جلال الدین محمد بلخی مولوی
کلیات شمس تبریزی جلد – 5
2119
اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان
فلک اندر سجود آید نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعة و اسال وصل من باد بالهجران
بگفتم «ای دل خندان چرا دل کرده ی سندان؟!
ببین این اشک بی پایان طوافی کن بر این طوفان؟
عذیری منک یا مولا فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی فلا تشمت بی الشیطان
مرا گوید «چه غم دارد دل آواره چه کم دارم؟!
نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی؟!
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو و الغفران
عجب گردد دل و رایش ز بی باکی ببخشایش؟
خدایا مهر افزایش محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
و سقونا به سقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می میرد
دل تو پند نپذیرد پس این دردی است بی درمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احیانا فمن ذایالف النیران؟
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
چو بیند گریه ام گوید که این اشک است یا باران؟
خلیلی قد دنا نقلی بلا قلب و لا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که «درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا کس از حلوا کند افغان؟»
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان
ز رنجم گنج ها داری ز خارم جفت گلزاری
چه می نالی به طراری؟! منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
که می مویی و می گویی چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی و انخل
فبیس البخل فی الماکل و نعم الجود فی الانسان
چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر و لا تمنن لتستکثر
ادر کاستنا و اسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می جو را
رها کن حرص بدخو را مخور می جز در این میدان
فلا تسق بکاسات صغار بل بطاسات
و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشان
بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه که بی گه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را که گردن می زند غم را
بیار آن یار محرم را که خاک او است صد خاقان
اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی
و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و الدیان
میی کز روح می خیزد به جام فقر می ریزد
حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی پایان
الا یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنآن
دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضی ء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی از او تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه به قنطار بلا عد و لا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری
برد از دیده ها کوری بپراند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها
فایاکم و ایاها و خلوا دهشتة الحیران
چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش زهی فر و زهی برهان
***
2120
دگرباره چو مه کردیم خرمن
خرامیدیم بر کوری دشمن
دگربار آفتاب اندر حمل شد
بخندانید عالم را چو گلشن
ز طنازی شکوفه لب گشاده ست
به غمازی زبان گشته ست سوسن
چه اطلس ها که پوشیدند در باغ!
از آن خیاط بی مقراض و سوزن
طبق بر سر نهاده هر درختی
پر از حلوای بی دوشاب و روغن
دهل کردیم اشکم را دگربار
چو طبال ربیعی شد دهل زن
ز ره گشته ز باد آن روی آبی
که بود اندر زمستان همچو آهن
بهار نو مگر داوود وقت است
کز آن آهن ببافیدست جوشن
ندا زد در عدم حق کای ریاحین
برون رفتند آن سردان ز مسکن
به سربالای هستی روی آرید
چو مرغان خلیلی از نشیمن
رسید آن لک لک عارف ز غربت
مسبح گرد او مرغان الکن
هزیمتیان که پنهان گشته بودند
برون کردند سر یک یک ز روزن
برون کردند سرها سبزپوشان
پر از طوق و جواهر گوش و گردن
سماع است و هزاران حور در باغ
همی کوبند پا بر گور بهمن
هلا ای بید گوش و سر بجنبان
اگر داری چو نرگس چشم روشن
همی گویم سخن را ترک من کن
ستیزه رو است می آید پی من
نخواهم من برای روی سختش
حدیث عاشقان را فاش کردن
ینادی الورد یا اصحاب مدین
الا فافرح بنا من کان یحزن
فان الارض اخضرت بنور
و قال الله للعاری «تزین»
و عاد الهاربون الی حیاه
و دیوان النشور غدا مدون
بامر الله ماتوا ثم جاوا
و ابلاهم زمانا ثم احسن
و شمس الله طالعه به فضل
و برهان صنایعه مبرهن
و صبغنا النبات بغیر صبغ
نقدر حجمها من غیر ملبن
جنان فی جنان فی جنان
الا یا حایرا فیها توطن
و هیجنا النفوس الی المعالی
فذا نال الوصال و ذا تفرعن
الا فاسکت و کلمهم به صمت
فان الصمت للاسرار ابین
***
2121
افندس مسین کاغا یومیندن
کابیکینونین کالی زویمسن
یتی بیرسس یتی قومسس
بیمی تی پاتیس بیمی تی خسس
هله دل من هله جان من
هله این من هله آن من
هله خان من هله مان من
هله گنج من هله کان من
هذا سیدی هذا سندی
هذا سکنی هذا مددی
هذا کنفی هذا عمدی
هذا ازلی هذا ابدی
یا من وجهه ضعف القمر
یا من قده ضعف الشجر
یا من زارنی وقت السحر
یا من عشقه نور النظر
گر تو بدوی ور تو بپری
ز این دلیر جان خود جان نبری
ور جان ببری از دست غمش
از مرده خری والله بتری
ایلا کالیمو ایلا شاهیمو
خاراذی دیدش ذتمش انیمو
یوذ پسه بنی پوپونی لالی
میذن چاکوسش کالی تویالی
از لیلی خود مجنون شده ام
وز صد مجنون افزون شده ام
وز خون جگر پرخون شده ام
باری بنگر تا چون شده ام
گر ز آنک مرا زین جان بکشی
من غرقه شوم در عین خوشی
دریا شود این دو چشم سرم
گر گوش مرا زان سو بکشی
یا منبسطا فی تربیتی
یا مبتشرا فی تهنیتی
ان کنت تری ان تقتلنی
یا قاتلنا انت دیتی
گر خویش تو بر مستی بزنی
هستی تو بر هستی بزنی
در حلقه ی ما بهر دل ما
شکلی بکنی دستی بزنی
صد گونه خوشی دیدم ز اشی
گفتم که «لبت» گفتا «نچشی»
بر گورم اگر آیی بنگر
پرعشق بود چشمم ز کشی
آن باغ بود نی نقش ثمر
و آن گنج بود نی صورت زر
شب عیش بود نی نقل و سمر
لا تسالنی زان چیز دیگر
***
2122
کیف اتوب یا اخی من سکر کارجوان؟
لیس من التراب بل معصره بلا مکان
خط علی کوسها کتابه شارحه
یا من من یشربها من الممات و الهوان
من تبریز نبعه منبته و ینعه
فها الیها جانب و جانب الی الجنان
***
2123
العشق یقول لی تزین
الزینه عندنا تیقن
لا تنظر غیرنا فتعمی
لا تله عن الیقین بالظن
لا عیش لخایف کایب
لا تبرح عندنا فتامن
من کنت هواه کیف یهلک؟!
من کنت مناه کیف یحزن
العقل رسولنا الیکم
ذاک حسن و نحن احسن
اخشوشن بالبلا و ارضی
فالهجر من البلاء اخشن
من رام الی العلی عروجا
هذا سبب الیه یرکن
یا مضطربا تعال و افلح
فی مسکننا و نعم مسکن
***
2124
ایا بدر الدجی بل انت احسن
اذا وافاک قلب کیف یحزن؟!
فصر یا قلب فی سوق المعالی
له رهنا اذا ما کنت ترهن
ایا نجما خنوسا فی ذراه
تکنس فی صعودک او توطن
فلا یعلوک نحس انت آمن
و لا یغشاک فقر انت مخزن
ایا جسما فنیت فی هواه
له عذر و برهان مبرهن
و ارضعنی لبانا ترتضیه
فمن ارضعته فهو المسمن
اذا ما لم یذقه کیف یحیی؟!
و ان الخلد یدخله من آمن
***
2125
اطیب الاسفار عندی انتقالی من مکان
فالمکانات حجاب عن عیان اللامکان
المکانات خوابی لا مکان بحر الفرات
ینتن الماء الزلال طول حبس فی الجنان
فی البیان انفراج فی مطار للضمیر
یا ضمیری طرسرارا لا تطر صوب البیان
انتقال للدجاج وسط دار للحبوب
و انتقال للطیور فوق جو للامان
یا فتی شتان بین انتقال و انتقال
انتقال فی هوان و انتقال فی جنان
فی کلا النقلین ذوق فی ابتدا الانتهاض
انما الفرق سیبدوا آخرا للافتان
***
2126
اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین
غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
رویه المعشوق یوما فی مقام موحش
زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین
عفروا من ترب باب بغیه وجهی مدا
فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین
غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر
انه یحکی صفاتا من صفات شمس دین
حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا
اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق المبین
سیدا مولا کریما عالما مستیقظا
استرق العبد ذاک الطاهر الروح الامین
حبذا ظلا ظلیلا من نخیل باسق
آمن من کل خوف او بلاء او مکین
تمره یصفی عقولا کدرت انوارها
فاعجبوا من مسکر مستکثر الرای الرزین
***
2127
یا صغیر السن یا رطب البدن
یا قریب العهد من شرب اللبن
هاشمی الوجه ترکی القفا
دیلمی الشعر رومی الذقن
روحه روحی و روحی روحه
من رآی روحین عاشقا فی بدن؟!
صح عند الناس انی عاشق
غیر ان لم یعرفوا عشقی به من
اقطعوا شملی و ان شاتم صلوا
کل شی ء منکم عندی حسن
ذاب مما فی متاعی وطنی
و متاعی باد مما فی وطن
***
2128
ابشر ثم ابشر یا موتمن
اقترب الوصل و افنی المحن
فاجتمعوا نقضی ما فاتنا
من سکر یلقب ام الفتن
قد قدم الساقی نعم السقا
قد قرب المنزل نعم الوطن
کار تو این است که دل پروری
پرورش آمد همه کار چمن
خلدک الله لنا ساقیا
انت لنا البر ولی المنن
نحن عطاش سندی! فاسقنا
من سکر یقطع راس الحزن
ینشانا صفوته نشاه
طیبه السر ملیح العلن
ترک کن این گفت و همی باش جفت
و اغتنم الفرض و خل السنن
فاغتنم السکر و زمزم لنا
تن تنتن تن تنتن تن تنن
قد ظهر الصبح و خل الحرس
قد وضع الحرب فخل المحن
طیبنا الراح و نعم المطیب
و اختلط الشهد لنا باللبن
نطمع فی الزاید فازدد لنا
فاسق و اسرف سرفا مشبعا
سن لنا سنتک المرتضی
رن لنا رنه ظبی الاغن
نخ هنا جمله بعراننا
لیس علی الارض کهذا العطن
من هو لا یغبط هذ السقا؟!
من هو لا یعبد هذ الوثن
ما لرسالات هوی منتهی
فاقنع بالاوجز یا ممتحن
قد سکر القوم و نام الندیم
نشرب بالوحده نحن اذن
مفتعلن مفتعلن مفتعل
فعلللن فعلللن فعللن
***
2129
نحن الی سیدنا راجعون
طیبه النفس به طایعون
سیدنا یصبح یبتا عنا
انفسنا نحن له بایعون
یفسد ان جاع الی مأکل
نحن الی نظرته جایعون
سوف تلاقیه به میعاده
تحسب انا ابدا ضایعون؟!
***
حرف واو
2130
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او
عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او؟!
بس سینه ها را خست او بس خواب ها را بست او
بسته ست دست جادوان آن غمزه جادوی او
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان بر قلعه ی روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیده ی خوبی از او دزدیده ای
ای شب تو زلفش دیده ای نی نی و نی یک موی او
این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه ی جامه سیه در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان می کند او عیش پنهان می کند
نی چشم بندد چشم او کژ می نهد ابروی او
ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوکان قدر هستی دوان چون کوی او
آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بی پا و بی سر می دود چون دل به گرد کوی او
ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت کو؟! سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نه ای یک توی او
داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او
بافیده ی دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه ای وز دست وز ماکوی او
ای جان ها ماکوی او وی قبله ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود؟! ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او
من چند گفتم «های دل خاموش از این سودای دل»
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او
***
2131
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه ی شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
اندیشه ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را «بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو»
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی؟! تا کی چو بیذق کم تکی؟!
تا کی چو فرزین کژ روی؟! فرزانه شو فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مال ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی؟! در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی چانه شو بی چانه شو
***
2132
مستی ببینی رازدان می دانک باشد مست او
هستی ببینی زنده دل می دانک باشد هست او
گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب
می دانک آن سر را یقین خاریده باشد دست او
عالم چو ضد یک دگر در قصد خون و شور و شر
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او
هر دم یکی را می دهد تا چون درختی برجهد
حیران شود دیو و پری در خیز و در برج است او
سبلت قوی مالیده ای از شیر نقشی دیده ای
ای فربه از بایست خود باری ببین بایست او
زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
ای خوش بیابان که در او عشق است تازان سو به سو!
جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود پست او
شست سخن کم باف چون صیدت نمی گردد زبون
تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست او
***
2133
بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو
در مصر ما یک احمقی نک می فروشد یوسفی
باور نمی داری مرا اینک سوی بازار شو
بی چون تو را بی چون کند روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو
مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون؟!
همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو
در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو
وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو
آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو
این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو
تو مرد نیک ساده ای زر را به دزدان داده ای
خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو
خاموش وصف بحر و در کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی دم دار شو دم دار شو
***
2134
نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ می ترسانیم؟ گر جنگ شد گو جنگ شو
ماییم مست ایزدی زان باده های سرمدی
تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامه های کاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده بی عشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو
در دوغ او افتاده ای خود تو ز عشقش زاده ای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
گر کافری می جویدت ور مومنی می شویدت
این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو
هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او
گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو
ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می بایدش
خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا
با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو
بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو
می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو
گه بر لبت لب می نهد گه بر کنارت می نهد
چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو
هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
سودای تنهایی مپز در خانه ی خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو
آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی
باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو
خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی
کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو؟
***
2135
ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو
پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو
ای میل ها در میل ها وی سیل ها در سیل ها
رقصان و غلطان آمده تا ساحل دریای تو
با رفعت و آهنگ مه مه را فتد از سر کله
چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو
در هر صبوحی بلبلان افغان کنان چون بی دلان
بر پرده های واصلان در روضه خضرای تو
ای جان ها دیدارجو دل ها همه دلدارجو
ای برگشاده چارجو در باغ با پهنای تو
یک جو روان ماء معین یک جوی دیگر انگبین
یک جوی شیر تازه بین یک جو می حمرای تو
تو مهلتم کی می دهی می بر سر می می دهی
کو سر که تا شرحی کنم از سرده صهبای تو
من خود کی باشم؟! آسمان در دور این رطل گران
یک دم نمی یابد امان از عشق و استسقای تو
ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه
وی آسمان هم عاشقی پیداست در سیمای تو
عشقی که آمد جفت دل شد بس ملول از گفت دل
ای دل خمش تا کی بود این جهد و استقصای تو
دل گفت من نای ویم نالان ز دم های ویم
گفتم که نالان شو کنون جان بنده سودای تو
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم
حمدا لعشق شامل بگرفته سر تا پای تو
***
2136
ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو
چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو
بس اکدش و بس کدخدا کز شور میهای خدا
کرده ست اندر شهر ما دکان و خان و مان گرو
آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت
مر تخت را و تاج را کردست آن سلطان گرو
پس چه عجب آید تو را چون با شهان این می کند؟!
گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو
آن شاهد فرد احد یک جرعه ای در بت نهد
در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو
من مست آن میخانه ام در دام آن دردانه ام
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو
بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو
جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو
خامش! رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو
***
2138
ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو
چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو
تلخی ز تو شیرین شود کفر و ضلالت دین شود
خار خسک نسرین شود صد جان فدای جان تو
در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی
صد شور در سرها نهی ای خلق سرگردان تو
عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی!
عشقا چه عشرت دوستی! ای شادی اقران تو
ای بر شقایق رنگ تو جمله حقایق دنگ تو
هر ذره را آهنگ تو در مطمع احسان تو
بی تو همه بازارها پژمرده اندر کارها
باغ و رز و گلزارها مستسقی باران تو
رقص از تو آموزد شجر پا با تو کوبد شاخ تر
مستی کند برگ و ثمر بر چشمه ی حیوان تو
گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بی خزان
تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان تو
از اختران آسمان از ثابت و از سایره
عار آید آن استاره را کو تافت بر کیوان تو
ای خوش منادی های تو در باغ شادی های تو
بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو
من آزمودم مدتی بی تو ندارم لذتی
کی عمر را لذت بود بی ملح بی پایان تو؟!
رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم
در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو
صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو
بکران آبستان تو از لذت دستان تو
سودم نشد تدبیرها بسکست دل زنجیرها
آورد جان را کشکشان تا پیش شادروان تو
آن جا نبینم ماردی آن جا نبینم باردی
هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تو
ای کوه از حلمت خجل وز حلم تو گستاخ دل
تا درجهد دیوانه ای گستاخ در ایوان تو
از بس که بگشادی تو در در آهن و کوه و حجر
چون مور شد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو
گر تا قیامت بشمرم در شرح رویت قاصرم
پیموده کی تاند شدن ز اسکره عمان تو
***
2139
والله ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو
کو ساقی دریادلی تا جام سازد از سبو؟
با آنچ خو کردی مرا اندرمدزد آن ده مها
با توست آن حیله مکن این جا مجو آن جا مجو
هر بار بفریبی مرا گویی که در مجلس درآ
هر آرزو که باشدت پیش آ و در گوشم بگو
خوش من فریب تو خورم نندیشم و این ننگرم
که من چو حلقه بر درم چون لب نهم بر گوش تو
من بر درم تو واصلی حاتم کف و دریادلی
بالله رها کن کاهلی می ریز چون خون عدو
تا هوش باشد یار من باطل شود گفتار من
هر دم خیالی باطلی سر برزند در پیش او
آن کز میت گلگون بود یا رب چه روزافزون بود!
کز آب حیوان می کند آن خضر هر ساعت وضو
از آسمان آمد ندا کای بزمتان را ما فدا
طوبی لکم طوبی لکم طیبوا کراما و اشربوا
سقیا لهذا المفتتح القوم غرقی فی الفرح
زین سو قدح زان سو قدح تا شد شکم ها چارسو
کس را نماند از خود خبر بربند در بگشا کمر
از دست رفتیم ای پسر رو دست ها از ما بشو
من مست چشم شنگ تو و آن طره آونگ تو
کز باده گلرنگ تو وارسته ایم از رنگ و بو
خامش کن کز بیخودی گر های و هویی می زدی
این جا به فضل ایزدی نی های می گنجد نه هو
می گشته ام بی هوش من تا روز روشن دوش من
یک ساعتی ساران کو یک ساعتی پایان کو
ای شمس تبریزی بیا ای جان و دل چاکر تو را
گر چه نبشتی از جفا نام مرا بر آب جو
***
2140
دل دی خراب و مست و خوش هر سو همی افتاد از او
در گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او
دل ها چو خسرو از لبش شیرین چو شکر تا ابد
گر یک زمان پنهان شود نالند چون فرهاد از او
چون صد بهشت از لطف او این قالب خاکی نگر
رشک دم عیسی شده در زنده کردن باد از او
در طبع همچون گولخن ناگه خلیفه رو نمود
از روی میر مومنان شد فخر صد بغداد از او
ای ذوق تسبیح ملک بر آسمان از فر او
چشم و چراغ رهبری جان همه عباد از او
جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان
مست و خرامان می رود چشم بدان کم باد از او
شعشاع ماه چارده از پرتو رخسار او
هم جعدهای عنبرین در طره شمشاد از او
گر یک جهان ویرانه شد از لشکر سلطان عشق
خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد از او
گر چه که بیدادی کند بر عاشقان آن غمزه ها
داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد از او
پا برنهادی بر فلک از ناز و نخوت این زمین
گر فهم کردی ذره ای کین شاه خوبان زاد از او
عقل از سر گستاخیی پیشش دوید و زخم خورد
چون دید روح آن زخم را شد در ادب استاد از او
صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران
تا دست ها برداشتند بر چرخ در فریاد از او
کآخر چه خورشید است این کز چرخ خوبی تافته ست!
این آب حیوان چون چنین دریا شد و بگشاد از او؟!
تا بردرید این عشق او پرده عروس جان ها
تا خان و مان بگذاشتند یک عالمی داماد از او
بر سر نهاده غاشیه مخدوم شمس الدین کسی
کز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد از او
زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود
تا کور گردد دیده ی نادیده حساد از او
***
2141
ای تن و جان بنده ی او بند شکرخنده ی او
عقل و خرد خیره او دل شکرآکنده ی او
چیست مراد سر ما؟ ساغر مردافکن او
چیست مراد دل ما؟ دولت پاینده او
چرخ معلق چه بود؟ کهنه ترین خیمه او
رستم و حمزه کی بود؟ کشته و افکنده او
چون سوی مردار رود زنده شود مرد بدو
چون سوی درویش رود برق زند ژنده او
هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او
هیچ نبود و نبود همسر و ماننده ی او
ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند؟!
فخر جهان راست که او هست خداونده او
ای خنک آن دل که توی غصه و اندیشه او
ای خنک آن ره که تویی باج ستاننده او
عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما
صورت و نقشی چه بود با دل زاینده ی او؟!
گفت «برانم پس از این من مگسان را ز شکر»
خوش مگسی را که تویی مانع و راننده او
نقش فلک دزد بود کیسه نگهدار از او
دام بود دانه او مرده بود زنده او
بس کن اگر چه که سخن سهل نماید همه را
در دو هزاران نبود یک کس داننده ی او
***
2142
چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او
روی ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او
با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود
خنده نهان کردم من اشک همی بارم از او
شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی
یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم از او
با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم
روی من او پشت من او پشت طرب خارم از او
صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او
طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم
هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او
گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا
سکسک و لنگی تو از او من خوش و رهوارم از او
هر کی در این ره نرود دره و دوله ست رهش
من که در این شاه رهم بر ره هموارم از او
مسجد اقصاست دلم جنت ماواست دلم
حور شده نور شده جمله آثارم از او
هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد
تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او
قسمت گل خنده بود گریه ندارد چه کند؟!
سوسن و گل می شکفد در دل هشیارم از او
صبر همی گفت که من مژده ده وصلم از او
شکر همی گفت که «من صاحب انبارم از او»
عقل همی گفت که من زاهد و بیمارم از او
عشق همی گفت که من ساحر و طرارم از او
روح همی گفت که من گنج گهر دارم از او
گنج همی گفت که من در بن دیوارم از او
جهل همی گفت که من بی خبرم بیخود از او
علم همی گفت که من مهتر بازارم از او
زهد همی گفت که من واقف اسرارم از او
فقر همی گفت که من بی دل و دستارم از او
از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد
شرح شود کشف شود جمله گفتارم از او
***
2143
روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو
عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو
عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو
دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن
حیله دشمن مشنو دوست میازار و مرو
هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما
آنج سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو
همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
وسوسه ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو
***
2144
کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو؟
گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو کو؟
گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان
ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو؟
گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار تو کو؟
گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو؟
گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو کو؟
گیر که خود جوهریی نیست پی مشتریی
چون نکنی سروریی؟! ابر گهربار تو کو
گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو کو
هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا
بی گه شد زود بیا خانه خمار تو کو
تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا
گر نه خرابی و خرف جبه و دستار تو کو
برد کلاه تو غری برد قبایت دگری
روی تو زرد از قمری پشت و نگهدار تو کو
بر سر مستان ابد خارجیی راه زند
شحنگیی چون نکنی زخم تو کو دار تو کو
خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان
ترجمه خلق مکن حالت و گفتار تو کو
***
2145
شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو؟
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو
یار لطیف تر تو خفته بود در بر تو
خفته کند ناله خوش خفته بیدار تو کو
گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند محرم اسرار تو کو
زنده کند هر وطنی ناله کند بی دهنی
فتنه هر مرد و زنی همدم گفتار تو کو؟
دست بنه بر رگ او تیز روان کن تک او
ای دم تو رونق ما رونق بازار تو کو؟
***
2146
ای شکران ای شکران کان شکر دارم از او
پندپذیرنده نیم شور و شرر دارم از او
خانه شادی است دلم غصه ندارم چه کنم؟
هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او
کی هلدم با خود؟! کی می دهدم بر سر می
گل دهدم در مه دی بلبل گلزارم از او
من خوش و تو نیم خوشی جهد بکن تا بچشی
تا قدحی می بکشی ز آنک گرفتارم از او
***
2147
چیست که هر دمی چنین می کشدم به سوی او؟
عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او
سلسله ای است بی بها دشمن جمله توبه ها
توبه شکست من کیم سنگ من و سبوی او
توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی؟!
پرده دری و دلبری خوی وی است خوی او
توبه من برای او توبه شکن هوای او
توبه من گناه من سوخته پیش روی او
شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان نیست مگر به جوی او
عشق و نشاط گستری با می و رطل ساغری
می رسد از کنارها غلغل وهای هوی او
مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد
تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او
سایه که باز می شود جمع و دراز می شود
هست ز آفتاب جان قوت جست و جوی او
سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او
نور ز عکس روی او سایه ز عکس موی او
ای مه و آفتاب جان پرده دری مکن عیان
تا ز فلک فرودرد پرده هفت توی او
چیست درون جیب من جز تو و من حجاب من
ای من و تو فنا شده پیش بقای اوی او
***
2148
جان و سر تو ای پسر نیست کسی به پای تو
آینه بین به خود نگر کیست دگر ورای تو
بوسه بده به روی خود راز بگو به گوش خود
هم تو ببین جمال خود هم تو بگو ثنای تو
نیست مجاز راز تو نیست گزاف ناز تو
راز برای گوش تو ناز تو هم برای تو
خیز ز پیشم ای خرد تا برهم ز نیک و بد
خیز دلا تو نیز هم تا نکنم سزای تو
هم پدری و هم پسر هم تو نیی و هم شکر
کیست کسی بگو دگر؟ کیست کسی به جای تو؟!
بسته لب تو برگشا چیست عقیق بی بها
کان عقیق هم تویی من چه دهم بهای تو
سایه توست ای پسر هر چه برست ای پسر
سایه فکند ای پسر در دو جهان همای تو
***
2149
ای تو خموش پرسخن چیست؟ خبر بیا بگو
سوره هل اتی بخوان نکته لافتی بگو
خیمه جان بر اوج زن در دل بحر موج زن
مشک وجود بردران ترک دو سه سقا بگو
چونک ز خود سفر کنی وز دو جهان گذر کنی
کیست کز او حذر کنی؟! هیچ سخن مخا بگو
از می لعل پرگهر بی خبری و باخبر
در دل ما بزن شرر بر سر ما برآ بگو
ساقی چرخ در طرب مجلس خاک خشک لب
زین دو بزاده روز و شب چیست سبب؟! مرا بگو
از دل چرخ در زمین باغ و گل است و یاسمین
باد خزانش در کمین چیست چنین؟ چرا بگو
بخل و سخا و خیر و شر نیست جدا ز یک دگر
نیست یکی و نیست دو چیست یکی دو تا؟! بگو
بلبل مست! تا به کی ناله کنی ز ماه دی
ذکر جفا بس است هی شکر کن از وفا بگو
هیچ در این دو مرحله شکر تو نیست بی گله
نقش فنا بشو هله ز آینه صفا بگو
جزو بهل ز کل بگو خار بهل ز گل بگو
درگذر از صفات او ذات نگر خدا بگو
***
2150
عید نمی دهد فرح بی نظر هلال تو
کوس و دهل نمی چخد بی شرف دوال تو
من به تو مایل و تویی هر نفسی ملولتر
وه که خجل نمی شود میل من از ملال تو!س
ناز کن ای حیات جان کبر کن و بکش عنان
شمس و قمر دلیل تو شهد و شکر دلال تو
آیت هر ملاحتی ماه تو خواند بر جهان
مایه هر خجستگی ماه تو است و سال تو
آب زلال ملک تو باغ و نهال ملک تو
جز ز زلال صافیت می نخورد نهال تو
ملک تو است تخت ها باغ و سرا و رخت ها
رقص کند درخت ها چونک رسد شمال تو
مطبخ توست آسمان مطبخیانت اختران
آتش و آب ملک تو خلق همه عیان تو
عشق کمینه نام تو چرخ کمینه بام تو
رونق آفتاب ها از مه بی زوال تو
خشک لبند عالمی از لمع سراب تو
لطف سراب این بود تا چه بود زلال تو؟!
ای ز خیال های تو گشته خیال عاشقان
خیل خیال این بود تا چه بود جمال تو؟!
وصل کنی درخت را حالت او بدل شود
چون نشود مها بدل جان و دل از وصال تو؟!
زهر بود شکر شود سنگ بود گهر شود
شام بود سحر شود از کرم خصال تو
بس سخن است در دلم بسته ام و نمی هلم
گوش گشاده ام که تا نوش کنم مقال تو
***
2151
در سفر هوای تو بی خبرم به جان تو
نیک مبارک آمده ست این سفرم به جان تو
لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی
کشته زار در میان زان کمرم به جان تو
همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی
همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو
خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو
خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو
تا تو ز لعل بسته ات تنگ شکر گشاده ای
چون مگس شکسته پر بر شکرم به جان تو
دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود
رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان تو
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو
***
2152
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو
دوش چه خورده ای دلا؟ راست بگو به جان تو
فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو
باطرب است جام تو بانمک است نان تو
مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
چند نهان کنی؟! که می فاش کند نهان تو
بوی کباب می زند از دل پرفغان من
بوی شراب می زند از دم و از فغان تو
بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو
خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد
چون بنمود ذره ای خوبی بی کران تو
بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس
بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو
هر نفسی بگوییم عقل تو کو؟ چه شد تو را؟
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو
هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
از می این جهانیان حق خدا نخورده ام
سخت خراب می شوم خائفم از گمان تو
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو!
شیر سیاه عشق تو می کند استخوان من
نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو؟
ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو
***
2153
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایه لطف جان تو
شاه همه جهان تویی اصل همه کسان توی
چونک تو هستی آن ما نیست غم از کسان تو
ابر غم تو ای قمر آمد دوش بر جگر
گفت مرا ز بام و در صد سقط از زبان تو
جست دلم ز قال او رفت بر خیال او
شاید ای نبات خو این همه در زمان تو
جان مرا در این جهان آتش توست در دهان
از هوس وصال تو وز طلب جهان تو
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
ز آنک نغول می روم در طلب نشان تو
بنده بدید جوهرت لنگ شده ست بر درت
مانده ام ای جواهری بر طرف دکان تو
شاد شود دل و جگر چون بگشایی آن کمر
بازگشا تو خوش قبا آن کمر از میان تو
تا نظری به جان کنی جان مرا چو کان کنی
در تبریز شمس دین! نقد رسم به کان تو
***
2154
هین کژ و راست می روی باز چه خورده ای؟ بگو
مست و خراب می روی خانه به خانه کو به کو
با کی حریف بوده ای؟ بوسه ز کی ربوده ای؟
زلف که را گشوده ای؟ حلقه به حلقه مو به مو
نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی
خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو
راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو
ای دل همچو شیشه ام خورده میت کدو کدو
راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن
چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو؟
در طلبم خیال تو دوش میان انجمن
می نشناخت بنده را می نگریست رو به رو
چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را
گفت «بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو»
عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر
همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو
گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان
ز آنک تو خورده ای بده چند عتاب و گفت و گو
گفت شراره ای از آن گر ببری سوی دهان
حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو
لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا
آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو
گفتم کو شراب جان؟ ای دل و جان فدای آن
من نه ام از شتردلان تا برمم به های و هو
حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا
هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو
دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود
دست بریده ای بود مانده به دیر بر سمو
خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد
آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او
***
2155
کی ز جهان برون شود جزو جهان؟! هله بگو
کی برهد ز آب نم؟! چون بجهد یکی ز دو؟!
هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر
ای دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو
چند گریختم نشد سایه من ز من جدا
سایه بود موکلم گر چه شوم چو تار مو
نیست جز آفتاب را قوت دفع سایه ها
بیش کند کمش کند این تو ز آفتاب جو
ور دو هزار سال تو در پی سایه می دوی
آخر کار بنگری تو سپسی و پیش او
جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت
شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت جست و جو
شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند
شیشه دل چو بشکنی سود نداردت رفو
سایه و نور بایدت هر دو به هم ز من شنو
سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا
چون ز درخت لطف او بال و پری برویدت
تن زن چون کبوتران بازمکن بقوبقو
چغز در آب می رود مار نمی رسد بدو
بانگ زند خبر کند مار بداندش که کو
گر چه که چغز حیله گر بانگ زند چو مار هم
آن دم سست چغزیش بازدهد ز بانگ بو
چغز اگر خمش بدی مار شدی شکار او
چونک به کنج وارود گنج شود جو و تسو
گنج چو شد تسوی زر کم نشود به خاک در
گنج شود تسوی جان چون برسد به گنج هو
ختم کنم بر این سخن؟ یا بفشارمش دگر؟
حکم تو راست من کیم ای ملک لطیف خو
***
2156
سیمبرا ز سیم تو سیمبرم به جان تو
وز می نو که داده ای جان نبرم به جان تو
زخم گران همی کشم زخم بزن که من خوشم
گر چه درون آتشم جمله زرم به جان تو
هر نفسی که آن رسد کار دلم به جان رسد
گر چه ز پا درآمدم جان سرم به جان تو
شکل طبیب عشق تو آمد و داد شربتی
خوردم از آن و هر نفس من بترم به جان تو
نور دو چشم و نور مه چون برسد یکی شود
تو چو مهی به جان من من بصرم به جان تو
هر چه که در نظر بود بسته بود عمارتش
آه که چنین خراب من از نظرم به جان تو
در تبریز شمس دین هست بلندتر شجر
شاد و به برگ و بانوا زان شجرم به جان تو
***
2157
سنگ شکاف می کند در هوس لقای تو
جان پر و بال می زند در طرب هوای تو
آتش آب می شود عقل خراب می شود
دشمن خواب می شود دیده من برای تو
جامه صبر می درد عقل ز خویش می رود
مردم و سنگ می خورد عشق چو اژدهای تو
بند مکن رونده را گریه مکن تو خنده را
جور مکن که بنده را نیست کسی به جای تو
آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود؟!
گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو
چیست غذای عشق تو؟ این جگر کباب من
چیست دل خراب من؟ کارگه وفای تو
خابیه جوش می کند کیست که نوش می کند؟
چنگ خروش می کند در صفت و ثنای تو
عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم
دید مرا که بی توام گفت مرا که وای تو
دیدم صعب منزلی درهم و سخت مشکلی
رفتم و مانده ام دلی کشته به دست و پای تو
***
2158
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
بدهم جان بی وفا از جهت وفای تو
در دل من نهاده ای آنچ دلم گشاده ای
از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای تو
گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو
کحل عزیزیم بود سرمه خاک پای تو
سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی
چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو
هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو
هست امید شب روان یقظت روزهای تو
من ز لقای مردمان جانب که گریزمی
گر نبدی لقایشان آینه لقای تو
بخت نداشت دهریی منکر گشت بعث را
ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
پر ز جهاد و نامیه عالم همچو کاهدان
کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو؟!
در دل خاک از کجا های بدی و هو بدی؟
گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو
هم به خود آید آن کرم کیست که جذب او کند؟!
هست خود آمدن دلا عاطفت خدای تو
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا
هست هوا و ذره هم دستخوش هوای تو
گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب
چرخ زنان به هر صفت رقص کنان برای تو
رقص هوا ندیده ای رقص درخت ها نگر
یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو
بس کن تا که هر یکی سوی حدیث خود رود
نبود طبع ها همه عاشق مقتضای تو
***
2159
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو
ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن
از در حق به یک سبو کم نشده ست آب جو
زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن
چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد طو
فاش بیا و فاش ده باده عشق فاش به
عید شده ست و عام را گر رمضان است باش گو
رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را
و آن کرم فراخ را بازگشای تو به تو
مهره که درربوده ای بر کف دست نه دمی
و آن گروی که برده ای بار دوم ز ما مجو
مرده به مرگ پار من زنده شده ز یار من
چند خزیده در کفن زنده از آن مسیح خو
منکر حشر روز دین! ژاژ مخا بیا ببین
رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ هو
خامش کرده جملگان ناطق غیب بی زبان
خطبه بخوانده بر جهان بی نغمات و گفت و گو
***
2160
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده ست او
همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته
ولی در گلشن جانشان شقایق های تو بر تو
حقایق های نیک و بد به شیر خفته می ماند
که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او
بسی خورشید افلاکی نهان در جسم هر خاکی
بسی شیران غرنده نهان در صورت آهو
به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم
وگر چه زاد بس نادر از این داماد و کدبانو
ضمیرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد
اگر چه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو
روان گشته ست از بالا زلال لطف تا این جا
که ای جان گل آلوده از این گل خویش را واشو
نمی بینی تو این زمزم؟! فروتر می روی هر دم؟!
اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو دارو
چو شستن گیرد او خود را رباید آب جو او را
چو سیبش می برد غلطان به باغ خرم بی سو
به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش
نبیند اندر آن گلشن بجز آسیب شفتالو
دل ویس و دل رامین ببیند جنت وحدت
گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو با رو
از آن سو در کف حوری شراب صاف انگوری
از این سو کرده رو بانو به خنده سوی روبانو
در آن باغ خوش اعلوفه سپی پوشان چو اشکوفه
که رستیم از سیه کاری ز مازو رفت آن ما زو
بصیرت ها گشاده هر نظر حیران در آن منظر
دهان پرقند و پرشکر تو خود باقیش را برگو
***
2161
اگر نه عاشق اویم چه می پویم به کوی او؟!
وگر نه تشنه اویم چه می جویم به جوی او؟!
بر این مجنون چه می بندم؟ مگر بر خویش می خندم
که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی او
ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه ست در گوشم
چو گوشم رست از این پنبه درآید های هوی او
همی گوید دل زارم که با خود عهدها دارم
نیاشامم شراب خوش مگر خون عدوی او
دلم را می کند پرخون سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او سر من شد کدوی او
چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره؟!
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او؟!
مرا گوید «چرا زاری؟» ز ذوق آن شکرباری
مرا گوید چرا زردی؟ ز لاله ستان روی او
مرا هر دم برانگیزی به سوی شمس تبریزی
بگو در گوش من ای دل چه می تازی به سوی او؟!
***
2162
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم
زبان مرغ می دانم سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی تو پشیمانم به جان تو
اگر بی تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بی تو به گلزارم به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
سخن با عشق می گویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو!
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بی چون عجب با این دل پرخون!
که ببرید ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
***
2163
چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو
بهشتم جان شیرین را که می سوزد برای تو
روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد
مرا چه جای دل باشد چو دل گشته ست جای تو؟!
تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه
که می کاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو
ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم
کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو
گرفتم عشق را در بر کله بنهاده ام از سر
منم محتاج و می گویم ز بی خویشی دعای تو
دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از سر
به خاک کوی او بنگر ببین صد خونبهای تو
اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم!
چو برگ کاه می پرم به عشق کهربای تو
ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین بهیهایم
زنم لبیک و می آیم بدان کعبه لقای تو
***
2164
اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو
بر خویشان و بی خویشان شبی تا روز مهمان شو
مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان
شب قدری کن این شب را چراغ بیت احزان شو
اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو
وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم درمان شو
اگر کفریم ایمان شو وگر جرمیم غفران شو
وگر عوریم احسان شو بهشتی باش و رضوان شو
برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را
برای دیورانی را شهب انداز شیطان شو
تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بی گاهی
حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو
شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد
برای شب روان جان برآ ای ماه و تابان شو
خمش کن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر
چو پیش او است سر مظهر دهان بربند و پنهان شو
***
2165
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او، لطیف است او، لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او، امیر است او، امیر ملک گیر است او
پناه است او، پناه است او، پناه هر گناه است او
چراغ است او، چراغ است او، چراغ بی نظیر است او
سکون است او، سکون است او، سکون هر جنون است او
جهان است او، جهان است او، جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی می دان که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند این ها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو
ز هر چیزی که می ترسی مجیر است او مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او
سخن با عشق می گویم سبق از عشق می گیرم
به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او
بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
که اندر عشق تتماجی، برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی
از او شیری کجا آید؟! ز خرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و می خواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او
***
2166
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
همه عقلم، همه عشقم، همه جانم به جان تو
نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
غلط گفتم غلط گفتن در این حالت عجب نبود
که این دم جام را از می نمی دانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم
من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو
به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل
ز صحن دل همین ساعت برون رانم به جان تو
بیا ای او که رفتی تو که چیزی کو رود آید
نه تو آنی به جان من نه من آنم به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنوشتت را فروخوانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره ای گردان پریشانم به جان تو
***
2167
دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو
مرا سیران کجا باشد؟! مرا تحویل و رفتن تو
بدیدم بی تو من خود را تو دیدی بیخودم هم تو
به زیر خاک دررفتم نرفتم من بیا من تو
اگر گویم تو می گویی من آن ظلمت ز خود بینم
از آن ظلمت که می گریم سری چون ماه برزن تو
گریبانم دریدستم ز خود دامن کشیدستم
که تا گیری گریبانم کشی از مهر دامن تو
گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو
کدامم من؟ چه نامم من؟ مرا جان تو مرا تن تو
پشیمانم، پشیمانم، پشیمان تو، پشیمان تو
چو سوسن صد زبانم من، زبان و نطق و سوسن تو
دو چشمم خیره در رویت گهی چوگان گهی گویت
تویی حیران تویی چوگان تویی دو چشم روشن تو
به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر
به یک اندیشه شکر را کنی چون زهر دشمن تو
تویی شکر تویی حنظل تویی اندیشه مبدل
تویی مور و سلیمان تو تویی خورشید و روزن تو
بدم من کافر احول شدم توحید را اکمل
تویی احول کن کافر تویی ایمان و مأمن تو
***
2168
نمی گفتی مرا روزی که «ما را یار غاری تو؟»
درون باغ عشق ما درخت پایداری تو؟!
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو
شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما
کنونم خود نمی گویی کز آن گلزار خاری تو
ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت که بس بی زینهاری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من نمی دانم
چه جوهردار تیغی تو! چه سنگین دل نگاری تو!
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماری تو
چو از افلاک نورانی وصال شاه افتادی
چو آدم اندرین پستی در این اقلیم ناری تو
کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناری تو
الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه
سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو!
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش عذاری تو!
تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو
رمیدستی از این قالب ولیکن علقه ای داری
کز آن بحر کرم در گوش در شاهواری تو
در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر سبک برپر که نی جان بهاری تو
بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است
سفر کن جان باعزت! که نی جان بخاری تو
مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر جواری تو
چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش
چو می دانی که تو مستی پس اکنون هشیاری تو
هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را که از وی در خماری تو
همه فخر و همه دولت برای شاه می زیبد
چرا در قید فخری تو؟! چرا دربند عاری تو؟!
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمی بینی در آن پرده چه زاری تو!
چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده که یعنی حق گزاری تو
الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم؟! که بی حد و شماری تو
***
2169
ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو
بمال این چشم ها را گر به پندار یقینی تو
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو
گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی ندارد سود امینی تو
خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بی چادر
ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی بینی تو
در این بازار طراران زاهد شکل بسیارند
فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را کند هر دم معینی تو
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همی تابد اگر از اهل دینی تو
به سوی باغ وحدت رو کز او شادی همی روید
که هر جزوت شود خندان اگر در خود حزینی تو
***
2170
هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو
در آینه درتابی چون یافت صقال تو
آیینه تو را بیند اندازه عرض خود
در آینه کی گنجد اشکال کمال تو؟!
خورشید ز خورشیدت پرسید کیت بینم؟
گفتا که «شوم طالع در وقت زوال تو»
رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه
بسته ست تو را زانو ای عقل عقال تو
عقلی که نمی گنجد در هفت فلک فرش
ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو!
این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد
شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو
در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه
جان ابدی دیدی جان گشت وبال تو
ملکش به چه کار آید با ملکت عشق تو؟!
جاهش به چه کار آید با جاه و جلال تو
صد حلقه ی زرین بین در گوش جهان اکنون
از لطف جواب تو وز ذوق سوال تو
خامان که زر پخته از دست تو نامدشان
شادند به جای زر با سنگ و سفال تو
صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو
صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو
با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد!
که شیر سجود آرد در پیش شغال تو
بی پای چو روز و شب اندر سفریم ای جان
چون می رسد از گردون هر لحظه تعال تو
تاریکی ما چه بود در حضرت نور تو؟!
فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو؟!
روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو
شب تا به سحر نالان ایمن ز ملال تو
از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده
از صدر جنان آمد در صف نعال تو
دریای دل از مدحت می غرد و می جوشد
لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو
***
2171
گشته ست طپان جانم ای جان و جهان برگو
هین سلسله درجنبان ای ساقی جان برگو
سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد
تا چند کشی گوشم؟! ای گوش کشان برگو
سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد
جانی است قلندر را نادرتر از آن برگو
بنگر حشر مستان از دست بنه دستان
با رطل گران پیش آ با ضرب گران برگو
زان غمزه چون تیرش و ابروی کمان گیرش
اسرار سلحشوری با تیر و کمان برگو
برگو هله جان برگو پیش همگان برگو
و آن نکته که می دانی با او پنهان برگو
از جام رحیق او مست است عشیق او
پیغام عقیق او ای گوهر کان برگو
من بی زبر و زیرم در پنجه آن شیرم
ز احوال جهان سیرم ز احوال فلان برگو
زیر است نوای غم و اندرخور شادی بم
یک لحظه چنین برگو یک لحظه چنان برگو
خورشید معینت شد اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد بی شک و گمان برگو
چون بگذری ای عارف زین آب و گل ناشف
زان سو مثل هاتف بی نام و نشان برگو
در عالم جان جا کن در غیب تماشا کن
رویی به روان ها کن زین گرم روان برگو
من بیخود و سرمستم اینک سر خم بستم
ای شاه زبردستم بی کام و دهان برگو
***
2172
هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او
دل گفت که کی آمد؟ جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
ما غافل از این نعره هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران فریادکنان کوکو
در نیم شبی جسته جمعی که چه؟ دزد آمد
و آن دزد همی گوید «دزد آمد» و آن دزد او
آمیخته شد بانگش با بانگ همه زان سان
پیدا نشود بانگش در غلغله شان یک مو
و هو معکم یعنی با توست در این جستن
آنگه که تو می جویی هم در طلب او را جو
نزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرون
چون برف گدازان شو خود را تو ز خود می شو
از عشق زبان روید جان را مثل سوسن
می دار زبان خامش از سوسن گیر این خو
***
2173
چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو
هین نوبت دل می زن باری من و باری تو
در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم
اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری
زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو
در عالم خارستان بسیار سفر کردم
اکنون بکش از پایم خاری من و خاری تو
سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود
آن رفت که می بودیم زاری من و زاری تو
من غرقه شدم در زر تو سجده کنان ای سر
بی کار نمی شاید کاری من و کاری تو
هر کس که مرا جوید در کوی تو باید جست
گر لیلی و مجنون است باری من و باری تو
دزدی که رهی می زد هنگام سیاست شد
اکنون بزنیم او را داری من و داری تو
خاموش! که خاموشی فخری من و فخری تو
در گفتن و بی صبری عاری من و عاری تو
***
2174
ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو؟!
از جغد چه اندیشی؟! چون جان همایی تو
بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان
ای رفته برون از جا آخر به کجایی تو؟
داده ست ز کان تو لعل تو نشانی ها
آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو؟
بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو!
ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو؟
ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت
از بهر گشاد ما دربند قبایی تو
از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم
وین جام شود تابان ای جان چو برآیی تو
هر روز برآیی تو بازیب و فر آیی تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو
شمس الحق تبریزی! ای مایه ی بینایی
نادیده مکن ما را چون دیده ی مایی تو
***
2175
در خشکی ما بنگر و آن پرده ی تر برگو
چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو
جمع شکران را بین در ما نگران را بین
شیرین نظران را بین، هین، شرح شکر برگو
امروز چنان مستی کز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو
هر چند که استادی داد دو جهان دادی
در دست کی افتادی؟ زان طرفه خبر برگو
از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده
بسیار بگردیده احوال سفر برگو
در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی
زیری گه و بالایی ای زیر و زبر برگو
با صبر تویی محرم روسخت توی در غم
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو
مستی جماعت بین کرده ز قدح بالین
یا رب بفزا، آمین این قصه ز سر برگو
بر هر کی زد این برهان جان یابد و سیصد جان
باور نکنی این را؟ بر چوب و حجر برگو
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
ای عارف این را هم با او به سحر برگو
آمد دگری از ده هین دیگ دگر برنه
گر تاج گرو کردی از رهن کمر برگو
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی؟!
بگشا لب و شرحش کن اسباب ظفر برگو
***
2176
آن دلبر عیار جگرخواره ما کو؟
آن خسرو شیرین شکرپاره ما کو؟
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
آن پرنمک و پرفن و عیاره ما کو؟
باریک شده ست از غم او ماه فلک نیز
آن زهره بابهره سیاره ما کو
پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت
آن رشک چه بابل سحاره ما کو
موسی که در این خشک بیابان به عصایی
صد چشمه روان کرد از این خاره ما کو
زین پنج حسن ظاهر و زین پنج حسن سر
ده چشمه گشاینده در این قاره ما کو
از فرقت آن دلبر دردی است در این دل
آن داروی درد دل و آن چاره ما کو
استاره روز او است چو بر می ندمد صبح
گویم که بدم گوید ک «استاره» ما کو؟
اندر ظلمات است خضر در طلب آب
کان عین حیات خوش فواره ما کو
جان همچو مسیحی است به گهواره قالب
آن مریم بندنده گهواره ما کو؟
آن عشق پر از صورت بی صورت عالم
هم دوز ز ما هم زه قواره ما کو؟
هر کنج یکی پرغم مخمور نشسته ست
کان ساقی دریادل خماره ما کو؟
آن زنده کن این در و دیوار بدن کو؟
و آن رونق سقف و در و درساره ما کو؟
لوامه و اماره بجنگند شب و روز
جنگ افکن لوامه و اماره ما کو؟
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
از غفلت خود گفته که «گل کاره ما کو؟»
شمس الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست
و اندر پی او آن دل آواره ما کو؟
***
2177
خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او
همه گردن کشان شیردل را
کشیده سوی خود بی اختیار او
قطار شیر می بینم چو اشتر
ببینیشان درآورده مهار او
مهارش آنک حاجتمندشان کرد
ز خوف و حرصشان کرده نزار او
گران جانتر ز عنصرها نه خاک است؟
سبک کرد و ببرد از وی قرار او
از آب و آتش و از باد این خاک
سبکتر شد چو برد از وی وقار او
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید
به گردون می کند آهو شکار او
یکی کاهل نخواهد رست از وی
که یک یک را کند دربند کار او
ز خاک تیره کاهلتر نباشی
به زیر دم او بنهاد خار او
عصا زد بر سر دریا که برجه
برآورد از دل دریا غبار او
عصا را گفت «بگذار این عصایی»
همی پیچد بر خود همچو مار او
برآرد مطبخ معده بخاری
بسازد جان و حسی زان بخار او
ز تف دل دگر جانی بسازد
که تا دارد از آن جان ننگ و عار او
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه
که سلطان هم وی است و پرده دار او
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک
که گاهش گل کند گه لاله زار او
کند با او به هر دم یک صفت یار
ز جمله بسکلد در اضطرار او
که تا داند که آن ها بی وفااند
بداند قدر این بگزیده یار او
عجایب یار غاری گردد او را
که یار او باشد و هم یار غار او
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
که بگشاده ست راه اعتبار او
***
2178
تو کمترخواره ای هشیار می رو
میان کژروان رهوار می رو
تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
مرا خنبک مزن ای یار می رو
ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی سوی بازار می رو
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با دستار می رو
مرا تا وقت مردن کار این است
تو را کار است سوی کار می رو
مرا آن رند بشکسته ست توبه
تو مرد صایمی ناهار می رو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده در اقرار می رو
***
2179
تو جام عشق را بستان و می رو
همان معشوق را می دان و می رو
شرابی باش بی خاشاک صورت
لطیف و صاف همچون جان و می رو
یکی دیدار او صد جان به ارزد
بده جان و بخر ارزان و می رو
چو دیدی آن چنان سیمین بری را
بده سیم و بنه همیان و می رو
اگر عالم شود گریان تو را چه؟!
نظر کن در مه خندان و می رو
اگر گویند «رزاقی و خالی»
بگو هستم دو صد چندان و می رو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و می رو
بگو آن مه مرا باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و می رو
کیست آن مه؟ خداوند شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و می رو
***
2180
از این پستی به سوی آسمان شو
روانت شاد بادا خوش روان شو
ز شهر پرتب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو
اگر شد نقش تن نقاش را باش
وگر ویران شد این تن جمله جان شو
وگر روی از اجل شد زعفرانی
مقیم لاله زار و ارغوان شو
وگر درهای راحت بر تو بستند
بیا از راه بام و نردبان شو
وگر تنها شدی از یار و اصحاب
به یاری خدا صاحب قران شو
وگر از آب و از نان دور ماندی
چو نان شو قوت جان ها و چنان شو
***
2181
دل و جان را طربگاه و مقام او
شراب خم بی چون را قوام او
همه عالم دهان خشکند و تشنه
غذای جمله را داده تمام او
غذاها هم غذا جویند از وی
که گندم را دهد آب از غمام او
عدم چون اژدهای فتنه جویان
ببسته فتنه را حلق و مسام او
سزای صد عتاب و صد عذابیم
کشیده از سزای ما لگام او
ز حلم او جهان گستاخ گشته
که گویی ما شهانیم و غلام او
برای مغز مخموران عشقش
بجوشیده به دست خود مدام او
کشیده گوش هشیاران به مستی
زهی اقبال و بخت مستدام او
پیمبر را چو پرده کرده در پیش
پس آن پرده می گوید پیام او
نکرده بندگان او را سلامی
بر ایشان کرده از اول سلام او
چه باشد گر شبی را زنده داری
به عشق او؟! که آرد صبح و شام او
وگر خامی کنی غافل بخسپی
بنگذارد تو را ای دوست خام او
ز خردی تا کنون بس جا بخفتی
کشانیدت ز پستی تا به بام او
ز خاکی تا به چالاکی کشیدت
بدادت دانش و ناموس و نام او
مقامات نوت خواهد نمودن
که تا خاصت کند ز انعام عام او
به خردی هم ز مکتب می جهیدی
چه نرمت کرد و پابرجا و رام او!
به خاکی و نباتی و به نطفه
ستیزیدی درآوردت به دام او
ز چندین ره به مهمانیت آورد
نیاوردت برای انتقام او
به وقت درد می دانی که او اوست
به خاکی می دهد اویی به وام او
همه اویان چو خاشاکی نمایند
چو بوی خود فرستد در مشام او
سخن ها بانگ زنبوران نماید
چو اندر گوش ما گوید کلام او
نماید چرخ بیت العنکبوتی
چو بنماید مقام بی مقام او
همه عالم گرفته ست آفتابی
زهی کوری که می گوید «کدام او»؟
چو درماند نگوید او جز او را
چو بجهد هر خسی را کرده نام او
شکنجه بایدش زیرا که دزد است
مقر ناید به نرمی و به کام او
تو باری دزد خود را سیخ می زن
چو می دانی که دزدیدست جام او
به یاری های شمس الدین تبریز
شود بس مستخف و مستهام او
خمش از پارسی! تازی بگویم
فواد ما تسلیه المدام
***
2182
به پیشت نام جان گویم؟ زهی رو!
حدیث گلستان گویم؟! زهی رو!
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم؟! زهی رو!
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانه خزان گویم؟! زهی رو!
تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم؟ زهی رو!
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم زهی رو
ز تو دل ها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم زهی رو
***
2183
به پیشت نام جان گویم زهی رو
حدیث گلستان گویم زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم زهی رو
چو شاه بی نشان عالم بیاراست
من از شکل و نشان گویم زهی رو
چو نور لامکان آفاق بگرفت
من از جا و مکان گویم زهی رو
به پیش این دکان که کان شادی است
من از سود و زیان گویم زهی رو
به پیش این چنین دانای اسرار
کژی در دل نهان گویم زهی رو
چو استاره و جهان شد محو خورشید
فسانه این جهان گویم زهی رو
اوان قاب قوسین است و ادنی
حدیث خرکمان گویم زهی رو
از آن جان که روان شد سوی جانان
بر هر بی روان گویم زهی رو
حدیثی را که جان هم نیست محرم
من از راه دهان گویم زهی رو
چو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم زهی رو
***
2184
بیا ای رونق گلزار از این سو
از آن شکر یکی قنطار از این سو
یکی بوسه قضاگردان جانت
از آن دو لعل شکربار از این سو
از آن روزن فروکن سر چو مهتاب
وزان گلشن یکی گلزار از این سو
کباب و می از این سو دود از آن سو
درخت خار از آن سو یار از این سو
تعب تن راست لایق راح دل را
منه رنج تن سگسار از این سو
سلیمانا سوی بلقیس بگذر
که آمد هدهد طیار از این سو
به منقارش یکی پرنور نامه
نموده صد هزار اسرار از این سو
مخور تنها که تنها خوش نباشد
یکی ساغر از آن خمار از این سو
بدن تنهاخور آمد روح موثر
که جان هدیه کند ایثار از این سو
سقاهم می دهد ساغر پیاپی
به تو ای ساقی ابرار از این سو
به هر دو دست گیرش تا نریزی
قدح پر است هین هشدار از این سو
بیا که خرقه ها جمله گرو شد
ز تو ای شاه خوش دستار از این سو
برهنه شو ز حرف و بحر در رو
چو بانگ بحر دان گفتار از این سو
***
2185
چو بگشادم نظر از شیوه تو
بشد کارم چو زر از شیوه تو
توی خورشید و من چون میوه خام
به هر دم پخته تر از شیوه تو
چو زهره می نوازم چنگ عشرت
شب و روز ای قمر از شیوه تو
به هر دم صد هزار اجزای مرده
شود چون جانور از شیوه تو
چرا ازرق قبای چرخ گردون
چنین بندد کمر از شیوه تو
چرا روی شفق سرخ است هر شام
به خونابه جگر از شیوه تو
ز شیوه ماهت استاره همی جست
گرفتم من بصر از شیوه تو
به خوبی همچو تو خود این محال است
چنان خوبی به سر از شیوه تو
ز انبوهی نباشد جان سوزن
ز عاشق وین حشر از شیوه تو
عجب چون آمد اندر عالم عشق
هزاران شور و شر از شیوه تو
اگر نه پرده آویزی به هر دم
بدرد این بشر از شیوه تو
اگر غفلت نباشد جمله عالم
شود زیر و زبر از شیوه تو
چرایم؟ شمس تبریزی! چو شیدا
به گرد بام و در از شیوه تو
***
2186
خداوندا چو تو صاحب قران کو؟
برابر با مکان تو مکان کو؟
زمان محتاج و مسکین تو باشد
تو را حاجت به دوران و زمان کو؟
کسی کو گفت دیدم شمس دین را
سوالش کن که راه آسمان کو؟
در آن دریا مرو بی امر دریا
نمی ترسی؟! برای تو ضمان کو؟
مگر بی قصد افتی کو کریم است
خطاکن را ز عفو او غمان کو؟
چو سجده کرد آیینه مر او را
بر آن آیینه زنگار گمان کو؟
همو تیر است همو اسپر همو قوس
چه گفتم آن طرف تیر و کمان کو؟
هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت
نظیرش در ولایت های جان کو
بجز از روی عجز و فقر و تسلیم
ببرده سر از او از انس و جان کو
ز غیرت حق شد حارس و گر نی
مر او را از کی بیم است پاسبان کو
به پیشانی جانا داغ مهرش
کسی بی داغ مهرش در قران کو
به نوبتگاه او بین صف کشیده
به خدمت گر همی جویی مهان کو
نباشد خنده جز از زعفرانش
بجز از عشق رویش شادمان کو
بجز از هجر آن مخدوم جانی
دل و جان را به عالم اندهان کو
خداوند شمس دین از بهر الله
که لایق در ثنای او دهان کو؟
زبان و جان من با وصل او رفت
به شرح خاک تبریزم زبان کو؟!
همه کان هست محتاج خریدار
بدان حد بی نیازی هیچ کان کو؟!
***
2187
گران جانی مکن ای یار برگو
از آن زلف و از آن رخسار برگو
ز باغ جان دو سه گلدسته بربند
حکایت های آن گلزار برگو
ز حسنش گفتنی بسیار داری
ملولی گوشه نه بسیار برگو
ز یاد دوست شیرینتر چه کار است؟!
هلا منشین چنین بی کار برگو
چه گفتی دی که جوشیده ست خونم؟
بیا امروز دیگربار برگو
ز یاد عالم غدار بگذر
ز لطف عالم الاسرار برگو
ز لاف فتنه تاتار کم کن
ز ناف آهوی تاتار برگو
ز عشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو
***
2188
در این رقص و در این های و در این هو
میان ماست گردان میر مه رو
اگر چه روی می دزدد ز مردم
کجا پنهان شود آن روی نیکو؟!
چو چشمت بست آن جادوی استاد
درآ در آب جو و آب می جو
تو گویی «کو و کو»؟ او نیز سر را
به هر سو می کند یعنی که کو کو؟
ز کوی عشق می آید ندایی
رها کن کو و کو دررو در این کو
برو دامان خاقان گیر محکم
چو او باشد چه اندیشی ز باجو؟
برو پهلوی قصرش خانه ای گیر
که تا ایمن شوی از درد پهلو
گریزان درد و دارو در پی تو
زهی لطف و زهی احسان و دارو
سیه کاری و تلخی را رها کن
بر ما زو بیا غلطان چو مازو
از او یابد طرب هم مست و هم می
از او گیرد نمک هم رو و هم خو
از او اندیش و گفتن را رها کن
لطیف اندیش باشد مرد کم گو
***
2189
بازم صنما چه می فریبی تو؟!
بازم به دغا چه می فریبی تو؟!
هر لحظه بخوانیم کریمانه
ای دوست مرا چه می فریبی تو؟!
عمری تو و عمر بی وفا باشد
ما را به وفا چه می فریبی تو؟!
دل سیر نمی شود به جیحون ها
ما را به سقا چه می فریبی تو؟!
تاریک شده ست چشم بی ماهت
ما را به عصا چه می فریبی تو؟!
ای دوست دعا وظیفه بنده ست
ما را به دعا چه می فریبی تو؟!
آن را که مثال امن دادی دی
با خوف و رجا چه می فریبی تو؟!
گفتی به قضای حق رضا باید
ما را به قضا چه می فریبی تو؟!
چون نیست دوا پذیر این دردم
ما را به دوا چه می فریبی تو؟
تنها خوردن چو پیشه کردی خوش
ما را به صلا چه می فریبی تو؟
چون چنگ نشاط ما شکستی خرد
ما را به سه تا چه می فریبی تو؟
ما را بی ما چه می نوازی تو؟
ما را با ما چه می فریبی تو؟
ای بسته کمر به پیش تو جانم
ما را به قبا چه می فریبی تو؟!
خاموش! که غیر تو نمی خواهیم
ما را به عطا چه می فریبی تو؟!
***
2190
دیدی که چه کرد آن پری رو!
آن ماه لقای مشتری رو
گشتند بتان همه نگونسار
در حسن خلیل آزری رو
شد کفر چو شمع های ایمان
کآورد به سوی کافری رو
شد جمله جهان بهشت خندان
زان سرو روان عبهری رو
دارد دو هزار سحر مطلق
وای ار آرد به ساحری رو
افروخت بهار چون گل سرخ
بر رغم دل مزعفری رو
کافور نثار کرد خورشید
بر چهره شام عنبری رو
شد شیشه زرد همچو لاله
زان باده لعل احمری رو
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری رو
بر باده لعل زد رخ من
تا چند نهد به زرگری رو
بس کن هله فتنه را مشوران
یا برگردان ز شاعری رو
***
2191
ای رونق نوبهار برگو
وی شادی لاله زار برگو
بی غصه ی می فروش می نوش
بی زحمت شاخ خار برگو
ای بلبل و ای هزاردستان
برگو صفت بهار برگو
ای حلقه به گوش و عاشق گل!
گوش و پس سر مخار برگو
شرح قد سرو و چهره گل
بر عرعر و بر چنار برگو
چون رفت خزان و رو نهان کرد
بر سرو رو آشکار برگو
گر پرسندت که جان رز چیست؟
بر برگ نظر مدار برگو
صد شیر و هزار گونه خرگوش
خواهی که کنی شکار برگو
خواهی که شود قبول عذرت
ز اشکوفه خوش عذار برگو
خواهی که بری قرار مستان
زان نرگس پرخمار برگو
امروز سر شراب داریم
ساقی شو و بر نهار برگو
مستی آمد ملولیت رفت
صد بار و هزار بار برگو
ای جام شرابدار برگرد
وی چنگ لطیف تار! برگو
از بهر ثواب و رحمت حق
ای عارف حق گزار برگو
ما منتظر توایم بشتاب
بی زحمت انتظار برگو
تشنیع مزن که صله ای نیست
نک آوردم نثار برگو
***
2192
ای عارف خوش کلام برگو
ای فخر همه کرام برگو
هر ممتحنی ز دست رفته
بر دست گرفت جام برگو
قایم شو و مات کن خرد را
وز باده باقوام برگو
تا روح شویم جمله می ده
تا خواجه شود غلام برگو
قانع نشوم به نور روزن
بشکاف حجاب بام برگو
بپذیر مدام خوش ز ساقی
چون مست شدی مدام برگو
آن جام چو زر پخته بستان
زان سوختگان خام برگو
مبدل شد و خوش حطام دنیا
چون رستی از این حطام برگو
لب بستم ای بت شکرلب
بی واسطه و پیام برگو
***
2193
ای صید رخ تو شیر و آهو
پنهان ز کجا شود چنان رو؟!
چندانک توانیش تو می پوش
می بند نقاب توی بر تو
در روزن سینه ها بتابید
خورشید ز مطلع ترازو
اندر عدم و وجود افکند
صد غلغله عشق که تعالوا
ای قند دو لعل تو خردسوز
وی تیر دو چشم تو جگرجو
سی بیت دگر بخواست گفتن
مستیش کشید گوش از آن سو
سی بیت فروختم به یک بیت
بیتی که گشاده شد در آن کو
***
2194
آن وعده که کرده ای مرا کو؟
این جا منم و تو وانما کو؟
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا کو؟
لب بسته چو بوبک ربابی
آن داد و گشاد و آن عطا کو؟
ای وعده تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو؟
تا چند ز ناسزا و دشنام؟!
آن دلداری و آن سزا کو؟
خیزید به سوی من کشیدش
ای طایفه یاری شما کو
ای سنگ دلان جواب گویید
کان کان عقیق و کیمیا کو
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا کو؟
یا پر بگشاد و در هوا رفت
ای مرغ ضمیر آن هوا کو؟
والله که نرفت و رفتنی نیست
ماییم ز خویش رفته ما کو؟
ماکو به همان طرف که انداخت
ای در کف صنع ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه به جو رو
می خواندت آب کان سقا کو
***
2195
خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو
ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو
ای عیان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان
ای نظر بی من مبین و ای روان بی من مرو
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو
خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی من مرو
در خم چوگانت می تازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بی من مران بی من مرو
چون حریف شاه باشی ای طرب بی من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی من مرو
وای آن کس کو در این ره بی نشان تو رود
چو نشان من تویی ای بی نشان بی من مرو
وای آن کو اندر این ره می رود بی دانشی
دانش راهم تویی ای راه دان بی من مرو
دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی من مرو
***
2196
از حلاوت ها که هست از خشم و از دشنام او
می ستیزم هر شبی با چشم خون آشام او
دام های عشق او گر پر و بالم بسکلد
طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او
چند پرسی مر مرا از وحشت و شب های هجر؟!
شب کجا ماند بگو؟! در دولت ایام او
خون ما را رنگ خون و فعل می آمد از آنک
خون ها می می شود چون می رود در جام او
وعده های خام او در مغز جان جوشان شده
عاشقان پخته بین از وعده های خام او
خسروان بر تخت دولت بین که حسرت می خورند
در لقای عاشقان کشته بدنام او
آن سگان کوی او شاهان شیران گشته اند
کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می
تو ببین در چشم مستان لطف های عام او
دست بر رگ های مستان نه دلا تا پی بری
از دهان آلودگان زان باده خودکام او
شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود
پا منه تو سر بنه بر جایگاه گام او
***
2197
ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو
نقش هایی دیدم از گلزار تو گلزار تو
کشته عشق توام ور ز آنک تو منکر شوی
خط هایی دارم از اقرار تو اقرار تو
می گدازم می گدازم هر زمان همچون شکر
از شکرها رسته از گفتار تو گفتار تو
شب همه خلقان بخفته چشم من بیدار و باز
همچو بخت و طالع بیدار تو بیدار تو
چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی؟
راست گویی ای صنم از کار تو از کار تو
ای طبیب عاشقان این جمله بیماریم
هست زان دو نرگس بیمار تو بیمار تو
ای دم هشیاریم بی هوش هشیاری تو
ای دم بی هوشیم هشیار تو هشیار تو
چشمه ها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو
چشم دل پرک زن انوار تو انوار تو
شمس تبریزی! که عالم اندک اندک بود
از عطا و بخشش بسیار تو بسیار تو
***
2198
جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو
گر نخواهی کبر را رو بی تکبر خاک شو
خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من
هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو
هر کجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو
گر خوشی با این دو مارت خود برو ضحاک شو
گر ز کبر و خشم بیزاری برو کنجی بخست
ور ز کبر و خشم دلشادی برو غمناک شو
خشم سگساران رها کن خشم از شیران ببین
خشم از شیران چو دیدی سر بنه شیشاک شو
لقمه شیرین که از وی خشم انگیزد مخور
لقمه از لولاک گیر و بنده لولاک شو
رو تو قصاب هوا شو کبر و کین را خون بریز
چند باشی خفته زیر این دو سگ؟! چالاک شو؟!
***
2199
ای سنایی عاشقان را درد باید درد کو؟!
بار جور نیکوان را مرد باید مرد کو؟!
بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است
وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو؟!س
ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری
برتری را کار و بار و ملک و بردابرد کو؟!
در میان هفت دریا دامن تو خشک کو؟!
در میان هفت دوزخ عنصر تو سرد کو؟!
این نداری خود ولیکن گر تو این را طالبی
آه سرد و اشک گرم و چهره های زرد کو؟!
هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم
تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد کو؟
گرد از آن دریا برآمد گرد جسم اولیاست
تا نگویی قوم موسی را در این یم گرد کو
***
2200
ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو
گر نگویی با کسی با عاشقان باری بگو
قصه کن در گوش ما گر دیگران محرم نیند
با دل پرخون ما پیغام دلداری بگو
آن مسیح حسن را دانم که می دانی کجاست
با کسی کز عشق دارد بسته زناری بگو
بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد
گو که شرمت باد از آن رخ ترک گلزاری بگو
ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست
حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو
سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت
تو چو نرگس بی زبان از چشم اسراری بگو
با چنان غیرت که جان دارد بگفتم پیش خلق
شمس تبریزی بگویم گفت جان آری بگو
***
2201
در گذر آمد خیالش گفت جان این است او
پادشاه شهرهای لامکان این است او
صد هزار انگشت ها اندر اشارت دیده شد
سوی او از نور جان ها کای فلان این است او
چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او
نعره ها آمد به گوشم ز آسمان این است او
هین سبکتر دست درزن در عنان مرکبش
پیش از آن کو برکشاند آن عنان این است او
جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او
همچو گوهر تافته از عین کان این است او
رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار
تا نلافی تو ز خوبی هان و هان این است او
شمس تبریزی شنیدستی ببین این نور را
کز وی آمد کاسدی های بتان این است او
***
2202
ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو
چاشنی عمرم از حلوای تو، حلوای تو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
تا بریزد جمله را در پای تو، در پای تو
جان های عاشقان چون سیل ها غلطان شده
می دوانند جانب دریای تو، دریای تو
ای خمار عاشقان از باده های دوش تو
وی خراب امروزم از فردای تو فردای تو
من نظر کردم به جان ساده بی رنگ خویش
زرد دیدم نقشش از صفرای تو، صفرای تو
چون نظر کردم نکو من در صفای گوهرت
ماه رخ بنمود از سیمای تو، سیمای تو
ماه خواندم من تو را بس جرم دارم زین سخن
مه کی باشد کو بود همتای تو، همتای تو؟
این چنین گوید خداوند شمس تبریزی بنام
ای همه شهر دلم غوغای تو، غوغای تو
***
2203
جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو؟
لایق این کفر نادر در جهان زنار کو؟!
هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان
تا در خمخانه می تازد ولیکن بار کو؟!
سوی بی گوشی سماع چنگ می آید ولیک
چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار کو؟!
چونک او بی تن شود پس خلعت جان آورند
کاندر او دستان حایک یا که پود و تار کو؟!
کبر عاشق بوی کن کان خود به معنی خاکیی است
در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کو
چون مشامت برگشاید آیدت از غار عشق
طرفه بویی پس دوی هر سو که آخر غار کو
رنگ بی رنگی است از رخسار عاشق آن صفا
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار کو
آمدت مژده ز عمر سرمدی پس حمد کو؟
کاندر آن عمرت غم امسال و یاد پار کو؟!
صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است
در حریم سایه آن مهتر اخیار کو؟!
شمس حق و دین خداوند صفاهای ابد
در شعاع آفتابش ذره هشیار کو؟!
***
2204
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی کس و بی خان و بی مانت کنم نیکو شنو
تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو
چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو
گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم، نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم، نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مرده ای وقت شکار
من صیادم دام مرغانت کنم، نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفته ای ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم، نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش
چون صدف ها گوهرافشانت کنم، نیکو شنو
بر گلویت تیغ ها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم، نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی، تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم، نیکو شنو
من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم، نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم عین قرآنت کنم، نیکو شنو
***
2205
دوش خوابی دیده ام خود عاشقان را خواب کو
کاندرون کعبه می جستم که آن محراب کو؟
کعبه جان ها نه آن کعبه که چون آن جا رسی
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو؟
بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب کو؟!
خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل
صوفیانش بی سر و پا غلبه قبقاب کو؟
تاج و تختی کندرون داری نهان ای نیکبخت
در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو؟
در میان باغ حسنش می پر ای مرغ ضمیر
کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب کو؟
در درون عاریت های تن تو بخششی است
در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو؟
در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
چون رسیدم در طناب خود کنون اطناب کو؟
چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو؟!
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمه های آب کو؟
چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد
پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو؟
ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو
ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و ایجاب کو؟!
چون به وقت رنج و محنت زود می یابی درش
بازگویی او کجا؟ درگاه او را باب کو؟
باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
غیب گردی پس بگویی عالم اسباب کو؟
ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع
رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو
هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار
در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو
تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار
چون بمالی چشم خود را گویی آن را تاب کو؟
در خرابات حقیقت پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب کو؟
در حساب فانیی عمرت تلف شد بی حساب
در صفای یار بنگر شبهت حساب کو؟
چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری
این ترانه می زنی کاین بحر را پایاب کو؟
***
2206
ای برادر عاشقی را درد باید درد کو؟
صابری و صادقی را مرد باید، مرد کو؟
چند از این ذکر فسرده؟! چند از این فکر زمن؟!
نعره های آتشین و چهره های زرد کو؟!
کیمیا و زر نمی جویم مس قابل کجاست؟
گرم رو را خود کی یابد؟! نیم گرمی سرد کو؟
***
2207
در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام کو
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو؟
آهوی عرشی که او خود عاشق نافه خود است
التفات او به دانه طوف او بر دام کو؟
گر چه هر روزی به هجران همچو سالی می بود
چونک از هجران گذشتی لیل یا ایام کو؟
جانور را زادنش از ماده و نر وز رحم
در ولادت های روحانی بگو ارحام کو؟
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بی قرارم کرد آخر جام کو؟
هست احرامت در این حج جامه هستیت را
از سر سرت بکندن شرط این احرام کو؟
چونک هستی را فکندی روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو؟
وین همه جان های تشنه بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آن جا جز یکی علام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است از آن سو شهر یا اقلام کو؟
آنچ این تن می نویسد بی قلم نبود یقین
آنک جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو؟
هوش و عقل آدمی زادی ز سردی وی است
چونک آن می گرم کردش عقل یا احلام کو؟
اندر آن بی هوشی آری هوش دیگر لون هست
هوش بیداری کجا و رویة احلام کو؟
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری است
چون قفص بشکست و شد بر وی از آن احکام کو؟
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو؟
در مساس تن به تن محتاج حمام است مرد
در مساس روح ها خود حاجت حمام کو؟
گر شوی تو رام خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زاده ای این رخشت آخر رام کو؟
گر تو ترک پخته گویی خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر آثار و بوی خام کو؟
چون بخوردی بی قدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانه ای بخرام کو؟
فرض لازم شد عبادت عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو؟
عشقبازی های جان و آنگهی اکراه و زور؟!
عشق بربسته کجا و ای ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازه ای آن جا بجز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود انعام را باشد ولیک
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو؟
یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو؟!
لیک سایه آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جمله اصنام کو؟!
آن خداوند به حق شمس الحق و دین کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو؟!
درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو؟!
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
ز آنک جز آن خاک این خاکیش را آرام کو؟
***
2208
ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
خواه رومی خواه تازی من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو
هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان
آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو
گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن
تو چه دودی و چه عودی حی قیومی بگو
ای دل پران من تا کی از این ویران تن
گر تو بازی برپر آن جا ور تو خود بومی بگو
***
2209
ای ز رویت تافته در هر زمانی نور نو
وی ز نورت نقش بسته هر زمانی حور نو
کژ نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد
ساقی چون تو و هر دم باده ی منصور نو
کی تواند شیشه ای را ز آتشی برداشتن؟!
یا می کهنه کی داند ساختن ز انگور نو؟!
می چشان و می کشان روشن دلان را جوق جوق
تازه می کن این جهان کهنه را از شور نو
عشق عشرت پیشه ای که دولتت پاینده باد
روز روزت عید تازه هر شبانگه سور نو
***
2210
طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او
تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش و مست او
همه امروز چنانیم که سر از پای ندانیم
همه تا حلق درآییم و در این حلقه نشست او
چو چنین باشد محرم، کی خورد غم؟ کی خورد غم؟!
به سبو ده می خوشدم که قدح را بشکست او
شه من باده فرستد به چه رو می نپرستم
هله ای مطرب برگو که زهی باده پرست او
***
2211
ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو
که خطا بود از این رو و صواب است از آن رو
ز همان رو که زد آتش ز همان رو کشد آتش
ز همان روی که مردم کندم زنده همان رو
همه عشاق که مستند ز چه رو دیده ببستند؟
که بدانند که بی چشم توان دید به جان رو
نبود روی از این سو همه پشت است از این سو
که نگنجید در این حد و نه در جان و مکان رو
به یکی لحظه چریدند همه جان ها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
***
2212
تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او
بشکن خمار را سر که سر همه شکست او
بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر
صدفی است بحرپیما که در آورد به دست او
چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر
که پریر کرد حیله ز میان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او! چه بلا و آفت است او!
بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او
شده ایم آتشین پا که رویم مست آن جا
تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او؟
به کسی نظر ندارد بجز آینه بت من
که ز عکس چهره خود شده است بت پرست او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
که سری که مست شد او ز خیال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم
که حریف او شدستم که در ستم ببست او
تو اگر چه سخت مستی برسان قدح به چستی
مشکن تو شیشه گر چه دو هزار کف بخست او
قدحی رسان به جانم که برد به آسمانم
مدهم به دست فکرت که کشد به سوی پست او
تو نه نیک گو و نی بد بپذیر ساغر خود
بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او
***
2213
خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد
همچو موسی قدم صدق زند بر در او
همچو جرجیس شود کشته عشقش صد بار
یا چو اسحق شود بسمل از آن خنجر او
سر دیگر رسدش جز سر پردرد و صداع
مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او
کیله رزقش اگر درشکند میکائیل
عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او
پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند
شود او ماهی و دریا پدر و مادر او
عشق دریای حیات است که او را تک نیست
عمر جاوید بود موهبت کمتر او
می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
می دهدشان فر نو شعشعه گوهر او
ملک الموت به صد ناز ستاند جانی
که بود باخبر و دیده ور از محشر او
تن ما خفته در آن خاک به چشم عامه
روح چون سرو روان در چمن اخضر او
نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است؟
هیچ جان را سقمی هست از این مقذر او؟
در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او؟!
آنک خون را چو می ناب غذای جان کرد
بنگر در تن پرنور و رخ احمر او
هله دلدار بخوان باقی این بر منکر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
***
2214
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ی ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بی من و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
***
2215
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست
گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو
ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف
گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو
اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند
خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
ور مرا می نبری با خود از این خوان تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است
ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو
کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید
کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو مرو
لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی
از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو
هست طومار دل من به درازی ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو
گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت
که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو مرو
***
2216
تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو
بهر آرام دلم نام دلارام بگو
پرده من مدران و در احسان بگشا
شیشه ی دل مشکن قصه ی آن جام بگو
ور در لطف ببستی در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو
چونک رضوان بهشتی تو صلایی درده
چونک پیغامبر عشقی هله پیغام بگو
آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برسته ست از این دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جان ها او است
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو
ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
غم هر ممتحن سوخته خام بگو
شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل
فرصت ار دست دهد هم بر بهرام بگو
وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن
دم به دم زمزمه بی الف و لام بگو
همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بی نقط و بی مد و ادغام بگو
***
2217
چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
درد بی حد بنگر بهر خدا هیچ مگو
دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگر
هر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانه دل
در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو
دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو
گفت من آن توم دست مخا هیچ مگو
تو چو سرنای منی بی لب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی؟
گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو
گفتم ار هیچ نگویم تو روا می داری؟
آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو
همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیاه هیچ مگو
همه آتش گل گویا شد و با ما می گفت
جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو
***
2218
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافته ای صحبت هر خام مجو
همه سرسبزی جان تو ز اقبال دل است
هله چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو
پر شود خانه دل ماه رخان زیبا
گرهی همچو زلیخا گرهی یوسف رو
حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان
سوی او خنبد هر یک که منم بنده تو
هر ضمیری که در او آن شه تشریف دهد
هر سوی باغ بود هر طرفی مجلس و طو
چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع؟!
تو پراکنده شدی جمع نشد نیم تسو
هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام
که بسی خوب و لطیف است تو را صورت و خو
گر می مجلسی و آب حیات همه ای
همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو
هله ای دل که ز من دیده تو تیزتر است
عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سر کو!
آنک در زلزله او است دو صد چون مه و چرخ
و آنک که در سلسله او است دو صد سلسله مو
هفت بحر ار بفزایند و به هفتاد رسند
بود او را به گه عبره به زیر زانو
او مگر صورت عشق است و نماند به بشر!
خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو
فلک و مهر و ستاره لمع از وی دزدند
یوسف و پیرهنش برده از او صورت و بو
همه شیران بده در حمله او چون سگ لنگ
همه ترکان شده زیبایی او را هندو
لب ببند و صفت لعل لب او کم کن
همه هیچند به پیش لب او هیچ مگو
***
2219
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه ی توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو؟ زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست؟
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
***
2220
هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو
هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار مرو
در همه روی زمین چشم و دل باز کراست؟!
مکن آزار مکن جانب اغیار مرو
مبر از یار مبر، خانه اسرار مسوز
گل و گلزار مکن جانب هر خار مرو
مکن ای یار ستیزه دغل و جنگ مجوی
هله آن بار برفتی مکن این بار مرو
بنده و چاکر و پرورده و مولای توایم
ای دل و دین و حیات خوش ناچار مرو
هله سرنای توام مست نواهای توام
مشکن چنگ طرب را مسکل تار مرو
هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر
پهلوی خم بنشین از بر خمار مرو
هله جان بخش بیا ای صدقات تو حیات
به از این خیر نباشد بجز این کار مرو
خاتم حسن و جمالی هله ای یوسف دهر
سوی مکاری اخوان ستمکار مرو
هله دیدار مهل برمگزین فکر و خیال
از عیان سر مکشان در پی آثار مرو
هله موسی زمان گرد برآر از دریا
دل فرعون مجو جانب انکار مرو
هله عیسی قران صحت رنجور گران!
از برای دو سه ترسا سوی زنار مرو
هله ای شاهد جان خواجه جان های شهان
شیوه کن لب بگز و غبغبه افشار مرو
هله صدیق زمانی به تو ختم است وفا
جز سوی احمد بگزیده مختار مرو
جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت
همچو مرغان زمین بر سر شخسار مرو
تو یقین دار که بی تو نفسی جان نزید
در احسان بگشا و پس دیوار مرو
همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند
وقت کار است بیا کار کن از کار مرو
هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی
همگی گوش شو اکنون سوی گفتار مرو
***
2221
سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او
دل کی باشد که نگردد همگی آتش از او؟!
گرد آن حوض همی گردی و عاشق شده ای
چون شدی غرق شکر رو همه تن می چش از او
چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست
بر لب چشمه دهان می نه و خوش می کش از او
عسلی جوشد از آن خم که نه در شش جهت است
پنج انگشت بلیسند کنون هر شش از او
آن چه آب است کز او عاشق پرآتش و باد
از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش از او
آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را؟!
ز آنک می خیزد آن آتش و آن آهش از او
شمس تبریز که جان در هوس او بگریست
گشت زیبا و دلارام و لطیف و کش از او
***
2223
ای همه سرگشتگان مهمان تو
آفتاب از آسمان پرسان تو
چشم بد از روی خوبت دور باد
ای هزاران جان فدای جان تو
چون فدا گردند جاویدان شوند
ز آنک اکسیر است جان را کان تو
گاو و بزغاله و بره گردون چرخ
باد ای ماه بتان قربان تو
ز آنک قربان ها همه باقی شوند
در هوای عید بی پایان تو
در سرای عصمت یزدان توی
بخت و دولت روز و شب دربان تو
ای خدا این باغ را سرسبز دار
در بهارستان بی نقصان تو
تا ملایک میوه از وی می کشند
می چرند از نخل و سیبستان تو
این شکرخانه همیشه باز باد
پرنبات و شکر پنهان تو
آب این جو ای خدا تیره مباد
تا به هر سو می رود ز احسان تو
این دعا را یا رب آمین هم تو کن
ای دعا آن تو، آمین آن تو
چنگ و قانون جهان را تارهاست
ناله هر تار در فرمان تو
من بخفتم تو مرا انگیختی
تا چو گویم در خم چوگان تو
ور نه خاکی از کجا عشق از کجا!
گر نبودی جذبه های جان تو
خاک خشکی مست شد تر می زند
آن توست این آن توست این آن تو
دی مرا پرسید لطفش کیستی؟
گفتم ای جان گربه در انبان تو
گفت ای گربه بشارت مر تو را
که تو را شیری کند سلطان تو
من خمش کردم توام نگذاشتی
همچو چنگم سخره افغان تو
***
2224
ای بمرده هر چه جان در پای او
هر چه گوهر غرقه در دریای او
آتش عشقش خدایی می کند
ای خدا هیهای او، هیهای او
جبرئیل و صد چو او گر سر کشد
از سجود درگهش ای وای او
چون مثالی برنویسد در فراق
خون ببارد از خم طغرای او
هر کی ماند زین قیامت بی خبر
تا قیامت وای او، ای وای او
هر کی ناگه از چنان مه دور ماند
ای خدایا چون بود شب های او
در نظاره عاشقان بودیم دوش
بر شمار ریگ در صحرای او
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
پیش شاه عشق و لشکرهای او
خیمه جان را ستون از نور پاک
نور پاک از تابش سیمای او
آب و آتش یک شده ز امروز او
روز و شب محو است در فردای او
عشق شیر و عاشقان اطفال شیر
در میان پنجه ی صدتای او
طفل شیر از زخم شیر ایمن بود
بر سر پستان شیرافزای او
در کدامین پرده پنهان بود عشق؟
کس نداند کس نبیند جای او
عشق چون خورشید ناگه سر کند
برشود تا آسمان غوغای او
***
2225
شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟
برد این کو کو مرا در کوی تو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت
این لبان خشک مدحت گوی تو
تیر غم را اسپری مانع نبود
جز زره هایی که دارد موی تو
آسمان جاهی که او شد فرش تو
شیرمردی کو شود آهوی تو
شاد بختی که غم تو قوت او است
پهلوانی کو فتد پهلوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی
گر نبودی جذب های و هوی تو؟
آب دریا تا به کعب آید ورا
کو بیابد بوسه بر زانوی تو
بس! که تا هر کس رود بر طبع خویش
جمله خلقان را نباشد خوی تو
***
2226
ای بکرده رخت عشاقان گرو
خون مریز این عاشقان را و مرو
بر سر ره تو ز خون آثار بین
هر طرف تو نعره ی خونین شنو
گفتم این دل را که چوگانش ببین
گر یکی گویی در آن چوگان بدو
گفت دل کاندر خم چوگان او
کهنه گشتم صد هزاران بار و نو
کی نهان گردد ز چوگان گوی دل؟!
کاندر آن صحرا نه چاه است و نه گو
گربه جان عطسه ی شیر ازل
شیر لرزد چون کند آن گربه مو
زر کان شمس تبریزی است این
صاف باشد گر بجویی جو به جو
***
2227
مطربا اسرار ما را بازگو
قصه های جان فزا را بازگو
ما دهان بربسته ایم امروز از او
تو حدیث دلگشا را بازگو
من گران گوشم بنه رخ بر رخم
وعده آن خوش لقا را بازگو
ماجرایی رفت جان را در الست
بازگو آن ماجرا را بازگو
مخزن انا فتحنا برگشا
سر جان مصطفی را بازگو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
چون صلاح الدین صلاح جان ماست
آن صلاح جان ها را بازگو
***
2228
جان ما را هر نفس بستان نو
گوش ما را هر نفس دستان نو
ماهیانیم اندر آن دریا که هست
روز روزش گوهر و مرجان نو
تا فسون هیچ کس را نشنوی
این جهان کهنه را برهان نو
عیش ما نقد است وآنگه نقد نو
ذات ما کان است وآنگه کان نو
این شکر خور این شکر کز ذوق او
می دهد اندر دهان دندان نو
جمله جان شو ار کسی پرسد تو را
تو کیی؟ گو هر زمانی جان نو
من زمین را لقمه ام لیکن زمین
رویدش زین لقمه صد لقمان نو
زرد گشتی از خزان غمگین مشو
در خزان بین تاب تابستان نو
***
2229
ای غذای جان مستم نام تو
چشم و عقلم روشن از ایام تو
شش جهت از روی من شد همچو زر
تا بدیدم سیم هفت اندام تو
گفته بودی کز توام بگرفت دل
من نخواهم در جهان جز کام تو
منتظر بنشسته ام تا دررسد
از پی جان خواستن پیغام تو
***
2230
صوفیانیم آمده در کوی تو
شی ء لله از جمال روی تو
از عطش ابریق ها آورده ایم
کآب خوبی نیست جز در جوی تو
هابده چیزی به درویشان خویش
ای همیشه لطف و رحمت خوی تو
حسن یوسف قوت جان شد سال قحط
آمدیم از قحط ما هم سوی تو
صوفیان را باز حلوا آرزو است
از لب حلوایی دلجوی تو
ولوله در خانقاه افتاد دوش
مشک پر شد خانقاه از بوی تو
دست بگشا جانب زنبیل ما
آفرین بر دست و بر بازوی تو
شمس تبریزی! تویی خوان کرم
سیر شد کون و مکان از طوی تو
***
2231
می دوید از هر طرف در جست و جو
چشم پرخون تیغ در کف عشق او
دوش خفته خلق اندر خواب خوش
او به قصد جان عاشق سو به سو
گاه چون مه تافته بر بام ها
گاه چون باد صبا او کو به کو
ناگهان افکند طشت ما ز بام
پاسبانان درشده در گفت و گو
در میان کوی بانگ دزد خاست
او بزد زخمی و پنهان کرد رو
گرد او را پاسبانی درنیافت
کش زبون گشتست چرخ تندخو
بر سر زخم آمد افلاطون عقل
کو نشان ها را بداند مو به مو
گفت دانستم که زخم دست کیست
کو است اصل فتنه های تو به تو
چونک زخم او است نبود چاره ای
آنچ او بشکافت نپذیرد رفو
از پی این زخم جان نو رسید
جان کهنه دست ها از خود بشو
عشق شمس الدین تبریزی است این
کو برون است از جهان رنگ و بو
***
2232
به حریفان بنشین خواب مرو
همچو ماهی به تک آب مرو
همچو دریا همه شب جوشان باش
نی پراکنده چو سیلاب مرو
آب حیوان نه که در تاریکی است؟!
بطلب در شب و مشتاب مرو
شب روان فلکی پرنورند
تو هم از صحبت اصحاب مرو
شمع بیدار نه در طشت زر است؟!
به زمین در تو چو سیماب مرو
شب روان را بنماید مه رو
منتظر شو شب مهتاب مرو
***
2233
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیی به حجره من و گویی که گل برو؟!
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من این قدر که به ترکی است آب سو
آب حیات تو گر از این بنده تیره شد
ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو
رزق مرا فراخی از آن چشم تنگ توست
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
ای ارسلان قلج مکش از بهر خون من
عشقت گرفت جمله اجزام مو به مو
زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد
از بخل جان نمی کنم ای ترک گفت و گو
بر ما فسون بخواند ککجک ای قشلرن
ای سزدش تو سیرک سزدش قنی بجو
نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه
زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو
دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم
غماز من بس است در این عشق رنگ و بو
***
2234
ای دیده من جمال خود اندر جمال تو
آیینه گشته ام همه بهر خیال تو
و این طرفه تر که چشم نخسپد ز شوق تو
گرمابه رفته هر سحری از وصال تو
خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی
آبستن است لیک ز نور جلال تو
آبستن است نه مهه کی باشدش قرار؟!
او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو؟!
ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو
بادا به بی مرادی خونم حلال تو
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو
گر از عدم هزار جهان نو شود دگر
بر صفحه ی جمال تو باشد چو خال تو
از بس که غرقه ام چو مگس در حلاوتت
پروا نباشدم به نظر در خصال تو
در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک
می باش در سجود که این شد کمال تو
***
2235
آمد خیال آن رخ چون گلستان تو
و آورد قصه های شکر از لبان تو
گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان!
جان و جهان چه بی خبرند از جهان تو!
آخر چه بوده ای و چه بوده ست اصل تو؟!
آخر چه گوهری و چه بوده ست کان تو؟!
دلاله عشق بود و مرا سوی تو کشید
اول غلام عشقم و آن گاه آن تو
بنهاد دست بر دل پرخون که آن کیست؟
هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو
بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست؟
گفتم مها دو ابر تر درفشان تو
از خون به زعفران دلم دید لاله زار
گفتم که گلرخا همه نقش و نشان تو
هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت
گفتم نکو نگر که چنینم به جان تو
ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست
در حلقه وفا بر دردی کشان تو
***
2236
جانا توی کلیم و منم چون عصای تو
گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو
در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
ماری شوم چو افکندم اصطفای تو
ای باقی و بقای تو بی روز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو
صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو
دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت
بی کام و بی زبان عجب وصف های تو
زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل
دل می کند دعای دو چشم و دعای تو
می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو
گر کاسه بی نوا شد ور کیسه لاغری
صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو
گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب
درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو
ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو
از زخم هاون غم خود خوش مرا بکوب
زین کوفتن رسد به نظر توتیای تو
جان چیست؟ نیم برگ ز گلزار حسن تو
دل چیست؟ یک شکوفه ز برگ و نوای تو
خامش کنم اگر چه که گوینده من نیم
گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو
***
2237
این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو
یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو
یا آنک ماجرا نکنی به هر فرصتی
یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو
از یار بد چه رنجی؟ از نقص خود برنج
کان خصم عکس توست مپندارشان تو دو
از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج
زیرا که از دی آمد افسردگی جو
ز افسردگی غیر نرنجید گرم عشق
کاندر تموز مردم تشنه ست برف جو
آن خشم انبیا مثل خشم مادر است
خشمی است پر ز حلم پی طفل خوبرو
خشمی است همچو خاک و یکی خاک بر دهد
نسرین و سوسن و گل صدبرگ مشک بو
خاکی دگر بود که همه خار بر دهد
هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد عمو!
در گور مار نیست تو پرمار سله ای
چون هست این خصال بدت یک به یک عدو
در نطفه می نگر که به یک رنگ و یک فن است
زنگی و هندو است و قریشی باعلو
اعراض و جسم جمله همه خاک هاست بس
در مرتبه نگر که سفول آمد و سمو
چون کاسه ی گدایان هر ذره بر رهش
آن را کند پر از زر و در دیگری تسو
از نیک بد بزاید چون گبر ز اهل دین
وز بد نکو بزاید از صانعی هو
گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار
صرفه برد نه خود من صرفه برم از او
این مایه می ندانی کاین سود هر دو کون
اندر سخاوت است نه در کسب سو به سو
خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک
بالادوست حرص تو بی پای چون کدو
در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل
چون کف شمس دین که به تبریز کرد طو
***
2238
ای کرده چهره ی تو چو گلنار شرم تو
پرهیز من ز چیست ز تو یار؟! شرم تو
گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته ست
چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو؟!
من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم
کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو
صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو
آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت
یا رب چه کرد در دل هشیار شرم تو!
خون گشت نام کوه که نامش شده ست لعل
چون درفتاد در که و کهسار شرم تو
***
2239
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجه ام آخر نیم عدو
گفتند «خواجه عاشق آن باغبان شدست
او را به باغ ها جو یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو؟!
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بی نظیر وفادار قند خو
آن کیمیای بی حد و بی عد و بی قیاس
بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو؟!
ناچار می برندت باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو
گر ز آنک در میانه نبودی سرخری
اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
***
2240
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو
تردامنم مبین که از آن بحر تر شدم
گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو!
شست حق است آرزو و روح ماهی است
صیاد جان فداست چه زیباست آرزو
چون این جهان نبود خدا بود در کمال
ز آوردن من و تو چه می خواست آرزو
گر آرزو کژ است در او راستی بسی است
نی کز کژی و راست مبراست آرزو
آن کان دولتی که نهان شد به نام بد
آن چیست؟ کژ نشین و بگو راست آرزو
موری است نقب کرده میان سرای عشق
هر چند بی پر است بپرواست آرزو
مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است
زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
بگشای شمس مفخر تبریز! این گره
چیزی است کو نه ماست و نه جز ماست آرزو
***
2241
هان ای جمال دلبر، ای شاد وقت تو
ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت تو
نیکو است حال ما که نکو باد حال تو
خوش باد دور چرخ کز او زاد وقت تو
جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست
آن رطل های می که به ما داد وقت تو
از قوت شراب به فریاد جام تو
وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو
در جای می نگنجد از فخر جای تو
که می کند ز عشق چو فرهاد وقت تو
***
2242
تا که درآمد به باغ چهره گلنار تو
اه که چه سوز افکند در دل گل نار تو
دود دل لاله ها ز آتش جان رنگ تو
پشت بنفشه به خم از کشش بار تو
غنچه گلزار جان روی تو را یاد کرد
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو!
سوسن تیغی کشید خون سمن را بریخت
تیغ به سوسن کی داد؟ نرگس خون خوار تو
بر مثل زاهدان جمله چمن خشک بود
مستک و سرسبز شد از لب خمار تو
از سر مستی عشق گفتم: «یار منی»
ور نه جز احول کی دید در دو جهان یار تو؟!
بر دل من خط توست مهر الست و بلی
منکر آن خط مشو نک خط و اقرار تو
گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او
رفت نمکسودوار سوی نمکسار تو
دامن تو دل گرفت دامن دل تن گرفت
های از این کش مکش های از این کار تو
خسرو جان! شمس دین! مفخر تبریزیان!
در دل تن عشق دل در دل دلدار تو
***
2243
آینه ی جان شده چهره ی تابان تو
هر دو یکی بوده ایم جان من و جان تو
ماه تمام درست! خانه دل آن توست
عقل که او خواجه بود بنده و دربان تو
روح ز روز الست بود ز روی تو مست
چند که از آب و گل بود پریشان تو
گل چو به پستی نشست آب کنون روشن است
رفت کنون از میان آن من و آن تو
قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست
تا به ابد چیره باد دولت خندان تو
ای رخ تو همچو ماه ناله کنم گاه گاه
ز آنک مرا شد حجاب عشق سخندان تو
***
2244
سیر نیم سیر نی از لب خندان تو
ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو
هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش؟!
جان منی چون یکی است جان من و جان تو
تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب
دور بگردان که من بنده دوران تو
پیش کشی می کنی پیش خودم کش تمام
تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو
گر چه دو دستم بخست دست من آن تو است
دست چه کار آیدم بی دم و دستان تو؟!
عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا
تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو
گفتم ای ذوالقدم حلقه این در شدم
تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو
گفت که هم بر دری واقف و هم در بری
خارج و داخل توی هر دو وطن آن تو
خامش و دیگر مخوان بس بود این نزل و خوان
تا به ابد روم و ترک برخورد از خوان تو
***
2245
مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسیدی؟ بگو
نرگس خمار او! ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو
ای شده از دست من چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو
عید بیاید رود عید تو ماند ابد
کز فلک بی مدد چون برهیدی؟ بگو
در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو
می کشدم می به چپ می کشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است تو چه کشیدی بگو
می به قدح ریختی فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو
شور خرابات ما نور مناجات ما
پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو
ماه به ابر اندرون تیره شده ست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو
ظل تو پاینده باد ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی؟ بگو
عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی!
گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو
مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو
***
2246
ای سر مردان برگو برگو
وی شه میدان برگو برگو
ای مه باقی وی شه ساقی
جان سخن دان! برگو برگو
قبله جمعی شعله شمعی
قصه ایشان برگو برگو
ای همه دستان ساقی مستان!
راز گلستان برگو برگو
هم همه دانی هم همه جانی
خواجه دیوان برگو برگو
آب حیاتی شاخ نباتی
نکته جانان برگو برگو
غم نپذیری خشم نگیری
ای دل شادان برگو برگو
خسرو شیرین! بنشین بنشین
راه سپاهان برگو برگو
دل بشکفتی خیلی و گفتی
باز دو چندان برگو برگو
آن می صافی جام گزافی
درده و خندان برگو برگو
یار ربابی! هر چه که یابی
حرمت ایمان برگو برگو
نی بستیزی، نی بگریزی
بی سر و پایان برگو برگو
***
2247
مرا اگر تو نیابی به پیش یار بجو
در آن بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
چو سایه خسپم و کاهل مرا اگر جویی
به زیر سایه آن سرو پایدار بجو
چو خواهیم که ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پرخمار بجو
اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی
درآ بدور و قدح های بی شمار بجو
در آن دو دیده مخمور و قلزم پرنور
درآ جواهر اسرار کردگار بجو
دلی که هیچ نگرید به پیش دلبر جو
گلی که هیچ نریزد در آن بهار بجو
زهی فسرده کسی کو قرار می جوید!
تو جان عاشق سرمست بی قرار بجو
اگر چراغ نداری از او چراغ بخواه
وگر عقار نداری از او عقار بجو
به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم
تو عذر عقل زبونم از آن عذار بجو
تو هر چه را که بجویی ز اصل و کانش جوی
ز مشک و گل نفس خوش خلش ز خار بجو
خیال یار سواره همی رسد ای دل
پیام های غریب از چنین سوار بجو
به نزد او همه جان های رفتگان جمعند
کنار پرگلشان را در آن کنار بجو
چو صبح پیش تو آید از او صبوح بخواه
چو شب به پیش تو آید در او نهار بجو
چو مردمک تو خمش کن مقام تو چشم است
وگر نه آن نظرستت در انتظار بجو
چو شمس مفخر تبریز دیده فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
***
2248
من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
ز من نباشد اگر پرده ای بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم
از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف از این دست است
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او!
اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟!
وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟!
نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند؟!
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟!
ز آدمی چو بدزدی به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
از او مدزد بجز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را بجز ز دزد خسیس
که سوی کاله ی فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و ز شرح می ترسم
که تیغ شرع برهنه ست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه بلک خس طمعی بود آن جریمت او
***
2249
به وقت خواب بگیری مرا که هین برگو
چو اشتهای سماعت بود بگه تر گو
چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم
تو گوش من بگشایی که قصه از سر گو
چو روی روز نهان شد به زیر طره شب
بگیریم که از آن طره ی معنبر گو
فتاده آتش خواب اندر این نیستان ها
تو آمده که حدیث لب چو شکر گو
و آنگهی به یکی بار کی شوی قانع؟!
غزل تمام کنم گوییم «مکرر گو»
بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش
به تو بگوید لالا برو به عنبر گو
از آنچ خورده ای و در نشاط آمده ای
مرا از آن بخوران و حدیث درخور گو
ز من چو می طلبی مطربی مستانه
تو نیز با من بی دل ز جام و ساغر گو
من این به طیبت گفتم وگر نه خاک توام
مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر گو؟
***
2250
هزار بار کشیده ست عشق کافرخو
شبم ز بام به حجره، ز حجره تا سر کو
شب آن چنان به گاه آمده که هی برخیز
گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو
ز هر چه پر کندم من سبوی تسلیمم
سبو اسیر سقاست چون گریزد از او؟!
هزار بار سبو را به سنگ بشکست او
شکست او خوشم آید ز شوق و ذوق رفو
سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل
بدان هوس که خورد غوطه در میانه جو
***
2251
چو از سر بگیرم بود سرور او
چو من دل بجویم بود دلبر او
چو من صلح جویم شفیع او بود
چو در جنگ آیم بود خنجر او
چو در مجلس آیم شراب است و نقل
چو در گلشن آیم بود عبهر او
چو در کان روم او عقیق است و لعل
چو در بحر آیم بود گوهر او
چو در دشت آیم بود روضه او
چو وا چرخ آیم بود اختر او
چو در صبر آیم بود صدر او
چو از غم بسوزم بود مجمر او
چو در رزم آیم به وقت قتال
بود صف نگهدار و سرلشکر او
چو در بزم آیم به وقت نشاط
بود ساقی و مطرب و ساغر او
چو نامه نویسم سوی دوستان
بود کاغذ و خامه و محبر او
چون بیدار گردم بود هوش نو
چو بخوابم بیاید به خواب اندر او
چو جویم برای غزل قافیه
به خاطر بود قافیه گستر او
تو هر صورتی که مصور کنی
چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندانک برتر نظر می کنی
از آن برتر تو بود برتر او
برو ترک گفتار و دفتر بگو
که آن به که باشد تو را دفتر او
خمش کن که هر شش جهت نور او است
وزین شش جهت بگذری داور او
رضاک رضای الذی اوثر
و سرک سری فما اظهر
زهی شمس تبریز خورشیدوش
که خود را بود سخت اندرخور او
***
2252
بی دل شده ام بهر دل تو
ساکن شده ام در منزل تو
صرفه چه کنم در معدن تو؟!
زر را چه کنم با حاصل تو؟!
شد جمله جهان سبز از دم تو
قبله دل و جان هر قابل تو
شد عقل و خرد دیوانه تو
بی علم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک پربسته تو
هر عاقل جان ناعاقل تو
هاروت هنر ماروت ادب
گشتند نگون در بابل تو
گردن بکشد جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو
حل گشت ز تو هر مشکل جان
ماندم به جهان من مشکل تو
بنویس برات این مزد مرا
تا نقد کنم از عامل تو
از روز به است اکنون شب ما
از تاب مه بس کامل تو
تا شب شتران هموار روند
تا منزل خود با محمل تو
در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو وز عادل تو
خامش کن و خود در یک دمه ای
خامش نکند این قایل تو
***
2253
نور دل ما روی خوش تو
بال و پر ما خوی خوش تو
عید و عرفه خندیدن تو
مشک و گل ما بوی خوش تو
ای طالع ما قرص مه تو
سایه گه ما موی خوش تو
سجده گه ما خاک در تو
جولانگه ما کوی خوش تو
دل می نرود سوی دگران
چون رفته بود سوی خوش تو
ور دل برود سوی دگران
او را بکشد اوی خوش تو
ای مستی ما از هستی تو
غوطه گه ما جوی خوش تو
زرین شدم از سیمین بر تو
یک تو شدم از توی خوش تو
سر می نهم و چون سر ننهد؟!
چوگان تو را گوی خوش تو
خامش کنم و خامش چو سکست
های و هویم از هوی خوش تو
***
2254
دل من دل من دل من بر تو
رخ تو، رخ تو، رخ بافر تو
صنما، صنما، اگر جان طلبی
بدهم، بدهم به جان و سر تو
کف تو، کف تو، کف رحمت تو
لب تو، لب تو، لب شکر تو
دم تو، دم تو، دم جان وش تو
می تو، می تو، می چون زر تو
در تو، در تو، در بخشش تو
گل تو، گل تو، گل احمر تو
***
2255
بنشسته به گوشه ای دو سه مست ترانه گو
ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده
ز طرب چون حشر شود سرشان مست تر شود
فتد از جنگ و عربده سر مستان میان کو
ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان
عسل و می روان شود به چپ و راست جوی جو
نفسیشان معانقه، نفسیشان معاشقه
نفسی سجده طرب، نفسی جنگ و گفت و گو
نفسی یار قند لب، شکرین شکرنسب
به چنین حال بوالعجب تو از ایشان ادب مجو
به خدا خوب ساقیی که وفادار و باقیی
به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو
قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
تو بر او ریز جام می که حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او
چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد
سر هر کیسه کرم بگشاید که انفقوا
بهل آن پوست، مغز بین، صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
پس از این جمله آب ها نرود جز بجوی ما
من سرمست می کشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
نظری کن به چشم او به جمال و کرشم او
نظری کن به خال او به حق صحبت ای عمو
تو اگر در فرح نه ای که حریف قدح نه ای
چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو
چو شدی محرم فلک سبک ای یار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو
چو تف آفتاب زد ره ذرات بی عدد
بشکافید پرده شان نپذیرد دگر رفو
به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد
زند او باز این زمان چو کبوتر بقربقو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل
ز ره خواب بر فلک خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخیل جان که ندید ست انس و جان
رطب و تمر نادری که نگنجد در این گلو
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن غلو
هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو
تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل
که توی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو
تو بگو کآب کوثری خوش و نوش و معطری
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو
***
2256
به قرار تو او رسد که بود بی قرار تو
که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو
گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو
تلفش از خزان تو طربش از بهار تو
ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان
چو دل و جان عاشقان به درون بی قرار تو
همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو
نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو
همه زیر و زبر ز تو همگان بی خبر ز تو
چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو
چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را
تو ز بلبل فغان شنو که وی است اختیار تو
منم از کار مانده ای، ز خریدار مانده ای
به فراغت نظرکنان به سوی کار و بار تو
بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل
چه کنم من عذار گل؟! که ندارد عذار تو
چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را
دو سه روز شمرده را چو منم در شمار تو
چو دل و چشم و گوش ها ز تو نوشند نوش ها
همه هر دم شکوفه ها شکفد در نثار تو
پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش
ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو؟!
به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن
که شکار و شکاریان نجهند از شکار تو
همه فربه ز بوی تو همه لاغر ز هجر تو
همه شادی و گریه شان اثر و یادگار تو
***
2257
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو
کی بود همنشین تو؟! کی بیابد گزین تو؟!
کی رهد از کمین تو؟! کی کشد خود کمان تو؟!
رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر که چنانم به جان تو
چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم
نه از آنم که سر کشم ز غم بی امان تو
بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی دلم
مکن ای دوست منزلم بجز از گلستان تو
کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو
سبب جست و جوی تو چه بود؟ گلفشان تو
ملک و مردم و پری ملک و شاه و لشکری
فلک و مهر و مشتری خجل از آستان تو
چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو
ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت
ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو
همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان
همه عالم نواله ای ز عطاهای خوان تو
به نواله قناعتی نکند جان آن فتی
که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو
چه دواها که می کند پی هر رنج گنج تو!
چه نواها که می دهد به مکان لامکان تو!
طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو
نظر تن بنان تو هوس دل بنان تو
جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو
به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان
که روان است کاروان به سوی آسمان تو
خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو
که ندانی نهان آن که بداند نهان تو
تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون
که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو
شه تبریز! شمس دین که به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو
***
2258
هله ای طالب سمو بگداز از غمش چو مو
بگشا راز با همو که سلام علیکم
تو چرا آب و روغنی که سلامی نمی کنی؟!
چه شود گر کفی زنی که سلام علیکم؟!
هله دیوانه لولیا به عروسی ما بیا
لب چون قند برگشا که سلام علیکم
شفقت را قرین کنی کرم و آفرین کنی
سر و ریش این چنین کنی که سلام علیکم
چو گشاید در سرا تو مگو هیچ ماجرا
رو ترش کن ز در درآ که سلام علیکم
چو درآید ترش ترش، تو بدو پیش او خمش
غضبش را بدین بکش که سلام علیکم
چو خیالیت بست ره بمکن سوی او نگه
تو روان شو به پیشگه که سلام علیکم
چو در این کوی نیست کس نه ز دزدان و نی عسس
تو همین گو همین و بس که سلام علیکم
بجه از دام و دانه ها و از این مات خانه ها
بشنو ز آسمان ها که سلام علیکم
شفقت چون فزون کند به خودت رهنمون کند
ز دلت سر برون کند که سلام علیکم
چو ز صورت برون روی به مقامات معنوی
تو ز شش سوی بشنوی که سلام علیکم
چو نگنجی در آن گره مگریز و سپس مجه
چو فقیران سری بنه که سلام علیکم
اگر از نیک و بد مرا نکند شه مدد مرا
ز لبش این رسد مرا که سلام علیکم
تو رها کن فن و هنر که ندارد کلک خبر
بخوریمش بدین قدر که سلام علیکم
هله ای یار ماه رو دل هر عقربی مجو
غزل خویشتن بگو که سلام علیکم
هله مرحوم امتان! هله ای عشق همتان
بستردیم جرمتان که سلام علیکم
چو تویی میر زاهدان قمر و فخر عابدان
شنو اکنون ز شاهدان که سلام علیکم
زهرتان را شکر کنم زنگتان را گهر کنم
کارتان همچو زر کنم که سلام علیکم
تنتان را چو جان کنم دلتان را جوان کنم
عیبتان را نهان کنم که سلام علیکم
ز عدم بس چریده ای سوی دل بس دویده ای
ز فلک بس شنیده ای که سلام علیکم
چو امیدت به ما بود زاغ گیری هما بود
همه عذرت وفا بود که سلام علیکم
چو گل سرخ در چمن بفروزد رخ و ذقن
نگرد جانب سمن که سلام علیکم
چو رسد سبزجامه ها به سوی باغ و نامه ها
شنو از صحن بام ها که سلام علیکم
چو بخندد نهال ها ز ریاحین و لاله ها
شنو از مرغ ناله ها که سلام علیکم
چو ز مستی زنم دمی رمد از رشک پرغمی
نبدی این نگفتمی که سلام علیکم
ز کی داری لب و سخن؟ ز شهنشاه امر کن
به همان سوی روی کن که سلام علیکم
***
2259
هله طبل وفا بزن که بیامد اوان تو
می چون ارغوان بده که شکفت ارغوان تو
بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو
بفشانیم میوه ها ز درخت جوان تو
بمران جان و عقل را ز سر خوان فضل خود
چه خورد؟! یا چه کم کند؟! مگسی دو ز خوان تو
طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوی
دو ده مختصر بود دو جهان در جهان تو
همه روز آفتاب اگر ز ضیا تیغ می زند
به کم از ذره می شود ز نهیب سنان تو
چو زمین بوس می کند پی تو جان آسمان
به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان تو؟!
بنشیند شکسته پر سوی تو می کند نظر
که همین جاش می رسد مدد ارمغان تو
نه گذشته ست در جهان نه شب و نی سحرگهان
که دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو
نه مرا وعده کرده ای؟! نه که سوگند خورده ای؟!
که به هنگام برشدن برسد نردبان تو
چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری
بپرد جانش از مکان به سوی لامکان تو
بنوازیش کای حزین مخور اندوه بعد از این
که خروشید آسمان ز خروش و فغان تو
منم از مادر و پدر به نوازش رحیمتر
جهت پختگی تو برسید امتحان تو
بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو
بکنم آسمان تو به از این از دخان تو
همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا
که همان به که راز تو شنوند از دهان تو
***
2260
طیب الله عیشکم لا وحش الله منکم
حق آن خال شاهدت رو به ما آر ای عمو
دست جعفر که ماند از او بر سر کوه پرسمو
شبه مهجور عاشق من وصال مصرم
دست او را دهان بدی شرح دادی از آن غم او
می کند شرح بی زبان یا ظریفون فافهموا
ما همان دست جعفریم فی انقطاع الا ارحموا
جنبشی که همی کنیم جمله قسری است فاعلموا
جنبش آنگه کند صدف که بود جفت جوهر او
بس که گفتن دراز شد ذاحدیث منمنم
***
2261
بوقلمون! چند از انکار تو؟!
در کف ما چند خلد خار تو؟!
یار تو از سر فلک واقف است
پس چه بود پیش وی اسرار تو؟!
چند بگویی که همین بار و بس؟!
چند از این چند از این بار تو؟!
ای ز تو بیمار حبیب و طبیب
بسته ز ناسور تو تیمار تو
خورده می غفلت و منکر شده
بوی دهانت شده اقرار تو
***
2262
پرده بگردان و بزن ساز نو
هین که رسید از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد در نرسد راز نو
این بکند زهره که چون ماه دید
او بزند چنگ طرب ساز نو
خیز سبک رطل گران را بیار
تا ببرم شرم ز هنباز نو
برجه ساقی! طرب آغاز کن
وز می کهنه بنه آغاز نو
در عوض آنک گزیدی رخم
بوسه بده بر سر این گاز نو
از تو رخ همچو زرم گاز یافت
می رسدم گر بکنم ناز نو
چون نکنم ناز؟ که پنهان و فاش
می رسدم خلعت و اعزاز نو
خلعت نو بین که به هر گوشه اش
تازه طرازی است ز طراز نو
پر همایی بگشا در وفا
بر سر عشاق به پرواز نو
مرد قناعت که کرم های تو
حرص دهد هر نفس و آز نو
می به سبو ده که به تو تشنه شد
این قنق خابیه پرداز نو
رنگ رخ و اشک روانم بس است
سر مرا هر یک غماز نو
گرم درآ گرم که آن گرمدار
صنعت نو دارد و انگاز نو
بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق
جامه ی کهنه ست ز بزاز نو
***
2263
یا قمرا طلوعه للقمرین سکن
حلت علی حریمهم فی خطر لیآمنوا
یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا
هز هز فی قلوبنا مرحمه لنجتنوا
هر کی تو گردنش زدی گشت درازگردن او
خرمن هر کی سوختی گشت بزرگ خرمن او
هر کی سرش شکافتی سر بفراخت بر فلک
هر کی تو در چهش کنی یافت جهان روشن او
یا بلدا مخلدا افلح من ثوی به
للبرکات مطلع للثمرات معدن
یا سحرا منورا لیس عقیبه دجی
افلح کل منظر ذاک به مزین
هر کی طرب رها کند پشت سوی وفا کند
بازکشاندش به خود با کرم مفتن او
می کشدش که ای رهی از کف من کجا رهی؟!
رو به من آورید هین ها الذین آمنوا
جاء اوان وصلنا یلحقنا باصلنا
شممنا عبیره فانتهضوا لتیقنوا
ما بقی انسلاخنا ان هنا مناخنا
فی عرفات معشر ابتکروا و احسنوا
پند نگار خود شنو از بر او برون مرو
ای دل و دیده دیده ای ای دل و دیده من او
پیش خودم همی نشان بر سر من همی فشان
تا ز تو لاف می زنم کم بگرفت دامن او
قد نطق الهوی اسکتوا استمعوا و انصتوا
ان لسان نطقنا عند لقاه الکن
بستم من دهان خود دل بگشاد صد دهان
بهر دل تو تن زدم بس بودم نوا زن او
در گل و در شکر نشین بهر خدای لطف بین
سیب و انار تازه چین کآمد در فشاندن او
***
2264
بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو
نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو
یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان
تا شب همگان عریان با یار در آب جو
یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم
مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا
گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم
افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو
چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده
قویثز می کناکیمو سیمیرا برالالو
یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی
من زارک من صحو ایاک و ایاه
ای فارس این میدان می گرد تو سرگردان
آخر نه کم از چرخی در خدمت آن مه رو
پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی
بی نخوت و ناموسی این دم دل ما را جو
ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی
اسکرت کما تدری من سکرک لا تصحو
واها سندی واها لما فتحت فاها
ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو
ای چون نمکستانی اندر دل هر جانی
هر صورت را ملحی از حسن تو ای مرجو
چیزی به تو می ماند هر صورت خوب ار نی
از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو
گر خلق بخندندم ور دست ببندندم
ور زجر پسندندم من می نروم زین کو
از مردم پژمرده دل می شود افسرده
دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو
بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد
گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو
قوم خلقو بورا قالو شططا زورا
فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا
این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالاجو
جز ریش ندارد او نامش چه کنم ریشو
خامش کن خامش کن از گفته فرامش کن
هین بازمیا این سو آن سو پر چون تیهو
***
2265
الیوم من الوصل نسیم و سعود
الیوم اری الحب علی العهد فعودوا
رفته ست رقیب و بر آن یار نبود او
بی زحمت دشمن دم عشاق شنود او
یا قلب ابشرک به وصل و رحیق
ما فاتک من دهرک الیوم یعود
شکر است عدو رفته و ما همدم جامیم
ما سرخ و سپید از طرب و کور و کبود او
یا حب حنا نیک تجلیت بوصل
الروح فدا روحک بالروح تجود
ما را که برای دل حساد جفا گفت
امروز چو خلوت شد ما را بستود او
هذا قمر قد غلب الشمس بنور
من طالعه الیوم علی الشمس یسود
امروز نقاب از رخ خود ماه برانداخت
بر طلعت خورشید و مه و زهره فزود او
ما اکثر ما قد خفض العیش به هجر
للعیش من الیوم نهوض و صعود
پیوسته ز خورشید ستاند مه نو نور
این مه که به خورشید دهد نور چه بود او!
یا قلب تمتع و طب الان شکورا
الحب شفیق لک و الله ودود
این دم سپه عشق چه خوش دست گشادند!
چون یک گره از طره پربند گشود او
الحب الی المجلس والله سقانا
و السکر من القهوه کالدهر ولود
آن غم که ز عشاق بسی گرد برآورد
بیرون ز در است این دم و از بام فرود او
الیوم من العیش لقاء و شفا
الیوم من السکر رکوع و سجود
آن ساغر لاغرشده را داروی دل ده
دیر است که محروم شد از ذوق وجود او
یا قوم الی العشق انیبوا و اجیبوا
لما کتب الله علی العشق خلود
امروز صلا می زند این خفته دلان را
آن عشق سماوی که نخفت و نغنود او
العشق من الکون حیات و لباب
و العیش سوی العشق قشور و جلود
هر دوست که از عشق به دنیات کشاند
خود دشمن تو او است یقین دان و حسود او
لا تنطق فی العشق و یکفیک انین
فالمخلص للعاشق صبر و جحود
بس کن تو مگو هیچ که تا اشک بگوید
دل خود چو بسوزد بدهد بوی چو عود او
***
2266
بگردان ساقی مه روی! جام
رهایی ده مرا از ننگ و نام
گرفتارم به دامت ساقیا! ز آنک
نهادستی به هر گامی تو دام
رها کن کاهلی دریاب ما را
و لا تکسل فان القوم قاموا
الیس الصحو منزل کل هم؟!
الیس العیش فی هم حرام؟!
الا صوموا فان الصوم غنم
شراب الروح یشربه الصیام
هر آن کو روزه دارد در حدیث است
مه حق را ببیند وقت شام
نکو نبود که من از در درآیم
تو بگریزی ز من از راه بام
تو بگریزی و من فریاد در پی
که یک دم صبر کن ای تیزگام
مسلمانان! مسلمانان! چه چاره ست
که من سوزیدم و این کار خام
نباشد چاره جز صافی شرابی
باقداح یقلبها الکرام
حدیث عاشقان پایان ندارد
فنستکفی بهذا و السلام
جواب گفته متنبی است این
فواد ما تسلیه المدام
***
2267
هم صدوا هم عتبوا عتابا ما له سبب
تن و دل ما مسخر او که می نپرد بجز بر او
فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا
عجب خبری که می دهدم دم و غم او کر و فر او
فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا
مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او!
فلا هرب اذا طلبوا و لا طرب اذا هربوا
عجب چه بود بهر دو جهان که آن نبود میسر او؟!
اری امما به سکروا و لا قدح و لا عنب
حدث نشود شکر که خوری شکر چو چشد ز شکر او
لقد ملات خواطرنا بهم عجبا و ما العجب
سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز عنبر او
سکت او ناوهم سکتوا و لا سامو و لا عتبوا
خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر ز مخبر او
فوا حزنی اذا حجبوا و یا طربی اذا قربوا
درم بزند سری نکند که سر نبرد کس از سر او
***
2268
یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا
و استفتشوا من یسعد یلقون این السید
العشق نور مرتفع و السر نعم المکترع
نهر الهوی لا ینقطع نار الهوی لا تخمد
لا عشق الا بالجوی من کان فی سقم الهوی
ان قیل طار فی الهوا لا تنکرو لا تعبدوا
العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه
جفن بکا فی عشقه لا تحسبوه ترمد
امر المحبین انطوی امراضهم خیر الدوا
ما لم یضلوا فی الهوی لا تزعمو ان یهتدوا
اصحابنا! لا تیاسوا بعد الجوی مستانس
غیر الهوی لا تلبسو غیر الهوی لا ترتدوا
سحر الهوی مقعوده نار الجوی موقوده
ذانعمه مفقوده حرمان من لا یجهد
نادیت یوم الملتقی اذ حار عقلی و التقی
هذا بقاء فی البقا هذا نعیم سرمد
ان فاتکم لا تفعلوا و استفتشوه و اعقلوا
لا ترقدوا لا تاکلوا ما لم تروا لا تعبدوا
***
2269
الا یا ساقیا انی لظمآن و مشتاق
ادر کاسا و لا تنکر فان القوم قد ذاقوا
اذا ما شات اسراری ادر کاسا من النار
فاسکرنی و سائلنی الی من انت مشتاق
اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا
و من انواره انشقت علی الاحجار احداق
فداء العشق ادوائی و مر العشق حلوائی
و انی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا
خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا
لنا فی العشق جنات و بلدان و اسواق
و ارواح تلاقینا و ارواح سواقینا
و خمر فیه مدرار و کاس العشق رقراق
***
2270
ابناء ربیعنا تعالوا
فالورد یقول لا تبالوا
و العشق یصیحکم جهارا
الخلد لکم فلا تزالوا
و الحسن علی البها تجلی
و السکر حواه و الکمال
من کان مخرسا جمادا
الیوم تکلموا و قالوا
من کان مبلسا قنوطا
ذابوا و تضاحکوا و نالوا
من بعد فان تروا غضوبا
ماذا غضب فذا دلال
***
2271
جود الشموس علی الوری اشراق
و وراء ها نور الهوی براق
و وراء انوار الهوی لی سید
ضائت لنا بضیائه الافاق
ما اطیب العشاق فی اشواقهم
العشق ایضا نحوهم مشتاق
هموا لرویته فلاحت شمسه
حارت و کلت نحوه الاحداق
نادی منادی عاشقیه بدعوه
طفقوا الی صوت النداء و ساقوا
سکروا برویته و راح لقائه
لا تحسبوهم بعد ذاک افاقوا
ان شئت من یحکیک برق خدوده
ضعفی و صفره و جنتی مصداق
***
2272
حد البشیر بشاره یا جار
دهش الفواد بما حداه و حاروا
سمعوا نداء الحق من فم طارق
قرب الخیام الیکم و الدار
و دنا کریم وجهه قمر الدجی
و خیاله لعاشقین مدار
فتحلقوا حول البشیر و اقبلوا
سجدوا جمیعا للبشیر و زاروا
سکنت قلوب بعد ما سکن البلا
لبسوا لباس الجد منه و ساروا
***
2273
امسی و اصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نار الهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسا فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقی به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقائک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسی ء بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
***
2274
مررت بدر فی هواه بحار
راوه بدر و فی الدلال و حاروا
و شاهدت ماء شا به الروح فی الصفا
و یعشق ذاک الماء ما هو نار
و للعشق نور لیس للشمس مثله
فظل دلیل العاشقین و ساروا
عروس الهوی بدر تلالا فی الدجی
علیها دماء العاشقین خمار
ظللت من الدنیا علی طلب الهوی
اضاء لنا غیر الدیار دیار
فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم
و کان لهم عند المسیر بدار
فقلت لهم فی ذاک قالوا لفی الهوی
لمن فر من هذا الدیار دمار
و ان شئت برهانا فسافر ببلده
یقال لها تبریز و هی مزار
فیشتم اهل العشق من ترباته
و للروح منها زخرف و سوار
تروح کلیل مظلم فی هوائه
و ترجع مسرورا و انت نهار
***
حرف هاء
2275
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته
گفتم که «ای مستان جان می خورده از دستان جان
ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته»
گفتند شکر الله را کو جلوه کرد این ماه را
افتاده بودیم از بقا در قعر لا آویخته
بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او
چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته
جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته
و افسردگان بی مزه در کارها آویخته
بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش
بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته
زین خنب های تلخ و خوش گر چاشنی داری بچش
ترک هوا خوشتر بود یا در هوا آویخته؟
عمری دل من در غمش آواره شد می جستمش
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا
بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته
بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان
مانند منصور جوان در ارتضا آویخته
عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته
من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند
جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته
برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن
خوش نیست آن دف سرنگون نی بی نوا آویخته
دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را
این دلگشا چون بسته شد؟ و آن جان فزا آویخته؟
امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا
با کفر حاتم رست چون بد در سخا آویخته
هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان
کو در سخا آویخته! کو در صفا آویخته!
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده
صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری
و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده
وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته
گویی که «این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا»
آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا آویخته
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته
من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو
وی در غم تو ماه نو چون من دوتا آویخته
کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت
بر برگ کی دیده است کس یک کوه را آویخته؟!
از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران
ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته
جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون!
از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته
چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان
واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته
اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا
خاموش رو در اصل کن ای در صدا آویخته
گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد
شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویخته
ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا
جان ها ز تو چون ذره ها اندر ضیا آویخته
***
2276
ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته
ای انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا کوفته
تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
هر برج تا گاو و سمک اندر علا پا کوفته
انگور دل پرخون شده رفته به سوی میکده
تا آتشی در می زده در خنب ها پا کوفته
دل دیده آب روی خود در خاک کوی عشق او
چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا کوفته
جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و کرم
با قالب پرکرم خود اندر بلا پا کوفته
خلقی که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از این
جان های ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم
هم بی کله سرور شده هم بی قبا پا کوفته
قومی بدیده چیزکی عاشق شده لیک از حسد
از کبر و ناموس و حیا هم در خلاء پا کوفته
اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را؟!
کز عزت این شاه ما صد کبریا پا کوفته
قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا کوفته
خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا کوفته
کو او و کو بیچاره ای کو هست در تقلید خود!
در خون خود چرخی زده و اندر رجا پا کوفته
با این همه او به بود از غافل منکر که او
گه می کند اقرارکی گه او ز لا پا کوفته
قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا
قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته
خفاش در تاریکیی در عشق ظلمت ها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته
تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو
با من بگو احوال او با من درآ پا کوفته
***
2277
یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده
و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده
هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان چون ذره سرگردان شده
آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان
بی چتر و سنجق هر یکی کیخسرو و سلطان شده
بسیار مرکب کشته ای! گرد جهان برگشته ای!
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر مستغرق فرمان شده
چون آینه آن سینه شان آن سینه بی کینه شان
دلشان چو میدان فلک سلطان سوی میدان شده
از هیهی و هیهایشان وز لعل شکرخایشان
نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده
چون دوش اگر بی خویشمی از فتنه من نندیشمی
باقی این را بودمی بی خویشتن گویان شده
این دم فروبندم دهن زیرا به خویشم مرتهن
تا آن زمانی که دلم باشد از او سکران شده
سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان
هر جان از او دریا شده هر جسم از او مرجان شده
***
2278
این کیست این این کیست این شیرین و زیبا آمده
سرمست و نعلین در بغل در خانه ما آمده
خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده
صد عقل و جان اندر پیش بی دست و بی پا آمده
آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب
تا خود که را سوزد عجب آن یار تنها آمده
ای معدن آتش بیا آتش چه می جویی ز ما!
والله که مکر است و دغا ای ناگه این جا آمده
روپوش چون پوشد تو را! ای روی تو شمس الضحی
ای کنج و خانه از رخت چون دشت و صحرا آمده
ای یوسف از بالای چه بر آب چه زد عکس تو
آن آب چه از عشق تو جوشیده بالا آمده
شاد آمدی، شاد آمدی، جادو و استاد آمدی
چون هدهد پیغامبری از پیش عنقا آمده
ای آب حیوان در جگر هر جور تو صد من شکر
هر لحظه ای شکلی دگر از رب اعلا آمده
ای دلنواز و دلبری کندرنگنجی در بری
ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده
چرخ و زمین آیینه ای وز عکس ماه روی تو
آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده
خاموش کن، خاموش کن از راه دیگر جوش کن
ای دود آتش های تو سودای سرها آمده
***
2279
این کیست این، این کیست این، در حلقه ناگاه آمده؟
این نور اللهی است این از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر
در چاره بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر خوش طالب مجنون شده
و آن کهربای روح بین در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او، وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او جان ها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش زیبا و دلخواه آمده
تخییل ها را آن صمد روزی حقیقت ها کند
تا دررسد در زندگی اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان در دلو قرآن رو برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده
یا رب مرا پیش از اجل فارغ کن از علم و عمل
خاصه ز علم منطقی در جمله افواه آمده
***
2280
ای عاشقان، ای عاشقان دیوانه ام، کو سلسله؟
ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله
زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی
وز آسمان درتاختی تا ره زنی بر قافله
برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان
کز بهر ما بر آسمان گردان شده ست این مشعله
آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل؟
از عشق باشد او بحل کو را نشد که خردله
روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد
آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله
گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد
اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله
کو عقل تا گویا شوی؟ کو پای تا پویا شوی؟
وز خشک در دریا شوی ایمن شوی از زلزله
سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی
بالاتر از کیوان شوی بیرون شوی زین مزبله
چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله
صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته
بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این مشغله
بی دل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی
کاین عقل جزوی می شود در چشم عشقت آبله
تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد
کز جعد پیچاپیچ او مشکل شده ست این مساله
اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی
زیرا ز خون عاشقان آغشته ست این مرحله
رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله
زیرا که زاید فتنه ها این روزگار حامله
از رنج ها مطلق روی اندر امان حق روی
در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بی گله
چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشته ای هم از دکان هم از غله
ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد
آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله
در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده
شب هم مکن اندیشه ای زین زنگی پرزنگله
خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا
زیرا نگنجد موج ها اندر سبو و بلبله
***
2281
ای از تو خاکی تن شده، تن فکرت و گفتن شده
وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده
هر صورتی پرورده ای معنی است لیک افسرده ای
صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده
یخ را اگر بیند کسی و آن کس نداند اصل یخ
چون دید کآخر آب شد در اصل یخ بی ظن شده
اندیشه جز زیبا مکن کو تار و پود صورت است
ز اندیشه ای احسن تند هر صورتی احسن شده
زان سوی کاندازی نظر آن جنس می آید صور
پس از نظر آید صور اشکال مرد و زن شده
با آن نشین کو روشن است کز دل سوی دل روزن است
خاک از چه ورد و سوسن است کش آب هم مسکن شده
ور همنشین حق شوی جان خوش مطلق شوی
یا رب چه بارونق شوی! ای جان جان من شده
از جا به بی جا آمده اه رفته هیهای آمده
بی دست و بی پای آمده چون ماه خوش خرمن، شده
یا رب که چون می بینمش! ای بنده جان و دینمش
خود چیست این تمکینمش ای عقل از این امکن شده
هر ذره ای را محرم او هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن شده
ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او
وی می دمد در وای او ای طالب معدن شده
هم طالب و مطلوب او، هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او، هم طوق و هم گردن شده
اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن می کنم؟! ای آب من روغن شده
***
2282
ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا کوفته
سرها بریده بی عدد در رزم تو پا کوفته
چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین
ذرات خاک این زمین از عزم تو پا کوفته
فرمان خرمشاهیت در خون دل توقیع شد
کف کرد خون بر روی خون از جزم تو پا کوفته
ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون
بستان گرو از من به جان کز حزم تو پا کوفته
خوارزمیان منکر شده دیدار بی چون را ولی
از بینش بی چون تو خوارزم تو پا کوفته
ای آفتاب روی تو کرده هزیمت ماه را
و آن ماه در راه آمده از هزم تو پا کوفته
چون شمس تبریزی کند در مصحف دل یک نظر
اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا کوفته
***
2283
ساقی فرخ رخ من! جام چو گلنار بده
بهر من ار می ندهی بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی
شربت شادی و شفا زود به بیمار بده
باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن
هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را از خم خمار بده
جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده
غم مده و آه مده جز به طرب راه مده
آه ز بیراه بود ره بگشا بار بده
ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده
تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن بی حد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد پس ز مه ادرار بده
***
2284
باده بده باد مده وز خودمان یاد مده
روز نشاط است و طرب برمنشین داد مده
آمده ام مست لقا کشته شمشیر فنا
گر نه چنینم تو مرا هیچ دل شاد مده
خواجه! تو عارف بده ای نوبت دولت زده ای
کامل جان آمده ای دست به استاد مده
در ده ویرانه تو گنج نهان است ز هو
هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده
والله تیره شب تو به ز دو صد روز نکو
شب مده و روز مجو عاج به شمشاد مده
غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی
هر چه وجود است تو را جز که به ایجاد مده
گر چه در این خیمه دری دانک تو با خیمه گری
لیک طناب دل خود جز که به اوتاد مده
ساقی جان! صرفه مکن روز ببردی به سخن
مال یتیمان بمخور دست به فریاد مده
ای صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان
باده ز مستان مستان در کف آحاد مده
دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان
جوهر فردیت خود هرزه به افراد مده
چون بود ای دلشده چون؟ نقد بر از کن فیکون
نقد تو نقد است کنون گوش به میعاد مده
هم تو تویی هم تو منم هیچ مرو از وطنم
مرغ تویی چوژه منم چوزه به هر خاد مده
آنک به خویش است گرو علم و فریبش مشنو
هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده
خسرو جانی و جهان وز جهت کوهکنان
با تو کلندی است گران جز که به فرهاد مده
بس کن کاین نطق خرد جنبش طفلانه بود
عارف کامل شده را سبحه عباد مده
***
2285
یا رجلا حصیده مجبنه و مبخله
لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله
معتمد الهوی معی مستندی و سیدی
لا کرجاک ضایع یطلبه به غربله
ای گله بیش کرده تو سیر نگشتی از گله؟!
چون بکری است این دکان چاره نباشد از غله
حج پیاده می روی تا سر حاجیان شوی
جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله
از پی نیم آبله شرم نیایدت که تو
هر قدمی درافکنی غلغله ای به قافله؟!
کشتی نفس آدمی لنگری است و سست رو
زین دریا بنگذرد بی ز کشاکش و خله
گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی
صوم و صلات و شب روی حج و مناسک و چله
صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رود
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
خوش به میان صف درآ تنگ میا و دلگشا
هست ز تنگ آمدن بانگ گلوی بلبله
خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس؟!
کوه احد چه برطپد از سر سیل و زلزله؟!
دل مطپان به خیر و شر جانب غیب درنگر
کلکله ملایکه روح میان کلکله
عزت زر بود اگر محنت او شود شرر
هیبت و بیم شیر دان بستن او به سلسله
کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری
بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله
حامله است تن ز جان درد زه است رنج تن
آمدن جنین بود درد و عذاب حامله
تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین بنگر امید قابله
هست بلادر این ستم پیش بلا و پس دری
هست سر محاسبه جبر و پیش مقابله
زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز
با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله
نه فلک چو آسیا ملک کیست غیر حق؟!
باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله
قرض بدو ده ای پسر نفس و نفس زر و درم
گنج و گهر ستان از او از پی فرض و نافله
لب بگشاد ناطقی تا که بیان این کند
کان زر او است و نقد او فکرت خلق ناقله
***
2286
ای تو برای آبرو آب حیات ریخته
زهر گرفته در دهان قند و نبات ریخته
مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین
از پی آب پارگین آب فرات ریخته
همچو خران به کاه و جو نیست روا چنین مرو
بر فقرا تو درنگر زر صدقات ریخته
روح شو و جهت مجو ذات شو و صفت مگو
زان شه بی جهت نگر جمله جهات ریخته
آه دریغ مغز تو در ره پوست باخته
آه دریغ شاه تو در غم مات ریخته
از غم مات شاه دل خانه به خانه می دود
رنگ رخ و پیاده ها بهر نجات ریخته
جسته برات جان از او باز چو دیده روی او
کیسه دریده پیش او جمله برات ریخته
از صفتش صفات ما خارشناس گل شده
باز صفات ما چو گل در ره ذات ریخته
بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد
بال و پری است عاریت روز وفات ریخته
***
2287
آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله
گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله
کوه از او سبک شده مغز از او گران شده
روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله
پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی
قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را مایه دهد فضول را
آنک زند ز بی رهه راه هزار قافله
پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده
دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله
هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد
هر که نخورد تا رود جانب غصه بی گله
غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله
هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد
آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله
***
2288
شحنه ی عشق می کشد از دو جهان مصادره
دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره
از سبب مصادره شحنه ی عشق رهزند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
داد جگر مصادره از خود لعل پاره ها
جانب دیده پاره ای رفت از آن مصادره
عشق شهی است چون قمر کیسه گشا و سیم بر
سیم بده به سیم بر نیست زیان مصادره
هر چه برد مصادره از تن عاشقان گرو
بازرسد به کوی دل نورفشان مصادره
فصل بهار را ببین جمله به باغ وادهد
آنچ ز باغ برده بد ظلم خزان مصادره
بخشش آفتاب بین بازدهد قماش مه
هر چه ز ماه می ستد دور زمان مصادره
دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد
صبحدمی ندا کند بازستان مصادره
نور سحر بریخته زنگیکان گریخته
گر چه شب آفتاب را کرد نهان مصادره
***
2289
دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه
ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه
در تو کجا رسم تو را همچو خیال روی تو
در دل و جان و در نظر منظره هست و جای نه
هم تو منزهی ز جا هم همه جای حاضری
آیت بی چگونگی در تو و در معاینه
از سوی تو موحدی از سوی من مشبهی
جانب تو مواصله جانب من مباینه
***
2290
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده؟
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده
ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه قرانی را به یک خنده؟!
بخواه ای دل چه می خواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟!
کجا شد آن عنایت ها؟ کجا شد آن حکایت ها؟
کجا شد آن گشایش ها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشته ست در عالم که جوینده ست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد
درخت خشک خندان شد سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد
جمالش می نماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جان ها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده ست آن را و یا بودست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده
***
2291
بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه؟!
مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره
نهادی سیر بر بینی نسیم گل همی جویی؟
زهی بی رزق کو جوید ز هر بیچاره ای چاره
بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی
که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی
که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره
مگر غول بیابانی؟ ره مدین نمی دانی
که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره
نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن؟!
نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است همواره؟!
هزاران گل در این پستی به وعده شاد می خندد
هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره
زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده
اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره
ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله
ز لطف او است هر چشمی که مخمور است و سحاره
خری کو در کلم زاری درافتاد و نمی ترسد
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او
نفاقی می کند با تو ولیکن نیست این کاره
به پیشت دست می بندد ولیکن بر تو می خندد
به گورستان رو و بنگر فغان از نفس اماره
***
2292
به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه درآویزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده
بیا تا چون گل و لاله درآمیزیم مستانه
چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشک و خشم آمد
به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه
بت گلروی چون شکر چو غنچه بسته بود آن در
چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم مستانه
که جان ها کز الست آمد بسی بی خویش و مست آمد
از آن در آب و گل هر دم همی لغزیم مستانه
دلا تو اندر این شادی ز سرو آموز آزادی
که تا از جرم و از توبه بپرهیزیم مستانه
صلاح دیده ره بین صلاح الدین، صلاح الدین
برای او ز خود شاید که بگریزیم مستانه
***
2293
یکی ماهی همی بینم برون از دیده در دیده
نه او را دیده ای دیده نه او را گوش بشنیده
زبان و جان و دل را من نمی بینم مگر بیخود
از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزدیده
گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را
ز من دیوانه تر گشتی ز من بتر بشوریده
قدم آیینه حادث حدث آیینه ی قدمت
در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده
یکی ابری ورای حس که بارانش همه جان است
نثار خاک جسم او چه باران ها بباریده!
قمررویان گردونی بدیده عکس رخسارش
خجل گشته از آن خوبی پس گردن بخاریده
ابد دست ازل بگرفت سوی قصر آن مه برد
بدیده هر دو را غیرت بدین هر دو بخندیده
که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت
به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده
به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست؟ شمس الدین
شه تبریز و خون من در این گفتن بجوشیده
***
2294
ز بردا برد عشق او چو بشنید این دل پاره
برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره
به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد
به ناگه شعله ای برشد شگرف از جان خون خواره
کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد؟!
حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی
به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سیاره
چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی
سپاه بی عدد یابی به قهر نفس اماره
چو هستی را همی روبی سر هر نفس می کوبی
بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه رخساره
چه باشد صد قمر آن جا؟ شود هر خاک زر آن جا؟
به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست دل پاره
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی
شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
خوشا مشکا که می بیزی به راه شمس تبریزی
زهی باده که می ریزی برای جان میخواره
***
2295
سراندازان همی آیی نگارین جگرخواره!
دلم بردی نمی دانم چه آوردی دگرباره
فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت
که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
برای ماه بی چون را کشیدی جور گردون را
مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره
بیار آن جام پرآتش که تا ما درکشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کشت من فکن از بام طشت من
که کار عشق این باشد که باشد عاشق آواره
اگر زخمی زنی از کین به قصد این دل مسکین
بزن که زخم بردارد چه باید کرد بیچاره
دلم شد جای اندیشه و یا دکان پرشیشه
بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ است یا خاره
***
2296
مرا گویی که: چونی تو لطیف و لمتر و تازه
مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه
خوش آن باشد که می راند به سوی اصل شیرینی
در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
همی کوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی
شدم همخوی آن غمزه که آن غمزه ست غمازه
دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی
ولی بشتاب لنگانه که می بندند دروازه
بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو
بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی در آن کازه
بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران
که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه
که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف
برای جان مشتاقان به رغم نفس طنازه
تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا
فان الجسم کالاعمی و ان الحس عکازه
الی نور هو الله تری فی ضو لقیاه
کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه
***
2297
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه
میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل
گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه
رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش
در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه
برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بی خویشی
که از هر کس همی پرسد عجب خود هست اندیشه؟
فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد
که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه؟!
چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس
گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه
چو هر نقشی که می جوید ز اندیشه همی روید
تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه
جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد
شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه
جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر
که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه
که درد زه ازان دارد که تا شه زاده ای زاید
نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه
چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد
چو مریم از دو صد عیسی شده ست آبست اندیشه
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون
از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه
***
2298
زهی بزم خداوندی! زهی می های شاهانه!
زهی یغما که می آرد شه قفجاق ترکانه
دلم آهن همی خاید از آن لعلین لبی که او
کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه
هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بی چون
کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و افسانه؟!
چو او طره برافشاند سوی عاشق همی داند
که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه
به عشق طره های او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه
چه برهم گشته اند این دم حریفان دل از مستی!
برای جانت ای مه رو سری درکن در این خانه
اگر ساقی ندادت می دلا در گل چه افتادی؟
وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پیمانه؟
خداوندا در این بیشه چه گم گشته ست اندیشه
تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه؟
بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی
که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
***
2299
سراندازان همی آیی ز راه سینه در دیده
فسونگرم می خوانی حکایت های شوریده
به دم در چرخ می آری فلک ها را و گردون را
چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده؟!
گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی
چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده؟!
تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی
شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده
خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان
که خیز ای مرده کهنه برقص ای جسم ریزنده
همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان
همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده
گزافه این نمی لافم خیالی بر نمی بافم
که صد ره دیده ام این را نمی گویم ز نادیده
کسی کز خلق می گوید که من بگریختم رفتم
صدق گو گر گریبانش پس پشت است بدریده
خمش کن، بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق
که تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده
***
2300
با زر غم و بی زر غم آخر غم با زر به
چون راهروی باری راهی که برد تا ده
بشنو سخن یاران بگریز ز طراران
از جمع مکش خود را استیزه مکن مسته
آدم ز چه عریان شد؟ دنیا ز چه ویران شد؟
چون بود که طوفان شد ز استیزه ی که با مه
تا شمع نمی گرید آن شعله نمی خندد
تا جسم نمی کاهد جان می نشود فربه
خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن
گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه
***
2301
من سرخوش و تو دلخوش غم بی دل و بی سر به
دل می ده و بر می خور از دلبر و دل بر به
عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا
جان وصف گهر گویا زین ها همه گوهر به
صورت مثل چادر جان رفته به چادر در
بی صورت و بی پیکر وز هر چه مصور به
تو پرده تن دیدی از سینه بنشنیدی
آن زخمه که دل می زد کان پرده دیگر به
از چهره تو زر می زن با چهره ی زر می گو
با زر غم و بی زر غم آخر غم با زر به
***
2302
هشیار شدم ساقی دستار به من واده
یا مشک سقا پر کن، یا مشک به سقا ده
نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی
والله که غلط گفتم نی نی همه ما را ده
ای فتنه مرد و زن امشب در من بشکن
رخت من و نقد من بردار و به یغما ده
خواهی که همه دریا آب حیوان گردد؟
از جام شراب خود یک جرعه به دریا ده
خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید؟
زان می که به کف داری یک رطل به بالا ده
***
2303
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده
دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم
گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را؟!
آن خار فرورفته در هر جگر و گرده
با تارک گل آمد موبند فروهشته
ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده
منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین
خوش آید شب بازی لیک از سپس پرده
رو دست بشو از وی ای صوفی روشسته
دل را بستر از وی ای مرد سراسترده
بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید
دربند بزرگی شد می سوزد چون خرده
فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان
ای از عدمی ما را در چرخ درآورده
خاموش! سخن می ران زان خوش دم بی پایان
تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده
***
2304
هر روز پری زادی از سوی سراپرده
ما را و حریفان را در چرخ درآورده
صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده
عالم ز بلای او دستار کشان کرده
سالوس نتان کردن مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
دی رفت سوی گوری در مرده زد او شوری
معذورم آخر من کمتر نیم از مرده
هر روز برون آید ساغر به کف و گوید
والله که بنگذارم در شهر یک افسرده
ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم
تا شهد و شکر گردی ای سرکه پرورده
خستم جگرت را من بستان جگری دیگر
همچون جگر شیران ای گربه پژمرده
همرنگ دل من شو زیرا که نمی شاید
من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده
خامش کن و خامش کن دررو به حریم دل
کاندر حرمین دل نبود دل آزرده
شمس الحق تبریزی! بادا دل بدخواهت
بر گرد جهان گردان در طمع یکی گرده
***
2305
کی باشد من با تو باده بگرو خورده؟
تو برده و من مانده، من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه چون ساغر و چون کوزه
با یار درافتاده بی حاجب و بی پرده
صد نوش تو نوشیده، تشریف تو پوشیده
صد جوش بجوشیده این عالم افسرده
از نور تو روشن دل، چون ماه ز نور خور
وز بوی گلت خوش دل چون روغن پرورده
تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان!
تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده!
یکلحظه بخندانی، یک لحظه بگریانی
ای نادره صنعتها در صنع درآورده
عاقل ز تو ناز ارد زان روی که زشت آید
ظلمت ز مه آشفته، خاری ز گل آزرده
بس غصه رسول آمد از منعم و می گوید:
«ده مرده شکر خوردی بگذار یکی مرده»
پس فکر چو بحر آمد حکمت مثل ماهی
در فکر سخن زنده، در گفت سخن مرده
نی فکر چو دام آمد دریا پس این دامست؟!
در دام کجا گنجد جز ماهی بشمرده؟!
پس دل چو بهشتی دان، گفتار زبان دوزخ
وین فکر چو اعرافی جای گنه و خرده
***
2306
ناموس مکن پیش آ، ای عاشق بیچاره
تا مرد نظر باشی، نی مردم نظاره
ای عاشق الاهو، ز استاره بگیر این خو
خورشید چو درتابد فانی شود استاره
آنها که قوی دستند دست تو چرا بستند؟
زیرا تو کنون طفلی وین عالم گهواره
چون در سخنها سفت، و الارض مهادا گفت
ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره
ای بنده شیر تن، هستی تو اسیر تن
دندان خرد بنما نعمت خور همواره
تا طفل بود سلطان، دایه کندش زندان
تا شیر خورد زیشان نبود شه می خواره
از سنگ سبو ترسد، اما چو شود چشمه
هر لحظه سبو آید تازان بسوی خاره
گوید که: اگر زین پس او بشکندم شادم
جان داد مرا آبش یکباره و صد باره
گر در ره او مردم، هم زنده بدو گردم
خود پاره دهم او را تا او کندم پاره
***
2307
بربند دهان از نان کآمد شکر روزه
دیدی هنر خوردن، بنگر هنر روزه
آن شاه دو صد کشور، تاجیت نهد بر سر
بربند میان زوتر، کآمد کمر روزه
زین عالم چون سجین بر پر سوی علیین
بستان نظر حق بین، زود از نظر روزه
ای نقره با حرمت، در کوره این مدت
آتش کندت خدمت اندر شرر روزه
روزه نم زمزم شد، در عیسی مریم شد
بر طارم چارم شد، او در سفر روزه
کو پر زدن مرغان، کو پر ملک ای جان!
این هست پر چینه و آن هست پر روزه
گر روزه ضرر دارد، صد گونه هنر دارد
سودای دگر دارد، سودای سر روزه
این روزه درین چادر پنهان شده چون دلبر
از چادر او بگذر، واجو خبر روزه
باریک کند گردن، ایمن کند از مردن
تخمه اثر خوردن، مستی اثر روزه
سی روز درین دریا، پا سر کنی و سر پا
تا در رسی ای مولا، اندر گهر روزه
شیطان همه تدبیرش و آن حیله و تزویرش
بشکست همه تیرش پیش سپر روزه
روزه کر و فر خود، خوشتر ز تو بر گوید
دربند در گفتن بگشای در روزه
شمس الحق تبریزی! هم صبری و پرهیزی
هم عید شکرریزی، هم کر و فر روزه
***
2308
یا رب، چه کسست آن مه! یا رب، چه کسست آن مه!
کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه
اندر ذقن یوسف چاهی، چه عجب چاهی!
صد یوسف کنعانی اندر تک آن خوش چه
آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد؟!
کو دیده ربو دستش و آن چاه میان ره
آنکس که ربود از رخ مر کاه ربایان را
انصاف بده آخر با او چه کند یک که؟!
زنهار، نگهدارید زان غمزه زبانها را
کو مست بود خفته، از حال همه آگه
شطرنج همی بازد با بنده و این طرفه
کاندر دو جهان شه او وز بنده بخواهد شه
جان بخشد و جان بخشد، چندانک فناها را
در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه
او جان بهارانست جانهاست درختانش
جانها شود آبستن هم نسل دهد هم زه
هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی
هم آینه برسوزد، هم آینه گوید: «خه»
***
2309
من بیخود و تو بیخود، ما را کی برد خانه؟!
من چند ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه؟!
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا بخرابات آ، تا لذت جان بینی
جانرا چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟!
هر گوشه یکی مستی، دستی زبر دستی
و ان ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می
زین وقف بهشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم، مستیم بپیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم: «ز کجایی تو» تسخر زد و گفت: «ای جان
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه»
گفتم که: «رفیقی کن با من، که منم خویشت»
گفتا که: «بنشناسم من خویش ز بیگانه»
من بی دل و دستارم، در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟
در حلقه لنگانی، می باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی! از خلق چه پرهیزی؟!
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
***
2310
ای غایب ازین محضر از مات سلام الله
وی از همه حاضرتر از مات سلام الله
ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده
احسنت زهی منظر، از مات سلام الله
ای صورت روحانی وی رحمت ربانی
بر مؤمن و بر کافر از مات سلام الله
چون ماه تمام آیی وانگاه ز بام آیی
ای ماه ترا چاکر از مات سلام الله
ای غایب بس حاضر، بر حال همه ناظر
وی بحر پر از گوهر از مات سلام الله
ای شاهد بی نقصان وی روح ز تو رقصان
وی مستی تو در سر از مات سلام الله
ای جوشش می از تو وی شکر نی از تو
وز هر دو توی خوشتر از مات سلام الله
شمس الحق تبریزی! در لخلخه آمیزی
هم مشکی و هم عنبر از مات سلام الله
***
2311
از ابنهی ماهی دریا بنهان گشته
انبه شده قالبها تا پرده جان گشته
از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر
زهر از هوس دریا آب حیوان گشته
در عشرت آن دریا نی این و نه آن بوده
بر ساحل این خشکی، این گشته و آن گشته
اندر هوس دریا، ای جان چو مرغابی
چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته
دوش از شکم دریا برخاست یکی صورت
وان غمزه اش از دریا بس سخته کمان گشته
دل گفت بزیر لب: «من جان نبرم از وی»
سوگند بجان دل کان کار چنان گشته
از غمزه غمازی وز طرفه بغدادی
دل گشته چنان شادی جانم همدان گشته
در بیشه درافتاده در نیمشبی آتش
در پختن این شیران تا مغز پزان گشته
از شعله آن بیشه تابان شده اندیشه
تا قالب جان پیشه، بی جا و مکان گشته
گرمابه روحانی آوخ چه پری خوانست!
وین عالم گورستان چون جامه کنان گشته!
از بهر چنین سری در سوسنها بنگر
دستوری گفتن نی سر جمله زبان گشته
شمس الحق تبریزی درتافته از روزن
تا آنچ نیارم گفت چون ماه عیان گشته
***
2312
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته
هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته
با آن مه بی نقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او، دستی می بگرفته
در رسته بازاری، هر جا بده اغیاری
در جانش زده ناری آن خونی آشفته
وان لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید
از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته
دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
از حسن پری زاده، صد بی دل و دل داده
در هر طرف افتاده، هم یک یک و هم جفته
نوری که ازو تابد، هر چشم که برتابد
بیدار ابد یابد، در کالبد خفته
از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون
وین طرفه که آن بیچون اندر دل بنهفته
از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل
و اندر پی شمس الدین پای دلمن کفته
***
2313
ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده
اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بیندیشی، در خاطر تو آید
بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده
از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم
مکر تو بپنهانی خود کار دگر کرده
بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
عشقت دهن نی را پر قند و شکر کرده
از چهره چون ماهت وز قد و کمر گاهت
چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم، باشد بمیان آیی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی، دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
***
2314
ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده
اجزای مرا چشمت اصحاب نظر کرده
باد تو درختم را در رقص درآورده
یاد تو دهانم را پر شهد و شکر کرده
دانی که درخت من در رقص چرا آید؟
ای شاخ و درختم را پر برگ و ثمر کرده
از برگ نمی نازد وز میوه نمی یازد
ای صبر درختم را تو زیر و زبر کرده
***
2315
دل دست بیک کاسه با شهره صنم کرده
انگشت برآورده اندر دهنم کرده
دل از سر غمازی یک وعده ازو گفته
در خواسته من از وی او نیز کرم کرده
عشقش ز پی غیرت گفتا که: «عوض جان ده»
این گفت بجان رفته، جان نیز نعم کرده
از بعد چنان شهدی وز بعد چنان عهدی
لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده
از هجر عجب نبود این ظلم و ستم کردن
کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده
ای آنک ز یک برقی از حسن جمال خود
این جمله هستی را در حال عدم کرده
وانگه ز وجود تو برساخته هستی را
تا جمله حوادث را انوار قدم کرده
ده چشم شده جانها، چون نای بنالیده
چون چنگ شده تنها، هم پشت بخم کرده
بس شادی در شادی کانرا تو بجان دادی
وز بهر حسودان را در صورت غم کرده
اندر پی مخدومی شمس الحق تبریزی
کی باشد تن چون دل از دیده قدم کرده
***
2316
امروز بت خندان می بخش کند خنده
عالم همه خندان شد، بگذشت ز حد خنده
پیوسته حسد بودی پرغصه ولیک این دم
می جوشد و می روید از عین حسد خنده
در من بنگر ای جان، تا هر دو سلف خندیم
کان خنده بی پایان آورد مدد خنده
بربسته و بررسته غرقند درین رسته
تا با همگان باشد از عین ابد خنده
تا چند نهان خندم؟! پنهان نکنم زین پس
هر چند نهان دارم، از من بجهد خنده
ور تو پنهان داری، ناموس تو من دانم
کاندر سر هر مویت درجست دو صد خنده
هر ذره که می پوید بی خنده نمی روید
از نیست سوی هستی ما را کی کشد؟ خنده
خنده پدر و مادر در چرخ درآوردت
بنمود بهر طورت الطاف احد خنده
آن دم که دهان خندد در خنده جان بنگر
کان خنده بی دندان در لب بنهد خنده
***
2317
ای خاک کف پایت رشک فلکی بوده
جان من و جان تو در اصل یکی بوده
در خانه نقشینی دیدم صنم چینی
خون خواره صد آدم، جان ملکی بوده
صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان
صد نور یقین دیدم مشتاق شکی بوده
گفتم با یاز «ای حر، محمود شدی آخر
در شاه چه جا کردی ای آیبکی بوده»
ای سگ که ز اصحابی، در کهف تو در خوابی
چون شیر خدا گشتی، اول سگکی بوده
ای ماهی در آتش، تو جانب دریا کش
ای پیشتر از عالم در وی سمکی بوده
شمس الحق تبریزم! همرنگ تو می خیزم
من مرده تو گرد من بحر نمکی بوده
***
2318
مستی ده و هستی ده، ای غمزه خماره
تو دلبر و استادی، ما عاشق و این کاره
ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته
بیچاره تو گشته، تو چاره بیچاره
صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر
ای آب روان کرده از مرمر و از خاره
ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده
وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره
ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما
و اندیشه روان کرده از خون دل پاره
***
2319
آن یار غریب من آمد بسوی خانه
امروز تماشا کن اشکال غریبانه
یاران وفا را بین، اخوان صفا را بین
در رقص، که باز آمد آن گنج بویرانه
ای چشم، چمن می بین، وی گوش، سخن می چین
بگشای لب نوشین، ای یار خوش افسانه
امروز می باقی، بی صرفه ده ای ساقی
از بحر چه کم گردد زین یک دو سه پیمانه؟
پیمانه و پیمانه، در باده دوی نبود
خواهی که یکی گردد بشکن تو دو پیمانه
من باز شکارم، جان! در بند مدارم، جان!
زین بیش نمی باشم، چون جغد بویرانه
قانع نشوم با تو، صبر از دلمن گم شد
رو با دگری می گو، من نشنوم افسانه
من دانه افلاکم، یکچند درین خاکم
چون عدل بهار آمد، سرسبز شود دانه
تو آفت مرغانی، زان دانه که می دانی
یک مشت برافشانی ز انبار پر از دانه
ای داده مرا رونق، صد چون فلک ازرق
ای دوست، بگو مطلق این هست چنین، یا نه؟
بار دگر ای جان تو، زنجیر بجنبان تو
وز دور تماشا کن در مردم دیوانه
خود گلشن بختست این، یا رب چه درختست این!
صد بلبل مست اینجا هر لحظه کند لانه
جان گوش کشان آید، دل سوی خوشان آید
زیرا که بهار آمد، شد آن دی بیگانه
***
2320
بی برگی بستان بین، کآمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره نک عزم سفر کردند
یک یک بسوی قشلق از غارت بیگانه
کی باشد کین ترکان از قشلق بازآیند؟
چون گنج بدید آید زین گوشه ویرانه
کی باشد کین مستان آیند سوی بستان؟
سرسبز و خوش و حیران، رقصان شده مستانه
ز انبار تهی گردد، پر گردد پیمانه
آن عالم انبارست، وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی ز انبار بباید جست
ز انبار نهان کانجا پوسیده نشد دانه
***
2321
ای دل بکجایی تو، آگاه هیی یا نه
از سر تو برون کن هی سودای گدایانه
در بزم چنان شاهی، در نور چنان ماهی
خط در دو جهان درکش، چه جای یکی خانه؟!
در دولت سلطانی، گر یاوه شود جانی
یک جان چه محل دارد در خدمت جانانه؟!
گر جان بد اندیشت، گوید بد شه پیشت
ده بر دهن او زن، تا کم کند افسانه
یک دانه بیک بستان، بیعست بده بستان
وانگاه چو سرمستان می گو که: «زهی دانه»
شاهی نگری خندان، چون ماه و دو صد چندان
بی ناز خوشاوندان، بی زحمت بیگانه
شمس الحق تبریزی! انکو بتو باز آید
آن باز بود عرشی، بر عرش کند لانه
***
2322
هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه
نی عید کهن گشته آدینه دیگینه؟
عیدانه بپوشیده، همچون مه عید ای جان
از نور جمال خود، نی خرقه پشمینه
ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین
نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه
درپوش چنین خرقه، می گرد درین حلقه
مانند دل روشن در پیشگه سینه
در جوی روان ای جان، خاشاک کجا پاید؟
در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه؟!
در دیده قدس این دم شاخیست تر و تازه
در دیده حس این دم افسانه دیرینه
***
2323
ای دل تو بگو هستم «چون ماهی بر تابه»
کاستیره همی گیرد او را مگر از لابه
نی نی تو بنال ای دل، زیرا که من مسکین
بی صورت او هستم چون صورت گرمابه
شد خانه چو زندانم، شب خواب نمی دانم
تا او نشود با من همخانه و همخوابه
حسن تو و عشق من در شهر شده شهره
برداشته هر مطرب آن بر دف و شبابه
ای در هوست غرقه هم صوفی و هم خرقه
هم بنده بیچاره هم خواجه نسابه
***
2324
روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده
دستار گرو کرده، بیزار ز سجاده
من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست
احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده
لب نیز شده مستک گم کرده ره بوسه
من مستک و لب مستک وان بوسه قواده
این دلبر پرفتنه با جمله دستانها
خوش خفته و جمله شب این عشرت آماده
این صورتها جمله از پرتو او باشد
وان روح قدس پاکست، از صورتها ساده
شمس الحق تبریزی شرحیست مر اینها را
آن خسرو روحانی شاهنشه شه زاده
***
2325
امروز من و باده وان یار پری زاده
احسنت زهی خرم، شاباش زهی باده
بازیم یکی عشقی در زیر گلیمی، به
بر حلقه هر جمعی بر رسته هر جاده
این حلقه زرین را در گوش درآویزم
یعنی که ازین خدمت آزادم و آزاده
عشق من و روی تو از عهد قدم بوده ست
روی من از اول بد بر روی تو بنهاده
***
2326
ای بر سر بازاری دستار چنان کرده
رو با دگران کرده، ما را نگران کرده
ما را بگزیده لب کایم بر تو امشب
و آن خلوت چون شکر یا لب شکران کرده
زهد از تو مباحی شد، تسبیح صراحی شد
جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده
جان شد چو کبوتر، جان، زوتر هله، زوتر، جان!
ای تن تنتن کرده، تن را همه جان کرده
از عشق شب زلفت آن ماه گدازیده
وز پرتو رخسارت خورشید فغان کرده
ای دفتر هر سری، شمس الحق تبریزی!
ای طرفه بغدادی، ما را همدان کرده
***
2327
ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه
هر کس ز دگر جامی مستک شده کالیوه
در پرده دو صد خاتون رخساره دریدستند
بر روی زنان هر یک از جفت دگر بیوه
در کامه هر ماهی شستیست ز صیادی
آن ناله کنان آوه وین ناله کنان ای وه
جبریل همی رقصد در عشق جمال حق
عفریت همی رقصد در عشق یکی دیوه
ای مطرب مشتاقان! شمس الحق تبریزی!
می نال درین پرده، زنهار همین شیوه
***
2328
چون عزم سفر کردی فی لطف امان الله
پیروز تو واگردی، فی لطف امان الله
ای شادکن دلها، اندر همه منزلها
در حسن و وفا فردی، فی لطف امان الله
هم رایت احسانرا، هم آیت ایمان را
تا عرش برآوردی، فی لطف امان الله
تو بیش کنی کم را، از دل ببری غم را
از رخ ببری زردی، فی لطف امان الله
از آتش رخسارت وز لعل شکربارت
در دی نبود سردی، فی لطف امان الله
آگاه توی در ده، احسنت زهی سرده!
هم دادی و هم خوردی، فی لطف امان الله
در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چون عشق جوامردی، فی لطف امان الله
***
2329
هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته
خورشید حمل رویت، دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته
این دل ز هوای تو دل را بهوا داده
وین جان ز لقای تو برج حملی گشته
***
2330
آن عشق جگرخواره کز خون شود او فربه
ای بار خدا، بر ما نرمش کن و رحمش ده
روزی که نریزد خون رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق آن رنج نگردد به
تیر نظرت دیدم جان گفت: «زهی دولت»
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه
من خاک دژم بودم در کتم عدم بودم
آمد بسر گورم عشقت که هلا، برجه
از بانگ تو برجستم در عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن سالار توی در ده
بی خود بنشین پیشم، بی خود کن و بی خویشم
تا هیچ نیندیشم نی از که نی از مه
بر نطع پیادستم، من اسپ نمی خواهم
من مات توام ای شه، رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم، با زر غم و بی زر غم
پیش آر تو جام جم، والله که توی سرده
زان می که از او سینه صافیست چو آیینه
پیش آر و مده وعده بر شنبه و پنجشنبه
***
2331
ای دلبر بی صورت صورتگر ساده
وی ساغر پرفتنه بعشاق بداده
از گفتن اسرار دهان را تو ببسته
وان در که نمی گویم در سینه گشاده
تا پرده برانداخت جمال تو نهانی
دل در سر ساقی شد و سر در سر باده
صبحی که همی راند خیال تو سواره
جانهای مقدس عدد ریگ، پیاده
و آنها که بتسبیح بر افلاک بنامند
تسبیح گسستند و گرو کرده سجاده
جان طاقت رخسار تو بی پرده ندارد
وز هر چه بگوییم جمال تو زیاده
چون اشتر مستست مرا جان ز پی تو
بر گردن اشتر تن من بسته قلاده
شمس الحق تبریز! دلم حامله تست
کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده؟!
***
2332
ای آنک ترا ما ز همه کون گزیده
بگذاشته ما را تو و در خود نگریده
تو شرم نداری که ترا آینه ماییم؟
تو آینه ناقص کژ شکل خریده
ای بی خبر از خویش که از عکس دل تو
بر عارض جانها گل و گلزار دمیده
صد روح غلام تو، تو هر دم چو کنیزک
آراسته خود را و ببازار دویده
بر چرخ ز شادی جمال تو عروسیست
ای همچو کمان جان تو در غصه خمیده
صد خرمن نعمت جهت پیش کش تو
وز بهر یکی دانه درین دام پریده
ای آنک شنیدی سخن عشق، ببین عشق
کو حالت بشنیده و کو حالت دیده!
در عشق همانکس که ترا دوش بیاراست
امشب تو بخلوتگه عشق آی جریده
چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز؟!
ای آب حیات ابد از شاه چشیده
***
2333
این کیست چنین مست ز خمار رسیده؟
یا یار بود یا ز بر یار رسیده
یا شاهد جان باشد، روبند گشاده
یا یوسف مصری است ز بازار رسیده
یا زهره و ماهست درآمیخته با هم
یا سرو روانست ز گلزار رسیده
یا چشمه خضرست روان گشته بدین سو
یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده
یا برق کله گوشه خاقان شکاریست
اندر طلب آهوی تاتار رسیده
یا ساقی دریا دل ما بزم نهاده ست
یا نقل و شکرهاست بقنطار رسیده
یا صورت غیبست که جان همه جانهاست
یا مشعله از عالم انوار رسیده
شاه پریان بین ز سلیمان پیمبر
اندر طلب هدهد طیار رسیده
خوبان جهان از پی او جیب دریده
قاضی خرد بی دل و دستار رسیده
از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ
مریخ ز گردون پی زنهار رسیده
وز بهر دیت دادن هر زنده که او کشت
همیان زر آورده بایثار رسیده
اول دیت خون تو جامیست بدستش
درکش که رحیقست ز اسرار رسیده
خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر
از گلشن دیدار بگفتار رسیده
***
2334
ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده
وی رخت ازینجای بدانجای کشیده
ای نرگس چشم و رخ چون لاله، کجایی؟!
از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده
اندر لحد بی در و بی بام مقیمی
ای بر در و بر بام بصد ناز دویده
کو شیوه ابروی تو؟ کو غمزه چشمت؟
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
ای دست تو بوسه گه لبهای عزیزان
در دست فنا مانده تو با دست بریده
اینها همه سهلست اگر مرغ ضمیرت
بر چرخ پریده بود و دام دریده
صورت چه کم آید چو برد جان بسلامت؟!
موزه چه کم آید چو بود پای رهیده؟
صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
ای بیخبر از چاشنی جان جریده
کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی!
کو قبه گردونی و کو بام خمیده!
یا رب چه طلسمست کزان خلد نفوریم
ما در تک این دوزخ امشاج خزیده
محسود فلک بوده و مسجود ملایک
وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطره از بام چکیده
بربند دهان از سخن و باده لب نوش
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده
***
2335
رندان همه جمعند درین دیر مغانه
در ده تو یکی رطل بدان پیر یگانه
خون ریز بک عشق در و بام گرفته ست
وان عقل گریزان شده از خانه بخانه
یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم
از پرده برون رفته همه اهل زمانه
آن جنس که عشاق درین بحر فتادند
چه جای امان باشد و چه جای امانه؟
کی سرد شود عشق ز آواز ملامت؟!
هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه
پر کن تو یکی رطل ز میهای خدایی
مگذار خدایان طبیعت بمیانه
اول بده آن رطل بدان نفس محدث
تا ناطقه اش هیچ نگوید ز فسانه
چون بند شود نطق یکی سیل درآید
کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه
شمس الحق تبریز چه آتش که برافروخت!
احسنت زهی آتش و شاباش زبانه
***
2336
این نیمشبان کیست چو مهتاب رسیده؟
پیغامبر عشقست ز محراب رسیده
آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بی خواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده؟
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده
این کیست؟ بگویید که در کون جز او نیست
شاهی بدر خانه بواب رسیده
این کیست چنین خوان کرم باز گشاده؟
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
جامیست بدستش که سرانجام فقیرست
زان آب عنب، رنگ بعناب رسیده
دلها همه لرزان شده جانها همه بی صبر
یک شمه از ان لرزه بسیماب رسیده
آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او
زان نرمی و زان لطف بسنجاب رسیده
زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشقست
یک نغمه تر نیز بدولاب رسیده
یک دسته کلیدست بزیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
ای مرغ دل، ار بال تو بشکست ز صیاد
از دام رهد مرغ بمضراب رسیده
خاموش! ادب نیست مثلهای مجسم
یا نیست بگوش تو خود آداب رسیده
***
2337
هلا ساقی بیا ساغر مرا ده
زرم بستان، می چون زر مرا ده
به حق آنکه در سر دارم از تو
چو خم را وا کنی سر، سر مرا ده
بدیگر کس مده آنچم نمودی
مرا ده آن و آن دیگر مرا ده
سرش مگشا مگو نامش که آن چیست
اگر زهر است اگر شکر، مرا ده
از ان می جعفر طیار خورد است
شدم بی دست چون جعفر مرا ده
بپیما آن شرابی را که بویش
به از مشکست و از عنبر مرا ده
سقاهم ربهم، رطلی شگرف است
نهان از مؤمن و کافر مرا ده
***
2338
بیا دل بر دل پر درد من نه
بیا رخ بر رخان زرد من نه
توی خورشید وز تو گرم عالم
یکی تابش بر آه سرد من نه
چو مهره تست مهر جمله دلها
برین نطع هوای نرد من نه
بیار آن معجز هر مرد و زن را
به پیش دشمن نامرد من نه
بهر شرطی که بنهی من مطیعم
ولیکن شرط من درخورد من نه
کلاه لطف خود با تارک من
برای بوش و بردا برد من نه
از ان گردی که از دریا برآری
بیار آن گرد را بر گرد من نه
بهر باده نمی گردد سرم مست
بپیشم باده خو کرد من نه
خمش ای ناطقه بسیارگویم
سخن را پیش شاه فرد من نه
***
2339
ایا گم گشتگان راه و بی راه
شما را باز می خواند شهنشاه
همی گوید شهنشه کان مایید
صلا، ای شهره سرهنگان، بدرگاه
بدرگاه خدای حی قیوم
دعا کردن نکو باشد سحرگاه
بپیوندید پیوند قدیمی
چو هی چفسیده بر دامان الله
چو یوسف با عزیز مصر باشید
برون آیید از زندان و از چاه
دلا بیگاه شد، بازآ بخانه
که ترک آید شبانگه سوی خرگاه
صلا، اکنون میان بستست ساقی
صلا، کز مهر سرمستست دلخواه
بمقناطیس آید آخر آهن
بسوی کهربا آید یقین کاه
کنون درهای گردون برگشادند
که عاجز شد فلک از ناله و آه
بیا سجده کنان چون سایه ای دوست
که بر منبر برآمد امشب آن ماه
مثال صورتی پوشیده، گر چه
منزه بود از امثال و اشباه
چو گنج جان بکنج خانه آمد
بگردش می تنیدم همچو جولاه
خمش کن تا که قلماشیت گویم
و لکن لا تطالبنی بمعناه
ولیک آن به که آن هم شیر گوید
کجا اشکار شیر و صید روباه!
***
2340
چنین می زن دو دستک تا سحرگاه
که در رقص است آن دلدار و دلخواه
همی گو آنچ می دانم من و تو
ولی پنهان کنش در ذکر الله
فغان کردن ز شیر حق بیاموز
نکردی آه پرخون جز که در چاه
درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن
چه جنبانی بدستان دم چو روباه؟
ز بس پیوستگی بیگانه باشیم
سلامم زان نکردی بر سر راه
چو قرآن را نداند جز که قربان
بیا قربان شو اندر عید این شاه
شبی که عشق باشد میهمانم
ببینم بدر را بی اول ماه
***
2341
سماع آمد، هلا ای یار، برجه
مسابق باش و وقت کار برجه
هزاران بار خفتی همچو لنگر
مثال بادبان این بار برجه
بسی خفتی تو مست از سرگرانی
چو کردندت کنون بیدار، برجه
هلا ای فکرت طیار، بر پر
تو نیز ای قالب سیار، برجه
هلا، صوفی چو ابن الوقت باشد
گذر از پار و از پیرار، برجه
بعشق اندر نگنجد شرم و ناموس
رها کن شرم و استکبار، برجه
و گر کاهل بود قوال عارف
بدو ده خرقه و دستار، برجه
سماح آمد رباح از قول یزدان
که عشقی به ز صد قنطار، برجه
بعشق آنک فرشت گوهر آمد
چو موج قلزم زخار برجه
چو زلفین ار فرو سو می کشندت
تو همچون جعد آن دلدار برجه
صلایی از خیال یار آمد
خیالانه تو هم ز اسرار برجه
بسی در غدر و حیلت برجهیدی
یکی از عالم غدار برجه
بسی بهر قوافی برجهیدی
خموشی گیر و بی گفتار برجه
***
2342
خدایا مطربان را انگبین ده
برای ضرب دست آهنین ده
چو دست و پای وقف عشق کردند
تو همشان دست و پای راستین ده
چو پر کردند گوش ما ز پیغام
توشان صد چشم بخت شاه بین ده
کبوتروار نالانند در عشق
توشان از لطف خود برج حصین ده
ز مدح و آفرینت هوشها را
چو خوش کردند همشان آفرین ده
جگرها را ز نغمه آب دادند
ز کوثرشان تو هم ماء معین ده
خمش کردم کریما حاجتت نیست
که گویندت: «چنان بخش و چنین ده»
***
2343
ایا خورشید بر گردون سواره
بحیله کرده خود را چون ستاره
گهی باشی چو دل اندر میانه
گهی آیی، نشینی بر کناره
گهی از دور دور استاده باشی
که من مرد غریبم در نظاره
گهی چون چاره غم ها را بسوزی
گهی گویی که: «این غم را چه چاره؟»
تو پاره می کنی و هم بدوزی
که دل آن به که باشد پاره پاره
گهی دلرا بگریانم چو طفلان
مرا گویی: «بجنبان گاهواره»
گهی بر گیریم چون دایگان تو
گهی بر من نشینی چون سواره
گهی پیری نمایی گاه دومو
زمانی کودک و گه شیرخواره
زبونم، یا زبونم تو گرفتی؟
زهی عیار و چست و حیله باره
***
2344
مبارک باد، آمد ماه روزه
رهت خوش باد، ای همراه روزه
شدم بر بام تا مه را ببینم
که بودم من بجان دلخواه روزه
نظر کردم، کلاه از سر بیفتاد
سرم را مست کرد آن شاه روزه
مسلمانان! سرم مستست از ان روز
زهی اقبال و بخت و جاه روزه
بجز این ماه ماهی هست پنهان
نهان چون ترک در خرگاه روزه
بدان مه ره برد آنکس که آید
درین مه خوش بخرمنگاه روزه
رخ چون اطلسش گر زرد گردد
بپوشد خلعت از دیباه روزه
دعاها اندرین مه مستجاب است
فلکها را بدرد آه روزه
چو یوسف ملک مصر عشق گیرد
کسی کو صبر کرد در چاه روزه
سحوری کم زن ای نطق و خمش کن
ز روزه خود شوند آگاه روزه
بیا ای شمس دین و فخر تبریز
توی سرلشکر اسپاه روزه
***
2345
چو بیگاهست و باران، خانه خانه
صلای جمله یاران، خانه خانه
چو جغدان چند این محروم بودن
به گرداگرد ویران؟! خانه خانه
ایا اصحاب روشن دل، شتابید
به کوری جمله کوران، خانه خانه
ایا ای عاقل هشیار پرغم
دل ما را مشوران، خانه خانه
بنقش دیو، چند این عشقبازی؟!
لقبشان کرده حوران، خانه خانه
بدیدی دانه و خرمن ندیدی
بدین حالند موران، خانه خانه
مکن چون و چرا، بگذار یارا
چرا را با ستوران، خانه خانه
دران خانه سماع ختنه سورست
ولیکن با طهوران، خانه خانه
بنا کردست شمس الدین تبریز
برای جمع عوران، خانه خانه
***
2346
مکن راز مرا ای جان فسانه
شنیدستی مجالس بالامانة؟
شنیدستی که الدین النصیحة؟
نصیحت چیست، جستن از میانه
شنیدستی که الفرقه عذاب؟
فراقش آتش آمد با زبانه
چو لا تاسو علی ما فات گفتست
نمی ارزد برنج دام، دانه
چو فرمودست حق کالصلح خیر
رها کن ماجرا را ای یگانه
هلا برجه که ان الله یدعوا
غریبی را رها کن رو بخانه
رها کن حرص را کالفقر فخری
چرا می ننگ داری زین نشانه
چو ره بگشاد ابیت عند ربی
چه باشد گر کم آید خشک نانه؟!
تجلی ربه، نی کم ز کوهی
بخوان بر خود، مخوان این را فسانه
خدا با تست حاضر نحن اقرب
در آن زلفی و بی آگه چو شانه
ولی زان زلف شانه زنده گردد
بخوان قرآن نسوی تا بنانه
چو گفتست انصتوا ای طوطی جان
بپر خاموش و رو تا آشیانه
***
2347
خدایا رحمت خود را بمن ده
دریدی پیرهن، تو پیرهن ده
مرا صفرای تو سرگشته کردست
ز لطف خود مرا صفرا شکن ده
اگر عالم بغم خوردن بپایست
مده غم را بمن با بوالحزن ده
خدایا عمر نوح و عمر لقمان
و صد چندان بدان خوب ختن ده
سهیل روی تو اندر یمن تافت
مرا راهی بسوی آن یمن ده
***
2348
فریاد ز یار خشم کرده
سوگند بخشم و کینه خورده
برهم زده خانه را و ما را
حمال گرفته، رخت برده
بر دل قفلی گران نهاده
او رفته کلید را سپرده
ای بی تو حیات تلخ گشته
ای بی تو چراغ عیش مرده
ای بی تو شراب درد گشته
ای بی تو سماعها فسرده
ای سرخ و سپید، بی تو ماندم
من زرد و شبم سیاه چرده
ای عشق تو پرده ها دریده
سر بیرون کن دمی ز پرده
***
2349
ای دیده راست راست دیده
چون دیده تو کجاست دیده؟!
آن قطره بی وفا چه دیده ست؟!
بحر گهر وفاست دیده
اجری خور توتیا چه بیند؟!
اجری ده توتیاست دیده
ای آنک ز روز و شب برونی
روز و شب مر تراست دیده
در پرتو آفتاب رویت
در رقص چو ذرهاست دیده
بد بی تو دو دیده دشمن جان
اکنون ز تو جان ماست دیده
ای دیده تان چو دل پریشان
در عین دل شماست دیده
هر دیده جدا جدا از انست
کز دیده ما جداست دیده
چون دیده خدای را ببیند
گویی که: «مگر خداست دیده؟»
چون دیده کوه بر حق افتاد
از هر سنگیش خاست دیده
زر شد همه کوه از تجلی
یعنی همه کیمیاست دیده
***
2350
آمد مه و لشکر ستاره
خورشید گریخت یکسواره
آن مه که ز روز و شب برونست
کو چشم که تا کند نظاره؟!
چشمی که مناره را نبیند
چون بیند مرغ بر مناره؟!
ابر دل ما ز عشق این مه
گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشق تو زاد حرص تو مرد
بی کار شوی، هزار کاره
چون آخر کار لعل گردد
بی کار نبوده است خاره
گر بر سر کوی عشق بینی
سرهای بریده بر قناره
مگریز، درآ تمام، بنگر
زنده شده گشتگان دوباره
***
2351
دیدی که چه کرد آن یگانه
برساخت پریر یک بهانه
ما را و ترا کجا فرستاد
او ماند و دو سه پری خانه
ما را بفریفت، ما چه باشیم
با آن حرکات ساحرانه
آن سلسله کو بدست دارد
بر بندد گردن زمانه
از سنگ برون کشید مکری
شاباش زهی شکر فسانه
بست او گرهی میان ابرو
گم گشت خرد ازین میانه
بر درگه اوست دل چو مسمار
بر دوخته خویش برستانه
بر مرکب مملکت سوار اوست
در دست ویست تازیانه
گر او کمر کهی بگیرد
که را چو کهی کند کشانه
خود آن که قاف همچو سیمرغ
کردست بکویش آشیانه
از شرم عقیق درفشانش
درها بگداخت دانه دانه
بادی که ز عشق اوست در تن
ساکن نشود برازیانه
عشاق مذکرند وین خلق
درمانده اند در مثانه
ساقی درده قدح که ماییم
مخمور ز باده شبانه
آبی بر زن که آتش دل
بر چرخ همی زند زبانه
در دست همیشه مصحفم بود
وز عشق گرفته ام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح
شعرست و دوبیتی و ترانه
بس صومعها که سیل بربود
چه سیل که بحر بی کرانه
هشیار ز من فسانه ناید
مانند رباب بی کمانه
مستم کن و بر پران چو تیرم
بشنو قصص بنی کنانه
چون مست بود ز باده حق
شهباز شود کمین سمانه
بی خویش گذر کند ز دیوار
بر روی هوا شود روانه
با خویش ز حق شوند و بی خویش
میها بکشند عاشقانه
دیدم که لبش شراب نوشد
کی دید ز لب می مغانه؟!
وانگاه چی می؟ می خدایی
نه از خنب فلان و یا فلانه
ماهی ز کنار چرخ درتافت
گم گشت دلم ازین میانه
این طرفه که شخص بی دل و جان
چون چنگ همی کند فغانه
مشنو غم عشق را ز هشیار
کو سرد لبست و سرد چانه
هرگز دیدی تو یا کسی دید
یخدان ز آتش دهد نشانه
دم درکش و فضل و فن رها کن
با باز چه فن زند سمانه
***
2352
یک جام ز صد هزار جان به
برخیز و قماش ما گرو نه
ما از خود خویش توبه کردیم
ما هیچ نمی رویم ازین ده
یکرنگ کند شراب ما را
تا هر دو یکی شود که و مه
درویش ز خویشتن تهی شد
پر ده تو شراب فقر، پر ده
برخیز و بزه کن آن کمان را
ماییم کمان و باده چون زه
برجای بماند عقل پر فعل
این است سزای پیر فربه
ما غم نخوریم، خود کی دیدست؟!
تو بار کشی و او کند عه
بگریز ز غم، بسوی شه رو
وز خانه عاریت برون جه
***
2353
جان آمده در جهان ساده
وز مرکب تن شده پیاده
سیل آمد و در ربود جان را
آن سیل ز بحرها زیاده
جان آب لطیف دیده خود را
در خویش دو چشم را گشاده
از خود شیرین چنانک شکر
وز خویش بجوش همچو باده
خلقان بنهاده چشم در جان
جان چشم بخویش در نهاده
خود را هم خویش سجده کرده
بی ساجد و مسجد و سجاده
هم بر لب خویش بوسه داده
کای شادی جان و جان شاده
هر چیز ز همدگر بزاید
ای جان تو ز هیچ کس نزاده
می راند سوی شهر تبریز
جان چون شتر و بدن قلاده
***
2354
ای بی تو حیاتها فسرده
وی بی تو سماع، مرده مرده
ما بر در عشق حلقه کوبان
تو قفل زده، کلید برده
هر آتش زنده از دم تست
رحم آر برین دم شمرده
خامیم، بیا بسوز ما را
در آتش عشق همچو خرده
چون موسی شیر کس نگیریم
با شیر توایم خوی کرده
در پرده مباش ای چو دیده
خوش نیست بپیش دیده پرده
کم گوی ز عشق و عشق، می خور
گفتن نبود چنانک خورده
***
2355
ای دوش ز دست ما رهیده
امشب نرهی بجان و دیده
در پنجه ماست دامن تو
ای دست در آستین کشیده
حیلت بگذار و آب و روغن
ماییم هریسه رسیده
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
ای داده مرا شراب گلگون
گل از رخ زرد من دمیده
زلف چو رسن چو برفشاندی
از عشق چو چنبرم خمیده
رفتی و ز چشم من بریدی
خون آید لاشک از بریده
بر گرد خیال تو دوانیم
ای بر سر ما غمت دویده
بر روزن تو چرا نپرد
مرغی ز قفس بجان رهیده
خامش کردم که جمله عیبیم
ای با همه عیبمان خریده
***
2356
ماییم قدیم عشق باره
باقی دگران همه نظاره
نظاره گیان ملول گشتند
ماند این دم گرم شعله خواره
چون چرخ حریف آفتابیم
پنهان نشویم چون ستاره
انگشت نما و شهره گشتیم
چون اشتر بر سر مناره
از ما بنماند جز خیالی
و آن نیز برفت پاره پاره
مردان طریق چاره جستند
با هستی خود نبود چاره
در آتش عشق صف کشیدند
چون آهن و مس و سنگ خاره
مردانه تمام غرق گشتند
اندر دریای بی کناره
***
2357
ای كشته دلت چو سنگ خاره
با خاره و سنگ چیست چاره؟!
با خاره چه چاره شیشها را؟!
جز آنک شوند پاره پاره
زان می خندی چو صبح صادق
تا پیش تو جان دهد ستاره
تا عشق کنار خویش بگشاد
اندیشه گریخت بر کناره
چون صبر بدید آن هزیمت
او نیز بجست یکسواره
شد صبر و خرد، بماند سودا
می گرید و می کند حراره
خلقی ز جدایی عصیرت
بر راه فتاده چون عصاره
هر چند شدست خون جگرشان
چستند درین ره و چکاره
بیگانه شدیم بهر این کار
با عقل و دل هزار کاره
العشق حقیقة الاماره
و الشعر طبالة الاماره
احذر فامیرنا مغیر
کل سحر لدیه غاره
اترک هذا وصف فراقا
تنشق لهوله العباره
بگریخت امام، ای موذن
خاموش فرو رو از مناره
***
2358
ماییم دو چشم و جان خیره
بنگر تو بعاشقان خیره
تو چون مه و ما بگرد رویت
سرگشته چو آسمان خیره
عقل است شبان بگرد احوال
فریاد ازین شبان خیره
در دیده هزار شمع رخشان
وین دیده چو شمعدان خیره
از شرق بغرب موج نورست
سر می کند از نهان خیره
بیرون ز جهان مرده شاهیست
وز عشق یکی جهان خیره
گویی که: «مرا ازو نشان ده»
خیره چه دهد نشان خیره
از چشم سیه سپید پرخون
کز چشم بود زبان، خیره
در روی صلاح دین تو بنگر
تا دریابی بیان خیره
***
2359
آن سفره بیار و در میان نه
و آن کاسه پیش عاشقان نه
انبوه بریز نان که زشتست
کآواز دهد کسی که نان نه
تن را چو بنان شکار کردی
جان را برگیر و پیش جان نه
امروز قیامت تو برخاست
برخیز قدم بر آسمان نه
از آتش عشق نردبان ساز
بر گنبد چرخ نردبان نه
ای زهره، ز چشمهای هندو
ترکانه تو تیر در کمان نه
گر سینه زیان کند ز زخمت
زخمی دیگر بران زیان نه
چون نکته ز راه چشم گویی
ما را همه مهر بر دهان نه
ای اشک، چو رفتی از در چشم
آن جا رو و سر بر آستان نه
***
2360
ای نقد ترا زکات نسیه
بازآ ز خدا جزات نسیه
آید ز خدا جزای خیرت
در نقد بلا نجات نسیه
پیش از تو جهات نقد بودست
از شومی تو جهات نسیه
این دولت تازه بی تو بادا
ای طلعت تو بیات نسیه
زیرا که بفال نحس هستت
مرگ نقد و حیات نسیه
بر تو همه چیز نسیه بادا
الا نبود ممات نسیه
چون جرم تو نقد و توبه نسیه ست
دادت امشب برات نسیه
***
2361
ای روز مبارک و خجسته
ما جمع و تو در میان نشسته
ای همنفس همیشه، پیش آ
تا زنده شود دمی شکسته
پیغام دلست این دو سه حرف
بشنو سخن شکسته بسته
یکبار بگو که: «بنده من!»
کازاد شوم ز رنج و رسته
آن دست ز روی خویش برگیر
تا گل چینیم دسته دسته
یکبار دگر شکرفشان کن
طوطی نگر از قفس برسته
***
2362
ای دو چشمت جاودانرا نکتها آموخته
جانها را شیوه های جانفزا آموخته
هر چه در عالم دری بسته ست مفتاحش توی
عشق شاگرد توست و درگشا آموخته
از برای صوفیان صاف بزم آراسته
وانگهانی صوفیان را الصلا آموخته
وز میان صوفیان آن صوفی محبوب را
سر معشوقی مطلق در خلا آموخته
وان دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته
سر سر عاشقانش در بلا آموخته
عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بی نیاز
این اجابت یافته وان خود دعا آموخته
پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده
همچو افلاطون حکمت صد دوا آموخته
با دعا و با اجابت نقب کرده نیمشب
سوی عیاران رند و صد دغا آموخته
پرجفایانی که ایشان با همه کافر دلی
مر وفا را گوش مالیده وفا آموخته
زخم و آتشهای پنهانی است اندر چشمشان
کآهنان را همچو آیینه صفا آموخته
جمله ایشان بندگان شمس تبریزی شده
در تجلیهای او نور لقا آموخته
***
2363
ای ز هندستان زلفت ره زنان برخاسته
نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته
آتش رخسار تو در بیشه جانها زده
دود جانها برشده، هفت آسمان برخاسته
جویهای شیر و می پنهان روان کرده ز جان
وز معانی ساقیان همچو جان برخاسته
کفر را سرمه کشیده تا بدیده کفر نیز
شاهد دین را میان مؤمنان برخاسته
تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی
در بیان حال آن دل این زبان برخاسته
رو خرابیها نگر در خانه هستی ز عشق
سقف خانه درشکسته، آستان برخاسته
گر چه گوید: «فارغم از عاشقان» لیکن از او
بر سر هر عاشقی صد مهربان برخاسته
شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود
خون دل یاقوت وار از عکس آن برخاسته
***
2364
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته، عقل و جان بگریسته
چون بعالم نیست یک کس مر مکانت را عوض
در عزای تو مکان و لامکان بگریسته
جبرئیل و قدسیانرا بال و پر ازرق شده
انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته
اندرین ماتم دریغا تاب گفتارم نماند
تا مثالی وانمایم کانچنان بگریسته
چون ازین خانه برفتی سقف دولت درشکست
لاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته
در حقیقت صد جهان بودی، نبودی یک کسی
دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیت
جان پی دیده بمانده خون چکان بگریسته
غیرت تو گر نبودی اشکها باریدمی
همچنین به خون چکان دل در نهان بگریسته
مشکها باید، چه جای اشکها در هجر تو؟!
هر نفس خونابه گشته، هر زمان بگریسته
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
بر چنان چشم عیان، چشم گمان بگریسته
شه صلاح الدین! برفتی ای همای گرم رو
از کمان جستی چو تیر و آن کمان بگریسته
بر صلاح الدین چه داند هر کسی بگریستن
هم کسی باید که داند بر کسان بگریسته
***
2365
ای ز گلزار جمالت یاسمن پا کوفته
وز صواب هر خطایت صد ختن پا کوفته
ای بزاده حسن تو بی واسطه هر مرد و زن
وانگه اندر باغ عشقت مرد و زن پا کوفته
ای رخ شاهانه ات آورده جان پروانه
صد هزاران شمع دل اندر لگن پا کوفته
ای دماغ عاشقان پرباده منصوریت
تا دو صد حلاج عشقت بر رسن پا کوفته
لاغری جان ز ذوقت آنچنان فربه شده
می نگنجد در جهان، در خویشتن پا کوفته
هدهدان اندر قفس چون زان سلیمان خوش شدند
راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته
جان عاشق لامکان و این بدن سایه الست
آفتاب جان برقص و این بدن پا کوفته
قهقهه شادان عشقش کرد مجلس پرشکر
بوالحزن شادان شده با بوالحسن پا کوفته
روی و چشم شمس تبریزی گل و نسرین بکاشت
در میان نرگس و گل جسم من پا کوفته
***
2366
ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته
گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته
زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب
روشنایی کی فزاید سرمه ناکوفته؟!
عاشقان با عاقلان اندر نیامیزد از آنک
درنیامیزد کسی ناکوفته با کوفته
عاقلان از مور مرده درکشند از احتیاط
عاشقان از لاابالی اژدها را کوفته
مردم چشم از خیالت چون شود پی کوب عشق
فرقها پیدا شود از کوفته تا کوفته
از شکار تو ببیشه جان شیران خون شده
در هوای قاف قربت پر عنقا کوفته
عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین
عاشقان چون اخترانش راه بالا کوفته
لا چو لالایان زده بر عاشقانش دست رد
غیرت الا شده بر مغز لالا کوفته
حاجیان راه جان خسته نگردند از نشاط
اشترانشان زیر بار از راه اعضا کوفته
ساربانا این غزل گو تا ز بعد خستگی
اشتران را مست بینی راه بطحا کوفته
***
2367
تا چه عشقست آن صنم را با دل پرخون شده!
هر زمان گوید که: «چونی؟ ای دل بی چون شده»
دم بدم او کف خود را از دلم پرخون کند
تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
چونک کردم رو ببالا من بدیدم یک مهی
فتنه خورشید گشته، آفت گردون شده
ذره ها اندر هوا و قطره ها در بحرها
در دماغ عاشقانش باده و افیون شده
واعظ عقل اندر آمد، من نصیحت کردمش
خیز مجلس سرد کردی، ای چو افلاطون شده
پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش
مردگان کهنه بینی، عاشق و مجنون شده
***
2368
ای بمیدانهای وحدت گوی شاهی باخته
جمله را عریان بدیده، کس ترا نشناخته
عقل کل کژچشم گشته از کمال غیرتت
وز کژی پنداشته کو مر ترا انداخته
ای چراغ و چشم عالم، در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم، جان نالان شده چون فاخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی! جهانرا چون تو پر کردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
***
2369
چشم بگشا جانها بین از بدن بگریخته
جان قفص را درشکسته، دل ز تن بگریخته
صد هزاران عقلها بین جانها پرداخته
صد هزاران خویشتن بی خویشتن بگریخته
گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم
چون درآمد مست و خندان، آن ز من بگریخته
صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترک جان
صد هزاران بلبل آن سو از چمن بگریخته
***
2370
این چه باد صرصرست از آسمان پویان شده!
صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده!
مخلص کشتی ز باد و غرقه کشتی ز باد
هم بدو زنده شدست و هم بدو بی جان شده
باد اندر امر یزدان چون نفس در امر تو
ز امر تو دشنام گشته وز تو مدحت خوان شده
بادها را مختلف از مروحه تقدیر دان
از صبا معمور عالم با وبا ویران شده
باد را یا رب نمودی، مروحه پنهان مدار
مروحه دیدن چراغ سینه پاکان شده
هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پرست
و آنک بیند او مسبب نور معنی دان شده
اهل صورت جان دهند از آرزوی شبه
پیش اهل بحر معنی درها ارزان شده
شد مقلد خاک مردان نقلها زیشان کند
و آن دگر خاموش کرده، زیر زیر ایشان شده
چشم بر ره داشت پوینده قراضه می بچید
آن قراضه چین ره را بین کنون در کان شده
همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش
از چه لرزد آن ظریف سر بسر ایمان شده؟!
همچو ماهی می گدازی در غم سرلشکری
بینمت چون آفتابی بی حشم سلطان شده
چند گویی دود برهانست بر آتش، خمش؟!
بینمت بی دود آتش گشته و برهان شده
چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان بگو
بینمت همچون مسیحا بر سر کیوان شده
ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار
بینمت رسته ازین و آن و آن و آن شده
بس کن ای مست معربد ناطق بسیارگو!
بینمت خاموش گویان چون کفه میزان شده
***
2371
کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته؟
خوش بود این جسمها با جانها آمیخته
این صدفهای دل ما با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
وصل و هجران صلح کرده، کفر ایمان یک شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
گرگ یوسف خلق گشته، گرگی از وی گم شده
بوی پیراهن رسیده با عما آمیخته
خاک خاکی ترک کرده، تیرگی از وی شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته
شادیا! روزی که آن معشوق جانهای لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست کرده جمله را زان غمزه مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف
قفلهای بی وفایی با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد ازین حرف رهی
زانک هر حرفی ازین با اژدها آمیخته
یکدمی مهلت دهم تا پست تر گیرم سخن
زانک تند است این سخن با کبریا آمیخته
در ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
قطره زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخه عیسی دولت با وبا آمیخته
خواری آنجا با عزیزی عهد بسته، یک شده
پستی آنجا از طبیعت با علا آمیخته
جان بود ارزان بنرخ خاک پیش جان جان
گر چه اینجا هست جانها با غلا آمیخته
از پی آن جان جان جانها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان چون کیمیا آمیخته
آخر دور جهان با اولش یکسر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
در سرای بخت رو یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
***
2372
هله بحری شو و در رو، مکن از دور نظاره
که بود در تک دریا، کف دریا بکناره
چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق
رخ خورشید چو دیدی هله گم شو چو ستاره
چو بدان بنده نوازی شده پاک و نمازی
همگان را تو صلا گو چو موذن ز مناره
تو درین ماه نظر کن که دلت روشن ازو شد
تو درین شاه نگه کن که رسیدست سواره
نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزت
بخدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
کی بود آب که دارد بلطافت صفت او
که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
تو همه روز برقصی پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره
چو بدیدم بر سیمش ز زر و سیم نفورم
که نفورست نسیمش ز کف سیم شماره
تو از ان بار نداری که سبکسار چو بیدی
تو از آن کار نداری که شدستی همه کاره
همه حجاج برفته حرم و کعبه بدیده
تو شتر هم نخریده که شکستست مهاره
بنگر سوی حریفان که همه مست و خرابند
تو خمش باش و چنان شو هله ای عربده باره
***
2373
مشنو حیلت خواجه، هله ای دزد شبانه
بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه
بمشو غره پرستش، بمده ریش بدستش
وگرت شاه کند او، که تویی یار یگانه
سوی صحرای عدم رو، بسوی باغ ارم رو
می بی درد نیابی تو درین دور زمانه
بشه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
بخدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه
بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من
بروم گر نروم من کندم گوش کشانه
همه میرند ولیکن همه میرند بپیشت
همه تیر ای مه مه رو، نپرد سوی نشانه
ز چه افروخت خیالش رخ خورشید صفت را؟!
ز کی آموخت خدایا عجب این فعل و بهانه؟!
چو ترا حسن فزون شد خردم صید جنون شد
چو مرا درد فزون شد بده آن درد مغانه
چو تو جمعیت جمعی تو درین جمع چو شمعی
چو درین حلقه نگینی مجه ای جان زمانه
تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
تو مگو تا که بگوید لب آن قند فسانه
***
2374
هله صیاد نگویی که چه دامست و، چه دانه؟
که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه
بجز از دست فلانی مستان باده که آن می
برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه
بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی
به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه
نه سماعست نه بازی که کمندیست الهی
منگر سست بنخوت تو درین بیت و ترانه
نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد
نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه
بدهان تو چنین تیغ نهادست نهنده
مثل کارد که گیرد بر تیغی بدهانه
که خیالات سفیهان همه دربان الهند
نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه
نگذارند غران را که درآیند بلشکر
که بخندد لب دشمن ز کر و فر زنانه
چو ندیدست نشانه نبود اسپر و تیرش
چو نخوردست دوگانه نبود مرد یگانه
***
2375
سوی اطفال بیامد بکرم مادر روزه
مهل ای طفل بسستی طرف چادر روزه
بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش
بهمان کوی وطن کن، بنشین بر در روزه
بنگر دست رضا را که بهاریست خدا را
بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه
هله ای غنچه نازان، چه ضعیفی و چه یازان
چو رسن باز بهاری بجه از چنبر روزه
تو گلا غرقه خونی، ز چیی دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه
ز چیی عاشق نانی، بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی هله از بیدر روزه
***
2376
صنما از انچ خوردی، بهل اندکی بما ده
غم تو بتوی ما را تو بجرعه صفا ده
که غم تو خورد ما را چه خراب کرد ما را!
بشراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی
بنهان ز دست خصمان تو بدست آشنا ده
بنشان تو جنگها را، بنواز چنگها را
ز عراق و از سپاهان تو بچنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را، بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس ببرهنگان قبا ده
بنظاره جوانان بنشسته اند پیران
بمی جوان تازه دو سه پیر را عصا ده
بصلاح دین بزاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری، ز شراب جان عطا ده
***
2377
ای خداوند، یکی یار جفا کارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما بچه سان می گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده
گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همی کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شدست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم: «آخر بنشانی که بدربان گفتی:
«که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده»
گفت: «آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده»
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
***
2378
صد خمارست و طرب در نظر آن دیده
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
صد نشاطست و هوس در سر آن سرمستی
که رخ خود بکف پاش بود مالیده
عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی
که سلام از لب آن یار بود بشنیده
پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده
نی تراشیست که اندر نی صورت بدمد
هیچ دیدی تو نیی بی نفسی نالیده؟!
گر بداند که حریف لب کی خواهد شد
کی برنجد ز بریدن قلم بالیده؟!
گر بپرسند چه فرقست میان تو و غیر
فرق این بس که توی فرق مرا خاریده
جرعه کن فیکون بر سر آن خاک بریخت
لب عشاق جهان خاک ترا لیسیده
شمس تبریز ترا عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
***
2379
بده آن باده جانی که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
همه دربند هوا اند و هوا بنده ماست
که برون رفته ازین دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم بشکر لب یار
همه دکان بفروشیم که کانیم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
که بصورت مثل کون و مکانیم همه
زعفران رخ ما از حذر چشم بدست
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
مصحف آریم و بساقی همه سوگند خوریم
که جز از دست و کفت می نستانیم همه
هر کی جان دارد، از گلشن جان بوی برد
هر کی آن دارد، دریافت که آنیم همه
دل ما چون دل مرغست ز اندیشه برون
که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه
ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
که کمر بخش تر از بخت جوانیم همه
جان ما را بصف اول پیکار طلب
زانک در پیش روی تیر و سنانیم همه
در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم
زانک چون نور سحر پرده درانیم همه
شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم کنون شهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان همچو روانیم همه
***
2380
پیش جوش عفو بی حد تو شاه
توبه کردن از گناه آمد گناه
بس که گمره را کنی بس جست و جو
گمرهی گشتست فاضلتر ز راه
منطقم را کرد ویران وصف تو
راه گفتن بسته شد، ماندست آه
آه، دردت را ندارم محرمی
چون علی اه میکنم در قعر چاه
چه بجوشد نی بروید از لبش
نی بنالد راز من گردد تباه
بس کن ای نی زانک ما نامحرمیم
زان شکر ما را و نی را عذر خواه
***
2381
عشق بین، با عاشقان آمیخته
روح بین، با خاکدان آمیخته
چند بینی این و آن و نیک و بد؟!
بنگر آخر این و آن آمیخته
چند گویی بی نشان و بانشان؟!
بی نشان بین، با نشان آمیخته
چند گویی این جهان و آن جهان
آن جهان بین وین جهان آمیخته
دل چو شاه آمد، زبان چون ترجمان
شاه بین با ترجمان آمیخته
اندر آمیزید، زیرا بهر ماست
این زمین با آسمان آمیخته
آب و آتش بین و خاک و باد را
دشمنان چون دوستان آمیخته
گرگ و میش و شیر و آهو چار ضد
از نهیب قهرمان آمیخته
آنچنان شاهی نگر کز لطف او
خار و گل در گلستان آمیخته
آنچنان ابری نگر کز فیض او
آب چندین ناودان آمیخته
اتحاد اندر اثر بین و بدان
نوبهار و مهرگان آمیخته
گر چه کژبازند و ضدانند لیک
همچو تیرند و کمان آمیخته
قند خا، خاموش باش و حیف دان
قند و پند اندر دهان آمیخته
شمس تبریزی همی روید ز دل
کس نباشد آنچنان آمیخته
***
2382
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبه زر را تو کان پنداشته
ای فرو رفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
ای کرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
ای گرفته چشمت آب از دود کفر
دود را نور عیان پنداشته
ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم
عاشقانرا همچنان پنداشته
مستی شهوت نشان لعنتست
ای نشان را بی نشان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بی زبان پنداشته
ماهتابش می زند بر کوریت
ای تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خویشتن را گفته ام
ای تو هجو دیگران پنداشته
***
2383
عشق تو از بس کشش جان آمده
کشتگانت شاد و خندان آمده
جان شکرخایست لیکن از توش
شکری دیگر بدندان آمده
دوش دیدم صورت دلرا چنانک
باز خوش بر دست سلطان آمده
صید کرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوی جانان آمده
جمله جانها سوی تو آید، بود
یک جوی زر جانب کان آمده
گفتمش: «از عاشقان این خون ز چیست؟
ای تو از عشاق و رندان آمده»
گفت: «خون باشد زبان عاشقی
عشق را خونست برهان آمده»
بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست
راست گویم نور یزدان آمده
درد درد شمس تبریزی مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده
***
2384
جسته اند دیوانگان از سلسله
زانک بر زد بوی جان از سلسله
نعرها از عاشقان برخاسته
الامان و الامان از سلسله
جان مشتاقان نمی گنجد همی
در زمین و آسمان از سلسله
پیش لیلی می برم من هر دمی
جان مجنون ارمغان از سلسله
حلقهای عشق تو در گوش ماست
هوش ما را تو مران از سلسله
فتنه بین کز سلسله انگیختی
فتنه را هم می نشان از سلسله
صد نشان بر پای جان از بند تست
گر چه جان شد بی نشان از سلسله
شمس تبریزی! مرادم زلف تست
گر چه کردم من بیان از سلسله
***
2385
روز ما را، دیگران را شب شده
ز آفتابی اختران را شب شده
تیر دولتهای ما پیروز شد
تیر جست و مر کمان را شب شده
روز خندان در رخ عین الیقین
کافرستان گمان را شب شده
بر پریده مرغ ایمانت کنون
بی امان خواهی، امان را شب شده
هر دمی روزست اندر کان جان
روز نقد تست کان را شب شده
عاشقان را روزهای بی نشان
عاقل رسم و نشان را شب شده
***
2386
قرابه باز دانا! هش دار آبگینه
تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه
چون شیشه بشکنی جان! بسیار پای یاران
مجروح و خسته گردد، این خود بود کمینه
وانگه که مرهم آری، سر را بعذر خاری
بر موزه محبت افتد هزار پینه
بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو
مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه
نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی
از دست حق رسیده بی واسطه قنینه
در بزمگاه وحدت یابی هر انچ خواهی
در رزمگاه محنت که آن نه و که این نه
جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز
نو نو طرب فزاید بی کهنهای دینه
***
2387
پیغام زاهدانرا کامد بلای توبه
با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه؟!
هم زهد برشکسته، هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقانرا کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه
شرطست بی قراری، با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد، ای بس خطای توبه
در صید چون درآید بس جان که او رباید
یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه
از باده لب او مخمور گشته جانها
وان چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده بی شمس حق تبریز
روزی که ره نماید، ای وای وای توبه
***
2388
اینجا کسیست پنهان، دامان من گرفته
خود را سپس کشیده، پیشان من گرفته
اینجا کسیست پنهان، چون جان و خوشتر از جان
باغی بمن نموده، ایوان من گرفته
اینجا کسیست پنهان، همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
اینجا کسیست پنهان، مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی، چشم کسش نبیند
سودا گریست موزون، میزان من گرفته
چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته، او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
تو نیز دل کبابی، درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی فرمان من گرفته
در بحر ناامیدی، از خود طمع بریدی
زین بحر سر براری، مرجان من گرفته
بشکن طلسم صورت، بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته
ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده، پیمان من گرفته
من دامنش کشیده کای نوح روح دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته
تو تاج ما و آنگه سرهای ما شکسته
تو یار غار وآنگه یاران من گرفته
گوید: «ز گریه بگذر، زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته، ریحان من گرفته
یاران دل شکسته، بر صدر دل نشسته
مستان و می پرستان میدان من گرفته»
همچو سگان تازی می کن شکار، خامش
نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته
تبریز! شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته
***
2389
در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده؟
بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه زاده؟!
کرده بدست اشارت کز من بگو چه خواهی؟
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده؟!
نقلی ز دل معلق، جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده
ای بس دغل فروشان، در بزم باده نوشان
هش دار تا نیفتی، ای مرد نرم و ساده
در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده
چون آینه ست عالم، نقش کمال عشقست
ای مردمان، کی دیدست جز وی ز کل زیاده؟!
چون سبزه شو پیاده، زیرا درین گلستان
دلبر چو گل سوارست، باقی همه پیاده
هم تیغ و هم کشنده، هم کشته هم کشنده
هم جمله عقل گشته، هم عقل باد داده
آن شه صلاح دینست کو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده
***
2390
آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
فردا ازو ببینی صد حور رو گشاده
بنگر بشهوت خود ساده ست و صاف بی رنگ
یک عالمی صنم بین از ساده بزاده
زنبور شهد جانت هر چند ناپدیدست
شش خانهای او بین از شهد پر نهاده
اندازه تن تو خود سه گزست و کمتر
در خان خود تو بنگر از نه فلک زیاده
تا چند کاسه لیسی؟! این کوزه بر زمین زن
برگیر کاه گل را از روی خنب باده
سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
***
2391
بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده
دروازه بلا را بر عشق باز کرده
بازار یوسفان را از حسن برشکسته
دکان شکرانرا یک یک فراز کرده
شمشیر در نهاده سرهای سروران را
وانگاهشان ز معنی بس سرفراز کرده
خود کشته عاشقانرا، در خونشان نشسته
وانگاه بر جنازه هر یک نماز کرده
آن حلقهای زلفت حلق کراست روزی؟
ای ما برون حلقه گردن دراز کرده
از بس که نوح عشقت چون نوح نوحه دارد
کشتی جان ما را دریای راز کرده
ای یک ختن شکسته، ای صد ختن نموده
وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز کرده
بخت ابد نهاده پای ترا برخ بر
کت بنده کمینم وانگه تو ناز کرده
ای خاک پای نازت سرهای نازنینان
وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده
ای زرگر حقایق، ای شمس حق تبریز
گاهم چو زر بریده، گاهم چو گاز کرده
***
2392
ای کهربای عشقت دلرا بخود کشیده
دل رفته، ما پی دل چون بی دلان دویده
دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری
تا شحنه فراقت دستان دل بریده
از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
نی را ز ناله من در جان شکر دمیده
در سایهای عشقت، ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جانها تا عرش بر پریده
ای شاد مرغزاری کانجاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته وین آهوان چریده
دیده ندیده خود را، و اکنون ز آینه تو
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده
سرنای دولت تو، ای شمس حق تبریز
گوش رباب جانی برتافته شنیده
***
2393
برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
ای جان، چرا نشستی؟! وقت میست و مستی
آخر در این کشاکش کس نیست پا کشیده
بهر رضای مستی، برجه بکوب دستی
دستی قدح پرستی، پر راوق گزیده
ما را مبین چو مستان، هر چه خورم میست آن
افیون شود مرا نان، مخموری دو دیده
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیده اش ندیده، گوشیش ناشنیده
او آب زندگانی می داد رایگانی
از قطره قطره او فردوس بردمیده
از دوست هر چه گفتم، بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان گفتار دم بریده
با این همه دهانم گر رشک او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیی دریده
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را؟!
کی داند آفرین را این جان آفریده؟!
با این که می نداند، چون جرعه ستاند
مستی خراب گردد، از خویش وارهیده
تبریز! تو چه دانی اسرار شمس دین را؟!
بیرون نجسته تو زین چرخه خمیده
***
2394
از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سر من آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را باده هزارساله
می گشت دین و کیشم، من مست وقت خویشم
نی نسیه را شناسم، نی بر کسم حواله
من باغ جان بدادم، چرخشت را خریدم
بر جام می نبشتم این بیع را قباله
ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه
کاین کاله بیش ارزد وانگه چگونه کاله!
بربند این دهان را، بگشا دهان جانرا
بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله
نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش کی بنگرد بخاله
جانهای آسمانی سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله
***
2395
دیدم نگار خود را، می گشت گرد خانه
برداشته ربابی، می زد یکی ترانه
با زخمه چو آتش، می زد ترانه خوش
مست و خراب و دلکش از باده مغانه
در پرده عراقی می زد بنام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشه ای درامد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان باده مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟!
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آنگه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعله ها از ان می، بر روی او دوانه
می دید حسن خود را، می گفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید، چون من در این زمانه
***
2396
ای پاک از آب و از گل، پایی درین گلم نه
بی دست و دل شدستم، دستی برین دلم نه
من آب تیره گشته، در راه خیره گشته
از ره مرا برون بر، در صدر منزلم نه
کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل
شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه
هر حاصلی که دارم، بی حاصلیست بی تو
سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه
خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد؟
زان آتشی که داری بر شمع قابلم نه
چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت
همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه
از چشم تست جانا پرسحر چاه بابل
سحری بکن حلالی، در چاه بابلم نه
گفتی الست زان دم حاصل شدست جانم
تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه
کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه
ای شمس حق تبریز ار مقبلست جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
***
2397
ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته
وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته
صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده
صد زین قدح کشیده چون عاقلان نشسته
یک ریسمان فکندی، بردیم بر بلندی
من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته
از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت
هم پوست بردریده، هم استخوان شکسته
دیدن بخواب در شب ماه ترا مبارک
وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته
ای بنده کمینت گشته چو آبگینه
بشکسته آبگینه صد دست و پا بخسته
در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم
زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته
***
2398
آن دم که در رباید باد از رخ تو پرده
زنده شود، بجنبد، هر جا که هست مرده
از جنگ سوی سازآ وز ناز و خشم بازآ
ای رختهای خود را از رخت ما نورده
ای بخت و بامرادی کندر صبوح شادی
آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده
اندیشه کرد سیران، در هجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد چون جانفزاست درده
تو آفتاب مایی، از کوه اگر برآیی
چه جوشها برآرد این عالم فسرده!
ای دوش لب گشاده، داد نبات داده
خوش وعده نهاده، ما روزها شمرده
بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده
و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده
ای شیر هر شکاری، آخر روا نداری
دل را بخرده گیری، سوزیش همچو خرده
گر چه درین جهانم فتوی نداد جانم
گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده
ای دوست چند گویی که از چه زرد رویی
صفراییم برآرم در شور خویش زرده
کی رغم چشم بد را، آری تو جعد خود را
کاین را بتو سپردم، ای دل بما سپرده
نی با تو اتفاقم، نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت جان می شود فشرده
هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد
گفتار ما ز دلها زو می شود سترده
***
2399
ای از تو من برسته ای هم توم بخورده
هم در تو می گدازم، چون از توم فسرده
گه در کفم فشاری گه زیر پا بهر غم
زیرا که می نگردد انگور نافشرده
چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی
وانگاه اندک اندک باز آن طرف ببرده
از روزن تن خود چون نور بازگردیم
در قرص آفتابی پاک از گناه و خرده
آنکس که قرص بیند گوید که: «گشت زنده»
وانکو بروزن آید گوید: «فلان بمرده»
در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را
در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده
ای اصل اصل دلها ای شمس حق تبریز
ای صد جگر کبابت تا چیست قدر گرده
***
2400
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
دل ناز و باز کرده و دلدار آمده
مه را نگر برآمده مهمان شب شده
دامن کشان ز عالم انوار آمده
خورشید را نگر که شهنشاه اخترست
از بهر عذر گازر غمخوار آمده
منگر بنقطه خوار، تو آنرا نگر که دوست
اندر طواف نقطه، چو پرگار آمده
آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود
اندر وثاق این دل بیمار آمده
این عشق همچو روح درین خاکدان غریب
مانند مصطفاست بکفار آمده
همچون بهار سوی درختان خشک ما
آن نوبهار حسن بایثار آمده
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در کار آمده
جان را اگر نبینی در دلبران نگر
با قد سرو و روی چو گلنار آمده
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
منصور وار، شاد سوی دار آمده
در عین مرگ چشمه آب حیات دید
آن چشمه ای که مایه دیدار آمده
آمد بهار عشق، ببستان جان درآ
بنگر بشاخ و برگ باقرار آمده
اقرار می کنند که حشر و قیامتست
آن مردگان باغ دگر بار آمده
ای دل ز خود چو با خبری رو خموش کن
چون بی خبر مباش باخبار آمده
***
2401
ای صد هزار خرمنها را بسوخته
زین پس مدار خرمن ما را بسوخته
از عشق سنگ خارا بر آهنی زده
برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته
از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن
هم سر بجوش آمده، هم پا بسوخته
سرنای این دلم ز تو بنواخت پرده
هم پرده اش دریده و سرنا بسوخته
در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت
تا روز حشر بینی سرما بسوخته
از عالم نه جای، ندا کرد عشق تو
هر جان که گوش داشته برجا بسوخته
ای لطف سوزشی، که شرار جمال تو
جانرا کشیده پیش و بعمدا بسوخته
آن روی سرخ را می احمر دمی بدید
صفرای عشق او می حمرا بسوخته
آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر
سودای تو برآید و صفرا بسوخته
طبعی که لاف زلف مطرا همی زدی
از جعد طره تو مطرا بسوخته
در وا شدم بجستن تو جانب فلک
در وا نگشت ماندم دروا بسوخته
کی بینم از شعاع وصال تو آتشی
راه دراز هجر ز پهنا بسوخته
من چون سپند رقص کنان اندرو شده
شعر تر و قصیده غرا بسوخته
اندرفتاده برق بدکان عاشقان
بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته
زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک
ز اکسیر مسها را استا بسوخته
ایمان و مؤمنان همه حیران شده ز عشق
زنار پیر راهب ترسا بسوخته
برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده
ابری که پرده گشت، ز بالا بسوخته
***
2402
باده بده ساقیا عشوه و بادم مده
وز غم فردا و دی هیچ بیادم مده
باده از ان خم مه پر کن و پیشم بنه
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده
چون گذرد می ز سر گویم: «ای خوش پسر
باده نخواهم دگر، مست فتادم، مده
چاکر خنده توم، کشته زنده توم
گر نه که بنده توم، باده شادم مده
فتنه بشهر توم، کشته قهر توم
گر نه که بهر توم هیچ مرادم مده
صدقه از ان لعل کان، بخش بر این پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
از سر کین درگذر، بوسه ده ای لب شکر
بر سر هر خاک سر، گر ننهادم مده
هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
شمس حق نیکنام! شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
***
2403
ساقی جان! غیر آن رطل گرانم مده
زانک بدادی نخست هیچ جز آنم مده
شهره نگارم ز تو، عیش و قرارم ز تو
جان بهارم ز تو، رسم خزانم مده
جان چو توی بی شکی، پیش تو جان جانکی
باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده
پردگی و فاش تو، آفت او باش تو
جان رهی باش تو، جان و روانم مده
دوش بدادی مرا از کف خود باده را
چونک چنینم درآ، جز که چنانم مده
غیر شرابی چو زر، ای صنم سیمبر
هیچ ندانم دگر، زانک ندانم مده
نیست شدم در چمن، قفل بر آن در بزن
هر کی بپرسد ز من، هیچ نشانم مده
شیر پراکنده ام، زخم ترا بنده ام
بی تو اگر زنده ام جز بسگانم مده
زان مه چون اخترم، زان گل تازه و ترم
بی همگان خوشترم، با همگانم مده
خسرو تبریزیان! شمس حق روحیان!
پر شده از تو دهان، زخم زبانم مده
***
2404
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره
تا چه زند زهره از آینه و جندره؟!
پیش تو افتاده ماه، بر ره سودای عشق
ریخته گلگونه اش، یاوه شده قنجره
پنجره شد سماع، سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره
آه که این پنجره هست حجابی عظیم
رو که حجابی خوش است، هیچ مگو، ای سره
از شکرینی که هست بهر بخاییدنش
لب همه دندان شدست بر مثل دستره
دست دل خویش را دیدم در خمره
گفتم: «خواجه حکیم! چیست درین خنبره؟»
گفت: «شراب کسی کو همگی چرخ را
با همه دولاب جان می نخرد یک تره»
کره گردون تند پیشش پالانیی
بر سر میدان او جان خر با توبره
ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت
نصرت بر میمنه، دولت بر میسره
ای که ز تبریز تو عید جهان، شمس دین!
هین که رسید آفتاب جانب برج بره
***
2405
ای همه منزل شده از تو ره بی رهه
بی قدمی رقص بین، بی دهنی قهقهه
از سر پستان عشق چونک دمی شیر یافت
قامت سروی گرفت کود کک یک مهه
روی ببینید روی، بهر خدا عاشقان
گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه
والله کو یوسفست، بشنو از من، از آنک
بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه
چونک نماید جمال گوش سوی غیب دار
عرش پر از نعرهاست فرش پر از وه وهه
عاشق باشد کمان، خاص بتی همچو تیر
هیچ نپرد، کمان گر بشود ده زهه
آنک ز تبریز دید یک نظر شمس دین
طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه
***
2406
ایا دلی چو صبا ذوق صبحها دیده
ز دیده مست شدی، یا ز ذوق نادیده؟
گهی ببحر تحیر، گهی بدامن کوه
کمر ببسته و در کوه کهربا دیده
ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده
برون ز چرخ و زمین رفته، صد سما دیده
چو جوششی و بخاری فتاد در دریا
ز لذت نظرش رست در قفا دیده
چو موج موج درآمیخت چشم با دریا
عجب عجب که همه بحر گشت یا دیده
بپیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس
چنین بود نظر پاک کبریا دیده
نه طالبست و نه مطلوب آنکه در توحید
صفات طالب و مطلوب را جدا دیده
اله را کی شناسد؟ کسی که رست ز لا
ز لا کی رست بگو؟ عاشق بلا دیده
رموز لیس و فی جبتی بدانسته
هزار بار من این جبه را قبا دیده
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت
«توی حیات من ای دیده خدا دیده»
***
2407
زهی لواء و علم لا اله الا الله
که زد بر اوج قدم لا اله الا الله
چگونه گرد برآورد شاه موسی وار
ز بحر هست و عدم لا اله الا الله
ستاده اند صفات صفا ز خجلت او
به پیش او بقدم، لا اله الا الله
یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است
زهی خوشی ستم، لا اله الا الله
ز هر طرف که نظر کرد، می برویاند
هزار باغ ارم لا اله الا الله
ز بحر غم بکناری رسم عجب روزی
ز موج لطف و کرم لا اله الا الله
ندارد از شه من هیچ بوی جان آنکس
که ببینیش تو بغم لا اله الا الله
چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز
زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
براید از دل و از جان الست شه، شنود
هزار بانگ نعم لا اله الا الله
بهشت لطف و بلندی، خدیو شمس الدین
زهی شفای سقم لا اله الا الله
دلم طواف بتبریز می کند، محرم
در آن حریم حرم لا اله الا الله
زهی خوشی که بگویم که: «کیست هان بر در؟»
بگوید او که: «منم» لا اله الا الله
***
2408
چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه
ز ذره ذره شنو لا اله الا الله
چه جای ذره؟! که چون آفتاب جان آمد
ز آفتاب ربودند خود قبا و کلاه
ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار
صد آفتاب چو یوسف فرو شود در چاه
سری ز خاک برآور که کم ز مور نه
خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه
از آن بدانه پوسیده مور قانع شد
که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه
بگو بمور: «بهارست و دست و پا داری
چرا ز گور نسازی بسوی صحرا راه؟!»
چه جای مور؟ سلیمان درید جامه شوق
مرا مگیر خدا! زین مثالهای تباه
ولی بقد خریدار می برند قبا
اگر چه جامه درازست هست قد کوتاه
بیار قد درازی که تا فرو بریم
قبا که پیش درازیش بسکلد زه ماه
خموش کردم ازین پس، که از خموشی من
جدا شود حق و باطل چنانک دانه ز کاه
***
2409
که بوده است ترا دوش یار و همخوابه؟
که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه
چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شدست
پریت خوانده بحمام و کرده ات لابه
چو شانه زلف ترا دید شد هر انگشتش
دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه
ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام
که جمله قبه زجاجی شدست چون تابه
خمش! که گل مثل آب از تو یافت صفا
که هر کی نسبت تو یافت گشت نسابه
***
2410
مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته
که شرم بادت از ان زلفهای آشفته
ازین سپس منم و شب روی و حلقه یار
شب دراز و تب و رازهای ناگفته
برون پرده درند آن بتان و سوزانند
که لطفهای بتان در شبست بنهفته
بخواب کن همه را، طاق شو ازین جفتان
بسوی طاق و رواقش مرو بشب جفته
بدانک خلوت شب بر مثال دریاییست
بقعر بحر بود درهای ناسفته
رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی!
که باشدت عوض حج های پذرفته
***
2411
دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده
زهی مبارک و زیبا بفال در دیده
ببوی وصل، دو دیده خراب و مست شدست
چگونه باشد یا رب وصال در دیده!
چو دیده بیشه آن شیر مست من باشد
چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده؟!
دو دیده را بگشا، نور ذوالجلال ببین
ز فر دولت آن خوش خصال در دیده
چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید
گشاد هدهد جان پر و بال در دیده
چو آفتاب جمالش بدیده ها درتافت
چه شعله هاست ز نور جلال در دیده
چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم
عقول هیچ ندارد مجال در دیده
دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین
چه باده هاست از او مال مال در دیده
***
2412
چو مست روی توم ای حکیم فرزانه
به من نگر تو بدان چشمهای مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه ست
که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
دل خراب مرا بین خوشی بمن بنگر
که آفتاب، نظر خوش کند بویرانه
بکن نظر که بدان یکنظر که درنگری
درختهای عجب سر کند ز یک دانه
دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند
که می زند عجمی تیرهای ترکانه
مرا و خانه دلرا چنان بیغما برد
که می دود حسنک پا برهنه در خانه
بباغ روی تو آییم و خانه برشکنیم
هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه
صلاح دین! تو چو ماهی و فارغی زین شرح
که فارغست سر زلف حور از شانه
***
2413
عجب دلی که بعشق بتست پیوسته
عجبتر اینکه بتش پیش اوست بنشسته
بمال چشم، دلا، بهترک ازین بنگر
مدو بهر طرف ای دل، تو نیز آهسته
دو کف بسوی دعا سوی بحر می رانی
نه گوهر تو بجیب توست پیوسته؟!
خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود
که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته
اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش
از آن طلب چو بخود و انگشت شد خسته
میان گلبن دل جان بخسته از خاری
ببین دلا تو ز خاری هزار گل دسته
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته
بیا بشهر عدم درنگر دران مستان
ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته
نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا
وزین بساط فنا هر دو دست خود شسته
***
2414
ز لقمه که بشد دیده ترا پرده
مخور تو بیش، که ضایع کنی سرا پرده
حیات خویش دران لقمه گر چه پنداری
ضمیر را سبلست آن و دیده را پرده
چرا مکن تو درینجا، مگو: «چرا نکنم»
که چشم جان را گشتست این چرا پرده
طلسم تن که ز هر زهر شهد بنمودست
عروس پرده نمودست مر ترا، پرده
چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید
خیالهاست شده بر در صفا پرده
خیال طبع بر وی خیال روح آید
ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده!
دلا، جدا شو ازین پرده های گوناگون
هلا که تا نکند مر ترا جدا پرده
***
2415
تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده
بدیده گریه ما را بدین بخندیده
بخند، جان و جهان! چون مقام خنده تراست
بکن، که هر چه کنی هست بس پسندیده
ز درد و حسرت تو جان لالها سیهست
گل از جمال رخ تست جامه بدریده
ز خلق عالم جانهای پاک بگزیدند
وآنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده
بدانک عشق نبات و درخت او خشکست
بگرد گرد درخت منست پیچیده
چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت
چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده
خزینه های جواهر که این دلم را بود
قمارخانه درون جمله را ببازیده
هزار ساغر هستی شکسته این دل من
خمار نرگس مخمور تو نسازیده
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری
مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
***
2416
برو برو، که ببز لایقست بزغاله
برو، که هست ز گاوان حیات گوساله
برو برو که خران گله گله جمع شدند
خر جوان و خر پیر و خرد و یکساله
دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر
گلولهای پلیدی برای جلاله
در آن زمان که خران بول خر ببو گیرند
زهی زمان و زهی حالت و زهی حاله!
میا میا، که به میدان دل خران نرسند
بصد هزار حیل می رسند خیاله
دلاله کیست؟ بلیس این عروس دنیا را
عروس را تو قیاسی بکن ز دلاله
خموش باش، سخن شرط نیست طالب را
كه او ز اشارت ابرو رسد بدنباله
***
2417
خلاصه دو جهانست آن پری چهره
چو او نقاب گشاید فنا شود زهره
چو بر براق معانی کنون سوار شود
بپیش سلطنت او کرا بود زهره
ستارگان سماوات جمله مات شوند
بطاس چرخ، چو آن شه درافکند مهره
چو روح قدس ببیند ورا سجود کند
فرشتگان مقرب برند ازو بهره
همای عرش، خداوند شمس تبریزی
که هفت بحر بود پیش او یکی قطره
***
2418
ای جان ای جان فی ستر الله
اشتر می ران فی ستر الله
جام آتش درکش درکش
پیش سلطان فی ستر الله
ساغر تا لب می خور تا شب
اندر میدان فی ستر الله
چشمش را بین، خشمش را بین
پنهان پنهان فی ستر الله
یاری شنگی پروین رنگی
آمد مهمان فی ستر الله
دیدم مستش، خستم دستش
آسان آسان فی ستر الله
ساقی! برجه، باده در ده
پنگان پنگان فی ستر الله
***
2419
خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود مرغ جان بپریده
جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده
جان زرین و جان سنگین را
چون کلوخ از برنج بگزیده
سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذست پیچیده
خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو لیسیده
خمره را بر زمین زن و بشکن
دیده نبود چنانک بشنیده
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
***
2420
آمد آمد نگار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون همی رسد بدماغ
همچو مشک تتار پوشیده
تا از ان بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز! صدقه جانت
بوسه ای یا کنار پوشیده
***
2421
مطرب جانهای دل برده!
تا بشب تا بشب همین پرده
جانهایی که مست و مخمورند
بر سر باده باده خورده
در خرابات مفردان رفته
خرقه آب و گل گرو کرده
***
2422
رخ نفسی بر رخ این مست نه
جنگ و جفا را نفسی پست نه
سیم اگر نیست بدست آورم
باده چون زر تو برین دست نه
ای تو گشاده در هفت آسمان
دست کرم بر دل پا بست نه
پیش کشم نیست بجز نیستی
نیستیم را تو لقب هست نه
هم شکننده تو، هم شکسته بند
مرهم جان بر سر اشکست نه
مهر بر آن شکر و پسته منه
مهر بر این چاکر پیوست نه
گفته امت ای دل پنجاه بار
صید مکن پای درین شست نه
***
2423
یا رشا فدیته من زمن رأیته
لست تقول اننی ارحم من سبیته
محرقنی برده کفی اذا دعوته
محتجب بصده عنی اذا اتیته
آه الیس ناظری مختلف لطیفه
آه الیس مهجتی مسکنه و بیته
قد زرع الفراق فی خدی بذر زعفر
وشت علی العیون من کثرة ما سقیته
قوسک حیث ما رمی السهم اصاب مقلتی
سهمک ظل من دمی یکتب قد کفیته
***
2424
هل طربا لعاشق و افقه زمانه
افلح فی هوائه اصلح فیه شأنه
هدده فراقه من غمرات یومه
ثم اتاه لیلة من قمر امانه
قال لبدره لقد احرق فیک باطنی
قال له حبیبه صرت انا ضمانه
لا کقتول عاشق یقتلنا بشارق
حان وفاتنا و لا یمکننا بیانه
اعظم کل شهوة هان لدی وصاله
اطیب کل طیب ظل لنا مکانه
قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه
ان قمر ینوبه او شجر و بانه
اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه
افضل من عیوننا کان لنا عیانه
رب لسان قائل یلفظ نار خده
احرق من شراره یومئذ لسانه
احرقه شراره ثم اتی نهاره
نوره بناطق اصبح ترجمانه
***
2425
طوبی لمن آواه سر فواده
سکن الفؤاد بعشقه و وداده
نفس الکریم کمریم و فواده
شبه المسیح و صدره کمهاده
اذن الفواد لکی یبوح بسره
شرح الصدور کرامة لعباده
رحم القلوب بفتح ها و فتوحها
قهر النفوس سیاسة لجهاده
کشف الغطاء و لا انتظار و لا نسا
فرح السعید تأنسا بعتاده
عشقوا لرؤیة ربهم و تعلقوا
و العرش یخضع حالهم بعماده
و صلوا الی نظر الحبیب بفضله
و الحق ارشدهم بحسن رشاده
القوم معشوقون فی اوصافهم
والحق عاشقهم علی افراده
حار العقول بعاشقیه تحیرا
کیف العقول بمعشقیه فناده
لا تنکرن و لا تکن متصرفا
بالعقل فی هذا و خف لکیاده
فالامر اعظم من تصرف حکمنا
و الود بالجبار من اعقاده
ملک البصیرة من ممالک شیخنا
یعطی و یمنع ما یشا بمراده
ما غاب من قلبی شعاشع خده
لا تشمتوا بصدوده و بعاده
شمس المصیف اذا نآی بغروبه
ما غاب حر الشمس من عباده
تبریز جل بشمس دین سیدی
ما اکرم المولی بکثر رماده
***
2426
فدیتتک یا ستی الناسیة
الی کم تشدفم الخابیة
الا فاملئی منه لی کاسة
تذکرنی صفوة ناسیة
فما کاسة منه الا نجی
و تأتی باخت لها آبیة
***
2427
گر باغ ازو واقف بدی از شاخ تر خون آمدی
ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی
گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب
ذره بذره در هوا لیلی و مجنون آمدی
ور گنجهای لعل او یک گوشه بر پستی زدی
هر گوشه ویرانه صد گنج قارون آمدی
نقشی که بر دل می زند بر دیده گر پیدا شدی
هر دست و رو ناشسته چون شیخ ذاالنون آمدی
ور سحر آنکس نیستی کو چشم بندی می کند
چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی
ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر
ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی
مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است
دو کون اگر مهمان شدی این لوت افزون آمدی
***
2428
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش، زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین، در آب نقش یار بین
و آن نرگس خمار بین و آن غنچهای احمری
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقها بی دستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر، وز گل بعقل کل نگر
وز رنگ در بی رنگ پر، تا بوک آنجا ره بری
گل عقل غارت می کند، نسرین اشارت می کند
کاینک پس پرده است آن کو می کند صورتگری
ای صلح داده جنگ را، وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها می آوری!
گر شاخها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری، ای جان، تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟ چه جای نقل و جام مل؟!
چه جای روح و عقل کل؟! کز جان جان هم خوشتری
***
2429
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری
ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری
یا رب، منم جویان تو یا خود توی جویان من
ای ننگ من، تا من منم، من دیگرم تو دیگری
ای ما و من آویخته، وی خون هر دو ریخته
چیزی دگر انگیخته، نی آدمی و نی پری
تا پا نباشد، زانک پا ما را بخارستان برد
تا سر نباشد، زانک سر کافر شود از دوسری
آبی میان جو روان، آبی لب جو بسته یخ
آن تیزرو، این سست رو، هین تیز رو، تا نفسری
خورشید گوید سنگ را: «زان تافتم بر سنگ تو
تا تو ز سنگی وارهی، پا درنهی در گوهری»
خورشید عشق لم یزل زان تافتست اندر دلت
کاول فزایی بندگی، و آخر نمایی مهتری
خورشید گوید غوره را: «زان آمدم در مطبخت
تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری»
شه، باز را گوید که: «من زان بسته ام دو چشم تو
تا بگسلی از جنس خود، جز روی ما را ننگری»
گوید: «بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم
جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاکری»
گل باغ را گوید که: «من زان عرضه کردم رخت خود
تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری»
آنکس کزینجا زر برد، با دلبری دیگر خورد
تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد از خری؟
آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد
وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری
عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند
گوهر بود بهتر کند، بهتر ز ماه و مشتری
نی مشتری بی نوا، بل نور الله اشتری
گر یوسفی باشد ترا زین پیرهن بویی بری
ما را چو مریم بی سبب از شاخ خشک آید رطب
ما را چو عیسی بی طلب در مهد آید سروری
بی باغ و رز انگور بین، بی روز و بی شب نور بین
وین دولت منصور بین از داد حق بی داوری
از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد
بر صورت گرمابه چون کودکان کمتر گری
فردا ببینی روش را، شد طعمه مار و موش را
دروازه موران شده آن چشمهای عبهری
مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده
انا الیه آمده کآنسو نگر گر مبصری
یا جانب تبریز رو از شمس دین محظوظ شو
یا از زبان و اصفان از صدق بنما باوری
***
2430
ای آنکه بر اسب بقا از دیر فانی می روی
دانا و بینای رهی آنسو که دانی می روی
بی همره جسم و عرض، بی دام و دانه و بی غرض
از تلخکامی می رهی، در کامرانی می روی
نی همچو عقل دانه چین، نی همچو نفس پر ز کین
نی روح حیوان زمین، تو جان جانی می روی
ای چون فلک دربافته، ای همچو مه درتافته
از ره نشانی یافته، در بی نشانی می روی
ای غرقه سودای او، ای بیخود از صهبای او
از مدرسه اسمای او اندر معانی می روی
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو
تا کس نپندارد که تو بی ارمغانی می روی
کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق؟
کز مستعینی می رهی، در مستعانی می روی
شب کاروانها زین جهان بر می رود تا آسمان
تو خود بتنهایی خود صد کاروانی می روی
ای آفتاب آن جهان، در ذره ای چونی نهان؟
وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می روی
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب
تا چشم پندارد که تو اندر مکانی می روی
ای لطف غیبی، چند تو شکل بهاری می شوی؟
وی عدل مطلق، چند تو اندر خزانی می روی
آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر
تا چند در رنگ بشر در گله بانی می روی؟!
ای ظاهر و پنهان چو جان، وی چاکر و سلطان چو جان
کی بینمت پنهان چو جان در بی زبانی می روی؟
***
2431
این عشق گردان کو بکو بر سر نهاده طبله
که هر کجا مرده بود زنده کنم بی حیله
خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم
کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله
گاهی ترا پر در کنم گاهی ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من، ای در کفم چون کیله
گر حبه آید بمن صد کان پر زرش کنم
دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله
از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیله
هر لحظه نومید را خرمن دهم بی کشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم بی چله
چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی
اندیشه های خوش نهم اندر دماغ و کله
می ران فرس در دین فقط، ور اسب تو گردد سقط
بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله
خاموش باش و لا مگو جز آنکه حق بخشد مجو
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پا تیله
تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله
***
2432
ای رونق هر گلشنی، وی روزن هر خانه
هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانه
ای غوث هر بیچاره، واگشت هر آواره
اصلاح هر مکاره، مقصود هر افسانه
ای حسرت سرو سهی، ای رونق شاهنشهی
خواهم که یاران را دهی یک یاریی یارانه
در هر سری سودای تو، در هر لبی هیهای تو
بی فیض شربتهای تو عالم تهی پیمانه
هر خسروی مسکین تو، صید کمین شاهین تو
وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانه
هر نور را ناری بود، با هر گلی خاری بود
بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانه
ای گلشنت را خار نی، با نور پاکت نار نی
بر گرد گنجت مار نی، نی زخم و نی دندانه
یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی
در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانه
اندیشه و فرهنگها دارد ز عشقت رنگها
شب تا سحرگه چنگها ماه ترا حنانه
عقل و جنون آمیخته، صد نعل در ره ریخته
در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانه
ای چشم تو چون نرگسی، شد خواب در چشمم خسی
بیدار می بینم بسی لیک از پی دانگانه
بقال با دوغ ترش، جانش مراقب لب خمش
تا روز بیدار و بهش بر گوشه دکانه ای
چون روز گردد می دود از بهر کسب و بهر کد
تا خشک نانه او شود مشتری ترنانه
ای مزرعه بگذاشته، در شوره گندم کاشته
شعله را پنداشته روزن تو چون پروانه
امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد
ترکیب و تالیفت دهد با عقل کل جانانه
خامش که تو زین رسته ای زین دامها برجسته
جان و دل اندر بسته ای در دلبری، فتانه
***
2433
ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی
آتش زدی در جسم و جان، روح مصور ساختی
پای درختان بسته بد، تو برگشادی پایشان
صحن گلستان خاک بد، فرشش ز گوهر ساختی
مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی
باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی
ای عمر بی مرگی ز تو، وی برگ بی برگی ز تو
الحق خدنگ مرگ را، پاینده اسپر ساختی
عاشق درین ره چون قلم، کژمژ همی رفتش قدم
بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی
حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب
سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی
آنکو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو
او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی
در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب
کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی
از اختران در سنگ و گل تاثیرها درریختی
وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی
در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه
یک خاک را کردی پدر، یک خاک مادر ساختی
از گور در جنت اگر درها گشایی قادری
در گور تن از پنج حس بشکافتی، در ساختی
در آتش خشم پدر صد آب رحمت می نهی
و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی
از بلغم و صفرای ما، وز خون و از سودای ما
زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی
روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع
کآب حیاتم، خواندمت تو خویشتن کر ساختی
ای شمس تبریزی بگو، شرح معانی مو بمو
دستش بده، پایش بده، چون صورت سر ساختی
***
2434
از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی
بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی
ماه آمدی از لامکان، ای اصل کارستان جان
صد آفتاب و چرخ را چون ذرها برهم زدی
یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی
عذری بجرم آموختی نیکی خجل شد از بدی
از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ای زهره صد مشتری، ای سر لطف ایزدی
بخرام، بخرام، ای صنم زیرا توی کاندر حرم
هم حسرت هر عابدی، هم قبله هر معبدی
نقشیست بی مثل آن رخش پرنور پاک خالقش
زلفیست مشکین طره اش یا طیلسان احمدی
چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود
در دیده خاکش توتیا یا کحل نور سرمدی
***
2435
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
سنگین دلی، لعلین لبی، ایمان فزایی، کافری
از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه؟!
از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری
لقمه شدی جمله جهان، گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان، گر عشق را بودی دری
من می شنیدم نام دل، ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری
ای جان، بیا گوهر بچین، ای دل، بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین، زین آفتی شور و شری
تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش
سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری
نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی، چون لعل او حلواگری
هر دم بمن گوید رخش: «داری چو من زیبا رخی؟»
هر دم بدو گوید دلم: «داری چو بنده چاکری؟»
آمد بهار ای دوستان، خیزید سوی بوستان
اما بهار من توی، من ننگرم در دیگری
اشکوفه ها و میوه ها دارند غنج و شیوه ها
ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری
بلبل چو مطرب دف زنی، برگ درختان کف زنی
هر غنچه گوید: «چون منی، باشد خوشی کشی تری»؟
آمد بهار مهربان، سرسبز و خوش، دامن کشان
تا باغ یابد زینتی، تا مرغ یابد شه پری
تا خلق ازو حیران شود، تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود، کوری هر کور و کری
آن جا که باشد شاه او، بنده شود هر شاه خو
آنجا که باشد ناز او هر دل شود سامندری
مست و خرامان می رود در دل خیال یار من
ماهی، شریفی بی حدی، شاهی، کریمی بافری
***
2436
ای یار، اگر نیکو کنی، اقبال خود صد تو کنی
تابوک رو این سو کنی، باشد که با ما خو کنی
من گرد ره را کاستم، آفاق را آراستم
وز جرم تو برخاستم، باشد که با ما خو کنی
من از عدم زادم ترا، بر تخت بنهادم ترا
آیینه ای دادم ترا، باشد که با ما خو کنی
ای گوهری از کان من، وی طالب فرمان من
آخر ببین احسان من، باشد که با ما خو کنی
شرب مرا پیمانه شو، وز خویشتن بیگانه شو
با درد من همخانه شو، باشد که با ما خو کنی
ای شاه زاده داد کن، خود را ز خود آزاد کن
روز اجل را یاد کن، باشد که با ما خو کنی
مانند تیری از کمان، بجهد ز تن سیمرغ جان
آنرا بیندیش ای فلان، باشد که با ما خو کنی
ای جمع کرده سیم و زر، ای عاشق هر لب شکر
باری بیا خوبی نگر، باشد که با ما خو کنی
تخم وفاها کاشتم، نقشی عجب بنگاشتم
بس پرده ها برداشتم، باشد که با ما خو کنی
استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم
و استعشقوا ایمانکم، باشد که با ما خو کنی
شه شمس تبریزی ترا گوید: «بپیش ما بیا
بگذر ز زرق و از ریا، باشد که با ما خو کنی»
***
2437
ای یوسف خوش نام هی، در ره میا بی همرهی
مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود کو بیهده خسپد بپیش هر دری
وان خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب می رسد
دل را کی آگاهی دهد جز دلنوازی، آگهی؟!
مانند مرغی باش هان، بر بیضه همچو پاسبان
کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو
در زن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش می رو در آتش تا بشب
چون شب شود می گرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبحدم چوبک زنان
والله مبارک حضرتی، والله همایون درگهی
آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمین، وز شرکت هر ابلهی
بربوده گشتند آنطرف چون آهن از آهن ربا
زان سان که سوی کهربا بی پر و پا پرد کهی
می دانک بی انزال او نزلی نروید در زمین
بی صحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز «سیروا» مستیان
همچون عرابی می کند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمال جان رمل حقایق می زند
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوشتر روید ای همرهان، کامد طبیبی در جهان
زنده کن هر مرده، بینا کن هر اکمهی
اینها همه باشد، ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا، نی نوحه گر را وه وهی
خاموش کن گر بلبلی، رو سوی گلشن بازپر
بلبل بخارستان رود اما بنا در، گهگهی
***
2438
دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده
در هیچ مسجد مکر او نگذشته سجاده
خرقه فلک ده شاخ ازو، برج قمر سوراخ ازو
وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی، ساده
زد آتش اندر عود ما، بر آسمان شد دود ما
بشکست باد و بود ما، ساقی بنادر باده
در کار مشکل می کند، در بحر منزل می کند
جان قصه دل می کند، کو عاشقی دل داده؟!
دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو
نی چون تو گوشه گشته، در گوشه ای افتاده
در غصه افتاده، تا خود کجا دل داده
در آرزوی قحبه یا وسوسه قواده
شرمی بدار از ریش خود، از ریش پرتشویش خود
بسته دو چشم از عاقبت، در هرزه لب بگشاده
خوبست عقل آن سری در عاقبت بینی، جری
از حرص وز شهوت بری، در عاشقی آماده
خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن
نبود گرو در دفتری، در حجره بنهاده
***
2439
دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره
من همچو دامن می دوم اندر پی خون خواره
یکلحظه هستم می کند، یکلحظه پستم می کند
یکلحظه مستم می کند، خودکامه، خماره ای
چون مهره ام در دست او چون ماهیم در شست او
بر چاه بابل می تنم، از غمزه سحاره
لاهوت و ناسوت من او، هاروت و ماروت من او
مرجان و یاقوت من او، بر رغم هر بدکاره
در صورت آب خوشی، ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی، چون مرمری، چون خاره
اسرار آن گنج جهان، با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره
روزی ز عکس روی او، بردم سبوی تا جوی او
دیدم ز عکس نور او، در آب جو استاره
گفتم که: «آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین»
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره
شکرست در اول صفم شمشیر هندی در کفم
در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخساره
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دست هر سگساره
خورشید دیدم نیمشب، زهره درآمد در طرب
در شهر خویش آمد عجب سرگشته ای آواره
اندر خم طغرای کن، نو گشت این چرخ کهن
عیسی درآمد در سخن بربسته در گهواره
در دل نیفتد آتشی، در پیش ناید ناخوشی
سر برنیارد سرکشی، نفسی نماند اماره
خوش شد جهان عاشقان، آمد قران عاشقان
وارست جان عاشقان از مکر هر مکاره
جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک
نبود دگر زیر فلک مانند هر سیاره
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
آن رخنه جویانرا نهان وا شد درو درساره
بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل
زیرا نماندش دشمنی، گل چین و گل افشاره
خاموش، خاموش ای زبان، همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره
***
2440
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
یا چون شراب جانفزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
ای آتش فرمان روا در آب مسکن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
چندان در آتش درشدی، کآتش در آتش در زدی
چندان نشان جستی که تو با بی نشان آمیختی
ای سر الله الصمد، ای بازگشت نیک و بد
پهلو تهی کردی ز خود، با پهلوان آمیختی
جانها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
آیس شدند و خسته دل، خود ناگهان آمیختی
از جنس نبود حیرتی، بی جنس نبود الفتی
تو این نه ای و آن نه، با این و آن آمیختی
هر دو جهان مهمان تو، بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی، با میهمان آمیختی
آمیختی چندانک او، خود را نمی داند ز تو
آری کجا داند؟! چو تو با تن چو جان آمیختی
پیرا جوان گردی، چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا، بصیدی دررسی چون با کمان آمیختی
ای دولت و بخت همه، دزدیده رخت همه
چالاک ره زن آمدی، با کاروان آمیختی
چرخ و فلک ره می رود، تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر می پرد، تا با جهان آمیختی
حیرانم اندر لطف تو، کاین قهر چون سر می کشد؟!
گردن چو قصابان مگر با گرد ران آمیختی
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
این را رها کن عارفا، آنرا نظر کن کز صفا
رستی ز اجزای زمین، با آسمان آمیختی
رستی ز دام ای مرغ جان، در شاخ گل آویختی
جستی ز وسواس جنان وندر جنان آمیختی
از بام گردون آمدی، ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی، با ناودان آمیختی
شب دزد کی یابد ترا، چون نیستی اندر سرا
بر بام چوبک می زنی با پاسبان آمیختی
اسرار این را مو بمو بی پرده و حرفی بگو
ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
***
2441
آخر مراعاتی بکن مر بی دلانرا ساعتی
ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی
ای آنکه هستت در سخن مستی میهای کهن
دلداریی تلقین بکن مر ترجمانرا ساعتی
تن چون کمانم دل چو زه، ای جان کمان بر چرخ نه
سوی فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتی
پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کآید آفتی
بنما که بینم دولتی بس جاودانرا ساعتی
ای از کفت دریا نمی، محروم کردی محرمی
در خواب کن جانا دمی، مر پاسبانرا ساعتی
عشقت می بیچون دهد، در می همه افیون نهد
مستت نشانی چون دهد آن بی نشان را ساعتی؟!
از رخ جهان پرنور کن، چشم فلک مخمور کن
از جان عالم دور کن این اندهانرا ساعتی
ای صد درج خوشتر ز جان، وصف تو ناید در زبان
الا که صوفی گوید «آن» پیش آر آنرا ساعتی
استغفرالله ای خرد، صوفی بدو کی ره برد؟!
هر مرغ زانسو کی پرد؟! درکش زبانرا ساعتی
ای کرده مه دراعه شق، از عشقت ای خورشید حق
از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را ساعتی
جز عشق او در دل مکن، تدبیر بی حاصل مکن
اندر مکان منزل مکن، لا کن مکان را ساعتی
ای امنها در خوف تو، ای ساکنی در طوف تو
جان داده طمع سوف تو، امن و امانرا ساعتی
بنگر درین فریاد کن، آخر وفا هم یاد کن
برتاب شاها، داد کن، این سو عنانرا ساعتی
یکدم بدین سو رای کن، جانرا تو شکرخای کن
در دیده ما جای کن نور عیانرا ساعتی
تیرم چو قصد جه کنم، پرم بده تا به کنم
ابرو نما تا زه کنم من آن کمانرا ساعتی
ای زاغ هجران تهی، چون زاغ از من کی رهی؟!
کی گوید آن نور شهی: «خواهم فلانرا ساعتی»
ای نفس شیر شیررگ، چون یافتی زان عشق تک
انداز تو در پیش سگ این لوت و خوانرا ساعتی
ای از می جان بی خبر، تا چند لافی از هنر
افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتی
کو شهریار این زمن، مخدوم شمس الدین من؟
تبریز! خدمت کن بتن آن شه نشانرا ساعتی
***
2442
بانکی عجب از آسمان در می رسد هر ساعتی
می نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
ای سر فروبرده چو خر، زین آب و سبزه بس مچر
یکلحظه بالا نگر تا بوک بینی آیتی
ساقی درین آخرزمان بگشاد خم آسمان
از روح او را لشکری، وز راح او را رایتی
کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود؟!
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی
بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک
بیچاره جان بی مزه کز حق ندارد راحتی
آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی؟!
بیرون جهی از گور تن وندر روی در ساحتی
از پا گشایی ریسمان تا بر پری بر آسمان
چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی
از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل
باغی درآیی کندرو نبود خزانرا غارتی
خامش کنم، خامش کنم، تا عشق گوید شرح خود
شرحی خوشی، جان پروری، کانرا نباشد غایتی
***
2443
ای تو ملول از کار من، من تشنه تر هر ساعتی
آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی؟!
بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شی شود
معدوم یابد خلعتی، گیرد ز هستی رایتی
یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت
برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی
ای رحمة للعالمین بخشی ز دریای یقین
مر خاکیانرا گوهری، مر ماهیانرا راحتی
موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد
چندین خلایق اندرو، مر هر یکی را حالتی
خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران
وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی
در پیش دریای نهان، این هفت دریای جهان
چون واهب اندر بخششی، چون راهب اندر طاعتی
دریای پرمرجان ما، عمر دراز و جان ما
پس عمر ما بی حد بود، ما را نباشد غایتی
ای قطره گر آگه شوی، با سیلها همره شوی
سیلت سوی دریا برد، پیشت نباشد آفتی
ور سرکشی غافل شوی، آن سیل عشق مستوی
گوش تو گیرد می کشد کو بر تو دارد رأفتی
مستفعلن مستفعلن، اکنون شکر پنهان کنم
کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی
شکر نگر تو نو بنو، آواز خاییدن شنو
نی این شکر را صورتی، نی طوطیان را آلتی
دارد خدا قندی دگر، کان ناید اندر نیشکر
طوطی و حلقوم بشر آنرا ندارد طاقتی
چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک
کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی
***
2444
چون درشوی در باغ دل، مانند گل خوش بو شوی
چون برپری سوی فلک، همچون ملک مه رو شوی
گر همچو روغن سوزدت، خود روشنی گردی همه
سرخیل عشرتها شوی، گر چه ز غم چون مو شوی
هم ملک و هم سلطان شوی، هم خلد و هم رضوان شوی
هم کفر و هم ایمان شوی، هم شیر و هم آهو شوی
از جای در بی جا روی، وز خویشتن تنها روی
بی مرکب و بی پا روی، چون آب اندر جو شوی
چون جان و دل یکتا شوی، پیدای ناپیدا شوی
هم تلخ و هم حلوا شوی، با طبع می همخو شوی
از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری
گردابها را بردری، راهی کنی یکسو شوی
شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را
پرده نباشی نور را، گر چون فلک نه تو شوی
شه، باش دولت ساخته، مه، باش رفعت یافته
تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی؟!
خالی کنی سر از هوس، گردی تو زنده بی نفس
یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی
هر خانه را روزن شوی، هر باغ را گلشن شوی
با من نباشی من شوی چون تو ز خود بی تو شوی
سر در زمین چندین مکش، سر را برآور شاد و کش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی
چون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی
تو جان نخواهی جان دهی، هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را، خود زخم را دارو شوی
***
2445
از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره
چون فرقدی عرعر قدی، شکرلبی مه پاره
آن نرگس سرمست او وان طره چون شست او
و آن ساغری در دست او، هر چاره بیچاره
چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین
در گلشنی پر یاسمین بر چشمه فواره
ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا
بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم باره
چون آفتاب آسمان می گرد و جوهر می فشان
بر تشنگان و خاکیان در عالم غداره
ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون
هنگام کار آمد کنون، ما هر یکی آنکاره
چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم
عشقی عجب می باختم با غره غراره
افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران
ماه مرا سجده کنان سرمست هر فراره
انهار باده سو بسو در هر چمن پنجاه جو
بر سنگ زن، بشکن سبو، بر رغم هر خشم آره
رحمت بپستی می رسد، اکسیر هستی می رسد
سلطان مستی می رسد با لشکر جراره
خیمه معیشت برکنی، آتش بخیمه در زنی
گر از سر بامی کنی در سابقان نظاره
مستی چو کشتی و عمد، هر لحظه کژمژ می شود
بر موجها بر می زند در قلزمی زخاره
می گویم: «ای صاحب عمل، و ای رسته جانت از علل
چون رستی از حبس اجل بی روزن و درساره؟
زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش
هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم اماره»
گفتا مرا «شاه جهان درداد یک ساغر نهان
خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیاره»
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن
راه جهان ممتحن از غیرت ستاره
چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در
چون چشمه برکرده سر بی معدنی از خاره
ای چاشنی شکران، درده همان رطل گران
شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهواره
ای ساز و ناز ناکسان، حیرت فزای نرگسان
ای خاک را روزی رسان، مقصود هر آواره
زان باده همچون عسس، ایمن کن هر دزد و خس
سجده کنانند این نفس، هر فکر دل افشاره
ای جام راح روح جو، آسایش مجروح جو
ای ساقی خورشید رو، خون ریز هر استاره
ای روزی دلها رسان، جان کسان و ناکسان
ترکاری و یاغی بسان، هموار و ناهمواره
چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر
زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جباره
بردی ز جان معقول را، وین عقل چون معزول را
کردی دماغ گول را از علم، تو عیاره
تا گردن شک می زند، بر میر و بر بک می زند
بر عقل خنبک می زند یا بر فن مکاره
بس کن درآ در انجمن، در انخلاق مرد و زن
می ساز و صورت می شکن در خلوت فخاره
چون گل سخن گوی و خمش، هرگز نباشد روترش
در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیاره
***
2446
ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی
میخانها برهم زدی تا سوی میدان تاختی
چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند
تو سبلتان برتافتی، هم سوی ایشان تاختی
ای تو نهاده یک قدم، بگذشته از هر دو جهان
آه پس کدامین عرصه بد تا تو بر اسپان تاختی
خود پرده ها و قافیه وانگه خراب عشق تو؟!
تو پرده ای نگذاشتی چون سوی انسان تاختی
عقل از تو بی عقلی شده، عشق از تو هم حیران شده
مر جسم را خود اسم شد تو چونک بر جان تاختی
***
2447
یکساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی
این عقل ما آدم بدی، این نفس ما حواستی
ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل
تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی
ور لانسلم گوی ظن، اسلمت گفتی چون خلیل
نفس چو سایه سرنگون، خورشید سربالاستی
ور هستی تن لا شدی، این نفس سربالا شدی
بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی
گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن
بر جای یک خورشید، صد خورشید جان افزاستی
گر نیک و بد نزد خدا یکسان بدی در ابتلا
با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی
ور رازدارستی بشر، پیدا نکردی خیر و شر
هر چه که ناپیداستش بر وی همه پیداستی
این حس چون جاسوس ما، شد بسته و محبوس ما
چون می نبیند اصل را ای کاشکی اعماستی
بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس
گر کاسه نگزیدی مگس، در حین مگس عنقاستی
استارها چون کاسها، مانند زرین طاسها
آراستش بر طامعان، ای کاشکی ناراستی
خاموش باش، اندیشه کن، کز لامکان آید سخن
با گفت کی پردازیی گر چشم تو آن جاستی
از شمس تبریزی ببین، هر ذره را نور یقین
گر ذوق در گفتن بدی هر ذره گویاستی
***
2448
ای داده جانرا لطف تو خوشتر ز مستی حالتی
خوشتر ز مستی ابد، بی باده و بی آلتی
یک ساعتی تشریف ده، جانرا چنان تلطیف ده
آن ساعتی پاک از کی و تا کی، عجایب ساعتی
شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو
یاغی بشادی منتظر تا کی کنی تو غارتی
جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود
پا می نداند کفش خود کان لایقست و بابتی؟
پا را ز کفش دیگری، هر لحظه تنگی و شری
وز کفش خود شد خوشتری، پا را در آنجا راحتی
جان نیز داند جفت خود، وز غیب داند نیک و بد
کز غیب هر جانرا بود درخورد هر جان ساحتی
جانی که او را هست آن محبوس از ان شد در جهان
چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی
چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر، قفل بد
خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی
تو قفل دلرا باز کن، قصد خزینه راز کن
در مشکلات دو جهان نبود سؤالت حاجتی
خمخانه مردان دلست، وز وی چه مستی حاصلست!
طفلی و پایت در گلست، پس صبر کن تا غایتی
تا غایتی کز گوشه دولت برآرد جوشه
از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی
بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین
از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
***
2449
من پیش ازین می خواستم گفتار خود را مشتری
و اکنون همی خواهم ز تو کز گفت خویشم و اخری
بتها تراشیدم بسی، بهر فریب هر کسی
مست خلیلم من کنون، سیر آمدم از آزری
آمد بتی بی رنگ و بو، دستم معطل شد بدو
استاد دیگر را بجو، بهر دکان بتگری
دکان ز خود پرداختم، انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشها گشتم بری
گر صورتی آید بدل، گویم: «برون رو ای مضل»
ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری
کی درخور لیلی بود؟ آنکس کز او مجنون شود
پای علم آنکس بود، کو راست جانی آن سری
***
2450
در دل خیالش زان بود تا تو بهر سو ننگری
وان لطف بی حد زان کند تا هیچ از حد نگذری
با صوفیان صاف دین، در وجد گردی همنشین
گر پای در بیرون نهی زین خانقاه ششدری
داری دری پنهان صفت، شش در مجو و شش جهت
پنهان دری که هر شبی زان در همی بیرون پری
چون می پری، بر پای تو رشته خیالی بسته اند
تا واکشندت صبحدم تا برنپری یکسری
بازآ بزندان رحم تا خلقتت کامل شدن
هست این جهان همچون رحم، این جمله خون زان می خوری
جانرا چو بررویید پر، شد بیضه تن را شکست
جان جعفر طیار شد، تا می نماید جعفری
***
2451
دریوزه دارم ز تو در اقتضای آشتی
دی نکته فرموده جانرا برای آشتی
جانرا نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه
کاری نمی بینم دگر، الا نوای آشتی
جان خشم گیرد با کسی، گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی؟!
با غیر اگر خشمین شوی، گیری سر خویش و روی
سر با تو چون خشمین شود آنگاه وای آشتی
گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسه ها که دل دهد بر خاک پای آشتی
هر نیکوی که تن کند از لطف داد جان بود
من هر سخا که کرده ام بود آن سخای آشتی
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی
سلطان و شاهنشه شوم، اجری فرست مه شوم
نیکو لقا آنگه شود کآید لقای آشتی
ای جان صد باغ و چمن، تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن
تا بی بخار غم شود از تو فضای آشتی
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی
خاموش کن ای بی ادب، چیزی مگو در زیر لب
تا بی ریا باشد طلب اندر دعای آشتی
***
2452
ای دل نگویی چون شدی؟ در عشق روزافزون شدی
گاهی ز غم مجنون شدی، گاهی ز محنت خون شدی
در عشق تو چون دم زدم، صد فتنه شد اندر عدم
ای مطرب شیرین قدم، می زن نوا تا صبحدم
گفتم که: «شد هنگام می، ما غرقه اندر وام می»
نی نی رها کن نام می، مستان نگر بی جام می
تو همچو آتش سرکشی، من همچون خاکم مفرشی
در من زدی تو آتشی، خوشی خوشی خوشی خوشی
ای نیست، بر هستی بزن، بر عیش سرمستی بزن
دل بر دل مستی بزن، دستی بزن، دستی بزن
گفتم: «مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر
آنجا مرو اینجا نگر» گفتا که: «خه، سودا نگر»
ای بلبل، از گلشن بگو، زان سرو و زان سوسن بگو
زان شاخ آبستن بگو، پنهان مکن، روشن بگو
آخر همه صورت مبین، بنگر بجان نازنین
کز تابش روح الامین، چون چرخ شد روی زمین
هر نقش چون اسپر بود، در دست صورتگر بود
صورت یکی چادر بود، در پرده آزر بود
***
2453
بویی ز گردون می رسد با پرسش و دلداریی
از دام تن وا می رهد، هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صد پر می شود، سوی ثریا می پرد
هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهواریی
مرغان ابراهیم بین، با پاره پاره گشتگی
اجزای هر تن سوی سر برداشته طیاریی
ای جزو چون بر می پری؟ چون بی پری و بی سری
گفتا «شکفته می شوم اندر نسیم یاریی»
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زاریی
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معماریی
امروز ساقی کرم، دریاعطای محتشم
آمیخته با بندگان بی نخوت و جباریی
امروز رستیم ای خدا، از غصه آنک قضا
در گوش فتنه در دمد هر لحظه مکاریی
راقی جان در می دمد، چون پور مریم رقیه
ساقی ما هم می کند چون شیر حق کراریی
گر یکدو بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخاریی
ای بلبل ارچه یافتی از دولت گل لحن خوش
زینهار فراموشت شود در انس کم گفتاریی
***
2454
عیش جهان پیسه بود، گاه خوشی گاه بدی
عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی
چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه
عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی
ای تو فرورفته به خود گاه از ان گور و لحد
غافل ازین لحظه که تو در لحد بود خودی
دیدن روزی ده تو، رزق حلالست ترا
گرم بدکان چه روی در پی رزق عددی؟!
نادره طوطی که توی، کان شکر باطن تو
نادره بلبل که توی، گلشنی و لعل خدی
لیلی و مجنون عجب، هر دو بیک پوست درون
آینه هر دو توی، لیک درون نمدی
عالم جان بحر صفا، صورت و قالب کف او
بحر صفا را بنگر، چنگ درین کف چه زدی؟
هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را
ز آنک قرارش ندهد جنبش موج مددی
ز آنک کف از خشک بود، لایق دریا نبود
نیک بنیکی رود و بد برود سوی بدی
کف همگی آب شود، یا بکناری برود
ز آنک دورنگی نبود در دل بحر احدی
موج برآید ز خود و در خود نظاره کند
سجده کنان کای خود من آه چه بیرون ز حدی!
جمله جانهاست یکی وین همه عکس ملکی
دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی
***
2455
برگذری، درنگری، جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که ازو هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش، در نگشاید برضا
تا نکشی خار غمش، گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی، دست بلعلی نرسد
تا سوی دریا نروی، گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ ترا، تا که تو بی سر نشوی
کس نخرد نقد ترا، تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا، غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری، یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی، کی همه محمود شوی؟!
تا تو ز دیوی نرهی، ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند، محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی، دولت ایمان نبری
خیره میا، خیره مرو، جانب بازار جهان
زانک درین بیع و شری این ندهی، آن نبری
خاک که خاکی نهلد، سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن، خلعت سلطان نبری
آه گدا رو شده، خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی، مال مسلمان نبری
هیچ نبردست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو، زانک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم، گوهر ایمان ببرم
گو تو بجان بخل کنی، جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا، می ننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل ازیشان نبری
هین بکشان، هین بکشان، دامن ما را بخوشان
زانک دلی که تو بری، راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود، دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من، تا دل من باز شود
زانک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بی همه شرطی بدهی
زانک تو بس بی طمعی زر بحرمدان نبری
***
2456
هم نظری، هم خبری، هم قران را قمری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
هم سوی دولت درجی، هم غم ما را فرجی
هم قدحی، هم فرحی، هم شب ما را سحری
هم گل سرخ و سمنی، در دل گل طعنه زنی
سوی فلک حمله کنی، زهره و مه را ببری
چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی
چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری
چند جنون کرد خرد در هوس سلسله
چند صفت گشت دلم تا تو برو برگذری
آن قدح شاده بده، دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
گر بخرابات بتان هر طرفی لاله رخیست
لاله رخا، تو ز یکی لاله ستان دگری
هم تو جنون را مددی، هم تو جمال خردی
تیر بلا از تو رسد، هم تو بلا را سپری
چونک صلاح دل و دین مجلس دلرا شد امین
مادر دولت بکند دختر جان را پدری
***
2457
ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی
چند بگفتم که مده دل بکسی بی گروی
بر سر شطرنج بتی جامه کنی، کیسه بری
با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی
برد همه رخت مرا، نیست مرا برگ کهی
آنک ز گنج زر او من نرسیدم بجوی
تا بخورد، تا ببرد، جان مرا عشق کهن
آن کهنی کو دهدم هر نفسی جان نوی
آن کهنی نوصفتی، همچو خدا بی جهتی
خوش گهری خوش نظری خوش خبری خوش شنوی
خرمن گل گشت جهان، از رخت ای سرو روان
دشمن تو جو دروی، یار تو گندم دروی
جذب کن ای باد صفت، آب وجود همه را
برکش خورشید صفت، شب نمه رازگوی
ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی
ای چو صبا بالطفی، نی چو صبا خیره دوی
گر صفتی در دلمن کژ شود، آن را تو بکن
شاخ کژی را بکند صاحب بستان بخوی
گر چه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی
موش کی باشد؟! برمد از دم گربه بموی
سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی
دلبر و دل جمع شوند لیک نباشند دوی
پیشترآ، تا که نه من مانم این جا نه سخن
ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو توی؟!
***
2458
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دلمن زن همه را، زانک دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
باز رهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم بوفا با تو خوشم، هم بجفا با تو خوشم
نی بوفا، نی بجفا، بی تو مبادم سفری
چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که: «خوشم، هیچ سفر می نروم»
این سفر صعب نگر ره ز علی تا بثری
لطف تو بفریفت مرا گفت: «برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم، بر تو نباشد خطری
چون بغریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
باز بیایی بوطن باخبری، پرهنری»
گفتم: «ای جان خبر، بی تو خبر را چه کنم؟!
بهر خبر خود کی رود از تو؟ مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم، بیخبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی، بی شر و شور بشری»
گفت بگوشم سخنان، چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر، کرد مرا خیره سری
قصه درازست بلی، آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
***
2459
عارف گوینده! اگر تا سحر صبر کنی
از جهت خسته دلان، جان و نگهبان منی
همچو علی در صف خود، سر نبری از کف خود
بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی
راه زنان را بزنی، تا که حقت نام نهد
غازی من حاجی من گر چه بتن در وطنی
ساقی جام ازلی، مایه قند و عسلی
بارگه جان و دلی گنجگه بوالحسنی
جنبش پر ملکی، مطلع بام فلکی
جمع صفا را نمکی، شمع خدا را لگنی
باده دهی، مست کنی جمله حریفان مرا
عربده شان یاد دهی، با منشان درفکنی
از یک سوراخ ترا مار دوباره نگزد
گر نری و پاک دلی، مؤمنی و مؤتمنی
خامش باش ای دلمن، نام مرا هیچ مگو
نام کسی گو که ازو چون گل تر خوش دهنی
***
2460
تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که توی
تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که توی
من همه در حکم توم، تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم، من کم از آنم که توی
با همه ای رشک پری، چون سوی من برگذری
باش، چنین تیز مران، تا که بدانم که توی
دوش گذشتی ز درم، بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که توی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل؟! ای دل و جانم که توی
ای نظرت ناظر ما، ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا بجهانم که توی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آنجا که منم
بر سر آن منظرها هم بنشانم که توی
مستم و تو مست ز من، سهو و خطا جست ز من
من نرسم، لیک بدان هم تو رسانم که توی
زین همه خاموش کنم، صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که توی
***
2461
چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی؟!
بی دل من، بی دلمن راست شدی هر چه بدی
گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی
فارغ و آزاد بدی، خواجه ز هر نیک و بدی
هیچ فضولی نبدی، هیچ ملولی نبدی
دانش و گولی نبدی، طبل تحیات زدی
خواجه چه گیری گروم؟! تو نروی من بروم
کهنه نه ام خواجه! نوم در مدد اندر مددی
آتش و نفتم نخورد، ور بخورد باز دهد
چون عددی را بخورد، باز دهد بی عددی
بر سر خرپشته من بانگ زن «ای کشته من»
دانک من اندر چمنم صورت من در لحدی
گر چه بود در لحدی، خوش بودش با احدی
آنک در آن دام بود کی خوردش دام و ددی؟!
و آنک ازو دور بود، گر چه که منصور بود
زارتر از مور بود، ز آنک ندارد سندی
***
2462
طوطی و طوطی بچه، قند بصد ناز خوری
از شکرستان ازل آمده باز پری
قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود
بزم ز آغاز نهم، چون تو بآغاز دری
ای طربستان ابد، ای شکرستان احد
هم طرب اندر طربی، هم شکر اندر شکری
یوسف اندر تتقی، یا اسدی بر افقی
یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری
ساقی این میکده، نوبت عشرت زده
تا همه را مست کنی، خرقه مستان ببری
مست شدم مست، ولی اندککی با خبرم
زین خبرم باز رهان، ای که ز من با خبری
پیشتر آ پیش، که آن شعشعه چهره تو
می نهلد تا نگرم که ملکی یا بشری
رقص کنان هر قدحی، نعره زنان، وا فرحی
شیشه گران شیشه شکن، مانده از شیشه گری
جام طرب عام شده، عقل و سرانجام شده
از کف حق جام بری، به که سرانجام بری
سر ز خرد تافته ام، عقل دگر یافته ام
عقل جهان یکسری و عقل نهانی دوسری
راهب آفاق شدم، با همگان عاق شدم
از همگان می ببرم، تا که تو از من نبری
با غمت آموخته ام، چشم ز خود دوخته ام
در جز تو چون نگرد آنک تو در وی نگری؟!
داد ده ای عشق مرا، وز در انصاف درآ
چون ابدا آن توم، نی قنقم، رهگذری
من بتو مانم فلکا، ساکنم و زیر و زبر
زانک مقیمی بنظر، روز و شب اندر سفری
ناظر آنی که ترا دارد منظور جهان
حاضر آنی که ازو در سفر و در حضری
***
2463
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسله!
در خم گردون فکنم هر نفسی غلغله
زیر قدم می سپرم هر سحری بادیه
خون جگر می سپرم در طلب قافله
آه از آنکس که زند بر دلمن داغ عجب
بر کف پای دلمن از ره او آبله
هم بفلک درفکند زهره ز بامش شرری
هم بزمین درفکند هیبت او زلزله
هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد
صد چو مرا دفع کند او بیکی هین، هله
چونک ازو دفع شوم گوشگکی سر بنهم
آید عشق چله گر بر سر من با چله
***
2464
هر طربی که در جهان كشت ندیم کهتری
می برمد ازو دلم چون دل تو ز مقذری
هر هنری و هر رهی کان برسد بابلهی
نیست بپیش همتم زو طربی و مفخری
گر شکرست عسکری چون برسد بهر دهن
زو نخورد شکرلبی فر ندهد بمخبری
گر قمرست و گر فلک، ور صنمیست با نمک
کان همه ست مشترک، می نبود ورا فری
آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن
سور سگان کافران می نخورد غضنفری
مجلس خاص بایدم، گر چه بود سوی عدم
شربت عام کم خورم، گر چه بود ز کوثری
لاف مسیح می زنی، بول خران چه بو کنی؟!
با حدثی چه خو کنی؟! همچو روان کافری
گر نبدی متاع زر ز اصل وجود بول خر
جان خران ببوی آن برنزدی چرا خوری
مرد چو گوهری بود، قیمت خویش خود کند
شاد نشد بشحنگی هیچ قباد و سنجری
زر تو بریز بر گهر، چونک بماند زیر زر
برنجهید بر زبر آن سبکست و ابتری
ور بجهید بر زبر قیمت اوست بیشتر
بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری
ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان
بر سر زر برآ که لا، گر تو نه محقری
نیست سزای مهتری، نیست هوای سروری
همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری
عشق و نیاز و بندگی، هست نشان زندگی
در طلب تجلیی، در نظری و منظری
آب حیات جستنی، جامه در آب شستنی
بر در دل نشستنی، تا بگشایدت دری
در طرب و معاشقه، در نظر و معانقه
فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری
نیست روش طرنطران، بنگر سوی آسمان
در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری
روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین
سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق
در تک و پوی و در سبق، بی قدمی و بی پری
گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر
و لوله سحر نگر، راست چو روز محشری
جان تقی فرشته، جان شقی درشته
نفس کریم کشتیی، نفس لئیم لنگری
رحم چو جوی شیر بین، شهوت جوی انگبین
عمر چو جوی آب دان، شوق چو خمر احمری
در تو نهان چهارجو، هیچ نبینیش که کو
همچو صفات و ذات هو، هست نهان و ظاهری
جوشش شوق از کجا، جنبش ذوق از کجا؟!
لذت عمر در کمین، رحم بزیر چادری
خلق شده شکار او، فرجه کنان کار او
در پی اختیار او هر یک بسته زیوری
شب بمثال هندوی، روز مثال جادوی
عدل مثال مشعله، ظلم چو کور یا کری
عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی
عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری
شاه بگفته نکته خفیه بگوش هر کسی
گفته بجان هر یکی غیر پیام دیگری
جنگ میان بندگان، کینه میان زندگان
او فکند بهر زمان، اینت ظریف یاوری!
گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خنده اش
گفت بابر نکته کرد دو چشم او تری
گوید گل که «بزم به» گوید ابر «گریه به»
هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده باوری
گفته بشاخ «رقص کن» گفته ببرگ «کف بزن»
گفته بچرخ: «چرخ زن گرد منازل ثری»
گفته بعقل: «طیره شو» گفته بعشق «خیره شو»
گفته: بصبر: «خون گری در غم هجر دلبری»
گفته برخ: «بخند خوش» گفته: بزلف «پرده کش»
گفته بباد: «در ربا پرده ز روی عبهری»
گفته بموج: «شور کن کف ز زلال دور کن»
گفته بدل: «عبور کن بر رخ هر مصوری»
هر طرفی علامتی، هر نفسی قیامتی
تا نکنی ملامتی گر شده ام سخن وری
بر سر من نبشت حق، در دلمن چه کشت حق
صبر مرا بکشت حق، صبر نماند و صابری
این همه آب و روغنست، آنچ درین دل منست
آه چه جای گفتنست؟! آه ز عشق پروری
لاح صبوح سره فاح نسیم بره
جاء اوان دره برزه لمن یری
انزله من العلی انشاه من الولا
املاه من الملا، فهمه لمن دری
زینه لوصله الحقه باصله
نوره بنوره، ایقظه من الکری
لیس لهم ندیده، کلهم عبیده
عزوجل و اغتنی لیس یرام بالشری
اکرمنا ابرنا، طیبنا و سرنا
حدثنا بما نجی اخبرنا بما جری
طاب جوار ظله، من علی مقله
عز وجود مثله فی البلدان و القری
از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد
ساخت شعاع نور او، از دل بنده مظهری
***
2465
آمده که راز من بر همگان بیان کنی
وان شه بی نشانه را، جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم «می نمی خورم» گفت «مکن، زیان کنی»
گفتم «ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم
دست برم بجعد تو، باز ز من کران کنی»
دید که ناز می کنم گفت «بیا عجب کسی
جان بتو روی آورد، روی بدو گران کنی
با همگان پلاس و کم، با چو منی پلاس هم؟!
خاصبک نهان منم، راز ز من نهان کنی؟!
گنج دل زمین منم، سر چه نهی تو بر زمین؟!
قبله آسمان منم، رو چه بآسمان کنی؟!
سوی شهی نگر که او نور نظر دهد ترا
ور بستیزه سر کشی روز اجل چنان کنی
رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او
چون ز پی سیاهه؟! روی چو زعفران کنی
همچو خروس باش نر، وقت شناس و پیش رو
حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی
کژ بنشین و راست گو، راست بود سزا بود
جان و روان تو منم، سوی دگر روان کنی؟!
گر بمثال «اقرضوا» قرض دهی قراضه
نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی
ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا
چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی
ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی
قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی
بهتر از این کرم بود؟! جرم ترا، گنه ترا
شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی
بس، که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان
گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی
***
2466
ای که بلطف و دلبری از دو جهان زیاده
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده
صبح که آفتاب خود سر نزدست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهاده
مهدی و مهتدی توی، رحمت ایزدی توی
روی زمین گرفته، داد زمانه داده
مایه صد ملامتی، شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیده، جوشش خنب باده
سر نبرد هرانک او سر کشد از هوای تو
زانک بگردن همه بسته تر از قلاده
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بیخودی بی سر و پا فتاده
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده ای
همچو بهار ساقیی، همچو بهشت باقیی
همچو کباب قوتی، همچو شراب شاده
خیز دلا کشان کشان، رو سوی بزم بی نشان
عشق سواره ات کند، گر چه چنین پیاده
ذره بذره جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده ای
این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقه، مرد سر سجاده
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی، جمله ز نطق زاده
لطف نمای ساقیا، دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده
***
2467
کعبه طواف می کند بر سر کوی یک بتی
این چه بتست ای خدا، این چه بلا و آفتی
ماه درست پیش او قرص شکسته بسته
بر شکرش نباتها چون مگسیست زحمتی
جمله ملوک راه دین، جمله ملایک امین
سجده کنان که ای صنم بهر خدای رحمتی
اهل هزار بحر و کف، گوهر عشق را صدف
زانسوی عزت و شرف سخت بلند همتی
او است بهشت و حور خود، شادی و عیش و سور خود
در غلبات نور خود، آه عظیم آیتی
بشنو این خطاب را، ساخته شو جواب را
ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی
ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت
گشته سخن سبو صفت بر یم بی نهایتی
***
2468
نیست بجز دوام جان ز اهل دلان روایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا، چه خوشند این رمه!
هان، مپذیر دمدمه زانک کند شکایتی
عشق مهست جمله رو، ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا اینست ورا قراءتی
هر سحری حلاوتی، هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی، هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد، و آن مددست بر مدد
هست برای چشم بد، نیک بلا، حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زانک جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان، آنک بهر سحرگهان
شمس کشید نیزه صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند، روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید: «خوش ولایتی!»
ایزد گفت عشق را: «گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی»
گر چه که میوه آخرست ور چه درخت اولست
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو بجان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته، نقل سکوت ریخته
زانک سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بی دلان
خامش تا دهد ترا عشق جزین جرایتی
***
2469
آه، خجسته ساعتی که صنما بمن رسی
پاک و لطیف همچو جان، صبحدمی بتن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که: «شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی؟»
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد؟
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می کشم
ای تریاق احمدی، کی تو ببوالحسن رسی؟
گر چه غمت بخون من چابک و تیز می رود
هست امید جان که تو در غم دلشکن رسی
جمله تو باشی آن زمان، دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک ببوی طره اش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود، مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون بسر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا بچه شکل و فن رسی
***
2470
جان بفدای عاشقان، خوش هوسیست عاشقی
عشق پرست ای پسر، باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم، آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم، چند ازین منافقی؟!
از سوی چرخ تا زمین سلسله ایست آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود، عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود، نی بطریق احمقی
عشق پرست ای پسر، عشق خوش است ای پسر
رو که بجان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود، خصم ترا کجا بود؟!
طاقت تو کرا بود؟! کآتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن، عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین، بازنمای خالقی
یکنفسی خموش کن، در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بی دل و جان سخنوری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر، راست برو که حاذقی
***
2471
سوخت یکی جهان بغم، آتش غم پدید نی
صورت این طلسم را هیچ کسی بدید؟ نی
می کشدم بهر طرف قوت کهربای او
ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید؟ نی
هست سماع، چنگ نی، هست شراب، رنگ نی
صد قدحست بر قدح آنک قدح چشید؟ نی
عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه
شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید؟ نی
در قدم روندگان شیخ و مرید بی عدد
در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی
آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بد، مایه بایزید نی
مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد
زانک ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی
***
2472
چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی؟
نی بخدا که از دغل چشم فراز می کنی
چشم ببسته که تا خواب کنی حریف را
چونک بخفت بر زرش دست دراز می کنی
سلسله گشاده، دام ابد نهاده
بند کی سخت می کنی؟ بند کی باز می کنی؟
عاشق بی گناه را بهر ثواب می کشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می کنی
گه بمثال ساقیان عقل ز مغز می بری
گه بمثال مطربان نغنغه ساز می کنی
طبل فراق می زنی، نای عراق می زنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز می کنی
جان و دل فقیر را، خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود، گنج نیاز می کنی
پرده چرخ می دری جلوه ملک می کنی
تاج شهان همی بری، ملک ایاز می کنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود؟!
اینک بصورتی شدی، این بمجاز می کنی
گنج بلا نهایتی، سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز می کنی
غرق غنا شو و خمش، شرم بدار، چند چند
در کنف غنای او ناله آز می کنی
***
2473
آب تو ده گسسته را، در دو جهان سقا توی
بار تو ده شکسته، را بارگه وفا توی
برج نشاط رخنه شده، لشکر دل برهنه شد
میمنه را کله توی، میسره را قبا توی
می زده مییم ما، کوفته دییم ما
چشم نهاده ایم ما در تو، که توتیا توی
روی متاب از وفا، خاک مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا، پشت دل و بقا توی
چرخ ترا ندا کند، بهر تو جان فدا کند
هر چه ز تو زیان کند، آن همه را دوا توی
خیز بیار باده مركب هر پیاده
بهر زكات جان خود، ساقی جان ما توی
این خبرو مجادلی، نیست نشان یكدلی
گردن این خبر بزن، شحنه كبریا توی
گردن عربده بزن، وسوسه را زبن بكن
باده خاص در فكن، خاصبك خدا توی
وقت لقای یوسفان، مست بدند و كف بران
ما نه كمیم از زنان، یوسف خوش لقای توی
از رخ دوست با خبر وز كف خویش بی خبر
این خبریست معتبر پیش تو، كاوستا توی
پر كن زان می نهان، تا بخوریم بی دهان
تا كه بداند این جهان باز كه كیمیا توی
باده كهنه خدا، روز الست رهنما
گشته بدست انبیا، وارث انبیا توی
***
2474
ریگ ز آب سیر شد، من نشدم زهی زهی!
لایق خر كمان من نیست درین جهان زهی
بحر كمینه شربتم، كوه كمینه لقمه ام
من چه نهگم ای خدا! باز گشا مرا رهی
تشنه تر از اجل منم، دوزخ وار می تنم
هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی؟!
نیست نزار عشق را جز كه وصال، داروی
نیست دهان عشق را جز كف تو، علف دهی
عقل بدام تو رسد، هم سر و ریش گم کند
گر چه بود گران سری، گر چه بود سبک جهی
صدق نهنده هم توی در دل هر موحدی
نقش کننده هم توی در دل هر مشبهی
نوح ز اوج موج تو گشته حریف تخته
روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی
خامش باش و باز رو جانب قصر خامشان
باز بشهر عشق رو ای تو فکنده در دهی
***
2475
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده
دست جفا گشاده پای، وفا کشیده
دوش ز درد دل مها تا بسحر نخفته ام
زانک تو مکر دشمنان در حق من شنیده
ای دم آتشین من، خیز، توی گواه دل
ای شب دوش من، بیا، راست بگو چه دیده؟
آینه خریده می نگری بروی خود
در پس پرده رفته، پرده من دریده
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم؟!
عقل برفت، یاوه شد، تا تو بمن رسیده
لعبت صورت مرا دوخته بجادوی
سوزنهای بوالعجب در دلمن خلیده
بر درو بام دل نگر، جمله نشان پای تست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویده؟!
هر کی حدیث می کند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو، تا لب کی گزیده
تهمت دزد برنهم، هر کی دهد نشان تو
کاین ز کجا گرفته؟ وین ز کجا خریده؟
***
2476
هین، که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
شرح نمی کنم که بس، عاقل را اشارتی
فهم کنی تو خود، که تو زیرک و پاک خاطری
باده بیار و دل ببر، زود بکن تجارتی
نای بنه دهان همی آرد صبح ناله
چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی
در ده بی دریغ از ان شیره و شیر رایگان
شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی
در ده باده چو زر، پاک ز خویشمان ببر
نیست بتر ز با خودی مذهب ما جنایتی
باده شاد جان فزا، تحفه بیار از سما
تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیلها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
جام ترا چو دل بود در سر و سینه شعله
مست ترا چه کم بود تجربه یا کفایتی
دست که یافت مشربی، ماند ز حرص و مکسبی
سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی
شست تو ماهی مرا، چله نشاند مدتی
دام تو کرکس مرا داد بغم ریاضتی
قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی
پاکدلی و صفوتی، توسعه و احاطتی
نفس خسیس حرص خو، عاشق مال و گفت و گو
یافت بگنج رحمتت، از دو جهان فراغتی
ترک زیارتت شها دان ز خری، نه بی خری
زانک بجانست متصل حج تو بی مسافتی
هیچ مگو دلا، هلا، طاقت رنج نیستم
طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی
طاقت رنج هر کسی داری و می کشی بسی
طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی؟!
سر دل تو جز ولا تا نبود، که بی گمان
بر سر بینیت کند سر دلت علامتی
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض ترا قیامتی
از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو
زانک تراست در کرم ثابتی و مهارتی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی
متقیان ببادیه رفته عشا و غادیه
کعبه روان شده بتو تا که کند زیارتی
روح سجود می کند، شکر وجود می کند
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو
ذره بذره را بود نوع دگر شهادتی
جمله بجست و جوی تو، معتکفان کوی تو
روی بکعبه کرم، مشتغل عبادتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
گاه چو چنگ می کند پیش درت رکوع خوش
گاه چو نای می کند بهر دم تو قامتی
بس کن ای خرد ازین ناله و قصه حزین
بوی برد بخامشی هر دل با شهامتی
***
2477
سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
از گذری که او کند، گردد سرد دوزخی
وز نظری که افکند زنده شود ولایتی
مرده ز گور برجهد، آید و مستمع شود
گر بت من ز مرده یاد کند حکایتی
آنک ز چشم شوخ او هر نفسیست فتنه
آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
آه که در فراق او هر قدمیست آتشی
آه که از هوای او می رسدم ملامتی
***
2478
باز چه شد ترا دلا؟ باز چه مکر اندری؟
یکنفسی چو بازی، و یکنفسی کبوتری
همچو دعای صالحان، دی سوی اوج می شدی
باز چو نور اختران، سوی حضیض می پری
کشت مرا بجان تو، حیله و داستان تو
سیل تو می کشد مرا، تا بکجام می بری
از رحموت گشته، در رهبوت رفته
تا دم مهر نشنوی، تا سوی دوست ننگری
گر سبکی کند دلم، خنده زنی که هین، بپر
چونک بخود فرو روم، طعنه زنی که لنگری
خنده کنم تو گوییم: «چون سر پخته خنده زن»
گریه کنم تو گوییم: «چون بن کوزه می گری»
ترک توی، ز هندوان چهره ترک کم طلب
زانک نداد هند را صورت ترک تنگری
خنده نصیب ماه شد، گریه نصیب ابر شد
بخت بداد خاک را تابش زر جعفری
حسن ز دلبران طلب، درد ز عاشقان طلب
چهره زرد جو ز من وز رخ خویش احمری
من چو کمینه بنده ام، خاک شوم ستم کشم
تو ملکی و زیبدت سرکشی و ستمگری
مست و خوشم کن آنگهی رقص و خوشی طلب ز من
در دهنم بنه شکر، چون ترشی نمی خوری
دیك توم خوشی دهم چونك ابای خوش پزی
ور ترشی پزی ز من هم ترشی برآوری
دیو شود فرشته چون نگری درو تو خوش
ای پرییی که از رخت بوی نمی برد پری
سحر چرا حرام شد، ز آنک بعهد حسن تو
حیف بود که هر خسی لاف زند ز ساحری
ای دل، چون عتاب و غم هست نشان مهر او
ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بری
ای تبریز، شمس دین خسرو شمس مشرقت
پرتو نور آن سری عاریتیست این سری
***
2479
پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
بی مه و سال سالها، روح ز دست بالها
نقطه روح لم یزل؛ پاک روی، قلندری
آتش عشق لامکان، سوخته پاک جسم و جان
گوهر فقر در میان، بر مثل سمندری
خود خورد و فزون شود، آنک ز خود برون شود
سیمبری که خون شود از بر خود خورد بری
کوره دل در آببین، زان سوی کافری و دین
زر شده جان عاشقان، عشق دکان زرگری
چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
کز رخ فقر، نور شد جمله ز عرش تا ثری
مست ز جام شمس دین میکده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
***
2480
ای دل بی قرار من، راست بگو چه گوهری؟
آتشیی تو آبیی، آدمیی تو یا پری؟
از چه طرف رسیده؟ وز چه غذا چریده؟
سوی فنا چه دیده؟ سوی فنا چه می پری؟
بیخ مرا چه می کنی؟ قصد فنا چه می کنی؟
راه خرد چه می زنی؟ پرده خود چه می دری؟
هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر
جز تو که رخت خویش را سوی عدم همی بری
گرم و شتاب می روی مست و خراب می روی
گوش به پند کی نهی؟ عشوه خلق کی خوری
از سر کوه این جهان سیل توی، روان روان
جانب بحر لامکان، از دم من روانتری
باغ و بهار خیره سر، کز چه نسیم می وزی
سوسن و سرو مست تو، تا چه گلی، چه عبهری!
بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش
درنرود بگوش ما، چون هذیان کافری
موسی عشق تو مرا گفت که: «لامساس شو»
چون نگریزم از همه؟! چون نرمم ز سامری؟!
از همه من گریختم، گر چه میان مردمم
چون بمیان خاک کان، نقده زر جعفری
گردو هزار بار زر، نعره زند که من زرم
تا نرود ز کان برون، نیست کسیش مشتری
***
2481
با همگان فضولکی، چون که بما ملولکی؟!
رو که بدین عاشقی سخت عظیم گولکی
ای تو فضول در هوا، ای تو ملول در خدا
چون تو از ان قان نه، رو که یکی مغولکی
مستک خویش گشته، گه ترشک گهی خوشک
نازک و کبرکت که چه؟! در هنرک نغولکی
گر تو کتاب خانه، طالب باغ جان نه
گر چه اصیلکی ولی خواجه! تو بی اصولکی
رو تو بکیمیای جان، مس وجود خرج کن
تا نشوی ازو چو زر، در غم نیم پولکی
گفتم با ضمیر خود: «چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسرده سوی دلم رسولکی»
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن، اگر تو غولکی
***
2482
ای که لب تو چون شکر، هان، که قرابه نشکنی
وی که دل تو چون حجر، هان، که قرابه نشکنی
عشق درون سینه شد، دل همه آبگینه شد
نرم درآ تو ای پسر، هان که قرابه نشکنی
هر که اسیر سر بود، دانک برون در بود
خاصه که او بود دوسر، هان، که قرابه نشکنی
آن صنم لطیف تو، گر چه که شد حریف تو
دست بزلف او مبر، هان، که قرابه نشکنی
تا نکنی شناس او، از دل خود قیاس او
او دگر است و تو دگر، هان که قرابه نشکنی
چونک شوی تو مست او، باده خوری ز دست او
آن نفسیست با خطر، هان، که قرابه نشکنی
مست درون سینها، بر سر آبگینه ها
نیک سبک تو برگذر، هان، که قرابه نشکنی
حق چو نمود در بشر، جمع شدند خیر و شر
خیره مشو درین خبر، هان، که قرابه نشکنی
یا تبریز شمس دین، گر چه شدی تو همنشین
تا تو نلافی از هنر، هان، که قرابه نشکنی
***
2483
تلخ کنی دهان من، قند بدیگران دهی
نم ندهی بکشت من، آب به این و آن دهی
جان منی و یار من، دولت پایدار من
باغ من و بهار من! باغ مرا خزان دهی؟!
یا جهت ستیز من، یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من، وعده و امتحان دهی
عود که جود می کند، بهر تو دود می کند
شیر سجود می کند، چون بسگ استخوان دهی
برگذرم ز نه فلک، گر گذری بکوی من
پای نهم بر آسمان، گر بسرم امان دهی
عقل و خرد فقیر تو، پرورشش ز شیر تو
چون نشود ز تیر تو، آنک بدو کمان دهی؟!
در دو جهان بننگرد، آنک بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود، گر بگدا تو نان دهی
جمله تن شکر شود، هر که بدو شکر دهی
لقمه کند دو کون را، آنک توش دهان دهی
گشتم جمله شهرها، نیست شکر مگر ترا
با تو مکیس چون کنم، گر تو شکر گران دهی
گه بکشی، گران دهی، گه همه رایگان دهی
یکنفسی چنین دهی، یکنفسی چنان دهی
مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
زنده شود دل قمر، گر بقمر قران دهی
***
2484
خواجه، اگر تو همچو ما بی خود و شوخ و مستی
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی
کی دم کس شنیدیی، یا غم کس کشیدیی
یا زر و سیم چیدیی، گر تو فنا پرستیی
برجهیی به نیمشب، با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی
ای تو مدد حیات را، از جهت زکات را
طره دلربات را، بر دل من ببستیی
عاشق مست از کجا؟! شرم و شکست از کجا
شنگ و وقیح بودیی، گر گرو الستییی
ور ز شراب دنگیی، کی پی نام و ننگیی؟!
ور تو چو من نهنگیی، کی بدرون شستیی؟!
باز رسید مست ما، داد قدح بدست ما
گر دهدی بدست تو، شاد و فراخ دستیی
گر قدحش بدیدیی، چون قدحش پریدیی
وز کف جام بخش او، از کف خود برستییی
وز رخ یوسفانه اش، عقل شدی ز خانه اش
بخت شدی مساعدش، ساعد خود نخستیی
ور تو بگاه خاستی، پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی، از پر کژ بجستیی
خامش کن، اگر ترا از خمشان خبر بدی
وقت کلام لاییی، وقت سکوت هستیی
***
2485
یاور من توی، بکن بهر خدای یاریی
نیست ترا ضعیفتر از دلمن شکاریی
نای برای من کند در شب و روز ناله
چنگ برای من کند با غم و سوز زاریی
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه
گر تو مرا بعاطفت در بر خود فشاریی
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباریی
دست دراز کردمی، گوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو بکفم سپاریی
از سر ماه من کله بستدمی، ربودمی
گر تو شبی بلطف خود خوش سر من بخاریی
حق حقوق سابقت، حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهاریی
حق نسیم بوی تو، کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو، کو کندم نهاریی
تا که نثار کرده از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خاریی
دارد از تو جزو و کل خرمیی و شادیی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمساریی
ای لب من، خموش کن، سوی اصول گوش کن
تا کند او بنطق خود نادره غمگساریی
***
2486
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه
در سر و در دماغ جان، جسته ز تو فسانه
چونک خیال خوش دمت، از سوی غیب دردمد
ز آتش عشق برجهد تا بفلک زبانه
زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
قامت ما چو چنگ شد، سینه ما چغانه ای
آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه؟!
چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه؟
ای گل و ای بهار جان، وی می و ای خمار جان
شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه
باغ و بهار و بخت بین، عالم پردرخت بین
وین همگی درختها رسته شده ز دانه
از دهش و عطای تو، فقر فقیر فخر شد
تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانه
لطف و عطا و رحمتت، طبل وصال می زند
گر نکند وصال تو بار دگر بهانه
روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا
تر کنم از فرات تو، امشب خشک نانه
گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما
گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانه
پیش کشئی آن کمان هر کس می کند زهی
بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه
جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من
یوسف جان ز چاه تن رفت بآشیانه
خامش کن اگر سرت خارش نطق می دهد
هست برای جعد تو صبر گزیده شانه
***
2487
هست بخطه عدم شور و غبار و غارتی
آتش عشق در زده، تا نبود عمارتی
زانک عمارت ار بود سایه کند وجود را
سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی
روح که سایگی بود سرد و ملول و بی طرب
منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی
جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند
برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی
شعله آفتاب را بر که و بر زمینست رنگ
نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی
جان بمثال ذرها، رقص کنان در آفتاب
نور پذیریش نگر لعل وش و مهارتی
جان چو سنگ می دهد، جان چو لعل می خرد
رقص کنان، ترانه زن گشته، که خوش تجارتی
قرص فلک درآید و روی بگوش جانها
سر ازل بگویدش بی سخن و عبارتی
آنک بهر دمی نهان شعله زند بروح بر
آن دل و زهره کو کزان دم، بزند اشارتی
محرم حق! شمس دین! ای تبریز را تو شه
کشته عشق خویش را، شاه ازل! زیارتی
***
2488
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد، تو به سفر چرا شدی
آتش تو مقیم شد، با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو «کآب حیات آمدی»
چاشنی خیال تو می بدرد دل مرا
ای غم او چو شکری، ای دل من چو کاغذی
شمع بدان صبور شد، تا همگیش نور شد
نور به است از همه، خاصه که نور سرمدی
نور دمی که عاق شد، طالب روح طاق شد
ماه مرا محاق شد، بی مه فضل ایزدی
بازرسید آیتی، از طرف عنایتی
وحدت بی نهایتی گشت امام و مقتدی
بست پلنگ قهر را، بازگشاد مهر را
قبه ببست شهر را، شهر برست از بدی
***
2489
گر ز تو بوسه خرد صد مه و مهر و مشتری
تا نفروشی ای صنم، کز مه و مهر خوشتری
ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند
در مگشای ای صنم، کز دل و جان تو برتری
آینه کیست تا ترا در دل خویش جا دهد؟!
ای صنما، بجان تو کاینه در بننگری
دست مده تو چرخ را تا که بپیش اسب او
غاشیه ترا کشد بر سر خود بچاکری
دولت سنگ پاره گر چه بیافت چاره
در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری
ای دل بازشکل من، جانب دست عشق او
با پر عشق او بپر، چند بپر خود پری؟!
در پی شاه، شمس دین، تا تبریز می دوان
لشکر عشق با ویست، رو که تو هم ز لشکری
***
2490
ساقی جان فزای من، بهر خدا ز کوثری
در سر مست من فکن، جام شراب احمری
بحر کرم توی، مرا از کف خود بده نوا
باغ ارم توی، مها بر بر من بزن بری
ای بزمین ز آسمان آمده چون فرشته
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری
بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه
ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری
گر چه ببتکده دلم هر نفسیست صورتی
نیست و نباشد و نبد چون رخ تو مصوری
می چو دود برین سرم، بسکلد از تو لنگرم
چهره زرد چون زرم سرخ شود چو آذری
بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعه؟!
فضل خدا چه کم شود گر برسد بکافری؟!
این دل بی قرار را از قدحی قرار ده
وین صدف وجود را بخش صفای گوهری
یا برهان ز فکرتم، یا برسان بفطرتم
یا بتراش نردبان، باز کن از فلک دری
***
2491
جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری
برف تو بفسراندت، گر تو تنور آذری
آنک نجوشد او بخود، جوش ترا تبه کند
وانک ندارد آذری ناید ازو برادری
فربهیش بدست جو، غره مشو بپشم او
آن سر و سبلتش مبین، جان ویست لاغری
گر خوشیست این نوا، برجه و گرم پیش آ
سر تو چنین چنین مکن، مشنو سست و سرسری
***
2492
هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی
دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی
عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او
شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی
چشم هرانک بسته شد تابش حرص خسته شد
وانک ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی
گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته: «خه»
بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی!
وصف لبش بگفتمی، چهره جان شکفتمی
راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی
جان بجهان وهم بجه سر بمکش سرک بنه
گر چه درون هر دو ده، نیست درون قابلی
ای تبریز مشتهر، بند بشمس دین کمر
زانک مبارکست، سر بر کف پای کاملی
***
2493
رو بنمودمی بتو گر همگی نه جانمی
دیده شدی نشان من گر نه که بی نشانمی
سیمبرا، نه من زرم؟ لعل لبا، نه گوهرم
جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی
لطف توم نمی هلد، ور نه همه زمانه را
از هوس تو ای شکر همچو مگس برانمی
گلبن جان بعشق تو گفت: «اگر نترسمی
سوسن وار گشتمی، سر همه سر زبانمی»
گوید خلق: «عاقلی یکنفسی بخود بیا»
گفتم: «اگر چنینمی یکنفسی چنانمی»
سیم قبای ماه اگر لایق کوی تو بدی
من کمرش گرفتمی، سوی توش کشانمی
موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا
آتشها بکشتمی، چاره عاشقانمی
گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی
فاش و عیان بدست او بر مثل کمانمی
از تبریز و شمس دین، رمز و کنایتست این
آه چه شدی که پیش او من شده ترجمانمی
***
2494
زرگر آفتاب را بسته گاز می کنی
کرته شام را ز مه نقش و طراز می کنی
روز و شب و نتایج این حبشی و روم را
بر مثل اصولشان گرد و دراز می کنی
گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
وانک حقیقتی بود هزل و مجاز می کنی
این چه کرامتست، ای نقش خیال روی او
با درهای بسته در خانه جواز می کنی
خاطر همچو باد را نقش جحود می دهی
خاطر بی نیاز را پر ز نیاز می کنی
در شب ابرگین غم، مشعلها درآوری
در دل تنگ پرگره پنجره باز می کنی؟
ما بدمشق عشق تو، مست و مقیم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می کنی
گاه ز نیم زلتی برهمشان همی زنی
گاه خود از کبیرها چشم فراز می کنی
گاه گدای راه را همت شاه می دهی
گاه قباد و شاه را بنده آز می کنی
می شکنی بزیر پا نای طرب نوای را
چنگ شکسته بسته را لایق ساز می کنی
بربط عشرت مرا گاه سه تا همی کنی
پرده بوسلیک را گاه حجاز می کنی
جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد
باز ز پوستهاش چون همچو پیاز می کنی؟!
یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی
یا ملکا جواره مکتنفی و مأمنی
انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی
انت کمال ثروتی، انت نصاب مخزنی
قرة کل منظر مقصد کل مشتری
قوة کل ناعش قدرة کل منحنی
انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی
انت کروم نائل حول جناه نجتنی
سید کل مالک مخلص کل هالک
هادی کل سالک ناعش کل منثنی
چند خموش می کنم سوی سکوت می روم
هوش مرا برغم من ناطق راز می کنی
***
2495
آنک بخورد دم بدم سنگ جفای صد منی
غم نخورد از انک تو روی برو ترش کنی
می چو درو عمل کند، رقص کند، بغل زند
زانک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی
مرد قمارخانه ام، عالم بی کرانه ام
چشم بیار در رخم، بنگر پیش روشنی
ننگرد او برنگ تو، غم نخورد ز جنگ تو
خواجه! مگر ندیده ای ملک و مقام ایمنی؟
هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود؟!
از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی؟!
من که دران نظاره ام مست و سماع باره ام
لیک سماع هر کسی پاک نباشد از منی
هست سماع ما نظر، هست سماع او بطر
لیک نداند ای پسر، ترک زبان ارمنی
در تک گور مؤمنان رقص کنان و کف زنان
مست ببزم لامکان خورده شراب مؤمنی
پیش توست این دم او، می نبری ز یار بو
می نگری تو سو بسو پله چشم می زنی
***
2496
خواجه ترش! مرا بگو سرکه بچند می دهی
هست شکرلبی، اگر سرکه بقند می دهی
گر تو نمی خری مخر، می بهوس همی خرم
عاشق و بیخودم، مرا هرزه چه پند می دهی؟!
پیشتر آ تو ای پری، از ترشی توی بری
تاج و کمر عطا کنی، بخت بلند می دهی
جان بهزار و لوله، بهر تو گشت حامله
کاتش عشق خویش را تو بسپند می دهی
چون فرهاد می کشی، جان مرا بکه کنی
ورنه بدست جان من از چه کلند می دهی؟!
هر چه که می دهی بده، بی خبر آنکسی که او
بر تو گمان برد که تو بهر گزند می دهی
برگ گلی همی بری، باغ بپیش می کشی
لاشه خری همی بری، بیست سمند می دهی
شاکر خدمتی ولی، گاه ز لاابالیی
نی بگنه همی زنی، نی بپسند می دهی
چون سر زید بشکند چاره عمرو می کنی
چون بدمشق قحط شد آب بجند می دهی
چند بگفتمت: «مگو»، لیک ترا گناه چیست؟!
ای تو چو آسیا بتو آنچ دهند می دهی
***
2497
صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
لعل و عقیق می کند در دل کان گداییی
گر ز فلک نهان بود، در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی
نور ز شرق می زند، کوه شکاف می کند
در دل سنگ می نهد شعشعه عطاییی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینیی مرتقب سماییی
صورت بت نمی شود بی دل و دست آزری
آزر بتگری کجا باشد بی خداییی
گفت پیمبر بحق ک: «آدمیست کان زر»
فرق میان کان و کان هست بزر نماییی
***
2498
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسجد گرفتم من بجهد و جد
شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد بگفت: «ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را، چه دربند مصلایی؟!
بپیش زخم تیغ من ملرزان دل، بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی ببینایی
بده تو داد اوباشی، اگر رندی و قلاشی
پس پرده چه می باشی اگر خوبی و زیبایی؟!
فراری نیست، خوبان را ز عرضه کردن سیما
بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی؟!
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی صبری
گهی از چشم خود کرده سقیمانرا مسیحایی
گهی از زلف خود داده بمؤمن نقش حبل الله
ز پیچ جعد خود داده بترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی
چه پژمردی، چه پوسیدی، در این زندان غبرایی؟!
چرا تازه نمی باشی، ز الطاف ربیع دل؟!
چرا چون گل نمی خندی؟! چرا عنبر نمی سایی؟!
چرا در خم این دنیا چو باده بر نمی جوشی؟!
که تا جوشت برون آرد ازین سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت، چه محرومست یعقوبت؟!
الا ای یوسف خوبان، بقعر چه، چه می پایی؟!
ببین حسن خود ای نادان، ز تاب جان او تا دان
که مؤمن آینه مومن بود در وقت تنهایی
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان
که من در دل چها دارم ز زیبایی و رعنایی!
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه
که گنجی دارم اندر دل، کند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره، دل خود را در آیینه
که من هم قابل نورم، کنم آخر مصفایی
عدمها مر عدمها را چو می بیند بدل گشته
بهستی پیش می آید که تا دزدد پذیرایی
بهر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی
که آید از سرشت او بسعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا
سبک کاهل شود آنکس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو کن، مباش ای دوست هرجایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت
بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو بآب زندگی بگرو
درآ در آب و خوش می رو، بآب و گل چه می پایی؟!
بجان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل
بپای خود شدی جایی که آنجا دست می خایی
ز خورشید ازل زر شو، بزر غیر کمتر رو
که عشق زر کند زردت، اگر چه سیم سیمایی
ترا دنیا همی گوید: «چرا لالای من گشتی
تو سلطان زاده آخر، منم لایق بلالایی»
ترا دریا همی گوید: «منت مرکب شوم، خوشتر
که تو مرکب شوی ما را بحمالی و سقایی»
خمش کن، من چو تو بودم، خمش کردم، بیاسودم
اگر تو بشنوی از من، خمش باشی، بیاسایی
***
2499
مسلمانان، مسلمانان، مرا ترکیست یغمایی
که او صفهای شیرانرا بدراند بتنهایی
کمان را چون بجنباند، بلرزد آسمان را دل
فرو افتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
بپیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی
چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند، نه ترسایی
مرا غیرت همی گوید: «خموش، ار جانت می باید»
ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی
ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن
حلالستت، حلالستت، اگر زنجیر می خایی
بگو اسرار ای مجنون، ز هشیاران چه می ترسی؟!
قبا بشکاف ای گردون، قیامت را چه می پایی؟!
وگر پرواز عشق تو درین عالم نمی گنجد
بسوی قاف قربت پر، که سیمرغی و عنقایی
اگر خواهی که حق گویم، بمن ده ساغر مردی
وگر خواهی که ره بینم، درآ، ای چشم و بینایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه، اگر خواهی
که از خورشید خورشیدان ترا باشد پذیرایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیرست، برجه، رو
وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی
گهی سودای فاسد بین، زمانی فاسد سودا
گهی گم شو ازین هر دو، اگر همخرقه مایی
بترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی
منم باری، بحمدالله غلام ترک همچون مه
که مه رویان گردونی ازو دارند زیبایی
دهان عشق می خندد که نامش ترک گفتم من
خود این او می دمد در ما که ما ناییم و او نایی
چه نالد نای بیچاره جز آنک در دمد نایی؟!
ببین نیهای اشکسته، بگورستان چو می آیی
بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی
زبان حالشان گوید که: «رفت از ما من و مایی»
هلا بس کن، هلا بس کن، منه هیزم برین آتش
که می ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی
***
2500
چه افسردی دران گوشه؟! چرا تو هم نمی گردی؟!
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمی گردی؟!
چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی؟!
چو آمد عیسی خوش دم، چرا همدم نمی گردی؟!
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی
چو قول عهد جانبازان، چرا محکم نمی گردی؟!
میان خاک چون موشان بهر مطبخ رهی سازی
چرا مانند سلطانان برین طارم نمی گردی؟!
چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقه مردان دمی محرم نمی گردی؟!
چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی؟!
چگونه خسته به گردد چو بر مرهم نمی گردی؟!
سر آنگه سر بود ای جان، که خاک راه او باشد
ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمی گردی؟!
چرا چون ابر بی باران بپیش مه ترنجیدی؟!
چرا همچون مه تابان برین عالم نمی گردی؟!
قلم آنجا نهد دستش که کم بیند درو حرفی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم نمی گردی؟!
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
دو چشمه داری ای چهره، چرا پرنم نمی گردی؟!
چو طوافان گردونی همی گردند بر آدم
مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمی گردی؟!
اگر خلوت نمی گیری چرا خامش نمی باشی؟!
اگر کعبه نه، باری چرا زمزم نمی گردی؟!
***
2501
گرم سیم و درم بودی، مرا مونس چه کم بودی؟!
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم بودی
خدایا، حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
از ان گر فارغستی او، ز پیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر همدرد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدا رویی
اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او بی طمع بودی همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس اینچنین بودی شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟!
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او نه زندان نی ارم بودی
***
2502
امیر دل همی گوید: «ترا گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
ترا گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
ببین بی نان و بی جامه، خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جانها را برین ایوان زنگاری
چو زین لوت و ازین فرنی شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد ترا اندیشه و زاری
وگر دربند نان مانی، بیاید یار روحانی
تو را گوید که: «یاری کن «نیاری کردنش یاری»
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا، مکن زین بیش بقاری
فرو ریزد سخن در دل، مرا هر یک کند لابه
که اول من برون آیم، خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همی گویم، بگوشم پارسی گوید:
«مگر بد خدمتی کردم که رو این سو نمی آری»
نکردی جرم ای مه رو، ولی انعام عام او
بهر باغی گلی سازد که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی، غلامان دارد او زنگی
بنوبت روی بنماید بهندو و بتر کاری
غلام رومیش شادی، غلام زنگیش انده
دمی این را، دمی آنرا دهد فرمان و سالاری
همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود، روی زمین تاری
شب این، روز آن باشد، فراق آن، وصال این
قدح در دور می گردد، ز صحتها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت مبر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم، بگو ای نغز مغزش را
که تا دریا بیاموزد درافشانی و درباری
***
2503
چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی؟
براق عشق جان داری، ز مرگ خر چه اندیشی؟!
چو من با تو چنین گرمم، چه آه سرد می آری؟!
چو بر بام فلک رفتی، ز بحر و بر چه اندیشی؟!
خوش آوازی من دیدی، دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی، ازین چنبر چه اندیشی؟!
برین صورت چه می چفسی، ز بی معنی چه می ترسی
چو گوهر در بغل داری، ز بد گوهر چه اندیشی؟!
توی گوهر، ز دست تو که بجهد، یا ز شست تو؟!
همه مصرند مست تو ز کور و کر چه اندیشی؟!
چو با دل یار غاری تو، چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو، از ان خنجر چه اندیشی؟!
چو مد و جر خود دیدی، چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی، ز هر بی فر چه اندیشی؟!
بیا ای خاصه جانان، پناه جان مهمانان
توی سلطان سلطانان ز بوالفنجر چه اندیشی؟!
خمش کن، همچو ماهی شو، درین دریای خوش دررو
چو در قعر چنین آبی، از آن آذر چه اندیشی؟!
***
2504
اگر زهرست اگر شکر، چه شیرینست بیخویشی!
کله جویی نیابی سر، چه شیرینست بیخویشی!
چو افتادی تو در دامش، چو خوردی باده جامش
برون آیی نیابی در، چه شیرینست بیخویشی!
مترس آخر نه مردی تو؟! بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر بسیمین بر، چه شیرینست بیخویشی!
چرا تو سرد و برف آیی، فنا شو تا شگرف آیی
غم هستی تو کمتر خور، چه شیرینست بیخویشی!
درین منگر که در دامم، که پر گشتست این جامم
بپیری عمر نو بنگر، چه شیرینست بیخویشی!
چه هشیاری برادر! هی؟! ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر! چه شیرینست بیخویشی!
نمود آن زلف مشکینش، که عنبر گشت مسکینش
زهی مشک و زهی عنبر، چه شیرینست بیخویشی!
بیا ای یار در بستان، میان حلقه مستان
بدست هر یکی ساغر، چه شیرینست بیخویشی!
یکی شه بین تو بس حاضر، بجمله روحها ناظر
ز بیخویشی از ان سوتر، چه شیرینست بیخویشی!
***
2505
چو بیگه آمدی باری، درآ مردانه ای ساقی
بپیما پنج پیمانه بیک پیمانه، ای ساقی
ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن
پس آنگه گنج باقی بین، درین ویرانه، ای ساقی
اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم
مگیر از من، منم بی دل، تویی فرزانه، ای ساقی
چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد!
بگویم از کی می ترسم، توی در خانه، ای ساقی
در آب و گل بنه پایی، که جان آبست و تن چون گل
جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه، ای ساقی
ز آب و گل بود اینجا عمارتهای کاشانه
خلل از آب و گل باشد درین کاشانه، ای ساقی
زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر
توی حیدر، ببر زوتر سر بیگانه، ای ساقی
یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی
ببر هر دم سر این شمع فراشانه، ای ساقی
نمی تانم سخن گفتن بهشیاری، خرابم کن
از آن جام سخن بخش لطیف افسانه، ای ساقی
سقاهم ربهم، گاهی کند دیوانه را عاقل
گهی باشد که عاقل را کند دیوانه، ای ساقی
***
2506
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
ببوسیدن چنان دستی، ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد!
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه، دیدن یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند که این جسمست و او جانی
زهی صبحی که او آید، نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی
زهی روز و زهی ساعت، زهی فر و زهی دولت
چنان دشوار یابی را، بگه بینی تو آسانی
اگر از ناز بنشیند، گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید، بهر مفلس رسد کانی
اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر
ور از چاهی ببینندش، شود آن چاه ایوانی
که خورشیدش لقب تاشست شمس الدین تبریزی
که او آنست و صد چون آن که صوفی گویدش آنی
***
2507
بیامد عید ای ساقی، عنایت را نمی دانی
غلامانند سلطان را، بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو، قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوشتر، که می جانست و تو جانی
بیا ساقی کم آزارم، که من از خویش بیزارم
بنه بر دست آن شیشه بقانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده که گوید: «خود منم باده»
بحق خویشی ای ساقی که بیخویشم تو بنشانی
بعشق و جست و جوی تو، سبو بردم بجوی تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری سبو را نیک پر داری
از آن میهای روحانی، وزان خمهای پنهانی
میی اندر سرم کردی، و دیگر وعده ام کردی
بجان پاکت ای ساقی که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو، قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو ببازوی مسلمانی
***
2508
مرا آن دلبر پنهان همی گوید بپنهانی
«بمن ده جان، بمن ده جان، چه باشد این گرانجانی؟!
یکی لحظه قلندر شو، قلندر را مسخر شو
سمندر شو، سمندر شو، در آتش رو بآسانی
در آتش رو، در آتش رو، در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
نمی دانی که خار ما بود شاهنشه گلها؟
نمی دانی که کفر ما بود جان مسلمانی؟»
سراندازان! سراندازان! سراندازی سراندازی
مسلمانان! مسلمانان! مسلمانی، مسلمانی
خداوندا، تو می دانی که صحرا از قفص خوشتر
ولیکن جغد نشکیبد، ز گورستان و ویرانی
کنون دوران جان آمد، که دریا را درآشامد
زهی دوران، زهی حلقه، زهی دوران سلطانی
خمش! چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده
که هست اندر رخش پیدا فر و انوار سبحانی
***
2509
بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
فغان برخاست از جانهای مجنونان روحانی
میان نعرها بشناخت آواز مرا آن شه
که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی
اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه
اگر دیوانه ام شاها، تو دیوان را سلیمانی
شها، همراز مرغابی و هم افسون دیوانی
برین دیوانه هم شاید که افسونی فروخوانی
بپیش شاه شد پیری که بربندش بزنجیری
کزین دیوانه در دیوان بس آشوبست و ویرانی
شه من گفت ک: «این مجنون بجز زنجیر زلف من
دگر زنجیر نپذیرد تو خوی او نمی دانی
هزاران بند بر درد، بسوی دست ما پرد
الینا راجعون گردد که او بازیست سلطانی
***
2510
مرا پرسید آن سلطان بنرمی و سخن خایی
عجب، امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی؟
برای آنک وا گوید نمودم گوش کرانه
که یعنی من گران گوشم، سخن را بازفرمایی
مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر
که تا باشد که واگوید سخن آن کان زیبایی
شهم دریافت بازی را، بخندید و بگفت این را
«بدان کس گو که او باشد چو تو بی عقل و هیهایی»
یکی حمله دگر چون کر ببردم گوش و سر پیشش
بگفتا: «شید آوردی تو جز استیزه نفزایی»
چون دعوی کری کردم جواب و عذر چون گویم؟!
همه درهام شد بسته بدان فرهنگ و بدرایی
بدربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو
بپرسیدش ز نام من بگفتا: «گیج و سودایی»
نظر کردم دگر بارش که اندرکش بگفتارش
که شاگرد در اویی چو او عیار سیمایی
مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی دانی
که حیلت گر بپیش او نبیند غیر رسوایی
مکن حیلت که آن حلوا گهی در حلق تو آید
که جوشی بر سر آتش مثال دیگ حلوایی
***
2511
بباغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی؟!
چرا بیگانه از ما، چو تو در اصل از مایی؟!
تو طوطی زاده جانم! مکن ناز و مرنجانم
ز اصل آورده دانم تو قانون شکرخایی
بیا، در خانه خویش آ، مترس از عکس خود پیش آ
بهل طبع کژاندیشی که او یاوه ست و هر جایی
بیا ای شاه یغمایی، مرو هر جا، که ما رایی
اگر بر دیگران تلخی بنزد ما چو حلوایی
نباشد عیب در نوری کزو غافل بود کوری
نباشد عیب حلوا را بطعن شخص صفرایی
برآر از خاک جانی را، ببین جان آسمانی را
کز آن گردان شدست ای جان مه و این چرخ خضرایی
قدم بر نردبانی نه، دو چشم اندر عیانی نه
بدن را در زیانی نه، که تا جان را بیفزایی
درختی بین بسی با بر، نه خشکش بینی و نی تر
بسایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی
یکی چشمه عجب بینی، که نزدیکش چو بنشینی
شوی همرنگ او در حین بلطف و ذوق و زیبایی
ندانی خویش را از وی، شوی هم شئ و هم لا شی
نماند کو، نماند کی، نماند رنگ و سیمایی
چو با چشمه درآمیزی، نماید شمس تبریزی
درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی
***
2512
رها کن ماجرا ای جان، فروکن سر ز بالایی
که آمد نوبت عشرت، زمان مجلس آرایی
چه باشد جرم و سهو ما، بپیش یرلغ لطفت؟!
کجا تردامنی ماند، چو تو خورشید، ما رایی
درآ ای تاج و تخت ما، برون انداز رخت ما
بسوزان هر چه می سوزی، بفرما هر چه فرمایی
اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل کلی را
هزاران باغ برسازی ز بی عقلی و شیدایی
وگر رسوا شود عاشق، بصد مکروه و صد تهمت
ازین سویش بیالایی، وزان سویش بیارایی
نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر؟!
نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی؟!
نه از اجزای یک آدم جهان پرآدمی کردی؟!
نه آنی که مگس را تو بدادی فر عنقایی؟!
طبیبی دید کوری را، نمودش داروی دیده
بگفتش: «سرمه ساز این را برای نور بینایی»
بگفتش کور: «اگر آن را که من دیدم تو می دیدی
دو چشم خویش می کندی و می گشتی تماشایی»
زهی لطفی که بر بستان و گورستان همی ریزی!
زهی نوری که اندر چشم و در بی چشم می آیی!
اگر بر زندگان ریزی، برون پرند از گردون
وگر بر مردگان ریزی، شود مرده مسیحایی
غذای زاغ سازیدی، ز سرگینی و مرداری
چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی؟!
چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی؟
نگهدار ای خدا، ما را از ان گفتار و بد رایی
چه گفت آن طوطی اخضر که شکر دادیش درخور؟
به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی
کیست آن زاغ سرگین چش؟ کسی کو مبتلا گردد
به علمی غیر علم دین، برای جاه دنیایی
کیست آن طوطی و شکر؟ ضمیر منبع حکمت
که حق باشد زبان او چو احمد وقت گویایی
مرا در دل یکی دلبر همی گوید: «خمش بهتر
که بس جانهای نازک را کند این گفت سودایی»
***
2513
بیا ای عارف مطرب، چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی؟!
بجان جمله مردان، بدرد جمله با دردان
که برگو تا چه می خواهی و زین حیران چه می جویی
از ان روی چو ماه او، ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان، رخ افروزی و مه رویی
از ان چشم سیاه او، وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان، بیاموزید هندویی
ز غمزه تیراندازش، کرشمه ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم! بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان، شده دلرا چنان جویان
ز لعل جانفزای او بیاموزید دلجویی
ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بی سویان، رها کن رسم شش سویی
همه عالم ز تو نالان، تو باری از چه می نالی؟!
چو از تو کم نشد یک مو، نمی دانم چه می مویی
فدایم آن کبوتر را، که بر بام تو می پرد
کجایی ای سگ مقبل، که اهل آنچنان کویی؟
چو آن عمر عزیز آمد، چرا عشرت نمی سازی؟
چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمی شویی؟
درین دامست آن آهو، تو در صحرا چه می گردی؟!
گهر در خانه گم کردی، بهر ویران چه می پویی؟!
بهر روزی درین خانه یکی حجره نوی یابی
تو یکتو نیستی ای جان، تفحص کن که صد تویی
اگر کفری و گر دینی، اگر مهری و گر کینی
همو را بین، همو را دان، یقین می دان که با اویی
بماند آن نادره دستان، ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
***
2514
درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی
فنا شد چرخ، و گردان شد ز نور پاک دولابی
نبود آن شهر جز سودا، بنی آدم درو شیدا
برست از دی و از فردا، چو شد بیدار از خوابی
چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند
چو کاهش پیش باد تند با سهمی و با تابی
چو کهها را شکافانید کانها را پدید آرد
ببینی لعل اندر لعل می تابد چو مهتابی
دران تابش ببینی تو، یکی مه روی چینی تو
دو دست هجر او پرخون، مثال دست قصابی
ز بوی خون دست او، همه ارواح مست او
همه افلاک پست او، زهی با لطف وهابی
مثال کشتنش باشد، چو انگوری که کوبندش
که تا فانی شود باقی، شود انگور دوشابی
اگر چه صد هزار انگور کوبی، یک بود جمله
چو وا شد جانب توحید جانرا اینچنین بابی
بیاید شمس تبریزی بگیرد دست آن جانرا
در انگشتش کند خاتم، دهد ملکی و اسبابی
***
2515
یکی گنجی پدید آمد دران دکان زرکوبی
زهی صورت، زهی معنی، زهی خوبی، زهی خوبی
زهی بازار زرکوبان، زهی اسرار یعقوبان
که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
ز عشق او دو صد لیلی، چو مجنون بند می درد
کز این آتش زبون آید صبوریهای ایوبی
شده زرکوب و حق مانده، تنش چون زرورق مانده
جواهر بر طبق مانده، چو زرکوبی کروبی
بیا بنواز عاشق را، که تو جانی حقایق را
بزن گردن منافق را، اگر از وی بیاشوبی
***
2516
اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی
سوی افلاک روحانی دو دیده برگشاده ستی
گشاده ستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی
ولی پر سعادت او، در آن عالم نزاده ستی
چو بنهادی قدم آنجا، برفتی جسم از یادش
که پنداری ز مادر او دران عالم نزاده ستی
میان خوب رویان جان شده چون ذرها رقصان
گهی مست جمالستی، گهی سرمست باده ستی
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
ز فرزین بند سوداها ز اسب خود پیاده ستی
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی بروی دل
از اینها جمله روی دل شدی بی رنگ و ساده ستی
بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
کمربسته بپیش او نشسته بر وساده ستی
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
سزای جمله کردستی و داد حسن داده ستی
نه نفسی ره زنی کردی، نه آوازه فنا بودی
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شاده ستی
اگر در آب می دیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو باده ستی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی
***
2517
ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی
مرا از روی این خورشید عارستی و ننگستی
قرابه دل ز اشکستن شدی ایمن، اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
ببزمش جانهای ما ندانستی سر از پایان
اگر نه هجر بد مستش به بدمستی و جنگستی
الا ای ساقی بزمش، بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد؟! گویی سنگستی
از ان می کو ز بهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فرو بردی، تو پنداری نهنگستی
ز بانگ رعد آن دریا، تو بنگر چون بجوش آید
ولیک آن بحر می بودی و رعدش بانگ چنگستی
روان گشته میش چون خون، درون دل بهر سویی
تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی
که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس
ز نصرتهای یزدانی بر آن افرنگ هنگستی
بیک ساغر نگردم مست تو ساقی! بیشتر گردان
خرابی گشتمی گر می ز جام شاه شنگستی
ایا تبریز، عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی باده صافی، خیالت گویی بنگستی
ترنگ چنگ وصل او، بپراند همی جان را
تو گویی عیسی خوش دم درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدحها بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی قدح تیر خدنگستی
چنین عقلی که از تزویر مو در موی می بیند
شمار موی عقل آنجا تو بینی گویی دنگستی
ز تیزیهای آن جامش که برق از وی فغان آید
قدح در رو همی آید بریزش گویی لنگستی
چه بالایی همی جوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی مگر گویی پلنگستی
فراوان ریز در جانم از ان میهای ربانی
ز بحر صدر شمس الدین که کان خمر تنگستی
***
2518
اگر امروز دلدارم کند چون دوش بد مستی
درافتد در جهان غوغا، درافتد شور در هستی
الا ای عقل شوریده، بد و نیک جهان دیده
که امروزست دست خون، اگر چه دوش از او رستی
درآمد ترک در خرگه، چه جای ترک قرص مه
کی دیدست ای مسلمانان، مه گردون در این پستی
چو گرد راه هین برجه، هلا پا دار و گردن نه
که مردن پیش دلبر به ترا، زین عمر سردستی
برو بی سر بمیخانه، بخور بی رطل و پیمانه
کزین خم جهان چون می بجوشیدی برون جستی
غلام و خاک آن مستم که شد هم جام و هم دستم
غلامش چون شوی ای دل، که تو خود عین آنستی؟!
چه غم داری درین وادی، چو روی یوسفان دیدی
اگر چه چون زنان حیران ز خنجر دست خود خستی
منال ای دست ازین خنجر، چو در کف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد، ز عشق یوسف آبستی
خمش کن ای دل دریا، ازین جوش و کف اندازی
زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون درین شستی
چه باشد شست روباهان، بپیش پنجه شیران؟!
بدران شست، اگر خواهی برو در بحر پیوستی
نمی دانی که سلطانی، تو عزرائیل شیرانی
تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی
عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری
عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی
خمش کردم درآ ساقی، بگردان جام راواقی
زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی
***
2519
غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی
بچستی و بشبخیزی چو ماه و اخترانستی
غلام باغبانانم که یارم باغبانستی
بتری و برعنایی چو شاخ ارغوانستی
نباشد عاشقی عیبی، وگر عیبست تا باشد
که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستی
اگر عیب همه عالم ترا باشد، چو عشق آمد
بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی
گذشتم بر گذرگاهی، بدیدم پاسبانی را
نشسته بر سر بامی که برتر ز آسمانستی
کلاه پاسبانانه، قبای پاسبانانه
ولیک از های های او در عالم در امانستی
بدست دیدبان او یکی آیینه شش سو
که حال شش جهت یک یک در آیینه بیانستی
چو من دزدی بدم رهبر، طمع کردم بدان گوهر
برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی
ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم
ز هر شش سو برون رفتم که آن ره بی نشانستی
همه سوها ز بی سو شد، نشان از بی نشان آمد
چو آمد، راه واگشتن ز آینده نهانستی
چو زان شش پرده تاری برون رفتم بعیاری
ز نور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی
چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم
که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی
ازو گر سنگسار آیی، تو شیشه عشق را مشکن
ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی
ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می آید
چنان خود را خلق کرده که نشناسی که آنستی
لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آنست
سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستی
بگل اندوده خورشیدی، میان خاک ناهیدی
درون دلق جمشیدی، که گنج خاکدانستی
زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده
زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی
زمین و آسمان پیشش دو که برگست پنداری
که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی
ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیشست
بچشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی
برو صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر
که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی
چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده
چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی
میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
نماید روح از تاثیر گویی در میانستی
ز تن تا جان بسی راهست و در تن می نماید جان
چنین دان جان عالم را کزو عالم جوانستی
نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی جانست
که چرخ ار بی روانستی بدین سان کی روانستی
زمین و آسمانها را مدد از عالم عقلست
که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی
جهان عقل روشن را مددها از صفات آید
صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی
که این تیر عوارض را که می پرد بهر سویی
کمان پنهان کند صانع ولی تیر از کمانستی
اگر چه عقل بیدارست آن از حی قیومست
اگر چه سگ نگهبانست تاثیر شبانستی
چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی
چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی
چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی
وگر خود را ملک دانی جهان از تو جهانستی
تو عقل کل چو شهری دان، سواد شهر نفس کل
و این اجزا در آمد شد مثال کاروانستی
خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید
غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی
خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره
سلام شاه می آرند و جان دامن کشانستی
خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند
و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی
خواطر رهبرانند و چو رهبر مر ترا بارست
مقامت ساعد شه دان که شاه شه نشانستی
وگر زاغست آن خاطر که چشمش سوی مردارست
کسی کش زاغ رهبر شد بگورستان روانستی
چو در ما زاغ بگریزی شود زاغ تو شه بازی
که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی
گر آن اصلی که زاغ و باز ازو تصویر می یابد
تجلی سازدی مطلق اصالت را یگانستی
وران نوری کزو زاید غم و شادی بیک اشکم
دمی پهلو تهی کردی همه کس شادمانستی
همه اجزا همی گویند هر یک: «ای همه تو تو»
همین گفت ار نه پرده ستی همه با همگنانستی
درخت جانها رقصان، ز باد اینچنین باده
گران باد آشکارستی، نه لنگر بادبانستی؟!
درای کاروان دل بگوشم بانگ می آرد
گر آن بانگش بحس آید هر اشتر ساربانستی
درافتد از صدف هر دم، صدف بازش خورد در دم
وگر نه عین کری هم کران را ترجمانستی
سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی
ادیم طایفی گشتی بهر جا سختیانستی
ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق، گواهی ده
ندیدی هیچ دیده گر ضیا، نه دیدبانستی
گواهی ضیا هم او، گواهی قمر هم رو
گواهی مشک اذفربو که بر عالم وزانستی
اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو
ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی
چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی
چو پا در قیر جزوستت حجابت قیروانستی
کتاب حس بدست چپ کتاب عقل دست راست
تو را نامه بچپ دادند که بیرون ز آستانستی
چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ
و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی
خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیلست
که اندر شهر تبدیلت زبانها چون سنانستی
عدم را در وجود آری ازین تبدیل افزونتر
تو نور شمع می سازی که اندر شمعدانستی
تو بستان نامه از چپم بدست راستم درنه
تو تانی کرد چپ را راست، بنده ناتوانستی
ترازوی سبک دارم گرانش کن بفضل خود
تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود گرانستی
کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره
که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر جنانستی
***
2520
گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چکاره ستی
تنت گر آنچنان بودی که گفتی دل نگاره ستی
وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق
ملالت بر برون تو نمی گویی چه کاره ستی؟!
غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننمودست
و عیدت گر کنارستی ز غم جان برکناره ستی
چو روشن گشتی از طاعت، شدی تاریک از عصیان
دل بیچاره را می دان که او محتاج چاره ستی
وگر محتاج این طاعت نماندستی دل مسکین
ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظاره ستی
تو گویی جان من لعلست مگر نبود بدین لعلی
ز تابشهای خورشیدش مبر گو سنگ خاره ستی
بگرد قلعه ظلمت نماندی سنگ یکپاره
اگر خود منجنیق صوم دایم سوی باره ستی
بزن این منجنیق صوم قلعه کفر و ظلمت بر
اگر بودی مسلمانی موذن بر مناره ستی
اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی
نه هر پاره ز گاو نفس آویز قناره ستی
اگر سوز دل مسکین بدیدییی ازین لقمه
ز بهر ساکنی سوزش شکم سوزی هماره ستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند
اگر این عشق باره ستی چرا او لوت باره ستی؟!
همه عالم خر و گاوان بعیش اندر خزیدندی
اگر عاشق بدی آنکس که دایم لوت خواره ستی
اگر دیدی تو ظلمتها ز قوتهای این لقمه
ز جور نفس تر دامن، گریبانهات پاره ستی
بتدریج ار کنی تو پی خر دجال از روزه
ببینی عیسی مریم که در میدان سواره ستی
اگر امر تصوموا را نگهداری بامر رب
بهر یا رب که می گویی تو، لبیکت دوباره ستی
***
2521
اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی
مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل و رایستی
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا
فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی
وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی
خرد در کار عشق ما چرا بی دست و پایستی؟!
وگر خسرو ازین شیرین یکی انگشت لیسیدی
چرا قید کله بودی؟! چرا قید قبایستی؟!
طبیب عشق اگر دادی بجالینوس یک معجون
چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژ خایستی
ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی
مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی
وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی
بیابانهای بی مایه پر از نوش و نوایستی
وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما
دلارام جهان پرور بران عهد و وفایستی
وگر این گندم هستی سبکتر آرد می گشتی
متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی
وگر خضری در اشکستی بناگه کشتی تن را
درین دریا همه جانها چو ماهی آشنایستی
ستایش می کند شاعر ملک را و اگر او را
ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر ستایستی
وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را
نه در جبر و قدر بودی، نه در خوف و رجایستی
دران اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن
نه از مرهم بپرسیدی نه جویای دوایستی
نشان از جان تو این داری که می باید، نمی باید
نمی باید شدی باید، اگر او را ببایستی
وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را
یکی برگ کهی بودی گنه بر کهربایستی
فراز آسمان صوفی همی رقصید و می گفت این
:«زمین کل آسمان گشتی، گرش چون من صفایستی»
خمش کن، شعر می ماند و می پرند معنیها
پر از معنی بدی عالم، اگر معنی بپایستی
***
2522
دل پردرد من امشب بنوشیدست یک دردی
از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یا را که خواب آرد حشر ما را
که امشب می نماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شبها نمی خسبند از نوحه
تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون گردی
دلا، می گرد چون بیدق بگرد خانه آن شه
بترس از مات و از قایم چو نطع عشق گستردی
مرا هم خواب می باید ولیکن خواب می ناید
که بیرون شد مزاج من هم از گرمی هم از سردی
***
2523
دل آتش پرست من! که در آتش چو گوگردی
بساقی گو که: «زود آخر هم از اول قدح دردی»
بیا ای ساقی لب گز، تو خامانرا بدان می پز
زهی بستان و باغ و رز کزان انگور افشردی
نشان بدهم که کس ندهد، نشان اینست ای خوش قد
که آن شب بردیم بی خود بدان مه روم بسپردی
تو عقلا، یاد می داری که شاه عقلم از یاری
چو داد آن باده ناری باول دم فرو مردی
دو طشت آورد آن دلبر یکی ز آتش یکی پر زر
چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی بردی
ببین ساقی سرکش را، بکش آن آتش خوش را
چه دانی قدر آتش را که آنجا کودک خردی؟!
ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی
ور اندر زر تو بگریزی مثال زر بیفسردی
***
2524
اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی
به تبریز آمدی این دم، بیابان را بپیمودی
بپر ای دل که پر داری، برو آنجا که بیماری
نماندی هیچ بیماری، گر او رخسار بنمودی
چه کردی آن دل مسکین، اگر چون تن گران بودی؟!
اگر پرش ببخشیدی برو دلبر ببخشودی
دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی
که بر تبریزیان در ره دو اسپه او برافزودی
مبارک بادشان این ره، به توفیق و امان الله
بهر شهری و هر جایی، بهر دشتی و هر رودی
دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد
اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه نغنودی
بپرید ای شهان آنسو که یابید آنچ قسمت شد
نحاسی را ز اکسیری، ایازی را ز محمودی
روید ای عاشقان حق باقبال ابد ملحق
روان باشید همچون مه بسوی برج مسعودی
ببرج عاشقان شه، میان صادقان ره
که از سردان و مردودان شود جوینده مردودی
بپر ای دل، بپنهانی به پر و بال روحانی
گرت طالب نبودی شه، چنین پرهات نگشودی
در احسان سابقست آن شه، بوعده صادقست آن شه
اگر نه خالقست آن شه، تو را از خلق نربودی
برون از نور و دودست او که افروزید این آتش
از این آتش خرد نوری، از این آذر هوا دودی
دلا اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی؟!
بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی
نه از اولاد نمرودی که بسته آتش و دودی
چو فرزند خلیلی تو، مترس از دود نمرودی
در آتش باش جان من، یکی چندی چو نرم آهن
که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که زدودی
چه آسان می شود مشکل، بنور پاک اهل دل!
چنانک آهن شود مومی ز کف شمع داودی
ز شمس الدین شناس ای دل، چو بر تو حل شود مشکل
تجلی بهر موسی دان، بجودی که رسد جودی
***
2525
اگر گل های رخسارش از ان گلشن بخندیدی
بهار جان شدی تازه، نهال تن بخندیدی
وگر آن جان جان جان، بتنها روی بنمودی
تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی
وران نور دو صد فردوس گفتی: «هی، قنق، گلدم»
شدی این خانه فردوسی، چو گل مسکن بخندیدی
وگر آن ناطق کلی زبان نطق بگشادی
تن مرده شدی گویا، دل الکن بخندیدی
گر آن معشوق معشوقان بدیدستی بمکر و فن
روانها ذوفنون گشتی و هر یک فن بخندیدی
دریدی پردها از عشق و آشوبی درافتادی
شدندی فاش مستوران گر او معلن بخندیدی
گر ان سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی
همه دراعهای حسن تا دامن بخندیدی
وران ماه دو صد گردون بناگه خرمنی کردی
طرب چون خوشها کردی و چون خرمن بخندیدی
ور او یک لطف بنمودی، گشادی چشم جانها را
خشونتها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی
شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی
به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن بخندیدی
از ان میهای لعل او ز پرده غیب رو دادی
حسن مستک شدی بی می و بر احسن بخندیدی
ور ان لعل لبان او گهرها دادی از حکمت
شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی
ور آن قهار عاشق کش بمهر آمیزشی کردی
که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی
وگر زالی از ان رستم بیابیدی نظر یکدم
بحق بر رستم دستان صف اشکن بخندیدی
دران روزی که آن شیر وغا مردی کند پیدا
نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی؟!
پیاپی ساقی دولت روان کردی می خلت
که تا ساغر شدی سرمست وز می دن بخندیدی
هر ان جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی
حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی
بدیدی زود امن او ز مردی جنگ می جستی
کراهت داشتی بر امن و بر مأمن بخندیدی
***
2526
نکو بنگر بروی من نه آنم من که هر باری
ببین دریای شیرینی، ببین موج گهر باری
کی بگریزد ز دست حق؟! کی پرهیزد ز شست حق؟!
قیامت کو که تا بیند بنقد این شور و شر باری؟!
یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری
چو عیسی گر شکر خندی، شکرخنده ببین از وی
چو موسی گر کمر بندی بر آن کوه کمر باری
شدی دربان هر دونی بزیر بام گردونی
بکوی یار ما در رو که بینی بام و در باری
بشاخ گل همی گفتم: «چه می رقصی درین گلخن؟!
درآ در باغ جان بنگر شکوفه و شاخ تر باری»
عطارد را همی گفتم: «بفضل و فن شدی غره
قلم بشکن بیا بشنو پیام نیشکر باری»
بگوش زهره می گفتم که: «گوشت گرم شد از می
سر اندر بزم سلطان کن ببین سودای سر باری»
چو سوسن صد زبان داری، زبان درکش ازین زاری
ز غنچه بسته لب بشنو ز خاموشان خبر باری
***
2527
بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری
زهی صورت بدان صورت نمی مانی که هر باری
بسوزد دل اگر گویم: «همان دلدار پیشینی»
بسوزد جان اگر گویم: «همان جانی که هر باری»
فلک هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن
اگر تو آستین زان سان برافشانی که هر باری
زهی خلوت، زهی شاهی، مسلم گشت آگاهی
اگر زان سان من و ما را برون رانی که هر باری
بنال ای بلبل بی خود که سوز دیگر آوردی
بدان دم نامه گل را نمی خوانی که هر باری
***
2528
مروت نیست در سرها که اندازند دستاری
کجا گیرد نظام ای جان بصرفه خشک بازاری
رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی
رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری
چه باشد زر؟ چه باشد جان؟! چه باشد گوهر و مرجان؟!
چو نبود خرج سودایی، فدای خوبی یاری
ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی
وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود خاری
برو ای شاخ بی میوه، تهی می گرد چون چرخی
شدستی پاسبان زر، هلا می پیچ چون ماری
تو زر سرخ می گویش که او زردست و رنجوری
تو خواجه شهر می خوانش که او را نیست شلواری
چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان؟!
چرا چون شربت شافی نباشم نوش بیماری؟!
نتانم بد کم از چنگی، حریف هر دل تنگی
غذای گوشها گشته بهر زخمی و هر تاری
نتانم بد کم از باده، ز ینبوع طرب زاده
صلای عیش می گوید بهر مخمور و خماری
کرم آموز تو یارا، ز سنگ مرمر و خارا
که می جوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری
چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی
چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری
خمش کردم که رب دین نهانها را کند تعیین
نماید شاخ زشتش را وگر چه هست ستاری
***
2529
ایا نزدیک جان و دل، چنین دوری روا داری؟!
بجانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری؟!
گرفتم دانه تلخم، نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری؟!
تو آن نوری که دوزخ را بآب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری؟!
اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم
مرا بی حله وصلت بدین عوری روا داری؟!
مرا در معرکه هجران، میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری؟!
مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری؟!
مها، چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت
به زخم چشم بدخواهان درو کوری روا داری
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری؟!
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشتست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری؟!
***
2530
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
که امشب می نویسد زی، نویسد باز فردا، ری
قلم را هم تراشد او، رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید که: «تسلیمم تو دانی من کیم، باری»
گهی رویش سیه دارد، گهی در موی خود مالد
گه او را سرنگون دارد، گهی سازد بدو کاری
بیک رقعه جهانی را قلم بکشد، کند بی سر
بیک رقعه قرانی را رهاند از بلا، آری
کر و فر قلم باشد بقدر حرمت کاتب
اگر در دست سلطانی، اگر در کف سالاری
سرش را می شکافد او، برای آنچ او داند
که جالینوس به داند صلاح حال بیماری
نیارد آن قلم گفتن بعقل خویش تحسینی
نداند آن قلم کردن بطبع خویش انکاری
اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم
در او هوش است و بیهوشی زهی بیهوش هشیاری
نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدینست
چه بی ترکیب ترکیبی، عجب مجبور مختاری
***
2531
چو سرمست منی ای جان، ز درد سر چه غم داری
چو آهوی منی ای جان، ز شیر نر چه غم داری
چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی؟!
چو شور و شوق من هستت، ز شور و شر چه غم داری؟!
چو کان نیشکر گشتی، ترش رو از چه می باشی؟!
براق عشق رامت شد، ز مرگ خر چه غم داری؟!
چو من با تو چنین گرمم، چه آه سرد می آری؟!
چو بر بام فلک رفتی، ز خشک و تر چه غم داری؟!
خوش آوازی من دیدی، دوا سازی من دیدی
رسن بازی من دیدی، از این چنبر چه غم داری؟!
برین صورت چه می چفسی؟! ز بی معنی چه می ترسی؟!
چو گوهر در بغل داری ز بی گوهر چه غم داری؟!
ایا یوسف، ز دست تو کی بگریزد ز شست تو؟!
همه مصرند مست تو، ز کور و کر چه غم داری؟!
چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو، از ان خنجر چه غم داری؟!
گرفتی باغ و برها را، همی خور آن شکرها را
اگر بستند درها را ز بند در چه غم داری؟!
چو مد و جر خود دیدی، چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی ز هر بی فر چه غم داری؟!
ایا ای جان جان جان، پناه جان مهمانان
ایا سلطان سلطانان، تو از سنجر چه غم داری؟!
خمش کن، همچو ماهی تو، در ان دریای خوش دررو
چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم داری؟!
***
2532
کی افسون خواند در گوشت که ابر و پر گره داری؟!
نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟!
یکی پر زهر افسونی فرو خواند بگوش تو
ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری
چو دیدی آن ترش رو را، مخلل کرده ابرو را
از او بگریز و بشناسش، چرا موقوف گفتاری
چه حاجت آب دریا را چشش، چون رنگ او دیدی
که پر زهرت کند آبش، اگر چه نوش منقاری
لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم
رمیده و بدگمان بودند همچون کبک کهساری
گر استفراغ می خواهی از ان طزغوی گندیده
مفرح بدهمت، لیکن مکن دیگر وحل خواری
الا یا صاحب الدار، ادر کاسا من النار
فدفینی و صفینی و صفو عینک الجاری
فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا
فانا مسنا ضر فلا ترضی باضراری
ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه
فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری
ادر کأسا باجفانی فدا روحی و ریحانی
و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار
فاو قدلی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی
و غیرنی و سیرنی بجود کفک الساری
چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه
چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری
بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی
زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری
چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران
چو زنگی را دهی رنگی، شود رومی و روم آری
الا یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی
اتبلینی بافلاسی و تعلینی باکثاری
لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر
فناول قهوه تغنی من اعساری و ایساری
مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر
چه جای خواب می بینم جمالش را ببیداری
***
2533
برآ بر بام ای عارف، بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دلها را توی شاهین اشکاری
بود جانهای پا بسته شوند از بند تن رسته
بود دلهای افسرده ز حر تو شود جاری
بسی اشکوفه و دلها، که بنهادند در گلها
همی پایند یاران را بدعوتشان بکن یاری
بکوری دی و بهمن، بهاری کن برین گلشن
درآور باغ مزمن را بپرواز و بطیاری
ز بالا الصلایی زن، که خندانست این گلشن
بخندان خار محزون را، که تو ساقی اقطاری
دلی دارم پر از آتش، بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون، از آن آبی که تو داری
بخاک پای تو امشب، مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب، بکن با روح سیاری
چو امشب خواب من بستی، مبند آخر ره مستی
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری
چرا بستی تو خواب من؟ برای نیکویی کردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری
زهی بی خوابی شیرین، بهی تر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شکر بشیرینی خوش خواری
بجان پاکت ای ساقی، که امشب ترک کن عاقی
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری
بیا تا روز بر روزن بگردیم، ای حریف من
ازیرا مرد خواب افکن، درآمد شب بکراری
برین گردش حسد آرد، دوار چرخ گردونی
که این مغزست و آن قشرست و این نورست و آن ناری
چه کوتاهست پیش من شب و روز اندرین مستی!
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری
حریف من شو ای سلطان، برغم دیده شیطان
که تا بینی رخ خوبان، سر آن شاهدان خاری
مرا امشب شهنشاهی، لطیف و خوب و دلخواهی
برآوردست از چاهی، رهانیده ز بیماری
بگرد بام می گردم، که جام حارسان خوردم
تو هم می گرد گرد من، گرت عزم است میخواری
چو با مستان او گردی، اگر مسی تو زر گردی
وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری
درین دل موجها دارم، سر غواص می خارم
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری؟!
دهان بستم خمش کردم، اگر چه پرغم و دردم
خدایا، صبرم افزون کن در این آتش بستاری
***
2534
مها یکدم رعیت شو، مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم، بجنبان سر بگو آری
مرا بر تخت خود بنشان، دو زانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و می دو بپیشم چون سلحداری
شها شیری تو، من روبه، تو من شو یکزمان من تو
چو روبه شیرگیر آید، جهان گوید: «خوش اشکاری»
چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود؟! مگر چون تو کلهداری
ز بس احسان که فرمودی، چنانم آرزو آمد
که موسی چون سخن بشنود، در می خواست دیداری
یکی کف خاک بستان شد، یکی کف خاک بستان بان
که زنده می شود زین لطف هر خاکی و مرداری
تو خود بی تخت سلطانی و بی خاتم سلیمانی
تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری
کی باشد عقل کل پیشت؟ یکی طفلی نوآموزی
چه دارد با کمال تو بجز ریشی و دستاری
گلیم موسی و هارون، به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری بدیناری؟!
مرا باری بحمدالله، چه قرص مه، چه برگ که
ز مستی خود نمی دانم یکی جورا ز قنطاری
سر عالم نمی دارم، بیار آن جام خمارم
ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من، باری
سگ کهفی که مجنون شد، ز شیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری
بهل ای دل چو بینایی، سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار تا یابی ازین اطلس کلهواری
***
2535
هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری
نماند مر ورا ناله، نباشد مر ورا زاری
نباشد خامشی او را، از آن کان درد ساکن شد
چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری
زمان رقت و رحمت، بنالید از برای او
شما یاران دلدارید، گرییدش ز دلداری
ازیرا ناله یاران، بود تسکین بیماران
نگنجد در چنین حالت بجز ناله شما، یاری
بود کاین نالها درهم شود آن درد را مرهم
درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم آزاری
بناگاهان فرود آید بگوید: «هی قنق گلدم»
شود خرگاه مسکینان طربگاه شکرباری
خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند
قدح گردان کند در حین بقانونهاء خماری
همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان
هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری
بسوی آسمان جان، خرامان گشته آن مستان
همه ره جوی از باده مثال دجلها جاری
زهی کوچ و زهی رحلت، زهی بخت و زهی دولت
من این را بیخبر گفتم، حریفا تو خبر داری
زره کاسد شود آنجا، سلح بی قیمتی گردد
سیاستهای شاه ما چو درهم سوخت غداری
چو خوف از خوف او گم شد، خجل شد امن از امنش
بپیش شمع علم او فضیحت گشته طراری
فضیحت شد کژی، لیکن بزودی دامن لطفش
بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش بستاری
که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی
ببیند دیده دشمن، نماند کفر و انکاری
همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر
ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد لطف، بسیاری
دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند
برویند از میان نفی چون کز خار گلزاری
پس آنگه دیده بگشایند، جمال عشق را بینند
همه حکم و همه علم و همه حلمست و غفاری
***
2536
مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری
نه با اهل زمین جنسم، نه امکان است طیاری
چو دست شاه یاد آید، فتد آتش بجان من
نه پر دارم که بگریزم، نه بالم می کند یاری
الا ای باز مسکین، تو میان جغدها چونی؟
نفاقی کردیی گر عشق رو بستی بستاری
ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه؟!
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری
بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت
کجا پیدا شود با عشق، یا تلخی و یا خواری
اگر چه تو نداری هیچ مانند الف، عشقت
بصدر حرفها دارد چرا؟ زان رو که آن داری
حلاوتهای جاویدان درون جان عشاقست
ز بهر چشم زخمست این نفیر و این همه زاری
تن عاشق چو رنجوران، فتاده زار بر خاکی
نیابد گرد ایشانرا بمعنی مه بسیاری
مغفل وار پنداری تو عاشق را، ولیکن او
بهر دم پرده می سوزد ز آتشهای هشیاری
لباس خویش می درد، قبای جسم می سوزد
که تا وقت کنار دوست، باشد از همه عاری
بغیر دوست هر چش هست طراران همی دزدند
بمعنی کرده او زین فعل بر طرار طراری
که تا خلوت کند زیشان، کند مشغول ایشانرا
بگیرد خانه تجرید و خلوت را بعیاری
ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده ست
برون غار و تو شادان که خود در عین آن غاری
بدرد زهره جانت، اگر ناگاه بینی تو
که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری
ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر
اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری
چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی!
و زین اشغال بی کاران نداری تاب بی کاری
ترا دم دم همی آرند کاری نو بهر لحظه
که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری
گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی
گهی پشت سپه باشی، گهی دربند سالاری
دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین
ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری
***
2537
مگر دانید با دلبر بحق صحبت و یاری
هر آنچ دوش می گفتم، ز بیخویشی و بیماری
وگر ناگه قضاء الله، از اینها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری
چو نبود عقل در خانه، پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا، گهی جنگ و گهی زاری
اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل، شوند از عقلها عاری
مگر ای عقل، تو بر من همه وسواس می ریزی؟!
مگر ای ابر تو بر من شراب شور می باری؟!
مسلمانان، مسلمانان، شما دلها نگهدارید
مگردا کس بگرد من نه نظاره نه دلداری
***
2538
حجاب از چشم بگشایی، که سبحان الذی اسری
جمال خویش بنمایی، که سبحان الذی اسری
شراب عشق می جوشی از ان سوتر ز بیهوشی
هزاران عقل بربایی، که سبحان الذی اسری
نهی بر فرق جان تاجی، بری دلرا بمعراجی
ز دو کونش برافزایی، که سبحان الذی اسری
بپرد دل بیابانها، شود پیش از همه جانها
بناگاهش تو پیش آیی، که سبحان الذی اسری
هر انکس را که برداری، باجلالش فرود آری
در آن بستان بی جایی، که سبحان الذی اسری
دلم هر لحظه می پرد، لباس صبر می درد
از ان شادی که با مایی، که سبحان الذی اسری
ز هر شش سوی بگریزم، در ان حضرت درآویزم
که بس دلبند و زیبایی، که سبحان الذی اسری
حیاتی داد جانها را، برقص آورده دلها را
عدم را کرده سودایی، که سبحان الذی اسری
گریزان شو بعلیین دلا، یعنی صلاح الدین
چو تو بی دست و بی پایی، که سبحان الذی اسری
***
2539
یکی طوطی مژده آور، یکی مرغی خوش آوازی
چه باشد گر بسوی ما کند هر روز پروازی؟!
دراندازد بجان عاقلان بی خبر سوزی
بسازد بهر مشتاقان برسم مطربان سازی
کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه
که او را نیست در پاکی و بیناییش هنبازی
بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه
درآید بار دیگر از وصالش در فلک تازی
بناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من
ببینی عقل ترسان را بپای عشق سربازی
همه عاشق شوندش زار، هم بی دین و هم با دین
همه صادق شوند او را نماند هیچ طنازی
شود گوش طبیعت هم ز سر غیبها واقف
شود دیده فروبسته ز خاک پای او بازی
شود بازار مه رویان از ان مه رو فرو بسته
شود دروازه عشرت از ان می روی، در بازی
شود شبهای تاریک فراق آن صنم روشن
بگوید وصل خوش نکته بگوش هجر یک رازی
که رسم و قاعده غمها ز جان خلق بردارند
رسیده عمر ما آخر، نهد از عیش آغازی
درون بحر بی پایان مرگ و نیستی جانها
بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی
بغیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی
نبودستت بجز هم مشک زلفین تو غمازی
که از عشقت بسی جانها چو چوب خشک می سوزد
ز غیرت گشته با خلقان یکی بدگو و همازی
الا ای آنک یک پرتو از ان رخسار بنمایی
خنک گردد همه دلها، نماند حسرت و آزی
الا ای کان ربانی شمس الدین تبریزی
رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی
***
2540
چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی؟!
عسل از شیر نگریزد، تو هم باید که نگریزی
اگر نالایقم جانا، شوم لایق بفر تو
وگر ناچیز و معدومم، بیابم از تو من چیزی
یکی قطره شود گوهر، چو یابد او علف از تو
که قافی شود ذره، چو دربندی و بستیزی
همه خاکیم، روینده ز آب ذکر و باد دم
گلی که خندد و گرید کزو فکری بینگیزی
گلستانی کنش خندان، و فرمانی بدستش ده
که ای گلشن شدی ایمن ز آفتهای پاییزی
گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را
گهی در صورت بادی بهر شاخی درآویزی
درختی بیخ او بالا، نگونه شاخهای او
بعکس آن درختانی که سعدی اند و شونیزی
گهی گویی بگوش دل که: «در دوغ من افتادی
منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی»
گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی
گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی
منال ای اشتر و خامش! بمن بنگر بچشم هش
که تمییز نوت بخشم اگر چه کان تمییزی
توی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
یکی نیمه فرو سوزی، یکی نیمه فرو ریزی
بهر سوزی چو پروانه مشو قانع، بسوزان سر
بپیش شمع چون لافی ازین سودای دهلیزی
اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان
کله دارند و سرها نی کله داران پالیزی
سر آنها راست که با او درآوردند سر با سر
کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی؟!
تو هر چیزی که می جویی مجویش جز ز کان او
که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی
خمش کن، قصه عمری بروزی کی توان گفتن
کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی
***
2541
الا ای جان جان جان، چو می بینی چه می پرسی؟!
الا ای کان کان کان، چو با مایی چه می ترسی؟!
ز لا و لم مسلم شو، بهر سو کت کشم می رو
بقدوست کشم آخر، که خانه زاده قدسی
چه در بحث اصولی تو؟! چه دربند فصولی تو؟!
چه جنس و نوع می جویی؟! کز این نوعی و زین جنسی
اگر دامان جان گیری، بترک این و آن گیری
که از جمله مبرایی، نه از جنی نه از انسی
***
2542
بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی
بزن ای باد بر زلفش که ای زیبا اغا پوسی
گر اینجایی گر آنجایی، وگر آیی وگر نایی
همه قندی و حلوایی، زهی حلوا اغا پوسی
ملامت نشنوم هرگز، نگردم در طلب عاجز
نباشد عشق بازیچه، بیا حقا اغا پوسی
اگر در خاک بنهندم، توی دلدار و دلبندم
وگر بر چرخ آرندم، از آن بالا اغا پوسی
اگر بالای که باشم، چو رهبان عشق تو جویم
وگر در قعر دریاام در آن دریا اغا پوسی
ز تاب روی تو ماها، ز احسانهای تو شاها
شده زندان مرا صحرا، دران صحرا اغا پوسی
چو مست دیدن اویم، دو دست از شرم واشویم
بگیرم در رهش گویم که «ای مولا اغا پوسی»
دلارام خوش روشن ستیزه می کند با من
بیار ای اشک و بر وی زن بگو ایلا اغا پوسی
ترا هر جان همی جوید که تا پای ترا بوسد
ندارد زهره تا گوید: «بیا اینجا اغا پوسی»
وگر از بنده سیر آیی بگیری خشم و دیر آیی
بماند بی کس و تنها، تو را تنها اغا پوسی
بیا ای باغ و ای گلشن، بیا ای سرو و ای سوسن
برای کوری دشمن بگو ما را: «اغا پوسی»
بیا پهلوی من بنشین، برسم و عادت پیشین
بجنبان آن لب شیرین که مولانا اغا پوسی
منم نادان توی دانا، تو باقی را بگو، جانا
بگویایی افیغومی بنا گویا اغا پوسی
***
2543
بیا ای شاه خودکامه، نشین بر تخت خودکامی
بیا بر قلب رندان زن، که صاحب قرن ایامی
برآور دودها از دل، بجز در خون مکن منزل
فلک را از فلک بگسل، که جان آتش اندامی
دران دریا که خونست آن، ز خشک و تر برونست آن
بیا بنما که چونست آن، که حوت موج آشامی
اشارت کن بدان سرده، که رنداند اندر ده
سبک رطل گران در ده، که تو ساقی آن جامی
قدح در کار شیران کن، ز زرشان چشم سیران کن
بجامی عقل ویران کن که عقل آن جا بود خامی
بسوز از حسن ای خاقان، تو نام و ننگ مشتاقان
که سرد آید ز عشاقان حذر کردن ز بد نامی
بدیدم عقل کل را من، نهاده ذبح بر گردن
بگفتم: «پیش این پرفن چو اسماعیل چون رامی؟»
بگفت: «از عشق شمس الدین که تبریزست ازو چون چین
چو مه رویان نوآیین بگرد مجلس سامی»
***
2544
شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی
چو اشتر را ندید، از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی
بنور مه بدید اشتر میان راه استاده
ز شادی آمدش گریه بسان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا: «چون دهم شرحت؟
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی»
خداوندا، درین منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی
شب قدرست در جانت، چرا قدرش نمی دانی؟!
ترا می شورد او هر دم، چرا او را نشورانی؟!
تو را دیوانه کردست او، قرار جانت بردست او
غم جان تو خوردست او، چرا در جانش ننشانی؟!
چو او آبست و تو جویی، چرا خود را نمی جویی
چو او مشکست و تو بویی، چرا خود را نیفشانی
***
2545
مگر مستی نمی دانی که چون زنجیر جنبانی
ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی؟
مگر نشنیده دستان ز بیخویشان و سرمستان؟
وگر نشنیده بستان بجان تو که بستانی
تو دانی من نمی دانم که چیست این بانگ از جانم
وزین آواز حیرانم زهی پرذوق حیرانی
صلا مستان و بیخویشان! صلا ای عیش اندیشان
صلا ای آنک می دانی که تو خود عین ایشانی
***
2546
سحرگه گفتم آن مه را که: «ای من جسم و تو جانی
بدین حالم که می بینی، وزان نالم که می دانی
ورای کفر و ایمانی، و مرکب تند می رانی
چه بس بی باک سلطانی! همین می کن که تو آنی
یکی بازآ بما بگذر، ببیشه جانها بنگر
درختان بین ز خون تر، بشکل شاخ مرجانی»
شنودی تو که یک خامی، ز مردان می برد نامی
نمی ترسد که خودکامی نهد داغش بپیشانی
مشو تو منکر پاکان، بترس از زخم بی باکان
که صبر جان غمناکان ترا فانی کند، فانی
تو با خویشی، ببی خویشان مپیچ ای خصم درویشان
مزن تو پنجه با ایشان بدستانی که نتوانی
که شمس الدین تبریزی، بجان بخشی و خون ریزی
ز آتش برکند تیزی بقدرتهای ربانی
***
2547
شدم از دست یکباره ز دست عشق تا دانی
درین مستی اگر جرمی کنم تا رو نگردانی
زهی پیدای ناپیدا، پناه امشب و فردا
زهی جانم ز تو شیدا، زهی حال پریشانی
ز زلف جعد چون سلسل، بشد این حال من مشکل
میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی؟!
چو آرم پیش تو زاری، بهانه نو برون آری
زهی شنگی و طراری، زهی شوخی و پیشانی
زبان داری تو چون سوسن، نمایی آب را روغن
چرا بیگانه با من چو تو از عین خویشانی؟!
زهی مجلس، زهی ساقی، زهی مستان، زهی باده
زهی عشاق دل داده، زهی معشوق روحانی
شراب عشق تو آنگه، جهان حسن بر جاگه
جمال روی تو آنگه کند جان کسی جانی
بکرده روح را حق بین، خداوندی شمس الدین
ز تبریز نکو آیین، بقدرت های ربانی
***
2548
تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی
ولی چون کعبه برپرد، کجا ماند مسلمانی؟!
تو سلطانی و جانداری، تو هم آنی و آن داری
مشوران مرغ جانها را، که ایشانرا سلیمانی
فلک ایمن ز هر غوغا، زمین پرغارت و یغما
ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی
زمین مانند تن آمد، فلک چون عقل و جان آمد
تن ار فربه وگر لاغر، ز جان باشد، همی دانی
چو تن را عقل بگذارد، پریشانی کند این تن
بگوید تن که: «معذورم، تو رفتی که نگهبانی»
عنایتهای تو جانرا، چو عقل عقل ما آمد
چو تو از عقل برگردی، چه دارد عقل، عقلانی؟!
شود یوسف یکی گرگی، شود موسی چو فرعونی
چو بیرون شد رکاب تو، سرآخر گشت پالانی
چو ما دستیم و تو کانی، بیاور هر چه می آری
چو ما خاکیم و تو آبی، برویان هر چه رویانی
تو جویایی و ناجویا، چو مقناطیس ای مولا
تو گویایی و ناگویا، چو اسطرلاب و میزانی
***
2549
چو دید آن طره کافر، مسلمان شد مسلمانی
صلا ای کهنه اسلامان، بمهمانی، بمهمانی
دل ایمان ز تو شادان، زهی استاد استادان
تو خود اسلام اسلامی، تو خود ایمان ایمانی
بصیرت را بصیرت تو، حقیقت را حقیقت تو
تو نور نور اسراری، تو روح روح را جانی
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف این گردون، بیارد رو بویرانی
چو بردا برد جاه تو ورای هر دو کون آمد
زهی سرگشتگی جانها، زهی تشکیک و حیرانی
همی جویم به دو عالم مثالی، تا ترا گویم
نمی یابم خداوندا نمی گویی کرا مانی؟!
ز درمانها بری گشتم، نخواهم درد را درمان
بمیرم در وفای تو، که تو درمان درمانی
الا ای جان خون ریزم، همی پر سوی تبریزم
همی گو نام شمس الدین اگر جایی تو درمانی
صفاتت ای مه روشن، عجایب خاصیت دارد
که او مر ابر گریان را دراندازد بخندانی
ایا دولت، چو بگریزی، و زین بیدل بپرهیزی
ز لطف شاه پابرجا بدست آیی بآسانی
***
2550
یکی دودی پدید آمد سحرگاهی بهامونی
دل عشاق چون آتش، تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش، در ان دود و در ان آتش
که می سوزد در آنجا خوش، بهر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو، ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو، درآید جان بیچونی
نیاید جز ز مه رویی طواف برجها کردن
که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان بسوی شاه چون باران
ببینی بحر را تازان در ان بحر پر از خونی
چه لاله ست و گل و ریحان، از ان خون رسته در بستان!
ببینی و بشوید جان دو دست خود بصابونی
چو دررفتی در ان مخزن، منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی
ببینی شاه قدوسی بیابی بی دهن بوسی
ز سر خضر چون موسی، شوی در فقر، هارونی
چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته
ببحر کم زنان رفته، شده اندر کم، افزونی
چو اندر شه نظر کردی، ز مستی آنچنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی
در آن دم هر دو جا باشی، درون مصر و بیرونی
***
2551
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدا بینی
چراغ افروز عشاقی، تو یا خورشید آیینی
چو نامت بشنود دلها نگنجد در منازلها
شود حل جمله مشکلها بنور لم یزل بینی
بگفتم «آفتابا، تو مرا همراه کن با تو
که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی»
بگفتا: «جان ربایم من، قدم بر عرش سایم من
بآب و گل کم آیم من، مگر در وقت و هر حینی
چو تو از خویش آگاهی، ندانی کرد همراهی
که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی»
تو مسکینی درین ظاهر، درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر که ره زن گشت و ره شینی
مکن پوشیده از پیری، چنین مو در چنین شیری
یکی پیری که علم غیب زیر اوست بالینی
طبیب عاشقانست او، جهانرا همچو جانست او
گداز آهنان است او، بآهن داده تلبینی
کند در حال گل را زر، دهد در حال تن را سر
ازو انوار دین یابد روان و جان بی دینی
در آن دهلیز و ایوانش، بیا بنگر تو برهانش
شده هر مرده از جانش یکی ویسی و رامینی
ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف می بیزی
بامیدی که بازآید از آن خوش شاه شاهینی
***
2552
کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی؟!
که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی
طمع دارند و نبودشان، که شاه جان کند ردشان
ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین آسایی
دو رویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدیقان نفاقی کارفرمایی
که بیخ بیشه جان را، همه رگهای شیران را
بداند یک بیک آنرا، بدیده نورافزایی
بداند عاقبتها را، فرستد راتبت ها را
ببخشد عافیتها را، بهر صدیق و یکتایی
براندازد نقابی را، نماید آفتابی را
دهد نوری خرابی را، کند او تازه انشایی
اگر این شه دورو، باشد نه آتش خلق و خو باشد
برای جست و جو باشد ز فکر نفس کژپایی
دورویی او است بی کینه، ازیرا او است آیینه
ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی
مزن پهلو بآن نوری که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری، که روباهی بسودایی
که با شیران مری کردن سگانرا بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن و نه دورویی نه صدتایی
***
2553
کجا شد عهد و پیمانی که می کردی؟ نمی گویی
کسی را کو بجان و دل ترا جوید نمی جویی؟
دل افکاری که روی خود بخون دیده می شوید
چرا از وی نمی داری، دو دست خود نمی شویی؟
مثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانت
چرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابرویی؟!
چه با لذت جفاکاری که می بکشی بدین زاری؟!
پس آنگه عاشق کشته ترا گوید: «چو خوش خویی»
ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری، خدا داند چه آهویی!
دلا گر چه نزاری تو، مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن ترا مژده کز آن کویی
بپیش شاه خوش می دو، گهی بالا و گه در گو
از او ضربت ز تو خدمت، که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتا سر ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که: «تو اویی»
غلام بیخودی ز آنم، که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم بسوی خود، من این سویم تو آن سویی
خمش کن، کز ملامت او بدان ماند که می گوید:
«زبان تو نمی دانم که من ترکم تو هندویی»
***
2554
اگر بی من خوشی یارا بصد دامم چه می بندی؟!
وگر ما را همی خواهی چرا تندی نمی خندی؟!
کسی کو در شکرخانه، شکر نوشد بپیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن، مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی، چو در دلها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی ز پیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می بستی
مرا مستانه می گفتی که: «ما را خویش و فرزندی»
پیاپی باده می دادی، بصد لطف و بصد شادی
كه گیر این جام بیخویشی، که با خویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه، بهانه چیست این ساعت؟
نه دریایی و دریا دل نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی نه مرجانی، نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی، نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت، نه زانک قابل پندی
***
2555
چرا چون ای حیات جان درین عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق، ندارد سنگ هشیاری
چرا زهری دهد تلخی؟ چرا خاری کند تیزی؟!
چرا خشمی کند تندی؟ چرا باشد شبی تاری؟!
در ان گلزار روی او، عجب می ماندم روزی
که خاری اندرین عالم کند در عهد او خاری
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بران چهره
که تا غیری نبیند آن، برون ناید ز اغیاری
مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد
نمی تاند که دریابد ز لطف آن چهره ناری
دو چشم زشت رویان را لباس زشت می باید
و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری
که از عریانی لطفش، لباس لطف شرمنده
که از شرم صفای او عرقها می شود جاری
و او با این همه جسمی فرو برید و در پوشید
برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد بدیداری
فرو پوشید لطف او، نهانی کرده چشمش را
که تا شد دید ها محروم و کند از سیر و سیاری
ولیک آن نور ناپیدا همی فرمایدت هر دم
شراب می که بفزاید ز بیهوشیت هشیاری
که خوبان بغایت را فراغت باشد از شیوه
ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری
چنانک از شهوتی تو خوش بجسم و جان شهوانی
نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جان داری
درون خود طلب آنرا، نه پیش و پس نه بر گردون
نمی بینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری؟
کدامین سوی می دانی؟، کدامین سوی می بینی؟
تو آن باغی که می بینی بخواب اندر، ببیداری
چو دیده جان گشادی تو، بدیدی ملک روحانی
از آن جا طفل ره باشی، چو رو زین سو بشه آری
کدامین شه؟ نیارم گفت رمزی از صفات او
ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری
خردهایی نمی خواهم که از دونی و طماعی
سر و سرور نمی جوید، همی جوید کلهداری
که بگذار و سر می جو، کز آن سر سر بدست آید
بسر بنشین ببزم سر، ببین زان سر تو خماری
ز جامی کز صفای آن نماید غیبها یک یک
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
بروی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش
نشان بندگی شه، که فرد است او به دلداری
به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریا وش که بر هر ابر در باری
***
2556
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی
ایا خورشید رخشنده، متاب از امر او سر را
که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی
ایا ای ابر، گر تو یکنظر از نرگسش یابی
بجای آب، آب زندگانی و گهر بیزی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستانها شدی آتش، نکردی ذره تیزی
بهنگامی که هر جانی بجانی جفت می گردند
بفرمودند گر جانی، بجان او نیامیزی
که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جانها را
ز روی شرم و لطف او فریضه گشت پرهیزی
هر آنچ از روح او آید، به وهم روحها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
کسی کندر جهان از بوش انا لا غیر می گفته ست
گر از جاهش ببردی بو ز حسرت کرده خون ریزی
بیا ای عقل کل با من که بردا برد او بینی
ورای بحر روحانی، بدان شرطی که نگریزی
از ان بحری گذشتست او که دلها دل از او یابند
و جانها جان از او گیرند و هر چیزی از او چیزی
اگر انکار خواهی کرد از عجزیست اندر تو
چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی
علی الله خانه کعبه! و فی الله بیت معمورا!
گهی که بشنوی تبریز از تعظیم برخیزی
ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری
وآنگه باخودی، بالله که بی الهام و تمییزی
***
2557
هر آن چشمی که گریانست در عشق دلارامی
بشارت آیدش روزی ز وصل او بپیغامی
هر ان چشم سپیدی کو سیه کردست تن جامه
سیاهش شد سپید آخر، سپیدش شد سیه فامی
چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف
بشارت آمدش ناگه، از آن خوش روی خوش نامی
مثال نردبان باشد بنالیدن بعشق اندر
چو او بر نردبان کوشد، رسد ناگاه بر بامی
حریف عشق پیش آید چو بیند مر ترا بیخود
کبابی از جگر در کف، ز خون دل یکی جامی
که آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قافست
از آنست آتش هجران که تا پخته شود خامی
برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی
که تا زین دام و زین ضربت کشاکش یابد این وحشی
نماند ناز و تندی او، شود همراز و هم رامی
چنان چون میو های خام، از آن پخته شود شیرین
که گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی
ز رنج عام و لطف خاص حکمتها شود پیدا
که تا صافی شود دردی، که تا خاصه شود عامی
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی
خصوصا درد این مسکین که عالم سوز طوفانست
زهی تلخی و ناکامی که شیرینست ازو کامی
بهر گامی اگر صد تیر آید از هوای او
نگردم از هوای او، نگردانم یکی گامی
منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله
مبارک صاحب وامی، مبارک کردن وامی
زهی دریای لطف حق، زهی خورشید ربانی
بهر صد قرن نبود این، چه جای سال و ایامی؟!
ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان
خلاصه نور ایمانی، صفای جان اسلامی
چه جای نور اسلامست؟! که نورانی و روحانی
شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی
***
2558
الا ای نقش روحانی، چرا از ما گریزانی؟!
تو خود از خانه آخر، ز حال بنده می دانی
بحق اشک گرم من، بحق روی زرد من
بپیوندی که با تستم، ورای طور انسانی
اگر عالم بود خندان، مرا بی تو بود زندان
بس است آخر، بکن رحمی بر این محروم زندانی
اگر با جمله خویشانم، چو تو دوری، پریشانم
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی؟
بجان بی وفا مانی، چو یار ما گریزانی
ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را، بعشق و صبر و پیشانی
وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم
چو سایه در رکاب تو همی آیم بپنهانی
***
2559
الا ای یوسف مصری، ازین دریای ظلمانی
روان کن کشتی وصلت، برای پیر کنعانی
یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم
که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی
نه زان نوری که آن باشد بجان چاکران لایق
از آن نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی
در آن بحر جلالتها که آن کشتی همی گردد
چو باشد عاشق او حق، که باشد روح روحانی؟!
چو آن کشتی نماید رخ، برآید گرد آن دریا
نماند صعبیی دیگر، بگردد جمله آسانی
چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی
در آن دریا برقص اندرشده غلطان و خندانی!
نبیند خنده جانرا مگر که دیده جانها
نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی
ز عریانی نشانیهاست بر درز لباس او
ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر خواهی تو برهانی
تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی؟!
برو می چر چو استوران درین مرعای شهوانی
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس الدین
رباید مر ترا چون باد از وسواس شیطانی
کز این جمله اشارتها، هم از کشتی هم از دریا
مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی
چو این را فهم کردی تو، سجودی بر سوی تبریز
که تا او را بیابد جان ز رحمتهای یزدانی
***
2560
الا ای جان قدس آخر، بسوی من نمی آیی؟
هماره جان بتن آید تو سوی تن نمی آیی
بدم دامن کشان، تا تو ز من دامن کشیدستی
ز اشک خون همی ریزم درین دامن نمی آیی؟
زهی بی آبی جانم، چو نیسانت نمی بارد
زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمی آیی
چو دورم زان نظر کردن، نظاره عالمی گشتم
نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمی آیی
الا ای دل پری خوانی، نگویی آن پری را تو
چرا خوابم ببردی، گر بسحر و فن نمی آیی
الا ای طوق وصل او که در گردن همی زیبی
چو قمری ناله می دارم که در گردن نمی آیی
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق
ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمی آیی
ز ما و من برست آنکس که تو رویی بدو آری
چرا تو سوی این هجران صد چون من نمی آیی؟
فزایش از کجا باشد بهارا، چون نمی باری؟!
سکونت از کجا آخر، سوی مسکن نمی آیی
الا ای نور غایب بین، درین دیده نمی تابی؟
الا ای ناطقه کلی، بدین الکن نمی آیی؟
چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور
الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمی آیی؟
همه جانها شده لرزان درین مکمن گه هجران
برای امن این جانها درین مکمن نمی آیی؟
زبان چون سوسن تازه بمدحت، ای خوش آوازه
الا گلزار ربانی، بدین سوسن نمی آیی؟
الا ای باده شادان، بعشق اندر چو استادان
درونت خنب سرمستی، چرا از دن نمی آیی؟
معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشیدست
چرا ای خانه بی خورشید تو روشن نمی آیی؟!
اگر نه طالب اویی بخانه خانه، خورشید
چرا چون شکل شب دزدان بهر روزن نمی آیی؟
چو صحرای جمال او برای جان بود مأمن
چرا در خوف می باشی؟! چرا مأمن نمی آیی؟!
تو بشکن جوز این تن را، بکوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی آیی؟
تو آب و روغنی، کردی بنورت ره کجا باشد؟!
مبر تو آب بی روغن، که بی دشمن نمی آیی
چه نقد پاک می دانی تو خود را؟ وین نمی بینی
که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمی آیی
ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفته ام: «ارنی»
ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمی آیی؟
***
2561
مسلمانان مسلمانان، مرا جانیست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد ازین سودا ز بالایی
مسلمانان مسلمانان، بهر روزی یکی شوری
بکوی لولیان افتد از ان لولی سرنایی
مسلمانان مسلمانانف ز جان پرسید کای سابق
ورای طور اندیشه حریفانرا چه می پایی
مسلمانان مسلمانان، بشویید از دلمن دست
کزین اندیشه دادم دل بدست موج دریایی
مسلمانان مسلمانان، خبر آن کارفرما را
که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی
مسلمانان مسلمانان، امانت دست من گیرید
که مستم، ره نمی دانم بدان معشوق زیبایی
مسلمانان مسلمانان، بکوی او سپاریدم
بر ان خاکم بخسپانید، زان خاکست بینایی
مسلمانان مسلمانان، زبان پارسی گویم
که نبود شرط در جمعی شکر خوردن بتنهایی
بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی
بغیر تو نمی باید، توی آنک همی بایی
***
2562
یکی فرهنگ دیگر نو برآر، ای اصل دانایی
ببین تو چاره از نو، که الحق سخت بینایی
بسی دلها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان
بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی
زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق
گر آتش نیستش حقی وگر دارد، چه فرمایی
برو ای جان دولت جو، چه خواهم کرد دولت را؟
من و عشق و شب تیره، نگار و باده پیمایی
بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت؟
که عشرت در کمی خندد، تو کم زن تا بیفزایی»
دلا آخر نمی گویی کجا شد مکر و دستانت؟
چو جام از دست جان نوشی، از ان بی دست و بی پایی
بهر شب شمس تبریزی! چه گوهرها که می بیزی
چه سلطانی! چه جان بخشی! چه خورشیدی! چه دریایی!
***
2563
من پای همی کوبم، ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه، از بهر دل مستی
ای مست، مکش محشر، بازآی ز شور و شر
آن دست بران دل نه، ای کاش دلی هستی
ترک دل و جان کردم، تا بی دل و جان گردم
یک دل چه محل دارد؟! صد دلکده بایستی
بنگر بدرخت ای جان، در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی؟!
آن باد بهاری بین، آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطفستی، با خاک نپیوستی
از یار مکن افغان، بی جور نیامد عشق
گر نی ره عشق اینست او کی دل ما خستی؟!
صد لطف و عطا دارد، صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارد، دل بر دل ما بستی
با جمله جفاکاری، پشتی کند و یاری
گر پشتی او نبود، پشت همه بشکستی
دامی که درو عنقا، بی پر شود و بی پا
بی رحمت او صعوه زین دام کجا جستی؟!
خامش کن و ساکن شو، ای باد سخن، گر چه
در جنبش باد دل صد مروحه بایستی
شمس الحق تبریزی! ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی، شب از خویش کجا رستی
***
2564
گر عشق بزد راهم، ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم، آخر نه توم هستی؟
رستن ز جهان شک، هرگز نبود اندک
خاک کف پای شه کی باشد سردستی؟!
ای طوطی جان، پر زن، بر خرمن شکر زن
بر عمر موفر زن، کز بند قفص رستی
ای جان، سوی جانان رو، در حلقه مردان رو
در روضه و بستان رو، کز هستی خود جستی
در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده
با رفعت تو رستم از رفعت و از پستی
ای دل بزن انگشتک بی زحمت لی و لک
در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی
آن باده فروش تو، بس گفت بگوش تو
جانها بپرستندت گر جسم بنپرستی
ای خواجه شنگولی، ای فتنه صد لولی
بشتاب، چه می مولی، آخر دل ما خستی؟!
گر خیر و شرت باشد، ور کر و فرت باشد
ور صد هنرت باشد، آخر نه در آن شستی؟
چالاک کسی یارا، با آن دل چون خارا
تا ره نزدی ما را، از پای بننشستی
درجست درین گفتن، بنمودن و بنهفتن
یک پرده برافکندی، صد پرده نو بستی
***
2565
ای دوست، ز شهر ما ناگه بسفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی
نوری که بدو پرد، جان از قفص قالب
در تو نظری کرد او، در نور نظر رفتی
رفتی تو ازین پستی، در شادی و در مستی
آن سوی زبردستی، گر زیر و زبر رفتی
مانند خیالی تو، هر دم بیکی صورت
زین شکل برون جستی، در شکل دگر رفتی
امروز چو جانستی، در صدر جنانستی
از دور قمر رستی، بالای قمر رفتی
اکنون ز تن گریان، جانا شده عریان
چون ترک کله کردی، وز بند کمر رفتی
از نان شده فارغ، وز منت خبازان
وز آب شدی فارغ، کز تف جگر رفتی
نانی دهدت جانان، بی معده و بی دندان
آبی دهدت صافی، زان بحر که در رفتی
از جان شریف خود، وز حال لطیف خود
بفرست خبر، زیرا در عین خبر رفتی
ور زانک خبر ندهی، دانم که کجاهایی
در دامن دریایی، چون در و گهر رفتی
هان ای سخن روشن، درتاب درین روزن
کز گوش گذر کردی، در عقل و بصر رفتی
***
2566
آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی
گر پیر خرف باشی، تو خوب و جوان گردی
تن را بدهد هستی، جانرا بدهد مستی
از دل ببرد سستی، وز رخ ببرد زردی
آن طبله عیسی بد، میراث طبیبان شد
تریاق درو یابی، گر زهر اجل خوردی
ای طالب آن طبله، روی آر بدین قبله
چون روی بدو آری، مه روی جهان گردی
حبیبست درو پنهان، کان ناید در دندان
نی تری و نی خشکی، نی گرمی و نی سردی
زان حب کم از حبه، آیی بر آن قبه
کان مسکن عیسی شد، وان حبه بدان خردی
شد محرز و شد محرز، از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز، آنرا که تو پروردی
گفتم بطبیب جان: «امروز هزاران سان
صدق قدمی باشد، چون تو قدم افشردی»
از جا نبرد چیزی، آنرا که تو جا دادی
غم نسترد آن دلرا، کو را ز غم استردی
خامش کن و دم درکش، چون تجربه افتادت
ترک گروان برگو تو زان گروان فردی
***
2567
افتاد دل و جانم در فتنه طراری
سنگینک جنگینک، سر بسته چو بیماری
آید سوی بی خوابی، خواهد ز درش آبی
آب چه، که می خواهد تا درفکند ناری
گوید که: «باجرت ده، این خانه مرا چندی»
هین تا چه کنی؟ سازم از آتشش انباری
گه گوید: «این عرصه کاین خانه برآوردی
بودست از ان من، تو دانی و دیواری
دیوار ببر زینجا، این عرصه بما وا ده
در عرصه جان باشد، دیوار تو مرداری»
آن دلبر سروین قد، در قصد کسی باشد
در کوی همی گردد، چون مشتغل کاری
ناگه بکند چاهی، ناگه بزند راهی
ناگه شنوی آهی، از کوچه و بازاری
جان نقش همی خواند، می داند و می راند
چون رخت نمی ماند، در غارت او باری
ای شاه شکرخنده، ای شادی هر زنده
دل کیست؟ ترا بنده، جان کیست؟ گرفتاری
ای ذوق دل از نوشت، وی شوق دل از جوشت
پیش آر بمن گوشت، تا نشنود اغیاری
از باغ تو جان و تن، پر کرده ز گل دامن
آموخت خرامیدن، با تو بسمن زاری
زان گوش همی خارد، کاومید چنین دارد
وانگاه یقین دارد این از کرمت، آری
تا از تو شدم دانا، چون چنگ شدم جانا
بشنو هله مولانا، زاری چنین زاری
تا عشق حمیاخد، این مهر همی کارد
خامش، که دلم دارد بی مشغله گفتاری
***
2568
یک حمله و یک حمله، کامد شب و تاریکی
چستی کن و ترکی کن، نی نرمی و تاجیکی
داریم سری کان سر، بی تن بزید چون مه
گر گردن ما دارد، در عشق تو باریکی
شاهیم نه سه روزه، لعلیم نه پیروزه
عشقیم نه سردستی، مستیم نه از سیکی
من بنده خوبانم، هر چند بدم گویند
با زشت نیامیزم، هر چند کند نیکی
عشاق بسی دارد، من از حسد ایشان
بیگانه همی باشم، از غایت نزدیکی
روپوش کند او هم، با محرم و نامحرم
گویند: «فلان بنده»، گوید که: «عجب، کی کی»
طفلیست سخن گفتن، مردیست خمش کردن
تو رستم چالاکی، نی کودک چالیکی
***
2569
آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی
در عشق جهانی را، بدنام کنی حالی
می جوش ز سر گیرد، خمخانه برقص آید
گر از شکرقندت، در جام کنی حالی
از چشم چو بادامت، در مجلس یکرنگی
هر نقل که پیش آید، بادام کنی حالی
حاشا ز عطای تو، کان نسیه بود ای جان
گر تشنه بود صادق، انعام کنی حالی
ای ماه فلک پیما، از منزل ما تا تو
صد ساله ره ار باشد، یک گام کنی حالی
از لطف تو از عقرب، صد شیر بجوشیده
وان کره گردون را، هم رام کنی حالی
بر بام فلک صد در، بگشاید و بنماید
گر حارس بامت را، بر بام کنی حالی
هر خام شود پخته، هم خوانده شود تخته
گر صبح رخت جلوه، در شام کنی حالی
***
2570
پنهان بمیان ما، می گردد سلطانی
وندر حشر موران افتاده سلیمانی
می بیند و می داند، یک یک سر یارانرا
امروز درین مجمع، شاهنشه سردانی
اسرار بر او ظاهر، همچون طبق حلوا
گر مکر کند دزدی، ور راست رود جانی
نیک و بد هر کس را، از تخته پیشانی
می بیند و می خواند، با تجربه خط خوانی
در مطبخ ما آمد، یک بی من و بی مایی
تا شور دراندازد، بر ما ز نمکدانی
امروز سماع ما، چون دل سبکی دارد
یا رب، تو نگهدارش ز آسیب گرانجانی
آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان
امروز همی آید پرشرم و پشیمانی
صد سال اگر جایی، بگریزد و بستیزد
پر گریه و غم باشد، بی دولت خندانی
خورشید چه غم دارد، ار خشم کند گازر؟!
خاموش، که بازآید بلبل بگلستانی
***
2571
ای شاه مسلمانان، وی جان مسلمانی
پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی
ای آتش در آتش، هم می کش و هم می کش
سلطان سلاطینی، بر کرسی سبحانی
شاهنشه هر شاهی، صد اختر و صد ماهی
هر حکم که می خواهی می کن، که همه جانی
گفتی که: «ترا یارم، رخت تو نگهدارم»
از شیر عجب باشد، بس نادره چوپانی
گر نیست و گر هستم، گر عاقل و گر مستم
ور هیچ نمی دانم، دانم که تو می دانی
گر در غم و در رنجم، در پوست نمی گنجم
کز بهر چو تو عیدی، قربانم و قربانی
گه چون شب یغمایی، هر مدرکه بربایی
روز از تن همچون شب، چون صبح برون رانی
گه جامه بگردانی، گویی که «رسولم من»
یا رب، که چه گردد جان، چون جامه بگردانی
در رزم توی فارس، بر بام توی حارس
آن چیست عجب، جز تو، کو را تو نگهبانی
ای عشق توی جمله، بر کیست ترا حمله؟
ای عشق عدمها را، خواهی که برنجانی؟
ای عشق توی تنها، گر لطفی و گر قهری
سرنای تو می نالد، هم تازی و سریانی
گر دیده ببندی تو، ور هیچ نخندی تو
فر تو همی تابد از تابش پیشانی
پنهان نتوان بردن، در خانه چراغی را
ای ماه، چه می آیی در پرده پنهانی؟
ای چشم، نمی بینی، این لشکر سلطان را؟
وی گوش نمی نوشی این نوبت سلطانی؟
گفتم که: «بچه دهی آن» گفتا که: «ببذل جان»
گنجی است بیک حبه، در غایت ارزانی
لاحول کجا راند، دیوی که تو بگماری؟!
باران نکند ساکن، گردی که تو ننشانی
چون سرمه جادویی در دیده کشی دلرا
تمییز کجا ماند در دیده انسانی؟!
هر نیست بود هستی در دیده، از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل بآسانی
از خاک درت باید در دیده دل سرمه
تا سوی درت آید، جوینده ربانی
تا جزو بکل تازد، حبه سوی کان یازد
قطره سوی بحر آید، از سیل کهستانی
نی سیل بود اینجا، نی بحر بود آنجا
خامش، که نشد ظاهر هرگز سر روحانی
***
2572
جانا، بغریبستان چندین بچه می مانی؟!
بازآ تو ازین غربت تا چند پریشانی؟!
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی، یا نامه نمی خوانی
گر نامه نمی خوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمی دانی، در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین، چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته، بازآ، که ز بازانی
هم آبی و هم جویی، هم آب همی جویی
هم شیر و هم آهویی، هم بهتر ازیشانی
چندست ز تو تا جان؟ تو طرفه تری یا جان؟
آمیخته با جان، یا پرتو جانانی؟
نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یا رب! چه کسی، یا رب! اعجوبه ربانی
هر دم ز تو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر، خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن، وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن، سرچشمه حیوانی
***
2573
در پرده خاک ای جان، عیشیست بپنهانی
وندر تتق غیبی، صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته، وان صورت جا مانده
ای صورت جان باقی، وی صورت تن فانی
گر چاشینی خواهی، هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران، در روضه رضوانی
ای عشق که آن داری، یا رب، چه جهان داری
چندان صفتت کردم، والله که دو چندانی
المؤمن حلوی، و العاش علوی
با تو چه زبان گویم، ای جان که نمی دانی؟
چندان بدوان لنگان، کین پای فرو ماند
وانگه رسد از سلطان، صد مرکب میدانی
می مرد یکی عاشق، می گفت یکی او را
«در حالت جان کندن، چونست که خندانی؟»
گفتا: «چو بپردازم، من جمله دهان گردم
صد مرده همی خندم، بی خنده دندانی
زیرا که یکی نیمم، نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی»
هر کو نمرد خندان، تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر، در وقت پریشانی
ای شهره نوای تو، جانست سزای تو
تو مطرب جانانی، چون در طمع نانی؟!
کس کیسه میفشان گو، کس خرقه میفکن گو
اومید کی ضایع شد از کیسه ربانی؟!
از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا ز عطای حق، دارد گهر افشانی
نان ریزه سفره ست این، کز چرخ همی ریزد
بگذر ز فلک بر رو، گر درخور آن خوانی
گر خسته شود کفت، کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت، در حلقه سلطانی
برگو غزلی برگو، پا مزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی، چون چشمه حیوانی
***
2574
از آتش نا پیدا دارم دل بریانی
فریاد مسلمانان! از دست مسلمانی
شهد و شکرش گویم، کان گهرش گویم
شمع و سحرش خوانم، یا نادره سلطانی؟
زین فتنه و غوغایی، آتش زده هر جایی
وز آتش و دود ما، بر ساخته ایوانی
با این همه سلطانی، آن خصم مسلمانی
بربود بقهر از من، در راه حرمدانی
بگشاد حرمدانم، بربود دل و جانم
آنکس که بپیش او، جانی بیکی نانی
من دوش ز بوی او، رفتم سر کوی او
ناگاه پدید آمد، باغی و گلستانی
آنجا دل و دلداری، هم عالم اسراری
هم واقف و بیداری، هم شهره و پنهانی
در خدمت خاک او، عیشی و تماشایی
در آتش عشق او، هر چشمه حیوانی
***
2575
هر لحظه یکی صورت می بینی و زادن نی
جز دیده فزودن نی، جز چشم گشودن نی
از نعمت روحانی، در مجلس پنهانی
چندانک خوری می خور، دستوری دادن نی
آن میوه که از لطفش، می آب شود در کف
و ان میوه نورش را، بر کف بنهادن نی
این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد
در مشک تتاری نی، در عنبر و لادن نی
می کوبد تقدیرش، در هاون تن جانرا
وین سرمه عشق او اندر خور هاون نی
دیدی تو چنین سرمه، کو هاونها ساید؟!
تا باز رود آنجا آنجا که تو و من نی
آنجا روش و دین نی، جز باغ نو آیین نی
جز گلبن و نسرین نی، جز لاله و سوسن نی
بگذار تنیها را بشنو ارنیها را
چون سوخت منیها را، پس طعنه گه لن نی
تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی
کز غلبه جان آنجا جای سر سوزن نی
***
2576
ای خواجه سلام علیک، از زحمت ما چونی؟
ای معدن زیبایی، وی کان وفا، چونی؟
در جنت و در دوزخ، پرسان توند، ای جان
کای جنت روحانی وی بحر صفا، چونی؟
هر نور ترا گوید: «ای چشم و چراغ من»
هر رنج ترا گوید ك: «ی دفع بلا، چونی؟
ای خدمت تو کردن چون گلبشکر خوردن
زین خدمت پوسیده، زین طال بقا، چونی؟
در وقت جفا دلرا صد تاج و کمر بخشی
در وقت جفا اینی، تا وقت وفا چونی!
ای موسی این دوران، چونی تو ز فرعونان؟
وی شاه ید بیضا با اهل عمی چونی؟
گوید بتو هر گلشن، هر نرگس و هر سوسن
کز زحمت و رنج ما، ای باد صبا، چونی؟
ای آب خضر، چونی از گردش چرخ آخر؟
وی تاج همه جانها، دربند قبا چونی؟
ای جان عنا دیده، خامش که عنایتها
پرسند ترا هر دم کز رنج و عنا چونی؟
***
2577
همرنگ جماعت شو، تا لذت جان بینی
در کوی خرابات آ، تا درد کشان بینی
درکش قدح سودا، هل تا بشوی رسوا
بربند دو چشم سر، تا چشم نهان بینی
بگشای دو دست خود، گر میل کنارستت
بشکن بت خاکی را، تا روی بتان بینی
از بهر عجوزی را، تا چند کشی کابین؟!
وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان بینی؟!
نک ساقی بی جوری، در مجلس او دوری
در دور درآ بنشین تا کی دوران بینی؟!
اینجاست ربا نیکو، جانی ده و صد بستان
گرگی و سگی کم کن، تا مهر شبان بینی
شب یار همی گردد، خشخاش مخور امشب
بربند دهان از خور، تا طعم دهان بینی
گویی که: «فلانی را ببرید ز من دشمن»
رو ترک فلانی گو تا بیست فلان بینی
اندیشه مکن الا از خالق اندیشه
اندیشه جانان به، کاندیشه نان بینی
با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی؟
ز اندیشه گره کم زن تا شرح جنان بینی
خامش کن ازین گفتن تا گفت بری باری
از جان و جهان بگذر تا جان و جهان بینی
***
2578
ای بود تو از کی نی، وی ملک تو تا کی نی
عشق تو و جان من جز آتش و جز نی نی
بر کشته دیت باشد، ای شادی این کشته
صد کشته هو دیدم، امکان یکی هی نی
ای دیده عجایبها، بنگر که عجب اینست
معشوق بر عاشق، با وی نی و بی وی نی
امروز ببستان آ، در حلقه مستان آ
مستان خرف از مستی، آنجا قدح و می نی
مستند نه از ساغر، بنگر بشتر بنگر
برخوان افلا ینظر، معنیش برین پی نی
در مؤمن و در کافر، بنگر تو بچشم سر
جز نعره یا رب نی، جز ناله یا حی نی
آنجا که همی پویی، زانست کزو سیری
زانجا که گریزانی، جز لطف پیاپی نی
از ابجد اندیشه، یا رب، تو بشو لوحم
در مکتب درویشان، خود ابجد و حطی نی
شمس الحق تبریزی! آنجا که تو پیروزی
از تابش خورشیدت، هرگز خطری دی نی
***
2579
با هر کی تو درسازی، می دانک نیاسایی
زیر و زبرت دارم، زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا، آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد، جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را، بگذار صلاحی را
آن جام مباحی را، درکش که بیاسایی
در حلقه آن مستان، در لاله و در بستان
امروز قدح بستان، ای عاشق فردایی
بر رسم زبردستی، می کن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی، ای سخره هرجایی
سر فتنه اوباشی، همخرقه قلاشی
در مصر نمی باشی، تا جمله شکرخایی
شمس الحق تبریزی! جانرا چه شکر ریزی!
جز با تو نیارامد جانهای مصفایی
***
2580
ای خیره نظر در جو، پیش آ و بخور آبی
بیهوده چه می گردی بر آب چو دولابی؟!
صحراست پر از شکر، دریاست پر از گوهر
یک جو نبری زین دو، بی کوشش و اسبابی
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی؟!
بگشادن چشم ارزد، تا بانی مهتابی
محراب بسی دیدی، در وی بنگنجیدی
اندر نظر حربی، بشکافد محرابی
ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی
ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی
ره چیست میان ما، جز نقص عیان ما؟
کو پرده میان ما، جز چشم گران خوابی؟!
شش نور همی بارد، زان ابر که حق آرد
جسمت مثل بامی، هر حس تو میزابی
شش چشمه پیوسته، می گردد شب بسته
زان سوش روان کرده، آن فاتح ابوابی
خورشید و قمر گاهی، شب افتد در چاهی
بیرون کشدش زان چه، بی آلت و قلابی
صد صنعت سلطانی، دارد ز تو پنهانی
زیرا که ضعیفی تو، بی طاقت و بی تابی
این مفرش و آن کیوان، افلاک ورای آن
بر کف خدا لرزان، ماننده سیمابی
دریا چو چنان باشد، کف درخور آن باشد
اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی
بگریزد عقل و جان، از هیبت آن سلطان
چون دیو که بگریزد از عمر خطابی
بکری برمد از شو، معشوق جهانش او
از جان عزیز خود بیگانه و صخابی
ره داده بدام خود، صد زاغ پی بازی
چون باز بدام آمد، برداشته مضرابی
خاموش، که آن اسعد این را به ازین گوید
بی صفقه صفاقی، بی شرفه دبابی
***
2581
ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی
گه بیت و غزل گویی، گه پای عمل کوبی
گه دور بگردانی، گاهی شکر افشانی
گه غوطه خوری عریان، در چشمه ایوبی
خلقان همه مرد و زن، لب بسته و در شیون
وز دولت و داد او، ما غرقه این خوبی
بر عشق چو می چسبد، عاشق ز چه رو خسپد
چون دوست نمی خسپد، با آن همه مطلوبی
آن دوست که می باید، چون سوی تو می آید
از بهر چنان مهمان، چون خانه نمی روبی؟!
چون رزم نمی سازی، چون چست نمی تازی؟
چون سر تو نیندازی، از غصه محجوبی؟!
ای نعل تو در آتش، آنسوی ز پنج و شش
از جذبه آنست این، کاندر غم و آشوبی
کی باشد و کی باشد، کو گل ز تو بتراشد
بی عیب خرد جانرا، از جمله معیوبی
اجزای درختان را، چون میوه کند دارا
بنگر که چه مبدل شد، آن چوب از آن چوبی
زین به بتوان گفتن، اما بمگو، تن زن
منگر ز حساب ای جان در عالم محسوبی
***
2582
خواهم که روم زینجا، پایم بگرفتستی
دل را بربودستی، در دل بنشستستی
سر سخره سودا شد، دل بی سر و بی پا شد
زان مه که نمودستی، زان راز که گفتستی
بر پر بپر روزه، زین گنبد پیروزه
ای آنک درین سودا بس شب که نخفتستی
چون دید که می سوزم، گفتا که: «قلاوزم
راهیت بیاموزم، کان راه نرفتستی
من پیش توم حاضر، گر چه پس دیواری
من خویش توم، گر چه با جور تو جفتستی
ای طالب خوش حمله، من راست کنم جمله
هر خواب که دیدستی، هر دیگ که پختستی»
آن یار که گم کردی، عمریست کزو فردی
بیرونش بجستستی در خانه نجستستی
این طرفه که آن دلبر، با تست درین جستن
دست تو گرفتست او هر جا که بگشتستی
در جستن او با او، همره شده و می جو
ای دوست ز پیدایی، گویی که نهفتستی
***
2583
آمد مه ما مستی، دستی فلکا، دستی
من نیست شدم باری، در هست یکی هستی
از یک قدح و از صد، دل مست نمی گردد
گر باده اثر کردی در دل، تن ازو رستی
بار دگر آوردی، زان می که سحر خوردی
پر می دهیم گر نی این شیشه بنشکستی
بر جام من از مستی، سنگی زدی، اشکستی
از جز تو گر اشکستی، بودی که نپیوستی
زین باده چشید آدم، کز خویش برون آمد
گر مرده ازین خوردی، از گور برون جستی
گر سیر نه از سر، هین خوار و زبون منگر
در ماه که از بالا آید بچه پستی
ای برده نمازم را از وقت، چه بی باکی!
گر رشک نبردی دل، تن عشق پرستستی
آن مست دران مستی گر آمدی اندر صف
هم قبله ازو گشتی، هم کعبه رخش خستی
***
2584
ماییم درین گوشه، پنهان شده از مستی
ای دوست، حریفان بین یکجان شده از مستی
از جان و جهان رسته، چون پسته دهان بسته
دمها زده آهسته، زان راز که گفتستی
ماییم درین خلوت، غرقه شده در رحمت
دستی صنما دستی می زن، که ازین دستی
عاشق شده بر پستی، بر فقر و فرودستی
ای جمله بلندیها، خاک در این پستی
جز خویش نمی دیدی، در خویش بپیچیدی
شیخا چه ترنجیدی، بی خویش شو و رستی
بربند در خانه منمای ببیگانه
آن چهره که بگشادی، وان زلف که بربستی
امروز مکن جانا، آن شیوه که دی کردی
ما را غلطی دادی، از خانه برون جستی
صورت چه که بربودی در سر بر ما بودی
برخاستی از دیده، در دلکده بنشستی
شد صافی بی دردی، عقلی که توش بردی
شد داروی هر خسته، آنرا که توش خستی
ای دل بر آن ماهی، زین گفت چه می خواهی؟!
در قعر رو ای ماهی، گر دشمن این شستی
***
2585
گر نرگس خونخوارش دربند امانستی
هم زهر شکر گشتی، هم گرگ شبانستی
هم دور قمر یارا، چون بنده بدی ما را
هم ساغر سلطانی اندر دورانستی
هم کوه بدان سختی، چون شیره و شیرستی
هم بحر بدان تلخی، آب حیوانستی
از طلعت مستورش، بر خلق زدی نورش
هم نرگس مخمورش، بر ما نگرانستی
با هیچ دل مست او، تقصیر نکردست او
پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی؟!
وصلش بمیان آید از لطف و کرم، لیکن
کفو کمر وصلش ای کاش میانستی
صورتگر بی صورت گر زانک عیان بودی
در مردن این صورت کس را چه زیانستی؟!
راه نظر ار بودی، بی ره زن پنهانی
با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی؟!
بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد
ور نی دهن ماهی پرگفت و زبانستی
***
2586
گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی
ای شاد که خلقستی، ای خوش که جهانستی
گر نقش پذیرفتی، در شش جهت عالم
بالا همه باغستی، پستی همه کانستی
از خلق نهان زان شد، تا جمله مرا باشد
گر هیچ پدیدستی، آن همگانستی
***
2587
ای ساکن جان من، آخر بکجا رفتی؟
در خانه نهان گشتی، یا سوی هوا رفتی؟
چون عهد دلم دیدی، از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی، ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی، چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی، وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی، تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل، با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی، نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی، در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه، چون شمع درین خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی
***
2588
ای یار غلط کردی، با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی، در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم بر تو، بتو بنمودم
ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم، خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی، در خار دگر رفتی
گفتم که: «تویی ماهی، با مار چه همراهی؟!»
ای حال غلط کرده، با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ، اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو، در تار دگر رفتی
گفتی که: «ترا یارا در غار نمی بینم»
آن یار در آن غارست، تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت؟! چون بد نشود رنگت؟!
بازار مرا دیده، بازار دگر رفتی
***
2589
نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی
تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی
ای آب چه می شویی؟! وی باد چه می جویی؟!
ای رعد چه می غری؟! وی چرخ چه می گردی؟!
ای عشق چه می خندی؟! وی عقل چه می بندی؟!
وی صبر چه خرسندی؟! وی چهره چرا زردی؟!
سر را چه محل باشد در راه وفاداری؟!
جان خود چه قدر باشد در دین جوانمردی؟!
کامل صفت آن باشد کو صید فنا باشد
یک موی نمی گنجد در دایره فردی
گه غصه و گه شادی، دورست ز آزادی
ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی
کو تابش پیشانی؟ گر ماه مرا دیدی
کو شعشعه مستی؟ گر باده جان خوردی
زین کیسه و زان کاسه، نگرفت ترا تاسه؟
آخر نه خر کوری، بر گرد چه می گردی؟
با سینه ناشسته، چه سود ز رو شستن؟!
کز حرص چو جارویی، پیوسته درین گردی
هر روز من آدینه وین خطبه من دایم
وین منبر من عالی، مقصوره من مردی
چون پایه این منبر خالی شود از مردم
ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی
***
2590
ای پرده در پرده، بنگر که چها کردی
دل بردی و جان بردی، اینجا چه رها کردی؟
ای برده هوسها را، بشکسته قفصها را
مرغ دل ما خستی، پس قصد هوا کردی
گر قصد هوا کردی، ور عزم جفا کردی
کو زهره که تا گویم: «ای دوست چرا کردی؟»
آن شمع که می سوزد، گویم ز چه می گرید
«زیرا که ز شیرینش در قهر جدا کردی»
آن چنگ که می زارد، گویم ز چه می زارد
ک: «زهجر تو پشت او چون بنده دو تا کردی»
این جمله جفا کردی، اما چو نمودی رو
زهرم چو شکر کردی، وز درد دوا کردی
هر برگ ز بی برگی، کفها بدعا برداشت
از بس که کرم کردی، حاجات روا کردی
***
2591
ای پرده در پرده بنگر که چها کردی
دل بردی و جان بردی، اینجا چه رها کردی؟!
خورشید جهانی تو، سلطان شهانی تو
بیهوشی جانی تو، گیرم که جفا کردی
هم عاقبت ای سلطان، بردی همه را مهمان
در بخشش و در احسان، حاجات روا کردی
هر سنگ که بگرفتی، لعل و گهرش کردی
هر پشه که پروردی، صد همچو هما کردی
یک طایفه را ای جان، منشور خطا دادی
یک قافله را ناگه اصحاب صفا کردی
آثار فلکها را، اجزای زمین کردی
اجزای زمینها را، در لطف سما کردی
پس من ز چه بشناسم از چرخ زمینها را؟!
چون قاعده بشکستی وز درد دوا کردی
***
2592
ای صورت روحانی، امروز چه آوردی
آورد نمی دانم، دانم که مرا بردی
ای گلشن نیکویی، امروز چه خوش بویی!
بر شاخ کی خندیدی؟ در باغ کی پروردی؟
امروز عجب چیزی، می افتی و می خیزی
در باغ کی خندیدی؟ وز دست کی می خوردی؟
آن طبع زرافشانی، و آن همت سلطانی
پیران و جوانان را، آموخت جوامردی
بگذر ز جوامردی، کان هم ز دوی خیزد
در وحدت همدردی، درکش قدح دردی
هم همره و همدردی، هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی، هم سرخی و هم زردی
با این همه در مجلس، بنشین و میا با من
ترسم که میان ره بگریزی و برگردی
ور ز آنک همی آیی، با خویش مبر دل را
کز دل دودلی خیزد، گه گرمی و گه سردی
***
2593
گر شمس و قمر خواهی نک شمس و قمر، باری
ور صبح و سحر خواهی، نک صبح و سحر باری
ای یوسف کنعانی، وی جان سلیمانی
گر تاج و کمر خواهی، نک تاج و کمر، باری
ای حمزه آهنگی وی رستم هر جنگی
گر تیغ و سپر خواهی، نک تیغ و سپر، باری
ای بلبل پوینده، وی طوطی گوینده
گر قند و شکر خواهی، نک قند و شکر، باری
ای دشمن عقل و هش، وی عاشق عاشق کش
گر زیر و زبر خواهی، نک زیر و زبر، باری
ای جان تماشاجو، موسی تجلی جو
گر سمع و بصر خواهی، نک سمع و بصر، باری
ای دیو پر از کینه، وی دشمن دیرینه
گر فتنه و شر خواهی، نک فتنه و شر، باری
خاموش! مگو چندین، برخیز، سفر بگزین
گر یار سفر خواهی، نک یار سفر، باری
شمس الحق تبریزی! از حسن و دلاویزی
گر خسته جگر خواهی، نک خسته جگر باری
***
2594
از مرگ چه اندیشی، چون جان بقا داری؟!
در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟!
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
ماننده آن دلبر بنما که کجا داری؟!
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟!
در عالم بی رنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چو دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟!
همرنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله! مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی! چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری
***
2595
امشب پریان را من تا روز بدلداری
در خوردن و شب گردی، خواهم که کنم یاری
من شیوه پریانرا آموخته ام شبها
وقت حشرانگیزی، در چالش و میخواری
جنی پنهان باشد، در ستر و امان باشد
پوشیده تر از پریان، ماییم بستاری
بر صورت ما واقف پریان، وز جان غافل
در مکر خدا مانده، آن قوم ز اغیاری
خود را تو نمی دانی، جویای پری ز آنی
مفروش چنین ارزان خود را بسبکباری
وان جنی ما بهتر زیبارخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده صد گوی بعیاری
شب از مه او حیران، مه عاشق آن سیران
نی بی مزه و رنگین، پالوده بازاری
از سیخ کباب او، وز جام شراب او
وز چنگ و رباب او، وز شیوه خماری
دیوانه شده شبها، آلوده شده لبها
در جمله مذهبها، او راست سزاواری
خواب از شب او مرده، شلوار گرو کرده
کس نیست درین پرده، تو پشت کی می خاری
بردی ز حد ای مکثر، بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو، تو عاشق گفتاری
***
2596
نظاره چه می آیی در حلقه بیداری
گر سینه نپوشانی، تیری بخوری کاری
در حلقه سر اندر کن، دلرا تو قویتر کن
شاهیست، تو باور کن، بر کرسی جباری
تا باز رهی زان دم، تا مست شوی هر دم
گاهی ز لب لعلش، گاهی ز می ناری
بگشای دهانت را، خاشاک مجو در می
خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری؟!
ای خواجه، چرا جویی، دلداری از ان جانان؟!
بس نیست رخ خوبش دلجویی و دلداری؟!
دی نامه او خواندم، در قصه بیخویشی
بنوشتم از عالم، صد نامه بیزاری
نقش تو چو نقش من، رخ بر رخ خود کردست
با ما غم دل گویی یا قصه جان آری
من با صنم معنی تنجامه برون کردم
چون عشق بزد آتش در پرده ستاری
در رنگ رخم عشقش، چون عکس جمالش دید
افتاد بپایم عشق، در عذر گنه کاری
شمس الحق تبریزی! آیی و نبینندت
زیرا که چو جان آیی بی رنگ، صباواری
***
2597
گر روی بگردانی، تو پشت قوی داری
کان روی چو خورشیدت صد گون کندت یاری
من بی رخ چون ماهت، گر روی بماه آرم
مه بی تو ز من گیرد صد دوری و بیزاری
جان بی تو یتیم آمد، مه بی تو دو نیم آمد
گلزار جفا گردد، چون تخم جفا کاری
چون سرکشی آغازی، یا اسب جفا تازی
دست کی رسد در تو گر پای نیفشاری
مهمان توم ای جان، ای شادی هر مهمان
شاید که ز بخشایش، این دم سر من خاری
رو ای دل بیچاره، با تیغ و کفن پیشش
کی پیش رود با او، بدفعلی و طراری
ای جان نه ز باغ تو، رسته ست درخت من
پرورده و خو کرده با عشرت و خماری
اجزای وجود من مستان توند ای جان
مستان مرا مفکن، در نوحه و در زاری
آن ساغر پنهانی، خواهم که بگردانی
مستانه بپیش آیی، بی نخوت و جباری
ای ساغر پنهانی، تو جامی و یا جانی
یا چشمه حیوانی؟ یا صحت بیماری
یا آب حیاتی تو، یا خط نجاتی تو؟!
یا کان نباتی تو؟! یا ابر شکرباری؟!
آن ساغر و آن کوزه، کو نشکندم روزه
اما نهلد در سر، نی عقل نی هشیاری
هم عقلی و هم جانی، هم اینی و هم آنی
هم آبی و هم نانی، هم یاری و هم غاری
خاموش شدم حاصل تا برنپرد این دل
نی زان که سخن کم شد از غایت بسیاری
***
2598
ای جان و جهان، آخر از روی نکوکاری
یکدم چه زیان دارد، گر روی بما آری؟!
ای روی تو چون آتش، وی بوی تو چون گل، خوش
یا رب که چه رو داری، یا رب که چه بو داری!
در پیش دو چشم من، پیوسته خیال تو
خوش خواب که می بینم، در حالت بیداری
دلرا چو خیال تو، بنوازد مسکین دل
در پوست نمی گنجد، از لذت دلداری
قرص قمرت گویم، نور بصرت گویم
جان دگرت گویم، یا صحت بیماری
از شرم تو شاخ گل، سر پیش درافکنده
وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری
از جمله ببر، زیرا آنجا که توی و او
تو نیز نمی گنجی، جز او که دهد یاری
اندر شکم ماهی دم با کی زند یونس؟
جز او کی بود مونس در نیمشب تاری
در چشمه سوزن تو، خواهی که رود اشتر
ای بسته تو بر اشتر شش تنگ بسر باری
با این همه ای دیده، نومید مباش از وی
چون ابر بهاری کن، در عشق گهرباری
***
2599
ای بر سر بازارت صد خرقه بزناری
وز روی تو در عالم هر روی بدیواری
هر ذره ز خورشیدت گویای اناالحقی
هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری
این طرفه که از یک خم هر یک ز میی مستند
این طرفه که از یک گل در هر قدمی خاری
هر شاخ همی گوید: «من مست شدم، دستی»
هر عقل همی گوید: «من خیره شدم، باری»
گل از سر مشتاقی، بدریده گریبانی
عشق از سر بیخویشی، انداخته دستاری
از عقل گروهی مست، بی عقل گروهی مست
جز عاقل و لایعقل، قومی دگرند، آری
ماییم چو کوه طور، مست از قدح موسی
بی زحمت فرعونی، بی غصه اغیاری
ماییم چو می جوشان، در خم خراباتی
گر چه سر خم بستست از کهگل پنداری
از جوشش می کهگل، شد بر سر خم رقصان
والله که ازین خوشتر نبود بجهان کاری
***
2600
گفتم که: «بجست آن مه از خانه چو عیاری»
تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری
غماز غمت گفتا: «در خانه بجوی آخر
آن طره که دل دزدد، ماننده طراری
در سوخته جان زن از آهن و از سنگش
در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری
بفروز چنین شمعی، در خانه همی گردان
باشد که نهان باشد او از پس دیواری»
اندر پس دیواری، در سایه خورشیدش
در نیمشب هجران بگشود مرا کاری
در خانه همی گشتم، در دست چنین شمعی
تا تیره شد این شمعم، از تابش انواری
گفتم که: «درین زندان چون یافتمت ای جان؟
در بی نمکی چون ره بردم بنمکساری؟
ای شوخ گریزنده، وی شاه ستیزنده
وی از تو جهان زنده، چون یافتمت باری؟»
در حال نهانی شد، پنهان چو معانی شد
چون گوهر کانی شد، غیرت شده ستاری
من دست زنان بر سر، چون حلقه شده بر در
وین طعنه زنان بر من، هم یافته بازاری
از پرتو مخدومی، شمس الحق تبریزی
چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری
***
2601
ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری
وز شورش زلف تو در هر طرفی سوری
در حسن بهشت تو، در زیر درختانت
هر سوی یکی ساقی، هر سوی یکی حوری
از عشق شراب تو، هر سوی یکی جانی
محبوس یکی خنبی، چون شیره انگوری
هر صبح ز عشق تو، این عقل شود شیدا
بر بام دماغ آید، بنوازد طنبوری
ای شادی آن شهری، کش عشق بود سلطان
هر کوی بود بزمی، هر خانه بود سوری
بگذشتم بر دیری، پیش آمد قسیسی
می زد بدر وحدت، از عشق تو ناقوری
ادریس شد از درسش، هر جا که بد ابلیسی
در صحبت آن کافر، شب گشته چون کافوری
گفتم: «ز کی داری این» گفتا: «ز یکی شاهی
هم عاشق و معشوقی، هم ناصر و منصوری
یک شاه شکرریزی، شمس الحق تبریزی
جان پرور هر خویشی، شور و شر هر دوری»
***
2602
ای دشمن عقل من، وی داروی بیهوشی
من خابیه، تو در من چون باده همی جوشی
اول تو و آخر تو، بیرون تو و در سر تو
هم شاهی و سلطانی، هم حاجب و چاووشی
خوش خویی و بدخویی، دلسوزی و دلجویی
هم یوسف مه رویی، هم مانع و روپوشی
بس تازه و بس سبزی، بس شاهد و بس نغزی
چون عقل درین مغزی، چون حلقه درین گوشی
هم دوری و هم خویشی، هم پیشی و هم بیشی
هم یار بداندیشی، هم نیشی و هم نوشی
ای ره زن بی خویشان، ای مخزن درویشان
یا رب چه خوشند ایشان، آن دم که در آغوشی!
آن روز که هشیارم، من عربدها دارم
وان روز که خمارم، چه صبر و چه خاموشی؟!
***
2603
ای بر سر و پا گشته، داری سر حیرانی
با حلقه عشاقان، رو بر در حیرانی
در زلف چو چوگانت، غلطیده بسی جانها
وز بهر چنان مشکی، جان عنبر حیرانی
از کون حذر کردم، وز خویش گذر کردم
در شاه نظر کردم، من چاکر حیرانی
من یوسف دلخواهم، چاه زنخت خواهم
هم مؤمن این راهم، هم کافر حیرانی
هم باده آن مستم، هم بسته آن شستم
تا چست برون جستم، از چنبر حیرانی
ای عقل شده مهتر، ای گشته دلت مرمر
آخر تو یکی بنگر، در دلبر حیرانی
ور نه بستیزم من، در کار تو خیزم من
خون تو بریزم من، از خنجر حیرانی
از دولت مخدومی، شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من، هم لاغر حیرانی
***
2604
آن چهره و پیشانی، شد قبله حیرانی
تشویش مسلمانی، ای مه تو کرا مانی؟!
من واله یزدانم، در حلقه مردانم
زین بیش نمی دانم، ای مه تو کرا مانی؟!
هم بنده و آزادم، ویرانه و آبادم
هم بی دل و دلشادم، ای مه تو کرا مانی؟!
هر جسم که بر سر شد، جان گشت و قلندر شد
هم مؤمن و کافر شد، ای مه تو کرا مانی؟!
شاد آنک نهد پایی، در لجه دریایی
با دیده بینایی، ای مه تو کرا مانی؟!
باشد ز توم مفخر، فارغ شدم از دلبر
از طعنه و از تسخر، ای مه تو کرا مانی؟!
من زان سوی دولابم، زان جانب اسبابم
تو محو کن القابم، ای مه تو کرا مانی؟!
بر عاشق دوتا قد، آن کس که همی خندد
زان خنده چه بربندد؟! ای مه تو کرا مانی؟!
شمس الحق تبریزی! در لخلخه آمیزی
ای جان و جهان، می زد، ای مه تو کرا مانی؟!
***
2605
ای باغ، همی دانی کز باد کی رقصانی
آبستن میوه ستی، سرمست گلستانی
این روح چرا داری؟ گر زانک تو این جسمی
وین نقش چرا بندی؟! گر زانک همه جانی
جان پیش کشت چه بود؟ خرما بسوی بصره
وز گوهر چون گویم؟ چون غیرت عمانی
عقلا، ز قیاس خود، زین رو تو زنخ می زن
زان رو تو کجا دانی؟ چون مست زنخدانی
دشوار بود با کر طنبور نوازیدن
یا بر سر صفرایی، رسم شکرافشانی
می وام کند ایمان، صد دیده بدیدارش
تا مست شود ایمان، زان باده یزدانی
در پای دل افتم من، هر روز همی گویم:
«راز تو شود پنهان، گر راز تو نجهانی»
کان مهره شش گوشه، هم لایق آن نطع است
کی گنجد در طاسی شش گوشه انسانی؟
شمس الحق تبریزی! من باز چرا گردم
هر لحظه بدست تو گر زانک نه سلطانی
***
2606
مانده شدم از گفتن، تا تو بر ما مانی
خویش من و پیوندی، نی همره و مهمانی
شیری است که می جوشد، خونیست نمی خسبد
خربنده چرا گشتی؟! شه زاده ارکانی
زر دارد و زر بدهد، زین واخردت این دم
آنکس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه، بی جهد نمی آید
کی آمده ای جان، زان خاک بآسانی؟
صد جا بترنجیدی، گفتی: «نروم زینجا»
گوش تو کشان کردم، تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم، نه گنبد نیلی را
استیزه چه می بافی ای شیخ لت انبانی؟!
چون دیگ سیه پوشی، اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا؟ کو همت سلطانی؟
تو مرد لب قدری، نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی، نی پیر پری خوانی
سختست بلی پندت، اما نگذارندت
سیلی زندت آرد، استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو، در گردنت اندازد
روزی که بجد گیرد گردن، ز کی پیچانی؟
بنگر تو درین اجزا، که همرهشان بودی
در خود بترنجیده، از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان، مانند تو تا اینجا
وندر پس این منزل صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم: «هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی، یک یک بکنم ریشت
ریش کی رهید از من، تا تو دبه برهانی؟
یک لحظه شدی شانه، در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه، چون حلقه گردانی
هم شانه و هم مویی، هم آینه هم رویی
هم شیر و هم آهویی، هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی
بی رنج چه می سلفی، آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن، هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
***
2607
آن ماه همی تابد بر چرخ و زمین یا نی؟
خود نیست بجز آن مه، این هست چنین یا نی؟
در هر ره و هر بیشه در لشکر اندیشه
هر چستی و هر سستی، آید ز کمین یا نی؟
آن رسته ز خویش خود، دیده پس و پیش خود
ایمن بود و فارغ، از روز پسین یا نی؟
در هر قدمی دامی، چون شکر و بادامی
زین دام امان یابد، جز جان امین یا نی؟
گر باغ یقین خواهی، پس رخت منه بر ظن
ظن ار چه بود عالی، باشد چو یقین یا نی؟
***
2608
افند کلیمیرا از زحمت ما چونی؟!
ای جان صفا چونی؟ وی کان وفا چونی؟
ای فخر خردمندان، وی بی تو جهان زندان
وی عاشق بی دلرا درمان و دوا، چونی؟
مه گوش همی خارد، صد سجده همی آرد
می گوید حسنت را ک: «ی خوب لقا چونی؟»
باری، من بیچاره، گشتم ز خود آواره
زان روز که پرسیدی، گفتی تو مرا: «چونی؟»
ماییم و هوای تو، دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما، زین آب و هوا چونی؟
تلخست فراق تو، دوری ز وثاق تو
ای آنک مبادا کس دور از تو، جدا چونی؟
زد طال بقای تو هر ذره که خورشیدی
ای نیر اعظم تو، زین طال بقا چونی؟
ای آینه، مانده در دست دو سه زنگی
وی یوسف افتاده، با اهل عما، چونی؟
ای دلدل آن میدان، چونی تو درین زندان
وی بلبل آن بستان، با ناشنوا چونی؟
ای آدم خوکرده، با جنت و با حورا
افتاده درین غربت، با رنج و عنا چونی؟
ای آنک نمی گنجی، در شش جهت عالم
با این همگی زفتی، در زیر قبا چونی؟
مصباح و زجاجی تو، پیش دو سه نابینا
از عربده کوران، وز زخم عصا چونی؟
پیغام و سلام ما، ای باد بگو با دل
با این همه بی برگی داود نوا چونی؟
بس کردم من، اما برگو تو تمامش را
کای تشنه پرخواره، با جام خدا چونی؟
***
2609
در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی؟!
شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسه مسکینی
بس جان گزین بوده، سلطان یقین بوده
سردفتر دین بوده، از عشق تو بی دینی
کو گوهر جان بودن، کو حرف بپیمودن
کو سینه ره بینی، کو دیده شه بینی
هر مست میت خورده، دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا، وز هر طرف آمینی
گویند: «بخوان یاسین تا عشق شود تسکین»
جانی که بلب آمد چه سود ز یاسینی؟!
آن دلشده خاکی، کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را، کو لازم آن جان شد
گه باده جان گیرد گه طره مشکینی
هرگز نکند ما را، عالم بجوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
***
2610
چون بسته کنی راهی آخر بشنو آهی
از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی
در روح نظر کردم، بی رنگ چو آبی بود
ناگاه پدید آمد، در آب چنان ماهی
آن آب بجوش آمد، هستی بخروش آمد
تا واشد و دریا شد، این عالم چون چاهی
دیدم که فراز آمد، دریا و بشد قطره
من قطره و او قطره، گشتیم چو همراهی
چون پیشترک رفتم، دریا شد و بگرفتم
او قطره شده دریا، من قطره شده گاهی
پیش آی تو دریا را، نظاره بکن ما را
باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی
آبیست بزیرش مه، آبیست بزیرش که
او چشم چنین بندد چون جادو دلخواهی
با لعل تو کی جویم، من ملک بدخشانرا؟!
چاه و رسن زلفت، والله که به از جاهی
از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی
در سحر نمی بندد جز سینه آگاهی
***
2611
جانا تو بگو رمزی، از آتش همراهی
من دم نزنم زیرا دم می نزند ماهی
بر خیمه این گردون، تو دوش قنق بودی
مه سجده همی کردت، ای ایبک خرگاهی
خورشید ز تو گشته، صاحب کله گردون
وز بخشش تو دیده، این ماه سما ماهی
کی هر دو یکی گردد، تو آتش و من روغن؟!
وین قسمت چون آمد، تو یوسف و من چاهی!
هر چند که این جوشم، از آتش تو باشد
من بنده آن خلعت، گر رانی و گر خواهی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسکین، از دانش و آگاهی
گه از می و از شاهد، گویم مثل لطفش
وین هر دو کجا گنجد، در وحدت اللهی
شمس الحق تبریزی!، صبحی که تو خندانی
کی شب بودش در پی، یا زحمت بی گاهی؟!
***
2612
در کوی کی می گردی؟ ای خواجه چه می خواهی؟
پابسته شدی چون من زان دلبر خرگاهی
گر بسته شدی از وی، رسته ز همه بندی
نی خدمت کس خواهی نی خسروی و شاهی
شد خدمت تو دستان، چون خدمت سرمستان
در آب سجود آری، بی مساله چو ماهی
چون مست و خراب آمد، سجده گهش آب آمد
فارغ ز ثواب آمد، فرد از ره و بی راهی
کو ره چو درین آبی، کو سجده چو محرابی
نی ظالم و نی تایب، نی ذاکر و نی ساهی
***
2613
ای شادی آن روزی کز راه تو بازآیی
در روزن جان تابی، چون ماه ز بالایی
زان ماه پرافزایش، آن فارغ از آرایش
این فرش زمینی را چون عرش بیارایی
بس عاقل پابسته، کز خویش شود رسته
بس جان که ز سر گیرد، قانون شکرخایی
زین منزل شش گوشه، بی مرکب و بی توشه
بس قافله ره یابد، در عالم بی جایی
روشن کن جان من، تا گوید جان با تن
ک: «امروز مرا بنگر، ای خواجه فردایی»
تو آبی و من جویم، جز وصل تو کی جویم؟!
رونق نبود جو را، چون آب بنگشایی
ای شاد تو از پیشی، یعنی ز همه بیشی
و الله که چو با خویشی، از خویش نیاسایی
در جستن دل بودم، بر راه خودش دیدم
افتاده درین سودا، چون مردم صفرایی
شمس الحق تبریزی! پالود مرا هجرت
جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی
***
2614
ما می نرویم ای جان، زین دگر جایی
یارب چه خوش است اینجا، هر لحظه تماشایی!
هر گوشه یکی باغی هر کنج یکی لاغی
بی ولوله ی زاغی، بی گرگ جگر خایی
افکند خبر دشمن، در شهر اراحیفی
کو عزم سفر دارد، از بیم تقاضایی
از رشک همی گوید: «و الله که دروغست آن
بی جان کی رود جایی؟! بی سر کی نهد پایی؟!
من زیر فلک چون او ماهی ز کجا یابم؟!
او هر طرفی یابد شوریده و شیدایی
مه گرد درت گردد، زیرا که کجا یابد
چون چشم تو خماری، چون روی تو صحرایی؟!
این عشق اگر چه او پا کست زهر صورت
در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی
بی عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند؟!
وز عشق، پدر دیدش زیبا و مطرایی
گر نام سفر گویم بشکن تو دهانم را
دوزخ کی رود آخر از جنت مأوایی؟!
من بی سرو پا گشتم، خوش غرقه ی این دریا
بی پای همی گردم چون کشتی دریایی
از در اگرم رانی آیم ز ره روزن
چون ذره بریز آیم، در رقص ز بالایی
چون ذره رسن سازم، از نور و رسن بازم
در روزن این خانه، در گردش سودایی
بنشین، که درین مجلس لاغر نشود عیسی
بر گو، که درین دولت تیره نشود رایی
بر بند دهان بر گو در گنبد سر خود
تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی
شمس الحق تبریزی از لطف صفات خود
از حرف همی گردد، این نکته مصفایی