جلال الدین محمد بلخی  مولوی

دیوان شمس تبریزی جلد 4

1623

هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم

پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم

سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم

نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم

چو به رازهای فردان برسیده ام چو مردان

چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم

همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد

که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم

چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی

من ازین بلیس ناکس به خدا که نابدیدم

برسان به همدمانم که من از چه روگرانم

چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم

خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته

ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم

چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل

ز خزینه های دل ها زر و نقره برگزیدم

به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم

ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم

بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم

به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم

چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه

ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم

چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی؟!

پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم

به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم

ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم

تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم

اگرم به یاد بودی به خدا نمی چخیدم

***

1624

خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم

سر مست گفته باشد، من از این خبر ندارم

شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم

نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم

علمی به دست مستی دو هزار مست با وی

به میان شهر گردان که خمار شهریارم

به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید؟!

چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم؟!

دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد

فر و نور مه بگوید که:«من اندر این غبارم»

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد

که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم؟!

شتر است مرد عاشق، سر آن مناره عشق است

که مناره هاست فانی و ابدی است این منارم

تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن

به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم

سر خنب چون گشادی برسان وظیفه ها را

به میان دور ما آ که غلام این دوارم

پی جیب توست این جا همه جیب ها دریده

پی سیب توست ای جان که چو برگ بی قرارم

همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن

به شراب اختیاری که رباید اختیارم

همه پرده ها بدران دل بسته را بپران

هله ای تو اصل اصلم، به تو است هم مطارم

به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد

که درآید آفتابش به وصال در کنارم

تو خموش! تا قرنفل بکند حکایت گل

بر شاهدان گلشن، چو رسید نوبهارم

***

1625

دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم

ز تو درشکست عهدم، ز تو باد شد قرارم

ز ره زیاده جویی، به طریق خیره رویی

بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم

همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد

من بوالفضول معجب تو بگو که بر چه کارم؟!

چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد

سگ لنگ را بگوید که:«برس بدان شکارم»

چو بر اوش رحم آید خبرش کند که بنشین

بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم

اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر

همه صیدهای جان را به نثار بر تو بارم

نه ز دام من ملالی، نه ز جام من وبالی

نه نظیر من جمالی، چه غریب و ندره یارم؟!

خمش! ار دگر بگویم ز مقالت خوش او

بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم

تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر

رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم

***

1626

فلکا بگو که تا کی گله های یار گویم؟!

نبود شبی که آیم ز میان کار گویم

ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا

بجهم ازین میان و سخن و کنار گویم

ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم

برهم ز خار چون گل، سخن از عذار گویم

همه بانگ زاغ آید به خرابه های بهمن

برهم از این، چو بلبل صفت بهار گویم

گرهی ز نقد غنچه بنهم به پیش سوسن

صفتی ز رنگ لاله به بنفشه زار گویم

بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید

بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم

بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی

بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم

1627

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم

به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم

چه کمی درآید آخر به شرابخانه ی تو

اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم

چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی غم

که در این میان همیشه غم توست غمگسارم

1628

دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم

مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم

جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم

وز پی نور شدن موم مرا مالیدم

رای او دیدم و رای کژ خود افکندم

نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم

او به دست من و کورانه به دستش جستم

من به دست وی و از بی خبران پرسیدم

ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه

ترس ترسان ز زر خویش همی دزدیدم

از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم

همچو دزدان، سمن از گلشن خود می چیدم

بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ

که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم

شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست

گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم

***

1629

دل چه خورده ست عجب دوش که من مخمورم؟!

یا نمکدان کی دیدست که من در شورم؟!

هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست

هر چه امروز بگویم بکنم معذورم

بوی جان هر نفسی از لب من می آید

تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم

گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی

آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم

ساقیا آب درانداز مرا تا گردن

زانک اندیشه چو زنبور بود من عورم

شب گه خواب از این خرقه برون می آیم

صبح بیدار شوم باز در او محشورم

هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح

هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم

گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن

ور نه پاره ست دلم پاره کن از ساطورم

باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد

ساقی آمد به خرابی تن معمورم

روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم

بی کمر چست میان بسته که گویی مورم

سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم

خم سر خویش گرفته ست که من رنجورم

ما همه پرده دریده طلب می رفته

می نشسته ببن خم که چه؟ من مستورم

تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما

که دلت را ز جهان سرد کند کافورم

چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه

بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم، نورم

نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم

خالدین ابدا، شد رقم منشورم

اگر آمیخته ام هم ز فرح ممزوجم

وگر آویخته ام هم رسن منصورم

جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند

جان موسی است روان در تن همچون طورم

هله خاموش که سرمست خموش اولیتر

من فغان را چه کنم، نی ز لبش مهجورم

شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است

من که همسایه ی شمسم چو قمر مشهورم

***

1630

گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم

ور لبش جور کند از بن دندان بکشم

ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند

پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم

گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند

همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم

لعل در کوه بود، گوهر در قلزم تلخ

از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم

این نبوده ست و نباشد که من از طنز و گزاف

گهر از ره ببرم، لعل بدخشان بکشم

رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید

چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم؟!

من چو در سایه ی آن زلف پریشان جمعم

لازمم نیست که من راه پریشان بکشم

همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل

بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم

گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی

از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم

ور به زندان بردم یوسف من بی گنهی

همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم

گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود

جان و دل تا برود، بی دل و بی جان بکشم

شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک

چونک من دامن مشکین تو پنهان بکشم

***

1631

در فروبند که ما عاشق این میکده ایم

درده آن باده ی جان را که سبک دل شده ایم

برجه ای ساقی چالاک، میان را بربند

به خدا کز سفر دور و دراز آمده ایم

برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو

از کف زهره به صد لابه قدح نستده ایم

در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا

چاره رطل گران کن که همه می زده ایم

زان سبو غسل قیامت بده از وسوسه ام

به حق آنک ز آغاز حریفان بده ایم

ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی

برجهیدیم، خمارانه درین عربده ایم

گر علی الریق تو را باده دهی قاعده نیست

هین بده ما ملک الموت چنین قاعده ایم

فلسفی زین بخورد فلسفه اش غرق شود

که گمان داشت که ما زان علل فاسده ایم

آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است

ما نه مردان ثرید و عدس و مایده ایم

هله خاموش کن و فایده و فضل بهل

که ز فضله ی فایده فایده ایم

***

1632

هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم

جهت توشه ی ره ذکر وصالت بردیم

تا که ما را و تو را تذکره ای باشد یاد

دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم

آن خیال رخ خوبت که قمر بنده ی اوست

وان خم ابروی مانند هلالت بردیم

وان شکرخنده ی خوبت که شکر تشنه ی اوست

ز شکرخانه ی مجموع خصالت بردیم

چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم

زانک ما این پر و بال از پر و بالت بردیم

هر کجا پرد فرعی، به سوی اصل آید

هر چه داریم همه از عز و جلالت بردیم

شمس تبریز! شنو خدمت ما را ز صبا

گر شمال است و صبا هم ز شمالت بردیم

***

 1633

در فروبند که ما عاشق این انجمنیم

تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم

نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم؟!

سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم؟!

چو تویی مشعله ی ما ز تو شمع فلکیم

چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم

رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه

ما از آن روز رسن باز و حریف رسنیم

عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی

واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم

چونک بر بام فلک از پی ما خیمه زدند

ما از این خرگله خرگاه چرا برنکنیم؟!

همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم

همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم

ما چو سیلیم و تو دریا، ز تو دور افتادیم

به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم

روکشان نعره زنانیم درین راه چو سیل

نه چو گردابه ی گندیده به خود مرتهنیم

هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو

ور بگویی تو همین گو که غریق مننیم

شمس تبریز که سرمایه ی لعل است و عقیق

ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم

***

1634

عقل گوید که: «من او را به زبان بفریبم»

عشق گوید:«تو خمش باش به جان بفریبم»

جان به دل گوید: «رو بر من و بر خویش مخند

چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم

نیست غمگین و پراندیشه و بی هوشی جوی

تا من او را به می و رطل گران بفریبم

ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست

تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم

نیست محبوس جهان، بسته این عالم خاک

تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم

او فرشته ست اگر چه که به صورت بشر است

شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم

خانه کین نقش در او هست فرشته برمد

پس کیش من به چنین نقش و نشان بفریبم؟!

گله اسب نگیرد چو به پر می پرد

خور او نور بود چونش به نان بفریبم؟!

نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان

تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم

نیست محجوب که رنجور کنم من خود را

آه آهی کنم او را به فغان بفریبم

سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم

رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم

موی در موی ببیند کژی و فعل مرا

چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم

نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره

کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم

عزت صورت غیبی خود از آن افزون است

که من او را به جنان یا به جنان بفریبم

شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است

مگر او را به همان قطب زمان بفریبم

***

1635

دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم

تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم

یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است

یا نسیمی است که از روز وصالش رسدم؟

این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده ست

یا که جامی است که از خمر حلالش رسدم؟

یا چو بازی است که از عشق همی پراند؟

یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم؟

سرکشان از طرف غیب به من می آیند

وین مددها همه از لذت حالش رسدم

***

1636

از بت باخبر من خبری می رسدم

وز لب چون شکر او شکری می رسدم

شکر اندر شکر اندر شکر است

شکری در دهن است و دگری می رسدم

هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم

هر زمان تازه گل از شاخ تری می رسدم

خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی

عاشق سوخته ی خیره سری می رسدم

آن یکی زرد شده کآتش او می کشدم

وین دگر هست که از وی نظری می رسدم

وان دگر بر در آن خانه ی او بنشسته

که در ار باز نشد بانگ دری می رسدم

وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده

که ز خاکش صفت جانوری می رسدم

***

1637

منم آن دزد که شب نقب زدم، ببریدم

سر صندوق گشادم، گهری دزدیدم

ز زلیخای حرم چادر سر بربودم

چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم

سر سودای کسی قصد سر من دارد

کی برد سر ز کف آنک از آن سر دیدم

چو بگفتم: «نبرم سر» سر من گفت: «آمین»

چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم

این چه ماه است که اندر دل و جان ها گردد!

که من از گردش او بس چو فلک گردیدم

جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش

همه دردی جهان در سر خود مالیدم

اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان

من بر این چرخ از او همچو رسن پیچیدم

هله ای عشق، بیا، یار منی در دو جهان

از همه خلق بریدم به تو بر چفسیدم

زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم

زان گزیده ست مرا حق که تو را بگزیدم

بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است

که چو گل در چمنش جامه جان بدریدم

اندر آن باغ یکی دلبر بالاشجری است

که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم

بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم

و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم

شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور

من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم

***

1638

مادرم بخت بده است و پدرم جود و کرم

فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم

هین که بکلربک شادی به سعادت برسید

پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم

گر به گرگی برسم یوسف مه روی شود

در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم

آنک باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ

حاتم وقت شود پیش من از جود و کرم

خاک چون در کف من زر شود و نقره ی خام

چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم؟!

صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود

جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم

مرد غم در فرحش که جبر الله عزاک

آن چنان تیغ چگونه نزند گردن غم؟!

بستاند به ستم او دل هر کی خواهد

عدل ها جمله غلامان چنین ظلم و ستم

آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند

زود بیگانه شود در هوسش خال زعم

گفتم: «ار بس کنم و قصه فروداشت کنم

تو تمامش کنی و شرح کنی؟» گفت: «نعم»

***

1639

ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم

پیش کان شکر تو شکرافشان میرم

صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید

چونک در سایه ی آن سرو گلستان میرم

ای بسا دست که خایند حریصان حیات

چونک در پای تو من دست فشانان میرم

شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی

بر قدح بوسه دهم، مست و خرامان میرم

چون به بوی خوش یک سیب تو، موسی جان داد

پس عجب نیست کز آسیب تو چون جان میرم

چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم

چون بهار از لب خندان تو خندان میرم

بارها مردم من وز دم تو زنده شدم

گر بمیرم ز تو صد بار بدان سان میرم

من پراکنده بدم، خاک بدم، جمع شدم

پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم

همچو فرزند که اندر بر مادر میرد

در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم

چه حدیث است، کجا مرگ بود عاشق را؟!

این محالست که در چشمه ی حیوان میرم

شمس تبریز! کسانی که به تو زنده نیند

سوی تو زنده شوم از سوی ایشان میرم

***

1640

گر تو خواهی که تو را بی کس و تنها نکنم

وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم

این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار

کژ مباز، ای کژ کژباز، مکن تا نکنم

گفته ی جان دهمت نان جوین می ندهی

بی خبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم

گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت

دهمت بیم مبارات تو اما نکنم

متفرق شود اجزای تو هنگام اجل

تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم

منشی روز و شبم نیست شود هست کنم

پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم؟!

هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح

پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم؟!

هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است

پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم؟!

تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم

در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم

گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است

چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم

طبل باز شهم ای باز، بر این بانگ بیا

پیش از آن که بروم نظم غزل ها نکنم

1641

من چو در گور درون خفته همی فرسایم

چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم

نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم؟!

مرده و زنده بدان جا که تویی آن جایم

مثل نای جمادیم و خمش، بی لب تو

چه نواها زنم آن دم که دمی در نایم!

نی مسکین تو با شکرلب خو کردست

یاد کن از من مسکین که تو را می پایم

چون نیابم مه رویت سر خود می بندم

چون نیابم لب نوشت کف خود می خایم

1642

ساقیا، ما ز ثریا به زمین افتادیم

گوش خود بر دم شش تای طرب بنهادیم

دل رنجور به طنبور نوایی دارد

دل صدپاره ی خود را به نوایش دادیم

به خرابات بدستیم از آن رو مستیم

کوی دیگر نشناسیم، در این کو، زادیم

ساقیا، زین همه بگذر بده آن جام شراب

همه را جمله یکی کن که درین افرادیم

همه را غرق کن و باز رهان زین اعداد

مزه ای بخش که ما بی مزه ی اعدادیم

دل ما یافت از این باده، عجایب بویی

لاجرم از دم این باده لطیف اورادیم

از برون خسته یاریم و درون رسته یار

لاجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم

همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست

در خرابات فنا عاقله ی ایجادیم

هله خاموش! بیارام، عروسی داریم

هله گردک بنشینیم، که ما دامادیم

1643

چند خسپیم؟! صبوح است، صلا، برخیزیم

آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم

آن کمیت عربی را که فلک پیمای است

وقت زین است و لگام است، چرا ننگیزیم؟!

خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه

شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم

در زندان جهان را به شجاعت بکنیم

شحنه ی عشق چو با ماست ز کی پرهیزیم؟!

زنگیان شب غم را همه سر برداریم

زنگ و رومی چه بود چون به وغا یستیزیم؟!

قدح باده نسازیم جز از کاسه ی سر

گرد هر دیگ نگردیم، نه ما کفلیزیم

ز آخور ثور برانیم سوی برج اسد

چو اسد هست چه با گله گاو آمیزیم؟!

اندر این منزل هر دم حشری گاو آرد

چاره نبود ز سر خر چو درین پالیزیم

موج دریای حقایق که زند بر که قاف

زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم

بدر ما راست اگر چه چو هلالیم نزار

صدر ما راست اگر چه که در این دهلیزیم

گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم

که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم

وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما

سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم

گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما

روی ناشسته و آلوده و بی تمییزیم

آهوان تبتی بهر چرا آمده اند

زانک امروز همه مشک و عبر می بیزیم

چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم

ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم

تاب خورشید ازل بر سر ما می تابد

می زند بر سر ما تیز از آن سرتیزیم

طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر؟!

روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم

***

1644

جز ز فتان دو چشمت ز کی مفتون باشیم؟!

جز ز زنجیر دو زلفت ز کی مجنون باشیم؟!

جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است

دگر از بهر که سرگشته چو گردون باشیم؟!

نار خندان تو ما را صنما، گریان کرد

تا چو نار از غم تو با دل پرخون باشیم

چشم مست تو قدح بر سر ما می ریزد

ما چه موقوف شراب و می و افیون باشیم؟!

گلفشان رخ تو خرمن گل می بخشد

ما چه موقوف بهار و گل گلگون باشیم؟!

همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم

ما چرا عاشق برگ و زر قارون باشیم؟!

هر زمان عشق درآید که حریفان! چونید؟

ما ز چون گفتن او واله و بی چون باشیم

ما چو زاییده و پرورده ی آن دریاییم

صاف و تابنده و خوش چون در مکنون باشیم

ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم

همچو مه تیزرو و چابک و موزون باشیم

به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد

بهر این سابح و با چشم چو جیحون باشیم

همچو عشقیم درون دل هر سودایی

لیک چون عشق ز وهم همه بیرون باشیم

چونک در مطبخ دل لوت طبق بر طبق است

ما چرا کاسه کش مطبخ هر دون باشیم؟!

وقف کردیم بر این باده ی جان کاسه ی سر

تا حریف سری و شبلی و ذاالنون باشیم

شمس تبریز! پی نور تو زان ذره شدیم

تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم

***

1645

گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم

ور نه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم

یوسفانند که درمان دل پردردند

که ز مستی بندانند که ما درمانیم

ور بدانند حق و قیمت خود درشکنند

چونک درمان سر خود گیرد ما درمانیم

ما خرابیم و خرابات ز ما شوریده ست

گنج عیشیم، اگر چند درین ویرانیم

کدخدامان به خرابات همان ساقی و بس

کدخدا اوست و خدا اوست همو را دانیم

مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه کار؟!

که سزای سر صدریم و یا دربانیم

هر کی از صدر خبر دارد او دربان است

ما ز جان بی خبریم و بر آن جانانیم

من نخواهم که سخن گویم، الا ساقی

می دمد در دل ما زانک چو نای انبانیم

خوش بود سیم تنی کو بنداند که کییم

بار ما می کشد و ماش همی رنجانیم

یار ما داند کو کیست ولی برشکند

خویش کاسد کند و گوید: «ما ارزانیم»

سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و کرم

ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم

یک زمانم بهل ای جان که خموشانه خوش است

ما سخن گوی خموشیم، که چون میزانیم

بس کن، ار چند بیان طرق از ارکان است

ما به ارکان به چه مشغول شویم ار کانیم؟!

***

1646

روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم

نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم

مشتری وار سر زلف مه خود گیریم

فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم

اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا

همه بر جیب گل و جعد سمن زار زنیم

نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم

تا سبووار همه بر خم خمار زنیم

تا به کی نامه بخوانیم گه جام رسید

نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم

چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد

واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم

وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند

ما که مستیم چه دانیم، چه مقدار زنیم؟!

خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا

خاک در دیده ی این عالم غدار زنیم

می کشانند سوی میمنه ما را به طناب

خیمه ی عشرت از این بار در اسرار زنیم

شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی

خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم

پاره پاره شود و زنده شود چون که طور

گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم

هله باقیش تو گو که به وجود چو توی

سرد و حیف است که ما حلقه گفتار زنیم

1647

روز شادی است، بیا تا همگان یار شویم

دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم

چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم

همچنین رقص کنان جانب بازار شویم

روز آن است که خوبان همه در رقص آیند

ما ببندیم دکان ها همه بی کار شویم

روز آن است که تشریف بپوشد جان ها

ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم

روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند

ما به نظاره ی ایشان سوی گلزار شویم

1648

ساقیا، عربده کردیم که در جنگ شویم

می گلرنگ بده تا همه یک رنگ شویم

صورت لطف (سقی الله) تویی در دو جهان

رخ می رنگ نما تا همگان دنگ شویم

باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم

بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم

هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت

باده ده تا که از او ما به دو فرسنگ شویم

مطربا، بهر خدا زخمه ی مستانه بزن

تا ز زخمه ی خوش تو ساخته چون چنگ شویم

مجلس قیصر روم است، بده صیقل دل

تا که چون آینه جان همه بی زنگ شویم

یک جهان تنگ دل و ما ز فراخی نشاط

یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم

دشمن عقل کی دیدست کز آمیزش او

همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم

شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود

زود در گردن عشقش همه آونگ شویم

1649

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

بند را برگسلیم، از همه بیگانه شویم

جان سپاریم، دگر ننگ چنین جان نکشیم

خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

تا نجوشیم، از این خنب جهان برناییم

کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم؟!

سخن راست تو از مردم دیوانه شنو

تا نمیریم مپندار که مردانه شویم

در سر زلف سعادت که شکن در شکن است

واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم

بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت

گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

گر چه سنگیم، پی مهر تو چون موم شویم

گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم

تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم

در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم

محرم گنج تو گردیم، چو پروانه شویم

ما چو افسانه دل بی سر و بی پایانیم

تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم

ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند

شاید ار ناله کنیم، استن حنانه شویم

نی خمش کن، که خموشانه بباید دادن

پاسبان را، چو به شب ما سوی کاشانه شویم

***

1650

خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم

پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم

عاشق هدیه نیم، عاشق آن دست توام

سنقر دانه نیم، ایبک بند دامم

از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان

گر من آن را قدح خاص ندانم عامم

غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین

تا سمعنا و اطعنا کنی ای جان، نامم

ملخ حکم تو تا مزرعه ام را بچرید

گر نگردم تلف تو علف ایامم

ساقی صبر! بیا، رطل گرانم درده

تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم

گوییم شپشپی و چون پشه بی آرامی

چون دلارام نیابم به چه چیز آرامم

همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم

همچو خورشیدپرستان به سحر بر بامم

مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلال

شکر غیر تو بود در سر من سرسامم

به زبان گر نکنم یاد شکرخانه ی تو

کام و ناکام بود لذت آن در کامم

خبر رشک تو می آرد اشک تر من

نه به تقلید، بل از دیده دهد پیغامم

***

1651

ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم

ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم

آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر    پ

سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم

رگ و پی نی و در آن دجله ی خون می جوشیم

دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم

هفت دریا بر ما غرقه ی یک قطره بود

که به کف شعشعه ی جوهر انسان داریم

چه کم ار سر نبود چونک سراسر جانیم؟!

چه غم ار زر نبود چون مدد از کان داریم؟!

بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد

دل بدان سابقه و دست در انبان داریم

اهرمن، دیو و پری جمله به جان عاشق ماست

چونک در عشق خدا ملک سلیمان داریم

در چه و حبس جهان گر چه رهین دلویم

چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم

شمس تبریز شهنشاه همه مردان است

ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم

***

1652

ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم

مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم

رفت این روز دراز و در حس گشت فراز

ز اول روز خماریم به شب زان بتریم

باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است

گر چه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم

معده گاو گرفته ست ره معده ی دل

ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم

نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا

چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم

همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش

همه محبوس نقوش و وثنات صوریم؟!

کوزه ها دان تو صور را و ز هر شربت فکر

همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و پریم

نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع

نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم

شربت از کوزه نروید، بود از جای دگر

همچو کوزه ز اصول مددش بی خبریم

از دهنده ی نظر ار چه که نظر محجوب است

زان است محجوب که ما غرق دهنده ی نظریم

آن چنانک نتوان دید ز بعد مفرط

سبب قربت مفرط معزول از بصریم

گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم

گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم

اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید

وگر آن مه نرسد زان است که بند اگریم

گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست

متصل با کرم دوست چو آب و جگریم

چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت

با مهندس ز درون هندسه ای برشمریم

چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما

همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم

از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید

قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم

وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا

گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم

زان بهاری که خزانی نبود در پی او

همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم

جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان

واسطه ی روز و شب خویش مثال سحریم

من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار

هله منگر سوی ما سست که احدی الکبریم

***

1653

من ازین خانه ی پرنور به در می نروم

من از این شهر مبارک به سفر می نروم

منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر

من از او گر بکشی جای دگر می نروم

گر جهان بحر شود، موج زند سرتاسر

من بجز جانب آن گنج گهر می نروم

شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است

من ز سلطان سلاطین به حشر می نروم

شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است

من ز گنجینه ی گوهر به حجر می نروم

شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است

من ز فردوس و ز جنت به سقر می نروم

شهر پر شد که فلان بن فلان می برود

شهر اراجیف چرا پر شد اگر می نروم؟!

این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید

من از این بی خبری سوی خبر می نروم

یار ما جان و خداوند قضا و قدر است

من از این جان قدر جز به قدر می نروم

تو مسافر شده ای تا که مگر سود کنی

من از این سود حقیقت به مگر می نروم

مغز را یافته ام پوست نخواهم خایید

ایمنی یافته ام سوی خطر می نروم

تو جگرگوشه مایی برو، الله معک

من چو دل یافته ام سوی جگر می نروم

تو کمربسته چو موری پی حرص روزی

من فکنده کله و سوی کمر می نروم

نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر

من پدر یافته ام سوی پدر می نروم

شمس تبریز مرا طالع زهره داده ست

تا چو زهره همه شب جز به بطر می نروم

***

1654

تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم

از بد و نیک جهان همچو جهان بی خبریم

نظری کرد سوی خوبی تو دیده ی ما

از پیروی تو تا حشر غلام نظریم

دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو

تا نگویی که در این عشق تو ما مختصریم

زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم

گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم

***

1655

دوش می گفت جانم کی سپهر معظم

بس معلق زنانی، شعله ها اندر اشکم

بی گنه بی جنایت، گردشی بی نهایت

بر تنت در شکایت، نیلیی رسم ماتم

گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش

هم شه و هم گداوش، چون براهیم ادهم

صورتت سهمناکی، حالتت دردناکی

گردش آسیاها داری و پیچ ارقم

گفت: «چرخ مقدس چون نترسم از آن کس

کو بهشت جهان را می کند چون جهنم؟!

در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی

سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم

او نهانی است یارا این چنین آشکارا

پیش کرده است ما را تا شود او مکتم

کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟!

گشته خاشاک رقصان، موج در زیر و در بم

چون تن خاکدانت بر سر آب جانت

جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم

در تتق نوعروسی، تندخویی شموسی

می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم

خاک از او سبزه زاری، چرخ از او بی قراری

هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم

عقل از او مستقینی، صبر از او مستعینی

عشق از او غیب بینی، خاک از او نقش آدم

باد پویان و جویان، آب ها دست شویان

ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم

بحر با موج ها بین، گرد کشتی خاکین

کعبه و مکه ها بین در تک چاه زمزم»

شه بگوید:«تو تن زن، خویش در چه میفکن

که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم»

***

1656

هم به درد این درد را درمان کنم

هم به صبر این کار را آسان کنم

یا برآرم پای جان زین آب و گل

یا دل و جان وقف دلداران کنم

داغ پروانه ستم از شمع الست

خدمت شمع همان سلطان کنم

عشق مهمان شد بر این سوخته

یک دلی دارم پیش قربان کنم

نفس اگر چون گربه گوید که میاو

گربه وارش من در این انبان کنم

از ملولی هر کی گرداند سری

درکشم در چرخش و گردان کنم

آن ملولی دنبل بی عشقی است

جان او را عاشق ایشان کنم

عاشقی چه بود؟ کمال تشنگی

پس بیان چشمه ی حیوان کنم

من، نگویم شرح او، خامش کنم

آنچ اندر شرح ناید آن کنم

***

1657

می رسد بوی جگر از دو لبم

می برآید دودها از یاربم

می بنالد آسمان از آه من

جان سپردن هر دمی شد مذهبم

اندکی دانستیی از حال من

گر خبر بودی شبت را از شبم

مکتب تعلیم عشاق آتش است

من شب و روز اندرون مکتبم

روی خود بر روی زرد من بنه

دست نه بر سینه ام، کاندر تبم

گفتمش:«گویم به گوشت یک سخن؟»

گفت:«ترسم، تا نسوزد غبغبم»

گفتمش:«دور از جمالت چشم بد

چشم من نزدیک اگر چه معجبم»

***

1658

عاشقم، از عاشقان نگریختم

وز مصاف ای پهلوان، نگریختم

حمله بردم سوی شیران همچو شیر

همچو روبه از میان نگریختم

قصد بام آسمان می داشتم

از میان نردبان نگریختم

چون که من دارو بدم هر درد را

از صداع این و آن نگریختم

هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت؟!

داروم من، همچنان نگریختم

پیرو پیغامبران بودم به جان

من ز تهدید خسان نگریختم

زنده کوشم در شکار زندگی

زنده باشم، چون ز جان نگریختم

چشم تیراندازش آنگه یافتم

که ز تیر خرکمان نگریختم

زخم تیغ و تیر من منصور شد

چون که از زخم سنان نگریختم

بحر قندم، از ترش باکیم نیست

سودمندم، از زیان نگریختم

شمس تبریزی چو آمد آشکار

ز آشکارا و نهان نگریختم

***

1659

دست من گیر ای پسر، خوش نیستم

ای قد تو چون شجر، خوش نیستم

نی، بهل دستم که رنجم از دل است

درد دل را گلشکر خوش نیستم

تا تو رفتی قوت و صبرم برفت

تا تو رفتی من دگر خوش نیستم

دست ها را چون کمر کن گرد من

هین، که من بی این کمر خوش نیستم

ناتوانم، رفتم از دست ای حکیم

دست بر من نه مگر خوش نیستم

ای گرفته آتشت زیر و زبر

این چنین زیر و زبر خوش نیستم

چه خبر پرسی؟! که بی جام لبت

باخبر یا بی خبر، خوش نیستم

سر همی پیچم به هر سو همچنین

چیست؟ یعنی من ز سر خوش نیستم

چشم می بندم به هر دم تا به دیر

زانک بی تو با نظر خوش نیستم

***

1660

ای گزیده یار چونت یافتم!

ای دل و دلدار چونت یافتم!

می گریزی هر زمان از کار ما

در میان کار چونت یافتم!

چند بارم وعده کردی و نشد

ای صنم، این بار چونت یافتم!

زحمت اغیار آخر چند چند؟!

هین، که بی اغیار چونت یافتم!

ای دریده پرده های عاشقان

پرده را بردار، چونت یافتم!

ای ز رویت گلستان ها شرمسار

در گل و گلزار چونت یافتم!

ای دل، اندک نیست زخم چشم بد

پس مگو بسیار، چونت یافتم!

ای که در خوابت ندیده خسروان

این عجب بیدار چونت یافتم!

شمس تبریزی! که انوار از تو تافت

اندر آن انوار چونت یافتم

***

1661

سالکان راه را محرم شدم

ساکنان قدس را همدم شدم

طارمی دیدم برون از شش جهت

خاک گشتم، فرش آن طارم شدم

خون شدم جوشیده در رگ های عشق

در دو چشم عاشقانش نم شدم

گه چو عیسی جملگی گشتم زبان

گه دل خاموش چون مریم شدم

آنچ از عیسی و مریم یاوه شد

گر مرا باور کنی آن هم شدم

پیش نشترهای عشق لم یزل

زخم گشتم صد ره و مرهم شدم

هر قدم همراه عزرائیل بود

جان مبادم گر از او درهم شدم

رو به رو با مرگ کردم حرب ها

تا ز عین مرگ من خرم شدم

سست کردم تنگ هستی را تمام

تا که بر زین بقا محکم شدم

بانگ نای لم یزل بشنو ز من

گر چو پشت چنگ اندر خم شدم

رو نمود الله اعلم مر مرا

کشته الله و پس اعلم شدم

عید اکبر شمس تبریزی بود

عید را قربانی اعظم شدم

***

1662

بوی آن خوب ختن می آیدم

بوی یار سیمتن می آیدم

می رسد در گوش بانگ بلبلان

بوی باغ و یاسمن می آیدم

درد چون آبستنان می گیردم

طفل جان اندر چمن می آیدم

بوی زلف مشکبار روح قدس

همچو جان اندر بدن می آیدم

یوسفم، افتاده در چاه فراق

از شه مصر آن رسن می آیدم

من شهید عشقم و پرخون کفن

خونبها اندر کفن می آیدم

بر سرم نه آن کلاه خسروی

کان چنان شیرین ذقن می آیدم

سر نهادم همچو شمع اندر لگن

سر نگر کاندر لگن می آیدم

جان ها بر بام تن صف صف زدند

کان قباد صف شکن می آیدم

گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت

تا نوای تن تنن می آیدم

گوییا، ساقی جان بر کار شد

تا چنین می در دهن می آیدم

یا ز شعشاع عقیق احمدی

بوی رحمان از یمن می آیدم

یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق

نعره ها بی خویشتن می آیدم

***

1663

نو به نو هر روز باری می کشم

وین بلا از بهر کاری می کشم

زحمت سرما و برف ماه دی

بر امید نوبهاری می کشم

پیش آن فربه کن هر لاغری

این چنین جسم نزاری می کشم

از دو صد شهرم اگر بیرون کنند

بهر عشق شهریاری می کشم

گر دکان و خانه ام ویران شود

بر وفای لاله زاری می کشم

عشق یزدان پس حصاری محکم است

رخت جان اندر حصاری می کشم

ناز هر بیگانه ی سنگین دلی

بهر یاری، بردباری می کشم

بهر لعلش کوه و کانی می کنم

بهر آن گل بار خاری می کشم

بهر آن دو نرگس مخمور او

همچو مخموران خاری می کشم

بهر صیدی کو نمی گنجد به دام

دام و داهول شکاری می کشم

گفت:«ای غم تا قیامت می کشی؟»

می کشم ای دوست، آری، می کشم

سینه غار و شمس تبریزی است یار

سخره بهر یار غاری می کشم

***

1664

می شناسد پرده ی جان آن صنم

چون نداند پرده را صاحب حرم؟!

چون ز پرده قصد عقل ما کند

تو فسون بر ما مخوان و برمدم

کس ندارد طاقت ما آن نفس

عاقل از ما می رمد، دیوانه هم

آن چنان کردیم ما مجنون که دوش

ماه می انداخت از غیرت علم

پرده هایی می نوازد پرده در

تارهایی می زند بی زیر و بم

عقل و جان آن جا کند رقص الجمل

کو بدرد پرده شادی و غم

این نفس آن پرده را از سر گرفت

ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم

***

1665

عاشقی بر من، پریشانت کنم

کم عمارت کن که ویرانت کنم

گر دو صد خانه کنی زنبوروار

چون مگس بی خان و بی مانت کنم

تو بر آنک خلق را حیران کنی

من بر آنک مست و حیرانت کنم

گر که قافی تو را چون آسیا

آرم اندر چرخ و گردانت کنم

ور تو افلاطون و لقمانی به علم

من به یک دیدار نادانت کنم

تو به دست من چو مرغی مرده ای

من صیادم دام مرغانت کنم

بر سر گنجی چو ماری خفته ای

من چو مار خسته پیچانت کنم

خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو

در دلالت عین برهانت کنم

خواه گو لاحول خواهی خود مگو

چون شهت لاحول شیطانت کنم

چند می باشی اسیر این و آن؟!

گر برون آیی از این، آنت کنم

ای صدف، چون آمدی در بحر ما

چون صدف ها گوهرافشانت کنم

بر گلویت تیغ ها را دست نیست

گر چو اسماعیل قربانت کنم

چون خلیلی هیچ از آتش مترس

من ز آتش صد گلستانت کنم

دامن ما گیر اگر تردامنی

تا چو مه از نور دامانت کنم

من همایم، سایه کردم بر سرت

تا که افریدون و سلطانت کنم

هین، قرائت کم کن و خاموش باش

تا بخوانم عین قرآنت کنم

***

1666

گفته ای:«من یار دیگر می کنم

بر تو دل چون سنگ مرمر می کنم»

پس تو خود این گو که از تیغ جفا

عاشقی را قصد و بی سر می کنم

گوهری را زیر مرمر می کشم

مرمری را لعل و گوهر می کنم

صد هزاران مومن توحید را

بسته آن زلف کافر می کنم

عاشقان را در کشاکش همچو ماه

گاه فربه، گاه لاغر می کنم

کله های عشق را از خنب جان

کیل باده همچو ساغر می کنم

باغ دل سرسبز و تر باشد ولیک

از فراقش خشک و بی بر می کنم

گلبنان را جمله گردن می زنم

قصد شاخ تازه و تر می کنم

چونک بی من باغ حال خود بدید

جور هشتم داد و داور می کنم

از بهار وصل بر بیمار دی

مغفرت را روح پرور می کنم

بار دیگر از بر سیمین خود

دست بی سیمان پر از زر می کنم

بندگان خویش را بر هر دو کون

خسرو و خاقان و سنجر می کنم

شمس تبریزی همی گوید به روح

«من ز عین روح سرور می کنم»

***

1667

من ز وصلت چون به هجران می روم

در بیابان مغیلان می روم

من به خود کی رفتمی؟! او می کشد

تا نپنداری که خواهان می روم

چشم نرگس خیره در من مانده ست

کز میان باغ و بستان می روم

عقل هم انگشت خود را می گزد

زانک جان این جاست و بی جان می روم

دست ناپیدا گریبان می کشد

من پی دست و گریبان می روم

این چنین پیدا و پنهان دست کیست؟

تا که من پیدا و پنهان می روم

این همان دست است کاول او مرا

جمع کرد و من پریشان می روم

در تماشای چنین دست عجب

من شدم از دست و حیران می روم

من چو از دریای عمان قطره ام

قطره قطره سوی عمان می روم

من چو از کان معانی یک جوم

همچنین جو جو بدان کان می روم

من چو از خورشید کیوان ذره ام

ذره ذره سوی کیوان می روم

این سخن پایان ندارد لیک من

آمدم زان سر به پایان می روم

***

1668

من به سوی باغ و گلشن می روم

تو نمی آیی میا، من می روم

روز تاریک است بی رویش مرا

من برای شمع روشن می روم

جان مرا هشته ست و پیشین می رود

جان همی گوید که:«بی تن می روم»

بوی سیب آمد مرا از باغ جان

مست گشتم، سیب خوردن می روم

عیش باقی شد مرا آن جا که من

از برای عیش کردن می روم

من به هر بادی نگردم، زانک من

در رهش چون کوه آهن می روم

من گریبان را دریدم از فراق

در پی او همچو دامن می روم

آتشم، گر چه به صورت روغنم

و اندر آتش همچو روغن می روم

همچو کوهی می نمایم لیک من

ذره ذره سوی روزن می روم

***

1669

آتشی نو در وجود اندرزدیم

در میان محو نو اندرشدیم

نیک و بد اندر جهان هستی است

ما نه نیکیم ای برادر، نی بدیم

هر چه چرخ دزد از ما برده بود

شب عسس رفتیم و از وی بستدیم

ما یکی بودیم با صد ما و من

یک جوی زان یک نماند و ما صدیم

از خودی نارفته نتوان آمدن

از خودی رفتیم وانگه آمدیم

قد ما شد پست اندر قد عشق

قد ما چون پست شد عالی قدیم

پیشه ی مردی ز حق آموختیم

پهلوان عشق و یار احمدیم

بیست و نه حرف است بر لوح وجود

حرف ها شستیم و اندر ابجدیم

سعد شمس الدین تبریزی بتافت

وز قران سعد او ما اسعدیم

***

1670

ما به خرمنگاه جان بازآمدیم

جانب شه همچو شهباز آمدیم

سیر گشتیم از غریبی و فراق

سوی اصل و سوی آغاز آمدیم

وارهیدیم از گدایی و نیاز

پای کوبان جانب ناز آمدیم

در کنار محرمان جان پروریم

چونک اندر پرده ی راز آمدیم

او کمند انداخت و ما را برکشید

ما به دست صانع انگاز آمدیم

پیش از آن کین خانه ویران کرد اجل

حمدلله خانه پرداز آمدیم

نان ما پخته ست و بویش می رسد

تا به بوی نان به خباز آمدیم

هین، خمش کن تا بگوید ترجمان

کز مذلت سوی اعزاز آمدیم

***

1671

گر دم از شادی وگر از غم زنیم

جمع بنشینیم و دم با هم زنیم

یار ما افزون رود، افزون رویم

یار ما گر کم زند، ما کم زنیم

ما و یاران همدل و همدم شویم

همچو آتش بر صف رستم زنیم

گر چه مردانیم، اگر تنها رویم

چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم

گر به تنهایی به راه حج رویم

تو مکن باور که بر زمزم زنیم

تارهای چنگ را مانیم ما

چونک درسازیم زیر و بم زنیم

ما همه در جمع آدم بوده ایم    بار دیگر جمله بر آدم زنیم

نکته پوشیده ست و آدم واسطه

خیمه ها بر ساحل اعظم زنیم

چون به تخت آید سلیمان بقا

صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم

***

1672

روز باران است و ما جو می کنیم

بر امید وصل دستی می زنیم

ابرها آبستن از دریای عشق

ما ز ابر عشق هم آبستنیم

تو مگو مطرب نیم، دستی بزن

تو بیا ما خود تو را مطرب کنیم

روشن است آن خانه، گویی آن کیست؟

ما غلام خانه های روشنیم

ما حجاب آب حیوان خودیم

بر سر آن آب ما چون روغنیم

***

1673

امشب ای دلدار، مهمان تویم

شب چه باشد؟! روز و شب آن تویم

هر کجا باشیم و هر جا که رویم

حاضران کاسه و خوان تویم

نقش های صنعت دست تویم

پروریده نعمت و نان تویم

چون کبوترزاده ی برج تویم

در سفر طواف ایوان تویم

حیث ما کنتم فولوا شطره

با زجاجه ی دل، پری خوان تویم

هر زمان نقشی کنی در مغز ما

ما صحیفه ی خط و عنوان تویم

همچو موسی کم خوریم از دایه شیر

زانک مست شیر و پستان تویم

ایمنیم از دزد و مکر راه زن

زانک چون زر در حرمدان تویم

زان چنین مست است و دلخوش جان ما

که سبکسار و گرانجان تویم

گوی زرین فلک رقصان ماست

چون نباشد؟! چونکه چوگان تویم

خواه چوگان ساز ما را خواه گوی

دولت این بس که به میدان تویم

خواه ما را مار کن خواهی عصا

معجز موسی و برهان تویم

گر عصا سازی بیفشانیم برگ

وقت خشم و جنگ ثعبان تویم

عشق ما را پشت داری می کند

زانک خندان روی بستان تویم

سایه ساز ماست نور سایه سوز

زانک همچون مه به میزان تویم

هم تو بگشا این دهان را هم تو بند

بند آن توست و انبان تویم

***

1674

ما ز بالاییم و بالا می رویم

ما ز دریاییم و دریا می رویم

ما از آن جا و از اینجا نیستیم

ما ز بی جاییم و بی جا می رویم

لااله اندر پی الالله است

همچو لا ما هم به الا می رویم

قل تعالوا آیتیست از جذب حق

ما به جذبه ی حق تعالی می رویم

کشتی نوحیم در طوفان روح

لاجرم بی دست و بی پا می رویم

همچو موج از خود برآوردیم سر

باز هم در خود تماشا می رویم

راه حق تنگ است چون سم الخیاط

ما مثال رشته یکتا می رویم

هین، ز همراهان و منزل یاد کن

پس بدانک هر دمی ما می رویم

خوانده ای انا الیه راجعون

تا بدانی که کجاها می رویم

اختر ما نیست در دور قمر

لاجرم فوق ثریا می رویم

همت عالی است در سرهای ما

از علی تا رب اعلا می رویم

رو ز خرمنگاه ما، ای کور موش

گر نه کوری بین که بینا می رویم

ای سخن خاموش کن، با ما میا

بین که ما از رشک بی ما می رویم

ای که هستی ما، ره را مبند

ما به کوه قاف و عنقا می رویم

***

1675

دوش عشق شمس دین می باختیم

سوی رفعت روح می افراختیم

در فراق روی آن معشوق جان

ماحضر با عشق او می ساختیم

در نثار عشق جان افزای او

قالب از جان هر زمان پرداختیم

عشق او صد جان دیگر می بداد

ما درین داد و ستد پرداختیم

همچو چنگ از حال خود خالی شدیم

پرده عشاق را بنواختیم

اندر آن پرده بده یک پردگی

کز شعاعش پرده ها بشناختیم

هر زمان خود را به سوی پرده ای

حیله حیله پیشتر انداختیم

برج برج و پرده پرده بعد از آن

همچو ماه چارده می تاختیم

رو نمود از سوی تبریز آفتاب

تا دل از رخت طبیعت آختیم

***

1676

عاقبت ای جان فزا، نشکیفتم

خشم رفتم، بی شما نشکیفتم

در جدایی خواستم تا خو کنم

راستی گویم، جدا نشکیفتم

کی شکیبد خود کهی از کهربا؟!

کاهم و از کهربا نشکیفتم

هر جفاکش طالب روز وفاست

من جفاکش از وفا نشکیفتم

نرم نرمک گویدم:«بازآمدی»

گویمش:«ای جان ما نشکیفتم»

ای دل و ای جان و چشم روشنم

بی پناه توتیا، نشکیفتم

بر سرم می زد که دیدی تو سزا؟

ناسزایم ناسزا نشکیفتم

آزمودم مردگی و زندگی

در فنا و در بقا نشکیفتم

مطربا این پرده گو بهر خدا

«ای خدا و ای خدا نشکیفتم»

***

1677

یک دمی خوش چو گلستان کندم

یک دمی همچو زمستان کندم

یک دمم فاضل و استاد کند

یک دمی طفل دبستان کندم

یک دمی سنگ زند بشکندم

یک دمی شاه درستان کندم

یک دمم چشمه خورشید کند

یک دمی جمله شبستان کندم

دامنش را بگرفتم به دو دست

تا ببینم که چه دستان کندم

دردی درد خوشش را قدحم

گر چه او ساقی مستان کندم

زان ستانم شکر او شب و روز

تا لقب هم شکرستان کندم

***

1678

من اگر نالم اگر عذر آرم

پنبه در گوش کند دلدارم

هر جفایی که کند می رسدش

هر جفایی که کند بردارم

گر مرا او به عدم انگارد

ستمش را به کرم انگارم

داروی درد دلم درد وی است

دل به دردش ز چه رو نسپارم؟!

عزت و حرمتم آنگه باشد

که کند عشق عزیزش خوارم

باده آنگه شود انگور تنم

که بکوبد به لگد عصارم

جان دهم زیر لگد چون انگور

تا طرب ساز شود اسرارم

گر چه انگور همه خون گرید

که از این جور و جفا بیزارم

پنبه در گوش کند کوبنده

که من از جهل نمی افشارم

تو گر انکار کنی معذوری

لیک من بوالحکم این کارم

چون ز سعی و قدمم سر کردی

آنگهی شکر کنی بسیارم

***

1679

من اگر مستم اگر هشیارم

بنده ی چشم خوش آن یارم

بی خیال رخ آن جان و جهان

از خود و جان و جهان بیزارم

بنده ی صورت آنم که از او

روز و شب در گل و در گلزارم

این چنین آینه ای می بینم

چشم از این آینه چون بردارم؟!

دم فروبسته ام و تن زده ام

دم مده تا علالا برنارم

بت من گفت:«منم جان بتان»

گفتم:«این است بتا اقرارم»

گفت:«اگر در سر تو شور من است

از تو من یک سر مو نگذارم

منم آن شمع که در آتش خود

هر چه پروانه بود بسپارم»

گفتمش:«هر چه بسوزی تو ز من

دود عشق تو بود آثارم

راست کن لاف مرا با دیده

جز چنان راست نیاید کارم

من ز پرگار شدم وین عجب است

کاندر این دایره چون پرگارم»

ساقی آمد که حریفانه بده

گفتم:«اینک به گرو دستارم»

غلطم سر بستان لیک دمی

مددم ده قدری هشیارم

آن جهان پنهان را بنما

کین جهان را به عدم انگارم

***

1680

من اگر پرغم اگر شادانم

عاشق دولت آن سلطانم

تا که خاک قدمش تاج من است

اگرم تاج دهی نستانم

تا لب قند خوشش پندم داد

قند روید بن هر دندانم

گلم، ار چند که خارم در پاست

یوسفم، گر چه در این زندانم

هر کی یعقوب من است او را من

مونس زاویه ی احزانم

در وصال شب او همچو نیم

قند می نوشم و در افغانم

پای من گر چه در این گل مانده ست

نه که من سرو چنین بستانم؟

ز جهان گر پنهانم چه عجب

که نهان باشد جان، من جانم

گر چه پرخارم سر تا به قدم

کوری خار، چو گل خندانم

بوده ام مومن توحید، کنون

مومنان را پس از این ایمانم

سایه ی شخصم و اندازه ی او

قامتش چند بود، چندانم

هر کی او سایه ندارد چو فلک

او بداند که ز خورشیدانم

قیمتم نبود هر چند زرم

که به بازار نیم در کانم

من درون دل این سنگ دلان

چون زر و خاک به کان یکسانم

چونک از کان جهان باز رهم

زان سوی کون و مکان من دانم

***

1681

من از این خانه به در می نروم

من از این شهر سفر می نروم

منم و این صنم و باقی عمر

من از او جای دگر می نروم

به خدا طوطی و طوطی بچه ام

جز سوی تنگ شکر می نروم

یک زمانی که ز من دور شود

جز که در خون جگر می نروم

گر جهان بحر شود موج زند

من بجز سوی گهر می نروم

بلبل مستم و در باغ طرب

جز به سوی گل تر می نروم

در سرم بوی میی افتاده ست

تا چو می جز که به سر می نروم

این چنین باغ و چنین سرو و چمن

جای آن هست اگر می نروم

***

1682

من اگر پرغم اگر خندانم

عاشق دولت آن سلطانم

هوس عشق ملک تاج من است

اگرم تاج دهی نستانم

رنگ شاخ گل او برگ من است

زانک من بلبل آن بستانم

جز که بر خاک درش ننشینم

جز که در جان و دلش ننشانم

روز و شب غرقه ی شیر و شکرم

در گل و یاسمن و ریحانم

گر خراب است جهان گر معمور

من خراب ویم، این می دانم

نظری هست ملک را بر من

گر چه با خاک زمین یکسانم

زر با خاک درآمیخته ام

باش در کوره روم، در کانم

***

1683

من که حیران ز ملاقات توام

چون خیالی ز خیالات توام

به مراعات کنی دلجویی

اه که بی دل ز مراعات توام!

ذات من نقش صفات خوش توست

من مگر خود صفت ذات توام

گر کرامات ببخشد کرمت

مو به مو لطف و کرامات توام

نقش و اندیشه ی من از دم توست

گویی الفاظ و عبارات توام

گاه شه بودم و گاهت بنده

این زمان هر دو نیم، مات توام

دل زجاج آمد و نورت مصباح

من بی دل شده مشکات توام

ای مهندس که تو را لوحم و خاک

چون رقم محو تو و اثبات توام

چه کنم ذکر؟! که من ذکر توام

چه کنم رای؟! که رایات توام

سنریهم شد و فی انفسهم

هم توام خوان که ز آیات توام

***

1684

من از این خانه به در می نروم

من از این شهر سفر می نروم

منم و این صنم و باقی عمر

من از او جای دگر می نروم

خاکیان رو به اثر آوردند

من ز اثیرم به اثر می نروم

ای دو دیده ز نظر دورم کن

من چو دیده به نظر می نروم

بخت من زیر و زبر کرد غمش

چون فلک زیر و زبر می نروم

خانه ی چرخ و زمین تاریک است

من ز خرگاه قمر می نروم

گر چو خورشید مرا تیغ زند

من ز تیغش به سپر می نروم

بس بود عشق شهم تاج و کمر

من سوی تاج و کمر می نروم

گم کنم خویش در اوصاف ملک

من در اوصاف بشر می نروم

عشق او چون شجر و من موسی

من گزافه به شجر می نروم

زان شجر خواند یکی نور مرا

ور نه من بهر خضر می نروم

چون شجر خوش بکشم آب حیات

من چو هیزم به سفر می نروم

شمس تبریز که نور سحر است

جز به نورش به سحر می نروم

***

1685

ای مطرب این غزل گو کی:«یار توبه کردم

از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم

گه مست کار بودم، گه در خمار بودم

زان کار دست شستم، زین کار توبه کردم»

در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن

از توبه های کرده این بار توبه کردم

ای می فروش این ده، ساغر به دست من ده

من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم

مانند مست صرعم، بیرون ز چار طبعم

از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم

ای مطرب الله الله، می بی رهم تو بر ره

بردار چنگ می زن بر تار، توبه کردم

ز اندیشه های چاره دل بود پاره پاره

بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم

بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را

کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم

گفتم که وقت توبه ست شوریده ای مرا گفت

«من تایب قدیمم، من پار توبه کردم»

بهر صلاح دین را محروسه ی یقین را

منکر به عشق گوید:«ز انکار توبه کردم»

***

1686

گفتم که:«عهد بستم وز عهد بد برستم؟»

گفتا:«چگونه بندی چیزی که من شکستم؟!»

با وی چو شهد و شیرم، هم دامنش بگیرم

اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟!

خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی

اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم

تا من بلند باشم پستم کند به داور

چون نیست کرد آنگه بازآورد به هستم

ای حلقه های زلفش پیچیده گرد حلقم

افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم

آمد خیال مستش، مستانه حمله آورد

چندان بهانه کردم وز دست او نرستم

حلقه زدم به در بر، آواز داد دلبر

گفتا که:«نیست اینجا» یعنی بدان که هستم

گفتم که:«بنده آمد» گفت:«این دم تو دام است

من کی شکار دامم، من کی اسیر شستم؟!»

گفتم اگر بسوزی جان مرا، سزایم

ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم

من خشک از آن شدستم تا خوش مرا بسوزی

چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم

هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی

در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم

ای آب زندگانی با تو کجاست مردن

در سایه ی تو بالله جستم ز مرگ، جستم

***

1687

گر جان منکرانت شد خصم جان مستم

اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم

در دفع آن خیالش، وز بهر گوشمالش

بنمایمش جمالت از دور، من برستم

گوید که:«نیست جوهر وز منش نیست باور»

زان نیست ای برادر، هستم چنانک هستم

دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری

تا پیش شهریاری من ساغری شکستم

من مست روی ماهم، من شاد از آن گناهم

من جرم دار شاهم، نک بشکنید دستم

بس رندم و قلاشم، در دین عشق فاشم

من ملک را چه باشم تا تحفه ای فرستم؟!

دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده

شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم

ای بی خبر ز شاهی، گویی که:«بر چه راهی»

من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم

شمس الحق است رازم، تبریز شد نیازم

او قبله ی نمازم، او نور آب دستم

***

1688

رفتم ز دست خود من، در بیخودی فتادم

در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم!

چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم

تا چشم ها به ناگه در روی او گشادم

با من به جنگ شد جان گفتا:«مرا مرنجان»

گفتم:«طلاق بستان» گفتا:«بده»، بدادم

مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من

نافم بر آن برید او، آن دم که من بزادم

گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم

ای تو صلاح جانم بی تو چه در فسادم!

ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده

وز نور رویت آمد عهد الست یادم

از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان

از خویش و خلق پنهان، گویی پری نژادم

تبریز شمس دین را گفتم:«تنا، کی باشی»

تن گفت:«خاک» و جان گفت:«سرگشته همچو بادم»

1689

صد بار مردم ای جان، وین را بیازمودم

چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم

صد بار جان بدادم وز پای درفتادم

بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم

تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم

ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم

دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم

آن باز بازگونه چون مرغ در ربودم

ای شعله های گردان در سینه های مردان

گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم

آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته

من توبه ها شکسته، بودم چنانک بودم

عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه

چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم

***

1690

اندر دو کون جانا، بی تو طرب ندیدم

دیدم بسی عجایب، چون تو عجب ندیدم

گفتند:«سوز آتش باشد نصیب کافر»

محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم

من بر دریچه دل بس گوش جان نهادم

چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم

بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت

جز لطف بی حد تو آن را سبب ندیدم

ای ساقی گزیده، مانندت ای دو دیده

اندر عجم نیامد و اندر عرب ندیدم

زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد

وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم

چندان بریز باده کز خود شوم پیاده

کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم

ای شمس و ای قمر تو، ای شهد و ای شکر تو

ای مادر و پدر تو، جز تو نسب ندیدم

ای عشق بی تناهی، وی مظهر الهی

هم پشت و هم پناهی، کفوت لقب ندیدم

پولاد پاره هاییم آهن رباست عشقت

اصل همه طلب تو، در تو طلب ندیدم

خامش کن ای برادر، فضل و ادب رها کن

تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم

ای شمس حق تبریز، ای اصل اصل جان ها

بی بصره ی وجودت من یک رطب ندیدم

***

1691

خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم

گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم

از خود برآمدم من، در عشق عزم کردم

تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم

زنار نفس بد را من چون گلوش بستم

از گفت وارهم من چون یک فغان برآرم

والله کشانم او را چندان به گرد گردون

کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم

ای بس عروس جان را روبند تن ربایم

وز عشق سرکشان را از خان و مان برآرم

این جمله جان ها را در عشق چنگ سازم

وز چنگ بی زبان من سیصد زبان برآرم

پر کرد شمس تبریز در عشق یک کمانی

کز عشق زه برآید چون آن کمان برآرم

1692

یا رب چه یار دارم! شیرین شکار دارم

در سینه از نی او صد مرغزار دارم

قاصد به خشم آید چون سوی من گراید

گوید کجا گریزی من با تو کار دارم

من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود

گفتا:«پیش دوانم، پا در غبار دارم»

خورشید چون برآمد گفتم:«چه زرد رویی!»

گفتا:«ز شرم رویش رنگ نضار دارم»

ای آب در سجودی، بر روی و سر دوانی

گفتا که:«از فسونش رفتار مار دارم»

ای میرداد آتش، پیچان چنین چرایی؟

گفتا: «ز برق رویش دل بی قرار دارم»

ای باد پیک عالم، تو دل سبک چرایی

گفتا: «بسوزد این دل گر اختیار دارم»

ای خاک، در چه فکری؟ خاموشی و مراقب

گفتا که:«در درونه باغ و بهار دارم»

بگذر از این عناصر، ما را خداست ناصر

در سر خمار دارم، در کف عقار دارم

گر خواب ما ببستی بازست راه مستی

می دردهد دودستی، چون دستیار دارم

خاموش باش تا دل بی این زبان بگوید

چون گفت دل نیوشم زین گفت عار دارم

***

1693

من پاکباز عشقم، تخم غرض نکارم

پشت و پناه فقرم، پشت طمع نخارم

نی بند خلق باشم، نی از کسی تراشم

مرغ گشاده پایم، برگ قفص ندارم

من ابر آب دارم، چرخ گهرنثارم

بر تشنگان خاکی آب حیات بارم

موسی بدید آتش، آن نور بود دلخوش

من نیز نورم ای جان گر چه ز دور نارم

شاخ درخت گردان، اصل درخت ساکن

گر چه که بی قرارم در روح برقرارم

من بوالعجب جهانم، در مشت گل نهانم

در هر شبی چو روزم، در هر خزان بهارم

با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم

اما چو باخود آیم زین هر دو برکنارم

آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم

شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم

جان بشر به ناحق دعویش اختیار است

بی اختیار گردد در فر اختیارم

آن عقل پرهنر را بادی است در سر او

آن باد او نماند چون باده ای درآرم

***

1694

بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم

ای بارها خریده از غصه و زحیرم

من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم

جز رعد تو نخواهم، جز جعد تو نگیرم

خوشتر اسیری تو صد بار از امیری

خاصه دمی که گویی:«ای خسته دل اسیرم»

خاکی به تو رسیده، به از زری رمیده

خاصه دمی که گویی:«ای بی نوا فقیرم»

از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را؟!

چنگ است ورد و ذکرم باده ست شیخ و پیرم

ای جان جان مستان، ای گنج تنگدستان

در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم

من رستخیز دیدم، وز خویش نابدیدم

گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم

خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم

بی تو کجا روم من ؟!ای از تو ناگزیرم

ای نور دیده و دین گفتی به عقل «بنشین»

ای پرده ها دریده، کی می هلی ستیزم؟!

من بنده ی الستم آن تو بوده استم

آن خیره کش فراقت می راند خیر خیرم

کی خندد این درختم بی نوبهار رویت؟!

کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم؟!

تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم

تا خویش تو بدیدم، از خویش خود نفیرم

از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم

در من اثر چو کردی بر گنبد اثیرم

در قعده ام سلامی ای جان گزین من کن

تا بی سلام نبود این قعده ی اخیرم

من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم؟!

من پا چرا نکوبم چون بم شده ست زیرم؟!

تبریز! شمس دین را از ما رسان تو خدمت

خدمت به مشرقی به کز روش مستنیرم

1695

پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم؟!

دیوانه چون نگردم؟! زنجیر چون نگیرم؟!

چون باده ی تو خوردم من محو چون نگردم؟!

تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم

بگشا دهان خود را، آن قند بی عدد را

عذر ار نمی پذیری من عشوه می پذیرم

دانی که از چه خندم؟ از همت بلندم

زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم

با عشق لایزالی از یک شکم بزادم

نوعشق می نمایم والله که سخت پیرم

آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی

ور این نظر گشایی دانی که بی نظیرم

اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان

و اندر تنور گرمان من پخته تر خمیرم

در لطف همچو شیرم، اندر گلو نگیرم

تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم

در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم

چون او به تخت آید من پیش او وزیرم

***

1696

ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم

تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم؟

ای چرخ همچو زنگی، خون خواره ی خلایق

من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم

ای دل، بسوز خوش خوش، مگریز از این دوآتش

کاین است بر تو واجب کآیی به نار تیزم

مقصود نور آمد، عالم تنور آمد

وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم

همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان

در آتشش نشستم، تا حشر برنخیزم

1697

آری ستیزه می کن تا من همی ستیزم

چندین زبون نیم که ز استیز تو گریزم

از حیله خواب رفتی، هر سوی می بیفتی

والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم

ای دولت مصور، پیش من آر ساغر

زودم به ره مکن، جان! من سخت دیرخیزم

هر لحظه روت گوید:«من شمع شب فروزم»

هر لحظه موت گوید:«من ناف مشک بیزم»

نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر

نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم

ای لطف بی کناره خوش گیر در کنارم

چون در بر تو میرم نغز است رستخیزم

ساغر بیار و کم کن این لاغ و این ندیمی

من مست آن عروسم نی سخره جهیزم

خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری؟!

کی گرد دیگ گردم؟! آخر نه کفچلیزم

درده شراب رهبان ای همدم مسیحان

نی چون خران عنگم، نی عاشق کمیزم

خامش! ز عشق بشنو، گوید:«تو گر مرایی

من یار رستمانم، نی یار مرد حیزم»

1698

ای توبه ام شکسته، از تو کجا گریزم

ای در دلم نشسته، از تو کجا گریزم

ای نور هر دو دیده، بی تو چگونه بینم؟!

وی گردنم ببسته، از تو کجا گریزم

ای شش جهت ز نورت چون آینه ست شش رو

وی روی تو خجسته، از تو کجا گریزم

دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته

جان نیز گشت خسته، از تو کجا گریزم

گر بندم این بصر را، ور بسکلم نظر را

از دل نه ای گسسته، از تو کجا گریزم

1699

دل را ز من بپوشی، یعنی که من ندانم

خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم

بر تخته ی خیالات آن را نه من نبشتم؟!

چون سر دل ندانم کاندر میان جانم؟!

از آفتاب بیشم، ذرات روح پیشم

رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم

گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی؟

ای ذره، چون گریزی از جذبه ی عیانم؟!

پروانه وار عالم پران به گرد شمعم

فریش می فرستم، پریش می ستانم

در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه

گر شرح عشق خواهی پیش ویت نشانم

ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان

زان نقش منکران را در قعر می کشانم

ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین

زان دام مقبلان را از کفر می رهانم

ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی

کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم

ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم

می بین که آن نشانه ست از لطف بی نشانم

هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است

وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم

***

1700

عالم گرفت نورم، بنگر به چشم هایم

نامم بها نهادند گر چه که بی بهایم

زان لقمه کس نخورده ست یک ذره زان نبرده ست

بنگر به عزت من کان را همی بخایم

گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است

بیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم

آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است

شادی و بزم و سور است، با خود از آن نیایم

جبریل پرده دار است مردان درون پرده

در حلقه شان نگینم در حلقه چون درآیم

عیسی حریف موسی یونس حریف یوسف

احمد نشسته تنها، یعنی که من جدایم

عشق است بحر معنی هر یک چو ماهی در بحر

احمد! گهر به دریا اینک همی نمایم

***

1701

آوازه ی جمالت از جان خود شنیدیم

چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم

اندر جمال یوسف گر دست ها بریدند

دستی به جان ما بر بنگر چها بریدیم

رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد

این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم

در عشق جان سپاران مانند ما، هزاران

هستند لیک چون تو در خواب هم ندیدیم

ماننده ی ستوران در آب وقت خوردن

چون عکس خویش دیدیم از خویش می رمیدیم

***

1702

درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم

تا نقش های خود را یک یک فروتراشیم

از خویش خواب گردیم، همرنگ آب گردیم

ما شاخ یک درختیم، ما جمله خواجه تاشیم

ما طبع عشق داریم، پنهان آشکاریم

در شهر عشق پنهان در کوی عشق فاشیم

خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم

خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم

هر صورتی که روید بر آینه دل ما

رنگ قلاش دارد زیرا که ما قلاشیم

ما جمع ماهیانیم بر روی آب رانیم

این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم

تا ملک عشق دیدیم سرخیل مفلسانیم

تا نقد عشق دیدیم تجار بی قماشیم

1703

من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم

من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم

از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه

کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم

گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم

هم آه برنیارم از آه خشم کردم

گاهم فریفت با زر، گاهم به جاه و لشکر

از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم

ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان

وز کهربای عالم من کاه، خشم کردم

ما ذره ایم سرکش از چار و پنج و از شش

خود پنج و شش کی باشد ز الله خشم کردم

این را تو برنتابی زیرا برون آبی

گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم

***

1704

اشکم دهل شده ست از این جام دم به دم

می زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم

هین طبل شکر زن که می طبل یافتی

گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و بم

از بهر من بخر دهلی از دهلزنان

تا برکنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم

لشکر رسید و عشق سپهدار لشکرست

صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم

ما پر شدیم تا به گلو ساقی از ستیز

می ریزد آن شراب به اسراف همچویم

دانی که بحر، موج چرا می زند به جوش؟

از من شنو که بحریم و بحر اندرم

تنگ آمده ست و می طلبد موضع فراخ

بر می جهد به سوی هوا آب لاجرم

کان آب از آسمان سفری خوی بوده است

اندر هوا و سیل و که و جوی ای صنم

آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست

ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم

نی در جهان خاک قرار است روح را

نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم

زان باغ کو شکفت همان جاست میل جان

یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم

بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی است

ما راضییم خواجه! بدین ظلم و این ستم

خاموش باش، فتنه درافکنده ای به شهر

خاموشیش مجوی که دریاست، جان عم!

***

1705

از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم

از رشک و غیرت است که در چادری شدیم

روزی که افکنیم ز جان چادر بدن

بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم

رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما

ور نی تو دور باش که ما شاهد خودیم

آن شاهدی نه ایم که فردا شود عجوز

ما تا ابد جوان و دلارام و خوش قدیم

آن چادر ار خلق شد شاهد کهن نشد

فانی است عمر چادر و ما عمر بی حدیم

چادر چو دید از آدم ابلیس کرد رد

آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم

باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند

گفتند در سجود که:«بر شاهدی زدیم

در زیر چادر است بتی کز صفات او

ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم»

اشکال گنده پیر ز اشکال شاهدان

گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم

چه جای شاهد است که شیر خداست او

طفلانه دم زدیم که با طفل ابجدیم

با جوز و با مویز فریبند طفل را

ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم؟!

در خود و در زره چو نهان شد عجوزه ای

گوید که:«رستم صف پیکار امجدیم»

از کر و فر او همه دانند کو زن است

ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم؟!

مومن ممیز است چنین گفت مصطفی

اکنون دهان ببند که بی گفت مرشدیم

بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش

زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم

***

1706

برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم

بزم شهنشه ست، نه ما باده می خریم

بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار

درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم

خورشید جام نور چو برریخت بر زمین

ما ذره وار مست بر این اوج برپریم

خورشید لایزال چو ما را شراب داد

از کبر در پیاله ی خورشید ننگریم

پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز

تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم

پرخواره ایم کز کرم شاه واقفیم

در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم

زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین

زین سو چو فربهیم بدان سوی لاغریم

نوری که در زجاجه و مشکات تافته ست

بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم

بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور

درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم

چون شیشه ی فلک پر از آتش شده ست جان

چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم

ای گلعذار، جام چو لاله به مجلس آر

کز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم

خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر

با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم

ای مطرب، آن ترانه تر بازگو ببین

تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم

اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا

در ما که در وفای تو چون کوه مرمریم

آن دم که از مسیح تو میراث برده ای

در گوش ما بدم که چو سرنای مضطریم

گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند

خاموش کن که پیش حسودان منکریم

***

1707

چیزی مگو که گنج نهانی خریده ام

جان داده ام ولیک جهانی خریده ام

رویم چو زرگر است از او این سخن شنو

دادم قراضه ی زر و کانی خریده ام

از چشم ترک دوست چه تیری که خورده ام!

وز طاق ابروش چه کمانی خریده ام!

با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث

با کس نگویم این ز فلانی خریده ام

هر چند بی زبان شده بودم چو ماهیی

دیدم شکرلبی و زبانی خریده ام

ناگاه چون درخت برستم میان باغ

زان باغ بی نشانه نشانی خریده ام

گفتم میان باغ خود آن را میانه نیست

لیک از میان نیست میانی خریده ام

کردم قران به مفخر تبریز شمس دین

بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده ام

***

1708

ای گوش من گرفته، تویی چشم روشنم

باغم چه می بری؟! چو تویی باغ و گلشنم

عمری است کز عطای تو من طبل می خورم

در سایه ی لوای کرم طبل می زنم

می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال

باور نمی کنم عجب ای دوست کاین منم

آری، منم ولیک برون رفته از منی

چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم

در تاج خسروان به حقارت نظر کنم

تا شوق روی توست مها، طوق گردنم

با ماهیان ز بحر تو من نزل می خورم

با خاکیان ز رشک تو چون آب و روغنم

گر چه ز بحر صنعت من آب خوردنی است

چون ماهیم نبیند کس آب خوردنم

گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا

من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم

خود پی ببرده ای تو که رگ دار نیستم

گر می جهد رگی، بنما تاش برکنم

گفتی:«چه کار داری؟» بر نیست کار نیست

گر نیست نیستم ز چه شد نیست مسکنم؟!

نفخ قیامتی تو و من شخص مرده ام

تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم

من نیم کاره گفتم، باقیش تو بگو

تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم

من صورتی کشیدم، جان بخشی آن توست

تو جان جان جانی و من قالب تنم

***

1709

ما قحطیان تشنه و بسیارخواره ایم

بیچاره نیستیم که درمان و چاره ایم

در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار

در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم

ما پادشاه رشوت باره نبوده ایم

بل پاره دوز خرقه ی دل های پاره ایم

از ما مپوش راز که در سینه توایم

وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره ایم

ما آب قلزمیم نهان گشته زیر کاه

یا آفتاب تن زده اندر ستاره ایم

ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام

داند کنار بام که ما بی کناره ایم

مهتاب را چه ترس بود از کنار بام

پس ما چه غم خوریم که بر مه سواره ایم

گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق

بی زحمت جگر تو ببین خون چه کاره ایم

قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار

هم می چریم در ده و هم بر قناره ایم

ما مهره ایم و هم جهت مهره حقه ایم

هنگامه گیر دل شده و هم نظاره ایم

خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی

همچون مسیح ناطق طفل گواره ایم

در عشق شمس، مفخر تبریز روز و شب

بر چرخ دیوکش چو شهاب و شراره ایم

***

1710

با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم

با چشم تو ز باده و خمار فارغیم

خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم

دکان خراب کرده و از کار فارغیم

رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق

از سود و از زیان و ز بازار فارغیم

دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ؟!

ما ننگ را خریده و از عار فارغیم

غم را چه زهره باشد تا نام ما برد؟!

دستی بزن که از غم و غمخواره فارغیم

ای روترش که کاله گران است چون خرم؟!

بگذر مخر که ما ز خریدار فارغیم

ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی

کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم

بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان

کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم

ما لاف می زنیم و تو انکار می کنی

ز اقرار هر دو عالم و ز انکار فارغیم

مشتی سگان نگر که به هم درفتاده اند

ما سگ نزاده ایم و ز مردار فارغیم

اسرار تو خدای همی داند و بس است

ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم

درسی که عشق داد فراموش کی شود؟!

از بحث و از جدال و ز تکرار فارغیم

پنهان تو هر چه کاری پیدا بروید آن

هر تخم را که خواهی می کار، فارغیم

آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف

ور نی در این طریق ز گفتار فارغیم

با نور روی مفخر تبریز، شمس دین

از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم

***

1711

بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم

حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم

پروانه ای تو بهر تو بفروز سینه را

تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم

بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی

زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم

پروانه را ز شمع تو هر روز مژده ای است

یعنی که مات شو که همی مات ضامنیم

شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من

بی من شویم از خود و ز عشق صد منیم

تا باغ گلستان جمال تو دیده ایم

چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم

بر گلشن زمانه برو، آتشی بزن

زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم

ای آنک سست دل شده ای در طریق عشق

در ما گریز زود که ما برج آهنیم

از ذوق آتش شه تبریز شمس دین

داریم آب رو و همه محض روغنیم

***

1712

ما در جهان موافقت کس نمی کنیم

ما خانه زیر گنبد اطلس نمی کنیم

مخمور و مست و تشنه و بسیارخواره ایم

بس کرده اند جمله و ما بس نمی کنیم

این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است

ما ترک موج دل پی هر خس نمی کنیم

ما قصر و چارطاق بر این عرصه ی فنا

چون عاد و چون ثمود مقرنس نمی کنیم

جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود

چون نوح و چون خلیل موسس نمی کنیم

ما را مطار زان سوی قاف است در شکار

ما قصد صید مرده چو کرکس نمی کنیم

دیو سیاه غرچه فریب پلید را

بر جای حور پاک معرس نمی کنیم

ما آن نهاله را که بر و میوه اش جفاست

در تیره خاک حرص مغرس نمی کنیم

از لذتی که هست نظر را ز قدس او

ما خود نظر به جان مقدس نمی کنیم

خاموش! نظم و قافیه را ما از این سپس

از رشک غیر جنس مجنس نمی کنیم

***

1713

خیزید عاشقان، که سوی آسمان رویم

دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم

نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب

زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم

سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل

بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم

زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم

زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم

از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ

دل ها همی طپند به دارالامان رویم

از درد چاره نیست چو اندر غریبییم

وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم

چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز

شکرستان شویم و به شکرستان رویم

این نقش ها نشانه ی نقاش بی نشان

پنهان ز چشم بد هله تا بی نشان رویم

راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست

تعلیممان دهد که در او بر چه سان رویم

هر چند سایه ی کرم شاه حافظ است

در ره همان به ست که با کاروان رویم

ماییم همچو باران بر بام پرشکاف

بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم

همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست

چون راست آمدیم چو تیر از کمان رویم

در خانه مانده ایم چو موشان ز گربگان

گر شیرزاده ایم بدان ارسلان رویم

جان آینه کنیم به سودای یوسفی

پیش جمال یوسف با ارمغان رویم

خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این

او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم

***

1714

چند روی بی خبر؟! آخر بنگر به بام

بام چه باشد بگو؟! بر فلک سبزفام

تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان

صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام

از هوس عشق او چرخ زند نه فلک

وز می او جان و دل نوش کند جام جام

چون به تجلی بتافت، جانب جان ها شتافت

باده ی جان شد مباح، خوردن و خفتن حرام

گفت جهان سلیم:«چیست خبر ای نسیم؟»

گفت:«ندارم ز بیم جز نفسی، والسلام»

***

1715

هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام

دشمنم از مرگ من کور شود، والسلام

آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر

ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام

در غلط افکنده ست نام و نشان خلق را

عمر شکربسته را مرگ نهادند نام

از جهت این رسول گفت که «الفقر کنز»

فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام

وحی در ایشان بود، گنج به ویران بود

تا که زر پخته را ره نبرد هیچ خام

گفتم:«ای جان ببین زین دلم سست تنگ»

گفت که:«زین پس ز جهل وامکش از پس لگام»

تا که سرانجام تو گردد بر کام تو

توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام

گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ

هست حیات ابد جوییش از جان مدام

خامش کن لب ببند، بی دهنی خای قند

نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام

***

1716

امشب جان را ببر از تن چاکر تمام

تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام

این دم مست توام، رطل دگر دردهم

تا بشوم محو تو از دو جهان والسلام

چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم

گیرم جام عدم، می کشمش جام جام

جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو

گر بنسوزد ز تو جمله بود خام خام

این نفسم دم به دم، درده باده ی عدم

چون به عدم درشدم خانه ندانم ز بام

چون عدمت می فزود جان کندت صد سجود

ای که هزاران وجود مر عدمت را غلام

باده دهم طاس طاس، ده ز وجودم خلاص

باده شد انعام خاص، عقل شد انعام عام

موج برآر از عدم تا برباید مرا

بر لب دریا به ترس چند روم گام گام

دام شهم، شمس دین صید به تبریز کرد

من چو به دام اندرم نیست مرا ترس دام

***

1717

لولیکان تویم، در بگشا ای صنم

لولیکان را دمی بار ده ای محتشم

ای تو امان جهان، ای تو جهان را چو جان

ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم

امن دو عالم تویی، گوهر آدم تویی

هین که رسید از حبش بر سر کوی حشم

چون برسد کوس تو، کمتر جاسوس تو

گردد هر لولیی صاحب طبل و علم

رایت نصرت فرست، لشکر عشرت فرست

تا که ز شادی ما جان نبرد هیچ غم

تیغ عرب برکنیم، بر سر ترکان زنیم

چون لطفت برکشد بر خط لولی رقم

خوف مهل در میان، بانگ بزن کالامان

عشرت با خوف جان راست نیاید به هم

مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش

پر کن از عیش گوش پر کن از می شکم

تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان

آید صافی روان گوید:«ای من منم!»

***

1718

ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم

بسته شکرخنده را تا که بگریانیم

ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم

گریه نصیب تن است، من گهر جانیم

در دل آتش روم، تازه و خندان شوم

همچو زر سرخ، از آنک جمله زر کانیم

در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم

دار مرا سنگسار، ز آنچ من ارزانیم

هیچ نشینم به عیش، هیچ نخیزم به پا

جز تو که برداریم، جز تو که بنشانیم

این دل من صورتی گشت و به من بنگرید

بوسه همی داد دل بر سر و پیشانیم

گفتم،«ای دل بگو، خیر بود، حال چیست؟

تو نه که نوری همه؟ من نه که ظلمانیم؟

ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست»

مست بخندید و گفت دل که:«نمی دانیم

رو، مطلب تو محال، نیست زبان را مجال

سوره ی کهفم که تو خفته فروخوانیم؟»

زود بر او درفتاد صورت من پیش دل

گفت:«بگو راست ای صادق ربانیم»

گفت که:«این حیرت از منظر شمس حق است

مفخر تبریزیان، آنک در او فانیم

***

1719

پیشتر آ می لبا، تا همه شیدا شویم

بیشتر آ گوهرا، تا همه دریا رویم

دست به هم وادهیم حلقه صفت جوق جوق

جمع معلق زنان مست به دریا دویم

بر لب دریای عشق تازه بروییم باز

های که چون گلستان تا به ابد ما نویم

وز جگر گلستان شعله ی دیگر زنیم

چون ز رخ آتشین مایه صد پرتویم

جوهر ما رو نمود لیک از آن سوی بحر

آه که تو زین سوی، آه که ما زان سویم

شاه سوارا، به سر تاج بجنبان چنین

تاج تو را گوهریم، اسپ تو را ما جویم

بر سر دارش کنیم هر کی بگوید یکیم

آتش اندرزنیم هر کی بگوید دویم

***

1720

بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم

زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم

بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم

گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم

عشق نیاز آورد، گر تو چنانی رواست

ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم

خواجه ی مجلس تویی، مجلسیان حاضرند

آب چو آتش بیار، ما نه بنان آمدیم

شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو

چون که به جان آمدیم زود به جان آمدیم

شمس حق! این عشق تو تشنه ی خون من است

تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم

جز نمکت نشکند شورش تبریز را

فخر زمین! در غمت شور زمان آمدیم

***

1721

خوش سوی ما آدمی ز آنچ که ما هم خوشیم

آب حیات توایم، گر چه به شکل آتشیم

تو جو کبوتربچه زاده ی این لانه ای

گر تو نیایی به خود مات از این سو کشیم

حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم

مست می اش می شویم، باده از او می چشیم

تیزروان همچو سیل، گر چه چو که ساکنیم

نعره زنان همچو رعد، گر چه چنین خامشیم

جان چو دریا تو راست، بر کف خود نه بیا

گر چه که ما همچو چرخ بی گنهی می کشیم

زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن

کان سوی این شش جهت خسرو این هر ششیم

در پی سرنای عشق تیزدم و دلنواز

کز رگ جان همچو چنگ بهر تو در نالشیم

صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو

ما نه چو رنجورکان عاشق آن بالشیم

نور فلک شمس دین، مفخر تبریز، ما

از رخ آن آفتاب چرخ درون مه وشیم

***

1722

بدار دست ز ریشم که باده ای خوردم

ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم

ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه

به پیشگاه خرابات روی آوردم

خرد که گرد برآورد از تک دریا

هزار سال دود درنیابد او گردم

فراختر ز فلک گشت سینه ی تنگم

لطیفتر ز قمر گشت چهره ی زردم

دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد

که من سعادت بیمار و داروی دردم

شرابخانه ی عالم شده ست سینه ی من

هزار رحمت بر سینه ی جوامردم

هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را

که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم

چو خاک شاه شدم ارغوان ز من رویید

چو مات شاه شدم جمله لعب را بردم

چو دانه ای که بمیرد، هزار خوشه شود

شدم به فضل خدا صد هزار، چون مردم

منم بهشت خدا لیک نام من عشق است

که از فشار رهد هر دلی کش افشردم

رهد ز تیر فلک وز سنان مریخش

هر آن مرید که او را به عشق پروردم

چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل

دو صد تموز بجوشید از دی سردم

خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی

هزار پرده دریدی زبان من هر دم

***

1723

نیم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم

که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم

به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم

که من تو را نگذارم، به لطف بردارم

رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم

سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم

هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست

اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم

ببسته ست میان لطف من به تیمارت

که دیده ی برکات وصال و تیمارم

هزار شربت شافی به مهر می جوشد

از آن شبی که بگفتی به من که:«بیمارم»

بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم

که چشم روشن باشی به فهم اسرارم

ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید؟!

که از کمال کرم دستگیر اغیارم

تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان

که یافت شد به جوال تو صاع انبارم

تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی

هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم

نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش؟!

به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم

به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود

که من گزاف کسی را به غم نیازارم

خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد

ولی مبر تو گمان بد، ای گرفتارم

***

1724

همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم

همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم

حرام دارم با مردمان سخن گفتن

و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم

هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند

رهی که آن به سوی تو است ترکتاز کنم

اگر به دست من آید چو خضر آب حیات

ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم

ز خارخار غم تو چو خارچین گردم

ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم

ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم

چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم

چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام

به مسجد فلک هفتمین نماز کنم

همه سعادت بینم چو سوی نحس روم

همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم

مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود

چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم

چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل

چو ذره ها همه را مست و عشقباز کنم

پریر عشق مرا گفت:«من همه نازم

همه نیاز شو آن لحظه ای که ناز کنم

چو ناز را بگذاری، همه نیاز شوی

من از برای تو خود را همه نیاز کنم»

خموش باش، زمانی بساز با خمشی

که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم

***

1725

نگفتمت:«مرو آن جا که آشنات منم؟!

در این سراب فنا چشمه ی حیات منم؟»

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که:«به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده ی رضات منم»

نگفتمت که:«منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم»

نگفتمت که: «تو را رهزنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم»

نگفتمت که:«صفت های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرچشمه صفات منم»

نگفتمت که:«مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد» خلاق بی جهات منم

اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دانک کدخدات منم

***

1726

بیار باده که دیر است در خمار توام

اگر چه دلق کشانم نه یار غار توام؟

بیار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت

غلام همت و داد بزرگوار توام

در این زمان که خمارم مطیع من می باش

چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام

بیار جام اناالحق، شراب منصوری

در این زمان که چو منصور زیر دار توام

به یاد آر سخن ها و شرط ها که ز الست

قرار دادی با من بر آن قرار توام

بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی

عجبتر اینک در این لحظه من سوار توام

میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی

ولی چو درنگرم نیک، در دوار توام

به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره

که من عدو قدح های زهربار توام

چو شیشه زان شده ام تا که جام شه باشم

شها، بگیر به دستم که دست کار توام

عجب که شیشه شکافید و می نمی ریزد

چگونه ریزد داند که بر کنار توام

اگر به قد چو کمانم ولی ز تیر توام

چو زعفران شدم اما به لاله زار توام

چگونه کافر باشم چو بت پرست توام؟!

چگونه فاسق باشم؟! شرابخوار توام

بیا بیا که تو راز زمانه می دانی

بپوش راز دل من که رازدار توام

چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من

گمان فتاد رخم را که هم عذار توام

شمرد مرغ دلم حلقه های دام تو را

از آن خویش شمارم که در شمار توام

اگر چه در چه پستم نه سربلند توام؟

وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام؟

میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را

«اگر چه غرقه ی خونم نه در تغار توام؟»

اگر چه مال ندارم نه دستمال توام؟

اگر چه کار ندارم نه مست کار توام؟

برآی! مفخر آفاق! شمس تبریزی!

که عاشق رخ پرنور شمس وار توام

***

1727

به غم فرونروم، باز سوی یار روم

در آن بهشت و گلستان و سبزه زار روم

ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم

به گلشن ابد و سرو پایدار روم

من از شمار بشر نیستم، وداع، وداع

به نقل و مجلس و سغراق بی شمار روم

نمی شکیبد ماهی ز آب من چه کنم؟!

چو آب سجده کنان سوی جویبار روم

به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد

همان به ست که اکنون به اختیار روم

ز داد عشق بود کار و بار سلطانان

به عشق درنروم در کدام کار روم؟!

شنیده ام که امیر بتان به صید شده ست

اگر چه لاغریم سوی مرغزار روم

چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار

به عشق دل به دهان سگ شکار روم

چو بر براق سعادت کنون سوار شدم

به سوی سنجق سلطان کامیار روم

جهان عشق به زیر لوای سلطانی است

چو از رعیت عشقم بدان دیار روم

منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان

بدان جهان و بدان جان بی غبار روم

غبار تن نبود، ماه جان بود آن جا

سزد سزد که بر آن چرخ، برق وار روم

اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم

وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم

خموش کی هلدم تشنگی این یاران؟!

مگر که از بر یاران به یار غار روم

جوار مفخر آفاق، شمس تبریزی

بهشت عدن بود، هم در آن جوار روم

***

1728

مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم

وگر درم نگشایی مقیم درگاهم

چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش

به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم

کجا روم به سر خویش؟! کی دلی دارم؟!

من و تن و دل من، سایه شهنشاهم

به توست بیخودیم، گر خراب و سرمستم

به توست آگهی من، اگر من آگاهم

نه دلربام تویی گر مرا دلی باقی است؟

نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم؟

نه از حلاوت حلوای بی حد لب توست

که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم؟

ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم

چو هی، نشسته به پهلوی لام اللهم

ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم

بس است دولت عشق تو منصب و جاهم

چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم

نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم

اگر تتار غمت خشم و ترکیی آرد

به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم

اگر چه کاهل و بی گاه خیز قافله ام

به سوی توست سفرهای گاه و بی گاهم

برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو

که زیر عقده ی هجرت بمانده چون ماهم

***

1729

اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم

ز شرط ها بگذشتیم و رایگان کردیم

اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد

نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم؟!

اگر چه بام بلندست آسمان، مگریز

چه غم خوری ز بلندی چو نردبان کردیم

پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری

اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم

اگر چه جان مدد جسم شد، کثیفی یافت

لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم

اگر تو دیوی ما دیو را فرشته کنیم

وگر تو گرگی ما گرگ را شبان کردیم

تو ماهیی که به بحر عسل بخواهی تاخت

هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم

اگر چه مرغ ضعیفی بجوی شاخ بلند

بر این درخت سعادت که آشیان کردیم

بگیر ملک دو عالم که مالک الملکیم

بیا به بزم که شمشیر در میان کردیم

هزار ذره از این قطب آفتابی یافت

بسا قراضه ی قلبی که ماش کان کردیم

بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم

فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم

گر آب روح مکدر شد اندر این گرداب

ز سیل ها و مددهاش خوش عنان کردیم

چرا شکفته نباشی؟! چو برگ می لرزی؟!

چه ناامیدی از ما؟! که را زیان کردیم

بسا دلی که چو برگ درخت می لرزید

به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم

الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی

چه شد بلی تو چون غیب را عیان کردیم؟

پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا

که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم

خموش باش که تا سر به سر زبان گردی

زبان نبود زبان تو ما زبان کردیم

***

1730

چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم

میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم

همی خوریم می جان به حضرت سلطان

چنانک بی لب و ساغر نخست می خوردیم

خراب و مست به ساقی جان همی گوییم

«برآر دست که ما دست ها برآوردیم»

بیار نقل که ما نقل کرده ایم این سو

بیار باده ی احمر که زار و رخ زردیم

بکن سلام که تسلیم ابتلای توییم

بپرس گرم که افسرده دم سردیم

جوابمان دهد آن ساقیم که نوش خورید

که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم

تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمان وار

که ما به منع عطا مور را نیازردیم

ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم

درآی در بر ما، ما دوای هر دردیم

دل آر خسته به خار جفا و گل بستان

چه تحفه آری ماورد را؟! که ما وردیم

اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی

بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم

اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر

بیا که کار چو تو صد هزار، ما کردیم

بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان

که روی ماه نبینیم تا درین گردیم

خمش! گزاف مینداز مهره اندر طاس

به ما گذار که ما اوستاد این نردیم

***

1731

اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم

وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم

وگر همای تو را هر سحر که می آید

ز جان و دیده و دل حلقه های دام کنیم

وگر هزار دل پاک را به هر سر راه

به دست نامه ی پرخون، به تو پیام کنیم

وگر چو نقره و زر پاک و خالص از پی تو

میان آتش تو منزل و مقام کنیم

به ذات پاک منزه که بعد این همه کار

به هر طرف نگرانیم تا کدام کنیم

قرار عاقبت کار هم بر این افتاد

که خویش را همه حیران و خیره نام کنیم

و آنگهی که رسد باده های حیرانان

ز شیشه خانه ی دل صد هزار جام کنیم

چو سیمبر به صفا تنگمان به بر گیرد

فلک که کره تند است ماش رام کنیم

چو مغز روح از آن باده ها به جوش آید

چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم

ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم

هزار خسرو تمغاج را غلام کنیم

***

1732

به حق آنک بخواندی مرا ز گوشه بام

اشارتی که بکردی به سر به جای سلام

به حق آنک گشادی کمر که می نروم

که شد قمر کمرت را چو من کمینه غلام

به حق آنک نداند دل خیال اندیش

مثال های خیال مرا به وقت پیام

به حق آنک به فراش گفته ای که:«بروب

ز چند گنده بغل خانه را برای کرام»

به حق آنک گزیدی دو لب که جام بگیر

بنوش جام رها کن حدیث پخته و خام

به حق آنک تو را دیدم و قلم افتاد

ز دست عشق نویسم، به پیش تو ناکام

به حق آنک گمان های بد فرستی تو

به هدهدی که بخواهی که جان ببر زین دام

به حق حلقه ی رندان که باده می نوشند

به پیش خلق هویدا میان روز صیام

هزار شیشه شکستند و روزه شان نشکست

از آنک شیشه گر عشق ساخته ست آن جام

به ماه روزه جهودانه می مخور تو به شب

بیا به بزم محمد، مدام نوش مدام

میان گفت بدم من که سست خندیدی

که ای سلیم دل آخر کشیده دار لگام

بگفتمش چو دهان مرا نمی دوزی

بدوز گوش کسی را که نیست یار تمام

به حق آنک حلال است خون من بر تو

که بر عدو سخنم را حرام دار حرام

خیال من ز ملاقات شمس تبریزی

هزار صورت بیند عجب پی اعلام

***

1733

به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام

که عزم صد سفرستم، ز روم تا سوی شام

نمی خورم به حلال و حرام من سوگند

به جان عشق که بالاست از حلال و حرام

به جان عشق که از جان جان لطیفتر است

که عاشقان را عشق است هم شراب و طعام

فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود

که بازگشت فلان کس ز دوست دشمن کام

نه عشق آتش و جان من است سامندر؟

نه عشق کوره و نقد من است زر تمام؟

نه عشق ساقی و مخمور اوست جان شب و روز

نه آن شراب ازل را شده ست جسمم جان؟

نهاده بر کف جامی بر من آمد عشق

که ای هزار چو من عشق را غلام غلام

هزار رمز به هم گفته جان من با عشق

در آن رموز نگنجیده نظم حرف و کلام

بیار باده ی خامی که خالی است وطن

که عاشق زر پخته ز عشق باشد خام

ورای وهم، حریفی کنیم خوش با عشق

نه عقل گنجد آن جا نه زحمت اجسام

چو گم کنیم من و عشق خویشتن در می

بیاید آن شه تبریز، شمس دین که سلام

***

1734

سماع چیست؟ ز پنهانیان دل پیغام

دل غریب بیابد ز نامه شان آرام

شکفته گردد از این باد شاخه های خرد

گشاده گردد از این زخمه در وجود مسام

سحر رسد ز ندای خروس روحانی

ظفر رسد ز صدای نقاره ی بهرام

عصیر جان به خم جسم تیر می انداخت

چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام

حلاوتی عجبی در بدن پدید آید

که از نی و لب مطرب شکر رسید به کام

هزار کزدم غم را کنون ببین کشته

هزار دور فرح بین میان ما بی جام

فسون رقیه کزدم نویس، عید رسید

که هست رقیه کزدم به کوی عشق مدام

ز هر طرف بجهد بی قرار یعقوبی

که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام

چو جان ما ز نفخت است فیه من روحی

روا بود که نفختش بود شراب و طعام

چو حشر جمله خلایق به نفخ خواهد بود

ز ذوق زمزمه بجهند مردگان ز منام

که خاک بر سر جان کسی که افسرده ست

اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز اعدام

تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلال

بر آتش غم هجران حرام گشت حرام

جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است

هزار دیده ی روشن به وام خواه به وام

درون توست یکی مه کز آسمان خورشید

ندا همی کندش کای منت غلام غلام

ز جیب خویش بجو مه چو موسی عمران

نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام

سماع گرم کن و خاطر خران کم جو

که جان جان سماعی و رونق ایام

زبان خود بفروشم هزار گوش خرم

که رفت بر سر منبر خطیب شهدکلام

***

1735

به گوش من برسانید هجر تلخ پیام

که خواب شیرین بر عاشقان شده ست حرام

بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری

هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم سلام

به من نگر که بدیدم هزار آزادی

چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام

عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص

اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام

دلم چو زخم نیابد رود که توبه کند

مخند بر من و بر خود، کدام توبه، کدام

زهی گناه که کفر است توبه کردن از او

نه پس طریق گریز و نه پیش جای مقام

به چار مذهب خونش حلال و ریختنی

از آنک عشق نریزد به غیر خون کرام

بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم

خموش کردم و مردم، تمام گشت کلام

***

1736

به گرد تو چو نگردم، به گرد خود گردم

به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم

چو نیم مست من از خواب برجهم به صبوح

به گرد ساقی خود طالب مدد گردم

به گرد لقمه ی معدود خلق گردانند

به گرد خالق و بر نقد بی عدد گردم

قوام عالم محدود چون ز بی حدی است

مگیر عیب اگر من برون ز حد گردم

کسی که او لحد سینه را چو باغی کرد

روا نداشت که من بسته ی لحد گردم

لحد چه باشد؟! در آسمان نگنجد جان

ز پنج و شش گذرم زود بر احد گردم

اگر چه آینه ی روشنم، ز بیم غبار

روا بود که دو سه روز بر نمد گردم

اگر گلی بده ام زین بهار باغ شوم

وگر یکی بده ام زین وصال صد گردم

میان صورت ها این حسد بود ناچار

ولی چو آینه گشتم چه بر حسد گردم

من از طویله ی این حرف می روم به چرا

ستور بسته نیم از چه بر وتد گردم؟!

***

1737

بیار باده که اندر خمار خمارم

خدا گرفت مرا، زان چنین گرفتارم

بیار جام شرابی که رشک خورشید است

به جان عشق که از غیر عشق بیزارم

بیار آنک اگر جان بخوانمش حیف است

بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم

بیار آنک نگنجد در این دهان نامش

که می شکافد از او شقه های گفتارم

بیار آنک چو او نیست گولم و نادان

چو با ویم ملک گربزان و طرارم

بیار آنک دمی کز سرم شود خالی

سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفارم

بیار آنک رهاند از این بیار و میار

بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم

بیار و باز رهان سقف آسمان ها را

شب دراز ز دود و فغان بسیارم

بیار آنک پس مرگ من هم از خاکم

به شکر و گفت درآرد مثال نجارم

بیار می که امین میم مثال قدح

که هر چه در شکمم رفت پاک بسپارم

نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم

گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم

به استخوان و به خونم نظر نکردندی

به روح شاه عزیزم اگر به تن خوارم

چه نردبان که تراشیده ام من نجار

به بام هفتم گردون رسید رفتارم

مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر

نه در غم خرم و نی به گوش خروارم

بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی

ببین که در پس گل صد هزار گلزارم

طلوع کرد از این لحم شمس تبریزی

که آفتابم و سر زین وحل برون آرم

غلط مشو، چو وحل در رویم دیگربار

که برقرارم و زین روی پوش در عارم

به هر صبوح درآیم به کوری کوران

برای کور، طلوع و غروب نگذارم

***

1738

به گوشه ای بروم، گوش آن قدح گیرم

که عاشق قدح درد و خصم تدبیرم

خوش است گوشه و یا گوشه گشته ای چون من

به هر چه باشد از این دو چو شهد و چون شیرم

چو آب و روغن با هر کی مرغ آبی نیست

که زهره طالعم و شکر سکرتاثیرم

ز حلق من آن خواهم که شکر سکر کند

دگر همه به تو بخشیدم ای بک و میرم

روم سری بنهم کان سری است باده ی جان

که خفته به سر پراحتیال و تزویرم

***

1739

زهی حلاوت پنهان در این خلای شکم

مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه کم

چنانک گر شکم چنگ پر شود مثلا

نه ناله آید از آن چنگ پر نه زیر و نه بم

اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو

ز سوز، ناله برآید ز سینه ات هر دم

هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز

هزار پایه برآری به همت و به قدم

شکم تهی شو و می نال همچو نی به نیاز

شکم تهی شو و اسرار گو به سان قلم

چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد

به جای عقل تو شیطان به جای کعبه صنم

چو روزه داری اخلاق خوب جمع شوند

به پیش تو چو غلامان و چاکران و حشم

به روزه باش که آن خاتم سلیمان است

مده به دیو تو خاتم، مزن تو ملک به هم

وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت

فرازآید لشکرت، بر فراز علم

رسید مایده از آسمان به اهل صیام

به اهتمام دعاهای عیسی، مریم

به روزه خوان کرم را تو منتظر می باش

از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم

***

1740

خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم

به خواب دوش که را دیده ام، نمی دانم

ز خوشدلی و طرب در جهان نمی گنجم

ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم

درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی

کز این شکوفه و گل حسرت گلستانم

همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش

کشد کنون کف شادی به خویش دامانم

ز بامداد کسی غلملیج می کندم

گزاف نیست که من ناشتاب خندانم

ترانه ها ز من آموزد این نفس زهره

هزار زهره غلام دماغ سکرانم

شکرلبی لب ما را به گاه شیرین کرد

که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم

صلا که قامت چون سرو او صلا درداد

که من نماز شما را لطیف ارکانم

صلا که فاتحه ی قفل های بسته منم

بدان چو فاتحه تان در نماز می خوانم

به دار ملک ملاحت لبش چو غماز است

که بنگرید نصیب مرا که دربانم

چنانک پیش جنونم عقول حیرانند

من از فسردگی این عقول حیرانم

فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود

ندید شعشعه ی آفتاب رخشانم

تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید

سبال مالد و گوید که آب حیوانم

بیار ناطق کلی، بگو تو باقی را

ز گفتنم برهان من خموش برهانم

***

1741

به کوی عشق تو من نامدم که بازروم

چگونه قبله گذارم چو در نماز روم؟!

بجز که کور نخواهد که من به هیچ سبب

به سوی ظلمت از آن شمع صد طراز روم

کدام عقل روا بیند این که من تشنه

به غیر حضرت آن بحر بی نیاز روم؟!

براق عشق گزیدم که تا به دور ابد

به سوی طره هندو به ترک تاز روم

شب چو باز و بط روز را بسوزد پر

چو در سحر به مناجات او به راز روم

چو چشم بند قضا راه چشم بسته کند

به بوی عنبریش چشم ها فراز روم

به خاک پای خداوند، شمس تبریزی

که چون شدم ز وی از دست، سرفراز روم

***

1742

ببسته است پری نهانیی پایم

ز بند اوست که من در میان غوغایم

ز کوه قافم من که غریب اطرافم

به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم

کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل

از آن سپس پر عنقای روح بگشایم

ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است

برای سایه نشینان چو خیمه برپایم

چو ابن وقت بود، دامن پدر گیرد

چه صوفیم که به سودای دی و فردایم؟!

مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه

هم از برای برآویختن نمی شایم

ز لطف توست که از جغدیم برآوردی

چو طوطیان ز کف تو شکر همی خایم

اگر ز جود کف تو به بحر راه برم

تمام گوهر هستی خویش بنمایم

شکار درک نیم من ورای ادارکم

به پای وهم نیم من دراز پهنایم

سخن به جای بمان، خویش بین، کجایی تو؟!

مرا بجوی همان جا که من همان جایم

***

1743

اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم

ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان داریم!

به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم

«تو جمله جانی و ما از تو نیم جان داریم

گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی

ز بی نشانی اوصاف او نشان داریم

دل چو شبنم ما را به بحر بازرسان

که دم به دم ز غریبی دو صد زیان داریم

چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنیم

ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم

به دام تو که همه دام ها زبون ویند

که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم

ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما

که مادر و پدر و عم، مگر که آن داریم

بنوش کردن زهر این چه جرات است؟ مگر

ز کان فضل تو تریاق بی کران داریم

به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم

ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم

نگیرد آینه زنگار هیچ اگر گیرد

ز عین زنگ بدان روی دیدمان داریم

یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند

ز عین رخنه اشکست نردبان داریم

رهین روز چرایی چو شب کند روزی

مکان بهل که مکانی ز لامکان داریم

بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی

اگر بدیش خبر کاین چنین خزان داریم

دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو

کز آن لب شکرینت شکرفشان داریم

***

1744

بیار مطرب بر ما کریم باش کریم

به کوی خسته دلانی، رحیم باش، رحیم

دلم چو آتش چون در دمی شود زنده

چو دل مباش مسافر، مقیم باش، مقیم

بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست

که ای مسافر این ره، یتیم باش، یتیم

ندا رسید به آتش که بر همه عشاق

چو شعله های خلیلی نعیم باش، نعیم

گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری

به زیر پای عزیزان گلیم باش، گلیم

چو بایدت که تو را بحر دایه وار بود

مثال دانه ی در رو یتیم باش، یتیم

درست و راست شد ای دل که در هوا دل را

درست راست نیاید دو نیم باش، دو نیم

الف مباش ز ابجد که سرکشی دارد

مباش بی دو سر، تو چو جیم باش چو جیم

***

1745

فضول گشته ام امروز، جنگ می جویم

منوش نکته ی مستان که یاوه می گویم

تنا، بسوز چو هیزم که از تو سیر شدم

دلا، برو تو ز پیشم، تو را نمی جویم

لگن نهاد خیالش به چشمه ی چشمم

بهانه کرد کز این آب جامه می شویم

بگفتمش که:«به خونابه جامه چون شویی؟»

بگفت:«خون همه زان سوست و من از این سویم

به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب

نه قبطیم، که در این نیل موسوی خویم

***

1746

بر آن شده ست دلم کآتشی بگیرانم

که هر کی او نمرد پیش تو بمیرانم

کمان عشق بدرم که تا بداند عقل

که بی نظیرم و سلطان بی نظیرانم

که رفت در نظر تو که بی نظیر نشد؟!

مقام گنج شده ست این نهاد ویرانم

من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا!

فقیر فقرم و افتاده فقیرانم

من آن کسم که تو نامم نهی؟ نمی دانم

چو من اسیر توام پس امیر میرانم

جز از اسیری و میری مقام دیگر هست

چو من فنا شوم از هر دو کس نفیرانم

چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند

اسیر هیچ نداند که از اسیرانم

به خواب شب گرو آمد امیری میران

چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم

به آفتاب نگر پادشاه یک روزه ست

همی گدازد مه منیر کز وزیرانم

منم که پخته ی عشقم نه خام و خام طمع

خدای کرد خمیری، از آن خمیرانم

خمیرکرده ی یزدان کجا بماند خام؟!

خمیرمایه پذیرم، نه از فطیرانم

فطیر چون کند او؟ فاطرالسموات است

چو اختران سماوات از منیرانم

تو چند نام نهی خویش را؟! خمش می باش

که کودکی است که گویی که من ز پیرانم

***

1747

اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم

میان حلقه ی عشاق ذوفنون باشم

منم به عشق سلیمان، زبان من آصف

چرا ببسته ی هر داروی فسون باشم

خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه

مقیم کعبه شوم، کعبه را ستون باشم

هزار رستم دستان به گرد ما نرسد

به دست نفس مخنث چرا زبون باشم؟!

به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را

شهید عشقم و اندر میان خون باشم

در این بساط منم عندلیب الرحمان

مجوی حد و کنارم، ز حد برون باشم

مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی

ز روح قدس ز کروبیان فزون باشم

***

1748

می گریزد از ما و ما قوامش داریم

زن زنانش آریم، کش کشانش آریم

می دود آن زیبا بر گل و سوسن ها

گو بیا ما را بین، ما از آن گلزاریم

می کند دلداری وان همه طراری

حق آن طره ی او که همه طراریم

دام دل بگشاییم، بوسه زو برباییم

تا نپندارد که ما تهی گفتاریم

هوش ما چون اختر، یار ما خورشیدی

زین سبب هر صبحی کشته آن یاریم

گر بگوید فردا از غرور و سودا

نقد را نگذاریم، پا بر این افشاریم

بحر او پرمرجان، مشرب محتاجان

تا بود در تن جان، ما بر این اقراریم

هر چه تو فرمایی عقل و دین افزایی

هین بفرما که ما بنده و اشکاریم

ای لبانت شکر، گیسوانت عنبر

وی از آن شیرینتر که همی پنداریم

ساربان! آهسته، بهر هر دل خسته

کن مدارا آخر کاندر این قطاریم

اندر این بیشه ستان، رحم کن بر مستان

گر نی ما چون شیریم، هم نی چون کفتاریم

هین خمش کان مه رو وان مه نازک خو

سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم

با همو گوید سر خالق هر مخبر

ما هنوز از خامی سخت ناهمواریم

***

1749

گه چرخ زنان همچون فلکم

گه بال زنان همچون ملکم

چرخم پی حق، رقصم پی حق

من زان ویم، نی مشترکم

چون دید مرا بخرید مرا

آن کان نمک، زان بانمکم

شیر است یقین در بیشه ی جان

بدرید یقین انبان شکم

آن کو به قضا دادست رضا

قاضی کندش روزی ملکم

یاجوج منم، ماجوج منم

حد نیست مرا، هر چند یکم

بربند دهان، در باغ درآ

تا کم نکنی خط های چکم

***

1750

تلخی نکند شیرین ذقنم

خالی نکند از می دهنم

عریان کندم هر صبحدمی

گوید که:«بیا، من جامه کنم»

در خانه جهد، مهلت ندهد

او بس نکند، پس من چه کنم؟!

از ساغر او گیج است سرم

از دیدن او جان است تنم

تنگ است بر او هر هفت فلک

چون می رود او در پیرهنم

از شیره ی او من شیردلم

در عربده اش شیرین سخنم

می گفت که:«تو در چنگ منی

من ساختمت، چونت نزنم»

من چنگ توام، بر هر رگ من

تو زخمه زنی، من تن تننم

حاصل تو ز من دل برنکنی

دل نیست مرا، من خود چه کنم؟!

***

1751

تشنه خویش کن مده آبم

عاشق خویش کن، ببر خوابم

تا شب و روز در نماز آیم

ای خیال خوش تو محرابم

گر خیال تو در فنا یابم

در زمان سوی مرگ بشتابم

بر امید خیال گوهر تو

جاذب هر مسی چو قلابم

بر امید مسبب الاسباب

رهزن کاروان اسبابم

رحمتی آر و پادشاهی کن

کین فراق تو بر نمی تابم

زان همی گردم و همی نالم

که بر آب حیات دولابم

زان چو روزن گشاده ام دل و چشم

که تویی آفتاب و مهتابم

آن زمانی که نام تو شنوم

مست گردند نام و القابم

آن زمانی که آتش تو رسد

بجهد این دل چو سیمابم

بس کن از گفت کز غبار سخن

خود سخن بخش را نمی یابم

***

1752

اندر این آخرجهان ز گزاف

بس چمن نام هر چمین گفتم

طوق بر گردن کپی بستم

نام اعلا بر اسفلین گفتم

عجز خواهید روح را که ز عجز

صفت روح بهر طین گفتم

حلیه ی آدم و خلیفه ی حق

بهر ابلیس و هر لعین گفتم

زاغ را بلبل چمن خواندم

خار را سرو و یاسمین گفتم

دیو را جبرئیل کردم نام

ژاژ را حجت مبین گفتم

ای دریغا که کان نفرین را

از طمع چند آفرین گفتم

از خری بود آن نبد ز خرد

که خر ماده را تکین گفتم

توبه کردم از این خطا گفتن

همه عمرم بس ار همین گفتم

***

1753

آمدم باز تا چنان گردم

که چو خورشید جمله جان گردم

سر خم رحیق بگشایم

سرده بزم سرخوشان گردم

عشرت اکنون علم به صحرا زد

من چو فکرت چرا نهان گردم؟!

باغ خلد است جان من تا من

قره العین باغبان گردم

برنگردم به گرد خود چون قطب

گرد قطبان چو آسمان گردم

چون شبم روز گشت ای سلطان

فارغ از بام و پاسبان گردم

کان زرم، نیم زر محدود

که پی سنگ امتحان گردم

تن زن از هی هی شبانانه

پادشاهم چرا شبان گردم؟!

***

1754

آتشی از تو در دهان دارم

لیک صد مهر بر زبان دارم

دو جهان را کند یکی لقمه

شعله هایی که در نهان دارم

گر جهان جملگی فنا گردد

بی جهان ملک صد جهان دارم

کاروان ها که بار آن شکر است

من ز مصر عدم روان دارم

من ز مستی عشق بی خبرم

که از آن سود یا زیان دارم

چشم تن بود درفشان از عشق

تا کنون جان درفشان دارم

بند خانه نیم که چون عیسی

خانه بر چارم آسمان دارم

شکر آن را که جان دهد تن را

گر بشد جان، جان جان دارم

آنچ دادست شمس تبریزی

ز من آن جو که من همان دارم

***

1755

در طریقت دو صد کمین دارم

لیک صد چشم خرده بین دارم

این نشان ها که بر رخم پیداست

دانک از شاه همنشین دارم

آن یکی گنج کز جهان بیش است

در دل و جان خود دفین دارم

ظلمت شک جای من بادا

گر از آن رو سر یقین دارم

من نهانی ز جبرئیل امین

جبرئیل دگر امین دارم

نقش چین مر مرا چه کار آید؟!

چونک بر رخ ز عشق چین دارم

اسپ اقبال را ببرم پی

زانک بر پشت عشق زین دارم

پای دارست جان من در عشق

چونک پاهای آهنین دارم

از دمم بوی باغ می آید

کز درون باغ و یاسمین دارم

از فرح پایم از زمین دور است

چونک در لامکان زمین دارم

رو به تبریز، شرح این بطلب

زانک من این ز شمس دین دارم

***

1756

تا به جان مست عشق آن یارم

سرده باده های انوارم

هر دمی گر نه جان نو دهدم

ای دل، از جان خویش بیزارم

گرد آن مه چو چرخ می گردم

پس دگر چیست در زمین کارم؟!

بر سر کارگاه خوبی بود

سوزنش کرده ست چون تارم

سوزنم چنگ شد از او در تار

تا به آواز زیر می زارم

تا من این کارگاه عالم را

کو حجاب حق است بردارم

تا بسوزم حجاب غفلت و خواب

ز آتش چشم های بیدارم

تا بیابم ز شمس تبریزی

صحت این ضمیر بیمارم

***

1757

همتم شد بلند و تدبیرم

جز به پیش تو من نمی میرم

تو دهانم گرفته ای که خموش

تو دهان گیر و من جهان گیرم

زان ز عالم ربوده ام حلقه

که به دست توست زنجیرم

پیر ما را ز سر جوان کرده ست

لاجرم هم جوان و هم پیرم

چون گشاد من از کمان تو است

راست رو، خصم دوز چون تیرم

با گشادت چه جای تیر و کمان

هر دو را بشکنم بنپذیرم

دیدن غیر تو نفاق بود

من نه مرد نفاق و تزویرم

با من آمیختی چو شکر و شیر

چون شکر در گداز از آن شیرم

طاقتم طاق شد ز جفتی خویش

درمیفکن دگر به تاخیرم

درد تاخیر چون برآرد دود

بر رود تا اثیر تاثیرم

***

1758

در وصالت چرا بیاموزم

در فراقت چرا بیاموزم؟

یا تو با درد من بیامیزی

یا من از تو دوا بیاموزم

می گریزی ز من که نادانم

یا بیامیزی یا بیاموزم

پیش از این ناز و خشم می کردم

تا من از تو جدا بیاموزم

چون خدا با توست در شب و روز

بعد از این از خدا بیاموزم

در فراقت سزای خود دیدم

چون بدیدم سزا بیاموزم

خاک پای تو را به دست آرم

تا از او کیمیا بیاموزم

آفتاب تو را شوم ذره

معنی والضحی بیاموزم

کهربای تو را شوم کاهی

جذبه کهربا بیاموزم

از دو عالم دو دیده بردوزم

این من از مصطفی بیاموزم

سر مازاغ و ماطغی را من

جز از او از کجا بیاموزم

در هوایش طواف سازم تا

چون فلک در هوا بیاموزم

بند هستی فروگشادم تا

همچو مه بی قبا بیاموزم

همچو ماهی زره ز خود سازم

تا به بحر آشنا بیاموزم

همچو دل خون خورم که تا چون دل

سیر بی دست و پا بیاموزم

در وفا نیست کس تمام استاد

پس وفا از وفا بیاموزم

ختمش این شد که خوش لقای منی

از تو خوش خوش لقا بیاموزم

***

1759

اه چه بی رنگ و بی نشان که منم

کی ببینم مرا چنان که منم؟!

گفتی:«اسرار در میان آور»

کو میان اندر این میان که منم؟!

کی شود این روان من ساکن؟!

این چنین ساکن روان که منم

بحر من غرقه گشت هم در خویش

بوالعجب بحر بی کران که منم

این جهان و آن جهان مرا مطلب

کین دو گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان چو عدم

طرفه بی سود و بی زیان که منم!

گفتم:«ای جان تو عین مایی» گفت:

«عین چه بود درین عیان که منم»

گفتم: «آنی» بگفت:«های، خموش

در زبان نامده ست آن که منم»

گفتم: «اندر زبان چو درنامد

اینت گویای بی زبان که منم!»

می شدم در فنا چو مه بی پا

اینت بی پای پادوان که منم!

بانگ آمد چه می دوی؟! بنگر

در چنین ظاهر نهان که منم

شمس تبریز را چو دیدم من

نادره بحر و گنج و کان که منم

***

1760

به خدایی که در ازل بوده ست

حی و دانا و قادر و قیوم

نور او شمع های عشق فروخت

تا بشد صد هزار سر معلوم

از یکی حکم او جهان پر شد

عاشق و عشق و حاکم و محکوم

در طلسمات شمس تبریزی

گشت گنج عجایبش مکتوم

که از آن دم که تو سفر کردی

از حلاوت جدا شدیم چو موم

همه شب همچو شمع می سوزیم

ز آتشش جفت وز انگبین محروم

در فراق جمال او ما را

جسم ویران و جان در او چون بوم

آن عنان را بدین طرف برتاب

زفت کن پیل عیش را خرطوم

بی حضورت سماع نیست حلال

همچو شیطان طرب شده مرحوم

یک غزل بی تو هیچ گفته نشد

تا رسید آن مشرفه مفهوم

بس به ذوق سماع نامه ی تو

غزلی پنج شش بشد منظوم

شام ما از تو صبح روشن باد

ای به تو فخر شام و ارمن و روم

***

1761

ما همه از الست همدستیم

عاقبت شکر، بازپیوستیم

ما همه همدلیم و همراهیم

جمله از یک شراب سرمستیم

ما ز کونین عشق بگزیدیم

جز که آن عشق هیچ نپرستیم

چند تلخی کشید جان ز فراق!

عاقبت از فراق وارستیم

آفتابی درآمد از روزن

کرد ما را بلند، اگر پستیم

آفتابا، مکش ز ما دامن

نی که بر دامن تو بنشستیم؟

از شعاع تو است اگر لعلیم

از تو هستیم ما اگر هستیم

پیش تو ذره وار رقصانیم

از هوای تو بند بشکستیم

***

1762

آمدستیم تا چنان گردیم

که چو خورشید جمله جان گردیم

مونس و یار غمگنان باشیم

گل و گلزار خاکیان گردیم

چند کس را نییم خاص چو زر

بر همه همچو بحر و کان گردیم

جان نماییم جسم عالم را

قرة العین دیدگان گردیم

چون زمین نیستیم یغماگاه

ایمن و خوش چو آسمان گردیم

هر کی ترسان بود چو ترسایان

همچو ایمان بر او امان گردیم

هین، خمش کن، از آن هم افزونیم

که بر الفاظ و بر زبان گردیم

***

1763

ما که باده ز دست یار خوریم

کی چو اشتر گیاه و خار خوریم؟!

ایمنیم از خمار مرگ، ایرا

می باقی بی خمار خوریم

جام مردان بیار تا کامروز

بی محابا و مردوار خوریم

به دم ناشمرده زنده شویم

اندر آن دم که بی شمار خوریم

ساقیا، پای دار تا ز کفت

می سرجوش پایدار خوریم

پی این شیر مست می پوییم

تا کباب از دل شکار خوریم

زان دیاریم کز حدث پاک است

روزی پاک از آن دیار خوریم

نه چو کرکس اسیر مرداریم

نه چو لک لک ز حرص، مار خوریم

***

1764

ناله ی بلبل بهار کنیم

تا بدان بلبلان شکار کنیم

کار او ناز و کار ما لابه است

گر ننالیم پس چه کار کنیم؟!

در گلستان رویم و گل چینیم

بر سر عاشقان نثار کنیم

اندرآییم مست در بازار

همه را مست و بی قرار کنیم

سیم با یار خوش عذار خوریم

خدمت چشم پرخمار کنیم

کس نداند خدای داند و بس

عیش هایی که با نگار کنیم

تو اگر رازدار ما باشی

راز را با تو آشکار کنیم

می گریزند خلق از تاتار

خدمت خالق تتار کنیم

بار کردند اشتران بگریز

رختمان نیست ما چه بار کنیم؟!

خلق خیزان کنند و ما بر بام

اشتر مردمان شمار کنیم

***

1765

عاشق روی جان فزای تویم

رحمتی کن که در هوای تویم

تو، به رخسار آفتابی و مه

ما همه ذره در هوای تویم

تا تو زین پرده روی بنمایی

منتظر بر در سرای تویم

ای که ما در میان مجلس انس

بیخود از شربت لقای تویم

خیره چون دشمنان مکش ما را

کآخر ای دوست آشنای تویم

تو رضا می دهی به کشتن ما

ما همه بنده ی رضای تویم

گر چه با خاتم سلیمانیم

ای پری زاده، خاک پای تویم

شمس تبریز! جان جان هایی

ما همه بنده و گدای تویم

***

1766

خیز، تا فتنه ای برانگیزیم

یک زمان از زمانه بگریزیم

بر بساط نشاط بنشینیم

همه از پیش خویش برخیزیم

جز حریف ظریف نگزینیم

با کسان خسان نیامیزیم

غم بیهوده در جهان نخوریم

می آسوده در قدح ریزیم

ما گرفتار شادی و طربیم

نه گرفتار زهد و پرهیزیم

گر ستیزه کند فلک با ما

بر مرادش رویم و نستیزیم

چون نداریم هیچ دست آویز

چند با هر کسی درآویزیم؟!

عیش باقی است شمس تبریزی

مست جاوید شاه تبریزیم

***

1767

تو چه دانی که ما چه مرغانیم؟!

هر نفس زیر لب چه می خوانیم؟!

چون به دست آورد کسی ما را؟!

ما گهی گنج، گاه ویرانیم

چرخ از بهر ماست در گردش

زان سبب همچو چرخ گردانیم

کی بمانیم اندر این خانه؟!

چون در این خانه جمله مهمانیم

گر به صورت گدای این کوییم

به صفت بین که ما چه سلطانیم

چونک فردا شهیم در همه مصر

چه غم امروز اگر به زندانیم

تا در این صورتیم از کس ما

هم نرنجیم و هم نرنجانیم

شمس تبریز چونک شد مهمان

صد هزاران هزار چندانیم

***

1768

چند قبا بر قد دل دوختم

چند چراغ خرد افروختم

پیر فلک را که قراریش نیست

گردش بس بوالعجب آموختم

گنج کرم آمد مهمان من

وام فقیران ز کرم توختم

حاصل، از این سه سخنم بیش نیست

سوختم و سوختم و سوختم

بر مثل شمعم من پاکباز

ریختم آن دخل که اندوختم

بس که بسی نکته ی عیسی جان

در دل و در گوش خر اسپوختم

بس که اذا تم دنا نقصه

تا بنگوید صنم شوخ تم

***

1769

ای دل صافی دم ثابت قدم

جئت لکی تنذر خیر الامم

سر ننهی جز به اشارات دل

بر ورق عشق ازل چون قلم

از طرب باد تو و داد تو

رقص کنانیم چو شقه علم

رقص کنان خواجه کجا می روی؟

سوی گشایشگه عرصه ی عدم

خواجه! کدامین عدم است این؟ بگو

گوش قدم داند حرف قدم

عشق غریب است و زبانش غریب

همچو غریب عربی در عجم

خیز، که آورده امت قصه ای

بشنو از بنده نه بیش و نه کم

بشنو این حرف غریبانه را

قصه غریب آمد و گوینده هم

از رخ آن یوسف شد قعر چاه

روشن و فرخنده چو باغ ارم

قصر شد آن حبس و در او باغ و راغ

جنت و ایوان شد و صفه حرم

همچو کلوخی که در آب افکنی

باز شود آب در آن دم ز هم

همچو شب ابر که خورشید صبح

ناگه سر برزند از چاه غم

همچو شرابی که عرب خورد و گفت

صل علی دنتها و ارتسم

از طرب این حبس به خواری و نقص

می نگرد بر فلک محتشم

ای خرد از رشک دهانم مگیر

قد شهد الله و عد النعم

گر چه درخت آب نهان می خورد

بان علی شعبته ما کتم

هر چه بدزدید زمین ز آسمان

فصل بهاران بدهد دم به دم

گر شبه دزدیده ای وگر گهر

ور علم افراشتی وگر قلم

رفت شب و روز تو اینک رسید

سوف یری النائم ماذا احتلم

***

1770

آمد سرمست سحر دلبرم

بیخود و بنشست به مجلس برم

گرم شد و عربده آغاز کرد

گفت که:«تو نقشی و من آزرم

تو به دو پر می پری و من به صد

تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم

گر چه فروتر بنشستم ز لطف

من ز حریفان به دو سر برترم

یک قدحم بیست چو جام شماست

تا همه دانند که من دیگرم

ساغر من تا لب و باقی به نیم

جان و دلم زفت و به تن لاغرم

صورت من ناید در چشم سر

زان که از این سر نیم و زان سرم

من پنهان در دل و دل هم نهان

زانک در این هر دو صدف گوهرم

گر قدحی بیشتر از من خوری

من دو سبو بیشتر از تو خورم

گر به دو صد کوه چو بز بردوی

من که و بز را دو شکم بردرم

چون بدوم مه نبود همتکم

چون بجهم چرخ بود چنبرم

چون ببرم دست به سوی سلاح

دشنه ی خورشید بود خنجرم»

خشک نماید بر تو این غزل

چون نشدی تر ز نم کوثرم

کور نه ام لیک مرا کیمیاست

این درم قلب از آن می خرم

جزو و کلم یار مرا درخور است

نی خوردم غم و نه من غم خورم

***

1771

شد ز غمت خانه سودا دلم

در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو

می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت

رفت بر این سقف مصفا دلم

آه، که امروز دلم را چه شد؟

دوش چه گفته است کسی با دلم؟

از طلب گوهر گویای عشق

موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد

در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته هاست

آه چه ره است از دل تو تا دلم!

گر نکنی بر دل من رحمتی

وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین

چند رود سوی ثریا دلم؟!

***

1772

چند گهی فاتحه خوانت کنم

از پس آن شاه جهانت کنم

پیر شدی در غم ما، باک نیست

پیر بیا تا که جوانت کنم

هیچ غم جان مخور ار جان برفت

بگلر لشکرگه جانت کنم

آنچ محال است تصور دهم

وجه محالیش بیانت کنم

ره دهمت تا به اصول اصول

راه چه باشد که چنانت کنم؟

گر چه کلیمی، همه در اعتراض

کشف کنم خضر زمانت کنم

***

1773

بار دگر جانب یار آمدیم

خیره نگر، سوی نگار آمدیم

بر سر و رو سجده کنان جمله راه

تا سر آن گنج چو مار آمدیم

نافه ی آهو چو بزد بر دماغ

دام گرفتیم و شکار آمدیم

دام بشر لایق آن صید نیست

پس تو بگو ما به چه کار آمدیم؟

پار دل پاره رفوی تو دید

بر طمع دولت پار آمدیم

ای همه هستی، مکن از ما کنار

زانک ز هستی به کنار آمدیم

همچو ستاره سوی شیطان کفر

نفط زنانیم و شرار آمدیم

همچو ابابیل سوی پیل گبر

سنگ زنانیم و دمار آمدیم

باز چو بینیم رخ عاشقان

با طبق سیم، نثار آمدیم

***

1774

ما به تماشای تو بازآمدیم

جانب دریای تو بازآمدیم

سیل غمت خانه ی دل را ببرد

زود به صحرای تو بازآمدیم

چون سر ما مطبخ سودای توست

بر سر سودای تو بازآمدیم

از سر چه صد رسن انداختی

تا سوی بالای تو بازآمدیم

ناله ی سرنای تو در جان رسید

در پی سرنای تو بازآمدیم

***

1775

گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم

گر تو میی من قدحم ور ترشی من کبرم

عبس وجها سندی کان سناه مددی

کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم

زنده نباشد دل من گر به مهش دل ندهم

عقل ندارد سر من گر ز نباتش نچرم

مبسمه بلبلنی عابسه زلزلنی

ما شطه شیبنی غیبته الف هرم

گر کژی آرم سوی او همچو کمان تیر خورم

ور هنر آرم سوی او عرضه کنم، بی هنرم

بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی

قمت اطوف سکرا مغتنما حول حرم

گر پی رایش نروم باد گسسته رگ من

ور سوی بحرش نروم باد شکسته گهرم

ظلت به مقتنیا، مرتزقا مجتنیا

نخله خلد نبتت وسط ریاض و ارم

چونک شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم

چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان که خرم

کنت ثقیلا کسلا خففنی جذبته

نمت علی قارعه عاصفنی سیل عرم

گفتم:« بسته ست دلم» گفت:«منم قفل گشا»

گفتم:«کشتی تو مرا» گفت:«من از تو بترم»

رو، سخن کار مگو، کز همه آزاد شدم

رو، سخن خار مگو چون همه گل می سپرم

***

1776

منم آن بنده ی مخلص که از آن روز که زادم

دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را به تو دادم

کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم

فالیه نتراجع و الیه نتحاکم

چو شراب تو بنوشم، چو شراب تو بجوشم

چو قبای تو بپوشم، ملکم، شاه قبادم

قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی

و رعانی و سقانی، هو فی الفضل مقدم

ز میانم چو گزیدی کمر مهر تو بستم

چو بدیدم کرم تو به کرم دست گشادم

نصر العشق! اجیبوا و الی الوصل انیبوا

طلع البدر فطیبوا، قدم الحب و انعم

چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس؟

چه کنم سیم و درم را چو در این گنج فتادم؟!

لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی

طمس البدر هلالا خضع القلب و اسلم

چو تویی شادی و عیدم چه نکوبخت و سعیدم

دل خود بر تو نهادم، به خدا نیک نهادم

خدعونی نهبونی، اخذونی، غلبونی

وعدونی، کذبونی، فالی من اتظلم؟!

نه بدرم نه بدوزم، نه بسازم نه بسوزم

نه اسیر شب و روزم، نه گرفتار کسادم

ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق

غسق النفس تفرق ربض الکفر تهدم

چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی

چو فزودی تو بهایم که کند طمع مزادم

نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی

فمن العشق تدثر و من العشق تختم

روش زاهد و عابد همگی ترک مراد است

بنما، ترک چه گویم چو تویی جمله مرادم؟!

لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی

لک بخلی لک جودی و لک الدهر منظم

چو مرا دیو ربودی طربم یاد تو بودی

تو چنانم بربودی که بشد یاد ز یادم

الف الدهر بعادی جرح البعد فوادی

فقد النوم وسادی و سعاداتی نوم

به صفت کشتی نوحم که به باد تو روانم

چو مرا باد تو دادی مده ای دوست به بادم

فاری الشمل تفرق و اری الستر تمزق

و اری السقف تخرق و اری الموج تلاطم

من اگر کشتی نوحم چه عجب؟ چون همه روحم

من اگر فتح و فتوحم چه عجب؟ شاه نژادم

و اری البدر تکور و اری النجم تکدر

و اری البحر تسجر و اری الهلک تفاقم

چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم

چو فتم جانب ساحل حجرم، سنگ و جمادم

فقد اهدانی ربی و اتی الجد بحبی

نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم

به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم

سوی مردار چه گردم؟! نه چو زاغم نه چو خادم

نزل العشق بداری معه کاس عقاری

هو معراج سواری و علی السطح کسلم

چو بسازیم چو عیدم، چو بسوزیم چو عودم

ز تو گریم، ز تو خندم، ز تو غمگین، ز تو شادم

بک احیی و اموت بک امسک و افوت

بک فی الدهر سکوت، بک قلبی یتکلم

چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین

بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم

***

1777

انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم

لا تیاسوا من غابکم لا تدنسوا اثوابکم

الحمد لله الذی من علینا بالثنا

فی ظل دین مسند لا تغلقوا ابوابکم

یا اولیا لا تحزنوا، اربحتکم لا تغبنوا

اشجعتکم لا تجبنوا لا تحقروا القابکم

یا رب اشرح صدرنا، یا رب ارفع قدرنا

یا رب اظهر بدرنا، لا تعبدوا اربابکم

ما لی اله غیره، نال البرا یا خیره

طاب الموافی سیره لا تخسرو اعقابکم

بوی دل آید از سخن، دل حاصل آید از سخن

تا مقبل آید از سخن لا تهتکوا جلبابکم

1778

رحت انا من بینکم غبت کذا من عینکم

لا تغفلوا عن حینکم لا تهدموا دارینکم

اخواننا! اخواننا! ان الزمان خاننا

لا تنسوا هجراننا، لا تهدموا دارینکم

قد فاتنا اعمارنا و استنسیت اخبارنا

و استثقلت اوزارنا لا تهدموا دارینکم

استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم

و استعشقوا ایمانکم لا تهدموا دارینکم

***

1779

اتیناکم، اتیناکم فحیونا نحییکم

و لو لاکم و لقیاکم لما کنا بودایکم

دخلنا دارکم سکری فشکرا ربنا شکرا

ذکرتم عهدنا ذکراً و نادانا منادیکم

خرجنا من قری الوادی دخلنا القصر یا حادی

توافیتم بمیعادی و باح الراح ساقیکم

فاخف القصر لا تبدی و من یسالک لا تهدی

فانت الغوث و المجدی اذا ناجی مناجیکم

و تسقینا و تشفینا و مثل السر تخفینا

و هذا کله فضل فانا لا نکافیکم

***

1780

اقبل الساقی علینا حاملا کاس المدام

فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام

اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن

و انطقوا من غیر حرف و اسکتوا تم الکلام

ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا

و ارکبوا ظهر المعالی و ادخلوا بین الزحام

انهضوا نادی المنادی الصلا این الرجال؟

جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم القیام

اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم

ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام

وافقونا وافقونا فی طریق الاتحاد

انما نحن کنهر فرقوه و السلام

یا ندیمی سل سبیلا نحو عین السلسبیل

قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلام

***

1781

قد رجعنا قد رجعنا جائیا من طورکم

انظرونا «انظرونا نقتبس من نورکم»

کل من یرجو وجودا یغتنم من جودکم

کل من ارداه عسر نال من میسورکم

لیس یشقی بالرزایا من یکن محفوظکم

لا یبالی بالبرایا خاضعی منصورکم

حارت ابصار البرایا فی بدیهیاتکم

من یلاقی من یسوق الخیل فی مستورکم

لیس یهدی قلبنا الا نسیم منکم

لیس یجلی طرفنا الا بقربی دورکم

***

1782

ظننتم ایا عذال ان قد عدلتم

تظنون ان الحق فیما عذلتم

و ما ضاء ذاک البدر الا لاهله

و غادرکم انواره فضللتم

فما مل من ذاق الصبابه و الهوی

و انکم ما ذقتم فمللتم

و ان ذقتموا ما ذقتموه بحقها

و لا مشرب العشاق یوما وصلتم

***

1783

فان وفق الله الکریم وصالکم

و عاین روحی حسنکم و جمالکم

تصدقت بالروح العزیز لشکرها

فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم

الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم؟

الی کم اوانس طیفکم و خیالکم؟

تناقص صبری بازدیاد ملالکم

فیالیتنی افننی کصبری ملالکم

عمی العین من تذکارها حرکاتکم

و غنجاتها ویلاکم و دلالکم

رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی

فصاح علینا صیحه العشق والکم

لقد جاء من تبریز روح مجسم

الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم

1784

علی اهل نجد الثنا و سلام

و عیشتنا فی غیرهم لحرام

فضیلته للفاضلین بصیره

ملاحته للعاشقین قوام

بصیره اهل الله منه مکحل

و عشره اهل الحق فیه مدام

ایا ساکنیها من فضیله سیدی

لکم عیشه مرضیه و دوام

و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا

لکان علی باب الملیک زحام

ملیک اذا لاحت شعاشع خده

لا صبح حیا صخره و رخام

سقی الله وقتا انطقانا کلامه

ففی الروح من ذاک الکلام کلام

غدا آلفا قلبی یقوم لامره

وقدی من عذل العواذل لام

***

1785

بیا بیا، دلدار من، دلدار من، درآ درآ در کار من، در کار من

تویی تویی گلزار من، گلزار من، بگو  بگو اسرار من، اسرار من

بیا بیا، درویش من! درویش من! مرو  مرو از پیش من از پیش من

تویی تویی هم کیش من، هم کیش من، تویی تویی هم خویش من، هم خویش من

هر جا روم با من روی با من روی، هر منزلی محرم شوی، محرم شوی

روز و شبم مونس تویی، مونس تویی، دام مرا خوش آهوی خوش آهوی

ای شمع من بس روشنی، بس روشنی، در خانه ام چون روزنی، چون روزنی

تیر بلا چون دررسد چون دررسد، هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی

صبر مرا برهم زدی، برهم زدی، عقل مرا رهزن شدی، رهزن شدی

دل را کجا پنهان کنم؟ پنهان کنم؟ در دلبری تو بی حدی، تو بی حدی

ای فخر من سلطان من! سلطان من! فرمان ده و خاقان من! خاقان من!

چون سوی من میلی کنی، میلی کنی، روشن شود چشمان من چشمان من

هر جا تویی جنت بود، جنت بود، هر جا روی رحمت بود، رحمت بود

چون سایه ها در چاشتگه، در چاشتگه، فتح و ظفر پیشت دود، پیشت دود

فضل خدا همراه تو، همراه تو، امن و امان خرگاه تو خرگاه تو

بخشایش و حفظ خدا، حفظ خدا پیوسته در درگاه تو درگاه تو

***

1786

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی، ای رونق بستان من

چون می روی بی من مرو، ای جان جان، بی تن مرو

وز چشم من بیرون مشو، ای شعله ی تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا، بی خواب و خور کردی مرا

سرمست و خندان اندرآ، ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو، ای چشم نرگس مست تو

ای شاخ ها آبست تو، ای باغ بی پایان من

یک لحظه داغم می کشی، یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان ها وی کان پیش از کان ها

ای آن پیش از آن ها، ای آن من، ای آن من

منزلگه ما خاک نی، گر تن بریزد باک نی

اندیشه ام افلاک نی، ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد

در آب حیوان مرگ کو ای بحر من، عمان من!

ای بوی تو در آه من، وی آه تو همراه من

بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا

بی تو چرا باشد؟! چرا؟! ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح الدین من، ره دان من! ره بین من!

ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان من

***

1787

گر آخر آمد عشق تو گردد ز اول ها فزون

بنوشت توقیعت خدا کالاخرون السابقون

زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او

سر کرده صورت های او از بحر جان آبگون

آدم دگربار آمده بر تخت دین تکیه زده

در سجده ی شکر آمده سرهای نحن الصافون

رستم که باشد در جهان در پیش صف عاشقان؟!

شبدیز می رانند خوش هر روز در دریای خون

هر سو دو صد ببریده سر در بحر خون زان کر و فر

رقصان و خندان چون شکر ز انا الیه راجعون

گر سایه ی عاشق فتد بر کوه سنگین، برجهد

نه چرخ صدق ها زند تو منکری؟ نک آزمون

بر کوه زد اشراق او، بشنو تو چاقاچاق او

خود کوه مسکین که بود؟! آن جا که شد موسی زبون

خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان

کو آسمان؟! کو ریسمان؟! کو جان؟! و کو دنیای دون؟!

تن را تو مشتی کاه دان، در زیر او دریای جان

گر چه ز بیرون ذره ای، صد آفتابی از درون

خورشیدی و زرین طبق، دیگ تو را پخته است حق

مطلوب بودی در سبق، طالب شدستی تو کنون

او پار کشتی کاشته، امسال برگ افراشته

سر از زمین برداشته، بر خویش می خواند فسون

جان مست گشت از کاس او، ای شاد کاس و طاس او

طاسی که بهر سجده اش شد طشت گردون سرنگون

ای شمس تبریز از کرم، ای رشک فردوس و ارم

تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم ارغنون

***

1788

تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون؟!

نک کش کشانت می برند انا الیه راجعون

تا کی زنی بر خانه ها تو قفل با دندانها؟!

تا چند چینی دانها؟! دام اجل کردت زبون

شد اسب و زین نقره گین، بر مرکب چوبین نشین

زین بر جنازه نه، ببین دستان این دنیای دون

برکن قبا و پیرهن، تسلیم شو اندر کفن

بیرون شو از باغ و چمن، ساکن شو اندر خاک و خون

دزدیده چشمک می زدی، همراز خوبان می شدی

دستک زنان می آمدی، کو یک نشان ز آن ها کنون؟!

ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ

فرزند و اهل و خانه ات از خانه کردندت برون

کو عشرت شب های تو؟ کو شکرین لب های تو؟!

کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می خواندی فسون

کو صرفه و استیزه ات، بر نان و بر نان ریزه ات؟!

کو طوق و کو آویزه ات؟! ای در شکافی سرنگون

کو آن فضولی های تو؟! کو آن ملولی های تو؟!

کو آن نغولی های تو در فعل و مکر؟! ای ذوفنون

این باغ من، آن خان من، این آن من، آن آن من

ای هر منت هفتاد من، اکنون کهی از تو فزون

کو آن دم دولت زدن، بر این و آن سبلت زدن

کو حمله ها و مشت تو وان سرخ گشتن از جنون

هرگز شبی تا روز تو، در توبه و در سوز تو

نابوده مهراندوز تو، از خالق ریب المنون

امروز ضربت ها خوری وز رفته حسرت ها خوری

زان اعتقاد سرسری، زان دین سست بی سکون

زان سست بودن در وفا، بیگانه بودن با خدا

زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای خواجه، چون؟

چون آینه باش ای عمو، خوش بی زبان افسانه گو

زیرا که مستی کم شود چون ماجرا گردد شجون

***

1789

ای عاشقان ای عاشقان، هنگام کوچ است از جهان

در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان

نک ساربان برخاسته، قطارها آراسته

از ما حلالی خواسته، چه خفته اید، ای کاروان؟!

این بانگ ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس

هر لحظه ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان

زین شمع های سرنگون، زین پرده های نیلگون

خلقی عجب آید برون تا غیب ها گردد عیان

زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را

فریاد از این عمر سبک، زنهار از این خواب گران

ای دل، سوی دلدار شو، ای یار، سوی یار شو

ای پاسبان، بیدار شو، خفته نشاید پاسبان

هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله

کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان

تو گل بدی و دل شدی، جاهل بدی عاقل شدی

آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش کشان

اندر کشاکش های او نوش است ناخوش های او

آب است آتش های او، بر وی مکن رو را گران

در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او

از حیله ی بسیار او این ذره ها لرزان دلان

ای ریش خند رخنه جه، یعنی منم سالار ده

تا کی جهی؟! گردن بنه، ور نی کشندت چون کمان

تخم دغل می کاشتی، افسوس ها می داشتی

حق را عدم پنداشتی، اکنون ببین، ای قلتبان

ای خر، به کاه اولیتری، دیگی سیاه اولیتری

در قعر چاه اولیتری، ای ننگ خانه و خاندان

در من کسی دیگر بود کاین خشم ها از وی جهد

گر آب سوزانی کند ز آتش بود، این را بدان

در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من

با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گلستان

پس خشم من زان سر بود، وز عالم دیگر بود

این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان

بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود

این رمز گفتی بس بود، دیگر مگو، درکش زبان

***

1790

دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت:«ای چمن

صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من؟!»

گفتم:«صلای ماجرا، ما را نمی پرسی چرا؟!»

گفتا که:«پرسش های ما بیرون ز گوش است و دهن»

گفتم:«ز پرسش تو بحل، باری اشارت را مهل»

گفت:«از اشارت های دل هم جان بسوزد هم بدن»

گفتم که:«چونی در سفر؟» گفتا:«که چون باشد قمر؟

سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن»

گشتن به گرد خود خطا، الا جمال قطب را

او را روا باشد روا کو ره رو است اندر وطن

هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران

ای ساربان منزل مکن جز بر در آن یار من

ای عشرت و ای ناز ما، ای اصل و ای آغاز ما

آخر چه داند راز ما جان حسن یا بوالحسن؟!

ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل

وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن

چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین

از تو نباشد خوبتر در جمله ی آن انجمن

مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود

لیلی چو بیند مر تو را گردد چو مجنون ممتحن

در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها

ای «یاس من» گوید همی اندر فراقت یاسمن

گر آفتاب روی تو روزی ده ما نیستی

ذرات کونین از طمع کی باز کردندی دهن؟!

حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود

پس شرحه های گوشتش زنده شود زین بابزن

آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا

کای رسته از جان فنا، بر جان بی آزار زن

نعره زنند آن شرحه ها یا لیت قومی یعلمون

گر نعره شان این سو رسد نی گبر ماند نی وثن

نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی

لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو تا وطن

هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی

پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی خویشتن

***

1791

بویی همی آید مرا، مانا که باشد یار من

بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من

کی یاد من رفت از دلش؟! ای در دل و جان منزلش

هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من

خاصه کنون از جوش او زان جوش بی روپوش او

رحمت چو جیحون می رود در قلزم اسرار من

پرده ست بر احوال من این گفتی و این قال من

ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من

کو نعره ای یا بانگی اندرخور سودای من؟!

کو آفتابی یا مهی ماننده ی انوار من؟!

این را رها کن قیصری آمد ز روم اندر حبش

تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من

نظاره کن کز بام او هر لحظه ای پیغام او

از روزن دل می رسد در جان آتشخوار من

لاف وصالش چون زنم؟! شرح جمالش چون کنم

کان طوطیان سر می کشند از دام این گفتار من

اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من

سینای موسی را نگر در سینه ی افکار من

امشب در این گفتارها، رمزی از آن اسرارها

در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار من

آن پیل، بی خواب، ای عجب چون دید هندستان به شب؟!

لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من

امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم

کآمد به میرابی دل سرچشمه ی انهار من

بر گوش من زد غره ای زان مست شد هر ذره ای

بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار من

یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان

در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد زنار من

صبر از دل من برده ای، مست و خرابم کرده ای

کو علم من؟! کو حلم من؟! کو عقل زیرکسار من؟!

این را بپوشان ای پسر، تا نشنود آن سیمبر

ای هر چه غیر داد او گر جان بود، اغیار من

ای دلبر بی جفت من، ای نامده در گفت من

این گفت را زیبی ببخش از زیور، ای ستار من

ای طوطی هم خوان ما، جز قند بی چونی مخا

نی عین گو و نی عرض، نی نقش و نی آثار من

از کفر و از ایمان رهد جان و دلم، آن سو رود

دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و کردار من

ای طبله ام پرشکرت، من طبل دیگر چون زنم؟!

ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من

مهمانیم کن ای پسر، این پرده می زن تا سحر

این است لوت و پوت من، باغ و رز و دینار من

خفته دلم بیدار شد، مست شبم هشیار شد

برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من

در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین

ابصار عبرت دیده را، ای عبرة الابصار من

بس سنگ و بس گوهر شدم، بس مومن و کافر شدم

گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تکرار من

روزی برون آیم ز خود، فارغ شوم از نیک و بد

گویم صفات آن صمد با نطق درانبار من

جانم نشد زین ها خنک، یا ذا السماء و الحبک

ای گلرخ و گلزار من، ای روضه و ازهار من

امشب چه باشد؟! قرن ها ننشاند آن نار و لظی

من آب گشتم از حیا، ساکن نشد این نار من

هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم

همواره آنتر می شوم از دولت هموار من

چون جزو جانم کل شوم، خار گلم هم گل شوم

گشتم سمعنا، قل شوم در دوره دوار من

ای کف زنم، مختل مشو، وی مطربم، کاهل مشو

روزی بخواهد عذر تو آن شاه باایثار من

روزی شوی سرمست او، روزی ببوسی دست او

روزی پریشانی کنی در عشق چون دستار من

کرده ست امشب یاد او جان مرا فرهاد او

فریاد از این قانون نو کاسکست چنگش تار من

مجنون کی باشد پیش او؟! لیلی بود دل ریش او

ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار من

دست پدر گیر ای پسر، با او وفا کن تا سحر

کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من

زان می حرام آمد که جان بی صبر گردد در زمان

نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من

جان گر همی لرزد از او صد لرزه را می ارزد او

کو دیده های موج جو در قلزم زخار من

من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش

حیرت همی حیران شود در مبعث و انشار من

خواهی بگو خواهی مگو، صبری ندارم من از او

ای روی او امسال من، ای زلف جعدش پار من

خلقان ز مرگ اندر حذر، پیشش مرا مردن شکر

ای عمر بی او مرگ من وی فخر بی او عار من

آه از مه مختل شده وز اختر کاهل شده

از عقده من فارغ شده بی دانش فوار من

بر قطب گردم ای صنم، از اختران خلوت کنم

کو صبح مصبوحان من، کو حلقه ی احرار من؟

پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان کاهلان

بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و اشعار من

جز شمس تبریزی مگو، جز نصر و پیروزی مگو

جز عشق و دلسوزی مگو، جز این مدان اقرار من

***

1792

این کیست این؟ این کیست این؟ این یوسف ثانی است این؟

خضر است و الیاس این مگر؟ یا آب حیوان است این؟

این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این

سرمه ی سپاهانی است این، یا نور سبحانی است این

آن جان جان افزاست این یا جنت الماواست این

ساقی خوب ماست این، یا باده ی جانی است این

تنگ شکر را ماند این، سودای سر را ماند این

آن سیمبر را ماند این، شادی و آسانی است این

امروز مستیم ای پدر، توبه شکستیم ای پدر

از قحط رستیم ای پدر، امسال ارزانی است این

ای مطرب داوود دم آتش بزن در رخت غم

بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

مست و پریشان توام، موقوف فرمان توام

اسحاق قربان توام، این عید قربانی است این

رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا!

ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این

گل های سرخ و زرد بین، آشوب و بردابرد بین

در قعر دریا گرد بین، موسی عمرانی است این

هر جسم را جان می کند، جان را خدادان می کند

داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی است این

ای عشق قلماشیت، گو، از عیش و خوش باشیت گو

کس می نداند حرف تو گویی که سریانی است این

خورشید رخشان می رسد، مست و خرامان می رسد

با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این

هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود

چون گوی شو بی دست و پا هنگام وحدانی است این

گویی شوی بی دست و پا چوگان او پایت شود

در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانی است این

آن آب بازآمد به جو، بر سنگ زن اکنون سبو

سجده کن و چیزی مگو، کاین بزم سلطانی است این

***

1793

این کیست این؟ این کیست این؟ هذا جنون العاشقین

از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین

بی هوشی جان هاست این یا گوهر کان هاست این

یا سرو بستان هاست این یا صورت روح الامین

سرمستی جان جهان معشوقه ی چشم و دهان

ویرانی کسب و دکان، یغماجی تقوا و دین

خورشید و ماه از وی خجل، گوهر نثار سنگ دل

کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین

خورشید اندر سایه اش افزون شده سرمایه اش

صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین

بسم الله ای روح البقا، بسم الله ای شیرین لقا

بسم الله ای شمس الضحا بسم الله ای عین الیقین

هین روی ها را تاب ده، هین کشت دل را آب ده

نعلین برون کن برگذر بر تارک جان ها نشین

ای هوش ما، از خود برو وی گوش ما مژده شنو

وی عقل ما، سرمست شو وی چشم ما دولت ببین

ایوب را آمد نظر، یعقوب را آمد پسر

خورشید شد جفت قمر، در مجلس آ عشرت گزین

من کیسه ها می دوختم، در حرص زر می سوختم

ترک گدارویی کنم، چون گنج دیدم در کمین

ای شهسوار امر قل، ای پیش عقلت نفس کل

چون کودکی کز کودکی وز جهل خاید آستین

چون بیندش صاحب نظر صد تو شود او را بصر

دستک زنان بالای سر گوید که:«یا نعم المعین»

در سایه ی سدره ی نظر جبریل خو آمد بشر

درخورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین

بر خوان حق ره یافت او، با خاصگان دریافت او

بنهاده بر کف ها طبق بهر نثارش حور عین

این نامه ی اسرار جان تا چند خوانی بر چپان؟!

این نامه می پرد عیان تا کف اصحاب الیمین

***

1794

ای باغبان، ای باغبان، آمد خزان، آمد خزان

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

ای باغبان، هین، گوش کن، ناله درختان نوش کن

نوحه کنان از هر طرف صد بی زبان، صد بی زبان

هرگز نباشد بی سبب گریان دو چشم و خشک لب

نبود کسی بی درد دل رخ زعفران، رخ زعفران

حاصل، درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم

پرسان به افسوس و ستم، کو گلستان؟ کو گلستان؟

کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟

کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟

کو میوه ها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟

خشک است از شیر روان هر شیردان، هر شیردان

کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاخته ی کوکوزنم

طاووس خوب چون صنم؟ کو طوطیان کو طوطیان؟

خورده چو آدم دانه ای، افتاده از کاشانه ای

پریده تاج و حله شان زین افتنان، زین افتنان

گلشن چو آدم مستضر، هم نوحه گر هم منتظر

چون گفتشان: «لا تقنطوا» ذو الامتنان ذو الامتنان

جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده

بی برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان

ای لک لک و سالار ده، آخر جوابی بازده

در قعر رفتی، یا شدی بر آسمان، بر آسمان؟

گفتند:«ای زاغ عدو، آن آب بازآید به جو

عالم شود پررنگ و بو همچون جنان، همچون جنان»

ای زاغ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر کن

تا در رسد کوری تو عید جهان، عید جهان

ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما

زنده شویم از مردن آن مهر جان، آن مهر جان

تا کی از این انکار و شک! کان خوشی بین و نمک

بر چرخ پرخون مردمک، بی نردبان، بی نردبان

میرد خزان همچو دد، بر گور او کوبی لگد

نک صبح دولت می دمد، ای پاسبان، ای پاسبان

صبحا، جهان پرنور کن، این هندوان را دور کن

مر دهر را محرور کن افسون بخوان، افسون بخوان

ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل

نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان

گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن

مر حشر را تابنده کن هین، العیان هین، العیان

از حبس رسته دانه ها، ما هم ز کنج خانه ها

آورده باغ از غیب ها صد ارمغان، صد ارمغان

گلشن پر از شاهد شود، هم پوستین کاسد شود

زاینده و والد شود دور زمان، دور زمان

لک لک بیاید با یدک، بر قصر عالی چون فلک

لک لک کنان کالملک لک، یا مستعان، یا مستعان

بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان

مرغان دیگر مطرب بخت جوان، بخت جوان

من زین قیامت حاملم، گفت زبان را می هلم

می ناید اندیشه ی دلم اندر زبان، اندر زبان

خاموش و بشنو ای پدر، از باغ و مرغان نو خبر

پیکان پران آمده از لامکان، از لامکان

***

1795

هین دف بزن، هین کف بزن، کاقبال خواهی یافتن

مردانه باش و غم مخور، ای غمگسار مرد و زن

قوت بده قوت ستان، ای خواجه ی بازارگان

صرفه مکن، صرفه مکن در سود مطلق گام زن

گر آب رو کمتر شود صد آب رو محکم شود

جان زنده گردد وارهد از ننگ گور و گورکن

امروز سرمست آمدی، ناموس را برهم زدی

هین شعله زن ای شمع جان، ای فارغ از ننگ لگن

درسوختم این دلق را رد و قبول خلق را

گو سرد شو این بوالعلا گو خشم گیر آن بوالحسن

گر تو مقامرزاده ای در صرفه چون افتاده ای

صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن

صد جان فدای یار من، او تاج من دستار من

جنت ز من غیرت برد، گر درروم در گولخن

آن گولخن گلشن شود، خاکسترش سوسن شود

چون خلق یار من شود، کان می نگنجد در دهن

فرمان یار خود کنم، خاموش باشم تن زنم

من چون رسن بازی کنم اندر هوای آن رسن

***

1796

دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت:«ای چمن

صد حور کش داری ولی بنگر یکی داری چو من؟!

قدر لبم نشناختی، با من دغاها باختی

اینک چنین بگداختی، حیران فی هذا الزمن»

ای فتنه ها انگیخته، بر خلق آتش ریخته

وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن

در بحر صاف پاک تو، جمله جهان خاشاک تو

در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش مرد و زن

خاشاک اگر گردان بود از موج جان، از جا مرو

سرنای خود را گفته تو:«من دم زنم تو دم مزن»

بس شمع ها افروختی بیرون ز سقف آسمان

بس نقش ها بنگاشتی بیرون ز شهر جان و تن

ای بی خیال روی تو جمله حقیقت ها خیال

ای بی تو جان اندر تنم چون مرده ای اندر کفن

بی نور نورافروز او، ای چشم من، چیزی مبین

بی جان جان انگیز او، ای جان من، رو، جان مکن

گفتم:«صلای ماجرا! ما را نمی پرسی چرا»

گفتا که:«پرسش های ما بیرون ز گوش است و دهن»

ای سایه ی معشوق را معشوق خود پنداشته

ای سال ها نشناخته، تو خویش را از پیرهن

تا جان بااندازه ات بر جان بی اندازه زد

جانت نگنجد در بدن، شمعت نگنجد در لگن

***

1797

ای دل، شکایت ها مکن، تا نشنود دلدار من

ای دل، نمی ترسی مگر از یار بی زنهار من!

ای دل، مرو در خون من، در اشک چون جیحون

نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من!

یادت نمی آید که او می کرد روزی گفت گو؟

می گفت:«بس، دیگر مکن اندیشه ی گلزار من

اندازه ی خود را بدان، نامی مبر زین گلستان

این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من؟!»

گفتم:«امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان

تو سرده و من سرگران، ای ساقی خمار من»

خندید و می گفت:«ای پسر آری ولیک از حد مبر»

وانگه چنین می کرد سر، کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او

گفتم:«نباشم در جهان گر تو نباشی یار من»

گفتا:«مباش اندر جهان، تا روی من بینی عیان

خواهی چنین گم شو چنان، در نفی خود دان کار من»

گفتم:«منم در دام تو چون گم شوم بی جام تو!

بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من»

***

1798

ای یار من، ای یار من، ای یار بی زنهار من

ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من

ای در زمین ما را قمر، ای نیم شب ما را سحر

ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکربار من

خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من

ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهردار من

ای شب روان را مشعله، ای بی دلان را سلسله

ای قبله ی هر قافله، ای قافله سالار من

هم رهزنی هم ره بری، هم ماهی و هم مشتری

هم این سری هم آن سری، هم گنج و استظهار من

چون یوسف پیغامبری، آیی که خواهم مشتری

تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من

هم موسیی بر طور من، عیسی هر رنجور من

هم نور نور نور من، هم احمد مختار من

هم مونس زندان من، هم دولت خندان من

والله که صد چندان من، بگذشته از بسیار من

گویی مرا:«برجه، بگو» گویم:«چه گویم پیش تو»

گویی:«بیا، حجت مجو، ای بنده طرار من»

گویم که:«گنجی شایگان» گوید: بلی، نی رایگان

جان خواهم وانگه چه جان» گویم:«سبک کن بار من»

گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده

در صف درآ واپس مجه، ای حیدر کرار من

***

1799

در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاک من

هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من

عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل

گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من

من زخم کردم بر دلت مرهم منه بر زخم من

من چاک کردم خرقه ات بخیه مزن بر چاک من

در من از این خوشتر نگر کآب حیاتم سر به سر

چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاک من

دریا نباشد قطره ای با ساحل دریای جان

شادی نیرزد حبه ای در همت غمناک من

خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان

شیران نر بین سرنگون بربسته بر فتراک من

دل های شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده

مجنون کنان مجنون شده از شاهد لولاک من

گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا

کوه احد جنبان شود برپرد از محراک من

جامی که تفش می زند بر آسمان بی سند

دانی چه جوشش ها بود از جرعه اش بر خاک من

آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند

وانگه ببینی گوهری در جسم چون خاشاک من

عالم چو مرغی خفته ای بر بیضه ی پرچوژه ای

زان بیضه یابد پرورش بال و پر املاک من

روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد

هفت آسمان فانی شود در نور بیضه پاک من

خری که او را نیست بن می گوید:«ای خاک کهن

دامن گشا گوهرستان کی دیده ای امساک من

در وهم ناید ذات من اندیشه ها شد مات من

جز احولی از احولی کی دم زند ز اشراک من»

خامش که اندر خامشی غرقه تری در بیهشی

گر چه دهان خوش می شود زین حرف چون مسواک من

***

1800

هذا رشاد الکافرین، هذا جزاء الصابرین

هذا معاد الغابرین، نعم الرجا نعم المعین

صد آفتاب از تو خجل، او خوشه چین، تو مشتعل

نعره زنان در سینه دل، استدرکوا عین الیقین

از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا

کای روح پاک مقتدا، یا رحمه للعالمین

حبس حقایق را دری، باغ شقایق را تری

هم از دقایق مخبری، پیش از ظهور یوم دین

ای دل ز دیده دام کن، دیده نداری وام کن

ای جان نفیر عام کن، تا برجهی زین آب و طین

ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری

باید که صف ها بردری و آیی بر آن قلعه ی حصین

هان، ای حبیب و ای محب، بشنو صلا و فاستجب

گر گشت جانان محتجب، جان می رود، نیکوش بین

گفته ست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون

:«یا لیت قومی یعلمون» که با کیانم همنشین

سیلم، سوی دریا روم، روحم، سوی بالا روم

لعلم، به گوهرها روم، یا تاج باشم، یا نگین

هر کس که یابد این رشد زان قند بی حد او چشد

مانند موسی برکشد از خاره او ماء معین

چون مست گشتم برجهم، بر رخش دل زین برنهم

زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مه ها مهین

گفتن رها کن ای پدر، گفتن حجاب است از نظر

گر می خوری زان می بخور، ور می گزینی زان گزین

الصمت اولی بالرصد، فی النطق تهییج العدد

جاء المدد، جاء المدد، استنصروا یا مسلمین

مستفعلن مستفعلن، یا سیدا، یا اقربا

فی نشونا او مشینا من قربه العرق الوتین

***

1801

آن شاخ خشک است و سیه هان، ای صبا، بر وی مزن

ای زندگی باغ ها، وی رنگ بخش مرد و زن

هان، ای صبای خوب خد، اندر رکابت می رود

آب روان و سبزه ها، وز هر طرف وجه الحسن

دریادلی و روشنی، بر خشک و بر تر می زنی

او سخت خشک است و سیه، بر وی مزن از بهر من

من خیره روتر آمدم، بر جود تو راهی زدم

این کی تواند گفت گل با لاله یا سرو و سمن؟!

ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی

هستی چو نحل خانه کن، یا جان معمار بدن

خواهی که معنی کش شوم، رو صبر کن تا خوش شوم

رنجور بسته فن بود، خاصه در این باریک فن

***

1802

چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من

نی تن کشاند بار من، نی جان کند پیکار من

چندان طواف کان کنم، چندان مصاف جان کنم

تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من

گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر

سر می نهد هر شیر نر در صبر پاافشار من

تن چون نگردد گرد جان، با مشعل چون آسمان!

ای نقطه ی خوبی و کش در جان چون پرگار من

تا آب باشد پیشوا گردن بود این آسیا

تو بی خبر گویی که بس! که آرد شد خروار من

او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو

تا آب هست او می طپد چون چرخ در اسرار من

غلبیرم اندر دست او، در دست می گرداندم

غلبیر کردن کار او، غلبیر بودن کار من

نی صدق ماند و نی ریا، نی آب ماند و نی گیا

وانگه بگفتم:«هین بیا، ای یار گل رخسار من»

ای جان جان مست من، ای جسته دوش از دست من

مشکن، ببین اشکست من، خیز ای سپه سالار من

ای جان خوش رفتار من، می پیچ پیش یار من

تا گویدت دلدار من:«ای جان و ای جاندار من»

مثل کلابه ست این تنم، حق می تند چون تن زنم

تا چه گولم می کند او زین کلابه و تار من

پنهان بود تار و کشش، پیدا کلابه و گردشش

گوید کلابه:«کی بود بی جذبه این پیکار من»

تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر

هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون دستار من

ای شمس تبریزی طری، گاهی عصابه گه سری

ترسم که تو پیچی کنی در مغلطه ی دیدار من

***

1803

بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن

ای نقش او شمع جهان، ای چشم من او را لگن

چشم و دماغ از عشق تو بی خواب و خور پرورده شد

چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بی دهن

ای کار جان پاک از عبث، روزی جان پاک از حدث

هر لحظه زاید صورتی در شهر جان بی مرد و زن

هر صورتی به از قمر، شیرینتر از شهد و شکر

با صد هزاران کر و فر، در خدمت معشوق من

حیران ملک در رویشان، آب فلک در جویشان

ای دل، چو اندر کویشان مست آمدی دستی بزن

زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین

المستغاث ای مسلمین، زین نقش های پرفتن

***

1804

با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن

چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من

ای گلشن تو زندگی، وی زخم تو فرخندگی

وی بنده ات را بندگی بهتر ز ملک انجمن

گفتی:«که جان بخشم تو را» نی نی، بگو:«بکشم تو را»

تا زنده ای باشم تو را چون شمع در گردن زدن

زاهد چه جوید؟ رحم تو، عاشق چه جوید؟ زخم تو

آن مرده ای اندر قبا، وین زنده ای اندر کفن

آن در خلاص جان دود، وین عشق را قربان شود

آن سر نهد تا جان برد، وین خصم جان خویشتن

ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل

وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن

***

1805

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی، ای رونق بستان من

چون می روی بی من مرو، ای جان جان بی تن مرو

وز چشم من بیرون مشو، ای مشعله ی تابان من

هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا، بی خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندرآ، ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو، وی چشم نرگس مست تو

ای شاخه ها آبست تو، وی باغ بی پایان من

یک لحظه داغم می کشی، یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان ها، وی کان پیش از کان ها

ای آن بیش از آن ها، ای آن من، ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست

اندیشه ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من

بر بوی شاهنشاه من هر لحظه ای حیران من

ای جان چو ذره در هوا، تا شد ز خورشیدت جدا

بی تو چرا باشد؟! چرا؟! ای اصل چارارکان من

ای شه صلاح الدین من، ره دان من، ره بین من

ای فارغ از تمکین من! ای برتر از امکان من

***

1806

آن سو مرو این سو بیا، ای گلبن خندان من

ای عقل عقل عقل من، ای جان جان جان من

زین سو بگردان یک نظر، بر کوی ما کن رهگذر

برجوش اندر نیشکر، ای چشمه ی حیوان من

خواهم که شب تاری شود، پنهان بیایم پیش تو

از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من

عشق تو را من کیستم؟ از اشک خون ساقیستم

سغراق می چشمان من، عصار می مژگان من

ز اشکم شرابت آورم، وز دل کبابت آورم

این است تر و خشک من، پیدا بود امکان من

دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت

خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من

با این همه کو قند تو؟ کو عهد و کو سوگند تو؟

چون بوریا بر می شکن، ای یار خوش پیمان من

نک چشم من تر می زند، نک روی من زر می زند

تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من

بنوشته خطی بر رخت حق، جددوا ایمانکم

زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من

در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو

پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من

گوید:«قوی کن دل، مرم، از خشم و ناز آن صنم

اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من

بر هر گلی خاری بود، بر گنج هم ماری بود

شیرین مراد تو بود، تلخی و صبرت آن من»

گفتم: «چو خواهی رنج من، آن رنج باشد گنج من

من بوهریره آمدم، رنج و غمت انبان من

پس دست در انبان کنم، خواهنده را سلطان کنم

مر بدر را بدره دهم، چون بدر شد مهمان من

هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی خطر

تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من»

گفتا:«نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن

نیکو کلیدی یافتی، ای معتمد دربان من

الصبر مفتاح الفرج، الصبر معراج الدرج

الصیر تریاق الحرج، ای ترک تازی خوان من

بس کن ز لاحول ای پسر، چون دیو می غرد بتر

بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من

***

1807

ای بس که از آواز دش وامانده ام زین راه من

وی بس که از آواز قش گم کرده ام خرگاه من

کی وارهانی زین قشم؟ کی وارهانی زین دشم؟

تا در رسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من

هر چند شادم در سفر، در دشت و در کوه و کمر

در عشقت ای خورشیدفر، در گاه و در بی گاه من

لیکن گشاد راه کو، دیدار و داد شاه کو؟

خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من

تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا؟!

تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من؟!

چون باغ صد ره سوختم، باز از بهار آموختم

در هر دو حالت والهم در صنعت الله من

***

1808

با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من

بیگانه می باشم چنین با عشق از دست فتن

از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس؟ بلی

این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن

بحری است از ما دور نی، ظاهر نه و مستور نی

هم دم زدن دستور نی، هم کفر از او خامش شدن

گفتن از او، تشبیه شد، خاموشیت تعطیل شد

این درد بی درمان بود، فرج لنا یا ذا المنن

نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او

هم بی خبر هم لقمه جو، چون طفل بگشاده دهن

خفته ست و برجسته ست دل، در جوش پیوسته ست دل

چون دیگ سربسته ست دل، در آتشش کرده وطن

ای داده خاموشانه ای ما را تو از پیمانه ای

هر لحظه نوافسانه ای در خامشی شد نعره زن

در قهر او صد مرحمت، در بخل او صد مکرمت

در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن

الفاظ خاموشان تو، بشنوده بی هوشان تو

خاموشم و جوشان تو، مانند دریای عدن

لطفت خدایی می کند، حاجت روایی می کند

وان کو جدایی می کند، یا رب، تو از بیخش بکن

ای خوشدلی و ناز ما، ای اصل و ای آغاز ما

آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن؟!

ای عشق تو بخریده ما، وز غیر تو ببریده ما

ای جامه ها بدریده ما، بر چاک ما بخیه مزن

ای خون عقلم ریخته، صبر از دلم بگریخته

ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن

آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف

ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن

***

1809

بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من

گفتم:«درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من»

ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من

جان من و جان همه حیران شده در کار من

ای خسرو و سلطان من، سلطان سلطانان من

ای آتشی انداخته در جان زیرکسار من

ای در فلک جان ملک، در بحر تسبیح سمک

در هر جمال از تو نمک، ای دیده و دیدار من

سردفتر هر سروری، برهان هر پیغامبری

هم حاکمی هم داوری، هم چاره ی ناچار من

خاکم شده گنجور زر، از تابش خورشید تو

وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار من

ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانوا

آهسته تر زن زخمه ها تا نگسلانی تار من

تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان

یا خار در گل یاوه شد، یا جمله گل شد خار من

از دولت دیدار تو، وز نعمت بسیار تو

صد خوان زرین می نهد هر شب دل خون خوار من

هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم

تا برد آخر عاقبت دستار من، دستار من

آن کم برآورد از عدم، هر لحظه در گفت آردم

تا همچو در کرد از کرم گفتار من، گفتار من

1810

من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان

این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان؟!

خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند

دزدی چو سلطان می کند پس از کجا خواهند امان؟!

عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد

تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان

عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد

در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بی کران

آواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمده ست

دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان

گفتم ببندم دست او، خود بست او دستان من

گفتم به زندانش کنم، او می نگنجد در جهان

از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده

از حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهان

خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو؟

او نیز می پرسد که کو آن دزد؟ او خود در میان

ای مایه ی هر گفت و گو، ای دشمن و ای دوست رو

ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان

ای رفته اندر خون دل، ای دل تو را کرده بحل

بر من بزن زخم و مهل، حقا نمی خواهم امان

سخته کمانی، خوش بکش، بر من بزن آن تیر خوش

ای من فدای تیر تو، ای من غلام آن کمان

زخم تو در رگ های من، جان است و جان افزای من

شمشیر تو بر نای من حیف است، ای شاه جهان

کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند؟!

جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان؟!

شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر

یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بی نشان

***

1811

خوش می گریزی هر طرف از حلقه ی ما نی مکن

ای ماه برهم، می زنی عهد ثریا، نی مکن

تو روز پرنور و لهب، ما در پی تو همچو شب

هر جا که منزل می کنی آییم آن جا، نی مکن

ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل

بی تو بماند از عمل در زخم سرما، نی مکن

ای آفتابت دایه ای، ما در پیت چون سایه ای

ای دایه، بی الطاف تو، ماندیم تنها، نی مکن

***

1812

ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین!

ای تو چنین و صد چنین، مخدوم جانم! شمس دین!

تا غمزه ات خون ریز شد، وان زلف عنبربیز شد

جان بنده ی تبریز شد، مخدوم جانم! شمس دین!

خورشید جان همچون شفق، در مکتب تو نوسبق

ای بنده ات خاصان حق، مخدوم جانم! شمس دین!

ای بحر اقبال و شرف، صد ماه و شاهت در کنف

برداشتم پیش تو کف، مخدوم جانم! شمس دین!

ای هم ملوک و هم ملک، در پیشت ای نور فلک

از همدگر مسکین ترک، مخدوم جانم! شمس دین!

مطلوب جمله جان ها! جان را سوی اجلال ها

تو داده پر و بال ها، مخدوم جانم! شمس دین!

دل را ز تو حالی دگر، در سلطنت قالی دگر

تا پرد از بالی دگر، مخدوم جانم! شمس دین!

***

1813

کو خر من؟ کو خر من؟ پار بمرد آن خر من

شکر خدا را که خرم برد صداع از سر من

گاو اگر نیز رود تا برود، غم نخورم

نیست ز گاو و شکمش بوی خوش عنبر من

گاو و خری گر برود، باد ابد در دو جهان

دلبر من، دلبر من، دلبر من، دلبر من

حلقه به گوش است خرم، گوش خر و حلقه ی زر؟!

حیف نگر، حیف نگر، وازر من، وازر من

سر کشد و ره نرود، ناز کند جو نخورد

جز تل سرگین نبود خدمت او بر در من

گاو بر این چرخ بر این، گاو دگر زیر زمین

زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من

رفتم بازار خران، این سو و آن سو نگران

از خر و از بنده ی خر سیر شد این منظر من

گفت کسی:«چون خر تو مرد خری هست، بخر»

گفتم:«خاموش! که خر بود به ره لنگر من»

***

1814

عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من

گفتم:«می می نخورم» گفت:«برای دل من»

داد می معرفتش، با تو بگویم صفتش

تلخ و گوارنده و خوش، همچو وفای دل من

از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین

پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من

گفت که:«ای سر خدا، روی به هر کس منما»

شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من

گفتم:«خود آن نشود، عشق تو پنهان نشود

چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من»

عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود

کوه احد پاره شود آه چه جای دل من؟!

شاد دمی کان شه من آید در خرگه من

باز گشاید به کرم بند قبای دل من

گوید که: افسرده شدی بی من و پژمرده شدی

پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من»

گویم: کان لطف تو کو؟ بنده خود را تو بجو

کیست که داند جز تو بند و گشای دل من

گوید:«نی، تازه شوی، بی حد و اندازه شوی

تازه تر از نرگس و گل پیش صبای دل من»

گویم: «ای داده دوا، لایق هر رنج و عنا

نیست مرا جز تو دوا، ای تو دوای دل من»

میوه ی هر شاخ و شجر هست گوای دل او

روی چو زر، اشک چو در، هست گوای دل من

***

1815

من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان

من بکشم دامن تو، دامن من هم تو کشان

جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا

خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان

زانک مرا داد لبش نیست لبی را اثرش

ز آنچ چشیدم ز لبت هیچ لبی را مچشان

آنک ترش روی بود، دانک درم جوی بود

از خم سرکه است همه، با شکرانش منشان

گفتم:«ای شاه علم، من که میان عسلم

از عسل من که چشد؟» گفت:«لب خوش منشان»

***

1816

آینه ای بزدایم از جهت منظر من

وای از این خاک تنم، تیره دل اکدر من

رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من

ساقی مستقبل من! کو قدح احمر من

رفت دریغا خر من، مرد به ناگه خر من

شکر که سرگین خری دور شده ست از در من

مرگ خران سخت بود، در حق من بخت بود

زانک چو خر دور شود باشد عیسی بر من

از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف

چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من

آنچ که خر کرد به من گرگ درنده نکند

رفت ز درد و غم او، حق خدا، اکثر من

تلخی من، خامی من، خواری و بدنامی من

خون دل آشامی من، خاک از او بر سر من

شارق من! فارق من! از نظر خالق من

شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من

***

1817

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من

وا دل من، وا دل من، وا دل من، وا دل من

قصد کنی بر تن من، شاد شود دشمن من

وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

واله و شیدا دل من، بی سر و بی پا دل من

وقت سحرها دل من، رفته به هر جا دل من

بیخود و مجنون دل من، خانه ی پرخون دل من

ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من

سوخته و لاغر تو، در طلب گوهر تو

آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من

گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان

گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من

زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون

بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من

طفل دلم می نخورد شیر از این دایه ی شب

سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من

صخره ی موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو

جوی روان حکمت حق، صخره و خارا دل من

عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش

من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من

بس کن، کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان

کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من

***

1818

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من

وا دل من، وا دل من، وا دل من، وا دل من

قصد کنی بر تن من، شاد شود دشمن من

وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

واله و مجنون دل من، خانه ی پرخون دل من

بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من؟!

خورده شکرها دل من، بسته کمرها دل من

وقت سحرها دل من، رفته به هر جا دل من

مرده و زنده دل من، گریه و خنده دل من

خواجه و بنده دل من، از تو چو دریا دل من

ای شده استاد امین، جز که در آتش منشین

گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا، دل من

سوی صلاح دل و دین، آمده جبریل امین

در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من

***

1819

کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این

دیده ی ایمان شود ار نوش کند کافر از این

عشق بود کان هنر، عشق بود معدن زر

دوست شود جلوه از آن، پوست شود پرزر از این

عشق چو بگشاید لب، بوی دهد، بوی عجب

مشک شده مست از او، گشته خجل عنبر از این

عشق بود خوب جهان، مادر خوبان شهان

خاک شود گوهر از آن، فخر کند مادر از این

***

1820

هی چه گریزی چندین؟! یک نفس این جا بنشین

صبر تو کو ای صابر ای همه صبر و تمکین

ما دو سه کس نو مرده، منتظر آن پرده

زنده شویم از تلقین، بازرهیم از تکفین

هی به سلف نفخی کن، پیشتر از یوم الدین

تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین

هی، به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو

چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین

چند گزی بر جگرش، چند کنی قصد سرش

چند دهی بد خبرش، کار چنین است و چنین

چند کنی تلخ لبش، چند کنی تیره شبش

ای لب تو همچو شکر، ای شب تو خلد برین

هیچ عسل زهر دهد؟! یا ز شکر سرکه جهد؟!

مغلطه تا چند دهی؟! ای غلط انداز مهین

هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر

هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین

سرو چه ماند به خسی؟! زر به چه ماند به مسی؟

تو به چه مانی به کسی؟! ای ملک یوم الدین

***

1821

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن

آینه ی صبوح را ترجمه ی شبانه کن

ای پدر نشاط نو، بر رگ جان ما برو

جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

ای خردم شکار تو، تیر زدن شعار تو

شست دلم به دست کن، جان مرا نشانه کن

گر عسس خرد تو را منع کند از این روش

حیله کن و ازو بجه، دفع دهش، بهانه کن

در مثل است کاشقران دور بوند از کرم

ز اشقر می کرم نگر، با همگان فسانه کن

ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته ای

اسپ گزین، فروز رخ، جانب شه دوانه کن

خیز، کلاه کژ بنه وز همه دام ها بجه

بر رخ روح بوسه ده، زلف نشاط شانه کن

خیز، بر آسمان برآ، با ملکان شو آشنا

مقعد صدق اندرآ، خدمت آن ستانه کن

چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت

چون تو خیال گشته ای در دل و عقل خانه کن

هست دو طشت، در یکی آتش و آن دگر ز زر

آتش اختیار کن، دست در آن میانه کن

شو چو کلیم، هین، نظر تا نکنی به طشت زر

آتش گیر در دهان، لب وطن زبانه کن

حمله شیر یاسه کن، کله خصم خاصه کن

جرعه ی خون خصم را نام می مغانه کن

کار تو است ساقیا، دفع دوی، بیا بیا

ده به کفم یگانه ای، تفرقه را یگانه کن

شش جهت است این وطن، قبله در او یکی مجو

بی وطنی است قبله گه، در عدم آشیانه کن

کهنه گر است این زمان، عمر ابد مجو در آن

مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن

ای تو چو خوشه، جان تو گندم و کاه قالبت

گر نه خری چه که خوری؟! روی به مغز و دانه کن

هست زبان برون در، حلقه ی در چه می شوی

در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن

***

1822

ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من

جور مکن که بشنود شاد شود حسود من

بیش مکن تو دود را، شاد مکن حسود را

وه که چه شاد می شود از تلف وجود من!

تلخ مکن امید من، ای شکر سپید من

تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی

باغ و بهار من تویی، بهر تو بود بود من

خواب شبم ربوده ای، مونس من تو بوده ای

درد توام نموده ای، غیر تو نیست سود من

جان من و جهان من! زهره ی آسمان من!

آتش تو نشان من، در دل همچو عود من

جسم نبود و جان بدم، با تو بر آسمان بدم

هیچ نبود در میان گفت من و شنود من

***

1823

سیر نمی شوم ز تو، نیست جز این گناه من

سیر مشو ز رحمتم، ای دو جهان پناه من

سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او

تشنه تر است هر زمان ماهی آب خواه من

درشکنید کوزه را، پاره کنید مشک را

جانب بحر می روم، پاک کنید راه من

چند شود زمین وحل از قطرات اشک من؟!

چند شود فلک سیه از غم و دود آه من؟!

چند بزارد این دلم؟! وای دلم، خراب دل

چند بنالد این لبم؟! پیش خیال شاه من

جانب بحر رو کز او موج صفا همی رسد

غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من

آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه ام

یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من

سیل رسید ناگهان، جمله ببرد خرمنم

دود برآمد از دلم، دانه بسوخت و کاه من

خرمن من اگر بشد غم نخورم، چه غم خورم؟!

صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من

در دل من درآمد او، بود خیالش آتشین

آتش رفت بر سرم، سوخته شد کلاه من

گفت که :«از سماع ها حرمت و جاه کم شود»

جاه تو را، که عشق او بخت من است و جاه من

عقل نخواهم و خرد، دانش او مرا بس است

نور رخش به نیم شب غره ی صبحگاه من

لشکر غم حشر کند، غم نخورم ز لشکرش

زانک گرفت طلب طلب، تا به فلک سپاه من

از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو

راه زند دل مرا داعیه اله من

***

1824

سیر نمی شوم ز تو، ای مه جان فزای من

جور مکن، جفا مکن، نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم، گر چه درون آتشم

چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان

نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من

عود دمد ز دود من، کور شود حسود من

زفت شود وجود من، تنگ شود قبای من

آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان

ذره به ذره رقص در، نعره زنان که های من

آمد دی خیال تو، گفت مرا که:«غم مخور»

گفتم:«غم نمی خورم، ای غم تو دوای من»

گفت که:«غم غلام تو، هر دو جهان به کام تو

لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من»

گفتم:«چون اجل رسد جان بجهد از این جسد

گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من»

گفت:«بلی به گل نگر، چون ببرد قضا سرش

خنده زنان سری نهد در قدم قضای من»

گفتم:«اگر ترش شوم از پی رشک می شوم

تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من»

گفت که:«چشم بد بهل، کو نخورد جز آب و گل

چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من؟!»

گفتم:«روزکی دو سه مانده ام در آب و گل

بسته ی خوفم و رجا تا برسد صلای من»

گفت:«در آب و گل نه ای، سایه توست این طرف

برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من»

زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم

باقی قصه عقل کل بو نبرد، چه جای من؟!

***

1825

من طربم طرب منم، زهره زند نوای من

عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود

فاش کند چو بی دلان بر همگان هوای من

ناز مرا به جان کشد، بر رخ من نشان کشد

چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من

من سر خود گرفته ام، من ز وجود رفته ام

ذره به ذره می زند، دبدبه ی فنای من

آه که روز دیر شد، آهوی لطف شیر شد

دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من

یار برفت و ماند دل، شب همه شب در آب و گل

تلخ و خمار می طپم تا به صبوح، وای من

تا که صبوح دم زند، شمس فلک علم زند

باز چو سرو تر شود، پشت خم دوتای من

باز شود دکان گل، ناز کنند جزو و کل

نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من

ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو

تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من

بهر خدای ساقیا، آن قدح شگرف را

بر کف پیر من بنه از جهت رضای من

گفت که:«باده دادمش، در دل و جهان نهادمش

بال و پری گشادمش از صفت صفای من»

پیر کنون ز دست شد، سخت خراب و مست شد

نیست در آن صفت که او گوید نکته های من

ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم

راح بود عطای او، روح بود سخای من

باده تویی سبو منم، آب تویی و جو منم

مست میان کو منم، ساقی من! سقای من!

از کف خویش جسته ام، در تک خم نشسته ام

تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من

شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد

غرقه نور او شد این شعشعه ی ضیای من

***

1826

هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین

هر کی ز ماه گویدت بام برآ که همچنین

هر کی پری طلب کند چهره ی خود بدو نما

هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که همچنین

هر کی بگویدت:«ز مه ابر چگونه وا شود»

باز گشا گره گره بند قبا که همچنین

گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد

بوسه بده به پیش او بر لب ما که همچنین

هر کی بگویدت:«بگو، کشته ی عشق چون بود»

عرضه بده به پیش او جان مرا که همچنین

هر کی ز روی مرحمت از قد من بپرسدت

ابروی خویش عرضه ده، گشته دوتا، که همچنین

جان ز بدن جدا شود، باز درآید اندرون

هین بنما به منکران خانه درآ که همچنین

هر طرفی که بشنوی ناله ی عاشقانه ای

قصه ی ماست آن همه حق خدا که همچنین

خانه ی هر فرشته ام، سینه کبود گشته ام

چشم برآر و خوش نگر سوی سما که همچنین

سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام

تا به صفای سر خود گفت صبا که:«همچنین»

کوری آنک گوید او:«بنده به حق کجا رسد؟!»

در کف هر یکی بنه شمع صفا که همچنین

گفتم:«بوی یوسفی شهر به شهر کی رود؟»

بوی حق از جهان هو داد هوا که همچنین

گفتم:«بوی یوسفی چشم چگونه وادهد»

چشم مرا نسیم تو داد ضیا که همچنین

از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند

وز سر لطف برزند سر ز وفا که همچنین

***

1827

دوش چه خورده ای؟ دلا، راست بگو، نهان مکن

چون خمشان بی گنه روی بر آسمان مکن

باده ی خاص خورده ای، نقل خلاص خورده ای

بوی شراب می زند، خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

خواجه ی لامکان تویی، بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت، بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم، مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم، تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره ام، دیدن او است چاره ام

او است پناه و پشت من، تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو، پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده ای، در همه دردمیده ای

چون دم توست جان نی، بی نی ما فغان مکن

کار دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد

ناله کنم، بگویدم:«دم مزن و بیان مکن»

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

کای تو بدیده روی من، روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که:«مادرت منم، میل به دایگان مکن»

باده بپوش، مات شو، جمله ی تن حیات شو

باده ی چون عقیق بین، یاد عقیق کان مکن

باده ی عام از برون، باده ی عارف از درون

بوی دهان بیان کند، تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن، سوی چراغدان مکن

***

1828

باز نگار می کشد، چون شتران، مهار من

یارکشی است کار او، بارکشی است کار من

پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد

آن شتران مست را جمله در این قطار من

اشتر مست او منم، خارپرست او منم

گاه کشد مهار من، گاه شود سوار من

اشتر مست کف کند، هر چه بود تلف کند

لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من

راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم

کف چو به کف او رسد جوش کند بخار من

کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران

بار کی می کشم؟ ببین عزت کار و بار من

نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود

صبر و قرار او برد صبر من و قرار من

گشته خیال روی او قبله ی نور چشم من

وان سخنان چون زرش حلقه ی گوشوار من

باغ و بهار را بگو:«لاف خوشی چه می زنی؟!»

من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من

می چو خوری بگو به می:«بر سر من چه می زنی؟!»

در سر خود ندیده ای باده ی بی خمار من

باز سپیدی و برو میر شکار را بگو

«هر دو مرا تویی بلی میر من و شکار من»

مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد

ز اشتر کوتهی مجو، ای شه هوشیار من

***

1829

گفتم دوش عشق را:«ای تو قرین و یار من

هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من

نور دو دیده ی منی، دور مشو ز چشم من

شعله ی سینه ی منی، کم مکن از شرار من

یار من و حریف من، خوب من و لطیف من

چست من و ظریف من، باغ من و بهار من

ای تن من خراب تو، دیده ی من سحاب تو

ذره ی آفتاب تو این دل بی قرار من

لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم

کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من

تا که چه زاید این شب حامله از برای من!

تا به کجا کشد بگو مستی بی خمار من!

تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من

تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من»

گفت:«خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو

کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من

مست منی و پست من عاشق و می پرست من

برخورد او ز دست من، هر کی کشید بار من

رو، که تو راست کر و فر، مجلس عیش نه، ز سر

زانک نظر دهد نظر، عاقبت انتظار من»

گفتم:«وانما که چون زنده کنی تو مرده را؟!

زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من

مرده تر از تنم مجو، زنده کنش به نور هو

تا همه جان شود تنم، این تن جان سپار من»

گفت:«ز من نه بارها دیده ای اعتبارها

بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من»

گفتم:«دید دل، ولی سیر کجا شود دلی

از لطف و عجایبت، ای شه و شهریار من؟!»

عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه ای

خواند فسون، فسون او دام دل شکار من

جان ز فسون او چه شد، دم مزن و مگو چه شد

ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من

***

1830

تا تو حریف من شدی، ای مه دلستان من

همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من

ذره به ذره چون گهر، از تف آفتاب تو

دل شده ست سر به سر آب و گل گران من

پیشتر آ دمی، بنه آن بر و سینه بر برم

گرچه که در یگانگی جان تو است جان من

در عجبی فتم که این سایه ی کیست بر سرم؟

فضل توام ندا زند کان من است، آن من

از تو، جهان پربلا همچو بهشت شد مرا

تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من

تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم

طره توست چون کمر بسته بر این میان من

عشق برید کیسه ام، گفتم:«هی چه می کنی؟»

گفت:«تو را نه بس بود نعمت بی کران من؟!»

برگ نداشتم، دلم می لرزید برگ وش

گفت:«مترس، کآمدی در حرم امان من»

در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی

تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من

بر تو زنم یگانه ای، مست ابد کنم تو را

تا که یقین شود تو را عشرت جاودان من

سینه چو بوستان کند دمدمه ی بهار من

روی چو گلستان کند، خمر چو ارغوان من

***

1831

راز تو فاش می کنم، صبر نماند بیش از این

بیش فلک نمی کشد درد مرا و نی زمین

این دل من چه پرغم است! وان دل تو چه فارغ است!

آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین

تا که بسوزد این جهان، چند بسوزد این دلم

چند بود بتا چنان، چند گهی بود چنین

سر هزارساله را مستم و فاش می کنم

خواه ببند دیده را، خواه گشا و خوش ببین

شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره

گفت:«مده ز من نشان، یار توایم و همنشین»

خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت:

«ای صنم خوش خوشین، ای بت آب و آتشین»

ای رخ جان فزای او، بهر خدا همان همان

مطرب دلربای من بهر خدا همین همین

عشق تو را چو مفرشم، آب بزن بر آتشم

ای مه غیب آن جهان در تبریز، شمس دین!

***

1832

مانده شده ست گوش من از پی انتظار آن

کز طرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان

خوی شده ست گوش را، گوش ترانه نوش را

کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان

فرع سماع آسمان هست سماع این زمین

و آنک سماع تن بود فرع سماع عقل و جان

نعره ی رعد را نگر چه اثر است در شجر!

چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان!

بانگ رسید در عدم، گفت عدم:«بلی، نعم

می نهم آن طرف قدم، تازه و سبز و شادمان»

مستمع الست شد، پای دوان و مست شد

نیست بد او و هست شد، لاله و بید و ضیمران

***

1833

آمده ام به عذر تو، ای طرب و قرار جان

عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان

نیست بجز رضای تو قفل گشای عقل و دل

نیست بجز هوای تو قبله و افتخار جان

سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من

زنده کنش به فضل خود، ای دم تو بهار جان

بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل؟!

بی خم ابروی کژت راست نگشت کار جان

از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل

بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار جان

تافتن شعاع تو در سر روزن دلی

تبصره ی خرد بود هر دم اعتبار جان

از غم دوری لقا راه حبیب طی شود

در ره و منهج خدا هست خدای یار جان

گلبن روی غیبیان چون برسد بدیده ای

از گل سرخ پر شود بی چمنی کنار جان

لاف زدم که هست او همدم و یار غار من

یار منی تو بی گمان، خیز، بیا به غار جان

گفت:«اناالحق» و بشد دل سوی دار امتحان

آندم پای دار شد دولت پایدار جان

باغ که بی تو سبز شد دی بدهد سزای او

جان که جز از تو زنده شد نیست وی از شمار جان

دانه نمود دام تو در نظر شکار دل

خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان

نیم حدیث گفته شدنیم دگر مگو، خمش

شهره کند حدیث را بر همه شهریار جان

***

1834

عید نمای عید را، ای تو هلال عید من

گوش بمال ماه را، ای مه ناپدید من

بود من و فنای من! خشم من و رضای من!

صدق من و ریای من! قفل من و کلید من!

اصل من و سرشت من! مسجد من کنشت من!

دوزخ من! بهشت من! تازه ی من! قدید من!

جور کنی وفا بود، درد دهی دوا بود

لایق تو کجا بود دیده ی جان و دید من؟!

پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان

ای همگی مراد جان، پس تو بدی مرید من

ای مه عید روی تو، ای شب قدر موی تو

چون برسم بجوی تو پاک شود پلید من

جسم چو خانقاه جان، فکرت ها چو صوفیان

حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید من

دم نزم، خمش کنم، با همه رو ترش کنم

تا که بگوییم تویی حاضر و مستفید من

***

1835

گرم درآ و دم مده، ساقی بردبار من!

ای دم تو ندیم من، ای رخ تو بهار من

هین، که خروس بانگ زد، بوی صبوح می دهد

بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من

گریه به باده خنده کن، مرده به باده زنده کن

چونک چنین کنی، بتا، بس به نواست کار من

بند من است مشتبه، باز گشا گره گره

تا که برهنه تر شود خفیه و آشکار من

ترک حیا و شرم کن، پشت مراد گرم کن

پشت من و پناه من! خویش من و تبار من!

نیست قبول مست تو، باده ز غیر دست تو

آن رخ من چو گل کند وان شکند خمار من

داد هزار جان بده، باده ی آسمان بده

تا که پرد همای جان، مست سوی مطار من

جان برهد ز کنده ها، زین همه تخته بندها

مقعد صدق بررود، صادق حق گزار من

باده ده و نهان بده، از ره عقل و جان بده

تا نرسد به هر کسی عشرت و کار و بار من

چشم عوام بسته به، روح ز شهر رسته به

فتنه و شر نشسته به، ای شه باوقار من

باده همی زند لمع، جان هزار با طمع

مست و پیاده می طپد، گرد می سوار من

دست بدار از این قدح، گیر عوض از آن فرج

تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من

هیچ نیرزد این میش، نی غلیان و نی قیش

این بفروش و باده بین، باده ی بی کنار من

دست نلرزدت از این، بی خرد خوش رزین

جام گزین و می ببین از کف شهریار من

پر ز حیات جام او، مشک و عبر ختام او

دیو و پری غلام او چستی و انتشار من

برجه ساقیا، تو گو، چون تو صفت کننده کو؟!

ای که ز لطف نسج او سخت درید تار من

***

1836

باز بهار می کشد زندگی از بهار من

مجلس و بزم می نهد، تا شکند خمار من

من دل پردلان بدم، قوت صابران بدم

برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من

تند نمود عشق او، تیز شدم ز تندیش

گفت: «برو، ندیده ای تیزی ذوالفقار من»

از قدم درشت او نرم شده ست گردنم

تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار من

پخته نجوشد ای صنم، جوش مده که پخته ام

کز سر دیگ می رود تا به فلک بخار من

هین، که بخار خون من باخبر است از غمت

تا نبرد به آسمان راز دل نزار من

روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم

شرم بریخت پیش تو دیده ی شرمسار من

***

1837

یا رب، من بدانمی چیست مراد یار من

بسته ره گریز من، برده دل و قرار من

یا رب، من بدانمی تا به کجام می کشد

بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار من

یا رب، من بدانمی سنگ دلی چرا کند

آن شه مهربان من، دلبر بردبار من

یا رب، من بدانمی هیچ به یار می رسد

دود من و نفیر من، یارب و زینهار من

یا رب، من بدانمی عاقبت این کجا کشد

یا رب، بس دراز شد این شب انتظار من

یا رب، چیست جوش من! این همه روی پوش من!

چونک مرا توی، توی هم یک و هم هزار من

عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان

پیش خیال چشم من، روزی و روزگار من

گاه شکار خوانمش، گاه بهار خوانمش

گاه میش لقب نهم، گاه لقب، خمار من

کفر من است و دین من دیده نوربین من

آن من است و این من، نیست از او گذار من

صبر نماند و خواب من، اشک نماند و آب من

یا رب، تا کی می کند غارت هر چهار من

خانه ی آب و گل کجا، خانه ی جان و دل کجا!

یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من

این دل شهر رانده، در گل تیره مانده

ناله کنان که ای خدا، کو حشم و تبار من؟

یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی

رحمت شهریار من وان همه شهر یار من

رفته ره درشت من، بار گران ز پشت من

دلبر بردبار من آمده برده بار من

آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من

آن که منم شکار او، گشته بود شکار من

نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من

نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من

هیچ خمش نمی کنی، تا به کی این دهل زنی؟!

آه که پرده در شدی، ای لب پرده دار من

***

1838

چند گریزی ای قمر، هر طرفی ز کوی من؟!

صید توایم و ملک تو، گر صنمیم وگر شمن

هر نفس از کرانه ای ساز کنی بهانه ای

هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن

گر چه کثیف منزلم، شد وطن تو این دلم

رحمت مومنی بود میل و محبت وطن

دشمن جاه تو نیم، گر چه که بس مقصرم

هیچ کسی بود شها، دشمن جان خویشتن؟!

مطرب جمع عاشقان! برجه و کاهلی مکن

قصه ی حسن او بگو، پرده ی عاشقان بزن

همچو چهی است هجر او، چون رسنی است ذکر او

در تک چاه یوسفی دست زنان در آن رسن

ذوق ز نیشکر بجو، آن نی خشک را مخا

چاره ز حسن او طلب، چاره مجو ز بوالحسن

گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او

ور تو ادیم طایفی، هست سهیل در یمن

آن دم کآفتاب او روزی و نور می دهد

ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن

گر چه که گل لطیفتر، رزق گرفت بیشتر

لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن

عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر

حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن

ملک نصیب مهتران، عشق نصیب کهتران

قهر نصیب تیغ شد، لطف نصیبه ی مجن

شهد خدای هر شبی هست نصیبه ی لبی

همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن

تا که بود حیات من، عشق بود نبات من

چونک بر آن جهان روم عشق بود مرا کفن

مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن

نازک و شیرخواره ام، دوره مکن ز من لبن

چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند

عشق زمردی بود باشد اژدها حزن

گفتم من به دل:«اگر بست رهت خمار غم

باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن»

گفت دلم:«اگر جز او سازی شمع و ساقیم

بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن

گفتم:«ساقی او است و بس، لیک به صورت دگر

نیک ببین غلط مکن، ای دل مست ممتحن»

بس کن از این بهانه ها، وام هوای او بده

تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن

***

1839

واقعه ای بدیده ام لایق لطف و آفرین

خیز، معبرالزمان! صورت خواب من ببین

خواب بدیده ام قمر، چیست قمر به خواب در؟

زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین

آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل

تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین

یومئذ مسفره ضاحکه بود چنان

ناعمه لسعیها راضیه بود چنین

دور کن این وحوش را، تا نکشند هوش را

پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این

ماند یکی دو سه نفس، چند خیال بوالهوس

نیست به خانه هیچ کس، خانه مساز بر زمین

شب بگذشت و شد سحر، خیز، مخسب بی خبر

بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین؟!

جوق تتار و سویرق، حامله شد ز کین افق

گو شکم فلک بدر، بوک بزاید این جنین

رو به میان روشنی، چند تتار و ارمنی؟!

تیغ و کفن بپوش و رو، چند ز جیب و آستین؟!

در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را

ششصد و پنجه ست و هم هست چهار از سنین

هست به شهر ولوله، این که شده ست زلزله

شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین

رو، ز مدینه درگذر، زلزله ی جهان نگر

جنبش آسمان نگر، بر نمطی عجبترین

بحر نگر، نهنگ بین، بحر کبودرنگ بین

موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشین

شکل نهنگ خفته بین، یونس جان گرفته بین

یونس جان که پیش از این کان من المسبحین

بحر که می صفت کنم، خارج شش جهت کنم

بحر معلق از صور صاف بده ست پیش از این

تیره نگشت آن صفا، خیره شده ست چشم ما

از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین

گردن آنک دست او، دست حدث پرست او

تیره کند شراب ما، تا بزنیم هین و هین

چون نکنیم یاد او، هست سزا و داد او

کینه چو از خبر بود، بی خبری است دفع کین

خواست یکی نوشته ای عاشقی از معزمی

گفت:«بگیر رقعه را، زیر زمین بکن دفین

لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه

زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین

هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را

صورت بوزنه ز دل می بنمود از کمین

گفت که:«آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی

یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین»

گفت بنه تو نیش را، تازه مکن تو ریش را

خواب بکن تو خویش را، خواب مرو حسام دین!

***

1840

مطرب خوش نوای من! عشق نواز همچنین

نغنغه دگر بزن، پرده ی تازه برگزین

مطرب روح من تویی، کشتی نوح من تویی

فتح و فتوح من تویی، یار قدیم و اولین

ای ز تو شاد جان من، بی تو مباد جان من

دل به تو داد جان من، با غم توست همنشین

تلخ بود غم بشر، وین غم عشق چون شکر

این غم عشق را دگر، بیش به چشم غم مبین

چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون

خانه چو گور می شود، خانگیان همه حزین

سرمه ی ماست گرد تو، راحت ماست درد تو

کیست حریف و مرد تو، ای شه مردآفرین

تا که تو را شناختم، همچو نمک گداختم

شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین

من شبم از سیه دلی، تو مه خوب و مفضلی

ظلمت شب عدم شود، در رخ ماه راه بین

عشق ز توست همچو جان، عقل ز توست لوح خوان

کان و مکان قراضه جو، بحر ز توست دانه چین

مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد

عشق تو را رسول شد، او است نکال هر زمین

در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر

نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین

***

1841

تا چه خیال بسته ای، ای بت بدگمان من

تا چو خیال گشته ام، ای قمر چو جان من

از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو

زود روان روان شود، در پی تو روان من

بنده ام آن جمال را تا چه کنم کمال را؟!

بس بودم کمال تو، آن تو است آن من

جانب خویش نگذرم، در رخ خویش ننگرم

زانک به عیب ننگرد دیده ی غیب دان من

چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر

تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من

چون نگرم به غیر تو؟! ای به دو دیده سیر تو

خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من

من چو که بی نشان شدم چون قمر جهان شدم

دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من

شاد شده زمان ها از عجب زمانه ای

صاف شده مکان ها زان مه بی مکان من

از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین

خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من

***

1842

چهره ی شرمگین تو بستد شرمگان من

شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من

مه که نشانده ی تو است، لابه کنان به پیش تو

پیش خودم نشان دمی، ای شه خوش نشان من

در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم

ای دل من به دست تو بشنو داستان من

گرد فلک همی دوم، پر و تهی همی شوم

زانک قرار برده ای ای دل و جان ز جان من

گرد تو گشتمی، ولی گرد کجاست مر تو را؟!

گرد در تو می دوم، ای در تو امان من

عشق برید ناف من بر تو بود طواف من

لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من

گه همه لعل می شوم، گاه چو نعل می شوم

تا کرمت بگویدم: «باز درآ به کان من»

گفت مرا که:«چند چند، سیر نگشتی از سخن؟!»

زانک سوی تو می رود این سخن روان من

***

1843

دوش چه خورده ای؟ دلا، راست بگو، نهان مکن

همچو کسان بی گنه روی به آسمان مکن

رو ترش و گران کنی، تا سر خود نهان کنی

بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن

باده ی خاص خورده ای، جام خلاص خورده ای

بوی شراب می زند، لخلخه در دهان مکن

چون سر عشق نیستت، عقل مبر ز عاشقان

چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن

چون سر صید نیستت دام منه میان ره

چونک گلی نمی دهی جلوه ی گلستان مکن

غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش

نیست چنان کسی کی او حکم کند چنان مکن

خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی

گفت:«شهش که شاد رو، جانب ما روان مکن»

خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود

خشم مکن، تو خویش را مسخره ی جهان مکن

بند برید جوی دل آب سمن روا نشد

مشعله های جان نگر، مشغله ی زبان مکن

***

1844

مرا در دل همی آید که من دل را کنم قربان

نباید بددلی کردن، بباید کردن این فرمان

دل من می نیارامد که من با دل بیارامم

بباید کرد ترک دل، نباید خصم شد با جان

زهی میدان، زهی مردان، همه در مرگ خود شادان

سر خود گوی باید کرد وانگه رفت در میدان

زهی سر دل عاشق، قضای سر شده او را

خنک این سر، خنک آن سر که دارد این چنین جولان

اگر جانباز و عیاری، وگر در خون خود یاری

پس گردن چه می خاری؟! چه می ترسی چو ترسایان؟!

اگر مجنون زنجیری، سر زنجیر می گیری

وگر از شیر زادستی چپی چون گربه در انبان؟!

مرا گفت آن جگرخواره که:«مهمان توام امشب»

جگر در سیخ کش ای دل، کبابی کن پی مهمان

کباب است و شراب، امشب حرام و کفر خواب امشب

که امشب همچو چتر آمد، نهان در چتر شب سلطان

ربابی چشم بربسته، رباب و زخمه بر دسته

کمانچه رانده آهسته، مرا از خواب او افغان

کشاکش هاست در جانم، کشنده کیست، می دانم

دمی خواهم بیاسایم، ولیکن نیستم امکان

به هر روزم جنون آرد، دگر بازی برون آرد

که من بازیچه ی اویم، ز بازی های او حیران

چو جامم گه بگرداند، چو ساغر گه بریزد خون

چو خمرم گه بجوشاند، چو مستم گه کند ویران

گهی صرفم بنوشاند، چو چنگم درخروشاند

به شامم می بپوشاند، به صبحم می کند یقظان

گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی ها

وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران

***

1845

عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان

میان راه پیش آمد، نوازش کرد چون شاهان

گرفته جام چون مستان، در او صد عشوه و دستان

به پیشم داشت جام می گه گر میخواره ای بستان

منور چون رخ موسی، مبارک چون که سینا

مشعشع چون ید بیضا، مشرح چون دل عمران

هلا، این لوح لایح را بیا بستان از این موسی

مکش سر همچو فرعونان، مکن استیزه چون هامان

بدو گفتم که:«ای موسی، به دستت چیست آن» گفت:«این

یکی ساعت عصا باشد، یکی ساعت بود ثعبان

ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بدید آید

که هر چه بوهریره را بباید، هست در انبان

به دست من بود حکمش، به هر صورت بگردانم

کنم زهراب را دارو، کنم دشوار را آسان

زنم گاهیش بر دریا، برآرم گرد از دریا

زنم گاهیش بر سنگی، بجوشد چشمه ی حیوان

گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من

نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر و مرجان»

به چشم حاسدان گرگم، بر یعقوب خود یوسف

بر جهال بوجهلم، محمد پیش یزدان دان

گلاب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان کندن

جلاب شکری باشد به صفرایی زیان جان

به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت

یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر از کیوان

مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر

ولیک این روزافزون است و آن هر لحظه در نقصان

چه جام زهر و قند است این! چه سحر و چشم بند است این!

که سرگردان همی دارد تو را این دور و این دوران

جهان ثابت است و تو ورا گردان همی بینی

چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را گردان

مقام خوف آن را دان که هستی تو در او ایمن

مقام امن آن را دان که هستی تو در او لرزان

چو عکسی و دروغینی همه برعکس می بینی

چو کردی مشورت با زن خلاف زن کن، ای نادان

زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله

حقیقت نفس اماره ست زن در بنیت انسان

نصیحت های اهل دل دوی نحل را ماند

پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا ساران

زهی مفهوم نامفهوم، زهی بیگانه ی همدل

زهی ترشی به از شیرین، زهی کفری به از ایمان

خمش کن که زبان دربان شده ست از حرف پیمودن

چو دل بی حرف می گوید، بود در صدر چون سلطان

بتاب ای شمس تبریزی، به سوی برج های دل

که شمس مقعد صدقی نه چون این شمس سرگردان

***

1846

حرام است ای مسلمانان، از این خانه برون رفتن

می چون ارغوان هشتن، ز بانگ ارغنون رفتن

برون زرق است یا استم، هزاران بار دیدستم

از این پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن

مرو زین خانه ای مجنون، که خون گریی ز هجران خون

چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن

ز شمع آموز ای خواجه، میان گریه خندیدن

ز چشم آموز ای زیرک، به هنگام سکون رفتن

اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی

چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن

بیا ای جان که وقتت خوش، چو استن بار ما می کش

که تا صبرت بیاموزد به سقف بی ستون رفتن

فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم

وظیفه ی درد دل نبود به دارو و فسون رفتن

چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد

ولی سودا نمی تاند ز کاسه ی سر نگون رفتن

اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی

گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن

تویی شیر اندر این درگه، عدو راه تو روبه

بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن

چو نازی می کشی باری بیا ناز چنین شه کش

که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن

ز دانش ها بشویم دل، ز خود خود را کنم غافل

که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن

شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان

بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن

کسی کو دم زند بی دم مباح او راست غواصی

کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن

رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو

که آن دلدار خو دارد به سوی تایبون رفتن

***

1847

خرامان می روی در دل، چراغ افروز جان و تن

زهی چشم و چراغ دل، زهی چشمم به تو روشن

زهی دریای پرگوهر، زهی افلاک پراختر

زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن

ز تو اجسام را چستی، ز تو ارواح را مستی

ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن

چه می گویم من ای دلبر، نظیر تو دو سه ابتر

چه تشبیهت کنم دیگر؟! چه دارم من؟! چه دانم من؟!

بگو ای چشم حیران را:«چو دیدی لطف جانان را

چه خواهی دید خلقان را؟! چه گردی گرد آهرمن؟!

شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری

زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن»

مرا باری عنایاتش، خطابات و مراعاتش

شعاعات و ملاقاتش، یکی طوقی است در گردن

حلاوت های آن مفضل قرار و صبر برد از دل

که دیدم غیر او تا من سکون یابم در این مسکن؟!

به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز

همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن

منم از عشق افروزان، مثال آتش از هیزم

ز غیر عشق بیگانه، مثال آب با روغن

بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل

به هر ساعت همی سازی ز کر و فر خود گلشن

غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان

غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن

وانگه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی

که تا چون دانه شان از که گزینی اندر این خرمن

همه صاحب دلان گندم که بامغزند و با لذت

همه جسمانیان چون که که بی مغزند در مطحن

درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان

درخت خشک بی معنی چه باشد؟ هیزم گلخن

خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی

چنانک وحی ربانی به موسی جانب ایمن

خیالت را نشانی ها زر و گوهرفشانی ها

کز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکن

دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی

حریفان را نمی گویم یکی از دیگری احسن

ز تو ای دیده و دینم، هزاران لطف می بینم

ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن

ز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها دارد

ز زلف شام می ترسم که شب فتنه است و آبستن

مرا گوید:«چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت؟!

که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون»

همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زن

همه ترس از شکست آید، شکسته شو ببین مأمن

ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم

ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مکمن

سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان

کشاند شحنه ی دادش ز هر گوشه به پرویزن

چو هیزم بی خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد

بجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزن

چه خنجر می کشی این جا؟! تو گردن پیش خنجر نه

که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه ی سوزن

در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه ی سوزن

اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا

بود کان غزل در سوزن نگنجد کاین دمت غزل است

که می ریسی ز پنبه تن که بافی حله ی ادکن

لباس حله ی ادکن ز غزل پنبگی ناید

مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن

چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او

تو را گوید:«بریس اکنون» بدم پیغام مستحسن

چه باشد وحی در تازی؟ به گوش اندر سخن گفتن

دهل می نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن

گران گوشی وانگه تو به گوش اندرکنی پنبه

چنانک گفت:«واستغشوا» بپیچی سر به پیراهن

گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد

که می گوید تو را هر یک:«الا یا علج لا تومن»

سبک گوشی، سبک جسمی، سبک جانی بشیر آمد

که می گوید تو را هر یک:«الا یا لیث لا تحزن»

بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند

که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمن

بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو

که بی آن حسن و بی آن عشق باشد مرد مستهجن

اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر، رو

خمش کن سوی این منطق، به نظم و نثر لاترکن

که برکنده شوی از فکر چون در گفت می آیی

مکن از فکر دل خود را، از این گفت زبان برکن

قضا خنبک زند گوید که:«مردان عهدها کردند

شکستم عهدهاشان را» هلا، می کوش ما امکن

ستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشم

ز استیزه چه بربندی؟! قضا را بنگر، ای کودن

نکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبی

نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون

صور را دل شده جاذب، چو عنین شهوت کاذب

ز خوبان نیست عنین را بجز بخشیدن وجکن

بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی

قضا را گو که:«از بالا جهان را در بلا مفکن»

***

1848

چه باشد پیشه ی عاشق بجز دیوانگی کردن؟!

چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی کردن؟!

ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن

ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن

چو شیر مست بیرون جه، نه اول دان و نه آخر

که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن

سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن

چه گویم باز را، لیکن کجا پروانگی کردن

به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن

میان کوره با آتش چو زر همخانگی کردن

گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا؟!

کجا فرزین شه بودن، کجا فرزانگی کردن!

تویی پیمانه اسرار، گوش و چشم را بربند

نتاند کاسه ی سوراخ خود پیمانگی کردن

اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز؟!

وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن؟!

***

1849

چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن؟!

بسی صنعت نمی باید پریشان را فریبیدن

بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون

ولی چشمش نمی خواهد گران جان را فریبیدن

نمی آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی

ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن؟

معلم خانه ی چشمش چه رسم آورد در عالم

که طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیدن

دلم بدرید ز اندیشه، شکسته گشته چون شیشه

که عقل از چه طمع دارد نهان دان را فریبیدن؟!

برآمد عالم از صیقل، چو جندرخانه شد گیتی

که بشنیدند کو خواهد ملیحان را فریبیدن

هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی

نمک ها را هوس چه بود؟ نمکدان را فریبیدن

پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن

کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن

چو لونالون می داند شکنجه کردن آن قاهر

چه رغبت دارد آن آتش سپندان را فریبیدن

***

1850

چراغ عالم افروزم نمی تابد چنین روشن

عجب، این عیب از چشم است یا از نو یا روزن؟

مگر گم شد سر رشته؟ چه شد آن حال بگذشته

که پوشیده نمی ماند در آن حالت سر سوزن

خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد

در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن

دلا در بوته ی آتش درآ، مردانه بنشین خوش

که از تاثیر این آتش چنان آیینه شد آهن

چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر

برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن

اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا

چه خواهی کرد این دل را؟ بیا بنشین، بگو با من

اگر در حلقه ی مردان نمی آیی ز نامردی

چو حلقه ی بر در مردان برون می باش و در می زن

چو پیغامبر بگفت:«الصوم جنه» پس بگیر آن را

به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن

سپر باید در این خشکی، چو در دریا رسی آنگه

چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن

***

1851

نشانی هاست در چشمش، نشانش کن، نشانش کن

ز من بشنو که وقت آمد، کشانش کن، کشانش کن

برآمد آفتاب جان فزون، از مشرق و مغرب

بیا ای حاسد، ار مردی نهانش کن، نهانش کن

از این نکته منم در خون، خدا داند که چونم، چون!

بیا ای جان روزافزون، بیانش کن، بیانش کن

بیانش کرده گیر ای جان، نه آن دریاست وآن مرجان

نیارامد به شرحش جان، عیانش کن، عیانش کن

عیانش بود ما آمد، زیانش سود ما آمد

اگر تو سود جان خواهی زیانش کن، زیانش کن

یکی جان خواهد آن دریا، همه آتش، نهنگ آسا

اگر داری چنین جانی روانش کن، روانش کن

هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد

هر آن کو نی چنین باشد، چنانش کن، چنانش کن

برون جه از جهان زوتر، درآ در بحر پرگوهر

جهنده ست این جهان، بنگر، جهانش کن جهانش کن

اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی

مپران تیر دعوی را کمانش کن کمانش کن

***

1852

چو آمد روی مه رویم کی باشم من، که باشم من؟!

چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن؟!

چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید

نگیرد رنگ و بوی خوش، نگیرد خوی خندیدن

چه باشد سنگ بی قیمت، چو خورشید اندر او تابد

که از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن؟

چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد

چو شیر شیر آشامد، شود او شیر شیرافکن

یکی قطره منی بودی، منی انداز کردت حق

چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن

منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره

قراضه است این منی تو و آن من هست چون معدن

منی حق شود پیدا، منی ما فنا گردد

بسوزد خرمن هستی، چو ماه حق کند خرمن

گرفتم دامن جان را که پوشیده ست تشریفی

که آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن

قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد

گر این اطلس همی خواهی پلاس حرص را برکن

اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس

اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف چون سوسن

چنین خلعت بدش در سر، که نامش کرد مدثر

شعارش صورت نیر دثارش سیرت احسن

1853

چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من

از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من

وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان

شود جان خصم جان من، کند این دل سزای من

سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او

شنیدم نعره ی آمین ز جان اندر دعای من

چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان؟!

چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من؟!

یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم:«نی»

بگفتا:«نی مگو، بستان برای من برای من»

چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من

یکی رطلی که شد بویش در این ره ره نمای من

***

1854

چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون؟!

خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون

نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا

نشد مجنون آن لیلی بجز لیلی صد مجنون

هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر

که این بی چونتر است اندر میان عالم بی چون

ببین جان های آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان

کز آن شیر اجل شیران نمی میزند الا خون

بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد

بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند آن سون

وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر

که آن جا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون

تو معذوری در انکارت که آن جا می شود حیران

جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی و ذاالنون

ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ،ای جان

مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون

مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند

وگر نی این غزل می خوان و بر خود می دم این افسون

***

1855

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی پایان، شود بی آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد، که چون، غرق است در بی چون

چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

***

1856

مرا هر دم همی گویی که:«برگو قطعه ی شیرین»

به هر بیتی یکی بوسه بده، پهلوی من بنشین

زهی بوسه، زهی بوسه، زهی حلوا و سنبوسه

برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت از او میتین

تو بوسه ی عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی

که هر جزوت شده ست ای دل چو لب نالان و بوسه چین

چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را

تو هم مر کشته ی خود را بیا برخوان یکی تلقین

به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت

کفن گردد بر او اطلس، ز گورش بردمد نسرین

بکن پی مرکب تن را دلا چون تو نیاسایی

چه آسایی از آن مرکب که لنگ است او ز علیین؟!

بکن پی اشتری را کو نیاید در پیت هرگز

به خارستان همی گردد که خار افتاد او را تین

چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود بی پا

ز موج بحر بی پایان نبرد بادبان دین

***

1857

توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین

درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب الدین

پیاده ی قاضیم می خوان درون محکمه قاصد

و یا خود داعی سلطان دعاها را کنم آمین

بدین حیله بگنجانی در آن خانه ربابی را

که نامم را بگردانی، نهی نامم فلان الدین

که خلقان صورت و نامند، مثال میوه ی خامند

کی از جانشان خبر باشد که آن تلخ است یا شیرین

وگر حال آورد قاضی سماعش آرزو آید

رباب خوب بنوازم، سماعی آرمش شیرین

ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده

سر از تربت برون آرد بکوبد پا، کند تحسین

کفن را اندراندازد قوال انداز مستانه

از آن پس مردگان یک یک برون آیند هم در حین

عجب نبود که صورت ها بدین آواز برخیزند

که صورت های عشق تو درونت زنده شد، می بین

ز مردم آن به کار آید کی زنده می شود در تو

و باقی تن غباری دان که پیدا می شود از طین

دلت را هر زمان نقشی، تنت یک نقش افسرده

از آن افسرده ای که تو بر آنی نه ای با این

مرا گوید یکی صورت:«منم اصل غزل واگو»

خمش کردم، نشاید داد این خاتم به هر گرگین

***

1858

چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من

از آن شادی بیاید جان، نهان افتد به پای من

وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان

شود دل خصم جان من، کند هجران سزای من

سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او

شنیدم نعره ی آمین ز جان اندر دعای من

چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان؟!

چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من؟!

یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم:«نی»

بگفتا:«نی مگو بستان برای اقتضای من»

چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی

یکی دردی، گران خواری که کامل شد صفای من

***

1859

منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین

دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین

چو آتش های عشق او ز عرش و فرش بگذشته ست

در این آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین

در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگ ها لیکن

شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین

چو دیکی پخت عقل من چشیدم، بود ناپخته

زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش شمس الدین

در این خانه ی تنم بینی یکی را دست بر سر زن

یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش شمس الدین

زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد

زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدین

***

1860

الا ای باد شبگیرم، بیار اخبار شمس الدین

خداوندم، ولی دانی تو از اسرار شمس الدین

کسی کز نام او بر بحر بی کشتی عبر یابی

چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین

کرامت ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند

به ذات حق کز آن دارد هماره عار شمس الدین

یکی غاری است کاندر وی ز سر سرها وحی است

برون غار حق حارس، درون غار شمس الدین

ز جسم و روح ها بگذر، حجاب عشق هم بردر

دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین

ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف

و طرفی جنه الاسرار من انوار شمس الدین

قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من

از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین

ایا ای دل، تو آن جایی که نوشت باد وصل او

ولیکن زحمتش کم ده، مکن آزار شمس الدین

بصر در دیده بفزاید، اگر در دیده ره یابد

به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین

به هر سویی چو تو ای دل، هزاران زار دارد او

مپندار از سر نخوت تویی بس، زار شمس الدین

به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت

وگر نه خود کی یارد آن که باشد یار شمس الدین؟!

زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می کردم

که آن روزی که می گفتم بد این جا پار شمس الدین

خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی

مگر از لطف بی پایان وز هنجار شمس الدین

شب تاریک تو ای دل، نبیند روز را هرگز

مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین

عجب، باشد که روزی من بگیرم جام وصل او؟

شوم مست و همی گویم:«که من خمار شمس الدین»

که بخت من چنان خفته ست که بیداری ندارد رو

مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین

نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این، دانم

ز لوح سرها واقف و زان هشیار شمس الدین

بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید

ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین

یکی جوبار روحانی است که جان ها جان از او یابند

شده حاکم به کلیه بر آن جوبار شمس الدین

سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم

علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین

و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه

و احیی الروح مجانا لمن ادرار شمس الدین

فروحی خط اقرارا برق الف اقرار

و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین

هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا

علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین

ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما

فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین

***

1861

ای قاعده ی مستان در همدگر افتادن

استیزه گری کردن، در شور و شر افتادن

عاشق بتر از مست است، عاشق هم از آن دست است

گویم که چه باشد عشق:«در کان زر افتادن»

زر خود چه بود؟! عاشق سلطان سلاطین است

ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن

درویش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر

او ننگ چرا دارد از در به در افتادن؟!

مست آمد دوش آن مه، افکنده کمر در ره

آگه نبد از مستی، او از کمر افتادن

گفتم که:«دلا، برجه، می بر کف جان برنه

کافتاد چنین وقتی، وقت است درافتادن

با بلبل بستانی همدست شدن دستی

با طوطی روحانی اندر شکر افتادن

من بی دل و دل داده، در راه تو افتاده

والله که نمی دانم جای دگر افتادن

گر جام تو بشکستم مستم صنما، مستم

مستم، مهل از دستم و اندر خطر افتادن

این قاعده نوزاد است وین رسم نو افتاده ست

شیشه شکنی کردن در شیشه گر افتادن

***

1862

چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن

صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن

عیسی چو تویی ما را همکاسه ی مریم کن

طنبور دل ما را هم ناله ی سرنا کن

دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری

وان خون دل زر را در ساغر صهبا کن

جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن

ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا کن

دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی

زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن

دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته

جان گفت:«علی الله گو» دل گفت:«علالا کن»

زان روز من مسکین بی عقل شدم بی دین

زان زلف خوش مشکین ما را تو چلیپا کن

زنار ببند ای دل، در دیر بکن منزل

زان راهب پرحاصل یک بوسه تقاضا کن

در چهره ی مخدومی، شمس الحق تبریزی

گر رغبت ما بینی این قصه ی غرا کن

***

1863

ای سنجق نصرالله، وی مشعله ی یاسین

یا رب! چه سبک روحی، بر چشم و سرم بنشین

ای تاج هنرمندی، معراج خردمندی

تعریف چه می باید؟! چون جمله تویی تعیین

هر ذره که می جنبد، هر برگ که می خنبد

بی کام و زبان گفتی:«در گوش فلک بنشین»

جان همه جانا، ای دولت مولانا

جان را برهانیدی از ناز فلان الدین

از نفخ تو می روید پر ملاء الاعلی

وز شرق تو می تفسد پشت فلک عنین

از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت

بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین

ناگاه سحرگاهی بی رخنه و بیراهی

آورد طبیب جان یک خمره پرافسنتین

تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم

زنده شد و چابک شد، برداشت سر از بالین

گفتم که:«ملیحی تو» مانا که مسیحی تو

شاد آمدی ای سلطان، ای چاره ی هر مسکین

پیغامبر بیماران! نافعتری از باران

در خمره چه داری؟» گفت: «داروی دل غمگین

حرز دل یعقوبم، سرچشمه ی ایوبم

هم چستم و هم خوبم، هم خسرو و هم شیرین»

گفتم که:«چنان دریا در خمره کجا گنجد؟!

گفتا که:«چه دانی تو این شیوه و این آیین؟!

کی داند چون آخر استادی بی چون را

گنجاند در سجین او عالم علیین

یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر

و اندر شکم ماهی یونس زبر پروین»

گر فوقی وگر پستی، هستی طلب و مستی

نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین

خامش! که نمی گنجد این حصه در این قصه

رو چشم به بالا کن، روی چو مهش می بین

***

1864

در پرده ی دل بنگر صد دختر آبستان

زان گنج گه دل ها، زان سجده گه مستان

بشنو چه به اسرارم می آید از آن طارم

یک دم که از این سو آ، یک دم که قدح بستان

در عربده افتاده از عشق چنین خوبان

هم لشکر ترکستان، هم لشکر هندستان

از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند؟

گفتا:«پنهان صورت، پیدا به فن و دستان

در شرق خداوندی، شمس الحق تبریزی

آیند و روند این ها در هر چمن و بستان»

***

1865

ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان

نانی ده و صد بستان، هاده چه به درویشان

بشنو تو ز پیغامبر، فرمود که سیم و زر

از صدقه نشد کمتر، هاده چه به درویشان

یک دانه اگر کاری، صد سنبله برداری

پس گوش چه می خاری؟! هاده چه به درویشان

کم کن تو فزایش بین، بنواز و ستایش بین

بگشا و گشایش بین، هاده چه به درویشان

صدقه ی تو به حق رفته و اندر شب آشفته

او حارس و تو خفته، هاده چه به درویشان

هر لطف که بنمایی، در سایه آن آیی

بسیار بیاسایی، هاده چه به درویشان

حرمت کن و حرمت بین، نعمت ده و نعمت بین

رحمت کن و رحمت بین، هاده چه به درویشان

ای مکرم هر مسکین، و ای راحم هر غمگین

ای مالک یوم الدین، هاده چه به درویشان

آمد به تو آوازم، واقف شدی از رازم

محروم میندازم، هاده چه به درویشان

سرگشته ی تحویلم، در قالم و در قیلم

بنگر تو به زنبیلم، هاده چه به درویشان

دانی که دعا گویم، هر جا که ثنا گویم

بین کز تو چه واگویم، هاده چه به درویشان

رنجیت مبا، آمین، دور از تو قضا، آمین

یار تو خدا، آمین، هاده چه به درویشان

ای کوی شما جنت، وی خوی شما رحمت

خاصه که در این ساعت، هاده چه به درویشان

گفتیم دعا، رفتیم، وز کوی شما رفتیم

خوش باش که ما رفتیم، هاده چه به درویشان

1866

ای کار من از تو زر، ای سیمبر مستان

هم سیم به یادم ده، هم سیم و زرم بستان

در عین زمستانی، چون گرم کنی مرکب

از گرمی میدانت برسوزد تابستان

گر طفلک یک روزه شب های تو را بیند

از شیر بری گردد وز مادر وز پستان

ای وای از آن ساعت کاین خاطر چون پیلم

سرمست شما گردد، یاد آرد هندستان

روزی که تب مرگم یک باره فروگیرد

هر پاره ز من گردد از آتش تب سستان

تو از پس پرده ی دل ناگاه سری درکن

تا هر سر موی من گردند چو سرمستان

هر خاطر من بکری بر بام و در از عشقت

چندان بکند شیوه، چندان بکند دستان

تا تابش روی تو درپیچد در هر یک

وز چون تو شهی گردد هر خاطرم آبستان

شمس الحق تبریزی! هر کس که ز تو پرسد

می بینم و می گویم:«از رشک کدام است آن!؟»

***

1867

ای جانک من، چونی؟ یک بوسه به چند؟ ای جان

یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان

ای جانک خندانم، من خوی تو می دانم

تو خوی شکر داری، بالله که بخند ای جان

من مرد خریدارم، من میل شکر دارم

ای خواجه ی عطارم، دکان بمبند ای جان

بر نام و نشان او، رفتم به دکان او

گفتم که: سلام علیک، ای سرو بلند، ای جان»

هر چند که عیاری، پرحیله و طراری

این محنت و بیماری بر من مپسند ای جان

از بهر دل ما را در رقص درآ یارا

وز ناز چنین می کن آن زلف کمند ای جان

ای پیش رو خوبان، ای شاخ گل خندان

بنمای که دلبندان چون بوسه دهند ای جان

من بنده بر این مفرش، می سوزم من خوش خوش

می رقصم در آتش، مانند سپند ای جان

***

1868

دروازه ی هستی را جز ذوق مدان ای جان

این نکته ی شیرین را در جان بنشان ای جان

زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر

ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای جان

هر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید

زان یک شدن دو تن ذوق است نشان ای جان

هر حس به محسوسی جفت است یکی گشته

هر عقلی به معقولی جفت و نگران ای جان

گر جفت شوی ای حس، با آنک حست کرد او

وز غیر بپرهیزی، باشی سلطان ای جان

ذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زاید

ذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای جان

کو چشم که تا بیند هر گوشه تتق بسته

هر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جان؟!

آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد

وز ذوق نمی گنجد در کون و مکان ای جان

پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم

هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جان

پنهان مکن ای رستم، پنهان تو را جستم

احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای جان

گر روی ترش داری دانیم که طراری

ز احداث همی ترسی وز مکر عوان ای جان

در کنج عزبخانه، حوری چو دردانه

دور از لب بیگانه، خفته ست ستان ای جان

صد عشق همی بازد، صد شیوه همی سازد

آن لحظه که می یازد، بوسه بستان ای جان

بر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهی

کان آب تتق آمد بر عیش کنان ای جان

چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید

چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان ای جان

خنبک زده هر ذره بر معجب بی بهره

کآب حیوان را کی داند حیوان ای جان؟!

اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی

در باطن هر قطره صد جوی روان ای جان

خاموش! که آن لقمه هر بسته دهان خاید

تا لقمه نیندازی، بربند دهان ای جان

***

1869

رو، مذهب عاشق را برعکس روش ها دان

کز یار دروغی ها از صدق به و احسان

حال است محال او، مزد است وبال او

عدل است همه ظلمش، داد است از او بهتان

نرم است درشت او، کعبه ست کنشت او

خاری که خلد دلبر، خوشتر ز گل و ریحان

آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه

وان دل که ملول آید خوش بوس و کنار است آن

وان دم که تو را گوید:«والله ز تو بیزارم»

آن آب خضر باشد از چشمه گه حیوان

وان دم که بگوید:«نی» در نیش هزار آری

بیگانگیش خویشی در مذهب بی خویشان

کفرش همه ایمان شد، سنگش همه مرجان شد

بخلش همه احسان شد، جرمش همگی غفران

گر طعنه زنی گویی:«تو مذهب کژ داری»

من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان

زین مذهب کژ مستم، بس کردم و لب بستم

بردار دل روشن، باقیش فرو می خوان

شمس الحق تبریزی! یا رب! چه شکرریزی

گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان

***

1870

ای نفس چو سگ، آخر تا چند زنی دندان

وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو صد چندان

گریانی و پرزهری، با خلق چه باقهری

مانند سر بریان گشته، که منم خندان

من صوفی باصوفم، من آمر معروفم

چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان؟!

معذوری خود دیده، در خویش ترنجیده

عذر دگران خواهد، از باب هنرمندان

بر دانش و حال خود تاویل کنی قرآن

وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان

آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را

وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان

بگریز از این دربند، بر جمله تو در دربند

جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان

***

1871

دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان، می دان

از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان

گر توبه شود دریا، یک قطره نیابم من

ور خاک درآیم من، آن خاک شود سوزان

در خاک تنم بنگر، کز جان هواپیشه

هر ذره در این سودا گشته ست چو دل گردان

خاصیت من این است، هر جا که روم اینم

چه دوزد پالان گر هر جا که رود؟ پالان

گویند که:«هر کی هست در گور اسیر آید»

در حقه ی تنگ آن مشک، نگذارد مشک افشان

در سینه ی تاریکت دل را چه بود شادی؟!

زندان نبود سینه، میدان بود آن میدان

اندر رحم مادر، چون طفل طرب یابد

آن خون به از این باده وان جا به از این بستان

گر شرح کنم این را ترسم که مقلد را

آید به خیال اندر اندیشه ی سرگردان

***

1872

ای در غم بیهوده، رو کم ترکوا برخوان

وی حرص تو افزوده، رو کم ترکوا برخوان

از اسپک و از زینک، پربادک و پرکینک

وز غصه بیالوده، رو کم ترکوا برخوان

در روده و سرگینی، باد هوس و کینی

ای غافل آلوده، رو کم ترکوا برخوان

ای شیخ پر از دعوی وی صورت بی معنی

نابوده و بنموده، رو کم ترکوا برخوان

منگر که شه و میری، بنگر که همی میری

در زیر یکی توده، رو کم ترکوا برخوان

آن نازک و آن مشتک، آن ما و من زشتک

پوسیده و فرسوده، رو کم ترکوا برخوان

رخ بر رخ زیبایان کم نه، بنگر پایان

رخسار تو فرسوده، رو کم ترکوا برخوان

گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری؟!

در گور گل اندوده، رو کم ترکوا برخوان

رفتند جهان داران خون خواره و عیاران

بر خلق نبخشوده، رو کم ترکوا برخوان

تابوت کسان دیده وز دور بخندیده

وان چشم تو نگشوده، رو کم ترکوا برخوان

بس کن ز سخن گویی، از گفت چه می جویی؟!

ای باد بپیموده، رو کم ترکوا برخوان

***

1873

دانی که کجا جویی ما را به گه جستن؟

در گردش چشم او، آن نرگس آبستن

در دل چو خیال او تابد ز جمال او

دل بند بدراند، او را نتوان بستن

طفل دل پرسودا، آغاز کند غوغا

پستان کریم او آغاز کند جستن

دل ز آتش عشق او آموخت سبک روحی

از سینه بپریدن، هر ساعت برجستن

***

1874

از آتش روی خود اندر دلم آتش زن

و آتش ز دلم بستان، در چرخ منقش زن

ای جان خوش ساده، از اصل ملک زاده

هر جا که روی خوش رو، هر دم که زنی خوش زن

ای جسم تو را از جان گر فرق کند جانم

شمشیر به کف داری بر تارک فرقش زن

ای طره ی پربندت بگشاده گره ها را

این یک گره دیگر بر زلف مشوش زن

***

1875

ای یار مقامردل، پیش آ و دمی کم زن

زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن

گر تخت نهی ما را بر سینه ی دریا نه

ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن

ازواج موافق را شربت ده و دم دم ده

امشاج منافق را درهم زن و برهم زن

اکسیر لدنی را بر خاطر جامد نه

مخمور یتیمی را بر جام محرم زن

در دیده ی عالم نه عدلی نو و عقلی نو

وان آهوی یاهو را بر کلب معلم زن

اندر گل بسرشته یک نفخ دگر دردم

وان سنبل ناکشته بر طینت آدم زن

گر صادق صدیقی در غار سعادت رو

چون مرد مسلمانی بر ملک مسلم زن

جان خواسته ای ای جان اینک من و اینک جان

جانی که تو را نبود بر قعر جهنم زن

خواهی که به هر ساعت عیسی نوی زاید

زان گلشن خود بادی بر چادر مریم زن

گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد

آن آتش عمرانی در خرمن ماتم زن

خواهی تو دو عالم را همکاسه و هم یاسه

آن کحل اناالله را در عین دو عالم زن

من بس کنم، اما تو ای مطرب روشن دل

از زیر چو سیر آیی، بر زمزمه ی بم زن

تو دشمن غم هایی، خاموش نمی شایی

هر لحظه یکی سنگی بر مغز سر غم زن

***

1876

بی جا شو در وحدت، در عین فنا جا کن

هر سر که دوی دارد، در گردن ترسا کن

اندر قفص هستی این طوطی قدسی را

زان پیش که برپرد، شکرانه شکرخا کن

چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان

هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن

دردی وجودت را صافی کن و پالوده

وان شیشه ی معنی را پرصافی صهبا کن

تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی؟!

ما را، چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن

اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد

گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن

در مدرسه ی آدم با حق چو شدی محرم

بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن

چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو

جاروب ز لا بستان، فراشی اشیاء کن

گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو

ور زانک کنی مسکن، بر طارم خضرا کن

می باش چو مستسقی، کو را نبود سیری

هر چند شوی عالی، تو جهد به اعلا کن

هر روح که سر دارد، او روی به در دارد

داری سر این سودا سر در سر سودا کن

بی سایه نباشد تن، سایه نبود روشن

برپر تو سوی روزن، پرواز تو تنها کن

بر قاعده ی مجنون سرفتنه ی غوغا شو

کاین عشق همی گوید کز:«عقل تبرا کن»

هم آتش سوزان شو، هم پخته و بریان شو

هم مست شو و هم می بی هر دو تو گیرا کن

هم سر شو و محرم شو، هم دم زن و همدم شو

هم ما شو و ما را شو، هم بندگی ما کن

تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو

گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن

دانا شده ای، لیکن از دانش هستانه

بی دیده ی هستانه رو دیده تو بینا کن

موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی

از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن

***

1877

ای دل، چو نمی گردد در شرح زبان من

وان حرف نمی گنجد در صحن بیان من

می گردد تن در کد، بر جای زبان خود

در پرده ی آن مطرب کو زد ضربان من

هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی

هم جان و جهان حیران در جان و جهان من

از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد

وان لعل شده حیران در عزت کان من

ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی؟!

چون در سر زلف او گشته ست مکان من

جان دوش مر آن مه را می گفت:«دلم خستی

پیکان پر از خون بین ای سخته کمان من»

گفتا که: شکار من جز شیر کجا باشد؟!

جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من؟!

جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم

باقی قماشت کو؟ ای دلق کشان من»

شمس الحق تبریزی، از دور زمان برتر

و افزوده ز هر دوری از وی دوران من

1878

من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون

آن می کشدم زان سو وین می کشدم زین سون

یک گوش به دست این، یک گوش به دست آن

این می کشدم بالا وان می کشدم هامون

از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من

می گردم و می نالم، چون چنبره ی گردون

آن لحظه که بی هوشم، ز ایشان برهد گوشم

می غلطم چون شاهان، در اطلس و در اکسون

من عاشق آن روزم، می درم و می دوزم

بر خرقه ی بی چونی می زن تگلی بی چون

***

1879

آرایش باغ آمد این روی، چه روی است این!

مستی دماغ آمد این بوی، چه بوی است این!

این خانه ی جنات است یا کوی خرابات است

یا رب که چه خانه ست این، یا رب! که چه کوی است این

در دل صفت کوثر، جویی ز می احمر

دل پر شده از دلبر، یا رب! که چه جوی است این

ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته

تو پرده فروهشته، ای دوست چه خوی است این

جان ها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد

در عشق شراب است آن، در عشق سبوی است این

***

1880

در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین

با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین

خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته

اسرار به هم گفته، شاباش، زهی آیین

یاران بشوریده، با جان بسوزیده

بگشاده دل و دیده در شاهد بی کابین

چون عشق تو رامم شد، این عشق حرامم شد

چون زلف تو دامم شد، شب گشت مرا مشکین

شد زنگی شب مستی، دستی، همگان دستی

در دیده ی هر هستی از دیده ی زنگی بین

آن چرخ فرومانده کآبش بنگرداند

این چرخ چه می داند کز چیست ورا تسکین؟!

می گردد آن مسکین نی مهر در او نی کین

که کندن آن فرهاد از چیست جز از شیرین؟!

شه هندوی بنگی را آن مایه ی شنگی را

آن خسرو زنگی را کآرد حشری بر چین

شمعی تو، برافروزی، شمس الحق تبریزی!

تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین

***

1881

از چشمه ی جان ره شد در خانه ی هر مسکین

ماننده ی کاریزی، بی تیشه و بی میتین

دل روی سوی جان کرد، کای عاشق و ای پردرد

بر روزن دلبر رو، در خانه ی خود منشین

ای خواجه ی سودایی، می باش تو صحرایی

در گلشن شادی رو، منگر به غم غمگین

چون پوست بود این دل، چون آتش باشد غم

وین پوست از آن آتش، چون سفره بود پرچین

چون دیده ی دل از غم، پرخاک شود ای غم

تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین

***

1882

آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن

ز آیینه ندیده ست او الا سیهی آهن

از آب حیات تو دور است به ذات تو

کز کبر برآید او بالا مثل روغن

پای تو چو جان بوسد، تا حشر لبان لیسد

از لذت آن بوسه، ای روت مه روشن

گفتم به دلم:«چونی» گفتا که:«در افزونی

زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن»

در سینه خیال او وان گاه غم و غصه؟!

در آب حیات او وانگه خطر مردن؟!

***

1883

بی او نتوان رفتن، بی او نتوان گفتن

بی او نتوان شستن، بی او نتوان خفتن

ای حلقه زن این در، در باز نتان کردن

زیرا که تو هشیاری، هر لحظه کشی گردن

گردن ز طمع خیزد، زر خواهد و خون ریزد

او عاشق گل خوردن، همچون زن آبستن

کو عاشق شیرین خد، زر بدهد و جان بدهد؟!

چون مرغ دل او پرد، زین گنبد بی روزن

این باید و آن باید، از شرک خفی زاید

آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن

آن باید کو آرد، او جمله گهر بارد

یا رب! که چه ها دارد آن ساقی شیرین فن!

دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه

او خواجه و من بنده پستی بود و روغن

***

1884

آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن

بر سینه ی ما بنشین، ای جان منت مسکن

سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان

ای دوست، خمارم را از لعل لبت بشکن

ای ساقی هر نادر، این می ز چه خم داری؟

من بنده ی ظلم تو، از بیخ و بنم برکن

هم پرده من می در، هم خون دلم می خور

آخر نه تویی با من؟! شاباش زهی ای من

از دوست ستم نبود، بر مست قلم نبود

جز عفو و کرم نبود بر مست چنین مسکن

از معدن خویش ای جان، بخرام در این میدان

رونق نبود زر را تا باشد در معدن

با لعل چو تو کانی، غمگین نشود جانی

در گور و کفن ناید تا باشد جان در تن

***

1885

ای سرده صد سودا، دستار چنین می کن

خوب است همین شیوه ای دوست همین می کن

فرمانده خوبانی، ابرو چو بجنبانی

این بنده تو را گوید:«آن می کن و این می کن»

از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن

وز کافر زلفینت ویرانی دین می کن

مامون امین را تو می ران که رو ای خاین

وان غیرت رهزن را بر روح امین می کن

آن حکم که از هیبت در عرش نمی گنجد

بر پشت زمان می نه، بر روی زمین می کن

آن را که ندارد جان، جان ده به دم عیسی

وان را که ندارد زر، ز اکسیر زرین می کن

تا دور ابد شاها، شمس الحق تبریزی!

حکمی است به دور تو، آری هله هین می کن

***

1886

نی نی به از این باید با دوست وفا کردن

نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن

زخمی که زند دستت، بر عاشق سرمستت

نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن

مرغی که چشد یک دم از دانه ی دام تو

در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن

ای کار دو چشم تو بی جرم و گنه کشتن

وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن

خوش واقعه ای دارد دل با غم عشق تو

نی روی فروخوردن نی رای رها کردن

دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست

با جان صفا چه بود تفسیر صفا کردن؟!

***

1887

گرت هست سر ما سرو ریش بجنبان

وگر عاشق شاهی روان باش به میدان

صلا، روز وصال است، همه جاه و جمال است

همه لطف و کمال است، زهی نادره سلطان

کجایی تو کجایی؟ نه از حلقه ی مایی؟

وگر خود به بهشتی چه خوش باشد بی جان؟!

یکی چرب زبانی، یکی جان و جهانی

از او بوسه به جانی، زهی کاله ی ارزان

اگر شیر، اگر پیل، چنانش کند این عشق

چو بینیش بگوییش:«زهی گربه در انبان»

چه تلخ است و چه شیرین! پر از مهر و پر از کین

زهی لذت نوشین! زهی لقمه ی دندان!

بیا پیش و مپرهیز، و زین فتنه بمگریز

بمستیز، بمستیز، هلا ای شه مردان

زهی روز! زهی روز! زهی عید دل افروز!

از آن چشم کرشمه، وزان لب شکرافشان

بجو باده ی گلگون، از آن دلبر موزون

که این دم مه گردون روان گشت به میزان

بنوش از می بالا، لب و ریش میالا

شنو بانگ و علالا، ز هر اختر و کیوان

بیندیش و خمش باش، چنین راز مگو فاش

دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان

***

1888

بیا، بوسه به چند است از آن لعل مثمن؟

اگر بوسه به جانی است فریضه است خریدن

چو آن بوسه ی پاک است نه اندرخور خاک است

شوم جان مجرد، برون آیم از این تن

مرا بحر صفا گفت که: «کامی نرسد مفت

گر آن گوهر با توست صدف را هله بشکن»

پی بوسه ی گل را که فر بخشد مل را

جهانی است، زبان ها برون کرده چو سوسن

غلط، گر همه شاهید، چو مریخ و چو ماهید

هلا بوسه مخواهید از آن دلبر توسن

درآ، ای مه آفاق، که روزن بگشادم

شبی بر رخ من تاب، لبی بر لب من زن

در گفت فروبند و گشا روزن دل را

ز مه بوسه نیابید مگر از ره روزن

***

1889

دل دل دل تو، دل مرا مرنجان

چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان؟!

بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه

مرو مرو ز پیشم، کتف چنین مجنبان

تو صد شکرستانی، ترش چه کردی ابرو؟!

سبکتر از صبایی، چرا شوی گرانجان؟!

منم کنون ز عشق رخ چو گلشن تو

فراز سرو و گلشن چو صد هزاردستان

بیا بیا دمم ده که دمدمه لطیفت

حیات دل فزاید مرا چو آب حیوان

بیار عشوه اینک بهای عشوه صد جان

هزار جان به ارزد، زهی متاع ارزان

تو عقل عقل مایی، چرا ز ما جدایی؟!

سری که عقل از او شد نه گیج ماند و حیران؟

ستون این سرایی ز در برون چرایی؟!

سرا که بی ستون شد، نه پست گشت و ویران؟

تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری

شبی که مه نباشد غلس بود فراوان

تو پادشاه شهری و ما کنار شهری

چو شهر ماند بی شه، چه سر بود چه سامان؟!

مها، تویی سلیمان، فراق و غم چو دیوان

چو دور شد سلیمان، نه دست یافت شیطان؟

تویی به جای موسی و ما تو را عصایی

بجز به کف موسی عصا نیافت برهان

مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی

دمی بدم تو بر ما، بر اوج بین تو جولان

تو نوح روزگاری و ما چو اهل کشتی

چو نوح رفت کشتی کجا رهد ز طوفان؟!

تویی خلیل ای جان، همه جهان پرآتش

که بی خلیل آتش نمی شود گلستان

تو نور مصطفایی و کعبه پربتان شد

هلا، بیا برون کن بتان ز بیت رحمان

تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته

نظر ز تو گشاید، چو چشم پیر کنعان

تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت

صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر کان؟!

تو جان آفتابی که او است جان عالم

سزد گرت بگویم که:«جان جان کیهان»

به غیب باشد ایمان، تو غیب را عیانی

که عین عین عینی و اصل اصل ایمان

خمش! که تا قیامت اگر دهی علامت

جوی نموده باشی به ما ز گنج پنهان

***

1890

با روی تو کفر است به معنی نگریدن

یا باغ صفا را به یکی تره خریدن

با پر تو مرغان ضمیر دل ما را

در جنت فردوس حرام است پریدن

اندر فلک عشق هر آن مه که بتابد

آن ابر تو است ای مه و فرض است دریدن

دشتی که چراگاه شکاران تو باشد

شیران بنیارند در آن دشت چریدن

هر عشق که از آتش حسن تو نخیزد

آن عشق حرام است و صلای فسریدن

در باطن من جان من از غیر تو ببرید

محسوس شنیدم من آواز بریدن

در خواب شود غافل از این دولت بیدار

از پوست چه شیره بودت در فشریدن؟!

رنجور شقاوت چو بیفتاد به یاسین

لاحول بود چاره و انگشت گزیدن

جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز

آن موی بصر باشد، باید ستریدن

1891

ما دست تو را خواجه! بخواهیم کشیدن

وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن

هر چند شب غفلت و مستیت دراز است

ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن

در پرده ی ناموس و دغل چند گریزی؟!

نزدیک رسیده ست تو را پرده دریدن

هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت

ای غوره ی چون سنگ، نخواهی تو پزیدن؟!

رحم آر بر این جان که طپان است در این دام

نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟

چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است

پس چیست غم تو بجز آن چشم خلیدن؟

چون می خلد آن چشم بجو دارو و درمان

تا بازرهی از خلش و آب دویدن

داروی دل و دیده نبوده ست و نباشد

ای یوسف خوبان، بجز از روی تو دیدن

هین، مخلص این را تو بفرما به تمامی

که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن

***

1892

هر شب که بود قاعده ی سفره نهادن

ما را ز خیال تو بود روزه گشادن

ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان

مانند مسیحا ز فلک مایده دادن

چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد

باید به میان رفتن و در لوت فتادن

ما را هم از آن آتش دل آب حیات است

بر آتش دل شاد بسوزیم چو لادن

کار حیوان است نه کار دل و جان است

در خاک بپوسیدن و از خاک بزادن

***

1893

صد گوش نوم باز شد از راز شنودن

بی بود دهنده نتوان زادن و بودن

استودن تو باد بهار آمد و من باغ

خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن

بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است!

وز همدگر آن جام وفا را بربودن!

ای آنک به عشق رخ تو واجب و حق است

آیینه ی دل را ز خرافات زدودن

آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه است

این هدهد جان را گره از پای گشودن

تا چند در این ابر نهان باشد آن ماه؟!

جان ها به لب آمد، هله وقت است نمودن

ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ

وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن

ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار

وان شب که تویی ماه، حرام است غنودن

چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف

بس بارد و سرد است کنون لخلخه سودن

گفتم که:«ببوسم کف پای تو» مرا گفت

:«آن جسم بود کش بتوانند بسودن»

بس! تا شه ما گوید، کو راست مسلم

پر کردن افهام و بر افهام فزودن

***

1894

گر زانک ملولی ز من ای فتنه ی حوران

این سلسله بگذار و کسی را بمشوران

در کوچه ی کوران تو یکی روز گذشتی

افتاد دو صد خارش در دیده ی کوران

در خواب نمودی تو شبی قامت خود را

بر سرو بیفزود ز تو قد قصوران

ای آنک تو را جنبش این عشق نبوده ست

حیران شده بر جای تو چون تازه حضوران

از لحن عرابی چو شتر بادیه کوبد

زین لحن چه بیگانه ای! ای کم ز ستوران

عشقا، تو سلیمان و سماع است سپاهت

رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران

شمس الحق تبریز چو خورشید برآید

زیرا که ز خورشید بود جامه ی عوران

***

1895

بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان

خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان

دی عهد نکردی، بروم بازبیایم؟

سوگند نخوردی که بجویم دل مستان؟

گفتی که:«به بستان بر من چاشت بیایید»

رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان

ای عشوه ی تو گرمتر از باد تموزی

وی چهره ی تو خوبتر از روی گلستان

دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند؟

در عین تموزی بجهد برق زمستان

گر زانک تو را عشوه دهد کس، گله کم کن

صد شعبده کردی تو، یکی شعبده بستان

بر وعده مکن صبر که گر صبر نبودی

هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان

ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست

زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن

***

1896

نشاید از تو چندین جور کردن

نشاید خون مظلومان به گردن

مرا بهر تو باید زندگانی

وگر نی سهل دارم جان سپردن

از آن روزی که نام تو شنیدم

شدم عاجز من از شب ها شمردن

روا باشد که از چون تو کریمی

نصیب من بود افسوس خوردن؟!

خداوندا، از آن خوشتر چه باشد

بدیدن روی تو پیش تو مردن؟!

مثال شمع، شد خونم در آتش

ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن

در این زندان مرا کند است دندان

از این صبر و از این دندان فشردن

از این خانه شدم من سیر، وقت است

به بام آسمان ها رخت بردن

***

1897

در این دم همدمی آمد، خمش کن

که او ناگفته می داند، خمش کن

ز جام باده ی خاموش گویا

تو را بی خویش بنشاند، خمش کن

مزن تشنیع بر سلطان عشقش

که او کس را نرنجاند، خمش کن

اگر در آینه دم را بگیری

تو را از گفت برهاند، خمش کن

ز گردش های تو می داند آن کس

که گردون را بگرداند، خمش کن

هر اندیشه که در دل دفن کردی

یکایک بر تو برخواند، خمش کن

ز هر اندیشه مرغی آفریند

در آن عالم بپراند، خمش کن

یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ

که یک یک را نمی ماند، خمش کن

گر آن مه را نمی بینی ببینی

چو چشمت را بپیچاند، خمش کن

از این عالم و زان عالم مگو، زانک

به یک رنگیت می راند، خمش کن

***

1898

ندا آمد به جان از چرخ پروین

که بالا رو چو دردی پست منشین

کسی اندر سفر چندین نماند

جدا از شهر و از یاران پیشین

ندای ارجعی آخر شنیدی

از آن سلطان و شاهنشاه شیرین

در این ویرانه جغدانند ساکن

چه مسکن ساختی، ای باز مسکین؟!

چه آساید به هر پهلو که گردد

کسی کز خار سازد او نهالین؟!

چه پیوندی کند صراف و قلاب؟!

چه نسبت زاغ را با باز و شاهین؟!

چه آرایی به گچ ویرانه ای را؟!

که بالا نقش دارد زیر سجین

چرا جان را نیارایی به حکمت؟!

که ارزد هر دمش صد چین و ماچین

نه آن حکمت که مایه ی گفت و گوی است

از آن حکمت که گردد جان خدابین

تو گوهر شو که خواهند و نخواهند

نشانندت همه بر تاج زرین

رها کن پس روی چون پای کژمژ

الف می باش، فرد و راست بنشین

چو معنی اسب آمد حرف چون زین

بگو تا کی کشی بی اسب این زین

کلوخ انداز کن در عشق مردان

تو هم مردی ولی مرد کلوخین

عروسی کلوخی با کلوخی

کلوخ آرد نثار و، سنگ کابین

به گورستان به زیر خشت بنگر

که نشناسی تو سارانشان ز پایین

خدایا، دررسان جان را به جان ها

بدان راهی که رفتند آل یاسین

دعای ما و ایشان را درآمیز

چنان کز ما دعای و از تو آمین

عنایت آن چنان فرما که باشد

ز ما احسان اندک وز تو تحسین

ز شهوانی به عقلانی رسانمان

بر اوج فوق بر زین لوح زیرین

***

1899

دل خون خواره را یک باره بستان

ز غم صدپاره شد، یک پاره بستان

بکن جان مرا امروز چاره

وگر نی جان از این بیچاره بستان

همه شب دوش می گفتم :«خدایا

که داد من از آن خون خواره بستان

دل سنگین او چون ریخت خونم

تو خون من ز سنگ خاره بستان»

به دست دل فرستادم دو سه خط

یکی خط را از آن آواره بستان

در آن خط صورت و اشکال عشق است

برای عبرت و نظاره بستان

دلم با عشق هم استاره افتاد

نخواهی، جرم از استاره بستان

***

1900

بیا، ای مونس جان های مستان

ببین اندیشه و سودای مستان

بیا ای میر خوبان و برافروز

ز شمع روی خود سیمای مستان

نمی آیی، سر از طاقی برون کن

ببین این غلغل و غوغای مستان

بیا ای خواب مستان را ببسته

گشا این بند را از پای مستان

همه شب می رود تا روز ای مه

به اهل آسمان هیهای مستان

همی گویند:«ما هم زو خرابیم»

چنین است آسمان پس وای مستان

فرشته و آدمی دیوان و پریان

ز تو زیر و زبر چون رای مستان

کلاه جمله هشیاران ربودند

در این بازارگه، چه جای مستان

میفکن وعده ی مستان به فردا

تویی فردا و پس فردای مستان

چو مستان گرد چشمت حلقه کردند

کی بنشیند دگر بالای مستان؟!

شنیدم چرخ گردون را که می گفت

:«منم یک لقمه از حلوای مستان»

شنیدم از دهان عشق، می گفت

:«منم معشوقه ی زیبای مستان»

اگر گویند: ماه روزه آمد

نیابی جام جان افزای مستان»

بگو کان:«می ز دریاهای جان است

که جان را می دهد سقای مستان»

همه مولای عقلند، این غریب است

که عقل آمد که من مولای مستان

چو فرمان موقع داشت رویش

کشید ابروی او طغرای مستان

همه مستان نبشتند این غزل را

به خون دل ز خون پالای مستان

***

1901

ز زخم دف کفم بدرید، ای جان

چه بستی کیسه را؟! دستی بجنبان

گشادی کن، بجنب آخر نه سنگی؟!

نه سنگی هم گشاید آب حیوان؟!

مروت را مگر سیلاب برده ست

که پیدا نیست گرد او به میدان؟

درافکن کهنه ای گر زر نداری

تو را جز ریش کهنه نیست درمان

چو دستت بسته و ریشت گشاده ست

بجنبان ریش را، ای ریش جنبان

گلو بگرفت و آوازم ز نعره

مگر بسته است راه گوش اخوان؟

اگر راه است آبی را در این ناو

چرا چرخی و سنگی نیست گردان؟!

وگر این سنگ گردان است کو آرد؟

زهی مهمانی بی آب و بی نان

به طیبت گفتم این نکته مرنجید

مدارید از مزح خاطر پریشان

گلو مخراش و زیر لب بخوانش

دهانت پر کند از در و مرجان

مسلم دان خدا را خوان نهادن

خمش کن، این کرم را نیست پایان

***

1902

چرا منکر شدی ای میر کوران؟!

نمی گویم که:«مجنون را مشوران»

تو می گویی که:«بنما غیبیان را»

ستیران را چه نسبت با ستوران؟!

در این دریا چه کشتی و چه تخته

در این بخشش چه نزدیکان، چه دوران

عدم دریاست وین عالم یکی کف

سلیمانی است وین خلقان چو موران

ز جوش بحر آید کف به هستی

دو پاره کف بود ایران و توران

در آن جوشش بگو کوشش چه باشد؟!

چه می لافند از صبر این صبوران؟!

از این بحرند زشتان گشته نغزان

از این موجند شیرین گشته شوران

نپردازی به من ای شمس تبریز

که در عشقت همی سوزند حوران

***

1903

شنیدی تو که خط آمد ز خاقان؟

که از پرده برون آیند خوبان

چنین فرموده است خاقان که امسال

شکر خواهم که باشد سخت ارزان

زهی سال و زهی روز مبارک

زهی خاقان، زهی اقبال خندان

درون خانه بنشستن حرام است

که سلطان می خرامد سوی میدان

بیا با ما به میدان تا ببینی

یکی بزم خوش پیدای پنهان

نهاده خوان و نعمت های بسیار

ز حلواها و از مرغان بریان

غلامان چو مه در پیش ساقی

نوای مطربان خوشتر از جان

ولیک از عشق شه جان های مستان

فراغت دارد از ساقی و از خوان

تو گویی:«این کجا باشد؟» همان جا

که اندیشه کجا، گشته ست جویان

***

1904

کجا خواهی ز چنگ ما پریدن؟!

کی داند دام قدرت را دریدن؟!

چو پایت نیست تا از ما گریزی

بنه گردن، رها کن سر کشیدن

دوان شو سوی شیرینی چو غوره

به باطن گر نمی دانی دویدن

رسن را می گزی ای صید بسته

نبرد این رسن هیچ از گزیدن

نمی بینی سرت اندر زه ماست؟!

کمانی، بایدت از زه خمیدن

چه جفته می زنی کز بار رستم؟!

یکی دم هشتمت بهر چریدن

دل دریا ز بیم و هیبت ما

همی جوشد ز موج و از طپیدن

که سنگین اگر آن زخم یابد

ز بند ما نیارد برجهیدن

فلک را تا نگوید امر ما:«بس»

به گرد خاک ما باید تنیدن

هوا شیری است از پستان شیطان

بود عقل تو شیر خر مکیدن

دهان خاک، خشک از حسرت ماست

نیارد جرعه ای بی ما چشیدن

کی یارد صید ما را قصد کردن؟!

کی یارد بنده ی ما را خریدن؟!

کسی را که ربودیم و گزیدیم

که را خواهد به غیر ما گزیدن؟!

امانی نیست جان را در جز عشق

میان عاشقان باید خزیدن

امان هر دو عالم عاشقان راست

چنین بودند وقت آفریدن

نشاید بره را از جور چوپان

ز چوپان جانب گرگان رمیدن

که این چوپان نریزد خون بره

که او جاوید داند پروریدن

بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند

به کعبه کی تواند بررسیدن؟!

که کعبه ناف عالم، پیل بینی است

نتان بینی بر نافی کشیدن

ابابیلی شو و از پیل مگریز

ابابیل است دل در دانه چیدن

بچینند دشمنان را همچو دانه

پیام کعبه را داند شنیدن

ز دل خواهی شدن بر آسمان ها

ز دل خواهد گل دولت دمیدن

ز دل خواهی به دلبر راه بردن

ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن

دل از بهر تو یک دیکی بپخته ست

زمانی صبر می کن تا پزیدن

دل دل هاست شمس الدین تبریز

نتاند شمس را خفاش دیدن

***

1905

اگر تو عاشقی غم را رها کن

عروسی بین و ماتم را رها کن

تو دریا باش و کشتی را برانداز

تو عالم باش و عالم را رها کن

چو آدم توبه کن، وارو به جنت

چه و زندان آدم را رها کن

برآ بر چرخ چون عیسی مریم

خر عیسی مریم را رها کن

وگر در عشق یوسف کف بریدی

همو را گیر و مرهم را رها کن

وگر بیدار کردت زلف درهم

خیال و خواب درهم را رها کن

نفخت فیه من روحی رسیده ست

غم بیش و غم کم را رها کن

مسلم کن دل از هستی، مسلم

امید نامسلم را رها کن

بگیر ای شیرزاده خوی شیران

سگان نامعلم را رها کن

حریصان را جگرخون بین و گرگین

گر و ناسور محکم را رها کن

بر آن آرد تو را حرص چو آزر

که ابراهیم ادهم را رها کن

خمش! زان نوع کوته کن سخن را

که الله گو اعلم را رها کن

چو طالع گشت شمس الدین تبریز

جهان تنگ مظلم را رها کن

***

1906

تو نقد قلب را از زر برون کن

وگر گوید زرم زوتر برون کن

که بیگانه چو سیلاب است دشمن

ز بامش تو بران وز در برون کن

مگس ها را ز غیرت ای برادر

از این بزم پر از شکر برون کن

دو چشم خاین نامحرمان را

از آن زیب و جمال فر برون کن

اگر کر نشنود آواز آن چنگ

اگر تانی کری از کر برون کن

چو مستان شیشه اندر دست دارند

دلی کو هست چون مرمر برون کن

نران راه معنی عاشقانند

نر شهوت بود چون خر برون کن

بر یزید است شهوت پر و بالش

از این مرغان نیکو پر برون کن

چو بنده ی شمس تبریزی نباشد

تو او را آدمی مشمر، برون کن

***

1907

گر این جا حاضری سر همچنین کن

چو کردی، بار دیگر همچنین کن

مرادی تنگ اندر بر کشیدی

بیا ای تنگ شکر، همچنین کن

در و بام مرا دی می شکستی

درآ امروز از در همچنین کن

میان جان چاکر کار کردی

به پیش چشم چاکر همچنین کن

چه خوش کردی مها، آن شیوه را دی!

رها کن ناز و خوشتر همچنین کن

***

1908

نتانی آمدن این راه با من

کجا دارد هریسه پای روغن؟!

ولی همراهی و با تو بسازم

که چشم من به روی توست روشن

چو از راهت ببردم شرط نبود

میان راه ترک دوست کردن

بغل هایت بگیرم همچو پیران

چو طفلانت نهم گاهی به گردن

چو آدم توبه کن از خوشه چینی

چو کشتی بذر آن توست خرمن

دهان بربند، گوش فهم بسته ست

مگو چیزی که می ناید به گفتن

***

1909

دل معشوق سوزیده است بر من

وزان سوزش جهان را سوخت خرمن

بزد آتش به جان بنده شمعی

کز او شد موم جان سنگ و آهن

بدید آمد از آن آتش به ناگه

میان شب هزاران صبح روشن

به کوی عشق آوازه درافتاد

که شد در خانه ی دل شکل روزن

چه روزن! کآفتاب نو برآمد

که سایه نیست آن جا قدر سوزن

از آن نوری که از لطفش برسته ست

ز آتش گلبن و نسرین و سوسن

از آن سو بازگرد ای یار بدخو

بدین سو آ که این سوی است مأمن

به سوی بی سوی جمله بهار است

به هر سو غیر این، سرمای بهمن

چو شمس الدین جان آمد ز تبریز

تو جان کندن همی خواهی همی کن

***

1910

تو هر جزو جهان را بر گذر بین

تو هر یک را رسیده از سفر بین

تو هر یک را به طمع روزی خود

به پیش شاه خود بنهاده سر بین

مثال اختران از بهر تابش

فتاده عاجز اندر پای خور بین

مثال سیل ها در جستن آب

به سوی بحرشان زیر و زبر بین

برای هر یکی از مطبخ شاه

به قدر او تو خوان معتبر بین

به پیش جام بحرآشام ایشان

تو دریای جهان را مختصر بین

وان ها را که روزی روی شاه است

ز حسن شه دهانشان پرشکر بین

به چشم شمس تبریزی تو بنگر

یکی دریای دیگر پرگهر بین

***

1911

تو را پندی دهم ای طالب دین

یکی پندی دلاویزی، خوش آیین

مشین غافل به پهلوی حریصان

که جان گرگین شود از جان گرگین

ز خارش های دل ار پاک گردی

ز دل یابی حلاوت های والتین

بجوشند از درون دل عروسان

چو مرد حق شوی، ای مرد عنین

ز چشمه ی چشم، پریان سر برآرند

چو ماه و زهره و خورشید و پروین

بنوش این را که تلقین های عشق است

که سودت کم کند در گور تلقین

به احسان زر به خوبان آن چنان ده

که نفریبند زشتانت به تحسین

نمی خواهند خوبان جز ممیز

بمفریبان تو ایشان را به کابین

ز تو آن گلرخان را ننگ آید

چو بفروشی تو سره گی را به سرگین

ز سنگ آسیا زیرین حمول است

نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین؟

میان سنگ ها آن بیش ارزد

که افزون خورده باشد زخم میتین

ز اشکست تجلی فضل دارد

میان کوه ها آن طور سینین

خمش کن، صبر کن، تمکین تو کو؟

که را ماند ز دست عشق تمکین؟!

***

1912

بیا ساقی، می ما را بگردان

بدان می این قضاها را بگردان

قضا خواهی که از بالا بگردد

شراب پاک بالا را بگردان

زمینی خود که باشد با غبارش؟!

زمین و چرخ و دریا را بگردان

نیندیشم دگر زین خورده سودا

بیا دریای سودا را بگردان

اگر من محرم ساغر نباشم

مرا لا گیر و الا را بگردان

اگر کژ رفت این دل ها ز مستی

دل بی دست و بی پا را بگردان

شرابی ده که اندر جا نگنجم

چو فرمودی مرا جا را بگردان

***

1913

به باغ آییم فردا جمله یاران

همه یاران همدل، همچو باران

صلا گفتیم، فردا روز باغ است

صلای عاشقان و حق گزاران

در آن باغ بتان و بت پرستان

هزاران در هزاران در هزاران

همه شادان و دست انداز و خندان

همه شاهان عشق و تاجداران

به زیر هر درختی ماه رویی

زهی خوبان! زهی سیمین عذاران!

یکی جوقی پیاده همچو سبزه

دگر جوقی چو شاخ گل سواران

نبینی سبزه را با گل حسودی

نباشد مست آن می را خماران

1914

اگر خواهی مرا می در هوا کن

وگر سیری ز من، رفتم، رها کن

نیم قانع به یک جام و به صد جام

دوساله پیش تو دارم، قضا کن

بده می، گر ننوشم بر سرم ریز

وگر نیکو نگفتم، ماجرا کن

من از قندم، مرا گویی: «ترش شو؟!»

تو ماشی را بگیر و لوبیا کن

سر خم را به کهگل هین مبندا

دل خم را برآور، دلگشا کن

مرا چون نی درآوردی به ناله

چو چنگم خوش بساز و بانوا کن

اگر چه می زنی سیلیم چون دف

که آوازی خوشی داری صدا کن

چو دف تسلیم کردم روی خود را

بزن سیلی و رویم را قفا کن

همی زاید ز دف و کف یک آواز

اگر یک نیست از همشان جدا کن

حریف آن لبی ای نی شب و روز

یکی بوسه پی ما اقتضا کن

تو بوسه باره ای و جمله خواری

نگیری پند اگر گویم:«سخا کن»

شدی ای نی شکر ز افسون آن لب

ز لب ای نیشکر رو شکرها کن

نه شکر است این نوای خوش که داری؟

نوای شکرین داری ادا کن

خموش از ذکر نی، می باش یکتا

که نی گوید:«که یکتا را دو تا کن»

***

1915

برو ای دل، به سوی دلبر من

بدان خورشید شرق و شمع روشن

مرو هر سو به سوی بی سویی رو

که هر مسکین بدان سو یافت مسکن

بنه سر چون قلم بر خط امرش

که هر بی سر از او افراشت گردن

که جز در ظل آن سلطان خوبان

دل ترسندگان را نیست مأمن

به دستت او دهد سرمایه ی زر

ز پایت او گشاید بند آهن

ور از انبوهی از در ره نیابی

چو گنجشکان درآ از راه روزن

وگر زان خرمن گل بو نیابی

چه سودت عنبرینه و مشک و لادن؟!

وگر سبلت ز شیرش تر نکردی

برو ای قلتبان و ریش می کن

چو دیدی روی او، در دل بروید

گل و نسرین و بید و سرو و سوسن

درآمیزد دلت با آب حسنش

چو آتش که درآویزد به روغن

درآ در آتشش، زیرا خلیلی

مرم ز آتش، نه ای نمرود بدظن

درآ در بحر او تا همچو ماهی

بروید مر تو را از خویش جوشن

ز کاه غم جدا کن حب شادی

که آن مه را برای ماست خرمن

بهار آمد، برون آ همچو سبزه

به کوری دی و بر رغم بهمن

نخمی چون کمان گر تیر اویی

به قاب قوس رستستی ز مکمن

زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر

مثال مرهمی در کار کردن

خمش کن، شد خموشی چون بلادر

بلادر گر ننوشی باش کودن

***

1916

برآ بر بام و اکنون ماه نو بین

درآ در باغ و اکنون سیب می چین

از آن سیبی که بشکافد در روم

رود بوی خوشش تا چین و ماچین

برآ بر خرمن سیب و بکش پا

ز سیب لعل کن فرش و نهالین

اگر سیبش لقب گویم وگر می

وگر نرگس وگر گلزار و نسرین

یکی چیز است در وی چیست کان نیست

خدا پاینده دارش یا رب آمین

بیا اکنون اگر افسانه خواهی

درآ در پیش من چون شمع بنشین

همی ترسم که بگریزی ز گوشه

برآ بالا برون انداز نعلین

به پهلویم نشین، برچفس بر من

رها کن ناز و آن خوهای پیشین

بیامیز اندکی، ای کان رحمت

که تا گردد رخ زرد تو رنگین

روا باشد؟! وگر خود من نگویم

همیشه عشوه و وعده ی دروغین

از این پاکی تو، لیکن عاشقان را

پراکنده سخن ها هست آیین

زهی اوصاف شمس الدین تبریز

زهی کر و فر و امکان و تمکین

***

1917

چو بربندند ناگاهت زنخدان

همه کار جهان آن جا زنخ دان

چو می برند شاخی را ز دو نیم

بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم

که گفتت گرد چرخ چنبری گرد؟!

که قد همچو سروت چنبری کرد؟!

نمی بینم تو را آن مردی و زور

که بر گردون روی نارفته در گور

تو تا بنشسته ای در دار فانی

نشسته می روی و می نبینی

نشسته می روی این نیز نیکو است

اگر رویت در این رفتن سوی او است

بسی گشتی در این گرداب گردان

به سوی جوی رحمت رو بگردان

بزن پایی بر این پابند عالم

که تا دست از تبرک بر تو مالم

تو را زلفی است به از مشک و عنبر

تو ده کل را کلاهی ای برادر

کله کم جو چو داری جعد فاخر

کله بر آسمان انداز آخر

چرا دنیا به نکته ی مستحیله

فریبد چو تو زیرک را به حیله؟!

به سردی نکته گوید سرد سیلی

نداری پای آن خر را شکالی

اگر دوران دلیل آرد در آن قال

تخلف دیده ای، در روی او مال

تو را عمری کشید این غول در تیه

بکن با غول خود بحثی به توجیه

چرا الزام اویی؟! چیست سکته؟!

جوابش گو که مقلوب است نکته

***

1918

فرود آ تو ز مرکب، بار می بین

وجودت را تو پود و تار می بین

هر آن گلزار کاندر هجر مانده ست

سراسر جان او پرخار می بین

چو جمله راه های وصل را بست

رخان عاشقان را زار می بین

چو سررشته ی اشارت هاش دیدی

بر آن رشته برو گلزار می بین

ز جان ها جوق جوق از آتش او

فغان لابه کنان مکثار می بین

بزن تو چنگ در قانون شرطش

سماع دلکش اوتار می بین

به پیش ماجرای صدق آن شه

سرافکنده همه اخیار می بین

میان کودکان مکتب او

چه کوه و بحر از احبار می بین

چو بی میلی کند آن خدمت مه

چو مه سرگشته و دوار می بین

چو روی از منبرش برتافت جانی

درآویزان ورا بر دار می بین

اگر چه کار و باری بینی او را

ولی نسبت بشه بی کار می بین

خیالش دید جانم گفت:«آخر

به هجرت می خورم من نار، می بین»

بگفتا که:«عنایت بر فزون است

ولیکن دیدن ناچار می بین»

اگر تو عاقلی گندم چو دیدی

ز سنبل ها، نه از انبار می بین

دلت انبار و لطفم اصل سنبل

اشارت بشنو و بسیار می بین

خداوند شمس دین را گر ببینی

به غیب اندر رو و ازهار می بین

شود دیده گذاره سوی بی سو

در او انوار در انوار می بین

***

1919

عشق است بر آسمان پریدن

صد پرده به هر نفس دریدن

اول نفس از نفس گسستن

اول قدم از قدم بریدن

نادیده گرفتن این جهان را

مر دیده ی خویش را بدیدن

گفتم که:«دلا، مبارکت باد

در حلقه ی عاشقان رسیدن

ز آن سوی نظر نظاره کردن

در کوچه ی سینه ها دویدن»

ای دل، ز کجا رسید این دم؟

ای دل، ز کجاست این طپیدن؟

ای مرغ، بگو زبان مرغان

من دانم رمز تو شنیدن

دل گفت:«به کار خانه بودم

تا خانه ی آب و گل پریدن

از خانه ی صنع می پریدم

تا خانه ی صنع آفریدن

چون پای نماند می کشیدند

چون گویم صورت کشیدن؟!

***

1920

دیر آمده ای، مرو شتابان

ای رفتن تو چو رفتن جان

دیر آمدن و شتاب رفتن

آیین گل است در گلستان

گفتی:«چونی؟!» چنانک ماهی

افتاده میان ریگ سوزان

چون باشد شهر؟ شهریارا

بی دولت داد و عدل سلطان

من بی تو نیم ولیک خواهم

آن باتویی که هست پنهان

شب پرتو آفتاب هم هست

خاصه به تموز گرم و تفسان

قانع نشود به گرمی او

جز خفاشی ز بیم مرغان

گرمی خواهند و روشنی هم

مرغان که معودند با آن

ما وصف دو جنس مرغ گفتیم

بنگر ز کدامی، ای غزل خوان

***

1921

ای ساقی و دستگیر مستان

دل را ز وفای مست مستان

ای ساقی تشنگان مخمور

بس تشنه شدند می پرستان

از دست به دست می روان کن

بر دست مگیر مکر و دستان

سررشته ی نیستی به ما ده

در حسرت نیستند هستان

چون قیصر ما به قیصریه ست

ما را منشان به آبلستان

هر جا که می است بزم آن جاست

هر جا که وی است نک گلستان

یک جام برآر همچو خورشید

عالی کن از آن نهال پستان

دیدار حق است مومنان را

خوارزم نبیند و دهستان

منکر ز برای چشم زخمت

همچو سر خر میان بستان

گر در دل او نمی نشیند

خوش در دل ما نشسته است آن

***

1922

ما شادتریم یا تو، ای جان؟

ما صافتریم یا دل کان؟

در عشق خودیم جمله بی دل

در روی خودیم مست و حیران

ما مست تریم یا پیاله؟

ما پاکتریم یا دل و جان؟

در ما نگرید و در رخ عشق

ما خواجه! عجبتریم یا آن؟

ایمان عشق است و کفر ماییم

در کفر نگه کن و در ایمان

ایمان با کفر شد هم آواز

از یک پرده زنند الحان

دانا چو نداند این سخن را

پس کی رسد این سخن به نادان؟!

***

1923

ای روی مه تو شاد خندان

آن روی همیشه باد خندان

آن ماه ز هیچ کس نزاده ست

ور زانک بزاد زاد خندان

ای یوسف یوسفان، نشستی

در مسند عدل و داد خندان

آن در که همیشه بسته بودی

وا شد ز تو با گشاد خندان

ای آب حیات چون رسیدی

شد آتش و خاک و باد خندان

***

1924

ای روی تو نوبهار خندان

احسنت، زهی نگار خندان

می بینمت ای نگار در خلد

بر شاخ درخت، انار خندان

یک لحظه جدا مباش از من

ای یار نکوعذار خندان

ای شهر جهان خراب بی تو

ای خسرو و شهریار خندان

ای صد گل سرخ عاشق تو

بر چشمه و سبزه زار خندان

در بیشه ی دل خیال رویت

شیر است کند شکار خندان

هر روز ز جانبی برآیی

چون دولت بی قرار خندان

بحری است صفات شمس تبریز

پر از در شاهوار خندان

***

1925

بازآمد آستین فشانان

آن دشمن جان و عقل و ایمان

غارتگر صد هزار خانه

ویران کن صد هزار دکان

شورنده ی صد هزار فتنه

حیرتگه صد هزار حیران

آن دایه ی عقل و آفت عقل

آن مونس جان و دشمن جان

او عقل سبک کجا رباید؟!

عقلی خواهد چو عقل لقمان

او جان خسیس کی پذیرد؟!

جانی خواهد چو بحر عمان

آمد که، خراج ده بیاور

گفتم که:«چه ده؟! دهی است ویران

طوفان تو شهرها شکست است

یک ده چه زند میان طوفان»

گفتا:«ویران مقام گنج است

ویرانه ی ماست، ای مسلمان

ویرانه به ما ده و برون رو

تشنیع مزن، مگو پریشان»

ویرانه ز توست، چون تو رفتی

معمور شود به عدل سلطان

حیلت مکن و مگو که رفتم

اندر پس در مباش پنهان

چون مرده بساز خویشتن را

تا زنده شوی به روح انسان

گفتی که:«تو در میان نباشی»

آن گفت تو هست عین قرآن

کاری که کنی تو در میان نی

آن کرده ی حق بود، یقین دان

باقی غزل به سر بگوییم

نتوان گفتن به پیش خامان

خاموش! که صد هزار فرق است

از گفت زبان و نور فرقان

***

1926

مال است و زر است مکسب تن

کسب دل، دوستی فزودن

بستان بی دوست هست زندان

زندان با دوست هست گلشن

گر لذت دوستی نبودی

نی مرد شدی پدید، نی زن

خاری که به باغ دوست روید

خوشتر ز هزار سرو و سوسن

بر هم دوزید عشق ما را

بی منت ریسمان و سوزن

گر خانه ی عالم است تاریک

بگشاید عشق شصت روزن

ور می ترسی ز تیر و شمشیر

جوشن گر عشق ساخت جوشن

هم عشق کمال خود بگوید

دم درکش و باش مرد الکن

***

1927

وقت آمد توبه را شکستن

وز دام هزار توبه جستن

دست دل و جان ها گشادن

دست غم را ز پس ببستن

معشوقه ی روح را بدیدن

لعل لب او به بوسه خستن

در آب حیات غسل کردن

در وی تن خویش را بشستن

برخاست قیامت وصالش

تا کی به امید درنشستن؟!

گر بسکلد آن نگار، بنگر

صد پیوست است در آن سکستن

مخدومی! شمس دین تبریز!

ای جان، تو رمیده ای ز بستن

***

1928

ای دوست، عتاب را رها کن

تدبیر دوای درد ما کن

ای دوست جدا مشو تو از ما

ما را ز بلا و غم جدا کن

اندیشه چو دزد در دل افتاد

مستم کن و دزد را فنا کن

شادی ز میان غم برانگیز

در عالم بی وفا وفا کن

***

1929

ای عربده کرده دوش با من

می خورده و کرده جوش با من

ای جان، به حق وصال دوشین

در خشم چنین مکوش با من

گر با تو ز من بدی بگفتید

با بنده بگو، مپوش با من

***

1930

امروز تو خوشتری و یا من؟!

بی من تو چگونه ای و با من؟

نی نی، من و تو مگو، رها کن

فرقی خود نیست از تو تا من

بی تو، بودی تو بر سر چرخ

بی من، بودم به سال ها من

در پوست من و تو همچو انگور

در شیره کجا تو و کجا من؟!

از بخل بجست و در سخا ماند

آن حاتم طی و گفت:«ها، من»

من بخل و سخا نثار کردم

ای بیش ز حاتم از سخا من

ای جان لطیف خوش لقا تو

ای آینه دار آن لقا من

***

1931

عقل از کف عشق خورد افیون

هش دار جنون عقل اکنون

عشق مجنون و عقل عاقل

امروز شدند هر دو مجنون

جیحون که به عشق بحر می رفت

دریا شد و محو گشت جیحون

در عشق رسید، بحر خون دید

بنشست خرد میانه ی خون

بر فرق گرفت موج خونش

می برد ز هر سوی به بی سون

تا گم کردش تمام از خود

تا گشت به عشق چست و موزون

در گم شدگی رسید جایی

کان جا نه زمین بود نه گردون

گر پیش رود قدم ندارد

ور بنشیند پس او است مغبون

ناگاه بدید زان سوی محو

زان سوی جهان نور بی چون

یک سنجق و صد هزار نیزه

از نور لطیف گشت مفتون

آن پای گرفته اش روان شد

می رفت در آن عجیب هامون

تا بو که رسد قدم بدان جا

تا رسته شود ز خویش و مادون

پیش آمد در رهش دو وادی

یک آتش بد، یکیش گلگون

آواز آمد که رو در آتش

تا یافت شوی به گلستان هون

ور زانک به گلستان درآیی

خود را بینی در آتش و تون

بر پشت فلک پری چو عیسی

و اندر بالا فرو چو قارون

بگریز و امان شاه جان جو

از جمله عقیله ها تو بیرون

آن شمس الدین و فخر تبریز

کز هر چه صفت کنیش افزون

***

1932

ای دشمن عقل و جان شیرین

نور موسی و طور سینین!

ای دوست، که زهره نیست جان را

تا از تو نشان دهد به تعیین

ای هر چه بگویم و نویسم

برخوانده نانبشته، پیشین

ای آنک طبیب دردهایی

بی قرص بنفشه و فسنتین

ای باعث رزق مستمندان

بی قوصره و جوال و خرجین

هر ذوق که غیر حضرت توست

نوش تین است و نیش تنین

دو پاره کلوخ را بگیری

ویسی سازی از آن و رامین

وان نقش از آن فروتراشی

طینی باشد میانه ی طین

پس در کف صنع نقش بندت

لعبت هااند این سلاطین

بر هم زنشان چو دو سبو تو

تا بشکند آن یکی به توهین

تا لاف زند که من شکستم

تو بشکسته به دست تکوین

چون بادی را کنی مصور

طاووس شوند و باز و شاهین

شب خواب مسافری ببندی

یعنی که مخسب، خیز بنشین

بنشین به خیال خانه ی دل

هر نقش که می کنیم می بین

نقشی دگری همی فرستیم

تا لقمه ی او شود نخستین

تا صورت راست را بدانی

در سینه ز صورت دروغین

من از پی اینت نقش کردم

تا کلک مرا کنی تو تحسین

امشب همه نقش ها شکارند

از اسب فرومگیر تو زین

تا روز سوار باش بر صید

مندیش ز بالش و نهالین

می گرد به گرد لیل لیلی

گر مجنونی ز پای منشین

امشب صدقات می دهد شاه

ان الصدقات للمساکین

صاع سلطان اگر بجویی

یابی به جوال ابن یامین

بس کن که دعا بسی بکردی

گوش آر از این سپس به آمین

***

1933

برخیز و صبوح را برنجان

ای روی تو آفتاب رخشان

جان ها که ز راه نو رسیدند

بر مایده ی قدیم بنشان

جان ها که پرید دوش در خواب

در عالم غیب شد پریشان

هر جان به ولایتی و شهری

آواره شدند چون غریبان

مرغان رمیده را فرازآر

حراقه بزن، صفیر برخوان

هرچ آوردند از ره آورد

بیخود کنشان و جمله بستان

زیرا هر گل که برگ دارد

او بر نخورد از این گلستان

عقلی باید ز عقل بیزار

خوش نیست قلاوزی زحیران

جغد است قلاوز و همه راه

در هر قدمی هزار ویران

ای باز خدا درآ به آواز

از کنگره های شهر سلطان

این راه بزن که اندر این راه

خفت اشتر و مست شد شتربان

***

1934

از ما مرو، ای چراغ روشن

تا زنده شود هزار چون من

تا بشکفد از درون هر خار

صد نرگس و یاسمین و سوسن

بر هر شاخی هزار میوه

در هر گل تر هزار گلشن

جان شب را تو چون چراغی

یا جان چراغ را چو روغن

ای روزن خانه را چو خورشید

یا خانه ی بسته را چو روزن

ای جوشن را چو دست داوود

یا رستم جنگ را چو جوشن

خورشید پی تو غرق آتش

وز بهر تو ساخت ماه خرمن

نستاند هیچ کس بجز تو

تاوان بهار را ز بهمن

از شوق تو باغ و راغ در جوش

وز عشق تو گل دریده دامن

ای دوست، مرا چو سر تو باشی

من غم نخورم ز وام کردن

روزی که گذر کنی به بازار

هم مرد رود ز خویش و هم زن

وان شب که صبوح او تو باشی

هم روح بود خراب و هم تن

ترکی کند آن صبوح و گوید

«با هندوی شب به خشم (سن سن)»

ترکیت به از خراج بلغار

هر سن سن تو هزار رهزن

گفتی که:«خموش!» من خموشم

گر زانک نیاریم به گفتن

ور گوش رباب دل بپیچی

در گفت آیم که تن تنن تن

خاکی بودم خموش و ساکن

مستم کردی به هست کردن

هستی بگذارم و شوم خاک

تا هست کنی مرا دگر فن

خاموش که گفت نیز هستی است

باش از پی (انصتوا)ش الکن

***

1935

دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان

گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان

از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو

این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان

چونک دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم

«عاشق ناشی مباش و رو مگردان، هان و هان»

راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب

سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر زبان

پیش او مردن به هر دم از شکر شیرینتر است

مرده داند این سخن را، تو مپرس از زندگان

شاد روزی کاین غزل را من بخوانم پیش عشق

سجده ای آرم بر زمین و جان سپارم در زمان

مرغ جان را عشق گوید:«میل داری در قفص؟»

مرغ گوید:«من تو را خواهم قفص را بردران»

***

1936

عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن

تا چه ها در می دمد این عشق در سرنای تن!

هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان

از می لب هاش باری، مست شد سرنای من

گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد

آه از این سرنایی شیرین نوای نی شکن

شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او

ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن

بوحسن گو بوالحسن را کو ز بویش مست شد

وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن

آسمان چون خرقه ی رقصان و صوفی ناپدید

ای مسلمانان، کی دیده ست خرقه رقصان بی بدن؟!

خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان

گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن

ای دل مخمور، گویی باده ات گیرا نبود

باده ی گیرای او وانگه کسی با خویشتن

***

1937

هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین

کو به نقشی دیگر آید سوی تو، میدان یقین

نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود؟!

چون برید از شیر، آمد آن ز خمر و انگبین

این خوشی چیزی است بی چون کآید اندر نقش ها

گردد از حقه به حقه در میان آب و طین

لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان

باز در گلشن درآید، سر برآرد از زمین

گه ز راه آب آید، گه ز راه نان و گوشت

گه ز راه شاهد آید، گه ز راه اسب و زین

از پس این پرده ها ناگاه روزی سر کند

جمله بت ها بشکند، آنک نه آن است و نه این

جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید

تن شود معزول و عاطل، صورتی دیگر مبین

گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را

روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین

آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت

ان فی هذا و ذاک عبره للعالمین

ترسم از فتنه وگر نی گفتنی ها گفتمی

حق ز من خوشتر بگوید تو مهل فتراک دین

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین

آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر

تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین

***

1938

نازنینی را رها کن با شهان نازنین

ناز گازر برنتابد آفتاب راستین

سایه ی خویشی، فنا شو در شعاع آفتاب

چند بینی سایه ی خود؟! نور او را هم ببین

درفکنده ای خویش غلطی بی خبر همچون ستور

آدمی شو، در ریاحین غلط و اندر یاسمین

از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود

زان که در ظلمت نماید نقش های سهمگین

از ستاره ی روز باشد ایمنی کاروان

زانک با خورشید آمد هم قران و هم قرین

مرغ شب چون روز بیند گوید:«این ظلمت ز چیست؟»

زانک او گشته ست با شب آشنا و همنشین

شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت

سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین

***

1939

می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان

سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان

ای دریغا، چشم بودی تا بدیدی در هوا

تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان

اشتران سربریده پای بالا می نهند

اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان

آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش

بی نشان رو، بی نشان رو، بی نشان عاشقان

چون به گورستان درآید استخوان عاشقی

صد نواله پیچد از وی، میرخوان عاشقان

ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او

گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان

چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین

صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان

در کفن پیچید بینید ای عزیزان، کوه قاف

چشم بند است این، عجب، یا امتحان عاشقان

خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران

صد گلستان بیش ارزد زعفران عاشقان

ای رسول غیرت مردان، دهانم را مگیر

تا دو سه نکته بگویم از زبان عاشقان

***

1940

ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان

می زنند ای جان مردان، عشق ما بر دف، زنان

نقل هر مجلس شده ست این عشق ما و حسن تو

شهره ی شهری شده ما، کو چنین بد، شد چنان

ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر

وی چکیده خون ما بر راه، ره رو را نشان

صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق

صد شکار خسته و نی تیر پیدا، نی کمان

روی در دیوار کرده در غم تو مرد و زن

ز آب و نان عشق رفته اشتهای آب و نان

خون عاشق اشک شد وز اشک او سبزه برست

سبزه ها از عکس روی چون گل تو گلستان

ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد

همچو اشترمرغ آتش می خورد در عشق جان

هجر سرد چون زمستان راه ها را بسته بود

در زمین محبوس بود اشکوفه های بوستان

چونک راه ایمن شد از داد بهاران، آمدند

سبزه را تیغ برهنه، غنچه را در کف سنان

خیز بیرون آ به بستان کز ره دور آمدند

خیز ک(القادم یزار) و رنجه شو، مرکب بران

از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند

آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان

برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند

از هر استاره بضاعت و آمده تا خاکدان

آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد

چند روزی کاندر این خاکند ایشان میهمان

خوان ها بر سر نسیم و کاس ها بر کف صبا

با طبق پوشی که پوشیده ست جز از اهل خوان

می رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق؟

با زبان حال می گویند با پرسندگان

هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست؟!

قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان

ذوق نان هم گرسنه بیند، نبیند هیچ سیر

بر دکان نانبا از نان چه می داند دکان؟!

نانوا گر گرسنه ستی هیچ نان نفروختی

گر بدانستی صبا گل را نکردی گلفشان

هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت

او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان

عذر عاشق گر فروشد دانک میل دلبر است

از ضرورت، تا نبندد در به رویش دلستان

چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگی است

اشک می بارد ز رشک آن صنم از دیدگان

اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده ست

رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان

تخم پنهان کرده ی خود را نگر باغ و چمن

شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان

عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن

بی لسانی می شود بر رغم ما عین لسان

چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش

گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان

زاده از اندیشه های خوب تو ولدان و حور

زاده از اندیشه های زشت تو دیو کلان

سر اندیشه مهندس، بین، شده قصر و سرا

سر تقدیر ازل را، بین شده چندین جهان

واقفی از سر خود، از سر سر واقف نه ای

سر سر همچون دل آمد، سر تو همچون زبان

گر سر تو هست خوب، از سر سر ایمن مباش

باش ناایمن که ناایمن همی یابد امان

سربلندی سرو و خنده ی گل، نوای عندلیب

میوه های گرم رو سر دم سرد خزان

برگ ها لرزان چه می لرزید وقت شادی است

دام ها در دانه های خوش بود ای باغبان

ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتاده ایم

در کمین غیب بس تیر است پران از کمان

لاله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته

سنبله پرسود و کژگردن ز اندیشه گران

آن گل سوری، ستیزه گل، دکانی باز کرد

رنگ ها آمیخت، اما نیستش بویی از آن

خوشه ها از سست پایی رو نهاده بر زمین

غوره اش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان

نرگس خیره نگر! آخر چه می بینی به باغ؟

گفت:«غمازی کنم پس من نگنجم در میان»

سوسنا، افسوس می داری، زبان کردی برون

یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان

گفت:«بی گفتن زبان ما بیان حال ماست

گر نه پایان راسخستی، سبز کی بودی سران؟!»

گفتم:«ای بید پیاده، چون پیاده رسته ای؟»

گفت:«تا لطف تواضع گیرم از آب روان»

رنگ معشوق است سیب لعل را، طعم ترش

زانک خوبان را ترش بودن بزیبد، این بدان

پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود؟

بهر شفتالو فشاندن، پیش شفتالوستان

گفت:«آری، لیک وقتی می دهد شفتالویی

که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان»

ای سپیدار، این بلندی جستنت رسوایی است

چون نه گل داری نه میوه، گفت:«خامش هان و هان

گر گلم بودی و میوه همچو تو خود بینمی

فارغم از دید خود، بر خودپرستان دیدبان»

نار آبی را همی گفت:«این رخ زردت ز چیست؟»

گفت:«زان دردانه ها کاندر درون داری نهان»

گفت:«چون دانسته ای از سر من؟» گفتا:«بدانک

می نگنجی در خود و خندان نمایی ناردان»

نی تو خندانی همیشه؟! خواه خند و خواه نی

وز تو خندان است عالم چون جنان اندر جنان

لیک آن خنده ی چون برق او راست کو گرید چو ابر

ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود جهان

خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر

آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان

آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش

زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بی کران

این خیار و خربزه در راه دور و پای سست

چون پیاده حاج می آیند اندر کاروان

بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود

بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان

چه پیاده! بلک خفته رفته چون اصحاب کهف

خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان

در چنین مجمع کدو آمد، رسن بازی گرفت

از کی دید آن؟ زو که دادش آن رسن های رسان

این چمن ها وین سمن وین میوه ها خود رزق ماست

آن گیا و خار و گل کاندر بیابان است آن

آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است

نفرت و بی میلی ما هست آن را پاسبان

صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار

هر یکی جوید نصیبه، هر یکی دارد فغان

هر دوا درمان رنجی، هر یکی را طالبی

چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان

بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر

پیش ما خار است و پیش اشتران خرمابنان

جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر

اندرون پوست پرورده چو بیضه ماکیان

باز خرما عکس آن، بیرون خوش و باطن قشور

باطن و ظاهر تو چون انجیر باش ای مهربان

جذبه ی شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد

همچنانک جذبه جان را برکشد بی نردبان

غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت

بادها چون گشن تازی، شاخه ها چون مادیان

می رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر

همچو مهمان سرسری می سازد این جا آشیان

صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر

کان فلان خواهد، گذشتن، جای او گیرد فلان

از سلیمان نامه ها آورده اند این هدهدان

کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان؟!

عارف مرغان است لک لک، لک لکش دانی که چیست؟

ملک لک و الامر لک و الحمد لک یا مستعان

وقت پیله روح آمد قشلق تن را بهل

آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان

همچو مرغان پاسبانی خویش کن تسبیح گو

چند گاهی خود شود تسبیح تو تسبیح خوان

بس کنم زین باد پیمودن، ولیکن چاره نیست

زانک کشتی مجاهد کی رود بی بادبان؟!

بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی

بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان

این بهار و باغ بیرون، عکس باغ باطن است

یک قراضه ست این همه عالم و باطن هست کان

لاجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم، هست

نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان

عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس

عشق کان بینش آمد ز آفتاب کن فکان

آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل

آفتابی بی نظیر بی قرین خوش قران

آنک (لاشرقیة) بوده ست و (لاغربیه)

زانک شرق و غرب باشد در زمین و در زمان

آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را

مهر جان ره یابد آن جا، نی ربیع و مهر جان

چونک ما را از زمین و از زمان بیرون برد

از فنا ایمن شویم، از جود او ما جاودان

این زمین و این زمان بیضه ست و مرغی کاندر او است

مظلم و اشکسته پر باشد، حقیر و مستهان

کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را

واصل و فارق میانشان (برزخ لایبغیان)

بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم

کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان

شمس تبریزی! دو عالم بود بی رویت عقیم

هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان

***

1941

مهره ای از جان ربودم بی دهان و بی دهان

گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان

سر او را نقش کردم، نقش کردم، نقش کرد

هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان

پیش منکر می شدم من نیستم، من نیستم

هستم اکنون در میان و در میان و در میان

گر تو گویی:«کو درستی، کو درستی، کو گواه؟»

در شکست من بیان و صد بیان و صد بیان

اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه

رنگ رویم بس نشان و بس نشان و بس نشان

نک نشان لاله رویی، لاله رویی، لاله ای

بر رخ من زعفران و زعفران و زعفران

جز صلاح الدین نداند این سخن را، این سخن

من غلام زیرکان و زیرکان و زیرکان

***

1942

من ز گوش او بدزدم حلقه ی دیگر نهان

تا نداند چشم دشمن، ور بداند گو بدان

بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم

زین سپس پنهان ندارم، هر کی خواند گو بخوان

طوق زر عشق او هم لایق این گردن است

بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان

کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد

بار دل هم دل کشد، محرم کجا باشد زبان؟!

آینه ی آهن دلی باید که تا زخمش کشد

زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان

لیک روی دوست بینی، بی خبر باشی ز زخم

چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان

صد هزاران حسن یوسف در جمال روی کیست؟

شمس تبریزی ما، آن خوش نشین خوش نشان

***

1943

می گزید او آستین را شرمگین در آمدن

بر سر کویی که پوشد جان ها حله بدن

آن طرف رندان همه شب جامه ها را می کنند

تا ببینی روز روشن ما و من بی ما و من

رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز

شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن

سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او

شرط باشد هر دو کارش هر کی شد شمع لگن

در سپردن هر کی زودتر، در فروزش بیشتر

سر بنه در زیر پای و دستکی بر هم بزن

چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت

ترک کن سالوس را، تو خویش را بر وی فکن

تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او

روی گل بر روی گل، هم یاسمن بر یاسمن

عاشقان اندرربوده از بتان روبندها

زانک در وحدت نباشد نقش های مرد و زن

بر سر گور بدن بین روح ها رقصان شده

تا بدیده صد هزاران خویشتن بی خویشتن

زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان

:«خیز لولی! تا رسن بازی کنیم، اینک رسن»

مرتضای عشق! شمس الدین تبریزی! ببین

چون حسینم خون خود در، زهر کش همچون حسن

***

1944

چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن

چون ببینی ابر را، از اشک چاکر یاد کن

چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته

از برای جان خود زین جان لاغر یاد کن

درنگر در آسمان وین چرخ سرگردان ببین

حال سرگردان این بی پا و بی سر یاد کن

چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب

از اسیران شب هجران کافر یاد کن

چون ببینی نسر طایر بر فلک بر آتشین

ز آتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن

چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را

چشم مریخی خون آشام پرشر یاد کن

لب ببند و خشک آر و هر چه بینی خشک و تر

در لب و چشمم نگر، زان خشک و زین تر یاد کن

***

1945

هر چه آن سر، خوش کند بویی بود از یار من

هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من

خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست؟

ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من

هر که را افسرده دیدی، عاشق کار خود است

منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من

در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین

چون بهار من بیاید بردمد اسرار من

چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد

خارخار من نماند چون دمد گلزار من

هر کی بیمار خزان شد، شربتی خورد از بهار

چون بهار من بخندد برجهد بیمار من

چیست این باد خزانی؟ آن دم انکار تو

چیست آن باد بهاری؟ آن دم اقرار من

***

1946

کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من

خود ندانستی بجز تو جان معنی دان من

تا نه ردی کردمی و نی تردد، نی قبول

بودمی بی دام و بی خاشاک در عمان من

غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود

هر کسی را ره مده، ای پرده ی مژگان من

سخت نازک گشت جانم از لطافت های عشق

دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو، آن من؟

همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش

روی همچون آفتابت بس بود برهان من

رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو

چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من

تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم

چون بنالم، عطر گیرد عالم از ریحان من

من که باشم مر تو را؟ من آنک تو نامم نهی

تو کی باشی مر مرا؟ سلطان من، سلطان من

چون بپوشد جعد تو روی تو را، ره گم کنم

جعد تو کفر من آمد، روی تو ایمان من

ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر

یا فغانم از تو آید، یا تویی افغان من

***

1947

سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من

گفت:«ای رخ های زرد و زعفرانستان من

زعفرانستان خود را آب خواهم داد، آب

زعفران را گل کنم از چشمه ی حیوان من

زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست

سر منه جز بر خط فرمان من، فرمان من

ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن

ذره ای دزدیده اند از حسن و از احسان من

عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند

حال دزدان این بود در حضرت سلطان من»

روز شد، ای خاکیان، دزدیده ها را رد کنید

خاک را ملک از کجا؟! حسن از کجا؟! ای جان من

شب چو شد خورشید غایب، اختران لافی زنند

زهره گوید:«آن من دان» ماه گوید:«آن من»

مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند

با زحل مریخ گوید:«خنجر بران من!»

وان عطارد صدر گیرد که، منم صدرالصدور

چرخ ها ملک من است و برج ها ارکان من

آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد

گوید:«ای دزدان، کجا رفتید؟ اینک آن من

زهره ی زهره درید و ماه را گردن شکست

شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من

کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست

مشتری مفلس برآمد، کاه، شد همیان من

چون یکی میدان دوانید آفتاب، آمد ندا

هان و هان ای بی ادب، بیرون شو از میدان من

آفتاب آفتابم، آفتابا، تو برو

در چه مغرب فرورو، باش در زندان من

وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو

منکران حشر را آگه کن از برهان من

عید هر کس آن مهی باشد که او قربان او است

عید تو ماه من آمد، ای شده قربان من

شمس تبریزی چو تافت از برج (لاشرقیه)

تاب ذات او برون شد از حد و امکان من

***

1948

بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون

آیت (انا بنیناها و انا موسعون)

کی شنود این بانگ را بی گوش ظاهر دم به دم

تایبون العابدون الحامدون السایحون

نردبان حاصل کنید از (ذی المعارج) برروید

(تعرج الروح الیه و الملایک اجمعون)

کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال؟!

ساخت معراجش ید (کل الینا راجعون)

تا تراشیده نگردی تو به تیشه ی صبر و شکر

(لایلقیها) فرو می خوان و (الاالصابرون)

بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو

چون گره مستیز با تیشه که (نحن الغالبون)

پایه ای چند ار برآیی باشی (اصحاب الیمین)

ور رسی بر بام خود (السابقون السابقون)

گر ز صوفی خانه ی گردونی، ای صوفی برآ

و اندرآ اندر صف (انا لنحن الصافون)

ور فقیری کوس (تم الفقر فهو الله) بزن

ور فقیهی پاک باش از (انهم لا یفقهون)

گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود

پس تو چون (نون و قلم) پیوند با (مایسطرون)

چشم شوخ (سوف یبصر) باش پیش از (یبصرون)

چو مداهن نرم سازی چیست پیش (یدهنون)

چون درخت سدره بیخ آور شو از (لا ریب فیه)

تا نلرزد شاخ و برگت از دم (ریب المنون)

بنگر آن باغ سیه گشته ز (طاف طایف)

مکر ایشان باغ ایشان سوخته (هم نایمون)

***

1949

آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن

بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن

خود مرید من نمیرد، کآب حیوان خورده است

وانگهان از دست کی؟ از ساقیان ذوالمنن

ای نجات زندگان و ای حیات مردگان

از درونم بت تراشی وز برونم بت شکن

ور براندازد ز رویت باد دولت پرده ای

از حیا گل آب گردد، نی چمن ماند، نه من

ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی

از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من

ور زمانی بی دلان را دم دهی و دل دهی

جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن

گر ندزدید از تو چیزی دل چرا آویخته ست؟!

چاره نبود دزد را در عاقبت ز آویختن

گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را

از حریصی دزد گشتی جمله عالم، مرد و زن

اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست

آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن

چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی

پر چو پروانه بدادی، سر نهادی در لگن

صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده

گه شمن بت می شد آن دم، گاه بت می شد شمن

هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب

سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن

عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت و گفت

:«این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن»

شور تو عقلم ستد، با فتنه ها دربافتم

شور و بی عقلی بباید بافتن را با فتن

من کجا شعر از کجا؟! لیکن به من در می دمد

آن یکی ترکی که آید گویدم:«هی کیمسن»

ترک کی؟! تاجیک کی؟! زنگی کی؟! رومی کی؟!

مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن

جامه ی شعر است شعر و تا درون شعر کیست

یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن

شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

***

1950

بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این

بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این

این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد

از زمین نبود، مگر از جانب بالا است این

اختران گویند از بالا که:«این خورشید چیست؟»

ماهیان گویند در دریا که:«چه غوغاست این؟»

آفتابش روی ها را می کند چون آفتاب

رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این

بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید

این چه حسن و خوبی است این حیرت حور است این

این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات

کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این

شعله ی انافتحنا مشرق و مغرب گرفت

قرة العین و حیات جان مولاناست این

این چه می پوشی؟! مپوشان ظاهر و مطلق بگو

سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این

این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون

دستگیر روز سخت و کافل فرداست این

چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور

این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این!

ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می رسد

شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این

***

1951

ای برادر تو چه مرغی؟ خویشتن را بازبین

گر تو دست آموز شاهی خویشتن را باز بین

هر کی انبازی برید از خویش آن بازی مدان

در جهان او را چو حق بی مثل و بی انباز بین

ز آفتابی کآفتاب آسمان یک جام او است

ذره ها و قطره ها را مست و دست انداز بین

چونک قبله شاه یابی قبله اقبال شو

چون دو دم خوردی ز جامش بخت را دمساز بین

گفتم: «ای اکسیر، بنما مس را چون زر کنی؟»

رو به صرافان دل آورد گفتا:«گاز بین»

گفتمش: «چون زنده کردی مرغ ابراهیم را؟»

گفت:«پر و بال برکن، هم کنون پرواز بین»

گفتم:«از آغاز مرغ روح ما بی پر بده ست»

گفت:«هین بشکن قفص، آغاز بی آغاز بین»

زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست

چشم بگشا هر دمی، همراز بین، همراز بین

این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز

چون دم عیسی به حضرت زنده و باساز بین

خاک خواری را بمان چون خاک خواری پیشه گیر

خاک را از بعد خواری در چمن اعزاز بین

***

1952

هست ما را هر زمانی از نگار راستین

لقمه ای اندر دهان و دیگری در آستین

این حد خوبی نباشد، ای خدایا، چیست این؟

هیچ سروی این ندارد، خوش قد و بالا است این

این چنین خورشید پیدا چونک پنهان می شود؟

او چنین پنهان ز عالم از برای ماست این

جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند

هر کجا خوبی بود او طالب غوغاست این

شمس تبریز! ار چه جانی گر چو جان پنهان شوی

بر دلم تهمت نشیند کز کجا برخاست این

***

1953

هر صبوحی ارغنون ها را برنجان همچنین

آفرین ها بر جمالت همچنین جان! همچنین

پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب

ای که کفرت همچنان و ای که ایمان همچنین

در کنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان

پای کوبان اندرآ، ای ماه تابان همچنین

اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را

حلقه های زلف خود را زو برافشان همچنین

چرخه ی چرخ ار بگردد بی مرادت یک نفس

آتشی درزن به جان چرخ گردان همچنین

روز روز مجلس است ای عشق، دست ما بگیر

می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان همچنین

پاره پاره پیشتر رو، گر چه مستی، ای رفیق

پاره ای راه است از ما تا به میدان همچنین

در هوای شمس تبریزی ز ظلمت می گذر

ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان همچنین

***

1954

عیش هاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان

وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان

نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید

برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان

از لب دریا چه گویم؟! لب ندارد بحر جان

برفزوده ست از مکان و لامکان ای عاشقان

ما مثال موج ها اندر قیام و در سجود

تا بدید آید نشان از بی نشان ای عاشقان

گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما

هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان

گر کسی غواص نبود، بحر جان بخشنده است

کو همی بخشد گهرها رایگان ای عاشقان

این چنین شد و آن چنان شد، خلق را در حقه کرد

بازرستیم از چنین و از چنان ای عاشقان

(ما رمیت اذ رمیت) از شکارستان غیب

می جهاند تیرهای بی کمان ای عاشقان

چون ز جست و جوی دل نومید گشتم، آمدم

خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان

گفتم:«ای دل خوش گزیدی» دل بخندید و بگفت

«گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان»

زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است

چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان؟!

خرما آن دم که از مستی جانان جان ما

می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان

طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق

نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان

تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق

جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان

***

1955

ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان!

هوشیاری در میان بیخودان و مستیان

بی محابا درده ای ساقی، مدام اندر مدام

تا نماند هوشیاری، عاقلی اندر جهان

یار دعوی می کند، گر عاشقی دیوانه شو

سرد باشد عاقلی در حلقه ی دیوانگان

گر درآید عاقلی گو کار دارم راه نیست

ور درآید عاشقی، دستش بگیر و درکشان

عیب بینی از چه خیزد؟ خیزد از عقل ملول

تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان؟!

عقل منکر هیچ گونه از نشان ها نگذرد

بی نشان رو بی نشان، تا زخم ناید بر نشان

یوسفی شو گر تو را خامی بنخاسی برد

گلشنی شو گر تو را خاری نداند گو مدان

عیسیی شو گر تو را خانه نباشد گو مباش

دیده ای شو گرت روپوشی نماند گو ممان

***

1956

سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن

آستین را می فشاند در اشارت سوی من

همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او

وز شراب عشق او این جان من بی خویشتن

زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام

در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن

مرغ جان اندر قفص می کند پر و بال خویش

تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن

از فلک آمد همایی، بر سر من سایه کرد

من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن

در سخن آمد همای و گفت:«بی روزی کسی!

کز سعادت می گریزی، ای شقی ممتحن»

گفتمش:«آخر حجابی در میان ما و دوست

من جمال دوست خواهم، کو است مر جان را سکن»

آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید

از من او دیوانه تر شد در جمالش مفتتن

میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست

از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن

***

1957

هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن

هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن

عاقلان از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر

عاشقان را کار و پیشه غرقه ی دریا شدن

عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود

عاشقان را ننگ باشد بند راحت ها شدن

عاشق اندر حلقه باشد از همه تن ها، چنانک

زیت را و آب را در یک محل تنها شدن

و آنک باشد در نصیحت دادن عشاق عشق

نیست او را حاصلی جز سخره ی سودا شدن

عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا بود

مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن؟!

عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه ی درخت

سایه گر چه دور افتد، بایدش آن جا شدن

بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را

در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن

شمس تبریزی! به عشقت هر کی او پستی گزید

همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن

***

1958

ساقیا، چون مست گشتی خویش را بر من بزن

ذکر فردا نسیه باشد، نسیه را گردن بزن

سال سال ماست و طالع طالع زهره ست و ماه

ای دل این عیش و طرب حدی ندارد، تن بزن

تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید

گر تو را باور نیاید، سنگ بر آهن بزن

بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین

بر سر این خوان نشین و کاسه در روغن بزن

عقل زیرک را برآر و پهلوی شادی نشان

جان روشن را سبک بر باده ی روشن بزن

شاخه ها سرمست و رقصانند از باد بهار

ای سمن، مستی کن و ای سرو، بر سوسن بزن

جامه های سبز ببریدند بر دکان غیب

خیز ای خیاط، بنشین بر دکان، سوزن بزن

***

1959

روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن

زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی، رسن

عقل گوید:«گوهرم، گوهر شکستن شرط نیست»

عشق گوید:«سنگ ما بستان و بر گوهر بزن»

سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست

حیف هم بر روح باشد گر شدش قربان بدن

این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند؟!

این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن؟!

هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو

هر که را گفت:«آن مایی» وارهید از ما و من

آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل

وصف آن لب را چه گویم؟! کان نگنجد در دهن

هر که صحرایی بود ایمن بود از زلزله

هر که دریایی بود کی غم خورد از جامه کن؟!

کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟!

اهرمن گر ملک بستد اهرمن بد، اهرمن

گر بشد انگشتری انگشت او انگشتری است

پرده بود انگشتری کای چشم بد بر وی مزن

چشم بد خود را خورد، خود ماه ما زان فارغ است

شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن

***

1960

آفتابا، بار دیگر خانه را پرنور کن

دوستان را شاد گردان، دشمنان را کور کن

از پس کوهی برآ و سنگ ها را لعل ساز

بار دیگر غوره ها را پخته و انگور کن

آفتابا، بار دیگر باغ را سرسبز کن

دشت را و کشت را پرحله و پرحور کن

ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان

عاشقان را دستگیر و چاره ی رنجور کن

این چنین روی چو مه در زیر ابر انصاف نیست

ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور کن

گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر

ور جهان تاریک خواهی روی را مستور کن

***

1961

نوبهارا، جان مایی، جان ها را تازه کن

باغ ها را بشکفان و کشت ها را تازه کن

گل جمال افروخته ست و مرغ قول آموخته ست

بی صبا جنبش ندارند، هین صبا را تازه کن

سرو سوسن را همی گوید:«زبان را برگشا»

سنبله با لاله می گوید:«وفا را تازه کن»

شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان

فاخته نعره زنان، کوکو عطا را تازه کن

از گل سوری قیام و از بنفشه بین رکوع

برگ رز اندر سجود آمد، صلا را تازه کن

جمله گل ها صلح جو و خار بدخو جنگ جو

خیز ای وامق، تو باری، عهد عذرا تازه کن

رعد گوید:«ابر آمد مشک ها، بر خاک ریخت»

ای گلستان رو بشو و دست و پا را تازه کن

نرگس آمد سوی بلبل، خفته چشمک می زند

کاندرآ اندر نوا، عشق و هوا را تازه کن

بلبل این بشنید از او و با گل صدبرگ گفت

:«گر سماعت میل شد این بی نوا را تازه کن»

سبزپوشان خضرکسوه همی گویند:«رو

چون شکوفه سر سر اولیا را تازه کن»

وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند:«نی

در خموشی کیمیا بین، کیمیا را تازه کن»

***

1962

یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من

بر کنار چشمه خفته در میان نسترن

حلقه کرده، دست بسته حوریان بر گرد او

از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن

باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او

بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن

مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار

چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن

ز اول این خواب گفتم من که:«هم آهسته باش

صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم مزن»

***

1963

پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من

غمگسار و همنشین و مونس شب های من

ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها

ای فکنده آتشی در جمله ی اجزای من

در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی

جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من

ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان ها پاکتر

صورتت نی لیک مقناطیس صورت های من

چون ز بی ذوقی دل من طالب کاری بود

بسته باشم، گر چه باشد دلگشا صحرای من

بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل

هر یکی رنج دماغ و کنده ای بر پای من

تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوستر

تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من

ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد

گوییم:«اینک برآ بر طارم بالای من»

آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من

گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من

امشب از شب های تنهایی است رحمی کن بیا

تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من

همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم

تا خوش و صافی برآید ناله ها و وای من

زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان

زانک از این ناله است روشن این دل بینای من

درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست

ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من

***

1964

شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین

بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین

بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او

در میان واصلان لطف رحمان نازنین

او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال

بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین

بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال

هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین(؟)

پیش او بنهاد مفتاح خزاین های خاص

کرده از عشق و محبت هاش یزدان نازنین

در میان صد هزاران ماه او تابان چو خور

وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین

آنک خاک پاش شد او بر سران شد سرفراز

مست او اندر میان جمله مستان نازنین

اندر آن موجی که خاصان بر حذر باشند از آن

اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین

***

1965

در میان ظلمت جان تو، نور چیست آن

فر شاهی می نماید در دلم آن کیست آن

می نماید کان خیال روی چون ماه شه است

وان پناه دستگیر روز مسکینی است آن

این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک

فخر جان ها شمس حق و دین تبریزی است آن

برنتابد جان آدم شرح اوصافش صریح

آنچ می تابد ز اوصافش، دلا، مکنی است آن

زانک اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد؟

مر مزیجی را که آن از عالم فانی است آن

آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش؟

یا یکی نقشی که آن آذر و مانی است آن

هر بصر کو دید او را پس به غیرش بنگرید

سنگسارش کرد می باید که ارزانی است آن

ای دل، اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن

کابتدای عشق رسوایی و بدنامی است آن

اندرون بحر عشقش جامه ی جان زحمت است

نام و نان جستن به عشق اندر، دلا خامی است آن

عشق عامه ی خلق خود این خاصیت دارد دلا

خاصه این عشقی که زان مجلس سامی است آن

خاک تبریز ای صبا، تحفه بیار از بهر من

زانک در عزت به جای گوهر کانی است آن

***

1966

جام پر کن ساقیا، آتش بزن اندر غمان

مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان

از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او

بررود بر چرخ بویش، مست گردد آسمان

زان میی کز قطره ی جان بخش دل افروز او

می شود دریای غم همچون مزاجش شادمان

چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار

در زمان سجده کنان گردند همچون خادمان

جان اگر چه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام

لیک نزد خاص باشد بوی آن می جان جان

جان و ماه و جان و قالب بی نشان شد از میی

کآید او از بی نشانی، بردراند هر نشان

خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش

گشته ویرانه به عالم در، هزاران خاندان

گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد

مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان

دست مست خم او گر خار کارد در زمین

شرق تا مغرب بروید از زمین ها گلستان

بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد

در جهان خوف افتد صد امان اندر امان

گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود

چون میش در جوش گردد چشم و جان کافران

گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ

منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان!

تا شوی از بوی، جان حق خصال می فعال

وز تجلی های لطفش هم قرین و هم قران

در درون مست عشقش چیست؟ خورشید نهان

آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن؟!

گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق

سر آن می او نمی فرمود الا آن آن

هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان های ما

تنگ های شکر می وش رسد صد کاروان

جان من در خم عشقش می بجوشد جوش ها

آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان

چون جهد از جان من القاب او مانند برق

چشم بیند از شعاعش صد درخش کاویان

صد هزاران خانه ها سازد میش در صحن جان

چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان

بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان

گر چه جان تو خورد هم نیم شب از می نهان

از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان

جانم از جمله جهان گشته ست صحرا بر کران

چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد

صد چو جان من درآید چون کمر اندر میان

ای خداوند شمس دین، مقصود از این جمله تویی

ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان

در پی آن می که خوردم از پیاله وصل تو

این چنین زهری ز جام هجر خوردم مزمزان

همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه

خود نبوده ست و نباشد بی مکان و بی اوان

***

1967

ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان

ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان

ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود

تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان

تسخرت بر آینه نبود، به روی خود بود

زانک رویت هست تسخرگاه هر روشن روان

آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن، که خود

جمله سر تا پای تسخر بوده ست آن قلتبان

هر کی در خون خود آید دست من چه؟! گو درآ

هر کی او دزدی کند حق است دار و نردبان

هر کی استهزا کند بر خاصگان عشق حق

تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان

ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند

گر چه دارد طاعت اهل زمین و آسمان

عبرت از ابلیس گیرد آنک نسل آدم است

کو به استهزای آدم شد سیه روی قران

تا که بهتان ها نهد آن مظلم تاریک دل

خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان

احمد مرسل به طعن و سخره ی بوجهل بود

موسی عمران به تسخرهای فرعونی چنان

صبرها کردند تا قهر خدا اندررسید

دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان

از ملامت های حسادان جگرها خون شود

درد استهزای ایشان داغ ها آرد به جان

گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی

عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان

تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده ای

تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان

تا بده است این گوشمال عاشقان بوده ست از آنک

در همه وقتی چنین بوده ست کار عاشقان

گر تو اندر دین عشقی بر ملامت دل بنه

وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران

عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری

پس سیه باشد هماره چهره های روگران

بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود

و آنگهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان

همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان

جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان

عشق نقشی را حسودان دشمنی ها می کنند

خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران

نقش ساز نقش سوز ملک بخش بی نظیر

جان فزایی دلربایی خوش پناه دو جهان

خاص خاص سر حق و شمس دین بی نظیر

فخر تبریز و خلاصه ی هستی و نور روان

***

1968

ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان

ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان

ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب

عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان

جان ماهی آب باشد، صبر بی جان چون بود؟!

چونک بی جان صبر نبود، چون بود بی جان جان؟!

هر دو عالم بی جمالت مر مرا زندان بود

آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان

این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست

لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بی نشان!

قطره خون دلم را چون جهانی کرده ای

تا ز حیرانی ندانم قطره ای را از جهان

بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح

تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان

من کی باشم؟! از زمین تا آسمان مستان پرند

کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان

صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ

گوسفندان را چه کردی؟ با کی گویم کو شبان؟

در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر

درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان

گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی

مومن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان

***

1969

از بدی ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن

زانک زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن

گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او

نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن

تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم؟!

ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن

ور بگفتم نکته ای هستش بسی تاویل ها

گر غرض نقصان کس دارم نه مردم من نه زن

از تو دارم التماسی ای حریف رازدار

حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن

دشمن جانم منم، افغان من هم از خود است

کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن

چونک یاری را هزاران بار با نام و نشان

مدح های بی نفاقش کرده باشم در علن

فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان

بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن

گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است

زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن

رو بدان یک وصف کردم کز ملامت مر ورا

بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن

من خودی خویش را گویم که در پنداشتی

رو اگر نور خدایی نیست شو، شو ممتحن

ای خود من، گر همه سر خدایی محو شو

کان همه خود دیده ای پس دیده ی خودبین بکن

چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان

کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن

***

1970

مطربا، بردار چنگ و لحن موسیقار زن

آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن

ای کلیم عشق، بر فرعون هستی حمله بر

بر سر او تو عصای محو، موسی وار زن

عقل از بهر هوس ها دارداری می کند

زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن

ور بگوید من به دانش نظم کاری می کنم

آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن

در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک؟!

خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن

مطربا، حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است

خیمه ی عشرت برون از عقل و از پرگار زن

تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده

زان حراره کهنه ی نوبخت بر اوتار زن

بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن

در همه هستی ز نار چهره ی او نار زن

از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن

پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن

عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین

تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن

بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو

و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون خوار زن

***

1971

از دخول هر غری، افسرده ای در کار من

دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من

دررمید از ننگ ایشان و خبیثی ها و مکر

از وظیفه مدح یارم این دل هشیار من

خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی

کو کند از خاکساری درهم این هنجار من

ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم

و آنگهی دکان بگیرد بر سر بازار من

شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا

ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من

آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود

یا رب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من

خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا

بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من

ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم

زانک این سنت ز نااهلان بود ناچار من

گر غران و ملحدان مر آب و نان را می خورند

خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من

صبر کن تا دررسد یک مژده ای زان مه لقا

صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من

صبر آن باشد دلا، کز مدح آن بحر صفا

رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من

گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان

کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟!

ور رود از دیگران بو از خدیوم کی رود؟!

از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من

کز شراب جان من رویدهمی تبریز در

لاله ها و گلبنان بر شیوه ی رخسار من

ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست

ای هوای نازنین و شاه بی آزار من

من قیاسی کرده ام رشک تو را در حق او

لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من

ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب

بشنود بیداریت این لابه های زار من

بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست

سنگ ها از هر طرف بر سینه ی سگسار من

از کرم مپسند این را کاین سوار جان من

جز به خرگاهت فرود آید از این رهوار من

ور فروآید بجز خرگاه تو من از خدا

من فنای محض خواهم ای خدایا یار من

دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی

درفکندم امتحان را تا چه گردد مار من

دیدمش ماری شده او هر زمان در می فزود

من پشیمان گشته ام زان صنعت و کردار من

من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود

بر زمین می زد همی دندان پرزهرار من

کاین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سر کشد

ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من

***

1972

عاشقا، دو چشم بگشا، چارجو در خود ببین

جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین

عاشقا، در خویش بنگر، سخره ی مردم مشو

تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین

من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او

کان فلانم خار خواند وان فلانم یاسمین

دیده بگشا زین سپس، با دیده ی مردم مرو

کان فلانت گبر گوید وان فلانت مرد دین

ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم

کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین

چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر

چشم اول را مبند و چشم احول را مبین

عاشقان صورتی در صورتی افتاده اند

چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگین

شاد باش ای عشقباز ذوالجلال سرمدی

با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین

گر همی خواهی که جبریلت شود بنده برو

سجده ای کن پیش آدم زود ای دیو لعین

بادیه خون خوار اگر واقف شدی از کعبه ام

هر طرف گلشن نمودی هر طرف ماء معین

ای به نظاره بد و نیک کسان درمانده

چون بدین راضی شدی؟ یارب تو را بادا معین

چون امانت های حق را آسمان طاقت نداشت

شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین؟!

***

1973

موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین

از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین

جان ز غیرت گوش را گوید:«حدیثش کم شنو»

دل ز غیرت چشم را گوید که:«رویش را مبین»

دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم

عشرتم همرنگ غم شد ای مسلمانان، چنین

دست در سنگی زدم دانم که برهاند مرا

لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این

از در دل درشدم امروز، دیدم حال او

زرد روی و جامه چاک و بی یسار و بی یمین

گفتمش چونی دلا؟ او گریه درشدهای های

از فراق ماه روی همنشان همنشین

***

1974

ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین

ناله ی من گوش دار و درد حال من ببین

از میان صد بلا من سوی تو بگریختم

دست رحمت بر سرم نه، یا بجنبان آستین

یا روان کن آب رحمت، آتش غم را بکش

یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین

یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد

وعده ی فردا رها کن، یا چنان کن یا چنین

یا در انافتحنا برگشا تا بنگرم

صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین

ا ز الم نشرح روان کن چارجو در سینه ام

جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین

ای سنایی، رو مدد خواه از روان مصطفی

مصطفی ما جاء الا رحمه للعالمین

***

1975

عشق شمس الدین است یا نور کف موسی است آن

این خیال شمس دین، یا خود دو صد عیسی است آن؟!

گر همه معنی است پس این چهره ی چون ماه چیست؟

صورتش چون گویم آخر؟! چون همه معنی است آن

خواه این و خواه آن، باری از آن فتنه لبش

جان ما رقصان و خوش سرمست و سودایی است آن

نیک بنگر در رخ من در فراق جان جان

بی دل و جان می نویسد، گر چه در انشی است آن

من چه گویم خود عطارد با همه جان های پاک

از برای پاکی او عاشق املی است آن

جان من همچون عصا، چون دستبوس او بیافت

پس چو موسی درفکندش جان کنون افعی است آن

دیده ی من در فراق دولت احیای او

در میان خندان شده در قدرت مولی است آن

هرک او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید

فارغ از دنیا و عقبی آخر و اولی است آن

و آنک او بوسید دستش خود چه گویم بهر او؟!

عاقلان دانند کان خود در شرف اولی است آن

جسم او چون دید جانم زود ایمان تازه کرد

گفتمش:«چه» گفت:«بنگر معجزه کبری است آن»

فر تبریز است از فر و جمال آن رخی

کان غبین و حسرت صد آزر و مانی است آن

***

1976

عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن

در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن

گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش

رو به چشم جان نگر کان دولت جانی است آن

کله ی سر را تهی کن از هوا بهر میش

کله ی سر جام سازش، کان می جامی است آن

پختگان عشق را باشد ز خام خمر، جان

پخته نی و خام جستن مایه ی خامی است آن

تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود

گر چه خاص خاص باشد در هنر عامی است آن

آنک بالایی گزیند پست باشد عشق در

آنک پستی را گزید او مجلس سامی است آن

هرک جان پاک او زان می درآشامد ابد

گر چه هندو باشد آن و مکی و شامی است آن

مر تن معمور را ویران کند هجران می

هرک کرد این تن خراب می، میش بانی است آن

آن می باقی بود اول که جان زاید از او

پس دروغ است آنک می جان است کان ثانی است آن

جان فانی را همیشه مست دار از جام او

رنگ باقی گیرد از می روح کان فانی است آن

در می باقی نشان پیوسته جان مردنی

کز جوار کیمیا آن مس زر کانی است آن

چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق

هر تنی کو با خرد جفت است آن زانی است آن

در دل تنگ هوس باده ی بقا ساکن نگشت

هر دلی کاین می در او بنشست میدانی است آن

آنک جام او بگیرد یک نشانش این بود

در بیان سر حکمت جان او منشی است آن

در شعاع می بقا بیند ابد پس بعد از آن

مال چه بود؟! کو ز عین جان خود معطی است آن

آنک وصف می بگوید باخود است و هوشیار

اهل قرآن نبود آن کس لیک او مقری است آن

حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس

زانک جام مست اندر عاشقان قاضی است آن

زانک حکم مست فعل می بود پس روشن است

حق و صاحب حق هم با حکم او راضی است آن

مطرب مستور! بی پرده یکی چنگی بزن

وارهان از نام و ننگم، گر چه بدنامی است آن

وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت

زان رخی کو حسرت صد آزر و مانی است آن

ای صبا تبریز رو، سجده ببر، کان خاک پاک

خاک درگاه حیات انگیز ربانی است آن

***

1977

در ستایش های شمس الدین نباشم مفتتن

تا تو گویی:«کاین غرض نفی من است از لا و لن»

چونک هست او کل کل، صافی صافی کمال

وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن

هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر

او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن

چون ستودی باغ را پس جمله را بستوده ای

چون ستودی حق را داخل شود نقش وثن

ور وثن را مدح گویی نیست داخل حسن حق

گر چه هم می بازگردد آن به خالق فاعلمن

لیک باقی وصف ها بستوده باشی جزو در

شمس حق و دین چو دریا، کی شود داخل بدن؟!

حق همی گوید:«منم، هش دار ای کوته نظر

شمس حق و دین بهانه ست اندر این برداشتن

هر چه تو با فخر تبریز آوری بی خردگی

آن به عین ذات من تو کرده ای ای ممتحن»

***

1978

ایها الساقی ادر کاس الحمیا نصف من

ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن

مطربا، نرمک بزن تا روح بازآید به تن

چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن

نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان

نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن

مطربا، بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو

بر تن و جان وصف او بنواز، تن تن تن تنن

نام شمس الدین چو شمعی همچو پروانه بسوز

پیش آن چوگان نامش گوی جان را درفکن

تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان

تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن

شمس دین و شمس دین و شمس دین می گو و بس

تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن

مطربا، گر چه نیی عاشق، مشو از ما ملول

عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن

یک شبی تا روز دف را تو بزن بر نام او

کز جمال یوسفی دف تو شد چون پیرهن

ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند

پیش آن گل محو گردد گلستان های چمن

لاله ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده

سوسنک مستک شده گوید:«چه باشد خود سمن!؟»

خارها خندان شده بر گل بجسته برتری

سنگ ها تابان شده با لعل گوید ما و من

***

1979

عاشقان را مژده ای از سرفراز راستین

مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین

مژده مر کان های زر را از برای خالصیش

هست نقاد بصیر و هست گاز راستین

مژده مر کسوه بقا را کز پی عمر ابد

هستش از اقبال و دولت ها طراز راستین

فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد از این

پیش شمس الدین درآید گشت باز راستین

حبذا دستی که او بستم درازی کم کند

دست در فتراک او زد شد دراز راستین

شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن

تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین

بعد از آن خوب طرازی چون شود همدست او

دو به دو چون مست گشته گفته راز راستین

چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح

آنک بر ترک طرازی کرد ناز راستین

شاه تبریزی کریمی روح بخشی کاملی

در فرازی در وصال و ملک باز راستین

ملک جانی ها نه ملک فانیی جسمانیی

تا شود جان ها ز ملکش چشم باز راستین

مرحبا ای شاه جان ها، مرحبا ای فر و حسن

ملک بخش بندگان و کارساز راستین

***

1980

یارکان! رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این

کره ی عشقم رمید و نی لگامستم نی زین

پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید

مطربا، بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین

رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان

مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر از این

آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب

مطربا دف را بزن بس، مر تو را طاعت همین

مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است

مفخر تبریز جان جان جان ها شمس دین

مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین

درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین

چونک گفتی شمس دین زنهار تو فارغ مشو

کفر باشد در طلب گر زانک گویی غیر این

مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من

همچنان خواهی، مکن تو همچنین و همچنین

****

1981

مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن

چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن

نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان

نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن

مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو

بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن

تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان

تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن

شمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس

تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن

مطربا گر چه نیی عاشق، مشو از ما ملول

عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن

لاله ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده

سوسنک مستک شده گوید:«که باشد خود سمن؟»

خارها خندان شده بر گل بجسته برتری

سنگ ها باجان شده با لعل گوید ما و من

ایها الساقی ادر کاس الحمیا نصفه

ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن

***

1982

گلسن بنده ستایک غرضم یق اشد رسن

قلسن انده یوز در یلنز قنده قلرسن

چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گز رسن

چلبی قللرن استر چلبی نه سز سن

نه اغر در نه اغر در چلب اغرندن قغرمق

قولغن اج قولغن اج بله کم انده دگرسن

***

1983

به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین

نه بدان کیسه پرزر نه بدین کاسه ی زرین

بکشی اهل زمین را به فلک، بانگ زند مه

که زهی جود و سماحت عجبا قدرت و تمکین!

چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من

بگزد ساعد و اصبع ز حسد زهره و پروین

هله، المنة لله که بدین ملک رسیدم

همه حق بود که می گفت مرا عشق تو پیشین

چو مرا بر سر پا دید به سر کرد اشارت

که رسید آنچ تو خواهی، هله ایمن شو و بنشین

همه خلق از سر مستی ز طرب سجده کنانش

بره و گرگ به هم خوش، نه حسد در دل و نی کین

نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه

نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین

قدح اندر کف و خیره چه کنم من عجب این را

بخورم یا که ببخشم تو بگو، ای شه شیرین

تو بخور چه بود بخشش هله که دور تو آمد

هله خوردم، هله خوردم، چو منم پیش تو تعیین

تو خور این باده ی عرشی که اگر یک قدح از وی

بنهی بر کف مرده بدهد پاسخ تلقین

***

1984

بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین

صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین

صدقات تو لطیف است، توان خورد دو صد من

که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین

هله ای باغ، نگویی به چه لب باده کشیدی؟

مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین

چه شراب است کز آن بو گل تر آهوی ناف است

به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین؟

هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من

پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین

وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر

مده او را، تو مرا ده، که منم بر در تحسین

چه کند باده ی حق را جگر باطل فانی؟!

چه شناسد مه جان را نظر و غمزه ی عنین

هنر و زر چو فزون شد خطر و خوف کنون شد

ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین

چو مه توبه درآمد مه توبه شکن آمد

شکنش باد همیشه تو بگو نیز که آمین

***

1985

صنما، بیار باده، بنشان خمار مستان

که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان

می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن

که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان

بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را

ز نبات و قند پر کن دهن و کنار مستان

قدحی به دست برنه، به کف شکرلبان ده

بنشان به آب رحمت به کرم غبار مستان

صنما، به چشم مستت، دل و جان غلام دستت

به می خوشی که هستت ببر اختیار مستان

چو شراب لاله رنگت به دماغ ها برآید

گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان

چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس

ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان

صنما، تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی

ز تو است ای معلا، همه کار و بار مستان

بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن

که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان

ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری

چه غریب دام داری جهت شکار مستان!

سخنی بماند جانی! که تو بی بیان بدانی

که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان

***

1986

صنما، به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن

نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن

دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب

سوی گور این شهیدان بگذر، زیارتی کن

تو چو یوسفی رسیده، همه مصر کف بریده

بنما جمال و بستان دل و جان، تجارتی کن

و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی

بشکن تو نذر خود را، چه شود؟! کفارتی کن

تو مگو:«کز این نثارم ز شما چه سود دارم؟»

تو ز سود بی نیازی، بده و خسارتی کن

رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان

سه چهار قطره خون را، دل بابشارتی کن

چو غلام توست دولت، نکشد ز امر تو سر

به میان ما و دولت ملکا، سفارتی کن

چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد

به گناه چون که ما نظر حقارتی کن

تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد

صفت پلید را هم صفت طهارتی کن

ز جهان روح جان ها چو اسیر آب و گل شد

تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن

چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را

جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن

ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش

جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن

تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را

به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن

***

1987

هله، نیم مست گشتم، قدحی دگر مدد کن

چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن

منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان

نه وصی آدمی تو، بنشین و کار خود کن

نظری به سوی می کن، به نوای چنگ و نی کن

نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن

شکرت چو آرزو شد ز لب شکرفروشش

چو عباس دبس زودتر ز شکرفروش کدکن

نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد

تو مویز و جوز خود را بستان، در آن سبد کن

شکر خوش تبرزد که هزار جان به ارزد

حسد ار کنی تو باری پی آن شکر حسد کن

به بت شکرفشان شو، ز لبش شکرستان شو

جهت قران ماهش چو منجمان رصد کن

چو رسید ماه روزه نه ز کاسه گو نه کوزه

پس از این نشاط و مستی ز صراحی ابد کن

به سماع و طوی بنشین به میان کوی بنشین

که کسی خورت نبیند، طرب از می احد کن

چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی

خورشش از این طبق ده، تتقش هم از خرد کن

ز سخن ملول گشتی که کسیت نیست محرم

سبک آینه ی بیان را تو بگیر و در نمد کن

***

1988

چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان

که شد ادریسش قیماز و سلیمان به لبان

به شکرخانه ی او رفته به سر لب شکران

مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان

خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد

همه گرگان شده از خجلت این گرگ شبان

چه خوشی های نهان است در آن درد و غمش!

که رمیدند ز دارو همه درمان طلبان

بس بود هستی او مایه ی هر نیست شده

بس بود مستی او عذر همه بی ادبان

عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد

که همان بی سببی شد سبب بی سببان

خیز، کامروز ز اقبال و سعادت باری

طرب اندر طرب است از مدد بوطربان

من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده

بازگویی صفت عشق به روزان و شبان

شمس تبریزی مرا دوش همی گفت:«خموش!

چون تو را عشق لب ماست نگهدار زبان»

***

1989

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن

آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن

گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم

عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی

تا نمایم همه را بی ز جگر خندیدن

به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند

کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا

جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن

گر ترش روی چو ابرم، ز درون خندانم

عادت برق بود وقت مطر خندیدن

چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر

تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن

زر در آتش چو بخندید تو را می گوید

«گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن»

گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون

بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن

ور تو عیسی صفتی خواجه! درآموز از او

بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن

ور دمی مدرسه ی احمد امی دیدی

رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن

ای منجم، اگرت شق قمر باور شد

بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن

همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات

وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن

***

1990

جان حیوان که ندیده است بجز کاه و عطن

شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن

نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار

که در او مرده نماند وثنی و نه وثن

ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید

بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن

زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند

بوسه ها مست شدند از طرب بوی دهن

دست دستان صبا لخلخه را شورانید

تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن

جبرئیل است مگر باد و درختان مریم؟

دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن

ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند

برفشانید نثار گهر و در عدن

چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید

وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن

چون عقیق یمنی لب دلبر خندید

بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن

چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت

جز بدان جعد پراکنده ی آن خوب زمن

شمس تبریز! برآ، تیغ بزن چون خورشید

تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن

***

1991

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن

وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن

همه خوردند و برفتند، بقای ما باد

که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن

چو تویی آب حیاتی، کی نماند باقی؟!

چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن

کتب العشق علینا غمرات و محن

و قضی الحب علینا فتنا بعد فتن

فرج آمد، برهیدیم ز تشویش جهان

بپرد جان مجرد به گلستان منن

ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن

فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن

یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل

مقعد صدق چو شد منزل عشاق سکن

دامن سیب کشانیم سوی شفتالو

ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن

چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب

مست را حد نزند شرع، مرا نیز مزن

ادب و بی ادبی نیست به دستم چه کنم؟!

چو شتر می کشدم مست شتربان به رسن

بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت

«بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن»

گفت گل:«راز من اندرخور طفلان نبود

بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن»

گفت:«گر می ندهی بوسه، بده باده ی عشق»

گفت:«این هم ندهم، باش حزین جفت حزن»

گفت: من نیز تو را بر دف و بربط بزنم

تنن تن تننن تن تننن تن تننن

گفت:«شب طشت مزن که همه بیدار شوند

که مگر ماه گرفته ست، مجو شور و فتن»

طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شده ست

فتنه ها زاید ناچار شب آبستن

برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد

لرزه ی برگ ز باد و دلم از خوب ختن

تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم

که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن

جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری

تا که از مشرق جان صبح برآید روشن

شمس تبریز! طلوعی کن از مشرق روح

که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن

1992

خوی با ما کن و با بی خبران خوی مکن

دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن

اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود

چون زن … هر شب تو دگر شوی مکن

دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی

شیرمردا، دل خود را سگ هر کوی، مکن

هم بدان سو که گه درد دوا می خواهی

وقف کن دیده و دل، روی به هر سوی مکن

همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی

ترک این باغ و بهار و چمن و جوی مکن

هان، که خاقان بنهاده است شهانه بزمی

اندر این مزبله از بهر خدا طوی مکن

میر چوگانی ما جانب میدان آمد

پی اسپش دل و جان را هله جز گوی مکن

روی را پاک بشو، عیب بر آیینه منه

نقد خود را سره کن، عیب ترازوی مکن

جز بر آن که لبت داد لب خود مگشا

جز سوی آنک تکت داد تکاپوی مکن

روی و مویی که بتان راست دروغین می دان

نامشان را تو قمرروی زره موی مکن

بر کلوخی است رخ و چشم و لب عاریتی

پیش بی چشم به جد شیوه ی ابروی مکن

قامت عشق صلا زد که سماع ابدی است

جز پی قامت او رقص و هیاهوی مکن

دم مزن، ور بزنی زیر لب آهسته بزن

دم حجاب است یکی تو کن و صدتوی مکن

***

1993

هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته ی من؟

نقل سازد جهت این جگر خسته ی من؟

دست خود بر سر من مالد از روی کرم؟

که تو چونی هله ای بی دل و پابسته ی من؟

سر گران گشته از آن باده ی بی ساغر من

زعفران کشته بدین لاله ی بررسته ی من

زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم؟!

ای گسسته رگت از زخمه ی آهسته ی من

چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات؟

چون دلم برنجهد زان بت برجسته ی من؟

هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو

یک زمانی سخن پخته ی بنبشته ی من

چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن

ای به شب ها و سحرها به دعا جسته ی من

چند صف ها بشکستی و بدیدی همه را

هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکسته ی من؟

لاله زار و چمن ار چه که همه ملک وی است

هوس و رغبت او بین تو به گلدسته ی من

لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی

که حریص آمد بر گفتن پیوسته ی من

***

1994

بشنو از بوالهوسان قصه ی میر عسسان

رندی از حلقه ی ما گشت در این کوی نهان

مدتی هست که ما در طلبش سوخته ایم

شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران

هم در این کوی کسی یافت ز ناگه اثرش

جامه پرخون شده ی او است ببینید نشان

خون عشاق، کهن خود نشود، تازه بود

خون چو تازه است بدانید که هست آن فلان

همه خون ها چو شود کهنه سیه گردد و خشک

خون عشاق ابد تازه بجوشد ز روان

تو مگو دفع، که این دعوی خون کهن است

خون عشاق نخفته ست و نخسبد به جهان

غمزه ی توست که خونی است در این گوشه و بس

نرگس توست که ساقی است دهد رطل گران

غمزه ی توست که مست آید و دل ها دزدد

قصد جان ها کند آن سخت دل سخته کمان

داد آن است که آن گمشده را بازدهی

یا چو او شد ز میانه تو درآیی به میان

گر ز میر شکران داد بیابی، ای دل

شکر کن، شو تو گدازان چو شکر با شکران

گر چنان کشته شوی زنده ی جاوید شوی

خدمت از جان چنین کشته به تبریز رسان

***

1995

اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان

اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان

همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان

همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان

نظر اولشان زنده کند عالم را

در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان

ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند

بوده ام نعره زنان، رقص کنان، بر درشان

گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا

بو گرفته ست دل و جان من از عنبرشان

ور تو بس خشک دماغی، به تو بو می نرسد

سر بنه، تا برسد بر تو دماغ ترشان

خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات؟!

مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان

همه عالم به یکی قطره ی دریا غرقند

چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان؟!

***

1996

چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان

چه خیالات دگر مست درآید به میان!

گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند

وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان

هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند

همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان

سخنم مست شود از صفتی و صد بار

از زبانم به دلم آید و از دل به زبان

سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست

همه بر همدگر افتاده و در هم نگران

همه بر همدگر از بس که بمالند دهن

آن خیالات به هم درشکند او ز فغان

همه چون دانه ی انگور و دلم چون چرش است

همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان

ز صلاح دل و دین زر برم و زر کوبم

تا مفرح شود آن را که بود دیده ی جان

***

1997

هر که را گشت سر از غایت برگردیدن

ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن

هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد

بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن

هر کی صفرا شودش غالب، از شیرینی

تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن

عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده است

در براق احدی دید کسی لنگیدن؟

ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی

چون چنینی تو روا نیست تو را جنبیدن

باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن

وانگهان بر قدمش نیمچه ای ببریدن

خانه ی شاه بزن نقب، اگر نقب زنی

گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن

من علامات گهر گفتم، لیکن چه کنم؟!

کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن

شمس تبریز! سخن های تو می بخشد چشم

لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن؟!

***

1998

به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن

به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن

به خدا چرخ همان دید که من دیدستم

ور نه دیدی ز چه بودیش به سر گردیدن؟

گفتم:«ای نی، تو چنین زار چرا می نالی؟»

گفت خوردم دم او، شرط بود نالیدن»

گفتم:«ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست؟»

گفت:«کاهش دهدم فایده ی بالیدن»

فایده ی زفت شدن در کمی و کاستن است

از پی خرج بود مکسبه ها ورزیدن

پر پروانه پی درک تف شمع بود

چونک آن یافت نخواهد پر و دریازیدن

در فنا جلوه شود فایده ی هستی ها

پس نباید ز بلا گریه و درچغزیدن

پس خمش باش، همی خور ز کمان هاش خدنگ

چون هنر در کمیت خواهد افزاییدن

***

1999

مکن ای دوست، ز جور این دلم آواره مکن

جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن

مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است

جان و سر! قصد سر این دل غمخواره مکن

نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم

جز تو ار چاره گری هست مرا چاره مکن

پیش آتشکده ی عشق تو دل شیشه گر است

دل خود بر دل چون شیشه ی من خاره مکن

هر دمی هجر ستمکار تو دم می دهدم

هر دمم دم ده بی باک ستمکاره مکن

تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است

در کنارش کش و وابسته ی گهواره مکن

پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار

همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن

ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد

سر من در سر این عالم غداره مکن

صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته ست

مر مرا بسته ی این جادوی سحاره مکن

خمر یک روزه ی این نفس، خمار ابد است

هین، مرا تشنه ی این خاین خماره مکن

لعب اول چو مرا بست میفزا بازی

ز آنچ یک باره شدم مات تو ده باره مکن

جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است

تو دگر یاری این کافر عیاره مکن

***

2000

ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من

مرگ بر من شده بی تو مثل شهد و لبن

می طپد ماهی بی آب بر آن ریگ خشن

تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن

آب تلخی شده بر جانوران آب حیات

شکر خشک بر ایشان بتر از گور و کفن

نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش

چند پیغامبر بگریست پی حب وطن

کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش

دایه خواهد، چه ستنبول مر او را چه یمن

شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک

حیوان خاک پرستد مثل سرو و سمن

من از این ناله اگر چه که دهان می بندم

نتوان در شکم آب فروبست دهن

نفس چغز ز آب است، نه از باد هوا

بحریان را هله این باشد معهوده و فن

عارفانی که نهانند در آن قلزم نور

دمشان جمله ز نوری است ظلامات شکن

قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست

شکند کوه چو آگه شود از رب منن

***

2001

دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من

که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من

دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد

سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من

خنک آن دم که بیاری سوی من باده ی لعل

بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من

زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام

در خرابی است عمارت شدن مخبر من

شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند

زود انگشت برآرد خرد کافر من

پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع

از همه تشنه ترم من، بده آن ساغر من

بنده ی امر توام، خاصه در آن امر که تو

گوییم:«خیز، نظر کن به سوی منظر من»

هین، برافروز دلم را تو به نار موسی

تا که افروخته ماند ابدا اخگر من

من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش

که ز جوی تو بود رونق شعر تر من

***

2002

تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین

آنچ ممکن نبود، در کف او امکان بین

آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین

پیش نور رخ او اختر را پنهان بین

نم اندیشه! بیا قلزم اندیشه نگر

صورت چرخ بدیدی هله اکنون جان بین

جان بنفروختی ای خر، به چنین مشتریی

رو به بازار غمش جان چو علف ارزان بین

هر کی بفسرد، بر او سخت نماید حرکت

اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین

خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل

بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین

هست میزان معینت و بدان می سنجی

هله میزان بگذار و زر بی میزان بین

نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ

می جان نوش و از آن پس همه را میدان بین

سحر کرده ست تو را دیو، همی خوان قل اعوذ

چونک سرسبز شدی جمله گل و ریحان بین

چون تو سرسبز شدی سبز شود جمله جهان

اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین

چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد

چرخ را بنگر و همچون سر خود گردان بین

ز آنک تو جزو جهانی مثل کل باشی

چونک نو شد صفتت آن صفت از ارکان بین

همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن

چند مغرور لباسی؟! بدن انسان بین

روی ایمان تو در آیینه ی اعمال ببین

پرده بردار و درآ، شعشعه ی ایمان بین

گر تو عاشق شده ای حسن بجو احسان نی

ور تو عباس زمانی بنشین احسان بین

لابه کردم شه خود را پس از این او گوید

چونک دریاش بجوشد در بی پایان بین

***

2003

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن

وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن

دامن سیب کشانیم سوی شفتالو

ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن

نوبهاران چون مسیحی است، فسون می خواند

تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن

آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند

جان به بوسه نرسد، مست شد از بوی دهن

تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم

که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن

برگ می لرزد و بر شاخ دلم می لرزد

لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن

دست دستان صبا لخلخه را شورانید

تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن

باد روح قدس افتاد و درختان مریم

دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن

ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند

برفشانید نثار گهر و در عدن

چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید

وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن

چون عقیق یمنی لب دلبر خندید

بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن

چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت

جز بر آن زلف پراکنده آن شاه زمن

***

2004

شیرمردا، تو چه ترسی ز سگ لاغرشان؟!

برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان

چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ

همه دیوند که ابلیس بود مهترشان

همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ

هین چرا غره شدستی تو به سیم و زرشان؟!

***

2005

چه نشستی دور چون بیگانگان؟!

اندرآ در حلقه ی دیوانگان

شرم چه بود؟! عاشقی و آن گاه شرم؟!

جان چه باشد؟ این هوس و آن گاه جان؟!

می فروشد او به جانی بوسه ای

رو بخر، کان رایگان است رایگان

آنک عشقش خانه ها برهم زده ست

آمد اندر خانه ی همسایگان

کف برآورده ست این دریا ز عشق

سر فروکرده ست آن مه ز آسمان

ای ببسته خواب ها، امشب بیا

خواب ما را بین چو وصلت بی نشان

هر شهی را بندگانش حارسند

شاه ما مر بندگان را پاسبان

شاه ما از خواب و بیداری برون

در میان جان ما دامن کشان

اندر این شب می نماید صورتی

مشعله در دست، یا رب کیست آن؟!

خواب جست و شورش افزودن گرفت

یاد آمد پیل را هندوستان

آتش عشق خدا بالا گرفت

تیر تقدیر خدا جست از کمان

دانه ای کان در زمین غیب بود

سر زد و همچون درختی شد عیان

برق جست و آتشی زد در درخت

آتش و برق شگرف بی امان

سبزتر می شد ز آتش آن درخت

می شکفت از برق و آتش گلستان

این درختان سبز از آتش شوند

آب دارد این درختان را زبان

تا تویی پیدا، نهان گردد درخت

او شود پیدا چو تو گردی نهان

شمس تبریز است باغ عشق را

هم طراوت هم نما هم باغبان

***

2006

هر کجا که پا نهی ای جان من

بردمد لاله و بنفشه و یاسمن

پاره گل برکنی بر وی دمی

بازگردد یا کبوتر یا زغن

در تغاری دست شویی، آن تغار

ز آب دست تو شود زرین لگن

بر سر گوری بخوانی فاتحه

بوالفتوحی سر برآرد از کفن

دامنت بر چنگل خاری زند

چنگلش چنگی شود با تن تنن

هر بتی را که شکستی ای خلیل

جان پذیرد، عقل یابد زان شکن

تا مه تو تافت بر بداختری

سعد اکبر گشت و وارست از محن

هر دمی از صحن سینه برجهد

همچو آدم، زاده ای، بی مرد و زن

وآنگه از پهلوی او وز پشت او

پر شوند آدمچگان اندر زمن

خواستم گفتن بر این، پنجاه بیت

لب ببستم تا گشایی تو دهن

***

2007

شاه ما باری، برای کاهلان

گنج می بخشد به هر دم رایگان

الصلا، یاران به سوی تخت شاه

گنج بی رنج است و سود بی زیان

چشم دل داند چه دید از کحل او

نور و رحمت تا به هفتم آسمان

خود چه باشد پیش او هفت آسمان؟

بر مثال هفت پایه نردبان

ای به صورت خردتر از ذره ای

وی به معنی تو جهان اندر جهان

ای خمیده چون کمان از غم، ببین

صد هزاران صف شکسته زین کمان

در نشان جویی تو گشته چارچشم

وآنگه اندر کنج چشمت صد نشان

هر نشانی چون رقیب نیکخواه

می برندت تا به حضرت کشکشان

***

2008

می بده ای ساقی آخرزمان

ای ربوده عقل های مردمان

خاکیان زین باده بر گردون زدند

ای می تو نردبان آسمان

بشکن از باده در زندان غم

وارهان جان را ز زندان غمان

تن به سان ریسمان بگداخته

جان معلق می زند بر ریسمان

ترک ساقی گشت در ده کس نماند

گرگ ماند و گوسفند و ترکمان

چون رسید این جا گمانم مست شد

دل گرفته خوش بغل های گمان

***

2009

نک بهاران شد، صلا ای لولیان

بانگ نای و سبزه و آب روان

لولیان! از شهر تن بیرون شوید

لولیان را کی پذیرد خان و مان؟!

دیگران بردند حسرت زین جهان

حسرتی بنهیم در جان جهان

با جهان بی وفا ما آن کنیم

هرچ او کرده ست با آن دیگران

تا حریف خود ببیند او یکی

امتحان او بیابد امتحان

نی غلط گفتم، جهان چون عاشق است

او به جان جوید جفای نیکوان

جان عاشق زنده از جور و جفاست

ای مسلمان، جان که را دارد زیان؟!

راه صحرا را فروبست این سخن

کس نجوید راه صحرا را دهان

تو بگو دارد دهان تنگ یار

با لب بسته گشاد بی کران

هر که بر وی آن لبان صحرا نشد

او نه صحرا داند و نی آشیان

هر که بر وی زان قمر نوری نتافت

او چه بیند از زمین و آسمان؟!

هر کسی را کاین غزل صحرا شود

عیش بیند زان سوی کون و مکان

***

2010

بشنو از دل نکته های بی سخن

و آنچ اندر فهم ناید فهم کن

در دل چون سنگ مردم آتشی است

کو بسوزد پرده را از بیخ و بن

چون بسوزد پرده دریابد تمام

قصه های خضر و علم من لدن

در میان جان و دل پیدا شود

صورت نو نو از آن عشق کهن

چون بخوانی والضحی خورشید بین

کان زر بین چون بخوانی لم یکن

2011

جان جان هایی، تو جان را برشکن

کس تویی، دیگر کسان را برشکن

گوهر باقی! درآ در دیده ها

سنگ بستان، باقیان را برشکن

ز آسمان حق بتاب ای آفتاب

اختران آسمان را برشکن

غیب دان کن سینه های خلق را

سینه های عیب دان را برشکن

بانشان از بی نشان پرده شده

بی نشانی، هر نشان را برشکن

روز مطلق کن شب تاریک را

بارنامه ی پاسبان را برشکن

شمس تبریز! آفتابی آفتاب

شمع جان و شمعدان را برشکن

***

2012

ای دلارام من و ای دل شکن

وی کشیده خویش بی جرمی ز من

از نظر رفتی، ز دل بیرون نه ای

ز آنک تو شمعی و جان و دل لگن

جان من جان تو، جانت جان من

هیچ کس دیده ست یک جان در دو تن؟!

زندگی ام وصل تو، مرگم فراق

بی نظیرم کرده ای اندر دو فن

بس بجستم آب حیوان، خضر گفت

«بی وصالش جان نیابی، جان مکن»

غم نیارد گرد غمگین تو گشت

ور بگردد بایدش گردن زدن

جان ها زان گرد تو گرددهمی

جان ادیم و تو سهیل اندر یمن

بهر تو گفته ست منصور حلاج

«یا صغیر السن یا رطب البدن»

شیر مست شهد تو گشت و بگفت

«یا قریب العهد من شرب اللبن»

پیش مستان تو غم را راه نیست

فکرت و غم هست کار بوالحسن

هر کی در چاه طبیعت مانده است

چاره اش نبود ز فکر چون رسن

چونک برپرید کاسد گشت حبل

چون یقینی یافت کاسد گشت ظن

همزبان بی زبانان شو، دلا

تا به گفت و گو نباشی مرتهن

***

2013

ساقیا، برخیز و می در جام کن

وز شراب عشق دل را دام کن

نام رندی را بکن بر خود درست

خویشتن را لاابالی نام کن

چرخ گردنده تو را چون رام شد

مرکب بی مرکبی را رام کن

آتش بی باکی اندر چرخ زن

خاک تیره بر سر ایام کن

مذهب زناربندان پیشه گیر

خدمت کاووس و آذرنام کن

***

2014

راز چون با من نگوید یار من

بند گردد پیش او گفتار من

عذر می گوید که یعنی خامشم

با تو می گوید دل هشیار من

با کسی دیگر، زبان گردد همه

سر خود می گوید و اسرار من

در گمان افتد دلم زین واقعه

این دل ترسان بدپندار من

گر بگوید ور نگوید راز من

دل ندارد صبر از دلدار من

***

2015

فقر را در خواب دیدم دوش من

گشتم از خوبی او بی هوش من

از جمال و از کمال لطف فقر

تا سحرگه بوده ام مدهوش من

فقر را دیدم مثال کان لعل

تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من

بس شنیدم های و هوی عاشقان

بس شنیدم بانگ نوشانوش من

حلقه ای دیدم، همه سرمست فقر

حلقه ی او دیدم اندر گوش من

بس بدیدم نقش ها در نور فقر

بس بدیدم نقش جان در روش من

از میان جان ما صد جوش خاست

چون بدیدم بحر را در جوش من

صد هزاران نعره می زد آسمان

ای غلام همچنان چاووش من

***

2016

جان من جان تو جانت جان من

هیچ دیدستی دو جان در یک بدن؟!

ای تن ار بی او به صد جان زنده ای

جان طلب کن جان و لاف تن مزن

دل از این جان برکن و بر وی بنه

ز آنک از این جانی نیاید، جان مکن

از قل الروح امر ربی فهم شد

شرح جان ای جان نیاید در دهن

***

2017

آمد آمد در میان خوب ختن

هر دو دستت را بشو از جان و تن

داد شمشیری به دست عشق و گفت

«هرچ بینی غیر من گردن بزن»

اندر آب انداز الا نوح را

هر که باشد، خوب و زشت و مرد و زن

هر که او اندر دل نوح است رست

هر که در پستی است در دریا فکن

***

2018

مرغ خانه! با هما پر، وا مکن

پر نداری، نیت صحرا مکن

چون سمندر در دل آتش مرو

وز مری تو خویش را رسوا مکن

درزیا آهنگری کار تو نیست

تو ندانی فعل آتش ها مکن

اول از آهنگران تعلیم گیر

ور نه بی تعلیم، تو آن را مکن

چون نه ای بحری تو بحر اندرمشو

قصد موج و غره ی دریا مکن

ور کنی پس گوشه ی کشتی بگیر

دست خود را تو ز کشتی وا مکن

گر بیفتی هم در آتش کشتی بیفت

تکیه تو بر پنجه و بر پا مکن

چرخ خواهی صحبت عیسی گزین

ور نه قصد گنبد خضرا مکن

میوه خامی، مقیم شاخ باش

بی معانی ترک این اسما مکن

شمس تبریزی مقیم حضرت است

تو مقام خویش جز آن جا مکن

***

2019

ای ببرده دل، تو قصد جان مکن

و آنچ من کردم تو جانا آن مکن

بنگر اندر درد من گر صاف نیست

درد خود مفرستم و درمان مکن

داد ایمان داد زلف کافرت

یک سر مویی ز کفر ایمان مکن

عادت خوبان جفا باشد جفا

هم بر آن عادت بر او احسان مکن

گر چه دل بر مرگ خود بنهاده ایم

در جفا آهسته تر، چندان مکن

عیش ما را مرگ باشد پرده دار

پرده پوش و مرگ را خندان مکن

ای زلیخا فتنه ی عشق از تو است

یوسفی را هرزه در زندان مکن

چون سر رندان نداری وقت عیش

وعده ها اندر سر رندان مکن

نور چشم عاشقان آخر تویی

عیش ها بر کوری ایشان مکن

نقد کی را از یکی مفلس مبر

از حریصی نقد او در کان مکن

شب روان را همچو استاره مسوز

راه خود را پر ز رهبانان مکن

شمس تبریزی! یکی رویی نمای

تا ابد تو روی با جانان مکن

***

2020

ای خدا، این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن

باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این مستان و این بستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی کآشیان مرغ توست

شاخ مشکن، مرغ را پران مکن

جمع و شمع خویش را برهم مزن

دشمنان را کور کن شادان مکن

گر چه دزدان خصم روز روشنند

آنچ می خواهد دل ایشان، مکن

کعبه ی اقبال این حلقه است و بس

کعبه ی اومید را ویران مکن

این طناب خیمه را برهم مزن

خیمه ی توست، آخر ای سلطان مکن

نیست در عالم ز هجران تلختر

هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن

***

2021

صبحدم شد، زود برخیز ای جوان

رخت بربند و برس در کاروان

کاروان رفت و تو غافل خفته ای

در زیانی، در زیانی، در زیان

عمر را ضایع مکن در معصیت

تا تر و تازه بمانی جاودان

نفس شومت را بکش کان دیو توست

تا ز جیبت سر برآرد حوریان

چون بکشتی نفس شومت را یقین

پای نه بر بام هفتم آسمان

چون نماز و روزه ات مقبول شد

پهلوانی، پهلوانی، پهلوان

پاک باش و خاک این درگاه باش

کبر کم کن در سماع عاشقان

گر سماع عاشقان را منکری

حشر گردی در قیامت با سگان

گر غلام شمس تبریزی شدی

نعره زن ک:«الحمد لک یا مستعان»

***

2022

ای زیان و ای زیان و ای زیان!

هوشیاری در میان مستیان

گر بیاید هوشیاری راه نیست

ور بیاید مست، گیر، اندرکشان

گر خماری باده خواهی اندرآ

نان پرستی، رو که این جا نیست نان

آنک او نان را بت خود کرده است

کی درآید در میان این بتان؟!

ور درآید چادر اندر رو کشند

تا نبیند رویشان آن قلتبان

سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش

سیم نستانیم پیدا و نهان

آنک او خوبی به سیم و زر فروخت

روسپی باشد نه حوران جنان

تا نگردی پاک دل چون جبرئیل

گر چه گنجی درنگنجی در جهان

چشم خود را شسته عارف بیست سال

مشک مشک آورده از اشک روان

معتمد شو تا درآیی در حرم

اولا بربند از گفتن دهان

شمس تبریزی گشاید راه شرق

چون شوی بسته دهان و رازدان

***

2023

رو قرار از دل مستان بستان

رو خراج از گل بستان بستان

کله مه ز سر مه برگیر

گرو گل ز گلستان بستان

سخن جان رهی گفتی دوش

آن توست آن، هله بستان بستان

ای که در باغ رخش ره بردی

گل تازه به زمستان بستان

ای که از ناز شهان می ترسی

طفل عشقی، سر پستان بستان

دل قوی دار چو دلبر خواهی

دل خود از دل سستان بستان

چابک و چست رو اندر ره عشق

مهره را از کف چستان بستان

***

2024

مات خود را صنما، مات مکن

بجز از لطف و مراعات مکن

خرده و بی ادبی ها که برفت

عفو کن، هیچ مکافات مکن

وقت رحم است، بکن کینه مکش

بنده را طعمه آفات مکن

به سر تو که جدایی مندیش

جز که پیوند و ملاقات مکن

خاک خود را به زمین برمگذار

منزلش جز به سماوات مکن

اولش جز به سوی خویش مکش

آخرش جز که سعادات مکن

آنچ خو کرد ز لطفت برسان

ترک تیمار و جرایات مکن

بنده ی اهل خرابات توایم

پشت ما را به خرابات مکن

ما که باشیم که گوییم:«مکن؟!»

چونک گفتیم ممارات مکن

***

2025

ای به انکار سوی ما نگران

من نیم با تو دودل چون دگران

سخن تلخ چه می اندیشی؟!

ای تو سرمایه ی جمله شکران

بر دل سوخته ام آبی زن

که تویی دلبر پرخون جگران

ز غمم همچو کمان، تیر مزن

چه زنی تیر سوی بی سپران؟!

با گل از تو گله ها می کردم

گفت:«من هم ز ویم جامه دران»

گفت نرگس که:«ز من پرس او را

که منم بنده ی صاحب نظران»

که چو من جمله چمن سوخته اند

ز آتش او ز کران تا به کران»

مه و خورشید ز عشق رخ او

اندر این چرخ ز زیر و زبران

بحر در جوش از این آتش تیز

چرخ خم داده از این بار گران

کوه بسته ست کمر خدمت را

که شماریش ز بسته کمران

بانگ ارواح به من می آید

که بگو حالت این بی صوران

با کی گویم به جهان؟ محرم کو؟!

چه خبر گویم با بی خبران؟!

ظاهر بحر بود جای خسان

باطن بحر مقام گهران

ظاهر و باطن من خاک خسی

کو بر این بحر بود ره گذران

غزل بی سر و بی پایان بین

که ز پایان بردت تا به سران

***

2026

به شکرخنده ببردی دل من

بشکن شکر، دل را مشکن

دل ما را که ز جا برکندی

به تو آمد، پر و بالش بمکن

بنگر تا به چه لطفش بردی

رحم کن، هر نفسش زخم مزن

جانم اندر پی دل می آید

چه کند بی تو در این قالب تن؟!

بی تو دل را نبود برگ جهان

بی تو گل را نبود برگ چمن

هین، چرا بند شکستی؟! خاموش

یا مگر نیست تو را بند دهن؟

***

2027

ای امتان باطل، بر نان زنید، بر نان

وی امتان مقبل، بر جان زنید، بر جان

حیوان علف کشاند، غیر علف نداند

آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان

آن باغ ها بخفته وین باغ ها شکفته

وین قسمتی است رفته در بارگاه سلطان

جان هاست نارسیده، در دام ها خزیده

جان هاست برپریده، ره برده تا به جانان

جانی ز شرح افزون، بالای چرخ گردون

چست و لطیف و موزون، چون مه به برج میزان

جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش

کوتاه عمر و ناخوش، همچون خیال شیطان

ای خواجه تو کدامی؟ یا پخته یا که خامی؟

سرمست نقل و جامی؟ یا شهسوار میدان؟

روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا

اندر هوا به بالا، می کرد رقص و جولان

هر سو از او خروشی، او ساکن و خموشی

سرسبز و سبزپوشی، جانم بماند حیران

گفتم که:«در چه شوری؟ کز وهم خلق دوری

تو نور نور نوری؟ یا آفتاب تابان؟»

گفتا:«دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد

تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان»

گفتم که:«ای امیرم، شادت کنار گیرم»

بسیار لابه کردم، گفتا که:«نیست امکان»

گفتم:«بیا وفا کن، وین ناز را رها کن

شاخی شکر سخا کن، چه کم شود از آن کان؟»

گفتا که:«من فنایم اندر کنار نایم

نقشی همی نمایم از بهر درد و درمان»

گفتم:«تو را نباید خود دفع کم نیاید

پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان»

گفتا:«ز سر یک تو باور کجا کنی تو؟

طفلی و درست ابجد، برگیر لوح و می خوان»

گفتم:«همین سیاست می کن، حلال بادت

صد گونه دفع می ده، می کش مرا به هجران»

زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر

برخواند بر من از بر، گشتم خراب و سکران

بسیار اشک راندم، تا دیر مست ماندم

تا گه برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان

داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل

داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان

فرمود مشکلاتی، در وی عجب عظاتی

خامش! در زبان ها آن می نیاید آسان

***

2028

گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن

اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن

گفتم که:«تا به گردن در لطف هات غرقم»

قانع نگشت از من دلدار تا به گردن

گفتا که:«سر قدم کن، تا قعر عشق می رو

زیرا که راست ناید این کار تا به گردن»

گفتم:«سر من ای جان نعلین توست لیکن

قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن»

گفتا:«تو کم ز خاری کز انتظار گل ها

در خاک بود نه مه آن خار تا به گردن»

گفتم که:«خار چه بود؟! کز بهر گلستانت

در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن

گفتا:«به عشق رستی از عالم کشاکش

کان جا همی کشیدی بیگار تا به گردن

رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی

عار است هستی تو وین عار تا به گردن

عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن

در دام خویش ماند عیار تا به گردن

دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران

ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن

دامی است طرفه تر زین کز وی فتاده بینی

بی عقل تا به کعب و هشیار تا به گردن

بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده

کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن

***

2029

ای مرغ آسمانی، آمد گه پریدن

وی آهوی معانی، آمد گه چریدن

ای عاشق جریده، بر عاشقان گزیده

بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن

آمد تو را فتوحی، روحی چگونه روحی!

کو چون خیال داند در دیده ها دویدن

این دم حکم بیاید، تعلیم نو نماید

بی گوش، سر شنیدن، بی دیده ماه دیدن

داند سبل ببردن، هم مرده زنده کردن

هم تخت و بخت دادن، هم بنده پروریدن

آن یوسف معانی و آن گنج رایگانی

خود را اگر فروشد دانی؟ عجب خریدن

کو مشتری واقف در دو دم مخالف؟

در پرده ساز کردن، در پرده ها دویدن

ای عاشق موفق، وی صادق مصدق

می بایدت چو گردون بر قطب خود تنیدن

در بیخودی تو خود را می جوی تا بیابی

زیرا فراق صعب است، خاصه ز حق بریدن

لب را ز شیر شیطان می کوش تا بشویی

چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن

ای عشق آن جهانی، ما را همی کشانی

احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن

هم آفتاب داند از شرق رو نمودن

ار نی به مرکز او نتوان به تک رسیدن

خامش! که شرح دل را گر راه گفت بودی

در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن

تبریز! شمس دین را هم ناگهان ببینی

وآنگه از او بیابی صبح ابد دمیدن

***

2030

گفتی مرا که:«چونی؟» در روی ما نظر کن

گفتی:«خوشی تو بی ما» زین طعنه ها گذر کن

گفتی مرا به خنده:«خوش باد روزگارت»

کس بی تو خوش نباشد، رو قصه ی دگر کن

گفتی:«ملول گشتم، از عشق چند گویی»

آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن

در آتشم، در آبم، چون محرمی نیابم

کنجی روم که یا رب این تیغ را سپر کن

گستاخمان تو کردی، گفتی تو روز اول

«حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن»

گفتی:«شدم پریشان، از مفلسی یاران»

بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن

گفتی:«کمر به خدمت بربند تو به حرمت»

بگشا دو دست رحمت، بر گرد من کمر کن

***

2031

ای محو راه گشته، از محو هم سفر کن

چشمی ز دل برآور، در عین دل نظر کن

دل آینه است چینی، با دل چو همنشینی

صد تیغ اگر ببینی، هم دیده را سپر کن

دانم که برشکستی، تو محو دل شدستی

در عین نیست هستی، یک حمله ی دگر کن

تا بشکنی شکاری، پهلوی چشمه ساری

ای شیر بیشه ی دل، چنگال در جگر کن

چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی

با فتنه ی عظیمی تو دست در کمر کن

ماییم ذره ذره، در آفتاب غره

از ذره خاک بستان، در دیده ی قمر کن

از ما نماند برجا جان، از جنون و سودا

ای پادشاه بینا، ما را ز خود خبر کن

در عالم منقش، ای عشق همچو آتش

هر نقش را به خود کش، وز خویش جانور کن

ای شاه هر چه مردند، رندان سلام کردند

مستند و می نخوردند، آن سو یکی گذر کن

سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز

آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن

***

2032

من از کی باک دارم؟! خاصه که یار با من

از سوزنی چه ترسم؟! و آن ذوالفقار با من

کی خشک لب بمانم؟! کان جو مراست جویان

کی غم خورد دل من؟! و آن غمگسار با من

تلخی چرا کشم من من؟! غرق قند و حلوا

در من کجا رسد دی؟! و آن نوبهار با من

از تب چرا خروشم؟! عیسی طبیب هوشم

وز سگ چرا هراسم؟ میر شکار با من

در بزم چون نیایم؟ ساقیم می کشاند

چون شهرها نگیرم؟! و آن شهریار با من

در خم خسروانی می بهر ماست جوشان

این جا چه کار دارد رنج خمار با من؟!

با چرخ اگر ستیزم، ور بشکنم بریزم

عذرم چه حاجت آید؟! و آن خوش عذار با من

من غرق ملک و نعمت سرمست لطف و رحمت

اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من

ای ناطقه معربد، از گفت سیر گشتم

خاموش کن وگر نی صحبت مدار با من

***

2033

جانا نخست ما را مرد مدام گردان

وآنگه مدام درده، ما را مدام گردان

از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان

هم تو بنا نهادی، هم تو تمام گردان

دارالسلام ما را، دارالملام کردی

دارالملام ما را، دارالسلام گردان

این راه بی نهایت گر دور و گر دراز است

از فضل بی نهایت بر ما دو گام گردان

ما را اسیر کردی، اماره را امیری

ما را امیر گردان، او را غلام گردان

انعام عام خود را کردی نصیب خاصان

انعام خاص خود را امروز عام گردان

هر ذره را ز فضلت خورشیدییی دگر ده

خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان

در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن

و آن را که گوید آمین هم دوستکام گردان

***

2034

ای دل ز شاه حوران یا قبله ی صبوران

کن شکر با شکوران تو فتنه را مشوران

من مرد فتنه جویم، من ترک این نگویم

من دست از او نشویم، تو فتنه را مشوران

سرخیل بی دلانم، استاد منبلانم

من عاشق فلانم، تو فتنه را مشوران

از من مپرس چونم، می بین که غرق خونم

این هم نه ام، فزونم، تو فتنه را مشوران

من رستمم و روحم، طوفان قوم نوحم

سرمست آن صبوحم، تو فتنه را مشوران

تو نقش را نخوانی، زیرا در این جهانی

تا این قدر بدانی، تو فتنه را مشوران

***

2035

آن خوب را طلب کن اندر میان حوران

مشنو کسی که گوید:«آن فتنه را مشوران»

در دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد

صد گون شکر بجوشد از تلخی صبوران

از پرتوی که افتد در چشم ها ز رویش

خارش چه افتد از وی در چشم های کوران

***

2036

امروز سرکشان را عشقت جلوه کردن

آورد بار دیگر، یک یک ببسته گردن

رو رو تو در گلستان، بنگر به گل پرستان

یک لحظه سجده کردن، یک لحظه باده خوردن

نگذارد آن شکرخو، بر ما ز ما یکی مو

چون صوفیان جان را این است سر ستردن

دندان تو چو شد سست، بر جاش دیگری رست

می دانک همچنین است بر مرد جان سپردن

ای خصم شمس تبریز، ای دزد راه و منکر

می باش در شکنجه از خویش و درفشردن

***

2037

چون جان تو می ستانی چون شکر است مردن

با تو ز جان شیرین، شیرینتر است مردن

بردار این طبق را زیرا خلیل حق را

باغ است و آب حیوان گر آذر است، مردن

این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن

زان سرکشی نمیرد، نی، زین مراست مردن

بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو

مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن

والله به ذات پاکش، نه چرخ گشت خاکش

با قند وصل، همچون حلواگر است مردن

از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن

وز کان چرا گریزیم؟! کان زر است مردن

چون زین قفص برستی در گلشن است مسکن

چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن

چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند

چون جنت است رفتن، چون کوثر است مردن

مرگ آینه ست و حسنت در آینه درآمد

آیینه بربگوید:«خوش منظر است مردن»

گر مومنی و شیرین هم مومن است مرگت

ور کافری و تلخی هم کافر است مردن

گر یوسفی و خوبی آیینه ات چنان است

ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن

خامش! که خوش زبانی چون خضر جاودانی

کز آب زندگانی کور و کر است مردن

***

2038

از زنگ لشکر آمد، بر قلب لشکرش زن

ای سرفراز مردی، مردانه بر سرش زن

چون آتش آر حمله، کو هیزم است جمله

از آتش دل خود در خشک و در ترش زن

گر بحر با تو کوشد، در کین تو بجوشد

آتش کن آب او را در در و گوهرش زن

هر تیر کز تو پرد، هفت آسمان بدرد

ای قاب قوس، تیری بر پشت اسپرش زن

هر کس که بی سر آید تو دست بر سرش نه

و آن کس که باسر آید تو زخم خنجرش زن

جانی که برفروزد، در عشق تو بسوزد

خواهی که تازه گردد؟ در حوض کوثرش زن

از لعل می فروشت سرمست کن جهان را

بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن

ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید

از جذب نور ایمان در جان کافرش زن

***

2039

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

از من گریز! تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید:«تدبیر خونبها کن»

بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق، تو صبر کن، وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟!

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هین، دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

***

2040

روز است ای دو دیده، در روزنم نظر کن

تو اصل آفتابی، چون آمدی سحر کن

بردار طالبان را وز هفت بحر بگذر

منگر به گاو و ماهی، وز صد چنین گذر کن

پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا

وین خانه ی کهن را بی زیر و بی زبر کن

عالم فناست جمله، در یک دمش بقا کن

ماری است زهر دارد، تو زهر او شکر کن

هر سو که خشک بینی تو چشمه ای روان کن

هر جا که سنگ بینی از عکس خود گهر کن

اندر قفای عاشق هر سو که خصم بینی

او را به زخم سیلی اندر زمان به درکن

تا چند عذر گویی؟ کورند و می نبینند

گر کورشان نخواهی در دیده شان نظر کن

خواهی که پرده هاشان در دیده ها نباشد

فرما تو پردگی را کز پرده ها عبر کن

فرمان تو راست مطلق، با جمع در میان نه

بستم قبای عطلت، هم چاره ی کمر کن

ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز

چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر کن

***

2041

پروانه شد در آتش گفتا که:«همچنین کن»

می سوخت و پر همی زد بر جا که همچنین کن

شمع و فتیله بسته با گردن شکسته

می گفت نرم نرمک با ما که:«همچنین کن»

مومی که می گدازد با سوز می بسازد

در تف و تاب داده خود را که همچنین کن

گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی

سودت ندارد آن ها الا که همچنین کن

دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر

وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن

از نیک و بد بریده وز دام ها پریده

بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن

رخساره پاک کرده، دراعه چاک کرده

با خار صبر کرده گل ها که همچنین کن

صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته

بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن

خالی شده ست و ساده، نه چشم برگشاده

لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن

چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم

گفته به کودکانش بابا که:«همچنین کن»

خاموش باش و صابر عبرت بگیر آخر

خامش شده ست و گریان خارا که همچنین کن

تبریز! شمس دین را بین کز ضیای جانی

پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن

***

2042

ای سنگ دل، تو جان را دریای پرگهر کن

ای زلف شب مثالش، در نیم شب سحر کن

چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن

نی های بی زبان را زان شهد پرشکر کن

چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری

یک دامنی از آن در در کار کور و کر کن

از خون آن جگرها که بوی عشق دارد

از بهر اهل دل را یک قلیه ی جگر کن

بس شیوه ها که کردند جان ها و ره نبردند

ای چاره ساز جان ها، یک شیوه ی دگر کن

مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد

ای تو همای دولت، پر برفشان، سفر کن

چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را

و اندر بر چو سیمش تو کار دل چو زر کن

هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن

با خوی تند آن مه زنهار سر به سر کن

پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر

در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر کن

آبی است تلخ دریا، در زیر گنج گوهر

بگذار آب تلخش، تو زیر او زبر کن

ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر

ور ز آنک مهره خواهی از زهر او گذر کن

خواهی درخت طوبی؟ نک شمس حق تبریز

خواهی تو عیش باقی؟ در ظل آن شجر کن

***

2043

دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن

گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من

سرما چو گشت سرکش، هیزم بنه در آتش

هیزم دریغت آید؟ هیزم به است یا تن؟

نقش فناست هیزم، عشق خداست آتش

درسوز نقش ها را، ای جان پاکدامن

تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد

مانند بت پرستان دور از بهار و مأمن

در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش

چون زاده ی خلیلی آتش تو راست مسکن

آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان

لاله و گل و شکوفه ریحان و بید و سوسن

مومن فسون بداند، بر آتشش بخواند

سوزش در او نماند، ماند چو ماه روشن

شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی

در آتشی که آهن گردد از او چو سوزن

پروانه زان زند خود، بر آتش موقد

کو را همی نماید آتش به شکل روزن

تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید

در گلفشان نپوشد کس خویش را به جوشن

فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته

بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن

اسپان اختیاری حمال شهریاری

پالان کشند و سرگین اسبان کند و کودن

چو لک لک است منطق بر آسیای معنی

طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن

زان لکلک ای برادر گندم ز دلو بجهد

در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن

وز لکلک بیان تو از دلو حرص و غفلت

در آسیا درافتی یعنی رهی مبین

من گرم می شوم جان! اما ز گفت و گو نی

از شمس دین زرین تبریز همچو معدن

***

2044

جانا بیار باده و بختم بلند کن

زان حلقه های زلف دلم را کمند کن

مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم

آتش بیار و چاره مشتی سپند کن

زان جام بی دریغ در اندیشه ها بریز

در بیخودی سزای دل خودپسند کن

ای غم، برو برو، بر مستانت کار نیست

آن را که هوشیار بیابی گزند کن

مستان مسلمند ز اندیشه ها و غم

آن کو نشد مسلم او را نژند کن

ای جان مست مجلس «ابرار یشربون»

بر گربه اسیر هوا ریش خند کن

ریش همه به دست اجل بین و رحم کن

از مرگ وارهان همه را، سودمند کن

عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت

با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن

در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین

ما را سوار اشقر و پشت سمند کن

یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست

با او حساب دفتر هفتاد و اند کن

ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو

وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن

آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو

و آن جا که باده خوردی آن جا فکند کن

در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست

آن گاه سر در آخر این گوسفند کن

خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند

دل را حریف صیقل آیینه رند کن

ای دل خموش کن، همه بی حرف گو سخن

بی لب حدیث عالم بی چون و چند کن

***

2045

تو آب روشنی، تو در این آب گل مکن

دل را مپوش، پرده ی دل را تو دل مکن

پاکان به گرد دل به تماشا نشسته اند

دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن

دل نعره می زند که بکش خویش را ز عشق

ور جمله جان نگردی دل را بحل مکن

مس را که زر کنند یکی علم دیگر است

زین ها که می کنی نشود زر، بهل، مکن

دوری بگشت این تن کز دل بگشته ای

سی سال دور باشد، سی را چهل مکن

چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد

این سرمه نیست، دیده از آن مکتحل مکن

هنگامه هاست در ره، هر جا مه ای است، رو

بی گاه گشت روز، تو خود مشتغل مکن

***

2046

مستی و عاشقی و جوانی و جنس این

آمد بهار خرم و گشتند همنشین

صورت نداشتند، مصور شدند خوش

یعنی مخیلات مصورشده ببین

دهلیز دیده است دل، آنچ به دل رسید

در دیده اندرآید، صورت شود یقین

«تبلی السرایر» است و قیامت میان باغ

دل ها همی نمایند آن دلبران چین

یعنی تو نیز دل بنما، گر دلیت هست

تا کی نهان بود دل تو در میان طین؟!

ایاک نعبد است زمستان دعای باغ

در نوبهار گوید ایاک نستعین

ایاک نعبد آنک به دریوزه آمدم

بگشا در طرب، مگذارم دگر حزین

ایاک نستعین که ز پری میوه ها

اشکسته می شوم، نگهم دار ای معین

هر لحظه لاله گوید با گل که:«ای عجب

نرگس چه خیره می نگرد سوی یاسمین»

سوسن زبان برون کند افسوس می کند

گوید سمن:«فسوس مکن بر کس ای لسین»

یکتا مزوری است بنفشه شده دوتا

نیلوفر است واقف تزویرش ای قرین

سر چپ و راست می فکند سنبل از خمار

اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین

سبزه پیاده می دود اندر رکاب سرو

غنچه نهان همی کند از چشم بد جبین

بید پیاده بر لب جو اندر آینه

حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین

اول فشاندنی است که تا جمع آورد

وآنگه کند نثار، درافشان واپسین

در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار

مرغان چو مطربان بسرایند آفرین

آن میر مطربان که ورا نام بلبل است

مست است و عاشق گل از آن است خوش حنین

گوید به کبک فاخته ک:«آخر کجا بدیت؟»

گوید:«بدان طرف که مکان نبود و مکین»

شاهین به باز گوید ک:«این صیدهای خوب

کی صید کرد از عدم آورد بر زمین

یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان

کاندر حجاب غیب کرامند و کاتبین

ما چند صورتیم یزک وار آمده

نک می رسند لشکر خوبان از آن کمین

یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان

شیرین لبان رسند ز دریای انگبین

نک نامه شان رسید به خرما و نیشکر

و آن نار، دانه دانه و بی هیچ دانه بین

ای وادیی که سیب در او رنگ و بوی یافت

مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین

انگور دیر آمد زیرا پیاده بود

دیر آ و پخته آ که تویی فتنه ای مهین

ای آخرین سابق و ای ختم میوه ها

وی چنگ درزده تو به حبل الله متین

شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس

چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین

اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات

تلخی بلای توست چو خار ترنگبین

ای عارف معارف و ای واصل اصول

ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین

از دست توست خربزه در خانه ای نهان

در نی دریچه نی که تو جانی و من جنین

از تو کدو گریخت رسن بازیی گرفت

آن نیم کوزه کی رهد از چشمه ی معین

چون گوش تو نداشت ببستند گردنش

گوشش اگر بدی بکشیدیش خوش طنین

فی جیدها ببست خدا حبل من مسد

زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین

گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود

از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین

ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج

بی گوش چون کدو تو رسن بسته بر وتین

حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر

مردم ز راه گوش شود فربه و سمین

باقیش برنویسد آن شهریار لوح

نقاش چین بگوید، تو نقش ها مچین

نقاش چین بگفتم آن روح محض را

آن خسرو یگانه ی تبریز شمس دین

***

2047

می آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن

برکنده ای به خشم دل از یار مهربان

از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت

پشتم خم است و سینه کبودم چو آسمان

زان تیرهای غمزه خشمین که می زنی

صد قامت چو تیر، خمیده ست چون کمان

از پرسشم ز خشم لب لعل بسته ای

جان ماندم ز غصه ی این یا دل و زبان؟!

لطف تو نردبان بده بر بام دولتی

ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان

این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان

ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان

یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی

نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان

جانا به حق آن شب کان زلف جعد را

در گردنم درافکن و سرمست می کشان

تا جان باسعادت غلطان همی رود

چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان

کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین!

تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان

***

2048

آن کیست ای خدای؟ کز این دام خامشان

ما را همی کشد به سوی خود کشان کشان

ای آنک می کشی تو گریبان جان ما

از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان

بگرفته گوش ما و بسوزیده هوش ما

ساقی باهشانی و آرام بی هشان

بی دست می کشی تو و بی تیغ می کشی

شاگرد چشم تو نظر بی گنه کشان

آب حیات نزل شهیدان عشق توست

این تشنه کشتگان را ز آن نزل می چشان

دل را گره گشای نسیم وصال توست

شاخ امید را به نسیمی همی فشان

خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود

زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان

مقصود ره روان همه دیدار ساکنان

مقصود ناطقان همه اصغای خامشان

آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب

چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان

در روح دررسی چو گذشتی ز نقش ها

وز چرخ بگذری چو گذشتی ز مه وشان

همیان چه می نهی به امانت به مفلسان؟!

پا را چه می نهی تو به دندان گربشان

از تو چو میر گولان بستد کلاه و کفش

خواهی تو روستایی خواهی ز اکدشان

دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد

مردی چو نیست به که نباشد تو را نشان

دیگر مگو سخن که سخن ریگ آب توست

خورشید را نگر چو نه ای جنس اعمشان

***

2049

ای دم به دم مصور جان از درون تن

نزدیکتر ز فکرت این نکته ها به من

ز آینده و گذشته چرا یاد می کنم؟

که لذت زمانی و هم قبله ی زمن

جان حقایقی و خیالات دلربا

و آن نقش های مه که نگنجد در این دهن

***

2050

جانا بیار باده و بختم تمام کن

عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن

زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست

دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن

همچون مسیح مایده از آسمان بیار

از نان و شوربا بشری را فطام کن

مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان

مشتی گدای را شه بااحتشام کن

این روی پرگره را خندان و شاد کن

این عمر منقطع را عمری مدام کن

ای شوق هر دماغ، سر عاشقان بخار

وی ذوق هر مقام، بر ما مقام کن

آن خانه را که جام نباشد، چو نیست نور

ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن

ما را وظیفه هاست ز لطف تو صد هزار

درمانده گشت دل که چه گوید؟ کدام کن؟

خاموش کن که دوست مجیب است بی سوال

نظاره ی کرم کن و ترک کلام کن

***

2051

می بینمت که عزم جفا می کنی مکن

عزم عتاب و فرقت ما می کنی مکن

در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین

در خونم ای دو دیده چرا می کنی مکن

بخت مرا چو کلک نگون می کنی مکن

پشت مرا چو دال دوتا می کنی مکن

ای تو تمام لطف خدا و عطای او

خود را نکال و قهر خدا می کنی مکن

پیوند کرده ای کرم و لطف با دلم

پیوند کرده را چه جدا می کنی؟! مکن

آن بیذقی که شاه شده ست از رخ خوشت

بازش به مات غم چه گدا می کنی؟! مکن

آن بنده ای که بدر شد از پرتو رخت

چون ماه نو ز غصه دوتا می کنی مکن

گر گبر و مومن است چو کشته ی هوای توست

بر گبر کشته تو چه غزا می کنی؟! مکن

بی هوش شو چو موسی و همچون عصا خموش

مانند طور تو چه صدا می کنی؟! مکن

***

2052

ای آنک از میانه کران می کنی مکن

با ما ز خشم روی گران می کنی مکن

دربند سود خویشی و اندر زیان ما

کس زین نکرد سود، زیان می کنی مکن

راضی شدی که بیش نجویی زیان ما

این از پی رضای کیان می کنی؟ مکن

بر جای باده سرکه ی غم می دهی، مده

در جوی آب خون چه روان می کنی؟! مکن

از چهره ام نشاط طرب می بری، مبر

بر چهره ام ز دیده نشان می کنی مکن

مظلوم می کشی و تظلم همی کنی

خود راه می زنی و فغان می کنی مکن

پایم به کار نیست که سرمست دلبرم

مر مست را بهل، چه کشان می کنی؟! مکن

گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان

بر بره گرگ را چه شبان می کنی؟! مکن

در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی

امشب که آشتی است همان می کنی مکن

ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر

این دوست را چه دشمن آن می کنی؟! مکن

گویی که می مخور پس اگر می همی دهی

مخمور را چه خشک دهان می کنی؟! مکن

گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما

پس تیر راست را چه کمان می کنی؟! مکن

گویی خموش کن، تو خموشم نمی هلی

هر موی را ز عشق زبان می کنی مکن

***

2053

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین

با آنک نیست عاشق یک دم مشو قرین

ور ز آنک یار پرده ی عزت فروکشید

آن را که پرده نیست برو، روی او ببین

آن روی بین که بر رخش آثار روی او است

آن را نگر که دارد خورشید بر جبین

از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد

شهمات می شود ز رخش ماه بر زمین

در طره هاش نسخه ی «ایاک نعبد» است

در چشم هاش غمزه ی «ایاک نستعین»

بی خون و بی رگ است تنش چون تن خیال

بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین

از بس که در کنار همی گیردش نگار

بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین

صبحی است بی سپیده و شامی است بی خضاب

ذاتی است بی جهات و حیاتی است بی حنین

کی نور وام خواهد خورشید از سپهر؟!

کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین

بی گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر

تا زود بر خزینه ی گوهر شوی امین

در گوش تو بگویم، با هیچ کس مگو

این جمله کیست؟ مفتخر تبریز شمس دین

***

2054

بشنیده ام که عزم سفر می کنی مکن

مهر حریف و یار دگر می کنی مکن

تو در جهان غریبی غربت چه می کنی؟!

قصد کدام خسته جگر می کنی؟ مکن

از ما مدزد خویش، به بیگانگان مرو

دزدیده سوی غیر نظر می کنی مکن

ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست

ما را خراب و زیر و زبر می کنی مکن

چه وعده می دهی و چه سوگند می خوری؟!

سوگند و عشوه را تو سپر می کنی مکن

کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده ای؟

از عهد و قول خویش عبر می کنی مکن

ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو

از خطه ی وجود گذر می کنی مکن

ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو

بر ما بهشت را چو سقر می کنی مکن

اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم

آن زهر را حریف شکر می کنی مکن

جانم چو کوره ای است پرآتش بست نکرد؟

روی من از فراق چو زر می کنی مکن

چون روی درکشی تو شود مه سیه ز غم

قصد خسوف قرص قمر می کنی مکن

ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری

چشم مرا به اشک چه تر می کنی؟! مکن

چون طاقت عقیله ی عشاق نیستت

پس عقل را چه خیره نگر می کنی؟! مکن

حلوا نمی دهی تو به رنجور ز احتما

رنجور خویش را تو بتر می کنی مکن

چشم حرام خواره ی من دزد حسن توست

ای جان سزای دزد بصر می کنی مکن

سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست

در بی سری عشق چه سر می کنی؟! مکن

***

2055

مست شدی عاقبت، آمدی اندر میان

مست ز خود می شوی، کیست دگر در جهان؟!

عاقبت الامر رست مرغ فلک از قفص

عاقبت الامر جست تیر مراد از کمان

چند زنیم ای کریم، طبل تو زیر گلیم؟!

چند کنیم ای ندیم، مستی خود را نهان؟!

بازرسید از الست، کار برون شد ز دست

فاش بود فاش، مست، خاصه ز بوی دهان

دارد طامات ما، بوی خرابات ما

هست شرابات ما، از کف شاهنشهان

جمله ی اجزای خاک روح شد و جان پاک

عالم خاکش مخوان، مایه ی اکسیر خوان

تو کمری ما میان؟، یا تو میان ما کمر؟

گر کمری گر میان بی تو مبا گر میان

گاه به دزدی درآ کیسه ی دل را ببر

گاه مرا دزد گیر گو که:«منم پاسبان»

گه بربا همچون گرگ بره ی درویش را

گه سگ بر من گمار های کنان چون شبان

چون تو ندیده ست کس، کس تویی ای جان و بس

نادره ای در جهان، اسب وفا درجهان

گر چه جهان است عشق، جان و جهان است عشق

گر چه نهان است یار هست سر سر نهان

چشم تو با چشم من گفت:«چه مطمع کسی

هم بخوری قند ما، هم ببری ارمغان»

هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده ست مست

غافلشان کرده ای زان هوس بی نشان

باز چو ناگه کنی سلسله جنبانیی

شور برآرد به کبر از جهت امتحان

کافر و مؤمن مگو، فاسق و محسن مجو

جمله خراب تواند، بر همه افسون بخوان

کیست که مست تو نیست؟! عشوه پرست تو نیست؟!

مهره ی دست تو نیست دست کرم برفشان

سختتر از کوه چیست؟ چونک به تو بنگریست

زنده شد، از عشق زیست، شهره شد اندر زمان

***

2056

خواجه، غلط کرده ای در روش یار من

صد چو تو هم گم شود در من و در کار من

نبود هر گردنی لایق شمشیر عشق

خون سگان کی خورد ضیغم خون خوار من؟!

قلزم من کی کشد تخته هر کشتیی؟!

شوره ی تو کی چرد ز ابر گهربار من؟!

سر بمگردان چنین، پوز مجنبان چنان

چون تو خری کی رسد در جو انبار من؟!

خواجه، به خویش آ یکی، چشم گشا اندکی

گر چه نه بر پای توست اندک و بسیار من

گفت که:«عاشق چرا مست شد و بی حیا»

باده حیا کی هلد، خاصه ز خمار من؟!

فتنه ی گرگی شده هم دغل و مکر او

دام وی از وی کند قانص عیار من

بر سر بازار او گرگ کهن کی خرند؟

هر طرفی یوسفی زنده به بازار من

همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد؟!

بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من

مفخر تبریزیان! شمس حق و دین! بگو

بلک صدای تو است این همه گفتار من

***

2057

یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین

در پی سرو روان چشمه و گلزار بین

برجه و کاهل مباش، در ره عیش و معاش

پیشکشی کن قماش، رونق تجار بین

جمله ی تجار ما اهل دل و انبیا

همره این کاروان خالق غفار بین

آمد محمود باز بر در حجره ایاز

عشق گزین عشقباز دولت بسیار بین

خاک ایازم که او هست چو من عشق خو

عشق شود عشق جو، دلبر عیار بین

سنت نیکو است این چارق با پوستین

قبله کنش بهر شکر، باقی از ایثار بین

ساعت رنج و بلا چارق بین می شوی

بی مرضی خویش را خسته و بیمار بین

چارق ما نطفه دان، خون رحم پوستین

گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین

گوهر پیشین بنه، تا کندت میر ده

کهنه ده و نو ستان، دانه ده انبار بین

تا نگری در زمین هیچ نبینی فلک

یک دمه خود را مبین خلعت دیدار بین

این سخن درنثار هم به سخن ده سپار

پس تو ز هر جزو خویش نکته و گفتار بین

***

2058

با رخ چون مشعله بر در ما کیست آن؟

هر طرفی موج خون نیم شبان چیست آن؟

در کفن خویشتن رقص کنان مردگان

نفخه صور است یا عیسی ثانی است آن؟

سینه ی خود باز کن، روزن دل درنگر

کآتش تو شعله زد، نی خبر دی است آن

آتش نو را ببین زود درآ چون خلیل

گر چه به شکل آتش است باده ی صافی است آن

یونس قدسی تویی، در تن چون ماهیی

بازشکاف و ببین کاین تن ماهی است آن

دلق تن خویش را بر گرو می بنه

پاک شوی پاکباز، نوبت پاکی است آن

باده کشیدی ولیک در قدحت باقی است

حمله ی دیگر که اصل جرعه ی باقی است آن

دشنه ی تیز ار خلیل بنهد بر گردنت

رو بمگردان که آن شیوه ی شاهی است آن

حکم به هم درشکست هست قضا در خطر

فتنه ی حکم است این، آفت قاضی است آن

نفس تو امروز اگر وعده ی فردا دهد

بر دهنش زن، از آنک مردک لافی است آن

باده فروشد ولیک باده دهد جمله باد

خم نماید ولیک حق نمک، نیست آن

ما ز زمستان نفس برف تن آورده ایم

بهر تقاضای لطف نکته ی کاجی است آن

مفخر تبریزیان! شمس حق! ای پیش تو

طاق و طرنب دو کون طفلی و بازی است آن

***

2059

گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان

آمد آن گلعذار، کوفت مرا بر دهان

گفت که:«سلطان منم جان گلستان منم

حضرت چون من شهی وآنگه یاد فلان؟!

دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی

نای منی هین مکن از دم هر کس فغان

پیش چو من کیقباد، چشم بدم دور باد

شرم ندارد کسی یاد کند از کهان؟!

جغد بود کو به باغ یاد خرابه کند

زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان

چنگ به من درزدی چنگ منی در کنار

تار که در زخمه ام سست شود، بگسلان

پشت جهان دیده ای روی جهان را ببین

پشت به خود کن که تا روی نماید جهان»

ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ

چند چو سایه دوی در پی این دیگران؟!

بس که مرا دام شعر از دغلی بند کرد

تا که ز دستم شکار جست سوی گلستان

در پی دزدی بدم دزد دگر بانگ کرد

هشتم، بازآمدم، گفتم:«هین چیست آن؟»

گفت که «اینک نشان دزد تو این سوی رفت»

دزد مرا باد داد آن دغل کژنشان

2060

یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران

ای رخ تو همچو شمع، خیز درآ در میان

نور ده آن شمع را، روح ده این جمع را

از دو رخ همچو شمع وز قدح همچو جان

سوی قدح دست کن، ما همه را مست کن

ز آنک کسی خوش نشد تا نشد از خود نهان

چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان

روی تو واپس مکن جانب خود هان و هان

این سخن همچو تیر راست کشش سوی گوش

تا نکشی سوی گوش کی بجهد از کمان؟!

بس کن از اندیشه بس، کو گودت هر نفس

ک:«ای عجب آن را چه شد؟! اه چه کنم کو فلان؟»

***

2061

بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن

ای به خطا، تو مجوی خویشتن اندر ختن

گر به بر اندرکشی سیمبری چون تو کو؟!

بوسه ی جان بایدت، بر دهن خویش زن

بهر جمال تو است جندره ی حوریان

عکس رخ خوب توست خوبی هر مرد و زن

پرده ی خوبی تو شقه ی زلف تو است

ور نه برون تافتی نور تو ای خوش ذقن

آمد نقاش تن سوی بتان ضمیر

دست و دلش درشکست باز بماندش دهن

این قفص پرنگار پرده ی مرغ دل است

دل تو بنشناختی از قفص دل شکن

پرده برانداخت دل از گل آدم چنانک

سجده درآمد ملک گشت به دل مفتتن

واسطه برخاستی گر نفسی ترک عشق

پیش نشستی به لطف کای چلپی کیمسن

چشم شدی غیب بین، گر نظر شمس دین

مفخر تبریزیان بر تو شدی غمزه زن

***

2062

سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من

سیر مشو هم تو نیز، زین دل آگاه من

مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من

هیچ بجز آب نیست لذت و دلخواه من

درشکنم کوزه را، پاره کنم مشک را

روی به دریا نهم، نیست جز این راه من

چند شود تر زمین از مدد اشک من؟!

چند بسوزد فلک از تبش و آه من؟!

چند بگوید دلم وای دلم وای دل

چند بگوید لبم راز شهنشاه من؟!

رو سوی بحری کز او هر نفسی موج موج

آمد و اندرربود خیمه و خرگاه من

آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانه ام

یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من

ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد

دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من

خرمن من گر بسوخت باک ندارم، خوشم

صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من

عقل نخواهم، بس است دانش و علمش مرا

شمع رخ او بس است در شب بی گاه من

گفت کسی ک:«این سماع جاه و ادب کم کند»

جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من

در پی هر بیت من گویم:«پایان رسید

چون ز سرم می برد آن شه آگاه من»

***

2063

ای رخ خندان تو مایه ی صد گلستان

باغ خدایی درآ، خار بده، گل ستان

جامه ی تن را بکن، جان برهنه ببین

جان برهنه خوش است، تا چه کنی جامه دان؟!

هین که نه ای بی زبان پیش چنین جان ها

قصه ی نی بی زبان نعره ی جان بی دهان

آمد امروز یار گفت:«سلام علیک»

چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان

خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج

خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان

لعل لب او که دور از لب و دندان تو

خواند فسون های عشق خواجه! ببین این نشان

آمد غماز عشق گفت در این گوش من

«یار میان شماست خوب و لطیف و نهان»

دامن دل را کشید یار به یک گوشه ای

گوشه ی بس بوالعجب زان سوی هفت آسمان

گفت:«ترایم ولیک هر که بگوید ز من

شرح دهد از لبم ده، بزنش بر دهان

و آنک بگوید ز تو برد مرا و تو را

و آنک بگوید ز من دور شد از هر دوان»

***

2064

باز فروریخت عشق از در و دیوار من

باز ببرید بند اشتر کین دار من

بار دگر شیر عشق پنجه ی خونین گشاد

تشنه ی خون گشت باز این دل سگسار من

باز سر ماه شد، نوبت دیوانگی است

آه که سودی نکرد دانش بسیار من

بار دگر فتنه زاد، جمره ی دیگر فتاد

خواب مرا بست باز دلبر بیدار من

صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد

کار مرا یار برد، تا چه شود کار من

سلسله ی عاشقان با تو بگویم که چیست

آنک مسلسل شود طره ی دلدار من

خیز، دگربار خیز، خیز که شد رستخیز

مایه ی صد رستخیز شور دگربار من

گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت

نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من

باغ جهان سوخته، باغ دل افروخته

سوخته اسرار باغ، ساخته اسرار من

نوبت عشرت رسید، ای تن محبوس من

خلعت صحت رسید ای دل بیمار من

پیر خرابات! هین از جهت شکر این

رو گرو می بنه خرقه و دستار من

خرقه و دستار چیست؟ این نه ز دون همتی است؟

جان و جهان جرعه ای است از شه خمار من

داد سخن دادمی، سوسن آزادمی

لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من

شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است

نیست ز دلال گفت رونق بازار من

عربده ی قال نیست، حاجت دلال نیست

جعفر طرار نیست، جعفر طیار من

***

2065

باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من

باز کمر بست سخت یار به استیز من

مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت

می شکند دیگ من، کاسه و کفلیز من

خانه خرابی گرفت ز آنک قنق زفت بود

هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من

راه قنق را گرفت غیرت و گفتش:«مرو

جمله افق را گرفت ابر شکرریز من»

سر کن ای بوالفضول، ای ز کشاکش ملول

جاذبه خیزان او منگر در خیز من

منت او را که او منت و شکر آفرید

کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من

رست رخم از عبس، کاسه ز ننگ عدس

آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من

اصل همه باغ ها، جان همه لاغ ها

چیست اگر زیرکی؟ لاغ دلاویز من

ای خضر راستین گوهر دریاست این

از تو در این آستین همچو فراویز من

چونک مرا یار خواند، دست سوی من فشاند

تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من

چند نهان می کنم، شمس حق مغتنم

خواجگیی می کند خواجه ی تبریز من

***

2066

باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من

باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من

سوره ی یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق

زان که مرا خوانده بود سوره ی یاسین من

عقل همه عاقلان خبره شود چون رسد

لیلی و مجنون من ویسه و رامین من

در حسد افتاده ایم، دل به جفا داده ایم

جنگ که می افکند، یار سخن چین من

او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا

تازه کند دم به دم کین تو و کین من

گوید ک:«ای عاشقان، رحم میارید هیچ

در کشش همدگر از پی آیین من»

یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان

آه که می نشنود یارب و آمین من

گوید:«تو کار خویش می کن و من کار خویش

این بده ست از ازل یاسه پیشین من

کار من آن کت زنم کار تو افغان گری

عید منم، طبل تو، سخره ی تکوین من»

بنده ی این زاریم عاشق بیماریم

کو نرود آن زمان از سر بالین من

راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ

گر چه کند کژروی طبع چو فرزین من

درگذر از تنگ من ای من من ننگ من

دیده شدی آن من گر نبدی این من

بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو

نقد عجب می برد دزد ز خرجین من

***

2067

ای هوس عشق تو کرده جهان را زبون

خیره ی عشقت چو من این فلک سرنگون

می در و می دوز تو، می بر و می سوز تو

خون کن و می شوی تو خون دلم را به خون

چونک ز تو خاسته ست هر کژ تو راست است

لیک بتا راست گو، نیست مقام جنون

دوش خیال نگار، بعد بسی انتظار

آمد و من در خمار، یا رب، چون بود! چون!

خواست که پر وا کند، روی به صحرا کند

باز مرا می فریفت از سخن پرفسون

گفتم:«والله که نی هیچ مساز این بنا

گر عجمی! رفت، نیست ور عربی! لایکون

در دل شب آمدی، نیک عجب آمدی

چون بر ما آمدی، نیست رهایی کنون

***

2068

بازشکستند خلق سلسله یا مسلمین

باز درافکند عشق غلغله یا مسلمین

دشمن جان های ماست دوستی دوستان

مادر فتنه شده ست حامله یا مسلمین

آفت عالم شده ست ماه رخی زهره سوز

فتنه ی آدم شده ست سنبله یا مسلمین

لاف ز شه می زند، سکه ز مه می زند

بر سر ره می زند قافله یا مسلمین

ای شده شب روز ما، ز آنک دل افروز ما

از رخ ما برفروخت مشعله یا مسلمین

چون خرد نیک پی در چله شد پیش وی

جوش برآرد چو می در چله یا مسلمین

عشق چو آمد پدید عقل گریبان درید

از پی بی دل رسید مشغله یا مسلمین

بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند

بر دم گاوان شود زنگله یا مسلمین

ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال

دانک بسی شکرهاست در گله یا مسلمین

***

2069

بیش مکن همچنان، خانه درآ همچنین

ای ز تو روشن شده صحن و سرا همچنین

باده ی جان خورده ای، دل ز جهان برده ای

خشم چرا کرده ای؟! چیست؟! چرا همچنین؟!

حلقه درآ روی باز، بر همه خوبان بتاز!

سجده کنم در نماز، روی تو را همچنین

ای صنم خوش سخن، حلقه درآ، رقص کن

عشق نگردد کهن حق خدا همچنین

هر که در این روزگار دارد او کار بار

بنده شده ست و شکار یار مرا همچنین

***

2070

یا تو ترش کرده رو! مایه ده شکران

تنگ شکر می کشد تا بنهد در میان

سرکه فروشان هلا! سرکه بریزید زود

تا که عسل پر کند آن شه شکرلبان

سرکه ی نه ساله را بهر خدا را بریز

چونک بریزی بیا تا دهمت من نشان

طوطی جان تو را سرکه نوا کی دهد؟!

بلبل مست تو را شرط بود گلستان

***

2071

هر چه کنی تو، کرده من دان

هر چه کند تن، کرده بود جان

چشم منی تو، گوش منی تو

این دو بگفتم، باقی می دان

گر به جهان آن گنج نبودی

بهر چه بودی خانه ی ویران؟!

گنج طلب کن ای پدر من

دست بجنبان، دست بجنبان

بوی خوش او رهبر ما شد

تا گل و ریحان، تا گل و ریحان

ذره به ذره مشتریندت

گوهر خود را هین مده ارزان

موش درآید، گربه درآید

گر بگشایی تو سر انبان

عشق چو باشد کم نشود جان

دور مبادا سایه ی جانان

باقی این را هم تو بگویی

ای مه مه رو زهره تابان

***

2072

جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان

که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان

وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار

که چارجوی بهشت است از تکش جوشان

منم سکندر این دم به مجمع البحرین

که تا رهانم جان را ز علت و بحران

که تا ببندم سدی عظیم بر یاجوج

که تا رهند خلایق ز حمله ی ایشان

از آنک ایشان مر بحر را درآشامند

که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان

از آنک آتشی اند وز عنصر دوزخ

عدو لطف جنان و حجاب نور جنان

ز هر شمار برونند از آنک از قهرند

که قهر وصف حق است و ندارد آن پایان

برهنه اند و همه سترپوششان گوش است

نه سترپوش دلانه، که دیدن است عیان

لحاف گوش چپستش فراش گوش راست

به شب نتیجه ی یاجوج را یقین می دان

لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است

یقین به معنی یاجوجی است نی انسان

از آنک دل مثل روزن است کاندر وی

ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان

هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام

به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان

چنانک شخصی نسبت به تو پدر باشد

به نسبت دگری یا پسر و یا اخوان

چو نام های خدا در عدد به نسبت شد

ز روی کافر قاهر، ز روی ما رحمان

بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی

فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان

چنانک سر تو نسبت به تو بود مکشوف

به نسبت دگری حال سر تو پنهان

***

2073

دلا تو شهد منه در دهان رنجوران

حدیث چشم مگو با جماعت کوران

اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است

خدای، دور بود از بر خدا دوران

درون خویش بپرداز تا برون آیند

ز پرده ها به تجلی چو ماه، مستوران

اگر چه گم شوی از خویش و از جهان اینجا

برون خویش و جهان، گشته ای ز مشهوران

اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل

ز ساعد و بر سیمین و چهره ی حوران

وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق؟

چنین فسرده بود سکه های مهجوران

چو نیست عشق تو را، بندگی به جا می آر

که حق فرونهلد مزدهای مزدوران

بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است

کجاست دخل سلیمان و مکسب موران

لباس فکرت و اندیشه ها برون انداز

که آفتاب نتابد مگر که بر عوران

پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی

که مشک بارد، تا وارهی ز کافوران

***

2074

مکن، مکن که روا نیست بی گنه کشتن

مرو، مرو که چراغی و دیده ی روشن

چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم

دماغ ما ز خمار تو است آبستن

مبند آن سر خم را چو کیسه ی مدخل

که خانه گردد تاری به بستن روزن

چو آدمی به غم آماج تیر را ماند

ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن

دو دست عشق مثال دو دست داوود است

که همچو موم همی گردد از کفش آهن

حدیث عشق هم از عشقباز باید جست

که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن

دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق

اگر چه دارد او خون خلق در گردن

ز خونبها بنترسد که گنج ها دارد

که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن

گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب

بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن

که تا تمام غزل را بگویمت فردا

که گل پگاه بچینند مردم از گلشن

***

2075

توی که بدرقه باشی گهی، گهی رهزن

توی که خرمن مایی و آفت خرمن

هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی

و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من

تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره

قراضه ای است دو عالم، تویی دو صد معدن

تو راست حکم که گویی به کور:«چشم گشا»

سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن

بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس

که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن

مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش

مرا چه کار که من جان روشنم یا تن؟!

تو باده ای تو خماری، تو دشمنی و تو دوست

هزار جان مقدس فدای این دشمن

تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز

بهار جان که بدادی سزای صد بهمن

***

2076

به جان تو که از این دلشده کرانه مکن

بساز با من مسکین و عزم خانه مکن

بهانه ها بمیندیش و عذر را بگذار

مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن

شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی

بده شراب و دغل های ساقیانه مکن

نظر به روی حریفان بکن که مست تواند

نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن

بجز به حلقه عشاق روزگار مبر

بجز به کوی خرابات آشیانه مکن

ببین که عالم دام است و آرزو دانه

به دام او مشتاب و هوای دانه مکن

ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ

به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن

به آفتاب و به مهتاب التفات مکن

یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن

مکن قرار تو بی او چو کاسه بر سر آب

مگیر کاسه، به هر مطبخی دوانه مکن

زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود

مقام جز به سرچشمه ی زمانه مکن

مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش

مده قطایف و آن سیر در میانه مکن

ولی چه سود که کار بتان همین باشد

مگو به شعله ی آتش:«هلا زبانه مکن»

بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق

روا نباشد و این یک ستم روانه مکن

***

2077

به من نگر به دو رخسار زعفرانی من

به گونه گونه علامات آن جهانی من

به جان پیر قدیمی که در نهاد من است

که باد خاک قدم هاش این جوانی من

تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر

مدزد این دل خود را ز دلستانی من

بر این لبم چو از آن بخت بوسه ای برسید

شکر کساد شد از قند خوش زبانی من

به گوش ها برسد حرف های ظاهر من

به هیچ کس نرسد نعره های جانی من

بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان

بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من

ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم!

که بی قرار شدستند این معانی من

***

2078

چهار روز ببودم به پیش تو مهمان

سه روز دیگر خواهم بدن، یقین می دان

به حق این سه و آن چار، رو ترش نکنی

که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان

به هر طعام خوشم من، جز این یکی ترشی

که سخت این ترشی کند می کند دندان

که جمله ی ترشی ها بدان گوار شود

که تو ترش نکنی روی ای گل خندان

گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست

که تعبیه ست دو صد گلشکر در آن احسان

ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو

که می دهد مدد قند هر دمش رحمان

چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش

به نزد روی تو افتد شود خوش و شادان

مگر به روز قیامت نهان شود رویت

وگر نه دوزخ خوشتر شود ز صدر جنان

اگر میان زمستان بهار نو خواهی

درآ به باغ جمالت درخت ها بفشان

به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند

برآی بر سر منبر صفات خود برخوان

غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر

پری برآرد منبر، چو دل شود پران

مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن

علف میاور، پیشم منه، نیم حیوان

فرشته از چه خورد، از جمال حضرت حق

غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان

غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود

که اهل مصر رهیده بدند از غم نان

خمش کنم که دگربار یار می خواهد

که درروم به سخن او برون جهد ز میان

غلط، که او چو بخواهد که از خرم فکند

حذر چه سود کند یا گرفتن پالان؟!

مگر همو بنماید ره حذر کردن

همو بدوزد انبان، همو درد انبان

مرا سخن همه با او است، گر چه در ظاهر

عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان

خمش! که تا نزند بر چنین حدیث هوا

از آنک باد هوا نیست محرم ایشان

***

2079

مقام ناز نداری، برو تو ناز مکن

چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن

به پیش قبله ی حق همچو بت میا منشین

نماز خود را از خویش بی نماز مکن

گهی که پخته شدی از درخت فارغ باش

ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن

چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین

سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن

چو صاف صاف برآمد ز کوره نقده ی تو

مده به کوره ی هر کوردل، گداز مکن

جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش

چو باغ لطف خدایی تو در فراز مکن

***

2080

چهار شعر بگفتم بگفت:«نی، به از این»

بلی ولیک بده اولا شراب گزین

بده به خمس مبارک مرا ششم جامی

بگو بگیر و درآشام خمس با خمسین

غزال خویش به من ده، غزل ز من بستان

نمای چهره ی شعریت و شعر تازه ببین

خمار شعر نگویم، خمار من بشکن

بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین

ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد

وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین

هزارساله ادب را به یک قدح ببری

خمار عشق تو نگذاشت دیده ی شرمین

ز سایه ی تو جهان پر ز لیلی و مجنون

هزار ویسه بسازد هزار گون رامین

وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو

در این جهان نه قران هست آمدی نه قرین

تو آفتابی و جز تو چو سایه تابع توست

گهی رود به شمال و گهی دود به یمین

گهی محیط جهان و گهی به کل فانی

به دست توست مسخر چو مهره ی تکوین

جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان

جبین هجر تو بی چین چو سفره ما پرچین

سکون حسن عجبتر که بی قراری ما

و باز از این دو عجبتر چو سر کنی ز کمین

***

2081

نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان

مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان

بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی

نه بنده راست ملالت، نه لطف راست کران

بیا که بحر معلق تویی و من ماهی

میان بحرم و این بحر را کی دید میان؟!

ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود

که جان شده ست به پیش جماعتی بی جان

بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره

به پیش شعله ی رویت چو ذره چرخ زنان

***

2082

برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن

چه چشم داری ای چشم ما به تو روشن!

پی رضای تو آدم گریست سیصد سال

که تا ز خنده ی وصلش گشاده گشت دهن

به قدر گریه بود خنده، تو یقین می دان

جزای گریه ی ابر است خنده های چمن

اگر نه از نسب آدمی، برو، مگری

که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن

چو خود سپید ندیده ست، روسیه شاد است

چو پور قیصر رومی، تو راه زنگ بزن

بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی

که تازی است، نه پالانی است و نی کودن

خصوص مرکب تازی که تو بر او باشی

نشسته ای شه هیجا و پهلوان زمن

چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر

که هست در صف هیجاش کر و فر وطن

چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد

که ای گزیده سرآخر تویی مخصص من

شوند آن همه تیرش چو چوب های نبات

همه حلاوت و لذت همه عطا و منن

خبر ندارد پالانیی از این لذت

سپر سلامت و محروم و بی بها و ثمن

ز گفت توبه کنم، توبه سود نیست مرا

به پیش پنجه ات ای ارسلان توبه شکن

***

2083

اگر سزای لب تو نبود گفته ی من

برآر سنگ گران و دهان من بشکن

چو طفل بیهده گوید، نه مادر مشفق

پی ادب لب او را فروبرد سوزن؟

دو صد دهان و جهان از برای عز لبت

بسوز و پاره کن و بردران و برهم زن

چو تشنه ای دود استاخ بر لب دریا

نه موج تیغ برآرد ببردش گردن؟

غلام سوسنم ایرا که دید گلشن تو

ز شرم نرگس تو ده زبانش شد الکن

ولیک من چو دفم چون زنی تو کف بر من

فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون

مرا ز دست منه تا سماع گرم بود

بکش تو دامن خود از جهان تردامن

بلی، ز گلشن معنی است چشم ها مخمور

ولیک نغمه ی بلبل خوش است در گلشن

اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است

دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن

اگر چه شعشعه ی آفتاب جان اصل است

بر آن فلک نرسیده ست آدمی بی تن

خمش! که گر دهنم مرده شوی بربندد

ز گور من شنوی این نوا پس مردن

***

2084

بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین

قرار و صبر برفته ست زین دل مسکین

ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس

که آن به شرح نگنجد بیا، به چشم ببین

چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم

چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین

چو آینه ز جمالت خیال چین بودم

کنون تو چهره ی من زرد بین و چین بر چین

مثال آبم در جوی کژ روان چپ و راست

فراق از چپ و از راستم گشاده کمین

به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم

ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین

سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا

که از برای خدا ره سوی سفر بگزین

اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا

وگر به خار رسد پا به کندنش منشین

بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو

بیا چنانک رهد جانم از چنان و چنین

پیام کردم کای تو پیمبر عشاق

بگو برای خدا زود ای رسول امین

که غرق آبم و آتش ز موج دیده و دل

مرا چه چاره؟ نوشت او که چاره ی تو همین

نشست نقش دعایم به عالم گردون

کجاست گوش نمازی که بشنود آمین

هزار آینه و صد هزار صورت را

دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین

***

2085

به صلح آمد آن ترک تند عربده کن

گرفت دست مرا گفت:«تکری یرلغسن»

سوال کردم از چرخ و گردش کژ او

گزید لب که رها کن حدیث بی سر و بن

بگفتمش:«که چرا می کند چنین گردش»

بگفت:«هیزم تر نیست بی صداع دتن»

بگفتمش:«خبر نو شنیده ای» او گفت:

«حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن»

بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا

اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن

نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است

ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن

***

2086

من کجا بودم عجب بی تو این چندین زمان!

در پی تو همچو تیر، در کف تو چون کمان

تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده

گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان

برگشا این پرده را، تازه کن پژمرده را

تا رود خاکی به خاک، تا روان گردد روان

من کجا بودم عجب غایب از سلطان خویش!

ساعتی ترسان چو دزد، ساعتی چون پاسبان

گه اسیر چار و پنج، گه میان گنج و رنج

سود من بی روی تو بد زیان اندر زیان

ور تو ای استاسرا متهم داری مرا

روی زرد و چشم تر می دهد از دل نشان

رحم را سیلاب برد یا نکوکاری بمرد؟

ای زده تیر جفا، ای کمان کرده نهان

ای همه کردی ولی برنگشت از تو دلی

ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران

باری این دم رسته ام، با تو درپیوسته ام

ای سبک روح جهان، درده آن رطل گران

واخرم یک بارگی از غم و بیچارگی

سیرم از غمخوارگی منت غمخوارگان

مست جام حق شوم، فانی مطلق شوم

پر برآرم در عدم، برپرم در لامکان

جان بر جانان رود، گوش و هوشم نشنود

بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان

همچو ذره مر مرا رقص باره کرده ای

پای کوبان پای کوب جان دهم ای جان جان

ای عجب گویم دگر باقیات این خبر؟

نی، خمش کردم تو گوی مطرب شیرین زبان

اقتلونی یا ثقات، ان فی قتلی حیات

و الحیات فی الممات، فی صبابات الحسان

قد هدانا ربنا من سقام طبنا

قد قضی ما فاتنا، نعم هذا المستعان

اقچلر در گزلری خوش نسا اول قشلری

الدر ریز سواری کمدر اول الپ ارسلان

نورکم فی ناظری حسنکم فی خاطری

ان ربی ناصری رب زد هذا القرآن

دب طیف فی الحشا نعم ماش قد مشا

قد سقانا ما یشا فی کاس کالجفان

ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالاعتناق

و ارغبوا فی الاتفاق، و افتحوا باب الجنان

وقت عشرت هر کسی گوشه خلوت رود

عشرت و شرب مرا می نباید شد نهان

از کف این نیکبخت می خورم همچون درخت

ور نه من سرسبز چون می روم مست و جوان

چون سنان است این غزل در دل و جان دغل

بیشتر شد عیب نیست این درازی در سنان

فاعلاتن فاعلات فاعلاتن فاعلات

شمس تبریزی تویی هم شه و هم ترجمان

***

2087

بگویم مثالی از این عشق سوزان

یکی آتشی در نهانم فروزان

اگر می بنالم وگر می ننالم

به کار است آتش به شب ها و روزان

همه عقل ها خرقه دوزند لیکن

جگرهای عشاق شد خرقه سوزان

***

2088

ببردی دلم را بدادی به زاغان

گرفتم گروگان خیالت به تاوان

درآیی درآیم بگیری بگیرم

بگویی بگویم علامات مستان

نشاید نشاید ستم کرد با من

برای گریبان دریدن ز دامان

بیاور بیاور شرابی که گفتی

مگو:«که نگفتم» مرنجان مرنجان

شرابی شرابی که دل جمع گردد

چو دل جمع گردد شود تن پریشان

نخواهم نخواهم شرابی بهایی

از آن بحر بگشا شراب فراوان

ز تو باده دادن، ز من سجده کردن

ز من شکر کردن ز تو گوهرافشان

چنانم کن ای جان که شکرم نماند

وظیفه بیفزا دو چندان سه چندان

بجوشان بجوشان شرابی ز سینه

بهاری برآور از این برگ ریزان

خرابم کن ای جان که از شهر ویران

خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان

خمش کردم ای جان بگو نوبت خود

تویی یوسف ما، تویی خوب کنعان

***

2089

تنت زین جهان است و دل زان جهان

هوا یار این و خدا یار آن

دل تو غریب و غم او غریب

نیند از زمین و نه از آسمان

اگر یار جانی و یار خرد

رسیدی بیار و ببردی تو جان

وگر یار جسمی و یار هوا

تو با این دو ماندی در این خاکدان

مگر ناگهان آن عنایت رسد

که ای من غلام چنان ناگهان

که یک جذب حق به ز صد کوشش است

نشان ها چه باشد بر بی نشان

نشان چون کف و بی نشان بحر دان

نشان چون بیان، بی نشان چون عیان

ز خورشید یک جو چو ظاهر شود

بروبد ز گردون ره کهکشان

خمش کن خمش کن که در خامشی است

هزاران زبان و هزاران بیان

***

2090

به پیش آر سغراق گلگون من

ندانم که باده ست یا خون من

نجاتی است جان را ز غرقاب غم

چو کشتی نوحی به جیحون من

مرا خوش بشوید ز آب و ز گل

رساند به اصل و به عرجون من

در اجزای من خوش درآمیخته

به خویشی چو موسی و هارون من

زهی آب حیوان زهی آتشی

که جمعند هر دو به کانون من

چو نایم ببوسد چو دفم زند

چه خوش چنگ درزد به قانون من!

برو باقی از ساقی من بجوی

کز او یافت شیرینی افسون من

***

2091

ای هفت دریا، گوهر عطا کن

وین مس ها را پرکیمیا کن

ای شمع مستان وی سرو بستان

تا کی ز دستان؟! آخر وفا کن

بگریست بر ما، هر سنگ خارا

این درد ما را جانا دوا کن

ای خشم کرده دیدار برده

این ماجرا را یک دم رها کن

احسان و مردی بسیار کردی

آن مردمی را اکنون دو تا کن

ای خوب مذهب، ای ماه و کوکب

در ظلمت شب چون مه سخا کن

درد قدیمی، رنج سقیمی

گرد یتیمی از ما جدا کن

گر در نعیمم در زر و سیمم

بی تو یتیمم، درمان ما کن

من لب ببستم، در غم نشستم

بگشای دستم، قصد لقا کن

***

2092

آن دلبر من آمد بر من

زنده شد از او بام و در من

گفتم:«قنقی امشب تو مرا

ای فتنه ی من، شور و شر من»

گفتا:«بروم، کاری است مهم

در شهر مرا جان و سر من!»

گفتم:«به خدا گر تو بروی

امشب نزید این پیکر من

آخر تو شبی رحمی نکنی

بر رنگ و رخ همچون زر من؟

رحمی نکند چشم خوش تو

بر نوحه و این چشم تر من؟

بفشاند گل گلزار رخت

بر اشک خوش چون کوثر من»

گفتا:«چه کنم چون ریخت قضا

خون همه را در ساغر من؟

مریخیم و جز خون نبود

در طالع من، در اختر من

عودی نشود مقبول خدا

تا درنرود در مجمر من»

گفتم:«چو تو را قصد است به جان

جز خون نبود نقل و خور من

تو سرو و گلی من سایه ی تو

من کشته ی تو، تو حیدر من»

گفتا:«نشود قربانی من

جز نادره ای ای چاکر من

جرجیس رسد کو هر نفسی

نو کشته شود در کشور من

اسحاق نبی باید که بود

قربان شده بر خاک در من

من عشقم و چون ریزم ز تو خون

زنده کنمت در محشر من

هان تا نطپی در پنجه ی من

هان تا نرمی از خنجر من

با مرگ مکن تو روی ترش

تا شکر کند از تو بر من

می خند چو گل چون برکندت

تا به سر شدت در شکر من

اسحاق تویی من والد تو

کی بشکنمت ای گوهر من

عشق است پدر عاشق رمه را

زاینده از او کر و فر من»

این گفت و بشد چون باد صبا

شد اشک روان از منظر من

گفتم:«چه شود گر لطف کنی

آهسته روی ای، سرور من؟!

اشتاب مکن، آهسته ترک!

ای جان و جهان، ای صدپر من

کس هیچ ندید اشتاب مرا

این است تک کاهلتر من

این چرخ فلک گر جهد کند

هرگز نرسد در معبر من»

گفتا که:«خمش کاین خنگ فلک

لنگانه رود در محضر من

خامش! که اگر خامش نکنی

در بیشه فتد این آذر من

باقیش مگو تا روز دگر

تا دل نپرد از مصدر من»

***

2093

تازه شد از او باغ و بر من

شاخ گل من، نیلوفر من

گشته است روان در جوی وفا

آب حیوان از کوثر من

ای روی خوشت دین و دل من

ای بوی خوشت پیغامبر من

هر لحظه مرا در پیش رخت

آیینه کند آهنگر من

من خشک لبم، من چشم ترم

این است مها خشک و تر من

آن کس که منم خاک در او

می کوبد او بام و در من

آن کس که منم پابسته ی او

می گردد او گرد سر من

باده نخورم، ور ز آنک خورم

او بوسه دهد بر ساغر من

پستان وفا کی کرد سیه؟!

آن دایه ی جان، آن مادر من

از من دو جهان صد بر بخورد

چون آید او اندر بر من

دزدار فلک قلعه بدهد

چون گردد او سرلشکر من

بربند دهان، غماز مشو

غماز بس است آن گوهر من

***

2094

یک قوصره پر دارم ز سخن

جان می شنود، تو گوش مکن

دربند خودی، زین سیر شدی

گیری سر خود ای بی سر و بن

چون مستمعان جمله بروند

گویم غم نو با یار کهن

کی سیر شود ماهی ز تری؟!

یا تشنه ی حق از علم لدن؟!

گر سیر شدند این مستمعان

جان می شنود از قرط اذن

***

2095

با من صنما دل یک دله کن

گر سر ننهم آنگه گله کن

مجنون شده ام، از بهر خدا

زان زلف خوشت یک سلسله کن

سی پاره به کف، در چله شدی

سی پاره منم ترک چله کن

مجهول مرو، با غول مرو

زنهار سفر با قافله کن

ای مطرب دل زان نغمه ی خوش

این مغز مرا پرمشغله کن

ای زهره و مه زان شعله ی رو

دو چشم مرا دو مشعله کن

ای موسی جان، شبان شده ای

بر طور برو ترک گله کن

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو

در دشت طوی پا آبله کن

تکیه گه تو حق شد نه عصا

انداز عصا و آن را یله کن

فرعون هوا چون شد حیوان

در گردن او رو زنگله کن

***

2096

گر تنگ بدی این سینه ی من

روشن نشدی آیینه ی من

ای خار گلی از روضه ی من

دوزخ تبشی از کینه ی من

خورشید جهان دارد اثری

از کر و فر دوشینه ی من

آن کوه احد پشمین شده ست

از رشک من و پشمینه ی من

چون جوز کهن اشکسته شوی

گر نوش کنی لوزینه ی من

از بهر دل این شیشه دلان

باشد بر که در چینه ی من

از بهر چنین جمعیت جان

هر روز بود آدینه ی من

تا تازه شود پژمرده ی من

تا مرد شود عنینه ی من

***

2097

چون دل جانا بنشین بنشین

چون جان بی جا بنشین بنشین

بلکا دلکا کم کن یغما

ای خوش سیما بنشین بنشین

عمری گشتی همچون کشتی

اندر دریا بنشین بنشین

افلاطونی، جالینوسی

بشکن صفرا بنشین بنشین

چون می چون می تلخی تا کی؟!

همچون حلوا بنشین بنشین

خونم خوردی تا کی گردی

یک دم بازآ، بنشین بنشین

تا کی لالا سوزد ما را

بی او تنها بنشین بنشین

همچون میزان گشتی لرزان

همچون جوزا بنشین بنشین

دفعم جویی فردا گویی

پیش از فردا بنشین بنشین

همچون کوثر صافی خوشتر

بی هر سودا بنشین بنشین

یار نغزم اندر مغزم

همچون صهبا بنشین بنشین

هان ای مه رو برگو برگو

ای جان افزا بنشین بنشین

***

2098

شب محنت که بد طبیب و تو افکار یاد کن

که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن

چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو؟

به سوی او بیا، مرو، مکن انکار، یاد کن

مکن، اندک نبود آن به خدا شک نبود آن

نه، به خویش آی اندکی و تو بسیار یاد کن

تو به هنگام یاد کن که چو هنگام بگذرد

تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن

چو رسیدی به صدر او تو بدان حق قدر او

چو بدیدی تو بدر او تو ز دیدار یاد کن

تو بدان قدر سوز او، برسد باز روز او

ور از آن روز ایمنی تو ز اغیار یاد کن

چه سپاس ار دو نان دهد به طبیبی که جان دهد؟!

چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد کن

چو طبیبت نمود خرد دل تو آن زمان بمرد

پس از آن بانگ می زنی که ز مردار یاد کن

مکن، ار چه شدی چنین چو خزان دانه در زمین

ز بهارم حسام دین و ز گلزار یاد کن

اگرت کار چون زر است نه گرو پیش گازر است

گرت امسال گوهر است نه تو از پار یاد کن

چو بدیدی رحیل گل پس اقبال چیست؟ ذل

نه که زنهار او است بس؟ هله زنهار یاد کن

***

2099

چند نظاره جهان کردن؟!

آب را زیر که نهان کردن؟!

رنج گوید که:«گنج آوردم»

رنج را باید امتحان کردن

آنک از شیر خون روان کرده ست

شیر داند ز خون روان کردن

آسمان را چو کرد همچون خاک

خاک را داند آسمان کردن

بعد از این شیوه ی دگر گیرم

چند بیگار دیگران کردن؟!

تیز برداشتی تو ای مطرب

این به آهستگی توان کردن

این گران زخمه ای است، نتوانیم

رقص بر پرده ی گران کردن

یک دو ابریشمک فروتر گیر

تا توانیم فهم آن کردن

اندک اندک ز کوه سنگ کشند

نتوان کوه را کشان کردن

تا نبینند جان جان ها را

کی توان سهل ترک جان کردن؟!

بنما ای ستاره کاندر ریگ

نتوان راه بی نشان کردن

***

2100

چند بوسه وظیفه تعیین کن

به شکرخنده ایم شیرین کن

آن دلت را خدای نرم کناد

این دعای خوش است، آمین کن

مگر این را به خواب خواهم دید

من بخسبم کنار بالین کن

ای فسون اجل فراق لبت

رو، فسون مسیح آیین کن

عرصه ی چرخ بی تو تنگ آمد

هین، براق وصال را زین کن

حسن داری، وفاست لایق حسن

حسن را با وفا تو کابین کن

چون بمیرند، رحم خواهی کرد

آنچ آخر کنی تو پیشین کن

حاجیان مانده اند از ره حج

داروی اشتران گرگین کن

تا به کعبه ی وصال تو برسند

چاره ی آب و زاد و خرجین کن

ای دو چشم جهان به تو روشن

این جهان را تو آن جهان بین کن

از تجلی آفتاب رخت

چشم و دل را چو طور سینین کن

بس کنم، شد ز حد گستاخی

من کی باشم که گویمت این کن؟!

گر نبود این سخن ز من لایق

آنچ آن لایق است تلقین کن

شمس تبریز! بر افق بخرام

گو شمال هلال و پروین کن

***

2101

سیر گشتم ز نازهای خسان

کم زنم من چو روغن به لسان

بعد از این شهد را نهان دارم

تا نیفتند اندر او مگسان

خویش را بعد از این چنان دزدم

که نیابند مر مرا عسسان

هر زمان جانب دگر تازم

بی رفیقان و صاحبان و کسان

ای خدا، در تو چون گریخته ام

این چنین قوم را به من مرسان

***

2102

چیست با عشق آشنا بودن؟

بجز از کام دل جدا بودن

خون شدن، خون خود فروخوردن

با سگان بر در وفا بودن

او فدایی است، هیچ فرقی نیست

پیش او مرگ و نقل یا بودن

رو مسلمان! سپر سلامت باش

جهد می کن به پارسا بودن

کاین شهیدان ز مرگ نشکیبند

عاشقانند بر فنا بودن

از بلا و قضا گریزی تو

ترس ایشان ز بی بلا بودن

ششه می گیر و روز عاشورا

تو نتانی به کربلا بودن

2103

گر چه اندر فغان و نالیدن

اندکی هست خویشتن دیدن

آن نباشد مرا، چو در عشقت

خوگرم من به خویش دزدیدن

به خدا و به پاکی ذاتش

پاکم از خویشتن پسندیدن

دیده کی از رخ تو برگردد

به که آید؟ به وقت گردیدن

در چنین دولت و چنین میدان

ننگ باشد ز مرگ لنگیدن

عاشقان تو را مسلم شد

بر همه مرگ ها بخندیدن

فرع های درخت لرزانند

اصل را نیست خوف لرزیدن

باغبانان عشق را باشد

از دل خویش میوه برچیدن

جان عاشق! نواله ها می پیچ

در مکافات رنج پیچیدن

زهد و دانش بورز ای خواجه

نتوان عشق را بورزیدن

پیش از این گفت شمس تبریزی

لیک کو گوش بهر بشنیدن

***

2104

شب که جهان است پر از لولیان

زهره زند پرده شنگولیان

بیند مریخ که بزم است و عیش

خنجر و شمشیر کند در میان

ماه فشاند پر خود چون خروس

پیش و پسش اختر چون ماکیان

دیده ی غماز بدوزد فلک

تا که گواهی ندهد بر کیان

خفته گروهی و گروهی به صید

تا کی کند سود و کی دارد زیان

پنج و شش است امشب مهره ی قمار

سست میفکن لب چون ناشیان

جام بقا گیر و بهل جام خواب

پرده بود خواب و حجاب عیان

ساقی باقی است خوش و عاشقان

خاک سیه بر سر این باقیان

زهر از آن دست کریمش بنوش

تا که شوی مهتر حلواییان

عشق چو مغز است جهان همچو پوست

عشق چو حلوا و جهان چون تیان

حلق من از لذت حلوا بسوخت

تا نکنم حلیه ی حلوا بیان

***

2105

ساقی من خیزد بی گفت من

آرد آن باده ی وافر ثمن

حاجت نبود که بگویم:«بیار»

بشنود آواز دلم بی دهن

هست تقاضاگر او لطف او

و آن کرم بی حد و خلق حسن

ماه برآید، تو مگویش:«برآ»

بر تو زند نور مگویش:«بزن»

ای به گه بزم بهین عیش و نوش

وی به گه رزم مهین صف شکن

از پی هر گمره نیکو دلیل

وز پی محبوس چه ای خوش رسن

عالم همچون شب و تو همچو ماه

تو مثل شمعی و جان ها لگن

جان مثل ذره بود بی قرار

با تو شود ساکن نعم السکن

***

2106

مست رسید آن بت بی باک من

دردکش و دلخوش و چالاک من

گفت:«به من بنگر و دلشاد شو

هیچ به خود منگر، غمناک من!

ز آب و گل این دیده ی تو پرگل است

پاک کنش در نظر پاک من»

دست بزد خرقه ی من چاک کرد

گفت: «مزن بخیه بر این چاک من»

روی چو بر خاک نهادم بگفت:

«پاک مکن روی خود از خاک من

ای منت آورده منت، می برم

ز آنک منم شیر و تو شیشاک من

نفت زدم در تو و می سوز خوش

لیک سیه می نکند زاک من»

***

2107

جان منی، جان منی، جان من

آن منی، آن منی، آن من

شاه منی، لایق سودای من

قند منی، لایق دندان من

نور منی، باش در این چشم من

چشم من و چشمه ی حیوان من!

گل چو تو را دید به سوسن بگفت:

«سرو من آمد به گلستان من»

از دو پراکنده تو چونی؟ بگو

زلف تو حال پریشان من

ای رسن زلف تو پابند من

چاه زنخدان تو زندان من

دست فشان مست کجا می روی؟

پیش من آ ای گل خندان من

***

2108

می نروم هیچ از این خانه من

در تک این خانه گرفتم وطن

خانه ی یار من و دارالقرار

کفر بود نیت بیرون شدن

سر نهم آن جا که سرم مست شد

گوش نهم سوی تنن تنتنن

نکته مگو، هیچ به راهم مکن

راه من این است، تو راهم مزن

خانه ی لیلی است و مجنون منم

جان من این جاست، برو جان مکن

هر کی در این خانه درآید ورا

همچو منش باز بماند دهن

خیز ببند آن در، اما چه سود

قارع در گشت دو صد درشکن

ای خنک آن را که سرش گرم شد

ز آتش روی چو تو شیرین ذقن

آن رخ چون ماه به برقع مپوش

ای رخ تو حسرت هر مرد و زن

این در رحمت که گشادی مبند

ای در تو قبله ی هر ممتحن

شمع تویی، شاهد تو باده تو

هم تو سهیلی و عقیق یمن

باقی عمر از تو نخواهم برید

حلقه به گوش توام و مرتهن

می نرمد شیر من از آتشت

می نرمد پیل من از کرگدن

تو گل و من خار که پیوسته ایم

بی گل و بی خار نباشد چمن

من شب و تو ماه، به تو روشنم

جان شبی! دل ز شبم برمکن

شمع تو پروانه ی جانم بسوخت

سر پی شکرانه نهم بر لگن

جان من و جان تو هر دو یکی است

گشته یکی جان پنهان در دو تن

جان من و تو چو یکی آفتاب

روشن از او گشته هزار انجمن

وقت حضور تو دو تا گشت جان

رسته شد از تفرقه ی خویشتن

تن زدم از غیرت و خامش شدم

مطرب عشاق! بگو تن مزن

خطه ی تبریز و رخ شمس دین

ماهی جان راست چو بحر عدن

***

2109

ای تو پناه همه روز محن

بازسپردم به تو من خویشتن

قلزم مهری که کناریش نیست

قطره ی آن، الفت مرد است و زن

شیر دهد شیر به اطفال خویش

شاه بگوید به گدا «کیمسن»

بلک شود آتش دایه ی خلیل

سرمه ی یعقوب شود پیرهن

نور بد و شد بصر از آفتاب

آب بنوشد ز ثری یاسمن

بلک کشد از بت سنگین غذا

با همه کفرش به عبادت شمن

قهر کند دایگی از لطف تو

زهر دهد دایه چو آری تو فن

گردد ابریشم بر کرم گور

حله شود بر تن مؤمن کفن

بس کن از این شرح و خمش کن که تا

بلبل جان خطبه کند بر فنن

***

2110

بانگ برآمد ز خرابات من

چرخ دوتا شد ز مناجات من

عاقبت الامر ظفر دررسید

یار درآمد به مراعات من

یا رب یا رب که چه سان می کند!

دلبر بی کفو مکافات من

طاعت و ایمان کند آن کیمیا

غفلت و انکار و جنایات من

قصر دهد از پی تقصیر من

زله دهد از پی زلات من

جوش نهد در دل دریا و کوه

از تبش روز ملاقات من

گر نبدی پرده خیالات خلق

سوخته بودی ز خیالات من

در سپه جان زندی زلزله

طبل و علم نعره و هیهات من

در افق چرخ زدی شعله ها

نیم شبان آتش میقات من

***

2111

بانگ برآمد ز خرابات من

یار درآمد به مراعات من

تا که بدیدم مه بی حد او

رفت ز حد ذوق مناجات من

موسی جانم به که طور رفت

آمد هنگام ملاقات من

طور ندا کرد که آن خسته کیست؟

کآمد سرمست به میقات من

این نفس روشن چون برق چیست؟

پر شده تا سقف سماوات من

این دل آن عاشق مستان ماست

رسته ز هجران و ز آفات من

آمده با سوز و هزاران نیاز

بر طمع لطف و مکافات من

پیشتر آ پیشتر آ و ببین

خلعت و تشریف و مکافات من

نفی شدی در طلب وصل من

عمر ابد گیر ز اثبات من

از خم توحید بخور جام می

مست شو، این است کرامات من

پهلوی شه آمده ای مات شو

مات منی، مات منی، مات من

بس کن ای دل چو شدی مات شه

چند ز هیهای و ز هیهات من؟!

***

2112

ظلمت شب پرتو ظلمات من

نور مه از نور ملاقات من

گوهر طاعت شد از آن کیمیا

زلت و انکار و جنایات من

هست سماوات در آن آرزو

تا نگرد سوی سماوات من

ای رخ خورشید سوی برج من

ای شه جان شاهد شهمات من

***

2113

ای تو چو خورشید و شه خاص من

کفر من و توبه و اخلاص من

رقص کند بر سر چرخ آفتاب

تا تو بگوییش که «رقاص من!»

سجده کنان پیش درت نفس کل

کای ز تو جان یافته اشخاص من

نفس کل و عقل کل و آن دگر

بحر منی گوهر و غواص من

کفر من و گوهر ایمان من

جرم من و واعظ و قصاص من

***

2114

بانگ برآمد ز دل و جان من

کآه ز معشوقه ی پنهان من

سجده گه اصل من و فرع من

تاج سر من شه و سلطان من

خسته و بسته ست دل و دست من

دست غم یوسف کنعان من

دست نمودم که بگو زخم کیست؟

گفت «ز دست من و دستان من»

دل بنمودم که ببین خون شده ست

دید و بخندید دلستان من

گفت به خنده که:«برو شکر کن

عید مرا، ای شده قربان من»

گفتم:«قربان کیم؟» یار گفت:

«آن منی آن منی آن من»

صبح چو خندید دو چشمم گریست

دید ملک دیده ی گریان من

جوش برآورد و روان کرد آب

از شفقت چشمه ی حیوان من

نک اثر آب حیاتش نگر

در بن هر سی و دو دندان من

آب حیات است روانه ز جوش

تازه بدو سدره ی ایمان من

بنده ی این آبم و این میراب

بنده تر از من دل حیران من

بس کن گستاخ مرو، هین خموش!

پیش شهنشاه نهان دان من

***

2115

بازرسید آن بت زیبای من

خرمی این دم و فردای من

در نظرش روشنی چشم من

در رخ او باغ و تماشای من

عاقبت الامر به گوشش رسید

بانگ من و نعره و هیهای من

بر در من کیست که در می زند؟

جان و جهان است و تمنای من

گر نزند او در من، درد من

ور نکند یاد من او، وای من

دور مکن سایه ی خود از سرم

باز مکن سلسله از پای من

در چه خیالی هله! ای روترش؟

رو بر حلوایی و حلوای من

هم بخور و هم کف حلوا بیار

تا که بیفزاید صفرای من

ریش تو را سخت گرفته ست غم

چیست زبونی تو؟ بابای من!

در زنخش کوب دو سه مشت سخت

ای نر و نرزاده و مولای من

مشک بدرید و بینداخت دلو

غرقه ی آب آمد سقای من

بانگ زدم کای کر سقا بیا

رفت و بنشنید علالای من

آن من است او و به هر جا رود

عاقبت آید سوی صحرای من

جوشش دریای معلق مگر

از لمع گوهر گویای من

گوید دریا که: «ز کشتی بجه

دررو در آب مصفای من»

قطره به دریا چو رود در شود

قطره شود بحر به دریای من

ترک غزل گیر و نگر در ازل

کز ازل آمد غم و سودای من

***

2116

آمده ای بی گه، خامش مشین

یک قدح مردفکن برگزین

آب روان داد ز چشمه ی حیات

تا بدمد سبزه ز آب و ز طین

آن می گلگون، سوی گلشن کشان

تا بگزد لاله رخ یاسمین

راح نما روح مرا تا که روح

خندد و گوید سخنی خندمین

درکشد اندیشه گری دست خود

چونک برافشاند یار آستین

گردن غم را بزند تیغ می

کاین بکشد کان حلاوت ز کین

بام و در مجلس افغان کند

کاغتنموا الهوه یا شاربین

گوش گشا جانب حلقه کرام

چشم گشا روشنی چشم بین

سجده کند چین چو گشاید دو چشم

جعد تو را بیند پنجاه چین

خرمیش بر دل خرم زند

سوی امین آید روح الامین

مادر عشرت چو گشاید کنار

بازرهد جان ز بنات و بنین

بس کنم و رخت به ساقی دهم

وز کف او گیرم در ثمین

***

2117

پیشتر آ ای صنم شنگ من

ای صنم همدل و همرنگ من

شیوه گری بین که دلم تنگ شد

تا تو بگوییش که:«دلتنگ من!»

جنگ کنم با دل خود چون عوان

تا تو بگویی:«سره سرهنگ من!»

چند بپرسی که رخت زرد چیست؟

از غم تو ای بت گلرنگ من

دوش به زهره همه شب می رسید

زاری این قالب چون چنگ من

جان مرا از تن من بازخر

تا برهد جان من از ننگ من

ای شده از لطف لب لعل تو

صیرفی زر دل چون سنگ من

صلح بده جان مرا و مرا

کز جهت توست همه جنگ من

پای من از باد روانتر شود

گر تو بگویی که:«بیا، لنگ من!»

زان شده ام بسته آونگ تو

کز تو شود چون شکر آونگ من

ای تو ز من فارغ و من زار زار

اه چه شوم چون کنی آهنگ من؟!

زنگی غم بر در شادی روم

روم مرا بازخر از زنگ من

بی گهی و دوری ره باک نیست

نیم قدم شد ز تو فرسنگ من

پیری من گشته به از کودکی

تازه شده روی پرآژنگ من

خامش کن، چون خمشان دنگ باش

تات بگوید:«خمش و دنگ من!»

***

2118

می تلخی که تلخی ها بدو گردد همه شیرین

بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین

میش هر دم همی گوید:«که آب خضر را درکش»

رخش هر لحظه می گوید که:«گلزار مخلد بین»

زبان چرب او کآرد درختانی پر از زیتون

لب شیرین او خواند به افسون سوره ی والتین

ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین

هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین

شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا

کمال ساده الوافی یفوق الطور فی التمکین

فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا

و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین

همی گوید:«مگو چیزی وگر نی هست تمییزی

که زنده کردمی هر دم هزاران مرده زین تلقین»

سکوتی عند احرار غدا کشاف اسرار

وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین

چو می گوید:«بگو حاجت» دهد گوشی بدین امت

که او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو آمین

سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری

و ترجم ما کتمناه لاهل الحی حتی حین

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا