• كليات اشعار و آثار شيخ بهائي

شامل: غزليات، مثنويات(نان و حلوا، شير و شكر، نان وپنير، مناجات)، اشعار پراكنده، رباعيات

بهاءالدین محمد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمد بن حسن بن محمد بن صالح حارثی همدانی عاملی جبعی (جباعی)معروف به شیخ بهایی متولد 953 قمری -1546میلادی در بعلبک. ومتوفای 1031 قمری دراصفهان وبنا به وصیت خودش جنازه او را به مشهد بردند ودر جوار مرقد علی بن موسی الرضا علیه السلام دفن کردند.

غزليات‏ شيخ بهائي

ملمع‏

جاء البريد مبشرا من بعد ما طال المدا

اى قاصد جانان ترا صد جان و دل بادا فدا

باللّه اخبرنى بما قد قال جيران الحمى

حرف دروغى از لب جانان بگو بهر خدا

يا ايها الساقى ادر كاس المدام فانها

مفتاح ابواب النهى مشكوة انوار الهدى‏

قد ذاب قلبى يا بنى شوقا الى اهل الحمى

خوش آنكه از يك جرعه مى سازى مرا از من جدا

هذا الربيع اذا؟ اتى يا شيخ قل حتى متى

منع من محنت‏زده زان باده‏ى محنت‏زدا

قم يا غلام و قل لنا الدير اين طريقه

فالقلب ضيع رشده و من المدارس ما اهتدى‏

قل للبهائى الممتحن داو الفواد من المحن

بمدامة انوارها تجلو عن القلب الصدى‏

در منقبت على عليه السّلام‏

اى خاك درت سرمه ارباب بصارت

در تأديت مدح تو خم پشت عبارت‏

گرد قدم زايرت از غايت رفعت

بر فرق فريدون ننشيند ز حقارت‏

در روضه ي تو خيل ملايك ز مهابت

گويند بهم مطلب خود را به اشارت‏

هر صبح كه روح القدس آيد به طوافت

در چشمه ي خورشيد كند غسل زيارت‏

در حشر به فرياد بهائى برس از لطف

كز عمر نشد حاصل او غير خسارت‏

زنجير جنون‏

به عالم هر دلى كو هوشمندست

به زنجير جنون عشق بندست‏

به جاى سدر و كافورم پس از مرگ

غبار خاك كوى او پسندست‏

به كف دارند خلقى نقد جانها

سرت گردم، مگر بوسى به چندست؟

حديث علم رسمى در خرابات

براى دفع چشم بد، سپندست‏

پس از مردن غبارى زان سر كوى

به جاى سدر و كافورم پسندست‏

طمع در ميوه ي وصلش بهائى

مكن كان ميوه، بر شاخ بلندست‏

بهائى گرچه مي آيد ز كعبه

همان دردى كش زنار بندست‏

علم رسمى‏

بگذر ز علم رسمى كه تمام قيل و قالست

من و درس عشق اى دل كه تمام وجد و حالست‏

ز مراحم الهى نتوان بريد اميد

مشنو حديث زاهد كه شنيدنش وبالست‏

طمع وصال گفتى كه به كيش ما حرامست

تو بگو كه خون عاشق به كدام دين حلالست؟

به جواب دردمندان بگشا لب شكر خا

به كرشمه كن حواله كه جواب صد سئوالست‏

غم هجر را بهائى به تو اى بت ستمگر

به زبان حال گويد كه زبان قال لالست

توبه!

دلا باز اين همه افسردگى چيست؟

به عهد گل چنين پژمردگى چيست‏؟

اگر آزرده‏يى از توبه‏ى دوش

دگر بتوان شكست، آزردگى چيست؟‏

شنيدم گرم دارى حلقه‏ى دوست

بهائى باز اين افسردگى چيست؟

رشته ايمان‏

آنانكه شمع آرزو در بزم عشق افروختند

از تلخى جان كندنم از عاشقى‏ها سوختند

دى مفتيان شهر را تعليم كردم مسأله

و امروز اهل ميكده رندى ز من آموختند

چون رشته‏ى ايمان من بگسسته ديدند اهل كفر

يك رشته از زنار خود بر خرقه‏ى من دوختند

يا رب چه فرخ طالعند آنانكه در بازار عشق

دردى خريدند و غم دنياى دون بفروختند

در گوش اهل مدرسه، يا رب بهائى شب چه گفت؟

كامروز آن بيچارگان اوراق خود را سوختند

شربت ديدار

دگر از درد تنهائى به جانم يار مى‏بايد

دگر تلخست كامم، شربت ديدار مى‏بايد

ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح

نصيحت گوش كردن را، دل هشيار مى‏بايد

مرا اميد بهبودى نماندست اى خوش آن روزى

كه مي گفتم علاج اين دل بيمار مى‏بايد

بهائى بارها ورزيد عشق، اما جنونش را

نمى‏بايست زنجيرى، ولى اين بار مى‏بايد

گنج ازل‏

يك گل ز باغ دوست كسى بو نمي كند

تا هر چه غير اوست به يك سو نمى‏كند

روشن نمى‏شود ز رمد چشم سالكى

تا از غبار ميكده دارو نمى‏كند

گفتم ز شيخ صومعه كارم شود درست

گفتند او به دردكشان خو نمى‏كند

گفتم: روم به ميكده، گفتند: پير ما

خوش مي كشد پياله و خوش بو نمى‏كند

رفتم به سوى مدرسه، پيرى به طنز گفت:

تب را كسى علاج به طنزو نمى‏كند

آن را كه پير دير به ماهى كند تمام

در صد هزار سال ارسطو نمى‏كند

كرد اكتفا به دنيى دون خواجه، كاين عروس

هيچ اكتفا به شوهرى او نمى‏كند

تا پشت خود به گنج ازل داده‏ايم ما

ملك ابد به جانب ما رو نمى‏كند

هر كو نويد آيه‏ى لا تَقْنَطُوا شنيد

گوشى به حرف واعظ پرگو نمى‏كند

زرق و رياست زهد بهائى و گرنه او

كارى كند كه كافر هندو نمى‏كند

عهد جوانى‏

عهد جوانى گذشت، در غم بود و نبود

نوبت پيرى رسيد، صد غم ديگر فزود

كاركنان سپهر بر سر دعوى شدند

آنچه بدادند دير، باز گرفتند زود

حاصل ما از جهان نيست به جز درد و غم

هيچ ندانم چراست اين همه رشك حسود

نيست عجب گر شديم شهره به زرق و ريا

پرده‏ى تزوير ما، سد سكندر نبود

نام جنون را به خود، داد بهائى قرار

نيست به جز راه عشق زير سپهر كبود

سجاده زهد

نگشود مرا ز ياريت كار

دست از دلم اى رفيق بردار

گرد رخ من ز خاك آن كوست

نا شسته مرا به خاك بسپار

رنديست ره سلامت اى دل

من كرده‏ام استخاره صد بار

سجاده‏ى زهد من كه آمد

خالى از عيب و عارى از عار

پودش همگى ز تار چنگست

تارش همگى ز پود زنار

خالى شده كوى دوست از دوست

از بام و درش چه پرسى اخبار

كز غير صدا جواب نايد

هر چند كنى سئوال تكرار

گر مى‏پرسى كجاست دلدار

آيد ز صدا كجاست دلدار

از بهر فريب خلق داميست

هان تا نشوى بدان گرفتار

افسوس كه تقوى بهائى

شد شهره برندى آخر كار

لقاى دوست‏

آتش به جانم افكند، شوق لقاى دلدار

از دست رفت صبرم اى ناقه پاى بردار

اى ساربان خدا را پيوسته متصل ساز

ايوار را به شبگير، شبگير را به ايوار

در كيش عشقبازان راحت روا نباشد

اى ديده اشك مي ريز، اى سينه باش افكار

هر سنگ و خار اين راه، سنجاب‏دان و قاقم

راه زيارتست اين، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرطست آنكه باشد

غسل زيارت ما از اشك چشم خونبار

ما عاشقان مستيم، سر را ز پا ندانيم

اين نكته‏ها بگيريد بر مردمان هشيار

در راه عشق اگر سر، برجاى پا نهاديم

بر ما ما مگير نكته ما را ز دست مگذار

در فال ما نيايد جز عاشقى و مستى

در كار ما بهائى، كرد استخاره صد بار

غرور و شكايت‏

اگر كنم گله من از زمانه‏ى غدار

به خاطرت نرسد از من شكسته غبار

به گوش من سخنى گفت دوش باد صبا

من از شنيدن آن گشته‏ام ز خود بيزار

كه بنده را به كسان كرده‏اى شها نسبت

كه از تصور ايشان مرا بود صد عار

شها شكايت خود نيست گر چه از آداب

ولى به وقت ضرورت روا بود اظهار

رواست گر من ازين غصه خون بگريم، خون

سزاست گر من ازين غصه زار گريم، زار

بپرس قدر مرا گر چه خوب مي دانى

كه من گلم گل، خارند اين جماعت، خار

من آن يگانه ي دهرم كه وصف فضل مرا

نوشته منشى قدرت به هر در و ديوار

به هر ديار كه آئى، حكايتى شنوى

به هر كجا كه روى، ذكر من بود در كار

تو قدر من نشناسى، مرا به كم مفروش

بهائيم من و باشد بهاى من بسيار

سوگند

الهى الهى، بحق پيمبر

الهى الهى، به ساقى كوثر

الهى الهى، به صدق خديجه

الهى الهى، به زهراى اطهر

الهى الهى، به سبطين احمد

الهى به شبير الهى به شبر

الهى به عابد، الهى به باقر

الهى به موسى، الهى به جعفر

الهى الهى بشاه خراسان

خراسان چه باشد، بآن شاه كشور

شنيدم كه مي گفت زارى، غريبى

طواف رضا چون شد او را ميسر

من اينجا غريب و تو شاه غريبان

به حال غريب خود از لطف بنگر

الهى بحق تقى و به علمش

الهى بحق نقى و به عسكر

الهى الهى به مهدى هادى

كه او مؤمنان راست هادى و رهبر

كه بر حال زار بهائى نظر كن

بحق امامان معصوم يكسر

فرداى قيامت‏

تا سرو قباپوش ترا ديده‏ام امروز

در پيرهن از ذوق نگنجيده‏ام امروز

من دانم و دل، غير چه داند كه در اين بزم

از طرز نگاه تو چه فهميده‏ام امروز

تا باد صبا پيچ سر زلف تو وا كرد

بر خود چو سر زلف تو پيچيده‏ام امروز

هشياريم افتاد به فرداى قيامت

زان باده كه از دست تو نوشيده‏ام امروز

صد خنده زند بر حلل قيصر و دارا

اين ژنده‏ى پر بخيه كه پوشيده‏ام امروز

افسوس كه بر هم زده خواهد شد از آن روى

شيخانه بساطى كه فرو چيده‏ام امروز

بر باد دهد توبه‏ى صد همچو بهائى

آن طره طرار كه من ديده‏ام امروز

شبهاى تبريز

روي تو گل تازه و خط سبزه نوخيز

نشكفته گلي، همچو تو در گلشن تبريز

شد هوش دلم غارت آن غمزه‏ى خونريز

اين بود مرا فايده از ديدن تبريز

اى دل، تو دراين ورطه مزن لاف صبورى

وى عقل، تو هم بر سر اين واقعه مگريز

فرخنده شبى بود كه آن خسرو خوبان

افسوس كنان لب به تبسم شكرآميز

از راه وفا بر سر بالين من آمد

وز روى كرم گفت كه اى دلشده برخيز

از ديده‏ى خونبار نثار قدم او

كردم گهر اشك من مفلس بى‏چيز

چون رفت، دل گمشده‏ام گفت: بهائى

خوش باش كه من رفتم و جان گفت كه من نيز!

بيابان طلب‏

پاى اميدم، بيابان طلب گم كرده‏ام

شوق موسايم، سر كوى ادب گم كرده‏اي

باد گلزار، خليلم، شعله دارم در بغل

ناله‏ى ايوب دردم، راه لب گم كرده‏اي

مي كند زلفت منادى بر در دلها كه من

گوهر خورشيد در دامان شب گم كرده‏اي

گوهر يكتاى بحر دودمان دانشم

ليكن از ننگ سرافرازى، لقب گم كرده‏اي

اى بهائى تا كه گشتم ساكن صحراى عشق

در ره طاعت، سر راه طلب گم كرده‏اي

مظهر انوار شهود

من آينه‏ى طلعت معشوق وجودم

از عكس رخش مظهر انوار شهودم‏

ابليس نشد ساجد و مردود ابد شد

آن دم كه ملايك همه كردند سجودم‏

تا كس نبرد ره به شناسائى ذاتم

گه مؤمن و گه كافر و گه گبر و يهودم‏

به شهر عافيت مأوى ندارم

به غير از كوى حرمان، جا ندارم‏

من از پروانه دارم چشم تحسين

ز عشاق دگر پروا ندارم‏

بهشتم مي دهد رضوان به طاعت

سر و سامان اين سودا ندارم‏

ز تو آزرده گردد حلقه ي ذكر

كه لا دارم ولى الا ندارم‏

بهائى جويد از من زهد و تقوى

سخن كوتاه، من اينها ندارم‏

دعوت ارجعى‏

مقصود و مراد كون ديديم

ميدان هوس به پى دويديم‏

هر پايه كزان بلندتر بود

از بخشش حق بدان رسيديم‏

چون بوقلمون به صد طريقت

بر اوج هواى دل تپيديم‏

رخ بر رخ دلبران نهاديم

لحن خوش مطربان شنيديم‏

در باغ جمال ماه رويان

ريحان و گل و بنفشه چيديم‏

چون ملك بقا نشد ميسر

زان جمله طمع از آن بريديم‏

وز دانه شغل باز جستيم

وز دام عمل برون جهيديم‏

رفتيم به كعبه ي مبارك

در حضرت مصطفى رسيديم‏

جستيم هزار گونه تدبير

تا تيغ اجل سپر نديديم‏

كرديم به جان دل تلافى

چون دعوت ارجعى شنيديم‏

بيهوده صداع خود نداديم

تسليم شديم و وارهيديم‏

با وحشت گور انس جستيم

در كنج لحد بيارميديم‏

باشد كه چه بعد ما عزيزى

گويد چه به مشهدش رسيديم‏

(ايام وفا نكرد با كس)

در گنبد او نوشته ديديم‏

شكوائيه‏

شبى ز تيرگى دل سياه گشت چنان

كه صبح وصل نمايد در آن شب هجران‏

شبى چنانكه اگر سر برآورد خورشيد

سياه روى نمايد چو خال ما هر خان‏

ز آه تيره ‏دلان آنچنان شده تاريك

كه خواب هم نبرد ره به چشم چار اركان‏

زمانه همچو دل من سياه روز شده

گهى كه سر كنم از غم، حكايت دوران‏

ز جور يار اگر شكوه سر كنم، زيبد

كه دوش با فلك مست بسته‏ام پيمان‏

منم چه خار گرفتار وادى محنت

منم چه كشتى غم غرقه در ته عمان‏

منم كه تيغ ستم ديده‏ام به ناكامى

منم كه تير بلا خورده‏ام ز دست زمان‏

منم كه خاطر من خوشدلى نديده ز دور

منم كه طبع من از خرمى بود ترسان‏

منم كه صبح من از شام هجر تيره‏تر است

اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان‏

دل سرگشته‏

تازه گرديد از نسيم صبحگاهى، جان من

شب مگر بودش گذر بر منزل جانان من‏

بس كه شد گل گل تنم از داغهاى آتشين

مي كند كار سمندر بلبل بستان من‏

طفل ابجد خان عشقم باوجود آنكه هست

صد چو فرهاد و چو مجنون طفل ابجد خوان من‏

گفتمش: از كاو كاو سينه‏ام مقصود چيست؟

گفت: مي ترسم كه بگذارد در آن پيكان من‏

بسكه بردم آبروى خود به سالوسى و زرق

ننگ مي دارند اهل كفر از ايمان من‏

با خيالت دوش بزمى داشتم راحت‏فزا

از براى مصلحت بود اين همه افغان من‏

رفتم و پيش سگ كويت سپردم جان و دل

اي خوش آن روزى كه پيشت جان سپارد جان من‏

از دل خود دارم اين محنت، نه از ابناى دهر

كاش بودى اين دل سرگشته در فرمان من‏

چون بهائى صد هزاران درد دارم جان‏گداز

صد هزاران درد ديگر هست سرگردان من‏

يك دمک با خود آ، ببين چه كسى؟

از كه دورى و با كه هم نفسى؟

ناز بر بلبلان بستان كن

تو گلى و گل، نه خارى و نه خسى‏

تا كى اى عندليب عالم قدس

مايل دام و عاشق قفسى!

تو همائى هماى، چند كنى

گاه جغدى و گاه خرمگسى!

اى صبا در ديار مهجوران

گر سر كوچه‏ى بلا برسى‏

با بهائى بگو كه با سگ نفس

تا به كى بهر هيچ در مرسى

ملمع‏

مضى فى غفلة عمرى كذلك يذهب الباقى

ادر كأسا وناولها يا ايها الساقى‏

شراب عشق مي سازد تو را از سر كار آگه

نه تدقيقات مشائى، نه تحقيقات اشراقى‏

الا يا ريح لن تمرو على وادى اخلائى

فبلغهم تحياتى و نبئهم باشواقى‏

و قل يا سادتى انتم به نقض العهد عجلتم

و انى ثابت باق على عهدى و ميثاقى‏

بهائى خرقه خود را مگر آتش زدى، كامشب

جهان پر شد ز دود كفر و سالوسى و زراقى‏

شراب روحانى‏

ساقيا بده جامى، زان شراب روحانى

تا دمى برآسايم زين حجاب جسمانى‏

بهر امتحان اي دوست، گر طلب كنى جان را

آن چنان برافشانم، كز طلب خجل مانى‏

بى وفا نگار من مي كند به كار من

خنده‏هاى زير لب، عشوه‏هاى پنهانى‏

دين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديم

در قمار عشق اى دل كى بود پشيمانى؟

ما ز دوست غير از دوست، مقصدى نمى‏خواهيم

حور و جنت اى زاهد! بر تو باد ارزانى‏

رسم و عادت رنديست، از رسوم بگذشتن

آستين اين ژنده مي كند گريبانى‏

زاهدى به ميخانه، سرخ رو ز مى ديدم

گفتمش: مبارك باد بر تو اين مسلمانى!

زلف و كاكل او را چون به ياد مى‏آرم

مى‏نهم پريشانى بر سر پريشانى‏

خانه‏ى دل ما را از كرم عمارت كن

پيش از آنكه اين خانه رو نهد به ويرانى‏

ما سيه گليمان را جز بلا نمى‏شايد

بر دل بهائى نه، هر بلا كه بتوانى‏

مثنويات

نان و حلوا

ايها اللاهى عن العهد القديم

ايها الساهى عن النهج القويم‏

استمع ماذا يقول العندليب

حيث يروى من احاديث الحبيب‏

مرحبا اى بلبل دستان حى

كامدى از جانب بستان حى‏

يا بريد الحى اخبرنى بما

قاله فى حقنا اهل الحما

هل رضوا عنا و مالو للوفا

ام على الهجر استمروا و الجفا

مرحبا اى پيك فرخ فال ما

مرحبا اى مايه ي اقبال ما

مرحبا اى عندليب خوش نوا

فارغم كردى ز قيد ما سوا

اى نواهاى تو نار مؤصده

زد به هر بندم هزار آتشكده‏

مرحبا اى هدهد شهر سبا

مرحبا اى پيك جانان مرحبا

مرحبا اى طوطى شكر شكن

قل فقد اذهبت عن قلبى الحزن‏

بازگو از نجد و از ياران نجد

تا در و ديوار را آرى به وجد

بازگو از زمزم و خيف و منا

وارهان دل از غم و جان از عنا

بازگو از مسكن و مأواى ما

بازگو از يار بى ‏پرواى ما

آنكه از ما بى ‏سبب افشاند دست

عهد را ببريد و پيمان را شكست‏

از زبان آن نگار تند خو

از پى تسكين دل حرفى بگو

ياد ايامى كه با ما داشتى

گاه خشم از ناز و گاهى آشتى‏

اى خوش آن دوران كه گاهى از كرم

در ره مهر و وفا مي زد قدم‏

فصل

حكاية فى بعض الليالى‏

شب كه بودم با هزاران كوه درد

سر به زانوى غمش بنشسته فرد

جان به لب از حسرت گفتار او

دل پر از نوميدى ديدار او

آن قيامت قامت پيمان شكن

آفت دوران بلاى مرد و زن‏

فتنه‏ى ايام و آشوب جهان

خانه سوز صد چو من بى‏خانمان‏

از درم ناگه درآمد بى‏حجاب

لب گزان، از رخ برافكنده نقاب‏

كاكل مشكين به دوش انداخته

وز نگاهى كار عالم ساخته‏

گفت: اى شيدا دل محزون من

وى بلاكش، عاشق مفتون من‏

كيف حال القلب فى نار الفراق؟

گفتمش: و اللّه حالى لا يطاق!

يكدمك بنشست بر بالين من

رفت و با خود برد عقل و دين من‏

گفتمش: كى بينمت اى خوشخرام

گفت: نصف الليل لكن فى المنام!

فصل

فى التأسف و الندامة على صرف العمر فيما لا ينفع فى القيامة و تأويل قول النبى صلى الله عليه و آله و سلم، سؤر المؤمن شفاء

قد صرفت العمر فى قيل و قال

يا نديمى قم فقد ضاق المجال‏

و اسقنى تلك المدام السلسبيل

انها تهدى الى خير السبيل‏

و اخلع النعلين يا هذا النديم

انها نار اضاعت للكليم‏

هاتها صهباء من خمر الجنان

دع كئوسا و اسقنيها بالدنان‏

ضاق وقت العمر عن آلاتها

هاتها من غير عصر هاتها

قم ازل عنى بها رسم الهموم

ان عمرى ضاع فى علم الرسوم‏

قل لشيخ قلبه منها نفور

لا تخف اللّه توّاب غفور

علم رسمى سر بسر قيل است و قال

نه ازو كيفتى حاصل نه حال‏

طبع را افسردگى بخشد مدام

مولوى باور ندارد اين كلام‏

وه چه خوش مي گفت در راه حجاز

آن عرب شعرى به آهنگ حجاز

كل من لم يعشق الوجه الحسن

قرب الرحل اليه و الرسن‏

يعنى آن كس را كه نبود عشق يار

بهر او پالان و افسارى بيار

گر كسى گويد كه از عمرت همين

هفت روزى مانده و آن گردد يقين‏

تو درين يك هفته مشغول كدام

علم خواهى گشت اى مرد تمام؟‏

فلسفه يا نحو يا طب يا نجوم

هندسه يا رمل يا اعداد شوم‏

علم نبود غير علم عاشقى

ما بقى تلبيس ابليس شقى‏

علم فقه و علم تفسير و حديث

هست از تلبيس ابليس خبيث‏

زان نگردد بر تو هرگز كشف راز

گر بود شاگرد تو صد فخر راز

هر كه نبود مبتلاى ماه رو

اسم او از لوح انسانى بشو

دل كه خالى باشد از مهر بتان

لته حيض به خون آغشته دان‏

سينه‏ى خالى ز مهر گلرخان

كهنه انبانى بود پر استخوان‏

سينه گر خالى ز معشوقى بود

سينه نبود، كهنه صندوقى بود

تا به كى افغان و اشك بيشمار

از خدا و مصطفى شرمى بدار

از هيولا تا بكى اين گفتگوى

رو به معنى آر و از صورت مگوى‏

دل كه فارغ شد ز مهر آن نگار

سنگ استنجاى شيطانش شمار

اين علوم و اين خيالات و صور

فضله‏ى شيطان بود بر آن حجر

تو بغير از علم عشق ار دل نهى

سنگ استنجا به شيطان مي دهى‏

شرم بادت زانكه دارى اى دغل

سنگ استنجاى شيطان در بغل‏

لوح دل از فضله ي شيطان بشوى

اى مدرس، درس عشقى هم بگوى‏

چند و چند از حكمت يونانيان

حكمت ايمانيان را هم بدان

چند زين فقه و كلام بى‏اصول

مغز را خالى كنى اى بو الفضول‏

صرف شد عمرت ببحث نحو و صرف

از اصول عشق هم خوان يك دو حرف‏

دل منور كن به انوار جلى

چند باشى كاسه ليس بوعلى‏

سرور عالم، شه دنيا و دين

سؤر مومن را شفا گفت اى حزين‏

سؤر رسطاليس و سؤر بو على

كى شفا گفته نبى منجلى‏

سينه‏ى خود را برو صد چاك كن

دل از اين آلودگيها پاك كن‏

حكايت‏

با دف و نى دوش آن مرد عرب

وه چه خوش مي گفت از روى طرب‏

ايها القوم الذى فى المدرسه

كلما حصلتموها وسوسه‏

فكر كم ان كان فى غير الحبيب

ما لكن فى النشأة الاخرى نصيب‏

فاغسلوا يا قوم عن لوح الفؤاد

كل علم ليس ينجى فى العماد

ساقيا يك جرعه از روى كرم

بر بهائى ريز از جام قدم

تا كند شق پرده‏ى پندار را

هم به چشم يار بيند يار را

فصل

فى قطع العلائق و العزلة عن الخلائق

هر كه را توفيق حق آمد دليل

عزلتى بگزيد و رست از قال و قيل‏

عزت اندر عزلت آمد اى فلان

تو چه خواهى ز اختلاط اين و آن‏

پا مكش از دامن عزلت بدر

چند گردى چون گدايان در بدر

گر ز ديو نفس مي جوئى امان

رو نهان شو، چون پرى از مردمان‏

از حقيقت بر تو نگشايد درى

ز ين مجازى مردمان تا نگذرى‏

گر تو خواهى عزت دنيا و دين

عزلتى از مردم دنيا گزين‏

چون شب قدر از همه مستور شد

لاجرم از پاى تا سر نور شد

اسم اعظم چونكه كس نشناسدش

سرورى بر كل اسما باشدش‏

تا تو نيز از خلق پنهانى همى

ليلة القدرى و اسم اعظمى‏

رو به عزلت آراى فرزانه مرد

وز جميع ما سوى الله باش فرد

عزلت آمد گنج مقصود اى حزين

ليك گر با زهد و علم آيد قرين‏

عزلت بى‏زاى زاهد علت است

ور بود بى‏عين علم آن زلت است‏

زهد و علم ار مجتمع نبود به هم

كى توان زد در ره عزلت قدم‏

علم چبود؟ آنكه ره بنمايدت

زنگ گمراهى ز دل بزدايدت‏

زهد چبود؟ از همه پرداختن

جمله را در داو اول باختن‏

اين هوسها از سرت بيرون كند

خوف و خثيت در دلت افزون كند

خشية الله را نشان علم دان

انما يخشى، تو در قرآن بخوان‏

سينه را از علم حق آباد كن

رو حديث، لو علمتم، ياد كن‏

فصل

فى ذم العلماء المتشبهين بالامراء المترفعين عن سيرة الفقراء

علم يابد زيب از فقر، اى پسر

نى ز باغ و راغ و اسب و گاو و خر

مولوى را هست دايم اين گمان

كان بيابد زيب ز اسباب جهان‏

نقص علمست اى جناب مولوى

حشمت و مال و منال دنيوى‏

قاقم و خز چند پوشى چون شهان

مرغ و ماهى چند سازى زيب خوان‏

خود بده انصاف، اى صاحب كمال

كى شود اينها ميسر از حلال؟

اى علم افراشته در راه دين

از چه شد مأكول و ملبوست چنين؟

چند مال شبهه ناك آرى بكف؟

تا كه باشى نرم پوش و خوش علف؟

عاقبت سازد ترا از دين برى

اين خود آرائى و اين تن پرورى‏

لقمه كايد از طريق مشتبه

خاك خور، خاك و بر آن دندان منه‏

كان ترا در راه دين مغبون كند

نور عرفان از دلت بيرون كند

لقمه‏ى نانى كه باشد شبهه ناك

در حريم كعبه ابراهيم پاك‏

گر به دست خود فشاندى تخم آن

ور به گاو چرخ كردى شخم آن‏

ور مه نو در حصادش داس كرد

ور به سنگ كعبه‏اش دست آس كرد

ور به آب زمزش كردى عجين

مريم آئين پيكرى از حور عين‏

ور بخواندى بر خميرش بى‏عدد

فاتحه با قل هو الله احد

ور بود از شاخ طوبى آتشش

ور شدى روح الامين هيزم كشش‏

ور تو بر خوانى هزاران بسمله

بر سر آن لقمه‏ى پر ولوله‏

عاقبت خاصيتش ظاهر شود

نفس از آن لقمه ترا قاهر شود

در ره طاعت ترا بي جان كند

خانه‏ى دين ترا ويران كند

درد دينت گر بود اى مرد راه

چاره‏ى خود كن كه دينت شد تباه‏

از هوس بگذر رها كن كش و فش

پا ز دامان قناعت در مكش‏

گر نباشد جامه‏ى اطلس ترا

كهنه دلقى ساتر تن، بس ترا

ور مزعفر نبودت با قند و مشك

خوش بود دوغ و پياز و نان خشك‏

ور نباشد مشربه از زرّ ناب

با كف خود مي توانى خورد آب‏

ور نباشد مركب زرين لگام

مي توانى زد به پاى خويش گام‏

ور نباشد دورباش از پيش و پس

دور باش نفرت خلق از تو، بس‏

ور نباشد خانه‏هاى زر نگار

مي توان بردن بسر در كنج غار

ور نباشد فرش ابريشم طراز

با حصير كهنه‏ى مسجد بساز

ور نباشد شانه‏ اى از بهر ريش

شانه بتوان كرد با انگشت خويش‏

هر چه بينى در جهان دارد عوض

در عوض گردد ترا حاصل غرض‏

بى غرض دانى چه باشد در جهان؟

عمر باشد، عمر، قدر آن بدان

فصل

فى الفوائد المتفرقه فيما يتضمن الاشارة الى قوله تعالى:

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً

ابذلو ارواحكم يا عاشقين

ان تكونو فى هوانا صادقين‏

داند اين را هر كه زين ره آگهست

كاين وجود و هستيش سنگ رهست‏

گوى دولت آن سعادتمند برد

كو به پاى دلبر خود جان سپرد

جان به بوسى مي خرد آن شهريار

مژده اى عشاق، كاسان گشت كار

گر همى خواهى حيات و عيش خوش

گاو نفس خويش را اول بكش‏

در جوانى كن نثار دوست جان

رو عوان بين ذلك را بخوان‏

پير چون گشتى، گران جانى مكن

گوسفند پير قربانى مكن‏

شد همه بر باد ايام شباب

بهر دين يك ذره ننمودى شتاب‏

عمرت از پنجه گذشت و يك سجود

كت به كار آيد نكردى اى جهود!

حاليا اى عندليب كهنه سال

ساز كن افغان و يك چندى بنال‏

چون نكردى ناله در فصل بهار

در خزان بارى قضا كن زينهار

تا كه دانستى زيانت را ز سود

توبه‏ات نسيه، گناهت نقد بود

غرق درياى گناهى تا به كى؟

وز معاصى رو سياهى تا به كى؟‏

جد تو آدم بهشتش جاى بود

قدسيان كردند پيش او سجود

يك گنه چون كرد، گفتندش: تمام

مذنبى، مذنب، برو بيرون خرام‏

تو طمع دارى كه با چندين گناه

داخل جنت شوى اى رو سياه!

فصل

فى تأويل قول النبى صلى الله عليه و آله و سلم:

حب الوطن من الايمان‏

ايها المأثور فى قيد الذنوب

ايها المحروم من سر الغيوب‏

لا تقم فى اسر لذات الجسد

انها فى جيد حبل من مسد

قم توجه شطر اقليم النعيم

و اذكر الاوطان و العهد القديم‏

گنج علم ما ظهر مع ما بطن

گفت: از ايمان بود حب الوطن‏

اين وطن مصر و عراق و شام نيست

اين وطن شهريست كانرا نام نيست‏

زانكه از دنياست اين اوطان تمام

مدح دنيا كى كند خير الانام‏

حب دنيا هست رأس هر خطا

از خطا كى مي شود ايمان عطا

اى خوش آنكو يابد از توفيق بهر

كاورد رو سوى آن بى‏نام شهر

تو درين اوطان غريبى اى پسر

خو به غربت كرده‏ اى، خاكت بسر!

آنقدر در شهر تن ماندى اسير

كان وطن يكباره رفتت از ضمير

رو بتاب از جسم و جان را شاد كن

موطن اصلى خود را ياد كن‏

زين جهان تا آن جهان بسيار نيست

در ميان جز يك نفس در كار نيست‏

تا بچند اى شاهباز پرفتوح

باز مانى دور از اقليم روح‏

حيف باشد از تو اى صاحب هنر

كاندرين ويرانه ريزى بال و پر

تا به كى اى هدهد شهر سبا

در غريبى مانده باشى بسته پا

جهد كن اين بند از پا باز كن

بر فراز لامكان پرواز كن‏

تا به كى در چاه طبعى سرنگون

يوسفى، يوسف بيا از چه برون‏

تا عزيز مصر ربانى شوى

وارهى از جسم و روحانى شوى‏

فصل

فى أن البلايا و المحن فى هذا الطريق و ان كانت عسيرة لكنها على المحب يسيرة بل هى الراحة العظمى و النعمة الكبرى‏

ايها القلب الحزين المبتلا

فى طريق العشق انواع البلا

لكن القلب العشوق الممتحن

لا يبالى بالبلايا و المحن‏

سهل باشد در ره فقر و فنا

گر رسد تن را تعب، جان را عنا

رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ

گرد گله توتياى چشم گرگ‏

كى بود در راه عشق آسودگى

سر بسر در دست و خون آلودگى

تا نسازى بر خود آسايش حرام

كى توانى زد به راه عشق گام‏

غير ناكامى در اين ره كام نيست

راه عشق است اين، ره حمام نيست‏

ترككان چون اسب يغما پى كنند

هر چه باشد خود به غارت مى‏برند

ترك ما بر عكس باشد كار او

حيرتى دارم ز كار و بار او

كافرست و غارت دين مي كند

من نمي دانم چرا اين مي كند!

نيست جز تقوى در اين ره توشه اى

نان و حلوا را بهل در گوشه‏ اى‏

نان و حلوا چيست؟ جاه و مال تو

باغ و راغ و حشمت و اقبال تو

نان و حلوا چيست؟ اين طول امل

وين غرور نفس و علم بى‏عمل‏

نان و حلوا چيست؟ گويد با تو فاش

اين همه سعى تو از بهر معاش‏

نان و حلوا چيست؟ فرزند و زنت

اوفتاده همچو غل در گردنت‏

چند باشى بهر اين حلوا و نان

زير منت از فلان و از فلان؟

برد اين حلوا و نان آرام تو

شست از لوح تو كل نام تو

هيچ بر گوشت نخوردست اى لئيم

حرف: الرزق على الله الكريم‏

رو قناعت پيشه كن در كنج صبر

پند بپذير از سگ آن پير گبر

حكايت

حكاية العابد الذى قل الصبر لديه فتفوق الكلب عليه‏

عابدى در كوه لبنان بد مقيم

در بن غارى چو اصحاب الرقيم‏

روى دل از غير حق برتافته

گنج عزت را ز عزلت يافته‏

روزها مي بود مشغول صيام

قرص نانى مي رسيدش وقت شام‏

نصف آن شامش بدى، نصفى سحور

وز قناعت داشت در دل صد سرور

بر همين منوال حالش مي گذشت

نامدى زان كوه هرگز سوى دشت‏

از قضا يك شب نيامد آن رغيف

شد ز جوع آن پارسا زار و نحيف‏

كرد مغرب را ادا، وانگه عشاء

 دل پر از وسواس در فكر عشاء

بسكه بود از بهر قوتش اضطراب

نه عبادت كرد عابد شب، نه خواب‏

صبح چون شد زان مقام دلپذير

بهر قوتى آمد آن عابد به زير

بود يك قريه به قرب آن جبل

اهل آن قريه همه گبر و دغل‏

عابد آمد بر در گبرى ستاد

گبر او را يك دو نان جو بداد

بستد آن نان را و شكر او بگفت

وز وصول طعمه‏اش خاطر شكفت‏

كرد آهنگ مقام خود دلير

تا كند افطار ز آن خبز شعير

در سراى گبر بد گرگين سگى

مانده از جوع استخوانى و رگى‏

پيش او گر خط پرگارى كشى

شكل نان بيند، بميرد از خوشى‏

بر زبان گر بگذرد لفظ خبر

خبز پندارد، رود هوشش ز سر

كلب در دنبال عابد بو گرفت

آمدش دنبال و رخت او گرفت‏

ز آن دو نان، عابد يكى پيشش فكند

پس روان شد تا نيابد زو گزند

سگ بخورد آن نان وز پى آمدش

تا مگر بار دگر آزاردش‏

عابد آن نان دگر دادش روان

تا كه از آزار او يابد امان‏

كلب خورد آن نان و از دنبال مرد

شد روان و روى خود واپس نكرد

همچو سايه در پى او مي دويد

عف عفى مي كرد و رختش مي دريد

گفت عابد چون بديد آن ماجرا:

من سگى چون تو نديدم بي حيا

صاحبت غير از دو نان جو نداد

و آن دو نان خود بستدى، اى كج نهاد

ديگرم از پى دويدن بهر چيست؟

وين همه رختم دريدن بهر چيست؟

سگ به نطق آمد كه اى صاحب كمال

بى‏حيا من نيستم، چشمت بمال!

هست از وقتي كه  بودم من صغير

مسكنم ويرانه ي اين گبر پير

گوسفندش را شبانى مي كنم

خانه‏اش را پاسبانى مي كنم‏

گاه گاهى نيم نانم مي دهد

گاه مشتى استخوانم مي دهد

گاه غافل گردد از اطعام من

وز تغافل تلخ گردد كام من‏

بگذرد بسيار بر من صبح و شام

لا ارى خبزا و لا القى الطعام‏

هفته هفته بگذرد كين ناتوان

نى زنان يابد نشان، نى ز استخوان‏

گاه هم باشد كه پير پر محن

نان نيابد بهر خود، چه جاي من

چونكه بر درگاه او پرورده‏ام

رو به درگاه دگر ناورده‏ام‏

هست كارم بر در اين پير گبر

گاه شكر نعمت او، گاه صبر

تا قمار عشق با او باختم

جز در او من درى نشناختم‏

گه به چوبم مي زند، گه سنگها

از در او من نمي گردم جدا

چونكه نامد يك شبى نانت به دست

در بناى صبر تو آمد شكست‏

از در رزاق رو برتافتى

بر در گبرى روان بشتافتى‏

بهر نانى دوست را بگذاشتى

كرده‏ اى با دشمن او آشتى

خود بده انصاف، اى مرد گزين

بي حياتر كيست، من يا تو؟ ببين‏

مرد عابد زين سخن مدهوش شد

دست را بر سر زد و از هوش شد

اى سگ نفس بهائى ياد گير

اين قناعت از سگ آن گبر پير

فصل

فى الريا و التلبيس بالذين هم أعظم جنود ابليس

نان و حلوا چيست؟ اى شوريده سر

متقى خود را نمودن بهر زر

دعوى زهد از براى عزّ و جاه

لاف تقوى از پى تعظيم شاه‏

تو نپندارى كزين لاف و دروغ

هرگز افتد نان تلبيست به دوغ‏

خورده بينانند در عالم بسى

واقفند از كار و بار هر كسى‏

زيركانند از يسار و از يمين

از پى رد و قبول اندر كمين‏

با همه خود بينى و كبر و منى

لاف تقوى و عدالت مي زنى‏

سر به سر كار تو در ليل و نهار

سعى در تحصيل جاه و اعتبار

دين فروشى از پى نان حرام

مكر و حيله بهر تسخير عوام‏

خوردن مال شهان با زرق و شيد

گاه خبث عمر و گاهى خبث زيد

وين عدالت با وجود اين صفات

هست دائم برقرار و بر ثبات‏

بر سرش داخل نگردد لاوليس

اين عدالت هست كوه بو قبيس‏

مى‏نيابد اختلال از هيچ چيز

چون وضوى محكم بى‏بى تميز

حكايت على سبيل التمثيل‏

بود در شهر هرى، بيوه زنى

كهنه رندى، حيله سازى، پر فنى‏

نام او بى‏بى تميز خالدار

در نمازش بود رغبت بيشمار

با وضوى صبح خفتن مي گذارد

نامرادان را بسى دادى مراد

كم نشد هرگز دواتش از قلم

بر مراد هر كسى مي زد رقم‏

در مهم سازى اوباش و رنود

دائماً طاحونه‏اش در چرخ بود

از ته هر كس كه برجستى به ناز

مى‏شدى فى الحال مشغول نماز

هر كه آمد گفت: بر من كن دعا

او به جاى دست، برمي داشت پا

بابها مفتوحة للداخلين

رجلها مرفوعة للفاعلين‏

گفت با او رند کى، كاى نيك زن

حيرتى دارم درين كار تو من‏

زين جنابتهاى پى در پى كه هست

هيچ نايد در وضوى تو شكست‏

نيت و آداب اين محكم وضو

يك ره از روى كرم با من بگو

اين وضو از سنك و رو محكمتر است

اين وضو نبود، سد اسكندر است‏

فصل

فى ذم اصحاب التدريس الذين مقصدهم مجرد اظهار الفضل و التلبيس

نان و حلوا چيست؟ اين تدريس تو

كان بود سرمايه‏ى تلبيس تو

بهر اظهار فضيلت معركه

ساختى، افتادى اندر مهلكه‏

تا كه عامى چند سازى رام خويش

با صد افسون آورى در دام خويش‏

چند بگشائى سر انبان لاف

چند پيمائى گزاف اندر گزاف‏

نى فروعت محكم آمد نى اصول

شرم بادت از خدا و از رسول‏

اندرين ره چيست دانى غول تو؟

اين ريائى درس نامعقول تو

درس اگر قربت نباشد زان غرض

ليس درسا انه بئس المرض‏

اسب دولت بر فراز عرش تاخت

آنكه خود را زين مرض آزاد ساخت‏

فصل

فى ذم المتهمين  بجمع أسباب الدنيا المعرضين عن تحصيل أسباب العقبى‏

نان و حلوا چيست؟ اسباب جهان

كافت جان كهانست و مهان‏

آنكه از خوف خدا دورت كند

آنكه از راه هدى  دورت كند

آنكه او را بر سر او باختى

وز ره تحقيق دور انداختى‏

تلخ كرد اين نان و حلوا كام تو

برد آخر رونق اسلام تو

بركن اين اسباب را از بيخ و بن

در دل، اين نار هوس را سرد كن‏

آتش اندر زن درين حلوا و نان

وارهان خود را ازين بار گران‏

از پى آن مي دوى از جان و دل

وز پى اين مانده چون خر به گل‏

الله الله اين چه اسلامست و دين

ترك شد آئين رب العالمين‏

جمله سعيت بهر دنياى دنيست

بهر عقبى مى ندانى سعى چيست‏

در ره آن مو شكافى اى شقى

در ره اين كند فهم و احمقى‏

حكايت

سؤال بعض العارفين من بعض المنعمين عن قدر سعيه فى تحصيل الاسباب الدنيوية و تقصيره عن الاسباب الاخروية

عارفى از منعمى كرد اين سؤال:

كاى ترا دل در پى مال و منال‏

سعى تو از بهر دنياى دنى

تا چه مقدار است اى مرد غنى‏

گفت: بيرون است از حد شمار

كار من اينست در ليل و نهار

عارفش گفت: اينكه بهرش در تكى

حاصلت زان چيست؟ گفتا: اندكى‏

آنچه مقصودست اى روشن ضمير

برنيايد زان مگر عشر عشير

گفت: عارف آنكه هستى روز و شب

از پى تحصيل آن در تاب و تب‏

شغل آن را قبله‏ى خود ساختى

عمر خود را بر سر آن باختى‏

آنچه او مي خواستى، واصل نشد

مدعاى تو از آن حاصل نشد

دار عقبى كان ز دنيا برترست

وز پى آن سعى خواجه كمترست‏

چون شود حاصل ترا چيزى از آن؟

من نگويم، خود بگو اى نكته‏دان‏

فصل

فى ذم من يتفاخر بتقرب الملوك مع أنه بزعم الانخراط فى سلك اهل السلوك‏

نان و حلوا چيست دانى اى پسر؟

قرب شاهانست، زين قرب الحذر

مي برد هوش از سر و از دل قرار

الفرار از قرب شاهان، الفرار

فرخ آنكو رخش همت را بتاخت

كام ازين حلوا و نان، شيرين نساخت‏

حيف باشد از تو، اى صاحب سلوك

كاين همه نازى به تعظيم ملوك‏

قرب شاهان آفت جان تو شد

پاى بند راه ايمان تو شد

جرعه اى از نهر قرآن نوش كن

آيه‏ى لا تَرْكَنُوا را گوش كن‏

لذت تخصيص او وقت خطاب

آن كند كه نايد از صد خم شراب‏

هر زمان كه شاه گويد: شيخنا

شيخنا مدهوش گردد زين ندا

مست و مدهوش از خطاب شه شود

هر دمى در پيش شه سجده رود

مي پرستد گوئيا او شاه را

هيچ نارد ياد آن الله را

الله الله اين چه اسلامست و دين

شرك باشد اين برب العالمين‏

حكايت

حكاية العابد الذى كان قوته العلف ليأمن دينه من التلف

نوجوانى از خواص پادشاه

مي شدى با حشمت و تمكين  به راه

دل ز غم خالى و سر پر از هوس

جمله اسباب تنعم پيش و پس‏

بر يكى عابد در آن صحرا گذشت

كو علف مي خورد چون آهوى دشت‏

هر زمان در ذكر حى لا يموت

شكر گويان، كش ميسر گشت قوت‏

نوجوان سويش خراميد و بگفت:

كاى شده با وحشيان در قوت جفت‏

سبز گشته چون زمرد رنگ تو

چونكه نايد جز علف در چنگ تو

شد تنت چون عنكبوت از لاغرى

چون گوزنان چند در صحرا چرى‏

گر چو من بودى تو خدمتگار شاه

در علف خوردن نمي گشتى تباه

پير گفتش: كاى جوان نامدار

كت بود از خدمت شه افتخار

گر چو من تو نيز مي خوردى علف

كى شدى عمرت در اين خدمت تلف؟

فصل

فى ذم المتمكنين فى المناصب الدنيويه للحظوظ الواهية الدنية

نان و حلوا چيست؟ اى فرزانه مرد

منصب دنياست، گرد آن مگرد

گر بيالائى از او دست و دهان

روى آسايش نبينى در جهان‏

منصب دنيا نمي دانى كه چيست

من بگويم با تو، يكساعت بايست‏

آنكه بندد از ره حق پاى مرد

آنكه سازد كوى حرمان جاى مرد

آنكه نامش مايه‏ى بد نامى است

آنكه كامش سر بسر ناكامى است‏

آنكه هر ساعت نهان از خاص و عام

كاسه‏ى زهرت فرو ريزد به كام‏

بر سر اين زهر روزان و شبان

چند خواهى بود لرزان و تپان‏

منصب دنياست، اى نيكو نهاد

آنكه داده خرمن دينت به باد

منصب دنياست، اى صاحب فنون

آنكه كردت اين چنين خوار و زبون‏

اي خوش آن مقبل كه ترك دين نكرد

كام زين حلوا و نان شيرين نكرد

اى خوش آن دانا كه دنيا را بهشت

رفت همچون شاه مردان در بهشت‏

مولوى معنوى در مثنوى

نكته‏ اى گفتست، هان تا بشنوى:

ترك دنيا گير تا سلطان شوى

ور نه گر چرخى تو سرگردان شوى‏

زهر دارد در درون دنيا چو مار

گر چه دارد در برون نقش و نگار

زهر اين مار منقش قاتل است

مي گريزد زو، هر آن كس عاقل است‏

زين سبب فرمود شاه اوليا

آن گزين اولياء و انبياء

حب الدنيا رأس كل خطيئة

و ترك الدنيا رأس كل عبادة

فصل

فى الترغيب فى حفظ اللسان الذى هو من احسن الصفات الانسان‏

نان و حلوا چيست؟ قيل و قال تو

وين زبان پردازى بيحال تو

گوش بگشا، لب فرو بند از مقال

هفته، هفته، ماه ماه و سال سال‏

صمت عادت كن كه از يك گفتنك

مي شود تاراج اين تحت الحنك‏

اي خوش آنكو رفت در حصن سكوت

بسته دل در ياد حى لا يموت‏

رو نشين خاموش چندان اى فلان

كه فراموشت شود نطق و بيان‏

خامشى باشد نشان اهل حال

گر بجنبانند لب گردند لال‏

چند با اين ناكسان بى‏فروغ

باده پيمائى دروغ اندر دروغ‏

وارهان خود را ازين همصحبتان

جمله مهتابند و دين تو كتان‏

صحبت نيكانت ار نبود نصيب

بارى از همصحبتان بد شكيب‏

فصل

فى ذم من تشبه بالفقراء السالكين و هو فى زمرة الاشقياء الهالكين‏

نان و حلوا چيست؟ اين اعمال تو

جبه‏ى پشمين رداء و شال تو

اين مقام فقر خورشيد اقتباس

كى شود حاصل كسى را در لباس‏

زين ردا و جبه‏ات، اى كج نهاد

اين دو بيت از مثنوى آمد بياد:

«ظاهرت چون گور كافر پر حلل

وز درون، قهر خدا عز و جل»

«از برون طعنه زنى بر بايزيد

وز درونت ننگ مي دارد يزيد»

رو بسوز اين جبه‏ى ناپاك را

وين عصا و شانه و مسواك را

ظاهرت گر هست با باطن يكى

مي توان ره يافت بر حق، اندكى‏

ور مخالف شد درونت با برون

رفته باشى در جهنم، سرنگون‏

ظاهر و باطن يكى بايد، يكى

تا بيابى راه حق را اندكى‏

فصل

فيما يتضمن الاشارة الى قول سيد الاوصياء صلوات اله عليه و آله ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك بل وجدتك أهلا للعبادة فعبدتك‏

نان و حلوا چيست؟ اى نيكو سرشت

اين عبادتهاى تو بهر بهشت‏

نزد اهل حق بود دين كاستن

در عبادت مزد از حق خواستن‏

رو حديث ما عبدتك اى فقير

از كلام شاه مردان ياد گير

چشم بر اجر عمل از كوري است

طاعت از بهر طمع مزدوري است‏

خادمان بى‏مزد گيرند اين گروه

خدمت با مزد، كى دارد شكوه؟

عابدى كو اجرت طاعات خواست

گر تو نا عابد نهى نامش، رواست‏

تا به كى بر مزد دارى چشم تيز

مزد ازين بهتر چه خواهى، اى عزيز

كو ترا از فضل و لطف با مزيد

از براى خدمت خود آفريد

با همه آلودگى، قدرت نكاست

بر قدت تشريف خدمت كرد راست‏

فصل

فى التشوق الى الاقلاع عن ادناس دار الغرور و التشوق الى الارتماس فى بحر الشراب الطهور

يا نديمى ضاع عمرى و انقضى

قم لاستدراك وقت قد مضى‏

و اغسل الادناس عنى بالمدام

و املا الاقداح منها يا غلام‏

اعطنى كاسأ من الخمر الطهور

انها مفتاح ابواب السرور

خلص الارواح من قيد الهموم

اطلق الاشباح من أسر الغموم‏

كاندرين ويرانه‏ى پر وسوسه

دل گرفت از خانقاه و مدرسه‏

نى ز خلوت كام بردم، نى ز سير

نى ز مسجد طرف بستم، نى ز دير

عالمى خواهم ازين عالم بدر

تا به كام دل كنم خاكى به سر

صلح كل كرديم با كل بشر

تو به ما خصمى كن و نيكى نگر!

فصل فى نغمات الجنان من حذبات الرحمان‏

اشف قلبى ايها الساقى الرحيم

بالتى يحيى بها العظم الرميم‏

زوج الصهباء بالماء الزلال

و اجعلن عقلى لها مهرا حلال‏

بنت كرم تجعلن الشيخ شاب

من يذق منها عن الكونين غاب‏

خمرة من نار موسى نورها

دنها قلبى و صدرى طورها

قم فلا تمهل فما فى العمر مهل

لا تصعب شربها و الامر سهل‏

قم فلا نمهل فان الصبح لاح

و الثريا غربت و الديك صاح‏

قل لشيخ قلبه منها نفور

لا تخف فاللّه تواب غفور

يا مغنى ان عندى كل عم

قم و الق النار فيها بالنعم‏

يا مغنى قم فان العمر ضاع

لا يطيب العيش الا بالسماع‏

انت ايضأ يا مغنى لا تنم

قم و اذهب عن فؤادى كل غم‏

غن لى دورا فقد دار القدح

و الصبا قد فاح و القمرى صدح‏

و اذكرن عندى حاديث الحبيب

ان عيشى من سواها لا يطيب‏

و اذكرن ذكرى احاديث الفراق

ان ذكر البعد مما لا يطاق‏

روحن روحى باشعار العرب

كى يتم الحظ فينا و الطرب‏

و افتح منها بنظم مستطاب

قلته فى بعض ايام الشباب‏

قد صرفنا العمر فى قيل و قال

يا نديمى قم فقد ضاق المجال‏

ثم اطربنى باشعار العجم

و اطردن هما على قبلى هجم‏

و ابتدأ منها ببيت المثنوى

للحكيم المولوى المعنوى‏

«بشنو از نى چون حكايت مي كند

وز جدائي ها شكايت مي كند»

قم و خاطبنى بكل الالسنه

عل قلبى ينتبه من ذى السنه‏

انه فى غفلة عن حاله

خائض فى قيله مع قاله‏

كل ان فهو فى قيد جديد

قائلا من جهله هل من مزيد

تابه فى الغى قد ضل الطريق

قط من سكر الهوى لا يستقيق‏

عاكف دهرا على اصنامه

تنفر الكفار من اسلامه‏

كم انادى و هو لا يسقى التناد

وافؤادى وافؤادى وافؤاد

يا بهائى اتخذ قلبا سواه

فهو ما معبوده الا هواه‏

هر چه غير از دوست باشد اى پسر

نان و حلوا نام کردم سر بسر

گر همى خواهى كه باشى تازه جان

رو كتاب نان و حلوا را بخوان‏

شير و شكر

بسم الله الرّحمن الرّحيم الحمد لله على جزيل آلائه و أصلى على اشرف اوليائه و انبيائه و بعد:

اين شكسته بسته اى چند است در بحر خبب  كه در ميان عرب مشهور و معروفست و در ما بين شعراء عجم غير مألوف، بخاطر فاتر أفقر الفقراء باب الله بهاء الدين محمد العاملى رسيده و نفحه اى از نفحات جنون بر صفحات حقايق مشحون او وزيده رجاء واثق است كه اهل استعداد كفاهم الله شر الاضداد، دامن عفو بر آن پوشند و در اصلاح معايب آن كوشند و اجر هم على الله و لا حول و لا قوة الا بالله.

اى مركز دايره‏ى امكان

وى زبده‏ى عالم كون و مكان‏

تو شاه جواهر ناسوتى

خورشيد مظاهر لاهوتى‏

تا كى ز علائق جسمانى

در چاه طبيعت تن  مانى؟

تا  چند به ترتيب بدنى

قانع به خزف ز در عدنى‏

صد ملك ز بهر تو چشم به راه

اى يوسف مصرى به در آى از چاه

تا والى مصر وجود شوى

سلطان سرير شهود شوى‏

در روز الست بلى گفتى

امروز به بستر لا خفتى‏

تا كى  ز معارف عقلى دور

به زخارف عالم حس مغرور

از موطن اصل نيارى ياد

پيوسته به لهو و لعب دلشاد

نه اشك روان، نه رخ زردى

الله الله تو چه بيدردى!

يك دم به خود آى و ببين چه كسى

به چه دل بسته اى، به كه همنفسى؟

زين خواب گران بردار سرى

بر گير ز عالم اولين خبرى‏

فى المناجات و الالتجاء الى قاضى الحاجات‏

زين رنج عظيم خلاصى جو

دستى به دعا بردار و بگو

يا رب يا رب! به كريمى تو

به صفات كمال رحيمى تو

يا رب! به نبى و وصى و بتول

يا رب! به تقرب سبطين رسول‏

يا رب! به عبادت زين عباد

به زهادت باقر علم و رشاد

يا رب يا رب! به حق صادق

بحق موسى، بحق ناطق‏

يا رب يا رب! برضا شه دين

آن ثامن رضا من اهل يقين‏

يا رب! بحسن شه بحر و بر

بهدايت مهدى دين پرور

كين بنده‏ى مجرم عاصى را

وين غرقه‏ى بحر معاصى را

از قيد علائق جسمانى

از بند وساوس شيطانى‏

لطف بنما و خلاصش كن

محرم به حريم خواصش  كن‏

يا رب يا رب! كه بهائى را

اين بيهده گرد هوائى را

كه به لهو و لعب شده عمرش صرف

ناخوانده ز لوح وفا يك حرف‏

زين غم برهان كه گرفتارست

در دست هوى و هوس زارست‏

در شغل زخارف دنيى دون

مانده به هزار امل مفتون‏

رحمى بنما به دل زارش

بگشا به كرم گره از كارش‏

زين بيش مران ز در احسان

به سعادت ساحت قرب رسان‏

وارسته ز دنيى دونش كن

سر حلقه‏ى اهل جنونش كن‏

فصل فى نصيحة نفس الامارة و تخديرها من الدنيا الغداره‏

اى باد صبا به پيام كسى

چو به شهر خطاكاران برسى‏

بگذر ز محله‏ى مهجوران

وز نفس و هوى ز خدا دوران‏

وانگاه بگو به بهائى زار

كى نامه سياه و خطا كردار

كاى عمر تباه گنه پيشه

تا چند زنى  تو به پا تيشه‏

يك دم بخود آى و ببين چه كسى

به چه بسته دل به كه همنفسى‏

شد عمر تو شصت  و همان پستى

وز باده‏ى لهو و لعب مستى‏

گفتم كه مگر چو بسى برسى

يا بى‏ خود را دانى چه كسى‏

در سى درسى ز كتاب خدا

رهبر نشدت به طريق هدا

وز سى به چهل چو شدى واصل

جز جهل از چهل نشدت حاصل‏

اكنون چو به شصت رسيدت سال

يك دم نشدى فارغ ز وبال‏

در راه خدا قدمى نزدى

بر لوح وفا رقمى نزدى‏

مستى ز علائق جسمانى

رسوا شده‏اى و نمي دانى‏

از اهل غرور ببر پيوند

خود را به شكسته دلان بر بند

شيشه چو شكست شود ابتر

جز شيشه‏ى دل كه شود بهتر

اى ساقى باده‏ى روحانى

زارم ز علائق جسمانى‏

يك لمعه ز عالم نورم بخش

يك جرعه ز جام طهورم بخش‏

كز سر فكنم به صد آسانى

اين كهنه لحاف هيولانى‏

فصل

فى ذم من صرف خلاصة عمره فى العلوم الرسمية المجازيه‏

اى كرده به علم مجازى خوى

نشنيده ز علم حقيقى  بوى‏

سرگرم به حكمت يونانى

دل سرد ز حكمت ايمانى‏

در علم رسوم گرو مانده

نشكسته ز پاى خود اين كنده‏

بر علم رسوم  چو دل بستى

بر اوجت اگر ببرد، پستى‏

يك در نگشود ز مفتاحش

اشكال افزود ز ايضاحش‏

ز مقاصد آن مقصد ناياب

ز مطالع آن طالع در خواب‏

راهى ننمود اشاراتش

دل شاد نشد ز بشاراتش‏

محصول نداد محصل آن

اجمال افزود مفصل آن‏

تا كى ز شفاش شفا طلبى

وز  كاسه‏ى زهر، دوا طلبى‏

تا چند چو نكبتيان مانى

بر سفره‏ى چركن يونانى‏

تا كى به هزار شعف ليسى

ته مانده‏ى كاسه‏ى ابليسى‏

سؤر المؤمن فرموده نبى

از سؤر ارسطو چه مي طلبى؟

سؤر آن جو كه به روز نشور

خواهى كه شوى با او محشور

سؤر آن جو كه در عرصات

ز شفاعت او يابى درجات‏

در راه طريقت او رو كن

با نان شريعت او خو كن‏

كان راه نه ريب در او نه شكست

و آن نان نه شور و نه بي نمكست‏

تا چند ز فلسفه‏ات لافى

وين يا بس و رطب به هم بافى‏

رسوا كردت به ميان بشر

برهان ثبوت عقول عشر

در سر ننهاده به جز بادت

برهان تناهى ابعادت‏

تا كى لافى ز طبيعى دون

تا كى باشى به رهش مفتون‏

و آن فكر كه شد به هيولا صرف

صورت نگرفت از آن يك حرف‏

تصديق چگونه به اين بتوان

كاندر ظلمت برود الوان‏

علمى كه مسائل او اين است

بى‏شبهه فريب شياطين است‏

تا چند دو اسبه پيش تازى

تا كى به مطالعه‏اش نازى‏

وين علم دنى كه ترا جان است

فضلات فضايل يونان است‏

خود گو تا چند چو خرمگسان

نازى  بسر فضلات كسان‏

تا چند ز غايت بيدينى

خشت كتبش بر هم چينى؟

اندر پى آن كتب افتاده

پشتى به كتاب خدا داده‏

نى رو به شريعت مصطفوى

نى دل به طريقت مرتضوى‏

نه بهره ز علم فروغ و اصول

شرمت بادا ز خدا و رسول‏

ساقى ز كرم دو سه پيمانه

درده به بهائى ديوانه‏

زان مى كه كند مس او اكسير

و عليه يسهل كل عسير

زان مى كه اگر ز قضا روزى

يك جرعه از آن شودش روزى‏

از صفحه‏ى خاك رود اثرش

و ز قله‏ى عرش رسد خبرش‏

فصل

فى علم النافع فى المعاد

اى مانده ز مقصد اصلى دور

آكنده دماغ ز باد غرور

از علم رسوم چه مي جوئى

اندر طلبش تا كى پوئى‏

تا چند زنى ز رياضى لاف

تا كى بافى هزار گزاف‏

ز دوائر عشر و دقايق وى

هرگز نبرى به حقايق پى‏

وز جبر و مقابله و خطائين

جبر نقصت نشود فى البين‏

در روز پسين كه رسد موعود

نرسد ز عراق و رهاوى سود

زايل نكند ز تو مغبونى

نه شكل عروس و نه مأمونى‏

در قبر به وقت سئوال و جواب

نفعى ندهد به تو اسطرلاب‏

زان ره نبرى به در مقصود

فلسش قلب است و فرس نابود

علمى بطلب كه ترا فانى

سازد ز علائق جسمانى‏

علمى بطلب كه به دل نورست

سينه ز تجلى آن طورست‏

علمي كه از آن چو شوى محظوظ

گردد دل تو لوح المحفوظ

علمى بطلب كه كتابى نيست

يعنى ذوقيست، خطابى نيست‏

علمي كه نسازدت از دونى

محتاج به آلت قانونى‏

علمى بطلب كه نمايد راه

وز سر ازل كندت آگاه‏

علمى بطلب كه جدالى نيست

حالى است تمام و مقالى نيست‏

علمى كه مجادله را سبب است

نورش ز چراغ ابولهب است‏

علمى بطلب كه گزافى نيست

اجماعيست و خلافى نيست‏

علمي كه دهد به تو جان نو

علم عشقست ز من بشنو

به علوم غريبه تفاخر چند

زين گفت و شنود زبان در بند

سهل است  نحاس كه زر كردى

زر كن مس خويش تو اگر مردى‏

از جفر و طلسم بروز پسين

نفعى نرسد به تو، اى مسكين‏

بگذر ز همه، به خودت پرداز

كز پرده برون نرود آواز

آن علم ترا كند آماده

از قيد جهان كند آزاده‏

عشق است كليد خزاين جود

سارى در همه ذرات وجود

غافل تو نشسته به محنت و رنج

واندر بغل تو كليد گنج‏

جز حلقه‏ى عشق مكن در گوش

از عشق بگو، در عشق بكوش‏

علم رسمى همه خسرانست

در عشق آويز كه علم آنست‏

آن علم ز تفرقه برهاند

آن علم تو را ز تو بستاند

آن علم ترا ببرد به رهى

كز شرك خفى و جلى برهى‏

آن علم ز چون و چرا خاليست

سر چشمه‏ى آن على عاليست‏

ساقى قدحى ز شراب الست

كه نه خستش پا نه فشردش دست‏

در ده به بهايى دلخسته

آن دل به قيود جهان  بسته‏

تا كنده‏ى جاه ز پا شكند

وين تخته كلاه ز سر فكند

فصل

فى المناجات و الشوق الى صحبته اصحاب الحال و ارباب الكمال‏

عشاق  جمالك احترقوا

فى بحر صفاتك قد غرقوا

فى باب نوالك قد وقفوا

و بغير جمالك ما عرفوا

نيران الفرقة تحرقهم

امواج الا دمع تفرقهم‏

گر پاى نهند به جاى سر

در راه طلب زيشان بگذر

كه نمي دانند ز شوق لقا

پا را از سر سر را از پا

من غير زلالك ما شربوا

و بغير جمالك  ما طربوا

صدمات جمالك تقنيهم

نفحات وصالك تحييهم‏

كم قد احيواكم قد مات

عنهم فى العشق روايات‏

طوبى لفقير رافقهم

بشرى لحزين وافقهم‏

يا رب يا رب كه بهايى عاصى را

سر دفتر اهل معاصى را

يا رب يا رب! كه بهايي را

آن عمر تباه ريايى را

خطى  ز صداقت ايشان ده

توفيق رفاقت ايشان ده‏

باشد كه شود ز وفا منشان

نه اسم و نه رسم، نه نام و نشان‏

فى التوبه عن الخطايا و الانابة الى واهب العطايا

اى داده خلاصه‏ى عمر به باد

وى گشته به لهو و لعب دلشاد

اى مست ز جام هوا و هوس

ديگر ز شراب معاصى بس‏

تا چند روى به ره عاطل

يك بار بخوان ز هق الباطل‏

زين بيش خطبه پناه مباش

مرغابى بحر گناه مباش‏

از توبه بشوى گناه و خطا

وز توبه بجوى نوال و عطا

گر تو برسى به نعيم مقيم

وز توبه رهى ز عذاب اليم‏

توبه در صلح بود يا رب

اين در مي كوب به صد يا رب‏

نوميد مباش ز عفو الله

اى مجرم عاصى نامه سياه‏

گر چه گنه تو ز عد بيش است

عفو و كرمش از حد بيش است‏

عفو ازلى كه برون ز حد است

خواهان گناه فزون ز عد است‏

ليكن چندان در جرم مپيچ

كه مكان صلح نماند هيچ‏

تا چند كنى اى شيخ كبار

توبه تلقين بهايى زار

كو توبه‏ى  روز به شب شكند

وين توبه به روز دگر فكند

عمرش بگذشت بليت و عسى

وز توبه‏ى صبح شكست مسا

اى ساقى دلكش فرخ فال

دارم ز حيات هزار ملال‏

در ده قدحى ز شراب طهور

بر دل بگشا در عيش و سرور

كه گرفتارم به غم جانكاه

زين توبه‏ى سست بتر ز گناه‏

اى ذاكر خاص بلند مقام

آزرده دلم ز غم ايام‏

زين ذكر جدبد فرح افزاى

غمهاى جهان ز دلم بزداى‏

مي گو با ذوق و دل آگاه

الله الله الله الله‏

كاين ذكر رفيع همايون فر

وين نظم بديع بلند اختر

در بحر (خبب) چو جلوه نمود

درهاى فرح بر خلق گشود

آن را بر خوان به نواى حزين

وز قله‏ى عرش بشنو تحسين‏

يا رب بكرامت اهل صفا

بهدابت  پيشروان وفا

كاين نامه‏ى نامى نيك اثر

كاورده ز عالم قدس خبر

پيوسته خجسته مقامش كن

مقبول خواص و عوامش كن‏

نان و پنير

بسم الله الرّحمن الرّحيم الحمد لله و الصلوة و السلام على نبيه محمد صلى الله عليه و سلم و على آله و صحبه الطبيين و الطاهرين أجمعين‏

فصل فى ذم المنتقدين بالحكمة و ينكرون لطائفها و سرائرها من الغفلة و الظلمة و فى تفسير من تفقه و لم يتصوف فقد تقق و من تصوف و لم تيفقه فقد تزندق و من جمع بينهما فقد تحقق‏

اي كه روز و شب زنى از علم لاف

هيچ بر جهلت ندارى اعتراف‏

ادعاى اتباع دين و شرع

شرع و دين مقصود دانسته به فرع‏

و آن هم استحسان و راى از اجتهاد

نه خبر از مبدء و نه از معاد

بر ظواهر گشته قائل چون عوام

گاه ذم حكمت و گاهى كلام‏

گه تنيدن بر ارسطاليس، گاه

بر فلاطون طعن كردن بيگناه‏

دعوى فهم علوم و فلسفه

نفى يا اثباتش از روى سفه‏

تو چه از حكمت به دست آورده‏اى

حاش لله ار تصور كرده‏اى‏

چيست حكمت طائر قدسى شدن

سير كردن در وجود خويشتن‏

ظلمت تن طى نمودن بعد از آن

خويش را بردن سوى انور جان‏

پا نهادن در جهان ديگرى

خوشترى، زيباترى، بالاترى‏

كشور جان و جهان تازه‏ اى

كش جهان تن بود دروازه‏ اى‏

خالص و صافى شوى از خاك پاك

نه ز آتش خوف و نه از آب پاك‏

هر طرف وضع رشيقى در نظر

هر طرف طورانيقى جلوه‏گر

هر طرف انوار فيض لا يزال

حسن در حسن و جمال اندر جمال‏

حكمت آمد گنج مقصود اى حزين

ليك اگر با فقه و زهد آيد قرين‏

فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم

كى توان زد در ره حكمت قدم‏

فقه چبود؟ آنچه محتاجى بر آن

هر صباح و شام، بل آنا فآن‏

فقه چبود؟ زاد راه سالكين

آنكه شد بى‏زاد، گشت از هالكين‏

زهد چه؟ تجريد قلب از حب غير

تا تعلق نايدت مانع ز سير

گر رسد مالى، نگردى شادمان

ور رود هم، نبودت باكى از آن‏

لطف دانى آنچه آيد از خدا

خواه دل و فقر، خواه عز و غنا

هر كه او را اين صفت حالى نشد

دل ز حب ماسوى خالى نشد

نفى لا تأسوا على ما فاقكم

يأس آوردش شده از راه گم‏

نيست با وجه زهادت معتبر

نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر

گر چه اينها غالبا سد رهند

پاى بند ناقصان گمرهند

آنكه گشت آگاه و شد واقف ز حال

داند از دنيا بود بس انفعال‏

مال دنيا را معين خود مدان

اى محدث فاحذروا را هم بخوان‏

حب دنيا گر چه رأس هر خطاست

اهل دنيا را در آن بس خيرهاست‏

حب آن رأس الخطيات آمدست

بين حب الشئى و الشئى فرق هست‏

سيب طعمش قوت دل مي دهد

گه ز رنگش طفل را دل مي جهد

عاقل آن را بهر قوت مي خورد

بهر رنگش طفل حسرت مي برد

پس مدار كارها عقلست، عقل

گر ندارى باور اينك راه نقل‏

حكايت‏

عابدى از قوم اسرائيليان

در عبادت بود روزان و شبان‏

روى از لذات جسمى تافته

لذت جان در عبادت يافته‏

قطعه اى از ارض بود او را مكان

كز سراى خلد مي دادى نشان‏

صيت عابد رفت تا چرخ كبود

بسكه بودى در ركوع و در سجود

قدسيى از حال او شد با خبر

كرد اندر لوح اجر او نظر

ديدى اجرى بس حقير و بس قليل

سر او را خواست از رب جليل‏

وحى آمد كز براى امتحان

وقتى از اوقات با وى بگذران‏

پس ممثل گشت پيش او ملك

تا كند ظاهر عيارش بر محك‏

گفت عابد: كيستى احوال چيست؟

زانكه با ناجنس نتوان كرد زيست‏

گفت: مردى از علائق رسته اى

چون تو دل بر قيد طاعت بسته‏ اى‏

حسن حالت ديدم و حسن مكان

آمدم تا با تو باشم يك زمان‏

گفت عابد آرى اين منزل خوشست

ليك با وى عيب زشتى نيز هست‏

عيب آن باشد كه آن زيبا علف

خود بخود صد حيف مي گردد تلف‏

از براى رب ما نبود حمار

اين علفها تا چرد فصل بهار

گفت قدسى: چونكه بشنيد اين مقال

نيست ربت را خرى، اى بي كمال‏

بود مقصود ملك از اين كلام

نفى خر اندر خصوص آن مقام‏

عابد اين فهميد، يعنى نيست خر

نه درينجا و نه در جاى دگر

گفت حاشا اين سخن ديوانگان

اين چنين بى‏ربط آمد بر زبان‏

پيش هر سبزه خرى مي داشتى

خوش بود تا در چرا بگماشتى‏

گر نبودى خر كه اينها را چريد

اين علفها را چرا مي آفريد

گفت قدسى: هست خر نى خلق را

حق منزه از صفات خلق را

پس ملك هر دم صد استغفار برد

گر چه وى را ناقص و جاهل شمرد

با وجود نفى اقرار وجود

چون علف خوارش تصور كرده بود

بى‏تجارب از كيارا علم نيست

كز علف حيوان تواند كرد زيست‏

هان تأمل كن در اين نقل شريف

كه در آن پنهان بود سر لطيف‏

عابد اول در ميان خلق بود

كسب آداب و عبادت مي نمود

ورنه چون داند عبادت چون كند

بر چه ملت طاعت بيچون كند

در اوان خلطه را خلق جهان

ديده بود او، آنچه ديده ديگران‏

بعد از آن كرد او تجرد اختيار

چون نديده به ز طاعت هيچ كار

بود عقلش فاسد و ناقص، ولى

نه فساد ظاهر و نقص جلى‏

مرد عابد ديده بد خر را بسى

هر يكى را ليك در دست كسى‏

گفت: اينها خود همه از مردمست

هر يك از سعى خود آورده به دست‏

مالك ملك آمده هر كس بعقل

در تمسك دست ما را نيست دخل‏

چون شد اينها جمله ملك ديگرى

پس نباشد حضرت رب را خرى!

او ندانسته كه كل از حق بود

جمله را حق مالك مطلق بود

هركه را ملكيست، از ابناء اوست

هركه را ماليست، از اعطاء اوست‏

نزع و ايتايش به وفق حكمت است

هركه را گه عزت و گه ذلت است‏

هركجا باشد وجود خر بكار

مي كند ايجاد از يك تا هزار

هرچه خواهد مي كند، پيدا بكن

بيعلاج و آلت حرف و سخن‏

عقل عابد را چو اين عرفان نبود

با ملك كرد آنچنان گفت و شنود

هان مخند اى نفس بر عابد ز جهل

هان مدان رستن ز نقص عقل سهل‏

در كمين خود نشينى گر دمى

خويش را بينى كم از عابد همى‏

گر تو اين اموال دانى مال رب

بهر چه در غصب دارى روز و شب‏

گر بود در عقد قلبت آنكه نيست

مال جز مال خدا، پس ظلم چيست؟

آنچه دارى، مال حق دانى اگر

پس به چشم عاريت در وى نگر

زان به هر وجهى كه خواهى نفع گير

داده بهر انتقاع او را معير

ليك نه وجهى كه مالك نهى كرد

تا شوى از خجلت آن روى زرد

گر نكردى اين لوازم را ادا

دعوى ملزوم كردن دان خطا

عابد اندر عقل گرچه بود سست

بود اخلاص و عباداتش درست‏

كان ملك تا آنزمان آمد پديد

علت نقصان اجر وى بديد

تا كه آخر در خلال گفتگو

كرد استنباط ضعف عقل او

هست در عقل تو نيز اين اختلال

نفى خر كرد او ز حق، تو نفى مال‏

در تو آيا هست اخلاص و عمل؟

پس چه خندى بر وى، اى نفس دغل!

فصل

فى العقل‏

چيست دانى عقل در نزد حكيم؟

مقتبس نورى ز مشكوة قديم‏

از براى نفس تا سازد عيان

از معانى آنچه مي تابد بر آن‏

چون جمال عقل عين ذات اوست

نيستش محتاج عينى كو نكوست‏

بلكه ذاتش هم لطيف و هم نكوست

ديگران را نيز نيكوئى به اوست‏

پس اگر گوئى چرا نيكوست عقل

خواهمت گفتن نكو زان روست عقل‏

جان و عقل آمد بعينه جان نور

كه بود از عين ذات او ظهور

او بذاته ظاهر آمد نى بذات

فهم كن تا وارهى از مشكلات‏

نير اعظم دو باشد، شمس و عقل

جسم و جان باشند عقل و شرع و نقل‏

نور عقلانى فزون از شمس دان

زانكه اين تابد بجسم و آن به جان‏

نور عقلانى كند تنوير دل

نور شمسانى كند تنوير گل‏

شمس بر ظاهر همين تابان بود

ليك باطن از خرد ريان بود

گر تو وصف عقل از من نشنوى

گوش كن ابيات چند از مثنوى‏

قال المولوى المعنوى‏

مشورت مي كرد شخصى با يكى

تا يقينش رو نمايد بي شكى‏

گفت: اى خوش نام، غير من بجو

ماجراى مشورت با وى بگو

من عدوم مر ترا، با من مپيچ

نبود از رأى عدو پيروز هيچ‏

رو كسى جو كه ترا او هست دوست

دوست بهر دوست لا شك خير جوست‏

من عدوم چاره نبود كز منى

كژ روم، با تو نمايم دشمنى‏

حارسى از گرك جستن شرط نيست

جستن از غير محل ناجستنيست‏

من ترا بى‏هيچ شكى دشمنم

من ترا كى ره نمايم، ره زنم‏

هركه باشد همنشين دوستان

هست در گلخن ميان بوستان‏

هر كه با دشمن نشيند در زمن

هست اندر بوستان در گولخن‏

دوست را ما زار از ما و منت

تا نگردد دوست خصم و دشمنت‏

خير كن با خلق از بهر خدا

يا براى جان خود اى كدخدا

تا هماره دوست بينى در نظر

در دلت نايد ز كين ناخوش صور

چونكه كردى دشمنى پرهيز كن

مشورت با يار مهر انگيز كن‏

گفت: مي دانم ترا اى بو الحسن

كه توئى ديرينه دشمن‏دار من‏

ليك مرد عاقلى و معنوى

عقل تو نگذاردت كه كج روى‏

طبع خواهد تا كشد از خصم كين

عقل بر نفس است بند آهنين‏

آيد و منعش كند، واداردش

عقل چون شحنه است در نيك و بدش‏

عقل ايمانى چو شحنه عادل است

پاسبان و حاكم شهر دل است‏

همچو گربه باشد او بيدار هوش

دزد در سوراخ ماند همچو موش‏

در هر آنجا كه برآرد موش دست

نيست گربه، ور بود آن مرده است‏

گربه‏ى چون شير شير افكن بود

عقل ايمانى كه اندر تن بود

غره‏ى او حاكم درندگان

نعره‏ى او مانع چرندگان‏

شهر پردزدست و پرجامه كنى

خواه شحنه باش گو و خواه نى‏

عقل در تن حاكم ايمان بود

كه ز بيمش نفس در زندان بود

عقل دو عقلست اول مكسبى

كه درآموزى چو در مكتب صبى‏

از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر

وز معانى و علوم خوب و بكر

عقل تو افزون شود بر ديگران

ليك تو باشى ز حفظ آن گران‏

لوح حافظ تو شوى در دور و گشت

لوح محفوظست، كو زين درگذشت‏

عقل ديگر بخشش يزدان بود

چشمه‏ى آن در ميان جان بود

چون ز سينه آب دانش جوش كرد

نى شود گنده نه ديرينه نه زرد

ور ره نقبش بود بسته، چه غم

كو همى جوشد ز خانه دم بدم‏

عقل تحصيليى مثال جويها

كان رود در خانه‏اى از كويها

چونكه راهش بسته شد، شد بينوا

تشنه ماند و زار با صد ابتلا

از درون خويشتن جو چشمه را

تا رهى از منت هر ناسزا

جهد كن تا پير عقل و دين شوى

تا چو عقل كل تو باطن بين شوى‏

از عدم چون عقل زيبا رو نمود

خلقتش داد و هزاران عز فزود

عقل چون از عالم غيبى گشاد

رفت افزود و هزاران نام داد

كمترين زان نامهاى خوش نفس

اينكه نبود هيچ او محتاج كس‏

گر به صورت وانمايد عقل رو

تيره باشد روز پيش نور او

ور مثال احمقى پيدا شود

ظلمت شب پيش او روشن بود

كو ز شب مظلم‏تر و تارى‏ترست

ليك خفاش شقى ظلمت خرست‏

اندك اندك خوى كن با نور روز

ورنه چون خفاش مانى بيفروز

عاشق هر جا شكال و مشكليست

دشمنى هر جا چراغ مقبليست‏

ظلمت اشكال زان جويد دلش

تا كه افزون‏تر نمايد حاصلش‏

تا ترا مشغول آن مشكل كند

وز نهاد زشت خود غافل كند

عقل ضد شهوتست اى پهلوان

آنكه شهوت مى‏تند، عقلش مخوان‏

وهم خوانش آنكه شهوت را گداست

وهم قلب و نقد زر عقلهاست‏

بى‏محك پيدا نگردد وهم و عقل

هر دو را سوى محك كن زود نقل‏

اين محك قرآن و حال انبيا

چون محك هر قلب را گويد: بيا

تا ببينى خويش را ز آسيب من

كه نه‏يى اهل فراز و شيب من‏

عقل را گر اره‏يى سازد دونيم

همچو زر باشد در آتش او بسيم‏

فى اختلاف العقول‏

عقلها را داده ايزد اعتداد

مختلف اقدار بر حسب مواد

شعله‏ها هر يك بحدى منتهى است

مشعلى از شمع جستن ابلهى است‏

پس ز هر نفسى فروغى ممكن است

چون بفعل آيد، توانى گفت هست‏

سعى مي كن تا به فعل آيد تمام

ور نه خواهى بود ناقص و السلام‏

سعى و تحصيل است و فكر اعتبار

ترك شغلى كان ترا نبود بكار

برحذر بودن ز طغيان هوا

زانكه افتد عقل از آن در صعبها

عبرتى گير از چراغى اى غنى

در غبار ابر در كم روغنى‏

هان تو بگشا چشم، عبرت گير خود

ساز عبرت رهنماى سير خود

امتياز آدمى از گاو و خر

هم به فكر و عبرت آمد اى پسر

چون شدى بى‏بهره از فكر اي دغل

دان كه كالانعام باشى، بل اضل‏

فكر يك ساعت ترا در امر دين

افضل آمد از عبادات سنين‏

اى خوشا نفسى كه عبرت‏گير شد

در علاج نفس با تدبير شد

تقوى قلب و صلاح واقعى

هم به فكر و عبرتست اى المعى‏

اى رميده طبع تو از زى صلاح

كرده‏ اى خود غيبت نيكان مباح‏

عالمى گر پيرو سنت شود

مقصدش زان پيروى غربت شود

چون رسد وقت نماز از جا جهد

ترك صحبت داده، شغل از كف نهد

گوئيش مرد ريا كارى بود

اهل مشرب را به دل بارى بود

ور ز قيد شرع بينى وا شده

لاابالى گشته بى‏پروا شده‏

در عبادت كرده عادت چون صبى

آخر وقت و اقل واجبى‏

صحبت هر صنف كافتد اتفاق

باشد اندر وسعت خلقش وفاق‏

ناميش با مشرب و بى‏ساخته

گوئيش اصلا ريا نشناخته‏

بس سبك‏روح و لطيف و بامزه است

گوئيا نان و پنير و خربزه است‏

فصل

فى العلم وحده‏

اي كه هستى روز و شب جوياى علم

تشنه و غواص در درياى علم‏

رفته در حيرت كه حد علم چيست؟

از كتب آيا كدامين خواندنيست؟‏

هر كسى نوعى از آن را رو كند

علم بر وفق طبيعت خو كند

آن يكى گويد: حساب و هندسه

جمله وهمست و خيال و وسوسه‏

و آن دگر گويد كه هان علم اصول

فديه باشد بر خدا و بر رسول‏

كاش حد علم را دانستمى

تا ازين تشويش و حيرت رستمى‏

گر ترا مقصود علم مطلق است

حد آن نزد قديم بر حق است‏

علم مطلق بى‏حد و بى‏منتهى است

حد بى‏حد باز بى‏حد را سزاست‏

ور بود مقصود تو اى حق‏پرست

حد علمى كان كمال انفس است‏

علم آن باشد كه بنمايد رهت

علم آن باشد كه سازد آگهت‏

علم آن باشد گر از من بشنوى

كز بديع خلق را آگه شوى‏

علم آن باشد كه بشناسى بوى

لطف و فيض قادر و قيوم وحى‏

پس بدانى قدرت بي حد او

فيض و جود و نعمت بي عد او

آن به تعظيم آردت بى‏اختيار

وين كند در جمله حال اميدوار

بى‏تصنع حب خود در دل كند

بى‏تكلف بر عمل مايل كند

چون ز روى شوق كردى بندگى

آن زمان دارى نشان زندگى‏

آنكه در طاعت دلش افسرده است

گر به ظاهر زنده، باطن مرده است‏

قوم جهال ار عبادت مي كنند

بيشتر از روى عادت مي كنند

يا عوامى را به خود داعى بود

يا براى دنيوى ساعى بود

تمثيل‏

بى‏نمازى با يكى از اهل راز

خواست گويد علت ترك نماز

گفت: هر وقتى كه كردم قصد آن

آفتى آمد به مالم ناگهان‏

و آن دگر گفتش كه من كردم نماز

مدتى بسيار و شبهاى دراز

تا برون آيم ز فقر و احتياج

گيرد آن دكان و بازارم رواج‏

حاصلى از وى توقع داشتم

چون نشد يكبارگى بگذاشتم‏

اين بود احوال جهال، اى عزيز

اين بودشان پايه‏ى قدر و تميز

واجبى را در خيال اين گمرهان

كرده‏اند از جهل خود ممكن گمان‏

داده نسبت، بخل يا غفلت به وى

در مقابل خويش را دانسته شى‏

غير ممكن كى ز ممكن كرد فرق؟

آنكه در درياى تشبيه است غرق‏

تا نشد اوصاف امكانيش فهم

كى تواند ديد كوته‏دست وهم‏

ساحت عزت چسان داند برى

از خلاء و سطح و بعد جوهرى‏

تا ندانسته است اعراض عدد

بر چه معنى خواهدش گفتى احد

هرچه گويد در رضا و در غضب

ز آن منزه دان جناب قدس رب‏

گرچه تقديس خداوند صمد

از ره تقليد هم ممكن بود

زان جهت گوئيم جمعى از عوام

يافته در سلك اسلام انتظام‏

ليك اين اسلام حكم ظاهر است

تا برون آيد ز گبر و بت‏پرست‏

گرنه فضل از حق خود دارد قبول

كى شود مقبول تقليد اصول‏

بلكه آن تقليد هم از مشكلات

اصل مطلب چون بود از غامضات‏

ز آن نبى مجمل رساند اول پيام

كه در آن منظور بودش خاص و عام‏

رفته رفته عقلها چون شد قوى

يافت بسطى مجملات معنوى‏

آنكه از علم سير دارد خبر

كرده در اقوال معصومين نظر

ديده اجمالات و تفصيلاتشان

در تكلم مختلف حالاتشان‏

سائلى پرسيد از تفويض و جبر

تا شناسد كيست در امت چو گبر

گفت: تفويض آنكه اعمال تمام

حق مفوض كرده باشد بر انام‏

راست گفت اين نيز تفويضى بدست

ليك آن نه كز پيمبر واردست‏

چون نبودش تاب استعداد و درك

كرد زان تفسير اين تفويض درك‏

فصل

فى التحقيق‏

اي خوشا نفسى كه شد در جستجو

بس تفحص كرد حق را كو بكو

در همه حالات حق منظور داشت

حق ورا دانست، ناحق را گذاشت‏

گر چنينى هر كتابى را بخوان

عاقبت مأجورى خود را بدان‏

ور نه حق مقصود دارى اى خبيث

بر تو حجت باشد اين علم حديث‏

رو تتبع كن وجود رأيها

تا شوى واقف مكانهاى خطا

اين‏ چنين فرمود شاه علم و دين

هادى عرفان، امير المؤمنين‏

هان نگوئى فلسفه كل حق بود

آنكه گويد، كافر مطلق بود

آرى از وى مي كند در دل خطور

بس معانى كز دهانت بوده دور

چون تصور كردش آنكو المعى است

ديد دانست آنچه خود را واقعى است‏

چون تواند كرد عقل اثبات شى‏ء

تا نمى‏فهمند شرح رسم وى‏

هم برين منوال دان ابطال آن

اين بود قانون عقل جاودان‏

فصل

فى الفطره‏

اى لواى اجتهاد افراشته

روزه‏ى هر روز عادت ساخته‏

اهل وحدت را به شقوت كرده حكم

بسته‏شان در ربقه‏ى صم و بكم‏

هان مشو مغرور بر افعال خود

هان مشو مسرور بر احوال خود

اين عبادتهاى تو مقبول نيست

تا ندانى عاقبت كار تو چيست‏

اى بسا فعلى كه وارون بسته شد

شيشه‏ى امن نفوس اشكسته شد

گبر چندين ساله در حين نزع

كرد بر حقيت اسلام قطع‏

عابدى باشد و مد و كش و فش

بهر ترسا بچه‏ اى شد باده‏كش‏

كار با انجام كارست و سرشت

ختم كاشف از سرشت خوب و زشت‏

اى بسا بد طينت و نيكو خصال

اى بسا خوش‏طينت و ناخوش فعال‏

طينت بد آنكه در علم ازل

رفته از وى ختم بر كفر و دغل‏

فصل

فى التكليف و الشوق‏

هان مدان بيگار تكليفان عام

هان مدان ضايع رسالات و پيام‏

بايد اول آيه از حق نهى و امر

غير مختص نه به زيد و نه به عمرو

ز استماع آن دوتا بارز شدست

شوق مكنونى كه در نيك و بد است‏

امر و نهى شرع و عقل و دين ز رب

شرط شوق اين و آن دان، نه سبب‏

شرط اصلا محدث مشروط نيست

گر چه از بهر حدوثش بود نيست‏

گر نباشد بارش تام از سما

از زمين كى رويد اقسام گيا

گل به فيض عام رويد از زمين

ليك اين باشد چنان و آن چنين‏

آن يكى خارست، آن يك گل بذات

هر يكى دارد ز ذات خود صفات‏

سنبل و گل بهر روئيدن دميد

خار و خس را بهر تون او آفريد

بارش اينها را چنين حالات داد

پس ببارش حال ذات از وى نزاد

گر نكردى فهم بگذر زين مقال

خويش را ضايع مكن اندر جلال‏

فصل

فى ماهية الذوات‏

هر يك از موجود با طورى وجود

بهر او موجود شد انسان نمود

بود امر ممكنى از ممكنات

در ازل ممتاز از غيرش بذات‏

بود اما بودنى علمى و بس

حد علم ار چه نشد مفهوم كس‏

مأخذ كل، قدرت بى‏منتهاست

بى‏كم و بى‏كيف و اين و متى است‏

داشت از حق بهر حق را هم ظهور

خواهى ار تمثيل وى چون ظل و نور

ظل قدرت بود، كل قبل الوجود

هم ز حق از بهر حق معلوم بود

چون معانيشان ز يكديگر جداست

گر تو ماهياتشان خوانى رواست‏

زانكه ماهيت ز ماهو مشتق است

زان به هر يك صدق تشبيه حق است‏

آنچه مي گويم همه تقريب دان

نيست جز تقريب در وسع بيان‏

اين بيانات و شروح اى حق‏شناس

جمله تمثيل و مجازست و قياس‏

وه چه نيكو گفت داناى حكيم

از پى تمثيل قدوس و قديم‏

اى برون از فكر و قال و قيل من

خاك بر فرق من و تمثيل من‏

فصل

فى مجانسة الذوات بالصفات‏

داشت هر ذاتى چو در علم ازل

خواهش خود را به نوعى از عمل‏

بالسان حال كرد از حق سؤال

تا ميسر سازدش در لايزال‏

گر ميسر خير شد، توفيق دان

گر ميسر شر بشد، خذلانش خوان‏

نى ميسر اين جز الحاح سؤال

گرچه بى‏مسؤول فعل آمد محال‏

يوم پس عائد باهل شر بود

ذيل عدل حق از آن اظهر بود

لم اين مرموز اسرار خداست

خوض دادن عقل را در وى خطاست‏

گر به علم و حكمت حق قائلى

بر تو منحل مي شود، بى‏مشكلى‏

ور نه اول رو تتبع كن علوم

خاصه تشريح و رياضى و نجوم‏

بين چه حكمتهاست در دور سپهر

بين چه حكمتهاست در تنوير مهر

بين چه حكمتهاست در خلق جهان

بين چه حكمتهاست در تعليم جان‏

بين چه حكمتهاست در خلق نبات

بين چه حكمتهاست در اين ميوه‏جات‏

صافى اين علمها خواهى اگر

رو به توحيد مفضل كن نظر

كاندر آن از خازن علم اله

بشنوى با حق بيان اى مرد راه‏

علم و دانش جمله ارث انبياست

انبيا را علم از نزد خداست‏

خواندن صورى نشد صورت‏پذير

از معانى نيست دانا را گزير

نفس چو نگردد مهياى قبول

علم از ايشان مي كند در پى نزول‏

غايتش گاهى ميانجى حاصل است

مثل عقلى كو بايشان واصل است‏

عقل از بند هوا چون وا رهد

روى وجهت سوى عليين كند

انبيا را چيست تعليم عقول

گوش كن، گر نيستى ز اهل فضول‏

كشف سرست آنچه بتوانند ديد

نقل ذكرست آنچه باشدشان شنيد

فى المناجات‏

بار الها ما ظلوم و هم جهول

از تو مي خواهيم تسليم عقول‏

زانكه عقل هركه را كامل كنى

خير دارينى بدو واصل كنى‏

عقل چون از علم كامل مي شود

وز تعلم علم حاصل مي شود

در تعلم هست دانا ناگزير

استفاضه بايد از شيخ كبير

پس مرا يا رب بدانائى رسان

تا ز شر جمله باشم در امان‏

تا بدل فائز شود از فيض پير

مر گرسنه آنچه از نان و پنير

اشعار پراكنده

عمر عزيز

گر نبود خنگ مطلى لگام

زد بتوان بر قدم خويش گام‏

ور نبود مشربه از زر ناب

با دو كف دست توان خورد آب‏

ور نبود بر سر خوان آن و اين

هم بتوان ساخت به نان جوين‏

ور نبود جامه‏ى اطلس ترا

دلق كهن ساتر تن بس ترا

شانه‏ى عاج ار نبود بهر ريش

شانه توان كرد به انگشت خويش‏

جمله كه بينى، همه دارد عوض

در عوضش گشته ميسر غرض‏

آنچه ندارد عوض اى هوشيار!

عمر عزيزست، غنيمت، شمار!

قلندرى‏

از سمور و حرير بيزارم

باز ميل قلندرى دارم‏

تكيه بر بستر منقش بس

بر تنم نقش بورياست هوس‏

چند باشم موزع الخاطر؟

ز استر و اسب و مهتر و قاطر

تا كى از دست ساربان نالم؟

كه بود نام او گم از عالم‏

چند گويم ز خيمه و الجوق

چند بينم كجاوه و صندوق‏

گر نباشد اطاق و فرش حرير

كنج مسجد خوشست و كهنه حصير

گر مزعفر مرا رود از ياد

سر نان جوين سلامت باد!

دلم از قال و قيل گشته ملول

اى خوشا خرقه و خوشا كشكول‏

لوحش الله ز سينه جوشى‏ها

ياد ايام خرقه پوشى‏ها

اى خوش ايام شام و مصر و حجاز

فارغ از فكرهاى دور و دراز

باز گيرم شهنشهى از سر

وز كلاه نمد كنم افسر

شود آن پوست تخته تختم باز

گردد از خواب چشم بختم باز

خاك بر فرق اعتبار كنم

خنده بر وضع روزگار كنم‏

لطف دلدار

يكدمك با خودآ، ببين چه كسى

از كه دورى و با كه هم نفسى‏

جور كم، به ز لطف كم باشد

كه نمك بر جراحتم پاشد

جور كم بوى لطف آيد ازو

لطف كم محض جور زايد ازو

لطف دلدار اينقدر بايد

كه رقيبى ازو به رشک آيد

دست دعا

دلا تا به كى از در دوست دورى؟

گرفتار دام سراى غرورى؟

نه بر دل ترا از غم دوست، دردى

نه بر چهره از خاك آن كوى، گردى‏

ز گلزار معنى، نه رنگى، نه بوئى

درين كهنه گنبد نه هائى نه هوئى‏

ترا خواب غفلت گرفته است در بر

چه خواب گرانست، الله اكبر

چرا اين چنين عاجز و بى‏نوائى

بكن جستجوئى، بزن دست و پائى‏

سؤال علاج از طبيبان دين كن

توسل به ارواح آن طيبين كن‏

دو دست دعا را برآور به زارى

همى گو به صد عجز و صد خواستارى‏

الهى به خورشيد اوج هدايت

الهى، الهى، به شاه ولايت‏

الهى به زهرا، الهى به سبطين

كه مي خواندشان مصطفى، قرة العين‏

الهى به سجاد، آن معدن علم

الهى به باقر، شه كشور حلم‏

الهى به صادق، امام اعاظم

الهى، به اعزاز موسى كاظم‏

الهى به شاه رضا، قائد دين

به حق تقى، خسرو ملك تمكين‏

الهى به نقى، شاه عسكر

بدان عسكرى كز ملك داشت لشكر

الهى به مهدى كه سالار دين است

شه پيشوايان اهل يقين است‏

كه بر حال زار بهائى عاصى

سر دفتر اهل جرم و معاصى‏

كه در دام نفس و هوى اوفتاده

به لهو و لعب عمر بر باد داده‏

ببخشا و از چاه حرمان برآرش

به بازار محشر مكن شرمسارش‏

برون آرش از خجلت رو سياهى

الهى الهى الهى الهى!

نسيم خوشبو

اى نسيم صبح خوشبو مي رسى

از كدامين منزل و كو مي رسى‏

مي فزايد از تو جانها را طرب

تو مگر مى‏آئى از ملك عرب‏

تازه گرديد از تو جان مبتلا

تو مگر كردى گذر از كربلا

مي رسد از تو نويد لا تخف

مي رسى گويا ز درگاه نجف‏

بارگاه مرقد سلطان دين

حيدر صفدر امير المؤمنين‏

حوض كوثر جرعه از جام او

عالم و آدم فداى نام او

يا رب اميد بهائى را برآر

تا كند پيش سگانش جان نثار

درد اشتياق‏

روح بخشى، اى نسيم صبحدم

خود مگر مى‏آئى از ملك عجم‏

تازه گرديد از تو درد اشتياق

مي رسى گويا ز اقليم عراق‏

مرده ي صد ساله يابد از تو جان

تو مگر كردى گذر بر اصفهان‏

آرزوى محال‏

چه خوش بودى از باده ي كهنه سال

شدى بر من خسته يكدم حلال‏

كه خالى كنم سينه را يك زمان

ز غمهاى پى‏درپى بيكران‏

رود محنت دهر از ياد من

شود شاد اين جان ناشاد من‏

به يادم نيايد به صد اضطراب

كلام برون از حد و از حساب‏

به افسون ز افسانه دل خوش كنم

مگر ضعف پيرى فرامش كنم‏

بميرم ز حسرت دگر يك نفس

رها كرده بينم سگى از مرس‏

غم و غصه را خاك بر سر كنم

دمى لذت عمر نوبر كنم‏

ندانم درين دير بى‏انتظام

كه محنت كدامست و راحت كدام‏

بهائى دل از آرزوها بشو

كه من طالعت مي شناسم، مگو

اگر باده گردد حلالت دمى

گريزد همان دم از آن خرمى‏

نيابى از آن جز غم و درد و رنج

بجز مار نايد بدستت ز گنج‏

فروبند لب را از اين قيل و قال

مكن جان من آرزوى محال‏

آه سحر

راه مقصد دور و پاى سعى لنگ

وقت، همچون خاطر ناشاد تنگ‏

جذبه اي از عشق بايد بى‏گمان

تا شود طى، هم زمان و هم مكان‏

روز از دود دلم تاريك و تار

شب چه روز آمد ز آه شعله بار

كارم از هندوى زلفش واژگون

روز من شب شد، شبم روز از جنون‏

عادت ما نيست رنجيدن ز كس

گر بيازارد، نگوئيمش كه بس‏

ور برآرد دود از بنياد ما

آه آتش بار نايد ياد ما

رخصت ار يابد ز ما آه سحر

هر دو عالم را كند زير و زبر

انتظار

زد به تيرم بعد چندين انتظار

گرچه دير آمد، خوش آمد تير يار

شد دلم آسوده، چون تيرم زدى

اى سرت گردم، چرا ديرم زدى؟‏

مستزاد

هرگز نرسيده‏ام من سوخته جان، روزى به اميد

وز بخت بد سيه نديده‏ام هيچ زمان، يك روز سفيد

قاصد چو نويد وصل با من مي گفت، آهسته بگفت:

در حيرتم از بخت بد خود كه چسان، اين حرف شنيد

مخمس‏

تا كى به تمناى وصال تو يگانه

اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه‏

خواهد به سر آيد شب هجران تو يا نه؟

اى تير غمت را دل عشاق نشانه‏

جمعى بتو مشغول و تو غايب ز ميانه‏

رفتم بدر صومعه‏ى عابد و زاهد

ديدم همه را پيش رخت راكع و ساجد

در ميكده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد

يعنى كه ترا مي طلبم خانه به خانه‏

روزي كه برفتند حريفان پى هر كار

زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمار

من يار طلب كردم و او جلوه‏گه يار

حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار

او خانه همى جويد و من صاحب خانه‏

هر در كه زنم، صاحب آن خانه توئى تو

هر جا كه روم پرتو كاشانه توئى تو

در ميكده و دير كه جانانه توئى تو

مقصود من از كعبه و بتخانه توئى تو

مقصود توئى، كعبه و بتخانه بهانه‏

بلبل بچمن زان گل رخسار نشان ديد

پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد

عارف صفت روى تو در پير و جوان ديد

يعنى همه جا عكس رخ يار توان ديد

ديوانه منم، من! كه روم خانه به خانه‏

عاقل بقوانين خرد راه تو پويد

ديوانه برون از همه آئين تو جويد

تا غنچه بشكفته‏ى اين باغ كه بويد

هر كس به زبانى صفت حمد تو گويد

بلبل به غزل خوانى و قمرى به ترانه‏

بيچاره بهائى كه دلش زار غم تست

هر چند كه عاصيست ز خيل خدم تست‏

اميد وى از عاطفت دمبدم تست

تقصير (خيالى) به اميد كرم تست‏

يعنى كه گنه را به از اين نيست بهانه‏

شاهراه عشق‏

هر چه در عالم بود، ليلى بود

ما نمى‏بينيم در وى غير وى‏

حيرتى دارم از آن رندى كه گفت

چند گردم بهر ليلى گرد حى‏

اى بهائى شاهراه عشق را

جز به پاى عشق نتوان كرد طى‏

فرزانه و ديوانه‏

يكى ديوانه را گفت بشمار

براى من همه ديوانگان را

جوابش داد كاين كاريست مشكل

شمارم خواهى ار فرزانگان را

طريق مردى‏

ساز بر خود حرام، آسايش

كه فراغت طريق مردى نيست‏

پا بفرساى در ره طلبش

پا همين بهر هرزه گردى نيست‏

ترازوى اعمال «2»

مستان كه گام در حرم كبريا نهند

يك جام وصل را دو جهان در بها دهند

سنگى كه سجده‏گاه نماز رياى ماست

ترسم كه در ترازوى اعمال ما نهند

شرمسارى‏

به بازار محشر من و شرمسارى

كه بسيار بسيار كاسد قماشم‏

بهائى بهائى يكى موى جانان

دو كون ار ستانم، بهائى نباشم‏

آه غير

مى‏كشد غيرت مرا غيرى اگر آهى كشد

زانكه مى‏ترسم كه از عشق تو باشد آه او

نقاب رخسار

جاى دگر نماند كه سوزم ز ديدنت

رخساره در نقاب ز بهر چه مي كنى؟

انتظار

زد به تيرم بعد چندين انتظار

گرچه دير آمد، خوش آمد تير يار

شد دلم آسوده، چون تيرم زدى

اى سرت گردم، چرا ديرم زدى؟‏

رباعيات

اي صاحب مساله تو بشنو از ما

تحقيق بدان كه لا مكانست خدا

خواهي كه ترا كشف شود اين معني

جان در تن تو، بگو كجا دارد جا؟

از دست غم تو اي بت حور لقا

نه پاي ز سر دانم و نه سر از پا

گفتم دل و دين ببازم، از غم برهم

اين هر دو بباختيم و غم ماند به جا

اي عقل خجل ز جهل و ناداني ما

درهم شده خلقي ز پريشاني ما

بت در بغل و به سجده پيشاني ما

كافر زده خنده بر مسلماني ما

دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب

سيرش نه بديديم و روان شد به شتاب

گفتم كه دگر كيت بخواهم ديدن؟

گفتا كه به وقت سحر اما در خواب

اين راه زيارت است، قدرش درياب

از شدت سرما رخ از اين راه متاب

شك نيست كه با عينك ارباب نظر

برفش پر قو باشد و خارش سنجاب

شيرين سخني كه از لبش جان مي ريخت

كفرش ز سر زلف پريشان مي ريخت

گر شيخ به كفر زلف او پي بردي

خاك سيهي بر سر ايمان مي ريخت

دي پير مغان آتش صحبت افروخت

ايمان مرا ديد و دلش بر من سوخت

از خرقه ي كفر رقعه واري بگرفت

آورد و بر آستين ايمانم دوخت

دنيا كه ازو دل اسيران ريش است

پامال غمش توانگر و درويش است

نيشش همه جانگزاتر از شربت مرگ

نوشش چو نكو نگه كني، هم نيش است

مالي كه ز تو كس نستاند، علم است

حرزي كه ترا به حق رساند، علم است

جز علم طلب مكن تو اندر عالم

چيزي كه ترا ز غم رهاند، علم است

دنيا كه دلت ز حسرت او زار است

سرتاسر او تمام محنت زار است

بالله كه دولتش نيرزد به جوي

تالله كه نام بردنش هم عار است

با هر كه شدم سخت به مهر، آمد سست

بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست

از آب و هواي دهر سبحان الله

هر تخم وفا كه كاشتم، دشمن رست

آن دل كه تواش ديده بدي، خون شد و رفت

وز ديده ي خون گرفته بيرون شد و رفت

روزي به هواي عشق سيري مي كرد

ليلي صفتي بديد و بيرون شد و رفت

فرخنده شبي بود كه آن دلبر مست

آمد ز پي غارت دل تيغ بدست

غارت زده ام ديد و خجل گشت دمي

با من ز پي رفع خجالت بنشست

تا شمع قلندري بهائي افروخت

از رشته ي زنار دو صد خرقه بسوخت

دي پير مغان گرفت تعليم از او

و امروز دو صد مساله مفتي آموخت

تا منزل آدمي سراي دنياست

كارش همه جرم و كار حق لطف و عطاست

خوش باش كه آن سرا چنين خواهد بود

سالي كه نكوست از بهارش پيداست

حاجي به طواف كعبه اندر تك و پوست

وز سعي و طواف هرچه كردست، نكوست

تقصير وي آنست كه آرد دگري

قربان سازد به جاي خود در ره دوست

در ميكده دوش زاهدي ديدم مست

تسبيح به گردن و صراحي در دست

گفتم: ز چه در ميكده جا كردي؟ گفت:

از ميكده هم به سوي حق راهي هست

هر تازه گلي كه زيب اين گلزار است

گر بيني گل و گر بچيني خار است

از دور نظر كن و مرو پيش كه شمع

هر چند كه نور مي نمايد، نار است

آنكس كه بدم گفت بدي سيرت اوست

وآن كس كه مرا گفت نكو خود نيكوست

حال متكلم از كلامش پيداست

از كوزه همان برون تراود كه در اوست

علمست برهنه شاخ و تحصيل برست

تن خانه ي عنكبوت و دل بال و پرست

زهرست دهان علم و دستت شكرست

هر پشه كه او چشيد او شير نر است

رفتم ز درت ز جور بيش از پيشت

از طعن رقيب گبر كافر كيشت

پيش تو سپردم اين دل غمزده ام

كي باشدم آنكه جان سپارم پيشت

پيوسته دلم ز جور خويشان ريشست

وين جور و جفاي خلق از حد بيشست

بيگانه به بيگانه ندارد كاري

خويشست كه در پي شكست خويش است

در مزرع طاعتم گياهي بنماند

در دست به جز ناله و آهي بنماند

تا خرمن عمر بود، در خواب بدم

بيدار كنون شدم كه كاهي بنماند

نقد دل خود بهائي آخر سره كرد

در مجلس عشق عقل را مسخره كرد

اوراق كتابهاي علم رسمي

از هم بدريد و كاغذ پنجره كرد

آن حرف كه از دلت غمي بگشايد

در صحبت دل شكستگان مي بايد

هر شيشه كه بشكند، ندارد قيمت

جز شيشه ي دل كه قيمتش افزايد

عشاق به غير دوست عاري دارند

از حسرت آرزوي او بيزارند

وآنانكه كنند طاعت از بهر بهشت

عشاق نيند، بهر خود در كارند

با دل گفتم به عالم كون و فساد

تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد

دل گفت تو نزديك به مرگي چه غمست

بيچاره كسي كه ايندم از مادر زاد

اي در طلب علوم در مدرسه چند؟

تحصيل اصول و حكمت و فلسفه چند؟

هر چيز به جز ذكر خدا وسوسه است

شرمي ز خدا بدار اين وسوسه چند؟

خوش آنكه صلاي جام وحدت در داد

خاطر ز رياضي و طبيعي آزاد

در منطقه ي فلك نزد دست خيال

در پاي عناصر، سر فكرت ننهاد

ديدي كه بهائي چو غم از سر وا كرد

از مدرسه رفت و دير را ماوا كرد

مجموع كتابهاي علم رسمي

از هم بدريد و كاغذ حلوا كرد

او را كه دل از عشق مشوش باشد

هر قصه كه گويد همه دلكش باشد

تو قصه ي عاشقان همي كم شنوي

بشنو بشنو كه قصه شان خوش باشد

تا نيست نگردي ره هستت ندهند

اين مرتبه با همت پستت ندهند

چون شمع قرار سوختن گر ندهي

سر رشته ي روشني به دستت ندهند

فردا كه محققان هر فن طلبند

حسن عمل از شيخ و برهمن طلبند

از آنچه دروده اي، جوي نستانند

وز آنچه نكشته اي به خرمن طلبند

بر درگه دوست هركه صادق برود

تا حشر ز خاطرش علائق برود

صد ساله نماز عابد صومعه دار

قربان سر نياز عاشق برود

دل درد و بلاي عشقش افزون خواهد

او ديده ي دل هميشه در خون خواهد

وين طرفه كه اين ز آن «بحل» مي طلبد

و آن در پي آنكه عذر او چون خواهد

دل جور تو اي مهر گسل مي خواهد

خود را به غم تو متصل مي خواهد

مي خواست دلت كه بي دل و دين باشم

باز آي چنان شدم كه دل مي خواهد

لطف ازلي نيكي هر بد خواهد

هر گمره را روي به مقصد خواهد

گر جرم تو بيعد است نوميد مشو

لطف بي حد گناه بي عد خواهد

اي آنكه دلم غير جفاي تو نديد

وي از تو حكايت وفا كس نشنيد

قربان سرت شوم، بگو از ره لطف

لعلت به دلم چه گفت كز من برميد؟

كاري ز وجود ناقصم نگشايد

گويي كه ثبوتم انتفا مي زايد

شايد ز عدم، من به وجودي برسم

زان رو كه ز نفي نفي، اثبات آيد

آهنگ حجاز مي نمودم من زار

كامد سحري به گوش دل اين گفتار

يارب به چه روي جانب كعبه رود

گبري كه كليسا از او دارد عار

از دام دفينه خوب جستيم آخر

بر دامن فقر خود نشستيم آخر

مردانه گذشتيم ز آداب و رسوم

اين كنده ز پاي خود شكستيم آخر

گفتم كه كنم تحفه ات اي لاله عذار

جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار

گفتا كه بهائي اين فضولي بگذار

جان خود ز منست، غير جان تحفه بيار

از ناله ي عشاق نوايي بردار

وز درد و غم دوست دوايي بردار

از منزل يار تا تو اي سست قدم

يك گام زياده نيست، پايي بردار

در بزم تو اي شمع منم زار و اسير

در كشتن من هيچ نداري تقصير

با غير سخن كني كه از رشك بسوز

سويم نكني نگه كه از غصه بمير

تا بتواني ز خلق اي يار عزيز

دوري كن و در دامن عزلت آويز

انسان مجازيند اين نسناسان

پرهيز ز انسان مجازي، پرهيز

از سبحه ي من پير مغان رفت ز هوش

وز ناله ي من فتاد در شهر خروش

آن شيخ كه خرقه داد و زنار خريد

تكبير ز من گرفت در ميكده دوش

اي زاهد خود نماي سجاده به دوش

ديگر پي نام و ننگ بيهوده مكوش

ستاري او چو گشت در عالم فاش

پنهان چه خوري باده برو فاش بنوش

كرديم دلي را كه نبد مصباحش

در خانه ي عزلت از پي اصلاحش

و ز فر من الخلق بر آن خانه زديم

قفلي كه نساخت قفلگر مفتاحش

از ذوق صداي پايت اي رهزن هوش

وز بهر نظاره ي تو اي مايه ي نوش

چون منتظران به هر زماني صد بار

جان بر در چشم آيد و دل بر در گوش

از بسكه زدم به شيشه ي تقوي سنگ

وز بسكه به معصيت فرو بردم چنگ

اهل اسلام از مسلماني من

صد ننگ كشيدند ز كفار فرنگ

يك چند ميان خلق كرديم درنگ

ز ايشان به وفا نه بوي ديديم نه رنگ

آن به كه ز چشم خلق پنهان گرديم

چون آب در آبگينه، آتش در سنگ

در چهره ندارم از مسلماني رنگ

بر من دارد شرف سگ اهل فرنگ

آن روسيهم كه باشد از بودن من

دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ

در مدرسه جز خون جگر نيست حلال

آسوده دلي در آن محالست، محال

اين طرفه كه تحصيل بدين خون جگر

در هر دو جهان جمله وبال است وبال

عمري است كه تير زهر را آماجم

بر تارك افلاس و فلاكت تاجم

يك شمه ز مفلسي اگر شرح دهم

چندانكه خدا غني است، من محتاجم

غمهاي جهان در دل پر غم داريم

وز بحر الم ديد هي پر نم داريم

پس حوصله ي تمام عالم بايد

ما را كه غم تمام عالم داريم

افسوس كه عمر خود تباهي كردم

صد قافله ي گناه راهي كردم

در دفتر ما نماند يك نكته سفيد

از بس به شب و روز سياهي كردم

بي روي تو خونابه فشاند چشمم

كاري به جز از گريه نداند چشمم

مي ترسم از آنكه حسرت ديدارت

در ديده بماند و نماند چشمم

يك چند در اين مدرسه ها گرديدم

از اهل كمال نكته ها پرسيدم

يك مساله اي كه بوي عشق آيد از آن

در عمر خود از مدرسي نشنيدم

ما با مي و مينا سر تقوي داريم

دنيا طلبيم و ميل عقبي داريم

كي دنيي و دين به يكدگر جمع شوند

اين است كه نه دين و نه دنيا داريم

در خانه ي كعبه دل به دست آوردم

دل بردم و گبر و بت پرست آوردم

زنار ز مار سر زلفش بستم

در قبله ي اسلام شكست آوردم

هر چند كه رند كوچه و بازاريم

اي خواجه مپندار كه بي مقداريم

سري كه به آصف سليمان دادند

داريم ولي به هركسي نسپاريم

خو كرده به خلوت دل غم فرسايم

كوتاه شد از صحبت مردم پايم

تا تنهايم هم نفسم ياد كسيست

چون هم نفسم كسي شود، تنهايم

گفتيم: مگر كه اولياييم، نه ايم

يا صوفي صفه ي صفاييم، نه ايم

آراسته ظاهريم و باطن نه چنان

القصه چنانكه مي نماييم، نه ايم

امشب بوزيد باد طوفان آيين

چندانكه برفت گرد عصيان ز جبين

از عالم الامكان دو صد در نگشود

بر سينه ي چرخ بسكه زد گوي زمين

برخيز سحر ناله و آهي مي كن

استغفاري ز هر گناهي مي كن

تا چند به عيب ديگران درنگري

يكبار به عيب خود نگاهي مي كن

فصاد به قصد آنكه بر دارد خون

مي خواست كه نشتري زند بر مجنون

مجنون بگريست، گفت: زان مي ترسم

كايد ز دل خود غم ليلي بيرون

يارب تو مرا مژده ي وصلي برسان

برهانم از اين نوع و به اصلي برسان

تا چند از اين فصل مكرر ديدن

بيرون ز چهار فصل فصلي برسان

اي برده به چين زلف، تاب دل من

وي كشته به سحر غمزه، خواب دل من

در خواب مده رهم به خاطر كه مباد

بيدار شوي ز اضطراب دل من

هر شام و سحر ملائك عليين

آيند به طرف حرم خلد برين

مقراض به احتياط زن اي خادم

ترسم ببري شهپر جبريل امين

اي عاشق خام از خدا دوري تو

ما با تو چه كوشيم كه معذوري تو

تو طاعت حق كني به اميد بهشت

رو رو تو نه عاشقي كه مزدوري تو

رويت كه ز باده لاله مي رويد از او

وز تاب شراب ژاله مي رويد از او

دستي كه پياله اي ز دست تو گرفت

گر خاك شود، پياله مي رويد از او

خواهم كه عليرغم دل كافر تو

آيينه ي اسلام نهم در بر تو

آنگه ز تجلي رخت بنمايم

نوري كه به طور يافت پيغمبر تو

هرچند كه در حسن و ملاحت فردي

از تو بنماند در دل من دردي

سويت نكنم نگاه اي شمع اگر

پروانه ي من شوي و گردم گردي

اي هست وجود تو ز يك قطره مني

معلوم نمي شود كه تو چند مني

تا چند مني ز خود كه كو همچو مني

نيكو نبود مني ز يك قطره مني

تا از ره و رسم عقل بيرون نشوي

يك ذره از آنچه هستي افزون نشوي

من عاقلم ار تو ليلي جان بيني

ديوانه تر از هزار مجنون نشوي

اي دل كه ز مدرسه به دير افتادي

واندر صف اهل زهد غير افتادي

الحمد كه كار را رساندي تو به جاي

صد شكر كه عاقبت به خير افتادي

اي دل قدمي به راه حق ننهادي

شرمت بادا كه سخت دور افتادي

صد بار عروس توبه را بستي عقد

نايافته كام از او طلاقش دادي

اي چرخ كه با مردم نادان ياري

هر لحظه بر اهل فضل غم مي باري

پيوسته ز تو بر دل من بار غميست

گويا كه ز اهل دانشم پنداري

زاهد به تو تقوي و ريا ارزاني

من دانم و بي ديني و بي ايماني

تو باش چنين و طعنه مي زن بر من

من كافر و من يهود و من نصراني

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا