جلال الدین  محمد بلخی مولوی

کلیات شمس تبریزی جلد 2

حرف دال

***

523

ای بی وفا! جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد

قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد

چون کرد بر عالم گذر، سلطان «مازاغ البصر»

نقشی بدید آخر که او بر نقشها عاشق نشد

جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد؟!

آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد؟!

من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری

خانه ش بده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد

ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد

ای وای آن مسی که او بر کیمیا عاشق نشد

بسته بود راه اجل، نبود خلاصش معتجل

هم عیش را لایق نبد، هم مرگ را عاشق نشد

***

524

بیگاه شد، بیگاه شد، خورشید اندر چاه شد

خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد

روزیست اندر شب نهان، ترکی میان هندوان

شب ترکتازیها بکن کان ترک در خرگاه شد

گر بو بری زین روشنی آتش بخواب اندرزنی

کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد

ما شب گریزان و دوان و ندر پی ما زنگیان

زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد

ما شب روی آموخته، صد پاسبانرا سوخته

رخها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد

ای شاد آن فرخ رخی! کو رخ بدان رخ آورد

ای کر و فر آن دلی! کو سوی آن دلخواه شد

آن کیست؟ اندر راه دل کو را نباشد آه دل

کار آنکسی دارد که او غرقابه ی آن آه شد

چون غرق دریا می شود دریاش بر سر می نهد

چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد

گویند: «اصل آدمی خاکست و خاکی می شود»

کی خاک گردد آنکسی کو خاک این درگاه شد!؟

یکسان نماید کشتها تا وقت خرمن دررسد

نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد

***

525

بیگاه شد، بیگاه شد، خورشید اندر چاه شد

خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد

ساقی! بسوی جام رو، ای پاسبان بر بام رو

ای جان بی آرام رو، کان یار خلوت خواه شد

اشکی که چشم افروختی، صبری که خرمن سوختی

عقلی که راه آموختی در نیمشب گمراه شد

جانهای باطن روشنان شب را بدل روشن کنان

هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد

باشد زبازیهای خوش بیذوق رود فرزین شود

در سایه ی فرخ رخی بیدق برفت و شاه شد

شب روحها واصل شود مقصودها حاصل شود

چون روز روشن دل شود هر کو زشب آگاه شد

ای روز چون حشری مگر؟ وی شب شب قدری مگر؟

یا چون درخت موسیی؟ کو مظهر الله شد

شب ماه خرمن می کند، ای روز زین بر گاو نه

بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد

در چاه شب غافل مشو، در دلو گردون دست زن

یوسف گرفت آن دلو را، از چاه سوی جاه شد

در تیره شب چون مصطفی می رو طلب می کن صفا

کان شه زمعراج شبی بی مثل و بی اشباه شد

خاموش شد عالم بشب تا چست باشی در طلب

زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد

ای شمس تبریزی که تو از پرده ی شب فارغی

لاشرقی و لاغربیی اکنون سخن کوتاه شد

***

526

ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد

طشتش فتاد از بام ما، نک سوی مجنون خانه شد

می گشت گرد حوض او، چون تشنگان در جست و جو

چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد

ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو

مشنو تو این افسون که او زافسون ما افسانه شد

زین حلقه نجهد گوشها کو عقل برد از هوشها

تا سر نهد بر آسیا، چون دانه در پیمانه شد

بازی مبین بازی مبین اینجا تو جانبازی گزین

سرها زعشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد

غره مشو با عقل خود، بس اوستاد معتمد

کاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد

من که زجان ببریده ام چون گل قبا بدریده ام

زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد

این قطرهای هوشها مغلوب بحر هوش شد

ذرات این جان ریزها مستهلک جانانه شد

خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم

شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد

***

527

گر جان عاشق دم زند آتش درین عالم زند

وین عالم بی اصل را چون ذرها برهم زند

عالم همه دریا شود، دریا زهیبت لا شود

آدم نماند و آدمی، گر خویش با آدم زند

دودی برآید از فلک، نی خلق ماند نی ملک

زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند

بشکافد آن دم آسمان، نی کون ماند نی مکان

شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند

گه آب را آتش برد، گه آب آتش را خورد

گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند

خورشید افتد در کمی، از نور جان آدمی

کم پرس از نامحرمان آنجا که محرم کم زند

مریخ بگذارد نری، دفتر بسوزد مشتری

مه را نماند مهتری شادی او بر غم زند

افتد عطارد در وحل، آتش درفتد در زحل

زهره نماند زهره را تا پرده ی خرم زند

نی قوس ماند نی قزح، نی باده ماند نی قدح

نی عیش ماند نی فرح، نی زخم بر مرهم زند

نی آب نقاشی کند، نی باد فراشی کند

نی باغ خوش باشی کند، نی ابر نیسان نم زند

نی درد ماند، نی دوا، نی خصم ماند نی گوا

نی نای ماند نی نوا، نی چنگ زیر و بم زند

اسباب در باقی شود ساقی بخود ساقی شود

جان ربی الأعلی گود دل ربی الاعلم زند

برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل

تا نقشهای بی بدل بر کسوه ی معلم زند

حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته

آتش بسوزد قلب را، بر قلب آن عالم زند

خورشید حق، دل شرق او شرقی که هر دم برق او

بر پوره ی ادهم جهد بر عیسی مریم زند

***

528

آن کیست آن آن کیست آن، کو سینه را غمگین کند

چون پیش او زاری کنی تلخ ترا شیرین کند

اول نماید مار کر، آخر بود گنج گهر

شیرین شهی! کاین تلخ را در دم نکوآیین کند

دیوی بود حورش کند، ماتم بود سورش کند

وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین کند

تاریک را روشن کند، وان خار را گلشن کند

خار از کفت بیرون کشد، وز گل ترا بالین کند

بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن

وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند

روشن کن استارگان، چاره گر بیچارگان

بر بنده او احسان کند، هم بند را تحسین کند

جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند

در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین کند

گوید «بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا»

چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند

آمین او آنست کو اندر دعا ذوقش دهد

او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند

ذوقست کندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد

کاین ذوق زور رستمان جفت تن مسکین کند

با ذوق مسکین رستمی، بی ذوق رستم پرغمی

گر ذوق نبود یار جان جانرا چه با تمکین کند؟!

دلرا فرستادم بگه کو تیز داند رفت ره

تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین کند

***

529

خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد

دیدی تو؟! یا خود دید کس؟! کندر جهان خر، بز خورد؟!

ترونده ی پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد؟!

زان میوه های نادره زیرک دل و گربز خورد

آنکس که در مغرب بود یابد خورش از اندلس

وانکس که در مشرق بود او نعمت هرمز خورد

چون خدمت قیصر کند او راتبه ی قیصر خورد

چون چاکر اربز بود از مطبخ اربز خورد

آنکو بغصب و دزدیی آهنگ پالیزی کند

از داد و داور عاقبت اشکنجهای غز خورد

ترک آن بود کز بیم او دیه از خراج ایمن بود

ترک آن نباشد کز طمع سیلی هر قنسز خورد

وان عقل پرمغزی که او در نوبهاری دررسد

از پوستها فارغ شود، کی غصه ی قندز خورد؟!

صفراییی کز طبع بد از نار شیرین می رمد

نار ترش خواهد ولی آن به که نار مز خورد

خامش، نخواهد خورد خود این راحهای روح را

آنکس که از جوع البقر ده مرده ماش و رز خورد

***

530

امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می رسد

سلطان سلطانان ما از سوی میدان می رسد

امروز توبه بشکنم، پرهیز را برهم زنم

کان یوسف خوبان من از شهر کنعان می رسد

مست و خرامان می روم، پوشیده چون جان می روم

پرسان و جویان می روم آن سو که سلطان می رسد

اقبال آبادان شده، دستار دل ویران شده

افتان شده خیزان شده کز بزم مستان می رسد

فرمان ما کن ای پسر، با ما وفا کن ای پسر

نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان می رسد

پرنور شو چون آسمان، سرسبز شو چون بوستان

شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان می رسد

هان ای پسر هان ای پسر، خود را ببین، در من نگر

زیرا زبوی زعفران گوینده خندان می رسد

بازآمدی کف می زنی تا خانها ویران کنی

زیرا که در ویرانها خورشید رخشان می رسد

ای خانه را گشته گرو، تو سایه پروردی، برو

کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان می رسد

گه خونی و خون خواره ی، گه خستگانرا چاره ی

خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان می رسد

امروز مستانرا بجو غیبم ببین، عیبم مگو

زیرا زمستیهای او حرفم پریشان می رسد

***

531

صوفی چرا هشیار شد؟، ساقی چرا بی کار شد؟

مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد

خورشید اگر در گور شد عالم زتو پرنور شد

چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد

گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد

چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد

ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس

کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد

ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها

ای شاهدان ارزان بها! چون غارت بلغار شد

لعلت شکرها کوفته، چشمت زرشک آموخته

جان خانه ی دل روفته هین نوبت دیدار شد

هر بار عذری می نهی، وز دست مستی می جهی

ای جان چه دفعم می دهی؟! این دفع تو بسیار شد

ای کرده دل چون خاره ی، امشب نداری چاره ی

تو ماه و ما استاره ی، استاره با مه یار شد

ای ماه بیرون از افق، ای ما ترا امشب قنق

چون شب جهانرا شد تتق پنهان روانرا کار شد

گر زحمت از تو برده ام پنداشتی من مرده ام؟

تو صافی و من درده ام بی صاف دردی خوار شد

از وصل همچون روز تو، در هجر عالم سوز تو

در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عیار شد

نی تب بدم نی درد سر، سر می زدم دیوار بر

کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بیمار شد

***

532

مر عاشقانرا پند کس هرگز نباشد سودمند

نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند

ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی

حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند

بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند

زان بادها که عاشقان در مجلس دل می خورند

خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می کند

فرهاد هم از بهر او بر کوه می کوبد کلند

مجنون زحلقه ی عاقلان از عشق لیلی می رمد

بر سبلت هر سرکشی کردست وامق ریش خند

افسرده آن عمری! که آن بگذشت بی آن جان خوش

ای گنده آن مغزی! که آن غافل بود زین لور کند

این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما

زین گردش او سیر آمدی گفتی: «بسستم، چند چند!»

عالم چو سرنایی و او در هر شکافش می دمد

هر ناله ی دارد یقین زان دو لب چون قند، قند

می بین کچون در می دمد در هر گلی، در هر دلی

حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند

دل را زحق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو

بی جان کسی! که دل ازو یک لحظه برتانست کند

من بس کنم، تو چست شو، شب بر سر این بام رو

خوش غلغلی در شهر زن ای جان بآواز بلند

***

533

رندان سلامت می کنند، جانرا غلامت می کنند

مستی زجامت می کنند، مستان سلامت می کنند

در عشق گشتم فاش تر، وز همگنان قلاش تر

وز دلبران خوش باش تر، مستان سلامت می کنند

غوغای روحانی نگر، سیلاب طوفانی نگر

خورشید ربانی نگر، مستان سلامت می کنند

افسون مرا گوید کسی؟! توبه زمن جوید کسی؟!

بی پا چو من پوید کسی؟! مستان سلامت می کنند

ای آرزوی آرزو، آن پرده را بردار زو

من کس نمی دانم جز او، مستان سلامت می کنند

ای ابر خوش باران بیا، وی مستی یاران بیا

وی شاه طراران بیا، مستان سلامت می کنند

حیران کن و بی رنج کن ویران کن و پرگنج کن

نقد ابد را سنج کن، مستان سلامت می کنند

شهری زتو زیر و زبر، هم بی خبر هم باخبر

وی از تو دل صاحب نظر، مستان سلامت می کنند

آن میر مه رو را بگو، وان چشم جادو را بگو

وان شاه خوش خو را بگو،: «مستان سلامت می کنند»

آن میر غوغا را بگو، وان شور و سودا را بگو

وان سرو خضرا را بگو،: «مستان سلامت می کنند»

آنجا که یک با خویش نیست، یک مست آنجا بیش نیست

آنجا طریق و کیش نیست، مستان سلامت می کنند

آن جان بی چون را بگو، وان دام مجنون را بگو

وان در مکنون را بگو،: «مستان سلامت می کنند»

آن دام آدم را بگو، وان جان عالم را بگو

وان یار و همدم را بگو: «مستان سلامت می کنند»

آن بحر مینا را بگو، وان چشم بینا را بگو

وان طور سینا را بگو،: «مستان سلامت می کنند»

آن توبه سوزم را بگو، وان خرقه دوزم را بگو

وان نور روزم را بگو، «مستان سلامت می کنند»

آن عید قربانرا بگو، وان شمع قرآن را بگو

وان فخر رضوان را بگو «مستان سلامت می کنند»

ای شه حسام الدین ما، ای فخر جمله اولیا

ای از تو جانها آشنا، مستان سلامت می کنند

***

534

رو آن ربابی را بگو «مستان سلامت می کنند»

وان مرغ آبی را بگو: «مستان سلامت می کنند»

وان میر ساقی را بگو: «مستان سلامت می کنند»

وان عمر باقی را بگو: «مستان سلامت می کنند»

وان میرغوغا را بگو «مستان سلامت می کنند»

وان شور و سودا را بگو «مستان سلامت می کنند»

ای مه زرخسارت خجل، مستان سلامت می کنند

وی راحت و آرام دل مستان سلامت می کنند

ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می کنند

ای تو چنین و صد چنان، مستان سلامت می کنند

اینجا یکی با خویش نیست، مستان سلامت می کنند

یک مست اینجا بیش نیست مستان سلامت می کنند

ای آرزوی آرزو، مستان سلامت می کنند

آن پرده را بردار زو، مستان سلامت می کنند

***

535

سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می رود

آب حیوة از عشق تو در جوی جویان می رود

عالم پر از حمد و ثنا، از طوطیان آشنا

مرغ دلم برمی پرد چون ذکر مرغان می رود

بر ذکر ایشان جان دهم، جانرا خوش و خندان دهم

جان چون نخندد؟! چون زتن در لطف جانان می رود

هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته

چون من، قفص پرداخته سوی سلیمان می رود

از جان هر سبحانیی هر دم یکی روحانیی

مست و خراب و فانیی تا عرش سبحان می رود

جان چیست؟ خم خسروان، در وی شراب آسمان

زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان می رود

در خوردنم ذوقی دگر، در رفتنم ذوقی دگر

در گفتنم ذوقی دگر، باقی برین سان می رود

میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو

ای هر که لنگست اسب او لنگان زمیدان می رود

مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته

خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان می رود

این دو بسی بشتافته، پیش تو ره نایافته

در نور تو دربافته، بیرون ایوان می رود

چون نور بیرون این بود، پس او که دولت بین بود

یا رب چه باتمکین بود! یا رب چه رخشان می رود!

***

536

آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود

آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود

هم بحر پرگوهر شود، هم شوره چون گوهر شود

هم سنگ لعل کان شود، هم جسم جمله جان شود

گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد

اما دل اندر ابر تن چون برقها رخشان شود

دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان؟

زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود

ای شاد و خندان ساعتی! کان ابرها گرینده شد

یا رب خجسته حالتی! کان برقها خندان شود

زان صد هزاران قطرها یک قطره ناید بر زمین

ور زانک آید بر زمین جمله جهان ویران شود

جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه ی

با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود

طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان

زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود

ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور

کان دانها زیر زمین یک روز نخلستان شود

از خاک روزی سر کند، آن بیخ شاخ تر کند

شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود

وان خشک چون آتش شود، آتش چو جان هم خوش شود

آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود

چیزی دهانم را ببست، یعنی کنار بام و مست؟!

هر چه تو زان حیران شوی آن چیز ازو حیران شود

***

537

کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود

ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد

هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه ی

در پیشه ی بی پیشگی کردست ما را نام زد

هر روز همچون ذرها رقصان بپیش آن ضیا

هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد

کاری زما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی

اندر سری کین می رود او کی فروشد یا خرد

سرمست کاری کی کند؟! مست آن کند که می کند

باده ی خدایی طی کند هر دو جهانرا تا صمد

مستی باده ی این جهان چون شب بخسپی بگذرد

مستی سغراق احد با تو درآید در لحد

آمد شرابی رایگان، زان رحمت، ای همسایگان

وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد

ای دل از این سرمست شو، هر جا روی سرمست رو

تو دیگرانرا مست کن تا او ترا دیگر دهد

هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین

هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد

می گرد گرد شهر خوش، با شاهدان در کش مکش

می خوان تو لا اقسم نهان تا حبذا هذا البلد

چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم

لطف و کرم را نشمرم، کان درنیاید در عدد

***

538

گر آتش دل برزند بر مومن و کافر زند

صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند

عالم همه ویران شود، جان غرقه ی طوفان شود

آن گوهری کو آب شد آن آب بر گوهر زند

پیدا شود سر نهان، ویران شود نقش جهان

موجی براید ناگهان بر گنبد اخضر زند

گاهی قلم کاغذ شود، کاغذ گهی بیخود شود

جان خصم نیک و بد شود، هر لحظه ای خنجر زند

هر جان که اللهی شود، در خلوت شاهی شود

ماری بود ماهی شود، از خاک بر کوثر زند

از جا سوی بیجا شود، در لامکان پیدا شود

ماری بود ماهی شود، از خاک بر کوثر زند

از جا سوی بیجا شود، در لامکان پیدا شود

هر سو که افتد بعد ازین بر مشک و بر عنبر زند

در فقر درویشی کند، بر اختران پیشی کند

خاک درش خاقان بود حلقه ی درش سنجر زند

از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید بدل

تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سرزند

تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی؟!

زر هر دمی خوشتر شود از زخم کان زرگر زند

دل بی خود از باده ی ازل می گفت خوش خوش این غزل

«گر می فروگیرد دمش این دم ازین خوشتر زند»

***

539

مستی سلامت می کند، پنهان پیامت می کند

آنکو دلش را برده ای جان هم غلامت می کند

ای نیست کرده هست را، بشنو سلام مست را

مستی که هر دو دست را پابند دامت می کند

ای آسمان عاشقان، ای جان جان عاشقان

حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می کند

ای چاشنی هر لبی، ای قبله ی هر مذهبی

مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می کند

آنکو زخاک ابدان کند، مر دود را کیوان کند

ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می کند

یک لحظه ات پر می دهد، یک لحظه لنگر می دهد

یک لحظه صحبت می کند، یک لحظه شامت می کند

یک لحظه می لرزاندت، یک لحظه می خنداندت

یک لحظه مستت می کند یک لحظه جامت می کند

چون مهره ای در دست او، گه باده و گه مست او

این مهره ات را بشکند و الله تمامت می کند

گه آن بود گه این بود، پایان تو تمکین بود

لیکن بدین تلوینها مقبول و رامت می کند

تو نوح بودی مدتی، بودت قدم در شدتی

ماننده ی کشتی کنون بی پا و گامت می کند

خامش کن و حیران نشین، حیران حیرت آفرین

پخته سخن مردی ولی گفتار خامت می کند

***

540

مستی سلامت می کند، پنهان پیامت می کند

آنکو دلش را برده ای جان هم غلامت می کند

ای نیست کرده هست را، بشنو سلام مست را

مستی که هر دو دست را پابند دامت می کند

ای آسمان عاشقان، ای جان جان عاشقان

حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می کند

ای چاشنی هر لبی وی قبله ی هر مذهبی

مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می کند

ای دل چه مستی و خوشی! سلطانی و سلطان وشی

با این دماغ و سرکشی چون عشق رامت می کند؟!

آنکو زخاکی جان کند، او دود را کیوان کند

ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می کند

بستان زشاه ساقیان، سرمست شو چون باقیان

گر نیم مست ناقصی مست تمامت می کند

از لب سلامت ای احد چون برگ بیرون می جهد

اندازه ی لب نیست این، این لطف عامت می کند

ماه از غمت دو نیم شد، رخسارها چون سیم شد

قد الف چون جیم شد وین جیم جامت می کند

در عشق زاریها نگر وین اشک باریها نگر

وان پخته کاریها نگر کان رطل خامت می کند

ای باده ی خوش رنگ و بو بنگر که دست جود او

بر جان حلالت می کند، بر تن حرامت می کند

پس تن نباشم جان شوم، جوهر نباشم کان شوم

ای دل مترس از نام بد کو نیکنامت می کند

بس کن، رها کن گفت و گو، نی نظم گو، نی نثر گو

کان حیله ساز و حیله جو بدو کلامت می کند

***

541

صرفه مکن، صرفه مکن، صرفه گدارویی بود

در پاکبازان ای پسر فیض و خداخویی بود

خود عاقبت اندر ولا نی بخل ماند نی سخا

اندر سخا هم بی شکی پنهان عوض جویی بود

هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت

در کشتی نوح آمدی کی وقف و ره پویی بود

صد توی بر تو جسمها وین رنگها و اسمها

در بحر نور منبسط بی هیچ کیف اویی بود

حاصل عصای موسوی عشقست در کون ای روی

عین و عرض در پیش او اشکال جادویی بود

یکسو رو از گرداب تن پیش از دم غرقه شدن

زیرا بقا و خرمی زان سوی شش سویی بود

خود را بیفشان چون شجر، از برگ خشک و برگ تر

بی رنگ نیک و رنگ بد توحید و یکتویی بود

ره رو، مگو این چون بود، زیرا زچون بیرون بود

کی شیر را همدم شوی؟! تا در تو آهویی بود

خاموش! کین گفت زبان دارد نشان فرقتی

ور نی چو نان خاید فتی کی وقت نان گویی بود

***

542

بیگاه شد، بیگاه شد، خورشید اندر چاه شد

خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد

روزیست اندر شب نهان، ترکی میان هندوان

هین ترکتازیی بکن، کان ترک در خرگاه شد

گر بو بری زان روشنی آتش بخواب اندر زنی

کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد

گردیم ما آن شب روان، اندر پی ما هندوان

زیرا که ما بردیم زر، تا پاسبان آگاه شد

ما شب روی آموخته، صد پاسبانرا سوخته

رخها چو گل افروخته، کان بیذق ما شاه شد

بشکست بازار زمین، بازار انجم را ببین

کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد

تا چند ازین استور تن؟! کو کاه و جو خواهد زمن

بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه شد

استور را اشکال نه، رخ بر رخ اقبال نه

اقبال آن جانی که او بی مثل و بی اشباه شد

تن را بدیدی جان نگر، گوهر بدیدی کان نگر

این نادره ایمان نگر، کایمان درو گمراه شد

معنی همی گوید مکن، ما را درین دلق کهن

دلق کهن باشد سخن کو سخره ی افواه شد

من گویم: «ای معنی بیا، چون روح در صورت درآ

تا خرقها و کهنها از فر جان دیباه شد»

بس کن، رها کن گازری، تا نشنود گوش پری

کان روح از کروبیان هم سیر و خلوت خواه شد

***

543

یار مرا می نهلد تا که بخارم سر خود

هیکل یارم که مرا می فشرد در بر خود

گاه چو قطار شتر می کشدم از پی خود

گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود

گه چو نگینم بمزد تا که بمن مهر نهد

گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود

خون ببرد نطفه کند، نطفه برد خلق کند

خلق کشد عقل کند، فاش کند محشر خود

گاه براند بنیم همچو کبوتر زوطن

گاه بصد لابه مرا خواند تا محضر خود

گاه چو کشتی بردم بر سر دریا بسفر

گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود

گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان

گاه مرا خار کند در ره بداختر خود

هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد

تا چه خوش است این دل من! کو کندش منظر خود

من بشهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان

مؤمنش آنگاه شدم که بشدم کافر خود

هر کی درآمد بصفش یافت امان از تلفش

تیغ بدیدم بکفش، سوختم آن اسپر خود

همپر جبریل بدم، ششصد پر بود مرا

چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود؟!

حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان

در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود

چند صفت می کنیش؟! چونک نگنجد بصفت

بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود

***

544

ای که زیک تابش تو کوه احد پاره شود

چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود؟!

چونک بلطفش نگری سنگ و حجر موم شود

چونک بقهرش نگری موم تو خود خاره شود

نوحه کنی، نوحه کنی، مرده ی دل زنده شود

کار کنی، کار کنی، جان تو این کاره شود

عزم سفر دارد جان، می نهیش بند گران

برسکلد بند ترا عاقبت آواره شود

چونک سلیمان برود دیو شهنشاه شود

چون برود صبر و خرد نفس تو اماره شود

عشق گرفتست جهان، رنگ نبینی تو ازو

لیک چو بر تن بزند زردی رخساره شود

شه بچه ای باید کو مشتری لعل بود

نادره ای باید کو بهر تو غمخواره شود

بشنو از قول خدا، هست زمین مهد شما

گر نبود طفل چرا بسته ی گهواره شود؟!

چون بجهی از غضبش، دامن حلمش بکشی

آتش سوزنده ترا لطف و کرم باره شود

گردش این سایه ی من سخره خورشید حق است

نی چو منجم که دلش سخره استاره شود

***

545

بی تو بسر می نشود، با دگری می نشود

هر چه کنم عشق بیان بی جگری می نشود

اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری

هیچ کسی را زدلم خود خبری می نشود

یک سر مو از غم تو، نیست که اندر تن من

آب حیاتی ندهد یا گهری می نشود

ای غم تو راحت جان، چیستت این جمله فغان؟

تا نزنم بانگ و فغان خود حشری می نشود

میل تو سوی حشرست، پیشه ی تو شور و شرست

بی ره و رای تو شها ره گذری می نشود

چیست حشر؟ از خود خود رفتن جانها بسفر

مرغ چو در بیضه ی خود بال و پری می نشود

بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من

تا تو قدم درننهی خود سحری می نشود

دانه ی دل کاشته ی زیر چنین آب و گلی

تا ببهارت نرسد او شجری می نشود

در غزلم جبر و قدر هست، ازین دو بگذر

زانک ازین بحث بجز شور و شری می نشود

***

546

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان، بی حد و اندازه شود

خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود، یا همه آوازه شود

هر کی شدت حلقه ی در زود برد حقه ی زر

خاصه که در باز کنی، محرم دروازه شود

آب چه دانست که او گوهر گوینده شود؟!

خاک چه دانست که او غمزه ی غمازه شود؟!

روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت

بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود

ناقه ی صالح چو زکه زاد یقین گشت مرا

کوه پی مژده ی تو اشتر جمازه شود

راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود

آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود

***

547

سجده کنم پیش کش آن قد و بالا چه شود؟!

دیده کنم پیش کش آن دل بینا چه شود؟!

باده ی او را نخورم ور نخورم پس کی خورد؟!

گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود؟!

باده ی او همدل من، بام فلک منزل من

گر بگشایم پر خود بر پرم آنجا چه شود؟!

دل نشناسم؟! چه بود جان و بدن؟! تا برود

غم نخورم، غم نخورم، غم نخورم، تا چه شود

***

548

چشم تو ناز می کند، ناز جهان ترا رسد

حسن و نمک ترا بود، ناز دگر کرا رسد؟!

چشم تو ناز می کند، لعل تو داد می دهد

کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد

چشم کشید خنجری، لعل نمود شکری

بو که میان کش مکش هدیه بآشنا رسد

سلطنتست و سروری، خوبی و بنده پروری

و آنچ بگفت ناید آن، کز تو بجان عطا رسد

نطق عطار دانه ام، مستی بی کرانه ام

گر نبود زخوان تو راتبه از کجا رسد؟!

چرخ سجود می کند، خرقه کبود می کند

چرخ زنان چو صوفیان چونک زتو صلا رسد

جز تو خلیفه ی خدا کیست؟ بگو بدور ما

سجده کند ملک ترا چون ملک از سما رسد

دولت خاکیان نگر کز ملکند پاکتر

پرورش اینچنین بود کز بر شاه ما رسد

سر مکش از چنین سری کاید تاج از آن سرش

کبر مکن بران کسی کز سوی کبریا رسد

نقد الست می رسد، دست بدست می رسد

زود بکن بلی بلی ور نکنی بلا رسد

من که خریده ی ویم، پرده دریده ی ویم

رگ برگ مرا ازو لطف جدا جدا رسد

گر بتمام مستمی راز غمش بگفتمی

گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد

***

549

آب زنید راه را هین که نگار می رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد

راه دهید یار را، آن مه ده چهار را

کز رخ نور بخش او نور نثار می رسد

چاک شدست آسمان، غلغله ایست در جهان

عنبر و مشک می دمد، سنجق یار می رسد

رونق باغ می رسد، چشم و چراغ می رسد

غم بکناره می رود، مه بکنار می رسد

تیر روانه می رود، سوی نشانه می رود

ما چه نشسته ایم پس؟! شه زشکار می رسد

باغ سلام می کند، سرو قیام می کند

سبزه پیاده می رود، غنچه سوار می رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می خورند!

روح خراب و مست شد، عقل خمار می رسد

چون برسی بکوی ما، خامشی است خوی ما

زانکه زگفت و گوی ما گرد و غبار می رسد

***

550

پنبه زگوش دور کن، بانگ نجات می رسد

آب سیاه در مرو کاب حیات می رسد

نوبت عشق مشتری بر سر چرخ می زند

بهر روان عاشقان صد صلوات می رسد

جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو

زانک زشه فقیر را عشر و زکات می رسد

رحمت اوست کاب و گل طالب دل همی شود

جذبه ی اوست کز بشر صوم و صلات می رسد

در ظلمات ابتلا صبر کن و مکن ابا

کاب حیات خضر را در ظلمات می رسد

***

551

جان و جهان! چو روی نو در دو جهان کجا بود؟!

گر تو ستم کنی بجان از تو ستم روا بود

چون همه سوی نور تست کیست دو رو بعهد تو؟!

چون همه رو گرفته ای، روی دگر کجا بود؟!

آنک بدید روی تو در نظرش چه سرد شد!

گنج که در زمین بود، ماه که در سما بود

با تو برهنه خوشترم، جامه ی تن برون کنم

تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود

ذوق تو زاهدی برد، جام تو عارفی کشد

وصف تو عالمی کند، ذات تو مر مرا بود

هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش

عشق تو چون زمردی گرچه که اژدها بود

هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود

گرچه که بنده ای بود، خاصه که در هوا بود

این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم

گر سخن وفا کند گویم کین وفا بود؟!

چون در ماجرا زنم خانه ی شرع واشود

شاهد من رخش بود، نرگس او گوا بود

از تبریز شمس دین چونک مرا نعم رسد

جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود

***

552

چیست صلای چاشتگه؟ خواجه بگور می رود

دیر بخانه وارسد، منزل دور می رود

در عوض بت گزین کزدم و مار همنشین

وز تتق بریشمین سوی قبور می رود

شد می و نقل خوردنش، عشرت و عیش کردنش

سخت شکست گردنش، سخت صبور می رود

زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس

پخته شود ازین سپس، چون بتنور می رود

صاف صفا نمی رود، راه وفا نمی رود

مست خدا نمی رود، مست غرور می رود

ای خنک انکه پیش شد بنده ی دین و کیش شد

موسی وقت خویش شد! جانب طور می رود

چند برید جامها، بست بسی عمامها

چونکه نداشت ستر حق، ناکس و عور می رود

آنک زروم زاده بد جانب روم وارود

وانکه زغور زاده بد هم سوی غور می رود

آنکه زنار زاده، بد همچو بلیس نار شد

وانکه زنور زاده بد هم سوی نور می رود

آنکه زدیو زاده بد، دست جفا گشاده بد

هیچ گمان مبر که او، در بر حور می رود

با نمکان و چابکان جانب خوان حق شده

وان دل خام بی نمک در شر و شور می رود

طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او

شیر چو گربه می شود، میر چو مور می رود

بس! که بیان سر تو گرچه بلب نیاوری

همچو خیال نیکوان سوی صدور می رود

***

553

بی همگان بسر شود، بی تو بسر نمی شود

داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی شود

دیده ی عقل مست تو، چرخه ی چرخ پست تو

گوش طرب بدست تو، بی تو بسر نمی شود

جان زتو جوش می کند، دل زتو نوش می کند

عقل خروش می کند، بی تو بسر نمی شود

خمر من و خمار من، باغ من و بهار من

خواب من و قرار من، بی تو بسر نمی شود

جاه و جلال من تویی، ملکت و مال من تویی

آب زلال من تویی، بی تو بسر نمی شود

گاه سوی وفا روی، گاه سوی جفا روی

آن منی، کجا روی؟ بی تو بسر نمی شود

دل بنهند، برکنی، توبه کنند، بشکنی

این همه خود تو می کنی، بی تو بسر نمی شود

بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی، بی تو بسر نمی شود

گر تو سری قدم شوم، ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم، بی تو بسر نمی شود

خواب مرا ببسته ای، نقش مرا بشسته ای

وز همه ام گسسته ای، بی تو بسر نمی شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من! بی تو بسر نمی شود

بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم

سر زغم تو چون کشم؟! بی تو بسر نمی شود

هر چه بگویم، ای سند، نیست جدا زنیک و بد

هم تو بگو بلطف خود بی تو بسر نمی شود

***

554

این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می شود؟!

بی هوسی مکن، ببین کز هوسی چه می شود؟!

دزد دلم بهر شبی، در هوس شکر لبی

در سر کوی شب روان از عسسی چه می شود؟!

هیچ دلی نشان دهد؟! هیچ کسی گمان برد؟!

کین دل من زآتش عشق کسی چه می شود؟!

آن شکر چو برف او، وان عسل شگرف او

از سر لطف و نازکی از مگسی چه می شود؟!

عشق! تو صاف و ساده ای بحر صفت گشاده ای

چونک دران همی فتد خار و خسی چه می شود

از تبریز شمس دین دست دراز می کند

سوی دل و دل من از دست رسی چه می شود

***

555

چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند

نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند

بال برآرد این دلم چونک غمت پرک زند

بارخدا! تو حکم کن تا بابد همین کند

چونک ستاره ی دلم با مه تو قران کند

اه! که فلک چه لطفها از تو برین زمین کند

باده بدست ساقیت گرد جهان همی رود

آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند

گرچه بسی بیاورد، در دل بنده سر کند

غیرت تو بسوزدش گر نفسی جزین کند

از دل همچو آهنم، دیو و پری حذر کند

چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند

جان چو تیر راست من در کف تست چون کمان

چرخ ازین زکین من هر طرفی کمین کند

دیده ی چرخ و چرخیان نقش کند نشان من

زانک مرا بهر نفس لطف تو همنشین کند

سجده کنم بهر نفس از پی شکر آنک حق

در تبریز مر مرا بنده ی شمس دین کند

***

556

جور و جفا و دوریی کان کنکار می کند

بر دل و جان عاشقان چون کنه کار می کند

هم تک یار، یار کو؟! راحت مطلقست او

یار زحکم و داوری با تو چه یار می کند!

یک صفتی قرین شود، چرخ بدو زمین شود

یک صفتی خریف را فصل بهار می کند

از صفتی فرشته را دیو و بلیس می کند

وز تبشی شب مرا رشک بهار می کند

می زده را معالجه هم بمی از چه می کند؟!

اشتر مست را زمی باز چه بار می کند؟

از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده

دور زحد گذشت، کو؟ آنکه شمار می کند

هست شد آن عدم که او دولت هستها بود

مست شد آن خرد که او یاد خمار می کند

عشرت خشک لب شده آمد و تر همی زند

آن تریی که اندرو آب غبار می کند

ساقی جان! بیا که دل بی تو شدست مشتغل

تا که نبیند او ترا با کی قرار می کند؟

جزو دوید تا بکل خار گرفت صدر گل

جذبه ی خارخار بین کان دل خار می کند

مطرب جان! بیا بزن تنتن تن تنن تنن

کین دل مست از بگه یاد نگار می کند

یاد نگار می کند، قصد کنار می کند

روح نثار می کند، شیر شکار می کند

تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او

کز بن بامداد او ناله زار می کند

گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او

تا که بپاسخ بلی چرخ دوار می کند

جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان

جسم جهار می کند روح سرار می کند

دور بگرد ساغرش هست نصیب اسعدی

کو بحراک دست او دور سوار می کند

ای همراه راه بین، بر سر راه ماه بین

لیک خمش، سخن مگو، گفت غبار می کند

***

557

دل چو بدید روی تو چون نظرش بجان بود؟!

جان زلبت چو می کشد خیره و لب گزان بود

تن برود بپیش دل کین همه را چه میکنی؟!

گوید دل که از مهی کز نظرت نهان بود

جز رخ دل نظر مکن، جز سوی دل گذر مکن

زانک بنور دل همه شعله ی آن جهان بود

شیخ شیوخ عالمست آنکه تراست نو مرید

آنکه گرفت دست تو خاصبک زمان بود

دل بمیان چو پیر دین، حلقه ی تن بگرد او

شاد تنی که پیر دل شسته دران میان بود

راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود

دور زگوش و جان او کز سخنت گران بود

***

558

یار مرا چو اشتران باز مهار می کشد

اشتر مست خویش را در چه قطار می کشد؟

جان و تنم بخست او، شیشه ی من شکست او

گردن من ببست او تا بچه کار می کشد

شست ویم، چو ماهیان، جانب خشک می برد

دام دلم بجانب میر شکار می کشد

آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران

ساقی دشت می کند، برکه و غار می کشد

رعد همی زند دهل، زنده شدست جزو و کل

در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می کشد

آنک ضمیر دانه را علت میوه می کند

راز دل درخت را بر سر دار می کشد

لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را

گرچه جفای دی کنون سوی خمار می کشد

***

559

زهره ی عشق هر سحر بر در ما چه می کند؟

دشمن جان صد قمر بر در ما چه می کند؟

هر که بدید ازو نظر باخبرست و بی خبر

او ملکست یا بشر؟ بر در ما چه می کند؟

زیر جهان زبر شده آب مرا زسر شده

سنگ ازو گهر شده، بر در ما چه می کند؟

ای بت شنگ پرده ای گر تو نه فتنه کرده ای؟

هر نفسی چنین حشر بر در ما چه می کند؟

گر نه که روز روشنی پیشه گرفته ره زنی

روز بروز و ره گذر بر در ما چه می کند؟

ورنه که دوش مست او آمد و در شکست او

پس بنشانه این کمر بر در ما چه می کند؟

گرنه جمال حسن او گرد برآرد از عدن

این همه گرد شور و شر بر در ما چه می کند؟

از تبریز شمس دین سوی که رای می کند؟

بحر چه موج زد؟ گهر، بر در ما چه می کند؟

***

560

عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود؟!

چونک جمال این بود رسم وفا چرا بود؟

این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود؟

این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود؟

درد فراق من کشم، ناله بنای چون رسد؟!

آتش عشق من برم چنگ دو تا چرا بود؟

لذت بی کرانه ایست، عشق شدست نام او

قاعده خود شکایتست، ورنه جفا چرا بود؟

از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند

آن ترشی روی او روح فزا چرا بود؟

آن ترشی روی او ابرصفت همی شود

ورنه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود؟

***

561

طوطی جان مست من از شکری چه می شود!

زهره ی می پرست من از قمری چه می شود!

بحر دلم، که موج او از فلک نهم گذشت

خیره بمانده ام که او از گهری چه می شود!

باغ دلم، که صد ارم در نظرش بود عدم

نرگس تازه خیره شد کز شجری چه می شود!

جان سپهست و من علم، جان سحرست و من شبم

این دل آفتاب من هر سحری چه می شود!

دل شده پاره پارها در نظر و نظارها

کاین همه کون هر زمان از نظری چه می شود!

از غلبات عشق او عقل چه شور می کند!

وز لمعان جان او جانوری چه می شود؟

من همگی چو شیشه ام، شیشه گریست پیشه ام

آه که شیشه ی دلم از حجری چه می شود؟

باخبران و زیرکان، گرچه شوند لعل کان

بی خبرند از این، کزو بی خبری چه می شود؟

از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر

آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه می شود!

***

562

خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد

که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد

زحرف عین چشم او، زظرف جیم گوش او

شه شطرنج هفت اختر بحرفی مات من گردد

اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوریی زاید

که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد

وگر مصحف بکف گیرم زحیرت افتد از دستم

رخش سر عشر من خواند، لبش آیات من گردد

جهان طورست و من موسی، که من بیهوش و او رقصان

ولیکن این کسی داند که بر میقات من گردد

برآمد آفتاب جان که خیزید ای گرانجانان

که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد

خمش! چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم

درین هیهای من پیچد برین هیهات من گردد

***

563

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد

درین بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران

بدکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس ترا، زو ره زند هر کس

یکی قلبی بیاراید، تو پنداری که زر دارد

ترا بر در نشاند او بطراری که می آیم

تو منشین منتظر بر در، که آن خانه دو در دارد

بهر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان، ازیرا ناله ی مستان

میان صخره و خارا اثر دارد، اثر دارد

بنه سر گر نمی گنجی، که اندر چشمه ی سوزن

اگر رشته نمی گنجد ازان باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار، بزیر دامنش می دار

از این باد و هوا بگذر، هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه ی نو دهد دایم درون دل سفر دارد

***

564

همی بینیم ساقی را که گرد جام می گردد

ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می گردد

دگر دل دل نمی باشد، دگر جان می نیارامد

که آن ماه دل و جانها بگرد بام می گردد

چو خرمن، کرد ماه ما، بران شد تا بسوزاند

چو پخته کرد جانها را بگرد خام می گردد

دل بیچاره مفتون شد، خرد افتاد و مجنون شد

بدست اوست آن دانه، چه گرد دام می گردد؟!

زگردش فارغست آن مه، چه منزل پیش او، چه ره

برای حاجت ما دان که چون ایام می گردد

شهی که کان و دریاها زکات از وی همی خواهند

بگرد کوی هر مفلس برای وام می گردد

ازین جمله گذر کردم، بده ساقی یکی جامی

زانعامت، که این عالم بر آن انعام می گردد

شبی گفتی بدلداری، «شبت را روز گردانم»

چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می گردد

بلطف خویش مستش کن، خوش جام الستش کن

خراب و می پرستش کن، که بی آرام می گردد

گشا خنب حقایق را، بده بی صرفه عاشق را

می آشامش کن ایرا دل خیال آشام می گردد

بده زان باده ی خوش بو، مپرسش مستحقی تو؟

ازیرا آفتابی! که همه بر عام می گردد

نهان ار ره زنی باشد نهان بینا ببر حلقش

چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام می گردد؟!

اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر

چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام می گردد

دلم پرست و آن اولی که هم تو گویی ای مولی

حدیث خفته ای چه بود؟! که بر احلام می گردد

***

565

اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد

که نی عاشق نمی یابد که نی دلخسته کم دارد

مرا گوید: «چرا چشمت رقیب روی من باشد؟»

بدان در پیش خورشیدش همی دارم که نم دارد

چو اسماعیل پیش او، بنوشم زخم نیش او

خلیلم را خریدارم، چه گر قصد ستم دارد

اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم

کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد

مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم

چرا غم دارد آن مفلس؟! که یار محتشم دارد

غمش در دل چو گنجوری، دلم «نور علی نوری»

مثال مریم زیبا که عیسی در شکم دارد

چو خورشیدست یار من، نمی گردد بجز تنها

سپهسالار مه باشد کز استاره حشم دارد

مسلمان نیستم گبرم، اگر ماندست یک صبرم

چه دانی تو؟! که درد او چه دستان و قدم دارد!

زدرد او دهان تلخست هر دریا که می بینی

زداغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد

بدورانها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق

بپرس از پیر گردونی کچون من پشت خم دارد

خنک جانی که از خوابش بمالشها برانگیزد

بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد

طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش

طبیبان را نمی شاید که عاقل متهم دارد

اگرشان متهم داری بمانی بند بیماری

کسی برخورد از استا که او را محترم دارد

خمش کن کندرین دریا نشاید نعره و غوغا

که غواص انکسی باشد که او امساک دم دارد

***

566

بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد

دو چشم او بجادویی دو چشم چرخ بردوزد

شما دلها نگه دارید، مسلمانان! که من باری

چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد

نخست از عشق او زادم، باخر دل بدو دادم

چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد

زسایه ی خود گریزانم، که نور از سایه پنهانست

قرارش از کجا باشد؟! کسی کز سایه بگریزد

سر زلفش همی گوید: «صلا!، زوتر رسن بازی»

رخ شمعش همی گوید: «کجا پروانه؟ تا سوزد»

برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو

درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد

چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش

اگر آب حیات آید ترا زاتش نینگیزد

***

567

نباشد عیب پرسیدن، ترا خانه کجا باشد؟

نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد

تو خورشید جهان باشی، زچشم ما نهان باشی؟

تو خود این را روا داری؟ و آنگه این روا باشد؟

نگفتی: «من وفادارم؟ وفا را من خریدارم؟»

ببین در رنگ رخسارم، بیندیش این وفا باشد

بیا ای یار لعلین لب، دلم گم گشت در قالب

دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد

درین آتش کبابم من، خراب اندر خرابم من

چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد؟!

دلمن در فراق جان چو ماری سرزده پیچان

بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد

بگفتم: «ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین

حذر کن زاتش پرکین» دلمن گفت: «تا باشد»

فروبستست تدبیرم، بیا ای یار شبگیرم

بپرس از شاه کشمیرم کسی را کاشنا باشد

خود او پیدا و پنهانست، جهان نقش است و او جانست

بیندیش این چه سلطانست! مگر نور خدا باشد

خروش و جوش هر مستی زجوش خم می باشد

سبکساری هر آهن زتو آهن ربا، باشد

خریدی خانه ی دل را، دل آن تست، می دانی

هرانچ هست در خانه ازان کدخدا باشد

قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه

درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد؟!

مسلم گشت دلداری ترا، ای تو دل عالم

مسلم گشت جان بخشی ترا وان دم ترا باشد

که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی

قبای مه شکافیدن زنور مصطفی باشد

برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد

بشهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد

زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران

زآتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد

خمش! کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر

بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه، لا باشد

***

568

چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد؟!

چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد؟!

برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش

تو لطف آفتابی بین که در شبها نهان باشد

دلا بگریز از این خانه، که دلگیرست و بیگانه

بگلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد

ازین صلح پر از کینش وز این صبح دروغینش

همیشه اینچنین صبحی هلاک کاروان باشد

بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را

هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد

هران آتش که می زاید غم و اندیشه را سوزد

بهر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد

یکی یاری، نکوکاری، زهر آفت نگهداری

ظریفی، ماه رخساری، بصد جان رایگان باشد

یکی خوبی، شکرریزی، چو باده رقص انگیزی

یکی مستی، خوش آمیزی، که وصلش جاودان باشد

اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه

هماندم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد

دل آواره ی ما را، از ان دلبر خبر آید

شبی استاره ی ما را بماه او قران باشد

چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را

هوای سست پی آن دم مثال نردبان باشد

کسی کو یار صبر آمد، سوار ماه و ابر آمد

مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد

چو چشم چپ همی پرد نشان شادی دل دان

چو چشم دل همی پرد عجب آن چه نشان باشد

بسی کمپیر در چادر، زمردان برده عمر و زر

مبین چادر، تو آن بنگر که در چادر نهان باشد

بسی ماه و بسی فتنه بزیر چادر کهنه

بسی پالانیی لنگی که در برگستوان باشد

بسی خرگه سیه باشد، درو ترکی چو مه باشد

چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد

بریزد صورت پیرت، بزاید صورت بختت

زابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد

کسی کو خواب می بیند که با ماهست بر گردون

چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد

معاذالله که مرغ جان قفص را آهنین خواهد

معاذالله که سیمرغی درین تنگ آشیان باشد

دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری

سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد

***

569

بهار آمد، بهار آمد، بهار مشکبار آمد

نگار آمد، نگار آمد، نگار بردبار آمد

صبوح آمد، صبوح آمد، صبوح راح و روح آمد

خرامان ساقی مه رو بایثار عقار آمد

صفا آمد، صفا آمد، که سنگ و ریگ روشن شد

شفا آمد، شفا آمد، شفای هر نزار آمد

حبیب آمد، حبیب آمد، بدلداری مشتاقان

طبیب آمد، طبیب آمد، طبیب هوشیار آمد

سماع آمد، سماع آمد، سماع بی صداع آمد

وصال آمد، وصال آمد، وصال پایدار آمد

ربیع آمد، ربیع آمد، ربیع بس بدیع آمد

شقایقها و ریحانها و لاله ی خوش عذار آمد

کسی آمد، کسی آمد، که ناکس زو کسی گردد

مهی آمد، مهی آمد، که دفع هر غبار آمد

دلی آمد، دلی آمد، که دلها را بخنداند

میی آمد، میی آمد، که دفع هر خمار آمد

کفی آمد، کفی آمد، که دریا در ازو یابد

شهی آمد، شهی آمد، که جان هر دیار آمد

کجا آمد؟! کجا آمد،؟! کزینجا خود نرفتست او

ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد

ببندم چشم و گویم شد، گشایم گویم او آمد

و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد

کنون ناطق خمش گردد، کنون خامش بنطق آید

رها کن حرف بشمرده، که حرف بی شمار آمد

***

570

بهار آمد، بهار آمد، بهار خوش عذار آمد

خوش و سرسبز شد عالم، اوان لاله زار آمد

زسوسن بشنو ای ریحان، که سوسن صد زبان دارد

بدشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد

گل از نسرین همی پرسد که چون بودی درین غربت؟

همی گوید: «خوشم زیرا خوشیها زان دیار آمد»

سمن با سرو می گوید که: «مستانه همی رقصی»

بگوشش سرو می گوید که: «یار بردبار آمد»

بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد

که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد

همی زد چشمک آن نرگس بسوی گل که خندانی

بدو گفتا که: «خندانم که یار اندر کنار آمد»

صنوبر گفت: «راه سخت آسان شد بفضل حق»

که هر برگی بره بری چو تیغ آبدار آمد

زترکستان آن دنیا بنه ی ترکان زیبارو

بهندستان آب و گل بامر شهریار آمد

ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر

که ای یاران آن کاره، صلا، که وقت کار آمد

***

571

بیا، کامشب بجان بخشی بزلف یار می ماند

جمال ماه نورافشان بدان رخسار می ماند

بگرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره

که از سوز دل ایشان خرد از کار می ماند

سقای روح یک باده زجام غیب در داده

ببین تا کیست افتاده و کی بیدار می ماند

بشب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران

و من گر هم نمی نالم، دلم بیمار می ماند

درین دریای بی مونس، دلا می نال چون یونس

نهنگ شب درین دریا بمردم خوار می ماند

بدان سان می خورد ما را زخاص و عام اندر شب

نه دکان و نه سودا و نه این بازار می ماند

چه شد ناصر عبادالله؟ چه شد حافظ بلادالله؟

ببین جز مبدع جانها اگر دیار می ماند

فلک بازار کیوانست، درو استاره گردانست

شب ما روز ایشانست که بی اغیار می ماند

جزین چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری!

ولیک از غیرت آن بازار در اسرار می ماند

***

572

ورای پرده ی جانت دلا خلقان پنهانند

ززخم تیغ فردیت همه جانند و بی جانند

تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی؟!

درا در دین بی خویشی که بس بی خویش خویشانند

چه دریاها که می نوشند! چو دریاها همی جوشند

اگر چه خود که خاموشند دانااند و می دانند

در ان دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان

ورای گنبد گردان، براق جان همی رانند

ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین

میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند

ملوکانند درویشان، زمستی جمله بیخویشان

اگر چه خاکیند ایشان ولیکن شاه و سلطانند

زگنج عشق زر ریزند، غلام شمس تبریزند

و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند

***

573

برامد بر شجر طوطی که تا خطبه ی شکر گوید

ببلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید

بسرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن

میان بندد بخدمت روز و شبها این سمر گوید

همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی

ولیکن عقل استادست، او مشروح تر گوید

درآید سنگ در گریه، درآید چرخ در کدیه

زعرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید

هزاران سیم بر بینی، گشاییده برو سینه

چو آن عنبرفشان قصه ی نسیم آن سحر گوید

کرا ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید؟!

کرا ماند خبر از خود دران دم کو خبر گوید؟!

حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید

حدیث سکر سر گوید حدیث خون جگر گوید

***

574

مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد

قیامتهای پرآتش زهر سویی برانگیزد

دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد

دو صد دریا بشوراند، زموج بحر نگریزد

فلکها را چو مندیلی بدست خویش درپیچد

چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد

چو شیری سوی جنگ آید، دل او چون نهنگ آید

بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد

چو هفتصد پرده ی دل را بنور خود بدراند

زعرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد

چو او از هفتمین دریا بکوه قاف رو آرد

از آن دریاچه گوهرها کنار خاک درریزد

***

575

ایا سر کرده از جانم ترا خانه کجا باشد؟

الا ای ماه تابانم ترا خانه کجا باشد؟

الا ای قادر قاهر، زتن پنهان بدل ظاهر

زهی پیدای پنهانم ترا خانه کجا باشد؟

تو گویی: «خانه ی خاقان بود دلهای مشتاقان»

مرا دل نیست ای جانم ترا خانه کجا باشد؟

بود مه سایه را دایه، بمه چون می رسد سایه؟!

بگو ای مه نمی دانم ترا خانه کجا باشد؟

نشان ماه می دیدم، بصد خانه بگردیدم

ازین تفتیش برهانم، ترا خانه کجا باشد؟

***

576

دل من چون صدف باشد، خیال دوست در باشد

کنون من هم نمی گنجم، کزو این خانه پر باشد

زشیرینی حدیثش شب شکافیدست جانرا لب

عجب دارم که می گوید: «حدیث حق مر باشد»

غذاها از برون آید، غذای عاشق از باطن

برآرد از خود و خاید، که عاشق چون شتر باشد

سبک رو همچو پریان شو، زجسم خویش عریان شو

مسلم نیست عریانی، مر انکس را که عر باشد

صلاح الدین بصید آمد همه شیران بود صیدش

غلام او کسی باشد که از دو کون حر باشد

***

577

چو برقی می جهد چیزی، عجب! آن دلستان باشد؟

ازان گوشه چه می تابد عجب! آن لعل کان باشد؟

چیست از دور آن گوهر، عجب! ماهست یا اختر؟

کچون قندیل نورانی معلق زاسمان باشد

عجب! قندیل جان باشد؟ درفش کاویان باشد؟

عجب! آن شمع جان باشد؟ که نورش بی کران باشد

گر از وی درفشان گردی زنورش بی نشان گردی

نگه دار این نشانی را، میان ما نشان باشد

ایا ای دل برآور سر، که چشم تست روشنتر

بمال آن چشم و خوش بنگر که بینی هر چه آن باشد

چو دیدی تاب و فر او فنا شو زیر پر او

ازیرا بیضه ی مقبل بزیر ماکیان باشد

چو ما اندر میان آییم او از ما کران گیرد

چو ما از خود کران گیریم او اندر میان باشد

نماید ساکن و جنبان، نه جنبانست و نه ساکن

نماید در مکان لیکن حقیقت بی مکان باشد

چو آبی را بجنبانی میان نور عکس او

بجنبد، از لگن بینی و آن از آسمان باشد

نه آن باشد نه این باشد صلاح الحق و دین باشد

اگر همدم امین باشد بگویم کان فلان باشد

***

578

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

بخط خویشتن فرمان بدستم داد آن سلطان

که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد

اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم

وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد

چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد؟!

کی قصد ملک من دارد؟! چو او خاقان من باشد

نبیند روی من زردی باقبال لب لعلش

بمیرد پیش من رستم چو او دستان من باشد

بدرم زهره ی زهره، خراشم ماه را چهره

برم از آسمان مهره، چو او کیوان من باشد

بدرم جبه ی مه را، بریزم ساغر شه را

وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد

چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم

امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد

منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرد

چه جویم؟! ملک کنعان را چو او کنعان من باشد

زهی حاضر! زهی ناظر! زهی حافظ! زهی ناصر!

زهی الزام هر منکر! چو او برهان من باشد

یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت

بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد

سر ما هست و من مجنون، مجنبانید زنجیرم

مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد

سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی

تو خامش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد

***

579

دگر باره سر مستان زمستی در سجود آمد

مگر آن مطرب جانها زپرده در سرود آمد؟

سراندازان و جانبازان دگر باره بشوریدند

وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد

دگر باره جهان پر شد زبانگ صور اسرافیل

امین غیب پیدا شد که جان را زاد و بود آمد

ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند

همه خاکیش پاکی شد، زیانها جمله سود آمد

ندارد رنگ آن عالم، ولیک از تابه ی دیده

چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ و کبود آمد

نصیب تن از این رنگست، نصیب جان از این لذت

ازیرا زاتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد

بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو

کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آمد؟!

همیشه بوی با عودست نه رفت از عود و نه آمد

یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که زود آمد

زصف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده ست

حجاب روی چون ماهش ززخم خلق خود آمد

***

580

صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد

میان بندید عشرت را، که یار اندر کنار آمد

بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را

که بزم روح گستردند و باده ی بی خمار آمد

قیامت در قیامت بین، نگار سرو قامت بین

کز او عالم بهشتی شد، هزاران نوبهار آمد

چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد؟!

چو او باشد قرار جان چرا جان بی قرار آمد؟!

درا ساقی دگر باره، بکن عشاق را چاره

که آهو چشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد

چو کار جان بجان آمد ندای الامان آمد

که لشکرهای عشق او بدروازه ی حصار آمد

رود جان بداندیشش بشمشیر و کفن پیشش

که هرک از عشق برگردد بآخر شرمسار آمد

نه اول ماند و نی آخر، مرا در عشق آن فاخر

که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد

اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد

زباد و آب و خاک و نار، جان هر چهار آمد

***

581

مه دی رفت و بهمن هم، بیا که نوبهار آمد

زمین سرسبز و خرم شد، زمان لاله زار آمد

درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان

صبا برخواند افسونی که گلشن بی قرار آمد

سمن را گفت نیلوفر که: «پیچاپیچ من بنگر»

چمن را گفت اشکوفه که: «فضل کردگار آمد»

بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد

چو نرگس چشمکش می زد که وقت اعتبار آمد

چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد؟

چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد؟

قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کفهاشان

که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد

هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر

ثنا و حمد می خواند که وقت انتشار آمد

چو گوید مرغ جان: «یا هو» بگوید فاخته: «کوکو»

بگوید «چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد»

بفرمودند گلها را که بنمایید دلها را

نشاید دل نهان کردن چو جلوه ی یار غار آمد

ببلبل گفت گل: «بنگر بسوی سوسن اخضر

که گرچه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد»

جوابش داد بلبل رو بکشف راز من بگرو

که این عشقی که من دارم چو تو بی زینهار آمد

چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن

جوابش داد کاین سجده مرا بی اختیار آمد

منم حامل ازان شربت که بر مستان زند ضربت

مرا باطن چو نار آمد، ترا ظاهر چنان آمد

برآمد زعفران فرخ، نشان عاشقان بر رخ

برو بخشود و گل گفت: «اه که این مسکین چه زار آمد»

رسید این ماجرای او بسیب لعل خندان رو

بگل گفت: «او نمی داند که دلبر بردبار آمد»

چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی

برای امتحان آن، زهر سو سنگسار آمد

کسی سنگ اندرو بندد، چو صادق بود می خندد

چرا شیرین نخندد خوش؟! کش از خسرو نثار آمد

کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد

جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد

زلیخا گر درید آندم گریبان و زه یوسف

پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد

خورد سنگ و فروناید که من آویخته شادم

که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد

که من منصورم آویزان زشاخ دار الرحمان

مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد

هلا ختم است بر بوسه، نهان کن دل چو سنبوسه

درون سینه زن پنهان دمی که بی شمار آمد

***

582

اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند

بجای مفرش و بالین همه مشت و لگد بیند

ازیرا خواب کژ بیند که آیینه ی خیالست او

که معلوم ست تعبیرش اگر او نیک و بد بیند

خصوصا اندرین مجلس که امشب در نمی گنجد

دو چشم عقل پایان بین که صد ساله رصد بیند

شب قدرست وصل او، شب قبرست هجر او

شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند

خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب

شود همچون سحر خندان، عطای بی عدد بیند

برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم

که حیفست آنکه بیگانه درین شب قد و خد بیند

شرابش ده بخوابانش، برون بر از گلستانش

که تا در گردن او فردا زغم حبل مسد بیند

ببردی روز در گفتن، چو آمد شب خمش باری

که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند

***

583

رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید

بیابد پاکی مطلق درو هر چه پلید آید

چه مقدارست مرجان را که گردد کفو مرجان را

ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید

هزاران قفل و هر قفلی بعرض آسمان باشد

دو سه حرف چو دندانه بران جمله کلید آید

یکی لوحیست دل لایح در آن دریای خون سایح

شود غازی زبعد آنک صد باره شهید آید

غلام موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم

غلام ماهیم که او زدریا مستفید آید

هران قطره کزین دریا بظاهر صورتی یابد

یقین می دان که نام او جنید و بایزید آید

درآ ای جان و غسلی کن، درین دریای بی پایان

که از یک قطره ی غسلت هزاران داد و دید آید

خطر دارند کشتیها زاوج و موج هر دریا

امان یابند از موجی کزین بحر سعید آید

چو عارف را و عاشق را بهر ساعت بود عیدی

نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید

***

584

یکی گولی همی خواهم که در دلبر نظر دارد

نمی خواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد

دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر

دل سنگین نمی خواهم که پندارد گهر دارد

زخودبینی جدا گشته، پر از عشق خدا گشته

زمالشهای غم غافل بمالنده عبر دارد

***

585

مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد

مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد

یکی پیمانه ای دارم که بر دریا همی خندد

دل دیوانه ای دارم که بند و پند نپذیرد

خداوندا تو می دانی که جانم از تو نشکیبد

ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب نگزیرد

زهی هستی که تو داری، زهی مستی که من دارم

ترا هستی، همی زیبد، مرا مستی همی زیبد

هلا بس کن، هلا بس کن، که این عشقی که بگزیدی

نشاطی می دهد بی غم، قبولی می کند بی رد

***

586

سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد

ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد

مراد دل کجا جوید؟! بقای جان کجا خواهد؟!

دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد

زبدحالی نمی نالد، دو چشم از غم نمی مالد

که او خواهد که هر لحظه زحال بد بتر باشد

نه روز بخت می خواهد، نه شب آرام می جوید

میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد

دو کاشانه ست در عالم، یکی دولت، یکی محنت

بذات حق که آن عاشق ازین هر دو بدر باشد

زدریا نیست جوش او، که در بس یتیمست او

ازین کان نیست روی او، اگر چه همچو زر باشد

دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید؟!

قبا کی جوید آن جانی که کشته ی آن کمر باشد؟!

اگر عالم هما گیرد نجوید سایه اش عاشق

که او سرمست عشق آن همای نام ور باشد

اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد

وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد

زشمس الدین تبریزی، مقیم عشق، می گویم

خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد

***

587

صلا جانهای مشتاقان که نک دلدار خوب آمد

چو زر کوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد

از او کو حسن مه دارد، هر انکو دل نگه دارد

بخاک پای آن دلبر که آنکس سنگ و چوب آمد

هرانک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد

کجا خورشید را هرگز زمرغ شب غروب آمد؟!

بروب از خویش این خانه، ببین آن حس شاهانه

برو جاروب لابستان، که لابس خانه روب آمد

تن تو همچو خاک آمد، دم تو تخم پاک آمد

هوسها چون ملخها شد، نفسها چون حبوب آمد

زبینایی بگردیدی، مگر خوابی دگر دیدی؟

چه خوردی تو؟ که قاروره پر از خلط رسوب آمد

تو چه شنیدی؟ تو چه گفتی؟ بگو تا شب کجا خفتی؟

حکایت می کند رنگت، که جاسوس القلوب آمد

صلاح الدین یعقوبان، جواهربخش زرکوبان

که او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد

***

588

صلا رندان دگر باره که آن شاه قمار آمد

اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد

زرندان کیست این کاره؟ که پیش شاه خون خواره

میان بندد دگر باره که اینک وقت کار آمد

بیا ساقی سبک دستم، که من باری میان بستم

بجان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد

چو گلزار ترا دیدم چو خار و گل بروییدم

چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد

پیاپی فتنه انگیزی، زفتنه باز نگریزی

ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد

اگر بر رو زند یارم رخی دیگر بپیش آرم

ازیرا رنگ رخسارم زدستش آبدار آمد

تویی شاها و دیرینه، مقام تست این سینه

نمی گویی کجا بودی؟! که جان بی تو نزار آمد

شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم

نمی دانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد

مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد

برید از من صلاح الدین بسوی آن دیار آمد

***

589

شکایتها همی کردی که بهمن برگ ریز آمد

کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد

زرعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی

عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد

بیا و بزم سلطان بین، زجرعه خاک خندان بین

که یاغی رفت و از نصرت نسیم مشک بیز آمد

بیا ای پاک مغز من، ببو گلزار نغز من

برغم هر خری کاهل که مشک او کمیز آمد

زمین بشکافت و بیرون شد، ازان رو خنجرش خواندم

بیک دم از عدم لشکر باقلیم حجیز آمد

سپاه گلشن و ریحان بحمدالله مظفر شد

که تیغ و خنجر سوسن درین پیکار تیز آمد

چو حلواهای بی آتش رسید از دیگ چوبین خوش

سر هر شاخ پرحلوا بسان کفچلیز آمد

بگوش غنچه نیلوفر همی گوید که: «یا عبهر

باستیز عدو می خور، که هنگام ستیز آمد»

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

مکن با او تو همراهی که او بس سست و حیز آمد

خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت

که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد

***

590

سر از بهر هوس باید، چو خالی گشت سر چه بود؟!

چو جان بهر نظر باشد روان بی نظر چه بود؟!

نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید؟!

سفر از خویشتن باید، چو با خویشی سفر چه بود؟!

مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی

کمر بندم چو نی پیشت، اگر گویی: «شکر چه بود؟!»

بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو

که تو ابله شکر بینی و گویی: «زین بتر چه بود؟!»

ازیرا اصل جسم تو ززهر قاتل افتادست

سقر بودست اصل تو نداند جز سقر چه بود

جهان و عقل کلی را زعقل جزو چون بینی!؟

دران دریای خون آشام عقل مختصر چه بود؟!

دو سه سطرست که می خوانی زسر تا پا و پا تا سر

دگر کاری نداری تو وگرنه پا و سر چه بود؟!

چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل

بغیر خانه ی وسواس جای کور و کر چه بود؟!

***

591

چه بویست این؟ چه بویست این؟ مگر آن یار می آید؟

مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار می آید؟

شبی یا پرده ی عودی و یا مشک عبر سودی

و یا یوسف بدین زودی ازان بازار می آید؟

چه نورست این؟ چه تابست این؟ چه ماه و آفتابست این؟

مگر آن یار خلوت جو زکوه و غار می آید؟

سبوی می چه می جویی؟! دهانش را چه می بویی؟!

تو پنداری که او چون تو از این خمار می آید؟!

چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره؟!

چه نقصان حشمت مه را که بی دستار می آید؟!

چه خورد این دل دران محفل؟ که همچون مست اندر گل

ازان میخانه چون مستان چه ناهموار می آید!

مخسب امشب، مخسب امشب، قوامش گیر و دریابش

که او در حلقه ی مستان چنین بسیار می آید

گلستان می شود عالم، چو سروش می کند سیران

قیامت می شود ظاهر، چو در اظهار می آید

همه چون نقش دیواریم و جنبان می شویم آن دم

که نور نقش بند ما برین دیوار می آید

گهی در کوی بیماران چو جالینوس می گردد

گهی بر شکل بیماران بحیلت زار می آید

خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من

زشرم آن پری چهره باستغفار می آید

***

592

اگر چرخ وجود من ازین گردش فروماند

بگرداند مرا آنکس که گردون را بگرداند

اگر این لشکر ما را زچشم بد شکست افتد

بامر شاه لشکرها از آن بالا فروآید

اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران

بهار شهریار من زدی انصاف بستاند

شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری

کف موسی یکایک را بجای خویش بنشاند

مترسان دل، مترسان دل، زسختیهای این منزل

که آب چشمه ی حیوان بتا هرگز نمیراند

رأیناکم رأیناکم و أخرجنا خفایاکم

فان لم تنتهوا عنها فایانا و ایاکم

و ان طفتم حوالینا و انتم نور عینانا

فلا تستیئسوا منا فان العیش احیاکم

شکسته بسته تازیها، برای عشق بازیها

بگویم هر چه من گویم شهی دارم که بستاند

چو من خود را نمی یابم سخن را از کجا یابم

همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند

***

593

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید

تو هم ای دل زمن گم شو که آن دلدار می آید

نگویم یار را شادی، که از شادی گذشتست او

مرا از فرط عشق او زشادی عار می آید

مسلمانان! مسلمانان! مسلمانی زسر گیرید

که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

برو ای شکر کین نعمت زحد شکر بیرون شد

نخواهم صبر گرچه او گهی هم کار می آید

روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد

علمهاتان نگون گردد که آن بسیار می آید

در و دیوار این سینه همی درد زانبوهی

که اندر در نمی گنجد پس از دیوار می آید

***

594

امروز جمال تو سیمای دگر دارد

امروز لب نوشت حلوای دگر دارد

امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست

امروز قد سروت بالای دگر دارد

امروز خود آن ماهت در چرخ نمی گنجد

وان سکه ی چون چرخت پهنای دگر دارد

امروز نمی دانم فتنه زچه پهلو خاست

دانم که ازو عالم غوغای دگر دارد

آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش

کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد

رفت این دل سودایی، گم شد دل و هم سودا

کو برتر از این سودا، سودای دگر دارد

گر پا نبود، عاشق با پر ازل پرد

ور سر نبود، عاشق سرهای دگر دارد

دریای دو چشم او را می جست و تهی می شد

آگاه نبد کان در دریای دگر دارد

در عشق، دو عالم را من زیر و زبر کردم

اینجاش چه می جستی کو جای دگر دارد؟!

امروز دلم عشقست، فردای دلم معشوق

امروز دلم در دل فردای دگر دارد

گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود

کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد

***

595

آنرا که درون دل عشق و طلبی باشد

چون دل نگشاید در آنرا سببی باشد

رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی

وقت سحری آید، یا نیمشبی باشد

جانی که جدا گردد، جویای خدا گردد

او نادره ای باشد، او بوالعجبی باشد

آن دیده کزین ایوان ایوان دگر بیند

صاحب نظری باشد، شیرین لقبی باشد

آنکس که چنین باشد، با روح قرین باشد

در ساعت جان دادن، او را طربی باشد

پایش چو بسنگ آید دریش بچنگ آید

جانش چو بلب آید با قندلبی باشد

چون تاج ملوکانش در چشم نمی آید

او بی پدر و مادر عالی نسبی باشد

خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا

در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد

***

596

آن مه که زپیدایی در چشم نمی آید

جان از مزه ی عشقش بی گشن همی زاید

عقل از مزه ی بویش وز تابش آن رویش

هم خیره همی خندد، هم دست همی خاید

هر صبح زسیرانش می باشم حیرانش

تا جان نشود حیران او روی بننماید

هر چیز که می بینی، در بی خبری بینی

تا باخبری والله او پرده بنگشاید

دم همدم او نبود، جان محرم او نبود

و اندیشه که این داند او نیز نمی شاید

تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده

با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید

دو لشکر بیگانه تا هست درین خانه

در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید

خواهی ببری جانی بگریز بسلطانی

در خدمت تریاقی پازهر بنگراید

در زیر درخت او می ناز ببخت او

تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید

از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین

دل رو بصلاح آرد، جان مشعله برباید

***

597

امروز جمال تو بر دیده مبارک باد

بر ما هوس تازه پیچیده، مبارک باد

گلها چون میان بندد، بر جمله جهان خندد

ای بر گل و صد چون گل خندیده، مبارک باد

خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده

دل بر در این خانه لغزیده، مبارک باد

نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم

نوروز و چنین باران باریده، مبارک باد

بی گفت زبان تو بی حرف و بیان تو

از باطن تو گوشت بشنیده، مبارک باد

***

598

یاران سحرخیزان تا صبح کی دریابد؟

تا ذره صفت ما را کی زیر و زبر یابد؟

آن بخت کرا باشد کاید بلب جویی؟!

تا آب خورد از جو خود عکس قمر یابد

یعقوب صفت کی بود کز پیرهن یوسف

او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد

یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی

در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد

یا موسی آتش جو کارد بدرختی رو

آید که برد آتش صد صبح و سحر یابد

در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن

از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد

یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را

اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد

شمشیر بکف عمر، در قصد رسول آید

در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد

یا چون پسر ادهم راند بسوی آهو

تا صید کند آهو خود صید دگر یابد

یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید

تا قطره بخود گیرد در خویش گهر یابد

یا مرد علف کش کو گردد سوی ویرانها

ناگاه بویرانی از گنج خبر یابد

ره رو، بهل افسانه، تا محرم و بیگانه

از نور «الم نشرح» بی شرح تو دریابد

هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی

گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد

***

599

امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد

وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد؟!

ای عاشق خوش مذهب، زنهار مخسب امشب

کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد

من بنده ی آن عاشق کو نر بود و صادق

کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد

در خدمت شه باشد شب همره مه باشد

تا از ملأ اعلی چون مه سپهی یابد

بر زلف شب آن غازی چون دلو، رسن بازی

آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد

آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو

می گردد در خرمن تا مشت کهی یابد

بالش چو نمی یابد از اطلس، روی تو

باشد زشب قدرت شال سیهی یابد

زان نعل تو در آتش کردند درین سودا

تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد

امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن

تا هر دل اللهی زالله ولهی یابد

اندر پی خورشیدش شب رو پی اومیدش

تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد

***

600

جامم بشکست ای جان، پهلوش خلل دارد

در جمع چنین مستان، جامی چه محل دارد؟!

گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم

جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد

جامست تن خاکی، جانست می پاکی

جامی دگرم بخشد کین جام علل دارد

ساقی وفاداری کز مهر کله دارد

ساقی که قبای او از حلم تگل دارد

شادی و فرح بخشد دلرا که دژم باشد

تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد

عقلی که برین روزن شد حارس این خانه

خاک در او گردد گر علم و عمل دارد

شهمات کجا گردد آنکو رخ شه بیند؟

کی تلخ شود آنکو دریای عسل دارد؟

از آب حیات او آنکس که کشد گردن

در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد

خورشید بهر برجی مسعود و بهی باشد

اما کر و فر خود در برج حمل دارد

جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم

نیمیش دروغ آمد، نیمیش دغل دارد

چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص

از غایت بی مثلی صد گونه مثل دارد

***

601

آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد

بشنو که چه می گوید بنگر که چه دم دارد

گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد

هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد

گر مانده ای در گل روی آر بصاحب دل

کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد

ای دل که جهان دیدی، بسیار بگردیدی

بنمای کرا دیدی کز عشق رقم دارد؟!

ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته

بازآی بخورشیدی کز سینه کرم دارد

آن سینه و چون سینه! صیقل ده آیینه

آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد

این عشق همی گوید: «کان کس که مرا جوید

شرطیست که همچون زر در کوره قدم دارد»

من سیم تنی خواهم، من همچو منی خواهم

بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد

القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد

انصاف، بسی منت بر لوح و قلم دارد

***

602

آنکس که ترا دارد از عیش چه کم دارد؟!

وانکس که ترا بیند ای ماه چه غم دارد؟!

از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو

هر چند که جور تو بس تند قدم دارد

ای نازش حور از تو، وی تابش نور از تو

ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد

ور خود حشمش نبود، خورشید بود تنها

آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد

بس عاشق آشفته، آسوده و خوش خفته

در سایه ی آن زلفی کو حلقه و خم دارد

گفتم بنگار من «کز جور مرا مشکن»

گفتا بصدف مانی کو در بشکم دارد»

تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا

آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد

شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد

والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد

***

603

گویند ببلاساقون ترکی دو کمان دارد

ور زان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد؟!

ای در غم بیهوده از بوده و نابوده

کاین کیسه ی زر دارد وان کاسه و خوان دارد

در شام اگر میری زینی بکسی بخشد

جانت زحسد اینجا رنج خفقان دارد

جز غمزه ی چشم شه، جز غصه ی خشم شه

والله که نیندیشد هر زنده که جان دارد

دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم

دیوانه من از اصلم ای آنک عیان دارد

چون عقل ندارم من پیش آ که توی عقلم

تو عقل بسی آنرا کو چون تو شبان دارد

گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من

آنرا که تویی طاعت از خوف امان دارد

ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه

کوزه چه کند آنکس کو جوی روان دارد

تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده

من وقف کسی باشم کو جان و جهان دارد

تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را

زیرا که زجان ما جان تو نشان دارد

شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد

کان چرخ چه چرخست آن! کانجا سیران دارد

***

604

هرک آتش من دارد او خرقه زمن دارد

زخمی چو حسینستش، جامی چو حسن دارد

غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش

زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد

نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد

گر راستیی خواهی آن سرو چمن دارد

صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید

با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد

از عکس ویست ای جان گر چرخ ضیا دارد

یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد

گر صورت شمع او اندر لگن غیرست

بر سقف زند نورش گر شمع لگن دارد

گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو

ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد

بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل

گر خرد شدست این دل زان زلف شکن دارد

شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست

در بیشه ی جان ما آن شیر وطن دارد

***

605

ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد؟

ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر سازد؟

بگذار شکرها را، بگذار قمرها را

او چیز دگر داند، او چیز دگر سازد

در بحر عجایبها باشد بجز از گوهر

اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد

جز آب دگر آبی، از نادره دولابی

بی شبهه و بی خوابی او قوت جگر سازد

بی عقل نتان کردن یک صورت گرمابه

چون باشد آن علمی کو عقل و خبر سازد؟!

بی علم نمی تانی کز پیه کشی روغن

بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد

جانهاست برآشفته، ناخورده و ناخفته

از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد

ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی

بر گرد میان من دو دست کمر سازد

می خندد این گردون بر سبلت آن مفتون

خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد

آن خر بمثال جو در زر فکند خود را

غافل بود از شاهی کز سنگ گهر سازد

بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم

خود گوید جانانی کز گوش بصر سازد

***

606

با تلخی معزولی میری بنمی ارزد

یک روز همی خندد، صد سال همی لرزد

خر بندگی و آنگه از بهر خر مرده!

بهر گل پژمرده با خار همی سازد

زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند

زیرا که همه خنده زین خنده همی خیزد

ای روی ترش بنگر آنرا که ترش کردت

تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد

ای خسته ی افتاده، بنگر که که افکندت

چون درنگری او را هم اوت برانگیزد

گر زانک سگی خسبد بر خاک سر کویش

شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد

***

607

ای دل بغمش ده جان، یعنی بنمی ارزد

بی سر شو و بی سامان یعنی بنمی ارزد

چون لعل لبش دیدی، یک بوسه بدزدیدی

برخیز زلعل و کان یعنی بنمی ارزد

در عشق چنان چوگان می باش بسرگردان

چون گوی درین میدان یعنی بنمی ارزد

بی پا شد و بی سر شد، تا مرد قلندر شد

شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد

چون آتش نو کردی عقلم بگرو کردی

خاک توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد

بر عشق گذشتم من، قربان تو گشتم من

آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد

چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه

آن وصل بدین هجران یعنی بنمی ارزد

تا دل بقمر دادم از گردش او شادم

چون چرخ شدم گردان یعنی بنمی ارزد

***

608

ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد؟!

سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد

آب حیوان ایمان، خاک سیهی کفران

بر آتش تو هر دو ماننده ی خس باشد

جان را صفت ایمان شد، وین جان بنفس جان شد

دل غرقه ی عمان شد، چه جای نفس باشد؟!

شب کفر و چراغ ایمان، خورشید چو شد رخشان

با کفر بگفت ایمان: «رفتیم که بس باشد»

ایمان فرسی دین را، مر نفس چو فرزین را

وان شاه نو آیین را، چه جای فرس باشد؟!

ایمان گودت «پیش آ»، وان کفر گود «پس رو»

چون شمع تنت جان شد نی پیش و نی پس باشد

شمس الحق تبریزی! رانی تو چنان بالا

تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد

***

609

در خانه ی غم بودن از همت دون باشد

و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد؟!

بر هر چه همی لرزی، می دان که همان ارزی

زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آنرا که شفا دانی، درد تو از آن باشد

وانرا که وفا خوانی، آن مکر و فسون باشد

آنجای که عشق آمد، جانرا چه محل باشد؟!

هر عقل کجا پرد؟! آنجا که جنون باشد

سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد؟!

پرواز چنین مرغی از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ، دل تاری

آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد؟!

جام می موسی کش، شمس الحق تبریزی!

تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

***

610

نان پاره زمن بستان، جان، پاره نخواهد شد

آواره ی عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه، عریان نشود هرگز

وانرا که منم چاره، بیچاره نخواهد شد

آنرا که منم منصب معزول کجا گردد؟!

آن خاره که شد گوهر، او خاره نخواهد شد

آن قبله ی مشتاقان ویران نشود هرگز

وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده ی من، لیکن

بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق، اما بنمی میرد

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

***

611

ای خفته شب تیره، هنگام دعا آمد

وی نفس جفاپیشه، هنگام وفا آمد

بنگر بسوی روزن، بگشای در توبه

پرداخته کن خانه، هین نوبت ما آمد

از جرم و جفاجویی چون دست نمی شویی؟!

بر روی بزن آبی، میقات صلا آمد

زین قبله بیاد آری، چون رو بلحد آری

سودت نکند حسرت آنگه که قضا آمد

زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد

آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد

***

612

بگذشت مه روزه، عید آمد و عید آمد

بگذشت شب هجران، معشوق پدید آمد

آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد

معشوق تو عاشق شد، شیخ تو مرید آمد

شد جنگ و نظر آمد، شد زهر و شکر آمد

شد سنگ و گهر آمد، شد قفل و کلید آمد

جان از تن آلوده هم پاک بپاکی رفت

هر چند چو خورشیدی، بر پاک و پلید آمد

از لذت جام تو دل ماند بدام تو

جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد

بس توبه ی شایسته بر سنگ تو بشکسته

بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد

باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دم

بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد

***

613

ای خواجه ی بازرگان، از مصر شکر آمد

وان یوسف چون شکر ناگه زسفر آمد

روح آمد و راح آمد، معجون نجاح آمد

ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد

آن میوه ی یعقوبی وان چشمه ی ایوبی

از منظره پیدا شد، هنگام نظر آمد

خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد

نک زهره غزل گویان در برج قمر آمد

آمد شه معراجی، شب رست زمحتاجی

گردون بنثار او با دامن زر آمد

موسی نهان آمد، صد چشمه روان آمد

جان همچو عصا آمد، تن همچو حجر آمد

زین مردم کارافزا، زین خانه ی پرغوغا

عیسی نخورد حلوا، کین آخر خر آمد

چون بسته نبود آن دم، در شش جهت عالم

در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد

آنکو مثل هدهد بی تاج نبد هرگز

چون مور زمادر او بربسته کمر آمد

در عشق بود بالغ، از تاج و کمر فارغ

کز کرسی و از عرشش منشور ظفر آمد

باقیش زسلطان جو، سلطان سخاوت خو

زو پرس خبرها را کوکان خبر آمد

***

614

آن بنده ی آواره باز آمد و باز آمد

چون شمع بپیش تو در سوز و گداز آمد

چون عبهر و قند ای جان، در روش بخند ای جان

در را بمبند ای جان، زیرا بنیاز آمد

ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر

بر بنده نیاز آمد، شه را همه ناز آمد

هر شمع گدازیده شد روشنی دیده

کان را که گداز آمد، او محرم راز آمد

زهراب زدست وی گر فرق کنم از می

پس در ره جان جانم والله بمجاز آمد

آب حیوانش را حیوان زکجا نوشد؟!

کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد؟!

من ترک سفر کردم، با یار شدم ساکن

وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد

ای دل چو در این جویی پس آب چه می جویی

تا چند صلا گویی؟! هنگام نماز آمد

***

615

خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند

دیوانه کجا خسبد؟! دیوانه چه شب داند؟!

نی روز بود نی شب، در مذهب دیوانه

آن چیز که او دارد، او داند، او داند

از گردش گردون شد روز و شب این عالم

دیوانه ی آنجا را گردون بنگر داند

گر چشم سرش خسپد بی سر همه چشمست او

کز دیده ی جان خود لوح ازلی خواند

دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی

با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند

شب رو شو و عیاری، در عشق چنان یاری

تا باز شود کاری زان طره که بفشاند

دیوانه دگر سانست، او حامله ی جانست

چشمش چو بجانانست حملش نه بدو ماند؟

زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی

تبریز همه عالم زو نور نو افشاند

***

616

چونی و چه باشد چون؟ تا قدر ترا داند

جز پادشه بیچون قدر تو کجا داند؟!

عالم زتو پرنورست ای دلبر دور از تو

حق تو زمین داند یا چرخ سما داند

این پرده ی نیلی را بادیست که جنباند

این باد هوایی نی، بادی که خدا داند

خرقه ی غم و شادی را دانی که که می دوزد؟

وین خرقه زدوزنده خود را چه جدا داند؟!

اندر دل آیینه دانی که چه می تابد؟

داند چه خیالست آن آنکس که صفا داند

شقه ی علم عالم هر چند که می رقصد

چشم تو علم بیند جان تو هوا داند

وانکس که هوا را هم داند که چه بیچاره ست

جز حضرت الا الله باقی همه لا داند

شمس الحق تبریزی! این مکر که حق دارد

بی مهره ی تو جانم کی نرد دغا داند؟!

***

 617

چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند

جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند

سر از پی آن باید تا مست بتی باشد

یا از پی آن باید کز یار تعب بیند

عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد

عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند

بیرون سبب باشد اسرار و عجایبها

محجوب بود چشمی کو جمله سبب بیند

عاشق که بصد تهمت بدنام شود این سو

چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند

ارزد که برای حج در ریگ و بیابانها

با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند

بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل

کز لعل لب یاری او لذت لب بیند

بر نقد سخن جانا هین سکه مزن دیگر

کانکس که طلب دارد او کان ذهب بیند

***

618

چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید؟!

چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز آید؟!

چون افتد شیر نر از حمله ی حیز و غر

وز زخمه ی … خر کی بانگ نماز آید؟!

پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک

پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز آید

بگشای باومیدی تو دیده ی جاویدی

تا تابش خورشیدش از عرش فراز آید

چنگا تو سری برکن، در حلقه سر اندر کن

تو خویش تهی تر کن تا چنگ بساز آید

***

619

آن صبح سعادتها چون نورفشان آید

آنگاه خروس جان در بانگ و فغان آید

خور نور درخشاند پس نور برافشاند

تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید

مسکین دل آواره، آن گم شده یکباره

چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید

جان بقدم رفته، در کتم عدم رفته

با قد بخم رفته در حین بمیان آید

دل مریم آبستن، یک شیوه کند با من

عیسی دو روزه ی تن در گفت زبان آید

دل نور جهان باشد، جان در لمعان باشد

این رقص کنان باشد آن دست زنان آید

شمس الحق تبریزی! هر جا که کنی مقدم

آن جا و مکان در دم بی جان و مکان باشد

***

620

از سرو مرا بوی بالای تو می آید

وز ماه مرا رنگ و سیمای تو می آید

هر نی کمر خدمت در پیش تو می بندد

شکر بغلامی حلوای تو می آید

هر نور که آید او، از نور تو زاید او

می مژده دهد یعنی فردای تو می آید

گل خواجه ی سوسن شد، آرایش گلشن شد

زیرا که از آن خنده ی رعنای تو می آید

هرگه زتو بگریزم، با عشق تو بستیزم

اندر سرم از شش سو سودای تو می آید

چون برروم از پستی، بیرون شوم از هستی

در گوش من آنجا هم هیهای تو می آید

اندر دل آوازی، پرشورش و غمازی

آن ناله چنین دانم کز نای تو می آید

روزست شبم از تو، خشکست لبم از تو

غم نیست اگر خشکست دریای تو می آید

زیر فلک اطلس هشیار نماند کس

زیرا که زپیش و پس میهای تو می آید

از جور تو اندیشم جور آید در پیشم

بینم که چنان تلخی از رای تو می آید

شمس الحق تبریزی! اندیشه چو باد خوش

جان تازه کند زیرا صحرای تو می آید

***

621

در تابش خورشیدش رقصم بچه می باید؟

تا ذره چو رقص آید از منش بیاد آید

شد حامله هر ذره از تابش روی او

هر ذره از آن لذت صد ذره همی زاید

در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی

تا ذره شود، خود را می کوبد و می ساید

گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو اینجا

زیرا که درین حضرت جز ذره نمی شاید

در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن

کز دست گرانجانی انگشت همی خاید

چون جان بپرد از تو، این گوهر زندانی

چون ذره باصلش شد، خوانیش ولی ناید

ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی

عمری برود در خون، موییش نیالاید

جز تا بچه بابل او را نبود منزل

تا جان نشود جادو جایی بنیاساید

تبریز! زبرج تو گر تابد شمس الدین

هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید

***

622

جان پیش تو هر ساعت می ریزد و می روید

از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید؟!

هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر

وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید؟!

روزی که بپرد جان، از لذت بوی تو

جان داند و جان داند کز دوست چه می بوید

یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر

صد نوحه برارد سر هر موی همی موید

من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم

می کاهم تا عشقت افزاید و افزوید

جانم زپی عشق شمس الحق تبریزی

بی پای چو کشتیها در بحر همی پوید

***

623

عاشق شده ای ای دل، سودات مبارک باد

از جا و مکان رستی، آنجات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر، تنها زن و تنها خور

تا ملک ملک گویند: «تنهات مبارک باد»

ای پیش رو مردی، امروز تو برخوردی

ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد، تلخت همه شیرین شد

حلوا شده ی کلی، حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را

ای سینه ی بی کینه غوغات مبارک باد

این دیده ی دل دیده اشکی بد و دریا شد

دریاش همی گوید: «دریات مبارک باد»

ای عاشق پنهانی، آن یار قرینت باد

ای طالب بالایی، بالات مبارک باد

ای جان پسندیده، جوییده و کوشیده

پرهات بروییده، پرهات مبارک باد

خامش کن، و پنهان کن، بازار نکو کردی

کالای عجب بردی، کالات مبارک باد

***

624

هر ذره که بر بالا می نوشد و پا کوبد

خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد

آنرا که بخنداند خوش دست برافشاند

وانرا که بترساند دندان بدعا کوبد

مستست از آن باده، با قامت خم داده

این چرخ برین بالا، ناقوس صلا کوبد

این عشق که مست آمد، در باغ الست آمد

کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد

گر عشق نی مستستی، یا باده پرستستی

در باغ چرا آید؟! انگور چرا کوبد؟!

تو پای همی کوبی، و انگور نمی بینی

کاین صوفی جان تو در معصرها کوبد

گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم

چون باغ ترا باشد انگور کرا کوبد؟

همخرقه ی ایوبی، زان پای همی کوبی

هر کو شنود «ارکض» او پای وفا کوبد

از زمزمه ی یوسف یعقوب برقص آمد

وان یوسف شیرین لب پا کوبد، پا کوبد

ای طایفه پا کوبید، چون حاضر آن جویید

باشد که سعادت پا در پای شما کوبد

این عشق چو بارانست، ما برگ و گیا ای جان

باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد

پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی

تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد

پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی

با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد

خاموش کن و بی لب خوش طال بقا می زن

می ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد

***

625

گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد

گیرم که بپوشد رو، بو را چه دوا دارد؟!

گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو

از خنبش روحانی صدگونه گوا دارد

آن مه چو گریزانه آید سپس خانه

لیکن دل دیوانه صد گونه ی دغا دارد

غم گرچه بود دشمن گوید سر او با من

با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد

***

626

هر کآتش من دارد او خرقه زمن دارد

زخمی چو حسینستش، جامی چو حسن دارد

نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد

ور راستیی خواهی آن سرو چمن دارد

جانیست ترا ساده، نقش تو از آن زاده

در ساده ی جان بنگر کان ساده چه تن دارد

آیینه ی جانرا بین هم ساده و هم نقشین

هر دم بت نو سازد، گویی که شمن دارد

گه جانب دل باشد، گه در غم گل باشد

ماننده آن مردی کز حرص دو زن دارد

کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه؟!

کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد؟!

می خاید چون اشتر، یعنی که دهانم پر

خاییدن بی لقمه تصدیع ذقن دارد

مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو

گه ماده و گه نر نی، کان شیوه زغن دارد

چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش

تا یار نعم گوید کر گفتن «لن» دارد

چون مست نعم گشتی بی غصه و غم گشتی

پس مست کجا داند کین چرخ سخن دارد؟!

گر چشمه بود دلکش دارد دهنت را خوش

لیکن همه گوهرها دریای عدن دارد

***

627

عاشق بسوی عاشق زنجیر همی درد

دیوانه همی گردد، تدبیر همی درد

تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق؟!

کز آتش عشق او تقصیر همی درد

تا حال جوان چه بود، کان آتش بی علت

دراعه ی تقوی را بر پیر همی درد

صد پرده ی در پرده گر باشد در چشمی

ابروی کمان شکلش از تیر همی درد

مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید

از چنگل تعجیلش تاخیر همی درد

این عالم چون قیرست، پای همه بگرفته

چون آتش عشق آید این قیر همی درد

شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست

پیراهن هر صبری زان میر همی درد

***

628

ای دوست شکر بهتر، یا آنک شکر سازد؟

خوبی قمر بهتر، یا آنک قمر سازد؟

ای باغ توی خوشتر، یا گلشن و گل در تو؟

یا آنک برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟

ای عقل تو به باشی، در دانش و در بینش

یا آنک بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟

ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی

چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد

بی خود شده ی آنم، سرگشته و حیرانم

گاهیم بسوزد پر، گاهی سر و پر سازد

دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین

وز قطره ی اندیشه صد گونه گهر سازد

آن جمله گهرها را اندر شکند در عشق

وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد

شمس الحق تبریزی، چون شمس دل ما را

در فعل کند تیغی، در ذات سپر سازد

***

629

عاشق چو منی باید می سوزد و می سازد

ور نی مثل کودک تا کعب همی بازد

مه رو چو توی باید، ای ماه غلام تو

تا بر همه مه رویان می چربد و می نازد

عاشق چو منی باید کز مستی و بیخویشی

با خلق نپیوندد، با خویش نپردازد

فارس چو توی باید، ای شاه سوار من

کز وهم و گمان زان سو می راند و می تازد

عشق آب حیات آمد، برهاندت از مردن

ای شاه! که او خود را در عشق دراندازد

چون شاخ زرست این جان، می کش بخودش می دان

چندان که کشش بیند سوی تو همی یازد

باری، دل و جان من مستست در آن معدن

هر روز چو نو عشقان فرهنگ نو آغازد

چون چنگ شوی از غم خم داده و آنگه او

در برکشدت شیرین، بی واسطه بنوازد

آن آهوی مفتونش، چون تازه شود خونش

آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد

شمس الحق تبریزی! بر شمس فلک روزی

باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد

***

630

گر دیو و پری حارس با تیغ و سپر باشد

چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد

بر هر چه امیدستت، کی گیرد او دستت

بر شکل عصا آید وان مار دو سر باشد

وان غصه که می گویی: «آن چاره نکردم دی»

هر چاره که پنداری، آن نیز غرر باشد

خود کرده شمر آنرا، چه خیزد از آن سودا

اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد

آن چاره همی کردم آن، مات نمی آمد

آن چاره ی لنگت را آخر چه اثر باشد؟!

از مات تو قوتی کن، یاقوت شو او را تو

تا او تو شوی تو او این حصن و مفر باشد

***

631

نومید مشو جانا کاومید پدید آمد

اومید همه جانها از غیب رسید آمد

نومید مشو، گرچه مریم بشد از دستت

کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد

نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان

کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد

یعقوب برون آمد از پرده ی مستوری

یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد

ای شب بسحر برده در یا رب و یا رب تو

آن یا رب و یا رب را رحمت بشنید آمد

ای درد کهن گشته، بخ بخ که شفا آمد

وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد

ای روزه گرفته تو از مایده ی بالا

روزه بگشا خوش خوش کان غره ی عید آمد

خامش کن و خامش کن زیرا که زامر کن

آن سکته ی حیرانی بر گفت مزید آمد

***

632

عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد

برگیر و دهل می زن کان ماه پدید آمد

عید آمد ای مجنون، غلغل شنو از گردون

کان معتمد سدره از عرش مجید آمد

عید آمد ره جویان، رقصان و غزل گویان

کان قیصر مه رویان زان «قصر مشید» آمد

صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی

کان خوبی و زیبایی بی مثل و ندید آمد

زان قدرت پیوستش، داوود نبی مستش

تا موم کند دستش، گر سنگ و حدید آمد

عید آمد و ما بی او عیدیم بیا تا ما

بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد

زو زهر شکر گردد، زو ابر قمر گردد

زو تازه و تر گردد، هر جا که قدید آمد

برخیز بمیدان رو، در حلقه ی رندان رو

رو، جانب مهمان رو، کز راه بعید آمد

غمهاش همه شادی، بندش همه آزادی

یک دانه بدو دادی، صد باغ مزید آمد

من بنده ی آن شرقم، در نعمت آن غرقم

جز نعمت پاک او، منحوس و پلید آمد

بربند لب و تن زن، چون غنچه و چون سوسن

رو صبر کن از گفتن، چون صبر کلید آمد

***

633

شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد

وان سیمبرم آمد، وان کان زرم آمد

مستی سرم آمد، نور نظرم آمد

چیز دگر ار خواهی، چیز دگرم آمد

آن راه زنم آمد، توبه شکنم آمد

وان یوسف سیمین بر، ناگه ببرم آمد

امروز به از دینه، ای مونس دیرینه

دی مست بدان بودم، کز وی خبرم آمد

آنکس که همی جستم، دی من بچراغ او را

امروز، چو تنگ گل، بر ره گذرم آمد

دو دست کمر کرد او، بگرفت مرا در بر

زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد

آن باغ و بهارش بین، وان خمر و خمارش بین

وان هضم و گوارش بین، چون گلشکرم آمد

از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد

وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد

امروز سلیمانم کانگشتریم دادی

وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد

از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم

یا رب چه سعادتها! که زین سفرم آمد

وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم

وقتست که بر پرم چون بال و پرم آمد

وقتست که در تابم چون صبح درین عالم

وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد

بیتی دو بماند اما، بردند مرا، جانا

جایی که جهان آنجا بس مختصرم آمد

***

634

نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند

وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند

گر سجده کنان آید در امن و امان آید

ور بی ادبی آرد سیلی و ادب بیند

حکمی که کند یزدان، راضی بود و شادان

ور سرکشد از سلطان در حلق کنب بیند

گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید

ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند

گوید: «چه سبب باشد آن خرم و این ویران»

جان خضری باید تا جان سبب بیند

آمد شعبان عمدا، از بهر برات ما

تا روزی و بیروزی از بخشش رب بیند

ماه رمضان آمد، آن بند دهان آمد

زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند

آمد قدح روزه، بشکست قدحها را

تا منکر این عشرت بی باده طرب بیند

سغراق معانی را بر معده ی خالی زن

معشوقه ی خلوت را، هم چشم عزب بیند

با غره دولت گو، هم بگذرد این نوبت

چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند

نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو

تا برف وجود تو خورشید عرب بیند

خامش کن و کمتر گو، بسیار کسی گوید

کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند

***

635

مستان می ما را هم ساقی ما باید

با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید

با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه

والله که کلاه از شه بستاند و برباید

پر ده قدحی، میرم! آخر نه چو کمپیرم

تا شینم و می میرم، کاین چرخ چه می زاید

فرمای تو ساقی را، آن شادی باقی را

تا باد نپیماید تا باده بپیماید

صد سر ببرد دردم، از محرم و نامحرم

نی غم خورد از ماتم، نی دست بیالاید

چون شمع بسوزاند پروانه ی مسکین را

چون جعد براندازد، چون چهره بیاراید

پروانه چو بیجان شد جانیش دهد نسیه

وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید

رطلی زمی باقی کز غایت راواقی

هر نقش که اندیشی در دل بتو بنماید

ای عشق خداوندی، شمس الحق تبریزی!

چندانک بیفزایی این باده بیفزاید

***

636

بمیرید، بمیرید، درین عشق بمیرید

درین عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید، بمیرید وزین مرگ مترسید

کزین خاک برآیید، سماوات بگیرید

بمیرید، بمیرید وزین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید، بمیرید بپیش شه زیبا

بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید، بمیرید وزین ابر برایید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید، خموشید، خموشی دم مرگست

هم از زندگیست اینک زخاموش نفیرید

***

637

برانید، برانید که تا باز نمانید

بدانید، بدانید که در عین عیانید

بتازید، بتازید که چالاک سوارید

بنازید، بنازید که خوبان جهانید

چه دارید؟ چه دارید؟ که آن یار ندارد

بیارید، بیارید، درین گوش بخوانید

پرندوش، پرندوش خرابات چه سان بد؟

بگویید، بگویید اگر مست شبانید

شرابیست، شرابیست خدا را پنهانی

که دنیا و شما نیز زیک جرعه ی آنید

دوم بار، دوم بار چو یک جرعه بریزد

زدنیا و زعقبی و زخود فرد بمانید

گشادست، گشادست سر خابیه امروز

کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید

صلا گفت، صلا گفت کنون فالق اصباح

سبک روح کند راح اگر سست و گرانید

رسیدند، رسیدند رسولان نهانی

درآرید، درآرید، برونشان منشانید

دریغا و دریغا که درین خانه نگنجند

که ایشان همه کانند و شما بند مکانید

مبادا و مبادا که سر خویش بگیرید

که ایشان همه جانند و شما سخره ی نانید

بکوشید، بکوشید که تا جان شود این تن

نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید؟

زهی عشق و زهی عشق که بس سخته کمانست

دران دست و دران شست شما تیر و کمانید

سماعیست، سماعیست از آنسوی که سو نیست

عروسی همه آنجاست، شما طبل زنانید

خموشید، خموشید، خموشانه بنوشید

بپوشید، بپوشید، شما گنج نهانید

بدیدار نهانید، بآثار عیانید

پدید و نه پدیدیت که چون جوهر جانید

چو عقلید و چو عقلید هزاران و یکی چیز

پراکنده بهر خانه چو خورشید روانید

درین بحر، درین بحر همه چیز بگنجد

مترسید مترسید گریبان مدرانید

دهان بست، دهان بست ازین شرح دلمن

که تا گیج نگردید، که تا خیره نمانید

***

638

ملولان همه رفتند، در خانه ببندید

بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید

بمعراج برآیید چو از آل رسولید

رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید

چو او ماه شکافید شما ابر چرایید؟!

چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید

ملولان! بچه رفتید که مردانه درین راه

چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید

چو مه روی نباشید زمه روی متابید

چو رنجور نباشید سر خویش مبندید

چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید

مدانید که چونید، مدانید که چندید

چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید؟!

چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید؟!

چو در کان نباتید ترش روی چرایید؟!

چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید؟

چنین برمستیزید، زدولت مگریزید

چه امکان گریزست؟! که در دام کمندید

گرفتار کمندید کزو هیچ امان نیست

مپیچید، مپیچید، بر استیزه مرندید

چو پروانه ی جانباز بسایید برین شمع

چه موقوف رفیقید؟! چه وابسته ی بندید؟!

ازین شمع بسوزید، دل و جان بفروزید

تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید

زروباه چه ترسید؟! شما شیر نژادید

خر لنگ چرایید؟! چو از پشت سمندید

همان یار بیاید، در دولت بگشاید

که آن یار کلیدست، شما جمله کلندید

خموشید، که گفتار فروخورد شما را

خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید

***

639

آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد

امسال درین خرقه ی زنگار برآمد

آن ترک که آن سال بیغماش بدیدی

آنست که امسال عرب وار برآمد

آن یار همانست، اگر جامه دگر شد

آن جامه بدر کرد و دگربار برآمد

آن باده همانست اگر شیشه بدل شد

بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد

ای قوم گمان برده که آن مشعلها مرد

آن مشعله زین روزن اسرار برآمد

این نیست تناسخ، سخن وحدت محضست

کز جوشش آن قلزم زخار برآمد

یک قطره ازان بحر جدا شد که جدا نیست

کآدم زتک صلصل فخار برآمد

رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید

امروز درین لشکر جرار برآمد

گر شمس فروشد بغروب او نه فنا شد

از برج دگر آن مه انوار برآمد

گفتار رها کن بنگر آینه ی عین

کان شبهه و اشکال زگفتار برآمد

شمس الحق تبریز رسیدست مگویید

کز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد

***

640

تا باد سعادت زمحمد خبر افکند

زان مردی و زان حمله شقاوت سپر افکند

از حال گدا نیست عجب گر شود او پست

تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند

روزی پسر ادهم اندر پی آهو

مانند فلک مرکب شبدیز برافکند

دادیش یکی شربت کز لذت و بویش

مستیش بسر برشد و از اسب درافکند

گفتند همه کس بسر کوی تحیر

مسکین پسر ادهم تاج و کمر افکند

از نام تو بود آنک سلیمان بیکی مرغ

در ملکت بلقیس شکوه و ظفر افکند

از یاد تو بود آنک محمد باشارت

غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند

***

641

در حلقه ی عشاق بناگه خبر افتاد

کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد

چشم و دل عشاق چنان پر شد ازان حسن

تا قصه خوبان که بنامند برافتاد

بس چشمه ی حیوان که از آن حسن بجوشید

بس باده کزان نادره در چشم و سر افتاد

مه با سپر و تیغ شبی حمله ی او دید

بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد

ما بنده ی آن شب که بلشکرگه وصلش

در غارت شکر همه ما را حشر افتاد

خونی بک هجران بهزیمت علم انداخت

بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد

گفتند: «زشمس الحق تبریز چه دیدیت؟»

گفتیم ک«زان نور بما این نظر افتاد»

***

642

در خانه نشسته بت عیار کی دارد؟

معشوق قمرروی شکربار کی دارد؟!

بی زحمت دیده رخ خورشید که بیند؟!

بی پرده عیان طاقت دیدار کی دارد؟!

گفتی: «بخرابات دگر کار ندارم»

خود کار تو داری و دگر کار کی دارد؟!

رندان صبوحی همه مخمور خمارند

ای زهره کلید در خمار کی دارد؟!

ما طوطی غیبیم، شکرخواره و عاشق

آن کان شکرهای بقنطار کی دارد؟!

یک غمزه ی دیدار به از دامن دینار

دیدار چو باشد غم دینار کی دارد؟!

جانها چو از آن شیر ره صید بدیدند

اکنون چو سگان میل بمردار کی دارد؟!

چون عین عیانست زاقرار کی لافد؟

اقرار چو کاسد شود انکار کی دارد؟!

ای در رخ تو زلزله ی روز قیامت

در جنت حسن تو غم نار کی دارد؟!

با غمزه ی غمازه ی آن یار وفادار

اندیشه ی این عالم غدار کی دارد؟!

گفتی که زاحوال عزیزان خبری ده

با مخبر خوبت سر اخبار کی دارد؟!

ای مطرب خوش لهجه ی شیرین دم عارف

یاری ده و برگو که چنین یار کی دارد؟!

بازار بتان از تو خرابست و کسادست

بازار چه باشد؟! دل بازار کی دارد؟!

امروز زسودای تو کس را سر سر نیست

دستار کی دارد؟! سر دستار کی دارد؟!

شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا

از پار کی گوید؟! غم پیرار کی دارد؟!

***

643

در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد

آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد

من در پی آن دلبر عیار برفتم

او روی خود آن لحظه زمن باز نهان کرد

من در عجب افتادم ازان قطب یگانه

کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد

ناگاه یک آهو بدو صد رنگ عیان شد

کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد

آن آهوی خوش ناف بتبریز روان گشت

بغداد جهان را ببصیرت همدان کرد

آنکس که ورا کرد بتقلید سجودی

فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد

آنها که بگفتند که ما کامل و فردیم

سرگشته و سودایی و رسوای جهان کرد

سلطان عرفناک بدش محرم اسرار

تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد

شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق

جبریل امین را زپی خویش دوان کرد

***

644

تا نقش تو در سینه ی ما خانه نشین شد

هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد

آن فکر و خیالات چو یاجوج و چو ماجوج

هر یک چو رخ حوری و چون لعبت چین شد

آن نقش که مرد و زن ازو نوحه کنانند

گر بئس قرین بود کنون نعم قرین شد

بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج

آخر تو چه چیزی که جهان از تو چنین شد

زان روز که دیدیمش ما روز فزونیم

خاری که ورا جست گلستان یقین شد

هر غوره زخورشید شد انگور و شکر بست

و آن سنگ سیه نیز ازو لعل ثمین شد

بسیار زمینها که بتفضیل فلک شد

بسیار یسار از کف اقبال یمین شد

گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد

ور ره زن دین بود کنون قدوه ی دین شد

گر چاه بلا بود که بد محبس یوسف

از بهر برون آمدنش حبل متین شد

هر جزو چو جندالله محکوم خداییست

بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد

خاموش که گفتار تو ماننده ی نیلست

بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین شد

خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست

اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد

***

645

بار دگر آن آب بدولاب درآمد

وان چرخه ی گردنده در اشتاب درآمد

بار دگر آن جان پر از آتش و از آب

در لرزه چو خورشید و چو سیماب درآمد

بار دگر آن صورت پنهانی عالم

از روزن جان دوش چو مهتاب درآمد

خورشید که می درد ازو مشرق و مغرب

از لطف بود گر بصطرلاب درآمد

بار دگر آن صبح بخندید و بتابید

تا خفته ی صد ساله هم از خواب درآمد

بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد

خیزید که آن فاتح ابواب درآمد

بار دگر از قبله روان گشت رسالت

در گوش محمد چو بمحراب درآمد

چون رفت محمد بدر خیبر ناسوت

نقبی بزد از نصرت و نقاب درآمد

از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد

وز بیم مسبب همه اسباب درآمد

آری، لقبش بود سعادت بک عالم

زان پیش که اشخاص بالقاب درآمد

بگشاد محمد در خمخانه ی غیبی

بسیار کسادی بمی ناب درآمد

از بهر دل تشنه و تسکین چنین خون

آن جام می لعل چو عناب درآمد

خاموش کن امروز که این روز سخن نیست

زحمت مده، آن ساقی اصحاب درآمد

***

646

بار دگر آن مست ببازار درآمد

وان سرده مخمور بخمار درآمد

سرهای درختان همه پربار چرا شد؟

کان بلبل خوش لحن بتکرار درآمد

یک حمله ی دیگر همه در رقص دراییم

مستانه و یارانه که آن یار درآمد

یک حمله ی دیگر همه دامن بگشاییم

کز بهر نثار آن شه دربار درآمد

یک حمله ی دیگر بشکرخانه دراییم

کز مصر چنین قند بخروار درآمد

یک حمله ی دیگر بنه خواب بسوزیم

زیرا که چنین دولت بیدار درآمد

یک حمله ی دیگر بشب این پاس بداریم

کان لولی شب دزد باقرار درآمد

یک حمله ی دیگر برسان باده که مستی

در عربده ویران شده دستار درآمد

یک حمله ی دیگر بسلیمان بگراییم

کان هدهد پرخون شده منقار درآمد

این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست!

از دست مسیحی که ببیمار درآمد

اکنون بزند گردن غمهای جهان را

کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد

دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد

کان شادی و آن مستی بسیار درآمد

بربند لب اکنون که سخن گستر بی لب

بی حرف سیه روی بگفتار درآمد

***

647

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند

تدبیر بتقدیر خداوند چه ماند؟!

بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند

حیلت بکند لیک خدایی بنداند

گامی دو چنان آید کو راست نهادست

وانگاه که داند که کجاهاش کشاند؟!

استیزه مکن، مملکت عشق طلب کن

کین مملکتت از ملک الموت رهاند

شه را تو شکاری شو، کم گیر شکاری

کاشکار ترا باز اجل بازستاند

خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری

کانجا که گزینی ملک آنجات نشاند

***

648

ای قوم بحج رفته، کجایید؟ کجایید؟

معشوق همینجاست، بیایید، بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار بدیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟!

گر صورت بی صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار ازان راه بدان خانه برفتید

یک بار ازین خانه برین بام برایید

آن خانه لطیفست، نشانهاش بگفتید

از خواجه ی آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته ی گل کو؟ اگر آن باغ بدیدیت

یک گوهر جان کو؟ اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

***

649

بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد

از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد

چون باز که برباید مرغی بگه صید

بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد

در خود چو نظر کردم، خود را بندیدم

زیرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد

در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم

تا سر تجلی ازل جمله بیان شد

نه چرخ فلک جمله دران ماه فروشد

کشتی وجودم همه در بحر نهان شد

آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد

و آوازه درافکند، چنین گشت و چنان شد

آن بحر کفی کرد و بهر پاره ازان کف

نقشی زفلان آمد و جسمی زفلان شد

هر پاره کف جسم کزان بحر نشان یافت

در حال گدازید و در آن بحر روان شد

بی دولت مخدومی، شمس الحق تبریز

نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد

***

650

آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد

امسال درین خرقه ی زنگار برآمد

آن ترک که آن سال بیغماش بدیدی

آنست که امسال عرب وار برآمد

آن یار همانست، اگر جامه دگر شد

آن جامه بدل کرد و دگربار برآمد

آن باده همانست اگر شیشه بدل شد

بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد

شب رفت، حریفان صبوحی! بکجایید؟

کان مشعله از روزن اسرار برآمد

رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید

امروز درین لشکر جرار برآمد

شمس الحق تبریز رسیدست بگویید

کز چرخ صفا آن مه انوار برآمد

***

651

مهتاب برآمد کلک از گور برآمد

وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد

آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور

از نفخه ی او دمدمه ی صور برآمد

در هاون اقبال عنایت گهری کوفت

صد دیده ی حق بین زدل کور برآمد

از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک؟

کز خاک سیه قافله ی مور برآمد

از بحر عسلهاش چه دید آن دل زنبور؟

با مشک عسل گله ی زنبور برآمد

در مخزن او کرم ضعیفی بچه ره یافت؟

کز وی خز و ابریشم موفور برآمد

بی دیده و بی گوش صدف رزق کجا یافت؟!

تا حاصل در گشت و چو گنجور برآمد

نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت!

کز آهن و سنگی علم نور برآمد

بنگر که زگلزار چه گلزار بخندید!

وز سرمه ی چون قیر چه کافور برآمد!

بی غازه و گلگونه، گل آن رنگ کجا یافت؟

کافروخته از پرده ی مستور برآمد!

در دولت و در عزت آن شاه نکوکار

این لشگر بشکسته چه منصور برآمد!

یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش

هر سیب که بشکافت ازو حور برآمد

چون حور برآمد زدل سیب، بخندید

از خنده ی او حاجت رنجور برآمد

این هستی و این مستی و این جنبش مستان

زان باده مدان کز دل انگور برآمد

شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت

از مشرق جان آن مه مشهور برآمد

***

652

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند

تدبیر بتقدیر خداوند نماند

بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند

حیله بکند لیک خدایی نتواند

گامی دو چنان آید کو راست نهادست

وانگاه که داند که کجاهاش کشاند؟!

استیزه مکن، مملکت عشق طلب کن

کاین مملکتت از ملک الموت رهاند

باری، تو بهل کام خود و نور خرد گیر

کاین کام ترا زود بناکام رساند

اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری

کاشکار ترا باز اجل بازستاند

چون باز شهی رو بسوی طبله ی بازش

کان طبله ترا نوش دهد طبل نخواند

از شاه وفادارتر امروز کسی نیست

خر جانب او ران که ترا هیچ نراند

زندانی مرگند همه خلق، یقین دان

محبوس، ترا از تک زندان نرهاند

دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست؟

تا هر که مخنث بود آتش برماند

حاشا زسواری که بود عاشق این راه

که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند

***

653

چون بر رخ ما عکس جمال تو براید

بر چهره ی ما خاک، چو گلگونه نماید

خواهم که ززنار دو صد خرقه نمایم

ترسا بچه گوید که: «بپوشان که نشاید»

اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار

چون نه مهه گشتست ندانی که بزاید؟

شاهیست دل اندر تن ماننده ی گاوی

وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید

وان دانه که افتاد درین هاون عشاق

هر سوی جهد لیک بناچار بساید

از خانه ی عشق آنک بپرد چو کبوتر

هر جا که رود عاقبت کار بیاید

آیینه که شمس الحق تبریز بسازد

زنگار کجا گیرد؟! و صیقل بچه باید؟!

***

654

هر نکته که از زهر اجل تلختر آید

آن را چو بگوید لب تو، چون شکر آید

در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت

زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید

هین، توشه ده از خوشه ی ابروی ظریفت

زان پیش که جان را زتو وقت سفر آید

از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید

لبیک زنم نفخه ی خون جگر آید

***

655

از بهر خدا عشق دگر یار مدارید

در مجلس جان فکر دگر کار مدارید

یار دگر و کار دگر کفر و محالست

در مجلس دین مذهب کفار مدارید

در مجلس جان فکر چنانست که گفتار

پنهان چو نمی ماند اضمار مدارید

گر بانگ نیاید زفسا بوی بیاید

در دل نظر فاحشه آثار مدارید

آن حارس دل، مشرف جان، سخت غیورست

با غیرت او رو سوی اغیار مدارید

هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید

هر گم شده را سرور و سالار مدارید

یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد

خود را گرو نفس علف خوار مدارید

«العزه لله جمیعا» چو شنیدیت

خاطر بسوی سبلت و دستار مدارید

چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه

خود را تبع گردش پرگار مدارید

در مشهد اعظم بتشهد بنشینید

هش را بسوی گنبد دوار مدارید

انکار بسوزد چو شهادت بفروزد

با شاهد حق نکرت انکار مدارید

یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار

هین چشم چو کرکس سوی مردار مدارید

آن نفس فریبنده که غرست و غرورست

هین، عشق بران غره ی غرار مدارید

گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید

گلگونه ی او را بجز از خار مدارید

او یار وفا نبود و از یار ببرد

آن ده دله را محرم اسرار مدارید

او باده بریزد عوضش سرکه فروشد

آن حامضه را ساقی و خمار مدارید

ما حلقه ی مستان خوش ساقی خویشیم

ما را سقط و بارد و هشیار مدارید

گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک

آن ناف ورا نافه ی تاتار مدارید

چون روح برآمد بسر منبر تذکیر

خود را سپس پرده ی گفتار مدارید

***

656

مرغان! که کنون از قفص خویش جدایید

رخ باز نمایید و بگویید کجایید؟

کشتی شما ماند برین آب، شکسته

ماهی صفتان! یکدم ازین آب برآیید

یا قالب بشکست و بدان دوست رسیدست؟

یا دام بشد از کف و از صید جدایید؟

امروز شما هیزم آن آتش خویشید؟

یا آتشتان مرد شما نور خدایید؟

آن باد وبا گشت شما را فسرانید؟

یا باد صبا گشت، بهر جا که درآیید؟

در هر سخن از جان شما هست جوابی

هر چند دهان را بجوابی نگشایید

در هاون ایام چه درها که شکستید!

آن سرمه ی دیده ست، بسایید، بسایید

ای آنک بزادیت چو در مرگ رسیدید

این زادن ثانیست، بزایید، بزایید

گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار

پیدا شود آن روز که روبند گشایید

ور زانک سزیدیت بشمس الحق تبریز

والله که شما خاصبک روز سزایید

***

657

گر یک سر موی از رخ تو روی نماید

بر روی زمین خرقه و زنار نماند

آن را که دمی روی نمایی زدو عالم

آن سوخته را جز غم تو کار نماند

گر برفکنی پرده ازان چهره ی زیبا

از چهره ی خورشید و مه آثار نماند

در خواب کنی سوختگان را زمی عشق

تا جز تو کسی محرم اسرار نماند

***

658

بگو دلرا که گرد غم نگردد

ازیرا غم بخوردن کم نگردد

نبات آب و گل جمله غم آمد

که سور او بجز ماتم نگردد

مگرد ای مرغ دل پیرامن غم

که در غم پر و پا محکم نگردد

دل اندر بی غمی پری بیابد

که دیگر گرد این عالم نگردد

دلا این تن عدو کهنه ی تست

عدو کهنه خال و عم نگردد

دلا سرسخت کن، کم کن ملولی

ملول اسرار را محرم نگردد

چو ماهی باش در دریای معنی

که جز با آب خوش همدم نگردد

ملالی نیست ماهی را زدریا

که بی دریا خود او خرم نگردد

یکی دریاست در عالم نهانی

که در وی جز بنی آدم نگردد

زحیوان تا که مردم وانبرد

درون آب حیوان هم نگردد

خموش از حرف زیرا مرد معنی

بگرد حرف لا و لم نگردد

***

659

دلم امروز خوی یار دارد

هوای روی چون گلنار دارد

که طاووس آن طرف پر می فشاند

که بلبل آن طرف تکرار دارد

صدای نای آنجا نکته گوید

نوای چنگ بس اسرار دارد

بگه برخیز فردا سوی او رو

که او عاشق چو من بسیار دارد

چو بگشاید رخان تو دل نگهدار

که بس آتش در آن رخسار دارد

ولیکن عقل کو آن لحظه دل را؟

که دلها را لبش خمار دارد

زما کاری مجو چون داده ای می

که می مر مرد را بی کار دارد

دلم افتان و خیزان دوش آمد

که می مستی او اظهار دارد

دویدم پیش و گفتم: «باده خوردی؟

نمی ترسی که عقل انکار دارد؟»

چو بو کردم دهانش را بدیدم

که بوی آن پری دیدار دارد

خداوندی شمس الدین تبریز

که بوی خالق جبار دارد

زبو تا بوی فرقی بس عظیمست

و او بی حد و بی مقدار دارد

***

660

نثرنا فی ربیع الوصل بالورد

حنانینا فنعم الزوج و الفرد

زرویت باغ و عبهر می توان کرد

ززلفت مشک و عنبر می توان کرد

زروی زرد همچون زعفرانم

جهانی را مزعفر می توان کرد

بیک دانه زخرمنگاه ماهت

فلکها را مسخر می توان کرد

تو آن خضری که از آب حیاتت

گدایان را سکندر می توان کرد

دران حالی که حالم بازجویی

محالی را میسر می توان کرد

نخاف العین ترمینا بسوء

فیا داود قدر حلقة السرد

بخود واگرد، ای دل، زانک از دل

ره پنهان بدلبر می توان کرد

جهان شش جهت را گر دری نیست

چو در دل آمدی در می توان کرد

درآ در دل که منظرگاه حقست

وگر هم نیست، منظر می توان کرد

چو دردی ماند جان ما درین زیر

اگر زیرست از بر می توان کرد

زگولی در جوال نفس رفتی

وگر نی ترک این خر می توان کرد

الا یا ساقیا هات الحمیا

لتکفینا عناء الحر و البرد

دل سنگین عشق ار نرم گردد

دل ار سنگست جوهر می توان کرد

بیار آن باده ی حمرا و درده

کز احمر عالم اخضر می توان کرد

ازان باده که پر و بال عیش است

زهر جزوم کبوتر می توان کرد

ازان جرعه که از دریای فضل است

بهشت و حور و کوثر می توان کرد

چو تیرانداز گردد باده در خم

زتیر باده اسپر می توان کرد

و اسکرنا بکاسات عظام

فان السکر دفع الهم و الحرد

چو باده در من آتش زد بدیدم

که از هر آب آذر می توان کرد

بیا ای مادر عشرت بخانه

که جانرا فرش مادر می توان کرد

وگر در راه تو نامحرمانند

ترا از جام چادر می توان کرد

چو گشتی شیرگیر و شیرآشام

سزای شیر صفدر می توان کرد

بزن گردن املها را بباده

کزان هر قطره خنجر می توان کرد

«سقاهم ربهم» برخوان و می نوش

که هر دم عیش دیگر می توان کرد

وگر ساغر نداری می بیاور

دهان را همچو ساغر می توان کرد

و اعتقنا بخمر من هموم

و جازی همنا بالدفع و الطرد

***

661

بیا ای زیرک و بر گول می خند

بیا ای راه دان بر غول می خند

چو در سلطان بی علت رسیدی

هلا بر علت و معلول می خند

اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر

برو بر خاذل و مخذول می خند

چو مرده مرده ای را کرد معزول

تو خوش بر عازل و معزول می خند

مثال محتلم پندار عزلش

تو هم بر فاعل و مفعول می خند

یکی در خواب حاصل کرد ملکی

برو بر حاصل و محصول می خند

سؤالی گفت کوری پیش کری

دلا بر سایل و مسؤل می خند

وگر گوید فروشستم فلان را

هلا بر غاسل و مغسول می خند

چو نقدت دست داد از نقل بس کن

خمش، بر ناقل و منقول می خند

***

662

اگر عالم همه پرخار باشد

دل عاشق همه گلزار باشد

وگر بی کار گردد چرخ گردون

جهان عاشقان بر کار باشد

همه غمگین شوند و جان عاشق

لطیف و خرم و عیار باشد

بعاشق ده تو هر جا شمع مرده ست

که او را صد هزار انوار باشد

وگر تنهاست عاشق نیست تنها

که با معشوق پنهان یار باشد

شراب عاشقان از سینه جوشد

حریف عشق در اسرار باشد

بصد وعده نباشد عشق خرسند

که مکر دلبران بسیار باشد

وگر بیمار بینی عاشقی را

نه شاهد بر سر بیمار باشد؟

سوار عشق شو وز ره میندیش

که اسب عشق بس رهوار باشد

بیک حمله ترا منزل رساند

اگر چه راه ناهموار باشد

علف خواری نداند جان عاشق

که جان عاشقان خمار باشد

زشمس الدین تبریزی بیابی

دلی کو مست و بس هشیار باشد

***

663

توی نقشی که جانها برنتابد

که قند تو دهانها برنتابد

جهان گرچه که صد رو در تو دارد

جمالت را جهانها برنتابد

روان گشتند جانها سوی عشقت

که با عشقت روانها برنتابد

درون دل نهان نقشیست از تو

که لطفش را نهانها برنتابد

چو خلوتگاه جان آیی خمش کن

که آن خلوت زبانها برنتابد

بد و نیک ار ببینی نیک نبود

از آن بگذر کزانها برنتابد

بگو تو نام شمس الدین تبریز

که نامش را نشانها برنتابد

***

664

دلی دارم که گرد غم نگردد

میی دارم که هرگز کم نگردد

دلی دارم که خوی عشق دارد

که جز با عاشقان همدم نگردد

خطی بستانم از میر سعادت

که دیگر غم درین عالم نگردد

چو خاص و عام آب خضر نوشند

دگر کس سخره ی ماتم نگردد

اگر فاسق بود زاهد کنندش

وگر زاهد بود بلعم نگردد

چو یابد نردبان بر چرخ شادی

زغم چون چرخ پشتش خم نگردد

چو خرمشاه عشق از دل برون جست

که باشد که خوش و خرم نگردد؟!

زسایه ی طره های درهم او

زهر همسایه ای درهم نگردد

بکن توبه زگفتار ار چه توبه

ازان توبه شکن محکم نگردد

***

665

خنک جانی که او یاری پسندد

کزو دوریش خود صورت نبندد

تو باشی خنده و یار تو شادی

که بی شادی دهان کس نخندد

تو باشی سجده و یار تو تعظیم

که بی تعظیم هرگز سر نخنبد

تو باشی چون صدا و یار غارت

چو آوازی بنزد کوه و گنبد

تو آدینه بوی او وقت خطبه

نه زادینه جدا چون روز شنبد

نگر آخر دمی در «نحن اقرب»

نظر را تا نجنباند نجنبد

خیالی خوش دهد دل زان بنازد

خیالی زشت آرد دل بتندد

بر او مسخره آمد دل و جان

گه از صله گه از سیلیش رندد

مزن سیلی چنانک گیج گردم

زگیجی دور افتم زاصل و مسند

خمش تا درس گوید آن زبانی

که لا باشد بپیشش صد مهند

اگر گویی تو نی را: «هی خمش کن»

بگوید با لبش: «گو ای موید»

***

666

چمن جز عشق تو کاری ندارد

وگر دارد، چو من، باری ندارد

چه بی ذوقست آنکش عشق نبود!

چه مرده ست آنکه او یاری ندارد!

بغیر قوت تن قوتی ننوشد

بجز دنیا سمن زاری ندارد

هرانک ترک خر گوید زمستی

غم پالان و افساری ندارد

زخر رست و روان شد پابرهنه

بگلزاری که آن خاری ندارد

چه غم دارد که خر رفت و رسن برد؟!

بر او خر چو مقداری ندارد

مشو غره بازرق پوش گردون

که اندر زیر ایزاری ندارد

درافکن فتنه ی دیگر درین شهر

که دور عشق هنجاری ندارد

بدران پردها را زانک عاشق

زبی شرمی غم و عاری ندارد

بزن آتش درین گفت و دران کس

که در گفت تو اقراری ندارد

***

667

سماع صوفیان می درنگیرد

که آتش هیزمی را تر نگیرد

یقین می دانک جسمانیست آفت

مکوپ این دست تا پا برنگیرد

بیابد خلوت عشرت مسیحا

اگر مجلس زگاو و خر نگیرد

چرا در بزم خلوت بی گرانان

دل ما عیش را از سر نگیرد؟!

نه اصل این بنا باشد کلوخی؟

کلوخی لطف آن دلبر نگیرد

که چشم حقد یوسف را نداند

که بانگ چنگ گوش کر نگیرد

زهر آهو نه صحرا مشک یابد

زهر گاوی جهان عنبر نگیرد

زهر نی ناله ی مشتاق ناید

و هر مرغی زنی شکر نگیرد

چه داند لطف زهره زهره رفته؟!

که او را گوشه ی چادر نگیرد

می جان را بجز جانی ننوشد

که جسمانی می انور نگیرد

نه هر ابری حریف ماه گردد

که اختر را بجز اختر نگیرد

اگر دلدار گیرد در جهان کس

ازین دلدار ما خوشتر نگیرد

خداوند شمس دین آن نور تبریز

که هر کس را چو من چاکر نگیرد

***

668

رجب بیرون شد و شعبان درآمد

برون شد جان زتن، جانان درآمد

دم جهل و دم غفلت برون شد

دم عشق و دم غفران درآمد

بروید دل گل و نسرین و ریحان

چو از ابر کرم باران درآمد

دهان جمله غمگینان بخندد

بدین قندی که در دندان درآمد

چو خورشید، آدمی زربفت پوشد

چو آن مه روی زرافشان درآمد

بزن دست و بگو ای مطرب عشق

که آن سر فتنه پاکوبان درآمد

همه عمر گذشته بازآید

چو این اقبال جاویدان درآمد

چو در کشتی نوحی مست خفته

چه غم داری، اگر طوفان درآمد

منور شد چو گردون خاک تبریز

چو شمس الدین دران میدان درآمد

***

669

چو شب شد جملگان در خواب رفتند

همه چون ماهیان در آب رفتند

دو چشم عاشقان بیدار تا روز

همه شب سوی آن محراب رفتند

چو ایشان را حریف از اندرونست

چه غم دارند اگر اصحاب رفتند

همه در غصه و در تاب و عشاق

بسوی طره ی پرتاب رفتند

همه اندر غم اسباب و ایشان

قلنداروار بی اسباب رفتند

کی یابد گرد ایشانرا؟ که ایشان

چو برق و باد سخت اشتاب رفتند

تو چون دلوی برین دولاب می گرد

که ایشان برتر از دولاب رفتند

ببین آنها که بند سیم بودند

درون خاک چون سیماب رفتند

ببین آنها که سیمین بر، گزیدند

بروی سرخ چون عناب رفتند

***

670

پریر آن چهره ی یارم چه خوش بود!

عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود!

بیادم نیست هیچ آن ماجراها

ولیکن زین خبر دارم، چه خوش بود!

در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش

میان باغ و گلزارم چه خوش بود!

اگر چه مست جام عشق بودم

رخ معشوق هشیارم چه خوش بود!

***

671

دلم را ناله ی سرنای باید

که از سرنای بوی یار آید

بجان خواهم نوای عاشقانه

کزان ناله جمال جان نماید

همی نالم که از غم بار دارم

عجب، این جان نالان تا چه زاید!

بگو ای نای حال عاشقانرا

که آواز تو جان می آزماید

ببین ای جان من کز بانگ طاسی

مه بگرفته چون وا می گشاید

بخوان بر سینه ی دل این عزیمت

که تا فریاد از پریان برآید

چو ناله مونس رنجور گردد

گرش گویی خمش کن هم نشاید

***

672

بگویم خفیه تا خواجه نرنجد

که آن دلبر همی در برنگنجد

زمستی من ترازو را شکستم

ترازو کان گوهر را نسنجد

بتان را جمله زو بدرید سربند

که ماده گرگ با یوسف نغنجد

هم از جمله ی سیه روییست آن نیز

که پیش رومیی زنجی بزنجد

قراضه کیست پیش شمس تبریز؟!

که گنج زر بیارد یا بگنجد

***

673

کسی کز غمزه ای صد عقل بندد

گر او بر ما نخندد پس که خندد؟!

اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید

بود انصاف و انصاف آن پسندد

دلا می جوش همچون موج دریا

که گر دریا بیارامد بگندد

چو خورشیدی و از خود پاک گشتی

زتو چنگ اجل جز غم نرندد

شکرشیرینی گفتن رها کن

ولیکن کان قندی چون نقندد

***

674

چنان کز غم دل دانا گریزد

دو چندان، غم زپیش ما گریزد

مگر ما شحنه ایم و غم چو دزدست؟

چو ما را دید جا از جا گریزد

بغرد شیر عشق و گله ی غم

چو صید از شیر در صحرا گریزد

زنابینا برهنه غم ندارد

زپیش دیده ی بینا گریزد

مرا سوداست تا غم را ببینم

ولیکن غم ازین سودا گریزد

همه عالم بدست غم زبونند

چو او بیند مرا تنها گریزد

اگر بالا روم پستی گریزد

وگر پستی روم بالا گریزد

خمش باشم، بود کاین غم درافتد

غلط، خود غم زناگویا گریزد

***

675

هر آن دلها که بی تو شاد باشد

چو خاشاکی میان باد باشد

چو مرغ خانگی کز اوج پرد

چو شاگردی که بی استاد باشد

چه ماند صورتی کز خود تراشی

بدان شاهی که حوری زاد باشد؟!

چه ماند هیبت شمشیر چوبین

بشمشیری که از پولاد باشد؟!

تو عهدی کرده ی چون روح بودی

ولیکن کی ترا آن یاد باشد

اگر منکر شوی من صبر دارم

بدان روزی که روز داد باشد

***

676

سگ ارچه بی فغان و شر نباشد

سگ ما چون سگ دیگر نباشد

شنو از مصطفی کو گفت: «دیوم

مسلمان شد دگر کافر نباشد»

سگ اصحاب کهف و نفس پاکان

اگر بر در بود بر در نباشد

سگ اصحاب را خوی سگی نیست

گر این سر سگ نمود آن سر نباشد

که موسی را درخت آن شب چو اختر

نمود آذر ولیک آذر نباشد

***

677

عجب، آن دلبر زیبا کجا شد؟

عجب، آن سرو خوش بالا کجا شد؟

میان ما چو شمعی نور می داد

کجا شد، ای عجب، بی ما کجا شد؟

دلم چون برگ می لرزد همه روز

که دلبر نیمشب تنها کجا شد؟

برو بر ره، بپرس از رهگذریان

که آن همراه جان افزا کجا شد؟

برو در باغ، پرس از باغبانان

که آن شاخ گل رعنا کجا شد؟

برو بر بام، پرس از پاسبانان

که آن سلطان بی همتا کجا شد؟

چو دیوانه همی گردم بصحرا

که آن آهو در این صحرا کجا شد؟

دو چشم من چو جیحون شد زگریه

که آن گوهر درین دریا کجا شد؟

زماه و زهره می پرسم همه شب

که آن مه رو برین بالا کجا شد؟

چو آن ماست چون با دیگرانست؟

چو اینجا نیست او، آنجا کجا شد؟

دل و جانش چو با الله پیوست

اگر زین آب و گل شد لاکجا شد

بگو روشن که شمس الدین تبریز

چو گفت: «الشمس لا یخفی» کجا شد

***

678

بصورت یار من چون خشمگین شد

دلم گفت: «اه مگر با من بکین شد؟»

بصد وادی فرورفتم بسودا

که چه چاره؟! که چاره گر چنین شد

بسوی آسمان رفتم چو دیوان

ازین درد، آسمان من زمین شد

مرا گفتند «راه راست برگیر»

چه ره گیرم؟ که یار راستین شد

مرا هم راه و همراهست یارم

که روی او مرا ایمان و دین شد

بزیر گلبنش هر کس که بنشست

سعادت با نشستش همنشین شد

درین گفتارم آن معنی طلب کن

نفسهای خوشم او را کمین شد

ازیرا اسمها عین مسماست

زعین اسم آدم عین بین شد

اگر خواهی که عین جمع باشی

همین شد چاره و درمان همین شد

مخوان این گنج نامه دیگر ای جان

که این گنج از پی حکمت دفین شد

بکهگل چون بپوشم آفتابی؟!

جهانی کی درون آستین شد؟!

اگر تو زین ملولی وای بر تو

که تو پیرار مردی این یقین شد

زره بر آب می دان این سخن را

همان آبست الا شکل چین شد

زخود محجوبشان کردم بگفتن

بپیش حاسدان واجب چنین شد

خمش باشم لب از گفتن ببندم

که مشتی بیس با پیری قرین شد

***

679

چو دیوم عاشق آن یک پری شد

زدیو خویشتن یکسر بری شد

چو ناگاهان بدیدش همچو برقی

برون پرید عقلش را سری شد

در انگشت پری مهر سلیمان

چو دید آن جان و دل در چاکری شد

چو سر چاکری عشق دریافت

فراز هفت چرخ مهتری شد

چو لب تر کرد او از جام عشقش

بدان خشکی لب او از تری شد

چو شد او مشتری عشق جنی

کمینه بندگانش مشتری شد

چو گاوی بود بی جان و زبان دیو

بداد جان و عشقش سامری شد

همه جور و جفا و محنت عشق

برو شیرین چو مهر مادری شد

مگر درد فراق و جور هجران

که تاب آن نبودش زان بری شد

زدست هجر او تا پیش مخدوم

که شمس الدینست بهر داوری شد

چو دیو آمد بپیشش خاک بوسید

از آتش با ملایک همپری شد

ازان مستی بتبریز است گردان

که از جانش هوای کافری شد

***

680

نگارا، مردگان از جان چه دانند؟!

کلاغان قدر تابستان چه دانند؟!

بر بیگانگان تا چند باشی؟!

بیا، جان! قدر تو ایشان چه دانند؟!

بپوشان قد خوبت را ازیشان

که کوران سرو در بستان چه دانند؟!

خرامان جانب میدان خویش آ

مباش آنجا، خران میدان چه دانند؟!

بزن چوگان خود را بر در ما

که خامان لطف آن چوگان چه دانند؟!

بهل ویرانه بر جغدان منکر

که جغدان شهر آبادان چه دانند؟!

چه دانند ملک دل را تن پرستان؟!

گدایان طبع سلطانان چه دانند؟!

یکی مشتی ازین بی دست و بی پا

حدیث رستم دستان چه دانند؟!

***

681

کسی که غیر این سوداش نبود

زذوق ماش یاد ماش نبود

مثال گوی در میدان حیرت

دوان باشد، اگر چه پاش نبود

وجودی که نرست از سایه ی خوش

پناه سایه ی عنقاش نبود

نماید آینه سیمای هر کس

ازیرا صورت و سیماش نبود

بروزی صد هزاران عیب و خوبی

بگوید آینه، غوغاش نبود

ندارد آینه با زشت بغضی

هوای چهره ی زیباش نبود

دهانی زین شکر مجروح گردد

که دندانهای شکرخاش نبود

بپرهای عجب دل بر پریدی

ولیک از دام او پرواش نبود

برو چون مه پی خورشید می کاه

که بی کاهش جمال افزاش نبود

***

682

یکی لحظه ازو دوری نباید

کزان دوری خرابیها فزاید

تو می گویی که بازآیم، چه باشد؟!

تو بازآیی اگر دل در گشاید

بسی این کار را آسان گرفتند

بسی دشوارها آسان نماید

چرا آسان نماید کار دشوار؟

که تقدیر از کمین عقلت رباید

بهر حالی که باشی پیش او باش

که از نزدیک بودن مهر زاید

اگر تو پاک و ناپاکی بمگریز

که پاکیها زنزدیکی فزاید

چنانک تن بساید بر تن یار

بدیدن جان او بر جان بساید

چو پا واپس کشد یک روز از دوست

خطر باشد که عمری دست خاید

جدایی را چرا می آزمایی؟!

کسی مر زهر را چون آزماید؟

گیاهی باش سبز از آب شوقش

میندیش از خری کو ژاژ خاید

سرک بر آستان نه همچو مسمار

که گردون اینچنین سر را نساید

***

683

زخاک من اگر گندم براید

ازان گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید

اگر بر گور من آیی زیارت

ترا خرپشته ام رقصان نماید

میا بی دف بگور من، برادر!

که در بزم خدا غمگین نشاید

زنخ بربسته و در گور خفته

دهان افیون و نقل یار خاید

بدری زان کفن بر سینه بندی

خراباتی زجانت درگشاید

زهر سو بانگ جنگ و چنگ مستان

زهر کاری بلابد کار زاید

مرا حق از می عشق آفریدست

همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من می عشق

بگو، از می بجز مستی چه آید؟!

ببرج روح شمس الدین تبریز

بپرد روح من یکدم نپاید

***

684

زرویت دسته ی گل می توان کرد

ززلفت شاخ سنبل می توان کرد

زقد پرخم من در ره عشق

بر آب چشم من پل می توان کرد

زاشک خون همچون اطلس من

براق عشق را جل می توان کرد

زهر حلقه از آن زلفین پربند

پی گردنکشان غل می توان کرد

تو دریایی و من یک قطره ای جان

ولیکن جزو را کل می توان کرد

دلم صد پاره شد هر پاره نالان

که از هر پاره بلبل می توان کرد

تو قاف قندی و من لام لب تلخ

زقاف و لام ما قل می توان کرد

مرا همشیره است اندیشه ی تو

ازین شیره بسی مل می توان کرد

رهی دورست و جان من پیاده

ولی دل را چو دلدل می توان کرد

خمش کن، زانکه بی گفت زبانی

جهان پربانگ و غلغل می توان کرد

***

685

دل با دل دوست در حنین باشد

گویای خموش همچنین باشد

گویم سخن و زبان نجنبانم

چون گوش حسود در کمین باشد

دانم که زبان و گوش غمازند

با دل گویم که دل امین باشد

صد شعله ی آتش است در دیده

از نکته ی دل که آتشین باشد

خود طرفه تر این که در دل آتش

چندین گل و سرو و یاسمین باشد

زان آتش باغ سبزتر گردد

تا آتش و آب همنشین باشد

ای روح، مقیم مرغزاری تو

کانجا دل و عقل دانه چین باشد

آن سوی که کفر و دین نمی گنجد

کی ما و من فلان دین باشد؟!

***

686

ای مطرب جان، چو دف بدست آمد

این پرده بزن که، یار مست آمد

چون چهره نمود آن بت زیبا

ماه از سوی چرخ، بت پرست آمد

ذرات جهان بعشق آن خورشید

رقصان زعدم بسوی هست آمد

غمگین زچیی؟ مگر ترا غولی

از راه ببرد و همنشست آمد؟

زان غول ببر، بگیر سغراقی

کان بر کف عشق از الست آمد

این پرده بزن که، مشتری از چرخ

از بهر شکستگان بپست آمد

در حلقه ی این شکستگان گردید

کان دولت و بخت در شکست آمد

این عشرت و عیش چون نماز آمد

وین دردی درد آبدست آمد

خامش کن و در خمش تماشا کن

بلبل از گفت پای بست آمد

***

687

کی باشد کین قفص چمن گردد؟

وندرخور گام و کام من گردد؟

این زهر کشنده انگبین بخشد؟

وین خار خلنده یاسمن گردد؟

آن ماه دو هفته در کنار آید؟

وز غصه حسود ممتحن گردد؟

آن یوسف مصر الصلا گوید؟

یعقوب قرین پیرهن گردد؟

بر ما خورشید سایه اندازد؟

وان شمع مقیم این لگن گردد؟

آن چنگ نشاط ساز نو یابد؟

وین گوش حریف تن تنن گردد؟

در خرمن ماه سنبله کوبیم؟

چون نور سهیل در یمن گردد؟

خمهای شراب عشق برجوشد

هنگام کباب و باب زن گردد؟

سیمرغ هوای ما زقاف آید؟

دام شبلی و بوالحسن گردد؟

هر ذره مثال آفتاب آید؟

هر قطره بموهبت عدن گردد؟

هر بره زگرگ شیر آشامد؟

هر پیل انیس کرگدن گردد؟

زانبوهی دلبران و مه رویان

هر گوشه شهر ما ختن گردد؟

هر عاشق بی مراد سرگشته

مستغرق عشق باختن گردد؟

چون قالب مرده جان نو یابد؟

فارغ زلفافه و کفن گردد؟

آن عقل فضول در جنون آید؟

هوش از بن گوش مرتهن گردد؟

جان و دل صد هزار دیوانه

از بوسه ی یار خوش دهن گردد؟

آن روز که جان جمله مخموران

ساقی هزار انجمن گردد؟

وانکس که سبال می زدی بر عشق

در عشق شهیر مرد و زن گردد؟

در چاه فراق هر کی افتاده ست

ره یابد و همره رسن گردد؟

باقیش مگو، درون دل می دار

آن به که سخن دران وطن گردد

***

688

روی تو برنگریز کان ماند

زلف تو بنقش بند جان ماند

گر سایه ی برگ گل فتد بر تو

بر عارض نازکت نشان ماند

روزی گذرد زهجر تو سالی

مسکین عاشق چنان جوان ماند

دلتنگ نیم اگرچه دل تنگم

کآخر دل من بدان دهان ماند

در چشم من آی تا تو هم بینی

یک تن که بصد هزار جان ماند

***

689

دوش از بت من جهان چه می شد؟!

وز ماه من آسمان چه می شد؟!

در پیش رخش چه رقص می کرد؟!

وز آتش عشق، جان چه می شد؟!

چشم از نظرش چه مست می گشت؟!

وز قند لبش دهان چه می شد؟!

از تیر مژه چه صید می کرد؟!

وان ابروی چون کمان چه می شد؟!

می شد که بلاله رنگ بخشد

ور نی سوی گلستان چه می شد؟

آن لحظه بسبزه گل چه می گفت؟

وز نرگسش ارغوان چه می شد؟

جز از پی نور بخش کردن

بر چرخ دوان دوان چه می شد؟

گر زانک نه لطف بی کران داشت

آن ماه درین میان چه می شد؟

بنمود زلامکان جمالی

یا رب که ازو مکان چه می شد؟!

بگشاد نقاب بی نشانی

وین عالم با نشان چه می شد؟

شب رفت و بماند روز مطلق

وین عقل چو پاسبان چه می شد؟

از دیده ی غیب شمس تبریز

این دیده ی غیب دان چه می شد؟

***

690

ای عشق، که جمله از تو شادند

وز نور تو عاشقان بزادند

تو پادشهی و جمله عشاق

همرنگ تو پادشه نژادند

هر کس که سری و دیده ای داشت

دیدند ترا، سری نهادند

خورشید تویی و ذره از تست

وان نور بنور بازدادند

چون بوی عنایت تو باشد

زالان همه رستم جهادند

چون از بر تو مدد نباشد

گر حمزه و رستمند بادند

ای دل برجه که ماه رویان

از پرده ی غیب رو گشادند

مستند و طریق خانه دانند

زیرا که نه مست از فسادند

تا عشق زید زیند ایشان

تا یاد بود همه بیادند

***

691

هر چند که بلبلان گزینند

مرغان دگر خمش نه شینند

خود گیر که خرمنی ندارند

نه از خرمن فقر دانه چینند؟!

از حلقه برون نه ایم ما نیز

هر چند که آن شهان نگینند

گر ولوله ی مرا نخواهند

از بهر چه کارم آفرینند

شیرین و ترش مراد شاهست

دو دیگ نهاده بهر اینند

بایست بود ترش بمطبخ

چون مخموران بدان رهینند

هر حالت ما غذای قومیست

زین اغذیه غیبیان سمینند

مرغان ضمیر از اسمانند

روزی دو سه بسته ی زمینند

زانشان زفلک گسیل کردند

هر چند ستارگان دینند

تا قدر وصال حق بدانند

تا درد فراق حق ببینند

بر خاک قراضه گر بریزند

آنرا نهلند و برگزینند

شمس تبریز کم سخن بود

شاهان همه صابر و امینند

***

692

رفتیم، بقیه را بقا باد

لابد برود هر انک او زاد

پنگان فلک ندید هرگز

طشتی که زبام درنیفتاد

چندین مدوید، کندرین خاک

شاگرد همان شدست کاستاد

ای خوب، مناز، کندران گور

بس شیرینست لا، چو فرهاد

آخر چه وفا کند بنایی

کاستون ویست پاره ی باد؟!

گر بد بودیم بد ببردیم

ور نیک بدیم یادتان باد

گر اوحد دهر خویش باشی

امروز روان شوی چو آحاد

تنها ماندن اگر نخواهی

از طاعت و خیر ساز اولاد

آن رشته ی نور غیب باقیست

کانست لباب روح اوتاد

آن جوهر عشق کان خلاصه ست

آن باقی ماند تا بآباد

این ریگ روان چو بی قرارست

شکل دگر افکنند بنیاد

چون کشتی نوحم اندرین خشک

کان طوفانست ختم میعاد

زان خانه ی نوح کشتیی بود

کز غیب بدید موج مرصاد

خفتیم میانه ی خموشان

کز حد بردیم بانگ و فریاد

***

693

جانی که زنور مصطفی زاد

با او تو مگو زداد و بیداد

هرگز ماهی سباحت آموخت؟!

آزادی جست سرو آزاد؟!

خاری که زگلبن طرب رست

گلزار بروی او شود شاد

دورست رواقهای شادی

از آتش و آب و خاک و از باد

زین چار بسیط چون چلیپا

ترکیب موحدان برون باد

زانسو فلکیست نیک روشن

زانسو ملکیست بسته مرصاد

کمتر بخشش دو چشم بخشد

بینا و حکیم و تیز و استاد

با دیده ی جان چو واپس آیی

در عالم آب و گل بارشاد

بینی تو و دیگران نبینند

هر سو نوری برسم میلاد

در هر ابری هزار خورشید

در هر ویران بهشت آباد

تختی بنهی بقصر مردان

هم خیمه زنی ببام اوتاد

بویی ببری زشمس تبریز

کو راست ملک مطیع و منقاد

***

694

آن کز دهن تو رنگ دارد

انصاف که رزق تنگ دارد

وانکس که جدل ببست با تو

با عمر عزیز جنگ دارد

ماهی که بیافت آب حیوان

بر خشک چرا درنگ دارد؟!

در آینه عکس قیصر روم

گر نیست بدانک زنگ دارد

در قدس دلت چو خوک دیدی

ملک قدست فرنگ دارد

ما را، باری، نگار خوش قول

اندر بر خود چو چنگ دارد

زان زخمه ی او همیشه این چنگ

پس تن تن و بس ترنگ دارد

هر ذره که پای کوفت با ما

از مشرق چرخ ننگ دارد

هر جان که درین روش بلنگد

جان تو، که عذر لنگ دارد

زیرا کین بحر بس کریمست

آن نیست که او نهنگ دارد

سگ طبع کسی که با چنین شیر

او سرکشی پلنگ دارد

سنگین جانی که با چنین لعل

سودای کلوخ و سنگ دارد

خامش کن و جاه گفت کم جوی

کین جاه مزاج بنگ دارد

***

695

این قافله بار ما ندارد

از آتش یار ما ندارد

هر چند درختهای سبزند

بویی زبهار ما ندارد

جان تو چو گلشنست لیکن

دل خسته بخار ما ندارد

بحریست دل تو در حقایق

کو جوش کنار ما ندارد

هر چند که کوه برقرارست

والله که قرار ما ندارد

جانی که بهر صبوح مستست

بویی زخمار ما ندارد

آن مطرب آسمان که زهره ست

هم طاقت کار ما ندارد

از شیر خدای پرس ما را

هر شیر قفار ما ندارد

منمای تو نقد شمس تبریز

آن را که عیار ما ندارد

***

696

بیچاره کسی که زر ندارد

وز معدن زر خبر ندارد

بیچاره دلی که ماند بی تو

طوطیست ولی شکر ندارد

دارد هنر و هزار دولت

افسوس که آن دگر ندارد

می گوید دست جام بخشش

«ما بدهیمش اگر ندارد»

بر وی ریزیم آب حیوان

گر آب بران جگر ندارد

بی برگانرا دهیم برگی

زان برگ که شاخ تر ندارد

آنها که زما خبر ندارند

گویند: «دعا اثر ندارد»

نزدیک آمد که دیده بخشیم

آن را که بما نظر ندارد

خاموش که مشکلات جانرا

جز دست خدای برندارد

***

697

دل بی لطف تو جان ندارد

جان بی تو سر جهان ندارد

عقل ارچه شگرف کدخداییست

بی خوان تو آب و نان ندارد

خورشید چو دید خاک کویت

هرگز سر آسمان ندارد

گلنار چو دید گلشن جان

زین پس سر بوستان ندارد

در دولت تو سیه گلیمی

گر سود کند زیان ندارد

بی ماه تو شب سیه گلیمست

این دارد و آن و آن ندارد

دارد زستارها هزاران

بی ماه چراغدان ندارد

بی گفت تو گوش نیست جان را

بی گوش تو جان زبان ندارد

وان جان غریب در تظلم

می نالد و ترجمان ندارد

لیکن رخ زرد او گواهست

و اشکی که غمش نهان ندارد

غماز شوم بود دم سرد

آن دم که دم خران ندارد

اصل دم سرد مهر جانست

کان را مه مهر جان ندارد

چون دل سبکش کند بهارت

صد گونه غمش گران ندارد

آن عشق جوان چو نوبهارت

جز پیران را جوان ندارد

تا چند نشان دهی؟! خمش کن

کان اصل نشان نشان ندارد

بگذار نشان چو شمس تبریز

آن شمس که او کران ندارد

***

698

آنکس که زتو نشان ندارد

گر خورشیدست آن ندارد

ما بر در و بام عشق حیران

آن بام که نردبان ندارد

دل چون چنگست و عشق زخمه

پس دل بچه دل فغان ندارد؟!

امروز فغان عاشقان را

بشنو که ترا زیان ندارد

هر ذره پر از فغان و ناله ست

اما چه کند؟! زبان ندارد

رقص است زبان ذره، زیرا

جز رقص دگر بیان ندارد

هر سو نگران تست دلها

وان سو که توی گمان ندارد

این عالم را کرانه ای هست

عشق من و تو کران ندارد

مانند خیال تو ندیدم

بوسه دهد و دهان ندارد

ماننده ی غمزه ات ندیدم

تیر اندازد کمان ندارد

دادی کمری که بر میان بند

طفل دل من میان ندارد

گفتی که بسوی ما روان شو

بی لطف تو جان روان ندارد

***

699

بیچاره کسی که می ندارد

غوره بسلف همی فشارد

بیچاره زمین که شوره باشد

وین ابر کرم برو نبارد

باری، دلمن صبوح مستست

وام شب دوش می گزارد

گفتم بصبوح خفتگانرا

پامزد ویم که سر برارد

امروز گریخت شرم از من

او بر کف مست کی نگارد؟!

ساقیست گرفته گوشم امروز

یک لحظه مرا نمی گذارد

جام چو عصاش اژدها شد

بر قبطی عقل می گمارد

خاموش و ببین که خم مستان

چون جام شریف می سپارد!

***

700

آن خواجه ی خوش لقا چه دارد؟!

آیینه اش از صفا چه دارد؟!

هان، تا نروی تو در جوالش

رختش بطلب که تا چه دارد؟!

اندر سخنش کشان و بو گیر

کز بوی می بقا چه دارد؟!

در گلشن ذوق او فرورو

کز نرگس و لاله ها چه دارد؟!

هر چند کز انبیا بلافید

از گوهر انبیا چه دارد؟!

گرچه صلوات می فرستند

از صفوت مصطفی چه دارد؟!

یا سایه ی خود برو مینداز

کو خود چه کس است؟! یا چه دارد؟!

در ساقی خویش چنگ درزن

مندیش که آن سه تا چه دارد

عمری پی زید و عمرو بردی

زین پس بنگر خدا چه دارد

از سرمجموع اصل مگذر

کین اصل جدا جدا چه دارد

این کاه سخن دگر مپیما

بندیش که کهربا چه دارد

***

701

آن خواجه ی خوش لقا چه دارد؟!

بازار مرا بها چه دارد؟!

او عشوه دهد، ازو تو مشنو

رختش بطلب که تا چه دارد؟!

نقدش برکش ببین که چندست

در نقد دگر دغا چه دارد؟!

گر دست و ترازوی نداری

تا برکشی کز صفا چه دارد

اندر سخنش کشان و بو گیر

کز بوی می بقا چه دارد؟!

شاد آنکه بجست جان خود را

کز حالت مرتضا چه دارد؟!

در خویش زاولیا چه بیند؟!

وز لذت انبیا چه دارد؟!

گفتم بقلندری که: «بنگر

کان چرخ که شد دو تا چه دارد»

گفتا که: «فراغتیست ما را

کو خود چه کس است یا چه دارد»

مستم زخدا و سخت مستم

سبحان الله خدا چه دارد؟!

از رحمت شمس دین تبریز

هر سینه جدا جدا چه دارد؟!

***

702

پرکندگی از نفاق خیزد

پیروزی از اتفاق خیزد

تو ناز کنی و یار تو ناز

چون ناز دو شد طلاق خیزد

ور زانکه نیاز پیش آری

صد وصلت و صد عناق خیزد

از ناز شود ولایتی تنگ

در دل سفر عراق خیزد

تو خون تکبر ار نریزی

خون جوش کند، خناق خیزد

رو دردی ناز را بپالا

زیرا طرب از رواق خیزد

یار آن طلبد که ذوق یابد

زیرا طلب از مذاق خیزد

یارست، نه چوب، مشکن او را

چون برشکنی طراق خیزد

این بانگ طراق، چوب ما را

دانیم که از فراق خیزد

***

703

آنکس که زجان خود نترسد

از کشتن نیک و بد نترسد

وانکس، که بدید حسن یوسف

از حاسد و از حسد نترسد

آنکس که هوای شاه دارد

از لشکر بی عدد نترسد

آخر حیوان زذوق صحبت

از جفته و از لگد نترسد

آنکس که سعادت ازل دید

از عاقبت ابد نترسد

چون کوه احد دلی بباید

تا او زجز احد نترسد

مرغی که زدام نفس خود رست

هر جای که برپرد نترسد

هر جای که هست گنج گنجست

کشته ی احد از لحد نترسد

هر جانوری کز اصل آبست

گر غرقه شود عمد نترسد

هر تن که سرشته ی بهشتست

بر دوزخ برزند نترسد

وان را که مدد از اندرونست

زین عالم بی مدد نترسد

از ابلهیست نی شجاعت

گر جاهل از خرد نترسد

خود سر نبدست آن خسی را

کز عشق تو پا کشد نترسد

این مایه ی لعنتست کابله

دلهای شهان خلد نترسد

هم پرده ی خویش می درد کو

پرده ی من و تو درد نترسد

پازهر چو نیستش چرا او

زهر دنیا خورد نترسد؟!

در حضرت آنچنان رقیبی

در شاهد بنگرد نترسد

زنهار، بسر برو بدان ره

کانجا دلت از رصد نترسد

صراف کمین درست و آن دزد

از کیسه درم برد نترسد

آنجا گرگان همه شبانند

آنجا مردی زصد نترسد

آنجا من و تو و او نباشد

چون وام زخود ستد نترسد

هرگز دل تو زتو نرنجد

هرگز ذقنت زخد نترسد

گلشن زبهار و باغ و سوسن

وز سرو لطیف قد نترسد

چون گل بشکفت و روی خود دید

زان پس زقبول و رد نترسد

بس کن هر چند تا قیامت

این بحر گهر دهد نترسد

***

704

آنجا که چو تو نگار باشد

سالوس و حفاظ عار باشد

سالوس و حیل کنار گیرد

چون رحمت بی کنار باشد

بوسی بدغا ربودم از تو

ای دوست، دغا سه بار باشد

امروز وفا کن آن سوم را

امروز یکی هزار باشد

من جوی و تو آب و بوسه ی آب

هم بر لب جویبار باشد

از بوسه ی آب بر لب جوی

اشکوفه و سبزه زار باشد

از سبزه چه کم شود که سبزه

در دیده ی خیره خار باشد

موسی زعصا چرا گریزد

گر بر فرعون مار باشد؟!

بر فرعونان که نیل خون گشت

بر مؤمن خوش گوار باشد

هرگز نرمد خلیل زاتش

گر بر نمرود نار باشد

یعقوب کجا رمد زیوسف

گر بر پسرانش بار باشد؟!

آن باد بهار جان باغست

بر شوره اگر غبار باشد

زان باغ درخت برگ یابد

اشکوفه برو سوار باشد

احمد چو تراست پس زبوجهل

عشقا، سزدت که عار باشد

این را بردست و آن بدین مات

کار دنیا قمار باشد

آنکس که زبخت خود گریزد

بگریخته شرمسار باشد

هین، دام منه بصید خرگوش

تا شیر ترا شکار باشد

ای دل، زعبیر عشق کم گوی

خود بو برد آنکه یار باشد

***

705

ای کز تو همه، جفا وفا شد

آن عهد و وفای تو کجا شد؟

با روی تو سور شد عزاها

بی روی تو سورها عزا شد

شد بی قدمت سرا خرابه

باز از تو خرابها سرا شد

از دعوت تو فنا شود هست

وز هجر تو هستها فنا شد

ای کشته مرا بجرم آنک

از من راضی بجان چرا شد

آن تخم عطای تست در جان

کو را کف دست با سخا شد

اعنات مهیجست جانرا

ور نی زچه روی جان گدا شد؟

گر عاشق داد نیست جودت

پس جان زچه عاشق دعا شد؟

زد پرتو ساقییت بر ابر

کز عکس تو ابرها سقا شد

زد عکس صبوری تو بر کوه

تسکین زمین و متکا شد

زد عکس بلندی تو بر چرخ

معنی تو صورت سما شد

از حسن تو خاک هم خبر یافت

شد یوسف خوب و دلربا شد

از گفت بدار چنگ کز وی

بی گفت تو فهم بانوا شد

***

706

روزم بعیادت شب آمد

جانم بزیارت لب آمد

از بس که شنید یا ربم چرخ

از یا رب من بیا رب آمد

یار آمد و جام باده بر کف

زان می که خلاف مذهب آمد

هر بار زجرعه مست بودم

این بار قدح لبالب آمد

عالم بخمار اوست معجب

پس وی چه عجب که معجب آمد؟!

بر هر فلکی که ماه او تافت

خورشید کمینه کوکب آمد

گویی مه نو سواره دیدش

کز عشق چو نعل مرکب آمد

این بس نبود شرف جهان را

کو روح و جهان چو قالب آمد؟!

شاد آن دل روشنی که بیند

دل را که چه سان مقرب آمد!

از پرتو دل جهان پرگل

زیبا و خوش و مؤدب آمد

هر میوه بوقت خویش سر کرد

هر فصل چه سان مرتب آمد!

بس کن که بپیش ناطق کل

گویای خمش مهذب آمد

بس کن که عروس جان زجلوه

با نامحرم معذب آمد

من بس نکنم که بی دلان را

این کلبشکر مجرب آمد

من بس نکنم بکوری آنک

اندر ره دین مذبذب آمد

خامش که بگفت حاجتی نیست

چون جذب «فرغت فانصب» آمد

خود گفتن بنده جذب حقست

کز بنده ببنده اقرب آمد

***

707

آن یوسف خوش عذار آمد

وان عیسی روزگار آمد

وان سنجق صد هزار نصرت

بر موکب نوبهار آمد

ای کار تو مرده زنده کردن

برخیز که روز کار آمد

شیری که بصید شیر گیرد

سرمست بمرغزار آمد

دی رفت و پریر، نقد بستان

کان نقده ی خوش عیار آمد

این شهر امروز چون بهشتست

می گوید: «شهریار آمد»

می زن دهلی که روز عیدست

می کن طربی که یار آمد

ماهی از غیب سر برون کرد

کین مه بر او غبار آمد

از خوبی آن قرار جانها

عالم همه بی قرار آمد

هین، دامن عشق برگشایید

کز چرخ نهم نثار آمد

ای مرغ غریب پر بریده

بر جای دو پر چهار آمد

هان، ای دل بسته سینه، بگشا

کان گم شده در کنار آمد

ای پای، بیا و پای می کوب

کان سرده نامدار آمد

از پیر مگو که او جوان شد

وز پار مگو که پار آمد

گفتی: «با شه چه عذر گویم؟»

خود شاه باعتذار آمد

گفتی که: «کجا رهم زدستش؟!»

دستش همه دستیار آمد

ناری دیدی و نور آمد

خونی دیدی عقار آمد

آنکس که زبخت خود گریزد

بگریخته شرمسار آمد

خامش کن و لطفهاش مشمر

لطفیست که بی شمار آمد

***

708

برخیز، که ساقی اندر آمد

وان جان هزار دلبر آمد

آمد می ناب وز پی نقل

بادام و نبات و شکر آمد

آن جان و جهان رسید و از وی

صد جان و جهان مصور آمد

مشک آمد پیش طره ی او

کان طره زحسن بر سر آمد

زد حلقه ی مشک فام و می گفت:

«بگشای که بنده عنبر آمد»

از تابش لعل او چه گویم؟!

کز لعل و عقیق برتر آمد

زان سنبل ابروش حیاتم

با برگ و لطیف و اخضر آمد

در ده می خام و بین که ما را

در مجلس خام دیگر آمد

آن رایت سرخ کز نهیبش

اسپاه فرج مظفر آمد

هر کار که بسته گشت و مشکل

آن کار بدو میسر آمد

می ده که سر سخن ندارم

زیرا که سخن چو لنگر آمد

***

709

جان از سفر دراز آمد

بر خاک در تو باز آمد

در نقد وجود هر چه زر بود

از گنج عدم بگاز آمد

بی مهر تو هر که آسمان رفت

درهای فلک فراز آمد

بی آبی خویش جمله دیدند

هرک از تو نه سرفراز آمد

جان رفت که بی تو کار سازد

سوزید و نه کارساز آمد

اندر سفرش بشد حقیقت

کو، بی تو همه مجاز آمد

از گرد ره آمدست امروز

رحم آر که پر نیاز آمد

سر را زدریچه ای برون کن

تا بیند کان طراز آمد

تا نعره ی عاشقان برآید

کان قبله ی هر نماز آمد

از پیش تو رفت باز جانم

طبل تو شنید و باز آمد

ای اهل رباط، وارهیدیت

کز خط خوشش جواز آمد

آن چنگ طرب که بی نوا بود

رقصی، که کنون بساز آمد

از سلسله ی نیاز رستید

کان بند هزار ناز آمد

ترک خر کالبد بگویید

کان شاه براق تاز آمد

نور رخ شمس حق تبریز

عالم بگرفت و راز آمد

***

710

آن شعله ی نور می خرامد

وان فتنه ی حور می خرامد

شب جامه سپید کرد زیرا

کان ماه زدور می خرامد

مستان شبانه را بشارت

ساقی بسحور می خرامد

جانرا بمثال عود سوزیم

کان کان بلور می خرامد

آن فتنه نگر که بار دیگر

با صد شر و شور می خرامد

آن دشمن صبرهای عاشق

در خون صبور می خرامد

جانم بفدای آن سلیمان

کو جانب مور می خرامد

جز چهره ی عاشقان مبینید

کان شاه غیور می خرامد

در قالب خلق شمس تبریز

چون نفخه ی صور می خرامد

***

711

امروز نگار ما نیامد

آن دلبر و یار ما نیامد

آن گل که میان باغ جانست

امشب بکنار ما نیامد

صحرا گیریم همچو آهو

چون مشک تتار ما نیامد

ای رونق مطربان، همین گو

ک«ان رونق کار ما نیامد»

آرام مده تو نای و دف را

کارام و قرار ما نیامد

آن ساقی جان نگشت پیدا

درمان خمار ما نیامد

شمس تبریز! شرح فرما

چون فصل بهار ما نیامد

***

712

خوش باش، که هر که راز داند

داند که خوشی خوشی کشاند

شیرین چو شکر تو باش شاکر

شاکر هر دم شکر ستاند

شکر از شکرست آستین پر

تا بر سر شاکران فشاند

تلخش چو بنوشی و بخندی

در ذات تو تلخیی نماند

گویی که: «چگونه ام؟ خوشم من؟»

گویم: «ترشم» دلت بماند

گوید که: «نهان مکن ولیکن

در گوشم گو که کس نداند»

در گوش تو حلقه ی وفا نیست

گوش تو بگوشها رساند

***

713

ساقی! زان می که می چریدند

بفزای که یارکان رسیدند

مهمان بفزود، می بیفزا

زان خنب که اولیا چشیدند

زان می که زبوش جمله ابدال

در خلق پدید و ناپدیدند

ای ساقی خوب، شکرلله

کان روی نکوت را بدیدند

ای آتش رخت سوز، عشاق

در عشق تو رختها کشیدند

ای پرده فروکشیده، بنگر

کز عشق چه پردها دریدند

***

714

اول نظر ار چه سرسری بود

سرمایه و اصل دلبری بود

گر عشق وبال و کافری بود

آخر نه بروی آن پری بود؟!

آن جام شراب ارغوانی

وان آب حیات زندگانی

وان دیده ی بخت جاودانی

آخر نه بروی آن پری بود؟!

جمعیت جانهای خرم

در سایه ی آن دو زلف درهم

در مجلس و بزم شاه اعظم

آخر نه بروی آن پری بود؟!

از رنگ تو گشته ایم بی رنگ

زان سوی جهان هزار فرسنگ

آن دم که بماند جان ما دنگ

آخر نه بروی آن پری بود؟!

در عشق پدید شد سپاهی

در سایه ی چتر پادشاهی

افتاده دلم میان راهی

آخر نه بروی آن پری بود؟!

همچون مه نو زغم خمیدن

چون سایه برو و سر دویدن

از عالم دل ندا شنیدن

آخر نه بروی آن پری بود؟!

آن مه که بسوخت مشتری را

بشکست بتان آزری را

گر دل بگزید کافری را

آخر نه بروی آن پری بود؟!

گر هجده هزار عالم ای جان

پر گشت زقیل و قال ای جان

وان شعله ی نور حالم ای جان

آخر نه بروی آن پری بود؟!

گر داد طریق عشق دادیم

ور زان مه و آفتاب شادیم

ور دیده ی نو درو گشادیم

آخر نه بروی آن پری بود؟!

آن دم که زننگ خویش رستیم

وان می که زبوش بود مستیم

وان ساغرها که درشکستیم

آخر نه بروی آن پری بود؟!

باغی که حیات گشت وصلش

خوشتر زبهار و چار فصلش

شمس تبریز! اصل اصلش

آخر نه بروی آن پری بود؟!

***

715

اول نظر ار چه سرسری بود

سرمایه و اصل دلبری بود

گر عشق وبال و کافری بود

آخر نه بروی آن پری بود؟!

زان رنگ تو گشته ایم بی رنگ

زانسوی خرد هزار فرسنگ

گر روم گزید جان اگر زنگ

آخر نه بروی آن پری بود؟!

رو کرده بچتر پادشاهی

وز نور مشارقش سپاهی

گر یاوه شد او زشاه راهی

آخر نه بروی آن پری بود؟!

همچون مه بی پری پریدن

چون سایه برو و سر دویدن

چون سرو زبادها خمیدن

آخر نه بروی آن پری بود؟!

زان مه که نواخت مشتری را

جان داد بتان آزری را

گر سهو فتاد سامری را

آخر نه بروی آن پری بود؟!

گر هجده هزار عالم ای جان

پر گشت زقال و قالم ای جان

گر حالم و گر محالم ای جان

آخر نه بروی آن پری بود؟!

چون ماه نزار گشته شادیم

کندر پی آفتاب رادیم

ور هم بخسوف درفتادیم

آخر نه بروی آن پری بود؟!

ناموس شکسته ایم و مستیم

صد توبه و عهد را شکستیم

ور دست و ترنج را بخستیم

آخر نه بروی آن پری بود؟!

زان جام شراب ارغوانی

زان چشمه ی آب زندگانی

گر داد فضولیی نشانی

آخر نه بروی آن پری بود؟!

فصلی بجز این چهار فصلش

نی فصل ربیع و اصل اصلش

گر لاف زدیم ما زوصلش

آخر نه بروی آن پری بود؟!

خاموش که گفتنی نتان گفت

رازش باید زراه جان گفت

ور مست شد این دل و نشان گفت

آخر نه بروی آن پری بود؟!

***

716

دیر آمده ای، سفر مکن زود

ای مایه ی هر مراد و هر سود

ای زاتش عزم رفتن تو

از بینیها برآمده دود

هر عود تلف شود زآتش

در آتش تست عید هر عود

اومید تو هر دمی بگوید:

«دستت گیرم بفضل خود زود»

اما تو مگو که: «جهد و کوشش

سودم نکند که بودنی بود»

معزول مکن تو قدرتم را

من بسته نیم چو تار در پود

هر لحظه بکاهمت چو خواهم

وز فضل توانمت بیفزود

بر بند دهان زگفت و سر نه

در سجده ی دوست کوست مسجود

***

717

انکس که ببندگیت آید

با او تو چنین کنی نشاید

ای روی تو خوب و خوی تو خوش

چون تو گهری فلک نزاید

روی تو و خوی تو لطیفست

سر دل تو لطیف باید

آن شخص که مردنیست فردا

امروز چرا جفا نماید؟!

چیزی که بخود نمی پسندد

آن بر دگری چه آزماید؟!

از خشم مخای هیچ کس را

تا خشم خدا ترا نخاید

برخیز زقصد خون خلقان

تا بر سر تو فرونیاید

آنگاه قضا زتو بگردد

کان وسوسه در دلت نیاید

ای گفته که مردم، این چه مردیست؟!

کابلیس ترا چنین بگاید

***

718

آخر گهر وفا ببارید

آخر سر عاشقان بخارید

ما خاک شما شدیم، در خاک

تخم ستم و جفا مکارید

بر مظلومان راه هجران

این ظلم دگر روا مدارید

ای زهره ییان، ببام این مه

بر پرده ی زیر و بم بزارید

یا نیز شما زدرد دوری

همچون من خسته دل فکارید

محروم نماند کس ازین در

ما را بکسی نمی شمارید؟

آن درد که کوه ازو چو ذرست

بر ذره گکی چه می گمارید؟!

ای قوم که شیرگیر بودیت

آن آهو را کنون شکارید

زان نرگس مست شیرگیرش

بی خمر وصال، در خمارید

زان دلبر گلعذار اکنون

بس بی دل و زعفران عذارید

با این همه گنج نیست بی رنج

بر صبر و وفا قدم فشارید

مردانه و مردرنگ باشید

گر در ره عشق مرد کارید

چون عاشق را هزار جانست

بی صرفه و ترس جان سپارید

جان کم ناید، زجان مترسید

کندر پی جان کامکارید

عشقست حریف حیله آموز

گرد از دغل و حیل برآرید

در عشق حلال گشت حیله

در عشق رهین صد قمارید

حقست اگر زعشق آن سرو

با جمله ی گلرخان چو خارید

حقست اگر زعشق موسی

بر فرعونان نفس مارید

جان را سپر بلاش سازید

کندر کف عشق ذوالفقارید

در صبر و ثبات کوه قافید

چون کوه حلیم و باوقارید

چون بحر نهان بمظهر آید

ماننده ی موج بی قرارید

هنگام نثار و درفشانی

چون ابر بوقت نوبهارید

در تیر شهیت اگر شهیدیت

در پیش مهیت اگر غبارید

پاینده و تازه همچو سروید

چون شاخ بلند میوه دارید

زآسیب درخت او چو سیبید

چون سیب درخت سنگسارید

گر سنگ دلان زنندتان سنگ

با گوهر خویش یار غارید

چون دامن در پیش دوانید

گر همچو سجاف برکنارید

چون همسفرید با مه خویش

پیوسته چو چرخ در دوارید

هم عشق شما و هم شما عشق

با اشتر عشق هم مهارید

گر نقب زنست نفس و دزدست

آخر نه درین حصین حصارید؟!

از عشق خورید باده و نقل

گر مقبل و گر حلال خوارید

دیدیت که تان همی نگارد

دیگر چه خیال می نگارید؟!

اوتان بخود اختیار کردست

چه در پی جبر و اختیارید!؟

محکوم یک اختیار باشید

گر عاشق و اهل اعتبارید

خاموش کنم، اگر چه با من

در نطق و سکوت سازوارید

***

719

ای اهل صبوح، در چه کارید؟

شب می گذرد، روا مدارید

ماننده ی آفتاب رخشان

از جام صبوح سر برآرید

ای شب شمران، اگر شمارست

باری شب زلف او شمارید

زخمی که زدست وانمایید

گر پنجه ی شیر را شکارید

در خواب شوید، ای ملولان

وین خلوت را بما سپارید

می آید آن نگار امشب

چون منتظران آن نگارید

زان روی که شمس دین تبریز

داند که شما در انتظارید

***

720

از بهر چه در غم و زحیرید؟!

وقت سفرست، خر بگیرید

خیزید، روان شوید، یاران!

تا همچو روان صفا پذیرید

پران باشید در پی صید

آخر نه کم از کمان و تیرید

اندر حرکت نهانست روزی

گر محتشمید و گر فقیرید

در اول روز تازه زانید

که شب سوی غیب در مسیرید

***

721

هر سینه که سیمبر ندارد

شخصی باشد که سر ندارد

وانکس که زدام عشق دورست

مرغی باشد که پر ندارد

او را چه خبر بود زعالم؟!

کز باخبران خبر ندارد

او صید شود بتیر غمزه

کز عشق سر سپر ندارد

آن را که دلیر نیست در راه

خود پنداری جگر ندارد

در راه فکنده است دری

جز او که فکند برندارد

آنکس که نگشت گرد آن در

بس بی گهرست و فر ندارد

وقت سحرست، هین، بخسبید

زیرا شب ما سحر ندارد

***

722

ما مست شدیم و دل جدا شد

از ما بگریخت، تا کجا شد

چون دید که بند عقل بگسست

در حال، دلم گریزپا شد

او جای دگر نرفته باشد

او جانب خلوت خدا شد

در خانه مجو که او هواییست

او مرغ هواست و در هوا شد

او باز سپید پادشاهست

پرید بسوی پادشا شد

***

723

ساقی! برخیز کان مه آمد

بشتاب که سخت بیگه آمد

ترکانه بتاز، وقت تنگست

کان ترک خطا بخرگه آمد

در وهم نبود این سعادت

اقبال نگر که ناگه آمد

عاشق چو پیاله پر زخون بود

چون ساغر می بقهقه آمد

با چون تو مه آنک وقت دریافت

تعجیل نکرد، ابله آمد

از خرمن عشق هر کی بگریخت

کاهست بخرمن که آمد

بیگه شد و هر کی اوست مقبل

بگریخت زخود بدرگه آمد

اندر تبریز های و هوییست

آن را که زهجر با ره آمد

***

724

گرمابه ی دهر جان فزا بود

زیرا که درو پری ما بود

مر پریان را زحیرت او

هر گوشه مقال و ماجرا بود

عقلست چراغ ماجراها

آنجا هش و عقل از کجا بود؟!

در صرصر عشق عقل پشه ست

آنجا چه مجال عقلها بود؟!

از احمد پا کشید جبریل

از سدره سفر چو ماورا بود

گفتا که بسوزم ار بیایم

کان سو همه عشق بد ولا بود

تعظیم و مواصلت دو ضدند

در فسحت وصل آن هبا بود

آنجا لیلی شدست مجنون

زیرا که جنون هزار تا بود

آنجا حسنی نقاب بگشود

پیراهن حسنها قبا بود

یوسف در عشق بد زلیخا

نی زهره و چنگ و نی نوا بود

وان نافخ صور مانده بی روح

کانجا جز روح دوست لا بود

در بحر گریخت این مقالات

زیرا هنگام آشنا بود

***

725

کس با چو تو یار راز گوید؟!

یا قصه خویش بازگوید؟!

عاقل کردست با تو کوتاه

لیکن عاشق دراز گوید

از عشق تو در سجود افتد

سودای تو در نماز گوید

از ناز همه دروغ گویی

آنچ این دلم از نیاز گوید

من همچو ایازم و تو محمود

بشنو سخنی کایاز گوید

پیش تو کسی حدیث من گفت

گفتی تو که: «او مجاز گوید»

چون زر سخنان من شنیدی

گفتی: «بطریق گاز گوید»

***

726

شب رفت، حریفکان! کجائید؟

شب تا برود، شما بیایید

از لعل لبش شراب نوشید

وز خنده ی او شکر بخایید

چون روز شود بهوشیاران

زین باده نشانه وانمایید

در جیب شما چو دردمیدند

عیسی زایید اگر بزایید

بی هشت بهشت و هفت دوزخ

همچون مه چهارده برآیید

یکموی زهفت و هشت گر هست

این خلوت خاص را نشایید

مویی در چشم نیست اندک

زنهار، که سرمه ای بسایید

چون چشم زموی پاک گردد

در عشق چو چشم، پیشوایید

در عشق خدیو شمس تبریز

انصاف که بی شما شمایید

***

727

از دلبر ما نشان کی دارد؟

در خانه مهی نهان کی دارد؟

بی دیده جمال او کی بیند؟

بیرون زجهان، جهان کی دارد؟

آن تیر که جان شکار آنست

بنمای که آن کمان کی دارد؟

در هر طرفی یکی نگاریست

صوفی! تو نگر که آن کی دارد

این صورت خلق جمله نقش اند

هم جان داند که جان کی دارد

این جمله گدا و خوشه چین اند

آن دست گهرفشان کی دارد؟

قلاب شدند جمله عالم

آخر خبری زکان کی دارد؟

شادست زمان بشمس تبریز

آخر بنگر زمان کی دارد؟

***

728

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می کشد

غرق دریاییم و ما را موج دریا می کشد

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می دهیم

کان ملک ما را بشهد و قند و حلوا می کشد

خویش فربه می نماییم از پی قربان عید

کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می کشد

آن بلیس بی تبش مهلت همی خواهد ازو

مهلتی دادش که او را بعد فردا می کشد

همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه

درمدزد از وی گلو، گر می کشد تا می کشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان

عاشقان عشق را هم عشق و سودا می کشد

کشتگان نعره زنان «یا لیت قومی یعلمون»

خفیه صد جان میدهد دلدار و پیدا می کشد

از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین

کو ترا بر آسمان برمی کشد یا می کشد

روح ریحی می ستاند راح روحی می دهد

باز جان را می رهاند جغد غم را می کشد

آن گمان ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمان

کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می کشد

هر یکی عاشق چو منصورند، خود را می کشند

غیر عاشق وانما که خویش عمدا می کشد؟!

صد تقاضا می کند هر روز مردم را اجل

عاشق حق خویشتن را بی تقاضا می کشد

بس کنم، یا خود بگویم سر مرگ عاشقان

گرچه منکر خویش را از خشم و صفرا می کشد

شمس تبریزی برامد بر افق چون آفتاب

شمعهای اختران را بی محابا می کشد

***

729

اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند

اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند

اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح

هر یکی گو را بوحدت سالک میدان کند

اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست

هر که در کشتیش ناید غرقه ی طوفان کند

هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه ی فلک

هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند

نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی

بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند

خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار

بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند

هر که در آبی گریزد زامر او، آتش شود

هر که در آتش رود از بهر او ریحان کند

من برین، برهان بگویم زانک آن برهان من

گر همه شبهه ست او آن شبهه را برهان کند

چه نگری در دیو مردم؟! این نگر کو دم بدم

آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند

اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود

زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند

گرچه نامش فلسفی خود علت اولی نهد

علت آن فلسفی را از کرم درمان کند

گوهر آیینه ی کلست، با او دم مزن

کو ازین دم بشکند، چون بشکند تاوان کند

دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود

گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند

کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست

سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند

هر که نادان ساخت خود را پیش او، دانا شود

ور برو دانش فروشد غیرتش نادان کند

دام نان آمد ترا این دانش تقلید و ظن

صورت عین الیقین را علم القرآن کند

پس زنومیدی بود کان کور بر درها رود

داروی دیده نجوید، جمله ذکر نان کند

این سخن آبیست از دریای بی پایان عشق

تا جهان را آب بخشد، جسمها را جان کند

هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب

هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند؟!

گر بفقر و صدق پیش آیی براه عاشقان

شمس تبریزی ترا همصحبت مردان کند

***

730

اینک آن مرغان که ایشان بیضه ها زرین کنند

کره ی تند فلک را هر سحرگه زین کنند

چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود

چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند

ماهیانی کندرون جان هر یک یونسیست

گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند

دوزخ آشامان جنت بخش، روز رستخیز

حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند

از لطافت کوهها را در هوا رقصان کنند

وز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنند

جسمها را جان کنند و جان جاویدان کنند

سنگها را کان لعل و کفرها را دین کنند

از همه پیداترند و از همه پنهانترند

گر عیان خواهی بپیش چشم تو تعیین کنند

گر عیان خواهی زخاک پای ایشان سرمه ساز

زانک ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند

گر تو خاری همچو خار اندر طلب سر تیز باش

تا همه خار ترا همچون گل و نسرین کنند

گر مجال گفت بودی گفتنیها گفتمی

تا که ارواح و ملایک زاسمان تحسین کنند

***

731

پیش ازان کندر جهان باغ و می و انگور بود

از شراب لایزالی جان ما مخمور بود

ما ببغداد جهان جان انا الحق می زدیم

پیش ازان کین دار و گیر و نکته ی منصور بود

پیش ازان کین نفس کل در آب و گل معمار شد

در خرابات حقایق عیش ما معمور بود

جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب

از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود

ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن

تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور بود

جان فدای ساقیی کز راه جان در می رسد

تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور بود

ما دهانها باز مانده پیش آن ساقی کزو

خمرهای بی خمار و شهد بی زنبور بود

یا دهان ما بگیر، ای ساقی، ور نی فاش شد

آنچ در هفتم زمین چون گنجها گنجور بود

شهر تبریز! ار خبر داری بگو آن عهد را

آن زمان کی شمس دین بی شمس دین مشهور بود

***

732

دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود

درهم افتادیم، زیرا روز گیراگیر بود

عقل با تدبیر آمد در میان جوش ما

در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود؟!

در شکار بی دلان صد دیده ی جان دام بود

وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود

آهوی می تاخت آنجا بر مثال اژدها

بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود

دیدم آنجا پیرمردی، طرفه ی، روحانیی

چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود

دیدم آن آهو بناگه جانب آن پیر تاخت

چرخها از هم جدا شد، گوییا تزویر بود

کاسه ی خورشید و مه از عربده درهم شکست

چونک ساغرهای مستان نیک با توفیر بود

روح قدسی را بپرسیدم ازان احوال گفت:

«بی خودم من، می ندانم، فتنه ی آن پیر بود»

شمس تبریزی! تو دانی حالت مستان خویش

بی دل و دستم خداوندا، اگر تقصیر بود

***

733

ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد

مو بموی ما بدان سر جعفرطیار باد

ذرها بر آفتابت هر زمان برمی زنند

هر که این برخورد از تو از تو برخوردار باد

هر کجا یک تار مویت بر هوس سر می نهد

تار ما را پود باد و پود ما را تار باد

در بیابان غم از دوری دارالملک وصل

چند غم بردار بودستم؟ که غم بر دار باد

خار مسکینی که هر دم طعنه ی گل می کشد

خواجه ی گلزار باد و از حسد گل زار باد

گل پرستان چمن را دشمن مخفیست مار

این چمن بی مار باد و دشمنش بیمار باد

چونک غمخواری نباشد سخت دشوارست غم

همنشین غمخوار باد و بعد ازین غم خوار باد

***

734

مطربا، این پرده زن، کز ره زنان فریاد و داد

خاصه این ره زن که ما را اینچنین بر باد داد

مطربا، این ره زدن زان ره زنان آموختی

زانک از شاگرد آید شیوهای اوستاد

مطربا، رو بر عدم زن زانک هستی ره زنست

زانک هستی خایفست و هیچ خایف نیست شاد

می زن ای هستی ره هستان که جان انگاشتست

کندرین هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد

ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه

در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد

این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام

ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد؟!

هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ

دانک روزی می دوید از ابلهی سوی مراد

آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را

آتش اندر هست زن وندر تن هستی نژاد

قدحه ی و الموریاتش نیست الا سوز صبر

ضبحه ی و العادیاتش نیست جز جانهای راد

برد و ماندی هست آخر، تا کی ماند، کی برد

ورنه این شطرنج عالم چیست با جنگ و جهاد؟

گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو بظلم

چیست؟ فرزین گشته ام، گر کژروم باشد سداد

من پیاده رفته ام در راستی تا منتها

تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست داد

رخ بدو گوید که: «منزلهات ما را منزلیست

خطوتین ماست این جمله منازل تا معاد»

تن بصد منزل رود، دل می رود یک تک بحج

ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فواد

شاه گوید: «مر شما را از منست این باد و بود

گر نباشد سایه ی من بود جمله گشت باد

اسب را قیمت نماند، پیل چون پشه شود

خانها ویرانها گردد چو شهر قوم عاد»

اندرین شطرنج برد و ماند یکسان شد مرا

تا بدیدم کین هزاران لعب یک کس می نهاد

در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات

زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد

***

735

دوش آمد پیل ما را باز هندستان بیاد

پرده ی شب می درید او از جنون تا بامداد

دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود

ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد

بادها در جوش ازو و عقلها بیهوش ازو

جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد

بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود

بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد

در فلک افتاده زیشان صد هزاران غلغله

در سجود افتاده آنجا صد هزاران کیقباد

روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود

شب زاخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد

موج زد دریا، نشانی یافت زین شب آسمان

آن نشان را از تفاخر بر سر و رو می نهاد

هرچه ناسوتی زظلمت راهها را بسته بود

نور لاهوتی زرحمت بستها را می گشاد

کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار؟!

چون بماند برقرار آنکس که یابد این مراد؟!

عمر را از سر بگیرید، ای مسلمانان، که یار

نیستان را هست کرد و عاشقان را داد داد

یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت

زانکه هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد

جوش دریای عنایت ای مسلمانان، شکست

طمطراق اجتهاد و بارنامه ی اعتقاد

آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفیست

هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد

***

736

گر یکی شاخی شکستم من زگلزاری چه شد؟!

ور زسرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد؟!

گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک؟!

ور زطراری ربودم رخت طراری چه شد؟!

ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست؟!

ور یکی دانه برون آمد زانباری چه شد؟!

ای فلک تا چند ازین دستان و مکاری تو؟!

گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری چه شد؟!

گوییم: «از سر او ناگفتنیها گفته ای»

چند گویی؟! چند گویی؟! گفته ام آری، چه شد؟!

گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت

تو نه معشوقی نه عاشق مر ترا باری، چه شد؟!

از لب لعلش چه کم شد گر لبش لطفی نمود؟!

ور زعیسی عافیت یابید بیماری چه شد؟!

گر براتست امشب و هر کس براتی یافتند

بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری چه شد؟!

شمس تبریزی؟! اگر من از جنون عشق تو

برشکستم عاشقانرا کار و بازاری چه شد؟!

***

737

نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد

گریهای جمله عالم در وصالش خنده شد

یاد آنکس کن که چون خوبی او رویی نمود

حسنهای جمله عالم حسن او را بنده شد

جمله آب زندگانی زیر تختش می رود

هر کی خورد از آب جویش تا ابد پاینده شد

یکشبی خورشید پایه ی تخت او را بوسه داد

لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد

زندگی عاشقانش جمله در افکندگیست

خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده شد

آهوان را بوی مشک از طره اش بر ناف زد

تا مشام شیر صید مرجها غرنده شد

بال و پر وهم عاشق زاتش دل چون بسوخت

همچو خورشید و قمر بی بال و پر پرنده شد

ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت

برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد

***

738

مطربم سرمست شد، انگشت بر رق می زند

پرده ی عشاق را از دل برونق می زند

رخت بربندید ای یاران، که سلطان دو کون

ایستاده بر فراز عرش سنجق می زند

اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش

یحیی و داود و یوسف خوش معلق می زند

عیسی و موسی که باشد؟ چاوشان درگهش

جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می زند

جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او

تیغ را بر حلق اسمعیل و اسحق می زند

احمدش گوید که: «واشوقا لقا اخواننا»

در هوای عشق او صدیق صدق می زند

لیلی و مجنون بفاقه آه حسرت می خورند

خسرو و شیرین بعشرت جام راوق می زند

شمس تبریز ایستاده مست، در دستش کمان

تیر زهرآلود را بر جان احمق می زند

رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او

او چو حیدر گردن هشام و اربق می زند

کیست آنکس کو چنین مردی کند اندر جهان؟

شمس تبریزی که ماه بدر را شق می زند

هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد

روح او مقبول حضرت شد انا الحق می زند

ای حسام الدین، تو بنویس مدح آن سلطان عشق

گرچه منکر در هوای عشق او دق می زند

منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد

از حسد همچون سگان از دور بقبق می زند

***

739

قند بگشا ای صنم، تا عیش را شیرین کند

هین، که آمد دود غم تا خلق را غمگین کند

ای تو رنگ عافیت، زیرا که ماه از خاصیت

سنگها را لعل سازد میوه را رنگین کند

پرده بردار ای قمر، پنهان مکن تنگ شکر

تا بر سیمین تو احوال ما زرین کند

عشق تو حیران کند، دیدار تو خندان کند

زانک دریا آن کند، زیرا که گوهر این کند

از میان دل صبوحی کافتابت تیغ زد

گردن جان را بزن گر چرخ را تمکین کند

چشم تو در چشمها ریزد شرابی کز صفا

زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین کند

گر شبی خلوت کنی گویم من اندر گوش تو

لطفهایی را که با ما شه صلاح الدین کند

***

740

مشک و عنبر گر زمشک زلف یارم بو کند

بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند

کافر و مؤمن گر از خوی خوشش واقف شوند

خوی از خود واکند در حین و خو با او کند

آفتابی ناگهان از روی او تابان شود

پردها را بردرد وین کار را یکسو کند

چنگ تنها را بدست روحها زان داد حق

تا بیان سر حق لایزالی او کند

تارهای خشم و عشق و حقد و حاجت می زند

تا زهر یک بانگ دیگر در حوادث رو کند

شاد با چنگ تنی کز دست جان حق بستدش

بر کنار خود نهاد و ساز آنرا هو کند

اوستاد چنگها آن چنگ باشد در جهان

وای آن چنگی که با آن چنگ حق پهلو کند

باز هم در چنگ حق تاریست بس پنهان و خوش

کو بناگه وصف آن دو نرگس جادو کند

نرگسان مست شمس الدین تبریزی که هست

چشم آهو تا شکار شیر آن آهو کند

***

741

پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند

خون بدان شد دل که طالب خون دلرا بو کند

چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم

کس نداند حالت من، ناله ی من او کند

ای بهر سویی دویده کار تو یکسو نشد

آنک در شش سو نگنجد کار او یکسو کند

شیر آهو می دراند شیر ما بس نادرست

نقش آهو را بگیرد، دردمد آهو کند

باطنت را لاله سازد ظاهرت را ارغوان

یک دمت سازد قزلبک یکدمت صارو کند

موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود

آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو کند

خوش قمررویی کزین غم می گدازد چون هلال

خوش شکرخویی که با آن شکرستان خو کند

آهنی کو موم شد بهر قبول مهر عشق

خاک را عنبر کند او سنگ را لولو کند

دل کباب و خون دیده پیش کش پیشش برم

گر تقاضای شراب و یخنی و طزغو کند

لکلک آن حق شناسد ملک را لکلک کند

فاخته محجوب باشد لاجرم کوکو کند

آب و روغن کم کن و خامش چو روغن می گداز

خرم آن کندر غم آن روی، تن چون مو کند

***

742

عشق عاشق را زغیرت نیک دشمن رو کند

چونک رد خلق کردش عشق رو با او کند

کانک شاید خلق را، آنکس نشاید عشق را

زانک جان روسپی باشد که او صد شو کند

چون نشاید دیگران را، تا همه ردش کنند

شاه عشقش بعد از ان با خویش همزانو کند

زانک خلقش چون براند خو زخلقان واکند

باطن و ظاهر همه با عشق خوش خوخو کند

جان قبول خلق یابد خاطرش آنجا کشد

دل بمهر هر کسی دزدیده رو هر سو کند

چون ببیند عشق گوید: «زلف من سایه فکند»

وانگهی عاشق درین دم مشک و عنبر بو کند

مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ

تا که عاشق از ضرورت ترک این هر دو کند

گرچه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را

نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو کند

چونک از طفلی برون شد، چشم دانش برگشاد

بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند؟!

عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش

تا ترا شیرین زشهد خسروی دارو کند

تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستیی

از ورای هر دو عالم، کان ترا بی تو کند

***

743

آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود

چون رسیدش چشم بد؟ کز چشمها مستور بود

شادی شبهای ما کز مشک و عنبر پرده داشت

شادی آن صبحها کز یار پرکافور بود

از فراز عرش و کرسی بانگ تحسین می رسید

تا بپشت گاو و ماهی از رخش پرنور بود

هر طرف از حسن او بدلیلیی کاسد شده

ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور بود

دل بپیش روی او چون با یزید اندر مزید

جان دراویزان ززلفش شیوه ی منصور بود

شمع عشق افروز را یکبار دیگر اندرآر

کوری آنکس که او از عشرت ما دور بود

ساقیی با رطل آمد مر مرا از کار برد

تا زمستی من ندانستم که رشک حور بود

نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق

کین بدفترهای عشق اندر ازل مسطور بود

***

744

رو ترش کردی، مگر دی باده ات گیرا نبود؟

ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود؟

یا بقاصد رو ترش کردی زبیم چشم بد

بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود؟!

چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود

چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود

هین، مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن

آن مه نادر که او در خانه ی جوزا نبود

در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق

جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود

این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولیست

اندران دریای بی پایان بجز دریا نبود

یک زمان گرمی بکاری یک زمان سردی دران

جز بفرمان حق این گرما و این سرما نبود

هین، خمش کن در خموشی نعره می زن روح وار

تو کی دیدی زین خموشان کو بجان گویا نبود؟!

***

745

آمدم تا رونهم بر خاک پای یار خود

آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود

آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او

آمدم کاتش بیارم درزنم در خار خود

آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت

نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود

آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من

چشمهای سلسبیل از مهر آن عیار خود

خیز، ای عشق مجرد، مهر را از سر بگیر

مردم و خالی شدم زاقرار و از انکار خود

زانک بی صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود

بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود

من خمش کردم بظاهر، لیک دانی کز درون

گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود

در نگر در حال خاموشی برویم نیک نیک

تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود

این غزل کوتاه کردم، باقی این در دلست

گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود

ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش

چون چنین حیران شدی از عقل زیر کسار خود؟!

ای خمش، چونی ازین اندیشهای آتشین؟

می رسد اندیشها با لشکر جرار خود

وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت

کس نگوید راز دلرا با در و دیوار خود

تو مگر مردم نمی یابی که خامش کرده ای؟

هیچ کس را می نبینی محرم گفتار خود؟

تو مگر از عالم پاکی؟ نیامیزی بطبع؟

با سگان طبع کالودند از مردار خود

***

746

برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید

همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید

اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار

هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید

چون در آن دور مبارک برجها را می گذشت

سوی برج آتشین عاشقان خود رسید

در دلش یاد من آمد، هر طرف کرد التفات

مر مرا در هیچ صفی آن زمان آنجا ندید

موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد

هم نظر می کرد هر سو هم عنانرا می کشید

گفت نزدیکان خود را ک: «ان فلان غایب چراست؟»

آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید

آنک دیده هر شبش در سوختن مانند شمع

آنک هر صبحی که آمد نالهای او شنید

آنک آتشهای عالم زاتش او کاغ کرد

تا فسون می خواند عشق و بر دل او می دمید

آن یکی خاکی کچون مهتاب بر وی تافتیم

همچو مهتاب از ثری سوی ثریا می دوید

انک چون جرجیس اندر امتحان عشق ما

گشت او صد بار زنده کشته شد صد ره شهید

انک حامل شد عدم از آفرینش، بخت نیک

ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید

***

747

ای طربناکان، زمطرب التماس می کنید

سوی عشرتها روید و میل بانگ نی کنید

شه سوار اسب شادیها شوید ای مقبلان

اسب غم را در قدمهای طربها پی کنید

زان می صافی زخم وحدتش ای باخودان

عقل و هوش و عاقبت بینی همه لاشی کنید

نوبهاری هست با صد رنگ گلزار و چمن

ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی کنید

کشتگان خواهید دیدن سر بریده جوق جوق

ایها العشاق، مرتدید اگر هی هی کنید

سوی چینست آن بت چینی که طالب گشته اید

این چه عقلست این که هر دم قصد راه ری کنید؟!

در خرابات بقا اندر سماع گوش جان

ترک تکرار حروف ابجد و حطی کنید

از شراب صرف باقی کاسه ی سر پر کنید

فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی کنید

از صفات باخودی بیرون شوید ای عاشقان

خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید

با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان

جان فدا دارید و تن قربان زبهر وی کنید

***

748

فخر جمله ساقیانی، ساغرت در کار باد

چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد

ای زنوشانوش بزمت هوشها بیهوش باد

وی زجوشاجوش عشقت عقل بی دستار باد

چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد

یوسف مصری همیشه شورش بازار باد

ساقیا، از دست تو بس دستها از دست شد

مست تو از دست تو پیوسته برخوردار باد

مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد

باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار باد

شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما

جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد

سرکشیم و سرخوشیم و یکدگر را می کشیم

این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد

***

749

مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد

ای مسلمانان، زدست مست دلبر داد داد

دی دلمن می جهید و هر دو چشمم می پرید

گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد

بامدادان اندرین اندیشه بودم، ناگهان

عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد شاد

من که باشم؟! باد و خاک و آب و آتش مست اوست

آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و باد

عشق ازو آبستن ست و این چهار از عشق او

این جهان زین چارزاد و این چهار از عشق زاد

***

750

شاد شد جانم که چشمت وعده ی احسان نهاد

ساده دل مردی! که دل بر وعده ی مستان نهاد

چون حدیث بی دلان بشنید جان خوش دلم

جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد

برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را

کو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد

مشک گفتم زلف او را زین سخن بشکست زلف

هندوی زلفش شکسته رو بترکستان نهاد

من نیم سلطان ولیکن خاک پای او شدم

خاک پای خویشتن را او لقب سلطان نهاد

همچو گربه عطسه ی شیری، بدم از ابتدا

بس شدم زیر و زبر کو گربه در انبان نهاد

گفت: «ار تو زاده ی شیری نه ای گربه، برا

بر در انبان، شیر در انبان درون نتوان نهاد»

من چو انبان بردریدم گفت آن انبان مرا:

«چون توی را هر که گربه دید او بهتان نهاد»

شمس تبریزیست تابان از ورای هفت چرخ

لاجرم تاب نو آیین بر چهار ارکان نهاد

***

751

هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد

گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندر کشد

همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی

همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد

کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست

حاش لله کان رقم بر طایفه ی دیگر کشد

چون گشاید با گشادم، چون ببندد بسته ام

گوی میدان خود کی باشد تا زچوگان سر کشد؟!

همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد

همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر کشد

گویی: «آتش خوشتر آید مر ترا یا کوثرش:»

خوشترم آنست کان سلطان مرا خوشتر کشد

آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست

زین سببها ساخت تا بر دیدها چادر کشد

دوست را دشمن نماید، آب را آتش کند

مؤمنی را ناگهان در حلقه ی کافر کشد

سرخوشان و سرکشانرا عشق او بند و گشاست

سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد

برحذر باید بدن، گرچه حذر هم داد اوست

آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد

***

752

هم دلم ره می نماید هم دلم ره می زند

هم دلم قلاب و هم دل سکه ی شه می زند

هم دلم افغان کنان گوید که: «راه من زدند»

هم دل من راه عیاران ابله می زند

هم دلمن همچو شحنه طالب دزدان شده

هم دلمن همچو دزدان نیمشب ره می زند

گه چو حکم حق دلمن قصد سرها می کند

گه چو مرغ سر بریده الله الله می زند

***

753

هم لبان می فروشت باده را ارزان کند

هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند

هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو

زهر را تریاق سازد، کفر را ایمان کند

هر کرا در چشم آرد چشم او روشن شود

هر کرا از جان برآرد عرقه ی جانان کند

چونک بر کرسی برآید پادشاه روح او

چرخ را برهم دراند، عرش را لرزان کند

آنک از حاجت نظر دارد بکاسه ی هر کسی

لطف او برگیرد و همکاسه ی سلطان کند

***

754

می خرامد آفتاب خوب رویان، ره کنید

رویها را از جمال خوب او چون مه کنید

مردگان کهنه را رویش دو صد جان میدهد

عاشقان رفته را از روی او آگه کنید

از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او

هر زمانی می خورید و هر زمانی خه کنید

جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته اند

قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید

نک نشان روشنی در خیمها تابان شدست

گوش اسپان را بسوی خیمه و خرگه کنید

آستان خر گهش شد کهربای عاشقان

عاشقان! لاغر تن خود را چو برگ که کنید

در خمار چشم مستش چشمها روشن کنید

وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید

شاه جانها شمس تبریزیست و این دم آن اوست

رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه کنید

***

755

شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود

زانک شاهنشاه ما، هم شاه و هم درویش بود

شاه ما از پرده ی برجان چو خود را جلوه کرد

جان ما بی خویش شد زیرا که شه بی خویش بود

شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود

جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش بود

صاف او بی درد بود و راحتش بی درد بود

گلشن بی خار بود و نوش او بی نیش بود

یک صفت از لطف شه آنجا که پرده برگرفت

آب و آتش صلح کرد و گرگ دایه ی میش بود

جان مطلق شد زنورش صورتی کو جان نداشت

گشت قربان رهش آنکس که او بدکیش بود

نیست می گفتیم، اندر هست گفت: «آری بیا»

هست شد عالم ازو، موقوف یک آریش بود

***

756

علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود

گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود

بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه

علت ناصور تو گر زانک گرگ و دد شود

هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی

هر درخت تلخ و شیرین آنچ می ارزد شود

ای برادر، از رهی این یک سخن را گوش دار

هر نباتی این نیرزد آنک چون سر زد شود

از، هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود

کز خمیرش صورت حسن و جمال و خد شود

وانگه آن حسن و جمالان خرج گردد صد هزار

تا یکی را خود از آنها دولتی باشد، شود

نیکبختان در جهان بسیار آیند و روند

لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد شود

هر که او یک سجده کردش گرچه کردش از نفاق

در دو عالم عاقبت او خاصه ی ایزد شود

از جفاها یاد ماور، ای حریف باوفا

زانک یاد آن جفاها در ره تو سد شود

***

757

وصف آن مخدوم می کن گرچه می رنجد حسود

کین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود

گرچه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار

چون پی مست از خمار غمزه ی مستش چه سود؟!

مست آن می گر نه ی می دو پی دستار و دل

چونک دستار و دلت را غمزهای او ربود

گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو

زانک شاید نیست گشتن از برای آن وجود

نیم شب برخاستم، دل را ندیدم پیش او

گرد خانه جستم این دل را که او را خود چه بود

چون بجستم خانه خانه، یافتم بیچاره را

در یکی کنجی بناله، کی خدا، اندر سجود

گوش بنهادم که تا خود التماس وصل کیست

دیدمش کاندر پی زاری زبان را برگشود

کای نهان و آشکارا آشکارا پیش تو

این نهانم آتش است و آشکارم آه و دود

از برای آنک خوبانرا نجویی در شکست

صد هزاران جویها در جوی خوبی درفزود

می شمرد از شه نشانها لیک نامش می نگفت

در درون ظلمت شب اندران گفت و شنود

آنگهان زیر زبان می گفت یارم: «نام او

می نگویم، گرچه نامش هست خوش بوتر زعود

زانک در وهم من آید دزدگوشی از بشر

کو درین شب گوش می دارد حدیثم ای ودود

سخت می آید مرا نام خوشش پیش کسی

کو بعزت نشنود آن نام او را از جحود

ور بعزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا»

اندرین عاجز شدست او بی طریق و بی ورود

بانگ کردش هاتفی، تو نام آنکس یاد کن

غم مخور از هیچ کس در ذکر نامش، ای عنود

زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو

زود نام او بگو تا درگشاید زود زود

دل نمی یارست نامش گفتن و در بسته ماند

تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو نمود

با هزاران لابه ی هاتف همین تبریز گفت

گشت بی هوش و فتاد این دل شکستن تار و پود

چون شدم بیهوش آنگه نقش شد بر روی او

نام آن مخدوم شمس الدین در آن دریای جود

***

758

دلمن کار تو دارد، گل و گلنار تو دارد

چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد!

چه کند چرخ فلک را؟! چه کند عالم شک را؟!

چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد

بخدا دیو ملامت برهد روز قیامت

اگر او مهر تو دارد، اگر اقرار تو دارد

بخدا حور و فرشته، بدو صد نور سرشته

نبرد سر، نبرد جان، اگر انکار تو دارد

تو کیی؟ آنک زخاکی تو و من سازی و گویی:

«نه چنان ساختمت من که کس اسرار تو دارد»

زبلاهای معظم نخورد غم، نخورد غم

دل منصور حلاجی، که سر دار تو دارد

چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه

تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد

بمر ای خواجه زمانی، مگشا هیچ دکانی

تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد

تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی

نه کلید در روزی دل طرار تو دارد

بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی

همه وسواس و عقیله دل بیمار تو دارد

طمع روزی جان کن، سوی فردوس کشان کن

که زهر برگ و نباتش شکر انبار تو دارد

نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد

نه هران دست که خارد گل بی خار تو دارد

چو کدو پاک بشوید زکدو باده بروید

که سر و سینه ی پاکان می از آثار تو دارد

خمش ای بلبل جانها که غبارست زبانها

که دل و جان سخنها نظر یار تو دارد

بنما شمس حقایق! تو زتبریز مشارق

که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد

***

759

دلمن رای تو دارد، سر سودای تو دارد

رخ فرسوده ی زردم غم صفرای تو دارد

سر من مست جمالت، دلمن دام خیالت

گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

زتو هر هدیه که بردم بخیال تو سپردم

که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد

غلطم، گرچه خیالت بخیالات نماند

همه خوبی و ملاحت زعطاهای تو دارد

گل صد برگ بپیش تو فروریخت زخجلت

که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر

که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد

جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان

همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد

دل من تابه ی حلوا زبر آتش سودا

اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد؟!

هله چون دوست بدستی همه جا جای نشستی

خنک آن بی خبری کو خبر از جای تو دارد

اگرم در نگشایی زره بام درآیم

که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

بدو صد بام برآیم، بدو صد دام درآیم

چکنم؟ آهوی جانم سر صحرای تو دارد

خمش ای عاشق مجنون، بمگو شعر، و بخور خون

که جهان ذره بذره غم غوغای تو دارد

سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل

چو خیالش بتو آید که تقاضای تو دارد

***

760

خنک آنکس که چو ما شد، همه تسلیم و رضا شد

گرو عشق و جنون شد، گهر بحر صفا شد

مه و خورشید نظر شد، که ازو خاک چو زر شد

بکرم بحر گهر شد، بروش باد صبا شد

چو شه عشق کشیدش، زهمه خلق بریدش

نظر عشق گزیدش، همه حاجات روا شد

بسفر چون مه گردون بشب چارده پر شد

بنظرهای الهی بیکی لحظه کجا شد!

دل تو کرد چرایی ببرون زاخر قالب

وگر آن نیست بهر شب بچراگاه چرا شد؟

خنک آنگه که کند حق گنهت طاعت مطلق

خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد

سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش

زدرون قوت نورش مدد نور سما شد

***

761

چو سحرگاه زگلشن مه عیار برآمد

چه بسی نعره ی مستان که زگلزار برآمد!

زرخ ماه خصالش، زلطیفی وصالش

همه را بخت فزون شد، همه را کار برآمد

زدو صد روضه ی رضوان، زدو صد چشمه ی حیوان

دو هزاران گل خندان زدل خار برآمد

غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل

بکف شحنه ی وصلش بسر دار برآمد

زپس ظلم رسیده، همه امید بریده

مثل دولت تابان دل بیدار برآمد

تن و جان از پس پیری زوصالش چه جوان شد!

همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد!

چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید:

«که چه خورشید عجایب که زاسرار برآمد!»

***

762

بدرد مرده کفن را، بسر گور برآید

اگر آن مرده ی ما را زبت من خبر آید

چه کند مرده و زنده چو ازو یابد چیزی؟!

که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید

زملامت نگریزم که ملامت زتو آید

که زتلخی تو جان را همه طعم شکر آید

بخور آن را که رسیدت، مهل از بهر ذخیره

که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید

بنگر صنعت خوبش، بشنو وحی قلوبش

همگی نور نظر شو، همه ذوق از نظر آید

مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد

بگه آید وی و بیگه، نه همه در سحر آید

تو مراقب شو و آگه گه و بیگاه که ناگه

مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید

چو درین چشم درآید شود این چشم چو دریا

چو بدریا نگرد از همه آبش گهر آید

نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود

همه گویا همه جویا همگی جانور آید

تو چه دانی، تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟!

که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید

تو سخن گفتن بی لب، هله خو کن چو ترازو

که نماند لب و دندان چو زدنیا گذر آید

***

763

خنک آنکس که چو ما شد، همگی لطف و رضا شد

زجفا رست و زغصه، همه شادی و وفا شد

زطرب چون طربون شد، خرد از باده زبون شد

گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد

مه و خورشید نظر شد، که ازو خاک چو زر شد

بکرم بحر گهر شد بروش باد صبا شد

چو شه عشق کشیدش، زهمه خلق بریدش

نظر عشق گزیدش، همه حاجات روا شد

بسفر چون مه گردون بشب چارده پر شد

بنظرهای الهی بیکی لحظه کجا شد!

چو زمین بود فلک شد، همگی حسن و نمک شد

بشری بود ملک شد، مگسی بود هما شد

***

764

مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند

مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند

همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند

که همه شیوه ی می را دل خمار بداند

کف او خار نشاند، کف او گل شکفاند

همه گلهای نهانی زدل خار بداند

تو بهر روز بتدریج یکی چیز بدانی

تو برو چاکر او شو که بیکبار بداند

چو اسیری بگه حکم باقرار و گواهی

تن صوفی بگواهی دل اقرار بداند

***

765

هله، نومید نباشی که ترا یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟!

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا

زپس صبر ترا او بسر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصاب بخنجر چو سر میش ببرد

نهلد کشته ی خود را، کشد انگاه کشاند؟

چو دم میش نماند زدم خود کندش پر

تو ببینی دم یزدان بکجاهات رساند!

بمثل گفتم این را و اگر نه کرم او

نکشد هیچ کسی را و زکشتن برهاند

همگی ملک سلیمان بیکی مور ببخشد

بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش

بکی ماند؟! بکی ماند؟! بکی ماند؟! بکی ماند؟!

هله خاموش، که بی گفت ازین می همگان را

بچشاند، بچشاند، بچشاند، بچشاند

***

766

خضری، که عمر زآبت بکشد دراز گردد

در مرگ برخورنده ابدا فرازگردد

چو نظر کنی ببالا، سوی آسمان اعلا

دو هزار در زرحمت زبهشت بازگردد

چو فتاد سایه ی تو سوی مفسدان مجرم

همه جرمهای ایشان چله و نماز گردد

چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرد

دو هزار بولهب هم خوش و پرنیاز گردد

چو دو دست همچو بحرت بکرم گهرفشان شد

رخ چون زرم زر آرد که بگرد گاز گردد

کف تست کیمیایی لب بحر کبریایی

چه عجب که نیم حبه زکفت رکاز گردد

دو هزار جان و دیده زفزع عنان کشیده

چو صلای وصل آید گه ترک تاز گردد

همه زهر دین و دنیا زتو شهد و نوش آمد

غم و درد سینه سوزان زتو دلنواز گردد

همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند

که بگرد شیر آهو بصد احتراز گردد

در وصل چون ببستی و بلامکان نشستی

زکجا رسد گشایش چو دری فراز گردد؟!

خمش و سخن رها کن جز اله را تو لا کن

بفنا چو ساز گیری همه کارساز گردد

***

767

صنما، جفا رها کن، کرم این روا ندارد

بنگر بسوی دردی که زکس دوا ندارد

زفلک فتاد طشتم، بمحیط غرقه گشتم

بدرون بحر جز تو دلم آشنا ندارد

زصبا همی رسیدم خبری که می پزیدم

زغمت کنون دلمن خبر از صبا ندارد

برخان چون زر من، ببر چو سیم خامت

بزر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد

هله، ساقیا، سبکتر زدرون ببند آن در

تو بگو بهر کی آید که: «سر شما ندارد»

همه عمر اینچنین دم نبدست شاد و خرم

بحق وفای یاری که دلش وفا ندارد

به ازین چه شادمانی که تو جانی و جهانی؟!

چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد؟!

برویم مست امشب بوثاق آن شکرلب

چه زجامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد؟!

بچه رو زوصل دلبر همه خاک می شود زر؟

اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد

بچه چشمهای کودن شود از نگار روشن؟

اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد

هله، من خموش کردم برسان دعا و خدمت

چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد؟!

***

768

چمنی که جمله گلها بپناه او گریزد

که درو خزان نباشد، که درو گلی نریزد

شجری خوش و خرامان، بمیانه ی بیابان

که کسی بسایه ی او چو بخفت مست خیزد

فلکی چو آسمانها که بدوست قصد جانها

که زحل نیارد آنجا که بزهره برستیزد

گهری لطیف کانی بمکان لامکانی

بویست اشارت دل چو دو دیده اشک بیزد

***

769

چه توقفست زین پس؟! همه کاروان روان شد

نگرد شتر باشتر که بیا که ساربان شد

زچپ و زراست بنگر بقطارهای بی مر

پی روز همچو سایه بطریق آسمان شد

نه زلامکان رسیدی؟ همه چیز از آن کشیدی؟

دل تو چرا نداند بخوشی بلامکان شد؟!

همه روز لعب کردی، غم خانه خود نخوردی

سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد

تو بخند، خنده اولی که روان شوی بمولی

کرمش روا ندارد بکریم بدگمان شد

***

770

همه را بیازمودم، زتو خوشترم نیامد

چو فروشدم بدریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنبها گشادم، زهزار خم چشیدم

چو شراب سرکش تو بلب و سرم نیامد

چه عجب که در دلمن گل و یاسمن بخندد؟!

که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

زپیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم

چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد؟!

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر

بجهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم بگفت: «برپر زمسافران گردون»

چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد؟!

چو پرید سوی بامت زتنم کبوتر دل

بفغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل بهوا شدم چو بازان

چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد؟!

برو ای تن پریشان، تو و آن دل پشیمان

که زهر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

***

771

هله، عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند

دلتان بچرخ پرد چو بدن گران نماند

دل و جان بآب حکمت زغبارها بشویید

هله، تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند

نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست؟

جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند

عدم تو همچو مشرق، اجل تو همچو مغرب

سوی آسمان دیگر که بآسمان نماند

ره آسمان درونست، پر عشق را بجنبان

پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند

تو مبین جهان زبیرون که جهان درون دیده ست

چو دو دیده را ببستی زجهان، جهان نماند

دل تو مثال بامست و حواس ناودانها

تو زبام آب می خور که چو ناودان نماند

تو زلوح دل فروخوان بتمامی این غزل را

منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند

تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش

چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند

***

772

صنما، سپاه عشقت بحصار دل درآمد

بگذر بدین حوالی که جهان بهم برآمد

بدو چشم نرگسینت، بدو لعل شکرینت

بدو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد

بپلنگ عزت تو، بنهنگ غیرت تو

بخندنگ غمزه ی تو که هزار لشکر آمد

بحق دل لطیفی، خوش و مقبل و ظریفی

که برو وظیفه ی تو ابدا مقرر آمد

که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی

به خیال خانه ی تو شب و روز بتگر آمد

تو مپرس حال مجنون که زدست رفت لیلی

تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد

بجهانیان نماید تن مرده زنده کردن

چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر آمد

چه خوش است داغ عشقت! که زداغ عشق هر جان

زخراج و عشر و سخره ابدا محرر آمد

بسوار روح بنگر منگر بگرد قالب

که غبار از سواری حسن و منور آمد

زحجاب گل دلا تو بجهان نظاره ای کن

که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد

دو سه بیت ماند، باقی تو بگو که از تو خوشتر

که زابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد

***

773

سحری چو شاه خوبان بوثاق ما درآمد

بمثال ساقیان او بسبو و ساغر آمد

نه سبوی او بدیدم، نه زساغرش چشیدم

که هزار موج باده بدماغ من برآمد

بگشاد این دماغم پر و بال بی نهایت

که بآفتاب ماند که بماه و اختر آمد

بمبارکی و شادی چو جمال او بدیدم

زجمال او دو دیده زدو کون برتر آمد

***

774

بمیان دل خیال مه دلگشا درآمد

چو نه راه بود و نی در عجب! از کجا درآمد؟

بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند

چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد

دل آهنم چو آتش چه خوش است در منارش

نه که آینه شود خوش چو درو صفا درآمد؟!

بچه نوع شکر گویم؟ که شکرستان شکرم

زدر جفا برون شد، زدر وفا درآمد

همه جورها وفا شد، همه تیرگی صفا شد

صفت بشر فنا شد، صفت خدا درآمد

همه نقشها برون شد، همه بحر آب گون شد

همه کبریا برون شد، همه کبریا درآمد

همه خانها که آمد در آن بسوی دریا

چو فزود موج دریا همه خانها درآمد

همه خانها یکی شد، دو مبین بآب بنگر

که جدا نیند، اگر چه که جدا جدا درآمد

همه کوزها بیارید همه خنبها بشویید

که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد

***

775

هله، هش دار که در شهر دو سه طرارند

که بتدبیر کلاه از سر مه بردارند

دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند

که فلک را بیکی عربده در چرخ آرند

سر دهانند که تا سر ندهی سر ندهند

ساقیانند که انگور نمی افشارند

یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست

همچو چشم خوش او خیره کش و بیمارند

صورتی اند ولی دشمن صورتهااند

در جهانند ولی از دو جهان بیزارند

همچو شیران بدرانند و بلب می خندند

دشمن همدگرند و بحقیقت یارند

خرفروشانه یکی با دگری در جنگند

لیک چون وانگری متفق یک کارند

همچو خورشید همه روز نظر می بخشند

مثل ماه و ستاره همه شب سیارند

گر بکف خاک بگیرند زر سرخ شود

روز گندم دروند، ارچه بشب جو کارند

دلبرانند که دل برندهد بی برشان

سرورانند که بیرون زسر و دستارند

شکرانند که در معده نگردند ترش

شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند!

مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو

زانک این مردم دیگر همه مردم خوارند

بس کن و بیش مگو گرچه دهان پرسخنست

زانک این حرف و دم و قافیه هم اغیارند

***

776

عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند

خوش بهر قطره دو صد گوهر جان بردارند

همه از کار از آن روی معطل شده اند

چو از آن سر نگری موی بمو در کارند

گرچه بی دست و دهانند درختان چمن

لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند

صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند

شمعها یک صفتند ار بعدد بسیارند

نورهاشان بهم اندر شده بی حد و قیاس

چون برآید مه تو جمله بتو بسپارند

چشمهاشان همه وامانده در بحر محیط

لب فروبسته از آن موج که در سر دارند

ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری

که بلشکرگهشان مور نمی آزارند

هست اندر پس دل واقف ازین جاسوسی

کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند

بی کلیدیست کچون حلقه زدر بیرونند

ور نه هر جزو از آن نقده ی کل انبارند

این بدن تخت شه و چار طبایع پایش

تاجداران فلک تخت بتو نگذارند

شمس تبریز اگر تاج بقا می بخشد

دل و جان را تو بشارت ده اگر بیدارند

***

777

ای خدایی که چو حاجات بتو برگیرند

هر مرادی که بودشان همه در برگیرند

جان و دل را چو بپیک در تو بسپارند

جان باقی خوش شاد معطر گیرند

بندگانند ترا کز تو تویشان مقصود

پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند

ترک این شرب بگویند درین روزی چند

عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند

چون ستاره شب تاریک پی مه گردند

چو مه چارده رخسار منور گیرند

گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک

پدر و مادر روحانی دیگر گیرند

چون ببینند که تن لقمه ی گورست یقین

جان و دل زفت کنند و تن لاغر گیرند

بس کن، این لکلک گفتار رها کن پس ازین

تا سخنها همه از جان مطهر گیرند

***

778

از دلم صورت آن خوب ختن می نرود

چاشنی شکر او زدهن می نرود

بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مکن

گر برفت از دل تو از دلمن می نرود

بوالحسن گفت حسن را که ازین خانه برو

بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود

جان پروانه ی مسکین زپی شعله ی شمع

تا نسوزد پر و بالش زلگن می نرود

همه مرغان چمن هر طرفی می پرند

بلبل از واسطه ی گل زچمن می نرود

مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد

وز امید نظر دوست زتن می نرود

زن زشوهر ببرد چون بتو آسیب زند

مرد چون روی تو بیند سوی زن می نرود

جان منصور چو در عشق توش دار زدند

در رسن کرد سر خود زرسن می نرود

جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن

از پی تربیت تو زیمن می نرود

چون خیال شکن زلف تو در دل دارم

این شکسته دلم از عشق شکن می نرود

گر سبو بشکند آن آب سبو کی شکند؟!

جان عاشق بسوی گور و کفن می نرود

حیلها دانم و تلبیسک و کژبازیها

جان زشرم تو بتلبیس و بفن می نرود

***

779

همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد

همه شب دیده ی من بر فلک استاره شمرد

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید

خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد

چه شود گر زملاقات دوایی سازی

خسته ای را، که دل و دیده بدست تو سپرد؟!

نه، بیکبار نشاید در احسان بستن

صافی ار می ندهی کم زیکی جرعه ی درد؟!

همه انواع خوشی حق بیکی حجره نهاد

هیچ کس بی تو در آن حجره ره راست نبرد

گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین

آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد؟!

آستینم زگهرهای نهانی پر دار

آستینی که بسی اشک ازین دیده سترد

شحنه ی عشق چو افشرد کسی را شب تار

ماهت اندر بر سیمینش برحمت بفشرد

دل آواره اگر از کرمت بازآید

قصه ی شب بود و قرص مه و اشتر و کرد

این جمادات زآغاز نه آبی بودند؟!

سرد سیرست جهان، آمد و یک یک بفسرد

خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است

چون برون آید از جای ببینش همه ارد

مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار

تا وی اطلس بود آن سوی و درین جانب برد

***

780

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد

آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را بهزاران شیوه

هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دلمن که نکشید

وانچ در آتش کرد این دلمن عود نکرد

گفتم: «این بنده نه در عشق گرو کرد دلی؟!»

گفت دلبر که: «بلی کرد، ولی زود نکرد»

آه، دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر؟

آنچ پشه بدماغ و سر نمرود نکرد

گرچه آن لعل لبت عیسی رنجورانست

دل رنجور مرا چاره ی به بود نکرد

جانم از غمزه ی تیرافکن تو خسته نشد

زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد

نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است

در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد

هین، خمش باش که گنجیست غم یار ولیک

وصف آن گنج جزین روی زراندود نکرد

***

781

در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد

همچو سرو این تن من بی دل، جان برخیزد

من گمانم تو عیان، پیش تو من محو بهم

چون عیان جلوه کند چهره، گمان برخیزد

چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان

ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد

بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد

از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار

تا زگلزار و چمن رسم خزان برخیزد

پشت افلاک خمیدست ازین بار گران

زسبک روحی تو بار گران برخیزد

من چو از تیر توم بال و پرم ده، بپران

خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد

رمه خفتست و همی گردد گرگ از چپ و راست

سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد

هین خمش، دل پنهانست چو رگ زیر زبان

آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد

این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت

«بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد»

***

782

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد؟

خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد؟

خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ

زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد؟

خبرت هست که بلبل زسفر بازرسید؟

در سماع آمد و استاد همه مرغان شد؟

خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت

مژده ی نو بشنید از گل و دست افشان شد؟

خبرت هست که جان مست شد از جام بهار؟

سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد؟

خبرت هست که لاله رخ پرخون آمد؟

خبرت هست که گل خاصبک دیوان شد؟

خبرت هست زدزدی دی دیوانه

شحنه ی عدل بهار آمد او پنهان شد؟

بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان

تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد

شاهدان چمن ار پار قیامت کردند

هر یک امسال بزیبایی صد چندان شد

گلرخانی زعدم چرخ زنان آمده اند

کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد

ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده

غنچه طفل چو عیسی فطن و خط خوان شد

بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت

باز آن باد صبا باده ده بستان شد

نقشها بود پس پرده ی دل پنهانی

باغها آینه ی سر دل ایشان شد

آنچ بینی تو زدل جوی، زآیینه مجوی

آینه نقش شود لیک نتاند جان شد

مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند

کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد

باقیان در لحدند و همه جنبان شده اند

زانک زنده نتواند گرو زندان شد

گفت بس کن که من این را به ازین شرح کنم

من دهان بستم، کو آمد و پایندان شد

هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام

گر خلاصه زشما در کنف کتمان شد

***

783

ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند

باده ی عشق عمل کرد و همه افتادند

همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد

کله از سر بنهادند و کمر بگشادند

این همه عربده و تندی و ناسازی چیست؟!

نه همه همره و هم قافله و هم زادند؟

ساقیا، دست من و دامن تو، مخمورم

تو بده داد دل من، دگران بیدادند

من عمارت نپذیرم که خرابم کردی

ای خراب از می تو، هر کی درین بنیادند

ای خدا، رحم کن آنرا که مرا رحم نکرد

بصفات تو که در کشتن من استادند

بی خودم کن که از آن حالتم آزادیهاست

بنده ی آن نفرم کز خود خود آزادند

دختران دارم چون ماه پس پرده ی دل

ماه رویان سماوات مرا دامادند

دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند

خسروان فلک اندر پیشان فرهادند

چون همه باز نظر از جز شه دوخته اند

گرد مردار نگردند نه ایشان خادند

همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند

دل ندارند و عجب این که همه دلشادند

گر فقیرند همه شیردل و زر بخش اند

این فقیران تراشنده همه خرادند

خود از آنکس که تراشیده ترا، زو بتراش

دگران حیله گر و ظالم و بی فریادند

رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست

عاشقانند ترا، منتظر میعادند

تن زدم لیک دلم نعره زنان می گوید

«باده ی عشق تو خواهم که دگرها بادند»

شمس تبریز! بنور تو که ذرات وجود

همه در عشق تو موم اند اگر پولادند

***

784

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند

زیرکان از پی سرمایه ببازار شدند

عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی

عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند

سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو

فقها سوی مدارس پی تکرار شدند

همه از سلسله ی عشق تو دیوانه شدند

همه از نرگس مخمور تو خمار شدند

دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست

پر گشادند و همه جعفرطیار شدند

صدقات شه ما حصه ی درویشانست

عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند

ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم

سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند

تو که در سایه ی مخلوقی و او دیواریست

ور نه زاسیب اجل چون همه مردار شدند؟!

جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود؟!

جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند

همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند

مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند

***

785

ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند

و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند

ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز

آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند

چو مه از روزن هر خانه که اندر تابیم

از ضیا شب صفتان جمله ره در گیرند

ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست

چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند

آنک زین جرعه کشد جمله جهانش نکشد

مگر او را بگلیم از بر ما برگیرند

هر کی او گرم شد اینجا نشود غره ی کس

اگرش سردمزاجان همه در زر گیرند

در فروبند و بده باده که آن وقت رسید

زردرویان ترا که می احمر گیرند

بیکی دست می خالص ایمان نوشند

بیکی دست دگر پرچم کافر گیرند

آب ماییم بهر جا که بگردد چرخی

عود ماییم بهر سور که مجمر گیرند

پس این پرده ی ازرق صنمی مه روییست

که زنور رخش انجم همه زیور گیرند

زاحتراقات و زتربیع و نحوست برهند

اگر او را سحری گوشه ی چادر گیرند

تو دو رای و دو دلی و دل صاف آنها راست

که دل خود بهلند و دل دلبر گیرند

خمش ای عقل عطارد که درین مجلس عشق

حلقه ی زهره بیانت همه تسخر گیرند

***

786

آنک عکس رخ او راه ثریا بزند

گر ره قافله ی عقل زند تا بزند

آنک نقل و می او در ره صوفی نقدست

رسدش گر بنظر گردن فردا بزند

گر پراکنده دلی دامن دل گیر که دل

خیمه ی امن و امان بر سر غوغا بزند

عمری باید تا دیو ازو بگریزد

احمدی باید تا راه چلیپا بزند

در هر آن کنج دلی که غم تو معتکفست

نیمشب تابش خورشید بر آنجا بزند

عارفا، بهر سه نان دعوت جانرا مگذار

تا سنانت چو علی در صف هیجا بزند

زین گذر کن که رسیدست شهنشاه کرم

خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند

کف حاجت بگشا، جام الهی بستان

تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند

رخ و سیمای تو زان رونق و نوری گیرد

که کف شق قمر بر مه بالا بزند

بر سرت بر دود و عقل دهد مغز ترا

عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند

خواجه! بربند دو گوش و بگریز از سخنم

ورنه در رخت تو هم آتش یغما بزند

بگریز از من و از طالع شیرافکن من

کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند

هین، خمش باش که نور تو چو بر دلها زد

نور محسوس شود بر سر و بر پا بزند

***

787

آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند

وانچ عشق تو کند شورش محشر نکند

هر کی بیند رخ تو جانب گلشن نرود

هر کی داند لب تو قصه ی ساغر نکند

چون رسد طره ی تو مشک دگر دم نزند

چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند

مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت

که کسی را هوس ملکت سنجر نکند

تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست

جز که آهنگ دل خسته ی لاغر نکند

دل ویران که درو گنج هوای ابدیست

رخ عاشق زچه رو همچو رخ زر نکند

من ندانم، تو بگو، آه چه باشد آن چیز

که دلارام بیک غمزه میسر نکند؟!

توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن

هر کی بیند شکنش توبه ی دیگر نکند

قیمت فهم منست این، نبود قیمت عشق

جز که گوهر، صنما، قیمت گوهر نکند

یا رب، ار صبر نیابد زتو دل، زاتش عشق

تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند

گرچه با خاک برابر کند او قالب ما

خاک ما را بدو صد روح برابر نکند

***

788

آه کان طوطی دل بی شکرستان چه کند؟!

آه، کان بلبل جان بی گل و بستان چه کند؟!

آنک از نقد وصال تو بیک جو نرسید

چو گه عرض بود، بر سر میزان چه کند؟!

آنک بحر تو چو خاشاک بیکسوش افکند

چو بجویند ازو گوهر ایمان چه کند؟!

نقش گرمابه زگرمابه چه لذت یابد؟!

در تماشاگه جان صورت بی جان چه کند؟!

با بد و نیک بد و نیک، مرا کاری نیست

دل تشنه لب من در شب هجران چه کند؟!

دست و پا و پر و بال دلمن منتظرند

تا که عشقش چه کند، عشق جز احسان چه کند؟!

آنک او دست ندارد چه برد روز نثار؟!

وانک او پای ندارد، گه خیزان چه کند؟!

آنک بر پرده ی عشاق، دلش زنگله نیست

پرده ی زیر و عراقی و سپاهان چه کند؟!

آنک از باده ی جان گوش و سرش گرم نشد

سرد و افسرده میان صف مستان چه کند؟!

آنک چون شیر نجست از صفت گرگی خویش

چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند؟!

گرچه فرعون بدر ریش مرصع دارد

او حدیث چو در موسی عمران چه کند؟!

آنک او لقمه ی حرص است بطمع خامی

او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند؟!

بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو

بی دل جمع دو سه حرف پریشان چه کند؟!

شمس تبریز تویی، صبح شکرریز تویی

عاشق روز، بشب قبله ی پنهان چه کند؟!

***

789

از دلم صورت آن خوب ختن می نرود

چاشنی شکر او زدهن می نرود

بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مگیر

گر برفت از دل تو از دلمن می نرود

همه مرغان زچمن هر طرفی می پرند

بلبل بی دل یکدم زچمن می نرود

جان پروانه ی مسکین که مقیم لگنست

تن او تا بنسوزد زلگن می نرود

بوالحسن گفت حسن را که ازین خانه برو

بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود

رسن دوست چو در حلق دلم افتادست

لاجرم چنبر دل جز برسن می نرود

مرغ جان از قفص قالب من سیر شدست

وز امید نظر دوست زتن می نرود

***

790

واقف سرمد تا مدرسه ی عشق گشود

فرقیی مشکل چون عاشق و معشوق نبود

جز قیاس و دوران هست طرق، لیک شدست

بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود

اندرین صورت و آن صورت بس فکرت تیز

از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود

فرق گفتند بسی جامعشان راه ببست

رو بجامع چو نهادند دو صد فرق فزود

فکر محدود بد و جامع و فارق بی حد

آنچ محدود بد، آن محو شد از نامحدود

محو سکرست، پس محو بود صحو یقین

شمس عاقب بود ار چند بود ظل ممدود

این از آنست که یطوی بزبان لایحکی

زانک اثبات چنین نکته بود نفی وجود

این سخن فرع وجودست و حجابست زنفی

کشف چیزی بحجابش نبود جز مردود

نه زمردود گریزی نه زمقبول خلاص

بهل این را که نگنجد نه به بحث و نه سرود

تو پس این را بهلی لیک ترا آن نهلد

جان ازین قاعده نجهد بقیام و بقعود

جان قعود آرد آنش بکشد سوی قیام

جان قیام آرد آنش بکشد سوی سجود

این یگانه نه دوگانه ست که از وی برهی

بسلام و بتشهد نرهد جان زشهود

نه بتحریمه درآمد نه بتحلیله رود

نه بتکبیره ببست و نه سلامش بگشود

مگس روح درافتاد درین دوغ ابد

نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه جهود

هله، می گو که سخن پر زدن آن مگس است

پر زدن نیز نماند چو رود دوغ فرود

پر زدن نوع دگر باشد اگر نیز بود

رقص نادر بودت بر زبر چرخ کبود

***

791

این کبوتر بچه هم عزم هوا کرد و پرید

چون صفیری و ندایی زسوی غیب شنید

آن مراد همه عالم چه فرستاد رسول

که بیا جانب ما، چون نپرد جان مرید؟!

بپرد جانب بالا، چو چنان بال بیافت

بدرد جامه ی تن را، چو چنان نامه رسید

چه کمندست که پر می کشد این جانها را!

چه ره است آن ره پنهان که از آن راه کشید!

رحمتش نامه فرستاد که اینجا بازآ

که در آن تنگ قفص جان تو بسیار طپید

لیک در خانه ی بی در تو چو مرغی بی پر

این کند مرغ هوا چونک بچستی افتید

بی قراریش گشاید در رحمت آخر

بر در و سقف همی کوب پر، اینست کلید

تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن

که ره از دعوت ما گردد بر عقل بدید

هر چه بالا رود ار کهنه بود نو گردد

هر نوی کاید اینجا شود از دهر قدید

هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر

فی امان الله کانجا همه سودست و مزید

هله، خاموش، برو جانب ساقی وجود

که می پاک ویت داد درین جام پلید

***

792

هله، پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد

هله، پیوسته دل عشق زتو شادان باد

غم پرستی که ترا بیند و شادی نکند

همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان باد

چونک سرزیر شود توبه کند بازآید

نیک و بد نیک شود، دولت تو سلطان باد

نور احمد نهلد گبر و جهودی بجهان

سایه ی دولت او بر همگان تابان باد

گمرهان را زبیابان همه در راه آرد

مصطفی بر ره حق تا بابد رهبان باد

آن خیال خوش او مشعله ی دلها باد

وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان باد

کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر

دل چون شیشه ی ما هم قدح ایشان باد

شمس! تبریز تویی واقف اسرار رسول

نام شیرین تو هر گم شده را درمان باد

***

793

هست مستی که مرا جانب میخانه برد؟

جانب ساقی گل چهره ی دردانه برد؟

هست مستی که کشد گوش مرا یارانه؟

از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد

نعل آنست که بوسه گه او خاک بود

لعل آنست که سوی می و پیمانه برد

جان سپاریم، بدان باده ی جان دست نهیم

پیشتر زانک خردمان سوی افسانه برد

شاخ شاخست دل از رنگ سر زلف خوشش

تا چرا بند چنان موی سر شانه برد

***

794

هر کی از حلقه ی ما جای دگر بگریزد

همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد

زان خورد خون جگر عاشق، زیرا شیر است

شیردل کی بود آنکو زجگر بگریزد

دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر

طوطیی دید کسی کو زشکر بگریزد؟!

پشه باشد که بهر باد مخالف برود

دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد

هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند

صدر جنت بهلد، سوی سقر بگریزد

وانک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت

سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد

چون قضا گفت فلانی بسفر خواهد مرد

آنکس از بیم اجل سوی سفر بگریزد

بس کن و صید مکن آنک نیرزد بشکار

که خیال شب و شب، هم زسحر بگریزد

***

795

وقت آن شد که زخورشید ضیایی برسد

سوی زنگی شب از روم لوایی برسد

ببرهنه شده ی عشق قبایی بدهند

وز شکرخانه ی آن دوست نوایی برسد

این همه کاسه ی زرین زبر خوان فلک

بهر آنست که یک روز صلایی برسد

بره و خوشه ی گردون زبرای خورش است

تا زخرمنگه آن ماه عطایی برسد

عاشقانرا که جزین عشق غذایی دگرست

کاسه ی کدیه ی ایشان بابایی برسد

نوخرانی که رهیدند زبازار کهن

کهنه ی کاسد ایشان ببهایی برسد

مه پرستان که ستاره همه شب می شمرند

آخر این کوشش و اومید بجایی برسد

رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا

از وفا رست جفا هم بوفایی برسد

آنک دانست یقین مادر گلها خارست

همچو گل خندد چون خار جفایی برسد

خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات

تا بگوش دل ما طبل بقایی برسد

گر زیاران گل آلوده بریدی مگری

چون زگل دور شود آب، صفایی برسد

دل خود زین دودلان سرد کن و پاک بشوی

دل خم شسته شود چون بسقایی برسد

ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست

ناسزا گفت که تا جان بسزایی برسد

یار چون سنگدلان خانه ی ما را بشکست

تا که هر خانه شکسته بسرایی برسد

دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را

گسترد سایه ی دولت چو همایی برسد

***

796

وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد

مرده آن تن که بدو مژده ی جانی نرسد

سیه آن روز که بی نور جمالت گذرد

هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد

وای آن دل که زعشق تو در آتش نرود

همچو زر خرج شود هیچ بکانی نرسد

سخن عشق چو بی درد بود برندهد

جز بگوش هوس و جز بزبانی نرسد

مریم دل نشود حامل انوار مسیح

تا امانت زنهانی بنهانی نرسد

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز

از جهان تا نرود دل بجهانی نرسد

غفلت مرگ زد آنرا که چنان خشک شدست

از غم آنک ورا تره بنانی نرسد

این زمان جهد بکن تا ززمان بازرهی

پیش از آن دم که زمانی بزمانی نرسد

هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد

آب حیوان بلب هر حیوانی نرسد

تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد

تلخ روزی که زشهد تو بیانی نرسد

***

797

زاول روز که مخموری مستان باشد

شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد

پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم

اینچنین عادت خورشیدپرستان باشد

تا ابد این رخ خورشید، سحر در سحرست

تا دل سنگ ازو لعل بدخشان باشد

ای صلاح دل و دین تو زبرون جهتی

تا چنین شش جهت از نور تو رخشان باشد

بنده ی عشق تو در عشق کجا سرد شود؟!

چون صلاح دل و دین آتش سوزان باشد

تو رضای دل او جو، اگرت دل باید

دل او چون طلبد آنک گرانجان باشد؟!

ای بس ایمان که شود کفر چو با او نبود

ای بسی کفر که از دولتش ایمان باشد

گلخنی را چو ببینی بدل و روی سیاه

هر چه از کان گهر گوید بهتان باشد

شمس تبریز! تو سلطان همه خوبانی

هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد

***

798

ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود

با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود

عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است

چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود

عشق شاخیست زدریا که درآید در دل

جای دریا و گهر سینه ی تنگی نبود

ساحل نفس رها کن بتک دریا رو

کندرین بحر ترا خوف نهنگی نبود

صورت هر دو جهان جمله زآیینه ی عشق

بنماید چو که بر آینه زنگی نبود

کار روبه نبود عشق که هر روبه را

حمله ی شیر نر و کبر پلنگی نبود

***

799

سفره ی کهنه کجا درخور نان تو بود؟!

خرمگس هم زکجا صاحب خوان تو بود؟!

در زمانی که بگویی: «هله، هان تان چه کمست!»

کو زبانی که مجابات زبان تو بود؟!

گر سیه روی بود، زنگی و هندوی تست

چه غمست از سیهی چونک از آن تو بود؟!

ببری در خم خویش و خوش و یک رنگ کنی

تا همه روح بود فر و نشان تو بود

ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن

در مقامی که عطاها و امان تو بود

ما همه بر سر راهیم و جهانی گذریست

چشم روشن نفسی کان زجهان تو بود

دل اگر بی ادبی کرد برین صبر مگیر

طعمش بد که درین جنگ عوان تو بود

سگ بهر سو که چخد نعره بکوی تو زند

شیر گیرش، که بود تا که زیان تو بود؟!

هین، صبوحست، بده می که همه مخموریم

تا که جان یکنفسی مست ضمان تو بود

در قدح در نگری زود فرح بخش شود

گرگ چون دید سگ کهف شبان تو بود

همه خفتند و دو مخمور چنین بیدارند

نظری کن سوی خمها که نهان تو بود

سر و پا مست شود، هر چه تو خواهی بشود

برسد، چون نرسد؟ چونک رسان تو بود

هله، درویش! بخور، نک قدح زفت رسید

سست بودن چه بود؟! چونک اوان تو بود

هله، امروز نشستیم بعشرت تا شب

چه کم آید می و مطرب چو بیان تو بود

خاک بر سر همه را، دامن این دولت گیر

چو برین خاک نشستی همه آن تو بود

می او خور، همه او شو، سر شش گوش مباش

مطلب که دو سه خر، گوش کشان تو بود

***

800

گر نخسبی زتواضع شبکی، جان! چه شود؟!

ور نکوبی بدرشتی در هجران چه شود؟!

ور بیاری و کریمی شبکی روز آری

از برای دل پرآتش یاران چه شود؟!

ور دو دیده بتماشای تو روشن گردد

کوری دیده ی ناشسته ی شیطان چه شود؟!

ور بگیرد زبهاران و زنوروز رخت

همه عالم گل واشکوفه و ریحان چه شود؟!

آب حیوان که نهفته ست و در آن تاریکیست

پر شود شهر و کهستان و بیابان چه شود؟!

ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو

این غلامان و ضعیفان زتو سلطان چه شود؟!

ور سواره تو برانی سوی میدان آیی

تا شود گوشه ی هر سینه چو میدان چه شود؟!

دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع

صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود؟!

بترازو کم از آنیم که مه با ما نیست

بهر ما گر برود ماه بمیزان چه شود؟!

چون عزیر و خر او را بدمی جان بخشید

گر خر نفس شود لایق جولان چه شود؟!

بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست

گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود؟!

هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور

جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود؟!

***

801

عشرتی هست درین گوشه، غنیمت دارید

دولتی هست، حریفان! سر دولت خارید

چو شکر یک دل و آغشته ی این شیر شوید

که ظریفید و لطیفید و نکو مقدارید

دانه چیدن چه مروت بود؟! آخر مکنید

که امیران دو صد خرمن و صد انبارید

با چنین لاله رخان روح چرا نفزایید؟!

در چنین معصره ی غوره چرا افشارید

دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید

نه که پرورده و بسرشته ی آن گلزارید؟

رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود

مه خوبان مرا از چه چنین پندارید؟!

چون ره خانه ندانید؟ که زاده ی وصلید

چون سره و قلب ندانید؟ کزین بازارید

فخر مصرید، چو یوسف هله، تعبیر کنید

چو لب نوش وفا جمله شکر می کارید

ملکانید و ملک زاده زآغاز و سرشت

گرچه امروز گدایانه چنین می زارید

ساقیان باده بکف گوش شما می پیچند

گرد خمخانه برآیید اگر خمارید

همه صیاد هنر گشته پی بی عیبی

همه عیبید چو در مجلس جان هشیارید

شمس تبریز درآمد بعیان، عذر نماند

دیده ی روح طلب را برخش بسپارید

***

802

می رسد یوسف مصری، همه اقرار دهید

می خرامد چو دو صد تنگ شکر، بار دهید

جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید

وز پی صدقه از آن رنگ بگلزار دهید

جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم

گرویها بستانید و ببازار دهید

تا که از کفر و زایمان بنماند اثری

این قدح را زمی شرع بکفار دهید

اول این سوختگان را بقدح دریابید

واخرالامر بدان خواجه ی هشیار دهید

در کمینست خرد، می نگرد از چپ و راست

قدح زفت بدان پیرک طرار دهید

هر کی جنس است برین آتش عشاق نهید

هر چه نقدست بسر فتنه ی اسرار دهید

کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید

خویش را زود بیکبار بدین کار دهید

آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس

سر و دستار بیک ریشه ی دستار دهید

جانها را بگذارید و در آن حلقه روید

جامها را بفروشید و بخمار دهید

می فروشیست سیه کار و همه عور شدیم

پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید

حاش لله که بتنجامه طمع کرده بود

آن بهانه ست دل پاک بدلدار دهید

طالب جان صفا جامه چرا می خواهد؟!

وانک برده ست تن و جامه، بایثار دهید

عنکبوتیست زشهوت که ترا پرده کشد

جامه و تن زر و سر جمله بیکبار دهید

تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی

شمس تبریز کزو دیده بدیدار دهید

***

803

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

خوشتر از جان چه بود؟ از سر آن برخیزد

بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد

از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار

تا زگلزار و چمن رسم خزان برخیزد

پشت افلاک خمیدست ازین بار گران

ای سبک روح زتو بار گران برخیزد

من چو از تیر توم بال و پری بخش مرا

خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد

رمه خفتست همی گردد گرگ از چپ و راست

سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد

من گمانم، تو عیان، پیش تو من محو بهم

چون عیان جلوه کند چهره، گمان برخیزد

هین خمش دل پنهانست، کجا؟ زیر زبان

آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد

این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت:

«بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد»

***

804

صنما گر زخط و خال تو فرمان آرند

این دل خسته ی مجروح مرا جان آرند

عاشقان نقش خیال تو چو بینند بخواب

ای بسا سیل که از دیده ی گریان آرند

خنک آن روز، خوشا وقت که در مجلس ما

ساقیان دست تو گیرند و بمهمان آرند

صوفیان طاق دو ابروی ترا سجده برند

عارفان آنچ نداری بر تو آن آرند

چشم شوخ تو چو آغاز کند بوالعجبی

آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند

بت پرستان رخ خورشید ترا گر بینند

بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند

شمه ای گر زتو در عالم علوی برسد

قدسیان رقص برین گنبد گردان آرند

گر بدین عاشق دلسوخته ی مسکینی

شکری زان لب چون لعل بدخشان آرند

جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد

آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند

شمس تبریز! اگر بلبل باغ ارمی

باش تا قوت تو از روضه ی رضوان آرند

***

805

یا رب! این بوی که امروز بما می آید

زسراپرده ی اسرار خدا می آید

بوستان را کرمش خلعت نو می پوشد

خستگانرا زدواخانه دوا می آید

در نمازند درختان و بتسبیح طیور

در رکوعست بنفشه که دو تا می آید

هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد

که زمستی نشناسد که کجا می آید

از یکی، روح درین راه چو رو واپس کرد

اصل خود دید زارواح جدا می آید

رنگ او یافت، از آن روی چنین خوش رنگست

بوی او یافت کزو بوی وفا می آید

مست او گشت از آن رو همگان مست ویند

خوش لقا گشت کزان ماه لقا می آید

نی، بگویم زملولی کسی غم نخورم

که شکر رشک برد زآنچ مرا می آید

زان دلیرست که با شیر ژیان رو کردست

زان کریمست که از گنج عطا می آید

آنک سرمست نباشد برمد از مردم

تا نگویند کزو بوی صبا می آید

بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری

که زسنبوسه ترا بوی گیا می آید

***

806

یا رب، این بوی خوش از روضه ی جان می آید؟

یا نسیمیست کزان سوی جهان می آید؟

یا رب، این آب حیات از چه وطن می جوشد؟

یا رب، این نور صفات از چه مکان می آید؟

عجب، این غلغله از جوق ملک می خیزد؟

عجب، این قهقهه از حور جنان می آید؟

چه سماعست که جان رقص کنان می گردد؟

چه صفیرست که دل بال زنان می آید!

چه عروسیست! چه کابین! که فلک چون تتقیست

ماه با این طبق زر بنشان می آید

چه شکارست! که این تیر قضا پرانست

ور چنین نیست چرا بانگ کمان می آید؟

مژده مژده، همه عشاق! بکوبید دو دست

کانک از دست بشد دست زنان می آید

از حصار فلکی بانگ امان می خیزد

وز سوی بحر چنین موج گمان می آید

چشم اقبال باقبال شما مخمورست

این دلیلست که از عین عیان می آید

برهیدیت ازین عالم قحطی که درو

از برای دو سه نان زخم سنان می آید

خوشتر از جان چه بود؟! جان برود باک مدار

غم رفتن چه خوری؟! چون به از آن می آید

هر کسی در عجبی و عجب من اینست

کو نگنجد بمیان، چون بمیان می آید

بس کنم، گرچه که رمزست، بیانش نکنم

خود بیان را چه کنی؟! جان بیان می آید

***

807

لحظه ی، قصه کنان! قصه ی تبریز کنید

لحظه ای قصه ی آن غمزه ی خون ریز کنید

در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم

زان شکرهای خدایانه شکرریز کنید

هندوی شب سر زلفین ببرد زطمع

زلف او گر بفشانید عبر بیز کنید

بس زبان کز صفت آن لب او کند شود

چون سنان نظر از دولت او تیز کنید

ای بسا شب که زنور مه او روز شود

گر چو مه در طلبش شیوه ی شبخیز کنید

وقت شمشیر بود واسطها برگیرید

صرف آرید نخواهیم که آمیز کنید

شمس تبریز که خورشید یکی ذره ی اوست

ذره را شمس مگوییدش و پرهیز کنید

***

808

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند

همه از نرگس مخمور تو خمار شدند

دست و پاشان تو شکستی، چو نه پا ماند و نه دست

پر گشادند و همه جعفرطیار شدند

اهل دینار کجا! امت دیدار کجا!

گرچه دینار بشد لایق دیدار شدند

***

809

طرفه گرمابه بانی! کو زخلوت برآید

نقش گرمابه یک یک در سجود اندر آید

نقشهای فسرده بیخبروار مرده

زانعکاسات چشمش چشمشان عبهر آید

گوشهاشان زگوشش اهل افسانه گردد

چشمهاشان زچشمش قابل منظر آید

قش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان

چون معاشر که گه گه در می احمر آید

پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه زیشان

کز هیاهوی و غلغل غره ی محشر آید

نقشها یکدگر را جانب خویش خوانند

نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید

لیک گرمابه بان را صورتی درنیابد

گرچه صورت زجستن در کر و در فر آید

جمله گشته پریشان، او پس و پیش ایشان

ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید

گلشن هر ضمیری از رخش پر گل آید

دامن هر فقیری از کفش پرزر آید

دار زنبیل پیشش تا کند پر زخویشش

تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید

برهد از بیش وز کم، قاضی و مدعی هم

چونک آن ماه یکدم، مست در محضر آید

باده خمخانه گردد، مرده مستانه گردد

چوب حنانه گردد چونک بر منبر آید

کم کند از لقاشان، بفسرد نقشهاشان

گم شود چشمهاشان، گوشهاشان کر آید

باز چون رو نماید چشمها برگشاید

باغ پرمرغ گردد، بوستان اخضر آید

رو بگلزار و بستان، دوستان بین و دستان

در پی این عبارت جان بدان معبر آید

آنچ شد آشکارا، کی توان گفت؟! یارا

کلک آن کی نویسد؟! گرچه در محبر آید

***

810

باز شیری با شکر آمیختند

عاشقان با همدگر آمیختند

روز و شب را از میان برداشتند

آفتابی با قمر آمیختند

رنگ معشوقان و رنگ عاشقان

جمله همچون سیم و زر آمیختند

چون بهار سرمدی حق رسید

شاخ خشک و شاخ تر آمیختند

بر یکی تختند این دم هر دو شاه

بلک خود در یک کمر آمیختند

هم شب قدر آشکارا شد چو عید

هم فرشته با بشر آمیختند

هم زبان همدگر آموختند

بی نفور این دو نفر آمیختند

نفس کل و هر چه زاد از نفس کل

همچو طفلان با پدر آمیختند

خیر و شر و خشک و تر زان هست شد

کز طبیعت خیر و شر آمیختند

من دهان بستم تو باقی را بدان

کین نظر با آن نظر آمیختند

بهر نور شمس تبریزی تنم

شمع وارش با شرر آمیختند

***

811

آن شکر پاسخ نباتم می دهد

وانک کشتستم حیاتم می دهد

انکه در دریای خونم غرقه کرد

یونس وقتم نجاتم می دهد

در صفات او صفاتم نیست شد

هم صفا و هم صفاتم می دهد

رخت را برد و مرا درویش کرد

نک زیاقوتش زکاتم می دهد

اسب من بستد پیاده مانده ام

وز دو رخ آن شاه ماتم می دهد

کوه طور از شاهماتش پاره شد

من کم از کاهم ثباتم می دهد

ماه عید روز وصلش خواستم

از شب هجران براتم می دهد

چون برون از شش جهت بد گنج عشق

زان جهت بی این جهاتم می دهد

***

812

خنبهای لایزالی جوش باد

باده نوشان ازل را نوش باد

تیز چشمان صفا را تا ابد

حلقهای عشق تو در گوش باد

دوش گفتم ساقیش را: «هوش دار»

ساقیش گفتا مرا: «بیهوش باد»

ای خدا، از ساقیان بزم غیب

در دو عالم بانگ نوشانوش باد

عقل کل کو راز پوشاند همی

مست باد و راز بی روپوش باد

هر سحر همچون سحرگه بی حجاب

آفتاب حسن در آغوش باد

شمس تبریز ارچه پشتش سوی ماست

صد هزاران آفرین بر روش باد

***

813

موشکی صندوق را سوراخ کرد

خواب گربه موش را گستاخ کرد

اندر آتش افکنیم آن موش را

همچنان کان مردک طباخ کرد

گربه را و موش را آتش زنیم

در تنوری کاتشش صد شاخ کرد

***

814

بار دیگر یار ما هنباز کرد

اندک اندک خوی از ما باز کرد

مکرهای دشمنان در گوش کرد

چشم خود بر یار دیگر باز کرد

هر دم از جورش دل آرد نو خبر

غم دل ترسنده را غماز کرد

رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت

یک بهانه جست و دست انکاز کرد

ای دریغا راز ما با همدگر

کو دگر کس را چنین همراز کرد

ای دل، از سر صبر را آغاز کن

زانک دلبر جور را آغاز کرد

عقل گوید ک: «ین بداندیشی مکن

او ازان ماست، بر ما ناز کرد»

می دهد چون مه صلاح الدین ضیا

کارغنون را زهره ی جان ساز کرد

***

815

شهر پر شد لولیان عقل دزد

هم بدزدد هم بخواهد دست مزد

هر که بتواند نگه دارد خرد

من نتانستم مرا باری ببرد

گرد من می گشت یک لولی پریر

همچنینم برد کلی کرد و مرد

کرد لولی دست خود در خون من

خون من در دست آن لولی فسرد

تا که می شد خون من انگوروار

سالها انگور دل را می فشرد

کرد دیدم کو کند دزدی ولیک

کرد ما را بین که او دزدید کرد

کی گمان دارد که او دزدی کند؟!

خاصه شه صوفی شد، آمد مو سترد

دزد خونی بین که هر کس را که کشت

خضر و الیاسی شد و هرگز نمرد

رخت برد و بخت داد، آنگه چه بخت!

سیم برد و دامن پرزر شمرد

دردها و دردها را صاف کرد

پیش او آرید هر جا هست درد

این جهان چشمست و او چون مردمک

تنگ می آید جهان زین مرد خرد

باز رشک حق دهانم قفل کرد

شد کلید و قفل را جایی سپرد

***

816

خلق می جنبند، مانا روز شد

روز را جان بخش، جانا روز شد

چند شب گشتیم ما و چند روز

در غم و شادی تو تا روز شد

در جهان بس شهرها کانجا شبست

اندرین ساعت که اینجا روز شد

در شب غفلت جهانی خفته اند

زافتاب عشق ما را روز شد

هر که عاشق نیست او را روز نیست

هر کرا عشقست و سودا روز شد

صبح را در کنج این خانه مجوی

رو ببالا کن، ببالا روز شد

بر تو گر خارست بر ما گل شکفت

بر تو گر شامست بر ما روز شد

گر تو از طفلی زروز آگه نه ای

خیز با ما، جان بابا، روز شد

روز را منکر مشو، لالا مگو

چند لالا؟! جان لالا، روز شد

آفتاب آمد که «انشق القمر»

بشنو این فرمان اعلا روز شد

پاسبانا، بس، دگر چوبک مزن

پاسبان و حارس ما روز شد

***

817

چون مرا جمعی خریدار آمدند

کهنه دوزان جمله در کار آمدند

از ستیزه ریش را صابون زدند

وز حسد ناشسته رخسار آمدند

همچو نغزان روز شیوه می کنند

همچو چغزان شب بتکرار آمدند

شکر کز آواز من این خفتگان

خواب را هشتند و بیدار آمدند

کاش بیداری برای حق بدی

اینک بهر سیم و زر زار آمدند

چون شود بیمار ازیشان سرخ رو؟!

چون بزردی همچو دینار آمدند

خلق را پس چون رهانند از حسد؟!

کز حسد این قوم بیمار آمدند

در دل خلقند چون دیده منیر

آن شهان کز بهر دیدار آمدند

همچو هفت استاره یک نور آمدند

همچو پنج انگشت یک کار آمدند

تا نگردی ریش گاو مردمی

سر بسر خود ریش و دستار آمدند

اهل دل خورشید و اهل گل غبار

اهل دل گل اهل گل خار آمدند

غم مخور، ای میر عالم، زین گروه

کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند

***

818

ساقیان، سرمست در کار آمدند

مستیان در کوی خمار آمدند

حلقه حلقه عاشقان و بی دلان

بر امید بوی دلدار آمدند

بلبلان مست و مستان الست

بر امید گل بگلزار آمدند

هین که مخموران درین دم جوق جوق

بر در ساقی بزنهار آمدند

یک ندا آمد عجب از کوی دل

بی دل و بی پا بیکبار آمدند

از خوشی بوی او در کوی او

بیخود و بی کفش و دستار آمدند

بی محابا ده، تو ای ساقی، مدام

هین، که جانها مست اسرار آمدند

عارفان از خویش بی خویش آمدند

زاهدان در کار هشیار آمدند

ساقیا، تو جمله را یک رنگ کن

باده ده گر یار و اغیار آمدند

***

819

اندک اندک جمع مستان می رسند

اندک اندک می پرستان می رسند

دلنوازان نازنازان در ره اند

گلعذاران از گلستان می رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست

نیستان رفتند و هستان می رسند

جمله دامنهای پرزر همچو کان

از برای تنگ دستان می رسند

لاغران خسته از مرعای عشق

فربهان و تندرستان می رسند

جان پاکان چون شعاع آفتاب

از چنان بالا بپستان می رسند

خرم آن باغی که بهر مریمان

میوه های نو زمستان می رسند

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف

هم زبستان سوی بستان می رسند

***

820

هر چه آن خسرو کند شیرین کند

چون درخت تین که جمله تین کند

هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد

همچو شیر و شهدشان کابین کند

با دم او می رود عین الحیات

مرده جان یابد چو او تلقین کند

مرغ جانها با قفصها بر پرند

چونک بنده پروری آیین کند

عالمی بخشد بهر بنده جدا

کیست کو اندر دو عالم این کند؟!

گر بقعر چاه نام او بری

قعر چه را صدر علیین کند

من برانم که شکرریزی کنم

از شکر گر قسم من تعیین کند

کافری گر لاف عشق او زند

کفر او را جمله نور دین کند

خار عالم در ره عاشق نهاد

تا که جمله خار را نسرین کند

تو نمی دانی که هر که مرغ اوست

از سعادت بیضها زرین کند؟

بس کنم، زین پس نهان گویم دعا

کی نهان ماند چو شه آمین کند؟!

***

821

خنده از لطفت حکایت می کند

ناله از قهرت شکایت می کند

این دو پیغام مخالف در جهان

از یکی دلبر روایت می کند

غافلی را لطف بفریبد چنان

قهر نندیشد، جنایت می کند

وان یکی را قهر نومیدی دهد

یاس کلی را رعایت می کند

عشق مانند شفیعی مشفقی

این دو گمره را حمایت می کند

شکرها داریم زین عشق، ای خدا

لطفهای بی نهایت می کند

هر چه ما در شکر تقصیری کنیم

عشق کفران را کفایت می کند

کوثر است این عشق یا آب حیات؟

عمر را بی حد و غایت می کند

در میان مجرم و حق چون رسول

بس دوادو، بس سعایت می کند

بس کن آیت آیت، این را برمخوان

عشق خود تفسیر آیت می کند

***

822

عشق اکنون مهربانی می کند

جان جان امروز جانی می کند

در شعاع آفتاب معرفت

ذره ذره غیب دانی می کند

کیمیای کیمیاسازست عشق

خاک را گنج معانی می کند

گاه درها می گشاید بر فلک

گه خرد را نردبانی می کند

گه چو صهبا بزم شادی می نهد

گه چو دریا درفشانی می کند

گه چو روح الله طبیبی می شود

گه خلیلش میزبانی می کند

اعتمادی دارد او بر عشق دوست

گر سماع «لن ترانی» می کند

اندرین طوفان که خونست آب او

لطف خود را نوح ثانی می کند

بانگ انا نستعین ما شنید

لطف و داد و مستعانی می کند

چون قرین شد عشق او با جانها

مو بمو صاحب قرانی می کند

ارمغانهای غریب آورده است

قسمت آن ارمغانی می کند

هر که می بندد ره عشاق را

جاهلی و قلتبانی می کند

سرنگون اندررود در آب شور

هر که چون لنگر گرانی می کند

تا چه خوردست این دهان، کز ذوق آن

اقتضای بی زبانی می کند

***

823

عمر بر اومید فردا می رود

غافلانه سوی غوغا می رود

روزگار خویش را امروز دان

بنگرش تا در چه سودا می رود

گه بکیسه، گه بکاسه عمر رفت

هر نفس از کیسه ی ما می رود

مرگ یک یک می برد وز هیبتش

عاقلان را رنگ و سیما می رود

مرگ در ره ایستاده منتظر

خواجه بر عزم تماشا می رود

مرگ از خاطر بما نزدیکتر

خاطر غافل کجاها می رود!

تن مپرور، زانک قربانیست تن

دل بپرور، دل ببالا می رود

چرب و شیرین کم ده این مردار را

زانک تن پرورد رسوا می رود

چرب و شیرین ده زحکمت روح را

تا قوی گردد که آنجا می رود

حکمتت از شه صلاح الدین رسد

آنک چون خورشید یکتا می رود

***

824

عاشقان پیدا و دلبر ناپدید

در همه عالم چنین عشقی که دید؟!

نارسیده یک لبی بر نقش جان

صد هزاران جانها تا لب رسید

قاب قوسین از علی تیری فکند

تا سپرهای فلکها را درید

ناکشیده دامن معشوق غیب

دل هزاران محنت و ضربت کشید

ناگزیده او لب شیرین لبی

چند پشت دست در هجران گزید!

ناچریده از لبش شاخ شکر

دل هزاران عشوه ی او را چرید

ناشکفته از گلستانش گلی

صد هزاران خار در سینه خلید

گرچه جان از وی ندید الا جفا

از وفاها بر امید او رمید

آن الم را بر کرمها فضل داد

وان جفا را از وفاها برگزید

خار او از جمله گلها دست برد

قفل او دلکشترست از صد کلید

جور او از دور دولت گوی برد

قندها از زهر قهرش بردمید

رد او به از قبول دیگران

لعل و مروارید سنگش را مرید

این سعادتهای دنیا هیچ نیست

آن سعادت جو که دارد بوسعید

این زیادتهای این عالم کمیست

آن زیادت جو که دارد با یزید

آن زیادت دست شش انگشت تست

قیمت او کم، بظاهر مستزید

آن سنا جو کش سنایی شرح کرد

یافت فردیت زعطار آن فرید

چرب و شیرین می نماید پاک و خوش

یک شبی بگذشت با تو، شد پلید

چرب و شیرین از غذای عشق خور

تا پرت برروید و دانی پرید

آخر اندر غار در طفلی خلیل

از سر انگشت شیری می مکید

آن رها کن، آن جنین اندر شکم

آب حیوانی زخونی می مزید

قد و بالایی که چرخش کرد راست

عاقبت چون چرخ کژ قامت خمید

قد و بالایی که عشقش برفراشت

برگذشت آن قدش از عرش مجید

نی خمش کن عالم السر حاضرست

نحن اقرب گفت من حبل الورید

***

825

برنشین ای عزم و منشین ای امید

کز رسولانش پیاپی شد نوید

دود و بویی می رسد از عرش غیب

ای نهانان، سوی بوی آن پرید

هر چه غفلت کور و پنهان می کند

دود بویش می کند آنرا سپید

ما زگردون سوی مادون آمدیم

باز ما را سوی گردون برکشید

همچو مریم سوی خرما بن رویم

زانک خرمایی ندارد شاخ بید

بس کن و از حرف در معنی گریز

چند معنی را زحرفی می مزید؟!

این مزیدن طفل بی دندان کند

گر شما مردید نان را خود گزید

***

826

ای خدا، از عاشقان خشنود باد

عاشقان را عاقبت محمود باد

عاشقانرا از جمالت عید باد

جانشان در آتشت چون عود باد

دست کردی دلبرا، در خون ما

جان ما زین دست خون آلود باد

هر که گوید که: «خلاصش ده زعشق»

آن دعا از آسمان مردود باد

مه کم آید مدتی در راه عشق

آن کمی عشق جمله سود باد

دیگران از مرگ مهلت خواستند

عاشقان گویند: «نی نی زود باد»

آسمان از دود عاشق ساخته ست

آفرین بر صاحب این دود باد

***

827

نه فلک مر عاشقانرا بنده باد

دولت این عاشقان پاینده باد

بوستان عاشقان سرسبز باد

آفتاب عاشقان تابنده باد

تا قیامت ساقی باقی عشق

جام بر کف سوی ما آینده باد

بلبل دل تا ابد سرمست باد

طوطی جان، هم، شکر خاینده باد

تا ابد پستان جان پرشیر باد

مادر دولت طرب زاینده باد

شیوه ی عاشق فریبیهای یار

کم مباد و هر دم افزاینده باد

از پی لعلش گهربارست چشم

این گهر را لعلش استاینده باد

چشم ما بگشاد چشم مست او

طالبان را چشم بگشاینده باد

دل زما بربود، حسن دلربا

چابک و صیاد و برباینده باد

مرغ جانم گر نپرد سوی عشق

پر و بال مرغ جان برکنده باد

عشق گریان بیندم خندان شود

ای جهان از خنده اش پرخنده باد

سنگها از شرم لعلش آب شد

شرمها از شرم او شرمنده باد

من خموشم میوه ی نطق مرا

می بپالاید که پالاینده باد

***

828

هر کرا اسرار عشق اظهار شد

رفت یاری زانک محو یار شد

شمع افروزان بنه در آفتاب

بنگرش، چون محو آن انوار شد؟!

نیست نور شمع، هست آن نور شمع

هم نشد آثار و هم آثار شد

همچنان در نور روح این نار تن

هم نشد این نار و هم این نار شد

جوی جویانست و پویان سوی بحر

گم شود چون غرق دریا بار شد

تا طلب جنبان بود مطلوب نیست

مطلب آمد، آن طلب بی کار شد

پس طلب تا هست ناقص بد طلب

چون نماند آنگهی سالار شد

هر تن بی عشق کو جوید کله

سر ندارد جملگی دستار شد

تا ببیند ناگهانی گلرخی

بر وی آن دستار و سر چون خار شد

همچو من شد در هوای شمس دین

آنک او را در سر این اسرار شد

***

829

هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود؟!

هر چه کشت افزاست آتش چون بود؟!

نقشهایی که نگارد آن نگار

عقل آنرا جز که مفرش چون بود؟!

شربتی را کو بمست خود دهد

جز لطیف و پاک و دلکش چون بود؟!

کشتی شش گوشه ست این شش جهت

بحر بی پایان درین شش چون بود؟!

نرگس چشمی کزین بحر آب یافت

در شناس بحر اعمش چون بود؟!

چون گشادی یافت چشمی در رضا

از سخط هر لحظه اخفش چون بود؟!

هین خموش و از خمول حق بترس

مامن اقبال مرعش چون بود؟!

***

830

صاف جانها سوی گردون می رود

درد جانها سوی هامون می رود

چشم دل بگشا و در جانها نگر

چون بیامد! چون شد و چون می رود!

جامه برکش چونک در راهی روی

چون همه ره خاک با خون می رود

لاله خون آلود می روید زخاک

گرچه با دامان گلگون می رود

جان چو شد در زیر خاکم جا کنید

خاک در خانه چو خاتون می رود

جان عرشی سوی عیسی می رود

جان فرعونی بقارون می رود

سوی آن دل جان من پر می زند

کو لطیف و شاد و موزون می رود

زانک آن جان دون حق چیزی نخواست

وین دگر جان سوی مادون می رود

***

831

هر زمان لطفت همی در پی رسد

ور نه کس را این تقاضا کی رسد

مست عشقم دار دایم بی خمار

من نخواهم مستیی کز می رسد

ما نیستانیم و عشقش آتشیست

منتظر کان آتش اندر نی رسد

این نیستان آب زاتش می خورد

تازه گردد زآتشی کز وی رسد

تا ابد از دوست سبز و تازه ایم

او بهاری نیست کو را دی رسد

لا شویم از «کل شییء هالک  »

چون هلاک و آفت اندر شی رسد

هر کی او ناچیز شد او چیز شد

هر کی مرد از کبر او در حی رسد

***

832

شب شد و هنگام خلوتگاه شد

قبله ی عشاق روی ماه شد

مه پرستان! ماه خندیدن گرفت

شب روان! خیزید وقت راه شد

خواب آمد ما و منها لا شدند

وقت آن بی خواب الاالله شد

مغزها آمیخته با کاه تن

تن بخفت و دانها بی کاه شد

هندوان خرگاه تن را روفتند

ترک خلوت دید و در خرگاه شد

گفت و گوهای جهان را آب برد

وقت گفتنهای شاهنشاه شد

شمس تبریزی چو آمد در میان

اهل معنی را سخن کوتاه شد

***

833

مرگ ما هست عروسی ابد

سر آن چیست؟ «هو الله احد»

شمس تفریق شد از روزنها

بسته شد روزنها رفت عدد

آن عددها که در انگور بود

نیست در شیره کز انگور چکد

هر کی زنده ست بنورالله

مرگ این روح مر او راست مدد

بد مگو، نیک مگو، ایشان را

که گذشتند زنیکو و زبد

دیده در حق نه و نادیده مگو

تا که در دیده دگر دیده نهد

دیده ی دیده بود آن دیده

هیچ غیبی و سری زو نجهد

نظرش چونک بنورالله است

بر چنان نور چه پوشیده شود

نورها گرچه همه نور حقند

تو مخوان آن همه را نور صمد

نور باقیست که آن نور خداست

نور فانی صفت جسم و جسد

نور ناریست درین دیده ی خلق

مگر آنرا که حقش سرمه کشد

نار او نور شد از بهر خلیل

چشم خر شد بصفت چشم خرد

ای خدایی که عطایت دیدست

مرغ دیده بهوای تو پرد

قطب این که فلک افلاکست

در پی جستن تو بست رصد

یا زدیدار تو دید آر او را

یا بدین عیب مکن او را رد

دیده تر دار تو جان را هر دم

نگهش دار زدام قد وخد

دیده در خواب زتو بیداری

این چنین خواب کمالست و رشد

لیک در خواب نیابد تعبیر

تو زخوابش بجهان رغم حسد

ور نه می کوشد و برمی جوشد

زآتش عشق احد تا بلحد

***

834

از دل رفته نشان می آید

بوی آن جان و جهان می آید

نعره و غلغله ی آن مستان

آشکارا و نهان می آید

گوهر از هر طرفی می تابد

پای کوبان سوی جان می آید

از در مشعله داران فلک

آتش دل بدهان می آید

جان پروانه میان می بندد

شمع روشن بمیان می آید

آفتابی که زما پنهان بود

سوی ما نورفشان می آید

تیر از غیب اگر پران نیست

پس چرا بانگ کمان می آید؟

***

835

گل خندان که نخندد چه کند؟!

علم از مشک نبندد چه کند؟!

نار خندان که دهان بگشادست

چونک در پوست نگنجد، چه کند؟!

مه تابان بجز از خوبی و ناز

چه نماید؟! چه پسندد؟! چه کند؟!

آفتاب ار ندهد تابش و نور

پس بدین نادره گنبد چه کند؟!

سایه چون طلعت خورشید بدید

نکند سجده، نخنبد چه کند؟!

عاشق از بوی خوش پیرهنت

پیرهن را ندراند چه کند؟!

تن مرده که برو برگذری

نشود زنده، نجنبد چه کند؟!

دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ

نخروشد، نترنگد چه کند؟!

شیر حق شاه صلاح الدینست

نکند صید و نغرد چه کند

***

836

گر نخسپی شبکی جان! چه شود؟!

ور نکوبی در هجران چه شود؟!

ور بیاری شبکی روز آری

از برای دل یاران، چه شود؟!

ور دو دیده زتو روشن گردد

کوری دیده ی شیطان، چه شود؟!

ور بگیرد زگل افشانی تو

همه عالم گل و ریحان، چه شود؟!

آب حیوان که در آن تاریکیست

پر شود شهر و بیابان، چه شود؟!

ور خضروار قلاووز شوی

تا لب چشمه ی حیوان، چه شود؟!

ور زخوان کرم و نعمت تو

زنده گردد دو سه مهمان، چه شود؟!

ور زدلداری و جان بخشی تو

جان بیابد دو سه بی جان، چه شود؟!

ور سواره سوی میدان آیی

تا شود سینه چو میدان، چه شود؟!

روی چون ماهت اگر بنمایی

تا رود زهره بمیزان، چه شود؟!

ور بریزی قدحی مالامال

بر سر وقت خماران، چه شود؟!

ور بپوشیم یکی خلعت نو

ما غلامان زتو سلطان، چه شود؟!

ور چو موسی تو بگیری چوبی

تا شود چوب چو ثعبان، چه شود؟!

ور برآری زتک دریا گرد

چو کف موسی عمران، چه شود؟!

ور سلیمان بر موران آید

تا شود مور سلیمان، چه شود؟!

بس کن و جمع کن و خامش باش

گر نگویی تو پریشان، چه شود؟!

***

837

هر کجا بوی خدا می آید

خلق بین بی سر و پا می آید

زانک جانها همه تشنه ست بوی

تشنه را بانگ سقا می آید

شیرخوار کرمند و نگران

تا که مادر زکجا می آید

در فراقند و همه منتظرند

کز کجا وصل و لقا می آید

از مسلمان و جهود و ترسا

هر سحر بانگ دعا می آید

خنک آن هوش که در گوش دلش

زآسمان بانگ صلا می آید

گوش خود را زجفا پاک کنید

زانک بانگی زسما می آید

گوش آلوده ننوشد آن بانگ

هر سزایی بسزا می آید

چشم آلوده مکن از خد و خال

کان شهنشاه بقا می آید

ور شد آلوده باشکش می شوی

زانک از آن اشک دوا می آید

کاروان شکر از مصر رسید

شرفه ی گام و درا می آید

هین، خمش، کز پی باقی غزل

شاه گوینده ی ما می آید

***

838

گر نخسپی شبکی جان! چه شود؟!

ور نکوبی در هجران، چه شود؟!

ور بیاری شبکی روز آری

از برای دل یاران، چه شود؟!

ور دو دیده بتو روشن گردد

کوری دیده ی شیطان، چه شود؟!

گر برآری زدل بحر غبار

چون کف موسی عمران، چه شود؟!

ور سلیمان بر موران آید

تا شود مور سلیمان، چه شود؟!

ور چو الیاس قلاووز شوی

تا لب چشمه ی حیوان، چه شود؟!

ور بروید زگل افشانی تو

همه عالم گل و ریحان، چه شود؟!

آب حیوان که در آن تاریکیست

پر شود شهر و بیابان، چه شود؟!

ور زخوان کرم و نعمت تو

زنده گردد دو سه مهمان، چه شود؟!

ور زدلداری و جان بخشی تو

جان بیابد دو سه بی جان، چه شود؟!

ور سواره سوی میدان آیی

تا شود سینه چو میدان، چه شود؟!

روی چون ماهت اگر بنمایی

تا رود زهره بمیزان، چه شود؟!

آستین کرم ار افشانی

تا ندریم گریبان، چه شود؟!

ور بریزی قدحی مالامال

بر سر وقت خماران، چه شود؟!

ور بپوشیم یکی خلعت نو

ما غلامان زتو سلطان، چه شود؟!

ور چو موسی بپذیری چوبی

تا شود چوب تو ثعبان، چه شود؟!

رو بلطف آر و زدشمن مشنو

گر بجویی دل ایشان، چه شود؟!

بس کن ای دل زفغان جمع نشین

گر نگویی تو پریشان، چه شود؟!

***

839

خشمین بر آنکسی شو کز وی گزیر باشد

یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد

گیرم کزو بگردی، شاه و امیر و فردی

ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد

گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی

هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد

ای پیر جان فطرت، پیر عیان نه، فکرت

پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر باشد

پیری مکن بر آنکس کز مکر و از فضولی

خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد

پیری برانکسی کن کو مرده ی تو باشد

پیش جلالت تو خوار و حقیر باشد

چون موی ابروی را وهمش هلال بیند

بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد؟!

آنکس که از تکبر مالد سبال خود را

از نور کبریایی چون مستنیر باشد؟!

عرضه گری رها کن، ای خواجه، خویش لا کن

تا ذره ی وجودت شمس منیر باشد

جلوه مکن جمالت، مگشای پر و بالت

تا با پر خدایی جان مستطیر باشد

بربند پنج حس را، زین سیلهای تیره

تا عقل کل زشش سو بر تو مطیر باشد

بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را

صد سال گرم داری، نانش فطیر باشد

گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری

در قوس او درآید کو همچو تیر باشد

خاموش، اگر توانی بی حرف گو معانی

تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد

***

840

بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد؟!

یا خود نبود چیزی، یا بود و آن فنا شد

منکر مباش، بنگر اندر عصای موسی

یک لحظه آن عصا بد، یک لحظه اژدها شد

چون اژدهاست قالب، لب را نهاده بر لب

کو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد

یک گوهری چون بیضه، جوشید و گشت دریا

کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد

الحق، نهان سپاهی، پوشیده پادشاهی

هر لحظه حمله آرد وانگه باصل واشد

گرچه زما نهان شد در عالمی روان شد

تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد

هر حالتی چو تیرست اندر کمان قالب

رو در نشانه جویش گر از کمان رها شد

گرچه صدف زساحل قطره ربود و گم شد

در بحر جوید او را غواص کاشنا شد

از میل مرد و زن خون جوشید و آن منی شد

وانگه از آن دو قطره یک خیمه در هوا شد

وانگه زعالم جان آمد سپاه انسان

عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد

تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد

واگشت جمله لشکر، در عالم بقا شد

گویی: «چگونه باشد آمد شد معانی؟»

اینک بوقت خفتن بنگر، گره گشا شد

***

841

باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد

باز آرزوی جانها از راه جان درآمد

باز از رضای رضوان درهای خلد واشد

هر روح تا بگردن در حوض کوثر آمد

باز آن شهی درآمد کو قبله ی شهانست

باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد

سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند

کان شاه یکسواره در قلب لشکر آمد

اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره

از لامکان شنیده، خیزید، محشر آمد

آمد ندای بیچون نی از درون نه بیرون

نی چپ نی راست نی پس نی از برابر آمد

گویی که: «آن چه سویست؟» آنسو که جست و جویست

گویی: «کجا کنم رو؟» آنسو که این سر آمد

آنسو که میوها را این پختگی رسیدست

آنسو که سنگها را اوصاف گوهر آمد

آنسو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده

آنسو که دست موسی چون ماه انور آمد

این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد

وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر آمد

دستور نیست جانرا تا گوید این بیانرا

ور نی زکفر رستی هر جا که کافر آمد

کافر بوقت سختی رو آورد بدان سو

این سو چو درد بیند آنسوش باور آمد

با درد باش تا درد آنسوت ره نماید

آنسو که بیند آنکس کز درد مضطر آمد

آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم

پوشید دلق آدم امروز بر در آمد

***

842

آن ماه کو زخوبی بر جمله می دواند

ای عاشقان، شما را پیغام می رساند

سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری

خط خوان کیست اینجا؟ کین سطر را بخواند

نقشش ززعفرانست وین سطر سر جانست

هر حرف آتشی نو در دل همی نشاند

کنجی و عشق و دلقی، ما از کجا و خلقی!

لیک او گرفته حلقی ما را، همی کشاند

بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان

چوگان زلف ما را این سو همی دواند

چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد

سوی خودم کشاند این سر بگو کی داند؟!

هر سو که هست مستم، چوگان او پرستم

در عین نیست هستم، تا حکم خود براند

گر زانک تو ملولی با خفتگان بنه سر

زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند

آنجا که شمس دینم پیدا شود بتبریز

والله که در دو عالم نی درد و درد ماند

***

843

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

دانی که کیست زنده؟ آنکو زعشق زاید

گر می شیر غران، تیزی تیغ بران

نری جمله نران، با عشق کند آید

در راه ره زنانند، وین همرهان زنانند

پای نگار کرده این راه را نشاید

طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد

کو رستم سرآمد؟ تا دست برگشاید

رعدش بغرد از دل، جانش زابر قالب

چون برق بجهد از تن یکلحظه ای نپاید

هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد

کین سر زسربلندی بر ساق عرش ساید

هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد

غمهای عالم او را شادی دل فزاید

دریا پیش ترش رو، او ابر نوبهارست

عالم بدوست شیرین، قاصد ترش نماید

شیرش نخواهد آهو، آهوی اوست یاهو

منکر درین چرا خور بسیار ژاژ خاید

در عشق جوی ما را، در ما بجوی او را

گاهی منش ستایم، گاه او مرا ستاید

تا چون صدف زدریا بگشاید او دهانی

دریای ما و من را چون قطره در رباید

***

844

گر ساعتی ببری زاندیشها چه باشد؟!

غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد؟!

زاندیشها نخسپی، زاصحاب کهف باشی

نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد؟!

آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت

زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد؟!

صد بار عهد کردی کین بار خاک باشم

یکبار پاس داری آن عهد را چه باشد؟!

تو گوهری نهفته، در کاه گل گرفته

گر رخ زگل بشویی ای خوش لقا چه باشد؟!

از پشت پادشاهی، مسجود جبرئیلی

ملک پدر بجویی ای بی نوا چه باشد؟!

ای اولیای حق را از حق جدا شمرده

گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد؟!

جزوی زکل بمانده، دستی زتن بریده

گر زین سپس نباشی از ما جدا چه باشد؟!

بی سر شوی و سامان، از کبر و حرص خالی

آنگه سری براری از کبریا چه باشد؟!

از ذکر نوش شربت تا وارهی زفکرت

در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه باشد؟!

بس کن که تو چو کوهی، در کوه کان زر جو

که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد؟!

***

845

مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد

بشکست دامها را، بر لامکان برآمد

از باده ی گزافی، شد صاف صاف صافی

وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد

جانرا چو شست از گل معراج برشد آن دل

آنجا چو کرد منزل آنجاش خوشتر آمد

در عالم طراوت او یافت بس حلاوت

وز وصف لاله رویان رویش مزعفر آمد

زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند

در نقش دین بماند والله که کافر آمد

زاوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم

زیرا برهنگانرا خورشید زیور آمد

الله اکبر تو، خوش نیست با سر تو

این سر چو گشت قربان الله اکبر آمد

هر جان با ملالت دورست ازین جلالت

چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد

ای شمس حق تبریز، دل پیش آفتابت

در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد

***

846

بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند

هر سنگ دل درین ره قلب از گهر نداند

هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه

از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند

وانکو زچه برافتد، در جام و ساغر افتد

مستیش در سر افتد، پا را زسر نداند

***

847

پیمانه ایست این جان، پیمانه این چه داند؟!

از پاک می پذیرد، در خاک می رساند

در عشق بی قرارش بنمودنست کارش

از عرش می ستاند، بر فرش می فشاند

باری، نبود آگه زین سو که می رساند

ای کاش آگهستی زانسو که می ستاند

خاک از نثار جانها تابان شده چو کانها

کو خاک را زبانها تا نکته ای جهاند؟!

تا دم زند زبیشه زان بیشه ی همیشه

کان بیشه جان ما را پنهان چه می چراند!

اینجا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو

ای آه را پناه او، ما را که می کشاند؟

شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد

شیری که خویش ما را از خویش می رهاند

آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو

ما را باین فریب او تا بیشه می دواند

چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه

گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند

***

848

از چشم پرخمارت دلرا قرار ماند؟!

وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند؟!

چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد

مر زهره ی فلک را کی کسب و کار ماند؟!

یغما بک جمالت هر سو که لشکر آرد

آن سوی شهر ماند؟! آن سو دیار ماند؟!

گلزار جانفزایت بر باغ جان بخندد

گلها بعقل باشد؟! یا خار خار ماند؟!

جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید

جز عشق هیچ کس را در سینه یار ماند؟!

ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی

جانت کنار گیرد، تن برکنار ماند

چون زانچنان نگاری در سر فتد خماری

دل تخت و بخت جوید؟! یا ننگ و عار ماند؟!

می خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز

در غار دل بتابد با یار غار ماند

***

849

ای آنکه از عزیزی در دیده جات کردند

دیدی که جمله رفتند، تنها رهات کردند؟

ای یوسف امانت، آخر برادرانت

بفروختندت ارزان و اندک بهات کردند

آنها که این جهانرا بس بی وفا بدیدند

راه اختیار کردند، ترک حیات کردند

بسیار خصم داری پنهان و می نبینی

کین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند

شاهان که نابدیدند چون حال تو بدیدند

از مهر و از عنایت جمله دعات کردند

با ساکنان سینه بنشین، که اهل کینه

مانند طفل دینه بی دست و پات کردند

آنها نهفتگانند وینها که اهل رازند

از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند

اندیشه کن از آنها کاندیشهات دانند

کم جو وفا از اینها چون بی وفات کردند

***

850

یک خانه پر زمستان، مستان نو رسیدند

دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان

گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند

جانهای جمله مستان، دلهای دل پرستان

ناگه قفص شکستند چون مرغ بر پریدند

مستان سبو شکستند، بر خنبها نشستند

یا رب، چه باده خوردند! یا رب، چه مل چشیدند!

من دی زره رسیدم قومی چنین بدیدم

من خویش را کشیدم، ایشان مرا کشیدند

آنرا که جان گزیند بر آسمان نشیند

او را دگر کی بیند؟! جز دیدها که دیدند

یک ساقیی عیان شد، آشوب آسمان شد

می تلخ از آن زمان شد، خیکش از آن دریدند

***

851

ای آنک پیش حسنت حوری قدم در آید

در خانه ی خیالت شاید که غم درآید؟!

ای آنک هر وجودی زآغاز از تو خیزد

شاید که با وجودت در ما عدم دراید؟!

ای غم، تو جمع می شو کاینک سپاه شادی

تا کیقباد شادان با صد علم دراید

ای دل، مباش غمگین، کاینک زشاه شیرین

آن چنگ پرنوای خالی شکم دراید

آن ساقی الهی آید زبزم شاهی

وان مطرب معانی اکنون بدم دراید

ای غم چه خیره رویی! آخر مرا نگویی:

«اندر درم درافتی چون او درم دراید»

آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم

زانکس که جانفزایی او را سلم دراید

***

852

جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید؟!

جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید؟!

جز رنگهای دلکش از گلستان چه خیزد؟!

جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید؟!

جز طالع مبارک از مشتری چه یابی؟!

جز نقدهای روشن از کان زر چه آید؟!

آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد؟!

وز آب زندگانی اندر جگر چه آید؟!

از دیدن جمالی کو حسن آفریند

بالله یکی نظر کن کاندر نظر چه آید؟!

ماییم و شور مستی، مستی و بت پرستی

زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید؟!

مستی و مست تر شو، بی زیر و بی زبر شو

بی خویش و بیخبر شو، خود از خبر چه آید؟!

چیزی زماست باقی، مردانه باش ساقی!

در ده می رواقی، زین مختصر چه آید؟!

چون گل رویم بیرون با جامهای گلگون

مجنون شویم مجنون، از خواب و خور چه آید؟!

ای شه صلاح دین، تو بیرون مشو زصورت

بنما فرشتگانرا تو، کز بشر چه آید؟!

***

853

مر بحر را زماهی دایم گزیر باشد

زیرا بپیش دریا ماهی حقیر باشد

مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان

در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد

بحرست همچو دایه، ماهی چو شیرخواره

پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد

با این همه فراغت گر بحر را بماهی

میلی بود برحمت، فضل کبیر باشد

وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست

پایش زروی نخوت فوق اثیر باشد

آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد

الا که رای ماهی آن را مشیر باشد

گویی زبس عنایت آن ماهیست سلطان

وان بحر بی نهایت او را وزیر باشد

گر هیچ کس زجرأت ماهیش خواند او را

هر قطره ای بقهرش مانند تیر باشد

تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد

روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد

مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند

کز وی زمین تبریز مشک و عبیر باشد

گر خارهای عالم الطاف او ببینند

در نرمی و لطافت همچون حریر باشد

جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش

وز مستی جمالش از خود خبیر باشد

***

854

گفتم: «مکن چنینها، ای جان، چنین نباشد»

غم قصد جان ما کرد گفتا: «خود این نباشد»

غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برارد؟!

چون خرده اش بسوزم گر خرده بین نباشد

غم ترسد و هراسد، ما را نکو شناسد

صد دود ازو برارم گر آتشین نباشد

غم خصم خویش داند، هم حد خویش داند

در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد

چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی

کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد؟!

در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش

آنرا خدای داند، هر کس امین نباشد

هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد

هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد؟

ای دست تو منور چون موسی پیمبر

خواهم که دست موسی در آستین نباشد

زیرا گل سعادت بی روی تو نروید

«ایاک نعبد» ای جان بی «نستعین» نباشد

***

855

عید آمد و خوش آمد، دلدار دلکش آمد

هر مرده ای زگوری برجست و پیشش آمد

دلرا زبان بباید تا جان بچنگش آرد

جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد

جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش

مه در میان خرمن زان ترک مه وش آمد

خاک از فروغ نفخش قبله ی فرشته آمد

کاب از جوار آتش همطبع آتش آمد

جان و دل فرشته جفت هوای حق شد

گردون فرشتگان را زان روی مفرش آمد

نر باش و صیقلی کن دلرا و نقش برخوان

بی نقش و بی جهات این شش سو منقش آمد

آن لعل را در آخر در جیب خویش یابی

بر جیب پاک جیبان نورش مرشش آمد

زافیون شربت او سرمست خفت بدعت

زاستون رحمت او دولت منعش آمد

ای هوشمند گوشی کو را کشید دستش!

وی روسپید رویی کز وی مخمش آمد!

خاموش، پنج نوبت مشنو زآسمانی

کان آسمان برون این پنج و این شش آمد

***

856

برجه زخواب و بنگر، نک روز روشن آمد

دلرا زخواب برکن، هنگام رفتن آمد

تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری؟!

ترسم که عشق گوید ک: «ین خواجه کودن آمد»

رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته

کز ثقل و از گرانی چون تل خرمن آمد

***

857

گفتی که: «در چه کاری» با تو چه کار ماند؟!

کاری که بی تو گیرم والله که زار ماند

گر خمر خلد نوشم با جامهای زرین

جمله صداع گردد، جمله خمار ماند

در کارگاه عشقت بی تو هر آنچ بافم

والله نه پود ماند، والله نه تار ماند

تو جوی بی کرانی، پیشت جهان چو پولی

حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند

عالم چهار فصلست، فصلی خلاف فصلی

با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند؟!

پیش آ، بهار خوبی! تو اصل فصلهایی

تا فصلها بسوزد جمله بهار ماند

***

858

وقتی خوشست ما را، لابد نبید باید

وقتی چنین بجانی جامی خرید باید

ما را نبید و باده از خم غیب آید

ما را مقام و مجلس عرش مجید باید

هر جا فقیر بینی با وی نشست باید

هر جا زحیر بینی از وی برید باید

بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد

ما را فقیر معنی چون بایزید باید

از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد

وانک از حدث بزاید او را پلید باید

اما چو قلب و نیکو ماننده اند با هم

پیش چراغ یزدان آنرا گزید باید

بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش

از بهر فتح این در در غم طپید باید

سگ چون بکوی خسپد از قفل در چه باکش

اصحاب خانها را فتح کلید باید

سالی دو عید کردن کار عوام باشد

ما صوفیان جانرا هر دم دو عید باید

جان گفت من مریدم زاینده ی جدیدم

زایندگان نو را رزق جدید باید

ما را از آن مفازه عیشیست تازه تازه

آنرا که تازه نبود او را قدید باید

ای آمده چو سردان اندر سماع مردان

زنده زشخص مرده آخر بدید باید

گر زانک چوب خشکی جز زاتشی نخنبی

ور زانک شاخ سبزی آخر خمید باید

آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد

بنهاد در دهانت آخر مکید باید

خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی

در روضه ی خموشان چندی چرید باید

ای شمس حق تبریز، در گفتنم کشیدی

روزی دو در خموشی دم درکشید باید

***

859

نی دیده هر دلی را دیدار می نماید

نی هر خسیس را شه رخسار می نماید

الا حقیر ما را، الا خسیس ما را

کز خار می رهاند گلزار می نماید

دود سیاه ما را در نور می کشاند

زهد قدیم ما را خمار می نماید

هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد

تا چیست اینک او را بازار می نماید

شیریست پور آدم، صندوق عالم اندر

صندوق درشدست او بیمار می نماید

روزی که او بغرد، صندوق را بدرد

کاری نماید، اکنون بی کار می نماید

صدیق با محمد بر هفت آسمانست

هر چند کو بظاهر در غار می نماید

یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید

وین احولان خس را دو چار می نماید

جمله گلست این ره گر ظاهرش چو خارست

نور از درخت موسی چون نار می نماید

آب حیات آمد وین بانگ سیل آبست

گفتار نیست لیکن گفتار می نماید

سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم

دل آینه ست و رو را ناچار می نماید

شمس الحقی که نورش بر آینه ست تابان

در جنبش این و آن را دیوار می نماید

هر طبله که گشایم زان قند بی کرانست

کانرا بنوع دیگر عطار می نماید

***

860

ای دل، اگر کم آیی کارت کمال گیرد

مرغت شکار گردد، صید حلال گیرد

مه می دود چو آیی در ظل آفتابی

بدری شود، اگر چه شکل هلال گیرد

در دل مقام سازد همچون خیال، آنکس

کاندر ره حقیقت ترک خیال گیرد

کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا؟

وان جان گوشمالی کو پای مال گیرد؟

این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن

مر چشم روشنانرا از وی ملال گیرد

گر در برم کشد او از ساحری و شیوه

اندر برش دلمن کی پر و بال گیرد؟!

گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را

بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد

رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه

مانند آفتابی نور جلال گیرد

چه جای آفتابی؟! کز پرتو جمالش

صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد

شویان اولینش بنگر که در چه حالند

آن کین دلیل داند نی آن دلال گیرد

ای صد هزار عاقل او در جوال کرده

کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد؟!

خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران

کز خط سیه ترست او کین خط و خال گیرد

از ابر خط برون آ و زخال و عم جدا شو

تا مه زطلعت تو هر شام فال گیرد

***

861

لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد

ما را چه جرم اگر کرمش با شما نکرد؟!

تشنیع می زنی که جفا کرد آن نگار

خوبی که دید در دو جهان کو جفا نکرد؟!

عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد

حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد

بنمای خانه ای که از او نیست پرچراغ

بنمای صفه ای که رخش پرصفا نکرد

این چشم و آن چراغ دو نورند هر یکی

چون آن بهم رسید کسیشان جدا نکرد

چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت

«نظاره ی جمال خدا جز خدا نکرد»

هر یک ازین مثال بیانست و مغلطه است

حق جز زرشک نام رخش «و الضحی» نکرد

خورشید روی مفخر تبریز، شمس دین

بر فانیی نتافت که آنرا بقا نکرد

***

862

قومی که بر براق بصیرت سفر کنند

بی ابر و بی غبار در آن مه نظر کنند

در دانهای شهوتی آتش زنند زود

وز دامگاه صعب بیک تک عبر کنند

از خارخار این گر طبع آن طرف روند

بزم و سرای گلشن جای دگر کنند

بر پای لولیان طبیعت نهند بند

شاهان روح زو، سر ازین کوی در کنند

پای خرد ببسته و اوباش نفس را

دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند

اجزای ما بمرده درین گورهای تن

کو صور عشق تا سر ازین گور برکنند؟

مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق

از نور عشق مس وجود تو زر کنند

انصاف ده که با نفس گرم عشق او

سردا جماعتی که حدیث هنر کنند

چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد

آیند و زلهای گرانمایه جر کنند

زاغان طبع را تو زمردار روزه ده

تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند

در ظل میرآب حیات شکر مزاج

شاید که آتشان طبیعت شرر کنند

از رشک نورهاست که عقل کمال را

از غیرت ملاحت او کور و کر کنند

جز حق اگر بدیدن او غمزه ای کند

آن دیده را بمهر ابد بی خبر کنند

فخر جهان و دیده ی تبریز شمس دین

کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند

اندر فضای روح نیابند مثل او

گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند

خالی مباد از سر خورشید سایه اش

تا روز را بدور حوادث سپر کنند

***

863

آتش پریر گفت نهانی بگوش دود

کز من نمی شکیبد و با من خوش است عود

قدر من او شناسد و شکر من او کند

کندر فنای خویش بدیدست عود سود

سر تا بپای عود گره بود بند بند

اندر گشایش عدم آن عقدها گشود

ای یار شعله خوار من، اهلا و مرحبا

ای فانی و شهید من و مفخر شهود

بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند

اندر عدم گریز ازین کور و زان کبود

هر جان که می گریزد از فقر و نیستی

نحسی بود گریزان از دولت و سعود

بی محو کس زلوح عدم مستفید نیست

صلحی فکن میان من و محو ای ودود

آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا

نی در فزایش آمد و نی رست از رکود

تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی

نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود

در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش

آنگاه عقل و جان شود و حسرت حسود

سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا

نی زر و نقره گشت و نی ره یافت در نقود

خواریست و بندگیست پس آنگه شهنشهیست

اندر نماز قامه بود آنگهی قعود

عمری بیازمودی هستی خویش را

یک بار نیستی را هم باید آزمود

طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست

هر جا که دود آمد بی آتشی نبود

گر نیست عشق را سر ما و هوای ما

چون از گزافه او دل و دستار ما ربود؟

عشق آمدست و گوش کشانمان همی کشد

هر صبح سوی مکتب «یوفون بالعهود»

از چشم مؤمن آب ندم می کند روان

تا سینه را بشوید از کینه و جحود

تو خفته ای و آب خضر بر تو می زند

کز خواب برجه و بستان ساغر خلود

باقیش عشق گوید با تو نهان زمن

زاصحاب کهف باش هم ایقاظ و رقود

***

864

بلبل نگر که جانب گلزار می رود

گلگونه بین که بر رخ گلنار می رود

میوه تمام گشته و بیرون شده زخویش

منصوروار خوش بسر دار می رود

اشکوفه برگ ساخته بهر نثار شاه

کاندر بهار شاه بایثار می رود

آن لاله ای چو راهب دل سوخته بدرد

در خون دیده غرق بکهسار می رود

نه ماه خار کرد فغان در وفای گل

گل آن وفا چو دید سوی خار می رود

ماندست چشم نرگس حیران بگرد باغ

کاینجا حدیث دیده و دیدار می رود

آب حیات گشته روان در بن درخت

چون آتشی که در دل احرار می رود

هر گلرخی که بود زسرما اسیر خاک

بر عشق گرمدار ببازار می رود

اندر بهار وحی خدا درس عام گفت

بنوشت باغ و مرغ بتکرار می رود

این طالبان علم که تحصیل کرده اند

هر یک گرفته خلعت و ادرار می رود

گویی بهار گفت که: «الله مشتریست»

گل جندره زده بخریدار می رود

گل از درون دل دم رحمان فزون شنید

زودتر زجمله بی دل و دستار می رود

دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار

یاد آورد زوصل و سوی یار می رود

ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری

آنجا حدیث زر بخروار می رود

نی نی، حدیث زر بخروار کی کنند؟

کانجا حدیث جان بانبار می رود

این نفس مطمینه خموشی غذای اوست

وین نفس ناطقه سوی گفتار می رود

***

865

جانا بیار باده که ایام می رود

تلخی غم بلذت آن جام می رود

جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست

نی نفس کوردل که سوی دام می رود

با جام آتشین چو تو از در درآمدی

وسواس و غم چو دود سوی بام می رود

گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن

بر آب و گل بساز که هنگام می رود

آن چیز را بجوش که او هوش می برد

وان خام را بپز که سخن خام می رود

زان باده داده ای تو بخورشید و ماه و چرخ

هر یک بدان نشاط چنین رام می رود

والله که ذره نیز از آن جام بیخودست

از کرم مست گشته باکرام می رود

آرام بخش جان را زان می که از تفش

صبر و قرار و توبه و آرام می رود

چون بوی وی رسد بخماران بود چنانک

آن مادر رحیم بر ایتام می رود

امروز خاک جرعه ی می سیر سیر خورد

خورشیدوار جام کرم عام می رود

سوی کشنده آید کشته چنانک زود

خون از بدن بشیشه ی حجام می رود

چون کعبه که رود بدر خانه ی ولی

این رحمت خدای بارحام می رود

تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست

در بیخودی بکعبه بیک گام می رود

تا با خودست راز نهان دارد از ادب

چون مست شد چه چاره که خودکام می رود

خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام

چون خاطرش بباده ی بدنام می رود

***

866

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد

در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد؟

چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم

زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد

وان جمله چشمها شده حیران چشم او

کان چشمشان بصارت نو از چه راه داد

گفتم بآسمان که: «چنین ماه دیده ای؟»

سوگند خورد و گفت: «مرا نیست هیچ یاد»

اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا

دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد

***

867

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد

در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد؟

چشمت بیافرید بهر دم هزار چشم

زیرا خدا زقدرت خود قدرتش بداد

وان جمله چشمها شده حیران چشم تو

که صد هزار رحمت بر چشمهات باد

بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو

هر جان که دید چشم ترا گفت: «داد داد»

گفتم که: «چشم چرخ چنین چشم هیچ دید»

سوگند خورد و گفت: «مرا نیست هیچ یاد»

***

868

بحرم بخود کشید و مرا آشنا ببرد

یک یک برد شما را آنک مرا ببرد

آن را که بود آهن آهن ربا کشید

وانرا که بود برگ کهی کهربا ببرد

قانون لنگری بثری گشت منجذب

عیسی مهتری را جذب سما ببرد

هر حس معنوی را در غیب درکشید

هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد

از غارت فنا و اجل ایمنست و دور

آنکس که رخت خویش سوی انبیا ببرد

آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد

کو شمع حسن را زملا در خلا ببرد

ما از قضا بقاضی حاجت گریختیم

کانچ از قضا رسید بطالب، قضا ببرد

اینها گذشت، ای خنک آن دل که ناگهش

حسن و جمال آن مه نیکو لقا ببرد

***

869

خیاط روزگار ببالای هیچ مرد

پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد

بنگر هزار گول سلیم اندرین جهان

دامان زر دهند و خرند از بلیس درد

گلهای رنگ رنگ که پیش تو نقلهاست

تو می خوری از آن و رخت می کنند زرد

ای مرده را کنار گرفته که جان من

آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد

خود با خدای کن که ازین نقشهای دیو

خواهی شدن بوقت اجل بی مراد فرد

پاها مکش دراز برین خوش بساط خاک

کین بستریست عاریه، می ترس از نورد

مفکن گزافه مهره درین طاس روزگار

پرهیز از آن حریف که هست اوستاد نرد

منگر بگرد تن بنگر در سوار روح

می جو سوار را بنظر در میان گرد

رخسارها چون گل لابد زگلشنیست

گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد

سیب زنخ چو دیدی می دان درخت سیب

بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد

همت بلند دار که با همت خسیس

چاوش پادشاه براند ترا که برد

خاموش کن زحرف و سخن بی حروف گوی

چون ناطقه ی ملایکه بر سقف لاجورد

***

870

چشمم همی پرد مگر آن یار می رسد

دل می جهد، نشانه که دلدار می رسد

این هدهد از سپاه سلیمان همی پرد

وین بلبل از نواحی گلزار می رسد

جامی بخر بجانی ور زانک مفلسی

بفروش خویش را که خریدار می رسد

آن گوش انتظار خبر نوش می کند

وان چشم اشکبار بدیدار می رسد

آن دل که پاره پاره شد و پارهاش خون

آن پاره پاره رفته بیکبار می رسد

قد چو چنگ را که دلش تار تار شد

نک زخمه ی نشاط بهر تار می رسد

آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد

گلهای خوش عذار سوی خار می رسد

آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود

اینک سپاه وصل بزنهار می رسد

نک طوطیان عشق گشادند پر و بال

کز سوی مصر قند بقنطار می رسد

شهر ایمنست، جمله ی دزدان گریختند

از بیم آنک شحنه ی قهار می رسد

چندین هزار جعفر طرار شب گریخت

کامد خبر که جعفر طیار می رسد

فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت

زیرا صفات خالق جبار می رسد

ای مفلسان باغ، خزان راهتان بزد

سلطان نوبهار بایثار می رسد

در خامشیست تابش خورشید بی حجاب

خاموش کین حجاب زگفتار می رسد

***

871

آمد بهار خرم و رحمت نثار شد

سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد

اجزای خاک حامله بودند از آسمان

نه ماه گشت حامله زان بی قرار شد

گلنار پرگره شد و جوبار پرزره

صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد

اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت

بگشاد سر و دست که وقت کنار شد

گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید

در رو کشید ابر و زدل شرمسار شد

آن خار می گریست که ای عیب پوش خلق

شد مستجاب دعوت او گلعذار شد

شاه بهار بست کمر را بمعذرت

هر شاخ و هر درخت ازو تاجدار شد

هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت

گر در دو دست موسی یک چوب مار شد

زنده شدند بار دگر کشتگان دی

تا منکر قیامت بی اعتبار شد

اصحاب کهف باغ زخواب اندر آمدند

چون لطف روح بخش خدا یار غار شد

ای زنده گشتگان، بزمستان کجا بدیت؟

آن سو که وقت خواب روانرا مطار شد

آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح

آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد

مه چون هلال بود سفر کرد آن طرف

بدری منور آمد و شمع دیار شد

این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان

لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد

بربند این دهان و مپیمای باد بیش

کز باد گفت راه نظر پرغبار شد

***

872

این عشق جمله عاقل و بیدار می کشد

بی تیغ می برد سر و بی دار می کشد

مهمان او شدیم که مهمان همی خورد

یار کسی شدیم که او یار می کشد

چون یوسفی بدید چو گرگان همی درد

چون مؤمنی بدید چو کفار می کشد

ما دل نهاده ایم که دلداریی کند

یا گر کشد برحم و بهنجار می کشد

نی نی که کشته را دم او جان همی دهد

گرچه بغمزه عاشق بسیار می کشد

هل تا کشد ترا، نه که آب حیات اوست؟

تلخی مکن که دوست عسل وار می کشد

همت بلند دار که آن عشق همتی

شاهان برگزیده و احرار می کشد

ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب

شب را بتیغ صبح گهردار می کشد

زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما

شحنه ی صبوح آمد و طرار می کشد

شب شرق تا بغرب گرفته سپاه زنگ

رومی روزشان بیکی بار می کشد

حاصل مرا چو بلبل مستی زگلشنیست

چون بلبلم جدایی گلزار می کشد

***

873

خفته نمود دلبر، گفتم زباغ زود

شفتالوی بدزدم، او خود نخفته بود

خندید و گفت: «روبه آخر بزیرکی

از دست شیر صید کجا سهل در ربود؟!»

مر ابر را که دوشد؟! وانجا که دررسد؟!

الا مگر که ابر نماید بخویش جود

معدوم را کجاست بایجاد دست و پا؟!

فضل خدای بخشد معدوم را وجود

معدوم وار بنشین، زیرا که در نماز

داد سلام نبود الا که در قعود

بر آتش آب چیره بود از فروتنی

کآتش قیام دارد و آبست در سجود

چون لب خموش باشد دل صدزبان شود

خاموش، چند چند بخواهیش آزمود

***

874

امروز مرده بین که چه سان زنده می شود!

آزاد سرو بین که چه سان بنده می شود!

پوسیده استخوان و کفنهای مرده بین

کز روح و علم و عشق چه آکنده می شود!

آن حلق و آن دهان که دریدست در لحد

چون عندلیب مست چه گوینده می شود!

آن جان بشیشه ای که زسوزن همی گریخت

جانرا بتیغ عشق فروشنده می شود!

بسیار دیده ای که بجوشد زسنگ آب

از شهد شیر بین که چه جوشنده می شود!

امروز کعبه بین که روان شد بسوی حاج

کز وی هزار قافله فرخنده می شود

امروز غوره بین که شکر بست از نشاط

امروز شوره بین که چه روینده می شود!

می خند ای زمین که بزادی خلیفه ای

کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می شود

غم مرد و گریه رفت، بقای من و تو باد

هر جا که گریه ایست کنون خنده می شود

آن گلشنی شکفت که از فر بوی او

بی داس و تیشه خار تو برکنده می شود

پاینده گشت خضر که آب حیات دید

پاینده گشت و دید که پاینده می شود

پاینده عمر باد روان لطیف ما

جانرا بقاست تن چو قبا ژنده می شود

خاموش و خوش بخسپ درین خرمن شکر

زیرا شکر بگفت پراکنده می شود

من خامشم ولیک زهیهای طوطیان

هم نیشکر زلطف خروشنده می شود

***

875

گر عید وصل تست منم خود غلام عید

بهر توست خدمت و سجده و سلام عید

تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم

از غایت حلاوت نام تو نام عید

ای شاد آن زمان که درآید وصال تو

تا ما زگنج وصل تو بدهیم وام عید

تا آفتاب چهره ی زیبات دررسید

صبحی شود زصبح جمال تو شام عید

در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا

ای پرتو خیال تو بوده امام عید

ای سجدها بپیش درت واجبات عید

وی دیده خویشتن زتو قایم خرام عید

جام شراب وصل تو پر کن زفضل خود

تا کام جان روا شود از جام و کام عید

اندر رکاب تو چو روانها روان شوند

در وی کجا رسد بدو صد سال گام عید؟!

آمد زگرد راه تو این عید و مژده داد

جانم دوید پیش و گرفته لگام عید

دانست کز خدیو اجل شمس دین بود

این فر و این جلالت و این لطف عام عید

لیکن کجاست فر و جمال تو بی نظیر

خود کی شوند دلشدگان تو رام عید؟!

تبریز! با شراب چنان صدر نامدار

بر تو حرام باشد بی شبهه تو جام عید

***

876

تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید

در ده شراب و واخرم از بیم و از امید

پیش آر جام آتش اندیشه سوز را

کاندیشهاست در سرم از بیم و از امید

کشتی نوح را که زطوفان امان ماست

بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید

آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من

رخسار زرد چون زرم از بیم و از امید

در حلقه زانچ دادی در حلق من بریز

کاخر چو حلقه بر درم از بیم و از امید

بار دگر بآب ده این رنگ و بوی را

کین دم برنگ دیگرم از بیم و از امید

زابی که آب کوثر اندر هوای اوست

کاندر هوای کوثرم از بیم و از امید

در عین آتشم چو خلیلم فرست آب

کازر مثال بتگرم از بیم و از امید

کوری چشم بد تو زچشمم نهان مشو

کز چشمها نهانترم از بیم و از امید

در آفتاب روی خودم دار، زانک من

مانند این غزل ترم از بیم و از امید

***

877

امسال بلبلان چه خبرها همی دهند!

یا رب، بطوطیان چه شکرها همی دهند!

در باغها درای تو امسال و درنگر

کان شاخهای خشک چه برها همی دهند!

مقراض در میان نه و خلعت همی برند

وان را که تاج رفت کمرها همی دهند

بی منت کسی همه بر نقره می زنند

بی زحمت مصادره زرها همی دهند

هر دل که تشنه است بدریا همی برند

وانرا که گوهرست گهرها همی دهند

این تحفه دیده اند که عشاق روزگار

تا برشمار موی تو سرها همی دهند

این نور دیده اند که دیوانگان راه

سودا همی خرند و هنرها همی دهند

***

878

صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد

بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد

خورشید دیگریست که فرمان و حکم او

خورشید را برای مصالح سفر دهد

بوسه باو رسد که رخش همچو زر بود

او را نمی رسد که رود مال و زر دهد

بنگر بطوطیان که پر و بال می زنند

سوی شکرلبی که بایشان شکر دهد

هر کس شکرلبی بگزیده ست در جهان

ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد

ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست

ما را شهنشهیست که ملک و ظفر دهد

همت بلند دار اگر شاه زاده ای

قانع مشو زشاه که تاج و کمر دهد

برکن تو جامها و در آب حیات رو

تا پارهای خاک تو لعل و گهر دهد

بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی

کو دلبری نماید و خون جگر دهد

در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب

نقاش جسم جان را غیبی صور دهد

کی آب شور نوشد با مرغهای کور؟!

آن مرغ را که عقل زکوثر خبر دهد

خود پر کند دو دیده ی ما را بحسن خویش

گر ماه آن ببیند در حال سر دهد

در دیده ی گدای تو آید نگار خاک؟!

حاشا زدیده ای که خدایش نظر دهد

خامش زحرف گفتن تا بوک عقل کل

ما را زعقل جزوی راه و عبر دهد

***

879

صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید

وز آسمان سپیده ی کافور بردمید

صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش

تا جایگاه ناف بعمدا فرودرید

رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت

از تخت ملک زنگی شب را فروکشید

زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید

آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید

یا رب، سپاه شاه حبش تا کجا گریخت!

ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید!

زین راه نابدید معما کی بو برد؟

آنک از شراب عشق ازل خورد یا چشید

حیران شدست شب که کی رویش سیاه کرد

حیران شدست روز که خوبش که آفرید

حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه

نیمی دگر چرنده شد و زان همی چرید

نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی

نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید

شب مرد و زنده گشت، حیاتست بعد مرگ

ای غم بکش مرا که حسینم توی یزید

گوهر مزاد کرد که این را کی می خرد

کس را بها نبود همو خود زخود خرید

امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم

هر شام قدر شد زتو، هر روز روز عید

در ده زجام باده که «یسقون من رحیق»

کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید

رندان تشنه دل چو باسراف می خورند

خود را چو گم کنند بیابند آن کلید

پهلوی خم وحدت بگرفته ای مقام

با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید

خاموش کن که جان زفرح بال می زند

تا آن شراب در سر و رگهای جان دوید

***

880

صد مصر مملکت زتعدی خراب شد

صد بحر سلطنت زتطاول سراب شد

صد برج حرص و بخل بخندق در اوفتاد

صد بخت نیم خواب بکلی بخواب شد

آن شاه راه غیب بر آن قوم بسته بود

وان ماه زنگ ظلم بزیر حجاب شد

وان چشم کو چو برق همی سوخت خلق را

در نوحه اوفتاد و بگریه سحاب شد

وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود

در آتش خدای کنون او کباب شد

ای شاد آنکسی که ازین عبرتی گرفت

او را ازین سیاست شه فتح باب شد

چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود

سودش نداشت سخره ی صد اضطراب شد

چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار

زیرا دعای نوح بشب مستجاب شد

***

881

آه که بار دگر آتش در من فتاد

وین دل دیوانه باز روی بصحرا نهاد

آه که دریای عشق بار دگر موج زد

وز دل من هر طرف چشمه ی خون برگشاد

آه که جست آتشی، خانه ی دل درگرفت

دود گرفت آسمان، آتش من یافت باد

آتش دل سهل نیست، هیچ ملامت مکن

یا رب، فریادرس، زاتش دل داد داد

لشکر اندیشها می رسد از بیشها

سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد

ای دل روشن ضمیر، بر همه دلها امیر

صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد

چشم همه خشک و تر مانده در همدگر

چشم تو سوی خداست، چشم همه بر تو باد

دست تو دست خدا، چشم تو مست خدا

بر همه پاینده باد، سایه ی رب العباد

ناله ی خلق از شماست، آن شما از کجاست؟

این همه از عشق زاد، عشق عجب از چه زاد؟

شمس حق دین! توی مالک ملک وجود

ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد

***

882

جامه سیه کرد کفر، نور محمد رسید

طبل بقا کوفتند، ملک مخلد رسید

روی زمین سبز شد، جیب درید آسمان

بار دگر مه شکافت، روح مجرد رسید

گشت جهان پرشکر، بست سعادت کمر

خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید

دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان

شرح دل احمدی هفت مجلد رسید

عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق

گفت باقبال تو نفس مقید رسید

پیک دل عاشقان رفت بسر چون قلم

مژده ی همچون شکر در دل کاغد رسید

چند کند زیر خاک صبر روانهای پاک؟!

هین، زلحد برجهید، نصر مؤید رسید

طبل قیامت زدند، صور حشر می دمد

وقت شد ای مردگان، حشر مجدد رسید

بعثر ما فی القبور، حصل ما فی الصدور

آمد آواز صور، روح بمقصد رسید

دوش در استارگان غلغله افتاده بود

کز سوی نیک اختران اختر اسعد رسید

رفت عطارد زدست، لوح و قلم درشکست

در پی او زهره جست، مست بفرقد رسید

قرص قمر رنگ ریخت، سوی اسد می گریخت

گفتم: «خیرست» گفت: «ساقی بی خود رسید»

عقل دران غلغله خواست که پیدا شود

کودک هم کودک است، گرچه بابجد رسید

خیز که دوران ماست، شاه جهان آن ماست

چون نظرش جان ماست عمر مؤبد رسید

ساقی بی رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف

رقص جمل کرد قاف، عیش ممدد رسید

باز سلیمان روح گفت صلای صبوح

فتنه ی بلقیس را صرح ممرد رسید

رغم حسودان دین، کوری دیو لعین

کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید

از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان

خیز بگو مطربا: «عشرت سرمد رسید»

***

883

جان من و جان تو بود یکی زاتحاد

این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد

فرد چرا شد عدد؟ از سبب خوی بد

زآتش بادی بزاد در سر ما رفت باد

گشت جدا موجها، گرچه بد اول یکی

از سبب باد بود آنک جدایی بزاد

جام دوی درشکن، باده مده باد را

چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد

روز فضیلت گرفت زانک یکی شمع داشت

هر طرفی شب زعجز شمع و چراغی نهاد

گرچه زرب العباد هر نفسی رحمتست

کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد

***

884

پرده ی دل می زند زهره هم از بامداد

مژده که آن بو طرب داد طربها بداد

بحر کرم کرد جوش، پنبه برون کن زگوش

آنچ کفش داد دوش ما و ترا، نوش باد

عشق همایون پیست، خطبه بنام ویست

از سر ما کم مباد سایه ی این کیقباد

روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار

وان دگرش زینهار او هو رب العباد

زاول روز این خمار کرد مرا بی قرار

می کشدم ابروار عشق تو چون تندباد

دست دل از رنج رست، گرچه دلارام مست

بست سر زلف بست، خواجه! ببین این گشاد

می کشدم موکشان، من ترش و سرگران

رو که مراد جهان می کشدم بی مراد

عقل بران عقل ساز ناز همی کرد ناز

شکر کزان گشت باز تا بمقام اوفتاد

پای بگل بوده ام، زانک دو دل بوده ام

شکر که دو دل نماند یک دله شد دل نهاد

لاف دل از آسمان، لاف تن از ریسمان

بگسلم این ریسمان، باز روم در معاد

دلبر روز الست چیز دگر گفت پست

هیچ کسی هست کو آرد آنرا بیاد؟

گفت: «بتو تاختم، بهر خودت ساختم

ساخته ی خویش را من ندهم در مزاد»

گفتم: «تو کیستی» گفت: «مراد همه»

گفتم: «من کیستم؟» گفت: «مراد مراد»

مفتعلن فاعلات، رفته بدم از صفات

محو شده پیش ذات، دل بسخن چون فتاد؟

داد دل و عقل و جان، مفخر تبریزیان

از مدد این سه داد یافت زمانه سداد

***

885

بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد

دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد

سرمه کشید این جهان باز زدیدار ما

گشت جهان تازه روی، چشم بدش دور باد

عشق ززنجیر خویش جست و خرد را گرفت

عقل زدستان عشق ناله کنان، داد داد

مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب

داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد

باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست

دل چو چنین خوان بدید پای بخون در نهاد

دولت بشتافته ست چون نظرت تافته ست

تا که بقا یافته ست عاشق کون و فساد

مفخر تبریزیان! شمس حق! ای خوش نشان

عالم، ای شاه جان، بی رخ خوبت مباد

***

886

از رسن زلف تو خلق بجان آمدند

بهر رسن بازیش لولیکان آمدند

در دل هر لولیی عشق چو استاره ای

رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند

در هوس این سماع از پس بستان عشق

سرو قدان چون چنار دست زنان آمدند

بین که چه ریسیده ایم، دست که لیسیده ایم!

تا که چنین لقمها سوی دهان آمدند

لولیکان قنق در کف گوشه ی تتق

وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند

شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی

سینه گشاده بما بهر امان آمدند

شیوه ی ابرو کند هر نفسی پیش ما

گرچه که از تیر غمز سخته کمان آمدند

شب رو و عیار باش بر سر هر کوی ازانک

زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند

جانب تبریز در شمس حقم دیده اند

ترک دکان خواندند چونک بکان آمدند

***

887

روبهکی دنبه برد، شیر مگر خفته بود؟

جان نبرد خود زشیر روبه کور و کبود

قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند

این چه که روباه لنگ دنبه زشیری ربود

گوید: «گرگی بخورد یوسف یعقوب را»

شیر فلک هم برو پنجه نیارد گشود

هر نفس الهام حق حارس دلهای ماست

از دل ما کی برد میمنه دیو حسود؟!

دست حق آمد دراز، با کف حق کژ مباز

در ره حق هر کی کاشت دانه ی جو جو درود

هر که ترا کرد خوار، رو، بخدایش سپار

هر کی بترساندت، روی بحق آر زود

غصه و ترس و بلا هست کمند خدا

گوش کشان آردت رنج بدرگاه جود

یا رب و یا رب کنان، روی سوی آسمان

آب زدیده روان بر رخ زردت چو رود

سبزه دمیده زآب بر دل و جان خراب

صبح گشاده نقاب «ذلک یوم الخلود»

گر سر فرعون را درد بدی و بلا

لاف خدایی کجا دردهدی آن عنود؟!

چون دم غرقش رسید گفت: «اقل العبید»

کفر شد ایمان و دید چونک بلا رو نمود

رنج زتن برمدار، در تک نیلش درآر

تا تن فرعون وار پاک شود از جحود

نفس بمصرست امیر، در تک نیلست اسیر

باش برو جبرئیل دود برآور زعود

عود بخیلست او، بو نرساند بتو

راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود

مفخر تبریز گفت شمس حق و دین، نهفت

«رو ترش از تست عشق سرکه نشاید فزود»

***

888

زهره ی من بر فلک شکل دگر می رود

در دل و در دیدها همچو نظر می رود

چشم چو مریخ او مست زتاریخ او

جان بسوی ناوکش همچو سپر می رود

ابروی چون سنبله بیخبرست از مهش

گر خبرستش چرا فوق قمر می رود؟

ذره چرا شد سوار بر سر کره ی هوا؟

چون سوی تو آفتاب جمله بسر می رود

آن زحل از ابلهی جست زبردستیی

غافل از آن کین فلک زیر و زبر می رود

دل زشب زلف تو دید رخ همچو روز

زین شب و روز او نهان همچو سحر می رود

ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست

کرد ندا در جهان، کی بسفر می رود؟

جامه کبود آسمان کرد زدست قضا

این قدرش فهم نی کو بقدر می رود

خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد

کابر چو مشک سقا بهر مطر می رود

اختر و ابر و فلک، جنی و دیو و ملک

آخر ای بی یقین بهر بشر می رود

پنبه برون کن زگوش، عقل و بصر را مپوش

کان صنم حله پوش سوی بصر می رود

نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند

نقش جهان جانب نقش نگر می رود

آن نظری جو که آن هست زنور قدیم

کین نظر ناریت همچو شرر می رود

جنس رود سوی جنس، بس بود این امتحان

شه سوی شه می رود، خر سوی خر می رود

هر چه نهال ترست جانب بستان برند

خشک چو هیزم شود زیر تبر می رود

آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر

شکر که در باغ عشق جوی شکر می رود

بس کن ازین امر و نهی، بین که تو نفس حرون

چونش بگویی: «مرو» لنگ بتر می رود

جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین

جان صدفست و سوی بحر گهر می رود

***

889

روی تو چون روی مار، خوی تو زهر قدید

ای خنک آنرا که او روی شما را ندید

من شده مهمان تو، در چمن جان تو

پای پر از خار شد، دست یکی گل نچید

ای مثل خارپشت، گرد تو خار درشت

خار تو ما را بکشت، مار تو ما را گزید

با تو موافق شدم، با تو منافق شدم

بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید

***

890

صبحدمی همچو صبح پرده ی ظلمت درید

نیمشبی ناگهان صبح قیامت دمید

واسطه ها را برید، دید بخود خویش را

آنچ زبانی نگفت بی سر و گوشی شنید

پوست بدرد زذوق عشق چو پیدا شود

لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید؟!

فقر ببرده سبق، رفته طبق بر طبق

باز کند قفل را فقر مبارک کلید

کشته ی شهوت پلید، کشته ی عقلست پاک

فقر زده خیمه ای زان سوی پاک و پلید

جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر

فقر چو شیخ الشیوخ، جمله ی دلها مرید

چونک بتبریز چشم شمس حقم را بدید

گفت حقش: «پر شدی» گفت که: «هل من مزید؟!»

***

891

دی شد و بهمن گذشت، فصل بهاران رسید

جلوه ی گلشن بباغ. همچو نگاران رسید

زحمت سرما و دود رفت بکور و کبود

شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید

باغ زسرما بکاست، شد زخدا دادخواست

لطف خدا یار شد، دولت یاران رسید

آمد خورشید ما باز ببرج حمل

معطی صاحب عمل سیم شماران رسید

طالب و مطلوب را، عاشق و معشوق را

همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید

بر مثل وامدار جمله بزندان بدند

زرگر بخشایشش وام گزاران رسید

جمله ی صحرا و دشت پر زشکوفه ست و کشت

خوف تتاران گذشت، مشک تتاران رسید

هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار

آمد میر شکار صید شکاران رسید

آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا

بلبل سرمست ما بهر خماران رسید

وقت نشاطست و جام، خواب کنون شد حرام

اصل طربها بزاد، شیره فشاران رسید

جام من از اندرون، باده ی من موج خون

از ره جان ساقی خوب عذاران رسید

***

892

آمد شهر صیام، سنجق سلطان رسید

دست بدار از طعام، مایده ی جان رسید

جان زقطیعت برست دست طبیعت ببست

قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید

لشکر «و العادیات» دست بیغما نهاد

زاتش «و الموریات» نفس بافغان رسید

البقره راست بود موسی عمران نمود

مرده ازو زنده شد چونک بقربان رسید

روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست

تن همه قربان کنیم جان چو بمهمان رسید

صبر چو ابریست خوش حکمت بارد ازو

زانک چنین ماه صبر بود که قران رسید

نفس چو محتاج شد روح بمعراج شد

چون در زندان شکست جان بر جانان رسید

پرده ی ظلمت درید، دل بفلک برپرید

چون زملک بود دل باز بدیشان رسید

زود ازین چاه تن دست بزن در رسن

بر سر چاه آب گو: «یوسف کنعان رسید»

عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول

دست بشو کز فلک مایده و خوان رسید

دست و دهان را بشو، نه بخور و نی بگو

آن سخن و لقمه جو کان بخموشان رسید

***

893

نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد

دل سبد آمد، مکن هر سقطی در سبد

آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش

یابد او هستی باقی بیرون زحد

وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان

کاخر صندوق تو نیست یقین جز لحد

تو لحد خویش را پر کن از زر صدق

پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد

هر چه ترا غیر تو آن بدهد رد کنی

چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد

قلب میاور بدانک غره کنی مشتری

ترس ز ویل لکل جمع مالا وعد

آنک گشادی نمود نفس ترا تنگیست

گفت خدا: «نفس را بسته امش فی کبد»

***

894

نعره ی آن بلبلان از سوی بستان رسید

صورت بستان نهان، بوی گلستان بدید

باد صبا می وزد از سر زلف نگار

فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که دید؟!

این دم عیسی بلطف، عمر ابد می دهد

عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید

مژده ی دولت رسید در حق هر عاشقی

آتش دل می فروخت دیگ هوس می پزید

نور الست آشکار بر همه عشاق زد

کز سر پستان عشق نور الستش مزید

ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی

کل زمان لکم خلعة روح جدید

بشرهم نظرة یتبعهم نضرة

من رشاء سید لیس له من ندید

لطف خداوند جان مفخر تبریزیان

شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید

***

895

وسوسه ی تن گذشت، غلغله ی جان رسید

مور فروشد بگور، چتر سلیمان رسید

این فلک آتشی چند کند سرکشی؟!

نوح بکشتی نشست، جوشش طوفان رسید

چند مخنث نژاد دعوی مردی کند؟!

رستم خنجر کشید، سام و نریمان رسید

جادوکانی زفن چند عصا و رسن

مار کنند از فریب؟! موسی و ثعبان رسید

درد بپستی نشست صاف زدردی برست

گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید

صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید

جان شد و جان بقا از بر جانان رسید

محنت ایوب را، فاقه ی یعقوب را

چاره ی دیگر نبود، رحمت رحمان رسید

دزد کی باشد؟! چو رفت شحنه ی ایمان بشهر

شحنه کی باشد؟! بگو چون شه و سلطان رسید

صدق نگر بی نفاق وصل نگر بی فراق

طاق طرنبین و طاق طاق شوم کان رسید

مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات

جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید

میوه ی دل می پزید روح ازو می مزید

باد کرم بروزید حرف پریشان رسید

***

896

غره مشو گر زچرخ کار تو گردد بلند

زانک بلندت کند تا بتواند فکند

قطره ی آب منی کز حیوان می زهد

لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند

توده ی ذرات ریگ تا نشود کوه سخت

کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند

تا نشود گردنی گردن کس غل ندید

تا نشود پا، روان کس نشود پای بند

پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید

زهر بدانکس دهند کوست معود بقند

برگ که رست از زمین تا که درختی نشد

آتش نفروزد او، شعله نگردد بلند

باش چو رز میوه دار، زور و بلندی مجو

از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند

از پی میوه ی ضعیف رسته درختان زفت

نقش درختان شگرف صورت میوه نژند

دل مثل اولیاست استن جسم جهان

جسم بدل قایمست بی خلل و بی گزند

قوت جسم پدید هست دل ناپدید

تا بکی انکار غیب غیب نگر، چند چند

***

897

شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود

هر کی خورد خون خلق زشت و سیه دل شود

چون جگر عاشقان می خورد این شب بظلم

دود سیاهی ظلم بر دل شب می دمد

عاقله ی شب تویی، باز رهانش زظلم

نیمشبی بر فلک راه بزن بر رصد

تا برهد شب زظلم، ما برهیم از ظلام

ای که جهان فراخ بی تو چو گور و لحد

شب همه روشن شود، دوزخ گلشن شود

چونک بتابد زتو پرتو نور احد

سینه کبودی چرخ پرتو سینه ی منست

جرعه ی خون دلم تا بشفق می رسد

فارغ و دلخوش بدم، سرخوش و سرکش بدم

بولهب غم ببست گردن من در مسد

تیر غم تو روان، ما هدف آسمان

جان پی غم هم دوان زانک غمش می کشد

جانم اگر صافیست دردی لطف تو است

لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد

قافله ی عصمتت گشت خفیر ار نه خود

راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد

سر بخس اندر کشید مرغ غم از بیم آنک

بر سر غم می زند شادی تو صد لگد

چشم چپم می پرد، بازو من می جهد

شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد

جان مثل گلبنان حامله ی غنچهاست

جانب غنچه ی صبی باد صبا می وزد

زود دهانم ببند چون دهن غنچها

زانک چنین لقمه ای خورد و زبان می گزد

***

898

بانگ زدم من که دل مست کجا می رود؟

گفت شهنشه: «خموش جانب ما می رود»

گفتم: «تو با منی، دم زدرون می زنی

پس دلمن از برون خیره چرا می رود؟»

گفت که: «دل آن ماست، رستم دستان ماست

سوی خیال خطا بهر غزا می رود

هر طرفی کو رود بخت ازان سو رود

هیچ مگو هر طرف خواهد تا می رود

گه مثل آفتاب گنج زمین می شود

گه چو دعاء رسول سوی سما می رود

گاه زپستان ابر شیر کرم می دهد

گه بگلستان جان همچو صبا می رود

بر اثر دل برو تا تو ببینی درون

سبزه و گل می دمد جوی وفا می رود»

صورت بخش جهان ساده و بی صورتست

آن سر و پای همه بی سر و پا می رود

هست صواب صواب، گرچه خطایی کند

هست وفای وفا گر بجفا می رود

دل مثل روزنست، خانه بدو روشنست

تن بفنا می رود، دل ببقا می رود

فتنه برانگیخت دل، خون شهان ریخت دل

با همه آمیخت دل، گرچه جدا می رود

سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید

کیسه جوزا برید همچو سها می رود

با تو دلا، ابلهیست کیسه نگه داشتن

کیسه شد و جان پی کیسه ربا می رود

گفتم: «جادو کسی؟» سست بخندید و گفت

«سحر اثر کی کند؟ ذکر خدا می رود»

گفتم: «آری ولیک سحر تو سر خداست

سحر خوشت هم تک حکم قضا می رود»

دایم دلدار را با دل و جان ماجراست

پوست برو نیست اینک پیش شما می رود»

اسب سقا است این بانگ درا است این

بانگ کنان کز برون اسب سقا می رود

***

899

یار مرا عارض و عذار نه این بود

باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود

عهدشکن گشته اند خاصه و عامه

قاعده ی اهل این دیار نه این بود

روح درین غار غوره وار ترش چیست؟!

پرورش و عهد یار غار نه این بود

سیل غم بی شمار بار و خرم برد

طمع من از یار بردبار نه این بود

از جهت من چه دیگ می پزد آن یار؟

راتبه ی میر پخته کار نه این بود

دام نهان کرد و دانه ریخت بپیشم

کینه نهان داشت و آشکار نه این بود

ناصح من کژ نهاد و برد زراهم

شرط امینی مستشار نه این بود

در چمن عیش خار از چه شکفته ست؟!

منبت آن شهره نوبهار نه این بود

شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم

سایسی و عدل شهریار نه این بود

مهل ندادی که عذر خویش بگویم

خوی چو تو کوه باوقار نه این بود

می رسدم بوی خون زگفت درشتش

رایحه ی ناف مشکبار نه این بود

نوش ترا ذوق و طعم و لطف نه این بود

وان شتر مست خوش مهار نه این بود

پیش شه افغان کنم زخدعه ی قلاب

زر من، آن نقد خوش عیار نه این بود

شاه چو دریا خزینه اش همه گوهر

لیک شهم را خزینه دا نه این بود

بس! که گله ست این نثار و جمله شکایت

شاه شکور مرا نثار نه این بود

***

900

بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد

ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد

چه نقشها که ببازد چه حیلها که بسازد!

بنقش حاضر باشد زراه جان بگریزد

بر آسمانش بجویی چو مه زآب بتابد

در آب چونک درآیی بر آسمان بگریزد

زلامکانش بخوانی نشان دهد بمکانت

چو در مکانش بجویی بلامکان بگریزد

نه پیک تیزرو، اندر وجود مرغ گمانست

یقین بدانکه یقین وار از گمان بگریزد

ازین و آن بگریزم زترس، نی زملولی

که آن نگار لطیفم ازین و آن بگریزد

گریز پای چو بادم زعشق گل، نه گلی که

زبیم باد خزانی زبوستان بگریزد

چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند

که گفت نیز نتانی که: «آن فلان بگریزد»

چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش

زلوح نقش بپرد زدل نشان بگریزد

***

901

اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد؟!

گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد؟!

وگر بپیش من آید خیال یار که چونی؟

حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد؟!

شکار خسته ی اویم بتیر غمزه ی جادو

گرم بمهر بخواند که ای شکار، چه باشد؟!

چو کاسه بر سر آبم زبی قراری عشقش

اگر رسم بلب دوست کوزه وار چه باشد؟!

کنار خاک زاشکم چو لعل و گوهر پر شد

اگر بوصل گشاید دمی کنار چه باشد؟!

بگفت: «چیست شکایت؟ هزار بار گشادم»

زبحر ماهی جانرا هزار بار چه باشد؟!

من از قطار حریفان مهار عقل گسستم

بپیش اشتر مستش یکی مهار چه باشد؟!

اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم

یکی شتر کم گیری ازین قطار چه باشد؟!

دلم بخشم نظر می کند که کوته کن هین

اگر بجست یکی نکته از هزار چه باشد؟!

انار شیرین گر خود هزار باشد و گر یک

چو شد یکی بفشردن دگر شمار چه باشد؟!

خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد

الف چو شد زمیانه ببین خمار چه باشد؟!

چو شمس، مفخر تبریز ماه نو بنماید

در آن نمایش موزون زکار و بار چه باشد؟!

***

902

زسر بگیرم عیشی چو پا بگنج فروشد

زروی پشت و پناهی که پشتها همه رو شد

دگر نه شینم هرگز برای دل که براید

کجا براید آن دل که کوی عشق فروشد

موکلان چو آتش زعشق سوی من آیند

بسوی عشق گریزم که جمله فتنه ازو شد

که در سرم زشرابش نه چشم ماند نه خوابش

بدست ساقی نابش مگر سرم چو کدو شد

بخوان عشق نشستم چشیدم از نمک او

چو لقمه کردم خود را مرا چو عشق گلو شد

سبو بدست دویدم بجویبار معانی

که آب گشت سبویم چو آب جان بسبو شد

نماز شام برفتم بسوی طرفه ی رومی

چو دید بر در خویشم زبام زود فروشد

سر از دریچه برون کرد چو شعلهای منور

که بام و خانه و بنده بجملگی همه او شد

نهیم دست دهان بر، که نازکست معانی

زشمس مفخر تبریز سوخت جان و همو شد

***

903

اگر مرا تو نخواهی دلم ترا نگذارد

تو هم بصلح گرایی اگر خدا بگمارد

هزار عاشق داری بجان و دل نگرانت

که تا سعادت و دولت کرا بتخت برآرد

زعشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان

که آنچ رشک شهان شد گدا امید چه دارد؟!

عجب مدار زمرده که از خدا طلبد جان

عجب مدار زتشنه که دل بآب سپارد

عجب مدار زکوری که نور دیده بجوید

و یا زچشم اسیری که اشک غربت بارد

زبس دعا که بکردم دعا شدست وجودم

که هر که بیند رویم دعا بخاطر آرد

سلام و خدمت کردم مرا بگفت که: «چونی»

مهم مس چه براید؟! چو کیمیا نگذارد

چگونه باشد صورت؟! بوفق فکر مصور

چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد؟

***

904

زباد حضرت قدسی بنفشه زار چه می شد!

درختهای حقایق ازان بهار چه می شد!

دل از دیار خلایق بشد بشهر حقایق

خدای داند کین دل دران دیار چه می شد!

زهای و هوی حریفان، زنای و نوش ظریفان

هوای نور صبوح و شراب نار چه می شد!

هزار بلبل مست و هزار عاشق بی دل

در آن مقام تحیر زروی یار چه می شد!

چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را

زبوسهای چو شکر دران کنار چه می شد!

دران طرف که زمستی تو گل زخار ندانی

عجب که گل چه چشید و عجب که خار چه می شد!

میان خلعت جانان قبول عشق خرامان

ببارگاه تجلی زکار و بار چه می شد!

بباد و آتش و آب و بخاک عشق درآمد

بنور یکنظر عشق هر چهار چه می شد!

چو شمس مفخر تبریز زد آتشی بدرختی

زشعلهای لطیفش درخت و بار چه می شد

***

905

شدم زعشق بجایی که عشق نیز نداند

رسید کار بجایی که عقل خیره بماند

هزار ظلم رسیده زعقل گشت رهیده

چو عقل بسته شد اینجا بگو کیش برهاند؟!

دلا مگر که تو مستی که دل بعقل ببستی

که او نشست نیابد ترا کجا بنشاند؟!

متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست

که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند

هزار جان و دل و عقل گر بهم تو ببندی

چو عشق با تو نباشد بروزنش نرساند

بروی بت نرسی تو مگر بدام دو زلفش

ولیک کوشش می کن که کوششت بپزاند

چو باز چشم ترا بست دست اوست گشایش

ولی بهر سر کویی ترا چو کبک دواند

هرانک بالش دارد زآستان عنایت

غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند

میانه گیرد آهو میانه ی دل شیری

هزار آهوی دیگر زشیر، او برهاند

چو در درونه ی صیاد مرغ یافت قبولی

هزار مرغ گرفته زدام او بپراند

هران دلی که بتبریز و شمس دین شده باشد

چو شاه ماه بمیدان چرخ اسب دواند

***

906

گرفت خشم زبستان سرخری و برون شد

چو زشت بود بصورت بخوی زشت فزون شد

چون دل سیاه بدو قلب، کوره دید و سیه شد

چو قازغان تهی بد بکنج خانه نگون شد

چو ژیوه بود بجنبش نبود زنده ی اصلی

نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد

نیافت صیقل احمد زکفر بولهب ارچه

زسرکشی و زمکرش دلش قنینه ی خون شد

فروکشم بنمد در چو آینه رخ فکرت

چو آینه بنمایم، کی رام شد، کی حرون شد

منم که هجو نگویم بجز خواطر خود را

که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد

مرا درونه تو شهری جدا شمر بسر خود

بآب و گل نشد آن شهر من بکن فیکون شد

سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون

که آن چه کرد و کجا رفت و این زوسوسه چون شد

خموش کن که هجا را بخود کشد دل نادان

همیشه بود نظرهای کژنگر، نه کنون شد

***

907

مده بدست فراقت دل مرا که نشاید

مکش تو کشته ی خود را، مکن بتا که نشاید

مرا بلطف گزیدی، چرا زمن برمیدی؟

ایا نموده وفاها، مکن جفا که نشاید

بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت

برون مکن زتن من چنین قبا که نشاید

مثال دل همه رویی، قفا نباشد دل را

زما تو روی مگردان، مده قفا که نشاید

حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو ک: «اری»

زبعد گفتن آری مگو چرا که نشاید

تو کان قند و نباتی، نبات تلخ نگوید

مگوی تلخ سخنها بروی ما که نشاید

بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی

نهان مکن تو درین شب چراغ را که نشاید

غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بیرون

غم آتشیست نه در جا مگو: «کجا؟» که نشاید

دلم زعالم بیچون خیالت از دل ازان سو

میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید

مبند آن در خانه، بصوفیان نظری کن

مخور برنج بتنها، بگو صلا که نشاید

دلا بخسب زفکرت که فکر دام دل آمد

مرو بجز که مجرد بر خدا که نشاید

***

908

چو درد گیرد دندان تو عدو گردد

زبان تو بطبیبی بگرد او گردد

یکی کدو زکدوها اگر شکست آرد

شکسته بند همه گرد آن کدو گردد

زصد سبو چو سبوی سبوگری برد آب

همیشه خاطر او گرد آن سبو گردد

شکستگان تویم ای حبیب و نیست عجب

تو پادشاهی و لطف تو بنده جو گردد

بقند لطف تو کین لطفها غلام ویند

که زهر ازو چو شکر خوب و خوب خو گردد

اگر حلاوت لاحول تو بدیو رسد

فرشته خو شود آن دیو و ماه رو گردد

عنایتت گنهی را نظر کند برضا

چو طاعت آن گنه از دل گناه شو گردد

پلید پاک شود، مرده زنده، مار عصا

چو خون که در تن آهوست مشک بو گردد

رونده ای که سوی بی سوییش ره دادی

کجا چو خاطر گمراه سو بسو گردد؟!

تو جان جان جهانی و نام تو عشق است

هرانک از تو پری یافت بر علو گردد

خمش که هر کی دهانش زعشق شیرین شد

روا نباشد کو گرد گفت و گو گردد

خموش باش که آنکس که بحر جانان دید

نشاید و نتواند که گرد جو گردد

***

909

چه پادشاست که از خاک پادشا سازد!

زبهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد

باقرضوا الله کدیه کند چو مسکینان

که تا ترا بدهد ملک و متکا سازد

بمرده برگذرد، مرده را حیات دهد

بدرد درنگرد، درد را دوا سازد

چو باد را فسراند زباد آب کند

چو آب را بدهد جوش ازو هوا سازد

نظر مکن بجهان، خوار، کین جهان فانیست

که او بعاقبتش عالم بقا سازد

زکیمیا عجب آید که زر کند مس را

مسی نگر که بهر لحظه کیمیا سازد

هزار قفل گر هست بر دلت مهراس

دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد

کسی که بی قلم و آلتی ببتخانه

هزار صورت زیبا برای ما سازد

هزار لیلی و مجنون زبهر ما برساخت

چه صورتست که بهر خدا خدا سازد!

گر آهنست دل تو زسختی اش مگری

که صیقل کرمش آینه ی صفا سازد

زدوستان چو ببری بزیر خاک روی

زمار و مور حریفان خوش لقا سازد

نه مار را مدد و پشت دار موسی ساخت؟!

نه لحظه لحظه زعین جفا وفا سازد؟!

درون گور تن خود تو این زمان بنگر

که دمبدم چه خیالات دلربا سازد!

چو سینه باز شکافی درو نبینی هیچ

که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد؟

مثل شدست که انگور خور، زباغ مپرس

که حق زسنگ دو صد چشمه ی رضا سازد

درون سنگ بجویی زآب اثر نبود

زغیب سازد نه از پستی و علا سازد

زبی چگونه و چون آمد این چگونه و چون

که صد هزار بلی گو خود او زلا سازد

دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان

عجب مدار عصا را که اژدها سازد

درین دو گوش نگر، کهربای نطق کجاست

عجب کسی که زسوراخ کهربا سازد

سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند

چو خواجه را بکشد باز ازو سرا سازد

اگر چه صورت خواجه بزیر خاک شدست

ضمیر خواجه وطنگه زکبریا سازد

بچشم مردم صورت پرست، خواجه برفت

ولیک خواجه زنقش دگر قبا سازد

خموش کن، بزبان مدحت و ثنا کم گوی

که تا خدای ترا مدحت و ثنا سازد

***

910

بر آستانه ی اسرار آسمان نرسد

ببام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد

گمان عارف در معرفت چو سیر کند

هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد

کسی که جغد صفت شد درین جهان خراب

زبلبلان ببرید و بگلستان نرسد

هر آن دلی که بیک دانک جو جوست زحرص

بدانک بسته شود جان او بکان نرسد

علف مده حس خود را درین مکان زبتان

که حس چو گشت مکانی بلامکان نرسد

که آهوی متأنس بماند از یاران

بلاله زار و بمرعای ارغوان نرسد

بسوی عکه روی تا بمکه پیوندی

برو محال مجو کت همین همان نرسد

پیاز و سیر ببینی بری و می بویی

از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد

خموش اگر سر گنجینه ی ضمیرستت

که در ضمیر هدی دل رسد، زبان نرسد

***

911

بروز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مگری و مگو: «دریغ دریغ»

بدوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

جنازه ام چو ببینی مگو: «فراق فراق»

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا بگور سپاری مگو: «وداع وداع»

که گور پرده ی جمعیت جنان باشد

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد؟!

ترا غروب نماید ولی شروق بود

لحد چو حبس نماید، خلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟!

چرا بدانه ی انسانت این گمان باشد؟!

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد

زچاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟!

دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا

که های هوی تو در جو لامکان باشد

***

912

نگفتمت مرو آنجا که مبتلات کنند؟!

که سخت دست درازند، بسته پات کنند؟!

نگفتمت که بدان سوی دام در دامست؟!

چو درفتادی در دام کی رهات کنند؟!

نگفتمت بخرابات طرفه مستانند؟!

که عقل را هدف تیر ترهات کنند؟!

چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند

بهر پیاده شهی را بطرح مات کنند

بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند

کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند

تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران

اگر روی، چو جگربند شوربات کنند

تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش

که کوه قاف شوی زود در هوات کنند

هزار مرغ عجب از گل تو برسازند

چو زاب و گل گذری تا دگر چهات کنند!

برون کشندت ازین تن چنانکه پنبه زپوست

مثال شخص خیالیت بی جهات کنند

چو در کشاکش احکام راضیت یابند

زرنجها برهانند و مرتضات کنند

خموش باش که این کودنان پست سخن

حشیشی اند و همین لحظه ژاژخات کنند

***

913

بگو بگوش کسانی که نور چشم منند

که باز نوبت آن شد که توبها شکنند

هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم

که غمزهای دلارام طبل حسن زنند

چو یار مست خرابست و روز روز طرب

بغیر شنگی و مستی بیا بگو چه کنند؟!

بگوش هوش بگفتم بآب روی: «برو

که این دم ار که قافی هم از بنت بکنند»

زبس که خرقه گرو برد پیر باده فروش

کنون بکوی خرابات جمله بوالحسن اند

بگیر مطرب جانی! قنینه ی کانی

نواز تنتن تنتن که جمله بی تو تنند

مقیم همچو نگین شو بحلقه ی عشاق

که غیر حلقه ی عشاق جمله ممتحنند

بجان جمله ی مردان که هر که عاشق نیست

همه زنند بمعنی، ببین زنان چه زنند

بجان جمله ی جانها که هر کش آن جان نیست

همه تنند، نگه کن فروتنان چه تنند

خموش باش که گفتی ازین سپی تر چیست

خسان سیاه گلیمند، اگر چه یاسمنند

***

914

زبانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود

تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود؟!

شنوده ام که بسی خلق جان بداد و بمرد

زذوق و لذت آواز و نغمه ی داوود

شها، نوای تو برعکس بانگ داودست

کز آن بمرد و ازین زنده می شود موجود

زحلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست

هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود

دلا، تو راست بگو، دوش می کجا خوردی؟

که از پگاه تو امروز مولعی بسرود

سرود و بانگ تو زان رو گشاد می آرد

که آن زروح معلاست نی زجسم فرود

چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی

که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود

یقین که بوی گل فقر از گلستانیست

مرود هیچ کسی دید بی درخت مرود؟!

خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد

خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود

خنک کسی که ازین بوی کرته ی یوسف

دلش چو دیده ی یعقوب خسته واشد زود

زناسپاسی ما بسته است روزن دل

خدای گفت که انسان لربه لکنود

تو سود می طلبی، سود می رسد از یار

ولی چو پی نبری کز کجاست سود، چه سود

ستاره ایست خدا را که در زمین گردد

که در هوای ویست آفتاب و چرخ کبود

بسا سحر که درآید بصومعه ی مؤمن

که من ستاره ی سعدم، زمن بجو مقصود

ستاره ام که من اندر زمینم و بر چرخ

بصد مقامم یابند چون خیال خدود

زمینیان را شمعم، سماییان را نور

فرشتگانرا روحم، ستارگانرا بود

اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم

اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود

اگر چه قبله ی حاجات آسمان بودست

بآسمان منگر، سوی من نگر، بین جود

زروی نخوت و تقلید ننگ دارد ازو

بلیس وار، که خود بس بود خدا مسجود

جواب گویدش آدم که این سجود او راست

تو احولی و دو می بینی از ضلال و جحود

زگرد چون و چرا پرده ای فرود آورد

میان اختر دولت، میان چشم حسود

ستاره گوید: «رو، پرده ی تو افزون باد

زمن نماندی تنها، زحضرتی مردود»

بسا سوال و جوابی که اندرین پرده ست

بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود

چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار!

که دی چو جان بده اند، این زمان چو گرگ عنود

چه پرده بود! که ابلیس پیش ازین پرده

بسجده بام سموات و ارض می پیمود

برغبت و بنشاط و برقت و بنیاز

بگونه گونه مناجات مهر می افزود

زپرده ی حسدی ماند همچو خر بر یخ

که آن همه، پر و بالش بدین حدث آلود

زمسجد فلکش راند رو حدث کردی

حدیث می نشنود و حدث همی پالود

چرا روم! بچه حجت؟ چه کرده ام؟ چه سبب؟

بیا که بحث کنیم، ای خدای فرد ودود

اگر بدست تو کردی، که جمله کرده ی تست

ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود

مرا چو گمره کردی مراد تو این بود

چنان کنم که نبینی زخلق یک محمود

بگفت: «اگر بگذارم برآ بکوه بلند

وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود

ترا چه بحث رسد با من؟!، ای غراب غروب

اگر نه مسخ شدستی زلعنت مورود

خری که مات تو گردد، ببرد از در ما

نخواهمش که بود عابد چو ما معبود

ولی کسی که بدستش چراغ عقل بود

کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود؟!»

بگفت: «من بدمی آن چراغ را بکشم»

بگفت: «باد نتاند چراغ صدق ربود

هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم

بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود»

هزار شکر خدا را که عقل کلی باز

زبعد فرقت آمد بطالع مسعود

همه سپند بسوزیم بهر آمدنش

سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود

چو خویش را بنمود او زخویش خود ببریم

بکوه طور چه آریم کاه دودآلود؟!

چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت

درون خاک مقیمان عالم محدود

چو موش جز پی دزدی برون نه ایم از خاک

چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود؟!

چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی

چو گربه طامع خوانش شوند جمله اسود

خدای گربه بدان آفرید تا موشان

نهان شوند بخاک اندرون بحبس خلود

دم مسیح غلام دمت که پیش از تو

بد از زمانه ی دم گیر راه دم مسدود

همه کسان کس آنند کش کسی کرد او

همه جهانش ببخشید چون برو بخشود

خموش باش که گفتار بی زبان داری

که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود

چو سر زسجده برآورد شمس تبریزی

هزار کافر و مؤمن نهاد سر بسجود

***

915

بیا که ساقی عشق شراب باره رسید

خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید

امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد

شراب همچو عقیقش بسنگ خاره رسید

هزار چشمه ی شیر و شکر روان شد ازو

شکاف کرد و بطفلان گاهواره رسید

هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام

صلوة خیر من النوم از آن مناره رسید

بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید

گشاده هل سر خم را که درد خواره رسید

چو آفتاب جمالش بخاکیان در تافت

زحل زپرده ی هفتم پی نظاره رسید

شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم

شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید

شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه

شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید

چو پاره پاره درآمد بلطف آن دلبر

بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید

بده زبان و همه گوش شو درین حضرت

شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید

***

916

درخت و برگ براید زخاک این گوید

که: «خواجه، هر چه بکاری ترا همان روید»

ترا اگر نفسی ماند جز که عشق مکار

که چیست قیمت مردم؟ هر آنچ می جوید

بشو دو دست زخویش و بیا بخوان بنشین

که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید

زهی سلیم که معشوق او بخانه ی اوست

بسوی خانه نیاید، گزاف می پوید

بسوی مریم آید دوانه، گر عیسیست

وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید

کسی که همره ساقیست چون بود هشیار؟!

چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید؟!

کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد؟!

کسی که مرده ندارد بگو، چرا موید؟!

ترا بگویم پنهان، که گل چرا خندد

که: «گلرخیش بکف گیرد و بینبوید»

بگو غزل که بصد قرن خلق این خوانند

نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید

***

917

بیارکان صفا جز می صفا مدهید

چو می دهید بدیشان، جدا جدا مدهید

درین چنین قدح آمیختن حرام بود

بعاشقان خدا جز می خدا مدهید

برهنگان ره! از آفتاب جامه کنید

برهنگان ره عشق را قبا مدهید

چو هیچ باد صبایی بگردشان نرسد

بجانشان خبر از وعده ی صبا مدهید

ببوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت

بهانه را نپذیرم بهانه ها مدهید

شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق

مرا قرار نباشد ببو، مرا مدهید

شراب آتش و ما زاده ایم از آتش

اگر حریف شناسید جز بما مدهید

برای زخم چنین غازیان بود مرهم

کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید

چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد

لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید

***

918

چو کارزار کند شاه روم با شمشاد

چگونه گردم خرم؟! چگونه باشم شاد؟!

جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ

میان هر دو فتادست کارزار و جهاد

شما و هر چه مراد شماست در عالم

من و طریق خداوند مبدأ و ایجاد

باختلاف دو شمشیر نیست امن طریق

که اختلاف مقرر زشورش اضداد

ولیک ملک مقرر نصیبه ی خردست

که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد

چراغ عقل درین خانه نور می ندهد

ز پیچ پیچ که دارد لهب زیاغی باد

فرشته رست بعلم و بهیمه رست بجهل

میان دو بتنازغ بماند مردم زاد

گهی همی کشدش علم سوی علیین

گهیش جهل بپستی، که هر چه بادا باد

نشسته جان که بیکسو کند ظفر این را

که تا رهم زکشاکش شوم خوش و منقاد

چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی؟

زبیم و لوله و شر و فتنه و فریاد

***

919

ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد

که عشق جان و خرد را بنیم جو نخرد

که عشق شیر سیاهست تشنه و خونخوار

بغیر خون دل عاشقان همی نچرد

بمهر بر تو بچفسد بسوی دام آرد

چو درفتادی از آن پس زدور می نگرد

امیر دست درازست و شحنه ی بی باک

شکنجه می کند و بی گناه می فشرد

هر آنک در کفش آید چو ابر می گرید

هرانک دور شد از وی چو برف می فسرد

هزار جام بهر لحظه خرد درشکند

هزار جامه بیکدم بدوزد و بدرد

هزار چشم بگریاند و فروخندد

هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد

بکوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ

چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد

زبند او نرهد کس بشید یا بجنون

زدام او نرهد هیچ عاقلی بخرد

مخبطست سخنهای من ازو گر نی

نمودمی بتو آن راهها که می سپرد

نمودمی بتو کو شیر را چه سان گیرد

نمودمی که چگونه شکار را شکرد

***

920

کسی که عاشق آن رونق چمن باشد

عجب مدار که در بی دلی چو من باشد

حدیث صبر مگویید، صبر را ره نیست

در آن دلی که بدان یار ممتحن باشد

چو عشق سلسله ی خویش را بجنباند

جنون عقل فلاطون و بوالحسن باشد

بجان عشق که جانی زعشق جان نبرد

وگر درونه ی صد برج و صد بدن باشد

اگر چو شیر شوی عشق شیرگیر قویست

وگر چو پیل شوی عشق کرکدن باشد

وگر بقعر چهی در روی برای گریز

چو دلو گردن ازو بسته ی رسن باشد

وگر چو موی شوی موی می شکافد عشق

وگر کباب شوی عشق باب زن باشد

امان عالم عشقست و معدلت هم ازوست

و گرچه راه زن عقل مرد و زن باشد

خموش کن که سخن را وطن دمشق دلست

مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد

***

921

سخن که خیزد از جان زجان حجاب کند

زگوهر و لب دریا زبان حجاب کند

بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست

زآفتاب حقایق بیان حجاب کند

جهان کفست و صفات خداست چون دریا

زصاف بحر کف این جهان حجاب کند

همی شکاف تو کف را که تا بآب رسی

بکف بحر بمنگر که آن حجاب کند

زنقشهای زمین و زآسمان مندیش

که نقشهای زمین و زمان حجاب کند

برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف

که زلفها زجمال بتان حجاب کند

تو هر خیال که کشف حجاب پنداری

بیفکنش که ترا خود همان حجاب کند

نشان آیت حقست این جهان فنا

ولی زخوبی حق این نشان حجاب کند

زشمس تبریز ارچه قرضه ایست وجود

قراضه ایست که جانرا زکان حجاب کند

***

922

چو عشق را هوس بوسه و کنار بود

کرا قرار بود؟! جان! کرا قرار بود؟!

شکارگاه بخندد چو شه شکار رود

ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود؟

هزار ساغر می نشکند خمار مرا

دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود

گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود

نه ذره ذره ی من عاشق نگار بود؟!

زهر غبار که آواز های و هو شنوی

بدانک ذره من اندران غبار بود

دلم زآه شود ساکن و ازو خجلم

اگر چه آه زماه تو شرمسار بود

به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست

ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود

ایا بخویش فرورفته در غم کاری

تو تا برون نروی از میان، چه کار بود

چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه

دگر مباف که پوسیده پود و تار بود

برو تو باز ده اندیشه را بدو که بداد

بشه نگر نه باندیشه کان نثار بود

چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد

چو تو نبافی بافنده کردگار بود

***

923

رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود

گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود

صلای باده ی جان و صلای رطل گران

که می دهد بخماران بگاه زودا زود؟

زهی صباح مبارک، زهی صبوح عزیز

زشاه جام شراب و زما رکوع و سجود

شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار

دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود

هر آنک می نخورد بر سرش فروریزد

بگویدش که: «برو در جهان کور و کبود»

درین جهان که درو مرده می خورد مرده

نخورد عاقل و ناسود و یکدمی نغنود

چو پاک داشت شکم را رسید باده ی پاک

زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود

شراب را تو نبینی و مست را بینی

نبینی آتش دلرا و خانها پردود

دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید!

دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود

نبشته بر رخ هر مست، رو که جان بردی

نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود

نبشته بر دف مطرب که زهره بنده ی تو

نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود

بخند، موسی عمران! بکوری فرعون

بخور، خلیل خدا! نوش، کوری نمرود

بلیس اگر زشراب خدای مست بدی

زصد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود

خمش کنم که خمش به بپیش هشیاران

که خلق خیره شدند و خیالشان افزود

***

924

بروحهای مقدس زمن سلام برید

بعاشقان مقدم زمن پیام برید

بروز وصل چو برقم، شب فراق چو ابر

ازین دو حال مشوش بگو کدام برید؟

خدای خصم شما، گر بپیش آن خورشید

زماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید

سیاه کاسه شوید ار زمطبخ عشقش

بسوی خوان کرم دیکهای خام برید

نشان دهم که شما آتش از کجا آرید

زبرق نعل شهنشاه خوش خرام برید

ولیک مرکب تندست هان و هان زنهار

نه زین هلد، نه لگام، ار شما لگام برید

حیات یابد آنجا اگر چه مرده برید

حلال گردد آنجا اگر حرام برید

هزار بند چو عشقش زپای جان بگشاد

مرا دو دست گرفته بآن مقام برید

زلوح عشق نبشتیم این غزلها را

بشمس مفخر تبریز ازین غلام برید

***

925

دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید

مه مصور یار و مه منور عید

چو هر دو سر بهم آورده اند در اسرار

هزار وسوسه افکنده اند در سر عید

زموج بحر برقصند خلق همچو صدف

ولیک همچو صدف بی خبر زگوهر عید

زعید باقی این عید آمدست رسول

چو دل بعید سپاری ترا برد بر عید

بروز عید بگویم دهل چه می گوید

«اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید»

قراضه ی دو که دادی برای حق، بنگر

جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید

وگر چو شیشه شکستی زسنگ صوم و جهاد

می حلال «سقا هم» بکش زساغر عید

ازین شکار سوی شاه بازپر چون باز

که درپرید بمژده زشه کبوتر عید

تو گاو فربه حرصت بروزه قربان کن

که تا بری بتبرک هلال لاغر عید

وگر نکردی قربان عنایت یزدان

امید هست که ذبحش کند بخنجر عید

***

926

حبیب کعبه ی جانست اگر نمی دانید

بهر طرف که بگردید، رو بگردانید

که جان ویست بعالم اگر شما جسمید

که جان جمله ی جانهاست اگر شما جانید

ندا برآمد امشب که جان کیست فدا؟

بجست جان من از جا که نقد بستانید

هزار نکته نبشتست عشق بر رویم

زحال دل چو شما عاشقید برخوانید

چه ساغرست که هر دم بعاشقان آید!

شما کشید چنین ساغری که مردانید

که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید

هواش مرکب تازیست اگر فرومانید

چو آب و نان همه ماهیان زبحر بود

چو ماهیید چرا عاشق لب نانید

قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست

بسنگ بر بزنید و تمام برهانید

چو مرغ در قفصم بهر شمس تبریزی

زدشمنی قفصم بشکنید و بدرانید

***

927

بباغ بلبل ازین پس حدیث ما گوید

حدیث خوبی آن یار دلربا گوید

چو باد در سر بید افتد و شود رقصان

خدای داند کو با هوا چها گوید!

چنار فهم کند اندکی زسوز چمن

دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید

بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی؟

زشرم سست بخندد، ولی کجا گوید؟!

اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من

که راز نرگس مخمور با شما گوید

چو رازها طلبی در میان مستان رو

که راز را سر سرمست بی حیا گوید

که باده دختر کرمست و خاندان کرم

دهان کیسه گشادست و از سخا گوید

خصوص باده ی عرشی زذوالجلال کریم

سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید

زشیردانه ی عارف بجوشد آن شیره

زقعر خم تن او ترا صلا گوید

چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد

زسینه چشمه ی جاریش ماجرا گوید

چو مست تر شود آن روح خرقه باز شود

کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید

چو خون عقل خورد باده لاابالی وار

دهان گشاید و اسرار کبریا گوید

خموش باش که کس باورت نخواهد کرد

که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید

خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق

مگر که مدح ترا شمس دین ما گوید

***

928

هزار جان مقدس فدای روی تو باد

که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد

هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق

که او بدام هوای چو تو شهی افتاد

زصورت تو حکایت کنند یا زصفت

که هر یکی زیکی خوبتر زهی بنیاد

دلم هزار گره داشت همچو رشته ی سحر

زسحر چشم خوشت ان همه گره بگشاد

بلندبین زتو گشتست هر دو دیده ی عشق

ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد

نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت

یکی خراب و یکی مست و آن دگر دلشاد

بحکم تست بگریانی و بخندانی

همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد

بباد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم

تراست جمله ولایت، تراست جمله مراد

کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر؟!

بهار را زچمن پرس و سنبل و شمشاد

درخت را زبرون سوی باد گرداند

درخت دلرا باد اندرونست یعنی یاد

بزیر سایه ی زلفت دلم چه خوش خفته ست!

خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد

چو غیرت تو دلم را زخواب بجهانید

خمار خیزد و فریاد دردهد، فریاد

ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم

گمان برم که امیرم، چرا شوم منقاد؟!

بوقت درد بگوییم کای تو و همه تو

چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد

در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی

ندا زعشق براید که هرچ بادا باد

***

929

زعشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد

هرانکه توبه کند توبه اش قبول مباد

هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را

که عشق تو بجهان پر و بال باز گشاد

در آرزوی صباح جمال تو عمری

جهان پیر همی خواند هر سحر اوراد

برادری بنمودی، شهنشهی کردی

چه داد ماند که آن، حسن و خوبی تو نداد؟!

شنیده ایم که یوسف نخفت شب ده سال

برادران را از حق بخواست آن شه زاد

که ای خدای، اگر عفوشان کنی کردی

و گرنه درفکنم صد فغان درین بنیاد

مگیر، یا رب، ازیشان که بس پشیمانند

ازان گناه کزیشان بناگهان افتاد

دو پای یوسف آماس کرد از شب خیز

بدرد آمد چشمش زگریه و فریاد

غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد

که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد

رسید چارده خلعت که هر چهارده تان

پیمبرید و رسولید و سرور عباد

چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را

که خلق را برهانند از عذاب و فساد

کنند کار کسی را تمام و برگذرند

که جز خدای نداند، زهی کریم و جواد

چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی

برای گم شدگان می کنند استمداد

دهند گنج روان و برند رنج روان

دهند خلعت اطلس برون کنند لباد

بس است، باقی این را بگویمت فردا

شب ارچه ماه بود نیست بی ظلام و سواد

***

930

سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد

میان بشکر چو بستیم بند ما بگشاد

بجان رسید فلک از دعا و ناله ی من

فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد

زبس که سینه ی ما سوخت در وفا جستن

زشرم ما عرق از صورت وفا بگشاد

ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود

غلام چشمه ی عشقیم هر کجا بگشاد

پس دریچه ی دل صد در نهانی بود

که بسته بود خدا، بنده ی خدا بگشاد

درین سرا که دو قندیل ماه و خورشیدست

خدا زجانب دل روزن سرا بگشاد

«الست» گفت حق و جانها «بلی» گفتند

برای صدق «بلی» حق ره بلا بگشاد

***

931

مها بدل نظری کن که دل ترا دارد

بروز و شب بمراعاتت اقتضا دارد

زشادی و زفرح در جهان نمی گنجد

دلی کچون تو دلارام خوش لقا دارد

زآفتاب تو آن را که پشت گرم شود

چرا دلیر نباشد؟! حذر چرا دارد؟!

زبهر شادی تست ار دلم غمی دارد

زدست و کیسه ی تست ار کفم سخا دارد

خیال خوب تو چون وحشیان زمن برمد

که صورتیست تن بنده دست و پا دارد

مرا و صد چو مرا آن خیال بی صورت

زنقش سیر کند عاشق فنا دارد

برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید

: «خنک کسی که ززربفت او قبا دارد»

تنی که تابش خورشید جان برو آید

گمان مبر که سر سایه ی هما دارد

بدانک موسی فرعون کش درین شهرست

عصاش را تو نبینی ولی عصا دارد

همی رسد بعنانهای آسمان دستش

که اصبع دل او خاتم وفا دارد

غمش جفا نکند ور کند حلالش باد

بهر چه آب کند تشنه صد رضا دارد

فزون از آن نبود کش کشد باستسقا

در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد

اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ

نه هرچ دارد آن باغ از صبا دارد؟!

شراب عشق چو خوردی شنو صلای کباب

زمقبلی که دلش داغ انبیا دارد

زمین ببسته دهان تا سه مه، که می داند؟!

که هر زمین بدرون در نهان چها دارد!

بهار که بنماید زمین نیشکرت

ازان زمین که درون ماش و لوبیا دارد

چرا چو دال دعا در دعا نمی خمد؟!

کسی که از کرمش قبله ی دعا دارد

چو پشت کرد بخورشید او نمازی نیست

ازانک سایه ی خود پیش و مقتدا دارد

خموش کن، خبر من صمت نجا بشنو

اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد

***

932

مها بدل نظری کن که دل ترا دارد

که روز و شب بمراعاتت اقتضا دارد

زشادی و زفرح در جهان نمی گنجد

کچون تو یار دلارام خوش لقا دارد

همی رسد بگریبان آسمان دستش

که او چو سایه زماه تو مقتدا دارد

بآفتاب تو آنرا که پشت گرم شود

چرا دلیر نباشد؟! حذر چرا دارد؟!

چرا بپنجه کمرگاه کوه را نکشد

کسی که زاطلس عشق خوشت قبا دارد

تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل

بکن بکن که بکردار تو رضا دارد

چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف

که او طراوت آب و دم صبا دارد

در آتش غم تو همچو عود عطاریست

دل شریف که او داغ انبیا دارد

خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش

برون گفت سخنهای جانفزا دارد

***

933

میان باغ گل سرخ های و هو دارد

که بو کنید دهان مرا، چه بو دارد!

بباغ خود همه مستند لیک نی چون گل

که هر یکی بقدح خورد و او سبو دارد

چو سال سال نشاطست و روز روز طرب

خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد

چرا مقیم نباشد چو ما بمجلس گل

کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟!

بباغ جمله شراب خدای می نوشند

در آن میانه کسی نیست کو گلو دارد

عجایبند درختانش، بکر و آبستن

چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد

هزار بار چمن را بسوخت و باز آراست

چه عشق دارد با ما! چه جست و جو دارد!

وجود ما و وجود چمن بدو زنده ست

زهی وجود لطیف و ظریف کو دارد

چراست خار سلحدار و ابر روی ترش؟

زرشک آنکه گل سرخ صد عدو دارد

چو آینه ست و ترازو خموش و گویا یار

زمن رمیده که او خوی گفت و گو دارد

***

934

میان باغ گل سرخ های هو دارد

که بو کنید دهان مرا چه بو دارد

بباغ خود همه مستند لیک نی چون گل

که هر یکی بقدح خورد و او سبو دارد

چو سال سال نشاطست و روز روز طرب

خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد

چرا مقیم نباشد چو ما بمجلس گل

کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟!

هزار جان مقدس فدای آن جانی

که او بمجلس ما امر «اشربوا» دارد

سؤال کردم گل را که بر کی می خندی؟

جواب داد بران زشت کو دو شو دارد

هزار بار خزان کرد نوبهار ترا

چه عشق دارد با ما! چه جست و جو دارد!

پیاله ای بمن آورد گل که باده خوری؟

خورم، چرا نخورم؟! بنده هم گلو دارد

چه حاجتست گلو باده ی خدایی را؟!

که ذره ذره همه نقل و می از دارد

عجب، که خار چه بدمست و تیز و روتر شست!

زرشک آنک گل و لاله صد عدو دارد

بطور موسی بنگر که از شراب گزاف

دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد

بمستیان درختان نگر بفصل بهار

شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد

***

935

مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد

که بی عنایت جان باغ چون لحد باشد

چه ریش برکنی از غصه و پشیمانی؟!

چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد

بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش

که صلح را زچنین جنگها مدد باشد

وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر

زتو گریزد آن ماه بر اسد باشد

نه گوش تو سخن یار مهربان شنود

نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد

نشین بکشتی روح و بگیر دامن نوح

ببحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد

گذر زناز و ملولی که ناز آن تو نیست

که آن وظیفه ی آن یار ماه خد باشد

چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم!

صد آفتاب و فلک را برو حسد باشد

خموش باش و مگو، ریگ را شمار مکن

شمار چون کنی آنرا که بی عدد باشد؟!

***

936

مرا عقیق تو باید، شکر چه سود کند؟!

مرا جمال تو باید، قمر چه سود کند؟!

چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب

چو همرهم تو نباشی سفر چه سود کند؟!

مرا زکات تو باید خزینه را چکنم

مرا میان تو باید کمر چه سود کند؟!

چو یوسفم تو نباشی مرا بمصر چه کار؟!

چو رفت سایه ی سلطان حشر چه سود کند؟!

چو آفتاب تو نبود زآفتاب چه نور؟!

چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند؟!

لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود؟!

پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند؟!

شبم چو روز قیامت دراز گشت ولی

دلم سحور تو خواهد سحر چه سود کند؟!

شبی که ماه نباشد ستارگان چه زنند؟!

چو مرغ را نبود سر دو پر چه سود کند؟!

چو زور و زهره نباشد سلاح و اسب چه سود؟!

چو دل دلی ننماید جگر چه سود کند؟!

چو روح من تو نباشی زروح ریح چه سود؟!

بصیرتم چو نبخشی بصر چه سود کند؟!

مرا بجز نظر تو نبود و نیست هنر

عنایتت چو نباشد هنر چه سود کند؟!

جهان مثال درختست برگ و میوه زتست

چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود کند؟!

گذر کن از بشریت، فرشته باش، دلا

فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند؟!

خبر چو محرم او نیست بیخبر شو و مست

چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود کند؟!

زشمس مفخر تبریز آنک نور نیافت

وجود تیره ی او را دگر چه سود کند؟!

***

937

فراغتی دهدم عشق تو زخویشاوند

از آنک عشق تو بنیاد عافیت برکند

از آنک عشق نخواهد بجز خرابی کار

از آنک عشق نگیرد زهیچ آفت پند

چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش؟!

چه خان و مان و سلامت چه اهل و یا فرزند؟!

که جان عاشق چون تیغ عشق برباید

هزار جان مقدس بشکر آن بنهند

هوای عشق تو و آنگاه خوف ویرانی؟!

تو کیسه بسته و آنگاه عشق آن لب قند؟!

سرک فروکش و کنج سلامتی بنشین

زدست کوته ناید هوای سرو بلند

برو، زعشق نبردی تو بوی در همه عمر

نه عشق داری، عقلیست این بخود خرسند

چه صبر کردن و دامن زفتنه بربودن

نشسته تا که چه آید زچرخ روزی چند

درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست

چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش می خند

و خاصه عشق کسی کز الست تا بکنون

نبوده است چنو خود بحرمت پیوند

اگر تو گویی دیدم ورا، برای خدا

گشای دیده ی دیگر و این دو را بربند

کزین نظر دو هزاران هزار چون من و تو

بهر دو عالم دایم هلاک و کور شدند

اگر بدیده ی من غیر آن جمال آید

بکنده باد مرا هر دو دیدها بکلند

بصیرت همه مردان مرد عاجز شد

کجا رسد بجمال و جلال شاه لوند؟!

دریغ پرده ی هستی خدای برکندی

چنانک آن در خیبر علی حیدر کند

که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او

هزار ساله از آن سو که گفته شد بزنند

***

938

سخن بنزد سخن دان بزرگوار بود

زآسمان سخن آمد، سخن نه خوار بود

سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی

سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود

سخن زپرده برون آید آنگهش بینی

که او صفات خداوند کردگار بود

سخن چو روی نماید خدای رشک برد

خنک کسی که بگفتار رازدار بود

زعرش تا بثری ذره ذره گویااند

که داند؟ آنک بادراک عرش وار بود

سخن زعلم خدا و عمل خدای کند

و گر زما طلبی کار کار کار بود

چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند

بپیش لشکر پنهان چه کارزار بود!

چو پشه ی سر شاهی برد که نمرودست

یقین شود که نهان در، سلاحدار بود

چو یکسواره ی مه را سپر دو نیم شود

سنان دیده ی احمد چه دلگذار بود!

تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی

دهم بدست تو گر دست دستیار بود

***

939

بپیش تو چه زند جان و جان کدام بود؟!

که جان تویی و دگر جمله نقش و نام بود

اگر چه ماه بده دست روی خود شوید

چه زهره دارد کان چهره را غلام بود؟!

اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است

بدانک بی رخ معشوق ما حرام بود

بجان عشق که تا هر دو جان نیامیزد

جداییست و ملاقات بی نظام بود

شراب لطف خداوند را کرانی نیست

وگر کرانه نماید قصور جام بود

بقدر روزنه افتد بخانه نور قمر

اگر بمشرق و مغرب ضیاش عام بود

تو جام هستی خود را برو قوامی ده

که آن شراب قدیمست و باقوام بود

هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش

بگفت: «باقی» گفتم: «بهل که وام بود»

رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا

برای پختن هر عاشقی که خام بود

هزار خانه بتاراج برد و خوش قنقیست

سلامتی همه تاراج آن سلام بود

درون خانه بود نقشها نه آن نقاش

بسوی بام نگر کان قمر ببام بود

رسید مژده، بشامست شمس تبریزی

چه صبحها که نماید! اگر بشام بود

***

940

ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود

بسی بکردم لاحول و توبه، دل نشنود

غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان

بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود

عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه

کدام کوه که باد توش چو که نربود؟!

اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم

وگر کهم همه در آتش توم که دود

وجود تو چو بدیدم شدم زشرم عدم

زعشق این عدم آمد جهان جان بوجود

بهر کجا عدم آید وجود کم گردد

زهی عدم که چو آمد ازو وجود افزود

فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین

کسی که ماه تو بیند رهد زکور و کبود

مثال جان بزرگی نهان بجسم جهان

مثال احمد مرسل میان گبر و جهود

ستایشت بحقیقت ستایش خویش است

که آفتاب ستا چشم خویش را بستود

ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی

روان مسافر دریا و عاقبت محمود

مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست

مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود؟!

***

941

زبعد خاک شدن یا زیان بود یا سود

بنقد خاک شوم، بنگرم چه خواهد بود

بنقد خاک شدن کار عاشقان باشد

که راه بند شکستن خدایشان بنمود

بامر «موتوا من قبل ان تموتوا» ما

کنیم همچو محمد غزای نفس جهود

جهود و مشرک و ترسا نتیجه ی نفس است

زپشک باشد دود خبیث نی از عود

شود دمی همه خاک و شود دمی همه آب

شود دمی همه آتش، شود دمی همه دود

شود دمی همه یار و شود دمی همه غار

شود دمی همه تار و شود دمی همه پود

بپیش خلق نشسته هزار نقش شود

ولیک در نظر تو نه کم شود نه فزود

بپیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین

بپیش چشم دگر کس مستر و مغمود

مذللست قطوف بهشت بر احمد

که کرد دست دراز و ازان بخواست ربود

که تا دهد بصحابه ولیک آن بگداخت

شد آب در کفش ایرا نبود وقت نمود

***

942

اگر مرا تو نخواهی دلم ترا خواهد

تو هم بصلح گرایی اگر خدا خواهد

هزار عاشق داری ترا بجان جویان

که تا سعادت و دولت زما کرا خواهد

زعشق عاشق درویش خلق در عجبند

که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد؟!

عجب نباشد اگر مرده ای بجوید جان

و یا گیاه بپژمرده ای صبا خواهد

و یا دو دیده ی کور از خدا بصر جوید

و یا گرسنه ی ده ساله ای نوا خواهد

همه دعا شده ام من زبس دعا کردن

که هر که بیند رویم زمن دعا خواهد

ولی بچشم تو من رنگ کافران دارم

که چشم خیره کشت بیندم غزا خواهد

اگر مرا بکشد هجر تو زمن بحلست

اسیر کشته زغازی چه خونبها خواهد؟!

سلام و خدمت کردم بگفتیم: «چونی؟»

چنان بود مس مسکین که کیمیا خواهد

چنان براید صورت که بست صورتگر

چنان بود تن خسته کیش دوا خواهد

زآفتاب مزن گفت و گوی چون سایه

زسایه ذره گریزد همه ضیا خواهد

زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی

که شمس گنبد خضرا ازو عطا خواهد

***

943

نماز شام چو خورشید در غروب آید

ببندد این ره حس، راه غیب بگشاید

بپیش درکند ارواح را فرشته ی خواب

بشیوه ی گله بانی که گله را پاید

بلامکان بسوی مرغزار روحانی

چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید!

هزار صورت و شخص عجب ببیند روح

چو خواب نقش جهان را ازو فروساید

هماره گویی جان خود مقیم آنجا بود

نه یاد این کند و نی ملالش افزاید

زبار و رخت که اینجا بران همی لرزید

دلش چنان برهد که غمیش نگزاید

***

944

بباغ بلبل از این پس نوای ما گوید

حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید

اگر زرنگ رخ یار ما خبر دارد

زلاله زار و زنسرین و گل چرا گوید؟!

زراه غیرت گوید که تا بپوشاند

رها کند سرچشمه حدیث پا گوید

که پاره پاره بتدریج ذره که گردد

فنا شود که اگر تند و بر ولا گوید

کهی که ذره بود پیش او دو صد که قاف

دوان دوان شود آن دم که او بیا گوید

چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او

بسر بیاید و لبیک را دو تا گوید

بحق گلشن اقبال کندرو مستی

چو گل خموش! که تا بلبلت ثنا گوید

***

945

ندا رسید بجانها که چند می پایید؟!

بسوی خانه ی اصلی خویش باز آیید

چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست

بکوه قاف بپرید خوش چو عنقایید

زآب و گل چو چنین کنده ایست بر پاتان

بجهد کنده زپا پاره پاره بگشایید

سفر کنید ازین غربت و بخانه روید

ازین فراق ملولیم، عزم فرمایید

بدوغ گنده و آب چه و بیابانها

حیات خویش ببیهوده چند فرسایید؟!

خدای پر شما را زجهد ساخته است

چو زنده اید بجنبید و جهد بنمایید

بکاهلی پر و بال امید می پوسد

چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید؟!

ازین خلاص ملولید و قعر این چه نی

هلا، مبارک، در قعر چاه می پایید

ندای فاعتبروا بشنوید اولوا الابصار!

نه کودکیت، سر آستین چه می خایید؟!

خود اعتبار چه باشد بجز زجو جستن؟!

هلا، زجو بجهید آن طرف چو برنایید

درون هاون شهوت چه آب می کوبید!

چو آبتان نبود باد لاف پیمایید

حطام خواند خدا این حشیش دنیا را

درین حشیش چو حیوان چه ژاژ می خایید؟!

هلا، که باده بیامد، زخم برون آیید

پی قطایف و پالوده تن بپالایید

هلا، که شاهد جان آینه همی جوید

بصیقل آینها را ززنگ بزدایید

نمی هلند که مخلص بگویم اینها را

زاصل چشمه بجویید آن چو جویایید

***

946

میان باغ گل سرخ های و هو دارد

که بو کنید دهان مرا چه بو دارد

پیاله ای بمن آورد لاله، که بخوری؟

خورم، چرا نخورم؟! بنده هم گلو دارد

گلو چه حاجت؟! می نوش بی گلو و دهان

رحیق غیب که طعم سقا همو دارد

چو سال سال نشاطست و روز روز طرب

خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد

چرا مقیم نباشد چو ما بمجلس گل؟!

کسی که ساقی باقی ماه رو دارد

بآفتاب جلالت که ذره ذره ی عشق

نهان بزیر قبا ساغر و کدو دارد

سژال کردم از گل که بر که می خندی؟

جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد

غلام کور که او را دو خواجه می باید

چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد

سؤال کردم از خار کین سلاح تو چیست؟

جواب داد که گلزار صد عدو دارد

هزار بار چمن را بسوخت و باز آراست

چه عشق دارد! با ما چه جست و جو دارد!

زشمس مفخر تبریز پرس کین از چیست؟

وگر چه دفع دهد دم مخور که او دارد

***

947

مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد

که شب ببخشد آن بدر بدره ی بی حد

بآسمان جهان هر شبی فرود آید

برای هر متظلم سپاه فضل احد

خدای گفت «قم اللیل» و از گزاف نگفت

زشب رویست فرو قد زهره و فرقد

زدود شب پزی ای خام زاتش موسی

مداد شب دهد آن خامه را زعلم مدد

بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون

شبست خلوت توحید و روز شرک و عدد

شبست لیلی و روزست در پیش مجنون

که نور عقل سحر را بجعد خویش کشد

بدانک آب حیات اندرون تاریکیست

چه ماهیی که ره آب بسته ای بر خود؟!

بدیبه ی سیه این کعبه را لباسی ساخت

که اوست پشت مطیعان و اوستشان مسند

درون کعبه ی شب یک نماز صد باشد

زبهر خواب ندارد کسی چنین معبد

شکست جمله بتانرا شب و بماند خدا

که نیست در کرم او را قرین و کفو احد

خمش که شعر کسادست و جهل از آن اکسد

چه زاهدی تو! درین علم و در تو علم ازهد

***

948

کسی خراب خرابات و مست می باشد

ازو عمارت ایمان و خیر کی باشد؟!

یکی وجود چو آتش بود، نباشد آب

محال باشد یک مه بهار و دی باشد

منم خراب خرابات و مست طاعت حق

درون شهر معظم زنیک و بی باشد

عمارتیست خراباتیان شهر مرا

که خانهاش نهان در زمین چو ری باشد

شکوفهاست درختان زهد را زشراب

نه آن شراب که اشکوفهاش قی باشد

چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی

بگفت: «دیدم معدوم را که شی باشد»

بسایها و بخورشید شمس تبریزی

که بی مکان و زمان آفتاب وفی باشد

***

949

مرا وصال تو باید صبا چه سود کند؟!

چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند؟!

ایا بتان شکرلب، چو روی شه دیدم

مرا جمال و کمال شما چه سود کند؟!

دلم نماند و گدازید چون شکر در آب

جمال ماه رخ دلربا چه سود کند؟!

فلک ببست میان مرا زفضل کمر

ولیک بی شه شهره قبا چه سود کند؟!

هزار حیله کنم من دغا و شیوه ی عشق

چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند؟!

مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست

مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند؟!

سقا و آب برای حرارت جگرست

جگر چو خون شد، ای دل، سقا چه سود کند؟!

فلک بناله شد از بس دعا و زاری من

چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند؟!

مگو چنین تو چه دانی بلادریست نهان

خدای داند و بس کین بلا چه سود کند؟!

چو خونبهای تو، ای دل، هوای عشق ویست

مگو که: «کشته شدم خونبها چه سود کند؟!»

تو هان و هان بدل و دیده خاک این ره شو

چو خاک باشی باید علا چه سود کند؟!

دران فلک که شعاعات آفتاب دلست

هزار سایه و ظل هما چه سود کند؟!

هما و سایه اش آنجا چو ظلمتی باشد

زنور ظلمت غیر فنا چه سود کند؟!

دلا، تو چند زنی لاف از وفاداری؟!

برو ببحر وفا، این وفا چه سود کند؟!

صفای باقی باید که بر رخت تابد

تو جندره زده گیر، این صفا چه سود کند؟!

چو کبر را بگذاری صفا زحق یابی

بدانی آنگه کین کبریا چه سود کند؟!

برو بنزد خداوند، شمس تبریزی

فقیر او شو، جانا، غنا چه سود کند؟!

***

950

سپاس آن عدمی را که هست ما بربود

زعشق آن عدم آمد جهان جان بوجود

بهر کجا عدم آید وجود کم گردد

زهی عدم که چو آمد ازو وجود فزود

بسالها بربودم من از عدم هستی

عدم بیک نظر آن جمله را زمن بربود

رهد زخویش و زپیش و زجان مرگ اندیش

رهد زخوف و رجا و رهد زباد و زبود

که وجود چو کاهست پیش باد عدم

کدام کوه که او را عدم چو که نربود؟!

وجود چیست؟ و عدم چیست؟ کاه و که چه بود؟

شه ای عبارت از در برون زبام فرود

***

951

هران نوی که رسد سوی تو قدید شود

چو آب پاک که در تن رود پلید شود

زشیر دیو مزیدی مزید تو هم ازوست

که بایزید ازین شیردان یزید شود

مرید خواند خداوند دیو وسوسه را

که هر که خورد دم او چو او مرید شود

چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان

بدین قریب شود مرد، زان بعید شود

هران دلی که بشورید و قی شدش آن شیر

زشورش و قی آن شیر بوسعید شود

هر آنک صدر رها کرد و خاک این در شد

هزار قفل گران را دلش کلید شود

ترش ترش تو بخسرو مگو که: «شیرین کو؟»

پدید آید چون خواجه ناپدید شود

چو غوره رست زخامی خویش شد شیرین

چو ماه روزه بپایان رسید عید شود

خموش، آینه منمای در ولایت زنگ

نما بقیصر رومش که تا مرید شود

***

952

زشمس دین طرب نوبهار باز آید

نشاط بلبله و سبزه زار باز آید

کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی

چو وصل او بگشاید کنار باز آید

کبوتر دل من در شکار باز پرید

خنک زمانی کو از شکار باز آید

بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار

زطبل دعوت من گر نگار باز آید

چو ملک حسن بروی مهم قرار گرفت

بود که سوی دلم زو قرار باز آید

چو خارخار دلم می نشیند از هوسش

که گلشنش بر این خار خار باز آید

چو مهرها که شود محو نطع آن گوهر

دغای عشق چو خانه ی قمار باز آید

زمستی اش چه گمان بردمی که بعد از می

زهجر عربده کن آن خمار باز آید؟!

ازین خمار مرا نیست غم اگر روزی

بدستم آن قدح پرشرار باز آید

هزار چشمه ی حیوان چه در شمار آید؟!

اگر ازو لطف بی شمار باز آید

سؤال کردم رخ را که چند زر باشی؟

که جان من ززری تو زار باز آید

مرا جواب چو زر داد، من زرم دایم

مگر که سیمبر خوش عیار باز آید

بگفتمش چو بماندی تو زنده بی آن جان

چه عذر آری چون آن عذار باز آید؟

من آن ندانم، دانم که آه از تبریز

کز آتشش زدلم الحذار باز آید

***

953

سپیده دم بدمید و سپیده می ساید

که ویس روز رخ خویش را بیاراید

غلام روز دلم کو بجای صد سالست

سپیده چهره ی دلرا بکار می ناید

سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد

که طاس چرخ حواشیش را نپیماید

سپیده را چو فروشست شب بآب سیاه

رخ عجوزه ی دنیا ببین چه را شاید؟!

بده عجوزه ی زراق را هزار طلاق

دم عجوزه جوانیت را بفرساید

بران تو دیو زخود پیش از آنک دیو شوی

وگر نه من خمشم عن قریب بنماید

***

954

افزود آتش من آب را خبر ببرید

اسیر می بردم غم زکافرم بخرید

خدای داد شما را یکی نظر که مپرس!

اگر چه زان نظر این دم بسکر بی خبرید

طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود

هزار جامه زدرد و دریغ و غم بدرید

زدیده موی برست از دقیقه بینیها

چرا بموی و بروی خوشش نمی نگرید

زحرص خواجگی از بندگی چه محرومید!

زغورها همه پختید یا که کور و کرید؟

در آشنا عجمی وار منگرید چنین

فرشته اید بمعنی اگر بتن بشرید

هزار حاجب و جاندار منتظر دارید

برای خدمتتان لیک در ره و سفرید

همی پرد بسوی آسمان روان شما

اگر چه زیر لحافید و هیچ می نپرید

همی چرد همه اجزای جان بروض صفات

ازان ریاض که رستید چون ازان نچرید؟!

درخت مایه ازان یافت، سبز و تر زان شد

زبون مایه چرایید چونک شیر نرید؟!

هزار گونه کجا خستتان بزیر سجود

کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید؟!

هزار حرف ببیگار گفتم و مقصود

بهر دمی زچه شما خفیه تر، چه بی هنرید؟!

هنر چو بی هنری آمد اندرین درگاه

هنروران! زچه شادیت؟! چون نه زین نفرید

همه حیات درینست کاذبحوا بقرة

چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید؟!

هزار شیر ترا بنده اند چه بود گاو؟!

هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید؟!

چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر

اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید؟

کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه!

بمقنعه بمنازید چون کلاه ورید

بیافت کوزه ی زرین و آب بی حد، خورد

خموش باش که تا زاب هم شکم ندرید

955

سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید

سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید

بگرد بام تو گردان کبوتران سلام

که بی پناه تو کس را نشاید آرامید

چو پر و بال زتو یافتست هر مرغی

زغیر تو بکجا باشدش امید مرید؟!

بهر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر

بدانکه از طمع خام سوی دام پرید

تو آب کوثری و سوخته بتو آید

برویدش سپس سوز پر و بال جدید

***

956

زجان سوخته ام خلق را حذار کنید

که الله الله، زاتش رخان فرار کنید

که آتش رخشان خاصیت چنین دارد

که هر قرار که دارید بی قرار کنید

دلی که کاهل گردد نداش می آید

که زنده است سلیمان عشق کار کنید

مباش کاهل کاین قافله روانه شدست

زقافله بممانید و زود بار کنید

چهارپای طبایع نکوبد این ره را

بترک خاک و هواها و آب و نار کنید

غنیست چشم من از سرمه ی سپاهانی

زخاک تبریز او را مگر نثار کنید

بزرگی از شه ارواح شمس تبریزیست

وجودها پی این کبریا صغار کنید

***

957

هزار جان مقدس فدای روی تو باد

که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد

هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق

که او بدام هوای چو تو شهی افتاد

زصورت تو حکایت کنند یا زصفت؟

که هر یکی زیکی خوشترست زهی بنیاد؟

دلم هزار گره داشت همچو رشته ی سحر

زسحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد

بلندبین زتو گشتست هر دو دیده ی عشق

ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد

نشسته ایم، دل و عشق و کالبد پیشت

یکی خراب و یکی مست و آن دگر دلشاد

بحکم تست بخندانی و بگریانی

همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد

بباد زرد شویم و بباد سبز شویم

تراست جمله ولایت، تراست جمله مراد

کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری؟!

بهار را زچمن پرس و سنبل و شمشاد

***

958

کدام لب که ازو بوی جان نمی آید؟!

کدام دل که درو آن نشان نمی آید؟!

مثال اشتر هر ذره ای چه می خاید؟

اگر نواله از آن شهره خوان نمی آید

سگان طمع چپ و راست از چه می پویند؟!

چو بوی قلیه ازان دیکدان نمی آید

چراست پنجه ی شیران چو برگ گل لرزان؟

اگر زغیب بدلها سنان نمی آید

هزار بره و گرگ از چه روی هم علفند؟

بجان چو هیبت و بانگ شبان نمی آید

برون گوش دو صد نعره جان همی شنود

تو هوش دار چنین گر چنان نمی آید

درین جهان کهن جان نو چرا روید؟!

چو هر دمی مددی زان جهان نمی آید

بدست خویش تو در چشم می فشانی خاک

نه انکه صورت نو نو عیان نمی آید

شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین

قرین بسیست که صاحب قران نمی آید

دهان و دست بآب وفا کی می شوید؟!

که دم دمش می جان در دهان نمی آید

دو سه قدم بسوی باغ عشق کس ننهاد

که صد سلامش از آن باغبان نمی آید

ورای عشق هزاران هزار ایوان هست

زعزت و عظمت در گمان نمی آید

بهر دمی زدرونت ستاره ای تابد

که هین، مگو کاثری زاسمان نمی آید

دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش

بصورتی که ترا در زبان نمی آید

***

959

اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد

نشاط و عیش بباغ بقا توانی کرد

اگر بآب ریاضت برآوری غسلی

همه کدورت دل را صفا توانی کرد

زمنزل هوسات ار دو گام پیش نهی

نزول در حرم کبریا توانی کرد

درون بحر معانی لا، نه آن گهری

که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد

بهمت ار نشوی در مقام خاک مقیم

مقام خویش بر اوج علا توانی کرد

اگر بجیب تفکر فروبری سر خویش

گذشته های قضا را ادا توانی کرد

ولیکن این صفت ره روان چالاکست

تو نازنین جهانی، کجا توانی کرد؟!

نه دست و پای اجل را فرو توانی بست

نه رنگ و بوی جهانرا رها توانی کرد

تو رستم دل و جانی و سرور مردان

اگر بنفس لئیمت غزا توانی کرد

مگر که درد غم عشق سر زند در تو

بدرد او غم دل را دوا توانی کرد

زخار چون و چرا این زمان چو درگذری

بباغ جنت وصلش چرا توانی کرد

اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه ای

زجان تو میل بسوی هما توانی کرد

همای سایه ی دولت چو شمس تبریزیست

نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد

***

960

بحارسان نکوروی من خطاب کنید

که چشم بد را از یوسفان بخواب کنید

گهی بخاطر بیگانگان سؤال دهید

گهی دل همه را سخره ی جواب کنید

و چون شدند همه سخره ی سؤال و جواب

شما بخلوت ساغر پر از شراب کنید

دلی که نیست در اندیشه ی سؤال و جواب

وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید

زنید خاک بچشمی که باد در سر اوست

دو چشم آتشی حاسدان پر آب کنید

از آنکه هر که جز این آب زندگی باشد

سراب مرگ بود، پشت بر سراب کنید

چو زندگی ابد هست اندر آب حیات

بترک عمر بصد رنگ شیخ و شاب کنید

گداز عاشق در تاب عشق کی ماند؟!

بخدمتی که شما از پی ثواب کنید

چو کف جود و سخاوت بلطف بگشاید

نشاید این که شما قصه ی سحاب کنید

وگر زتن حشم زنگبار خون آرد

سپاه قیصر رومی! شما حراب کنید

بیک نظر چو بکرد او جهان جان معمور

چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید؟!

که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم

مخنثی چه بود؟! فک آن رقاب کنید

لوای دولت مخدوم شمس دین آمد

گروه بازصفت! قصد آن جناب کنید

***

961

جهان را بدیدم وفایی ندارد

جهان در جهان آشنایی ندارد

درین قرص زرین بالا تو منگر

که در اندرون بوریایی ندارد

بس ابله شتابان شده سوی دامش

چو کوری که در کف عصایی ندارد

برو گشته ترسان، برو گشته لرزان

زهی علتی کان دوایی ندارد!

نموده جمالی ولی زیر چادر

عجوزی، قبیحی، لقایی ندارد

کسی سر نهد برفسونش که چون مار

زعقل و زدین دست و پایی ندارد

کسی جان دهد در رهش کز شقاوت

زجانان ره جانفزایی ندارد

چه مردار مسی که مرد او زمسی!

که پنداشت کو کیمیایی ندارد

برای خیالی شده چون خیالی

بجز درد و رنج و عنایی ندارد

چرا جان نکارد بدرگاه معشوق؟!

عجب عشق خود اصطفایی ندارد؟!

چه شاهان که از عشق صد ملک بردند!

که آن سلطنت منتهایی ندارد

چه تقصیر کردست این عشق با تو؟!

که منکر شدی کو عطایی ندارد

بیک دردسر زو تو پا را کشیدی

چه ره دیده ای کان بلایی ندارد؟!

خمش کن، نثارست بر عاشقانش

گهرها که هر یک بهایی ندارد

***

962

سحر این دلمن زسودا چه می شد!

از آن برق رخسار و سیما چه می شد!

ازان طلعت خوش و زان آب و آتش

زفرق سر بنده تا پا چه می شد؟

خدایا تو دانی که بر ما چه آمد!

خدایا تو دانی که ما را چه می شد!

زریحان و گلها که روید زدلها

سراسر همه دشت و صحرا چه می شد!

زخورشید پرسی که گردون چه سان بد؟

زمه پرس باری که جوزا چه می شد!

زمعشوق اعظم بهر جان خرم

بپستی چه آمد! ببالا چه می شد!

تعالی تقدس چو بنمود خود را

مقدس دلی از تعالی چه می شد!

چو می کرد بخشش نظر شمس تبریز

ببینا چه بخشید! و بینا چه می شد!

***

963

دلمن که باشد که ترا نباشد؟!

تن من کی باشد که فنا نباشد؟!

فلکش گرفتم، چو مهش گرفتم

چه زنند هر دو چو ضیا نباشد؟!

بدرون جنت، بمیان نعمت

چه شکنجه باشد! چو لقا نباشد

چو تو عذرخواهی گنه و جفا را

چه کند جفاها که وفا نباشد؟!

چو خطا تو گیری بعتاب کردن

چه کند دل و جان که خطا نباشد؟!

دو هزار دفتر چو بدرس گویم

نه فسرده باشم چو صفا نباشد؟!

سمنی نخندد شجری نرقصد

چمنی نبوید، چو صبا نباشد

تو بفقر اگر چه که برهنه گردی

چه غمست مه را که قبا نباشد؟!

چه عجب که جاهل زدلست غافل

ملکی و شاهی همه را نباشد

همه مجرمان را کرمش بخواند

چو بتوبه آیند و دغا نباشد

بگداز جان را، مه آسمان را

بخدا که چیزی چو خدا نباشد

چه کنی سری را که فنا بکوبد؟!

چه کنی زری را که ترا نباشد؟!

همه روز گویی: «چو گلست یارم»

چه کنی گلی را که بقا نباشد؟!

مگریز ای جان زبلای جانان

که تو خام مانی چو بلا نباشد

چه خوشست شبها زمهی که آن مه

همه روی باشد که قفا نباشد!

چه خوشست شاهی که غلام او شد!

چه خوشست یاری که جدا نباشد!

تو خمش کن ای تن که دلم بگوید

که حدیث دلرا من و ما نباشد

***

964

گفتم که: «ای جان» خود جان چه باشد؟!

«ای درد و درمان»، درمان چه باشد؟!

خواهم که سازم صد جان و دل را

پیش تو قربان، قربان چه باشد؟!

ای نور رویت، ای بوی کویت

اسرار ایمان، ایمان چه باشد؟!

گفتی: «گزیدی بر ما دکانی»

بر بی گناهی بهتان چه باشد؟!

اقبال پیشت سجده کنانست

ای بخت خندان، خندان چه باشد؟!

بگشای ای جان در بر ضعیفان

بر رغم دربان، دربان چه باشد؟!

فرمود صوفی که: «آن نداری »

باری، بپرسش که آن چه باشد؟!

با حسن رویت احسان کی جوید؟!

خود پیش حسنت احسان چه باشد؟!

تو شیری و ما انبان حیله

در پیش شیران انبان چه باشد؟!

بردار پرده از پیش دیده

کوری شیطان، شیطان چه باشد؟!

بس خلق هستند کز دوست مستند

هرگز ندانند که نان چه باشد

***

965

دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود

چو رسد تیر غمزه ات همه قدها کمان شود

چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود

دل ما چون جهان شود، همه دلها جهان شود

فتد آتش درین فلک که بنالد از آن ملک

چو غم و دود عاشقان بسوی آسمان شود

نبود رشک عشق تو، بجهد خون عاشقان

چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود

چه زمان باشد آن زمان که بلرزد زتو زمین!

چه عجب باشد آن مکان چو مکان لامکان شود!

زخیال نگار من، چو بخندد بهار من

رخ او گلفشان شود، نظرم گلستان شود

بفشان گل که گلشنی، همه را چشم روشنی

بکرم گر نظر کنی چه شود؟ چه زیان شود؟

خوشم ار سر بداده ام چو درختان بباد من

که بباغ جمال تو نظرم باغبان شود

چه عجب گر زمستیت خرف و سرگران شوم؟!

چو درختی که میوه اش بپزد سرگران شود

چو بنفشه دو تا شدم، چو سمن بی وفا شدم

که دل لالها سیه زغم ارغوان شود

رخ یارم چو گلستان، رخ زارم چو زعفران

رخ او چون چنین بود رخ عاشق چنان شود

همه نرگس شود رزان زپی دید گلستان

گل تو بهر بوسه اش همه شکل دهان شود

بوصال بهار او چو بخندد دل چمن

زغم هجرجویها چو سر شکم روان شود

چو پرست از محبتش دل آن عالم خلا!

که درختش زشکر دوست سراسر زبان شود

چو سر از خاک برزنند، زدرختان ندا رسد

که تو هر چه نهان کنی همه روزی عیان شود

گل سوری گشاد رخ بلجاج گل سه تو

گل گفتش: «نمایمت چو گه امتحان شود»

زتک خاک دانها سوی بالا برآمده

که عنایت فتاده را بعلی نردبان شود

تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد

عجب این گرگ گرسنه رمه را چون شبان شود!

همه گرگان شبان شده، همه دزدان چو پاسبان

چه برد دزد؟ عاشقا، چو خدا پاسبان شود

مشتاب، ارچه باغ را زکرم سفره سبز شد

بنشین منتظر دمی، که کنون وقت خوان شود

زرفیقان گلستان مرم از زخم خاربن

که رفیق سلاح کش مدد کاروان شود

خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب

جهت صدق طالبان خمشیها بیان شود

***

966

دیده خون گشت و خون نمی خسبد

دل من از جنون نمی خسبد

مرغ و ماهی زمن شده خیره

کین، شب و روز چون نمی خسبد؟

پیش ازین در عجب همی بودم

کاسمان نگون نمی خسبد

آسمان خود کنون زمن خیره است

که چرا این زبون نمی خسبد؟

عشق بر من فسون اعظم خواند

جان شنید آن فسون، نمی خسبد

این یقینم شدست پیش از مرگ

کز بدن جان برون نمی خسبد

هین، خمش کن، باصل راجع شو

دیده ی راجعون نمی خسبد

***

967

رسم نو بین که شهریار نهاد

قبله مان سوی شهر یار نهاد

نقد عشاق را عیار نبود

او زکان کرم عیار نهاد

گل صدبرگ برگ عیش بساخت

روی سوی بنفشه زار نهاد

هر کرا چون بنفشه دید دوتا

کرد یکتا و در شمار نهاد

بی دلان را چو دل گرفت ببر

سرکشان را چو سر خمار نهاد

منتظر باش و چشم بر در دار

کو نظر را در انتظار نهاد

غم او را کنار گیر که غم

روی بر روی غمگسار نهاد

کس چه داند که گلشن رخ او

بر دل بی دلم چه خار نهاد!

از دل بی دلم قرار مجوی

کندرو درد بی قرار نهاد

آهوان صید چشم او گشتند

چونک رو جانب شکار نهاد

آن زره موی در کمان زکمین

تیرهای زره گذار نهاد

خویشتن را چو در کنار گرفت

خلق را دور و برکنار نهاد

رحمتش آه عاشقان بشنید

آهشان را بس اعتبار نهاد

در عنایات خویششان بکشید

جرمشان را بجای کار نهاد

نور عشاق، شمس تبریزی

نور در دیده شمس وار نهاد

***

968

سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد

از گل و زعفران حکایت کرد

چون جدا گشت عاشق از معشوق

برد معشوق ناز و عاشق درد

این دو رنگ مخالف از یک هجر

بر رخ هر دو عشق پیدا کرد

رخ معشوق زرد لایق نیست

سرخی و فربهی عاشق سرد

چونک معشوق ناز آغازید

ناز کش، عاشقا، مگیر نبرد

انا کالشوک سیدی کالورد

فهما اثنان فی الحقیقة فرد

انه الشمس اننی کالظل

منه حر البقا و منی البرد

ان جالوت بارز الطالوت

ان داوود قدروا فی السرد

دل زتن زاد لیک شاه تنست

همچنانک بزاید از زن مرد

باز در دل یکی دلیست نهان

چون سواری نهان شده در گرد

جنبش گرد از سوار بود

اوست کین گرد را برقص آورد

نیست شطرنج تا تو فکر کنی

با توکل بریز مهره چو نرد

شمس تبریز آفتاب دلست

میوهای دل آن تفش پرورد

***

969

سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد

زعفران لاله را حکایت کرد

چون جدا گشت عاشق از معشوق

نیمه ای خنده بود و نیمی درد

سست پایی، بمانده بر جایی

پاک می کرد از رخ مه گرد

دست می کوفت نیز می لافید

کین چنین صنعتی کسی ناورد

صعوه ی پرشکسته ای دیدی

بیضه ی چرخ زیر پر پرورد؟

باز شد خنده خانه ی اینجا

رو بجو یار خنده ای ای مرد

ناز تا کی کنند این زشتان؟!

بازگونه همی رود این نرد

جفت و طاق از چه روی می بازند

چون ندانند جفت را از فرد؟!

بهل این تا بیار خویش رویم

آنک رویش هزار لاله و ورد

***

970

دیده ها شب فراز باید کرد

روز شد دیده باز باید کرد

ترک ما هر طرف که مرکب راند

آن طرف ترک تاز باید کرد

مطبخ جان بسوی بی سوییست

پوز آنسو دراز باید کرد

چون چنین کان زر پدید آمد

خویش را جمله گاز باید کرد

جامه ی عمر را زآب حیات

چون خضر خوش طراز باید کرد

چون غیورست آن نبات حیات

زین شکر احتراز باید کرد

چون چنین نازنین بخانه ی ماست

وقت نازست، ناز باید کرد

با گل و خار ساختن مردیست

مرد را ساز ساز باید کرد

قبله ی روی او چو پیدا شد

کعبها را نماز باید کرد

سجده هایی که آن سری باشد

پیش آن سرفراز باید کرد

پیش آن عشق عاقبت محمود

خویشتن را ایاز باید کرد

چون حقیقت نهفته در خمشیست

ترک گفت مجاز باید کرد

***

971

عشق تو مست و کف زنانم کرد

مستم و بی خودم، چه دانم کرد؟!

غوره بودم کنون شدم انگور

خویشتن را ترش نتانم کرد

شکرینست یار حلوایی

مشت حلوا درین دهانم کرد

تا گشاد او دکان حلوایی

خانه ام برد و بی دکانم کرد

خلق گوید: «چنان نمی باید»

من نبودم چنین، چنانم کرد

اولا خم شکست و سرکه بریخت

نوحه کردم که او زیانم کرد

صد خم می بجای آن یک خم

در خورم داد و شادمانم کرد

در تنور بلا و فتنه ی خویش

پخته و سرخ رو چو نانم کرد

چون زلیخا زغم شدم من پیر

کرد یوسف دعا جوانم کرد

می پریدم زدست او چون تیر

دست در من زد و کمانم کرد

پر کنم شکر آسمان و زمین

چون زمین بودم آسمانم کرد

از ره کهکشان گذشت دلم

زان سوی کهکشان کشانم کرد

نردبانها و بامها دیدم

فارغ از بام و نردبانم کرد

چون جهان پر شد از حکایت من

در جهان همچو جان نهانم کرد

چون مرا نرم یافت همچو زبان

چون زبان زود ترجمانم کرد

چون زبان متصل بدل بودم

راز دل یک بیک بیانم کرد

چون زبانم گرفت خون ریزی

همچو شمشیر در میانم کرد

بس کن ای دل که در بیان ناید

آنچه آن یار مهربانم کرد

***

972

عاشقانی که باخبر میرند

پیش معشوق چون شکر میرند

از الست آب زندگی خوردند

لاجرم شیوه ی دگر میرند

چونک در عاشقی حشر کردند

نی چو این مردم حشر میرند

از فرشته گذشته اند بلطف

دور ازیشان کچون بشر میرند

تو گمان می بری که شیران نیز

چون سگان از برون در میرند

بدود شاه جان باستقبال

چونک عشاق در سفر میرند

همه روشن شوند چون خورشید

چونک در پای آن قمر میرند

عاشقانی که جان یکدگرند

همه در عشق همدگر میرند

همه را آب عشق بر جگر است

همه آیند و در جگر میرند

همه هستند همچو در یتیم

نه بر مادر و پدر میرند

عاشقان جانب فلک پرند

منکران در تک سقر میرند

عاشقان چشم غیب بگشایند

باقیان جمله کور و کر میرند

وانک شبها نخفته اند زبیم

جمله بی خوف و بی خطر میرند

وانک اینجا علف پرست بدند

گاو بودند و همچو خر میرند

وانک امروز آن نظر جستند

شاد و خندان در آن نظر میرند

شاهشان بر کنار لطف نهد

نی چنین خوار و مختصر میرند

دور ازیشان فنا و مرگ ولیک

این بتقدیر گفتم ار میرند

***

973

صوفیان در دمی دو عید کنند

عنکبوتان مگس قدید کنند

شمعها می زنند خورشیدند

تا که ظلمات را شهید کنند

باز هر ذره شد چو نفخه ی صور

تا شهید ترا سعید کنند

چرخ کهنه بگردشان گردد

تا کهنهاش را جدید کنند

رغم آن حاسدان که می خواهند

تا قریب ترا بعید کنند

حاسدان را هم از حسد بخرند

همه را طالب و مرید کنند

کیمیای سعادت همه اند

در همه فعل خود بدید کنند

کیمیایی کنند همه افلاک

لیک در مدتی مدید کنید

وان هم از ماه غیب دزدیدند

که گهی پاک و گه پلید کنند

خنک آن دم که جمله اجزا را

بی زترکیبها وحید کنند

بس کن این و سر تنور ببند

تا که نانهات را ثرید کنند

***

974

گر ترا بخت یار خواهد بود

عشق را با تو کار خواهد بود

عمر بی عاشقی مدان بحساب

کان برون از شمار خواهد بود

هر زمانی که می رود بی عشق

پیش حق شرمسار خواهد بود

هر چه اندر وطن ترا سبکیست

ساعت کوچ بار خواهد بود

بر تو این دم که در غم عشقی

چون پدر بردبار خواهد بود

فقر کز وی تو ننگ می داری

آن جهان افتخار خواهد بود

تلخی صبر اگر گلوگیر است

عاقبت خوش گوار خواهد بود

چون رهد شیر روح ازین صندوق

اندران مرغزار خواهد بود

چون ازین لاشه خر فرود آید

شاه دل شهسوار خواهد بود

دامن جهد و جد را بگشا

کز فلک زر نثار خواهد بود

تو نهان بودی و شدی پیدا

هر نهان آشکار خواهد بود

هر کی خود را نکرد خوار امروز

همچو فرعون خوار خواهد بود

هر که چون گل زآتش آب نشد

اندر آتش چو خار خواهد بود

چون شکار خدا نشد نمرود

پشه ای را شکار خواهد بود

هر که از نقد وقت بست نظر

سخره ی انتظار خواهد بود

هر کرا اختیار کردش عشق

مست و بی اختیار خواهد بود

هر که او پست و مست عشق نشد

تا ابد در خمار خواهد بود

هر کرا مهر و مهر این دم نیست

اشتری بی مهار خواهد بود

در سر هر که چشم عبرت نیست

خوار و بی اعتبار خواهد بود

بس کن ارچه سخن نشاند غبار

آخر از وی غبار خواهد بود

شمس تبریز چون قرار گرفت

دل ازو بی قرار خواهد بود

***

975

آتش افکند در جهان جمشید

از پس چار پرده چون خورشید

خنک او را که شد برهنه زبود

وای آنرا که جست سایه ی بید

دل سپیدست و عشق را رو سرخ

زان سپیدی که نیست سرخ و سپید

عشق ایمن ولایتیست چنانک

ترس را نیست اندر او اومید

هر حیاتی که یکدمش عمرست

چون براید زعشق شد جاوید

یک عروسیست بر فلک که مپرس

ور بپرسی بپرس از ناهید

زین عروسی خبر نداشت کسی

آمدند انبیا برسم نوید

شمس تبریز خسرو عهدست

خسروان را، هله، بجان بخرید

***

976

خسروانی که فتنه ای چینید!

فتنه برخاست، هیچ ننشینید

هم شما هم شما که زیبایید

هم شما هم شما که شیرینید

همچو عنبر حمایلیم همه

بر بر سیمتان که مشکینید

نشوم شاد اگر گمان دارم

که گهی شاد و گاه غمگینید

در صفای می نهان دیدیم

که شما چون کدوی رنگینید

شاهدان فنا! شما جمله

با لب لعل و جان سنگینید

بل که بر اسب ذوق و شیرینی

تا ابد خوش نشسته در زینید

تبریزی شوید اگر در عشق

بنده ی شمس ملت و دینید

***

977

عید بر عاشقان مبارک باد

عاشقان! عیدتان مبارک باد

عید ار بوی جان ما دارد

در جهان همچو جان مبارک باد

بر تو ای ماه آسمان و زمین

تا بهفت آسمان مبارک باد

عید آمد بکف نشان وصال

عاشقان! این نشان مبارک باد

روزه مگشای جز بقند لبش

قند او در دهان مبارک باد

عید بنوشت بر کنار لبش

کین می بی کران مبارک باد

عید آمد که ای سبک روحان

رطلهای گران مبارک باد

چند پنهان خوری، صلاح الدین!

بوسهای نهان مبارک باد

گر نصیبی بمن دهی گویم

«بر من و بر فلان مبارک باد»

***

978

زندگانی صدر عالی باد

ایزدش پاسبان و کالی باد

هر چه نسیه ست مقبلان را عیش

پیش او نقد وقت و حالی باد

مجلس گرم پرحلاوت او

از حریف فسرده خالی باد

جانها واگشاده پر در غیب

بسته پیشش چو نقش قالی باد

بر یمین و یسار او دولت

هم جنوبی و هم شمالی باد

دو ولایت که جسم و جان خوانند

بر سر هر دو شاه و والی باد

بخت نقدست شمس تبریزی

او بسم غیر او مآلی باد

***

979

شاهدی بین که در زمانه بزاد

بت و بتخانه را بباد بداد

شاهدانی که در جهان سمرند

کس ازیشان دگر نیارد یاد

از رخ ماه او چو ابر گشود

هفت گردون زهمدگر بگشاد

همچو مهتاب شاخ شاخ آن نور

سوی هر روزنی درون افتاد

تابشش چون بتافت بیشترک

جانها را بخورد از بنیاد

جانها ذره ذره رقصان گشت

پیش خورشید جانها دلشاد

همچو پرواز شمس تبریزی

جمله پران که هر چه بادا باد

***

980

مادر عشق طفل عاشق را

پیش سلطان بی امان نبرد

تا نشد بالغ و زجان فارغ

پیش آن جان جان جان نبرد

روبه عقل گرچه جهد کند

ره بدان صارم الزمان نبرد

جان فدا عشق را که او دل را

جز بمعراج آسمان نبرد

عاشقان طالب نشان گشته

عشقشان جز که بی نشان نبرد

خون چکیده ست ره ره، این نه بس است؟!

عاشقی جز که خون فشان نبرد

هر کشان خون نه بوی مشک دهد

تو یقین دان که بوی آن نبرد

دیده را کحل شمس تبریزی

جز بمعشوق لامکان نبرد

***

981

شعر من نان مصر را ماند

شب بر او بگذرد نتانی خورد

آن زمانش بخور که تازه بود

پیش ازانک برو نشیند گرد

گرمسیر ضمیر جای ویست

می بمیرد درین جهان از برد

همچو ماهی دمی بخشک طپید

ساعتی دیگرش ببینی سرد

ور خوری بر خیال تازگیش

بس خیالات نقش باید کرد

آنچ نوشی خیال تو باشد

نبود گفتن کهن ای مرد

***

982

یوسف آخر زمان خرامان شد

شکر و شهد مصر ارزان شد

لعل عرشی تو چو رو بنمود

تن که باشد؟! که سنگها جان شد

تخته بند فراق تخت نشست

تاج بر سر، که چیست؟! خاقان شد

عشق مهمان بس شگرف آمد

خانها خرد بود ویران شد

پر و بال از جلال حق رویید

قفص و مرغ و بیضه پران شد

با دلان خیره گشته کین دل کو؟

بی دلان بی خبر که دل آن شد

پای می کوب و عیش از سر گیر

بسر من مگو که پایان شد

زر چو در باخت خواجه ی صراف

صرفه او برد زانک در کان شد

شمس تبریز نردبانی ساخت

بام گردون برآ که آسان شد

***

983

هر کی در ذوق عشق دنگ آمد

نیک فارغ زنام و ننگ آمد

نشود بند گفت و گوی جهان

شیرگیری که چون پلنگ آمد

شیشه ی عشق را فراغتهاست

گر بر او صد هزار سنگ آمد

نام و ناموس کی شود مانع؟!

چونک آن دلربای شنگ آمد

صد هزاران چو آسمان و زمین

پیش جولان عشق تنگ آمد

قیصر روم عشق غالب باد

گر کسل چون سپاه زنگ آمد

زهره بر چنگ این نوا می زد

کان قمر عاقبت بچنگ آمد

شمس تبریز! هر کی بی تو نشست

عذر او پیش عشق لنگ آمد

***

984

هین، که هنگام صابران آمد

وقت سختی و امتحان آمد

اینچنین وقت عهدها شکنند

کارد چون سوی استخوان آمد

عهد و سوگند سخت سست شود

مرد را کار چون بجان آمد

هله، ای دل، تو خویش سست مکن

دل قوی کن که وقت آن آمد

چون زر سرخ اندر آتش خند

تا بگویند زر کان آمد

گرم و خوش رو بپیش تیغ اجل

بانگ برزن که پهلوان آمد

با خدا باش و نصرت از وی خواه

که مددها زآسمان آمد

ای خدا آستین فضل فشان

چونک بنده بر آستان آمد

چون صدف ما دهان گشادستیم

کابر فضل تو درفشان آمد

ای بسا خار خشک کز دل او

در پناه تو گلستان آمد

من نشان کرده ام ترا که زتو

دلخوشیهای بی نشان آمد

وقت رحمست و وقت عاطفت است

که مرا زخم بس گران آمد

ای ابابیل، هین، که بر کعبه

لشکر و پیل بی کران آمد

عقل گوید مرا: «خمش کن، بس!

که خداوند غیب دان آمد»

من خمش کردم، ای خدا، لیکن

بی من از جان من فغان آمد

«ما رمیت اذ رمیت» هم زخداست

تیر ناگه کزین کمان آمد

***

985

هر که بهر تو انتظار کند

بخت و اقبال را شکار کند

بهر باران چو کشت منتظر است

سینه را سبز و لاله زار کند

بهر خورشید کان چو منتظر است

سنگ را لعل آبدار کند

انتظار ادیم بهر سهیل

اندرو صد هزار کار کند

آهنی کانتظار صیقل کرد

روی را صاف و بی غبار کند

زانتظار رسول تیغ علی

در غزا خویش ذوالفقار کند

انتظار جنین درون رحم

نطفه را شاه خوش عذار کند

انتظار حبوب زیر زمین

هر یکی دانه را هزار کند

آسیا آب را چو منتظرست

سنگ را چست و بی قرار کند

انتظار قبول وحی خدا

چشم را چشم اعتبار کند

انتظار نثار بحر کرم

سینه را درج در چو نار کند

شیره را انتظار در دل خم

بهر مغز شهان عقار کند

بی کنارست فضل منتظرش

رانده را لایق کنار کند

تا قیامت تمام هم نشود

شرح آن کانتظار یار کند

زانتظارات شمس تبریزی

شمس و ناهید و مه دوار کند

***

986

عشق را جان بی قرار بود

یاد جان پیش عشق عار بود

سر و جان پیش او حقیر بود

هر که را در سر این خمار بود

همه بر قلب می زند عاشق

اندر آن صف که کارزار بود

نکند جانب گریز نظر

گرچه شمشیر صد هزار بود

عشق خود مرغزار شیرانست

کی سگی شیر مرغزار بود؟!

عشق جانها در آستین دارد

در ره عشق جان نثار بود

نام و ناموس و شرم و اندیشه

پیش جاروبشان غبار بود

همه کس را شکار کرد بلا

عاشقانرا بلا شکار بود

مر بلا را چنان بجان بخرند

کان بلا نیز شرمسار بود

جان عشق است شه صلاح الدین

کو زاسرار کردگار بود

***

987

هر کرا ذوق دین پدید آید

شهد دنیاش کی لذیذ آید؟!

آنچنان عقل را چه خواهی کرد

که نگوسار یک نبیذ آید؟!

عقل بفروش و جمله حیرت خر

که ترا سود ازین خرید آید

نه ازان حالتیست ای عاقل

که درو عقل کس بدید آید

نشود باز اینچنین قفلی

گر همه عقلها کلید آید

گر درآیند ذره ذره ببانگ

آن همه بانگ ناشنید آید

چه شود بیش و کم ازین دریا

بنده گر پاک و گر پلید آید

هر که رو آورد بدین دریا

گر یزیدست با یزید آید

***

988

بوی دلدار ما نمی آید

طوطی اینجا شکر نمی خاید

هر مقامی که رنگ آن گل نیست

بلبل جانها بنسراید

خوش براییم، دوست حاضر نیست

عشق هرگز چنین نفرماید

همه اسباب عشق اینجا هست

لیک بی او طرب نمی شاید

مادر فتنها که می باشد

طربی بی رخش نمی زاید

هر شرابی که دوست ساقی نیست

جز خمار و شکوفه نفزاید

همه آفاق پرستاره شود

گازری را مراد برناید

بی اثرهای شمس تبریزی

از جهان جز ملال ننماید

***

989

صبر با عشق بس نمی آید

عقل فریادرس نمی آید

بیخودی خوش ولایتیست ولی

زیر فرمان کس نمی آید

کاروان حیات می گذرد

هیچ بانگ جرس نمی آید

بوی گلشن بگل همی خواند

خود ترا این هوس نمی آید

زانک در باطن تو خوش نفسیست

از گزاف این نفس نمی آید

بی خدای لطیف شیرین کار

عسلی از مگس نمی آید

هر دمی تخم نیکوی می کار

تا نکاری عدس نمی آید

هیچ کردی بخیر اندیشه

که جزا از سپس نمی آید؟!

بس کن ایرا که شمع این گفتار

جانب هر غلس نمی آید

***

990

من بسازم ولیک کی شاید

زاغ با طوطیان شکر خاید؟!

هر یکی را ولایتست جدا

کژ با راست راست کی آید؟!

گرچه طوطی خود از شکر زندست

زاغ را می چمین خر باید

عشق در خویش بین کجا گنجد؟!

ماده گرگ شیر نر زاید؟!

بگریز از کسی که عاشق نیست

زان زگرگین ترا گر افزاید

ور شوی کوفته بهاون عشق

دانک او سرمه ایت می ساید

رو بکن تو خراب خانه، ازانک

شمس تبریز مست می آید

***

991

عشق جانان مرا زجان ببرید

جان بعشق اندرون زخود برهید

زانک جان محدثست و عشق قدیم

هرگز این در وجود آن نرسید

عشق جانان چو سنگ مقناطیس

جان ما را بقرب خویش کشید

باز جانرا زخویشتن گم کرد

جان چو گم شد وجود خویش بدید

بعد ازان باز با خود آمد جان

دام عشق آمد و درو پیچید

شربتی دادش از حقیقت عشق

جمله اخلاصها ازو برمید

این نشان بدایت عشق است

هیچ کس در نهایتش نرسید

***

992

خسروانی که فتنه ای چینید!

فتنه برخاست، هیچ ننشینید

هم شما هم شما که زیبایید

هم شما هم شما که شیرینید

همچو عنبر حمایلیم همه

بر بر سیمتان که مشکینید

لذتی هست با شما گفتن

هم شما داد جان مسکینید

نشوم شاد اگر گمان دارم

که گهی شاد و گاه غمگینید

بل که بر اسپ ذوق و شیرینی

تا ابد خوش نشسته در زینید

شاهدان فانی و شما جمله

با لب لعل و جان سنگینید

در صفای می شهان دیدیم

که شما چون کدوی رنگینید

در بهشتی که هر زمان بکریست

مرد آیید اگر نه عنینید

تبریزی شوید اگر در عشق

بنده شمس ملت و دینید

***

993

زان ازلی نور که پرورده اند

در تو زیادت نظری کرده اند

خوش بنگر در همه خورشیدوار

تا بگذارند که افسرده اند

سوی درختان نگر ای نوبهار

کز دی دیوانه بپژمرده اند

لب بگشا هیکل عیسی بخوان

کز دم دجال جفا مرده اند

بشکن امروز خمار همه

کز می تو چاشنیی برده اند

در ده تریاق حیات ابد

کین همگان زهر فنا خورده اند

همچو سحر پرده ی شب را بدر

کین همه محجوب دو صد پرده اند

بس کن و خاموش! مشو صد زبان

چونک یکی گوش نیاورده اند

***

994

دوست همان به که بلاکش بود

عود همان به که در آتش بود

جام جفا باشد دشوار خوار

چون زکف دوست بود خوش بود

زهر بنوش از قدحی کان قدح

از کرم و لطف منقش بود

عشق خلیلست، درآ در میان

غم مخور ار زیر تو آتش بود

سرد شود آتش پیش خلیل

بید و گل و سنبله ی کش بود

در خم چوگانش یکی گوی شو

تا که فلک زیر تو مفرش بود

رقص کنان گوی اگر چه ززخم

در غم و در کوب و کشاکش بود

سابق میدان بود او لاجرم

قبله ی هر فارس مه وش بود

چونک تراشیده شده ست او تمام

رست از ان غم که ترا شش بود

هر کی مشوش بود او ایمنست

گر دو جهان جمله مشوش بود

مفخر تبریز ترا، شمس دین!

شرق نه در پنج و نه در شش بود

***

995

دیدن روی تو هم از بامداد

درد مرا بین که چه آرام داد!

در دل عشاق چه آتش فکند!

جانب اسرار چه پیغام داد!

چون زسر لطف مرا پیش خواند

جان مرا باده ی بی جام داد

صافی آن باده چو ارواح خورد

کاسه ی آلوده باجسام داد

صافی آن باده زارواح جو

زانک باجسام همین نام داد

در تبریزست ترا دام دل

رحمت پیوسته در آن دام داد

***

996

گفت کسی: «خواجه سنایی بمرد»

مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد

کاه نبود او که ببادی پرید

آب نبود او که بسرما فسرد

شانه نبود او که بمویی شکست

دانه نبود او که زمینش فشرد

گنج زری بود درین خاکدان

کو دو جهان را بجوی می شمرد

قالب خاکی سوی خاکی فکند

جان خرد سوی سماوات برد

جان دوم را که ندانند خلق

مغلطه گوییم بجانان سپرد

صاف درآمیخت بدردی می

بر سر خم رفت جدا شد زدرد

در سفر افتند بهم ای عزیز

مرغزی و رازی و رومی و کرد

خانه ی خود باز رود هر یکی

اطلس کی باشد همتای برد؟!

خامش کن چون نقط ایرا ملک

نام تو از دفتر گفتن سترد

***

997

پیرهن یوسف و بو می رسد

در پی این هر دو خود او می رسد

بوی می لعل بشارت دهد

کز پی من جام و کدو می رسد

نفس انا الحق تو منصور گشت

نور حقش توی بتو می رسد

نیست زیان هیچ زسنگ آب را

سنگ بلاها بسبو می رسد

آب حیاتست ورای ضمیر

جوی بکن کاب بجو می رسد

آب بزن بر حسد آتشین

باد درین خاک ازو می رسد

عشق و خرد خانه درون جنگیند

عربده هر لحظه بکو می رسد

هر چه دهد عاشق از رخت و بخت

عاقبت آن جمله بدو می رسد

گرچه بسی برد زشوهر عروس

او و جهازش نه بشو می رسد؟

مایده ای خواستی از آسمان

خیز، زخود دست بشو می رسد

مژده ده ای عشق که از شمس دین

از تبریز آیت نو می رسد

***

998

آتش عشق تو قلاوز شد

دوش دلم سوی دل افروز شد

چون بسخن داشت مرا دوش یار!

چون بدم گرم جگرسوز شد!

من چه زنم با دم و با مکر او؟!

کو بدغل بر همه پیروز شد

این دلمن ساده و بی مکر بود

دید دغلهاش بدآموز شد

هر چه بعالم خوشی شهوتست

همچو پنیر آفت هر یوز شد

آه که شب جمله درین وعده رفت

بوسه دهم، بوسه دهم، روز شد

یار برهنه بقبا میل کرد

عقل دگر بار کمردوز شد

***

999

از سوی دل لشکر جان آمدند

لشکر پیدا و نهان آمدند

جامه ی صبر من از آن چاک شد

کز ره جان جامه دران آمدند

چادر افکنده عروسان روح

در طلب شاه جهان آمدند

بر مثل سیل، خوش از لامکان

رقص کنان سوی مکان آمدند

صورت دل صورتها را شکست

پردگیان ملک ستان آمدند

هر چه عیان بود نهان آمدند

هر چه نهان بود عیان آمدند

هر چه نشان داشت نشانش نماند

هر چه نشان نیست نشان آمدند

***

1000

آنچ گل سرخ قبا می کند

دانم من کان زکجا می کند

بید پیاده که کشیدست صف

آنچ گذشتست قضا می کند

سوسن با تیغ و سمن با سپر

هر یک تکبیر غزا می کند

بلبل مسکین که چها می کشد!

آه از آن گل که چها می کند

گوید هر یک زعروسان باغ

ک «ان گل اشارت سوی ما می کند»

گوید بلبل که: «گل آن شیوها

بهر من بی سر و پا می کند»

دست براورده بزاری چنار

با تو بگویم چه دعا می کند

بر سر غنچه کی کله می نهد؟

پشت بنفشه کی دو تا می کند؟

گرچه خزان کرد جفاها بسی

بین که بهاران چه وفا می کند!

فصل خزان آنچ بتاراج برد

فصل بهار آمد ادا می کند

ذکر گل و بلبل و خوبان باغ

جمله بهانه ست، چرا می کند؟!

غیرت عشق است و گرنه زبان

شرح عنایات خدا می کند

مفخر تبریز و جهان شمس دین

باز مراعات شما می کند

***

1001

آه، در آن شمع منور چه بود!

کاتش زد در دل و دلرا ربود

ای زده اندر دل من آتشی

سوختم، ای دوست، بیا، زود زود

صورت دل صورت مخلوق نیست

کز رخ دل حسن خدا رو نمود

جز شکرش نیست مرا چاره ای

جز لب او نیست مرا هیچ سود

یاد کن آنرا که یکی صبحدم

این دلم از زلف تو بندی گشود

جان من، اول که بدیدم ترا

جان من از جان تو چیزی شنود

چون دلم از چشمه ی تو آب خورد

غرقه شد اندر تو و سیلم ربود

***

1002

چونک کمند تو دلم را کشید

یوسفم از چاه بصحرا دوید

آنک چو یوسف بچهم درفکند

باز بفریادم هم او رسید

چون رسن لطف درین چه فکند

چنبره ی دل گل و نسرین دمید

قیصر از ان قصر بچه میل کرد

چه چو بهشتی شد و قصر مشید

گفتم: «ای چه، چه شد آن ظلمتت؟»

گفت که: «خورشید بمن بنگرید»

هر که فسردست کنون گرم شد

جمره ی عشقت بگدازد جلید؟!

قیصر رومست که بر زنگ زد

اوست که ترسا بچه خواندش فرید

پرتو دل بود که زد بر سعیر

پر شد و بشکافت که «هل من مزید»

دوزخ گفتش که: «مرا جان ببخش

تا بخورم هرک زیزدان برید

برگذر از آتش ای بحر لطف

ور نه بمردم تبشم بفسرید»

گفت که: «ای آتش قوم مرا

زود بمن ده که خداشان گزید»

جمله یکایک بکف او سپرد

گفت که: «نار تو زنورم رهید»

تافت زتبریز رخ شمس دین

شمس بود نور جهانرا کلید

***

1003

شاخ گلی، باغ زتو سبز و شاد

هست حریف تو درین رقص باد

باد چو جبریل و تو چون مریمی

عیسی گل روی ازین هر دو زاد

رقص شما هر دو کلید بقاست

رحمت بسیار برین رقص باد

تختگه نسل شما شد دماغ

تخت بود جایگه کیقباد

میوه ی هر شاخ بمعده رود

زانک برستست زکون و فساد

نعمت ما چون زمکون بود

خلط نگردد بخور و ارتقاد

روزی هر قوم زباغ دگر

خوان بزرگست ترا ای جواد

قسمت بختست برو بخت جو

بخت به از رخت بود، المراد

بس، که نسیمی بدل اندر دمید

زان مدد نور که آرد ولاد

***

1004

دوش دل عربده گر با کی بود؟

مشت کی کردست دو چشمش کبود؟

آن دل پرخواره زعشق شراب

هفت قدح از دگران برفزود

مست شد و بر سر کوی اوفتاد

دست زنان ناگه خوابش ربود

آن عسسی رفت، قبایش ببرد

وان دگری شد، کمرش را گشود

آمد، چنگی بنوازید تار

جست زخواب آن دل بی تار و پود

دید قبا رفته خمارش نماند

دید زیان کم شد سودای سود

دیدش ساقی که در آتش فتاد

جام گرفت و سوی او شد چو دود

بر غم او ریخت می دلگشا

صورت اقبال بدو رو نمود

بخت بقا یافت، قبا گو برو

ذوق فنا دید، چه جوید وجود؟!

عالم ویرانه بجغدان حلال

باد دو صد شنبه ازان جهود

ما چو خرابیم و خراباتییم

خیز قدح پر کن و پیش آر زود

این قدح از لطف نیاید بچشم

جسم نداند می جان آزمود

زان سوی گوش آمد این طبل عید

در دلش آتش بزن افغان عود

بس کن و اندر تتق عشق رو

دلبر خوبست و هزاران حسود

***

1005

هر که زعشاق گریزان شود

بار دگر خواجه پشیمان شود

والله منت همه بر جان اوست

هر که سوی چشمه ی حیوان شود

هر که سبوی تو کشد عاقبت

در حرم عشرت سلطان شود

تنگ بود حوصله ی آدمی

از تو چو دریای و چو عمان شود

رو بدل اهل دلی جای گیر

قطره بدریا در و مرجان شود

جنبش هر ذره باصل خودست

هر چه بود میل کسی آن شود

کافر صد ساله چو بیند ترا

سجده کند زود مسلمان شود

جان و دل از جذبه ی میل و هوس

همصفت دلبر و جانان شود

خار که سر تیز ره عاشق است

عاقبت الامر گلستان شود

ناطقه را بند کن و جمع باش

گر نه ضمیر تو پریشان شود

***

1006

عشق مرا بر همگان برگزید

آمد و مستانه رخم را گزید

شکر کزان کان زر جعفری

روی مرا نادره گازی رسید

باد تکبر اگرم در سرست

هم زدم اوست که در من دمید

کرد مرا خشم مه و بر رخم

گنبد نیلی سره نیلی کشید

باده فراوان و یکی جام نی

بوسه پیاپی شد و لب ناپدید

ای شب کفر از مه تو روز دین

گشته یزید از دم تو با یزید

گو سگ نفس این همه عالم بگیر

کی شود از سگ لب دریا پلید؟!

قفل خداییش بسی خون که ریخت

خونش بریزیم چو آمد کلید

جان بسعادت بکشد نفس را

تا بهم افتند سعید و شهید

هیچ شکاری نرهد زان صیاد

کو زسگیهای سگ تن رهید

ای خرف پیر، جوان شو زسر

تازه شد از یار هزاران قدید

وی بدن مرده، برون آ زگور

صور دمیدند زعرش مجید

خامش و بشنو دهل خامشان

ایدک الله بعیش جدید

***

1007

گفت کسی: «خواجه سنایی بمرد»

مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد

قالب خاکی بزمین باز داد

روح طبیعی بفلک واسپرد

ماه وجودش زغباری برست

آب حیاتش بدر آمد زدرد

پرتو خورشید جدا شد زتن

هر چه زخورشید جدا شد فسرد

صافی انگور بمیخانه رفت

چونک اجل خوشه ی تن را فشرد

شد همگی جان مثل آفتاب

جان شده را مرده نباید شمرد

مغز تو نغزست مگر پوست مرد

مغز نمیرد مگرش دوست برد

پوست بهل دست دران مغز زن

یا بشنو قصه ی آن ترک و کرد

کرد پی دزدی انبان ترک

خرقه بپوشید و سر و مو سترد

***

1008

یا من نعماه غیر معدود

و السعی لدیه غیر مردود

قد اکرمنا و قد دعانا

کی نعبده و نعم معبود

لا یطلب حمدنا لفخر

بل یجعلنا بذاک محمود

قد بشر باللقاء صدقا

من حضرته الکریم مورود

و الوعد من الحبیب حلو

و السعی الی السعود مسعود

خاصا سعدی که او بهر دم

صد دل بسعود خویش بربود

***

1009

طارت الکتب الکرام من کرام یا عباد

ایقظوا من غفلة ثم انشروا للاجتهاد

جاءنا میزاننا کی نختبر اوزاننا

ربنا اصلح شأننا اوجد بعفو یا جواد

اضحکوا بعد البکاء نعم هذا المشتکی

قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد

پارسی گوییم شاها آگهی خود از فؤاد

ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد

هر ملولی که ترا دید و خوش و تازه نشد

آب و نانش تیره باد و آتشش بادا رماد

خوابناکی که صباحت دید و از جا برنجست

چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد

***

1010

من رأی درا تلالا نوره وسط الفؤاد؟

بیننا و بینه قبل التجلی الف واد

جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات

ایها الاموات قوموا و ابصروا یوم التناد

طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین

ایقظوا من غفلة ثم انشروا للاجتهاد

جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا

ربنا اصلح شاننا اوجد بعفو یا جواد

اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا

قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد

پارسی گوییم شاها آگهی خود از فؤاد

ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد

هر ملولی که ترا دید و خوش و تازه نشد

آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد

خوابناکی که صباحت دید و از جا برنجست

چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد

***

1011

میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید

در گل و گلزار و نسرین روح دیگر بردمید

با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید

یا منیرا زاده نور علی نور مزید

خوشتر از جان خود چه باشد؟! جان فدای خاک تو

خوبتر از ماه چه بود؟! ماه در تو ناپدید

کل ذی روح یفدی فی هواک روحه

کل بستان انیق من جناک مستفید

لست انکر ما ذکرتم البقاء فی الفنا

کل من ابدی جمیلا لیس یبعد ان یعید

این ملولی می کشد جانرا که چیزی تو بگو

هیچ کس را کس گریبان از گزافه کی کشید؟

***

1012

یا شبه الطیف لی، انت قریب بعید

جملة ارواحنا، تغمس فیما ترید

نوبت آدم گذشت، نوبت مرغان رسید

طبل قیامت زدند، خیز که فرمان رسید

انت لطیف الفعال، انت لذیذ المقال

انت جمال الکمال، زدت فهل من مزید

از پس دور قمر دولت بگشاد در

دلق برون کن زسر، خلعت سلطان رسید

جاء اوان السرور، زال زمان الفتور

لیس لدنیا غرور، یا سندی، لا تحید

دیو و پری داشت تخت، ظلم ازان بود سخت

دیو رها کرد رخت، چتر سلیمان رسید

هل طرب یا غلام؟ فاملأ کاس المدام

انت بدار السلام ساکن قصر مشید

عشق چه خوش حاکمیست، ظالم و بی قول نیست

حاجت لاحول نیست، دیو مسلمان رسید

یا لمع المشرق، مثلک لم یخلق

خذ بیدی، ارتقی، نحوک انت المجید

عاشق از دست شد، نیست شد و هست شد

بلبل جان مست شد، سوی گلستان رسید

پرده برانداخت حور، جمله جهان همچو طور

زیر و زبر بست نور، موسی عمران رسید

هر چه خیال نکوست، عشق هیولای اوست

صورت از رشک حق پرده گر جان رسید

هست تنت چون غبار، بر سر بادی سوار

چونک جدا گشت باد، خاک بماچان رسید

اعلم ان الغبار، مرتفع بالریاح

مثل هوی اختفی وسط صیاح شدید

***

1013

اگر حریف منی پس بگو که دوش چه بود؟

میان این دل و آن یار می فروش چه بود؟

فدیت سیدنا انه یری و یجود

الی البقاء یبلغ من الفناء یذود

اگر بچشم بدیدی جمال ماهم دوش

مرا بگو که در آن حلقهای گوش چه بود؟

معاد کل شرود طغی و منه نآی

مثال ظلک ان طال هو الیک یعود

وگر تو با من هم خرقه ای و همرازی

بگو که صورت آن شیخ خرقه پوش چه بود؟

بامر حافظة الله المکان یعی

بمس عاطفة الله الزمان ولود

اگر فقیری و ناگفته راز می شنوی

بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود؟

ایا فؤاد فذب فی لظی محبته

ایا حیاة فدومی فقد اتاک خلود

وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی

بگو که نیمشب آن نعره و خروش چه بود؟

ترید جبر جبیر الفؤاد فانکسرن

ترید نحلة تاج فلا تنی بسجود

از آنچ جامه و تن پاره پاره می کردیم

بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه بود؟

برغم انفک لا تنکسر کما الحیوان

بنصف وجهک لا تسجدن شبیه یهود

وگر چو یونس رستی زحبس ماهی و بحر

بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود؟

یقول لیت حبیبی یحبنی کرما

الیس حبک تأثیر حب ود ودود؟!

وگر شناخته ای کاصل انس و جان زکجاست

یکیست اصل پس این وحشت وحوش چه بود؟

ایا نضارة عیشی بما تهیجنی؟

متی تقر عیونی و صاحبی مفقود؟!

وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست

گه تصور عشاق پشت و روش چه بود؟

لئن سکرت بما قد سقیتنی یا دهر

اکون مثلک لدا «لربه لکنود»

وگر زعشق تو سر دفتر غرض ماییم

هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه بود؟

***

1014

حکم البین بموتی و عمد

رضی الصد بحینی و قصد

فتح الدهر عیون حسد

فرآنی بفناکم و حسد

یهرق العشق دماء حقنت

لیس للعشق قریب و ولد

لکن الموت حیاة لکم

لکن الفقر غناء و رغد

سافروا فی سبل العشق معی

لا تخافن ضلالا و رصد

لا یهولنکم بعدکم

دونکم وفد وصال و مدد

فنسیم طرب اولهم

یهب السالک حولا و جلد

***

حرف را

1015

ای شاهد سیمین ذقن، در ده شرابی همچو زر

تا سینها روشن شود، افزون شود نور نظر

کوری هشیاران ده، آن جام سلطانی بده

تا جسم گردد همچو جان، تا شب شود همچون سحر

چون خواب را درهم زدی در ده شراب ایزدی

زیرا نشاید در کرم بر خلق بستن هر دو در

ای خورده جام ذوالمنن، تشنیع بیهوده مزن

زیرا که فاز من شکر، زیرا که خاب من کفر

ای تو مقیم میکده، هم مستی و هم می زده

تشنیعهای بیهده چون می زنی ای بی گهر

***

1016

انا فتحنا عینکم، فاستبصروا الغیب البصر

انا قضینا بینکم، فاستبشروا بالمنتصر

باد صبا! ای خوش خبر، مژده بیاور دل ببر

جانم فدات ای مژده ور، بستان تو، جانم ماحضر

شمشیرها جوشن شود، ویرانها گلشن شود

چشم جهان روشن شود، چون از تو آید یک نظر

ای قهر بی دندان شده وی لطف صد چندان شده

جان و جهان خندان شده، چون داد جانها را ظفر

هر کس که دیدت ای ضیا، و آن حضرت باکبریا

بادا ورا شرم از خدا گر او بلافد از هنر

نگذاشت شیر بیشه ای از هست ما یک ریشه ای

الا که نیم اندیشه ای، در روز و شب هجران شمر

ای آفرین بر روی شه، کز وی خجل شد روی مه

کوران بدیده گفته خه، بشنوده لطفش گوش کر

از عشق آن سلطان من و آن دارو و درمان من

کی سیر گردد جان من؟ در جان من جوع البقر

ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر

و الله روحی ما نفر، و الله روحی ما کفر

من ابروش او ماه وش، او روز و من همچو شبش

او جان و من چون قالبش، حیران ازان خوبی و فر

آه از دعا بی سامعی، جرم و گنه بی شافعی

درد و الم بی نافعی، رویم چو زر بی سیمبر

کی باشد آن در سفته من؟ الحمدلله گفته من؟

مستطرب و خوش خفته من در سایهای آن شجر؟

تا دیدمی جانان خود، من جویمی درمان خود

که گویمش هجران خود، بنمایمش خون جگر

ای گوهر بحر بقا، چون حق تو بس پنهان لقا

مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر

***

1017

آمد ترش رویی دگر، یا زمهریرست او مگر؟

برریز جامی بر سرش، ای ساقی همچون شکر

یا می دهش از بلبله، یا خود براهش کن، هله

زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت، ای پسر

در ده می پیغامبری تا خر نماند در خری

خر را بروید در زمان از باده ی عیسی دو پر

در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل

دانی که مستانرا بود در حال مستی خیر و شر

ای پاسبان، بر در نشین، در مجلس ما ره مده

جز عاشقی آتش دلی کاید از او بوی جگر

گر دست خواهی پا دهد ور پای خواهی سرنهد

ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر

تا در شراب آغشته ام بی شرم و بی دل گشته ام

اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر

خواهم یکی گوینده ای، آب حیاتی زنده ای

کآتش بخواب اندر زند وین پرده گوید تا سحر

اندر تن من گر رگی هشیار یابی، بر درش

چون شیرگیر حق نشد او را در این ره سگ شمر

قومی خراب و مست و خوش قومی غلام پنج و شش

آنها جدا وینها جدا آنها دگر وینها دگر

زاندازه بیرون خورده ام کاندازه را گم کرده ام

شدوا یدی، شدوا فمی، هذا حفاظ ذی السکر

هین، نیش ما را نوش کن، افغان ما را گوش کن

ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر

***

1018

رو چشم جانرا برگشا در بی دلان اندر نگر

قومی چو دل زیر و زبر، قومی چو جان بی پا و سر

بی کسب و بی کوشش همه، چون دیگ در جوشش همه

بی پرده و پوشش همه، دل پیش حکمش چون سپر

از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر

وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاک تر

چون ذرها اندر هوا، خورشید ایشانرا قبا

بر آب و گل بنهاده پا و زعین دل بر کرده سر

در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون

وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر

در خار لیکن همچو گل، در حبس لیکن همچو مل

در آب و گل لیکن چو دل، در شب ولیکن چون سحر

باری، تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان

مستی خوشی از راحشان فارغ شده از خیر و شر

بس کن که هر مرغ ای پسر خود کی خورد انجیر تر؟!

شد طعمه ی طوطی شکر وان زاغ را چیزی دگر

***

1019

ما را خدا از بهر چه آورد؟ بهر شور و شر

دیوانگان را می کند زنجیر او دیوانه تر

ای عشق شوخ بوالعجب، آورده جانرا در طرب

آری، درآ هر نیمشب بر جان مست بی خبر

ما را کجا باشد امان؟! کز دست این عشق آسمان

ماندست اندر خر کمان چون عاشقان زیر و زبر

ای عشق، خونم خورده ای، صبر و قرارم برده ای

از فتنه ی روز و شبت پنهان شدستم چون سحر

در لطف اگر چون جان شوم، از جان کجا پنهان شوم؟!

گر در عدم غلطان شوم اندر عدم داری نظر

ما را که پیدا کرده ای، نی از عدم آورده ای؟!

ای هر عدم صندوق تو، ای در عدم بگشاده در

هستی خوش و سرمست تو، گوش عدم در دست تو

هر دو طفیل هست تو، بر حکم تو بنهاده سر

کاشانه را ویرانه کن، فرزانه را دیوانه کن

و آن باده در پیمانه کن، تا هر دو گردد بی خطر

ای عشق چست معتمد، مستی سلامت می کند

بشنو سلام مست خود، دلرا مکن همچون حجر

چون دست او بشکسته ای، چون خواب او بربسته ای

بشکن خمار مست را بر کوی مستان برگذر

***

1020

ای تو نگار خانگی، خانه درا ازین سفر

پسته ی لعل برگشا تا نشود گران شکر

ساقی روح چون تویی، کشتی نوح چون تویی

تا که تهیست ساغرم خون چه پرست این جگر!

طعنه زند مرا زکین، رو صنمی دگر گزین

در دو جهان یکی بگو، کو صنمی؟! کجا دگر؟!

آن قلمی که نقش کرد، چونک بدید نقش تو

گفت که: «های، گم شدم این ملکست یا بشر؟»

جان و جهان! چرا چنین عیب و ملامتم کنی؟!

در دلمن درا ببین هر نفسی یکی حشر

عشق بگوید: «الصلا، مایده ی دو صد بلا»

خشک لبی و چشم تر مایده بین زخشک و تر

چونک چشیدی این دو را، جلوه شود بتی ترا

شهره یکی ستاره ی بنده ی او دو صد قمر

فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین

در تبریز همچو دین اوست نهان و مشتهر

***

1021

گرم درا و دم مده، باده بیار و غم ببر

ای دل و جان هر طرف، چشم و چراغ هر سحر

هم طرب سرشته ای، هم طلب فرشته ای

هم عرصات گشته ای پر زنبات و نیشکر

خیز که رسته خیز شد، روز نبات ریز شد

با خردم ستیز شد، هین بربا ازو خبر

خوش خبران غلام تو، رطل گران سلام تو

چون شنوند نام تو، یاوه کنند پا و سر

خیز که روز می رود، فصل تموز می رود

رفت و هنوز می رود، دیو زسایه ی عمر

ای بشنیده آه جان، باده رسان زراه جان

پشت دل و پناه جان! پیش درا چو شیر نر

مست و خراب و شاد و خوش، می گذری زپنج و شش

قافله را بکش بکش، خوش سفریست این سفر

لحظه بلحظه دم بدم، می بده و بسوز غم

نوبت تست ای صنم، دور توست ای قمر

عقل رباست و دل ربا، در تبریز شمس دین

آن تبریز چون بصر، شمس دروست چون نظر

گرچه بصر عیان بود، نور درو نهان بود

دیده نمی شود نظر، جز ببصیرتی دگر

***

1022

دی سحری بر گذری گفت مرا یار

شیفته و بیخبری، چند ازین کار؟!

چهره ی من رشک گل و دیده ی خود را

کرده پر از خون جگر در طلب خار؟!

گفتم ک: «ی پیش قدت سرو نهالی»

گفتم ک: «ی پیش رخت شمع فلک تار»

گفتم ک: «ی زیر و زبر چرخ و زمینت

نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار»

گفت: «منم جان و دلت، خیره چه باشی؟!

دم مزن و باش بر سیمبرم زار»

گفتم ک: «ی از دل و جان برده قراری

نیست مرا تاب سکون» گفت بیکبار

«قطره ی دریای منی، دم چه زنی بیش؟!

غرقه شو و جان صدف پر زگهر دار»

***

1023

اگر باده خوری باری زدست دلبر ما خور

زدست یار آتش روی عالم سوز زیباخور

نمی شاید کچون برقی بهر دم خرمنی سوزی

مثال کشت کوهستان همه شربت زبالا خور

اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری

زدست عشق پابرجا شراب آنجا زبیجا خور

اگر دلتنگ و بدرنگی بزیر گلبنش بنشین

وگر مخمور و مغموری ازین بگزیده صهبا خور

گریزانست این ساقی ازین مستان ناموسی

اگر اوباش و قلاشی مخور پنهان و پیدا خور

حریفان گر همی خواهی چو بسطامی و چون کرخی

مخور باده درین گلخن، بران سقف معلا خور

برو گر کارکی داری بکار خویشتن بنشین

چو بر یوسف نه ای مجنون غم نان زلیخا خور

کسی دکان کند ویران که بطال جهان باشد

چو نربودست سیلابت تو آب از مشک سقا خور

بگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار همی گردی

برون رو ای سیه کاسه مخور حمرا و حلوا خور

درین بازار ای مجنون چو منبل گرد تن پرخون

چو در شاهد طمع کردی برو شمشیر لالا خور

اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی

شراب صبر و تقوی را تو بی اکراه و صفرا خور

***

1024

مرا همچون پدر بنگر، نه همچون شوهر مادر

پدر را نیک واقف دان ازان کژبازی مضمر

تو گردی راست اولیتر ازانک کژ نهی او را

وگر تو کژ نهی او را با ستیزت کند کژتر

زبابا بشنو و برجه که سلطانیت می خواند

که خاک اوست کیخسرو، بمیرد پیش او سنجر

چو ان الله یدعو را شنیدی کژ مکن رو را

زهی راعی، زهی داعی، زهی راه و زهی رهبر

پراکنده شدی ای جان، بهر درد و بهر درمان

ز عشقش جوی جمعیت، در آن جامع بنه منبر

چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق

چو بال و پر او دیدی تویی طیار چون جعفر

***

1025

مرا آن اصل بیداری دگرباره بخواب اندر

بداد افیون شور و شر، ببرد از سر، ببرد از سر

بصد حیله کنم غافل، ازو خود را کنم جاهل

بیاید آن مه کامل، بدست او چنین ساغر

مرا گوید: «نمی گویی که تا چند از گدارویی

چو هر عوری و ادباری گدایی می کنی هر در

بدین زاری و خفریقی غلام دلق و ابریقی

اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال اندر؟!

ازینها کز تو می زاید شهان را ننگ می آید

ملک بودی، چرا باید که باشی دیو را تسخر؟!

که داند گفت گفت او؟! که عالم نیست جفت او

زپیدا و نهفت او جهان کورست و هستی کر

مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی

هر ان جانی که بشنودی برون جستی ازین معبر

ازان دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل

که ویران می شود سینه ازان جولان و کر و فر

اگر با مؤمنان گویم همه کافر شوند آندم

وگر با کافران گویم نماند در جهان کافر

چو دوش آمد خیال او بخواب اندر، تفضل جو

مرا پرسید چونی تو؟ بگفتم: «بی تو بس مضطر»

اگر صد جان بود ما را، شود خون از غمت یارا

دلت سنگست یا خارا و یا کوهیست از مرمر

***

1026

گرچه نه بدریاییم دانه ی گهریم آخر

ور چه نه بمیدانیم در کر و فریم آخر

گر باده دهی ور نی زان باده ی دوشینه

از دادن و نادادن بس بی خبریم آخر

ای عشق، چه زیبایی! چه راوق و گیرایی!

گر رفت زر و کیسه در کان زریم آخر

ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما

باری، زشما خامان ما مست تریم آخر

لولی که زرش نبود، مال پدرش نبود

دزدی نکند گوید: «پس ما چه خوریم آخر؟»

ما لولی و شنگولی، بی مکسب و مشغولی

جز مال مسلمانان مال کی بریم آخر؟!

زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم

وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر

گر شحنه بگیردمان، آرد بچه و زندان

بر چاه زنخدانش، آبی بچریم آخر

چاهش خوش و زندانش، وان ساقی و مستانش

وان گفتن بی سیمان که سیمبریم آخر

می گوید جان با تن ک: «ای تن، خمش و تن زن

لب بند و بصر بگشا، صاحب نظریم آخر»

***

1027

یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر

در قلعه ی بیخویشی بگریز، هلا زوتر

تا کی زشب زنگی بر عقل بود تنگی؟!

شاهنشه صبح آمد، زد بر سر او خنجر

گاو سیه شب را قربان سحر کردند

موذن پی این گوید کالله هو الاکبر

آورد برون گردون از زیر لگن شمعی

کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر

خورشید گر از اول بیمار صفت باشد

هم از دل خود گردد در هر نفسی خوشتر

ای چشم که پردردی، در سایه ی او بنشین

زنهار، درین حالت در چهره ی او بنگر

آن واعظ روشن دل کو ذره برقص آرد

بس نور که بفشاند او از سر این منبر!

شاباش زهی نوری، بر کوری هر کوری

کو روی نپوشاند زان پس که برآرد سر

شمس الحق تبریزی! در آینه ی صافت

گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر

***

1028

ذاتت عسلست ای جان، گفتت عسلی دیگر

ای عشق ترا در جان هر دم عملی دیگر

از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان

وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر

مه را زغمت باشد گه دق و گه استسقا

مه زین خللی رسته از صد خللی دیگر

با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد؟!

ترسد که خزان آید، آرد دغلی دیگر

هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود

در دیده ی دل آرد درد و سبلی دیگر

ابلیس زلطف تو اومید نمی برد

هر دم زتو می تابد در وی املی دیگر

فرعون زفرعونی آمنت بجان گفته

بر خرقه ی جان دیده زایمان تکلی دیگر

خورشید وصال تو روزی بحمل آید

در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر

اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان

این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر

بر روی زمین جانرا چون رو شرف و نوری

در زیرزمین تن را چون تخم اجلی دیگر

تا چند غزلها را در صورت و حرف آری

بی صورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر

***

1029

جان بر کف خود داری، ای مونس جان، زوتر

من نیک سبک گشتم، آن رطل گران زوتر

از باده بسی ساغر، فربه کن هر لاغر

هر چند سبک دستی، ای دست، ازان زوتر

ای بر در و بام تو، از لذت جام تو

جانها بصبوح آیند، من از همگان زوتر

سودای تو می آرد زان می که نه قی آرد

از سینه بچشم آید، از نور عیان زوتر

***

1030

نیمیت ززهر آمد نیمی دگر از شکر

بالله که چنین منگر، بالله که چنان منگر

هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را

زان رو که چنین نوری، زان رنگ چنان انور

نوری که نیارم گفت در پای تو می افتد

معنیش که درویشا، در ما بنگر خوشتر

در من که توم بنگر خودبین شو و همچین شو

ای نور زسر تا پا از پای مگو وز سر

چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی

ای آنک تو هم غرقی در خون دلمن تر

ار زانک گهر داری دریای دو چشمم بین

ور سنگ محک داری اندر رخ من بین زر

آن شیر خدایی را، شمس الحق تبریزی

صیدی که نه روبه شد او را بسگی مشمر

***

1031

جان من و جان تو بستست بهمدیگر

همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر

ای دلبر شنگ من، ای مایه ی رنگ من

ای شکر تنگ من، از تنگ شکر خوشتر

ای ضربت تو محکم، ای نکته ی تو مرهم

من گشته تمامی کم، تا من تو شدم یکسر

همسایه ی ما بودی، چون چهره تو بنمودی

تا خانه یکی کردی، ای خوش قمر انور

یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه

تا جز تو فنا گردد، کالله هو الاکبر

چون محو کند راهم، نی جویم و نی خواهم

زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد زر

از تابش آن کوره مس گفت که: «زر گشتم»

چون گشت دلش تابان زان آتش نیکو فر

مس باز بخویش آمد، نوشش همه نیش آمد

تا باز بپیش آمد اکسیرگر اشهر

***

1032

تا چند زنی بر من زانکار تو خار آخر؟!

من با تو نمی گویم، ای مرده ی پار آخر

ماننده ی ابری تو، هم مظلم و بی باران

تاریک مکن ای ابر، یک قطره ببار آخر

این جمله ی فرمانها از بهر قدر آمد

ای جبری غافل تو از لذت کار آخر

با کور کسی گوید ک: «ین رشته بسوزن کش؟!»

با بسته کسی گوید ک: «انجاست شکار آخر؟!»

با طفل دو روزه کس از شاهد و می گوید؟!

یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر؟!

چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین

از حلقه ی جانبازان بگذر بکنار آخر

در قدرت مخدومی، شمس الحق تبریزی

غوطی بخوری بینی حق را بنظار آخر

***

1033

ای دیده مرا بر در، واپس بکشیده سر

باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر

یک لحظه سلف دیده کاینجایم تا دانی

بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر

در بسته بروی من، یعنی که برو واپس

بر بام شد، در پی یعنی نمطی دیگر

سر را تو چنان کرده، رو رو که رقیب آمد

من سجده کنان گشته، یعنی که از این بگذر

من در تو نظر کرده، تو چشم بدزدیده

زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر

تو دست گزان بر من کین جمله زدست تو

من بوسه زنان گشته بر خاک بعذر اندر

کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم؟

وانگاه تو بخراشی رخساره ی چون زعفر

ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی

فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر

چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت

چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر

احسنت زهی نقشی کز عطسه ی او جان شد

ای کشته بپیش تو صد مانی و صد آزر

ناگه زجمال تو یک برق برون جسته

تا محو شد این خانه، هم بام فنا هم در

در عین فنا گفتم: «ای شاه همه شاهان

بگداخت همی نقشی بفسرده بدین آذر»

گفتا که: «خطاب تو هم باقی این برفست

تا برف بود باقی غیبست گل احمر»

گفتم که: «الا ای مه از تابش روی تو

خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر

آخر بنگر در من» گفتا که: «نمی ترسی

از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر؟»

گفتم: «بتکی باشم دو چشم بپوشیده

اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر»

گفتا که: «ترا این عشق در صبر دهد رنگی

شایسته ی آن گردی هم ناظر و هم منظر»

گفتم: «چه نشان باشد در بنده از این وعده؟»

گفتا که: «درخش جان در آتش دل چون زر

وانگاه نکو بنگر در صحن عیار جان

در حال درخشانی وز تابش او برخور»

گفتم که: «همی ترسم وز ترس همی میرم

کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر

آن جوهر بیچونی کز حسن خیال تو

در چشم نشستستم ای طرفه ی سیمین بر»

گفتا که: «مترس آخر، نی منت همی گویم

ک: «زباغ جمال ما هم بر بخوری هم بر؟!»

آن نقش خداوندی، شمس الحق تبریزی

پرنور ازو عالم تبریز ازو انور

او بود خلاصه ی کن او را تو سجودی کن

تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر

***

1034

مکن یار، مکن یار، مرو ای مه عیار

رخ فرخ خود را مپوشان بیکی بار

تو دریای الهی، همه خلق چو ماهی

چو خشک آوری ای دوست بمیرند بناچار

مگو با دل شیدا، دگر وعده ی فردا

که بر چرخ رسیدست زفردای تو زنهار

چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای

چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار

عطاهای تو نقدست، شکایت نتوان کرد

ولیکن گله کردیم برای دل اغیار

مرا عشق بپرسید که ای خواجه، چه خواهی؟

چه خواهد سر مخمور بغیر در خمار؟

سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی

زهی کاله ی پرعیب، زهی لطف خریدار

ملوکان همه زربخش، تویی خسرو سربخش

سر از گور برآورد زتو مرده ی پیرار

ملالت نفزایید دلم را هوس دوست

اگر ره زندم جان زجان گردم بیزار

چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ

چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار

زسودای خیال تو شدستیم خیالی

کی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار؟!

همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم

حریفان همه مستیم، مزن جز ره هموار

***

1035

ای عاشق بیچاره شده زار بزر بر

گویی که نزد مرگ ترا حلقه بدر بر

بندیش ازان روز که دمهای شماری

تو می زنی و وهم زنت شوی دگر بر

خود را تو سپر کن بقبول همه احکام

زان پیش که تیر اجل آید بسپر بر

از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود

کای رحمت پیوسته بادراک و نظر بر

ای کان شکر فضل تو وین خلق چو طوطی

طوطی چه کند که ننهد دل بشکر بر؟!

آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست

شکر تو نبشتست بر اطراف کمر بر

جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده

ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر بر

از کار جهان سیر شده خاطر عارف

عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر

دیدست که گر نوش کند آب جهانرا

بی حضرت تو آب ندارد بجگر بر

گیرم همه شب پاس نداری و نزاری

خود را بزن ای مخلص، بر ورد سحر بر

آنها که شب و صبحدم آرام ندیدند

ناگاه فتادند بران گنج گهر بر

موسی همه شب نور همی جست و بآخر

نوری عجبی دید ببالای شجر بر

یعقوب وطن ساخت بجان طره ی شب را

تا بوسه زد آخر برخ و زلف پسر بر

مقصود خدا بود و پسر بود بهانه

عاشق نشود جان پیمبر ببشر بر

او زآل خلیلست و بآفل نکند میل

چون خار بود آفل او را ببصر بر

جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش

ور نه تن خود را نفکندی بشرر بر

ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی

انکار تو پس چیست بعباد حجر بر

یکلحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت

ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر

بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقدست

ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر

بربستم لب را، زره چشم بگویم

چیزی که رود مستی آن کله ی سر بر

نی نی بنگویم که عجب صید شگرفست

مرغ نظرست و ننشیند بخبر بر

***

1036

ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر

آخر نظری کن بنظربخش فکر بر

ای طالب و ای عاشق، بنگر بطلب بخش

بنگر بمؤثر، تو چه چفسی باثر بر؟!

او می کشدت جانب صلح و طرف جنگ

گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر

در تو نگران او و ترا چشم چپ و راست

او با تو سخن گوی و ترا گوش سمر بر

او می زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ

عیسیست رفیق و هش خربنده بخر بر

هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت

تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر

زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه

پخته کندت مطبخیش نار سقر بر

گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو

گه چنگ گرفتی تو بتقریع زفر بر

زافشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر

زر بازدهی و بنهی سر بحجر بر

بس، چند کنی عشوه تو در محفل کوران

بس، چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر

***

1037

گیرم که بود میر ترا زر بخروار

رخساره چون زر زکجا یابد زر دار؟!

از دلشده ی زار چو زاری بشنیدند

از خاک برآمد بتماشا گل و گلزار

هین، جامه بکن زود، درین حوض فرورو

تا باز رهی از سر و از غصه ی دستار

ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم

گشتیم بیک غمزه چنین سغبه ی دلدار

تا کی شکنی عاشق خود را تو زغیرت؟!

هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار

نی نی مهلش، زانک ازان ناله ی زارش

نی خلق زمین ماند و نی چرخه ی دوار

امروز عجب نیست اگر فاش نگردد

آن عالم مستور بدستوری ستار

باز این دل دیوانه ززنجیر برون جست

بدرید گریبان خود از عشق دگر بار

خامش که اشارت زشه عشق چنین است

کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار

***

1038

بحسن تو نباشد یار دیگر

درا ای ماه خوبان، بار دیگر

مرا غیر تماشای جمالت

مبادا در دو عالم کار دیگر

بدزدیدی زحسن تو یکی چیز

اگر بودی چو تو عیار دیگر

چو خورشید جمالت روی بنمود

زهر ذره شنو اقرار دیگر

زهی دریا که آگندی زگوهر

که هر قطره نمود انبار دیگر

بیک خانه دو بیمارند و عاشق

منم بیمار و دل بیمار دیگر

خدایا هر دو را تیمار کردی

ولیکن ماند آن تیمار دیگر

چه داند جان منکر این سخن را؟!

که او را نیست آن دیدار دیگر

که منکر گفت: «سنایی خود همینست»

سنایی گفت: «نی، خروار دیگر»

بدان خروار تو خروار منگر

گشا دو چشم عیسی وار دیگر

***

1039

بگرد فتنه می گردی دگر بار

لب با مست و مستی، هوش می دار

کجا گردم دگر؟! کو جای دیگر؟!

که ما فی الدار غیر الله دیار

نگردد نقش جز بر کلک نقاش

بگرد نقطه گردد پای پرگار

چو تو باشی دل و جان کم نیاید

چو سر باشد بیاید نیز دستار

گرفتارست دل در قبضه ی حق

گرفته صعوه را بازی بمنقار

زمنقارش فلک سوراخ سوراخ

ز چنگالش گرانجانان سبکسار

رها کن این سخنها را، ندا کن

بمخموران که آمد شاه خمار

غم و اندیشه را گردن بریدند

که آمد دور وصل و لطف و ایثار

هلا، ای ساربان، اشتر بخوابان

ازین خوشتر کجا باشد علف زار؟!

چو مهمانان بدین دولت رسیدند

بیا ای خازن و بگشای انبار

شب مشتاق را روزی نیاید

چنین پنداشتی، دیگر مپندار

خمش کن تا خموش ما بگوید

ویست اصل سخن، سلطان گفتار

***

1040

جفا از سر گرفتی، یاد می دار

نکردی آنچه گفتی، یاد می دار

نگفتی تا قیامت با تو جفتم؟

کنون با جور جفتی، یاد می دار

مرا بیدار در شبهای تاریک

رها کردی و خفتی، یاد می دار

بگوش خصم می گفتی سخنها

مرا دیدی، نهفتی، یاد می دار

نگفتی: «خار باشم پیش دشمن؟»

چو گل با او شکفتی، یاد می دار

گرفتم دامنت از من کشیدی

چنین کردی و رفتی، یاد می دار

همی گویم عتابی من بنرمی

تو می گویی بزفتی، یاد می دار

فتادی بارها، دستت گرفتم

دگر باره بیفتی، یاد می دار

***

1041

مرا یارا، چنین بی یار مگذار

زمن مگذر، مرا مگذار، مگذار

بزنهارت درآمد جان چاکر

مرا در هجر بی زنهار مگذار

طبیبی، بلک تو عیسی وقتی

مرو، ما را چنین بیمار مگذار

مرا گفتی که: «ما را یار غاری»

چنین تنها مرا در غار مگذار

ترا اندک نماید هجر یکشب

زمن پرس اندک و بسیار مگذار

مینداز آتش اندک بسینه

که نبود آتش اندک خوار، مگذار

دمم بگسست لیکن بار دیگر

زمن بشنو، مرا این بار مگذار

***

1042

منم از جان خود بیزار، بیزار

اگر باشد ترا از بنده آزار

مرا خود جان و دل بهر تو باید

که قربان تو باشد، ای نکوکار

زآزار دلت، گرچه نگویی

درون جان من پیداست آثار

بهار از من بگردد، چون ندانم؟!

چو در دل جای گلشن پر شود خار

گناهم پیش لطفت سجده آرد

که ای مسجود جان، زنهار، زنهار

گنه را لطف تو گوید که: «تا کی؟»

گنه گوید بدو ک: «ین بار، این بار»

تن و جانی که خاک تو نباشد

تن او سله باشد، جان او مار

تو خورشیدی و مرغ روز خواهی

چو مرغ شب بیاید نبودش بار

چو برگیری تو رسم شب زعالم

چه پرها برکند مرغ شب! ای یار

بحق آکه لطف تو جهانست

که آنجا گم شود این چرخ دوار

بچشم جان چه دریا و چه صحرا

دران عالم چه اقرار و چه انکار

بتنگی درفتد هرک از تو ماند

فروکن دست و او را زود بردار

بقصد از شمس تبریزی نگردم

چگونه زهر نوشد مرد هشیار؟!

***

1043

مرا اقبال خندانید آخر

عنان این سو بگردانید آخر

زمانی مرغ دل بربسته پر بود

بدادش پر و پرانید آخر

زهی باغی که خندانید از فضل

بدان ابری که گریانید آخر

زهی نصرت که مر اسلام را داد

زهی ملکی که استانید آخر

بچوگان وفا یک گوی زرین

درین میدان بغلطانید آخر

کمر بگشاد مریخ و بینداخت

سلحها را بدرانید آخر

بخندد آسمان زیرا زمین را

خدا از خوف برهانید آخر

***

1044

بساقی درنگر، در مست منگر

بیوسف درنگر، در دست منگر

ایا ماهی جان، در شست قالب

ببین صیاد را، در شست منگر

بدان اصلی نگر کاغاز بودی

بفرعی کان کنون پیوست منگر

بدان گلزار بی پایان نظر کن

بدین خاری که پایت خست منگر

همایی بین که سایه بر تو افکند

بزاغی کز کف تو جست منگر

چو سرو و سنبله بالاروش کن

بنفشه وار سوی پست منگر

چو در جویت روان شد آب حیوان

بخم و کوزه، گر اشکست منگر

بهستی بخش و مستی بخش بگرو

منال از نیست و اندر هست منگر

قناعت بین که نرست و سبک رو

بطمع ماده ی آبست منگر

تو صافان بین که بر بالا دویدند

بدردی کان ببن بنشست منگر

جهان پربین زصورتهای قدسی

بدان صورت که راهت بست منگر

بدام عشق مرغان شگرفند

ببومی که زدامش رست منگر

به از تو ناطقی اندر کمین هست

دران کین لحظه خاموشست منگر

***

1045

بگردان، ساقیا، آن جام دیگر

بده جان مرا آرام دیگر

بجان تو که امروزم ببینی

که صبرم نیست تا ایام دیگر

اگر یک ذره رحمت هست بر من

مکن تاخیر تا هنگام دیگر

خلاصم ده، خلاصم ده، خلاصی

که سخت افتاده ام در دام دیگر

اگر امروز در، بر من ببندی

درافتم هر دمی از بام دیگر

مرا در دست اندیشه بمسپار

که اندیشه ست خون آشام دیگر

می خام ار نگردانی تو ساقی

مرا زحمت دهد صد خام دیگر

بگیر این دلق اگر چه وام دارم

گرو کن زود، بستان وام دیگر

بنه نامم غلام درد نوشان

نمی خواهم، خدایا، نام دیگر

***

1046

نگشتم از تو هرگز، ای صنم، سیر

ولیک از هجر گشتم دمبدم سیر

همی بینم رضایت در غم ماست

چگونه گردد این بی دل زغم سیر؟!

چه خون آشام و مستسقیست این دل!

که چشمم می نگردد زاشک و نم سیر

اگر سیری ازین عالم بیا که

نگردد هیچ کس زان عالمم سیر

چو دیدم اتفاق عاشقانت

شدستم از خلاف و لا و لم سیر

ولی دردم تو اسرافیل جانها!

نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر

چو بوی جام جان بر مغز من زد

شدم، ای جان جان، از جام جم سیر

چو بیشست آن جنون لحظه بلحظه

خسیس آنکو نگشت از بیش و کم سیر

چو دیدم کاس و طاس او شدستم

ازین طشت نگون خم بخم سیر

خیال شمس تبریزی بیامد

زعشق خال او گشتم زعم سیر

***

1047

درین سرما و باران یار خوشتر

نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری!

لطیف و خوب و چست و تازه و تر

درین سرما بکوی او گریزیم

که مانندش نزاید کس زمادر

درین برف آن لبان او ببوسیم

که دل را تازه دارد برف و شکر

مرا طاقت نماند، از دست رفتم

مرا بردند و آوردند دیگر

خیال او چو ناگه در دل آید

دل از جا می رود، الله اکبر

***

1048

خداوند خداوندان اسرار

زهی خورشید در خورشید انوار

زعشق حسن تو خوبان مه رو

برقص اندر مثال چرخ دوار

چو بنمایی زخوبی دست بردی

بماند دست و پای عقل از کار

گشاده زاتش او آب حیوان

که آبش خوشترست ای دوست یا نار؟

ازان آتش بروییدست گلزار

و زان گلزار عالمهای دلزار

ازان گلها که هر دم تازه تر شد

نه زان گلها که پژمردست پیرار

نتاند کرد عشقش را نهان کس

اگر چه عشق او دارد زما عار

یکی غاریست هجرانش پراتش

عجب، روزی برارم سر ازین غار؟

زانکارت بروید پردهایی

مکن در کار آن دلبر تو انکار

چو گرگی می نمودی روی یوسف

چون آن پرده ی غرض می گشت اظهار

زجان آدمی زاید حسدها

ملک باش و بآدم ملک بسپار

غذای نفس تخم آن غرضهاست

چو کاریدی بروید آن بناچار

نداند گاو کردن بانگ بلبل

نداند ذوق مستی عقل هشیار

نزاید گرگ لطف روی یوسف

و نی طاوس زاید بیضه ی مار

بطراری ربود این عمرها را

بپس فردا و فردا نفس طرار

همه عمرت هم امروزست لاغیر

تو مشنو وعده ی این طبع عیار

کمر بگشا زهستی و کمر بند

بخدمت تا رهی زین نفس اغیار

نمازت کی روا باشد؟! که رویت

بهنگام نمازست سوی بلغار

دران صحرا بچر گر مشک خواهی

که می چرد دران آهوی تاتار

نمی بینی تغیرها و تحویل

در افلاک و زمین و اندر آثار؟!

کی داند، جوهر خوبت بگردد

بخاکی کش ندارد سود غمخوار

چو تو خربنده باشی نفس خود را

بحلقه ی نازنینان باشی بس خوار

اگر خواهی عطای رایگانی

زعالمهای باقی ملک بسیار

چنان جامی که ویرانی هوش است

زشمس حق و دین بستان و هش دار

خداوند خداوندان باقی

که نبودشان بمخدومیش انکار

زلطف جان او رفته بکارت

چو دیدندنش زجنت حور ابکار

اگر نه پرده ی رشک الهی

بپوشیدیش از دار و زدیار

که سنگ و خاک و آب و باد و آتش

همه روحی شدندی مست و سیار

ببازار بتان و عاشقان در

زنقش او بسوزد جمله بازار

دو ده دان هر دو کون دو جهان را

چه باشد ده که باشد اوش سالار!

که روح القدس پایش می ببوسید

ندا آمد که پایش را مه آزار

چه کم عقلی بود آنکس که این را

برای جاه او گوید که مکثار!

بحق آنک آن شیر حقیقی

چنین صید دلم کردست اشکار

که از تبریز پیغامی فرستی

که اینست لابه ی ما اندر اسحار

***

1049

صد بار بگفتمت نگهدار

در خشم و ستیزه پا میفشار

بر چنگ وفا و مهربانی

گر زخمه زنی بزن بهنجار

دانی تو یقین و چون ندانی؟!

کز زخمه ی سخت بسکلد یار

می بخش و مخسب کین نه نیکوست

ما خفته خراب و فتنه بیدار

می گویم و می کنم نصیحت

من خشک دماغ و گفت و تکرار!

می خندد بر نصیحت من

آن چشم خمار یار خمار

می گوید چشم او بتسخر:

«خوش می گویی بگو دگر بار»

از تو بترم اگر ننوشم

پوشیده نصیحت تو طرار

استیزه گرست و لاابالیست

کی عشوه خورد حریف خون خوار؟!

خامش کن و از دیش مترسان

کز باغ خداست این سمن زار

خاموش! که بی بهار سبزست

بی سبلت مهر جان و آذار

***

1050

کی باشد اختری در اقطار

در برج چنین مهی گرفتار؟!

آواره شده زکفر و ایمان

اقرار بپیش او چو انکار

کس دید دلی که دل ندارد؟!

یا جان فنا بتیغ جان دار؟!

من دیدم اگر کسی ندیدست

زیرا که مرا نمود دیدار

علم و عملم قبول او بس

ای من زجز این قبول بیزار

گر خواب شبم ببست آن شه

بخشید وصال و بخت بیدار

این وصل به از هزار خوابست

از خواب مکن تو یاد، زنهار

از گریه ی خود چه داند آن طفل

کاندر دلها چه دارد آثار؟!

می گرید بی خبر ولیکن

صد چشمه ی شیر ازو در اسرار

بگری تو اگر اثر ندانی

کز گریه ی تست خلد و انهار

امشب کر و فر شهریاریش

اندر ده ماست شاه و سالار

نی خواب رها کند نه آرام

آن صبح صفا و شیر کرار

***

1051

شب گشت ولیک پیش اغیار

روزست شب من از رخ یار

گر عالم جمله خار گیرد

ماییم زدوست غرق گلزار

گر گشت جهان خراب و معمور

مستست دل و خراب دلدار

زیرا که خبر همه ملولیست

این بی خبریست اصل اخبار

***

1052

نوریست میان شعر احمر

از دیده و وهم و روح برتر

خواهی خود را بدو بدوزی؟

برخیز و حجاب نفس بر در

آن روح لطیف صورتی شد

با ابرو و چشم و رنگ اسمر

بنمود خدای بی چگونه

بر صورت مصطفی پیمبر

آن صورت او فنای صورت

وان نرگس او چو روز محشر

هر گه که بخلق بنگریدی

گشتی زخدا گشاده صد در

چون صورت مصطفی فنا شد

عالم بگرفت الله اکبر

***

1053

نزدیک توم، مرا مبین دور

پهلوی منی، مباش مهجور

آنکس که بعید شد زمعمار

کی گردد کارهاش معمور؟!

چشمی که زچشم من طرب یافت

شد روشن و غیب بین و مخمور

هر دل که نسیم من بروزد

شد گلشن و گلستان پرنور

بی من اگرت دهند شهدی

یک شهد بود هزار زنبور

بی من اگرت امیر سازند

باشی بتر از هزار مامور

میهای جهان اگر بنوشی

بی من نشود مزاج محرور

در برق چه نامه بر توان خواند؟!

آخر چه سپاه آید از مور؟!

خلقان برقند و یار خورشید

بی گفت تو ظاهرست و مشهور

خلقان مورند و ما سلیمان

خاموش، صبور باش و مستور

***

1054

ای یار شگرف در همه کار

عیاره و عاشق تو عیار

تو روز قیامتی که از تو

زیر و زبرست شهر و بازار

من زاری عاشقان چه گویم؟!

ای معشوقان زعشق تو زار

در روز اجل چو من بمیرم

در گور مکن مرا، نگهدار

ور می خواهی که زنده گردیم

ما را بنسیم وصل بسپار

آخر تو کجا و ما کجاییم!

ای بی تو حیات و عیش بیکار

از من رگ جان بریده بادا

گر بی تو رگیم هست هشیار

اندر ره تو دو صد کمین بود

نزدیک نمود راه و هموار

از گلشن روی تو شدم مست

بنهادم مست پای بر خار

رفتم سوی دانه ی تو چون مرغ

پرخون دیدم جناح و منقار

این طرفه که خوشترست زخمت

از هر دانه که دارد انبار

ای بی تو حرام زندگانی

ای بی تو نگشته بخت بیدار

خود بخت تویی و زندگی تو

باقی نامی و لاف و آزار

ای کرده زدل مرا فراموش

آخر چه شود؟ مرا بیاد آر

یکبار چو رفت آب در جوی

کی گردد چرخ طمع یکبار

خامش که ستیزه می فزاید

آن خواجه ی عشق را زگفتار

***

1055

انجیر فروش را چه بهتر

انجیر فروشی ای برادر

سرمست زییم مست میریم

هم مست دوان دوان بمحشر

گر خاک شویم و گر بریزیم

ساقی با ماست، بنده پرور

خاکش خوش باد کوست عاشق

خاکش زشراب جان مخمر

آن خاک شکوفه کرد، یعنی

مستیم ازین سر و از ان سر

مهتر چو خراب گشت و خوش شد

خاکست خرابتر زمهتر

خاکی گشتی چو مست گشتی

ملاح تو برکشید لنگر

خود لنگر ما گسست کلی

هر لوح جدا زلوح دیگر

از بند و زغرقه بازرستند

هر تخته ی کشتی است رهبر

چون خوش نبود چنین خرابی؟

بگشای دو چشم عقل و بنگر

***

1056

انجیر فروش را چه بهتر

انجیر فروشی ای برادر

ماییم معاشران دولت

هین، بر کف ما نهید ساغر

ای ساقی ماه روی زیبا

ای جمله مراد تو میسر

از روی تو تاب یافت خورشید

وز بال تو بر پرید جعفر

ماییم بلای دی چشیده

چون باغ ززخم دی مزعفر

بشنو زبهار نو «سقاهم»

در جام کن آن شراب احمر

لوح دل را زغم فروشوی

ای شاه مطهر مطهر

ای تو همه را ولی نعمت

بر ما زهمه کسان فزونتر

در سایه ات ای درخت طوبی

ما راست سعادت مکرر

بر عشق و جمال دوست وقفیم

وز جمله ی کارها محرر

بر هر که گزید خدمت تو

شد منصب سلطنت مقرر

آنکس که بود مرید خورشید

چون نبود همچو مه منور؟!

مخمور شدند قوم و تشنه

در ده می و زین حدیث بگذر

جان را بده از مزوره ی خویش

تا نبود صحتش مزور

یک قوم همی رسند مهمان

امروز مقدم و مؤخر

ما گاو و شتر کنیم قربان

از بهر قدوم هر برادر

چه گاو؟! که می سزد بقربان

از بهر مبشر آن مبشر

تو نیز شتر دلی رها کن

اشتر واری فرست شکر

شکر گفتم، قدح نگفتم

در نقل بود نبیذ مضمر

ور این نکنی خموش گردم

دانی چه کنم خموشی اندر

***

1057

دارد درویش نوش دیگر

وندر سر و چشم هوش دیگر

در وقت سماع صوفیان را

از عرش رسد خروش دیگر

تو صورت این سماع بشنو

کیشان دارند گوش دیگر

صد دیگ بجوش هست اینجا

دارد درویش جوش دیگر

همزانوی آنک تش نبینی

سرمست زمی فروش دیگر

درویش زدوش باز مست است

غیر شب و روز، دوش دیگر

ماییم چو جان خموش و گویا

حیران شده در خموش دیگر

***

1058

آخر کی شود ازان لقا سیر؟!

آخر کی شود زباغ ما سیر؟!

ای عدل تو کرده چرخ را سبز

وی لطف تو کرده باغ را سیر

رو بنمایید ای ظریفان

کز جان خودیم بی شما سیر

آن نقل هزار من بریزید

تا گردد هر کجا گدا سیر

در بزم رضای تست نقلی

وز وی دل و چشم انبیا سیر

کی گردد سیر ماهی از آب؟!

کی گردد خلق از خدا سیر؟!

مشتاب و مرو که کیمیایی

تا مس بچرد زکیمیا سیر

خوانی دگرست غیر این خوان

تالوت خورند اولیا سیر

تا ذوق جفاش دید جانم

در عشق جفاست از وفا سیر

کز ملکت سیر شد سلیمان

و ایوب نگشت از بلا سیر

چه مکر و چه نعل باز گونه ست

خود، گرسنه نادرست یا سیر؟

خاموش کن و دغا رها کن

آخر نشدی ازین دغا سیر؟!

***

1059

گفتی که: «زیان کنی»، زیان گیر

گفتی که: «تو ملحدی» چنان گیر

گفتی که: «تو روبهی نه ای شیر»

ما را سقط همه سگان گیر

گفتی که: «زدل خبر نداری»

ای مونس دل مرا زبان گیر

***

1060

عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار

گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار

وانگهان چون گازری! از گازران درویش تر

وانگهان چون آفتابی! آفتاب هر دیار

ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود

ابر پیش آورد، اینک گازری با کار و بار!

گفت: «تا گازر نخندد من برون نایم زابر

تا دل او خوش نگردد من نباشم برقرار»

دسته دسته جامهای گازران از کار ماند

تا پدید آید که گازر اختیارست اختیار

هر کی باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل

سر زخاک پای گازر برندارد، زینهار

گویم آن گازر که باشد: «شمس تبریزی و بس

کز برای او برآید آفتاب از هر کنار»

***

1061

عرض لشکر می دهد مر عاشقانرا عشق یار

زندگان آنجا پیاده کشتگان آنجا سوار

عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست

زخم چشم و چشم زخم عاشقانرا گوش دار

آفتابا، شرم دار از روی او، در ابر رو

ماه تابان! از چنان رخ الحذار و الحذار

چون بلشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن

وانگهان از یک نظر آن وامها را می گزار

جز خمار باده ی جان چشم را تدبیر نیست

باده ی جان از که گیری؟ زان دو چشم پرخمار

چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش

گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار

گر عصا را تو بدزدی از کف موسی چه سود؟!

بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار

دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد

تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار

گر ندانی کرد، آن سو زیر زیرک می نگر

نی بچشم امتحانی بل بچشم اعتبار

زانک آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است

شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار؟

***

1062

چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر

چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر

ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش

از کی پرسم وصف حسنت؟! از همه پرسیده گیر

چون نباشم در وصالت، ای زبینایان نهان

در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر

چون نبینم خشم و ناز شکرینت هر دمی

بر سر شاهان معنی مر مرا نازیده گیر

چونک ابر هجر تو ماه ترا پوشیده کرد

صد هزاران در و گوهر بر سرم باریده گیر

چونک مستانرا نباشد شمع و شاهد روی تو

صد هزاران خم باده هر طرف جوشیده گیر

خضر بی من گر ببیند روی تو، ای وای من

ور نبیند، آب حیوان هر دمش نوشیده گیر

چون فنا خواهد شدن این ساحره ی دنیای دون

تخت و بخت و گنج و عالم را بمن بخشیده گیر

در ازل جانهای صدیقان نثار روی تو

چونک رویت را نبینم خود نثاری چیده گیر

این عزیز مصر جانم تا نبیند روی تو

هر دو روزی یوسفی شکرلبی بخریده گیر

ای خروشیده زدردم سنگ و آهن دم بدم

چون نجست از سنگ و آهن برق، بخروشیده گیر

یکشب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن

ور بژولاند سر زلف ترا ژولیده گیر

ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باک نیست

صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده گیر

با فراقت از دو عالم چون منم مظلومتر

گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر

چون نلافم، شمس تبریز! از سگان کوی تو

بر سر شیران عالم مر مرا لافیده گیر

***

1063

عزم رفتن کرده ای چون عمر شیرین، یاد دار

کرده ای اسب جدایی رغم ما زین، یاد دار

بر زمین و چرخ روید مر ترا یاران صاف

لیک عهدی کرده ای با یار پیشین، یاد دار

کرده ام تقصیرها کان مر ترا کین آورد

لیک شبهای مرا ای یار بی کین، یاد دار

قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی

آنک کردی زانوی ما را تو بالین، یاد دار

همچو فرهاد از هوایت کوه هجران می کنم

ای ترا خسرو غلام و صد چو شیرین، یاد دار

بر لب دریای چشمم دیده ای صحرای عشق

پر شاخ زعفران و پر زنسرین، یاد دار

التماس آتشینم سوی گردون می رود

جبرئیل از عرش گوید: «یا رب، آمین» یاد دار

شمس تبریزی! از آن روزی که دیدم روی تو

دین من شد عشق رویت، مفخر دین! یاد دار

***

1064

مطربا، در پیش شاهان چون شدستی پرده دار

برمدار اندر غزل جز پردهای شاهوار

بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بی نشان

خوانهاشان بی خمیر و بادهاشان بی خمار

دیده ی بینای مطلق در میان خلق و حق

از همه خلقش گزیر و بر همه فرمان گزار

همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفراز

هم کلید هشت جنت هم برون از پنج و چار

سجده آرد پیش ایشان با نماز و بی نماز

پیش ایشان سبز گردد شوره خاک و سبزه زار

***

1065

یا ربا این لطفها را از لبش پاینده دار

او همه لطفست جمله، یا ربش پاینده دار

ای بسی حقها که دارد بر شب تاریک، ماه

ای خدای روز و شب، تو بر شبش پاینده دار

هست منزلهای خوش مر روح را از مذهبش

ای خدایا، روح را بر مذهبش پاینده دار

طفل جان در مکتبش استاد استادان شدست

ای خدا، این طفل را در مکتبش پاینده دار

لشکر دین را زشاهم، شمس تبریزی، ضیاست

ای خدایا، تا ابد بر موکبش پاینده دار

***

1066

مرحبا، ای جان باقی، پادشاه کامیار

روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار

این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو

گر نخواهی برهمش زن ور همی خواهی بدار

تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب

فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار

وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان

در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار

قهرمانی را که خون صد هزاران ریخته ست

زاتش اقبال سرمد دود از جانش برآر

آنکسی دریابد این اسرار لطفت را که او

بی وجود خود برآید محو فقر از عین کار

بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او

چون زر سرخست خندان دل درون آن شرار

ای که تو از اصل کان زر و گوهر بوده ای

پس ترا از کیمیاهای جهان ننگست و عار

جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست

تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار

***

1067

سر براور ای حریف و روی من بین همچو زر

جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر

این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت

رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر

من رها کردم جگر را هرچ خواهد گو بشو

بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر

بنده ی ساقی عشقم مست آن دردی درد

گوشه ی سرمست خفتم، فارغم از خیر و شر

گر بیاید غم بگویم: «آنک غم می خورد رفت

رو ببازار و ربابی از برای من بخر»

***

1068

نیشکر باید که بندد پیش آن لبها کمر

خسروی باید که نوشد زان لب شیرین شکر

بلک دریاییست عشق و موج رحمت می زند

ابر بفرستد بدوران و بنزدیکان گهر

صد سلام و بندگی، ای جان، ازین مستان بخوان

جام زرین پیش آر و سیم بر، ای سیمبر

پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست

آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر

پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت

شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و زبر

زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ

که نبودند اندرین سودا چو ساطوری دو سر

می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش

محو کن اندیشها را زان شراب چون شرر

دی بدادی آنچ دادی جمع را ای میرداد

بخش امروزینه کو؟ ای هر دمی بخشنده تر

بس کن و پرده ی دگر زن تا نگردد کس ملول

می پر از باغی بباغی، این چنین کن شکرپر

***

1069

در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر

گر سماع منکران اندر نگیرد گو مگیر

قسمت حقست قومی در میان آفتاب

پای کوبانند و قومی در میان زمهریر

قسمت حقست قومی در میان آب شور

تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر

نوبت الفقر فخری تا قیامت می زنند

تو که داری می خور و می ده شب و روز ای فقیر

فقر را در نور یزدان جو، مجو اندر پلاس

هر برهنه مرد بودی، مرد بودی نیز سیر

بانگ مرغان می رسد برمی فشانی پر و بال

لیک اگر خواهی بپری پای را برکش زقیر

عقل تو در بند جان و طبع تو در بند نان

مغزها اندر خمار و دستها اندر خمیر

عارفا، گر کاهلی آمد قران کاهلان

«جاء نصرالله» آمد ابشروا جاء البشیر

گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان

هر کی آنجا گرم باشد این طرف باشد زحیر

گرمیئی با سردیی و سردیی با گرمیئی

چونک آنجا گرم بودی سردی اینجا ناگزیر

لیک نومیدی رها کن گرمی حق بی حدست

پیش این خورشید گرمی ذره ای باشد سعیر

همچو مقناطیس می کش طالبان را بی زبان

بس بود، بسیار گفتی، ای نذیر بی نظیر

***

1070

گر بخلوت دیدمی او را بجایی سیر سیر

بی رقیبش دادمی من بوسهایی سیر سیر

بس خطاها کرده ام دزدیده لیکن آرزوست

با لب ترک خطا روزی خطایی سیر سیر

تا یکی عشرت ببیند چرخ کو هرگز ندید

عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر

یک بیک بیگانگان را از میان بیرون کنید

تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر

دست او گیرم، بمیدان اندرایم پای کوب

می زنم زان دست با او دست و پایی سیر سیر

ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند

تا کشم او را برهنه بی قبایی سیر سیر

در فراق شمس تبریزی ازان کاهید تن

تا فزاید جانها را جانفزایی سیر سیر

***

1071

معده را پر کرده ای دوش از خمیر و از فطیر

خواب آمد، چشم پر شد، کانچ می جستی بگیر

بعد پر خوردن چه آید؟ خواب غفلت یا حدث

یار بادنجان چه باشد؟ سرکه باشد یا که سیر

سوز اگر از روح خواهی خواجه! کم کن لقمه را

گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در پیش گیر

ای خدا، جانرا پذیرا کن زرزق پاک خویش

تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر

وقت روزه از میان دل برآید ناله زار

بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده زیر

***

1072

گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر

ور سپارم هر دمی جانی دگر بسپرده گیر

سر دهم این دم توی می بی محابا می خورم

گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر

گر بگوید هوشیاری: «زرق را پرورده ای»

با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر

جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش

صورتم امروز و فرداییست، او را مرده گیر

از خدا دریا همی خواهی و مار خشکیی

چون تو ماهی نیستی دریا بدست آورده گیر

غوره افشاری و گویی من ریاضت می کنم

چونک می خواره نه ای رو شیره ی افشرده گیر

صوفیان صاف را گویی که دردی خورده اند

صوفیان را صاف می دارد، تو بستان درده گیر

هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت

گرچه او تازه ست و خندان هم کنون پژمرده گیر

شمس تبریزی! تو خورشیدی و از تو چاره نیست

چونک بی تو شب بود استارها بشمرده گیر

***

1073

خوی بد دارم، ملولم، تو مرا معذور دار

خوی من کی خوش شود بی روی خوبت ای نگار؟!

بی تو هستم چون زمستان، خلق از من در عذاب

با تو هستم چون گلستان، خوی من خوی بهار

بی تو بی عقلم، ملولم، هر چه گویم کژ بود

من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار

آب بد را چیست درمان؟ باز در جیحون شدن

خوی بد را چیست درمان؟ باز دیدن روی یار

آب جان محبوس می بینم درین گرداب تن

خاک را برمی کنم تا ره کنم سوی بحار

شربتی داری که پنهانی بنومیدان دهی

تا فغان بر ناورد از حسرتش اومیدوار

چشم خود، ای دل، زدلبر تا توانی برمگیر

گر زتو گیرد کناره ور ترا گیرد کنار

***

1074

گرم در گفتار آمد آن صنم، این الفرار

بانگ خیزاخیز آمد در عدم، این الفرار

صد هزاران شعله بر در، صد هزاران مشعله

کیست بر در؟ کیست بر در؟ هم منم، این الفرار

از درون نی آن منم گویان که: «بر در کیست آن»

هم منم بر در که حلقه می زنم، این الفرار

هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر

ور یکی ام پس هم آب و روغنم، این الفرار

چون یکی باشم؟! که زلفم صد هزاران ظلمتست

چون دو باشم؟! چونک ماه روشنم، این الفرار

گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد

بنگر این دزدی که شد بر روزنم، این الفرار

زین قفص سر را زهر سوراخ بیرون می کنم

سوی وصلت پر خود را می کنم، این الفرار

در درون این قفص تن در سر سودا گداخت

وز قفص بیرون بهر دم گردنم، این الفرار

بی می از شمس الحق تبریز مست گفتنم

طوطیم، یا بلبلم، یا سوسنم، این الفرار

***

1075

آینه ی چینی، ترا با زنگی اعشی چه کار؟!

کر مادرزاد را با ناله ی سرنا چه کار؟!

هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا!

طفلک نوزاد را با باده ی حمرا چه کار؟!

دست زهره در حنی، او کی سلحشوری کند؟!

مرغ خاکی را بموج و غره ی دریا چه کار؟!

بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد

مر خرش را، ای مسلمانان، بر آن بالا چه کار؟!

قوم رندانیم در کنج خرابات فنا

خواجه! ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار؟!

صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته ایم

چون تو افلاطون عقلی، رو، ترا با ما چه کار؟!

با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه؟!

تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار؟!

زخم شمشیرست اینجا، زخم زوبین هر طرف

جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار؟!

رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند

زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار؟!

عاشقانرا منبلان دان، زخم خوار و زخم دوست

عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار؟!

عاشقان بوالعجب تا کشته تر خود زنده تر

در جهان عشق باقی مرگ را، حاشا چه کار؟!

وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین

رفته تبریز و شنیده رو ترا آنجا چه کار؟!

از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را

پس ترا با شمس دین باقی اعلا چه کار؟!

***

1076

لحظه لحظه می برون آمد زپرده شهریار

باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت بار

ساعتی بیرونیان را می ربود از عقل و دل

ساعتی اهل حرم را می ببرد از هوش و کار

دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود

گردشی از گردش او در دل هر بی قرار

گاه از نوک قلم سوداش نقشی می کشید

گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار

چونک شب شد زاتش رخسار شمعی برفروخت

تا دو صد پروانه ی جان را پدید آمد مدار

چون زشب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند

ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار

مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان

مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار

چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود

ما، درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار

شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او

هر طرف نوری دهد آنرا که هستش اختیار

***

1077

از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار

چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار؟!

دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید

مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار

هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر

رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار

هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده

لیک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار

ناگهان اندر رسید از یک طرف آن سرو ما

تا که بیخود گشت باغ و دست برهم زد چنار

رو چو آتش، می چو آتش، عشق آتش، هر سه خوش

جان زآتشهای درهم پرفغان، این الفرار

در جهان وحدت حق، این عدد را گنج نیست

وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار

صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش

گر یکی خواهی که گردد جمله را درهم فشار

صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد

چون نماند پوست ماند بادهای شهریار

بی شمار حرفها این نطق در دل بین که چیست

ساده رنگی، نیست شکلی آمده از اصل کار

شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او

شعر من صفها زده چون بندگان اختیار

***

1078

شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر

شادیی کان از دلت آید، زهی کان شکر

بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا

پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بی خبر

سایه ی شادیست غم، غم در پی شادی دود

ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر

در پی روزست شب وندر پی شادیست غم

چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر

تا پی غم می دوی شادی پی تو می دود

چون پی شادی روی تو، غم بود بر ره گذر

یاد می کن آن نهنگی را که ما را درکشد

تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر

همچو شمع نخل بندان کاتشش در خود کشد

کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در

***

1079

بهر شهوت جان خود را می دهی همچون ستور

وز برای جان خود که می دهی وانگه بزور

می ستانی از خسان تا وادهی ده چارده

در هوای شاهدی و لقمه ای، ای بی حضور

آن سبدکش می کشد آن لقمه ها را تون بتون

می دواند مرده کش مر شاهدت را گور گور

لقمه ات مردار آمد شاهدت هم مرده ای

در میان این دو مرده چون نمی باشی نفور؟!

چشم آخر را ببند و چشم آخر برگشا

آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم نور

***

1080

ساقیا، هستند خلقان از می ما دور دور

زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور

گرچه پیر کهنه ای در حکمت و ذوق و صفا

از شراب صاف ما هستی تو پیرا، دور دور

چونک بینایان نمی بینند رنگ جام را

عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور

چون صریح و رمز قاضی می نداند جان او

دور باشد از دل او رمز و ایما، دور دور

تا نبرد تیغ شمس الحق زنار ترا

جان تو باشد ازان لطف و چلیپا دور دور

تا زخوبی بتان خالی نگردد جان تو

باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور

گرچه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک

چون درین بزم اندر آیی باشی اینجا دور دور

تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق

در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور

سقف مینا گرچه بس عالیست پیش چشم تو

لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور

ای گرانجان، یا سبک شو یا برو از بزم ما

یا مکن مانند خود از عیش ما را دور دور

مطرب عشاق! بهر من زن این نادر نوا

زانک هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور

***

1081

ای صبا، حالی زخد و خال شمس الدین بیار

عنبر و مشک ختن از چین بقسطنطین بیار

گر سلامی از لب شیرین او داری بگو

ور پیامی از دل سنگین او داری بیار

سر چه باشد تا فدای پای شمس الدین کنم؟!

نام شمس الدین بگو تا جان کنم بر او نثار

خلعت خیر و لباس از عشق او دارد دلم

حسن شمس الدین دثار و عشق شمس الدین شعار

ما ببوی شمس دین سرخوش شدیم و می رویم

ما زجام شمس دین مستیم، ساقی! می میار

ما دماغ از بوی شمس الدین معطر کرده ایم

فارغیم از بوی عود و عنبر و مشک تتار

شمس دین بر دل مقیم و شمس دین بر جان کریم

شمس دین در یتیم و شمس دین نقد عیار

من نه تنها می سرایم شمس دین و شمس دین

می سراید عندلیب از باغ و کبک از کوهسار

حسن حوران شمس دین و باغ رضوان شمس دین

عین انسان شمس دین و شمس دین فخر کبار

روز روشن شمس دین و چرخ گردان شمس دین

گوهر کان شمس دین و شمس دین لیل و نهار

شمس دین جام جمست و شمس دین بحر عظیم

شمس دین عیسی دم است و شمس دین یوسف عذار

از خدا خواهم زجان خوش دولتی با او نهان

جان ما اندر میان و شمس دین اندر کنار

شمس دین خوشتر زجان و شمس دین شکرستان

شمس دین سرو روان و شمس دین باغ و بهار

شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب

شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار

نی خماری کز وی آید انده و حزن و ندم

آن خمار شمس دین کز وی فزاید افتخار

ای دلیل بی دلان و ای رسول عاشقان

شمس تبریزی! بیا، زنهار دست از ما مدار

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا