جلال الدین محمد بلخی  مولوی

کلیات شمس تبریزی جلد 8

رباعیات منسوب به مولوی

(1)

ای شب، شادی همیشه، شادآ شادآ

عمرت بدرازای قیامت بادا

در یاد من آتشیست از صورت دوست

ای غصّه، اگر تو زهره داری یادآ

***

(2)

هان ای سفری، عزم کجایست؟ کجا؟

هرجا که روی نشسته ی در دل ما

چندان غم دریاست ترا چون ماهی

کافشاند لب خشک تو درّ دریا

***

(3)

خود را بحیل در افکنم مست آنجا

تا بنگرم آن جان و جهان هست آنجا

یا پای رساندم بمقصود و مراد

یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا

***

(4)

آواز ترا طبع دل ما بادا

اندر شب و روز شاد و گویا بادا

آواز تو گر خسته شود، خسته شویم

آواز تو چون نای شکرخا بادا

***

(5)

عاشق همه سال مست و رسوا بادا

دیوانه و شوریده و شیدا بادا

با هشیاری غصّه ی هر چیز خوریم

چون مست شدیم، هرچه بادا بادا

***

(6)

گر عمر بشد، عمر دگر داد خدا

گر عمرِ فنا نماند، نک عمرِ بقا

عشق آب حیاتست، درین آب درآ

هر قطره ازین، بحر حیاتیست جدا

***

(7)

افسوس که بیگاه شد و ما شیدا

در دریایی، کناره اش نا پیدا

کشتی و شب و غمام و ما می رانیم

در بحر خدا، بفضل و توفیق خدا

***

(8)

دیدم در خواب ساقئ زیبا را

بر دست گرفته ساغر صهبا را

گفتم بخیالش که: «غلام اویی

شاید که بجای خواجه باشی ما را»

***

(9)

این آتش عشق می پزاند ما را

هر شب بخرابات کشاند ما را

با اهل خرابات نشاند ما را

تا غیر خرابات نداند ما را

***

(10)

ای باد سحر خبر بده مر ما را

در ره دیدی آن دل آتش پا را؟

دیدی دل پر آتش پر سودا را

کز آتش خود بسوخت صد خارا را؟

***

(11)

ای خواجه، بخواب در، نبینی ما را

تا سال دگر، دگر نبینی ما را

ای شب، هر دم که جانب ما نگری

بی روشنئ سحر نبینی ما را

***

(12)

ای آنک نیافت ماهِ شب، گرد ترا

از ماهِ تو تحفهاست شب گرد ترا

هرچند که سرخ روست اطراف شفق

شهمات همی شوند، رخ زرد ترا

***

(13)

عمریست ندیده ایم گلزار ترا

وان نرگس پر خمار خمّار ترا

پنهان شده ی ز خلق، مانند وفا

دیرست ندیده ایم رخسار ترا

***

(14)

ای دوست بدوستی قرینیم ترا

هرجا که قدم نهی زمینیم ترا

در مذهب عاشقی روا کی باشد

عالم بتو بینیم، و نبینیم ترا؟!

***

(15)

یکچند بتقلید گزیدم خود را

نادیده همی نام شنیدم خود را

در خود بودم، زان نسزیدم خود را

از خود چو برون شدم، بدیدم خود را

***

(16)

گه می گفتم که: «من امیرم خود را»

گه نعره زنان که من اسیرم خود را

آن رفت، ازین پس نپذیرم خود را

بگرفتم این که من نگیرم خود را

***

(17)

بر ره گذر بلا نهادم دل را

خاص از پی تو پای گشادم دل را

از باد مرا بوی تو آمد امروز

شکرانه ی آن بباد دادم دل را

***

(18)

آنکس که ببسته است او خواب را

تر می خواهد ز اشک، محراب مرا

خاموش مرا گرفت و در آب افکند

آبی که حلاوتی دهد آب مرا

***

(19)

آن وقت که بحر کل شود ذات مرا

روشن گردد جمال ذرّات مرا

زان می سوزم چو شمع، تا در ره عشق

یک وقت شود جمله ی اوقات مرا

***

(20)

اوّل بهزار لطف بنواخت مرا

آخر بهزار غصّه بگداخت مرا

چون مهره ی مهر خویش می باخت مرا

چون من همه او شدم، برانداخت مرا

***

(21)

دستان کسی دست زنان کرد مرا

بی حشمت و بی عقل و روان کرد مرا

حاصل، دل او دل مرا گردانید

هر شکل که خواست آنچنان کرد مرا

***

(22)

گویم که: «کیست روح افراز مرا»

آنکس که بداد جان از آغاز مرا

گه چشم مرا چو باز، برمی بندد

گه بگشاید بصید، چون باز مرا

***

(23)

جز عشق نبود هیچ دمساز مرا

نی اوّل و نی آخر و آغاز مرا

جان می دهد از درونه آواز مرا

کای کاهل راه عشق، در باز مرا

***

(24)

لاحول ولا، سود کند آن غم را

کز دیو رسد جان بنی آدم را

آن کز دم لاحول ولا، غمگین شد

لاحول ولا، فزون کند آن دم را

***

(25)

زنهار دلا بخود مده ره غم را

مگزین بجهان صحبت نامحرم را

با ترّه و نانی چو قناعت کردی

چون ترّه مسنج، سبلت عالم را

***

(26)

عاشق شب خلوت از پئ پی گم را

بسیار بود که کژ نهد انجم را

زیرا که شب وصال، زحمت باشد

از دیده ی دیده، دیده ی مردم را

***

(27)

من ذرّه و خورشید لقایی تو مرا

بیمار غمم عین دوایی تو مرا

بی بال و پر اندر پی تو می پّرم

من که شده ام، چو کهربایی تو مرا

***

(28)

ای اشک روان، بگو دل افزای مرا

آن باغ و بهار و آن تماشای مرا

«چون یاد کنی شبی تو شبهای مرا

اندیشه مکن بی ادبیهای مرا»

***

(29)

این روزه چو غربیل ببیزد جان را

پیدا آرد قراضه ی پنهان را

جامی که کند تیره مه تابان را

بی پرده شود، نور دهد کیوان را

***

(30)

آن اصل سخن که جان دهد مرجانرا

بی رنگ چو رنگ بخشد او مرجان را

مایه بخشد مشعله ی ایمان را

بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را

***

(31)

ای دریا دل، تو گوهر و مرجان را

درباز، که راه نیست کم خرجان را

تن همچو صدف، دهان گشادست که آه

من کی گنجم چو ره نشد مرجان را؟!

***

(32)

در جان تو جانیست، بجو آن جان را

در کوه تنت دُری بجو آن کان را

صوفئ رونده! گر تو آن می جویی

بیرون تو مجو، زخود بجو تو آن را

***

(33)

بیگاه شدست، لیک مر سیران را

سیری نبود بجز که ادبیران را

چه روز و چه شب، چه صبح دلیران را

چه گرگ و چه میش و بره مر شیران را

***

(34)

از خاک، ندیده تیره ایامان را

از دور ندیده دوزخ آشامان را

دعوی چه کنی عشق دلارامان را؟!

با عشق چه کارست نکونامان را؟!

***

(35)

در چشم ببین دو چشم آن مفتون را

نیکو بشنو تو نکته ی بیچون را

هر خون که بخورده است آن نرگس او

از دیده ی من روانه بین آن خون را

***

(36)

غم خود که بود که یاد آریم او را؟!

در دل چه که بر خاک نگاریم او را؟!

غم بادامست، لیک بس بی مغزست

گر سر ننهد مغز برآریم او را

***

(37)

من تجربه کردم صنم خوش خو را

سیلاب سیه تیره نکرد آن جو را

یک روز گره نبست او ابرو را

دارم پی مرگ و زندگانی او را

***

(38)

کوتاه کند زمانه این دمدمه را

وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را

اندر سر هرکسی غروریست، ولیک

سیلئ اجل قفا زند این همه را

***

(39)

یک طرفه عصاست موسئ این رمه را

یک لقمه کند چو بفکند، این همه را

نی سور گذارد او و نی ملحمه را

هر عقل نکرد فهم این زمزمه را

***

(40)

عشق تو بکشت ترکی و تازی را

من بنده ی آن شهید وان غازی را

عشقت می گفت: «کس زمن جان نبرد»

حق گفت، دلا رها کن این بازی را

***

(41)

ای داده بنان گوهر ایمانی را

داده بجوی قلب، یکی کانی را

نمرود چو دلرا بخلیلی نسپرد

بسپرد بپشّه لاجرم جانی را

***

(42)

ای سرو روان، باد خزانت مرسا

ای چشم جهان، چشم بدانت مرسا

ای آنک تو جان آسمانی و زمین

جز رحمت و جز راحت جانت مرسا

***

(43)

دود دل ما نشان سوداست، دلا

وان دود که از دلست پیداست، دلا

هر موج که می زند دل از خون، ای دل

آن دل نبود، مگر که دریاست، دلا

***

(44)

تا نقش خیال دوست با ماست، دلا

ما را همه عمر خود تماشاست، دلا

وانجا که مراد دل براید، ای دل

یک خار به از هزار خرماست، دلا

***

(45)

ای هر که بخورد شربت از مشرب ما

مستی گردد که روز بیند شب ما

ای هر که گریخت از در مذهب ما

گوشش بکشد فراخ، تا مذهب ما

***

(46)

با عشق روان شدم از عدم مرکب ما

روشن ز شراب وصل دایم شب ما

زان می که حرام نیست در مذهب ما

تا صبح عدم خشک نیابی لب ما

***

(47)

ای هر کی گرفت ملّت و مذهب ما

صد جان برهنه بیند از قالب ما

ای هر کی بخورد شربت از مشرب ما

مستی گردد که روز بیند شب ما

***

(48)

چون زود نَبشته بود حق فُرقت ما

از بهر چه بود جنگ وان وحشتِ ما؟

گر بد بودم برستی از زحمت ما

ور نیک بدم یاد کنی صحبت ما

***

(49)

عشقست طریق راه پیغامبر ما

ما زاده ی عشق و عشق بد مادر ما

ای مادر ما، نهفته در چادر ما

پنهان شده از طبیعت کافر ما

***

(50)

از باده ی لعل، ناب شد گوهر ما

آمد بغفان ز دست ما ساغر ما

از بس که همی خوریم بر سر می

ما در سر می شدیم و می در سرِ ما

***

(51)

گر من بمرم مرا بیارید شما

مرده بنگار من سپارید شما

گر بوسه دهد بر لب پوسیده ی من

گر زنده شوم، عجب مدارید شما

***

(52)

تا کی باشی ز دور نظّاره ی ما؟!

ما چاره گریم و عشق بیچاره ی ما

جان کیست؟ کمینه طفل گهواره ی ما

دل کیست؟ یکی غریب آواره ی ما

***

(53)

گه رشک برد فرشته از پاکئ ما

گه بگریزد دیو ز بی باکی ما

حمّال حقست این تن خاکی ما

احسنت، زهی چستی و چالاکی ما

***

(54)

نور فلکست این تن خاکی ما

رشک ملک آمدست چالاکی ما

گه رشک برد فرشته از پاکی ما

که بگریزد دیو ز بی باکی ما

***

(55)

انجیر فروش را چه بهتر، جانا

انجیر فروشی ای برادر، جانا

سرمست زبیم و مست میریم ای جان

هم مست دوان دوان بمحشر، جانا

***

(56)

طنبور چو تن تنن برآرد بنوا

زنجیر دران شود، دل بی سر و پا

زیرا که نهان در مهش آواز کسی

می گوید که: «می خسته ی گمراه بیا»

***

(57)

آنکس که ترا نقش کند او تنها

تنها نگذاردت میان سودا

در خانه ی تصویر تو، یعنی دل تو

بر رویاند دو صد حریف زیبا

***

(58)

تا با تو بوم نخسپم از یاریها

تا بی تو بوم نخسپم از زاریها

سبحان الله، که هر دو شب بیدارم

تو فرق نگر میان بیداریها

***

(59)

ای چرخ فلک، زمکر و بدسازیها

از نطع دلم ببرده ی بازیها

روزی بینی مرا تو بر خوان فلک

سازم چون ماه کاسه پردازیها

***

(60)

از آتش عشق در جهان گرمیها

وز شیر وفاش در جفا نرمیها

زان ماه که خورشید ازو شرمنده ست

بی شرم بود مرد؟ چه بی شرمیها؟!

***

(61)

ای در سر زلف تو پریشانیها

وندر لب لعلت شکر افشانیها

گفتی: «زفراقِ ما پشیمان گشتی»

ای جان چه پشیمان؟! که پشیمانیها

***

(62)

در سر دارم ز می پریشانیها

با قند لب تو شکر افشانیها

ای ساقی پنهان، چو پیاپی کردی

رسوا شود این دم همه پنهانیها

***

(63)

تا عشق تراست این شکر خاییها

هر روز، تو گوش دار، صفراییها

کارت همه شب شراب پیماییها

مکر و دغل و خصومت افزاییها

***

(64)

ای آنک چو آفتاب فردست، بیا

بی روی تو باغ و برگ زردست، بیا

عالم بی تو غبار و گردست، بیا

این مجلس و عیش بی تو سردست، بیا

***

(65)

آن شمع رخ تو لگنی نیست، بیا

وآن نقش تو از آب منی نیست، بیا

در خشم مکن تو خویشتن را پنهان

کان حسن تو پنهان شدنی نیست، بیا

***

(66)

جانا بهلاک بنده مستیز، بیا

رنگی که تو دانی تو برآمیز، بیا

ای مکر در آموخته هر جانی را

یک مکر برای من درآمیز، بیا

***

(67)

ای سبزی هر درخت و هر باغ و گیا

ای دولت و اقبال من و کار و کیا

ای خلوت و ای سماع و اخلاص و ریا

بی حضرت تو این همه سوداست، بیا

***

(68)

گر بوی نمی بری درین کوی، میا

ور جامه نمی کنی، درین جوی میا

آن سوی که سویها ازان سو آید

می باش همان سوی و بدین سوی میا

***

(69)

مَولای! اَنَا التائِبُ مِمّا سلفاً

هَل یقبَلُ عُذرُ عاشِق قَد تَلَفا

اِن کان نَدامَتی صُدُوداً وَ جَفا

مَولای! عَفَا اللهُ عَفَا الله عَفا

***

(70)

ما اَطیبَ ما اَلَذَّ ما اَحلانا

کُنّا مُهَجاً وَ لَم نَکُن اَبدانا

اِن شاءَ بِنا کَرامَةً مَولانا

یعفُو وَ یعیدُنا کَما اَبدانا

***

(71)

شب گردم، گرد شهر چون باد و چو آب

از گشتن گرد شهر کس یابد خواب؟!

عقلست که چیزها ز موضع جوید

تمییز و ادب مجو تو ازمست و خراب

***

(72)

دل از هوس تو چون ربابست، رباب

هر پاره ز سوز تو کبابست، کباب

دلدار ز درد ما اگر خاموشست

درخاموشی دوصد جوابست، جواب

***

(73)

از بانگ سرافیل دمیدست رباب

تا تازه و زنده کرد دلهای کباب

آن سوداها که غرقه گشتند و فنا

چون ماهیکان برآمدند از تک آب

***

(74)

یا رب، یا رب، بحقّ تسبیح رباب

کِش در تسبیح صد سؤالست و جواب

یا رب، بدل کباب و چشم پرآب

جوشانتر از آنیم که در خم، شراب

***

(75)

دانی که چه می گوید این بانگ رباب

«اندر پی من بیا و ره را دریاب

زیرا، بخطا راه بری سوی صواب

زیرا، بسوال ره بری سوی جواب»

***

(76)

گرم آمد و عاشقانه و چست شتاب

بر تافته روح او ز گلزار صواب

بر جمله ی قاضیان دوانید امروز

در جستن آب زندگی، قاضی کاب

***

(77)

بی کار مشین، درا، درآمیز شتاب

بی کار بدن بخور برد یا سوی خواب

از اهل سماع می رسد بانگ رباب

آن حلقه ی ذاهل شد گانرا دریاب

***

(78)

ای آنک تو دیر آمده ی در کُتّاب

گر بشتابند کودکان، تو مشتاب

گر مانده شدند قوم و از دست شدند

این دست توست، زود برگیر رباب

***

(79)

اندیشه و غم را نبود هستی و تاب

آنجا که شرابست و کبابست و رباب

عیش ابدی نوش کنید، ای اصحاب

چون سبزه و گل، نهید لب بر لب آب

***

(80)

امروز چو هر روز، خرابیم خراب

تا روز قیامت نرهیم از سیلاب

مهتاب، شبی آمد و زد گردن خواب

از خون ریزی چه باک دارد مهتاب؟

***

(81)

امروز چو هر روز، خرابیم خراب

مگشا در اندیشه و برگیر رباب

صدگونه نمازست و رکوعست و سجود

آن را که جمال دوست باشد محراب

***

(82)

حاجت نبود مستی ما را بشراب

یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب

بی ساقی و بی شاهد و بی مطرب و می

شوریده و مستیم، چو مستان خراب

***

(83)

بی جام، درین دور، شرابست، شراب

بی دود، درین سینه، کبابست، کباب

فریاد رباب عشق، از زخمه ی اوست

زنهار مگو: «همین ربابست، رباب»

***

(84)

در چشم آمد خیال آن درّ خوشاب

آن لحظه کزو اشک همی رفت شتاب

پنهان گفتم براز، در گوش دو چشم:

«مهمان عزیزست، بیفزای شراب»

***

(85)

سبحان الله من و تو ای دُرّ خوشاب

پیوسته مخالفیم اندر هر باب

من بخت توم، که هیچ خوابم نبرد

تو بخت منی، که در نیایی از خواب

***

(86)

اندیشه مکن، بکن تو خود را در خواب

کاندیشه ز روی مه، حجابست حجاب

دل چون ماهست، در دل اندیشه مدار

انداز تو اندیشه گری را در آب

***

(87)

خواب آمد و در چشم نبد موضع خواب

زیرا ز تو چشم بود پرآتش و آب

شد جانب دل، دید دلی چون سیماب

شد جانب تن، دید خراب، و چه خراب!

***

(88)

گر آب حیات خوش گواری، ای خواب

امشب بر ما کار نداری، ای خواب

گر با عدد موی، سرتست، امشب

یک سر نبری، و سر نخاری، ای خواب

***

(89)

ساقی! در ده برای دیدار و صواب

زان باده، که او نه خاک دیدست و نه آب

بیمار بَدن نیم، که بیمار دلم

شَربت چه بود؟! شراب درده تو، شراب

***

(90)

شب گشت، درین سینه چو سوزست؟ عجب

می پندارم کاوّل روزست، عجب

در دیده ی عشق، می نگنجد شب و روز

این دیده ی عشق دیده دوزست، عجب

***

(91)

آنی که فلک با تو درآید بطرب

گر آدمیی شیفته گردد، چه عجب؟!

تا جان بودم بندگیت خواهم کرد

خواهی بطلب مرا، و خواهی مطلب

***

(92)

بر دار حجابها بیکبار امشب

یکموی زهر دو کون مگذار امشب

دی روز، حدیث جان و دل می گفتی

پیش تو نهیم کشته و زار، امشب

***

(93)

مستند مجرّدان اسرار امشب

در پرده نشسته اند با یار امشب

ای هستی بیگانه، ازین ره برخیز

زحمت باشد بودن اغیار امشب

***

(94)

ای آنک تو یوسف منی من یعقوب

ای آنک تو صحّت تنی من ایوب

من خود چه کسم؟! ای همه را تو محبوب

من دست همی زنم، تو پایی می کوب

***

(95)

امشب ز برای دل اصحاب مخسپ

گوش شب را بگیر و برتاب، مخسپ

گویند که: «فتنه خفته بهتر باشد»

بیدار بهی تو فتنه، مشتاب، مخسپ

***

(96)

ای طالع و بختم ز تو بیدار، مخسپ

ای رونق نوبهار و گلزار، مخسپ

ای نرگس پرخمار و خون خوار، مخسپ

امشب شب عشرتست، زنهار، مخسپ

***

(97)

ای روی ترا غلام گلنار، مخسپ

وی رونق نوبهار و گلزار مخسپ

ای نرگس پرخمار خون خوار مخسپ

امشب شب عشرتست، زنهار، مخسپ

***

(98)

ای ماه، چنین شبی تو مه وار، مخسپ

در دور درا، چو چرخ دوّار، مخسپ

بیداری ما چراغ عالم باشد

یکشب تو چراغ را نگهدار، مخسپ

***

(99)

ای یار، که نیست همچو تو یار، مخسپ

وی آنک ز تو راست شود کار، مخسپ

امشب زتو صد شمع بخواهد افروخت

زنهارِ تو اندریم، زنهار، مخسپ

***

(100)

یاری کن و یار باش وای یار، مخسپ

ای بلبل سرمست، بگلزار، مخسپ

یاران غریب را نگه دار، مخسپ

امشب شب بخشش است، زنهار، مخسپ

***

(101)

گر می خواهی بقا و پیروز، مخسپ

از آتش عشق دوست می سوز، مخسپ

صد شب خفتی و حاصل آن دیدی

از بهر خدا امشب تا روز مخسپ

***

(102)

ای دل دو سه روز تا سحرگاه مخسپ

در فرقت آفتاب، چون ماه مخسپ

چون دلو درین ظلمت چه ره می کن

باشد که برآیی بسر چاه، مخسپ

***

(103)

ناگاه برویید یکی شاخ نبات

ناگاه بجوشید چنین آب حیات

ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات

شادئ روان مصطفا را، صلوات

***

(104)

برخیز و طواف کن بران قطب نجات

ماننده ی حاجیان بکعبه و عرفات

چه چفسیدی تو بر زمین چون گل تر؟!

آخر حرکات شد کلید برکات

***

(105)

ما عاشق عشقیم، که عشقست نجات

جان چون خضرست و عشق چون آب حیات

وای، آنک ندارد از شه عشق برات

حیوان چه خبر دارد از کان نبات؟!

***

(106)

از نوح سفینه ایست میراث نجات

گردان و روان میانه ی بحر حیات

اندر دل ازان بحر بُرستست نبات

امّا چون دل نه نقش دارد نه جهات

***

(107)

آن روح که بسته بود در نقش صفات

از پرتو مصطفا روان شد بر ذات

آن دم که روان گشت، زشادی می گفت:

«شادئ روان مصطفی را صلوات»

***

(108)

ای خرمنت از سنبله ی آب حیات

انبار جهان پرست از تخم موات

ز انبار نخواهم، که پرست از خیرات

برخرمن خود نویسم، امشب تو برات

***

(109)

ای همچو خر و گاو، کَه و جو طلبت

تا چند کند سایس گردون ادبت؟!

لب چند دراز می کنی سوی لبش؟!

هر گنده دهان چشیده از طعم لبت

***

(110)

ای هرچه صدف، بسته ی دریای لبت

وی هرچ گهر فتاده در پای لبت

از راه زبان رسید جانم تا لب

گر ره ندهی وای من و وای لبت

***

(111)

مستست دو چشمم، از دو چشم مستت

دریاب، که از دست شدم در دستت

تو هم بموافقت سری در جنبان

گر زانک سر عاشق هستی هستت

***

(112)

آن عشق مجرّد سوی صحرا می تاخت

دیدش دلمن، ز کرّ و فّرش بشناخت

با خود می گفت: «چون زصورت برهم

با صورت عشق، عشقها خواهم باخت»

***

(113)

عشق تو در اطراف گیایی می تاخت

مسکین دلمن دید نشانش، بشناخت

روزی که دلم ز بند هستی برهد

در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت!

***

(114)

از بس که دل تو دام حیلت افراخت

خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت

ماننده ی فرعون، خدا را نشناخت

چون برف گرفت عالمی را بگداخت

***

(115)

بی یار نماند آنک با یار بساخت

مفلس نشد آنک با خریدار بساخت

مه نور ازان گرفت، کز شب نرمید

گل بوی ازان یافت، که با خار بساخت

***

(116)

گفتند که: «دل دگر هوایی می پخت

از ما بشد و هوای جایی می پخت»

تا باز آمد بعذر، دیدم ز دمش

کانجا ز برای من ابایی می پخت

***

(117)

ای آب حیات قطره از آب رُخت

وی ماه فلک یک اثر از تاب رُخت

گفتم که شب دراز خواهم مهتاب

آن شب شب زلف تست و مهتاب رُخت

***

(118)

افغان کردم، بر آن فغانم می سوخت

خامش کردم، چو خامشانم می سوخت

ازجمله کرانها برون کرد مرا

رفتم بمیان و در میانم می سوخت

***

(119)

آن شه که زبندگان بدخو نگریخت

وز بی ادبی و جرم صد تو نگریخت

این را تو مگوی لطف، دریا گویش

بگریخت زما دیو سیه، او نگریخت

***

(120)

افکند دلم مرا بغوغا و گریخت

جان آمد هم از سر سودا و گریخت

آن زهره ی بی زَهره چو دید آتش من

بربط بنهاد زود برجا و گریخت

***

(121)

باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت

یار آمد و می در قدح یاران ریخت

از سنبل تر رونق عطّاران برد

زان نرگس مست خون هشیاران ریخت

***

(122)

باران بسر گرم دلی بر می ریخت

بسیار چو ریخت، چست در خانه گریخت

پر می زد خوش بطی، که آن بر من ریز

کین جان مرا خدای از آب انگیخت

***

(123)

دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت

والله که نخورد آن قدح را و بریخت

دل قالب مرده دید خود را بی تو

اینست سزای آنک از جان بگریخت

***

(124)

گر باد بران زلف پریشان زندت

مه طال بقا از بن دندان زندت

ای ناصح من، زخود برآیی و ز نُصح

گر زانچ دلم چشید برجان زندت

***

(125)

آری صنما، بهانه خود کم بودت

تا خواب بیامد و ز ما بربودت؟

خوش خسپ که من تا بسحر خواهم گفت:

«فریاد ز نرگسان خواب آلودت»

***

(126)

این همدم اندرون که دم می دهدت

اومید رسیدن بحرم می دهدت

تو تا دم آخرین دم او می خور

کان عشوه نباشد، ز کرم می دهدت

***

(127)

آن چیست که لذّتست ازو در صورت؟

وآن چیست که بی اوست مکدّر صورت؟

یک لحظه نهان شود ز صورت آنچیز

یک لحظه ز لامکان زند بر صورت

***

***

(129)

امروز مهم دست زنان آمده است

پیدا و نهان چو نقش جان آمده است

مست و خوش و شنگ و بی امان آمده است

زان روی چنینم که چنان آمده است

***

(130)

امروز چه روزست که خورشید دوتاست؟

امروز ز روزها برونست و حداست

از چرخ بخاکیان نثارست و صداست

کی دل شدگان، مژده، که این روز شماست

***

(131)

توبه کردم که تا که جانم برجاست

من چپ نروم، نگردم از سیرت راست

چندانک نظر همی کنم از چپ و راست

جمله چپ و راست و راست و چپ دلبر ماست

***

(132)

شمعی که درین خانه بدی راست کجاست؟

بر دیده بد، امروز میان دلهاست

در دل چو خیال خوش، نشست و برخاست

نی نی، که زدل نرفت، هم در دل ماست

***

(133)

ماهی که نه زیرست، نه بالاست، کجاست؟

نقدی که نه با ما و نه بی ماست، کجاست

آنجا اینجا، مگو، بگوراست، کجاست؟

عالم همه اوست، آنک بیناست کجاست؟

***

(134)

بیچاره تر از عاشق بی صبر کجاست؟

کین عشق، گرفتاری بی هیچ دواست

درمان غم عشق نه بخل و نه ریاست

در عشق حقیقئ نه وفا و نه جفاست

***

(135)

قومی غمگین و خود مدان غم زکجاست

قومی شادان و بی خبر کان ز چه جاست

چندین چپ و راست و بی خبر از چپ و راست

چندین من و ماست و بی خبر از من و ماست

***

(136)

خیزید که آن یار سعادت برخاست

خیزید که از عشق غرامت برخاست

خیزید که آن لطیف قامت برخاست

خیزید که امروز قیامت برخاست

***

(137)

بگذشت سوار غیب و گردی برخاست

او رفت ز جا و گرد او هم برجاست

تو راست نگر، نظر مکن از چپ و راست

گردش اینجا و مرد در دار بقاست

***

(138)

گفتند که: «شش جهت همه نور خداست»

فریاد ز خلق خاست کان نور کجاست؟

بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست

گفتند: «دمی نظر بکن بی چپ و راست»

***

(139)

هر ذرّه که چون گرسنه برخوان خداست

گر تا بابد خورند، این خوان برپاست

بر خوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست

خوردند و خورند و کم نشد خوان برجاست

***

(140)

ای دوست، مکن، که روزها را فرداست

نیکی و بدی چو روز روشن، پیداست

در مذهب عاشقی خیانت نه رواست

من راست روم تو کژ روی، ناید راست

***

(141)

می گفت یکی پری که او ناپیداست

کـ: «ان جان که مقدّس است از جای، کجاست؟»

آنکس که ازو هر دو جهان روزه گشاست

بی کام و دهان روزه گشایی او راست

***

(142)

آن شب که ترا بخواب بینم پیداست

چون روز شود، چو روز دل پر غوغاست

آن پیل که دوش خواب هندستان دید

از بند بجست طاقت آن پیل کراست

***

(143)

می تافت مهم همیشه از جانب راست

گفتم که: «نظر بچپ حرامست و خطاست»

چون جانب چپ خویش آن مه آراست

گفتم: «چپ و راست و راست و چپها سوداست»

***

(144)

ای ساقی، اگر سعادتی هست تراست

جانی و دلی، جان و دل مست تراست

اندر سر ما عشق تو پا می کوبد

دستی می زن که تا ابد دست تراست

***

(145)

عشق تو چنین حکیم و استاد چراست؟!

مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست؟!

بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست؟!

ور عشق خوش است این همه فریاد چراست؟!

***

(146)

گویند مرا که: «این همه درد چراست؟

وین نعره و آه و این رخ زرد چراست؟»

گفتم که: «چنین مگو، که این کار خطاست

روی چو مهش ببین و مشکل برخاست»

***

(147)

گر آتش دل نیست، پس این دود چراست؟

ور عود نسوخت، بوی این عود چراست؟

این بودن من عاشق نابود چراست؟

پروانه ز سوز شمع خشنود چراست؟

***

***

(149)

این جمله شرابهای بی جام کراست؟!

ما مرغ گرفته ایم، این دام کراست؟!

از بهر نثار عاشقان هر نفسی

چندین شکر و پسته و بادام کراست؟!

***

(150)

چون رشک بری که این شکاری او راست؟!

چون رشک نمی بری که او شیر خداست؟!

کی فخر کند شیر خدایی بشکار؟!

چون خالق جمله ی شکاران او راست

***

(151)

دیوانه شدم، خواب ز دیوانه خطاست

دیوانه چه داند که ره خواب کجاست؟!

زیرا که خدا نخفت، پاکست زحواب

مجنون خدا، بدانک همخواب خداست

***

(152)

برکان شکر چند مگس را غوغاست

کی کان شکر را بمگسها پرواست؟!

مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست

بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست

***

(153)

برخوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست

خوردند و خورند، کم نشد خوان، برجاست

مرغی که بران کوه نشست و برخاست

بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست

***

(154)

آنجا که توی همه غم و جنگ و جفاست

چون غرقه ی ما شدی، همه لطف و وفاست

گر راست شوی هرانچ ماراست، تراست

ور راست نه ی چپِّ ترا گیرم راست

***

(155)

آن آتش ساده که ترا خورد و بکاست

آن ساده به از دو صد نگار فرداست

آن آتش شهوت که چه صاف و ساده ست

بنگر چه نگاران که ازان آتش خاست

***

(156)

دل در بر هرکی هست، از دلبر ماست

هرجا جهد آن برق، ازان گوهر ماست

هر زر که برو مهر الستست و بلی

در هر کانی که هست آن زر، زر ماست

***

(157)

عشقی نه باندازه ی ما، در خور ماست

وین طرفه که بار ما فزون از خرماست

آنجا که جمال حسن آن دلبر ماست

ما درخور او نه ایم، او درخور ماست

***

(158)

آن بت که جمال و زینت مجلس ماست

در مجلس ما نیست، ندانم بکجاست

سرویست بلند و قامتی دارد راست

کز قامت او قیامت از ما برخاست

***

(159)

گرمای تموز از دل پر درد شماست

سرمای زمستان تبش سرد شماست

این گرمی و سردی نرسد با صد پر

در گرد جهانی که درو گرد شماست

***

(160)

این چرخ فلکها که حد بینش ماست

در دست تصرّف خدا کم ز عصاست

هر ذرّه و قطره، گر نهنگی گردد

آن جمله مثال ماهیی در دریاست

***

(161)

گر دف نبود نیشکر او دف ماست

آخر نه شراب عاشقی در کف ماست؟

آخر نه قباد صف شکن در صف ماست؟

آخر نه سلیمان نهان آصف ماست؟

***

(162)

پی بربجهانی که چو خون در رگ ماست

خون چون خسپد؟! خاصّه چون در رگ ماست

غم نیست که آثار جنون در رگ ماست

زیرا که فسون گر فسون در رگ ماست

***

(163)

آن سایه ی تو جایگه و خانه ی ماست

وآن زلف تو بند دل دیوانه ی ماست

هر گوشه یکی شمع و دوسه پروانه است

امّا نه چو شمع ما که پروانه ی ماست

***

(164)

روزی که ترا بینم، آدینه ی ماست

هر روز بدولتت به از دینه ی ماست

گر چرخ و هزار چرخ در کینه ی ماست

غم نیست، چو مهر یار در سینه ی ماست

***

(165)

نه چرخ غلام طبع خودرایه ی ماست

هستی ز برای نیستی مایه ی ماست

اندر پس پردها یکی دایه ی ماست

ما آمده نیستیم، این سایه ی ماست

***

(166)

دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست

امّا دل و معشوق دو باشند، خطاست

معشوقه بهانه ی است، و معشوق خداست

هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست

***

(167)

چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست

برچنگ ترانه ی همی زد، شبهاست

کایم بر تو غزل سرایان روزی

وان قول (مخالفش) نمی آمد راست

***

(168)

امشب شب آنست که جان شبهاست

امشب شب آنست که حاجات رواست

امشب شب بخشایش و انعام و عطاست

امشب شب آنست که همراز خداست

***

(169)

تا عرش ز سودای رخش ولولهاست

در سینه ز بازار رخش غلغلهاست

از باده ی او بر کف جان بلبلهاست

در گردن دل ز زلف او سلسلهاست

***

(170)

این نعره ی عاشقان ز شمع طربست

شمع آمد و پروانه خموش، این عجبست

اینک شمعی که برتر از روز و شبست

بشتاب ای جان، که شمع دل جان طلبست

***

(171)

امشب هر دل که همچو مه در طلبست

ماننده ی زهره او حریف طربست

از آرزوی لبش مرا جان بلبست

ایزد داند، خموش! کین شب، چه شبست

***

(172)

ای تن تو نمیری، که چنان جان با تست

ای کفر، طرب فزا، که ایمان با تُست

هرچند که از زن صفتان خسته شدی

مردی بصفت، همّت مردان با تُست

***

(173)

ای شب چه شبی؟ که روزها چاکر تست

تو دریایی و جان جان اخگر تست

اندر دلمن شعله زنانست امشب

آن آتش و آن فتنه، که اندر سر تست

***

(174)

تا ظن نبری دور زمانم کُشتست

این چشمه ی آب حیوانم کشتست

او نیست عجب که دشمن جانش کشت

من بوالعجبم که جان جانم کشتست

***

(175)

آن چشم که خون گشت و غم او را جفتست

زو خواب طمع مدار، کوکی خفتست؟!

پندارد کین نیز نهایت دارد

ای بی خبر از عشق، که این را گفتست؟

***

(176)

توبه چکنم؟! که توبه ام سایه ی تست

پا و سر توبه جمله سرمایه ی تست

بد تر گنهی بپیش تو توبه بود

کو آن توبه که لایق پایه ی تست؟!

***

(177)

من آن توم، کام منت باید جست

زیرا که درین شهر حدیث من و تست

گر سخت کنی دل خود، ار نرم کنی

من از دل سخت تو نمی گردم سست

***

(178)

ناچار ترا کام دلم باید جست

زیرا که درین شهر حدیث من و تست

گر سخت کنی دل خود، ار نرم کنی

از سنگ تو چون چشمه برون خواهی رست

***

(179)

امشب آمد خیال آن دلبر چست

در خانه ی تن مقام دل را می جست

دل را چو بیافت زود خنجر بکشید

زد بر دلمن، که دست و بازوش درست

***

(180)

در عشق تو هر حیله که کردم هیچست

هر خون جگر که بی تو خوردم هیچست

از درد تو هیچ، روی درمانم نیست

درمان که کند مرا؟! که دردم هیچست

***

(181)

آنکس که امید یارئ غم دادست

هان تا نخوری، که او ترا دم دادست

روز شادی همه جهان یار توند

یار شب غم، نشان کسی کم دادست

***

(182)

آن را که خدای چون تو یاری دادست

او را دل و جان بی قراری دادست

زنهار، طمع مدار زانکس کاری

زیرا که خداش طرفه کاری دادست

***

(183)

چون دید مرا مست، بهم بر زد دست

گفتا که: «شکست توبه، باز آمد مست»

چون شیشه گریست توبه ی ما پیوست

دشوار توان کردن، و آسان بشکست

***

(184)

از دیدن اغیار چو ما را مددست

بس فرد نه ایم، کارما در عددست

از نیک و بد آگهیم، این نیک بدست

هر دل که نه بیخودست زیر لگدست

***

(185)

امروز من و جام صبوحی در دست

می افتم و می خیزم و می گردم مست

با سرو بلند خویش من مستم و پست

من نیست شوم، تا نبود جزوی، هست

***

(186)

توبه که دل خویش چو آهن کردست

در کشتن بنده چشم روشن کردست

چون زلف تو هرچند شکن درشکنم

با توبه همان کنم که با من کردست

***

(187)

جانم بر آن جان و جهان رو کردست

هم قِبله و هم قُبله بدان سو کردست

ما را ملک العرش چنین خو کردست

کار او دارد که او چنین رو کردست

***

(188)

جانی که شراب عشق ازان سو خوردست

وز شیره و باغ آن نکو رو خوردست

آن باغ گلوی جان بگیرد گوید:

«خونش ریزم که خون ما او خوردست»

***

(189)

آن چشم فراز از پئ تاب شدست

تا ظن نبری که فتنه در خواب شدست

صد آب ز چشم ما روان کردی دی

امروز نگر که صد روان، آب شدست

***

(190)

گفتا که: «بیا سماع بر کار شدست»

گفتم که: «برو، که بنده بیمار شدست»

گوشم بکشید و گفت: «ازینها بازآ

کان فتنه ی هر دو کون بیدار شدست»

***

(191)

گفتم که: «بیا سماع بر کار شدست»

گفتا که: «برو که بنده بیمار شدست»

گفتم که: «اگر تو مرده ی، زنده شوی

کان عیسی روزگار بر کار شدست»

***

(192)

گر دف نزنی و گوییم: «شام شدست»

جانم همه شب سماع آشام شدست

مر خاصانرا شیشه ی شب جام شدست

گر دف نبود، تا نبود، عام شدست

***

(193)

ای ساقی جان، مطرب ما را چه شدست؟

چون می نزند رهی ره او که زدست؟

او می داند که عشق را نیک و بدست

نیک و بد عشق را زمطرب مددست

***

(194)

جانی که حریف بود، بیگانه شدست

عقلی که طبیب بود، دیوانه شدست

شاهان همه گنجها بویرانه نهند

ویرانه ی ما ز گنج ویرانه شدست

***

(195)

برجه که سماع روح، برپای شدست

وآن دف چو شکر، حریف آن نای شدست

سودای قدیم آتش افزای شدست

آن های تو کو؟ که وقت هیهای شدست

***

(196)

پای تو گرفته ام، ندارم ز تو دست

درمان ز که جویم؟ که دلم مهر تو خست

می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست

گر بر جگرم نیست چه شد؟ بر مژه هست

***

(197)

در من غم شب کور چرا پیچیدست؟

کورست مگر و یا که کورم دیدست؟

من بر فلکم در آب و گل، عکس منست

از آب کسی ستاره کی دزدیدست؟

***

(198)

آنکس که تو را بچشم ظاهر دیدست

بر سبلت و ریش خویشتن خندیدست

وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد

آن مسکین را چه خارها در دیدست!

***

(199)

در خواب مه دوش روانم دیدست

با رُو و لَبی که روشنئ دیدست

یا بر گل تر، کان شکر جوشیدست

یا بر شکرستان گل تر روییدست

***

(200)

سرسبز بود خاک، که آتش بارست

خاصه خاکی که ناطق و بیدارست

این خاک ز مشّاطه ی خود بی خبرست

خوش بی خبرست، ازانک ازو هشیارست

***

(201)

شب رو، که شبت راهبر اسرارست

زیرا که نهان ز دیده ی اغیارست

دل عشق آلود و دیدها خواب آلود

تا صبح جمال یار ما را کارست

***

(202)

در باغ اگر سرو، اگر گلزارست

عکس قد و رخساره ی آن دلدارست

آن فکرت من که مست این اقرارست

من کافرم ار یکی رگش هشیارست

***

(203)

در باغ من ار سرو، اگر گلزارست

عکس قد و رخساره ی آن دلدارست

بالله بنامی که ترا اقرارست

امروز مرا اگر رگی هشیارست

***

(204)

امشب، شب من نیک ضعیف و زارست

امشب شب پرداختن اسرارست

اسرار دلم جمله خیال یارست

ای شب، مگذر زود، که مارا کارست

***

(205)

تا این فلک آینه گون در کارست

اندر دل عشق، موج خون در کارست

روزی آید برون و روزی ناید

امّا شب و روز اندرون، در کارست

***

(206)

انصاف بده، که عشق نیکوکارست

زانست خلل، که طبع بد کردارست

تو شهوت خویش را لقب عشق نهی

از شهوت تا عشق ره بسیارست

***

(207)

من کوهم و قال من صدای یارست

من نقشم و نقش بندم آن دلدارست

چون قفل که در بانگ درآید زکلید

می پنداری که گفت من گفتارست

***

(208)

از حلقه ی گوش او دلم باخبرست

در حلقه ی او دل از همه حلقه برست

زیر و زبر چرخ پرست از غم او

هر ذرّه چو آفتاب، زیر و زبرست

***

(209)

آنکس که ز سرِّ عاشقی باخبرست

فاشست میان عاشقان، مشتهرست

وان کس که ز ناموس نهان می دارد

پیداست که در فراق زیر و زبرست

***

(210)

ماه عیدست و خلق زیر و زبرست

تا فرجه کند هرانک صاحب نظرست

چه طبل زنی؟! که طبل با شور و شرست

زان طبل همی زند که آن خواجه کرست

***

(211)

جانا غم تو ز هرچه گویی، بترست

رنج دل و تاب تن و سوز جگرست

از هرچه خورند کم شود، جز غم تو

تا بیشترش همی خورم، بیشترست

***

(212)

آن خواجه که بار او همه قند ترست

از مستی خود ز قند، او بیخبرست

گفتم که: «ازان شکر نصیبم ندهی؟»

نی کرد و ندانست که آن نی شکرست

***

(213)

هر روز دلم در غم تو زار ترست

وز من دل بی رحم تو بیزار ترست

بگذاشتیم، غمت بنگذاشت مرا

حقّا که غمت از تو وفادار ترست

***

(214)

روزی ترش است و دیده ی ابر ترست

این گریه برای خنده ی برگ و برست

آن بازی کودکان و خندیدنشان

از گریه ی مادرست و قبض پدرست

***

(215)

چشم تو ز روزگار خون ریز ترست

تیر مژه ی تو از سنان تیز ترست

رازی که بگفته ی بگوشم، وا گو

زان روی، که گوش من گران خیز ترست

***

(216)

ای یوسف، امان تو بخانه ی پدرست

صحرا و برادران، هلاک و خطرست

با گرگ بساز و با حسودان منشین

گرگ حسد از گرگ برونی بترست

***

(217)

ای لعل و عقیق و درّ و دربا و دُرست

فارغ از جای و پای برجا و دُرست

ای خواجه ی روح و روح افزا و درست

دیر آمدنت رواست دیرآ و درست

***

(218)

جان و سر آن یار که او پرده درست

این پرده نه پرده ست که این پرده، درست

گر پرده درست یار و گر پرده درست

این حلقه ی در بزن، که در پرده درست

***

(219)

منکر که بانکار در اندیشه درست

اندیشه خط حقست، او بی خبرست

گفتم که: «زلعلت شکری هست مرا؟»

نی کرد و ندانست که آن نی شکرست

***

(220)

آن شاه که خاک پای او تاج سرست

گفتم که: «فراق تو ز مرگم بترست

اینک رخ زرد من گوا» گفت: «برو

رُخ را چه گله ست؟! کار او همچو زرست»

***

(221)

در ظاهر و باطن آنچ خیرست و شرست

از حکم حقست و از قضا و قدرست

من جهد همی کنم، قضا می گوید

«بیرون ز کفایت تو کاری دگرست»

***

(222)

جانی که برای عشق تو در خطرست

بس دیده ز جاهلی درو نوحه گرست

حاصل، چشمی که بیندش نشناسد

کورا بر رخ هزار صاحب خبرست

***

(223)

هر چند که بار آن شترها شکرست

آن اشتر مست چشم او، خود دگرست

چشمش مستست و او ز چشمش بترست

او از مستی ز چشم خود بی خبرست

***

(224)

هر چند شکر لذّت جان و جگرست

او خود دگرست و شکّر او دگرست

گفتم که: «از آن نی شکرم افزون کن»

گفتا: «نی» یقینست که آن نی شکر است

***

(225)

ما عاشق عشقیم و مسلمان دگرست

ما مور ضعیفیم و سلیمان دگرست

از ما رخ زرد و جگر پاره طلب

بازارچه ی قصب فروشان دگرست

***

(226)

در مجلس عشّاق قراری دگرست

وین باده ی عشق را خماری دگرست

آن علم که در مدرسه حاصل کردند

کاری دگرست و عشق کاری دگرست

***

(227)

اندر سر ما همّت و کاری دگرست

معشوقه ی خوب ما، نگاری دگرست

والله که بعشق نیز قانع نشویم

مارا پس اَزین خزان، بهاری دگرست

***

(228)

این غمزه که می زنی، ز نوری دگرست

واندیشه که می کنی، عبوری دگرست

هرچند دهن زدن ز شیرینی اوست

این دست که می زنی ز شوری دگرست

***

(229)

این فصل بهار نیست، فصلی دگرست

مخموری هر چشم ز وصلی دگرست

هرچند که جمله شاخها رقصانند

جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگرست

***

(230)

ما را جز ازین زبان زبانی دگرست

جز دوزخ و فردوس، مکانی دگرست

آزاده دلان زنده بجانی دگرست

آن گوهر پاکشان زکانی دگرست

***

(231)

آواز تو ارمغان نفخ صورست

زان، قوّت و قوت هر دل رنجورست

آواز بلند کن، که تا پست شوند

هرجا که امیریست و یا مأمورست

***

(232)

زلفت که ازو پای دلم در بیرست

درهم شده، حلقه حلقه، چون زنجیرست

چون بگرفتم، گرفت دستم، که مگیر

گفتم که: «خموش! روز گیرا گیرست»

***

(233)

زان روی که دل بسته ی آن زنجیرست

در دامن تو، دست زدن تقدیرست

چون دست بدامنش زدم گفت: «بهل»

گفتم که: «خموش! روز گیرا گیرست»

***

(234)

حاشا که دلم ز شب نشینی سیرست

یا ساقی ما بی مدد و ادبیرست

از خواب چو سایه، عقلها سر زیرست

فردا ز پگه بیا، که امشب دیرست

***

(235)

ای فکر تو بر بسته، نه پایت بازست؟!

آخر، حرکت نیز که دیدی رازست

اندر حرکت، قبض یقین بسط شود

آب چه و آب جو، بدین ممتازست

***

(236)

ای فکر تو بر بسته، نه پایت بازست؟!

آخر، حرکت نیز که دیدی رازست

اندر حرکت، قبض یقین بسط شود

آب چه و آب جو، بدین ممتازست

***

(236)

آن جاه و جمالی که جهان افروزست

وان صورت پنهان که طرب را روزست

امروز چو با ماست، درو آویزیم

دی رفت و پریر رفت، روز امروزست

***

(237)

شاگرد توست دل، که عشق آموزست

ماننده ی شب، گرفته پای روزست

هرجا که روم، صورت عشقست بپیش

زیرا روغن در پی روغن سوزست

***

(238)

هم زاهد و هم عابد و هم خون ریزست

خون ریزی او خلاصه ی پرهیزست

خورشید چو با بنده عنایت دارد

عیبی نبود که بنده بیگه خیزست

***

(239)

مر وصل ترا هزار صاحب هوسست

تا خود بوصال تو کرا دست رسست

آنکس که بیافت، راحتی یافت تمام

وآن کس که نیافت، رنج نایافت بسست

***

(240)

هرچند بحلم یار ما جور کشست

لیکن زارئ عاشقان نیز خوشست

جان عاشق چو گلستان می خندد

تن می لرزد چو برگ گویی تبش است

***

(241)

دل یاد تو کرد چون بعشرت بنشست

جام از ساقی ربود و انداخت و شکست

شوریده برون جست، نه هشیار و نه مست

آوازه در افتاد که دیوانه شدست

***

(242)

ای در دل من نشسته، شد وقت نشست

ای توبه شکن، رسید هنگام شکست

آن باده ی گلرنگ چنین رنگی بست

وقتست که چون گل برود دست بدست

***

(243)

با دشمن من یار چو بسیار نشست

با یار نشایدم دگر بار نشست

پرهیز ازان گلی که با خار نشست

بگریز ازان مگس که با مار نشست

***

(244)

با عشق کلاه بر کمر دوز خوشست

با ناله ی سرنای جگر سوز خوشست

ای مطرب، دفّ و نای را تا بسحر

بنواز برین صفت، که تا روز خوشست

***

(245)

گویند که: «عشق، عقل آمیز خوشست

در هر صفتی که هست، پرهیز خوشست»

آری سخنت چون زر سرخست، ولیک

جان نیز فدای شمس تبریز خوشست

***

(246)

من بنده ی آن کسم که بی ماش خوشست

جفت غم آنکسم که تنهاش خوشست

گویند: «وفاهاش چه لذّت دارد!»

زانم خبری نیست، جفاهاش خوشست

***

(247)

دل رفت بر کسی که بی ماش خوشست

غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوشست

جان می خواهد، نمی دهم روزی چند

جان را محلی نیست، تقاضاش خوشست

***

(248)

تنها نه همه خنده و سیماش خوشست

خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست

سر خواسته ی، گر بدهم یا ندهم

سر را چه محل؟! لیک تقاضاش خوشست

***

(249)

جانی و جهانی و جهان با تو خوشست

ور زخم زنی، زخم سنان با تو خوشست

خود معدن کیمیاست خاک کف تو

هرچیز که ناخوش است آن با تو خوشست

***

(250)

تا ظن نبری که این زمین بیهوشست

بیدار و دو چشم بسته، چون خرگوشست

چون دیک، هزار کف بسر می آرد

تا خلق بدانند که او در جوشست

***

(251)

هر درویشی که در شکست خویشست

تا ظن نبری که او خیال اندیشست

آنجا که سراپرده ی آن خوش کیشست

از کون و مکان و کلّ عالم بیشست

***

(252)

گویند: «بیا بباغ کانجا لاغست

نی زحمت نُزهت وِ نه بانگ زاغست»

اندر دلمن رنگرز صبّاغست

کاندر پر هر زاغ، ازو صد باغست

***

(253)

زان رونق هر سماع، آواز دفست

زانست که دف، زخم و ستم را هدفست

می گوید دف که: «آنکسی دست ببرد

کین زخم پیاپی دل او را علفست»

***

(254)

آن چیست کزو سماعها را شرفست؟

وان چیست کچون رفت، محلّ تلفست؟

می آید و می رود نهان، تا دانند

کین ذوق سماعها، نه از نای و دفست

***

(255)

آن پیش روی که جان او پیش صفست

داند که تو بحری، و جهان همچو کفست

بی دفّ و نیی، رقص کند عاشق تو

امشب چه کند که هر طرف نای و دفست؟!

***

(256)

زان می مستم که نقش جامش عشقست

زان اسب سوارم که لجامش عشقست

عشق مه من کار عظیمست، ولیک

من بنده ی آنم که غلامش عشقست

***

(257)

عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست

چون شیشه شکست، کیست کو داند بست؟!

گر هست شکسته بند، آن هم عشق است

از بند و شکست او کجا شاید جست؟!

***

(258)

هر چند فراق پشت اومید شکست

هر چند جفا دو دست آمال ببست

نومید نمی شود دل عاشق مست

مردم برسد بهرچه همت دربست

***

(259)

سرمست برون آمد، از بزم الست

معشوق در آغوش، و مئ عشق بدست

من شیر شراب عشق می خوردم و عقل

می گفت که: «نوش بادت، ای عشق پرست»

***

(260)

این شکل سفالین تنم، جام دلست

و اندیشه ی پخته ام، مئ خام دلست

این دانه ی دانش، همگی دام دلست

این من گفتم، ولیک پیغام دلست

***

(261)

آن روی، ترش نیست چنینش فعلست

می گوید و می خورد، درینش فعلست

آنکس که برین چرخ برینش فعلست

این نیست عجب، که در زمینش فعلست

***

(262)

گویند که: «صاحب فنون عقل کلست

مایه ده این چرخ نگون عقل کاست»

آن عقل که عقل داشت او جزوی بود

در عقل ز عقل شد، کنون عقل کلست

(263)

در عشق اگرچه که قدم بر قدمست

آنست قدم که آن قدم از قِدمست

در خانه ی نیست، هست بینی بسیار

می مال دو چشم را، که اغلب عدمست

***

(264)

ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست

جام می لعل، نوش کرده، بنشست

از دیدن و از گرفتن زلف چو شست

رویم همه چشم گشت، و چشمم همه دست

***

(265)

هر روز بنو، برآید این دلبر مست

با ساغرِ پر فتنه ی پر شور بدست

گر بستانم، قرابه ی عقل شکست

ور نستانم، ندانم از دستش رست

***

(266)

او پاک شدست و خام، ار در حرمست

در کیسه بدان رود، که نقد درمست

قلّاب نشاید که شود با او یار

از ضد بجهد وگر یکی محترمست

***

(267)

پایی که همی رفت بشبستان سرمست

دستی که همی چید ز گل دسته بدست

از بند و گشاد دهن دام اجل

آن دست بریده گشت وآن پای شکست

***

(268)

ای آمده بامداد شوریده و مست

پیداست که باده دوش گیرا بودست

امروز خرابی و نه روز گشتست

مستک مستک بخانه اولیست نشست

***

(269)

صد بار بگفتمت: «چه هشیار و چه مست

شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست»

از بس که دلت باین و آن در پیوست

آب تو برفت و آتش ما بنشست

***

(270)

هجران خواهی طریق عشّاق آنست

وانکو ماهیست، جان او عمّانست

گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید

آن ذرّه که او سایه نخواهد جانست

***

(271)

من زان جانم که جانها را جانست

من زان شهرم که شهر بی شهرانست

راه آن شهر راه بی پایانست

رو بی سر و پا شو، که سر و پای آنست

***

(272)

هر جان که ازان دلبر ما شادانست

پیوسته سرش سبز و لبش خندانست

اندازه ی جان نیست چنان لطف و جمال

آهسته بگوییم، مگر جانانست

***

(273)

آنرا که بود کار، نه زین یارانست

کین پیشه ی ما پیشه ی بی کارانست

این راه که راه دزد و عیارانست

چه جای توانگران و زر دارانست؟!

***

(274)

آن دم که مرا بگرد تو دورانست

ساقی و شراب و قدح و دور، آنست

وان دم که ترا تجلّی احسانست

جان در حیرت، چو موسی عمرانست

***

(275)

روزی که مرا بنزد تو دورانست

ساقی و شراب و قدح و دور آنست

وان دم که مرا تجّلئ احسانست

جان در تن من چو موسئ عمرانست

***

(276)

آنکو ز نهال هوست شبخیزانست

چون مست بهر شاخ درآویزانست

گر شاخ طرب حامله ی فرزندست

کو قرّه ی عین طرب انگیزانست

***

(277)

از جمله طمع بریدنم آسانست

الّا ز کسی که جان ما را جانست

از هر کی کسی بُرد، برای تو بُرد

از تو که بُرد دمی؟! کرا امکانست؟!

***

(278)

تا چهره ی آفتاب جان رخشانست

صوفی بمثال ذرّها رقصانست

گویند که: «این وسوسه ی شیطانست»

شیطان لطیفست و حیات جانست

***

(279)

امروز درین خانه کسی رقصانست

که کلّ کمال، پیش او نقصانست

ور در تو ز انکار رگی جنبانست

آن ماه در انکار تو هم تابانست

***

(280)

نی با تو نشستنم دمی سامانست

نی بی تو دمی زیستنم امکانست

اندیشه درین واقعه سرگردانست

این واقعه نیست، درد بی درمانست

***

(281)

در کوی غم تو صبر، بی فرمانست

در دیده ز اشک تو، برو حرمانست

دلرا ز تو دردهای بی درمانست

با این همه راضیم، سخن درجانست

***

(282)

با شب گفتم: «گر بمهت ایمانست

این زود گذشتن تو از نقصانست»

شب روی بمن کرد و مرا عذری گفت:

«ما را چه گنه؟! چو عشق بی پایانست»

***

(283)

باز آی، که یار بر سر پیمانست

از مهر تو برنگشت، صد چندانست

تو بر سر مهری، که ترا یک جانست

او چون باشد که جان جان جانست؟!

***

(284)

در نه قدمی، که چشمه ی حیوانست

می گرد چو چرخ، تا مهت گردانست

جانیست ترا بگرد حضرت، گردان

این جان، گردان ز گردش آن جانست

***

(285)

این گرمابه که خانه ی دیوانست

خلوتگه و آرامگه شیطانست

دروی، پریی، پری رخی پنهانست

پس کفر، یقین، کمین گه ایمانست

***

(286)

هر ذرّه که در هوا و در کیوانست

بر ما همه گلشنست و سیبستانست

هرچند که زر، ز راههای کانست

هر قطره طلسمیست، درو عمّانست

***

(287)

امشب، شب آن دولت بی پایانست

شب نیست، عروسئ خدا جویانست

آن جُفت لطیف، با یکی گویانست

امشب تُتق خوش نکو رویانست

***

(288)

در نه قدم، ارچه راه بی پایانست

کز دور نظاره کار نامردانست

این راه ز زندگئ دل حاصل کن

کین زندگئ تن صفت حیوانست

***

(289)

عمریست که جان بنده بی خویشتنست

و انگشت نمای عالم مرد و زنست

برخاستن از جان و جهان مشکل نیست

مشکل ز سر کوی تو برخاستنست

***

(290)

آن تلخ سخنها که چنان دل شکنست

انصاف بده، چه لایق آن دهنست؟!

شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز

این بی نمکی ز شور بختئ منست

***

(291)

چون دانستم که عشق، پیوست منست

وان زلفِ هزار شاخ، در دست منست

هرچند که دی، مستِ قدح می بودم

امروز چنانم که قدح مستِ منست

***

(292)

در عهد و وفا چنانک دلدار منست

خون باریدن بروز و شب کار منست

او یار دگر کرده و فارغ شسته

من شسته چو ابلهان، که او یار منست

***

(293)

کس دل ندهد بدو، که خون خوارمنست

جان رفت، چه جای کفش و دستار منست؟!

تو نیز برو دلا، که این کار تو نیست

این کار منست، کار منست، کار منست

***

(294)

گفتم که: «دلم آلت و انگاز منست

مانند رباب، دل هم آواز منست»

خود این دلمن یار کسی دیگر بود

من می گفتم: «مگر که هنباز منست»

***

(295)

ای از تو دلم پر سمن و یاسمنست

وز دولت تو کیست که او همچو منست؟!

برخاستن از جان و جهان مشکل نیست

مشکل ز سر کوی تو برخاستنست

***

(296)

گفتم: «عشقت قرابت و خویش منست

غم نیست، غم از دل بد اندیش منست»

گفتا: «بکمان و تیر خود می نازی

گستاخ مینداز، گرو پیش منست»

***

(297)

در هر جزوم نشان معشوق منست

هر پاره ز من زبان معشوق منست

چون چنگ منم در بر او تکیه زده

این ناله ام از بنان معشوق منست

***

(298)

خاک قدمت سعادت جان منست

خاک از قدمت همه گل و یاسمن است

سر تا قدمت خاک تو بر می روید (؟)

زان خاکِ قدم، چه روی برداشتن است؟!

***

(299)

در وصل، جمالش گل خندان منست

در هجر، خیالش دل و ایمان منست

دل با من و من با دل ازو در جنگیم

هریک گوییم که: «ان صنم آن منست»

***

(300)

این بانگ خوش از جانب کیوان منست

این بوی خوش از گلشن و بستان منست

آن چیز که او بر دل و بر جان منست

تا بر رود او، کجا رود؟! آن منست

***

(301)

سلطان ملاحت مه موزون منست

در سلسله اش این دل مجنون منست

بر خاک درش خون جگر می ریزم

هرچند که خاک او به از خون منست

***

(302)

از عهد مگو که آن نه برپای منست

چون زلف تو، عهد من شکن در شکنست

زان بندشکن مگو که اندر لب تست

یا زان آتش که از لبت در دهنست

***

(303)

با دل گفتم که: «دل ازو جیحونست

دلبر ترش است و با تو دیگر گونست»

خندید دلم گفت که: «این افسونست

آخر شکر ترش ببینم چونست»

***

(304)

خورشید رخت ز آسمان بیرونست

چون حسن تو کز شرح زبان بیرونست

عشق تو درون جان من جا دارد

وین طرفه که از جان و جهان بیرونست

***

(305)

یاری که بحسن از صفت افزونست

در خانه درآمد که، دل تو چونست؟

او دامن خود کشان، و دل می گفتش:

«دامن برکش که خانه ی پرخونست»

***

(306)

هر ذرّه که در هوا و در هامونست

نیکو نگرش که همچو ما مجنونست

هر ذرّه اگر خوش است اگر محزونست

سرگشته ی خورشید خوش بیچونست

***

(307)

دلدار ظریفست، گناهش اینست

زیبا و لطیفست، گناهش اینست

آخر بچه عیب می گریزند ازو؟!

از عیب عفیفست، گناهش اینست

***

(308)

گر در وصلی، بهشت با باغ اینست

گر در هجری، دوزخ با داغ اینست

عشقست قدیم در جهان پوشیده

پوشیده برهنه می کند، لاغ اینست

***

(309)

ای بنده، بدانک خواجه ی شرق اینست

از ابر گهربار ازل، برق اینست

تو هرچه بگویی از قیاسی گویی

او قصّه ز دیده می کند، فرق اینست

***

(310)

تا من بزیم، پیشه و کارم اینست

آرام و قرار و غمگسارم اینست

روزم اینست، و روزگارم اینست

صید اینم، صید و شکارم اینست

***

(311)

ای دل، تو و درد او، که درمان اینست

غم می خور و دم مزن، که فرمان اینست

گر پای بر آرزو نهادی یکچند

کُشتی سگ نفس را و قربان اینست

***

(312)

دورست نظر ز تو، بهانه اینست

کین دیده ی ما هنوز صورت بینست

اهلیت روی تو ندارد لیکن

چون برکند از تو دل؟! که جان شیرینست

***

(313)

در مرگ، حیات اهل داد و دینست

وز مرگ روان پاک را تمکینست

آن مرگ، لقاست، نی جفا و کینست

نامرده همی میرد، دردش اینست

***

(314)

هشیار اگر زرست اگر زرّینست

اسپست ولی بهاش کم از زینست

هر کو بخرابات نشد عنّینست

زیرا که خرابات اصول دینست

***

(315)

گفتار تو زر و فعلت ارزیزینست

یک حبّه بنزد کس نیرزی، زینست

اسبی که بهاش کم ز ارز زینست

آن را تو ز بهر ره نورزی زینست

***

(316)

گویند که: «عشق عاقبت تسکینست

اوّل شورست و عاقبت تمکینست

جانست ز آسیاش سنگ زیرین

وین صورت بی قرار بالایینست»

***

(317)

خورشید و ستارگان و بدر ما اوست

بستان و سر او صحن صدر ما اوست

هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست

عید و رمضان و شب قدر ما اوست

***

(318)

این سینه پر مشغله از مکتب اوست

وامروز که بیمار شدم از تب اوست

پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب

جز از می و شکّری که آن از لب اوست

***

(319)

بر هر جایی که سر نهم، مسجود اوست

در شش جهت و برون شش، معبود اوست

باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد

این جمله بهانه ست، همه مقصود اوست

***

(320)

آنکس که سرت برید، غمخوار تو اوست

وانکو کلهت نهاد، طرّار تو اوست

وانکس که ترا بار دهد، بار تو اوست

وانکس که ترا بی تو کند، یار تو اوست

***

(321)

اندر دلمن درون و بیرون همه اوست

اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست

اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد؟!

بی چون باشد و جود من، چون همه اوست

***

(322)

ای بی خبر از مغز، شده غرّه بپوست

هش دار، که در میان جان داری دوست

حس مغز تنست و مغز حسّت جانست

چون از تن و حس و جان گذشتی، همه اوست

***

(323)

دلدار اگر مرا بدرّاند پوست

افغان نکنم، نگویم این درد ازوست

ما را همه دشمن اند، او تنها دوست

از دوست بدشمنان شکایت نه نکوست

***

(324)

از دوستئ دوست نگنجم در پوست

در پوست نگنجم، که شهم سخت نکوست

هرگز نزید بکام عاشق، معشوق

معشوق که بر مراد عاشق زید، اوست

***

(325)

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تی کرد مرا ز خویش و پر کرد ز دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست

***

(326)

با عشق نشین، که گوهر جان توست

آنکس را جو که تا ابد آن توست

آنرا بمخوان جان، که غم جان توست

بر خویش حرام کن، اگر نان توست

***

(327)

تو کان جهانی، و جهان نیم جوست

تو اصل جهانی، و جهان از تو نوست

گر مشعله و شمع بگیرد عالم

بی آهن و سنگ، آن ببادی گروست

***

(328)

بر من لب وصل، بسته می دارد دوست

دلرا بعنا شکسته می دارد دوست

زین پس من و دلشکستگی بر در دوست

چون دوست دل شکسته می دارد دوست

***

(329)

ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست

برق رخ تو نقاب سیمای تو دوست

با یاد لبت از لب تو محرومم

ای یاد لبت حجاب لبهای تو دوست

***

(330)

خواهی که ترا کشف شود هستی دوست

در رو بدرون مغز و برخیز ز پوست

ذاتیست که گِرد او حجب تو بر توست

او غرقه ی خود، هر دو جهان غرقه ی اوست

***

(331)

امشب منم و طواف کاشانه ی دوست

می گردم تا بصبح در خانه ی دوست

زیرا که بهر صبوح موسوم شدست

کین کاسه ی سر بُدست پیمانه ی دوست

***

(332)

هر روز مرا از تو مساقات نوست

گوشم ز سخاوت تو مژده شنوست

طمعی دگرم هست ز دریای کفت

وان طمع دگر بنان و ماهی گروست

***

(333)

مستی ز ره آمد و بما، در پیوست

ساغر می گشت در میان، دست بدست

از دست افتاد ناگهان و بشکست

جامی چند زند میانه ی چندین مست

***

(334)

ای جان، ز دل تو بر دل من راهست

وز جستن آن در دلمن آگاهست

زیرا دلمن چو آب صافئ خوشست

آب صافی، آینه دار ماهست

***

(335)

با شاه هر آنکسی که در خرگاهست

آن از کرم و لطف و عطای شاهست

در شاه کجا رسی بهر بیخودیی؟!

زان جانب بیخودی، هزاران راهست

***

(336)

هر جان عزیز کو شناسای رهست

داند که هر آنچ آید از کار گهست

برزاده ی چرخ و چرخ، چون جرم نهی؟!

کین چرخ زگردیدن خود بی گنهست

***

(337)

در صورت تست، آنچ معنئ همه ست

در معنی تست آنچ دعوئ همه ست

در کون و فساد چون عجب بنهادند

نوری که صلاح دین و دنیئ همه ست

***

(338)

زان ترک شکر فروش، که دردانه ست

آنکس نبرد شکر، که او در خانه ست

شفتالوی چند زودتر بربایم

چون زنگ، بقصد عارض ترکانه ست

***

(339)

هر صورت کاید، به از آن امکان هست

چون بهتر ازان هست، نه معشوق منست

صورتها را بران، همه از دل خویش

تا صورت بی صورت آید در دست

***

(340)

گفتی چونی؟ بنده چنانست که هست

سودای تو بر سرست، و سر بر سر دست

می گردد آن چیز بگرد سرما

نامش نتوان گفت، ولیکن چه خوشست!

***

(341)

بر ما رقم خطا پرستی همه هست

بدنامی عشق و شور و مستی همه هست

ای دوست، چو از زمانه مقصود توی

جای گله نیست، چون تو هستی همه هست

***

(342)

می نال، که آن ناله شنو همسایه ست

می نال، که بانگ طفل، مهر دایه ست

هرچند که آن دایه ی جان، خود را یه ست

می نال، که ناله عشق را سرمایه ست

***

(343)

در دیده ی صورت ار ترا دامی هست

زان دم بگذر، اگر ترا گامی هست

در هژده هزار عالم، آنرا که دلیست

داند که نه جنبش و نه آرامی هست

***

(344)

هر روز دل مرا سماع و طربیست

می گوید حسنش، که: «برین نیز مه ایست»

گویند: «چرا خوری تو با پنج انگشت؟»

زیرا انگشت پنج آمد، شش نیست

***

(345)

این فتنه که اندر دل تنگست، ز چیست؟

وین عشق که قد ازو چوچنگست، زچیست؟

وین دل که درین قالب من در شب و روز

با من ز برای او بجنگست، ز چیست؟

***

(346)

دلدارم گفت، ک: «ان فلان زنده ز چیست؟

جانش چو منم، عجب که بی جان چون زیست؟»

گریان گشتم: گفت که: «این طرفه ترست

بی من، که دو دیده ی ویم، چون بگریست؟»

***

(347)

تو سیر شدی من نشدم، درمان چیست؟

بنمای عوض، خود عوض جانان چیست؟!

گفتی که: «بصبر آخر ایمان داری»

ای دیده ی ایمان، جزِ تو ایمان چیست

***

(348)

هر ذرّه و هر خیال، چون بیداریست

از شادی واندهان ما هشیاریست

بیگانه ی چرایید میان خویشان

کز با خبران بی خبری، بدکاریست

***

(349)

می دان، که درون تو مثال غاریست

واندر پس آن غار، عجب بازاریست

هرکس یاری گرفت، و کاری بگزید

این یار نهانیست! عجایب یاریست

***

(350)

حاشا، که بعالم از تو خوشتر یاریست

یا خوبتر از دیدن رویت کاریست

اندر دو جهان دلبر و یارم، تو بسی

هم پرتو تست هرکجا دلداریست

***

(351)

تا در دلمن صورت آن رشک پریست

دلشاد چو من، درین همه عالم کیست؟!

والله که بجز شاد، نمی دانم زیست

غم می شنوم، ولی نمی دانم چیست

***

(352)

آنکس که بروی خوب، او رشک پریست

آمد سحری و بر دلمن بگریست

او گریه و من گریه، که تا آمد صبح

پرسید کزین هر دو عجب، عاشق کیست؟

***

(353)

یک چشم من از روز جدایی بگریست

چشم دگرم گفت: «چرا؟ گریه زچیست؟»

چون روز وصال شد، فرازش کردم

گفتم: «نگریستی، نباید نگریست»

***

(354)

دی آنک ز سوی بام بر ما نگریست

یا جان فرشته است، یا روح پریست

مرده است، هر آنک بی رخ خوبش زیست

بی او بخبر بودن، از بیخبریست

***

(355)

دوش از سر لطف، یار در ما نگریست

گفتا: «بی ما چگونه بتوانی زیست؟»

گفتم: «بخدا، چنانک ماهی بی آب»

گفتا که: «گناه تست» بر ما بگریست

***

(356)

زان روز که چشم من برویت نگریست

یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست

زهرم بادا، که بی تو می گیرم جام

مرگم بادا، که بی توم باید زیست

***

(357)

یکبار بمردم و مرا کس نگریست

گر بار دگر زنده شوم، دانم زیست

ای کرده تو قصد من، ترا با من چیست؟

یا صحبت ابلهان، همه دیک تهیست

***

(358)

گفتم که: «بیا» بخشم در من نگریست

من نیز بحال گفتمش کـ: «ین دغلیست»

گفتم که: «چه می رمی؟ و اینت با کیست؟

تو مرده ی اینی، همه ناموس تو چیست؟»

***

(359)

عشقی که ازو وجود، بی حان می زیست

این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست؟

اندر تن ماست یا برون از تن ماست؟

یا در نظر شمس حق تبریزیست؟

***

(360)

تا با تو ز هستئ تو هستی باقیست

ایمن منشین، که بت پرستی باقیست

گیرم بت پندار شکستی، آخر

آن بت که ز پندار برستی باقیست

***

(361)

با نی گفتم که: «بر تو بی داد ز کیست؟

بی هیچ زیان، ناله و فریاد ز چیست؟»

نی گفت: «ز شکر لبی بریدند مرا

بی ناله و فریاد، نمی دانم زیست»

***

(362)

ای خر، خبرت هست که بر پشت تو کیست؟

پا بر سر چرخ نه، که بار تو پریست

حمّال کسی شدی که اندر همه عمر

خورشید بروی او نیارد نگریست

***

(363)

ای جان، خبرت هست که جانان تو کیست؟

وی دل، خبرت هست که مهمان تو کیست؟

ای تن، که بهر حیله رهی می جویی

او می کشدت، ببین که جویان تو کیست

***

(364)

یاری که بنزد او گل و خار یکیست

در مذهب او مصحف و زنّار یکیست

زنهار، بنزد او کسی را مفرست

کورا خرلنگ و اسب رهوار یکیست

***

(365)

هان ای دل خسته، روز مردانگیست

در عشق توم چه جای بیگانگیست؟

هر چیز که در تصرّف عقل آید

بگذار، کنون نوبت دیوانگیست

***

(366)

با هستی و نیستیم بیگانگیست

وز هر دو بریدنم، نه مردانگیست

گر من ز عجایبی که در دل دارم

دیوانه نمی شوم، ز دیوانگیست

***

(367)

سرمایه ی عقل، سرّ دیوانگیست

دیوانه ی عشق، مرد فرزانگیست

آنکس که شد آشنای دل در ره درد

با خویشتنش هزار بیگانگیست

***

(368)

گُم باد سری که سروران را پا نیست

وان دل که بجان غرقه ی آن سودا نیست

گفتند: «درین میان نگنجد مویی»

من موی شدم، ازان مرا گنجا نیست

***

(369)

ای عقل، برو، که عاقلی اینجا نیست

گر موی شوی، موی ترا گنجا نیست

روز آمد، وروز هر چراغی که فروخت

در شعله ی آفتاب جز رسوا نیست

***

(370)

این عشق شهست و رایتش پیدا نیست

قرآن حقست و آیتش پیدا نیست

هر عاشق ازین صیاد تیری خوردست

خون می خورد و جراحتش پیدا نیست

***

(371)

آب حیوان در آب و گل پیدا نیست

در مهر دلت، مهر گسل پیدا نیست

چندین خجل از کیست خجل، پیدا نیست

این راه بزن، که راه دل پیدا نیست

***

(372)

کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست

کس نیست که اندر سرش این سودا نیست

سر رشته ی آن ذوق، کزو خیزد شوق

پیداست که هست آن، ولی پیدا نیست

***

(373)

این مستی ما ز باده ی خمرا نیست

وین باده بجز در قدح سودا نیست

تو آمده ی که باده ی من ریزی

من آن مستم که باده ام پیدا نیست

***

(374)

مرغ جانرا، میل سوی بالا نیست

در شش جهتش پر زدن و پروا نیست

گفتی: «بکُجا پرد که آنرا یابد؟»

نی، خود بکجا پرد که آن آنجا نیست؟!

***

(375)

تا شب می گو که: «روز ما را شب نیست

در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست

عشق آن بحریست کش کران و لب نیست

بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست»

***

(376)

چونی تو ترش؟ مگر شکر یارت نیست؟

یا هست شکر، ولی خریدارت نیست؟

یا کار نمی دانی و سرگشته شدی؟

یا می دانی، ز کاسدی کارت نیست؟

***

(377)

گر آه کنم، آه بدین قانع نیست

ور خاک شوم، شاه بدین قانع نیست

ور سجده کنم چو سایه، هر سو همه شب

پنهان چکنم؟! ماه بدین قانع نیست

***

(378)

کوچک بودن، بزرگ را کوچک نیست

هم کودکی از کمال خیزد، شک نیست

گر زانک پدر حدیث کودک گوید

عاقل داند، که آن پدر کودک نیست

***

(379)

عاشق نبود آنک سبک چون جان نیست

شب همچو ستاره گِرد مه گردان نیست

از من بشنو، که این سخن بهتان نیست

بی باد هوا، رقص علم، امکان نیست

***

(380)

چون دلبر من، میان دلداران نیست

او را چو جهان، هلاکت و پایان نیست

گر خیره سری زنخ زند، گو می زن

معشوقه ازین لطیفتر امکان نیست

***

(381)

این خو که تراست، هرکسی جویان نیست

هر چرخ زآب جوی تو، گردان نیست

هرکس نکشد کمان، کمان ارزان نیست

رستم باید، که کار نامردان نیست

***

(382)

خویی بجهان خوبتر از خوی تو نیست

دل نیست که او معتکف کوی تو نیست

موئ سر چیست؟ جمله سرهای جهان

چون می نگرم فدای یک موی تو نیست

***

(383)

دلدار ز پرده ی کزان سو، سو نیست

می گفت بد من، ارچه آتش خونیست

چون دید مرا زود سخن گردانید

کو آن منست، این سخن با او نیست

***

(384)

ای شب، زمئ تو مرمرا مستی نیست

بی خوابی من، گزاف و سردستی نیست

خوابم چو فلک، بر آسمان پریدست

زیرا جستم بسی، درین پستی نیست

***

(385)

از بی یاری ظریفتر، یاری نیست

وز بی کاری لطیفتر، کاری نیست

هرکس که ز عیاری و حیله ببرید

والله که چو او زیرک و عیاری نیست

***

(386)

آسوده کسی که در کم و بیشی نیست

در بند توانگری و درویشی نیست

فارغ ز غم جهان و از خلق جهان

با خویشتنش بدرّه ی خویشی نیست

***

(387)

آن قاضئ ما، چو دیگران قاضی نیست

میلش بسوی اطلس و مقراضی نیست

شد قاضئ ما عاشق از روز ازل

با غیر قضای عشق او راضی نیست

***

(388)

ای جان و جهان، جان و جهان باقی نیست

جز عشق قدیم، شاهد و ساقی نیست

بر کعبه ی نیستی طوافی دارد

عاشق چو ز کعبه است، آفاقی نیست

***

(389)

ای آنک چو تو درین جهان پاکی نیست

زیبا و لطیف و چست و چالاکی نیست

زین طعنه درین راه بسی خواهد بود

با ما تو چگونه ی، دگر باکی نیست

***

(390)

گر دامن وصل تو کشم، جنگی نیست

ور طعنه ی عشقت شنوم، ننگی نیست

با وصل خوشت می زنم و می گیرم

وصلی، که درو فراق را رنگی نیست

***

(391)

سریست ره عشق و درو دعوی نیست

زیرا که صفات او بجز معنی نیست

مر عاشق را جواب از فتوی نیست

این مسئله نیستیست، از هستی نیست

***

(392)

چیزیست که در تو بی تو جویان ویست

در خاک تو دُرّیست که از کان ویست

ماننده ی گوی اسپ چوگان ویست

آن دارد و آن دارد، وآن آن ویست

***

(393)

سرگشته دلا، بدوست از جان راهیست

ای گم شده، آشکار و پنهان راهیست

گر شش جهتت بسته شود، باکی نیست

کز قعر نهادت سوی جانان راهیست

***

(394)

بیرون ز جهان کفر و ایمان جاییست

کانجا نه مقام هر تر و رعناییست

جان باید داد و، دل بشکرانه ی جان

آنرا که تمنّای چنین مأواییست

***

(395)

از کفر و زاسلام برون، صحراییست

ما را بمیان آن فضا، سوداییست

عارف چو بدان رسید سر را بنهد

نی کفر و نه اسلام، نه آنجا جاییست

***

(396)

گر شرم همی از آن و این باید داشت

پس عیب کسان زیر زمین باید داشت

ور آینه وار، نیک و بد بُنمایی

چون آینه، روی آهنین باید داشت

***

(397)

نی بی زر و زور، شه سپه بتوان داشت

نی بی دل و زهره، ره نگه بتوان داشت

در سنگستان قرابه آنکس ببرد

کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت

***

(398)

ما را بدم پیر نگه نتوان داشت

در خانه ی دلگیر، نگه نتوان داشت

آن را که سر زلفِ چو زنجیر بود

در خانه بزنجیر نگه نتوان داشت

***

(399)

آمد برمن، چو در کفم زر پنداشت

چون دید که زرنیست، وفارا بگذاشت

آن حلقه ی گوش او چنین پندارد

کانجا که زرست، گوش می باید داشت

***

(400)

سنبل چو سر عتاب زلف تو نداشت

در عالم حسن، آب زلف تو نداشت

هرچند که لاف آبداری می زد

پیچید بسی، و تاب زلف تو نداشت

***

(401)

لطف تو جهانی و قرانی افراشت

وین تعبیهای خود بچیزی بنگاشت

یک قطره ازان آب درین بحر چکید

یک دانه ز انبار درین صحرا کاشت

***

(402)

با روز بجنگیم که چون روز گذشت

چون سیل بجویبار و، چون باد بدشت

امشب ننشینیم چو آن مه بگرفت

تا روز همی زنیم طاس و لب طشت

***

(403)

ای حسرت خوبان جهان، روی خوشت

وی قبله ی زاهدان، دو ابروی خوشت

از جمله صفات خویش عریان گشتم

تا غوطه خورم برهنه، در جوی خوشت

***

(404)

ای هر بیدار با خبرهای تو جُفت

ای هر که بخُفت، در بر لطف تو خفت

ای آنک بجز تو نیست پیدا و نهُفت

از بیم تو، بیش ازین نمی یارم گفت

***

(405)

با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت

با تو سخن مرگ نمی شاید گفت

جان طالب منزلست و منزل مرگست

امّا خر تو میانه ی راه بخفت

***

(406)

عشقت بدلم درآمد و شاد برفت

باز آمد و رخت عشق بنهاد، برفت

گفتم بتکلّف: «دو سه روزی بنشین»

بنشست، کنون رفتنش از یاد برفت

***

(407)

شاهی که شفیع هر گنه بود، برفت

وآن شب که به از هزار مه بود، برفت

گر باز آید مرا نیابد، تو بگو

کـ: «و همچو شما بر سر ره بود برفت»

***

(408)

بستم سر خمّ باده و بوی برفت

آن بوی، بهر راه و بهر کوی برفت

خون دلها ز بوش چون جوی، برفت

آن سوی که آمد، بهمان سوی برفت

***

(409)

حسنت که همه جهان فسونش بگرفت

درد و حسد حسود، چونش بگرفت

زردئ رخت ز گرمی و خشکی نیست

از بس عاشق که کشت، خونش بگرفت

***

(410)

گر جمله آفاق همه غم بگرفت

بی غم بود آنک عشق محکم بگرفت

یک ذرّه نگر، که پای در عشق بکوفت

آن ذرّه چنان شد، که دو عالم بگرفت

***

(411)

تا مهر نگار باوفایم بگرفت

مس بود، او چو کیمیایم بگرفت

او را بهزار دست جویان گشتم

او دست دراز کرد و پایم بگرفت

***

(412)

دل رفت، سر راه دلستان بگرفت

وز عشق، دو زلف او بدندان بگرفت

پرسید کیی تو؟ چو دهان بگشادم

جست از دهنم، راه بیابان بگرفت

***

(413)

عقل آمد و، پند عاشقان پیش گرفت

در ره بنشست و، ره زنی کیش گرفت

چون در سرشان جایگه پند ندید

پای همه بوسید و سرخویش گرفت

***

(414)

گفتی: «گشتم ملول و سودام گرفت

تاسه ی دل ازین کار و ازین جام گرفت»

ترسم بروی، جامه دران باز آیی

کان گرگ درنده باز تنهام گرفت

***

(415)

کس حلقه ی آن زلف چو شستت نگرفت

تا باده ازان دو چشم مستت نگرفت

می طعنه زنند دشمنانم شب و روز

کز پای درآمدی و دستت نگرفت

***

(416)

نگرفت دلت، زانک ترا دل نگرفت

آنرا که گرفت دل، غم گل نگرفت

باری، گلمن جز صفت دل نگرفت

بی حاصلیم جز ره حاصل نگرفت

***

(417)

مرغ دلمن چو ترک این دانه گرفت

انصاف بده، که نیک مردانه گرفت

از دل چو بماند، دلبرش دست گرفت

از جان چو بجست، پای جانانه گرفت

***

(418)

گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت

کردم خبرت، که بی نوا خواهی رفت

ور در گذری ازین، ببینی بعیان

کز بهر چه آمدی، کجا خواهی رفت

***

(419)

گفتم: «بجهم همچو کبوتر ز کفت»

گفت: «ار بجهی کند غمم مستخفت»

گفتم که: «شدم خوار و زبون تلفت»

گفت: «از تلف منست عزّ و شرفت»

***

(420)

آنرا که غمی بود و بتواند گفت

غم از دل خود بگفت بتواند رفت

این طرفه گُلی نگر که ما را بشکفت

نی رنگ توان نمود، و نی بوی نهفت

***

(421)

با تو سخنان بی زبان خواهم گفت

از جمله ی گوشها نهان خواهم گفت

جز گوش تو نشنود حدیث من، کس

هر چند میان مردمان خواهم گفت

***

(422)

منصور حلاجی که انا الحق می گفت

خاک همه ره، بنوک مژگان می رُفت

در قلزم نیستئ خود غوطی خورد

آنگه پس ازان، درّ انا الحق می سفت

***

(423)

با هر کی نشستی که نشد جمع دلت

وز تو نرمید زحمت آب و گلت

زنهار، تو پرهیز کن از صحبت او

ور نی نکند جان عزیزان بحلت

***

(424)

رفتی سوی صحرا بپر و پای دلت

صحرا گم شد میان پهنای دلت

صحرا چه بود؟! که هفت گردون بلند

کفّیست گشاده پیش دریای دلت

***

(425)

دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت

خونابه ز دیده می برانم ز غمت

هر چند بلب رسید جانم ز غمت

غمگین گردم، چو بازمانم ز غمت

***

(426)

سرگشته چو آسیای گردان کنمت

بی سر گردان چو گوی گردان، کنمت

گفتی: «بروم، با دگری در سازم»

با هرکه بسازی زود ویران کنمت

***

(427)

مستم ز خمار عبهر جادویت

دفعم چه دهی، چو آمدم در کویت؟!

من سیر نمی شوم ز لب تر کردن

آن به که مرا در افکنی در جویت

***

(428)

گفتم: «چشمم که هست خاک کویت

پرآب مدار، بی رخ نیکویت»

گفتا که: «نه بس بود، که در دولت من

از من همه عمر باشد آب رویت؟!»

***

(429)

اَلعَینُ لِفَقدِکُم کَثیرُ العَبَرات

وَ القَلبُ لِذِکرِکم کَثیرُ الحَسَراتِ

هَل یرجِعُ مِن زَمانِنا ما قَد فاتَ

هَیهاتَ وَ هَل فاتَ زَمانُ هَیهات

***

(430)

اندر سر من نبود جز رای صلاح

اندر شب و روز، پاک جویای صلاح

امسال چنانم که نیارم گفتن

یکسال دگر وای من و وای صلاح

***

(431)

ای روی تو از لطافت آیینه ی روح

خواهم که قدمهای خیالت بصبوح

در دیده کشم ولی ز تیر مژه ام

ترسم که شود پای خیالت مجروح

***

(432)

یا کافِرُ یا مُنکِرَ شُربِ الرّاحِ

لا تَحسَبها مِن عِنَبِ الفَلّاحِ

وَجدی خَمری وَ خاطِری اَقداحی

وَ السّاقی وَیکَ فالِقُ الاِصباحِ

***

(433)

اَلعِشقُ حِذاکُمُ جَمیل وَ صَبیح

یدعُو وَ ینادی بِمَقالاتِ فَصیح

مَا العِشقُ عَلی طالِبِ عِشق بِشَحیح

لا شُحَّ اِذا حُبٌ مَلیحٍ لِمَلیح

***

(434)

صد سال بقای آن بت مه وش باد

تیر غم او را دلمن ترکش باد

بر خاک درش بمرد خوش خوش دلمن

یا رب، کی دعا کرد؟ که خاکش خوش باد

***

(435)

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد

آن را که وفا نیست، زعالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم؟ که هزار آفرین بر غم باد

***

(436)

پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد

جان و دل عاشقان ز تو شادان باد

آنکس که ترا بیند و شادی نکند

سر زیر و سیه گلیم و سرگردان باد

***

(437)

انوار صلاح دین برانگیخته باد

در دیده و جان عاشقان ریخته باد

هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت

با خاک صلاح دین در آمیخته باد

***

(438)

نایی ببرید از نیستان استاد

با نه سوراخ و آدمش نام نهاد

ای نی، تو ازین لب آمدی در فریاد

آن لب را بین، که این لبت را دم داد

***

(439)

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد

بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

بسیار فتاده بود هم در غم عشق

امّا نه چنین زار، که این بار افتاد

***

(440)

تا گوهر جان درین طبایع افتاد

همسایه شدند با وی، این چار فساد

زانگوربد، انگور گزین، رنگ گرفت

همسایه بد خدای کس را مدهاد

***

(441)

ما را همه رنج از طمع خام افتاد

وز شهوت نفس و خارش کام افتاد

مرغی که برای دانه در دام افتاد

اندر قفس تنگ و لب بام افتاد

***

(442)

قدّ الفم ز عشق چون جیم افتاد

آنسو که توی، حسن در آن تیم افتاد

آن خوبی باقئ تو ایجان و جهان

دل بستد و اندر پی باقیم افتاد

***

(443)

چون دیده بران عارض چون سیم افتاد

جان در لب تو چو حلقه ی میم افتاد

نمرود صفت، ز دیدگان رفت دلم

در آتش سودای براهیم افتاد

***

(444)

خوابم ز خیال روی تو پشت بداد

وز تو ز خیال تو همی خواهم داد

خوابم بشد و دست بدامان تو داد

خوابم خود مرد، چون خیال تو بزاد

***

(445)

برخیز و بخسپ، یار دستوری داد

از حد بگذشت زحمت، آزاد آزاد

تا من مانم، که خواب من باز بمرد

چندانک برو خاک بود، عمر تو باد

***

(446)

خواهم که رود روز تو در عیش و مراد

فیل آبادآ، که عیش همراه تو باد

کی باز خرد ز غصّه ات؟ خالق رنج

کی باز خرد ز پشّه ات؟ فیل آباد

***

(447)

ای خواجه، بگو تو بنده ی یا آزاد

بنده که خِرد برای زشتی و فساد

ای دست برآورده، ترا دست که داد؟

بگذار مراد خویش، کو راست مراد

***

(448)

ای سرو روان، باد خزانت مرساد

وی چشم جهان، چشم بدانت مرساد

ای آنک تو جان آسمانی و زمین

جز راحت و جز رحمت جانت مرساد

***

(449)

عشق آن باشد که خلق را دارد شاد

عشق آن باشد که داد شادیها داد

ما را مادر نزاد، آن عشق بزاد

صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد

***

(450)

آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد

از عشق تو می نایدم از عشق تو یاد

اسباب و علل بپیش من آمد باد

بر بحر کجا بود ز کهگل بنیاد؟!

***

(451)

ای از قدمت خاک زمین خرّم و شاد

شد حامله از شادی و صد غنچه بزاد

زین غلغله ی فتاد، در انجم و چرخ

در غلغله چشم ما بر نجم فتاد

***

(452)

آنکس که بر آتش جهانم بنهاد

صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد

چون شش جهتم شعله ی آتش بگرفت

اَه کردم و دست بر دهانم بنهاد

***

(453)

یکسو مشکات امر پیغام نهاد

یکسوی دگر هزار گون دام نهاد

هر نیک و بدی که اوّل و آخر رفت

او می کند و بهانه بر عام نهاد

***

(454)

اجری ده ارواحی و سلطان ابد

گرچه بلقب بهای دینی و ولد

مگذار که ساغر وفا در شکند

چون شیشه شکست، پای مستان بخلد

***

(455)

در عشق تو عقل ذوفنون می خسپد

مشتاق در آتش اندرون می خسپد

بی دیده و دل اگر نخسپم چه عجب؟!

خون گشت مرا دو دیده، خون می خسپد؟!

***

(456)

آن سر که بود بی خبر از وی خسپد

آنکس که خبر یافت ازو کی خسپد؟!

می گوید عشق در دو چشمم همه شب:

«ای وای بران کسی که بی وی خسپد»

***

(457)

گر با دل و دیده هیچ کارم افتد

در وقت وصال آن نگارم افتد

خون دل و آب دیده را می بارم

تا آن دل و دیده در کنارم افتد

***

(458)

چون بدنامی بروزگاری افتد

مرد آن نبود که نامداری افتد

گر در خواهی ز قعر دریا طلبی

کان کف باشد که بر کناری افتد

***

(459)

در خدمتت ای جان، چو بدن می افتد

زان سجده ی سخت خویشتن می افتد

هر بار که اندر قدمت می افتم

جان در باطن بپای من می افتد

***

(460)

این طرفه که یار در دامن گنجد

جان دو هزار تن درین تن گنجد

در یک گندم هزار خرمن گنجد

صد عالم در چشمه ی سوزن گنجد

***

(461)

شادم، که غم تو در دل من گنجد

زیرا که غمت بجای روشن گنجد

آن غم که نگنجید در افلاک و زمین

اندر دل چون چشمه ی سوزن گنجد

***

(462)

آنجا که بهر سخن دل ما گردد

من می دانم که زود رسوا گردد

چندان بکند یاد جمالِ خوش تو

کز هر نفسش نقش تو پیدا گردد

***

(463)

آن روز که چشم تو ز من برگردد

در دست تو کشتنم میسّر گردد

در غصّه ی آنم که کی خواهد عذرت

گر چشم تو در ماتم من تر گردد

***

(464)

مردی که بهست و نیست قانع گردد

هست و عدم او را همه مانع گردد

موقوف صفات و فعل کی باشد او

کز صنع برون آید و صانع گردد؟!

***

(465)

غم کی بر عاشقان بی دل گردد؟!

عاشق همه گرد زلف سلسل گردد

جان عاشق رباب در دل دارد

هرچند بپردهای مشکل گردد

***

(466)

معشوقه چو آفتاب، تابان گردد

عاشق بمثال ذره، گردان گردد

چون باد بهار عشق جنبان گردد

هر شاخ که خشک نیست، رقصان گردد

***

(467)

غم کیست که گرد دل مردان گردد؟

غم گرد فسردگان و سردان گردد

اندر دل مردان خدا دریاییست

کز موج خوشش گنبد گردان گردد

***

(468)

این عشق بجانب دلیران گردد

آهوست، که او بابت شیران گردد

این خانه ی عشق از ازل معمورست

می پنداری که بی تو ویران گردد

***

(469)

ای آنک ز تو مشکلم آسان گردد

سرو و گل و باغ، مست احسان گردد

گل سرمستست و خار بد مست و خمار

جامی در ده، که جمله یکسان گردد

***

(470)

غم کی بر بندگان سلطان گردد؟!

آنجا همه بختهای خندان گردد

چیزی دگری هست فزون از شادی

آن در سر پر خمار مستان گردد

***

(471)

چون شاهد پوشیده خرامان گردد

هر پوشیده ز جامه عریان گردد

بس رخت بخیل کان گروگان گردد

گر سنگ بود چوکان، درافشان گردد

***

(472)

هر شب که دل سپهر گلشن گردد

عالم همه ساکن، چو دل من گردد

صد آه برآورم ز آیینه ی دل

آیینه ی دل ز آه روشن گردد

***

(473)

خون در دل عاشقان چو جیحون گردد

عاشق چو کفی، بر سر آن خون گردد

جسم تو چو آسیا و آبش عشقست

چون آب نباشد، آسیا چون گردد؟!

***

(474)

این دم چیزی در سر ما می گردد

دل مرغ شدست و در هوا می گردد

هر پاره ی من جدا جدا می گردد

آن یار مگر گرد وفا می گردد؟

***

(475)

این سِر که درین سینه ی ما می گردد

از گردش او چرخ دوتا می گردد

نی سر داند ز پای، و نی پای ز سر

اندر سر و پا، بی سر و پا می گردد

***

(476)

امشب چه لطیف و بانوا می گردد

لطفی دارد که کس بدان پی نبرد

اندر گل و سنبلی که ارواح چرد

خیره شد خواب و رو برو می نگرد

***

(477)

اندر رمضان خاک تو زر می گردد

چون سنگ که سرمه شد بصر می گردد

آن لقمه که خورده ی قذر می گردد

وان صبر که کرده ی نظر می گردد

***

(478)

این مست بباده ی دگر می گردد

قرّابه تهی گشت، بسر می گردد

ای محتسب، این مست مرا دِرّه مزن

هرچند زنیش، مست تر می گردد

***

(479)

در یار نظر کنم، خجل می گردد

ور ننگرمش، آفت دل می گردد

در آب رخش ستارگان پیدا اند

بی آب وی، آبم همه گل می گردد

***

(480)

آن راحت جان گرد دلم می گردد

گرد دل و جان خجلم می گردد

زین گل چو درخت، سر برآرم خندان

کآب حیوان گرد گلم می گردد

***

(481)

هر لقمه ی خوش که بر دهان می گردد

می جوشد و صافش همه جان می گردد

خورشید و مه و فلک از آن می گردد

تا هرچه نهان بود عیان می گردد

***

(482)

هر چند سخن گرد دهن می گردد

نقش عجبی گرد سخن می گردد

خیره منگر که گرد خود می گردد

آنرا بنگر که گرد من می گردد

***

(483)

هر دل که خراب آن لب وی گردد

در باغ و بهار و لب جو کی گردد؟!

در شاخ درخت باد در می پیچد

تا سجده ی شاخها پیاپی گردد

***

(484)

یاری که مرا در غم خود می بندد

غمگینم از آنکه خوش دلم نپسندد

چون بیند او مرا که من غمگینم

پنهان پنهان، شکر شکر می خندد

***

(485)

ماهی که کمر گرد قمر می بندد

غمگینم از آنک خوش دلم نپسندد

چون بیند او که من چنین گِریانم

پنهان پنهان، شکر شکر، می خندد

***

(486)

هر کو بگشاده گرهی می بندد

بر حال خود و حال جهان می خندد

گویند سخن ز وصل و هجران آخر

چیزی که جدا نگشت، چون پیوندد

***

(487)

شیرین سخنی، در دل ما می خندد

بر خسرو و شیرین سخنی می بندد

گه تند کند مرا، و گه رام شود

گه رام کند مرا و، او می تندد

***

(488)

می آید یار، چون شکر می خندد

وز مرتبه بر شمس و قمر می خندد

این یک نظری که در جهان محرم اوست

هم پنهانی، بدان نظر می خندد

***

(489)

سوز دل عاشقان شررها دارد

دردِ دل بی دلان اثرها دارد

نشنیدستی، آهِ دل سوختگان

بر حضرت رحمتش گذرها دارد؟!

***

(490)

گر جور کنی عهد، چه قیمت دارد؟!

چون زهر دهی، شهد چه قیمت دارد؟!

گر جانب خلق، جهد نیکو کارست

از جانب من جهد چه قیمت دارد؟!

***

(491)

خوش عادت و خوش خو که محمّد دارد

ما را شب تیره بی نوا نگذارد

بنوازد آن رباب را تا بسحر

ور خواب آید، گلوش را بفشارد

***

(492)

روز آمد و غوغای تو در بر دارد

شب آمد و سودای تو در سر دارد

کار شب و روز نیست، این کار منست

کی دو خر لنگ بار من بردارد؟!

***

(493)

امروز خوش است آنک دلخوش دارد

از جام ازل جان قدح کش دارد

در آب حیات غوطه دارد دل او

تا غم خورد آنک در دل آتش دارد

***

(494)

چشم تو هزار سحر مطلق دارد

صد جان و هزار جان معلّق دارد

زلفت کفرست و دین رخ چون قمرست

از کفر نگر که دین چه رونق دارد

***

(495)

من بنده ی آن جان، که چو جانم دارد

سر سبز، چو باغ و بوستانم دارد

یک لحظه نشانه ی جهانم دارد

یک لحظه چو خویش بی نشانم دارد

***

(496)

بیمارم و غم در امتحانم دارد

امّا غم او تُرّ و جوانم دارد

این طرفه نگر که هرچه در رنجوری

بیرون غمش خورم، زیانم دارد

***

(497)

امروز خوش است هرکی او جان دارد

رو بر کف پای میر خوبان دارد

چون بلبل مست داغ هجران دارد

مسکن شب و روز در گلستان دارد

***

(498)

هر موی ز زلف او یکی جان دارد

ما را چو سر زلف، پریشان دارد

دانی که مرا غم فراوانه چراست؟

زانست که او ناز فراوان دارد

***

(499)

جوزی که درونش مغز شیرین دارد

درجی که درو درّ خوش آیین دارد

چندین ز حسد شکستن او مطلب

گر بشکنیش هزار چندین دارد

***

(500)

عشق تو بهر صومعه مستی دارد

بازار بتان از تو شکستی دارد

دست غم تو بهر دو عالم برسید

الحق غم تو دراز دستی دارد

***

(501)

جانم ز هواهای تو دادی دارد

بیرون ز مرادها، مرادی دارد

بر باد دهم خویش، درین باده ی عشق

کین باده ز سودای تو بادی دارد

***

(502)

دل با هوس تو زاد و بودی دارد

با سایه ی تو، گفت و شنودی دارد

لاحول همی کنم، ولیکن لاحول

در عشق گمان مبر که سودی دارد

***

(503)

آنکس که زآب و گل نگاری دارد

روزی بوصال او قراری دارد

ای نادره آنک زاب و گل بیرون شد

کو چون تو، غریب شهریاری دارد

***

(504)

جان چو سمندرم نگاری دارد

در آتش او چه خوش قراری دارد

آن باده ی لبهاش بگردان ساقی

کز وی سر من عجب خماری دارد

***

(505)

از روی تو روی من جمالی دارد

چشمم ز رخت خوب خیالی دارد

از تو جگرم آب زلالی دارد

امروز سماع ما کمالی دارد

***

(506)

آنکس که ز چرخ نیم نانی دارد

وز بهر مقام آشیانی دارد

نی طالب کس بود نه مطلوب کسی

گو: «شاد بزی» که خوش جهانی دارد

***

(507)

آن وسوسه ی که شرمها را ببرد

وان داعیه ی که بندها را بدرد

چون سیر برهنه شود از رسم جهان

در عشق جهان را بپیازی نخرد

***

(508)

بیت و غزل و شعر مرا آب ببرد

رختی که نداشتیم، سیلاب ببرد

نیک و بد و زهد و پارسایئ مرا

مهتاب بداد و باز مهتاب ببرد

***

(509)

گر خواب آید، دل کبابش ببرد

چون ظلمت شب، که آفتابش ببرد

می آید آب دیده، می ناید خواب

ترسد که اگر بیاید، آبش ببرد

***

(510)

شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد

ساقئ کرم مست و خرابش ببرد

می آید آب دیده، می ناید خواب

ترسد که اگر بیاید، آبش ببرد

***

(511)

عشق تو سلامت ز جهان می ببرد

هجر تو اجل گشت، که جان می ببرد

آن دل که بصد هزار جان می ندهند

یک خنده ی تو، برایگان می ببرد

***

(512)

جان، محرم درگاه همی باید برد

دل، پر غم و پر آه همی باید برد

از خویش بما راه نیابی هرگز

از ما سوی ما راه همی باید برد

***

(513)

کس از خم چوگان تو گویی نبرد

وز وصل تو ره بجست و جویی نبرد

گر یوسف، چشم همچو یعقوب کند

از پیرهن حسن تو بویی نبرد

***

(514)

عید آمد و از تو عید عیدانه برد

از خرمن ماه عید تو دانه برد

اینش برسد که روی بر ماه کند

اینش نرسد که ماه نو، خانه برد

***

(515)

خوش جای، که یار دلستانم می برد

بیرون ز جهان جسم و جانم می برد

گفتم: «نروم»، بهانها می کردم

گفتا: «بروی»، کشان کشانم می برد

***

(516)

مرغ ملکی ز آنسوی گردون پرّد

آن سوی که سوی نیست، آنسون پرّد

آن مرغ که از بیضه ی سیمرغ بزاد

جز جانب سیمرغ بگو، چون پرّد؟!

***

(517)

روزی که بود دلت ز جانان پر درد

شکرانه، هزار جان فدا باید کرد

کندر ره عشق و عاشقی، ای سره مرد

بی شکر، قفای نیکوان نتوان خورد

***

(518)

هم صافم و هم صافم و هم تیره و درد

هم پیرم و هم پیرم و هم کودک خرد

گر من بمرم مرا مگویید که: «مرد»

گو: «مرده بدم زنده شدم دوست ببرد»

***

(519)

هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد

هم پیرم و هم جوان و هم کودک خرد

گر من بمرم مرا مگویید که: «مرد»

گو: «مرده بدو زنده شد و دوست ببرد»

***

(520)

بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد

تا چهره ی ما بخاک بر، رشک برد

به زان نبود که پیش او خاک شویم

باشد که برین طریق درما گذرد

***

(521)

صبحست و صبا مشک فشان می گذرد

دریاب، که از کوی فلان می گذرد

برخیز، چه خفتی؟! که جهان می گذرد

بویی بستان، که کاروان می گذرد

***

(522)

کشتی که بدریای روان می گذرد

می پندارد که نیستان می گذرد

ما می گذریم زین جهان در رحلت

می پنداریم کین جهان می گذرد

***

(523)

دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد

جان را سپر تیر بلا خواهم کرد

عمری که نه در عشق تو بگذاشته ام

امروز بخون دل قضا خواهم کرد

***

(524)

امشب ساقی بمشک می گردان کرد

دل یغما برد و دست در ایمان کرد

چندان می لعل ریخت، تا طوفان کرد

یکباره وثاق عقل را ویران کرد

***

(525)

مطرب که ترانه گفت یا افغان کرد

بر طمع امید صلّه و احسان کرد

چون صورت احسان زتو رو پنهان کرد

دُرّست چو سنگ رایگان نتوان کرد

***

(526)

گفتم: «جانی، بترک جان نتوان کرد»

گفتا: «جان را چو تن نشان نتوان کرد»

گفتم که: «تو بحر کرمی» گفت: «خموش

درّست و چو سنگ رایگان نتوان کرد»

***

(527)

در گریه ی خون مرا شکر خند تو کرد

بی بند تو در جهان مرا بند تو کرد

می فرمایی که عهد و سوگند تو کو؟

بدعهد، مرا نه عهد و سوگند تو کرد؟!

***

(528)

خاموش مرا ز گفت گفتار تو کرد

بی کار مرا حلاوت کار تو کرد

بگریختم از دام تو در خانه ی دل

دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد

***

(529)

دی باغ زدی شکر سلامت می کرد

بر روی شکوفها علامت می کرد

آن سرو چمن دعوی قامت می کرد

گل خنده زنان، برو قیامت می کرد

***

(530)

حاشا که دل عشق جهان را نگرد

خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد؟

بیزار شوم ز چشم در روز اجل

گر عشق رها کند که جانرا نگرد

***

(531)

آن دل که بشاهد نهان درنگرد

کی جانب ملکت جهان درنگرد؟!

بیزار شوم ز چشم، در روز اجل

کان روی رها کند، بجان درنگرد

***

(532)

آن چیز که بیرون و درون می نگرد

در اهل جنون بصد فنون می نگرد

در دیده نگر، که دیده چون می نگرد

وان کیست که از دیده برون می نگرد

***

(533)

کی گفت که: «آن زنده ی جاوید بمرد؟»

که گفت که: «آفتاب اومید بمرد؟»

آن دشمن خورشید برآمد بر بام

دو چشم ببست گفت: «خورشید بمرد»

***

(534)

کی گفت که: «روح عشق انگیز بمرد؟

جبریل امین ز دشنه ی تیز بمرد؟»

آنکس که چو ابلیس در استیز بمرد

او پندارد که شمس تبریز بمرد

***

(535)

آن را منگر که ذوفنون آید مرد

در عهد و وفا نگر کچون آید مرد

از عهده ی عهد اگر برون آید مرد

از هرچه صفت کنی فزون آید مرد

***

(536)

باز آمد، وآن زلف بخم باز آورد

وان شور و شر و ظلم و ستم باز آورد

آن ماه، که زهره را علم کرد نگون

پا دار، که آن طبل و علم بازآورد

***

(537)

جان روی بعالم همایون آورد

وز چون و چگونه، دل بیچون آورد

آن راز که تاکنون همی بود نهان

از زیر هزار پرده بیرون آورد

***

(538)

روز شادیست، غم چرا باید خورد؟!

امروز می از جام وفا باید خورد

چند از کف خبّاز و سقا رزق خوریم؟!

یکچند گه از کف خدا باید خورد

***

(539)

دانی صوفی بهرچه بسیار خورد؟

زیرا که بایام یکی بار خورد

بگذار این دم، تا گل و گلنار خورد

تا چند چو اشتر زغم او خار خورد؟!

***

(540)

زهر از کف یار سیمبر بتوان خورد

تلخ سخنش همچو شکر، بتوان خورد

پس با نمکست یار و بس با نمکست

جایی که نمک بود جگر بتوان خورد

***

(541)

عاشق باید که تا رود، باده خورد

تا پرده ی عقل و شرم خود را بدرد

من باده کجا خورم؟! وگر زانکه خورم

اندر سر من عقل نیابد، چه برد؟!

***

(542)

در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد

تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد

چون روح شود جهان، نه بالا و نه زیر

چون عشق تو روح را ز بالا گیرد

***

(543)

روزی که وجودها تولّا گیرد

روزی که عدم جانب اعلام گیرد

تا قبضه ی شمشیر کی آلاید خون

تا آتش اقبال کی بالا گیرد

***

(544)

مگذار که غصّه در میانت گیرد

یا وسوسهای این جهانت گیرد

رو، شربت عشق در دهان نه شب و روز

زان پیش که حکم حق دهانت گیرد

***

(545)

مگذار که وسوسه زبونت گیرد

چون مار بحیله و فسونت گیرد

تا آن مه بیچون کند آهنگ، گرفت

حیران شود آسمان کی چونت گیرد

***

(546)

آن روز که جانم ره کیوان گیرد

اجزای تنم خاک پریشان گیرد

مرخاک بانگشت، تو بنویس که خیز

تا برجهم از گور و تنم جان گیرد

***

(547)

یاد تو کنم، دلم طپیدن گیرد

خونابه ز دیدگان چکیدن گیرد

هرجا خبر دوست رسیدن گیرد

بیچاره دلم، ز تن پَریدن گیرد

***

(548)

چون صبح ولای حق دمیدن گیرد

جان در تن زندگان پریدن گیرد

جایی برسد مرد، که در هر نفسی

بی زحمت چشم، دوست دیدن گیرد

***

(549)

خورشید کمر بسته، بپیشت میرد

وان ماه جگر خسته، بپیشت میرد

وان سرو و گل رُسته، بپیشت میرد

این دلشده پیوسته بپیشت میرد

***

(550)

این تنهایی هزار جان بیش ارزد

این آزادی ملک جهان بیش ارزد

در خلوت، یکزمانه با حق بودن

از جان و جهان و این و آن بیش ارزد

***

(551)

از آدمیئ، دمی بجانی ارزد

یکموی کزو فتد، بکانی ارزد

هم آدمیئ بود، که از صحبت او

نادیدن او ملک جهانی ارزد

***

(552)

زلف تو بحسن ذوفنیها برزد

در مالش عنبر آستینها برزد

مشکش گفتم، ازین سخن تاب آورد

درهم شد و خویشتن زمینها برزد

***

(553)

ای آنک نخست بر سحر چشم تو زد

وز با نمکی راه نظر چشم تو زد

آنکس که چو توتیاش عزّت دادی

آمد بطریق شکرم چشم تو زد

***

(554)

گر صبر کنم، جامه و جان می سوزد

جان من و جان جملگان می سوزد

ور بانگ برآورم، دهان می سوزد

چه جای دهان؟! هر دو جهان می سوزد

***

(555)

آن روز که عشق با دلم بستیزد

جای پای برهنه از میان بگریزد

دیوانه کسی، که عاقلم پندارد

عاقل مردی، که او ز من پرهیزد

***

(556)

عشق آن خوشتر کزو بلاها خیزد

عاشق نبود که از بلا پرهیزد

مردانه کسی بود که در شیوه ی عشق

چون عشق بجان رسد، زجان برخیزد

***

(557)

از عشق تو آتش جوانی خیزد

در سینه جمالهای جانی خیزد

گر می کشیم بکش، حلالست ترا

کز کشتن دوست زندگانی خیزد

***

(558)

آبی که ازین دیده چو خون می ریزد

خونست بیا ببین که چون می ریزد

پیداست که خون من چه برداشت کند

دل می خورد و دیده برون می ریزد

***

(559)

از عشق تو دریا همه شور انگیزد

در پای تو ابرها دُرر می ریزد

از عشق تو برقی بزمین افتادست

این دود در آسمان، ازان می خیزد

***

(560)

چون «زیر افکند» در «عراق» آمیزد

دل عقل رها کند، ز تن بگریزد

من آتشم و چو درد، می برخیزم

هر آتش را که درد، می برخیزد

***

(561)

همراه خوشی و دلکشی نامیزد

هشدار و مکن کژ که قدح می ریزد

در عالم خاک باد در سر کردن

شک نیست که هر لحظه غباری خیزد

***

(562)

آنکس که دم دل از انا الحق می زد

امروز درین رسن معلّق می زد

وانکس که ز چشم سحر مطلق می زد

بر خود ز غمت هزار گون دق می زد

***

(563)

دی چشم تو رای سحر مطلق می زد

روی تو ره گنبد ازرق می زد

تا داشتی آفتاب در سایه ی زلف

جان برصفت ذرّه معلّق می زد

***

(564)

آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد

از رحمت و فضل اوش امداد رسد

کوتاهی عمر بین، بوصلم دریاب

کوتاهی را وصل بفریاد رسد

***

(565)

با سود وصال تو زیانت نرسد

جان تو که زحمتی بجانت نرسد

می ترساند ترا که تا هر نفسی

پر دل شوی و چشم بدانت نرسد

***

(566)

می جوشد دل، تا که بجوش تو رسد

بیهوش شدست، تا بهوش تو رسد

می نوشد زهر، تا بنوش تو رسد

چون حلقه شدست، تا بگوش تو رسد

***

(567)

کی باشد کین نیش بنوش تو رسد؟

زهرم بلب شکر فروش تو رسد؟

زیرا که تو کیمیای بی پایانی

ای خوش خامی که او بجوش تو رسد

***

(568)

خواهم گردی که از هوای تو رسد

باشد که بدیده خاک پای تو رسد

جانم ز جفا خرّم و خندان باشد

زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد

***

(569)

خورشید کی باشد که بروئ تو رسد؟!

یا باد سبکسر که بموئ تو رسد؟!

عقلی که کند خواجگئ شهر وجود

دیوانه شود، چون سر کوئ تو رسد

***

(570)

آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد

من خود چه کنم؟! چرخ فلک جامه درد

آن پیرهن یوسف خوش بوی کجاست

کامروز ز پیراهن تو بوی برد

***

(571)

دیوانه میان خلق پیدا باشد

زیرا که سوار اسب سودا باشد

دیوانه کسی بود که او را بشناخت

دیوانه بپیش ما شناسا باشد

***

(572)

از نزدیکی که دلستانرا باشد

من ظنّ نبرم که نیز جان را باشد

والله نکنم یاد من او را هرگز

زآن روی که یاد، غایبان را باشد

***

(573)

بر بنده، بخند تا ثوابت باشد

وز بنده شکر خنده جوابت باشد

می گریم زار، تا شرابت باشد

می سوزد این دل، که کبابت باشد

***

(574)

در عشق دمی اگر قرارت باشد

اندر صف عاشقان چه کارت باشد؟!

سر تیز چو خار باش، تا یار چو گل

گه در بر و گاه در کنارت باشد

***

(575)

گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد

از خار نترسد، آنک اشتر باشد

ور جان و جهان ز غصّه آلوده شود

پاکیزه شود، چو عشق گازر باشد

***

(576)

زندان من از نجات خوشتر باشد

نفرین من از نبات خوشتر باشد

شمشیر من از حیات خوشتر باشد

یاقوت من از زکوة خوشتر باشد

***

(577)

سودای ترا بهانه ی بس باشد

مدهوش ترا ترانه ی بس باشد

در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا؟!

ما را سر تازیانه ی بس باشد

***

(578)

دشنام که از لب تو مه وش باشد

چون لعل بود که اصلش آتش باشد

نشگفت، که دشنام تو دلکش باشد

هر باد که بر گل گذرد خوش باشد

***

(579)

بوئ دم مقبلان چو گل خوش باشد

بدبخت، چو خار، تیز و سرکش باشد

در صحبت گل خار زآتش برهد

وز صحبت خار گل در آتش باشد

***

(580)

کی غم خورد آنک شاد مطلق باشد؟!

وان دل که برون ز چرخ ازرق باشد؟!

تخم غم را کجا پذیرد چو زمین

آن کز هوسش فلک معلّق باشد؟!

***

(581)

در سینه ی هر که ذرّه ی دل باشد

بی عشق تو زندگیش مشکل باشد

با زلف چو زنجیر گره بر گرهت

دیوانه کسی بود که عاقل باشد

***

(582)

گفتی که: «بگو» زبان چه محرم باشد؟!

محرم نبود هرچه بعالم باشد

والله نتوان حدیث آن دم گفتن

با او که سرشت خاک آدم باشد

***

(583)

کی غم خورد آنک با تو خرّم باشد؟!

وز نور تو آفتاب عالم باشد؟!

اسرار جهان چگونه پوشیده شود

بر خاطر آنک با تو محرم باشد؟!

***

(584)

آن روز که روز ابر و باران باشد

شرطیست که جمعیت یاران باشد

زان روی که یار، یار را تازه کند

چون مجمع گل، که در بهاران باشد

***

(585)

مرغی که ز باغ پاک بازان باشد

هم سرکش و هم سر خوش و نازان باشد

گر سرکشد او زسرکشان، می رسدش

کندر سر او غرور، یازان باشد

***

(586)

گر ما نه همه تنور سوزان باشد

ناگه ز درم درآیی، گرم آن باشد

سرما نه همه سرد زمستان باشد

چون وعده دهی نیایی، سرد آن باشد

***

(587)

از ما بت عیار گریزان باشد

وز یاری ما، یار گریزان باشد

او عقل منورست و ما مست وییم

عقل از بر خمّار گریزان باشد

***

(588)

کار عاشق ترانه گفتن باشد

ذکر بت بی نشانه گفتن باشد

یا قصّه ی دام و دانه گفتن باشد

یا ترک دکان و خانه گفتن باشد

***

(589)

گر عاشق را فنا و مردن باشد

یا در ره عشق جان سپردن باشد

پس لاف بود آنچ بگفتند که: «عشق

از عین حیات، آب خوردن باشد»

***

(590)

بشنو، اگرت تاب شنیدن باشد

پیوستن او ز خود بریدن باشد

خاموش کن آنجا، که جهان نظرست

چون گفتن ایشان همه دیدن باشد

***

(591)

جوزی که درونش مغز شیرین باشد

درجی که درو درّ خوش آیین باشد

چندین زحسد شکستن او مطلب

گر بشکنیش، هزار چندین باشد

***

(592)

خواهم که دلم با غم او خو باشد

گر دست دهد غمش، چه نیکو باشد

هان ای دل بی دل، غم او در برگیر

تا چشم زنی، خود غم او او باشد

***

(593)

در عشق نه پستی نه بلندی باشد

نی بیهوشی، نی هوشمندی باشد

قُرّایی و شیخی و مریدی نبود

قلّاشی و کم زنی و رندی باشد

***

(594)

جایی که درو چون تو نگاری باشد

کفرست که آن جای قراری باشد

عقلی که ترا بیند و از سر نرود

سر کوفته با، که زشت ماری باشد

***

(595)

جانی که درو از تو خیالی باشد

کی آن جان را نقل و زوالی باشد؟!

مه در نقصان، گرچه هلالی باشد

نقصان وی آغاز کمالی باشد

***

(596)

هر فیض اثر علّت اولی باشد

صورت همه مقبول هیولا باشد

هر جزو زکل بود، ولی لازم نیست

کانجا همه کل قابل اجزا باشد

***

(597)

هرجا که ترا تراللایی باشد

بگریز، که زیر آن بلایی باشد

هر جا که دلی غزل سرایی باشد

ویرانی خانه و سرایی باشد

***

(598)

عشقی آمد، که عشقها سودا شد

سوزیدم و خاکستر من هم لا شد

باز از هوس سوز تو خاکستر من

واگشت و هزار بار صورتها شد

***

(599)

شب چون دل عشّاق، پر از سودا شد

از چشم، بد و نیک جهان پنهان شد

با خون دلم، چون سفر پنهانی

گویند اشارتی که وقت آن شد

***

(600)

درویش که اسرار نهان می بخشد

هر دم ملکی، برایگان می بخشد

درویش کسی نیست که نان می طلبد

درویش کسی بود، که جان می بخشد

***

(601)

بسیار ترا خسته روان باید شد

وانگشت نمای این و آن باید شد

گر آدمیی، بساز با آدمیان

ور چون ملکی، بر آسمان باید شد

***

(602)

تیری بزدم تیر، ببالا بر شد

زد بر دل مؤمنی و نفرین گر شد

گفتا که: «سر دلت قضای سر شد

تیرم حق بود، آن قضای سر شد»

***

(603)

تو جانی و هر زنده غم جان بکشد

هرک آن دارد، مؤنت آن بکشد

هرجان که چو کارد، با تو در بند زرست

گر تیغ زنی، از بن دندان بکشد

***

(604)

این طرفه، جماعتی که جانشان بکشد

وین نادره کآب حیوانشان بکشد

گر فاش کنند، مردمانشان بکشد

ور عشق نهان کنند، آنشان بکشد

***

(605)

چشمت صنما، هزار دلدار کشد

آن ناله ی زیر او همه زار کشد

شاهان زمانه خصم بر دار کشند

وان نرگس بیدار تو بی دار کشد

***

(606)

اندیشه ی هشیار تو هشیار کشد

زارش کشد و بزارئ زار کشد

شاهان زمانه خصم بر دار کشند

وآن دولت بیدار تو بی دار کشد

***

(607)

ای دوست، بهر سخن کسی یار کشد؟!

وانگاه چه یار؟ یار غمخوار کشد؟!

خود دوست مگیر، دشمنی گیر مرا

کس دشمن خویش را چنین زار کشد؟!

***

(608)

می گوید عشق: «هرکی جان پیش کشد

صد جان و هزار جان عوض بیش کشد»

در گوش تو بین، عشق چها می گوید

تا گوش کشانت، بسوی خویش کشد

***

(609)

شور آوردم، که گاو و گردون نکشد

دیوانگیی، که صد چو مجنون نکشد

هم من بکشم، که جان تو جان منست

جان خود را بگو، کسی چون نکشد؟

***

(610)

صد مرحله زان سوی خرد خواهم شد

فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد

از بس خوبی که در پس پرده منم

ای بی خبران، عاشق خود خواهم شد

***

(611)

آن ذرّه که جز همدم خورشید نشد

بر نقد زد و سخره ی اومید نشد

عقشت بکدام سر درافتاد که زود

از باد تو رقصان چو سر بید نشد؟!

***

(612)

از لطف تو هیچ بنده نومید نشد

مقبول تو جز مقبل جاوید نشد

لطفت بکدام ذرّه پیوست دمی

کان ذرّه به از هزار خورشید نشد؟!

***

(613)

بی یاری تو دل بسوی غار نشد

تا لطف غمت ندید، غمخوار نشد

هر چیز که بسیار شود خوار شود

غمهای تو بسیار شد و خوار نشد

***

(614)

دل از پی دلدار بسی تاخت و نشد

هر خشک و تری که داشت، درباخت و نشد

بیچاره بکنج سینه بنشست، بمکر

هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد

***

(615)

من بنده ی آن عقل، کزو مجنون شد

صد جان ارزد دلی، کزو پرخون شد

والله که همی رشک برد آب حیات

زاشکی که زچشم عاشقان بیرون شد

***

(616)

تا در دل من عشق تو افروخته شد

جز عشق تو هرچه داشتم سوخته شد

عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد

شعر و غزل و دوبیتی آموخته شد

***

(617)

با هر کی دمی عشق تو آمیخته شد

گویی، که بلا بر سر او ریخته شد

منصور ز سرّ عشق می داد نشان

حلقش بطناب غیرت آویخته شد

***

(618)

کس واقف آن حضرت شاهانه نشد

تا بی دل و بی عقل، سوی خانه نشد

دیوانه کسی بود که او روی تو دید

وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد

***

(619)

با روی تو هیچ کس ز باغ اندیشد؟!

با عشق تو از شمع و چراغ اندیشد؟!

گویند: «که قوّت دماغ از خوابست»

عاشق باشد که از دماغ اندیشد؟!

***

(620)

آن یار که عقلها شکارش می شد

وآن یار که کوهها قرارش می شد

گفتم: «سر زلف خود بریدی» گفتا:

«بسیار سر اندر سر کارش می شد»

***

(621)

دی بنده بر آن قمر جانی شد

یک نکته بگفت و بحث را بانی شد

می خواست که مدّعاش ثابت گردد

ثابت نشد آن و مدّعی فانی شد

***

(622)

از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد

بی جان زکجا شوی، که جان خواهی شد

اوّل بزمین ز آسمان آمده ی

وآخر ز زمین بر آسمان خواهی شد

***

(623)

هر دل که بری ز آز و شهوات آمد

او طالب احوال و کرامات آمد

در سرّ صفات حق، مقامات گرفت

چون پاک شد از صفات، خود ذات آمد

***

(624)

ای دولت، ازان سریر یادت آمد

زان خسرو بی نظیر یادت آمد

ای خیمه شقّهات رقصان شده است

زان باد و ز دارو گیر یادت آمد

***

(625)

من چوب گرفتم، بکفم عود آمد

من بد کردم، بدیم مسعود آمد

گویند که: «در صفر سفر نیکو نیست»

کردم سفر و مرا چنین سود آمد

***

(626)

ما بسته بدیم، بند دیگر آمد

بی دل شده و نژند دیگر آمد

در حلقه ی زلف تو گرفتار بدیم

در گردن ما کمند دیگر آمد

***

(627)

بار دگر این خسته جگر باز آمد

بیچاره بپا رفت و بسر باز آمد

از شوق تو بر مثال جانهای غریب

سوی ملک از کوی بشر باز آمد

***

(628)

بار دگر این خسته جگر باز آمد

بیچاره بپا رفت و بسر باز آمد

زحمت زشکر بود و مگس را می راند

صبرش نبد و سوی شکر باز آمد

***

(629)

امروز سماع تو خوش و کش آمد

پر لذّت و پر ذوق و طرب کش آمد

اینک کمر کهنه در انداخت دلم

زیرا ز کف و دف تو شرمش آمد

***

(630)

بی بحر صفا گوهر ما سنگ آمد

بی جان و جهان جان و جهان تنگ آمد

چون محنت دوست صیقل جان و دلست

درجان گیرش که دافع زنگ آمد

***

(631)

هان ای دل خسته، وقت مرهم آمد

خوش خوش نفسی بزن، که آن دم آمد

یاری که ازو کار شود یاران را

در صورت آدمی، بعالم آمد

***

(632)

جانرا جستم، ببحر مرجان آمد

در زیر کف قلزم پنهان آمد

اندر دل تاریک، براه باریک

رفتم، رفتم، یکی بیابان آمد

***

(633)

روزه محک محتشم و دون آمد

زنهار مگو: «چون» که ز بیچون آمد

روزیست که از ورای گردون آمد

زان روز بهی، که روز افزون آمد

***

(634)

چندانکه دلم رفت، بهامون آمد

حیران شده راه نیز، کو چون آمد

گر مجنونی بکوه، شوریده برفت

صد کوه ز غم بر من مجنون آمد

***

(635)

صد بار ز سر برفت عقلم و آمد

تا کی ز مئ شیفتگان آشامد؟!

از کار بماندم و ز بیکاری نیز

تا عاقبت کار کجا انجامد

***

(636)

دلتنگ مشو، که دلگشایی آمد

دل تنگ نواز، با نوایی آمد

غم را چو مگس، شکست اکنون پروبال

کز جانب قاف جان هُمایی آمد

***

(637)

صبح آمد و وقت روشنایی آمد

شب خیزان را وقت جدایی آمد

آن چشم چو پاسبان، فرو بست زخواب

وقت هوس شکر ربایی آمد

***

(638)

کارم بگل و شه سپرم بر نامد

گفتم که: «خمش! شه سپرم برنامد»

چون تیر سه پر، از آن کمان پریدم

با اوج غمش هر سه پرم برنامد

***

(639)

شادئ زمانه با غمم برنامد

جز از غم دوست مرهمم برنامد

گفتم: «چو ببینمش، چه دمها دهمش»

چون راست که دیدمش، دمم برنامد

***

(640)

آن کان نبات تنگ شکر نامد

وآن آب حیات بحر گوهر نامد

گفتم: «بروم بعشوه دمها دهمش»

چون راست بدیدمش دمم برنامد

***

(641)

ای بس غایب، که در سماع ما اند

از صوفی و از عارف و از دانشمند

دوری نزدیک، چون دل آواره

خود کیست روانتر از دل بی پابند؟

***

(642)

شاهیست که تو هرچه بپوشی، داند

بی کام و زبان، گر بخروشی، داند

هرکس هوس سخن فروشی داند

من بنده ی آنم که خموشی داند

***

(643)

لعلیست که او شکر فروشی داند

وز عالم غیب باده نوشی داند

نامش گویم، ولیک دستوری نیست

من بنده ی آنم که خموشی داند

***

(644)

رو نیکی کن، که دهر نیکی داند

او نیکی را ز نیکوان نستاند

مال از همه ماند و از توهم خواهد ماند

آن به که بجای مال نیکی ماند

***

(645)

عقل و دلمن چه عیشها می داند

گر یار دمی پیش خودم بنشاند

صد جای نشیب آسیا می دانم

وز بی آبی کار فرو می ماند

***

(646)

من بی خبرم، خدای حق می داند

کندر دل من مرا چه می خنداند

باری، دلمن شاخ گلی را ماند

کش باد صبا بلطف می افشاند

***

(647)

خاک توم و خدای حق می داند

واجب نبود که از منت بستاند

ور بستاند دعاگری پیشه کنم

تا رحم کند، پیش منت بنشاند

***

(648)

اسرار تو دارای فلک می داند

کو موی بموی و رگ برگ می داند

گیرم که بزرق، خلق را بفریبی

با او چه کنی، که یک بیک می داند؟

***

(649)

آنجا که تو باشی ای صنم، دل ماند؟!

از نور رخ تو راه مشکل ماند؟!

گفتی که: «مرا بنده ی عاقل باید»

آنکس که ترا بیند، عاقل ماند؟!

***

(650)

از آب حیات دوست بیمار نماند

وز گلبن وصل دوست یک خار نماند

گویند: «دریچه ایست از دل سوی دل»

چه جای دریچه ی؟! که دیوار نماند

***

(651)

جز دمدمه ی عشق تو در گوش نماند

جانرا ز حلاوت ازل، هوش نماند

بی رنگی عشق، رنگهایی آمیخت

وز حالت بی رنگ، فراموش نماند

***

(652)

از لشکر صبرم علمی بیش نماند

وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند

این طرفه ترست، کز سر عشوه هنوز

دم می دهد و مرا، دمی بیش نماند

***

(653)

از نیکی تو طبع بد اندیش نماند

وز غصه و غم ز اندک و بیش نماند

از خیل، جلالت تو عالم بگرفت

تا جمله ملک شدند و درویش نماند

***

(654)

بویت آمد، گریز را روی نماند

پرهیز و گریز جز بدان سوی نماند

از بوی تو رنگ و بوی ما می دزدند

تا کار چنان شد که ز ما بوی نماند

***

(655)

مه راه طرفی بروی او می ماند

چیزیش بدان فرشته خو می ماند

نی نی ز کجا تا بکجا؟! مه که بود؟!

جان بنده ی او، بدو خود او می ماند

***

(656)

از تاب تو نی یار و عدو می ماند

در بزم تو نی رطل و سبو می ماند

جانا، گیرم که خونم آشامیدی

آخر بلب شهد تو، بو می ماند

***

(657)

سرّیست که یار زیر لب می خواند

سرچشمه ی کار ما هم او می داند

صد جای نشیب آسیا می دانیم

وز بی آبی کار فرو می ماند

***

(658)

آنها که بآتش خزان سوخته اند

وز لطف بهار چشمشان دوخته اند

اکنون همه را خلعت نو دوخته اند

شیوه گری و غنج در آموخته اند

***

(659)

آن را که بعلم و عقل افراشته اند

آن را بحساب روزی انگاشته اند

وان را که سر از عقل تهی داشته اند

از مال بجای آن در انباشته اند

***

(660)

آن روز که مهرگان گردون زده اند

مهر زر عاشقان، دگرگون زده اند

واقف نشوی بعقل تا چون زده اند

کین زر ز سرای عقل بیرون زده اند

***

(661)

آن خوبانی که فتنه ی بتکده اند

ما را بخرابات بتان، ره زده اند

کافر دل و خون خواره و ره زن بده اند

وز مکر چنین زاهد و عابد شده اند

***

(662)

در بندم ازان دو زلف بند اندر بند

در نالم ازان لبان قند اندر قند

ای وعده ی دیدار تو هیچ اندر هیچ

آخر غم هجران تو چند اندر چند

***

(663)

کو یوسف؟ کین جمله جهان یعقوبند

کو صبر؟ که این دلشدگان ایوبند

دل کوفتگان کجا که پایی کوبند

در مجلس جان، که نقشهای خوبند؟

***

(664)

این صورت آدمی که در هم بستند

نقشیست که در طویله ی غم بستند

گه دیو و گهی فرشته و گه وحشی!

این خود چه طلسمست که بر هم بستند؟!

***

(665)

در خدمت چشمت دو سه جادو هستند

خواب ما را بجادوی در بستند

گفتم که: «بوصل دستشان دربندم»

تو پای کشیدی و ز دستم رستند

***

(666)

از فقر بانواع سخنها گفتند

در بی خبری گوهر معنی سفتند

واقف چو نگشتند ز اسرار جهان

اوّل زنخی زدند و آخر خفتند

***

(667)

نارفته ره صدق و صفا گامی چند

نا نوشیده از می جان جامی چند

بگرفته ز طامات الف لامی چند

تا زشت شود نام نکو نامی چند

***

(668)

در مصطبه ی جهان ز بدنامی چند

سیر آمدم از سر زنش خامی چند

بگرفته ز طامات الف لامی چند

تا پیش اجل باز روم گامی چند

***

(669)

دلها ز سماع، بی قرار افتادند

چون ز ابر بهار بیقرار افتادند

ای زهره ی غیبی، کف رحمت بگشای

کین مطرب و کف و دف بکار افتادند

***

(670)

آنها که بکوی عارفان افتادند

تا نفخه ی صور چابک و دلشادند

قومی بفدای نفس، تن در دادند

قومی زخود و جان و جهان آزادند

***

(671)

در عشق اگرچه خرده بینم کردند

در پیش روی اگر گزینم کردند

آمد سرما، و پوستینیم نشد

گرچه همه شهر پوستینم کردند

***

(672)

ما را ز خرابات الست آوردند

شوریده و ژولیده و مست آوردند

هم سوی خرابات بخواهند کشید

زآنرو که ز نیستی بهست آوردند

***

(673)

آنها که دل از الست مست آوردند

جان را ز عدم، عشق پرست آوردند

از دل بنهادند قدم، بر سر جان

تا یکدم پر درد، بدست آوردند

***

(674)

ما را ز خرابات ازل آوردند

قومی که خمارند، جدل آوردند

ما را جدلی نیست، ازیرا ما را

آمیخته چون شیر و عسل آوردند

***

(675)

قومی بخرابات تو اندر بندند

رندی چندند و کس نداند چندند

هشیاری را یکی زمان نپسندند

بر نیک و بد هر دو جهان می خندند

***

(676)

سرهای درختان گل رعنا چیدند

آن یعقوبان، یوسف خود را دیدند

ایام زمستان، چو سیه پوشیدند

آخر ز پس نوحه گری خندیدند

***

(677)

سرهای درختان گل تر می چیدند

وندر دل خود کان گهر می بینند

چون بر سر پایند که برگی

نومید نگردند و ز پا ننشینند

***

(678)

آنها که ز یاران نکو ببریدند

افسون و دم راه زنان بشنیدند

همچون بز لنگ، باز پس خیزیدند

گرگان همه را، یکان یکان بدریدند

***

(679)

مستان غمت بار دگر شوریدند

دیوانه دلانت، سر مه را دیدند

آمد سر مه، سلسله جنبانیدند

پیراهن عقل و صبر را بدریدند

***

(680)

بعضی بصفات حیدر کرّارند

قومی دیگر، ز زخم بوتیمارند

عشقت گوید: «درست خواهم در راه»

گویی تو که: «نی شکستگان بسیارند»

***

(681)

هرجا بجهان تخم وفا می کارند

وان تخم ز خرمنگه ما می آرند

هر جا ز طرب نای و دفی بردارند

آن شادی ماست، آن خود پندارند

***

(682)

پیران خرابات غمت بسیارند

چون چشم تو هم خفته و هم بیدارند

بفرست شراب صاف کین دلشدگان

نی مست حقیقت اند، نی هشیارند

***

(683)

تنها بمرو، که ره زنان بسیارند

یک جان داری، و خصم جان بسیارند

خصم جان را، جان و جهان می خوانی

چون تو گولان، درین جهان بسیارند

***

(684)

آنها که شب و روز ترا بر اثرند

صیاد نهانند، ولی مختصرند

با هرکی بسازی تو از آنت ببرند

گر تو نروی کشان کشانت ببرند

***

(685)

در کوی خرابات تکبّر نخرند

مردی ز سر کوی خرابات برند

آنجا برسی مقامری باید کرد

یا مات شوی، یا ببری، یا ببرند

***

(686)

طاوس نه ی، که در جمالت نگرند

سیمرغ نه ی، که بی تو نام تو برند

شه باز نه ی، که از شکار تو چرند

آخر تو چه مرغی؟ و ترا با چه خورند؟

***

(687)

گر دریا را همه نهنگان گیرند

ور صحرا را همه پلنگان گیرند

ور نعمت و مال، چشم تنگان گیرند

عشّاق، جمال خوب رنگان گیرند

***

(688)

عشّاق بیکدم دو جهان در بازند

صد ساله بقا بیک زمان در بازند

بر بوی دمی، هزار منزل بدوند

وز بهر دلی، هزار جان در بازند

***

(689)

از نی، شکر ای جان، بمدارا سازند

وز برگ درخت توت، دیبا سازند

آهسته! مکن شتاب، صبری بنمای

کز غوره بروزگار، حلوا سازند

***

(690)

دست تو بجود طعنه در میغ زند

در معرکه، تیغ گهر آمیغ زند

از کار تو آفتاب را شرمی باد

کو تیغ تو دید و صبحدم تیغ زند

***

(691)

زلفت چو بر آن لعل شکر خای زند

در بردن جان بندگان رای زند

دست خوش خویش را کس از دست دهد؟!

افتاده ی خویش را کسی پای زند؟!

***

(692)

چون خمر تو در ساغر ما در ریزند

پنهان شدگان این جهان برخیزند

هم امّت پرهیز ز ما پرهیزند

هم جمله خرابات ز ما بگریزند

***

(693)

جز صحبت عاشقان و مستان مپسند

در دل هوس قوم فرومایه مبند

هر طایفه ات بجانب خویش کشند

زاغت سوی ویرانه، و طوطی سوی قند

***

(694)

گر چرخ ترا خدمت پیوست کند

مپذیر، که عاقبت ترا پست کند

ناگاه بشربتی ترا مست کند

در گردن معشوق دگر دست کند

***

(695)

گر خواب ترا خواجه! گرفتار کند

من نگذارم کسیت بیدار کند

عشقت چو درخت سیب، می افشاند

تا خواب، ترا چو برگ طیار کند

***

(696)

آنکس که مرا بصدق اقرار کند

چون لعبتکان، مرا ببازار کند

بیزارم از آن کار، نیم بازاری

من بنده ی آنکسم که انکار کند

***

(697)

آن چهره ی تو شب مرا روز کند

مر غولان را دمت قلاوز کند

صد کور ز کوئ غم تو سود اندوخت

شاید که شبی نیز کل، اندوز کند

***

(698)

آن دم که ز افلاک گهر ریز کند

هر ذرّه بسوی اصل خود خیز کند

از نخوت آن باد، وزان باد هوس

هر ذرّه زآفتاب پرهیز کند

***

(699)

عشق خوش تو چو قصد خون ریز کند

جان از قفص قالب من خیز کند

کافر باشد که با لب چون شکرت

امکان گنه یابد و پرهیز کند

***

(700)

هر روز دلم نو شکری نوش کند

کز ذوق گذشتها فراموش کند

اوّل باده ز عاشقی جوش کند

آنگاه دهد باده و مدهوش کند

***

(701)

نو جو، نو جو، که نو طرب بیش کند

پالان کهن پشت خران ریش کند

ترک جو گو تنا، که تو هم کهنی

نظّاره ی نو نو، دل بی خویش کند

***

(702)

ای روز، برآ، که ذرّها رقص کند

جانها زخوشی، بی سر و پا رقص کند

آنکس که ازو چرخ و هوا رقص کند

در گوش تو گویم که کجا رقص کند

***

(703)

روزی که خیال دلستان رقص کند

یک جان چه کند؟! که صد جهان رقص کند

هر پرده که می زنند در خانه ی دل

مسکین تن بیچاره، همان رقص کند

***

(704)

صد سغری گاو مِثل چرمت نکند

سنگی، که کف کلیم نرمت نکند

ای هژده زمستان تو بهم پیوسته

جز دوزخ پرنکال، گرمت نکند

***

(705)

در عشق هزار جان و دل بس نکند

جان خود چه بود؟! حدیث جان کس نکند

این راه کسی رود که در هر قدمی

صد جان بدهد که روی واپس نکند

***

(706)

خورشید که در خانه بقا می نکند

می گردد جابجا، و جا می نکند

آن نور بجز قصد هوا می نکند

می گوید کـ: «اصل ما خطا می نکند»

***

(707)

با صورت بین دلم مری می نکند

با ادبیران بیع و شری می نکند

خواهم که برهنه کنم اسرار بدان

جان تو، که یادشان کری می نکند

***

(708)

با روی تو مه مری کند؟ نی نکند

گم گشته دلم سری کند؟ نی نکند

از بهر یکی جان، دل تو آزردن

ای قبله ی جان، کری کند؟ نی نکند

***

(709)

دل خدمت لعل آبدار تو کند

مستی ز دو چشم پر خمار تو کند

گر از سر گور من برآید خاری

آن خار هنوز خار خار تو کند

***

(710)

حاشا که دلم ترک عذار تو کند

یا ترک عطای بی شمار تو کند

گر از سر گور من برآید خاری

آن خار هنوز خار خار تو کند

***

(711)

جان کیست که او بریده کار تو کند؟

یا دیده و دل، که او شکار تو کند؟

گر از سر گور من برآید خاری

آن خار بعشق خار خار تو کند

***

(712)

دل جمله حکایت بهار تو کند

جان جمله حدیث لاله زار تو کند

گر از سر گور من برآید خاری

آن خار هنوز خار خار تو کند

***

(713)

عاشق که تواضع ننماید، چه کند؟

شبها که بکوی تو نیاید، چه کند؟

گر بوسه دهد زلف ترا، طیره مشو

دیوانه که زنجیر نخاید، چه کند؟

***

(714)

دریا نکند سیر مرا، جو چه کند؟!

گلشن چو نباشدم مرا، بو چه کند؟!

گر یار کرانه کند او معذورست

من ماندم و صبر نیز تا او چه کند؟!

***

(715)

چشمی که نظر بدان گل و لاله کند

این گنبد چرخ را پر از ناله کند

میهای هزار ساله هرگز نکند

دیوانگیی که عشق یکساله کند

***

(716)

روزی که مرا عشق تو دیوانه کند

دیوانگیی کنم، که دیو آن نکند

حکم قلم تو آن کند با دل من

کز نوک قلم، خواجه ی دیوان نکند

***

(717)

من بنده ی آن قوم که خود را دانند

هر دم دل خود را ز غلط برهانند

از ذات و صفات خویش سازند کتاب

فهرست کتاب را انا الحق خوانند

***

(718)

آنجا بنشین که همنشین مردانند

تا دود کدورت ترا بنشانند

اندیشه مکن بعیب ایشان، کایشان

زان پیش که اندیشه کنی، می دانند

***

(719)

ای عشق، ترا پری و انسان دانند

معروف تر از مُهر سلیمان دانند

در کالبد جهان، ترا جان دانند

من با تو چنان زیم، که مرغان دانند

***

(720)

از خاک کف پات سران حیرانند

کوران همه مستند، و کران حیرانند

وان پاکانی که در صفا محو شدند

هم ایشان نیز اندر آن حیرانند

***

(721)

مرغیست عجب، که صید او شیرانند

گم گشته ی سودای تو جان سیرانند

خرم زی و آسوده، که این شهر از تو

زیر و زبر و بی زبر و زیرانند

***

(722)

سرمستان را ز محتسب ترسانند

شد محتسب مست، همه می دانند

این مردم این شهر اگر مردانند

این مستان را گرو چرا نستانند؟!

***

(723)

در حضرت حق ستوده درویشانند

در صدر بزرگ آن منش ایشانند

خواهی که مس وجود تو زر گردد

با ایشان باش، کیمیا ایشانند

***

(724)

آنها که محقّقان و ره بینانند

اسرار ترا یکان یکان می دانند

لیکن ز کرم پرده ی کس ندرانند

زان سان که زمانه می رود می رانند

***

(725)

هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند

آن شب همه جان شوند هر جا که تنند

در چادر شب چه دختران دارد عشق!

گر غم آید سبلت و ریشش بکنند

***

(726)

در لشکر عشق چونک خون ریز کنند

شمشیر ز پارهای ما تیز کنند

من غرقه ی این سینه ی دریا صفتم

یاران مرا بگو که پرهیز کنند

***

(727)

سرهای درختان گل تر می چینند

وندر دل خود کان گهر می بینند

چون بر سر پایند گه بی برگی

نومید نگردند و ز پا ننشینند

***

(728)

ای عشق، چه چیزی؟! که همه آن توند

جمعی تو و، جمعها پریشان توند

تو خانه نشین و جمله دربان توند

تو مادر و این طایفه طفلان توند

***

(729)

ای عشق، که جانها ز اثر جان توند

ای عشق، نمکها ز نمکدان توند

ای عشق، که زرها همه از کان توند

پوشیده کسی، و جمله عریان توند

***

(730)

شب گشت، که خلقان همه در خواب روند

ماننده ی ماهی، همه در آب روند

چون روز شود جانب اسباب روند

وآنها دگرند، که سوی وهّاب روند

***

(731)

در کوی تو عاشقان فزایند و روند

خون جگر از دیده گشایند و روند

من بر در تو مقیم بادام، چو خاک

ورنی دگران چو باد آیند و روند

***

(732)

آنها که چو آب، صافی و ساده روند

اندر رگ و مغز خلق، چون باده روند

من پای کشیدم و دراز افتادم

اندر کشتی، دراز افتاده روند

***

(733)

امشب شب آن نیست که از خانه روند

از یار یگانه سوی بیگانه روند

امشب شب آنست که جانهای عزیز

در آتش اشتیاق مستانه روند

***

(734)

رفتم بدر خانه ی آن خوش پیوند

بیرون آمد بپیش من، خندا خند

اندر بر خود کشید سختم، چون قند

کای عارف و ای عاشق و ای دانشمند

***

(735)

آنها که محقّقان این در گاهند

نزد دل اهل دل، چو برگ کاهند

اهل دل، خاصگان شاهنشاهند

باقی همه هرچ هست، خرج راهند

***

(736)

ما می خواهیم و دیگران می خواهند

تا بخت کرا بود، کرا راه دهند

باری، غم او ببازی و خندا خند

عقل و ادب و هرچ بد از ما بر کند

***

(737)

ای دل، این ره بقیل و قالت ندهند

جز بر در نیستی، وصالت ندهند

وانگاه، در آن هوا که مرغان وی اند

تا با پر و بالی، پر و بالت ندهند

***

(738)

جان باز، که وصل او بدستان ندهند

شیر از قدح شرع بمستان ندهند

آنجا که مجرّدان بهم می نوشند

یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند

***

(739)

تا تو بخودی، ترا بخود ره ندهند

چون نیست شدی، زدیده بیرون ننهند

چون پاک آیی ز هر دو عالم، بیقین

آنگه بنشان فقرت انگشت نهند

***

(740)

زر را که سیه کنند و در دود نهند

زان باشد تا ز دست دزدان برهند

عاشق زر سرخست، سیه رو نشود

در پای نیوفتد، که در دست نهند

***

(741)

هر حیوانی بهار ژاژی خایند

اسرار بهار را شهان بربایند

کوته چشمان درین بهارند طفیل

بستان ز برای دوستان آرایند

***

(742)

گر راه روی، راه برت بگشایند

ور نیست شوی، بهستیت بگرایند

ور پست شوی، نگنجی اندر عالم

وانگاه ترا، بی تو، بتو بنمایند

***

(743)

آنکس که ترا بچشم ظاهر بیند

چون مؤمن پاک را، که کافر بیند

منگر تو بچشم خفته در بیداران

کین چشم نه آنست که او سِر بیند

***

(744)

آهو بدود چو در پیش سگ بیند

بر اسب دونده حمله ی بگ بیند

چندان بدود که در تنش رگ بیند

زیرا که صلاح خود در آن تگ بیند

***

(745)

زنهار، مگو که: «ره روان نیز نیند

عیسی صفتان و بی نشان نیز نیند»

زین گونه که تو محرم اسرار نه ی

پنداشته ی که دیگران نیز نیند

***

(746)

عالم همه سخره ی صفات اویند

در هستئ خویش، جمله مات اویند

وانها که ز پرده ی حیات اویند

موقوف صفت نیند، ذات اویند

***

(747)

دلهای عزیزان صف پیشان جویند

دلهای دگر کار پریشان جویند

دلهای خلایق همه شادی جویند

شادی بدو صد دل، دل ایشان جویند

***

(748)

قومی زان کو، حکایتی می گویند

قومی زان کو، عنایتی می جویند

جانها ز ورای تن، نهان می پویند

از کوی بکوی، طالب آن کویند

***

(749)

دل دوش درین عشق حریف ما بود

شب تا بسحرگاه، نخفت و ناسود

چون صبح دمید، سوی تو آمد زود

با چهره ی زرد و دیده ی خواب آلود

***

(750)

هر عمر که بی دیدن اصحاب بود

یا مرگ بود بطبع یا خواب بود

آبی که ترا تیره کند زهر بود

زهری که ترا صاف کند آب بود

***

(751)

آنکس که چو هشیار بود، مست بود

چون مست شود، ببین چه خوش دست بود!

مستی پنهان کند بگاهی پرسی

کین زخمه گهی بلند و گه پست بود

***

(752)

مطرب خواهم که عاشق و مست بود

در کوی خرابات تو پابست بود

گر نیست بود شاه، وگر هست بود

یارب، بده آنکس که ازین دست بود

***

(753)

عاشق که بناز و نازکی فرد بود

در مذهب عاشقی جوانمرد بود

بر دل شدگان چه ناز در خورد بود؟!

یعقوب که یوسفی کند، سرد بود

***

(754)

عشق از ازلست تا بابد خواهد بود

جوینده ی عشق بی عدد خواهد بود

فردا که قیامت آشکارا گردد

ای هر کی نه عاشق است رد خواهد بود

***

(755)

گویند که: «فردوس برین خواهد بود

آنجا می ناب و حور عین خواهد بود»

پس ما می و معشوق بکف می داریم

چون عاقبت کار همین خواهد بود

***

(756)

ز اوّل که مرا عشق نگارم بربود

همسایه ی من ز ناله ی من نغنود

اکنون کم شد ناله و، عشقم بفزود

آتش چو هوا گرفت کم گردد دود

***

(757)

اکنون که رخت جان و جهانی بربود

در خانه نشستنت کجا دارد سود؟!

آن روز که مه شدی، نمی دانستی

کانگشت نمای عالمی خواهی بود؟

***

(758)

حاشا ز تو کز عاشق مهجور بود

این روی نه آن روست که او دور بود

شرحی بدهم، که پیش او کور بود

در شرح چنین فسانه در، سور بود

***

(759)

لبهای وی آنگه که باستیز بود

در هر دو جهان ازو شکر ریز بود

گر در دل تنگ خود تو ماهی بینی

از من بشنو، که شمس تبریز بود

***

(760)

اندر خور شه سوار شب دیز بود

واندر خور دیک و کاسه کفلیز بود

جایی که دلاله حفصک حیز بود

آنجا چه جهاز و چه شکر ریز بود؟!

***

(761)

یاری خواهم که فتنه انگیز بود

آتش دل و خون خواره و خون ریز بود

با چرخ و ستارگان باستیز بود

در بحر رود، چو آتش تیز بود

***

(762)

هرگز حق صحبت قدیمت نبود

واندیشه ی این سیه گلیمت نبود

در دیده نشینی و بدل در باشی

وز آتش و آب هیچ بیمت نبود

***

(763)

افسوس که طبع دلفروزیت نبود

جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود

من داده بُدم بتو دل و دیده و جان

تو برده بدی، ولیک روزیت نبود

***

(764)

بخشای بر آن بنده که خوابش نبود

بخشای بر آن تشنه که آبش نبود

بخشای که هرکی نکند بخشایش

در پیش خدا هیچ ثوابش نبود

***

(765)

من بنده ی یاری که ملالش نبود

کانرا که ملالست وصالش نبود

گویی که خیالست، ترا نیست وصال

تا تیره بود آب، خیالش نبود

***

(766)

عارف چو گلست، جز که خندان نبود

تلخی نکند، عادت قند، آن نبود

مصباح زجاجه است جان عارف

پس شیشه بود زجاجه، سندان نبود

***

(767)

از جانب عشق اگر رسولان نبود

این روزی زیرکان و گولان نبود

عشق تو چو ابریشم، در هم شده است

نقّادی آن، کار ملولان نبود

***

(768)

عاشق تو یقین دان، که مسلمان نبود

در مذهب عشق، کفر و ایمان نبود

در عشق، تن و عقل و دل و جان نبود

هرکس که چنین نگشت، او آن نبود

***

(769)

هر دل که درو مهر تو پنهان نبود

کافر بود آن دل و مسلمان نبود

شهری که درو هیبت سلطان نبود

ویران شده گیر، اگرچه ویران نبود

***

(770)

اوّل که رخم زرد و دلم پرخون بود

همخرقه و همراه دلم، مجنون بود

آن صورت و آن قاعده تا اکنون بود

کاری آمد که آن همه ما دون بود

***

(771)

دوش آن بت من همچو مه گردون بود

نی نی، که بحسن از آفتاب افزون بود

از دایره ی خیال ما بیرون بود

دانم که نکو بود، ندانم چون بود

***

(772)

ای تازه تنی که در بلائ تو بود

آغشته بخون کربلائ تو بود

یا رب، که چه کار دارد و کارستان!

آن بی کاری که از برائ تو بود

***

(773)

عاشق که ز ناز و ناز کی فرد بود

در مذهب عاشقی جوانمرد بود

بر دلشدگان چه ناز در خورد بود

یعقوب که یوسفی کند سرد بود

***

(774)

در باغ هزار شاهد مه رو بود

گلها و بنفشهای مشکین بو بود

وآن آب زره زره که اندر جو بود

آن جمله بهانه بود، او خود او بود

***

(775)

با پرتو حق، یقین و شکها چه بود

با خوشی حق، چنین نمکها چه بود؟!

خورشید ز شرم او نهان می گردد

این باقی روشناییکها چه بود؟!

***

(776)

ماهش گفتی، غلط مگو مه چه بود؟!

شاهش گفتی، خطاست، هم شه چه بود؟!

تا کی گویی مرا که: «بیگه خیزی»؟!

خورشید چو با منست، بیگه چه بود؟!

***

(777)

گر نگریزی ز ما ببازی، چه بود؟!

ور نرد وداع ما نبازی، چه بود؟!

ما را لب خشک و دیده ی تر پی تست

گر با تر و خشک ما بسازی، چه بود؟!

***

(778)

از دیدن رویی که ترا دیده بود

ما را بخدا نور دل و دیده بود

خاصه رویی که از ازل تا بابد

از دیدن روی تو نبرّیده بود

***

(779)

بیزارم ازان لعل که پیروزه بود

بیزارم ازان عشق که سه روزه بود

بیزارم ازان ملک که دریوزه بود

بیزارم ازان عید که در روزه بود

***

(780)

شب رفت، کجا رفت؟ همانجای که بود

تا خانه رود باز یقین هر موجود

ای شب، چو روی بدان مقام موعود

از من برسان، که آن فلانی چون بود

***

(781)

بر چرخ فلک ز آتشت تابی بود

در جوی جهان ز بحر تو آبی بود

آن آب سراب بود و آن آتش برق

این دم اثرش نیست، مگر خوابی بود

***

(782)

از آتش سودای توم تابی بود

در جوی دل از صحبت تو آبی بود

آن آب سراب بود، وآن آتش برق

بگذشت کنون قصّه، مگر خوابی بود

***

(783)

تو هیچ نه ی و هیچ تو به ز وجود

تو غرق زیانی و زیانت همه سود

گویی که: «مرا نیست بجز خاک بدست»

ای بر خاکت جمله ی افلاک حسود

***

(784)

ماییم ز عشق یافته مرهم خود

بر عشق نثار کرده هردم دم خود

تا هر دم ما چو جانب عشق رود

در هر دم ما عشق بیابد دم خود

***

(785)

این پرده ی دل، دگر مکن تا نرود

جز جانب دل نظر مکن تا نرود

این مجلس بی خودی، که چون فردوسست

از مستی خود، سفر مکن تا نرود

***

(786)

دل را بدهم پند که عمدا نرود

من پیش بت شنگم، از آنجا نرود

لب می گزد آن بت، که کجا افتادی؟

او کیست؟! کی باشد؟! که رود یا نرود

***

(787)

هر دل که بسوی دلربایی نرود

والله که بجز سوی فنایی نرود

ای شاد کبوتری، که صید عشق است

چندانک برانیش، بجایی نرود

***

(788)

در عشق توم نصیحت و پند چه سود؟

زهراب چشیده ام مرا قند چه سود؟

گویند مرا که: «بند بر پاش نهید»

دیوانه دلست، پام بر، بند چه سود؟

***

(789)

چون دیده برفت، توتیائ تو چه سود؟!

چون دل همه پالود، وفائ تو چه سود؟!

چون جان و جگر سوخت تمام، از غم تو

آنگه سخنان جانفزائ تو چه سود؟!

***

(790)

در سلسله ات هرانک پابست شود

گر فانی و گر نیست بود، هست شود

می فرماید که می خور و مست مشو

ناچار هرانک می خورد، مست شود

***

(791)

بر گور من آنکو گذرد، مست شود

ور ایست کند، تا بابد مست شود

در بحر رود، بحر و عمد مست شود

در خاک رود، گور و لحد مست شود

***

(792)

بس درمانها، کان مدد درد شود

بس دولتها، که روی از آن زرد شود

خوف حق آن بود کزان گرم شوی

خوف آن نبود که گرم ازو سرد شود

***

(793)

هر چیز که بسیار شود، خوار شود

گر خوار شود، بخانه ی یار شود

گر سیر شود، از همه بیزار شود

یارش ببهای جان خریدار شود

***

(794)

نه آب روان، ز ماهیان سیر شود

نه ماهی ازان آب روان سیر شود

نه جان و جهان زعاشقان تنگ آید

نه عشق ازان جان و جهان سیر شود

***

(795)

از آتش عشق، سردها گرم شود

وز تابش عشق، سنگها نرم شود

ای دوست، گناه عاشقان سخت مگیر

کز باده ی عشق مرد بی شرم شود

***

(796)

یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود

علم همه انبیات معلوم شود

آن صورت غیبی که جهان طالب اوست

در آینه ی فهم تو مفهوم شود

***

(797)

کافر باشد که از تو شیدا نشود

بی جان باشد که از تو از جا نشود

من عقل نخوانمش اگر عقل کلست

تا از تو بکل جنون و رسوا نشود

***

(798)

بیزارم ازان آب که آتش نشود

وز زلف مشوّش که مشوَش نشود

معشوقه ی ما خوش است، ناخوش نشود

آن سر دارد که هیچ سر کش نشود

***

(799)

پا سر نشود یقین و سر، کش نشود

و آن دلبر بر گزیده، سر کش نشود

او چشمه ی آبست و چه آب؟ آب حیات

آب حیوان نگردد، آتش نشود

***

(800)

تا بنده ز خود فانی مطلق نشود

توحید بنزد او محقّق نشود

توحید حلول نیست، نابودن تست

ورنی بگزاف باطلی حق نشود

***

(801)

دامان جلال تو ز دستم نشود

میهای تو از دماغ مستم نشود

گویی تو مرا: «چنانکه هستی بنما»

گر بنمایم چنانکه هستم، نشود

***

(802)

آنکس که ترا بیند و خندان نشود

وز حیرت تو گشاده دندان نشود

چندان که بود، هزار چندان نشود

جز کاهگل و کلوخ زندان نشود

***

(803)

قاصد پی آنک بنده خندان نشود

پنهان مکن از بنده، که پنهان نشود

گر بر در باغی، بنویسی زندان

باغ از پی آن نبشته زندان نشود

***

(804)

تا مدرسه و مناره ویران نشود

احوال قلندری بسامان نشود

تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود

یک بنده ی حق بحق، مسلمان نشود

***

(805)

بی عشق، نشاط و طرب افزون نشود

بی عشق، وجود خوب و موزون نشود

صد قطره ز ابر اگر بدریا بارد

بی جنبش عشق دُرّ مکنون نشود

***

(806)

مشکین رسنت چو پرده ی ماه شود

بس پرده نشین، که ضال و گمراه شود

ور چاه زنخدانت ببیند یوسف

والله که بر آن رسن درین چاه شود

***

(807)

گوید: «چونی؟ خوشی؟» و در خنده شود

چون باشد مرده ی که او زنده شود؟

امروز پراگنده نخواهم گفتن

هر چند که راه او پراگنده شود

***

(808)

رو، دیده بدوز، تا دلت دیده شود

زان دیده، جهان دگرت دیده شود

گر تو ز پسند خویش بیرون آیی

کارت همه سر بسر پسندیده شود

***

(809)

از لطف تو سنگ خاره جانانه شود

آن لحظه که شیوهات مستانه شود

زنجیر دو زلف تو چو ظاهر گردد

لقمان حکیم نیز، دیوانه شود

***

(810)

برقی که ز میغ آن جهان روی نمود

چون سوخته ی نیست، کرا دارد سود؟!

از هر دو جهان سوخته ی می باید

کان برق که می جهد درو گیرد زود

***

(811)

کامل صفتی راه فنا می پیمود

چون باد، گذر کرد ز دریای وجود

یکموی ز هست او برو باقی بود

آن موی بچشم فقر، زنّار نمود

***

(812)

آن کز تو خدای، این گدا می خواهد

در دهر کدام پادشا می خواهد؟!

هر ذرّه زخورشید تو از دور خوشست

او جمله ی خورشید ترا می خواهد

***

(813)

امروز ز ما یار جنون می خواهد

ما مجنونیم، او فزون می خواهد

گر نیست چنین، پرده چرا می درّد؟!

رسوا شده وز پرده برون می خواهد

***

(814)

هر لحظه میی بجان سرمست دهد

تا جان و دلم بوصل پیوست دهد

این طرفه، که یک قطره ی آب آمده است

تا دریائ پر گهرش دست دهد

***

(815)

خواهیم از آن خدای کو ماه دهد

تا جمله بتو خسرو آگاه دهد

زان سلطنتی که اولیا را دادست

ملک دل و دین بامر تو شاه دهد

***

(816)

از درد چو جان تو بفریاد آید

آنگه ز خدای عالمت یاد آید

والله که اگر داد کنی، داد آید

ور عشوه دهی، باد بود، باد آید

***

(817)

هل تا برود سرش بدیوار آید

سر بشکند و جامه و تن آلاید

آمد بر من سرده و انگشت گزان

کان گفته سخنهای منش یاد آید

***

(818)

چون صورت دل، در دل ما باز آید

مسکین دل گم شده، بجا باز آید

گر عمر گذشت، و یکنفس بیش نماند

چون او برسد، گذشتها باز آید

***

(820)

گر صبر کنم، دل از غمت تنگ آید

ور فاش کنم، حسود در جنگ آید

پرهیز کنم، که شیشه در سنگ آید

گوید که: «ز عشق ما ترا تنگ آید»

***

(821)

در دوزخ اگر زلف تو در چنگ آید

از حال بهشتیان مرا ننگ آید

گر بی تو، بصحرای بهشتم خوانند

صحرای بهشت در دلم تنگ آید

***

(822)

هر جور و جفایی که ز تو جان آید

خوشتر ز وفاها که ز خوبان آید

هر کفر که در عشق تو پیدا گردد

در عاقبت آن، بهتر از ایمان آید

***

(823)

وَ هوَ مَعَکُم ازو خبر می آید

در سینه ازین خبر، شرر می آید

زآنی ناخوش، که خویش نشناخته ی

چون بشناسی دگر چه درمی آید؟!

***

(824)

روزی که نگار کمترک می آید

در دیده خیال او بتک می آید

از نادرگی و از غریبی که ویست

در عین دلست، و دل بشک می آید

***

(825)

بانگ مستی ز آسمان می آید

مستی ز فلک نعره زنان می آید

از نعره ی او جان و جهان می شورد

کان جان و جهان، از آن جهان می آید

***

(826)

بی من ز دهان من سخن می آید

من بی خبرم که آن که می فرماید

زهر و شکر آرزوی من می آید

زاینده چه داند که کرا می شاید

***

(827)

آن یار که از طبیب دل برباید

او را دارو طبیب چون فرماید؟!

یک ذرّه ز حسن خویش اگر بنماید

والله که طبیب را، طبیبی باید

***

(828)

در عشق توم وفا قرین می باید

وصل تو گمانست، یقین می باید

کار من دل خواسته در خدمت تو

بد نیست، ولیکن به ازین می باید

***

(829)

کاری ز درون جان تو می باید

کز قصّه شنیدن این گره نگشاید

یک چشمه ی آب، از درون خانه

به زان رودی، که از برون می آید

***

(830)

در راه طلب، رسیده ی می باید

دامن ز جهان کشیده ی می باید

بینایی خویش را دوا کن، ورنی

عالم همه اوست، دیده ی می باید

***

(831)

کو پای که او باغ و چمن را شاید

کو چشم که او سرو و سمن را شاید

پا و چشمی یکی جگر سوخته ی

بنمای یکی که سوختن را شاید

***

(832)

این واقعه را سخت نگیری، شاید

از کوشش عاجزانه چیزی ناید

از رحمت ایزدی کلیدی باید

تا قفل چنین واقعه را بگشاید

***

(833)

شاد آنکه ز دور یار من بنماید

چون کودک خرد، آستین می خاید

چون دید مرا، کنار را بگشاید

چون باز، جهد مرغ دلم برباید

***

(834)

دُر می طلبی ز چشمه دُر برناید

جوینده دُر بقعر دریا باید

این گوهر قیمتی کسی را شاید

کز آب حیات تشنه بیرون آید

***

(835)

معشوقه ی خانگی بکاری ناید

در پرده رود، روی بما ننماید

معشوقه، خراباتی و مطرب باید

تا نیمشبان زنان و گویان آید

***

(836)

معشوقه ی خانگی بکاری ناید

کو عشوه نماید و وفا ننماید

معشوقه کسی باید، کندر لب گور

از باغ فلک هزار در بگشاید

***

(837)

ای قوم، که برتر ز مه و مهتابید

از هستی آب و گل چرا می تابید؟!

ای اهل خرابات، که در غرقابید

خیزید، که روز و شب چرا در خوابید؟!

***

(838)

ای اهل مناجات که در محرابید

منزل دورست یک زمان بشتابید

وی اهل خرابات که در غرقابید

صد قافله بگذشت و شما در خوابید

***

(839)

بر گفتم بیت، دلبر از من رنجید

گفتا که بوزن بیت، ما را سنجید

گفتم که: «چه ویران کنی این بیت مرا؟!»

گفتا: «بکدام بیت خواهم گنجید؟»

***

(840)

پرسید مهم که چشم تو مه را دید

گفتم که: «بدید و مه زمه می پرسید»

گفتا که «ز ماه عید می پرسم من

گفتم که «بلی عید که می پرسد عید»

***

(841)

چون روز وصال یار ما نیست پدید

اندک اندک ز عشق باید ببرید

می گفت دلم که: «این محالست محال»

سر پیش افکند و زیر لب می خندید

***

(842)

ای عشق توم، اِنَّ عَذابی لَشَدید

وی عاشق تو بزخم تیغ تو شهید

شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد

کو خواب من ای جان، مگرش گرگ درید؟

***

(843)

در معنی هست و در عیان نیست که دید؟!

در دل پیدا و در زبان نیست که دید؟!

هستئ جهان و در جهان نیست که دید؟!

در هستی و نیستی چنان نیست که دید؟!

***

(844)

ای دل، اثر صبح، گه شام که دید

یک عاشق صادق نکو نام که دید

فریاد همی زنی، که من سوخته ام

فریاد مکن، سوخته ی خام که دید

***

(845)

ای لشکر عشق، اگرچه بس جبارید

آن یار بخشم رفته را باز آرید

یک جان نبرید، دل اگر سخت کنید

یک سر نبرید، پای اگر بفشارید

***

(846)

ای نرم دلانی که وفا می کارید

بر خاک سیه دُر صفا می بارید

در هر جایی خبر ز حالم دارید

در دست چنین هجر مرا مگذارید

***

(847)

زان مقصبه صنع تو یکی نی ببرید

از بهر لب چون شکر خود بگزید

وان نی، ز تو از بس که مئ لب نوشید

هم بر لب تو مست شد و بخروشید

***

(848)

آن را که خدای ناف بر عشق برید

او داند نالهای عشّاق شنید

هرجای که دانه دید، زانجای رمید

پرّید بدان سوی که مرغی نپرید

***

(849)

در باغ آیید و سبزپوشان نگرید

هر گوشه دکان گل فروشان نگرید

می خندد گل، ببلبلان می گوید:

«خاموش شوید و در خموشان نگرید»

***

(850)

مه رویانرا یکان یکان، برشمرید

باشد که غلط نام مه ما ببرید

ای انجمنی که در پس پرده درید

بر دیده ی پر آتش من بر گذرید

***

(851)

گفتم که: «بمن رسید دردت بمزید»

گفتا: «خنک آن جان که بدین درد رسید»

گفتم که: «دلم خون شد و از دیده دوید»

گفت: «اینکه ترا دوید کس را ندوید»

***

(852)

از شربت سودای تو هرجان که مزید

ای آب حیات، در مزیدست مزید

مرگ آمد و بو کرد مرا، بوی تو دید

زان روز اجل امید از من ببرید

***

(853)

جان! آتش عشق تو بغایت برسید

از عشق تو کارم بشکایت برسید

ار زانکه نخواهی که بنالم سحری

دریاب که درد من بغایت برسید

***

(854)

آن لحظه که آن سرو روانم برسید

تن زد تنم از شرم، چو جانم برسید

او چون که چنان بود، چنانم برسید

من چون که چنان نیم، بدانم برسید

***

(855)

شاد ای همه طالبان، که مطلوب رسید

داد ای همه عاشقان، که محبوب رسید

آن صحّت رنجهای ایوب رسید

آن یوسف صد هزار یعقوب رسید

***

(856)

آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید

مالم همه خورد و کار با دلق رسید

آبی که ازو دامن خود می چیدم

اکنون جوشید و آب تا حلق رسید

***

(857)

اسرار زبان من بمرغان نرسید

ترسم که بگویم بسلیمان نرسید

در (پرده ی عشّاق) یکی راز نماند

کان راز بصد شیوه بدین جان نرسید

***

(858)

ای آنک مرا ماه تو در چرخ کشید

از آب روان تو مرا چرخ رسید

تا جوی روانست و منش چرخ زنان

بس لاله که خندید و بسی گل که دمید

***

(859)

آن روز که جان خرقه ی قالب پوشید

دریای عنایت ز کرم می جوشید

سرنای دل از بس که مئ لب نوشید

هم بر لب تو مست شد و بخروشید

***

(860)

عشق ازلت نبود، آدم کوشید

او را بحواس، نقش سرنا پوشید

سرنای تو از بس که مئ لب نوشید

هم بر لب تو مست شد و بخروشید

***

(861)

دوش از قمر تو آسمان می نوشید

وز آب حیات تو جهان می نوشید

زان آب حیاتی که حیاتست مزید

در هر چه حیات بود آن می نوشید

***

(862)

هر لحظه همی خوانمش از راه بعید

کو سوره ی یوسفست و قرآن مجید

گفتم که: «دلم خون شد و از دیده دوید»

گفت: «آنک ترا دوید، کس را ندوید»

***

(863)

ای اهل صفا که در جهان گردانید

از بهر بتی چرا چنین حیرانید؟!

او را که شما درین جهان جویانید

در خود چو بجویید، شما خود آنید

***

(864)

از آتش عشق دوست تفها بزنید

وان آتش را درین علفها بزنید

آن چنگ غمش چونای ما بگرفتست

ما را بمثل بر همه دفها بزنید

***

(865)

گر مرده شود تن، بر خود جاش کنید

ور زنده شود، قصد سر و پاش کنید

گفتم که: «مرا حریف اوباش کنید»

گفتا: «نی نی، مست سوی فاش کنید»

***

(866)

یاران، یاران، ز هم جدایی مکنید

در سر هوس گریز پایی مکنید

چون جمله یکید، دو هوایی مکنید

فرمود وفا که بی وفایی مکنید

***

(867)

من صاعقه ام درین جهان، گر ز منید

خود را بقیاس خویش بر من مزنید

زهرست مرا و مهره ام پیروزی

کو مهره؟! ولی ز زهر پرهیز کنید

***

(868)

هر چند دلم رضای او می جوید

او از سر شمشیر سخن می گوید

آب از سر انگشت فرو می چکدش

کین دست بخون من چرا می شوید؟!

***

(869)

دل هر چه در آشکار و پنهان گوید

زان زلف چو مشک عنبر افشان گوید

این آشفته ست و آن پریشان، دانم

کاشفته سخنهای پریشان گوید

***

(870)

سرّ دل عاشقان ز مطرب شنوید

با ناله ی او بگرد دلها بروید

در پرده چه گفت؟ اگر بدو می گروید

یعنی که ز پرده هیچ بیرون مروید

***

(871)

تیری ز کمانچه ی ربابی بجهید

از چنبر تن گذشت و در قلب رسید

این پوست نگر، که مغزها را بخلید

این پرده نگر، که پردها را بدرید

***

(872)

یا مَن مَلَاءَ الاَرضَ بِشَهدٍ وَ بِقَند

کَم فاتَحَنا فاتَ بِوَردِ وَ بِرَند

می خواند مرا یار بآواز بلند

ای عاشق و ای صادق و ای دانشمند

***

(873)

در نوبت خویش چشم باشد دُر بار

چون آن بگذشت، دل بروید چو بهار

این دم چو بهارست ز روی دلدار

چون کار بنوبتست دم را هش دار

***

(874)

گر گل کارم، بی تو نروید جز خار

ور بیضه ی طاوس نهم، زاید مار

ور بر گیرم رباب، بر درّد تار

ور هشت بهشت برزنم، گردد چار

***

(875)

بالا بنگر، دو چشم را بالا دار

صاحب نظری کن و نظر با ما دار

مردانه و مرد رنگ، دل بر ما دار

آوردم و آمدم، تو دانی، پادار

***

(876)

ای بسته حجاب، پردها را بردار

تا کس نرود دگر، بصید مردار

رحم آر، که آن مسیریانرا از جوع

آب گرمی شدست یلغون بازار

***

(877)

رفتم بسر گور کریم دلدار

می تافت زِ گلزار، تنش چون گلزار

در خاک ندا کردم خاکا، زنهار

آن یار وفا دار مرا نیکو دار

***

(878)

گوش ما را بی دم اسرار مدار

چشم ما را بی رخ گلنار مدار

دست ما را بی می خمّار مدار

ما را نفسی بی خودت ای یار، مدار

***

(879)

از عاشق بد نام بیا، ننگ مدار

ورنه برو این مصطبه را تنگ مدار

ای خونی خونخواره، زما چنگ مدار

وز دُرد خم بجز مرا دنگ مدار

***

(880)

ای مرد سماع، معده را خالی دار

زیرا چو تهیست نی، کند ناله ی زار

چون پر کردی شکم ز لوت بسیار

خالی مانی زدلبر و بوس و کنار

***

(881)

تا چند کشی سُخره ی نفس بی کار؟!

تا چند خوری چو اشتران خوشه ی خار؟!

تا چند دوی در پی لقمه و دینار؟!

ای کافر کافر بچه، آخر دین آر

***

(882)

چون دید رخ زرد من آن شهره نگاه

گفتا که: «دگر بوصلم اومید مدار

زیرا که تو ضدّ ما شدی در دیدار

تو رنگ خزان داری و ما رنگ بهار»

***

(883)

امروز من از تشنه دهانی و خمار

نه دل دارم، نه عقل و نه صبر و قرار

می آیم و می روم چو انگور افشار

آخر قدح شیره بعصّار بیار

***

(884)

خورشید همی زرد شود بر دیوار

ما نیز همی زرد شویم از غم یار

گاه از غم یار و گه ز نا دیدن یار

گر کار چنین ماند، یارب، زنهار

***

(885)

چون از رخ یار دور گشتم ببهار

عیدم بچه کار آید و عیشم بچه کار؟!

از باغ بجای سبزه گو، خار بروی

وز ابر بجای قطره گو سنگ ببار

***

(886)

گر رنگ خزان دارم و گر رنگ بهار

تا هر دو یکی نشد، نیامد گل و خار

در ظاهر خار و گل، مخالف دیدار

بر چشم خلاف دید، خندد گلزار

***

(887)

من رنگ خزان دارم و تو رنگ بهار

تا این دو یکی نشد، نیامد گل و خار

این خار و گل ارچه شد مخالف دیدار

بر چشم خلاف بین بخند ای گلزار

***

(888)

گفتی که: «بیا که باغ خندید و بهار

شمعست  شراب و شاهدان چو نگار»

آنجا که تو نیستی ازینهام چه سود؟!

وآنجا که تو هستی خود ازینها بچه کار؟!

***

(889)

هین، وقت صبوحست، مئ ناب بیار

زیرا مرگست، زندگانی هشیار

با ناله ی این رباب بی دل بپذیر

یا پاس دل کباب پر داغ بدار

***

(890)

ساقی، گفتم ترا: «مئ ساده بیار

آن زنده کن مردم آزاده بیار»

گفتی که: «درین دور فلک بادی هست»

تا باد رسیدن ای صنم، باده بیار

***

(891)

آن جمع کن جان پراکنده بیار

وان مستی هر خواجه و هر بنده بیار

آواز بکش، رضای پاینده بیار

زآواز سرافیل شوم زنده بیار

***

(892)

هشدار دلا، که هوش می دارد یار

اندر پس پرده گوش می دارد یار

ما چون ناییم و هر خروشی که کنیم

آن نیست ز ما، خروش می دارد یار

***

(893)

هر دم دل جمع را برنجاند یار

ماننده ی چرخیان بگرداند یار

یکدم همه را براند از پیش و دمی

چون فاتحه شان بعشق می خواند یار

***

(894)

هر دم دل خسته را برنجاند یار

یا سنگ دلست، یا نمی داند یار

از دیده بخون نبشته ام قصّه ی خویش

می بیند و هیچ بر نمی خواند یار

***

(895)

ای دل، بگذر ز عشق معشوق و ز یار

گر دیده وری ز هر سه بربند ز نار

در بوته ی نیستی شو و باک مدار

کین فقر منزّهست ز یار و اغیار

***

(896)

ماییم چو رای عاشقان زیر و زبر

وز دلبر ما هر دو جهان زیر و زبر

از زیر و زبر منزّه آمد شه ما

وانکس که ازو جست نشان، زیر و زبر

***

(897)

آنکس که ترا دیده بود ای دلبر

او چون نگرد بروی معشوق دگر؟!

دردیده ی هر که کرد سوی تو نظر

تاریک نماید بخدا شمس و قمر

***

(898)

فرمود خدا بوحی کای پیغامبر

جز در صف عاشقان بمنشین، بگذر

هرچند ز آتشت جهان گرم شدست

آتش بمرد ز صحبت خاکستر

***

(899)

در خاک در وفای آن سیمین بر

می کار دل و دیده و مندیش ز بر

از من بشنو، تا نشوی زیر و زبر

والله که خبر نداری از زیر و زبر

***

(900)

دست و دل ما هر چه تهی تر خوشتر

و آزادی دل، ز هرچه خوشتر خوشتر

عیش خوش مفلسانه، یک چشم زدن

از حشمت صد هزار قیصر خوشتر

***

(901)

ای خاک درت ز آب کوثر خوشتر

اندر ره تو پای من از سر خوشتر

چون بانگ دف عشق ترا ماه شنید

مه گشت دوتا و گفت: «چنبر خوشتر»

***

(902)

ای عشق، خوشی، چه خوش؟! که از خوش خوشتر

آتش بمن اندر زن و آتش خوشتر

هر شش جهت از عشق، خوش آباد شدست

با این همه، بیرون شدن از شش، خوشتر

***

(903)

ای ظلّ تو از سایه ی طوبی خوشتر

وی رنج تو از راحت عقبی خوشتر

پیش از رخ تو بنده ی معنی بودم

ای نقش تو از هزار معنی خوشتر

***

(904)

چون بت رخ تست، بت پرستی خوشتر

چون باده ز جام تست، مستی خوشتر

در هستی عشق تو، چنان نیست شدم

کان نیستی از هزار هستی، خوشتر

***

(905)

روی چو مهت پیش چراغ اولیتر

روی حبشی کرده بداغ اولیتر

این حلقه چو باغست، تو بلبل ما را

رقص بلبل میان باغ اولیتر

***

(906)

من مسخره ی تو نیستم، ای فاجر

تا مسخرگی نمایمت بس نادر

ویران کنمت، چنانکه باید کردن

عاجز شود از عمارتت هر عامر

***

(907)

می آید گرگی بر ما وقت سحر

هم فربه می رباید و هم لاغر

تا چند کنی خُرخُر اندر بستر؟!

بر روی زن آب، ای که خاکت بر سر

***

(908)

آن ساقی روح در دهد جام آخر

این مرغ غریب بجهد از دام آخر

گردد فلک تند مرا رام آخر

وز کرده پشیمان شود ایام آخر

***

(909)

هر کار که او بتو همی دارد در

بر می شکنی می کنی از ناز عبر

ره ره چو چکیده خون ببینی جایی

پی بر که زچشم ما برون آرد سر

***

(910)

ای بوده سماع، آسمان را ره و در

ای بوده سماع، مرغ جانرا سروپر

امّا بحضور تست چیزی دیگر

مانند نماز از پس پیغامبر

***

(911)

ای زاده ی ساقی، هله از غم بگذر

ای همدم روح قدس، از دم بگذر

گفتی که:«زغم گریختم، شاد شدم»

شادئ روان خود، ازین هم بگذر

***

(912)

گر در سر و چشم عقل داری و بصر

بفروش زبان را و سر از تیغ بخر

ماهی طمع از زبان گویا ببرید

زان می نبرند از تن ماهی سر

***

(913)

ای دلبر عیار دل نیکو فر

از جمله ی نیکوان توی نیکوتر

ای از شکرت دهان گلها پر زر

زان هجر، کبود پوش تو نیلوفر

***

(914)

طبعم چو حیات یافت از جلوه ی فکر

آورد عروس نظم در حجره ی ذکر

در هر بینی هزار دختر بنمود

هریک بمثال مریم آبستن و بکر

***

(915)

اندیشه ی دهرت بچه بگداخت جگر؟

طبع تو مزاج دهر نشناخت مگر؟

پندار که نطفه ی نینداخت پدر

انگار که گلخنی نپرداخت قدر

***

(916)

مجموع تن و قالب خود را بنگر

جوقی مستند، خفته بر همدیگر

مونس خواهی، صلای بیداری زن

برخفته منه پای و ازو درمگذر

***

(917)

خواهی بستان، حلقه ی مستان بنگر

خواهی سرخر، بخود پرستان بنگر

اکنون سر خر نیز ببستان آمد

… خر اگر نه ی، ببستان بنگر

***

(918)

در مصطبها گرد و خرابات نگر

پیچیدن مستان بملاقات نگر

در کعبه ی عشق، سوی میقات نگر

هیهات شنو ز روح و هیهات نگر

***

(919)

ای آنکه دلت باید، در وی منگر

زاهد شو و چشم را بخوابان، بگذر

امّا چکند چشم؟! که بیرون و درون

بیچاره ی عشق اوست، بیچاره نظر

***

(920)

این صورت باغست، درو نیست ثمر

تو رنجه مشو، بیهده سو گند مخور

یا کار معلّق و فریبست و غرر

خود از تو نجست کس ازین جنس خبر

***

(921)

بسیار بخوانده ایم دستان و سمر

از عاشق و معشوق و غم خون جگر

پائ علم عشق، همه عشق توست

تو خود دگری شها و عشق تو دگر

***

(922)

سیلاب گرفت گرد ویرانه ی عمر

آغاز پُری نهاد پیمانه ی عمر

خوش باش، که تا چشم زنی خود بکشد

حمّال زمانه رخت از خانه ی عمر

***

(923)

در باغ تو در نیامدم گِرد آور

درویش تهی روم من و راه گذر

خواهی که برون روم، مرا بگشا در

ور نگشایی گمان بد نیز مبر

***

(924)

ای آمده زآسمان درین عالم دیر

واورده خبرهای سماوات بزیر

زآواز تو آدمی کجا گردد سیر

یارب، تو بده دمدمه ی پنجه ی شیر

***

(925)

با همّت باز باش و با هیبت شیر

در مخزن جای درآی، بادیده ی سیر

رو زود بدانجا که نه زودست و نه دیر

بر بالارو، که خود نه بالاست و نه زیر

***

(926)

مجنون و پریشان توم، دستم گیر

سرگشته و حیران توم، دستم گیر

هر بی سر و پای دستگیری دارد

من بی سر و سامان توم، دستم گیر

***

(927)

من دم نزنم ازین جهان دمگیر

من در طربم، همه جهان ماتم گیر

بیذق ببری ز ما، ولی شه نبری

ما و رخ شه، هزار بیذق کم گیر

***

(928)

گفتم: «چشمم» گفت: «سحابی کم گیر»

گفتم: «اشکم» گفت: «سرابی کم گیر»

گفتم که: «دلم» گفت: «کبابی کم گیر»

گفتم که: «تنم» گفت: «خرابی کم گیر»

***

(929)

بیگه شد و بیگه شد و بیگه شده گیر

خورشید یکی روز در آن چه شده گیر

صد بار درین قافله ره زد، ره زن

امشب عسس است گر زنده ره زده گیر

***

(930)

گفتم: «بنما که چون کنم» گفت: «بمیر»

گفتم که: «شد آب روغنم» گفت: «بمیر»

گفتم که: «شوم شمع من پروانه

ای روی تو شمع روشنم» گفت: «بمیر»

***

(931)

زان ابروی چون کمانت ای بدر منیر

دل شیشه ی پر خون شود از ضربت تیر

گویم: «زدل و شیشه و خون چیست نظیر؟»

بردارد جام باده و گوید: «گیر»

***

(932)

من همّتیم، کجا بود چون من باز؟!

عرضه نکنم بهیچ کس، آز و نیاز

با خویشتنم، خوش است در پرده ی راز

گه صید، و گهی قید، و گهی ناز، و گه آز

***

(933)

گر بکشندم نگردم از عشق تو باز

زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز

گویند مرا: «سرت ببرّیم بگاز»

پیراهن عمر، خود چه کوته، چه دراز

***

(934)

زنهار، مشو غرّه ببی باکی باز

زیرا که پری دارد از دولت باز

مرغی تو ولیک مرغ مسکین و مجاز

با باز شهنشاه، تو شطرنج مباز

***

(935)

مردانه بیا، که نیست کار تو مجاز

آغاز بنه ترانه ی، بی آغاز

سبلت می مال، خواجه ی شهری تو

آخر ز گزاف نیست این ریش دراز

***

(936)

ای دل، همه رخت را درین کوی انداز

پیراهن یوسفست، بر روی انداز

ماهی بچه ی، عمر نداری بی آب

اندیشه مکن، خویش درین جوی انداز

***

(937)

امشب که گشادست صنم با ما راز

ای شب، چه شبی؟! که عمر تو باد دراز

زاغان سیه امشب اندر طربند

با باز سپید جان شده در پرواز

***

(938)

دل آمد و گفت: «هست سوداش دراز»

شب آمد و گفت: «زلف رعناش دراز»

سرو آمد و گفت: «قد و بالاش دراز»

او عمر عزیز ماست، گو باش دراز

***

(939)

ماییم، و دمی کوته، و سودای دراز

در سایه ی دل فکنده، دو پای دراز

نظّاره کنان، بسوی صحرای دراز

صد روز قیامتست، چه جای دراز؟!

***

(940)

آمد دی دیوانه و شبهای دراز

ماییم، و شب تیره، و سودای دراز

ما را سر خواب نیست، دل یاوه شدست

او را که دلست، تا کند پای دراز

***

(941)

بنمای بمن رخ تو، ای شمع طراز

تا ناز کنم، نه روزه دارم نه نماز

تا با تو بوم، مجاز من جمله نماز

چون بی تو بوم، نماز من جمله مجاز

***

(942)

من بودم دوش و آن بت جان افراز

از من همه لابه بود، و ازوی همه ناز

شب رفت، و حدیث ما بپایان نرسید

شب را چه گنه؟! حدیث ما بود دراز

***

(943)

یاری خواهی ز یار، با یار بساز

سودت سود است، با خریدار بساز

از بهر وصال ماه، از شب مگریز

وز بهر گل و گلاب، با خار بساز

***

(944)

امروز مرو از برم ای یار، بساز

ای گلبن صد برگ، بدین خار بساز

ای عشوه فروش، با خریدار بساز

ای ماه تمام، با شب تار بساز

***

(945)

ای جان لطیف، بی غم عشق مساز

در هر نفسش هزار روزه ست و نماز

پیداست سر و پاچه ی سودا و مجاز

آخر زگزاف نیست این ریش دراز

***

(946)

ای کرده ز نقش آدمی چنگی ساز

جانها همه قوّال تو، از روی نیاز

ای لعل لبت توانگری، عمر دراز

یک هدیه از آن لعل، بقوّال انداز

***

(947)

ای جان سماع و روزه و حجّ و نماز

وی از تو حقیقت شده، بازی و مجاز

امروز منم مطربت، ای شمع طراز

از چرخ بود نثار و قوّال انداز

***

(948)

من بودم دوش و آن بت بنده نواز

از من همه لابه بود و از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما بپایان نرسید

شب را چه گنه حدیث ما بود دراز

***

(949)

درد تو علاج کس پذیرد هرگز؟!

یا از تو مراد، می گریزد هرگز؟!

گفتی که: «نهال صبر در دل کشتی»

گیرم که بکاشتم، بگیرد هرگز؟!

***

(950)

معشوقه ی ما کران نگیرد هرگز

وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز

هم صورت و هم آینه والله که ویست

آن آینه زنگی نپذیرد هرگز

***

(951)

آمد آمد، آنک نرفت او هرگز

خالی نبد آن آب ازین جو هرگز

او معدن مشک، و ما همه بوی وبیم

از مشک جدا تو دیده ی بو هرگز؟!

***

(952)

ای عشق نخسبی و نخفتی هرگز

در دیده ی خفتگان نیفتی هرگز

باقی سخنی هست، نگویم آن را

تو نیز نگویی، و نگفتی هرگز

***

(953)

ای تنگ شکر، از ترشان چشم بدوز

آتش بزن و هرچه بجز عشق بسوز

دکّان شکر فروش و آنگه ترشی؟!

برف و دَمَها و آنگهی فصل تموز؟!

***

(954)

یک شب چو ستاره گر نخسپی تا روز

درتابد اینچنین مه جان افروز

در تاریکیست آب حیوان، تو مخسپ

شاید که شبی در آب اندازی پوز

***

(955)

آن یار، نهان کشید دستم، امروز

از دست شدم، بند شکستم امروز

یک مست نیم، هزار مستم امروز

دیوانه و دیوانه پرستم امروز

***

(956)

شب گشت و مرا نیست خبر از شب و روز

روزست شبم، ز روی آن روز افروز

ای شب، شب از آنی که ازو بی خبری

ای روز، برو، ز روز او، روز آموز

***

(957)

هین وقت صبوحست، میان شب و روز

غیر مه و خورشید، چراغی بفروز

زان آتش آب رنگ، یک شعله برآر

در بنگه اندیشه زن، و پاک بسوز

***

(958)

ماییم و هوای یار مه رو، شب و روز

چون ماهی تشنه اندرین جو، شب و روز

زین روز و شبان کجا برد بو شب و روز؟!

خود در شب و روز عاشقان، کو شب و روز؟!

***

(959)

جهدی بکن، ار پند پذیری، دو سه روز

تا پیشتر از مرگ بمیری، دو سه روز

دنیا زن پیرست، چه باشد گر تو

با پیر زنی انس نگیری دو سه روز؟!

***

(960)

در سر هوس عشق تو دارم همه روز

در عشق تو مست و بی قرارم همه روز

مر مستان را خمار، یک روزه بود

من آن مستم، که در خمارم همه روز

***

(961)

می گوید مرمرا نگار دلسوز

«می باید رفت، چون بپایان شد روز»

ای شب، تو برون میای از کتم عدم

خورشید! تو خویش را بدین چرخ بدوز

***

(962)

آن تاب که من دانم و تو، ای دلسوز

ای دوست، شب و روز ز دل می افروز

نی نی، که غلط گفتم، ای عشق آموز

عشق تو و سودای تو، و آنگه شب و روز؟!

***

(963)

ای لاله، بیا و از رخم رنگ آموز

وی زهره، بیا و از دلم چنگ آموز

و آنگه که نوای وصل آهنگ کند

ای بخت ابد، بیا و آهنگ آموز

***

(964)

من سیر نگشته ام ز تو یار، هنوز

وامم داری نبات بسیار، هنوز

گر از سر خاک من برآید خاری

لب بگشاید بعشقت آن خار، هنوز

***

(965)

ای سنگ دلان، نشد دلی نرم هنوز

ای یخ صفتان، نشد یخی گرم هنوز

نگرفت، دباغت این چرم هنوز

نگرفت کسی را ز خدا شرم هنوز

***

(966)

آمد بر من دوش نگاری سر تیز

شیرین سخنی، شکر لبی، شورانگیز

با روی چو آفتاب، بیدارم کرد

یعنی که چو آفتاب دیدی، برخیز

***

(967)

دلدار آمد، قنینه بستد بستیز

می خورد بجد، پیاپی و تیزا تیز

ساقی گفتش که: «نوش بادت، امّا

هین تا نرسی بجای، کژ دار و مریز»

***

(968)

باز آمدم اینک، که زنم آتش تیز

در توبه و در گناه و جرم و پرهیز

آوردم آتشی، که می فرماید

کای هرچه جز از خداست، از ره برخیز

***

(969)

ماییم و توی و خانه خالی، برخیز

هنگام ستیز نیست، ای جان، مستیز

چون آب و شراب با حریفان آمیز

چندانکه رَسَم بجای، کژدار و مریز

***

(970)

ای ذرّه، ز خورشید توانی بگریز

چون نتوانی گریخت، باری مستیز

تو همچو سبویی و قضا چون سنگی

با سنگ مپیچ، آب خود را بمریز

***

(971)

صد بار بگفت یار: «هرجا مگریز

گر بگریزی، بجز سوی ما مگریز

هر گه زخیال گرگ ترسان گردی

در شهر گریز، سوی صحرا مگریز»

***

(972)

صد بار بگفتمت: «ز مستان مگریز

جان در کفشان سپار، بستان، مگریز»

از من بشنو، گریز پا سر نبرد

گر جان خواهی، زحلقه ی جان مگریز

***

(973)

ای دل ز جفای دلستانان مگریز

دزدی خواهی ز پاسبانان مگریز

می جوی نشان، ز بی نشانان مگریز

صد جان بده، و ز رنج جانان مگریز

***

(974)

ای صلح تو با بنده همه جنگ آمیز

تا کی بود این دوستئ ننگ آمیز؟

آمیزش من با تو، اگر می جویی

دریاب ز آب دیده ی رنگ آمیز

***

(975)

امروز خوشم بجان تو، فردا نیز

هم آبم و هم گوهر و هم دریا نیز

هم کار و کیای دوست کارافزا نیز

هر لاف که او زند بگویم: «ما نیز»

***

(976)

آمد آمد، ترش ترش، یعنی بس

می پنداری که من بترسم ز عبس؟!

آن مرغ دلی که نیست در قید قفس

او را بمترسان، که نترسد از کس

***

(977)

ای یوسف جان، ز حال یعقوب بپرس

وی جان کرم، ز رنج ایوب بپرس

وی جمله ی خوبان بر تو لعبتکان

حال ما را ز هجر ناخوب بپرس

***

(978)

جانا، صفت قدم ز ابروت بپرس

آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس

حال دلم از دهان تنگت بطلب

بیماری من ز چشم جادوت بپرس

***

(979)

احوال دلم هر سحر از باد بپرس

تا شاد شوی از من ناشاد بپرس

در کشتن بی گناه سودات شود

از چشم خود، آن جادوی استاد بپرس

***

(980)

رویم چو زر زمانه می بین، و مپرس

این اشک چو ناردانه می بین، و مپرس

احوال درون خانه از من مطلب

خون بر در آستانه می بین، و مپرس

***

(981)

دلدار چنان مشوّش آمد، که مپرس

هجرانش چنان پر آتش آمد، که مپرس

گفتم که: «مکن» گفت: «مکن تا نکنم»

این یک سخنم چنان خوش آمد، که مپرس

***

(982)

هستم زغمش چنان پریشان، که مپرس

زان سان گِرَوِ بی سروسامان، که مپرس

ای مرغ خیال، سوی او کن گذری

وآنگه زمنش بپرس چندانک، مپرس

***

(983)

دارد قدحی مئ حرامی، که مپرس

یک دشمن جان، شگرف جامی، که مپرس

پیشم دارد شراب خامی، که مپرس

می خواند مرمرا بنامی، که مپرس

***

(984)

از روز قیامت جهان سوز بترس

وز ناوک انتقام دل دوز بترس

ای در شب حرص خفته در خواب دراز

صبح اجلت دمید، از روز بترس

***

(985)

زین عشق پر از فعل جهان سوز بترس

زین شنگ قبا بخش کمردوز بترس

وآنگه آید چو زاهدان توبه کند

آن روز که توبه کرد، آن روز بترس

***

(986)

مر تشنه ی عشق را شرابیست، مترس

بی آب شدی، پیش تو آبیست، مترس

گنجی تو، اگر بیت خرابیست، مترس

بیدار شو از جهان، که خوابیست، مترس

***

(987)

چون روبه من شدی، تو از شیر مترس

چون دولت تو منم، ز ادبیر مترس

از چرخ چو آن ماه ترا همراهست

گر روز بگاهست و گر دیر، مترس

***

(988)

رو، مرکب عشق را قوی ران، و مترس

وز مصحف کژ، آیت حق خوان و مترس

چون از خود و غیر خود مسلّم گشتی

معشوق تو هم توی، یقین دان و مترس

***

(989)

عاشق چو نمی شوی، برو، پشم بریس

صد کاری، و صد رنگی، و صد پیشه، و پیس

در کاسه ی سر، چو نیستت باده ی عشق

در مطبخ مدخلان رو، و کاسه بلیس

***

(990)

ای سودایی، برو پئ سودا باش

در صورت سودای دلت شیدا باش

با سایه ی خود ز بد خوی در جنگی

خود سایه ی تست خصم تو، تنها باش

***

(991)

هرچند ملولی، نفسی با ما باش

مگریز ز یاران و درین غوغا باش

یا همچو دلم، واله و سودایی شو

یا بهر نظاره حاضر سودا باش

***

(992)

گر ناله کنم، گوید: «یعقوب مباش»

ور صبر کنم، گوید: «ایوب مباش»

اشکسته نخواهدم، و چون سر بکشم

بر سر بزند، که سرمکش، خوب مباش

***

(993)

با دل گفتم: «ز دیگران، بیش مباش

رو مرهم لطف باش، چون نیش مباش

خواهی که ز هیچکس بتو بد نرسد

بدگوی، و بدآمیز، و بداندیش، مباش»

***

(994)

جان جانی، بیا، میان جان باش

چون عقل و خرد، تاج سر مردان باش

تو دولت و بخت همه ی در دو جهان

چون دولت و بخت، در جهان گردان باش

***

(995)

ای دل، برو، از عاقبت اندیشان باش

در عالم بیگانگی از خویشان باش

گر باد صبا مرکب خود می خواهی

خاک قدم مرکب درویشان باش

***

(996)

هان ای دل تشنه، جوی را جویان باش

بی پای میای، دایما پویان باش

نی آنک درون سینه بی کام و زبان

سرچشمه ی هر گفت توی؟! گویان باش

***

(997)

با ما چو نه ی مشو رفیق او باشد

کاوّل قدحت دهند و آخر پرخاش

گل باش و بهر سخن که خواهی می خند

مرد سره باش، و هر کجا خواهی باش

***

(998)

امروز حریف عشق بانگی زد فاش

گر او باشی، جز بر او باش مباش

دی نیست شدست، هین میندیش زلاش

فردا که نیامدست، از وی متراش

***

(999)

آن رند و قلندری، نهان آمد و فاش

در دیده ی من بجو، نشان کف پاش

یا اوست خدا، و یا فرستاد خداش

ای مطرب جان، یکی نفس ما را باش

***

(1000)

ناگه بزدم دست بسوی جیبش

سر مست شدم ز لذّت آسیبش

دستم نرسید سوی جیبش، امّا

المنة لله که ببردم سیبش

***

(1001)

تا در نزنی بهر چه داری آتش

هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش

عیاران را ز آتش آمد مفرش

عیار نه ی، ز عاشقان پا درکش

***

(1002)

سوگند بدان جان، که شدست او پستش

سوگند بدان سر، که شدست او مستش

سوگند بدان دم، که مرا می دیدند

سغراق بدستی، و بدستی دستش

***

(1003)

آنکس که نظر کند بچشم مستش

از رشک، دعای بد کنم پیوستش

وانکس که بانگشت نماید رخ او

گر دست رسم بود، ببرّم دستش

***

(1004)

ای عشق، بیا، بتلخ خویان خو بخش

ای پشت جهان، بحسن جویان روبخش

از باغ جمال تو چه کم خواهد شد؟!

زان سیب زنخدان، دوسه شفتالوبخش

***

(1005)

هر دیده که هست عاشق گلزارش

مشغول کجا کند سر هر خارش؟!

گر راست بود، یار بود در کارش

ور کژ نگرد، راست نیاید کارش

***

(1006)

چون رنگ بدزدید گل از رخسارش

آویخت صبا، چو ره زنان، بردارش

بسیار بگفت بلبل، و سود نداشت

تا بوک صبا بجان دهد زنهارش

***

(1007)

بر من بگریست نرگس خمّارش

تا خیره شدم ز گریه ی بسیارش

گر نرگس او بسرمه آلوده بدی

آلوده شدی ز سرمها رخسارش

***

(1008)

رفت آنکه نبود کس بخوبی یارش

بی آنکه دلم سیر شد از دیدارش

او رفت و بماند در دلم تیمارش

آری، برود گل، و بماند خارش

***

***

(1010)

ای کرده بپنج شمع، روشن هر شش

ای اصل خوشی و هرچ داری همه خوش

تا چند چو الحمد مرا می خوانی؟!

همچون بقره، بگیر گوش من و کش

***

(1011)

شیشه بزنم بدان دل سنگ خوشش

تا جنگ کند بشنوم آن جنگ خوشش

تا بفروزد ز خشم آن رنگ خوشش

تا بخراشد مرا بدان چنگ خوشش

***

(1012)

در انجمنی نشسته دیدم دوشش

نتوانستم گرفت در آغوشش

رخ را ببهانه بر رخش بنهادم

یعنی که حدیث می کنم در گوشش

***

(1013)

ای باد سحر، بسوی آن دلبر کش

احوال دلم بگوی، اگر باشد خوش

ور زانکه بر آب خود نباشد، دلکش

زنهار، مرا ندیده ی، دم در کش

***

(1014)

گر می کشدم غم تو هر دم، تو مکش

هل تا بکشندم همه عالم، تومکش

آنرا که تو انداخته ی، پای مزن

وانرا که تو زنده کرده ی، هم تو مکش

***

(1015)

ای چشم، بیا، دامن خود در خون کش

وی روح، برو، قماش بر گردون کش

بر لعل لبت هر آنک انگشت نهاد

مندیش، زبانش از قفا بیرون کش

***

1016

ای روی چو آفتاب تو شادی کش

وی موی تو سرمایه ده، جمله حبش

تنها تو خوشی و بس، درین هر دو جهان

باقی تبع توند، گشته همه خوش

***

(1017)

شب چیست برای ما؟ زمانی نالش

وانرا که نه عاشق است او را بالش

وان عاشق ناقصی که نو کار بود

گوشش نشود گرم بشب، بی مالش

***

(1018)

در مجلس سلطان بشکستم جامش

تا جنگ کند، بشنوم آن دشنامش

والله که چنان فتاده ام در دامش

کز پخته ی او نمی شناسم خامش

***

(1019)

گه باده لقب نهادم، و گه جامش

گاهی زر پخته، گاه سیم خامش

گه دانه، و گاه صید، و گاهی دامش

این جمله چراست؟! تا نگویم نامش

***

(1020)

آن را که رسول دوست پنداشتمش

من نام و نشان دوست در خواستمش

بگشاد دهان را که بگوید چیزی

از غایت غیرت تو نگذاشتمش

***

(1021)

آن دل که من آن خویش پنداشتمش

بالله برِ هیچ دوست نگذاشتمش

بگذاشت مرا بتا، و آمد بر تو

نیکودارش، که من نکو داشتمش

***

(1022)

گفتم: «چشمم» گفت که: «جیحون کنمش»

گفتم که: «دلم» گفت که: «پرخون کنمش»

گفتم که: «تنم» گفت که: «بعد از دوسه روز

رسوا کنم و ز شهر بیرون کنمش»

***

(1023)

دلدار مرا وعده دهد، نشنومش

بر مصحف اگر دست نهد، نشنومش

گوید: «والله که نشنوی، نشنومت»

خواهد که باینها بجهد، نشنومش

***

(1024)

تا بتوانی، تو جامه ی عشق مپوش

چون پوشیدی، بهر بلایی مخروش

در جامه همی سوز، و همی باش خموش

کاخر ز پس صبر بود روزی نوش

***

(1025)

ای یار، مرا موافقی، وقتت خوش

بر حال دلم چه لایقی، وقتت خوش

خواهم بدعا، که عاشقان خوش باشند

ور زانک تو نیز عاشقی، وقتت خوش

***

(1026)

گفتی: «چونی؟» بیا که چون روزم خوش

چون روز، همی درّم و می دوزم خوش

تا روی چو آتشت بدیدم، چو سپند

می سوزم، و می سوزم، و می سوزم خوش

***

(1027)

ای روز نشاط و روشنی، وقت تو خوش

وی عالم عیش و ایمنی، وقت تو خوش

در سایه ی زلف تو دمی می خسپم

تو نیز دمی موافقت کنی؟ وقت تو خوش

***

(1028)

نیمی دف من بموش دادی، همه خوش

باقی بکف بنده نهادی، همه خوش

با دفّ دریده، در سماع آمده ایم

ای با تو مراد و بی مرادی، همه خوش

***

(1029)

آن زلف پر از مشک تتاری، همه خوش

وندر طلب چو من شکاری، همه خوش

در فصل بهار و نوبهاری، همه خوش

چون قند و نبات در کناری، همه خوش

***

(1030)

آندم که حق بنده گزاری، همه خوش

وز مهر سر بنده بخاری، همه خوش

از خانه برانیم بزاری، همه خوش

چون عزم کنم، هم بگذاری، همه خوش

***

(1031)

اندر بر خویشم بفشاری، همه خوش

بر راه زنان مرگ گماری، همه خوش

چون مرگ دهی، از پس آن برگ دهی

از مرگ حیاتها برآری، همه خوش

***

(1032)

برجان و دل و دیده سواری، همه خوش

وندر دل و جان هرچه بکاری، همه خوش

خوش چشمی و محبوب عذاری، همه خوش

فریاد رس جان نزاری، همه خوش

***

(1033)

ای جان و جهان و روشنایی، همه خوش

آرام دلی و آشنایی، همه خوش

بر ما گذری اگر کنی سلطانی

ور بوسه مزید بر فزایی، همه خوش

***

(1034)

سودای توم در جنون می زد دوش

دریای دو چشم موج خون می زد دوش

تا نیمشبی خیل خیالت برسید

ور نی جانم خیمه برون می زد دوش

***

(1035)

یا پیر خرد نهفته می گفتم دوش

کـ: «ز من سخن سرّ جهان هیچ مپوش»

نرمک نرمک مرا همی گفت بگوش

کـ: «ین دیدنیست» گفتنی نیست، خموش

***

(1036)

دانم که برای ما نخفتی تو دوش

بر صفّه ی سرد، با یکی بالا پوش

آن نیز فراموش نگردد ما را

ای بوده عزیز تر تو از دیده و گوش

***

(1037)

مرغان رفتند سوی سلیمان بخروش

کین بلبل را چرا نمی مالی گوش؟!

بلبل گفتا: «بخون ما، در، بمجوش

سه ماه سخن گویم و نه ماه خموش

***

(1038)

عشقش بگشادست بهر شرمی، گوش

گر حال تو خیرست و گر شر، می کوش

می کوش که از عشق توم در آگوش

مرغیست که نام او بود مر زنگوش

***

(1039)

دل یاد تو آرد، برود هوش ز هوش

می بی لب نوشین تو کی گردد نوش؟!

دیدار ترا چشم، همی دارد چشم

آواز ترا گوش، همی دارد گوش

***

(1040)

کاری کردم، نگه نکردم پس و پیش

ای هر کی چنان کند، چنین آید پیش

آن دم که قضا مکر کند، ای درویش

در خانه گریزد، خرد دور اندیش

***

(1041)

ای گنج، بیا زود بویرانه ی خویش

وی زلف، پریشان مشو از شانه ی خویش

وی مرغ، متاب روی از دانه ی خویش

ای خانه خدا، درآی در خانه ی خویش

***

(1042)

اَلجَوهَرُ فَقرٌ و سِوَی الفَقرِ عَرَض

اَلفَقرُ شِفاءٌ و سِوَی الفَقرِ مَرَض

اَلعالَمُ کُلُهُ خِداعُ وَ غُرُور

وَالفَقرُ مِنَ العالَمِ کَنزٌ و غَرَض

***

(1043)

صد موج زند بجر دل از باد سماع

هر دل نبود لایق اشهاد سماع

هر دل که بپیوست ببحر دلها

زین باد بجوشد، و دهد داد سماع

***

(1044)

هر روز بیاید آن سپهدار سماع

چون باد صبا، بسوی گلزار سماع

هم طوطی و عندلیب در کار آید

هم گردد هر درخت پر بار سماع

***

(1045)

مهمان تویم ما و مهمان سماع

ای جان معاشران و سلطان سماع!

هم بحر حلاوتی و هم کان سماع

آراسته باد از تو میدان سماع

***

(1046)

امروز سماعست و سماعست و سماع

نورست و شعاعست و شعاعست و شعاع

این عشق، مشاعست و مشاعست و مشاع

از عقل وداعست و وداعست و وداع

***

(1047)

عشقست ز هرچه آن نشاید، مانع

گر عشق نبودی، ننمودی صانع

دانی که حروف عشق را معنی چیست؟

عین عابد و شین شاکر و قافست قانع

***

(1048)

عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع

زاهد گردد بگرد تسبیح و رکوع

بر نان تند او و این دگر بر لب آب

کین را عطش آمدست و آن را غم جوع

***

(1049)

گفتی: «مگری چو ابر در فرقت باغ

من آن توم، بخسپ ایمن بفراغ»

ترسم که چراغ زیر طشتی بنهی

وانگاه بجویمش، بصد چشم و چراغ

***

(1050)

بلبل آمد بباغ و رستیم ز زاغ

آییم بباغ با تو، ای چشم و چراغ

چون سوسن و گل، زخویش بیرون آییم

چون آب روان، رویم از باغ بباغ

***

(1051)

ای بنده ی سردئ زمستان، چون زاغ

محروم ز بلبل و گلستان و ز باغ

دریاب، که این دم اگرت فوت شود

بسیار طلب کنی بصد چشم و چراغ

***

(1052)

گر باد گری مجلس می سازم و لاغ

ننهم بخدا، ز مهر کس بر دل داغ

لیکن چو فرو شود کسی را خورشید

در پیش نهد بجای خورشید چراغ

***

(1053)

گر ساغر بگریست بمجلس بدروغ

منگر بدروغ او، تو بنگر بفروغ

از خون دروغ او، چه خونها جوشد!

افتاد بدوغ عشق وآنگه بچه دوغ

***

(1054)

گویند که: «عشق بانگ و نامست» دروغ

گویند: «امید عشق خامست» دروغ

کیوان سعادت بر ما، در جانست

گویند: «فراز هفت بامست» دروغ

***

(1055)

گویند که: «یار را وفانیست» دروغ

گویند: «پس هجر لقا نیست» دروغ

گویند: «شراب جانفزا نیست» دروغ

گویند که: «این بپای ما نیست» دروغ

***

(1056)

مهمانی تو نیست دو سه روز گزاف

خوان تو گرفته است از قاف بقاف

گر فتنه شود کسی، معافست، معاف

بر شمع کند همیشه پروانه طواف

***

(1057)

گویند مرا: «چند بخندی زگزاف؟!

کارت همه عشرتست، و گفتت همه لاف»

ای خصم چو عنکبوت، صفرا می باف

سیمرغ طربناک شناسد کُه قاف

***

(1058)

در فقر فقیر باش، و در صفوت صاف

با فقر و صفا درآ، تو در روی مصاف

گر خصم تو صد تیغ برآرد از لاف

چون هیچ نبیند، چه زند زخم، گزاف؟!

***

(1059)

بازنگی امشب چو شدستی بمصاف

از سینه ی خود سینه ی شب را بشکاف

در کعبه ی عشّاق طوافی می کن

دریاب، که کعبه می کند با تو طواف

***

(1060)

از دل سوی دلدار شکافست، شکاف

وانکس که نداند این، معافست، معاف

هر روز درین حلقه مصافست، مصاف

می پنداری که این گزافست، گزاف

***

(1061)

امروز طوافست و طوافست و طواف

دیوانه معافست و معافست و معاف

نی جنگ و مصافست و مصافست و مصاف

وصلست و زفافست و زفافست و زفاف

***

(1062)

آن طاق، که نیست جفتش اندر آفاق

با بنده بباخت جفت و طاقی، بوفاق

پس گفت مرا که: «طاق خواهی یا جفت»

گفتم: «بتو جفت، و از همه عالم طاق»

***

(1063)

آنکس که ترا بدید، ای خوب اخلاق

در حال دهد کون و مکان را سه طلاق

مه را چه طراوت؟! وزحل را چه محل؟!

با طلعت آفتابت، اندر آفاق

***

(1064)

ای داروی فربهی و جان عاشق

فربه ز خیال تو روان عاشق

شیرین ز دهان تو دهان عاشق

جان بنده ات، ای جان و جهان عاشق

***

(1065)

هر روز بنو برآید این دلبر عشق

در گردن ما درافکند دفتر عشق

این خار ازان نهاد حق بر در عشق

تا دور شود هر کی ندارد سر عشق

***

(1066)

تمکین و قرار من کی دارد در عشق؟!

مستی و خمار من کی دارد در عشق؟!

من در طلب آب، و نگارم چون باد

پای من و یار من، کی دارد در عشق؟!

***

(1067)

چون گشت طلسم جسم آدم چالاک

با خاک در آمیخته شد گوهر پاک

آن جسم طلسم را، چو بشکست افلاک

خاکی بر خاک رفت، و پاکی بر پاک

***

(1068)

حاشا که شود سینه ی عاشق غمناک

یا از جز عشق دامنش گردد چاک

حاشا که بخفت عاشقی اندر خاک

پاکست، کجا رود؟ در آن عالم پاک

***

(1069)

خندید فرح، تا بزنی انگشتک

گردید قدح، تا بزنی انگشتک

بنمودمت ابروی خود از زیر نقاب

چون قوس قزح، تا بزنی انگشتک

***

(1070)

در بحر صفا گداختم همچو نمک

نی کفر و نه ایمان، نه یقین ماند و نه شک

اندر دلمن ستاره ی پیدا شد

گُم گشت در آن ستاره، هر هفت فلک

***

(1071)

چون چنگ خودت، بگیرم اندر بر تنگ

وز پرده ی عشّاق برآرم آهنگ

گر زانک در آبگینه خواهی زد سنگ

در خدمت تو بیایم، اینک من و سنگ

***

(1072)

آنجا که عنایتست، چه صلح و چه جنگ

وانجا که بعکس است، چه تسبیح و چه چنگ

وانکس که قبولست، چه رومی و چه زنگ

تسلیم و رضا باید، ور نی سر و سنگ

***

(1073)

در دامن عشّاق زن ای دلشده، چنگ

میوه ز درخت، خویش سازد آونگ

رومی بسوی روم برد، زنگ بزنگ

انگور ز انگور همی گیرد رنگ

***

(1074)

می گردد این روی جهان، رنگ برنگ

از پرده همی بیند، معشوقه ی شنگ

این لرزه ی دلها همه از معشوقیست

کز عشق ویست نه فلک، چون ما، دنگ

***

(1075)

یکچند میان خلق کردیم درنگ

زیشان بوفا نه بوی دیدیم، نه رنگ

آن به که نهان شویم از دیده ی خلق

چون آب در آهن و چو آتش در سنگ

***

(1076)

برزن بسبوی صحبت نادان، سنگ

بر دامن زیر کان عالم زن، چنگ

با نا اهلان مکن تو یکلحظه درنگ

آیینه چو در آب نهی، گیرد زنگ

***

(1077)

با همّت باز باش و با کبر پلنگ

زیبا بگه شکار و پیروز بجنگ

کم کن بر عندلیب و طاوس درنگ

کانجا همه آفتست، و اینجا همه رنگ

***

(1078)

آن می که گشود مرغ جانرا پر و بال

جانرا برهانید ز سیری و ملال

ساقی عشقست و عاشقان مالامال

از عشق پذیرفته و برماست حلال

***

(1079)

مردا، منشین بجز بپهلوی رجال

خوش باشد آینه بپهلوی صقال

یا رب، چه طرب دارد جان پهلوی جان!

آن سنگ بود فتاده پهلوی سفال

***

(1080)

عشقی دارم پاکتر از آب زلال

این باختن عشق، مرا هست حلال

عشق دگران بگردد از حال بحال

عشق من و معشوق مرا نیست زوال

***

(1081)

پر از عیسیست این جهان مالامال

کی گنجد در جهان قماش دجّال؟!

شورآبه ی تلخ تیره دل کی گنجد؟!

چون مشک جهان پرست از آب زلال

***

(1082)

عشقی بکمال، و دلربایی بجمال

دل پرسخن و زبان زگفتن شده لال

زین نادره تر کجا بود هرگز حال؟!

من تشنه و پیش من روان آب زلال

***

(1083)

این عشق کمالست و کمالست و کمال

این نفس خیالست و خیالست و خیال

این نور جلالست و جلالست و جلال

امروز وصالست، وصالست، وصال

***

(1084)

آواز گرفتست، خروشان می نال

زیرا شنواست یار، و واقف از حال

آواز خراشان و گلوئ خسته

نالان ز زوال خویش، در پیش کمال

***

(1085)

اسرار حقیقت نشود حلّ بسؤال

نی نیز بدر باختن حشمت و مال

تا دیده و دل خون نکنی پنجه سال

از قال کسی را نبود راه بحال

***

(1086)

کاچی سازی، که روز برفست و وحل

دانی که زبهر چیست این رسم و عمل؟

یعنی که بصورت او نم و تر، میریست

این در معنی نبات و کاچیست و عسل

***

(1087)

عمری بهوس درتک و تاز آمد دل

تا محرم روح دلنواز آمد دل

در آخر کار رفت، و جان پاک بباخت

انصاف بده، که پاک باز آمد دل

***

(1088)

هم شاهد دیده ی، و هم شاهد دل

ای دیده و دل ز نور روی تو خجل

گویند: «از آن هر دو چه حاصل کردی؟»

آمد که ز عشّاق بجوید حاصل

***

(1089)

خود ممکن آن نیست که بردارم دل

آن به، که بسودای تو بسپارم دل

گر من بغم عشق تو نسپارم دل

دل را چه کنم؟! بهر چرا دارم دل؟!

***

(1090)

حاشا که کند دل بد گر جا منزل

دور از دلمن، که گردد از عشق خجل

چشمم چو شکفت، غیر آب تو نخورد

هم سرمه ی دیده ی و هم قوّت دل

***

(1091)

از من زر و دل خواستی، ای مهر گسل

حقّا که نه این دارم و نی آن حاصل

زر کو؟ زر کی؟ رز از کجا؟ مفلس و زر؟

دل کو؟ دل کی؟ دل از کجا؟ عاشق و دل؟!

***

(1092)

در عشق، نوا جزو زند آنگه کُل

در باغ نخست غوره برد، آنگه مُل

اینست دلا، قاعده در فصل بهار

در بانگ شود گربه، وآنگه بلبل

***

(1093)

یک نکته شنو ز بنده، ای نقش چگل

هرچند که راهست ز دل جانب دل

در چشم تو نیستم، تو در چشم منی

تو مردم دیده ی، و من مردم گل

***

(1094)

آنکس که ترا دید و نخندید چو گل

از جان و خرد تهیست، مانند دُهُل

گبر ابدی باشد کو شاد نشد

از دعوت ذوالجلال و دیدار رُسُل

***

(1095)

جانی دارم، لجوج و سرمست و فضول

وانگه یاری، نازک و بی صبر و ملول

از من سوی یار من رسولست خدای

وز یار بسوی من خدایست رسول

***

(1096)

در خاموشی چرا شوی کند و ملول؟!

خو کن بخموشی، که اصولست، اصول

خود کو خمشی؟! آنک خمش می خوانی

صد بانگ و غریوست و پیامست و رسول

***

(1097)

هرگز نبود ز آیت موسی قیل

کز عشق ویست، پرده ی موسیقیل

آواز بلند کن، رسان تا ده میل

ای بانگ تو ماهیان جانرا چون نیل

***

(1098)

از عقل دلیل آید و از عشق خلیل

این آب حیات دان و آن آب سبیل

در چرخ نیابی تو نشان عاشق

در چرخ درآیی بنشانهای رحیل

***

(1099)

اَلخَمرُ مِنَ الزِّقِ ینادیکَ تَعال

وَ اقطَع لِوِصالِنا جَمیعَ الاَشغال

فُزنا وَ صَفَونا وَسَبَقنا الاَحوال

کَی نُعتِق بِالنَّجدَةِ رُوحَ العُمّال

***

(1100)

یا مَن هُوَ سَیدی وَ اَعلی وَ اَجَل

یا مَن اَنَا عَبدُهُ وَ اَدنی وَ اَقَل

حاشاکَ تَمَلُنی وَ یوشیکَ تُمَل

اِن لَم یکُنِ الوابِلُ بِالوَصلِ، فَطَل

***

(1101)

عِندی جُمَلُ من اِشتیاقٍ وَ فُصُول

لا یمکِنُ شَرحُها بِکُتبٍ وَ رسول

بَل اَنتَظِرُ الزّمانِ وَ الحالُ یحُول

اَن یجمَعَ بَینَنا فَتُصغی وَ اَقُول

***

(1102)

من همچو کسی نشسته بر اسپی خام

در صحرایی و اسب بگسسته لگام

می تازد چون مرغ که بجهد از دام

تا منزل این اسب کدامست؟ کدام؟

***

(1103)

از بهر تماشای یکی مشتی خام

جوشان شده از جوشش، قنّینه و جام

گر می نایی و می گریزی ز زحام

ای ماه، سری برون کن از روزن بام

***

(1104)

امشب که غم عشق مدامست، مدام

جام و می لعل با قوامست، قوام

خون غم و اندیشه حلالست، حلال

خواب و هوس خواب حرامست، حرام

***

(1105)

امشب که شراب جان مدامست، مدام

ساقی شه و باده با قوامست، قوام

اسباب طرب جمله تمامست، تمام

ای زنده دلان، خواب حرامست، حرام

***

(1106)

هرچیز که آن خوشست، نهیست مدام

تا می نشود دلیل این مردم عام

ور نه می و چنگ و صورت خوب و سماع

برخاص حلال گشت و بر عام حرام

***

(1107)

آن باده که بر خلق حرامست حرام

بر جان قلندری مدامست مدام

هان ای ساقی مگو: «تمامست تمام»

آغاز و تمام ما کدامست کدام

***

(1108)

زان باده که بر خلق حرامست، حرام

بر جان مجرّدان مدامست، مدام

بر ریز و مگو که: «این تمامست، تمام»

آغاز و تمام ما کدامست؟ کدام؟!

***

(1109)

آن باده که بر جسم حرامست، حرام

بر جان مجرّد آن مدامست، مدام

در ریز مگو که: «این تمامست، تمام»

آغاز و تمام ما کدامست، کدام؟!

***

(1110)

امشب که همی رسد ز دلدار سلام

بر دیده و دل، خواب حرامست، حرام

ماند بسر زلف تو، کز بوی خوشت

می آرد عطّار، ز بیم از در و بام

***

(1111)

امشب که مه عشق تمامست تمام

دلدار فرو کرده سر از گوشه ی بام

امشب شب باده ست و سجودست و قیام

چون باده دم خواب حرامست حرام

***

(1112)

یک جرعه ز جام تو تمامست، تمام

جز عشق تو در دلم کدامست؟ کدام؟

در عشق تو خون دل حلالست، حلال

آسودگئ عشق حرامست، حرام

***

(1113)

تا آتش و آب عشق بشناخته ام

در آتش دل، چو آب، بگداخته ام

مانند رباب، دل بپرداخته ام

با زخمه ی زخم عشق، خوش ساخته ام

***

(1114)

زان دم که ترا بعشق بشناخته ام

بس نرد نهان که با تو من باخته ام

بخرام تو سرمست بخرگاه دلم

کز بهر تو خرگاه بپرداخته ام

***

(1115)

از چشم تو سحر مطلق آموخته ام

وز حسن تو شمع روح افروخته ام

از حالت من چشم بدان دوخته باد

چون چشم برخسار تو در دوخته ام

***

(1116)

تا ظن نبری که از تو بگریخته ام

یا با دگری جز تو، درآمیخته ام

بر بسته نیم، ز اصل انگیخته ام

چون سیل، ببحر یار در ریخته ام

***

(1117)

تا خواسته ام، از تو ترا خواسته ام

از عشق تو خوان عشق آراسته ام

خوابی دیدم دوش، فراموشم شد

این می دانم، که مست برخاسته ام

***

(1118)

از غیرت عشق من وقح رو شده ام

خون خوار و ملول و تند و بدخو شده ام

نی نی، که من از عشق و منم عاشق عشق

شیر خود را عجب، که آهو شده ام

***

(1119)

اندر طلب دوست همی بشتابم

عمرم بکران رسید و من در خوابم

گیرم که وصال دوست درخواهم یافت

این عمر گذشته را کجا دریابم؟!

***

(1120)

در بحر خیال غرقه ی گردابم

نی، بلک ببحر می کشد سیلابم

ای دیده ی نیم خواب، من بنده ی آنک

در خواب بدانست که من در خوابم

***

(1121)

ای نرگس پرخواب، ربودی خوابم

ای لاله ی سیراب، ببردی آبم

ای سنبل پرتاب، ز تو در تابم

ای گوهر کم یاب، ترا کی یابم؟

***

(1122)

آنکس که ببست خواب ما را بستم

یا رب، تو ببند خواب او را بکرم

تا فهم کند مرارت بی خوابی

واندیشه کند بعقل، اِرحَم تُرحَم

***

(1123)

بالای سر، ار دست زند دو دستم

ای دلبر من، عیب مکن، سرمستم

از چنبره ی زمانه بیرون جستم

وز نیک و بد و سود و زیان وارستم

***

(1124)

می پنداری، که از غمانت رستم

یا بی تو صبور گشتم، و بنشستم

یا رب، مرسان بهیچِ شادی دستم

گر یکنفس از درد تو خالی هستم

***

(1125)

تا ظن نبری که از غمانت رستم

یا بی تو صبور گشتم و بنشستم

من شربت عشق تو چنان خوردستم

کز روز ازل تا بابد سرمستم

***

(1126)

بر میکده وقفست دل سر مستم

جان نیز سبیل جام می کردستم

چون جان و دلم همی بَمی پیوستم

این هر دو بوی دادم و از غم رستم

***

(1127)

ذات تو ز عیبها جدا دانستم

موصوف بفرّ کبریا دانستم

من دل چه کنم؟! چونک بتحقیق و یقین

خود را چو شناختم، ترا دانستم

***

(1128)

المنة لله، که بتو پیوستم

وز سلسله ی بند فراقت رستم

من باده ی نیستی چنان خوردستم

کز روز ازل تا بابد سرمستم

***

(1129)

ای راحت و آرامگه پیوستم

تا روی تو دیدم، از حوادث رستم

در مجلس تو گر قدحی بشکستم

صد ساغر زرّین بخرم بفرستم

***

(1130)

یکدم که ز دیدار تو یکسو افتم

از وسوسه، و اندیشه بصد کو افتم

بر دیدن روی تو چنان گردانم

کز جنبش یک موی تو در رو افتم

***

(1131)

شادی کردم، چو آن گهر شد جفتم

چون موج ز باد و بود خود آشفتم

آشفته چو رعد، سرّ دریا گفتم

چون ابر تهی، بر لب دریا خفتم

***

(1132)

باغی که من از بهار او بشکفتم

بشکفت و نمود هرچ من می گفتم

با ساغر اقبال، چو کرد او جفتم

سرمست شدم، سر بنهادم، خفتم

***

(1133)

لب بستم، و صد سخن خموشت گفتم

در گوش دل عشوه فروشت گفتم

در سر دارم، آنچ بگوشت گفتم

فردا بنمایم، آنچ دوشت گفتم

***

(1134)

من دوش فراق را جفا می گفتم

با دهر فراق پیشه می آشفتم

خود را دیدم که با خیالت جفتم

با جفت خیال تو برفتم خفتم

***

(1135)

چون مار ز افسون کسی می پیچم

چون طرّه ی جعد یار پیچاپیچم

والله که ندانم این چه پیچاپیچست

این می دانم که چون نپیچم هیچم

***

(1136)

دوش از سر مستی بخراشید رخم

آن دم که ز روش لاله می چید، رخم

گفتم: «مخراشش که ازان روز که زاد

از قبله ی روی تو نگردید رخم»

***

(1137)

جان را که درین خانه وثاقش دادم

دل پیش تو بود، من نفاقش دادم

چون چند گهی نشست کدبانوی جان

عشق تو رسید، سه طلاقش دادم

***

(1138)

شادم، که ز شادئ جهان آزادم

مستم، که اگر می نخورم من شادم

از حالت هیچ کس ندارم بایست

این دبدبه ی خفیه، مبارک بادم

***

(1139)

آنم کچو غمخوار شوم، من شادم

آن دم که خراب گشته ام، آبادم

وان لحظه که ساکن و خموشم، چو زمین

چون رعد، بچرخ می رسد فریادم

***

(1140)

بیگاه شد و ز بیگهی من شادم

امشب قُنُقست یار فرّخ زادم

روز و شب دیگرست در عشق مرا

من زین شب و زین روز، برون افتادم

***

(1141)

مردم ز غم عشق، دمی بر ما دم

تا زنده ی جاوید شوم زان یکدم

گفتی که: «بوصل با تو همدم باشیم»

کو؟ با که؟ شرم نداری هم دم؟

***

(1142)

من نیز چو تو، عاقل و هشیار بدم

با جمله ی عاشقان بانکار بدم

دیوانه و مست و های هایی گشتم

گویی که همه عمر درین کار بدم

***

(1143)

خاموش بدی فسانه گویت کردم

زاهد بودی، ترانه گویت کردم

اندر عالم نه نام بودت، نه نشان

بنشاندمت، نشانه گویت کردم

***

(1144)

ای جان و جهان، جان و جهان گم کردم

ای ماه زمین و آسمان، گم کردم

می بر کف من منه، بنه بر دهنم

کز مستی تو راه دهان گم کردم

***

(1145)

با زلف تو گر دست درازی کردم

والله که حقیقت، نه مجازی کردم

من در سر زلف تو بدیدم دل خویش

من با دل خویش عشق بازی کردم

***

(1146)

روزی بخرابات گذر می کردم

این دلق بشر دوخت، بدر می کردم

هر کس نظری بجانبی می کردند

من بر نظر خویش نظر می کردم

***

(1147)

آنها که بپیش دلستان می کردم

چون بد مستان، دست فشان می کردم

هرچند ز روی لطف، او خوش خندید

آخر بچه روی آنچنان می کردم؟

***

(1148)

تا چند بهرزه، چون غباری، گردم؟!

گه بر سرکُه گه سوی غاری گردم؟!

تا چند چو طفل، بر نگاری گردم؟!

یکچند گهی بگرد یاری گردم

***

(1149)

از فرّ تو، من بلند قد می گردم

وز عشق تو، من یکی بصد می گردم

تا تو تو بدی، بگرد تو می گشتم

چون من تو شدم، بگرد خود می گردم

***

(1150)

از عشق تو، من بلند قد می گردم

وز شوق تو، من یکی بصد می گردم

گویند مرا: «بگرد او می گردی»

ای بی خبران بگرد خود می گردم

***

(1151)

انگورم، و در زیر لگد می گردم

هر سوی که عشق می کشد، می گردم

گفتی که: «بگرد من چرا می گردی؟»

گرد تو نیم، بگرد خود می گردم

***

(1152)

از جوی خوشاب دوست آبی خوردم

خوش کردم، و خوش خوردم، و خوش آوردم

خود را بر جوش، آسیایی کردم

تا آب حیات می رود، می گردم

***

(1153)

روزی بخرابات تو می می خوردم

این خرقه ی آب و گل بدر می کردم

دیدم ز خرابات تو عالم معمور

معمور و خراب از آن چنین می گردم

***

(1154)

دل داد مرا که دلستانرا بزدم

آنرا که نواختم، همانرا بزدم

جانی که بدو زنده ام و خندانم

دیوانه شدم چنانکه جانرا بزدم

***

(1155)

از شور و جنون رشک جنان را بزدم

زآشفته دلی راحت جان را بزدم

دل داد مرا که دلستان را بزدم

وانرا که نواختم همان را بزدم

***

(1156)

از مطبخ غمهاش، بلا می رسدم

هر لحظه، بصد گونه ابا می رسدم

بوی جگر سوخته، هر دم زدنی

بر مایده ی غم، از کجا می رسدم؟

***

(1157)

آواز سرافیل طرب می رسدم

از خاک فنا بر آسمان می بردم

کس را خبری نیست که بر من چه رسد

زان باخبری، که بی خبر می رسدم

***

(1158)

تا روی تو دیدم، از جهان سیر شدم

روباه بدم، ز فرّ تو شیر شدم

ای پای نهاده بر سر خلق ز کبر

این نیز بیندیش، که سر زیر شدم

***

(1159)

عشق تو گرفت آستین، می کشدم

وندر پی یار راستین می کشدم

وانگه گویی: «دراز تا چند کشی؟!»

با عشق بگو که: «همچنین، می کشدم»

***

(1160)

من پیر شدم، پیر نه ز ایام شدم

از نازش معشوقه ی خودکام شدم

در هر نفسی پخته شدم، خام شدم

در هر قدمی دانه شدم، دام شدم

***

(1161)

تا شمع تو بر فروخت، دیوانه شدم

با صبر ز دیدن تو، بیگانه شدم

در روی تو بی قرار شد مردم چشم

یعنی که پری دیدم، و دیوانه شدم

***

(1162)

زین گونه که من بنیستی خرسندم

چندین چه دهید بهر پستی پندم؟!

روزی که بتیغ نیستی بکشندم

گرینده ی من کیست؟! برو می خندم

***

(1163)

از خویش بجستن آرزو می کندم

آزاد نشستن آرزو می کندم

در بند مقامات همی بودم من

وان بند شکستن آرزو می کندم

***

(1164)

دیوانه نیم، ولیک می خوانندم

بیگانه نیم، ولیک می رانندم

همچون عسسان بجهد در نیمشبان

مستند، ولی چو روز می دانندم

***

(1165)

ساقی! امروز در خمارت بودم

تا شب بخدا، در انتظارت بودم

می در ده، و از دام جهانم بجهان

امشب، چو بروز من شکارت بودم

***

(1166)

از روی تو همیشه گلشن بودم

وز دیدن تو دو دیده روشن بودم

من می گفتم: «چشم بد از روی تو دور»

جانا، مگر آن چشم بدت من بودم؟

***

(1167)

می پنداری، که من بفرمان خودم

یا یکنفس و نیم نفس آن خودم

مانند قلم پیش قلم ران خودم

چون گوی، اسیر میر چوگان خودم

***

(1168)

ز اوّل که حدیث عاشقی بشنودم

جان و دل و دیده در رهش فرسودم

گفتم که: «مگر عاشق و معشوق دواند»

خود هر دو یکی بود، من احول بودم

***

(1169)

در باغ شدم صبوح و گل می چیدم

وز دیدن باغبان همی ترسیدم

شیرین سخنی ز باغبان بشنیدم

گل را چه محل؟! که باغ را بخشیدم

***

(1170)

این گردش را ز جان خود دزدیدم

پیش از قالب، بجان چنین گردیدم

گویند مرا: «صبر و سکون اولیتر»

این صبر و سکون را بشما بخشیدم

***

(1171)

در کوی خرابات نگاری دیدم

عشقش بهزار جان و دل بخریدم

بوئ رسن دو زلف او بشنیدم

دست طمع از هر دو جهان ببریدم

***

(1172)

با سرکشئ عشق اگر سرد آرم

بالله و بسوگند، که بس سردارم

روزی که چو منصور کنی بردارم

هر دم خبری آرد، ازان سر، دارم

***

(1173)

من بنده ی قرآنم، اگر جان دارم

من خاک ره محمّد مختارم

گر نقل کند جز این، کس از گفتارم

بیزارم ازو، وزین سخن بیزارم

***

(1174)

من عشق ترا بجای ایمان دارم

جان نشکیبد زعشق، تا جان دارم

گفتم: «دوسه روز زحمت از تو ببرم»

نتوانستم، از تو چه پنهان دارم

***

(1175)

ای بانگ رباب، از تو تابی دارم

من نیز درون دل ربابی دارم

بر مگذر، ساعتی درآ و بنشین

مهمان شو، گوشه ی خرابی دارم

***

(1176)

عشقست صبوح و من بدو بیدارم

عشق است بهار و من بدو گلزارم

سوگند بعشقی، که عدوی کارست

کان روز که بیکار نیم، بی کارم

***

(1177)

بیرون ز دو کون، من مرادی دارم

بی شادیها، روان شادی دارم

بگشای بخنده آن لبان خود را

زیرا ز گشاد آن، گشادی دارم

***

(1178)

ای دوست، شکارم، و شکاری دارم

بی کارم، و بس شگرف کاری دارم

گفتی: «سر سر بریدن من داری»

آری، دارم، نگار! آری، دارم

***

(1179)

من گرسنه ام، نشاط سیری دارم

روباهم و نام و ننگ شیری دارم

نفسی است مرا که از خیالی برمد

آنرا منگر جان دلیری دارم

***

(1180)

ناساز از اینم که سازی دارم

بدخوی از اینم که نازی دارم

در صورت جغد شاهبازی دارم

در عین فنا عمر درازی دارم

***

(1181)

گفتم: «بفراق مدّتی بگذارم

باشد که پشیمان شود آن دلدارم»

بس نوشیدم ز صبر و بس کوشیدم

نتوانستم، از تو چه پنهان دارم؟

***

(1182)

عاشق گشتست گفت، بر اسرارم

مرغی که پرید چون نگاهش دارم؟!

ای بلبل مست، در خمار چمنی

چندان گفتم که مست شد گفتارم

***

(1183)

بیکار شدم، ای غم عشقت کارم

در بی کاری تخم وفا می کارم

من صورت وصل می تراشم شب و روز

با خاطر چون تیشه، مگر نجّارم؟!

***

(1184)

یرغوش بک و قیربک و سالارم

با نصرت و با همّت و با اظهارم

گر کوه احد بخصمیم برخیزد

کُه را ز سر نیزه ز جا بردارم

***

(1185)

گویی که: «بتن دور، و بدل با یارم»

زنهار، مپندار، که من دلدارم

گر نقش خیال خود ببینی روزی

فریاد کنی، که من ز دل بیزارم

***

(1186)

دوش آمده بود از سر لطفی یارم

شب را گفتم: «فاش مکن اسرارم»

شب گفت: «پس و پیش نگه کن آخر

خورشید تو داری، زکجا صبح آرم؟»

***

(1187)

در عشق تو گر دل بدهم، جان ببرم

هرچه بدهم، هزار چندان ببرم

چوگان سر زلف تو گر دست دهد

از جمله جهان، گوی ز میدان ببرم

***

(1188)

گویی تو که من ز هر هنر باخبرم

این بی خبری بس که ز خود بیخبری

تا از من و مای خود مسلّم نشوی

با این ملکان محرم و همدم نشوی

***

(1189)

گر من بدر سرای تو کم گذرم

از بیم غیوران تو باشد حذرم

تو خود بدلم دری، چو فکرت شب و روز

هرگه که ترا جویم، در دل نگرم

***

(1190)

گفتم که: «ز چشم خلق با درد سرم»

تا زحمت خود ز چشم خلقان ببرم

او در تن چون خیال من شد، چو خیال

یعنی که ز چشم ها کنون دورترم

***

(1191)

امروز همه روزه بپیش نظرم

او بود، از آن خراب و زیر و زبرم

از غایت حاضری، چنان مهجورم

وز قوّت آن باخبری، بی خبرم

***

(1192)

ده دینارم بگفتی اوّل بکرم

وانگه سه ازو باز گرفتی بقلم

زان هفت، دو جو نمی دهی اکنون هم

از هیچ، سه دینار چرا کردی کم؟!

***

(1193)

من سر بنهم تو منه، ای کان کرم

کامروز من از تو ای صنم، مست ترم

سوگند خورم، اگر تو باور نکنی

سوگند چرا خورم؟ چرا می نخورم؟

***

(1194)

گر ماه شوی، بر آسمان کم نگرم

ور بخت شوی، رخت بکویت نبرم

زین بیش اگر بیک پشیزت بخرم

فرمای، کچون مار بکوبند سرم

***

(1195)

از دوستیت، خون جگر را بخورم

این مظلمه را تا بقیامت ببرم

فردا که قیامت آشکارا گردد

تو خون طلبی، و من برویت نگرم

***

(1196)

تا چند چو دف، دست ستمهات خورم؟!

یا همچو رباب، زخم غمهات خورم؟

گفتی که: «چو چنگ در برت بنوازم»

من نای تو نیستم، که دمهات خورم

***

(1197)

از بس که بنزدیک توم، من دورم

وز غایت آمیزش تو، مهجورم

وز کثرت پیدا شدگی، مستورم

وز صحّت بسیار، چنین رنجورم

***

(1198)

چون می دانی که از نکویی دورم

گر بگریزم ز نیکوان، معذورم

او همچو عصاکش است و من نابینا

من گام بخود نمی زنم، مأمورم

***

(1199)

گر چرخ پر از ناله کنم، معذورم

ور دشت پر از ژاله کنم، معذورم

تو جان منی و می دوم در پی تو

جان را چو بدنباله کنم، معذورم

***

(1200)

من سیر نیم، ولی ز سیران سیرم

بر خاک درت ز آب حیوان سیرم

ایمان بتو دارم، و ز جان برگشتم

ماننده ی ملحدان، من از جان سیرم

***

(1201)

بهر تو زنم نوا، چو نی بر گیرم

کوی تو کنم گذر چو، پی بر گیرم

چندین کرم و لطف که با من کردی

اندر دو جهان دل از تو کی برگیرم؟!

***

(1202)

گر رنج دهد، بجای بختش گیرم

ور بند نهد، بجای تختش گیرم

زان ناز کند سخت، که چون باز آید

سختش گیرم، عظیم سختش گیرم

***

(1203)

گر جنگ کند، بجای چنگش گیرم

ور خوار کند، بنام و ننگش گیرم

بر من دانی تنگ چرا می گیرد؟

تا چون ببرم آید، تنگش گیرم

***

(1204)

از بهر تو گر جان بدهم، خوش میرم

ور بنده ی بنده ی توم، خوش میرم

دیوانه ی آن دو زلف چون زنجیرم

مدهوش دو چشم جادوی کشمیرم

***

(1205)

گفتم بفراق مدّتی بگزارم

باشد که پشیمان شود آن دلدارم

بس نوشیدم ز صبر و بس کوشیدم

نتوانستم از تو چه پنهان دارم

***

(1206)

من عاشقی از کمال تو آموزم

بیت و غزل از جمال تو آموزم

در پرده ی دل خیال تو رقص کند

من رقص هم از خیال تو آموزم

***

(1207)

گر دل دهم، و از سر جان برخیزم

جان بازم و از هر دو جهان برخیزم

من بنده بخوی تو نمی دانم زیست

مقصود تو چیست؟! تا ازان برخیزم

***

(1208)

خواهم که ز عشق تو ز جان برخیزم

وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم

خورشید تو خواهم که بباران برسد

چون ابر ز پیش تو ازان برخیزم

***

(1209)

کردی تو قبول، و من ز رد می ترسم

در خدمت تو ز چشم بد می ترسم

از بیم زوال آفتاب حسنت

حقّا که من از سایه ی خود می ترسم

***

(1210)

بر یاد لبت، لعل نگین می بوسم

آنم چو بدست نیست، این می بوسم

دستم چو بآسمان تو می نرسد

می آرم سجده، و زمین می بوسم

***

(1211)

بر بوی وفا، دست زنانت باشم

در وقت جفا، دست گزانت باشم

با این همه، اندیشه کنانت باشم

تا حکم تو چیست، تا چنانت باشم

***

(1212)

گاه از غم دلبران بر آتش باشم

گاه از پی دوستان مشوّش باشم

آخر بچه خرّمی زنم راه نشاط؟!

آخر بکدام دلخوشی، خوش باشم؟!

***

(1213)

از صنع برآیم، بر صانع باشم

حاشا که زبون هیچ مانع باشم

چون مطبخ حق ز لوت مالامالست

تا چند بآب گرم قانع باشم؟!

***

(1214)

عشق آمد و گفت تا بر او باشم

رخساره ی عقل و روح را بخراشم

می آمد و من همی شدم، تا اکنون

این بار نیامدم که آنجا باشم

***

(1215)

گاهی ز هوس دست زنان می باشم

گاه از دوری دست گزان می باشم

در آب کنم دست، که مه را گیرم

مه گوید: «من بر آسمان می باشم»

***

(1216)

عمری رخ یکدگر بدیدیم بچشم

امروز که در هم نگریدیم بچشم

احوال دل خویشتن از بیم رقیب

گفتیم بابرو، و شنیدیم بچشم

***

(1217)

در چشمه ی دل مهی بدیدیم، بچشم

زان چشمه بسی آب کشیدیم، بچشم

زآن روز بگرد گرد آن چشمه ی دل

ماننده ی دل، همی دویدیم بچشم

***

(1218)

از بهر تو صد بار ملامت بکشم

گر بشکنم این عهد، غرامت بکشم

گر عمر وفا کند جفاهای ترا

در دل دارم که تا قیامت بکشم

***

(1219)

در چنگ توم بتا، در آن چنگ خوشم

گر جنگ کنی بکن، دران جنگ خوشم

ننگست ملامت ره عشق ترا

من نام گرو کردم و با ننگ خوشم

***

(1220)

از ثور فلک شیر وفا می دوشم

هرچند که از پنجه ی او بخروشم

هرچند که دوش حلقه بد در گوشم

امشب بخدا، که خوشترست از دوشم

***

(1221)

من نای توم، از لب تو می نوشم

تا نخروشی، هر آینه نخروشم

آن لحظه که خامشم، از آن خاموشم

تا نیشکرت بهر خسی نفروشم

***

(1222)

تا کاسه ی دوغ خویش باشد پیشم

والله، که زانگبین کس نندیشم

ور بی برگی، بمرگ مالد گوشم

آزادی را ببندگی نفروشم

***

(1223)

آمد بت خوش عربده ی می کیشم

بنشست، چو یک تنگ شکر در پیشم

بر بر بنهاد بربط و ابریشم

این پرده همی زد، که خوش و بی خویشم

***

(1224)

آنرا که بخلوت بنشاند این غم

بیرون کشد از سرش لباس آدم

جانیست عجب، نی طالب و نی مطلوب

همدم که بود ورا که بگستش دم؟!

***

(1225)

عشقست قدح، وز قدحش خوش حالم

او راست عروسی، و منش طبّالم

سوگند بدان عشق، که بطّال کنست

کان روز که بطّال نیم، بطّالم

***

(1226)

از عشق تو گشتم ارغنون عالم

وز زخمه ی تو فاش شده احوالم

ماننده ی چنگ شد همه اشکالم

هر پرده که می زنی مرا، می نالم

***

(1227)

ای از تو برون ز خانها جای دلم

وی تلخی رنجهات حلوای دلم

ما را ز غمت شکایتی نیست، ولیک

خوش می آید که بشنوی، وای دلم

***

(1228)

شد گلشن روی تو تماشای دلم

شد تلخی جورهات حلوای دلم

ما را ز غمت شکایتی نیست، ولیک

ذوقی دارد که بشنوی وای دلم

***

(1229)

رویت بینم، بدر من آن را دانم

وانجا که توی، صدر من آن را دانم

وان شب که ترا بینم، ای رونق عید

در عمر شب قدر، من آن را دانم

***

(1230)

من بر سر کویت آستین گردانم

تو پنداری که من ترا می خوانم

نه نه، رو رو، که من ترا می دانم

خود رسم منست کاستین جنبانم

***

(1231)

من عادت و خوی آن صنم می دانم

او آتش و من چو روغنم، می دانم

از نور لطیف اوست، جان می بیند

آن دود بگرد او منم، می دانم

***

(1232)

جانی که درو دو صد جهان می دانم

گویی که «فلانست و فلان» می دانم

او شاهد حضرتست و حق نیک غیور

هر چشم که بسته گشت ازان می دانم

***

(1233)

شب گوید: «من مونس می خوارانم

صاحب جگر سوخته را من جانم

وانها که ز عشقشان نصیبی نبود

هر شب ملک الموتِ در ایشانم»

***

(1234)

گفتم که: «مگر غمت بود درمانم»

کی دانستم که با غمت در مانم؟

او از سر لطف گفت: «درمان تو چیست؟»

گفتم: «وصلت» گفت: «بدین درمانم»

***

(1235)

گفتم که: «دل از تو بر کنم نتوانم

یا بی غم تو دمی زنم نتوانم»

گفتم: که «ز دل برون کنم سودایت»

ای خواجه، اگر مرد منم، نتوانم

***

(1236)

اسرار ز دست داد، می نتوانم

او را بسزا گشاد، می نتوانم

چیزیست درونم که مرا خوش دارد

انگشت برو نهاد، می نتوانم

***

(1237)

من یک جانم، که صد هزارست تنم

چون جمله منم، ز غیر خود دم نزنم

چون موج، برآوردم، سر از تن خود

نیکو بنگر هست سرم عین تنم؟!

***

(1238)

من یک جانم، که صد هزارست تنم

چه جان و چه تن؟! که هر دو هم خویشتنم

خود را بتکلّف دگری ساخته ام

تا خوش باشد آن دگری را که منم

***

(1239)

من یک جانم، که صد هزارست تنم

لیکن چه کنم چو بند دارد دهنم؟

دیدم دو هزار خلق، کان من بودم

زان جمله ندیده ام یکی را که منم

***

(1240)

فانی شدم، و پرید اجزای تنم

بر چرخ، که بر چرخ بد اوّل وطنم

مستند، و خوشند، و می پرستند همه

در غیب، ازین وحشت و زندان که منم

***

(1241)

من عهد شکسته بر شکستی بزنم

وز عشوه ره عشوه پرستی بزنم

امروز که ارواح برقص آمده اند

ناموس فرود آرم و دستی بزنم

***

(1242)

امشب همه شب، نشسته اندر حزنم

فردا بروم، مناره را کارد زنم

خشم آلودست، اگرچه با ماست صنم

در چاه رسیده ام، ولی بی رسنم

***

(1243)

گر چرخ زنم، گرد تو خورشید زنم

ور طبل زنم، نوبت جاوید زنم

چون حارس چوبک زن بام تو شوم

چوبک همه بر تارک ناهید زنم

***

(1244)

ساقی چو دهد باده ی حمرا، چکنم؟!

چون بوسه طلب کند مه افزا، چکنم؟!

امروز چو حاضرست اقبال وصال

گر گول نیم، حدیث فردا چکنم؟!

***

(1245)

من غیر ترا گزین ندارم، چکنم؟!

درمان دل حزین ندارم چکنم؟!

گویی که: «زچرخ تابکی چرخ زنیم؟!»

من کار دگر جزین ندارم، چکنم؟!

***

(1246)

من عاشق روئ تو نگارم، چکنم؟

وز چشم خوش تو شرمسارم، چکنم؟

هر لحظه یکی شور برآرم، چکنم؟

والله بخدا خبر ندارم، چکنم؟!

***

(1247)

لیلم که نهاری نکند، من چکنم؟!

بختم که سواری نکند من چکنم؟!

گفتم که: «بدولتی جهان را بخورم»

اقبال چو یاری نکند، من چکنم؟!

***

(1248)

افتاد مرا عجب شکاری، چکنم؟

واندر سرم افکند خماری، چکنم؟

سالوسم و زاهدم، ولیکن در راه

گر بوسه دهد مرا نگاری، چکنم؟

***

(1249)

گفتم: «سگ نفس را مگر پیر کنم

در گردن او ز توبه زنجیر کنم»

زنجیر دران شود، چو بیند مردار

با این سگ نفس من چه تدبیر کنم؟

***

(1250)

در آتش خویش چون دمی جوش کنم

خواهم، که ترا دمی فراموش کنم

گیرم جامی که عقل بیهوش کند

در جام درآیی، و ترا نوش کنم

***

(1251)

من قاعده ی درد و دوا می شکنم

من قاعده ی جور و جفا می شکنم

دیدی که بصدق، تو بها می کردم

بنگر، که چگونه توبها می شکنم

***

(1252)

با ملک غمت چرا تکبر نکنم؟!

وز غلغله ات جهان چرا پر نکنم؟!

پیش کرم کفت، چو دریا کف بود

چون از کف تو، کفش پر از دُر نکنم؟!

***

(1253)

دل را ز وثاق سینه آواره کنم

بر سنگ زنم سبوی خود، پاره کنم

گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت

روزی آن را ز لعل تو چاره کنم

***

(1254)

امروز یکی گردش مستانه کنم

ور کاسه ی سر، ساغر و پیمانه کنم

امروز درین شهر همی گردم مست

می جویم عاقلی، که دیوانه کنم

***

(1255)

با درد بساز، چون دوای تو منم

در کس منگر، که آشنای تو منم

گر کشته شوی، مگو که: «من کشته شدم»

شکرانه بده، که خونبهای تو منم

***

(1256)

تا کی ز زمانه رنگ و بو را بینم؟!

وقتست که آن لطیف خو را بینم

در وی نگرم، خیال خود را بینم

در خود نگرم، خیال او را بینم

***

(1257)

گر دل طلبم، بر سر کویت بینم

ور جان طلبم، بر سر مویت بینم

از غایت تشنگی اگر آب خورم

در آب همه خیال رویت بینم

***

(1258)

تا ظنّ نبری، که من کمت می بینم

بی زحمت دیده، هر دمت می بینم

در وهم نیاید و صفت نتوان کرد

آن شادیها که از غمت می بینم

***

(1259)

من چشم ترا بسته بکین می بینم

اکنون چکنم که همچنین می بینم

بگذر تو ز خورشید که آن بر فلک است

خورشید نگر که در زمین می بینم

***

(1260)

آمد شد خود بکوی تو می بینم

میل دل و دیده سوی تو می بینم

گیرم که همه جرم جهان من کردم

آخر نه جهان بروی تو می بینم؟!

***

(1261)

چندان که بکار خود فرو می بینم

بی دیدگئ خویش، نکو می بینم

تا زحمت چشم خود چه خواهم کردن

اکنون، چو جهان بچشم او می بینم؟!

***

(1262)

ماهی فارغ ز چارده می بینم

بی چشم بسوی ماه ره می بینم

گفتی که: «ازو همه جهان آب شدست»

آوخ! که درین آب چه مه می بینم

***

(1263)

در هر فلکی مردمکی می بینم

هر مردمکش را ملکی می بینم

ای احول، اگر یکی تو دو می بینی

بر عکس تو، من دو را یکی می بینم

***

(1264)

تا ظنّ نبری که من دوی می بینم

هر لحظه فتوحی بنوی می بینم

جان و دلمن جمله توی، می دانم

چشم و سر من همه توی، می بینم

***

(1265)

دلدار چو دید خسته و غمگینم

آمد، خندان نشست بر بالینم

خارید سرم، بگفت کـ: «ای مسکینم

هم می ندهد دل که چنینت بینم

***

(1266)

گر خوب کنی روی مرا، خوب توم

ور چنگ کنی چو چوب، هم چوب توم

گر پاره کنی ز رنج، ایوب توم

ای یوسف روزگار، یعقوب توم

***

(1267)

گر کِبر بُخورده ام، که سرمست توم

مشتاب بکشتنم که در دست توم

گفتی که: «زمین حق فراخست، فراخ»

ای جان، بکجا روم؟ که پابست توم

***

(1268)

مگریز ز من، که من خریدار توم

در من بنگر، که نور دیدار توم

در کار من آ، که رونق کار توم

بیزار مشو ز من، که بازار توم

***

(1269)

دشنامم ده، که مست دشنام توام

مست سقط خوش خوش آشام توام

زهرآبه بیار تا بنوشم چو شکر

من رام توام، رام توام، رام توام

***

(1270)

هم مستم و، هم باده ی مستان توم

هم آفت جان زیر دستان توم

چون نیست شدم، کنون زهستان توم

گفتی که: «الست» از الستان توم

***

(1271)

تا جان دارم بنده ی مرجان توم

دل جمع از آن جعد پریشان توم

ای نای، بنال، مست افغان توم

وی چنگ، خمش مکن، که مهمان توم

***

(1272)

ای آنک چو ماه، من گدازان توم

نایی بر من شبی که مهمان توم؟

گویی: «بیقین بدان که من آن توم

نک زنده کنم ترا که من جان توم»

***

(1273)

گر دریایی، ماهی دریای توم

ور صحرایی، آهوی صحرای توم

در من می دم، بنده ی دمهای توم

سرنای تو، سرنای تو، سرنای توم

***

(1274)

قومی که چو آفتاب دارند قدوم

در صدق چو آهن اند و در لطف چو موم

چون پنجه ی شیرانه ی خود بگشایند

نی پرده رها کنند، و نی نقش و رسوم

***

(1275)

زنبور نیم من، که بدودی بروم

یا همچو پری ببوی عودی بروم

یا سیل شکسته تا برودی بروم

یا حرص که در عشوه ی سودی بروم

***

(1276)

بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم

پیشانی شیر بر، نویسیم رقوم

ما آهن لشکر سلیمان خودیم

جز در کف داود، نگردیم چو موم

***

(1277)

آواز تو بشنوم، خوش آوازه شوم

چون لطف خدا، بی حد و اندازه شوم

صد بار خریده ی و من ملک توم

یکبار دگر بخر، که تا تازه شوم

***

(1278)

بوئ دهن تو از چمن می شنوم

رنگ تو ز لاله و سمن می شنوم

این هم چو نباشدم، لبان بگشایم

تا نام تو می گوید، و من می شنوم

***

(1279)

از باد همه پیام او می شنوم

وز بلبل مست، نام او می شنوم

این نقش عجب، که دیده ام بر در دل

آوازه ی آن ز بام او می شنوم

***

(1280)

از بلبل سر مست، نوایی شنوم

وز باد، سماع دلربایی شنوم

در آب، همه خیال یاری بینم

وز گل، همه بوی آشنایی شنوم

***

(1281)

بخروشیدم گفت: «خموشت خواهم»

خاموش شدم گفت: «خروشت خواهم»

برجوشیدم گفت که: «نی، ساکن باش»

ساکن گشتم گفت: «بجوشت خواهم»

***

(1282)

من گردانم، مطرب گردان خواهم

من زهره ی گردنده، چو کیوان خواهم

جانم جانم، ز صورت جان خواهم

من جغد نیم که شهر ویران خواهم

***

(1283)

آن خوش سخنان، که ما بگفتیم بهم

در دل دارد نهفته، این چرخ بخم

یک روز چو باران کند او غمّازی

بر روید سِرّ ما ز صحن عالم

***

(1284)

دستارم و جُبّه و سرم، هر سه بهم

قیمت کردند، بیک درم چیزی کم

نشنیدستی تو نام من در عالم؟

من هیچ کسم، هیچ کسم، هیچ کسم

***

(1285)

من خاک ترا بچرخ اعظم ندهم

غمهای ترا بهر دو عالم ندهم

نقش خود را سبیل خلقان کردم

از نقش تو من آب بآدم ندهم

***

(1286)

من درد ترا بهیچ مرهم ندهم

یکموی ترا بهر دو عالم ندهم

گفتم: «جان را بیار محرم ندهم»

از گفته ی خود بیش دهم، کم ندهم

***

(1287)

تا ترک دل خویش نگیری، ندهم

وانچت گفتم، تا نپذیری ندهم

حیلت بگذار، خویشتن مرده مساز

جان و سر تو، که تا نمیری ندهم

***

(1288)

من مهر تو بر تارک افلاک نهم

دست ستمت بر دل غمناک نهم

هرجا که تو بر روی زمین پای نهی

پنهان بروم، دیده بر آن خاک نهم

***

(1289)

سر در سر خاک آستان تو نهم

دل در خم زلف دلستان تو نهم

جانم بلب آمدست، لب پیش من آر

تا جان ببهانه در دهان تو نهم

***

(1290)

گر شاد ببینمت، برین دیده نهم

وز دیده، برین رخ پسندیده نهم

بر عرعر زیبات طوافی دارم

گر روی بدان جعد پژولیده نهم

***

(1291)

مانند قلم سپید کار سیهم

گر همچو قلم سرم بُری، سر ننهم

چون سِر خواهم، بترک سَر خواهم گفت

چون با سر خود ز سرّ او شرح دهم

***

(1292)

تا پرده ی عاشقانه بشناخته ایم

از روی طرب پرده بر انداخته ایم

با مطرب عشق، چنگ خود در زده ایم

همچون دف و نای، هر دو در ساخته ایم

***

(1293)

ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم

شعر و غزل و دو بیتی آموخته ایم

در عشق، که او جان و دل و دیده ی ماست

جان و دل و دیده، هر سه را سوخته ایم

***

(1294)

ای دل، ز جهانیان چرا داری بیم؟

حق محسن و منعم و کریمست و رحیم

تیر کرمش ز شصت احسان قدیم

در حاجت بنده می کند موی دونیم

***

(1295)

در عشق تو معرفت خطا دانستیم

چه عشق؟! چه معرفت؟! کرا دانستیم؟!

یک یافتی ازو بفریاد دو کون

این هست ازان نیست که ما دانستیم

***

(1296)

ماییم، که پوستین بگازر دادیم

وز دادن پوستین بگازر، شادیم

اندر دوغی که ساحل و قعرش نیست

نظّاره گر آمدیم، و پست افتادیم

***

(1297)

ما را بس، و ما را بس، و ما بس کردیم

ما پشت بسوی یار ناکس کردیم

در قبله ی تو نماز واپس کردیم

مردار همه فدای کرکس کردیم

***

(1298)

ما باده ز یار دلفروز آوردیم

ما آتش عشق عشق سوز آوردیم

تا دور ابد جهان نبیند در خواب

آن شبها را که ما بروز آوردیم

***

(1299)

صد نام ز یاد دوست بر ننگ زدیم

صد تنگ شکر بدین دل تنگ زدیم

ای زهره ی ساقی، دگرت لاف نماند

کز سور قرابه ی تو بر سنگ زدیم

***

(1300)

دوش ار چه هزار نام بر ننگ زدیم

بر دامن آن عهد شکن، چنگ زدیم

دل بر دل او نهادم و می گفتم

هم عاقبت آبگینه، بر سنگ زدیم

***

(1301)

دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم

وز غوره فروشان، سوی دوشاب شدیم

وز شب صفتان، جانب مهتاب شدیم

با بیداران ز خویش در خواب شدیم

***

(1302)

مهتاب بلند گشت و ما پست شدیم

معشوقه بهوش آمد و ما مست شدیم

ای جان و جهان، هرچه ازین پس شمری

بر دست مگیر از آنک از دست شدیم

***

(1303)

یکچند بکودکی باستاد شدیم

یکچند بروی دوستان شاد شدیم

پایان حدیث ما تو بشنو که چه شد

چون ابر درآمدیم، و چون باد شدیم

***

(1304)

دل در کرم کریم بستیم و شدیم

وز هر دو جهان مهر گسستیم و شدیم

جان در قفس و قفس بجان آمده بود

ما نیز قفس را بشکستیم و شدیم

***

(1305)

تا زلف ترا بجان و دل بنده شدیم

چون زلف تو، بس جمع و پراکنده شدیم

ارواح ترا سجده کنان می گویند:

«چون پیش تو مردیم، همه زنده شدیم»

***

(1306)

ما رخت وجود بر عدم بر بندیم

بر هستی و بر نیست مزوّر خندیم

بازی بازی طنابها بگسستیم

تا خیمه ی صبر از فلک بر کندیم

***

(1307)

جانی که شب و روز خدایست ندیم

بیرون ز شب و روز مقیم است مقیم

ساقئ سَقاهُم است و دلدار کریم

هم ساقی و هم ساغر و هم باده قدیم

***

(1308)

ماییم، که دل ز جسم و جوهر کندیم

مهر از فلک و کرّه ی اغبر کندیم

از کبر جهان سبال خود می مالد

از دولت دل، سبلت او بر کندیم

***

(1309)

چون تاج منی، ز فرق خود افکندیم

اینک کمر خدمت تو بر بندیم

بسیار گریستیم، و هجران خندید

وقتست که او بگرید و ما خندیم

***

(1310)

شب رفت و هنوز ما بخمّار خودیم

در دولت تو همیشه بر کار خودیم

هم عاشق و هم بی دل و دلدار خودیم

هم مجلس و هم بلبل و گلزار خودیم

***

(1311)

ما عاشق خود را بعدو بسپاریم

هم منبل و هم خونی و هم عیاریم

ما را تو بشحنه ده، که ما طرّاریم

تو حیله ی ما مخور، که ما مکّاریم

***

(1312)

ما خرقه ز دیبای الستش داریم

دلرا مثل مهره، بدستش داریم

ما مذهب چشم شوخ مستش داریم

دین سر زلف بت پرستش داریم

***

(1313)

ما مذهب چشم شوخ مستش داریم

کیش سر زلف بت پرستش داریم

گویند: «جز این هر دو بود دین درست»

از دین درست ما شکستش داریم

***

(1314)

ما مذهب چشم شوخ مستش داریم

کیش سر زلف بت پرستش داریم

هر چند شکست یار دلها، شکند

ما هم دل و جان بهر شکستش داریم

***

(1315)

امشب که حریف دلبر و دلداریم

یارب که چها در دل و در سر داریم!

یک لحظه گل از چمن همی افشانیم

یکدم بشکرستان شکر می کاریم

***

(1316)

ماییم، که دوست خویش دشمن داریم

ما دشمن هر عاشق و هر بیداریم

با قاصد دشمنان خود ما یاریم

ما دامن خود همیشه در خون داریم

***

(1317)

نا ساز ازانیم، که سازی داریم

بد خوی ازانیم، که نازی داریم

در صورت جغد، شاه بازی داریم

در عین فنا، عمر درازی داریم

***

(1318)

گر صبر کنی، پرده صبرت بدریم

ور خواب شوی، خواب زچشمت ببریم

گر کوه شوی، در آتشت بگدازیم

ور بحر شوی، بجمله آبت بخوریم

***

(1319)

دل می گوید که «نقد، این باغ دریم

امروز چریدیم، بشب هم بچریم»

لب می گزدش عقل، که گستاخ مرو

گرچه در رحمتست، زحمت ببریم

***

(1320)

امروز چو حلقه، مانده بیرون دریم

با حلقه حریف گشته، همچون کمریم

چون حلقه ی چشم، اگر حریف نظریم

باید که ازین حلقه ی در، در گذریم

***

(1321)

رفتی و ز رفتن تو من خون گریم

وز غصّه ی افزون تو، افزون گریم

نی، خود چو تو رفتی پی تو دیده برفت

چون دیده برفت، بعد ازان چون گریم

***

(1322)

بی دف بر ما میا، که ما در سوریم

برخیز و دهل بزن، که ما منصوریم

مستیم، نه مست باده ی انگوریم

از هر چه خیال برده ی، ما دوریم

***

(1323)

آن وقت آمد، که ما بتو پردازیم

مرجان ترا خانه ی آتش سازیم

تو کان زری، میان جانی پنهان

تا صاف شوی، در آتشت اندازیم

***

(1324)

حاشا، که ز زخم تیر و خنجر ترسیم

وز بستن پای و رفتن سر ترسیم

ما گرم روان دوزخ آشامانیم

از گفت و مگوی خلق، کمتر ترسیم

***

(1325)

هوش عاشق کجا بود؟ سوی نسیم

هوش عاقل کجا بود؟ با زر و سیم

جای گلها کجا بود؟ باغ و نعیم

جای هیزم کجا بود؟ قعر جحیم

***

(1326)

مصنوع حقیم، و صید صانع باشیم

جانرا ز مراد جان چه مانع باشیم؟!

صد برّه برای بندگان قربان کرد

ما چند بآب گرم قانع باشیم؟!

***

(1327)

خود را ز چنین لطف چه مانع باشیم؟!

چون صنع حقیم، پیش صانع باشیم

در مطبخ چرخ کاسها زرین اند

حاشا که بآب گرم قانع باشیم

***

(1328)

از خاک در تو چون جدا می باشیم

با گریه و ناله آشنا می باشیم

چون شمع، ز گریه آب رویی دارد

چون چنگ، ز ناله با نوا می باشیم

***

(1329)

ما خواجه ی ده نه ایم، ما قلّاشیم

ما صدر سرا نه ایم، ما او باشیم

نی نی، چو قلم بدست آن نقّاشیم

ما نیز ندانیم کجا می باشیم

***

(1330)

از خویش خوشم، ز نی نباشد خوشیم

از خود گرمم، نی آبی، نی آتشیم

چندان سبکم ز عشق، کاندر میزان

از هیچ کم آیم دو من، ار بر کشیم

***

(1331)

ماییم، که از باده ی بی جام خوشیم

هر صبح منوّریم، و هر شام خوشیم

در خانه ی عشق بر در و بام خوشیم

ما را تو لقب مگو، که بدنام خوشیم

***

(1332)

ماییم که بی باده و بی جام خوشیم

هر صبح منوّریم و هر شام خوشیم

گویند: «سر انجام ندارید شما»

ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم

***

(1333)

ماییم، که بی قماش و بی سیم خوشیم

در رنج مرفّهیم و در بیم خوشیم

تا دور ابد، از می تسلیم خوشیم

تا ظن نبری، که ما چو تو، نیم خوشیم

***

(1334)

عشق از بُنه بی بُنست، و بحریست عظیم

دریای معلّق است، و اسرار قدیم

جانها همه غرقه اند در بحر، مقیم

یک قطره ازو امید، و باقی همه بیم

***

(1335)

تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم

آنسوی که موج رفت، ما آن طرفیم

آن کف که بخون عشق آلودستی

برما می زن، که بر کفت همچو دفیم

***

(1336)

یکبار دگر قبول کن بندگیم

رحم آر بدین عجز و پراکندگیم

گر بار دگر ز من خلافی بینی

فریاد مرس بهیچ درماندگیم

***

(1337)

قلّاشانیم، و لا ابالی حالیم

فتنه شدگان ازل آزالیم

جان داده بعشق رطل مالامالیم

صافی بخوریم و دُرد بر سر مالیم

***

(1338)

قلّاشانیم، و لاابالی حالیم

ما بنده ی بندگان آن اجلالیم

جان داده بعشق دوست، مالامالیم

روشن بخوریم، و تیره در سر مالیم

***

(1339)

گر یار کنی، خصم توش گردانیم

هر لحظه بنوعی دگرت رنجانیم

گر خار شوی، گل از تو پنهان داریم

ور گل گردی، در آتشت بنشانیم

***

(1340)

از طبع ملول دوست ما می دانیم

وز غایت عاشقیش می رنجانیم

شرمنده و ترسنده نبرّد راهی

تا راه حجاب ماست ما می رانیم

***

(1341)

تا می رود آن نگار، ما می رانیم

پیمانه چو پر شود، فرو گردانیم

چون بگذرد این سر، که درین آب و گلست

در صبح وصال دولت خندانیم

***

(1342)

من سیر نیم، سیر نیم، سیر نیم

زیرا که ز اقبال تو، ادبیر نیم

خرگوش نخواهم، و نگیرم آهو

جز عاشق و جز طالب آن شیر نیم

***

(1343)

خیزید، که تا بر شب مهتاب زنیم

بر باغ گل و نرگس بی خواب زنیم

کشتی سه ماه بر سر یخ راندیم

وقتست برادران! که بر آب زنیم

***

(1344)

فرمود، که دست و پا بکاری بزنیم

تا می نرود، دو دست، باری، بزنیم

چون در تو زدیم دست ازین شادی را

پس چون نزنیم دست؟! آری بزنیم

***

(1345)

نی دست، که در مصاف خون ریز کنیم

نی پای، که در صبر قدم تیز کنیم

نی رحم ترا، که با رهی در سازی

نی عقل مرا، که از تو پرهیز کنیم

***

(1346)

یا صورت خود نمای، تا نقش کنیم

یا عزم کنیم، و پای در کفش کنیم

یا هر یک را جدا جدا بوسه بده

یا یک بوسه که تا همه بخش کنیم

***

(1347)

گر باده نهان کنیم، بو را چه کنیم؟!

وین شکل خمار و رنگ رو را چه کنیم؟!

ور با لب خشک، عشق را خشک آریم

این چشمه ی چشم همچو جورا چه کنیم؟!

***

(1348)

گردان بهوای ماه، چون گردونیم

بیچون داند، که ما درین ره چونیم

ما خیره، که عاقلان چرا هشیارند؟!

ایشان خیره، که ما چرا مجنونیم؟!

***

(1349)

من بحر تمامم و یکی قطره نیم

احول نیم و چو احولان غرّه نیم

گوید بزبان حال هر یک ذرّه

فریاد همی کند که من ذرّه نیم

***

(1350)

همچون سر زلف تو پریشان تویم

آن داری، و آن داری، و ما آن تویم

هر جا باشیم، حاضر خوان تویم

مهمان تو، مهمان تو، مهمان تویم

***

(1351)

هم خوان تویم، نیز مهمان تویم

هم جمع تویم و هم پریشان تویم

در شیشه ی دل تخت تو نه، حکم تو کن

ای رشک پری چونک پری خوان تویم

***

(1352)

آنکس که بآب دیده اش می جویم

در جستن او روان چو آب جویم

امروز بگاه آمد و گفتا که: «سماع»

نگذاشت که من دست نمازی شویم

***

(1353)

رازی که بگفتی، ای بت بدخویم

واگو، که من از لطف تو این می جویم

می گفت، بگریه در شدم، پس او گفت

وا می گویم، خموش، وا می گویم

***

(1354)

تو کژ بینی، ولیک ما راست رویم

وز دیده ی کژّ منکران، کژ نشویم

آنکو غله ی خانه و مهگانه برد

شادست بروی ما، که ما ماه نویم

***

(1355)

می گوید دف که: «هین بزن بر رویم

چندانکه زی حدیث دیگر گویم

من عاشقم و چو عاشقان خوش خویم

ور زخم کشی، زخم زنی، این گویم»

***

(1356)

من کاشته ی وفای آن مه رویم

گر خواهم و گر نخواهم آن، بر رویم

او آب حیات ابد و من جویم

چون آب مرا جوید، آنگه جویم

***

(1357)

نی از پی کسب، سوی بازار شویم

نی چون دهقان، خوشه ی گندم درویم

نی از پی وقف، بنده ی وقف شویم

ما وقف تو، ما وقف تو، ما وقف تویم

***

(1358)

ما از دو صفت ز کار بی کار شویم

در دست دو خوی بد گرفتار شویم

یک خو آنست، که سخت زومست شویم

خوی دگر آنک دیر هشیار شویم

***

(1359)

نی سخره ی آسمان پیروزه شویم

نی شیفته ی شاهد سه روزه شویم

در روزه چو روزی ده بی واسطه ی

پس حلقه بگوش بنده ی روزه شویم

***

(1360)

بیگانه مگیرید مرا، زین کویم

در کوی شما خانه ی خود می جویم

دشمن نیم، ار چند که دشمن رویم

اصلم ترکست، اگرچه هندی گویم

***

(1361)

با تو قصص و درد و فغان می گویم

ور گوش ببندی، پنهان می گویم

دانسته ام این که از غمم شاد شوی

چندین غم دل با تو ازان می گویم

***

(1362)

امشب که حریف مشتری و ماهیم

با مه رویانِ چون شکر همراهیم

سر مست شراب بزم شاهنشاهیم

امشب همه آنست که ما می خواهیم

***

(1363)

ما خاک ترا بآب زمزم ندهیم

شادی نستانیم و ازین غم ندهیم

این صورت ما نصیب آدمیانست

از صورت تو آب بآدم ندهیم

***

(1364)

باز آمد و باز آمد، ره بگشاییم

جویان دلست، دل تو بدو بنماییم

ما نعره زنان، که آن شکارت ماییم

او خنده زنان، که ما ترا می پاییم

***

(1365)

در عالم گِل گنج نهانی ماییم

دارنده ی ملک جاودانی ماییم

چون از ظلمات آب و گل بگذشتیم

هم خضر و هم آب زندگانی ماییم

***

(1366)

گنجینه ی اسرار الهی ماییم

بحر دُرَرِ نامتناهی ماییم

بگرفته ز ماه تا بماهی ماییم

بنشسته بتخت پادشاهی ماییم

***

(1367)

لَا الفَخرُ بِقَینَةٍ وَلا شُربِ مُدام

اَلفَخرُ لِمَن یطعَنُ فی یومِ زِحام

من یبدُلُ رُوحَهُ بِسَیفٍ وَ سِهام

یستَأهِلُ اَن یقعُدَ وَ النّاسُ قِیام

***

(1368)

قَد صَبحَنَا اللهُ بِعَیشٍ وَ مُدام

قَد عَیدَنَا العیدُ وَ ماتَمّ صِیام

املَأ قَدَحاً وَ هاتِ یا خَیرَ غُلام

کَی یسکِرّنَا، ثُمّ عَلی الدِّهر سَلام

***

(1369)

هین شیوه کنان دو دیده را می خوابان

تشویق همی فکن بدین فن بمیان

سر را بفن خواب فرو می انداز

هر دم چون خوار و چوب گندم کوبان

***

(1370)

ای سنگ ز سودای لبت آبستان

از سنگ برون کشی تو مکر و دستان

آن جام چو جانی که بدان کف داری

از بهر خدا، از کف مستان، مستان

***

(1371)

دی از تو چنان بدم، که گل در بستان

امروز چنانم، و چنانتر ز چنان

من چون نزنم دست، که پا بند منی؟!

چون پای نکوبم، که توی دست زنان؟!

***

(1372)

ای دوست، قبولم کن و جانم بستان

مستم کن، و وز هر دو جهانم بستان

با هرچه دلم قرار گیرد، بی تو

آتش بمن اندر زن، و آنم بستان

***

(1373)

زان خسرو جان، تو مُهر شاهی بستان

وانگاه ز ماه تا بماهی بستان

ای آنک مراغه می کنی در حیرت

تبریز بگو، و هرچه خواهی بستان

***

(1374)

ای آنک گرفته ی بدستان دستان

دامان وصال از کف مستان، مستان

صیدی که ز دام دل پرستان، رست آن

من کافرم ار میان هستان، هست آن

***

(1375)

گر شام و گر عراق و گر لورستان

روشن شده زان چهره ی چون نورستان

با منکر و با نکیر هم دستی کن

تا دست زند، رقص کند، گورستان

***

(1376)

سرمست شدم، از هوس آن مستان

از دست شدم، از ظفر آن دستان

بیزار شدم ز عقل، و دیوانه شدم

تا در کشدم عشق بیمارستان

***

(1377)

هم نور دل منی و هم راحت جان

هم فتنه برانگیزی و هم فتنه نشان

گر بر بستم خواب ترا نیم شبان

تا تو نبری گمان بد بر دگران

***

(1378)

هم نور دل منی و هم راحت جان

هم فتنه برانگیزی و هم فتنه نشان

ما را گویی: «چه داری از دوست نشان؟»

ما را از دوست بی نشانیست نشان

***

(1379)

هر روز ز نو برآیی، ای دلبر جان

سودای نوی در افکنی در سر جان

پُرده، پُرده، بهر سحر ساغر جان

ای تو پدر جان من، و مادر جان

***

(1380)

جانهاست همه جانوران را، جز جان

نانهاست همه نان طلبان را، جز نان

هر چیز خوشی، که در جهان فرض کنی

آن را بدل و عوض بود، جز جانان

***

(1381)

ای عالم دل از تو شده قابل جان

حل کرده صفات ذات تو، مشکل جان

فهم و دل و عقل از تو شده حاصل جان

جان جانی، و عقل جان، و دل جان

***

(1382)

ای روی تو کعبه ی دل و قبله ی جان

چون شمع ز غم سوختم، ای شعله ی جان

بردار حجاب، و رخ بعاشق بنما

تا چاک کند بدست خود، خرقه ی جان

***

(1383)

درپوش سلاح، وقت جنگست، ای جان

اندیشه مکن، که وقت تنگست، ای جان

بگذر زجهان، که جمله رنگست، ای جان

هر گوشه یکی موش و پلنگست ای جان

***

(1384)

من کاغذهای مصر و بغداد، ای جان

پر کردم از لابه و فریاد، ای جان

یکساعته عشق، صد جهان بیش ارزد

صد جان بفدای عاشقی باد، ای جان

***

(1385)

هر خانه که بی چراغ باشد، ای جان

زندان بود آن، نه باغ باشد، ای جان

هرکس که بطبل باز شد، باز نشد

بازش تو مخوان، که زاغ باشد، ای جان

***

(1386)

بسیار علاقه ها بباید، ای جان

کان مسکن و خانه ی شود آبادان

ای بلغاری، خانه کن اندر بلغار

وی تازی گو، برو سوی عبّادان

***

(1387)

ای خوی تو در جهان می و شیر، ای جان

از دل شدگان گناه کم گیر، ای جان

گر دست شکسته شد کمان گیر، ای جان

اینک بشکنجه زیر زنجیر، ای جان

***

(1388)

توبه کردم، ز توبه کردن، ای جان

نتوان ز قضا کشید گردن، ای جان

سوکند بسر می نبرم، لیک خوشست

سوگند بنام دوست خوردن، ای جان

***

(1389)

باغست و بهار و سرو عالی، ای جان

ما می نرویم ازین حوالی، ای جان

بگشای نقاب، و در فرو بند ای جان

ماییم و توی و خانه خالی، ای جان

***

(1390)

ای بی تو حرام زندگانی، ای جان

خود بی تو کدام زندگانی؟! ای جان

سوگند خورم که زندگانی بی تو

مرگست بنام زندگانی ای جان

***

(1391)

آشفته همی روی، نگویی ای جان

«می پرسی از آن گم شده ی خویش نشان؟»

من دوش ببردم کمرت را ز میان

هین تا نبری گمان بد بر دگران

***

(1392)

چندان بدویده ام پس دل، بی جان

آنجا که نه من بودم، و نی کون و مکان

تا خویشتن و زمانه را گم کردم

گویی که بنزد من، نه اینست و نه آن

***

(1393)

معشوق من از همه نهانست، بدان

بیرون ز گمان هر گمانست، بدان

در سینه ی من چو مه، عیانست بدان

آمیخته در تنم چو جانست، بدان

***

(1394)

من کی خندم تات نبینم خندان؟!

جان بنده ی آن خنده ی بی کام و دهان

افسوس که خنده ی ترا می بینند

وآن خنده ی تو ز چشم خلقان پنهان

***

(1395)

صورت همه مقبول هیولا می دان

تصویر گرش، علّت اولی می دان

لاهوت بناسوت فرو ناید، لیک

ناسوت ز لاهوت هویدا می دان

***

(1396)

ای مفخر و سلطان همه دلداران

جالینوسی برای این بیماران

روز، باران بگلشنت جمع شویم

شیرین باشند روز باران یاران

***

(1397)

آنکس که نساخت با لقائ یاران

افتاد بمکر دزد، و تهدید عوان

می گفت، و همی گریست و انگشت گزان

«فریاد من از خوی بد و بار گران»

***

(1398)

آنکو طمع وفا برد بر شکران

بر خویش زد و عیب نزد بر شکران

ور بر شکران نهاد انگشت، بعیب

در هجر بسی دست گزد بر شکران

***

(1399)

ای رفته ز یاران تو بیک گوشه کران

فریاد تو از خوی بد و بار گران

گر شیر نری، چه می گریزی ز نران؟!

ور لاشه خری، برو سوی لاشه خران

***

(1400)

ای خورده مرا جگر، برائ دگران

دانم که همی کنی برائ دگران

من باد رهی بدم، تو را هم دادی

من رستم ازین واقعه، وائ دگران

***

(1401)

ای جور تو بهتر از وفائ دگران

ای تیره گیت به از صفائ دگران

ای ناز تو بهتر از لقائ دگران

دشنام تو بهتر از ثنائ دگران

***

(1402)

ای زخم تو خوشتر از دوائ دگران

امساک تو بهتر از عطائ دگران

ای جور تو بهتر از وفائ دگران

دشنام تو بهتر از ثنائ دگران

***

(1403)

ای یار بانکار سوی ما نگران

زیرا که نخورده ی ازان رطل گران

از شادی من بهشت گشتست جهان

غم مسخره ی منست و میر دگران

***

(1404)

ای جمله جهان بروی خوبت نگران

جان مردان ز عشق تو جامه دران

با این همه، نزدیک همه پر هنران

دیوانگئ تو به ز عقل دگران

***

(1405)

ای جانب عاشقان بخیره نگران

تو خیره، و در تو خیره گشته دگران

این خیره در آن و آن درین یارب چیست؟

جمله ز توند بی دل و بی جگران

***

(1406)

نزدیک منی، نظر مکن چون دوران

تو شهد نگر بصورت زنبوران

ابلیس نه ی، بجان آدم بنگر

در کلّه ی او نگه مکن، چون کوران

***

(1407)

آمد شب، و غمهای تو همچون عسسان

یابید دلم را ز سر کوی کسان

روز آمد، کز شبت بفریاد رسم

فریاد مرا، ز دست فریاد رسان

***

(1408)

جانم بر آن قوم، که جانند ایشان

چون گل بجز از لطف، ندانند ایشان

هرکس کسکی دارد، و کس خالی نیست

هریک چو قراضه ایم، و کانند ایشان

***

(1409)

دل گرسنه ی عید تو شد، چون رمضان

وز عید تو شد، شاد و همایون، رمضان

با باطن پر آتش، اکنون رمضان

بسته ست دهان، دهان پرخون، رمضان

***

(1410)

عید آمد و عیدانه جمال سلطان

عیدانه کی دیدست چنین در دو جهان؟!

عید این بود، و هزار عید، ای دل و جان

کان گنج جهان برآید از کنج جهان

***

(1411)

ای دف، تو بخوان ز دفتر مشتاقان

ای کف تو بزن بر رگ خون ایشان

ای نعره ی گوینده ی جوینده ی دل

ای از نمکان، ببر مرا تا نه مکان

***

(1412)

هشدار که می روند هر سو غولان

با دانه و دام، در شکار گولان

ای شاد بتی که دامن دل گیرد

عبرت گیرد ز حالت معزولان

***

(1413)

دلها مثل رباب، و عشق تو کمان

زآمد شد این کمانچه، دلها نالان

وانگه عمل کمان، بمو وابسته

گر مو شود اندیشه، نگنجد بمیان

***

(1414)

آن کیست کزین تیر نشد همچو کمان؟!

وز زخم چنان تیر، گرفتار چنان؟!

وانگه که خبر یافت که این پای بکوفت

وز دست هوای خود نشد دست زنان؟!

***

(1415)

در چشم منست ابروئ همچو کمان

من روح سپر کرده، و او تیر زنان

چون زخم رسید، زخم او پرده دران

او باز کنان کنار، و من لابه کنان

***

(1416)

من بنده ی مستی، که بود دست زنان

دورم ز کسی، که او بود مست زنان

باری، من خسته دل چنینم، نه چنان

آلوده مبا بنان عشّاق، بنان

***

(1417)

هم خانه ازان اوست، و هم جامه و نان

هم جسم ازان اوست، و هم دیده و جان

وآن چیز دگر که نیست گفتن امکان

زیرا که زمان باید، و اخوان و مکان

***

(1418)

ما مرد سنانیم، نه از بهر سه نان

ما دست زنانیم، نه از دست زنان

در صید بدانیم، نه در صید بدان

از بند جهانیم، نه در بند جهان

***

(1419)

عقلی، که خلاف تو گزیدن نتوان

دینی، که ز عهد تو بریدن نتوان

علمی، که بکنه تو رسیدن نتوان

زهدی، که ز دام تو رهیدن نتوان

***

(1420)

شد کودکی، و رفت جوانی ز جوان

روز پیری رسید، بر پر ز جهان

هر مهمان را سه روز باشد پیمان

ای خواجه، سه روز شد، خرک برتر ران

***

(1421)

هر مطرب کو، نیست ز دل دفتر خوان

آن مطرب را تو مطرب دف تر خوان

گر چهره نهان کرد ز تو بیت و غزل

گر خط خوانی ز چهره ی ما برخوان

***

(1422)

ای گرسنه ی وصل تو سیران جهان

لرزان ز فراق تو، دلیران جهان

با چشم تو آهوان چه دارند بدست؟!

ای زلف تو پای بند شیران جهان

***

(1423)

چون شاه جهان، نیست کسی در دو جهان

نی زیر و نی بالا و نه پیدا و نهان

هر تیر که جست، جست از آن سخت کمان

هر نکته که هست، هست ازان شُهره بیان

***

(1424)

ای روی تو باغ و چمن هر دو جهان

از جان تو زنده است تن هر دو جهان

بشکستن تو شکستن هر دو جهان

ای ضعف تو ویران شدن هر دو جهان

***

(1425)

تا روی توم قبله شد، ای جان و جهان

نه از کعبه خبر دارم، و نه از قبله، نشان

بی روی تو، رو بقبله کردن نتوان

کین قبله ی قالبست، و آن قبله ی جان

***

(1426)

کس نیست بغیر ازو درین جمله جهان

نی زشت و نه نیکو و نه پیدا و نهان

هر تیر که جست، جست ازان سخته کمان

هر نکته که هست، هست ازان شعله دهان

***

(1427)

ای یک قدح از درد تو دریای جهان

گُم کرده جهان، از تو سر و پای جهان

خواهد که جهان ز عشق تو بر پرّد

ای غیرت تو ببسته پرهای جهان

***

(1428)

دل باغ نهانست، و درختان بنهان

صد سان بنماید او، و او خود یکسان

بحریست محیط، بی حد و بی پایان

صد موج زند، موج درون هر جان

***

(1429)

امشب منم و هزار صوفی پنهان

ماننده ی جان جمله نهانند و عیان

ای عارف مطرب هله تقصیر مکن

تا دریابی بدین صفت رقص کنان

***

(1430)

دوشت دیدم یار! جدایی جویان

با من بجفا و کین «جدا شو» گویان

امروز چنانم، که جدا گشته ز جان

رخساره ی خود بخون فرقت شویان

***

(1431)

هنگام اجل چو جان بپردازد تن

مانند قبای کهنه اندازد تن

تن را که زخاکست دهد باز بخاک

وز نور قدیم خویش برسازد تن

***

(1432)

بر گردن ما بهانه خواهی بستن

وز دام و دوال ما نخواهی رستن

بالا نگران شدی، که بیگاه شدست

دف را بمیفشان که بخواهی رفتن

***

(1433)

دل از طلب خوبی بی چون گشتن

دریا خواهد شدن، ز افزون گشتن

دل خون شد، و شکر می کند، زانک بسی

دلها خون شد، در هوس خون گشتن

***

(1434)

آمد دل من، بهر نشانم گفتن

گفتا: «ز برای او چه دانم گفتن»؟!

گفتم که: «ازان دو چشم یک حرف بگوی»

گفتا که: «دو چشم را چه دانم گفتن؟!»

***

(1435)

چون آتش می شود عذارش بسخن

خون می شود، آن چشم خمارش بسخن

خون می برد، و صبر و قرارش بسخن

ای عشق سخن بخش، در آرش بسخن

***

(1436)

ای عاشق گفتار، و تفاصیل سخن

ای گرز سخن وَرانِ قهّاره ی کن

روزیت چو نیست علم نو نو، هله رو

ای کهنه فروش در سخنهای کهن

***

(1437)

با دل گفتم: «اگر بود جای سخن

با دوست غمم بگو در اثنای سخن»

دل گفت: «بگاه وصل با یار مرا

نبود ز نظاره، هیچ پروای سخن»

***

(1438)

هر روز خوشست منزلی بسپردن

چون آب روان فارغ از افسردن

دی رفت و حدیث دی چو دی هم بگذشت

امروز حدیث تازه باید کردن

***

(1439)

این بنده مراعات نداند کردن

زیرا که فرو رفت بگل تا گردن

این مستی ما چو مستئ مستان، نیست

پیداست حد مستی افیون خوردن

***

(1440)

ای بی تو حرام زندگانی کردن

خود بی تو کدام زندگانی کردن

بی روی خوش تو زنده بودن، ای جان

مرگست، بنام زندگانی کردن

***

(1441)

من بی رخ تو، باده ندانم خوردن

بی دست تو، من مهره ندانم بردن

از دور مرا رقص همی فرمایی

بی پرده ی تو رقص ندانم کردن

***

(1442)

ای عادت عشق، عین ایمان خوردن

نی غصّه ی نان، و غصّه ی جان خوردن

آن مایده چون ز روز و شب بیرونست

روزه چه بود؟ صلای پنهان خوردن

***

(1443)

ای شیوه ی نرگس تو بیمار شدن

ای ملّت من، در غم تو زار شدن

***

(1444)

در راه نیاز، فرد باید بودن

پیوسته حریف درد باید بودن

مردی نبود، گریختن سوی وصال

در روز فراق، مرد باید بودن

***

(1445)

با هر دو جهان بجنگ باید بودن

بیزار ز لعل و سنگ باید بودن

مردانه و مرد رنگ باید بودن

ور نی بهزار ننگ باید بودن

***

(1446)

با روی بتان، چو رنگ باید بودن

با رنگ عدو، پلنگ باید بودن

مردانه و مرد رنگ باید بودن

ورنه بهزار ننگ باید بودن

***

(1447)

در عشق تو، شوخ و شنگ باید بودن

مردانه و مرد رنگ باید بودن

با جان خودت، بجنگ باید بودن

ور نی بهزار ننگ باید بودن

***

(1448)

پالوده شوی در طلب پالودن

فرسوده شوی در هوس فرسودن

تا لذّت پالودنتان شرح دهد

در نیست، چگونه، هست خواهد بودن

***

(1449)

ای جان منزّه ز غم پالودن

وی جسم مقدّس ز غم فرسودن

این آتش عشقی که درو می سوزی

این جنّت فردوس تو خواهد بودن

***

(1450)

در بحر کرم، حرص و حسد پیمودن

زین آب خوشی ز همدگر بربودن

ماهی ننهد آب ذخیره هرگز

چون بی دریا هیچ نخواهد بودن

***

(1451)

پیموده شدم، ز عشق تو پیمودن

فرسوده شدم، ز عشق تو فرسودن

نی روز بخوردن، و نه شب بغنودن

ای دوستئ تو، دشمن خود بودن

***

(1452)

ای لعل لبت معدن شکّر چیدن

وز چشم تو نور نامصوّر دیدن

مه گردانست، و برگ که گردانست

لیکن فرقست، میان هر گردیدن

***

(1453)

فرخ باشد، جمال سلطان دیدن

جان زنده شود، ز روی جانان دیدن

من سلسله ی عشق تو دیدم در خواب

یا رب، چه بود خواب پریشان دیدن؟!

***

(1454)

ای عادت تو خشم و جفا ورزیدن

وز چشم تو، شاید این سخن پرسیدن

زین گونه که ابروی تو با چشم خوشست

او را ز چه رو نمی تواند دیدن؟!

***

(1455)

ای مجمع دل، ضرب پراکنده مزن

زان زخمه پریشان، چو دل بنده مزن

ای دل، لب خود را، که زند لاف بقا

جز بر لب آن ساغر پاینده مزن

***

(1456)

بر جسته دلا، راه ملامت می زن

هر دم زخمی فزون ز طاقت می زن

آتش می زن، هر نفسی در جانی

وندر همه دم، دم فراغت می زن

***

(1457)

ای باد، بیا و بر دلم بر می زن

وی زهره، بیا و از رخم زر می زن

آنها که میان ما جدایی جستند

دیوار بدو نمای گو سر می زن

***

(1458)

شاخ گل تر بر سر عنبر می زن

وز تیغ مسلمان، سر کافر می زن

چون نای توم، بگوش من در می دم

من دف توام، بروی من بر می زن

***

(1459)

ای دل چو شدی ز دست دستی می زن

دست از هوس عشوه پرستی می زن

گویی: که «چه ره زنم چو من دست زنم؟»

چون نرگس مستش، ره مستی می زن

***

(1460)

چون بنده نه ای، ندای شاهی می زن

تیر نظر آنچنانک خواهی، می زن

چون از خود و غیر خود مسلّم گشتی

بی خود بنشین، کوس الهی می زن

***

(1461)

گر دست بشد ز کار، پایی می زن

ور پای نماند، هم نوایی می زن

گر نیست ترا، بعقل رایی می زن

حاصل، هر دم، دم وفایی می زن

***

(1462)

گفتم: «مکن ای روت حسن، خوت حسن

من دزد نیم، مبند دستم برسن»

گفتا که: «کجایی تو هنوز، ای همه فن؟

حقّا که چنان شوی که کِبرِت سَتسن»

***

(1463)

ما زیباییم، خویش را زیبا کن

خو با ما کن، ز دیگران خو وا کن

ای تنگ شکر، هیچ نگنجی جایی

آنجای که جای نیست، خود را جا کن

***

(1464)

ما زیباییم، خویش را زیبا کن

خو با ما کن، ز دیگران خو وا کن

ور می خواهی، که کان گوهر باشی

دل را بگشا، و سینه را دریا کن

***

(1465)

ما زیباییم، خویش را زیبا کن

خو با ما کن، ز دیگران خو وا کن

یک قطره مباش، خویش را دریا کن

دریا خواهی، تو قطره ی را لا کن

***

(1466)

ای شاه، تومات گشته را مات مکن

افتاده ی تست جز مراعات مکن

گر غرقه ی جرمست، مجازات مکن

وز بهر خدا، قصد مکافات مکن

***

(1467)

جز باده ی لعل لا مکان، یاد مکن

این را بنگر، ازین و آن یاد مکن

گر جان داری، ازین جهان یاد مکن

مستی خواهی، ز عاقلان یاد مکن

***

(1468)

با دل گفتم: «عشق نو آغاز مکن

بازم در صد محنت و غم باز مکن»

دل طیره گیئ کرد و بگفت: «ای سره مرد

معشوقه شگرفست، برو، ناز مکن»

***

(1469)

دیدم رویت بتا، تو رو پوش مکن

پنهانی ما، تو بادها نوش مکن

هرچند دراز کرد بد گوی زبان

ای چشم و چراغ عاشقان، گوش مکن

***

(1470)

جز جام جلالت اجل، نوش مکن

جز زآتش عشق کبریا، جوش مکن

از کان عقیق فقر، عشرت نقدست

می می خور و قصّه ی پرندوش مکن

***

(1471)

ای در دو جهان یگانه، تعجیل مکن

در رفتن، چون زمانه، تعجیل مکن

مگریز سوی کرانه، تعجیل مکن

وز خانه ی ما بخانه، تعجیل مکن

***

(1472)

اسرار مرا نهانه اندر جان کن

احوال مرا ز خویش هم پنهان کن

گر جان داری مرا چو جان پنهان کن

این کفر مرا، پیش روایمان کن

***

(1473)

حرص و حسد و کینه، زدل بیرون کن

خوی بد و اندیشه، تو دیگرگون کن

انکار زیان تست، رو کمتر کن

اقرار ترا سود کند، افزون کن

***

(1474)

تو شاه دل منی، تو شاهی می کن

نوشت بادا، ظلم سپاهی می کن

بر کف داری شراب و جامی، که مپرس!

آن را بده و تو هرچه خواهی می کن

***

(1475)

تا با خودی دوری، ار چه هستی با من

ای بس دوری، که از تو باشد تا من

در من نرسی تا، نشوی یکتا من

اندر ره عشق یا تو باشی، یا من

***

(1476)

از روز شریف تر شد از وی شب من

وز روح لطیف تر شد این قالب من

رفت این دل من، تا لب او را بوسد

از شهد و شکر نبود جای لب من

***

(1477)

یا دلبر من باید و یا دل بر من

نی دل بر من باشد و نی دلبر من

ای دلبر من، مباش بی دل بر من

یک دل بر من به که دوصد دلبر من

***

(1478)

شب رفت، و نرفت ای بت سیمین بر من

سودای مناجات غمت از سر من

خواب شب من توی، و نور روزم

مه روز و مه شب، چون تو نباشی بر من

***

(1479)

ای داد، که هست جمله بیداد از من

ای من، که هزار آه و فریاد از من

چون «ذلِکَ ما قَدَّمَت اَیدِیکُم» گفت

نا شاد، شبی، که اصل غم زاد از من

***

(1480)

از بس که فساد و ابلهی زاد از من

در عمر دمی نگشت دل شاد از من

من طالب داد و جمله بیداد از من

فریاد من از جمله و فریاد از من

***

(1481)

این دیده ی من کژ نگرد دور از من

ای صحّت صد دیده ی رنجور از من

گر کژ نگرم، پس بکه کژ راست شود؟

در شب باشد، چون طلبی نور از من؟

***

(1482)

از بس که بر آورد غمت آه از من

ترسم که شود بکام، بد خواه از من

دردا که ز هجران تو ای جان و جهان

خون شد دلم و دلت نه آگاه از من

***

(1483)

ای عشق تو در جان کسی، وانکس من

وای درد تو درمان کسی، وانکس من

گویی: «بینم لب ترا چون لب خویش

مجروح بدندان کسی وانکس من»

***

(1484)

آن صورت غیبی که شنیدش دشمن

با خود بقیاس، می بریدش دشمن

ماننده ی خورشید بر آمد، بنشین

هر سوی نظر کرد، ندیدش دشمن

***

(1485)

من عاشق عشق، و عشق هم عاشق من

تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن

گه من آرم دو دست اندر گردن

گه او کشدم چو دلربایان، دامن

***

(1486)

ای کرده ز گل دستک من، پایک من

بنهاده چراغ عقل من، رایک من

اندر بر خویش کن مها، جایک من

نالان بتو این جان شکر خایک من

***

(1487)

چون زرد و نزار دید، او رویک من

خونابه روان ز چشم چون جویک من

خندید، و بخنده گفت: «دلجویک من!

ای ظالم مظلومک بد خویک من»

***

(1488)

ای زخم زننده بر رباب دل من

بشنو تو ازین ناله، جواب دل من

در هر ویران، دفینه گنج دگر است

عشقست دفینه در خراب دل من

***

(1489)

ای ناله ی عشق تو، رباب دل من

ای ناله شده همه جواب دل من

آن دولت معمور، که می پرسیدی

یابی تو، ولیک در خراب دل من

***

(1490)

از عمر که پر بار شود، هر دم من

وز خویش که بیدار شود، هردم من

این گلشن رنگین، که جهان عاشق اوست

گلزار که پر خار شود، هر دم من

***

(1491)

می بینم آن را، که نمی بینم من

وز قند لبش نبات می چینم من

هر چند چو سین میان یاسینم من

یاسین نهلد دمی، که بنشینم من

***

(1492)

ای ماه لطیف جان فرا خرمن من

وی ماه فرو کرده سر از روزن من

ای گلشن جان و دیده ی روشن من

کی بینمت آویخته در گردن من؟

***

(1493)

گر کشته شوم بنزد پیکار تو من

آهی نکنم، ز بیم آزار تو من

از زخم سر غمزه ی خونخوار تو من

خندان میرم چو گل ز دیدار تو من

***

(1494)

چون جوشش خمّ عشق دیدم، ز تو من

چون می بقوام خود رسیدم، ز تو من

نی نی غلطم، که تو میی من آبم

آمیخته ایم و ناپدیدم ز تو من

***

(1495)

بی دل من و بی دل تو و بی دل تو و من

سرمست همی شدیم، روزی بچمن

عمریست که من در آرزوی آنم

کان عهد بیاد آری، ای عهد شکن

***

(1496)

دوش آنچ برفت در میان تو و من

نتوان بنبشتن و بنتوان گفتن

روزی که سفر کنم ازین کهنه وطن

افسانه کند با تو شکنهای کفن

***

(1497)

چندین بتو بر مهر و وفا بسته ی من

ای خوی تو، آزردن پیوسته ی من

من صبر کنم، ولیک ننگت نبود

یک روز تو از درد دل خسته ی من؟

***

(1498)

روزی که گذر کنی بخر پشته ی من

بنشین، و بگو: که «ای بغم کشته ی من»

تا بانگ زنم ز خاک آغشته ی من

کای یوسف روزگار، و گم گشته ی من!

***

(1499)

رفتی و نرفت، ای بت بگزیده ی من

مهرت ز دل، و خیالت از دیده ی من

می گردم، باشد که بپیشم افتی

ای راه نمای راه پیچیده ی من

***

(1500)

مجموع جهان عاشق یکباره ی من

چاره گر و چاره ساز و بیچاره ی من

خورشید و فلک غلام و سیاره ی من

نظّاره گر دو کون، نظّاره ی من

***

(1501)

بر گرد جهان، این دل آواره ی من

بسیار سفر کرد پئ چاره ی من

وان آب حیات خوش و خوش خواره ی من

جوشید و برآمد ز دل خاره ی من

***

(1502)

ای مونس روزگار، چونی بی من؟

ای همدم و غمگسار، چونی بی من؟

من با رخ چون خزان، خرابم بی تو

تو با رخ چون بهار، چونی بی من؟

***

(1503)

شمع ازلست عالم افروزی من

زان شاهد اعظمست پیروزی من

با شاهد و با شمع ازل، چون باشم؟

آری چه کنم، چو این بود روزی من

***

(1504)

رفتم بر دلدار، رخ آلوده بخون

در چشم و رخم پدید آثار جنون

زنجیر دریده بودم، و رفته برون

در پای کشان سلسله ی «کُن فیکون»

***

(1505)

شور آوردم، که بر نتابد گردون

شوری که بخواب در نبیند مجنون

آن شور کمینه است از سینه ی دوست

تا سینه ی پاک دوست چون باشد، چون

***

(1506)

دل برد ز من دوش، بصد عشق و فسون

بشکافت و بدید، پر ز خون بود درون

فرمود، در آتشش نهادن حالی

یعنی که نپخته ست، از آنست پرخون

***

(1507)

مردان تو در دایره ی «کُن فَیکُون»

دل نقطه ی وحدتست از عرش فزون

گر در چیند نقطه ی دردت ز درون

حالی شوی از دایره ی کون برون

***

(1508)

سرمست توم، نه از می و نه از فیون

مجنون شده ام، ادب مجو از مجنون

از جوشش می جوش کند صد جیحون

وز گردش من خیره بماند گردون

***

(1509)

طبع تو چو سنگست، و دلت چون آهن

وز آهن و سنگ، جسته آتش سوی من

آتش چو در آتش است، ای خوب ختن

خر، من باشم، که دل نهم بر خرمن

***

(1510)

آن حلوایی که کم رسد آن بدهن

چون دیک بجوش آمده از وی، دل من

از غایت لطف آنچنان خوش خوار است

کز وی دو هزار من توانی خوردن

***

(1511)

یا رب چه دلست این و چه خو دارد این!

در جستن او، چه جست و جو دارد این!

بر خاک درش هر نفسی سر بنهد

خاکش گوید «هزار رو دارد این»

***

(1512)

در چرخ فلک غلغله ی مستان بین

در بوته ی نیستی شو، و هستان بین

دست از دو جهان بدار، و پایی برگیر

در فقر، جلالت زبر دستان بین

***

(1513)

رفتم بطبیب، و گفتمش: «زین الدّین!

این نبض مرا بگیر، و قاروره ببین»

گفتا: «با دست، با جنون گشته قرین»

گفتم: «هله، تا باد چنین، باد چنین»

***

(1514)

خود، حال دلی بود پریشانتر ازین؟!

یا واقعه ی، بی سر و سامانتر ازین؟!

اندر عالم کی دید محنت زده ی

سرگشته ی روزگار، و حیرانتر ازین؟!

***

(1515)

رو، درد گزین، درد گزین، درد گزین

زیرا که ره چاره ندارم جز ازین

دلتنگ مشو، که نیستت رخت قرین

چون درد نباشدت، بدان باش حزین

***

(1516)

گر مشتاقی، بپیش مشتاق نشین

روز و شب، در حلقه ی عشّاق نشین

آنگاه چو این حلقه ربایی کردی

از خلق گذر کن، بر خلّاق نشین

***

(1517)

امروز مراست روز میدان، منشین

می تاز چو گوی، پیش چوگان، منشین

مردی بنما، و همچو حیران منشین

امروز قیامتست، ای جان منشین

***

(1518)

گفتم که: «بر حریف غمگین منشین

جز پهلوی خوش دلان شیرین منشین

در باغ درآمدی، سوی خار مرو

جز با گل و یاسمین و نسرین منشین»

***

(1519)

ما کاهلکان عشق، و پهلو بزمین

کردست زمین را، کرمش مرکب وزین

تا می برد این خفتگکان را در خواب

اصحاب الکهف تا سوی علّیین

***

(1520)

یا اَوحَدُ بِالجَمال یا جانمسن

از عهد من ای دوست مگر ناد مسن؟

قَد کُنتَ تُحِبنی فقل ناجکسن

والیوم هجرتنی فقل سن کم سن

***

(1521)

گر کم رسدم وظیفه ی وصلت او

از ناز بود، نباشد از قلّت او

وانگه گوید: «هرچه بخوردی یخنیست»

من بنده ی آن عشوه و آن حیلت او

***

(1522)

ترکی که دلم شاد کند خنده ی او

دارد بغمم زلف پراکنده ی او

بستد ز من او خطی، بآزادی خویش

وآورد خطی، که من شدم بنده ی او

***

(1523)

از گنج قدم شدیم، ویرانه ی او

ز افسانه ی او شدیم افسانه ی او

آواخ ز پیمان و ز پیمانه ی او

کس خانه خود نداند از خانه ی او

***

(1524)

آن شاه، که هست عقل دیوانه ی او

وز عشق، دلم شدست همخانه ی او

پروانه فرستاد، که من زان توام

صد شمع بنور شد، ز پروانه ی او

***

(1525)

صد داد همی رسد ز بیدادی او

در وهم چگونه آورم شادی او؟

از بندگی سرو، چو آزادی یافت

گل جامه ی خود درید زازادی او

***

(1526)

گفتم روزی که: «من بجانم با تو»

دیگر نشدم بتا، همانم با تو

لیکن دانم که هر چه بازم، ببری

زان می بازم، که تا بمانم با تو

***

(1527)

عمرم بکنار زد، کناری با تو

چون عمر گذشتنیست، باری با تو

نی نی غلطم، کی گذرد بی شه عمر؟!

آن عمر، که یافت او گذاری با تو

***

(1528)

خواهی که مقیم و خوش شوی با ما تو

از سر بنه آن وسوسه و غوغا تو

آنگه که چنان شوی، که بودی با من

آنگاه چنان شوم، که بودم با تو

***

(1529)

ای از دل و جان لطیفتر قالب تو

بسیار رهست از شکر، تا لب تو

عمریست که آفتاب و مه می گردد

روزان و شبان، در آرزوی شب تو

***

(1530)

لب باز نمی شود مرا، بی لب تو

بنیاد سخن هیچ مبا، بی لب تو

بستست خدا درِ دلم، بی لب تو

گفتست مرا: «لب مگشا، بی لب تو»

***

(1531)

درها همه بسته اند، الّا در تو

تا ره نبرد غریب، الّا برِ تو

ای در کرم و عزّت و نور افشانی

خورشید و مه و ستاره ها چاکر تو

***

(1532)

در چرخ نگنجد آنک شد لاغر تو

جان چاکر آنکسی، که شد چاکر تو

انگشت گزان، درآمدم از در تو

انگشت زنان، برون شدم از بر تو

***

(1533)

دل در تو گمان بد برد دور از تو

آن نیز ز ضعف خود برد، دور از تو

تلخی بدهان هر دل صفرایی

خود بر تو شکر حسد برد، دور از تو

***

(1534)

سر رشته ی شادیست خیال خوش تو

سرمایه ی گرمیست، مها، آتش تو

تا در دلمن خیال روی تو نمود

یارب، چه خوشست آن رخ مه وش تو!

***

(1535)

سر رشته ی شادیست، هوای خوش تو

سرمایه ی گرمیست، مها، آتش تو

هرگاه که خوش دلی سرِ خود بکشد

رامش کند آن زلف خوش سرکش تو

***

(1536)

از جان بشنیده ام نوای غم تو

نی، خود جانهاست ذرّهای غم تو

آن صورتها که در درون می تابد

تابند ز روشنی هوای غم تو

***

(1537)

زان دم که شنیده ام نوای غم تو

رقصان شده ام، چو ذرّهای غم تو

از روشنئ هوای تو ذرّه، عیان

بیرون ز هواست، این هوای غم تو

***

(1538)

در جان بشنیده ام هوای غم تو

نی، خود جانهاست ذرّهای غم تو

این صورتها که در درون می تابد

تابند ز روشنی هوای غم تو

***

(1539)

در تخته ی دل، که من نگهبانم و تو

خطی بنبشته ی، که من خوانم و تو

گفتی که: «بگویمت، چو من ماتم و تو»

این نیز از آنست، که من دانم و تو

***

(1540)

در اصل یکی بُدست جان من و تو

پیدای من و تو، و نهان من و تو

خا می باشد که گویی: «آنِ من و تو»

برخاست من و تو، از میان من و تو

***

(1541)

در اصل یکی بدست جان من و تو

پیدای من و تو، و نهان من و تو

خود از پی فهم گفتم: «آن من و تو»

چون نیست من و تو، در میان من و تو

***

(1542)

ای جان و جهان، جان و جهان بنده ی تو

شیرین شده عالم، ز شکر خنده ی تو

صد قرن گذشت، و آسمان نیز ندید

در گردش روزگار، ماننده ی تو

***

(1543)

من بنده ی تو، بنده ی تو، بنده ی تو

من بنده ی آن رحمت خندنده ی تو

ای آب حیات، کی ز مرگ اندیشد

آنکس که چو خضر گشت او زنده ی تو؟!

***

(1544)

گر رشک برد نبات بر خنده ی تو

ور گردد شاه و پهلوان بنده ی تو

چون قبله ی تو، جیفه ی دنیا آمد

مُردی تو، و مُرد مان کس گنده ی تو

***

(1545)

ای پرده ی پندار پسندیده ی تو

وی و هم خودی، در دل شوریده ی تو

هیچی تو، و هیچ را چنین، چون گوهر

به زین نتوان نشاند، در دیده ی تو

***

(1546)

ما چاره ی عالمیم، و بیچاره ی تو

ما ناظر روح و روح نظّاره ی تو

خورشید بگرد خاک، سیاره ی تو

مه، پاره شده ز عشق مه پاره ی تو

***

(1547)

داروی ملولی، رخ و رخساره ی تو

و آن نرگس مخموره ی خمّاره ی تو

چندان نمکست در تو، دانی پی چیست؟

از بهر ستیزه ی جگر خواره ی تو

***

(1548)

پیروز جهان، غلام پیروزه ی تو

زنبیل جهان، گدای دریوزه ی تو

صد سال فلک خدمت خاک تو کند

نگزارده باشد حق یک روزه ی تو

***

(1549)

ای چرخ فلک پایه ی پیروزه ی تو

زنبیل جهان گدای دریوزه ی تو

صد سال فلک خدمت خاک تو کند

نگزارده باشد حق یک روزه ی تو

***

(1550)

آن شخص، که رشک برد بر جامه ی تو

تا رشک برد، بر دل، خودکامه ی تو

یا رشک برد بران رخ فرّخ تو

یا بر کر و فرّ روح علّامه ی تو

***

(1551)

گفتم که «کجا بود بتا، خانه ی تو؟»

گفتا که «دل خراب ویرانه ی تو»

من خورشیدم، درون ویرانه روم

ای مست، خراب باد کاشانه ی تو

***

(1552)

چون پاک شد از خودئ تو، سینه ی تو

خود بین گردی، زیار دیرینه ی تو

بی آینه روی خویش نتوانی دید

در یار نگر، که اوست آیینه ی تو

***

(1553)

ای ماه، چو ابر، بس گرستم بی تو

در مه بنشاط، ننگرستم بی تو

برخاستم از جان، چو نشستم بی تو

وز شرم بمردم، چو نرستم بی تو

***

(1554)

از شرم بمردم، که نرستم بی تو

برخاستم از جان، چو نشستم بی تو

از دست فراق تو، نجستم بی تو

وز دست فراق، خون گرستم بی تو

***

(1555)

سوگند بدان روی تو و هستی تو

گر می دانم به از تو این پستی تو

مستی و تهی دستیت آورد بمن

من بنده ی مستی و تهی دستی تو

***

(1556)

ای دل، گر ازین حدیث آگاهی تو

این تفرقه ی خویش، چه می خواهی تو؟!

یک لحظه که از حضور غایب گردی

آن لحظه بدان، که مشرک راهی تو

***

(1557)

در کوی خیال، خود چه می پویی تو؟!

وین دیده بخون دل چه می شویی تو؟!

از فرق سرت تا بقدم، حق دارد

ای بی خبر از خویش، چه می جویی تو؟!

***

(1558)

رشک آیدم از شانه و سنگ، ای دلجو

تا با تو چرا رود بگرمابه فرو

آن در سر زلف تو چرا آویزد؟!

وین در کف پای تو چرا مالد رو؟!

***

(1559)

بر آتش چون دیک، تو خود را می جو

می جوش تو خود بخود، مرو تو هرسو

مقصود تو گوهرست، بشتاب و بجو

زو جوش کنی، پس بشوی گوهر، زو

***

(1560)

ای بسته تو خواب ما، بچشم جادو

آن آب حیات و نقل بی خوابان کو؟

کی بینم آب؟ چون منم غرقه ی جو

خود آب گرفتست مرا، هر شش سو

***

(1561)

ای آب، ازین دیده ی بی خواب برو

وی آتش، ازین سینه ی پرتاب برو

وی جان، چو تنی که مسکنت بود، نماند

بی آبی خود مجوی، بر آب برو

***

(1562)

ای دل، اگرت طاقت غم نیست برو

آوازه ی عشق چون تو کم نیست، برو

ای جان، تو بیا اگر نخواهی ترسید

گر می ترسی، کار تو هم نیست، برو

***

(1563)

ای ساقی جان، برین خوش آواز برو

ساز ازلیست، هم برین ساز برو

ای باز، چو طبل باز او بشنیدی

شه منتظر تست، سبک باز برو

***

(1564)

عشقست، که کیمیای شرقست درو

ابریست، که صد هزار برقست درو

در باطن من ز فرّ او دریاییست

کین جمله کاینات غرقست درو

***

(1565)

هرچند که قدّ بی بدل دارد سرو

پیش قد یارم چه محل دارد سرو؟

گه گه گوید که: «قدّ من چون قد اوست»

یا رب چه دماغ با خلل دارد سرو!

***

(1566)

ای جان جان، بحقّ احسانت مرو

مستم مستم ز شیر پستانت، مرو

اندر قفص شکر، می افشان و مرو

ای طوطی جان، زین شکرستانت مرو

***

(1567)

گه در دل ما نشین چو اسرار، مرو

گه بر سر ما نشین چو دستار، مرو

گفتی «که چو دل زود روم، زود آیم»

عشوه مده ای دلبر عیار، مرو

***

(1568)

گر جمله برفتند، نگارا، تو مرو

ای مونس و غمگسار ما را، تو مرو

پر می کن، و می ده، و همی خند چو قند

ای ساقی خوب عالم آرا، تو مرو

***

(1569)

مستم ز دو لعل شکرت، ای مه رو

پستم ز قد صنوبرت، ای مه رو

رویم چو زرست در غم سیمبرت

وز دست مده تو این زرت، ای مه رو

***

(1570)

گر عاشق عشق ما شدی، ای مه رو

بیرون شو ازین شش جهت تو بر تو

در رو تو درین عشق، اگر جویایی

در بحر دل آ، چه باشی اندر لب جو؟

***

(1571)

مردی یارا، که بوی فقر آید ازو

دانند فقیران، که چها زاید ازو

والله که سما و هرچه در کلّ سماست

یابند نصیب و هرچه می باید ازو

***

(1572)

آنکس که همیشه با دل دردم ازو

با سینه ی ریش، و با رخ زردم ازو

امروز بناز او، بری بر من زد

المنّة لله، که بری خوردم ازو

***

(1573)

آن لاله رُخی، که با رخ زردم ازو

وان داروی دردی، که همه دردم ازو

یک روز ببازار بری بر من زد

باور نکند کس، که بری خوردم ازو

***

(1574)

آن ره زن دل که پای کوبانم ازو

چون آینه ی خیال خوبانم ازو

جانیست که چون دست زنان می آید

یا رب یا رب چه می شود جانم ازو

***

(1575)

ای عشرت نزدیک، زما دور مشو

وز مجلس ما، ملول و مهجور مشو

انگور عدم بدی، شرابت کردند

واپس مرو ای شراب، انگور مشو

***

(1576)

گر عاقل و عالمی، بعشق ابله شو

ور ماه فلک توی، چو خاک ره شو

با نیک و بد و پیر و جوان یکته شو

فرزین و پیاده باش، آنگه شه شو

***

(1577)

گر هیچ ترا میل سوی ماست، بگو

ورنه که رهی، عاشق و تنهاست، بگو

گر هیچ مرا در دل تو جاست، بگو

گر هست بگو، نیست بگو، راست بگو

***

(1578)

مانند توم در دو جهان کیست؟ بگو

وان کیست که بی امید تو زیست؟ بگو

من بد کنم و تو بد مکافات کنی

پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو

***

(1579)

ای جان و جهان، جز تو کسی کیست؟ بگو

بی جان و جهان هیچ کسی زیست؟ بگو

من بد کنم و تو بد مکافات کنی

پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو

***

(1580)

ای بلبل مست بوستانی، بر گو

مستئ سر و راحت جانی، برگو

من مستم، و تعیین نتوانم کردن

ای جان و جهان، هرچ توانی بر گو

***

(1581)

ای عارف گوینده، نوایی بر گو

یا قول درست یا خطایی، برگو

درهای گلستان و چمن را بگشا

چون بلبل مست، زآشنایی برگو

***

(1582)

با نامحرم، حدیث اسرار مگو

با مردودان، حکایت یار مگو

با مردم اغیار، چو اغیار مگو

با اشتر خار خوار، جز خار مگو

***

(1583)

هان، ای تن خاکی، سخن از خاک مگو

جز قصّه ی آن آینه ی پاک مگو

از خالق افلاک درونت صفتیست

جز از صفت خالق افلاک مگو

***

(1584)

فرزانه ی عشق را، تو دیوانه مگو

همخرقه ی روح را، تو بیگانه مگو

دریای محیط را، تو پیمانه مگو

او داند نام خود، تو افسانه مگو

***

(1585)

ای مشفق فرزند، دو بیتی می گو

هر دم جهت پند، دو بیتی می گو

در فرقت و پیوند، دو بیتی می گو

در عین غزل چند، دو بیتی می گو

***

(1586)

اَهوی قَمَراً سِهامُهُ عَیناهُ

ماشوشَ عَزمَ خاطِری اِلّاهو

روحی تَلِفَت وَ مُهجَتی تَهواهُ

قَلبی اَبَداً یقولُ یاهُو یاهُو

***

(1587)

گیر ای دل من، عنان آن شاهنشاه

امشب بر ما قنق شو، ای روی چو ماه

ور گوید: «فردا» مشنو، زود بگو

:«لا حول ولا قوّة الّا بالله»

***

(1588)

در بندگیت، حلقه بگوشم، ای شاه

در چاکریت، بجان بکوشم، ای شاه

در خدمت تو، چو سایه من پیش روم

تو شیری و من سیاه گوشم، ای شاه

***

(1589)

تا روی ترا بدیدم ای بت، ناگاه

سرگشته شدم زعشق، و گم کردم راه

روزی بینی در غم عشقت، ای ماه

گویند بسرِ فلان، که اِنّا لِلّهَ

***

(1590)

من می گویم که: «گشت بیگاه ای ماه»

می گوید: «ماه وانگهانی بی گاه!

ماهی که ز خورشید اگر بر گردد

در حال شود همچو شب تیره سیاه»

***

(1591)

در راه یگانگی، چه طاعت چه گناه

در کوی خرابات، چه درویش، چه شاه

رُخسار قلندری، چه روشن، چه سیاه

بر کنگره ی عرش، چه خورشید، چه ماه

***

(1592)

ای مه تو کفارتی ز هر گونه گناه

نه، خود رسن یوسف جانی از چاه

نه، بلکه قلا وز بهشتی در راه

مفتاح هزار آفتابی ای ماه

***

(1593)

در عشق خلاصه ی جنون، از من خواه

جان رفته و عقل سرنگون، از من خواه

صد واقعه ی روز فزون، از من خواه

صد بادیه پُر آتش خون، از من خواه

***

(1594)

تو توبه مکن، که من شکستم توبه

هرگز ناید ز جان مستم توبه

صد بار و هزار بار، بستم توبه

خون می گرید، زدست دستم توبه

***

(1595)

چرخم گوید که: «ای چو من سرگشته»

سرگشته ویست و آنک ازو بسرشته

سرگشته نباشد، آنک آن سر دارد

کز وی یابد هر فلکی سر رشته

***

(1596)

آن دم که رسی بگوهر ناسفته

سرها بهم آورده و سِرها گفته

کهدان جهان ز باد شد آشفته

بر تو بجوی چو مست باشی خفته

***

(1597)

می خوردم باده با بت آشفته

خوابم بربود، حال دل ناگفته

بیدار شدم ز خواب مستی، دیدم

دلبر شده، شمع مرده، ساقی خفته

***

(1598)

ای جان تو بر مقصّران آشفته

هم جان تو عذر جان ایشان گفته

طوفان بلا اگر بگیرد عالم

بر من بدو جو، چو مست باشم خفته

***

(1599)

ای خواب مرا بسته، و مدفون کرده

شب را و مرا خیره و مجنون کرده

جان را بفسون گرم از سر برده

دلرا بستم ز خانه بیرون کرده

***

(1600)

ای کوران را بلطف، ره بین کرده

ای گبران را پیش رو دین کرده

درویشان را بملک، خسرو کرده

ای خسرو را ببُرده، شیرین کرده

***

(1601)

ای در طلب گره گشایی مرده

از وصل بزاده، در جدایی مرده

ای بر لب بحر تشنه در خواب شده

وی بر سر گنج، از گدایی مرده

***

(1602)

ای بر نمک تو خلق نانی بزده

بر مرکب تو داغ و نشانی بزده

حیفست که سوی کان رود آن بر سیم

پنهان چون جان و بر جهانی نزده

***

(1603)

یارب، تو یکی یار جفا کارش ده

یک دلبر بدخوی جگر خوارش ده

تا بشناسد، که عاشقان در چه غمند

عشقش ده، و عشقش ده، و بسیارش ده

***

(1604)

فصلیست چو وصل دوست، فرخنده شده

وز مردن تن، چراغ دل زنده شده

از خنده ی برق، ابر در گریه شده

وز گریه ی ابر، باغ در خنده شده

***

(1605)

ای دوست، مرا دمدمه بسیار مده

کین دمدمه می خورد ز من هرکه و مه

جان و سر تو، که دم کنم پیش تو زه

کز دمدمه ی گرم کنم آب گره

***

(1606)

یارب، تو مرا بنفس طنّاز مده

با هر چه جز از تُست، مرا ساز مده

من در تو همی گریزم از فتنه ی خویش

من آن توم، مرا بمن باز مده

***

(1607)

ای روز الست ملک و دولت رانده

ای بنده ترا چو «قل هوالله» خوانده

چون روشنئ روز، درآ از درِ من

بین، گردن من بسوی در کژ مانده

***

(1608)

ای آنک بجان این جهانی زنده

شرمت بادا، چرا چنانی زنده؟

بی عشق مباش، تا نباشی مرده

در عشق بمیر، تا بمانی زنده

***

(1609)

ای سرو ز قامتِ تو قد دزدیده

گل پیش رخ تو پیرهن بدریده

بردار یکی آینه، از بهر خدای

تا همچو خودی شنیده ی، یا دیده؟

***

(1610)

دی از سر سودای تو من، شوریده

رفتم بچمن، جامه چو گل، بدریده

از جمله خوشیهای بهارم، بی تو

جز آب روان، نیامد اندر دیده

***

(1611)

سه چیز ز من ببرده ی بگزیده

صبر از دل و رنگ از رخ، و خواب از دیده

چابک دستی، که دست و بازوت درست

تصویر عقول، چون تو نازاییده

***

(1612)

گنجیست نهانه در زمین، پوشیده

از ملّت کفر و اهل دین، پوشیده

دیدیم که عشق است یقین، پوشیده

گشتیم برهنه از چنین پوشیده

***

(1613)

ای پارسی و تازی تو پوشیده

جان دیده قدح، شراب نانوشیده

دریا باید، ز فضل حق جوشیده

پیدا باشد کفایت کوشیده

***

(1614)

ای بی ادبانه من ز تو نالیده

غیرت بشنیده، گوش من مالیده

جایی بروم، ناله کنم، دُزدیده

آنجا که نه دل بوی برد، نی دیده

***

(1615)

ای با تو جهان ظریف، و شادی باره

تو جامع شادیی، و ما سی پاره

تنها خورشید آن دهد عالم را

کان را ندهد مه و هزار استاره

***

(1616)

گفتم: «چه کنم؟» گفت که: «ای بیچاره

جمله چکنم بساز از یکباره

ور خود چکنم زیان شوی، آواره

آنجا بروی که بوده ی همواره»

***

(1617)

باز آمد یار با دلی چون خاره

وز خاره ی او، این دلمن صد پاره

در مجلس من بودم و عشقش، چون چنگ

اندر زد چنگ در من بیچاره

***

(1618)

بفروخت مرا یار بیک دسته تره

باشد، که مرا واخرد آن یار سره

نیکو مثلی زده ست صاحب شجره

ارزان بفروشد، آنک ارزان بخره

***

(1619)

ما مردانیم، شسته بر تنگ دره

ماییم که گرگ و شیر بر ما گذره

با فقر و صفا بهم درآمیخته ایم

چون درگه ارتضاع، آن میش و بره

***

(1620)

روی تو نماز آمد، و چشمت روزه

وین هر دو کنند از لبت دریوزه

جرمی کردم، مگر که من مست بُدم

آب تو بخوردم، و شکستم کوزه

***

(1621)

ماننده ی زنبیل بگیر این روزه

تا روزه کند ترا ز حق دریوزه

آب حیوان خنک کند دلسوزه

این روزه چو کوزه است، مشکن کوزه

***

(1622)

هین نوبت صبر آمد، و ماه روزه

روزی دو مگو، زکاسه و از کوزه

بر خوان فلک گرد، پئ دریوزه

تا پنبه ی جان باز رهد از غوزه

***

(1623)

صاحب نظران راست تحیر پیشه

مر کوران را تفکّر و اندیشه

صد شاخ خوش از غیب، گل افشان بر تو

بر شاخ رضا چه می زنی تو تیشه؟

***

(1624)

جانیست، غذای او غم و اندیشه

جانی دگرست، همچو شیر بیشه

اندیشه چو تیشه ست، گزافه مندیش

هان تا نزنی تو پای خود بر تیشه

***

(1625)

آمد بر من خیال جانان ز پگه

در کف قدح باده، که بستان ز پگه

در کش این جام تا بپایان، ز پگه

سرمست درآ میان مستان، ز پگه

***

(1626)

بیگاه شد، و دل نرهید از ناله

روزی، نتوان گفت غم صد ساله

ای جان و جهان، غصّه ی بیگاه شدن

آنکس داند، که گم شدش گوساله

***

(1627)

ای میر ملیحان جهان، شی لله

وی راحت و آرامش جان، شی لله

ای آنک بهر صبح، بپیش رخ تو

می گوید خورشید جهان: «شی لله»

***

(1628)

بردی دل من، ایا بت خود کامه

خستی و هزار بار کرد، آن لامه

دلرا بهزار حیله من باز خرم

یکبار دهند بدرزئ بد، جامه

***

(1629)

آنی که وجود و عدمت اوست همه

سرمایه ی شادی و غمت اوست همه

تو دیده نداری که بدو درنگری

ور نی ز سرت تا قدمت اوست همه

***

(1630)

هر چند درین پرده اسیرید همه

زین پرده برون روید، امیرید همه

آن آب حیات، خلق را می گوید

:«بر ساحل جوی ما بمیرید همه»

***

(1631)

بازیچه ی قدرت خداییم، همه

او راست توانگری، گداییم همه

بریکدگر این زیادئ جُستن چیست؟!

آخر ز درِ یکی سراییم همه

***

(1632)

هم آینه ایم، هم لقاییم همه

سر مست پیاله ی بقاییم همه

هم دافع رنج، و هم شفاییم همه

هم آب حیات، هم سقاییم همه

***

(1633)

تو آبی، و ما جمله گیاییم همه

تو شاهی، و ما جمله گداییم همه

گوینده توی، و ما صداییم همه

جوینده توی، چرا نیاییم همه؟!

***

(1634)

دانی شب چیست؟ بشنو ای فرزانه

خلوت کن عاشقان ز هر بیگانه

خاصه امشب، که هست مه هم خانه

من مستم و مه عاشق و شب دیوانه

***

(1635)

بیگانه شوی ز صحبت بیگانه

بشنو سخن راست ازین دیوانه

صد خانه پر از شهد کنی، چون زنبور

گر زانک جدا کنی ازیشان خانه

***

(1636)

گفتم که: «توی می و منم پیمانه

من مرده ام و تو جانی و جانانه

اکنون بگشا در وفا» گفت: «خموش

دیوانه کسی رها کند در خانه؟!»

***

(1637)

گفتم که: «ز عشقت شده ام دیوانه

زنجیر ترا بخواب بینم یا نه؟»

گفتا که: «خمش! چند ازین افسانه؟!

دیوانه و خواب! خه خه ای فرزانه»

***

(1638)

زلف تو که یک روزم ازو روشن نه

با خاک درآورد سر، و با من نه

با هرچ درآرد سر، ازو زنده شود

کانجا همه جانست سراسر، تن نه

***

(1639)

آنکس که ز دست شد برو دست منه

از باده چو نیست شد توش هست منه

زنجیر دریدن بر مردان سهلست

هر زنجیری بر شتر مست منه

***

(1640)

میدان فراخ و مرد میدانی نه

احوال جهان چنانک می دانی نه

ظاهرهاشان باولیا ماند، لیک

در باطنشان بوی مسلمانی نه

***

(1641)

إِن کانَ عَلَی العِباد ما اَهواهُ

مَا یذکُرُنا فَکَیفَ ما ینساهُ

قَد رانَ بِهِ القُلوبُ وَالاَفواهُ

قَد أَحسَنَ لا إلهَ إِلّا اللهُ

***

(1642)

عِشقُ غَلَبَ القَلبَ وَقَد صارَبِه

حَتّی فَنِی القَلبُ بِما جارَ بِه

القَلبُ کَطَیرٍ خَفَض الّریشُ بِه

عَشقُ نتف الّریشَ وَقَد طارَبه

***

(1643)

یمتازُ الأرضَ، وَهوَ فی مِشیتِه

کَی یقتُلَ عاشِقیهِ مِن حَسرَتِه

ما ثَمَّ سوی أَنّکَ فِی الحُبِّ لَهُ

أَرضٌ لِعُلًی تَفُوزُ مِن نَظرَتِه

***

(1644)

اَلسکَّرُ صارَ کاسِداً مِن شَفَتیه

وَالبَدرُ تَراهُ ساجِداً بَینَ یدَیه

بِالحُسنِ عَلَیهِ کُلُّ شَیءٍ وافِر

 إِلّا فَمُهُ، فَإِنّه ضاقَ عَلَیهِ

***

(1645)

برخیز، و بنزد آن نکونام درآی

در صحبت آن یار دلارام درآی

زین دام برون جه، و دران دام درآی

از در اگرت براند، از بام درآی

***

(1646)

مه دوش ببالین تو آمد بسرای

گفتم که: «زغیرتش بکوبم سر و پای»

مه کیست که او با تو نشیند یک جای

شب گرد، و جهان دیده، وانگشت نمای

***

(1647)

ای آنک مرا بلطف بنواخته ی

در دفع کنون بهانه ی ساخته ی

گر با همگان عشق چنین باخته ی

پس قیمت هیچ دوست نشناخته ی

***

(1648)

لطفی که مرا شبانه بنواخته ی

امروز چو زلف خود، پس انداخته ی

چشم تو ز تو مست و من از چشم تو مست

زان مست بدین مست، نپرداخته ی

***

(1649)

ای آنک رخت چو آتش افروخته ی

تا کی سوزی؟! که صد رهم سوخته ی

گویی: «برخم چشم چه بر دوخته ی؟!»

نی نی، تو مرا چنین نیاموخته ی

***

(1650)

ای خورشیدی، که چهره افروخته ی

از پرتوِ آن، کمال آموخته ی

این جمله ی اختران که افروخته ی

تو بیشتری، که بیشتر سوخته ی

***

(1651)

امروز بیا، که سخت آراسته ی

گویی ز میان حُسن برخاسته ی

بر چرخ برآ و ماه را گوش بمال

در باغ درآ، که سرو پیراسته ی

***

(1652)

جانم ز طرب چون شکر انباشته ی

چون برگ که اندر شکرم داشته ی

امروز مرا خنده فرو می گیرد

تا در دهنم چه خنده ها کاشته ی!

***

(1653)

ای دوست، که دل ز دوست برداشته ی

نیکوست، که دل زدوست برداشته ی؟!

از شادیها همی نگنجد دشمن

در پوست، که دل ز دوست برداشته ی

***

(1654)

این نیست ره وصل که پنداشته ی

این نیست جهان جان که بگذاشته ی

آن چشمه که خضر خورد ازو آب حیات

اندر ره تست لیکن انباشته ی

***

(1655)

ای آنک تو بر فلک وطن داشته ی

خود را ز جهان پاک پنداشته ی

بر خاک، تو نقش خویش بنگاشته ی

وان چیز که اصل تُست، بگذاشته ی

***

(1656)

گر آب دهی، نهال خود کاشته ی

ور پست کنی، مرا تو برداشته ی

خاکی بودم، بزیر پاهای خسان

همچون فلکم مها، بر افراشته ی

***

(1657)

تو می خندی، بهانه ی یافته ی

در خانه ی خود دام و دغل باخته ی

ای چشم فراز کرده، چون مظلومان

در حیله و مکر، موی بشکافته ی

***

(1658)

ای آنک حریف بازئ ما بُده ی

این مجلس جانست، چرا تن زده ی؟!

چون سوسن و سرو، از غم آزاد بُدی

بنده ی غم ازان شدی، که خواجه شده ی

***

(1659)

ای عشرت نیست گشته، هستک شده ی

وی زاهد پیر، بت پرستک شده ی

غم نیست، اگرچه تنگ دستک شده ی

از کوزه ی سر فراخ مستک شده ی

***

(1660)

ای آنک تو جان بنده را جان شده ی

در ظلمت کفر، شمع ایمان شده ی

اندر دلمن، ترانه گویان شده ی

وندر سر من، چو باده رقصان شده ی؟

***

(1661)

امروز ندانم بچه دست آمده ی

کز اوّل بامداد مست آمده ی

گر خون دلم خوری ز دستت ندهم

زیرا که بخون دل، بدست آمده ی

***

(1662)

خوش خوش صنما، تازه رُخان آمده ی

خندان، بدو لب لعل گزان آمده ی

آن روز دلم ز سینه بُردی بس نیست

کامروز دگر بقصد جان آمده ی؟!

***

(1663)

گر با همه ی، چو بی منی، بی همه ی

ور بی همه ی، چو با منی، با همه ی

در بند همه مباش، تو خود همه باش

آن دم داری، که سخره ی دمدمه ی

***

(1664)

بی آتش عشق تو، نخوردم آبی

بی نقش خیال تو، ندیدم خوابی

در آب تو کوست چون شراب نابی

می نالم و می گردم، چون دولابی

***

(1665)

ای در دل هر کسی ز مهرت تابی

وی از تو تضرّعی بهر محرابی

جاوید شبی باید و خوش مهتابی

تا با تو غمی بگویم از هر بابی

***

(1666)

یک شفتالو ازان لب عنّابی

پر کرد جهان ز بوی سیب و آبی

هم پرده ی شب درید، و هم پرده ی روز

از عشق رخ خویش، زهی بی آبی

***

(1667)

خود را چو دمی ز یار محرم یابی

در عمر نصیب خویش آن دم یابی

زنهار، که ضایع نکنی آن دم را

زیرا که چنان دمی دگر کم یابی

***

(1668)

ای سر، سبب اندر سبب، اندر سببی

وی تن، عجب اندر عجب، اندر عجبی

وی دل، طلب اندر طلب، اندر طلبی

وی جان، طرب اندر طرب، اندر طربی

***

(1669)

ای بر سر ره نشسته، ره می طلبی

در خرمن مه فتاده، مه می طلبی

در چاه زنخدان چنان یوسف حسن

خود دلو توی، یوسف چه می طلبی

***

(1670)

گر تو نکنی سلام ما را در پی

چون جمله نشاطی و سلامی، چون می

چوپان جهانی، و امان جانها

دفع گرگی، گر نکنی هی هی هی

***

(1671)

رفتم بر یار از سر سر دستی

گفتا: «ز درم برو، که این دم مستی»

گفتم: «بگشای در، که من مست نیم»

گفتا که: «برو، چنانک هستی هستی»

***

(1672)

دلبر چو برد بسوی ساغر دستی

از هر عدمی برو جهد سر مستی

چون بوی شراب این چنین فتنه کند

بنگر چه شدی گر بقدح پیوستی!

***

(1673)

چشم تو بهره غمزه بسوزد مستی

کز دلبندی، هزار خون کردستی

از پای درآمد دل، و دل پای نداشت

از دست کسی که او ندارد دستی

***

(1674)

همسایگی مست فزاید مستی

چون مست شوی، باز رهی از هستی

در رسته ی مردان چو نشستی، رستی

بر باده زنی، زآب و آتش رستی

***

(1675)

استاد مرا بگفتم اندر مستی

کـ: «آگاهم کن ز نیستی و هستی»

او داد مرا جواب، گفتا که: «برو

رنج تو ز خلق دور دار، ورستی»

***

(1676)

تو سیر شدی، من نشدم زین مستی

من نیست شدم، تو آنچ هستی هستی

تا آب ز ناو آسیا می ریزد

می گردد سنگ، می زِخد در پستی

***

(1677)

گفتم که: «کدامست طریق هستی»

دل گفت: «طریق هستی اندر پستی»

پس گفتم: «دل چرا ز پستی بر مد»

گفتا: «زان رو که در درین دربستی»

***

(1678)

بر گلشن یارم گذرت بایستی

بر چهره ی او یک نظرت بایستی

در بی خبری گوی ز میدان بردی

از بی خبریها خبرت بایستی

***

(1679)

چندان گفتی، که از بیان بگذشتی

چندان گشتی بگرد آن، کآن گشتی

کشتئ سخن در آب چندان راندی

نی تخته بماند، و نی تو و، نی کشتی

***

(1680)

ای ماه، برآمدی و تابان گشتی

گرد فلک خویش خرامان گشتی

چون دانستی برابر جان گشتی

ناگاه فرو شدی و پنهان گشتی

***

(1681)

از عشق ازل ترانه گویان گشتی

وز حیرت عشق گول و نادان گشتی

از بس که بمردی ز غمش، جان بردی

وز بس که بگفتی غم آن، آن گشتی

***

(1682)

هر شب که ببنده همنشین می افتی

چون نور مهی، که بر زمین می افتی

من بنده ی چشم مست پر خواب توم

آن دم که چنان و اینچنین می افتی

***

(1683)

دوشینه مرا گذاشتی، خوش خفتی

وامشب بدغل بهر سویی می افتی

گفتم که: «مرا تا بقیامت جفتی»

کو آن سخنی که وقت مستی گفتی؟

***

(1684)

ای موسی ما، بطور سینا رفتی

وز ظاهر ما و باطن ما رفتی

تو سرد نگشته ی ازان گرمیها

چون سرد شوی، که سوی گرما رفتی؟!

***

(1685)

ای آتش بخت، سوی گردون رفتی

وی آب حیات، سوی جیحون رفتی

با تو گفتم که:«بی دلم من، بی دل»

بی دل اکنون شدم، که بیرون رفتی

***

(1686)

ای شاخ گلی، که از صبا می رنجی

ور زانک گلی، تو پس چرا می رنجی؟!

آخر نه صبا مشاطه ی گل باشد؟!

این طرفه، که از لطف خدا می رنجی

***

(1687)

از دیده ی کژ دلبر رعنا را چی؟!

وز بدنامی عاشق شیدا را چی؟!

ما در ره عشق چست و چالاک شویم

گر پای کسی لنگ شود، ما را چی؟!

***

(1688)

شب رفت و دلت نگشت سیر، ای ایچی

دست تو اگر نگیرد آن مه، هیچی

خفتند حریفان همه، چاره ت اینست

کاندر می لعل و در سر خود پیچی

***

(1689)

گفتم که: «دلا تو در بلا افتادی»

گفتا که «خوشم، تو بکجا افتادی؟»

گفتم که: «دماغ را دوا باید» گفت:

«دیوانه توی که در دوا افتادی»

***

(1690)

ای آنک بکوی یار ما افتادی

آن روی بدیدی، بقفا افتادی

لولو و گوهر نثار تو می کردند

در حلقه ی لولیان، کجا افتادی؟

***

(1691)

آن ظلم رسیده را که دادش دادی

وآن غم زده را که جام شادش دادی

آن باده ی اوّلین فراموشش شد

گر زانک نمی دهی، چه یادش دادی؟!

***

(1692)

یک بوسه ز تو خواستم، و شش دادی

شاگرد کی بودی؟ که چنین استادی

خوبی و کرم را چه نکو بنیادی!

ای دنیا را، ز تو هزار آزادی

***

(1693)

ای ساقی، ازان باده که اوّل دادی

رطلی دو درانداز، و بیفزا شادی

یا چاشنی ازان نبایست نمود

یامست و خراب کن، چو سر بگشادی

***

(1694)

ای آنک تو از دوش، بیادم دادی

زان حالت پر جوش، بیادم دادی

آن رحمت را کجا فراموش کنم؟!

کز گنج فراموش، بیادم دادی

***

(1695)

ماننده ی گل ز اصل خندان زادی

وز طالع و بخت خویش شادی، شادی

سرسبز چو شاخ گل، و آزاده چو سرو

سروی عجبی، که از زمین آزادی

***

(1696)

سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی

رقّاص کن دلی و اصل شادی

ای آنک هزار مرده را جان دادی

شاگرد تو می شوم، که بس استادی

***

(1697)

ای شادی را ز تو هزاران شادی

وز تو بخرابات هزار آبادی

وآن سرو چمن را، که کمین بنده ی تست

از خدمتت آزاد، و هزار آزادی

***

(1698)

شادی، شادی، وای حریفان، شادی

زان سوسن آزاد، هزار آزادی

می گفت که: «داد عاشقی من دادم»

دادی، دادی، مها و، دادی، دادی

***

(1699)

گر هیچ نشانه نیست اندر وادی

بسیار امیدهاست در نومیدی

ای دل مبر امّید، که در روضه ی جان

خرما دهی، ار نیز درخت بیدی

***

(1700)

از شادی تو پرست شهر و وادی

ای روی زمین و آسمان را شادی

کس را گله ی نیست ز تو جز غم را

کز غم همه را بداده ی آزادی

***

(1701)

رفت آنکه دلم را ز غمش درد بدی

رخساره ی زرد من ز کان زرد بدی

چون با دگری تو گرم کردی بازار

گر من ز تو برنگشتمی سرد بدی

***

(1702)

گر نه کشش یار مرا یار بدی

با شاه گدای را کجا کار بدی؟!

گر نه کرم قدیم بسیار بدی

کی یوسف جان میان بازار بدی؟!

***

(1703)

گر عقل بکوی دوست رهبر نبدی

روی عاشق چنین مزعفر نبدی

گر زانکه صدف را غم گوهر نبدی

بگشاده لب و عاشق و مضطر نبدی

***

(1704)

در بیخبری خبر نبودی چه بدی؟!

واندیشه ی خیر و شر نبودی چه بدی؟!

ای هوش تو و گوش من و حلقه ی در

گر حلقه ی سیم و زر نبودی چه بدی؟!

***

(1705)

با بی خبران اگر نشستی بردی

با هشیاران اگر نشستی مردی

رو، صومعه ساز همچو زر، در کوره

از کوره اگر برون شوی افسردی

***

(1706)

مردی که فلک رخنه کند، از دردی

مردی که خداش کاشکی ناوردی

غبنست هزار غبن، کین خلق، لقب

آن را مردی نهند، و این را مردی

***

(1707)

غم را دیدم گرفته جام دُردی

کفتم که: «غما، خیر بود، رخ زردی»

گفتا: «چه کنم، چو شادیی آوردی

بازار مرا خراب و کاسد کردی»

***

(1708)

چونی؟ ای آنک از جمال فردی

صد بار ز چونیم برون آوردی

چون دانستم ترا، و چونت دیدم؟

چون دانش و بینشم بکلّی بردی

***

(1709)

من ذرّه بدم، ز کوه بیشم کردی

پس مانده بدم، از همه پیشم کردی

درمان دل خراب و ریشم کردی

سرمستک و دستک زن خویشم کردی

***

(1710)

ای خواجه، چرا بی پر و بالم کردی؟!

بر بوی ثواب، در وبالم کردی

از توبره ی تو جو ندزدیدم من

از بهر چه جرم، در جوالم کردی؟

***

(1712)

بی نام و نشان چون دل و جانم، کردی

بی کف چو طرب، دست زنانم کردی

گفتم: «بکجاروم؟ که جان را جا نیست»

بی جا و روان، همچو روانم کردی

***

(1713)

همدست همه دست زنانم کردی

دو گوش کشان، همچو کمانم کردی

خاییده بهر دهان، چو نانم کردی

فی الجمله، چنان شد که چنانم کردی

***

(1714)

من پیر فنا بدم، جوانم کردی

من مرده بدم، ز زندگانم کردی

می ترسیدم که گم شوم در ره تو

اکنون نشوم گم، که نشانم کردی

***

(1715)

چون کار مسافران دینم کردی

حمّال امانت یقینم کردی

گفتم که: «ضعیفم و گرانست این بار»

زورم دادی و آهنینم کردی

***

(1716)

زاهد بودم، ترانه گویم کردی

سر فتنه ی بزم و باده جویم کردی

سجّاده نشین با وقارم دیدی

بازیچه ی کودکان کویم کردی

***

(1717)

امروز مرا سخت پریشان کردی

پوشیده ی خویش را تو عریان کردی

من دوش حریف تو نگشتم از خواب

خوردی، و نصیب بنده پنهان کردی

***

(1718)

مه را ز هوای خویش دف زن کردی

صد دریا را ز خویش کف زن کردی

آن وسوسه ی را که زلاحول رمید

در کشتن ما دلیر وصف زن کردی

***

(1719)

روزی بخرابات گذر می کردی

کژ کژ بکرشمه ی نظر می کردی

آنها که جهان زیر و زبر می کردند

چون کار جهان، زیر و زبر می کردی

***

(1720)

هر پاره ی خاک را چو ماهی کردی

وانگه مه را قرین شاهی کردی

آخر ز فراق هر دو آهی کردی

زان آه بسوی خویش راهی کردی

***

(1721)

از چهره ی آفتاب، مه وش گردی

وز صحبت کبریت، تو آتش گردی

تو جهد کنی، که ناخوشی خوش گردد

او خوش نشود، ولی تو ناخوش گردی

***

(1722)

کیوان گردی، چو گرد کیوان گردی

مردی گردی، چو گرد مردان گردی

لعلی گردی، چو گرد این کان گردی

کانی گردی، چو گرد جانان گردی

***

(1723)

خواهی که درین زمانه فردی گردی

یا در ره دین صاحب دردی گردی

این را بجز از صحبت مردان مطلب

مردی گردی، چو گرد مردی گردی

***

(1724)

ای صاف که می شور و چنین می گردی

بنشین و مگرد، اگر چنین می گردی

جانا ز طلب هر دو قدم ریش شده

تو بر قدم باز پسین می گردی

***

(1725)

ای دل، تو و درد او، اگر تو مردی

جان بنده ی تست، اگر تو صاحب دردی

صد دولت صاف را بیک جو نخری

گر یک دُردی زدست دردش خوردی

***

(1726)

بر ظلمت شب خیمه ی مهتاب زدی

می خفت خرد، بر رخ او آب زدی

دادی همه را بوعده خواب خرگوش

وز تیغ فراق، گردن خواب زدی

***

(1727)

ای گل، تو ز لطف گلستان می خندی؟

یا از دم عشق بلبلان می خندی؟

یا در رخ معشوق نهان می خندی؟

چیزیت بدو ماند، از آن می خندی

***

(1728)

با خنده ی بربسته چرا خرسندی؟!

چون گل باید که بی تکلّف خندی

فرقست میان عشق کز جان خیزد

تا آنک بریسمانش برخود بندی

***

(1729)

صد روز دراز اگر بهم پیوندی

جان را نشود ازین فغان خرسندی

ای آنک بدین حدیث ما می خندی

مجنون نشدی، هنوز دانشمندی

***

(1730)

گر درد دلم بنقش پیدا بودی

هر ذرّه ز غم سیاه سیما بودی

ور راه بسوی گوهر ما بودی

هر قطره زجوش همچو دریا بودی

***

(1731)

نقّاش رخت اگرنه یزدان بودی

استاد تو، در نقش تو، حیران بودی

داغ مهرت، اگر نه در جان بودی

در عشق تو، جان بدادن آسان بودی

***

(1732)

گر گفتن اسرار تو امکان بودی

پست و بالا همه گلستان بودی

گر غیرت نخوت نه در ایام بدی

هر فرعونی، موسی عمران بودی

***

(1733)

شمشیر اگر گردن جان ببریدی

«بَل اَحیاءُ بِربِهِم» کی شنیدی

روح یحیی اگرنه باقی بودی

در خون سر او سه ماه کی گردیدی

***

(1734)

نومید نیم، گرچه ز من ببریدی

یا بر سر من یار دگر بگزیدی

تا جان دارم، غم تو خواهم خوردن

بسیار امیدهاست، در نومیدی

***

(1735)

عید آمد و عید، بس مبارک عیدی

گر گردون را دهان بدی، خندیدی

این هست، ولیک اگر زمن بشنیدی

افسوس که عید، عید ما را دیدی

***

(1736)

گر خوب نیم، خوب پرستم، باری

ور باده نیم، ز باده مستم، باری

گر نیستم از اهل مناجات، رواست

از اهل خرابات تو هستم، باری

***

(1737)

افتاد مرا با بت من گفتاری

گفتم که: «زمن سیر شدی؟» گفت: «آری»

گفتا: «بده آن چیز که زی اوّل اوست»

گفتم: «دومش چیست بگو» گفتا: «ری»

***

(1738)

چون خار بکاری، رخ گل می خاری

تا گل ناری، بر ندهد گلناری

جوهاتخمست، و این جهان طاحونست

تا خشت بر آسیا، بری خاک آری

***

(1739)

گر من مستم ز روی بد کرداری

ای خواجه برو، تو عاقل و هشیاری

تو غرّه بطاعتی و طاعت داری

این آن سر پل نیست که می پنداری

***

(1740)

عید آمد و هرکس قدر مقداری

آراسته خود را ز پئ دیداری

ما را چو توی عید، بکن تیماری

ای خلعت گل فکنده بر هر خاری

***

(1741)

دلدار مرا گفت: «ز هر دلداری

گر بوسه خری، بوسه زمنِ خر، باری»

گفتم که: «بزر؟» گفت که: «زر را چه کنم؟»

گفتم که: «بجان؟» گفت که: «آری، آری»

***

(1742)

من بی دلم ای نگار، و تو دلداری

باید که ز هر سخن ز من نازاری

یا آن دلمن که برده ی، باز دهی

یا هر چه کنم ز بی دلی برداری

***

(1743)

آنی تو، که در صومعه مستم داری

در کعبه نشسته، بت پرستم داری

بر نیک و بد تو، مر مرا دستی نیست

در دست توم، تا بچه دستم داری

***

(1744)

غمهای مرا همه بنا غم داری

واندر غم خود همچو بنا غم داری

گویی که: «ترا ام و چرا غم داری»

ترسم که نباشی و چرا غم داری

***

(1745)

چشم مخمور و روی رخشان داری

کان گهر و لعل بدخشان داری

گیرم که چو غنچه خنده پنهان داری

گل را زجمال خود تو خندان داری

***

(1746)

ای گوی زنخ، زلف چو چوگان داری

ابروی چو قوس، و تیر مژگان داری

خورشید جبین، و چهره چون مه داری

میگون لبی، و چشم چو مستان داری

***

(1747)

ای شمع تو صوفی صفتی پنداری

کین شش صفت از اهل صفا می داری

شب خیزی و نور چهره و زردی روی

سوز دل و اشک دیده و بیداری

***

(1748)

ای داده مرا چو عشق خود، بیداری

وی شمع میان این جهان تاری

من چنگم و تو زخمه، فرو نگذاری

وانگه گویی: «بس است، تا کی زاری؟!»

***

(1749)

ای داده مرا بخواب در، بیداری

آسان شده در دلم همه دشواری

از ظلمت جهل و کفر رستم، باری

چون دانستم که عالم الاسراری

***

(1750)

پیش آی، خیال او! که شوری داری

بر دیده ی من نشین، که نوری داری

در طالع خود ز زهره سوری داری

در سینه چو داود، زبوری داری

***

(1751)

پیوسته مها عزم سفر می داری

چون چرخ، مرا زیر و زبر می داری

شیری، و منم شکار در پنجه ی تو

دل خورده ی، و قصد جگر می داری

***

(1752)

گر سوزش سینه را بکس می داری

وز مهر ضمیر پر هوس می داری

باید که چو ناله ی تو آرام دلست

آن ناله قرین هر نفس می داری

***

(1753)

بد می کنی و نیک طمع می داری

هم بد باشد سزای بدکرداری

با آنک خداوند کریمست و رحیم

گندم ندهد باز، چو جو می کاری

***

(1754)

در دل نگذشت کز دلم بگذاری

یا رخت فتاده، در گلم بگذاری

بسیار زدم لاف تو، با دشمن و دوست

ای وای بمن، گر خجلم بگذاری

***

(1755)

ای پر ز جفا، چند ازین طرّاری؟!

ظاهر نکنی آنچه بباطن داری

گر سر ز خط وفای ما برداری

واقف نیم از ضمیر دل پنداری؟

***

(1756)

ای دام هزار فتنه و طرّاری

یارب، که چه فتنها که در سر داری!

ای آب حیات، اگر جهان سنگ شود

والله که چو آسیاش در چرخ آری

***

(1757)

ای پر ز جفا، چند کنی طرّاری؟!

پنهان چکنی، آنچ بباطن داری

بیرون و درون هزار مشرف داری

فریاد کنان همه که جو می کاری

***

(1758)

آنی که بصد شفاعت و صد زاری

بر پات یکی بوسه دهم، نگذاری

گر آب دهی مرا، گر آتش، باری

سلطان ولایتی، و فرمان داری

***

(1759)

در زیر غزلها و نفیر و زاری

دودیست مرا ز چهرهای ناری

هرچند که رسم دلبریهاش خوشست

کو آن خوشیی که او کند دلداری؟!

***

(1760)

دی عاقل و هشیار شدم در کاری

بر هم زد دوش مر مرا عیاری

دیدم که دل آن اوست، من اغیاری

بیرون رفتم ازین میان من، باری

***

(1761)

چشم مستت ز عادت خمّاری

افغان، که نهاد رسم تنها خواری

چون بی مددیست، این بخیلیت چراست؟!

می می نخوری و شیره می افشاری

***

(1762)

تقصیر نکرد عشق در خمّاری

تقصیر مکن تو ساقی، از دلداری

از خود گله کن، اگر خماری داری

با خشت بآسیا، روی خاک آری

***

(1763)

ای دوست، زمن طمع مکن غمخواری

جز مستی، و جز شنگی، و جز خمّاری

ما را چو خدا برای این آوردست

خصم خردیم، و دشمن هشیاری

***

(1764)

هرکس کسکی دارد، و هرکس یاری

آن یار وفادار کجا شد؟ باری

گر پیش سگی، شکرنهی خرواری

میل دل او بود سوی مرداری

***

***

(1766)

مستست خبر از تو، و یا تو خبری

خیره ست نظر در تو، و یا تو نظری

درهم شده خانه ی دل از حور و پری

دزدیده تو از گوشگکی می نگری

***

(1767)

کافر تو، و کفران تو، وزین دوبتری

مومن تو، و ایمان تو، و بر هر دو سری

***

(1768)

بیچاره دلا، که آینه ی هر اثری

گر سرکشی از صفات، با دردسری

ای آینه ی که قابل خیر و شری

زان عکس ترا چه غم؟ که تو بی خبری

***

(1769)

بالا شجری، لب شکری، دل حجری

زنجیر سری، سیمبری، رشک پری

چون بر گذری، درنگری، دل ببری

چشمت مرساد، سخت زیبا صوری

***

(1770)

سر سبز تر از تو من ندیدم شجری

پر نور تر از تو من ندیدم قمری

شبخیز تر از تو من ندیدم سحری

پر ذوقتر از تو من ندیدم شکری

***

(1771)

من دوش بکاسه ی رباب سحری

می نالیدم ترانه ی کاسه گری

با کاسه ی می درآمد آن رشک پری

گفتا که: «اگر کاسه زنی، کوزه خوری»

***

(1772)

با من ترش است روی یارم قدری

شیرینتر ازان ترش ندیدم شکری

بیزار شود شکر، ز شیرینی خویش

گرزان شکر ترش بیابد خبری

***

(1773)

تا پرده ی اندیشه گری را ندری

تو پرده دری، پرده دری، پرده دری

گویی تو که: «من زهر هنر باخبرم»

این بی خبری بس، که زخود بی خبری

***

(1774)

ای در دلمن نشسته، بگشاده دری

چون تو دگری نجویم، و کودگری؟!

با هر کی زدل دمی زدم، دفعی گفت

تو دفع مده، که نیست از تو گذری

***

(1775)

مهمان دو دیده شد خیالت، گذری

در دیده وطن ساخت ز نیکوگهری

ساقئ خیال شد دو دیده، می گفت:

«مهمان منی بآب، چندانک خوری»

***

(1776)

با یار بگلزار شدم ره گذری

بر گُل نظری فکندم از بیخبری

دلدار بمن گفت که: «شرمت بادا

رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟!»

***

(1777)

دوش آمد آن خیال تو ره گذری

گفتم: «بر ما باش ز صاحب نظری

تا روز» دو چشم من بگفتش بتری

«مهمان منی بآب چندانکه خوری»

***

(1778)

خیری بنمودی، ولیکن شرّی

نرمی، و خبیث همچو مار نرّی

صدری و بزرگی و زرت هست، ولیک

انصاف بده، که سخت ما در غرّی

***

(1779)

گفتند که: «هست یار را شور و شری»

گفتم که: «دوم بار بگو، خوش خبری»

گفتا: «ترش است روی خوبش قدری»

گفتم که: «زهی تهمت کژ، بر شکری»

***

(1780)

زین سان منگر، گرچه تو صاحب نظری

تا خون هزار کس بگردن نبری

زنهار بدان پر، تو بهر سو نپری

من گفتم و بگذشتم، ای رشک پری

***

(1781)

دی مست بدی دلا، و چست و سفری

امروز چه خورده ی که از دی بتری؟

رقصان شده سرسبز، مثال شجری

یا حاجب خورشید بسان سحری

***

(1782)

تو آب نه ی، خاک نه ی، تو دگری

بیرون زجهان آب و گل، در سفری

قالب جویست و جان درو آب حیات

آنجا که توی، ازین دو هم بی خبری

***

(1783)

من دوش بخواب در بدیدم قمری

دریا صفتی، عجایبی، سیمبری

امروز بگرد هر دری می گردم

کز یارک دوشینه کی دارد خبری

***

(1784)

ای حیف، که پیش کر زنی طنبوری

یا یوسف، همخانه شود با کوری

یا قند نهی، در دهن رنجوری

یا جفت شود مخنّثی با حوری

***

(1785)

ای باغ خدا، که پر بت و پر حوری

از چشم خلایق این چنین، چون دوری!

ای دل، نچشیده ی مئ منصوری

گر منکر آن باغ شدی، معذوری

***

(1786)

گر نقل و کباب، و گر می ناب خوری

می دانک بخواب در، همی آب خوری

چون برخیزی ز خواب، باشی تشنه

سودت نکند آب، که در خواب خوری

***

(1787)

بر کار گذشته بین، که حسرت نخوری

صوفی باشی، و نام ماضی نبری

ابن الوقتی، جوانی و وقت بری

تافوت نگردد این دم ماحضری

***

(1788)

ای طالب دنیا، تو یکی مزدوری

وی عاشق خلد، ازین حقیقت دوری

وی شاد بهر دو عالم از بیخبری

شادئ غمش ندیده ی، معذوری

***

(1789)

ای ماه، اگرچه روشن و پرنوری

از روشنئ روی بت من دوری

وی نرگس، اگرچه تازه و مخموری

رو، چشم بتم ندیده ی معذوری

***

(1790)

با زهره و با ماه اگر انبازی

رو خانه ز ماه ساز، اگر می سازی

بامی که بیک لگد فرو خواهد شد

آن به که لگد زنی، فرو اندازی

***

(1791)

ای آنک نظر بطعنه می اندازی

بشناس دمی تو بازی، از جان بازی

ای جان غریب، در جهان می سازی

روزی دو فتاد مر غزی بار ازی

***

(1792)

گر زانک امین و محرم این رازی

بر بازی بی دلان مکن طنّازی

بازیست، ولیک آتش راستیش

بس عاشق را که کشت بازی بازی

***

(1793)

جان دید ز جانان ازل دمسازی

می خواهد کز من ببرد هنبازی

این بازیها که جان برون آوردست

ما را بخورد تمام، بازی، بازی

***

(1794)

آی آنک زخاک تیره نطعی سازی

هر لحظه برو لعب دگر اندازی

گه مات کنی و گه بداری قایم

احسنت، زهی صنعت با خود بازی

***

(1795)

ای قاصد جان من، بجان می ارزی

جان خود چه بود؟! هر دو جهان می ارزی

این عالم کهنه، آن ندارد بی تو

آن از تو طلب کنم، که آن می ارزی

***

(1796)

گه پرده همی دری، و گه می دوزی

گه می سازی مرا، و گه می سوزی

آموختیم جوانی اندر پیری

ای خلق جهان، صلای پیرآموزی

***

(1797)

این شاخ شکوفه بار گیرد روزی

وین باز طلب شکار گیرد روزی

می آید و می رود خیالش بر تو

تا چند رود، قرار گیرد روزی

***

(1798)

هم دل بدلستانت رساند روزی

هم جان سوی جانانت رساند روزی

از دست مده دامن دردی که تراست

کان درد بدرمانت رساند روزی

***

(1799)

دی بود چنان دولت و جان افروزی

امروز چنین آتش عاشق سوزی

افسوس که در دفتر ما دست خدا

آن را روزی نبشت و این را روزی

***

(1800)

ای هیزم تر، خشک نگردی روزی؟

تا در تو فتد ز آتش دل سوزی

تا خرقه ی تن دری، تو بی دلسوزی

عشق آموزی، ز جان عشق آموزی

***

(1801)

گاهی بودم فرقت عالم سوزی

گاهی بودم عشرت جان افروزی

افسوس که روزگار بر لوح سپید

آنرا روزی نبشت، و این را روزی

***

(1802)

خوش می سازی مرا، و خوش می سوزی

خوش پرده همی دری، و خوش می دوزی

آموختیم جوانی اندر پیری

از بخت جوان صلای پیر آموزی

***

(1803)

دلدار بزیر لب بخواند چیزی

دیوانه شوی، عقل نماند چیزی

یارب، چه فسونست که او می خواند؟!

کندر دل سنگ می نشاند چیزی

***

(1804)

از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی

شب گشته ز زلفین تو عنبر بیزی

نقّاش ازل نقش کند هر طرفی

از بهر قرار دلمن تبریزی

***

(1805)

از جان بگریزم، ار زجان بگریزی

از دل بگریزم، ار ازان بگریزی

تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز

تیری چه عجب، گر ز کمان بگریزی

***

(1806)

جان بگریزد، اگر زجان بگریزی

وز دل بگریزم، ار ازان بگریزی

تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز

تیری چه عجب، گرز کمان بگریزی؟!

***

(1807)

گر بگریزی، چو آهوان بگریزی

ور بستیزی، چو آهنان بستیزی

زان شاخ گلی که ما درآویخته ایم

ای مرغک زیرک، بدو پا آویزی

***

(1808)

ای یار، گرفته ی شراب آمیزی

برخیزد رستخیز، چون برخیزی

می ریز شراب را، که خوش می ریزی

عقلا، چو چنین شد، بچه رو بگریزی؟!

***

(1809)

آن خوش باشد که صاحب تمییزی

بی آنک بگویند و بگوید چیزی

بی گفت و تقاضا بدهد مهمان را

ترونده ی خوش ز صاحب پالیزی

***

(1810)

نی گفت که: «پای من بگل بود بسی

ناگاه بریدند سرم، در هوسی

نه زخم گران بخوردم از دست خسی

معذورم دار اگر بنالم نفسی»

***

(1811)

در عشق تو خون ز دیده بارید بسی

جان در تن من ز غم بنالید بسی

آگاه نه ی ز حالم ای جان و جهان

چرخم ببهانه ی تو مالید بسی

***

(1812)

چو جمله خطا کنم، صوابم تو بسی

مقصود ازین عمر خرابم تو بسی

من می دانم، کچون بخواهم رفتن

گویند «چه کرده ی؟» جوابم تو بسی

***

(1813)

در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی

زیرا که بهر غمیم فریاد رسی

کس نیست بجز تو ای مه، اندر دو جهان

جز آنک ببخشیش با کرام کسی

***

(1814)

احوال من زار و حزین می پرسی

زین بیش مپرس، اگر چنین می پرسی

من در غم تو دامن دل چاک زدم

وانگاه مرا بآستین می پرسی

***

(1815)

تا درد نیابی، تو بدرمان نرسی

تا جان ندهی، بوصل جانان نرسی

تا همچو خلیل آتش اندر نشوی

چون خضر بسرچشمه ی حیوان نرسی

***

(1816)

تا هشیاری بطعم مستی نرسی

تا تن ندهی بجان پرستی نرسی

تا در ره عشق دوست چون آتش و آب

از خود نشوی نیست بهستی نرسی

***

(1817)

ای نفس عجب که با دلم هم نفسی

من بنده ی آن صبح که خندان برسی

ای در دل شب چو روز، آخر چه کسی؟!

هم شحنه و دزدو، خواجه ی صد عسسی

***

(1818)

سرمستم، و سرمستم، و سرمست کسی

می خوردم، و می خوردم از دست کسی

همچون قدحم شکست، وآنگه پر کرد

آخر ز گزاف نیست، اشکست کسی

***

(1819)

دی روز فسون سرد برخواند کسی

او سردتر از فسون خود بود بسی

بر مایده ی عشق مگس بسیارست

ای کم ز مگس کو برمد از مگسی

***

(1820)

در چشم منست این زمان ناز کسی

در گوش منست این دم آواز کسی

در سینه منم حریف و انباز کسی

سرمستم، کی نهان کنم راز کسی؟!

***

(1821)

واپس مانی ز یار، واپس باشی

از شاخ درخت بگسلی، خس باشی

در چشم کسی تو خویش را جای کنی

تو مردمک دیده ی آنکس باشی

***

(1822)

یاد تو کنم، میان یادم باشی

لب بگشایم، درین گشادم باشی

گر شاد شوم، ضمیر شادم باشی

حیله طلبم، تو او ستادم باشی

***

(1823)

ناخوانده بهرجا که روی غم باشی

ور خوانده روی، تو محرم آن دم باشی

تا کافر را خدا نخواند نرود

شرمت بادا، زکافری کم باشی

***

(1824)

با نا اهلان اگر چو جانی باشی

ما را چه زیان؟! تو در زیانی باشی

گیرم که تو معشوق جهانی باشی

آری باشی، ولی زمانی باشی

***

(1825)

با صورت دین صورت زردشت کشی

چون خر، نخوری نبات، و بر پشت کشی

گر آینه زشتئ ترا بنماید

دیوانه شوی، بر آینه مشت کشی

***

(1826)

در صورت دل سیرت زردشت کشی

چون خر، نخوری نبات، بر پشت کشی

گر آینه ی زشتی تو بنماید

دیوانه شوی، در آینه مشت کشی

***

(1827)

سلطان سخن! گرفته ی خاموشی

چاووش زبان نمی کند چاووشی

خورشید چرا بکاهگل می پوشی

تا در دل چرخ افکنی بیهوشی

***

(1828)

تا چند ز جان مستمند اندیشی؟!

تا کی ز جهان پر گزند اندیشی؟!

آنچ از تو توان ستد، همین کالبدست

یک مزبله گو مباش، چند اندیشی؟!

***

(1829)

ای آنک ره گریز می اندیشی

تو پنداری، که بر مراد خویشی

شه می کشدت، مجوی باشه بیشی

کُه را بکند شهنشهِ درویشی

***

(1830)

من جان تو نیستم، مگو جان، غلطی

من جان جنیدم و سرّی سقطی

کی باشم جان هر خری، کوردلی؟!

کو باز نداند سقطی، از سخطی

***

(1831)

خوش باش، که خوش نهاد باشد صوفی

از باطن خویش شاد باشد صوفی

صوفی صافست، غم برو ننشیند

کیخسرو و کیقباد باشد صوفی

***

(1832)

دوش از سر عاشقی و از مشتاقی

می کردم التماس می از ساقی

چون جاه و جمال خویش بنمود بمن

من نیست شدم، بماند ساقی باقی

***

(1833)

وقفست مرا عمر درین مشتاقی

احسنت، زهی طراوت و راواقی

من کف نزنم، تا تو نباشی مطرب

من می نخورم، تا تو نباشی ساقی

***

(1834)

زان ماه چهارده که هست اشراقی

گشتم زر ده دهی من از برّاقی

آن نیز ز من ببرد تا محو شدم

از ده ببرد چارده ماند باقی

***

(1835)

سوگند همی خورد پریر آن ساقی

می گفت: «بحقّ ساعت مشتاقی

که باده دهم بشهری و آفاقی

عقلی نگذارم بجهان من باقی»

***

(1836)

آن را که نکرد زهد سود، ای ساقی

آن زهد نبود، می نمود، ای ساقی

مردانه درآ مگو تو زود، ای ساقی

کاندر ازل آنچه بود، بود، ای ساقی

***

(1837)

آن را که نکرد ز هر سود، ای ساقی

آن زهر نبود، می نمود، ای ساقی

چون بود، رونده شد، نبود، ای ساقی

میها نوشد، زبحر جود، ای ساقی

***

(1838)

من با تو چنین سوخته خرمن تا کی؟

وز ما تو چنان کشیده دامن تا کی؟

ای کار، بکام دشمنانم تا کی؟

من در غم تو، تو فارغ از من تا کی؟

***

(1839)

گوهر چه بود ببحر او، جز سنگی؟!

گردون چه بود بر در او؟ سرهنگی

از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست

جز صبر، که از صبر ندارم رنگی

***

(1840)

ای دل چو وصال یار دیدی حالی

در پای غمش بمیر، تا کی نالی؟!

شرطست که چو آفتاب رخ بنماید

گر شمع نمیرد بکشندش حالی

***

(1841)

مرغان زقفص، قفص ز مرغان، خالی

مرغا، ز کجایی؟! که چنین خوشحالی

از ناله ی تو بوی بقا می آید

می نال برین پرده، که خوش می نالی

***

(1842)

جان در ره ما بباز، اگر مرد دلی

ور نی سر خویش گیر، کز ما بحلی

آن ملک کسی نیافت از نیم دلی

حق می طلبی، و مانده در آب و گلی

***

(1843)

این عرصه که عرض آن ندارد طولی

بگذار عمارتش بهر مجهولی

پولیست جهان که قیمتش نیست جوی

یا هست رباطی که نیرزد پولی

***

(1844)

ای آنک تو خون عاشقان آشامی

فریاد ز عاشقی و بی آرامی

ای دوست، منم اسیر دشمن کامی

آخر بتو باز گردد این بدنامی

***

(1845)

گویی که مگر بباغ زر رشته امی

یا بر رخ خویش زعفران کشته امی

آن وعده که کرده ی رها می نکند

ور نی خود را برایگان کُشته امی

***

(1846)

آن میوه توی، که نادر ایامی

بتوان خوردن هزار من در خامی

بر ما مپسند هجر و دشمن کامی

کاخر بتو باز گردد این بدنامی

***

(1847)

ای ساقی جان که سر ده ایامی

آرام دل خسته ی بی آرامی

مستان تو امروز همه مخمورند

آخر بتو باز گردد، این بدنامی

***

(1848)

گر قدر کمال خویش بشناختمی

دامان خود از خاک بپرداختمی

خالی و سبک بر آسمان تاختمی

سر بر فلک نهم برافراختمی

***

(1849)

گر عاشق زار روی تو نیستمی

چندین بدر سرای تو نه ایستمی

گفتی که: «مه ایست بردرم، خیز، برو»

ای دوست اگر نه ایستمی نیستمی

***

(1850)

من خشک لب، ار با تو دم تر زدمی

در عشق تو عالمی، بهم بر زدمی

یک بوسه اگر لبم توانستی داد

بر پای تو، دستک ز بر سر زدمی

***

(1851)

گر مجلس انس را بکار آمدمی

هردم بدر تو بنده وار آمدمی

گر آفت تصدیع نبودی و ملال

هر روز برت هزار بار آمدمی

***

(1852)

ای کمتر مهمانیت آب گرمی

کز لذّت او مست شود بی شرمی

ای خالق گردون، بخودم مهمان کن

گردون بکجا برد؟ بآب گرمی

***

(1853)

درویشان را عار بود محتشمی

در خاطرشان بار بود محتشمی

اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر

کندر ره او خار بود محتشمی

***

(1854)

گر نه حذر از غیرت مردان کنمی

آن کار که دوش گفته ام، آن کنمی

ور رشک نبودی همه هشیاران را

بی خویش و خراب و مست و حیران کنمی

***

(1855)

من من نیم، و اگر دمی من منمی

این عالم را چو ذرّه بر هم زنمی

گر آن منمی که دل ز من بر کندست

خود را چو درخت از زمین بر کنمی

***

(1856)

در چشم منی، وگرنه بینا کیمی؟

در مغز منی، وگرنه شیدا کیمی

آنجا که نمی دانم آنجای کجاست

گر عشق تو نیستی، من آنجا کیمی

***

(1857)

اسرار شنو ز طوطی ربّانی

طوطی بچه ی، زبان طوطی دانی

در مرغ و قفص خیره چرا می مانی؟!

بشکن قفص ای مرغ، کزان مرغانی

***

(1858)

عالم سبزست و هر طرف بستانی

از عکس جمال گل رخی خندانی

هر سو گهریست مشتعل از کانی

هر سو جانیست متّصل با جانی

***

(1859)

آن روی ترش نگر، چو قندستانی

وان چشم خوشش نگر، چو هندستانی

پیش قد او صف زده سروستانی

پیش کف او شکسته هر دستانی

***

(1860)

زان دل ز من ای سرو سهی نستانی

خواهی که ز من دل نهی نستانی

تا لب ندهی دل ز رهی نستانی

اینست سخن تا ندهی نستانی

***

(1861)

ای دوست، بحقّ آنک جان را جانی

چون نامه ی من بتو رسد، برخوانی

از بوالعجبی، نامه ی من ندرانی

چون حال دل خراب من می دانی

***

(1862)

در عشق موافقت بود چون جانی

در مذهب هر ظریف معنی دانی

از سی و دو دندان چو یکی گشت دراز

بی دندان شد تن از چنان دندانی

***

(1863)

در خاک اگر رفت تن بی جانی

جان بر فلک افرازد شاد روانی

در خاک بنفشه چون بپایید، برست

چون بر ندمد سرو چنان بستانی؟!

***

(1864)

گر در طلب منزل جانی، جانی

گر در طلب لقمه ی نانی، نانی

این نکته ی رمز اگر بدانی، دانی

هر چیز که در جستن آنی، آنی

***

(1865)

با دل گفتم که: «ای دل، از نادانی

محروم ز خدمت کیی، می دانی؟»

دل گفت مرا: «تخته غلط می خوانی

من لازم خدمتم، تو سر گردانی»

***

(1866)

ای ابر، که تو جهان خورشیدانی

کاری مقلوب می کنی، تا دانی

از ظلم تو بر ماست جهان ظلمانی

پس گریه نصیب ماست، تو گریانی

***

(1867)

آن چیز که هست در سبد می دانی

از سرّ سبد تا بابد می دانی

هم روز بگویم، بشبت، یاد آید

شب نیز بگویم، که تو خود هم دانی

***

(1868)

لیلی که غم بی خبرش می دانی

نی او دگرست، تو دگرش می دانی

او در خانه است، و بر درش می دانی

تو بی خبری، بی خبرش می دانی

***

(1869)

ای آنک مراد هر زبان می دانی

ور زانک ببندند دهان، می دانی

ور جان و دلم نهان شود زیر زمین

شادست روانم، که روان می دانی

***

(1870)

ای آنک ز حال بندگان می دانی

چشمی و چراغ، در شب ظلمانی

باز دل ما را، که تو می پرّانی

آخر تو ندانی، که توش می خوانی؟!

***

(1871)

تو دوش چه خواب دیده ی، می دانی؟

نی، دانش آن نیست بدین آسانی

دز دست تن تو کاله پنهان کردست

ای شحنه، چراش زو نمی رنجانی؟!

***

(1872)

پرّان باشی، چو در صف یارانی

پرّی باشی سقط، چو بی ایشانی

تا پرّانی، تو حاکمی بر سر آن

چون پر گشتی، ز باد سر گردانی

***

(1873)

ای عشق تو عین عالم حیرانی

سرمایه ی سودای تو سرگردانی

حال من دل سوخته تا کی پرسی؟!

چون می دانی، که به ز من می دانی

***

(1874)

ای نرگس بی چشم و دهن حیرانی

در روی عروسان چمن حیرانی

نی من غلطم، تو با عروسان چمن

اندر شه پوشیده ی من حیرانی

***

(1875)

تا در طلب گوهر کانی، کانی

تا در هوس لقمه ی نانی، نانی

این نکته ی رمز اگر بدانی، دانی

هر چیز که در جستن آنی، آنی

***

(1876)

چونست بدرد دیگران درمانی

چون نوبت درد ما رسد، درمانی؟!

من صبر کنم تا ز همه وامانی

آیی بر ما، چو حلقه بر در مانی

***

(1877)

حاشا که بماه گویمت می مانی

یا چون قد تو سرو بود بستانی

مه را لب لعل شکر افشان زکجاست؟!

در سرو کجاست جنبش روحانی؟!

***

(1878)

گر یک ورق از کتاب ما برخوانی

حیران ابد شوی، زهی حیرانی

گر یک نفسی بدرس دل بنشینی

استادان را بدرس خود بنشانی

***

(1879)

هر لحظه مها، پیش خودم می خوانی

احوال همی پرسی، و خود می دانی

تو سرو روانی و سخن پیش تو باد

می گویم، و سر بخیره می جنبانی

***

(1880)

ای عشق تو عین عالم حیوانی

سرمایه ی سودای تو سرگردانی

حال دلمن سوخته تا کی پرسی

چون می دانی که به ز من می دانی

***

(1881)

شمعیست دل مرد بر افروختنی

چاکیست زهجر دوست بر دوختنی

ای بی خبر از ساختن و سوختنی

عشق آمدنی بود نه آموختنی

***

(1882)

توبه کردم ز شور و بی خویشتنی

عشقت بشنید از من، این ممتحنی

از هیزم توبه ی من آتش بفروخت

می سوخت مرا، که هان، دگر توبه کنی؟!

***

(1883)

هر روز یکی شور برین جمع زنی

بنیاد هزار عافیت را بکنی

تا دور ابد این دوران قایم بود

بر جان فقیران، کرم چون تو غنی

***

(1884)

ای دوست، بهر سخن در جنگ زنی

صد تیر جفا برین دل تنگ زنی

در چشم تو من مسم، دگر کس زر سرخ

فردا بنمایمت، چو بر سنگ زنی

***

(1885)

هرگز بمزاج خود یکی دم نزنی

تا از دم خویش گردن غم نزنی

هر چند ملولی تو، یقینست که تو

با آنک ملولی، زکسی کم نزنی

***

(1886)

چون مست شوی، قرابه بر پای زنی

با دشمن جان خویشتن رای زنی

هم پست خوری مها، و هم نای زنی

این طمع مکن، که هر دو یک جای زنی

***

(1887)

هر روز پگاه، خیمه بر جوی زنی

صد نقش، تو بر گلشن خوش بوی زنی

چون دف، دل ما سماع آنگاه کند

کش هر نفسی هزار بر روی زنی

***

(1888)

گر خار بدین دیده ی چون جوی زنی

ور تیر جفا بر دل چون موی زنی

من دست ز دامن تو کوته نکنم

گر همچو دفم هزار بر روی زنی

***

(1889)

گفتم: «صنمی شدی، که جان را وطنی»

گفتا که: «حدیث جان مکن گر زمنی»

گفتم که: «بتیغ حجّتم چند زنی؟!»

گفتا که: «هنوز عاشق خویشتنی»

***

(1890)

هرگز نبود میل تو کافراشت کنی

تو عاشق آنی که فرو داشت کنی

بسم الله ناگفته تو گویی، الحمد

ناآمده صبح، از طمع چاشت کنی

***

(1891)

گر داد کنی، در خور خود داد کنی

بیچاره کسی را که توش یاد کنی

گفتی تو: «که بسیار بیادت کردم»

من می دانم، که چون مرا یاد کنی

***

(1892)

ای باده، تو باشی که همه داد کنی

صد بنده بیک صبوح آزاد کنی

چشمم بتو روشنست همچون خورشید

هم در تو گریزم، که توم شاد کنی

***

(1893)

از رنج و ملال ما چه فریاد کنی؟!

آن به که بشکر، وصل را شاد کنی

از ما چه گریزی، و چه واداد کنی؟!

زان ترس که وصل را بسی یاد کنی

***

(1894)

ای دوست، ترا رسد اگر ناز کنی

ناساز شوی، باز دمی ساز کنی

زان می ترسم، در جفا باز کنی

مکر اندیشی، بهانه آغاز کنی

***

(1895)

ای آنک مرا بسته ی صد دام کنی

گویی که «برو» در شب پیغام کنی

گر من بروم، تو با که آرام کنی؟

هم نام من ای دوست، کرا نام کنی؟

***

(1896)

خود هیچ بسوی ما نگاهی نکنی

گیرم که گناهست، گناهی نکنی

دل در گل رخسار تو می نالد زار

بر آینه ی دلم تو آهی نکنی

***

(1897)

از گل قفص هد هد جانها تو کنی

بر خاک سیه شکرفشانها تو کنی

آن را که چنین سرمه کشی، او داند

کانها ز تو آید، و چنانها تو کنی

***

(1898)

کی پست شود آنک بلندش تو کنی؟!

شادان بود آن جان، که نژندش تو کنی

گردون سرافراشته صد بوسه دهد

هر روز بر آن پای، که بندش تو کنی

***

(1899)

کافر نشدی حدیث ایمان چه کنی؟!

بی جان نشدی، حدیث جانان چه کنی؟!

در عربده ی نفس رکیکی تو هنوز

بیهوده حدیث سر سلطان چه کنی؟!

***

(1900)

من بادم و تو برگ، نلرزی چه کنی؟!

کاری که منت دهم، نورزی چه کنی؟!

چون سنگ زدم، سبوی تو بشکستم

صد گوهر و صد بحر نیرزی چه کنی؟!

***

(1901)

ای باطل، از حق نگریزی، چه کنی؟!

وی زهر، بجز تلخی و تیزی چه کنی؟!

عشق آب حیات آمد، و منکر چو خری

ای خر، تو در آب در نمیزی، چه کنی؟!

***

(1902)

درپاره کشی، تو خویش چون تیشه کنی

وز پاره و از چاره هم اندیشه کنی

یا زنگی زلف او دران نور بجوی

اندیشه باریک چنین پیشه کنی

***

(1903)

ماه آمد پیش او که تو جان منی

گفتش که: «تو کمترین غلامان منی»

هر چند بدان جمع تکبّر می کرد

می داشت طمع که گویمش: «آن منی»

***

(1904)

گفتم: «صنما مگر که جانان منی

اکنون که همی نظر کنم جان منی

مرتد گردم گر تو ز من بر گردی

ای جان و جهان تو کفر و ایمان منی»

***

(1905)

نی من منم، و نی تو توی، نی تو منی

هم من منم، و هم تو توی، هم تو منی

من با تو چنانم، ای نگار خُتنی

که اندر غلطم، که من توم یا تو منی

***

(1906)

امشب منم و یکی حریفی چو منی

بر ساخته مجلسی، برسم، چمنی

جام می و نقل و شمع و مطرب همه هست

ای کاش تو بودیی، و اینها همه نی

***

(1907)

ای نور دل و دیده و جانم، چونی؟

وی آرزوی هر دو جهانم، چونی

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس

تو بی رخ زرد من، ندانم، چونی

***

(1908)

گفتم: «چونی؟ مها، خوشی؟ محزونی؟»

گفتا: «مه را کسی بپرسد چونی؟

چون باشد طلعت مه گردونی

تابان و لطیف و خوبی و موزونی»

***

(1909)

بی خود باشی، هزار رحمت بینی

با خود باشی، هزار زحمت بینی

همچون فرعون، ریش را شانه مکن

گر شانه کنی، سزای سبلت بینی

***

(1910)

بیرون نگری صورت انسان بینی

خلقی عجب از روم و خراسان بینی

فرمود که اِرجِعی رجوع این باشد

بنگر بدرون که بجز انسان بینی

***

(1911)

خواهی که حیات جاودانی بینی

وز فقر نشانه ی عیانی بینی

اندر ره فقر، بد مرو، تا نرود

مردانه درآ، که زندگانی بینی

***

(1912)

ای آنک غلام خسرو شیرینی

با عشق بساز، گر حریف دینی

پیوسته حریف عشق گرمی، می باش

تا عاشق گرم از تو برد عنّینی

***

(1913)

امشب برو ای خواب، اگر بنشینی

از آتش دل سزای سبلت بینی

ای عقل، برو، که تو سخن می چینی

ای عشق، بیا، که سخت با تمکینی

***

(1914)

بو برد ز تو گل معطرّ؟ نی، نی

یا دیدت آفتاب و اختر؟ نی، نی

گویی که: «شبست، سوی روزن بنگر»

گر تو بروی، شبست گر نی، نی، نی

***

(1915)

جانا ز تو بیزار شوم؟! نی، نی، نی

با جز تو دگر یار شوم؟! نی، نی، نی

در باغ وصالت چو همه گل بینم

سرگشته بهر خار شوم؟ نی، نی، نی

***

(1916)

اندر دلمن مها، دل افروز توی

هستند دگران، ولیک دلسوز توی

شادند جهانیان بنوروز و بعید

عید من و نوروز من امروز، توی

***

(1917)

دل کیست؟! همه کار و کیاییش توی

نیک و بد و کفر و پارساییش توی

گر کژ نگرد دیده ی من، من چه کنم؟!

از خود گله کن، که روشناییش توی

***

(1918)

از آب و گلی نیست بنای چو توی

یا رب، که چها کرد برای چو توی!

گر نعره زنانی تو برای چو ویی

لبّیک کنانست برای چو توی

***

(1919)

در عالم حسن، اینت سلطان که توی

در خطّه ی لطف، شهره برهان که توی

در قالب عاشقان بی جان گشته

انصاف بدادیم، زهی جان که توی

***

(1920)

ای دشمن جان و جان شیرین، که توی

نور موسی و طور سینین، که توی

وی دوست، که زهره نیست جانرا هرگز

تا نام برد از تو بتعیین، که توی

***

(1921)

ای نسخه ی نامه ی الهی که توی

وی آینه ی جمال شاهی که توی

بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست

در خود بطلب هر آنچ خواهی، که توی

***

(1922)

ای دل، هر دم چو خاک، بر باد شوی

جان بر کف غم نهی، و دلشاد شوی

این بار در آتشی، و بگذاشتمت

باشد که درین واقعه استاد شوی

***

(1923)

ای خواجه، ز هر خیال پر باد شوی

وز هیچ ترش گردی، و دلشاد شوی

دیدم که در آتشی، و بگذاشتمت

تا پخته و تا زیرک و استاد شوی

***

(1924)

تو عاشق روی آن پری زاد شوی

وانگه هردم چو خاک بر باد شوی

دانم که در آتشی و بگذاشتمت

باشد که درین واقعه استاد شوی

***

(1925)

گر یکنفسی واقف اسرار شوی

جان بازی را بجان خریدار شوی

تا مست خودی، تو تا ابد تیره ستی

چون مست ازو شوی، تو هشیار شوی

***

(1926)

در دل نگذارمت، که افگار شوی

در دیده ندارمت، که بس خوار شوی

در جان کنمت جای، نه در دیده و دل

تا در نفس باز پسین یار شوی

***

(1927)

از کم خوردن زیرک و هشیار شوی

از پر خوردن ابله و بیکار شوی

پرخواری تو، جمله ز پر خواری تست

کم خوار شوی، اگر تو کم خوار شوی

***

(1928)

از سایه ی عاشقان اگر دور شوی

بر تو زند آفتاب و رنجور شوی

پیش و پس عاشقان چو سایه می دو

تا چون مه و آفتاب، پر نور شوی

***

(1929)

در روزه چو از طبع دمی پاک شوی

اندر پی پاکان، تو بر افلاک شوی

از سوزش روزه نور گردی تو، چو شمع

وز ظلمت لقمه، لقمه ی خاک شوی

***

(1930)

اندر ره حق چو چست و چالاک شوی

نور فلکی، باز بافلاک شوی

عرشست نشیمن تو، شرمت ناید

چون سایه مقیم خطّه ی خاک شوی؟!

***

(1931)

گر عاشق روی قیصر روم شوی

اومید بود که حی قیوم شوی

از هجر مگو بپیش سلطان وصال

می ترس، کزین حدیث محروم شوی

***

(1932)

تا خاک قدوم هر مقدّم نشوی

سالار سپاه نفس آدم نشوی

تا از من و مای خود مسلّم نشوی

با این ملکان محرم و همدم نشوی

***

(1933)

ای دیده، تو از گریه زبون می نشوی

ای دل تو ازین واقعه خون می نشوی

ای جان، چو بلب رسیدی از قالب من

آخر بچه خوش دلی برون می نشوی؟!

***

(1934)

گر صید خدا شوی، ز غم رسته شوی

گر در صفت خویش روی، بسته شوی

می دانک وجود تو حجاب ره تست

با خود منشین، که هر زمان خسته شوی

***

(1935)

ای باد سحر، بکوی آن سلسله موی

احوال دلم بگوی، اگر باشد روی

ور زانک بر آب دل نباشد دلجوی

زنهار، مرا ندیده ی، هیچ مگوی

***

(1936)

ماییم و هوای روی شاهنشاهی

در آب حیات عشق او، چون ماهی

بیگاه شدست روز، ما را صبح است

فریاد ازین ولوله ی بیگاهی

***

(1937)

جان روز چو مارست و بشب چون ماهی

بنگر، که تو با کدام جان همراهی

گه با هاروت ساحر اندر چاهی

گه در دل زهره پاسبان ماهی

***

(1938)

دستار نهاده ی، بمطرب ندهی

دستار بده، تا ز تکبّر برهی

خود را برهان، زانکه تو دستار نهی

دستار بده، عوض ستان تاج شهی

***

(1939)

چون ممکن آن نیست که از ما برهی

یا حیله کنی، ز حیله ی ما بجهی

تا بازِ خری تو خویش، مالی بدهی

آن به، که دگر سرنکشی، سر بنهی

***

(1940)

امشب که فتاده ی بچنگال رهی

بسیار طپی، ولیک دشوار رهی

والله نرهی ز بنده، ای سرو سهی

تا سینه بدین دل خرابم ننهی

***

(1941)

از خلق ز راه تیز گوشی نرهی

وز خود ز سر سخن فروشی نرهی

زین هر دو اگر سخت بکوشی نرهی

از خلق و زخود، جز بخموشی نرهی

***

(1942)

لب بر لب هر بوسه ربایی بنهی

نوبت چو بما رسد، بهایی بنهی

جرم همه را عفو کنی بی سببی

وین جرم مرا تو دست و پایی بنهی

***

(1943)

آنی که بر دلشدگان دیر آیی

وانگاه چو آیی، نفسی سیر آیی

گاه آهو و گه بصورت شیر آیی

هم نرم و درشت همچو، شمشیر آیی

***

(1944)

چون شب بر من زنان و گویان آیی

در نیمشبی صبح طرب بنمایی

زلف شب را گره گره، بگشایی

چشمت مرسا، که سخت بی همتایی

***

(1945)

ای بانگ رباب، از کجا می آیی؟

پر آتش، و پر فتنه، و پر غوغایی

جاسوس دلی، و پیک آن صحرایی

اسرار دلست، هرچه می فرمایی

***

(1946)

در دست اجل چو در نهم من پایی

در کتم عدم در افکنم غوغایی

حیران گردد عدم، که هرگز جایی

در هر دو جهان نیست چنین شیدایی

***

(1947)

باقلّاشان چو در نهادی پایی

در عشق چو پخت جان تو سودایی

رنجه مشو، و بهیچ جایی مگریز

می دانک ازین سپس نگنجی جایی

***

(1948)

می فرماید خدا، که ای هر جایی

از عام ببر، که خاص ازان مایی

با ما خو کن، که عاقبت، آخر کار

پیشت آید، شبانگه تنهایی

***

(1949)

آن روز که دیوانه ی و سودایی

در سلسله ی دولتیان می آیی

امروز ازان سلسله چون محرومی

کامروز تو عاقلی و کارافزایی

***

(1950)

دوش آمد یار بر درم شیدایی

گفتم که: «برو که امشب اندر نایی»

می رفت و همی گفت: «زهی سودایی

دولت بدر آمدست در نگشایی»

***

(1951)

ای روی ترا پیشه جهان آرایی

وی زلف ترا قاعده عنبر سایی

آن سلسله ی سحر ترا، آن شاید

کش می گزی و می کنی، و می خایی

***

(1952)

ای چون علم بلند در صحرایی

وی چون شکر شگرف در حلوایی

زان می ترسم، که بدرگ و بد رایی

در مغز تو افکند، دگر سودایی

***

(1953)

ای چون علم سپید در صحرایی

ای رحمت در رسیده از بالایی

من در هوس تو می پزم حلوایی

حلوا بنگر، بصورت سودایی

***

(1954)

هر روز ز عاشقی و شیرین رایی

مر عاشق را پیرهنی فرمایی

ای یوسف روزگار، ما یعقوبیم

پیراهن تست چشم را بینایی

***

(1955)

چون ساز کند عدم حیات افزایی

گیری ز عدم لقمه و خوش می خایی

در می رسدت طبق طبق حلواها

آنجا نه دکان پدید و نی حلوایی

***

(1956)

جانم دارد ز عشق جان افزایی

از سوداها، لطیفتر سودایی

وز شهر تنم، چو اولیان آواره ست

هر روز بمنزلی، و هر شب جایی

***

(1957)

آی آنک ز حد برون تو جان افزایی

بی حدّی، و حدّ هر نفس بنمایی

دانی که نداری بجهان گنجایی

در غیب بچفسیدی و بیرون نایی

***

(1958)

ای آنک صلیب دار و هم ترسایی

پیوسته بزلف عنبر تر، سایی

لب بر لب من ببوسه کمتر سایی

نایی برمن، چو آیی، با ترس آیی

***

(1959)

گفتم بطبیب: «داروی فرمایی»

نبضم بگرفت از سر دانایی

گفتا که: «چه درد می کند؟ بنمایی»

بردم دستش سوی دل سودایی

***

(1960)

آمد بر من دوش مه یغمایی

گفتم که: «برو که امشب اینجانایی»

می رفت و همی گفت: «زهی سودایی

دولت بدر آمدست، در نگشایی»

***

(1961)

ای آنک طبیب دردهای مایی

این درد ز حد رفت چه می فرمایی

والله، که اگر هزار معجون داری

من جان نبرم، تا تو رخی ننمایی

***

(1962)

ماییم درین زمان زمین پیمایی

بگذاشته هر شهر بشهر آرایی

چون کشتی یاوه گشته در دریایی

هر روز بمنزلی و هر شب جایی

***

(1963)

چون نیشکرست این نیت، ای نایی

شیرین نشود خسرو ما، گر نایی

هر صبحدم، آن دم که تو در صبح دمی

از عالم پیر، بر دمد برنایی

***

(1964)

رفتم بطبیب و گفتم ای بینایی

افتاده ی عشق را چه می فرمایی

ترک صفت و محو وجودم فرمود

یعنی که زهرچه هست بیرون آیی

***

(1965)

می دان و مگو تا نشود رسوایی

زیبایی مرد هست در گنجایی

گفتا که: «چه حاجتست؟! اینجا ملکیست

کو موی همی شکافد از بینایی»

***

(1966)

ای دل تو بدین مفلسی و رسوایی

انصاف بده که عشق را چون شایی

عشق آتش تیزست ترا آبی نی

خاکت بر سر چه باد می پیمایی

***

(1967)

بنمای بمن رخت، بکن مردمیئ

تا لاف زنم، که دیده ام خرّمیئ

ای جان و جهان، از تو چه باشد کمیئ

کز دیدن تو شاد شود آدمیئ؟!

***

(1968)

سرمستم و سرمستم، از جام میی

از ساغر پهلوانه ی صد کسیئ

چون سرمه مرا بکوفت و در چشم کشید

آخر ز گزاف نیست کار چو ویی

***

(1969)

در باغ درآ با گل، اگر خار نیی

پیش آ بموافقت، گر اغیار نیی

چون زهر مدار روی، اگر مار نیی

این نقش بخوان، چو نقش دیوار نیی

***

(1970)

ای آنک بجز شادی و جز نور نیی

چون نعره زنم؟! که از برم دور نیی

هرچند نمکهای جهان از لب تست

لیکن چکنم که اندرین سور نیی؟!

***

(1971)

عشقست صنما، چه دلبریها کنیی

در کشتن بنده ساحریها کنیی

یخشی بک عشقت بسمرقند دلم

آگاه نه ی چه کافریها کنیی

***

(1972)

آن رطل گران را اگر ارزان کنیئ

اجزای جهانرا همگی جان کنیئ

ور زان لب شیرین شکر افشان کنیئ

که را بمثال ذرّه رقصان کنیئ

***

(1973)

گفتم که: «چرا ترش شدی؟ سرکه نیی»

گفتا: «زیرا که با عدو آب و میی»

گفتم: «زین پس چو آب و روغن باشم»

خندید که رو، تو بر یکی فعل کیی

***

(1974)

رو ای غم و اندیشه، خطا می گویی

از کان وفا چرا جفا می گویی؟!

مر کودککان را بجفا ترسانند

من پیر شد درین، مرا می گویی

***

(1975)

ای دل، چه حدیث و ماجرا می جویی؟!

من با توم ای دل، ار مرا می جویی

ور زانک ندیده ی، کرا می جویی؟!

ور زانک بدیده ی، چرا می جویی؟!

***

(1976)

دل گفت مرا: «بگو، کرا می جویی؟

بر گرد جهان خیره چرا می پویی؟»

گفتم که: «برو، مرا همین خواهی گفت

سرگشته من از توم، مرا می گویی»

***

(1977)

گفتی که: «تو دیوانه و مجنون خویی»

دیوانه توی، که عقل از من جویی

گفتی که: «چه بی شرم و چه آهن رویی!»

آیینه کند همیشه آهن رویی

***

(1978)

ای ترک، چرا بزلف چون هندویی؟!

رومی رخ زنگی خط پرچین مویی

نتوان دل خود را بخطا گم کردن

ترسم که تو ترکی، و بترکی گویی

***

(1979)

گاه از غم او دست ز جان می شویی

گه قصّه ی او بدرد دل می گویی

سرگشته چرا گرد جهان می پویی

کو از تو برون نیست کرا می جویی

***

(1980)

ای باد سحر تو از سر نیکویی

شاید که حکایتم بدان مه گویی

نی نی غلطم گرت بدوره بودی

پس گرد جهان دگر کرا می جویی

***

(1981)

عاینتُ حَمامَةً تُحاکی حالی

تَبکی وَ تَصیحُ فَوقَ غُصنِ عالی

او ناله همی کرد و منش می گفتم

می نال برین پرده که خوش می نالی

***

(1982)

لَو کانَ اَقَلٌ هذِهِ الاَشواقِ

لِلشَّمسِ لَاُذهِلَت عَنِ الاِشراقِ

لَو قُسِمً ذَاالهوی عَلَی العُشّاقِ

اَلعُشرُلَهم ولی جَمیعُ الباقی

***

(1983)

اَفدی رَشَاءَ الّذی اِذا اَبصَرَنی

یهتَزٌ یهَشٌ ینثَنی یقُتُلُنی

بَدرٌ بِلِجاظِ بانِه بَلبَلَنی

کَالبَدرِ اَذُوبُ کُلّما کَلَّمَنی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا