفتاري ست

دو جهان از جمال او عکسي ست

عالم از روي او نموداري ست

گشته پيدا ز تاب رخسارش

هر کجا آفتاب رخساري ست

نيست جز او کسي دگر موجود

غير او هر چه هست پنداري ست

اين همه کار و بار و گفت و شنود

جز يکي نيست گرچه بسياري ست

چشم بگشاي تا عيان بيني

گر تو را ديده اي و ديداري ست

که جز او نيست در سراي وجود

به حقيقت کسي دگر موجود

اي تو مخفي شده ز پيدايي

وي نهان گشته از هويدايي

هيچ سويي نه اي و هر سويي

هيچ جايي نه اي و هر جايي

تا به صحرا شوي تماشا را

گشته ام از پي تو صحرايي

هست امروز حسن بي مثلت

در خور ديده ي تماشايي

از پي ات در به در همي گردم

شده ام از پي تو هر جايي

از چه ساکن نمي شود دل من

چونکه تو ساکن سويدايي

تو نشسته درون خانه ي دل

من ز سودات گشته سودايي

چون ز چشمم نمي شوي پنهان

چونکه از چشم من تو بينايي

غير تو نيست کس تو را جويان

به حقيقت تو را تو جويايي

با تو يک دم نمي توانم بود

بي توام نيست هم شکيبايي

تاب ديدار تو ندارد کس

گر چه برقع ز روي نگشايي

من ندانم تو را و گردانم

به خود از من تويي که دانايي

کس نداند درون دريا را

مگر آن کس که هست دريايي

از تو يابد مذاق شيريني

ني ز حلوا و ني ز حلوايي

بي لبت خود کجا تواند کرد

لب شيرين لبان شکر خايي

از خطت يافت باغ سرسبزي

وز قدت يافت سرو بالايي

هست بر روي تو جهان خالي

که رخت را ازوست زيبايي

يا به گرد عذار تو خطي است

يافته زو عذار رعنايي

من چنانم تو را که مي بايد

تو چناني مرا که مي بايي

نيستم غير آنچه فرمودي

نکنم غير آنچه فرمايي

هر چه در من دمي همان شنوي

که منم چون ني و تو چون نايي

کم و افزون شوم به تو نه به خود

اگرم کم کني و افزايي

نه بدي دارم و نه نيکي هم

نه خودي دارم و نه خود رايي

من که باشم که تا تو را شايم

تويي آن کس که خويش را شايي

ز آن کس نيستي که زان خودي

هيچ کس را نه اي که خود رايي

غير تو نيست هيچ کس موجود

زآن سبب بي شريک و همتايي

دو جهان همچو جسم و تو جاني

دو جهان اسم و تو مسمايي

غير و عيني و وحدت و کثرت

هم تو مجموع و هم تو تنهايي

چون مرا از تو مانع ند اشيا

چون تو هستي جمله اشيايي

صفت و اسم غير تو چون نيست

چون تو عين صفات و اسمايي

هر زمان کسوت دگر پوشي

به لباس دگر برون آيي

گه به بالاي خويش راست کني

کسوت آدمي و حوايي

هر نفس قد و قامت خود را

به لباس دگر بيارايي

ليلي اي گاه و گاه مجنوني

وامقي گاه و گاه عذرايي

گه عزيزي و گاه مصر عزيز

گاه يوسف، گهي زليخايي

چون به يک جا دلم شود ساکن

يار من چونکه نيست يکجايي

بايد از کاينات يکتا شد

از پي وصل يار يکتايي

مغربي کي رهي ز مغرب خود

تا ز مشرق چو مهر برنايي

او تو و اوست بي تو و اويي

از من و ماست بي من و مايي

جهد کن تا شوي بدو بينا

چونکه يابي به دوست بينايي

پس بداني يقين و بشناسي

پس ببيني عيان و بنمايي

که جز او نيست در سراي وجود

به حقيقت کسي دگر موجود

***

ترجيع بند 2

اي هستي ذات تو نه از کي

در جنب تو کاينات لا شي

محوند در آفتاب ذاتت

هم ظلمت و هم ظلال و هم في

در راه تو موضع قدم نيست

زان سوي تو کس نمي برد پي

کس پاي درين بساط ننهاد

ناکرده بساط کون را طي

يک ره بگذشت دل به کويش

تا بي سر و پا نگشت صد پي

وقت است که آن بهار شادي

ما را برهاند از غم دي

وقت است که هر دلي فسرده

از گرمي مهر او کند خوي

اي ساقي و باقي که هستي

هم ساقي و هم حريف و هم مي

عالم همه در سماع و رقصند

از قول خوش تو بي دف و ني

عمري ست که مي رسد ندايي

از غيب به گوش جان پياپي

کاي مفلس بي نواي ناچيز

در تست نهفته بي تو و وي

گنجي که طلسم اوست عالم

ذاتي که صفات اوست آدم

عالم که نمايش و سراب ست

بر بحر محيط حق حباب ست

آن نقش حباب بر سر آب

از سر چو برفت بادش آب ست

حرفي ز کتاب اوست عالم

تا ظن نبري که او کتاب ست

از صورت نقشهاي امواج

پيوسته محيط در حجاب ست

رخساره ي جان فزاي جانان

از پرتو خويش در نقاب ست

پنهاني آفتاب دايم

از فرط ظهور آفتاب ست

ما مست و خراب چشم ياريم

نه مستي ما از اين شراب ست

اين بحر ز جنبشي که دارد

در جوش و خروش و اضطراب ست

دل بر سر اوست همچو کشتي

پيوسته از آن در انقلاب است

ماراست دل خراب ليکن

مستور درين دل خراب ست

گنجي که طلسم اوست عالم

ذاتي که صفات اوست آدم

خورشيد بر اوج آسمان شد

ذرات جهان ازو عيان شد

افکند ز نور خويش تابي

بر جان جهان جهان جان شد

سلطان ممالک دو عالم

با لشکر خويشتن روان شد

از شهر و ولايت خود آمد

آن شاه بدين جهان جهان شد

آن در يتيم و گوهر پاک

سرمايه و اصل بحر و کان شد

آن کس که به ذات بي نشان بود

از روي صفات با نشان شد

با آنکه يگانه است دايم

ديدي که چه سان يکان يکان شد

پيدا به وجود اين و آن گشت

ظاهر به ظهور اين و آن شد

ظاهرتر از اين نمي توان بود

پيداتر از اين نمي توان شد

پوشيد لباس جسم و جان را

در کسوت جسم و جان نهان شد

گنجي که طلسم اوست عالم

ذاتي که صفات اوست آدم

گنجي ست نهاده در دل دل

دري ست فتاده در گل دل

حسني ست که گشته است ظاهر

در شکل خوش و شمايل دل

آن مهر سپهر لايزالي ست

در برج روان و منزل دل

شد مملکت وجود معمور

از عدل مليک عادل دل

اين کار قوي مبارک افتاد

از بهر غلام مقبل دل

چون بحر حقيقة الحقايق

پيوست به بحر کامل دل

بحري است کنون دلم که هرگز

کس مي نرسد به ساحل دل

چون بود ز نقش غير خالي

اين مظهر پاک قابل دل

زان نقش نگار گشت پيدا

در آينه ي مقابل دل

عمري ست که گشته است مخفي

در سينه ي جان واصل دل

گنجي که طلسم اوست عالم

ذاتي که صفات اوست آدم

اي مهر تو مهر خاتم جان

وي زندگي از تو در دم جان

بي تو نفسي نمي توان زد

اي همدم جسم و همدم جان

بر خانه ي جسم و خلوت دل

ميمون ز تو بود مقدم جان

دل شاد به روي تو چنان ست

کو را نبود دمي غم جان

از بحر محيط تو نشيند

بر گلشن جسم و شبنم جان

اين صورت و معني دو عالم

وي احمد روح و آدم جان

بگرفت ولايت سويدا

سلطان سواد اعظم جان

ناگه سفري فتاد ما را

از عالم تن به عالم جان

پيدا شد از آن سپس جهاني

بيرون ز جهان خرم جان

ديديم در آن جهان بيچون

عريان ز لباس معلم جان

گنجي که طلسم اوست عالم

ذاتي که صفات اوست آدم

برخيز و بيا به عالم جان

برهان نفسي دل از غم جان

اي همدم نفس بوده عمري

يک لحظه نبوده همدم جان

اي از دم سرد نفس مرده

کي زنده شوي تو از دم جان

گنجي ست نهاده پر جواهر

مخفي به طلسم محکم جان

ره برد به گنج هر که دانست

اسرار و رموز مبهم جان

سلطان سراي هر دو عالم

پوشيد لباس معلم جان

با لشکر خود سوي جهان شد

در کسوت خوب آدم جان

سلطاني خويش کرد پيدا

در عالم جسم و عالم جان

اي جان تو جان جان هر تن

وي جسم تو اسم اعظم جان

پيداست به نفس عيسي دل

مخفي ست به شکل مريم جان

گنجي که طلسم اوست عالم

ذاتي که صفات اوست آدم

اي سايه ي حضرت الهي

وي مايه ي ملک و پادشاهي

در ملک تو کمترين غلامي

از ماه گرفته تا به ماهي

تو پادشهي جهان سپاهت

با  آنکه تو فارغ از سپاهي

جاهي که تو راست کس ندارد

با آنکه نه مفتخر به جاهي

شد صدر جهان تو را مسلم

زان رو که سزاي پيشگاهي

بر وحدت آفتاب ذاتت

هر ذره همي دهد گواهي

بر ذات تو مطلع نگرديد

در هر دو جهان کسي کماهي

عالم به تو روشن است و چون تو

بر چرخ جلال مهر و ماهي

اي مردم چشم هر دو عالم

وي نور سپيدي و سياهي

در ظاهر و باطنت نهان ست

گنج که در اوست هر چه خواهي

گنجي که طلسم اوست عالم

ذاتي که صفات اوست آدم

اي زبده مجمل و مفصل

وي در تو مفصلات مجمل

با مهر تو کاينات ذره

با بحر تو ممکنات منهل

در عين تو آخري و ظاهر

در علم تو باطني و اول

آيات جمال و دلربايي

در شأن تو گشته است منزل

تو آينه ي جهان نمايي

در توست همه جهان ممثل

از طالع سعد اختر تو

تقويم زمانه شد مجدول

جز صورت و معنيت نيايد

در ديده ي هر که نيست احول

بر ظاهر و باطن دو عالم

از جانب حق تويي موکل

اي حل تو مشکلات عالم

وي مشکل جملگان برت حل

در ذات صفاي توست مخفي

وآنگاه به شکل تو مشکل

گنجي که طلسم اوست عالم

ذاتي که صفات اوست آدم

اي گشته به جسم و جان مقيد

برخيز و زهر دو شو مجرد

وي مانده ز جنت حقايق

دور از پي جنت مخلد

در دوزخ آن بهشت خواهي

ماندن ز براي شهوت خود

اين جان کهن نه لايق توست

در باز و بدو مشو مقيد

تا از بر دوست هر زماني

جاني دگرت رسد مجدد

در فاتحه کي رسد کسي کو

نگذشته به عمر خود ز ابجد

بي رسم شو از براي ذاتي

کو هست بري ز رسم و ز حد

آن ذات که نور او بسيط است

وان نور که ظل اوست ممتد

اي قاصد مقصد حقيقي

گر زانکه تو راست عزم مقصد

تأييد طلب کن اندرين راه

زان کس که به حق شود مؤيد

هرگز نرسي بدان حقيقت

الا ز شريعت محمد

آن شرح که او به تو نمايد

در ذات و صفات پاک احمد

گنجي که طلسم اوست عالم

ذاتي که صفات اوست آدم

اي چشم و چراغ و قرة العين

وي زبده و مقتداي کونين

هم ذات و صفات را تو مظهر

هم غير به تو عيان و هم عين

يک نقطه ميان عين و غين است

آن ست ميان هر دو مابين

تو نقطه ي غين محو گردان

تا غين همان زمان شود عين

هر چند که نيست غير نقطه

در کسوت غين و صورت غين

آنجا که مقر ذات نقطه است

ني کيف پديد هست ني اين

بر عين وجود نقطه آمد

اشکال جميع حرفها غين

زاشکال ميان نقطه و حرف

صد بون پديد گشت و صد بين

اين غين ز پيش عين بردار

پس بي شک و بي حجاب و بي رين

بگشاي دو چشم تا ببيني

چون صاحب سر قاب قوسين

گنجي که طلسم اوست عالم

ذاتي که صفات اوست آدم

اي يار کهن حکايت نو

از مغربي ضعيف بشنو

خورشيد چو گشت سايه انداخت

بر ظلمت کاينات پرتو

اين سايه که نام اوست عالم

خورشيد وجود راست پيرو

زان روي که نور گفت با او

تو در پي من هميشه مي دو

دور از پي من مباش يک دم

هر جا که روم تو نيز مي رو

از صورت من مباش غافل

زان سان که منم تو همچنان شو

چون نيست مراد مي غنودن

اي سايه ي من تو نيز مغنو

من خسرو کيقباد ملکم

تو سايه ي کيقباد و خسرو

از خرمن نور هستي من

آيد اگرت به چنگ يک جو

بيني به فروغ و تابش او

برتر ز جهان کهنه و نو

گنجي که طلسم اوست عالم

ذاتي که صفات اوست آدم

***

ترجيع بند 3

ما مست شراب لايزاليم

ما گلبن عيش را نهاليم

ما صوت تو رانه بند عشقيم

ما طوطي شکرين مقاليم

ما آينه در نمد نهانيم

ما لمعه ي آينه مثاليم

دانش نبرد به ذات ما پي

بيرون ز تفکر و خياليم

پيمانه کشان زهر عشقيم

ما گوشه نشين کوي حاليم

صيديم و به دام کس نياييم

افتاده به بند و زلف و خاليم

از حسرت روي گلعذاران

ما قد خميده چون هلاليم

ما آب حيات جان فزاييم

ما تشنه ي شربت حلاليم

ما توبه و زهد را شکستيم

با مغبچه رو به رو نشستيم

رنديم و شرابخوار و مستيم

مستانه به گوشه اي نشستيم

آن توبه که دوش کرده بوديم

امشب به هواي مي شکستيم

ما طالب روي مي فروشيم

بر خاک درش چو خاک پستيم

ما حلقه ي زلف دوست ديديم

زنار محبتش ببستيم

ميخواره و بت پرست بودن

از ما تو عجب مدان که هستيم

از کعبه هميشه بت تو راشيم

بت در بغل و هميشه مستيم

ما طالب غمزه ي بتانيم

ما کشته ي چشم نيم مستيم

عمري ست که در ميان گبران

ناقوس نواز و بت پرستيم

ما توبه و زهد را شکستيم

با مغبچه روبه رو نشستيم

رنديم و حريف و شاهدانيم

مستيم و فتاده در مغانيم

ما را نبود نشان و نامي

در کوچه ي عشق بي نشانيم

چون مست شراب ناب گرديم

دامن ز دو کون بر فشانيم

از گفت و شنيد لب ببنديم

افسانه ي علم را ندانيم

غير از خط و خال نازنينان

ما هيچ کتاب را نخوانيم

ما عاشق روي مهوشانيم

ما کشته ي غمزه ي بتانيم

از توبه و زهد باز رستيم

ميخواره و رند و کامرانيم

عمري ست که در شراب خانه

بنهاده سري بر آستانيم

ما توبه و زهد را شکستيم

با مغبچه روبرو نشستيم

دوشينه شب آن نگار طناز

آمد به هزار عشوه و ناز

بگشود در شراب خانه

آلوده ي ناز چشم غماز

ناگه نظرش فتاد بر من

گفتا چه کسي برآر آواز

گفتم که يکي سياه بختم

از درد کشان عشق ممتاز

پر کرد پياله، گفت بنشين

بستان و بکش مگوي اين راز

من نيز پياله اي کشيدم

او نيز تو رانه کرد آغاز

من ترک ريا و زهد کردم

گشتم به حريم دوست دمساز

ما توبه و زهد را شکستيم

با مغبچه روبه رو نشستيم

داريم غم شراب گلگون

ماييم دل لبالب از خون

سودا زده اي دگر چو من نيست

در قبه ي زرنگار گردون

افسانه ي عشق ما چه پرسي

ديوانه ي کوي ماست مجنون

ما جامه ي زهد پاره کرديم

زاهد تو دگر مخوانش افسون

ما جامه ي زهد پاره کرديم

زاهد تو دگر مخوانش افسون

ساقي به بتي که مي پرستي

پر کن قدحي شراب گلگون

درده که دمي خراب گردم

فارغ شوم از غم چه و چون

مستانه در او فتم به بازار

معلوم شود به جمله اکنون

ما توبه و زهد را شکستيم

با مغبچه روبه رو نشستيم

عشق تو زمن قرار برداشت

دل برد و هم اختيار برداشت

ساقي قدحي لبالبم داد

از آيينه ام غبار برداشت

مخموري چشم نيم مستيم

از سر اثر خمار برداشت

زلفش چو صبا فکند يک سو

ابر از سر لاله راز برداشت

مستانه به صحن باغ بنشست

جام مي خوشگوار برداشت

پر کرد پياله اي به من داد

غم از دل بي قرار برداشت

ما توبه و زهد را شکستيم

با مغبچه روبه رو نشستيم

ما نرگس يار مي پرستيم

ما چشم خمار مي پرستيم

ما ناله ي ناز مي سراييم

ما نغمه ي زار مي پرستيم

ما خط سياه خوش نداريم

ما خط غبار مي پرستيم

آزرده دل و خراب حاليم

ما طره ي يار مي پرستيم

ما سينه ي ريش مي خراشيم

ما جان فکار مي پرستيم

ما ساقي جام لاله گون را

در فصل بهار مي پرستيم

با سبزه و گل چه کار ما را

ما لاله عذار مي پرستيم

ما مغربي و جمال او را

در ليل و نهار مي پرستيم

ما توبه و زهد را شکستيم

با مغبچه روبه رو نشستيم

رباعيات

***

1

بت گفت به بت پرست کاي عابد ما

داني ز چه روي گشته اي ساجد ما

بر ما به جمال خود تجلي کرده است

آن کس که ز توست ناظر و شاهد ما

***

2

با آنک دو کون سر به سر هستي اوست

انسان ز چه مغز گشت عالم ز چه پوست

زين است که او مردمک چشم وي است

يا ز آنکه بود آينه ي چهره ي دوست

***

3

مردان همه در سماع و ني پيدا نيست

مستان همه ظاهرند و مي پيدا نيست

صد قافله بيشتر درين ره رفتند

وين طرفه که هيچ گونه پي پيدا نيست

***

4

کس نيست کزو به سوي تو راهي نيست

بي هستي تو سنگ و گل و ماهي نيست

يک ذره ز ذرات جهان نتوان يافت

کاندر دل او زمهر تو ماهي نيست

***

5

نابرده به صبح در طلب شامي چند

ننهاده برون ز خويشتن گامي چند

در کسوت خاص آمده عامي چند

بدنام کننده ي نکو نامي چند

***

6

پيش از پس و پيش کين پس و پيش نبود

وين ملت و دين و مذهب و کيش نبود

اين ما و مني و اين شمايي و تويي

در حضرت او به جز يکي بيش نبود

***

7

اي حسن تو در کل مظاهر ظاهر

وي چشم تو در جمله مناظر ناظر

از نور رخ و ظلمت زلفت دايم

قومي همه مؤمنند و قومي کافر

***

8

اي مهر رخ تو مهر گنجينه ي دل

گنجي ست نهان عشق تو در سينه ي دل

جز شوق تو نيست يار ديرينه ي جان

جز درد تو نيست يار ديرينه ي دل

***

9

من دانه ي خال و زلف چون دام توام

من آينه ي روي دلارام توام

پيمانه ي باده ي غم انجام توام

هم جام جهان نما و هم جام توام

***

10

من مست و خراب و مي پرست آمده ام

مدهوش زباده ي الست آمده ام

تا ظن نبري که باز گردم هشيار

هم مست روم از آنک مست آمده ام

***

11

تا من ز عدم سوي وجود آمده ام

از بهر تشهد به شهود آمده ام

تا من ز قيام در قعود آمده ام

در پيش رخ تو در سجود آمده ام

***

12

من شانه ي زلف عنبرين بوي ويم

مشاطه ي حسن روي دلجوي ويم

هم مردمک ديده ي دلجوي ويم

هم جلوه گه و آينه ي روي ويم

***

13

در روي پريرخان چو در مي نگرم

جز روي تو مي نيايد اندر نظرم

هر لحظه ز هر پريرخي حسن رخت

بر ديده کند جلوه به وجهي دگرم

***

14

خيزم طرب و نشاط و عيش آغازم

خود را به خرابات مغان اندازم

زآنجا به قمارخانه راهي سازم

تا هر چه مرا هست به کل دربازم

***

15

تا چند بزور ذکر افسرده کنم

تا کي صفتت با دل پژمرده کنم

ناکرده نماز را قضا کردم ليک

گر عمر بود قضاي اين کرده کنم

***

16

گنجي که طلسم اوست عالم ماييم

ذاتي که صفات اوست آدم ماييم

اي آنک تويي طالب اسم اعظم

از ما مگذر که اسم اعظم ماييم

***

17

آن کس که بدو مي شنوم مي گويم

و آنکس که بدو هر طرفي مي پويم

هم اوست نه من که هر زمان مي گويد

پيدا و نهان که او من و من اويم

***

18

اي گشته عيان روي تو از جام جهان

پيدا شده از نام خوشت نام جهان

پيداي جهان تويي و پنهان جهان

آغاز جهان تويي و انجام جهان

***

19

بر چهره ي يار ما نقاب ست جهان

بر بحر وجود او حباب ست جهان

در ديده ي تشنگان آب هستي

در باديه طلب سراب ست جهان

***

20

گه گاه به نفس خويش درپيچم من

بينم که چو رشته جمله در پيچم من

گه دعوي ء‌ آن کنم که من هيچ نيم

يا آنکه چو باز بنگرم هيچم من

***

21

اي مهر رخت مظهر ذرات دو کون

ذاتت به صفت معين ذات دو کون

اي داده به نيستي جمالت هستي

وي کرده زنفي عين اثبات دو کون

***

22

تو مست خودي و ماه همه مست به تو

تو هست خودي و ما همه هست به تو

تا نسبت ما به تو بود از همه روي

داديم از آن سبب همه دست به تو

***

23

آن کيست که غير توست آن کيست بگو

او خود زکجاست يا خود او چيست بگو

چون غير تو را نيست حياتي به يقين

آن کس که به جز تو بود چون زيست بگو

***

24

با تو نتوان گفت چرا آمده اي

يا خود تو که اي و از کجا آمده اي

از بس که به بازي و هوا مشغولي

گويي که به بازي و هوا آمده اي

***

25

تو مظهر و مرآت خدا آمده اي

آيينه ي وجه کبريا آمده اي

تا ظن نبري که بهر بازي و هوس

از حضرت او بدين سرا آمده اي

***

26

از پيش خدا بهر خدا آمده اي

ني از پي بازي و هوا آمده اي

در معرفت و عبادت ايزد کوش

کز بهر همين در اين سرا آمده اي

***

27

چون دانستي که از کجا آمده اي

يا کيت فرستاد و چرا آمده اي

برخيز و قدم درنه و مردانه بکوش

گر زانک تو از بهر خدا آمده اي

***

28

هر چند که در ملک فنا آمده اي

در ملک فنا پي بقا آمده اي

اندر پي تحصيل لقا بايد بود

چون از پي تحصيل لقا آمده ای

***

30

از عالم حق بدين سرا آمده اي

بنگر ز کجا تا به کجا آمده اي

خالي نشوي يک نفس از علم و عمل

گر زانکه بداني که چرا آمده اي

***

30

اي آنکه طريق عشق ما مي سپري

بايد که بکل ز خويشتن درگذري

تا با خبري زخويشتن بي خبري

تا بي خبري زخويشتن با خبري

***

31

از مستي باده گر خروشان بدمي

کي ساقي بزم درد نوشان بدمي

از خرقه ي رنگ گر نه بيرون شدمي

کي واقف سر خرقه پوشان بدمي

***

32

در جمله صور عابد و معبود تويي

ساجد ز همه جهان و مسجود تويي

زآن روي که هر که عابد و معبودست

موجود بود يقين و موجود تويي

***

33

هر نغمه که از هزاردستان شنوي

آن را به حقيقت از گلستان شنوي

هر ناله که از باده پرستان شنوي

آن مي گويد ولي ز مستان شنوی

***

34

در خانقه از بهر جهت مي پويي

در وي همه ذکر ازين جهت مي گويي

تا در جهتي ز بي جهت بي خبري

بگذر ز جهت چو بي جهت مي جويي

***

35

دل آزادگان غمناک بايد

درون سينه ي صدچاک بايد

از اين دار فنا هنگام رفتن

حسابش با همه کس پاک بايد

***

36

در مطبخ کاينات تار ابليس است

مستوجب لعن بي شمار ابليس است

روشن سازم که وضع هستي چون است

حق گنج و جهان طلسم و مار ابليس است

***

37

اي چشم تو را هزار ميخانه نشين

تا کي باشد چو شمع هر خانه نشين

آنجا که جمال تو فروزان گردد

خورشيد شود چو بوم ويرانه نشين

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا