جلال الدین محمد بلخی
کلیات شمس تبریزی جلد 6
دنباله ی حرف یاء
2615
هم پهلوی خم سر نه، ای خواجه ی هرجایی
پرهیز ز هشیاران، وز مردم غوغایی
هشیار به سگ ماند، جز جنگ نمی داند
تو جنس سگ کهفی، از جنگ مبرایی
سر بر در خمخانه، زد آن سگ فرزانه
چون دید در آن درگه، شکر و شکرافزایی
بیرون مرو ای خواجه، زین صورت دیباجه
این جاست تماشاها، تو مرد تماشایی
بس مست طرب خورده، آهنگ برون کرده
در سرکه درافتاده، آن خوش لب حلوایی
سر پهلوی آن خم نه، کوزه ببر خم به
بجهی، به سوی او جه، ای مست علالایی
***
2616
من نیت آن کردم تا باشم سودایی
نیت ز کجا گنجد، اندر دل شیدایی؟!
مجنونی من گشته، سرمایه ی صد عاقل
وین تلخی من گشته، دریای شکرخایی
زیر شجر طوبی، دیدم صنمی خوبی
بس فتنه و آشوبی، افکنده ز زیبایی
از من دو جهان شیدا، وز من همه سر پیدا
فارغ ز شب و فردا، چون باشم فردایی
می گفت: «کرایم من وقتی که برآیم من
جان کی فزایم من» گفتم: «دلم افزایی»
دریای معانی بین، بی قیمت و بی کابین
تبریز ز شمس الدین بی صورت دریایی
***
2617
عیسی چو توی جانا ای دولت ترسایی!
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
ایمان ز سر زلفت، زنار عجب بندد
کز کافر زلف خود یک پیچ تو بگشایی
ای از پس صد پرده، درتافته رخسارت
تا عالم خاکی را از عشق برآرایی
جان دوش ز سرمستی، با عشق تو عهدی کرد
جان بود در آن بیعت، با عشق به تنهایی
سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان:
«کس عهد کند با خود؟ نی تو همگی مایی؟
چندانک تو می کوشی جز چشم نمی پوشی
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی؟!»
جان گفت که: «ای فردم سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی، عاشق کش سودایی
کان عهد که من کردم، بی جان و بدن کردم
نی ما و نه من کردم ای مفرد یکتایی
مست آنچ کند در می، از می بود آن به وی
در آب نماید او لیک اوست ز بالایی»
تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو، هین
آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی؟
***
2618
جانا نظری فرما، چون جان نظرهایی
چون گویم: «دل بردی» چون عین دل مایی؟!
جان ها همه پا کوبد، آن لحظه که دل کوبی
دل نیز شکر خاید، آن دم که جگر خایی
تن روح برافشاند، چون دست برافشانی
مرده ز تو حال آرد، چون شعبده بنمایی
گر جور و جفا اینست، پس گشت وفا کاسد
ای دل، به جفای او، جان باز چه می پایی؟!
امروز چنان مستم کز خویش برون جستم
ای یار بکش دستم آنجا، که تو آن جایی
چیزی که تو را باید، افلاک همان زاید
گوهر چه کمت آید؟! چون در تک دریایی؟!
مردم ز تو شد ای جان، هر مردمک دیده
بی تو چه بود دیده، ای گوهر بینایی؟!
ای روح بزن دستی، در دولت سرمستی
هستی و چه خوش هستی، در وحدت یکتایی!
ای روح چه می ترسی، روحی، نه تن و نفسی؟!
تن معدن ترس آمد، تو عیش و تماشایی
ای روز چه خوش روزی، شمع طرب افروزی
او را برسان روزی، جان را، و پذیرایی
صبحا، نفسی داری سرمایه ی بیداری
بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی
شمس الحق تبریزی! خورشید چو استاره
در نور تو گم گردد چون شرق برآرایی
***
2619
گل گفت مرا «نرمی از خار چه می جویی؟»
گفتم که: «در این سودا هشیار چه می جویی؟!
گفتا که: «در این سودا دلدار تو کو؟ بنما»
گفتم: «نشدی بی دل، دلدار چه می جویی؟!
گفتا: «هله مستانه، بنما ره خمخانه»
گفتم که: «برو طفلی خمار چه می جویی؟!
گفتا: «ز چه بی هوشی؟ بنمای چه می نوشی؟»
گفتم: «برو ای مسکین، هشدار، چه می جویی؟
گفتا که: «چه گلزار است، کز وی نرسد بویی؟
گفتم: اگرت بو نیست، گلزار چه می جویی؟!
گفتا که: «وفاجویان، خوابی است که می بینند»
گفتم که: «خیال خواب، بیدار چه می جویی؟!»
***
2620
ای دل به ادب بنشین، برخیز ز بد خویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که می گویی
حاشا که چنان سودا، یابند بدین صفرا
هیهات چنان رویی، یابند به بی رویی
در عین نظر بنشین، چون مردمک دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز که می جویی
بگریز ز همسایه، گر سایه نمی خواهی
در خود منگر زیرا، در دیده ی خود مویی
گر غرقه ی دریایی این خاک چه پیمایی؟!
ور بر لب دریایی چون روی نمی شویی
***
2621
از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی
ک: «ای دل تو نمی گفتی کز خویش شدم خالی؟»
این رنج چو در وا شد دعوی تو رسوا شد
زشتی تو پیدا شد بگذار تو نکالی
در صورت رنج خود، نظاره بکن ای بد
کی باشد با این خود آن مرتبه ی عالی؟!
بنگر که چه زشتی تو، بس دیوسرشتی تو
این است که کشتی تو، پس از کی همی نالی؟!
گر رنج بشد مشکل، نومید مشو ای دل
کز غیب شود حاصل، اندر عوض ابدالی
از ذوق چو عوری تو، هر لحظه بشوری تو
کای کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
در بادیه مردان را کاری است، نه سردان را
کاین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
در خدمت مخدومی شمس الحق تبریزی
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی
***
2622
ای خواجه، تو چه مرغی؟ نامت چه؟ چرا شایی؟
نی پری و نی چری، ای مرغک حلوایی
مانند شترمرغی گویند «بپر» گویی
«من اشترم و اشتر کی پرد ای طایی؟»
چون نوبت بار آید گویی که: «نه من مرغم؟
کی بار کشد مرغی تکلیف چه فرمایی؟!»
نی بلبل خوش لحنی، نی طوطی خوش رنگی
نی فاخته ی طوقی، نی در چمن مایی
حق است سلیمان را در گردن هر مرغی
مرغان همه پریدند آنجا، تو چه می پایی؟!
2623
ما گوش شماییم، شما تن زده تا کی؟
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی؟
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که: «این قاعده تا کی»؟
دل زیر و زبر گشت، مها چند زنی طشت؟!
مجلس همه شورید، بتا عربده تا کی؟!
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقه ی رندان شده کین مفسده تا کی؟!
چون ساقی ما ریخت برو جام شرابی
بشکست در صومعه کین معبده تا کی؟!
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کین نوبت شادی است، غم بیهده تا کی؟!
آن ها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بی مزه گرم آمده، تا کی؟!
***
2624
برخیز، که جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد، بنگر نورفشانی
آن حسن که در خواب همی جست زلیخا
ای یوسف ایام، به صد ره به از آنی
برخیز که آویخت ترازوی قیامت
برسنج ببین که سبکی یا تو گرانی
هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بی دل به نشانی
هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو
ما راه سعادت بنمودیم تو دانی
برخیز و بیا دبدبه ی عمر ابد بین
تا باز رهی زود از این عالم فانی
او عمر عزیزی است، از او چاره نداری
او جان جهان آمد و تو نقش جهانی
بر صورت سنگین بزند، روح پذیرد
حیف است کز این روح تو محروم بمانی
او کان عقیق آمد و سرمایه ی کان ها
در کان عقیق آی، چه دربند دکانی؟!
***
2625
گر علم خرابات تو را همنفسستی
این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی
ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی
سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی
گر کوکبه ی شاه حقیقت بنمودی
این کوس سلاطین بر تو چون جرسستی
گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی
کی دامن و ریش تو به دست عسستی؟!
گر پیش روان، بر تو عنایت فکنندی
فکری که به پیش دل توست آن سپسستی
معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو
از دفتر عشاق یکی حرف بسستی
گوید: «همه مردند یکی باز نیامد»
بازآمده دیدی اگر آن گیج کسستی
لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است
لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی
همراه خسان گر نبدی طبع خسیست
در حلق تو این شربت فانی چو خسستی
طفل خرد تو به تبارک برسیدی
در مکتب شادی ز کجا در عبسستی
خاموش، که این ها همه موقوف به وقت است
گر وقت بدی داعیه فریاد رسستی
***
2626
ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی؟
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولهه ی حرص در این خانه ی ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانه ی دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک؟!
در دام کسی دانه خورد هیچ شنیدی؟!
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضه ی ارواح دویدی
ای روح، چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یا یاد نداری تو که بر عرش پریدی؟
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
چون گرسنه ی قحط در این لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
کو همت شاهانه؟ نه زان دایه ی دولت
زان شیر، تباشیر سعادت بمزیدی؟
آن خوی ملوکانه که با شیر فرو رفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی
آن شاه گل ما به کف خویش سرشتست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
والله که در آن زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود، گاه کند رسم کلیدی
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته گهی کهنه قدیدی
ای سیل در این راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو چو در بحر رسیدی
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ از این بار گران سنگ، خمیدی
ای بحر حقایق که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل، چه پیدا و پدیدی!
ای چشمه ی خورشید که جوشیدی از آن بحر
تا پرده ی ظلمات به انوار دریدی
هر خاک که در دست گرفتی همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
شاگرد کی بودی؟ که تو استاد جهانی
این صنعت بی آلت و بی کف ز کی دیدی؟
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود، آخر ز چه کهسار چریدی؟
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
***
2627
عاشق شو و عاشق شو، بگذار زحیری
سلطان بچه ی آخر تا چند اسیری
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار، بجز عشق دگر چیز نگیری
آن میر اجل نیست، اسیر اجل است او
جز وزر نیامد همه سودای وزیری
گر صورت گرمابه نه ی روح طلب کن
تا عاشق نقشی ز کجا روح پذیری؟
در خاک میامیز، که تو گوهر پاکی
در سرکه میامیز که تو شکر و شیری
هر چند از این سوی تو را خلق ندانند
آن سوی که سو نیست چه بی مثل و نظیری!
این عالم مرگ است و در این عالم فانی
گر ز آنک نه میری نه بس است این که نمیری؟!
در نقش بنی آدم تو شیر خدایی
پیداست در این حمله و چالیش و دلیری
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم
بیزارم از این فضل و مقامات حریری
بی گاه شد این عمر ولیکن چو تو هستی
در نور خدایی چه به گاهی و چه دیری
اندازه ی معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
زیبایی پروانه به اندازه ی شمع است
آخر نه که پروانه ی این شمع منیری؟
شمس الحق تبریز! از آنت نتوان دید
که اصل بصر باشی، یا عین بصیری
***
2628
هر روز بگه ای شه دلدار، درآیی
جان را و جهان را شکفانی و فزایی
یا رب، چه خجسته است ملاقات جمالت!
آن لحظه که چون بدر بر این صدر برآیی
هر جا که ملاقات دو یار است، اثر توست
خود ذوق و نمک بخش وصالی و لقایی
معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف
تا تو ننهی در کلمه، فایده زایی
ای داده تو دندان و شکرها که بخایند
دندان دگر داده پی فایده خایی
بیزارم از آن گوش که آواز نی اشنود
و آگاه نشد از خرد و دانش نایی
این مشک به خود چون رود و آب کشاند؟
تا خواجه ی سقا نکند جهد سقایی
این چرخ که می گردد بی آب نگردد
تا سر نبود، پای کجا یابد پایی؟
هان ای دل پرسنده که دلدار کجای است
تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی؟
تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق؟!
پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی؟!
اصداف حواسی که به شب ماند ز در دور
دانند که در هست ز دریای عطایی
درهاست در آن بحر در اصداف نگنجد
آن سوی برو ای صدف این سوی چه پایی
آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید
گوید: «بر ما آی اگر حاجی مایی»
این کعبه نه جا دارد نی، گنجد در جا
می گوید: «العزه و الحسن ردایی»
هین غرقه ی عزت شو و فانی ردا شو
تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی
خامش کن و از راه خموشی به عدم رو
معدوم چو گشتی همگی حمد و ثنایی
***
2629
ای ماه اگر باز بر این شکل بتابی
ما را و جهان را تو در این خانه نیابی
چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت
چه نادره گر آب شود مردم آبی
از عقل دو صد پر دو سه پر، بیش نمانده ست
و آن نیز بدان ماند که در زیر نقابی
ای عشق، دو عالم ز رخت مست و خرابند
باری تو نگویی که ز کی مست و خرابی؟
تا باده نجوشید در آن خنب ز اول
در جوش نیارد همه را او به شرابی
تا اول با خود نخروشید ربابی
در ناله نیارد همه را او به ربابی
ای گرد جهان گشته، و جز نقش ندیده
بر روی زن آبی و یقین دان که بخوابی
در خرمن ما آی اگر طالب کشتی
سوی دل ما آی اگر مرد کبابی
ور ز آنک نیایی بکشیمت به سوی خویش
کز حلقه ی مایی، نه غریبی، نه غرابی
مکتب نرود کودک لیکن ببرندش
پنداشته ی خواجه! که بیرون حسابی
بستان قدح عشرت، وز بند برون جه
تا باخبری بند سوالی و جوابی
آخر بشنو هر نفسی نعره ی مستان
کای گیج خرف گشته، ببین در چه عذابی
دست تو بگیرم دو سه روزی تو همی جوش
تا بار دگر روی ز اقبال نتابی
آن جا که شدی مست، همان جای بخسبی
و آن سوی که ساقی است همان سوی شتابی
تا چند در آتش روی ای دل، نه حدیدی
وی دیده ی گرینده، بس است این، نه سحابی
ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت!
انگشتک می زن که تو بر راه صوابی
بگشای دهان، ز آنچ نگفتم تو بیان کن
بگشا در دل ها که تو سلطان خطابی
***
2630
یا ساقی شرف بشراباتک زندی
فالراح مع الروح، من افضالک عندی
برخیز که شورید خرابات، افندی
مستان نگر و نقل و شرابات، افندی
هر مست درآویخته با مست ز مستی
گردان شده ساقی به مساقات، افندی
یک موی نمی گنجد در حلقه ی مستان
جز رقص و هیاهوی و مراعات، افندی
بسم الله، ساقی ولی نعمت! برخیز
تا جان بدهیمت به مکافات، افندی
در هر دو جهان است و نبوده است و نباشد
جز دیدن روی تو کرامات، افندی
چون تنگ شکر، میر خرابات درآمد
یا رب چه لطیف است ملاقات افندی!
می خندد و می گوید: «من خفته بدم مست
هیهای شنیدم من و هیهات، افندی»
زان خنده و زان گفتن و زان شیوه ی شیرین
صد غلغله در سقف سماوات، افندی
خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد
کافزون ز زجاجه است و ز مشکات، افندی
در خانه ی خمار و خرابات کی دیدست
معراج و تجلی و مقامات، افندی
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا واننماید همه رگهات، افندی
در خانه ی دل کژ مکن آن چانه به افسوس
کامروز عیان است خفیات، افندی
روزی که روم جانب دریای معانی
یاد آیدت این جمله مقالات، افندی
شاد آمدی ای کان شکر، عیب مفرما
گر بوسه دهد بنده بر آن پات، افندی
واجب کند ای دوست که آرم به صد اخلاص
در سایه ی زلف تو مناجات، افندی
از مصحف آن روی چو ماه تو بخوانیم
سوره ی قصص و نادره آیات، افندی
مستیم ز جام تو وزان نرگس مخمور
رستیم به شاهیت ز شهمات، افندی
عالم همه پر غصه و آن نرگس مخمور
فارغ ز بدایات و نهایات، افندی
چون سایه فناییم به خورشید جمالت
ایمن شده از جمله ی آفات، افندی
سرمست بیا جانب بازار نظر کن
تا راست شود جمله مهمات، افندی
تا روز اجل هر چه بگوییم ز اشعار
این است و دگر جمله خرافات، افندی
سلطان غزل هاست و همه بنده ی اینند
هر بیتش مفتاح مرادات، افندی
من کردم خاموش، تو باقیش بفرما
ای جان اشارات و عبارات، افندی
شمس الحق تبریز! تویی موسی ایام
بر طور دلم رفته به میقات، افندی
***
2631
تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسه ی همسایه ی مظلوم شکستی
صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟!
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که: «از آن عالم کس بازنیامد»
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز، کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
و آن جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که در این دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل دری یا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی
این چشم ببستی تو در آن چشمه رسیدی
با جمله روان ها بپر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیره ی بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعله ی آن نور
کاین جا ز دل و جان به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، ز آنک
در دیده ی هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
***
2632
ای جان گذرکرده از این گنبد ناری
در سلطنت فقر و فنا کار تو داری
ای رخت کشیده به نهان خانه ی بینش
وی کشته وجود همه و خویش به زاری
پوشیده قباهای صفت های مقدس
وز دلق دو صدپاره ی آدم شده عاری
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت
وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاری
بی برگ نشاید که دگر غوره فشارد
در میکده اکنون که تو انگور فشاری
اقبال کف پای تو بر چشم نهاده
اندر طمعی که سرش از لطف بخاری
بر کار شود در خود و بی کار ز عالم
آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری
در باغ صفا زیر درختی به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم: «چه نگاری؟
کز لذت حسن تو درختان به شکوفه
آبستن تو گشته، مگر جان بهاری»
در سجده شدم بیخود و گفتم که: «نگارا
آخر ز کجایی تو؟ علی الله، چه یاری!»
او گفت که: «از پرتو شمس الحق تبریز
کاوصاف جمال رخ او نیست شماری»
***
2633
در خانه ی خود یافتم از شاه نشانی
انگشتری لعل و کمر خاصه ی کانی
دوش آمده بوده است و مرا خواب ببرده
آن شاه دلارامم و آن محرم جانی
بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش
از عربده مستانه بدان شیوه که دانی
گویی که گزیدست ز مستی رخ من بر
کز شاه رخ من بر کاری است نهانی
امروز در این خانه همی بوی نگار است
زین بوی به هر گوشه نگاری است عیانی
خون در تن من باده ی صرف است از این بوی
هر موی ز من هندوی مست است شبانی
گوشی بنه و نعره ی مستانه شنو تو
از قامت چون چنگ من الحان اغانی
هم آتش و هم باده و خرگاه چو نقد است
پیران طریقت بپذیرند جوانی
در آینه ی شمس حق و دین شه تبریز
هم صورت کل شهره و هم بحر معانی
***
2634
امروز در این شهر نفیر است و فغانی
از جادوی چشم یکی شعبده خوانی
در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی است
از عشق چنین حلقه ربا، چرب زبانی
بی زخم نیابی تو در این شهر یکی دل
از تیر نظرهای چنین سخته کمانی
ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است!
ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی
چه جای مکان است و چه سودای زمان است؟!
ای هر دو شده از دم تو نادره لانی
شهری است که او تختگه عشق خدایی است
بغداد نهان است و زو دل همدانی
امروز در این مصر از این یوسف خوبی
بی زجر و سیاست شده هر گرگ شبانی
صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم
مانند زلیخا شده در عشق جوانی
او حاکم دل ها و روان هاست در این شهر
ماننده ی تقدیر خدا حکم روانی
صد نور یقین سجده کن روی چو ماهش
کی سوی مهش راه بزد ابر گمانی
صد چون من و تو محو چنان بی من و مایی
چون ظلمت شب محو رخ ماه جهانی
جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری
جز سایه ی خورشید رخش نیست امانی
از حیله ی او یک دو سخن دارم بشنو
چون زهره ندارم که بگویم که فلانی
گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم
زین باده شکافیده شود شیشه ی جانی
هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق
پازهر چو داری نکند زهر زیانی
هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی
دکان محیط است و جز این نیست دکانی
***
2635
امروز سماع است و مدام است و سقایی
گردان شده بر جمع قدح های عطایی
فرمان سقی الله رسیده ست، بنوشید
ای تن همه جان شو، نه که ز اخوان صفایی؟!
ای دور چه دوری تو! و ای روز چه روزی!
وی گلشن اقبال چه با برگ و نوایی!
از خاک برویند در این دور خلایق
کاین نفخه ی صور است که کردست صدایی
از کوه شنو نعره ی صد ناقه ی صالح
وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی
هین، رخت فروگیر و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم که در دست رضایی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو
وی منکر محشر هله تا ژاژ نخایی
خواهم سخنی گفت، دهانم بمبندید
کامروز حلال است ورا رازگشایی
ور ز آنک ز غیرت ره این گفت ببندید
ره باز کنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بدستیم و از این دم
هستی پذرفتیم ز دم های خدایی
صد هستی دیگر بجز این هست بگیری
کاین را تو فراموش کنی، خواجه کجایی
***
2636
ای مونس ما، خواجه ابوبکر ربابی
گر دلشده ی چند پی نان و کبابی؟!
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی؟!
لقمه دهدت تا کند او لقمه ی خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور، لقمه مشو آتش او را
بی لقمه ی او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همی خورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خوردست که او لقمه ی ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
«من مردم و زنده شدم از داد ثوابی»
خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی
نظاره ی سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیده ی خاکیم
امروز چو سرویم سرافراز و خطابی
بی حرف سخن گوی که تا خصم نگوید
کاین گفت کسان است و سخن های کتابی»
***
2637
امروز سماع است و شراب است و صراحی
یک ساقی بد مست، یکی جمع مباحی
زان جنس مباحی که از آن سوی وجود است
نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی
روحی است مباحی که از آن روح چشیده ست
کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی
در پیش چنین فتنه و در دست چنین می
یا رب چه شود جان مسلمان صلاحی!
زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد
کو خون جگر ریخت در این ره به سفاحی
جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست
اسپید ز نور است نه کافور رباحی
شمعی است برافروخته وز عرش گذشته
پروانه ی او سینه ی دل های فلاحی
سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات
پران شده جان ها و روان ها ز نواحی
این حلقه ی مستان خرابات خراب است
دور از لب و دندان تو، ای خواجه ی صاحی
شاباش زهی حال که از حال رهیدیت!
شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی!
با خود ملک الموت بگوید: «هله، واگرد
کاین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی»
ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد؟!
خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی
از غیب شنو نعره ی مستان و خمش کن
یک غلغله ی پاک ز آواز صیاحی
ور نه بدو نان بنده ی دونان و خسان باش
می خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی
فارس شده شمس الحق تبریز همیشه
بر شمس شموس و نکند شمس جماحی
***
2638
ای آنک به دل ها ز حسد خار خلیدی
این ها همه کردی و در آن گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که در این دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل دری یا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روان ها به تک روح روانی
سلطان جهادی اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده تو به هنگام رهیدی
امروز تو را باز خرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی
ای عشق، ببخشای بر این خاک که دانی
کز خاک همان رست که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک
در دیده ی هر ذره چو خورشید پدیدی
***
2639
برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری
بگشای کنار، آمد آن یار کناری
برخیز بیا دبدبه ی عمر ابد بین
رستند و گذشتند ز دم های شماری
آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ای دل، سر اقبال از این بار تو خاری
گنجی تو، عجب نیست که در توده ی خاکی
ماهی تو، عجب نیست که در گرد و غباری
اندر حرم کعبه ی اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری
گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست
جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری؟
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری
***
2640
مگریز ز آتش که چنین خام بمانی
گر بجهی از این حلقه، در آن دام بمانی
مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر
گر سرکشی، سرگشته ی ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و در این وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسه ی حمام بمانی
می ترسی از این سر که تو داری و از این خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
***
2641
گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی
از جنبش او جنبش این پرده نبینی؟!
از تابش آن مه که در افلاک نهان است
صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی
ای برگ پریشان شده در باد مخالف
گر باد نبینی تو نبینی که چنینی؟!
گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی
و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی
عرش و فلک و روح در این گردش احوال
اشتر به قطارند و تو آن باز پسینی
می جنب تو بر خویش و همی خور تو از این خون
کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی
در چرخ دلت ناگه یک درد درآید
سر برزنی از چرخ، بدانی که نه اینی
ماه نهمت چهره ی شمس الحق تبریز
ای آنک امان دو جهان را تو امینی
تا ماه نهم صبر کن ای دل، تو در این خون
آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و دینی
***
2642
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
کاین جاست تو را خانه، کجایی تو، کجایی؟!
آن جا که نه جای است، چراگاه تو بودست
زین شهره چراگاه، تو محروم چرایی؟!
جاندار سراپرده ی سلطان عدم باش
تا باز رهی از دم این جان هوایی
گه پای مشو گه سر، بگریز از این سو
مستی و خرابی نگر و بی سر و پایی
ای راهنمای از می و منزل چو شوی مست
نی راه به خود دانی و نی راه نمایی
مستان ازل در عدم و محو چریدند
کز نیست بود قاعده ی هست نمایی
جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی
همچون ختن غیب پر از ترک خطایی
این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی!
و آن سجده کنان گشته که بس روح فزایی
مخدوم خداوندی! شمس الحق تبریز!
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
***
2643
ای شاه تو ترکی، عجمی وار چرایی؟!
تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی؟!
گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند
گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی؟!
الحق تو نگفتی و دم باده ی او گفت
ای خواجه ی منصور، تو بر دار چرایی؟!
در غار فتم چون دل و دلدار حریفند
دلدار چو شد ای دل، در غار چرایی؟!
آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو
گر شاه بشد مخزن اسرار چرایی؟!
گر بیخ دلت نیست در آن آب حیاتش
ای باغ، چنین تازه و پربار چرایی؟!
گر راه نبردست دلت جانب گلزار
خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی؟!
گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان
ای دیو، اگر نیست تو در کار چرایی؟!
بر چشمه ی دل گر نه پری خانه ی حسن است
ای جان سراسیمه، پری دار چرایی؟!
ای مریم جان، گر تو نه ی حامل عیسی
زان زلف چلیپا، پی زنار چرایی؟!
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
پس معتکف خانه ی خمار چرایی؟!
***
2644
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانه ی آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگدلی در دهنش شیر نکردی
در کعبه ی خوبی تو احرام ببستم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوانبخت
شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزه ی چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جان ها و در آزردن جان ها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه، و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصه ی هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
***
2645
بخوردم از کف دلبر شرابی
شدم معمور و در صورت خرابی
گزیدم آتش پنهان پنهان
کز او اندر رخم پیداست تابی
هزاران نکته در عالم بگفتم
ز عشق و، هیچ نشنیدم جوابی
گهی سوزد دلم گه خام گردد
به مانند دلم نبود کبابی
مرا آن مه یکی شکلی نمودست
که سیصد مه نبیند آن به خوابی
منم غرقه به بحر انگبینی
که زنبور از کفش یابد لعابی
بهشت اندر رهش کمتر حجابی
خرد پیش مهش کمتر سحابی
جهان را جمله آب صاف می بین
که ماهی می درخشد اندر آبی
اگر با شمس تبریزی نشینی
از آن مه بر تو تابد ماهتابی
***
2646
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی؟!
برآری کار محتاجان نخسبی؟!
تو نور خاطر این شب روانی
برای خاطر ایشان نخسبی
شبی بر گرد محبوسان گردون
بگردی ای مه تابان، نخسبی
جهان کشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
شب قدری که دادی وعده آن روز
دراندیشی از آن پیمان نخسبی
مخسب ای جان که خفتن آن ندارد
چه باشد چون تو داری آن، نخسبی
توی شه پیل و پیش آهنگ پیلان
چو کردی یاد هندستان، نخسبی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
که بستان را کنی زندان، نخسبی
اگر خسبی نخسبد جز که چشمت
تویی آن نور جاویدان، نخسبی
خمش کردم نگویم تا تو گویی
سخن گویان سخن گویان نخسبی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
***
2647
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها بی کار گشتی
همان سودایی و دیوانه می باش
چرا عاقل شدی هشیار گشتی؟!
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیب ها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟!
نشستن گوشه ی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
در این ویرانه ها بسیار گشتی
خراباتی است در همسایه ی تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و می رو تا خرابات
که همچون بو سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟!
برو در بیشه ی معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟!
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب ماتم دار گشتی
***
2648
دریغا کز میان ای یار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی
بسی زنهار گفتی، لابه کردی
چه سود، از حکم بی زنهار رفتی
به هر سو چاره جستی، حیله کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی
کنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد؟ چون در زمین خوار رفتی؟
ز حلقه ی دوستان و همنشینان
میان خاک و مور و مار رفتی
چه شد آن نکته ها و آن سخن ها؟
چه شد عقلی که در اسرار رفتی؟
چه شد دستی که دست ما گرفتی؟
چه شد پایی که در گلزار رفتی؟
لطیف و خوب و مردم دار بودی
درون خاک مردم خوار رفتی
چه اندیشه که می کردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی!
فلک بگریست و مه را رو خراشید
در آن ساعت که زار زار رفتی
دلم خون شد چه پرسم، من چه دانم؟
بگو باری عجب بیدار رفتی!
چو رفتی، صحبت پاکان گزیدی
و یا محروم و با انکار رفتی؟
جوابک های شیرینت کجا شد؟
خمش کردی و از گفتار رفتی
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت؟
زهی پرخون رهی، کین بار رفتی
***
2649
منم فانی و غرقه در ثبوتی
به دریاهای حی لایموتی
مگر من یوسفم در قعر چاهی؟!
مگر من یونسم در بطن حوتی؟!
وجود ظاهرم تا چند بینی
که اطلس هاست اندر برگ توتی
فقیرم من، ولیکن نی فقیری
که گردد در به در در عشق لوتی
ز بهر قهر جان لوت خوارم
بمالیده چو جلادان بروتی
به غیر عشق شمس الدین تبریز
نیرزد پیش بنده تره توتی
***
2650
تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن دری که از دریا فزونی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی
چه خوانم من فسون، ای شاه پریان؟!
که تو در شیشه و افسون نگنجی
تو لیلیی ولیک از رشک مولی
به کنج خاطر مجنون نگنجی
تو خورشیدی، قبایت نور سینه ست
تو اندر اطلس و اکسون نگنجی
توی شاگرد جان افزا طبیبی
در استدلال افلاطون نگنجی
تو معجونی که نبود در ذخیره
ذخیره چیست؟! در قانون نگنجی
بگوید خصم: «تا خود چون بود این»
تو از بی چونی و در چون نگنجی
چنین بودی، در اشکمگاه دنیا
بگنجیدی، ولی اکنون نگنجی
مخوان در گوش ها این را خمش کن
تو اندر گوش هر مفتون نگنجی
***
2651
کریما تو گلی، یا جمله قندی؟
که چون بینی مرا، چون گل بخندی
عزیزا، تو به بستان آن درختی
که چون دیدم تو را، بیخم بکندی
چه کم گردد ز جاهت گر بپرسی
که چونی در فراقم؟ دردمندی؟
من آنم کز فراقت مستمندم
تو آنی که خلاص مستمندی
در این مطبخ هزاران جان به خرج است
ببین تو ای دل پرخون که چندی
چو حلقه بر درت گر چه مقیمم
چه چاره چون تو بر بام بلندی؟!
بیا ای زلف چوگان، حکم داری
که چون گویم در این میدان فکندی
سپند از بهر آن باشد که سوزد
دلا می سوز، دلبر را سپندی
بیا ای جام عشق شمس تبریز
که درد کهنه را تو سودمندی
***
2652
نگارا تو در اندیشه ی درازی
بیاوردی که با یاران نسازی
نه عاشق بر سر آتش نشیند؟
مگر که عاشقی باشد مجازی
به من بنگر که بودم پیش ازین عشق
ز عالم فارغ اندر بی نیازی
قضا آمد، بدیدم ماه رویی
گرفتم من سر زلفش به بازی
گناه این بود افتادم به عشقی
چو صد روز قیامت در درازی
ز خونم بوی مشک آید چو ریزد
شهید شرمسارم من ز غازی
نصیحت داد شمس الدین تبریز
که چون معشوق، ای عاشق ننازی
***
2653
گر این سلطان ما را بنده باشی
همه گریند و تو در خنده باشی
وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی
وگر چرخ و زمین از هم بدرد
ورای هر دو، جانی زنده باشی
به هفتم چرخ نوبت پنج داری
چو خیمه ی شش جهت برکنده باشی
همه مشتاق دیدار تو باشند
تو صد پرده فروافکنده باشی
چو اندیشه، به جاسوسی اسرار
درون سینه ها گردنده باشی
دلا، بر چشم خوبان چهره بگشا
که اندیشد که تو شرمنده باشی؟!
بدیشان صدقه می ده چون هلالند
تو بدری، از کجا گیرنده باشی؟!
اگر خالی شوی از خویش چون نی
چو نی پر از شکر آکنده باشی
برو، خرقه گرو کن در خرابات
چو سالوسان چرا در ژنده باشی؟!
به عشق شمس تبریزی بده جان
که تا چون عشق او پاینده باشی
***
2654
ببین این فتح، ز استفتاح تا کی؟!
ز ساقی مست شو، زین راح تا کی؟!
در این اقداح صورت راح جانی است
نظاره ی صورت اقداح تا کی؟!
چو مرغابی ز خود برساز کشتی
صداع کشتی و ملاح تا کی؟!
تو سباحی و از سباح زادی
فسانه و باد هر سباح تا کی؟!
نفخت فیه جان بخشی است هر صبح
فراق فالق الاصباح تا کی؟!
چو جان بالغان لوحی است محفوظ
مثال کودکان ز الواح تا کی؟!
چو فرموده است رزقت ز آسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا کی؟!
از آن باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یکی تفاح تا کی؟!
جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن ز هر جراح تا کی؟!
ز هر جزوت چو مطرب می توان ساخت
ز چشمت ساختن نواح تا کی؟!
چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
جدا باشیدن ارواح تا کی؟!
دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کی
دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع کردن مفتاح تا کی
***
2655
تو نقشی نقش بندان را چه دانی؟!
تو شکلی، پیکری جان را چه دانی؟!
تو خود می نشنوی بانگ دهل را
رموز سر پنهان را چه دانی؟!
هنوز از کات کفرت خود خبر نیست
حقایق های ایمان را چه دانی؟!
هنوزت خار در پای است، بنشین
تو سرسبزی بستان را چه دانی؟!
تو نامی کرده ای این را و آن را
از این نگذشته ای، آن را چه دانی؟!
چه صورت هاست مر بی صورتان را!
تو صورت های ایشان را چه دانی؟!
زنخ کم زن، که اندر چاه نفسی
تو آن چاه زنخدان را چه دانی؟!
درخت سبز داند قدر باران
تو خشکی قدر باران را چه دانی؟!
سیه کاری مکن با باز چون زاغ
تو باز چتر سلطان را چه دانی؟!
سلیمانی نکردی در ره عشق
زبان جمله مرغان را چه دانی؟!
نگهبانی است حاضر بر تو سبحان
تو حیوانی، نگهبان را چه دانی؟!
تو را در چرخ آوردست، ماهی
تو ماه چرخ گردان را چه دانی؟!
تجلی کرد این دم شمس تبریز
تو دیوی، نور رحمان را چه دانی؟!
***
2656
نه آتش های ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نشسته دو به دو جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آید
نباشد ز آتشش یک دم امانی
به هر لحظه وصال اندر وصالی
به هر سویی عیان اندر عیانی
ببینی تو چه سلطانان معنی!
به گوشه ی بامشان چون پاسبانی
سرشته ی وصل یزدان کوه طور است
در آن کان تاب نارد یک زمانی
اگر صد عقل کل بر هم ببندی
نگردد بامشان را نردبانی
نشانی های مردان سجده آرد
اگر زان بی نشان گویم نشانی
از آن نوری که حرف آن جا نگنجد
تو را این حرف گشته ارمغانی
کمر شد حرف ها از شمس تبریز
بیا بربند اگر داری میانی
***
2657
دلا تا نازکی و نازنینی
برو که نازنینان را نبینی
در این رنگی دلا تا تو بلنگی
نیایی در چنان تا تو چنینی
در آیینه نبینی روی خوبان
که تا با خوی زشتت همنشینی
تو زیبا شو، که این آیینه زیباست
تو بی چین شو، که آیینه است چینی
مشو پنهان، که غیرت در کمین است
همی بیند تو را کاندر کمینی
ز خود پنهان شدی، سر درکشیدی
ببستی چشم تا خود را نبینی
به لب یاسین همی خوانی ولیکن
ز کینه جمله تن دندان چو سینی
***
2658
اگر درد مرا درمان فرستی
وگر کشت مرا باران فرستی
وگر آن میر خوبان را به حیلت
ز خانه جانب میدان فرستی
وگر ساقی جان عاشقان را
میان حلقه ی مستان فرستی
همه ذرات عالم زنده گردد
چو جانم را بر جانان فرستی
وگر لب را به رحمت برگشایی
مفرح سوی بیماران فرستی
به دربان گفته ای مگذار ما را
مرا هر دم بر دربان فرستی
منم کشتی در این بحر و نشاید
که بر من باد سرگردان فرستی
همی خواهم که کشتیبان تو باشی
اگر بر عاشقان طوفان فرستی
مرا تا کی مها چون ارمغانی
به پیش این و پیش آن فرستی
دل بریان عاشق باده خواهد
تو او را غصه و گریان فرستی
یکی رطلی گران برریز بر وی
از آن رطلی که بر مردان فرستی
دل و جان هر دو را در نامه پیچم
اگر تو نامه ی پنهان فرستی
تو چون خورشید از مشرق برآیی
جهان بی خبر را جان فرستی
چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانه ی سلطان فرستی؟!
***
2659
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مده دامن به دستان حسودان
که ایشان می کشندت سوی پستی
زیانتر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی
هلا، بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی
از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن می زند خنجر دو دستی
ندارد مهر، مهره ی او چه گشتی؟!
ندارد دل، دل اندر وی چه بستی؟!
اگر در حصن تقوی راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی
اگر چه شیرگیری، ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی
***
2660
چرا ز اندیشه ی بیچاره گشتی؟!
فرورفتی به خود، غمخواره گشتی؟!
تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صدپاره گشتی؟!
ز دارالملک عشقم رخت بردی
در این غربت چنین آواره گشتی
زمین را بهر تو گهواره کردم
فسرده ی تخته ی گهواره گشتی
روان کردم ز سنگت آب حیوان
به سوی خشک رفتی، خاره گشتی
تویی فرزند جان، کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی؟!
از آن خانه که تو صد زخم خوردی
به گرد آن در و درساره گشتی؟!
در آن خانه که صد حلوا چشیدی
نگشتی مطمین، اماره گشتی
خمش کن، گفت، هشیاریت آرد
نه مست غمزه ی خماره گشتی؟!
***
2661
کجا شد عهد و پیمانی که کردی؟
کجا شد قول و سوگندی که خوردی؟
نگفتی: «چرخ تا گردان بود گرد
از این سرگشته هرگز برنگردی؟»
نگفتی: «تا بود خورشید دلگرم
نکاهد گرم ما را هیچ سردی؟»
نگفتی: «یک دل و مردانه باشیم
به جان جمله مردان و بمردی؟»
مرا گویی: «اگر من جور کردم
بدان کردم که پیش از من تو کردی»
چرا شاید که با چون من گدایی
چو تو شاهنشهی گیرد نبردی؟!
میان ما و تو سرکنگبین است
ز من سرکه، ز تو شکرنوردی
چو من سرکه فروشم پس تو شکر
بیفزا، چون به شیرینی تو فردی
منم خاک و چو خاکی باد یابد
تو عذرش نه، مگویش: «گرد کردی»
نباشد راه را عار از چو من گرد
که زر را عار نبود رنگ زردی
شهاب آتش ما زنده بادا
چو القاب شهاب سهروردی
***
2662
دلا، رو رو، همان خون شو که بودی
بدان صحرا و هامون شو که بودی
در این خاکستر هستی چو غلطی؟!
در آتشدان و کانون شو که بودی
در این، چون شد چگونه، چند مانی؟!
بدان تصریف بی چون شو که بودی
نه گاوی که کشی بیگار گردون
بر آن بالای گردون شو که بودی
در این کاهش چو بیماران دقی!
به عمر روزافزون شو که بودی
زبون طب افلاطون چه باشی؟!
فلاطون فلاطون شو، که بودی
ایم هو کی، اسیرانه چه باشی؟
همان سلطان و بارون شو که بودی
اگر رویین تنی، جسم آفت توست
همان جان فریدون شو که بودی
همان اقبال و دولت بین که دیدی
همان بخت همایون شو که بودی
رها کن نظم کردن درها را
به دریا در مکنون شو که بودی
***
2663
مرا چون ناف بر مستی بریدی
ز من چه ساقیا دامن کشیدی؟!
چنین عشقی پدید آری به هر دم
پدیدآرنده ی چون ناپدیدی؟
دهل پیدا، دهل زن چون است پنهان؟!
زهی قفل و زهی این بی کلیدی
جنون طرفه پیدا گشت در جان
جنون را عقل ها کرده مریدی
هزاران رنگ پیدا شد از آن خم
منزه از کبودی و سپیدی
دو دیده در عدم دوز و عجب بین
زهی اومیدها در ناامیدی
اگر دریای عمانی سراسر
در آن ابری نگر کز وی چکیدی
در آن دکان تو تخته تخته بودی
اگر خود این زمان عرش مجیدی
در اقلیم عدم ز آحاد بودی
در این ده گر چه مشهور و وحیدی
همان جا رو چنان ز آحاد می باش
از آن گلشن چرا بیرون پریدی
بر این سو صد گره بر پایت افتاد
ز فکر وهمی و نکته ی عمیدی
***
2664
از این تنگین قفس جانا پریدی
وزین زندان طراران رهیدی
ز روی آینه گل دور کردی
در آیینه بدیدی آنچ دیدی
خبرها می شنیدی زیر و بالا
بر آن بالا ببین آنچ شنیدی
چو آب و گل به آب و گل سپردی
قماش روح بر گردون کشیدی
ز گردش های جسمانی بجستی
به گردش های روحانی رسیدی
بجستی ز اشکم مادر که دنیاست
سوی بابای عقلانی دویدی
بخور هر دم می شیرینتر از جان
به هر تلخی که بهر ما چشیدی
گزین کن هر چه می خواهی و بستان
چو ما را بر همه عالم گزیدی
از این دیگ جهان رفتی چو حلوا
به خوان آن جهان زیرا پزیدی
اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت
برون بیضه ی عالم پریدی
در این عالم نگنجی زین سپس تو
همان سو پر که هر دم در مزیدی
خمش کن رو که قفل تو گشادند
اجل بنمود قفلت را کلیدی
***
2665
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و نشاط و عیش آری
صلا کز شش جهت درها گشادست
ز قعر بحر پیدا شد غباری
صلا کاین مغزها امروز پر شد
ز بوی وصل جانی، جانسپاری
صلا که یافت هر گوشی و هوشی
ز بی هوشی مطلق گوشواری
صلا که ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
در آن میدان که دیاری نمی گشت
به هر گوشه است روحانی سواری
چو هیزم اندرین آتش درآیید
که تا هفتم فلک دارد شراری
میان شوره خاک نفس جزوی
به هر سویی درختی، جوی باری
تو اندر باغ ها دیدی که گیرد
درختی مر درختی را کناری
***
2666
به تن این جا، به باطن در چه کاری؟
شکاری می کنی، یا تو شکاری؟
کز او در آینه ساعت به ساعت
همی تابد عجب نقش و نگاری
مثال باز سلطان است هر نقش
شکار است او و می جوید شکاری
چه ساکن می نماید صورت تو!
درون پرده تو بس بی قراری
لباست بر لب جوی و تو غرقه
از این غرقه، عجب سر چون برآری؟!
حریفت حاضرست آن جا که هستی
ولیکن گر بگوید: شرم داری
به هر شیوه که گردد شاخ رقصان
نباشد غایب از باد بهاری
مجه تو سو به سو ای شاخ، از این باد
نمی دانی کز این با دست یاری؟
به صد دستان به کار توست این باد
تو را خود نیست خوی حق گزاری
از او یابی به آخر هر مرادی
همو مستی دهد، هم هوشیاری
بپرس او کیست؟ شمس الدین تبریز
بجز در عشق او تا سر نخاری
***
2667
مبارک باد بر ما این عروسی
خجسته باد ما را این عروسی
چو شیر و چون شکر بادا همیشه
چو صهبا و چو حلوا این عروسی
هم از برگ و هم از میوه، ممتع
مثال نخل خرما این عروسی
چو حوران بهشتی باد خندان
ابد امروز فردا این عروسی
نشان رحمت و توقیع دولت
هم این جا و هم آن جا این عروسی
نکونام و نکوروی و نکوفال
چو ماه و چرخ خضرا این عروسی
خمش کردم که در گفتن نگنجد
که به سرشت است جان با این عروسی
***
2668
خبر واده کز این دنیای فانی
به تلخی می روی یا شادمانی
عجب یارا ز اصحاب شمالی؟
عجب ز اصحاب ایمان و امانی
عجب همراز نفس سگ پرستی؟
عجب همراه شیر راه دانی؟
عجب در آخرین بازی شدی مات؟
عجب بردی؟ اگر بردی تو جانی
بسی کژ باز کندر آخر کار
ببرد از اتفاق آسمانی
بود رویت به قبله اندر آن گور
گر اهل قبله بودی در نهانی
ازیرا گور باشد چون صلایه
پی تحویل های امتحانی
چو دانه ی فاسدی را دفن کردی
بروید زو درخت با معانی
بسی طبل اجل پیشین شنیدی
مگو مرگم درآمد ناگهانی
اگر در عمر آهی برکشیدی
یقین امروز کاندر ظل آنی
وگر با آه راهی نیز رفتی
شهنشاهی و شمع ره روانی
2669
برفتیم ای عقیق لامکانی
ز شهر تو، تو باید که بمانی
سفر کردیم چون استارگان ما
ز تو هم سوی تو که آسمانی
یکی صورت رود دیگر بیاید
به مهمانخانه ات، زیرا که جانی
که مهمانان مثال چار فصلند
تو اصل فصل هایی که جهانی
خیال خوب تو در سینه بردیم
شفق از آفتاب آمد نشانی
به پیشت ماند دل، با ما نیامد
دل از تو کی رود، چون دلستانی
سر دل ها به زیر سایه ات باد
که دل ها را در این مرعا شبانی
فرو ریزید دندان های گرگان
از آنگه که نمودی مهربانی
بهل، تا بحر گوید قصه ی خویش
که تا باری ببینی قصه خوانی
***
2670
خوشی آخر؟ بگو ای یار، چونی؟
از این ایام ناهموار چونی؟
به روز و شب مرا اندیشه ی توست
کز این روز و شب خون خوار چونی
از این آتش که در عالم فتادست
ز دود لشکر تاتار چونی؟
در این دریا و تاریکی و صد موج
تو اندر کشتی پربار چونی؟
منم بیمار و تو ما را طبیبی
بپرس آخر که ای بیمار، چونی؟
منت پرسم اگر تو می نپرسی
که ای شیرین شیرین کار چونی؟
وجودی بین که بی چون و چگونه ست
دلا دیگر مگو بسیار، چونی؟
بگو در گوش شمس الدین تبریز
که ای خورشید خوب اسرار چونی
***
2671
بر من نیستی، یارا کجایی؟
به هر جایی که هستی جان فزایی
ز خشم من به هر ناکس بسازی
به رغم من به هر آتش درآیی
چو بینی مر مرا نادیده آری
چنین باشد وفا و آشنایی؟!
عزیزی بودم خوارم ز عشقت
در این خواری نگر کبر خدایی
برای تو جدا گردم ز عالم
که تا ناید مرا بوی جدایی
سبک روحا، گران کردی تو رو را
که یعنی قصد دارم بی وفایی
تو در دل جورها داری، همی کن
که تا روز قیامت جان مایی
الا ای چرخ زاینده چنین ماه
نزایی و نزایی و نزایی
به کوه قاف، شمس الدین تبریز!
همایی و همایی و همایی
***
2672
دلا، در روزه مهمان خدایی
طعام آسمانی را سرایی
در این مه چون در دوزخ ببندی
هزاران در ز جنت برگشایی
نخواهد ماند این یخ، زود بفروش
بیاموز از خدا این کدخدایی
برون کن خرقه کان زین چار رقعه ست
ترابی، آتشی، آبی، هوایی
برهنه کن تو جزو جان و بنما
ز خرقه گر به کل بیرون نیایی
بیامد جان که عذر عشق خواهد
که عفوم کن، که جان عذرهایی
در این مه عذر ما بپذیر ای عشق
خطا کردیم، ای ترک خطایی
به خنده گوید او: «دستت گرفتم
که می دانم که بس بی دست و پایی
تو را پرهیز فرمود، طبیبم
که تو رنجور این خوف و رجایی
بکن پرهیز تا شربت بسازم
که تا دور ابد با خود نیایی»
خمش کردم، که شرحش عشق گوید
که گفت او است جان را جان فزایی
***
2673
سوالی دارم ای خواجه ی خدایی
که امروز این چنین شیرین چرایی؟
کی باشد مه که گویم: «ماه رویی؟»
کی باشد جان که گویم: «جان فزایی؟!»
مثالی لایق آن روی خوبت
بسی شب ها ز حق کردم گدایی
رها کن این همه، با ما تو چونی؟
تو جانی و به چونی در نیایی
تو صدساله ره از چونی گذشتی
میان موج های کبریایی
هوای خویشتن را سر بریدی
ز میل نفس خود کردی جدایی
همه میل دل معشوق گشتی
به تسلیم و رضا و مرتضایی
از این هم درگذشتم، چونی ای جان؟
که این دم رستخیز سحرهایی
همی پیچی به صد گون چشم ما را
به صد صورت جهان را می نمایی
زمانی صورت زندان و چاهی
زمانی گلستان و دلربایی
همان یک چیز را گه مار سازی
گهی بخشی درختی و عصایی
به دست توست بوقلمون همه چیز
ز انسان و ز حیوان و نمایی
گهی نیل است و گاهی خون بسته
گهی لیل است و گه صبح ضیایی
بدین خوف و رجاها منعقد شد
که از هر ضد ضد بر می گشایی
سوالی چند دارم از تو، حل کن
که مشکل های ما را مرتجایی
سوال اول آن است ای سخن دان
که هم اول هم آخر جان مایی
چو اول هم تویی و آخر تویی هم
ز کی دانم وفا و بی وفایی؟
دوم آن است ای آن کت دوم نیست
که رنج احولی را توتیایی
***
2674
هلا ای آب حیوان، از نوایی
همی گردان مرا چون آسیایی
چنین می کن، که تا بادا چنین باد
پریشان دل به جایی، من به جایی
نجنبد شاخ و برگی جز به بادی
نپرد برگ که بی کهربایی
چو کاهی جز به بادی می نجنبد
کجا جنبد جهانی بی هوایی؟!
همه اجزای عالم عاشقانند
و هر جزو جهان مست لقایی
ولیک اسرار خود با تو نگویند
نشاید گفت سر جز با سزایی
چراخواران چراشان هم چراخوار
ز کاسه و خوان شیرین کدخدایی
نه موران با سلیمان راز گفتند؟!
نه با داوود می زد که صدایی؟!
اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی سینه ی او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیایی
زمین و کوه اگر نه عاشق اندی
نرستی از دل هر دو گیایی
اگر دریا ز عشق آگه نبودی
قراری داشتی آخر به جایی
تو عاشق باش تا عاشق شناسی
وفا کن تا ببینی باوفایی
نپذرفت آسمان بار امانت
که عاشق بود و ترسید از خطایی
***
2675
بیاموز از پیمبر کیمیایی
که هر چت حق دهد می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر
شکرباری، لطیفی، دلربایی
به گوشه ی چادر غم دست در زن
که بس خوب است و کردست او دغایی
در این کو، روسبی باره منم، من
کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه
که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر، اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان، بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مبارکتر ز غم چیزی نباشد
که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش کردم که تا نجهد خطایی
***
2676
سبک بنواز ای مطرب، ربابی
بگردان زوتر ای ساقی، شرابی
که آورد آن پری رو رنگ دیگر
ز چشمه ی زندگی جوشید آبی
چه آتش زد نهان دلبر به دل ها؟!
که مجلس پر شد از بوی کبابی
چرا ای پیر مجلس، چنگ پرفن!
نگویی ناله ی نی را جوابی؟
نی نه چشم، زان چشمان چه گوید؟!
چنین بیدار باشد مست خوابی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
شود در حال او در خوشابی
گدازد هر دو عالم بحر گیرد
چون آن مه رو براندازد نقابی
ایا ساقی به اصحاب سعادت
بده حالی تو باری خمر نابی
قدم تا فرق پر دارید از این می
که بوی شمس تبریزی بیابی
***
2677
سلام علیک، ای مقصود هستی
هم از آغاز روز امروز مستی
تویی می، واجب آید باده خوردن
تویی بت، واجب آید بت پرستی
به دوران تو منسوخ است شیشه
بگردان آن سبوهای دو دستی
بیا بشنو حدیث پوست کنده
همه مغزم چو در مغزم نشستی
هلا ای یوسف خوبان، به مصر آ
ز قعر چه به حبل الله رستی
بگیر ای چرخ پیر چنبری پشت
رسن را سخت، کز چنبر بجستی
منم لولی و سرنا خوش نوازم
بده شکر، نیم را چون شکستی
به دو بوسه، مخا از خشم لب را
تو ده نان چون دکان ها را ببستی
بلی گو، نی مگو، ای صورت عشق
که سلطان بلی، شاه الستی
بلی تو برآردمان به بالا
بلی ما فرود آرد به پستی
خمش کن عشق خود مجنون خویش است
نه لیلی گنجد و نی فاطمستی
***
2678
اگر خورشید جاویدان نگشتی
درخت و رخت بازرگان نگشتی
دو دست کفشگر گر ساکنستی
همیشه گربه در انبان نگشتی
اگر نه عشوه های باد بودی
سر شاخ گل خندان نگشتی
چه گویم؟! گر نبودی آن که دانی
به هر دم این نگشتی، آن نگشتی
فلک چتر است و سلطان عقل کلی
نگشتی چتر، اگر سلطان نگشتی
اگر آواز سرهنگان نبودی
نگشتی اختر و کیوان نگشتی
کریمی گر ندادی ابر و باران
یکی جرعه به گرد خوان نگشتی
درونت گر نبودی کیمیاگر
به هر دم خون و بلغم جان نگشتی
نهان از عالم ار نی عالمستی
دل تاریک تو میدان نگشتی
نهان دار این سخن را ز آنک زرها
اگر پنهان نبودی کان نگشتی
***
2679
ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
ز شرم روی ما گل از تو بگریخت
ز گل واگشتی، این جا سر نهادی
نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه، گل را بوسه دادی
بدان لب ها که بوی گل گرفتست
نیابی بوسه گر چه اوستادی
برای رفع بویش این دو لب را
همی مالم، به خاکت من ز شادی
کجا بردارم این لب از تو ای خاک
ولی فتنه تویی گل را تو زادی
تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی
***
2680
چنین باشد، چنین گوید منادی
که بی رنجی نبینی هیچ شادی
چه مایه رنج ها دیدی تو هر روز!
تامل کن از آن روزی که زادی
چه خون از چشم و دل ها برگشادست!
که تا تو چشم در عالم گشادی
خداوندا، اگر آهن بدیدی
ز اول آن کشاکش، کش تو دادی
ز بیم و ترس، آهن آب گشتی
گدازیدی، نپذرفتی جمادی
ولیک آن را نهان کردی ز آهن
به هر روز اندک اندک می نهادی
چو آهن گشت آیینه به آخر
بگفتا: «شکر ای سلطان هادی»
***
2681
کجا شد عهد؟ و پیمان را چه کردی؟
امانت های چون جان را چه کردی؟
چرا کاهل شدی در عشق بازی؟
سبک روحی مرغان را چه کردی؟
نشاط عاشقی گنجی است پنهان
چه کردی گنج پنهان را چه کردی؟
تو را با من نه عهدی بود ز اول؟
بیا بنشین، بگو آن را چه کردی؟
چنان ابری به پیش ما چه بستی؟
چنان خورشید خندان را چه کردی؟
***
2682
به بخت و طالع ما ای افندی
سفر کردی از این جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
زمین تا آسمان دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
در این عالم مرا تنها تو بودی
بماندم بی تو تنها ای افندی
کجا بختی که اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
همی گویم: «افندی، ای افندی»
جوابم گوی و بازآ ای افندی
چه بازآیم؟ چه گویم؟ من که رفتم
ورای هفت دریا ای افندی
چه حیران و چه دشمن کام گشتم!
تو رحمت کن خدایا ای افندی
همی ترسم که تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی
تتیپایش افندی این چه کردی؟
تتیپا ثا تتیپا ای افندی
***
2683
نگارا، تو گلی یا جمله قندی؟
که چون بینی مرا، چون گل بخندی
نگارا، تو به بستان آن درختی
که چون دیدم تو را، بیخم بکندی
چه کم گردد ز حسنت گر بپرسی
که چونی در فراقم؟ دردمندی؟
من آنم کز فراقت مستمندم
تو آنی که هلاک مستمندی
در این مطبخ هزاران جان به خرج است
ببین تو ای دل مسکین، که چندی
چو حلقه بر درت سر می زنم من
چه چاره، چون تو بر بام بلندی؟!
بیا ای زلف چوگان، حکم داری
که چون گویم، در این میدان فکندی
سپند از بهر آن باشد که سوزد
دلا، می سوز، دلبر را سپندی
بیا، ای جام عشق شمس تبریز
که درد کهنه را تو سودمندی
***
2684
شنودم من که چاکر را ستودی
کی باشم من تو لطف خود نمودی
تو کان لعل و جان کهربایی
به رحمت برگ کاهی را ربودی
یکی آهن بدم بی قدر و قیمت
توام آیینه ای کردی، زدودی
ز طوفان فناام واخریدی
که هم نوحی و هم کشتی جودی
دلا گر سوختی، چون عود بوده
وگر خامی بسوز اکنون که عودی
به زیر سایه ی اقبال خفتم
برون پنج حس راهم گشودی
بدان ره بی پر و بی پا و بی سر
به شرق و غرب شاید شد به زودی
در آن ره نیست خار اختیاری
نه ترسایی است آن جا، نه جهودی
برون از خطه ی چرخ کبودش
رهیده جان ز کوری و کبودی
چه می گریی؟! بر خندندگان رو
چه می پایی؟! همان جا رو که بودی
از این شهدی که صد گون نیش دارد
بجز دنبل ببین چیزی فزودی؟!
***
2685
دگرباره شه ساقی! رسیدی
مرا در حلقه ی مستان کشیدی
دگرباره شکستی توبها را
به جامی پرده ها را بردریدی
دگربار، ای خیال فتنه انگیز
چو می بر مغز مستان بردویدی
بیا ای آهو از نافت پدید است
که از نسرین و نیلوفر چریدی
همه صحرا گل است و ارغوان است
بدان یک دم که در صحرا دمیدی
مکن ای آسمان، ناموس کم کن
که از سودای ماه من خمیدی
بگو ای جان، وگر نی من بگویم
که از شرم جمالش ناپدیدی
بگویم ای بهشت، این دم به گوشت
که بی او بسته ای و بی کلیدی
چو خاتونان مصری ای شفق تو
چو دیدی یوسفم را کف بریدی
بدیدم دوش کبریتی به دستت
یقین کردم که دیگی می پزیدی
تو هم ای دل در آن مطبخ که او بود
پس دیوار چیزی می شنیدی
نه عیدی که دو بار آید به سالی
به رغم عید هر روزی تو عیدی
خداوندا به قدرت بی نظیری
که حسنی، لانظیری، برتنیدی
چنین نوری دهی اشکمبه ای را
چنینی را گزافه کی گزیدی؟!
بگو ای گل که این لطف از کی داری؟
نه خار خشک بودی، می خلیدی؟
تو هم ای چشم، جنس خاک بودی
بگفتی «من چه بینم؟» هم بدیدی
تو هم ای پای، برجا مانده بودی
دوانیدت دواننده، دویدی
دم عیسی و علمش را عدوی
عجب ای خر، بدین دعوت رسیدی
چو مال این علم ماند مردریگت
نه تو مانی نه علمی که گزیدی
جهان پیر را گفتم، «جوان شو
ببین بخت جوان، تا کی قدیدی؟!
بیا امید بین، که نیک نبود
در این امید بی حد، ناامیدی»
بدو پیوندم، از گفتن ببرم
نبرم زان شهی که تو بریدی
***
2686
اگر یار مرا از من برآری
من او گشتم، بگو با او چه داری؟
میان ما چو تو مویی نبینی
تو مانی در میان شرمساری
ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا
نباشد عار، گر بحری است عاری
بیا ای دست اندر آب کرده
کلوخ خشک خواهی تا برآری
تو خواهی همچو ابر بازگونه
که باران از زمین بر چرخ باری
چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق
روا باشد که آن سر را بخاری
قراری یابی آنگه بر لب عشق
چو ساکن گشته ای در بی قراری
مکن یاد کسی ای جان شیرین
که نشناسد خزان را از بهاری
نداند عطسه را زان لاغ دیگر
نداند شیر از روبه عیاری
بگفتم ای ونک غوطی بخوردم
در آن موج لطیف شهریاری
شدم از کار من از شمس تبریز
بیا در کار، گر تو مرد کاری
***
2687
صلا ای صوفیان، کامروز باری
سماع است و وصال و عیش آری
بکن ای موسی جان، خلع نعلین
که اندر گلشن جان نیست خاری
کبوترها سراسر باز گردند
که افتاد این شکاران را شکاری
شود سرهای مستان فارغ از درد
چو سر در کرد خمر بی خماری
بخور، که ساعتی دیگر نبینی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
برآور بینی و بوی دگر جوی
که این بینی است آن بو را مهاری
***
2688
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و شراب و عیش آری
صلا که ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
چنان در بحر مستی غرق گردند
که دل در عشق خوبی، خوش عذاری
از این مستان ننوشی های و هویی
وزین خوبان نبینی گوشواری
در این مستان کجا وهمی رسیدی
گر این مستان ننالند از خماری
به صد عالم نگنجد از جلالت
چنین سلطان و اعظم شهریاری
ولیکن چون غبار انگیخت اسپش
به وهم آمد کر و فر سواری
دهان بربند کاین جا یک نظر نیست
که بشناسد سواری از غباری
***
2689
منم غرقه درون جوی باری
نهانم می خلد در آب خاری
اگر چه خار را من می نبینم
نیم خالی ز زخم خار، باری
ندانم تا چه خار است اندر این جوی
که خالی نیست جان از خار خاری
تنم را بین که صورتگر ز سوزن
بر او بنگاشت هر سویی نگاری
چو پیراهن برون افکندم از سر
به دریا درشدم مرغاب واری
که غسل آرم، برون آیم به پاکی
به خنده گفت موج بحر ک: «اری»
مثال کاسه ی چوبین بگشتم
بر آن آبی که دارد سهم ناری
نمی دانم که آن ساحل کجا شد؟
که پیدا نیست دریا را کناری
تو شمس الدین تبریز!ار ملولی
به هر لحظه چه افروزی شراری؟!
***
2690
چو عشق آمد که جان با من سپاری؟!
چرا زوتر نگویی: «کآری آری»
جهان سوزید ز آتش های خوبان
جمال عشق و روی عشق باری
چو جان بیند جمال عشق، گوید
«شدم از دست و دست از من نداری»
بدیدم عشق را چون برج نوری
درون برج نوری، اه چه ناری!
چو اشترمرغ، جان ها گرد آن برج
غذاشان، آتشی بس خوشگواری
ز دور استاده جانم در تماشا
به پیش آمد مرا خوش شه سواری
یکی رویی چو ماهی، ماه سوزی
یکی مریخ چشمی، پرخماری
که جان ها پیش روی او خیالی
جهان در پای اسب او غباری
همی رست از غبار نعل اسبش
بیابان در بیابان خوش عذاری
همی تازید عقلم اندک اندک
همی پرید از سر چون طیاری
همین دانم، دگر از من مپرسید
که صد من نیست آن جا در شماری
من آن آبم که ریگ عشق خوردش
چه ریگی بلک بحر بی کناری!
چو لاله ی کفته ای، در شهر تبریز
شدم بر دست شمس الدین نگاری
***
2691
نگفتم دوش ای زین بخاری
که نتوانی رضا دادن به خواری؟
در آن جان ها که شکر روید از حق
شکر باشد ز هر حسیش جاری
اگر صد خنب سرکه درکشد او
نه تلخی بینی او را، نی نزاری
خدایت چون سر مستی ندادست
حذر کن، تا سر مستی نخاری
از آن سر چون سر جان را شراب است
همی نوشد شراب اختیاری
ز تو خنده همی پنهان کند او
که او خمری است و تو مسکین خماری
چو داد آن خواجه را سرکه فروشی
چه شیرین کرد بر وی سوکواری
گوارش خر از آن رخسار چون ماه
کز آن یابند مردان خوشگواری
درآید در تن تو نور آن ماه
چنان کاندر زمین لطف بهاری
ببخشد مر تو را هم خلعت سبز
رهاند مر تو را از خاکساری
تصورها همه زین، بوی برده
برون روژیده از دل چون دراری
تفضل ایها الساقی و اوفر
و لکن لا براح مستعار
و صبحنا بخمر مستطاب
فان الیمن جما فی ابتکار
و مسینا بخمر من صبوح
و دم و اسلم ایا خیر المداری
***
2692
به جان تو پس گردن نخاری
نگویی: «می روم»، عذری نیاری
بسازی با دو سه مسکین بی دل
اگر چه بی دلان بسیار داری
نگویی: «کار دارم» در پی کار
چه باشی بسته، تو خاوندگاری
تو گویی: «می روم، رنجور دارم»
نه رنجوران ما را می گذاری؟
ز ما رنجورتر آخر کی باشد؟!
که در چشمت نیاییم از نزاری
خوری سوگند که فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری؟
تو با سوگند، کاری پخته ای سر
که بر اسرار پنهانی سواری
تو ماهی، ما شبیم، از ما بمگریز
که بی مه شب بود دلگیر و تاری
تو آبی ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما، که آب خوشگواری
بپاش ای جان درویشان صادق
چه باشد گر چنین تخمی بکاری؟!
چه درویشان که هر یک گنج ملکند
که شاهان راست ز ایشان شرمساری!
به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری
که مه درویش باشد پیش خورشید
کند بر اختران، مه شهسواری
منم نای تو، معذورم در این بانگ
که بر من هر دمی دم می گماری
همه دم های این عالم شمردست
تو ای دم چه دمی، که بی شماری!
***
2693
به تن با ما به دل در مرغزاری
چو دربند شکاری تو شکاری
به تن این جا میان بسته چو نایی
به باطن همچو باد بی قراری
تنت چون جامه ی غواص بر خاک
تو چون ماهی، روش در آب داری
در این دریا بسی رگ هاست صافی
بسی رگ هاست کان تیره است و تاری
صفای دل از آن رگ های صافی است
بدان رگ پی بری، چون پر برآری
در آن رگ ها تو همچون خون نهانی
ور انگشتی نهم تو شرم داری
از آن رگ هاست بانگ چنگ خوش رگ
ز عکس و لطف آن زاری است زاری
ز بحر بی کنار است این نواها
کی می غرد به موج از بی کناری
***
2694
مرا بگرفت روحانی نگاری
کناری و کناری و کناری
بزد با من میان راه تنگی
دوچاری و دوچاری و دوچاری
ز جان برخاست ز آتش های عشقش
بخاری و بخاری و بخاری
مبادا هیچ دل را زین چنین عشق
قراری و قراری و قراری
سکست این کره ی تند دل من
فساری و فساری و فساری
نهاده بر سرش افسار سودا
غباری و غباری و غباری
فتاده در سرش از شمس تبریز
خماری و خماری و خماری
***
2695
متاز ای دل سوی دریای ناری
که می ترسم که تاب نار ناری
وجودت از نی و دارد نوایی
ز نی هر دم نوایی نو برآری
نیستانت ندارد تاب آتش
وگر چه تو زنی شهری برآری
میان شهر نی منشین بر آذر
که هر سو شعله اندر شعله داری
اگر نی سوی آتش میل دارد
چو میل رزق سوی رزق خواری
نیاز آتش است آن میل تنها
که آتش رزق می خواهد به زاری
به هر چت نی بفرماید تو نی کن
خلاف نی بکن از شهریاری
خلافش کردی و نی در کمین است
چو نی کم شد سر دیگر نخاری
پدید آید تو را ناگه وجودی
نه نی دارد نه شکر آنچ داری
یکی نوری لطیفی جان فزایی
در او می های گوناگون کاری
گشایی پر و بالی کز حلاوت
نمایی لطف های لاله زاری
میان این چنین نوری نماید
دگر خورشید و جان ها چون ذراری
به نور او بسوزی پر خود را
ز شیرینی نورش گردی عاری
ز ناله واشکافد قرص خورشید
که گل گل وادهد، هم خار، خاری
زبان واماند زین پس از بیانش
زبان را کار، نقش است و نگاری
نگار و نقش چون گلبرگ باشد
گدازیده شود چون آب واری
بر آن ساحل که این گل ها گدازید
اگر خواهی تو مستی و خماری
همی گو نام شمس الدین تبریز
کز او این کارها را برگزاری
***
2696
مرا در خنده می آرد بهاری
مرا سرگشته می دارد خماری
مرا در چرخ آوردست ماهی
مرا بی یار گردانید یاری
چو تاری گشتم از آواز چنگی
نوایش فاش و پیدا نیست تاری
جهانی چون غباری او برانگیخت
که پنهان شد چو بادی در غباری
حیاتی چون شرار آن شه برافروخت
که پنهان شد چو سوزی در شراری
جمال گلستان آن کس برآراست
که پنهان شد چو گل در جان خاری
دلم گوید که: «ساقی را تو می گو
که جانم مست آن باقی است، باری»
دلم چون آینه خاموش گویاست
به دست بوالعجب آیینه داری
کز او در آینه ساعت به ساعت
همی تابد عجب نقش و نگاری
***
2697
بدید این دل درون دل بهاری
سحرگه دید طرفه مرغزاری
در او آرامگاه جان عاشق
در او بوس و کنار بی کناری
که فردوسش غلام آن گلستان
بهشت از سبزه زارش شرمساری
به هر جانب یکی حلقه ی سماعی
به زیر هر درختی خوش نگاری
اگر پیری درآید همچو کافور
شود گل عارضی، مشکین عذاری
چو شیر اسکست جان زنجیرها را
رمید آن سو چو مجنون بی قراری
برفتم در پی جان تا کجا شد
در آن رفتن مرا بگشاد کاری
بدیدم طرفه منزل های دلکش
ولیک از جان ندیدم من غباری
بگو راز مرا تا باز آید
وگر ناید بیا واپس تو باری
نشانی ها بیاور ارمغانی
که تا تن را کنم من دار داری
کیست آن مه خداوند شمس تبریز
خداخلقی، عجیبی، نامداری
***
2698
خداوندا، زکات شهریاری
ز من مگذر شتاب، ار مهر داری
هلا آهسته تر ای برق سوزان
که شد چشمم ز تو ابر بهاری
نمی تاند نظر کاندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاری
عنان درکش، پیاده پروری کن
که خورشیدی و عالم بی تو تاری
جدایی نیست این، تلخی نزع است
گلوی ما به هجران می فشاری
چو سایه می دود جان در پی تو
گذشت از سایه جان در بی قراری
به روی او دلا بس باده خوردی
بشین تلخی، از آن رو در خماری
چه باشد، ای جمالت ساقی جان
خماری را به رحمت سر بخاری؟!
نه دست من گرفتی عهد کردی
که ما را تا قیامت دست یاری؟!
ز دست عهد تو از دست رفتم
به جان تو که دست از من نداری
کی یارد با تو دیگر عهد کردن؟!
که تو سنگین دلی، بی زینهاری
تو خیره کش تری، یا چشم مستت؟!
که بر خسته دلانش می گماری
حدیث چشم تو گفتم، دلم رفت
به دریای فنا و جان سپاری
دل من رفت، عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاری
بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد، تا کارشان را می گزاری
***
2699
ندارد مجلس ما بی تو نوری
که مجلس بی تو باشد همچو گوری
بیایی، یا بدان سومان بخوانی
ز فضلت این کرامت نیست دوری
خلایق همچو کشت و تو بهاری
به تو یابد شقایقشان ظهوری
تجلی کن که تا سرمست گردند
کنند اجزای عالم مست شوری
چو دریای عتاب تو بجوشد
برآید موج طوفان از تنوری
چو گردون قبول تو بگردد
شود جمله مصیبت ها سروری
خمش! بگذار این شیشه گری را
مبادا که زند بر شیشه کوری
***
2700
ز هر چیزی ملول است آن فضولی
ملولش کن خدایا از ملولی
به قاصد، تا بیاشوبد، بجنگد
بدو گفتم: «ملولی هست گولی»
بخورد آن بازی من، خشمگین شد
مرا گفتا: «خمش! دیوانه لولی!
نگوید هیچ را بد مرد این راه
مبین بد هیچ را ور نی تو غولی»
بگفتم: «عین انکار تو بر من
نه بد دیدن بود، یا بی حصولی؟!»
مرا گفت او: «تناقض های بینا
بود از مصلحت، نه از بی اصولی
محالی گر بگوید مرد کامل
تو عین حال دانش، ای حلولی
گهی درد که داند، گه بدوزد
گهی شاهی کند، گاهی رسولی
به تاویلات تو او درنگنجد
که تو هستی فصولی، او اصولی
ز خود منگر در او، از خود برون آ
که بر بی حد ندارد حد شمولی»
خمش! ای نفس، تازی هم بگویم
دوباره: «لا تقولی لا تقولی»
***
2701
مرا هر لحظه قربان است جانی
تو را هر لحظه در بنده گمانی
دو چشم تو بیان حال من بس
که روشنتر از این نبود بیانی
جهان چون نی هزاران ناله دارد
که یک نی دید از شکر ستانی
از آن شکر ستان دیدم نشان ها
ندیدم از تو شیرینتر نشانی
مثال عشق، پیدایی و پنهان
ندیدم همچو تو پیدا، نهانی
جهان جویای توست و جای آن هست
مثل بشنو که جان به از جهانی
نه ای بر آسمان ای ماه لیکن
شود هر جا که تابی، آسمانی
***
2702
مگیر ای ساقی، از مستان کرانی
که کم یابی گرانی بی گرانی
بیا ای سرو گلرخ، سوی گلشن
که به از سرو نبود سایه بانی
چو نور از ناودان چشم ریزد
یقین بی بام نبود ناودانی
عجب آن بام، بالای چه خانه ست؟!
مبارک جا، مبارک خاندانی
که را بود این گمان، که باز یابیم
نشانی، زین چنین فتنه نشانی؟!
دلی که چون شفق غرقاب خون بود
پر از خورشید شد چون آسمانی
ز حرص این شکم پهلو تهی کن
که تا پهلو زنی با پهلوانی
عجب، ننگت نمی آید؟ برادر!
ز جانی کو بود محتاج نانی
که آب زندگانی گفت ما را
که: «جز دکان نان، داری دکانی»
***
2703
ز مهجوران نمی جویی نشانی؟
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟
در این خشکی هجران ماهیانند
بیا، ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماند؟!
چه گویم، من نمی دانم، تو دانی
کی باشم من که مانم یا نمانم؟!
تو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو، که جان جان جانی
مرا گویی: «خمش! نی توبه کردی
که بگذاری طریق بی زبانی؟»
به خاک پای تو، با خود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
به خاموشی به از خنبی نباشم
نمی ماند می اندر خم نهانی
شراب عشق، جوشانتر شرابی است
که آن یک دم بود، این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند آن
که صد خم شراب ارغوانی
دگر وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی
عجب مرغابی آمد جان عاشق
که آرد آب ز آتش ارمغانی
ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
کند آتش به آبش نردبانی
***
2704
برون کن سر، که جان سرخوشانی
فروکن سر ز بام بی نشانی
به هر دم رخت مشتاقان خود را
بدان سو کش، که بس خوش می کشانی
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری
که عاشق چون قراضه است و تو کانی
سقط های چو شکر باز می گوی
که تو از لعل ها در می فشانی
زهی آرامگاه جمله جان ها
عجب افتاد حسن و مهربانی
ز خوبی روی مه را خیره کردی
به رحمت خود چنانتر از چنانی
به هر تیری هزار آهو بگیری
زهی شیری که بس سخته کمانی
به هر بحری که تازی همچو موسی
شکافد بحر تا در وی برانی
همه جان در شکر دارند از وصل
که هر یک گفت ما را نیست ثانی
به کوه طور تو بسیار موسی
ز غیرت گفته: «نی نی لن ترانی»
ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
که تبریز است دریای معانی
***
2705
مرا هر لحظه منزل آسمانی
تو را هر دم خیالی و گمانی
تو گویی: «کو طمع کرده است در من»
جهانی زین خیال اندر زیانی
بر آن چشم دروغت طمع کردم
که چون دوزخ نمودستت جنانی
بر آن عقل خسیست طمع کردم
که جان دادی برای خاکدانی
چه نور افزاید از برق آفتابی؟!
چه بربندد ز ویرانی جهانی؟!
ز یک قطره چه خواهد خورد بحری؟!
ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی؟!
چه رونق یا چه آرایش فزاید؟
ز پژمرده گیایی گلستانی
به حق نور چشم دلبر من
که روشنتر از این نبود نشانی
به حق آن دو لعل قند بارش
که شرح آن نگنجد در دهانی
که مقصودم گشاد سینه ای بود
نه طمع آنک بگشایم دکانی
غرض تا نانی آن جا پخته گردد
نه آنک در ربایم از تو نانی
ز بهمان و فلان تو فارغ آیند
طمع آن نی که گویندم فلانی
***
2706
چه دلشادم به دلدار خدایی!
خدایا تو نگهدار از جدایی
بیا ای خواجه، بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی
بدان شرطی که با ما کژ نبازی
وگر بازی، تو با ما برنیایی
دغایانی که با جسم چو پیلند
سوار اسب فرهنگ و کیانی
پیاده گشته و رخ زرد ماندند
ز فرزین بند شاهان بقایی
چه بودی گر بدانستی مهی را
شکسته اختری، در بی وفایی؟!
وگر مه را نداند، ماه ماه است
چگونه مه؟ نه ارضی، نی سمایی
که ارضی و سمایی را غروب است
فتد بی اختیارش اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی
به دست او است در قدرت نمایی
بسوز ای تن که جان را چون سپندی
به دفع چشم بد چون کیمیایی
که چشم بد بجز بر جسم ناید
به معنی کی رسد چشم هوایی
کناری گیرمش در جامه ی تن
که جان را زو است هر دم جان فزایی
خیالت هر دمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی، کجایی؟
***
2707
کجایید ای شهیدان خدایی؟
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق؟
پرنده تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی؟
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده؟
کسی مر عقل را گوید: «کجایی»؟
کجایید ای در زندان شکسته؟
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده؟
کجایید، ای نوای بی نوایی؟
در آن بحرید کین عالم کف او است
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت های عالم
ز کف بگذر، اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی
***
2708
تو هر روزی از آن پشته برآیی
کنی مر تشنه جانان را سقایی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی
مباد آن روز کز تو باز ماند
دو دیده، ای چراغ و روشنایی
تو دریایی و می گویی جهان را
«درآ در من بیاموز آشنایی»
لب و لنج کفوری را دریدی
بدان دریای امواج عطایی
گشادی چشم و گوش خاکیان را
همه حیران که چون بر می گشایی؟!
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین، چنین حلوا چرایی؟
اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد، که آب آسیایی
وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو نمی یابد رهایی
هر آن سنگی که در چرخش کشیدی
بیابد کان، بیابد کیمیایی
به تو جنبد جهان، جان جهانی
اگر چه او نداند که کجایی
***
2709
دلاراما، چنین زیبا چرایی؟
چنین چست و چنین رعنا چرایی؟
گرفتم من که جانی و جهانی
چنین جان و جهان آرا چرایی؟
گرفتم من که الیاسی و خضری
چو آب خضر عمرافزا چرایی؟
گرفتم من که دنیایی و دینی
چو دنیا مایه ی سودا چرایی؟
گرفتم گنج قارونی به خوبی
چو موسی با ید بیضا چرایی؟
ز رشکت دوست خون دوست ریزد
بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی؟
چو نور تو گرفت از قاف تا قاف
نهان از دیده چون عنقا چرایی؟
ندارد هیچ حلوا طبع صهبا
تو هم حلوا و هم صهبا چرایی؟
ز عشق گفت تو با خود بجنگم
که پیش چون ویی گویا چرایی؟
***
2710
بیا ای غم، که تو بس باوفایی
که ابر قطره های اشک هایی
زنی درویش آمد سوی عباس
که تعلیمم بده نوعی گدایی
در حیلت خدا بر تو گشاده ست
تو آموزی گدایان را دغایی
تو نعمانی در این مذهب بگو درس
که خوش تخریج و پاکیزه ادایی
من مسکین دمی دارم فسرده
ندارم روزیی از ژاژخایی
مرا یک کدیه ی گرمی بیاموز
که تو بس نر گدا و اوستایی
بدانک انبیا عباس دینند
در استرزاق آثار سمایی
ز انواع گدایی های طاعات
که برجوشد بدان بحر عطایی
ز صوم و از صلات و از مناسک
ز نهی منکر و شیر غزایی
که بی حد است انواع عبادات
و انواع ثقات و ابتلایی
بدو گفتا: «برو کاین دم ملولم
ببر زحمت، مکن طال بقایی»
مکرر کرد آن زن لابه کردن
که نومیدم مکن ای لالکایی
مکرر کرد استا دفع راهم
که سودت نیست این زحمت فزایی
ملولم، خاطرم کند است این دم
ندارد این نفس مکرم کیایی
سجود آورد و گریان گشت آن زن
که طفلانم مرند از بی نوایی
بسی بگریست، پس عباس گفتش
«همین را باش کاستاتر ز مایی»
دو عباسند با تو این دو چشمت
تلین القاسیین بالبکاء
به آب دیده چون جنت توان یافت
روان شو، چیز دیگر را چه پایی؟!
که آب چشم با خون شهیدان
برابر می روند اندر روایی
کسی را که خدا بخشید گریه
بیاموزید راه دلگشایی
بجز این، گریه را نفعی دگر هست
ولی سیرم ز شعر و خودنمایی
ولیکن خدمت دل به ز گریه ست
که اطلس می کند پنجه عبایی
که دل اصل است و اشک تو وسیلت
که خشک و تر نگنجد در خدایی
خمش، با دل نشین و رو در او نه
که از سلطان دل صاحب لوایی
***
2711
بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی
خدایا، چشم بد را دور گردان
خداوندا، نگه دار از جدایی
اگر چشم بد من راه من زد
به یک جامی ز خویشم ده رهایی
نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا در ربایی
نه من مانم، نه دل ماند، نه عالم
اگر فردا بدین صورت درآیی
بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی
به هر جایی ز سودای تو دودی است
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
یکی شاخی ز نور پاک یزدان
که جان جان جمله میوه هایی
به لطف از آب حیوان درگذشتی
کند لطفش ز لطف تو گدایی
اگر کفر است اگر اسلام، بشنو
تو یا نور خدایی یا خدایی
خمش کن، چشم در خورشید درنه
که مستغنی است خورشید از گدایی
***
2712
بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
به فر سایه ات چون آفتابیم
همایی تو، همایی تو، همایی
جهان فانی نماند ز آنک او را
بقایی تو، بقایی تو، بقایی
چه چنگ اندر تو زد عالم که او را؟
نوایی تو، نوایی تو، نوایی
چو عاشق بی کله گردد، تو او را
قبایی تو، قبایی تو، قبایی
خمش کردم، ولی بهر خدا را
خدایی کن، خدایی کن، خدایی
***
2713
چنان گشتم ز مستی و خرابی
که خاکی را نمی دانم ز آبی
در این خانه نمی یابم کسی را
تو هشیاری، بیا، باشد بیابی
همین دانم که مجلس از تو برپاست
نمی دانم شرابی یا کبابی
به باطن جان جان جان جانی
به ظاهر آفتاب آفتابی
از آن رو خوش فسونی که مسیحی
از آن رو دیوسوزی که شهابی
مرا خوش خوی کن، زیرا شرابی
مرا خوش بوی کن، زیرا گلابی
صبایی، که بخندانی چمن را
اگر چه تشنگان را تو عذابی
بیا، مستان بی حد بین به بازار
اگر تو محتسب در احتسابی
چو نان خواهان، گهی اندر سوالی
چو رنجوران گهی اندر جوابی
مثال برق، کوته خنده ی تو
از آن محبوس ظلمات سحابی
درآ در مجلس سلطان باقی
ببین گردان جفان کالجوابی
تو خوش لعلی ولیکن زیر کانی
تو بس خوبی ولیکن در نقابی
به سوی شه پری باز سپیدی
وگر پری به گورستان، غرابی
جوان بختا، بزن دستی و می گو
شبابی یا شبابی یا شبابی
مگو با کس سخن ور سخت گیرد
بگو والله اعلم بالصواب
***
2714
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی؟
خلاصه او است در اشیاء، تو دیدی؟
چه دارد عقل ها پیشش ز دانش؟!
برابر با سری کش پا تو دیدی؟
منورتر به هر دو کون، ای دل
ز حلقه ی خاص او هیجا تو دیدی؟
به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر کی دیده ست؟ یا تو دیدی؟
در آن گوهر نبودست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آن ها، تو دیدی؟
به پیش خدمتش اندر سجودند
از آن سوی حجاب لا، تو دیدی؟
خدیو سینه پهن و سروبالا
نه بالا است و نی پهنا، تو دیدی؟
شهی کش جن و انس اندر سجودند
همه رویش در آن رعنا تو دیدی؟
ورا حلمی که خاک آن برنتابد
چنان حلمی در استغنا تو دیدی؟
ز وصف تلخ خود زهرا! یکی وصف
به لعل شکر و زهرا تو دیدی؟
ز فرمان کردنش سوی سماوات
نهاده نردبان بالا تو دیدی؟
چنان لولو به تابانی و خوبی
که او را هست جان! لالا، تو دیدی؟
کسی خود این شبه ی فانی دون را
از او خواهد چنین کالا، تو دیدی؟
به نرمی در هوای هرزه آبی
و یا آن عشق چون خارا تو دیدی؟
برونم جمله رنج و اندرون گنج
بدین وصف عجب ما را تو دیدی؟
خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملک و بخت او همتا، تو دیدی؟
ز بهر آتش ای باد صبا، تا
رسانی خدمتی از ما، تو دیدی؟
چو خاک سنب اسب جبرئیل است
همه تبریزیان احیا، تو دیدی؟
***
2715
مرا اندر جگر بنشست خاری
بحمدالله ز باغ او است باری
یکی اقبال زفتی یافت جانم
وگر چه شد تنم در عشق زاری
کناری نیست این اقبال ما را
چو بگرفتم چنین مه در کناری
بگیر این عقل را، بر دار او کش
تماشا کن از این پس گیر و داری
چو اندربافت این جانم به عشقش
ز هستم تا نماند پود و تاری
رخ گلنار گر در ره حجاب است
چو گل در جان زنیمش زود ناری
مشو غره به گلزار فنا تو
که او گنده شود روزی سه چاری
جمالی بین که حضرت عاشقستش
بشو بهر چنین جان جانسپاری
خداوندی شمس الدین تبریز
کز او دارد خداوند افتخاری
***
2716
بگفتم با دلم: «آخر قراری
ز آتش های او آخر فراری
تو را می گویم و تو از سر طنز
اشارت می کنی خندان که آری
منم از دست تو بی دست و پایی
تو در کوی مهی شکرعذاری»
دلم گفتا: «ندیدی آنچ دیدم
تو پنداری ز اکنون است کاری
منم جزوی و از خود کل کل است
وی است دریای آتش، من شراری
ورا دیدم چو بحری موج می زد
و جان من ز بحر او بخاری
ز تبریز آفتابی رو نمودم
بشد رقاص جانم ذره واری»
خداوند شمس دین چون یک نظر تافت
بجوشید آب خوش از جان ناری
ز هر قطره یکی جانی همی رست
همی پرید اندر لاله زاری
***
2717
تو جانا بی وصالش در چه کاری
به دست خویش بی وصلش چه داری؟
همه لافت، که زاری ها کنم من
به نزد او نیرزد خاک زاری
اگر سنگت ببیند بر تو گرید
که از وصل چه کس گشتی تو عاری
به وصلش مر سما را فخر بودی
به هجرش خاک را اکنون تو عاری
چنان مغرور و سرکش گشته بودی
زمان وصل، یعنی یار غاری
از آن می ها ز وصلش مست بودی
نک آمد مر تو را دور خماری
ولیکن مرغ دولت مژده آورد
کز آن اقبال می آید بهاری
ز لطف و حلم او بودست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
چنین ها دیده ای از لطف و حسنش
تو جانا کز پی او بی قراری
چه سودم دارد ار صد ملک دارم؟!
که تو که جان آنی در فراری
خداوندی ز تو دور است ای دل
که بی او یاوه گشته و بی مهاری
هزاران زخم دارد از تو ای هجر
که این دم بر سر گنجش تو ماری
ایا روز فراقم، همچو قیری
ایا روز وصالم، همچو قاری
تو بودی در وصالش در قماری
کنون تو با خیالش در قماری
به هجر فخر ما شمس الحق و دین
ایا صبرا نکردی هیچ یاری
مگر صبری که رست از خاک تبریز
خورم، یابم دمی زو بردباری
ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم را هواری
***
2718
بیا، ای آنک سلطان جمالی
کمالات کمالان را کمالی
خیالی را امین خلق کردی
چنانک وهمشان شد که خیالی
خیالت شحنه ی شهر فراق است
تو زان پاکی، تو سلطان وصالی
تو خورشیدی و جان ها سایه ی تو
نه چون خورشید گردون در زوالی
بخندانی جهان را، تو نخندی
بنالانی روان را، تو ننالی
تو دست و پای هر بی دست و پایی
تو پر و بال هر بی پر و بالی
هزاران مشفق غمخوار سازی
ولیک از ناز گویی: «لاابالی»
***
2719
مگر تو یوسفان را دلستانی؟
مگر تو رشک ماه آسمانی؟
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
روان هایی که روز تو شنیدند
به طمع تو گرفته شب گرانی
ز شب رفتن ز چالاکی چه آید؟
چو ذوالعرشت کند می پاسبانی
منم آن کز دم عیسی بمردم
مرا کشته است آب زندگانی
چنین مرگی که مردم، زنده گردم
گرت بینم، ایا فخر الزمانی
دلم از هجر تو خون گشت لیکن
از آن خون رست صورت های جانی
ز درد تو رواق صاف جوشید
ز درد خم های خسروانی
خداوندی است شمس الدین تبریز
که او را نیست در آفاق ثانی
برید آفرینش در دو عالم
نیاوردست چون او ارمغانی
هزاران جان، نثار جان او باد
که تا گردند جان ها جاودانی
دریغا، لفظ ها بودی نو آیین
کز این الفاظ ناقص شد معانی
***
2720
تو تا بنشسته ای بر دار فانی
نشسته می روی و می نبینی
نشسته می روی این نیز نیکو است
اگر رویت در این گفتن سوی او است
بسی گشتی در این گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی بر این پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفی است به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی ای برادر
کله کم جو، چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکته ی مستحیله
فریبد چون تو زیرک را به حیله؟!
به سردی نکته گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد در آن قال
تخلف دیده ای، در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی؟ چیست سکته؟
جوابش گو که مقلوب است نکته
***
2721
نه آتش های ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
نه محرم درد ما را هیچ آهی
نه همدم آه ما را هیچ جانی
نه آن گوهر که از دریا برآمد
نه آن دریا که آرامد زمانی
نه آن معنی که زاید هیچ حرفی
نه آن حرفی که آید در بیانی
معانی را زبان چون ناودان است
کجا دریا رود در ناودانی؟!
جهان جان که هر جزوش جهان است
نگنجد در دهان هرگز جهانی
***
2722
به کوی دل فرو رفتم زمانی
همی جستم ز حال دل نشانی
که تا چون است احوال دل من
که از وی در فغان دیدم جهانی
ز گفتار حکیمان بازجستم
به هر وادی و شهری داستانی
همه از دست دل فریاد کردند
فتادم زین حدیث اندر گمانی
ز عقل خود سفر کردم سوی دل
ندیدم هیچ خالی زو مکانی
میان عارف و معروف این دل
همی گردد به سان ترجمانی
خداوندان دل دانند دل چیست
چه داند قدر دل هر بی روانی
ز درگاه خدا یابی دل و بس
نیابی از فلانی و فلانی
نیابی دل جز از جبار عالم
شهید هر نشان و بی نشانی
***
2723
دیدی که چه کرد یار ما دیدی!
منصوبه ی یار باوفا دیدی!
زین نوع که مات کرد دل ها را
آن چشمه ی زندگی کجا دیدی؟
در صورت مات برد می بخشد
مقلوب گری چو او که را دیدی؟
ای بسته ی بند عشق حقستت
کز عشق هزار دلگشا دیدی؟
بستان باغی اگر گلی دادی
برخور ز وفا اگر جفا دیدی
از بستانش سر خر است این تن
زان بحر گهر تو کهربا دیدی
از فرعونی چو احولی دادت
آن بود عصا و اژدها دیدی
امروز چو موسیت مداوا کرد
صد برگ فشان از آن عصا دیدی
صیاد جهان فشاند شه دانه
آن را تو ز سادگی عطا دیدی
چون مرغ سلیم سوی او رفتی
دام و دغل و فن و دغا دیدی
بازت بخرید لطف نجینا
تا لطف و عنایت خدا دیدی
در طالع مه چو مشتری گشتی
ز الله عطای اشتری دیدی
چندان کرث که در عدد ناید
این بستگی و گشاد را دیدی
تا آخر کار آن ولی نعمت
چشمت بگشاد توتیا دیدی
از چشمه ی سلسبیل می خوردی
عشرت گه خاص اولیا دیدی
چون دعوت اشربوا پری دادت
جولانگه عرصه ی هوا دیدی
وآنگه ز هوا به سوی هو رفتی
بر قاف پریدن هما دیدی
پرواز همای کبریایی را
از کیف و چگونگی جدا دیدی
باقیش مجیب هر دعا گوید
کز وی تو اجابت دعا دیدی
***
2724
روز اردو هزار بار می آیی
هر بار چو جان به کار می آیی
از بهر حیات و زنده کردن تو
در عالم چون بهار می آیی
عشاق همه شدند حلوایی
چون شکر قندوار می آیی
می در ده و اختیار ما بستان
کز مجلس اختیار می آیی
از خلق جهان کناره می گیرد
آن را که تو در کنار می آیی
خاموش به حضرت تو اولیتر
کز حضرت کردگار می آیی
دیدیم تو را، ز دست ما رفتیم
کز عالم پایدار می آیی
ای مرغ ز طاق عرش می پری
وی شیر ز مرغزار می آیی
ای بحر محیط سخت می جوشی
وی موج چه بی قرار می آیی؟!
***
2725
مندیش از آن بت مسیحایی
تا دل نشود سقیم و سودایی
لاحول کن و ره سلامت گیر
مندیش از آن جمال و زیبایی
فرصت ز کجا که تا کنی لاحول؟!
چون نیست از او دمی شکیبایی
ماهی ز کجا شکیبد از دریا؟!
یا طوطی روح از شکرخایی؟!
چون دین نشود مشوش و ایمان
زان زلف مشوش چلیپایی
اخگر شده دل در آتش رویش
بگرفته عقول باد پیمایی
دل با دو جهان چراست بیگانه؟
کز جا برمد صفات بی جایی
ای تن تو و تره زار این عالم
چون خو کردی که ژاژ می خایی
ای عقل برو مشاطگی می کن
می ناز بدین که عالم آرایی
بگرفته معلمی در این مکتب
با حفصی اگر چه کار افزایی
ای بر لب بحر همچو بوتیمار
دستور نه تا لبی بیالایی
این ها همه رفت، ساقیا برخیز
با تشنه دلان نمای سقایی
مشرق چه کند چراغ افروزی؟!
سلطان چه کند شهی و مولایی
مصقول شود چو چهره ی گردون
چون دود سیاه را تو بزدایی
در ده تو شراب جان فزایی را
کز وی آموخت باده صهبایی
یکتا عیشی است و عشرتی، کز وی
جان عارف گرفت یکتایی
از دست تو هر که را دهد این دست
بی عقبه ی لا شدست الایی
ای شاد دمی که آن صراحی را
از دور به مست خویش بنمایی
چون گوهر می بتافت بر خاکم
خاک تن من نمود مینایی
دریای صفات عشق می جوشد
رمزی دو بگویم ار بفرمایی
ور نی بهلم ستیر و بربسته
من دانم و یار من به تنهایی
زین بگذشتم، بیار حمرا را
صفرا شکن هزار صفرایی
تا روز رهد ز غصه ی روزی
وین هندوی شب رهد ز لالایی
در حال مگر درت فروبسته است
کاندر پیکار قال می آیی
***
2726
ای دیده، ز نم زبون نگشتی؟!
وی دل ز فراق خون نگشتی؟!
وی عقل، مگر تو سنگ جانی؟
چون مایه ی صد جنون نگشتی؟!
این یک هنرت هزار ارزد
کز عشق به هر فسون نگشتی
لیک از تو شکایت است دل را
کز ناله چو ارغنون نگشتی
ز اندیشه ی دوست بو نبردی
ز اندیشه ی خود فزون نگشتی
زان گرم نگشته ای ز خورشید
کز خانه ی تن برون نگشتی
چون گردش آفتاب دیدی
ماننده ی ذره چون نگشتی؟!
چون آب حیات خضر دیدی
چون صافی و آبگون نگشتی؟!
مرغ زیرک، به پای آویخت
شکر است که ذوفنون نگشتی
زان درس جماد علم آموخت
تو مردم یعلمون نگشتی
شمس تبریز، جان جان ها
ز اول بده ای، کنون نگشتی
***
2727
گر وسوسه ره دهی به گوشی
افسرده شوی بدان ز جوشی
آن گرمی چشم را که داری
نیش زهر است و شکل نوشی
انبار نعیم را زیان چیست
گر خشم گرفت کور موشی؟!
آخر چه زیان اگر بیفتد
یک دو مگس از شکر فروشی
مر ناقه ی شیر را چه نقصان
گر دیگ شکست شیردوشی؟!
شب بود و زمانه خفته بودند
در هیچ سری نبود هوشی
آن شاه ز روی لطف برداشت
سرنای و در او بزد خروشی
در خون خودی، اگر بمانی
زین پس زان رو به روی پوشی
ماییم ز عشق شمس تبریز
هم ناطق عشق، هم خموشی
***
2728
باغ است و بهار و سرو عالی
ما می نرویم از این حوالی
بگشای نقاب و در فرو بند
ماییم و تویی و خانه خالی
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
ای مطرب خوش نوای خوش نی
باید که عظیم خوش بنالی
ای ساقی شادکام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم
در سایه ی لطف لایزالی
خوردی نه ز راه حلق و اشکم
خوابی نه نتیجه ی لیالی
ای دل خواهم که آن قدح را
بر دیده و چشم خود بمالی
چون نیست شوی تمام در می
آن ساعت هست بر کمالی
پاینده شوی از آن «سقاهم»
بی مرگ و فنا و انتقالی
دزدی بگذار و خوش همی رو
ایمن ز شکنجه های والی
گویی: «بنما که ایمنی کو؟»
رو رو که هنوز در سوالی
ای روز بدین خوشی، چه روزی؟
ای روز، به از هزار سالی
ای جمله ی روزها غلامت
ایشان هجرند و تو وصالی
ای روز، جمال تو کی بیند؟!
ای روز، عظیم با جمالی
هم خود بینی جمال خود را
و آن چشم که گوش او بمالی
ای روز، نه روز آفتابی
تو روز ز نور ذوالجلالی
خورشید کند سجود هر شام
می خواهد از مهت حلالی
ای روز میان روز، پنهان
ای روز مقیم لایزالی
ای روزی روزها و شب ها
ای لطف جنوبی و شمالی
خامش کنم از کمال گفتن
زیرا تو ورای هر کمالی
پیدا نشوی به قال زیرا
تو پیداتر ز قیل و قالی
از قال شود خیال پیدا
تو فوق توهم و خیالی
و آن وهم و خیال تشنه ی توست
ای داده تو آب را زلالی
این هر دو در آب جان دهن خشک
در عالم پر، ز خویش خالی
باقی غزل ورای پرده
محجوب ز تو که در ملالی
***
2729
با این همه مهر و مهربانی
دل می دهدت که خشم رانی؟
وین جمله ی شیشه خانه ها را
درهم شکنی بلن ترانی؟
در زلزله است دار دنیا
کز خانه تو رخت می کشانی
نالان تو صد هزار رنجور
بی تو نزیند، هین تو دانی
دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه صورت و تو جانی
هر چند که غافلند از جان
در مکسبه و غم امانی
اما چون جان ز جا بجنبد
آغاز کنند نوحه خوانی
خورشید چو در کسوف آید
نی عیش بود، نه شادمانی
تا هست از او به یاد نارند
ای وای چو او شود نهانی
ای رونق رزم و جان بازار
شیرینی خانه و دکانی
خاموش که گفت و گو حجابند
از بحر معلق معانی
***
2730
آورد خبر شکر ستایی
کز مصر رسید کاروانی
صد اشتر، جمله شکر و قند
یا رب، چه لطیف ارمغانی!
در نیم شبی رسید شمعی
در قالب مرده رفت جانی
گفتم که: «بگو سخن گشاده»
گفتا که: «رسید آن فلانی»
دل از سبکی ز جای برجست
بنهاد ز عقل نردبانی
بر بام دوید از سر عشق
می جست از این خبر نشانی
ناگاه بدید از سر بام
بیرون ز جهان ما جهانی
دریای محیط در سبویی
در صورت خاک آسمانی
بر بام نشسته پادشاهی
پوشیده لباس پاسبانی
باغی و بهشت بی نهایت
در سینه ی مرد باغبانی
می گشت به سینه ها خیالش
می کرد ز شاه دل بیانی
مگریز ز چشمم، ای خیالش
تا تازه شود دلم زمانی
شمس تبریز لامکان دید
برساخت ز لامکان مکانی
***
2731
بشنیده بدم که جان جانی
آنی و هزار همچنانی
از خلق نشان تو شنیدم
کفو تو نبود آن نشانی
الحمد شدم ز حمد گفتن
تا بوک بدان لبم بخوانی
جان دید کسی بدین لطیفی؟!
کس دید روان بدین روانی؟!
ای قوت قلوب، همچو معنی
وی صورت تو به از معانی
ای گشته ز لامکان، حقایق
از لذت کان تو مکانی
ای شاه و وزیر را سعادت
وی عالم پیر را جوانی
آن جان که از این جهان جهان بود
کردیش تو باز این جهانی
جانی چو تو باشد این جهان را
باقی بود این جهان فانی
جان چرب زبان توست اما
نبود به لسان تو لسانی
***
2732
ای ساقی باده ی معانی
در ده تو شراب ارغوانی
زان باده ی پیر تلخ پاسخ
بفزای حلاوت جوانی
در بزم سرای شاه جانان
نظاره ی شاهدان جانی
جان ها بینی چو روز روشن
از لذت عشرت شبانی
بینی که جهان به حیرت آید
در حلقه ی خلق آن جهانی
مه را ز فلک فروفرستد
در مجلسشان به ارمغانی
و آن زهره نوای خوش برآورد
کو مطرب کیست آسمانی
این ها به همند و ما به خلوت
با دلبر خوب پرمعانی
رخ بر رخ ما نهاد آن شه
و آن باقی را تو خود بدانی
آن شاه کیست؟ شمس تبریز
آن خسرو ملک بی نشانی
***
2733
ای وصل تو آب زندگانی
تدبیر خلاص ما تو دانی
از دیده برون مشو، که نوری
وز سینه جدا مشو، که جانی
آن دم که نهان شوی ز چشمم
می نالد جان من نهانی
من خود چه کسم که وصل جویم؟!
از لطف توم همی کشانی
ای دل، تو مرو سوی خرابات
هر چند قلندر جهانی
کان جا همه پاک باز باشند
ترسم که تو کم زنی، بمانی
ور ز آنک روی مرو تو با خویش
درپوش نشان بی نشانی
مانند سپر مپوش سینه
گر عاشق تیر آن کمانی
پرسید یکی که عاشقی چیست
گفتم: «که مپرس از این معانی
آنگه که چو من شوی ببینی
آنگه که بخواندت، به خوانی»
مردانه درآ، چو شیرمردی
دل را چو زنان چه می طپانی؟!
ای از رخ گلرخان غیبت
گشته رخ سرخ زعفرانی
ای از هوس بهار حسنت
در هر نفسم دم خزانی
ای آنک تو باغ و بوستان را
از جور خزان همی رهانی
ای داده تو گوشت پاره ای را
در گفت و شنود ترجمانی
ای داده زبان انبیا را
با سر قدیم همزبانی
ای داده روان اولیا را
در مرگ حیات جاودانی
ای داده تو عقل بدگمان را
بر بام دماغ، پاسبانی
ای آنک تو هر شبی ز خلقان
این پنج چراغ می ستانی
ای داده تو چشم گلرخان را
مخموری و سحر و دلستانی
ای داده دو قطره خون دل را
اندیشه و فکر و خرده دانی
ای داده تو عشق را به قدرت
مردی و نری و پهلوانی
این بود نصیحت سنایی
جان باز! چو طالب عیانی
شمس تبریز، نور محضی
زیرا که چراغ آسمانی
***
2734
ای بی تو حرام زندگانی
خود بی تو کدام زندگانی؟!
بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
بی آب تو گلستان چو شوره
بی جوش تو خام زندگانی
بی خوبی حسن با قوامت
نگرفته قوام زندگانی
با جمله مراد و کام بی تو
نایافته کام زندگانی
تا داد سلامتی ندادی
کی کرد سلام زندگانی
خامش کردم بکن تو شاهی
پیش تو غلام زندگانی
***
2735
برجه، که بهار زد صلایی
در باغ خرام، چون صبایی
از شاخ درخت گیر رقصی
وز لاله و که شنو صدایی
ریحان گوید به سبزه رازی
بلبل طلبد ز گل نوایی
از باد زند گیاه موجی
در بحر هوای آشنایی
وز ابر که حامله است از بحر
چون چشم عروس بین بکایی
وز گریه ی ابر و خنده ی برق
در سنبل و سرو ارتقایی
فخ شسته به پیش گوش قمری
کآموزدش او بهانه هایی
نرگس گوید به سوسن: «آخر
برگوی تو هجو یا ثنایی
ای سوسن صد زبان فروخوان
بر مرغ حکایت همایی»
سوسن گوید: «خمش! که مستم
از جام میی گران بهایی
سرمستم و بیخودم مبادا
بجهد ز دهان من خطایی
رو کن به شهی کز او بپوشید
اشکوفه بریشمین قبایی»
می گوید بید سرفشانان
: «رستیم ز دست اژدهایی»
ای سرو برای شکر این را
تو نیز چنین بکوب پایی
ای جان و جهان، به تو رهیدیم
ز اشکنجه ی جان جان نمایی
از وسوسه ی چنین حریفی
وز دغدغه ی چنین دغایی
زان دی که بسی قفا بخوردیم
رفت و بنمودمان قفایی
ظاهر مشواد او که آمد
از شوم ظهور او خفایی
خاموش کن و نظاره می کن
بی زحمت خوف در رجایی
***
2736
چون سوی برادری بپویی
باید که نخست رو بشویی
در سر ز خمارت ار صداعی است
تصدیع برادران نجویی
یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترک کنار دوست گویی
در سور مهی، بنفشه مویی
کی شرط بود که تو بمویی
بی دام اگرت شکار باید
می دانک چو من محال جویی
ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع و های و هویی
ور هوش تو بی خبر شد از گوش
یک توی نه ای هزار تویی
***
2737
مجلس چو چراغ و تو چو آبی
وز آب چراغ را خرابی
خورشید بتافته است بر جمع
رو تو ز میان که چون سحابی
بر خوان منشین، که نیک خامی
کو بوی کباب اگر کبابی؟!
در پیش شدی، که حاجبم من
والله که نه حاجبی، حجابی
چون حاجب باب را نشان هاست
دانند تو را که از چه بابی
گشتی تو سوار اسب چوبین
از جهل به حمله می شتابی
یا عشق گزین که هر سه نقد است
یا زهد، چو طالب ثوابی
با بیداران نشین و برخیز
کاین قافله رفت تو به خوابی
از شمس الدین رسی به منزل
و اندر تبریز راه یابی
***
2738
من پار بخورده ام شرابی
امسال چه مستم و خرابی!
من پار ز آتشی گذشتم
امسال چرا شدم کبابی؟!
من تشنه به آب جوی رفتم
ماهی دیدم میان آبی
شیران همه ماهتاب جویند
من شیرم و یار ماهتابی
از درد مپرس، رنگ رخ بین
تا رنگ بگویدت جوابی
جانم مست است و تن خراب است
مستی است نشسته در خرابی
این هر دو چنین و دل چنین تر
کز غم چو خری است در خلابی
یک لحظه مشو ملول، بشنو
تا باشدت از خدا ثوابی
***
2739
ای یار یگانه، چند خسبی؟!
وی شاه زمانه، چند خسبی؟!
بر روزن توست بنده از کی
ای رونق خانه، چند خسبی؟!
ای کرده به زه کمان ابرو
بر زن به نشانه، چند خسبی؟!
افسانه ی ما شنو که در عشق
گشتیم فسانه، چند خسبی؟!
ماییم چو میخ، سر نهاده
بر روی ستانه، چند خسبی؟!
گر خنب ببسته است، پیش آر
باقی شبانه، چند خسبی؟!
درده قدح شراب و چون شمع
بنشین به میانه، چند خسبی؟!
بشتاب مها، که این شب قدر
آمد به کرانه، چند خسبی؟!
***
2740
بازم صنما چه می فریبی؟!
بازم به دغا چه می فریبی؟
هر لحظه بخوانیم که، ای دوست
ای دوست، مرا چه می فریبی؟!
عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه می فریبی؟!
دل سیر نمی شود به جیحون
او را به سقا چه می فریبی؟!
تاریک شدست چشم بی تو
ما را به عصا چه می فریبی؟!
ای دوست دعا وظیفه ی ماست
ما را به دعا چه می فریبی؟!
آن را که مثال امن دادی
با خوف و رجا چه می فریبی؟!
گفتی: «به قضای حق رضا ده»
ما را به قضا چه می فریبی؟!
چون نیست دواپذیر این درد
ما را به دوا چه می فریبی؟!
تنها خوردن چو پیشه کردی
ما را به صلا چه می فریبی؟!
چون چنگ نشاط ما شکستی
ما را به سه تا چه می فریبی؟!
ما را بی ما چو می نوازی
ما را با ما چه می فریبی؟!
ای بسته کمر به پیش تو جان
ما را به قبا چه می فریبی؟!
خاموش، که غیر تو نخواهیم
ما را به عطا چه می فریبی؟!
***
2741
ای آنک تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشه ای نشستی
ای زنده کننده هر دلی را
آخر به جفا دلم شکستی
ای دل، چو به دام او فتادی
از بند هزار دام رستی
رستی ز خمار هر دو عالم
تا حشر ز دام دوست مستی
با پر بلی بلند می پر
چون محرم گلشن الستی
رو بر سر خم آسمان صاف
تا درد بدی، بدی به پستی
دولت همه سوی نیستی بود
می جوید ابلهش ز هستی
گیرم که جمال دوست دیدی
از چشم ویش ندیده استی
ای یوسف عشق، رو نمودی
دست دو هزار مست خستی
خامش، که ز بحر بی نصیبی
تا بسته ی نقش های شستی
***
2742
ای آنک تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشه ای نشستی
اندر دلم آمدی چو ماهی
چون دل به تو بنگرید جستی
چون گلشن نیستی نمودی
چون صبر کنیم ما به هستی؟!
چون باشد در خمار هجران
آن روح که یافت وصل و مستی؟!
آن خانه چگونه خانه ماند
کز هجر ستون او شکستی؟!
پنداشتی ای دماغ سرمست
کز رنج خمار باز رستی
در عشق، وصال هست و هجران
در راه بلندی است و پستی
از یک جهت ار چه حق شناسی
از ده جهت آب و گل پرستی
بسیار ره است تا به جایی
کاندر سوداش طمع بستی
***
2743
رو رو، که از این جهان گذشتی
وز محنت و امتحان گذشتی
ای نقش، شدی به سوی نقاش
وی جان، سوی جان جان گذشتی
برخور هله از درخت ایمان
کز منزل بی امان گذشتی
در آب حیات رو چو ماهی
کز غربت خاکدان گذشتی
از برج به برج رو چو خورشید
کز انجم آسمان گذشتی
زان کان که بیامدی شدی باز
زین خانه و زین دکان گذشتی
بنما ز کدام راه رفتی
الحق ز ره نهان گذشتی
بر بام جهان طواف کردی
چون آب ز ناودان گذشتی
خاموش! کنون، که در خموشی
از جمله ی خامشان گذشتی
***
2744
روز طرب است و سال شادی
کامروز به کوی ما فتادی
تاریکی غم تمام برخاست
چون شمع در این میان نهادی
اندیشه و غم چه پای دارد
با آن قدح وفا که دادی؟!
ای باده تو از کدام مشکی
وی مه به کدام ماه زادی
مستی و خوشی و شادکامی
سلطان دلی و کیقبادی
و آن عقل که کدخدای غم بود
از ما ستدی به اوستادی
شاباش که پای غم ببستی
صد گونه در طرب گشادی
***
2745
آخر گل و خار را بدیدی
روز و شب تار را بدیدی
بس نقش و نگار درشکستی
تا نقش و نگار را بدیدی
از عالم خاک برگذشتی
و آن گرد و غبار را بدیدی
می خند چو گل در این گلستان
کان جان بهار را بدیدی
بی کار شدی ز کار عالم
چون حاصل کار را بدیدی
چون باده ی ساقی اندرآمیز
چون رنج خمار را بدیدی
***
2746
آن را که به لطف سر بخاری
از عقل و معامله برآری
از یک نظرت قیامتی خاست
یا رب تو در آن نظر چه داری!
از لعل تو دل دری بدزدید
دزد است از آنش می فشاری
بفشار به غم تو دزد خود را
غم نیست چو هم تو غمگساری
بفشار که رخت مومنان را
پنهان کرده است از عیاری
یا من نعش العبید فضلا
من کل مواقع العثار
بالفضل اعاد ما فقدنا
بعد الحولان و التواری
فجرت من الهوا عیونا
فی مرج قلوبنا جواری
تخضر بمائها غصون
فی الروح لذیذة الثمار
یا من غصب القلوب جهرا
ثم اکرمهن فی السرار
دی رفت و پریر رفت و امروز
جان منتظر است تا چه آری
هر روز ز تو وظیفه دارد
این باز، هزار گون شکاری
برگیر کلاه از سر باز
تا پر بزند در این صحاری
زان پیش که می دهد مرا دوست
آن لطف نمود و بردباری
که مست شدم ز باده ماندم
اندر بر لطف و حق گزاری
آید از باغ لطف و سبزی
آید ز بهار هم بهاری
ای باد بهار عشق و سودا
بر خسته دلان چه سازگاری
اسکت، و افتح جناح عشق
حان الجولان فی المطار
خاموش که غیر حرف و آواز
بی صد لغت دگر سواری
***
2747
خضری به میان سینه داری
در آب حیات و سبزه زاری
خضر آب حیات را نپاید
گر بوی برد که تو چه داری
در کشتی نوح همچو روحی
در گلشن روح نوبهاری
گر طبل وجودها بدرد
از کتم عدم علم برآری
این چار طبیعت ار بسوزد
غم نیست، تو جان هر چهاری
صیاد بدایت وجودی
اجزای جهان، همه شکاری
گه بند کند گهی گشاید
ای کارافزا، تو بر چه کاری!
او سرو بلند و تو چو سایه
او باد شمال و تو غباری
در چشم تو ریخت کحل پندار
می پنداری به اختیاری
این چرخ به اختیار خود نیست
آخر تو کیی بدین نزاری؟!
از نیست، تو خویش هست کردی؟
وین گردن خود تو می فشاری؟
زین ترس تو حجت است بر تو
کز غیر تو است ترسگاری
از خویش دل کسی نترسد
از خویش کسی نجست یاری
پس خوف و رجای تو گواهند
بر ملکت شاه و کامکاری
وز خوف و رجا چو برتر آیی
ایمن چو صفات کردگاری
کشتی ترسد ز بحر نی بحر
تو کشتی بحر بی کناری
کشتی توی تو، چو بشکست
خاموش کن از سخن گزاری
کشتی شکسته را کی راند
جز آب به موج بی قراری؟!
کشتیبان شکستگان است
آن بحر کرم به بردباری
خامش که زبان عقل مهر است
بنشین بر جا که گشت تاری
***
2748
می آید سنجق بهاری
لشکرکش شور و بی قراری
گلزار نقاب می گشاید
بلبل بگرفت باز زاری
بر کف بنهاده لاله جامی
کای نرگس مست، بر چه کاری؟
امروز بنفشه در رکوع است
می جوید از خدای یاری
سرها ز مغاره کرده بیرون
آن لاله رخان کوهساری
یا رب، که که را همی فریبند؟
خوش می نگرند در شکاری
منگر به سمن به چشم خردی
منگر به چمن به چشم خواری
زیرا به مسافران عزت
گر خوار نظر کنی نیاری
بشنو ز زبان سبز هر برگ
کز عیب بروید آنچ کاری
گشته است زبان گاو ناطق
در حمد و ثنا و شکر آری
عذرت نبود ز یاس از آن کو
بخشد به کلوخ خوش عذاری
بابرگ شد آن کلوخ و جان یافت
در شکر نمود جان سپاری
صد میوه چو شیشه های شربت
هر یک مزه ای به خوش گواری
بعضی چو شکر اگر شکوری
بعضی ترشند اگر خماری
خاموش نشین و مستمع باش
نی واعظ خلق شو نه قاری
***
2749
ای چشم و چراغ شهریاری
والله به خدا که آن تو داری
شمعی که در آسمان نگنجد
از گوشه ی سینه ای برآری
خورشید به پیش نور آن شمع
یک ذره شود ز شرمساری
وقت است که در وجود خاکی
آن تخم که گفته ای بکاری
آخر چه شود کز آب حیوان
بر چهره ی زعفران بباری؟!
تا لاله ستان عاشقان را
از گلبن حق به خنده آری
بر پشت فلک نهند پا را
چون تو سرشان دمی بخاری
انگور وجود باده گردد
چون پای بر او نهی، فشاری
مخدومی شمس حق تبریز!
لطفی! که هزار نوبهاری
***
2750
ای جان و جهان، چه می گریزی؟!
وی فخر شهان چه می گریزی؟!
ما را به چه کار می فرستی؟
پنهان پنهان، چه می گریزی؟!
چون تیر روی و بازآیی
این دم ز کمان چه می گریزی؟!
باری تو هزار گنج داری
زین نیم زیان، چه می گریزی؟!
ای که شکرت کران ندارد
بنشین به میان، چه می گریزی؟!
چون محرم هر شکر، دهان است
از پیش دهان چه می گریزی؟!
ایمن ز امان توست عالم
ای امن و امان چه می گریزی؟!
عالم همه گرگ مردخوار است
ای دل، ز شبان چه می گریزی؟!
خامش، که زبان همه زیان است
تو سوی زیان چه می گریزی؟!
***
2751
از قصه ی حال ما نپرسی؟
وز کشتن عاشقان نترسی؟
ای گوهر عشق، از چه بحری؟
وی آتش عشق، از چه درسی؟
آن جا که تویی کی راه یابد؟!
زان جانب چرخ و عرش و کرسی
ای دل تو دلی، نه دیگ آهن
از آتش عشق چند تفسی
جان و دل و نفس هر سه سوزید
تا کی گویم ظلمت نفسی
***
2752
ای دلبر بی دلان صوفی
حاشا، که ز جان بی وقوفی
از هجر دو تا چو لام گشتیم
دلتنگ ز غم چو کاف کوفی
آن دم که به طوف خود بطوفی
وآنگه که به خانه هم به طوفی
ما را بنمای مهر و الفت
چون معدن مهری و الوفی
مکشوف ز کشف توست اسرار
زیرا که کشوف هر کشوفی
آنی که بری خسوف از ماه
آن ماه نه ای که در خسوفی
آنی که بری کسوف از شمس
آن شمس نه ای که در کسوفی
در آحادیم ای مهندس
تو ساکن خانه ی الوفی
ای آحادی، الوف را باش
کاین جا تو به منزل مخوفی
***
2753
ای آنک تو شاه مطربانی
زان دلبرکش بگو که دانی
خواهم که دو عشر، ای خوش آواز
از مصحف حسن او بخوانی
در هر حرفیش مستمع را
بگشاید چشمه ی معانی
سینش گوید که فاستجیبوا
نونش گوید که لن ترانی
ای طره ی او، چه پای بندی!
وی غمزه ی او، چه بی امانی!
از نرگس اوست، ای گل سرخ
کان اطلس سرخ می درانی
ماندم ز تمام کردن این
باقیش تو بگو بر این نشانی
***
2754
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچ دانی
تا با تو چو خاص نور گردم
آن نور لطیف جاودانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد
با همچو تو، آب زندگانی؟!
گر مرگم از او است، مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی
از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی
منویس بر این و آن براتم
بگذار طریق امتحانی
خاموش، ولی به دست تو چیست
باران آمد تو ناودانی
***
2755
چون عشق کند شکرفشانی
در جلوه شود مه نهانی
بینی که شکر کران ندارد
خوش می خوری و همی رسانی
می غلط به هر طرف که غلطی
بر سبزه ی سبز بوستانی
گر ز آنک کله نهی، وگر نی
شاهنشه جمله خسروانی
آن را بینی که من نگویم
زیرا که بگویمت، بدانی
چون چشم تو وا کنند ناگه
بر شهر عظیم آن جهانی
ماننده ی طفل نو بزاده
خیره نگری و خیره مانی
تا چشم بر آن جهان نشیند
چاره نبود از این نشانی
بگریز به نور شمس تبریز
تا کشف شود همه معانی
***
2756
ای وصل تو اصل شادمانی
کان صورت هاست وین معانی
یک لحظه مبر ز بنده، که نیست
بی آب سفینه را روانی
من مصحف باطلم ولیکن
تصحیح شوم چو تو بخوانی
یک یوسف بی کس است و صد گرگ
اما برهد، چو تو شبانی
هر بار بپرسیم که چونی؟
با اشکم و روی زعفرانی
این هر دو نشان برای عام است
پیشت چه نشان، چه بی نشانی
ناگفته، حدیث بشنوی تو
ننوشته، قباله را بخوانی
بی خواب تو واقعه نمایی
بی آب سفینه ها برانی
خاموش! ثنا و لابه کم کن
کز غیب رسید لن ترانی
***
2757
کژ زخمه مباش تا توانی
هر زخمه که کژ زنی، بمانی
پیر است عروس عیش دنیا
مرگش طلبی اگر، ستانی
تا رخ ننمود جمله نور است
چون رخ بنمود، شد دخانی
از سیل بلا چو کاه مگریز
در عشق و ولا چو پهلوانی
چون آب روان به هر نباتی
باید که حیات را رسانی
***
2758
مست می عشق را حیا نی
وین باده عشق را بها نی
آن عشق چو بزم و باده جان را
می نوشد و ممکن صلا نی
با عقل بگفت ماجراها
جان گفت که: «وقت ماجرا نی»
از روح بجستم آن صفا گفت:
«آن هست صفا ولی ز ما نی»
گفتم که: «مکن نهان از این مس
ای کفو تو زر و کیمیا نی
کین برق حدیث تو از آن است
جز جان افزا و دلربا نی»
گفتا: «غلطی، که آن نیم من
ما بوالحسنیم و بوالعلا نی»
گفتم که: «به حق نرگسانت
دفعم بمده به شیوه ها، نی
کاین غمزه ی مست خونی تو
کشته است هزار و خونبها نی
بالله که تویی که بی تویی تو
ای کبر تو غیر کبریا نی
گر ز آنک تویی، و گر نه ای تو
از تو گذری دو دیده را نی
گر فرمایی که نیست هست است
کو زهره که گویمت چرا نی؟!
مقناطیسی و جان چو آهن
می آید مست و دست و پا نی
چون گرم شوم ز جام اول
غیر تسلیم در قضا نی
چون شد به سرم میم سراسر
می را تسلیم یا رضا نی
از بهر نسیم زلف جعدت
یکتا زلفی که جز دو تا نی
ای باد صبا به انتظارت
از بهر صبا و خود صبا نی»
پس ما چه زنیم ای قلندر
اندر گره و گره گشا نی؟!
گر ز آنک نه هر دمی خداوند
کو جز سر و خاصه ی خدا نی
مخدومی شمس دین تبریز
چون خورشیدش در این سما نی
***
2759
گویم سخن لب تو یا نی؟
ای لعل لب تو را بها، نی
ای گفته ی ما غلام آن دم
کان جا همگی تویی و ما، نی
این جا که منم بجز خطا نی
و آن جا که تویی بجز عطا، نی
این جا گفتن ز روی جسم است
و آن جا همه هستی است جا، نی
سیاره همی روند پا، نی
صد مشک روانه و سقا، نی
رنجورانند همچو ایوب
دریافته صحت و دوا، نی
بی چشمانند همچو یعقوب
بینا شده چشم و توتیا، نی
ره پویانند همچو ماهی
بینند طریق ها ضیا، نی
از رشک تو من دهان ببستم
شرح تو رسد به منتها؟ نی
***
2760
با دل گفتم: «چرا چنینی؟
تا چند به عشق همنشینی؟»
دل گفت: «چرا تو هم نیایی؟
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق کی گزینی؟!
ای گشته چو باد از لطافت
پرباد شده چو ساتگینی
چون آب، تو جان نقش هایی
چون آینه حسن را امینی
هر جان خسیس کان ندارد
می پندارد که تو همینی
ای آنک تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
ای خرد شکسته همچو سرمه
تو سرمه ی دیده ی یقینی
ای لعل! تو از کدام کانی؟
در حلقه درآ که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم که چو تیغ پر ز کینی
شمس تبریز! صورتت خوش
و اندر معنی چه خوش معینی!
***
2761
در خون دلم رسید فتوی
از جمله ی مفتیان معنی
با خلق بگو که: «دور باشید
از زرق من و فسوس دعوی»
با دل گفتم: «چنین خوش استت؟
دل نعره زنان که آری آری
برداشت ربابکی دل من
بنواخت که ما خوشیم یعنی
کان طعنه از این سوی وجود است
آن جا که منم کجاست طعنی؟!
آن جا که منم چو من نگنجم
گنجد دگری؟ بگو که نی نی
تا من باشی، تو او نبینی
زیرا که شب است و چشم اعمی
تا چشم تو این بود چه بینی؟!
در بتگه نفس، نقش مانی
ای عاجز خویش، رو به تبریز
در شمس الدین گریز باری
***
2762
در عشق هر آنک شد فدایی
نبود ز زمین،بود سمایی
زیرا که بلای عاشقی را
جانی شرط است کبریایی
زخم آیت بندگان خاص است
سردفتر عاشق خدایی
کاین عالم خاک، خاک ارزد
آن جا که بلا کند بلایی
یک جو ز بلاش گنج زرهاست
ای بر سر گنج، بین کجایی!
از سوزش آفتاب محنت
در عشق چو سایه ی همایی
ای آنک تو بوی آن نداری
تو لایق آن بلا نیایی
لایق نبود به زخم او را
الا که وجود مرتضایی
***
2763
عشق است دلاور و فدایی
تنهارو و فرد و یک قبایی
ای از شش و پنج مهره برده
آورده تو نرد دلربایی
یکتا شده خوش ز هر دو عالم
بربوده ز یک دلان دوتایی
آخر تو چه جوهر و چه اصلی؟!
ای پاک ز جای، از کجایی؟
در عالم کم زنان چه بیشی!
در خطه ی دل چه جان فزایی!
نتوان ز تو عشق صبر کردن
صبرا، تو در این هوس نشایی
نادیده مکن، چو دیده ی تو
بیگانه مرو، چو آشنایی
تا ما ماییم جمله ابریم
بی ظلمت ما مها تو مایی
در پای غمش چه دیدی ای جان؟
کاین دست گشاده در دعایی
ای دل، ز قضا چه رو نمودت؟
کز عشق تو طالب بلایی
رفتم بر عشق کاین به چند است
گفتا که: «نباشد این بهایی
الا بر شاه شمس تبریز
سر پای کنی به سر بیایی»
***
2764
ماها، چو به چرخ دل برآیی
چون جان، به تن جهان درآیی
ماها، چه لطیف و خوش لقایی!
ای ماه بگو که از کجایی؟
داریم ز عشق تو براتی
وز قند لطیف تو نباتی
از لعل لبت بده زکاتی
ای ماه بگو که از کجایی؟
ای یوسف جان که در نخاسی
در حسن و جمال بی قیاسی
در ما بنگر چو می شناسی
ای ماه بگو که از کجایی؟
زان سان ز شراب تو خرابیم
کز خود اثری همی نیابیم
بفزای، اگر چه می نتابیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
در زیر درخت تو نشینیم
وز میوه ی دلکش تو چینیم
جز گلشن روی تو نبینیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
هر دم که ز باده ی تو نوشیم
بس روشن جان و تیزگوشیم
بی هوش شدیم و بس به هوشیم
ای ماه بگو که از کجایی؟
از آتشهات در فروغند
فارغ از صدق وز دروغند
با قبله ی آتشین چو موغند
ای ماه بگو که از کجایی؟
ای رشک بتان و بت پرستان
آرام دل خراب مستان!
پا را بمکش ز زیردستان
ای ماه بگو که از کجایی؟
شمس تبریز! پادشاهی
در خطه ی بی حد الهی
از ماه تو راست تا به ماهی
ای ماه بگو که از کجایی؟
***
2765
آن شمع چو شد طرب فزایی
پروانه دلان به رقص آیی
چون جان برسد نه تن بجنبد؟
جان آمد، از لحد برآیی
چون بانگ سماع در که افتاد
ای کوه گران، کم از صدایی؟!
کاین باد بهار می رساند
رقصانی شاخ را صلایی
در ذره کجا قرار ماند؟
خورشید به رقص در سمایی
هم آتش و دود گشته پیچان
از آتش روی جان فزایی
ماهی! صنما، ز روح بی جسم
شوخی، شکری، یکی بلایی
گه کوته و گه دراز گشتیم
با سایه ی صورت همایی
هم بر لب دوست مست گشتیم
نالان شده مست همچو نایی
بر باد سوار، همچو کاهیم
اندر جولان ز کهربایی
چون پشه ز خون خویش مستیم
وز دیگ جگر، دلا! ابایی
اندر خلوت به هوی هویی
در جمعیت به های هایی
در صورت بنده ی کمینیم
در سر صفت یکی خدایی
این داد خدیو شمس تبریز
بی کبر ولیک کبریایی
***
2766
ای بی تو محال جان فزایی
وی در دل و جان ما، کجایی؟
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد؟!
آخر نه تو جان جان مایی؟
در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو کیست قرص خورشید؟!
تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
در دیده ی ناامید هر دم
ای دیده ی دل چه می نمایی؟
ای بلبل مست، از فغانت
می آید بوی آشنایی
می نال، که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز ناله ی تو
چیزی ز حقیقت خدایی
***
2767
گر یار لطیف و باوفایی
ور از دل و جان از آن مایی
خواهم که در این میان درآیی
ای ماه بگو که کی برآیی؟
چون صورت جان لطیف کاری
از حلقه چرا تو برکناری؟!
وز یارک خود دریغ داری
ای ماه بگو که کی برآیی؟
برخیز، که ما و تو چو جانیم
وز رازک همدگر بدانیم
آخر نه من و تو یارکانیم
ای ماه بگو که کی برآیی؟
دریاب که بر در خداییم
آخر بنگر که ما کجاییم
تا رقص کنان ز در درآییم
ای ماه بگو که کی برآیی؟
ای جان و جهان، چرا چنینی
چون یارک خویش را نبینی
در گوشه روی، ترش نشینی
ای ماه بگو که کی برآیی؟
چونی تو و آن دل لطیفت
و آن صورت و قامت ظریفت
خواهم که شوم شبی حریفت
ای ماه بگو که کی برآیی؟
در جمله ی عالم الهی
وز دامن ماه تا به ماهی
آن شد که تو گویی و بخواهی
ای ماه بگو که کی برآیی؟
***
2768
ساقی، انصاف خوش لقایی
از جا رفتم تو از کجایی؟
گر بنده بگویمت روا نیست
ترسم که بگویمت خدایی
خاموش نمی هلی که باشم
راه گفتن نمی گشایی
می افشاری مرا چو انگور
معشوق نه ای مرا، بلایی
گر چشم ببندم از تو، کفر است
زیرا که تو نور می فزایی
ور بگشایم بگویی: «منگر
در ما تو بدیده ی هوایی»
***
2769
برخیز و بزن یکی نوایی
بر یاد وصال دلربایی
هین، وقت صبوح شد، فتوحی
هین وقت دعاست الصلایی
بگشا سر خنب خسروانی
تا خلق زنند دست و پایی
صد گون گره است بر دل و نیست
جز باده ی جان گره گشایی
از جای ببر به یک قنینه
آن را که قرار نیست جایی
جز دشت عدم قرارگه نیست
چون نیست وجود را وفایی
بر سفره ی خاک تره ای نیست
هر سوی ز چیست ژاژخایی؟!
عالم مردار و عامه چون سگ
کی دید ز دست سگ سخایی؟!
ساقی، در ده صلا، که چون تو
جان ها بندید جان فزایی
ما چون مس و آهنیم ثابت
در حیرت چون تو کیمیایی
در مغز فکن تو هوی هویی
وز، خلق برآر های هایی
تا روح ز مستی و خرابی
نشناسد هجو از ثنایی
زین باده چو مست شد فلاطون
نشناسد درد از دوایی
دردی ده و عقل را چنان کن
کو درد نداند از صفایی
بر ناطق منطقی فروریز
از جام صبوحیان عطایی
تا دم نزند دگر نجوید
زنبیل و فطیر هر گدایی
خامش، که تو را مسلم آمد
برساختن از عدم بقایی
***
2770
رخ ها بنگر تو زعفرانی
کز درد همی دهد نشانی
شهری بنگر ز درد رنجور
چون باغ به موسم خزانی
این درد ز غصه ی فراق است
از هیبت حکم آسمانی
بیم است، فلک سیاه گردد
از آتش و ناله ی نهانی
دوزخ بنگر که سر برآورد
ناگه ز میان شادمانی
برخاست غریو جان ز هر سو
هان ای کس بی کسان، تو دانی
فرمود که این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
یا رب، چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق وارهانی؟!
این گفته و بسته شد دهانم
باقی تو بگو اگر توانی
***
2771
ای قلب و درست را روایی
پیش تو، که زفت کیمیایی
در ره خر بد ز اسب رهوار
از فضل تو کرده پیش پایی
گر پای سگی ره تو کوبد
بر شیر وغاش بر فزایی
در عشق تو پاشکستگانند
دارند امید پرگشایی
در تو مگسی چو دل ببندد
یابد ز درت پر همایی
فضل تو (علی هین) گفت
تا نگشاید ره گدایی
خاموش، که هر محال و صعبی
آسان شود از کف خدایی
***
2772
ای آنک تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشه ای نشستی
ما را همه بند دام کردی
ما بند شدیم و تو بجستی
جز دام تو نیست کفر و ایمان
یا رب، که چه بس دراز دستی
گر خواب و قرار رفت غم نیست
دولت بر ماست چون تو هستی
چون ساقی عاشقان تو باشی
پس باقی عمر ما و مستی
ای صورت جان و جان صورت
بازار بتان همه شکستی
ما را چو خیال تو بود بت
پس واجب گشت بت پرستی
عقل دومی و نفس اول
ای آمده بهر ما به پستی
این وهم من است، شرح تو نیست
تو خود هستی چنانک هستی
***
2773
با یار بساز تا توانی
تا بی کس و مبتلا نمانی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
با سایه ی یار رو، یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند، درکش
ای جان، بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت
می باش چو آب در روانی
پذرفتن صورت از جمادی است
مفسر اگر از رحیق جانی
در مجلس دل درآ که آن جا
عیش است و حریف آسمانی
***
2774
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی؟
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر: «کان طرف می واستی
کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نه ای، زیرا که در غوغاستی»
در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم، نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی نه آن جا، لیک عشاق از هوس
می کنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی، بدین زفتی مباش
چشم ها را پاک کن، بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین، گر او بخواهد، لیک نی زان هاستی
***
2775
مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی
شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه ی همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او، الا بلای بیخودی
بنگر اندر من، که خود را در بلا افکنده ام
از حلاوت ها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد گر کسی قربان کند
در هوای بیخودی و از برای بیخودی؟!
عاشقا، کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری در نیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوق ها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی، سروری کاسد شود
ای سری و سروری ها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آن ها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود، ای کدخدای بیخودی
***
2776
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
حور را از دست داده از پی کمپیرکی
من گریبان می درانم، حیف می آید مرا
غمزه ی کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بی چاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همی خندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفه ی تازه ای
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی چونک بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قوی است
می کشد زنجیر مهرش بی مدد زنجیرکی
***
2777
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه می دراند، عقل بخیه می زند
هر دو را زهره بدرد چون تو دل دوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد، چون تو دلسوزی کنی؟
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی
گه بگردانی لباس، آیی قلاوزی کنی
خوش بچرای گاو عنبر بخش نفس مطمین
در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی
ماهیی که میل شعر و جامه ی توزی کنی
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست
با پنیر گنده ی فانی کجا یوزی کنی؟
چند گویم قبله؟! کامشب هر یکی را قبله ای است
قبله ها گردد یکی، گر تو شب افروزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایه ای
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
***
2778
ای خدایی که مفرح بخش رنجوران تویی
در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی
خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند
چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست
آنک درد و دارو از وی خاست بی شک آن تویی
دردهایی کادمی را بر در خلقان برد
آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی
هر کجا کاری فروبندد، تو باشی چشم بند
هر کجا روشن شود، آن شعله ی تابان تویی
ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند
چون حقیقت بنگرم، در درد ما نالان تویی
هم تویی آن کس که می گوید: «تویی» والله تویی
گوی و چوگان و نظاره گر، در این میدان تویی
و آنک منکر می شود این را و علت می نهد
در میان وسوسه ی او نفس علت خوان تویی
و آنک می گوید: «تویی زین گفت ترسان می شود
در میان جان او در پرده ی ترسان تویی
کنج زندان را به یک اندیشه بستان می کنی
رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی
در یکی کار، آن یکی راغب، و آن دیگر نفور
تو مخالف کرده ای شان، فتنه ی ایشان تویی
آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن
چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان تویی
صد هزاران نقش را تو بنده ی نقشی کنی
گویی سلطان است آن دام است خود سلطان تویی
بندگی و خواجگی و سلطنت خط های توست
خط کژ و خط راست این دبیرستان تویی
صورت ما خانه ها و روح ما مهمان در آن
نقش و جان ها سایه ی تو، جان آن مهمان تویی
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم
بر امید آنک بنمایی که خود ایمان تویی
دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما
چشم روشن در تو آویزیم، کان احسان تویی
غفلت و بیداری ما، در توی بر کار و بس
غفلت ما بی فضولی بر، چو خود یقظان تویی
توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر
نقش پیمان گر شکست، ارواح آن پیمان تویی
روح ها می پروری همچون زر و مس و عقیق
چون مخالف شد جواهر، ای عجب چون کان تویی؟!
روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب
شب صفات از ما به تو آید، صفاتستان تویی
روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم
شب همه رحمت رود سوی تو، چون رحمان تویی
کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بوده اند؟!
پس بدانستیم بی شک کاندراین ایوان تویی
***
2779
بانگ می زن ای منادی بر سر هر رسته ای
هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جسته ای؟
یک غلامی، ماه رویی، مشک بویی، فتنه ای
وقت نازش تیزگامی، وقت صلح آهسته ای
کودکی، لعلین قبایی، خوش لقایی، شکری
سروقدی، چشم شوخی، چابکی، برجسته ای
بر کنار او ربابی، در کف او زخمه ای
می نوازد خوش نوایی، دلکشی، بنشسته ای
هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوه ای؟!
یا ز گلزار جمالش بهر بو گلدسته ای؟!
یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر
هر طرف یعقوب وار از غمزه اش دلخسته ای
مژدگانی جان شیرین می دهم او را حلال
هر کی آرد یک نشان، یا نکته ای سربسته ای
***
2780
در شرابم چیز دیگر ریختی، در ریختی
باده تنها نیست این، آمیختی، آمیختی
بار دیگر توبه ها را سوختی، درسوختی
بار دیگر فتنه را انگیختی، انگیختی
چون بدیدم در سرم سودای تو، سودای تو
آمدی، در گردنم آویختی، آویختی
طره های مشک را دربافتی، دربافتی
تارهای صبر را بگسیختی، بگسیختی
تو اگر منکر شدی گویم نشان، گویم نشان
مشک بر شعر سیه می بیختی، می بیختی
ای قدح، رخسار من افروختی، افروختی
وی غم، آخر از دلم بگریختی، بگریختی
***
2781
ساقیا، بر خاک ما چون جرعه ها می ریختی
گر نمی جستی جنون ما، چرا می ریختی؟
ساقیا آن لطف کو، کان روز همچون آفتاب
نور رقص انگیز را بر ذره ها می ریختی؟
دست بر لب می نهی، یعنی خمش! من تن زدم
خود بگوید جرعه ها کان بهر ما می ریختی
ریختی خون جنید و گفت اخ (هل من مزید؟)
بایزیدی بردمید از هر کجا می ریختی
ز اولین جرعه که بر خاک آمد، آدم روح یافت
جبرئیلی هست شد چون بر سما می ریختی
می گزیدی صادقان را، تا چو رحمت مست شد
از گزافه بر سزا و ناسزا می ریختی
می بدادی جان به نان، و نان تو را درخورد، نی
آب سقا می خریدی بر سقا می ریختی
همچو موسی کآتشی بنمودیش، و آن نور بود
در لباس آتشی نور و ضیا می ریختی
روز جمعه کی بود؟ روزی که در جمع تویم
جمع کردی آخر آن را که جدا می ریختی
درج بد بیگانه ای با آشنا در هر دمم
خون آن بیگانه را بر آشنا می ریختی
ای دل آمد دلبری کندر ملاقات خوشش
همچو گل در برگ ریزان از حیا می ریختی
آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش
اشک ها چون مشک ها بهر لقا می ریختی
دلبرا، دل را ببر، در آب حیوان غوطه ده
آب حیوانی کز آن بر انبیا می ریختی
انبیا عامی بدندی، گر نه از انعام خاص
بر مس هستی ایشان کیمیا می ریختی
این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن
کز برای ردشان آب دعا می ریختی
کوشش ما را منه پهلوی کوشش های عام
کز بقاشان می کشیدی در فنا می ریختی
***
2782
گر شراب عشق کار جان حیوانیستی
عشق شمس الدین به عالم فاش و یکسانیستی
گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او
حلقه گوش روان و جان انسانیستی
گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون
جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی
ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او؟!
قاف تا قاف از میش خود موج طوفانیستی
آفتاب و ماه را خود کی بدی زهره ی شعاع
گر نه در رشک خدا سیماش پنهانیستی؟!
گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان
یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی
گر نه از لطفش بپرهیزیدمی من، گفتمی
ک: «ز بهشت لطف او فردوس ریحانیستی»
نفس سگ، دندان برآوردی، گزیدی پای جان
ساقیا گر نه می سر تیز دندانیستی
جام همچون شمع را بر آتش می بر فروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
درکش آن معشوقه ی بد مست را در بزم ما
کو ز مکر و عشوه ها گوییی که دستانیستی
پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعه ای
بعد از آن مر عاشقان را وقت حیرانیستی
2783
ای نرفته از دل من، اندرآ، شاد آمدی
ای تو شمع شب فروزی، مرحبا، شاد آمدی
خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزه ها
جان جان صوفیانی، الصلا، شاد آمدی
شب چو چتر و مه چو سلطان می دود در زیر چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما، شاد آمدی
بی گهان در پیش کردی روح های پاک را
ای صحابه ی عشق را چون مصطفی، شاد آمدی
ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق
می نگنجم زین طرب در هیچ جا، شاد آمدی
من گمان ها داشتم اندر وفای لطف تو
لیک در وهمم نیامد این وفا، شاد آمدی
پرده داری کن تو ای شب، کان مه اندر خلوت است
مطربا، پیوند کن تو پرده ها، شاد آمدی
چون به نزد پرده دار شمس تبریزی رسی
بشنوی از شش جهت کای خوش لقا، شاد آمدی
***
2784
در جهان گر بازجویی، نیست بی سودا سری
لیک این سودا غریب آمد به عالم، نادری
جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورند
ز آنک صد پر دارد این و نیست آن ها را پری
پیش باغش باغ عالم نقش گرمابه است و بس
نی در او میوه ی بقایی، نی در او شاخ تری
آن ز سحری تر نماید، چون بگیری شاخ او
می برد شاخش تو را با خواجه قارون، تاثری
صورت او چون عصا و باطن او اژدها
چون نه ای موسی، مرو بر اژدهای قاهری
کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها؟
گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری
گر کشیده می شوی آن سو، ز جذب اژدهاست
ز آنک او بس گرسنه است و تو مر او را چون خوری
جذب او چون آتشی آمد، درافکن خود در آب
دفع هر ضدی به ضدی، دفع ناری کوثری
چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر
تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و ازهری
تو مری باشی و چاکر اندرین حضرت به است
ای افندی هین مگو این را مری و آن را مری
ور فسردی در تکبر، آفتابی را بجو
در گداز هر فسرده شمس باشد ماهری
آفتاب حشر را ماند، گدازد هر جماد
از زمین و آسمان و کوه و سنگ و گوهری
تا بداند اهل محشر کاین همه یخ بوده است
عقل جزوی لنگ مانده بر سر یخ چون خری
ای خر لرزان شده بر روی یخ در زیر بار
پوز بردارد به بالا خر، که یا رب آخری
شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد
بال و پر یابد خر او، برپرد چون جعفری
***
2785
گر من از اسرار عشقش نیک دانا بودمی
اندر آن یغما رفیق ترک یغما بودمی
ور چو چشم خونی او بودمی من، فتنه جوی
در میان حلقه های شور و غوغا بودمی
گر ضمیر هر خسی ما را نخستی در جهان
در سر و دل ها روان مانند سودا بودمی
گر نه هر روزی ز برجی سر فروکردی مهم
جا نگردانیدمی هرگز، به یک جا بودمی
من نکردم جلدیی با عشق او، کان آتشش
آب کردی مر مرا، گر سنگ خارا بودمی
گر نکاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق
من نه عاشق بودمی، من کارافزا بودمی
گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی
کو مرا بر می کشد، در قعر دریا بودمی
2786
آتشینا آب حیوان از کجا آورده ای؟
دانم این، باری که الحق جان فزا آورده ای
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید، از نور خدا آورده ای
خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعله های کبریا آورده ای
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این
چون چنین دریای جوشان از بقا آورده ای
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آورده ای
می نگنجد جان ما در پوست، از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده ای
شمس تبریزی! جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آورده ای
***
2787
ای مهی، کندر نکویی از صفت افزوده ای
تا بسی درهای دولت بر فلک بگشوده ای
ای بسا کوه احد کز راه دل برکنده ای
ای بسا وصف احد کاندر نظر بنموده ای
جان ها زنبوروار از عشق تو پران شده
تا دهان خاکیان را زان عسل آلوده ای
ای سبک عقلی، که از خویشش گرانی داده ای
وی گران جانی که سوی خویشتن بربوده ای
شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست
چون ز بی چشمان مقالات خطا بشنوده ای
در رخ پرزهر دونان کمترک خندیده ای
هر خسی را از ضرورت در جهان بستوده ای
فارغی از چرب و شیرین در حلاوت های خود
چرب و شیرین باش از خود، ز آنک خوش پالوده ای
ای همه دعویت معنی، ای ز معنی بیشتر
ای دو صد چندانک دعوی کرده ای، بنموده ای
ای که می جویی مثال شمس تبریزی تو هم
روزگاری می بری، و اندر غم بیهوده ای
***
2788
آه از آن رخسار برق انداز خوش عیاره ای
صاعقه است از برق او بر جان هر بیچاره ای
چون ز پیش رشته ای در لعل چون آتش بتافت
موج زد دریای گوهر از میان خاره ای
این دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد
چون به پیش پرده آمد بهترک شد پاره ای
هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری
هشت دفتر درج بین در رقعه ای رخساره ای
تا چه مرغ است این دلم چون اشتران زانو زده!
یا چو اشترمرغ گرد شعله، آتشخواره ای
هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب
خوش حریفی یافت او هم در دکان، هم کاره ای
ز آفتاب عشق تو ذرات جان ها شد چو ماه
وز سعادت در فلک هر ساعتی استاره ای
نقش تو نادیده و یک یک حکایت می کند
چون مسیح از نور مریم روح در گهواره ای
شمس تبریزی! تناقض چیست در احوال دل؟!
هم مقیم عشق باشد، هم ز عشق آواره ای
***
2789
پیش شمع نور جان، دل هست چون پروانه ای
در شعاع شمع جانان، دل گرفته خانه ای
سرفرازی، شیرگیری، مست عشقی، فتنه ای
نزد جانان هوشیاری، نزد خود دیوانه ای
خشم شکلی، صلح جانی، تلخ رویی، شکری
من بدین خویشی ندیدم در جهان بیگانه ای
با هزاران عقل بینا، چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد، درفتد مستانه ای
خرمن آتش، گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانه ای
نور گیرد جمله عالم بر مثال کوه طور
گر بگویم بی حجاب از حال دل افسانه ای
شمع گویم یا نگاری، دلبری، جان پروری
محض روحی، سروقدی، کافری، جانانه ای
پیش تختش پیرمردی، پای کوبان مست وار
لیک او دریای علمی، حاکمی، فرزانه ای
دامن دانش گرفته زیر دندان ها ولیک
کلبتین عشق نامانده در او دندانه ای
من ز نور پیر واله، پیر در معشوق محو
او چو آیینه یکی رو، من دوسر چون شانه ای
پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف
من چو پروانه در او او را به من پروانه ای
گفتم: «آخر ای به دانش اوستاد کائنات
در هنر اقلیم هایی، لطف کن کاشانه ای»
گفت: «گویم من تو را، ای دوربین بسته چشم
بشنو از من پند جانی، محکمی، پیرانه ای
دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گلرخی، دردانه ای
چون نگه کردم چه دیدم؟ آفت جان و دلی
ای مسلمانان، ز رحمت یاریی یارانه ای
این همه پوشیده گفتی، آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور، تو شرح ده مردانه ای
شمس حق و دین تبریزی، خداوندی کز او
گشت این پس مانده، اندر عشق او پیشانه ای
***
2790
بار دیگر ملتی برساختی، برساختی
سوی جان عاشقان پرداختی، پرداختی
بار دیگر در جهان آتش زدی، آتش زدی
تا به هفتم آسمان برتاختی، برتاختی
پرده ی هفت آسمان بشکافتی، بشکافتی
گوی را در لامکان انداختی، انداختی
سوی جانان برشدی دامن کشان، دامن کشان
جان ها را یک به یک بشناختی، بشناختی
در زدی در طور سینا آتشی، نو آتشی
کوه را و سنگ را بگداختی، بگداختی
بود در بحر حقایق موج ها در موج ها
بر سر آن بحر، جان می باختی، می باختی
صبر کردی تا که دریا رام گشت و رام گشت
بهر کشتی بادبان افراختی، افراختی
***
2791
هر دلی را گر سوی گلزار، جانان خاستی
در دل هر خار غم، گلزار جان افزاستی
گر نه جوشاجوش غیرت کف برون انداختی
نقش بند جان آتش رنگ او، با ماستی
ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را
این زمین خاک همچون آسمان درواستی
در ره معشوق جان گر پا و پر، کار آمدی
ذره ذره در طریقش با پر و با پاستی
دیده نامحرمان گردیده بودی عشق را
خود طناب خیمه های جمله بر دریاستی
گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان
بر سر هر آب چشمی، نقش آن میناستی
روز و شب گردیده بودی آتش عشق مرا
گرم رو بودی زمانه، دی ز من فرداستی
خاک باشی خواهد آن معشوق ما، ور نی از او
جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی
حسن شمس الدین تبریزی برافکندی نقاب
گر نه اندر پیش او فراش لا، لالاستی
***
2792
سر نهاده بر قدم های بت چین، نیستی
ز آنک مسی در صفت، خلخال زرین نیستی
راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی؟
چیز دیگر گشته ای تو، رنگ پیشین نیستی
در رخ جان رنگ او دیدم، بپرسیدم از او
سر چنین کرد او، که یعنی محرم این نیستی
دوش آمد خواجه ای بر در، بگفتش عشق او
: «سیم و زر داری، ولیکن مرد زرین نیستی»
***
2793
این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی؟
یادآوری جهان را ز آنک در سر داشتی
زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی؟!
ز آنک قصد مومن و ترسا و کافر داشتی
جان همی تابید از نور جلالت موج موج
ز آنک تو در بحر جان دریا و گوهر داشتی
پیش حیرتگاه عشقت جمله شیران در طلب
بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی
هم توش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی
صد هزاران را میان آتشی تر داشتی
در یکی جسم طلسم آدمی، اندر نهان
ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
در چنین جسم چو تابوتی میان خون و خاک
این شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی
آفتابا، پیش تو هر ذره ای کو شکر کرد
مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی
از نمک های حیاتت این وجود مرده را
تازه و خوش بو، چو ورد و مشک و عنبر داشتی
شمس تبریزی، ز عشقت من همه زر می زنم
ز آنک تو بالا و پست عشق پر زر داشتی
***
2794
ای ملامتگر، تو عاشق را سبک پنداشتی
تا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی، گه صریح و آشکار
تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی؟!
ای زمین ریگ، شرمت نیست از انبار تخم؟
فارغی چون تخم ها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر، آخر تویی هم اصل تخم
کز نتیجه ی خویش شاخ سنبلی افراشتی
چونک هر جزوی به غیر اصل خود، پیوند نیست
تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی؟!
ریش خندی می کند بر پند تاب عاشقی
کی شود سرد آتشی از پند و جنگ و آشتی
ماهتاب ار چه جهان گیرد، تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین، زیرا که مرغ چاشتی
***
2795
ای تو جان صد گلستان، از سمن پنهان شدی
ای تو جان جان جانم، چون ز من پنهان شدی؟!
چون فلک از توست روشن، پس تو را محجوب چیست؟
چونک تن از توست زنده، چون ز تن پنهان شدی؟!
از کمال غیرت حق، وز جمال حسن خویش
ای شه مردان، چنین از مرد و زن پنهان شدی
ای تو شمع نه فلک، کز نه فلک بگذشته ای
تا چه سر است اینک تو اندر لگن پنهان شدی؟
ای سهیلی کافتاب از روی تو بیخود شدست
خیر باشد، خیر باشد کز یمن پنهان شدی
مشک تاتاری به هر دم می کند غمزی بخلق
چونک سلطان خطایی وز ختن پنهان شدی
گر ز ما پنهان شوی وز هر دو عالم، چه عجب؟!
ای مه بی خویشتن کز خویشتن پنهان شدی
آن چنان پنهان شدی، ای آشکار جان ها
تا ز بس پنهانی از پنهان شدن پنهان شدی
شمس تبریزی! به چاهی رفته ای چون یوسفی
ای تو آب زندگی چون از رسن پنهان شدی؟!
***
2796
ای که جان ها خاک پایت صورت اندیش آمدی
دست بر در نه درآ، در خانه ی خویش آمدی
نیست بر هستی شکستی، گرد چون انگیختی؟
چون تو پس کردی جهان چونی چو واپیش آمدی؟
در دو عالم قاعده نیش است وآنگه ذوق نوش
تو ورای هر دو عالم نوش بی نیش آمدی
خویش را ذوقی بود، بیگانه را ذوق نوی
هم قدیمی هم نوی، بیگانه و خویش آمدی
بر دل و جان قلندر ریش و مرهم هر دو تو
فقر را ای نور مطلق، مرهم و ریش آمدی
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
تا تو شاهنشاه، با قربان و با کیش آمدی
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی
ماه را یک لقمه کردی، کآفتابیش آمدی
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد، لیک
داندی خورشید بی گز، کز مهان بیش آمدی
عشق شمس الدین تبریزی که عید اکبر است
کی تو را قربان کند چون لاغری میش آمدی
***
2797
تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری
جان به جانان کی رسانی؟! دل به حضرت کی بری؟!
جعفر طیاروار از آب و از گل کی رهی
تا نخندی اندر آتش، همچو زر جعفری؟!
دل نبیند آنک باشد جسم و جان را او حجاب
سر ندارد آنک بنهد پا در این ره، سرسری
تا دو چشمت بسته باشد اندر این بازارگاه
سخت ارزان می فروشی، لیک انبان می خری
***
2798
در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشن تری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسن تری
وقت لطف ای شمع جان، مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهن تری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین، کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسن تری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشن تری
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشن تری
***
2799
بی گهان شد، هر رفتن سوی روزن ننگری
آتشی اندر زنی از سوی مه، در مشتری
منگر آخر سوی روزن، سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزن های غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوساله ای زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر، مستان سحر سامری
شیرگیرا، گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چونک شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام زلف کافرت ما را بگفت
: «دور شو گر مومنی و پیشم آ گر کافری»
گفتمش: «این لاف ها از شمس تبریزیستت؟»
گفت: «آری» و برون آورد مهر دلبری
***
2800
در میان جان نشین، کامروز جان دیگری
کاین جهان خیره است در تو، کز جهان دیگری
خوش خرام ای سرو جان کامروز جان دیگری
خوش بخند ای گلستان، کز گلستان دیگری
آب خلقان رفت جمله در هوای آب و نان
یوسفا، در قحط عالم آب و نان دیگری
تو جهان زندگی و این جهان بندگی
تو ز شاه شه نشان والله نشان دیگری
***
2801
عاشقان را آتشی، وآنگه چه پنهان آتشی!
وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی
داغ سلطان می نهند اندر دل مردان عشق
تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی
آفتابش تافته در روزن هر عاشقی
ما پریشان، ذره وار اندر پریشان آتشی
الصلا ای عاشقان، کاین عشق خوانی گسترید
بهر آتشخوارگانش بر سر خوان آتشی
عکس این آتش بزد بر آینه ی گردون و شد
هر طرف از اختران بر چرخ گردان آتشی
***
2802
آخر ای دلبر تو ما را می نجویی اندکی؟
آخر ای ساقی، ز غم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب، نگویی قصه ی دلدار ما؟
گر نگویی بیشتر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که: «یارا تنگ خویی اندکی»
در جمال و حسن و خوبی در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی گر ببویی اندکی
***
2803
ساقیا، شد عقل ها هم خانه ی دیوانگی
کرده مالامال خون پیمانه ی دیوانگی
صد هزاران خانه ی هستی به آتش در زده
تشنگان مرد و زن، مردانه ی دیوانگی
ما دوسر چون شانه ایم، ایرا همی زیبد به عشق
در سر زنجیر زلفش شانه ی دیوانگی
در چنین شمعی نمی بینی که از سلطان عشق
دم به دم در می رسد پروانه ی دیوانگی؟
پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه ی دو کون
تا شنیدند از خرد افسانه ی دیوانگی
کفش های آهنین جان، پاره کرد اندر رهش
چون در او آتش بزد جانانه ی دیوانگی
عقل آمد با کلید آتشین آن جا، ولیک
جز کلید او نبد دندانه ی دیوانگی
چونک عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانه ی دیوانگی
***
2804
چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی
چون قضای آسمانی توبه ها را بشکنی
منگر اندر شور و بدمستی من، ای نیک عهد
بنگر آخر در میی کاندر سرم می افکنی
اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی
وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی
مه رخا، سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف
از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی؟!
چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه
کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکنی
چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن
در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی
***
2805
ای خوشا عیشی که باشد! ای خوشا نظاره ای!
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پاره ای
هر طرف آید به دستش بی صراحی، باده ای
هر طرف آید به چشمش دلبری، عیاره ای
دلبری که سنگ خارا گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا، تا شود هشیاره ای
باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت
لاجرم در عشق آن لب جان شده میخواره ای
صبحدم بر راه دیری راهبم همراه شد
دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کاره ای
یک صراحی پیشم آورد آن حریف نیک خو
گشت جانم زان صراحی بیخودی، خماره ای
در میان بیخودی تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چاره ای
***
2806
آه کان سایه ی خدا، گوهردلی پرمایه ای
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایه ای
آفتاب و چرخ را چون ذره ها برهم زند
وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایه ای
عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی، رقصان کنی!
عشق سازی، عقل سوزی، طرفه ای، خودرایه ای
چشم مرده وام کرده جان ز بهر عشق او
ز آنک در دیده بدیده جان از آن سر پایه ای
قهر صد دندان، ز لطفش پیر بی دندان شده
عقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایه ای
صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری
وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایه ای
کوه حلمی شمس تبریزی، دو عالم تخت تو
بر نهان و آشکارش می نگر از قایه ای(؟)
***
2807
گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی
در درون ظلمت سودا، ورا داناییی
یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین
کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی
مایه ی سودا در این عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستی از بالاییی
موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
بر سر آن موج، چون خاشاک، من هرجاییی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی
مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی
عشق یکتا دزد شب رو، بود اندر سینه ها
عقل را خفته بگیرد دزددش یکتاییی
پیش از این سودا، دل و جان عاقل رای خودند
بعد از آن غرقاب کی باشد تو را خودراییی؟!
رو تو در بیمارخانه ی عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی، هر سوی شیداییی
دوش دیدم عشق را می کرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر، خون انداییی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گر چه او پستی رود، باشد بر آن بالاییی
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان داراییی
یک دمی مرده شو از جمله فضولی ها، ببین
هر نفس جان بخشیی، هر دم مسیح آساییی
یک نفس در پرده ی عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی پدر
گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی
نام مخدومی شمس الدین همی گو، هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی
خون ببین در نظم شعرم، شعر منگر، بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی
خون چو می جوشد، منش از شعر رنگی می دهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینک اکنون در فراقش می کنم جان ساییی
در هوای سایه ای عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته، عادت عنقاییی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه شیوه ی تنهاییی
چون شوم نومید از آن آهو که مشکش دم به دم
در طلب می داردم از بوی و از بویاییی؟!
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه از آن ترکانه چشم کافر یغماییی
عقل در دهلیز عشقش خاکروبی، بی دلی
ناطقه در لشکرش یا طبلیی یا ناییی
او همه دیده است اندر درد و اندر رنج من
من نمی تانم که گویم نیستش بیناییی
من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی
گفتم: «آخر چیست؟» گفتا: «دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فرداییی»
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی
و اندر آن جانی که گردان شد پیاله ی عشق او
عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی
چون خیالش نیم شب در سینه آید، می نگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی
در شکرریز لبش جان ها به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بودست شکرخاییی
چون میی در عشق او، تا کهنه تر تو مست تر
کی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی؟!
سلسله ی این عشق درجنبان و شورم بیش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاییی
این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
قطره ای گشتست و ننماید همی دریاییی
بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش
می کند آن زلف عنبر، مشک و عنبرساییی
چهره های یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیباییی
گر شود موسی، بیاموزم جهودی را تمام
ور بود عیسی، بگیرم ملت ترساییی
گر به جانش میل باشد، جان شوم همچون هوا
ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گرده ی گرم از تنورت بخشدش پهناییی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می چرند
ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی
نفس را نفسی نماند، دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یک دم پرده ها بگشاییی
ای صبا، جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی
***
2808
گر چه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
و آنک نفی محض باشد گر چه اثباتی کنی
آنک او رد دل است از بد درونی های خویش
گر نفاقی پیشش آری یا که طاماتی کنی
ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد! آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبت ها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش قضاگو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلط ها افکند
پس ملازم گردد او وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت او در پیش، چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی یا که چون لاتی کنی
ور نه بگریز از دگر کس تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
***
2809
ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی
زهره آمد ز آسمان و می زند سرخوانیی
جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر، تا خلیل
می کند عجل سمین را از کرم بریانیی
روز مهمانی است امروز، الصلا جان های پاک!
هین ز سرها کاسه زیبا در چنین مهمانیی
بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا
بوی خوش می آیدم از قلیه و بورانیی
می کشید آن بو مرا تا جانب مطبخ شدم
مطبخی پرنور دیدم مطبخی نورانیی
گفتمش: «زان کفچه ای تا نفس من ساکن شود»
گفت: «رو کاین نیست ای جان بهره ی انسانیی»
چون منش الحاح کردم، کفچه را زد بر سرم
در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی
***
2810
ای بداده دیده های خلق را حیرانیی
وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی
ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانیی
دم به دم خط می دهد جان ها، که ما بنده ی توایم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی
تا چه می بینند جان ها هر دمی در روی تو!
وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی!
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند!
وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی!
این چه جام است این که گردان کرده ای بر جان ها؟
آب حیوان است این، یا آتشی روحانیی؟
این چه سر گفتی تو با دل ها که خصم جان شدند؟
این چه دادی درد را تا می کند درمانیی؟
روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی
شمس تبریزی! فروکن سر از این قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانیی
***
2811
از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی
با همه خویشان گرفته شیوه ی بیگانگی
وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده
از هوای خانه ی او صد هزاران خانگی
صاعقه ی هجرش زده بر سوخته یک بارگی
عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی
من ز شمع عشق او نان پاره ای می خواستم
گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی
ای گشاده قلعه های جان به چشم آتشین
ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی
ای خداوند شمس دین صد گنج، خاک است پیش تو
تا چه باشد عاشق بیچاره ای یک دانگی
صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنم
من نیم در عشق پابرجای تو یک بانگی
عقل را گفتم: «میان جان و جانان فرق کن»
شانه ی عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی
***
2812
ای دهان آلوده جانی، از کجا می خورده ای؟
و آن طرف کاین باده بودت از کجا ره برده ای؟
با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشته ای؟
با کدامین پای راه بی رهی بسپرده ای؟
با کدامین دست بردی حادثات دهر را؟
از جمال دلربایی، آینه بسترده ای؟
نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی؟!
نی هزاران بار تو در زندگی خود مرده ای؟!
نی هزاران بار اندر کوره های امتحان؟!
درگدازیدی چو مس و همچو مس بفسرده ای
نی تو بر دریای آتش بال و پر را سوختی؟!
نی تو بر پشت فلک پاهای خود افشرده ای؟
چون از این ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو
از ورای این همه تو چونک اهل پرده ای؟
چشم بگشا سوی ما، آخر جوابی بازگو
کز درون بحر دانش صافیی نی درده ای
گفت جانم ک: «ز عنایت های مخدوم زمان
صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کرده ای
گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل
از ورای این نشان ها که به گفت آورده ای
بی علاج و حیله ها گر سنگ باشی در زمان
گوهری گردی از آن جنسی که تو نشمرده ای»
***
2813
اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی
و مماتی فی حیاتی و حیاتی فی مماتی
اقتلونی، ذاب جسمی، قدح القهوة قسمی
هله بشکن قفص ای جان چو طلب کار نجاتی
ز سفر بدر شوی تو، چو یقین ماه نوی تو
ز شکست از چه تو تلخی، چو همه قند و نباتی؟!
چو تویی یار مرا تو، به از این دار مرا تو
برسان قوت حیاتم، که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم، بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم، به تره و نان براتی
حرکت کن، حرکت هاست کلید در روزی
مگرت نیست خبر تو که چه زیباحرکاتی؟
به چنین رخ که تو داری چه کشی ناز سپیده؟!
که نگنجد به صفت در، که چه محمودصفاتی
بنه ای ساقی اسعد، تو یکی بزم مخلد
که خماری است جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو، گهر باشرف تو
که به لطف و به گوارش، تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر تو خرابی عقولی
که چو تحریمه ی اول، سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید، کف چون بحر گشاید
بدهد صدقه، نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی، به عطا نقده ی نقدی
برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی، نه در آن خوی تو کینی
به عدو گوید لطفت که: «بنینی و بناتی»
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان کنساء خفرات
و جوار ساقیات و سواق جاریات
تو بگو باقی این را انا فی سکر سقاتی
***
2814
خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری
خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری
خنک آن دم که بگویی که: «بیا عاشق مسکین!
که تو آشفته ی مایی، سر اغیار نداری»
خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت
تو بگویی که: «چه خواهی ز من، ای مست نزاری»
خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس
که کند بر کف ساقی قدح باده سواری
شود اجزای تن ما، خوش از آن باده ی باقی
برهد این تن طامع ز غم مایده خواری
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما بکش و خوب عذاری
خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد
دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
خنک آن دم که بگوید به تو دل: «کشت ندارم»
تو بگویی که: «بروید پی تو آنچ بکاری»
خنک آن دم که شب هجر بگوید که: «شبت خوش»
خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری
خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت
تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری
خورد این خاک که تشنه تر از آن ریگ سیاه است
به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری
دخل العشق علینا بکؤوس و عقار
ظهر السکر علینا لحبیب متوار
سخنی موج همی زد که گهرها بفشاند
خمشش باید کردن، چو در اینش نگذاری
***
2815
بمشو همره مرغان، که چنین بی پر و بالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سائل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق، برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشه ای خالی
بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟!
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
***
2816
که شکیبد ز تو ای جان، که جگرگوشه ی جانی؟!
چه تفکر کند از مکر و ز دستان که ندانی؟!
نه درونی، نه برونی، که از این هر دو فزونی
نه ز شیری، نه ز خونی، نه از اینی، نه از آنی
برود فکرت جادو، نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را، به یکی فن بدرانی
چه بود باطن کبکی که دل باز نداند؟!
چه حبوب است زمین در که ز چرخ است نهانی؟1
کلهش بنهی وآنگه فکنی باز به سیلی
چه کند بره ی مسکین، چو کند شیر شبانی؟
کله و تاج، سرم را پی سیلی تو باید
که مرا تاج تویی، و جز تو جمله گرانی
به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟
ز تو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟
به کی مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده، ز خیالات امان ده
مکشش زود، زمان ده، که تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده، قدم صدق نهاده
همه از پای فتاده، تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی، که چنین باپر و بالی
نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش؟! به یکی شعله بسوزش
به یکی تیر بدوزش، که بسی سخته کمانی
هله، بر قوس بنه زه، ز کمین گاه برون جه
برهان خویش از این ده، که تو زان شهر کلانی
چو همه خانه ی دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه، به از اظهار زبانی
***
2817
مکن ای دوست، نشاید که بخوانند و نیایی
و اگر نیز بیایی،بروی زود، نپایی
هله ای دیده و نورم، گه آن شد که بشورم
پی موسی تو طورم، شدی از طور، کجایی؟
اگرم خصم بخندد، و گرم شحنه ببندد
تو اگر نیز به قاصد به غضب دست بخایی
به تو سوگند بخوردم، که از این شیوه نگردم
بکنم شور و بگردم، به خدا و به خدایی
بکن ای دوست چراغی، که به از اختر و چرخی
بکن ای دوست طبیبی، که به هر درد دوایی
دل ویران من اندر، غلط ار جغد درآید
بزند عکس تو بروی، کند آن جغد همایی
هله یک قوم بگریند، و یکی قوم بخندد
ره عشق تو ببندند به استیزه نمایی
اگر از خشم بجنگی وگر از خصم بلنگی
و اگر شیر و پلنگی، تو هم از حلقه ی مایی
به بد و نیک زمانه، نجهد عشق ز خانه
نبود عشق فسانه، که سمایی است، سمایی
چو مرا درد دوا شد، چو مرا جور وفا شد
چو مرا ارض سما شد، چه کنم طال بقایی
سحرالعین چه باشد، که جهان خشک نماید
بر عام و بر عارف چو گلستان رضایی
هله این ناز رها کن، نفسی روی به ما کن
نفسی ترک دغا کن، چه بود مکر و دغایی؟!
هله خاموش، که تا او لب شیرین بگشاید
بکند هر دو جهان را خضر وقت سقایی
***
2818
صنما چونک فریبی، همه عیار فریبی
صنما چون همه جانی، دل هشیار فریبی
سحری چون قمر آیی، به خرابات درآیی
بت و بتخانه بسوزی، دل و دلدار فریبی
دل آشفته نگیری، خرد خفته نگیری
تو بدان نرگس خفته، همه بیدار فریبی
ز غمت سنگ گدازد، رمه با گرگ بسازد
رمه و گرگ و شبان را تو به یک بار فریبی
چه کنم جان و بدن را؟! چه کنم قوت تن را؟!
که تو جبار جهانی، همه بیمار فریبی
قمر زنگی شب را تو کنی رومی مه رو
همه کوران سیه را تو به انوار فریبی
همه را گوش بگیری، شنوایی برسانی
همه را چشم گشایی و به دیدار فریبی
تو نه آنی که فریبی ز کسی صرفه بجویی
تو همه لطف و عطایی، تو به ایثار فریبی
تو صلاح دل و دینی، تو در این لطف چنینی
که کمین خار فنا را سوی گلزار فریبی
***
2819
اگر او ماه منستی، شب من روز شدستی
اگر او همرهمستی، همه را راه زدستی
وگر او چهره ی مستی به سر دست بخستی
ز کجا عقل بجستی؟! ز کجا نیک و بدستی؟!
وگر او در صمدیت بنمودی احدیت
به خدا کوه احد هم خوش و مست احدستی
و اگر باغ نه مستی، که در او میوه برستی
ز کجا میوه ی تازه به درون سبدستی؟!
سبد گفت رها کن، سوی آن باغ نهان شو
اگر این گفت نبودی، نه مدد بر مددستی؟!
***
2820
چو به شهر تو رسیدم، تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهر تو برفتم، به وداعیم ندیدی
تو اگر لطف گزینی، و اگر بر سر کینی
همه آسایش جانی، همه آرایش عیدی
سبب غیرت توست آنک نهانی، و اگر نی
همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی
تو اگر گوشه بگیری، تو جگرگوشه و میری
و اگر پرده دری تو، همه را پرده دریدی
دل کفر از تو مشوش، سر ایمان به میت خوش
همه را هوش ربودی، همه را گوش کشیدی
همه گل ها گرو دی، همه سرها گرو می
تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی
چو وفا نبود در گل، چو رهی نیست سوی کل
همه بر توست توکل، که عمادی و عمیدی
اگر از چهره ی یوسف نفری کف ببریدند
تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
ز پلیدی و ز خونی تو کنی صورت شخصی
که گریزد به دو فرسنگ وی از بوی پلیدی
کنیش طعمه ی خاکی که شود سبزه ی پاکی
برهد او ز نجاست چو در او روح دمیدی
هله ای دل به سما رو، به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه، که در او نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تو خمش کن، که خداوند سخن بخش، بگوید
که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی
***
2821
تو ز هر ذره وجودت بشنو ناله و زاری
تو یکی شهر بزرگی، نه یکی، بلکه هزاری
همه اجزات خموشند، ز تو اسرار نیوشند
همه روزی بخروشند، که بیا تا تو چه داری
تویی دریای مخلد، که در او ماهی بی حد
ز سر جهل مکن رد، سر انکار چه خاری؟!
همه خاموش به ظاهر، همه قلاش و مقامر
همه غایب، همه حاضر، همه صیاد و شکاری
همه ماهند نه ماهی، همه کیخسرو و شاهی
همه چون یوسف چاهی، ز تو، اندر چه تاری
همه ذرات چو ذاالنون، همه رقاص چو گردون
همه خاموش چو مریم، همه در بانگ چو قاری
همه اجزای وجودت، به تو گویند: «چه بودت؟
که همه گفت و شنودت نه ز مهر است و ز یاری»
مثل نفس خزان است، که در او باغ نهان است
ز درون باغ بخندد، چو رسد جان بهاری
تو بر این شمع چه گردی؟ چو از آن شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی؟! که ز نوری، نه ز ناری
***
2822
تو فقیری، تو فقیری، تو فقیر ابن فقیری
تو کبیری، تو کبیری، تو کبیر ابن کبیری
تو اصولی، تو اصولی، تو اصول ابن اصولی
تو خبیری، تو خبیری، تو خبیر ابن خبیری
تو لطیفی، تو لطیفی، تو لطیف ابن لطیفی
تو جهانی، دو جهان را به یکی کاه نگیری
هله ای روح مصور، هله ای بخت مکرر
نه ز خاکی نه ز آبی، نه از این چرخ اثیری
تو از آن شهر نهانی، که بدان شهر کشانی
نشوی غره به چیزی نه ز کس عذر پذیری
همگی آب حیاتی، همگی قند و نباتی
همگی شکر و نجاتی، نه خماری نه خمیری
به یکی کرم منکس، بدهی دیبه و اطلس
نکند بر تو زیان کس، که شکوری و شکیری
به عدم درنگریدم، عدد ذره بدیدم
به پر عشق تو پران، برهیده ز زحیری
اگرت بیند آتش، همگی آب شود خوش
اگرت بیند منکر برهد او ز نکیری
***
2823
ز کجایی؟ ز کجایی؟ هله ای مجلس سامی
نفسی در دل تنگی، نفسی بر سر بامی
هله ای جان و جهانم، مدد نور نهانم!
ستن چرخ و زمینی، هوس خاصی و عامی
عجب از خلوتیانی؟ عجب از مجلس جانی!
عجب از ارمن و رومی! عجب از خطه ی شامی!
عجب آن چیست مشعشع، رخت از نور مبرقع؟
که مه و مهر به پیشش، کند از عشق غلامی
به گلستان جمالت چو رسد دیده ی عاشق
به سوی باغ چه آید؟ مگر از غفلت و خامی
سیدی انت من این صاد حسناک ندامی
نظر الحق تعالی لک فی البهجة حامی
قمر سار الینا حبه فرض علینا
سطع العشق لدینا طرد العشق منامی
شجر طاب جناه شجر الخلد فداه
وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی!
سر خنبی که ببستی به کرم بازگشایی
خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی
بشنیدیم که دیکی ز پی خلق بپختی
که از او یابد اباها همگی ذوق طعامی
ز عدم هر چه برآید چو مصفا نظر آید
به دو صد دام درآید چو تواش دانه ی دامی
ز رخ یوسف خوبان همه زندان چو گلستان
چو چنین باشد زندان، تو چرا در غم وامی؟!
هله خاموش، مپرسش که کسی قرص قمر را
بنپرسد که چه نامی، و کیی، وز چه مقامی
***
2824
مه ما نیست منور تو مگر چرخ درآیی
ز تو پرماه شود چرخ، چو بر چرخ برآیی
کی بود چرخ و ثریا که بشاید قدمت را؟!
و اگر نیز بشاید ز تو یابند سزایی
همه بی خدمت و رشوت رسد از لطف تو خلعت
نه عدم بود من و ما که بدادی من و مایی
ز من و ماست که جانی بگشادست دکانی
و اگرنه به چه بازو کشد او قوس خدایی؟
غلطی جان! غلطی جان! همه خود را بمرنجان
نه مسیحی که به افسون به دمی، چشم گشایی
به سحرگاه و مشارق که شود تیره رخ مه
کی بود نیم چراغی که کند نورفزایی؟
چه کشیمش، چه کشیمش تو بیا تا که کشیمش
که چراغ خلق است این بر آن شمع سمایی
مشکی را مشکی را مشکی پرهوسی را
چه کشانی؟ چه کشانی؟ به مطارات همایی
چو رخ روز ببیند ز بن گوش بمیرد
ز چه رفتی ز چه مردی تو چنین سست چرایی
زر و مال تو کجا شد؟ پر و بال تو کجا شد؟
عم و خال تو کجا شد؟ و تو ادبار کجایی؟
هله بازآ، هله بازآ، به سوی نعمت و ناز آ
که منت باز فرستم ز پس مرگ و جدایی
پر و بال تو بریدم، غم و آه تو شنیدم
هله بازت بخریدم، که نه درخورد جفایی
ز پس مرگ برون پر، خبر رحمت من بر
که نگویند: «چو رفتی به عدم، بازنیایی»
کتب الله تعالی کرم الله توالی
فتدلی و تجلی بعث العشق دوایی
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
خمش و آب فرو رو سمک بحر وفایی
***
2825
مثل ذره ی روزن همگان گشته هوایی
که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی
همه ذرات پریشان، ز تو کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان، که تو در خانه ی مایی
همه در نور نهفته همه در لطف تو خفته
غلط انداز بگفته که: «خدایا تو کجایی؟»
همه همخوابه ی رحمت همه پرورده ی نعمت
همه شه زاده ی دولت، شده در لبس گدایی
چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم
طلبیدم، نشنیدم، که چه بد نام جدایی
مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی
چه رقیبی چه نقیبی همه مکر است و دغایی
بجز از روح بقایی، بجز از خوب لقایی
مده از جهل گوایی، هله تا ژاژ نخایی
***
2826
همه چون ذره ی روزن ز غمت گشته هوایی
همه دردی کش و شادان که تو در خانه ی مایی
همه ذرات پریشان همه کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو خورشیدلقایی
همه در بخت شکفته همه با لطف تو خفته
همه در وصل بگفته که: «خدایا تو کجایی؟»
همه همخوابه ی رحمت، همه پرورده ی نعمت
همه شه زاده ی دولت، شده در دلق گدایی
چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم
طلبیدم نشنیدم که چه بد نام جدایی
بجز از باطن عاشق، بود آن باطل عاشق
که ورای دل عاشق همه فعل است و دغایی
تو بر آن وصل خدایی، تو بر آن روح بقایی
مده از جهل گوایی، هله تا ژاژ نخایی
***
2827
بده ای دوست شرابی که خدایی است، خدایی
نه در او رنج خماری، نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش، همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش، که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده، که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید، ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی، ز قدح های نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان، خسته ی خود را، و دهان بسته ی خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی
***
2828
خبری است نورسیده، تو مگر خبر نداری؟
جگر حسود خون شد، تو مگر جگر نداری؟
قمری است رونموده، پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی، اگر نداری
عجب از کمان پنهان، شب و روز تیر پران
بسپار جان به تیرش، چه کنی، سپر نداری
مس هستیت چو موسی، نه ز کیمیاش زر شد؟
چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری؟!
به درون توست مصری، که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری؟!
شده ای غلام صورت، به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی، ولیکن به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را، چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی، به کسی گذر نداری
خردا، نه ظالمی تو، که ورا چو ماه گویی؟
ز چه روش ماه گویی، تو مگر بصر نداری؟
سر توست چون چراغی، بگرفته شش فتیله
همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری؟
تن توست همچو اشتر، که برد به کعبه ی دل
ز خری به حج نرفتی، نه از آنک خر نداری
تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری
***
2829
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری، چه کنم، نمی گذاری
سر این خدای داند که مرا چه می دواند
تو چه دانی ای دل آخر؟! تو بر این چه دست داری؟!
به شکارگاه بنگر، که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری؟!
تو از او نمی گریزی، تو بدو همی گریزی
غلطی، غلط از آنی که میان این غباری
ز شه ار خبر نداری که همی کند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه که شکار بی قراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همی دواند
اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری؟
ز کسی است ترس لابد، که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی، جز از این همه ست، باری
به هلاک می دواند، به خلاص می دواند
به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم، هم از او طلب تو یاری
***
2830
هله، پاسبان منزل، تو چگونه پاسبانی؟
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را ز چه رو نمی نشانی؟!
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی؟!
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟!
که به بیشه ی حقایق بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی که سفینه ای و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست می دوانی؟!
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت؟!
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که: «ارمغانی چه برم پی نشانی؟»
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی وگر نی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که: «خموش، لن ترانی»
خمش ای دل و چه چاره؟! سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
***
2831
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری، غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد، چو بدو رسد اذانی
رخ قبله ام کجا شد؟ که نماز من قضا شد
ز قضا رسد هماره، به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان، تو بگو درست هست آن؟
که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است
عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم، که نه دست ماند و نه دل؟
دل و دست چون تو بردی، بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم، چو نماز می گزارم
که تمام شد رکوعی، که امام شد فلانی
پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر، به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی، مطلب ز سایه جانی
ز حساب رست سایه، که به جان غیر جنبد
که همی زند دو دستک که کجاست سایه دانی
چو شه است سایه بانم، چو روان شود، روانم
چو نشیند او نشستم به کرانه ی دکانی
چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه؟ تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر، چو پری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی
***
2832
صنما، چنان لطیفی که به جان ما درآیی
صنما به حق لطفت که میان ما درآیی
تو جهان پاک داری، نه وطن به خاک داری
چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی؟!
تو لطیف و بی نشانی، ز نهان ها نهانی
بفروزد این نهانم، چو نهان ما درآیی
چو تو راست ای سلیمان، همگی زبان مرغان
تو به لب چه شهد بخشی چو زبان ما درآیی!
به جهان ملک تویی بس، نکشد کمان تو کس
بپرم چو تیر اگر تو به کمان ما درآیی
بخرام شمس تبریز! که تو کیمیای حقی
همه مس ما شود زر، چو به کان ما درآیی
***
2833
سوی باغ ما سفر کن، بنگر بهار، باری
سوی یار ما گذر کن، بنگر نگار، باری
نرسی به باز پران، پی سایه اش همی دو
به شکارگاه غیب آ، بنگر شکار، باری
به نظاره و تماشا، به سواحل آ و دریا
بستان ز اوج موجش، در شاهوار، باری
چو شکار گشت باید، به کمند شاه اولی
چو برهنه گشت باید به چنین قمار، باری
بکشان تو لنگ لنگان، ز بدن به عالم جان
بنگر ترنج و ریحان، گل و سبزه زار، باری
هله چنگیان بالا! ز برای سیم و کالا
به سماع زهره ی ما، بزنید تار، باری
به میان این ظریفان، به سماع این حریفان
ره بوسه گر نباشد، برسد کنار، باری
به چنین شراب، ارزد ز خمار خسته بودن
پی این قرار برگو دل بی قرار، باری
ز سبو فغان برآمد، که ز تف می شکستم
هله ای قدح به پیش آ، بستان عقار، باری
پی خسروان شیرین، هنر است شور کردن
به چنین حیات جان ها دل و جان سپار، باری
به دکان عشق روزی ز قضا گذار کردم
دل من رمید کلی ز دکان و کار، باری
من از آن درج گذشتم، که مرا تو چاره سازی
دل و جان به باد دادم، تو نگاه دار، باری
هله بس کنم، که شرحش شه خوش بیان بگوید
هله مطرب معانی غزلی بیار، باری
***
2834
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش، که کجاست تلخکامی؟
چه بود حیات بی او؟ هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان، به خدا ملول گردد
چو شنید نیکبختی، ز تو سرسری سلامی
به میان دلق مستی، به قمارخانه ی جان
بر خلق نام او بد، سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپید باز مایی، به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی، نه ز دشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش، تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره می کن هله، از کنار بامی
ز تو یک سوال دارم، بکنم دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته دل و جان ما؟ ز خامی
***
2835
ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی
تو نه ای ز جنس خلقان، تو ز خلق آسمانی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعه ی تو
ز کجا شراب خاکی، ز کجا شراب جانی
می و نقل این جهانی، چو جهان، وفا ندارد
می و ساغر خدایی، چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان، به فدای آن ملاحت
جز صورتی که داری تو به خاکیان چه مانی؟
بزن آتشی که داری به جهان بی قراری
بشکاف ز آتش خود دل قبه ی دخانی
پر و بال بخش جان را، که بسی شکسته پر شد
پر و بال جان شکستی، پی حکمتی که دانی
سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت کن، چو ز من سخن ستانی
که هر آنچ مست گوید، همه باده گفته باشد
نکند به کشتی جان جز باده بادبانی
مددی که نیم مستم، بده آن قدح به دستم
که به دولت تو رستم ز ملولی و گرانی
هله ای بلای توبه، بدران قبای توبه
بر تو چه جای توبه؟ که قضای ناگهانی
تو خراب هر دکانی، تو بلای خان و مانی
زه کوه قاف گیری، چو شتر همی کشانی
عجب آن دگر بگویم که به گفت می نیاید
تو بگو که از تو خوشتر، که شه شکربیانی
***
2836
به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی
سوی او کند خدا رو به حدیث و همنشینی
نه که روی و پشت عالم همه رو به قبله دارد؟
که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی
همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان
که ز کاسدی رسانمان به لطافت و ثمینی
نه زمین، ستان بخفته ز رخ فلک شکفته؟
ز فلک نبات یابد، برهد از این زمینی؟
دهد آن حبوب علوی به زمین خوشی و حلوی
به بهار امانتی ها بنماید از امینی
هله ای حیات حسی، بگریز هم ز مسی
سوی آسمان قدسی، که تو عاشق مهینی
ز برای دعوت جان برسیده اند خوبان
که بیا به معدن و کان، بهل این قراضه چینی
به خدا که ماه رویی، به خدا فرشته خویی
به خدا که مشک بویی، به خدا که این چنینی
تو که یوسف زمانی چه میان هندوانی
برو آینه طلب کن، بنگر که روی بینی
به صفا چو آسمانی، به ملاطفت چو جانی
به شکفتگی چنانی، به نهفتگی چنینی
به خزینه خوب رختی، ز قدیم نیکبختی
به نبات چون درختی، به ثبات چون یقینی
شده ام چو موم ای جان، به هوای مهر سلطان
برسان به موم مهرش، که گزیده تر نگینی
هله بس، که کاسه ها را به طعام او است قیمت
و اگر نه خاک نه ارزد همه کاسه های چینی
***
2837
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی
برسد وصال دولت، بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید، دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید، تو هنوز خود کجایی؟
شکر وفا بکاری، سر روح را بخاری
ز زمانه عار داری، به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند، به مراد دل رساند
غم این و آن نماند، بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق، مروید جز موافق
که سعادتی است سابق، ز درون باوفایی
به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی
تو مسافری روان کن، سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی
بنگر به قطره ی خون، که دلش لقب نهادی
که بگشت گرد عالم، نه ز راه پر و پایی
نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی
بنگر به نور دیده، که زند بر آسمان ها
به کسی که نور دادش، بنمای آشنایی
خمش از سخن گزاری، تو مگر قدم نداری؟
تو اگر بزرگواری، چه اسیر تنگنایی؟!
***
2838
صفت خدای داری، چو به سینه ای درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
صفت چراغ داری، چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
صفت شراب داری، تو به مجلسی که باشی
دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی
چو طرب رمیده باشد، چو هوس پریده باشد
چه گیاه و گل بروید، چو تو خوش کنی سقایی!
چو جهان فسرده باشد، چو نشاط مرده باشد
چه جهان های دیگر که ز غیب برگشایی!
ز تو است این تقاضا، به درون بی قراران
و اگر نه تیره گل را، به صفا چه آشنایی؟!
فلکی به گرد خاکی، شب و روز گشته گردان
فلکا، ز ما چه خواهی؟ نه تو معدن ضیایی؟
نفسی سرشک ریزی، نفسی تو خاک بیزی
نه قراضه جویی آخر همه کان و کیمیایی
مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی
ز چه خاک می پرستی نه تو قبله ی دعایی
چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید؟!
عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی
و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان
که گدا غلط درافتد، که مراست پادشاهی
فلکا، نه پادشاهی؟ نه که خاک بنده ی توست؟
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی؟
فلکم جواب گوید که: «کسی تهی نپوید
که اگر کهی بپرد، بود آن ز کهربایی»
سخنم خور فرشته ست، من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که: «بگو، خمش چرایی؟»
تو نه از فرشتگانی، خورش ملک چه دانی؟
چه کنی ترنگبین را؟ تو حریف گندنایی
تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است؟
که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی
تبریز! شمس دین را تو بگو که: «رو به ما کن»
غلطم بگو که: «شمسا همه روی بی قفایی»
***
2839
بکشید یار گوشم، که تو امشب آن مایی
صنما بلی، ولیکن تو نشان بده کجایی؟
چو رها کنی بهانه، بدهی نشان خانه
به سر و دو دیده آیم، که تو کان کیمیایی
و اگر به حیله کوشی، دغل و دغا فروشی
ز فلک ستاره دزدی، ز خرد، کله ربایی
شب من نشان مویت، سحرم نشان رویت
قمر از فلک درافتد، چو نقاب برگشایی
صنما تو همچو شیری، من اسیر تو، چو آهو
به جهان کی دید صیدی که بترسد از رهایی؟!
صنما هوای ما کن، طلب رضای ما کن
که ز بحر و کان شنیدم، که تو معدن عطایی
همگی وبالم از تو، به خدا بنالم از تو
بنشان تکبرش را، تو خدا، به کبریایی
ره خواب من چو بستی، بمبند راه مستی
ز همه جدام کردی، مده از خودم جدایی
مه و مهر یار ما شد، به امید تو خدا شد
که زهی امید زفتی، که زند در خدایی
همه مال و دل بداده، سر کیسه برگشاده
به امید کیسه ی تو، که خلاصه ی وفایی
همه را دکان شکسته، ره خواب و خور ببسته
به امید آن نشسته، که ز گوشه ای درآیی
به امید کس چه باشی؟! که تویی امید عالم
تو به گوش می چه باشی؟ که تویی می عطایی
به درون توست یوسف، چه روی به مصر هرزه؟!
تو درآ درون پرده، بنگر چه خوش لقایی
به درون توست مطرب، چه دهی کمر به مطرب؟!
نه کم است تن ز نایی، نه کم است جان ز نایی
***
2840
منگر به هر گدایی، که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا، که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را، که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان، که تو یوسف جمالی
چو مسیح، دم روان کن، که تو نیز از آن هوایی
به صف اندرآی تنها، که سفندیار وقتی
در خیبر است، برکن، که علی مرتضایی
بستان ز دیو خاتم، که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر، که تو آفتاب رایی
چو خلیل رو در آتش، که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان، که تو جوهر بقایی
بسکل ز بی اصولان، مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی، که تو از بلند جایی
تو به روح بی زوالی، ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی، تو ز پرتو خدایی
تو هنوز ناپدیدی، ز جمال خود چه دیدی؟
سحری چو آفتابی، ز درون خود برآیی
تو چنین نهان، دریغی، که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را، که مهی و خوش لقایی
چو تو لعل کان ندارد، چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی
تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی؟!
تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی
مگریز ای برادر، تو ز شعله های آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی؟!
به خدا تو را نسوزد، رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زاده ای تو، ز قدیم آشنایی
تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی
ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری
ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی
شکری، شکرفشان کن که تو قند، نوشقندی
بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی
***
2841
به خدا کسی نجنبد، چو تو تن زنی نجنبی
که پیاله هاست مردم، تو شراب بخش خنبی
هله، خواجه خاک او شو، چو سوار شد به میدان
سر اسب را مگردان، که تو سر نه ای، تو سنبی
که در آن زمان سری تو، که تو خویش دنب دانی
چو تو را سری هوس شد، تو یقین بدانک دنبی
ز جهان گریز و وابر تو ز طاق و از طرنبش
چو ز خویش طاق گشتی ز چه بسته ای طرنبی؟!
تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد
ز چه سنی است مروی، ز چه رافضی است قنبی
بفرست سوی بینش، همه نطق را و تن را
که تو را یکی نظر به، که همیشه می غرنبی
***
2842
بت من ز در درآمد، به مبارکی و شادی
به مراد دل رسیدم، به جهان بی مرادی
تو بپرس چون درآمد؟ که برون نرفت هرگز
که درآمد و برون شد، صفتی بود جمادی
غلطم، مگو که: «چون شد» ز چگونگی برون شد
تو چگونه ای، ولیکن تو ز بی چگونه زادی
چه چگونه بد عدم را؟! چه نشان نهی قدم را؟!
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
همه بیخودی پسندم، همه تن چو گل بخندم
به طرب میان ببندم، که چنین دری گشادی
***
2843
هله ای پری شب رو، که ز خلق ناپدیدی
به خدا به هیچ خانه، تو چنین چراغ دیدی؟
نه ز بادها بمیرد، نه ز نم کمی پذیرد
نه ز روزگار گیرد کهنی و یا قدیدی
هله آسمان عالی! ز تو خوش همه حوالی
سفری دراز کردی، به مسافران رسیدی
تو بگو وگر نگویی به خدا که من بگویم
که: «چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی؟»
سخنی ز نسر طایر، طلبیدم از ضمایر
که عجب، در آن چمن ها، که ملک بود پریدی؟
بزد آه سرد و گفتا که: «بر آن در است قفلی
که بجز عنایت شه، نکند برو کلیدی»
چو فغان او شنیدم، سوی عشق بنگریدم
که چو نیستت سر او، دل او چرا خلیدی؟!
به جواب گفت عشقم که: «مکن تو باور او را
که درونه گنج دارد تو چه مکر او خریدی؟!»
چو شنیدم این بگفتم: «تو عجبتری و یا او؟
که هزار جوحی این جا نکند بجز مریدی»
هله، عشق! عاشقان را و مسافران جان را
خوش و نوش و شادمان کن، که هزار روز عیدی
تو چو یوسف جمالی که ز ناز لاابالی
به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی
خمش! ار چه داد داری، طرب و گشاد داری
به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی
***
2844
تو کیی در این ضمیرم، که فزونتر از جهانی؟
تو که نکته ی جهانی ز چه نکته می جهانی؟
تو کدام و من کدامم؟ تو چه نام و من چه نامم؟
تو چه دانه من چه دامم؟ که نه اینی و نه آنی
تو قلم به دست داری، و جهان چو نقش پیشت
صفتیش می نگاری، صفتیش می ستانی
چو قلم ز دست بنهی، بدهیش بی قلم تو
صفتی که نور گیرد ز خطاب لن ترانی
تن اگر چه در دوادو اثر نشان جان است
بنماید از لطافت رخ جان بدین نشانی
سخن و زبان اگر چه که نشان و فیض حق است
به چه ماند این زبانه؟ به فسانه ی زبانی
گل و خار و باغ اگر چه اثری است ز آسمان ها
به چه ماند این حشیشی به جمال آسمانی؟!
وگر آسمان و اختر، دهدت نشان جانان
به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی؟!
بفروز آتشی را که در او نشان بسوزد
به نشان رسی تو آن دم، که تو بی نشان بمانی
هجر الحبیب روحی و هما بلامکان
حجبا عن المدارک لنهایة التدانی
و هواءه ربیع نضرت به جنان
و جنانه محیط و جنانه جنانی
***
2845
بت من به طعنه گوید: «چه میان ره فتادی؟»
صنما، چرا نیفتم، ز چنان میی که دادی؟
صنما چنان فتادم، که به حشر هم نخیزم
چو چنان قدح گرفتی، سر مشک را گشادی
شده ام خراب لیکن، قدری وقوف دارم
که سرم تو برگرفتی، به کنار خود نهادی
صنما ز چشم مستت که شرابدار عشق است
بدهی می و قدح نی، چه عظیم اوستادی!
کرم تو است این هم که شراب برد عقلم
که اگر به عقل بودی بشکافدی ز شادی
قدحی به من بدادی که همی زنم دو دستک
که به یک قدح برستم، ز هزار بی مرادی
به دو چشم شوخ مستت که طرب بزاد از وی
که تو روح اولینی و ز هیچ کس نزادی
***
2846
چو مرا ز عشق کهنه صنما به یاد دادی
دل همچو آتشم را به هزار باد دادی
چو ز هجر تو به نالم، ز خدا جواب آید
که چو یوسفی خریدی، به چه در مزاد دادی
دو جهان اگر درآید به دلم، حقیر باشد
دل خسته را ز عشقت چه عجب گشاد دادی!
تو اگر ز خار گفتی، دو هزار گل شکفتی
تو اگر چه تلخ گفتی، همگی مراد دادی
تبریز شمس دین، تو ز جهان جان چه داری
که دکان این جهان را تو چنین کساد دادی
***
2847
دل بی قرار را گو که: «چو مستقر نداری
سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری؟!
به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد
تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری؟!
تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید؟!
تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری
تو دلا، چنان شدستی ز خرابی و ز مستی
سخن پدر نگویی هوس پسر نداری
به مثال آفتابی، نروی مگر که تنها
به مثال ماه شب رو، حشم و حشر نداری
تو در این سرا چو مرغی، چو هوات آرزو شد
بپری ز راه روزن، هله گیر، در نداری
و اگر گرفته جانی که نه روزن است و نی در
چو عرق ز تن برون رو، که جز این گذر نداری
تو چو جعد موی داری، چه غم ار کله بیفتد؟!
تو چو کوه پای داری چه غم ار کمر نداری؟!
چو فرشتگان گردون به تو تشنه اند و عاشق
رسدت ز نازنینی که سر بشر نداری
نظرت ز چیست روشن اگر آن نظر ندیدی؟!
رخ تو ز چیست تابان اگر آن گهر نداری؟!
تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر از این جا
ور از آن شراب خوردی ز چه رو بطر نداری؟!
وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو
بدر اندر آب و آتش، که دگر خطر نداری
بدهد خدا به دریا خبری، که رام او شو
بنهد خبر در آتش که در او اثر نداری»
***
2848
سحر است خیز ساقی، بکن آنچ خوی داری
سر خنب برگشای و برسان شراب ناری
چه شود اگر ز عیسی دو سه مرده زنده گردد؟!
خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری؟!
قدح چو آفتابت چو به دور اندرآید
برهد جهان تیره ز شب و ز شب شماری
ز شراب چون عقیقت شکفد گل حقیقت
که حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری
بدهیم جان شیرین به شراب خسروانی
چو سر خمار ما را به کف کرم بخاری
که ز فکرت دقیقه، خللی است در شقیقه
تو روان کن آب درمان، بگشا ره مجاری
همه آتشی تو مطلق، بر ما شد این محقق
که هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری
همه مطربان خروشان، همه از تو گشته جوشان
همه رخت خود فروشان، خوششان همی فشاری
***
2849
ز بهار جان خبر ده، هله ای دم بهاری
ز شکوفه هات دانم که تو هم ز وی خماری
بشکف که من شکفتم، تو بگو که من بگفتم
صفت صفا و یاری، ز جمال شهریاری
اثری که هست باقی ز ورای وهم اکنون
برود به آفتابی، که فزود از شراری
چو رسید نوبهاران، بدرید زهره ی دی
چو کسی به نزع افتد بزند دم شماری
همه باغ دام گشته، همه سبزفام گشته
گل و لاله جام بر کف که هلا، بیا، چه داری؟
گل و لاله ها چو دام اند و نظاره گر چو صیدی
که شکوفه ها چو دام و همه میوه ها شکاری
به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن
که: «گذاشت خاک خاکی، و گذاشت خار خاری»
صمنا چه رنگ رنگی، ز شراب لطف دنگی
بر شاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری
رخ لاله برفروزان و رمان ز چشم نرگس
که به چشم شوخ منگر، به بتان به طبل خواری
چو نسیم شاخه ها را به نشاط اندرآرد
بوزد به دشت و صحرا دم نافه ی تتاری
چو گذشت رنج و نقصان، همه باغ گشت رقصان
که ز بعد عسر یسری بگشاد فضل باری
همه شاخه هاش رقصان، همه گوشهاش خندان
چو دو دست نوعروسان همه دستشان نگاری
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل
همه حوریند زاده ز میان خاک تاری
چو بهشت جمله خوبان شب و روز پای کوبان
سر و آستین فشانان ز نشاط بی قراری
به بهار ابر گوید: «بدی ار نثار کردم
جهت تو کردم آن هم، که تو لایق نثاری»
به بهار بنگر ای دل که قیامت است مطلق
بد و نیک بردمیده همه ساله هر چه کاری
که بهار گوید: «ای جان دم خود چو دانه ها دان
بنشان تو دانه ی دم، که عوض درخت آری»
چو گشاد رازها را به بهار آشکارا
چه کنی بدین نهانی که تو نیک آشکاری؟!
***
2850
ز غم تو زار زارم، هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو خسته بینی، نظر خجسته بینی
دل و جان به غم سپارم، هله تا تو شاد باشی
ز غم دلم چه شادی، به جفا چه اوستادی
دم شاد برنیارم، هله تا تو شاد باشی
صنما چو تیغ دشنه، تو به خون بنده تشنه
ز دو دیده خون ببارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو شاد بینی سر و سینه پر ز کینی
سر خویش را نخارم، هله تا تو شاد باشی
ز تو بخت و جاه دارم، دل تو نگاه دارم
صنما بر این قرارم، هله تا تو شاد باشی
تویی جان این زمانه، تو نشسته پربهانه
ز زمانه برکنارم، هله تا تو شاد باشی
تن و نفس تا نمیرد، دل و جان صفا نگیرد
همه این شدست کارم، هله تا تو شاد باشی
***
2851
شب و روز آن نکوتر، که به پیش یار باشی
به میان سرو و سوسن، گل خوش عذار باشی
به طرب هزار چندان، که بوند عیش مندان
به میان باغ خندان مثل انار باشی
نشوی چو خارهایی که خلند دست و پا را
به مثال نیشکرها، که شکر نثار باشی
به مثال آفتابی که شهیر شد به بخشش
به میان پاکبازان به عطا مشار باشی
هله بس که تا شهنشه بگشاید و بگوید
چو خمش کنی نگویی و در انتظار باشی
***
2852
چو یقین شدست دل را که تو جان جان جانی
بگشا در عنایت، که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش، بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت، که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر، تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشی است رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی
چه سماع هاست در جان، چه قرابه های ریزان
که به گوش می رسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان، ز دم هزاردستان
که ز های و هوی مستان تو می از قدح ندانی
همه شاخه ها شکفته ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان، ولیکن
تو کسی به هش نیابی که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده، سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه ز وجود کرده فانی
چو به پشه این رساند، تو بگو: «به پیل چه دهد؟»
چه کنم؟ به شرح ناید می جام لامکانی
ز شراب جان پذیرش، سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان نکند بجز شبانی
چو سگی چنین ز خود شد، تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد ز رحیق آن اوانی؟!
تبریز مشرقی شد، به طلوع شمس دینی
که از او رسد شرارت به کواکب معانی
***
2853
تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی؟
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
تو شراب و ما سبویی، تو چو آب و ما چو جویی
نه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی
به تو دل چگونه پوید؟ نظرم چگونه جوید؟
که سخن چگونه پرسد ز دهان که تو کجایی؟
تو به گوش دل چه گفتی؟ که به خنده اش شکفتی
به دهان نی چه دادی؟ که گرفت قندخایی
تو به می چه جوش دادی؟ به عسل چه نوش دادی؟
به خرد چه هوش دادی؟ که کند بلند رایی
ز تو خاک ها منقش، دل خاکیان مشوش
ز تو ناخوشی شده خوش، که خوشی و خوش فزایی
طرب از تو باطرب شد، عجب از تو بوالعجب شد
کرم از تو نوش لب شد، که کریم و پرعطایی
دل خسته را تو جویی، ز حوادثش تو شویی
سخنی به درد گویی که همو کند دوایی
ز تو است ابر گریان، ز تو است برق خندان
ز تو خود هزار چندان، که تو معدن وفایی
***
2854
برسید لک لک جان، که بهار شد کجایی؟
بشکفت جمله عالم، گل و برگ جان فزایی
رخ یوسفان ببینی، که ز چاه سر برآرد
همه گلرخان ببینی، که کنند خودنمایی
ثمرات دل شکسته، به درون خاک بسته
بگشاده دیده، دیده ز بلای دی رهایی
خضر و سمن چو رندان، بشکسته اند زندان
گل و لاله شاد و خندان ز سعادت عطایی
همه مریمان کامل، همه بکر و گشته حامل
بنموده عارفان دل، به جناب کبریایی
چو شکوفه کرد بستان، ز ره دهن چو مستان
تو نصیب خویش بستان ز زمانه، گر ز مایی
به مثال گربه هر یک، به دهان گرفته کودک
سوی مادران گلشن، به نظاره چون نیایی؟!
بنگر به مرغ خوش پر، چو خطیب فوق منبر
به ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی
***
2855
هله ای دلی که خفته، تو به زیر ظل مایی
شب و روز در نمازی، به حقیقت و غزایی
مه بدر نور بارد، سگ کوی بانگ دارد
ز برای بانگ هر سگ، مگذار روشنایی
به نماز نان برسته، جز نان دگر چه خواهد؟!
دل همچو بحر باید، که گهر کند گدایی
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان میی که یابی ز تفش ز خود رهایی
به خدا به ذات پاکش، که میی است کز حراکش
برهد تن از هلاکش، به سعادت سمایی
بستان، مکن ستیزه، تو بدین حیات ریزه
که حیات کامل آمد، ز ورای جان فزایی
بهلم، دگر نگویم، که دریغ باشد ای جان
بر کور، یوسفی را حرکات و خودنمایی
***
2856
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی؟
که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی؟!
تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه ی تو
به کف آورند زاغان همه خلقت همایی
کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم
تو امان هر بلایی، تو گشاد بندهایی
تویی گوهری که محو است دو هزار بحر در تو
تویی بحر بی کرانه ز صفات کبریایی
به وصال می بنالم که چه بی وفا قرینی
به فراق می بزارم که چه یار باوفایی
به گه وصال آن مه چه بود؟ خدای داند
که گه فراق باری طرب است و جان فزایی
دل اگر جنون آرد خردش تویی که رفتی
رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی
***
2857
چه جمال جان فزایی؟ که میان جان مایی
تو به جان چه می نمایی؟ تو چنین شکر چرایی؟
چو بدان تو راه یابی، چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی؟ تو چنین شکر چرایی؟
غم عشق تو پیاده شده قلعه ها گشاده
به سپاه نور ساده، تو چنین شکر چرایی؟
همه زنگ را شکسته، شده دست جمله بسته
شه چین بس خجسته، تو چنین شکر چرایی؟
تو چراغ طور سینا، تو هزار بحر و مینا
بجز از تو جان مبینا، تو چنین شکر چرایی؟
تو برسته از فزونی، ز قیاس ها برونی
به دو چشم مست خونی، تو چنین شکر چرایی؟
به دلم چه آذر آمد! چو خیال تو درآمد
دو جهان به هم برآمد، تو چنین شکر چرایی؟
تو در آن دو رخ چه داری؟ که فکندی از عیاری
دو هزار بی قراری، تو چنین شکر چرایی؟
چو بدان لطیف خنده، همه را بکرده بنده
ز دم تو مرده زنده، تو چنین شکر چرایی؟
چو صفات حسن ایزد، عرقت به بحر ریزد
دو هزار موج خیزد، تو چنین شکر چرایی؟
چو دو زلف توست طوقم، ز شراب توست شوقم
بنگر که در چه ذوقم، تو چنین شکر چرایی؟
ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد، تو چنین شکر چرایی؟
***
2858
صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی که کنند، جام داری
ز برای تو اگر تن دو هزار جان سپارد
ز خداش وحی آید، که هنوز وام داری
چو حقت ز غیرت خود ز تو نیز کرد پنهان
به درون جان چاکر، چه پدید نام داری!
چو سلام تو شنیدم، ز سلامتی بریدم
صنما هزار آتش تو در آن سلام داری
ز پی غلامی تو، چو بسوخت جان شاهان
به کدام روی گویم که چو من غلام داری؟
تو هنوز روح بودی، که تمام شد مرادت
بجز از برای فتنه، به جهان چه کام داری؟
توریز! بخت یارت، به خدا که راست گویی
که میان شیرمردان چو ویی کدام داری؟
تبریز شاد بادا، که ز نور و فر آن شه
دو هزار بیش چاکر چو یمن، چو شام داری
نظر خدای خواهم، که تو را به من رساند
به دعا چه خواهمت من؟! که همه تو رام داری
نظر حسود مسکین طرقید از تفکر
نرسید در تو، هر چند که تو لطف عام داری
چه حسود؟! بلک عاشق دو هزار هر نواحی
نه خیالشان نمایی، نه به کس پیام داری
تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی
چو غلامیی ورا تو به شهان حرام داری
لقبت چو می بگویم، دل من همی بلرزد
تو دلا مترس زیرا که شه کرام داری
***
2859
برو ای عشق که تا شحنه ی خوبان شده ای
توبه و توبه کنان را همه گردن زده ای
کی شود با تو معول؟ که چنین صاعقه ای
کی کند با تو حریفی؟ که همه عربده ای
نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست
نه در این شش جهتی، پس ز کجا آمده ای؟
هشت جنت به تو عاشق، تو چه زیبا رویی؟!
هفت دوزخ ز تو لرزان، تو چه آتشکده ای؟!
دوزخت گوید: «بگذر، که مرا تاب تو نیست»
جنت جنتی و، دوزخ دوزخ بده ای
چشم عشاق ز چشم خوش تو تر دامن
فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهده ای
بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست
ز آنک تو زندگی صومعه و معبده ای
دل ویران مرا داد ده، ای قاضی عشق
که خراج از ده ویران دلم بستده ای
ای دل ساده ی من، داد ز کی می خواهی؟
خون مباح است بر عشق، اگر زین رده ای
داد عشاق ز اندازه ی جان بیرون است
تو در اندیشه و در وسوسه ی بیهده ای
جز صفات ملکی نیست یقین محرم عشق
تو گرفتار صفات خر و دیو و دده ای
بس کن و سحر مکن، اول خود را برهان
که اسیر هوس جادویی و شعبده ای
***
2860
هست در حلقه ی ما حلقه ربایی عجبی
قمری، باخبری، درد دوایی، عجبی
هست در صفه ی ما، صف شکنی کز نظرش
تابد از روزن دل نور ضیایی، عجبی
این چه جام است که از عین بقا سر بر زد؟!
تا زند جان منش، طال بقایی، عجبی
هر کی از ظلمت غم بر دل او بند بود
یابد از دولت او بندگشایی، عجبی
این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند؟!
یا چه ابر است بر آن ماه لقایی، عجبی؟!
از کجا تافت چنان ماه، در این قالب تن؟!
تا ز جا رفت دل و رفت به جایی، عجبی
چون دل از خانه ی وهم حدثان بیرون شد
ز یکی دانه ی در، دید سرایی، عجبی
می نمود از در و دیوار سرا، در تابش
هشت جنت ز یکی روح فزایی، عجبی
شمس تبریز! از این خوف و رجا باز رهان
تا برآید ز عدم خوف و رجایی، عجبی
***
2861
چند روز است که شطرنج عجب می بازی
دانه ی بوالعجب و دام عجب می سازی
کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی؟!
کی برد سر ز تو، گر ز آنک بدین پردازی؟!
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است، ولیکن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق، تو از این ها دوری
همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی
همچو نایم، ز لبت می چشم و می نالم
کم زنم، تا نکند کس طمع انبازی
نای اگر ناله کند، لیک از او بوی لبت
برسد سوی دماغ و بکند غمازی
تو که می ناله کنی، گر نه پی طراری است
از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است، خبر می آرد
این خبر فهم کن ار همنفس آن رازی
ای دل، از خویش و از اندیشه تهی شو، زیرا
نی تهی گشت، از آن یافت ز وی دمسازی
***
2862
هله، هشدار که با بی خبران نستیزی
پیش مستان چنان رطل گران، نستیزی
گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی
چون کشندت سوی خود همچو کمان، نستیزی
گر نخواهی که تو را گرگ هوا بر درد
چون تو را خواند سوی خویش شبان، نستیزی
عجمی وار نگویی تو شهان را که: «کیید؟»
چون نمایند تو را نقش و نشان، نستیزی
از میان دل و جان تو چو سر برکردند
جان به شکرانه نهی تو به میان، نستیزی
چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی
ظاهر آنگه شود این که به نهان نستیزی
در گمانی ز معاد خود و از مبدا خود
شودت عین، چو با اهل عیان نستیزی
در تجلی بنماید دو جهان چون ذرات
گر شوی ذره و چون کوه گران نستیزی
ز زمان و ز مکان بازرهی، گر تو ز خود
چو زمان برگذری و چو مکان نستیزی
مثل چرخ، تو در گردش و در کار آیی
گر چو دولاب، تو با آب روان نستیزی
چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه
الله الله که تو با شاه جهان نستیزی
هم به بغداد رسی، روی خلیفه بینی
گر کنی عزم سفر، در همدان نستیزی
حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی
راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی
همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر
همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی
***
2863
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی
مرغ زیرک شوی، و خوش به دو پا آویزی
سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار
ز آنک زهر است تو را باد روی پاییزی
به شکرخنده ی معنی تو شکر شو همگی
در صفات ترشی خواجه، چرا بستیزی؟!
زیر دیوار وجود تو، تویی گنج گهر
گنج ظاهر شود ار تو ز میان برخیزی
آن قراضه ی ازلی، ریخته در خاک تن است
کو قراضه ی تک غلبیر تو گر می بیزی؟!
تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت
که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی
تیغ در دست درآ در سر میدان ابد
از شب و روز برون تاز، چو بر شبدیزی
آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود
ز آنک در خلقت جان بر مثل کاریزی
ور نتانی بگریز آ، بر شه شمس الدین
کو به جان هست ز عرش، و به بدن تبریزی
***
2864
به شکرخنده اگر می ببرد دل ز کسی
می دهد در عوضش جان خوشی، بوالهوسی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت کند، بر دل و جان، چون عسسی
گه بگوید که: «حذر کن، شه شطرنج منم
بیدقی گر ببری، من برم از تو فرسی»
طوطیانند که خود را بکشند از غیرت
گر به سوی شکرش راه برد خرمگسی
پاره پاره کند آن طوطی مسکین خود را
گر یکی پاره شکر زو ببرد مرتبسی
در رخ دشمن من دوست بخندید چو برق
همچو ابر این دل من پر شد و بگریست بسی
در دل عارف تو هر دو جهان یاوه شود
کی درآید به دو چشمی که تو را دید، خسی؟!
جیب مریم ز دمش حامل معنی گردد
که منم کز نفسی سازم عیسی نفسی
مجمع روح تویی، جان به تو خواهد آمد
تو چو بحری، همه سیل اند و فرات و ارسی
ای که صالح تو، و این هر دو جهان یک اشتر
ما همه نعره زنان زنگله، همچون جرسی
نعره ی زنگله از جنبش اشتر باشد
که شتر نقل کند از کنسی تا کنسی
هر چراغی که بسوزد، مطلب زو نوری
نور موسی طلبی، رو به چنان مقتبسی
بس کن، این گفت خیال است، مشو وقف خیال
چونک هستت به حقیقت نظر و دسترسی
ای ضیاء الحق ذوالفضل، حسام الدین! تو
عارف طب دلی بی رگ و نبض و مجسی
***
2865
در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی
نزد سردان منشین، کز دمشان سرد شوی
از رخ عشق بجو چیز دگر، جز صورت
کار آن است که با عشق تو هم درد شوی
چون کلوخی به صفت تو، به هوا بر نپری
به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی
تو اگر نشکنی، آنکت به سرشت او شکند
چونک مرگت شکند، کی گهر فرد شوی؟!
برگ چون زرد شود، بیخ ترش سبز کند
تو چرا قانعی از عشق؟ کز او زرد شوی
***
2866
گر گریزی به ملولی ز من سودایی
روکشان، دست گزان، جانب جان بازآیی
زین خیالی که کشان کرد تو را، دست بکش
دست از او گر نکشی، دست پشیمان خایی
رو بدو آر و بگو: «خواجه کجا می کشیم؟
کآسمان، ماه ندیدست بدین زیبایی»
رایگان روی نمودست، غلط افتادی
باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی
گنده پیر است جهان، چادر نو پوشیده
از برون شیوه و غنج، و ز درون رسوایی
چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید
: «سرخر! معده ی سگ رو، که همان را شایی»
لا یغرنک سد هوس عن رایی
کم قصور هدمت من عوج الا رآء
اشتهی انصح لکن لسانی قفلت
اننی انصح بالصمت علی الاخفاء
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست؟
نه که در سایه و در دولت این مولایی؟!
بیم از آن می کندت، تا برود بیم از تو
یار از آن می گزدت تا همه شکر خایی
شمس تبریز نه شمعی است که غایب گردد
شب چو شد روز، چرا منتظر فردایی؟!
***
2867
نیستی عاشق، ای جلف شکم خوار گدای
در فروبند و همان گنده کسان را می گای
کار بوزینه نبودست فن نجاری
دعوی یافه مکن، یافه مگو، ژاژ مخای
عاشقی را تو کیی؟! عشق چه درخورد توست؟!
شرم دار ای سگ زن روسبی، آخر ز خدای
***
2868
در دلت چیست عجب که چو شکر می خندی؟
دوش شب با کی بدی که چو سحر می خندی؟
ای بهاری که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتی، چو شجر می خندی
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
و اندر آتش بنشستی و چو زر می خندی
مست و خندان ز خرابات خدا می آیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر می خندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریدست خدا
لیک امروز مها، نوع دگر می خندی
باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند
ز چه باغی تو که همچون گل تر می خندی!
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه از چرخ، بر آن تیر و سپر می خندی
بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می تازی
آفتابی تو که بر قرص قمر می خندی
تو یقینی و عیان، بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر می خندی
در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می خندی
از میان عدم و محو، برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر می خندی
چون سگ گرسنه هر خلق، دهان بگشادست
تویی آن شیر که بر جوع بقر می خندی
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شدست
رحمت است آنک تو بر خون جگر می خندی
آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای که بر دام و دم شعبده گر می خندی
دو سه بیتی که بماندست بگو مستانه
ای که تو بر دل بی زیر و زبر می خندی
***
2869
هست اندر غم تو دلشده دانشمندی
همچو نقره است در آتشکده دانشمندی
بر امید کرم و رحمت بخشایش تو
از ره دور به سر آمده دانشمندی
هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق
خسته و شیفته و ره زده دانشمندی
چه زیان دارد خوبی تو را دوست! اگر
قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی؟!
با چنین جام جنونی که تو گردان کردی
کی بماند به سر قاعده دانشمندی؟!
کی روا دارد انصاف و جوانمردی تو
که به غم کشته شود بیهده دانشمندی؟!
کی روا دارد خورشید حق گرمی بخش
که فسرده شود از مجمده دانشمندی؟!
جانب مدرسه ی عشق کشیدش لطفت
تا ز درس تو برد فایده دانشمندی
نحس تربیع عناصر، بگرفتش، رحمی
تا منور شود از منقده دانشمندی
بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو
لب ببسته است در این معبده دانشمندی
***
2870
ای دریغا، در این خانه دمی بگشودی
مونس خویش پدیدی دل هر موجودی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل، شراب صمدی پیمودی
رو نمودی که منم شاهد تو، باک مدار
از زیان هیچ میندیش، چو دیدی سودی
هیچ کس رشک نبردی که، فلان دست ببرد
هر کسی در چمن روح، به کام آسودی
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم یا هوس معدودی
حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی
کی بود در خضر خلد، غم امرودی؟!
صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
از نصیب کرمش آب شدی، بگشودی
صورت حشو خیالات، ره ما بستند
تیغ خورشید رخش، خفیه شده در خودی
طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی
عابد جمله وی است و لقبش معبودی
خادم و موذن این مسجد تن جان شماست
ساجدی گشته نهان، در صفت مسجودی
ای ایازت دل و جان، شمس حق تبریزی!
نیست در هر دو جهان چون تو شه محمودی
***
2871
به دغل کی بگزیند دل یارم یاری؟!
کی فریبد شه طرار مرا، طراری؟!
کی میان من و آن یار بگنجد مویی؟!
کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری؟!
گل صدبرگ ز رشک رخ او جامه درید
حال گل چونک چنین است، چه باشد خاری؟!
هم بگویم دو سه بیتی که ندانی سر و پاش
لیک بهر دل من ریش بجنبان، کآری
بس طبیب است که هشیار کند مجنون را
وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم
که نخواهیم بجز دیدن او ادراری
ما چو خورشیدپرستیم، بر این بام رویم
تا نپوشد رخ خورشید ز ما دیواری
کیست خورشید؟ بگو شمس حق تبریزی
که نگنجد صفتش در صحف گفتاری
***
2872
مرغ اندیشه! که اندر همه دل ها بپری
به خدا کز دل و از دلبر ما بی اثری
آفتابی که به هر روزنه ای درتابی
از سر روزن آن اصل بصر بی بصری
باد شبگیر! که چون پیک، خبرها آری
ز آنچ دریای خبرهاست چرا بی خبری؟!
دیدبانا که تو را عقل و خرد می گویند
ساکن سقف دماغی، و چراغ نظری
بر سر بام شدستی، مه نو می جویی
مه نو کو و تو مسکین به کجا می نگری؟!
دل ترسنده! که از عشق گریزان شده ای
ز کف عشق اگر جان ببری جان نبری
رهزنانند به هر گام، یکی عشوه دهی
وای بر تو گر از این عشوه دهان عشوه خری
ای مه ار تو عسسی، الحذر از جامه کنان
که کلاهت ببرند، ار چه که سیمین کمری
به حشر غره مشو این نگر ای مه کز بیم
می گریزی همه شب، گر چه شه باحشری
می گریزی تو، ولی جان نبری از کف عشق
تیرت آید سه پری گر چه همه تن سپری
گر همه تن سپری، ور ره پنهان سپری
ور دو پر ور سه پری، در فخ آن دام دری
مردم چشم، که مردم به تو مردم بیند
نظرت نیست به دل، گر چه که صاحب نظری
در درون ظلمات سیهی چشمان
همچو آب حیوان ساکنی و مستتری
خانه در دیده گرفتی و تو را یار نشد
آنک از چشمه ی او جوش کند دیده وری
گر شکر را خبری بودی از لذت عشق
آب گشتی ز خجالت، ننمودی شکری
چشم غیرت ز حسد گوش شکر را کر کرد
ترس از آن چشم که در گوش شکر ریخت کری
شیر گردون! که همه شیردلان از تو برند
جگر وصف شکنی، حمیت و استیزه گری
جگر باجگران آب ظفر از تو خورند
به کمینگاه دل اهل دلان، بی جگری
شیر ز آتش برمد سخت و دل آتشکده ای است
جان پروانه بود بر شرر شمع جری
پر پروانه بسوزد، جز پروانه ی دل
که پرش ده پره گردد ز فروغ شرری
شاه حلمی ز خلا زیر پر دل می رو
تا تو را علم دهد واهب انسان و پری
رو به مریخ بگو که: «بنگر وصلت دل
تا که خنجر بنهی، هیچ سری را نبری
گر توانی عوض سر سر دیگر دادن
سزد ار سر ببری حاکم و وهاب سری»
سر ز تو یافت سری، پر ز تو دزدید پری
ز تو آموخت تری و ز تو آورد زری
شیشه گر کو به دمی صد قدح و جام کند
قدحی گر شکند زو نتوان گشت بری
مشتری را نرسد لاف که من سیمبرم
که نبود و نبود سیمبری سیم بری
مشتری بود زلیخا مه کنعانی را
سیم بر بود بر سیم بر از زر شمری
زهره ی زخمه زن! آخر بشنو زخمه ی دل
بتری غره مشو چنگ کنندت بتری
چنگ دل! چند از این، چنگ و دف و نای شکست
وای بر مادر تو گر نکند دل پدری
ای عطارد، بس از این کاغذ و از حبر و قلم
زفتی و لاف و تکبر حیل و پرهنری
گر پلنگی به یکی باد چو موشی گردی
ور تو شیری به یکی برق ز روبه بتری
سر قدم کن چو قلم، بر اثر دل می رو
که اثرهاست نهان در عدم و بی صوری
***
2873
رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی که گرامی گهری
برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری
پر فرو شوی از این آب و گل و باش سبک
پی یاران پریده چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات
پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو
که از این کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
***
2874
سحری کرد ندایی عجب، آن رشک پری
که گریزید ز خود در چمن بی خبری
رو به دل کردم و گفتم که: «زهی مژده ی خوش
که دهد خاک دژم را صفت جانوری
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری؟!
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند
کفر باشد که از این سو و از آن سو نگری
گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی
پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری»
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان
که نشاید که خسان را به یکی خس بخری
حیله می کرد دلم، تا ز غمش سر ببرد
گفتم: «ای ابله، اگر سر ببری سر نبری»
شمس تبریز! خیالت سوی من کژ نگریست
رفتم از دست و بگفتم که: «چه شیرین نظری؟!»
***
2875
نی، تو شکلی دگری، سنگ نباشی تو، زری
سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری
دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم
که بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری
سبزه ها جمله در این سبزی تو محو شوند
من چه گویم؟! که تری تو نماند به تری
گر چه چون شیر و شکر با همه آمیخته ای
هیچ عقلی نپذیرد ز تو که زین نفری
***
2876
شکنی شیشه ی مردم گرو از من گیری
همه شب عهد کنی، روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن، کینه ز خرگوش مکش
قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری
بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری؟!
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را
خوش گریبان کشی و گوشه ی دامن گیری
هین مترس ای دل از آن جور که مأمن آن جاست
ای دل، ار عاقلی آرام به مأمن گیری
ترک یک قطره کنی، ماهی دریا باشی
ترک یک حبه کنی، ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن، چو همه او نشوی
چون شدی او پس از آن، آب ز روغن گیری
ننگ مردانی، اگر او به جفا نیزه کشد
به سوی او نروی و پی جوشن گیری
***
2877
بر یکی بوسه ی حقست چنان می لرزی
ز آنک جان است و پی دادن جان می لرزی
از دم و دمدمه، آیینه ی دل تیره شود
جهت آینه بر آینه دان می لرزی
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است
چونک تو جان جهانی، تو جهان می لرزی
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست؟!
سزدت گر جهت سود و زیان می لرزی
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد!
که تو صیادی و با تیر و کمان می لرزی
تو به صورت مهی، اما به نظر مریخی
قاصد کشتن خلقی، چو سنان می لرزی
گه پی فتنه گری چون می خم می جوشی
گه چو اعضای غضوب، از غلیان می لرزی
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد
تو چرا همچو دل اندر خفقان می لرزی؟!
به لطف جان بهاری تو، و سرسبزی باغ
باز چون برگ، تو از باد خزان می لرزی
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند
ظاهرا صف شکنی و به نهان می لرزی
قصر شکری، که به تو هر کی رسد، شکر کند
سقف صبری تو، که از بار گران می لرزی
چون که قاف یقین راسخ و بی لرزه بود
در گمانی تو مگر که چو کمان می لرزی
دم فروکش هله ای ناطق ظنی و خمش!
کز دم فال زنان، همچو زنان می لرزی
***
2878
هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی
حیله کم کن، نگذارم که به فن بگریزی
جان شیرین تو در قبضه و در دست من است
تن بی جان چه کند گر تو ز تن بگریزی؟!
گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت
پس تو پروانه نه ای گر ز لگن بگریزی؟!
چون کدو بی خبری زین که گلویت بستم
بستم و می کشمت، چون ز رسن بگریزی؟!
بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند
جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی
چون گرفتار منی حیله میندیش، آن به
که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی
تو که قاف نه ای گر چو که از جا بروی
تو زر صاف نه ای گر ز شکن بگریزی
جان مردان همه از جان تو بیزار شوند
چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی
تو چو نقشی، نرهی از کف نقاش مکوش
وثنی! چون ز کف کلک و شمن بگریزی؟!
من تو را ماه گرفتم، هله خورشید تویی
در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی
تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
نه خمش کن، که مرا با تو هزاران کار است
خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی
***
2879
ننگ هر قافله! در شش دره ی ابلیسی
تو به هر نیت خود مسخره ی ابلیسی
از برای علف دیو، تو قربان تنی
بز دیوی تو مگر یا بره ی ابلیسی؟
سره مردا، چه پشیمان شده ای؟ گردن نه
که در این خوردن سیلی سره ی ابلیسی
شلغم پخته! تو امید ببر زآن تره زار
ز آنک در خدمت نان چون تره ی ابلیسی
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو
عاشق نطفه ی دیو و نره ی ابلیسی
نیت روزه کنی، توبره گوید کای خر
سر فروکن خر با توبره ی ابلیسی
از حقیقت خبرت نیست که چون خواهد بود
تو بدان علم و هنر قوصره ی ابلیسی
در غم فربهی گوشت، تو لاغر گشتی
ناله برداشته چون حنجره ی ابلیسی
کفر و ایمان چه می خور چو سگان، قی می کن
ز آنک تو مومنه و کافره ی ابلیسی
تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکه ی بد
ترش و گنده تو چون غرغره ی ابلیسی
گرد آن دایره ی گرده و خوان پر چو مگس
تا قیامت تو که از دایره ی ابلیسی
***
2880
به حق و حرمت آنک همگان را جانی
قدحی پر کن از آنک صفتش می دانی
همه را زیر و زبر کن نه زبر مان و نه زیر
تا بدانند که امروز در این میدانی
آتش باده بزن در بنه ی شرم و حیا
دل مستان بگرفت از طرب پنهانی
وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری
عقل ها را چو کبوتربچگان پرانی
نکته می گویی در حلقه ی مستان خراب
خوش بود گنج که درتابد در ویرانی
می جوشیده بر این سوختگان گردان کن
پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی
چه شدم من؟ تو بگو هم که چه دانم شده ام
کی بگوید لب تو حرف بدین آسانی
***
2881
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
شکم گرسنگان را تو به نان ترسانی
و به دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
ور به مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ بر آتش ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا ننگ آورد
گرگ ترسد نه من، ار تو به شبان ترسانی
باده ای گر تو ز تلخی ویم بیم دهی
ساده ای! گر مگسان را تو بخوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که در این جا جمعند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی یا به کمان ترسانی
***
2882
تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی
بر سر و سبلت این خنده زنان خنده زنی
ژنده پوشیدی و جامه ی ملکی برکندی
پاره پاره دل ما را تو بر آن ژنده زنی
هر کی بندی است، از این آب و از این گل برهد
گر تو یک بند از آن طره بر این بنده زنی
ساقیا عقل کجا ماند یا شرم و ادب
ز آن می لعل چو بر مردم شرمنده زنی؟!
ماه فربه شود آن سان که نگنجد در چرخ
گر تو تابی ز رخت بر مه تابنده زنی
ماه می گوید با زهره که: «گر مست شوی
ز آنچ من مست شدم، ضرب پراکنده زنی»
ماه تا ماهی از این ساقی جان سرمستند
نقد بستان، تو چرا لاف ز آینده زنی؟!
خیز، کامروز همایون و خوش و فرخنده ست
خاصه که چشم بر آن چهره ی فرخنده زنی
سر باز از کله و، پاش از این کنده غمی است
برهد پاش اگر تیشه بر این کنده زنی
هله ای باز، کله باز ده و پر بگشا
وقت آن شد که بر آن دولت پاینده زنی
همچو منصور تو بر دار کن این ناطقه را
چو زنان چند بر این پنبه و پاغنده زنی
***
2883
چه حریصی که مرا بی خور و بی خواب کنی؟!
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی؟!
آب را در دهنم تلختر از زهر کنی؟!
زهره ام را ببری، در غم خود آب کنی؟!
سوی حج رانی و در بادیه ام قطع کنی؟!
اشتر و رخت مرا قسمت اعراب کنی؟!
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش همی سخره ی سیلاب کنی
چون ز دام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
باادب باشم گویی که برو، مست نه ای
بی ادب گردم، تو قصه ی آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که: «چو رهبان گشتی»
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که: «سبب سنت ماست»
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم تش بی ناب کنی
زرگر رنگ رخ ما چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟! که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، بازدهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که: «بگو و چو بگفت
گوییش: «پس تو چرا فتح چنین باب کنی»
***
2884
به شکرخنده بتا، نرخ شکر می شکنی
چه زند پیش عقیق تو عقیق یمنی؟!
گلرخا، سوی گلستان دو سه هفته بمرو
تا ز شرم تو نریزد گل سرخ چمنی
گل چه باشد؟! که اگر جانب گردون نگری
سرنگون زهره و مه را ز فلک درفکنی
حق تو را از جهت فتنه و شور آوردست
فتنه و شور و قیامت نکنی، پس چه کنی؟!
روی چون آتش از آن داد که دل ها سوزی
شکن زلف بدان داد که دل ها شکنی
دل ما، بتکده ها، نقش تو در وی شمنی
هر بتی رو به شمن کرده، که تو آن منی
برمکن تو دل خود از من، ازیرا به جفا
گر که قاف شود دل، تو ز بیخش بکنی
در تک چاه زنخدان تو نادر آبی است
که به هر چه که درافتم بنماید رسنی
در غمت بوالحسنان مذهب و دین گم کردند
زآن سبب که حسن اندر حسن اندر حسنی
زیرکان را رخ تو مست از آن می دارد
تا در این بزم ندانند که تو در چه فنی
کافری ای دل اگر در جز او دل بندی
کافری ای تن اگر بر جز این عشق تنی
بی وی ار بر فلکی تو، به خدا در گوری
هر چه پوشی بجز از خلعت او، در کفنی
شمس تبریز! که در روح وطن ساخته ای
جان جان هاست وطن، چونک تو جان را وطنی
***
2885
هله، آن به که خوری این می و از دست روی
تا به هر جا که روی خوش دل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد، که تو آب اویی
ماه چرخی، چه زیان دارد اگر پست روی؟
ماهیی، لیک چنان مست توست آن دریا
همه دریا ز پی آید، چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رود
رو سوی هست نهد، چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی، تو در این راه دراز
وز ره رفق تو با این دو سه پا بست روی
کسب عیش ابد آموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی
***
2886
اگر امشب بر من باشی و خانه نروی
یا علی شیر خدا باشی، یا خود علوی
اندک اندک به جنون راه بری از دم من
برهی از خرد، و ناگه دیوانه شوی
کهنه و پیر شدی، زین خرد پیر، گریز
تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی
به خیالی به من آیی، به خیالی بروی
این چه رسوایی و ننگ است، زهی بند قوی؟!
به ترازوی زر ار راه دهندت غلط است
بجوی زر بنه ارزی، چو همان حب جوی
پیک لابد بدود، کیک چو او هم بدود
پس کمال تو در آن نیست که یاوه بدوی
بهر بردن بدو، از هیبت مردن بمدو
بهر کعبه بدو ای جان، نه ز خوف بدوی
باش شب ها بر من تا به سحر، تا که شبی
مه برآید برهی از ره و همراه غوی
همه کس بیند رخساره ی مه را از دور
خنک آن کس که برد از بغل مه گروی
مه ز آغاز چو خورشید بسی تیغ کشد
که ببرم سر تو، گر تو از این جا نروی
چون ببیند که سر خویش نمی گیرد او
گوید او را که: «حریفی و ظریفی و روی
من توام ور تو نیم یار شب و روز توام
پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی
چه شود گر من و تو بی من و تو جمع شویم
فرد باشیم و یکی، کوری چشم ثنوی؟!»
***
2887
بده ای کف تو را قاعده لطف افزایی
کف دریا چه کند خواجه، بجز دریایی؟!
چون تو خواهی که شکرخایی غلط اندازی
ز پی خشم رهی، ساعد و کف می خایی
صنما، مغلطه بگذار و مگو تا فردا
چون تویی پای علم نقد که را می پایی
ترشم گفتی و پیش شکر بی حد تو
عسل و قند چه دارند بجز سرکایی؟!
گر چه من روترشم لیک خم سرکه نیم
ور چه هر جا بروم، لیک نیم هرجایی
گر تو خوبی و منم آینه ی روی خوشت
پیش رو دار مرا، چونک جهان آرایی
نی غلط گفتم، سرمست بدم زفت زدم
کی بود آینه را با رخ تو گنجایی؟!
نو فسونی است مرا سخت عجب، پیشتر آ
تا به گوش تو فروخوانم ای بینایی
***
2888
به شکرخنده اگر می ببرد جان ز کسی
می دهد جان خوشی، پرطربی، پرهوسی
گه سحر حمله برد بر همه چون خورشیدی
گه به شب گشت کند بر دل و جان، چون عسسی
گه یکی تنگ شکربار کند بهر نثار
گه شود طوطی جان، گر بچشد زآن مگسی
گه مدرس شود و درس کند بر سر صدر
تا شود کن فیکون صدر جهان، مرتبسی
گه دمد یک نفسی، عیسی مریم سازد
تا گواه نفسش باشد، عیسی نفسی
گه خسی را بکشد سرمه ی جان در دیده
گه نماید دو جهان در نظرش همچو خسی
متزمن نظری داری و هرچ آید پیش
هم بر آن چفسد و حمله نبرد پیش و پسی
صالح او آمد و این هر دو جهان یک اشتر
ما همه نعره زنان زنگله، همچون جرسی
***
2889
ای که تو چشمه ی حیوان و بهار چمنی
چو منی تو، خود خود را کی بگوید چو منی؟!
من شبم تو مه بدری، مگریز از شب خویش
مه کی باشد؟! که تو خورشید دو صد انجمی
پاسبان در تو ماه برین بام فلک
تو که در مقعد صدقی، چو شه اندر وطنی
ماه پیمانه ی عمر است گهی پر، گه نیم
تو به پیمانه نگنجی تو نه عمر زمنی
هر کی در عهد تو از جور زمانه گله کرد
سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی
کاین زمانه چو تن است و تو در او چون جانی
جان بود تن نبود تن، چو تو جان، جان تنی
سجده کردند ملایک تن آدم را زود
پرتو جان تو دیدند در آن جسم سنی
اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد
چوب رد بر سرش آمد که برو، اهرمنی
***
2890
سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی
سر فروکن به کرم، ای که بر این بالایی
هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور، خوش است
گوهر دیده و دل، جانی و جان افزایی
نه به بالا نه به زیری، و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم، در دل خون پالایی؟!
سر فروکن، که از آن روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد، و عقل و خرد سودایی
هر کی او عاشق جسم است، ز جان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی؟
آفتابی، که ز هر ذره طلوعی داری
کوه ها را جهت ذره شدن می سایی
چه لطیفی، و ز آغاز چنان جباری!
چه نهانی و عجب این که در این غوغایی!
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده، مگیر
ور بگیری تو مرا، بخت نوم افزایی
صورت عشق تویی، صورت ما سایه ی تو
یک دمم زشت کنی، باز توام آرایی
می نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی
ساربانا، بمخوابان شتر، این منزل نیست
همرهان پیش شدستند، که را می پایی؟!
هین خمش کن، که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم می زند این دم تو چه می فرمایی
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی؟
***
2891
هر کی از نیستی آید به سوی او خبری
اندر او از بشریت بنماید اثری
التفاتی نبود همت او را به علل
گر علل گیرد جمله، ز علی تا بثری
هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش
به سوی او کند از عین حقیقت نظری
جوهری بیند صافی متحلی بحلل
متمکن شده در کالبد جانوری
تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او؟!
رو دگر شو تو به تحقیق، که او شد دگری
بشنو شکر وی از من، که به جان و سر تو
که بدان لطف و حلاوت نچشیدم شکری
***
2892
ای شه جاودانی، وی مه آسمانی
چشمه ی زندگانی، گلشن لامکانی
تا زلال تو دیدم، قصه ی جان شنیدم
همچو جان ناپدیدم، در تک بی نشانی
عاشق مشک خوش بو، می کند صید آهو
می رود مست هر سو، یا تواش می دوانی
ای شکر بنده ی تو، زان شکرخنده ی تو
ای جهان زنده از تو، غرقه ی زندگانی
روز شد های مستان! بشنوید از گلستان
می کند مرغ دستان، شیوه ی دلستانی
شیوه ی یاسمین کن، سر بجنبان چنین کن
خانه پرانگبین کن، چون شکر می فشانی
نرگست مست گشته، جنیی یا فرشته
با شکر در سرشته، غنچه ی گلستانی
با چنین ساقی حق، با خودی کفر مطلق
می زند جان معلق، با می رایگانی
روز و شب ای برادر، مست و بی خویش خوشتر
مست الله اکبر، کش نبوده است ثانی
نام او جان جان ها، یاد او لعل کان ها
عشق او در روان ها، هم امان هم امانی
چون برم نام او را، در رسد بخت خضرا
اسم شد پس مسما، بی دوی بی توانی
چند مستند پنهان، اندر این سبز میدان
می روم سوی ایشان، با تو گفتم تو دانی
جان ویسند و رامین، سخت شیرین شیرین
مفخر آل یاسین، وز خدا ارمغانی
تو اگر می شتابی، سوی مرغان آبی
آب حیوان بیابی، قلزم شادمانی
چرب و شیرین بخوردی، عیش و عشرت بکردی
سوی عشق آی یک شب، هم ببین میزبانی
ما هم از بامدادان، بیخود و مست و شادان
ای شه بامرادان، مستمان می کشانی
با ظریفان و خوبان، تا به شب پای کوبان
وز می پیر رهبان، هر دمی دوستگانی
این قدح می شتابد، تا شما را بیابد
در دل و جان بتابد، از ره بی دهانی
ای که داری تو فهمی، قبض کن قبض اعمی
غیر این نیست چیزی، تو مباش امتحانی
غیر این نیست راهی، غیر این نیست شاهی
غیر این نیست ماهی، غیر این جمله فانی
نی خمش کن، خمش کن، رو به قاصد ترش کن
ترک اصحاب هش کن، باده خور در نهانی
***
2893
قدر غم گر چشم سر بگریستی
روز و شب ها تا سحر بگریستی
آسمان گر واقفستی زین فراق
انجم و شمس و قمر بگریستی
زین چنین عزلی شه ار واقف شدی
بر خود و تاج و کمر بگریستی
گر شب گردک بدیدی این طلاق
بر کنار و بوسه بر بگریستی
گر شراب لعل دیدی این خمار
بر قنینه و شیشه گر بگریستی
گر گلستان واقفستی زین خزان
برگ گل بر شاخ تر بگریستی
مرغ پران واقفستی زین شکار
سست کردی بال و پر، بگریستی
گر فلاطون را هنر نفریفتی
نوحه کردی، بر هنر بگریستی
روزن ار واقف شدی از دود مرگ
روزن و دیوار و در بگریستی
کشتی اندر بحر رقصان می رود
گر بدیدی این خطر بگریستی
آتش این بوته گر ظاهر شدی
محتشم بر سیم و زر بگریستی
رستم ار هم واقفستی زین ستم
بر مصاف و کر و فر بگریستی
این اجل کر است و ناله نشنود
ور نه با خون جگر بگریستی
دل ندارد هیچ این جلاد مرگ
ور دلش بودی حجر، بگریستی
گر نمودی ناخنان خویش مرگ
دست و پا بر همدگر بگریستی
وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی
ماده بز، بر شیر نر بگریستی
مادر فرزندخوار آمد، زمین
ور نه بر مرگ پسر بگریستی
جان شیرین دادن از تلخی مرگ
گر شدی پیدا، شکر بگریستی
داندی مقری که عرعر می کند
ترک کردی عر و عر، بگریستی
گر جنازه واقفستی زین کفن
این جنازه بر گذر بگریستی
کودک نوزاده می گرید ز نقل
عاقلستی بیشتر بگریستی
لیک بی عقلی نگرید طفل نیز
ور نه چشم گاو و خر بگریستی
با همه تلخی همین شیرین ما
چاره دیدی چون مطر بگریستی
زان که شیرین دید تلخی های مرگ
ز آنچه دید آن دیده ور بگریستی
که گذشت آن من و رفت آنچ رفت
کو خبر تا زین خبر بگریستی؟!
تیر زهرآلود کآمد بر جگر
بر سپر جستی سپر بگریستی
زیر خاکم آن چنانک این جهان
شاید ار زیر و زبر بگریستی
هین، خمش کن، نیست یک صاحب نظر
ور بدی صاحب نظر بگریستی
شمس تبریزی برفت و کو کسی
تا بر آن فخرالبشر بگریستی؟!
عالم معنی عروسی یافت زو
لیک بی او این صور بگریستی
این جهان را غیر آن سمع و بصر
گر بدی سمع و بصر بگریستی
***
2894
با چنین رفتن به منزل کی رسی؟!
با چنین خصلت به حاصل کی رسی؟!
بس گران جانی، و بس اشتردلی
در سبک روحان یک دل کی رسی؟!
با چنین زفتی، چگونه کم زنی
با چنین وصلت به واصل کی رسی؟!
چونک اندر سر، گشادی نیستت
در گشاد سر مشکل کی رسی؟!
همچو آبی اندرین گل مانده ای
پس به پاک از آب و از گل کی رسی؟!
بگذر از خورشید وز مه چون خلیل
ور نه در خورشید کامل کی رسی؟!
چون ضعیفی، رو، به فضل حق گریز
ز آنک بی مفضل به مفضل کی رسی؟!
بی عنایت های آن دریای لطف
از چنین موجی به ساحل کی رسی؟!
بی براق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی؟!
بی پناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی؟!
پیش بسم الله، بسمل شو تمام
ور نه چون مردی به بسمل کی رسی؟!
***
2895
چاره ای کو بهتر از دیوانگی؟!
بسکلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی کافر از دیوانگی؟!
رنج فربه شد، برو دیوانه شو
رنج گردد لاغر از دیوانگی
در خراباتی که مجنونان روند
زود بستان ساغر از دیوانگی
اه چه محرومند و چه بی بهره اند؟!
کیقباد و سنجر از دیوانگی
شاد و منصورند و بس با دولتند
فارسان لشکر از دیوانگی
بر روی بر آسمان همچون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی
شمس تبریزی! برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانگی
***
2896
قرة العین منی ای جان، بلی
ماه بدری گرد ما گردان، بلی
صد هزاران آفرین بر روی تو
می فرستد حوری و رضوان، بلی
ای چراغ و مشعله ی هفت آسمان
خاکیان را آمدی مهمان، بلی
از کمال رحمت و شاهنشهی
گنج آید جانب ویران، بلی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان، بلی
چون شکستی شیشه ی درویش را
واجب آید دادن تاوان، بلی
ملک بخشد مالک الملک از کرم
علم بخشد علم القرآن، بلی
آفتابی چون ز مشرق سر زند
ذره ها آیند در جولان، بلی
جاء ربک و الملائک چون رسید
هر محال اکنون شود امکان، بلی
در فتوح فتحت ابوابها
گرددت دشوارها آسان، بلی
امشب ای دلدار خواب آلود من
خواب را رانی ز نرگسدان، بلی
چشم نرگس چون به ترک خواب گفت
بر خورد از فرجه ی بستان، بلی
مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت
بو برد از گلبن و ریحان، بلی
روز تا شب مست و شب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران، بلی
بلبلا بر منبر گلبن بگو
هست محسن درخور احسان، بلی
چون فزون شد اشتهای مستمع
سنگ آرد منطق لقمان، بلی
از دیار مصر مر یعقوب را
ریح یوسف شد سوی کنعان، بلی
گر خمش باشی و سر پنهان کنی
سر شود پیدا از آن سلطان، بلی
خامشی صبر آمد و آثار صبر
هر فرج را می کشد از کان، بلی
***
2897
بوی باغ و گلستان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
از نثار جوهر یارم مرا
آب دریا تا میان آید همی
با خیال گلستانش خار زار
نرمتر از پرنیان آید همی
از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی
جوع کلبم را ز مطبخ های جان
لحظه لحظه بوی نان آید همی
زان در و دیوارهای کوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی
یک وفا می آر و می بر صد هزار
این چنین را آن چنان آید همی
هر که میرد پیش حسن روی دوست
نا بمرده در جنان آید همی
کاروان غیب می آید به عین
لیک از این زشتان نهان آید همی
نغزرویان سوی زشتان کی روند؟!
بلبل اندر گلبنان آید همی
پهلوی نرگس بروید یاسمین
گل به غنچه ی خوش دهان آید همی
این همه رمز است و مقصود این بود
کان جهان اندر جهان آید همی
همچو روغن در میان جان شیر
لامکان اندر مکان آید همی
همچو عقل اندر میان خون و پوست
بی نشان اندر نشان آید همی
وز ورای عقل عشق خوبرو
می به کف دامن کشان آید همی
وز ورای عشق آن کش شرح نیست
جز همین گفتن که آن آید همی
بیش از این شرحش توان کردن ولیک
از سوی غیرت سنان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی
***
2898
هر دم ای دل، سوی جانان می روی
وز نظرها سخت پنهان می روی
جامه ها را چاک کردی همچو ماه
در پی خورشید رخشان می روی
ای نشسته با حریفان بر زمین
وز درون بر هفت کیوان می روی
پیش مهمانان به صورت حاضری
سوی صورتگر به مهمان می روی
چون قلم بر دست آن نقاش چست
در میان نقش انسان می روی
همچو آبی می روی در زیر کاه
آب حیوانی، به بستان می روی
در جهان غمگین نماندی گر تو را
چشم دیدی چون خرامان می روی
ای دریغا خلق دیدی مر تو را
چون نهان از جمله خلقان می روی؟!
حال ما بنگر ببر پیغام ما
چون به پیش تخت سلطان می روی
***
2899
بار دیگر عزم رفتن کرده ای
بار دیگر دل چو آهن کرده ای
نی، چراغ عشرت ما را مکش
در چراغ ما تو روغن کرده ای
الله الله کاین جهان از روی خود
پرگل و نسرین و سوسن کرده ای
الله الله تا نگوید دشمنی
دوستی، و کار دشمن کرده ای
الله الله بندگان را جمع دار
ای که عالم را تو روشن کرده ای
بار دیگر تو به یک سو می نهی
عشقبازی ها که با من کرده ای
الله الله کز نثار آستین
نفس بد را پاک دامن کرده ای
کان زرکوبان! صلاح الدین! که تو
همچو مه از سیم خرمن کرده ای
***
2900
بوی مشکی در جهان افکنده ای
مشک را در لامکان افکنده ای
صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکنده ای
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکنده ای
از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکنده ای
تو نهادی قاعده ی عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکنده ای
صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکنده ای
با یقین پاکشان بسرشته ای
چونشان اندر گمان افکنده ای؟!
چون به دست خویششان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکنده ای؟!
هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکنده ای
پردلان را همچو دل بشکسته ای
بی دلان را در فغان افکنده ای
جان سلطان زادگان را بنده وار
پیش عقل پاسبان افکنده ای
***
2901
فارغم گر گشت دل آواره ای
از جهان تا کم بود غمخواره ای
آفتاب عشق تو تابنده باد
تا بریزد هر کجا استاره ای
آفتابی کو به کوه طور تافت
پاره گشت و لعل شد هر پاره ای
تابشش بر چادر مریم رسید
طفل، گویا گشت در گهواره ای
هر کی او منکر شود خورشید را
کور اصلی را نباشد چاره ای
چون عصای عشق او بر دل بزد
صد هزاران چشمه بین از خاره ای
چشم بد، گر چه که آن چشم من است
دور بادا از چنین رخساره ای
صد دکان مکر در بازار عشق
این چنین در بست از مکاره ای
شمس تبریزی! به پیش چشم تو
حلقه حلقه هر کجا سحاره ای
***
2902
ای درآورده جهانی را ز پای
بانگ نای، و بانگ نای، و بانگ نای
چیست نی، آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای، و بوسه جای، و بوسه جای
آن نی بی دست و پا بستد ز خلق
دست و پای، و دست و پای، و دست پای
نی بهانه است این نه بر پای نی است
نیست الا بانگ پر آن همای
خود خدای است این همه روپوش چیست؟
می کشد اهل خدا را تا خدای
ما گدایانیم و الله الغنی
از غنی دان آنچ بینی با گدای
ما همه تاریکی و الله نور
ز آفتاب آمد شعاع این سرای
در سرا چون سایه آمیز است نور
نور خواهی زین سرا بر بام آی
دلخوشی گاهی، و گاهی تنگ دل
دل نخواهی تنگ، رو زین تنگنای
***
2903
باوفا یارا، جفا آموختی
این جفا را از کجا آموختی؟
کو وفاهای لطیفت کز نخست
در شکار جان ما آموختی؟
هر کجا زشتی، جفاکاری رسید
خوبیش دادی، وفا آموختی
ای دل، از عالم چنین بیگانگی
هم ز یار آشنا آموختی
جانت گر خواهد صنم گویی: «بلی»
این بلی را زان بلا آموختی
عشق را گفتم: «فروخوردی مرا
این مگر از اژدها آموختی؟
آن عصای موسی اژدرها بخورد
تو مگر هم زان عصا آموختی»
ای دل ار از غمزه اش خسته شدی
از لبش آخر دوا آموختی
شکر هشتی و شکایت می کنی
از یکی باری خطا آموختی
زان شکرخانه مگو الا که شکر
آن چنان کز انبیا آموختی
این صفا را از گله تیره مکن
کاین صفا از مصطفی آموختی
هر چه خلق آموختت، زان لب ببند
جمله آن شو کز خدا آموختی
عاشقا از شمس تبریزی چو ابر
سوختی لیکن ضیا آموختی
***
2904
عاقبت از عاشقان بگریختی
وز مصاف ای پهلوان، بگریختی
سوی شیران حمله بردی همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان می داشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟!
پس روی انبیا چون می کنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟!
مرده رنگی، و نداری زندگی
مرده باشی چون ز جان بگریختی
دستمزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر می کن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟!
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بی نشانی خامشی است
پس چرا سوی نشان بگریختی؟!
***
2905
اندرآ در خانه یارا ساعتی
تازه کن این جان ما را ساعتی
این حریفان را بخندان لحظه ای
مجلس ما را بیارا ساعتی
تا ببیند آسمان در نیم شب
آفتاب آشکارا ساعتی
تا ز قونیه بتابد نور عشق
تا سمرقند و بخارا ساعتی
روز کن شب را به یک دم همچو صبح
بی درنگ و بی مدارا ساعتی
تا ز سینه برزند آن آفتاب
همچو آب از سنگ خارا ساعتی
تا ز دارالملک دل برهم زند
ملک نوشروان و دارا ساعتی
***
2906
گوید آن دلبر که: «چون همدل شدی
با هوس همراه و هم منزل شدی
از میان نقش ها پنهان شدی
در جهان جان ها حاصل شدی
هم برآوردی سر از لطف خدا
هم، به شمشیر خدا بسمل شدی
پیش آتش رو، تو از نقصان مترس
چونک از آتش چنین کامل شدی
عشرت دیوانگان را دیده ای
ننگ بادت، باز چون عاقل شدی؟!
چون نه ای حیوان چه مست سبزه ای؟!
چون نمردی چون در آب و گل شدی؟!
آستین شه صلاح الدین بگیر
ور نگیری باطل باطل شدی»
***
2907
آفتابا، سوی مه رویان شدی
چرخ را چون ذره ها برهم زدی
آتشی در کفر و ایمان شعله زد
چون بگستردی تو دین بیخودی
پست و بالا عشق پر شد همچو بحر
چشمه چشمه، جوش جوش سرمدی
عالمی پرآتش عشاق بود
بر سر آتش تو آتش آمدی
هر سحرگه پیش قانون های تو
سجده آرد دین پاک احمدی
بی وجودی گر تو را نقصان نهد
بی وجودان را چه نیکی یا بدی؟!
خاک پای شمس تبریزی ببوس
تا برآری سر ز سعد و اسعدی
***
2908
باوفاتر گشت یارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبحدم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم، خاک را گل ها دهم
باش کاندر دست خارم اندکی
مهلتم ده، خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی، غلط گفتم که اندر عشق او
کافرم گر صبر دارم اندکی
***
2909
هست امروز آنچ می باید، بلی
هست نقل و باده ی بی حد، بلی
هست، ای ساقی خوب از بامداد
کان شیرینی بنامیزد، بلی
آفتاب امروز گشتست از پگاه
ساقی صد زهره و فرقد، بلی
شد عطارد مست و اشکسته قلم
لوح شست از هوز و ابجد، بلی
مطرب ناهید بربط می نواخت
هر چه می گفت آن چنان آمد، بلی
دفتر عشقش چو برخواند خرد
پرشکر گردد دل کاغذ، بلی
گشت حاصل آرزوی دل، نعم
گشت هر سعدی کنون اسعد، بلی
چونک سلطان ملاحت داد داد
داد بستانیم از هر دد، بلی
بس کنم کاین قصه ای بی منتهاست
کز سخن، دیگر سخن زاید، بلی
***
2910
باز گردد عاقبت این در، بلی
رو نماید یار سیمین بر، بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر، بلی
نوبهار حسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخه های تر، بلی
طاق های سبز چون بندد چمن
جفت گردد ورد و نیلوفر، بلی
دامن پرخاک و خاشاک زمین
پر شود از مشک و از عنبر، بلی
آن بر سیمین و این روی چو زر
اندرآمیزند سیم و زر، بلی
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر، بلی
این دو چشم اشکبار نوحه گر
روشنی یابد از آن منظر، بلی
گوش ها که حلقه در گوش وی است
حلقه ها یابند از آن زرگر، بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دل کافر، بلی
چون براق عشق از گردون رسید
وارهد عیسی جان زین خر، بلی
جمله ی خلق جهان در یک کس است
او بود از صد جهان بهتر، بلی
من خمش کردم، ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکر، بلی
***
2911
طبع چیزی نو به نو خواهد همی
چیز نو، نو راه رو خواهد همی
سر نو خواهی که تا خندان شود
سر، دو گوش سرشنو خواهد همی
جان پاکان طالب جان زر است
جان حیوان کاه و جو خواهد همی
گفته مستان ساقیا: «هل من مزید؟»
ساقی از مستان گرو خواهد همی
رو به سر، چون سیل تا بحر حیات
جوی کن کان آب گو خواهد همی
***
2912
با من ای عشق امتحان ها می کنی
واقفی بر عجزم، اما می کنی
ترجمان سر دشمن می شوی
ظن کژ را در دلش جا می کنی
هم تو اندر بیشه آتش می زنی
هم شکایت را تو پیدا می کنی
تا گمان آید که بر تو ظلم رفت
چون ضعیفان شور و شکوی می کنی
آفتابی ظلم بر تو کی کند؟!
هر چه می خواهی ز بالا، می کنی
می کنی ما را حسود همدگر
جنگ ما را خوش تماشا می کنی
عارفان را نقد، شربت می دهی
زاهدان را مست فردا می کنی
مرغ مرگ اندیش را غم می دهی
بلبلان را مست و گویا می کنی
زاغ را مشتاق سرگین می کنی
طوطی خود را شکرخا می کنی
آن یکی را می کشی در کان و کوه
وین دگر را رو به دریا می کنی
از ره محنت به دولت می کشی
یا جزای زلت ما می کنی
اندر این دریا همه سود است و داد
جمله احسان و مواسا می کنی
این سر نکته است، پایانش تو گوی
گر چه ما را بی سر و پا می کنی
***
2913
باز چون گل سوی گلشن می روی
با توام، گر چه که بی من می روی
صدزبان شد سوسن اندر شرح تو
گلرخا، خوش سوی سوسن می روی
سوی مستان با دو لعل می فروش
از برای باده دادن می روی
شاهدان استاره وار اندر پیت
تو بکش، چون ماه روشن می روی
در کی خواهی آتشی دیگر زدن؟
با دل چون سنگ و آهن می روی
آفتابا، ذره ام، رقصان تو
پیش تو چون سوی روزن می روی
تا درآرد شمس تبریزی به چشم
سرمه وار ای دل به هاون می روی
***
2914
ناگهان اندردویدم پیش وی
بانگ برزد مست عشق او که، هی
هیچ می دانی چه خون ریز است او؟!
چون تویی را زهره کی بوده ست، کی
شکران در عشق او بگداختند
سربریده ناله کن، مانند نی
پاک کن رگ های خود در عشق او
تا نبرد تیغ او پایت ز پی
بر گلستانش گدازان شو چو برف
تا برآرد صد بهار از ماه دی
یا درآ و نرم نرمک مرده شو
تا تو را گویند: «ای قیوم حی
حبس کن مر شیره را در خنب حق
تا بجوشد، وارهد، از نیک و بی
شمس تبریزی! بیا در من نگر
تا ببینی مر مرا معدوم شی
***
2915
خوش بود گر کاهلی یک سو نهی
وز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نر
هست دم داری در این ره روبهی
برفروز، آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست، اگر خود در چهی
گر غروب آمد، به گور اندرشدی
باز طالع شو ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش، بس گداخت
پس بجنب، ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زود
که به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود، پس مردانه رو
گفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبحگاه
وآنگه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است
بعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری شاه پروردت به لطف
تا چه ها بخشد چو باشی درگهی
بس کن، آخر توبه کردی از مقال
در خموشی هاست دخل آگهی
***
2916
مرحبا ای پرده، تو آن پرده ای
کز جهان جان نشان آورده ای
برگذر از گوش و بر جان ها بزن
ز آنک جان این جهان مرده ای
درربا جان را و بر بالا برو
اندر آن عالم که دل را برده ای
ماه خندانت گواهی می دهد
کان شراب آسمانی خورده ای
جان شیرینت نشانی می دهد
کز الست اندر عسل پرورده ای
سبزه ها از خاک بررستن گرفت
تا نماید کشت ها که کرده ای
***
2917
هیچ خمری بی خماری دیده ای؟!
هیچ گل بی زخم خاری دیده ای؟!
در گلستان جهان آب و گل
بی خزانی، نوبهاری دیده ای؟!
چونک غم پیش آیدت در حق گریز
هیچ چون حق غمگساری دیده ای؟!
کار حق کن، بار حق کش، جز ز حق
هیچ کس را کار و باری دیده ای؟!
هیچ دل را بی صقال لطف او
در تجلی بی غباری دیده ای؟!
بی جمال خوب دلدار قدیم
جز خیالی، دل فشاری دیده ای؟!
از نشاط صرف ناآمیخته
شرح ده ای دل، تو باری دیده ای؟!
در جهان صاف بی درد و دغل
بی خطر ایمن مطاری دیده ای؟!
چون سگ کهف آی در غار وفا
ای شکاری چون شکاری دیده ای؟!
لب ببند و چشم عبرت برگشا
چونک دیده ی اعتباری دیده ای
شمس تبریزی بگیرد دست تو
گر ز چشم بد، عثاری دیده ای
***
2918
می زنم حلقه ی در هر خانه ای
هست در کوی شما دیوانه ای؟
مرغ جان، دیوانه ی آن دام شد
دام عشق دلبری دردانه ای
عقل ها نعره زنان کآخر کجاست
در جنون دریا دلی مردانه ای؟
ای خدا، مجنون آن لیلی کجاست
تا به گوشش در دمیم افسانه ای؟
ز آنک گوش عقل نامحرم بود
از فسون عاشقان بیگانه ای
سلسله ی زلفی که جان مجنون او است
میل دارد با شکسته شانه ای
شهر ما پرفتنه و پرشور شد
الغیاث، از فتنه ی فتانه ای
زوتر ای قفال، مفتاحی بساز
کز فرج باشد ورا دندانه ای
هین خمش کن، کژ مرو، فرزین نه ای
کی چو فرزین کژ رود فرزانه ای؟!
***
2919
گر سران را بی سری، درواستی
سرنگونان را سری درواستی
از برای شرح آتش های غم
یا زبانی یا دلی برجاستی
یا شعاعی زان رخ مهتاب او
در شب تاریک غم با ماستی
یا کسی دیگر برای همدمی
هم از آن رو بی سر و بی پاستی
گر اثر بودی از آن مه بر زمین
ناله ها از آسمان برخاستی
ور نه دست غیر تستی بر دهان
راست و چپ بی این دهان غوغاستی
گر از آن در پرتوی بر دل زدی
یا به دریا، یا خود او دریاستی
ور نه غیرت خاک زد در چشم دل
چشمه چشمه سوی دریاهاستی
نیست پروای دو عالم عشق را
ور نه ز الا هر دو عالم لاستی
عشق را خود خاک باشی، آرزو است
ور نه عاشق بر سر جوزاستی
تا چو برف، این هر دو عالم در گداز
ز آتش عشق جحیم آساستی
اژدهای عشق خوردی جمله را
گر عصا در پنجه ی موساستی
لقمه ای کردی دو عالم را چنانک
پیش جوع کلب نان یکتاستی
پیش شمس الدین تبریز آمدی
تا تجلی هاش مستوفاستی
***
2920
ای بهار سبز و تر، شاد آمدی
وی نگار سیمبر، شاد آمدی
درفکندی در سر و جان فتنه ای
ای حیات جان و سر، شاد آمدی
درفکن اندر دماغ مرد و زن
صد هزاران شور و شر شاد، آمدی
از بر سیمین تو کارم زر است
ای بلای سیم و زر، شاد آمدی
پای خود بر تارک خورشید نه
ای تو خورشید و قمر شاد آمدی
لعل گوید از میان کان تو را
«سوی آن کوه و کمر شاد آمدی»
شمس تبریزی! که عالم از رخت
هست مست و بی خبر شاد آمدی
***
2921
ساقی این جا هست ای مولا؟ بلی
ره دهد ما را بر آن بالا؟ بلی
پیش آن لب های آری گوی او
بنده گردد شکر و حلوا؟ بلی
هست چشمش قلزم مستی؟ نعم
هست جعدش مایه ی سودا؟ بلی
این همه بگذشت آن سرو سهی
خوش برآید همچو گل با ما؟ بلی
چون بخسبم زیر سایه ی نخل او
من شوم شیرین تر از خرما، بلی
هم عسس هم دزد ای جان هر شبی
سیم دزدد زان قمرسیما، بلی
چون برآید آفتاب روی او
دزد گردد عاجز و رسوا، بلی
ناشتاب آن کس که او حلوا خورد
در دماغ او کند صفرا، بلی
بس کن آن کس کو سری پنهان کند
روید از سر گلشن اخفی، بلی
***
2922
هم تو شمعی، هم تو شاهد، هم تو می
هم بهاری در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو وی
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شکر زین هوس در جان نی
سر بریدی صد هزاران را به عشق
زهره نی جان را که گوید: «های و هی»
عاشقان سازیده اند از چشم بد
خانه ها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجه ای
وای آنک ماند اندر نیک و بی
آن زنان مصر اندر بیخودی
زخم ها خورده نکرده وای وی
در شب معراج، شاه از بیخودی
صد هزاران ساله ره را کرده طی
برشکن از بادهصفای بیخودان
تخته بندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی! تو ما را محو کن
ز آنک تو چون آفتابی ما چو فی
***
2923
باد بین اندر سرم از باده ای
نوش کردم از کف شه زاده ای
جان چو اندر باده ی او غوطه خورد
بر سر آمد تابناکی ساده ای
چشم جان می دید نقشی بوالعجب
هر طرف زیبا نگاری شاده ای
هر دو گامی، مست عشقی خفته ای
بر سر او ساقی استاده ای
زان هوس شد پای دل ها بسته ای
زان طرب شد پر جان بگشاده ای
نوش نوش مستیان بر عرش رفت
تا گرو شد زهد را سجاده ای
شمس تبریزی سر این دولت است
در نهان او دولتی آماده ای
***
2924
آه از عشق جمال حوریی
کو گرفت از عاشقانش دوریی
زندگی نو به نو، از کشتنش
صحت تازه، شد از رنجوریی
گر گهر داری، ببین حال مرا
در تک در یا ز دریا دوریی
گفتم: «ای عقلم کجایی؟» عقل گفت
«چون شدم می چون کنم انگوریی»
جان بسوز و سرمه کن خاکسترش
تا نماند در دو عالم کوریی
تا کند جان های بی جان در سماع
گرد آن شهد ازل زنبوریی
تا کند آن شمس تبریزی به حق
جمله ویران هات را معموریی
***
2925
ای دلی کز گلشکر پرورده ای
ای دلی کز شیر شیران خورده ای
وی دلی کز عقل اول زاده ای
حاتم از دست سلیمان برده ای
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است، این چه جان آورده ای؟!
آفتابی، کآفتاب از عکس او است
زیر دامن طرفه پنهان کرده ای
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مرده ای
این شرابی را که ساقی گشته ای
از کدام انگورها افشرده ای؟!
هم زمستان جهان را میوه ای
دستگیر صد هزار افسرده ای
کار زرکوبان چو زر کردی، چو زر
شه صلاح الدین! که تو صدمرده ای
***
2926
گر در آب و گر در آتش می روی
آن نمی دانم، برو خوش می روی
در رخت پیداست والله رنگ او
رو، که سوی یار مه وش می روی
نقش ها را پشت و پایی می زنی
سوی نقش نامنقش می روی
ذوق جان ها می زند بر جان تو
مست و دست انداز و سرکش می روی
در پی تو می دود اقبال، رو
گر به عرش و گر به مفرش می روی
آنک در سر داری، از سودای یار
چه عجب گر تو مشوش می روی؟!
شه صلاح الدین! برآ زین شش جهت
گر چه ظاهر اندر این شش می روی
***
2927
ز کجا آمده ای می دانی؟
ز میان حرم سبحانی
یاد کن هیچ به یادت آید
آن مقامات خوش روحانی؟
پس فراموش شدستت آن ها
لاجرم خیره و سرگردانی
جان فروشی به یکی مشتی خاک
این چه بیع است بدین ارزانی؟!
باز ده خاک و بدان قیمت خود
نی غلامی، ملکی، سلطانی
جهت تو ز فلک آمده اند
خوب رویان خوش پنهانی
***
2928
آنچ در سینه نهان می داری
در نیابند چه می پنداری
خفته پنداشته ای دل ها را
که خدایت دهدا بیداری
هر درخت آنچ که دارد در دل
آن بدیدست، گلی یا خاری
ای چو خفاش نهان گشته ز روز
تا ندانند که تو بیماری
به خدا از همگان فاشتری
گر چه در پیشگه اسراری
پیش خورشید همان خفاشی
گر چه ز اندیشه چو بوتیماری
چنگ اگر چه که ننالد، دانند
کو چه شکل است به وقت زاری
ور بنالد ز غمی، هم دانند
کو ندارد صفت هشیاری
***
2929
ای خیالی که به دل می گذری
نی خیالی، نی پری، نی بشری
اثر پای تو را می جویم
نه زمین و نه فلک می سپری
گر ز تو باخبران بی خبرند
نه تو از بی خبران باخبری؟!
مونس و یار دلی، یا تو دلی
تو مقیم نظری، یا نظری
ایها الخاطر فی مکرمة
قف زمانا بخداء البصر
لا تعجل به مرور و نوی
بدل اللیل بضو السحر
حسن تدبیرک قد صاغ لنا
الهیولی بحسان الصور
گر صور جان و هیولی خرد است
عشق تو دیگر و تو خود دگری
این هیولی پدر صورت هاست
ای تو کرده پدران را پدری
نی هیولای همه آبی بود
چه کند آب چو آبش ببری
گر هیولا و صور جان افزاست
دگرم عشوه مده، تو دگری
از هیولا است صور ریگ روان
ریگ را هرزه چرا می شمری؟
***
2930
تو چرا جمله نبات و شکری؟
تو چرا دلبر و شیرین نظری؟
تو چرا همچو گل خندانی؟
تو چرا تازه چو شاخ شجری؟
تو به یک خنده چرا راه زنی؟
تو به یک غمزه چرا عقل بری؟
تو چرا صاف چو صحن فلکی؟
تو چرا چست چو قرص قمری؟
تو چرا بی بنه چون دریایی
تو چرا روشن و خوش چون گهری؟
عاقلان را ز چه دیوانه کنی؟
ای همه پیشه ی تو فتنه گری
ساکنان را ز چه در رقص آری؟
ز آدمی و ملک و دیو و پری
تو چرا توبه ی مردم شکنی؟
تو چرا پرده ی مردم بدری؟
همه دل ها چو در اندیشه ی توست
تو کجایی؟ به چه اندیشه دری؟
***
2931
از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی
در صد جهان نگنجی، گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری، بی لشکری امیری
هم ملک غیب گیری، هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی، سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی در آسمان بیابی
در عشق اگر امینی، ای بس بتان چینی
هم رایگان ببینی، هم رایگان بیابی
در آینه ی مبارک آن صاف صاف بی شک
نقش بهشت یک یک، هم در جهان بیابی
چون تیر عشق خستت معشوق کرد مستت
گر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی
قفل طلسم مشکل، سهلت شود به حاصل
گر از وساوس دل یک دم امان بیابی
درهم شکن بتان را، از بهر شاه جان را
تا نقش بند آن را اندر عیان بیابی
تبریز در محقق از شمس ملت و حق
در رمزهای مطلق صد ترجمان بیابی
***
2932
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی؟!
چون شمع زنده باشی، همچون شرر نخسپی؟
درهای آسمان را شب سخت می گشاید
نیک اختریت باشد گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی، مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری، سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو، که راه ها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی
در سایه ی خدایی خسپند نیکبختان
زنهار ای برادر، جای دگر نخسپی
چون از پدر، جدا شد یوسف نه مبتلا شد؟
تو یوسفی، هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی بر ره گذر نخسپی
***
2933
ای آنک امام عشقی، تکبیر کن که مستی
دو دست را برافشان، بیزار شو ز هستی
موقوف وقت بودی، تعجیل می نمودی
وقت نماز آمد، بر جه، چرا نشستی؟!
بر بوی قبله ی حق، صد قبله می تراشی
بر بوی عشق آن بت، صد بت همی پرستی
بالاترک پر ای جان، ای جان بنده فرمان
که مه بود به بالا، سایه بود به پستی
همچون گدای هر در، بر هر دری مزن سر
حلقه ی در فلک زن، زیرا درازدستی
سغراق آسمانت، چون کرد آنچنانت
بیگانه شو ز عالم، کز خویش هم برستی
می گویمت که: «چونی» هرگز کسی بگوید
با جان بی چگونه: «چونی؟ چگونه استی؟»
امشب خراب و مستی، فردا شود ببینی
چه خیک ها دریدی، چه شیشه ها شکستی
هر شیشه که شکستم، بر تو توکلستم
که صد هزار گونه، اشکسته را تو بستی
ای نقش بند پنهان کاندر درونه ای جان
داری هزار صورت جز ماه و جز مهستی
صد حلق را گشودی، گر حلقه ای ربودی
صد جان و دل بدادی گر سینه ای بخستی
دیوانه گشته ام من، هر چه از جنون بگویم
زودتر بلی بلی گو، گر محرم الستی
***
2934
گفتی: «شکار گیرم» رفتی شکار گشتی
گفتی قرار یابم، خود بی قرار گشتی
خضرت چرا نخوانم کآب حیات خوردی؟
پیشت چرا نمیرم، چون یار یار گشتی؟
گردت چرا نگردم چون خانه ی خدایی؟
پایت چرا نبوسم، چون پایدار گشتی؟
جامت چرا ننوشم، چون ساقی وجودی؟
نقلت چرا نچینیم، چون قندبار گشتی؟
اکنون تو شهریاری کو را غلام گشتی
اکنون شگرف و زفتی، کز غم نزار گشتی
هم گلشنش بدیدی، صد گونه گل بچیدی
هم سنبلش بسودی، هم لاله زار گشتی
ای چشمش، الله الله، خود خفته می زدی ره
اکنون نعوذبالله، چون پرخمار گشتی
آنگه فقیر بودی، بس خرقه ها ربودی
پس وای بر فقیران، چون ذوالفقار گشتی
هین بیخ مرگ برکنف زیرا که نفخ صوری
گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی
از رستخیز ایمن، چون رستخیز نقدی
هم از حساب رستی، چون بی شمار گشتی
از نان شدی تو فارغ، چون ماهیان دریا
وز آب فارغی هم، چون سوسمار گشتی
ای جان چون فرشته، از نور حق سرشته
هم ز اختیار رسته، نک اختیار گشتی
از کام نفس حسی، روزی دو سه بریدی
هم دوست کامی اکنون، هم کامیار گشتی
غم را شکار بودی، بی کردگار بودی
چون کردگار گشتی! باکردگار گشتی
گر خون خلق ریزی، ور با فلک ستیزی
عذرت عذار خواهد، چون گلعذار گشتی
نازت رسد، ازیرا زیبا و نازنینی
کبرت رسد، همی زان چون از کبار گشتی
باش از در معانی، در حلقه ی خموشان
در گوش ها اگر چه چون گوشوار گشتی
***
2935
گر چه به زیر دلقی، شاهی و کیقبادی
ور چه ز چشم دوری، در جان و سینه یادی
گر چه به نقش پستی، بر آسمان شدستی
قندیل آسمانی، نه چرخ را عمادی
بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق
بستی مراد ما را بر شرط بی مرادی
تا هیچ سست پایی، در کوی تو نیاید
پیش تو شیر آید، شیری و شیرزادی
سر را نهد به بیرون، بی سر بر تو آید
تا بشنود ز گردون بی گوش، یا عبادی
یک ماهه راه را تو بگذر برو به روزی
زیرا که چون سلیمان بر بارگیر بادی
دینار و زر چه باشد؟! انبار جان بیاور
جان ده، درم رها کن، گر عاشق جوادی
حاجت نیاید ای جان، در راه تو قلاوز
چون نور و ماهتاب است این مهتدی و هادی
مه نور و تاب خود را از جا به جا کشاند
چون اشتر عرب را از جا به جای، حادی
از صد هزار توبه بشناخت جان مجنون
چون بوی گور لیلی، برداشت در منادی
چون مه پی فزایش، غمگین مشو ز کاهش
زیرا ز بعد کاهش چون مه در ازدیادی
هر لحظه دسته دسته ریحان به پیشت آید
رسته ز دست رنجت، وز خوب اعتقادی
تشنیع بر سلیمان آری که گم شدم من
گم شو چو هدهد ار تو در بند افتقادی
یا صاحبی هذا دیباجة الرشاد
الصبح قد تجلی حولوا عن الرقاد
الشمس قد تلالا من غیر احتجاب
و النصر قد توالی من غیر اجتهاد
الروح فی المطار و الکأس فی الدوار
و الهم فی الفرار و السکر فی امتداد
***
2936
ای نوبهار خندان، از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی، از یار ما چه دیدی؟
خندان و تازه رویی، سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی؟ یا رنگ از او خریدی؟
ای فضل خوش چو جانی، وز دیده ها نهانی
اندر اثر پدیدی، در ذات ناپدیدی
ای گل، چرا نخندی، کز هجر باز رستی
ای ابر چون نگریی، کز یار خود بریدی
ای گل، چمن بیارا، می خند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان، در خار می دویدی
ای باغ، خوش بپرور این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان از رعد می شنیدی
ای باد، شاخه ها را در رقص اندرآور
بر یاد آن که روزی بر وصل می وزیدی
بنگر بدین درختان، چون جمع نیکبختان
شادند، ای بنفشه از غم چرا خمیدی؟
سوسن به غنچه گوید: «هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد، کز بخت در مزیدی»
***
2937
از بهر مرغ خانه چون خانه ای بسازی
اشتر در او نگنجد، با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است، و آن خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی
رطل گران شه را این مرغ برنتابد
بویی کز او بیابی، صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا، اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقم از نکته ی مجازی
من هیکلی بدیدم، اسرار عشق در وی
کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی
تا شد گرانترک شد آن هیکل خدایی
تا برنتابد آن را پشت هزار تازی
شد پرده ام دریده، تا پرده ها بسوزم
از آتشی که خیزد در پرده ی حجازی
چون عشق او بغرد، وین پرده ها بدرد
با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی
***
2938
آن مه چو در دل آید، او را عجب، شناسی؟
در دل چگونه آید، از راه بی قیاسی
گر گویی: «می شناسم» لاف بزرگ و دعوی
ور گویی: «من چه دانم» کفر است و ناسپاسی
بر دانم و ندانم، گردان شدست خلقی
گردان و چشم بسته، چون استر خراسی
می گرد چون خراسی، خواهی و گر نخواهی
گردن مپیچ، زیرا دربند احتباسی
یوسف خرید کوری، با هیجده قلب آری
از کوری خرنده، وز حاسدی نخاسی
تو هم ز یوسفانی، در چاه تن فتاده
اینک رسن، برون آ، تا در زمین نتاسی
ای نفس مطمئنه، اندر صفات حق رو
اینک قبای اطلس، تا کی در این پلاسی؟!
گر من غزل نخوانم، بشکافد او دهانم
گوید: «طرب بیفزا آخر حریف کاسی»
از بانگ طاس ماه بگرفته می گشاید
ماهت منم گرفته، بانگی زن ار تو طاسی
آدم ز سنبلی خورد، کان عاقبت بریزد
تو سنبل وصالی، ایمن ز زخم داسی
***
2939
ما را مسلم آمد هم، عیش و هم عروسی
شادی هر مسلمان، کوری هر فسوسی
هر روز خطبه ای نو، هر شام گردکی نو
هر دم نثار گوهر، نی قبضه ی فلوسی
عشقی است سخت زیبا، فقری است پای برجا
بر آسمان نهی پا، گر دست این دو بوسی
جانی است چون چراغی، در زیر طشت قالب
کآرد به پیش نورش، خورشید چاپلوسی
صد گونه رخت دارد، صد تخت و بخت دارد
تختش ز رفعت آمد، نی تخت آبنوسی
رختش ز نور مطلق، در تخته جامه ی حق
نی بارگیر سیسی، نی جامه های سوسی
از ذوق آتش دل، وز سوزش خوش دل
آتش پرست گشتم، اما نیم مجوسی
روزی دو همره آمد، جان غریب با تن
چون مرغزی و رازی، چون مغربی و طوسی
پرویزن است عالم، ما همچو آرد در وی
گر بگذری تو صافی، ور نگذری سبوسی
هر روز بر دکان ها، بازار این خسان بین
ای خام پیش ما آ، کتان ماست روسی
بشکن سبوی قالب، ساغر ستان لبالب
تا چند کاسه لیسی؟ تا کی زبون لوسی؟!
دستور می دهی تا، گویم تمام این را
تا شرق و غرب گیرد اقبال بی نحوسی
***
2940
چون زخمه ی رجا را بر تار می کشانی
کاهل روان ره را، در کار می کشانی
ای عشق، چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری، تا یار می کشانی
ایمن کنی تو جان را، کوری رهزنان را
دزدان نقد دل را، بر دار می کشانی
سوداییان جان را، از خود دهی مفرح
صفراییان زر را، بس زار می کشانی
مهجور خارکش را، گلزار می نمایی
گلروی خارخو را، در خار می کشانی
موسی خاک رو را، بر بحر می نشانی
فرعون بوش جو را، در عار می کشانی
موسی عصا بگیرد، تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را، چون مار می کشانی
چون مار را بگیرد، یابد عصای خود را
این نعل بازگونه، هموار می کشانی
آن کو در آتش افتد، راهش دهی به آبی
و آن کو در آب آید، در نار می کشانی
ای دل چه خوش ز پرده، سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده، دستار می کشانی
ما را مده به غیری، تا سوی خود کشاند
ما را تو کش، ازیرا شهوار می کشانی
تا یار زنده باشد، کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی، در غار می کشانی
خاموش و درکش این سر، خوش خامشانه می خور
زیرا که چون خموشی اسرار می کشانی
***
2941
ای گوهر خدایی، آیینه ی معانی
هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من؟
فرمایدش ز غیرت، کاین تاب را ندانی
از غیرت الهی در عرش حیرت افتد
زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی
از آسمان نمودی صد ماه آسمانی
اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی
در راه ره روان را، رنج و طلب نبودی
خوف فنا نبودی، اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی، تا جان گرفت قالب
دردم تو بار دیگر، تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت، چون لامکان مکان شد
هم برق تو رساند، او را به لامکانی
انگشتری لعلت، بر نقد عرضه فرما
تا نعره ها برآید از لعل های کانی
یک جام مان بدادی تا رخت ها گرو شد
جامی دگر از آن می هم چاره کن، تو دانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز
کان جان همی نماید در غیب دلستانی
***
2942
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش، ما خاک پای عشقش
عشقیم توی بر تو، عشقیم کل، دگر نی
خود را چو درنوردیم، ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد، جز مایه ی نظر نی
هر جسم کو عرض شد، جان و دل غرض شد
بگداز کز مرض ها ز افسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش، وز عشق آن نوازش
باری جگر درونم خون شد، مرا جگر نی
صدپاره شد دل من، و آواره شد دل من
امروز اگر بجویی در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن، هر روز می گدازد
تا در محاق گویی، کاندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه از قرب شمس باشد
در بعد زفت باشد، لیکش چنان هنر نی
شاها ز بهر جان ها زهره فرست مطرب
کفو سماع جان ها این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چه بود؟! چون شمس عاجز آمد
درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی
***
2943
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید، تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید گوید ز لطف: «چونی؟»
آن نافه های آهو، و آن زلف یار خوش خو
آن را تو در کمی جو، کان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد، جان ملک نگیرد
جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو: «یا ما رویم یا تو»
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند، دل سر جان بداند
آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد، تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین، هر لحظه دوست می بین
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی، چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته، نی کنونی
***
2944
ای مبدعی که سگ را بر شیر می فزایی
سنگ سیه بگیری، آموزیش سقایی
بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله، لولی است و لالکایی
ناموسیان سرکش، جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
قهر است کار آتش، گریه است پیشه ی شمع
از ما وفا و خدمت، وز یار بی وفایی
آتش که او نخندد خاکستر است و دودی
شمعی که او نگرید چوبی بود، عصایی
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو زان لطف و کبریایی
آمد غریبی از ره، مهمان مهتری شد
مهمانیی بکردش با کار و با کیایی
بریانهای فاخر، سنبوسه های نادر
شمع و شراب و شاهد، بس خلعت عطایی
ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی
چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی
هر شب غریب گفتی: «نیکو است این ولیکن
مهمانیت نمایم، چون شهر ما بیایی»
آن مهتر از تحیر گفت: «ای عجب، چه باشد
بهتر از این تنعم، وین خلعت بهایی»
زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی
این میوه های دنیا گل پاره هاست رنگین
چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی؟!
می گفت: «ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی»
بگذشت چند سالی در انتظار این دم
بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی
می گفت: «ای مسبب برساز یک بهانه
زیرا سبب تو سازی، در دام ابتلایی»
بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی
شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی
این میرداد رشوت، پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
شه هم قبول کردش گفتا: «تو بر بدان جا
پیغام ما، ازیرا طوطی خوش نوایی»
پس ساز کرد ره را، همراه شد سپه را
در پیش کرد مه را، از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو می شد چو سیل در جو
سجده کنان و جویان، اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر، از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر، چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد، دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی، شادی تو ضیایی
کوته کنم بیان را، رفت آن رسول آن جا
چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی
ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان
دستی نهان که نبود کس را از او رهایی
این را به چپ کشاند، و آن را به راست آرد
این را به وصل آرد، و آن را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد
و آن سوی هجر باشد مکری است این دغایی
در رفت آن معلا در شهر همچو دریا
از کو به کو همی شد کای مقصدم، کجایی؟
جوینده چون شتابد، مطلوب را بیابد
ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به کویی، سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر، پا را نماند پایی
پیغام کیقبادش، جمله بشد ز یادش
کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی؟!
چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو
حیران شده رعیت با میرهای هایی
نی حکم و نی امارت، نی غسل و نی طهارت
نی گفت و نی اشارت، نی میل اغتذایی
زو هر کی جست کاری می گفت خیره: «آری»
آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی
کو خیمه و طویله؟ کو کار و حال و حیله؟
کو دمنه و کلیله؟ کو کد کدخدایی؟
سیلاب عشق آمد، نی دام ماند نی دد
چون سیل شد به بحری بی بدو و منتهایی
گفت ای رفیق: «جفتی کردی هر آنچ گفتی
بردی مرا ز اسفل تا مصعد علایی
این درس که شنودم، هرگز نخوانده بودم
درسی است نی وسیطی، نی نیز منتقایی
دعویت به ز معنی، معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد، که قبله ی دعایی»
این جمله بد بدایت، کو باقی حکایت؟
واپرس از او که دادت در گوش اشنوایی
یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی، آخر تو کیمیایی
صدر الرجال حقا فی مصدر البلاء
والله ما علونا الا باعتناء
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفاء
***
2945
ای حیله هات شیرین، تا کی مرا فریبی؟!
آن را که ملک کردی، دیگر چرا فریبی؟!
اما چو جمله عالم ملک تو است کلی
بیرون ز ملکت خود دیگر که را فریبی؟
داوود را فریبی، در دام ملک و دولت
و ایوب را دگرگون، اندر بلا فریبی
آن را به دانه بردی، وین را به دام بردی
آن دام، دانه شد چون تو خوش لقا فریبی
فرعون عالمی را بفریبد و نداند
کان خاین دغا را هم در دغا فریبی
ای کمترین فریبت صد خونبهای صیدان
ای پربها که او را تو بی بها فریبی
ای دل، خدا کسی را دانی چه سان فریبد؟
آخر تو جمله گان را خود از خدا فریبی
***
2946
دی عهد و توبه کردی، امروز درشکستی
دی بحر تلخ بودی، امروز گوهرستی
دی بایزید بودی، و اندر مزید بودی
و امروز در خرابی، دردی فروش و مستی
دردی بنوش ای جان، بسکل ز هوش ای جان
ازرق مپوش ای جان، تا که صنم پرستی
امروز بس خرابی، هم جام آفتابی
نی کدخدای ماهی، نی شوهر مهستی
افزونی از مساکن، بیرونی از معادن
آن نیستی ولیکن هستی چنانک هستی
یک گوشه بسته بودی، زان گوشه خسته بودی
آن بسته را گشودی، رستی تمام، رستی
حیوان سوار نبود، جز بهر کار نبود
حیوان نه ای تو حیی، جستی ز کار جستی
تو پیک آسمانی، چون ماه کی توانی
تا تو سوار پایی، تا تو به دست شستی
خامش! مده نشانی، گر چه ز هر بیانی
شد مرهم جهانی، هر خسته ای که خستی
***
2947
یا من عجب فتادم، یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی، جامی به من ندادی
تو از شراب مستی، من هم ز بوی مستم
بو نیز نیست اندک، در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را، کشتی تو بی گناهی
در رنج و غم نکشتی، کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم، ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بی مرادی؟!
زیرا چراغ روشن، در ظلمت شب آید
درمان به درد آید، این است اوستادی
بستی زبان و گوشم، تا جز غمت ننوشم
نی نکته ی عمیدی، نی گفته ی عمادی
تبریز! شمس دین را خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش او حشت یا فؤادی
***
2948
ای کرده رو چو سر که، چه گردد ار بخندی؟!
والله ز سرکه رویی، تو هیچ بر نبندی
تلخی ستان، شکر ده، سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل گر ز آنک ارجمندی
چون مو شدست آن مه، در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره، تو غوره ای و غوره
آخر تو جان نداری، تا چند مستمندی؟!
با کان غم نشینی، شادی چگونه بینی؟!
از موش و موش خانه کی یافت کس بلندی؟!
بالای چرخ نیلی، یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان یابند بی گزندی
زان رنگ روی و سیما، اسرار توست پیدا
کاندر کدام کویی؟! چه یار می پسندی؟
چون چشم می گشاید، در چشم می نماید
گر ز آنک ریش گاوی، ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی، در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون، بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد، جز آب چه ندارد؟!
پاره شود، بپوسد، در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا، بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا، فارغ ز چون و چندی
***
2949
در غیب هست عودی، کاین عشق از او است دودی
یک هست نیست رنگی، کز اوست هر وجودی
هستی ز غیب رسته، بر غیب پرده بسته
و آن غیب همچو آتش، در پرده های دودی
دود ار چه زاد ز آتش، هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی، کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان، عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی، جان آب و تن چو رودی
گر گرد پست شستی، قرص فلک شکستی
در نیست برشکستی، بر هست ها فزودی
بشکستی از نری او سد سکندری او
ز افرشته و پری او روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا، از عرش تا ثریا
از زیر هفت دریا در بقا ربودی
رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشک و از نم
در عشق گشته محرم، با شاهدی به سودی
تبریز شمس دینی، گر داردش امینی
با دیده ی یقینی در غیب وانمودی
***
2950
ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی
چون جان و دل ببردی، خود را تو درکشیدی
ما را چو سایه دیدی، از پای درفتاده
جانا چو سرو سرکش، از سایه سر کشیدی
چون سیل در کهستان، ما سو به سو دوانه
اندر پیت، تو خیمه سوی دگر کشیدی
تو آن مهی که هر کو آمد به خرمن تو
مانند آفتابش، در کان زر کشیدی
کشتی ز رشک ما را، باری چو اشک ما را
از چشم خود میفکن، چون در نظر کشیدی
بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود پیشش سپر کشیدی
یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین
یک قوم را به حجت اندر سفر کشیدی
آوه که شد فضولی، در خون چند گولی
رحمی بکن بر آنکش در شور و شر کشیدی
از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده
زیرا که بی دلان را وقت سحر کشیدی
ای عشق، دل نداری تا که دلت بسوزد
خود جمله دل تو داری دل را تو برکشیدی
بس کن که نقل عیسی از بیخودی و مستی
در آخر ستوران در پیش خر کشیدی
***
2951
زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری
چون موی از آن شدم من، تا تو سرم بخاری
زان دست شستم از خود، تا دست من تو گیری
زان چون خیال گشتم، تا در دلم گذاری
زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان
تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری
زان اشکبار گشتم، چون ابر در بهاران
تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری
حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت
گشتم به اعتمادی، کز لطف توست یاری
شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم
از بهر بت پرستان نو صورتی نگاری
بنمای صورتی را کان لوح در نگنجد
تا بت پرست و بتگر یابند رستگاری
***
2952
گر از شراب دوشین در سر خمار داری
بگذار جام ما را، با این چه کار داری؟!
ور تازه ای نه دوشین، بنشین بیا بنوش این
تا از خیال پیشین، زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی، از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید، گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان سودای پر نفاقان
زنبیل هر گدایی در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی، با لطف ساتکینی
اندر بهشت وآنگه در شعله های ناری
زین سر اگر ببینی، مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند، نی نعره های زاری
نی غوره ای بجوشی، نی سرکه ای فروشی
الا شراب نوشی، انگور می فشاری
انگور این وجودت، افشردن تو سودت
انگار کین نبودت تا چند مهر کاری
وقتی که در رمیدی، تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند کاندر چه لاله زاری!
***
2953
بازآمدی که ما را درهم زنی، به شوری
داود روزگاری، با نغمه ی زبوری
یا مصر پرنباتی، یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی از این صبوری؟
بازآمد آن قیامت، با فتنه و ملامت
گفتم که: «آفتابی یا نور نور نوری؟»
ای آسمان، برین دم گردان و بی قراری
وی خاک هم در این غم، خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین، وی فتنه ی تو شیرین
دل نام تو نگوید از غایت غیوری
خورشید چون برآید؟! خود را چرا نماید؟!
با آفتاب رویت از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن، آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی؟! رسوا چرا نگشتی؟!
این نیست از ستیری، این نیست از ستوری
تره فروش کویش، این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی بنگر چه دور دوری؟!
بازآمدست بازی، صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی از وی چرا نفوری؟!
بازآمد آن تجلی، از بارگاه اعلی
ای روح، نعره می زن موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه، ای قبله ی زمانه
والله صلاح دینی، پیوسته در ظهوری
***
2954
گر روشنی تو یارا، یا خود سیه ضمیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد، در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی، چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی، چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری کی بی کباب مانی؟
کی بی نوا نشینی، چون صاحب امیری؟
بگذار سر بدرا، پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی: «حق را از این چه نقصان؟»
حق بی نیاز باشد، وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت، ور نیز سست پیری
از سایه های خرما، شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما تو پختگی پذیری
***
2955
چون روی آتشین را یک دم تو می نپوشی
ای دوست چند جوشم؟ گویی که: «چند جوشی»
ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین؟
زین سان که تو نهادی قانون می فروشی
سرنای جان ها را در می دمی تو دم دم
نی را چه جرم باشد چون تو همی خروشی؟!
روپوش برنتابد گر تاب روی این است
پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی
بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده
یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی
گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی؟
ور نه از اصل عشقی، با عشق چند کوشی؟!
اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش
بس نعره ها شنیدم در زیر هر خموشی
گفتم به شمس تبریز که: «این خامشان کیانند؟»
گفتا: «چو وقت آید تو نیز هم نپوشی»
***
2956
دل را تمام برکن ای جان، ز نیکنامی
تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی
ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی؟!
ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید، بی چون و چند باید
جانی بلند باید، کان حضرتی است سامی
هستی تو از سر و بن، در چشم خویش ناخن
زنار روم گم کن در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است، ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است، دانای علم عامی
از کوی بی نشانش، زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش، عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بی تن، دیدم چو ماه روشن
بر در بمانده ام من، زان شیوه های بامی
گر مست و گر میم من، نی از دف و نیم من
از شیوه ی ویم من، مست شراب جامی
آن چهره ی چو آتش، در زیر زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش، در حلقه های دامی
گوید غمت ز تیزی، وقتی که خون تو ریزی
که: «ای دل تو خود چه چیزی؟ وی جان تو خود کدامی؟»
ای جان شبی که زادی، آن شب سری نهادی
دادی تو آنچ دادی، وز جان مطیع و رامی
ای روح بر پریدی، بر ساحلی چریدی
دل دادی و خریدی، آن را که تش غلامی
گر رند و گر قلاشی، ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی، تبریز را نظامی
***
2957
اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی
چون این جهان فروشد، وا شد دگر جهانی
بازار زرگران بین کز نقد زر چه پر شد!
گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی
تا تو خمش نکردی اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
چندین هزار خانه کی گشت از زمانه؟
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی
سری است زان نهانتر، صد نقش از آن مصور
در خاطر مهندس و اندر دل فلانی
چون دل صفا پذیرد، آن سر جهان بگیرد
وآنگه کسی نمیرد در دور لامکانی
تبریز! شمس دین را از لطف لابه ای کن
کز باغ بی زمانی در ما نگر زمانی
***
2958
مطرب! چو زخمه ها را بر تار می کشانی
این کاهلان ره را در کار می کشانی
ای عشق چون درآیی، در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار می کشانی
کوری رهزنان را، ایمن کنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار می کشانی
مکار را ببینی کورش کنی به مکری
چون یار را ببینی، در غار می کشانی
بر تازیان چابک، بندی تو زین زرین
پالانیان بد را در بار می کشانی
سوداییان ما را هر لحظه می نوازی
بازاریان ما را بس زار می کشانی
عشاق خارکش را گلزار می نمایی
خودکام گل طرب را در خار می کشانی
آن کو در آتش آید راهش دهی به آبی
و آن کو دود به آبی، در نار می کشانی
موسی خاک رو را، ره می دهی به عزت
فرعون بوش جو را در عار می کشانی
این نعل بازگونه بی چون و بی چگونه
موسی عصا طلب را در مار می کشانی
***
2959
ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی
زخمت بر این نشانه آمد کنون تو دانی
زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم از تو
گر یک جهان نماند چه غم؟! تو صد جهانی
در شرح درنیایی، چون شرح سر حقی
در جان چرا نیایی؟ چون جان جان جانی
ماییم چون درختان صنع تو باد گردان
خود کار باد دارد، هر چند شد نهانی
زان باد سبز گردیم، زان باد زرد گردیم
گر برگ را بریزی، از میوه کی ستانی؟
در نقش باغ پیش است، در اصل میوه پیش است
تو اولین گهر را، آخر همی رسانی
خواهم که از تو گویم، وز جز تو دست شویم
پنهان شوی و ما را در صف همی کشانی
***
2960
رقصان شو ای قراضه، کز اصل اصل کانی
جویای هر چه هستی، می دانک عین آنی
خورشید رو نماید، وز ذره رقص خواهد
آن به که رقص آری، دامن همی کشانی
روزی کنار گیری ای ذره، آفتابی
سر بر برش نهاده، این نکته را بدانی
پیش آردت شرابی، کای ذره، درکش این را
خوردی و محو گشتیف در آفتاب جانی
شد ذره آفتابی، از خوردن شرابی
در دولت تجلی، از طعن لن ترانی
ما میوه های خامیم، در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی، زیرا تو می پزانی
احسنت ای پزیدن، شاباش ای مزیدن
از آفتاب جانی، کو را نبود ثانی
مخدوم! شمس دینم! شاهنشهی ز تبریز!
تسلیم توست جان ها، ای جان و دل، تو دانی
***
2961
در رنگ یار بنگر، تا رنگ زندگانی
بر روی تو نشیند، ای ننگ زندگانی؟
هر ذره ای دوان است، تا زندگی بیابد
تو ذره ای، نداری آهنگ زندگانی؟
گر زانگ زندگانی، بودی مثال سنگی
خوش چشمه ها دویدی از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم نقش خیال فانی
گفتم: «چیی تو» گفتا: «من زنگ زندگانی»
اندر حیات باقی، یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند؟ دلتنگ زندگانی
آن ها که اهل صلحند بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
***
2962
با تو عتاب دارم، جانا چرا چنینی؟
رنجور و ناتوانم، نایی مرا ببینی؟
دیدی که سخت زردم، پنداشتی که مردم
آخر چگونه میرد، آنک تواش قرینی؟!
یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی؟
یا صحتی شفایی لم تستمع حنینی؟
بس احتراز کردم، صبر دراز کردم
امروز ناز کردم، با اصل نازنینی
امشب چو مه برآید، داوود جان بیاید
ای رنج، موم گردی، گر برج آهنینی
شب بنده را بپرسد، وز بی گهی نترسد
شب نیز مست گردد، بی نقل و ساتکینی
ای ناله، چند ناله، افزونتری ز ژاله
بر بنده ی کمینه تو نیز در کمینی؟!
***
2963
می زن سه تا که یکتا، گشتم، مکن دوتایی
یا پرده ی (رهاوی) یا پرده ی رهایی
بی زیر و بی بم تو، ماییم در غم تو
در نای این نوا زن، کافغان ز بی نوایی
قولی که در (عراق است)، درمان این فراق است
بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی؟
ای آشنای شاهان، در پرده ی (سپاهان)
بنواز جان ما را، از راه آشنایی
در جمع سست رایان رو، (زنگله) سرایان
کاری ببر به پایان، تا چند سست رایی؟!
از هر دو (زیرافکند) بندی بر این دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو می نمایی
گر یار راست کاری، ور قول (راست) داری
در (راست) قول برگو تا در (حجاز) آیی
در پرده ی (حسینی)، (عشاق) را درآور
وز (بوسلیک) و (مایه)، بنمای دلگشایی
از تو (دوگاه) خواهند، تو (چارگاه) برگو
تو شمع این سرایی ای خوش که می سرایی
***
2964
دی دامنش گرفتم، کای گوهر عطایی
شب خوش مگو، مرنجان کامشب از آن مایی
افروخت روی دلکش، شد سرخ همچو اخگر
گفتا: «بس است، درکش، تا چند از این گدایی؟»
گفتم: «رسول حق گفت، حاجت ز روی نیکو
درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی»
گفتا که: «روی نیکو خودکامه است و بدخو
زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی»
گفتم: «اگر چنان است، جورش حیات جان است
زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی»
گفت: «این حدیث خام است، روی نکو کدام است؟
این رنگ و نقش دام است، مکر است و بی وفایی
چون جان جان ندارد، می دانک آن ندارد
بس کس که جان سپارد در صورت فنایی»
گفتم که: «خوش عذارا، تو هست کن فنا را
زر ساز مس ما را، تو جان کیمیایی
تسلیم مس بباید، تا کیمیا بیابد
تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی»
گفتا: «تو ناسپاسی، تو مس ناشناسی
در شک و در قیاسی، زین ها که می نمایی»
گریان شدم به زاری گفتم: «که حکم داری
فریاد رس به یاری، ای اصل روشنایی»
چون دید اشک بنده، آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده، زان لطف و آشنایی
ای همرهان و یاران، گریید همچو باران
تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی
***
2965
ای برده اختیارم، تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم، تو لاله زار مایی
گفتم: «غمت مرا کشت» گفتا: «چه زهره دارد؟!
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی؟»
من باغ و بوستانم، سوزیده ی خزانم
باغ مرا بخندان، کآخر بهار مایی
گفتا: «تو چنگ مایی، و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو، چون در کنار مایی؟»
گفتم: «ز هر خیالی، درد سر است ما را»
گفتا: «ببر سرش را، تو ذوالفقار مایی»
سر را گرفته بودم، یعنی که در خمارم
گفت: «ار چه در خماری نی در خمار مایی؟!»
گفتم: «چو چرخ گردان، والله که بی قرارم»
گفت: «ار چه بی قراری، نی بی قرار مایی؟!»
شکرلبش بگفتم، لب را گزید، یعنی
آن راز را نهان کن، چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه، ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی، هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی، نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی، وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته، وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری، یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی، در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان، چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد، این ما و تو چه باشد؟!
این هر دو را یکی دان، چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکته ی تو جانی
مسپار جان به هر کس، چون جان سپار مایی
***
2966
هر چند بی گه آیی، بی گاه خیز مایی
ای خواجه، خانه بازآ، بی گاه شد، کجایی؟
برگ قفص نداری، جز ما هوس نداری
یکتا، چو کس نداری، برخیز از دوتایی
جان را به عشق واده، دل بر وفای ما نه
در ما روی تو را به، کز خویشتن برآیی
بگذر ز خشک و از تر، بازآ به خانه زوتر
از جمله باوفاتر، آخر چه بی وفایی؟
لطفت به کس نماند، قدر تو کس نداند
عشقت به ما کشاند، زیرا به ما تو شایی
گر چشم رفت خوابش، از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش، ای جان مرتضایی
گر شاه شمس تبریز، پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز، تا جان شوی بقایی
***
2967
آمد ز نای دولت، بار دگر نوایی
ای جان بزن تو دستی، وی دل بکوب پایی
تابان شدست کانی، خندان شده جهانی
آراستست خوانی در می رسد صلایی
بر بوی نوبهاری، بر روی سبزه زاری
در عشق خوش عذاری، ما مست و های هایی
او بحر و ما سحابی، او گنج و ما خرابی
در نور آفتابی، ما همچو ذره هایی
شوریده ام، معافم، بگذار تا بلافم
مه را فروشکافم، با نور مصطفایی
***
2968
ای چنگیان غیبی، از راه خوش نوایی
تشنه دلان خود را، کردید بس سقایی
جان تشنه ی ابد شد، وین تشنگی ز حد شد
یا ضربت جدایی، یا شربت عطایی
ای زهره ی مزین، زین هر دو یک نوا زن
یا پرده ی (رهاوی) یا پرده ی رهایی
گر چنگ کژ نوازی، در چنگ غم گدازی
خوش زن نوا، اگر نی مردی ز بی نوایی
بی زخمه هیچ چنگی آب و نوا ندارد
می کش تو زخمه زخمه، گر چنگ بوالوفایی
گر بگسلند تارت، گیرند بر کنارت
پیوند نو دهندت، چندین دژم چرایی؟
تو خود عزیز یاری، پیوسته در کناری
در بزم شهریاری، بیرون ز جان و جایی
خامش، که سخت مستم، بربند هر دو دستم
ور نه قدح شکستم، گر لحظه ای بپایی
من پیر منبلانم، بر خویش زخم رانم
من مصلحت ندانم، با ما تو برنیایی
هم پاره پاره باشم، هم خصم چاره باشم
هم سنگ خاره باشم، در صبر و بی نوایی
از بس که تند و عاقم، در دوزخ فراقم
دوزخ ز احتراقم، گیرد گریزپایی
چون دید شور ما را، عطار آشکارا
بشکست طبل ها را، در بزم کبریایی
تبریز چون برفتم، با شمس دین بگفتم
بی حرف صد مقالت، در وحدت خدایی
***
2969
بوی کباب داری، تو نیز دل کبابی
در تو هر آنچ گم شد، در ماش بازیابی
زین سر چو زنده باشی، تو سرفکنده باشی
خود را چو بنده باشی، ما را دگر نیابی
ای خواجه ترک ره کن، ما را حدیث شه کن
بگشا دهان و اه کن، گر مست آن شرابی
دوشم نگار دلبر، می داد جام از زر
گفتا: «بکش تو دیگر، گر مست نیم خوابی»
گفتم که: «برنخیزم» گفتا که: «برستیزم
هم بر سرت بریزم، گر مستی و خرابی»
چون ریخت بر من آن را، دیدم فنا جهان را
عالم چو بحر جوشان، من گشته مرغ آبی
ای خواجه، خشم بنشان، سر را دگر مپیچان
ما را چه جرم باشد گر ز آنک درنیابی؟!
سر اله گفتم، در قعر چاه گفتم
مه را سیاه گفتم، چون محرم نقابی
ای خواجه صدر عالی! تا تو در این حوالی
گه بسته ای سوالی، گه خسته ای جوابی
ای شمس حق تبریز، بستم دهان، ازیرا
هر دیده برنتابد نورت، چو آفتابی
***
2970
با صد هزار دستان آمد خیال یاری
در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی
این جا بیا، که بینی حسن و جمال یاری
تا یافت جانم او را، من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم دستم نشد به کاری
ای مطرب، الله الله، از بهر عشق آن شه
آن چنگ را در این ره، خوش برنواز تاری
زان چهره های شیرین، در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را از مهر او عیاری
گویند: «زاریت چیست زین ناله در دو عالم؟»
گفتم: «همین بسستم در هر دو عالم، آری»
رفتم نظاره کردن سوی شکار آن شه
می تاخت شاد و خندان آن ماه در غباری
تیری ز غمزه ی خود انداخت، بر من آمد
تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری
از گلستان عشقش خاری در این جگر شد
صد گلستان غلام خارش چگونه خاری!
در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش
تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری
در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری
از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را کان شاه می خرامد
داده به کون نوری، زان چهره ی چو ناری
بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش
بینم که اندر افتد شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری
***
2971
اندر قمارخانه، چون آمدی به بازی
کارت شود حقیقت، هر چند تو مجازی
با جمله ساز واری ای جان، به نیک خویی
این جا که اصل کار است، جانا چرا نسازی؟!
گویی که: «من شب و روز مرد نمازکارم»
چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی؟
با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری
شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی
آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه؟
چون بر لباس آدم تو بهترین طرازی
بر خر چرا نشینی، ای همنشین شاهان
چون هست در رکابت چندین هزار تازی
شیشه دلی که داری، بربا ز سنگ جانان
باری به بزم شاه آ، بنگر تو دلنوازی
در جانت دردمد شه، از شادیی که جانت
هم وارهد ز مطرب، وز پرده ی (حجازی)
سرمست و پای کوبان، با جمع ماه رویان
در نور روی آن شه، شاهانه، می گرازی
شاهت همی نوازد، کای پیشوای خاصان
پیوسته پیش ما باش، چون تو امین رازی
گاه از جمال پستی، گاه از شراب مستی
گه با قدم قرینی، گه با کرشم و نازی
مقصود شمس دین است، هم صدر و هم خداوند
وصلم به خدمت او است، چون مرغزی و رازی
هر کس که در دل او باشد هوای تبریز
گردد، اگر چه هندو است، او گلرخ طرازی
***
2972
ای آن که مر مرا تو به از جان و دیده ای
در جان من هر آنچ ندیدم تو دیده ای
بگزیده ام ز هجر تو تابوت آتشین
آری، به حق آنک مرا تو گزیده ای
گر از بریده خون چکد، اینک ز چشم من
خون می چکد، که بی سبب از من بریده ای
از چشم من بپرس، چرا چشمه گشته ای؟
وز قد من بپرس، که از کی خمیده ای؟
از جان من بپرس، که با کفش آهنین
اندر ره فراق کجاها رسیده ای؟
این هم بپرس از او، که تو در حسن و در جمال
مانند او ز هیچ زبانی شنیده ای؟
این هم بگو که: «گر رخ او آفتاب نیست
چون ابر پاره پاره ز هم چون دریده ای؟»
پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست
کاندر کدام سبزه و صحرا چریده ای
آنی که دیده ای تو دلا آسمانیی
زیرا ز دلبران زمینی رمیده ای
دانم که دیده ای تو بدین چشم، یوسفی
تا تو ترنج و دست ز مستی بریده ای
تبریز و شمس دین و دگرها بهانه هاست
کز وی دو کون را تو خطی درکشیده ای
***
2973
ای از جمال حسن تو عالم نشانه ای
مقصود حسن توست و دگرها بهانه ای
نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست
مقصود او چه بود ز نقشی و خانه ای؟
ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو، بهر زبانه ای
ای حلقه های زلف خوشت طوق حلق ما
سازید مرغ روح در آن حلقه لانه ای
گویی: «میان مجلس آن شاه کی رسم؟»
نی آن کرانه دارد و نی این میانه ای
این داد کیست، مفخر تبریز شمس دین
زان دولتی که داد درختی ز دانه ای
***
2974
آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی
زان سر رسد به بی سر و با سر اشارتی
زان رنگ اشارتی که به روز الست بود
کآمد به جان مومن و کافر اشارتی
زیرا که قهر و لطف کز آن بحر در رسید
بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی
بر سنگ اشارتی است، که بر حال خویش باش
بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی
بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است
هر لحظه ای سوی نقش ز آزر اشارتی
چون در گهر رسید اشارت، گداخت او
احسنت، آفرین، چه منور اشارتی!
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون می رسید از تف آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی
ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمه ی کوثر اشارتی
***
2975
هر روز بامداد به آیین دلبری
ای جان جان جان، به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو زرگری
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
اکنون نماند دل را شکل صنوبری
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو
چون لولیان گرفته دل من مسافری
این شهسوار عشق قطاریق می رود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
از برق و آب و باد گذشته است سم او
آن جا که سم او است، نه خشکی است و نه تری
راهی که فکر نیز نیارد در او شدن
شیران شرزه را رود از دل دلاوری
چه شیر؟! کآسمان و زمین زین ره مهیب
از سر به وقت عرض نهادند لمتری
از هیبت قدر بنهادند رو به جبر
وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری
آری جنون ساعة شرط شجاعت است
با مایه ی خرد نکند هیچ کس نری
تا با خودی کجا به صف بیخودان رسی؟!
تا بر دری چگونه صف هجر بردری؟!
ای دل، خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو از او به مراعات سرسری
قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد؟!
پنداشتی مگر که همین یک مصوری
خاموش باش، طبل مزن، وقت حمله شد
در صف جنگ آی، اگر مرد لشکری
***
2976
شد جادوی حرام و حق از جادوی بری
بر تو حرام نیست، که محبوب ساحری
می بند و می گشا، که همین است جادوی
می بخش و می ربا، که همین است داوری
دریا بدیده ایم که در وی گهر بود
دریا درون گوهر، کی کرد باوری؟!
سحر حلال آمد، بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب می خرد
ای عاشقان، کی دید که شد ماه مشتری؟!
امروز می گزید ز بازار اسپ، او
اسپان پشت ریش، و یدک های لاغری
گفتم که: «اسپ مرده چنین راه کی برد؟!»
گفتا که: «راه ما نتوان شد به لمتری»
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی تو نه کشتی، که لنگری
دنیا چو قنطره است، گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته از این پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است
فرمان ارجعی را منیوش سرسری
***
2977
هر روز بامداد درآید یکی پری
بیرون کشد مرا، که ز من جان کجا بری؟!
گر عاشقی، نیابی مانند من بتی
ور تاجری، کجاست چو من گرم مشتری؟!
ور عارفی، حقیقت معروف جان منم
ور کاهلی، چنان شوی از من، که برپری
ور حس فاسدی، دهمت نور مصطفی
ور مس کاسدی، کنمت زر جعفری
محتاج روی مایی، گر پشت عالمی
محتاج آفتابی، گر صبح انوری
از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو
بر خشک و بر تری منشین، زین دو برتری
ای دل، اگر دلی دل از آن یار در مدزد
وی سر، اگر سری، مکن این سجده سرسری
چون اسب می گریزی و من بر توام سوار
مگریز از او که بر تو بود، کان بود خری
صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی
قربان عید خنجر الله اکبری
خاموش، اگر چه بحر دهد در بی دریغ
لیکن مباح نیست که من رام یشتری
***
2978
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش در من شوریده ننگری
بر چهره ی نزار تو صفرای دلبری است
تا خود چه دیده ای که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا، کز آتش و از باد برتری
ای دل، تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پرده ی افلاک می دری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری!
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویده ام
اندر جزیره ای که نه خشکی است و نی تری
غافل بدم از آن که تو مجموع هستیی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ، و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو، و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم، در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من زعفران بری
طاقت نماند، و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
***
2979
هر روز بامداد طلبکار ما تویی
ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی
هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار
زیرا دکان و مکسبه و کار ما تویی
دکان چرا رویم؟! که کان و دکان تویی
بازار چون رویم! که بازار ما تویی
زان دلخوشیم و شاد، که جان بخش ما تویی
زان سرخوشیم و مست که دستار ما تویی
ما خمره کی نهیم پر از سیم، چون بخیل
ما خمره بشکنیم، چو خمار ما تویی
طوطی غذا شدیم، که تو کان شکری
بلبل نوا شدیم، که گلزار ما تویی
زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار
زان سینه روشنیم که دلدار ما تویی
در بحر تو ز کشتی بی دست و پا تریم
آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی
هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست؟
از جمله چاره باشد، ناچار ما تویی
دل را هر آنچ بود از آن ها دلش گرفت
تا گفته ای به دل که: «گرفتار ما تویی»
گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز توست، مایه ی پندار ما تویی
چیزی نمی کشیم، که ما را تو می کشی
چیزی نمی خریم، خریدار ما تویی
از گفت توبه کردم، ای شه گواه باش
بی گفت و ناله عالم اسرار ما تویی
ای شمس حق! مفخر تبریز! شمس دین!
خود آفتاب گنبد دوار ما تویی
***
2980
آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی
و اندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
و اندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو، شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی!
رو رو ورق بگردان، ای عشق بی نشان
بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل، به وقت غم
هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد، او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق، این همه بشوی و تو پاک از این
بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی
این دم خموش کرده ای و من خمش کنم
آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
***
2981
ای سیرگشته از ما، ما سخت مشتهی
وی پاکشیده از ره، کو شرط همرهی؟
مغز جهان تویی تو، و باقی همه حشیش
کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی؟!
هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر
زان شد که دور ماند ز سایه ی شهنشهی
چون رفت آفتاب، چه ماند؟ شب سیاه
از سر چو رفت عقل، چه ماند جز ابلهی؟!
ای عقل، فتنه ای همه از رفتن تو بود
وآنگه گناه بر تن بی عقل می نهی
آن جا که پشت آری، گمراهی است و جنگ
و آن جا که رو نمایی مستی و والهی
هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست
نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی
دریای آگهی که خردها همه از او است
آن است منتهای خردهای منتهی
ای جان آشنا، که در آن بحر می روی
وی آنک همچو تیر از این چرخ می جهی
از خرگه تن تو، جهانی منور است
تا تو چگونه باشی، ای روح خرگهی!
ای روح، از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شده زر ده دهی
وصف تو بی مثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران، نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی کی ماند سد راه؟!
و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی؟!
او خواجه ی همه است گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهی است، گرش نشمری سهی
تو موسیی، ولیک شبانی دری هنوز
تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی
زان مزد کار می نرسد مر تو را که هیچ
پیوسته نیستی تو در این کار، گه گهی
خامش، که بی طعام حق و بی شراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه کاسه ی تهی
***
2982
ای ساقیی که آن می احمر گرفته ای
وی مطربی که آن غزل تر گرفته ای
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفته ای
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است که از سر گرفته ای؟!
ای خم خسروان که تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو، چرا سر گرفته ای
جانی است بس لطیف و جهانی است بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفته ای
از جان و از جهان دل عاشق ربوده ای
الحق شکار نازک و لاغر گرفته ای
ای آنک تو شکار چنین دام گشته ای
ملک هزار خسرو و سنجر گرفته ای
در عین کفر جوهر ایمان ربوده ای
در دوزخی و جنت و کوثر گرفته ای
ای عارفی که از سر معروف واقفی
وی ساده ای که رنگ قلندر گرفته ای
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب
در آتشی و خوی سمندر گرفته ای
ای گل که جامه ها بدریدی ز عاشقی
تا خانه ای میانه ی شکر گرفته ای
ای باد، از تکبر پرهیز کن ز مشک
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفته ای
ای غمزه هات مست، چو ساقی تویی بده
یک دم خمش مباش چو ساغر گرفته ای
بهر نثار مفخر تبریز شمس دین
ای روی زرد سکه ی زرگر گرفته ای
***
2983
ای ساقیی که آن می احمر گرفته ای
وی مطربی که آن غزل تر گرفته ای
ای زهره ای که آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو که: «چه خنجر گرفته ای؟!»
از جان و از جهان، دل عاشق ربوده ای
الحق شکار نازک و لاغر گرفته ای
ای هجر تو ز روز قیامت درازتر
این چه قیامتی است که از سر گرفته ای؟!
ای آسمان، چو دور ندیمانش دیده ای
در دور خویش شکل مدور گرفته ای
پیلان شیردل چو کفت را مسخرند
این چند پشه را چه مسخر گرفته ای؟!
هان ای فقیر، روز فقیری گله مکن
زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفته ای
ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار
آیینه ای عظیم منور گرفته ای
ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفته ای؟!
ای چشم، گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون کحل از مسیح پیمبر گرفته ای؟!
هجده هزار عالم اگر ملک تو شود
بی روی دوست چیز محقر گرفته ای
داری تکی که بگذری از خنگ آسمان
کاهل چرا شدی، صفت خر گرفته ای؟!
خامش کن، و زبان دگر گو، و رسم نو
این رسم کهنه را چه مکرر گرفته ای؟!
***
2984
ای مرغ گیر، دام نهانی نهاده ای
بر روی دام، شعر دخانی نهاده ای
چندین هزار مرغ بدین فن بکشته ای
پرهای کشته بهر نشانی نهاده ای
مرغان پاسبان تو هیهای می زنند
درهای هویشان چه معانی نهاده ای!
مرغان تشنه را به خرابات قرب خویش
خم ها و بادهای معانی نهاده ای
آن خنب را که ساقی و مستیش بو نبرد
از بهر شب روی که تو دانی نهاده ای
در صبر و توبه عصمت اسپر سرشته ای
و اندر جفا و خشم سنانی نهاده ای
بی زحمت سنان و سپر بهر مخلصان
ملکی درون سبع مثانی نهاده ای
زیر سواد چشم، روان کرده موج نور
و اندر جهان پیر، جوانی نهاده ای
در سینه کز مخیله تصویر می رود
بی کلک و بی بنان، تو بنانی نهاده ای
چندین حجاب لحم و عصب بر فراز دل
دل را نفوذ و سیر عیانی نهاده ای
غمزه عجبتر است که چون تیر می پرد
یا ابروی که بهر کمانی نهاده ای؟
اخلاق مختلف چو شرابات تلخ و نوش
در جسم های همچو اوانی نهاده ای
وین شربت نهان مترشح شد از زبان
سرجوش نطق را به لسانی نهاده ای
هر عین و هر عرض، چو دهان بسته غنچه ای است
کان را حجاب مهد غوانی نهاده ای
روزی که بشکفانی، و آن پرده برکشی
ای جان جان جان که تو جانی نهاده ای
دل های بی قرار ببیند که در فراق
از بهر چه نیاز و کشانی نهاده ای
خاموش، تا بگوید آن جان گفته ها
این چه دراز شعبده خوانی نهاده ای؟!
***
2985
مه طلعتی و شهره قبایی بدیده ای
خوبی و آتشی و بلایی بدیده ای
چشمی که مست تر کند از صد هزار می
چشمی لطیفتر ز صبایی بدیده ای
دولت شفاست مر همه را وز هوای او
دولت پیش دوان که شفایی بدیده ای؟
سایه ی هماست فتنه ی شاهان و این هما
جویای شاه، تا که همایی بدیده ای
ای چرخ، راست گو که در این گردش آن چنان
خورشیدرو و ماه لقایی بدیده ای؟
ای دل، فنا شدی تو در این عشق، یا مگر
در عین این فنا تو بقایی بدیده ای
هر گریه خنده جوید و امروز خنده ها
با چشم لابه گر که بکایی بدیده ای؟
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلکتر از فراق وبایی بدیده ای؟!
تو خاک آن جفا شده ای وین گزاف نیست
در زیر این جفا تو وفایی بدیده ای
شاهی شنیده ای چو خداوند شمس دین؟
تبریز! مثل شاه، تو جایی بدیده ای؟
***
2986
ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه ای
یک یک بگو تو راز، چو از عین خانه ای
از بیم آتش تو زبان را ببسته ایم
تا خود چه آتشی تو، و یا چه زبانه ای!
هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را
باد چراغ عقلی، و باده ی مغانه ای
یا دوست دوستی، تو و یا نیک دشمنی
یا در میان هر دو تو شکل میانه ای
گویند عاقلان: «دم عاشق فسانه ای است»
شب روز کن چرایی؟ اگر تو فسانه ای
ای آنک خوبی تو نشانید فتنه ها
عشق تو است فتنه و تو خود نشانه ای ای
ای شاه شاه، و مفخر تبریز! شمس دین!
نور زمینیان و، جمال زمانه ای
***
2987
ای جان و ای دو دیده بینا، چگونه ای؟
وی رشک ماه و گنبد مینا، چگونه ای؟
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بی تو خسته ایم، تو بی ما، چگونه ای؟
آن جا که با تو نیست، چو سوراخ کژدم است
و آن جا که جز تو نیست، تو آن جا چگونه ای؟
ای جان تو در گزینش جان ها چه می کنی؟!
وی گوهری فزوده ز دریا، چگونه ای؟
ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل
در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونه ای؟
زان گلشن لطیف به گلخن فتاده ای
با اهل گولخن به مواسا چگونه ای؟
ای کوه قاف صبر و سکینه، چه صابری؟
وی عزلتی گرفته چو عنقا، چگونه ای؟
عالم به توست قایم، تو در چه عالمی؟
تن ها به توست زنده، تو تنها، چگونه ای؟
ای آفتاب از تو خجل، در چه مشرقی؟
وی زهر ناب با تو چو حلوا، چگونه ای؟
زیر و زبر شدیمت بی زیر و بی زبر
ای درفکنده فتنه و غوغا، چگونه ای؟
گر غایبی ز دل، تو در این دل چه می کنی؟
ور در دلی، ز دوده ی سودا، چگونه ای؟
ای شاه شمس! مفخر تبریز بی نظیر!
در قاب قوس قرب، و در ادنی چگونه ای؟
***
2988
هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی
اسپت بیاورند که چالاک فارسی
شربت بیاورند که مخمور شربتی
بی خواب و بی قراری شب های تا به روز
خواب تو بخت بست، که بسته ی سعادتی
از پای درفتادی، و از دست رفته ای
بی دست و پای باش، چه دربند آلتی؟!
بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی
میدان از آن توست، به چوگان تو با بتی
ای رو به قبله من، و الحمدخوان من
می خوانمت به خویش که تو پنج آیتی
ای عقل، جان بباز، چرا جان به شیشه ای؟!
وی جان، بیار باده، چرا بی مروتی؟!
رو کان مشک باش، که بس پاک نافه ای
رو جمله سود باش، که فرخ تجارتی
بر مغز من برآی که چون می مفرحی
در چشم من درآی، که نور بصارتی
در مغزها نگنجی، بس بی کرانه ای
در جسم ها نگنجی، ز ایشان زیادتی
ای دف زخم خواره چه مظلوم و صابری!
وی نای رازگوی، چه صاحب کرامتی!
خامش، مساز بیت، که مهمان بیت تو
در بیت ها نگنجد، چه در عمارتی؟!
چون غنچه لب ببند و چو گل بی دو لب بخند
تا هیچ کس نداند کاندر چه نعمتی
ای شاه شاد، مفخر تبریز! شمس دین!
تبلیغ راز کن، که تو اهل سفارتی
***
2989
رویش ندیده، پس مکنیدم ملامتی
نادیده حکم کردن، باشد غرامتی
پروانه چون نسوزد؟ چون شمع، او بود
چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی
آن مه اگر برآید در روز رستخیز
برخیزد از میان قیامت، قیامتی
زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند
در خود همی بسوزد، دارد علامتی
گر حسن حسن او است کجا عافیت، کجا؟!
با غمزه های آتش او، کو سلامتی؟
هر دم دلم به عشق وی اندر، حریصتر
هر دم ز عشق او دل من باسآمتی
یا هجر لم تقل لی بالله ربنا
هذا الصدود منک علینا الی متی؟
می ترسم از فراق دراز تو سنگ دل
تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی
ای آنک جبرئیل ز تو راه گم کند
با صبر تو ندارد این چرخ، طاقتی
دل را ببرد عشق، که تا سود دل کند
حاشا که او کند طمعی یا تجارتی
عشق آن توانگری است که از بس توانگری
داردهمی ز ریش فراغت، فراغتی
از من مپرس این و ز عقل کمال پرس
کور است در عیار گهرها مهارتی
او نیز خود چه گوید؟ لیکن به قدر خویش
کو در قدم بود حدثی، نوطهارتی
عقل از امید وصل چو مجنون روان شود
در عشق می رود، به امید زیارتی
ور ز آنک درنیابد در ره کمال عشق
از پرتو شرارش یابد حرارتی
بادا ز نور عشق، من و عقل کل را
زان شکر شگرف، شفای مرارتی
تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند
وز عاشقان برآید مستانه حالتی
تبریز شمس دین، که بصیرت از او بود
چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی
***
2990
جان خاک آن مهی، که خداش است مشتری
آن کس ملک ندید، و نه انسان، و نی پری
چون از خودی برون شد او، آدمی نماند
او راست چشم روشن، و گوش پیمبری
تا آدمی است آدمی، و تا ملک ملک
بسته است چشم هر دو از آن جان و دلبری
عالم به حکم او است، مر او را چه فخر از این؟!
چون آن او است خالق عالم به یک سوی
بحری که کمترین شبه را گوهری کند
حاشا از او که لاف برآرد ز گوهری
آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
کو گشت از هزار چو خورشید و مه، بری
آن ذره ای که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او، جز که سرسری
بنما، مها به کوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
درتاب، شاه و مفخر تبریز! شمس دین!
تا هر دو کون پر شود از نور داوری
***
2991
ای عشق پرده در، که تو در زیر چادری
در حسن حوریی تو، و در مهر مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جان ها
در گوش حلقه کرده، به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
در هر گره نگه کن وصنع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان در پای کافری
چون مر تو را نیابد در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا، بری
خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری
دی لطف ها بکرد خیال تو، گفتمش
ک: «ای باوفا و عهد، ز من باوفاتری
دانم ز شمس دین است تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما، بری»
***
2992
ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری
گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم
بر چرخ روح، گاه دویدم باختری
گم گشته از خود و دل و دلبر، هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبری
بر کوه طور طالب ارنی کلیم وار
وز خلق دررمیده به عالم، چو سامری
در وادیی رسیدم کان جا نبرد بوی
نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
کان بو نه مشک دارد، نی زلف عنبری
آن جا، نتان دویدن ای دوست، بر قدم
پر نیز می بسوزد گر ز آنک می پری
کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس
وین چار مرغ هست از این باغ عنصری
آن جا بپر دوست، که روید ز بوی دوست
پری، و گر نه زود درافتی به شش دری
ای کامل کمال، کز این سو تو کاملی
زان سو که سوی نیست حذر کن، که قاصری
آن مرغ خاکیی که به خشکی کمال داشت
در بحر عاجز آمد، و رسوا شد از تری
با آنک بر و بحر یکی جنس و یک فنند
هر یک به حس درآید، چونشان در آوری
صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضای غیب
در پا فتاده باشد چون نقش سرسری
زین بر و بحر آن رسد آن سو، که او ز عشق
گردد هزار بار از این هر دو او بری
حقا به ذات پاک خداوند، هر کی هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
در آتش خلیل کجا آید آن خسی
کو خشک شد ز عشق دلارام آزری؟!
جان خلیل عشق، به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر که ز هر غش طاهری
گر محو می نمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام، ظاهری
این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری
هر چند کوشد آتش تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری
دانم که پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب، به شاهی و سروری
بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
پیدا شود ز خار دو صد گونه عبهری
نی، خود اگر به محو و عدم غمزه ای کند
ظاهر شود ز نیست، دل و دیده پروری
در لطف و در نوازش آن شه نگاه کن
ای تیغ هجر، چند زنی زخم خنجری؟!
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او کی فراق داند در دور دایری؟!
حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشک کرده در غم تبریز ساتری
آن است اصل و قصد و غرض زین همه حدیث
لیکن مزاد نیست که من رام یشتری
***
2993
شاها، بکش قطار، که شهوار می کشی
دامان ما گرفته، به گلزار می کشی
قطار اشتران همه مستند و کف زنان
بویی ببرده اند، که قطار می کشی
هر اشتری میانه ی زنجیر می گزد
چون شهد و چون شکر، که سوی یار می کشی
آن چشم های مست به چشمت که ساقی است
گویند: «خوش بکش، که به دیدار می کشی»
ما کشت تو بدیم درودی به داس عشق
کردی ز که جدا، و به انبار می کشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار از آن شدیم که رهوار می کشی
هر چند سال ها ز چمن گل بچیده ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار می کشی
ما کی غلط کنیم؟! به هر سو کشی، بکش
هر سو کشی به عشرت بسیار می کشی
شاهان کشند بنده ی بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار می کشی
زین لطف، مجرمان را گستاخ کرده ای
دزدان دار را خوش و بی دار می کشی
هر تخمه و ملول همی گویدم: «خموش»
تو کرده ای ستیزه، به گفتار می کشی
سختی کشان ز گردش این چرخ در غم اند
بر رغم جمله چرخه ی دوار می کشی
ای شاه شمس! مفخر تبریز! نور حق!
تو نور نور ندره به اقطار می کشی
***
2994
ای نای خوش نوای، که دلدار و دلخوشی
دم می دهی تو گرم، و دم سرد می کشی
خالی است اندرون تو از بند، لاجرم
خالی کننده ی دل و جان مشوشی
نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی
هر چند امیی تو، به معنی منقشی
ای صورت حقایق کل، در چه پرده ای؟
سر برزن از میانه ی نی، چون شکروشی
نه چشم گشته ای تو و ده گوش گشته جان
دردم به شش جهت، که تو دمساز هر ششی
ای نای سربریده، بگو سر، بی زبان
خوش می چشان ز حلق از آن دم که می چشی
آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود
زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی
بنواز سر لیلی و مجنون ز عشق خویش
دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی!
بویی است در دم تو ز تبریز! لاجرم
بس دل که می ربایی از حسن و از کشی
***
2995
اندر میان جمع چه جان است آن یکی!
یک جان نخوانمش، که جهان است آن یکی
سوگند می خورم به جمال و کمال او
کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی
بر فرق خاک، آب روان کرد عشق او
در باغ عشق سرو روان است آن یکی
جمله شکوفه اند، اگر میوه است او
جمله قراضه اند، چو کان است آن یکی
دل موج می زند ز صفاتش، ولی خموش
زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی
روزی که او بزاد، زمین و زمان نبود
بالاتر از زمین و زمان است آن یکی
قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان
تا من نگویم این که: «فلان است آن یکی»
هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد
گویم که: «ای خدای، چه سان است آن یکی!»
گر چشم درد نیست تو را، چشم باز کن
زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی
پیشش تو سجده می کن، تا پادشا شوی
زیرا که پادشاه نشان است آن یکی
گر صد هزار خلق تو را ره زند که نیست
اندر گمان مباش، که آن است آن یکی
گفتم به شمس مفخر تبریز: «بنگرش»
گفتا: « عجب مدار چنان است آن یکی»
***
2996
گر من ز دست بازی هر غم پژولمی
زیرک نبودمی و خردمند، گولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده، و گه در نزولمی
ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی
چون اهل تیه حرص، گرفتار غولمی
ور آفتاب جان ها خانه نشین بدی
در بند فتح باب و خروج و دخولمی
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا، کی رسولمی؟!
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ غزل کی شخولمی؟!
ساقیم گر ندادی داروی فربهی
همچون لب زجاج و قدح در نحولمی
گر سایه ی چمن نبدی و فروغ او
من چون درخت بخت خسان بی اصولمی
بر خاک من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی
از گور سوی جنت اگر راه نیستی
در گور تن چرا خوش و با عرض و طولمی؟
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر گلشن کرم نبدی کی شکفتمی؟!
ور لطف و فضل حق نبدی من فضولمی
بس کن، ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودی، من در افولمی
***
2997
ای آسمان که بر سر ما چرخ می زنی
در عشق آفتاب، تو همخرقه ی منی
والله که عاشقی و بگویم نشان عشق
بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی
از بحر تر نگردی، و ز خاک فارغی
از آتشش نسوزی و ز باد ایمنی
ای چرخ آسیا، ز چه آب است گردشت؟
آخر یکی بگو که: « چه دولاب آهنی؟»
از گردشی کنار زمین چون ارم کنی
وز گردشی دگر، چه درختان که برکنی
شمعی است آفتاب و تو پروانه ای به فعل
پروانه وار گرد چنین شمع می تنی
پوشیده ای چو حاج تو احرام نیلگون
چون حاج گرد کعبه طوافی همی کنی
حق گفت: «ایمن است هر آن کو به حج رسید»
ای چرخ حق گزار، ز آفات ایمنی
جمله بهانه هاست، که عشق است هر چه هست
خانه خداست عشق و تو در خانه ساکنی
زین بیش می نگویم و امکان گفت نیست
والله چه نکته هاست در این سینه گفتنی
***
2998
سوگند خورده ای که از این پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و می کشیم
تا کی بهانه گیری؟! و تا کی دغا کنی؟!
می خندد آن لبت صنما، مژده می دهد
کاندیشه کرده ای که از این پس وفا کنی
بی تو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟
آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی
بی بحر تو، چو ماهی بر خاک می طپیم
ماهی همین کند، چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند، ز تو ترساندش، اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی؟
جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش، کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد چونش بها کنی؟!
***
2999
تا چند از فراق مرا کار بشکنی؟!
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟!
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کاین شیشه ام تنک شد، هشدار بشکنی
زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو نار دانگ
خونش چنین دود چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم! شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز! از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشه ی دستار بشکنی
***
3000
ساقی، بیار باده ی سغراق ده منی
اندیشه را رها کن، کاری است کردنی
ای نقد جان، مگوی که ایام بیننا
گردن مخار خواجه، که وامی است گردنی
ای آب زندگانی، در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر به کوری دشمنی
هوشی است بند ما، و به پیش تو هوش چیست؟!
گر برج خیبر است بخواهیش برکنی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزله ست
در بی هشی است عیش و مقامات ایمنی
در بزم بی هشی همه جان ها مجردند
رقصان چو ذره ها، خورشان نور و روشنی
ای آفتاب جان، در و دیوار تن بسوز
قانع نمی شویم بدین نور روزنی
این قصه را رها کن، ما سخت تشنه ایم
تو ساقی کریمی و بی صرفه و غنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است
آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی
خشک آرو، می نگر ز چپ و راست اشک خون
ای سنگ دل، بگوی که: «تا چند تن زنی؟!»
بیهوده چند گویی؟! خاموش کن، بس است
فرمان گفت نیست، همان گیر که الکنی
تا شمس حق تبریز آرد گشایشی
کاین ناطقه نماند در حرف، معتنی
***
3001
ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی
کار او کند که دارد از کار آگهی
ای نای، همچو بلبل، نالان آن گلی
گردن مخار، کز گل بی خار آگهی
گفتم به نای: «همدم یاری مدزد راز»
گفتا: «هلاک توست به یک بار آگهی»
گفتم «خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه، بسوز، بمگذار آگهی»
گفتا «چگونه رهزن این قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهی»
گفتم: «چو یار، گم شدگان را نمی نواخت
از آگهی همی شد بیزار، آگهی»
نه چشم گشته ای تو که بی آگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
زان همدم لبی که تو را سر بریده اند
ای ننگ سر، در این ره، و ای عار، آگهی
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپرست و ز انکار، آگهی
چون می چشی ز لعل لب یار ناله چیست؟!
بگذار تا کند گله ای زار، آگهی
نی نی ز بهر خود تو نمی نالی، ای کریم
بگری بر آنک دارد ز اغیار آگهی
گردون اگر بنالد گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط کار آگهی
***
3002
شوری فتاد در فلک ای مه، چه شسته ای؟!
پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شسته ای؟!
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شسته ای؟!
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله چه شسته ای؟!
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حقست و تویی شه، چه شسته ای؟!
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره چه شسته ای؟!
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شسته ای؟!
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه چه شسته ای؟!
دولاب دولتست ز تبریز شمس دین
درزن تو دست ها و در این ره چه شسته ای؟!
***
3003
ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی
وز روی خوب خویشت بودی نشانیی
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی
خود را به عیش خانه ی خوبان کشانیی
بر گرد خویش گشتی، کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی
از روح بی خبر بدیی گر تو جسمیی
در جان قرار داشتیی گر تو جانیی
با نیک و بد بساختیی همچو دیگران
با این و آنیی تو اگر این و آنیی
یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی
زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی
چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی
گویی به هر خیال که: «جان و جهان من!»
گر گم شدی خیال، تو جان و جهانیی
بس کن، که بند عقل شدست این زبان تو
ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی
بس کن، که دانش است که محجوب دانش است
دانستیی که شاهی، کی ترجمانیی؟
***
3004
بزم و شراب لعل و خرابات و کافری
ملک قلندرست، و قلندر از او بری
گویی: «قلندرم من»، و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
تا کی عطارد از زحل آرد مدبری؟!
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟!
تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز؟!
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟!
تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟!
بازار تنگ دارد، بر خلق مشتری؟!
تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟!
تا چند آب نشف کند برج آذری؟!
تا چند شب پناه حریفان بد شود
تا چند روز پرده درد بر مستری؟!
تا چند دی برآرد از باغ ها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری
زین فرقت و غریبی طبعم ملول شد
ای مرغ روح وقت نیامد که برپری؟
وین پر درشکسته ی پرخون خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری
اندر زمین چه چفسی؟! نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟! نی ابر و اختری
زان حسن آبدار چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی، نی حوض کوثری
ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچ در دلست نگویی چه درخوری؟
***
3005
آن دل که گم شدست هم از جان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی
اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب
آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی
دو چشم را تو ناظر هر بی نظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقلست از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
از تخت تن برون رو، و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی
برقی که بر دلت زد و دل بی قرار شد
آن برق را در اشک چو باران خویش جوی
انبان بوهریره وجود توست و بس
هر چه مراد توست، در انبان خویش جوی
ای بی نشان محض نشان از کی جویمت؟!
هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی
***
3006
سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری
وصف قلندرست، و قلندر از او بری
گویی: «قلندرم من» و این دل پذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
دام و دم قلندر بی چون بود مقیم
خالیست از کفایت و معنی داوری
از خود به خود چه جویی؟ چون سر به سر تویی
چون آب در سبویی کلی، ز کل پری
از خود به خود سفر کن، در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن، ای دوست یک سری
نی بیم و نی امید، نه طاعت نه معصیت
نی بنده نی خدای، نه وصف مجاوری
عجزست و قدرتست، و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره، چو بنگری
راه قلندری ز خدایی برون بود
در بندگی نیاید و نه در پیمبری
زینهار، تا نلافد هر عاشق از گزاف
کس را نشد مسلم این راه و ره بری
***
3007
دوش همه شب، دوش همه شب، گشتم من بر بام حبیبی
اختر و گردون، اختر و گردون برده ز زهره جام حبیبی
جمله ی جان ها، جمله ی جان ها، بسته پر و پا، بسته پر و پا
همچو دل من همچو دل من دلخوش اندر دام حبیبی
دام تو خوشتر، دام تو خوشتر، از می احمر، وز رز اخضر
از زر پخته، از زر پخته، نادره تر بد خام حبیبی
نور رخ شه، نور رخ شه، حسرت صد مه، رهزن صد ره
صبح سعادت، صبح سعادت، درج شده در شام حبیبی
مخزن قارون، مخزن قارون، اختر گردون، ملک همایون
گر بدهد جان، گر بدهد جان، او نگزارد وام حبیبی
عام شدست این، عام شدست، این نظم سخن ها، لیک تو این بین
ای شده قربان، ای شده قربان، خاص جهان در عام حبیبی
***
3008
خواجه! سلام علیک، گنج وفا یافتی
دل به دلم نه، که تو گمشده را یافتی
هم تو سلام علیک، هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن، کاین ز خدا یافتی
خواجه! تو چونی بگو؟ در بر آن ماه رو
آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی؟
ساقی رطل ثقیل! از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی، چونک رضا یافتی
ای رخ چون زر شده، گنج گهر بر، زدی
وی تن عریان، کنون باز قبا یافتی
ای دل گریان، کنون بر همه عالم بخند
یار منی بعد از این، یار مرا یافتی
خواجه! تویی خویش من، پیش من آ، پیش من
تا که بگویم تو را من، که: « که را یافتی»
کوس و دهل می زنند، بر فلک از بهر تو
رو که توی بر صواب، ملک خطا یافتی
بر لب تو لب نهاد، زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین، چونک سقا یافتی
خواجه بجه از جهان، قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید، قفل گشا یافتی
***
3009
آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی!
اه که چه می زیبدش بدخوی و سرکشی!
گاه چو مه می رود، قاعده ی شب روی
می کند از اختران شیوه ی لشکرکشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر تو سوی آذر کشی
ای خنک آن دم که تو خسرو خورشید را
سخت بگیری کمر، خانه ی خود درکشی
از طرب آن زمان جامه ی جان برکنی
وز سر این بیخودی گوش فلک برکشی
هر شکری زین هوس، عود کند خویش را
تا که بسوزد بر او، چونک به مجمر کشی
آن نفس از ساقیان سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را چونک تو کمتر کشی
بخت عظیمست آنک نقل ز جنت بری
خیر کثیرست آنک باده ز کوثر کشی
مست برآیی ز خود، دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود، نیزه و خنجر کشی
گوید که: «ز نور من ظلمت و کافر کجاست؟
تا که به شمشیر دین بر سر کافر کشی»
وقت شد ای شمس دین، مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح در می احمر کشی
***
3010
روی من از روی تو دارد صد روشنی
جان من از جان تو یابد صد ایمنی
آهن هستی من، صیقل عشقش چو یافت
آینه ی کون شد، رفت از او آهنی
مرغ دلم می طپید، هیچ سکونی نداشت
مسکن اصلیش دید، یافت در او ساکنی
ندهد بی چشم تو چشم من آینگی
ندهد بی روز تو روزن من روزنی
چشم منش چون بدید گفت که: « نور منی»
جان منش چون بدید گفت که: « جان منی»
صبر از آن صبر کرد، شکر شکر تو دید
فقر از آن فخر شد کز تو شود او غنی
گاه منم بر درت، حلقه ی در می زنم
گاه تویی در برم، حلقه ی دل می زنی
باد صبا! سوی عشق این دو رسالت ببر
تا شوم از سعی تو پاک ز تردامنی
هست مرا همچو نی، وام کمر بستنی
هست تو را همچو نی، وام شکر دادنی
ای دل در ما گریز، از من و ما محو شو
زانک بریدی ز ما، گر نبری از منی
دانه ی شیرین به سنگ گفت: « چو من بشکنم
مغز نمایم، ولیک وای چو تو بشکنی»
***
3011
هر نفسی از درون، دلبر روحانیی
عربده آرد مرا، از ره پنهانیی
فتنه و ویرانیم، شور و پریشانیم
برد مسلمانیم، وای مسلمانیی
گفت مرا: « می خوری، یا چه گمان می بری
کیست برون از گمان، جز دل ربانیی؟!
بر سر افسانه رو، مست سوی خانه رو
جان بفشان، کان نگار کرد گل افشانیی
یک دم ای خوش عذار، حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار، رسم نگهبانیی
عابد و معبود من! شاهد و مشهود من!
عشق شناس ای حریف، در دل انسانیی
کعبه ی ما کوی او قبله ی ما روی او
رهبر ما بوی او، در ره سلطانیی
خواجه ی صاحب نظر! الحذر از ما، حذر
تا ننهد خواجه سر، در خطر جانیی
نی، غلطم سر بیار، تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار، گنج به ویرانیی
آمد آن شیر من، عاشق جان سیر من
در کف او شیشه ای، شکل پری خوانیی
گفتم: « ای روح قدس، آخر ما را بپرس»
گفت: «چه پرسم؟ دریغ حال مرا دانیی»
مستم و گم کرده راه، تن زن و پرسش مخواه
مست چه ام؟ بوی گیر باده ی جانانیی
کی بود آن ای خدا، ما شده از ما جدا؟
برده قماشات ما، غارت سبحانیی
هر کی ورا کار کیست، در کف او خارکیست
هر کی ورا یار کیست، هست چو زندانیی
کارک تو هم تویی، یارک تو هم تویی
هر کی ز خود دور شد، نیست بجز فانیی
***
3012
ای دل چون آهنت بوده چو آیینه ای
آینه با جان من مونس دیرینه ای
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن کی بود؟ محدثی، دی و پرپرینه ای
خواجه! چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زانک همی بیندت احمد پارینه ای
مرغ گزینی یقین، دانه شیرین بچین
کآمد از سوی چین مرغ تو را چینه ای
صورت تن را مبین، زانک نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقه ی پشمینه ای
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت در حسد و کینه ای
سینه ی پاکی که او گشت خوش و عشق خو
سینه ی سینا بود فرش چنین سینه ای
تشنه ی آن شربتی، خسته ی آن ضربتی
تا تو در این غربتی، نیست طمانینه ای
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینه ای
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، ز اطلس و زرینه ای
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر بی مزه ترخینه ای
خانه ی تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشه ی دل را بساز، مسجد آدینه ای
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینه ای
خامش، با مرغ خاک قصه ی دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینه ای
***
3013
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جد جد، ظاهر او بازیی
جمله ی عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان، جهل تو طنازیی
در حرکت باش از انک آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق سر سراندازیی
جنبش جان کی کند صورت گرمابه ای؟!
صف شکنی کی کند اسب گدا غازیی؟!
طبل غزا کوفتند، این دم پیدا شود
جنبش پالانیی، از فرس تازیی
می زن و می خور چو شیر تا به شهادت رسی
تا بزنی گردن کافر ابخازیی
بازی شیران مصاف، بازی روبه گریز
روبه با شیر حق کی کند انبازیی؟!
گرم روان از کجا، تیره دلان از کجا
مروزیی اوفتاد در ره با رازیی
عشق عجب غازییست زنده شود زو شهید
سر بنه ای جان پاک، پیش چنین غازیی
چرخ تن دل سیاه، پر شود از نور ماه
گر بکند قلب تو قالب پردازیی
مطرب و سرنا و دف، باده برآورده کف
هر نفسی زان لطف آرد غمازیی
ای خنک آن جان پاک کز سر میدان خاک
گیرد زین قلبگاه قالب پردازیی
***
3014
رو، که به مهمان تو می نروم ای اخی
بست مرا از طعام، دود دل مطبخی
رزق جهان می دهد، خویش نهان می کند
گاه وصال او بخیل، در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان، جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر، یخ چه کند جز یخی؟!
قسمت آن باردان، مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان، مملکت و فرخی
قسمت قسام بین، هیچ مگو و مچخ
کار بتر می شود، گر تو در این می چخی
جنتی دل فروز، دوزخیی خوش بسوز
چند میان جهان، مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر، تا نشوی کوردل
کور شود از نظر، چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسله ست، جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت، باطن او دوزخی
لیک عنایات حق هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام، گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو، از جهت شمس دین
چند در این تیرگی، همچو خسان می زخی
***
3015
جان و جهان! می روی، جان و جهان می بری
کان شکر می کشی، با شکران می خوری
ای رخ تو چون قمر، تک مرو، آهسته تر
تا نخلد شاخ گل سینه ی نیلوفری
چهره ی چون آفتاب، می بری از ما شتاب
بوی کن آخر کباب، زین جگر آذری
یک نظری گر وفاست، هم صدقات شماست
گر برسانی رواست، شکر چنین توانگری
تا جگر خون ما، تا دل مجنون ما
تا غم افزون ما، کسب کند بهتری
شکر که ما سوختیم، سوختن آموختیم
وز جگر افروختیم، شیوه ی سامندری
فاسد سودای تو، مست تماشای تو
بوسد بر پای تو، از طرب بی سری
عشق من! ای خوبرو، رونق خوبان به تو
گاه شوی بت شکن، گاه کنی آزری
مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شاد
چشم بدت دور باد، تا که کنی لمتری
جانب دل رو به جان، تا که ببینی عیان
حلقه ی جوق ملک، صورت نقش پری
از ملک و از پری، چون قدری بگذری
محو شود در صفات، صورت و صورتگری
***
3016
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی
ای که درون دلی، چند ز دل درکشی؟!
ای دل دل، جان جان، آمد هنگام آن
زنده کنی مرده را، جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی، هدیه فرستی به ما
تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی، بردری، تو کمر کوه را
چونک ز دریای غیب، آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را سرمه کش دل کنی
چارق درویش را، بر سر سنجر کشی
سینه ی تاریک را، گلشن جنت کنی
تشنه دلان را سوار، جانب کوثر کشی
در شکم ماهیی حجره ی یونس کنی
یوسف صدیق را از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را، روزه ی مریم دهی
تا سوی بهرام عشق مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت، توبه دهی طبع را
تا دل و جان را به غیب بی دم و دفتر کشی
سنبله ی آتشین رسته کنی بر فلک
زهره ی مه روی را، گوشه ی چادر کشی
مفخر تبریزیان! شمس حق! ای وای من
گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی
***
3017
لاله ستانست از عکس تو هر شوره ای
عکس لبت شهد ساخت، تلخی هر غوره ای
مصحف عشق تو را، دوش بخواندم به خواب
آه که چه دیوانه شد جان من از سوره ای!
مشکل هر دو جهان، آه چه حلوا شود!
گر شکر تو شود، مغز شکربوره ای
چهره ی چون آفتاب، بر تن چون غوره تاب!
تا بشود پر، شکر در تن هر روده ای
وا شدن از خویشتن، هست ز ماسوره سهل
چونک سر رشته یافت خصم ز ماسوره ای
جسم که چون خربزه است تا نبری چون خورند
بشکن و پیدا شود قیمت لاهوره ای
آه که ندیدی هنوز بر سر میدان عشق
رقص کنان کله ها هر طرفی کوره ای
پیش طبیب دو کون رفتم بیمار عشق
نبض دلم می جهید در کف قاروره ای
گفتمش: « ای شمس دین، مفخر تبریز! آه
جز ز تو یابد شفا علت ناسوره ای؟!
***
3018
ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری
سوخته باد آینه، تا تو در او ننگری
جان من از بحر عشق، آب چو آتش بخورد
در قدح جان من، آب کند آذری
خار شد این جان و دل، در حسد آینه
کو چو گلستان شدست، از نظر عبهری
گم شده ام من ز خویش، گر تو بیابی مرا
زود سلامش رسان، گو که خوشی، خوشتری
گر تو بیابی مرا از من، من را بگو
که من آواره ی گشته نهان چون پری
مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم
غمزه ی جادوش کرد، جان مرا ساحری
گر تو به عقلی بیا، یک نظری کن در او
تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری
بر لب دریای عشق دیدم من ماهیی
کرد یکی شیوه ای شیوه ی او برتری
گر چه که ماهی نمود، لیک خود او بحر بود
صورت گوساله ای، بود دو صد سامری
ماهی ترک زبان کرد، که گفتست بحر
نطق زبان را که: «تو حلقه برون دری»
دم زدن ماهیان آب بود، نی هوا
زانک هوا آتشیست، نیست حریف تری
بنگر در ماهیی، نان وی و رزق او
بحر بود، پس تو در عشق از او کمتری
دام فکندم که تا صید کنم ماهیی
صید سلیمان وقت، جان من، انگشتری
این چه بهانست خود، زود بگو بحر کیست؟
از حسد کس مترس در طلب مهتری
روشن و مطلق بگو تا نشود از دلت
مفخر تبریز ما، شمس حق و دین، بری
***
3019
ای که تو عشاق را همچو شکر می کشی
جان مرا خوش بکش این نفس، ار می کشی
کشتن شیرین و خوش خاصیت دست توست
زانک نظرخواه را تو به نظر می کشی
هر سحری مستمر منتظرم، منتظر
زانک مرا بیشتر وقت سحر می کشی
جور تو ما را چو قند، راه مدد درمبند
نی که مرا عاقبت بر سر در می کشی؟!
ای دم تو بی شکم، ای غم تو دفع غم
ای که تو ما را به دام همچو شرر می کشی
هر دم دفعی دگر پیش کنی چون سپر
تیغ رها کرده ای، تو به سپر می کشی
***
3020
پیشتر آ پیشتر، چند از این رهزنی؟
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟!
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟!
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟!
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟!
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟!
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی، چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشته ایم، زین فلک منحنی
رخت از این پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را، چند کنی منثنی؟!
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبه ای، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان، و تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادام ها در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیها بشکنی
جان بفرستد، خبر جانب هر با نظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
***
3021
شیردلا، صد هزار شیردلی کرده ای
در کرم از آفتاب نیز سبق برده ای
چشم ببند و بکن بار دگر، رحمتی
بشکن سوگند را، گر به خدا خورده ای
بنگر کاین دشمنان دست زنان گشته اند
چونک در این خشم و جنگ پای خود افشرده ای
میل تو با کیست جان! تا بشوم خاک او؟
چاکر آن کس شوم کش به کس اشمرده ای
ای تن، آخر بجنب بر خود و جهدی بکن
جهد مبارک بود، از چه تو پژمرده ای؟!
خیز، برو پیش دوست، روی بنه بر زمین
کای صنم چون شکر از چه بیازرده ای
خواجه ی جان! شمس دین! مفخر تبریزیان!
این سرم از نخل تست، زانک تو پرورده ای
***
3022
گفت مرا آن طبیب: «رو، ترشی خورده ای»
گفتم «نی» گفت: « نک رنگ ترش کرده ای
دل چو سیاهی دهد، رنگ گواهی دهد
عکس برون می زند، گر چه تو در پرده ای
خاک تو گر آب خوش یابد، چون روضه ایست
ور خورد او آب شور، شوره برآورده ای
سبز شوند از بهار زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیده ای پس ز چه رو زرده ای»
گفتمش: « ای غیب دان، از تو چه دارم نهان؟!
پرورش جان تویی، جان چو تو پرورده ای
کیست که زنده کند، آنک تواش کشته ای؟!
کیست که گرمش کند، چون تواش افسرده ای؟!
شربت صحت فرست، هم ز شرابات خاص
زانک تو جوشیده ای زانک تو افشرده ای»
داد شراب خطیر، گفت: « هلا، این بگیر
شاد شو ار پرغمی، زنده شو ار مرده ای
چشمه بجوشد ز تو، چون ارس از خاره ای
نور بتابد ز تو، گر چه سیه چرده ای
خضر بقایی شوی، گر عرض فانیی
شادی دل ها شوی، گر چه دل آزرده ای»
کی بشود این وجود پاک ز بیگانگان
تا نرسد خلعتی، دولت صدمرده ای
گفت درختی به باد، «چند وزی؟» باد گفت
«باد بهاری کند گر چه تو پژمرده ای»
***
3023
قصر بود روح ما، نی تل ویرانه ای
همدم ما یار ما، نی دم بیگانه ای
بادیه ای هایلست، راه دل، و کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانه ای؟!
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانه ای
چونک فروشد، تنش در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانه ای
عاشق آن نور کیست جز دل نورانیی؟!
فتنه ی آن شمع چیست جز تن پروانه ای؟!
مسرح روح الله است، جلوه ی روح القدس
زانک ورا آفتاب هست عزبخانه ای
***
3024
بستگی این سماع هست ز بیگانه ای
ز ارچلی جغد گشت حلقه چو ویرانه ای
آنک بود همچو برف، سرد کند وقت را
چون بگدازد چو سیل پست کند خانه ای
غیر برونی بدست، غیر درونی بتر
از سبب غیریست کندن دندانه ای
باد خزانست غیر، زرد کند باغ را
حبس کند در زمین خوبی هر دانه ای
پیش تو خندد چو گل، پای درآید چو خار
ریش نگه دار از آن دوسر چون شانه ای
از سبب آنک بد در صف ترسنده ای
گشت شکسته بسی لشکر مردانه ای
خسرو تبریزیی شمس حق و دین که او
شمع همه جمع هاست، من شده پروانه ای
***
3025
جای دگر بوده ای زانک تهی روده ای
آب دگر خورده ای، زانک گل آلوده ای
مست دگر باده ای کاحمق و بس ساده ای
دل چه بدو داده ای؟ رو که نیاسوده ای
گنج روان در دلت، بر سر گنج این گلت
گیرم بی دیده ای، آخر نشنوده ای؟!
چیست سپیدی چشم؟ از اثر نفس و خشم
چون پی دارو ز یشم سرمه دهی سوده ای؟!
از نظر لم یزل، دارد جانت تگل
پرتو خورشید را تو به گل اندوده ای
گنج دلت سر به مهر وین جگرت کان مهر
ای تو شکم خوار، چند در هوس روده ای؟
از اثر شمس دینست، این تبش عشق تو
وز تبریزست این بخت که پرورده ای
***
3026
خیره چرا گشته ای خواجه! مگر عاشقی؟
کاسه بزن کوزه خور خواجه، اگر عاشقی
کاش بدانستیی بر چه در ایستاده ای
کاش بدانستیی بر چه قمر عاشقی
چشمه ی آن آفتاب، خواب نبیند فلک
چشمت از او روشنست تیز نظر عاشقی
شیر فلک زین خطر خون شده استش جگر
راست بگویم مرنج: « سخته جگر عاشقی»
ای گل تر راست گو، بر چه دریدی قبا؟
ای مه لاغرشده، بر چه سحر عاشقی؟
ای دل دریاصفت، موج تو ز اندیشه هاست
هر دم کف می کنی، بر چه گهر عاشقی؟
آنک از او گشت دنگ غم نخورد از خدنگ
ور تو سپر بفکنی سسته سپر عاشقی
جمله ی اجزای خاک هست چو ما عشقناک
لیک تو ای روح پاک نادره تر عاشقی
ای خرد ار بحریی دم مزن و دم بخور
چون هنرت خامشیست بر چه هنر عاشقی؟
***
3027
نیست عجب صف زده پیش سلیمان پری
صف سلیمان نگر پیش رخ آن پری
آن پریی کز رخش گشت بشر چون ملک
یافت فراغت ز رنج، وز غم درمان پری
تربیت آن پری چشم بشر باز کرد
یافته دیو و ملک گوهر جان زان پری
ما و منی پاک رفت، ماء منی خشک شد
گشت پری آدمی هم شد انسان پری
دیده ی جان شمس دین مفخر تبریز و جان
شاد ز عشق رخش شادتر از جان پری
***
3028
ای صنم گلزاری، چند مرا آزاری؟!
من چو کمین فلاحم، تو دهیم سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی می زیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟!
آن که از آن طراری، باز بر او برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا زین فرح و زین زاری
هر کی بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر کی بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمده ام، با شر و شور آمده ام
بازبنگشاده ام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو ولی خایه ی خود می خاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او سیر نه از بسیاری
***
3029
آه که دلم برد غمزه های نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر، باری
از پی این عشق اشک هاست روانه
خوب شهی آمد، و لطیف نثاری
چشم پیاپی چو ابر آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لبست، باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدرست و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی، ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود
ماهی بی آب را کی دید قراری؟!
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بی عقل کی بیاید کاری؟
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانه ی عالم
خوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش همی کنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آنک ز حلمش بیافت کوه وقاری
***
3030
سلمک الله، نیست مثل تو یاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل گفتی که: «یار غار منست او»
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست، زانک نخسبد
بر سر آن گنج غیب، هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشادست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشنده ای و غوره فشاری
جوی فراتی روان شدست از این سو
کاین همه جان ها ز آب اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را
«کار مرا این زمان بده تو قراری»
خنده ی شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
گفت: «مخور غم که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش منست چو دودی
هفت زمین در ره منست غباری
دام جهان را هزار قرن گذشتست
درخور صیدم نیامدست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری»
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بی شکال و فساری
رو به خران گو که: «ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرنده ای و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری»
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
***
3031
خوش دلم از یار، همچنانک تو دیدی
جان پرانوار، همچنانک تو دیدی
از چمن یار صد روان مقدس
در گل و گلزار، همچنانک تو دیدی
هر کی دلی داشت زین هوس تو ببینش
بی دل و بی کار، همچنانک تو دیدی
هر نظری کو بدید روی تو را، گشت
خواجه ی اسرار، همچنانک تو دیدی
صورت منصور دانک بود بهانه
برشده بر دار، همچنانک تو دیدی
هست بر اومید گلستان تو جان ها
ساخته با خار، همچنانک تو دیدی
عشق چو طاووس چون پرید، شود دل
خانه ی پرمار، همچنانک تو دیدی
عشق گزین عشق، بی حیات خوش عشق
عمر بود بار، همچنانک تو دیدی
در دل عشاق فخر و ملک دو عالم
ننگ بود عار، همچنانک تو دیدی
عشق خداوند شمس دین که به تبریز
جان کند ایثار، همچنانک تو دیدی
***
3032
از پگه ای یار زان عقار سمایی
ده به کف ما، که نور دیده ی مایی
زانک وظیفه است هر سحر ز کف تو
دور بگردان، که آفتاب لقایی
هم به منش ده مها، مده به دگر کس
عهد و وفا کن که شهریار وفایی
در تتق گردها لطیف هلالی
وز جهت دردها لطیف دوایی
دور بگردان که دور عشق تو آمد
خلق کجااند و تو غریب کجایی!
بر عدد ذره جان فدای تو کردی
چرخ فلک، گر بدی مه تو بهایی
با همه شاهی چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو، بکن به لطف سقایی
بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل
بهر تو حوا نمود نیز حوایی
آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق می کرد گونه گونه خدایی
در قدح تو چهار جوی بهشتست
نه از شش و پنجست این سرور فزایی
جمله ی اجزای ما شکفته کن این دم
تا به فلک بر رود غریو گوایی
غبغب غنچه در این چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایه های همایی
خانه ی بی جام نیست خوب و منور
راه (رهاوی) بزن کز اوست رهایی
مشک که ارزد هزار بحر، فروریز
کوه وقاری، و بحر جود و سخایی
هر شب آید ز غیب چون گله بانی
جان رهد از تن چو اشتران چرایی
در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزه های عطایی
بند کند چشمشان که راه نبینند
راه الهیست، نیست راه هوایی
چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه
جست دو اسبه ز نیستی و گدایی
کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی
مات شو، و لعب گفت و گوی رها کن
کان شه شطرنج راست راه نمایی
***
3033
چند دویدم سوی افندی
شکر که دیدم روی افندی
در شب تاری، ره متواری
رهبر ما شد بوی افندی
شادی جان ها، ذوق دهان ها
اصل مکان ها کوی افندی
صحن گلستان، عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی
عیش معظم، جام دمادم
بزم دو عالم طوی افندی
کام من آمد، دام افندی
های من آمد هوی افندی
گرگ ز بره، دست بدارد
چون شنود او قوی افندی
گنج سبیلی، خوان خلیلی
نیست بخیلی خوی افندی
کله شاهان، سکه ی ماهان
در خم چوگان، گوی افندی
خامش و کم گو، هی کی بود او
قبله ی اوها اوی افندی
***
3034
می رسد ای جان، باد بهاری
تا سوی گلشن دست برآری
سبزه و سوسن، لاله و سنبل
گفت: «بروید، هر چه بکاری»
غنچه و گل ها مغفرت آمد
تا ننماید، زشتی خاری
رفعت آمد، سرو سهی را
یافت عزیزی، از پس خواری
روح درآید در همه گلشن
کآب نماید روح سپاری
خوبی گلشن ز آب فزاید
سخت مبارک آمد یاری
کرد پیامی، برگ به میوه
زود بیایی، گوش نخاری
شاه ثمارست، آن عنب خوش
زانک درختش، داشت نزاری
در دی شهوت چند بماند
باغ دل ما حبس و حصاری؟!
راه ز دل جو، ماه ز جان جو
خاک چه دارد غیر غباری؟!
خیز بشو رو، لیک به آبی
کآرد گل را خوب عذاری
گفت به ریحان شاخ شکوفه
«در ره ما نه هر چه که داری»
بلبل مرغان گفت به بستان:
«دام شما راییم شکاری»
لابه کند گل، رحمت حق را
بر ما دی را، برنگماری
گوید یزدان «شیره ز میوه
کی به کف آید تا نفشاری؟
غم مخور از دی وز غز و غارت
وز در من بین کارگزاری
شکر و ستایش ذوق و فزایش
رو ننماید جز که به زاری
عمر ببخشم، بی ز شمارت
گر بستانم عمر شماری
باده ببخشم، بی ز خمارت
گر بستانم خمر خماری»
چند نگاران دارد دانش
کاغذها را چند نگاری
از تو سیه شد چهره ی کاغذ
چونک بخوانی خط نهاری؟!
دود رها کن، نور نگر تو
از مه جانان در شب تاری
بس کن و بس کن، ز اسب فرود آ
تا که کند او شاهسواری
***
3035
دوش همه شب، دوش همه شب
گشتم من بر بام افندی
آخر شب شد، آخر شب شد
خوردم می از جام افندی
شیر و شکر را، شمس و قمر را
مایه ببخشد نام افندی
نور دو عالم عشق قدیمی
دولت مرغان دام افندی
شیر روان شد خوش ز بیانش
شیر سیه شد رام افندی
کام ملوکان، جایزه گیری
جایزه بخشی، کام افندی
کعبه ی جان ها، روی ملیحش
پخته ی عالم خام افندی
گر الفی و سابق حرفی
محو شو اندر، لام افندی
نور بود او، نار نماید
خاص بود خود، عام افندی
بس کن بس کن، کس نتواند
که بگزارد وام افندی
***
3036
گاه چو اشتر در وحل آیی
گه چو شکاری در عجل آیی
کجکنن اغلن چند گریزی
عاقبت آخر در عمل آیی
در سوی بی سو می رو و می جو
تا کی ای دل در علل آیی؟!
در طلبی تو، در طرب افتی
در نمدی تو، در حلل آیی
دردسر آید، شور و شر آید
عاشق شو تا بی خلل آیی
نفخ کند جان، در دل ترسان
مطرب جویی، در غزل آیی
چونک قویتر در دمد آن نی
در رخ دلبر مکتحل آیی
چنگ بگیری، ننگ پذیری
فاعل نبوی مفتعل آیی
از غم دلبر، در برش افتی
در کف اویی، در بغل آیی
فکر رها کن، ترک نهی کن
زانک ز حیرت با دول آیی
فکر چو آید، ضد ورا بین
زین دو به حیرت محتمل آیی
زانک تردد، آرد حیرت
زین دو تحول در محل آیی
ز اول فکرت آخر ره بین
چند به گفتن منتقل آیی؟!
***
3037
به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی
به جای عمر عزیزی، چو عمر ما نشتابی
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی
در این منازل گردون، در این طواف همایون
گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی
اگر چه روح جهانست و روح سوی ندارد
ثواب کن سوی او رو، اگر چه غرق ثوابی
بگو: «به تست پیامی، اگر چه حاضر جانی
جواب ده به حق آنک بس لطیف جوابی
هزار مهره ربودی، هنوز اول بازیست
هزار پرده دریدی، هنوز زیر نقابی
چه ناله هاست نهان و چه زخم هاست دلم را!
زهی رباب دل من، به دست چون تو ربابی
دلم تو را چو ربابی، تنم تو را چو خرابی
رباب می زن و می گرد مست گرد خرابی
همه ز جام تو مستند، هر یکی ز شرابی
ز جام خویش نپرسی که مست از چه شرابی؟»
کجاست ساحل دریا دلا که هر دم غرقی؟
کجاست آتش غیبی که لحظه لحظه کبابی؟
***
3038
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس کجا برد؟ آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم، که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده، که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان، تو گوش دار که جانی
ولیک پیشتر آ خواجه! گوش بر دهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
عنایتیست ز جانان، چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید چراغ های عیانی
رفیق خضر خرد شو به سوی چشمه ی حیوان
که تا چو چشمه ی خورشید روز نور فشانی
چنانک گشت زلیخا جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد از این ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان، چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضه ی دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی که در درونه چه کانی!
فتاده ای به دهان ها، همی گزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی، بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی، چو نور دست تو گیرد
ز سردیست و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که: «چون قرین تو گشتم تو صاحب دو قرانی»
تو بز نه ای که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گله ی شیران چو نره شیر شبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نمازست و دل چو سبع مثانی
همی رسد ز سموات هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی، چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث عنان عزم، که پیشت
دو لشکرست که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد، که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی؟!
بگیر طبله ی شکر، بخور به طبل، که نوشت
مکوب طبل فسانه، چرا حریف زبانی؟!
ز شمس، مفخر تبریز، آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف، رئیس شمس مکانی
***
3039
هزار جان مقدس، هزار گوهر کانی
فدای جاه و جمالت، که روح بخش جهانی
چه روح ها که فزایی، چه حلقه ها که ربایی
چو ماه غیب نمایی، ز پرده های نهانی
چو در غزا تو بتازی، ز بحر گرد برآری
هزار بحر بجوشد، چو قطره ای بچکانی
تویی ز کون گزیده، تویی گشایش دیده
به یک نظر تو ببخشی، سعادت دوجهانی
کژی که هست جهان را، چو تیر راست کن آن را
بکش کمان زمان را، که سخت سخته کمانی
نه چرخ زهر چشاند نه ترس و خوف بماند
چو دل ثنای تو خواند که شاه امن و امانی
به چرخ سینه برآیی هزار ماه نمایی
یکی بدان که تو اینی یکی بدان که تو آنی
تو راست چرخ چو چاکر، تو مه نباشی و اختر
هزار ماه منور ز آستین بفشانی
تو شمس مفخر تبریز به خواجگی چو نشینی
صد آفتاب زمان را چو بندگان بنشانی
***
3040
چه آفتاب جمالی که از مجره گشادی
درون روزن عالم چو روز بخت فتادی
هزار سوسن نادر ز روی گل بشکفتی
هزار رسم دل افزا بدان چمن بنهادی
هزار اطلس کحلی بنفشه وار دریدی
که پر و بال مریدی و جان جان مرادی
در آن زمان که به خوبی کلاه عقل ربایی
نه عقل پره ی کاه است و تو به لطف چو بادی؟
چه عقل دارد آن گل که پیش باد ستیزد
نه از نسیم ویستش جمال و نیک نهادی؟
میی که کف تو بخشد دو صد خمار به ارزد
چگونه گیج نگردد سر وجود ز شادی؟
***
3041
اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری
شبست محرم عاشق، گواه ناله و زاری
چه جای شب که هزاران نشانه دارد عاشق؟!
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر ساعت گریه، چو کوه وقت تحمل
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری
ولیک این همه محنت به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمه ی جاری
چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شکر گزاری، سجود شکر بیاری
که شکر و حمد خدا را که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری
هزار شاخ برهنه قرین حله ی گل شد
هزار خار مغیلان رهیده گشت ز خاری
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل؟!
چو جولهست نداند طریق جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شده اند و سرشته اند ز یاری
نمک شود چو درافتد هزار تن به نمکدان
دوی نماند در تن، چه مرغزی چه بخاری
مکش عنان سخن را به کودنی ملولان
تو تشنگان فلک بین به وقت حرف گزاری
***
3042
چو مهر عشق سلیمان به هر دو کون تو داری
مکش تو دامن خود را که شرط نیست بیاری
نه بند گردد بندی نه دل پذیرد پندی
چو تنگ شکرقندی توام درون کناری
طراوت سمنی تو چه رونق چمنی تو!
مگر تو عین منی تو، مگر تو آینه واری
چه نور پنج و ششی تو، که آفت حبشی تو!
چو خوان عشق کشی تو، ز سنگ آب برآری
چه کیمیای زری تو، چه رونق قمری تو!
چو دل ز سینه بری تو، هزار سینه بیاری
ز خلق جمله گسستم، که عشق دوست بسستم
چو در فنا بنشستم، مرا چه کار به زاری؟!
بسوخت عشق تو خرمن، نه جان بماند نه این تن
جوی نیابی تو از من، اگر هزار فشاری
برون ز دور زمانی، مثال گوهر کانی
نشسته ایم چو جانی اگر کشی و بداری
ز جام شربت شافی، شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی اگر تو کوره ی ناری
کف از بهشت بشوید چو باغ عشق تو گوید
کز او جواهر روید اگر چه سنگ بکاری
دلی که عشق نوازد، در این جهان بنسازد
ازانک می نگذارد که یک زمانش بخاری
تو شمس خسرو تبریز! شراب باقی برریز
براق عشق بکن تیز که بس لطیف سواری
***
3043
ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی
ز عشق جیب دریدی، در ابتدای جنونی
شکست کشتی صبرم هزار بار ز موجت
سری برآر ز موجی که موج قلزم خونی
که خون بهینه شرابست، جگر بهینه کبابست
همین دوم تو فزون کن، که از فزونه فزونی
چو از الست تو مستم، چو در فنای تو هستم
چو مهر عشق شکستم، چه غم خورم ز حرونی
برون بسیت بجستم، درون بدیدم و رستم
چه میل و عشق شدستم، به جست و جوی درونی!
دلی ز من بربودی، که دل نبود و تو بودی
چه آتشی؟ و چه دودی؟ چه جادوی؟ چه فسونی؟
نمای چهره ی زیبا تو شمس مفخر تبریز!
که نقش ها تو نمایی ز روح آینه گونی
***
3044
گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی
گهی به هجر گرایی، چه آفتی چه بلایی!
گهی جمال بتانی، گهی ز بت شکنانی
گهی نه این و نه آنی، چه آفتی چه بلایی!
بشر به پای دویده، ملک به پر بپریده
به غیر عجز ندیده، چه آفتی چه بلایی!
چو پر و پاش نماند، چو او ز هر دو بماند
تو را به فقر بداند، چه آفتی چه بلایی!
مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی، چه آفتی چه بلایی!
در آن دلی که گزیدی، خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی، چه آفتی چه بلایی!
چه دولتی ز چه سودی! چه آتشی و چه دودی!
چه مجمری و چه عودی، چه آفتی چه بلایی!
غم تو دامن جانی، کشید جانب کانی
به سوی گنج نهانی، چه آفتی چه بلایی!
چه سوی گنج کشیدش، ز جمله خلق بریدش
دگر کسی بندیدش، چه آفتی چه بلایی!
چه راحتی و چه روحی! چه کشتیی و چه نوحی!
چه نعمتی چه فتوحی! چه آفتی چه بلایی!
بگفتمت: «چه کس است این» بگفتیم: «هوس است این
خمش خمش که بس است این» چه آفتی چه بلایی!
هوس چه باشد ای جان؟! مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان، چه آفتی چه بلایی!
تو عشق، جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی، چه آفتی چه بلایی!
مرا چو دیک بجوشی، مگو: «خمش! چه خروشی؟!»
چه جای صبر و خموشی؟! چه آفتی چه بلایی!
بجوش دیک دلم را، بسوز آب و گلم را
بدر خط و سجلم را، چه آفتی چه بلایی!
بسوز تا که برویم، حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم، چه آفتی چه بلایی!
دگر مگوی پیامش، رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش، چه آفتی چه بلایی!
***
3045
من آن نیم که تو دیدی، چو بینیم نشناسی
تو جز خیال نبینی، که مست خواب و نعاسی
مرا بپرس که چونی در این کمی و فزونی؟
چگونه باشد یوسف، به دست کور نخاسی
به چشم عشق توان دید روی یوسف جان را
تو چشم عشق نداری، تو مرد وهم و قیاسی
بهای نعمت دیده سپاس و شکر خدا دان
مرم چو قلب ز کوره، که کان شکر و سپاسی
وگر ز کوره بترسی، یقین خیال پرستی
بت خیال تراشی، وزان خیال هراسی
بت خیال تو سازی، به پیش بت به نمازی
چو گبر اسیر بتانی، چو زن حریف نفاسی
خیال فرع تو باشد، که فرع، فرع تو را شد
تو مه نه ای، تو غباری، تو زر نه ای، تو نحاسی
به جان جمله ی مردان، اگر چه جمله یکی اند
که زیر چرخه ی گردون تنا، چو گاو خراسی
وگر ز چنبر گردون، برون کشی سر و گردن
ز خرگله برهیدی فرشته ای و ز ناسی
***
3046
چو صبحدم خندیدی، در بلا بندیدی
چو صیقلی غم ها را ز آینه رندیدی
چه جامه ها در دادی، چه خرقه ها دزدیدی
چه گوش ها بگرفتی، به عیش دان بکشیدی
چه شعله ها برکردی، چه دیک ها بپزیدی
چه جس ها بگرفتی، چه راه ها پرسیدی
ز عقل کل بگذشتی، برون دل بدمیدی
گشاد گلشن و باغی، چو سرو تر نازیدی
اگر چه خود سرمستی، دهان چرا بربستی؟!
قلم چرا بشکستی؟! ورق چرا بدریدی؟!
چه شاخه ها افشاندی، چه میوه ها برچیدی
ترش چرا بنشستی؟ چه طالب تهدیدی؟!
***
3047
به جان تو ای طایی، که سوی ما بازآیی
تو هر چه می فرمایی، همه شکر می خایی
برآ به بام ای خوش خو، به بام ما آور رو
دو سه قدم نه این سو، رضای این مستان جو
اگر ملولی بستان، قنینه ای از مستان
که راحت جانست آن، بدار دست از دستان
ایا بت جان افزا، نه وعده کردی ما را
که من بیایم فردا؟ زهی فریب و سودا
ایا بت ناموسی، لب مرا گر بوسی
رها کنی سالوسی، جلا کنی طاووسی
سری ز روزن درکن، وثاق پرشکر کن
جهان پر از گوهر کن، بیا ز ما باور کن
نهال نیکی بنشان، درخت گل را بفشان
بیا به نزد خویشان، دغل مکن با ایشان
دو دیده را خوابی ده، زمانه را تابی ده
به تشنگان آبی ده، به غوره دوشابی ده
بگیر چنگ و تنتن، دل از جدایی برکن
بیار باده ی روشن، خمار ما را بشکن
از این ملولی بگذر، به سوی روزن منگر
شراب با یاران خور، میان یاران خوشتر
ز بیخودی آشفتم، به دلبر خود گفتم
که: «با غمت من جفتم، به هر سوی که افتم»
به ضرب دستش بنگر، به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر، به هر چه هستش بنگر
چو دامن او گیرم، عظیم با توفیرم
چو انگبین و شیرم به پیش لطفش میرم
مزن نگارا بربط، به پیش مشتی خربط
مران تو کشتی بی شط بگیر راه اوسط
بکار تخم زیبا که سبز گردد فردا
که هر چه کاری این جا تو را بروید ده تا
اگر تو تخمی کشتی چرا پشیمان گشتی؟
اگر به کوه و دشتی برو که زرین طشتی
ملول گشتی ای کش بخسب و رو اندرکش
ز عالم پرآتش گریز پنهان خوش خوش
ببند از این سو دیده برو ره دزدیده
به غیب آرامیده به پر جان پریده
نشسته خسبد عاشق که هست صبرش لایق
بود خفیف و سابق برای عذرا وامق
مگو دگر، کوته کن سکوت را همره کن
نظر به شاهنشه کن نظاره ی آن مه کن
***
3048
تو آسمان منی، من زمین به حیرانی
که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی!
زمین خشک لبم من، ببار آب کرم
زمین ز آب تو باید گل و گلستانی
زمین چه داند کاندر دلش چه کاشته ای؟!
ز توست حامله و، حمل او تو می دانی
ز توست حامله هر ذره ای به سر دگر
به درد حامله را مدتی بپیچانی
چه هاست در شکم این جهان پیچاپیچ
کز او بزاید اناالحق و بانگ سبحانی
گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش
عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی
رسول گفت: «چو اشتر شناس مومن را
همیشه مست خدا، کش کند شتربانی
گهیش داغ کند، گه نهد علف پیشش
گهیش بندد زانو، به بند عقلانی
گهی گشاید زانوش بهر رقص جعل
که تا مهار بدرد، کند پریشانی»
چمن نگر که نمی گنجد از طرب در پوست
که نقش چند بدو داد باغ روحانی
ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را
که خاک کودن از او شد مصور جانی
چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوشست
ز آفتاب جلالت که نیستش ثانی
از آفتاب قدیمی که از غروب بری است
که نور روش نه دلوی بود نه میزانی
یکان یکان بنماید هر آنچ کاشت خموش
که حامله است صدف ها ز در ربانی
***
3049
ربودف عقل و دلم را جمال آن عربی
درون غمزه ی مستش هزار بوالعجبی
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون چو مست و خرابم صلای بی ادبی
مسبب سبب این جا در سبب بر بست
تو آن ببین که سبب می کشد ز بی سببی
پریر رفتم سرمست بر سر کویش
به خشم گفت: «چه گم کرده ای؟ چه می طلبی؟»
شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظ عرب
: «اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی»
جواب داد کجا خفته ای؟! چه می جویی
به پیش عقل محمد پلاس بولهبی؟!
ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم
به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی
چه جای گرمی و سوگند پیش آن بینا؟!
و کیف یصرع صقر بصولة الخرب
روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد
کما یسیل میاه السقا من القرب
چه چاره دارم؟! غماز من هم از خانه ست
رخم چو سکه ی زر، آب دیده ام سحبی
دریغ دلبر جان را به مال میل بدی
و یا فریفته گشتی به سیدی چلبی
و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی
و یا که مست شدی او ز باده ی عنبی
دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی
چه می کند سر و گوش مرا به شهد لبی!
غلام ساعت نومیدیم، که آن ساعت
شراب وصل بتابد ز شیشه ی حلبی
از آن شراب پرستم که یار می بخشست
رخم چو شیشه ی می کرد و بود رخ ذهبی
برادرم، پدرم، اصل و فصل من عشقست
که خویش عشق بماند، نه خویشی نسبی
خمش! که مفخر آفاق، شمس تبریزی
بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی
***
3050
خدایگان جمال و خلاصه ی خوبی
به جان و عقل درآمد به رسم گل کوبی
بیا بیا که حیات و نجات خلق تویی
بیا بیا که تو چشم و چراغ یعقوبی
قدم بنه تو بر آب و گلم که از قدمت
ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی
ز تاب تو برسد سنگ ها به یاقوتی
ز طالبیت رسد طالبی به مطلوبی
بیا بیا که جمال و جلال می بخشی
بیا بیا که دوای هزار ایوبی
بیا بیا تو، اگر چه نرفته ای هرگز
ولیک هر سخنی گویمت به مرغوبی
به جای جان تو نشین که هزار چون جانی
محب و عاشق خود را تو کش که محبوبی
اگر نه شاه جهان اوست، ای جهان دژم
به جان او که بگویی: «چرا در آشوبی؟
گهی ز رایت سبزش لطیف و سرسبزی
ز قلب لشکر هیجاش گاه مقلوبی»
دمی چو فکرت نقاش، نقش ها سازی
گهی چو دسته ی فراش فرش ها روبی
چو نقش را تو بروبی، خلاصه ی آن را
فرشتگی دهی و پر و بال کروبی
خموش! آب نگهدار همچو مشک درست
ور از شکاف بریزی بدانک معیوبی
به شمس مفخر تبریز از آن رسید دلت
که چست دلدل دل می نمود مرکوبی
***
3051
به عاقبت بپریدی، و در نهان رفتی
عجب عجب، به کدامین ره از جهان رفتی؟
بسی زدی پر و بال و قفص دراشکستی
هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی
تو باز خاص بدی، در وثاق پیرزنی
چو طبل باز شنیدی به لامکان رفتی
بدی تو بلبل مستی میانه ی جغدان
رسید بوی گلستان، به گل ستان رفتی
بسی خمار کشیدی از این خمیر ترش
به عاقبت به خرابات جاودان رفتی
پی نشانه ی دولت چو تیر راست شدی
بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی
نشانهای کژت داد این جهان چو غول
نشان گذاشتی و سوی بی نشان رفتی
تو تاج را چه کنی چونک آفتاب شدی؟!
کمر چرا طلبی چونک از میان رفتی؟!
دو چشم کشته شنیدم که سوی جان نگرد
چرا به جان نگری چون به جان جان رفتی؟
دلا چه نادره مرغی که در شکار شکور
تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتی
گل از خزان بگریزد، عجب چه شوخ گلی
که پیش باد خزانی خزان خزان رفتی
ز آسمان تو چو باران به بام عالم خاک
به هر طرف بدویدی به ناودان رفتی
خموش باش، مکش رنج گفت و گوی، بخسب
که در پناه چنان یار مهربان رفتی
***
3052
چه باده بود که در دور از بگه دادی
که می شکافد دور زمانه از شادی
نبود باده، به جان تو راست گو که چه بود؟
بهانه راست مکن، کژ مگو به استادی
چه راست می طلبی ای دل سلیم از او؟!
که راست نیست بجز قد او در این وادی
تو راست باش چو تیر و، حریف کژ چو کمان
چو تیر زه به دهان گیر، چون درافتادی
ازانک راستی تو غلام آن کژی است
اگر تو تیری بهر کمان کژ زادی
بیار بار دگر تا ببینم آن چه میست
که جان عارف مستی و خصم زهادی
نکو ندیدم آن بار سخت تشنه بدم
بیار بار دگر چون مطیع و منقادی
نمی فریبمت، این یک بیار و دیگر بس
کی با تو حیله کند؟ حیله را تو بنیادی
فریب و عشوه تو تلقین کنی دو عالم را
ولی مرا مددی ده چو خنب بگشادی
چو جمع روزه گشادند، خیک را بمبند
که عیش را تو عروسی و، هم تو دامادی
اگر به خوک از آن خیک جرعه ای بدهی
به پیش خوک کند شیر چرخ، آحادی
چو نام باده برم، آن تویی و آتش تو
وگر غریو کنم، در میان فریادی
چنان نه ای تو که با تو دگر کسی گنجد
ولی ز رشک لقب های طرفه بنهادی
گهی سبو و گهی جام و گه حلال و حرام
همه تویی که گهی مهدیی و گه هادی
به نور رفعت ماهی، به لطف چون گلزار
ولی چو سرو و چو سوسن ز هر دو آزادی
ولی چو ای همه گویم، نداندت اجزا
که فرد جزو نداند به غیر افرادی
مثل به جزو زنم تا که جزو میل کند
چو میل کرد کشانیش تو به آبادی
بیار، مفخر تبریز! شمس تبریزی!
مثال اصل، که اصل وجود و ایجادی
***
3053
ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی
ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی
ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی
چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی
اگر نه پرتو لطفت بر آب می تابید
به جای آب همه زهر ناب خوردندی
اگر نه جرعه ی آن می بریختی بر خاک
ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی؟
گر آفتاب ازل گرمیی نبخشیدی
تموز و جمله نباتات او فسردندی
منزهی و درآمیختن عجب صفتی است
دریغ پرده ی اسرار درنوردندی
اگر نه پرده بدی، ره روان پنهانی
ز انبهی همه پاهای ما فشردندی
ز پرده ها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی
گر آن بدی که تو اندیشه کرده ای ز زحیر
بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی
چو صورتی نبدی خوب، جز تصور تو
شراب های مروق ز درد دردندی
اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی
وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی
***
3054
منم که کار ندارم به غیر بی کاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشته ای شست دل در این دریا
نه ماهیی بگرفتی، نه دست می داری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری چه خار می خاری؟!
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر که کشت می سوزی!
چگونه ابری آخر که سنگ می باری!
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟!
چو دزد خانه ی خویشی چگونه عیاری؟!
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیده ای نکو یاری
به ذات پاک خدایی که کارساز همه ست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نه ای، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی که دامنش گرمست
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود شب کجا بود تاری؟!
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
***
3055
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری؟!
بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر
که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری
به غیر خدمت ما که مشارق شادیست
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری
هزار صورت جنبان به خواب می بینی
چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری
ببند چشم خر و برگشای چشم خرد
که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری
ز باغ عشق طلب کن عقیده ی شیرین
که طبع سرکه فروشست و غوره افشاری
بیا به جانب دارالشفای خالق خویش
کز آن طبیب ندارد گزیر بیماری
جهان مثال تن بی سرست بی آن شاه
بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری
اگر سیاه نه ای آینه مده از دست
که روح آینه ی توست و جسم زنگاری
کجاست تاجر مسعود مشتری طالع
که گرمدار منش باشم و خریداری
بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم
چو لعل می خری از کان من بخر باری
به پای جانب آن کس برو که پایت داد
بدو نگر به دو دیده که داد دیداری
دو کف به شادی او زن که کف ز بحر ویست
که نیست شادی او را غمی و تیماری
تو بی ز گوش شنو، بی زبان بگو با او
که نیست گفت زبان بی خلاف و آزادی
***
3056
خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری
چه جای غم؟ که ز هر شادمان گرو ببری
فرشته ای کنمت پاک با دو صد پر و بال
که در تو هیچ نماند کدورت بشری
نمایمت که چگونه است جان رسته ز تن
فشانده دامن خود از غبار جانوری
در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری
قضا که تیر حوادث به تو همی انداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
روان شدست نسیم از شکرستان وصال
که از حلاوت آن گم کند شکر شکری
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری
چو سخت مست شدم گفت: «هین دگر بدهم
که تا میان من و تو نماند این دگری»
بده بده هله ای جان ساقیان جهان
کرم کریم نماید، قمر کند قمری
به آفتاب جلال خدای بی همتا
نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری
تمام این تو بگو، ای تمام در خوبی
که بسته کرد مرا سکر باده ی سحری
***
3057
اگر ز حلقه ی این عاشقان کران گیری
دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری
گر آفتاب جهانی، چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی، مذهب خزان گیری
چو کاسه تا تهیی تو بر آب رقص کنی
چو پر شدی به بن حوض و جو مکان گیری
خدای داد دو دستت که دامن من گیر
بداد عقل که تا راه آسمان گیری
که عقل جنس فرشته ست، سوی او پوید
ببینیش چو به کف آینه نهان گیری
بگیر کیسه ی پر زر باقرضواالله آی
قراضه قرض دهی، صد هزار کان گیری
به غیر خم فلک خم های صدرنگ است
به هر خمی که درآیی از او نشان گیری
ز شیر چرخ گریزی، به برج گاو روی
خری شوی به صفت راه کهکشان گیری
وگر تو خود سرطانی، چو پهلوی شیری
یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری
چو آفتاب، جهان را پر از حیات کنی
چو زین جهان بجهی ملک آن جهان گیری
برآ چو آب ز تنور نوح و عالم گیر
چرا تنور خبازی که جمله نان گیری؟!
خموش باش و همی تاز تا لب دریا
چو دم، گسسته شوی گر ره دهان گیری
***
3058
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه باده اش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا می گفت
«مکن مکن که کم افتد چنین به ایامی»
طریق ناز گرفتم، که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی، و تو گویی نی؟!
کی گوید این نه؟! مگر جاهلی و یا عامی
هزار می نکند آنچ کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و، نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبریی و بدیع انعامی
وانگه از سر دقت به حاضران می گفت:
«نه درخورست چنین مرغ با چنین دامی»
به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو
مباش در قفصی و کناره ی بامی
فروکشیدم و، باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
***
3059
چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی؟!
که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی
پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان؟!
نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی؟!
چگونه باشد عاشق ز مستی آن می
که جام نیز ز تیزیش گم کند جامی؟!
چه جای خاک که بر کوه جرعه ای برریخت
هزار عربده آورد و شورش و خامی؟!
تو جام عشق چه دانی چه شیشه دل باشی؟!
تو دام عشق چه دانی چو مرغ این دامی؟!
ز صاف بحر نگویم اگر کفش بینی
مثال زیبق بر هیچ کف نیارامی
ملول و تیره شدی، مر صفاش را چه گنه؟!
نبات را چه جنایت چو سرکه آشامی؟!
که خاک بر سر سرکا و، مرد سرکه فروش
که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی
به من نگر که در این بزم کمترین عامم
ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی
***
3060
نهان شدند معانی ز یار بی معنی
کجا روم که نروید به پیش من دیوی
کی دید خربزه زاری لطیف بی سرخر
که من بجستم عمری ندیده ام باری
بگو به نفس مصور: «مکن چنین صورت»
از این سپس متراش این چنین بت ای مانی
اگر نقوش مصور همه از این جنس اند
مخواه دیده ی بینا، خنک تن اعمی
دو گونه رنج و عذابست جان مجنون را
بلای صحبت لولی و فرقت لیلی
ورای پرده یکی دیو زشت سر برکرد
بگفتمش که: «تویی مرگ و جسک» گفت: «آری»
بگفتم او را: «صدق که من ندیدستم
ز تو غلیظتر اندر سپاه بویحیی»
بگفتمش که: «دلم بارگاه لطف خداست
چه کار دارد قهر خدا در این ماوی؟
به روز حشر که عریان کنند زشتان را
رمند جمله ی زشتان ز زشتی دنیی»
در این بدم که به ناگاه او مبدل شد
مثال صورت حوری به قدرت مولی
رخی لطیف و منزه ز رنگ و گلگونه
کفی ظریف و مبرا ز حیله ی حنی
چنانک خار سیه را بهارگه بینی
کند میان سمن زار گلرخی دعوی
زهی بدیع خدایی که کرد شب را روز
ز دوزخی به درآورد جنت و طوبی
کسی که دیده به صنع لطیف او خو داد
نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی
به افعیی بنگر کو هزار افعی خورد
شد او عصا و مطیعی به قبضه ی موسی
از آن عصا نشود مر تو را که فرعونی
چو مهره دزدی زان رو به افعیی اولی
خمش که رنج برای کریم گنج شود
برای مومن روضه است نار، در عقبی
***
3061
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی؟!
وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی؟!
وگر رفیق نسازد چرا تو او نشوی؟!
وگر رباب ننالد چراش ادب نکنی؟!
وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی
چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی؟!
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب تویی که هوای چنان عجب نکنی
تو آفتاب جهانی، چرا سیاه دلی؟!
که تا دگر هوس عقده ی ذنب نکنی
مثال زر تو به کوره از آن گرفتاری
که تا دگر طمع کیسه ی ذهب نکنی
چو وحدتست عزبخانه ی یکی گویان
تو روح را ز جز حق چرا عزب نکنی
تو هیچ مجنون دیدی که با دو لیلی ساخت؟!
چرا هوای یکی روی و یک غبب نکنی
شب وجود تو را در کمین چنان ماهیست
چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی
اگر چه مست قدیمی و نوشراب نه ای
شراب حق نگذارد که تو شغب نکنی
شرابم آتش عشقست و خاصه از کف حق
حرام باد حیاتت که جان حطب نکنی
اگر چه موج سخن می زند ولیک آن به
که شرح آن به دل و جان کنی، به لب نکنی
***
3062
اگر تو مست شرابی چرا حشر نکنی؟!
وگر شراب نداری چرا خبر نکنی؟!
وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم چرا گذر نکنی؟!
از آن کسی که تو مستی چرا جدا باشی؟!
وز آن کسی که خماری چرا حذر نکنی؟!
چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی؟!
ز نور خود چو مه نو چرا کمر نکنی؟!
چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند
چو کان لعل چرا جان و دل سپر نکنی؟!
وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او
چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی؟!
وگر چو ابر تو حامل شدی از آن دریا
چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی؟!
ز گلشن رخ تو گلرخان همی جوشند
چرا چو حیز و محنث نه ای، نظر نکنی؟!
نگر به سبزقبایان باغ کآمده اند
به سوی شاه قبابخش، چون سفر نکنی؟!
چو خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سر دل خود جلوه چون شجر نکنی؟!
چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی؟
***
3063
به هر دلی که درآیی، چو عشق بنشینی
بجوشد از تک دل چشمه چشمه، شیرینی
کلید حاجت خلقان بدان شدست دعا
که جان جان دعایی و نور آمینی
دلا، به کوی خرابات ناز تو نخرند
مکن تو بینی و ناموس، تا جهان بینی
در آن الست و بلی، جان بی بدن بودی
تو را نمود که آنی، چه در غم اینی؟
تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما
چه در پی خر و اسپی؟ چه در غم زینی؟
بگو بگو تو چه جستی، که آنت پیش نرفت
بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری
عروس جان نهان را هزار کابینی
چه چنگ درزده ای در جهان و قانونش؟!
که از ورای فلک، زهره ی قوانینی
به روز جلوه ملایک تو را سجود کنند
بنشنوند ز ابلیسیان که تو، طینی
میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین
کنند خدمت تو بعد از این که تو دینی
ستاره وار به انگشت ها نمودندت
چو آفتاب کنون نامشار، تعیینی
اگر چه درخور نازی، نیاز را مگذار
برای رشک ز ویسه خوشست، رامینی
خمش! به سوره ی اقرأ بسی عمل کردی
ز قشر حرف گذر کن کنون، که والتینی
***
3064
ز بامداد دلم می پرد به سودایی
چو وام دار مرا می کند تقاضایی
عجب به خواب چه دیدست دوش این دل من
که هست در سرم امروز شور و صفرایی؟!
ولی دلم چه کند؟! چون موکلان قضا
همی رسند پیاپی به دل ز بالایی؟
پرست خانه ی دل از موکل عجمی
که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی
بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی؟!
گریز نیست، وگر هست کو مرا پایی؟!
جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه
روان و رقص کنانیم تا به دریایی
اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار
قدم قدم بودش در سفر تماشایی
چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت
به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی؟!
هوس نشسته، که فردا چنین کنیم و چنان
خبر ندارد کو را نماند فردایی
غلام عشقم کو نقد وقت می جوید
نه وعده دارد و نه نسیه ای و نی رایی
***
3065
شدم به سوی چه آب همچو سقایی
برآمد از تک چه، یوسفی معلایی
سبک به دامن پیراهنش زدم من دست
ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
به چاه در، نظری کردم از تعجب من
چه از ملاحت او گشته بود صحرایی
کلیم روح به هر جا رسید میقاتش
اگر چه کور بود، گشت طور سینایی
زنخ ز دست رقیبی که گفت از چه دور
: «از این سپس منم و چاه و چون تو زیبایی»
کسی که زنده شود صد هزار مرده از او
عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی
هزار گنج گدای چنین عجب کانی
هزار سیم نثار لطیف سیمایی
جهان چو آینه پرنقش توست، اما کو
به روی خوب تو بی آینه تماشایی؟
سخن تو گو، که مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه اندیشه ای و نی رایی
***
3066
رسید ترکم با چهره های گل وردی
بگفتمش: «چه شد آن عهد؟» گفت: «اول وردی»
بگفتمش که: «یکی نامه ای به دست صبا
بدادمی عجب، آورد؟» گفت: «گستردی»
بگفتمش که: «چرا بی گه آمدی ای دوست؟»
بگفت: «سیرو یدی یلده یلدشم اردی»
بگفتمش «ز رخ توست شهر جان روشن
ز آفتاب درآموختی جوامردی»
بگفت: «طرح نهد رخ، رخم دو صد خور را
تو چون مرا تبع او کنی؟ زهی سردی
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی»
سجود کردم و مستغفرانه نالیدم
بدید اشک مرا در فغان و پردردی
بگفت: «نی، که به قاصد مخالفی گفتی
به عشق گفت من و گفتنم درآوردی»
بگفتمش: «گل بی خار و صبح بی شامی
که بندگان را با شیر و شهد پروردی
ز لطف های توست آنک سرخ می گویند
به عرف حلیه ی زر را بدان همه زردی:
بگفت: «باش کم آزار و دم مزن، خامش
که زرد گفتی زر را به فن و آزردی»
***
3067
تو در عقیله ی ترتیب کفش و دستاری
چگونه رطل گران خوار را به دست آری؟!
به جان من، به خرابات آی یک لحظه
تو نیز آدمیی، مردمی، و جان داری
بیا و خرقه، گرو کن به می فروش الست
که پیش از آب و گلست از الست خماری
فقیر و عارف و درویش وانگهی هشیار؟!
مجاز بود چنین نام ها تو پنداری
سماع و شرب (سقاهم) نه کار درویش است؟
زیان و سود کم و بیش، کار بازاری؟
بیا بگو که چه باشد الست، عیش ابد
ملنگ هین به تکلف، که سخت رهواری
سری که درد ندارد چراش می بندی؟!
چرا نهی تن بی رنج را به بیماری؟!
***
3068
فرست باده ی جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بی نشان همی داری
بدان نشان که همه شب چو ماه می تابی
درون روزن دل ها برای بیداری
بدان نشان که دمم داده ای که از می خویش
تهی و پر کنمت دم به دم، قدح واری
بگرد جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو باده را به گرو برده ای، نمی آری؟!
از آن میی که اگر بر کلوخ برریزی
کلوخ مرده برآرد هزار طراری
از آن میی که اگر باغ از او شکوفه کند
ز گل گلی بستانی، ز خار هم خاری
چو بی تو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بی خبرم از نوا و از زاری
گره گشای، خداوند شمس تبریزی
که چشم جادوی او زد گره به سحاری
***
3069
نگاهبان دو دیده است چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر به سینه درآید به غیر آن دلبر
بگو: «برو که همی ترسم از جگرخواری»
هلا، مباد که چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری
به من نگر که مرا یار امتحان ها کرد
به حیله برد مرا کشکشان به گلزاری
گلی نمود که گل ها ز رشک او می ریخت
بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری
چنین چنین، به تعجب سری بجنبانید
که نادرست و غریبست، درنگر، باری
چنانک گفت طراریم: «دزد در پی توست»
چو من سپس نگریدم، ربود دستاری
ز آب دیده ی داود سبزه ها بررست
به عذر آنک به نقشی بکرد نظاری
براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت
نظر به سنبله ی تر یکی ستمکاری
حذر! ز سنبل ابرو که چشم شه بر توست
هلا که می نگرد سوی تو خریداری
چو مشتری دو چشم تو حی قیومست
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
دهی تو کاله ی فانی بری عوض باقی
لطیف مشتریی سودمند بازاری
خمش! خمش! که اگر چه تو چشم را بستی
ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری
ولیک مفخر تبریز شمس دین با توست
چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری
***
3070
اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری
به جان من، که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدانک تو در عشق شاه، مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی
که خشم حق نبود همچو کینه ی بشری
چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد، ازانک بدگهری
وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی
ز حاملان امانت بدانک بو نبری
پسند خویش رها کن، پسند دوست طلب
که ماند از شکر آن کس که او کند شکری
ز ذوق خویش مگو با کسی که همدل نیست
ازانک او دگرست و تو خود کسی دگری
***
3071
دلا، همای وصالی، بپر چرا نپری؟!
تو را کسی نشناسد، نه آدمی، نه پری
تو دلبری، نه دلی، لیک به هر حیله و مکر
به شکل دل شده ای تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد چو پر و بال ویی؟!
نظر چرات نبیند چو مایه ی نظری؟!
چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند؟!
خبر کی باشد تا با تو ماندش خبری؟!
چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری؟!
کیست دانه ی مسکین چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری؟!
کیست هیزم مسکین که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعله ی شرری؟!
ستاره هاست همه عقل ها و دانش ها
تو آفتاب جهانی، که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند از او چون تو شاه بر اثری
کیم بگو من مسکین که با تو من مانم؟!
فنا شوم من و صد من، چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته است ز اوهام جبری و قدری
***
3072
به من نگر، که بجز من به هر کی درنگری
یقین شود که ز عشق خدای بی خبری
بدان رخی بنگر که کو نمک ز حق دارد
بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بوده است و تن مادر
جمال روی پدر درنگر، اگر پسری
بدانک پیر سراسر صفات حق باشد
وگر چه پیر، نماید به صورت بشری
به پیش تو چو کفست و به وصف خود دریا
به چشم خلق مقیمست و هر دم او سفری
هنوز مشکل مانده است حال پیر تو را
هزار آیت کبری در او، چه بی هنری؟!
رسید صورت روحانیی به مریم دل
ز بارگاه، منزه ز خشکی و ز تری
از آن نفس که در او سر روح پنهان شد
بکرد حامله دل را رسول رهگذری
ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسرو
به وقت جنبش آن حمل تا در او نگری
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری
***
3073
بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری
بیا به دعوت شیرین ما، چه می شوری؟!
حیات موج زنان گشته اندر این مجلس
خدای ناصر و، هر سو شراب منصوری
به دست طره ی خوبان به جای دسته ی گل
به زیر پای بنفشه به جای محفوری
هزار جام سعادت بنوش ای نومید
بگیر صد زر و زور ای غریب زر زوری
هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا
شراب روح فزای و سماع طنبوری
جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف
به پیش مومن و کافر نهاده کافوری
میان بحر عسل، بانگ می زند هر جان
صلا، که باز رهیدم ز شهد زنبوری
فتاده اند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
قیامت است همه راز و ماجراها فاش
که مرده زنده کند ناله های ناقوری
برآر باز سر، ای استخوان پوسیده
اگر چه سخره ی ماری و طعمه ی موری
ز مور و مار خریدت امیر کن فیکون
بپوش خلعت میری جزای ماموری
تو راست کان گهر، غصه ی دکان بگذار
ز نور پاک خوری، به که نان تنوری
شکوفه های شراب خدا شکفت، بهل
شکوفه ها و خمار شراب انگوری
جمال حور به از بردگان بلغاری
شراب روح به از آش های بلغوری
خیال یار به حمام اشک من آمد
نشست مردمک دیده ام به ناطوری
دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی؟!
چه عار دارد سیاح جان از این عوری؟!
درخت شو هله، ای دانه ای که پوسیدی
تویی خلیفه و دستور ما به دستوری
کی دیده است چنین روز با چنان روزی
که واخرد همه را از شبی و شب کوری
کرم گشاد چو موسی کنون ید بیضا
جهان شده است چو سینا و سینه ی نوری
دلا، مقیم شو اکنون به مجلس جان ها
که کدخدای مقیمان بیت معموری
مباش بسته ی مستی، خراب باش خراب
یقین بدانک خرابیست اصل معموری
خراب و مست خدایی در این چمن امروز
هزار شیشه اگر بشکنی تو، معذوری
به دست ساقی تو خاک می شود زر سرخ
چو خاک پای ویی، خسروی و فغفوری
صلای صحت جان هر کجا که رنجوریست
تو مرده زنده شدن بین، چه جای رنجوری؟!
غلام شعر بدانم که شعر گفته ی توست
که جان جان سرافیل و نفخه ی صوری
سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمی است
که دیر و دور دهد دست، وای از این دوری
ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد بس است مغفوری
کز آن طرف شنوا اند بی زبان دل ها
نه رومیست و نه ترکی و نی نشابوری
بیا که همره موسی شویم تا که طور
که (کلم الله) آمد مخاطبه ی طوری
که دامنم بگرفته است و می کشد عشقی
چنانک گرسنه گیرد کنار کندوری
ز دست عشق کی جسته است تا جهد دل من؟!
به قبض عشق بود قبضه ی قلاجوری
***
3074
مسلم آمد یار مرا دل افروزی
چه عشق داد مرا فضل حق! زهی روزی
اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
«یکی حدیث بیاموزمت، بیاموزی
چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی
چو جان جان شده ای، ننگ جان و تن چه کشی؟!
چو کان زر شده ای حبه ای چه اندوزی؟!
به سوی مجلس خوبان بکش حریفان را
به خضر و چشمه ی حیوان بکن قلاوزی
شراب لعل رسیده است نیست انگوری
شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی
هوا و حرص یکی آتشیست، تو بازی
بپر! گزاف پر و بال را چه می سوزی؟!
خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی
***
3075
بیا بیا، که تو از نادرات ایامی
برادری، پدری، مادری، دلارامی
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد
گزاف نیست برادر! چنین نکونامی
تو فضل و رحمت حقی، که هر که در تو گریخت
قبول می کنیش با کژی و با خامی
همی زیم به ستیزه، و این هم از گولیست
که تا مرا نکشی، ای هوس، نیارامی
به هیچ نقش نگنجی، ولیک تقدیرا
اگر به نقش درآیی، عجب گل اندامی
گهی فراق نمایی و چاره آموزی
گهی رسول فرستی و جان پیغامی
درون روزن دل چون فتاد شعله ی شمع
بداند این دل شب رو، که بر سر بامی
مرادم آنک شود سایه و آفتاب یکی
که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی
محال جوی و محالم، بدین گناه مرا
قبول می نکند هیچ عالم و عامی
تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی
برو برو که مرید عقول و احلامی
اگر ز خسرو جان ها حلاوتی یابی
محال هر دو جهان را چو من درآشامی
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مکاشفی تو بخوان خدا، نه اوهامی
برآ ز مشرق تبریز، شمس دین! بخرام
که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی
***
3076
بلندتر شده است آفتاب انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
جهان ز نور تو ناچیز شد، چه چیزی تو؟!
طلسم دلبریی، یا تو گنج جانانی؟!
زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت
که نامه ی همه را نانبشته می خوانی
برون بری تو، ز خرگاه شش جهت، جان را
چو جان نماند، بر جاش عشق بنشانی
دلا چو باز شهنشاه صید کرد تو را
تو ترجمانبگ سر زبان مرغانی
چه ترجمان؟! که کنون بس بلند سیمرغی
که آفت نظر جان صد سلیمانی
درید چارق ایمان و کفر در طلبت
هزارساله از آن سوی کفر و ایمانی
به هر سحر که درخشی، خروس جان گوید
«بیا که جان و جهانی، برو که سلطانی»
چو روح من بفزودست شمس تبریزی
به سوی او برم از باغ روح ریحانی
***
3077
ایا مربی جان، از صداع جان چونی؟
ایا ببرده دل از جمله دلبران، چونی؟
ز زحمت شب ما و ز ناله های صبوح
که می رسد به تو ای ماه مهربان، چونی؟
ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت
ز لکلک جرس و بانگ پاسبان، چونی؟
ایا غریب فلک، تو بر این زمین حیفی
ایا جهان ملاحت در این جهان، چونی؟
ز آفتاب کی پرسد، که چون همی گردی؟!
به گلستان که بگوید که: «گلستان چونی
ز روی زرد بپرسند، درد دل چونست؟
ولی کسی بنپرسد که ارغوان! چونی؟
چو روی زشت به آیینه گفت: «چونی تو؟»
بگفت: «من چو چراغم، تو قلتبان چونی؟»
جواب گفت که: «من بازگونه می پرسم
مثال کشت که گوید به آسمان، چونی؟»
دهان گشادم، یعنی ببین که لب خشکم
که تا شراب تو گوید که: «ای دهان چونی؟»
ز گفت چون تو، جویی روان شود در حال
میان جان و روانم که ای روان، چونی؟
بگو تو باقی این را، که از خمار لبت
سرم گران شد، پرسش که سرگران! چونی؟
***
3078
ز آب، تشنه گرفته است خشم می بینی
گرسنه آمد و با نان همی کند بینی
ز آفتاب گرفته است خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی
تو را که معدن زر پیش خود همی خواند
نمی روی و قراضه ز خاک می چینی
قراضه هاست ز حسن ازل در این خوبان
در آب و گل به چه آمد؟ پی خوش آیینی
چو کان حسن بچیند قراضه ها ز بتان
به آب و گل بنماید که آن نه ای، اینی
تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوی
روی به معدن خود، زانک جمله زرینی
به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم
که شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی
کشیدمت، نه دعاها کشند آمین را؟
کشانه شو سوی من گر چه لنگ تخمینی
به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را
تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی؟!
اگر تو می نروی آن کرم تو را بکشد
چنین کند کرم و رحمت سلاطینی
وگر درشت کشد مر تو را، مترسان دل
که یوسفست کشنده، تو ابن یامینی
به تهمت و به درشتی و دزدیش بکشید
که صاع زر تو ببردی، به بد تو تعیینی
چو خلوت آمد گفتش که: «من قرین توام
تو لایقی بر من، من دعا تو آمینی»
در آن مکان که مکان نیست قصرها داری
در این مکان فنا، چون حریص تمکینی؟
هزار بارت گفتم: «خمش کن، و تن زن»
تو از لجاج کنون احمدی و پارینی
فداح روح حیاتی فانت تحیینی
و انت تخلص دیباجتی من الطین
و انت تلبس روحی مکرما حللا
بها اعیش و تکفیننی لتکفینی
ایا مفجر عین تقر عینینی
سقاؤها سکراتی و شربها دینی
***
3079
بیامدیم دگر بار سوی مولایی
که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی
هزار عقل ببندی به هم، بدو نرسد
کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی؟!
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو
نیافت بوسه ولیکن چشید حلوایی
هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش
که ریز بر سر ما نیز من و سلوایی
بیامدیم دگربار سوی معشوقی
که می رسید به گوش از هواش هیهایی
بیامدیم دگربار سوی آن حرمی
که فرق سجده کنش، هست آسمان سایی
بیامدیم دگربار سوی آن چمنی
که هست بلبل او را غلام، عنقایی
بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما
که مشک پر نشود بی وجود سقایی
همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا
که نیست بی تو مرا دست و دانش و رایی
بیامدیم دگربار سوی آن بزمی
که شد ز نقل خوشش کام، نیشکرخایی
بیامدیم دگربار سوی آن چرخی
که جان چو رعد زند در خمش علالایی
بیامدیم دگربار سوی آن عشقی
که دیو گشت ز آسیب او پری زایی
خموش! زیر زبان ختم کن تو باقی را
که هست بر تو موکل غیور لالایی
حدیث مفخر تبریز، شمس دین کم گو
که نیست درخور آن گفت، عقل گویایی
***
3080
تو نور دیده ی جان، یا دو دیده ی مایی
که شعله شعله به نور بصر درافزایی
تو آفتاب و، دلم همچو سایه در پی تو
دو چشم در تو نهادست و گشته هرجایی
از آن زمان که چو نی بسته ام کمر پیشت
حرارتیست درون دل از شکرخایی
ز کان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما
نیم به دولت عشق لب تو فردایی
به ذات پاک خداوند، کز تو دزدیده است
هر آنچ آب حیاتست، روح افزایی
ز جوی حسن تو خوبان سبو سبو برده
به تشنگان ره عشق کرده سقایی
زهی سعادت آن تشنگان که بوی برند
به اصل چشمه ی آب خوش مصفایی
سبوی صورت ها را به سنگ برنزنند
خورند آب حیات تو را ز بالایی
خدیو مفخر تبریز! شمس دین به حق!
دو صد مراد برآری چنین چو بازآیی
***
3081
تو عاشقی؟ چه کسی؟ از کجا رسیدستی؟
مرا چه می نگری کژ؟ به شب خریدستی؟
چه ظلم کردم بر تو؟ که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر، قبا دریدستی
تظلمی به سلف می کنی، مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط، ز رنگ تو پیداست ز آل یعقوبی
بدیده ی رخ یوسف که کف بریدستی
ز تیر غمزه ی دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم چون کمان خمیدستی؟!
ز آه و ناله ی تو بوی مشک می آید
یقین تو آهوی نافی، سمن چریدستی
تو هر چه هستی می باش، یک سخن بشنو
اگر چه میوه ی حکمت بسی بچیدستی
حدیث جان توست این و، گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی، وگر مریدستی
تو خویش درد گمان برده ای، و درمانی
تو خویش قفل گمان برده ای، کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم، تو شحنه ی عقلی
وگر تمام بگویم ابایزیدستی
دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی، که بی ندیدستی
تو را کسی بشناسد که اوت کسی کرده است
دگر کیست نداند، که ناپدیدستی
دلا، برو بر یار و مباش بسته ی خویش
که سایح و سبک و چابک و جریدستی
به ترک مصر بگفتی ز شومی فرعون
بر شعیب چو موسی، فرو خزیدستی
چون عمر ماست حدیثش، دراز اولیتر
چنین درازسخن را بدان کشیدستی
همی دوم پی ظل تو، شمس تبریزی!
مگر منم عرفه؟ تو مگر که عیدستی؟
***
3082
رهید جان دوم از خودی و از هستی
شدست صید شهنشاه خویش در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت در چنین پستی
درست گشت مرا آنچ من ندانستم
چو در درستی ای مه، مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
چو خون بجستم از تن، زهی سبک دستی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم
که مژده ده، که ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی، که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی، نه بسته ی شستی
ز شمس تبریز این جنس ها بخر، بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه، بر کمر بستی
***
3083
بیا بیا، که چو آب حیات درخوردی
بیا بیا، که شفا و دوای هر دردی
بیا بیا، که گلستان ثنات می گوید
بیا بیا، بنما کز کجاش پروردی
بیا بیا، که به بیمارخانه بی قدمت
نمی رود ز رخ هیچ خسته ای، زردی
برآ برآ هله ای آفتاب، چون بی تو
نمی رود ز هوا هیچ تلخی و سردی
برآ برآ هله ای مه، که حیف بسیارست
که دیده ها همه گریان و تو در این گردی
بیا بیا که ولی نعمت همه کونی
که مخلص دل حیران، و مهره ی نردی
بیا بیا و بیاموز بنده ی خود را
که در امامت و تعلیم و آگهی، فردی
***
3084
به جان تو که بگویی وطن کجا داری
که سخت فتنه ی عقلی و خصم هشیاری
چو خارپشت، سر اندرکشید عقل امروز
که ساقی می گلگون و رشک گلزاری
سماع باره نبودم، تو از رهم بردی
به مکر راه زن صد هزار طراری
به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شدست
به گوش ابر چه گفتی که کرد در باری
به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن!
ز باد هم چه ربودی که می کند زاری!
به کوه ها، چه سپردی که گنج ساز شدند!
به بحرها تو بیاموختی گهرباری
به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست!
به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری!
چگونه از کف غم می رهانیم در خواب!
چگونه در غم وا می کشی به بیداری!
به مثل خواب هزاران طریق و چاره استت
که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا
ز خار رست کسی که سرش تو می خاری
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک
چه داده ای تو که بی پر کنند طیاری
به ذره های پرنده چه نغمه از تو رسید
که گر به کوه رسانی همش به رقص آری
دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی
چنانک با تو همی پیچد او به مکاری
دمی که درندمی تو، تهی شوند چو خیک
نه های و هوی بماند نه زور و رهواری
خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار
کشان کشان تو مرا سوی گفت می آری
***
3085
به حق آنک تو جان و جهان، جانداری
مرا چنانک بپرورده ای، چنان داری
به حق حلقه ی عزت، که دام حلق منست
مرا به حلقه ی مستان و سرخوشان داری
به حق جان عظیمی که جان نتیجه ی اوست
چنان کنی که مرا در میان جان داری
به حق گنج نهانی که در خرابه ی ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری
به حق باغی کز چشم خلق پنهانست
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری
به حق بام بلندی که صومعه ی ملکست
مرا به بام برآری، چو نردبان داری
دری که هیچ نبستی به روی ما، دربند
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری
چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست
چه حکمتست که نزدیک را فغان داری
در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست
تو نیز ظاهر می کن، اگر بیان داری
به برج آتش فرمود، دیگ پالان کن
برای پختن خامی، چو دیگدان داری
به برج آبی فرمود، خاک را تر کن
به شکر آنک درون چشمه ی روان داری
به سعد اکبر فرمود، هین هنر بنما
که از گشایش بی چون ما نشان داری
به نحس اکبر فرمود، رو حسودی کن
دگر بگو چه کنی، چون هنر همان داری؟
چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را
برای حکمت اظهار اگر عیان داری
هر آنک او هنری دارد، او همی کوشد
که شهره گردد در دانش و عنان داری
هنروری که بپوشد هنر، غرض آنست
که شهره گردد در ستر و در نهان داری
وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست
که شهره گردد در دانش و صوان داری
نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند؟
که ای نتیجه ی خاک، از درونه کان داری
که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون
مقام گنجم و تو حبه ای از آن داری
منم دل تو، دل از خود مجوی، از من جوی
مرید پیر شو ار دولت جوان داری
اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش
درون خویش بسی رنج و امتحان داری
بیا، تو جزو منی، جزو را ز کل مسکل
بچفس بر کل، زیرا کل کلان داری
گمان که جزو یقینست، شد یقین، ز یقین
وگر جدا هلیش از یقین، گمان داری
دلیل سود ندارد تو را، دلیل منم
چو بی منی نرهی گر دلیل لان داری
اگر دعا نکنم لطف او همی گوید
که: «سرد و بسته چرایی؟! بگو زبان داری»
بگفتمش که: «چو جانم روان شود از تن
شعار شعر مرا با روان، روان داری»
جواب داد مرا لطف او، که ای طالب
خود این شدست ز اول، چه دل طپان داری؟!
دلا بگو تو تمام سخن، دهان بستیم
سخن تو گوی، که گفتار جاودان داری
بیار معنی اسما تو شمس تبریزی!
در آسمان چو نه ای تا چه آسمان داری
***
3086
شبی که در رسد از عشق پیک بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب، بیزاری
ستاره سجده کند، ماه و زهره حال آرد
رها کن خرد و عقل، سیر و رهواری
زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید
به روز روشن بدهد صفات ستاری
ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان
کسی ندید چنین بی هشی و هشیاری
تو خواه برجه و خواهی فروجه، این نبود
کی زهره دارد با آفتاب سیاری؟!
طمع مدار که امشب بر تو آید خواب
که برنشست به سیران خدیو بیداری
***
3087
اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری
تو خار را همه گل بین، چو بهر گل زاری
نمی شناسی، باشد که خار گل باشد
اگر چه می خلدت، عاقبت کند یاری
درون خار گلست و برون خار گلست
به احتیاط نگر، تا سر کی می خاری
چه احتیاط؟! مرا عقل و احتیاط نماند
تو احتیاط کن آخر، که مرد هشیاری
غلط، تو هم نتوانی نگاه داشت مرا
عجب، ز شمع تو پروانه را نگه داری؟!
خوشست تلخی دارو و سیلی استاد
غنیمتست ز یار وفا جفاکاری
به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد
ز عشق و عقل ویست آن، نه از سبکساری
به غیر ناز و جفا هر چه می کند معشوق
مباش ایمن، کان فتنه است و طراری
زبون و دست خوش و عشوه می خوریم ای عشق
اگر دروغ فروشی و گر محال آری
دروغ و عشوه و صدق و محال او حالست
ولیک غیر نبیند به چشم اغیاری
***
3088
حرام گشت از این پس فغان و غمخواری
بهشت گشت جهان، زانک تو جهان داری
مثال ده که نروید ز سینه خار غمی
مثال ده که کند ابر غم گهرباری
مثال ده که نیاید ز صبح غمازی
مثال ده که نگردد جهان به شب تاری
مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت
مثال ده که کند توبه خار، از خاری
مثال ده که رهد حرص از گداچشمی
مثال ده که طمع وارهد ز طراری
مثال گر ندهی حسن بی مثال تو بس
که مستی دل و جانست و خصم هشیاری
چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد
به آفتاب نظر می کند به صد خواری
ز رشک نیشکرت نی هزار ناله کند
ز چنگ هجر تو گیرند چنگ ها زاری
ز تف عشق تو سوزی است در دل آتش
هم از هوای تو دارد هوا سبکساری
برای خدمت تو آب در سجود رود
ز درد توست بر این خاک رنگ بیماری
ز عشق تابش خورشید تو به وقت طلوع
بلند کرد سر آن کوه، نی ز جباری
که تا نخست برو تابد آن تف خورشید
نخست او کند آن نور را خریداری
تنا، ز کوه بیاموز، سر به بالا دار
که کان عشق خدایی، نه کم ز کهساری
مکن به زیر و به بالا، به لامکان کن سر
که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری
به دل نگر، که دل تو برون شش جهت است
که دل تو را برهاند از این جگرخواری
روانه باش به اسرار و می تماشا کن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری
چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری
چو نی برو ز نیی جانب شکرباری
حلاوت شکر او گلوی من بگرفت
بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری
بگو به عشق که: «ای عشق خوش گلوگیری
گه جفا و وفا خوب و خوب کرداری
گلو چو سخت بگیری سبک برآید جان
درآیدم ز تو جان چون گلوم افشاری
گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری
ز کودکی تو به پیری روانه ای و دوان
ولیکن آن حرکت نیست فاش و اظهاری
***
3089
به اهل پرده ی اسرارها ببر خبری
که پرده های شما بر درید از قمری
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری
برید غیرت، شمشیر برکشید و برفت
که در چه اید، بگفتند: «نیستمان خبری»
برید غیرت واگشت و هر یکی می گفت
به ناله های پرآتش که: «آه واحذری»
شبانگهانی عقرب چو کزدمک می رفت
به گوش های سراپرده هاش بر خطری
که پاسبان سراپرده ی جلالت او
به نفط قهر بزد، تا بسوخت از شرری
دریغ دیده ی بختم به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم یافتی نظری
که تا به قوت آن، یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندر او اثری
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری
یکی مگس ز شکرهای بی کرانه ی او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری
چو بوی خمر رحیقش برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
به بر و بحر فتادست ولوله ی شادی
که بحر رحمت پوشید قالب بشری
فکند ایمن و ساکن، حذرکنان بلا
سلاح ها بفراغت ز تیغ یا سپری
که ذره های هواها و قطره های بحار
به گوش، حلقه ی او کرد و بر میان کمری
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زانک نیستشان هنری
نگارگر بگه نقش شهرها می کرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
چو دررسید به تبریز و نقش او، ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیمبری
قلم شکست و بیفتاد بی خبر بر جای
چو مستیان شبانه ز خوردن سکری
تمام چون کنم این را؟! که خاطر از آتش
همی گدازد در آب شکر چون شکری
***
3090
بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی
شکر ستان، هله تا تو شکرستان باشی
بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو
چو ز اختری بجهی، قلب آسمان باشی
چو عزم بحر کند نوح، کشتی اش باشی
رود به چرخ مسیحا، تو نردبان باشی
گهی چو عیسی مریم طبیب جان گردی
گهی چو موسی عمران روی، شبان باشی
ز بهر پختن تو آتشیست روحانی
چو پس جهی چو زنان، خام قلتبان باشی
ز آتش ار نگریزی، تمام پخته شوی
چو نان پخته، رئیس و عزیز خوان باشی
چو خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند
مثال نان مدد جان شوی و جان باشی
اگر چه معدن رنجی، به صبر، گنج شوی
اگر چه خانه ی غیبی، تو غیب دان باشی
من این بگفتم و از آسمان ندا آمد
به گوش جان که، چنین گر شوی چنان باشی
خمش! دهان پی آنست تا شکرخایی
نه آن که سست فکندی، زنخ زنان باشی
***
3091
اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی
ببینی آنچ نبی دید و آنچ دید ولی
خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی
خدای را تو ببینی به رغم معتزلی
اگر تو رند تمامی ز احمقان بگریز
گشا دو چشم دلت را به نور لم یزلی
مگوی غیب کسان را، به غیب دان بنگر
زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی
وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز باده ی ازلی
برآر نعره ی ارنی به طور، موسی وار
بزن تو گردن کافر، غزا بکن چو علی
دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی
تو مرد سرکه فروشی، چه لایق عسلی؟!
***
3092
هزار جان مقدس فدای سلطانی
که دست کفر برو برنبست پالانی
ببرد او به سلامت، میان چندین باد
به ظلمت لحد خود، چراغ ایمانی
نگین عشق، کاسیر ویند دیو و پری
ز دیو تن کی ستاند؟ مگر سلیمانی
کی برشکافت زره بر تن چنین کافر
به غیر شیر حق و ذوالفقار برانی؟!
برای قاعده، نی غم، به پیش تابوتش
دریده صورت خیرات او گریبانی
خنک کسی که دود پیش، و پیش کش ببرد
چو بوهریره در انبان عقیق و مرجانی
ز خانه جانب گور و ز گور جانب دوست
لفافه را طربی و جنازه را جانی
***
3093
نگفتمت که: «تو سلطان خوب رویانی
به جای سبزه تو از خاک، خوب، رویانی
هزار یوسف زیبا برآید از هر چاه
چو چرخه و رسن حسن را بگردانی
ز بس رونده ی جانباز، جان شدست ارزان
به عهد عشق تو منسوخ شد گران جانی»
به پیش عاشق صادق، چه جان، چه بند تره
دلا ملرز چو برگ ار از این گلستانی
چه داند و چه شناسد نوای بلبل مست
کلاغ بهمنی و لک لک بیابانی؟!
چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد
گران نباشد بارانیی به بورانی
نه کمتری تو ز پروانه، و حبیب از شمع
وگر کمی ز پر او چه باد پرانی؟!
هزار جان مقدس بهای جان خسیس
همی دهد به کرم یار، اینت ارزانی
سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب
ببرد دولت و پیروزیی به پیشانی
کسی که ذوق پریشانی چنین غم یافت
دگر نگوید: «یا رب، مده پریشانی»
سوار باد هوا گشت پشه ی دل من
کی دید پشه که او می کند سلیمانی؟!
خموش باش و چو ماهی در آب رو پنهان
بهل تو دعوت عامان، چو ز اهل عمانی
خمش! که خوان بنهادند، وقت خوردن شد
حریف صرفه برد، گر تمام برخوانی
***
3094
بگو به جان مسافر، ز رنج ها چونی؟
ز رنج های جهان و ز رنج ما چونی؟
تو همچو عیسی و اندیشه ها جهودانند
ز مکر و فعل جهودان بگو مرا چونی؟
ز دشمنان و ز بیگانگان زیانت نیست
که از دو چشم تو دورند، ز آشنا چونی؟
ایا کسی که خوشی با وفا و صحبت خلق
بپرسمت، ز وفاهای بی وفا چونی؟
تو همچو مرغ ز باز اجل گریزانی
ز ترس و جهد پریدن در این هوا چونی؟
اجل حیات توست ار چه صورتش مرگست
اگر نه غافلی از وی، گریزپا چونی
***
3095
از این درخت، بدان شاخ و بر نمی بینی
سه شاخ داری، کور و کری و گرگینی
میان آب دری و ز آب می پرسی
میان گنج زری، مس قلب می چینی
خدات گوید: «تدبیر چشم روشن کن»
تو چشم را بگذاری و می کنی بینی
اگر چه تیره شبی، رو به صبح صادق آر
مگو که: «صبحم» صبحی، ولی دروغینی
رسید نعره ی عشرت ز ناصر منصور
غدوت اشربها و الخمار یسقینی
مجردان همه شب نقل و باده می نوشند
در این خوشی که در افواه سابق الدینی
مثال دنب ز پس مانده ای، ز سرمستان
تو مست بستر گرمی، حریف بالینی
چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان
مراقب ذهبی، دشمن مساکینی
گلست قوت تو همچون زنان آبستن
تو را از آن چه که در روضه و بساتینی؟!
دی و بهار همه سال مار خاک خورد
اگر انار زند خنده، تین کند تینی
اگر چه نقش لطیفی، نه سر به سر نقشی
وگر چه زاده ی طینی، نه سر به سر طینی
هلا خموش که دیوان، دف تو تر کردند
کانیس دفتری و طالب دواوینی
***
3096
ز بامداد دلم می جهد به سودایی
ز بامداد پگه می زند یکی رایی
چگونه آه نگویم که آتشی بفروخت
که از پگه دل من گشت آتش افزایی؟!
فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمش
که آتش است دم او و ناله سقایی
عجب که دوش کجا بوده است این دل من؟!
که بر رخ دل من هست تازه صفرایی
به سوی جسم چو خاکسترم میا گستاخ
که زیر اوست یکی آتشی و دریایی
به خوی آتش او من همی روم ای یار
به حیله ها و به تزویرها و هیهایی
ز در دمیدن عشقش دلم شکست آورد
که عشق را دم تندست و دل چو سرنایی
به جست و جوی وصالش دل مراست به عشق
چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی!
حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی
که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی
***
3097
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی طاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آورده ای به تحفه مرا
بنه بنه، بنشین، تا دمی برآسایی
مرو مرو، چه سبب زود زود می بروی؟
بگو بگو که: «چرا دیر دیر می آیی؟»
نفس نفس زده ام ناله ها ز فرقت تو
زمان زمان شده ام بی رخ تو سودایی
مجو مجو پس از این زینهار، راه جفا
مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی
برو برو، که چه کژ می روی به شیوه گری
بیا بیا که چه خوش می خمی به رعنایی
***
3098
ترش ترش بنشستی، بهانه دربستی
که ندهم آبت، زیرا که کوزه بشکستی
هزار کوزه ی زرین به جای آن بدهم
مگیر سخت مرا، ز آنچ رفت در مستی
تو را که آب حیاتی، چه کم شود کوزه؟!
چه حاجت آید، جان و جهان، چو تو هستی؟!
بیا که روز عزیزست، مجلسی برساز
ولی چو دوش مکن، کز میان برون جستی
پریر رفتم سرمست تو به خانه ی عشق
به خنده گفت: «بیا، کز زحیر وارستی»
هزار جان بفزودی، اگر دلی بردی
هزار مرهم دادی، اگر تنی خستی
چرا نگیرم پایت؟! که تاج سرهایی
چرا نبوسم دستت؟ که صاحب دستی
دلا، میی بستان کز خمارها، برهی
چنین بتی بپرست ای صنم، چو بپرستی
برو دلا به سعادت به سوی عالم دل
به شکر آنک به اقبال و بخت پیوستی
خموش باش، اگر چه که جمله سیمبران
به آب زر بنویسند هر چه گفتستی
ضیای حق و امام الهدی حسام الدین
مجیر خلق، به بالای روح از این پستی
***
3099
بداد پندم استاد عشق از استادی
که هین، بترس ز هر کس که دل بدو دادی
هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن، مجوی آزادی
بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت، ز خرمن شادی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنانک داد به بشر، و جنید بغدادی
چو طوق موهبت آمد، شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی ماه بر تو می تابد
مهست نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی، شب تو را به از روزست
که پشتدار تو باشد میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیکبخت افتادی
به وعده های خوشش اعتماد کن ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنانک اشتر خود را نوا زند حادی
***
3100
ببست خواب مرا جاودانه دلداری
به زیر سنگ نهان کرد و در بن غاری
به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا
چو مرده ای که درافتاد در نمکساری
کجاست خواب؟ و کجا چشم؟ و کو قرار دلی؟
کجا گذارد این فتنه صبر صباری؟!
اگر چه کوه بود عقل همچو که بپرد
ببین چه صرصر با هیبتست این، باری
***
3101
کسی که باده خورد بامداد زین ساقی
خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی
به ناشتاب، سعادت مرا رسید شتاب
چنانک کعبه بیاید به نزد آفاقی
بیا، حیات همه ساقیان! بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص راواقی
هزار جام پر از زهر داده بود فراق
رسید معدن تریاق و کرد تریاقی
بیا، که دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا، که خلعت نو یافت از تو مشتاقی
چگونه خنده بپوشم؟! انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی
تویی که جفت کنی هر یتیم را به مراد
که هیچ جفت نداری، به مکرمت، طاقی
جهان لهو و لعب کودکانه باده دهد
ز توست مستی بالغ، که زفت سغراقی
به گرد خانه ی دل مرا غم همی گردد
بکند دیده ی ماران زمرد راقی
برآ در آینه شو، یا ز پیش چشمم دور
که زنگ قیصر روم و عدو احداقی
نماید آینه ام عکس روی و قانع نیست
صور نماید و بخشد مزید براقی
از این گذر کن، کامروز تا به شب عیش است
خراب و مست دریدیم دلق زراقی
بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز
هر آنک دم زند از عقل و خوب اخلاقی
چراغ قصر جهان قیصر منست امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی
به باد باده پراکنده گشت، ابر سخن
فرست باده ی بی ابر را، که رزاقی
***
3102
برست جان و دلم از خودی و از هستی
شدست خاص شهنشاه روح در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت در چنین پستی
درست گشت مرا آنچ می ندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم: «زهی سبک دستی»
طبیب فقر بخست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی نه بسته ی شستی
ز شمس تبریز این جنس ها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی
***
3103
پدید گشت یکی آهوی در این وادی
به چشم آتش افکند در همه نادی
همه سوار و پیاده طلب درافتادند
بجهد و جد، نه چون تو که سست افتادی
چو یک دو حمله دویدند ناپدید شد او
که هیچ بوی نبردی کسی به استادی
لگام ها بکشیدند تا که واگردند
نمود باز بدیشان، فزودشان شادی
چو باز حمله بکردند، باز تک برداشت
که باد در پی او گم کند همی بادی
بر این صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس
ز هم شدند جدا و بکرد وحادی
یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط
یکی پی بز کوهی و راه بغدادی
گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند
یکی به طمع در آهو! یکی به آزادی
جماعتی که بدیشانست میل آن آهو
چو گم شدندی بنمودی آهو آبادی
از این جماعت قومی که خاصتر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند
ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
که اندک اندک گستاخ کردشان هادی
به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی
به شکل های عجایب مثال شیادی
ازانک زهره بدرد دل ضعیفان را
چه تاب دارد خود جان آدمی زادی؟!
که آسمان و زمین بردرد اگر بیند
یکی صفت ز صفت های مبدی بادی
که باشد آنک بگفتم؟ خیال شمس الدین
که او مراست خدیو و مجیر بیدادی
ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
وگر شود به نصیحت هزار عبادی
که اوست اصل بصیرت پناه عالم کشف
کز او بیابد بنیاد دید بنیادی
ایا جمال، تو را او جمال داد و نمک
ایا کمال، تو از رشک او بیفزادی
حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان
از آن گهی که تو اندر ضمیر و دل، یادی
اگر چه طینت تبریز، بس شهان زادی
ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی
کفیل قافیه ی عمر، سایه اش بادا
ففی الحقیقة منه الدلیل و الحادی
***
3104
طواف کعبه ی دل کن اگر دلی داری
دلست کعبه ی معنی، تو گل چه پنداری
طواف کعبه ی صورت حقت بدان فرمود
که تا به واسطه ی آن دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری
بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور
که دل ضیا دهدت در لحد، شب تاری
هزار بدره ی زرگر بری به حضرت حق
حقت بگوید: «دل آر اگر به ما آری»
که سیم و زر بر ما لاشی است، بی مقدار
دلست مطلب ما، گر مرا طلبکاری
ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد
دل خراب که آن را کهی بنشماری
مدار خوار دلی را، اگر چه خوار بود
که بس عزیر عزیزست دل در آن خواری
دل خراب چو منظرگه اله بود
زهی سعادت جانی که کرد معماری
عمارت دل بیچاره ی دو صدپاره
ز حج و عمره به آید به حضرت باری
کنوز گنج الهی دل خراب بود
که در خرابه بود دفن گنج بسیاری
کمر به خدمت دل ها ببند چاکروار
که برگشاید در تو طریق اسراری
گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت
شوی تو طالب دل ها و کبر بگذاری
چو همعنان تو گردد عنایت دل ها
شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری
روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات
دمت بود چو مسیحا، دوای بیماری
برای یک دل، موجود گشت هر دو جهان
شنو تو نکته ی لولاک از لب قاری
وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی؟!
ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری
خموش، وصف دل اندر بیان نمی گنجد
اگر به هر سر مویی دو صد زبان داری
***
3105
ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید بر کف دستی
ز نوبهار رخش این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی
فروگرفت مرا مست وار و می گفتم:
«بجستمی من از او گر بهانه ای هستی»
بگفت: «حیله مکن هین گمان مبر که اگر
تن تو حیله شدی سر به سر، ز ما رستی»
بریخت بر من از آن می که چرخ پست شدی
اگر ز جرعه ی آن می، دمی بخوردستی
بتاب مفخر ایام شمس تبریزی
ایا فکنده در این بحر نور شستی
***
3106
فرست باده ی جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بی نشان همی داری
بدان نشان که به هر شب چو ماه می تابی
ز ابر دل قطرات حیات می باری
چه قطره هاست که از حرف عشق می بارد
ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری
میان خار و گل این سینه ها چو بلبل مست
ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
هزار ناله کنم لیک بیخود از می عشق
چو چنگ بی خبرم از نوا و از زاری
از آن دمی که صراحی عشق تو دیدم
تهی و پر شده ام دم به دم قدح واری
میان جمع مرا چون قدح چه گردانی؟!
چو شمع را تو در این جمع در نمی آری
مرا بپرس که این شمع کیست شمس الدین
که خاک تبریز از وی بیافت بیداری