جلال الدین محمد بلخی مولوی
کلیات شمس یا دیوان کبیر
اواسط حرف (را) تا اواسط حرف (میم)
بقیه ی حرف را
1082
عقل بند ره روان و عاشقانست، ای پسر
بند بشکن، ره عیان اندر عیانست، ای پسر
عقل، بند و دل فریب و تن، غرور و جان، حجاب
راه از این جمله گرانی ها نهانست، ای پسر
11380چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی
این یقین و این عیان هم در گمانست، ای پسر
مرد کو از خود نرفتست او نه مردست، ای پسر
عشق کان از جان نباشد آفسانست، ای پسر
سینه ی خود را هدف کن پیش تیر حکم او
هین، که تیر حکم او اندر کمانست، ای پسر
سینه ی کز زخم تیر جذبه ی او خسته شد
بر جبین و چهره ی او صد نشانست، ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار
عشق جانان سخت نیکو نردبانست، ای پسر
11385 هر طرف که کاروانی ناز نازان می رود
عشق را بنگر که قبله ی کاروانست، ای پسر
سایه افکندست عشقش همچو دامی بر زمین
عشق چون صیاد او بر آسمانست، ای پسر
عشق را از من مپرس از کس مپرس، از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشانست، ای پسر
ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست
در حقایق عشق خود را ترجمانست، ای پسر
عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست
عشق کار پردلان و پهلوانست، ای پسر
11390هر کی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
خسرو و شاهنشه و صاحب قرانست ای پسر
این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت
کین جهان بی وفا از تو جهانست، ای پسر
بیت های این غزل گر شد دراز از وصل ها
پرده دیگر شد ولی معنی همانست، ای پسر
هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف
کاین زیانت در حقیقت خصم جانست ای پسر
***
1083
هله زیرک، هله زیرک، هله زیرک، زوتر
هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر
11395بدود روح پیاده، سر گنجینه گشاده
رخ چون زهره نهاده غلطی روی قمر بر
هله، منشین و میاسا، بهل این صبر و مواسا
بگزین جهد و مقاسا، که چو دیکم به شرر بر
اگرم عشوه پرستی، سر هر راه نبستی
شب من روز شدستی، زده رایت به سحر بر
هله برجه، هله برجه، که ز خورشید سفر به
قدم از خانه به در نه، همگان را به سفر بر
سفر راه نهان کن، سفر از جسم به جان کن
ز فرات آب روان کن، بزن آن آب خضر بر
11400دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی
چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به شجر بر
به شجر بر هله برگو مثل فاخته: «کوکو»
که طلبکار بدین خو نزند کف به خبر بر
***
1084
مه روزه اندرآمد، هله، ای بت چو شکر
گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر
بنشین نظاره می کن، ز خورش کناره می کن
دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه
تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
11405چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان
دل نور گشت فربه، تن موم گشت لاغر
رخ عاشقان مزعفر، رخ جان و عقل احمر
منگر برون شیشه، بنگر درون ساغر
همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته
به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در
چو بدید مست ما را بگزید دست ها را
سر خود چنین چنین کرد و بتافت رو،ز معشر
ز میانه گفت مستی، خوش و شوخ و می پرستی
که کی گوید اینک: «روزه شکند ز قند و شکر؟!»»
11410شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی
که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر
تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
چو خوشی! چه خوش نهادی! به کدام روز زادی؟
به کدام دست کردت قلم قضا مصور؟
تن تو حجاب عزت، پس او هزار جنت
شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهر
هله، مطرب شکرلب! برسان صدا به کوکب
که ز صید بازآمد شه ما خوش و مظفر
11415ز تو هر صباح عیدی، ز تو هر شبست قدری
نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر
تو بگو سخن که جانی، قصصات آسمانی
که کلام تست صافی و حدیث من مکدر
***
1085
همه صیدها بکردی، هله، میر! بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطه ها بخوردی، همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی، به وکیل درسپردی
بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر
11420تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله، تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله، تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
11425که اگر بتان چنین اند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر
***
1086
هله زیرک، هله زیرک، هله زیرک، زوتر
هله، کز جنبش تو کار همه نیکوتر
بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست
جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر
یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی
همچو من بسته کمرها ز شکر خوش خوتر
در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق
صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر
11430عشق داوود شود آهن ازو نرم شود
شیر آهو شود آن جا وازو آهوتر
هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی
مرگ جان بخش شود بلک ز جان دلجوتر
اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو
گوییش: «خیز، برو از بر ما آن سوتر»
دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم
تا بگوید خردی کوست ز ما خوش گوتر
***
1087
بده آن باده به ما، باده به ما اولیتر
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر
11435سر مردان چه کند خوبتر از سجده ی تو
مسجد عیسی جان سقف سما اولیتر
یک فسون خوان صنما، در دل مجنون بردم
غنج های چو صبی را نه صبا اولیتر؟!
عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عطا اولیتر
تو عطا می ده و از چرخ ندا می آید
که ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر
لطف ها کرده ی امروز دو تا کن آن را
چونک در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر
11440چونک خورشید برآید بگریزد سرما
هر کی سردست از او پشت و قفا اولیتر
تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
آن ستورست که در آب و گیا اولیتر
سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوشست
بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر
صورت کون توی آینه ی کون توی
داد آینه به تصویر بقا اولیتر
خمش، این طبل مزن، تیغ بزن، وقت غزاست
طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر
***
1088
11445سر فرو کن به سحر کز سر بازار نظر
طبله ی کالبد آورده ام آخر بنگر
بر سر کوی تو پر طبله ی من بین و بخر
شانها و شبها و سره روغن ها تر
شبه ی من غم تو روغن من مرهم تو
شانه ام محرم آن زلف پر از فتنه و شر
از فراقت تلفم، گشته خیالت علفم
که دلم را شکمی شد ز تو پرجوع بقر
من ندانم چه کسم، کز شکرت پرهوسم
ای مگس ها شده از ذوق شکرهات شکر
11450پرده بردار، صبا! از بر آن شهره قبا
تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر
چند گویی تو: «بجو یار واز و دست بشو»؟!
در دو عالم نبود یار مرا یار دگر
چون خرد ماند و دل با من؟! ای خواجه بهل
ماه و خورشید که دیدست در اعضای بشر؟!
چون که در جان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز! خداوند! تو چونی به سفر؟
***
1089
هین، که آمد به سر کوی تو مجنون دگر
هین، که آمد به تماشای تو دل خون دگر
11455عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد
مگرش جای دهی بر سر گردون دگر
عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی
تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر
عشق روی تو به شش سوی جهان دام دلست
که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر
رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد
که ندارد چو تو شاهنشه بی چون دگر
کو در این خانه یکی سوخته ی مفتونی؟
که به شب ها شنود ناله ی مفتون دگر
11460از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم
چاره ام نیست جز این اطلس و اکسون دگر
***
1090
صنما، این چه گمانست؟! فرودست حقیر
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر
کوه را که کند اندر نظر مرد، قضا
کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر
خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد
خنک آن قافله ی که بودش دوست خفیر
حاکمی، هر چه تو نامم بنهی خشنودم
جان پاک تو که جان از تو شکورست و شکیر
11465ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند
سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر
زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان
ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر!
ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان
جز تو جمله همه لاست از آنیم فقیر
تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر
ور کسی نشنود این را «انما انت نذیر»
بر قفای تو چو باشدپ اثر سیلی دوست
بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر
11470مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد
عمر در کار عدم کی کند ای دوست، بصیر؟!
رفت مردی به طبیبی به کله ی درد شکم
گفت او را: «تو چه خوردی که برستست زحیر؟
بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست»
گفت: «من سوخته نان خوردم از پست فطیر»
گفت: «سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر»
گفت: «درد شکم و کحل خه، ای شیخ کبیر»
گفت: «تا چشم تو مر سوخته را بشناسد
تا ننوشی تو دگر سوخته، ای نیم ضریر»
11475نیست را هست گمان برده ی از ظلمت چشم
چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر
هله، ای شارح دل ها، تو بگو شرح غزل
من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر
***
1091
نه که مهمان غریبم؟! تو مرا یار مگیر
نه که فلاح توام؟! سرور و سالار مگیر
نه که همسایه ی آن سایه ی احسان توام؟!
تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر
شربت رحمت تو بر همگان گردانست
تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر
11480نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد؟!
تو مرا منتظر و کشته ی دیدار مگیر
نه که لطف تو گنه سوز گنه کارانست؟!
تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر
نه که هر مرغ به بال و پر تو می پرد؟!
تو مرا صعوه شمر، جعفر طیار مگیر
به دو صد پر نتوان بی مددت پریدن
تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر
خفتگان را نه تماشای نهان می بخشی؟!
تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر
11485نه که بوی جگر پخته ز من می آید؟!
مدد اشک من و زردی رخسار مگیر
نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت؟!
از جنون خوش شد و می گفت «خرد زار مگیر»
با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم؟!
چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر
چشم مست تو خرابی دل و عقل همه ست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر
قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد
نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر
11490این تصاویر همه خود صور عشق بود
عشق بی صورت چون قلزم زخار مگیر
خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان
تو مرا همتک این گنبد دوار مگیر
من به کوی تو خوشم، خانه ی من ویران گیر
من به بوی تو خوشم، نافه ی تاتار مگیر
میکده ست این سر من، ساغر می گو بشکن
چون زرست این رخ من زر به خروار مگیر
چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش
چون سرم معصره شد خانه ی خمار مگیر
11495کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازلست
کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر
بانگ بلبل شنو ای گوش، بهل نعره ی خر
در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر
بس کن و طبل مزن، گفت برای غیرست
من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر
***
1092
اختران را شب وصلست و نثارست و نثار
چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار
11500جدی را بین به کرشمه به اسد می نگرد
حوت را بین که ز دریاچه برآورد غبار!
مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل
که جوانی تو ز سر گیر و برو مژده بیار
کف مریخ که پرخون بود از قبضه ی تیغ
گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار
دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر
شود آن سنبله ی خشک از او گوهربار
جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد
حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار؟!
11505تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس
شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار
اندر این عید برو گاو فلک قربان کن
گر نه ی چون سرطان در وحلی کژ رفتار
این فلک هست سطرلاب و حقیقت عشقست
هر چه گوییم از این، گوش سوی معنی دار
شمس تبریز! در آن صبح که تو درتابی
روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار
***
1093
روستایی بچه ی هست درون بازار
دغلی، لاف زنی، سخره کنی بس عیار
11510که از او محتسب و مهتر بازار بدرد
در فغانند از او از فقعی تا عطار
چون بگویند: «چرا می کنی این ویرانی؟
دست کوته کن و دم درکش و شرمی می دار»
او دو صد عهد کند گوید: «من بس کردم
توبه کردم، نتراشم ز شما چون نجار
بعد از این بد نکنم، عاقل و هوشیار شدم
که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار»
باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار
11515خویشتن را به کناری فکند رنجوری
که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار
این هم از مکر که تا درفکند مسکینی
که بر او رحم کند او به گمان و پندار
پس بگوید که: «مرا مکنت چندین سیم است
پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار
هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه
بکند، در عوض آن بکنم من صد بار
تا از این شیفته سر نیز تراشی بکند
به طریق گرو و وام به چار و ناچار
11520چون بداند برود خاک کند بر سر او
جامه زد چاک به زنهار از این بی زنهار
چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق
صوفیی گردد صافی صفت بی آزار
یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست
چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار
به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند
شکر آبت دهد او از شکر آن گفتار
همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی
که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار
11525و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند
که بگویی تو که لقمان زمانست به کار
تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند
سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار
روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را
که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار
چون بکاوی دغلی، گنده بغل، مکاری
آفتی، مزبله ی، جمله شکم طبلی خوار
هیچ کاری نه از او، جمله شکم خواری و بس
پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار
11530محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست
کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار
زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ
همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار
محتسب عقل تو است، دان که صفاتت بازار
وان دغل هست در او نفس پلید مکار
چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند
جمله گفتند که: «سحرست فن این طرار
چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله
برویم از کف او نزد خداوند کبار
صاحب دید و بصیرت، شه ما شمس الدین
که از او گشت رخ روح چو صد روی نگار
چو از او داد بخواهیم از این بیدادی
او به یک لحظه رهاند همه را از آزار
که اگر هیبت او دیو پری نشناسد
هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار»
برهندی همه از ظلمت این نفس لئیم
گر از او یک نظری فضل بیابند بهار
خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است
بس از او برخورد آن جان و روان زوار
***
1094
پر ده آن جام می را ساقیا، بار دیگر
نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر
کفر دان در طریقت، جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت، پیشه و کار دیگر
تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی
هست منصور جان را هر طرف دار دیگر
جان ز تو گشت شیدا، دل ز تو گشت دریا
کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر؟!
جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت
نیست هر دم فلک را جز که پیکار دیگر
11545در خرابات مردان جام جانست گردان
نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر
همتی دار عالی کان شه لاابالی
غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر
پاره ی چون برانی اندر این ره، بدانی
غیر این گلستان ها باغ و گلزار دیگر
پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی
رفت دستار، بستان شصت دستار دیگر
دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه
من گرفتار گشتم، دل گرفتار دیگر
11550روز چون عذر آری، شب سر خواب خاری
پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر؟!
جز که در عشق صانع عمر هرزه ست و ضایع
ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر
بخت اینست و دولت، عیش اینست و عشرت
کو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر؟!
گفتمش: «دل ببردی، تا کجاها سپردی»
گفت: «نی من نبردم، برد عیار دیگر»
گفتمش: «من نترسم، من هم از دل بپرسم
دل بگوید نماند شک و انکار دیگر
11555راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان
جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر؟!
چون کمالات فانی هستشان این امانی
که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
بحر از این روی جوشد، مرغ از این رو خروشد
تا در این دام افتد هر دم آشکار دیگر
چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا
هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر
11560هر کجا خوش نگاری، روز و شب بی قراری
جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر
هر کجا ماه رویی، هر کجا مشک بویی
مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر
این نفس مست اویم، روز دیگر بگویم
هم بر این پرده ی تر با تو اسرار دیگر
بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن
هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر
***
1095
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت ک: «ز دریا برانگیزان غبار»
11565باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت ک: «ز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت: «بی ساجد سجودی خوش بیار»
آه، بی ساجد سجودی چون بود؟!
گفت: «بی چون باشد و بی خارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار»
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
11570من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمع ها می ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان؟!
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد، کو تاسه ی دلت؟!
اندر این گرمابه تا کی این قرار؟!
برشو از گرمابه و کلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
11575تا ببینی نقش های دلربا
تا ببینی رنگ های لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصه ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
11580شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می دارد، خمار اندر خمار
***
1096
گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
عشق دریاییست و موجش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سویی ازو
سالکی را سوی معنی راه بر
سر کشی از هر دو عالم همچو موی
گر سر مویی از این یابی خبر
11585دوش مستی خفته بودم نیم شب
کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر
دید روی زرد من در ماهتاب
کرد روی زرد ما از اشک تر
رحمش آمد، شربت وصلم بداد
یافت یک یک موی من جانی دگر
گر چه مست افتاده بودم از شراب
گشت یک یک موی بر من دیده ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست لایعقل همی کردم نظر
***
1097
عقل بند ره روانست، ای پسر
بند بشکن، ره عیانست، ای پسر
عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه از این هر سه نهانست، ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی
این یقین هم در گمانست، ای پسر
مرد کو از خود نرفت او مرد نیست
عشق بی درد آفسانست، ای پسر
سینه ی خود را هدف کن پیش دوست
هین، که تیرش در کمانست، ای پسر
11595سینه ی کز زخم تیرش خسته شد
در جبینش صد نشانست، ای پسر
عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوانست، ای پسر
هر کی او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قرانست، ای پسر
عشق را از کس مپرس، از عشق پرس
عشق ابر درفشانست، ای پسر
ترجمانی منش محتاج نیست
عشق خود را ترجمانست، ای پسر
11600گر روی بر آسمان هفتمین
عشق نیکو نردبانست، ای پسر
هر کجا که کاروانی می رود
عشق قبله ی کاروانست، ای پسر
این جهان از عشق تا نفریبدت
کین جهان از تو جهانست، ای پسر
هین دهان بربند و خامش چون صدف
کین زبانت خصم جانست، ای پسر
شمس تبریز آمد و جان شادمان
چونک با شمسش قرانست، ای پسر
***
1098
11605آمدم من بی دل و جان ای پسر
رنگ من بین، نقش برخوان، ای پسر
نی غلط، من نامدم، تو آمدی
در وجود بنده پنهان، ای پسر
همچو زر یک لحظه در آتش بخند
تا ببینی بخت خندان، ای پسر
در خرابات دلم اندیشه هاست
در هم افتاده چو مستان، ای پسر
پای دار و شور مستان گوش دار
در شکست و جست دربان، ای پسر
11610آمدم و آوردمت آیینه ی
روی بین و رو مگردان، ای پسر
کفر من آیینه ی ایمان توست
بنگر اندر کفر ایمان، ای پسر
می زنم من نعره ها در خامشی
آمدم خاموش گویان ای پسر
***
1099
ای نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرکش روپوش نیست
آفرین ها بر صفای آن بصر
11615بحر خونست ای صنم، آن چشم نیست
الحذر ای دل، ز زخم آن نظر
در مژه ی او گرچه دل را مژده هاست
الحذر ای عاشقان، از وی حذر
او به زیر کاه آب خفته است
پا منه گستاخ ور نی رفت سر
خفته شکلی اصل هر بیدادیی
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر
پاره خواهم کرد من جامه ز تو
ای برادر پاره ی زین گرمتر
11620سرکه آشامی و گویی: «شهد کو؟»
دست تو در زهر و گویی، «کو شکر؟»
روح را عمریست صابون می زنی
یا تو را خود جان نبودست ای مگر
تا به کی صیقل زنی آیینه را؟!
شرم بادت آخر از آیینه گر
سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد ز آینه ی جانت گهر
***
1100
بس که می انگیخت آن مه شور و شر
بس که می کرد او جهان زیر و زبر
11625مر زبان را طاقت شرحش نماند
خیره گشته همچنین می کرد سر
ای بسا سر همچنین جنبان شده
با دهان خشک و با چشمان تر
در دو چشمش بین خیال یار ما
رقص رقصان در سواد آن بصر
من به سر گویم حدیثش بعد از این
من زبان بستم ز گفتن، ای پسر
پیش او رو ای نسیم نرم رو
پیش او بنشین، به رویش درنگر
11630تیز تیزش بنگر، ای باد صبا
چشم و دل را پر کن از خوبی و فر
ور ببینی یار ما را روترش
پرده ی باشد ز غیرت در نظر
مو نباشد، عکس مو باشد در آب
صورتی باشد ترش اندر شکر
توبه کردم از سخن این باز چیست
توبه نبود عاشقانش را مگر؟
توبه شیشه عشق او چون گازرست
پیش گازر چیست کار شیشه گر؟!
11635بشکنم شیشه بریزم زیر پای
تا خلد در پای مرد بی خبر
شحنه یار ماست، هر کو خسته شد
گو: «مرا بسته به پیش شحنه بر»
شحنه را چاه زنخ زندان ماست
تا نهم زنجیر زلفش پای بر
بند و زندان خوش، ای زنده دلان
خوش مرا عیشیست آن جا معتبر
گرچه می کاهم چو ماه از عشق او
گرچه می گردم چه گردون بر قمر
11640بعد من صد سال دیگر این غزل
چون جمال یوسفی باشد سمر
زانک دل هرگز نپوسد زیر خاک
این ز دل گفتم، نگفتم از جگر
من چو داوودم شما مرغان پاک
وین غزل ها چون زبور مستطر
ای خدایا پر این مرغان مریز
چون به داوودند از جان یارگر
ای خدایا دست بر لب می نهم
تا نگویم زان چه گشتم مست تر
***
1101
11645نرم نرمک سوی رخسارش نگر
چشم بگشا، چشم خمارش نگر
چون بخندد آن عقیق قیمتی
صد هزاران دل گرفتارش نگر
سر برآر از مستی و بیدار شو
کار و بار و بخت بیدارش نگر
اندرآ در باغ بی پایان دل
میوه ی شیرین بسیارش نگر
شاخه های سبز رقصانش ببین
لطف آن گل های بی خارش نگر
11650چند بینی صورت نقش جهان؟!
بازگرد و سوی اسرارش نگر
حرص بین در طبع حیوان و نبات
بعد از آن سیری و ایثارش نگر
حرص و سیری صنعت عشق است و بس
گر ندیدی عشق را کارش نگر
گر ندیدی عشق رنگ آمیز را
رنگ روی عاشق زارش نگر
با چنین دشوار بازاری که اوست
با زر و بی زر خریدارش نگر
***
1102
11655عشق را با گفت و با ایما چه کار؟!
روح را با صورت اسما چه کار؟!
عاشقان گوی اند در چوگان یار
گوی را با دست و یا با پا چه کار؟!
هر کجا چوگانش راند می رود
گوی را با پست و با بالا چه کار؟!
آینه ست و مظهر روی بتان
با نکوسیماش و بدسیما چه کار؟!
سوسمار از آب خوردن فارغست
مرو را با چشمه و سقا چه کار
11660آن خیالی که ضمیر اوطان اوست
پاش را با مسکن و با جا چه کار؟!
عیسیی که برگذشت او از اثیر
با غم سرماش و یا گرما چه کار؟!
ای رسایل کشته با نادی غیب
رو، تو را با گفت و با غوغا چه کار؟!
***
1103
رفتم آن جا مست و گفتم: «ای نگار
چون مرا دیوانه کردی گوش دار»
گفت: «بنگر گوش من در حلقه ایست
بسته ی آن حلقه شو چون گوشوار»
11665زود بردم دست سوی حلقه اش
دست بر من زد که دست از من بدار
اندرین حلقه تو آنگه ره بری
کز صفا دری شوی تو شاهوار
حلقه ی زرین من وانگه شبه!
کی رود بر چرخ عیسی با حمار؟!
***
1104
باز شد در عاشقی بابی دگر
بر جمال یوسفی تابی دگر
مژده بیداران راه عشق را
آنک دیدم دوش من خوابی دگر
11670ساخته شد از برای طالبان
غیر این اسباب اسبابی دگر
ابرها گر می نبارد نقد شد
از برای زندگی آبی دگر
یارکان سرکش شدند و حق بداد
غیر این اصحاب اصحابی دگر
سبزه زار عشق را معمور کرد
عاشقان را دشت و دولابی دگر
وین جگرهایی که بد پرزخم عشق
شد در آویزان به قلابی دگر
11675عشق اگر بدنام گردد غم مخور
عشق دارد نام و القابی دگر
کفشگر گر خشم گیرد چاره شد
صوفیان را نعل و قبقابی دگر
گر نداند حرف صوفی دان که هست
دردهای عشق را بابی دگر
از هوای شمس دین آموختم
جانب تبریز آدابی دگر
***
1105
ای خیالت در دل من هر سحور
می خرامد همچو مه یک پاره نور
11680نقش خوبت در میان جان ما
آتش و شور افکند وانگه چه شور!
آتشی کردی و گویی: «صبر کن»؟!
من ندانم صبر کردن در تنور
یاد داری کآمدی تو دوش مست؟
ماه بودی؟ یا پری؟ یا جان حور؟
آن سخن هایی که گفتی چون شکر؟
وان اشارت ها که می کردی ز دور؟
دست بر لب می زدی یعنی که تو
از برای این دل من برمشور؟
11685دست بر لب می نهی یعنی که صبر
با لب لعلت کجا ماند صبور؟!
رو به بالا می کنی یعنی خدا!
چشم بد را از جمالم دار دور
ای تو پاک از نقش ها وز روی تو
هر زمانی یوسفی اندر صدور
***
1106
راز را اندر میان نه وامگیر
بنده را هر لحظه از بالا مگیر
تو نکو دانی که هر چیز از کجاست
گر خطاها رفت آن از ما مگیر
11690روستایی گر بوم آن توام
روستایی خویش را رستا مگیر
چون مرا در عشق استا کرده ی
خود مرا شاگرد گیر استا مگیر
تو مرا از ذوق می گیری گلو
تا بنالم گویمت آن جا مگیر
سوی بحرم کش که خاشاک توام
تو مرا خود لایق دریا مگیر
از الست آمد صلاح الدین تمام
تو ورا ز امروز و از فردا مگیر
***
1107
11695در چمن آیید و بربندید دید
تا نیفتد بر جماعت هر نظر
من زیان ها کرده ام، من دیده ام
زخم ها از چشم هر بی پا و سر
چشم بد دیدیم ما کز زخم او
روسیه گردد عیان شمس و قمر
دور باد از رزم شیران چشم سگ
دور باد از مهد عیسی … خر
تیر پرانست از چشم بدان
خلوت آمد تیر ایشان را سپر
11700لیک چشم نیک و بد آمیخته ست
قلب را هر کس بنشناسد ز زر
زاهدانش آه ها پنهان کنند
خلوتی جویند در وقت سحر
لیک این مستان به حکم خود نیند
نیستشان جز حفظ حق حصنی دگر
باد کم پران، مزن لاف خوشی
باد آرد خاک و خس را در بصر
***
1108
ساقیا، باده ی چون نار بیار
دفع غم را تو ز اسرار بیار
11705باده ای را که ز دل می جوشد
زود ای ساقی دلدار، بیار
کافر عشق! بیا باده ببین
نیست شو در می و اقرار بیار
ساقیا، دست همه مستان گیر
همچنان جانب گلزار بیار
پیش این شاهد ما خوبان را
گردن بسته ز بلغار بیار
مؤمنان را همه عریان کردی
گروی نیز ز کفار بیار
11710شمس تبریز! بگو دولت را
بپذیر اندک و بسیار بیار
***
1109
ساقیا، باده ی گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزمست، نه روز رزمست
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردیی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمی گردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
11715روز جامست، نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن، بر او سنگ بیار
صیقل آینه ی نه فلکست
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه ی خضر تو را می خواند
که سبو کش، دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو می خاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
11720حرف رنگست اگر خوش بویست
جان بی صورت و بی رنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان بی حیلت و فرهنگ بیار
***
1110
از لب یار شکر را چه خبر؟!
وز رخش شمس و قمر را چه خبر؟!
با دمش باد بهاری چه زند؟!
وز قدش سرو و شجر را چه خبر؟!
11725گر جهان زیر و زبر گشت از او
عاشق زیر و زبر را چه خبر؟!
چونک جان محرم اسرارش نیست
از رهش اهل خبر را چه خبر؟!
گر چه نرگس نگرانست به باغ
از چمن نرگس تر را چه خبر؟!
گفته هر قوم هم از مستی خویش
که: «ز ما قوم دگر را چه خبر؟!»
گفت: «چونی و دل تو چونست »
از دل این خسته جگر را چه خبر؟!
11730با ملک تاج و کمر گر به همند
از ملک تاج و کمر را چه خبر؟!
کم کن این ناله که کس واقف نیست
ز آه عشاق سحر را چه خبر؟!
***
1111
روزی خوشست رویت، از نور روز خوشتر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بسته ای که باشد امروز برگشاید
دل در مراد پیچد، چون باز در کبوتر
هر بی دلی ز دلبر انصاف خود بیابد
هر تشنه ای نشیند بر آب حوض کوثر
11735هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
کامروز بزم عامست، این را به عاشقان بر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
گویی همه شرابست خود نیست هیچ ساغر
***
1112
بر منبرست این دم مذکر مذکر
چون چشمه ی روانه مطهر مطهر
بر منبری بلندی، دانای هوشمندی
بر پای منبر او مکرر مکرر
هر لفظ او جهانی، روشن چو آسمانی
بگشاده در بیانی، مقرر مقرر
11740زین گونه درگشایی، داده تو را رهایی
از حبس خاکدانی، مکدر مکدر
بنهاده نردبانی، از صنعت زبانی
بر بام آسمانی، مدور مدور
نور از درون هیزم بیرون کشید آتش
آتش ز خود نیامد منور منور
آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن
و اختر به امر زاید مدبر مدبر
مر هر پیمبری را بودست معجز نو
چون نیست معجزه ی او مشهر مشهر؟!
11745مسعود از اوست نحسی، فردوس از او است حبسی
محکوم از اوست نفسی، مزور مزور
این منبر و مذکر در نفس توست در سر
اما در این طلب تو مقصر مقصر
***
1113
ای جان جان جان ها، جانی و چیز دیگر
وی کیمیای کان ها، کانی و چیز دیگر
ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی
وی مشرب مذاقی، آنی و چیز دیگر
ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را
وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر
11750ای مظهر الهی وی فر پادشاهی
هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر
هر گون غرایبی را، هر بوالعجایبی را
هر غیب و غایبی را دانی و چیز دیگر
زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون
ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر
ای نور صدر هارا، اومید صبرها را
بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر
ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را
وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر
11755ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را
من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر
چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت
باشد در این جریمت زانی و چیز دیگر
ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا
گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر
پرست این دهانم، بر غیر تو نخوانم
چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر
***
1114
ای محو عشق گشته، جانی و چیز دیگر
ای آنک آن تو داری، آنی و چیز دیگر
11760اسرار آسمان را و احوال این و آن را
از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر
هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی
آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر
لعلیست بی نهایت، در روشنی به غایت
آن لعل بی بها را کانی و چیز دیگر
حکمی که راند فرمان روز الست بر جان
آن جمله حکم ها را رانی و چیز دیگر
چشمی که دید آن رو، گر عشق راند این سو
آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر
11765آن چشم احول آمد، در گام اول آمد
کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر
هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز
او هست در حقایق فانی و چیز دیگر
***
1115
ای آینه ی فقیری، جانی و چیز دیگر
وی آنک در ضمیری، آنی و چیز دیگر
اسرار آسمان را، اندیشه و نهان را
احوال این و آن را دانی و چیز دیگر
تاریخ برگذشته، بر انسی و فرشته
خط های نانبشته خوانی و چیز دیگر
11770از غیب حصه ها را بدهی به مستحقان
وز سینه غصه ها را رانی و چیز دیگر
***
1116
هر کس به جنس خویش درآمیخت، ای نگار
هر کس به لایق گهر خود گرفت یار
او را که داغ توست نیارد کسی خرید
آن کو شکار توست کسی چون کند شکار؟!
ما را چو لطف روی تو بی خویشتن کند
ما را ز روی لطف تو بی خویشتن مدار
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار
11775با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق
مانند آب و روغن و مانند قیر و قار
تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس
زین سوی تشنه تر شده باشد بدان کنار
هرکه از تو می گریزد با دیگری خوشست
و آنک از تو می رمد به کسی دارد او قرار
و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار
گویی که نیست از مه غیبم بجز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار
11780آن نای و نوش یاد نمی آیدت که تو
خوش می خوری ز دست یکی دیو سنگسار
صد جام درکشی ز کف دیو، آنگهی
بینی ترش کنی، بخور ای خام پخته خوار
این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک
آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار
با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ
با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار
رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود
شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار
11785چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر
جویای وصل این شده ای دست از آن بدار
گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار
***
1117
دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار؟!
جان مست گلستان تو آن گاه خار خار؟!
هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل
حوریست بر یمین و نگاریست بر یسار
هر صبحدم که دام شب و روز بردریم
از دوست بوسه ای و ز ما سجده صد هزار
11790امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان
گر نیست بازگشت در این عشق عمر پار
بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل
کز چنگ های عشق تو جانست تار تار
اندر هوای عشق تو از تابش حیات
بگرفته بیخ های درخت و دهد ثمار
غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر
این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار
از نغمه های طوطی شکرستان توست
در رقص شاخ بید و دو دستک زنان چنار
11795از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق
گیرند یک دگر را چون مستیان کنار
مستانه جان برون جهد از وحدت الست
چون سیل سوی بحر، نه آرام و نه قرار
جزوی چو تیر جسته ز قبضه ی کمان کل
او را نشانه نیست بجز کل و نی گذار
جانیست خوش برون شده از صد هزار پوست
در چار بالش ابد او راست کار و بار
جان های صادقان همه در وی زنند چنگ
تا با نوا شوند از آن جان نامدار
11800جان ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب
بگرفته دامن ازل محض مردوار
تبریز رو دلا و ز شمس حق این بپرس
تا بر براق سر معانی شوی سوار
***
1118
میر شکار من! که مرا کرده ای شکار
بی تو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار
دلدار من توی، سر بازار من توی
این جمله جور بر من مسکین روا مدار
ای آنک یار نیست تو را در جهان عشق
من در جهان فکنده که ای یار، یار، یار
11805درده از آن شراب که اول بداده ای
زان چشم های مست تو بشکن مرا خمار
از آسمان فرست شرابی کز آن شراب
اندر زمین نماند یک عقل هوشیار
روزی هزار کار برآری به یک نظر
آخر یکی نظر کن و این کار را برآر
***
1119
کس بی کسی نماند، می دان تو این قدر
گر با یکی نسازی آید یکی دگر
زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم
آید یکی دگر، چو منی یا ز من بتر
11810میراث مانده است جهان از هزار قرن
چون شد به زیر خاک پدر، شد پسر پدر
تنها نه آدمی، حیوان نیز همچنین
ور نی ندیدیی تو در آفاق جانور
شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ
بر جای آفتاب ستاره ست یا قمر
گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او
مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر
زیرا که بر دل همه خلقان موکلیست
بی کارشان ندارد و بی یار و بی سفر
***
1120
11815مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در
زین پس مباش ماها در ابر و پرده در
ما جمع عاشقان تو خوش قد و قامتیم
ما را صلای فتنه و شور و هزار شر
خورشید تافتست ز روی تو چاشتگاه
در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر
مستیست در سر از می و این تاب آفتاب
در سر بتافتست پس از دست رفت سر
ای مطرب هوای دل عاشقان روح
بنواز لحن جان که تننتن لطیفتر
11820تا جان ها ز خرقه ی تن ها برون شود
تا بر سرین خرقه رود جان باخبر(؟)
از جام صاف باده تو خاشاک جسم را
بردار تا نهیم به اقبال بر به بر
تا دیده ها گذاره شود از حجاب ها
تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در
سیمرغ جان و مفخر تبریز شمس دین
بیند هزار روضه و یابد هزار پر
***
1121
آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بی قرار
11825ای چشم و ای چراغ، روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندر چمن ز غیب غریبان رسیده اند
رو رو که قاعده است که «القادم یزار»
گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست
خار از پی لقای تو گشتست خوش عذار
ای سرو، گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار
غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
11830گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک
پوسیدگان بهمن و دی، مردگان پار
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار
شاخی که میوه داشت همی نازد از نشاط
بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار
آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکو شاخ بختیار
لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار
11835گویند سر بریم فلان را جو گندنا
آن را ببین معاینه در صنع کردگار
آری، چو در رسد مدد نصرت خدا
نمرود را برآید از پشه ای دمار
***
1122
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
زیرا برهنه ای تو و اندیشه زمهریر
اندیشه می کنی که رهی از زحیر و رنج
اندیشه کردن آمد سرچشمه ی زحیر
ز اندیشه ها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره کن ای سخره ی اثیر
11840آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر
گلگونه ای کز اوست رخ دلبران چو گل
سرفتنه ای کز اوست رخ عاشقان زریر
خوش از عدم همی پرد این صد هزار مرغ
از یک کمان همی جهد این صد هزار تیر
بی چون و بی چگونه برون از رسوم و فهم
بی دست می سریشد در غیب صد خمیر
بی آتشی تنور دل و معده ها فروخت
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر
11845از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر
شیی ء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
از مطبخ خدای نیاید صله ی حقیر
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
و آنک از شکاف کوه برون می کشد بعیر
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
11850اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر
فرمان کنم چو گفت: «خمش» من خمش کنم
خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
***
1123
پرده ی خوش آن بود کز پس آن پرده دار
با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار
آید خورشیدوار، ذره شود بی قرار
کان رخ همچون بهار از پس پرده مدار
خیز، که این روز ماست، روز دلفروز ماست
از جهت سوز ماست، عشق چنین پرشرار
11855خیز، که رستیم ما، بند شکستیم ما
خیز، که مستیم ما، تا به ابد بی خمار
خیز، که جان آمدست، جان و جهان آمده است
دست زنان آمدست، ای دل، دستی برآر
آب حیات آمدست، روز نجات آمدست
قند و نبات آمدست، ای صنم قندبار
بنده ی آن پرده ام، گوش گران کرده ام
تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار
مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید
آمد و گوشم گزید گفت: «هلا، ای عیار»
11860بی ادبی هم نکوست، کان سبب جنگ اوست
سر نکشم من ز دوست بهر چنین کار و بار
جنگ تو است این حیات، زانک ندارد ثبات
جنگ تو خوش چون نبات صلح تو خود زینهار
***
1124
تاخت رخ آفتاب، گشت جهان مست وار
بر مثل ذرها، رقص کنان پیش یار
شاه نشسته به تخت، عشق گرو کرده رخت
رقص کنان هر درخت، دست زنان هر چنار
از قدح جام وی مست شده کو و کی
گرم شده جان دی، سرد شده جان نار
11865روح بشارت شنید، پرده ی جان بردرید
رایت احمد رسید، کفر بشد زار زار
بانگ زده آن هما، هر کی که هست از شما
دور شو از عشق ما، تا نشوی دلفکار
گفته دل من بدو ک:«ای صنم تندخو
چون برهد آن که او گشت به زخمت شکار؟!»
عشق چو ابر گران ریخت بر این و بر آن
شد طرفی زعفران، شد طرفی لاله زار
آب منی همچو شیر، بعد زمانی یسیر
زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو قار
11870منکر شه کور زاد، بی خبر و کور باد
از شه ما شمس دین در تبریز افتخار
***
1125
چون سر کس نیستت فتنه مکن، دل مبر
چونک ببردی دلی باز مرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلفت اگر سر کشد عشوه ی هندو مخر
عشق بود گلستان پرورش از وی ستان
از شجره ی فقر شد باغ درون پرثمر
جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود
خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور
11875طبع جهان کهنه دان، عاشق او کهنه دوز
تازه و ترست عشق طالب او تازه تر
عشق برد جوبجو تا لب دریای هو
کهنه خران را بگو اسکی ببج کمده ور
هر کس یاری گزید، دل سوی دلبر پرید
نحس قرین زحل، شمس قرین قمر
دل خود از این عام نیست، با کسش آرام نیست
گر تو قلندر دلی نیست قلندر بشر
تن چو ز آب منیست آب به پستی رود
اصل دل از آتشست او نرود جز زبر
11880غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری
بی خبری زان گهر، تا نشوی بی خبر
***
1126
سست مکن زه که من تیر توام چارپر
روی مگردان که من یک دله ام، نی دوسر
از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا
یک سخنم چون قضا نی اگرم نی مگر
گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار
نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر
جان بسپارم به تیغ، هیچ نگویم: «دریغ»
از جهت زخم تیغ، ساخت حقم چون سپر
11885تیغ زن، ای آفتاب، گردن شب را به تاب
ظلمت شب ها ز چیست؟ کوره ی خاک کدر
معدن صبرست تن، معدن شکر است دل
معدن خنده ست شش، معدن رحمت جگر
بر سر من چون کلاه ساز شها، تختگاه
در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر
گفت کسی: «عشق را صورت و دست از کجا؟!»
منبت هر دست و پا عشق بود در صور
نی پدر و مادرت یک دمه ای عشق باخت؟
چونک یگانه شدند چون تو کسی کرد سر
11890عشق که بی دست او، دست تو را دست ساخت
بی سر و دستش مبین، شکل دگر کن نظر
رنگ همه روی ها آب همه جوی ها
مفخر تبریز دان شمس حق، ای دیده ور
***
1127
وجهک مثل القمر، قلبک مثل الحجر
روحک روح البقا حسنک نور البصر
دشمن تو در هنر، شد به مثل دم خر
چند بپیماییش؟! نیست فزون، کم شمر
اقسم بالعادیات، احلف بالموریات
غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر
11895هر که بجز عاشقست در ترشی لایقست
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک، زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چونک ببردی دلی بازمرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه ی هندو مخر
عشق بود دلستان، پرورش دوستان
سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر
11900عشق خوش و تازه رو، طالب او تازه تر
شکل جهان کهنه ای، عاشق او کهنه خر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور
***
1128
بر سر ره دیدمش تیز روان چون قمر
گفتم: «بهر خدا یک دمه آهسته تر
یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش
ای تو چو خورشید و خور، سایه ز ما زو مبر»
گفت: «منم آفتاب، نیست تو را تاب تاب
زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر
11905زانک تو در سردسیر داشته ای رخت خشک
خشک لب و چشم تر بوده ای از خشک و تر
برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست
نیک عجب گوهرست، نیک پر از شور و شر
از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب
از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر
جانب تبریز تاز، جانب شمع طراز
شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر»
***
1129
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق، در دل و جانش پذیر
11910هر که جز عاشقان، ماهی بی آب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ؟!
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر؟!
سر ز خدا تافتی، هیچ رهی یافتی؟!
جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش، ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر
11915جمله ی جان های پاک، گشته اسیران خاک
عشق فرو ریخت زر تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب، ای فقیر
چست شو و مرد باش، حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر، خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان! شمس حق و دین بیا!
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر
***
1130
آید هر دم رسول از طرف شهریار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
11920دست زنان عقل کل، رقص کنان جزو و کل
سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه زار
بحر از این دم به جوش، کوه از این لعل پوش
نوح از این در خروش، روح از این شرمسار
ای خرد دوربین، ساقی چون حور بین
باده ی منصور بین، جان و دلی بی قرار
بشنو از چپ و راست مژده، سعادت تو راست
بخت صفا در صفاست، تا تو توی اختیار
پرده ی گردون بدر، نعمت جنت بخور
آب بزن بر جگر، حور بکش در کنار
11925هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال
گردد آخر وصال چونک درآید نگار
***
1131
گفت: «لبم چون شکر ارزد گنج گهر»
آه ندارم گهر، گفت: «نداری بخر
از گهرم دام کن، ور نبود وام کن
خانه غلط کرده ای، عاشق بی سیم و زر!
آمده ای در قمار، کیسه پرزر بیار
ور نه برو از کنار، غصه و زحمت ببر
راه زنانیم ما، جامه کنانیم ما
گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه خور
11930دام همه ما دریم، مال همه ما خوریم
از همه ما خوشتریم، کوری هر کور و کر»
جامه خران دیگرند، جامه دران دیگرند
جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر
سبلت فرعون تن، موسی جان برکند
تا همه تن جان شود، هر سر مو جانور
در ره عشاق او روی معصفر شناس
گوهر عشق اشک دان، اطلس خون جگر
قیمت روی چو زر چیست؟ بگو، لعل یار
قیمت اشک چو در چیست؟ بگو، آن نظر
11935بنده ی آن ساقییم، تا به ابد باقییم
عالم ما برقرار، عالمیان برگذر
هر کی بزاد او بمرد، جان به موکل سپرد
عاشق از کس نزاد، عشق ندارد پدر
گر تو از این رو نه ای، همچو قفا پس نشین
ور تو قفا نیستی، پیش درآ چون سپر
چون سپر بی خبر پیش درآ و ببین
از نظر زخم دوست باخبران بی خبر
***
1132
چون سر کس نیستت فتنه مکن، دل مبر
چونک ببردی دلی پرده ی او را مدر
11940چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه ی هندو مخر
عشق بود دلستان، پرورش دوستان
سبز و شکفته کند باغ تو را چون شجر
وجهک وجه القمر، قلبک مثل الحجر
روحک روح البقا، حسنک نور البصر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمدور
دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر
چند بپیماییش؟! نیست فزون، کم شمر
11945اقسم بالعادیات، احلف بالموریات
غیرک یا ذالصلات، فی نظری کالمدر
هر که بجز عاشق است در ترشی لایقست
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک، زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر
شکل جهان کهنه ای عاشق او کهنه تر
***
1133
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار
11950به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت
به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار
به شب قرار نهی، روز آن بگرداند
بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار
ز جهل توبه و سوگند می تند غافل
چه حیله دارد مقهور در کف قهار؟!
برادرا، سر و کار تو با کی افتادست؟!
کز اوست بی سر و پا گشته گنبد دوار
برادرا تو کجا خفته ای؟! نمی دانی؟!
که بر سر تو نشستست افعی بیدار
11955چه خواب هاست که می بینی، ای دل مغرور؟
چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان سلار
هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر
ببرد دمدمه ی حکم حق ز جانش قرار
چنانش کرد که در شهرها نمی گنجید
ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار
رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان
که در کمین بنشستست بر رهش جرار
دوید در پی آب و نیافت غیر سراب
دوید در پی نور و نیافت الا نار
11960قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا
چنین کشند به سوی جوال گوش حمار
بتر ز گاوی کاین چرخ را نمی بینی
که گردن تو ببستست از برای دوار
در این دوار طبیبان همه گرفتارند
کز این دوار بود مست کله ی بیمار
به بر و بحر و به دشت و به کوه می کشدش
که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار
ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر
هلا، دریدن او را چو دیگران مشمار
11965دل و جگر چو نیابد درونه ی تن او
همان کسی که دریدش همو شود معمار
چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار
که بی دلست و جگر خون عاشقست یقین
شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار
وگر درید به سهوش بدوزدش در حال
در او دمد دم جان و بگیردش به کنار
حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را
که تا طمع نکند در فناش مردم خوار
11970تو عشق نوش که تریاق خاک فاروقیست
که زهر زهره ندارد که دم زند ز ضرار
سخن رسید به عشق و همی جهد دل من
کجا جهد ز چنین زخم بی محابا تار؟!
چو قطب می نجهد از میان دور فلک
کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار؟!
خموش باش که این هم کشاکش قدرست
تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار
***
1134
چرا ز قافله یک کس نمی شود بیدار؟!
که رخت عمر ز کی باز می برد طرار
11975چرا ز خواب و ز طرار می نیازاری؟!
چرا از او که خبر می کند کنی آزار؟!
تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
یکی همیشه همی گفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه، مرا بکن اخبار
شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد
چه گفت؟ گفت: «کجا شد وصیت بسیار؟!»
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عیال خود به فرار؟!
11980خبر نکردی ای خانه، کو حق صحبت؟!
فرو فتادی و کشتی مرا به زاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
که: «چند چند خبر کردمت به لیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشاد می بشکاف
که قوتم برسیدست، وقت شد، هش دار
همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شکاف ها همی بستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان، فرو بستی
نهشتیم که بگویم، چه گویم؟! ای معمار»
11985بدان که خانه تن توست و رنج ها چو شکاف
شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف می افشار
دهان گشاید تن تا بگویدت: «رفتمم
طبیب آید و بندد بر او ره گفتار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه، بهل شراب انار
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست
چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار؟!
11990بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون، غذا ز استغفار
بگیر نبض دل و دین خود، ببین چونی؟
نگاه کن تو به قاروره ی عمل یک بار
به حق گریز که آب حیات او دارد
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار
اگر کیست بگوید که: «خواست فایده نیست»
بگو که: «خواست از او خاست، چون بود بی کار؟!»
مرید چیست؟ به تازی مرید خواهنده
مرید از آن مرادست و صید از آن شکار
11995اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد؟
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه ی او زد به تیغ عشق مرا
چراست این دل من خون و چشم من خونبار؟
خزان مرید بهارست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار؟!
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار؟!
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار
12000چو واعظان خضرکسوه ی بهار، ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار
***
1135
بیار، ساقی، بادت فدا سر و دستار
ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
بیار جام که جانم ز آرزومندی
ز خویش نیز برآمد، چه جای صبر و قرار؟!
بیار جام حیاتی که هم مزاج توست
که مونس دل خسته ست و محرم اسرار
12005از آن شراب که گر جرعه ای از او بچکد
ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار
شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی
که جان ها و روان ها نثار باد، نثار
بیا که در دل من رازهای پنهانست
شراب لعل بگردان و پرده ای مگذار
مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن
که شیرگیر چگونست در میان شکار
12010تبارک الله آن دم که پر شود مجلس
ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار
ز مطربان خوش آواز و نعره ی مستان
شراب در رگ خمار گم کند رفتار
ببین به حال جوانان کهف کان خوردند
خراب سیصد و نه سال مست اندر غار
چه باده بود که موسی به ساحران در ریخت
که دست و پای بدادند مست و بیخودوار؟!
12015زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف
که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار؟!
چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس
که غم نخورد و نترسید ز آتش کفار؟!
هزار بارش کشتند و پیشتر می رفت
که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار
صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
غلط، محمد ساقی نبود، جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
12020کدام شربت نوشید پوره ی ادهم
که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار
چه سکر بود که آواز داد سبحانی
که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار
به بوی آن می شد آب روشن و صافی
چو مست سجده کنان می رود به سوی بحار
ز عشق این می خاکست گشته رنگ آمیز
ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار؟
12025چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش
نبات و مردم و حیوان نتیجه ی این چار؟!
چه بی هشانه میی دارد این شب زنگی
که خلق را به یکی جام می برد از کار؟
ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم؟!
که بحر قدرت او را پدید نیست کنار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم
چنانک اشتر سرمست در میان قطار
نه مستیی که تو را آرزوی عقل آید
ز مستی که کند روح و عقل را بیدار
12030ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند
از آنک غیر خدا نیست جز صداع و خمار
کجا شراب طهور و کجا می انگور
طهور آب حیاتست و آن دگر مردار
دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت
به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار
دلست خنب شراب خدا، سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار
چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی
برآید از سر خم بو و صد هزار آثار
12035اگر درآیم کآثار آن فرو شمرم
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو عاجزیم بلا احصیی فرود آریم
چو گشت وقت فرو داشت جام جان بردار
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
که آفتاب از آن شمس می برد انوار
***
1136
نبشته است خدا گرد چهره ی دلدار
خطی که «فاعتبروا منه یا اولی الابصار»
چو عشق مردم خوارست مرد می باید
که خویش لقمه کند پیش عشق مردم خوار
12040تو لقمه ی ترشی، دیر دیر هضم شوی
ولیست لقمه ی شیرین نوش نوش گوار
تو لقمه ای بشکن زانک آن دهان تنگست
سه پیل هم نخورد مر تو را، مگر به سه بار
به پیش حرص تو خود پیل لقمه ای باشد
توی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار
تو زاده ی عدمی آمده ز قحط دراز
تو را چه مرغ مسمن غذا، چه کژدم و مار
به دیگ گرم رسیدی، گهی دهان سوزی
گهی سیاه کنی جامه و لب و دستار
12045به هیچ سیر نگردی چو معده ی دوزخ
مگر که بر تو نهد پای خالق جبار
چنانک بر سر دوزخ قدم نهد خالق
ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار
خداست سیرکن چشم اولیا و خواص
که رسته اند ز خویش و ز حرص این مردار
نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت
نجوید او خر و اشتر که هست شیرسوار
خموش! اگر شمرم من عطا و بخشش هاش
از آن شمار شود گیج و خیره روز شمار
12050بیا تو مفخر تبریز! شمس دین به حق!
کمینه چاکر تو شمس گنبد دوار
***
1137
شدست نور محمد هزار شاخ، هزار
گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زنار
تو را اگر سر کارست روزگار مبر
شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار
تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم
ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار
12055پریر یار مرا گفت ک: «این جهان بلاست»
بگفتمش که: «ولیکن نه چون تو بی زنهار»
جواب داد: «تو باری چرا زنی تشنیع؟!
که پات خار ندید و سرت نیافت خمار»
بگفتمش: که «بلی لیک هم مگیر مرا
نیاحتی که کنم وفق نوحه ی اغیار
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین
که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار
به سوزنی که دهان ها بدوخت در رمضان
بیا، بدوز دهانم، که سیرم از گفتار
12060ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی؟
نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار»
خیار امت محتاج شمس تبریزند
شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار؟!
***
1138
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار!
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آنک دشمن جان خودست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتن زار
12065به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه ی عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد؟!
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده ی خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
12070شکار را به دو صد ناز می برد این شیر
شکار در هوس او دوان قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون همی زارد
که از برای خدایم بکش تو دیگربار
دو چشم کشته به زنده بدان همی نگرد
که ای فسرده ی غافل، بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوسست
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
***
1139
مجوی شادی چون در غمست میل نگار
که در دو پنجه ی شیری تو ای عزیز، شکار
12075اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی برون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم، اندک اندک آن
رود ز چهره ی دل گه به خواب و گه بیدار
12080اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقط های آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکت چوبست
برای مصلحتی راست، در دل نجار
از این سبب همه شر طریق حق خیرست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدی ها
همی بمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
12085تو، شمس مفخر تبریز! چاره ها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار
***
1140
بیامدیم دگربار چون نسیم بهار
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار
چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز
فکنده غلغل و شادی میانه ی گلزار
هزار فاخته جویان ما که کوکو کو
هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار
به ماهیان خبر ما رسید در دریا
هزار موج برآورد جوش دریا بار
12090به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد
که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار
به مصطفی و به هر چار یار فاضل او
که پنج نوبت ما می زنند در اسرار
بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر
تو هیچ کار مکن، جز که نیشکر مفشار
نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی
دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار
***
1141
ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار!
بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار
12095ز خواب بر جهی و روی یار را بینی
زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار
همو گشاید کار و همو بگوید شکر
چنان بود که گلی رست بی قرینه ی خار
چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز
زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار
بگو به موسی عمران که شد همه دیده
که نعره ی «ارنی» خیزد از دم دیدار
برای مغلطه می دید و دیدنش می جست
زهی مقام تجلی و آفتاب مدار
12100ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم
برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار
ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس
چو عقل اندک داری برو، مگو بسیار
برو مگوی جنون را ز کوره معقولات
که صد دریغ که دیوانه گشته ای یک بار
مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس
که باده جفت دماغست و یار جفت کنار
مرا مپرس عزیزا که چند می گردی
که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار
12105غبار و گرد مینگیز در ره یاری
که او به حسن ز دریا برآورید غبار
منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی
کز این تو پی نبری گر فرو روی بسیار
چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ
چه دست در زده ای در کمر گه کهسار؟!
در آن زمان که عسل های فقر می لیسیم
به چشم ما مگسی می شود سپه سالار
چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها؟!
چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار
***
1142
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
نه رنج اره کشیدی نه زخم های تبر
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدی بگاه سحر؟!
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر؟!
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟!
12115نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور؟!
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
ز خویشتن سفری کن به خویش، ای خواجه
که از چنین سفری گشت خاک معدن زر
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر
ز شمس، مفخر تبریز جوی شیرینی
از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر
***
1143
12120تو شاخ خشک چرایی؟! به روی یار نگر
تو برگ زرد چرایی؟! به نوبهار نگر
درآ به حلقه ی رندان که مصلحت اینست
شراب و شاهد و ساقی بی شمار نگر
بدانک عشق جهانی است بی قرار، در او
هزار عاشق بی جان و بی قرار نگر
چو در رسی تو بدان شه که نام او نبرم
به حق شاهی آن شه که شاهوار نگر
چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن
بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر
12125هزار دود مرکب که چیست؟ این فلکست
غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر
نگه مکن تو به خورشید چونک درتابد
به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر
چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل
ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار نگر
بیا به بحر ملاحت، به سوی کان وصال
بدان دو غمزه ی مخمور یار غار نگر
چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او
ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر
12130اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی
تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر
***
1144
ندا رسید به جان ها ز خسرو منصور
نظر به حلقه ی مردان چه می کنید از دور؟!
چو آفتاب برآمد چه خفته اند این خلق؟!
نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور؟!
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده ی کور
بجنب بر خود آخر، که چاشتگاه شدست
از آنک خفته چو جنبید خواب شد مهجور
12135مگو که: «خفته نیم، ناظرم به صنع خدا»
نظر به صنع حجابست از چنان منظور
روان خفته اگر داندی که در خوابست
از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنانک روزی در خواب رفت گلخن تاب
به خواب دید که سلطان شدست و شد مغرور
بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست
هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری
در امر و نهی، خداوند بد سنین و شهور
12140میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
میان آن «لمن الملک» و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامی
زدش به پای که برجه، نه مرده ای در گور
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
ولی خزینه ی حمام سرد دید و نفور
بخوان ز آخر یاسین که «صیحة فاذا»
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چه خفته ایم؟! ولیکن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور
12145شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
چو هر دو باز از این خواب خویش باز آیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
***
1145
به من نگر که منم مونس تو اندر گور
در آن شبی که کنی از دکان و خانه عبور
12150سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده ی تو
به وقت لذت و شادی، به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
در آن زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چه های و هوی برآید ز مردگان قبور!
12155ز های و هوی شود خیره خاک گورستان
ز بانگ طبل قیامت، ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه ی صور؟!
به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم، هان و هان، غلط نکنی
که روح سخت لطیفست عشق سخت غیور
12160چه جای صورت اگر خود نمد شود صد تو
شعاع آینه ی جان علم زند به ظهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز ظهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدیی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی؟!
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
***
1146
مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار
که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار
12165لبم که نام تو گوید به باده اش خوش کن
سرم خمار تو دارد، به مستیش تو بخار
بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم
چنانک هیچ نماند ز من رگی هشیار
وگر خراب شوم من، بود رگی باقی
چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار
چو لاله زار کن این دشت را به باده ی لعل
روا مدار که موقوف داریم به بهار
ز توست این شجره و خرقه اش تو دادستی
که از شراب تو اشکوفه کرده اند اشجار
12170مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار
مرا چو وقف خرابات خویش کردستی
توام خراب کنی هم تو باشیم معمار
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایقست که باشد غلام تو مکثار
***
1147
بکش بکش که چه خوش می کشی، بیار، بیار
هزیمتان ره عشق را قطار قطار
کنار بازگشادست عشق از مستی
رسید دلشدگان را گه کنار کنار
12175ز دست خویش از آن ساغری که می دانی
اگر چه نیک خرابم بیا، بیار، بیار
قرار دولت او خواه و از قرار مپرس
که نیست از رخ او در دلم قرار قرار
نگار کردن چون اشک بر رخ عاشق
حلاوتیست در آن رو که زد نگار نگار
ایا کسی که درافتاده ای به چنگالش
ز چنگ دوست رهیدن طمع مدار، مدار
تو خون بدی وز عشقش چو شیر جوشیدی
چو شیر خون نشود تو از این گذار گذار
12180برو به باده ی مخدوم، شمس دین آمیز
که نیست باده ی تبریز را خمار خمار
***
1148
کسی بگفت: «ز ما یا از اوست نیکی و شر»
هنوز خواجه در اینست، ریش خواجه نگر
عجب، که خواجه به رنگی که طفل بود بماند
که ریش خواجه سیه بود و گشت رنگ دگر
بگویمت که چرا خواجه زیر و بالا گفت
بدان سبب که نگشتست خواجه زیر و زبر
به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت
ولیک هیچ نرفتست قعر بحر به سر
12185گمان خواجه چنانست که خواجه بهتر گشت
ولیک هست چو بیمار دق واپستر
به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت
ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر
طریق بحث لجاجست و اعتراض و دلیل
طریق دل همه دیده ست و ذوق و شهد و شکر
***
1149
فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
فغان که کار سفر نیست سخره ی دستم
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
12190ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد
که تاز گردششان سایه شد سوار سفر
سفر بیامد وزان هجر عذرها می خواست
بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر
بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر
که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر
مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی
روانه جانب دریا که شد مدار سفر
دود به لب لب این جوی تا لب دریا
دلی که خست در این راه ها ز خار سفر
12195به روی آینه بنگر که از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
سفر، سفر، چو چنان یار غار در سفرست
تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روانست در بهار سفر
چو شمس، مفخر تبریز در سفر افتاد
چه مملکت که بگسترد در دوار سفر!
***
1150
به خدمت لبت آمد به انتجاع شکر
که از لب شکرین بخش یک دو صاع شکر
12200تو ارتقا به سخا جو مگو: «نه» گو: «آری»
نظر مکن که نیی یافت ارتفاع شکر
لب تو است که شکر ز عین او روید
نه منتظر که رسید نسیه از بقاع شکر
شکر به وقت شکر خوردنت نصیبی یافت
که بر مذاق دهان ها بود مطاع شکر
ببسته ای دو لب امروز، زان همی ترسم
که از غم تو بماند ز انتفاع شکر
زهی نبات که دارد لب تو کز وی شد
امیر جمله نباتات، بی نزاع، شکر
12205دهان ببندم و بسته شکر همی خایم
که تا به جان برسد خوش به ابتلاع شکر
***
1151
قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
خراب کار مرا شمس دین کند معمور
خدیو عالم بینش، چراغ عالم کشف
که روح هاش به جان سجده می کنند از دور
که تا ز بحر تحیر برآورد دستش
هزار جان و روان های غرقه ی مغمور
گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر
چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور
12210از آن صفا که ملایک از او همی یابند
اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور
وگر نباشد آن نور دیو را روزی
به پرده های کرم دیو را کند مستور
به روز عیدی کو بخش کردن آغازد
به هر سویست عروسی، به هر نواحی سور
ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد
شوند زنده ذرایر مثال نفخه ی صور
ایا صبا، به خدا و به حق نان و نمک
که هر سحر من و تو گشته ایم از او مسرور
12215که چون رسی به نهایت کران عالم غیب
از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور
از آن پری که از او یافتی بکن پرواز
هزارساله ره اندر پرت نباشد دور
بپر، چو خسته شود آن پرت سجودی کن
برای حال من خسته جان و دل مهجور
به آب چشم بگویش که از زمان فراق
شدست روز سیاه و شدست مو کافور
تو آن کسی که همه مجرمان عالم را
به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور
12220چو چشم بینا در جان تو همی نرسد
کسی که چشم ندارد یقین بود معذور
چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را
بدیده آری کاین درد می شود ناسور
وزین سفر به سعادت صبا! چو بازآیی
درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور
چو سرمه اش به من آری، هزار رحمت نو
به جانت بادا تا قرن های نامحصور
***
1152
ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر
اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری سیر
12225ز زخم های نهانی که عاشقان دانند
به خون درست و نگردد ز زخم کاری سیر
مقیم شد به خرابات و جمله رندان را
خراب کرد و نشد از شراب باری سیر
هزار جان مقدس سپرد هر نفسی
در آن شکار و نشد جان از آن شکاری سیر
مثال نی ز لب یار کام پرشکرست
ولیک نیست چو نی از فغان و زاری سیر
بگفت: «تو ز چه سیری» بگفتم: «از جز تو
ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر»
12230نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان
از آنک نیست دل از جام شهریاری سیر
هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ
که باغ می نشود از دم بهاری سیر
چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی!
که جان مباد از این شرم و شرمساری سیر
***
1153
مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر
رخش کنار ندارد از او کنار مگیر
جهان شکار گهی دان، ز هر طرف صیدی
درآ چو شیر، بجز شیر نر شکار مگیر
12235هوای نفس مهارست و خلق چون شتران
به غیر آن شتر مست را مهار مگیر
وجود جمله غبارست، تابش از مه ماست
به ماه پشت میار و ره غبار مگیر
بران ز پیش جهان را که مار گنج تواست
تواش به حسن چو طاووس گیر و مار مگیر
چو خلق بر کف دستت نهند، چون سیماب
ز عشق بر کف سیماب شو قرار مگیر
به حس دست بدان ار چه چشم تو بستست
ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر
12240به بوی آن گل بگشاد دیده ی یعقوب
نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر
کیست یوسف جان؟ شاه شمس تبریزی
به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر
***
1154
چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر
ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر
چو روی انور او گشت دیده ی دیده
مقام دیدن حق یافت دیده های بشر
فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان
فلک سجودکنان پیش او به چشم و به سر
12245به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن
که نفس می نگشاید به سوی شاه نظر
که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت
از آن ببست از او اژدهای نفس به صبر
درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد
ز اره های فنا و ز زخمه های تبر
کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران
ز ابرهای دو دیده فرو دوید مطر
ز قطره های دو دیده زمین شدی سرسبز
اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر
12250جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد
از این سبب مدد دیده ها بکرد مگر
ز عشق جمله ی اجزای خانه باخبرند
چو کدخدای بود از جمال شه مخبر
تو طالب خبری، کم نشین به بی خبران
گروه بی خبران را به هیچ سگ مشمر
که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند
که شوی مرده بود خود ز مرده شوی بتر
به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری
سرک مپیچ بدان چشم و در خرش منگر
12255چو همنشین شود انگور با خم سرکه
شراب او ترشی شد حریف اوست کبر
به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی
برون گریز و برو سوی بحر شهد و شکر
کدام بحر؟ خداوند، شمس دین به حق
به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر
***
1155
از آن مقام که نبود گشاد زود گذر!
برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخم های تبر
12260زمان چو حاکم تست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینه ی گردون
نه زرد روی خزان گردی از هوا چو شجر
***
1156
مطرب عاشقان! بجنبان تار
بزن آتش به مؤمن و کفار
مصلحت نیست عشق را خمشی
پرده از روی مصلحت بردار
12265تا بنگریست طفل گهواره
کی دهد شیر، مادر غمخوار؟!
هر چه غیر خیال معشوقست
خار عشقست، اگر بود گلزار
مطربا، چون رسی به شرح دلم
پای در خون نهاده ای، هش دار
پای آهسته نه که تا نجهد
چکره ای خون دل به هر دیوار
مطربا، زخم های دل می بین
تا ندانند خویشتن خوش دار
12270مطربا، نام بر ز معشوقی
کز دل ما ببرد صبر و قرار
من چه گفتم! کجا بماند دلی؟!
گر دلم کوه بود رفت از کار
نام او گوی و نام من کم کن
تا لقب گویمت: «نکو گفتار»
چون ز رفتار او سخن گویم
دل کجا می رود! زهی رفتار
شمس تبریز! عیسی عهدی
هست در عهد تو چنین بیمار
***
1157
12275گر تو خواهی وطن پر از دلدار
خانه را، رو، تهی کن از اغیار
ور تو خواهی سماع را گیرا
دور دارش ز دیده ی انکار
هر که او را سماع مست نکرد
منکرش دان، اگر چه کرد اقرار
هر که اقرار کرد و باده شناخت
عاقلش نام نه، مگو خمار
به بهانه به ره کن آن ها را
تا شوی از سماع برخوردار
12280وز میان خویش را برون کن تیز
تا بگیری تو خویش را به کنار
سایه ییار به که ذکر خدای
این چنین گفته است صدر کبار
تا نگویی که: «گل هم از خارست»
زانک هر خار گل نیارد بار
خار بیگانه را ز دل برکن
خار گل را به جان و دل می دار
موسی اندر درخت آتش دید
سبزتر می شد آن درخت از نار
12285شهوت و حرص مرد صاحب دل
همچنین دان و همچنین پندار
صورت شهوتست لیکن هست
همچو نار خلیل پرانوار
شمس تبریز را بشر بینند
چون گشایند دیده ها کفار
***
1158
رحم بر یار کی کند؟ هم یار
آه بیمار کی شنود؟ بیمار
اشک های بهار مشفق کو؟
تا ز گل پر کنند دامن خار
12290اکثروا ذکر هادم اللذات
بشنوید از خزان بی زنهار
غار جنت شود چو هست در او
ثانی اثنین اذ هما فی الغار
ز آه عاشق فلک شکاف کند
ناله ی عاشقان نباشد خوار
فلک از بهر عاشقان گردد
بهر عشقست گنبد دوار
نی برای خباز و آهنگر
نی برای دروگر و عطار
12295آسمان گرد عشق می گردد
خیز تا ما کنیم نیز دوار
بین که لو لاک ما خلقت چه گفت؟
کان عشق است احمد مختار
مدتی گرد عاشقی گردیم
چند گردیم گرد این مردار؟!
چشم کو تا که جان ها بیند
سر برون کرده از در و دیوار
در و دیوار نکته گویانند
آتش و خاک و آب قصه گزار
12300چون ترازو و چون گز و چو محک
بی زبانند و قاضی بازار
عاشقا، رو تو همچو چرخ بگرد
خامش از گفت و جملگی گفتار
***
1159
عشق جانست، عشق تو جانتر
لطف درمان وز تو درمانتر
کافری های زلف کافر تو
گشته ز ایمان جمله ایمانتر
جان سپردن به عشق آسانست
وز پی عشق توست آسانتر
12305همه مهمان خوان لطف تواند
لیک این بنده زاده مهمانتر
بی تو هستند جمله بی سامان
لیک من بی طریق و سامانتر
عشق تو کان دولت ابدست
لیک وصل جمال تو کانتر
تیغ هندی هجر برانست
لیک هندی عشق برانتر
هر دلی چارپره در پی توست
دل ما صدپرست و پرانتر
12310دیدن تو به صد چو جان ارزان
عوض نیم جانم ارزانتر
گر چه این چرخ نیک گردانست
چرخ افلاک عشق گردانتر
همه ز افلاک عشق در ترسند
وان فلک در غم تو ترسانتر
شمس تبریز! همتی می دار
تا شوم در تو من عجب دانتر
***
1160
روی بنما به ما، مکن مستور
ای به هفت آسمان چو مه مشهور
12315ما یکی جمع عاشقان ز هوس
آمدیم از سفر ز راهی دور
ای که در عین جان خود داری
صد هزاران بهشت و حور و قصور
سر فروکن ز بام و خوش بنگر
جانب جمع عاشقی رنجور
ساقی صوفیان! شرابی ده
کان نه از خم بود نه از انگور
ز آن شرابی که بوی جوشش او
مردگان را برون کشد از گور
***
1161
12320مطربا، عیش و نوش از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار، جام و ساغر گیر
لطف گل بین و جرم خار مبین
جعد بگشا و مشک و عنبر گیر
فربه از توست آسمان و زمین
این یک استاره را تو لاغر گیر
داروی فربهی خلق توی
فربهش کن چو خواهی و برگیر
12325خرمش کن به یک شکرخنده
شکری را ز مصر کمتر گیر
بخت و اقبال خاک پای تواند
هر چه می بایدت میسر گیر
چونک سعد و ظفر غلام تواند
دشمنت را هزار لشکر گیر
ای دل، ار آب کوثرت باید
آتش عشق را تو کوثر گیر
گر غلامی قیصرت باید
بنده اش را قباد و قیصر گیر
12320هر که را نبض عشق می نجهد
گر فلاطون بود تواش خر گیر
هر سری کو ز عشق پر نبود
آن سرش را ز دم مؤخر گیر
هین، مگو راز شمس تبریزی
مکن اسپید و جام احمر گیر
***
1162
مطربا، عشقبازی از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
چونک در چرخ آردت باده
خانه بر بام چرخ اخضر گیر
12335ملک مستی و بیخودی داری
ترک سودای ملک سنجر گیر
مست شو، مست کن حریفان را
بار گیر از کمیت احمر گیر
مستی آمد ز راه بام دماغ
برو اندیشه! و ره در گیر
از ره خشک راه بسیارست
کشتیی ساز وین ره تر گیر
پر برآوردم و بپریدم
ز آنچ خوردم بخور، تو هم پر گیر
12340فارغم همچو مرغ از مرکب
مرکبم را تو لنگ و لاغر گیر
گر نروید ز خاک هیچ انگور
مستی عشق را مقرر گیر
شیشه گر گر دگر نسازد جام
جام می عشق را میسر گیر
پاره ی روح را کند نقشی
گویدت: «دلبر مصور گیر
توبه کردم، دگر نخواهم گفت
توبه ی مست را مزور گیر
12345عاشق و مست و آنگهی توبه!
ترک سالوس آن فسونگر گیر
***
1163
عار بادا جهانیان را، عار
از دو سه ماده ابله طرار
شکلک زاهدان، ولی ز درون
لیس فی الدار، سیدی، دیار
به دو پول سیاه بتوان یافت
زین چنین خربطان دو سه خروار
***
1164
خلق را زیر گنبد دوار
چشم ها کور و دیدنی بسیار
12350جور او کش، از آنک شورش دل
نور چشمست، یا اولوالابصار
بر دو دیده نهم غمت کاین درد
داروی خاص خسرویست به بار
باغ جان خوش ز سنگ بارانست
ما نخواهیم قطره، سنگ ببار
شمس تبریز گوهر عشقست
گوهر عشق را تو خوار مدار
***
1165
میر خرابات تویی، ای نگار
وز تو خرابات چنین بی قرار
12355جمله خرابات خراب تواند
جمله ی اسرار ز توست آشکار
جان خراباتی و عمر عزیز
هین، که بشد عمر چنین هوشیار!
جان و جهان! جان مرا دست گیر
چشم جهان! حرف مرا گوش دار
خاک کفت چشم مرا توتیاست
وعده ی تو گوش مرا گوشوار
خمر کهن بر سر عشاق ریز
صورت نو در دل مستان نگار
12360ساغر بازیچه ی فانی ببر
ساغر مردانه ی ما را بیار
آتش می بر سر پرهیز ریز
وای بر آن زاهد پرهیزکار
حق چو شراب ازلی در دهد
مرد خورد باده ی حق مردوار
پرورش جان به سقاهم بود
از می و از ساغر پروردگار
***
1166
چند از این راه نو روزگار؟!
پرده ی آن یار قدیمی بیار
12365آتش فرعون بکش ز آب بحر
مفرش نمرود به آتش سپار
چرخ فلک را به خدایی مگیر
انجم و مه را مشناس اختیار
شمس و شموسی که سرآخر شدست
چون خر لنگست در آن مستدار
باد چو راکع شد و خود را شناخت
نیست در آخر چو خسان بی مدار
چشم در آن باد نهادست خس
کو کشدش جانب هر دشت و غار
12370خیره در آن آب بماندست سنگ
کوش بغلطاند در سیل بار
گر بد و نیکیم تو از ما مگیر
ما همه چنگیم و دل ما چو تار
گاه یکی نغمه یتر می نواز
گاه ز تر بگذر و رو خشک آر
گر ننوازی دل این چنگ را
بس بود اینش که نهی برکنار
نور علی نور چو بنوازیش
باده خوش و خاصه به فصل بهار
12375در کف عشقست مهار همه
اشتر مستیم در این زیر بار
گاه چو شیری متمثل شود
تا برمد خلق از او چون شکار
گاه چو آبی متشکل شود
خلق رود تشنه بدو جان سپار
***
1167
مست توام، نه از می و نه از کو کنار
وقت کنارست، بیا، گو کنار
برجه، مستانه کناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار
12380شاخ تر از باد کناری چو یافت
رقص درآمد چو من بی قرار
این خبر افتاد به خوبان غیب
تا برسیدند هزاران نگار
لاله رخ افروخته از که رسید
سنبله ی پا به گل از مرغزار
سوسن با تیغ و سمن با سپر
سبزه پیادست و گل تر سوار
فندق و خشخاش به دشت آمده
نعنع و حلبو به لب جویبار
12385جدول هر گونه حویجی جدا
تا مددی یابد از یار یار
کرده دکان ها همه حلواییان
پرشکر و فستق از بهر کار
میوه فروشان همه با طبل ها
بر سر هر پشته فشانده ثمار
لیک ز گل گوی که همرنگ اوست
جمله ز بو گو که پریست یار
بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
جانب باغ آمده قادم یزار
12390می زندم نرگس چشمک خموش
خطبه ی مرغان چمن گوش دار
***
1168
جان خراباتی و عمر بهار
هین، که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان! جان مرا دست گیر
چشم جهان! حرف مرا گوش دار
صورت دل آمد و پیشم نشست
بسته سر و خسته و بیمار وار
دست مرا بر سر خود می نهاد
کای به غم دوست مرا دست یار
12395درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشقست سرم پرخمار
این همه شیوه ست مرادش توی
ای شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو طنبور شد
حال دلم بشنو از آواز تار
***
1169
هست کسی صافی و زیبا نظر
تا بکند جانب بالا نظر؟
هست کسی پاک از این آب و گل
تا بکند جانب دریا نظر؟
12400پا بنهد بر کمر کوه قاف
تا بزند بر پر عنقا نظر؟
تا که نظر مست شود ز آفتاب؟
تا بشود بی سر و بی پا نظر؟
هست کسی را مدد از نور عشق
تا فتدش جمله بدان جا نظر؟
آب هم از آب مصفا شود
هم ز نظر یابد بینا نظر
جمله نظر شو که به درگاه حق
راه نیابد مگر الا نظر
***
1170
12405رحم کن ار زخم شوم سر به سر
مرهم صبرم ده و رنجم ببر
ور همه در زهر دهی غوطه ام
زهر مرا غوطه ده اندر شکر
بحر اگر تلخ بود همچو زهر
هست صدف عصمت جان گهر
ابر ترش رو که غم انگیز شد
مژده تو دادیش ز رزق و مطر
مادر اگر چه که همه رحمتست
رحمت حق بین تو ز قهر پدر
12410سرمه ی نو باید در چشم دل
ور نه چه داند ره سرمه بصر؟!
بود به بصره به یکی کو خراب
خانه ی درویش به عهد عمر
مفلس و مسکین بد و صاحب عیال
جمله ی آن خانه یک از یک بتر
هر یک مشهور بخواهندگی
خلق ز بس کدیه ی شان بر حذر
بود لحاف شبشان ماهتاب
روز طواف همشان در به در
12415گر بکنم قصه ز ادبیرشان
درد دل افزاید با درد سر
شاه کریمی برسید از شکار
شد سوی آن خانه ز گرد سفر
در بزد از تشنگی و آب خواست
آمد از آن خانه یتیمی به در
گفت که هست آب ولی کوزه نیست
آب یتیمان بود از چشم تر
شاه در این بود که لشکر رسید
همچو ستاره همه گرد قمر
12420گفت برای دل من هر یکی
در حق این قوم ببخشید زر
گنج شد آن خانه ز اقبال شاه
روشن و آراسته زیر و زبر
ولوله و آوازه به شهر اوفتاد
شهر به نظاره پی یک دگر
گفت یکی ک: «اخر ای مفلسان
کشت به یک روز نیاید به بر
حال شما دی همگان دیده اند
کن فیکون کس نشود بخت ور
12425ور بشود بخت ور آخر چنین
کی شود او همچو فلک مشتهر؟!
گفت «کریمی سوی بر ما گذشت
کرد در این خانه به رحمت نظر»
قصه درازست و اشارت بس است
دیده فزون دار و سخن مختصر
***
1171
در بگشا کآمد خامی دگر
پیش کشی کن دو سه جامی دگر
هین که رسیدیم به نزدیک ده
همره ما شو دو سه گامی دگر
12430هین، هله، چونی تو ز راه دراز؟
هر قدمی غصه و دامی دگر
غصه کجا دارد کان عسل؟!
ای که تو را سیصد نامی دگر
بسته بدی تو در و بام سرا
آمدت آن حکم ز بامی دگر
گر به سنام سر گردون روی
بر تو قضا راست سنامی دگر
ای ز تو صد کام دلم یافته
می طلبد دل ز تو کامی دگر
12435ای رخ و رخسار تو رومی دگر
ای سر زلفین تو شامی دگر
سوی چنان روم و چنان شام رو
تا ببری دولت را می دگر
لطف تو عام آمد چون آفتاب
گیر مرا نیز تو عامی دگر
هر سحری سر نهدت آفتاب
گوید: «بپذیر غلامی دگر»
بر تو و برگرد تو هر کس که هست
دم به دم از عرش سلامی دگر
12440بی سخنی ره رو راه تو را
در غم و شادیست پیامی دگر
این غم و شادی چو زمام دلند
ناقه ی حق راست زمامی دگر
شاد زمانی که ببندم دهن
بشنوم از روح کلامی دگر
رخت از این سوی بدان سو کشم
بنگرم آن سوی نظامی دگر
عیش جهان گردد بر من حرام
بینم من بیت حرامی دگر
12445طرفه که چون خنب تنم بشکند
یابد این باده قوامی دگر
توبه مکن زین که شدم ناتمام
بعد شدن هست تمامی دگر
بس کنم، ای دوست، تو خود گفته گیر
یک دو سه میم و دو سه لامی دگر
***
1172
جاء الربیع و البطر، زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
آمد ترش رویی دگر، یا زمهریرست او مگر
برریز جامی بر سرش، ای ساقی همچون شکر
12450اوحی الیکم ربکم، انا غفرنا ذنبکم
و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت، ای پسر
و قایل یقول لی انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
درده می بیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده ی عیسی دو پر
السر فیک یا فتی، لا تلتمس فیما اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
12455انظر الی اهل الردی، کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
ای پاسبان بر در نشین، در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی جگر
یا ربنا رب المنن، ان انت لم ترحم فمن؟
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
جز عاشقی، عاشق کنی، مستی، لطیفی، روشنی
نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر
12460یا شوق، این العافیه، کی اضطفر بالقافیه؟!
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
ای خواجه من آغشته ام، بی شرم و بی دل گشته ام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
سر کتیم لفظه، سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
12465خواهم یکی گوینده ای، مستی، خرابی، زنده ای
کآتش به خواب اندر زند وین پرده گوید تا سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر او نشد او را در این ره سگ شمر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر
آن ها خراب و مست و خوش وین ها غلام پنج و شش
آن ها جدا وین ها جدا، آن ها دگر وین ها دگر
12470ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
گفتن همه جنگ آورد، در بوی و در رنگ آورد
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر
اسکت و لا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه «کلا لا وزر»
خامش کن و کوتاه کن، نظاره ی آن ماه کن
آن مه که چون بر ماه زد از نورش «انشق القمر»
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف به لطف ضرنا قال النبی: «لا ضرر»
12475ای میر مه، روپوش کن، ای جان عاشق، جوش کن
ما را چو خود بی هوش کن، بی هوش خوش درمانگر
قالوا: «ندبر شانکم، نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر»
ز اندازه بیرون خورده ام، کاندازه را گم کرده ام
شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین، نیش ما را نوش کن، افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بی هوش کن، بی هوش سوی ما نگر
12480العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
***
1173
بشنو خبر صادق از گفته ی پیغامبر
اندر صفت مؤمن «المؤمن کالمزهر»
جاء الملک الأکبر ما احسن ذا المنظر
حتی ملأ الدنیا بالعبهر و العنبر
چون بربط شد مؤمن در ناله و در زاری
بربط ز کجا نالد بی زخمه ی زخم آور؟!
جاء الفرج الأعظم جاء الفرج الأکبر
جاء الکرم الأدوم جاء القمر الأقمر
12485خو کرد دل بربط، نشکیبد از آن زخمه
اندر قدم مطرب می مالد رو و سر
الدولة عیشیه و القهوة عرشیه
و المجلس منثور باللوز مع السکر
اینک غزلی دیگر، الخمس مع الخمسین
زان پیش که برخوانم که «شانیک الابتر»
الرب هو الساقی و العیش به باقی
و السعد هو الراقی یا خایف لا تحذر
الروح غدا سکری من قهوتنا الکبری
و ازینت الدنیا بالاخضر و الاحمر
12490خاموش شو و محرم، می خور، می جان، هر دم
در مجلس ربانی بی حلق و لب و ساغر
***
1174
مرا می گفت دوش آن یار عیار
«سگ عاشق به از شیران هشیار»
جهان پر شد، مگر گوشت گرفتست؟!
سگ اصحاب کهف و صاحب غار
قرین شاه باشد آن سگی کو
برای شاه جوید کبک و کفتار
خصوصا آن سگی کو را به همت
نباشد صید او جز شاه مختار
12495ببوسد خاک پایش شیر گردون
بدان لب که نیالاید به مردار
دمی می خور، دمی می گو، به نوبت
مده خود را به گفت و گو به یک بار
نه آن مطرب که در مجلس نشیند
گهی نوشد، گهی کوشد به مزمار؟!
ملولان باز جنبیدن گرفتند
همی جنگند و می لنگند ناچار
بجنبان گوشه ی زنجیر خود را
رگ دیوانگیشان را بیفشار
12500ملول جمله عالم تازه گردد
چو خندان اندرآید یار بی یار
الفت السکر ادرکنی باسکار
ایا جاری، ایا جاری، ایا جار
و لا تسق بکاسات صغار پ
فهذا یوم احسان و ایثار
و قاتل فی سبیل الجود بخلا
لیبقی منک منهاج و آثار
فقل انا صببنا الماء صبا
و نحن الماء لا ماء و لا نار
12505و سیمائی شهید لی بانی
قضیت عندهم فی العشق اوطار
و طیبوا و اسکروا قومی! فانی
کریم فی کروم العصر عصار
جنون فی جنون فی جنون
تخفف عنک اثقالا و اوزار
***
1175
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی، ای برادر
یا ساقی عشقنا تذکر
فالعیش بلا نداک ابتر
12510ما را سر صنعت و دکان نیست
ای ساقی جان، کجاست ساغر؟
لا تترکنا سدی صحایا
الخیر ینال لا یؤخر
کم جوی وفا، عتاب کم کن
ای زنده کن هزار مضطر
الحنطة حیث کان حنطه
اذ کان کذاک یوم بیدر
چون پیشه ی مرد، زرگری شد
هر شهر که رفت کیست؟ زرگر
12515ابرارک یشربون خمرا
فی ظل سخایک المخیر
خود دل دهدت که بر نهی بار
بر مرکب پشت ریش لاغر؟
من کاسک للثری نصیب
و الأرض بذاک صار أخضر
بگذار که می چرد ضعیفی
در روضه ی رحمتت محرر
یا ساقی، هات، لا تقصر
یا طول حیاتنا المقصر
12520در سایه ی دوست چون بود جان؟
همچون ماهی میان کوثر
طهر خطراتنا و طیب
من کاس مدامک المطهر
ما را بمران وگر برانی
هم بر تو تنیم، چون کبوتر
***
1176
12525انتم الشمس و القمر، منکم السمع و البصر
نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر
قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر
نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر
قدموا سادة الهوی، قلت یا قوم ما الخبر
خوفونی بفتنة و اشاروا الی الحذر
قلت: «القتل فی الهوی برکات بلا ضرر
جرد العشق سیفه، بادروا امة الفکر
ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر
نفخوا فی شبابة حمل الریح بالشرر
12530مزج النار بالهوی لیس یبقی و لا یذر
شببوا لی بنفخة یسکر نفخة السحر»
بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر
چو خبر نیست محرمش بر او باش بی خبر
دل من شد حجاب دل نظرم پرده ی نظر
گفتم: «ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر
بزن از عشق گردنم، بجوی مر مرا مخر»
گفت: «من چیز دیگرم، بجز این صورت بشر»
گفتمش: «روح خود توی، عجبا، چیست آن دگر»
هله، ای نای خوش نوا، هله ای باد پرده در
12535برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر
بدر این کیسه های ما تو به کوری کیسه گر
چه غمست ار زرم بشد؟! که میی هست همچو زر
عربی گرچه خوش بود عجمی گو تو، ای پسر
***
1177
آفتابی برآمد از اسرار
جامه شویی کنیم صوفی وار
تن ما خرقه ایست پر تضریب
جان ما صوفییست معنی دار
خرقه ی پر ز بند روزی چند
جان و عشق است تا ابد بر کار
12540به سر توست شاه را سوگند
با چنین سر چه می کنی دستار؟!
چون رخ توست ماه را قبله
با چنین رخ چه می کنی گلزار؟!
تو بها کرده بودی، ای نادان
گشته بودی ز عاشقی بیزار
عشق ناگه جمال خود بنمود
توبه سودت نکرد و استغفار
این جهان همچو موم رنگارنگ
عشق چون آتشی عظیم شرار
12545موم و آتش چو گشت همسایه
نقش و رنگش فنا شود ناچار
گر بگویم دگر فنا گردی
ور نگویم نمی گذارد یار
جنة الروح عشق خالقها
منه تجری جمیعة الانهار
منه تصفر خضرة الاوراق
منه تخضر اغصن الأشجار
منه تحمر و جنه المعشوق
منه تصفر و جنة الاحرار
12550منه تهتز صورة المسرور
منه یبکی الکئیب بالأسحار
ان فی العشق فسحة الأرواح
ان فی ذاک عبرة الأبصار
ذبت فی العشق کی اعاینه
ما کفی ان اراه بالاثار
ان الاثار تعجب الاثار
ان الأسرار تستر الأسرار
کثرة الحجب لا تحجبنی
ان ذکراک تخرق الاستار
***
1178
12555جاء الربیع و البطر، زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
کم قایلین فی الخفا: «انا علمنا بره»
فاحک لدینا سره، لا تشتغل فیما اشتهر
السر فیک یا فتی، لا تلتمس ممن اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
انظر الی اهل الردی، کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
12560یا ربنا رب المنن، ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی، منک الردی، ما غیر ذا الا غرر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه؟!
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
سر کتیم لفظه، سیف جسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
یا ساحرا ابصارنا، بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا، انا حضرنا فی السفر
12565یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم، فاخبرو، الا تکتموا عنا الخبر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف به لطف ضرنا، قال النبی: «لا ضرر»
قالوا: «ندبر شانکم، نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم، انتم مصابیح البشر»
هاکم معاریج اللقا، فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
12570العیش حقاء عیشکم، و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
اسکت، فلا تکثر، اخی، ان طلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه «کلا لا وزر»
***
1179
غرة وجه سلبت قلب جمیع البشر
ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر
انی وجدت امراة او صفة تملکهم
او قمرا محتجبا تحت حجاب الفکر
داخلة، خارجة، شارقة، بارقة
صورتها کالبشر، خلقتها من شرر
12575حین نأت تنقصنی حین دنت ترقصنی
کادسنا برقتها یذهب نور البصر
قامتها عالیة، قیمتها غالیة
غمزتها ساحرة ریقتها من سکر
هدهدها من سبأ اتحفنا من نبأ
منذ بها اخبرنی غیبنی کالخبر
قلت لروح القدس: «ما هی قل لی عجبا»
قال: «اما تعرفها؟ تلک لا حدی الکبر»
***
1180
سیدی انی کلیل، انت فی زی النهار
اشتکی من طول لیلی، الفرار، این الفرار؟!
12580لیلتی مدت یداها، امسکت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار، دونها دار القرار
ربنا، اتمم لنا یوم التلاقی نورنا
ربنا، و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار
انما اجسامنا حالت کسور بیننا
حبذا یا ربنا، من جنة خلف الجدار
ربنا، فارفع جدارا قام فیما بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء و اعتذار
حرف زا
***
1181
به سوی ما نگر، چشمی برانداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز
12585چو کردی نیت نیکو مگردان
از آن گلشن گلی بر چاکر انداز
اگر خواهی که روزافزون بود کار
نظر بر کار ما افزونتر انداز
وگر تو فتنه انگیزی و خودکام
رها کن داد و رسمی دیگر انداز
نگون کن سرو را همچون بنفشه
گناه غنچه بر نیلوفر انداز
ز باد و بوی توست امروز در باغ
درختان جمله رقاص و سرانداز
12590چو شاخ لاغری افزون کند رقص
تو میوه سوی شاخ لاغر انداز
چو آمد خار گل را اسپری بخش
چو خصم آمد، به سوسن، خنجر انداز
بر عاشق بری چون سیم، بگشا
سوی مفلس یکی مشتی زر انداز
برآ، ای شاه شمس الدین تبریز
یکی نوری عجب بر اختر انداز
***
1182
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
12595تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز
تو بگشا چشم، تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
تو عقل خویش را از می نگهدار
تو می را عقل دزدیدن میاموز
تو باز عقل را صیادی آموز
چنین بیهوده پریدن میاموز
یتیمان فراقش را بخندان
یتیمان را تو نالیدن میاموز
12600دل مظلوم را ایمن کن از ترس
دل او را تو لرزیدن میاموز
تو ظالم را مده رخصت به تأویل
ستیزا را ستیزیدن میاموز
زبان را پردگی می دار چون دل
زبان را پرده بدریدن میاموز
تو در معنی گشا این چشم سر را
چو گوشش حرف برچیدن میاموز
***
1183
اگر کی در فرینداش یوقسا یاوز
اوزن یلداسنا بو در قلاوز
12605چپانی برک دت قر تن اکشدر
اشیت بندن قراقوزیم قراقوز
اگر ططسن اگر رومین وگر ترک
زبان بی زبانان را بیاموز
سر چوب تری آن گاه گرید
که یابد آن سوی دیگر تف و سوز
چو اسماعیل قربان شو در این عشق
که شب قربان شود پیوسته در روز
خمش آن شیر شیران نور معنیست
پنیری شد به حرف از حاجت یوز
***
1184
12610بیا با تو مرا کارست امروز
مرا سودای گلزارست امروز
بیا، دلدار من! دلداریی کن
که روز لطف و ایثارست امروز
دل من جامه ها را می دراند
که روز وصل دلدارست امروز
بخندان جان ما را از جمالی
که بر گلبرگ و گلنارست امروز
چرا جان ها بر آن لب مست گشتند؟
که آن جا نقل بسیارست امروز
12615نوای طوطیان آفاق پر شد
که شکرها به خروارست امروز
***
1185
چنان مستم، چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیابد
چنانستم، چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم: «ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
12620بشوی، ای عقل، دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز»
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو و دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کاندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در بر او بستم من امروز
12625چو واگشت او پی او می دویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو «نحن اقربم» معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف، شمس الدین تبریز!
که چون ماهی در این شستم من امروز
***
1186
چنان مستم، چنان مستم من امروز
که پیروزه نمی دانم ز پیروز
به هر ره راهبر هشیار باید
در این ره نیست جز مجنون قلاوز
12630اگر زنده ست آن مجنون بیا، گو
«ز من مجنونی نادر بیاموز«
اگر خواهی که تو دیوانه گردی
مثال نقش من بر جامه بردوز
خلیل آن روز با آتش همی گفت
«اگر مویی ز من باقیست درسوز
بدو می گفت آن آتش که: ای شه
به پیشت من بمیرم، تو برافروز»
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غیر خدا محفوظ و محروز
12635پیاپی می ستان از حق شرابی
ندارد غیر عاشق اندر آن پوز
بده صحت به بیماران عالم
که در صحت نه معلومی نه مهموز
چو ناگفته به پیش روح پیداست
چو پوشیده شود بر روح مرموز؟!
خمش کن از خصال شمس تبریز
همان بهتر که باشد گنج مکنوز
***
1187
در این سرما سر ما داری امروز
دل عیش و تماشا داری امروز
12640میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیا داری امروز
بگستر بر سر ما سایه ی خود
که خورشیدانه سیما داری امروز
در این خمخانه ما را میهمان کن
بدان همسایه کان جا داری امروز
نقاب از روی سرخ او فرو کش
که در پرده حمیرا داری امروز
در اشکن کشتی اندیشه ها را
که کفی همچو دریا داری امروز
12645سری از عین و شین و قاف بر زن
که صد اسم و مسما داری امروز
خمش باش و مدم در نای منطق
که مصر و نیشکرها داری امروز
***
1188
الا ای شمع گریان، گرم می سوز
خلاص شمع نزدیکست، شد روز
خلاص شمع ها شمعی برآمد
که بر زنگی ظلمت هاست پیروز
نهان شد ظلم و ظلمت ها ز خورشید
نهان گردد الف چون گشت مهموز
12650شنو از شمس تأویلات و تعبیر
چو اندر خواب بشنیدی تو مرموز
چنین باشد بیان نور ناطق
نه لب باشد نه آواز و نه پدفوز
چو مه از ابر تن بیرون رو ای دوست
هزار اکسیر از خورشید آموز
پی خورشید بهر این دوانست
هلال و بدر صبح و شام چون یوز
چو دیدی پرده سوزی های خورشید
دهان از پرده دریدن فرو دوز
12655خمش، آن شیر شیران نور معنیست
پنیری شد به حرف از حاجت یوز
***
1189
در این سرما سر ما داری امروز
سر عیش و تماشا داری امروز
توی خورشید و ما پیشت چو ذره
که ما را بی سر و پا داری امروز
به چارم آسمان، پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز
دلا از سنگ صد چشمه روان کن
که احسان موفا داری امروز
12660تراشیدی ز رحمت نردبانی
که عزم کوچ بالا داری امروز
زهی دعوت، زهی مهمانی زفت
که بر چرخ معلا داری امروز
به پیش هر کسی ماهی بریان
در آن ماهی تو دریا داری امروز
درون ماهی دریا کی دیدست؟!
عجایب های زیبا داری امروز
***
1190
ای خفته، به یاد یار برخیز
می آید یار غار، برخیز
12665زنهار ده خلایق آمد
برخیز تو، زینهار برخیز
جان بخش هزار عیسی آمد
ای مرده به مرگ یار، برخیز
ای ساقی خوب بنده پرور
از بهر دو سه خمار برخیز
وی داروی صد هزار خسته
نک خسته ی بی قرار، برخیز
ای لطف تو دستگیر رنجور
پایم بخلید خار، برخیز
12670ای حسن تو دام جان پاکان
درماند یکی شکار، برخیز
خون شد دل و خون به جوش آمد
این جمله روا مدار، برخیز
معذورم دار اگر بگفتم
در حالت اضطرار: «برخیز»
ای نرگس مست مست خفته
وی دلبر خوش عذار، برخیز
زان چیز که بنده داند و تو
پر کن قدح و بیار، برخیز
12675زان پیش که دل شکسته گردد
ای دوست، شکسته وار برخیز
***
1191
ماییم فداییان جان باز
گستاخ و دلیر و جسم پرداز
حیفست که جان پاک ما را
باشد تن خاکسار انباز
ز آغاز همه به آخر آیند
ز آخر برویم ما به آغاز
هین، باز پرید! جمله یاران!
شه باز بکوفت طبل شهباز
12680شش سوی مپر بپر از آن سو
کاندر دل تو رسید آواز
هان، ای دل خسته نقل ما را
روزی دو سه مانده است می ساز
گر خواری وگر عزیزی این جا
زان سوست بقا و ملک و اعزاز
مگشای پر سخن کز آن سو
بی پر باشد همیشه پرواز
پوست سخنست اینچ گفتم
از پوست کی یافت مغز آن راز
***
1192
12685برخیز و صبوح را برانگیز
جان بخش زمانه را و مستیز
آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
ای غم، اجلت در این قنینه ست
گر مردنت آرزوست مگریز
مرگ نفس است در تجلی
مرگ جعلست در عبربیز
12690مجلس، چمنیست و گل شکفته
ای ساقی همچو سرو، برخیز
این جام مشعشع، آنگهی شرم؟!
ساقی چو توی خطاست پرهیز
ما را چو رخ خوشت برافروز
غم را چو عدوی خود درآویز
هشتیم غزل که نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز
***
1193
من از سخنان مهرانگیز
دل پر دارم، ز خواب برخیز
12695ای آنک رخ تو همچو آتش
یک لحظه ز آتشم مپرهیز
شیرم ز تو جوش کرد و خون شد
ای شیر، به خون من درآمیز
با یارک خود بساز پنهان
مستیز به جان تو که مستیز
تسلیم قضا شدم ازیرا
مانند قضا تو تندی و تیز
بنگر که چه خون دل گرفتست
بر گرد قبام چون فراویز
12700در خشم مکن تو چشم خود را
وان فتنه ی خفته را مینگیز
خود خفته نماید و نخفته است
آن نرگس پرخمار خون ریز
***
1194
گر نه ی ای دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز
گرچه صد ره مات گشتی مهره ی دیگر بباز
گرچه چون تاری ز زخمش زخمه ی دیگر بزن
بازگرد ای مرغ، گرچه خسته ای از چنگ باز
چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر؟!
ور ز شهری نیز یاوه، با قلاوزی بساز
12705اسب چوبین بر تراشیدی که این اسب منست
گر نه چوبینست اسبت خواجه! یک منزل بتاز
دعوت حق نشنوی آنگه دعاها می کنی
شرم بادت، ای برادر، زین دعای بی نماز
سر به سر راضی نه ی که سر بری از تیغ حق
کی دهد بو همچو عنبر چونک سیری و پیاز
گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف
بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز
***
1195
سوی خانه ی خویش آمد عشق آن عاشق نواز
عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز
12710خانه ی خویش آمدی، خوش اندرآ، شاد آمدی
از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز
ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست
هین، که با خورشید دارد ذره ها کار دراز
پیش روزن ذره ها بین خوش معلق می زنند
هر که را خورشید شد قبله چنین باشد نماز
در سماع آفتاب این ذره ها چون صوفیان
کس نداند بر چه قولی، بر چه ضربی، بر چه ساز
اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر
پای کوبان آشکار و مطربان پنهان چو راز
12715برتر از جمله سماع ما بود در اندرون
جزوهای ما در او رقصان به صد گون عز و ناز
شمس تبریزی! توی سلطان سلطانان جان
چون تو محمودی نیامد همچو من دیگر ایاز
***
1196
عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز
خوردنی و خواب نی، اندر هوای دلفروز
گر تو یارا، عاشقی ماننده ی این شمع باش
جمله ی شب می گداز و جمله شب خوش می بسوز
غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان
در میان آن خزان باشد دل عاشق تموز
12720گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلام را
عاشقانه نعره ای زن عاشقانه فوز فوز
ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مکن
در ببند اندر خلاء و شهوت خود را بسوز
عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل؟!
عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند پوز؟!
گر همی خواهی که بویی بشنوی زین رمزها
چشم را از غیر شمس الدین تبریزی بدوز
ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمس دین
بر تک دریای غفلت مرده ریگی تو هنوز
12725رو به کتّاب تعلم گرد علم فقه گرد
تا سرافرازی شوی اندر یجوز و لایجوز
جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دور شد
عشق او زین پس نماند با مویز و جوز و کوز
عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند
زان کمانم هست عریان از لباس نقش و توز
ای جلال الدین بخسپ و ترک کن املا، بگو
ک:«ه تک آن شیر را اندرنیابد هیچ یوز»
***
1197
اگر آتش است یارت تو برو در او همی سوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
12730تو مخالفت همی کش، تو موافقت همی کن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل می دوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز
تو مگو: «همه به جنگند و ز صلح من چه آید؟!»
تو یکی نه ای، هزاری، تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
***
1198
12735سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز
چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز
دندان عیش کند شد از هجر ترش روی
امروز قند وصل گزیدن گرفت باز
12740پیراهن سیاه که پوشید روز فصل
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز
افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد
با تنگ های لعل خریدن گرفت باز
آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان
در خون عاشقان بچریدن گرفت باز
خاتون روح خانه نشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز
12745دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایه ی دماغ پزیدن گرفت باز
نظاره ی خلیل کن آخر که شهد و شیر
از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز
آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد
افسون و مکر دوست شنیدن گرفت باز
بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما
یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز
سودای عشق لولی دزد سیاه کار
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز
12750صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق
بر کف قراض ها بگزیدن گرفت باز
تبریز را کرامت شمس حقست و او
گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز
***
1199
یا مکثر الدلال علی الخلق بالنشوز
الفوز فی لقایک، طوبی لمن یفوز
من آتشین زبانم از عشق، تو چو شمع
گویی: «همه زبان شو و سر تا قدم بسوز
غوغای روز بینی چون شمع مرده باش
چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز»
12755گفتم: «بسوز و سازش چشمم به سوی توست
چشمم مدوز هر دم، ای شیر همچو یوز
ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما
این پرده را دریدی آن پرده را مدوز
ای آب زندگانی، بخشا بر آن کسی
کو پیش از این فراق در آن آب کرد پوز
اول چنان نواز و در آخر چنین گداز
اول یجوز آمد و امروز لایجوز
ای جان و بخت خندان، در روی ما بخند
تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز
12760در موسم عجوز چو در باغ جان روی
بنماید آن عجوز ز هر گوشه صد تموز»
گوید: «به باغ جان رو» گویم که: «ره کجاست؟»
گوید که: «راه باغ نیاموختی هنوز؟!
آن سو که نکته ها و رموز چو جان رسد
ای عمر باد داده تو در نکته و رموز
تو غمز ما طلب کن، خود رمزگو مباش
با آن کمان دولت گو: «درمپیچ توز»
گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر
همچون بنفشه ی تر خوش روی پشت گوز
12765ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی
لم تغنه المناصب و المال و الکنوز
ان کنت ذا غنی و غناک مکتم
کم حبة مکتمة ترصد البروز
یا طالب الجواهر، و الدر و الحصی
مثلان فی الظلام فهل تدر ما تحوز/
می چین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر
در شب مزن تو قلب که پیدا شود به روز
استمحن النقود به میزان صادق
ردا لما یضرک مدا لما یعوز
***
1200
12770ساقی روحانیان! روح شدم، خیز خیز
تا که ببینند خلق دبدبه ی رستخیز
دوش مرا شاه خواند، بر سر من حکم راند
در تن من خون نماند، خون دل رز بریز
با دل و جان یاغیم، بی دل و جان می زیم
باطن من صید شاه، ظاهر من در گریز
ای غم و اندیشه، رو، باده و بای غمست
چونک بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز
کشته شوم هر دمی، پیش تو جرجیس وار
سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز
12775تشنه ترم من ز ریگ، ترک سبو گیر و دیگ
با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز
تا می دل خورده ام ترک جگر کرده ام
چونک روم در لحد زان قدحم کن جهیز
ترک قدح کن، بیار ساغر زفت، ای نگار
ساغر خردم سبوست، من چه کنم کفجلیز؟!
شمس حق و دین! بتاب بر من و تبریزیان
تا که ز تف تموز سوزد پرده ی حجیز
***
1201
برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز
هلا، بیا شب لولی و کار هر دو بساز
12780من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم
نیم خسیس که دزدم قماشه ی بزاز
درون پرده ی شب ها لطیف دزدانند
که ره برند به حیلت به بام خانه ی راز
طمع ندارم از شب روی و عیاری
بجز خزینه ی شاه و عقیق آن شه ناز
رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان
زهی چراغ که خورشید سوزی و مه ساز
روا شود همه حاجات خلق در شب قدر
که قدر از چو تو بدری بیافت آن اعزاز
12785همه توی و ورای همه دگر چه بود؟!
که تا خیال درآید کسی تو را انباز
هلا، گذر کن از این، پهن، گوش ها بگشا
که من حکایت نادر همه کنم آغاز
مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو
بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک باز
چو نقده ی زر سرخی تو مهر شه بپذیر
اگر نه تو زر سرخی چراست چندین گاز؟!
تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی
که هر کجا که بود گنج سر کند غماز؟
12790بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست
به تف تف و به مصلا و ذکر و زهد و نماز
بدزدی و بنشینی به گوشه ی مسجد
که من جنید زمانم ابایزید نیاز؟!
قماش بازده آن گاه زهد خود می کن
مکن بهانه ی ضعف و فرو مکش آواز
خموش کن ز بهانه که حبه ای نخرند
در این مقام ز تزویر و حیله ی طناز
بگیر دامن اقبال شمس تبریزی
که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز
***
1202
12795به آفتاب شهم گفت: «هین، مکن این ناز
که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز»
دمی که شعشعه ی این جمال درتابد
صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز
کسی شود به تو غره که روی دوست ندید
کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز؟!
ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو
که ابر را و تو را من درآورم به نیاز
اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان
نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز
12800مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم
چه ناز می رسدت با من، ای کمین خباز؟!
عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز
ز آفتاب گذشتیم، خیز، ای ناهید
بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز
زمانه با تو نسازد تو ساز وارش کن
به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز
نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند
دمی بدین دو سه مخمور بی نوا پرداز
12805حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست
گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز
چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست
به زیر سایه ی او می روم نشیب و فراز
ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود
خموش باش که محمود گشت کار ایاز
***
1203
برو، برو، که نفورم ز عشق عارآمیز
برو، برو، گل سرخی ولیک خارآمیز
مقام داشت به جنت صفی حق، آدم
جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز
12810میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست
ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز
چو دوست با عدو تو نشست از او بگریز
که احتراق دهد آب گرم نارآمیز
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیده ام خمارآمیز
ولیک موی کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز
هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
بدان کمان و بدان غمزه ی شکارآمیز
12815به گرد نامه ی سحرم به خانه باز آرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
غم تو بر سفرم زیر زیر می خندد
که واقفست از این عشق زینهارآمیز
به پیش سلطنت توبه ام چو مسخره ایست
که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
سخن مگوی، چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه ی مجنون بود فشارآمیز
حرف سین
***
1204
عشق گزین عشق و در او کوکبه می ران و مترس
ای دل تو آیت حق، مصحف کژ خوان و مترس
12820جانوری لاجرم از فرقت جان می لرزی
ری بهل و واو بهل، شو همگی جان و مترس
چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین
عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس
در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود
رقص کنان، شعله زنان برجه از این کار و مترس
دل ز تو برهان طلبد سایه برهان نه توی؟!
بر مثل سایه برو باز به برهان و مترس
سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا
سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و مترس
***
1205
12825سیر نگشت جان من، بس مکن و مگو که بس
گر چه ملول گشته ای کم نزنی ز هیچ کس
چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش
ناصح ایزدی ورا کرد عتاب «در عبس»
گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت
همنفسی خوش است خوش، هین، مگریز یک نفس
ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود
ما بپزیم هم به هم، ما نه کمیم از عدس
من نبرم ز سرخوشان، خاصه از این شکرکشان
مرگ بود فراقشان، مرگ که را بود هوس
12830دوش، حریف مست من، داد سبو به دست من
بشکنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس
نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود
زانک خدوک می شود خوان مرا از این مگس
من پس و پیش ننگرم، پرده ی شرم بردرم
زانک کمند سکر می می کشدم ز پیش و پس
خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما
شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل عسس
آمد عشق چاشتی، شکل طبیب پیش من
دست نهاد بر رگم گفت: «ضعیف شد مجس»
12835گفت: «کباب خور پی قوت دل» بگفتمش:
«دل همگی کباب شد سوی شراب ران فرس»
گفت: «شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور
باده منت دهم گزین، صاف شده ز خاک و خس
گفتم: «اگر بیابمت من چه کنم شراب را؟!
نیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارس»
خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو
آب حیات می کشد، بازگشا از او جرس
آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف
زین سببست مختفی آب حیات در غلس
***
1206
12840سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس
روی ویست گلستان، مار بود در او نهان
جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس
کان زمردی، مها، دیده ی مار برکنی
ماه دوهفته ای شها، غم نخوریم از غلس
بی تو جهان چه فن زند؟! بی تو چگونه تن زند؟!
جان و جهان غلام تو، جان و جهان توی و بس
نصرت رستمان توی، فتح و ظفر رسان توی
هست اثر حمایتت گر زره ست وگر فرس
12845شمس تو معنوی بود، آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس
چرخ میان آب تو بر دوران همی زند
عقل بر طبیبیت عرضه همی کند مجس
ذره به ذره طمع ها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچ بهار می دهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور می خورد نقره و زر نبات او
خاک که آب می خورد ماش شدست یا عدس
12850رنگ جهان چو سحرها، عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود، درکشدش به یک نفس
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود؟!
چند گریز می کنی؟! بازنگر که نیست کس
بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی
چونک بیافت مشتری باز کند از او جرس
***
1207
نیم شب از عشق تا دانی چه می گوید خروس
«خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس»
پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه ام
روزگار نازنین را می دهد بر آنموس
12855در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش
نام او را طیر خوانی نام خود را اثربوس
آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا
او به صورت مرغ باشد در حقیقت انگلوس
من غلام آن خروسم کو چنین پندی دهد
خاک پای او به آید از سر واسلیوس
گرد کفش خاک پای مصطفی را سرمه ساز
تا نباشی روز حشر از جمله ی کالویروس
رو، شریعت را گزین و امر حق را پاس دار
گر عرب باشی وگر ترک وگر سراکنوس
***
1208
12860حال ما بی آن مه زیبا مپرس
آنچ رفت از عشق او بر ما، مپرس
زیر و بالا از رخش پرنور بین
ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس
گوهر اشکم نگر از رشک عشق
وز صفا و موج آن دریا مپرس
در میان خون ما پا درمنه
هیچم از صفرا و از سودا مپرس
خون دل می بین و با کس دم مزن
وز نگار شنگ سرغوغا مپرس
12865صد هزاران مرغ دل پرکنده بین
تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس
صد قیامت در بلای عشق اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس
ای خیال اندیش، دوری سخت دور
سر او از طبع کارافزا مپرس
چند پرسی شمس تبریزی کی بود؟!
چشم جیحون بین و از دریا مپرس
***
1209
ای دل بی بهره، از بهرام ترس
وز شهان در ساعت اکرام ترس
12870دانه ی شیرین بود اکرام شاه
دانه دیدی، آن زمان از دام ترس
گر چه باران نعمتست از برق ترس
شاد ایامی، تو از ایام ترس
لطف شاهان گرچه گستاخت کند
تو ز گستاخی ناهنگام ترس
چون بخندد شیر تو ایمن مباش
آن زمان از زخم خون آشام ترس
ای مگس دل با لب شکر مپیچ
چشم بادامست از بادام ترس
***
1210
12875نیست در آخرزمان فریادرس
جز صلاح الدین صلاح الدین و بس
گر ز سر سر او دانسته ای
دم فروکش تا نداند هیچ کس
سینه ی عاشق یکی آبیست خوش
جان ها بر آب او خاشاک و خس
چون ببینی روی او را دم مزن
کاندر آیینه زیان باشد نفس
از دل عاشق برآید آفتاب
نور گیرد عالمی از پیش و پس
***
1211
12880ای رو ترش به پیشم بد گفته ای مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
آن گفته ی پلیدت در روی شدت پدیدت
پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس
ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک می خور
هین: کز دهان هر سگ دریا نشد منجس
بیت القدس اگر شد ز افرنگ پر از خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس؟!
این روی آینه ست این، یوسف در او بتابد
بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس
12885خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد
خورشید را چه نقصان گر سایه شد منکس؟!
ضحاک بود عیسی عباس بود یحیی
این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس
گفتند: «از این دو، یا رب، پیش تو کیست بهتر؟
زین هر دو چیست بهتر در منهج مؤسس؟»
حق گفت: افضل آنست کش ظن به من نکوتر
که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس»
تو خود عبوس گینی نه از خوف و طمع دینی
از رشک زعفرانی یا از شماتت اطلس
12890این دو به کار ناید، جز ناروا نشاید
ای وای آن که در وی باشد حسد مغرس
واهل ز دست او را، «تبت» بس است او را
هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا بس
اعدات آفتابا، می دان یقین خفاشند
هم ننگ جمله مرغان، هم حبس «لیل عسعس»
ابتر بود عدوش و آن منصبش نماند
در دیده کی بماند گر درفتد در او خس
***
1212
دست بنه بر دلم، از غم دلبر مپرس
چشم من اندر نگر، از می و ساغر مپرس
12895جوشش خون را ببین از جگر مؤمنان
وز ستم و ظلم آن طره ی کافر مپرس
سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم
نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس
عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس، از من مضطر مپرس
هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقی نکته ی دیگر مپرس
خاصیت مرغ چیست؟ آنک ز روزن پرد
گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس
12900چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بیش مگو از پدر، بیش ز مادر مپرس
هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس
مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس
گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت
پای دگر کژ منه، خواجه! از این سر مپرس
دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست
از بصر پر وحل گوهر منظر مپرس
12905چونک بشستی بصر از مدد خون دل
مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس
رو تو به تبریز زود از پی این شکر را
با لطف شمس حق از می و شکر مپرس
***
1213
ای سگ قصاب هجر، خون مرا خوش بلیس
زانک نیرزد کنون خون رهی یک لکیس
گنج نهان دو کون پیش رخش یک جوست
بهر لکیسی دلا، سرد بود این مکیس
عاشقی آن صنم وانگه ترس کسی؟!
یک دم و یک رنگ باش، عاشق و آن گاه پیس؟!
12910ای دل شکر ستان، از نمکش شور کن
آب ز کوثر بخور، خاک در او بلیس
زود بشو لوح را ز ابجد این کاف و نون
آنگه ای دل، برو، نقطه ی خالش نویس
ای حسد موج زن، بحر سیاه آمدی
خشت گل تیره ای ز آب جهنم بخیس
شمس حق و دین کشید تیغ برون از نیام
ای خرد دوک سار، تار خیالی بریس
***
1214
بیا که دانه لطیفست، رو، ز دام مترس
قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس
12915بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند
بیا بیا که حریفان تو را غلام، مترس
بیا بیا به شرابی و ساقیی که مپرس!
درآ درآ بر آن شاه خوش سلام، مترس
شنیده ای که در این راه بیم جان و سر است
چو یار آب حیاتست از این پیام مترس
چو عشق عیسی وقتست و مرده می جوید
بمیر پیش جمالش چو من تمام، مترس
اگر چه رطل گرانست، او سبک روحست
ز دست دوست فرو کش هزار جام، مترس
12920غلام شیر شدی، بی کباب کی مانی؟!
چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام مترس
حریف ماه شدی، از عسس چه غم داری؟!
صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام مترس
خیال دوست بیاورد سوی من جامی
که گیر باده ی خاص و ز خاص و عام مترس
بگفتمش: «مه روزه ست و روز» گفت: «خموش
که نشکند می جان روزه و صیام، مترس»
در این مقام خلیلست و بایزید حریف
بگیر جام مقیم و در این مقام مترس
حرف شین
***
1215
12925ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش
رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون خوش
هرگز ندیدست آسمان، هرگز نبوده در جهان
مانند تو لیلی جان، مانند من مجنون خوش
باور کند خود عاقلی در ظلمت آب و گلی
مانند تو موسی دلی، مانند من هارون خوش
ای قطب این هفت آسیا، هم کان زر هم کیمیا
ای عیسی دوران، بیا، بر ما بخوان افسون خوش
چون گوهری ناسفته ام، فارغ ز خام و پخته ام
در سایه ات خوش خفته ام سرمست از آن افیون خوش
12930از نغمه ی تو ذره ها گر رقص آرد چه عجب
نک طور موسی از وله رقصان در آن هامون خوش
ای دل، برای دلخوشی زر و هنر چون می کشی؟!
دیدی تو از زر و هنر، بی خسف یک قارون خوش
باشد به صورت خوش نما راه خوشی بسته شده
چون زهر مار کوهیی، بنهفته در معجون خوش
یا همچو گور کافران پرمحنت و زخم گران
پیچیده بیرون گور را در اطلس و اکسون خوش
زان گوش همچون جیم تو، زان چشم همچو صاد تو
زان قامت همچون الف، زان ابروی چون نون خوش
12935شاگرد لوح جان شدم، زین حرف ها خط خوان شدم
کشتی و کشتی بان شدم اندر چنین جیحون خوش
ایوان کجا ماند مرا، با منجنیق کبریا؟!
میزان کجا ماند مرا در عشقت؟! ای موزون خوش
ای مایه ی صد بی هشی، دی از طریق سرکشی
گفتی مرا: «چونی؟ خوشی در حیرت بی چون خوش؟»
هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد
کان ناخوشی ها خورده بد در غیبت تو خون خوش
ای شمس تبریزی، توی کاندر جلالت صد توی
جان منست آن ماهیی در وی چو تو ذاالنون خوش
***
1216
12940گر عاشقی، از جان و دل جور و جفای یار کش
ور زانک تو عاشق نه ای، رو سخره می کن، خار کش
جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری
این ننگ جان ها را ز خود بیرون کن و بر دار کش
گاهی بود در تیرگی، گاهی بود در خیرگی
بیزار شو زین جان، هله، بر وی خط بیزار کش
خود را مبین، در من نگر، کز جان شدستم بی اثر
مانند بلبل مست شو، زو، رخت بر گلزار کش
این کره ی تند فلک از روح تو سر می کشد
چابک سوار حضرتی، این کره را در کار کش
12945چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی؟!
ننگت نمی آید که خر گوید تو را: «خروار کش؟!
همچون جهودان می زیی، ترسان و خوار و متهم
پس چون جهودان کن نشان، عصابه بر دستار کش
یا از جهودی توبه کن، از خاک پای مصطفی
بهر گشاد دیده را، در دیده ی افکار کش
***
1217
الحذر از عشق حذر، هر کی نشانی بودش
گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش
از دل و جان برکندش، لولی و منبل کندش
سیل درآید، چو گیا هر طرفی می بردش
12950اوست یقین ره زن تو، خون تو در گردن تو
دور شو از خیر و شرش، دور شو از نیک و بدش
باده خوری مست شوی، بی دل و بی دست شوی
بیست سلامت بودش، درکشدش، خوش خوردش
پای در این جوی نهی، تا به قیامت نرهی
هر که در این موج فتد تا لب دریا کشدش
گول شود، هول شود وز همه معزول شود
دست نگیرد هنرش، سود ندارد خردش
ای دم تو دام خمش، بی گنهان را بمکش
ای رخ تو باده ی هش مست کند تا ابدش
***
1218
12955ای شب خوش رو که توی مهتر و سالار حبش
ما ز تو شادیم همه، وقت تو خوش، وقت تو خوش
عشق تو اندرخور ما، شوق تو اندر بر ما
دست بنه بر سر ما، دست مکش، دست مکش
ای شب خوبی و بهی، جان بجهد گر بجهی
گر سه عدد بر سه نهی گردد شش گردد شش
شش جهتم از رخ تو وز نظر فرخ تو
هفت فلک را بدهد خوبی و کش، خوبی و کش
***
1219
یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و ترش
چون لحد و گور مغان تنگ و دل افشار و ترش
12960یار چو آیینه بود، دوست چو لوزینه بود
ساعت یاری نبود خایف و فرار و ترش
هر کی بود عاشق خود پنج نشان دارد بد
سخت دل و سست قدم کاهل و بی کار و ترش
ور چشمش بیش بود هم ترشی بیش کند
دان مثل بیشی او سرکه ی بسیار ترش
بس کن شرح ترشان، این قدری بهر نشان
کی طلبد در دل و جان طبع شکربار ترش؟!
***
1220
دام دگر نهاده ام تا که مگر بگیرمش
آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش
12965آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش
گرچه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
دل بگداخت چون شکر، بازفسرد چون جگر
باز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش
راه برم به سوی او شب به چراغ روی او
چون برسم به کوی او حلقه ی در بگیرمش
درد دلم بتر شده چهره ی من چو زر شده
تا ز رخم چو زر برد بر سر زر بگیرمش
گر چه کمر شدم چه شد؟! هر چه بتر شدم چه شد؟!
زیر و زبر شدم چه شد؟! زیر و زبر بگیرمش
12970تا به سحر بپایمش، همچو شکر بخایمش
بند قبا گشایمش، بند کمر بگیرمش
خواب شدست نرگسش، زود درآیم از پسش
کرد سفر به خواب خوش، راه سفر بگیرمش
***
1221
اگر گم گردد این بی دل از آن دلدار جوییدش
وگر اندررمد عاشق به کوی یار جوییدش
وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
زهر خاری مپرسیدش، در آن گلزار جوییدش
اگر بیمار عشق او شود یاوه از این مجلس
به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش
12975وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه
به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش
هر آن عاشق که گم گردد، هلا، زنهار می گویم
«بر خورشید برق انداز بی زنهار جوییدش»
وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را
میان طره ی مشکین آن طرار جوییدش
بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست
چنین خفته نیابیدش، مگر بیدار جوییدش
بپرسیدم به کوی دل ز پیری من از آن دلبر
اشارت کرد آن پیرم که در اسرار جوییدش
12980بگفتم پیر را بالله: «توی اسرار» گفت: «آری
منم دریای پرگوهر، به دریابار جوییدش»
زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد
مسلمانان! مسلمانان! در آن انوار جوییدش
چو یوسف، شمس تبریزی به بازار صفا آمد
مر اخوان صفا را گو: «در آن بازار جوییدش»
***
1222
چه دارد در دل آن خواجه که می تابد ز رخسارش؟
چه خوردست او که می پیچد دو نرگسدان خمارش؟
12985چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا؟!
چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش!
12985به کار خویش می رفتم به درویشی خود، ناگه
مرا پیش آمد آن خواجه، بدیدم پیچ دستارش
اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم
دل و دیده بدو دادم، شدم مست و سبکسارش
بگفت ابروش تکبیری، بزد چشمش یکی تیری
دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش
مگر آن خواب دوشینه که من شوریده می دیدم
چنین بودست تعبیرش که دیدم روز بیدارش
شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم
ز نور روز بگذشتی شعاع و فر انوارش
12990چه خواجست این! چه خواجست این! بنامیزد، بنامیزد
هزاران خواجه می زیبد اسیر و بند دیدارش
کجا خواجه ی جهان باشد کسی کو بند جان باشد!؟
چو او بنده ی جهان باشد نباشد خواجگی یارش
***
1223
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش
سلیمانا، بدان خاتم که ختم جمله خوبانی
همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش
برای جن و انسان را، گشادی گنج احسان را
مثال «نحن اعطیناک» بر محروم سائل کش
12995جسد را کن به جان روشن، حسد را بیخ و بن برکن
نظر را بر مشارق زن خرد را در مسائل کش
چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بی حد
چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل کش
سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد
چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش
شراب کاس کیکاووس ده مخمور عاشق را
دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش
به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن
قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش
13000اسیر درد و حسرت را بده پیغام «لا تأسوا»
قتول عشق حسنت را از این مقتل به قاتل کش
اگر کافردلست این تن شهادت عرضه کن بر وی
وگر بی حاصلست این جان چه باشد، توش به حاصل کش
کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش
زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی
«اذا ما زلزلت» برخوان نظر را در زلازل کش
تمامش کن، هلا، حالی که شاه حالی و قالی
کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش
***
1224
13005پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
الا ای شحنه ی خوبی، ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدست جان من، برنجانش، برنجانش
گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
منم در عشق بی برگی که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش
13010در آن گل های رخسارش همی غلطید روزی دل
بگفتم: «چیست این؟» گفتا: «همی غلطم در احسانش»
یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض
که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش
ولیکن سخت می ترسم از آن زلف سیه کاوش
که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش
به چاه آن ذقن بنگر، مترس ای دل ز افتادن
که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش
***
1225
ریاضت نیست پیش ما، همه لطفست و بخشایش
همه مهرست و دلداری، همه عیش است و آسایش
13015هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید
به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش
همه دیدست در راهش، همه صدرست درگاهش
وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش
ببین تو لطف پاکی را، امیر سهمناکی را
که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش
بسی کوران و ره شینان از او گشتند ره بینان
بسی جان های غمگینان چو طوطی شد شکرخایش
بسی زخمست بی دشنه ز پنج و چار وز شش نه
ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش
13020زهی شیرین که می سوزم، چو از شمعش برافروزم
زهی شادی امروزم ز دولت های فردایش
چرا من خاکی و پستم؟ ازیرا عاشق و مستم
چرا من جمله جانستم؟ ز عشق جسم فرسایش
به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف
ز زخم اوست دل چون دف، دهان از ناله سرنایش
از او چونست؟ این دل چون؟ کز او غرقست ره ره خون
وز او غوغاست در گردون و ناله ی جان ز هیهایش
دلا تا چند پرهیزی؟! بگو تو شمس تبریزی
بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش
***
1226
13025آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش
زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش
زین باده نخوردست او، زان بارد و سردست او
با این همه بدهیدش جامی، بپزانیدش
او سرکه چرا آرد؟ غوره ز چه افشارد؟
زان زهر همی بارد تا جمله بدانیدش
آن باده ی انگوری نفزاید جز کوری
پهلوی چنین باده بالله منشانیدش
باشد بودش سکته، در گور نباید کرد
زین آب خضر یک کف در حلق چکانیدش
***
1227
13030رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه ی نو آرد
شیرینتر و نادرتر زان شیوه ی پیشینش
آن طره ی پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش
بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او
بر دبدبه ی قارون تسخر زده مسکینش
آن ماه که می خندد در شرح نمی گنجد
ای چشم و چراغ من، دم درکش و می بینش
13035صد چرخ همی گردد بر آب حیات او
صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش
گولی مگر ای لولی؟ این جا به چه می لولی؟
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
گر اسب ندارد جان پیشش برود لنگان
بنشاند آن فارس جان را سپس زینش
ور پای ندارد هم، سر بندد و سر بنهد
مانند طبیب آید آن شاه به بالینش
عشقست یکی جانی در رفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیینش
13040حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکینش
بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او
تقویم طلب می کن در سوره ی والتینش
خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیزش و تکفینش
فرهاد هوای او رفتست به که کندن
تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش
من بس کنم ای مطرب، بر پرده بگو این را
بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش
13045خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
***
1228
ای یوسف مه رویان، ای جاه و جمالت خوش
ای خسرو و ای شیرین، ای نقش و خیالت خوش
ای چهره ی تو مه وش، آبست و در او آتش
هم آتش تو نادر، هم آب زلالت خوش
ای صورت لطف حق، نقش تو خوشست الحق
ای نقش تو روحانی وی نور جلالت خوش
ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر
در وصل بکوش آخر، ای صبح وصالت خوش
13050ای روز ز روی تو، شب سایه ی موی تو
چون ماه برآ امشب، ای طالع و فالت خوش
گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری
آمیخته ای با جان، ای جور و محالت خوش
دل گفت مرا: «روزی سالی گذرد زان مه»
جان گفت به گوش دل ک: «ای دل مه و سالت خوش»
تبریز! بگو آخر با غمزه ی شمس الدین
کای فتنه ی جادویان ای سحر حلالت خوش
***
1229
زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش
بس مشک نهان دارد، زنهار بشوریدش
13055در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست
هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش
آن دولت عالم را وان جنت خرم را
کز وی شکفد در جان گلزار، بشوریدش
آن باده همی جوشد وز خلق همی پوشد
تا روی شود از وی خمار، بشوریدش
چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما
نخلیست از آن خرما پربار، بشوریدش
گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او
باشد که بدید آید بسیار بشوریدش
13060شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد
هر کس که از او دارد زنار، بشوریدش
***
1230
جانم به چه آرامد، ای یار؟ به آمیزش
صحت به چه دریابد بیمار؟ به آمیزش
هر چند به بر گیری او را نبود سیری
دانی به چه بنشیند این بار، به آمیزش
آن تشنه ی ده روزه کی به شود از کوزه
الا که کند آبش خوش خوار به آمیزش
در وصل تو می جوید وز شرم نمی گوید
کامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش
13065کاری که کند بنده تقدیر زند خنده
کای خفته، بجو آخر این کار به آمیزش
زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری
زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش
اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی!
صد گلشن و گل گردد یک خار به آمیزش
***
1231
وقتت خوش وقتت خوش، حلوایی و شکرکش
جمشید تو را چاکر، خورشید تو را مفرش
بخرام، بیا، کاین دم والله که نمی گنجد
نی میوه و نی شیوه، نی چرخ و مه و مه وش
13070جز ما و تو و جامی دریا کف خوش نامی
چون دیگ مجوش از غم، چون ریگ بیا درکش
زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم
یا رب، که چه ها دارد زان جانب پنج و شش!
ناساخته افتادم در دام تو ای خوش دم
ای باده ی در باده، ای آتش در آتش
نی، بس کن و نی، بس کن خود را همه اخرس کن
کاین نیست قرائاتی کش فهم کند اخفش
***
1232
هنگام صبوح آمد، ای مرغ سحرخوانش
با زهره درآ گویان در حلقه مستانش
هر جان که بود محرم، بیدار کنش آن دم
وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش
می گو سخنش بسته در گوش دل آهسته
تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش
یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه
آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش
آن جا که عنایت ها بخشید ولایت ها
آن جا چه زند کوشش؟! آن جا چه بود دانش؟!
آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد
بی دست برد چوگان هر گوی ز میدانش
13080شمس الحق تبریزی کو هر دل بی دل را
می آرد و می آرد تا حضرت سلطانش
***
1233
درون ظلمتی می جو صفاتش
که باشد نور و ظلمت محو ذاتش
در آن ظلمت رسی در آب حیوان
نه در هر ظلمتست آب حیاتش
بسی دل ها رسد آن جا چو برقی
ولی مشکل بود آن جا ثباتش
خنک آن بیدق فرخ رخی را
که هر دم می رساند شه به ماتش
13085بسی دل ها چو شکر شد شکسته
نگشته صاف و نابسته نباتش
بپوشیده ز خود تشریف فقرش
هم از یاقوت خود داده زکاتش
اگر رویش به قبله می نبینی
درون کعبه شد جای صلاتش
شب قدرست او، دریاب او را
امان یابی چو برخوانی براتش
ز هجران خداوند، شمس تبریز
شده نالان حیاتش از مماتش
***
1234
13090قضا آمد، شنو طبل نفیرش
نفیرش تلختر یا زخم تیرش؟
چو دایه ی این جهان پستان سیه کرد
گلوگیر آمدت چون شهد شیرش
خنک طفلی که دندان خرد یافت
رهد زین دایه و شیر و زحیرش
بشارت های غیبی شد غذااش
ز شیرش وا رهانید از بشیرش
چو هر دم می رسد تلقین عشقش
چه غم دارد ز منکر یا نکیرش؟!
13095چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
ز دوزخ ایمنست و زمهریرش
به اقبال جوان وا گشت جانی
که راه دین نزد این چرخ پیرش
بدان دارالامان و اصل خود رفت
رهید از دامگاه و دار و گیرش
رهید از بند شحنه ی حرص و آزی
که کرده بود بیچاره و حقیرش
رو ای جان کز رباط کهنه جستی
ز غصه ی آجر و حجره و حصیرش
13100نثارش آید از رضوان جنت
کنارش گیرد آن بدر منیرش
تماشا یافت آن چشم عفیفش
سعادت یافت آن نفس فقیرش
خجسته باد باغستان خلدش
مبارک باد آن نعم المصیرش
***
1235
نگاری را که می جویم به جانش
نمی بینم میان حاضرانش
کجا رفت او؟ میان حاضران نیست
در این مجلس نمی بینم نشانش
13105نظر می افکنم هر سو و هر جا
نمی بینم اثر از گلستانش
مسلمانان! کجا شد نامداری
که می دیدم چو شمع اندر میانش؟
بگو نامش، که هر کی نام او گفت
به گور اندر نپوسد استخوانش
خنک آن را که دست او ببوسید
به وقت مرگ شیرین شد دهانش
ز رویش شکر گویم یا ز خویش؟
که کفو او نمی بیند جهانش
13110زمینی گر نیابد شکل او چیست
که می گردد در این عشق آسمانش
بگو القاب شمس الدین تبریز
مدار از گوش مشتاقان نهانش
***
1236
برفتم دی به پیشش سخت پرجوش
نپرسید او مرا، بنشست خاموش
نظر کردم بر او یعنی که واپرس
که بی روی چو ماهم چون بدی دوش؟
نظر اندر زمین می کرد یارم
که یعنی چون زمین شو پست و بی هوش
13115ببوسیدم زمین را، سجده کردم
که یعنی چون زمینم مست و مدهوش
***
1237
شنو پندی ز من، ای یار خوش کیش
به خون دل برآید کار درویش
یقین می دان مجیب و مستجابست
دعای سوخته ی درویش دل ریش
چو آن سلطان بی چون را بدیدی
غنی گشتی، رهیدی از کم و بیش
چو اسماعیل قربان شو در این عشق
ولی را بنده شو گر نیستی میش
13120چو پختی در هوای شمس تبریز
از این خامان بیهوده میندیش
***
1238
امروز خوش است دل که تو دوش
خون دل ما بخورده ای، نوش
ای دوش نموده روی چون ماه
و امروز هزار شکل و روپوش
دل سجده کنان به پیش آن چشم
جان حلقه شده به پیش آن گوش
هر لحظه اشارتی که هش دار
هش می خواهی ز مرد بی هوش؟!
13125سرنای توام، مرا تو گویی
«من در تو فرو دمم، تو مخروش»؟!
از بیم تو گشته شیر گربه
در خاک خزیده صبر چون موش
هر ذره کنار اگر گشاید
خورشید نگنجد اندر آغوش
خورشید چو شد تو را خریدار
ای ذره، به نقد نسیه بفروش
باقی غزل مگو که حیفست
ما در گفتار و دوست خاموش
13130لیکن چه کنم؟ که رسم کهنه ست
دریا خاموش و موج در جوش
***
1239
ای خواجه، تو عاقلانه می باش
چون بی خبری ز شور اوباش
آن چهره که رشک فخر فقرست
با ناخن زشت خویش مخراش
آن بت به خیال درنگنجد
بت ها به خیال خانه متراش
جمله بت و بت پرست چون اوست
غیر کل و جمله چیست جز لاش
13135نی فهم کنند خلق این را
نی دستوری که دم زنم فاش
این ماش برنج احولانست
ور نی نه برنج هست و نی ماش
پایان ها را کجا شناسند
چون پوشیدست رشک روهاش
گر می دزدی ز زندگان دزد
ای دزد کفن به شب، چو نباش
اما ز قضاست مات من مات
هم حکم قضاست عاش من عاش
13140خامش که ز شب خبر ندارد
آن کس که به روز خورد خشخاش
***
1240
آن مطرب ما خوش است و چنگش
دیوانه شود دل از ترنگش
چون چنگ زند یکی تو بنگر
کز لطف چگونه گشت رنگش
گر تنگ آیی ز زندگانی
برجه به کنار گیر تنگش
***
1241
ما نعره به شب زنیم و خاموش
تا درنرود درون هر گوش
13145تا بو نبرد دماغ هر خام
بر دیگ وفا نهیم سرپوش
بخلی نبود، ولی نشاید
این شهره گلاب و خانه ی موش
شب آمد و جوش خلق بنشست
برخیز کز آن ماست سرجوش
امشب ز تو قدر یافت و عزت
بر دوش ز کبر می زند دوش
یک چند سماع گوش کردیم
بردار سماع جان بی هوش
13150ای تن، دهنت پر از شکر شد
پیشت گله نیست هیچ مخروش
ای چنبر دف رسن گسستی
با چرخه و دلو و چاه کم کوش
چون گشت شکار شیر جانی
بیزار شد از شکار خرگوش
خرگوش که صورتند بی جان
گرمابه پر از نگار منقوش
با نفس حدیث روح کم گوی
وز ناقه ی مرده شیر کم دوش
13155از شر بگریز، یار شب باش
کاندر سر، شب نهند شب پوش
تا صبح وصال در رسیدن
درکش شب تیره را در آغوش
از یاد لقای یار بی خواب
از خواب شدستمان فراموش
شب چتر سیاه دان و با وی
نعره ی دهلست و بانک چاووش
این فتنه به هر دمی فزونست
امشب بترست عشق از دوش
13160شب چیست؟ نقاب روی مقصود
کای رحمت و آفرین بر آن روش
هین، طبلک شب روان فرو کوب
زیرا که سوار شد سیاووش
***
1242
گر لاش نمود راه قلاش
ای هر دو جهان غلام آن لاش
ای دیده جهان و جان ندیده
جانست جهان، تو یک نفس، باش
گردیست جهان و اندر این گرد
جاروب نهان شدست و فراش
13165این مشعله از کجاست؟ بینی
آن روز که بشکنی چو خشخاش
عشقی که نهان و آشکارست
خون ریز و ستمگرست و اوباش
چون کشته شوی در او بمانی
من مات من الهوی فقد عاش
عشقست نه زر، نهان نماند
العاشق کل سره فاش
لا حسن یلد حیث لا عشق
شاباش زهی جمال شاباش
***
1243
13170اندرآ، ای اصل اصل شادمانی، شاد باش
اندرآ، ای آب آب زندگانی، شاد باش
گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود
ورت بیند مرده هم داند که جانی، شاد باش
همچنین تو دم به دم آن جام باقی می رسان
تا شویم از دست و آن باقی تو دانی، شاد باش
بر نشانه ی خاک ما اینک نشان زخم تو
ای نشانه، شاد زی و ای نشانی، شاد باش
ای هما کز سایه ات پر یافت کوه قاف نیز
ای همای خوش لقای آن جهانی، شاد باش
13175هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب
هم جهانی هم نهانی هم عیانی، شاد باش
تحفه های آن جهانی می رسانی دم به دم
می رسان و می رسان، خوش می رسانی، شاد باش
رخت ها را می کشاند جان مستان سوی تو
می چشان و می کشان، خوش می کشانی، شاد باش
ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج
تا زمین گوید تو را: ک «ای آسمانی، شاد باش»
گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو
پرچمش آرند پیشت ارمغانی، شاد باش
13180گوهر آدم به عالم شمس تبریزی! توی
ای ز تو حیران شده بحر معانی، شاد باش
***
1244
ای سنایی، گر نیابی یار، یار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری، مرد کار خویش باش
هر یکی زین کاروان مر رخت خود را ره زنند
خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش
حس فانی می دهند و عشق فانی می خرند
زین دو جوی خشک بگذر، جویبار خویش باش
می کشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
13185این نگاران نقش پرده ی آن نگاران دلند
پرده را بردار و در رو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
رو، مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور
غره آن روی بین و هوشیار خویش باش
***
1245
آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
و آنک می کرد او کرانه در میان آوردمش
آنک عشوه کار او بد عشوه ای بنمودمش
و آنک از من سر کشیدی کشکشان آوردمش
13190آنک هر صبحی تقاضا می کند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابان ها سوی دارالامان آوردمش
گفت جان: «من می نیایم تا بننمایی نشان
کو نشان؟ کو مهر سلطان؟» من نشان آوردمش
مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
چونک یک گوشه ی ردای مصطفی آمد به دست
آنک بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
***
1246
13195دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش: «ای جان جان ساقیان، بهر خدا
پر کنی پیمانه ی و نشکنی پیمان خویش»
خوش بخندید و بگفت: «ای ذوالکرم، خدمت کنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش»
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
پرمی رخشنده همچون چهره ی رخشان خویش
سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش
13200چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
من کیم؟ غمخوارگی را یافتم من آن خویش
بولهب را دیدم آن جا دست می خایید سخت
بوهریره دست کرده در دل انبان خویش
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش
13205بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
نیست هر خم لایق می، هین، سر خم را ببند
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
بس کنم تا میر مجلس باز گوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
***
1247
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده، باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
13210ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بسته ای بر پای جان
تا فروتر می روی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش: «چونی» جوابم داد بر قانون خویش
گفت: «بودم اندر این دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش»
13215زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی چون خویش؟!
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا، افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونه ست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره ی گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی می دهد ز افسون خویش
13220در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم می دهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت: «دیدم طالعی داری تو سعد»
گفتمش: «آری ولیک از ماه روزافزون خویش»
مه کی باشد با مه ما؟! کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
***
1248
ساقیا بی گه رسیدی، می بده مردانه باش
ساقی دیوانگانی، همچو می دیوانه باش
سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده
وان کز این میدان بترسد گو: «برو در خانه باش»
13225چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه ی مطلقی
بعد از آن خواهی وفا کن، خواه رو بیگانه باش
درهای باصدف را سوی دریا راه نیست
گر چنان دریات باید بی صدف دردانه باش
بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش
شمع را تهدید کن کای شمع، چون پروانه باش
کاسه ی سر را تهی کن وانگهی با سر بگو
ک: «ای مبارک کاسه ی سر، عشق را پیمانه باش»
لانه ی تو عشق بودست ای همای لایزال
عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش
***
1249
13230شده ام سپند حسنت، وطنم میان آتش
چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش؟!
بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم
بنگر به سینه ی من اثر سنان آتش
که ستاره های آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
13235خنک آنک ز آتش تو سمن و گلشن بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد، به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما، بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
***
1250
به شکرخنده اگر می ببرد جان رسدش
وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش
13240لشکر دیو و پری جمله به فرمان ویند
با چنین عز و شرف ملک سلیمان رسدش
صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست
کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش
لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند
گر پرد با پر جان جانب کیوان رسدش
نوح وقتیست که عشق ابدی کشتی اوست
گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان رسدش
عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم
ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش
13245جملگی تشنه دلان قوت از او می یابند
با چنین لقمه دهی شهرت لقمان رسدش
***
1251
گر لب او شکند نرخ شکر می رسدش
ور رخش طعنه زند بر گل تر می رسدش
گر فلک سجده برد بر در او می سزدش
ور ستاند گرو از قرص قمر می رسدش
ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست
جهت خدمت او بست کمر می رسدش
شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
گر پی هیبتش افکند سپر می رسدش
13250گر عطارد ز پی دایره و نقطه ی او
همچو پرگار دوانست به سر می رسدش
آن جمالی که فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر می رسدش
کار و بار ملکانی که زبردست شدند
نکند ور بکند زیر و زبر می رسدش
می شمردم من از این نوع، شنودم ز فلک
که از این ها بگذر، چیز دگر می رسدش
***
1252
آن که مه غاشیه ی زین چو غلامان کشدش
بوک این همت ما جانب بستان کشدش
13255گر چه جان را نبود قوت این گستاخی
آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش
هر دم از یاد لبش جان لب خود می لیسد
ور سقط می شنود از بن دندان کشدش
جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان
تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش
ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد
تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش
هر کسی کو بتر از وی خرد فخر کند
گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش
13260هر که در دیده ی عشاق شود مردمکی
آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش
کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد
کفر آید بر او جانب ایمان کشدش
شمس تبریز! مرا عشق تو سرمست کند
هر کی او باده کشد باده بدین سان کشدش
***
1253
بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش
نفس اگر سر بکشد گوش کشان می کشدش
جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست
وگرش او ندهد جان ز کی باشد مددش؟!
13265دل ز دردش چه خوشی ها و طرب ها دارد!
تو مگیر آن کرم و آن دهش بی عددش
ملک الموت برید از دلم آن روز طمع
که مشرف شدم از طوق حیات ابدش
برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان
کاروانی که غم عشق خدا راه زدش
سوسن استایش او کرد کز او یافت زبان
سرو آزادی او کرد که بخشید قدش
بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت
گل از او جامه دراند که برافروخت خدش
13270کیست کو دانه ی اومید در این خاک بکاشت
که بهار کرمش باز نبخشید صدش
میوه ی تلخ و ترش خام طمع بود ولی
آفتاب کرم تو به کرم می پزدش
آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند
چه زیان کرد از آن شاه که جان شد جسدش؟!
همه شب سجده کنان می رود و وقت سحر
روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش
هر که امروز کند شهوت خود را در گور
هر یکی حور شود مونس گور و لحدش
13275هر کی او اسب دواند به سوی گمراهی
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش
بهل ابتر تو غزل را، به ازل حیران باش
که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش
***
1254
من توام تو منی ای دوست، مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
سر و پا گم مکن از فتنه بی پایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش
آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مکش ای دوست تو بر سایه ی خود خنجر خویش
13280ای درختی که به هر سوت هزاران سایه ست
سایه ها را بنواز و مبر از گوهر خویش
سایه ها را همه پنهان کن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشید رخ انور خویش
ملک دل از دو دلی تو مخبط گشتست
بر سر تخت برآ، پا مکش از منبر خویش
عقل تاجست، چنین گفت به تثمیل علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش
***
1255
اندک اندک راه زد سیم زرش
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش
13285عشق گردانید با او پوستین
می گریزد خواجه از شور و شرش
اندک اندک روی سرخش زرد شد
اندک اندک خشک شد چشم ترش
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
چون بریده شد رگ بیخ آورش
اندک اندک دیو شد لاحول گو
سست شد در عاشقی بال و پرش
13290اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
رفت وجد و حالت خرقه درش
عشق داد و دل بر این عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش
زان همی جنباند سر او سست سست
کآمد اندر پا و افتاد اکثرش
بهر او پر می کنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش
دست ها زان سان برآرد کآسمان
بشنود آواز الله اکبرش
13295میر ما سیرست از این گفت و ملول
درکشان اندر حدیث دیگرش
کشته ی عشقم، نترسم از امیر
هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش؟!
بترین مرگ ها بی عشقی است
بر چه می لرزد صدف؟ بر گوهرش
برگ ها لرزان ز بیم خشکی اند
تا نگردد خشک شاخ اخضرش
در تک دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش
13300چون ربودند از صدف دانه ی گهر
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش
آن صدف بی چشم و بی گوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش
گر بماند عاشقی از کاروان
بر سر ره خضر آید رهبرش
خواجه می گرید که ماند از قافله
لیک می خندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش
13305ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش
خرمگس آن وسوسه ست و آن خیال
که همی خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و واناید از این
وانمایم شاخ های دیگرش
تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش
***
1256
آنک جانش داده ای آن را مکش
ور ندادی نقش بی جان را مکش
13310آن دو زلف کافر خود را بگو
ک: «ای یگانه، اهل ایمان را مکش
آفتابا روی خود جلوه مکن
چند روزی ماه تابان را مکش
چون تو سیمرغی، به قاف ذوالجلال
بازگرد و جمله مرغان را مکش
در میان خون هر مسکین مرو
جز قباد و شاه خاقان را مکش
گر مرا دربان عشقت بار داد
از سر غیرت تو دربان را مکش
13315گر فضولم من که مهمان توام؟
شرط نبود، هیچ مهمان را مکش
مست میدانم ز می دانم خراب
شیشه مشکن مست میدان را مکش
شمس تبریزی! توی سلطان من
بازگشتم باز سلطان را مکش
***
1257
چون تو شادی بنده گو غمخوار باش
تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش
کار تو باید که باشد بر مراد
کارهای عاشقان گو زار باش
13320شاه منصوری و ملکت آن توست
بنده چون منصور گو بردار باش
اشتر مستم نجویم نسترن
نوشخوارم در رهت گو خار باش
نشنوم من هیچ جز پیغام او
هر چه خواهی گفت گو اسرار باش
ای دل، آن جایی تو باری که ویست
از جمال یار برخوردار باش
او طبیبست و به بیماران رود
ای تن وامانده، تو بیمار باش
13325بر امید یار غار خلوتی
ثانی اثنین برو در غار باش
بر امید داد و ایثار بهار
مهرها می کار و در ایثار باش
خرمنا بر طمع ماه با نمک
گم شو از دزد و در آن انبار باش
بهر نطق یار خوش گفتار خویش
لب ببند از گفت و کم گفتار باش
***
1258
آن مایی، همچو ما، دلشاد باش
در گلستان همچو سرو آزاد باش
13330چون ز شاگردان عشقی ای ظریف
در گشاد دل چو عشق استاد باش
گر غمی آید گلوی او بگیر
داد از او بستان، امیرداد باش
جان تو مستست در بزم احد
تن میان خلق گو آحاد باش
گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند
گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش
گه نشاط انگیز همچون گلشنش
گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش
13335پیش سروش چون خرامد، خاک باش
چون گلش عنبر فشاند باد باش
حاصل اینست ای برادر، چون فلک
در جهان کهنه نو بنیاد باش
در میان خارها چون خارپشت
سر درون و شادمان و راد باش
***
1259
عقل آمد، عاشقا، خود را بپوش
وای ما، ای وای ما، از عقل و هوش
یا برو از جمع ما، ای چشم و عقل
یا شوم از ننگ تو بی چشم و گوش
13340تو چو آبی، ز آتش ما دور شو
یا درآ در دیگ ما، با ما بجوش
گر نمی خواهی که خردت بشکند
مرده شو با موج و با دریا مکوش
گر بگویی عاشقم هست امتحان
سر مپیچ و رطل مردان را بنوش
می خروشم لیکن از مستی عشق
همچو چنگم بی خبر من از خروش
شمس تبریزی! مرا کردی خراب
هم تو ساقی، هم تو می، هم می فروش
***
1260
13345اندرآمد شاه شیرینان ترش
جان شیرینم فدای آن ترش
چشم کژبین را بگفتم: «کژ مبین»
کس کند باور گل خندان ترش؟!
در هر آن زندان که درتابد رخش
کس نماند در همه زندان ترش
گرد باغش گشتم و والله نبود
میوه ای اندر همه بستان ترش
در حرم خندان بود سلطان ولیک
می نماید خویش در دیوان ترش
13350گر تو مرد مؤمنی باور مکن
انگبین و شکر و ایمان ترش
منکر ار باشد ترش نبود عجب
نسبتی دارد به بادنجان ترش
***
1261
روی تو جان جانست، از جان نهان مدارش
آنچ از جهان فزونست، اندر جهان درآرش
ای قطب آسمان ها در آسمان جان ها
جان گرد توست گردان، می دار بی قرارش
همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خویش می نگنجد، از خویشتن برآرش
13355نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم
تا اختیار دارم کی باشم اختیارش؟!
از خاک چون غباری برداشت باد عشقم
آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش
در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد
کز عشق خاکیان را بر می کشد بهارش
هم بدر و هم هلالش، هم حور و هم جمالش
هم باغ و هم نهالش، چون من در انتظارش
جامش، نعوذبالله! دامش، نعوذبالله!
نامش، نعوذبالله! والله که نیست یارش
13360من همچو گلبنانم، او همچو باغبانم
از وی شکفت جانم، بر وی بود نثارش
چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم
لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش
حیله گریست کارش، مهره بریست کارش
پرده دریست کارش، نی سرسریست کارش
می خارد این گلویم، گویم عجب، نگویم
بگذار تا بخارد، بی محرمی مخارش
***
1262
گر جان بجز تو خواهد از خویش برکنیمش
ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش
13365گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش
ور قلعه ها درآید ویرانه ها کنیمش
گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم
ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش
بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش
عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش
چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
***
1263
سرمست شد نگارم، بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش، پیچیده شد زبانش
13370گه می فتد از این سو، گه می فتد از آن سو
آن کس که مست گردد، خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان، ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله، سرمست شد شهنشه
برجه، بگیر زلفش، درکش در این میانش
اندیشه ای که آید در دل، ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوه هاش یا رب، تا با کیست آنش
13375این صورتش بهانه ست، او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت، جانش خوشست، جانش
دی را بهار بخشد، شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش
***
1264
می گفت چشم شوخش با طره ی سیاهش
«من دم دهم فلان را تو در ربا کلاهش»
یعقوب را بگویم: «یوسف به قعر چاهست
چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش»
ما شکل حاجیانیم، جاسوس و ره زنانیم
حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش
13380ما شاخ ارغوانیم، در آب و می نماییم
با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش
روباه دید دنبه در سبزه زار و می گفت
«هرگز کی دید دنبه بی دام در گیاهش»
وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد
از دام بی خبر بد آن خاطر تباهش
ابله چو اندر افتد گوید که: «بی گناهم»
بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش؟!
ابله کننده عشقست، عشقی گزین تو باری
کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
13385پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان
آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش
حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد
خود حلق کی گشاید بی آه غصه کاهش
تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد!
چون ما ز دست رفتیم از پای گاه جاهش
تا چه جمال دارد آن نادره مطرز!
که سوخت جان ما را آن نقش کار گاهش
ز اندیشه می گدازم تا خود چه حیله سازم
با او که مکر و حیله تلقین کند الهش
13390آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش!؟
نی ما از آن شاهیم؟! ما عقل و جان نخواهیم
چه عقل و بند و پندش؟! چه جان و آه آهش؟!
مستی فزود خامش تا نکته ای نرانی
ای رفته لاابالی در خون نیکخواهش
***
1265
آن مه که هست گردون گردان و بی قرارش
وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش
هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جان ها
وین اختیارها را بشکسته اختیارش
13395من جسم و جان ندانم، من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
عشقش بلای توبه، داده سزای توبه
آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش؟!
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
ماییم و دامن او، بگرفته استوارش
از عشق جام و دورش شاید کشید جورش
چون گوش دوست داری می بوس گوشوارش
13400من حلقه های زلفش از عشق می شمارم
ور نه کجا رسد کس در حد و در شمارش
لطفش همی شمارم، دل با دم شمرده
جانیش بخش آخر ای کشته زار زارش
***
1266
روحیست بی نشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بی مکان و سر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی؟ یک لحظه ای مجویش
خواهی که تا بدانی؟ یک لحظه ای مدانش
چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش
13405چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن، خوش می خسب در امانش
چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد
وانگه چه رحمت آید از جان و از روانش!
ای حبس کرده جان را، تا کی کشی عنان را؟!
درتاز، درجهانش، اما نه در جهانش
بی حرص کوب پایی از کوری حسد را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش
آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان؟!
و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش؟!
***
1267
13410در عشق آتشینش آتش نخورده آتش
بی چهره ی خوش او در خوش هزار ناخوش
دل از تو شرحه شرحه، بنشین کباب می خور
خون چون میست جوشان بنشین شراب می چش
گوشی کشد مرا می، گوشی دگر کشد وی
ای دل، در این کشاکش بنشین و باده می کش
هفت اخترند عامل در شش جهت ولیکن
ای عشق بردریدی این هفت را از آن شش
گاهی چو آفتابم سرمایه بخش صد مه
گه چون مهم گدازان در عشق یار مه وش
13415گر منکری گریزد از عشق، نیست نادر
کز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش
صدغ الوفاء حقا من فقدکم مشوش
وجه الولاء حقا من عبرتی منقش
القلب لیس یلقی نادیک، کیف یصبر؟!
الاذن لیس یلقن حادیک، کیف ینعش؟!
***
1268
صد سال اگر گریزی و نایی بتا، به پیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش
مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست
گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش
13420تن دنبلیست بر کتف جان برآمده
چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
بر عشق حق بچفسد بی صمغ و بی سریش
گز می کنند جامه ی عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
بیچاره آدمی که زبونست عشق را
زفت آمد این سوار، بر این اسب پشت ریش
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش
***
1269
13425آینه ام من، آینه ام من تا که بدیدم روی چو ماهش
چشم جهانم، چشم جهانم تا که بدیدم چشم سیاهش
چرخ زمین شد، چرخ زمین شد جنت مأوی، راحت جان ها
تا که برآمد تا که برآمد بر که جودی خیل و سپاهش
پشت قوی شد، پشت قوی شد اختر دولت، عدل و عنایت
چون نشود شه؟! چون نشود شه؟! آنک تو باشی پشت و پناهش
شوره زمینی، شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری
سبزتر آمد، سبزتر آمد از همه جاها کشت و گیاهش
روی چو ماهت، روی چو ماهت بست گرو، دی با مه و اختر
گشت گروگان، گشت گروگان ماه و سما را زلف سیاهش
13430سلسله جنبان، سلسله جنبان گشت برادر! این دل مجنون
چون بنشورد؟! چون بنشورد؟! آن مجنون کش شد سر ماهش
دم مزن ای جان، دم مزن ای جان برخور کآمد روز مبارک
کیست مبارک؟ کیست مبارک؟ آن که ببیند هم ز پگاهش
***
1270
مستی امروز من نیست چو مستی دوش
می نکنی باورم؟ کاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب، عقل مرا برد آب
گفت خرد: «الوداع، بازنیایم به هوش»
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چونک ز سر رفت دیگ، چونک ز حد رفت جوش
13435این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ، هیچ مگو رو، خموش
صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان
ک: «ز سوی هفتیم فلک دوش شنیدم خروش»
گفت زحل زهره را: «زخمه ی آهسته زن
وی اسد، آن ثور را شاخ بگیر و بدوش»
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
شیر فلک را نگر، گشته ز هیبت چو موش
گرم کن ای شیر، تک، چند گریزی چو سگ؟!
جلوه کن ای ماه رو، چند کنی روی پوش
13440چشم گشا شش جهت، شعشعه ی نور بین
گوش گشا سوی چرخ، ای شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش
گفتمش: «ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو، بنده ی دردی فروش»
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شکاری وحوش
درری دردش مرا چون به حمایت گرفت
با من از این ها مگو کار توست آن، بکوش
***
1271
13445باز درآمد طبیب از در رنجور خویش
دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش
بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب
تا جگر او کشید شربت موفور خویش
شربت او چون ربود گشت فنا از وجود
ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش
نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیم
نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش
این شب هجران دراز با تو بگویم چراست
«فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش»
13450غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست
ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش
عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش
شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جان ها فکند پرورش نور خویش
شکر که موسی برست از همه فرعونیان
باز به میقات وصل آمد بر طور خویش
عیسی جان در رسید، بر سر عازر دمید
عازر از افسون او حشر شد از گور خویش
13455باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد
بر همه شان عرضه کرد خاتم و منشور خویش
ساقی! اگر بایدت تا کنم این را تمام
باده ی گویا بنه بر لب مخمور خویش
***
1272
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیده ی دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
13460ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش
دوش مرا گفت یار: «چونی از این روزگار؟»
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش
آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش
بی زر و سر سروریم بی حشمی مهتریم
قند و شکر می خوریم در شکرستان خویش
تو زر بس نادری، نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری، رو به سوی کان خویش
13465دور قمر، عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو، رو، ای دل، بجو زر به حرمدان خویش
***
1273
ما به سلیمان خوشیم، دیو و پری گو مباش
حسن تو از حد گذشت، شیوه گری گو مباش
هست درست دلم مهر تو ای حاصلم
جان زرینم بس است مهر زری گو مباش
عشق کدام آتش است؟! کو همه را دلکش است
چاکری او خوش است، ملک و سری گو مباش
13470برکن از کار تو، دست به یک بار تو
خشک لبم دار تو، هیچ تری گو مباش
جان من از جان عشق شد همگی کان عشق
همره مردان عشق ماده نری گو مباش
سایه ی تو پیش و پس، جان مرا دسترس
سایه ی آن نخل بس، باروری گو مباش
جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین
از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش
***
1274
خواجه! چرا کرده ای روی تو بر ما ترش؟!
زین شکرستان برو، هست کس این جا ترش؟!
13475در شکرستان دل قند بود هم خجل
تو ز کجا آمدی، ابرو و سیما ترش
بر فلک آن طوطیان جمله شکر می خورند
گر نپری بر فلک منگر بالا ترش
رستم میدان فکر، پیش عروسان بکر
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش؟!
هر کی خورد می صبوح روز بود شیرگیر
هر کی خورد دوغ هست امشب و فردا ترش
مؤمن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود
تو به کجا دیده ای طبله ی حلوا ترش؟!
13480این ترشی ها همه پیش تو زان جمع شد
جنس رود سوی جنس، ترش رود با ترش
والله، هر میوه ای کو نپزد ز آفتاب
گر چه بود نیشکر نبود الا ترش
سوزش خورشید عشق صبر بود، صبر کن
روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
هر کی ترش بینیش دانک ز آتش گریخت
غوره که در سایه ماند هست سر و پا ترش
دعوه ی دل کرده ای، وعده وفا کن، مباش
در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش
13485بنگر در مصطفی، چونک ترش شد دمی
کرد عتابش «عبس» خواند مر او را ترش
خامش و تهمت منه، خواجه ترش نیست، لیک
گه گه قاصد کند مردم دانا ترش
او چو شکر بوده است، دل ز شکر پر، ولیک
در ادب کودکان باشد لالا ترش
***
1275
چون بزند گردنم سجده کند گردنش
شیر خورد خون من، ذوق من از خوردنش
هین هله، شیر شکار! پنجه ز من برمدار
هین که هزاران هزار منت آن بر منش
13490پخته خورد پخته خوار، خام خورد عشق یار
خام منم، ای نگار، که نتوان پختنش
ای تو دهل زن به قل، بنده تو را چون دهل
در تو درآویخته، همچو دهل می زنش
گوش همه سرخوشان، عشق کشد کش کشان
عشق تو داوود توست، موم شده آهنش
دل همه مال و عقار خرج کند در قمار
چونک برهنه شود چرخ دهد مخزنش
دل ز سخن مال مال، خواست زدن پر و بال
پرتو نور کمال کرد چنین الکنش
***
1276
13495باز درآمد ز راه بیخود و سرمست، دوش
توبه کنان، توبه را سیل ببردست دوش
گرز برآورد عشق، کوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش
دولت نو شد پدید، دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفص، شکر که وارست دوش
آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش
آنک دل جبرئیل از کف او خسته بود
مرغ پراشکسته ای سینه ی او خست دوش
13500عقل کمالی که او گردن شیران شکست
عاشق بی دست و پا گردن او بست دوش
از شرر آفتاب شیشه گردون نکفت
سایه ی بی سایه ای دید دراشکست دوش
ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
آنک در او عقل و وهم می نرسد از قصور
گشت عیان تا که عشق کوفت بر او دست دوش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش
13505خامش باش، ای دلیل، خامشیت گفتنست
شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش
***
1277
خواجه! غلط کرده ای در صفت یار خویش
سست گمان بوده ای عاقبت کار خویش
در هوس گلرخان سست زنخ گشته ای
های، اگر دیدیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کرده اند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
13510پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام می رسد تحفه ی دلدار خویش
***
1278
یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست، دوش
توبه کنان، توبه را سیل ببردست دوش
عاشق صدساله ام توبه کجا، من کجا!
توبه ی صد ساله را یار دراشکست دوش
باده ی خلوت نشین در دل خم مست شد
خلوت و توبه شکست، مست برون جست دوش
ولوله در کو فتاد، عقل درآمد که داد
محتسب عقل را دست فرو بست دوش
***
1279
13515باز درآمد طبیب از در ایوب خویش
یوسف کنعان رسید جانب یعقوب خویش
بهر سفر سوی یار، خانه برانداخت دل
دید که خود بود دل خانه ی محبوب خویش
دل چو فنا شد در او ماند وی، او کشف شد
آنچ بگفت او منم طالب و مطلوب خویش
شکر که عیسی رسید عازر ما زنده شد
شکر که موسی نمود معجزه ی خوب خویش
شکر که موسی برست از همه فرعونیان
شکر که عاشق رسید در کنف خوب خویش
13520شکر که خورشید عشق از سوی مشرق بتافت
در دل و جان ها فکند آتش و آشوب خویش
شکر که ساقی غیب شست به می جمله عیب
شکر که طالب رهید از غم دلکوب خویش
***
1280
جان منست او، هی مزنیدش
آن منست او هی، مبریدش
آب منست او، نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش، آب روانش
سرخی سیبش، سبزی بیدش
13525متصلست او، معتدلست او
شمع دلست او، پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا
سر کشد این جا، سر ببریدش
هر که ز صهبا آرد صفرا
کاسه ی سکبا پیش نهیدش
عام بیاید، خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی، زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش
13530داد زکاتی، آب حیاتی
شاخ نباتی تا به مزیدش
باده چو خورد او، خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش
***
1281
ز هدهدان تفکر چو در رسید نشانش
مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش
پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش
که تخت او نظرست و بصیرتست جهانش
زبان جمله ی مرغان بداند او به بصیرت
که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش
13535نشان سکه ی او بین به هر درست که نقدست
ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش
مگر که حلقه ی رندان بی نشان تو ببینی
که عشق پیش درآید درآورد به میانش
ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو
وگر نه کیست ز مردان که او کشید کمانش؟!
کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقشش
همان شراب مقدم تو پر کن و برسانش
از آنک هیچ شرابی خمار او ننشاند
دغل میار تو، ساقی! مده از این و از آنش
13540ز شمس، مفخر تبریز، باده گشت وظیفه
چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش
***
1282
تمام اوست که فانی شدست آثارش
به دوستگانی اول تمام شد کارش
مرا دلیست خراب خراب در ره عشق
خراب کرده خراباتیی به یک بارش
بگو به عشق: «بیا، گر فتاده می خواهی
چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش»
میا به پیش، ز درش ببین، که می ترسم
ز شعله ها، که بسوزی ز سوز اسرارش
13545وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ
که سیل سیل روانست اشک دربارش
حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمه ی آب
ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش
برآر بانگ و بگو هر کجا که بیماریست
«صلای صحت و دولت ز چشم بیمارش»
برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلیست
«صلای بینش و دانش ز بخت بیدارش»
که نور «من شرح الله صدره» شمعیست
که در دو کون نگنجد فروغ انوارش
***
1283
13550ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
که عشق هست براق خدای، می تازش
تبارک الله، در خاکیان چه باد افتاد!
چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش
گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی
ز عشق آنک درآید به چنگل بازش
گرفت چهره ی عشاق رنگ و سکه زر
ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش
در آن هوا که هوا و هوس از او خیزد
چه دید مرغ دل از ما؟ ز چیست پروازش؟
13555گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز
که بست شهپر او را؟ کی برد انگازش؟
مگو، که غیرت هر لحظه دست می خاید
که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش
ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا
«که هر چه بند کند او تو را براندازش»
***
1284
سری برآر که تا ما رویم بر سر عیش
دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش
13560به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
بپرس عیش چه باشد؟ برون شدن زین عیش
که عیش صورت چون حلقه ایست بر در عیش
درون پرده ز ارواح عیش صورت هاست
ز عکس ایشان این پرده شد مصور عیش
وجود چون زر خود را به عیش ده، نه به غم
که خاک بر سر آن زر که نیست درخور عیش
بگویمت که چرا چرخ می زند گردون
کیش به چرخ درآورد؟ تاب اختر عیش
13565بگویمت که چرا بحر موج در موجست
کیش به رقص درآورد؟ نور گوهر عیش
بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد
که داد بوی بهشتش؟ نسیم عنبر عیش
بگویمت که چرا باد حرف حرف شدست
که تا ورق ورق آیی سبک ز دفتر عیش
بگویمت که چرا شب تتق فرو آویخت
که گرد کست و عروسی، بگیرد جا در عیش
بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک
به یک دو لعب فرو مانده ام به شش در عیش
***
1285
13570شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش
چه باده هاست بتم را در آن کدوی ترش!
به قاصد او ترشست و به جان شیرینش
که نیست در همه اجزاش تای موی ترش
هزار خمره ی سرکه عسل شدست از او
که هست دلبر شیرین دوای خوی ترش
زهای و هوی ترش های ماش خنده گرفت
حلاوت عجبی یافت های و هوی ترش
ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید
که جوی شیر و شکر شد روان به سوی ترش؟!
13575ربود سیل ویم دوش و خلق نعره زنان
میان جوی عسل چیست آن سبوی ترش؟
پریر یار مرا جست کان ترش رو کو؟
خمار نیست، چرا بودش آرزوی ترش؟!
شتاب و تیز همی رفت کو به کو پی من
چرا کند شکر قند جست و جوی ترش؟
گرفته طبله ی حلوا و بنده را جویان
که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش
عجب نباشد اگر قصد او فنای منست
همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش
13580غلط مکن، ترشی نی برای دفع توست
ز رشک چون تو شکاریست رنگ و بوی ترش
ز رشک جاه امیرست روترش دربان
ز رشک روی عروس است روی شوی ترش
هزار خانه چو زنبور پرعسل داری
به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی ترش
***
1286
شنو ز سینه ترنگا ترنگ آوازش
دل خراب طپیدن گرفت از آغازش
به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله
ز دست رفت دل من چو دید سر بازش
13585دل از بریشم او چون کلابه گردانست
کلابه ظاهر و پنهان ز چشم، قزازش
دو سه بریشم از این ارغنون فروتر گیر
که تند می رسد آواز عقل پردازش
بدانک تن چو غبارست و جان در او چون باد
ولیک فعل غبار تنست غمازش
غبار جان بود و می رسد دگر جانی
که ذره ذره به رقص آمدست از آوازش
جهان تنور و در آن نان های رنگارنگ
تنور و نان چه کند آنک دید خبازش؟!
13590ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست
فدات جانم، هر جا که هست بنوازش
شبی به طنز بگفتم: «دلا، به مه بنگر
که هست مه را چیزی ز لطف پروازش
چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند
چراغکی که بود شب شرار اندازش»
به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت
که دل ز غیرت شه واقفست و از نازش
***
1287
مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش
که هر دو آب حیاتست، پخته و خامش
13595خمار باده ی او خوشترست یا مستی
که باد تا به ابد جان های ما جامش
ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش
مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش
جفای او که روان گریز پای مرا
حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش
بسی بهانه روانم نمود تا نرود
کشید جانب اقبال کام و ناکامش
طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت
نشان نماند او را که بشنود نامش
***
1288
13600چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یکی کلهواری
بسوخت عقل و سر و پایم از کلهوارش
شکستم از سر دیوار باغ او خاری
چه خارخار و طلب در دلست از آن خارش!
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش
اگر چه کره ی گرودن حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شکال و افسارش
13605اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم: «درجه به جو، برون آرش»
نه پوستین بود آن، خرس بود اندر جو
فتاده بود همی برد آب جوبارش
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش
13610بگفتمش که: «رها کن تو پوستین، بازآ
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش!»
بگفت «رو که مرا پوستین چنان بگرفت
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
هزار غوطه مرا می دهد به هر ساعت
خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش»
خمش، بس است حکایت، اشارتی بس کن
چه حاجتست بر عقل طول طومارش
***
1289
دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش؟!
چو تشنه ی تو باشد که باشد سقایش؟!
13615چو بیمار گردد به بازار گردد
دکان تو جوید لب قند خایش
توی باغ و گلشن، توی، روز روشن
مکن دل چو آهن، مران از لقایش
به درد و به زاری، به اندوه و خواری
عجب، چند داری برون سرایش؟!
مها از سر او چو تو سایه بردی
چه سود و چه راحت ز سایه ی همایش؟!
چو یک دم نبیند جمال و جلالت
بگیرد ملالی ز جان و ز جایش
13620جهان از بهارش چو فردوس گردد
چمن بی زبانی بگوید ثنایش
جواهر که بخشد؟ کف بحر خویش
فزایش که بخشد؟ رخ جان فزایش
جهان سایه ی توست، روش از تو دارد
ز نور تو باشد بقا و فنایش
منم مهره ی تو، فتاده ز دستت
از این طاس غربت بیا، در ربایش
بگیرم ادب را، ببندم دو لب را
که تا راز گوید لب دلگشایش
***
1290
13625مست گشتم ز ذوق دشنامش
یا رب، آن می بهست یا جامش
طرب افزاترست از باده
آن سقط های تلخ آشامش
بهر دانه نمی روم سوی دام
بلک از عشق محنت دامش
آن مهی که نه شرقی و غربیست
نور بخشد شبش چو ایامش
خاک آدم پر از عقیق چراست؟
تا به معدن کشد به ناکامش
13630گوهر چشم و دل رسول حق است
حلقه ی گوش ساز پیغامش
تن از آن سر چو جام جان نوشد
هم از آن سر بود سرانجامش
سرد شد نعمت جهان بر دل
پیش حسن ولی انعامش
شیخ هندو به خانقاه آمد
نی تو ترکی؟!
درافکن از بامش
کم او گیر و جمله هندوستان
خاص او را بریز بر عامش
13635طالع هند خود زحل آمد
گر چه بالاست نحس شد نامش
رفت بالا، نرست از نحسی
می بد را چه سود از جامش
بد هندو نمودم آینه ام
حسد و کینه نیست اعلامش
نفس هندوست و خانقه دل من
از برون نیست جنگ و آرامش
بس که اصل سخن دو رو دارد
یک سپید و دگر سیه فامش
***
1291
13640توبه ی من درست نیست، خموش
من بی توبه را به کس مفروش
بنده ی عیب ناک را بمران
رحمت خویش را از او بمپوش
تو سمیع ضمیر و فکری و ما
لب ببسته همی زنیم خروش
هر غم و شادیی که صورت بست
پیش تصویر توست خدمت کوش
نقش تسلیم گشته پیش قلم
گه پلنگش کنی و گاهی موش
13645می نماید فسرده هر چیزم
همچو دیکند هر یکی در جوش
می زند نعره های پنهانی
ذره ذره چو مرغ مرزنگوش
وقت آمد که بشنوید اسرار
می گشاید خدا شما را گوش
وقت آمد که سبز پوشان نیز
در رسند از رواق ازرق پوش
***
1292
آمد آن خواجه ی سیماترش
وان شکرش گشته چو سرکا ترش
13650با همگان روترش است، ای عجب؟
یا که به بیرون خوش و با ما ترش
از کرم خواجه روا نیست این
با همه خوش با من تنها ترش
زین بگذشتیم، دریغست و حیف
آن رخ خوش طلعت زیبا ترش
ای ز تو خندان شده هر جا حزین
وی ز تو شیرین شده هر جا ترش
شاد زمانی که نهان زیر لب
یار همی خندد و لالا ترش
13655گر ترشی این دم شرطی بنه
که نبود روی تو فردا ترش
بهر خدا قاعده ی نو منه
هیچ بود قاعده حلوا ترش؟!
این ترشی در چه و زندان بود
دید کسی باغ و تماشا ترش؟!
یوسف خوبان چو به زندان بماند
هیچ نگشت آن گل رعنا ترش
تا به سخن آمد دیوار و در
کز چه نه ی، ای شه و مولا، ترش
13660گفت: «اگر غرقه ی سرکا شوم
کی هلدم رحمت بالا ترش؟!
می دهم عشق و ندیمی کند
غرقه شود در می و صهبا ترش
دست فشان روح رود مست تا
میمنه که نیست بدان جا ترش»
بس کن و در شهد و شکر غوطه خور
کت نهلد فضل موفا ترش
***
1293
علی الله ای مسلمانان از آن هجران پرآتش
ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش
13665چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله
کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش
عجب نبود اگر عاشق شود بی جان در این هجران
اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان تعطش
اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان
متی یمتاز عین الشمس من، عین له اعمش
چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق
فراش من لهیب النار من تحت الفتی یفرش
که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید
یبرد ذاک و البستان و الفردوس یستنعش
13670دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین
الی تبریز یستسعی و فی تبریز یستفتش
***
1294
کل عقل بوصلکم مدهش
کل خد ببینکم مخدش
مست گشتم ز طعنه و لافش
دردیش خوشتر است یا صافش؟
بصر العقل من جلالتکم
مثل الترک عینه اخفش
کر شوم تا بلندتر گوید
هر که او دم زند ز اوصافش
13675شارب الخمر کیف لا یسکر؟!
صاحب الحشر کیف لا ینعش؟!
زان دمی کو دمید در عالم
گشت پرگل ز قاف تا قافش
مسکن الروح حول عزته
مسکن لیس فیه یستوحش
اندرآید سپهر تا زانو
چو کشد بوی مشک از نافش
من اتاه الی الخلود اتی
و انتهی من مکانه المرعش
13680جان برید از جهان و عذرش این
کالفتی یافتم ز ایلافش
حرف عین
***
1295
بیا، بیا که توی جان جان سماع
بیا که سرو روانی به بوستان سماع
بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود
بیا که چون تو ندیدست دیدگان سماع
بیا که چشمه ی خورشید زیر سایه ی تست
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع
سماع شکر تو گوید به صد زبان فصیح
یکی دو نکته بگویم من از زبان سماع
13685برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی
برون ز هر دو جهانست این جهان سماع
اگر چه بام بلندست بام هفتم چرخ
گذشته است از این بام نردبان سماع
به زیر پای بکوبید هر چه غیر ویست
سماع از آن شما و شما از آن سماع
چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم؟
کنار درکشمش همچنین میان سماع
کناره ذره چو پر شد ز پرتو خورشید
همه به رقص درآیند بی فغان سماع
13690بیا که صورت عشقست شمس تبریزی
که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
***
1296
بیا، بیا که توی جان جان جان سماع
هزار شمع منور به خاندان سماع
چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل
بیا که ماه تمامی در آسمان سماع
بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست
بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع
بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست
بیا که چون تو زری را ندید کان سماع
13695بیا که بر در تو شسته اند مشتاقان
ز بام خویش فرو کن تو نردبان سماع
بیا که رونق بازار عشق از لب تست
که شاهدیست نهانی در این دکان سماع
بیار قند معانی ز شمس تبریزی
که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
***
1297
مدارم یک زمان از کار فارغ
که گردد آدمی غمخوار فارغ
چو فارغ شد غم او را سخره گیرد
مبادا هیچ کس ای یار، فارغ
13700قلندر گرچه فارغ می نماید
ولیکن نیست در اسرار فارغ
ز اول می کشد او خار بسیار
همه گل گشت و گشت از خار فارغ
چو موری دانه ها انبار می کرد
سلیمان شد، شد از انبار فارغ
چو دریاییست او پرکار و بی کار
از او گیرند و او ز ایثار فارغ
قلندر هست در کشتی نشسته
روان در را و از رفتار فارغ
13705در این حیرت بسی بینی در این راه
ز کشتی و ز دریا بار فارغ
به یاد بحر مست از وهم کشتی
نشسته احمقی بسیار فارغ
***
1298
امروز روز شادی و امسال سال لاغ
نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ
آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
«چشم من و تو روشن بی روی زشت زاغ»
گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان
سبزه ست و لاله زار و چمن کوری کلاغ
13710با سیب انار گفت که: «شفتالویی بده»
گفت: «این هوس پزند همه منبلان راغ»
شفتالوی مسیح به جان می توان خرید
جانی نه کز دلست ترقیش، نه از دماغ
باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
بشنو که بر رسول نباشد بجز بلاغ
در آفتاب فضل گشا پر و بال نو
کز پیش آفتاب برفتست میغ و ماغ
چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع
مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ
13715خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمنست و ز کانون، زهی مساغ
سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا
خاریدن آرزوست، ندارم بدو فراغ
امروز پایدار که برپاست ساقیی
کآبست خاک را و فلک را دو صد چراغ
گه آب می نماید و گه آتشی کز او
دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ
غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ می کن و گو چاغ چاغ چاغ
13720آتش بزن به چرخه و پنبه، دگر مریس
گردن چو دوک گشت این حرف چون پناغ
***
1299
گویند: «شاه عشق ندارد وفا» دروغ
گویند: «صبح نبود شام تو را» دروغ
گویند: «بهر عشق تو خود را چه می کشی؟!
بعد از فنای جسم نباشد بقا» دروغ
گویند: «اشک چشم تو در عشق بیهده ست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا» دروغ
گویند: «چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما» دروغ
13725گویند آن کسان که نرستند از خیال
:«جمله خیال بد قصص انبیا» دروغ
گویند آن کسان که نرفتند راه راست
:«ره نیست بنده را به جناب خدا» دروغ
گویند: «رازدان دل، اسرار و راز غیب
بی واسطه نگوید مر بنده را» دروغ
گویند: «بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبرد بر سما» دروغ
گویند: «آن کسی که بود در سرشت خاک
با اهل آسمان نشود آشنا» دروغ
13730گویند: «جان پاک از این آشیان خاک
با پر عشق برنپرد بر هوا» دروغ
گویند: «ذره ذره بد و نیک خلق را
آن آفتاب حق نرساند جزا» دروغ
خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی
«جز حرف و صوت نیست سخن را ادا» دروغ
***
1300
عیسی روح گرسنه ست چو زاغ
خر او می کند ز کنجد کاغ
چونک خر خورد جمله کنجد را
از چه روغن کشیم بهر چراغ؟
13735چونک خورشید سوی عقرب رفت
شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ
آفتابا، رجوع کن به محل
بر جبین خزان و دی نه داغ
آفتابا، تو در حمل جانی
از تو سرسبز خاک و خندان باغ
آفتابا، چو بشکنی دل دی
از تو گردد بهار گرم دماغ
آفتابا، زکات نور تو است
آنچ این آفتاب کرد ابلاغ
13740صد هزار آفتاب دید احمد
چون تو را دیده بود او «مازاغ»
زان نگشت او بگرد پایه ی حوض
کو ز بحر حیات دید اسباغ
آفتابت از آن همی خوانم
که عبارت ز تست تنگ مساغ
مژده ی تو چو درفکند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
کرده مستان باغ اشکوفه
کرده سیران خاک استفراغ
13745حله بافان غیب می بافند
حله ها و پدید نیست پناغ
کی گذارد خدا تو را فارغ؟!
چون خدا را ز کار نیست فراغ
صد هزاران بنا و یک بنا
رنگ جامه هزار و یک صباغ
نغزها را مزاج او مایه
پوست ها را علاج او دباغ
لعل ها را درخش او صیقل
سیم و زر را کفایتش صواغ
13750بلبلان ضمیر خود دگرند
نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ
بس که همراز بلبلان نبود
آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ
حرف فاء
***
1301
ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف
چون شتران، رو به رو پوز نهاده در علف
از چپ و راست می رسد مست طمع هر اشتری
چون شتران فکنده لب، مست و برآوریده کف
غم مخورید، هر شتر ره نبرد بدین اغل
زانک به پستی اند و ما بر سر کوه بر شرف
13755کس به درازگردنی بر سر کوه کی رسد؟!
ور چه کنند عف عفی، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندرآ
کشتی نوح کی بود سخره ی غرقه و تلف؟!
کان زمردیم ما، آفت چشم اژدها
آنک لدیغ غم بود حصه ی اوست وا اسف
جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست طرب در این کنف
مست شدند عارفان، مطرب معرفت! بیا
زود بگو رباعیی پیش درآ، بگیر دف
13760باد به بیشه درفکن، در سر سرو و بید زن
تا که شوند سرفشان بید و چنار صف به صف
بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر
جنبش کی کند سرش از دم و باد لاتخف؟!
چاره ی خشک و بی مدد نفخه ایزدی بود
کوست به فعل یک به یک نیست ضعیف و مستخف
نخله ی خشک ز امر حق داد ثمر به مریمی
یافت ز نفخ ایزدی مرده حیات مؤتنف
ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن
پیشه ی عشق برگزین، هرزه شمر دگر حرف
13765چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
وز تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف
***
1302
ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف
چون شتران، رو به رو پوز نهاده در علف
هر طرفی همی رسد مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست، لب سست فکنده، کرده کف
خوش بخورید کاشتران ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند ما سر کوه بر شرف
گرچه درازگردن اند تا سر کوه کی رسند؟!
ور چه که عف عفی کنند غم نخوریم ما ز عف
13770بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره ی آفت و تلف؟!
جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود حصه ی اوست وا اسف
مطرب عارفان! بیا، مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی پیش، درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان شاخ و درخت صف به صف
13775ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود، مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف
***
1303
گر تو تنگ آیی ز ما زوتر برون رو، ای حریف
کز ترش رویی همی رنجد دلارام ظریف
گر همی انکار خود پنهان کنی بر روی تو
می نماید دشمنی ها بر رخ تو لیف لیف
روز گرد ک بر رخ داماد می باشد نشان
از جمال او که نامش کرد رومی نیف نیف
13780چون خداوند شمس دین چوگان زند یارش کجاست؟!
ور بر اسب فضل بنشیند کجا دارد ردیف؟!
خوان و بزم هر دو عالم نزد بزم شمس دین
چون یکی کاسه پرآش و بر سر او یک رغیف
وان رغیف و آش و کاسه صدقه ی تبریز دان
از کمال و حرمت شهر شهنشاه شریف
***
1304
باده نمی بایدم، فارغم از درد و صاف
تشنه ی خون خودم، آمد وقت مصاف
برکش شمشیر تیز، خون حسودان بریز
تا سر بی تن کند گرد تن خود طواف
13785کوه کن از کله ها، بحر کن از خون ما
تا بخورد خاک و ریگ جرعه ی خون از گزاف
ای ز دل من خبیر، رو، دهنم را مگیر
ور نه، شکافد دلم، خون بجهد از شکاف
گوش به غوغا مکن، هیچ محابا مکن
سلطنت و قهرمان نیست چنین دست باف
در دل آتش روم، لقمه ی آتش شوم
جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف؟!
آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست
هر دو یکی می شویم، تا نبود اختلاف
13790چک چک و دودش چراست؟ زانک دورنگی به جاست
چونک شود هیزم او چک چک نبود ز لاف
ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز
تشنه دل و رو سیه، طالب وصل و زفاف
آتش گوید: «برو تو سیهی من سپید
هیزم گوید که: «تو سوخته ای من معاف»
این طرفش روی نی وان طرفش روی نی
کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف
همچو مسلمان غریب، نی سوی خلقش رهی
نی سوی شاهنشهی، بر طرفی چون سجاف
13795بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود
بر فلکش ره نبود، ماند بر آن کوه قاف
با تو چه گویم؟! که تو در غم نان مانده ای
پشت خمی همچو لام، تنگ دلی همچو کاف
هین بزن ای فتنه جو، بر سر سنگ آن سبو
تا نکشم آب جو، تا نکنم اغتراف
ترک سقایی کنم، غرقه ی دریا شوم
دور ز جنگ و خلاف بی خبر از اعتراف
همچو روان های پاک خامش در زیر خاک
قالبشان چون عروس خاک بر او چون لحاف
***
1305
13800کعبه ی جان ها توی، گرد تو آرم طواف
جغد نیم، بر خراب هیچ ندارم طواف
پیشه ندارم جز این، کار ندارم جز این
چون فلکم، روز و شب پیشه و کارم طواف
بهتر از این یار کیست؟! خوشتر از این کار چیست؟!
پیش بت من سجود گرد نگارم طواف
رخت کشیدم به حج تا کنم آن جا قرار
برد عرب رخت من، برد قرارم طواف
تشنه چه بیند به خواب؟ چشمه و حوض و سبو
تشنه ی وصل توام، کی بگذارم طواف؟!
13805چونک برآرم سجود باز رهم از وجود
کعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف
حاجی عاقل طواف چند کند؟ هفت هفت
حاجی دیوانه ام، من نشمارم طواف
گفتم گل را که: «خار کیست؟! ز پیشش بران»
گفت: «بسی کرد او گرد عذارم طواف»
گفت به آتش هوا: «دود نه درخورد توست»
گفت: «بهل تا کند گرد شرارم طواف»
عشق مرا می ستود کو همه شب همچو ماه
بر سر و رو می کند گرد غبارم طواف
13810همچو فلک می کند بر سر خاکم سجود
همچو قدح می کند گرد خمارم طواف
خواجه! عجب نیست اینک من بدوم پیش صید
طرفه که بر گرد من کرد شکارم طواف
چار طبیعت چو چار گردن حمال دان
همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف
هست اثرهای یار در دمن این دیار
ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف
عاشق مات ویم تا ببرد رخت من
ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف
13815سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزان
نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف
از سپه رشک ما تیر قضا می رسد
تا نکنی بی سپر گرد حصارم طواف
خشت وجود مرا خرد کن ای غم، چو گرد
تا که کنم همچو گرد گرد سوارم طواف
بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب
تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف
***
1306
بیا، بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف
ز مرغزار برون آ و صف ها بشکاف
13820به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ
ز هر چه از تو بلافند صادقست، نه لاف
عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم
به سلطنت تو نشسته، ملوک بر اطراف
تو بر مقامه ی خویشی وز آنچ گفتم بیش
ولیک دیده ز هجرت نه روشنست نه صاف
شعاع چهره ی او خود نهان نمی گردد
برو تو غیرت بافنده! پرده ها می باف
تو دلفریب، صفت های دلفریب آری
ولیک آتش من کی رها کند اوصاف؟
13825چو عاشقان به جهان جان ها فدا کردند
فدا بکردم جانی و جان جان به مصاف
اگر چه کعبه ی اقبال جان من باشد
هزار کعبه ی جان را بگرد تست طواف
دهان ببسته ام از راز چون جنین غمم
که کودکان به شکم در غذا خورند از ناف
تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام
خطای مست بود پیش عقل عقل معاف
خمار بی حد من بحرهای می خواهد
که نیست مست تو را رطل ها و جره کفاف
13830بجز به عشق تو جایی دگر نمی گنجم
که نیست موضع سیمرغ عشق جز که قاف
نه عاشق دم خویشم، ولیک بوی توست
چو دم زنم ز غمت از مآت و از آلاف
نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست
اگر هزار بخوانند سوره ی ایلاف
به نور دیده سلف بسته ام به عشق رخت
که گوش من نگشاید به قصه ی اسلاف
منم کمانچه ی نداف شمس تبریزی
فتاده آتش او در دکان این نداف
حرف قاف
***
1307
13835ای مونس و غمگسار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
ای کرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
آن را که به خویش بار ندهی
کی بیند کار و بار عاشق؟!
13840از جذب و کشیدن تو باشد
آن ناله ی زار زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد
آن حیله گری و کار عاشق
از راه نمودن تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق
وی پند تو گوشوار عاشق
دیرست که خواب شب نمانده است
در دیده ی شرمسار عاشق
13845دیرست که اشتها برفتست
از معده ی لقمه خوار عاشق
دیرست که زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
دیرست کز آب های دیده
دریا کردی کنار عاشق
زین ها چه زیانش؟! چون تو باشی
چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی
وان دانگ کنی نثار عاشق
13850ای لاف «ابیت عند ربی»
آرایش و افتخار عاشق
«لو لاک لما خلقت الأفلاک
نه چرخ به اختیار عاشق
بس کن که عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
***
1308
گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق
دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق
ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را
مژده ی «انا فتحنا» در دمد سرنای عشق
13855زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان
زان شکرهایی که روید هر دم از نی های عشق
یک زمان ابری بیاید تا بپوشد ماه را
ابر را در حین بسوزد برق جان افزای عشق
در میان ریگ سوزان در طریق بادیه
بانگ های رعد بینی می زند سقای عشق
ساقیا، از بهر جانت ساغری بر خلق ریز
یا صلا درده به سوی قامت و بالای عشق
شمس تبریز ار بتاند از قباب رشک حق
قبه های موج خیزد آن دم از دریای عشق
***
1309
13860ای جهان را دلگشا اقبال عشق
«یفعل الله ما یشا» اقبال عشق
ای صفا و ای وفا در جور عشق
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق
ای بده جانتر ز جان دیدار عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق
تا ز اخلاص و ریا بیرون شدم
جان اخلاص و ریا اقبال عشق
گر بگردد آفتاب از ضعف نیست
نقل کرد از جا به جا اقبال عشق
13865خلق گوید: «عاقبت محمود باد»
عاقبت آمد به ما اقبال عشق
من دهان بستم که بگشادست پر
در دل خلق خدا اقبال عشق
بد دعا زنبیل و این دولت خلیل
می نگنجد در دعا اقبال عشق
وحدت عشقست این جا نیست دو
یا توی یا عشق یا اقبال عشق
***
1310
ای ناطق الهی و ای دیده ی حقایق
زین قلزم پر آتش ای چاره ی خلایق
13870تو بس قدیم پیری، بس شاه بی نظیری
جان را تو دستگیری از آفت علایق
در راه جان سپاری جان ها تو را شکاری
آوخ، کز این شکاران تا جان کیست لایق
مخلوق خود کی باشد کز عشق تو بلافد؟!
ای عاشق جمالت نور جلال خالق
گویی: «چه چاره دارم؟! کان عشق را شکارم
بیمار عشق زارم، ای تو طبیب حاذق
لطف تو گفت: «پیش آ» قهر تو گفت: «پس رو»
ما را یکی خبر کن کز هر دو کیست صادق
13875ای آفتاب جان ها، ای شمس حق تبریز
هر ذره از شعاعت جان لطیف ناطق
***
1311
باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق
باز برآورد عشق سر، به مثال نهنگ
تا شکند زورق عقل به دریای عشق
سینه گشادست فقر جانب دل های پاک
در شکم طور بین سینه ی سینای عشق
مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد
کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق
13880هر نفس آید نثار بر سر یاران کار
از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق
فتنه نشان عقل بود، رفت و به یک سو نشست
هر طرف اکنون ببین فتنه ی در وای عشق
عقل بدید آتشی گفت که: «عشقست و نی»
عشق ببیند مگر دیده ی بینای عشق
عشق ندای بلند کرد به آواز پست
کای دل، بالا بپر، بنگر بالای عشق
بنگر در شمس دین، خسرو تبریزیان
شادی جان های پاک، دیده ی دل های عشق
***
1312
13885فریفت یار شکر بار من مرا به طریق
که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق
چه چاره؟! آنچ بگوید ببایدم کردن
چگونه عاق شوم با حیات کان و عقیق؟!
غلام ساقی خویشم، شکار عشوه ی او
که سکر لذت عیش است و باده نعم رفیق
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
ز عاشقی و ز مستی، زهی گزیده فریق!
شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک
من و منازل ساقی و جام های رحیق
13890بیار باده لعلی که در معادن روح
درافکند شررش صد هزار جوش و حریق
روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه؟
روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق؟!
گشای زانوی اشتر، بدر عقال عقول
بجه ز رق جهانی به جرعه های رقیق
چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال
اگر چه خفته بود طایرست در تحقیق
همی دود به که و دشت و بر و بحر روان
به قدر عقل تو گفتم، نمی کنم تعمیق
13895کمال عشق در آمیزش ست، پیش آیید
به اختلاط مخلد، چو روغن و چو سویق
چو اختلاط کند خاک با حقایق پاک
کند سجود مخلد به شکر آن توفیق
***
1313
جان و سر تو که بگو بی نفاق
در کرم و حسن چرایی تو طاق؟
روی چو خورشید تو بخشش کند
روز وصالی که ندارد فراق
دل ز همه برکنم از بهر تو
بهر وفای تو ببندم نطاق
13900گر تو مرا گویی: «رو، صبر کن»
باشد تکلیف بما لایطاق
سخت بود هجر و فراق، ای حبیب
خاصه فراقی ز پی اعتناق
چون پدر و مادر عقلست و روح
هر دو توی، چون شوم ای دوست عاق؟
روم چو در مهر تو آهی کنند
دود رسد جانب شام و عراق
در تتق سینه ی عشاق تو
ماه رخان، قند لبان، سیم ساق
13905رقص کنان در خضر لطف تو
نوش کنان ساغر صدق و وفاق
دست زنان جمله و گویان بلاغ
طاق و طرنبین و طرنبین و طاق
مژده کسی را که زرش دزد برد
مژده کسی را که دهد زن طلاق
خاصه کسی را که جهان را همه
ترک کند، فرد شود بی شقاق
لاجرمش عشق کشد پیشکش
همچو محمد به سحرگه براق
13910بربردش زود براق دلش
فوق سماوات رفاع طباق
جان و سر تو که بگو باقیش
که دهنم بسته شد از اشتیاق
هر چه بگفتم کژ و مژ، راست کن
چونک مهندس توی و من مشاق
حرف کاف
***
1314
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر می نهاد او دست، یعنی دم مزن، خامش
و می فرمود چشم او، درآ در کار پنهانک
13915چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم
همی دزدیدم آن گل ها از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که: «ای دلبر، چه مکرانگیز و عیاری!
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار، پنهانک
بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا بر زند بادی بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها، خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک
بده ای دلبر خندان به رسم صدقه ی پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک
13920که غمازان همه مستند اندر خواب» گفت: «آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک»
مکن ای شمس تبریزی، چنین تندی، چنین تیزی
کجا یابم تو را ای شاه، دیگربار پنهانک
***
1315
روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک
ز عشق بی نشان آمد نشان بی نشان اینک
ببین در رنگ معشوقان، نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش از آن بی رنگ جان اینک
فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ می بخشد
که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک
13925چو اصل رنگ بی رنگست و اصل نقش بی نقشست
چو اصل حرف بی حرفست چو اصل نقد کان اینک
توی عاشق، توی معشوق، توی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک
تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی امان اینک
سحرگه ناله ی مرغان رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان، نشانش در دهان اینک
ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی؟!
تو منکر می شوی لیکن هزاران ترجمان اینک
13930اگر نه صید یاری تو بگو، چون بی قراری تو؟
چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک
اشارت می کند جانم که خامش کن، مرنجانم
خموشم، بنده فرمانم، رها کردم بیان اینک
***
1316
رو رو که نه ای عاشق، ای زلفک و ای خالک
ای نازک و ای خشمک، پابسته به خلخالک
با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک؟!
بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک
ای نازک نازک دل، دل جو، که دلت ماند
روزی که جدا مانی از زرک و از مالک
13935اشکسته چرا باشی؟! دلتنگ چرا گردی؟!
دل همچو دل میمک، قد همچو قد دالک
تو رستم دستانی، از زال چه می ترسی؟!
یا رب، برهان او را از ننگ چنین زالک
من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد
بر چرخ همی گشتی سرمستک و خوش حالک
می گشتی و می گفتی: «ای زهره، به من بنگر
سرمستم و آزادم زادبارک و اقبالک»
درویشی وانگه غم؟! از مست نبیذی کم
رو، خدمت آن مه کن مردانه یکی سالک
13940بر هفت فلک بگذر، افسون زحل مشنو
بگذار منجم را در اختر و در فالک
من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم
من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک؟
با یار عرب گفتم: «در چشم ترم بنگر»
می گفت به زیر لب: «لا تخدعنی والک»
می گفتم و می پختم در سینه دو صد حیلت
می گفت مرا خندان: «کم تکتم احوالک؟»
خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو
نی بلبل قوالی درمانده در این قالک
***
1317
14945آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک
شنگینک و منگینک، سربسته به زرینک
چون منکر مرگست او گوید که: «اجل کوکو؟»
مرگ آیدش از شش سو گوید که «منم، اینک»
گوید اجلش ک:ای خر، کو آن همه کر و فر؟
و آن سبلت و آن بینی و آن کبرک و آن کینک
کو شاهد و کو شادی؟ مفرش به کیان دادی؟
خشتست تو را بالین، خاکست نهالینک
ترک خور و خفتن گو، رو، دین حقیقی جو
تا میر ابد باشی بی رسمک و آیینک
13950بی جان مکن این جان را، سرگین مکن این نان را
ای آنک فکندی تو در در تک سرگینک
ما بسته ی سرگین دان از بهر دریم ای جان
بشکسته شو و در جو، ای سرکش خودبینک
چون مرد خدا بینی مردی کن و خدمت کن
چون رنج و بلا بینی در رخ مفکن چینک
این هجو منست ای تن وان میر منم، هم من
تا چند سخن گفتن از سینک و از شینک
شمس الحق تبریزی! خود آب حیاتی تو
وان آب کجا یابد جز دیده ی نمگینک؟!
***
1318
13955هر اول روز ای جان، صد بار سلام علیک
در گفتن و خاموشی، ای یار، سلام علیک
از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی
وز گل همه جباری وز خار سلام علیک
من ترکم و سرمستم، ترکانه سلح بستم
در ده شدم و گفتم: «سالار! سلام علیک»
بنهاد یکی صهبا بر کف من و گفتا:
«این شهره امانت را هشدار، سلام علیک»
گفتم من دیوانه پیوسته خلیلانه
: «بر مالک خود گویم در نار سلام علیک»
13960آن لحظه که بیرونم، عالم ز سلامم پر
وان لحظه که در غارم با یار سلام علیک
چون صنع و نشان او دارد همه صورت ها
ای مور، شبت خوش باد؛ ای مار، سلام علیک
داوود تو را گوید بر تخت: «فدیناکم»
منصور تو را گوید بردار: «سلام علیک»
مشتاق تو را گوید بی طمع: «سلام از جان»
محتاج همت گوید ناچار: «سلام علیک»
شاهان چو سلام تو با طبل و علم گویند
در زیر زبان گوید بیمار: «سلام علیک»
13965چون باده ی جان خوردم ایزار گرو کردم
تا مست مرا گوید: «ای زار، سلام علیک»
امسال ز ماه تو چندان خوش و خرم شد
کز کبر نمی گوید بر پار: «سلام علیک»
از لذت زخمه ی تو این چنگ فلک بیخود
سر زیر کند هر دم کای تار سلام علیک
مرغان خلیلی هم سر رفته و پر کنده
آورده از آن عالم هر چار سلام علیک
بس سیل سخن راندم، بس قارعه برخواندم
از کار فرو ماندم، ای کار، سلام علیک
***
1319
13970بباید عشق را ای دوست دردک
دل پردرد و رخساران زردک
که بی درد دل و بی سوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردک
جهان عشق بس بی حد جهانست
تو داری دیدگان نیک خردک
چه داند روستایی مخزن شاه؟!
کماج و دوغ داند جان کردک
بجز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردک
13975اگر خواهی که مرد کار گردی
ز کار و بار خود شو زود فردک
چو چیزی یافتی خود را تو مفروش
به پیش هر دکان مانند قردک
که دعوی مردیت بی جان مردان
بدان آرد که گویندت که: «مردک»
اگر ناگاه مردی پیش افتد
به خون خود دری کاری نبردک
تو دیده بسته ای، در زهد می باش
به تسبیح و به ذکر چند وردک
13980مکن شیخی دروغی بر مریدان
از آن ناز و کرشمه، ای فسردک
شه شطرنجی ار تو کژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردک
***
1320
اندرآ با ما، نشان ده راستک
ماجرا را در میان نه راستک
چون کمانی با من آخر پیش آ
همچو تیری کآید از زه راستک
ای فضولی، سو به سو چندین مجه
ور جهی باری برون جه راستک
13985ده خدایی نیست جز تو هیچ کس
کو بگوید حال این ده راستک
چون تو آدینه نخواهی آمدن
وعده مان ده روز شنبه راستک
در دروغ و مکر ذوقی هست، لیک
آن نمی ارزد همان به راستک
گر بدیدی شمس تبریزی بگو
«یک نشان با کهترین که راستک»
***
1321
ایا هوای تو در جان ها، سلام علیک
غلام می خری ارزان بها، سلام علیک
13990ایا کسی که هزاران هزار جان و روان
همی کشند ز هر سو تو را سلام علیک
به وقت خواندن آن نامه های خون آلود
بخوان ز جانب این آشنا، سلام علیک
تو می خرامی و خورشید و ماه در پی تو
همی دوند که ای خوش لقا، سلام علیک
به خاک پای تو هر دم همی کنند پیام
هزار چشم که ای توتیا، سلام علیک
تو تیزگوش تری از همه که هر نفست
ز غیب می رسد از انبیا، سلام علیک
13995سلام خشک نباشد، خصوص از شاهان
هزار خلعت و هدیه ست با سلام علیک
چنانک کرد خداوند در شب معراج
به نور مطلق بر مصطفی سلام علیک
زهی سلام که دارد ز نور دنب دراز
چنین بود چو کند کبریا سلام علیک
گذشت این همه، ای دوست، ماجرا بشنو
ولیک پیشتر از ماجرا سلام علیک
***
1322
ای ظریف جهان، سلام علیک
ای غریب زمان سلام علیک
14000ای سلام تو درنگنجیده
در خم آسمان، سلام علیک
دی که بگذشت روی واپس کرد
کای ز هجرت فغان، سلام علیک
روز فردا ز عشق تو گوید
«زو ترم در رسان، سلام علیک»
گوش پنهان کجاست تا شنود
از جهان نهان سلام علیک
هر سلامی که در جهان شنوی
چون صداییست زان سلام علیک
14005زین صدا درگذر برابر کوه
تا ببینی عیان سلام علیک
من ز غیرت سلام تو پوشم
تا نداند دهان سلام علیک
چون ببستم دهان سلامت شد
جانب گلستان، سلام علیک
ای صلاح جهان، صلاح الدین!
بر تو تا جاودان سلام علیک
***
1323
ای ظریف جهان، سلام علیک
ان دائی و صحتی بیدیک
14010داروی درد بنده چیست؟ بگو
«قبلة لو رزقت من شفتیک»
از تو آیم بر تو هم به نفیر
آه، المستغاث منک الیک
گر به خدمت نمی رسم به بدن
انما الروح و الفواد لدیک
گر خطابی نمی رسد بی حرف
پس جهان پر چرا شد از لبیک؟!
نحس گوید تو را که: «بدلنی»
سعد گوید تو را که: «یا سعدیک»
حرف گاف
***
1324
14015برخیز ز خواب و ساز کن چنگ
کان فتنه ی مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه! نی صبر
نی نام گذاشت خواجه! نی ننگ
بدرید خرد هزار خرقه
بگریخت ادب هزار فرسنگ
اندیشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشک در جنگ
استاره به جنگ کز فراقش
این عرصه ی چرخ تنگ شد تنگ
14020مه گوید: «بی ز آفتابش
تا کی باشم ز چرخ آونگ؟»
بازار وجود بی عقیقش
گو باش خراب، سنگ بر سنگ
ای عشق هزار نام خوش جام
فرهنگ ده هزار فرهنگ!
بی صورت با هزار صورت!
صورت ده ترک و رومی و زنگ!
در ده ز رحیق خویش یک جام
یا از رز خویش یک کفی بنگ
14025بگشا سر خنب را دگربار
تا سر بنهد هزار سرهنگ
تا حلقه ی مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
مخمور رهد ز قیل و از قال
تا حشر چو حشریان بود دنگ
***
1325
عشق خامش طرفه تر یا نکته های چنگ، چنگ؟
آتش ساده عجبتر یا رخ من رنگ، رنگ؟
برق آن رخ را چه نسبت با رخان زرد زرد؟!
تنگ شکر را چه نسبت با دل بس تنگ، تنگ؟!
14030مه برای مشتری بر تخت دل، بر تخت دل
صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ دنگ
کوه طور جان ها سودای او سودای او
اندر آن که بهر لعلش می جهد جان سنگ سنگ
صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینه ت
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ، زنگ
!
عاشقی و آنگهانی نام و ننگ؟!
او نشاید، عشق را ده سنگ سنگ
گر ز هر چیزی بلنگی دور شو
راه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ؟!
14035مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
من از او جانی برم بی رنگ و بو
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
جور و ظلم دوست را بر جان بنه
ور نخواهی پس صلای جنگ جنگ
گر نمی خواهی تراش صیقلش
باش چون آیینه ی پرزنگ زنگ
دست را بر چشم خود نه گو: «به چشم»
چشم بگشا، خیره منگر دنگ دنگ
***
1327
14040تتار اگر چه جهان را خراب کرد به جنگ
خراب گنج تو دارد، چرا شود دلتنگ
جهان شکست و تو یار شکستگان باشی
کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ؟!
فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ
زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ
وظیفه ی تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردیش آونگ
شنیده ایم که شاهان به جنگ بستانند
ندیده ایم که شاهان عطا دهند به جنگ
14045ز سنگ چشمه روان کرده ای و می گویی
«بیا عطا بستان ای دل فسرده چو سنگ»
کنار و بوسه ی رومی رخانت می باید؟
ز روی آینه ی دل به عشق بزدا زنگ
تعلقیست عجب زنگ را بدین رومی
تعلقیست نهانی میان موش شو پلنگ
دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید
فرو خورد دو جهان را به یک زمان چو نهنگ
چو ما رویم ره دل هزار فرسنگست
چو خطوتین دل آمد، کجا بود فرسنگ؟
14050اگر نه مفخر تبریز شمس دین جویاست
چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ
***
1328
حریف جنگ گزیند، تو هم درآ در جنگ
چو سگ صداع دهد تن مزن، برآور سنگ
به خویش آی و چنین خویش را خلاوه مکن
که اینت گوید: «گولست» و آنت گوید: «دنگ»
چه دست باشد کز رو مگس نداند راند؟!
ز سست طبعی کرمی نمایدش چو پلنگ
***
1329
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
14055هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید
چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
فراق می زند از بخت من بر آن بو سنگ
ز دست تو شود آن سنگ لعل، می دانم
به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ
اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ
شود همه زر و گویند: «در جهان کو سنگ؟!»
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد
دهد به خشک دماغان همیشه چربوسنگ
14060ز لطف گر به جهان در نظر کنی یک دم
روان کند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ
اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد
حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ
به آبگینه ی این دل نظر کن از سر لطف
که می طلب کند از وصل تو به جان او سنگ
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود
ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ
ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن
که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ
14065کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن
بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ
ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز
به هر طرف دهدت خود نشانه ی رو سنگ
نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم
به سوی جان و دلم درشمار هر مو سنگ
ولیک از کرم بی نظیر شمس الدین
کجاست خاک رهش را امید و مرجو سنگ؟!
دعای جانم اینست که جان فدای تو باد
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ
***
1330
14070بگردان شراب ای صنم، بی درنگ
که بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
ولی بزم روحست و ساقی غیب
ببویید بوی و نبینید رنگ
تو صحرای دل بین در آن قطره خون
زهی دشت بی حد در آن کنج تنگ
در آن بزم قدسند ابدال مست
نه قدسی که افتد به دست فرنگ
چه افرنگ؟! عقلی که بود اصل دین
چو حلقه ست بر در در آن کوی و دنگ
14075ز خشکیست این عقل و دریاست آن
بمانده است بیرون ز بیم نهنگ
بده می گزافه به مستان حق
که نی عربده بینی آن جا نه جنگ
یکی جام بنمودشان در الست
که از جام خورشید دارند ننگ
تو گویی که بی دست و شیشه که دید
شراب دلارام و بکنی و بنگ؟
ببین نیم شب خلق را جمله مست
ز سغراق خواب و ز ساقی زنگ
14080قطار شتر بین که گشتند مست
ندانند افسار از پالهنگ
خمش کن که اغلب همه باخودند
همه شهر لنگند، تو هم بلنگ
ره و سیرت شمس تبریز گیر
به جرأت چو شیر و به حمله پلنگ
***
1331
هر کی در او نیست از این عشق رنگ
نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ آب
عشق تراشید ز آیینه زنگ
14085کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح
عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشاید دهن از بحر دل
هر دو جهان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیرست، نه مکر و نه ریو
نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چونک مدد بر مدد آید ز عشق
جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق ز آغاز همه حیرتست
عقل در او خیره و جان گشته دنگ
14090در تبریزست دلم، ای صبا
خدمت ما را برسان بی درنگ
***
1332
توبه سفر گیرد با پای لنگ
صبر فرو افتد در چاه تنگ
جز من و ساقی بنماند کسی
چون کند آن چنگ ترنگا ترنگ
عقل چو این دید برون جست و رفت
با دل دیوانه که کردست جنگ؟!
صدر خرابات کسی را بود
کو رهد از صدر و ز نام و ز ننگ
14095هر کی ز اندیشه دلارام ساخت
کشتی برساخت ز پشت نهنگ
و آنک در اندیشه ی یک جو زر است
او خر پالان بود و پالهنگ
یار منی، زود فرو جه ز خر
خر بفروش و برهان بی درنگ
پشت خری، دنب خری گیر و رو
رو که کلیدی نبود در مدنگ
راز مگو پیش خران ای مسیح
باده ستان از کف ساقی شنگ
***
1333
14100ای تو ولی احسان دل، ای حسن رویت دام دل
ای از کرم پرسان دل وی پرسشت آرام دل
ما زنده از اکرام تو، ای هر دو عالم رام تو
وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل
بر گرد تن دل حلقه شد، تن با دلم همخرقه شد
وین هر دو در تو غرقه شد، ای تو ولی انعام دل
ای تن گرفته پای دل وی دل گرفته دامنت
دامن ز دل اندرمکش تا تن رسد بر بام دل
ای گوهر دریای دل چه جای جان؟! چه جای دل؟!
روشن ز تو شب های دل، خرم ز تو ایام دل
14105ای عاشق و معشوق من، در غیر عشق آتش بزن
چون نقطه ای در جیم تن، چون روشنی بر جام دل
از بارگاه عقل کل آید همی بانگ دهل
کآمد سپاه آسمان، نک می رسد اعلام دل
از زخم تیغ آن سپه، در کشتن خصمان شه
پرخون شده صحرا و ره، ره گشته خون آشام دل
زان حمله های صف شکن سرکوفته دیوان تن
خطبه به نام شه شده، دیوان پر از احکام دل
ای قیل و قالت چون شکر وی گوشمالت چون شکر
گر زین ادب خوارم کنی خواری منست اکرام دل
14110گر سر تو ننهفتمی من گفتنی ها گفتمی
تا از دلم واقف شدی امروز خاص و عام دل
***
1334
این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد، کند در جوی تن رقص الجمل
این رقص موج خون نگر، صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بی چون نگر، ایمن ز شمشیر اجل
مردار جانی می شود، پیری جوانی می شود
مس زر کانی می شود در شهر ما، نعم البدل
شهری پر از عشق و فرح، بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح، این جوی شیر و آن عسل
14115در شهر یک سلطان بود، وین شهر پرسلطان عجب
بر چرخ یک ماهست بس، وین چرخ پرماه و زحل
رو رو طبیبان را بگو ک: «ان جا شما را کار نیست»
کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل
نی قاضیی نی شحنه ای، نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل؟!
***
1335
بانگ زدم نیم شبان، کیست در این خانه ی دل؟
گفت: «منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل»
گفت: «که این خانه ی دل پر همه نقشست چرا»
گفتم: «این عکس تو است، ای رخ تو رشک چگل»
14120گفت که: «این نقش دگر چیست پر از خون جگر؟»
گفتم: «این نقش من خسته دل و پای به گل»
بستم من گردن جان، بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است، مکن مجرم خود را تو بحل
داد سر رشته ی به من، رشته ی پرفتنه و فن
گفت: «بکش تا بکشم، هم بکش و هم مگسل»
تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او، دست مرا زد که بهل
گفتم: «تو همچو فلان ترش شدی» گفت: «بدان
من ترش مصلحتم، نی ترش کینه و غل»
14125هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم
کاین حرم عشق بود، ای حیوان، نیست اغل
هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین
چشم فرو مال و ببین صورت دل، صورت دل
***
1336
حلقه ی دل زدم شبی در هوس سلام دل
بانگ رسید، کیست آن؟ گفتم: «من، غلام دل»
شعله ی نور آن قمر می زد از شکاف در
بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام دل
موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل
کوزه ی آفتاب و مه گشته کمینه جام دل
14130عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند
گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل
رفته به چرخ و لوله، کون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل
نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش
روح نشسته بر درش می نگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر، نک به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر در خمشی کلام دل
جمله ی کون مست دل گشته زبون به دست دل
مرحله های نه فلک هست یقین دو گام دل
***
1337
14135الا ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل
نبشته گرد روی خود، صلا، «نعم الادام الخل»
دو سه گام ار ز حرص و کین به حلم آیی، عسل جوشی
که عالم ها کنی شیرین، نمی آیی، زهی کاهل
غلط دیدم، غلط گفتم، همیشه با غلط جفتم
که گر من دیدمی رویت نماندی چشم من احول
دلا، خود را در آیینه چو کژ بینی، هرآیینه
تو کژ باشی نه آیینه، تو خود را راست کن اول
یکی می رفت در چاهی، چو در چه دید او ماهی
مه از گردون ندا کردش، من این سویم، تو لاتعجل
14140مجو مه را در این پستی، که نبود در عدم هستی
نروید نیشکر هرگز چو کارد آدمی حنظل
خوشی در نفی تست ای جان، تو در اثبات می جویی
از آن جا جو که می آید، نگردد مشکل این جا حل
تو آن بطی کز اشتابی ستاره جست در آبی
تو آنی کز برای پا همی زد او رگ اکحل
در این پایان، در این ساران چو گم گشتند هشیاران
چه سازم من؟ که من در ره چنان مستم که لاتسأل
خدایا، دست مست خود بگیر ار نی در این مقصد
ز مستی آن کند با خود که در مستی کند منبل
14145گرم زیر و زبر کردی به خود نزدیکتر کردی
که صحت آید از دردی چو افشرده شود دنبل
ز بعد این می و مستی چو کار من تو کردستی
توکل کرده ام بر تو صلا، ای کاهلان تنبل
توی ای شمس تبریزی، نه زین مشرق نه زین مغرب
نه آن شمسی که هر باری کسوف آید شود مختل
***
1338
بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان، ای دل
یقین اندر یقین آمد قلندر بی گمان، ای دل
به هر لحظه ز تدبیری، به اقلیمی رود میری
ز جاه و قوت پیری که باشد غیب دان، ای دل
14150کجا باشید صاحب دل دو روز اندر یکی منزل
چو او را سیر شد حاصل از آن سوی جهان، ای دل
چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را
ببین تو ماه بی چون را به شهر لامکان، ای دل
زبون آن کشش باشد کسی کان ره خوشش باشد
روانش پرچشش باشد، زهی جان و روان ای دل
دهد نوری طبیعت را دهد دادی شریعت را
چو بسپارد ودیعت را بدان سرحد جان، ای دل
شنودی شمس تبریزی، گمان بردی از او چیزی
یکی سری دل آمیزی تو را آمد عیان ای دل
***
1339
14155مهم را لطف در لطفست، از آنم بی قرار ای دل
دلم پرچشمه ی حیوان، تنم در لاله زار ای دل
به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه
ملیحی، یوسفی مه رو، لطیفی گلعذار ای دل
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل
درآکنده ز شادی ها درون چاکران خود
مثال دانه های در که باشد در انار ای دل
به بزم او چو مستان را کنار و لطف ها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار ای دل
14160در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل
چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران
ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل
جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش از این تاریک غار ای دل
گلستان ها و ریحان ها، شقایق های گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و ناز ای دل
که این گل های خاکی هم ز عکس آن همی روید
تو خاکی می خوری این جا، تو را آن جا چه کار ای دل؟!
14165بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندای
که چون بوسی از او یابی کند آفت کنار ای دل
به جان پاک شمس الدین، خداوند خداوندان
که پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل
به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او
که جان ها یابی ار بر وی کنی جانی نثار ای دل
کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل
مثال چنگ می باشم، هزاران نغمه ها دارد
به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل
14170به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
بگرد مرکبم بودی، به زیر سایه ی آن شاه
هزاران شاه در خدمت به صف ها در قطار ای دل
از این سو نه، از آن سوی جهان روح، تا دانی
که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار ای دل
چو دیدم من عنایت ها ز صدر غیب، شمس الدین
شدم مغرور، خاصه مست و مجنون خمار ای دل
چنان حلمی و تمکینی، چنان صبر خداوندی
که اندر صبر، ایوبش نتاند بود یار ای دل
14175عنان از من چنان برتافت، جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل
به درگاه خدا نالم که سایه ی آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بی او پود و تار ای دل
امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله همی کن داردار ای دل
***
1340
هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوت ها در این منزل
عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و گل
چو شخصی کو دو زن دارد، یکی را دل شکن دارد
بدان دیگر وطن دارد که او خوشتر بدش در دل
14180تو گویی کین بدین خوبی زهی صبر وی ایوبی
وزین غبن اندر آشوبی که این کاریست بی طایل
و او گوید ز سرمستی که: «آن را تو بدیدستی
که آن علوست و تو پستی که تو نقصی و آن کامل»
بدو گر باز رو آرد و تخم دوستی کارد
حجابی آن دگر دارد کز این سو راند او محمل
چو باز آن خوب کم نازد و با این شخص درسازد
دگربار او نپردازد از این سون رخت دل، حاصل
سر رشته ی صبوری را ببین، بگذار کوری را
ببین تو حسن حوری را صبوری نبودت مشکل
14185همه کدیه از این حضرت به سجده و وقفه و رکعت
برای دید این لذت کز او شهوت شود حامل
بفرما صبر یاران را، به پندی حرص داران را
بمشنو نفس زاران را مباش از دست حرص آکل
کسی را چون دهی پندی شود حرص تو را بندی
صبوری گرددت قندی پی آجل در این عاجل
ز بی چون بین که چون ها شد، ز بی سون بین که سون ها شد
ز حلمی بین که خون ها شد، ز حقی چند گون باطل
حروف تخته ی کانی بدین تأویل می خوانی
خلاصه ی صبر می دانی، بر آن تأویل شو عامل
14190صبوری کن مکن تیزی ز شمس الدین تبریزی
بشر خسپی ملک خیزی، که او شاهیست بس مفضل
***
1341
امروز بحمدالله از دی بترست این دل
امروز در این سودا رنگی دگرست این دل
در زیر درخت گل دی باده همی خورد او
از خوردن آن باده زیر و زبرست این دل
از بس که نی عشقت نالید در این پرده
از ذوق نی عشقت همچون شکرست این دل
بند کمرت گشتم ای شهره قبای من
تا بسته بگرد تو همچون کمرست این دل
14195از پرورش آبت ای بحر حلاوت ها
همچون صدفست این تن، همچون گهرست این دل
چون خانه ی هر مؤمن از عشق تو ویران شد
هر لحظه در این شورش بر بام و درست این دل
شمس الحق تبریزی تابنده چو خورشیدست
وز تابش خورشیدش همچون سحرست این دل
***
1342
چه کارستان که داری اندر این دل؟!
چه بت ها می نگاری اندر این دل؟!
بهار آمد زمان کشت آمد
کی داند تا چه کاری اندر این دل؟!
14200حجاب عزت ار بستی ز بیرون
به غایت آشکاری اندر این دل
در آب و گل فرو شد پای طالب
سرش را می بخاری اندر این دل
دل از افلاک اگر افزون نبودی
نکردی مه سواری اندر این دل
اگر دل نیستی شهر معظم
نکردی شهریاری اندر این دل
عجایب بیشه ای آمد دل ای جان
که تو میر شکاری اندر این دل
14205ز بحر دل هزاران موج خیزد
چو جوهرها بیاری اندر این دل
خمش کردم که در فکرت نگنجد
چو وصف دل شماری اندر این دل
***
1343
صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل
تا چه باشد عاقبتشان! وای دل، ای وای دل
گر امان خواهی امانی ندهدت آن بی امان
می کشد جان را از این گل تا به سربالای دل
هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته ای
گاه پشته گاه گو، از چیست؟ از غوغای دل
14210قلزم روحست دل یا کشتی نوحست دل
موج موج خون فراز جوشش و گرمای دل
شور می نوشان نگر وان نور خاموشان نگر
جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای دل
گرد ما در می پری ای رشک ماه و مشتری
آمدی تا دل بری ای قاف و ای عنقای دل
ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان
هیچ دیدی شیوه ای تو لایق سودای دل؟!
***
1344
شتران مست شدستند، ببین رقص جمل
ز اشتر مست که جوید ادب و علم و عمل؟!
14215علم ما داده ی او و ره ما جاده ی او
گرمی ما دم گرمش، نه ز خورشید حمل
دم او جان دهدت روز «نفخت» بپذیر
کار او «کن فیکون» ست، نه موقوف علل
ما در این ره همه نسرین و قرنفل کوبیم
ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل
شتران وحلی بسته ی این آب و گلند
پیش جان و دل ما آب و گلی را چه محل؟!
«ناقة الله» بزاده به دعای صالح
جهت معجزه ی دین ز کمرگاه جبل
14220هان و هان، ناقه ی حقیم، تعرض مکنید
تا نبرد سرتان را سر شمشیر اجل
سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم
تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل
هله بنشین، تو بجنبان سر و می گوی: «بلی»
شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل
***
1345
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل
چو گه خدمت شه آید من می دانم
گر ز آب و گلم ای دوست، نیم پای به گل
14225در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس
نه چو زاغم که بود نعره ی او وصل گسل
من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت
دل من دار دمی ای دل تو بی غش و غل
لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب
صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل
من بحل کردم ای جان که بریزی خونم
ور نریزی تو مرا مظلمه داری، نه بحل
پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم
سخنانی که نیاید به زبان و به سجل
14230گرچه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی
هله گرمی تو بیفزا، چه کنی «جهد مقل»
سردی از سایه بود، شمس بود روشن و گرم
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل
تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل
شمس تبریز! مگر ماه ندانست حقت
که گرفتار شدست او به چنین علت سل
***
1346
رفت عمرم در سر سودای دل
وز غم دل نیستم پروای دل
14235دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته تا چه باشد رای دل
دل ز حلقه ی دین گریزد، زانک هست
حلقه ی زلفین خوبان جای دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم سیمای دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
14240آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل
لب ببند ایرا به گردون می رسد
بی زبان هیهای دل، هیهای دل
***
1347
سوی آن سلطان خوبان الرحیل
سوی آن خورشید جانان الرحیل
کاروان بس گران آهنگ کرد
هین، سبکتر ای گرانان، الرحیل
سوی آن دریای مردی و بقا
مردوار، ای مردمان هان، الرحیل
14245آفتاب روی شه عالم گرفت
صبح شد ای پاسبانان، الرحیل
همچو مرغان خلیلی سوی سر
زانک بی سر نیست سامان، الرحیل
سوی اصل خویش یعنی بحر جان
جمع یاران! همچو باران الرحیل
ای شده بگلربگان ملک غیب
کمترینه عاشق قان، الرحیل
خانه و فرزند و بستر ترک کن
اسپ و استر، زین و پالان، الرحیل
14250پیش شمس الدین تبریزی شاه
خاک بی جان گشته با جان، الرحیل
***
1348
امروز روز شادی و امسال سال گل
نیکوست حال ما، که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کر و فر و رونق و لطف و کمال گل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
14255جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان می دریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانیست نگنجد در این جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل؟
گل کیست؟ قاصدیست ز بستان عقل و جان
گل چیست؟ رقعه ایست ز جاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همی رویم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل
14260زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هر چند برکنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی فنا
در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه! غنچه وار
می خند زیر لب تو به زیر ظلال گل
***
1349
تا نزند آفتاب خیمه ی نور جلال
حلقه ی مرغان روز کی بزند پر و بال؟!
از نظر آفتاب گشت زمین لاله زار
خانه نشستن کنون هست وبال وبال
14265تیغ کشید آفتاب، خون شفق را بریخت
خون هزاران شفق طلعت او را حلال
چشم گشا عاشقا، بر فلک جان ببین
صورت او چون قمر، قامت من چون هلال
عرضه کند هر دمی ساغر جام بقا
شیشه شده من ز لطف ساغر او مال مال
چشم پر از خواب بود گفتم: «شاها، شبست»
گفت که: «با روی من شب بود اینک محال»
تا که کبود است صبح روز بود در گمان
چونک بشد نیم روز نیست دگر قیل و قال
14270تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان
وز نظر من نگر تا تو ببینی جمال
در لمع قرص او صورت شه شمس دین
زینت تبریز، کوست سعد مبارک به فال
***
1350
چشم تو با چشم من هر دم بی قیل و قال
دارد در درس عشق بحث و جواب و سؤال
گاه کند لاغرم همچو لب ساغرم
گاه کند فربهم تا نروم در جوال
چون کشدم سوی طوی من بکشم گوش شیر
چونک نهان کرد روی ناله کنم از شغال
14275چون نگرم سوی نقش گوید: «ای بت پرست»
چشم نهم سوی مال، او دهدم گوشمال
گویمش: «ای آفتاب، بر همه دل ها بتاب
جمله جهان ذره ها نور خوشت را عیال
سر بزن ای آفتاب، از پس کوه و سحاب
هر نظری را نما بی سخنی شرح حال
بازمگیر آب پاک از جگر شوره خاک
منع مکن از جلال پرتو نور جلال»
جلوه چو شد نور ما آن ملک نورها
نور شود جمله روح عقل شود بی عقال
14280ای که میش خورده ای، از چه تو پژمرده ای؟
باغ رخش دیده ای باز گشا پر و بال
باز سرم گشت مست، هیچ مگو دست دست
باقی این بایدت رو شب و فردا تعال
***
1351
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام، شوخی و دزدی حلال
رهزنی آن کس کند کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت، صید همه خرمگس
هیچ از ایشان مگو تام نگیرد ملال
14285دزد نهان خانه را شاهد و غماز کیست؟
چهره ی چون زعفران، اشک چو آب زلال
اشک چرا می دود؟ تا بکشد آتشی
زرد چرا می شود؟ تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان می کشدت که، بیا
پیشگه عشق رو، خیز ز صف نعال
زردی رخ آینه ست سرخی معشوق را
اشک رقم می کشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
14290صبر کن این یک دو روز با همه فر و فروز
باز رود سوی اصل بازکند اتصال
***
1352
چند از این قیل و قال؟! عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی زوال
چند کشی بار هجر؟! غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال
آه، ز نفس فضول، آه، ز ضعف عقول
آه، ز یار ملول چند نماید ملال؟!
آن که همی خوانمش عجز نمی دانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
14295جمله سؤال و جواب زوست، منم چون رباب
می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال
یک دم بانگ نجات، یک دم آواز مات
می زند آن خوش صفات بر من و بر وصف حال
تصلح میزاننا تحسن الحاننا
تذهب احزاننا انت شدید المحال
***
1353
چگونه برنپرد جان؟! چو از جناب جلال
خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال
در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی
چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر زلال؟!
14300چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز
چو بشنود خبر «ارجعی» ز طبل و دوال؟!
چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی
در آفتاب بقا، تا رهاندش ز زوال؟!
چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی
کسی از او بشکیبد؟! زهی شقا و ضلال
بپر بپر هله ای مرغ، سوی معدن خویش
که از قفص برهید و باز شد پر و بال
ز آب شور سفر کن به سوی آب حیات
رجوع کن به سوی صدر جان ز صف نعال
14305برو برو تو که ما نیز می رسیم ای جان
از این جهان جدایی بدان جهان وصال
چو کودکان، هله، تا چند ما به عالم خاک
کنیم دامن خود پر ز خاک و سنگ و سفال؟!
ز خاک دست بداریم و بر سما پریم
ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال
مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد!
جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال
به دست راست بگیر از هوا تو این نامه
نه کودکی که ندانی یمین خود ز شمال
14310بگفت پیک خرد را خدا که: «پا بردار»
بگفت دست اجل را که «گوش حرص بمال»
ندا رسید روان را، روان شو اندر غیب
منال و گنج بگیر و دگر ز رنج منال
تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی
تو راست لطف جواب و تو راست علم سؤال
***
1354
تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال
هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال
به یک دمم بفروزی، به یک دمم بکشی
چو آتشیم به پیش تو، ای لطیف خصال
14315دل آب و قالب کوزه ست و خوف بر کوزه
چو آب رفت به اصلش شکسته گیر سفال
تو را چگونه فریبم؟! چه در جوال کنم؟!
که اصل مکر توی و چراغ هر محتال
تو در جوال نگنجی و دام را بدری
که دیده است که شیری رود درون جوال؟!
نه گربه ای که روی در جوال و بسته شوی
که شیر پیش تو بر ریگ می زند دنبال
هزار صورت زیبا بروید از دل و جان
چو ابر عشق تو بارید در بی امثال
14320مثال آنک ببارد ز آسمان باران
چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال
چه قبه قبه! کز آن قبه ها برون آیند
گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال
بگویمت که از این ها کیان برون آیند
شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال
ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
صلای عشق شنو هر دم از روان بلال
بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق
دری گشایم در غیب خلق را ز مقال
14325همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی، پیشت
برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال
چگونه طبل نپرد بپر «کرمنا»
که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
خود آفتاب جهانی تو، شمس تبریزی!
ولی مدام، نه آن شمس کو رسد به زوال
***
1355
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
برآ به چرخ حقایق، دگر مگو ز خیال
ستاره ها بنگر از ورای ظلمت و نور
چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال
14330اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد
ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال
هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو
گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال
دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست
خدای داند کو را چه واقعه ست و چه حال
مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست
مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال
جراحت همه را از نمک بود فریاد
مرا فراق نمک هاش شد وبال وبال
14335چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی
نماند حیله ی حال و نه التفات به قال
***
1356
اگر درآید ناگه صنم، زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم، زهی اقبال
چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم، زهی اقبال
نشسته اند در اومید او قطار قطار
اگر ز لطف نماید کرم، زهی اقبال
میان لشکر هجران که تیغ در تیغست
سپاه وصل برآرد علم، زهی اقبال
14340هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد ز غم، زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد تا دل
هزار کاسه کشد بی شکم، زهی اقبال
چو عشق دست برآرد سبک شود قالب
دود بگرد فلک بی قدم، زهی اقبال
چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بی حشم، زهی اقبال
***
1357
پیام کرد مرا بامداد بحر عسل
که موج موج عسل بین، به چشم خلق غزل
14345به روزه دار نیاید ز آب جز بانگی
ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل
سماع شرفه ی آبست و تشنگان در رقص
حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل
بگوید آب: «ز من رسته ای، به من آیی
به آخر آن جا آیی که بوده ای اول»
به جان و سر که از این آب بر سر ار ریزد
هزار طره بروید ز مشک بر سر کل
شراب خوار که نامیخت با شراب این آب
کشد خمار پیاپی، تو باش، لاتعجل
***
1358
14350به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
که: «هر چه خواهی می کن ولی ز ما مسکل
تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز
چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل»
بگفت دل که: «سکستن ز تو چگونه بود؟!
چگونه بی ز دهل زن کند غریو دهل؟!
همه جهان دهلند و توی دهلزن و بس
کجا روند ز تو چونک بسته است سبل»
جواب داد که خود را دهل شناس و مباش
گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل
14355نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل
چو درخور تک دلدل نبود عرصه ی عقل
ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه ی قل
تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست؟!
که وقت شد که بروید ز خار تو آن گل
از این غم ار چه ترش روست، مژده ها بشنو
که گر شبی! سحر آمد وگر خماری! مل
14360ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله
مسافر امل تو رسید تا آمل
دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق
شهی رسید کز او طوق می شود هر غل
حطام داد از این جیفه دایه ی تبدیل
در آفتاب فکنده ست ظل حق غلغل
از این همه بگذر، بی گه آمدست حبیب
شبم یقین شب قدرست قل للیلی «طل»
چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش
از آنک اذن من الراس گفت صدر رسل
14365تو بلبل چمنی لیک می توانی شد
به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل
خدای را بنگر در سیاست عالم
عقول را بنگر در صناعت انمل
چو مست باشد عاشق طمع مکن خمشی
چو نان رسد به گرسنه مگو که: «لاتاکل»
ز حرف بگذر و چون آب نقش ها مپذیر
که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پل»
***
1359
ز خود شدم ز جمال پر از صفا، ای دل
بگفتمش که زهی خوبی خدا، ای دل
14370غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ
ز پرتو تو ظلالست جان ها، ای دل
نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند
گذشت حسن تو از حد و منتها، ای دل
پری و دیو به پیش تو بسته اند کمر
ملک سجود کند و اختر و سما، ای دل
کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست؟!
کدام داغ غمی کش نه ای دوا، ای دل؟!
به حکم تست همه گنج های لم یزلی
چه گنج ها که نداری تو در فنا، ای دل؟!
14375نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت
چه کوثرست و دوا دفع سوز را، ای دل!
بگفتم: «این مه ماند به شمس تبریزی»
بگفت دل که: «کجایست تا کجا، ای دل!»
***
1360
باده ده ای ساقی جان، باده ی بی درد و دغل
کار ندارم جز از این گر بزیم تا به اجل
هات حبیبی سکرا لا بفتور و کسل
یقطع عن شاربه کل ملال و فشل
باده چو زر ده که زرم، ساغر پر ده که نرم
غرقه ی مقصود شدی، تا چه کنی علم و عمل؟!
14380اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
ان کذب، الیوم صدق، ان ظلم، الیوم عدل
ای قدح، امروز تو را طاق و طرنبیست، بیا
باده ی خنب ملکی، داده ی حق عزوجل
طفت به معتمرا، فزت به مفتخرا
من سقی الیوم کذی جملة ما رام حصل
مست و خوشی، خواجه حسن! نی، نی چنان مست که من
کیسه ی زر مست کند، لیک نه چون جام ازل
لواءنا مرتفع و شملنا مجتمع
و روحنا کما تری فی درجات و دول
14385توبه ی ما، جان عمو! توبه ی ماهیست ز جو
از دل و جان توبه کند هیچ تن، ای شیخ اجل؟!
عشقک قد جاد، لنا ثم عدا جادلنا
من سکر مفتضح شاربه حیث دخل
بحر که مسجور بود تلخ بود شور بود
در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل
یا اسدا عن لنا فنعم ما سن لنا
حبک قد حببنا فاعف لنا کل زلل
بس بود ای مست، خمش، جان ز بدن رست، خمش
باده ستان که دگران عربده دارند و جدل
14390اسکت یا صاح کفی واعف عفا الله عفا
هات رحیقا به صفا قد وصل الوصل وصل
***
1361
عمرک، یا واحدا، فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی یا سندی، قم، تعال
چند از این قیل و قال؟! عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی زوال
یا فرجی مونسی یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال
چند کشی بار هجر؟! غصه و تیمار هجر؟!
خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال
14395روحک بحر الوفا، لونک لمع الصفا
عمرک، لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال
آه ز نفس فضول، آه ز ضعف عقول
آه، ز یار ملول چند نماید ملال
تطرب قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری، انت لطیف الخیال
آنک همی خوانمش عجز نمی دانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
تدخل ارواحهم تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا فیه کؤوس ثقال
14400جمله سؤال و جواب زوست و منم چون رباب
می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال
تصلح میزاننا تحسن الحاننا
تذهب احزاننا «انت شدید المحال»
یک دم آواز مات یک دم بانگ نجات
می زند آن خوش صفات بر من و بر وصف حال
***
1362
لجکنن اغلن هی بزه کلکل
دغدن دغدا هی کزه کلکل
آی بکی سنسن کن بکی سنسن
بی مزه کلمه بامزه کلکل
14405لذ لحبی من حرکاتی
ارسل کنزا للصدقات
خلص روحی من هفواتی
اعتق قلبی من شبکاتی
رفتم آن جا لنگان لنگان
شربت خوردم پنگان پنگان
دیدم آن جا قومی شنگان
گشته ز ساغر خیره و دنگان
صورت عشقی صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و رهزن
14410آتش جان را سنگی و آهن
هر که نه عاشق ریشش برکن
یا رحمونا منه صبونا
یا رهبونا عز علینا
صدر صدور جاء الینا
بدر بدور بات لدینا
دنب خری تو، ای خر ملعون
نی کم گردی نی شوی افزون
ای دل و جانم از کژی تو
وز فن و مکرت خسته و پرخون
14415لاح صباحی، طیب حالی
جاء ربیعی، هب شمالی
خصب غصنی، ماء زلالی
أسکر قلبی خمر وصال
***
1363
کجکنن اغلن اودیا کلکل
یوک بلمسک دغدغ کز کل
ای سر مستان ای شه مقبل
مکرم و مشفق پردل و بی دل
اول ججکی کم یازده بلدک
کمیه ورما خصمنا ور کل
14420سلسله بنگر گر بکشندت
جذب الهی کردت مقبل
نبود این هم بی سر و معنی
هر متحول بی ز محول
***
1364
ایها النور فی الفؤاد تعال
غایة الجد و المراد! تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک
لا تضیق علی العباد، تعال
ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد و العناد، تعال
14425یا سلیمان ذی الهداهد لک
فتفقد بالافتقاد، تعال
ایها السابق الذی سبقت
منک مصدوقة الوداد، تعال
فمن الهجر ضجت الأرواح
انجر العود یا معاد، تعال
استر العیب و ابذل المعروف
هکذا عادة الجواد، تعال
چه بود پارسی تعال؟ بیا
یا بیا یا بده تو داد، تعال
14430چون بیایی زهی گشاد و مراد
چون نیایی زهی کساد، تعال
ای گشاد عرب، قباد عجم
تو گشایی دلم به یاد، تعال
ای درونم تعال گویان تو
وی ز بود تو بود و باد، تعال
طفت فیک البلاد یا قمرا
بی محیطا و بالبلاد، تعال
انت کالشمس اذ دنت و نأت
یا قریبا علی البعاد، تعال
***
1365
14435یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال
کم انادی، انظرونا نقتبس من نورکم؟!
قد رجعنا جانبا من طور انوار الجلال
من رأی نورا أنیسا یملأ الدنیا هوی
للسری منه جمال للعدی منه ملال
کل امر منه حق، مستحق، نافذ
ینفع الأمراض طرا، ینجلی منه الکلال
من شکا مغلاق باب، فلینل مفتاحه
من شکا ضر الظمأ فلیستقی الماء الزلال
14440لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
دعوة التحقیق حال خدعة الدنیا محال
حبذا اسواق اشواق ربت ارباحها
حبذا نور یکون الشمس فیه کالهلال
ما علیکم، لو سهرتم لیلة الف الهوی
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال
یا محبا قم، تنادم فالمحب لا ینام
یا نعوسا، قم تفرج حسن ربات الحجال
دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو
مرغ جان ها را ببخشد کر و فرش پر و بال
***
1366
14445یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال
قد رجعنا، قد رجعنا جانبا من طورکم
أنظرونا أنظرونا نستقی الماء الزلال
کل شی ء منکم عندی لذیذ طیب
منک طابت کل ارض، ان ذا سحر حلال
***
1367
رشأ العشق حبیبی! لشرود و مضل
کل قلب لهواه وجد الصبر یصل
سنة الوصل قصیر عجل معتجل
سنة الهجر طویل و مدید و ممل
14450یملأ الکاس حبیبی و طبیبی و تذر
فعلن مفتعلن او فعلاتن و فعل
ناول الکاس نهارا و جهارا و قحا
لا یخاف رهقا من به محیاک قتل
***
1368
عمرک، یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی، یا سندی قم، تعال
یا فرحی، مونسی، یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام، ریقک خمر حلال
روحک بحر الوفا، لونک لمع الصفا
عمرک لو لا التقی، قلت ایا ذا الجلال
14455تسکن قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری، انت لطیف الخیال
تسکن ارواحهم، تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا، فیه کؤوس ثقال
***
1369
تعال یا مدد العیش و السرور، تعال
تعال یا فرج الهم، فاتح الاقفال
لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح
سقاء جودک فی الفقر منتهی الاقبال
تعال، انک عیسی، فاحی موتانا
تعال، و ادفع عنا خدیعة الدجال
14460تعال، انک داوود، فاتخذ زردا
تصون مهجتنا من اصابة الانصال
تعال، انک موسی تشق بحر ردی
لکی تغرق فرعون، سیی الافعال
تعال، انک نوح و نحن فی الطوفان
اما سفینة نوح تعد للاهوال؟!
فهم صفاتک لکن تصورت بشرا
فکم لفضلک امثالهم بلا امثال
یحیل طالب دنیا وجودک الاعلی
و فی وجودک دنیاه باطل و محال
حرف میم
***
1370
14465آمد بهار ای دوستان، منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانه ی جهان شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانه ی عشق را از نعره ها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان، خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان، امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم، ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین، آهنگ آتشدان کنیم
14470چون کوره ی آهنگران، در آتش دل می دمیم
کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بی پا و سر، گه پای میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم؟!
نی نی، چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایه ی دیوانگیست
این عقل باشد کآتشی در پنبه ی پنهان کنیم؟!
***
1371
14475ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم کرده ام
زان می که در پیمانه ها اندرنگنجد، خورده ام
مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن
مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده ام
ای پادشاه صادقان، چون من منافق دیده ای؟!
با زندگانت زنده ام، با مردگانت مرده ام
با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته ام
با منکران دی صفت همچون خزان افسرده ام
ای نان طلب، در من نگر، والله که مستم بی خبر
من گرد خنبی گشته ام، من شیره ی افشرده ام
14480مستم، ولی از روی او، غرقم ولی در جوی او
از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده ام
روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد
ماهی شوم رومی رخی، گر زنگی نوبرده ام
در جام می آویختم، اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم زیرا درون پرده ام
آویختم اندیشه را، کاندیشه هشیاری کند
ز اندیشه بیزاری کنم، ز اندیشه ها پژمرده ام
دوران کنون دوران من، گردون کنون حیران من
در لامکان سیران من، فرمان ز قان آورده ام
14485در جسم من جانی دگر، در جان من قانی دگر
با آن من آنی دگر، زیرا به آن پی برده ام
گر گویدم: «بی گاه شد، رو رو، که وقت راه شد»
گویم که: «این با زنده گو، من جان به حق بسپرده ام»
خامش که بلبل باز را گفتا: «چه خامش کرده ای»
گفتا: خموشی را مبین در صید شه صد مرده ام»
***
1372
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریده ام
دل را ز خود برکنده ام، با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام
14490ای مردمان، ای مردمان، از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده ام
دیوانه کوکب ریخته، از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته، در نیستی پریده ام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیده ام
من خود کجا ترسم از او؟! شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم؟! ولی قاصد چنین گیجیده ام
از کاسه ی استارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسه ها لیسیده ام
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام
حبس از کجا من از کجا؟! مال که را دزدیده ام؟!
14495در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیده ام
مانند طفلی در شکم، من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییده ام
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده ای من صد صفت گردیده ام
در دیده ی من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام
14500تو مست مست سرخوشی، من مست بی سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی دهان خندیده ام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی دام و بی گیرنده ای اندر قفص خیزیده ام
زیرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده ام
در زخم او زاری مکن، دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده ام تا این بلا بخریده ام
چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده ام
14505پوسیده ای در گور تن، رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم، کز گور تن ریزیده ام
نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو من دیبه ها پوشیده ام
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده ام
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده ام
عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده ام
14510خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت، مردم بو برد زان سان که من بوییده ام
هر غوره ای نالان شده کای شمس تبریزی، بیا
کز خامی و بی لذتی در خویشتن چغزیده ام
***
1373
هان، ای طبیب عاشقان، دستی فروکش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و کرسی بر برم
بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را
افسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم
خواهم که بدهم گنج زر، تا آن گواه دل بود
گر چه گواهی می دهد رخساره ی همچون زرم
14515ور تو گواهان مرا رد می کنی ای پرجفا
ای قاضی شیرین قضا، باری فرو خوان محضرم
بی لطف و دلداری تو، یا رب، چه می لرزد دلم!
در شوق خاک پای تو، یا رب، چه می گردد سرم!
پیشم نشین، پیشم نشان، ای جان جان جان جان
پر کن دلم گر کشتیم، بیخم ببر گر لنگرم
گه در طواف آتشم، گه در شکاف آتشم
باد آهن دل سرخ رو از دمگه آهنگرم
هر روز نو جامی دهد، تسکین و آرامی دهد
هر روز پیغامی دهد، این عشق چون پیغامبرم
14520در سایه ات تا آمدم چون آفتابم بر فلک
تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان سنجرم
ای عشق، آخر چند من وصف تو گویم بی دهن؟!
گه بلبلم گه گلبنم، گه خضرم و گه اخضرم
***
1374
ای عاشقان، ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
وی مطربان، ای مطربان، دف شما پرزر کنم
ای تشنگان، ای تشنگان، امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم، کوثر کنم
ای بی کسان، ای بی کسان، جاء الفرج، جاء الفرج
هر خسته ی غمدیده را سلطان کنم، سنجر کنم
14525ای کیمیا، ای کیمیا، در من نگر زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم، صد دار را منبر کنم
ای کافران، ای کافران، قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم، مؤمن کنم، کافر کنم
ای بوالعلا، ای بوالعلا، مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم، ساغر شوی خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی، وانگه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی، تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم، گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم، من زهر را شکر کنم
14530ای سردهان، ای سردهان، بگشاده ام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم
ای گلستان، ای گلستان، از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحان هات را من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان، ای آسمان، حیرانتر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم، چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل، ای عقل کل، تو هر چه گفتی صادقی
حاکم توی، حاتم توی من گفت و گو کمتر کنم
***
1375
بازآمدم چون عید نو، تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
14535هفت اختر بی آب را، کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم، هم باده هاشان بشکنم
از شاه بی آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو، باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصل های بیخشان از راه پنهان بشکنم
14540من نشکنم جز جور را، یا ظالم بدغور را
گر ذره ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه ی خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم، آن بشکنم؟!
14545گر پاسبان گوید که: «هی» بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده ای، مهمان خویشم برده ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشه ی نان بشکنم؟!
نی نی، منم سرخوان تو، سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم، تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم
14550از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند
من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم
***
1376
کاری ندارد این جهان، تا چند گل کاری کنم؟!
حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم
من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود؟!
سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم؟!
دکان خود ویران کنم، دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم؟!
14555چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم؟! بگو
چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم؟!
چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم
چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم
چون گشته ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم
چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم
زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم
در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم
ای خواجه، من جام میم، چون سینه را غمگین کنم؟!
شمع و چراغ خانه ام، چون خانه را تاری کنم؟!
14560یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم
دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم
در عشق اگر بی جان شوی جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم
دل را منه بر دیگری، چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور، تا منت غمخواری کنم
اخرجت نفسی عن کسل، طهرت روحی عن فشل
لا موت الا بالاجل، بر مرگ سالاری کنم
شکری علی لذاتها، صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم هاتها، تا عیش و خماری کنم
14565الخمر ما خمرته، و العیش ما باشرته
پخته ست انگورم، چرا من غوره افشاری کنم؟!
ای مطرب صاحب نظر، این پرده می زن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر، تا چند مرداری کنم؟!
پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری
بی خواب شو همچون پری تا من پری داری کنم
قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا، شیرم چه کفتاری کنم؟!
جاء الصفا زال الحزن، شکر الوهاب المنن
ای مشتری، زانو بزن، تا من خریداری کنم
14570زان از بگه دف می زنم، زیرا عروسی می کنم
آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم؟!
زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق، بر ملک جباری کنم
الدار من لا دار له، و المال من لا مال له
خامش، اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم
با شمس تبریزی اگر همخو و هم استاره ام
چون شمس اندر شش جهت باید که انواری کنم
***
1377
ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می کنم
تو کعبه ای، هر جا روم قصد مقامت می کنم
14575هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنی؟!
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم
دوری به تن، لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم
ای آفتاب، از دور تو بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو، جان را غلامت می کنم
14580من آینه ی دل را ز تو این جا صقالی می دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم
در گوش تو، در هوش تو، و اندر دل پرجوش تو
این ها چه باشد؟! تو منی وین وصف عامت می کنم
ای دل، نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را
«هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم؟!»
ای چاره در من چاره گر، حیران شو و نظاره گر
بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته می شوی، یک لحظه خامت می کنم
14585گر سال ها ره می روی چون مهره ای در دست من
چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم
ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که: «من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم»
***
1378
ای آسمان، این چرخ من زان ماه رو آموختم
خورشید او را ذره ام، این رقص از او آموختم
ای مه نقاب روی او، ای آب جان در جوی او
بر رو دویدن سوی او زان آب جو آموختم
گلشن همی گوید مرا ک: «این نافه چون دزدیده ای؟»
من شیری و نافه بری ز آهوی هو آموختم
14590از باغ و از عرجون او وز طره ی میگون او
اینک رسن بازی خوش همچون کدو آموختم
از نقش های این جهان هم چشم بستم هم دهان
تا نقش بندی عجب بی رنگ و بو آموختم
دیدم گشاد داد او وان جود و آن ایجاد او
من دادن جان دم به دم زان دادخو آموختم
در خواب بی سو می روی، در کوی بی کو می روی
شش سو مرو، وز سو مگو، چون غیر سو آموختم
***
1379
آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم
در چشم مست من نگر کز کوی خمار آمدم
14595سرمایه ی مستی منم، هم دایه ی هستی منم
بالا منم، پستی منم، چون چرخ دوار آمدم
آنم کز آغاز آمدم، با روح دمساز آمدم
برگشتم و بازآمدم، بر نقطه پرگار آمدم
گفتم: «بیا شاد آمدی، دادم بده داد آمدی»
گفتا: «بدید و داد من کز بهر این کار آمدم»
هم من مه و مهتاب تو، هم گلشن و هم آب تو
چندین ره از اشتاب تو بی کفش و دستار آمدم
فرخنده نامی ای پسر، گر چه که خامی ای پسر
تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم
14600خندان درآ تلخی بکش، شاباش ای تلخی خوش
گل ها دهم گر چه که من اول همه خار آمدم
گل سر برون کرد از درج کالصبر مفتاح الفرج
هر شاخ گوید لاحرج کز صبر دربار آمدم
***
1380
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم
چندانک سیلی می زنی آن می نیفتد از سرم
شاه کله دوز ابد، بر فرق من از فرق خود
شب پوش عشق خود نهد، پاینده باشد لاجرم
ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه
زیرا که بی حقه و صدف رخشانتر آید گوهرم
14605اینک سر و گرز گران، می زن برای امتحان
ور بشکند این استخوان از عقل و جان مغزینترم
آن جوز بی مغزی بود کو پوست بگزیده بود
او ذوق کی دیده بود از لوزی پیغامبرم؟!
لوزینه ی پرجوز او، پرشکر و پرلوز او
شیرین کند حلق و لبم، نوری نهد در منظرم
چون مغز یابی ای پسر، از پوست برداری نظر
در کوی عیسی آمدی، دیگر نگویی کو خرم؟!
ای جان من تا کی گله؟! یک خر تو کم گیر از گله
در زفتی فارس نگر، نی بارگیر لاغرم
14610زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او
زیرا که کبر عاشقان خیزد ز الله اکبرم
ای دردهای آه گو، اه اه مگو، الله گو
از چه مگو، از جاه گو، ای یوسف جان پرورم
***
1381
هرگز ندانم راندن، مستی که افتد بر درم
در خانه گر می باشدم پیشش نهم با وی خورم
مستی که شد مهمان من جان منست و آن من
تاج من و سلطان من، تا برنشیند بر سرم
ای یار من وی خویش من، مستی بیاور پیش من
روزی که مستی کم کنم از عمر خویشش نشمرم
14615چون وقف کردستم پدر بر باده های همچو زر
در غیر ساقی ننگرم، وز امر ساقی نگذرم
چند آزمایم خویش را؟! وین جان عقل اندیش را؟!
روزی که مستم کشتیم، روزی که عاقل لنگرم
کو خمر تن، کو خمر جان؟! کو آسمان کو ریسمان؟!
تو مست جام ابتری، من مست حوض کوثرم
مستی بیاید قی کند، مستی زمین را طی کند
این خوار و زار اندر زمین وان آسمان بر محترم
گر مستی و روشن روان امشب مخسب ای ساربان
خاموش کن، خاموش کن، زین باده نوش ای بوالکرم
***
1382
14620ای ساقی روشن دلان، بردار سغراق کرم
کز بهر این آورده ای ما را ز صحرای عدم
تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده ها را بردرد
زیرا که فکرت جان خورد، جان را کند هر لحظه کم
ای دل، خموش از قال او، واقف نه ای ز احوال او
بر رخ نداری خال او، گر چون مهی ای جان عم
خوبی جمال عالمان، وان حال حال عارفان
کو دیده؟ کو دانش؟ بگو، کو گلستان؟ کو بوی و شم؟
زان می که او سرکه شود زو ترش رویی کی رود
این می مجو آن می بجو، کو جام غم؟! کو جام جم؟!
14625آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه اش حکمت بود
کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد زو شکم
بر ریز آن رطل گران بر آه سرد منکران
تا سردشان سوزان شود، گردد همه لاشان نعم
گر مجلسم خالی بدی گفتار من عالی بدی
یا نور شو یا دور شو، بر ما مکن چندین ستم
مانند درد دیده ای، بر دیده برچفسیده ای
ای خواجه، برگردان ورق ور نه شکستم من قلم
هر کس که هایی می کند، آخر ز جایی می کند
شاهی بود یا لشکری، تنها نباشد آن علم
14630خالی نمی گردد وطن، خالی کن این تن را ز من
مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم
ای شمس تبریزی، ببین ما را تو، این نعم المعین
ای قوت پا در روش، وی صحت جان در سقم
***
1383
تا من بدیدم روی تو، ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم، هر جا روم در گلشنم
هر جا خیال شه بود باغ و تماشا گه بود
در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم
درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری
آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم
14635گوید سلام علیک، هی، آوردمت صد نقل و می
من شاهم و شاهنشهم، پرده ی سپاهان می زنم
من آفتاب انورم، خوش پرده ها را بردرم
من نوبهارم، آمدم تا خارها را برکنم
هر کس که خواهد روز و شب، عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم، بادام ها را روغنم
گویم: «سخن را بازگو، مردی کرم ز آغاز گو
هین بی ملولی شرح کن من سخت کند و کودنم»
گوید که: «آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران
صد فضل دارد این بر آن، کان جا هوا این جا منم»
14640رو رو، که صاحب دولتی، جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی، زیرا گرفتی دامنم
هم کوه و هم عنقا توی، هم عروة الوثقی توی
هم آب و هم سقا توی، هم باغ و سرو و سوسنم
افلاک پیشت سر نهد، املاک پیشت پر نهد
دل گویدت: «مومم تو را، با دیگران چون آهنم»
***
1384
عشقا، تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم
از من نخواهد کس گوا که شاهدم، نی ضامنم
مقضی توی، قاضی توی، مستقبل و ماضی توی
خشمین توی، راضی توی، تا چون نمایی دم به دم
14645ای عشق زیبای منی، هم من توام هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی، هم شادیی هم درد و غم
آن ها توی وین ها توی وزین و آن تنها توی
و آن دشت باپهنا توی، و آن کوه و صحرای کرم
شیرینی خویشان توی، سرمستی ایشان توی
دریای درافشان توی، کان های پرزر و درم
عشق سخن کوشی توی، سودای خاموشی توی
ادراک و بی هوشی توی، کفر و هدی عدل و ستم
ای خسرو شاهنشهان، ای تختگاهت عقل و جان
ای بی نشان با صد نشان، ای مخزنت بحر عدم
14650پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان
زشتش کنی، نغزش کنی، بردری از مرگ و سقم
هر نقش با نقشی دگر، چون شیر بودی و شکر
گر واقفندی نقش ها که آمدند از یک قلم
آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو
رشک تو گوید که: «برو» لطف تو خواند که: «نعم»
لطف تو سابق می شود، جذاب عاشق می شود
بر قهر سابق می شود چون روشنایی بر ظلم
هر زنده ای را می کشد وهم خیالی سو به سو
کرده خیالی را کفت لشکرکش و صاحب علم
14655دیگر خیالی آوری، ز اول رباید سروری
آن را اسیر این کنی، ای مالک الملک و حشم
هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد
چون کودکان «قلعه بزم» گوید ز قسام القسم
خامش کنم، بندم دهان، تا برنشورد این جهان
چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم بیش و کم
***
1385
بس جهد می کردم که من آیینه ی نیکی شوم
تو حکم می کردی که من خمخانه ی سیکی شوم
خمخانه ی خاصان شدم، دریای غواصان شدم
خورشید بی نقصان شدم تا طب تشکیکی شوم
14660نقش ملایک ساختی، بر آب و گل افراختی
دورم بدان انداختی کاکسیر نزدیکی شوم
هاروتیی افروختی، پس جادویش آموختی
ز آنم چنین می سوختی تا شمع تاریکی شوم
ترکی همه ترکی کند، تاجیک تاجیکی کند
من ساعتی ترکی شوم، یک لحظه تاجیکی شوم
گه تاج سلطانان شوم، گه مکر شیطانان شوم
گه عقل چالاکی شوم، گه طفل چالیکی شوم
خون روی را ریختم، با یوسفی آمیختم
در روی او سرخی شوم، در موش باریکی شوم
***
1386
14665آمد بهار ای دوستان، منزل به سروستان کنیم
تا بخت در رو خفته را چون بخت سرواستان کنیم
همچون غریبان چمن بی پا روان گشته به فن
هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستان کنیم
جانی که رست از خاکدان نامش روان آمد روان
ما جان زانو بسته را هم منزل ایشان کنیم
ای برگ، قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان؟ بگو تا ما در این حبس آن کنیم
ای سرو، بر سرور زدی تا از زمین سر ورزدی
سرور چه سیر آموختت؟ تا ما در آن سیران کنیم
14670ای غنچه، گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا؟ وان بوی عنبر از کجا؟
وین خانه را در از کجا؟ تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو، من بنده ی فریاد تو
تو شاد گل، ما شاد تو، کی شکر این احسان کنیم؟!
ای سبزپوشان چون خضر، ای غیب ها گویان به سر
تا حلقه ی گوش از شما پر در و پر مرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها، بی حرف و بی آوازها
برساخت بلبل سازها، گر فهم آن دستان کنیم
14675آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می آورد الحان تر، جان مست آن الحان کنیم
***
1387
هین، خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم
هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم
زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم
مانند برف آمد دلم، هر لحظه می کاهد دلم
آن جا همی خواهد دلم زیرا که من آن جاییم
هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی خویشتر
خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم
14680آن برف گوید دم به دم: «بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریاییم»
تنها شدم، راکد شدم، بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم
چون آب باش و بی گره! از زخم دندان ها بجه
من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم
برف آب را بگذار هین، فقاع های خاص بین
می جوشد و بر می جهد که تیزم و غوغاییم
هر لحظه بخروشانترم، برجسته و جوشانترم
چون عقل بی پر می پرم، زیرا چو جان بالاییم
14685بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نیم بی پا و سر در پنجه ی آن ناییم
گر تو ملولستی ز من! بنگر در آن شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم
ای بی نوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کننده ی جان، که من از قافم و عنقاییم
من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد از این
من طوطیم عشقش شکر، هست از شکر گویاییم
***
1388
ای نفس کل صورت مکن، وی عقل کل بشکن قلم
ای مرد طالب، کم طلب بر آب جو نقش قدم
14690ای عاشق صافی روان، رو صاف چون آب روان
کاین آب صافی بی گره جان می فزاید دم به دم
از باد آب بی گره گر ساعتی پوشد زره
بر آب جو تهمت منه، کو را نه ترس است و نه غم
در نقش بی نقشی ببین هر نقش را صد رنگ و بو
در برگ بی برگی نگر هر شاخ را باغ ارم
زان صورت صورت گسل، کو منبع جان است و دل
تن ریخته از شرم او، بگریخته جان در حرم
از باده و از باد او، بس بنده و آزاد او
چون کان فرو برده نفس، چون که برآورده شکم
14695از بحر گویم یا ز در، یا از نفاذ حکم مر
نی، از مقالت هم ببر، می تاز تا پای علم
چپ راست دان این راه را، در چاه دان این چاه را
چون سوی موج خون روی، در خون بود خوان کرم
در آتش آبی تعبیه، در آب آتش تعبیه
در آتشش جان در طرب، در آب او دل در ندم
یا من ولی انعامنا، ثبت لنا اقدامنا
ای بی تو راحت ها عنا، ای بی تو صحت ها سقم
***
1389
ای پاک رو چون جام جم، وز عشق آن مه متهم
این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را، کم خور تو غم
14700ای جان من با جان تو جویای در در بحر خون
تا در که را پیدا شود، پیدا شود ای جان عم
من چون شوم کوته نظر در عشق آن بحر گهر؟!
کز ساحل دریای جان آید بشارت دم به دم
من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی
کز عشق شه کم بیشی است وز عشق شه بیشی است کم
بیخ دل از صفرای او می خورد، زد زردی به رخ
چون دید عشقش بر رخم زد بر رخم آن شه رقم
تلوین این رخسار بین در عشق بی تلوین شهی
گاه از غمش چون زعفران، گاه از خجالت چون بقم
14705من فانی مطلق شدم، تا ترجمان حق شدم
گر مست و هشیارم ز من کس نشنود خود بیش و کم
بازار مصر اندرشدم تا جانب مهتر شدم
دیدم یکی یوسف رخی، گفتم به غفلت «ذابکم»
گفتا عزیز مصر: «گر تو عاشقی بخشیدمت»
من غایة الاحسان او من جوده او من کرم
من قدر آن نشناختم، آن را هوس پنداشتم
یا حسرتی من هجره، یا غبنتی یا ذا الندم
ای صد محال از قوتش گشته حقیقت، عین حال
ما کان فی الدارین قط و الله مثل ذالقدم
14710تبریز! این تعظیم را تو از الست آورده ای
از مفخر من، شمس دین، از اول جف القلم
***
1390
بازآمدم، بازآمدم، از پیش آن یار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم، آن جا روم، بالا بدم بالا روم
بازم رهان، بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم، دیدی که ناسوتی شدم؟
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
14715من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا، ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
یارم به بازار آمده ست، چالاک و هشیار آمده ست
ور نه به بازارم چه کار؟! وی را طلبکار آمدم
ای شمس تبریزی، نظر در کل عالم کی کنی؟!
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
***
1391
14720تا کی به حبس! این جهان من خویش زندانی کنم؟!
وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم
بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد از این مقرون سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازی ها کنم
تا کی به دست هر خسی من رسم چوگانی کنم؟!
آن پادشاه لم یزل داده ست ملک بی خلل
باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد آن گریه هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی کنم
14725ای دل، مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی کنم
در چاه تخمی کاشتن بی عقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل کشت بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر، هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی کنم
در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد؟!
در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم؟!
تا چند گویم؟! بس کنم، کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان تا چند خط خوانی کنم؟!
***
1392
14730یار شدم، یار شدم، با غم تو یار شدم
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم
گفت مرا چرخ فلک: «عاجزم از گردش تو»
گفتم: «این نقطه مرا کرد که پرگار شدم»
غلغله ای می شنوم روز و شب از قبه ی دل
از روش قبه ی دل گنبد دوار شدم
تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمه ی تو کم ز یکی تار شدم
دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من
زانک من از بیشه ی جان حیدر کرار شدم
14735تا که بدیدم قدحش سرده اوباش منم
تا که بدیدم کلهش بی دل و دستار شدم
تا که قلندردل من داد می مذهل من
رقص کنان، دلق کشان جانب خمار شدم
گفت مرا خواجه فرج «صبر رهاند ز حرج»
هیچ مگو کز فرج است اینک گرفتار شدم
چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم
یار بنالید بسی تا که در این غار شدم
نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره
در هوس خوبی او جانب گلزار شدم
14740گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم
گاه چو بلبل به سحر سخره ی تکرار شدم
زوبع اندیشه شدم، صدفن و صد پیشه شدم
کار تو را دید دلم، عاقبت از کار شدم
***
1393
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده ی سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهره ی شیر است مرا، زهره ی تابنده شدم
گفت که: «دیوانه نه ای، لایق این خانه نه ای»
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
14745گفت که: «سرمست نه ای، رو که از این دست نه ای»
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که: «تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای»
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که: «تو زیرککی، مست خیالی و شکی»
گول شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم
گفت که: «تو شمع شدی، قبله ی این جمع شدی»
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که: «شیخی و سری، پیش رو و راه بری»
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
14750گفت که: «با بال و پری، من پر و بالت ندهم»
در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو: «راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم»
گفت مرا عشق کهن: «از بر ما نقل مکن»
گفتم: «آری، نکنم، ساکن و باشنده شدم»
چشمه ی خورشید توی، سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم
14755صورت جان، وقت سحر، لاف همی زد ز بطر
بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو
کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک، از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم
14760زهره بدم ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خنده ی تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
***
1394
دفع مده، دفع مده، من نروم تا نخورم
عشوه مده، عشوه مده، عشوه ی مستان نخرم
وعده مکن، وعده مکن، مشتری وعده نیم
یا بدهی، یا ز دکان تو گروگان ببرم
14765گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی
رو، که بجز حق نبری گر چه چنین بی خبرم
پرده مکن، پرده مدر، در سپس پرده مرو
راه بده، راه بده، یا تو برون آ ز حرم
ای دل و جان بنده ی تو، بند شکرخنده ی تو
خنده ی تو چیست؟ بگو، جوشش دریای کرم
طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو
همچو قضاهای فلک خیره و استیزه گرم
چرخ ز استیزه ی من خیره و سرگشته شود
زانک دو چندان که ویم، گر چه چنین مختصرم
14770گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم
کیسه برم، کاسه برم، زانک دورو همچو زرم
گر چه دورو همچو زرم مهر تو دارد نظرم
از مه و از مهر فلک مه تر و افلاک ترم
لاف زنم لاف، که تو راست کنی لاف مرا
ناز کنم ناز، که من در نظرت معتبرم
چه عجب ار خوش خبرم؟! چونک تو کردی خبرم
چه عجب ار خوش نظرم؟! چونک توی در نظرم
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
14775هر کسکی را کسکی، هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا؟! من ز هوایی دگرم
من طلب اندر طلبم، تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم، پا زد و برگشت سرم
تیر تراشنده توی، دوک تراشنده منم
ماه درخشنده توی، من چو شب تیره برم
میر شکار فلکی، تیر بزن در دل من
ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی سپرم
جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود
بی خطر آن گاه بوم کز پی زخمت سپرم
14780گیج شد از تو سر من، این سر سرگشته ی من
تا که ندانم پسرا! که پسرم یا پدرم
آن دل آواره ی من گر ز سفر باز رسد
خانه تهی یابد او، هیچ نبیند اثرم
سرکه فشانی چه کنی کآتش ما را بکشی؟!
کآتشم از سرکه ات افزون شود، افزون شررم
عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود
ور نبود عید من آن، مرد نیم بلک غرم
چون عرفه و عید تویی غره ی ذی الحجه منم
هیچ به تو درنرسم، وز پی تو هم نبرم
14785باز توام، باز توام، چون شنوم طبل تو را
ای شه و شاهنشه من، باز شود بال و پرم
گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم
سر بنهم، پا بکشم، بی سر و پا می نگرم
***
1395
مطرب عشق ابدم، زخمه ی عشرت بزنم
ریش طرب شانه کنم سبلت غم را بکنم
تا همه جان ناز شود، چونک طرب ساز شود
تا سر خم باز شود، گل ز سرش دور کنم
چونک خلیلی بده ام عاشق آتشکده ام
عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم
14790وقت بهارست و عمل، جفتی خورشید و حمل
جوش کند خون دلم، آب شود برف تنم
ای مه، تابان شده ای، از چه گدازان شده ای؟
گفت: «گرفتار دلم، عاشق روی حسنم»
عشق کسی می کشدم، گوش کشان می بردم
تیر بلا می رسدم، زان همه تن چون مجنم
گر چه در این شور و شرم غرقه ی بحر شکرم
گر چه اسیر سفرم تازه به بوی وطنم
یار وصالی بده ام، جفت جمالی بده ام
فلسفه برخواند قضا، داد جدایی به فنم
14795تا که رگی در تن من جنبد من سوی وطن
باشم پران و دوان، ای شه شیرین ذقنم
دم به دم آن بوی خوشش وان طلب گوش کشش
آب روان کرد مرا ساقی سرو و سمنم
همره یعقوب شدم، فتنه ی آن خوب شدم
هدیه فرستد به کرم یوسف جان، پیرهنم
الحق جانا چه خوشی، قوس وفا را تو کشی
در دو جهان دیده بود هیچ کسی چون تو صنم؟!
بر بر او بر بزنم، گر چه برابر نزنم
شیشه بر آن سنگ زنم، بنده ی شیشه شکنم
14800پیل به خرطوم جفا قاصد کعبه شده است
من چو ابابیل حقم، یاور هر کرگدنم
صیقل هر آینه ام، رستم هر میمنه ام
قوت هر گرسنه ام، انجم هر انجمنم
معنی هر قد و خدم، سایه ی لطف احدم
کعبه هر نیک و بدم، دایه ی باغ و چمنم
آتش بدخوی بود، سوزش هر کوی بود
چونک نکوروی بود، باشد خوب ختنم
گر تو بدین کژ نگری، کاسه زنی کوزه خوری
سایه ی عدل صمدم جز که مناسب نتنم
14805وقت شد ای شاه شهان، سرور خوبان جهان!
که به کرم شرح کنی آنک نگوید دهنم
***
1396
باز در اسرار روم، جانب آن یار روم
نعره ی بلبل شنوم، در گل و گلزار روم
تا کی از این شرم و حیا؟! شرم بسوزان و بیا
همره دل گردم خوش جانب دلدار روم
صبر نمانده ست که من گوش سوی نسیه برم
عقل نمانده ست که من راه به هنجار روم
چنگ زن ای زهره ی من تا که بر این تنتن تن
گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار روم
14810خسته دام است دلم، بر در و بام است دلم
شاهد دل را بکشم، سوی خریدار روم
گفت مرا: «در چه فنی؟! کار چرا می نکنی؟!»
راه دکانم بنما تا که پس کار روم
تا که ز خود بد خبرش، رفت دلم بر اثرش
کو اثری از دل من تا که بر آثار روم؟!
تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد
کف به کف یار دهم، در کنف غار روم
درس رئیسان خوشی بی هشی است و خمشی
درس چو خام است مرا بر سر تکرار روم
***
1397
14815زین دو هزاران من و ما ای عجبا، من چه منم!
گوش بنه عربده را، دست منه بر دهنم
چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه
ور بنهی پا بنهم، هر چه بیابم شکنم
زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود
گر طربی در طربم، گر حزنی در حزنم
تلخ کنی تلخ شوم، لطف کنی لطف شوم
با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم
اصل توی، من چه کسم؟ آینه ای در کف تو
هر چه نمایی بشوم، آینه ی ممتحنم
14820تو به صفت سرو چمن، من به صفت سایه ی تو
چونک شدم سایه ی گل پهلوی گل خیمه زنم
بی تو اگر گل شکنم خار شود در کف من
ور همه خارم، ز تو من جمله گل و یاسمنم
دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم
هر نفسی کوزه ی خود بر در ساقی شکنم
دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی
تا بخراشد رخ من، تا بدرد پیرهنم
لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من
شمع دل است او به جهان، من کیم؟ او را لگنم
***
1398
14825جمع تو دیدم، پس از این هیچ پریشان نشوم
راه تو دیدم، پس از این همره ایشان نشوم
ای که تو شاه چمنی، سیر کن صد چو منی
چشم و دلم سیر کنی، سخره ی این خوان نشوم
کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نروم
ماه من آمد به زمین، قاصد کیوان نشوم
فربه و پرباد توام، مست و خوش و شاد توام
بنده و آزاد توام، بنده ی شیطان نشوم
شاه زمینی و زمان، همچو خرد فاش و نهان
پیش تو ای جان و جهان، جمله چرا جان نشوم؟!
***
1399
14830هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم
چونک بهارم تو شهی باغ توام، شاخ ترم
چونک توی میر مرا در بر خود گیر مرا
خاک تو بادا کلهم، دست تو بادا کمرم
چونک تو دست شفقت بر سر ما داشته ای
نیست عجب گر ز شرف بگذرد از چرخ سرم
***
1400
تیز دوم، تیز دوم تا به سواران برسم
نیست شوم، نیست شوم تا بر جانان برسم
خوش شده ام، خوش شده ام پاره ی آتش شده ام
خانه بسوزم، بروم تا به بیابان برسم
14835خاک شوم، خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم، سجده کنان تا به گلستان برسم
چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم
ایمن و بی لرز شوم چونک به پایان برسم
چرخ بود جای شرف، خاک بود جای تلف
باز رهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم
عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمده ام تا که به ایمان برسم
آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکه ی زر تا که به میزان برسم
14840رحمت حق آب بود، جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم
هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم
***
1401
کوه نیم، سنگ نیم، چونک گدازان نشوم؟!
دیدم جمعیت تو، چونک پریشان نشوم؟!
کوه ز کوهی برود، سنگ ز سنگی بشود
پس من اگر آدمیم کمتر از ایشان نشوم
آهن پولاد و حجر در کف تو موم شود
من که همه موم توام چونک بدین سان نشوم؟!
***
1402
14845دوش چه خورده ای؟ بگو، ای بت همچو شکرم
تا همه عمر بعد از این من شب و روز از آن خورم
ای که ابیت گفته ای هر شب عند ربکم
شرح بده از آن ابا بیشتر ای پیمبرم
گر تو ز من نهان کنی، شعشعه یجمال تو
نوبت ملک می زند ای قمر مصورم
لذت نامه های تو، ذوق پیام های تو
می نرود سوی لبم، سخت شده ست در برم
لابه کنم که هی، بیا، در ده بانگ الصلا
او کتف این چنین کند که به درونه خوشترم
14850گشت فضای هر سری میل دل و میسرش
شکر که عشق شد همه میل دل و میسرم
گفتم عشق را شبی: «راست بگو، تو کیستی؟»
گفت: «حیات باقیم، عمر خوش مکررم»
گفتمش: «ای برون ز جا، خانه ی تو کجاست؟» گفت
«همره آتش دلم، پهلوی دیده ی ترم»
رنگرزم، ز من بود هر رخ زعفرانیی
چست الاقم و ولی عاشق اسب لاغرم
غازه ی لاله ها منم، قیمت کاله ها منم
لذت ناله ها منم، کاشف هر مسترم
14855او به کمینه شیوه ای صد چو مرا ز ره برد
خواجه! مرا تو ره نما، من به چه از رهش برم
چرخ نداش می کند کز پی توست گردشم
ماه نداش می کند کز رخ تو منورم
عقل ز جای می جهد روح خراج می دهد
سر به سجود می رود، کز پی تو مدورم
من که فضول این دهم وز فن خویش فربهم
ز آتش آفتاب او آب شده ست اکثرم
بس کن ای فسانه گو، سیر شدم ز گفت و گو
تا به سخن درآید آنک مست شده ست از او سرم
***
1403
14860آمده ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم، شکر برم
آمده ام چو عقل و جان، از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله ی نظر برم
آمده ام که رهزنم، بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟!
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم؟!
14865آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را: «گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند» گفت: «بلی، اگر برم»
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور، نمی خوری؟ پیش کسی دگر برم
***
1404
14870کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم؟!
از گلزار چون روم؟! جانب خار چون شوم؟!
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم؟!
باده اگر چه می خورم، عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم؟!
چونک کمر ببسته ام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم؟!
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم؟!
غیرت هر فرشته ام، ذکر بشر چرا کنم؟!
***
1405
14875میل هواش می کنم، طال بقاش می زنم
حلقه به گوش و عاشقم، طبل وفاش می زنم
از دل و جان شکسته ام بر سر ره نشسته ام
قافله ی خیال را بهر لقاش می زنم
غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمش
هر چه سری برون کند بر سر و پاش می زنم
این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را
زخمه به کف گرفته ام همچو سه تاش می زنم
دل که خرید جوهری از تک حوض کوثری
خفت و بها نمی دهد، بهر بهاش می زنم
14880شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشم
چون به سحر دعا کند وقت دعاش می زنم
لذت تازیانه ام کی برسد به لاشه اش؟!
چون که گمان برد که من بهر فناش می زنم
گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بود
چونک حجاب دل شود زود قفاش می زنم
گفتم: «شیشه ی مرا بر سر سنگ می زنی»
گفت: «چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم»
هر رگ این رباب را ناله ی نو، نوای نو
تا ز نواش پی برد دل که کجاش می زنم
14885در دل هر فغان او چاشنی سرشته ام
تا نبری گمان که من سهو و خطاش می زنم
خشم شهان گه عطا خنجر و گرز می زند
من به سخاش می کشم، من به عطاش می زنم
سخت لطیف می زنم، دیده بدان نمی رسد
دل که هوای ما کند همچو هواش می زنم
خامش باش زین حنین، پرده ی راست نیست این
راه شماست این نوا، پیش شماش می زنم
***
1406
هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم
تا به چه شیوه ها تو را من ز خدا بخواستم!
14890تا شوی از سجود من مونس این وجود من
خود بشد این وجود من، چون که تو را بخواستم
در پی آفتاب تو سایه بدم، ضیا طلب
پاک چو سایه خوردیم، چون که ضیا بخواستم
آهنیم، ز عشق تو خواسته نور آینه
آتش و زخم می خورم، چونک صفا بخواستم
سوی تو چون شتافتم جای قدم نیافتم
پاک ز جا ببردیم چون ز تو جا بخواستم
***
1407
دوش چه خورده ای؟ بگو، ای بت همچو شکرم
تا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم
14895گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند
رنگ تو تا بدیده ام دنگ شده ست این سرم
یک نفسی عنان بکش، تیز مرو ز پیش من
تا بفروزد این دلم، تا به تو سیر بنگرم
سخت دلم همی طپد، یک نفسی قرار کن
خون ز دو دیده می چکد، تیز مرو ز منظرم
چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیره ام
چونک ببینمت دمی رونق چرخ اخضرم
چون رخ آفتاب شد دور ز دیده ی زمین
جامه سیاه می کند شب ز فراق، لاجرم
14900خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم
خیره کشی مکن، بتا، خیره مریز خون من
تنگ دلی مکن، بتا، درمشکن تو گوهرم
ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی
تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم
داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
تربیتی نما مرا از بر خود که لاغرم
ای صنم ستیزه گر، مست ستیزه ات شکر
جان تو است جان من، اختر توست اخترم
14905چند به دل بگفته ام: «خون بخور و خموش کن»
دل کتفک همی زند که تو خموش، من کرم
***
1408
تا به کی ای شکر، چو تن بی دل و جان فغان کنم؟!
چند ز برگ ریز غم زرد شوم؟! خزان کنم؟!
از غم و اندهان من سوخت درون جان من
جمله فروغ آتشین، تا به کیش نهان کنم؟!
چند ز دوست دشمنی؟! جان شکنی و تن زنی؟!
چند من شکسته دل نوحه ی تن به جان کنم؟!
مؤمن عشقم ای صنم، نعره ی عشق می زنم
همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم؟!
14910چونک خیال تو سحر سوی من آید ای قمر
چون گذرد ز موج خون؟! خاصه که خون فشان کنم
سنگ شد آب از غمم، آه، نه سنگ و آهنم
کآتش روید از تنم چونک حدیث آن کنم
ای تبریز، شمس دین با تو قرین و چون قرین!
دور قمر اگر هله با تو یکی قران کنم
***
1409
ای تو بداده در سحر از کف خویش باده ام
ناز رها کن ای صنم راست بگو، که داده ام؟!
گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم
بر سر ره بیا، ببین بر سر ره فتاده ام
14915چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را، چشم دگر گشاده ام
چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست؟!
نامه ی عهد دوست را بر سر دل نهاده ام
زاده ی اولم بشد زاده ی عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم، زانک دو بار زاده ام
چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده ام
من به شهی رسیده ام، زلف خوشش کشیده ام
خانه ی شه گرفته ام گر چه چنین پیاده ام
14920از تبریز شمس دین! باز بیا، مرا ببین
مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده ام
***
1410
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم!؟
برف بدم، گداختم، تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان ها، بر حذرم ز جان ها
جان نکند حذر ز جان، چیست حذر چو جان شدم!؟
آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
14925از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم
این همه ناله های من نیست ز من، همه از اوست
کز مدد می لبش بی دل و بی زبان شدم
گفت: «چرا نهان کنی عشق مرا، چو عاشقی»
من ز برای این سخن شهره ی عاشقان شدم
جان و جهان! ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه می کنم؟! چونک از این جهان شدم
***
1411
گرم درآ ودم مده، باده بیار ای صنم
لابه ی بنده گوش کن، گوش مخار ای صنم
14930فوق فلک مکان تو، جان و روان روان تو
هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو، جام عقار، ای صنم
مرغ دل علیل را، شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو نیست مطار، ای صنم
خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان
ذوق کنار دوست را نیست کنار، ای صنم
معجز موسوی توی، چون سوی بحر غم روی
از تک بحر برجهد گرد و غبار، ای صنم
14935جام پر از عقار کن، جان مرا سوار کن
زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم
مرکب من چو می بود هر عدمیم شی بود
موجب حبس کی بود وام قمار، ای صنم؟!
هین، که فزود شور من، هم تو بخوان زبور من
کرد دل شکور من ترک شکار، ای صنم
***
1412
بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم
که سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم
همی گفتم به گل روزی: «زهی خندان قلاوزی»
مرا گل گفت: «می دانی تو باری کز چه می خندم
14940خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم، چنین فرزند فرزندم»
شه من گفت: «هر مسکین که عمرش نیست من عمرم»
بدین وعده من مسکین امید از عمر برکندم
دل من بانگ بر من زد، چه باشد قدر عمری خود؟!
چه منت می نهی بر من؟! تو خود چندی و من چندم؟!
شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید
که چاهی پرحدث بودی، منت از زر درآگندم
کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه کن با خود، چه بخشد گر بپیوندم!
14945یقول العشق لی سرا: «تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس، تندم»
همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم
مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم
بیا در ده یکی جامی پر از شادی و آرامی
که بنمایم سرانجامی چو مخموران بپرسندم
میازارید از خویم که من بسیار می گویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم
***
1413
14950کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم
در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقه ی زلفش گرفتارم، گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد؟!
چنان می های صد ساله، چنین عقلی که من دارم!
بگوید: «در چنان مستی نهان کن سر ز من رستی»
مسلمانان! در آن حالت چه پنهان ماند اسرارم؟!
مرا می گوید آن دلبر که: «از عاشق فنا خوشتر»
نگارا چند بشتابی؟! نه آخر اندر این کارم؟!
14955چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم!
از آن می های کاری من چه خوش بی هوش هشیارم
چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم
منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد تارم
***
1414
درخت و آتشی دیدم، ندا آمد که جانانم
مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم؟!
دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی
چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم
14960مپرس از کشتی و دریا، بیا بنگر عجایب ها
که چندین سال من کشتی در این خشکی همی رانم
بیا ای جان، توی موسی و این قالب عصای تو
چو برگیری عصا گردم، چو افکندیم ثعبانم
توی عیسی و من مرغت، تو مرغی ساختی از گل
چنانک در دمی در من چنان در اوج پرانم
منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر
چو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم
خداوند خداوندان و صورت ساز بی صورت
چه صورت می کشی بر من، تو دانی، من نمی دانم
14965گهی سنگم! گهی آهن، زمانی آتشم جمله
گهی میزان بی سنگم، گهی هم سنگ و میزانم
زمانی می چرم این جا، زمانی می چرند از من
گهی گرگم، گهی میشم، گهی خود شکل چوپانم
هیولایی نشان آمد نشان دایم کجا ماند
نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم
***
1415
ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم! چه شهماتم
مکن ای شه مکافاتم، مکن ای شه مکافاتم
دلم پر گشت از مهری که بر چشمت از او مهری
اگر در پیش محرابم وگر کنج خراباتم
14970به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره؟!
مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم
چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد
چه بی برگم ز هجرانش اگر در باغ و جناتم؟!
مرا رخسار او باید، چه سود از ماه و پروینم؟!
چو شام زلف او خواهم چه سود از شام و شاماتم؟!
چو از دستش خورم باده منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم به بالای سماواتم
سعادت ها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادت ها سجود آرد به پیش این سعاداتم
***
1416
14975ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم
ز افسون هاش مجنونم، ز افسان هاش سرمستم
بتان بس دیده ام، جانا، ولیکن نی چنین زیبا
توی پیوندم و خویشم، کنون در خویش درجستم
همه شب از پریشانی چنان بودم که می دانی
ولیک این دم ز حیرانی کریما، از دگر دستم
از این حالت که دل دارد بگیر و برجهان او را
که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک برجستم
***
1417
به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم
چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم؟!
14980چنین باغی در این عالم نرسته ست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری چنین میوه نچیدستم
دعای یک پدر نبود، دعای صد نبی باشد
کز این سان دولتی گشتم، بدین دولت رسیدستم
شنیدم ز آسمان روزی که دارم از غمت سوزی
ز رفعت های سوز او در این گردش خمیدستم
مرا می گوید اندیشه «ز عشق آموختم پیشه
ز عدل دوست قفلستم، ز لطف او کلیدستم»
گرفته هر یکی ذره یکی آیینه پیش رو
کز آن آیینه گر این را به نرخ جان خریدستم
14985کدام است او؟ یکی اویی! همه اوها از او بویی
که از بعدش یزیدستم ز قربش بایزیدستم
بگفتم نیشکر را من که: «از کی پرشکر گشتی»
اشارت کرد سوی تو کز انفاسش چشیدستم
به جان گفتم که: «چون غنچه چرا چهره نهان کردی»
بگفت: «از شرم روی او به جسم اندر خزیدستم»
جهان پیر را گفتم که: «هم بندی و هم پندی»
بگفتا: «گرچه پیرم من ولیک او را مریدستم»
چو سوسن صد زبان دارد جهان در شکر و آزادی
کز آن جان و جهان خورش مزید اندر مزیدستم
14990بهار آمد چو طاووسی هزاران رنگ بر پرش
که من از باغ حسن او بدین جانب پریدستم
ز بهر عشرت جان ها کشیدم راح و ریحان ها
برای رنج رنجوران عقاقیری کشیدستم
شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده
که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم
یکی تتماج آورد او که گم کردم سر رشته
شکستم سوزن آن ساعت گریبان ها دریدستم
چو نوشیدم ز تتماجش فرو کوبید چون سیرم
چو طزلق رو ترش کردم کز آن شیرین بریدستم
14995به دست من بجز سیخی از آن تتماج او نامد
ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم
به هر برگی از آن تتماج بشکفته ست نوعی گل
شکوفه کرد هر باغی که چون من بشکفیدستم
شکوفه چون همی ریزد عقیبش میوه می خیزد
بقا در نفی دان که من بدید از نابدیدستم
همه بالیدن عاشق پی پالودنی آید
پی قربان همی دان تو هر آنچ پروریدستم
ندارد فایده چیزی بجز هنگام کاهیدن
گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم
15000بنال ای یار چون سرنا که سرنا بهر ما نالد
از آن دم ها پرآتش که در سرنا دمیدستم
مجو از من سخن دیگر برو در روضه ی اخضر
از آن حسن و از آن منظر بجو که من خریدستم
***
1418
دلا، مشتاق دیدارم، غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم، من اینک رخت بربستم
توی قبله ی همه عالم، ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم
مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب!؟
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
15005اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم
به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی معنی
چو هی دو چشم بگشادم، چو شین در عشق بنشستم
چو من هی ام چو من شینم، چرا گم کرده ام هش را؟!
که هش ترکیب می خواهد، من از ترکیب بگسستم
جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم
به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل من بی دل در این پستم
15010زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم
قدم های خیالش را به آسیب دو لب خستم
بشستم دست از گفتن، طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم
***
1419
بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم
برآمد موج آب چشم و خون دل، نتانستم
شکسته بسته می گفتم پریر از شرح دل چیزی
تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم
چو تخته تخته بشکستند کشتی ها در این طوفان
چه باشد زورق من خود؟! که من بی پا و بی دستم
15015شکست از موج این کشتی نه خوبی ماند و نه زشتی
شدم بی خویش و خود را من سبک بر تخته ای بستم
نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد
که گه زین موج بر اوجم گهی زان اوج در پستم
چه دانم؟! نیستم؟! هستم؟! ولیک این مایه می دانم
چو هستم نیستم ای جان ولی چون نیستم هستم
چه شک ماند مرا در حشر؟! چون صد ره در این محشر
چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم
جگر خون شد ز صیادی مرا باری در این وادی
ز صیدم چون نبد شادی، شدم من صید و وارستم
15020بود اندیشه چون بیشه، در او صد گرگ و یک میشه
چه اندیشه کنم پیشه؟! که من ز اندیشه ده مستم
به هر چاهی که برکندم ز اول من درافتادم
به هر دامی که بنهادم من اندر دام پیوستم
خسی که مشتریش آمد، خیال خام ریش آمد
سبال از کبر می مالد که رو، من کار کردستم
چه کردی آخر ای کودن؟ نشاندی گل در این گلخن
نرست از گلشنت برگی ولیک از خار تو خستم
مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین در این شستم
***
1420
15025اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی؟! چو من هستم
برآور سر ز جود من که «لاتاسوا» نمودستم
اگر فانی شود عالم ز دریایی بود شبنم
گر افتاده ست او از خود نیفتاده ست از دستم
جهان ماهی، عدم دریا، درون ماهی این غوغا
کنم صیدش اگر گم شد که من صیاد بی شستم
***
1421
بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم
ازیرا نعل اسبت را به هنگام چرا گردم
امانی از ندم دادی، نه لافیدی نه دم دادی
زهی عیسی دم فردم زهی باکر و بافر، دم
15030چو دخلم از لبی دادی که پاک آمد ز بیدادی
کی داند وسعت خرجم؟! کجا گشته ست هر خرجم؟!
چو دیدم داد و جود تو شدم محو وجود تو
یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را وردم
تو داوود جوانمردی، امام قدرالسردی
چو من محصون آن سردم برون از گرم و از سردم
چو عکس جیش حسن تو طراد آورد بر نقشم
برون جستم ز فکرت من نه در عکسم نه در طردم
خمش کن کاندر این وادی شرابی بود جاویدی
رواق و درد او خوردم، که هر دو بود درخوردم
***
1422
15035طواف حاجیان دارم، بگرد یار می گردم
نه اخلاق سگان دارم، نه بر مردار می گردم
مثال باغبانانم، نهاده بیل بر گردن
برای خوشه ی خرما به گرد خار می گردم
نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم، کند صفرا
ولیکن پر برویاند که چون طیار می گردم
جهان مارست و زیر او یکی گنجی است بس پنهان
سر گنجستم و بر وی چو دم مار می گردم
ندارم غصه ی دانه، اگر چه گرد این خانه
فرو رفته به اندیشه چو بوتیمار می گردم
15040نخواهم خانه ای در ده نه گاو و گله ی فربه
ولیکن مست سالارم پی سالار می گردم
رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان
قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می گردم
نمی دانی که رنجورم؟! که جالینوس می جویم
نمی بینی که مخمورم؟! که بر خمار می گردم
نمی دانی که سیمرغم؟! که گرد قاف می پرم
نمی دانی که بو بردم؟! که بر گلزار می گردم
مرا زین مردمان مشمر، خیالی دان که می گردد
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می گردم؟!
15045چرا ساکن نمی گردم؟ بر این و آن همی گویم
که عقلم برد و مستم کرد، ناهموار می گردم
مرا گویی مرو شپشپ که حرمت را زیان دارد
ز حرمت عار می دارم، از آن بر عار می گردم
بهانه کرده ام نان را ولیکن مست خبازم
نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم
هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم
برای عشق لیلی دان که مجنون وار می گردم
در این ایوان سربازان که سر هم در نمی گنجد
من سرگشته معذورم که بی دستار می گردم
15050نیم پروانه ی آتش که پر و بال خود سوزم
منم پروانه ی سلطان که بر انوار می گردم
چه لب را می گزی پنهان که خامش باش و کمتر گو؟!
نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار می گردم؟
بیا ای شمس تبریزی، شفق وار ار چه بگریزی
شفق وار از پی شمست بر این اقطار می گردم
***
1423
تو تا دوری ز من جانا، چنین بی جان همی گردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی گردم
چو باغ وصل خوش بویم، چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم، در این احسان همی گردم
15055مرا افتاد کار خوش، زهی کار و شکار خوش
چو باد نوبهار خوش، در این بستان همی گردم
چه جای باغ و بستانش؟! که نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش در این میدان همی گردم
کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان
منم آل رسول ای جان پس سلطان همی گردم
تو را گویم چرا مستم، ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق در دستم به گرد کان همی گردم
منم از کیمیای جان، چه جای دل؟! چه جای جان؟!
نه چون تو آسیای نان که گرد نان همی گردم
15060قدح وارم در این دوران میان حلقه ی مستان
ز دست این به دست آن بدین دستان همی گردم
***
1424
بگفتم عذر با دلبر که بی گه بود و ترسیدم
جوابم داد کای زیرک، بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم: «ای پسندیده ی چو دیدی گیر نادیده»
بگفت او: ناپسندت را به لطف خود پسندیدم»
بگفتم: «گر چه شد تقصیر دل هرگز نگردیده ست»
بگفت: «آن را هم از من دان که من از دل نگردیدم»
بگفتم: «هجر خونم خورد، بشنو آه مهجوران»
بگفت: «آن دام لطف ماست کاندر پات پیچیدم
15065چو یوسف کابن یامین را به مکر از دشمنان بستد
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم»
بگفتم: «روز بی گاه است و بس ره دور» گفتا: «رو
به من بنگر، به ره منگر که من ره را نوردیدم
به گاه و بی گه عالم چه باشد پیش این قدرت؟!
که من اسرار پنهان را بر این اسباب نبریدم
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما مگر آن جان که بگزیدم»
***
1425
دعا گویی است کار من، بگویم تا نطق دارم
قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم
15070به گرد شمع سمع تو دعاهاام همی گردد
از آن چون پر پروانه دعای محترق دارم
به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت
صحف فوق صحف دارم، ورق زیر ورق دارم
سرم در چرخ کی گنجد؟! که سر بخشیده ی فضل است
دلم شاد است و می گوید: «غم رب الفلق دارم»
چو شاخ بید اندیشه ز هر بادی اگر پیچد
چو بیخ سدره ی خضرا اصول متفق دارم
***
1426
چه دانی تو؟! که در باطن چه شاهی! همنشین دارم
رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم
15075بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم
وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم
گهی خورشید را مانم، گهی دریای گوهر را
درون عز فلک دارم، برون ذل زمین دارم
درون خمره ی عالم چو زنبوری همی گردم
مبین تو ناله ام تنها که خانه ی انگبین دارم
دلا گر طالب مایی برآ بر چرخ خضرایی
چنان قصری است حصن من که امن الامنین دارم
چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان!
چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم
15080چو دیو و آدمی و جن همی بینی به فرمانم
نمی دانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم؟!
چرا پژمرده باشم من؟! که بشکفته ست هر جزوم
چرا خربنده باشم من؟! براقی زیر زین دارم
چرا از ماه وامانم؟! نه عقرب کوفت بر پایم
چرا زین چاه برنایم؟! چون من حبل متین دارم
کبوترخانه ای کردم کبوترهای جان ها را
بپر ای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم
شعاع آفتابم من اگر در خانه ها گردم
عقیق و زر و یاقوتم، ولادت ز آب و طین دارم
10585تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگر در روی
که هر ذره همی گوید که در باطن دفین دارم
تو را هر گوهری گوید: «مشو قانع به حسن من
که از شمع ضمیر است آن که نوری در جبین دارم»
خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو
مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم
***
1427
من از اقلیم بالایم، سر عالم نمی دارم
نه از آبم نه از خاکم، سر عالم نمی دارم
اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر، سر آن هم نمی دارم
15090مرا گویی: «ظریفی کن، دمی با ما حریفی کن»
مرا گفته ست: «لاتسکن» تو را همدم نمی دارم
مرا چون دایه ی فضلش به شیر لطف پرورده ست
چو من مخمور آن شیرم سر زمزم نمی دارم
در آن شربت که جان سازد، دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دریازد، منش محرم نمی دارم
ز شادی ها چو بیزارم سر غم از کجا دارم؟!
به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمی دارم
پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم نمی دارم
15095درافتادم در آب جو، شدم شسته ز رنگ و بو
ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمی دارم
تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم
بر اشهب بر نمی شینم، سر ادهم نمی دارم
جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب
که من مسلک به زیر این کهن طارم نمی دارم
به باغ عشق مرغانند سوی بی سویی پران
من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمی دارم
منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم من از مریم نمی دارم
15100ز عشق این حرف بشنیدم، خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمی دارم
***
1428
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی؟! که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی پرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بی هنگام و می ترس از زبان من
زبانت گر بود زرین زبان درکش که من گازم
به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است در باطن
تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم
15105بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمن
به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن سازم
دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید، شوی پخته، به کار تو بپردازم
کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخ کردستی
چه خوانی دیده پیهی را که پس فرداش بگدازم؟!
کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری چو با این سوز درسازم
***
1429
15110نه آن بی بهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم کز این پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم، نه از مسمار بگریزم
مثال تخته بی خویشم، خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را گر از نجار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد، ار من به لعلی کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار بگریزم
نیابم بوس شفتالو چو بگریزم ز بی برگی
نبویم مشک تاتاری گر از تاتار بگریزم
15115از آن از خود همی رنجم که منهم در نمی گنجم
سزد چون سر نمی گنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش اگر این بار بگریزم؟!
نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معده ای دارم که از خمار بگریزم
نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم
نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم
همی گویم: «دلا بس کن» دلم گوید جواب من
که: «من در کان زر غرقم چرا ز ایثار بگریزم؟!»
***
1430
15120نهادم پای در عشقی که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم
اگر چه روغن بادام از بادام می زاید
همی گوید که: «جان داند که من بیش از شجر باشم»
به ظاهربین همی گوید چو مسجود ملایک شد
که: «ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم؟!»
زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همی لرزم
زمانی در بر معدن همه دل همچو زر باشم
منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب
گهی اندر میان پنهان، گهی شهره کمر باشم
15125در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم!
گهی در حلقه می آیم، گهی حلقه شمر باشم
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
میان عاشقان هر شب سمر باشم، سمر باشم
مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همی خواهد
وگر نی رغم شب کوران عیان همچون قمر باشم
مرا گردون همی گوید که: «چون مه بر سرت دارم»
بگفتم: «نیک می گویی بپرس از من اگر باشم»
اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد
حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر باشم
15130به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی
پس آن دلبر دگر باشد، من بی دل دگر باشم
بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم
مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم
در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید
ملک را بال می ریزد، من آن جا چون بشر باشم؟!
***
1431
مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم
چو غم بر من فرو ریزی ز لطف غم خجل باشم
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
15135همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد
منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد!
عجب گردی برانگیزی که از وی مکتحل باشم!
فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن؟!
کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل باشم
مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید
مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
15140خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند
اگر خونش بریزم من ز خون او بحل باشم
بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را
بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم
خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود
چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل باشم؟!
***
1432
تو خود دانی که من بی تو عدم باشم، عدم باشم
عدم خود قابل هست است، از آن هم نیز کم باشم
چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم، ندیم هر ندم باشم
15145چو شحنه ی شهر شه باشم عسس گردم، چو مه باشم
شکنجه ی دزد غم باشم، سقام هر سقم باشم
ببندم گردن غم را، چو اشتر می کشم هر جا
بجز خارش ننوشانم، چو در باغ ارم باشم
قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی
جمازه ی حج او گردم، حمول آن حرم باشم
منم محکوم امر مر، گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم گهی شقه ی علم باشم
اگر طبال اگر طبلم به لشکرگاه آن فضلم
از این تلوین چه غم دارم چو سلطان را حشم باشم؟!
15150بگیرم خرس فکرت را، ره رقصش بیاموزم
به هنگامه ی بتان آرم، ز رقصش مغتنم باشم
چو شمعی ام که بی گفتن نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه ی کژمژ که غماز رقم باشم
یقول العشق: «یا صاحی تساکر و اغتنم راحی
فاشبعناک یا طاوی و داویناک یا اخشم
شکرنا نعمة المولی و مولانا به اولی
فهذا العیش لا یفنی و هذا الکاس لا یهشم
افندی کالی میراسوذ لزمونو تا کالاسو
اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم
15155یزک ای یار روحانی، ورر عیسی بکی جانی
سنک اول ایلکل قانی اگر من متهم باشم
خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او
:«خمش چونی؟! ترش چونی؟! تو را چون من صنم باشم
***
1433
من آنم کز خیالاتش تراشنده ی وثن باشم
چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد چه سخره ی بوعلی باشم؟!
چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم؟!
دو صورت پیش می آرد، گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه نخستین را لگن باشم
15160مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف
خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد
چه دستک ها زنم آن دم که پابست رسن باشم!
مرا گوید: «چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد؟!
خنک آن کاروان کش من در این ره راه زن باشم!
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من
غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم
15165چو یار ذوفنون من، زند پرده ی جنون من
خدا داند، دگر کس نی که آن دم در چه فن باشم
ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم؟!
چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم؟!
چو بیش از صد جهان دارم چرا در یک جهان باشم؟!
چو پخته شد کباب من چرا در باب زن باشم؟!
کبوتر باز عشقش را کبوتر بود جان من
چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن باشم؟!
گهی با خویش در جنگم، گهی بی خویشم و دنگم
چو آمد یار گلرنگم چرا با این سه فن باشم؟!
15170چو در گرمابه ی عشقش حجابی نیست جان ها را
نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن باشم؟!
خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو، چگونه در وطن باشم؟!
اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم
ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن باشم
***
1434
چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم؟!
چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم؟!
چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی؟!
همه اجسام چون جان شد چرا استیزه تن باشم؟!
15175یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد
چو در جلوه ست حسن او چه بند بوالحسن باشم؟!
اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اکنون
چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر لگن باشم؟!
چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم؟!
چو محنت جمله دولت گشت از چه ممتحن باشم؟!
حسد بر من حسد دارد، مرا بر کی حسد باشد؟!
ز جوی خمر چون مستم چرا تشنه ی لبن باشم؟!
***
1435
به گرد دل همی گردی چه خواهی کرد، می دانم
چه خواهی کرد؟ دل را خون و رخ را زرد، می دانم
15180یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد، می دانم
به یک غمزه جگر خستی، پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت، می بینم، بخواهی خورد می دانم
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد می دانم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن، ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم
به دل گویم که «چون مردان صبوری کن» دلم گوید:
«نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم»
15185دلا، چون گرد برخیزی ز هر بادی، نمی گفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم؟!
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم
چو در شطرنج شد قایم، بریزد نرد شش پنجی
بگویم: «مات غم باشم اگر این نرد می دانم»
***
1436
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی، نمی دانم
وزین سرگشته ی مجنون چه می خواهی، نمی دانم
در این درگاه بی چونی همه لطف است و موزونی
چه صحرایی، چه خضرایی، چه درگاهی، نمی دانم
15190به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
چو ترکان گرد تو اختر، چه خرگاهی، نمی دانم
ز رویت جان ما گلشن، بنفشه و نرگس و سوسن
ز ماهت ماه ما روشن، چه همراهی، نمی دانم
زهی دریای بی ساحل پر از ماهی درون دل
چنین دریا ندیدستم، چنین ماهی نمی دانم
شهی خلق افسانه، محقر همچو شه دانه
بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی دانم
زهی خورشید بی پایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی، تو اللهی، نمی دانم
15195هزاران جان یعقوبی همی سوزد از این خوبی
چرا ای یوسف خوبان، در این چاهی نمی دانم
خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی، دمی هایی، دمی آهی، نمی دانم
خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
که بی خویشی و مستی را ز آگاهی نمی دانم
***
1437
چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم
چو چرخ صاف پرنورم، به گرد ماه گردانم
زبانم عقده ای دارد چو موسی من ز فرعونان
ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم
15200فرو بندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی، که من جاسوس سلطانم
نه جاسوسم، نه ناموسم، من از اسرار قدوسم
رها کن چونک سرمستم که تا لافی بپرانم
ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده که من از وی پریشانم
همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید، چه گویم من، نمی دانم
چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر بلافد کآب حیوانم
15205وجود من عزبخانه ست و آن مستان در او جمعند
دلم حیران کز ایشانم، عجب یا خود من ایشانم
اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم
نمی دانم، همین دانم که من در روح و ریحانم
***
1438
ندارد پای عشق او دل بی دست و بی پایم
که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر می خایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بی خویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
15210منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانی هاش بنمایم
همی گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خود رایم
ز شب های من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمد شد پری را پای می سایم
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
15215که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی سوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی شایم
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم
***
1439
من این ایوان نه تو را نمی دانم، نمی دانم
من این نقاش جادو را نمی دانم، نمی دانم
مرا گوید: «مرو هر سو، تو استادی، بیا این سو»
که من آن سوی بی سو را نمی دانم، نمی دانم
همی گیرد گریبانم، همی دارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمی دانم، نمی دانم
15220مرا جان طرب پیشه ست، که بی مطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمی دانم، نمی دانم
یکی شیری همی بینم جهان پیشش گله ی آهو
که من این شیر و آهو را نمی دانم، نمی دانم
مرا سیلاب بربوده، مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمی دانم، نمی دانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمی دانم، نمی دانم
مرا گوید یکی مشفق: «بدت گویند بدگویان»
نکو گو را و بدگو را نمی دانم، نمی دانم
15225زمین چون زن فلک چو شو، خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی دانم، نمی دانم
مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید
که غمزه ی چشم و ابرو را نمی دانم، نمی دانم
منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمی دانم، نمی دانم
جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمی دانم، نمی دانم
ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد
که من آن دست و بازو را نمی دانم، نمی دانم
15230در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده طزغو را نمی دانم، نمی دانم
دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمی دانم، نمی دانم
چو مردان صف شکستم من، به طفلی باز رستم من
که این لالای لولو را نمی دانم، نمی دانم
تو گویی: «شش جهت منگر، به سوی بی سوی برپر
بیا این سو» من آن سو را نمی دانم، نمی دانم
خمش کن، چند می گویی؟! چه قیل و قال می جویی؟!
که قیل و قال و قالو را نمی دانم، نمی دانم
15235به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمی دانم، نمی دانم
دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمی دانم، نمی دانم
مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید
که: «من این درد و دارو را نمی دانم، نمی دانم»
برو ای شب، ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمی دانم، نمی دانم
برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمی دانم، نمی دانم
15240برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمی دانم، نمی دانم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
بجز آن برج و بارو را نمی دانم، نمی دانم
چه رومی چهرگان دارم، چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاو را نمی دانم، نمی دانم
هلاو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن
کز آن حیرت هلا او را نمی دانم، نمی دانم
دلم چون تیر می پرد کمان تن همی غرد
اگر آن دست و بازو را نمی دانم، نمی دانم
15245رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمی دانم، نمی دانم
بیا، ای شمس تبریزی، مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمی دانم، نمی دانم
***
1440
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان ها سم
که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم
روان شد سوی ما کوثر، پر از شیر و پر از شکر
بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم
یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم
15250همه مستیم ای خواجه، به روز عید می ماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم
درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
که با سرمست و با حیران چه گفتم من که الهاکم؟!
یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی یابد
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم!
به نزد من یکی ساغر به از صد خانه ی پر زر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم
میان روزه داران خوش شراب عید در می کش
نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق چون کزدم
15255بخور بی رطل و بی کوزه میی کو بشکند روزه
نه ز انگورست و نی شیره نی از طزغو نی از گندم
شرابی نی که در ریزی، سحر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاده کوته دم
دهان بربند و محرم شو به کعبه ی خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم
***
1441
بنه ای سبز خنگ من، فراز آسمان ها سم
که بنوشت آن مه بی کیف دعوت نامه ای پیشم
روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم
15260یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم
همه مستیم ای خواجه، به روز عید می ماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم
درآمد عقل در میدان، سر انگشت در دندان
که بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاکم؟!
یکی عاقل میان ما به دار وهم نمی یابند
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم!
بر مخمور یک ساغر به از صد خانه ی پر زر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم
15265میان روزه داران خوش شراب عشق در می کش
نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق چون کزدم
بخور بی رطل و بی کوزه، میی کو نشکند روزه
نه ز انگور است و نه از شیره نه از بکنی نه از گندم
شرابی نی که در ریزی سر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاد کوته دم
رسید از باده خانه ی پر، به زیر مشک می اشتر
رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ زد قم قم
دهان بربند و محرم شو، به کعبه ی خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم
***
1442
15270زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم
زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم
وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم
به صد جان ها بنفروشم ز عشقت آنچ من دارم
***
1443
بشستم تخته ی هستی، سر عالم نمی دارم
دریدم پرده ی بی چون، سر آن هم نمی دارم
مرا چون دایه ی قدسی به شیر لطف پرورده ست
ملامت کی رسد در من که برگ غم نمی دارم
چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید
«بیا با من دمی بنشین» سر آن هم نمی دارم
15275دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه
از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی دارم
چه گویی بوالفضولی را که یک دم آن خود نبود؟!
هزاران بار می گوید سر آن هم نمی دارم
***
1444
ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم
تا غرقه شده ست از تو در خون جگر خوابم
از کان شکر جستن، اندر شب آبستن
بگداخت در اندیشه مانند شکر، خوابم
بی لطف وصال او، گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم
چون شب بشود تاری با این همه بیداری
با عشق همی گویم ک: «ای عشق، ببر خوابم»
چون خواب مرا بیند بگریزد و بنشیند
از من برود آید در شخص دگر خوابم
یاران که چه یاریدم! تنها مگذاریدم
چون عشق ملک برده ست از چشم بشر خوابم
بنشین اگری عاشق، تا صبحدم صادق
با من که نمی آید تا صبح و سحر خوابم
***
1445
من دلق گرو کردم، عریان خراباتم
خوردم همه رخت خود، مهمان خراباتم
15285ای مطرب زیبارو، دستی بزن و برگو
تو آن مناجاتی، من آن خراباتم
خواهی که مرا بینی، ای بسته ی نقش تن؟
جان را نتوان دیدن، من جان خراباتم
نی مرد شکم خوارم، نی درد شکم دارم
زین مایده بیزارم، بر خوان خراباتم
من همدم سلطانم، حقا که سلیمانم
کلی همه ایمانم، ایمان خراباتم
با عشق در این پستی کردم طرب و مستی
گفتم: «چه کسی؟» گفتا: «سلطان خراباتم»
15290هر جا که همی باشم همکاسه ی او باشم
هر گوشه که می گردم گردان خراباتم
گویی: «بنما معنی برهان چنین دعوی»
روشنتر از این برهان برهان خراباتم
گر رفت زر و سیمم با سینه ی سیمینم
ور بی سر و سامانم سامان خراباتم
ای ساقی جان جانی شمع دل ویرانی
ویران دلم را بین ویران خراباتم
گویی که تو را شیطان افکند در این ویران
خوبی ملک دارد شیطان خراباتم
15295هر گه که خمش باشم من خم خراباتم
هر گه که سخن گویم دربان خراباتم
***
1446
گر بی دل و بی دستم وز عشق تو پا بستم
بس بند که بشکستم، آهسته که سرمستم
در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی، آهسته که سرمستم
پیش آی دمی جانم! زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم، آهسته که سرمستم
ساقی می جانان! بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان، آهسته که سرمستم
15300رندی و چو من فاشی بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی؟! آهسته که سرمستم
ای می، بترم از تو، من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو، آهسته که سرمستم
از باده ی جوشانم وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم!؟، آهسته که سرمستم
تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم، آهسته که سرمستم
هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم
نور دل ادریسم، آهسته که سرمستم
15305در مذهب بی کیشان بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان، آهسته که سرمستم
ای صاحب صد دستان بی گاه شد از مستان
احداث و گرو بستان، آهسته که سرمستم؟
***
1447
رفتم به طبیب جان، گفتم که: «ببین دستم
هم بی دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم
صد گونه خلل دارم، ای کاش یکی بودی
با این همه علت ها در شنقصه پیوستم»
گفتا که: «نه تو مردی؟» گفتم که: «بلی اما
چون بوی توام آمد از گور برون جستم»
15310آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی
و آن یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم
خوش خوش سوی من آمد، دستی به دلم برزد
گفتا: «ز چه دستی تو» گفتم که: «از این دستم»
چون عربده می کردم درداد می و خوردم
افروخت رخ زردم وز عربده وارستم
پس جامه برون کردم، مستانه جنون کردم
در حلقه ی آن مستان، در میمنه، بنشستم
صد جام بنوشیدم، صد گونه بجوشیدم
صد کاسه بریزیدم، صد کوزه دراشکستم
15315گوساله ی زرین را آن قوم پرستیده
گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم
بازم شه روحانی می خواند پنهانی
بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم
پا بست توام جانا، سرمست توام جانا
در دست توام جانا، گر تیرم وگر شستم
چست توام ار چستم، مست توام ار مستم
پست توام ار پستم، هست توام ار هستم
در چرخ درآوردی، چون مست خودم کردی
چون تو سر خم بستی، من نیز دهان بستم
***
1448
15320در مجلس آن رستم، در عربده بنشستم
صد ساغر بشکستم، آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده، خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده، آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر، ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر، آهسته که سرمستم
تو شخصک چو بینی، گر پیشترک شینی
صد دجله ی خون بینی، آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی، باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی، آهسته که سرمستم
15325آن ها که ملولانند زین راه، چه گولانند!
بس سرد فضولانند، آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده، تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده، آهسته که سرمستم
***
1449
زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی! والله که چنینستم
ای ساقی مست من، بنگر به شکست من
ای جسته ز دست من، دریاب کز آن دستم
بشکست مرا دامت، بشکستم من جامت
مستی تو و مستی من بشکستی و بشکستم
15330ای جان و دل مستان، بستان سخنم بستان
گویی که نه ی ای محرم؟! هستم، به خدا هستم
پر کن ز می پیشین، بنشین بر من، بنشین
بنشین که چنین وقتی در خواب همی جستم
جان و سر تو یارا، بر نقد بزن ما را
مفریب و مگو: «فردا بردارم و بفرستم»
والله که بنگذارم، دست از تو چرا دارم
تا لاف زنی گویی ک: «ز عربده وارستم»
خواهم که ز باد می آتش بفروزانی
خواهم که ز آب خود چون خاک کنی پستم
***
1450
15335بستان قدح از دستم ای مست که من مستم
کز حلقه ی هشیاران این ساعت وارستم
هشیار بر رندی ضدی بود و ضدی
همرنگ شو ای خواجه، گر فوقم اگر پستم
هر چیز که اندیشی از جنگ، از آن دورم
هر چیز که اندیشی از مهر، من آنستم
تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یکتاام، با صلح تو همدستم
اسپانخ خویشم دان، با ترش پز و شیرین
با هر چه شدم پخته تا با تو بپیوستم
15340بی کار بود سازش، سازش نبود نازش
گر جست غلط از من، من مست برون جستم
مستی تو و مستی من، بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون دو هست و یکی هستم
***
1451
گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم
تو قصه ی خود می گو، من قصه ی خود گفتم
بس کردم از دستان زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم
من تشنه ی آن یارم گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او همراهم و هم جفتم
15345چون صورت آیینه من تابع آن رویم
زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم
آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم
و آن دم که برآشفت او من نیز برآشفتم
باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست
درهای معانی که در رشته ی دم سفتم
***
1452
ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم
برگشت سر از مستی، تخلیط و خطا کردم
آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم
بگرفت سر دستم، بوسید رخ زردم
15350گفتم که: «تو سلطانی، جانی و دو صد جانی
تو خود نمکستانی، شوری دگر آوردم»
از جام می خالص پرعربده شد مجلس
از عربده کی ترسم؟! من عربده پروردم
بی او نکنم عشرت، گر تشنه و مخمورم
جفت نظرش باشم، گر جفتم وگر فردم
من شاخ ترم اما بی باد کجا رقصم؟!
من سایه ی آن سروم، بی سرو کجا گردم؟!
نور دل ابر آمد آن ماه، اگر ابرم
شاه همه مردان است آن شاه، اگر مردم
15355می رفت شه شیرین گفتم: «نفسی بنشین
ای مستی هر جزوم، ای داروی هر دردم
خورشید حمل کی بود؟! ای گرمی تو بی حد
ای محو شده در تو هم گرمم و هم سردم
در کاس تو افتادم کز باده ی تو شادم
در طاس تو افتادم چون مهره ی آن نردم»
ساکن شوم از گفتن گر اوم نشوراند
زیرا که سوار است او، من در قدمش گردم
***
1453
در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم
آیینه نخواهد دم، ای وای ز گفتارم
15360در آب تو را بینم، در آب زنم دستی
هم تیره شود آبم، هم تیره شود کارم
ای دوست، میان ما «ای دوست» نمی گنجد
ای یار اگر گویم «ای یار» نمی یارم
زان راه که آه آمد تا باز رود آن ره
من راه دهان بستم، من ناله نمی آرم
گر ناله و آه آمد زان پرده ی ماه آمد
نظاره ی مه خوشتر، ای ماه ده و چارم
***
1454
گفتم: «به مهی کز تو صد گونه طرب دارم»
گفتا که: «به غیر آن صد چیز عجب دارم»
15365گفتم که: «در این بازی ما را سببی سازی»
گفتا که: «من این بازی بیرون سبب دارم»
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند
من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
بیرون مشو از دیده، ای نور پسندیده
کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم
آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم
***
1455
ای خواجه، سلام علیک، من عزم سفر دارم
وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم
15370جان عزم سفر دارد تا معدن و اصل خود
زان سو که نظر بخشد آن سوی نظر دارم
نک می کشدم سیلم آن سوی که بد میلم
کز فرقت آن دریا بس گرم جگر دارم
می تازم ترکانه تا حضرت خاقانی
کز وی مثل خرگه صد بند کمر دارم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
کاندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم، من عشق دگر دارم
15375گر بشکند این جوزم هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی صد قند شکر دارم
چون سروم و چون سوسن، هم بسته هم آزادم
چون سنگم و چون آهن، در سینه شرر دارم
یا من هو فی قلبی، یسبی ادبی یسبی
حسبی ابدا، حسبی، آنچ از تو به بر دارم
مولای، فنی صبری، لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری، کز هجر ضرر دارم
ای عشق، صلا گفتی می آیم، بسم الله
آخر به چه آرامم گر از تو حذر دارم؟!
15380گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکی دارم گر شکل بشر دارم
آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم
افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم
باقیش بفرما تو، ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب، یعنی که گهر دارم
***
1456
توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم
زان کس که کند توبه زین واقعه، بیزارم
15385مجنون ز غم لیلی چون توبه نکرد ای جان
صد لیلی و صد مجنون درجست در اسرارم
بس بی سر و پا عشقی که عاشق و معشوقم
هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم
اندیشه ی پرنده زین سوخته پر گشته
که من قفص تنگم، که جعفر طیارم
***
1457
من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم
هر چند که بی هوشم، در کار تو هشیارم
با شیره فشارانت اندر چرش عشقم
پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم
15390تو پای همی بینی و انگور نمی بینی
بستان قدحی شیره، دریاب که عصارم
اندر چرش جان آ گر پای همی کوبی
تا غوطه خورم یک دم در شیره ی بسیارم
زین باده نگردد سر، زین شیره نشورد دل
هین، چاشنیی بستان زین باده که من دارم
زین باده که داری تو، پیوسته خماری تو
دانم که چه داری تو، در روت نمی آرم
دامی که درافتادی، بنگر سوی دام افکن
تا ناظر حق باشی، ای مرغ گرفتارم
15395دام ار تک چه باشد فردوس کند حقش
ور خار خسک باشد حق سازد گلزارم
آن دم که به چاه آمد یوسف، خبرش آمد
که کار تو می سازد ای خسته ی بیمارم
داروی تو می کوبم، خرگاه تو می روبم
از ضد ضدش انگیزم، من قادر و قهارم
گویم به حجر: «حی شو،» گویم به عدم: «شی شو»
گویم به چمن: «دی شو» داری عجب اقرارم
شمس الحق تبریزی! تو روشنی روزی
و اندر پی روز تو من چون شب سیارم
***
1458
15400یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم
زیرا که توی کارم، زیرا که توی بارم
از قند تو می نوشم، با پند تو می کوشم
من صید جگرخسته، تو شیر جگرخوارم
جان من و جان تو گویی که یکی بوده ست
سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم
از باغ جمال تو یک بند گیاهم من
وز خلعت وصل تو یک پاره کلهوارم
بر گرد تو این عالم خار سر دیوار است
بر بوی گل وصلت خاری است که می خارم
15405چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد!
ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم
خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان
دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم
رفتم بر درویشی گفتا که: «خدا یارت»
گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم
دیدم همه عالم را نقش در گرمابه
ای برده تو دستارم، هم سوی تو دست آرم
هر جنس سوی جنسش زنجیر همی درد
من جنس کیم کاین جا در دام گرفتارم؟
15410گرد دل من جانا، دزدیده همی گردی
دانم که چه می جویی، ای دلبر عیارم
در زیر قبا جانا، شمعی پنهان داری
خواهی که زنی آتش در خرمن و انبارم
ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم
ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم
تو گرد دلم گردان، من گرد درت گردان
در دست تو در گردش سرگشته چو پرگارم
در شادی روی تو گر قصه ی غم گویم
گر غم بخورد خونم والله که سزاوارم
15415بر ضرب دف حکمت این خلق همی رقصند
بی پرده ی تو رقصد یک پرده؟! نپندارم
آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا
پنهان بود آن خارش هر جای که می خارم
خامش کنم از غیرت، زیرا ز نبات تو
ابر شکرافشانم، جز قند نمی بارم
در آبم و در خاکم در آتش و در بادم
این چار بگرد من اما نه از این چارم
گه ترکم و گه هندو، گه رومی و گه زنگی
از نقش تو است ای جان، اقرارم و انکارم
15420تبریز! دل و جانم با شمس حق است این جا
هر چند به تن اکنون تصدیع نمی آرم
***
1459
تا عاشق آن یارم بی کارم و بر کارم
سرگشته و پابرجا ماننده ی پرگارم
ماننده ی مریخی با ماه و فلک خشمم
وز چرخ کله زرین در ننگم و در عارم
گر خویش منی یارا، می بین که چه بی خویشم!
ز اسرار چه می پرسی چون شهره و اظهارم؟!
جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد
من زاده ی آن شیرم، دلجویم و خون خوارم
15425رنجورم و می دانی، هم فاتحه می خوانی
ای دوست، نمی بینی کز فاتحه بیمارم؟!
حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد
وز تندی اسرارم حلاج زند دارم
اقرار مکن خواجه! من با تو نمی گویم
من مرده نمی شویم، من خاره نمی خارم
ای منکر مخدومی، شمس الحق تبریزی
ز اقرار چو تو کوری بیزارم و بیزارم
***
1460
بشکسته سر خلقی، سر بسته که رنجورم
برده ز فلک خرقه، آورده که من عورم
15430وای از دل سنگینش وز عشوه ی رنگینش
او نیست، منم سنگین کاین فتنه همی شورم
من در تک خونستم وز خوردن خون مستم
گویی که نیم در خون، در شیره ی انگورم
ای عشق که از زفتی در چرخ نمی گنجی
چون است که می گنجی اندر دل مستورم؟
در خانه ی دل جستی، در را ز درون بستی
مشکاة و زجاجم من یا نور علی نورم؟
تن حامله ی زنگی، دل در شکمش رومی
پس نیم ز مشکم من، یک نیم ز کافورم
15435بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
نادیده همی آرم اما نه چنین کورم
گر چهره ی زرد من در خاک رود روزی
روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم
آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری؟!
آخر تو سلیمانی، انگار که من مورم
گفتی که: «چه می نالی؟! صد خانه عسل داری»
می مالم و می نالم، هم خرقه ی زنبورم
می نالم از این علت، اما به دو صد دولت
نفروشم یک ذره زین علت ناسورم
15440چون چنگ همی زارم، چون بلبل گلزارم
چون مار همی پیچم، چون بر سر گنجورم
15440گویی که: «انا گفتی با کبر و منی جفتی»
آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم
من خامم و بریانم، خندنده و گریانم
حیران کن و حیرانم، در وصلم و مهجورم
***
1461
پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم
تو تلخ مشو با من تا تنگ شکر گیرم
بی رنگ فرو رفتم در عشق تو ای دلبر
برکش تو از این خنبم تا رنگ دگر گیرم
15445دلتنگتر از میمم، چون در طمع و بیمم
من قرص به دو نیمم، چون شکل قمر گیرم
ای از رخ شاه جان صد بیذق را سلطان
بر اسب نشین ای جان، تا غاشیه برگیرم
وز باد لجاج خود وز غصه ی نیک و بد
هر چند بدم در خود والله که بتر گیرم
امنی است مرا از تو، امنم توی ای مه رو
یا امن دهم زین سو، یا راه خطر گیرم
چون سرو خمید از من گلزار چرید از من
ایمان چو رمید از من ترسم که کفر گیرم
15450تو غمزه ی غمازی، از تیر سپر سازی
چون تیر تو اندازی پس من چه سپر گیرم؟!
زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است
جان را ز پی عشقش من زیر و زبر گیرم
***
1462
صورتگر نقاشم، هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت ها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم
15455جان ریخته شد بر تو، آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان، را هله بنوازم
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
«با مهر تو همرنگم» با عشق تو هنبازم»
در خانه ی آب و گل بی توست خراب این دل
یا خانه درآ جانا، یا خانه بپردازم
***
1463
شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم
تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم
ای چشمه ی آگاهی، شاگرد نمی خواهی؟
چه حیله کنم تا من خود را به تو در دوزم؟
15460باری، ز شکاف در برق رخ تو بینم
زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم
یک لحظه بری رختم در راه که عشارم
یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم
گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی
کژ کن سر و دنبم را من همزه ی مهموزم
در حوبه و در توبه، چون ماهی بر تابه
این پهلو و آن پهلو بر تابه همی سوزم
بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو
در ظلمت شب با تو براقتر از روزم
15465بس کن، همه تلوینم در پیشه و اندیشه
یک لحظه چو پیروزه، یک لحظه چو پیروزم
***
1464
سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم
در بادیه ی مردان محوست تو را جم جم
در عالم پرآتش در محو سر اندرکش
در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم
زیر فلک ناری در حلقه ی بیداری
هر چند که سر داری، نه سر هلدت نی دم
هر رنج که دیده ست او، در رنج شدیدست او
محو است که عید است او، باقی دهل و لم لم
15470سرگشتگی حالم تو فهم کن از قالم
کای هیزم از آن آتش برخوان که و ان منکم
کی روید از این صحرا جز لقمه ی پرصفرا؟!
کی تازد بر بالا این مرکب پشمین سم؟!
ور پرد چون کرکس خاکش بکشد واپس
هر چیز به اصل خود بازآید، می دانم
رو آر گر انسانی، در جوهر پنهانی
کو آب حیات آمد در قالب همچون خم
شمس الحق تبریزی! ما بیضه ی مرغ تو
در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم
***
1465
ای کرده تو مهمانم، در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم، من خانه نمی دانم
ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده
کو خانه؟ نشانم ده، من خانه نمی دانم
زان کس که شدی جانش، زان کس مطلب دانش
پیش آ و مرنجانش، من خانه نمی دانم
وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش
وز خانه مکن دورش، من خانه نمی دانم
من عاشق و مشتاقم، من شهره ی آفاقم
رحم آر و مکن طاقم، من خانه نمی دانم
15480ای مطرب صاحب صف، می زن تو به زخم کف
بر راه دلم این دف، من خانه نمی دانم
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و می خیزم، من خانه نمی دانم
***
1466
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر، در شیشه کنم زودتر
برخوانم افسونش، حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم، باهوشم و بی هوشم
هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم
15485فریاد، که آن مریم رنگی دگر است این دم
فریاد، کز این حالت فریاد نمی دانم
زان رنگ چه بی رنگم! زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه، یا رب چه پریشانم!
گفتم که: «مها، جانی، امروز دگر سانی»
گفتا: «که بر او، منگر از دیده ی انسانم»
ای خواجه، اگر مردی تشویش چه آوردی؟!
کز آتش حرص تو پردود شود جانم
یا عاشق شیدا شو، یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود تا پرده نگردانم
15490هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم، هم اینم و هم آنم
هم شمس شکر ریزم، هم خطه ی تبریزم
هم ساقی و هم مستم، هم شهره و پنهانم
***
1467
این شکل که من دارم ای خواجه، که را مانم؟
یک لحظه پری شکلم، یک لحظه پری خوانم
در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم، هم جمع و پریشانم
جز گوش رباب دل از خشم نمالم من
جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم
15490چون شکر و چون شیرم، با خود زنم و گیرم
طبعم چو جنون آرد زنجیر بجنبانم
ای خواجه چه مرغم من! نی کبکم و نی بازم
نی خوبم و نی زشتم، نی اینم و نی آنم
نی خواجه ی بازارم، نی بلبل گلزارم
ای خواجه تو نامم نه، تا خویش بدان خوانم
نی بنده نی آزادم، نی موم نه پولادم
نی دل به کسی دادم، نی دلبر ایشانم
گر در شرم و خیرم، از خود نه ام از غیرم
آن سو که کشد آن کس، ناچار چنان رانم
***
1468
15500امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل باده ی تو خورده وز خانه سفر کرده
ما بی دل و دل با تو با ما هم و بی ما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
15505ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم، بی نقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جان ها هم
زان غمزه ی مست تو، زان جادو و جادو خو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ نمی دارم، مجنونم و می دانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او ای جسته نشان، بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
15510در عالم آب و گل، در پرده ی جان و دل
هم ایمنی از عشقت وین فتنه و غوغا هم
زان طره ی روحانی زان سلسله ی جانی
زنار تو بربسته هم مؤمن و ترسا هم
***
1469
بیخود شده ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمی خواهم، من تخت نمی خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من
گفتا که: «چه می خواهی؟» گفتم که «همین خواهم»
15515با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه ی میقاتم، ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت، زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم، آن عین یقین خواهم
***
1470
جانم به فدا بادا آن را که نمی گویم
آن روز سیه بادا کو را بنمی جویم
یک باره شوم رسوا در شهر، اگر فردا
من بر در دل باشم، او آید در کویم
15520گفتم: «صنم مه رو! گه گاه مرا می جو
کز درد به خون دل رخساره همی شویم»
گفتا که: «تو را جستم در خانه نبودی تو»
یا رب! که چنین بهتان می گوید در رویم
یک روز غزل گویان والله سپارم جان
زیرا که چو مو شد جان، از بس که همی مویم
***
1471
مخمورم پرخواره، اندازه نمی دانم
جز شیوه ی آن غمزه ی غمازه نمی دانم
یاران به خبر بودند، دروازه برون رفتند
من بی ره و سرمستم، دروازه نمی دانم
15525آوازه ی آن یاران چون مشک جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم، آوازه نمی دانم
تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و کهنه، ار تازه نمی دانم
گویند که: «لقمان را یک کازه ی تنگی بد»
زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی دانم
***
1472
دگربار، دگربار ز زنجیر بجستم
از این بند و از این دام زبون گیر بجستم
فلک پیر دوتایی، پر از سحر و دغایی
به اقبال جوان تو از این پیر بجستم
15530شب و روز دویدم، ز شب و روز بریدم
و زین چرخ بپرسید که چون تیر بجستم
من از غصه چه ترسم؟! چو با مرگ حریفم
ز سرهنگ چه ترسم؟! چو از میر بجستم
به اندیشه فرو برد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم
ز تقدیر همه خلق کر و کور شدستند
ز کر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم
برون پوست درون دانه بود میوه گرفتار
از آن پوست وز آن دانه چو انجیر بجستم
15535ز تأخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان
ز تعجیل دلم رست و ز تأخیر بجستم
ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر
چو دندان خرد رست از آن شیر بجستم
پی نان بدویدم یکی چند به تزویر
خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم
خمش باش خمش باش، به تفصیل مگو بیش
ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم
***
1473
بیایید، بیایید، به گلزار بگردیم
بر این نقطه ی اقبال چو پرگار بگردیم
15540بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم
بسی تخم بکشتیم، بر این شوره بگشتیم
بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم
هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است
بر آن یار نکو روی وفادار بگردیم
چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم
یکی جانب خمخانه ی خمار بگردیم
در این غم چو نزاریم، در آن دام شکاریم
دگر کار نداریم، در این کار بگردیم
15545چو ما بی سر و پاییم، چو ذرات هواییم
بر آن نادره خورشید قمر وار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان؟!
چو اندیشه ی بی شکوت و گفتار بگردیم
***
1474
حکیمیم، طبیبیم، ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم باز خریدیم
سبل های کهن را، غم بی سر و بن را
ز رگ هاش و پی هاش به چنگاله کشیدیم
طبیبان فصیحیم، که شاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیم، در او روح دمیدیم
15550بپرسید از آن ها که دیدند نشان ها
که تا شکر بگویند که ما از چه رهیدیم!
رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان
غریبانه نمودند دواها که ندیدیم
سر غصه بکوبیم، غم از خانه بروبیم
همه شاهد و خوبیم، همه چون مه عیدیم
طبیبان الهیم، ز کس مزد نخواهیم
که ما پاک روانیم، نه طماع و پلیدیم
مپندار که این نیز هلیله ست و بلیله ست
که این شهره عقاقیر ز فردوس کشیدیم
15555حکیمان خبیریم که قارو ره نگیریم
که ما در تن رنجور چو اندیشه دویدیم
دهان باز مکن هیچ که اغلب همه جغدند
دگر لاف مپران که ما باز پریدیم
***
1475
بجوشید، بجوشید که ما بحر شعاریم
بجز عشق، بجز عشق دگر کار نداریم
در این خاک، در این خاک در این مزرعه ی پاک
بجز مهر، بجز عشق دگر تخم نکاریم
چه مستیم! چه مستیم! از آن شاه که هستیم
بیایید، بیایید که تا دست برآریم
15560چه دانیم، چه دانیم که ما دوش چه خوردیم؟!
که امروز، همه روز خمیریم و خماریم
مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم، نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید وزان باده نخوردید
چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم!؟
نیفتیم بر این خاک، ستان، ما نه حصیریم
برآییم بر این چرخ که ما مرد حصاریم
***
1476
طبیبیم، حکیمیم، طبیبان قدیمیم
شرابیم و کبابیم، و سهیلیم و ادیمیم
15565چو رنجور تن آید چو معجون نجاحیم
چو بیمار دل آید نگاریم و ندیمیم
طبیبان بگریزند چو رنجور بمیرد
ولی ما نگریزیم، که ما یار کریمیم
شتابید! شتابید! که ما بر سر راهیم
جهان درخور ما نیست، که ما ناز و نعیمیم
غلط رفت، غلط رفت، که این نقش نه ماییم
که تن شاخ درختی است و ما باد نسیمیم
ولی جنبش این شاخ هم از فعل نسیم است
خمش باش خمش باش، هم آنیم و هم اینیم
***
1477
15570از اول امروز چو آشفته و مستیم
آشفته بگوییم که آشفته شدستیم
آن ساقی بدمست که امروز درآمد
صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم
آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست
معذور همی دار اگر جام شکستیم
امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم
صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم
رندان خرابات بخوردند و برفتند
ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم
15575وقت است که خوبان همه در رقص درآیند
انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم
یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم
یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم
از گفت بلی صبر نداریم ازیرا
بسرشته و بر رسته ی سغراق الستیم
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
ما بوالعجبانیم، نه بالا و نه پستیم
خاموش! که تا هستی او کرد تجلی
هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم
15580تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما
کز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم
هر چند پرستیدن بت مایه ی کفر است
ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم
جز قصه ی شمس الحق تبریز مگویید
از ماه مگویید که خورشید پرستیم
***
1478
المنة لله که ز پیکار رهیدیم
زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم
زین جان پر از وهم کژ اندیشه گذشتیم
زین چرخ پر از مکر جگر خوار رهیدیم
15585دکان حریصان به دغل رخت همه برد
دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم
در سایه ی آن گلشن اقبال بخفتیم
وز غرقه ی آن قلزم زخار رهیدیم
بی اسب همه فارس و بی می همه مستیم
از ساغر و از منت خمار رهیدیم
ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار
دیدیم مه توبه، به یک بار رهیدیم
زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش
از علت و قاروره و بیمار رهیدیم
15590چون شاهد مشهور بیاراست جهان را
از شاهد و از برده ی بلغار رهیدیم
ای سال چه سالی تو! که از طالع خوبت
ز افسانه ی پار و غمم پیرار رهیدیم
در عشق ز سه روزه و از چله گذشتیم
مذکور چو پیش آمد از اذکار رهیدیم
خاموش! کز این عشق و از این علم لدنیش
از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم
خاموش کز این کان و از این گنج الهی
از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم
15595هین، ختم بر این کن که چو خورشید برآمد
از حارس و از دزد و شب تار رهیدیم
***
1479
آن خانه که صد بار در او مایده خوردیم
بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم
ماییم و حوالی گه آن خانه ی دولت
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم
آن خانه ی مردی است و در او شیردلانند
از خانه ی مردی بگریزیم چه مردیم؟!
آن جا همه مستی است و برون جمله خمار است
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
15600آن جا طرب انگیزتر از باده ی لعلیم
وین جا بد و رخ زردتر از شیشه ی زردیم
آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم
وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم
آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم
وین جا همه آویخته در جنگ و نبردیم
آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم
وین جا همه سرگشته تر از مهره ی نردیم
چرخی است کز آن چرخ چو یک برق بتابد
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم
***
1480
15605خیزید، مخسپید که نزدیک رسیدیم
آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم
والله که نشان های قروی ده یارست
آن نرگس و نسرین و قرنفل که چریدیم
از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن
وز حرص زبان و لب و پدفوز گزیدیم
چون تیر پریدیم و بسی صید گرفتیم
گر چه چو کمان از زه احکام خمیدیم
ما عاشق مستیم، به صد تیغ نگردیم
شیریم که خون دل فغفور چشیدیم
15610مستان الستیم، بجز باده ننوشیم
بر خوان جهان نی ز پی آش و ثریدیم
حق داند و حق دید که در وقت کشاکش
از ما چه کشیدید وز ایشان چه کشیدیم!
خیزید، مخسپید که هنگام صبوح است
استاره روز آمد و آثار بدیدیم
شب بود و همه قافله محبوس رباطی
خیزید کز آن ظلمت و آن حبس رهیدیم
خورشید رسولان بفرستاد در آفاق
کاینک یزک مشرق و ما جیش عتیدیم
15615هین، رو به شفق آر اگر طایر روزی
کز سوی شفق چون نفس صبح دمیدیم
هر کس که رسولی شفق را بشناسد
ما نیز در اظهار بر او فاش و پدیدیم
وان کس که رسولی شفق را نپذیرد
هم محرم ما نیست، بر او پرده تنیدیم
خفاش نپذرفت، فرو دوخت از او چشم
ما پرده ی آن دوخته را هم بدریدیم
تریاق جهان دید و گمان برد که زهر است
ای مژده دلی را که ز پندار خریدیم
15620خامش کن تا واعظ خورشید بگوید
کو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم
***
1481
ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم
چون شمع به پروانه ی مظلوم رسیدیم
یک حمله مردانه ی مستانه بکردیم
تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم
در منزل اول به دو فرسنگی هستی
در قافله ی امت مرحوم رسیدیم
آن مه، که نه بالاست نه پست است، بتابید
وان جا که نه محمود و نه مذموم رسیدیم
15625تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد
بر کوری هر سنگ دل شوم رسیدیم
با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم
تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم
امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم!
تا ظن نبری خواجه! که محروم رسیدیم
ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان
ما بوم نه ایم ار چه در این بوم رسیدیم
زنار گسستیم بر قیصر رومی
تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم
***
1482
15630چون در عدم آییم و سر از یار برآریم
از سنگ سیه نعره ی اقرار برآریم
بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم
مر جمله جهان را همه از کار برآریم
گلزار رخ دوست چو بی پرده ببینیم
صد شعله ز عشق از گل گلزار برآریم
بر دلدل دل چون فکند دولت ما زین
بس گرد که ما از ره اسرار برآریم
چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم
صد جوش عجب از خم و خمار برآریم
***
1483
15635امروز مها، خویش ز بیگانه ندانیم
مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم
در عشق تو از عاقله ی عقل برستیم
جز حالت شوریده ی دیوانه ندانیم
در باغ بجز عکس رخ دوست نبینیم
وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم
گفتند: «در این دام یکی دانه نهاده ست»
در دام چنانیم که ما دانه ندانیم
امروز از این نکته و افسانه مخوانید
کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم
15640چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم
باده ده و کم پرس که چندم قدح است این
کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم
***
1484
بشکن قدح باده که امروز چنانیم
کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم
گر باده فنا گشت فنا باده ی ما بس
ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم
باده ز فنا دارد آن چیز که دارد
گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم
15645از چیزی خود بگذر ای چیز، به ناچیز
کاین چیز نه پرده ست؟ نه ما پرده درانیم؟
با غمزه ی سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم
گفتی: «چه دهی پند؟! و زین پند چه سود است؟!
کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم»
این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست
زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم
گفتی که: «جدا مانده ای از بر معشوق»
ما در بر معشوق ز انده در امانیم
15650معشوق درختی است که ما از بر اوییم
از ما بر او دور شود هیچ نمانیم
چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم، بر ما آی که اکسیر غمانیم
چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم
ما پیله ی عشقیم که بی برگ جهانیم
ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم
آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم
15655بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم
***
1485
صبح است و صبوح است، بر این بام برآییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم
پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم
هنگام وصال است، بدان خوش صور آییم
روی تو گلستان و لب تو شکرستان
در سایه ی این هر دو همه گلشکر آییم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده ست
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم
15660زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطه ی روز و شبش چون سحر آییم
این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم
خورشید جهانی تو و ما ذره ی پنهان
درتاب! در این روزن تا در نظر آییم
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره ست
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم
گفتم: «چو بیایید دو صد در بگشایید»
گفتند که: «این هست ولیکن اگر آییم»
گفتم که: «چو دریا به سوی جوی نیاید
چون آب روان جانب او در سفر آییم»
ای ناطقه ی غیب، تو برگوی که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم
***
1486
چون آینه رازنما باشد جانم
تانم که نگویم، نتوانم که ندانم
از جسم گریزان شدم، از روح بپرهیز
سوگند ندانم، نه از اینم نه از آنم
ای طالب بو بردن شرط است به مردن
زنده منگر در من زیرا نه چنانم
15670اندر کژیم منگر وین راست سخن بین
تیر است حدیث من و من همچو کمانم
این سر چو کدو بر سر وین دلق تن من
بازار جهان در، به کی مانم؟ به کی مانم؟
وان گاه کدو بر سر من پر ز شرابی
دارمش نگوسار از او من نچکانم
ور زان که چکانم تو ببین قدرت حق را
کز بحر بدان قطره جواهر بستانم
چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر
بر چرخ وفا آید این ابر روانم
15675در حضرت شمس الحق تبریز ببارم
تا سوسن ها روید بر شکل زبانم
***
1487
امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره؟! که در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم
15680از چهره ی زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاهه یتر دامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی که: «تر از تار ندانم»
چون چنگم از زمزمه ی خود خبرم نیست
اسرار همی گویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من که به بازار
بازار همی سازم و بازار ندانم
15685در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
***
1488
ای خواجه، بفرما به کی مانم؟ به کی مانم؟
من مرد غریبم، نه از این شهر جهانم
گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد
دانم که نگویم، نتوانم که ندانم
آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کرد
با بنده به خشم است که دانای نهانم
گر صلح کند داروی کلیش بسازیم
از ننگ کلی و کلهش باز رهانم
***
1489
15690ساقی ز پی عشق روان است روانم
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت
ای دوست، بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست، درآر و بنشانم
هین، آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانه ی وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
15695معذور همی دار اگر شور ز حد شد
چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم
آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو چو سیاره دوانم
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
ماننده ی خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
15700در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه، خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا باز نیابد سبب اندیش نشانم
***
1490
از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم
از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم
در سایه ی سرو تو مها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم
بر تابه ی سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم ولیکن نپزیدیم
15705گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم
چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
اکنون به تو محویم، نه پاک و نه پلیدیم
ما را چو بجویید بر دوست بجویید
کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
چون طبل رحیل آمد و آواز جرس ها
ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم
15710شکر است که تریاق تو با ماست، اگر چه
زهری که همه خلق چشیدند چشیدیدم
آن دم که بریده شد از این جوی جهان آب
چون ماهی بی آب بر این خاک طپیدیم
چون جوی شد این چشم ز بی آبی آن جوی
تا عاقبة الامر به سرچشمه رسیدیم
چون صبر فرج آمد و بی صبر حرج بود
خاموش! مکن ناله که ما صبر گزیدیم
***
1491
خلقان همه نیکند جز این تن که گزیدیم
که از سفهش بس سر انگشت گزیدیم
15715گر هیچ گریزی بگریز از هوس خویش
زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم
والله که مفری بجز از فر رخش نیست
کاندر خضر و گلشن او می نگریدیم
هر روز که برخیزی رو پاک بشویی
آن سوی دو، ای دل که گه درد دویدیم
آن سوی که در ساعت دشوار دل خلق
آید که خدایا همه محتاج و مریدیم
هر دانه که چیدیم هله دام بلا بود
سوی تو پر اشکسته و تن خسته پریدیم
***
1492
15720بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم
وز غربت اجسام بالله رسیدیم
با اسب بدان شاه کسی چون نرسیده ست
ما اسب بدادیم و بدان شاه رسیدیم
چون ابر بسی اشک در این خاک فشاندیم
وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم
ای طبل زنان، نوبت ما گشت، بکوبید
وی ترک، برون آ که به خرگاه رسیدیم
یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم
زان سر رسن آمد به سر چاه رسیدیم
15725ما چند صنم پیش محمد بشکستیم
تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم
نزدیکتر آیید که از دور رسیدیم
و احوال بپرسید که از راه رسیدیم
***
1493
ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم
جان داده و دل بسته ی سودای دمشقیم
زان صبح سعادت که بتابید از آن سو
هر شام و سحر مست سحرهای دمشقیم
بر باب بریدیم که از یار بریدیم
زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم
15730از چشمه بونواس مگر آب نخوردی؟
ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم
بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند
کز لولوی آن دلبر، لالای دمشقیم
از باب فرج دوری و از باب فرادیس
کی داند کاندر چه تماشای دمشقیم؟!
بر ربوه برآییم چو در مهد مسیحیم
چون راهب سرمست ز حمرای دمشقیم
در نیرب شاهانه بدیدیم درختی
در سایه ی آن شسته و در وای دمشقیم
15735اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی
از زلف چو چوگان که به صحرای دمشقیم
کی بی مزه مانیم چو در مزه درآییم؟!
دروازه ی شرقی سویدای دمشقیم
اندر جبل صالح کانی است ز گوهر
زان گوهر ما غرقه ی دریای دمشقیم
چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار
ما منتظر رؤیت حسنای دمشقیم
از روم بتازیم سوم بار سوی شام
کز طره ی چون شام، مطرای دمشقیم
15740مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست
مولای دمشقیم و چه مولای دمشقیم!
***
1494
افتادم، افتادم، در آبی افتادم
گر آبی خوردم من دلشادم دلشادم
بر دف نی، بر نی نی، یک لحظه بیگارم
بر خم نی، بر می نی، پیوسته بنیادم
در عشق دلداری مانند گلزاری
جان دیدم، جان دیدم، دل دادم، دل دادم
می خوردم، می خوردم، در شهرت می گردم
سرتیزم، سرتیزم، پربادم، پربادم
15745گر خودم، گر جوشن، پیروزم، پیروزم
گر سروم گر سوسن، آزادم آزادم
از چرخی، از اوجی، بر بحری، بر موجی
خوش تختی، خوش تختی، بنهادم، بنهادم
مولایم، مولایم، در حکم دریایم
در اوجش در موجش، منقادم، منقادم
ای کوکب، ای کوکب، بگشا لب، بگشا لب
شرحی کن، شرحی کن، بر وفق میعادم
هر ذره، هر پره، می جوید، می گوید
:«ز ارشادش، ز ارشادش استادم، استادم»
***
1495
15750اگر تو نیستی در عاشقی خام
بیا، مگریز از یاران بدنام
تو آن مرغی که میل دانه داری
نباشد در جهان یک دانه بی دام
مکن ناموس و با قلاش بنشین
که پیش عاشقان چه خاص و چه عام
اگر ناموس راه تو بگیرد
بکش او را و خونش را بیاشام
که این سودا هزاران ناز دارد
مکن ناز و بکش ناز و بیارام
15755حریفا، اندر آتش صبر می کن
که آتش آب می گردد به ایام
نشان ده راه خمخانه که مستم
که دادم من جهانی را به یک جام
برادر! کوی قلاشان کدام است؟
اگر در بسته باشد رفتم از بام
به پیش پیر میخانه بمیرم
زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام
***
1496
چه دیدم خواب شب؟ کامروز مستم
چو مجنونان ز بند عقل جستم
15760به بیداری مگر من خواب بینم
که خوابم نیست تا این درد هستم
مگر من صورت عشق حقیقی
بدیدم خواب، کو را می پرستم؟
بیا، ای عشق کاندر تن چو جانی
به اقبالت ز حبس تن برستم
مرا گفتی: «بدر پرده» دریدم
مرا گفتی: «قدح بشکن» شکستم
مرا گفتی: «ببر از جمله یاران»
بکندم از همه دل در تو بستم
15765مرا دل خسته کردی، جرمم این بود
که از مژگان خیالت را بجستم
ببر جان مرا، تا در پناهت
دو دستک می زنم کز جان بسستم
چه عالم هاست در هر تار مویت؟
بیفشان زلف کز عالم گسستم
که در هفتم زمین با تو بلندم
که در هفتم فلک بی روت پستم
***
1497
به جان جمله ی مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم
15770به جان جمله جانبازان که جانم
به جان رستگارانش که رستم
عطارد وار دفتر باره بودم
زبردست ادیبان می نشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلم ها را شکستم
جمال یار شد قبله ی نمازم
ز اشک رشک او شد آبدستم
ز حسن یوسفی سرمست بودم
که حسنش هر دمی گوید الستم
15775در آن مستی ترنجی می بریدم
ترنج اینک درست و دست خستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزا هستیم گر بی تو هستم
توی معبود در کعبه و کنشتم
توی مقصود از بالا و پستم
شکار من بود ماهی و یونس
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم
چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم
چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم
15780برای طبع لنگان لنگ رفتم
ز بیم چشم بد سر نیز بستم
همان ارزد کسی کش می پرستد
زهی من که مر او را می پرستم
ببرید از کسی کآخر ببرد
به سوی عدل بگریزید ز استم
چو ری با سین و تی و میم پیوست
بدین پیوند رو بنمود رستم
یقین شد که جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاکرستم
15785خمش کردم شکار شیر باشم
که تا گوید شکار مفترستم
***
1498
بیا، کز غیر تو بیزار گشتم
وگر خفته بدم بیدار گشتم
بیا، ای جان که تا روز قیامت
مقیم خانه ی خمار گشتم
ز پر و بال خود گل را فشاند
به کوه قاف خود طیار گشتم
ترش دیدم جهانی را، من از ترس
در آن دوشاب چون آچار گشتم
15790عقیده این چنین سازید شیرین
که من زین خمره شکربار گشتم
یکی چندی بریدم من از اغیار
کنون با خویشتن اغیار گشتم
ز حال دیگران عبرت گرفتم
کنون من عبرة الابصار گشتم
بیا، ای طالب اسرار عالم
به من بنگر که من اسرار گشتم
بدان بسیار پیچید این سر من
که گرد جبه و دستار گشتم
15795از آن محبوس بودم همچو نقطه
که گرد نقطه چون پرگار گشتم
***
1499
بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
وگر شهری بدم ویرانه گشتم
ز عشق تو ز خان و مان بریدم
به درد عشق تو همخانه گشتم
چیان کاهل بدم کان را نگویم
چو دیدم روی تو مردانه گشتم
چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
15800فسانه ی عاشقان خواندم شب و روز
کنون در عشق تو افسانه گشتم
***
1500
چنان مست است از آن دم جان آدم
که نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریا
ز سرمستی او مست است عالم
زهی سرده که گردن زد اجل را
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
شراب حق حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
15805از این باده ی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت، پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آنک ابر تر بارد بر او نم
دل محرم بیان این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
رسید این عشق تا پای شما را
کند محکم، ز هر سستی مسلم
15810بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که بر تو ختم شد، والله اعلم
***
1501
منم فتنه، هزاران فتنه زادم
به من بنگر که داد فتنه دادم
ز من مگریز زیرا درفتادی
بگو: «الحمدلله درفتادم»
عجب چیزی است عشق و من عجبتر
تو گویی عشق را خود من نهادم
بیا گر من منم خونم بریزید
که تا خود من نمردم من نزادم
15815نگویم سر تو کان غمز باشد
ولی ناگفته بندی برگشادم
***
1502
ز زندان خلق را آزاد کردم
روان عاشقان را شاد کردم
دهان اژدها را بر دریدم
طریق عشق را آباد کردم
ز آبی من جهانی برتنیدم
پس آنگه آب را پرباد کردم
ببستم نقش ها بر آب کان را
نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم
15820ز شادی نقش خود جان می دراند
که من نقش خودش میعاد کردم
ز چاهی یوسفان را برکشیدم
که از یعقوب ایشان یاد کردم
چو خسرو زلف شیرینان گرفتم
اگر قصد یکی فرهاد کردم
زهی باغی که من ترتیب کردم
زهی شهری که من بنیاد کردم
جهان داند که تا من شاه اویم
بدادم داد ملک و داد کردم
15825جهان داند که بیرون از جهانم
تصور بهر استشهاد کردم
چه استادان که من شهمات کردم!
چه شاگردان که من استاد کردم!
بسا شیران که غریدند بر ما
چو روبه عاجز و منقاد کردم
خمش کن آنک او از صلب عشق است
بسستش اینک من ارشاد کردم
ولیک آن را که طوفان بلا برد
فرو شد، گر چه من فریاد کردم
مگر از قعر طوفانش برآرم
چنانک نیست را ایجاد کردم
برآمد شمس تبریزی، بزد تیغ
زبان از تیغ او پولاد کردم
***
1503
غلامم، خواجه را آزاد کردم
منم کاستاد را استاد کردم
منم آن جان که دی زادم ز عالم
جهان کهنه را بنیاد کردم
منم مومی که دعوی من این است
که من پولاد را پولاد کردم
15835بسی بی دیده را سرمه کشیدم
بسی بی عقل را استاد کردم
منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
ز شادی دوش آن سلطان نخفته ست
که من بنده مر او را یاد کردم
ملامت نیست، چون مستم تو کردی
اگر من فاشم و بیداد کردم
15840خمش کن کآینه زنگار گیرد
چو بر وی دم زدم، فریاد کردم
***
1504
حسودان را ز غم آزاد کردم
دل گله ی خران را شاد کردم
به بیدادان بدادم داد پنهان
ولی در حق خود بیداد کردم
چو از صبرم همه فریاد کردند
چنان باشد که من فریاد کردم
مرا استاد صبر است و از این رو
خلاف مذهب استاد کردم
15845جهانی که نشد آباد هرگز
به ویران کردنش آباد کردم
در این تیزاب که چون برگ کاه است
به مشتی گل در او بنیاد کردم
فراموشم مکن یا رب، ز رحمت
اگر غیر تو را من یاد کردم
***
1505
یکی مطرب همی خواهم در این دم
که نشناسد ز مستی زیر از بم
حریفی نیز خواهم غمگساری
ز بی خویشی نداند شادی از غم
15850همه اجزای او مستی گرفته
مبدل گشته از اولاد آدم
مسلمانی منور گشته از وی
مسلم گشته از هستی، مسلم
چو با نه کس بیاید بشمری ده
ده تو نه بود، از ده یکی کم
خدایا نوبتی مست بفرست
که ما از می دهل کردیم اشکم
دهل کوبان برون آییم از خویش
که ما را عزم ساقی شد مصمم
15855دهلزن گر نباشد، عید عید است
جهان پرعید شد، والله اعلم
پراکنده بخواهم گفت امروز
چه گوید مرد درهم جز که درهم؟!
مگر ساقی بینداید دهانم
از آن جام و از آن رطل دمادم
مرادم کیست زین ها؟ شمس تبریز
ازیرا شمس آمد جان عالم
***
1506
همیشه من چنین مجنون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم
15860چو تو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم
مثال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم
در این بودم که این چون است و آن چون
چنین حیران آن بی چون نبودم
تو باری، عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بوده ام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم
15865چو دود از حرص بالا می دویدم
به معنی جز سوی هامون نبودم
چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم
***
1507
ایا یاری که در تو ناپدیدم
تو را شکل عجب در خواب دیدم
چو خاتونان مصر از عشق یوسف
ترنج و دست بیخود می بریدم
کجا آن مه؟ کجا آن چشم دوشین؟
کجا آن گوش کان ها می شنیدم؟
15870نه تو پیدا، نه من پیدا، نه آن دم
نه آن دندان که لب را می گزیدم
منم انبار آکنده ز سودا
کز آن خرمن همه سودا کشیدم
تو آرام دل سوداییانی
تو ذاالنون و جنید و بایزیدم
***
1508
سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
15875ز باغ روی تو تا دور گشتم
نی گل دیدم، نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم؟! مرده بودم بی تو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم
عجب، گویی منم روی تو دیده؟
منم گویی که آوازت شنیدم؟
بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم
15880تو را ای یوسف مصر، ارمغانی
چنین آیینه ی روشن خریدم
***
1509
سفر کردم، به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم
رها کردم چنان شکرستانی
چو حیوان هر گیاهی می چریدم
پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا بر من و سلوی برگزیدم؟!
15885به غیر عشق، آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدم
میان جان ها جان مجرد
چو دل بی پر و بی پا می پریدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد
چو گل بی حلق و بی لب می چشیدم
ندا آمد ز عشق ای جان، سفر کن
که من محنت سرایی آفریدم
15890بسی گفتم که: «من آن جا نخواهم»
بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانک اکنون ز رفتن می گریزم
از آن جا آمدن هم می رمیدم
بگفت: «ای جان برو هر جا که باشی
که من نزدیک چون حبل الوریدم»
فسون کرد و مرا بس عشوه ها داد
فسون و عشوه ی او را خریدم
فسون او جهان را برجهاند
کی باشم من؟! که من خود ناپدیدم
15895ز راهم برد وان گاهم به ره کرد
گر از ره می نرفتم می رهیدم
بگویم چون رسی آن جا ولیکن
قلم بشکست چون این جا رسیدم
***
1510
اگر عشقت به جای جان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم
چو گفتی: «ننگ می داری ز عشقم»
غم عشق تو را پنهان ندارم
تو می گفتی: «مکن در من نگاهی
که من خون ها کنم تاوان ندارم»
15900من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم
چو هر کس لطف می یابند از تو
من بیچاره آخر جان ندارم
***
1511
بیا، ای آنک بردی تو قرارم
درآ چون تنگ شکر در کنارم
دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی بینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانی ها نگر کز عشق دارم
15905بسوزم پرده ی هفت آسمان را
اگر از سوز دل دودی برآرم
خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم
جهان گوید که بازآ ای بهاران
که از ظلم خزان صد داغ دارم
بگردان ساقیا جام خزانی
که از عشق بهار اندر خمارم
بده چیزی که پنهان است چون جان
به جان تو مده بیش انتظارم
***
1512
15910گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا، تا ترک خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان می دراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم؟
نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم
چو زلف انداز من، ساقی، درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم
15915اگر در خرقه ی زاهد درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم
وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم
وگر چون مرغ اندر دل بپرد
شوم صیاد، مرغان دام گیرم
چو گویم: «شب نخسپم» او بگوید
که: «من خواب از نماز شام گیرم»
وگر گویم: «عنایت کن» بگوید
که: «نی من جنگیم، دشنام گیرم»
15920مراد خویش بگذارم همان دم
مراد دلبر خودکام گیرم
***
1513
اگر سرمست اگر مخمور باشم
مهل کز مجلس تو دور باشم
رخم از قبله ی جان نور گیرد
چو با یاد تو اندر گور باشم
قرارم کی بود خود در تک گور
چو بر دمگاه نفخ صور باشم؟!
صد افسنتین و داروهای نافع
تویی جان را، چو من رنجور باشم
15925شوم شیرین ز لطف گوهر تو
اگر چون بحر تلخ و شور باشم
اگر غم همچو شب عالم بگیرد
برآ ای صبح، تا منصور باشم
توی، روز و منم استاره ی روز
عجب نبود اگر مشهور باشم
به من شادند جمله ی روزجویان
چو پیش آهنگ چون تو نور باشم
مرا مخمور می داری، نه از بخل
ولی تا ساکن و مستور باشم
15930بدان مستور می داری چو حوتم
که تا از عقربت مهجور باشم
چه غم دارم ز نیش عقرب ای ماه؟!
چو غرق شهد، چون زنبور باشم
خمش کردم ولیکن عشق خواهد
که پیش زخمه اش طنبور باشم
***
1514
خداوندا، مده آن یار را غم
مبادا قامت آن سرو را خم
تو می دانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم
15935همیشه تازه و سرسبز دارش
بر او افشان کرامت ها دمادم
معظم دارش اندر دین و دنیا
به حق حرمت اسمای اعظم
وجودش در بنی آدم غریب است
بدو صد فخر دارد جان آدم
مخلد دار او را همچو جنت
که او جنات جنات است مبهم
ز رنج اندرون و رنج بیرون
معافش دار یا رب و مسلم
15940جهان شاد است وز او صد شکر دارد
که عیسی شکرها دارد ز مریم
دعاهایی که آن در لب نیاید
که بر اجزای روح است آن مقسم
مجاب و مستجابش کن پی او
که تو داناتری والله اعلم
***
1515
چه نزدیک است جان تو به جانم!
که هر چیزی که اندیشی بدانم
از این نزدیکتر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانم
15945به درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی، مگو ک: «اندر میانم»
میان خانه ات همچون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم
منم همراز تو در حشر و در نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم
میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم
اگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بی زبانم
15950همیشه سرخوشم، فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانم
به تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهی به هر جانی صد جهانم
در این خانه هزاران مرده بیش اند
تو بنشسته که اینک خان و مانم
یکی کف خاک گوید: «زلف بودم»
یکی کف خاک گوید: «استخوانم»
شوی حیران و ناگه عشق آید
که پیشم آ که زنده ی جاودانم
15955بکش در بر بر سیمین ما را
که از خویشت همین دم وارهانم
خمش کن خسروا، کم گو ز شیرین
ز شیرینی همی سوزد دهانم
***
1516
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم
چو آب صاف باشد یار با یار
که بنماید در او عکس بنانم
15960اگر چه عامه هم آیینه هااند
که بنماید در او سود و زیانم
ولیکن آن به هر دم تیره گردد
که او را نیست صیقل های جانم
ولی آیینه ای عارف نگردد
اگر خاک جهان بر وی فشانم
از این آیینه روی خود مگردان
که می گوید که: «جانت را امانم»
من و گفت من آیینه ست جان را
بیابد حال خویش اندر بیانم
15965خمش کن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم
***
1517
مرا گویی: «که رایی؟» من چه دانم
«چنین مجنون چرایی؟» من چه دانم
مرا گویی: «بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟» من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی: «کجایی؟» من چه دانم
مرا گویی «به قربانگاه جان ها
نمی ترسی که آیی؟» من چه دانم
15970مرا گویی: «اگر کشته ی خدایی
چه داری از خدایی؟!» من چه دانم
مرا گویی: «چه می جویی دگر تو
ورای روشنایی؟!» من چه دانم
مرا گویی: «تو را با این قفص چیست
اگر مرغ هوایی؟!» من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن ترک خطایی، من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی، من چه دانم
15975شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم
***
1518
من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا، در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی: «خلاف و بی وفایی»
بلی، تا تو چنینی من چنانم
15980به پیش کور هیچم من، چنانم
به پیش گوش کر، من بی زبانم
گلابه چند ریزی بر سر چشم
فرو شو چشم از گل من عیانم
لباس و لقمه ات گل های رنگین
تو گل خواری، نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفی است، بنگر
چو لطف عاریت را واستانم
من آب آب و باغ باغم ای جان
هزاران ارغوان را ارغوانم
15985سخن کشتی و معنی همچو دریا
درآ زوتر، که تا کشتی برانم
***
1519
بیا کامروز بیرون از جهانم
بیا کامروز من از خود نهانم
گرفتم دشنه ای وز خود بریدم
نه آن خود، نه آن دیگرانم
غلط کردم، نبریدم من از خود
که این تدبیر بی من کرد جانم
ندانم کآتش دل بر چه سان است
که دیگر شکل می سوزد زبانم
15990به صد صورت بدیدم خویشتن را
به هر صورت همی گفتم: «من آنم»
همی گفتم: «مرا صد صورت آمد؟
و یا صورت نیم من بی نشانم؟»
که صورت های دل چون میهمانند
که می آیند و من چون خانه بانم
***
1520
مرا پرسی که چونی؟ بین که چونم
خرابم، بیخودم، مست جنونم
مرا از کاف و نون آورد در دام
از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم
15995پری زادی مرا دیوانه کرده ست
مسلمانان! که می داند فسونم؟
پری را چهره ای چون ارغوان است
بنالم کارغوان را ارغنونم
مگر من خانه ی ماهم چو گردون؟
که چون گردون ز عشقش بی سکونم
غلط گفتم، مزاج عشق دارم
ز دوران و سکونت ها برونم
درون خرقه ی صد رنگ قالب
خیال باد شکل آبگونم
16000چه جای باد و آب است؟! ای برادر
که همچون عقل کلی ذوفنونم
ولیک آنگه که جزو آید به کلش
بخیزد تل مشک از موج خونم
چه داند جزو راه کل خود را؟!
مگر هم کل فرستد رهنمونم
بکش ای عشق کلی جزو خود را
که این جا در کشاکش ها زبونم
ز هجرت می کشم بار جهانی
که گویی من جهانی را ستونم
16005به صورت کمترم از نیم ذره
ز روی عشق از عالم فزونم
یکی قطره که هم قطره ست و دریا
من این اشکال ها را آزمونم
نمی گویم من این، این گفت عشق است
در این نکته من از لایعلمونم
که این قصه ی هزاران سالگان است
چه دانم من؟! که من طفل از کنونم
ولی طفلم طفیل آن قدیم است
که می دارد قرانش در قرونم
16010سخن مقلوب می گویم که کرده ست
جهان بازگونه بازگونم
سخن آنگه شنو از من که بجهد
از این گرداب ها جان حرونم
حدیث آب و گل جمله شجون است
چه یک رنگی کنم؟! چون در شجونم
غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید
ولی در ابر این دنیای دونم
خمش کن، خاک آدم را مشوران
که این جا چون پری من در کمونم
***
1521
16015من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم؟
دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان وگر حزینم
بجز آنچ تو خواهی من چه باشم؟!
بجز آنچ نمایی من چه بینم؟!
گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم
مرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینم
16020در آن خمی که دل را رنگ بخشی
چه باشم من؟! چه باشد مهر و کینم؟!
تو بودی اول و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینم
چو تو پنهان شوی از اهل کفرم پ
چو تو پیدا شوی از اهل دینم
بجز چیزی که دادی من چه دارم؟!
چه می جویی ز جیب و آستینم؟!
***
1522
ورا خواهم دگر یاری نخواهم
چو گل را یافتم خاری نخواهم
16025تو را گر غیر او یار دگر هست
برو آن جا که من باری نخواهم
بجز دیدار او بختی نجویم
به غیر کار او کاری نخواهم
چو بازان ساعد سلطان گزیدم
چو کرکس بوی مرداری نخواهم
میان اهل دل جز دل نگنجد
جز این دلدار دلداری نخواهم
ز من جزوی ستاند کل ببخشد
از این به، روز بازاری نخواهم
16030نه آن جزوم که غیر کل بود آن
نخواهم غیر را، آری، نخواهم
***
1523
نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا این بس که من با من برآیم
چو خاک پای عشقم تو یقین دان
کز این گل چون گل و سوسن برآیم
سیه پوشم چو شب من از غم عشق
وزین شب چون مه روشن برآیم
از این آتش چو دودم من سراسر
که تا چون دود از این روزن برآیم
16035منم طفلی که عشقم اوستاد است
بنگذارد که من کودن برآیم
شوم چون عشق دایم، حی و قیوم
چو من از خواب و از خوردن برآیم
هلا، تن زن، چو بوبکر ربابی
که تا من جان شوم وز تن برآیم
***
1524
چو آب آهسته زیر که درآیم
به ناگه خرمن که در ربایم
چکم از ناودان من قطره قطره
چو طوفان من خراب صد سرایم
16040سرا چه بود؟! فلک را برشکافم
ز بی صبری قیامت را نپایم
بلا را من علف بودم ز اول
ولیک اکنون بلاها را بلایم
ز حبس جا میابا دل رهایی
اگر من واقفم که من کجایم
سر نخلم ندانی کز چه سوی است
در این آب ار نگونت می نمایم
نه قلماشی است لیکن ماند آن را
نه هجوی می کنم نی می ستایم
16045دم عشق است و عشق از لطف پنهان
ولی من از غلیظی های هایم
مگو که را اگر آرد صدایی
که: «ای که نامدی گفتی که آیم»
تو او را گو که بانگ که از او بود
زهی گوینده ی بی منتهایم
***
1525
ز قند یار تا شاخی نخایم
نماز شام، روزه کی گشایم
نمی دانم کجا می روید آن قند
کز او خوردم، نمی دانم کجایم
16050عجایب آنک نقلش عقل من برد
چو عقل نیست چونش می ستایم؟!
کی دارد روزه همچون روزه ی من؟!
کز او هر لحظه عیدی می ربایم
ز صبح روی او دارم صبوحی
نماز شام را هرگز نپایم
چو گل در باغ حسنش خوش بخندم
چو صبح از آفتابش خوش برآیم
زبانم از شراب او شکسته ست
ز دستانش شکسته دست و پایم
***
1526
16055از آن باده ندانم، چون فنایم
از آن بی جا نمی دانم کجایم
زمانی قعر دریایی درافتم
دمی دیگر چو خورشیدی برآیم
زمانی از من آبستن جهانی
زمانی چون جهان خلقی بزایم
چو طوطی جان شکر خاید به ناگه
شوم سرمست و طوطی را بخایم
به جایی درنگنجیدم به عالم
بجز آن یار بی جا را نشایم
16060منم آن رند مست سخت شیدا
میان جمله رندان های هایم
مرا گویی: «چرا با خود نیایی؟!»
تو بنما خود که تا با خود بیایم
مرا سایه ی هما چندان نوازد
که گویی سایه او شد من همایم
بدیدم حسن را سرمست می گفت:
«بلایم من، بلایم من، بلایم»
جوابش آمد از هر سو ز صد جان
ترایم من، ترایم، من ترایم
16065تو آن نوری که با موسی همی گفت
«خدایم من، خدایم من، خدایم»
بگفتم: «شمس تبریزی! کیی؟» گفت
«شمایم من، شمایم من، شمایم
***
1527
بیا کامروز گرد یار گردیم
به سر گردیم و چون پرگار گردیم
بیا کامروز گرد خود نگردیم
به گرد خانه ی خمار گردیم
مگو با ما که ما دیوانگانیم
بر آتش های بی زنهار گردیم
16070سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
چرا چون گوش جمله باد گیریم؟!
چرا چون موش در انبار گردیم؟!
در آن طبله شکر پر کرد عطار
به گرد طبله ی عطار گردیم
چو سرمه خدمت دیده گزینیم
چو دیده جملگی دیدار گردیم
***
1528
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم؟!
16075ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تأثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچ از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
16080به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان، ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهره ی مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی: «بس بود» خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
***
1529
16085شب دوشینه ما بیدار بودیم
همه خفتند و ما بر کار بودیم
حریف غمزه ی غماز گشتیم
ندیم طره ی طرار بودیم
به گرد نقطه ی خوبی و مستی
به سر گردنده چون پرگار بودیم
تو چون دی زاده ای با تو چه گویم
که با یار قدیمی یار بودیم؟!
مثال کاسه های لب شکسته
به دکان شه جبار بودیم
16090چرا چون جام شه زرین نباشیم؟!
چو اندر مخزن اسرار بودیم
چرا خود کف ما دریا نباشد
چو اندر قعر دریابار بودیم
خمش باش و دو عالم را به گفت آر
کز اول گفت بی گفتار بودیم
***
1530
من و تو دوش شب بیدار بودیم
همه خفتند و ما بر کار بودیم
حریف غمزه ی غماز گشتیم
به پیش طره ی طرار بودیم
16095بیا تا ظاهر و پیدا بگوییم
که با عشق نهانی یار بودیم
اگر چه پیش و پس آن جا نگنجد
به پیش صانع جبار بودیم
عجب نبود اگر ما را ندیدند
که ما در مخزن اسرار بودیم
بیاوردیم درها ارمغانی
که یعنی ما به دریابار بودیم
***
1531
بیا کامروز شه را ما شکاریم
سر خویش و سر عالم نداریم
16100بیا کامروز چون موسی عمران
به مردی گرد از دریا برآریم
همه شب چون عصا افتاده بودیم
چو روز آمد چو ثعبان بی قراریم
چو گرد سینه ی خود طوف کردیم
ید بیضا ز جیب جان برآریم
بدان قدرت که ماری شد عصایی
به هر شب چون عصا و روز ماریم
پی فرعون سرکش اژدهاییم
پی موسی عصا و بردباریم
16105به همت خون نمرودان بریزیم
تو این منگر که چون پشه نزاریم
برافزاییم بر شیران و پیلان
اگر چه در کف آن شیر زاریم
اگر چه همچو اشتر کژ نهادیم
چو اشتر سوی کعبه راهواریم
به اقبال دو روزه دل نبندیم
که در اقبال باقی کامکاریم
چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم
چو عشق و دل نهان و آشکاریم
16110برای عشق خون آشام خون خوار
سگانش را چو خون اندر تغاریم
چو ماهی وقت خاموشی خموشیم
به وقت گفت ماه بی غباریم
***
1532
بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله ی اخضر بگیریم
16115دکان نعمت از باطن گشاییم
چنین خو از درخت تر بگیریم
ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت
ز سر خویش برگ و بر بگیریم
در دل ره برده اند ایشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم
مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره ی کافر بگیریم
دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم
16120چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگیریم
کمینه چشمه اش چشمی است روشن
که ما از نور او صد فر بگیریم
***
1533
بیا، امروز ما مهمان میریم
بیا تا پیش میر خود بمیریم
ز مرگ ما جهانی زنده گردد
ازیرا ما نه قربان حقیریم
به مرغی جبرئیلی را ببندیم
به جانی ما جهانی را بگیریم
16125سبو بدهیم و دریایی ستانیم
چرا ما از چنین سودی نفیریم؟!
غلام ماست ازرق پوش گردون
غلام خویشتن را چون اسیریم؟!
چو ما شیریم و شیر شیر خوردیم
چرا چون یوز، مفتون پنیریم؟!
خمش کن، نیست حاجت وانمودن
به پیش تیر باشی گر چه تیریم
***
1534
بیا، ما چند کس با هم بسازیم
چو شادی کم شود با غم بسازیم
16130بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
گر از فرزند آدم کس نماند
چه غم داریم؟! با آدم بسازیم
ور آدم نیز از ما گوشه گیرد
به جان تو که بی او هم بسازیم
یکی جانی است ما را شادی انگیز
که گر ویران شود عالم، بسازیم
اگر دریا شود آتش، بنوشیم
وگر زخمی رسد، مرهم بسازیم
16135به پیش کعبه ی رویش بمیریم
بدان چاه و بدان زمزم بسازیم
***
1535
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟!
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار، ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟!
16140غرض ها تیره دارد دوستی را
غرض ها را چرا از دل نرانیم؟!
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟!
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم، آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
16145خمش کن مرده وار ای دل، ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
***
1536
میان ما درآ، ما عاشقانیم
که تا در باغ عشقت درکشانیم
مقیم خانه ی ما شو چو سایه
که ما خورشید را همسایگانیم
چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم
چو عشق عاشقان گر بی نشانیم
ولیک آثار ما پیوسته ی توست
که ما چون جان نهانیم و عیانیم
16150هر آن چیزی که تو گویی که آنید
به بالاتر نگر بالای آنیم
تو آبی لیک گردابی و محبوس
درآ در ما که ما سیل روانیم
چو ما در فقر مطلق پاکبازیم
بجز تصنیف نادانی ندانیم
***
1537
چرا شاید، چو ما شه زادگانیم
که جز صورت ز یک دیگر ندانیم؟!
چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم؟!
چه شد دریا چو ما مرغابیانیم؟!
16155برو ای مرغ خانه، تو چه دانی؟!
که ما مرغان در آن دریا چه سانیم!
مزن بر عاشقان عشق تشنیع
تو را چه، کاین چنینیم و چنانیم
چنینیم و چنان و هر چه هستیم
اسیر دام عشق بی امانیم
چرا از جهل بر ما می دوانی؟!
نه گردون را چنین ما می دوانیم؟!
عجب نبود اگر ما را بخایند
که آتش دیده و پخته چو نانیم
16160وگر چون گرگ ما را می درانند
چه چاره؟! چون به حکم آن شبانیم
چو چرخ اندر زبان ها اوفتادیم
چو چرخ بی گناه و بی زبانیم
حریف کهرباییم، ار چو کاهیم
نه در زندان چو کاه کاهدانیم
نتاند باد کاه ما ربودن
که ما زان کهربا اندر امانیم
تو را باد و دم شهوت رباید
نه ما که کهربای عقل و جانیم
16165خمش کن، کاه و کوه و کهربا چیست؟!
که آنچ از فهم بیرون است آنیم
***
1538
بر آن بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم: «یک سخن دارم به خاطر
به پیش آ تا به گوش تو بگویم
که خوابی دیده ام من دوش ای جان
ز تو خواهم که تعبیرش بجویم
ندارم محرم این خواب جز تو
تو بشنو ای شه ستارخویم»
16170بجنبانید سر را و بخندید
سری را که بداند مو به مویم
که یعنی حیله با من می سکالی
که من آیینه ی هر رنگ و بویم
مثال لعبتی ام در کف او
که نقش سوزن زر دوز اویم
نباشد بی حیات آن نقش کو کرد
کمین نقشش منم درهای و هویم
***
1539
مگردان روی خود ای دیده رویم
به من بنگر که تا از تو برویم
16175سبوی جسمم از چشمه ات پرآب است
مکن ای سنگ دل، مشکن سبویم
تو جویایی و من جویانتر از تو
کی داند تو چه جویی من چه جویم؟!
همین دانم که از بوی گل تو
مثال گل قبا در خون بشویم
منم ضراب و عشقت چون ترازو
از این خاموش گویا چند گویم
زهی مشکل که تو خود سو نداری
و من در جستن تو سو به سویم
16180تو اندر هیچ کویی درنگنجی
و من اندر پی تو کو به کویم
***
1540
بیا با هم سخن از جان بگوییم
ز گوش و چشم ها پنهان بگوییم
چو گلشن بی لب و دندان بخندیم
چو فکرت بی لب و دندان بگوییم
به سان عقل اول سر عالم
دهان بربسته تا پایان بگوییم
سخن دانان چو مشرف بر دهانند
برون از خرگه ایشان بگوییم
16185کسی با خود سخن پیدا نگوید
اگر جمله یکیم آن سان بگوییم
تو با دست تو چون گویی که برگیر؟!
چو همدستیم از آن دستان بگوییم
بداند دست و پا از جنبش دل
دهان ساکن دل جنبان بگوییم
بداند ذره ذره امر تقدیر
اگر خواهی مثال آن بگوییم
***
1541
مرا خواندی ز در تو خستی از بام
زهی بازی! زهی بازی! زهی دام!
16190از آن بازی که من می دانم و تو
چه بازی ها تو پختستی و من خام!
توی کز مکر و از افسوس و وعده
چو خواهی، سنگ و آهن را کنی رام
مها، با این همه خوشی تو چونی
ز زحمت های ما وز جور ایام
چه می پرسم؟! تو خود چون خوش نباشی؟!
که در مجلس تو داری جام بر جام
مرا در راه دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینی دشنام
***
1542
چنان مستم، چنان مستم من این دم
که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریده ست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
از این باده ی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
16200زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد بر او نم
دل بی عقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
***
1543
کجایی ساقیا؟ در ده مدامم
که من از جان غلامت را غلامم
می اندر ده، تهی دستم چه داری؟!
که از خون جگر پر گشت جامم
16205ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مردی چه جای ننگ و نامم؟!
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم کن که زنده ی ناتمامم
گهم زاهد همی خوانند و گه رند
من مسکین ندانم تا کدامم
ز من چون شمع تا یک ذره باقی است
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زانک خامم
***
1544
16210مرا گویی: «چه سانی؟» من چه دانم
«کدامی وز کیانی؟» من چه دانم
مرا گویی: «چنین سرمست و مخمور
ز چه رطل گرانی» من چه دانم
مرا گویی: «در آن لب او چه دارد؟
کز او شیرین زبانی» من چه دانم
مرا گویی: «در این عمرت چه دیدی؟
به از عمر و جوانی» من چه دانم
بدیدم آتشی اندر رخ او
چو آب زندگانی، من چه دانم
16215اگر من خود توام پس تو کدامی؟
تو اینی یا تو آنی، من چه دانم
چنین اندیشه ها را من کی باشم؟!
تو جان مهربانی، من چه دانم
مرا گویی که: «بر راهش مقیمی»
مگر تو راهبانی من چه دانم
مرا گاهی کمان سازی گهی تیر
تو تیری یا کمانی، من چه دانم
خنک آن دم که گویی: «جانت بخشم»
بگویم من: «تو دانی من چه دانم»
16220ز بی صبری بگویم: «شمس تبریز!
چنینی و چنانی» من چه دانم
***
1545
شراب شیره ی انگور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم
مرا بویی رسید از بوی حلاج
ز ساقی باده ی منصور خواهم
ز مطرب ناله ی سرنای خواهم
ز زهره زاری طنبور خواهم
چو یارم در خرابات خراب است
چرا من خانه ی معمور خواهم؟!
16225بیا نزدیکم ای ساقی، که امروز
من از خود خویشتن را دور خواهم؟!
16225اگر گویم: «مرا معذور می دار»
مرا گوید: «تو را معذور خواهم»
مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم دیگران مستور خواهم
یکی دم دست را از روی برگیر
که در دنیا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غیر تو بیند
در آن دم چشم ها را کور خواهم
16230ببستم چشم خود از نور خورشید
که من آن چهره ی پرنور خواهم
چو رنجوران دل را تو طبیبی
سزد گر خویش را رنجور خواهم
چو تو مر مردگان را می دهی جان
سزد گر خویش را در گور خواهم
***
1546
رفتم، تصدیع از جهان بردم
بیرون شدم از زحیر و جان بردم
کردم بدرود همنشینان را
جان را به جهان بی نشان بردم
16235زین خانه ی شش دری برون رفتم
خوش رخت به سوی لامکان بردم
چون میر شکار غیب را دیدم
چون تیر پریدم و کمان بردم
چوگان اجل چو سوی من آمد
من گوی سعادت از میان بردم
از روزن من مهی عجب درتافت
رفتم سوی بام و نردبان بردم
این بام فلک که مجمع جان هاست
ز آن خوشتر بد که من گمان بردم
16240شاخ گل من چو گشت پژمرده
بازش سوی باغ و گلستان بردم
چون مشتریی نبود نقدم را
زودش سوی اصل اصل کان بردم
زین قلب زنان قراضه ی جان را
هم جانب زرگر ارمغان بردم
در غیب جهان بی کران دیدم
آلاجق خود بدان کران بردم
بر من مگری که زین سفر شادم
چون راه به خطه ی جنان بردم
16245این نکته نویس بر سر گورم
که سر ز بلا و امتحان بردم
خوش خسپ تنا، در این زمین که من
پیغام تو سوی آسمان بردم
بربند زنخ که من فغان ها را
سرجمله به خالق فغان بردم
زین بیش مگو غم دل ایرا من
دل را به جناب غیب دان بردم
***
1547
من با تو حدیث بی زبان گویم
وز جمله ی حاضران نهان گویم
16250جز گوش تو نشنود حدیث من
هر چند میان مردمان گویم
در خواب سخن نه بی زبان گویند؟
در بیداری من آن چنان گویم
جز در بن چاه می ننالم من
اسرار غم تو بی مکان گویم
بر روی زمین نشسته باشم خوش
احوال زمین بر آسمان گویم
معشوق همی شود نهان از من
هر چند علامت و نشان گویم
16255جان های لطیف در فغان آیند
آن دم که من از غمت فغان گویم
***
1548
روی تو چو نوبهار دیدم
گل را ز تو شرمسار دیدم
تا در دل من قرار کردی
دل را ز تو بی قرار دیدم
من چشم شدم همه چو نرگس
کان نرگس پرخمار دیدم
در عشق روم که عشق را من
از جمله بلا، حصار دیدم
16260از ملک جهان و عیش عالم
من عشق تو اختیار دیدم
خود ملک توی و جان عالم
یک بود و منش هزار دیدم
من مردم و از تو زنده گشتم
پس عالم را دو بار دیدم
ای مطرب، اگر تو یار مایی
این پرده بزن که، یار دیدم
در شهر شما چه یار جویم؟!
چون یاری شهریار دیدم
16265چون در بر خود خوشش فشردم
آیین شکرفشار دیدم
چون بستم من دهان ز گفتن
بس گفتن بی شمار دیدم
چون پای نماند اندر این ره
من رفتن راهوار دیدم
سر درنکشم ز ضر که بی سر
سرهای کلاه دار دیدم
بس کن، که ملول گشت دلبر
بر خاطر او غبار دیدم
***
1549
16270زنهار، مرا مگو که پیرم
پیری و فنا کجا پذیرم؟!
من ماهی چشمه ی حیاتم
من غرقه ی بحر شهد و شیرم
جز از لب لعل جان ننوشم
غیر سر زلف او نگیرم
گر کژ نهدم کمان ابرو
در حکم کمان او چو تیرم
انداخته ای چو تیر دورم
برگیر که از تو ناگزیرم
16275پرم تو دهی، چرا نپرم؟!
میرم چو تویی چرا بمیرم؟!
***
1550
گر از غم عشق عار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم؟!
یا رب، تو مده قرار ما را
گر بی رخ تو قرار داریم
ای یوسف یوسفان، کجایی؟
ما روی در آن دیار داریم
هر صبح بر آن دو زلف مشکین
چون باد صبا گذار داریم
16280چون حلقه ی زلف خود شماری
ما چشم در آن شمار داریم
چشم تو شکار کرد جان را
ما دیده در آن شکار داریم
ای آب حیات در کنارت
این آتش از آن کنار داریم
زان لاله ستان چه زار گشتیم!
یا رب که چه لاله زار داریم!
گوییم ز رشک شمس تبریز
نی سیم و نه زر نه یار داریم
***
1551
16285از اصل چو حور زاد باشیم
شاید که همیشه شاد باشیم
ما داد طرب دهیم تا ما
در عشق امیرداد باشیم
چون عشق بنا نهاد ما را
دانی که نکو نهاد باشیم
در عشق توام گشاد دیده
چون عشق تو باگشاد باشیم
ما را چو مراد بی مرادی است
پس ما همه بر مراد باشیم
چون بنده ی بندگان عشقیم
کیخسرو و کیقباد باشیم
چون یوسف آن عزیز مصریم
هر چند که در مزاد باشیم
بر چهره ی یوسفی حجابی است
اندر پس پرده راد باشیم
خود باد حجاب را رباید
ما منتظران باد باشیم
ما دل به صلاح دین سپردیم
تا در دل او به یاد باشیم
***
1552
16295ما آفت جان عاشقانیم
نی خانه نشین و خانه بانیم
اندر دل تو اگر خیال است
می پنداری که ما ندانیم؟
اسرار خیال ها نه ماییم؟
هر سودا را نه ما پزانیم؟
دل ها بر ما کبوترانند
هر لحظه به جانبی پرانیم
تن گفت به جان: «از این نشان کو»
جان گفت که: «سر به سر نشانیم»
16300آخر تو به گفت خویش بنگر
کاندر دهن تو می نشانیم
هر دم بغل تو را گرفته
در راحت و رنج می کشانیم
تا آتش و آب و باد طبعی
ما باده ی خاکیت چشانیم
وان گاه دهان تو بشوییم
آن جا برسی که ما نهانیم
چون رخت تو در نهان کشیدیم
آنگه بینی که ما چه سانیم
16305چون نقش تو از زمین ببردیم
دانی که عجایب زمانیم
هر سو نگری زمان نبینی
پس لاف زنی که لامکانیم
همرنگ دلت شود تن تو
در رقص آیی که جمله جانیم
لب بر لب ما نهی تو بی لب
اقرار کنی که همزبانیم
ای شمس الدین و شاه تبریز!
از بندگیت شهنشهانیم
***
1553
16310ما صحبت همدگر گزینیم
بر دامن همدگر نشینیم
یاران! همه پیشتر نشینید
تا چهره همدگر ببینیم
ما را ز درون موافقت هاست
تا ظن نبری که ما همینیم
این دم که نشسته ایم با هم
می بر کف و گل در آستینیم
از عین به غیب راه داریم
زیرا همراه پیک دینیم
16315از خانه به باغ راه داریم
همسایه ی سرو و یاسمینیم
هر روز به باغ اندرآییم
گل های شکفته صد ببینیم
وز بهر نثار عاشقان را
دامن دامن ز گل بچینیم
از باغ هر آنچ جمع کردیم
در پیش نهیم و برگزینیم
از ما دل خویش درمدزدید
ما دزدنه ایم، ما امینیم
16320اینک دم ما، نسیم آن گل
ما گلبن گلشن یقینیم
عالم پر شد نسیم آن گل
یعنی که بیا که ما چنینیم
بومان ببرد چو بوی بردیم
مه مان کند ار چه ما کهینیم
هر چند کمین غلام عشقیم
چون عشق نشسته در کمینیم
***
1554
چون ذره به رقص اندر آییم
خورشید تو را مسخر آییم
16325در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
در خشک و تر جهان بتابیم
نی خشک شویم و نی تر آییم
بس ناله ی مس ها شنیدیم
کای نور، بتاب تا زر آییم
از بهر نیاز و درد ایشان
ما بر سر چرخ و اختر آییم
از سیمبری که هست دلبر
از بهر قلاده عنبر آییم
16330زان خرقه ی خویش ضرب کردیم
تا زین به قبای ششتر آییم
ما صرف کشان راه فقریم
سرمست نبیذ احمر آییم
گر زهر جهان نهند بر ما
از باطن خویش شکر آییم
آن روز که پردلان گریزند
در عین وغا چو سنجر آییم
از خون عدو نبیذ سازیم
وانگه بکشیم و خنجر آییم
16335ما حلقه ی عاشقان مستیم
هر روز چو حلقه بر در آییم
طغرای امان ما نوشت او
کی از اجلی به غرغر آییم؟!
اندر ملکوت و لامکان ما
بر کره ی چرخ اخضر آییم
از عالم جسم خفیه گردیم
در عالم عشق اظهر آییم
در جسم شده ست روح طاهر
بی جسم شویم و اطهر آییم
16340شمس تبریز جان جان است
در برج ابد برابر آییم
***
1555
جز جانب دل به دل نیاییم
یک لحظه برون دل نپاییم
ماننده ی نای سر بریده
بی برگ شدیم و بانواییم
همچون جگر کباب عاشق
جز آتش عشق را نشاییم
ما ذره ی آفتاب عشقیم
ای عشق، برآی تا برآییم
16345ما را به میان ذره ها جوی
ما خردترین ذره هاییم
ور زانک بجویی و نیابی
بدهیم نشان که ما کجاییم
در خانه چو آفتاب درتافت
گرد سر روزن سراییم
***
1556
ای برده نماز من ز هنگام
هین، وقت نماز شد، بیارام
ای خورده تو خون صد قلندر
ای بر تو حلال خون، بیاشام
16350عشق تو و آنگهی سلامت؟!
ای دشمن ننگ و دشمن نام
مستی تو وانگهی سر و پا؟!
دیوانه وانگهی سرانجام؟!
یک حرف بپرسمت بگویی
دلسوخته دیده ی چنین خام؟
پیداست که یار من ملول است
خاموش شدم به کام و ناکام
***
1557
یا رب، توبه چرا شکستم؟!
وز لقمه دهان چرا نبستم؟!
16355گر وسوسه کرد گرد پیچم
در پیچش او چرا نشستم؟!
آخر دیدم به عقل موضع
صد بار و هزار بار رستم
از بندگی خدا ملولم
زیرا که به جان گلوپرستم
خود «من جعل الهموم هما»
از لفظ رسول خوانده استم
چون بر دل من نشسته دودی
چون زود چو گرد برنجستم؟!
16360این ها که نبشتم از ندامت
آن وقت نبشته بود دستم
***
1558
دانی کامروز از چه زردم؟
ای تو همه شب حریف نردم
در نرد دل از تو متهم شد
کو مهره ربود از نبردم
گفتم که: «دلا، بیار مهره
کز رفتن مهره من به دردم»
بگشاد دلم بغل که می جو
گر هست بیاب، من نخوردم
16365دیوانه شدم ز درد مهره
دل را همه شب شکنجه کردم
می گفت: «بلی و گاه نی نی
گه عشوه بداد گرم و سردم»
گفتم که: «تو برده ای یقین است
من از تو به عشوه برنگردم»
دل گفت: «چگونه دزد باشم؟!
من خازن چرخ لاژوردم»
زین دمدمه از خرم بیفکند
دریافت که من سلیم مردم
16370خر رفت و رسن ببرد و دل گفت:
«من در پی گرد او چه گردم؟!»
***
1559
من دوش به تازه عهد کردم
سوگند به جان تو بخوردم
کز روی تو چشم برندارم
گر تیغ زنی ز تو نگردم
درمان ز کسی دگر نجویم
زیرا ز فراق توست دردم
در آتشم ار فرو بری تو
گر آه برآورم نه مردم
16375برخاستم از رهت چو گردی
بر خاک ره تو بازگردم
***
1560
تا عشق تو سوخت همچو عودم
یک عقده نماند از وجودم
گه باروی چرخ رخنه کردم
گه سکه ی آفتاب سودم
چون مه پی آفتاب رفتم
گه کاهیدم، گهی فزودم
از تو دل من نمی شکیبد
صد بار منش بیازمودم
16380این بخشش توست، زور من نیست
گر حلقه ی سیم در ربودم
گر دشمن چاشتم خفاشم
ور منکر احمدم جهودم
تفهیم تو تیز کرد گوشم
کان راز شریف را شنودم
سیل آمد و برد خفتگان را
من تشنه بدم، نمی غنودم
صیقل گر سینه امر کن بود
گر من ز کسل نمی زدودم
16385توفیر شد از مکارم تو
هر تقصیری که من نمودم
من جود چرا کنم به جلدی
کز جود تو مو به موی جودم
از عشق تو بر فراز عرشم
گر بالایم وگر فرودم
از فضل تو است اگر ضحوکم
از رشک تو است اگر حسودم
بس کردم ذکر شمس تبریز
ای عالم سر تار و پودم
***
1561
16390تا چهره ی آن یگانه دیدم
دل در غم بی کرانه دیدم
گفتی فرداست روز بازار
بازار تو را بهانه دیدم
دل را چو انار ترش و شیرین
خون بسته و دانه دانه دیدم
زهر عالم همه عسل شد
تا شهد تو در میانه دیدم
جان را چو وثاق و جای زنبور
از شهد تو خانه خانه دیدم
16395بر آتشم و هنوز در عشق
زان دوزخ یک زبانه دیدم
شطرنج که صد هزار خانه ست
از جمله ی آن، دو خانه دیدم
یک خانه پر از خمار دیدم
یک خانه می مغانه دیدم
چون عشق چنین دو روی دارد
سرگشتگی زمانه دیدم
وانگه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
16400زان ره خرد دقیقه بین را
اندیشه ی ابلهانه دیدم
او بر سر گنج بی نشانی
سرگشته که من نشانه دیدم
او زیر پر همای دولت
گوید: «که به خواب لانه دیدم»
جانی که ز غم ز پا درآمد
در عالم دل روانه دیدم
جانی که فسانه داند این را
او را همگی فسانه دیدم
16405نالنده و بی خبر ز نالش
چون بربط و چون چغانه دیدم
بس شانه مکن که طره ی عشق
بیرون ز حدود شانه دیدم
صد شب بر او ترانه گویی
روزت گوید تو را ندیدم
هر درد که آن دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم
***
1562
گر ناز تو را به گفت نارم
مهر تو درون سینه دارم
16410بی مهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم
ماننده ی ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بی قرارم
ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست؟ من چه دانم؟
دانم که من اندر این قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم
16415هر چند نهان کنم، نگویم
در حضرت عشق، آشکارم
ماننده ی دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
تا بی دم خود زنم دمی خوش
تا بی سر خود سری بخارم
***
1563
من اشتر مست شهریارم
آن خایم کز گلو برآرم
چون گلبن روی اوست خویم
اشکوفه ی من بود نثارم
16420چون بحر اگر ترش کنم رو
پرگوهر و در بود کنارم
گر یار وصال ما نجوید
با عشق وصال، یار غارم
خواری که به پیش خلق عار است
آن عار شده ست افتخارم
باد منطق برون کن از لنج
کز باد نطق در این غبارم
***
1564
روزی که گذر کنی به گورم
یاد آور از این نفیر و شورم
16425پرنور کن آن تک لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم
تا از تو سجود شکر آرد
اندر لحد این تن صبورم
ای خرمن گل، شتاب مگذار
خوش کن نفسی بدان بخورم
وان گاه که بگذری مینگار
کز روزن و درگه تو دورم
گر سنگ لحد ببست راهم
از راه خیال بی فتورم
16430گر صد کفنم بود ز اطلس
بی خلعت صورت تو عورم
از صحن سرای تو برآیم
در نقب زنی مگر که مورم
من مور توام، توی سلیمان
یک دم مگذار بی حضورم
خامش کردم، بگو تو باقی
کز گفت و شنود خود نفورم
شمس تبریز! دعوتم کن
چون دعوت توست نفخ صورم
***
1565
16435ای دشمن روزه و نمازم
وی عمر و سعادت درازم
هر پرده که ساختم دریدی
بگذشت از آنک پرده سازم
ای من چو زمین و تو بهاری
پیدا شده از تو جمله رازم
چون صید شدم چگونه پرم
چون مات توام دگر چه بازم
پروانه ی من چو سوخت بر شمع
دیگر ز چه باشد احترازم؟!
16440نزدیکتری به من ز عقلم
پس سوی تو من چگونه یازم؟!
بگداز مرا که جمله قندم
گر من فسرم وگر گدازم
یک بارگی از وفا مشو دست
یک بار دگر ببین نیازم
یک بار دگر مرا فسون خوان
وز روح مسیح کن طرازم
بر قنطره بست باج دارم
از بهر عبور ده جوازم
16445خاموش! که گفت حاجتش نیست
در گفتن خویش یاوه تازم
خاموش! که عاقبت مرا کار
محمود بود چو من ایازم
***
1566
تا با تو قرین شده ست جانم
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم، بر آسمانم
گر سایه ی من در این جهان است
غم نیست، که من در آن جهانم
16450من عاریه ام در آن که خوش نیست
چیزی که بدان خوشم من آنم
در کشتی عشق خفته ام خوش
در حالت خفتگی روانم
امروز جمادها شکفته ست
امروز میان زندگانم
چون علم بالقلم رهم داد
پس تخته ی نانبشته خوانم
چون کان عقیق در گشاده ست
چه غم که خراب شد دکانم؟!
16455زان رطل گران دلم سبک شد
گر دل سبک است سرگرانم
ای ساقی تاج بخش، پیش آ
تا بر سر و دیده ات نشانم
جز شمع و شکر مگوی چیزی
چیزی بمگو که من ندانم
***
1567
امروز مرا چه شد چه دانم
امروز من از سبک دلانم
در دیده ی عقل بس مکینم
در دیده ی عشق بی مکانم
16460افسوس که ساکن زمینم
انصاف که صارم زمانم
این طرفه که با تن زمینی
بر پشت فلک همی دوانم
آن بار که چرخ برنتابد
از قوت عشق می کشانم
از سینه ی خویش آتشش را
تا سینه ی سنگ می رسانم
از لذت و از صفای قندش
پر شهد شده ست این دهانم
16465از مشکل شمس حق تبریز
من نکته ی مشکل جهانم
***
1568
ای جان لطیف و ای جهانم
از خواب گرانت برجهانم
بی شرم و حیا کنم تقاضا
دانی که غریم بی امانم
گر بر دل تو غبار بینم
از اشک خودش فرو نشانم
ای گلبن جان، برای مجلس
بگرفته امت که گل فشانم
16470یک بوسه بده که اندر این راه
من باج عقیق می ستانم
بسیار شب است کاندر این دشت
من از پی باج راهبانم
شب نعره زنم چو پاسبانان
چون طالب باج کاروانم
همخانه گریخت از نفیرم
همسایه گریست از فغانم
***
1569
ناآمده سیل تر شدستیم
نارفته به دام پای بستیم
16475شطرنج ندیده ایم و ماتیم
یک جرعه نخورده ایم و مستیم
همچون شکن دو زلف خوبان
نادیده مصاف، ما شکستیم
ما سایه ی آن بتیم، گویی
کز اصل وجود بت پرستیم
سایه بنماید و نباشد
ما نیز چو سایه نیست هستیم
***
1570
آن عشرت نو که برگرفتیم
پا دار! که ما ز سر گرفتیم
16480آن دلبر خوب باخبر را
مست و خوش و بی خبر گرفتیم
هر لحظه ز حسن یوسف خود
صد مصر پر از شکر گرفتیم
در خانه ی حسن بود ماهی
رفتیمش و بام و در گرفتیم
آن آب حیات سرمدی را
چون آب در این جگر گرفتیم
چون گوشه ی تاج او بدیدیم
مستانه اش از کمر گرفتیم
16485هر نقش که بی وی است مرده ست
از بهر تو جانور گرفتیم
هر جانوری که آن ندارد
او را علف سقر گرفتیم
هر کس گهری گرفت از کان
از کان همه سیمبر گرفتیم
از تابش نور آفتابی
چون ماه جمال و فر گرفتیم
شمس تبریز چون سفر کرد
چون ماه از آن سفر گرفتیم
***
1571
16490در عشق قدیم سال خوردیم
وز گفت حسود برنگردیم
زین دمدمه ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم
مردانه کنیم کار مردان
پنهان نکنیم آنچ کردیم
ما را تو به زرد و سرخ مفریب
کز خنجر عشق روی زردیم
بر درد هزار آفرین باد
باقی بر ما که یار دردیم
***
1572
16495گر گم شدگان روزگاریم
ره یافتگان کوی یاریم
گم گردد روزگار چون ما
گر آتش دل بر او گماریم
نی سر ماند نه عقل او را
گر ما سر فتنه را بخاریم
این مرگ که خلق لقمه ی اوست
یک لقمه کنیم و غم نداریم
تو غرقه ی وام این قماری
ما وام گزار این قماریم
16500جانی مانده ست رهن این وام
جان را بدهیم و برگزاریم
***
1573
ما عاشق و بی دل و فقیریم
هم کودک و هم جوان و پیریم
چون کبریتیم و هیزم خشک
ما آتش عشق زو پذیریم
از آتش عشق برفروزیم
اما چون برق زو نمیریم
ما خون جگر خوریم چون شیر
چون یوز نه عاشق پنیریم
16505گویند: «شما چه دست گیرید»
کو دست تو را که دست گیریم
بر خویش پرست همچو خاریم
بر دوست پرست چون حریریم
عاشق که چو شمع می بسوزد
او را چو فتیله ناگزیریم
از ما مگریز زانک با تو
آمیخته همچو شهد و شیریم
تو میر شکار بی نظیری
ما نیز شکار بی نظیریم
16510در حسن تو را تنور گرم است
ما را بربند ما خمیریم
ما را به قدوم خویش درباف
زیر قدم تو چون حصیریم
***
1574
نی سیم و نه زر نه مال خواهیم
از لطف تو پر و بال خواهیم
نی حاکمی و نه حکم خواهیم
بر حکم تو احتمال خواهیم
ای عمر عزیز، عمر ما باش
نی هفته، نه مه، نه سال خواهیم
1651ما بدر نی ایم و از پی بدر
خود را چو قد هلال خواهیم
از بهر مطالعه ی خیالت
خود را به کم از خیال خواهیم
چون دلو مسافران چاهیم
کان یوسف خوش خصال خواهیم
چون آینه نقش خود زدایم
چون عکس چنان جمال خواهیم
چون چشم نظر کند بجز تو
جان را ز تو گوشمال خواهیم
16520خاموش! ز قال چند لافی؟!
چون حال آمد چه قال خواهیم
***
1575
ما شاخ گلیم، نی گیاهیم
ما شیوه ی تر و تازه خواهیم
اشکوفه ی باغ آسمانیم
نقل و می مجلس الهیم
ما جوی نه ایم بلک آبیم
ما ابر نه ایم بلک ماهیم
لوح و قلمیم، نی حروفیم
تیغ و علمیم، نی سپاهیم
16525هم خسته ی غمزه ی چو تیریم
هم بسته ی طره ی سیاهیم
***
1756
ما زنده به نور کبریاییم
بیگانه و سخت آشناییم
نفس است چو گرگ لیک در سر
بر یوسف مصر برفزاییم
مه توبه کند ز خویش بینی
گر ما رخ خود به مه نماییم
درسوزد پر و بال خورشید
چون ما پر و بال برگشاییم
16530این هیکل آدم است روپوش
ما قبله ی جمله سجده هاییم
آن دم بنگر مبین تو آدم
تا جانت به لطف در رباییم
ابلیس نظر جدا جدا داشت
پنداشت که ما ز حق جداییم
شمس تبریز خود بهانه ست
ماییم به حسن لطف، ماییم
با خلق بگو برای روپوش
ک:«و شاه کریم و ما گداییم»
16535ما را چه ز شاهی و گدایی؟!
شادیم که شاه را سزاییم
محویم به حسن شمس تبریز
در محونه او بود نه ماییم
***
1577
امروز نیم ملول، شادم
غم را همه طاق برنهادم
بر سبلت هر کجا ملولی است
گر میر من است و اوستادم
امروز میان به عیش بستم
روبند ز روی مه گشادم
16540امروز ظریفم و لطیفم
گویی که مگر ز لطف زادم
یاری که نداد بوسه از ناز
او بوسه بجست و من ندادم
من دوش عجب چه خواب دیدم؟!
کامروز عظیم بامرادم
گفتی تو که: «رو که پادشاهی»
آری که خوش و خجسته بادم
بی ساقی و بی شراب مستم
بی تخت و کلاه کیقبادم
16545در من ز کجا رسد گمان ها!
سبحان الله کجا فتادم!
***
1578
من جز احد صمد نخواهم
من جز ملک ابد نخواهم
جز رحمت او نبایدم نقل
جز باده که او دهد نخواهم
اندیشه ی عیش بی حضورش
ترسم که بدو رسد، نخواهم
بی او ز برای عشرت من
خورشید سبو کشد، نخواهم
16550من مایه ی باده ام چو انگور
جز ضربت و جز لگد نخواهم
از لذت زخم هاش جانم
یک ساعت اگر رهد نخواهم
وقت است که جان شویم خالص
کین زحمت کالبد نخواهم
احمد گوید برای روپوش
از احمد جز احد نخواهم
مجموع همه است شمس تبریز
حق است که من عدد نخواهم
***
1579
16555ما آب دریم، ما چه دانیم؟!
چه شور و شریم، ما چه دانیم؟!
هر دم ز شراب بی نشانی
خود مست تریم، ما چه دانیم؟!
تا گوهر حسن تو بدیدیم
رخ همچو زریم، ما چه دانیم؟!
تا عشق تو پای ما گرفته ست
بی پا و سریم، ما چه دانیم؟!
خشک و تر ما همه توی، تو
خوش خشک و تریم، ما چه دانیم؟!
16560سرحلقه ی زلف تو گرفتیم
خوش می شمریم، ما چه دانیم؟!
گر زیر و زبر شود دو عالم
زیر و زبریم، ما چه دانیم؟!
گر سبزه و باغ خشک گردد
ما از تو چریم، ما چه دانیم؟!
گلزار اگر همه بریزد
گل از تو بریم، ما چه دانیم؟!
گر چرخ هزار مه نماید
در تو نگریم، ما چه دانیم؟!
16565گر زانک شکر جهان بگیرد
ما باده خوریم، ما چه دانیم؟!
شمس تبریز! ز آفتابت
همچون قمریم، ما چه دانیم؟!
***
1580
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نه شینیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
اندر دل درد خانه داریم
درمان نبود چو همچنینیم؟!
16570در حلقه ی عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم
حاشا که ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم
گر از عقبات روح جستی
مستانه مرو که در کمینیم
چون فتنه نشان آسمانیم
چون است که فتنه ی زمینیم؟!
چون ساده تر از روان پاکیم
پرنقش چرا مثال چینیم؟!
16575پژمرده شود هزار دولت
ما تازه و تر چو یاسمینیم
گر متهمیم پیش هستی
اندر تتق فنا امینیم
ما پشت بدین وجود داریم
کاندر شکم فنا جنینیم
تبریز! ببین چه تاج داریم
زان سر که غلام شمس دینیم
***
1581
گر به خوبی می بلافد لا نسلم، لا نسلم
کاندر این مکتب ندارد کر و فری هر معلم
16580متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
زانک در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم
جای عاقل صدر دیوان، جای مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق، تخت و منبر جای عالم
کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم
پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
غمزه ی خون خوار دارد، غم ندارد از مظالم
گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندر این فتنه خوشم من، تو برو می باش سالم
16585مشک بربند ای سقا تو، گر چه اندر وقت خوردن
مستی آرد این معانی، حیرت آرد این معالم
***
1582
هرچه گویی از بهانه لا نسلم لا نسلم
کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم
گفته ای: «فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم»
وعده است این بی نشانه، لا نسلم لا نسلم
گفته ای: «رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم»
این فریب است و بهانه لا نسلم لا نسلم
گفت مادر مادرانه: «چون ببینی دام و دانه
این چنین گو ره روانه، لا نسلم لا نسلم»
16590گوییم: «امروز زارم، نیت حمام دارم»
می نمایی سنگ و شانه، لا نسلم لا نسلم
هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را
غیر این عالی ستانه، لا نسلم لا نسلم
بر سر مستان بیایی، هر دمی زحمت نمایی
کاین فلان است آن فلانه، لا نسلم لا نسلم
گوییم: «من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم»
تا درافتی در میانه، لا نسلم لا نسلم
رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم
ای عجوزه ی با مثانه، لا نسلم لا نسلم
16595دست از خشمم گزیدی، گویی از عشقت گزیدم
مغلطه است این ای یگانه، لا نسلم لا نسلم
جمله را نتوان شمردن، شرح یک یک حیله کردن
نیست مکرت را کرانه، لا نسلم لا نسلم
***
1583
می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام
در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام
می خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما
مشنو ای پخته، از این پس وعده های خام خام
جاء نصر الله حقا مستجیبا داعیا
ان تعالوا یا کرامی و ادخلوا بین الکرام
16600قال «ان الله یدعوا اخرجوا من ضیقکم
ان عقبا ملتقانا مشعر البیت الحرام»
ترجمانش این بود کز خود برون آیید زود
ور نه هر دم بند باشد، هر دو گامی دام دام
از خودی بیرون رویم آخر کجا؟ در بیخودی
بیخودی معنی است معنی باخودی ها نام نام
ان تکن اسما فاسم بالمسمی مازج
لا کاسم شبه غمد و المسمی کالحسام
مجلس خاص اندرا و عام را وادان ز خاص
ای درونت خاص خاص و ای برونت عام عام
***
1584
16605هر که گوید کان چراغ دیده ها را دیده ام
پیش من نه دیده اش را کامتحان دیده ام
چشم بد دور از خیالش، دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریده ام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویشتن
از میان رخت او من نقدها دزدیده ام
پای از دزدی کشیدم چونک دست از کار شد
زانک دزدی دزدتر از خویشتن بشنیده ام
جمله ی مرغان به پر و بال خود پریده اند
من ز بال و پر خود بی بال و پر پریده ام
16610من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته ام
من به چنگ خود همیشه پرده ام بدریده ام
من به ناخن های خود هم اصل خود برکنده ام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریده ام
ای سیه دل لاله، بر کشتم چرا خندیده ای
نوبهارت وانماید آنچ من کاریده ام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریده ام
***
1585
ای جهان آب و گل، تا من تو را بشناختم
صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم
16615تو چراگاه خرانی نی مقام عیسیی
این چراگاه خران را من چرا بشناختم؟!
آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده ای
دست و پایم بسته ای تا دست و پا بشناختم
دست و پا را چون نبندی؟! گاهواره ت خواند حق
دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم
چون درخت از زیر خاکی دست ها بالا کنم
در هوای آن کسی کز وی هوا بشناختم
ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام؟
گفت: «رستم از صبا تا من صبا بشناختم»
16620شاخ بالا زان رود زیرا ز بالا آمده ست
سوی اصل خویش یازم کاصل را بشناختم
زیر و بالا چند گویم؟ لامکان اصل من است
من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم
نی خمش کن، در عدم رو، در عدم ناچیز شو
چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم
***
1586
خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم
کاسه ی پرزهر بودم سوی تریاق آمدم
ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم
16625دیده یپردرد بودم دست در عیسی زدم
خام دیدم خویش را در پخته ای آویختم
خاک کوی عشق را من سرمه ی جان یافتم
شعر گشتم در لطافت سرمه را می بیختم
عشق گوید: «راست می گویی ولی از خود مبین
من چو بادم تو چو آتش، من تو را انگیختم»
***
1587
عشوه دادستی که من در بی وفایی نیستم
بس کن آخر، بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم؟!
16630من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم، من هوایی نیستم
من چو آب و روغنم، هرگز نیامیزم به کس
زانک من جان غریبم، این سرایی نیستم
ای در اندیشه فرو رفته که آوه چون کنم
خود بگو: «من کدخدایم، من خدایی نیستم»
من نگویم چون کنم، دریا مرا تا چون برد؟!
غرقه ام در بحر و دربند سقایی نیستم
در غم آنم که او خود را نماید بی حجاب
هیچ اندر بند خویش و خودنمایی نیستم
***
1588
16635من سر خم را ببستم، باز شد پهلوی خم
آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم
کوزه ها محتاج خم و خم ها محتاج جو
در میان خم چه باشد؟ آنچ دارد جوی خم
مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید
عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم
گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم
بوی خمش خلق را در کوزه ی فقاع کرد
شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم
16640جادوی بر خم نشنید می دواند شهر شهر
جادوان را ریش خندی می کند جادوی خم
در سر خود پیچ ای دل، مست و بیخود چون شراب
همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم
تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
نزد خم ای جان عمم که منم خالوی خم
روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست
چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم
***
1589
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
16645چون کبوترخانه ی جان ها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم؟!
زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود؟!
جان همچون قند را من زیر دندان می برم
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم
دود آتش کفر باشد، نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم
16650سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم
شمس تبریز! ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم
***
1590
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
از معانی در معانی تا روم من خوشترم
در معانی گم شدستم، همچنین شیرین تر است
سوی صورت بازنایم، در دو عالم ننگرم
در معانی می گدازم تا شوم همرنگ او
زانک معنی همچو آب و من در او چون شکرم
16655دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش
من از این معنی ز صورت یاد نارم لاجرم
می خرامم من به باغ از باغ با روحانیان
چون گل سرخ لطیف و تازه چون نیلوفرم
کشتی تن را چو موجم، تخته تخته بشکنم
خویشتن را بسکلم، چون خویشتن را لنگرم
ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم
زود از دریا برآید شعله های آذرم
همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش
زانک گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم
16660من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش
تا چه افتد ای برادر، از خط او بر سرم
من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات
هر صفت گوید درآ این جا که بحر اخضرم
چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی! ز لطف
سوی لشکرهای معنی لاجرم سرلشکرم
***
1591
وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بردرانم، پندها را بشکنم
چرخ بد پیوند را من برگشایم بند بند
همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم
16665پنبه ای از لاابالی در دو گوش دل نهم
پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم
تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم
تا به کی از چند و چون؟! آخر ز عشقم شرم باد
کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم؟
***
1592
نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم؟
نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم؟
نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو
کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم؟
16670نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم
سوی بالا بنگر آخر زانک من بر روزنم
ای سررشته ی طرب ها، عیسی دوران تویی
سر از این روزن فروکن گر چه من چون سوزنم
عشق را روز قیامت آتش و دودی بود
نور آن آتش تو باشی، دود آن آتش منم
تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار
همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم
شاه شمس الدین تبریزی! منت عاشق بسم
روز بزمت همچو مومم، روز رزمت آهنم
***
1593
16675روی نیکت بد کند، من نیک را بر بد نهم
عاشقی بس پخته ام، این ننگ را بر خود نهم
ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان
ننگ را من بر سر آن عشرت بی حد نهم
علم چون چادر گشاید، در برم گیرد به لطف
حرف های علم را بر گردن ابجد نهم
تاج زرین چون نهد از عاشقی بر فرق من
تخت خود را من برآرم، بر سر فرقد نهم
چون در آب زندگانی صورتم پنهان شود
صورت خود را به پیش صورت احمد نهم
16680نام شمس الدین تبریزی چو بنویسم بدانک
شکر دلخواه را در اشکم کاغذ نهم
***
1594
ایها العشاق، آتش گشته چون استاره ایم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره ایم
تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر
بی رخ خورشید ما می دانک ما آواره ایم
الصلا ای عاشقان، های، الصلا این کاریان
باده ی کاری است این جا، زانک ما این کاره ایم
هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد
کالصلا، بیچارگان! ما عاشقان را چاره ایم
16685نعره ی لبیک لبیک از همه برخاسته
مصحف معنی توی، ما هر یکی سی پاره ایم
خونبهای کشتگان چون غمزه ی خونی اوست
در میان خون خود چون طفلک خون خواره ایم
کوه طور از باده اش بیخود شد و بدمست شد
ما چه کوه آهنیم؟ آخر چه سنگ خاره ایم؟!
یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم
گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما سیاره ایم
همچو مریم حامله ی نور خدایی گشته ایم
گر چو عیسی بسته ی این جسم چون گهواره ایم
16690از درون باره ی این عقل خود ما را مجو
زانک در صحرای عشقش ما برون باره ایم
عشق دیوانه ست و ما دیوانه ی دیوانه ایم
نفس اماره ست و ما اماره ی اماره ایم
مفخر تبریز! شمس الدین تو بازآ زین سفر
بهر حق یک بارگی، ما عاشق یک باره ایم
***
1595
سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم
عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم
چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما
گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون تاختیم
16695عالم چون را مثال ذره ها برهم زدیم
تا به پیش تخت آن سلطان بی چون تاختیم
اولین منزل یکی دریای پر خون رونمود
در میان موج آن دریای پرخون تاختیم
فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت
چونک از شش حد انسان سخت افزون تاختیم
چونک در سینور مجنونان آن لیلی شدیم
سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختیم
نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد
بعد از آن مردانه سوی گنج قارون تاختیم
16700دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره ای
ز آنچ ما از نور او در دشت و هامون تاختیم
بس صدف های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم
تا به سوی گنج های در مکنون تاختیم
سوی شمع شمس تبریزی به بیشه ی شیر جان
بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم
***
1596
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم
یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم
جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند
ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم
16705ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم
ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم
ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار
ساعتی از شکر او ما مگس می راندیم
چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم
چون خیال او برون شد ما در این درماندیم
***
1597
این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم؟
جمع مستان را بخوان تا باده ها با هم خوریم
باده ای کابرار را دادند اندر یشربون
با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم
ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم
مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم
نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم؟!
زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم
بود مردم خوار عالم، خلق عالم را بخورد
خالق آورده ست ما را تا که ما عالم خوریم
این جهان افسونگرست و وعده ی فردا دهد
ما از آن زیرکتریم، ای خوش پسر که دم خوریم
گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود
ور ز آدم زاده ایم آن باده با آدم خوریم
16715گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم
ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق
هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم؟!
گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم
گر چو خورشید آب ها را جمله بی اشکم خوریم
شمس تبریزی! تو سلطانی و ما بنده ی توییم
لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم
***
1598
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
16720گر ز داغ هجر او دردی است در دل های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
16725آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته ست
ذره های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم های خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجب های جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
***
1599
16730چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم
گرم در کار آمدم، موقوف مطرب نیستم
همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش می کنم، گاهی به سر می ایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم، چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
16735روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون از این جا نیستم این جا غریبم من، غریب
چون در این جا بی قرارم آخر از جاییستم
***
1600
از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم
در درون ساغرش چشمه ی خوری را یافتم
تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب
شکر ایزد را که من زین دلبری را یافتم
میرداد قهر چون ماری فروکوبد سرش
آنک گوید در دو کونش هم سری را یافتم
16740چون درون طره اش دریافتم دل را عجب
در درون مشک رفتم عنبری را یافتم
گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش
می پرد پرک زنان که شکری را یافتم
گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل
عاشقی، مستی، جوانی، می خوری را یافتم
گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند
می کشانش روسیه که منکری را یافتم
در میان طره اش رخسار چون آتش ببین
گو میان مشک و عنبر مجمری را یافتم
16745چون گشاید لعل را او تا نثار در کند
گو که در خورشید از رحمت دری را یافتم
چون دکان سرپزان سرها و دل ها پیش او
هست بی پایان، در آن سرها سری را یافتم
چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او
من برون از هر دو عالم منظری را یافتم
من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب
گاو جستم من ز ثور و خود خری را یافتم
من صف رستم دلان جستم بدیدم شاه را
ترک آن کردم چو بی صف صفدری را یافتم
من همی کشتی سوی تبریز راندم، می نرفت
پس ز جان بر کشتی خود لنگری را یافتم
***
1601
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
یار آمد در میان، ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
بی نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید
نی، غلط گفتم، ز راه و راهبان برخاستیم
16755آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد
باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم
هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است
شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
***
1602
می بسازد جان و دل را، بس عجایب کان صیام
گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام
16760هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را
چونک بهر دیده ی دل کوری ابدان صیام
چونک هست این صوم نقصان حیاة هر ستور
خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام
چون حیاة عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام
چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر
بر دل و جان و جا خون خواره یشیطان صیام
خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان؟ صیام
16765ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد
آنچ کرد اندر دل و جان های مشتاقان صیام
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیاة صد هزاران جان صیام
گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
لیک والله هست از آن ها اعظم الارکان صیام
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام
سنگ بی قیمت که صد خروار از او کس ننگرد
لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام
16770شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی؟!
چیره گرداند تو را بر بیشه ی شیران صیام
بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند
نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام
خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
می نهد بر تارک سرهای مختاران صیام
خنده ی صایم به است از حال مفطر در سجود
زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام
در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود
همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام
16775شهوت خوردن ستاره ی نحس دان تاریک دل
نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام
هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم؟!
تن چو حیوان است، مگذار از پی حیوان صیام
شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام
قطره ای تو سوی بحری کی توانی آمدن؟!
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام
پای خود را از شرف مانند سر، گردان به صوم
زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام
16780خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام
گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام
ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام
گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
هست سر نور پاک جمله ی قرآن صیام
بر سر خوان های روحانی که پاکان شسته اند
مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام
16785روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام
در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد
چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام
زود باشد کز گریبان بقا سر برزند
هر که در سر افکند ماننده ی دامان صیام
***
1603
چونک در باغت به زیر سایه ی طوبیستم
گرم در کار آمدم، موقوف مطرب نیستم
همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم
16790گه درازم گاه کوته، همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم، چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون از این جا نیستم این جا غریبم من، غریب
چون در این جا بی قرارم آخر از جاییستم
***
1604
16795بده آن باده ی دوشین که من از نوش تو مستم
بده ای حاتم عالم، قدح زفت به دستم
ز من ای ساقی مردان، نفسی روی مگردان
دل من مشکن، اگر نه قدح و شیشه شکستم
قدحی بود به دستم، بفکندم، بشکستم
کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم
تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت
می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم
بکش ای دل، می جانی و بخسب ایمن و فارغ
که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم
16800دل من رفت به بالا، تن من رفت به پستی
من بیچاره کجایم؟ نه به بالا، نه به پستم
چه خوش آویخته سیبم! که ز سنگت نشکیبم
ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم؟!
تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد!
تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم
به لب جوی چه گردی؟! بجه از جوی، چو مردی
بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم
فلئن قمت اقمنا و لئن رحت رحلنا
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
16805منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
چه خوش و بیخود شاهی، هله خاموش چو ماهی
چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم؟!
***
1605
بزن آن پرده ی نوشین که من از نوش تو مستم
بده ای حاتم مستان، قدح زفت به دستم
هله ای سرده مستان، به غضب روی مگردان
که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم
چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش؟!
بشکن شیشه ی هستی که چو تو نیست پرستم
16810تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو
چو شدم مست، ببینی چه کسستم، چه کسستم
چو من از باده پرستی شده ام غرقه ی مستی
دگرم خیره چه جویی؟! که من از جوی تو جستم
بده ای خواجه ی بابا، مکن امروز محابا
که رگ غصه بریدم، ز غم و غصه برستم
چو منم سایه ی حسنت، بکنم آنچ بکردی
چو بخوردی تو بخوردم، چو نشستی تو، نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
16815خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد
چو رهیدیم ز هستی تو مکش باز به هستم
***
1606
هله دوشت یله کردم، شب دوشت یله کردم
دغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم
بده امشب هم از آنم، نخورم عشوه من امشب
تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم
چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی
به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم
نفسی شاخ نباتم، نفسی پیش تو ماتم
چه کنم؟ چاره چه دارم؟! به کفت مهره ی نردم
16820چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم
چو روی راه سواره ز پی اسب تو گردم
مکن ای جان، همه ساله تو به فردام حواله
تو مرا گول گرفتی که سلیمم، سره مردم
خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید؟
که دل سنگ بسوزد چو شود واقف دردم
به خدا کت نگذارم، کم از این نیز نباشد
که نهی چهره ی سرخت نفسی بر رخ زردم
وگر از لطف درآیی که بر این هم بفزایی
به یکی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم
16825فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم و مردم
***
1607
ز فلک قوت بگیرم، دهن از لوت ببندم
شکم ار زار بگرید من عیّار بخندم
مثل بلبل مستم، قفس خویش شکستم
سوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم
نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم
همگی غرق جنونم، همگی سلسله مندم
کله ار رفت بر او گو، نه کلم، سلسله مویم
خر اگر مرد بر او گو، که بر این پشت سمندم
16830همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی
چو توی خویش من ای جان پی این خویش پسندم
ز پی قند و نبات تو بسی طبله شکستم
ز پی آب حیات تو بسی جوی بکندم
چو توی روح جهان را، جهت چشم بدان را
اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم
اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم
نه از آن عید بخندم؟ نه از این عود برندم؟
سر سودای تو دارم، سر اندیشه نخارم
خبرم نیست که چونم، نظرم نیست که چندم
16835ترشی نیست در آن خد، ترش او کرد به قاصد
که اگر روترشم من نه همان شهدم و قندم؟
چو دلم مست تو باشد همه جان هاست غلامم
وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم
طرف سدره ی جان را تو فروکش به کفم نه
سوی آن قلعه ی عالی تو برانداز کمندم
نه بر این دخل بچفسم، نه از این چرخ بترسم
چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل دهندم؟
***
1608
چه کسم من؟ چه کسم من؟ که بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی کشندم، گه از این سوی کشندم
16840ز کشاکش چو کمانم، به کف گوش کشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره ی چرخم؟ که ز برجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم، به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش، به هبوط و به عروجش
نفسی همتک بادم، نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان، نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم؟ ز چه فصلم؟ به چه بازار خرندم؟
نفسی فوق طباقم، نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم، نفسی راز تو رندم
16458نفسی همره ماهم، نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم، نفسی جمله گزندم
نفسی ره زن و غولم، نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم، که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون، هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم، وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی، قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم؟!
هله ای اول و آخر، بده آن باده ی فاخر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
16850بده آن باده ی جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی
که نمی یابد میدان بگو حرف سمندم
***
1609
چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرم
دو جهان را و نهان را همه از کار برآرم
ز پس کوه برآیم، علم عشق نمایم
ز دل خاره و مرمر، دم اقرار برآرم
ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری
من دیوانه ی بی دل به یکی بار برآرم
16855چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم
ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم
بر من نیست من و ما، عدمم بی سر و بی پا
سر و دل زان بنهادم که سر از یار برآرم
به تو دیوار نمایم، سوی خود در بگشایم
به میان دست نباشد، در و دیوار برآرم
تا چه از کار فزایی سر و دستار نمایی؟!
که من از هر سر مویی سر و دستار برآرم
تو ز بی گاه چه لنگی؟ ز شب تیره چه ترسی؟
که من از جانب مغرب مه انوار برآرم
16860تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی
که دو صد رایت ایمان سوی تاتار برآرم
هله این لحظه خموشم، چو می عشق بنوشم
زره جنگ بپوشم صف پیکار برآرم
هله شمس الحق تبریز ز فراق تو چنانم
که هیاهوی و فغان از سر بازار برآرم
***
1610
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق بجز انکار ندارم
دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم
16865به تو آوردم ایمان، دل من گشت مسلمان
به تو دل گفت: که ای جان، چو تو دلدار ندارم
چو توی چشم و زبانم دو نبینم، دو نخوانم
جز یک جان که توی آن، به کس اقرار ندارم
چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم
جهت رزق چه کوشم؟! نه که ادرار ندارم
ز شکر بوره ی سلطان، نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر بر این خوان، سر ناهار ندارم
نخورم غم، نخورم غم، ز ریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم
16870نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین
به چه دل غم خورم؟ آخر دل غمخوار ندارم
پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن
ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم
تو که بی داغ جنونی خبری گوی که چونی؟
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم
چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم
***
1611
مکن ای دوست، غریبم، سر سودای تو دارم
من و بالای مناره، که تمنای تو دارم
16875ز تو سرمست و خمارم، خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل ز چه شد؟ با تو بگویم
که در این آینه ی دل رخ زیبای تو دارم
مکن ای دوست ملامت، بنگر روز قیامت
همه موجم، همه جوشم، در دریای تو دارم
مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا
به شکر داروی من کن چه که صفرای تو دارم
هله ای گنبد گردون، بشنو قصه ام اکنون
که چو تو همره ماهم، بر و پهنای تو دارم
16880بر دربان تو آیم، ندهد راه و براند
خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم!
ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه
ستر الله علینا چه علالای تو دارم!
هله، دربان عوان خو، مدهم راه و سقط گو
چو دفم می زن بر رو، دف و سرنای تو دارم
چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید
بزن و تجربه می کن، همه هیهای تو دارم
هله، زین پس نخروشم، نکنم فتنه، نجوشم
به دلم حکم کی دارد دل گویای تو دارم
***
1612
16885منم آن کس که نبینم، بزنم فاخته گیرم
من از آن خار کشانم که شود خار حریرم
به کی مانم؟ به کی مانم؟ که سطرلاب جهانم
همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم
ز پس کوه معانی علم عشق برآمد
چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم
ز سحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم
ز ضرر گر بگریزم تو یقین دان که ضریرم
چو ز بادی بگریزم چو خسم، سخره ی بادم
چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم
16890نه چو خورشید جهانم شه یک روزه ی فانی
که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم؟!
نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم
نه چو مریخ سلح کش نه چو مه نیمه و زیرم
چو منی خوار نباشد که توی حافظ و یارم
بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم
هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم
بدو صد عیب بلنگم، که خرد جز تو امیرم؟!
نخورم جز جگر و دل که جگر گوشه ی شیرم
نه چون یوزان خسیسم که بود طعمه پنیرم
16895ز شرر زان نگریزم که زرم، نی زر قلبم
ز خطر زان نگریزم که در این ملک خطیرم
همگان مردنیانند، نمایند و نپایند
تو بیا کآب حیاتی که ز تو نیست گزیرم
تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم
تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم
هله بس کن، هله بس کن، کم آواز جرس کن
که کهم من، نه صدایم، قلمم من، نه صریرم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
همه می گوی و مزن دم ز شهنشاه شهیرم
***
1613
16900به خدا کز غم عشقت نگریزم، نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم، نستیزم
قدحی دارم بر کف، به خدا تا تو نیایی
هله، تا روز قیامت، نه بنوشم، نه بریزم
سحرم روی چو ماهت، شب من زلف سیاهت
به خدا بی رخ و زلفت، نه بخسبم، نه بخیزم
ز جلال تو جلیلم، ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دو روزه
چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
16905به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی
اگرش آب دهدیم شود او کنده ی هیزم
بپر ای دل، سوی بالا به پر و قوت مولا
که در آن صدر معلا چو توی نیست ملازم
همگان وقت بلاها بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت
چه کنم، رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم
***
1614
بزن آن پرده ی دوشین که من امروز خموشم
ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم
16910منم آن باز که مستم، ز کله بسته شدستم
ز کله چشم فرازم ز کله دوز خموشم
ز نگار خوش پنهان، ز یکی آتش پنهان
چو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم
چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانم
سخن فاش چه گویم؟! که ز مرموز خموشم
به ره عشق خیالش چو قلاوز من آمد
ز رهش گویم لیکن ز قلاوز خموشم
ز غم افروخته گشتم، به غم آموخته گشتم
ز غم ار ناله برآرم ز غم آموز خموشم
***
1615
16915من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نه از اینم نه از آنم، من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم، نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم، نه ز آبم، نه از این اهل زمانم
خرد پوره ی آدم چه خبر دارد از این دم
که من از جمله ی عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من، و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم
16920رخ تو گر چه که خوب است قفص جان تو چوب است
برم از من که بسوزی، که زبانه ست زبانم
نه ز بویم نه ز رنگم، نه ز نامم نه ز ننگم
حذر از تیر خدنگم که خدایی است کمانم
نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
چو گلستان جنانم، طربستان جهانم
به روان همه مردان که روان است روانم
شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد
به گلستان حقایق گل صد برگ فشانم
16925چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت
ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم
عجب ای عشق، چه جفتی! چه غریبی! چه شگفتی!
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
چو به تبریز رسد جان، سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
***
1616
ز یکی پسته دهانی، صنمی، بسته دهانم
چو برویید نباتش، چو شکر بست زبانم
همه خوبی قمر او، همه شادی است مگر او
که از او من تن خود را ز شکر باز ندانم
16930تو چه پرسی که کدامی؟! تو در این عشق چه نامی
صنما شاه جهانی، ز تو من شاد جهانم
چو قدح ریخته گشتم، به تو آمیخته گشتم
چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم
و گرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من
که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم
چو از او در تک و تابم ز پیش سخت شتابم
چو مرا برد به نارم دو چو خود باز ستانم
چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم
چه شد ار بهر شکارت شکند تیر و کمانم
16935چو صلاح دل و دین را، مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت، تو شدی جان و روانم
***
1617
بت بی نقش و نگارم! جز تو یار ندارم
توی آرام دل من، مبر ای دوست قرارم
ز جفای تو حزینم، جز عشقت نگزینم
هوسی نیست جز اینم، جز از این کار ندارم
تو به رخسار چو ماهی، چه لطیفی و چه شاهی!
تو مرا پشت و پناهی، ز تو آراسته کارم
جز عشقت نپذیرم، جز زلف تو نگیرم
که در این عهد چو تیرم که بر این چنگ چو تارم
16940تن ما را همه جان کن، همه را گوهر کان کن
ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ و بهارم
***
1618
علم عشق برآمد، برهانم ز زحیرم
به لب چشمه ی حیوان بکشم پای، بمیرم
به که مانم، به که مانم؟ که سطرلاب جهانم
چو قضا حکم روانم، نه امیرم نه وزیرم
بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی
تو اگر جان منستی نپذیرم، نپذیرم
***
1619
تو گواه باش خواجه، که ز توبه توبه کردم
بشکست جام توبه، چو شراب عشق خوردم
16945به جمال بی نظیرت، به شراب شیرگیرت
که به گرد عهد و توبه نروم دگر، نگردم
به لب شکر فشانت، به ضمیر غیب دانت
که نه سخره ی جهانم، نه زبون سرخ و زردم
به رخ چو آفتابت، به حلاوت خطابت
که هزارساله ره من ز ورای گرم و سردم
به هوای همچو رخشت، به لوای روح بخشت
که بجز تو کس نداند که کیم، چگونه مردم
به سعادت صباحت، به قیامت صبوحت
که سجل آسمان را به فر تو درنوردم
16950هله ای شه مخلد، تو بگو به ساقی خود
چو کسی ترش درآید دهدش ز درد دردم
هله تا دوی نباشد، کهن و نوی نباشد
که در این مقام عشرت من از آن جمع فردم
بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی
که ز مستی و خرابی برهد ز عکس و طردم
نه در او حسد بماند، نه غم جسد بماند
خوش و پاک باز آید به سوی بساط نردم
به صفا مثال زهره، به رضا، به سان مهره
نه نصیبه جو نه بهره، که ببردم و نبردم
16955بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه
که در این قمارخانه چو گواه، بی نبردم
پس از این خموش باشم، همه گوش و هوش باشم
که نه بلبلم نه طوطی، همه قند و شاخ وردم
***
1620
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او بجز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
چه شد ار کله بیفتد؟! چه غم ار کمر ندارم
16960سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
که ز روز و شب گذشتم، خبر از سحر ندارم
سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که «چنین سفر ندارم»
ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد!
که نگفت عذر روزی که: «برو شکر ندارم»
بنمود می نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید، سر شور و شر ندارم
16965تبریز! عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم
***
1621
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم، به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم، به خرابه ها بتابم
بگریزم از عمارت، سخن خراب گویم
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم
به میانه ی قشورم همه از لباب گویم
16970من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
16975چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم، نه ز ماهتاب گویم
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم
بر رافضی چگونه ز بنی قحافه لافم؟!
بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم؟!
چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم
***
1622
16980تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم
صنما، چه می شتابی؟ که بکشتی از شتابم
تو رئیسی و امیری، دم و پند کس نگیری
صنما، چه زود سیری! که ز سیریت خرابم
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی؟!
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
چه شود اگر بسازی؟! نشتابی و نتازی؟!
نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم
تو چه عاشق فراقی؟! چه ملولی و چه عاقی؟!
ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم
به کمی چو ذره هایم من اگر گشاده پایم
چه کنم؟! وفا ندارد به طلوع آفتابم
عجب، آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود؟!
تو هر آنچ پیشم آری چه کنم که برنتابم؟!
تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
چو توی اگر بجویم به چراغ ها، نیابم
نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا دعوات مستجابم
16990تو بگفتیم که: «دل را ز جهانیان فروشو»
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم؟!
صنما چو من کم آید به کمی و جان سپاری
که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم
به سحر تویی صبوحم، به سفر توی فتوحم
به بدل توی بهشتم، به عمل توی ثوابم
تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدستی
من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم
تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم