- ديوان ترکي شيرازي
سروده هاي عرفاني، ولايي و عاشورايي شاعر حوزه ي آئيني زنده يادآقا محمدحسين آغولي متخلص به «ترکي» شيرازي متوفای 1330 قمری نقاش و شاعر –آثارش “حدیقه البکاء”-“لاله زار”- “سفره درذمّ ریا”
«ترکي» به کيما اگرت ميل و رغبت است
آن کيميا نماز شب است و دعاي صبح
فصل اول:
لطيفه نگاري ها
حب احمد و آل عليهم السلام
نميدانم چه مي بود اينکه ساقي داشت در مينا
که از يک جرعه اش آتش به جانم ريخت سرتاپا
همين مي بد که مجنون خورد و شد ديوانه ي ليلي
همين مي بد که وامق خورد و شد شوريده ي عذرا
بود رنگ همين مي از ازل در سرخ گل پنهان
که از عشقش کشد بلبل به حسن بوستان آوا
تجلي گر نگردي رنگ اين مي در گل سوري
ز عشقش روز و شب افغان نکردي بلبل شيدا
مي عشق است اين مي بي گمان هر کس زوي نوشد
بجز معشوق نارد در نظر چيز دگر اصلا
بنازم دست ساقي را که تا مي ريخت در جامم
من از جا مي فکندم از نظر دنيا و مافيها
کنون جز عشق و غير از عاشقي کاري ندارم من
ز عشق و عاشقي از کس ندارم در جهان پروا
به سو هر کس ندارد عشق نتوان خواند انسانش
که انساني که عشقش نيست حيواني بود گويا
غرض از باده و عشق است حب احمد و آلش
که حب احمد و آل عليهم السلام است حب خالق يکتا
هر آنکس را که در دل هست حب احمد و آلش
به روز واپسين جايش بود در جنت المأوا
به غير از اين مي و اين عشق نبود مقصد «ترکي»
چه در ظاهر چه در باطن، چه در دنيا چه در عقبي
آفتاب روشن
ساقي به جام ريز ز مينا شراب را
تعمير کن به جام شراب اين خراب را
شبها ز غصه خواب به چشمم نمي رود
ساقي بيار شيشه ي داروي خواب را
مي آفتاب روشن و خم مشرق وي است
آور برون ز مشرق خم، آفتاب را
مي چون عروس و خشت سرخم حجاب وي
از روي اين عروس بيفکن حجاب را
از درس و بحث و مدرسه شد خارطم ملول
مطرب بيار بر بط و چنگ و رباب را
با تار ساز جفت مغني به صد نوا
آوا ز ترک و شور و حجاز رهاب را
شاهد بيا و مجلس ما را فروغ بخش
يعني فکن ز چهره به يکسو نقاب را
زاهد به کنج ميکده در پاي خم نشست
در رهن مي نهاده ردا و کتاب را
ما عاشقيم و رنده ونظر باز و باده نوش
از ما بگوي واعظ عالي جناب را
گر ما مقصريم ولي غافر الذنوب
از ما گنه نبيند و ببيند ثواب را
هر چند مستحق عذا بيم ما ولي
ايزد به ما ز لطف ببخشد عذاب را
«ترکي» که هست مست مي حب بوتراب
دامن کجا ز دست دهد بوتراب را
روز حساب پيش خداوند جرم پوش
آرم شفيع شافع، يوم الحساب را
شير خدا، وصي رسول صلي اله عليه و آله آنکه قنبرش
گردن به زير طوق کند شير غاب را
***
خنجر مژگان
چش تو و خط و خالت اي بت رعنا!
برده ز من عقل و صبر و هوش به يغما
مست و خراب است ترک چشمت و داري
خنجر مژگان به کف به قصد تن ما
هر منيرت ز زير زلف تو گويي
گشته عيان آفتاب، در شب يلدا
در هم هر تار زلف سلسله سانت
صد دل ديوانه راست سلسله برپا
سرو و صنوبر به پيش پاي تو افتند
گر به چمي در چمن به عزم تماشا
صيد درآيد به پاي خود به کمندت
گر تو خرامي به عزم صيد به صحرا
غمزه صيد افکنت به کشتن «ترکي»
خنجرا سکندر است و پهلوي دارا
صيد صحرا
تو را که گفت که بگشاي روي زيبا را
که تاب روي تو بربود طاقت ما را
دو نسيم صبا مشک بيز خواهد شد
اگر پريش کني زلف عنبر آسارا
اگر تو شانه به زلف سياه خويش زني
سياه روز کني عاشقان شيدا را
اگر تو مايل دريا و موج دريايي
بيا به ديده ي من بين تو موج دريا را
مزن به تير، که من خود اسير دام توام
به تير، کس نزد مرغ رشته در پا را
نکرد در دل سخت تو آه من اثري
که مي گداخت به يک شعله، سنگ خارا را
نظر به چشم عنايت مکن به سوي رقيب
که روشني ندهد سرمه چشم اعما را
دراز دستي زلفت نگر که «ترکي» را
چنان گرفت که صياد، صيد صحرا را
آب بقا
اي همايون پي و فرخ رخ و فرخنده لقا!
اي خطت چون ظلمات و دهنت آب بقا!
سرو اگر دم زند از راست قدي پيش قدت
چون قدت را نگرد مي شود از شرم دو تا
اين نه خود راي صواب است خطاييست بزرگ
که دهم نسبت زلفين تو با مشک خطا
ترک چشمت به کفش خنجر مژگان از چيست
با من بي سر و پا بر سر جنگ است چرا؟
به دعا خواسته ام تا که مرا يار شوي
از پي وصل تو تجديد کنم باز دعا
نه مرا طاقت اين تا که ببوسم دهنت
نه تو را عادت آن تا که کني بوسه عطا
دوستي کردن «ترکي» به تو کاري عجب است
حاصلي نيست در اين کار بجز رنج و عنا
زلف پريشان
جانا سر و جان فديه بر جان تو بادا
جان برخي آن لعل چو مرجان تو بادا
هر کس که به جاي تو گزيند دگري را
هر دم به سرش تيغ سرافشان تو بادا
هر ديده که غير از تو ببيند رخ غيري
آن ديده نشان سر پيکان تو بادا
هر دل که در او نيست ز مهر تو نشاني
سوراخ ز نوک ني سوزان تو بادا
هر سر که بود ز آتش سوداي تو خالي
سرگشته چو گو، در خم چوگان تو بادا
خواهم ز خدا کاين دل ديوانه «ترکي»
در سلسله ي زلف پريشان تو بادا
عمري است که مداح و ثنا خوان شما هست
خواهد که همه عمر ثناخوان تو بادا
تو شير خداوندي و داماد رسولي
جان هاي محبان همه قربان تو بادا
جان و تن ياران و محبان تو يکسر
قربان تن و جان عزيزان تو بادا
شاها نبود لايق قربان تو جانم
جان فديه بر قنبر و سلمان تو بادا
خم زلف
مکن ز شانه پريشان، کمند گيسو را
به دست باد مده زلف عنبرين بورا
از آن زمان که به چشم تو چشم بگشودم
از اين سپس نکنم ياد، چشم آهو را
به نيم غمزه دلم را دو چشم جادويت
چنان گرفت که چنگال باز، تيهر را
به يک اشاره صف لشکري به هم شکند
اگر اشاره کني ترک چشم جادو را
خيال تير زدن گر به ترک چشم تو نيست
براي چيست کشيده کمان ابرو را
به چشم مست تو از ابلهيست پنجه زدن
که راست طاقت اين ترک سخت بازو را
تو گر ز عارض چون مه نقاب برداري
خجل ز خويش کني صد هزار مه رو را
قدت چو سرو، دو پستان چو ميوه ي ليمو
کسي به سرو نديده است بار ليمو را
اگر به سير چمن بي تو من روم چکنم
کنار سبزه فضاي چمن، لب جو را
سرم چو گوي و خم زلف توست چون چوگان
خوش آن دمي که به چوگان زني تو اين گو را
به قتل «ترکي» مسکين چنين شتاب مکن
که هيچ کس نکشد طوطي سخن گو را
قامت رعنا
اي رخت چون صبح عيد و گيسويت چون شام يلدا
بوالعجب صبحي و شامي همچنان داري به يکجا
خوش بود گر بوسم آن رخسار همچون صبح عيدت
و آن شب يلداي زلفت را ببويم تا به فردا
يک شب يلدا فزونش نيست در عالم به سالي
وين عجب باشد که در يک ماه ديدم من دو يلدا
گر کسي خواهد که بيند آن دو يلدا را به يک مه
گو بيا در چهره ام بنگر دو زلف عنبرآسا
چشم جادويت به غارت ميبرد از دست دينم
خال هندويت دلم را ميبرد از کف به يغما
ني به تنها من گرفتارم به دام چين زلفت
همچو من باشند در چين سر زلف تو تنها
گر تو با اين قامت رعنا خرامي سوي بستان
تا قيامت سرو، از رشک قدت ماند به يک جا
گفتي ام امروز و فردا ميکنم از غم رهايت
من که مردم از غمت تا کي کني امروز و فردا
مردمان گويند «ترکي» چشم پوش از روي خوبان
کي تواند چشم خود پوشيدن از خورشيد، حربا
زمان وصال
ديشب به ماه روي تو ديدم حلال را
منت خداي لم يزل لا يزال را
بگشا گره ز بند نقاب و به ماه گو
کاينک ببين جمالم و منما جمال را
گر باغبان، به قامت دلجوت بنگرد
ديگر کنار جو، ننشاند نهال را
زين سان که طره ي تو دلم را گرفته است
صياد با کمند نگيرد غزال را
هر ساعتم ز لعل لبت دل همي کشد
چون تشنه اي که بيند آب زلال را
در آرزوي وصل تو شد خسته پنجه ام
از بس شمرد روز و شب و ماه و سال را
«ترکي» به درد هجر تو گريد مبتلا
نشناخت چون که قدر زمان وصال را
منصب شاهانه
قدمي رنجه کن اي دوست! به کاشانه ي ما
ساز آباد ز خود کلبه ي ويرانه ي ما
مي و معشوقه و مطرب همه يکجا جمعند
چشم بد دور از اين مجلس رندانه ي ما
پاي از سر نشناسيم حريفان مددي
ساقي اين مي ز کجا ريخت به پيمانه ي ما
شحنه ي شهر که از مست کشد پوست ز تن
گو بيا و بنشو نعره ي مستانه ي ما
ترک مسجد کني از زاهد پشمينه قبا
گر گذارد فتد از کوچه ي ميخانه ي ما
به حقيقت نتوان ديد جمال بت ما
چشم زاهد که بود تنگ تر از خانه ي ما
دل به زنجير سر زلف نگاري ست به بند
عاقلان را چه خبر از دل ديوانه ي ما
ما گدايان در خانه ي شاه نجفيم
هر کسي را نرسد منصب شاهانه ما
آهسته رو
در راه عاشقي ست مرا استوار پا
از جان نهاده ام به چنين رهگذار، پا
اي پادشاه حسن که خوبان ز جان نهند
بر آتسانه ات ز پي افتخار، پا
بر خاک آستان تو پايم کجا رسد
باشد اگر به پيکر من صد هزار، پا
دستم در آستين شده از خون دل نگار
تا ديده ام زرنگ حنايت نگار، پا
خيزم به پاي بوسي ات از حجره ي مزار
روزي اگر نهي تو مرا بر مزار، پا
خاري به راه توست ز مژگان چشم من
آهسته رو که تا منهي روي خار، پا
با پاي خود شکار، در آيد تو را به بند
بگذاري ار به دشت، به عزم شکار، پا
در راه انتظار تو شد خسته پاي من
از بس فشرده ام به ره انتظار، پا
حيف است پاي خويش گذاري تو بر من
جانا! بيا به ديده ي «ترکي» گذار، پا
***
اشک بصر
ميل دارم که ببوسم رخ همچون قمرت را
بمکم با لب خود آن لب همچون شکرت را
تا غباري ننشيند به رخ و زلف تو جانا!
آب پاشي کنم از اشک بصر، رهگذرت را
ممکنم نيست که آيم به سر کوي تو روزي
تا که بر ديده کشم سرمه صفت، خاک درت را
من نظر باز نگيرم ز رخت اي شه خوبان!
به اميدي که ز من باز نگيري نظرت را
تو چناني که ز کس باز نپرسي خبرم را
من به هر کس که رسم باز بپرسم خبرت را
رخ تو کعبه و خالت حجرالاسود و «ترکي»
دارد اميد که يک روز ببوسد حجرت را
قرص خورشيد
نگار شوخ شنگ سر و بالا
چرا؟ دايم به کين استي تو با ما
رخ است اين، يا قمر، يا قرص خورشيد
قد است اين، يا الف، يا نخل خرما
رياض خرمي از پاي تا فرق
بهشت عالمي، از فرق تا پا
رخت خلد و دهانت حوض کوثر
لبت تسنيم و قدت شاخ طوبا
چسان پوشم من از رخسار تو چشم
نپوشد چشم از خورشيد، حربا
گرم خواهي رها سازي تو از بند
گره از طره ي پرتاب بگشا
کسان گويند دل بردار از وي
من و برداشتن دل از تو، حاشا
کجا دوري کند مجنون ز ليلي؟
کجا دل برکند وامق ز عذرا؟
دل از لعل تو «ترکي» برندارد
مگس هرگز نگويد ترک حلوا
ترک عشق بازي
زاهد چرا؟ همي شکني ساغر مرا
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ريز، ز خنجر به روي خاک
از شيشه ام مريز، مي احرم مرا
من مرغ آبيم ز چه منعم کني ز آب
وانگاه بشکني ز چه بال و پر مرا؟
چندي ست در و بال فتاده است اخترم
مي، آورد برون ز و بال اختر مرا
پندم همي دهي که ز دلبر بگير دل
اين پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازي و ساغر نمي کنم
سوزي هزار بار اگر پيکر مرا
من گر بدم به زعم تو يا خوب زاهدا!
ايزد نموده خلق چنين گوهر مرا
خواهي اگر حلال ببيني بيا ببين
جسم ضعيف خم شده ي لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بيني اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکي» اگر به جانب ميخانه بگذري
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
آهوان صحرا
چشم تو به يک کرشمه اي يارا!
بر بود ز دست، طاقت ما را
تا چند کني پريش و آشفته
آن زلف دراز و عنبر آسا را
زين بيش مکن پريش و سرگردان
اين دل شده عاشقان شيدا را
از لعل تو مرده مي شود زنده
کو آنکه خبر دهد مسيحا را
يک روز کمند زلف خود بگشا
نخجير کن آهوان صحرا را
يک لحظه کنار چشم من بنشين
و آنگاه ببين تو موج دريا را
اسکندر غمزه ات به يک حمله
در هم شکند سپاه دارا را
اسلام تو اي محمدي مذهب!
منسوخ نموده دين عيسي را
«ترکي» ندهد ز دست دامانت
کن مرحمت آن فتاده از پا را
درد عاشق
حسن تو شکسته نور مهتاب
خورشيد ز تاب توست بي تاب
با قبله ي ابروي تو حاشا
کس روي کند به سوي محراب
شب هاي دراز در فراقت
حاشا که به چشم من رود خراب
گر تير زني خرم به ديده
ور زهر دهي خورم چو جلاب
آن کس که دهد ز عشق پندم
بر گو که گذشته از سرم آب
از موج دگر چه بيم دارد
آن کس که فرو رود به گرداب
جز صبر، دگر چه چاره دارد
ماهي، که اسير شد به قلاب
داروي علاج درد عاشق
چون نسخه ي کيمياست ناياب
از سيل سرشک من بپرهيز
بيتوته مکن به راه سيلاب
اي گوهر تابناک! ريزم
از درج دو ديده ام در ناب
«ترکي» به کند تو اسير است
زنهار به کشتنش تو مشتاب
کوي حبيب
دلشده گانيم ما، بر سر کوي حبيب
باک نداريم ما يک سر مو، از رقيب
درد دل عاشقان به نشود از دوا
درد سر ما مده بيش از اين اي طيب!
داروي درد دل عاشق بيچاره نيست
جز لب عنان گون يا، ز نخ همچو سيب
سرو ز رشک رقدت مانده فرو پا به گل
ماه ز شرم رخت گشته نهان در حجيب
ساخته پا بستم آن گيسوي همچون کمند
برده دل از دستم آن نرگس جادو فريب
بس دل صيد افکنان زير کمند آوري
گر تو به عزم شکار پاي نهي در رکيب
جان و دل خويش را برخي قاصد کنم
گر ز سر کوي تو سوي من آرد کتيب
خواهش «ترکي» بود از لب تو بوسه اي
نيست تو را آن کرم، نيست مرا اين نصيب
فرقت دلدار
آن پري کز من به يغما برده آرام و شکيب
دين و دل برد از کفم زان نرگس جادو فريب
آرزو دارم که باشد حلقه ي چشمم رکاب
هر زمان، کان شهسوار من کند پا در رکيب
ماه من بي پرده گر رخسار سازد آشکار
ماه از شرم رخش پنهان کند رخ در حجيب
چشم مستش گرنه خون عاشقان را ريخته
پس براي چيست؟ دارد پنجه دايم در خضيب
از عتاب باغبان و، از عذاب نيش خار
در بهاران کي نمايد ترک گلشن، عندليب؟
علت بيماري عاشق، ز علت هاجد است
درد عاشق کي شود به از مداواي طبيب؟
دلبري دارم تعالي الله که از نور رخش
عرش و فرش و لوح و کرسي يافته آئين و زيب
يار من آن است کز کويش چو آيد قاصدي
بر مشامم آيد از سر تا به پايش بوي سيب
چشم آن دارم که سوي خويشتن خواند مرا
وين عجب نبود که شاهي پرسد از حال غريب
جان و دل از شوق، تحت قبله اش سازم نثار
گر زيارت گاه او روزي مرا گردد نصيب
«ترکيا» در فرقت دلدار صابر شو، که هست
هر نشيبي را فراز و، هر فرازي را نشيب
***
دو زلف پر خم
پرده بردار از رخ چون آفتاب
حيف باشد آفتاب اندر حجاب
آفتاب از شرم ننمايد طلوع
گر ز رخ يک لحظه برداري نقاب
هر که بيند آفتاب روي تو
آفتابش نيم شب آيد به خواب
تاب از دل هاي مردم مي بري
زان دو زلف پر خم و، پر پيچ و تاب
زلف پر چينت کمند رستم است
گردن ما گردن افراسياب
مانده چشمم خيره در رخسار تو
ديده نتوان بست حربا ز آفتاب
از لب لعلت چسان دل بر کنم
صبر نتوان کرد مستسقي بر آب
چشم مستت خنجر از مژگان به کف
دارد و، دارد به قتل ما شتاب
بي گنه، خون کسي را ريختن
گوييا در کيش وي باشد ثواب
گر نه خون عاشقان ريزي چرا؟
روز و شب سر پنجه داري در خضاب
نيست ما را تاب مهجوري ز تو
بي سبب از ما نگارا! رخ متاب
داده «ترکي» را بده ورنه کند
شکوه از دست تو پيش بوتراب
شير حق صهر نبي صلي اله عليه و آله فخر بشر
سرور دين، شافع يوم الحساب
***
وصال دوست
نازنينا! رحم کن بر اين غريب
ليس محبوبي بغيرک يا حبيب
خط و خال و زلفت اي زيبا صنم!
برده از من صبر و آرام و شکيب
آفتابت گر، به بيند بي حجاب
رخ کند پنهان، ز خجلت در حجيب
هر که بيند آن رخ چون آفتاب
فاش گويد انه شييء عجيب
غير نخل قامتت نخلي دگر
بار ندهد پسته و بادام و سيب
عاشقان چيزي نخواهند از خدا
يا وصال دوست، يا مرگ رقيب
گر هزاران خار در پايش خلد
ترک گل، هرگز نگويد عندليب
داد «ترکي» را بده اي مه جبين
ورنه گيرم دامت روز حسيب
طالع فيروز
عجب شوري است بر سر دارم امشب
نهال عيش پر بردارم امشب
خلاف ساير شب ها به مينا
شرابي روح پرور دارم امشب
ز دست ساقي شيرين شمايل
مي تلخي به ساغر دارم امشب
عجب از طالع فيروز خويشم
که در بر قد دلبر دارم امشب
ز بوي طره ي عنبر فشانش
دماغ جان، معطر دارم امشب
براي چشم زخم از مردم چشم
سپندي خوش به مجمر دارم امشب
زدم نقشي به يار امروز «ترکي»
خيال نقش ديگر دارم امشب
لعل درفشان
جانا! شکن ميفکن بر طاق ابروانت
چين و شکن بود خوش بر جعد گيسوانت
خون مي چکاند از دل، مژگان چون خدنگت
دل مي ربايد از کف، ابروي چون کمانت
روزي عنايتي کن، بگشاي غنچه ي لب
تا بشنوم کلامي از لعل درفشانت
خواهم که آيم از شوق، شب ها به پاي بوسي
اما چه چاره سازم با ظلم پاسبانت
گر تو زني به تيرم، دل از تو برنگيرم
حاشا که من شوم دور، از خاک آستانت
گر ديده ام به روزي تا من تو را نبينم
خوشتر بود که بينم همراه ديگرانت
در گردنم بيفکن، از زلف خويش طوقي
در کوي خويش جاده در جرگه ي سگانت
يک بوسه گر فروشي جانا! به قيمت جان
هستم به جان خريدار، گلبوسه از لبانت
«ترکي» ز بسکه شعرت، باشد لطيف و شيرين
گويا که قند مصري، مي ريزد از دهانت
قبله ي ابرو
دل برده ز من دلبرکا! غمزه و نازت
بربوده ز کف صبر و توان، زلف درازت
بگرفت دلم را خم گيسوي کمندت
بگداخت تنم را غم فولاد گدازت
باز آي که از رفتن تو جان ز تنم رفت
جان باز شود روزي اگر بينم بازت
سوي تو بود روي نياز همه کس ليک
جز خود نبود سوي کسي روي نيازت
از بس که بود در نظرم قبله ي ابروت
حاشا که فراموش کنم وقت نمازت
در گوش تو زلف تو شب و روز، چه گويد
اين زنگي بدخو ز چه شد محرم رازت؟
بس شعبده بازي کند اين خاک هندوت
فرياد از اين هندوک شعبده بازت
اي عشق چه چيزي تو که هستند طلبکار!
ترسا ز کليسا و مسلمان ز حجازت
«ترکي» تو مکن کاهلي از پيروي عشق
کآخر به حقيقت برساند ز مجازت
زخم عشق
همچو من، سوخته جاني به همه عالم نيست
مي توان گفت که در جنس بني آدم نيست
دوش رفتم به خرابات ندادند رهم
کاين مکان، جاي تو و مثل تو نامحرم نيست
عشق در عالم معني ست نهالي شاداب
خوش نهالي ست و ليکن ثمرش جز غم نيست
من از آن روز که جا مي زدم از باده ي عشق
راست گويم که از آن روز، دلم خرم نيست
زخم شمشير بود چاره پذير از مرهم
زخم عشق است که او را به جهان مرهم نيست
هيچ کس را نشود شادي پيوسته نصيب
شاديي نيست که دنبال سرش، ماتم نيست
عالم عشق، بود دورتر از عالم عقل
عاقلان را خبر از لذت آن عالم نيست
مرده ي زنده دل است آنکه بميرد در عشق
زنده کان را خبر از عشق مسيحا دم نيست
در راه سيل، مزن خيمه به غفلت «ترکي»
با خبر باش که بنياد عمل محکم نيست.
ديده ي دريايي
ساقي چه مي آيي بود که در ساغر من ريخت
کآتش ز يکي جام، ز پا تا سر من ريخت
اين مي چه مي ايي بود که از خوردن اين مي
چون قطره ي باران، عرق از پيکر من ريخت
بي شک مي عشق است و همين است و جز اين نيست
اين مي که به پيمانه ي من دلبر من ريخت
خون من درويش تهي دست حلالش
گر خون من آن دلبر سيمين بر من ريخت
تيري ز کمان خانه ي ابروش رها کرد
خوني که نبود از بدن لاغر من ريخت
درج گهرش ديدم و ياقوت لبش را
از يده ي دريايي من، گوهر من ريخت
من مرغ خوش الحانم و، از سنگ حوادث
افسوس و صد افسوس که بال و پر من ريخت
«ترکي» به کفم دفتر اشعار فرو شست
سيلاب سرشکي که ز چشم تر من ريخت
دراي کاروان
لب لعلت، مرا آرام جان است
دو چشمت، فتنه ي آخر زمان است
عجب از خال هندوي تو دارم
که او را بر لب کوثر، مکان است
قدت شمشاد، يا سرو روان است
لبت ياقوت، ياقوت روان است
شدم از غصه چون موي ميانت
که موي است اينکه داري يا ميان است
دهان است اينکه داري، يا که غنچه است
ندانم غنچه است اين يا دهان است
ندارد ترک چشمت گر سر جنگ
چرا؟ پيوسته با تير و کمان است
شبي با تو به سر بردن به عمري
مرا خوشتر ز عمر جاودان است
همي خواهم که آيم در وثاقت
ولي خوفم همه از پاسبان است
به اميدي که آيي از سفر باز
دو گوشم بر دراي کاروان است
مران از خويش «ترکي» را که دايم
تو را همچون سگي بر آستان است
چو شهبازش نباشد چشم بر گوشت
ولي قانع به مشتي استخوان است
حلقه ي چشم
قسم جانا! به جان دوستانت
که دارم دوست تر از جسم و جانت
شب و روز از خيال بوي زلفت
شدم لاغرتر از موي ميانت
چکد خون دل از چشمم چو ياقوت
ز هجر لعل چون قوت روانت
مرا هر دم رسد بر سينه تيري
از آن ابروي خم تر از کمانت
تو شيرين خنده گر خندي به گلزار
نخندد غنچه از شرم دهانت
سمند خويش را آهسته تر ران
مشو يکباره دور از همرهانت
دگر در باغ ننشاند صنوبر
اگر قامت به بيند باغبانت
رکابت را کنم از حلقه ي چشم
به دستم گر رسد روزي عنانت
رقيبان من از حسرت بميرند
اگر نام من آيد بر زبانت
ولي من خود از آن شوقي که دارم
همي خواهم که تا بوسم دهانت
شکر مي ريزد از کلک تو «ترکي»
ني قند است گويي در بنانت
خورشيد منير
مستي اگر از شراب ننيد است و شراب است
پس چشم ت ناخورده شراب، از چه خراب است
اين رنگ حنا نيست که داري به کف دست
از خون دل ماست که دست تو خضاب است
شب ها ز غم نرگس بيمار تو تا صبح
بيمارم و، بيدارم و، چشم تو به خواب است
خورشيد منبر است که پنهان شده در ابر
يا بر رخ زيباي تو از زلف نقاب است
بر کشتن من، خنجر مژگان تو کافي است
خنجر مکش و تيغ مزن! اين چه شتاب است
دل جويي من گر بنمايي گنهي نيست
دلجويي دل سوخته گان، عين ثواب است
اينجا که تويي حاضر و، چنگي و ربابي ست
هوشم به تو و، گوش بر آواز رباب است
اين بوي دل سوخته در سينه ي «ترکي» ست
جانا! تو مپندار که اين بوي کباب است
حلقه ي رکاب
رويت اي صنم، ماه نخشب است
جنتت رخ و، کوثرت لب است
زلف بر رخت ديدم اي صنم!
گفتم اين قمر، وان چه عقرب است
دل ببر مرا، مي طپد مدام
دارويش تو را سيب غبغب است
از جدايي ات روز و شب مرا
ورد يا خدا، ذکر يا رب است
مرگ من تو را، عين مقصد است
وصل تو مرا، اصل مطلب است
از فرق تو تا به شام
شام من دراز، روز من شب است
ساغرم ز مي، ديده ام ز خون
آن بود تهي، وين لبالب است
ديه ام تو راست حلقه ي رکاب
ابرويم تو را نعل مرکب است
کوکبم زبون، طالعم نگون
اين چه طالعي ست، وين چه کوکب است؟
«ترکي» حزين، از جدائيت
مونس اش غم و، همدمش تب است
***
آه آتشبار
قدت چون سرو، رخسارت چو ماه است
که بر هر دو، مرا هر دم نگاه است
نباشد سرو را اينگونه رفتار
نه ايشان ماه را بر سر کلاه است
تو با مه مشتبه هرگز نگردي
معاذالله چه جاي اشتباه است
ز ترک چشم تو ترسيده چشمم
مگر جلاد ترک پادشاه است
به گردش بسته صف، مژگان سيه وار
مگر چشم تو سردار سپاه است
دلم چاه زنخدان تو را ديد
يقينش شد که اندر راه چاه است
شبي زلف تو را در خواب ديدم
از آن شب تاکنون، روزم سياه است
دل آزارا! دل مردم ميآزار
که دل آزردن مردم گناه است
مرا غير از تو منظوري نباشد
بر اين دعوي، خداي من گواه است
ز هجرت مونس روز و شب من
فغان شام و، آه صبحگاه است
بترس از آه آتشبار «ترکي»
که او را آتشي، در برق آه است
سرو صنوبر
باز اين تويي بتا! که خطت مشک و عنبر است
رخساره ات بهشت و لبت حوض کوثر است
باز اين منم که ديده ام از خون دل تر است
جسم چو تار زلف تو باريک و لاغر است
باز اين تويي که قد بلندت به راستي
در باغ حسن، غيرت سرو صنوبر است
بار اين منم که از غم زلف سياه تو
بر ديده روز روشنم از شب، سيه تر است
باز اين تويي که مژه ي خون ريز چشم تو
صد جعبه ناوک است و دو صد قبضه خنجر است
باز اين منم که از غم روي چو ماه تو
شب تا به صبح، ديده ي من پر ز اختر است
باز اين تويي که هر که تو را ديد بي نقاب
گفت اين جمال نيست که خورشيد خاور است
باز اين منم که هر که مرا ديد فاش گفت
کاين «ترکي» بلاکش از ذره کمتر است
***
صدهزار دست
جانا! مکش به زلف چو مشک تتار، دست
زان زلف تابدار زماني بدار، دست
گفتي بگير حلقه ي زلفم شبي به دست
هرگز کسي نکرده به سوراخ مار، دست
بر ابروي تو دست زدن عين ابلهيست
عاقل نمي زند به دم ذوالفقار، دست
دستم به گردن تو حمايل کجا شود
باشد اگر به پيکر من صدهزار، دست
کشتي کنم بهانه و تنگت کشم ببر
وان گاه در کمر کنمت استوار، دست
دادم بده وگرنه به پا ايستم شبي
سازم بلند جانب پروردگار، دست
آن کوست دستگير ز پا اوفتادگان
گيرد ز لطف و رحمتش کردگار، دست
مستي کني بهانه و، خنجرکشي ز کين
سازي ز خون «ترکي» مسکين نگار، دست
***
هزار انگشت
اگر زني به دل زخمم اي نگار، انگشت
تو را، ز خون دلم مي شود نگار، انگشت
من از کمان نگاه تو خورده ام تيري
که جا نموده مرا بر جگر چهار، انگشت
بجز تو چشم، من از روزگار پوشيدم
مرا به چشم فرو برده روزگار، انگشت
زدم به ابرويت انگشت و سخت ترسيدم
که کس چگونه رساند به ذوالفقار، انگشت
ز سوز آتش، انگشت من چو آب شود
اگر اشاره کنم سوي کوهسار، انگشت
ز گرمي تب عشق، اين تن بلاکش من
چنان بود که گذارد کسي به نار، انگشت
تنم ز بس شده لاغر ز عشق، جانب من
شود دراز، ز هر گوشه و کنار، انگشت
ز بوي دست تو خيزم ز زير سنگ مزار
مرا اگر بگذاري تو بر مزار، انگشت
بهاي بوسه اگر جان طلب کني بنهم
پي قبول، بر اين چشم اشکبار، انگشت
مرا چو در نظر، آن لعل آبدار آيد
گرم ز حسرت آن لعل آبدار، انگشت
چو نقش مهر بماند نشان انگشتم
اگر گذارمت آهسته بر عذار، انگشت
حساب روز فراقت کجا؟ توان شمرم
به دست من بود ار في المثل هزار انگشت
رقم چگونه کني شرح حال خود «ترکي»
تو را که نيست زماني به اختيار، انگشت
شمار معني انگشت کي تمام شود؟
اگر شماره کني تا صف شمار، انگشت
***
آه سحرگاه
آنکه هر شب به فلک، شعله کشد آه من است
و آنکه با درد بسازد، دل آگاه من است
آنکه غافل نشود يکدمي از من، شب و روز
گريه ي نيم شب و آه سحرگاه من است
گر ز خط آينه ي روي تو زنگار گرفت
عجبي نيست که اين از اثر آه من است
سفر کوي خرابات، مرا در پيش است
همت پير مغان، بدرقه ي راه من است
دوش با يار کسي شکوه ز «ترکي» مي کرد
گفت خاموش، که او بنده ي درگاه من است
دل مي طپد
اي چشمه ي حيوان خجل از لعل لبانت
وي آب بقا منفعل از آب دهانت
ابروي کجت هست، کمان و مژه ات تير
دل مي طپد اندر بر آن تير و کمانت
از سر و نديده است کس اين قامت و رفتار
خود منفعلم، خوانم اگر سرو روانت
از بس سخنان تو بود دلکش و جان بخش
ارباب سخن در عجب اند از سخنانت
از حسرت آن موي مياني که تو داري
جسمم شده باريکتر از موي ميانت
خيزم ز لحد رقص کنان، از پس مرگم
يک روز اگر نام من آيد به زبانت
اينم عجب آيد که چه جنسي تو که عشاق
جويند ز هر سو، چو هلال رمضانت
گر باده خوري پا منه از خانه تو بيرون
ترسم که بگيرند به مستي عس سانت
شيريني شعر تو گرو، مي برد از قند
«ترکي» ني قند است مگر کلک و بنانت
ناوک غمزه
حوري صنمي، به کيش زردتشت
با ناوک غمزه اي مرا کشت
با ابروي تيزتر ز تيغش
زخمي بزد و به خونم آغشت
از بس که دلير و جنگ جويي است
در جنگ کسي نبيندش پشت
پيوسته ز خون عاشقانش
پيداست خضاب در سر انگشت
«ترکي» تو ز عشق وي به پرهيز
کاقل نزند به نيشتر مشت
***
گل بيخار
چون گل رويت گل گلزار گويي هست، نيست
چون قدت سروي به اين رفتارگويي هست، نيست
گر دميده سبزه ي خط گرد رويت غم مدار
در گلستان يک گل بي خار گويي هست، نيست
همچو من، غمديده از عشق تو گويي نيست، هست
ليک چون من با غم بسيار گويي هست، نيست
عاشق بيچاره را دشوارتر در نزد يار
هيچ چيز از صحبت اغيارگويي هست، نيست
ساقي مجلس از اين دستي که مي در جام ريخت
ز اهل مجلس يک نفر هوشيار گويي هست، نيست
نوخطان سبزه در خوابند گويا در چمن
غير نرگس ديده ي بيدار گويي هست، نيست
در جهان گويا براي دفع هم و رفع غم
هيچ چيز از خواندن اشعار گويي هست، نيست
کس چو «ترکي» در جهان شوريده از عشق بتان
خوار و رسوا بر سر بازار گويي هست، نيست
***
مشک ختن
اي که دلم سوي توست! کعبه ي من کوي توست
کعبه ي من کوي توست، اي که دلم سوي توست!
گوشه ي ابروي توست، قبله ي حاجات من
قبه ي حاجات من، گوشه ي ابروي توست
اينه ي روي توست، روز و شبم در نظر
روز و شبم در نظر، آينه ي روي توست
بسته گيسوي توست، مرغ دلم از ازل
مرغ دلم از ازل، بسته ي گيسوي توست
غمزه ي جادوي توست، رهزن دين و دلم
رهزن دين و دلم، غمزه ي جادوي توست
سنبل تر موي توست، مشک ختن بوي توست
مشکل ختن بوي توست، سنبل تر موي توست
خاک سر کوي توست، چشم مرا توتيا
چشم مرا توتيا، خاک سر کوي توست
مرغ سخن گوي توست «ترکي» شيرين کلام
«ترکي» شيرين کلام، مرغ سخن گوي توست
زلف گيره گير
باز ديوانه شدم من، غل و زنجير کجاست؟
دلبري را که بود زلف گره گير کجاست؟
من خرابم ز غم يار، حريفان مددي
ساقي ميکده با داروي تعمير کجاست؟
دلبرم مست و خراب است و، به کف شمشيرش
تن مجروح مرا طاقت شمشير کجاست؟
در دلم هست که از دوست، نمايم گله اي
چون نشينم ببرش قوه ي تقرير کجاست؟
عهد کردم که دگر، دل نسپارم به کسي
خوب عهدي ست ولي چاره ي تقدير کجاست؟
خواهم ار شعر نويسم گه و گاهي «ترکي»
بسکه افسرده دلم، حالت تحرير کجاست؟
***
گلشن وصل
از من اي دوست! تو را مهر بريدن عجب است
در حق من سخن غير، شنيدن عجب است
جان من آمده از حسرت لعل تو به لب
لب چون لعل تو را غير مکيدن عجب است
بر سر کوي تو يک عمر نشستن، سهل است
نمک وصل تو روزي، نچشيدن عجب است
آهوي چشم تو نخجير کند شيران را
آهو اندر عب شير دويدن عجب است
از تو اي خواجه! که صد بنده به يک بوسه خري
بنده ي مثل مني را نخريدن عجب است
چشم را چشم کبودان، سيه از سرمه کنند
از تو بر چشم سيه، سرمه کشيدن عجب است
گر خلد خار فراق تو به جانم نه عجب
گلي از گلشن وصل تو نچيدن عجب است
نيش فصاد ز دست تو گشايد رگ خون
خونش از چشم من زار، چکيدن عجب است
جان فدا کردن «ترکي» به تو نبود عجبي
جان فدا کردن و، روي تو نديدن عجب است
***
شرط دوستي
روز نخست، دل به تو دادم عبث عبث
داغ غمت به سينه نهادم عبث عبث
ديدم کمند زلف خم اندر خم تو را
دانسته در کمند، فتادم عبث عبث
دل بر تو بستم از سر شب، تا به صبحدم
از ديده راه اشک، گشادم عبث عبث
هر شب ز هجر روي تو بي داد مي کنم
روزي نمي رسي تو به دادم عبث عبث
من شرط دوستي به تو آرم به جا و تو
بستي کمر چرا؟ به عنادم عبث عبث
دانم که هيچ وقت، تو يادم نمي کني
اما نمي روي تو زيادم عبث عبث
باشد که بينمت چو از اين کوچه، بگذري
در راه انتظار، ستادم عبث عبث
نبود به غير وصل تو در دل مرا مراد
دانم نمي دهي تو مرادم عبث عبث
«ترکي» زمان صحبت جانان نمي رود
تا عمر باقي است، زيادم عبث عبث
***
طلعت آفتاب
اي قدت راست تر، ز شاخه ي ساج!
وي رخت صاف تر، ز صفحه ي عاج!
به تو اي پادشاه کشور حسن!
خوبرويان دهند باج و خراج
تا به ديدم کمان ابرويت
نير عشق تو را شدم آماج
خال هندوي رهزن تو نمود
خانه ي طاقت مرا تاراج
فرق مابين توست با دگران
طلعت آفتاب و، نور سراج
زر عشق تو گشت چون رايج
پيشه ي عاشقي گرفت رواج
به يکي بوسه از تو محتاجم
چون گدايي به درهمي محتاج
با دلم آنچه کرده اي تو، نکرد
پنجه ي شاهباز با دراج
از دواي طبيب مي نشود
درد عاشق، به هيچ گونه علاج
غرق در بحر بيکران را نيست
خبري از تلاطم امواج
دوستي کردن تو با «ترکي»
پنبه و آتش است و، سنگ و زجاج
***
صفاي صبح
جانان زنده مي شود ز دم جان فزاي صبح
گويي دم مسيح بود در هواي صبح
صبح است و خيز تا سوي ميخانه رو کنيم
زان پيش کافتاب رسد از قفاي صبح
داني که شب چراست به دينگونه قيرگون
گويا سياه کرده ببر، دز عزاي صبح
ديدي که حقه باز شب تار را چسان
رسوا نمود خنده ي دندان نماي صبح
آن کس که خفته از سر شب، تا طلوع شمس
آگه کجا بود ز هوا و صفاي صبح
کس قدر صبح را نشناسد چو شب نشين
شب خفته تا به صبح، چه داند بهاي صبح
عاشق که زلف يار، به دستش فتد شبي
حاشا که انتظار کشد از براي صبح
خاک وجود، آتش دوزخ دهد به باد
آن آب چشم نيم شب و، ناله هاي صبح
«ترکي» به کيما اگرت ميل و رغبت است
آن کيميا نماز شب و، دعاي صبح
شب تا به صبح
در فراقت اي بت سيمين برم، شب تا به صبح
مي چکد خونابه از چشم ترم، شب تا به صبح
ز آتش هجر تو و، سيلاب اشک ديده ام
گاه در آبم گهي در آذرم، شب تا به صبح
هيچ آگه نيستي اي ماه رو، کز دوريت!
از مژه ريزد به دامان اخترم، شب تا به صبح
بسکه در ميناي چشمم خون دل آمد به جوش
شد ز خون دل لبالب ساغرم، شب تا صبح
با خيال ترک چشم مست و خال هندويت
با مسلمان گاه و، گه با کافرم، شب تا به صبح
زلف چون چنگال شهبازت چو آرم در نظر
چون کبوتر، دل طپد اندر برم، شب تا به صبح
مي چکد «ترکي» ز هجران بت سيمين بدن
اشک سيمين بر رخ همچون زرم، شب تا به صبح
***
گل سرخ
اي عارض زيباي تو همرنگ گل سرخ!
وي لعل شکرخاي تو همسنگ گل سرخ!
در حيرتم از بسکه دهان تو بود تنگ
گويا که بود غنچه ي دل تنگ دل تنگ گل سرخ
هر قطره ي باران که چکد ز ابر بهاري
بزدايد از اغبار هوا زنگ گل سرخ
ممکن نبود تا که به دستش نخلد خار
هر کس پي چيدن، کند آهنگ گل سرخ
چندي ست که در چنگ تو «ترکي» ست گرفتار
چون بلبل بيچاره در چنگ گل سرخ
***
قامت دلجو
اي باد! اگر روي، به سر کي دلبرم
همراه خود بيار، به من بوي دلبرم
کو قاصدي و، نامه بري کز ره وفا
از من پيام و نامه، برد سوي دلبرم
تعويذ چشم زخم کنم بهر خود اگر
تاري فتد به دست من از موي دلبرم
خواهي شنيد از سخنم نکهت عبير
گويم اگر زب خلق خوش و خوي دلبرم
بيداريم ز خواب، کجا هست تا به صبح
بينم شبي به خواب، اگر روي دلبرم
در بوستان نرسته لب جوي تاکنون
سروي، چو سرو قامت دلجوي دلبرم
مشکل دگر به جانب محراب رو کند
زاهد ببيند از خم ابروي دلبرم
حيف است پر شکسته، به کنج قفس اسير
«ترکي» که هست مرغ سخن گوي دلبرم
جاي دلبر
باشد به سرم هواي دلبر
جان چيست کنم فداي دلبر
از چشم، عزيزتر ندارم
در چشم من است جاي دلبر
بيگانه ز جمله ماسوي شد
هر کس که شد آشناي دلبر
سروي نبود به هيچ بستان
چون قامت دل رباي دلبر
سرچشمه ي آب زندگاني است
لعل لب جان فزاي دلبر
خوبان جهان که شاه حسنند
هستند کمين گداي دلبر
کي دست دهد وصال، «ترکي»
تا سر بنهم به پاي دلبر
***
نخل نيکي
تا کي؟ اي دل! تو گرفتار جهان خواهي شد
ناوک ناز جهان را تو نشان خواهي شد
خلقت از کف خاکي شده و، آخر کار
زين جهان چون گذري، باز همان خواهي شد
زينهار اي تن خاکي! نشوي غره به خويش
کآخر الامر، گل کوزه گران خواهي شد
مي برد گرگ اجل، يک يک از اين گله و تو
چند از دور، برايشان نگران خواهي شد
پيري و، مي کني از وسمه سيه موي سپيد
تو بر آني که به دين شيوه جوان خواهي شد
گر نهي تاج و، دو صد سال نشيني بر تخت
آخر از تخت، به تابوت روان خواهي شد
نخل نيکي بنشان، بذر بدي را مفشان
ورنه در روز جزا اشک فشان خوايه شد
دست بيچاره ي از پاي در افتاده بگير
ز آنکه يک روز، تو هم نيز چنان خواهي شد
پند «ترکي» بشنو دل بکن از مهر بتان
ورنه با انده و حسرت، ز جهان خواهي شد
***
ياقوت لب
تا مه روي تو از پرده عيان مي گردد
ماه از شرم تو در ابر، نهان مي گردد
به مشام از نفس باد رسد بوي عبير
به سر زلف تو چون باد، وزان مي گردد
هست ياقوت لبت قوت روان و، دل من
روز و شب در پي آن قوت روان مي گردد
زنگي زلف تو بگشوده هنر سوي کمند
دل من کرده اسير و، پي جان مي گردد
ترک چشم تو اگر راهزني کارش نيست
پس سبب چيست؟ که با تير و کمان مي گردد
خال در گوشه ي ابروت، شده گوشه نشين
حاليا در پي جايي به از آن مي گردد
سختم آيد عجب از لعل لب چون شکرت
که چنين شهد نصيب مگسان مي گردد
من به فکر تو و، تو مانده به فکر دگران
چرخ پيوسته به کام دگران مي گردد
از خيال رخ چون شمع تو هر شب تا صبح
اشک گرمم به رخ زرد، روان مي گردد
پير شد «ترکي» از آن روز که رفتي ز برش
گر بيايي به برش، باز جوان مي گردد
لعل گهربار
آن يار دل آرا که بلاي دل ما شد
ايا ز کجا آمد و ديگر به کجا شد؟
خون شد دلم از حسرت ياقوت لبانش
روزم چو شب از فرقت آن زلف دوتا شد
سيمين بدنش ديده ام از چاک گريبان
از غصه مرا پيرهن صبر، قبا شد
ده بوسه طلب کردمش از لعل گهربار
صد ناز و ادا کرد و، به يک بوسه رضا شد
ز نار سر زلفش، در اين دم پيري
انار ميانم شد و الحق چه بجا شد
در عشق نگاري، به يم عاطفه «ترکي»
رسوا شد و، شيدا شد و،انگشت نما شد
زلف خم اندر خم
اي خوش آن کس که چو تو طرفه نگاي دارد
با سر زلف درازت، سر و کاري دارد
حاجت شمع و چراغش، نبود در شب تار
هر که در خانه چو تو ماه عذاري دارد
ترک چشم تو گرفت است به کف، تير و کمان
ظنم اين است که آهنگ شکاري دارد
چه کمند است سر زلف خم اندر خم تو
که دو صد قافله دل، بسته به تاري دارد
گر غبار خطت از چهره دميده است چه غم
به چو باليده شود گرد و غباري دارد
گرد خورشيد رخت گر شده از خط تاريک
غم مخور، روز هم از پي، شب تاري دارد
گز مقراض سر زلف تو گم شد غم نيست
هر خزاني که به سر رفت، بهاري دارد
از سواران مخالف نکند بيم و هراس
شه که در لشکر خود، چون تو سواري دارد
«ترکيا» ني تو به تنها ز غمش سوخته اي
که عاشق سوخته دل، چون تو هزاري دارد
من و شيراز و سرکوي بت شيرازي
هر کسي چشم به ياري و دياري دارد
يار دلنواز
دوباره بر تنم آن جان رفته باز آيد
اگر به تربتم آن يار دلنواز آيد
ز بعد مردنم از يار، مدعا اين است
که بر جنازه ي من، از پي نماز آيد
ز بخت خويش، جز اين از خدا نخواهم من
که يار نوسفرم از ره حجاز آيد
سزد که بر همه خوبان، کند کرشمه و ناز
دمي که راست به قدش، قباي ناز آيد
شکوه سلطنت خسروي دهد بر باد
شبي به خلوت محمود، اگر اياز آيد
حکايت خود و، در قيد و بند زلف نگار
اگر که شرح دهم قصه ام دراز آيد
به کوي ميکده هر کس، ز راه صدق نرفت
گمانم آنکه خجالت کشيده باز آيد
حقيقت است رهي راست، تا به منزل عشق
کسي بدان نرسد کز ره مجاز آيد
پري رخا! دل «ترکي» به پيش غمزه ي تو
کبوتري ست که در چنگ شاهباز آيد
راحت جان
تا قد سر و تو در باغ دلم، موزون شد
چشم خونبار من از اشک روان، جيحون شد
تا به گرد مه روي تو خط سبز دميد
روز من تار شد و، حسن رخت افزون شد
بي سبب دور شدي از برم اي راحت جان!
وز غم هجر تو آهم به سوي گردون شد
تو علارقم من اي دوست! به همراه رقيب
به چمن رفتي و از غصه مرا دل، خون شد
شوخ ليلي وش من، سلسله ي زلف گشود
بسته ي سلسله اش صد چو من مجنون شد
زاهد از گوشه ي مسجد، به سوي ميکده رفت
آه و افسوس که در شرع، چه بي قانون شد
سجده بر قالب آدم چو عزا زيل نکرد
زان سبب بود که مردود شد و، ملعون شد
هر که در ميکده ي عشق، ننوشيد قدح
بي شک از دايره ي اهل صفا، بيرون شد
بر سر کوي تو «ترکي» به چه خواري جان داد
خبر از کس نگرفتي، که فلاني چون شد
يک اشاره
عشق بازي مرا، هوس باشد
تا دو روزيم دست رس باشد
عمر بي عشق، جمله محنت بود
راحت من، ازين سپس باشد
دل چسان بر کنم من از لب يار
که عاشق انگبين، مگس باشد
ساربانا! شتر مران شايد
بار افتاده اي ز پس باشد
کاروان باز مانده را در راه
گوش، پيوسته بر جرس باشد
باغبان از درخت، کي چيند؟
ميوه اي را که نيم رس باشد
رشته در پاي مرغ رام خطاست
خاصه مرغي که در قفس باشد
دوزد کز جان خود بشويد دست
کي به دل خوفش از عسس باشد؟
از غمت مردم و نپرسيدي
کاين به غم مبتلا، چه کس باشد
کشتن من به تيغ، حاجت نيست
ز ابرويت يک اشاره پس باشد
دو جهان پيش گندم خالت
پيش من، کم ز يک عدس باشد
ترک خوبان نمي کند «ترکي»
تا مرا آخرين نفس باشد
شور عشق
ز چين زلف پر چينت دلم بيرون نخواهد شد
چنينش قسمت افتاده است و، ديگرگون نخواهد شد
شنيدم بوسه اي، با نقد جاني مي کني سودا
اگر دارد حقيقت، هيچ کس مغبون نخواهد شد
نظر بر ماه کردم دوش و، ديدم مصحف رويت
در اين مه، روز کس چون روز من، ميمون نخواه دشد
خداوندي که جان داده است نان هم مي دهد بي شک
ز سعي فوق طاعت، رزق کس افزون نخواهد شد
جمال ليلي افزون است و شور عشق مجنوني
ز کوه و دشت کشتن هيچ کس، مجنون نخواهد شد
به فتواي حکيمان، از براي دفع درد غم
دوايي بهتر از جام مي گلگون نخواهد شد
نباشد در غزل تا وصف موزون قامتي «ترکي»
مسلم دان که شعر- هيچ کس، موزون نخواهد شد
***
گوهر اشک
به فلک، بانگ ناله ام برشد
گوش گردون، ز ناله ام کر شد
نه فراق توام به خواري کشت
نه وصال توام ميسر شد
ديده ام بسکه ريخت گوهر اشک
دامنم پر ز در و گوهر شد
همه شب از خيال ماه رخت
تا سحر، ديده ام پر اختر شد
در فراق توام بسي شب و روز
شب به سر رفت و، روز آخر شد
تا دلم شد اسير خال لبت
ناتوان بود، ناتوان تر شد
اين شکايت به جانب که برم
که مسلمان، اسير کافر شد
من کشيدم جفاي روز فراق
شب وصلت نصيب ديگر شد
بسکه خونابه، چشم «ترکي» ريخت
صفحه ي دفترش ز خون تر شد
***
نشان عاشقي
هواي عشق خوبانم برون از سر نخواهد شد
مرا قسمت همين است و، جز اين ديگر نخواهد شد
به دوران، خلق را گر مال و دولت مي شود قسمت
مرا قسمت به غير از شيشه و ساغر نخواهد شد
جهان و هر چه در وي هست سر تا سر عرض باشد
به غير از مي، که چيزي به از اين جوهر نخواهد شد
نشان عاشقي باشد تن کائيده و لاغر
تن معشوق هرگز در جهان، لاغر نخواهد شد
ز شرب باده زاهد مي دهد پيوسته ام توبه
به عالم بي مروت تر، از اين کافر نخواهد شد
مرا روز ازل، گرديده قسمت خوردن باده
از اين قسمت فراغم تا صف محشر نخواهد شد
نخواهي ديد «ترکي» را از اين پس جز به ميخانه
که جايي در جهان، او را از اين بهتر نخواهد شد
نسيم بهشت
رخت چو ماه دو پنج و چهار را ماند
سواد زلف تو شب هاي تار را ماند
به گرد عارض و، پشت لب تو سبزه و خط
کنار آب بقا سبزه زار را ماند
دهان چو حقه ي ياقوت و، عقد دندانت
ميان حقه، در شاهسوار را ماند
نسيم کوي تو گويا بود نسيم بهشت
شيميم موي تو مشک تتار را ماند
ز حادثات شد ايمن، هر آن که دل به تو داد
از آنکه مهر تو رويين حصار را ماند
به گاه جود و سخاوت، کف در افشانت
ز درفشاني، ابر بهار را ماند
حديث خلق خوشت چون رقم کند «ترکي»
صرير خامه اش آوازه تار را ماند
***
باد صبا
خوش والدي که چون تويي او را ولد بود
بر والدي چنين، هم کس را حسد بود
هر والدي که مي نگري هست با ولد
بر هر ولد، نه خوبي اين خط و خد بود
چون تو ولد به خانه ي هر والدي که هست
او را ز ميوه هاي بهشتي رسد بود
رخ ماه آسمان و، قدت سرو بوستان
بوي سياه موي تو خوشتر زند بود
بر ماه آسمان، نه چنين لطف و دلبري تس
بر سرو بوستان، نه چنين حسن قد بود
حسن تو را به حسن نکويان، چه نسبت است
بسيار فرق ها ز صنم تا صمد بود
دامان و حبيب باد صبا پر ز عنبر است
او را مگر به زلف تو داد و ستد بود
هر کس که نيست در سر او شور عشق تو
انسان ندانمش که کم از ديو و دد بود
بنياد سد، ز جاي کند سيل اشک من
گر در رهش ز آهن و پولاد سد بود
روزي براي تجربه از من به خواه، جان
تا بنگري محبت من، تا چه حد بود
دوري نمودن تو ز «ترکي» پري رخا!
مانا حديث دوري جان، از جسد بود
گوهر شهوار
تا چند دلم خسته و بيمار بماند
دايم به غم و غصه گرفتار بماند
ساقي به در آر آن مي رنگين شده در خم
در خم نه قرار است که بسيار بماند
پر کن تو سبو، زان مي و بر دوش منش نه
بگذار که بر دوش من اين بار بماند
آن باده که در شيشه، نهان گشته پريوار
مگذار که در شيشه پريوار بماند
اين دختر رز کآمده از باغ به بازار
حيف است که بي پرده به بازار بماند
زنگ غمم از دل بزدا با قدحي مي
تا چند بر اين آينه زنگار بماند
گر باده از اين دست بريزي تو به ساغر
مشکل که کسي با خود و هوشيار بماند
زاهد که بود منکر مي، در به رخش بند
بگذار که تا در پس ديوار بماند
در دست من استي تو و، مشکل که گذارند
در دست من اين گوهر شهوار بماند
«ترکي» به جهاني که در او بوي وفا نيست
جاويد نماني تو و، اشعار بماند
لوح دل
بياور قاصد! از يار، کاغذ
ببر از من، سوي دلدار، کغذ
رسان از من، به آن يار دل آزار
نهان از ديده ي اغيار، کاغذ
زباني کو که اي شوخ دل آرام!
نوشتم با دل خونبار، کاغذ
يقين دارم که ننويسي جوابي
نويسم گر هزاران بار، کاغذ
به يک کاغذ، غمم بزدايي از دل
که باشد نيمي از ديدار، کاغذ
ز بس از چشم «ترکي» خون روان شد
چو لوح دل شده گلنار، کاغذ
***
مژده وصل
اي صبا! نکهتي از جانب شيراز بيار
عرض حالي ببر و، راز دلي باز بيار
از من زار پيا مي، سوي دلدار ببر
نامه اي زان بت عاشق کش طناز بيار
مدعي تا نکند فهم، که در نامه چه بود
مطلبش فهم کن و، نامه ي سرباز بيار
در مان من و او سري و رازي ست نهان
بي کم و بيش، همان سر و همان راز بيار
غزلي از من دل خسته به گوشش برسان
سخني از لب آن يار خوش آواز بيار
يکدم اي باد صبا! کن تو مسيحا نفسي
مژده ي يار مرا از ره اعجاز بيار
نازنين يار من، ار ناز کند يا که نياز
خبر ناز و نيازش، تو به صد ناز بيار
يار من سخت عزيز است تو خوارش، مشمار
پيش من نامه ي او را تو، به اعزاز بيار
مبتلاي من اگر مژده ي وصلي به تو داد
مژده اش بي خبر از مردم غماز بيار
تا به «ترکي» نبرد ظن کسي اي باد صبا!
از بر دوست، پيامي غلط انداز بيار
***
قرص قمر
آفتاب رويت اي قرص قمر!
برد از دل تابم و، هوشم ز سر
يک نظر ديدم رخت را بي حجاب
واله و حيران شدم از يک نظر
عارضت م اهي بود، بر سر کلاه
قامتت سروي بود، بسته کمر
گر ملک خوانم تو را الحق به جاست
ز آنکه اين صورت نباشد با بشر
روي بر تابي و، از من بگذري
بينمت روزي اگر در رهگذر
الامان از تير شستت الامان
الحذر از چشم مستت الحذر
اين نموده خانه ي صبرم خراب
وان نشسته بر دل من، تا به پر
هندوي خالت ز جادويي نمود
خانه ي عقل مرا زير و زبر
«ترکيا» شعرت بسي شيرين بود
خامه است اين در کفت يا نيشکر
***
آب جنت
اي پيکرت لطيف تر از مخمل و حرير!
زلفت شکسته رونق خوشبويي عبير
قدت چو نخل طوبي و، لعلت چو سلسبيل
با آب جنت است تو گويي گلت خمير
از بس که خوش ادايي و، شيرين تکلمي
پرورده دايه ات مگر از شهد، جاي شير
از آن زمان که گندم خال تو ديده ام
بر ديده ام جهان شده کمتر ز يک شعير
مويم شده سپيد، ز هجر تو همچو برف
روزم شده سياه، ز هجر تو همچو قير
دل بر نگيرم از تو، گرم مي کشي به تيغ
روبر نتابم از تو، گرم مي زني به تير
«ترکي» به کوي توست فقيري، ستم کشي
يک روز پرسشي ننموده يي از اين فقير
طفل اشک
اي رخت چون صبح روشن، گيسويت چون شام تار!
اي لبت آب حيات و، وي خطت مشک تتار!
عارضت ماهي ست گر مه را بود عناب لب
قامتت سروي ست گر سرو آورد ليمو ببار
چشم جادوي تو از سر، مي ربايد عقل و هوش
خال هندوي تو از دل، مي برد صبر و قرار
باغبان بيند اگر سرو قد رعناي تو
سرو ننشاند از اين پس، در کنار جويبار
يک اشاره گر کني، ز ابروي چون تيغ کجت
کشته ها بيني زهر جانب، قطار اندر قطار
رخ نهان در پرده سازي، دل بري از دست خلق
آه اگر بي پرده رخ بر خلق، سازي آشکار
در کنارم دايم از هجرت نشسته طفل اشک
کي چو طفل اشک، يکبارت ببينم در کنار
ني همين «ترکي» است در چين سر زلفت اسير
همچو وي باشد اسير چين زلفت صد هزار
مرغ موسيقار
يار بي پرده شد سوي بازار
شاد باشيد يا اولوالابصار
او به صد ناز مي رود تنها
دل خلق از پيش قطار، قطار
چشم مستش به خواب، شب تا صبح
وز غمش، چشم عاشقان بيدار
من بيچاره از غمش شب و روز
در فغانم چو مرغ موسيقار
صيد دل ها تمام در شهر است
او به صحرا همي رود به شکار
اي که با دوست همدمي شب و روز!
تو چه داني، عداوت اغيار
ترک عادت کجا کند دشمن
تا نکوبي سرش به سنگ، چو مار
ترک چشمش عدوي «ترکي» شد
زينهار از چنين عدو، زنهار
***
ميناي عشق
ساقي سيمين عذار، خيز و صراحي بيار
از دو سه جام شراب، ريز به جامم شرار
باده برد زنگ غم، از دل پير و جوان
خاصه به فصل بهار، خاصه ز دست نگار
باده غم از دل برد، باده نشاط آورد
باده کند مرده را زنده دل و هوشيار
مرده دل است آنکه نيست زنده به ميناي عشق
زنده دل مرده را زنده مخوان زينهار
از مي عشق حبيب، هر که دلش زنده نيست
مرده ي صرفش شمار، رو به مزارش به زار
مقصد از اين باده چيست، ساقي اين باده کيست؟
گر تو نداني بدان، گوش به حرفم بدار
مقصد از اين باده است حب خدا و رسول صلي الله عليه و آله
ساقي اين باده است حيدر دلدل سوار
«ترکي» از اين باده به هست تو را اگر سراغ
خيز و بياور بده، خيز و بيا و بيار
***
راه نجات
اي دل! از خواب شو دمي بيدار
پر دلي گير و، تنبلي بگذار
شب به سر رفت و، آفتاب دميد
خيز و آبي بزن تو بر رخسار
سفري پيش داري، اي غافل!
راه دور است، تو شه اي بردار
کاروان بار بست و، رفت از پيش
تو هم از پس، همي روي هشدار
چشم بگشا و، راه راست برو
راه کج را رها کن، اي هوشيار
گر ببارت متاع سنگين نيست
زود بگذر، مترس از عشار
عقل خود را اسير نفس مکن
که پشيماني، آري آخر کار
کي تواند دگر که فتح کند
لشکري را که کشته شد سردار
تا نسوزد دلت ز آتش عشق
کي تواني رسي، به وصل نگار
گر به عقل تو نفس غالب شد
دگر از وي، اميد خير مدار
پخته کي مي شود گل کوزه؟
ننهد تا در آتش اش فخار
خانه کي جاي دوست خواهد شد؟
تا نپردازيش تو از اغيار
رخ در آيينه، کي تواني ديد؟
تا که نزدايي از رخش زنگار
ره به منزل کجا بري تا صبح؟
تو که بيراهه مي روي شب تار
تو که در کسيه ات بود زر قلب
جز ندامت چه آري از بازار؟
يک دم از ياد حق مشو غافل
تا که ايمن شوي ز دوزخ و نار
رحم کن بر پياده گان غريب
اي که بر اسب عزتي تو سوار!
سهل مشمار مردم آزاري
ورنه نادم شوي، به روز شمار
دل مظلومي ار برنجاني
ظلم بيني ز ظالمي خونخوار
به تلافي يک دل آزردن
سود ندهد هزار استغفار
تو اگر بد کني به کس، ديگر
چشم نيکي زوي، به خويش مدار
غير از اين راه نيست راه نجات
گفتم و بازگويمت صد بار
بهتر از اين رهي که من گفتم
گر تو داني رهي بيا و بيار
کلک «ترکي» که خوش سخن مرغي است
مي چکد آب پندش از منقار
بار الها! ز جرم او بگذر
به محمد و آله الااطهار عليه السلام
***
پند حکيمانه
ساقي قدمي نه سوي ميخانه تو امروز
آور ز کرم شيشه و پيمانه تو امروز
با من منشين، همچو حريفان به حريفي
همکاسه ي من باش حريفانه تو امروز
مي زيب ده مجلس شاهان جهان است
از کف مده اين دولت شاهانه تو امروز
مستم کن از آن باده ي مردافکن و، از من
و آنگه بنشو نعره ي مستانه تو امروز
زان راخ حکيمانه، مرا ريز به ساغر
بشنو ز من اين پند حکيمانه تو امروز
گر با منت امروز بود کار به پيمان
پيمان مشکن، از دو سه پيمانه تو امروز
مي بيخودي و، مستي و، ديوانگي آرد
هان! تا نشوي بيخود و، ديوانه تو امروز
گر مست شدي از مي در حالت مستي
مگذار برون پاي، از اين خانه تو امروز
«ترکي» اگر امروز در اين شهر غريب است
با وي قدحي نوش، غريبانه تو امروز
***
رايحه ي مشک
شورچه شرابي ست که بر سر زده اي باز
جامي مگر از باده ي اخگر زده اي باز
ساغر زده رسوا شود از خفتگي چشم
از چشم تو پيداست که ساغر زده اي باز
جام زده اي باز از آن آب چو آذر
بر جان من سوخته آذر زده اي باز
پيداست که داري سر خون ريزي عشاق
زين دست که بر قبضه ي خنجر زده اي باز
با کس اگرت نيست نگارا! سر کشتي
پس چيست که دامن به کمر، بر زده اي باز
ديروز، ز هر روز، فزون مي زده بودي
امروز، ز ديروز، فزونتر زده اي باز
هر تير جفايي که تو را بود به ترکش
بر جان من خسته ي مضطر زده اي باز
از باد صبا مي شنوم رايحه ي مشک
يا شانه بر آن زلف چو عنبر زده اي باز
بوي سر زلفين تو يا، بوي عبير است
يا روغني از غاليه، بر سر زده اي باز
«ترکي» اگرت رام شد آن آهوي وحشي
هشدار که خود را به غضنفر زده اي باز
***
محرم راز
راز عشق تو با که گويم باز
که مرا جز تو نيست محرم راز
از تو گر جمله ناز هست و عتاب
نيست از من، به غير عجز و نياز
اي که بر رخش عزتي تو سوار!
از بر ما به اين شتاب متاز
چند دايم به خويش پردازي
چند روزي به حال ما پرداز
جان فدا سازمت به شکرانه
که ببينم به کام خويشت باز
هر چه روزم به هجر رفت به شام
عمر کوته شد و اميد دراز
دست از دامنت رها نکنم
گر کني صد هزار عشوه و ناز
اين جفاها که مي کني تو به من
نکند با کبوتري، شهباز
بخت آخر، نصيب «ترکي» کرد
يار دشمن نواز و دوست گداز
***
قبله نما
جانا! ز لب لعل تو يک بوسه مرا بس
بيمارم و، اين بوسه مرا جاي وا بس
با خشم دهي بوسه و، گويي که بست نيست
گويم اگرم بوسه ببخشي، به رضا بس
گر قبله، فراموش شود وقت نماز
محراب دو ابروي توام قبله نمايي
صد عقده به دل دارم و، يک عقده گشا نيست
يک خنده ز لب هاي توام عقده گشا بس
چون دست رسي نيست مرا بر سر زلفت
گر بويي از او بشنوم از باد صبا بس
اين جور و جفاها که تو کردي به من اي دوست!
يکبار نگفتم به تو کز بهر خدا بس
«ترکي» نشوي سير تو از بوسه گرفتن
هر چند دهد بوسه نگويي که مرا بس
شب هجران
آن پري چهره نگاري که منم خاک درش
ميل دارم که شبي تنک بگيرم ببرش
من نظر جز به جمالش نکنم جايي و، او
روي درهم کشد ار سوي من افتد نظرش
بي وفايي همه آموخته در مکتب و بس
گويي از علم وفا هيچ نباشد خبرش
در پس پرده دل از دست، برد خلقي را
آه اگر پرده فتد از رخ همچون قمرش
به قدم بوسي اش از خاک برون آرم سر
بعد مردن، اگر افتد، به مزارم گذارش
عاشق سوخته دل، پا نکشد از در وست
چون قلم، گر بشکافند دو صد بار سرش
هر شبي را سحري هست ولي در عجبم
چه شب اين شب هجران، که نباشد سحرش
مرغ هر دل که گشايد به هوايش پر و بال
بشکند عاقبت از سنگ جفا بال و پرش
نه عجب گر بچکد از سخنم شربت و قند
گر شبي بوسه زنم بر لب همچون شکرش
خبرش نيست که شب تا به سحر «ترکي» را
عوض اشک، رود خون دل از چشم ترش
پير مغان
شنو تو اين سخن اي زاهد مرقع پوش!
بيا به ميکده همراه ما و، باده بنوش
سري بنه به ارادت، به پاي پير مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خويش بينداز خرقه ي پشمين
که تا نهند به ميخانه ات صنوبر دوش
تو را نصيحت رندانه مي کنم امروز
مرا اين نصيحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشي به دوست محرم راز
ز ما سوي به جز از دوست، چشم خويش بپوش
مقيم کوي خرابات باش و، ليک آنجا
ز هر که هر چه به بيني ببين و، باش خموش
بيا و خرقه ي تقوي و زهد چون «ترکي»
به رهن باده بنه، پيش پير باده فروش
گوي سعادت
اي سرو قباپوش من اي دلبر مهوش!
تا کي کني از شانه سر زلف مشوش
بر کشتن من تير نگاهي، ز تو کافي ست
بيهوده چرا؟ دست بري جانب ترکش
بي چشم خمارت چکنم باده ي گلرنگ؟
بي شمع جمالت چکنم کاخ منقش؟
بر عارض چون آتش ات آن خال سيه فام
چون تخم سپندي ست که افتاده در آتش
«ترکي» ز ميان گوي سعادت بربايي
آيد اگر از کوزه برون زر تو بي غش
من عاشق آن صف شکن قلعه گشايم
کز بال ملک، روضه ي او هست مفرش
داماد نبي صلي الله عليه و آله شير خدا آنکه، گه رزم
بر خرمن کفار، زدي تيغ وي آتش
***
رخصت جلوس
ساقي بده پيمانه اي از آن مي مجوس
زان پيشتر که طي شودم عمر، بر فسوس
زان سرخ باده اي که ز تا ثير رنگ او
گردد عقيق، گر بچکاني به سند روس
مي ده که هر چه مي نگرم غير جام مي
دنيا و هر چه هست نير زد به يک فلوس
نازم به پير ميکده کانجا به پاي خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمي رسد که زبام سراي تو
آيم شبي به نزد تو از بهر پاي بوس
بر عارضت خميده سر زلف، گوييا
سلطان زنگ، خم شده در پيش شاه روس
هر گه کنم نظاره به مژگان سر کجت
ياد آيدم ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکي» نه آن کسي است که پنهان خورد شراب
ساقي بده شراب، که نوشم علي الروس
***
سمند ناز
اي به وصلت، من خراب حريص!
همچو عطشان، به شرب آب حريص
من ببوسيدن لب تو عجول
تو به نوشيدن شراب حريص
چشم مست تو روز و شب، خفته است
مست آري بود به خواب حريص
دل فرستاده ام به تحفه که هست
مست، بر خوردن کباب حريص
تو سوار سمند ناز و، تو را
من به بوسيدن رکاب حريص
به تماشاي ماه روي توام
همچو حربا بر آفتاب حريص
از خيال تو روز و شب «ترکي»
هست بر خواندن کتاب حريص
***
تشخيص
دل، به ديدار روي توست حريص
چشم، او را همي کند تحريص
هر که در بند تو گرفتار است
کي بود در دلش غم تخليص
بي شک، آزرده مي شود بدنت
گر بپوشي تو از حرير قميص
تو که پرواي دوستانت نيست
دشمن از دوست، کي دهد تشخيص
بوسه از لعل تو اگر غالي است
در عوض جان «ترکي» است رخيص
***
راه عاشقي
تا به گرد رخ تو سر زد خط
راست گويم فتاده ام به غلط
که خط است اين به گرد عارض تو
يا به مه ريخته ز مشک نقط
از فراق تو روز و شب باشد
اشک جاري ز ديده ام چون شط
غم به گردم چو حلقه ي پرگار
من چو مرکز فتاده ام به وسط
مي کشم ناله از جگر شب و روز
از فراق رخ تو چون بربط
من به بحر محبتت جانا!
مي خورم غوطه روز و شب چون بط
با جمال تو عشق من واجب
وز رقيب تو اجتناب احوط
«ترکيا» هر کسي رهي دارد
راه من، راه عاشقي ست فقط
***
قبله ي ابرو
به زير زلف تو رخشنده چهره ي مطبوع
چنان بود که به شب، آفتاب کرده طلوع
به پيش قبله ي ابروت، آن سيه گون زلف
چو قنبر است که خم گشته از براي رکوع
از اين سپس به پريشاني سر زلفت
به هيچ کس نتوان ديد خاطر مجموع
اگر به چشم پر آبم نظر کني داني
که فرق هاست ز درياي ژرف تا مينوع
به من که رند و قدح نوش و مستم اي زاهد!
ز جام باده سخن گو، نه از اصول و فروع
بر آستان تو اغيار است اذن دخول
محب خاص تو «ترکي» چرا؟ بود ممنوع
آبشار باغ
برخيز تا رويم به سير بهار باغ
زان جا کشيم رخت، به زير حصار باغ
گر باغبان ز در، نگذارد درون شويم
خود را بيفکنيم به باغ، از جدار باغ
بنهيم گاه چشم، به سير درخت گل
بدهيم گاه گوش، به صوت هزار باغ
خوابيم گاه زير درختان نارون
يابيم گاه بهره ز سيب و انار باغ
گيريم گاه از کف ساقي سيم ساق
جام پر مي به لب جويبار باغ
رفتيم گه ميان گل و لاله و شقيق
خفتيم گه ميان هميشه بهار باغ
نساج نوبهار، ز گل هاي رنگارنگ
گويي که يافته است بهم پود و تار باغ
شبنم ز بس نشسته و، از بس وزيده باد
اشجار پاک گشته، ز گرد و غبار باغ
سنگر به دست ابر بهاري که از تگرگ
گويي نموده دانه اي گوهر، نثار باغ
اشجار را به شاخه درختان، شکوفه ها
رخشنده چون ستاره به شب هاي تار باغ
ريزان چو سيم خام بود آب ز آبشار
گويي که نقره مي چکد از آبشار باغ
اي گل تو خوش خرام به باغ و کنار آب
تا «ترکي»ات شود ز وفا آبيار باغ
فراش نوبهار، بساط زمردين
گسترده از براي تو در رهگذار باغ
***
برق آه
جانا! مکش به قتل من بي گناه تيغ
بر قتل بي گنه، نکشد پادشاه تيغ
آلوده تيغت ار شود از خون بي گناه
آن بي گناه را شود آخر گواه تيغ
باشد نگاه تيز تو از تيغ تيزتر
هر دم زني به پيکرم از هر نگاه تيغ
جان مي کنم سپر به دم تيغ تيز تو
دانم اگر زني به من بي پناه تيغ
ترسم چو آوري تو ز بالا به زير تيغ
از برق آه من شکند نيم راه تيغ
تيغت شکافت کوه و، تن من چو برگ کاه
جانا! عبث مزن تو به اين برگ کاه تيغ
اول مرا بخوان و بکش تيغ از ميان
ترسم به ديگري زني از اشتباه تيغ
امشب لبم ز لعل لبت کي جدا شود
تا آفتاب بر نکشد صبحگاه تيغ
«ترکي» به داد خواهي اگر آيدت به پيش
اي پادشه! مکش به رخ دادخواه تيغ
رشک بهشت
صورتت بسکه نازک است و لطيف
از لطافت گذشته از تعريف
خواهم ار بوسه اي زنم به لبت
ترک چشم توام کند تحويف
وعده کردي دو بوسه ات بدهم
اين عدد را سه بار کن تضعيف
من به مهر تو مي فزايم ليک
تو به جورم نمي دهي تخفيف
کلبه ام را کني تو رشک بهشت
اگر آري به کلبه ام تشريف
به يکي غمزه اش ز پا فکني
پوردستان اگر تو راست حريف
پنجه افکندن تو با «ترکي»
مثل ضيغم است و، مور ضعيف
***
شام فراق
اگر به دست من افتد شبي زمام فراق
کنم ز صفحه ي ايام، پاک نام فراق
فراق اگر به کفم اوفتد به نيروي صبر
ببين چگونه بهم بشکنم عظام فراق
گمان مبر که ز مستي دگر به هوش آيم
از آن شراب که نوشيده ام ز جام فراق
صباح کرده ي شام وصال، کي داند
که ما صباح چسان کرده ايم شام فراق
نچيده دانه ي کشت وصال را «ترکي»
فلک فکند مرا عاقبت به دام فراق
***
سوداي عشق
آفرين بر نام روح افزاي عشق
جان فداي آنکه شد داراي عشق
يک تجلي کرد عشق و در جهان
هر کجا بيني بود غوغاي عشق
عشق را جايي نباشد غير دل
در دل عشاق، باشد جاي عشق
عقل را ديگر نباشد جاي زيست
در ميان، هر جا که آيد پاي عشق
تا صف محشر کجا آيد به هوش
هر که جامي خورد از ميناي عشق
لشکر غم زد شبخيون بر سرم
تا دلم زد خيمه در صحراي عشق
عاشقا! گر طالب عشقي بزن
غوطه اي در بحر گوهرزاي عشق
«ترکي» از معشوق کي يابي مراد
تا نباشد بر سرت سوداي عشق
***
بنده ي عشق
خوشا عشق و خوشا دارنده ي عشق
خوشا آن کس که باشد زنده ي عشق
ز قيد خودپرستي گشت آزاد
هر آن کس گشت از جان، بنده ي عشق
نمي ماند نشان ظلمت آنجا
که تابد اختر تابنده ي عشق
تجلي گر نکردي حسن معشوق
کجا عاشق شدي جوينده ي عشق
فضاي قلب عاشق، گشت روشن
عجب دندان نما شد خنده ي عشق
ره عشق است بس راهي خطرناک
به منزل کي رسد ترسنده ي عشق
بحمدالله که شد ز اغيار خالي
دل «ترکي» که شد آکنده ي عشق
***
ستاره ي افلاک
چند باشي پريرخا! بي باک
من که گشتم ز غصه ي تو هلاک
از غمت اي نگار سيمين بر!
مي کنم همچو گل، گريبان چاک
همه شب از فراق ما رخت
مي شمارم ستاره ي افلاک
روز تا شب بر آستانه ي تو
مي نهم روي مسکنت بر خاک
بي رخت گر به سر، برم روزي
ناله ام از سمک رسد به سماک
مژه ام چون کند به سيل سرشک
در ره سيل، بسته ام خاشاک
تو شوي با من آشنا هيهات
من شوم با تو بي وفا حاشاک
گر تو زخمم زني به از مرهم
ور تو زهرم دهي به از ترياک
«ترکي» از خاک آستانه ي تو
نرود تا تنش نگردد خاک
صف مژگان
چنداي شوخ پري چهره! تو با حيله و رنگ
شيشه ي عمر مرا مي زني از خشم، به سنگ
من به فکر تو و تو با دگران باده گسار
من به تو بر سر صلح و، تو به من بر سر جنگ
صف مژگان تو اي شوخ دل آرا! ديدم
يادم آيد ز صف آراستن لشکر زنگ
گيسوي مشک فشان است تو را بر سر دوش
يا که بر شاخ صنوبر، شده زاغي آونگ
من که از نوک قلم صورت مويي بکشم
نتوانم که زنم نقش ميانت بي رنگ
خواستم شعري در وصف دهانت گويم
نتوانستم و گرديد مرا حوصله تنگ
«ترکي» از بخت بد افتاده ز شيراز به هند
ترسم آبشخورش آخر بکشد سوي فرنگ
باده ي گلرنگ
بيار ساقي گل چهره باده ي گلرنگ
بباز مطرب چنگي تو نيز چنگ به چنگ
بريز در قدحم زان شراب روحاني
که من نه طالب ترياکم و نه راغب بنگ
خراب کن ز مي ام کاندر اين جهان فراخ
دل آمده ز غم اندر فضاي سينه به تنگ
فلک به گردش خون سنگ آسيا به سرم
من اوفتاده ام اندر ميان، چو زيرين سنگ
مرا به گردش دور زمانه، باکي نيست
زمانه باشد با من، مدام بر سر جنگ
به هر رفيق که از مهر، مي شوم نزديک
همان رفيق، گريزد ز من به صد فرسنگ
من از مهابت اين چرخ پير مي ترسم
بدان مشابه که سرباز، ترک از سرهنگ
ولي به جام شرابي گرم کني امداد
به روز رزم نترسم ز سام و پور پشنگ
فلک فکند ز ايران به هند «ترکي» را
ز هند ترسم اندازدش به شهر فرنگ
صبح وصال
اي رخت! ماه تمام و، خم ابروت هلال
مه و خورشيد تو را بنده ي آن حسن و جمال
جعد گيسوي تو خود صورت جيم است نه جيم
زلف خوشبوي تو خود صورت دال است نه دال
خال در گوشه ي محراب خم ابرويت
همچنان است که در گوشه ي محراب، بلال
سبز برگردد رخت گرد زده سر عيبي نيست
هاله برگرد مه او را نبود نقص کمال
چه جفاها که کشيديم به شبهاي فراق
تا که يکبار، ببينيم رخ صبح وصال
هر چه من سعي کنم عشق تو پنهان نشود
آب را ضبط نمودن نشود در غ ربال
بار عشق تو چنان است که از سنگيني
من برآنم که تحمل نتوان کرد جبال
رخم از عشق تو چون کاه شده زرد و ضعيف
تنم از هجر تو باريک شده همچو خلال
شکر حق را که لب لعل تو شد قسمت من
بندگي هر که کند حق دهدش رزق حلال
روزگاري ست که ياري ست مرا پاک سرشت
که جمالش بود اندر همه آفاق محال
هر کسي را به جهان دامن ياري ست به دست
«ترکيا» دست تو و دامن پيغمبر صلي الله عليه و آله و آل عليهم السلام
کشتي اميد
بيا اي ساقي شيرين شمايل!
به جامي مي، غمم بزداي از دل
بده جامي از آن راح رحيقم
که از خاطر کند اندوه زايل
مرا باشد تني لاغرتر از مو
چه سازد با غمي چون کوه بازل
ز بس بار غمم بر دل نشسته
بجنبد ناقه ام در زير محمل
غم يارم چنان از پا فکنده است
که نتوانم برون آمد ز منزل
به صد حسرت سفر کرد از برم يار
تحمل از فراقش هست مشکل
به اميدي که آيد از سفر باز
دو گوشم هست بر صورت جلاجل
دريغا کشتي اميد «ترکي»
به گرداب غمش بنشست در گل
***
درس عشق
روز اول که دل به تو دادم
داغ عشقت به سينه بنهادم
من که صيد کسي نمي گشتم
ترک چشم تو گشت صيادم
تا دلم چشم مي پرست تو ديد
مي پرستي برفت از يادم
تا به کي از غمت کنم فرياد
آه اگر نشوي تو فريادم
گر به تيغم زني تو، خورسندم
ور عتابم کني تو، دل شادم
تو چو ليلي و من چو مجنونم
تو چو شيرين و من چو فرهادم
به جز از درس عشق در مکتب
درس ديگر نداد استادم
نروي لحظه اي مرا از ياد
گويي از مادر اي پري زاده!
من بيدل به عشق تو زادم
فيض روح القدس اگر نکند
در بلاهاي عشقت امدادم
کي توانم که بار عشق کشم
گر بود تن ز سنگ و پولادم
قسمتم غير رنج و محنت نيست
تا در اين دار محنت آبادم
«ترکيا» در صف جزا چکنم؟
نرسد گر علي عليه السلام به فريادم
***
انگشت نما
اي که خاک کف پاي تو بود تاج سرم!
خوبتر از تو نباشد به هان در نظرم
به وفايت که اگر ديده به تيرم دوزي
ناجوانمردم اگر جز تو به جايي نگرم
دوش سرمست ز ميخانه سوي خانه شدي
التفاتي ننمودي و گذشتي ز برم
دل من گمشده جانا و، من گمشده دل
بجز از هندوي خالت به کسي ظن نبرم
ترک چشمت ز پي قتل من افراخته تيغ
گو بزن تيغ، که من بردم تيغت سپرم
گفته بودي که بيايم به سراغت روزي
ترسم آن روز، بيايي که نيابي اثرم
عجب اينجاست که يکبار، به گوشت نرسيد
اين همه ناله ي شبگير و، فغان سحرم
جسمم از عشق تو از بس شده لاغر چو حلال
کرده انگشت نما بر سر هر رهگذرم
من به هر کس که رسم باز بپرسم خبرت
تو به هر کس که رسي باز نپرسي خبرم
منم آن مرغ سخندان که گرفتار توام
حيف باشد که بهم، بر شکني بال و پرم
اي که عاشق شدنم ديدي و عيبم کردي
عيب آن است که يکبار، نديدي هنرم
موي چون سيم سپيد و، رخ چون زر دارم
غم نباشد به جهان گر نبود سيم و زرم
«ترکي» ساده دل و، ترک زبان نافهم
به در کس نروم گر تو براني ز درم
دل تنگ
باز عشق آمد و زد خيمه به صحراي دلم
لشگر عشق صف آراست به يغماي دلم
دل پر حسرت من گشت گرفتار و اسير
کرد مو سلسله ي سلسله در پاي دلم
دل من پاي به زنجير و، شه کشور عشق
ايستاده به کناري به تماشاي دلم
آه از اين دلک من که چه پر درد دلي ست
چند گويم که دلم واي دلم واي دلم
نشود داغ دلم به ز مداواي طبيب
آه از اين داغ که جا کرده به بالاي دلم
کاش با ناخنش از سينه برون مي کردم
هست در سينه ندانم به کجا جاي دلم
در دل خون شده ام راز نهاني ست بسي
فاش ترسم که شود راز نهان هاي دلم
هر دلي راست يکي قطره ي خوني به ميان
جز دل من که بود خون همه اعضاي دلم
راست گويم نبود سينه ي من منزل دل
هست در زلف بتي منزل و مأواي دلم
هر چه من سعي کنم کز غمش آسوده شدم
او نهد تازه غمي بر سر غم هاي دلم
مهر خوبان نرود از دل تنگم بيرون
زانکه جا کرده چو خون در همه رگهاي دلم
«ترکي» از خسته دلي هيچ شکايت نکنم
که لب لعل نگار است مسيحاي دلم
اشتياق رخ دوست
اگر چه در نظر خلق خاکسارانيم
گداي درگه عشقيم و، تاج دارانيم
الا که مي برد از ما به محتسب خبري
که ما به گوشه ي ميخانه، مي گسارانيم
گداي گوشه نشينيم و، رنده باده گسار
غلام همت رندان باده خوارانيم
فدائيان سر کوي مه جبينانيم
اسير طره ي گيسوي گلعذرانيم
بياد نرگس چشم نگار سرو قدي
چو لاله بر جگر از عشق، داغدارانيم
در اين چمن که هزاران هزار نغمه سراست
گر التفات کني ما خود آن هزارانيم
به راه عشق اگر چه پياده ايم وليک
ز اشتياق رخ دوست، شهسوارنيم
گرچه بر سر راهند قاطعان طريق
به بين چسان به ره عشق، ره سپارانيم
به خاک مزرعه ي عشق «ترکيا» بذري
فشانده ايم و کنون، مستحق بارانيم
نگار سيم اندام
اي که از دوري تو بي تابم!
لحظه اي شب نمي برد خوابم
چشم پر آبم ار به خواب رود
خواب بينم که مي برد آبم
در خم زلف همچو قلابت
همچو ماهي اسير قلابم
از غمت اي نگار سيم اندام!
دل ببر مي طپد چو سيمابم
درد عشق تو در دل است و طبيب
مي دهد شير خشت و عنابم
طاق ابروي تو مرا کافيست
نيست حاجت دگر به محرابم
شادم از ا ين که دوش مي گفتي
هست «ترکي» کمينه بوابم
***
فيض روح القدس
گر چه انداخته زلفت گرهي سخت به کارم
همچنان چشم گشايش ز سر زلف تو دارم
روي بنما و به يغما ببر آرام و شکيبم
زلف بگشا و به تاراج بده صبر و قرارم
تا به دست آن سر زلفين پريشان تو يازم
پا ز کويت نکشم گر که بسوزي تو به نارم
ناجوانمردم اگر زلف تو از دست بدارم
گر بدانم که صد بار کني زنده بدارم
سخت ترسانم از آسيب دو ماران سياه ات
کاقبت از تن بيمار، برآرند دمارم
هر دو چشمان کماندار تو با تير زنندم
گر يکي روز فتد بر سر کوي تو گذارم
وده کردي که يکي روز به سر وقت من آيي
ترسم آن روز بياي که برد باد غبارم
به قدم بوسي ات از زير لحد سر به در آرم
قدمي گر ز عنايت بگذاري به مزارم
خلق گويند که پيوسته تو مايل به شکاري
گر تو مايل به شکاري نکني از چه شکارم
خواهم اين جان گرانمايه کنم من نثارت
زانکه لايق تر از اين جان نبود بهر نثارم
من بر آنم که به صد عجز درآرم به کنارت
تو بر آني که به حيله گريزي به کنارم
«ترکي» از عشق نکويان نبرم جان به سلامت
فيض روح القدسي گر نکند چاره ي کارم
***
صد هزار چشم
تا باز کرده ام به تو اي گل عذار، چشم!
پوشيده ام من از همه ي کار و بار، چشم
از ديدن رخت نشود سير چشم من
باشد اگر به صورت من صد هزار، چشم
بسيار چشم ديده ام اما نديده است
چشمم بسان چشم تو در روزگار، چشم
گفتي که بر سر ره من باش منتظر
پيوسته باشدم به ره انتظار، چشم
از ديدن جمال تو چشمم پر آب شد
آري شود ز ديدن خور آبدار، چشم
تا آفتاب روي توام از نظر برفت
جسمم ضعيف گشت و رخم زرد و تار، چشم
دامن کشان چو مي گذري از ميان خلق
باز است بهر ديدن تو بي شمار، چشم
چشم خمار، حالت مي خورده است و تو
گر مي نخورده اي ز چه داري خمار، چشم
با چشم اگر کني تو به «ترکي» اشارتي
بر چشم پر خمار تو سازد نثار، چشم
***
سوز تب عشق
ساقي بده امروز يکي جام شرابم
از جام شرابي بکن امروز خرابم
از آن مي نابي که تو را هست به کوزه
من تشنه ي يک جرعه اي از آن مي نابم
از ياد نخواهد شدنم آخر پيري
آن باده که دادي تو در ايام شبابم
نازت بکشم بهر يکي جام شرابي
صد بار اگر ناز نمايي و عتابم
از غصه شب و روز به چشمم نرود خواب
لطفي کن و جامي ده از آن داروي خوابم
گويند کسان لازم مي، چنگ و رباب است
گر مي، تو دهي گو نبود چنگ و ربابم
از سوز تب عشق و، ز سيلاب سرشکم
هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
تا چند عقابم کني از جرعه اي از مي
مي در قدحم ريز و، مترسان ز عقابم
شک نيست که غفار ذنوب است خداوند
«ترکي» تو مترسان عبث از روز حسابم
من دانم و آن کس که مرا خلق نموده است
يا عفو کند يا که کند زجر و عذابم
***
عشق و عاشقي
ز عشق و، عشق بازي پيشه اي خوشتر نمي بينم
به عالم هر چه مي بينم از اين بهتر نمي بينم
ز عشق و عاشقي پيوسته زاهد مي کند منعم
ميان صد هزاران خر، از اين خرتر نمي بينم
مريض عشقم و هر روز افزون مي شود دردم
دوايش غير عناب لب دلبر نمي بينم
گر فتار به ماليخولياي عشق مه رويان
علاج اين مرض را جز مي احرم نمي بينم
شبيخون لشگر غم بر سرم آورده از هر سو
جلوگيري به جز مي پيش اين لشگر نمي بينم
نيم احول که تا يک را دو بينم من گه ديدن
به جز يک دوست در عالم، کس ديگر نمي بينم
در ميخانه باز است اي حريفان قدح پيما!
دري از بهر آسايش به جز اين در نمي بينم
به غير از باده خواراني که دايم تر دماغ استند
به ديگر مردمان هرگز دماغي تر نمي بينم
دل از بي همدهي در سينه ام ياران، به تنگ آمد
به دوران همدمي جز شيشه و ساغر نمي بينم
به شب هاي زمستان از براي رفع تنهايي
رفيقي با وفاتر از مي خلر نمي بينم
کسي را نيست گر زر «ترکيا» کارش بود مشکل
من بيچاره زر جز در کف زرگر نمي بينم
به ملک هند ديدم دين هفتاد و دو ملت را
وليکن بهتري از دين پيغمبر صلي الله عليه و آله نمي بينم
به هند افتاده ام بي مونس و بي يار و بي ناصر
و ليکن ناصري جز حيدر صفدر عليه السلام نمي بينم
نهال بخت
چه زحمت ها که من از گردش اختر نمي بينم
نهال بخت خود را هيچ گه پر بر نمي بينم
به تنگ آمد دلم در ملک هند از شغل نقاشي
ميان شغل ها شغلي از اين بدتر نمي بينم
يهود و گبر و هندو راست دايم کيسه ها پر زر
من مسکين به جز در خواب رنگ زر ني بينم
زنا چاري براي شخص گبري مي کشم زحمت
و ليکن بوي خيري هم، از آن کافر نمي بينم
نه شر از من، نه خير از او، گذشتم از سر خيرش
که جاي خير از آن گبر، غير از شر نمي بينم
معاشر با چنين گبري و شغلي با چنين زحمت
به غير از صبر کردن، چاره ي ديگر نمي بينم
عجب دارم از اين شغلي که با اين زحمت بي حد
کهن کفشي به پا، عمامه اي بر سر نمي بينم
به اين زحمت که دارم چون شود شب بهر آسايش
به خانه جز حصير پاره اي بستر نمي بينم
کسان را روز و شب «ترکي» بود ساغر پر از باده
بجز خون جگر، من باده در ساغر نمي بينم
رخ خوبان
سر چه باشد که فدا بر سر پيمان نکنم
جان چه باشد که نثار ره جانان نکنم
تا رخ و زلف و خط يار مرا در نظر است
التفاتي به گل و سنبل وريحان نکنم
تا مرا موعظه ي پير مغان در گوش است
گوش بر موعظه ي واعظ نادان نکنم
گرچه از ديدن خوبان تن و جان، در تعب است
حيف باشد که نظر بر رخ خوبان نکنم
مطرب ار اين غزل از گفته ي «ترکي» خواند
گوش بر زمزمه ي مرغ خوش الحان نکنم
***
چشمه ي حيوان
در چمن بي قدت اي سرو خرامان چکنم!؟
بي تماشاي خطت سبزه و ريحان چکنم!
در قيامت من اگر با تو برندم به بهشت
چون تو همراه مني حوري و غلمان چکنم؟
چون پريشان کني از شانه سر زلف دراز
نشوم گر من شوريده پريشان چکنم؟
لب چون آب بقايت شود از روزي من
عمر باقي چکنم؟ چشمه ي حيوان چکنم؟
قاصدي گر ز توام خط و پيامي آرد
به نثار قدمش گر ندهم جان چکنم؟
گفته بودي که به سر وقت من آيي روزي
گر نيايي و رسد عمر به پايان چکنم؟
صبرهايي که به اميد وفايت کردم
نشوم گر من از اين کرده پشيمان چکنم؟
با جفاي فلکي صبر توانم کردن
با جفاهاي تو اي فتنه ي دوران چکنم!؟
رنج هايي که من بي سر و سامان بردم
عاقبت چون که نشد کار به سامان چکنم؟
دل «ترکي» که به زندان غمت مانده به بند
گر نجاتش ندهي با غم زندان چکنم؟
***
مهر علي عليه السلام
ز دلبر تا بود جان در تنم دل بر نمي گيرم
مرا تا جان به تن باشد دل از دلبر نمي گيرم
شبان در خواب دارم در برش تا صبحدم اما
چرا يک روز در بيداريش در بر نمي گيرم
بياد عقرب زلفش همه شب تا سحرگاهان
گزيده مارسان، آرام در بستر نمي گيرم
به شمشيرم اگر خواهد زدن آن شوخ سنگين دل
سپر سازم سرو اما سپر بر سر نمي گيرم
گرفت از فراش روز و شب آرام نتوانم
وگر گيرم دمي گيرم دم ديگر نمي گيرم
لب چون شکرش گردد اگر روزي مرا روزي
ز دکان شکرريزي دگر شکر نمي گيرم
مسلمانان دلم را برده از کف هندوي خالش
ولي منهم دل از آن هندوي کافر نمي گيرم
من از رخسار زرد خويش بي زر نيستم اما
عجب دارم که مويش را چرا؟ در زر نمي گيرم
از اين پس «ترکيا» از همت پير خراباتي
ز دست ساقي گل چهره جز ساغر نمي گيرم
جدا سازند اگر با تيغ بند از بند اعضايم
دل از مهر علي عليه السلام ساقي کوثر بر نمي گيرم
***
پيروي نفس
ما سر خوش و ساغر زده و مست و ملنگيم
شوريده و مشغول به شوريم و به دنگيم
ما مرد شرابيم و کبابيم و ربابيم
نه طالب ترياک و نه چرسيم و نه بنگيم
صياد صفت آهو، چشمان جهان را
در دام خود آورده به صد حيله و رنگيم
در جام محبان همه چون شکر و شهديم
در کام رقيبان همه چون زهر شرنگيم
با مردم فن باز و درنگ و همه فنيم
يک رنگ به ياريم و، به دشمن همه رنگيم
با مصلحت وقت گهي مور ضعيفيم
گاهي غضب آلوده چو شيريم و پلنگيم
پستيم چو خاک ار چه ولي وقت ضرورت
چون آتش سوزنده نهان در دل سنگيم
هر کو که به ما بر سر صلح اس به صلحيم
وان کو که به ما بر سر جنگ است به جنگيم
در پيروي نفس شتابنده چو اسبيم
افسوس که در طاعت حق، چون خر لنگيم
***
همت خضر
نذر کردم گر از اين کشور ويران بروم
تا در پير مغان شاد و غزلخوان بروم
دل به تنگ آمدم از همدمي مردم هند
خوش به هم صحبتي مردم ايران بروم
هند زندان و من اينجا شده ام زنداني
اي خوش آن روز، کزين گوشه ي زندان بروم
دل از اين ديو صفت مردم هندم بگرفت
هدهد آسا به سوي ملک سليمان بروم
بار الها سببي ساز کزين کشور کفر
همچنان کآمدم باز مسلمان بروم
همت خضر اگر بدرقه ي راه شود
چون سکندر به سر چشمه ي حيوان بروم
با دلي پر غم و دامان پر از گوهر اشک
به زيارت گه سلطان شهيدان بروم
به سر افتاده مرا شوق بيابان نجف
که به پابوس علي عليه السلام سرور مردان بروم
«ترکي» از آنکه شود مدفن من خاک نجف
از نجف يکسره تا روضه ي رضوان بروم
***
کفران نعمت
شرط محبت است غم جان نداشتن
در دل غمي به جز غم جانان نداشتن
عاشق کسي بود که بسازد به درد عشق
با درد عشق حاجت درمان نداشتن
جوياي وصل راست نشان اين که پيش دوست
هرگز شکايت از غم هجران نداشتن
داني که چيست؟ معني آسوده زيستن
آميزشي به مردم نادان نداشتن
کفران نعمت است در اين عالم وجود
گردن به زير طاعت يزدان نداشتن
از همت بلند نشاني ست «ترکيا»
چشم طمع به دست لئيمان نداشتن
زلف عنبرين
اي رخت چون ماه تابان! وي خطت چون مشک چين
اي عيان در هر خم زلف تو چندين عقد و چين!
چين بر ابروي خم افکندن نباشد خوش نما
خوش بود چين و شکن بر آن دو زلف عنبرين
قامتت سروي ست گر سرو آورد ليمو ببار
عارضت ماهي ست گر مه را بود جابر زمين
آن سيه خالي که در کنج لبت دارد مکان
هندويي ماند که باشد بر سر کوثر مکين
خال دزد رهزنت جا کرده بر کنج لبت
هيچ دزدي را نباشد اين چنين حضي حصين
ماه با عقرب قرين کرده به ماهي يک دو روز
عقرب زلف تو باشد روز و شب، با مه قرين
ما گدايان سر کوي توايم اي شاه حسن!
ديده بگشا يک دمي، حال گدايان را ببين
خنده مي آيد تو را بر جسم رسم لاغرم
هر که را بيماري عشق است کي گردد سمين
داد «ترکي» را بده ورنه برم من شکوه ات
پيش سلطان نجف، يعني اميرالمؤمنين عليه السلام
مرغ سحرخيز
حاشا که ز شمشير تو پرهيز کنم من
خود را سپر خنجر خون ريز کنم من
گويند که پرهيز کن از عشق نکويان
از عشق محال است که پرهيز کنم من
شب ها ز خيال تو به چشمم نرود خواب
خود را ز فغان، مرغ سحرخيز کنم من
هر گه نظرم بر لب ميگون تو افتد
پيمانه ز خون مژه لب ريز کنم من
هر لحظه به يادم لب شيرين تو آيد
چون صحبتي از خسرو پرويز کنم من
رخساره ي زيبات ز بس صاف و لطيف است
آزرده شود گر نظري تيز کنم من
ريزد شکر از لعل لبت گاه تکلم
جان برخي آن لعل شکرريز کنم من
صد نافه ي چنين دزدمش از هر خم و هر چين
گر دست در آن زلف دلاويز کنم من
اي ترک! اگر باز نداري دل «ترکي»
عرض تو به شهزاده ي تبريز کنم من
نافه ي آهو
اين که داري به سر دوش، کمند است نه کيسو
وين که داري به بنا گوش، کمان است نه ابرو
قامت است اين که تو داري نه که سروي ست خرامان
کاکل است اينکه تو داري نه بود فافه ي آهو
گر به دين حسن و لطافت بخرامي سوي بستان
پيش بوي سر زلفت گل و سنبل ندهد بو
در چمن، سرو سهي دم نزند از قد و قامت
به چمن گربه خرامي، تو به اين قامت دلجو
به جز از قامت رعناي تو و آن ليموي پستان
سرو هرگز نشنيدم که دهد ميوه ي ليمو
باغبان بيند اگر جلوه کنان بر لب جويت
بعد از اين سرو و صنوبر، ننشاند به لب جو
افکني پيکر شيران، تو ز سرپنجه ي سيمين
شکني پشت دليران، تو از آن غمزه ي جادو
آن چه سر پنجه ي سيمين تو کرده است به جانم
به يقينم نکند پنجه ي شهباز، به تيهو
يک نظر زاهد اگر قبله ي ابروي تو بيند
بي گمان او نکند جانب محراب، دگر رو
گر مصور کشد از خامه شبيه تو صنم را
بت پرستان به تماشاي تو آيند ز هر سو
سر «ترکي» نبود لايق ميدان تو ورنه
خواهم انداختنش در خم چوگان تو چون گو
مقام عاشقي
فصل گل است ساقيا شيشه ي پر شراب کو؟
گل ز حجاب شد برون، شاهد بي حجاب کو؟
مطربکا تو هم چرا؟ ميل طرب نمي کني
تار تو کو دفت چه شد، چنگ و ني و رباب کو؟
من که به عشق و عاشقي شهره ي شهرها شدم
واعظ پندگو چه شد زاهد بي کتاب کو؟
گفتيم از جدايي ام تاب بيار و صبر کن
چون تو ز من جدا شوي صبر کجا و تاب کو؟
دوري تو ز عاشقان، هست عذاب جسم و جان
عاشق بي گناه را بدتر از اين عذاب کو؟
نافه ي مشگ ناب را من به جوي نمي خرم
خوب تر از دو زلف ت نافه ي مشگ ناب کو؟
از سر زلف خويشتن رشته به گردنم فکن
گردن لاغر مرا خوشتر از اين طناب کو؟
از مي عشق «ترکيا» مست و خرابم از ازل
در همه ي جهانيان همچو، مني خراب کو؟
ز آتش عشق ات اي صنم! آه دلم کباب شد
گربه کباب مايلي بهتر از اين کباب کو؟
خواهم از اين سپس کنم جا به مقام عاشقي
جاي توان کنم ولي همت بوتراب کو؟
رنگ شقايق
الي شوخ دلا زار من اي دلبر مه رو!
تا کي تو دل آزاري و، تا چندي بدخو؟
روزم تو سيه کردي از آن طره ي شبرنگ
دل از کف من بردي از آن غمزه ي جادو
پيش لب لعلت چکند رنگ شقايق
پيش سر زلفت چو دهد سنبل تر بو
خجلت ده ياقوتي از آن لعل شکربار
رونق شکن مشگلي از آن طره ي گيسو
جز قامت دلجوي تو و آن ليموي پستان
بر سرو نديد است کسي ميوه ي ليمو
کاري که غراب سر زلفت به دلم کرد
هرگز نکند پنجه شهباز، به تيهو
از خشم و عتاب تو برم پيش که شکوه
وز جور و جفاي تو روم پيش که يرغو
چون حلقه، به درمانده بتا ديده ي «ترکي»
بوتا که گذاري تو برون پاي ز مشکو
فخر کاينات
من آدمي به چشم نديدم مثال تو
نور خدايي است عيان از جمال تو
از بسکه در خيال مني روز تا به شب
شبها به خواب مي نروم از خيال تو
ديگر به جستجوي هلالش چه حاجت است
آن را که ديده ابروي همچون هلال تو
اي فخر کاينات! که عقل ذوي العقول
کي مي توان رسيد به کنه کمال تو
حسن خصال تو نتواند کسي نوشت
آگه بود خداي، ز حسن خصال تو
سيمرغ وهم گر بپرد صد هزار سال
کي مي رسد به پايه ي قصر جلال تو
خورشيد نور خويش نگسترده بر زمين
جز بهر آن که بوسه زند بر نعال تو
بر قصير و نجاشي و خاقان و اردوان
جا دارد که فخر نمايد بلال تو
روزي که سر ز خاک برآرم من از خرد
چيزي دگر نخواهم الا وصال تو
«ترکي» کجا و وصف کمال تو از کجا
صلوات بر تو باد و، بر اصحاب و آل تو
برگ گل
تا به رخ آن سيمتن رنگين نقاب انداخته
سايه اي از برگ گل، بر آفتاب انداخته
تا گشوده از سر زلفين پر تابش گره
عاشقان را سر به ر، در پيچ و تاب انداخته
مردم چشمم ز هجر خال هندوي لبش
همچو زنگي بچه اي خود را در آب انداخته
پاي از سر باز نشناسيم باران همتي
اين چه افيوني است ساقي در شراب انداخته
زان شراب آتشين کافکنده در جام چو لب
آتشي گويا به جان شيخ و شاب انداخته
خال بر رخساره اش داني چرا باشد سياه؟
بسکه خود را در ميان آفتاب انداخته
خوف «ترکي» ز آفتاب گرم روز محشر است
خويش را در زير ظل بوتراب انداخته
***
صيد گرفتار
بيش از اين اي صنم! آزار من زار مده
به من زار، از اين بيش تو آزار مده
هست در زلف تو چون صيد گرفتار، دلم
بيش از اين زحمت اين صيد گرفتار مده
ترک چشم تو که خون ريز و ستمکار بود
دل ما را تو به آن ترک ستمکار مده
مست چون راه رود تکيه به ديوار دهد
تو اگر مست نه اي تکيه به ديوار مده
اي طبيب! از من بيمار، چه خواهي شب و روز؟
روز و شب زحمت اين خسته ي بيمار مده
درد عشق است و دوايش نبود غير وصال
قصد تجويز مکن، شربت دينار مده
پيش از اين «ترکي» اگر دل به نکويان دادي
گر پشيماني از اين کار، دگر يار مده
***
گنج شايان
اي جمالت! ز ماه تابان به
لب لعلت، ز آب حيوان به
بوي زلفت ز بوي گل خوشتر
خط سبزت ز برگ ريحان به
نيست نخلي چوس رو در بستان
نخل قدت ز سرو بستان به
در دندان صاف رخشانت
از لطافت ز در عمان به
گرچه جان بهتر است از همه چيز
ليک هستي مرا تو از جان به
زهر هجر توام به از ترياق
درد عشق توام ز درمان به
نعمت فقر و گنج درويشي
پيش «ترکي» ز گنج شايان به
«ترکيا» گر هزار دستاني
ور شوي از هزار دستان به
شعر گفتن بود کمال، ولي
نيست چيزي ز حفظ قرآن به
سوختن در عاشقي
بيا ساقي خرابم کن، خراب از يک دو پيمانه
که از مستي نيايبم هر چه جويم راه کاشانه
به ميخانه ز مي شوييد و بسپاريد در خاکم
اگر مردم من اي ميخواره گان! در کنج ميخانه
غريبانه به کويت کرده ام در گوشه ي منزل
همي ترسم بميرم بر سر کويت غريبانه
مرا گر مي کشي باري بکش با تيغ ابرويت
که بر دست تو شايد کشته گردم من شهيدانه
مرا از سوختن در عاشقي پروا نمي باشد
به پيش شمع رويت جهان فدا سازم چو پروانه
نه تنها عاقلان ديوانه اند، از سحر چشمانت
که سحر چشم تو دل مي برد از دست ديوانه
به گيسوي تو دل بستم، بريدم دل ز عمر خود
به عشق ات آشنا گشتم شدم از عقل بيگانه
نترسيدم ز نيش جان گزاي عقرب زلفت
شبي بر عقرب زلفت زدم دستي سفيهانه
اگر بر کعبه ي روي تو چشم بت پرست افتد
براي بت پرستيدن، نخواهد شد به بتخانه
اگر رندانه بنشانم به چشم خود تو را روزي
تو هم آيي براي ديدنم در خانه رندانه
به جامي باده مستم مي کن و وانگه ز من بشنو
ز «ترکي» اين غزل را ساقيا! مستانه مستانه
گلبرگ تر
شبي آيم به بالاي سرت آهسته آهسته
بگيرم همچو جان اندر برت آهسته آهسته
به زير غبغبت دستي برم دزديده دزديده
ببوسم لعل همچون شکرت آهسته آهسته
مزم لعل لبت را جاي نقل آسوده آسوده
بنوشم از شراب ساغرت آهسته آهسته
به يک زلف تو نرمک نرمک آرم پنجه ي خود را
کشم تاري ز زلف ديگرت آهسته آهسته
به نرمي آستين پيرهن، بر چهره ات مالم
عرق چينم ز گلبرگ ترت آهسته آهسته
من از شوقي که دارم عاقبت روزي بياموزم
مسلماني به زلف کافرت آهسته آهسته
براي چشم زخم از مردمت از مردم چشمم
سپند اندازم اندر مجمرت آهسته آهسته
براي آنکه از خوابت کنم بيدار، از مژگان
نهم خاري به زير بسترت آهسته آهسته
شبي آهسته آهسته بدزدم دفترت «ترکي»
بدزدم اين غزل از دفترت آهسته آهسته
عاشق و مفتون
اي عارض نيکوي تو از قرص قمر به
اندام تو سر تا به قدم پاک و منزه
دانم که به من نيست تو را روي توجه
اما به تو من روز وشب استم متوجه
هم بر قد و بالاي توأم عاشق و مفتون
هم در رخ زيباي توأم خيره و واله
از حسرت سيب ز نخ و سرخي رنگت
رنگ رخم اي دوست! بود زردتر از به
از طاق فرود آر يکي شيشه پر از مي
جامي تو به کن نوش و دگر جام به من ده
جامي به کفم بر نه و جان در عوضش گير
جاني بستان از من و جامي به کفم نه
ابروي تاو کافي ستا به خونريزي «ترکي»
بيهوده مکش تيغ و کمان را منمازه
****
رخ افروخته
دوش آمد دلبرم با چهره ي افروخته
وز رخ افروخته جان جهاني سوخته
از کمان غمزه اش تيري مرا بر دل رسيد
شصت او نازم عجب تير افکني آموخته
از نگاهي جامه ي صبر مرا او پاره کرد
من چو حربا ديده بر خورشيد رويش دوخته
گفتمش جانا ز تاب عشق عالم سوز تو
صبر و تاب و جسم و جان و خانمانم سوخته
اين وفاداري ز «ترکي» بس که با اين مفلسي
يک سر موي تو را با عالمي نفروخته
***
در و مرجان
اي که در حسن، ماه تاباني
از لطافت چو حور و غلماني
راست گويم به راستي قدت
سرو نبود به هيچ بستاني
نه طبيبي که مورث دردي
نه حبيبي که دشمن جاني
به تو مشتاقم آن چنان که به آب
تشنه ي خسته در بياباني
دامنم پر ز اشک و خون دل است
گر خريدار در و مرجاني
مي شنيدم که نيست در تو وفا
چون بديدم هزار چنداني
خشم آلوده با من استي و بس
با رقيبان مدام خنداني
به طريقي که کشته اي تو مرا
نکشد کافري، مسلماني
ترک چشم تو خون «ترکي» ريخت
تو مگر حکمران ترکاني؟
مس وجود
رو بر نتابم از تو گرم تير مي زني
خورسندم ار مرا تو به شمشير مي زني
گر تيغ مي زني سپرم پيش تيغ تو
هر چند بي جنايت و تقصير مي زني
تيغ از ميان کشيده و داري سر زدن
غمگين از اين رهم که چرا دير مي زني؟
من پيش تو چو صورت تصوير مانده ام
بيهوده زخم تيغ، به تصوير مي زني
با دست خود اشاره به ابروت مي کني
هشدار، دست بر دم شمشير مي زني
نخجير را به تير و کمان مي زنند خلق
جانا! به تير غمزه تو نخجير مي زني
دلهاي بسته در گره زلف تو بسي ست
تا کي گره به زلف گره گير مي زني
«ترکي» به يار پنجه فکندن نه حد توست
زنار از آن که پنجه تو با شير مي زني
گويا مس وجود تو خواهي طلا شود
خود را بر آن وجود چو اکسير مي زني
آيينه ي دل
تو به دين حسن که در پرده، دل از خلق ربايي
پرده ي خلق دري گر ز پس پرده در آيي
در پس پرده نهاني و جهاني به تو مايل
آه بي پرده اگر رخ به خلايق بنمايي
شاه خوباني و شاهان همه هستند گدايت
بر سر کوي تو آيند شهان، بهر گدايي
آدمي زاده نديدم به چنين حسن و لطافت
به که ماني تو که سر تا به قدم، نور خدايي
سخنت زنگ غم از آيينه ي دل بزدايد
به سخن لب بگشا تا غمم از دل بزدايي
در سر زلف گره گير تو مشکل شده کارم
گره ار باز کني، مشکل ما را بگشايي
سرو شرمنده شود گر تو به بستان به خرامي
غنچه دل تنگ شود گر به تکلم تو بيايي
بوي مشک ختن از موي تو آيد به مشامم
نازنينا! تو مگر نافه ي آهوي ختايي
جز خيالت به دلم نيست دگر هيچ خيالي
جز هوايت به سرم نيست دگر هيچ هوايي
به وفايت که سر از عهد و وفاي تو نپيچم
ز آنکه دانم که به من، بر سر عهدي و وفايي
«ترکيا» حمله ي رو به صفتان در تو نگيرد
همه داند که تو کلب در شير خدايي
شير حق، سرور مردان، علي عالي اعلا عليه السلام
آنکه بي رهبريش کس نبرد راه به جايي
بهاي بوسه
گر بدين سان کني تو جلوه گري
دل خلقي به جلوه اي ببري
پرده از رخ اگر براندازي
پرده ي صبر عاشقان بدري
مادر روزگار کي زايد؟
بعد از اين چون تو نازنين پسري
نيست چيزي عزيزتر از چشم
تو ز چشمان من عزيزتري
نمک عشق تو کند کورم
گر گزينم به جاي تو دگري
به تنم جان رفته باز آيد
بر مزارم اگر کني گذري
نظري کن به سوي من که بري
زنگ غم از دلم به يک نظري
آه سوزنده تر از آتش من
نکند در تو گل بدن اثري
پرسشي کن ز چشم بيمارت
اگر از حال من تو بي خبري
جان «ترکي» بهاي بوسه ي توست
گر چه باشد بهاي مختصري
***
شب معراج
تا که از پرده جلوه بنمودي
دل خلقي از جلوه بربودي
هر که مهرت به جان خريد نبود
بهتر از اين به رايگان سودي
در دلم عشق ات آتشي افکند
که نه پيدا بود از او دودي
ز اشتياق تو روز و شب جاري ست
از دو چشمم سرشک چون رودي
به وفايت که در دو عالم نيست
در ضميرم به جز تو مقصودي
تا وجود تو در جهان ديدم
دل نبستم به هيچ موجودي
کافرم گر به جز توام باشد
چشم جودي به هيچ ذيجودي
به جز از سايه ي دو گيسويت
بر سرم نيست ظل ممدودي
اي رسولي که در شب معراج
راه افلاک را تو پيمودي
در پس پرده با خداي جليل
راز گفتي، جواب بشنودي
اي حبيبي که از غم امت
در جهان لحظه اي نيآسودي
گفتيم بنده باش بنده شدم
بيش از اين خدمتم نفرمودي
«ترکي» از روز محشرش غم نيست
گر بداند ز وي تو خشنودي
***
بوي پيرهن
دلم فتاده در آن زلف پر شکن که تو داري
قرار برده ز من، آن لب و دهن که تو داري
قدت چو سرو، خطت چون بنفشه، زلف چو سنبل
کسي نديده از اين خوبتر چمن که تو داري
عجب ز فتنه اين چشم فتنه بار تو دارم
که فتنه بارد از اين چشم پر فتن که تو داري
خوش است چاه ز نخدان و زلف چون رسن تو
تبارک الله از اين چاه و اين رسن که تو داري
به صورتت نتوانم کنم نظاره که ترسم
از آن دو ترک کمان دار تيرزن که تو داري
به غير راهزني نيست کار هندوي زلفت
نعوذ بالله از اين خال راهزن که تو داري
تن و بدن شود از رده ات ز پيرهن اي گل!
زهي ز ناز کي اين تن و بدن که تو داري
ز بوي پيرهنت زنده مي شود دل مرده
چه حکمت است در اين بوي پيرهن که تو داري
کجاست شهر و ديار تو و کجا وطن تو
خوشا به مردم آن شهر و آن وطن که تو داري
مرا غلام خودت خوان که هيچ خواجه ندارد
چنين غلام هنر پيشه اي چو من که تو داري
به معني سخن ات «ترکيا» نبرده کسي پي
سخن شناس کند فهم اين سخن که تو داري
***
نکهت عنبر
آنانکه ز عشق تو مرا طعنه زنندي
اي کاش! چو من عاشق و ديوانه شدندي
گر عاشق و ديوانه شدندي چو من امروز
خود طعنه به ديوانگي من نزدندي
احوال دل مرغ گرفتار چه داند؟
مرغي که يکي روز نيفتاده به بندي
بنما رخ چون مجمر آتش که بسوزيم
از مردمک ديده براي تو سپندي
از چشم حسودان بد انديش بينديش
ترسم به وجود تو رسانند گزندي
سر تا قدمت بسکه بود دلکش و شيرين
جانا! ني قندي تو و يا تاجري قندي
از باد صبا مي شنوم نکهت عنبر
در زلف تو گويا که مجاور شده چندي
از قافله پس مانده ي مسکين خبرت نيست
اي قافله سالار! که بر پشت سمندي
گو در سر سودايي من پند نگيرد
آن کس که مرا مي دهد از عشق تو پندي
«ترکي» نتواند ز کمند تو گريزد
کز زلف تو در گردنش افتاده کمندي
***
قرص آفتاب
جانا! چرا نپوشي بر روي خود نقابي؟
تا کي گشاده رويي تا چند بي حجابي؟
يارو، گشاده مگذار پا از سراي بيرون
يا بر رخت بيفکن از زلف خود نقابي
مشتاقم آن چنان من بر لعل مي پرستت
چون شب نشين به خوابي يا تشنه ي برآيي
شب ها به وعده ي وصل پيوسته مانده تا صبح
گوشم به راه پيغام، چشمم به فتح بابي
از قامت دل آرا، وز عارض سمن سا
چون سرو بوستاني، چون قرص آفتابي
آن چشم سرمه سايت، وان خال دل ربايت
جادوي فتنه بازي ست، هندوي بي کتابي
آن لعل آبدارت، وان زلف تابدارات
آن درج پر ز گوهر، وين خم به خم طنابي
لطفت به حالت دوست، قهرت به جاي دشمن
آن آيتي ز رحمت، وين آيت عذابي
ملک وجود «ترکي» ويرانه شد ز عشق ات
شه کي خراج گيرد از کشور خرابي؟
***
باده ي عشق
دلم باشد اسير خوب رويي
نگاري، شوخ و شنگي، تندخويي
سر من در خم چوگان زلفش
بود سرگشته تر گويي ز گويي
چو ياد آيد مرا محراب ابروش
کنم هر دم ز خون دل وضويي
ز هجر قامت و موي ميانش
تنم گرديده لاغرتر ز مويي
بيفکن ساقيا! خشت از سر خم
معطر کن دماغم را ز بويي
ز زهد خشک جانم در عذاب است
بده جامي که تر سازم گلويي
مرا همره سوي ميخانه ميبر
بنه ازمي به دوش من صبويي
کرم کن ساقيا! از سوزن مي
جراحات دلم را کن رفويي
بيا «ترکي» تو هم از باده ي عشق
بزن جامي، برآر از سينه هويي
منزل عشق
رويي چگونه رويي، روشن چو ماهتابي
مويي چگونه مويي، صد نافه مشک نابي
ابرو کمان رستم، گيسو کمند سهراب
مژگان ز دل نشيني تير فراسيابي
رخسارت از سپيدي، مانند سينه ي باز
گيسويت از سياهي، همچون پر غرابي
از خط و خال و گيسو، مطلوب خاص و عامي
وز قد و چشم وابرو، محبوب شيخ و شابي
در لعل آبدارت، آب بقاست پنهان
درياب تشنگان را گر مي کني ثوابي
اي پادشاه خوبان! با من چرا چنيني
در پاسخ سؤالم کي مي دهي جوابي؟
زين بيش مي نمودي، با من عتاب و نازي
و اينک نمي نمايي نه ناز و نه عتابي
مست است ترک چشمت، خنجر به کف ز مژگان
تا فتنه اي نسازد کي مي رود به خوابي؟
گر در حضور هستي، ور در غياب هستي
چون جسم در حضوري، چون روح در غيابي
چندي ست کز فراغت، شب ها ز غصه تا صبح
خوابم نرفته در چشم، چشمم نديده خوابي
«ترکي» ز منزل عشق، منزل مکن فراتر
با عشق همسفر باش، تا کام دل بيابي
بهشت جان
هزار مرتبه گفتي که از غمم برهاني
در انتظار نشاندي مرا به چرب زباني
خطا نمودم از اول، که دل به عشق تو بستم
خطايم اين که منم سال خورده و تو جواني
کس اين جمال ندارد، مگر تو حور بهشتي؟
کس اين خرام ندارد، مگر تو سرو رواني
ز جنس آدميان کس ندارد اين قد و قامت
تو سرو قد ملکي، يا ز فرقه ي پرياني
اگر ملک نه اي از چيست با بشر ننشيني؟
وگر پري نه اي از چشم من چرا تو نهاني؟
رخت بهشت و، قدت طوبي و، دهان تو کوثر
ز فرق تا به قدم دلبرا! بهشت جهاني
سري به صحبت بيچارگان فرود نياري
مگر ز نسل سلاطيني و شهي ز شهاني
ز بس که تند گذر مي کني تو از نظر من
عجب نباشد اگر گويمت که برق يماني
ز تير غمزه ي تو جان کجا برم به سلامت
ز بس که سست وفايي، ز بس که سخت کماني
ز آستان تو «ترکي» گمان مکن که کشد پا
گرش به لطف بخواني، ورش به قهر برآني
بوش مشک
اي پري چهره تو از صلب کدامين پدري!
مگر اي شمس دل آراي تو قرص قمري!
آدميزاده به دين حسن و لطافت نبود
به حقيقت ملکي، گرچه به صورت بشري
بوي مشک آيد از اندام تو ما را به مشام
نازنينا! تو مگر ساخته از مشک تري
شکر از لعل تو هنگام تکلم ريزد
اي پري چهره ندانم تو مگر ني شکري
به تماشا تو چو در کوچه و بازار آيي
به تو خلقي نگرانند ز هر بام و دري
اين جفاها که کشم از تو به عالم شب و روز
ترسم آخر که نماند ز وجودم خبري
پيش شمشير جفايت نبود «ترکي» را
به جز اين پيکر مجروح بلاکش سپري
آهوي دشت ختن
بس که اي شوخ پري چهره تو نازک بدني
از حريري تن گلبرگ تو را پيرهني
نتوانم به گل يامنت نسبت داد
که ز نازک بدني، به ز گل ياسمني
چون گل روي تو يک گل نبود در گلزار
چون قد سرو تو سروي نبود در چمني
گر تکلم نکني، لب به سخن نگشايي
هيچ مفهوم نگردد که تو داري دهني
ترک چشم تو بود رهزن صد قافله دل
تو مگر پادشه طايفه ي راهزني
در تکلم ز لبت لعل و گهر مي ريزد
تو مگر کان بدخشاني و، بحر عدني
فارس يک تنه، لشکر نتواند شکند
تو اگر يک تنه خود فارس لشکر شکني
بوي مشک ختن از زلف تو آيد به مشام
نازنينا! تو مگر آهوي دشت ختني
صحبت روح افزا و، سخنت شيرين است
«ترکيا» بسکه تو خوش صحبت و شيرين سخني
دلبر پريوش
رويي چگونه رويي، چون ماه آسماني
قدي چگونه قدي، چون سرو بوستاني
بر ماه آسمان نيست هرگز چنين لطافت
بر سرو بوستان نيست اين ناز و دل ستاني
بستان چون سرو قدت هرگز به خود نديده
چون ماه آسمان نيست در آسمان نشاني
گيسوي تابدارت هر حلقه اش کمندي
مژگان دل نشينت هر يک سر سناني
بوسيدن رکابت مشکل بود رهي را
از بس گران رکابي، از بس سبک عناني
دانم که با من از چيست بي مهري تو جانا!
من پير سال خورده تو دلبر جواني
ليکن مرانم از در هر چند ناتوانم
زيرا که چون سگانم قانع به استخواني
گر خود پري نه اي تو اي دلبر پريوش
دايم چرا پري وار، از چشم من نهاني؟
صبح اميد «ترکي» چون شام شد ز هجرت
اين پير ناتوان را درياب تا تواني
گلبن رعنايي
تا چند نگارا تو! بدخوي و ستمکاري
اين خوي و ستمکاري از دست بده باري
شغل تو دل آزاري ست کار تو جفا کاريست
تا چند دل آزاري، تا چند جفاکاري
من بار غم عشق ات، پيوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پيوسته سبکباري
تو با من ار دشمن، من دوستت انگارم
من گرچه ترايم دوست، تو دشمنم انگاري
هرگز نتوان برکند با سهل و به آساني
آن دل که به تو بستم با سختي و دشواري
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستي چشمانت من مست، تو هشياري
در چشم منش مي جوي، اي گلبن رعنايي!
در پاي سمند تو بنشيند اگر خاري
خال تو به عياري برد از کف «ترکي» دل
عيار نديدم من، با اين همه عياري
اختر رخشنده
اي خاک سر کويت، کحل الصبر عاشق!
از چيست نمي پرسي، از کس خبر عاشق
سر در قدمت بازد، جان پيشکشت سازد
از لطف اگر آيي، روزي ببر عاشق
پا از سر کوي تو، هرگز نکشد بالله
گر خار مغيلان است، در رهگذر عاشق
بي روي تو در گلار، اي گلبن رعنايي
گلها همه چون خار است، پيش نظر عاشق
بي نور جمال تو، اي اختر رخشنده!
پيوسته بود يکسان، شام و سحر عاشق
در باغ جهان تار است، شد قامت دلجويت
از حسرت بالايت، خم شد کمر عاشق
شبها ز غمت تا صبح، چون سيل که از کهسار
خونابه بود جاري، از چشم تر عاشق
ز ابروي کمان آسات کر تير همه بارد
جز سينه ي پر حسرت، نبرد سپر عاشق
ز ابروي کمان آسات کر تير همه بارد
جز سينه ي پر حسرت، نبود سپر عاشق
خصمش بود ار رستم، از خصم ندارد غم
تا سايه ي تو جانا! باشد به سر عاشق
«ترکي» ز سر کويت، گر بار سفر بندد
کو غير پشيماني، زاد سفر عاشق
خطاپوش
يا رب! تو خالقي و، توانا و، قادري
رحماني و، رحيمي و، غفار و، قاهري
بر بندگان خويش، رئوفي و مشفقي
بر حسن و قبحشان، تو بصيري و ناري
خلاق وحش و طير زميني و آسمان
رزاق جن و انس و، مسلمان و کافري
محکوم حکم توست، بقا و تو حاکمي
مأمور امر توست، فنا و تو آمري
پوشيده نيست ظاهر و باطن به پيش تو
داناي باطني تو و، بيناي ظاهري
از راه لطف، پرده ي کس را نمي دري
زان رو که بر عيوب خلايق تو ساتري
«ترکي» اگرچه نامه سياهست و مذنب است
ليکن تو جرم بخش و، خطاپوش و، غافري
مانده به در حلقه وار، ديده ي «ترکي»
در دم رفتن، به انتظار محمد صلي الله عليه و آله
فصل دوم:
مديحه سرايي ها
اقتدار محمد صلي الله عليه و آله
(در ستايش حضرت خاتم النبيين صلي الله عليه و آله)
شمس و قمر، عکسي از عذار محمد صلي الله عليه و آله
گردش گردون، به اختيار محمد صلي الله عليه و آله
نافه مشک خطا و عنبر سارا
نکهتي از موي مشکبار محمد صلي الله عليه و آله
چشمه حيوان مجال د مزدنش نيست
پيش لب لعل آبدار محمد صلي الله عليه و آله
ماه درخشان و آفتاب جهان تاب
منفعل از چهر نور بار محمد صلي الله عليه و آله
چرخ برين با همه جلال و شکوهش
پست بود پيش اقتدار محمد صلي الله عليه و آله
سرخ گلي در چمن نهاده به دامان
خورده ي زر، از پي نثار محمد صلي الله عليه و آله
روح الامين در ميان فوج ملايک
هشته به سر، تاج افتخار محمد صلي الله عليه و آله
ما خلق الله ز خوان نعمت دنيا
بهره ستانند و زير خوار محمد صلي الله عليه و آله
در شب معراج، سوي عالم بالا
رفت چو شخص بزرگوار محمد صلي الله عليه و آله
گشت سوار براق و از سر اخلاص
روح الامين شد رکابدار محمد صلي الله عليه و آله
روز جزا پايش از صراط نلغزد
هر که در آيد به زينهار محمد صلي الله عليه و آله
مانده به در حلقه وار، ديده ي «ترکي»
در دم رفتن، به انتظار محمد صلي الله عليه و آله
***
علت ايجاد ممکنات
(در ستايش حضرت خاتم النبيين صلي الله عليه و آله)
دوشينه شاه زنگ بر افراخت چون علم
در وادي قرار شه روم زد قدم
در پرده ي حجاب نهان شد عروس روز
داماد شب نهاد برون پاي از برم
در قعر چاه يوسف خور، گشت سرنگون
يونس به بطن حوت شد و خضر در ظلم
در آن شبي که بود سيه تر ز زلف يار
من برده سر به جيب تفکر فرو ز غم
کز در نگارم آمد و بار وي همچو ماه
بر گرد ماه ريخته زلفين خم به خم
جستم ز جا و تنگ گرفتم چو در کنار
گه بوسه بر رخش زدم و گاه بر قدم
گفتم خوش آمدي به کجا بودي اي نگار!
کز دوري تو بود مرا خاطري خرم
امشب چه شد که شوق منت بر سر اوفتاد
جانا! زهي غريب نوازي، زهي کرم
گفتا که چاپلوسي از اين بيشتر مکن
برخيز و مي بيار و به پيمان تو دم به دم
برخيز و مي بيار که شد موسم نشاط
برخيز و مي بده که خزان شد بهار غم
داني ز باده چيست مرا مقصد و مراد
مقصود من بود مي وحدت نه راح جم
زان باده اي که رنگ زدايد ز لوح دل
زان باده اي که قلب مصفا کند ز غم
زان باده اي که مور اگر قطره اي خورد
چرم پلنگ و شير ژيان، بر درد زهم
زان باده اي که گريه چکاني به ني کند
مدح رسول و آل عليهم السلام به آواز زير و بم
زان باده اي که عيسي مريم چو خورد از او
احيا نمود مرده ي صد ساله را به دم
زان باده اي که خورد از او جرعه اي خليل
سوزنده نار گشت به وي، روضه ي ارم
زان سرخ باده اي که بريزي اگر به خاک
رويد ز خاک، سرخ گل و شاخه ي بقم
حالي به پاي جستم و آوردمش به پيش
يک شيشه زان مي که بخوابش نديده جم
گفتا به هوش باش که در عرصه ي وجود
امروز پا نهاد ز سر منزل عدم
سلطان شرق و غرب، شهنشاه انس و جان
فرمان رواي ملک عرب، خسرو عجم
فخر رسل، حبيب خدا ختم انبياء صلي الله عليه و آله
مصباح هفت و چار و ذوالمجدوذ و لکرم
احمد که هست علت ايجاد ممکنات
هر ملکتي که هست ز وي گشته منتظم
شاهي که از عدالت او آب مي خورند
آهوي دشت با اسد و، گرگ باغنم
چون در کشيد يک دو سه ساغر مي، از نشاط
مانند غنچه شد متبسم لبش ز هم
شاهنشهي که پشت سلاطين روزگار
بر درگه وي از سر تظعيم، گشته خم
بي اذن وي نريزد يک برگ از درخت
بي حکم وي نخيزد گوهر ز قعريم
شاها! تويي که مدح و ثناگوي تو خداست
من کيستم زنم ز ثناگوي تو دم؟
الطاف خود دريغ ز «ترکي» مدار از آنک
از کودکي به حبل تو گريده معتصم
باشد زبان من به ثناگويي تو لال
اي همعنان حدوث وجود تو با قدم
کلک من ار به غير ثناي تو دم زند
با گز لک خيال، زبانش کنم قلم
با درد از اين خوشم که تويي داروي علل
با فقر از آن خوشم که تويي دافع النقم
يک ذره اي ز خاک در آستان تو
خوشتر بود به نزد من از روضه ي ارم
پيچيد هر که سر ز خط بندگي تو
روزي شود به هوش که لا ينفع الندم
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
مانند روح در تن و، چون سکه بر درم
کاوس کي، به خدمت تو بي نشان غلام
جمشيد جم، به درگه تو کمترين خدم
اي فخر کاينات نبودي به کربلا
آن دم که شد شهيد حسين عليه السلام تو از ستم
گرديد سرو قامت آن نخل آرزو
از تيشه ي ستيزه مروانيان قلم
از شاميان نکرد کسي شرم از خداي
وز کوفيان نداشت کسي حرمت حرم
آتش به خيمه گاه حسينيت ز کين زدند
کز دود وي سياه شد اين نيلگون خيم
رفتند دست بسته، عيالش به سوي شام
با حالتي فگار و، دلي خسته و دژم
اطفال خردسال حسينت به سوي شام
رفتند خشک لب، به اسيري به چشم نم
شير کردگار
(در ستايش حضرت مولي موحدين علي بن ابي طالب عليه السلام و غم کربلا)
اي سبب خلق و آفرينش عالم
وي به تو فخريه کرده حضرت آدم
گر چه به ظاهر ز آدمي تو مؤخر
ليک به معنا ز آدمي تو مقدم
فخرت اين بس شها! که نيست به عالم
بارگه قدس را به غير تو محرم
عالم امکان، ز عزم توست منسق
عرصه ي گيتي، ز نظم توست منظم
رايت دين، از طفيل ذات تو بر پا
پايه ي اسلام، از وجود تو محکم
تخت خلافت، ز مقدم تو مزين
ملک ولايت، به شخص توست مسلم
جود و سخا گشته در صفات تو مضمر
علم و حيا گشته در وجود تو مدغم
يا علي عليه السلام اي شير کردگار، که هستي!
ختم رسل را وصي و صهر و پسر عم
بر در دولت سراي عشق تو «ترکي»
بوده مقيم از ازل چو قلب معلم
مهر تو از عهد کودکي به دل من
نقش گرفته شها! چو سکه به درهم
نظم من و مدح تو شها! به چه ماند
ذره بر آفتاب و، قطره بريم
از چه نسوزد دلم که گشت به محراب
فرق تو منشق ز تيغ زاده ي ملجم
از پس قتل تو اي امام گرامي
پور عزيزت حسن عليه السلام گزيده ي عالم
شد جگرش لخت لخت و لخت جگرها
رخيت ز حلقش به تشت، از اثر سم
آه نبودي به کربلا که به بيني
روز دهم، وقت ظهر ماه محرم
گشت حسينت شهيد با لب عطشان
در بر آب فرات و، در بر دويم
داغ علي اکبرش عليه السلام به سينه زد آتش
از غم عباس عليه السلام گفت قامت او خم
درد دلش را کسي نکرد مداوا
زخم تنش را کسي نسبت به مرهم
بسکه به جسمش رسيد زخم پياپي
سوخت به حالش روان عيسي مريم
آه و فغان از دمي که گشت حسينت
جانب ميدان کارزار، مصمم
اهل حرم چون بنات نعش به گردش
با دل محزون، زدند حلقه ي ماتم
زينب عليهاالسلام غم ديده از فراق برادر
گاه فغان برکشيد زير و، گهي بم
اشک ز چشمش روان به صفحه ي رخسار
چون به گل سرخ، قطره قطره ي شبنم
دختر زارش سکينه عليهاالسلام خون ز بصر ريخت
گه ز فراق پدر، گهي ز غم عم
عابد بيمار را، ز هجر پدر بود
ديده لبالب ز اشک و، سينه پر از غم
کرد چو ليلا نظر به کشته ي اکبر عليه السلام
گشت چو گيسوي خود مشوش و درهم
***
مصدر علم لدني
(در توحيد و اثبات نبوت و ولايت)
چون خدا از نور خود نور پيمبر صلي الله عليه و آله آفريد
پس ز نور پاک احمد صلي الله عليه و آله نور حيدر عليه السلام آفريد
از پي اثبات يکتايي خود آن هر دو را
از يد قدرت، خداي حي داور آفريد
شاهد واحد چو اندر شرع باشد ناپسند
بعد احمد صلي الله عليه و آله شاهدي ديگر چو حيدر عليه السلام آفريد
گوهري در صلب احمد صلي الله عليه و آله بود پنهان از ازل
زان گهر پس نطفه ي زهراي اطهر عليهاالسلام آفريد
همسري از بهر زهرا عليهاالسلام چون کسي لايق نديد
مرتضي عليه السلام را بهر او شايسته همسر آفريد
شهر علم است احمد صلي الله عليه و آله و ذات خداي لم يزل
مرتضي عليه السلام را بهر شهر علم او در آفريد
مصدر علم لدني داد احمد صلي الله عليه و آله را قرار
مرتضي عليه السلام را مشتق از آن پاک مصدر آفريد
داشت چون در سينه علم اولين و آخرين
زان سبب او را خدا بر خلق، مهتر آفريد
چون علي عليه السلام را در وجود آورد از کتم عدم
روي او رخشان تر از خورشيد خاور آفريد
بر درگاه حشمت جاه و، والا رتبه اش
بهر خدمت، خادمي مانند قنبر آفريد
از پي ترويج دين احمدي در روز جنگ
بهر حيدر عليه السلام بوالعجب تيغي دو پيکر آفريد
عاصيان را ديد چون مستغرق بحر گناه
اين دو تن را خود شفيع روز محشر آفريد
دوستان مرتضي عليه السلام راکرد از کوثر نصيب
وز براي دشمنان، سوزنده اخگر آفريد
کلک «ترکي» را به جان دشمنان مرتضي عليه السلام
گوييا خون زير تر از نوک خنجر آفريد
خجسته عيد سعيد
(در ستايش مولود کعبه حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام)
سحر ز بانگ خروش خروس خوش گفتار
شدم ز مستي خواب شبانگهي بيدار
وضو گرفتم و کردم ادا فريضه ي صبح
نشستم از پي تعقيب و خواندن اذکار
هنوز نيمي ناخوانده از دعاي صباح
هنوز بود کتاب دعا مرا به کنار
که ناگهان بشنيدم صداي دق الباب
ز جاي جستم و نزديک رد شدم هموار
سؤال کردم ها کيستي و، کارت چيست؟
ز اهل خيري يا اهل شر، تو راست چکار
اگر گدايي و مسکين، برو خدات دهد
وگر که دزدي و طرار، بگذر و بگذار
جواب داد، نه مسکين و ني گدايم من
گشاي در که نيم دزد و رهزن طرار
مبشرم من و، دارم بشارتي نيکو
کزين بشارت گردي ز خواب غم بيدار
بشارتي دهمت آن چنان که گر شنوي
کني دهان مرا پر ز لؤلؤ شهوار
چو اين شنيدم در را گشودم و ديدم
که بود يار دل آرام، و پيک خوش رفتار
ز عطف دامان، پر چيدمش ز چهره عرق
ز نوک مژگان، بستردمش ز زلف غبار
سلام کردم و او هم به صد کرشمه و ناز
جواب داد عليکم ز لعل شکربار
گفتمش چه بشارت؟ خبر چه؟ واقعه چيست؟
بيان نما که کنم جان، به مژده ي تو نثار
گرفت دست من و پا به صحن خانه نهاد
فضاي خانه ي من شد ز مقصدش گلزار
به غمزه گفت که اي ناچشيده لذت عشق!
به خنده گفت که اي ناشنيده صحبت يار!
به روي داده که هستي قرين رنج و تعب
چه روي داده که گرديده اي به غصه دچار؟
مگر نداني که امروز عيد مولود است
چرا ز غصه ملولي چو مرغ بوتيمار؟
هلا به شادي اين عيد، جام شوق بنوش
به رغم دشمن بدخواه حيدر کرار عليه السلام
براي تهنيت اين خجسته عيد سعيد
چکامه اي بسراي و، ميدحه اي بنگار
خداي داده به بوطالب آن چنان پسري
که خيره مي شود از ديدنش رخش بصار
ز بطن فاطمه بنت سد علي ولي عليه السلام
ظهور کرد به حکم مهيمن جبار
سپهر امامت، ز کعبه کرد طلوع
ز چهر انور او شد جهان پر از انوار
به روز سيزدهم، صبح جمعه، ماه رجب
پديد شد ز حرم، آفتاب چرخ وقار
چو اين بشارت، از آن گلعذار بشنيدم
ز فرط شوق، شکفتم چو گل، ز باد بهار
مداد و خامه و کاغذ به دست بگرفتم
طلب نمودم ياري ز داور دادار
گلوي مرغک خامه، فشردم از سر شوق
به قوتي که فرو ريخت مشکش از منقار
شد از سياهي مشکش به صفحه ي کاغذ
پديد مدح علي عليه السلام صهر احمد مختار صلي الله عليه و آله
علي عليه السلام مروج دين محمد صلي الله عليه و آله عربي
عليست عليه السلام صف شکن قلب لشکر کفار
علي عليه السلام مهندس اين قصر لاجوردي رنگ
علي که گنبد افلاک را بود معمار
علي عليه السلام که قابض ارواح بي اجازه او
به قبض روح کسي نايد از صغار و کبار
علي عليه السلام خدا نه ولي مظهر صفات خداست
خرد کجا به خدائيش مي کند اقرار
به امر اوست، که جرم زمين بود ساکن
به حکم اوست، که چرخ برين بود دوار
ز چرخ طبعم رخشنده مطلعي ديگر
طلوع کرد چو تابان ستاره در شب تار
علي عليه السلام است مطلع انوار پاک هشت و چهار
علي عليه السلام است رهرو راه محمد مختار صلي الله عليه و آله
علي عليه السلام است نقطه زيرين باء بسم الله
علي است پايه عرش اله را مسمار
علي عليه السلام است آنکه به دشت احد ز قوم قريش
نمود جاري از خونشان دو صد انهار
علي عليه السلام است آنکه به سر پنجه ي يلي برکند
دري ز قلعه ي خيبر چو آهنين کهسار
به فرق مرحب کافر، نواخت تيغ دو دم
چنانکه راکب و مرکب دو بود گشت چهار
علي عليه السلام است آنکه چو بر عمر عبدود زد تيغ
خروش خواست بپا از مهاجر و انصار
ضرب تيغ علي عليه السلام چهره ي رسول صلي الله عليه و آله خداي
شکفته شد ز فرح چون گل هميشه بهار
علي عليه السلام است حاکم و محکوم اوست شمس و قمر
علي است عامر و مأمور اوست ليل و نهار
علي عليه السلام است آنکه برآورد با حسام دودم
به روز معرکه، از روزگار خصم دمار
علي عليه السلام است آنکه به جاي نبي به بستر خفت
شبي که رفت پيمبر ز مکه جانب غار
علي عليه السلام است آنکه سلاطين و خسروان زمان
به بندگي غلامش همي کنند اقرار
به درگهش نشدي آدم ار پناهنده
قبول مي نشدي توبه اش ز استغفار
عليست عليه السلام آنکه چو نوحش به ياري خود خواند
رسيد کشتيش از بحر بيکران به کنار
علي عليه السلام است آنکه به حکم خدا مطيعش گشت
عصا به دست کليم، اژدهاي آدم خوار
علي عليه السلام است آنکه ز تذکار نام نيکش رفت
بر آسمان چهار مسيح، از سردار
علي عليه السلام است آنکه توسل به وي چو جست خليل
بر او ز حکم خداوند شد گلستان نار
علي عليه السلام است باعث ايجاد کل موجودات
علي عليه السلام است بر همه خلق جهان، سرو و سردار
در اين زمانه خطا رفته مادرش بي شک
هر آن کسي که کند بر امامتش انکار
هر آن کسي که علي عليه السلام را امام نشناسد
از او خدا و رسول خدا بود بيزار
قلم شوند اگر هر چه در جهان، اشجار
شود مرکب اگر هر چه در جهان، ابحار
اگر شوند تمام جهانيان کاتب
ز وصف وي ننويسند عشري از اعشار
هميشه تا شعرا راست شيوه گفتن شعر
هميشه تا فصحار است نظم شعر، شعار
هماره دفتر «ترکي» ز شعر خالي بود
به غير مدح رسول صلي الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام
تخت خلافت
(در وصف بهار طبيعت و ستايش مولاي متقيان حضرت علي ابن ابي طالب عليه السلام)
باد بهار مي وزد ساقي ماه پيکرا
موسم عيش شد هلا باده بکن به ساغرا
خيز و مرا به ساتکين ريز زناي بلبله
راح رحيق غم زدا باده ي روح پروا
زان مي تلخ وش که از خوردن يک پياله اش
پيرزنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان مي لاله گون که بر خشک درخت اگر زني
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عيد نوروز و، زمان خرمي
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفري گشته زمين بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار يک طرف، جاي به جا کشيده صف
وز طرفي زده رده نارون و صنوبرا
زير درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشي کنيزکان، زير سپيد چادرا
بسکه به صحن بوستان، ريخته ياسمين و گل
يافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب ميان بوستان، گشته به جوي ها روان
برده گرو ز روشني، ز آينه ي سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسيده را
طفل صفت چودا يگان، تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه هاي گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثناي حيدرا عليه السلام
از پي آنکه در چنين روز به جاي مصطفي صلي الله عليه و آله
تخت خلافت از علي عليه السلام يافته زيب و زيورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکي به گهواره دريد اژدرا
صدرنشين مسند جاه و جلال سروري
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شير خدا وصي حق، قاسم جنت و سقر
حامي دين مصطفي صلي الله عليه و آله ساقي حوض کوثرا
صف شکنده اي که چن پاي نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جاي خويشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار بر تنش، جاي ند چو خنجرا
يکتنه خويش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علي عليه السلام منا علي عليه السلام مروه علي عليه السلام صفا علي عليه السلام
سيد اوصيا علي عليه السلام ابن عم پيمبرا صلي الله عليه و آله
قاتل عمر عبدود، فاتح غزوه ي احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خيبرا
باز شرق طبعم از همت شاه اوليا
مطلع تازه اي عيان، گشته چو مهر انورا
اي ز فروغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پايه ي آستانت از پايه ي عرش برترا
تا تو نهادي از عدم، پاي به عرهص ي وجود
پاک ز لوث کفر شد روي زمين سراسرا
هيچ شجر نياورد، خوب تر از تو ميوه اي
هيچ صدف نپرورد، چون تو لطيف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکي و قباد و جم
بنده ي پاسبان تو صد چو خديو و قيصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پيکر ار کني دو با تيغ کج دو پيکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علي عليه السلام
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
يا علي عليه السلاماي که حق تو را کرده ولي خويشتن!
يا علي عليه السلام اي که مصطفي صلي الله عليه و آله خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولاي تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زيبدش ار که شافع جمله ي عاصيان شود
در صف رستخيز اگر حکم کني به قنبرا
«ترکي» اي تا به سر غرق گنه چه مي کند
گر نکني شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجين شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسين عليه السلام تشنه لب
کو به زمين کربلا گشت غريب و مضطرا
از آن مي ده که قنبر خورد و شد ديوانه و شيدا
از آن مي ده که زد آتش به جان، سلمان و بوذر را
از آن مي ده که بزدايد ز لوح سينه زنگ غم
از آن مي ده که افزايد به سر، سوداي حيدر عليه السلام را
اميرالمؤمنين، يعسوب دين، عين اله ناظر
که دست قدرتش بر کند از جا درب خيبر را
دو بود و چار شد از ضرب دستش راکب و مرکب
چوز دبر فرق مرحب، از غضب تيغ دو پيکر را
از آن رو نام او مشهور در آفاق شد حيدر عليه السلام
که در طفلي در يد از يک دگر، از مهد اژد را
به مردي زد به ميدان چون قدم، در غزوه ي خندق
بريد از خجر بران، سر از تن عمر کافر را
ز کف شد زهره ي پر خاش جويان در صف هيجا
کشيدي از جگر، چون نعره ي الله اکبر را
شبي که مصطفي صلي الله عليه و آله از مکه سوي غار بيرون شد
فدايي وار خفت از شوق، در بستر پيمبر صلي الله عليه و آله را
بود زهراي اطهر عليهاالسلام طاق چون در عصمت و عفت
به امر حق علي عليه السلام شد جفت آن پاکيزه گوهر را
شفاعت مي تواند کرد يکسر، دوستانش را
اشارت گر کند در روز رستاخيز، قنبر را
زبان «ترکي» از مدح و ثنايش بود چون الکن
قلم را سرشکست و بر دريد اوراق دفتر را
شها! با اين همه جاه و، جلال و، شوکت و، قدرت
که از يک حمله در هم مي شکستي پشت لشگر را
کجا بودي به دشت کربلا در روز عاشورا
که تا بيني عيان، هنگامه ي صحراي محشر را
نبودي تا ببيني بر زمين جسم حسينت را
به روي سينه اش بنشسته خصم شوم کافر را
کجا بودي که بيني بر سنان سرهاي بي تن را
کجا بودي کنار دجله بيني با لب عطشان
جدا از تن دو دست پاک عباس دلاور عليه السلام را
کجا بودي که ببيني خيمه گاه اهل بيتت را
زدند آتش که دودش تيره کرد اين چرخ اخضر را
کجا بودي که هر دم بشنوي افغان ليلا را
به خون آغشته بيني سنبل گيسوي اکبر عليه السلام را
کجا بودي که تا بيني اسير فرقه ي کافر
زنان داغ ديده، طفل هاي ناز پرور را
سر از خاک نجف بيرون کن و بنگر به دشت خون
جفاي ابن سعد و، خولي و، شمر ستمگر را
خورشيد خاور
(در ستايش مولاي متقيان حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام)
سرت گردم اي ساقي سيم پيکر!
مرا مست کن زان مي روح پرور
از آن مي که بخشد مرا زندگاني
دماغ دلم را نمايد معطر
از آن مي که زنگ غم از دل زدايد
از آن مي کزو قلب گردد منور
مرا يک دو ساغر، مي ارغواني
کرم کن زخم خانه ي عشق حيدر عليه السلام
علي ولي عليه السلام عالم چار دفتر
وصي نبي صلي الله عليه و آله ناظم هفت کشور
علي عليه السلام فاتح غزوه ي بدر و خندق
علي عليه السلام کارفرماي تيغ دو پيکر
علي عليه السلام جانشين بلافصل احمد
خدا را ولي، مصطفي صلي الله عليه و آله را برادر
علي عليه السلام آنکه با تيغ، در جنگ خندق
بريد از تن عمر بن عبدود سر
علي عليه السلام آنکه بگرفت و برکند از جا
به بازوي مردي دراز حصن خيبر
علي عليه السلام آنکه گر تيغ تيزش نبودي
نبودي به جا مکتب دين داور
پي کسر اصنام در کعبه روزي
که بنهاد پا را به دوش پيمبر صلي الله عليه و آله
به معنا نظر کرد با چشم حق بين
سر خويش را ديد از عرش برتر
نمودار شد باز از شرق طبعم
ز نو مطلعي هم چو خورشيد خاور
***
شها! اي ز نور تو گيتي منور
بود طينت ز آب رحمت مخمر
تويي آنکه آب حسام تو کرده
به جان عدو، کار سوزنده اخگر
صفات خدايي به ذات تو مدغم
دم عيسوي در وجود تو مضمر
تويي آنکه گفتا نبي صلي الله عليه و آله در حق تو
که من شهر علمم علي عليه السلام شهر را در
به دست يداللهي اي قدرت الله!
به طفلي دريدي به گهواره اژدر
***
ندانم کجا بودي اي شير يزدان
که در کربلا شد حسين عليه السلام تو بي سر
نبودي که بيني حسين عليه السلام عزيزت
چسان داد جان، زير شمشير و خنجر
يکي در خيامش در افکند آتش
که از شعله اش سوخت اين چرخ اخضر
پريشان رباب و، دل افسرده ليلا
شدند از غم اصغر عليه السلام و داغ اکبر عليه السلام
فغان زنان، و خروش يتيمان
به پا کرد هنگامه ي روز محشر
شد از جسم پر خون رعنا جوانان
زمين سر به سر، پر ز گل هاي احمر
ز بد عهدي کوفيان جفاجفو
ز بي مهري شاميان ستمگر
چگويم که از ياوران حسينت
نه اکبر عليه السلام به جا ماند ديگر نه اصغر عليه السلام
شها! در عزاي حسين عليه السلام تو «ترکي»
فشاند ز ديده در اشک يکسر
قبول ار کني بيتي از شعر او را
سر فخر سايد بر اين چرخ اخضر
***
در نجف
(ترجيع بند در ستايش سيد الموحدين حضرت علي عليه السلام)
بند اول
اي کشتي علم را تو لنگر!
وي قطب کمال را تو محور!
هستي تو به مصطفي صلي الله عليه و آله پسر عم
خوانده است نبي صلي الله عليه و آله تو را برادر
تو قوت بازوي رسولي
از تيغ تو گشت فتح خيبر
افتاده ز برق ذوالفقارت
بر خرمن عمر خصم، آذر
خالق چو بناي عرش بنهاد
از نام تو يافت عرش زيور
خاک قدم تو صد چو خاقان
دربان در تو صد چو قيصر
در نجف تو را نشنانند
شاهان جهان به تاج و افسر
هر کس به خلافتت کند شک
لب تر نکند ز آب کوثر
حق ز آب محبت تو گويا
بنوده گل مرا مخمر
چون دور زمانه کرده پيرم
خواهم به محبتت بميرم
***
بند دوم
شاها! تو شه فلک سريري
بر جمله ي مومنان، اميري
شاهنشه انبياست احمد
او را تو خليفه و وزيري
تو شير خداي لايزلي
در روز مصاف، شير گيري
قوت ز تو يافت دين اسلام
دين را تو ظهيري و نصيري
هر جا به زمانه مستجيري ست
او را تو ز مرحمت مجيري
دارد به تو باز چشم اميد
هر جاست يتيمي و اسيري
روزي که به پا شود قيامت
تو قاسم جنت و سعيري
اي شير خدا! مرا به هر کار
دانم که تو واقف از ضميري
چون دور زمانه کرده پيرم
خواهم به محبتت بميرم
بند سوم
اي جان جهانيان فدايت!
شاهان جهان، کمين گدايت
کحل البصر جهانيان است
خاک کف پاي عرش سايت
هر چند برند بندش از بند
بيگانه نگردد آشنايت
حاشا که به وصف مي نيايد
تعريف مروت و سخايت
ز افراط محبت و ارادت
خواندند جماعتي خدايت
بي شبه خداني و ليکن
ني دانم از خدا جدايت
روزي که ز خاک سر بر آرم
دست من و دامن ولايت
شاها! تويي آنکه حق به قرآن
فرموده به شأن هل اتايت
جايي که خدا تو را ثناگوست
لال است زبانم از ثنايت
چون دور زمانه کرده پيرم
خواهم به محبتت بميرم
***
بند چهارم
اي نام خوش تو اسم اعظم!
وي درگه قدس را تو محرم!
خوانده است تو را برادر خويش
احمد صلي الله عليه و آله که به انبياست خاتم
هستي تو جناب مصطفي صلي الله عليه و آله را
داماد و خليفه و پسر عم
حکم تو به جن و انس جاري
عالم به طفيل تو منظم
از تيغ کج تو پشت اسلام
چون سد سکندر است محکم
هر چند ز نسل آدم ستي
ليکن ز شرف بهي ز آدم
ز آدم تو موخري و ليکن
در رتبه ز آدمي مقدم
اعداي تو را به روز محشر
ماوا نبود به جز جهنم
اي از تو بپا قوام گيتي!
وي از تو به جا نظام عالم!
چون دور زمانه کرده پيرم
خواهم به محبتت بميرم
بند پنجم
اي شير خدا امام بر حق
هستي به نبي صلي الله عليه و آله وصي مطلق
تو مصدر جمله کايناتي
عالم ز وجود توست مشتق
در روز ولادت شريفت
گرديد جدار کعبه منشق
اسلام نداشت زيب و رنگي
از تيغ کج تو يافت رونق
در پيش صلابت تو شاها!
سيمرغ بود حقير چون بق
ز اعجاز تو معجزي حقير است
ز انگشت تو جرم مه شد ار شق
يک نيمه ز خشت درگهت به
از قصر مداين و خو زنق
مهرت به وجود بي وجودم
گرديده چو عظم و لحم ملصق
انکار ولايتت نمودند
مشتي ز منافقان احمق
خلقي به خدائيت ستودند
با آنکه نگفته اي اناالحق
چون دور زمانه کرده پيرم
خواهم به محبتت بميرم
***
بند ششم
اي چرخ بنلد سايه بانت!
خوش تر ز بهشت، آستانت
تو قاسم دوزخ و بهشتي
خوش باد به حال مخلصانت
تو خور به زمين و، در سماوات
تعظيم کنند قدسيانت
بگرفت رواج، دين اسلام
از ضربت تيغ جان ستانت
اي روح قدس چو پاسبانان!
گرديده مقيم آستانت
شاها! تو وصي مصطفايي
لعنت ز خدا به منکرانت
مداح حقير توست شاها!
«ترکي» سگ کوي دوستانت
خواهد که ز مرحمت شماري
او را تو يکي ز شيعيانت
چون دور زمانه کرده پيرم
خواهم به محبتت بميرم
تاج انما
(در ستايش حضرت مولي الموحدين علي بن ابي طالب عليه السلام)
شاهي که نه فلک، چو بساطي ست زير پايش
ايزد عطا نموده به سر، تاج انماش
سايند سروران، به درش جبهه ي نياز
داده است سروري، به همه سروران خداش
تا دست صنع بافت قماش وجود خلق
در کارگه نداشت از اين خوبتر قماش
گر خوانمش خداي بود اين سخن خطا
وين هم خطا بود که جدا دانم از خداش
آن شب که مصطفي صلي الله عليه و آله به سوي غار ثور رفت
با صد شعف به جاي نبي صلي الله عليه و آله خفت در فراش
چون ذوالفقار برکشد از قهر، روز جنگ
افتد ز هيبتش به تن خصم ارتعاش
چون زد به عمر عبدود از قهر تيغ تيز
روح الامين ز جانب حق گفت مرحباش
شاها! منم که «ترکي» مدحت گر توام
مداحي توام شده در روزگار فاش
دست من است و دامن حب تو يا علي عليه السلام
فردا به روز حشر، به قولم گواه باش
باشد ز فرق تا قدمم غرق در گناه
در محشرم به نزد خدا عذرخواه باش
سوز دلم به حال جگر گوشه ات حسين عليه السلام
کوشد شهيد از ستم قوم بد معاش
اي شير کردگار! حسين عليه السلام تو شد شهيد
با اشک از نجف، قدمي نه به کربلاش
بنگر که چون حسين عليه السلام تو را در کنار نهر
لب تشنه سر بريد ز کين، شمر از قفاش
آن سر که جبرئيل ز مويش غبار شست
خولي ز کينه داد به خاک تنور جاش
عباس عليه السلام پور صف شکنت را نگر که چون
از پيکر شريف، جدا گشت دسهاش
آغشته گشت سنبل اکبر عليه السلام به خون و ماند
چون لاله داغ بر دل ليلا و عمه هاش
در قتلگه به زينب عليهاالسلام دل خسته ات نگر
ژوليده مو، سياه به سر، چهره پر خراش
از ظلم کوفيان ستم پيشه ي دني
يک تن به جا نماند ز انصار و اقرباش
مهر علي
(در ستايش حضرت مولاي متقيان علي عليه السلام و غم کربلا)
شهنشهي که بود جبرئيل دربانش
ملک مطيع و، فلک هست سقف ايوانش
تهمتني که ز تيغ شررفشان مي زد
به روز معرکه آتش، به جان عدوانش
مجاهدي که ميان مبارزان جهان
کسي نبود که باشد حريف ميدانش
دلاوري که چو بر عمر عبدود زد تيغ
صداي تحسين آمد ز عرش رحمانش
چنان ز قلعه ي خيبر، ز قهر در برکند
که اوفتاد تزلزل، به چار ارکانش
ز بسکه کشت ز قوم يهود در خيبر
گرفت حضرت موسي به عجز دامانش
شهي که جن و بشر، وحش و طير و، بنده و حر
خورند روزي خود را ز خوان احسانش
نه خالق است ولي حاکم است بر همه خلق
بود تمامي مخلوق، تحت فرمانش
گناهکاران يکسر سوي بهشت روند
کند شفاعت اگر روز حشر، سلمانش
کسي که مهر علي عليه السلام نيست در دلش او را
حلال زاده مدان و، مخوان مسلمانش
هر آنکه مهر علي عليه السلام کرده جا به سينه ي او
به روز حشر، چه غم از صراط و ميزانش
نسيم رحمت او گر وزد سوي گلخن
به سنبل و، گل و، نسرين، کند گلستانش
شميم قهرش، گر بگذرد سوي گلشن
به جاي سنبل، پر سازد از مغيلانش
عدو اگر شنود نام ذوالفقارش را
نخورده ضربت او، دست شويد از جانش
شهي که نام شريفش چو بر زبان گذرد
متابعانش جان ها کنند قربانش
بود به مدح و ثنايش زبان ما الکن
کسي که خالق اکبر عليه السلام بود ثناخوانش
علي عليه السلام ست آنکه بود ابن عم پيغمبر صلي الله عليه و آله
علي عليه السلام ست آنکه ثنا گفته حق به قرآنش
علي عليه السلام ست آنکه به دوش نبي صلي الله عليه و آله گذارد قدم
علي صلي الله عليه و آله ست آنکه نبي صلي الله عليه و آله خواند بهتر از جانش
علي عليه السلام ست آنکه خدايش ستوده در قرآن
نموده سوره ي طاها نزول در شانش
هر آنکه جز به ثناگوييش گشايد لب
کسي نخواند دانشور و سخندانش
شها! هواي نجف بر سر است «ترکي» را
کرم نما و به سوي نجف ورا خوانش
تويي که حضرت آدم دويست سال گريست
ز يمن نام تو بخشيده شد گناهش
گر التجابه تو ناورده بود حضرت نوح
کجا خلاصي ممکن شدي ز طوفانش
خليل اگر متذکر به نام تو نشدي
يقين نجات نبودي ز نار سوزانش
به بطن حوت چو يونس گرفت جاي يقين
ز مرگ، لطف تو شد حافظ و نگهبانش
ز التفات تو يوسف به سطنت برسيد
وگرنه تا به ابد بود جا به زندانش
کميت خامه شود لنگ، اولين منزل
که راه مدح تو را نيست حد و پايانش
جز آنکه دست تولا به دامن تو زند
کسي نبيند در روزگار، پژمانش
شعاع تيغت اگر اوفتد سوي دريا
ز تاب خويش کند خشک، چون بيابانش
به سوي خصم، چو با ذوالفقار يا زي دست
به يک اشاره فرستي به سوي نيرانش
سر عدوي تو گر پيچد از اطاعت تو
به خاک معرکه سازي چو گوي غلطانش
***
به اين جلال کجا بودي اي ولي خدا!
به کربلا که ببيني حسين عليه السلام و يارانش
به بيني آنکه چسان پاره پاره شد تنشان
ز ضرب تيغ ستم، قامت جوانانش
ز يک طرف، نگري اهل بيت زارش را
ز يک طرف، شنوي ناله ي يتيمانش
ببين حسين عليه السلام عزيز تو را ميان دو نهر
بريده اند سرش را به کام عطشانش
به جسم گلپر او در ميان دشت بلا
سپاه کوفه نمودند تير بارانش
به کربلا ز نجف يا علي عليه السلام بيا بنگر
سر بريده ي او بين و، جسم عريانش
به کوفه خولي معلون، سر حسينت را
ببين نموده چسان در تنور پنهانش
به زينب عليهاالسلام ز سر مهر، دل نوازي کن
دل شکسته ي او بين و، چشم گريانش
***
شير بيشه ي هيجا
(در ستايش حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام رثاي کربلا)
خواجه فکر منزل کن، هر قدر که بتواني
پيش از آن که کاخ عمر، رو نهد به ويراني
ملک عالم باقي، گر تو را هوس باشد
اين سخن شنو، بگسل دل ز عالم فاني
خويش را مجرد کن، از علايق دنيا
وارهان دمي خود را از خيال شيطاني
چند روز عمر خود در هوس مده بر باد
نقد عمر خود را کن از هوا نگبهاني
در يم زلال علم، رو تو شست و شويي کن
پاک کن سر و تن را از غبار ناداني
دل مبند بر دنيا زانکه مي رود بر باد
گنج مال قاروني، حشمت سليماني
هر قدر که بتواني سر کس، مگردان فاش
از ره ريا بگذر شو به خوي انساني
گر که عاقلي زنهار، خلق را مکن آزار
زآنکه اين گنه را نيست انتها و پاياني
ترک عيش دنيا کن، کوش در ره عقبا
تا ز دست ديو نفسف خويش را تو برهاني
جسم پروري بگذار، روح را صفايي ده
مغز را معطر کن، از شراب روحاني
اي گداي هر جايي! از درکسان برخيز
تا بکي بري منت، بهر لقمه ي ناني
از سر هوس بگذر، ره به کوي جانان بر
بر درش گدايي کن، تا رسي به سلطاني
شاه يثرب و بطحا، شير بيشه ي هيجا
آنکه بر درش جبرئيل، يافت حکم درباني
هر که از سر اخلاص، بر در علي عليه السلام رو کرد
مي شود ورا حاصل، قرب وجاه سلماني
چشم عقل بينا کن، بر علي عليه السلام تولا کن
تا به روضه ي جنت، ره بري به آساني
در جهان ز نور علم، قلب را منور کن
تا برون شوي يکسر، زين سراي ظلماني
پير مي فروشم گفت داد چون به دستم جام
کاي پسر مکن کاري، کآورد پشيماني
چشم دل دمي بگشا، پيش پاي خود بنگر
تا نيفتي اندر چاه، از طريق ناداني
ديده باز کن اي دل، دشت کربلا را بين
تا رود ز سر هوشت در کمال حيراني
کشته هاي بي سر بين، در ميان خاک و خون
در ره رضاي دوست، گشته جمله قرباني
بين عزيز زهرا عليهاالسلام را سر بريده از خنجر
آنکه جبرئيل او را کرد مهد جنباني
نوح کربلا را بين، در ميان بحر خون
کشتي حياتش را کرده چرخ طوفاني
شبه مصطفي صلي الله عليه و آله اکبر عليه السلام اوفتاده در ميدان
از جفاي گل چينان هم چو سرو بستاني
نام کربلا هر گه بشنود کسي بي شک
دست مي دهد او را حالت پريشاني
آيت کبراي حق
(در ستايش مولاي متقيان حضرت علي ابن ابي طالب عليه السلام)
مرحبا! اي قاصد عيسي دم فرخ لقا!
از بر يار آمدي اهلا و سهلا مرحبا
پاي تا سر محو و حيران، بودم از هجران تو
شادمانم ساختي نازم سرت را تا به پا
از تو بوي يار مي آيد مرا اندر مشام
يا که داري همره خود نافه ي مشک ختا
من خطا کردم که گفتم مشک داري در بغل
مشک را اين بو نباشد من خطا کردم خطا
از بر دلدار داري نافه ي عنبر فشان
يا که داري پيش خود تاري از آن زلف دوتا
با صبا همراه بودي از سر کوي نگار
يا که با باد صبا هستي قرين و آشنا
اين نه بوي مشک باشد ني بود بوي عبير
راست گو اين بوي را دزديده يي تو از کجا
گر نگويم من غلط اين بوي دلدار من است
حيدر صفدر، ولي حق، علي مرتضي عليه السلام
آنکه از تيغ کجش شد رايت اسلام راست
آنکه نوک ناخنش بر چشم دشمن کرد جا
آنکه سر در غزوه ي خندق فکند از جسم عمر
آنکه در جنگ احد آمد به شأنش لافتي
آنکه بهر کسرا صنام بزرگان قريش
در حرم بنهاد پاي خود به دوش مصطفي صلي الله عليه و آله
آنکه شد در روز مولدش جدار کعبه شق
از شرافت مولودش شد خانه ي خاص خدا
آن شهنشاهي که بعد از خاتم پيغمبران
داشت بي شک برتري، بر انبياء و اولياء
گر خدا خوانم من او را اين سخن باشد خطا
هم خطا باشد گر او را از خدا دانم جدا
سرورا! باشد زبان «ترکي» از مدح تو لال
اي وجود تو پس از سوالقضا حسن القضا
از عدم تا پاي بنهادي به صحراي وجود
از وجودت گشت نام کفر، معدوم و فتا
پيش نور ماه رويت در حقيقت نور شمس
در ضيا و نور باشد کمتر از نجم و سها
ساخته سياف قدرت از براي نفي کفر
ذوالفقار جان ستانت را دو سر چون حرف لا
جامه ي جود و سخا را دوخت چون خياط صنع
جز تو بر بالاي کس موزون نيآمد اين قبا
گر نبودي ذات پاک آفرينش را سبب
حق تعالي کي نمودي خلقت ارض و سما
در جهان هر جا بود پرهيزگاري مقتدي
جز تو کس او را نباشد پيشوا و مقتدا
از پي تعظيم گشته خسروا! پشت سپهر
روز و شب بر آستان بوسيدنت يکسر دوتا
گر نمي شد موسي عمران بنامت ملتجي
اژدها کي مي شدي اندر کف موسي عصا
گر نمي زد دست خود در عروة الوثقاي تو
عيسي مريم کجا مي کرد احيا مرده را
روز طوفان، نوح از دريا کجا گشتي خلاص
گر بسوي حضرتت ناورده بودي التجا
چون ثناگوي تو باشد کردگار ذوالجلال
کيستم تا من کنم مدح و ثنايت را ادا
با چنين جاه و جلال اي آيت کبراي حق!
روز عاشورا کجا بودي به دشت کربلا؟
تا ببيني جسم صد چاک حسينت را ز زين
بر زمين افتاده از جور و جفاي اشقيا
در کجا بودي که از شمشير ظلم کوفيان؟
دست عباس عليه السلام علمدارت ز تن بيني جدا
در کجا بودي که از تيغ جفاي شاميان؟
بر زمين افتاده بيني قامت اکبر عليه السلام ز پا
در کجا بودي که بيني در مصاف عاشقي؟
قاسمت بسته ز خون خويشتن بر کف حنا
در کجا بودي که تا بيني به حکم ابن سعد؟
اهل بيتت را اسير و بسته بند بلا
شرم مي آيد مرا شاها! که گويم بي نقاب
زينت شد وارد بزم يزيد بي حيا
ز آستين غيرتت دست يداللهي برآر
هم چو خيبر شام را بنياد و بن بر کن ز جا
پيشواي خلق
(در ستايش اسدالله الغالب حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام)
اي تربت مطهر تو خلق را مطاف!
کويت به از بهشت برين است بي خلاف
هر صبح و شام، خيل ملايک ز آسمان
آيند دور مرقد تو از پي طواف
شاها! تويي که زهره گردون ز هم درد
ز الله اکبري که زني درگه مصاف
گر برق ذوالفقار تو سيمرغ بنگرد
بال و پرش تمام بسوزد به پشت قاف
آتش زند به خرمن عمر ستمگران
تيغ دو پيکرت چو برون آيد از غلاف
شير فلک ز بيم تو لرزد به خود چو بيد
گاو زمين ز خوف تو مالد به خاک ناف
چون برق تيغ تو ز تن خصم بگذرد
افتد ز هول بر طبقات زمين شکاف
از يک اشاره از حرکت، باز داريش
گر چرخ از اطاعت تو ورزد انحراف
آنجا که قنبر تو دم از سروري زند
شاهان به بندگيش نمايند اعتراف
درباره ي خلافتت اي پيشواي خلق!
لعنت بر آن کساني که نمودند اختلاف
شاها! نظر دريغ ز «ترکي» مدار زانک
مامش به دوستي تو او را بريده ناف
خود واقفي ز حال من اي شخته النجف!
خواهم بر آستانه ي تو جويم اعتکاف
جايي که کردگار ثناخوان بود تو را
«ترکي» چسان زند ز ثناخواني تو لاف
***
شرار آتش عشق
(در ستايش حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام)
بگويمت سخني کاندر او نه جاي شک است
که هر که طاعت حق کرد افضل از ملک است
هر آنکه بندگي حق نکرد و سهل شمرد
به روز باز پسين، جايش اسفلين درک است
هر آنکه نيست به جانش شرار آتش عشق
به نزد اهل خرد، چون طعام بي نمک است
طلا چو بي غش و صافي درآيد از بوته
دگر چه باکي و انديشه ايش از محک است
رونده ي ره کوي حبيب کي داند
که در ميان رهش پرنيان و يا چنک است
الا! که جامه ي ابر شمين ببر داري
مکن تو فخر بر آن کس که جامه اش فدک است
تو ذره پروري آموز کافتاب فلک
ز ذره پروريش جا به چارمين فلک است
طريق بنده نوازي از آن کسي آموز
که خادم در دولت سراي او ملک است
علي عالي اعلا که جبرئيل امين
ضمير هر سخنش يا علي فديت لک است
کسي که مهر علي عليه السلام نيست ذره اي به دلش
هزار مرتبه بدتر ز غاصب فدک است
کسي که بغض علي عليه السلام ذره ي ست در دل او
يقين به گفته ي «ترکي» که کمتر از کپک است
***
محب علي عليه السلام
(در ستايش مولاي متيان حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام)
به سر هر که سوداي حيدر عليه السلام ندارد
نشاني ز دين پيمبر صلي الله عليه و آله ندارد
ننوشد کس اژ باده ي عشق حيدر عليه السلام
به محشر نصيبي ز کوثر ندارد
مسلمان نباشد کسي کو به گيتي
به دل مهر آن پاک گوهر ندارد
چو بيرون نهد پا از اين دار فاني
دگر خوفي از روز محشر ندارد
علي باشد آن کس که در روز هيجا
به مردانگي کفو و همسر ندارد
خرد بهر اثبات کراري او
دليلي به از فتح خيبر ندارد
محب علي عليه السلام گر برندش رگ و پي
ز حب علي عليه السلام باز دل بر ندارد
شها! اي که در بندگي بعد احمد
خدا بنده اي از تو بهتر ندارد
جلال و جوان مردي قنبرت را
نجاشي و خاقان و قيصر ندارد
تو را معرفت در جهان بعد احمد
کسي هم چو سلمان و بوذر ندارد
به خواب ار عدو ذوالفقار تو بيند
ز بيم تو از خواب، سر برندارد
خبر داري آيا ز حال حسين ات
که در کربلا يار و ياور ندارد
به کرب و بلا آي و بنگر حسينت
که بر تن سر و، سر به پيکر ندارد
بيابان پر از لشگر شام و کوفه
حسينت علمدار و لشگر ندارد
حسيني که بد بسترش دامن تو
به جز خاک ره فرش و بستر ندارد
شهي کز شهان تاج و افسر گرفتي
به تن سر، به سر تاج وافسر ندارد
به پيکر حسينت به گل فرش مقتل
به جز زخم شمشير و خنجر ندارد
دم جان سپردن حسينت به بالين
کسي غير شمر ستمگر ندارد
دمي ديده بگشاي اي غيرت اله!
ببين زينبت يار و ياور ندارد
سوي شام زينب رود بر اسري
به دل جز خيال برادر ندارد
زند شمر سيلي به روي سکينه
به دل رحم آن شوم کافر ندارد
شها! در عزاي حسين تو «ترکي»
شب و روز جز ديده ي تر ندارد
به محشر اميد از تو دارد شفاعت
که غير از تو مولاي ديگر ندارد
عزادار و مرثيه گوي حسينت
تنش تاب سوزنده اخگر ندارد
عيد غدير
(در ستايش فرخنده عيد ولايت و امامت)
صبحدم مرغ سحر خوان چه برآورد نفير
جستم از جا ز پي طاعت خلاق بصير
رخت پوشيده سپس کردم تجديد وضو
ايستادم ز پي بندگي حي قدير
خواندم از شوق نماز و بنشستم به زمين
از پي خواندن تعقيب سر افکنده به زير
کز در آمد بت من سرخوش و بنمود سلام
با رخي صاف و درخشنده تر از بدر منير
روي تابانش تابنده تر از قرص قمر
موي مشکينش خوشبوي تر از مشک و عبير
خم به خم طره ي پر پيچ و خمش همچو کمند
ليک در هر خم او صد دل ديوانه اسير
بر له هر ابروي او تعبيه صد قبضه ي تيغ
بر به هر مژه ي او تجهيه صد جعبه ي تير
گفتمش اهلا و سهلا ز کجا آمده اي
چه خبر داري بنماي مرا نيز خبير
گفت امروز علي عليه السلام بن عم و داماد رسول صلي الله عليه و آله
مومنان ا شده از حکم خداوند امير
شاد زي شاد که امروز بود روز بزرگ
شاد زي شاد که امروز بود عيد غدير
هست امروز همان روز که در خم غدير
احمد صلي الله عليه و آله از مکه چو بر مي گشت با جمع کثير
جبرئيل او را از حق برسانيد سلام
کي تو را پايه ي اجلال بر از چرخ اثير
حکم ايزد شده کاينجا بنمايي منزل
بار بگشا که از اين حکم تو را نيست گزير
جانشين ساز علي عليه السلام را و خلافت بخشا
حکم سختي است تکاهل مکن و سهل مگير
اين خبر احمد مرسل صلي الله عليه و آله به مسلمانان داد
همه از شادي اين حکم کشيدن ز فير
بارها را، ز شترها به زمين بنهادن
خيمه ها راست نمودن، غني تا به فقير
بس به فرموده ي آن سيد پاکيزه سرشت
پس به فرموده ي آن پادشه عرش سرير
از امر احمد صلي الله عليه و آله در آن واديه ي عشق و ولا
منبري گشت مرتب ز جهازات بعير
پاي بنهاد بر آن منبر و بگرفت به دست
از سر شوق و شعف، دست شه خيبر گير
گفت کاي قوم بدانيد همه از زن و مرد
گفت کاي قوم بدانيد ز برنا و ز پير
که هر آن کس را امروز من استم مولا
نک علي عليه السلام باشد مولا به صغير و به کبير
اين علي عليه السلام هست پس از من به شما راهنما
اين علي عليه السلام هست مرا بن عم و داماد و وزير
حکم او بر همه ي خلق جهان حکم من است
حکم من حکم خداوند سميع است و بصير
هر که زين حکم تخلف کند و سرپيچد
روز محشر نبود جايش جز بئس مصير
همه گفتند که ما بنده ي فرمان توايم
سر نه پيچيم ز حکم تو و فرمان امير
پس به زير آمد و در خيمه ي خود رفت و نشست
بانک تکبير به پا خواست از آن جمع غفير
اين خبر را چو شنيدم من از آن نيک خبر
اين بشارت چو مرا داد مر، آن نيک بشير
جستم از جا و چو گل خنده ي مستانه زدم
بلبل آسا ز دم از مژده ي اين عيد، صغير
«ترکي» از مدح تو نيکو نتوان گفت علي عليه السلام
تو به نيکويي خود بين و بر او خرده مگير
***
غدير خم
(در وصف خجسته عيد سعيد غدير و غدير کربلا)
سحرگاهان به گوشم اين ندا از چرخ پير آمد
که سر بردار از زانوي غم، عيد غدير آمد
اميرالمؤمنين حيدر عليه السلام به امر حق پيمبر صلي الله عليه و آله را
وزير آمد، دبير آمد، مشار آمد، مشير آمد
چنين روزي پيمبر صلي الله عليه و آله کرد منزل در غدير خم
مرتب منبر او را از جهازات بعير آمد
به امر حق بر آن منبر قدم بنهاد پيغمبر صلي الله عليه و آله
رخش از خرمي رخشان تر از بدر منير آمد
نبي صلي الله عليه و آله دست علي عليه السلام در دست خود بگرفت و بالا برد
شهي کو را در اين گيتي نه شبه و نه نظير آمد
پس آنگه رو به مردم کرد و گفت اي مؤمنان اينک
مرا حکمي ز نزد خالق حي قدير آمد
که هر کس را منم مولا، علي او را بود مولا
شما را اي گروه مؤمنين حيدر عليه السلام امير آمد
هر آن کس سر ز حکمش پيچد و با وي شود دشمن
مهيا روز محشر، بهر او نار سعير آمد
محول بر علي عليه السلام بنمود بعد از خود خلافت را
دعا در حق مولا کرد و از منبر به زير آمد
***
پيمبر صلي الله عليه و آله در غدير قتلگاه کربلا يا رب!
نمي دانم به بالين حسينش از چه دير آمد
که تا بيند به بالين حسين عليه السلام آن سرو آزادي
به کف خنجر به قصد کشتنش شمر شرير آمد
ندادندش گروه کوفيان آبي قليل اما
به جسم اطهرش از شاميان زخم کثير آمد
شهنشاهي که ملک آفرينش را بود مالک
خدنگ تير بر ملک وجودش چون سفير آمد
فلک جاهي که شخص او مجير اهل عالم بود
دريغا خواهرش در پيش دشمن، مستجير آمد
نمي دانم پيمبر صلي الله عليه و آله در کجا بود آن زمان کز کين
به حلق خشک اصغر عليه السلام از کمان خصم، تير آمد
تبسم زد به روي باب و، وانگه تشنه لب جان داد
چو پيکان بر گلوي خشک آن طفل صغير آمد
نبود آن دم که شد از خون اکبر عليه السلام لاله سان رنگين
سر و زلفي که از بويش خجل مشگ عبير آمد
کجا بود آنکه تا بيند چو مرغي پر در آورده
ز بس تير جفا بر جسم عباس عليه السلام دلير آمد
ز يثرب کوفيان خواندند سبط اش را به مهماني
به دشت کربلا کوفي عجب مهمان پذير آمد
لب تشنه سرش را از قفا ببريد شمر دون
به چشم آن لعين اين فعل عظمي بس حقير آمد
پس از قتل حسين عليه السلام آن دستگير خلق در محشر
به غربت خواهرش در دست دشمن، دستگير آمد
ز نظم «ترکي» از کر و بيان عالم بالا
صداي شيون و بانگ فغان، صوت نفير آمد
(در ستايش حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام)
رسيد فصل بهار، اي نگار سيمين تن!
اگر که تابئي از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشين هم چو مرغ بوتيمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دميده شقايق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان يمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مينوون
چمن چو طلبه ي عطار گشته سر تا سر
ز بوي نرگس و، نسرين و، سنبل و، سوسن
ز شرم سر و که بر پا ستاده بر لب جو
سپيد چادر بر سر کشيده نسترون
ز بسکه ريخته از ابر، دانه هاي تگرگ
فضاي باغ تو گويي شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در اين ايام
که راغ لاله ستان گشت و، باغ پر ز سمن
در اين بهار، که باغ است چون بهشت برين
به صحن باغ خرام و درآ ز بيت حزن
بگو به ساقي گل چهره هي بريز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هي بزن ارغن
لب پياله ببوس و، مي دو ساله بنوش
درخت عيش نشان و، نهال غم بر کن
ببين که بلبلکان در چمن چه مي گويد
که فصل گل، ي گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
و ليک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگير دستش و بي پرده اش به نزد من آر
به شرط آنکه نگويي سخن زلا و زلن
رسيد دختر رز ساقيا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجره ي ون
بگو به ساقي گل چهره هي بريز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هي بزن ارغن
سه چار جام بده زان مي روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبيح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه ام نخستين نمي کند سر خوش
ز جام چارمم آيد روان تازه به تن
بده پياله به شاديو شادکامي دوست
بده پياله به کوري ديده ي دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اويس قرن
از آن شراب، که نوشد اگر ز وي وثني
ز مستيش شود آسوده از خيال وثن
از آن شراب، که ريزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده ي نيکي چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوي ايمن
هلاکه گر ز من اين نغز مژده را شنوي
چو گل به تن بدري از نشاط، پيراهن
به مژدگاني من هان بده پياله ي مي
به خنده لب بگشا چين بر ابروان مفکن
بساط عيش بيفکن، اساس بزم بچين
عبير و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است در اين فصل و اين مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصي خاتم پيغمبران به امر خداي
علي عليه السلام ولي خدا بهترين اهل زمن
وصي ختم رسولان صلي الله عليه و آله و شوهر زهرا عليهاالسلام
ولي بار خدا، والد حسين عليه السلام و حسن عليه السلام
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خليفه گشت به جاي نبي صلي الله عليه و آله به سر و علن
شد از خلافت او کور ديده ي اعدا
شد از وصايت او چشم دوستان روشن
شه سرير ولايت، خليفه ي بر حق
سپهر جاه و جلال و، محيط فهم و فطن
علي عالي اعلا عليه السلام قسيم جنت و نار
نهنگ بحر يلي، شهسوار قلعه شکن
شهي که هادي کل را خليفه است و وزير
شهي که ختم رسل صلي الله عليه و آله را برادر است و ختن
شهنشهي که به زور آوري وصف شکني
کسي نديده نظيرش، به زير چرخ کهن
شهنشهي که ز هم بردريد اژدر را
به گاهواره به طفلي، به وقت شرب لبن
دلاوري که شکستي صف مخالف را
چو شاهباز که افتد ميان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان در آورد توسن
زمين به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ريزد
به جاي سبزه نرويد ز خاک جز ريون
کند دو نيمه تن خصم را ز تيغ دو دم
اگر ز آهن و پولاد، باشدش جوشن
ز حصن خيبر، بر کند آهنين در را
بلند کرد به سر پنجه اش به جاي مجن
ز نوک نيزه ي او سينه ي هژ بريلان
به روز رزم، مشبک شود چو پرويزن
کسي که سينه ي او خالي از محبت است
به روز باز پسين، دوزخش بود مسکن
به تحت به ي او، خلق را بود ملجأ
به صحن روضه ي او، خلق را بود مأمن
کسي که خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکي» در مدح او بود الکن
من از مجا و مديح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوي دوستان توام
مرا که بي کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخواني، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگيرم به محشرت دامن
هيمشه تا که وزد باد نوبهار به دشت
هميشه تا که شقايق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا هميشه خوشدل و شاد
عدوي پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
***
در درياي سرمدي
(در ستايش حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام و قصه ي کربلا)
شاهنشهي که بحر سخا راست گوهرا
مهر افسري که عرش خدا راست زيورا
حق را ولي و دخت نبي صلي الله عليه و آله راست همسرا
بعد از نبي به خلق اوست رهبرا
زيرا که اوست لايق محراب و منبرا
بالانشين بارگه کبريا علي عليه السلام ست
مقصد ز آفرينش ارض و سما علي عليه السلام ست
درياي علم و معدن جود و سخا علي عليه السلام ست
مولاي اتقيا و شه اوليا علي عليه السلام ست
صهر نبي صلي الله عليه و آله و دختر او راست شوهرا
آن سروري که صهر نبي مکرم است
هم جانشين او و هم او را پسر عم است
فرزند آدم است ولي به ز آدم است
اين نکته بر تمام عالم مسلم است
کز بوالبشر به رتبه و جاه است برترا
در روز رزم گر بنشيند به پشت زين
از هيبتش به هم شکند پشت مشرکين
رنگين کند ز خون يلان دامن زمين
دست يداللهش چو در آيد ز آستين
بر خرمن عدو، زند از قهر آذرا
گر روز رزم برکشد از قهر، ذوالفقار
با ذوالفقار راکب و مرکب کند چهار
دامان دشت را کند از خون چو لاله زار
از صد هزار خصم نترسد به کارزار
برهم زند سپاه مخالف سراسرا
با خصم اگر شود گه پيکار، روبرو
خصمش ره فرار نيابد ز چارسو
تيغش ز قهر، خون خورد از پيکر عدو
سازد روان، ز خون دليران، به دشت، جو
رمحش به جان خصم کند کار نشترا
در کوه و دشت شير گريزد ز هيبتش
لرزد به خود نهنگ به دريا ز سطوتش
گردکشان فرار کنند از صلابتش
آيد ز آستين چو برون دست قدرتش
آرد برون دمار، ز جان غضنفرا
گر چرخ سر به پيچد از حکم آن جناب
از کهکشان به گردن وي افکند طناب
گاه سواريش ز سر شوق، با شتاب
روح الامين ز سمت يمين، گيردش رکاب
بر پشت زين بر آيد چون مهر خاورا
گاه نبرد چون بنشيند به پشت رخش
رخشش ز سم کند سر و مغز هژبر پخش
تيغش تن هژبر دلان را کند دو بخش
بر پشت تيغ او يد قدرت نموده نقش
کاين تيغ نيست در خور کس غير حيدرا
بر بست در گرفتن خيبر، کمر چو تنگ
از ترس، چهر خيبريان گشت زرد رنگ
يازيد دست بر در آن قلعه بي درنگ
در را ز جاي کند چو بود او امير جنگ
از دل کشيد، نعره ي الله اکبرا
غير از علي عليه السلام کسي به پيمبر صلي الله عليه و آله حبيب نيست
بي او دمي رسول خدا را شکيب نيست
خيبر گرفتنش به جواني عجيب نيست
در کندش ز قلعه ي خيبر غريب نيست
در کودکي دريده به گهواره اژدرا
شاها! تويي که اهل ولايند چاکرت
سايند سروران جهان، جبهه بر درت
گردن کشان، ملازم سلمان و بوذرت
«ترکي» بود يکي ز غلامان قنبرت
او را شفيع باش تو در روز محشرا
اي سروري که بر همه عالم سرآمدي
داماد و ابن عم و وصي محمدي صلي الله عليه و آله
بي شبه جانشين بلافصل احمدي
زوج بتولي و در درياي سرمدي
غير از تو کيست همسر زهراي اطهرا عليه السلام؟
هم شير کردگاري و، هم مير مؤمنان
هم سايه ي الهي و، هم آفتاب جان
درگاه توست ملجاء خلق جهانيان
خوشتر ز جنت است تو را خاک آستان
جبريل آستان تو رويد ز شهپرا
دست من است و دامنت اي شير کردگار!
مولا! مرا يکي ز غلامان خود شمار
تا در جهان کنم به غلامي ات افتخار
اين آرزو مراست که در حال احتضار
چشمم شود ز نور جمالت منورا
شاها! اگرچه شيوه ي من شاعري نبود
اشعار خلق در نظرم سحر مي نمود
حب تو عقده هاي دلم را ز هم گشود
منظور من ز شعر چو مداحي تو بود
از همت ولاي تو کشتم سخنورا
جايي که کردگار بگويد تو را ثنا
من کيستم که مدح و ثنايت کنم ادا
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
در دوستي تو بود اشعار من گوا
شعرم قبول کن توبه حق پيمبرا
اين دل نشين قصيده که شعرش مخمس است
درويشي و به کسوت شاهي ملبس است
از يمن نام توست که مطبوع هر کس است
يک بيتش ار قبول تو افتد مرا بس است
فردا سپيد روي درآيم به محشرا
اي شير کردگار، تو با اين همه جلال
در کربلا نبودي، در عرصه ي قتال
روز دهم ز ماه محرم پس از زوال
شد جسم نازنين حسين عليه السلام تو پايمال
عريان تنش فتاد در آن دشت، بي سرا
سوزد دلم به حال حسينت که شد شهيد
قاتل به کام تشنه سرش را ز تن بريد
سر از تنش بريد و، تنش را به خون کشيد
جسمش بسان طاير بسمل به خون طپيد
شد پاره پاره از دم شمشير و خنجرا
شاهي که بود دامن صديقه عليهاالسلام بسترش
مي زد مدام شانه به موي چو عنبرش
صد بار گفت لحمک لحمي پيمبرش صلي الله عليه و آله
و اينک به خاک بين تن صد چاک و بي سرش
خاکش چگونه تنگ گرفته است در برا
اصحاب و اقربا و جوانانش از جفا
پرپر شدند همچو گل، از تيغ اشقيا
کردند در رکاب شه عشق، جان فدا
يک تن بجا نماند از آن قوم با وفا
از ابکرش شهيد شدي تا به اصغرا
از پا فتاد قامت چون سرو اکبرش
آغشته شد به خون رخ و زلف معنبرش
از بس زدند نيزه و خنجر به پيکرش
خاکم به سر، کفن چو زره گشت در برش
شد پاره پاره آن بدن ناز پرورا
تاراج شد اساس شهنشاهي اش تمام
رفتند دل شکسته عيالش به سوي شام
در راه شام دختر زارش سکينه نام
از فرقت برادر و عم و پدر مدام
مي ريخت اشک از مژه بر رخ چو گوهرا
خاموش «ترکيا» که از اين نظم سوزناک
ترسم ز گريه فاطمه عليهاالسلام خود را کند هلاک
ختم رسل صلي الله عليه و آله ز سينه کشد آه دردناک
حيدر عليه السلام کند ز غصه گريبان صبر چاک
يکباره سرنگون شود اين چرخ اخضرا
خاموش «ترکيا» که از اين نظم غم فزا
اجزاي آسمان شود از يک دگر جدا
هنگامه ي قيامت کبري شود بپا
افتد خروش و ولوله در عرش کبريا
کروبيان ز غصه بميرند يکسرا
خاموش «ترکيا» که از اين نظم گريه خيز
اهل عزا شدند به سر، جمله خاک بيز
جن و بشر شدند ز مژگان، سرشک ريز
شد در جهان ز گريه بپا شور رستخيز
از آب ديده خاک زمين شد مخمرا
***
صاحب تاج انما
(در ستايش حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام و غم کربلا)
اي دل! از چاه بيخودي بدرآ
خويش را وارهان ز قيد هوا
خويشتن را به دست نفس مده
سر به پاي جناب عشق بنه
در خرابات عشق نه قدمي
وز مي عشق زن به چهره نمي
عشق داري برو به سوي علي عليه السلام
شو سگ پاسبان کوي علي عليه السلام
به ولاي علي عليه السلام تولي کن
ديده بگشا به حق تماشا کن
به علي عليه السلام ناز و هر چه خواهي کن
بنده اش باش و، پادشاهي کن
قبله و کعبه و مناست علي عليه السلام
مشعر و زمزم و صفاست علي عليه السلام
فاتح باب خيبر است علي عليه السلام
در شجاعت دلاور است علي عليه السلام
حامي دين مصطفي صلي الله عليه و آله است علي عليه السلام
صاحب تاج انماست علي عليه السلام
وارث علم احمد است علي عليه السلام
جانشين محمد صلي الله عليه و آله است علي عليه السلام
جز علي عليه السلام کيست؟ شافع محشر
جز علي عليه السلام کيست خلق را رهبر
نيست از حکم خالق ازلي
مصطفي صلي الله عليه و آله را وصي، به غير علي عليه السلام
يا علي عليه السلام اي کننده ي خيبر
يا علي عليه السلام اي پس از نبي صلي الله عليه و آله رهبر
در جهان هر چه هست سرتا سر
همگي صادرند و تو مصدر
در حرم اي امام جن و بشر
پا نهادي به دوش پيغمبر صلي الله عليه و آله
از براي شکستن بتها
پا نهادي به جاي دست خدا
قطب افلاک را تويي محور
کشتي خاک را تويي لنگر
گر سبب ذات اقدس تو نبود
حق نياورد بوالبشر به وجود
تا ز بوطالب آمدي به وجود
شد هويدا هر آنچه پنهان بود
اي که بر يازده دري تو صدف
کعبه از مولد تو يافت شرف
يا علي عليه السلام «ترکي» پريشان حال
در مديحت بود زبانش لال
گر نگفتند خلق، کفر مگو
گفتمي لا اله الا هو
گر خدا نيستي يدالهي
ني الله، مظهر اللهي
حکم فرما به نيک و زشتي تو
قاسم دوزخ و بهشتي تو
تو گرفتي ز شهر ياران تاج
دين اسلام از تو يافت رواج
تو دريدي به کودکي اژدر
زان سبب گشت نام تو حيدر عليه السلام
نعلي از سم دلدلت افتاد
چرخ او را هلال، نام نهاد
ذوالفقارت به شکل لاست از آن
که کند نفي شرک را ز جهان
تويي آن پر دلي که روز مصاف
ذوالفقار ار برون کشي ز غلاف
قاف تا قاف اگر بود لشگر
همگي را کني تو زير و زبر
تويي آن صاحب مروت وجود
که خدايت ولي خود فرمود
گشته ز انگشت تو قمر به دو نيم
زنده شد از دم تو عظم رميم
معجز جمله انبياء يکسر
از تو گرديده ظاهر اي سرور!
آدم ار ملتجي به تو نشدي
توبه ي او کجا قبول شدي
حضرت نوح نام تو به زبان
برد تا شد خلاص از طوفان
گر نکردي سوي خليل نظر
کي گلستان، به وي شدي آذر
لب ز آب بقا نکردي تر
خضر را گر نمي شدي رهبر
هر که در دل نهال مهر تو کشت
سر قدم ساخته رود به بهشت
هر که مهر تو در دلش نبود
جز سقر جاو منزلش نبود
يا علي عليه السلام کلب آستان توام
هر که هستم ز دوستان توام
غير راهت رهي نمي پويم
اين سخن را مدام مي گويم
سرخوش از باده ي الستم من
فاش گويم علي عليه السلام پرستم من
اي قدر قدرت و قضا فرمان
وي فلک چاکر و ملک دربان
با چنين قوت چنين قدرت
با چنين همت و چنين شوکت
*****
در کجا؟ بودي اي شه ولا
که به بيني به دشت کرببلا
غرق در خون، تن حسينت را
خفته بر خاک، نور عينت را
از جفا چاک چاک پيکر او
دور از تن سر منور او
نوجوانانش اوفتاده ز پا
همچو سروي به دشت کرببلا
اهل بيت عزيز اسوت اسير
در کف شاميان شوم و شرير
دختران ز ضربت سيلي
ماه رخسارشان شده نيلي
خواهرانش به ديده ي خونبار
بر شترهاي بي جهاز سوار
داغ حسر تمام را بر دل
راه پيموده تا چهل منزل
سر او را يزيد شوم دغا
داد جا در ميان تشت طلا
اهل بيتش يزيد بد بنياد
در خرابه مکان و منزل داد
صاحب ذوالفقار
(در ستايش حضرت علي عليه السلام و رثاي حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام)
سرت گردم اي ساقي سيمتن!
بسي کن علاج دل زار من
مرا از مي عشق، سرمست کن
که من نيستم از مي ام هست کن
بده يک دو جام از مي بي غشم
که از زو مستي کند سرخوشم
گشايم زبان را به صد احترام
به مدح پسر عم خير الانام
سر سروران، شاه دلدل سوار
علي ولي عليه السلام صاحب ذوالفقار
علي عليه السلام آن نهنگ يم پر دلي
نبي صلي الله عليه و آله را وصي و خدا را ولي
علي عليه السلام مظهر قدرت داور است
علي عليه السلام وارث علم پيغمبر صلي الله عليه و آله است
علي عليه السلام شافع روز محشر بود
علي عليه السلام زوج دخت پيمبر صلي الله عليه و آله بود
به طفلي ز هم بر دريد اژدرا
از آن روش شد نام او حيدر عليه السلام را
به دلدل اگر همي کند در مصاف
کشد از کمر، تيغ خارا شکاف
بريزد ز پيکر سر پر دلان
چو برگ درختان، ز باد خزان
کشد گر ز دل نعره ي حيدري
شکافد ز هم زهره ي لشگري
نباشد ز گردن و، گرد کشان
همآورد او هيچ کس در جهان
عدو را به يک ضربت ذوالفقار
به بالاي مرکب کند او چهار
به مردي دراز حصن خيبر بکند
به ارکان خيبر تزلزل فکند
بکند آن چنان آن در آهنين
که جبريل گفتش هزار آفرين
به مرحب چو زد تيغ کين بي دريغ
شد از تنگ اسبش برون برق تيغ
سر عمر و بن عبدود را بريد
تنش را به خاک مذلت کشيد
به آن زور بازو و، آن ذوالفقار
به آن صولت و، شوکت و، اقتدار
به آن پنجه ي دست خيبر گشا
ندانم کجا بود در کربلا
در آن دم که عباس عليه السلام نام آورش
دو دستش جدا گشت از پيکرش
چو از بهر هيجا کمر تنگ بست
سکينه يکي مشک خالي بدست
بيآمد به نزديک آن شهريار
بگفتا که اي عم والا تبار!
مرا تشنگي برده آرام و تاب
دلم سوزد از بهر يک قطره آب
چو عباس عليه السلام بشنيد از او اين سخن
شد آب از خجالت ز سوز محن
گرفت از سکيزنه همان خشک مشک
ز مژگان فرو ريخت بر چهره اشک
روان شد به ميدان، چو شير ژيان
همي حمله ور گشت بر مشرکان
بيفشرد در جنگ پاي ثبات
رسانيد خود را به شط فرات
ز شط، کرد آن مشک را پر ز آب
در آويخت بر دوش خود با شتاب
کفي آب برداشت آن نور عين
بياد آمدش لعل خشک حسين عليه السلام
فرو ريخت آب وز شط شد برون
لب تشنه و، با دلي پر ز خون
کشيد از کمر، تيغ آن شير گير
بر آن ناکسان، حمله ور شد چو شير
يل صف شکن، شبل شير اله
بزد خويش را بر صف آن سپاه
چو شير ژيان، نعره از دل کشيد
صف کوفي و شامي از هم دريد
گرفتند گرد وي از چارسو
ز کين تنگ کردند ميدان بر او
فکندند آن فرقه ي نابکار
دو دست از تنش از يمين و يسار
يکي مي زدي نيزه بر پيکرش
يکي تيغ الماس گون، بر سرش
ز بس تير بنشست بر پيکرش
قبا چون زره گشت اندر برش
به ناگاه تيري به مشکش رسيد
شد عباس از بخت خود نا اميدي
نه بر تن، دگر طاقت و تاب داشت
نه بر دوش مشکش، دگر آب داشت
برون کرد پا از رکاب آن زمان
بيفتاد بر خاک و، بسپرد جان
تنش را ز خنجر، نمودند پاک
فکندند او را خسان، روي خاک
شد از ضربت نيزه و تيغ تيز
تن نازپرورد او ريز ريز
به تن «ترکيا» جامعه را چاک کن
فشان آب ديده به سر خاک کن
****
حبيبه ي داور
(در ستايش حضرت صديقه ي طاهره فاطمه ي زهرا عليهاالسلام)
بلبل طبعم دوباره گشت سخنور
نغمه سرا شد به مدحت دخت پيمبر صلي الله عليه و آله
فاطمه عليهاالسلام آن بضعه ي رسول صلي الله عليه و آله گرامي
فاطمه عليهاالسلام آن بيقرينه زوجه ي حيدر عليه السلام
فاطمه عليهاالسلام آن دختري که مادر گيتي
تا به ابد همچو وي نزايد دختر
فاطمه عليهاالسلام آن دختري که خالق منان
چون وي دختر، نيافريند ديگر
اي ز ملاحت بديل احمد مرسل صلي الله عليه و آله
وي ز فصاحت عديل حصدر صفدر عليه السلام
شافعه ي محشري و، بانوي جنت
دخت رسول استي و، حبيبه ي داور
عالمه ي عالم ظاهر استي و باطن
پيش تو چيزي ز علم نيست مستر
نام تو شد به ساق عرش نوشته
عرش ز نام تو يافت زينت و زيور
گر نه علي عليه السلام را خداي خلق نکردي
هيچ کسي در جهان، نبودت همسر
پيشتر از خلق خاک آدم و حوا
نور تو را آفريد حضرت داور
عصمت و عفت هر آنچه بود به عالم
خالق، با طينت تو کرد مخمر
عصمتت آنجا که پاي پيش گذارد
شمس نتابد تو را به گوشه ي چادر
جلوه اي از حسن توست مهر جهانتاب
پرتوي از نور توست زهره ي ازهر
گشته منور جهان ز نور جبينت
نور خدايي تويي تو، از پا تا سر
باد ز بوي تو برده تحفه به گلزار
گشته از آن روي گل لطيف و معطر
گر به چمن بگذري، به عزم تماشا
ديده گذارد به هم، ز شرم تو عبهر
خازن جنت، تراست خادم درگاه
گيسوي حوران، تراست رشته ي معجر
رفته به هر بامداد، حضرت جبريل
خاک در آستانه ي تو ز شهپر
خادمه ي درگه تو حضرت مريم
جاريه ي مطبخ تو ساره و هاجر
خادمه ي درگه تو حضرت مريم
جاريه ي مطبخ تو ساره و هاجر
اي که تو را حاجب و غلام، سرافيل
وي که تو را جبرئيل، بنده و چاکر
کس ز ثناگوئيت چگونه زند دم
زانکه خداي احد تراست ثناگر
لايق مدح تو نيست دفتر «ترکي»
ز آنکه نگنجد تو را مديحه به دفتر
تا که چکد از سحاب، قطره ي ژاله
تا که دمد لاله و شفيق، ز اغبر
جاي عدوي تو باد قعر جهنم
جاي محب تو باد بر لب کوثر
***
خصال حسن
(در مدح و رثاي سبط اکبر پيامبر صلي الله عليه و آله حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام)
زهي ز نور جمالت جهان جان روشن
جهان ز فيض وجود تو غيرت گلشن
تويي خزنيه ي سر الاه را خازن
تويي جواهر علم رسول صلي الله عليه و آله را مخزن
به چشم عالميان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گر زن
جهان علم و کمالي و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالي و، بحر فهم و فطن
حضيض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبين تو يک قطره خوي چکد بر خاک
دمد ز خاک، گل و ضميران و نسترون
امين وحي خدا روز و شب، چو دربانان
بر آستانه ي درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جاي شادروان
به هر کجا که شود خيمه ي تو سايه فکن
تو آن کسي که رسول خدا صلي الله عليه و آله به حکم خداي
ز راه لطف و شفقت نهاده نام حسن عليه السلام
تويي که کرده رسول ات به دوش خويش سوار
تويي که فاطمه ات پروريده در دامن
تويي خليفه به جاي نبي صلي الله عليه و آله ز بعد علي عليه السلام
تويي ز بعد علي عليه السلام رهنماي اهل ز من
تو آن امام به حقي که دوستان تو را
شميم لطف و آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غيوري که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ريماهن
ز بردباري و حلم تو اي گزيده ي ناس!
همي گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شاميان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنيدي تو زير چرخ کهن
تو اي امام به حق، گوشوار عرش مجيد!
تو اي مروج شرع نبي صلي الله عليه و آله به سر و علن!
هر آن کسي که شود منکر امامت تو
تنش به چوبه ي دار فنا شود آون
بني اميه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر يک ارزن
تو همچو مرغ بهشتي و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد هب ويرانه آشيان سازد
تو خود همايي و عرش خدا تو را مأمن
اگر معاويه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجين را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواره شهوار
کجاست قيمت فقر اليهود و، مشک ختن
چگونه مهدي آخر زمان (عج) شود دجال؟
چگونه جاي سليمان نشيند اهريمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جاي جنگ نمودي تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودي ولي شدي ناچار
ز بي هميتي کوفيان عهد شکن
در اين مصالحه بي شک نهفته سري بود
که کس نداند چو ذات قادر ذوالمن
کسي که واقف از اسرار اين مصالحه نيست
دهن به هرزه گشايد، کند به ياوه سخن
هزار حيف که ناپاک پور بوسفيان
شکست عهد و، ز پيمان خود گسست رسن
دريغ و درد که آخر ز راه مکر و فريب
فغن و آه که با صد هزار حيله و فن
به وقت فرصت آن بي حيا ز سم نقيع
تو را شهيد نمود و، خلاص شد ز حزن
چگويم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بيت تو فرياد گريه و شيون
دمي که يک صد و هفتاد پاره هاي جگر
تو را ز حلق فرو ريخت در ميان لگن
شها! به ماتم تو جاي اشک، خون جگر
چکد ز ديده ي «ترکي» چنان عقيق يمن
هميشه تا که بود اصطلاح نحويون
حسن چو افضل تفضيل شد شود احسن
خدا قبيح کند روي دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن
سر عشق
(در ستايش حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام)
هر که را عشق دلبري به سر است
ميتوان گفتنش که خود بشر است
و آنکه از عشق، بي خبر باشد
جانور بلکه کم ز جانور است
ما سوي را به نيم جو نخرد
هر که از سر عشق با خبر است
عشق گنج است و عاشقي گنجور
عشق دريا و عاشقي گهر است
هر که عاشق نشد در اين عالم
به مثل چون درخت بي ثمر است
عشاقي نيست کار بوالهوسان
که ره عشق، راه پر خطر است
عاشقان را شروط بسيار است
کاولني شرط، ترک جان و سر است
پا به ميدان عشق، هر که نهاد
سينه اش تير عشق را سپر است
عاشقي پيشه ي حسين علي عليه السلام است
که در آفاق، نام او سمر است
جان به قربان نام آن عاشق
که ز جان، نام او عزيزتر است
«ترکيا» عشق از حسين عليه السلام آموز
ک چنين عشق، عشق با اثر است
***
ميدان عشق
(در مدح و رثاي حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام)
عاشقا! اگر عاشقي چون عاشقان با غم بساز
يا که با عشاق نرد عشق بازي را مباز
يا چو مردان در طريق عشق بازي زن قدم
يا چو زن در خانه ات بنشين و در راکن فراز
عشق را بحري ست اندر راه بس مواج و ژرف
عشق را راهي ست هول انگيز و بس دور و دراز
يا منه پا بي مهابا در طريق عاشقي
يا حقيقت بين شو و، بگريز از عشق مجاز
عشق اگر خواهي تأسي جو به شاه دين حسين عليه السلام
سبط دوم، حجت سوم، شه ملک حجاز
آن شهنشاهي که باشد زينت عرش الاه
آن شاهنشاهي که باشد خلعت دين را طراز
آن شهنشاهي که بر درگاه قدرش روز و شب
چرخ گردون با همه قدر و شرف برده نماز
آستان درگهش را هر اميري پساسبان
پابسان خرگهش، هر خسروي گردن فراز
چاکري از چاکران بارگاه حضرتش
بر شهنشاهان هفت اقليم، دارد امتياز
بهر طوف مرقدش با قدسيان هر صبح و شام
جبريل از عرش مي آيد به صد عجز و نياز
در طريق عشق بازي هر که با وي زد قدم
يافت از وي لاجرم در عاشقي خط جواز
زائران آستان قدس اش از نزديک و دور
نقد جان بر کف همي آرند از بهر نياز
«ترکيا» کوته سخن کن زانکه از بي دانشي
مي کني مدح کسي کز مدح باشد بي نياز
مرحبا بر اين چني عاشق که در ميدان عشق
زير خنجر بود با معشوق خود مي گفت راز
جلوه ي معشوق از بس برده بود او را، ز هوش
از سنان و نيزه و خنجر نبودش احتراز
بس که بر جسمش ز هر سو تير کين، تا پر نشست
پر برون آورد جسم اطهرش چون شاهباز
دلنوازش کس نبد، پهلو نشينش کس نبود
خنجرش پهلونشين گرديد و، تيرش دلنواز
کوفيان کردند از کين، اهل بيت اش را سوار
بر اشترهاي نحيف کند سير بي جهاز
اي حسين عليه السلام! اي عاشق جانباز عشق ذوالجلال!
اي که هستي در جهان، بيچارگان را چاره ساز!
آرزو دارم ببوسم آستان درگهت
يک نظر از لطف، بر حالم کن اي شاه حجاز!
تا که باشد ضد عزت، ذلت اندر روزگار
دوستانت در جهان باشند غرق عز و ناز
تا بود در هر دو عالم، فعل آتش سوختن
دشمنانت در جهان، باشند در سوز و گداز
پاک گوهر
(در ستايش امام ثامن حضرت علي ابن موسي الرضا عليه السلام)
شاهي که بارگاه وي از عرش برتر است
در شهر طوس قبه ي ايرانش از زر است
سلطان شرق و غرب، شهشناه دين رضا عليه السلام
فرزند برگزيده موسي بن جعفر عليه السلام است
حکمش روان به جمله سلاطين روزگار
بي جيش و طيش ملک جهان را مسخر است
اين سبز خيمه ي فلک از حکم کردگار
بر آستان درگه او سايه گستر است
سايند سروران جهان جبهه ي نياز
بر درگهي که مدفن آن پاک گوهر است
آنجا که آفتاب جلالش کند طلوع
خورشيد چرخ در برش از ذره کمتر است
خورشيد کسب روشني از نور او کند
کز سمت طوس مطلع خورشيد خاور است
حقا که اوست سيد سادات روزگار
زيرا که جده فاطمه عليهاالسلام جدش پيمبر صلي الله عليه و آله است
هر کس که بر امامت وي بر دلش شکي ست
بي شک و شبه نسل زنا هست و کافر است
عشري اگر نويسم ز اعشار علم او
مطلب شود مفصل و دفتر محقر است
در غربت اي دريغ! غريبانه جان سپرد
شاهي که برگزيده ي خلاق داور است
رفت از جهان، به شهر خراسان رضا عليه السلام غريب
وز بهر غربتش دل عالم پر آذر است
ياران غريب نيست رضا عليه السلام در ديار طوس
به اله غريب بابش موسي جعفر عليه السلام است
زين هر دو تن، غريب تري آمدم بياد
کو را نه اقربا و نه يار و نه ياور است
داني غريب کيست؟ گل احمدي حسين عليه السلام
کو راست مام فاطمه عليهاالسلام و باب حيدر عليه السلام است
باشد کسي غريب که در حال احتضار
نه مادرش به سر، نه پدر، نه برادر است
باشد کسي غريب که بي غسل و بي کفن
در دشت کربلا تنش افتاده بي سر است
باشد کسي غريب که از ظلم اهل جور
جسمش به کربلا و سرش جاي ديگر است
باشد کسي غريب که از جور کوفيان
سر از تنش جدا شده صد پاره پيکر است
باشد کسي غريب که از ظلم شاميان
در بحر خون چون ماهي بسمل شناور است
باشد غريب آنکه ميان دو نهر آب
سيراب ز آب خنجر شمر ستمگر است
«ترکي» به پاي بوسي اين هر سه تن غريب
پيرانه سر هواي جوانيش بر سر است
طرب انگيز
(در وصف سرزمين ادب آفرين شيراز)
خوشا شيراز و خلق با وفايش
خداوندا! نگه دار از بلايش
عبيرآميز مي باشد نسيمش
طرب انگيز مي باشد هوايش
خوش آن ساعت که معمار سبک دست
به حکمت ريخته طرح بنايش
شتربانا! شتر آهسته مي ران
که جانم سوخت ز آهنگ درايش
خوشا شاه چراغ و بقعه ي او
که شاهانند بر در چون گدايش
زهي از بقعه ي سيد محمد
که جان عالمي بادا فدايش
زهي سيد علاء الدين حسيني
که باشد بقعه چون عرش علايش
ز قبرستان دارالعلم شيراز
که مي خوانند خاک اوليايش
بود يک قطعه اي از باغ جنت
قبور اوليا و انبيايش
زهي روح و صفاي قبر سعدي
تعالي اله ز باغ دل گشايش
تعالي اله ز باغ حافظيه
که جان ها تازه گردد از صفايش
ز باغ تخت قاجاريه او
زبا با کوهي راحت فزايش
زهي از آب رکناباد شيراز
که هم چشمي است با آب بقايش
نه خود محتاج توصيف است و تعريف
مساجدهايش و، بازارهايش
زبان در کام الکن هست و قاصر
ز وصف مردمان باحيايش
غريبي گر شود وارد به ايشان
به چشم خود دهند از مهر، جايش
تبلور يافته، از روح حاتم
يم جود و سخاي اسخيايش
فقيرانه تمام اهل حالند
همه اهل کمالند اغنيايش
خداوندا! به قرب و جاه احمد صلي الله عليه و آله
به حق خامس آل عبايش عليه السلام
به حق آن حسيني عليه السلام کاهل شيراز
بپا سازند سال و مه عزايش
که شيراز و همه شيرازيان را
نگه دار از قضا و از بلايش
غم شيراز «ترکي» راست در دل
خداوندا! از اين غم کن رهايش
به سر دارد هواي ملک شيراز
جز اين نبود به عالم مدعايش
به زندان خانه ي هند است در بند
فلک بنهاده بند غم به پايش
به تنگ آمد دلش از کشور هند
تفو بر مردم دير آشنايش
خداوندا! به حق دردمندان
دل پر درد او را کن دوايش
به شيرازش ز لطف خويش باز آر
ز لطف خود اجابت کن دعايش
به شهر هند بي خويش و تبار است
رسان او را به خويش و اقربايش
سيه رويي ست بنما رو سپيدش
خطاکاري ست بگذر از خطايش
به جز راه درت راهي ندارد
به هر راهي تو هستي رهنمايش
ز ارض هند او را دهد نجاتي
مجاور کن به ارض کرباليش
بيا «ترکي» به حق شاه مردان
که مردم کم ندانند از خدايش
خدايش گر نمي دانند اما
ندانند از خدا يک دم جدايش
که با مردم طريق مردمي گير
عطا گر کرد کس مي کن عطايش
وگر با تو کسي روزي بدي کرد
تو بد بگذار و نيکي کن به جايش
کسي را ميتوان مردم شمردن
که مردم بد نگويند از قفايش
نظم چون آتش «ترکي» که دل عالم سوخت
عجب اينجاست که با خامه و دفتر چه کند
فصل سوم:
سوگواري ها
طبل الرحيل
(در رثاي حضرت سلمان صحابه ي با وفاي رسول الله صلي الله عليه و آله)
چون به حکم پادشاه انس و جان
درمد اين گشت سلمان، حکمران
گشت چون در حکمراني مستقل
بنده اش گشتند خلق، از جان و دل
چون زمان زندگيش آمد به سر
پيک مرگش آمد و کوبيد در
از قضا گرديد بيمار و عليل
جيش عمرش کوفت طبل الرحيل
بر کشيد از پرده ي دل، آه سرد
گفت با ياران، چنين آن نيک مرد
که مرا هنگام رحلت شد قريب
بايدم رفتن از اين دنيا غريب
گفت اي نيکو سير ياران من!
وي رفيقان و هواداران من!
مر مرا گفته است احمد صلي الله عليه و آله اين چنين
آن رسول اولين و آخرين
چون تو خواهي زين جهان بيرون شدن
مرده گان گويند همراهت سخن
اينک اي ياران، به تابوتم نهيد
پيکرم را سوي قبرستان بريد
پس به تابوتش نهادند آن زمان
بردن او را سوي قبرستان کسان
پس برون آمد ز تابوت آن جناب
با گروه مرده گان کرد اين خطاب
کي گروه بي زبانان السلام
از جهان ناديده کامان السالم
چون به امر حق، سلامم بشنويد
لطف باشد گر جوابم را دهيد
تا که از قبري صدايي شد بلند
که ز من بادت عليک اي ارجمند!
حضرت سلمان، جوابش چون شنيد
گفت با ياران مرا واپس بريد
که مرا گفتار احمد صلي الله عليه و آله شد يقين
راست فرمود آن رسول پاک دين
پس به سوي خانه بردندش کسان
خفت در بستر به جسمي ناتوان
دوستان کردند با او اين خطاب
که بيان فرا تو اي عالي جناب!
کز پس مردن، که غسلت مي دهد
که کفن پوشاند و دفنت کند
حضرت سلمان گشود از هم دو لب
گفت با آن قوم، از روي ادب
که مرا غسلم دهد آن پاکزاد
که جناب مصطفي صلي الله عليه و آله را غسل داد
اين سخن با دوستان خود بگفت
ديده را بر هم نهاد و خوش بخفت
در عجب ماندند مردم زين جواب
که نبي صلي الله عليه و آله را غسل داده بوتراب عليه السلام
هان علي عليه السلام اندر مدينه ي مصطفي صلي الله عليه و آله ست
زان بلد تا اين بلد فرسنگ هاست
در سخن بودند کز در باشتاب
شد سواري حاضر و بر رخ نقاب
ناگهان ديدند جمله مردمان
خيمه اي آمد فرود از آسمان
نعش سلمان را در آن يمه نهاد
يکه و تنها در آن دم غسل داد
پس نمازش خواند و بسپردش به خاک
وز نظرها محو شد آن جان پاک
مردمان هم سوختن هم ساختند
عده اي ز آنها ورا بشناختند
که علي عليه السلام بود و به جز او کس نبود
راست سلمان اين سخن فرموده بود
يا علي عليه السلام اي مظهر لطف خدا!
اي چراغ روشن راه هدي!
از مدينه آمدي اي بوتراب!
جانب شهر مداين باشتاب
از مدينه اي شه ملک حجاز!
تا مداين هست بس راهي دراز
بهر غسل نعش سلمان آمدي
بهر دفنش آستين بالا زدي
چون شود اي معدن جود و کرم!
وي خدا را حسن از سر تا قدم
از نجف آيي به دشت کربلا
محشر کبري به بيني بر ملا
از جفا بيني حسينت عليه السلام را شهيد
سر جدا از خنجر شمر پليد
کشته ها بيني همه عريان بدن
بر زمين افتاده بي غسل و کفن
قامت عباس عليه السلام را بيني که چون
چاک چاک افتاده اند اندر خاک و خون
بر زمين افتاده جسم اطهرش
بر سر ني رفته نوراني سرش
آتشي بيني ز کين افروخته
خيمه گاه اهل بيتت عليهم السلام سوخته
کودکانت در کف طغيانگران
دخترانت بسته ي بند گران
يا علي عليه السلام اي آفتاب عالمين!
«ترکي» هم هست همنام حسين
چون شود اي حاکم حکم قضا
شافعش کردي تو در روز جزا
***
سحاب اشک
(در رثاي هشيد محراب مسجد کوفه حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام)
به سجده سر چو نهاد آن امام جن و بشر
براي طاعت درگاه خالق داور
براي کشتن آن مير مؤمنان از کين
گرفت تيغ به کف، ابن ملجم کافر
چنان به تارک او تيغ کين فرود آورد
که تا به جبهه ي او را شکافت سر تا سر
دريغ و درد که شق القمر سرش گرديد
شهي که نيز، ز اعجاز اوست شق قمر
فتاد سرو قد او به دامن محراب
ز خون فرق همايون، محاسنش شد تر
ميان ارض و سما هاتفي ندا در داد
که کشته گشت علي عليه السلام جانشين پيغمبر صلي الله عليه و آله
به گوش مردم کوفه، چو اين ندا آمد
تمام جانب مسجد شدند راه سپر
سحاب اشک فشاندند ز ابر ديده ي خود
شير بسان شبير و شبير همچو شير
به اشک و آه ز مسجد به خانه اش بردند
شه سرير ولايت فتاد در بستر
چنان ز اهل حرم بانگ شور غم برخاست
که سوزشان به دل چرخ پير، ريخت شرر
ز شور ناله ي اهل حرم ولي خدا
گشود ديده و بر هر طرف نمود نظر
در آن ميان به حسينش نظر نمود و بديد
روان ز يده سرشکش بود چو لؤلؤ تر
به گريه گفت که اي نور هر دو ديده ي من!
سرور سينه ي زهرا عليهاالسلام و سبط پيغمبر صلي الله عليه و آله
کنون که بهر من از ديده گوهر افشاني
به کربلا چه کني اي مرا ز جان بهتر!
دمي که دست علمدار لشگرت عباس عليه السلام
جدا شود ز يمين و يسار از پيکر
دمي که تير خورد بر گلوي اصغر عليه السلام تو
دمي که چشم تو افتد به کشته ي اکبر عليه السلام
دمي که قاسم عليه السلام نسرين عذار تو گردد
ز خون سر رخ و زلفش چو لاله ي احمر
دمي که طفل حسن عليه السلام شمع عشق، عبدالله
به دامن تو بريدند دستش از پيکر
دمي که شمر نهد پا به روي سينه تو
براي کشتن تو از کمر کشد خنجر
دمي که زينب عليهاالسلام غمديده در محيط بلا
چو بخت خويش کند معجر سياه به سر
دريغ و درد از آن دم که قاتل خونخوار
برد ز کينه لب تشنه از قفايت سر
فغان و آه از آن دم که خولي جاني
سرت نهان کند اندر تنور خاکستر
رقم کند چو حديث شهادتت «ترکي»
چکد ز خامه ي او خون به صفحه ي دفتر
گريه ي پنهان
(در رثاي حضرت صديقه طاهره فاطمه ي زهرا عليهاالسلام)
کلک قضا نوشت چو ديوان فاطمه عليهاالسلام
دست قدر گرفت گريبان فاطمه عليهاالسلام
مامش خديجه عليهالسلام چون به بهشت برين شتافت
شد آشکار گريه ي پنهان فاطمه عليهاالسلام
بابش نبي صلي الله عليه و آله چو عالم فاني وداع کرد
خاموش گشت شمع شبستان فاطمه عليهاالسلام
زوجش علي عليه السلام چو خانه نشين شد پس از نبي صلي الله عليه و آله
پژمرده گشت گلبن بستان فاطمه عليهاالسلام
شرمنده گشت خاذن گنج دو ديده اش
گوهر ز بسکه ريخت به دامان فاطمه عليهاالسلام
از آتش فراق، تن و جان او گداخت
جان ها شود فداي تن و جان فاطمه عليهاالسلام
باله سزاست کز زن و مرد جهان تمام
سازند جان خويش به قربان فاطمه عليهاالسلام
فردا که آفتاب قيامت کند طلوع
دارند خلق چشم، به احسان فاطمه عليهاالسلام
هر کس که نام فاطمه عليهاالسلام را بشنود يقين
سوزد دلش به حال پريشان فاطمه عليهاالسلام
«ترکي» ز راه صدق و صفا و ادب زده است
دست ولا به دامن احسان فاطمه عليهاالسلام
يا رب به حق فاطمه عليهاالسلام و آل اطهرش
او را شمر يکي ز غلامان فاطمه عليهاالسلام
بضعة الرسول صلي الله عليه و آله
(در رثاي حضرت فاطمه ي زهرا عليهاالسلام)
آه از دمي که فاطمه عليهاالسلام دخت پيمبرا صلي الله عليه و آله
با حالتي عجيب درآيد به محشرا
بر دست راستش در دندان مصطفي صلي الله عليه و آله
بر دست چپ عمامه ي پر خون حيدرا عليه السلام
بر دوش راست، جبه ي آغشته اي به زهر
از مجتبي حسن عليه السلام شه پاکيزه گوهرا
بر دوش چپ، مشبک پيراهن حسين عليه السلام
از نوک تير و نيزه و شمشير و خنجرا
وارد شود به حشر، به اين هيأت شگرف
دستي زند به قائمه ي عرش داورا
با چشم اشکبار ز دل ناله اي کشد
کز ناله اش فتد به دل خلق آذرا
گويد که اي الاه من، اي دادگر خداي!
بنگر دمي به حال من زار و مضطرا
خواهم که داد من بستاني ز دشمنان
امروز خوش دلم کني و، شاد خاطرا
زين ظلم ها که شد به من از امت پدر
گيري تو انتقام ز امت سراسرا
دندان باب من، شکستند از جفا
کردند سقط محسنم از صدمه ي درا
بشکافتند فرق پسر عم من علي عليه السلام
با تيغ کين، ميانه ي محراب و منبرا
مسموم ساختند ز زهر جفا حسن عليه السلام
جان داد پاره پاره جگر روي بسترا
شد پاره پاره جسم حسينم عليه السلام به کربلا
از جور کوفيان لعين ستمگرا
صد چاک ماند جسم حسينم عليه السلام به روي خاک
نه سر به پيکرش، نه لباسيش در برا
کشتند اقربا و جوانانش از ستم
از اکبرش عليه السلام فتاد ز پا، تا به اصغرا عليه السلام
گشتند پاره پاره ز شمشير و تير و تيغ
عباس عليه السلام و عون عليه السلام و قاسم عليه السلام و عثمان عليه السلام و جعفرا عليه السلام
اهل حريم او به اسيري به سوي شام
رفتند دل شکسته و با حال مضطرا
القصه دادخواهي او چون شود تمام
آيد چنين خطاب ز خلاق داورا
کاي دختر حبيب من، اي مادر حسين عليه السلام
اي زوجه ي ولي من، اي نيک اخترا!
امروز ما به دست تو داديم اختيار
کرديم ما تو را به شفاعت مخيرا
هر کس که بر حسين عليه السلام تو کرده جفا و ظلم
او را روانه کن، سوي سوزنده اخگرا
و آنکس که در عزاي حسينت عليه السلام گريسته
سيراب کن به جنت اش از آب کوثرا
بفرست دشمنان حسينت عليه السلام سوي جهيم
با دوستان او تو به جنت درا درا
اي مادر حسين عليه السلام و حسن عليه السلام بضعة الرسول صلي الله عليه و آله
اي درگه حسين عليه السلام تو از عرش برترا!
«ترکي» يکي ز نوحه گران حسين عليه السلام توست
او را شفيع باش، تو در روز محشرا
***
عزاي رضا عليه السلام
(در رثاي حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام)
چرا؟ چوني، نکنم ناله در عزاي رضا عليه السلام
چرا؟ فغان نکنم روز و شب، براي رضا عليه السلام
چرا؟ به سر زنم دست غم به ماتم او
چرا؟ بپا نکنم مجلس عزاي رضا عليه السلام
به طوس لشکر غم: بر دلم هجوم آرد
چو آورم به زبان، نام غم فزاي رضا عليه السلام
رضا عليه السلام غريب و، رضا عليه السلام بي کس و، رضا عليه السلام مظلوم
سزاست گر که کنم جان خود فداي رضا عليه السلام
ز لخت هاي دل و اشک چشم ماتميان
مگر علاج شود درد بي دواي رضا عليه السلام
به راستي دلش از سنگ خاره سخت تر است
کسي که نشکند او را دل از براي رضا عليه السلام
خدا مباد رضا از کسي که از ره جور
رضا نمود دل خويش بر جفاي رضا عليه السلام
رضا عليه السلام به شهر خراسان غريب و تنها ماند
کسي نبود در آن شهر، آشناي رضا عليه السلام
به او سپرد چو مأمون ولايتعهدي
اگر چه کرد ولي کرد بي رضاي رضا عليه السلام
رضا نبود رضا عليه السلام بر ولي عهدي او
ولي قبول نشد نزد او اباي رضا عليه السلام
ز راه خدعه و نيرنگ حاکم جبار
به جاي تخت به تابوت داد جاي رضا عليه السلام
هزار حيف که مأمون بي حيا آخر
نکرد شرم ز پيغمبر صلي الله عليه و آله و خداي رضا عليه السلام
به نزد خود طلبيد و نمود مسمومش
خداي داند و آن درد بي دواي رضا عليه السلام
به خانه آمد و، در حجره رفت و، در را بست
که تا ز حجره کسي نشنود صداي رضا عليه السلام
ميان حجره ز سوز جگر، چو ني ناليد
جگر کباب شود بهر ناله هاي رضا عليه السلام
غريب رفت ز دنيا ميان حجره ولي
جواد عليه السلام، جانب قبله کشيد پاي رضا عليه السلام
رضا عليه السلام به زهر جفا شد به ملک طوس شهيد
ولي نگشت بريده سر از قفاي رضا عليه السلام
غريب مرد به غربت رضا عليه السلام ولي بر ني
نرفت رأس منير خدا نماي رضا عليه السلام
روا بود که شب و روز و سال و مه «ترکي»
تمام عمر بنالي اگر براي رضا عليه السلام
بپاي بوس رضا عليه السالم گر به سر روم نه عجب
ز دور بينم اگر گنبد طلاي رضا عليه السلام
***
حديث غربت
(در رثاي حضرت رضا عليه السلام و جد مظلومش حضرت سيدالشهدا عليه السلام)
خوش آن که درد دل خويش با صبا گويم
حديث عشق، بر آن يار آشنا گويم
غمي که گشته نهان از زمانه در دل من
بر آن سرم که به صد شور بر ملا گويم
به هر کجا که بود مجلس عزاي رضا عليه السلام
ز ديده خون بفشانم رضا عليه السلام رضا عليه السلام گويم
رضا عليه السلام، به شهر خراسان غريب و تنها ماند
حديث غربت او را به صد نوا گويم
ز غم زنم به دل و جان شيعيان آتش
اگر ز غربت مظلوم کربلا گويم
ز پيکرش بسرايم سخن که شد پامال
و يا ز رأس منيرش که شد جدا گويم
غم يتيمي طفلش سکينه عليهاالسلام بر شمرم
و يا ز زينب عليهاالسلام و کلثوم عليهاالسلام بي نوا گويم
جدا جدا دل اهل عزا بسوزانم
اگر مصائب او را جدا جدا گويم
رسيده کار به جايي که رو کنم به نجف
غريبي پسرش را به مرتضي عليه السلام گويم
ز تشنه کامي او رو کنم به سوي بقيع
براي فاطمه عليهاالسلام با چشم پر بکا گويم
حديث غربت مظلوم کربلا «ترکي»
به هر کجا که شود مجلسي بپا گويم
*صفحه=219@
سيل اشک
(در رثاي ائمه معصومين عليهم السلام و واقعه ي کربلا)
شکر خدا کز امت پاک پيمبرم صلي الله عليه و آله
سرخوش ز جام مهر و تولاي حيدرم عليه السلام
هستم غلام فاطمه عليهاالسلام و هر دو سبط او
کان هر سه تن، به راه نجاتند رهبرم
بعد از امام تشنه جگر، شاه دين حسين عليه السلام
از جان غلام حضرت سجاد عليه السلام و باقرم عليه السلام
بعد از محمد آن که بود باقرالعلوم عليه السلام
ثابت قدم به مذهب و آيين جعفرم عليه السلام
موسي جعفر عليه السلام است مرا هفتمين امام
در اين سخن گواست خداوند اکبرم
باشد امام هشتم من شاه دين رضا عليه السلام
کز ياد غربتش به دل پر ز آذرم
من بنده ام تقي عليه السلام و نقي عليه السلام را ز جان و دل
از کودکي گداي در آن دو سرورم
خواهم ز روضه ي حسن عسگري عليه السلام مراد
زيرا بر او مريدم و محتاج آن درم
بر آستان مهدي هادي امام عصر (عج)
از جان کيمنه بنده و ديرينه چاکرم
جز اين چهارده تن اگر حب ديگري
باشد مرا به دل، ز سگي نيز کمترم
مظلوم اگر نخوانمشان واي بر دلم
معصوم اگر ندانمشان خاک بر سرم
در محشرم ز آتش دوزخ هراس نيست
کاين چهارده تن اند شفيعان محشرم
آيد چو از مصيبت هر يک مرا به ياد
افتد به دل شرار چو سوزنده اخگرم
بر جان دشمنان نبي صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام وآل
تيغ برنده اي ست زبان سخنورم
****
ياد آمدم ز واقعه ي دشت کربلا
بالله حيف بود کز اين نکته بگذرم
آن دم که گفت سبط پيغمبر صلي الله عليه و آله به کوفيان
کاي کوفيان مگر نه من اولاد حيدرم عليه السلام
ننهاده ام به دين نبي صلي الله عليه و آله بدعتي جديد
نه من يهودم و، نه نصارا، نه کافرم
بابم بود علي عليه السلام ولي شير کردگار
جدم نبي صلي الله عليه و آله و حضرت زهراست عليهاالسلام مادرم
آيا روا بود که لب تشنه اي گروه
جان زير تيغ و نيزه و شمشير بسپرم؟
يک چند بود بسترم آغوش مصطفي صلي الله عليه و آله
اکنون ز جورتان شده خاشاک بسترم
کشتيد اقربا و، جوانانم از جفا
از اکبرم عليه السلام شهيد بود تا به اصغرم عليه السلام
بشکافتيد پهلويم از ضربت سنان
گرديد پاره پاره ز شمشير، پيکرم
چون مي شود که جرعه ي آبي مرا دهيد
کز سوز تشنگي شده خشکيده حنجرم
اي کوفيان شوم، که از تيغ ظلم تان
در خون طپيده قامت چون سرو اکبرم عليه السلام
يک دم امان دهيد که از بهر ديدنم
آيد به جاي مادرم از خيمه خواهرم
لب تشنه جان دهم به لب آب اي دريغ!
با آنکه نور ديده ي ساقي کوثرم
«ترکي» ز سيل اشک تو ترسم در اين عزا
يکباره غرق خون شود اوراق دفترم
***
هلال ماه ماتم
(در رثاي ماه محرم مقارن با بهار طبيعت)
باز بر طرف چمن، يا رب چه شد کآبر بهار
بر خلاف رسم و عادت گشته اينسان ژاله بار
گل به صد حسرت، گريبان صبوري کرد چاک
بلبل اندر شاخ گل، گرديده از غم بي قرار
جامه ي نيلي به تن پوشيده سوسن، در چمن
گيسوان کرده پريشان، سنبل اندر مرغزار
نسترن افکنده گويا چادر ماتم به سر
نارون آورده گويا ميوه ي حسرت ببار
بلبلان گويا عزادارند بر طرف چمن
عندليبان، نوحه خوانانند اندر شاخسار
شور در صحن چمن، افکنده گيسو عندليب
نوحه خوان، شيون کنان از يک طرف گشته هزار
خلق را بينم سيه در بر، گروه اندر گروه
نوحه خوانان وا حسينا گو قطار اندر قطار
شور محشر گوييا بر پا شده اندر جهان
کاين چنين غوغا همي خيزد ز هر شهر و ديار
گوييا ماه محرم، شد عيان در آسمان
يا هلال ماه ماتم، گشت گويي آشکار
آه از آن دم که ماه برج دين در کربلا
بر زمين افتاد جسم انورش خورشيد وار
بر دلش از يک طرف، داغ عزيزان بي حساب
بر تنش از يک طرف، زخم لعنيان بي شمار
بر زمين بنهاد گاهي پهلو از بي طاقتي
گاه بر خاک سيه بنهاد رخ آن گل عذار
گيسويي از خون بشد رنگين که جبريل امين
شست و شو مي کرد ز آب سلسبيل از وي غبار
از چه يا رب آسمان از هم نپاشيد آن زمان
کوفتاد از صدر زين، آن خسرو گردون وقار
جاي اشک از ديده گر خون دل آيد اندک است
در عزاي سبط احمد صلي الله عليه و آله در همه ليل و نهار
«ترکيا» در ماتم شاه شهيدان، روز و شب
دست غم بر سر زن و، خون دل از مژگان ببار
***
طارم خضرا
(در رثاي حرکت کاروان شهادت به کربلا)
در کرب و بلا خواندند، چون سيد بطحا را
کوفي ز ره تلبيس، آن شافع فردا را
بستند به رويش آب، آن قوم شرر افروزا
کردند دريغ از وي، مهريه ي زهرا عليهاالسلام را
کشتند لب تشنه، او را به لب دريا
از خون تنش کردند، رنگين رخ صحرا را
شمر از ره کين ببريد، از تن ز قفايش سر
بر خاک سيه افکند، آن سرو دل آرا را
خولي سر آن سرور، در مطبخ خود جا داد
بنهاد به خاکستر، آن چهره ي زيبا را
از پاي در آوردند، نخل قد اکبر عليه السلام را
مجنون ز غمش کردند، دل سوخته ليلا عليهاالسلام را
آغشته به خون کردند، آن قامت دلجو را
پژمرده ز کين کردند، آن لاله ي حمرا را
سردار سپاه دين، عباس عليه السلام غضنفر فر
شيري که ز هم بدريد، قلب صف اعدا را
دردا که جدا کردند، دست از بدنش آخر
کردند ز خون رنگين، ماه رخ سقا را
در طشت طلا در شام، آزرد يزيد از چوب
لعلي که خجل ز اعجاز، مي کرد مسيحا را
آتش به خيام او، از قهر زدند اعدا
کز دود سيه کردند، اين طارم خضرا را
کردند ز کين غارت، اسباب خيامش را
بازو به رسن بستند، صديقه ي صغرا عليهاالسلام را
زن هاي حريمش را، بردند زر و زيور
کردند دل افسرده، انسيه ي حورا را
اي شير خدا بگذار، پايي ز نجف بيرون
در کرب و بلا بنگر، اين محشر کبري را
«ترکي» به عزا مي کوش، در ماتم شاه دين
امروز اگر خواهي، آسايش فردا را
خواهي که از اين درگاه، بي فيض نماني تو
زنهار مده از دست، اين دولت عظمي را
سوز عطش
(در رثاي ورود کاروان شهادت به کربلا)
چون شه ملک حجاز آمد سوي ملک عراق
پر نوا و شور شد از رفتنش اين نه رواق
رايت منصوريش افتاد و، شد مغلوب کفر
رفتنش از کف اختيار و، طاقتش آمد به طاق
از جفا سنگين دلان بستند بروي راه آب
با وجود آنکه بود مادر او را صداق
از پي ببريدن رأس همايون حسين عليه السلام
فرقه ي ناراست گويان، جمله کردند اتفاق
دختر زارش که هر دم ناز مي کردي بر او
رفت از سوز عطش، ماه عذارش در محاق
گاه ميدان رفتنش بهر شهادت شد بلند
از خيامش ناله هاي الوداع والفراق
خواهرش زينب عليهاالسلام ز هجرش گشت با اندوه جفت
با وجود آنکه در محنت کشيدن بود طاق
اوفتاد از صدر زني، شاهي که جدش مصطفي صلي الله عليه و آله
در شب معراج، زين بنهاد بر پشت براق
بعد قتلش آتش افروزان، شر را فروختند
بر خيام عصمت او از ره ظلم و نفاق
از چه پنهان کرد خولي رأس او را در تنور
جاي مهمان نيست به اله غير ايوان و اطاق
شد به شهر شام ويران، مجلسي آراسته
رفتن زينب عليهاالسلام در آن مجلس به غايت بود شاق
اين مصيبت ها که بر فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله رسيد
از براي کس در اين عالم، نيفتاد اتفاق
چوب در دست يزيد و رأس شه در طشت زر
از ميان طشت زر يا رب چه شد کآمد طراق
نظم «ترکي» گر چه نبود قابل درگاه او
ليک دارد لطف خاصي هر کسي را در مذاق
***
ضياء ديده ي ليلا عليهاالسلام
(در ستايش و رثاي حضرت علي اکبر عليه السلام)
کيست يا رب اين جوان نوخط سيمين عذار؟
کز شميم طره اش گشته خجل مشگ تتار
کيست يا رب اين جوان پر دل لشکر شکن؟
کيست يا رب اين غضنفر فر دلير نامدار؟
کيست يا رب اين پلنگ افکن سوار شيرگير؟
کيست يا رب اين دلير پر دل ضيغم شکار؟
کيست يا رب اين جوان ماه روي مهر چهر؟
کيست يا رب اين هلال ابروي گردون اقتدار؟
کيست يا رب اين که از قدش بود طوبي خجل؟
کيست يا رب اين که از خدش بود مه شرمسار؟
کيست يا رب اينکه پشت لشگري را بشکند؟
يک تنه چون بر سمند بادپا گردد سوار
کيست يا رب اينکه از شمشير تيزش روز جنگ؟
دامن ميدان شود از خون دشمن لاله زار
اله اله اين جوان گويا بود ختم رسل صلي الله عليه و آله
يا که باشد ابن عمش حيدر عليه السلام دلدل سوار
ني غلط گفتم نه احمد صلي الله عليه و آله نه وصي احمد صلي الله عليه و آله است
اين علي اکبر عليه السلام بود شبه رسول صلي الله عليه و آله کردگار
اين ضياء ديده ي ليلا عليهاالسلام عزيز زينب عليهاالسلام است
اين شه لب تشنگان راهست پور نامدار
حيف از اين قامت که از جور و جفاي کوفيان
بر زمين افتد ز پشت زين مرکب، سايه وار
حيف از اين مويي که از خون سرش رنگين شود
در زمين کربلا از جور قوم بد شعار
آه از آن دم که از کين، منغذ خونخوار زد
تيغ بر فرق علي اکبر عليه السلام والا تبار
بر زمين افتاد چون خورشيد از بالاي زين
با دلي اندوهگين و با دو چشمي اشکبار
از فراق مادرش بر سينه، داغ جان گداز
از سنان و نيزه ها بر جسم، زخم بي شمار
رو به سوي خيمه ها کرد و کشيد از دل فغان
کي امام انس و جان، اي حجت پروردگار!
اي پدر از مرحمت خود را ببالينم رسان!
اي پدر درياب پورت را که رفت از دست کار!
چون پدر در خيمه بانگ ناله ي اکبر عليه السلام شنيد
جست از جا چون سپند و رفت سوي کارزار
بر سر بالين اکبر عليه السلام رفت و از دل برکشيد
ناله اي کز ناله اش افتاد در گيتي شرار
روي خود بنهاد بر روي جوان نوخطش
وز محاسن مي چکيدش خون اکبر عليه السلام لعل وار
ديده بر روي پدر بگشود با حسرت پسر
گفت کاي سلطان مظلومان، مرا معذور دار
در کنار تو بود اينک سر من اي پدر!
ساعت ديگر که مي گيرد سرت را در کنار
اين بگفت و ديده حق بين، به روي هم نهاد
کرد مرغ روح پاکش ز آشيان تن فرار
شاه دين گفت اي جوانان بني هاشم بريد
نعش اکبر عليه السلام را به سوي خيمه با حال فگار
از شرار آه و اشک و، ناله ي اهل حرم
گشت در کرب و بلا شور قيامت آشکار
«ترکي» ار خواهي شود راضي ز تو ختم رسول صلي الله عليه و آله
روز و شب در ماتم اکبر عليه السلام ز مژگان خون ببار
حديث محنت افزا
(در رثاي حضرت علي اکبر عليه السلام)
دريغا از قد و بالاي رعناي علي اکبر عليه السلام
دريغ از جعد گيسوي سمن ساي علي اکبر عليه السلام
ز چشمم سيل خون جاري شود هر گه به ياد آرم
به خون غلطيدن قد دل آراي علي اکبر عليه السلام
پريشان مي شوم مجنون صفت چون بر زبان آرم
حديث ناله هاي زار ليلاي علي اکبر عليه السلام
حرامم باد گر بي گريه نوشم آب سردي را
کنم از گرمي تف، ياد لب هاي علي اکبر عليه السلام
دلم در سينه غرق خون شود چون در نظر آرم
به خون خويش دست و پا زدن هاي علي اکبر عليه السلام
به گيتي هر کجا بينم جوان سرو بالايي
بياد آرم ز سرو قد و بالاي علي اکبر عليه السلام
ز شمشير جفاي منقذ ابن مره ي عبدي
پر از خون گشت چهر مهر آساي علي اکبر عليه السلام
نمي دانم چه حالي کرد پيدا آن زمان، کافتاد
به جسم چاک چاکش چشم باباي علي اکبر عليه السلام
قلم را نيست ياراي نوشتن «ترکيا» اکنون
که بنويسد حديث محنت افزاي علي اکبر عليه السلام
مهر درخشنده
(در رثاي آيينه ي تمام نماي رسول الله صلي الله عليه و آله حضرت علي اکبر عليه السلام)
چون شه تشنه لبان، بي کس و بي ياور شد
وقت جان بازي شهزاده علي اکبر عليه السلام شد
همچنان سرو خرامان، ببر مادر شد
صدف ديده اش از اشک، پر از گوهر شد
دست بر سينه بر مادر خود کرد قيام
غنچه ي لب بگشود و به ادب کرد سلام
خم به خم طره ي پرپيچ و خمش از بن گوش
ريخته حلقه به حلقه چو کمند از سر دوش
برده چشم سيهش از دل و سر، طاقت و هوش
دلش از غصه ملول و لبش از گفته خموش
به تکلم لب چون لعل، ز هم باز نمود
کرد با مادر غمديده چنين گفت و شنود
گفت کاي مادر نيک اختر وغم پرور من!
بنشين لحظه اي از راه وفا در بر من
دمي از مهر بنه بر سر زانو سر من
سير بنگر تو سر و زلف و رخ انور من
که دلم از غم ايام، به تنگ آمده است
شيشه ي طاقتم از غصه، به سنگ آمده است
سخت در دل هوس رفتن ميدان دارم
سر جان باختن، اندر ره جانان دارم
شوق ديدار رخ ختم رسولان صلي الله عليه و آله دارم
سر در اين کار نهم تا که به تن، جان دارم
پدرم بي کس و بي يار و مددکار شده
روز در چشم من اينک، چو شب تار شده
آه ليلا ز پسر، رفتن ميدان، چو شنيد
رنگ از چهره ي آن مادر غمديده پريد
رفت از هوش و، به هوش آمد و، او صيحه کشيد
گيسوان کرد پريشان و گريبان بدريد
از مژه اشک، به رخساره ي خود جاري کرد
به سر و صورت خود لطمه زد، و زاري کرد
گفت اي ماه جبين يوسف گل پيرهنم
گل خوشبوي من اي اکبر شرين سخنم!
تو مرو از بر من، اي مه نازک بدنم!
تو روي جانب ميدان و رود جان ز تنم
گر روي جانب ميدان، تو ايانيک صفات
منهم آيم به تماشاي تو اينک ز قفات
پاي مهد تو چه شبها که به روز آوردم
طفل بودي و تو را تازه جواني کردم
من که يک عمر تو را از دل و جان پروردم
هان! منه داغ جدايي به دل پر دردم
تو جوان هستي و من مادر زار و پيرم
تو اگر کشته شوي، من ز غمت مي ميرم
گفت شهزاده که اي مادر فرخنده سير
بده انصاف که در روز جزا اي مادر!
جده ام فاطمه عليهاالسلام پرسد اگر از تو که مگر
بود ليلا علي اکبر عليه السلام ز حسينم عليه السلام بهتر
چه جوابش دهي و، عذر چه خواهي آورد
پيش جدم تو خجالت زده ام خواهي کرد
زين سخن مادر دل سوخته اش گشت خموش
ليک در سينه ي او خون جگر مي زد جوش
رفت در خيمه و افتاد و، ز غم شد بي هوش
پس ز جا جست و گرفتش ز وفا در آغوش
بنشست و سر او بر سر زانو بنهاد
ريخت اشک از مژه و، رخصت ميدانش داد
کرد از سرمه سيه نرگس شهلايش را
شانه از مهر زد آن زلف سمن سايش را
ساخت از غاليه خوشبو همه اعضايش را
داد زينت ز کفن، قامت رعنايش را
بعد از آن کرد روانش بسوي قربانگاه
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
کرد شهزاده و داعي به همه اهل حرم
اذن بگرفت پس از خسرو بي خيل و حشم
از سرا پرده سوي معرکه بنهاد قدم
قد مردانگي از بهر غزا کرد علم
تيغ بگرفت و رجز خواند و برانگيخت عقاب
حمله ور گشت اسد و ار، بر آن خيل کلاب
الغرض مي زد و مي کشت از آن بي دينان
تا گرفتند لعينان، چو نگينش به ميان
زخم بسيار زدندش به تن از تيغ و سنان
جوي خون، از بدن اطهر او گشت روان
ناگهان منغذ بي دين، ز کمينگه بشتافت
تيغي از قهر زدو، تارک او را بشکافت
کوفيان جمله کمان هاي ستم کرده به زه
تيرباران بنمودند ز کين شهزاده
کفن اندر بر او گشت مشبک چو زره
گريه شد در گلوي او ز غم و غصه گره
نازنين قامتش از خانه ي زين، گشت نگون
فرق بشکافته و زلف ورخش غرقه به خون
کرد رو سوي خيام وز سر سوز و گداز
گفت کي باب گرامي من اي مير حجار!
لحظه اي بنده نوازي کن ايا بنده نواز
اي که باشد بشويت باز مرا چشم نياز!
اي شه بي سپه کرب و بلا ادرکني
وي گل سرسبد باغ ولا ادرکني
شه دين ناله ي او را چو شنيد از جا جست
شد سوار فرس و قبضه ي شمشير به دست
لشکر کوفي و شامي همه درهم بشکست
آمد و بر سر بالين جوانش بنشست
چهره بر چهره ي پر خون جوانش بنهاد
گشت بي هوش و کشيد از دل غمگين فرياد
حيف از آن مهر درخشنده که شد خاک نشين
حيف از آن قد دل آرا که فتاد از سر زين
حيف از آن قامت رعنا که نگون شد به زمين
حيف از آن زلف سمن سا که ز خون شد رنگين
نظم «ترکي» نه همين قلب پيمبر صلي الله عليه و آله سوزد
کز شرار سخنش، خامه و دفتر سوزد
***
اکبر گل پيرهن
(در رثاي نخستين شهيد از بني هاشم حضرت علي اکبر عليه السلام)
ديد شاه شهدا چون بدن اکبر عليه السلام را
لعل سان ديد ز خون، آن تن چون گوهر را
در بغل تنگ کشيد آن بدن اطهر را
بوسه زد ماه رخ اکبر عليه السلام سيمين بر را
گفت اي مهر جبين، نور دو چشم تر من!
اي به خون خفته، علي اکبر عليه السلام مه پيکر من!
تيغ بيداد که بشکافته از هم سر تو
سرخ از خون سرت کرده رخ انور تو
پاره پاره که نموده است ز کين، پيکر تو
داغ مرگت که نهاده به دل مادر تو
تيشه ي ظلم که سرو قدت افکنده ز پا
لاله سان پيکر تو گشته ز خون سرخ چرا؟
اي به پيش ادبت گشته خجل شرم و حيا!
پدرت آمده اي جان پسرخيز ز جا
ديده بگشا به رخم لحظه اي از راه وفا
با من اي جان پدر! لب به تکلم بگشا
پدر پير تو از روي تو شرمنده بود
تو مپندار که بعد از تو دگر زنده بود
مرگ پيش از تو مرا کاش که دريافته بود
پنجه ي عمر مرا دست اجل يافته بود
آفتاب از پس مرگم به بدن تافته بود
تيغ بيداد خسان فرق تو نشکافته بود
زندگي بعد تو بسيار به من دشوار است
بي تو يک لحظه حياتم به جهان بسيار است
زخم هاي بدنت گر چه ز حد افزون است
مادر پير تو ليلا عليهاالسلام ز غمت مجنون است
عمه ات زينب کبري عليهاالسلام ز غمت محزون است
خواهر زار تو از غصه دلش پر خون است
مادر و عمه و خواهر ز غمت بي تابند
هر سه از زلف تو پر پيچ تر و پر تابند
خيز از جاي خود اي بلبل شيرين سخنم!
شاخه ي نسترن و اکبر عليه السلام گل پيرهنم
به حرم پاي نه اي کشته گلگون کفنم
تا که از سوزن مژگان، به سرت بخيه زنم
آه و افسوس نديدم به جهان، شادي تو
خفت در برکه ي خون قامت شمشادي تو
حيف زود از برم اي سرو روان رفتي تو!
با لب تشنه از اين دار جهان رفتي تو
من شدم پير و دريغا که جوان رفتي تو
چشم بستي ز جهان، سوي جنان رفتي تو
نه همين «ترکي» افسرده از اين غم سوزد
کاين شراري ست که خشک و تر عالم سوزد
***
در اشک
(در رثاي نخستين شهيد از بني هاشم حضرت علي اکبر عليه السلام)
شد وقت آن که باز کنم گريه زار زار
ريزم سرشک از مژه چون ابر نوبهار
بلبل صفت کشم ز جگر آه آتشين
کز سوز آه من شرر افتد به شاخسار
ديوانه وار، روي کنم سوي کوه و دشت
نالم چنان که ناله برآيد ز کوهسار
هر بامداد، ناله کنم از غم حبيب
هر شام، ساز گريه کنم از فراق يار
گر في المثل به گلشني افتد گزار من
گل ها تمام در نظر آيد مرا چو خار
در بوستان، به سرو گر افتد نگاه من
از ديده اشک بارم چون ابر نوبهار
هر گه که ياد واقعه ي کربلا کنم
چون ني به بند بند من افتد ز غم شرار
ياد آورم ز غربت و مظلومي حسين عليه السلام
سيلاب خون روان کنم از چشم اشکبار
آه از دمي که نوبت قربان شدن رسيد
بر نوجوان تازه خط شاه تاج دار
اکبر عليه السلام جوان سرو قد شاه دين حسين عليه السلام
کز جد و باب بود پدر را به يادگار
دست ادب به سينه نهاد آن شکوه شرم
آمد به نزد آيينه ي عصمت و وقار
گفتا که اي پدر! ز جهان سير شد دلم
خواهم روم به خدمت جد بزرگوار
شرح غريبي تو بگويم به جد خويش
لختي کنم شکايت از اين قوم نابکار
تاچند بي کسي تو را ببينم اي پدر!
بي ياري تو برده مرا از کف اختيار
بر غربت تو کون و مکان بي قرار شد
ديگر به جا نمانده مرا طاقت و قرار
اذنم بده که جانب ميدان روم پدر!
جان عزيز را به قدمت کنم نثار
من زنده باشم و لب خشک تو بنگرم
با ديدگان تر، به لب آب خوشگوار
از اکبر عليه السلام اين سخن چو شه تشنه لب شنيد
از ديده در اشک فرو ريخت بر عذار
او را به پيش خواند و چو جان در برش کشيد
زد بوسه بر لبش به دو چشمان اشکبار
گفت ار هزار سال کنم زندگي، چه سود
اين زندگي ز بعد تو اي پور نامدار
هرگه نظر به چهر تو مي کردم اي پسر!
مي آمدم به ياد ز جد بزرگوار
چندان به نزد باب جزع کرد و ناله کرد
او اذن داد و، رفت به ميدان کارزار
شمشير برکشيد و، رجز خواند و، جنگ کرد
با آن گروه زشت و، بد آيين و، نابکار
آن سان بر آن گروه ستمکار حمله کرد
گفتي که حيدر عليه السلام و به کف تيغ ذوالفقار
صف ها ز هم دريد ز پيشش گريختند
چون خيل روبهان که کنند از اسد فرار
لشکر تمام، جانب وي حمله ور شدند
يک فرقه از يمينش و يک فرقه از يسار
با تيغ، و تير، و نيزه، خنجر، ز راه کين
آن ظالمان، زدند به وي زخم بي شمار
ناگاه ظالمي ز کمينگاه در رسيد
زد ضربتي به فرق وي از تيغ آبدار
چون تارکش شکافت ز شمشير خصم دون
آن دم حديث شق قمر، گشت آشکار
از پشت زين، به روي زمين، گشت سرنگون
فرياد برکشيد که اي باب غمگسار!
درياب اکبرت که ز پا اوفتاده است
دستي برايش ياريش از آستين برآر
آمد صداي ناله ي او چون به گوش شاه
شد رهسپار معرکه آن شاه با وقار
از اسب شد پياده و، آه از جگر کشيد
بگرفت از وفا سر فرزند در کنار
بنهاد رو به رويش و گفتا که يا بني!
اي بي تو روز روشن من همچو شام تار!
تو رفتي و، ز مرگ تو سرو قدم خميد
داغ جدايي ات به دلم ماند بر قرار
بسترد با محاسن خود خونش از جبين
وز سيل اشک، شست ز رخساره اش غبار
پس برگرفت آن تن صد چاک را ز خاک
گفتا به خيمه چون برم اين جسم زخمدار
اهل حرم، تمام شدند از حرم برون
شد ديده شان ز اشک، به مانند جويبار
از ناله و فغان زنان، بر در خيام
گفتي مگر که روز قيامت، شد آشکار
به اله که اشک، قابل اين شاهزاده نيست
«ترکي» به جاي اشک، بيا خون ز ديده بار
***
زلف گره گشا
(در رثاي نخستين شهيد از بني هاشم حضرت علي اکبر عليه السلام)
خيز ز جاي اي پسر، جان و تنم فداي تو
غرق به خون چرا شده گيسوي مشک ساي تو
بر سر زانويم دمي، از ره مهر سر بنه
تا که ز دود دل کشم، سرمه به چشم هاي تو
تو در زمين کربلا شدي دچار صد بلا
از چه نصيب من نشد درد تو و بلاي تو
تيغ جفا ز کين چو زد خصم به تارکت علي عليه السلام
کاش که بود جاي تو مادر بي نواي تو
کاش که گيسوان من، سرخ شدي ز خون سر
غرق به خون نمي شد اين زلف گره گشاي تو
مادر غم رسيده و داغ عزيز ديده ام
ناله کنم براي خود گريه کنم براي تو
در دم جان سپردنت آه به سر نبودمت
تا که کشم من اي پسر! جانب قبله پاي تو
داغ تو در دلم نهان، زخم تو بر تنت عيان
گريه کنم به حال دل، يا که به زخم هاي تو
بسکه به جسم نازکت تير و سنان رسيده است
رخنه به رخنه چون زره گشته ببر قباي تو
از سر کشته ي توام نيست سر جدا شدن
ليک امان نمي دهد قاتل بي حياي تو
خصم امان نمي دهد يک شب و روزم اي پسر!
تا که بپا کنم در اين دشت بلا عزاي تو
گريه مدينه رو کنم گو که جواب چون دهم
پرسد اگر کسي چه شد اکبر عليه السلام مه لقاي تو
آنکه ز داغ اين جوان سوخت جزاش با خدا
تا چه دهد خداي من، روز جزا جزاي تو
«ترکي» زين نمط اگر، رشته به گوهر آوري
غيرت بحر و کان شود دفتر کم بهاي تو
قاسم عليه السلام گلگون عذار
(در رثاي حضرت قاسم ابن الحسن عليه السلام)
باز غم از چار سو، ريخت به جانم شرار
در نظرم کشت روز، تيره تر از شام تار
چرخ ستم پيشه باز، در حق آل نبي صلي الله عليه و آله
آنچه به دل کينه داشت، کرد همه آشکار
نيست عجب گر چکد، خون دل از ديده ام
بسکه ز غم روز و شب، گريه کنم زار زار
ياد چو آيد مرا واقعه ي کربلا
دل شود دم غرق خون، ديده شود اشکبار
آه از آن دم که شد عازم ميدان جنگ
سرو رياض حسن عليه السلام قاسم عليه السلام گلگون عذار
کرد به اهل حرم، با دل محزون وداع
گفت به مادر چنين، کاي تو مرا غمگسار
بر در خيمه دگر، منتظر من مباش
وعده ي ديدار ما ماند به روز شمار
تاخت به ميدان سمند، تيغ کشيد از کمر
يکتنه زد خويش را بر صف چندين هزار
ريخت به هم يکتنه ميسره بر ميمنه
قلب سپه را دريد، يکسره کرباس وار
ابر بلا تير بار، دست قضا تيغ زن
يک تن و، و آنگاه طفل، خيل عدو صد هزار
خشک لبشاز عطش، ديده اش از اشک تر
درد دلش بي حساب، زخم تنش بي شمار
بر بدن نازکش هر که رسيدي زدي
تيغ يکي از يمين، نيزه يکي از يسار
از دم شمشير تيز، گشت تنش ريز ريز
گيسوي مشکين او گشت ز خونش نگار
بسکه به جسمش زدند زخم ز پشت فرس
قامت او سرنگون، شد به زمين سايه وار
پيکرش از صدر زين، گشت چو غلطان به خاک
ناله ز دل برکشيد کي عم والا تبار
تا رمقم بر تن است جان عمو کن شتاب
بر سر بالين من، زود قدم رنجه دار
سرور دين چون شنيد، ناله ي آن طفل را
جست ز جا چون سپند، از سر سوزنده نار
گشت سوار و نمود، حمله بر آن ناکسان
خرمن جانشان بسوخت از شرر ذوالفقار
جنگ کنان بر سر کشته ي قاسم عليه السلام رسيد
ديد که از خون او گشته زمين لاله زار
پاي کشيد از رکاب، بر سر نعشش نشست
از سر مه رو وفا هشت سرش در کنار
پاک ز شفقت نمود، خون رخش ز آستين
شست ز سيل سرشک، از سر و مويش غ بار
بر رخ سلطان دين، ديده گشود و به بست
طاير روحش نمود، از قفس تن فرار
زينب کبري عليهاالسلام چو شد با خبر از قتل او
اشک ز چشمش روان، شد چو در شاهوار
ناله ز دل برکشيد جامه به تن بر دريد
بدر بخست از هلال، ريخت گهر بر عذار
مادر غمديده اش گشت به اندوه جفت
طاقتش آمد به طاق، شد ز کفش اختيار
عمه ي دل خسته اش شد ز غمش ناشکيب
رفت ز دستش برون، طاقت و صبر و قرار
«ترکي» اين نظم تو بسکه بود جان گداز
نيست دلي در جهان، کو نبود داغدار
***
سرو خونين
(در رثاي حضرت قاسم بن الحسن عليه السلام)
ز جا برخيز اي رعنا جوان گلعذار من!
نظر کن تو به حال زار و چشم اشکبار من
تو تا رفتي به ميدان، جان شيرينم برفت از تن
سيه شد بي رخ چون آفتابت روزگار من
ز طفلي پرورش دادم تو را تا آنکه در پيري
تو باشي مونس تنهايي شب هاي تار من
ز زلف و عارضت خوش داشتم روز و شبي اما
ز هجرت گشت يکسان، عاقبت ليل و نهار من
به جان ناتوانم زد شبيخون لشکر هجرت
به يغما برد يکسر، طاقت و صبر و قرار من
غمم زايل شدي هرگه که مي ديدم جمالت را
فزون غم در دلم بي تو شود اي غمسگار من
اميدم بود اي مادر که بندم حجله ي عيش ات!
فغان از بخت تو آه از دل اميدوار من
پس از مرگ امام مجتبي عليه السلام دل خوش به تو بودم
که بودي از حسن عليه السلام باب کرامت يادگار من
فتادي تا به خاک از پشت زين اي سرو خونينم!
شد از افتادنت از کف، عنان اختيار من
پس از قتل تو اي رعنا جوان! تا جان به تن دارم
نهان هرگز نگردد گريه هاي آشکار من
حلالت باد آن شيري که از پستان من خوردي
که کردي جان نثاري اي شهيد جان نثار من!
دريغا تشنه لب قاسم عليه السلام به غربت داد جان «ترکي»
که آتش زد به جان خلق، شعر آبدار من
خلاصه ي ناس
(در رثاي حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام)
گرفت مشک و روان گشت آن خلاصه ي ناس
هژ بر بيشه ي مردي و مردمي عباس عليه السلام
رساند جنگ کنان خويش را به شط فرات
نمود مشک پر از آب، آن سپهر اساس
قدم نهاد برون تشنه لب، ز شط فرات
نمود حمله بر آن کافران حق نشناس
کشيد تيغ و، رجز خواند و، حمله کرد چو شير
ز هم سپاه عدو را دريد چون کرباس
ز بسکه بر زبر هم فتاده بود قتيل
زمين معرکه گفتي مگر نمود آماس
ز ضرب بازوي او پر دلان لشکر را
فتاد لرزه بر اندامشان ز بيم و هراس
ز بسکه بر بدنش زخم تير و نيزه رسيد
از آن گروه بد آيين بدتر از خناس
بريده دست و، بدن چاک چاک و، خالي مشک
ز صدر زين، به زمين خورد آن خلاصه ي ناس
کنار شط، لب تشنه سپرد جان اما
گرفت از کف ساقي کوثر آب، عباس عليه السلام
ز قتل حضرت عباس عليه السلام «ترکيا» شب و روز
بريز اشک و ببر کن ز غم، سياه لباس
علمدار سپاه
(در رثاي حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام)
چرا افتاده اي، اي قهرمان شيرگير من؟!
غضنفر کش، هژبر انداز، عباس عليه السلام دلير من
کدامين بي حميت، دست هاي تو قلم کرده
کدامين سنگدل، قد دل آراي تو خم کرده؟
علمدار سپاه من، چه شد دست بلند تو
که از تيغ جفا ببريد از هم بندبند تو
برادر جان! تو بودي ناصر و پشت و پناه من
در اين پيکار بودي تو علمدار سپاه من
کدامين کافر سنيگن دل از پايت درآورده
چرا از تير چون شهباز، جسمت پر برآورده؟
بياباني خطرناک و محل دشمن است اينجا
ز جا خيز اي برادر جان! چه جاي خفتن است اينجا
ز جا خيز و علم بردار و با من هم عناني کن!
به دور خيمه ها اهل حرم را پاسباني کن
بيا در خيمه گاه و خواهرانت را تسلا کن
تسلاي دل خونين اهل بيت طاها عليهم السلام کن
ستاده بر در خيمه سکينه عليهاالسلام اشک مي بارد
دو چشمش بر ره است و انتظار مقدمت دارد
خموش افتاده اي جان برادر! در چه احوالي
بود در قتلگه پهلوي اکبر عليه السلام جاي تو خالي
رياض قتلگه هر چند رنگين لاله ها دارد
ول يکن بي گل عباسي تو کي صفا دارد
برو جان برادر نزد بابت ساقي کوثر
که من هم از قفايت مي رسم تا ساعت ديگر
رقم زد کلک «ترکي» تا به دفتر شرح اين غم را
شرار نظم او آتش به جان زد خلق عالم را
***
آب فرات
(در رثاي قحطي آب و آتش عطش)
اي آب فرات! از چه گل آلود رواني؟
شرمنده مگر از عطش تشنه لباني
خوش طمع تر از شربت قندي تو از آن رو
همسايه تو با مدفن شيرين دهناني
کوثر به جنان است و تو در کرب و بلايي
بهتر ز جنان کرب و بلا تو به از آني
چون ريخته در پاي تو خون شه عطشان
دانم به يقين، سرخ و گل آلود از آني
پهلوي تو شد سينه فرزند نبي صلي الله عليه و آله چاک
زان روست که با سينه به هر سمت رواني
تو مهريه ي فاطمه ام النقبايي عليهاالسلام
از ساير انهار تو مشهور جهاني
دردا که نکرد از تو لبي سبط نبي صلي الله عليه و آله تر
جان داد و ندادش ز ستم شمر، اماني
«ترکي» به تو عشاق بود اي آب روان بخش!
شک نيست که معشوق به صاحب نظراني
***
آفتاب برج امامت
(در رثاي حضرت سيدالشهداء)
ياران مگر به کرب و بلا قحط آب بود
کاطفال را ز سوز عطش، دل کباب بود
سلطان ملک عشق حسين عليه السلام آنکه جبريل
دربان خاص بارگه آن جناب بود
از صدر زين فتاد به گودال قتلگاه
مهر افسري که حلقه ي ماهش رکاب بود
آن آفتاب برج امامت، به روي خاک
افتاد و سايبان سرش آفتاب بود
شاهي به خاک خفت، که در عهد کودکي
دايم کنار فاطمه اش عليهاالسلام جاي خواب بود
مظلوم وار کشته شد آن بي گنه دريغ
يا رب مگر که کشتن آن شه ثواب بود
مي کرد بهر آب از آن ناکسان سؤال
او را سنان و نيزه زبان جواب بود
يک تن شفيع او نشد و کشته شد به ظلم
آن خسروي که شافع يوم الحساب بود
آتش ز کين، به خيمه ي بي صاحبش زدند
شاهنشهي که خيمه اش اين نه قباب بود
عباس عليه السلام شير صفت شکن دشت کربلا
مقتول از ستيزه ي خيل کلاب بود
از کربلا به کوفه و، از کوفه تا به شام
بسته به بازوي ولي حق، طناب بود
ليلا عليهاالسلام ز هجر اکبر عليهاالسلام گل پيرهن مدام
بر عارضش سرشک روان، چون گلاب بود
دردا سکينه گوهر يکدانه ي حسين عليه السلام
اشکش روان به چهره چو در خوشاب بود
گريم به حال نجمه که در دشت کربلا
دستش ز خون پيکر قاسم عليه السلام خضاب بود
زينب عليهاالسلام که بود بند نقابش ز زلف حور
در مجلس يزيد لعين، بي نقاب بود
«ترکي» چو اين مصيبت جان سوز مي سرود
در سينه داشت آتش و چشمش پر آب بود
***
روز عاشورا
(در رثاي حضرت سيدالشهدا عليه السلام)
«کربلا شد خزان گلستانش
که شکفت ارغوان ز دامانش»
فلک از دست تو مرا در دل
هست دردي که نيست درمانش
در دلم درد بي دوايي هست
که نه پيداست حد و پايانش
بر زبانم نمي شود جاري
غير ذکر حسين عليه السلام و يارانش
يادم آمد که روز عاشورا
گرمي آفتاب سوزانش
مرغ اگر پر زدي در آن صحرا
مي نمود آفتاب، بريانش
سرور دين، ز صدر زين افتاد
خاک بگرفت سر به دامانش
آه از آن دم که اوفتاد به خاک
بدن چاک چاک عريانش
زخم بر تن ز اختر افزون داشت
بسکه کردند تيربارانش
شمر ببريد از قفا سر او
در ميان دو نهر، عطشانش
برد خولي سرش به خانه ي خويش
کرد اندر تنور، پنعانش
سر او در تنور و، در صحرا
جسم مجروح بهتر از جانش
زين مصيبت فغان به بزم يزيد
پيش چشم زنان و طفلانش
سر سلطان دين، به طشت و يزيد
چوب مي زد به لعل مرجانش
بوسه گاه رسول صلي الله عليه و آله را آزاد
آن ستمگر ز چوب خزرانش
روز و شب «ترکي» از براي حسين عليه السلام
خون دل مي چکد ز مژگانش
دشت عشق
(در رثاي حضرت سيدالشهداء)
عيد قربان است و مي بايست قرباني نمود
کعبه ي عشق است بايد حج روحاني نمود
خيز تا خود را به راه دوست قرباني کنيم
تا به کي بايد در اين عالم، گران جاني نمود
آفرين بر همت سلطان مظلومان حسين عليه السلام
کوب ه دشت عشق، هفتاد و دو قرباني نمود
شد پريشان گيسوي اکبر عليه السلام ز خونش لاله رنگ
زان پريشان زلف خونين، دل پريشاني نمود
نوح دشت کربلا شد غرق در موج بلا
کشتي آل علي عليه السلام را چرخ طوفاني نمود
شمر کافر کشت سبط مصطفي صلي الله عليه و آله را تشنه لب
صد هزاران رخنه در دين مسلماني نمود
شد به خاک و خون تن شاهي که جبريل امين
از سر اخلاص او را مهد جنباني نمود
روزگار از کربلا افکند زينب عليهاالسلام را به شام
روز روشن را به چشمش شام ظلماني نمود
در خرابه دختر خيرالنسا عليهاالسلام را شد مقام
آن که بر درگاه او جبريل دربني نمود
«ترکيا» دنياي فاني را نمي باشد بقا
در رضاي دوست بايد خويش را فاني نمود
جگر گوشه ي مصطفي صلي الله عليه و آله
(در شجاعت و شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
چو در کربلا خسرو نشاتين
شهيد به خون خفته ي دين حسين عليه السلام
ز جور فلک بي کس و يار شد
در آن دشت بي يار و انصار شد
نماند اندر آن وادي پر بلا
ز پير و وان زنده يک تن به جا
علي اکبر عليه السلام آن نوجوان دلير
که در رزم بودي چو غرنده شير
سر نازنينش شد از تيغ چاک
بيفتاد جسمش به دامان خاک
سپهدار عباس عليه السلام پيل افکنش
شد از کين جدا هر دو دست از تنش
ز نوک سنان و دم تيغ تيز
در آن دشت شد پيکرش ريز ريز
يتيم حسن عليه السلام قاسم عليه السلام مه لقا
ز دار فنا شد به ملک بقا
در آن دشت يک تن نبد ياورش
ز اکبر عليه السلام بشد کشته تا اصغرش عليه السلام
امام مبين کرد هر سو نگاه
کشيد آه و گفتا که وا غربتاه
پس آنگه وداعي به اهل حرم
نمود و روان شد دلي پر زغم
سوي قتلگه با دلي پر ملال
دو چشمش ز خون جگر مال مال
نگاهي نمود از يمين و يسار
ز خون ديد آن دشت را لاله زار
جوانان مه روي سيمين بدن
فتاده در آن دشت صد پاره تن
حسين عليه السلام آه سرد از جگر برکشيد
به رخساره خون از دو چشمش چکيد
به حسرت برون آمد از قتلگاه
روان شد سوي عرصه ي رزمگاه
عنان را کشيد و چو کوه ايستاد
به اتمام حجت زبان بر گشاد
چنين گفت کي قوم بي عار و ننگ
که داريد با من در اين دشت جنگ
مگر من نه اولاد پيغمبرم صلي الله عليه و آله
مگر نيست عمامه اش بر سرم
مرا باب شير خدا حيدر عليه السلام است
که داماد و بن عم پيغمبر صلي الله عليه و آله است
مگر مادرم نيست خيرالنساء عليهاالسلام
که پرورده از شيره ي جان مرا
حلالي نکردم به دنيا حرام
گناهم چه اي قوم و جرمم کدام
که کشتيد اصحاب و ياران من
فکنديد از پا جوانان من
به رويم ببستيد از کينه آب
شدند از عطش کودکانم کباب
چه کردم من اي مردم تيره بخت!
که کرديد بر من چنين کار سخت
شما را مگر از خدا شرم نيست
به چشم شما هيچ آزرم نيست
ولي باز اي قوم بي آبرو
نباشد مرا با شما گفتگو
مرا ره دهيد اي گروه لعين
که بيرون کشم رخت از اين سرزمين
اگر بر شما کرده ام عرصه تنگ
کنم رو به سوي ديار فرنگ
نگيرم در اين ملک يکدم قرار
روم در حبش يا که در زنگبار
گذشتم ز خون علي اکبرم عليه السلام
هم از خون عباس عليه السلام نام آورم
مرا از عطش مرغ دل شد کباب
به کامم رسانيد يک قطره آب
جوابش بگفتند آن ناکسان
که اي گشته آواره از خانمان
تو فرزند دلبند پيغمبري صلي الله عليه و آله
جگر گوشه ي حيدر صفدري عليه السلام
هر آنچه که گفتي شنيديم ما
وليکن به حکم يزيديم ما
همه ملک عالم بگيرد گر آب
نخواهي چشيد آب الا به خواب
تو يا دست بيعت دهي با يزيد
و يا با لب تشنه گردي شهيد
شه تشنه لب اين سخن چون شنيد
بزد دست و تيغ از ميان برکشيد
يکي حمله افکند چون شير غاب
بر آن فرقه ي زشت تر از کلاب
به هر سو که مي تاختي ذوالجناح
شکستي صف قلب را بر جناح
زهر سو همي حمله کرد آن جناب
تو گفتي مگر زنده شد بوتراب عليه السلام
زدي هر که را بر کمر ذوالفقار
دو نيمش نمودي در آن کارزار
همي ريخت از تن سر پر دلان
چو برگ درختان، ز باد خزان
ز شمشير آن خسرو پاک دين
روان جوي خون شد به روي زمين
ز بس ريخت بر روي هم کشته ها
شد آن دشت از کشته ها پشته ها
چنان شور در شاميان اوفتاد
که شد جنگ صفينشان هم زياد
ز هم بر سر يکدگر ريختند
به هم مرد و مرکب در آميختند
سر جنگ جويان پرخاشجوي
به هر سو روان بود مانند گوي
بسي گرد برخاست از رزمگاه
که شد چشم خورشيد تابان سياه
بيفکند بر خاک با ذوالفقار
از آن لشکر دون، هزاران هزار
به دست يدالله آن شهسوار
همي خون چکيد از دم ذوالفقار
ز بيم آن گروه سيه روزگار
نمودند تا پشت کوفه فرار
نبودي به ايشان دل بازگشت
پريشان شدند اندر آن پهن دشت
شه تشنه کامان به ميدان جنگ
چو شير ژيان، کرد لختي درنگ
که ناگه ندايي به گوشش رسيد
که اي قفل هر مشکلي را کليد
تو را گشته گويا فراموش عهد
که در جنگ داري چنين جد و جهد
بدينسان اگر جنگ خواهي نمود
جهان را به هم بر دري تار و پود
به عهدي که بستي تو روز ازل
به آن عهد بايد نمايي عمل
تو بايد به فيض شهادتر سي
شوي کشته از خنجر ناکسي
تو بايد شوي کشته از تيغ و تير
شود اهل بيت عليهم السلام تو يکسر اسير
شه ملک دين اين ندا چون شنيد
ز جان شست دست آن فروغ اميد
به يکباره برداشت دست از مصاف
نهان کرد شمشير را در غلاف
ز درج دهان، درنا سفته سفت
سپاس خدا کرد و لاهول گفت
به ناگاه آن لشکر کينه جو
گرفتند گرد وي از چارسو
يکي نيزه مي زد به پهلوي او
يکي خنجر از کين، به بازوي او
زدند آنقدر تير بر آن جناب
که جسمش برآورد پر چون عقاب
ز بس خون شد از جسم پاکش روان
نماندش ديگر هيچ تاب و توان
نگون گشت ناگاه از صدر زين
تن نازپرورد او بر زمين
چو از صدر زين، بر زمين اوفتاد
تزلزل به عرش برين اوفتاد
در آن لحظه قاتل امانش نداد
چه گويم که چون کرد آن بد نهاد
پي کشتنش خنجر از کين کشيد
لب تشنه سر از قفايش بريد
چو از خنجرش بر زمين ريخت خون
زمين بي سکون شد هوا قيرگون
به ني شد سر آن شه تاج دار
تفو بر تو اي چرخ ناپايدار
دريغا از آن جسم همچون حرير
که شد پاره پاره ز شمشير و تير
دريغا از آن پيکر تابناک
که گرديد از تيغ کين، چاک چاک
شب و روز «ترکي» براي حسين عليه السلام
بود نوحه گر در عزاي حسين عليه السلام
سزد گر شب و روز، خلق جهان
ببارند خون دل از ديدگان
براي جگر گوشه ي مصطفي عليه السلام
که جان کرد در راه امت فدا
ز امت چنين جور بيحد کشيد
سر و جان بدادو شفاعت خريد
داستان غم فزا
(در رثاي حضرت سيدالشهداء و آمدن ذوالجناح به خيمه ها)
باز بر جان عشقم آتش برفروخت
خانه ي عقل مرا يکسر به سوخت
عشق آمد عقل کرد از وي فرار
مي دويدم هر طرف، ديوانه وار
عشق زد بر جان افگارم شرر
مي دويدم هر طرف، آسيمه سر
شد دليل راه من عشق از وفا
برد يکسرد تا به دشت کربلا
يادم آمد آن زمان، کز صدر زين
شاه دين افتاد بر روي زمين
ساعتي آن تشنه لب، بي هوش بود
از شراب عشق حق، مدهوش بود
ذوالجناح آن مرکب خاص حسين عليه السلام
بود گرم جست و خيز و شور و شين
ابن سعد آن بي حياي بد سير
گفت با آن کوفيان خيره سر
کاين فرس را زود بر چنگ آوريد
تا بريمش ارمغان بهر يزيد
خيل دشمن ناگهان از چارسو
حلمه ور گشتند بهر اخذ او
دم علم کرد آن سمند باوفا
حمله ور شد بر گروه اشقيا
کوفيان را مي ربود از صدر زين
مي زد از خشم آن تکاور بر زمين
زان گروه بي حيا ننمود پشت
تا چهل تن زان لعنيان را بکشت
بعد از آن آمد به بالين حسين عليه السلام
اشک خونينش روان از هر دو عين
بال و کاکل را، ز خونش کرد رنگ
کرد بر بالين او قدري درنگ
پس به امر آن امام رهنما
شد شتابان رو بسوي خيمه ها
آن سمند با وفاي نا اميد
مي دويد و شيهه از دل مي کشيد
از صداي شيهه ي آن خسته دم
پيشبازش آمدند اهل حرم
مرکبي ديدند زينش واژگون
يال او از خون راکب غرق خون
ذوالجناح اندر ميان، مانند شمع
دورا و پروانه سان گشتند جمع
هر يکي از اسب با اشک دو عين
پرشي مي کرد از حال حسين عليه السلام
آن يکي مي گفت چون شد صاحبت
اي نکو مرکب، کجا شد راکبت
ديگري مي گفت اي فرخنده يال!
بود در ميدان حسينم عليه السلام در چه حال
پس سکينه عليهاالسلام با دو چشم پر ز آب
کرد با آن اسب بي صاحب خطاب
ذوالجناها! باب غمخوارم چه شد
آن ضياء چشم خونبارم چه شد
ذوالجناها! کوشه مهر افسرم
از چه ناوردي تو او را در برم
ذولجناها! واژگون زينت چراست؟
صاحب با عز و تمکينت کجاست؟
ذوالجناها! گو تو شبل بوتراب
تشنه لب جان داد يا نوشيد آب
يال، از خون که رنگين ساختي
در کجا باب مرا انداختي
اين بگفت و از سخن خاموش شد
دست غم بر سر زد و بي هوش شد
***
شهربانو با دو چشم اشکبار
در حرم بنشسته با حال فگار
آمد از خيمه برون با اضطراب
لرز لرزان پا نهاد اندر رکاب
گفت اي زينب عليهاالسلام! حلالم کن حلال
که مرا آمد زمان ارتحال
کرد زينب عليهاالسلام شهربانو را صدا
کي عروس مادرم خيرالنساء عليهاالسلام
از حسينم عليه السلام دل چرا؟ برداشتي
جسم او را بر زمين بگذاشتي
بر سر نعشش نکردي جامه چاک
پيکر او را تو نسپردي به خاک
رفتي و ما را پريشان ساختي
از فراقت ديده گريان ساختي
بود اميدم که اندر راه شام
همزبان باشي تو با من، صبح و شام
در مصيبت ها مرا ياري کني
عابدينت را پرستاري کني
رفتي و هجرت مرا از پا فکند
تو رها گشتي، من افتادم به بند
شهربانو با دو چشم اشکبار
گفت اي بي بي! مرا معذور دار
من نخواهم رفت از اين سرزمين
ليک مأمورم به امر شاه دين
اين بگفت و خونش از رخ مي چکيد
وز نظرها چون پري شد ناپديد
رفته رفته طي منزل مي نمود
رفت آنجا که امامش گفته بود
«ترکيا» اين داستان غم فزا
کي رود از ياد، تا روز جزا
***
باغ کربلا
(تمثيل در رثاي حضرت سيدالشهداء)
سحرگه عندليبي در گلستان
همي گفت اين سخن با عندليبان
که اي هم جنسهاي من بناليد
چو من، در صحنه ي گلشن بناليد
از اين پس ترک آب و دانه سازيد
چو جغدان، جاي در ويرانه سازيد
که شد در کربلا سبط پيمبر صلي الله عليه و آله
قتيل از نيزه و شمشير و خنجر
ستمکاران شام و کوفه با هم
به روز عاشر ماه محرم
در اول آب بر رويش ببستند
دل اهل و عيالش را شکستند
در آخر دست بيرحمي گشودند
چگويم تير بارانش نمودند
به مقتل از قفايش سر بريدند
تن او را به خاک و خون کشيدند
ميان آفتاب گرم سوزان
تنش افکنده اند آن تيره روزان
شما نوشيد آب از جويباران
حسين عليه السلام آتش به جان با جمع ياران
شما هم چشم از گلشن بپوشيد
دگر آب زلال از جو، ننوشيد
شما پا بر فراز گل نهاده
تن عباس عليه السلام بي دست اوفتاده
شما بر شاخه ي گل نغمه خوانيد
به خون آغشتن اکبر عليه السلام ندانيد
شما در باغ و بستان خرم و شاد
به خون غلطيده قاسم عليه السلام شاخ شمشاد
شما با جفت خود خندان و مسرور
حسين عليه السلام از اهل بيت عليهم السلام خود شده دور
شما در سايه ي سرو آرميده
قد زينت عليهاالسلام ز بار غم خميده
شما در دامن گلشن فرحناک
گلوي اصغر عليه السلام از تير ستم چاک
شما با يک دگر همراز و دمساز
به م ياور، هم آهنگ و، هم آواز
يتيمان حسين عليه السلام از غم پريشان
پراکنده به صحرا و بيابان
کشيده آهشان بر مه زبانه
ز ضرب سيلي و، وز تازيانه
شما بر شاخه هاي گل نواخوان
سيکنه باشد از غم زار و گريان
شما بر شاخه هاي گل نشسته
رقيه عليهاالسالم خار در پايش شکسته
شما زين شاخ بر آن شاخ جسته
پريشان عابدين عليهم السلام با دست بسته
چرا در طرف باغ و لاله زاريد
ز گلشن روي بر صحرا گذاريد
پس از اين واقعه ديگر مخوانيد
در اين باغ و در اين گلشن نمانيد
که صيادان زشت کوفه و شام
سيه رويان بدتر از ددوام
به باغ کربلا آتش فکندند
نهال و سرو، و گل از بيخ کندند
ميان بللان کربلايي
فکندند عاقبت سنگ جدايي
ز چوب کينه پرهاشان شکستند
به بند و ريسمانشان سخت بستند
به شام از کربلاشان زار بردند
ميان کوچه و بازار بردند
شما اي بلبلان زين باغ و گلشن
به دشت کربلا سازيد مسکن
به سوي کوفه بال و پر گشائيد
حسين عليه السلام را از وفا ياري نمائيد
ز پر سازيد او را سايه باني
کنيد از بهر او مرثيه خواني
پس از قتل حسين عليه السلام گوگل مبادا
به گلشن سوسن و سنبل مبادا
تو هم «ترکي» ني از بلبلي کم
بيا با بلبلان مي باشد همدم
تو هستي بلبل گلزار شيراز
به بلبل هاي ديگر شو هم آواز
تو هم با بلبلان، تا مي تواني
به عشق کربلا کن نغمه خواني
به زخمان حسين عليه السلام از چشم پرنم
بنه از اشک شور خويش مرهم
کبوتران حرم
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
به دشت کرب و بلا از جفاي شمر شرير
شهيد گشت عزيز دل بشير و نذير
هزار و نهصد و پنجاه زخم بر تن داشت
ز تير و نيزه و زوبين و خنجر و شمشير
قتيل شد همه انصار او، ز پير و جوان
شهيد شد همه اعوان، او صغير و کبير
يکي فتاده ز پا، با قدي، چو سرو روان
يکي طپيده به خون با رخي، چو بدر منير
به دست و پاي گرفته يکي خضاب ز خون
فرو به بسته دهان، کودکي ز خوردن شير
ز راه کينه گروه دغا جدا کردند
دو دست از تن عباس عليه السلام نامدار دلير
علي اصغر عليه السلام مه طلعتش ز شوق مکيد
به جاي شير، ز پستان مرگ، ناوک تير
شدند آل پيمبر صلي الله عليه و آله به کربلا سيراب
همه ز چشمه ي تير و، ز جدول شمشير
سپاه کوفي و شامي در آن زمين بلا
کبوتران حرم را زدند جمله به تير
خيام او همه بر باد رفت ز آتش کين
عيال او همه گشتند خوار و زار و اسير
رياض کرب و بلا شد ز بلبلان خالي
به شاخه هاي گل و سرو ناکشيده صفير
دريغ شمع شرر پوش بزم عرفان را
ز راه کينه کشيدند در غل و زنجير
فتاد شورشي اندر حريم آل رسول صلي الله عليه و آله
چنان که گوش فلک کر شد از فغان نفير
فغان اهل حرم رفت تا به عرش برين
خروش اهل ولا رفت تا به چرخ اثير
نبود قوت دل افسردگان در آن وادي
به غير آه سحرگاه و، ناله ي شبگير
به غير گريه ي بر آل مصطفي صلي الله عليه و آله «ترکي»
خرابي دل ما را که مي کند تعمير
محراب عشق
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
نهاد شمر چو بر خاک، ماه روي حسين عليه السلام
ستاره ريخت فلک بر غبار کوي حسين عليه السلام
حيا نکرد ز روي نبي صلي الله عليه و آله و فاطمه عليهاالسلام خصبم
نهاد خنجر بيداد، بر گلوي حسين عليه السلام
به سجده رفت به محراب عشق، روح نماز
به جاي آب شد از خون سر، وضوي حسين عليه السلام
ندانم آنکه به زينب عليهاالسلام چه گذشت آن دم
که کرد با دل خونين نظر، به سوي حسين عليه السلام
سوار بر شتر بي جهاز شد زينب عليهاالسلام
به شام رفت و به دل ماندش آرزوي حسين عليه السلام
چسان به آتش دوزخ برند «ترکي» را
که هست آب رخ او، ز خاک کوي حسين عليه السلام
قرة العين نبي صلي الله عليه و آله
(در رثاي حضرت سيدالشهداء)
زير خنجر، شه دين، گر ندهد سر چکند؟
حنجر نازک او بادم خنجر چکند؟
عرصه ي شام پر از لشگر شام است و عراق
شه دين يک تنه با اين همه لشگر چکند؟
به اسيري به سوي شام رود زينب عليهاالسلام ليک
با تن ناشده مدفون برادر چکند؟
با دل خسته ي کلثوم عليهاالسلام ندانم يا رب
غم بي دستي عباس عليهاالسلام دلاور چکند؟
خود گرفتم که سکينه عليهاالسلام شود از گريه خموش
با جفا و ستم شمر ستمگر چکند؟
گر کند صبر به بيماري خود زين عباد عليهاالسلام
با غل جامعه آن سيد و سرور چکند؟
گيرم از شام، اسيران به وطن برگردند
ليک ليلا عليهاالسلام به فراق علي اکبر عليه السلام چکند؟
سر خونين حسين عليه السلام از وسط طشت طلا
با سر چوب يزيد و مي ساغر چکند؟
قرة العين نبي صلي الله عليه و آله را ز جفا کشت يزيد
زين عمل، روز جزا در بر داور چکند؟
نظم چون آتش «ترکي» که دل عالم سوخت
عجب اينجاست که با خامه و دفتر چکند؟
گر نباشد به سرش سايه ي الطاف حسين عليه السلام
با دل سوخته در گرمي محشر چکند؟
***
لعل گهربار
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
خنجر شمر، به قتل شه ابرار، حريص
حنجر شه به دم خنجر خونخوار، حريص
زير خنجر شه دين، تشنه ي يک جرعه ي آب
وز پي کشتن او شمر جفاکار، حريص
شمر مي کرد پي کشتن آن شاه شتاب
شه لب تشنه، به واصل شدن يار، حريص
سينه اي را که بدي مخزن اسرار الاه
به لگد کوفتنش شمر ستمکار، حريص
عابدين خسته و بيمار، ولي خصم دغا
به رسن بستن آن سيد بيمار، حريص
هر اسيري به سر نعشي و کلثوم عليهاالسلام فگار
به سراغ تن عباس عليه السلام علمدار، حريص
مادر زار علي اصغر عليه السلام معصوم رباب عليهاالسلام
در پي جستجوي طفل لبن خوار، حريص
دل شکسته حرم آل پيمبر صلي الله عليه و آله در شام
وز پي ديدنشان مردم بسيار، حريص
رو به رو رأس حسين عليه السلام و به کفش چوب، يزيد
بهر آزردن آن لعل گهربار، حريص
آن لبي را که زدي چوب، يزيد از راه کين
بهر بوسيدن او زينب عليهاالسلام افگار، حريص
هست در مرثيه ي شاه شهيدان شب و روز
کلک «ترکي» به رقم کردن اشعار، حريص
***
واقعه ي کربلا
(در رثاي حضرت سيدالشهداء)
ياران مگر حسين عليه السلام ولي خدا نبود؟
يا يادگار فاطمه عليهاالسلام و مرتضي عليه السلام نبود؟
تا روزگار چيد به گيتي اساس ظلم
ظلمي چو ظلم واقعه ي کربلا نبود
از بي کسي نهاد سر خود به روي خاک
شاهي که غير دامن زهراش عليهاالسلام جا نبود
يحيي سرش بريده شد از خنجر جفا
اما ز کين، بريده سرش از قفا نبود
ايوب صبر کرد به رنج و محن ولي
صبرش چو صبر سيد سجاد عليه السلام ما نبود
سوزد دلم به حالت بيمار کربلا
کو را به غير اشک، دوا و غذا نبود
در راه شام زينب عليهاالسلام محنت رسيده را
دردي بدتر ز گم شدن طفل ها نبود
«ترکي» ز ديده خون بفشان بهر کشته اي
کور را کفن به بر، به جز از بور يا نبود
***
فزون از ستاره زخم
(در رثاي حضرت سيدالشهداء)
شاهي که جان سپرد و، ببر مادرش نبود
جز خاک گرم کرب و بلا بسترش نبود
لب تشنه جان سپرد ميان دو نهر آب
گويا که آب، مهريه ي مادرش نبود
در حال احتظار، به هر سو نظر نمود
غير از سنان و شمر، کسي بر سرش نبود
بر سينه اش که داشت فزون از ستاره زخم
اما چو زخم داغ علي اکبرش عليه السلام نبود
از بس رسيده بود به جسمش سنان و تير
جاي درست در همه پيکرش نبود
پوشيده بود بر تن خود کهنه پيرهن
آن جامه بعد کشته شدن، در برش نبود
احساس بين که او به غمستان کربلا
غير از غم سکينه عليهاالسلام غم ديگرش نبود
شمر لعين بريد سرش را ز تن مگر
خوف از خدا و شرم ز پيغمبرش صلي الله عليه و آله نبود
آه از دمي که زينب کبري عليهاالسلام ز کربلا
مي رفت سوي شام و، به سر افسرش نبود
***
مژه ي چشم تر
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
شوري که حسين عليه السلام بهر شهادت به سرش بود
از روز ازل، کشته شدن، در نظرش بود
بگذاشت قدم تا که به ميدان شهادت
دل جاي دگر، به جاي دگرش بود
تيري که رها مي شدي از شست مخالف
در مقتل خون سينه ي آن شه سپرس بود
آن دم که بريدند، لب تشنه سرش را
سيلاب روان از مژه ي چشم ترش بود
گر پيکر او داشت بسي زخم روي زخم
اما به دل غمزده زخم دگرش بود
زخمي که به تن داشت ز شمشير و سنان بود
زخمي که به دل داشت، ز داغ پسرش بود
بر خاک سيه کرد مکان، با تن صد چاک
شاهي که مکان، دامن خير البشرش بود
افسوس پس از قتل، به بردند به يغما
آن کهنه لباسي که کفن سان ببرش بود
جان داد لب تشنه، لب آب، ز بيداد
شاهي که علي عليه السلام ساقي کوثر پدرش بود
شد دربدر اطفال امامي که به طفلي
جبريل امين، خادم و دربان درش بود
از تيشه ي اهل ستم، از پاي درآمد
نخل قد اکبر عليه السلام که زمان ثمرش بود
قوت سحر و شام سکينه عليهاالسلام به ره شام
از ناله ي شبگير و فغان سحرش بود
نظمش ز چه در اهل عزا شور بپا کرد
«ترکي» نه اگر شور حسيني عليه السلام به سرش بود
طاير باغ جنان
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
اي شهيدي که لب تشنه بريدند سرت را!
سوختند از پي يک قطره ي آبي جگرت را
گرچه خواندند به مهمانيت از شهر مدينه
کوفيان از چه بريدند لب تشنه سرت را
طاير باغ جنان بودي و، با سنگ شقاوت
بشکستند به هم دوزخيان، بال و پرت را
نه شکستند همين صدر تو را از سم اسبان
که شکستند دل مادر و جد و پدرت را
کوفيان از پدرت، شرم نکردند و بريدند
با دم تيغ ستم، رشته ي عمر پسرت را
لعن حق باد بر آن طايفه ي زشت نهادي
که نمودند خم از مرگ برادر کمرت را
کاش از کرب و بلا قاصدي از مهر رساندي
در نجف نزد علي عليه السلام ساقي کوثر خبرت را
کي علي عليه السلام يک نظر از لطف سوي کرب و بلا کن!
غرق در خون بنگر پيکر شمس و قمرت را
کاش در آن دم آخر که ز تن، رفت روانت
مادرت بود که بستي ز وفا چشم ترت را
ترسم اي خسرو خوبان! که برد «ترکي» مسکين
به لحد همره خود آرزوي خاک درت را
روز و شب، پيشه ي او نيست بجز نوحه سرايي
نا اميد از سر کويت منما نوحه گرت را
از تو آن روز که بر فرق نهي تاج شفاعت
چشم دارد که ز وي باز نگيري نظرت را
***
چرخ نيلگون
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
اي زخم هاي پيکرت از اختران فزون
وي چهره ات ز خون گلوي تو لاله گون
مقتول چون تو ديده نديده است تا به حال
قاتل چو شمر، کس نشنيده است تاکنون
جرمت چه بود شمر سرت از قفا بريد
افکنده پاره پاره تنت را به موج خون
خولي سرت نهاد به خاکستر تنور
جايي دگر نداشت مگر آن لعين دون
اي کاش! آسمان به زمين، سرنگون شدي
آن دم که بر زمين، شدي از صدر زين نگون
آن دم که خون پيکر پاکت به خاک ريخت
چون آسمان، زمين شدي اي کاش بي سکون
آن دم که شد برون ز تنت جان ز تشنگي
اي کاش! جان شدي ز تن انس و جان برون
چون پيکر تو گشت لگدکوب اسب ها
زير و زبر چرا نشد اين چرخ نيلگون؟
در ماتم تو اي شه گلگون قباي عشق
«ترکي» به جاي اشک، چکد خونش از عيون
***
شافع محشر
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
که گمان داشت خزان، گلشن حيدر عليه السلام گردد
که گمان داشت که گل ها همه پرپر گردد
که گمان داشت که از ضربت شمشير جفا
لاله گون تارک نوراني اکبر عليه السلام گردد
که گمان داشت لب تشن لب آب، جدا
دست عباس عليه السلام علمدار، ز پيکر گردد
که گمان داشت که قاسم عليه السلام به مصاف ايثار
پاره پاره تنش از نيزه و خنجر گردد
که گمان داشت که شاه شهدا با لب خشک
خنجرش از دم شمشير، ز خون تر گردد
که گمان داشت که در کوفه، سر شاه حجاز
ميهمان، خانه ي خولي ستمگر گردد
که گمان داشت پس از قتل حسين بن علي عليه السلام
به سوي شام روان زينب عليهاالسلام اطهر گردد
که گمان داشت سکينه عليهاالسلام به ره شام بلا
همسفر با پسر سعد بد اختر گردد
اين همه جور و جفا ديد حسين بن علي عليه السلام
تا که در روز جزا، شافع محشر گردد
***
گوهر اشک
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
رسيد موسم ماتم که گريه ساز کنيد
فغان و ناله به سبط شه حجاز کنيد
شهيد کرب و بلا، بي کفن فتاده به خاک
ز اشک غسل دهيدش، بر او نماز کنيد
بپا کنيد چو بزم عزاي شاه شهيد
ز ديده ها رگ سيل سرشک، باز کنيد
*صفحه=280@
هر آن کسي که به ماتم سراي او نگريست
از او که اهل بکا نيست احتراز کنيد
به خون خضاب بود گيسوي علي اکبر عليه السلام
ز آه و ناله بر او قصه را دراز کنيد
چو سرو قامت عباس عليه السلام اوفتاده ز پا
نظر دريغ از اين پس، به سرو ناز کشيد
ز حالت اسرا آگهي اگر خواهيد
دمي خيال شترهاي بي جهاز کنيد
سکينه عليهاالسلام طفل يتيم حسين عليه السلام آزرده است
نوازش دل آن طفل دلنواز کنيد
ز ديده گوهر اشکي به چهره افشانيد
به صد نياز، به کرب و بلا نياز کنيد
کنيد ياد به رحمت روان «ترکي» را
چو عزم خواندن اين نظم جانگداز کنيد
اشک خونين
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
«در دلم لاله صفت، خون جگر مي ريزد
صدف ديده به رخ، لؤلؤ تر مي ريزد»
هر زمان ياد کنم از لب عطشان حسين عليه السلام
دجله سان، آب سرشکم ز بصر مي ريزد
بهر خوني که چکيد از گلوي او به زمين
از ره ديده مرا خون جگر مي ريزد
يادم از حنجر خشکيده ي او چون آيد
اشک خونين من از ديده ي تر مي ريزد
زان شراري که ز سوز عطشش بر جان بود
گوييا بر دلم از غصه شرر مي ريزد
شمر با چکمه ي پا سينه ي او را بشکست
طاير روحم از اين واقعه، پر مي ريزد
با لب تشنه بريدند سرش را ز قفا
جبرئيل از غم او خاک به سر مي ريزد
صفحه ي دفتر «ترکي» ز چه خون آلود است
مگر از خامه ي او خون جگر مي ريزد
مقتل خون
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
زلف اکبر عليه السلام چو ز خون سر او تر گرديد
عقل گفتا که عجين مشک، به عنبر گرديد
بر زمين خون ز گلوي شه لب تشنه حسين عليه السلام
آنقدر ريخت که با خاک، مخمر گرديد
بدني را که بدي بسترش آغوش نبي صلي الله عليه و آله
عاقبت خاک زمين، بالش و بستر گرديد
سر فرزند نبي صلي الله عليه و آله گشت چو پنهان به تنور
ين حکايت دل صديقه عليهاالسلام پر آذر گرديد
عوض شير که نوشد، به سر دست پدر
پاره از تير، گلوي علي اصغر عليه السلام گرديد
بعد قتل پسر فاطمه عليهاالسلام در مقتل خون
چشم زينب عليهاالسلام يم اشک از مژه ي تر گرديد
آه کز کرب و بلا زينب عليهاالسلام محزون تا شام
همسفر با پسر سعد بداختر گرديد
کشته شد اکبر عليه السلام و ليلا عليهاالسلام ز غمش مجنون شد
داغ فرزند، نصيب دل مادر گرديد
گشت در کنج خرابه، چو مکان زينب عليهاالسلام
روز روشن به وي از شام، سيه تر گرديد
بسکه خونابه فشاند از مژه بر رخ «ترکي»
دفتر شعر، ز خوناب دلش تر گرديد
قلزم خون
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
کيست اين کشته که در لجه ي خون غوطه ور است؟
تن پاکش به زمين، سر به سنان، جلوه گر است
کيست اين مهر درخشنده و غلطيده به خون؟
کز ستاره به تنش زخم سنان، بيشتر است
کيست اين کشته که بي غسل و کفن، خفته به خاک؟
لاله سان بر جگرش داغ، ز مرگ پسر است
کيست اين کشته که رأسش به سر نوک سنان؟
از عطش لعل لبش خشک، ولي ديده تر است
کيست اين کشته که افتاده به ميدان بلا؟
همچو ماهي به دل قلزم خون غوطه ور است
کيست اين کشته که در کوفه سر انور او؟
گاه پنهان به تنور است و، گهي بر شجر است
کيست اين کشته ي آغشته به خون در مقتل؟
که ز سوز عطش افتاده به جانش شرر است
کيست اين کشته که در ماتم او زينب عليهاالسلام را؟
اشک بر صفحه ي رخسار، روان چون گهر است
کيست اين کشته ي عريان که به هر انجمني؟
از غمش «ترکي» بي برگ و نوا نوحه گر است
به اله اين کشته ي مجروح حسين عليه السلام است حسين عليه السلام
اين به خون غرقه ي مذبوح حسين عليه السلام است حسين عليه السلام
حديث کربلا
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
شبان تيره از دود فرق دوستان نالم
ز کجرفتاري و بي مهري اين آسمان نالم
نمي خندد لبم از بس غم پنهان به دل دارم
بسوزد بند بند استخوانم گر عيان نالم
به روز و شب، ز هجر دوستان و فرقت ياران
چو بلبل از فراق گل، به صحن بوستان نالم
حديث کربلا و داستان آل طاها عليه السلام را
چو آرم ياد همچون ني، به صد شور و فغان نالم
ز گل کردند خالي ناکسان گلزار زهرا عليهاالسلام را
ز گلچين شکوه گويم يا ز دست باغبان نالم؟
سر سلطان دين، مهمان شد اندر خانه ي خولي
به حال ميهمان يا از جفاي ميزبان نالم؟
سرش را بي گنه ببريد شمر و ساربان دستش
ز جور شمر گريم يا ز ظلم ساربان نالم؟
براي خاتمي، اهريمني ببريد انگشتش
ز سوز دل به حال آن سليمان زمان نالم
به طشت زر سر سبط پيمبر صلي الله عليه و آله خواند چون قرآن
بنالم من بر آن سر، يا ز چوب خيزران نالم؟
چو ابر نوبهاري زار بهر کشته گان گريم
چو ني بر غربت آل علي عليه السلام در بزم جان نالم
خزان شد تا بهار عمر اکبر عليه السلام شبه پيغمبر صلي الله عليه و آله
چو بلبل از غم گل، با سرشک ديدگان نالم
روان شد کارواني از اسيران، سوي شام غم
به حال آن اسيران، چون دراي کاروان نالم
***
زانوي غم
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
من از جور و جفاي چرخ کجرفتار، مي نالم
نه بيمارم ولي چون مردم بيمار، مي نالم
حسين عليه السلام از جور شمر شوم، لب تشنه ز کف جان داد
من از بي رحمي شمر جنايت کار، مي نالم
پي انگشتري انگشت او را اهرمن ببريد
من از بيرحمي آن کافر غدار، مي نالم
به دشت کربلا در خيمه گاهش ريختند آتش
ز آتش بازي آن دشت آتشباز، مي نالم
پناه عالمي در کربلا شد بي کس و تنها
ز درد غربت آن خسرو بي يار، مي نالم
ز دشت نينوا تا بر سر ني شد سرش تا شام
بسان ني، که ناد در دل نيزار، مي نالم
سپاه شام و کوفه صد هزار و شاه دين تنها
ز بي آزرمي آن لشگر بسيار، مي نالم
کنار نعش اکبر عليه السلام ناله چون ليلا عليهاالسلام کشيد از دل
ز سوز ناله اش پيوسته مجنون وار، مي نالم
خزان شد تا بهار عمر گل هاي بني هاشم
چو بلبل روز و شب، در ساحت گلزار، مي نالم
سکينه عليهاالسلام سر نهاده بر سر زانوي غم دايم
ز بي غمخواري آن طفل بي غمخوار، مي نالم
به حال زينب عليهاالسلام غمديده همچون ابر مي گريم
به درد بي دواي عابد تب دار، مي نالم
از آن روزي که ديده کوچه هاي شام را زينب عليهاالسلام
چو «ترکي» بر سر هر کوچه و بازار، مي نالم
چشم اشکبار
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
شبان تيره به درگاه کردگار، بنالم
ز جور چرخ، و ز بيداد روزگار، بنالم
چو ني به حال شهيدان نينوا بخروشم
به جان نثاري ياران جان نثار، بنالم
چو در خيال من آيد نهال قامت اکبر عليه السلام
سحاب وار، بگريم هزار وار، بنالم
کنم چو ياد من از حلق پاره ي علي اصغر عليه السلام
به تشنه کامي آن طفل شيرخوار، بنالم
براي آنکه خزان شد بهار گلشن طاها عليه السلام
ز شاخ شعله برآيد اگر بهار، بنالم
فراز نيزه سر شاه در مقابل زينب عليهاالسلام
به خاطر آرم و، از جور نيزه دار، بنالم
ديار شام و خرابه مرا رسد چو به خاطر
به ياد زينب عليهاالسلام آواره از ديار، بنالم
چکد ز ديده سرشکم ز گريه هاي سکينه عليهاالسلام
به دختري که شد از هجر باب، زار بنالم
به جاي اشک رود سيل خون، ز ديده ي «ترکي»
ز سوز سينه و با چشم اشکبار، بنالم
ديده ي خونبار
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
بر سبط نبي صلي الله عليه و آله گنبد دوار بنالد
شمس و قمر و ثابت و سيار بنالد
ظلمي که بر او رفت يقين تا به قيامت
نبود عجبي گر در و ديوار بنالد
چون حنجر او شمر بريد از دم خنجر
بر حنجر او خنجر خونخوار بنالد
چون رفت سر سبط پيمبر صلي الله عليه و آله به سر ني
زين واقعه ني ناله کند زار بنالد
بر غربت و مظلومي او فاطمه عليهاالسلام گريد
بر بي کسي اش احمد مختار صلي الله عليه و آله بنالد
در خلد برين فاطمه عليهاالسلام با ديده ي خونبار
بر غربت آن خسرو بي يار بنالد
در جنت فردوس، ز غم جعفر طيار عليه السلام
بر حالت عباس عليه السلام علمدار بنالد
در طي سفر از غم جانسوز برادر
زينب عليهاالسلام سر هر کوچه و بازار بنالد
از خوردن سيلي به ره شام سکينه عليهاالسلام
با سوز دل و ديده ي خونبار بنالد
در کنج خرابه، ز الم سيد سجاد عليه السلام
بر حالت بيماري خود زار بنالد
به اله عجبي نيست کز اين نظم جگرسوز
«ترکي» اگرت دفتر اشعار بنالد
***
چرا چو شمع نسوزم؟
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
چرا ز غصه شب و روز، زار زار نگريم؟
ز گردش فلک و، جور روزگار نگريم
بهار آل پيمبر صلي الله عليه و آله ز جور چرخ خزان شد
چرا ز هر مژه چون ابر نوبهار نگريم؟
چرا چو ني، به شهيدان نينوا نخروشم؟
چرا به ياد قتيلان جان نثار نگريم؟
چرا چو بلبل شوريده روز و شب نسرايم؟
چرا ز داغ جوانان گل عذار نگريم؟
چرا براي حسين عليه السلام اشک غم ز ديده نبارم؟
به تشنه کامي آن شاه باوقار نگريم
بر آن قتيل که بي سر، به زير خاک نهان شد
چرا به سر نکنم خاک و، آشکار نگريم؟
به سينه اش که لگدکوب شد ز سم ستوران
چرا به سينه زنان تا صف شمار نگريم؟
چرا به سر نزنم دست و، سينه چاک نسازم؟
به تشنه کامي عباس عليه السلام نامدار نگريم
به جاي اشک چرا خون دل ز ديده نبارم؟
به سوگ قاسم عليه السلام بسته ز خون نگار نگريم
چرا ز غم ندهم جاي طفل اشک به دامان؟
براي کودک معصوم شيرخوار نگريم
چرا ز ديده به رخ در شاهوار نريزم؟
به حال زينب عليهاالسلام آواره از ديار نگريم
چرا ز دل نکشم ناله و فغان ننمايم؟
به بي قراري کلثوم عليهاالسلام بي قرار نگريم
چرا چو شمع نسوزم؟ چرا سرشک نريزم؟
به روزگار سکينه عليهاالسلام که گشت تار نگريم
چرا به گوشه بيت الحزن، ز غم ننشينم
به حزن حضرت سجاد عليه السلام دل فگار نگريم
فراق نامه ي «ترکي» چرا به خلق نخوانم؟
چرا ز خواندن اين نظم آبدار نگريم؟
کشته ي غريب
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
اي در عزات خالق اکبر، گريسته
جبريل پيک ايزد داور گريسته
در ماتم تو اي شه اقليم عاشقي!
جد گرامي تو پيمبر صلي الله عليه و آله گريسته
تنها همين نه جد تو در ماتمت گريست
خيل رسل به چشم ز خون تر، گريسته
يوسف به چاه محنت و غم، با دلي فگار
بهر جواني علي اکبر عليه السلام گريسته
بر حنجر تو کز دم خنجر بريده شد
يحيي سر بريده ز خنجر، گريسته
هر دم ز بي پناهيت اي شاه دين پناه!
باب بزرگوار تو حيدر عليه السلام گريسته
در باغ خلد حضرت صديقه عليهاالسلام مادرت
با مريم و خديجه عليهاالسلام و هاجر، گريسته
بر تشنه کامي تو ميان دو نهر آب
تسنيم گريه کرده و کوثر گريسته
در بوستان، به قامت دلجوي اکبرت عليه السلام
شمشاد و، سرو ناز و، صنوبر، گريسته
بر زخم هاي پيکرت اي کشته ي غريب
شمشير و، تير و، نيزه و، خنجر، گريسته
در شام، در خرابه شب و روز و، روز و شب
از فرقت تو زينب اطهر گريسته
زين نظم جان گداز که «ترکي» سروده است
لوح و، مداد و، خامه و، دفتر، گريسته
***
مظلوم کربلا
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
چشمي که در عزاي شه کربلا گريست
کم نوريش مباد که به اله به جا گريست
گريان در اين عزا ن همين چشم ما و توست
زين ماجرا فرشته ي عرش علا گريست
در اين عزا که هست عزادار مصطفي صلي الله عليه و آله
روح القدس به بارگه کبريا گريست
بر کشته اي که اشرف اولاد آدم است
آدم جدا گريست و، حوا جدا گريست
از بوالبشر گرفته و، تا ختم الانبياء صلي الله عليه و آله
هر يک جدا جدا به طريقي جدا گريست
عيسي در آسمان چهارم سحاب وار
اندر عزاي خامس آل عبا عليهم السلام گريست
نوح و، خ0ليل و، يوشع و، يحيي و، خضر و، هود
موسي و شيعث و، يونس از اين ماجرا گريست
يعقوب در مدينه کنعان علي الدوام
اندر فراق يوسف کرب و بلا گريست
بر کشته اي که شد سر او از قفا جدا
شير خدا صلي الله عليه و آله و، فاطمه عليهاالسلام و، مصطفي صلي الله عليه و آله گريست
بر پيکري که گشت لگدکوب اسب ها
زينب عليهاالسلام، سکينه عليهاالسلام، همچو يم موج زا گريست
بر آن سري که کرد سنان، بر سر سنان
خيرالنساء عليهاالسلام شفيعه ي روز جزا گريست
بر تشنه کاميش به کنار دو نهر آب
در روضه ي جنان، حسن مجتبي عليه السلام گريست
بر حلق نازکش که ز خنجر بريده شد
در ساحت بهشت علي مرتضي عليه السلام گريست
بر اهل بيت عليهم السلام او که شدند از جفا اسير
سجاد عليه السلام دل فگار، به شام بلا گريست
بر غربت حسين عليه السلام امير ديار عشق
هر صبح و شام، ديده ي شاه و گدا گريست
«ترکي» به ياد غربت مظلوم کربلا
خون جاي اشک، از مژه صبح و مساگريست
مرآت خدا
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
اي قتيلي که به خون غرقه ز شمشير جفايي!
وي شهيدي که بريده ز بدن، سر ز قفايي!
سر بريده ز تن از جور لعينان به چه جرمي
به چه تقصير گرفتار به صد رنج و بلايي
زينت دوش نبي صلي الله عليه و آله بودي و نور دل زهرا عليهاالسلام
پايمال از سم اسبان مخالف تو چرايي؟
در عراق آمدي از ملک حجاز، اي شه خوبان!
با شکوه و عظمت بود تو را فر همايي
قاسمي عليه السلام داشتي، و عوني عليه السلام و، عباس عليه السلام، رشيدي
اکبري عليه السلام داشتي و، اصغر علهي السلام فرخنده لقايي
همرهانت همه گشتند شهيد از دم خنجر
هر يکي با تن صد چاک فتادند به جايي
اکبرت عليه السلام سرخ شد ازخون رخ چون بدر منيرش
قاسم عليه السلام از خون سر خويش به کف بست حنايي
اوفتادي به روي خاک زمين، چون ز سر زين
آسمان اشک فشان گشت و، بپا کرد عزايي
اي حسين عليه السلام اي که شدي کشته ز شمشير مخالف!
اي که سالاري و سر حلقه ي خيل شهدايي
خونبهاي تو خدا گشت که در عالم معنا
هم تو مرآت خدا هستي و هم خون خدايي
روز و شب عابد بيمار تو در کنج خرابه
داشت از لخت دل و اشک، دوايي و غذايي
نظري جانب «ترکي» ز ره لطف و کرم کن
جز در مرحمت تو نبرد راه به جايي
***
آتش داغ
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
«اي که با مهر و آب و گلم آميخته شد!
شرر از آتش داغت به دلم ريخته شد»
اي شهيدي که شدي کشته لب آب روان!
تشنه لب خون ز گلويت به زمين ريخته شد
خاک شد تربت و مسجود خلايق گرديد
تا که با خاک زمين، خون تو آميخته شد
در صف ماريه، پهلو چو نهادي بر خاک
به سر ما ز غمت خاک الم، بيخته شد
لشگر کوفه و شام، از پي فرمان يزيد
در پي کشتنت از جاي برانگيخته شد
رشته ي عمر جوانان کمان ابرويت
از ستمکاري اعداي تو بگسيخته شد
اي غريبي که به کوفه، سر دور از بدنت!
گه به دروازه گهي بر شجر آويخته شد
آه زينتب عليهاالسلام سوي افلاک بر آفروخت علم
خحنجر شمر، چو بر قتل تو آهيته شد
***
نقطه ي پرگار
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
تو نور چشم احمد مختاري صلي الله عليه و آله اي حسين عليه السلام!
آرام جان حيدر کراري عليه السلام اي حسين عليه السلام
تو گوشوار عرش خداوند اکبري
درياي صبر را در شهواري اي حسين عليه السلام!
اين سقف بي ستون، که سپهرش نهند نام
آن را تو نقشبندي و معماري اي حسين عليه السلام!
دسته گلي ز گلشن بطحا و يثربي
در پيش اهل کوفه چرا؟ خاري، اي حسين عليه السلام!
تو خسرو زمان و دريغا به کربلا
بي لشکر و سپاه و علمداري، اي حسين عليه السلام!
سوزم که تشنه لب، به لب دجله و فرات
مقتول تيغ شمر ستمکاري، اي حسين عليه السلام
اين غم مرا کشد که عدو صد هزار و تو
تنها و بي معين و مددکاري، اي حسين عليه السلام!
پرگار وار گرد تو صف بسته کوفيان
تو در ميان چو نقطه ي پرگاري اي حسين عليه السلام!
زخم سنان و، خنجر و، شمشير و، تير و، تيغ
بر تن ز جان خويش خريداري، اي حسين عليه السلام!
از خون ياوران تو صحراي کربلا
پر لاله و، تو بلبل گلزاري، اي حسين عليه السلام!
اي يوسف زمانه، ز بيداد و کيد خصم
در چاه غم چرا؟ تو نگون ساري، اي حسين عليه السلام!
لب تشنه، سر بريده، ميان دو نهر آب
افتاد با جراحت بسياري، اي حسين عليه السلام!
گاهي سرت به مطبخ و، گه بر سر سنان
با سر عجب تو ثابت و سياري، اي حسين عليه السلام!
تن در عراق مانده سرت رفته سوي شام
بر شام و بر عراق تو سالاري، اي حسين عليه السلام!
«ترکي» به جز غم تو ندارد غم دگر
دانم ز حال او تو خبر داري، اي حسين عليه السلام!
داغ جهانسوز
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
اي حسين عليه السلام اي علم افراشته بر قله ي نور!
اي که عشق تو فکنده به سر عالم شور!
تو چه کردي که لب تشنه بريدند سرت
خورد کردند تن نازکت از سم ستور
تو شدي کشته لب تشنه و، از کشتن تو
شده غمناک جهاني و، گروهي مسرور
سر پر نور تو اي کشته ي بي جرم و گناه!
گاه بر نيزه عيان، گاه نهان شد به تنور
يثرب از قتل تو گرديد ز بنياد خراب
شام ويران شده از کشتن تو شد معمور
نوجوانان تو را سر ببريدند به جبر
اهل بيت عليهم السلام تو سوي شام کشيدند به زور
عابدت را بنهادند به گردن زنجير
با وجودي که بدي پيکر پاکش رنجور
بر سر نعش به خون خفته ي تو زينب عليهاالسلام گفت
برد از ديده ي من داغ جهانسوز تو نور
آفتاب رخت از مشرق ني، شد چو عيان
تيره شد روز من زار، چو شام ديجور
ظلم هايي که به اولاد علي عليه السلام کرد يزيد
«ترکيا» تا به صف حشر، نگردد مستور
لواي ماتم
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
اي کشته اي که مقتل تو دشت کربلاست!
وي تشنه اي که خون تو را خونبها خداست!
بگذشته قرن ها ز زمان شهادتت
اما لواي ماتم تو تا ابد بپاست
گريم به پيکر تو که افتاده بر زمين
يا بر سرت که بر شده بر نوک نيزه هاست
شمر از قفا بريده چرا تشنه لب سرت
اين ظلم بي حساب، به عالم کجا رواست؟
کس از قفا سري نبريده است تاکنون
در حيرتم بريده سرت از قفا چراست؟
کس يک پرنده را نبرد تشنه سر ز تن
از چيست تشنه لب سر تو از بدن جداست؟
چون سينه ي تو گشت لگدکوب اسبها
خون جگر ز داغ تو جاري به سينه هاست
جسم تو چاک چاک به شمشير شد ولي
مرحم به زخم هاي تو از اشک ديده هاست
تأثير خون توست که با خاک شد عجين
زان روست خاک قبر تو هر درد را شفاست
«ترکي» اگر به کرب و بلايت رود به خاک
خاکش به چشم اهل نظر، به ز کيميا است
دجله ي زلال
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
اي گوشوار عرش خداوند ذوالجلال!
اي منبع مروت و اي معدن کمال!
اي با غم و مصيبت دور زمانه جفت!
اي در مقام صبر و رضا طاق و بي همال!
آدم به باغ خلد بود از غمت ملول
زان رودلي ز آدميان نيست بي ملال
قاتل چو شمر ناکس و مقتول چون تو کس
باله کسي نديده و نشنيده تا به حال
شمرت نداده آب چرا؟ سر ز تن بريد
با آنکه بود در بر او دجله ي زلال
از خنجر جفا ز تنت سر بريده شد
وز سم اسب ها بدنت گشت پايمال
جسمت چو آفتاب و، به گردت ستاره وار
زن هاي سال خورده و، اطفال خردسال
مادر به ناله بهر پسر، زن براي شوي
دختر ز مرگ باب و، پسر از فراق خال
يک تن به سرکشيت نيآمد به غير شمر
و آن هم ز راه خشم، نگفتت که کيف حال
دست تو را بريد به مقتل چو ساربان
گويا که جان ز جسم جهان، يافت انفصال
گشتند نوخطان تو از تيغ کين قتيل
افتاد جسم اطهرشان، در صف قتال
از ترس شمر شوم، در آن دشت هولناک
گشتند کودکان تو سرگشته چون غزال
اي خسرو بريده سر، اي تشنه لب شهيد!
اي اوفتاده دور، من الاهل والعيال!
ما را به جز خيال تو ديگر خيال نيست
تا زنده ايم محو نخواهي شد از خيال
بگذشته سال و مه بسي از روز قتل تو
منسوخ کي عزاي تو گردد به ماه و سال؟
«ترکي» به ماتمت شده شاهآ! تمام عمر
از مويه همچو مويي و، از ناله همچو نال
***
اهل حرم
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
شاهي که بود آينه ي حسن ذوالجلال
صاحب عزاي اوست خداوند لا يزال
در کربلا ز خنجر بيداد، شد قتيل
صد پاره اوفتاد تنش در صف قتال
شمر از قفا بريد سرش را ولي نريخت
يک جرعه آب، بر لبش از چشمه ي زلال
جسمي که بود زينت آغوش مصطفي صلي الله عليه و آله
شد از سم ستور، در آن دشت پايمال
در داغدشت عشق، ز جور حراميان
گرديد يا رب از چه سبب خون او حلال
آتش ز راه کين، به سراپرده اش زدند
آنان که بوده اند ستمکار و بدسگال
اهل حرم شدند گريزان ز هر طرف
زن هاي سال خورده و، طفلان خردسال
در آن ميان سکينه عليهاالسلام مظلومه دخترش
پيوسته بود وا ابتايش زبان حال
«ترکي» حديث شاه شهيد و شهادتش
تا روز رستخيز، نخواهد شد از خيال
(در رثاي حضرت سيدالشهدا عليه السلام)
از چيست؟ بانگ ناله، به ارض و سما هنوز
وز چيست؟ شور ولوله در ماسوي هنوز
بگذشته قرن ها ز غم کشتن حسين عليه السلام
باشد لواي ماتم آن شه بپا هنوز
از قتل پور فاطمه عليهاالسلام بگذشته سال ها
خون مي چکد ز ديده ي اهل و لا هنوز
عيسي سرش برهنه بود در سما مگر
باشد سر حسين عليه السلام سر نيزه ها هنوز
زان روز کز گلوي حسين عليه السلام خون، به خاک ريخت
جاري ست خون ز ديده ي خير النساء عليهاالسلام هنوز
اکبر عليه السلام شهيد گشت ز تيغ ستمگران
ليلا عليهاالسلام بود به فرقت او مبتلا هنوز
گويا صداي العطش کودکان به گوش
آيد ز سمت خيمه گه کربلا هنوز
از بس به راه شام سکينه عليهاالسلام پياده رفت
پژمرده گل بود ز غم خار پا هنوز
باشد مگر به کنج خرابه، به شهر شام
زنجير و غل، به گردن مير و لا هنوز
مرغان به ذکر واي حسين عليه السلام کشته شد عجب
دارند شور و زمزمه اي در هوا هنوز
«ترکي» بياد قتل شهيدان نينوا
هر بند بند اوست چو ني، در نوا هنوز
کردند منشيان رقم اين داستان بسي
کوته نگشته قصه ي اين ماجرا هنوز
***
شرار آه دل
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
دلم ز ماريه عزم سفر نکرده هنوز
هواي شهر و ديار دگر نکرد هنوز
خيال مي کشدم گه به شام و، گه به حجاز
ولي ز ماريه قطع نظر نکرده هنوز
به اهل بيت پيمبر صلي الله عليه و آله مگر که مر شرير
به دشت کرب و بلا ترک شر نکرده هنوز؟
سرشک ديده ي زين العباد عليه السلام خشک نشد
مگر حسين عليه السلام لبي ز آب، تر نکرده هنوز؟
شرار آه دل، از تشنگي شه، با شمر
مگر که بر دل سختش اثر نکرده هنوز؟
برهنه سر کند از مشرق آفتاب طلوع
مگر که زينب عليه السلام معجر به سر نکرده هنوز؟
نواي ناله ي ليلا عليهاالسلام ز نينوا آيد
مگر کناره ز نعش پسر نکرده هنوز؟
تنور خانه ي خولي ست بزم مهماني
مگر حسين عليهاالسلام از آن جا سفر نکرده هنوز؟
فلک به عترت اطهار عليهم السلام در خرابه ي شام
مگر شب غم شان را سحر نکرده هنوز؟
سر بريده ي سبط نبي صلي الله عليه و آله به بزم يزيد
مگر مفارقت از طشت زر نکرده هنوز؟
صبا ز کرب و بلا در نجف ز قتل حسين عليه السلام
مگر نرفته علي عليه السلام را خبر نکرده هنوز؟
سرشک ديده ي «ترکي» ز سرگذشت ولي
ز دشت ماريه خاکي به سر نکرده هنوز؟
سرخي افق
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
ز چيست شور و فغان در جهان بپاست هنوز؟
خروش و ولوله در عرش کبرياست هنوز
ز قتل سبط نبي صلي الله عليه و آله قرن ها گذشته ولي
لواي ماتم جانسوز او به پاست هنوز
عزاي سبط پيمبر صلي الله عليه و آله کجا شود منسوخ
به هر کجا نگرم مجلس عزاست هنوز
برهنه سر، ز چه رو سر زند ز مشرق شمس
سر بريده مگر روي نيزه هاست هنوز
ز چيست جامه ي نيلي سپهر را در بر؟
مگر عزاي گل باغ مصطفي صلي الله عليه و آله ست هنوز
ز سمت کرب و بلا سرخي افق از چيست؟
مگر به روي زمين، خون کشته هاست هنوز
چه آتشي ست که دل هاي خلق کرده کباب
مگر که شعله ي آتش، به خيمه هاست هنوز
بود ز خلد سوي کوفه ديده ي زهرا عليهاالسلام
تنور خانه ي خولي، مگر به جاست هنوز
صداي ناله ي زينب عليهاالسلام به گوش مي آيد
مگر که شمر، به صحراي کربلاست هنوز
رسد نواي جگر سوز غم، به گوش جهان
مگر نواي يتيمان، به نينواست هنوز؟
ز بانگ ناله ي طفلان داغدار حسين عليه السلام
فضاي گنبد گردون، پر از صداست هنوز
از آن زمان که پياده دويده در ره شام
مگر رقيه عليهاالسلام گرفتار خار پاست هنوز؟
به طشت زر، سر سلطان دين و چوب يزيد
مگر که با لب و دندانش آشناست هنوز؟
عزاي آنکه عزادار او خدا باشد
زياد کس نرود بين عزا بپاست هنوز
***
شفيع روز قيامت
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
«يکدم دلم رها ز غم لاله ها نشد»
«جز خون دل، ز ديده به دامان ما نشد»
اي روزگار، در عجبم کز عناد تو
يک تن نشد که خسته ي رنج و عنا نشد
روزي نشد شب و، شبي از گردش تو روز
کآزرده اي به رنج و غمي، مبتلا نشد
اي گرگ تيز چنگ که از چنگ ظلم تو
يوسف و شي ز آل پيمبر صلي الله عليه و آله رها نشد
زين ظلم ها که شد ز تو بر آل مصطفي صلي الله عليه و آله
بر هي يک چو تشنه لب کربلا نشد
شد از قفا بريده سر سبط مصطفي صلي الله عليه و آله
ديگر کسي بريده سرش از قفا نشد
جز جسم بي سرش که به خون گشت غوطه ور
پامال پيکري، ز سم اسب ها نشد
از بهر خاتمي، به جز از سبط مصطفي صلي الله عليه و آله
انگشت کس بريده ز تيغ جفا نشد
غير از سر مطهر او در ميان طشت
چوب يزيد بر لب کس آشنا نشد
به اله شفيع روز قيامت نشد حسين عليه السلام
تا نازنين سرش، به سر نيزه ها نشد
«ترکي» به شاعري نتوان ست دم زدن
تا شعر او به نام شه کربلا نشد
حديث تشنگي
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
چو در کرب و بلا سبط نبي صلي الله عليه و آله بي يار و ياور شد
سرش از تن جدا از خنجر شمر ستمگر شد
تني کز روشني روشن تر از در و گهر بودي
ز خون حنجرش رنگين تر از ياقوت احمر شد
ز طوفان حوادث، سرنگون شد کشتي عمرش
بسان ماهي عطشان به بحر خون شناور شد
سرش ببريده شد لب تشنه از تن، بر لب دريا
تن او چاک چاک از ضرب تيغ و تير و خنجر شد
گر از آب فرات آن خشک لب، لب تر نکرد اما
ز آب خنجر الماس گون، لعل لبش تر شد
چو خون پاک او شد بر زمين کربلا جاري
از آن رو تربتش خوشبوي تر از مشک و عنبر شد
تنش در کربلا افتاد بي سر در ميان خون
سرش تا شام نوک نيزه ها را زيب و زيور شد
ز آه و ناله ي اهل حريم او در آن وادي
دل کروبيان محزون شد و، گوش فلک کر شد
نمي گويم چسان ببريد سر از پيکرش قاتل
ولي دانم که از قتلش، حزين زهراي اطهر عليهاالسلام شد
نمي گويم سرش بنهاد خولي در تنور اما
همي گويم که آن شب خانه ي خولي منور شد
سر و جان و جوانان را فداي مکتب دين کرد
شفاعت را گرفت و، شافع فرداي محشر شد
حديث تشنگي هايش چو «ترکي» خواست بنويسد
قلم را سر شکست و، صفحه ي دفتر پر آذر شد
***
سيلاب اشک
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
اي دل! بيا که ناله و آه و فغان کنيم
سيلاب اشک، از مژه بر رخ روان کنيم
گاهي زنيم بر سر و، گه جامه بر دريم
گه آشکار گريه و، گاهي نهان کنيم
ياد آوريم واقعه ي دشت کربلا
شوري بپا چو حشر، در اين خاکدان کنيم
آريم در نظر چو لب تشنه ي حسين عليه السلام
قطع نظر، ز خوردن آب روان کنيم
هر گه ز آب سرد گلويي کنيم تر
ياد از گلوي خشک شه انس و جان کنيم
سوزيم بهر اکبر عليه السلام و عباس عليه السلام نامدار
گريه گهي بر اين و، گهي بهر آن کنيم
ناليم بر اسيري زن هاي داغدار
افغان به دستگيري آن بي کسان کنيم
لب تشنه، کودکان حسين عليه السلام از جفاي خصم
يکدم بيا که گريه بر آن کودکان کنيم
اين گريه چون معامله با سبط مصطفي صلي الله عليه و آله ست
حاشا در اين معامله گر ما زيان کنيم
در اين جهان دو دانه ي اشکي که مي دهيم
شايد که توشه ي سفر آن جهان کنيم
رو آوريم جانب درگاه بي نياز
دست دعا بلند سوي آسمان کنيم
«ترکي» ز بعد گريه ي بر سبط مصطفي صلي الله عليه و آله
آن به دعا به قاطبه ي شيعيان کنيم
صدف ديده
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
در خانه اي که بزم مصيبت بپا شود
دولت نصيب صاحب بزم عزا شود
هر مرد و زن که گريه کند در غم حسين عليه السلام
فارغ ز هول پرسش روز جزا شود
هر قطره اشک، کز صدف ديده اي چکد
در روز واپسين، گهري پر بها شود
هر سيم و زر که از سر اخلاص و معرفت
صرف عزاي خامس آل عبا عليه السلام شود
بي شک و شبهه روز قيامت، سوي بهشت
آن سيم و زر به صاحب خود رهنما شود
مقتول شد به مقتل خون، سبط مصطفي صلي الله عليه و آله
آيا به قاتلش به قيامت چها شود
در حيرتم که سبط نبي صلي الله عليه و آله را گنه چه بود؟
کز تيغ کين، سر از تن پاکش جدا شود
ظلم و ستم ببين که سر بي تن حسين عليه السلام
گه در تنور و، گه به سر نيزه ها شود
اين ظلم کي رواست که جسم مطهرش
پامال از جفا ز سم اسب ها شود
ديده کدام چشم که طفل رضيع را
حلقوم پاره از دم تير جفا شود
گوشي کجا شنيده که سقاي تشنه کام
دستش کنار نهر، ز پيکر جدا شود
ديده حسين عليه السلام اين هم غم تا شود شفيع
روزي که رستخيز قيامت بپا شود
«ترکي» سپيد روي شود روز رستخيز
گر شعر او قبول شه کربلا شود
***
اشک روان
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
تا بکي بتوان نهفت اندر دل، اين راز نهان را
چند اندر ديده پنهان دارم اين اشک روان را
آتشي در سينه ام پنهان بود کز شعله ي او
گر کشم آهي ز دل، يکسر بسوزاند جهان را
يا رب اين آتش که پنهان دارمش در لوح سينه
گر برافروزد بسوزد بند بند استخوان را
به که ياد آرم ز دشت کربلا و کشته گانش
وز فغن و ناله، پر سازم زمين و آسمان را
ياد آرم تشنگي هاي حسين عليه السلام و ا هل بيتش
وز دو چشم خود روان سازم شط اشک روان را
در نظر آرم به خون غلطيدن رعنا جوانان
آن چنان گريم که سوزانم، دل پير و جوان را
بر حسين عليه السلام از کين جفايي شد که نتوان شرح دادن
ظلم و جور شمر گويم، يا جفاي ساربان را
آه از آن دم کز جفا اهريمني ببريد از کين
بهر يک انگشتر، انگشت سليمان زمان را
تا ز خون شد ارغواني، سنبل گيسوي اکبر عليه السلام
در چمن ديگر نخواهم برد نام ارغوان را
آه از آن دم که ليلا عليه السلام از غم مرگ جوانش
همچو حال خود پريشان کرد جعد گيسوان را
آه از آن دم که زينب عليهاالسلام بر سر نعش برادر
ز آسمان ديده ي خود ريخت بر مه اختران را
گفت اي جان برادر! با تن تنها چه سازم؟
چون کنم آرام، از آهنگ محنت کودکان را
خصم هر دم مي زند بر کودکانت تازيانه
رحم در دل نيست گويا اين جنايت پيشگان را
تو به دشت کربلا ماندي کنار اين شهيدان
من به راه شام مير کاروانم اين زنان را
تو در اين صحرا جوانان را مصاحب باش اما
من به شهر شام غمخواري کنم غمديدگان را
من به راه شام باشم همسفر با شمر و خولي
توبه کوفه تا ابد همسايگي کن کوفيان را
اي فلک اف بر تو بادا چون ز داس کينه کندي
ريشه ي ذريه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله آخر زمان را
شعر «ترکي» گر چه نبود قابل شاه شهيدان
ليک چون آتش بسوزاند قلوب شيعيان را
اين رثا را گر بخواند ذاکري با اشک ديده
بشنوند بي شک صداي گريه ي کروبيان را
***
مشک تتار
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
بر مشامم بوي يار آشنا آيد همي
يا که از طرف چمن، باد صبا آيد همي
بوي ناف آهوي چين است يا مشک تتار
يا که بوي خاک دشت کربلا آيد همي
گر به دقت بنگري از خاک دشت کربال
بوي خون اکبر عليه السلام گلگون قبا آيد همي
کشته شد در کربلا سبط رسول صلي الله عليه و آله و تاکنون
بانگ فرياد و فغن از ما سوي آيد همي
رود رود مادر قاسم عليه السلام ز سمت خيمه گاه
در عزاي قاسم عليه السلام فرخ لقا آيد همي
ناله ي طفلي به گوش دل رسد يا رب مرا
يا صداي اصغر عليه السلام از مهد ولا آيد همي
شيهه ي اسبي است يا رب يا ز ميدان ذوالجناح
واژگون زين، رو بسوي خيمه ها آيد همي
از ميان مطبخ خولي خروش سوزناک
چون صداي حضرت خيرالنساء عليهاالسلام آيد همي
در ديار شام، در کنج خرابه، روز و شب
از اسيران، ناله ي وا غربتا آيد همي
از ميان تربتغمبار زينب عليهاالسلام تا ابد
با فغان و ناله، بانک يا اخا آيد همي
گوييا هر لحظه در بزم يزيد بي حيا
صوت قرآن خواندن از طشت طلا آيد همي
«ترکيا» در ماتم شاه شهيدان تا به حشر
خون دل، از ديده ي شاه و گدا آيد همي
صاحب عزا
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
به بزم ماتم سبط نبي صلي الله عليه و آله باشد خدا حاضر
در آن ماتم سرا باشد جناب مصطفي صلي الله عليه و آله حاضر
بساط زير پاي مردم از بال ملک باشد
در آن بزمي که باشد شافع روز جزا حاضر
بود دور از مروت، با دروني شاد بنشستن
به هر بزم عزا کآنجا بود صاحب عزا حاضر
تکبر کم کن اي دل! با ادب بنشين در آن مجلس
که مي باشد در آن مجلس، علي مرتضي عليه السلام حاضر
به زانوي الم سر را بنه گردن مکش زيرا
که باشد مو پريشان، حضرت خيرالنساء عليهاالسلام حاضر
عزاي سرور لب تشنه گان، هر جا شود برپا
بود روح تمام انبياء و اولياء حاضر
عزاداري کن از بهر حسين ابن علي عليه السلام زيرا
بود در بزم سوگ او امام مجتبي عليه السلام حاضر
بياد آور گه جان دادن فرزند زهرا عليهاالسلام را
که بر بالين نبودش کس، به جز شمر دغا حاضر
اگر در عالم صورت، کسي حاضر نبود اما
به معني بود جدش با تمام انبيا حاضر
کسي ياراي سر ببريدنش از تن نبود آري
اگر آنجا نبودي شمر شوم بي حيا حاضر
شدند از بهر قتل آن شه بي کس، در آن صحرا
به حکم زاده ي مرجانه، فوج اشقيا حاضر
پي خون ريزي آن پادشاه يثرب و بطحا
سپاه کوفيان کردند تيغ و نيزه ها حاضر
بياد نينواي او بسان ني، نوا سر کن
نبودي آن زمان چون در ديار نينوا حاضر
عزاداري شاه کربلا را «ترکيا» اينک
غنيمت دان نبودي گر به دشت کربلا حاضر
***
عزاي سبط نبي صلي الله عليه و آله
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
ظلمي کهب ر حسين علي عليه السلام شد به کربلا
کس در جهان نديده چنين ظلم بر ملا
تنها همين نه مردم ايران بپا کنند
بزم عزاي سبط نبي صلي الله عليه و آله را به خانه ها
در هند و، سند و، بلخ و، بخارا و، زنگ و، روم
هر ساله بزم تعزيه اش مي شود بپا
قوم هنود از سر صدق و صفا دهند
در روز قتل ماه محرم نيازها
جمعي ز هندوان حسيني عليه السلام به ملک هند
اخلاصشان بود به حسين عليه السلام بيشتر ز ما
هيزم کنند جمع و فروزند آتشي
کز شعله اش کباب شود مرغ در هوا
ديدم به چشم خويش که آن پاک نيتان
گويند يا حسين عليه السلام و در آتش نهند پا
آتش به جسمش نکند گرميش اثر
دارم يقين ز نام حسين عليه السلام مي کند حيا
جايي که مي کنند عزاداريش هنود
گر شيعه جان فدا ننمايد زهي خطا
يا رب حسين عليه السلام که اين همه دارد جلال و جاه
شمر لعين بريد سرش از قفا چرا؟
جرمش کدام بود و، گناهش چه، کز ستم؟
لب تشنه ساختند سر از پيکرش جدا
انداختند پيکر او را به روي خاک
کردند از جفا سر او را به نيزه ها
اين در چه مذهبي بود و در چه ملتي
لب تشنه سر برند کسي، وانگه از قفا
کاش آن زمان، که خون گلويش به خاک ريخت
نازل شدي به خلق جهان، ز آسمان بلا
کاش آن زمان، که کشتي عمرش بهم شکست
يکباره کائنات، شدي غرقه ي فنا
کاش آن زمان، که روح شد از جسم او برون
روح جهانيان شدي از جسمشان جدا
کاش آن زمان، که شمر لگد زد به سينه اش
ارکان نه فلک، شدي از يکدگر جدا
کاش آن زمان، که کرد فدا جان به راه دوست
جان هاي شيعيان، همه او را شدي فدا
کاش آن زمان، خراب شدي آسمان که شد
چوب يزيد بر لب و دندانش آشنا
«ترکي» اگر تو دعوي اسلام مي کني
کمتر ز هندويي نتوان شد در اين عزا
***
عاشق صادق
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
عاشق آن باشد که شرط عشق را آرد به جا
در فناي خويشتن معشوق را سازد رضا
عاشق آن باشد که گر برند بندش را ز بند
در مقام جان فشاني ني نعم گويد نه لا
عاشق آن باشد نبود در غم اهل و عيال
خويش را سازد مجرد از تمام ماسوي
جان فداي همت آن عاشق صادق که کرد
در ره معشوق، ترک جان و مال و اقربا
هيچ داني کيست آن عاشق، که در راه حبيب
کرد ترک جان و مال و هستي خود از وفا
باشد آن عاشق، فروغ ديده ي زهرا عليهاالسلام حسين عليه السلام
لاله ي خونين داغستان دشت کربلا
تا قدم بنهاد آن شور آفرين راه عشق
در ره معشوق، کرد از شوق، جان و سر فدا
چون خيل اله، در قربانگه کرب و بلا
کرد اکبر عليه السلام را فداي دوست در کوه منا
در مناي قرب حق، قربا نيش مقبول شد
کربلايش زان سبب شد کعبه ي اهل صفا
با وجود آنکه بودي آب مهر مادرش
شمر با خنجر بريدش تشنه لب، سر از قفا
خوش به بازار شهادت، او شفاعت را خريد
همتش نازم که کرد آخر به عهد خود وفا
اي حسين عليه السلام اي عاشق جانباز عشق ذوالجلال!
کن نظر از مهر سوي عاشق غم مبتلا
عاشقان کوي تو هر چند بسيارند ليک
«ترکي» افسرده از عشق تو افتاده ز پا
نخل قامت
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
به نجف گذر کن ايا صبا تو ز کربلا ز ره وفا
به علي عليه السلام بگو که شهيد شد پسر عزيز تو از جفا
تو شه سرير فتوتي، در بحر جود و مروتي
ز نجف بيا تو به کربلا به حسين عليه السلام خود نظري نما
لب خشک و ديده ي پر زنم، نظرش بود به سوي حرم
که ز تيغ قاتل سنگ دل، سر او بريده شد از قفا
شده نخل قامت او نگون، رخ او ز خون شده لاله گون
تن او فتاده به بحر خون، سر او به ناوک نيزه ها
تن نازپرور اکبرش عليه السلام، شده چاک چاک برابرش
ز بدن دو دست برادرش، شده از جفاي خسان جدا
ز جفا سکينه عليهاالسلام يتيم شد، دل او ز غصه دو نيم شد
به ديار غم چو مقيم شد، به فغان کشيد ز دل نوا
تو به بزم شام کن گذر، بنما به طشت طلا نظر
بنگر تو چوب يزيد را به لب حسين عليه السلام خود آشنا
به خدا که «ترکي» خسته دل، به عزاي سبط نبي صلي الله عليه و آله مدام
نه عجب که خون جگر چکد ز دو ديده اش به غم و عزا
چشمه ي خون
(در رثاي حضرت سيدالشهداء)
اي ز غمت دل فسرده آدم و حوا!
خسته ز داغت روان مريم و عيسي
اي به عزايت چکيده در عوض اشک
خون دل از چشم خلق عالم بالا
غرق نشد از چه رو سفينه ي گيتي
چون تو شدي تشنه کشته، بر لب دريا
جسم شريفت ز صدر زين، چو نگون شد
چشمه ي خون شد روان، ز ديده ي زهرا عليهاالسلام
تا به سر نيزه شد بلند سر تو
ناله برآمد زناي نيزه ي اعدا
بيضه ي بيضا گرفت تا به سر ني
گشت هويدا سرت، چو بيضه ي بيضا
پيکر عريان چاک چاک تو از کين
بود سه روز و دو شب، به دامن صحرا
کرد جدا اهرمن ز دست تو انگشت
از پي انگشتري که برد به يغما
سينه ي تو خورد شد ز سم ستوران
کهنه لباس تو گشت غارت اعدا
شمس رخت تا غروب کرد به مطبخ
روز سيه شد به خلق، چون شب ظلما
خواندن قرآن، سر تو بر سر نيزه
تاب ز زينب عليهاالسلام ربود و صبر ز ليلا عليهاالسلام
هر که نگريد به ياد غربتت امروز
غصه خورد، در شفاعت تو به فردا
از غمت اي تشنه لب! از ديده ي «ترکي»
اشک روان جاري است دريا دريا
***
باده ي عشق
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
اي کشته اي که کعبه ي عشق است کوي تو!
روي تمام عالميان است سوي تو
ما را شراب کوثر و تنسيم گو مباش
چون خورده ايم باده ي عشق از سبوي تو
آب حيات و کوثر و تنسيم و سلسبيل
هيچند پيش خاک در مشبکوي تو
تو در دل مني و من از فرط اشتياق
هر سو روانه ام ز پي جستجوي تو
گر بزم شادماني و گر مجلس عزاست
نقل مجالس است همه گفتگوي تو
آبي که مهر فاطمه عليهاالسلام بود از چه کوفيان
بستند از طريق شقاوت به روي تو
نازم به همت تو که در سجده زير تيغ
شد خون پاک حنجرت آب وضوي تو
بوسيده بود زير گلوي تو را نبي صلي الله عليه و آله
خنجر حيا نمود که برد گلوي تو
گر کاينات غرقه ي بحر فنا شوند
کي خونبهاست يکسره بر تار موي تو
شاها! هواي کرب و بلايت به سر مراست
مگذار زير خاک برم آرزوي تو
گر جان رود ز قالب «ترکي» به کربلا
جان دوباره بر تنش آيد ز بوي تو
مصاف عاشقي
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
چون جفا کردي به آل بوتراب، اي آسمان!
کاش گشتي سرنگون همچون حباب، اي آسمان!
شام را معمور کردي از پي قتل حسين عليه السلام
ساختي بطحا و يثرب را خراب، اي آسمان!
سبط احمد صلي الله عليه و آله را فکندي در ميان خاک و خون
تن برهنه در ميان آفتاب، اي آسمان!
دست سقاي حرم را از بدن کردي جدا
يا لب تشنه کنار نهر آب، اي آسمان!
کندي از بن گلبن حق، اکبر عليه السلام گلگون عذار
ريختي از چشم ليلا عليهاالسلام بس گلاب، اي آسمان!
قاسم عليه السلام کوکب لقا را در مصاف عاشقي
دست و پايش را ز خون کردي خضاب، اي آسمان!
اهل بيت مصطفي صلي الله عليه و آله را چون اسيران فرنگ
جمله را بستي به يک بند و طناب، اي آسمان!
از جفا بردي به شهر شام، در بزم يزيد
دختر خير النساء عليهاالسلام را بي نقاب، اي آسمان!
رأس پر نور حسين عليه السلام تشنه لب را از جفا
ساختي زنيت ده بزم شراب، اي آسمان!
سرحلقه ي عشاق
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
شکوه ها دارم ز تو اي آسمان، اي آسمان!
تا بکي گردي به کام دشمنان، اي آسمان!
در عراق آوردي از يثرب، به مهماني حسين عليه السلام
آب را بستي به روي ميهمان، اي آسمان!
از جفايت عرصه ي کرب و بلا چون لاله زار
گشت از اجساد پاک کشته گان، اي آسمان!
بر سر نيزه سر پر نور ماه برج عشق
جلوه گر کردي چو مهر خاوران، اي آسمان!
پيکر صد چاک او بي سر فکندي بر زمين
وز جفا کردي سرش را بر سنان، آسمان!
رأس خونين حسين عليه السلام از کوفه بردي تا به شام
پيکرش را ساختي در خون طپان، اي آسمان!
از جفا کردي سر سر حلقه ي عشاق را
در تنور خانه ي خولي نهان، اي آسمان!
بر لب و دندان سبط مصطفي صلي الله عليه و آله در طشت زر
آشنا کردي تو چوب خيزران، اي آسمان!
قامت سبط نبي صلي الله عليه و آله را در زمين کربلا
از غم عباس عليه السلام کردي چون گمان، اي آسمان!
تشنه لب عباس عليه السلام را دست از تنش کردي جدا
در کنار دجله ي آب روان، اي آسمان!
در پي انگشتري انگشت سلطان امم
شد جدا از ضرب تيغ ساربان، اي آسمان!
لاله ي صحن چمن اکبر عليه السلام جوان گل عذار
شد بهار عمرا و آخر، خزان، اي آسمان!
نوک پيکان را به جاي غنچه ي پستان مکيد
شيرخواره اصغر عليه السلام شيرين زبان، اي آسمان!
ماه برج آل عصمت ماند زير آفتاب
از چه بر جسمش نگشتي سايبان، اي آسمان!
دختر شير خدا را بر شتر کردي سوار
با دو چشم اشکبار و، خون چکان، اي آسمان!
آن حريمي را که جبريل امين محرم نبود
بردي اندر مجلس نامحرمان، اي آسمان!
کارواني از عزيزان خدا از کربلا
شد به خواري سوي شام غم روان، اي آسمان!
از صداي ناله ي طفلان، به دشت کربلا
ساختي هنگامه ي محشر عيان، اي آسمان!
جاي دارد زين مصيبت گر بريزد خون دل
جاي اشک از ديده ي کروبيان، اي آسمان!
آسمان ظلمي که تو کردي به سبط مصطفي صلي الله عليه و آله
کس چنين ظلمي نکرده در جهان، اي آسمان!
در عزاي سبط پيغمبر صلي الله عليه و آله شد از بيداد تو
سيل اشک از ديده ي «ترکي» روان، اي آسمان!
داغ لاله رويان
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
فلک ويران شوي بنگر چه ظلمي، در جهان کردي
به گيتي هر چه اي ظالم! دلت مي خواست آن کردي
حسين عليه السلام آن نور حق در کربلا خواندي به مهماني
ز راه دشمني آواره اش از خانمان کردي
از اول در عراق آوردي، آن شاه حجازي را
به صد شور و نوايش با مخالف همعنان کردي
از آن پس آب را بستي به روي اهل بيت او
فلک رويت سيه خوش احترام ميهمان کردي
حسين عليه السلام آغشته در خون کردي و ختم رسل صلي الله عليه و آله غمگين
يزيد بي مروت را ز قتلش شادمان کردي
تنش را در زمين کربلا انداختي بي سر
سرش را در تنور خانه ي خولي نهان کردي
نهادي در ميان طشت زر رأس منيرش را
لبش آزده از جورت ز چوب خيزران کردي
فکندي بر مين سرو قد رعناي اکبر عليه السلام را
تن چون ياسيمنش را ز خون چون ارغوان کردي
خضاب از خون سر کردي تو دست و پاي قاسم عليه السلام را
بهار شادي او را به دشت خون، خزان کردي
ز راه کين، به دست حرمله تير و کمان دادي
گلوي اصغر عليه السلام شيرين زبانش را نشان کردي
پريشان ساختي در کربلا گيسوي زينب عليهاالسلام را
ز داغ لاله رويان، قامت او را کمان کردي
خيام آل طاها عليهم السلام را زدي از راه کين آتش
حريم آل ياسين را گرفتار خسان کردي
ز فرياد و فغان اهل بيت سبط پيغمبر صلي الله عليه و آله
به دشت کربلا هنگامه ي محشر، عيان کردي
نشاندي بر شترها اهل بيت ميربطحا را
به سوي شامشان با ديده ي گريان روان کردي
فلک از اين جفاهايي که با آل نبي صلي الله عليه و آله کردي
به جاي اشک، خون از ديده ي «ترکي» روان کردي
***
آوازه ي حسن
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
فلک! بر اهل دل بيداد، بي اندازه کردي تو
چرا؟ هر کهنه داغي بود از نو تازه کردي تو
غمي ز اندازه بيرون بر دلم وارد شد از ظلمت
ز بس بر آل طاها عليهم السلام ظلم بي اندازه کردي تو
زهم اوراق کردي دفتر آل پيمبر صلي الله عليه و آله را
کتاب آل سفيان را ز نو شيرازه کردي تو
سر سبط نبي صلي الله عليه و آله را از قفا از تن جدا کردي
به کوفه بردي و آويزه ي دروازه کردي تو
شهنشاهي که از آوازه ي حسنش جهان پر بود
ز قتلش جمله عالم را پر از آوازه کردي تو
اسير و خون جگر از کربلا تا شام زينب عليهاالسلام را
پريشان مو سوارا شتر جمازه کردي تو
به رخسار زنان و دختران آل بوسفيان
ز خون نوخطان آل عصمت عليه السلام غازه کردي تو
جفاهايي که با آل نبي صلي الله عليه و آله کردي تو در عالم
دمادم داغ اهل عالمي را تازه کردي تو
***
رنگين لاله ها
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
فلک تا کي جفا بر آل پيغمبر صلي الله عليه و آله روا دارد
روا تا کي جفا با اهل بيت مصطفي صلي الله عليه و آله دارد
بيا در کربلا اي دل! به حسرت ديده اي بگشا
به طرف گلشنش بنگر چه رنگين لاله ها دارد
سراسر لاله هايش، نوجوانان بني هاشم
که زهرا عليهاالسلام بهرشان چون لاله بر دل داغ ها دارد
علمدار سپاه و ساقي بزم وفا عباس عليه السلام
کنار آب، لب تشنه دو دست از تن جدا دارد
علي اکبر عليه السلام آن آيينه ي رخسار پيغمبر صلي الله عليه و آله
تني صد پاره و فرقي ز تيغ کين دو تا دارد
يتيم مجتبي عليه السلام قاسم عليه السلام به ياري عموي خود
حنا از خون فرق خويشتن، بر دست و پا دارد
نشسته زير خنجر تشنه لب سبط نبي صلي الله عليه و آله اما
دلي پر حسرت و چشمي به سوي خيمه ها دارد
به سوي خيمه گه از قتلگه زينب عليهاالسلام رود اما
به هر گامي که بردارد نگاهي بر قفا دارد
حسين عليه السلام اي کشته ي راه خدا! درياب «ترکي» را
که اين پيرانه سر بر سر، هواي کربلا دارد
شها! گويند شد در کربلايت هر کسي مدفون
پس از مردن، چه ترس از پرسش روز جزا دارد
انتظار قافله
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
فلک به آل پيمبر صلي الله عليه و آله سر مجادله دارد
به اهل بيت نبي صلي الله عليه و آله تاکي اين معامله دارد
کنار دجله ي کرب و بلا بيا و نظر کن
چه موج ها و چه گرداب هاي هايله دارد
عزيز فاطمه عليهاالسلام صد پاره تن فتاده به ميدان
هنوز دل، به دل آرام خويش يکدله دارد
به نوک ني سر سلطان دين مقابل زينب عليهاالسلام
اگر غلط نکنم مهر و مه مقابله دارد
ميان رأس حسين عليه السلام و تن فتاده به خاکش
خدا گواست که يک چوب نيزه فاصله دارد
ز بس دو يده سکينه عليهاالسلام به راه شام پياده
دريغ و درد که پايش هزار آبله دارد
ز خيمه گاه سوي قتلگه دود ز چه زينب عليهاالسلام
بدان که حاجي عشق است و ميل هر وله دارد
به شام زينب عليهاالسلام بي خانمان به کنج خرابه
غمين نشسته و با بخت خويشتن گله دارد
يزيد بر لب و دندان شاه عشق، زند چوب
به حيرتم دل زينب عليهاالسلام چقدر حوصله دارد
گناه حضرت سجاد عليه السلام چيست؟ جرم کدامش
که غل به گردن و بر دست و پاي سلسله دارد
مدام فاطمه عليهاالسلام در کوچه هاي شهر مدينه
نشسته بر سر راه انتظار قافله دارد
قبول فاطمه عليهاالسلام افتد گر اين مصيبت «ترکي»
به روز بازپسين، باز چشم بر صله دارد
***
داغ لاله رخان
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
فلک ز ماتم زينب عليهاالسلام مگر خبر دارد
وگرنه جامه ي نيلي چرا به بر دارد؟
خبر ز حال سکينه عليهاالسلام ندارد آن طفلي
که صبح و شام، به سر سايه ي پدر دارد
کباب مي شود از گريه ي سکينه عليهاالسلام دلم
که طفل کشته پدر، گريه اش اثر دارد
رباب عليهاالسلام مادر اصغر عليه السلام ز تشنگي پسر
دل فگار و، لب خشک و، ديده تر دارد
چو گشت سنبل اکبر عليهاالسلام ز خون شقايق رنگ
چو لاله ما در او داغ بر جگر دارد
به راه شام به زينب عليهاالسلام دگر چها گذرد
که هيجده سر ببريده همسفر دارد
ز ترس شمر، سکينه عليهاالسلام چو بيد، مي لرزد
به دل هراس، از آن شوم بدسير دارد
به شام عابد محنت قرين، دوا و غذا
ز آه نيم شب و، گريه ي سحر دارد
فلک خراب شوي دختر امير عرب
ز داغ لاله رخان: اشک در بصر دارد
ستاده دختر خير النساء عليهاالسلام به بزم يزيد
دلي فگار و نگاهي به طشت زر دارد
دلا به آل پيمبر صلي الله عليه و آله مکن ز گريه دريغ
که هر چه گريه کني، اجر بيشتر دارد
براي بي کسي آل مصطفي صلي الله عليه و آله «ترکي»
مدام دامني از اشک، پر گهر دارد
سرشک آتش گون
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
فغان ز دست تو اي روزگار کج بنياد!
دلي ز دست تو اي بي وفا نديدم شاد!
ز تند باد تو اي دهر سفله پرور رفت
شکوفه هاي گلستان احمدي صلي الله عليه و آله بر باد
به دشت کرب و بلا آب هاي جاري بود
عزيز فاطمه عليهاالسلام بهر چه تشنه لب جان داد
شهي که لحمک لحمي، پيمبرش صلي الله عليه و آله مي گفت
چرا ز کشتن او شاد گشت ابن زياد؟
کسي شنيده که طفلي به روي دست پدر
کنند پاره گلويش ز ناوک پولاد؟
چنين ستم که تو کردي به اهل بيت نبي صلي الله عليه و آله
ز جن و انس کسي در جهان ندارد ياد
به ماتم شه بطحا سرشگ آتش گون
رود ز ديده ي «ترکي» چو دجله ي بغداد
لجه ي خون
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
بوالجايبها از اين گردنده گردون ديده ام
ظلم او را در جهان، ز اندازه بيرون ديده ام
چرخ را گفتم که با آل علي عليه السلام گردد به راست
گردش او را کنو، بر عکس وارون ديده ام
مير يثرب را به دشت کربلا عريان بدن
آفتابي را عيان در لجه ي خون ديده ام
آن سري کز موي او خيرالنساء عليهاالسلام شستي غبار
در تنور خانه ي خولي ملعون ديده ام
پيکري را کآفتاب از نوروي بودي خجل
از ستاره زخم هايش را من افزون ديده ام
قاسم عليه السلام گل پيرهن را در مصاف خون دريغ
رخت عيشش را ز خون خويش گلگ.ن ديده ام
زينب عليهاالسلام غمديده را در داغدشت کربلا
بر سر نعش برادر، زار و محزون ديده ام
بين راه شام و کوفه، حضرت ليلاي عليهاالسلام زار
از غم داغ علي اکبر عليه السلام چو مجنون ديده ام
شرم از زهرا عليهاالسلام کنم من ورنه در بزم يزيد
زينب عليهاالسلام غمديده را مي گفتمي چون ديده ام
اشک چشم شيعيان را در عزاي شاه دين
رور و شب جاري، بسان رود کارون ديده ام
«ترکيا» در جنت ار بيتي به بيتي مي دهند
من در اين سودا تو را بي شبه مغبون ديده ام
***
عقده هاي دل
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
فلک از پيش توام کرد ز کين، دور چرا؟
قسمت از دهر نشد بعد توام گور چرا؟
توشه کشور ايجادي و، فرزند رسول صلي الله عليه و آله
سر پر نور تو از ملک بدن، دور چرا؟
عقده هاي دل زينب عليهاالسلام ز تو مفتوح نشد
سينه ات از سم اسبان شده مکسور چرا؟
اي کليم اله من! کنج تنور خولي
بر سر غرق بخونت شده چون طور چرا؟
هم جوار تو بود اکبر عليه السلام گلگون بدنت
هست ليلاي عليهاالسلام جگر خون، ز تو مهجور چرا؟
دخترانت ز چه بعد از تو پريشان و اسير
بسته ي بند گران، عابد رنجور چرا؟
مرگ خود را ز خدا از چه نخواهم که يزيد
شده از کشتن تو اين همه مغرور چرا؟
«ترکي» از خون دل و اشک بصرمي ننهي
به جراحات تنش مرهم کافور چرا؟
***
شور حسيني عليه السلام
(در رثاي حضرت سيدالشهدآء عليه السلام)
فلک به آل نبي صلي الله عليه و آله ظلم بي حساب چرا؟
جفا و جور به اولاد آن جناب چرا؟
دمي که شاه شهيدان ز صدر زين افتاد
به حيرتم نشدي اي فلک! خراب چرا؟
چو آفتاب رخش شد عيان، ز مشرق ني
بگو که سر نزد از مغرب آفتاب چرا؟
عزيز ساقي کوثر، به دشت کرب و بلا
براي جرعه ي آبي دلش کباب چرا؟
شهي که آب جهان بود مهر مادر او
به دشت ماريه ممنوع شد ز آب چرا؟
نداده آب بر او شمر و، از ره کين کرد
براي کشتن او آنقدر شتاب چرا؟
به زير سايه ي چتر زر، ابن سعد لعين
در آفتاب تن شبل بوتراب عليه السلام چرا؟
به حلق تشنه ي آن بي گناه شمر شرير
نريخت قطره ي آب از پي ثواب چرا؟
زدند آتش کين، چون به خيمه گاه حسين عليه السلام
نسوخت شعله اش اين کهنه نه قباب چرا؟
جوان تازه خط شاه دين، علي اکبر عليه السلام
دو گيسويش بود از خون سر، خضاب چرا؟
پس از شهادت او زين العابدينش عليه السلام را
به گردنش غل و بر بازويش طناب چرا؟
سکينه عليهاالسلام چهره ي چون آفتاب رخسارش
ز ترس خصم، بود رنگ ماهتاب چرا؟
اگر نه شور حسيني عليه السلام است بر سر «ترکي»
ز نظم او شده گيتي، پر انقلاب چرا؟
***
خاکستر تنور
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
فلک خراب شوي آنقدر غرور چرا؟
به اهل بيت نبي صلي الله عليه و آله گشته اي جسور چرا؟
عزيز ساقي کثور، به دشت کرب و بلا
سرش ز تن لب خشکيده گشت دور چرا؟
شهي که خوابگهش دامن پيمبر صلي الله عليه و آله بود
به خاک خفته، تن چاک چاک و عور چرا؟
شهي که پرورش در کنار زهرا عليهاالسلام بود
شکسته سينه ي او از سم ستور چرا؟
سري که فاطمه عليهاالسلام شستي غبار از او خولي
رخش نهاد به خاکستر تنور چرا؟
زني چو زينب عليهاالسلام غمديده تاب صبر نداشت
ولي به موج بلا گشت او صبور چرا؟
حريم آل علي عليه السلام را مکان، خرابه ي شام
زنان نسل زنا را مکان قصور چرا؟
شهي که در ره امت، روان شيرين داد
از او مضايقه «ترکي» از اشک شور چرا؟
***
نيستان برافروخته
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
اي فلک! اين همه آزار و جفا يعني چه
دشمني با خلف شير خدا يعني چه
ميهمانان را به لب آب روان، جا دادن
سر او تشنه بريدن، ز قفا يعني چه
بدن سبط نبي صلي الله عليه و آله را به زمين جاي چرا؟
بر سر ني سرش انگشت نما يعني چه
آن تني را که در آغوش، نبي صلي الله عليه و آله پروردش
پايمال سم اسبان، ز جفا يعني چه
سينه اي را که بدي مخزن الاسرار اله
به لگد کوفتنش شمر دغا يعني چه
سر و قد، اکبر عليه السلام پاکيزه لقا پوشيدن
به تن خويش کفن، جاي قبا يعني چه
قاسم عليه السلام آن آيينه ي حسن به گلخانه ي عشق
بستن از خون به سر زلف، حنا يعني چه
پاره پاره ز دم خنجر و شمشير و سنان
تن هفتاد و دو تن، از شهداء يعني چه
از نيستان برافروخته، در بزم يزيد
رفتن زينب عليهاالسلام بي برگ و نوا يعني چه
«ترکي» امروز عزادار شه تشنه لب است
خوفش از تشنگي روز جزا يعني چه؟
***
صدهزار افسوس
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
ز جور چرخ ستمکار، صد هزار افسوس
که کرده روز مرا تار، صد هزار افسوس
عزيز فاطمه عليهاالسلام شد از جفاي چرخ، دريغ
به دشت کرب و بلا خوار، صد هزار افسوس
لواي شاهي سلطان يثرب و بطحا
به کوفه گشت نگون سار، صد هزار افسوس
علم نگون و علمدار با تن بي دست
به ني شده سر سردار، صد هزار افسوس
سري که فاطمه عليهاالسلام شستش غبار گيسو، رفت
به نوک نيزه، اشرار، صد هزار افسوس
رخي که بود چو خورشيد روي خاکستر
نهاد خولي غدار، صد هزار افسوس
به راه شام، سکينه عليهاالسلام ز بس پياده دويد
نداشت قوت رفتار، صد هزار افسوس
ز کوفه زينب عليهاالسلام غمديده تا به شام خراب
کشيد محنت بسيار، صد هزار افسوس
فغان که از ستم کوفيان دون، به حسين عليه السلام
کسي نماند مددکار، صد هزار افسوس
نشست عابد بيمار، در خرابه ي شام
به زير سايه ي ديوار، صد هزار افسوس
دريغ و درد که «ترکي» به دشت کرب و بلا
نبود زمره ي انصار، صد هزار افسوس
چشمه ي خنجر
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
از جفا و جورت اي چرخ ستمگستر، دريغ!
کينه و ظلم تو زد آتش به خشک و تر، دريغ
سبز و خرم شد نهال آرزوهاي يزيد
شد خزان آخر نهال آل پيغمبر صلي الله عليه و آله، دريغ
مير يثرب را چو منزل شد به دشت کربلا
کشتي اش افکند در بحر بلا لنگر، دريغ
داشت منزل گر چه آن شه، بر لب شط فرات
تشنه لب نوشيد آب از چشمه ي خنجر، دريغ
جان و سر بادا فداي آن شهيدي کز وفا
کرد او در راه امت، ترک جان و سر، دريغ
آن سري کز موي او زهرا عليهاالسلام همي شستي غبار
خولي دون، جاي دادش روي خاکستر، دريغ
زان سليمان زمان، اهريمني از کين بريد
نازنين انگشت او از بهر انگشتر، دريغ
صف شکن عباس عليه السلام را در پاي نهر علقمه
هر دو دست از کين، جدا کردند از پيکر، دريغ
شد ز تيغ منقذ ابن مره عبدي دون
غرق در خون جعد گيسوي علي اکبر عليه السلام، دريغ
قاسم عليه السلام کوکب لقا را در مصاف عاشقي
شد به جاي رخت دامادي، کفن در بر، دريغ
راست آمد بر نشان، تير از کمان حرمله
بر گلوي نازک خشک علي اصغر عليه السلام، دريغ
زينبي عليهاالسلام را کآفتاب از ماه رويش شرم داشت
شد اسير خصم دون، در کوي و در معبر، دريغ
«ترکي» اين مرثيه ي جان سوز را تا مي نوشت
سيل خوناب دو چشمش برگذشت از سر، دريغ
***
آهوان رميده
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
فلک ز جور تو خونم چکد ز مردم ديده
ببين به دامن من خون که قطره قطره چکيده
ز ظلم هاي تو نسبت به اهل بيت رسالت صلي الله عليه و آله
دلم ز کف شده و، طاقتم به طاق رسيده
شهي که لحمک لحمي رسول صلي الله عليه و آله کرد خطابش
به دشت ماريه بنگر به خون خويش طپيده
شهي که دامن زهرا عليهاالسلام بدي ز مهر مکانش
به خاک خفته، لب تشنه و گلوي بريده
جوان نوخطش اکبر عليه السلام شبيه ختم رسولان صلي الله عليه و آله
فتاده با بدن چاک چاک و فرق دريده
به قتلگاه سکينه عليهاالسلام ز ترس شمر ستمگر
ستاده بر سر نعش پدر، به رنگ پريده
دريغ پاي رقيه عليهاالسلام گل و لا شده مجروح
به روي خار مغيلان، ز بس پياده دويده
ز ترس شمر و سنان، کودکان، به دشت و بيابان
شدند جمله پريشان، چو آهوان رميده
ز آتشي که زدند از ره جفا به خيامش
هنوز شعله ي او تا فلک، زبانه کشيده
فغان که زينب عليهاالسلام محنت رسيده در سفر شام
چه شهرها که نرفته، چه کوچه ها که نديده
ز بس که ديده جفا و ستم، ز خصم بدانديش
ز بار غم، الف قامتش چو دال خميده
به جستجوي يتيمان، شبان تيره به صحرا
چه خارها که به پايش به راه شام خليده
فلک ز دست تو ظلمي که شد به آل پيمبر صلي الله عليه و آله
نديده چشمي و گوشي چنين ستم نشنيده
ز خون ديده ي «ترکي» در اين مصيبت عظمي
ز باغ دفتر نظمش، هزار لاله رميده
سليمان کربلا
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
فغان ز کج روي روزگار و مکر و فنش
که پور فاطمه عليهاالسلام را دور کرد از وطنش
دريغ و درد سليمان کربلا را کرد
زمانه سخت لگدکوب ظلم اهرمنش
ز کينه گشت تنش پايمال سم ستور
شهي که جان جهاني، فداي جان و تنش
حميت عربي بين، که با تن عريان
به خاک رفت و نکردند کوفيان کفنش
به جان آنکه به پوشند بر تنش کفني
ز پيکرش بربودند کهنه پيرهنش
به شام رفت سرش در ميان طشت طلا
يزيد زد ز ستم، چوب بر لب و دهنش
ز داس ظلم و ستم، بوستان طاها عليهم السلام را
ز بيخ و بن ببريدند سرو ياسمنش
کنار نهر، لب تشنه، شد جدا افسوس
دو دست از تن عباس عليه السلام ميرصف شکنش
بيا ببين ز نجف يا علي عليه السلام تو زينب عليهاالسلام را
که خصم بسته به بازو، ز راه کين، رسنش
نشسته بر سر نعش پدر، به چشم پر آب
سکينه عليهاالسلام آنکه بود عندليب خوش سخنش
ز بس به پيکر شه، بود زخم بر روي زخم
نبود جاي يکي بوسه در همه بدنش
اگر نه سوز حسين عليه السلام است بر دل «ترکي»
چگونه شعله زند بر دل، آتش سخنش
***
مرغان چمن
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
«چگونه بنگرم صحن چمن را
که افسردند ياس و ياسمن را»
ز من باد صبا از راه ياري
رسان پيغام مرغان چمن را
بگو در کربلا در خون کشيدند
نهال سنبل و، سرو سمن را
چمن از بلبلان، گرديد خالي
گلستان شد مکان، زاغ و زغن را
بگو آبش نداده سر بريدند
حسين عليه السلام آن شاه بي غسل و کفن را
بگو جسم حسين عليه السلام افتاده بر خاک
بگو کشتند طفلان حسن عليه السلام را
بگو زينب عليهاالسلام شد از شهر و وطن دور
چسان يادآورم شهر و وطن را
به خون آغشته شد چون جسم قاسم عليه السلام
نبويم بعد از اين مشک ختن را
گذر کردي اگر بر نعش اکبر عليه السالم
به گو آن يوسف گل پيرهن را
که از داغ تو «ترکي» همچو يعقوب
گرفته گوشه ي بيت الحزن را
***
وادي عشق
(در رثاي گودال قتلگاه)
داغ اي تشنه جگر! بر جگري نيست که نيست
سر سوداي تو در هيچ سري نيست که نيست
پاي مردانه نهادي به ره وادي عشق
گر چه ديدي که در آن ره خطري نيست که نيست
تشنه لب، جان به سپردي به لب آب روان
در غمت اشک روان، از بصري نيست که نيست
با لب خشک، سرت شمر جدا کرد ز تن
زين مصيبت به جهان، چشم تري نيست که نيست
خاک عالم به سرم کز دم شمشير و سنان
بر تنت اي شه خوبان، اثري نيست که نيست
از جوانان تو در معرکه ي کرب و بلا
بر سر نيزه ي بيداد، سري نيست که نيست
زان شراري که از او خيمه و خرگاه تو سوخت
بر دل خلق دو عالم، شرري نيست که نيست
سر پر نور تو بر ني، ولي از گوشه ي چشم
به يتيمان خود اکنون نظري نيست که نيست
شرم از فاطمه عليهاالسلام دارم که برم نام تنور
ورنه در خانه ي خولي، خبري نيست که نيست
از سر کوي تو زينب عليهاالسلام نتواند رفتن
ورنه در خاطر زارش، سفري نيست که نيست
نازنين طفل يتيم تو رقيه عليهاالسلام در شام
ناله ي وا ابتايش سحري نيست که نيست
«ترکي» از کوي تو شاها! شده محروم ولي
زاير کعبه کويت دگري نيست که نيست
گل نسترني چند
(در رثاي گودال قتلگاه)
زينب عليهاالسلام به زمين ديد چو صد پاره تني چند
پژمرده ز کين ديد گل ياسمني چند
تنها به زمين ديد فتاده همه بي سر
بر نوک سنان، رفته سر بي بدني چند
يکجا به سنان رفته، سر بي تن چندي
يکجا به زمين خفته، تن بي کفني چند
از يک طرف افتاده ز پا با تن صد چاک
شمشاد قد و، مه رخ سيمين بدني چند
يکسوز جفا کاري گرگان جفاکار
غلطيده به خون، يوسف گل پيرهني چند
از تيشه ي ظلم سپه کوفي و شامي
افتاده ز پا شاخ گل نسترني چند
از ضربت شمشير وسنان سپه کفر
افتاده به ميدان بلا صف شکني چند
رنگين شده از خون، بدن لاله عذاران
چون گوهر غلطان، شده در عدني چند
افتاده ز کين ديد سليمان زمان را
غلطيده به خون، از ستم اهرمني چند
رو کرد سوي نعش برادر به فغان گفت
بنگر ز وفا جانب يک مشت زني چند
اي جان برادر! ندهد خصم امانم
تا با تن صد چاک تو گويم سخني چند
از پاي جهان، بندستم گر تو گشودي
اکنون، بنگر بسته ي بند و رسني چند
«ترکي» ز بصر فاطمه عليهاالسلام ريزد در خونين
خوانند گر اين مرثيه در انجمني چند
***
دانه ي اشک
(در رثاي گودال قتلگاه)
اي سر به سنان رفته، تن افتاده به ميدان!
گويا خبرت نيست ز ما جمع اسيران
تو رفته به خوابي و نداري خبر اي شاه!
کز هجر تو ما را نرود خواب به چشمان
کشتند لب تشنه تو را بر لب دريا
دادي ز وفا در ره جانان، ز عطش جان
بر پيکر تو گريه کنم يا به سر تو
با بهر غريبي تو اي خسرو خوبان!
اي کاش! بدي مادر من تا که بديدي
بي سر تن صد چاک تو با زخم فراوان
اي جان برادر! ندهد خصم امانم
تا گريه کنم بر تو در اين دشت و بيابان
اطفال تو از سوز عطش، در تب و تابند
بر گو چه کنم با غم اين جمع يتيمان
بردار سر از خاک و نظر کن که سکينه عليهاالسلام
پايش شده پر آبله، از خار مغيلان
ما را برد از راه جفا شمر سوي شام
با اين دل پر حسرت و با ديده گريان
ما را نبود طاقت جمازه سواري
جمازه ي بي محمل، که اکنون بود عريان
دوري ز جمال تو به حدي شده مشکل
کآيد ستم شمر و سنان، در نظر آسان
به اله عجبي نيست کز اين مرثيه «ترکي»
از ديده ي حضار رود سيل به عمان
در روز جزا جمله شود در ثميني
هر دانه ي اشکي که فشاند به دامان
از دانه ي اشکي که فشانند ز ديده
خاموش شود روز جزا آتش نيران
دشت بلاخيز
(در رثاي گودال قتلگاه)
برادر جان مگر رفته به خوابي!
که زينب عليهاالسلام را نمي گويي جوابي
برايت درد دل تا کي شمارد
چه خواب است اينکه بيداري ندارد
ولي حق داري اي جان برادر!
که مي دانم نداري در بدن سر
چرا؟ از تن جدا گشته سر تو
چرا؟ صد پاره گشته پيکر تو
به همراه تو از شهر مدينه
در اينجا آمدم اي بي قرينه!
فلک آواره کرد از خانمانم
فراقت زد شرر، بر جسم و جانم
تو چون رفتي از اين دنياي فاني
نخواهم بي تو ديگر زندگاني
امان از درد بي درمان زينب عليهاالسلام
اجل کو، تا بگيرد جان زينب عليهاالسلام
پس از تو کوفيان، بردند يکجا
تمام هستي ما را به يغما
چه ظلمي کوفيان با ما نمودند
عجب مهمان نوازي ها نمودند
تو را لب تشنه، سر از تن بريدند
تن پاکت به خاک و خون کشيدند
زدند آتش، سراسر خيمه ها را
به بازو ريسمان، بستند ما را
تو واين کوفه، اين دشت بلاخيز
من و شام خراب محنت انگيز
تو باش اينجا مصاحب با جوانان
من اندر شام، غمخوار يتيمان
تو و اين نوخطان نورسيده
من و اين مادران داغديده
تو اينجا باش با عباس عليه السلام و اکبر عليه السلام
من و کلثوم عليهاالسلام و ليلاي عليهاالسلام مکدر
برادر جان تو اينجا باش آرام
خداحافظ که من رفتم سوي شام
برادر جان در اين دامان مقتل
تو باش و ساربان پست و بجدل
از اين آتش که «ترکي» را به جان است
ز غم سوز نهان او عيان است
داغ لاله ها
(در رثاي حضرت زينب کبري عليهاالسلام)
«چو لاله بين، دل پر درد و داغ، زينب را
دمي بگير تو مادر، سراغ، زينب را
به باغ کرب و بلا يافت تا که ره گلچين
اثر نماند ز گل ها به باغ، زينب را
از آن زمان که لب خشک کشته شد پسرت
کسي نديده دگر تر دماغ، زينب را
به قدر آنکه بگريد به قتلگاه حسين عليه السلام
ز جور خصم، نبودي فراغ، زينب را
به شام تار خرابه به شام بود شبي
سر حسين عليه السلام تو شمع و چراغ، زينب را
يزيد مست شراب و، به طشت راس حسين عليه السلام
ولي ز خون جگر، پر اياغ، زينب را
چو شمع سوختم از داغ لاله ها و فلک
نهاده داغ به بالاي داغ، زينب را
رسالت غم خود را به مادرش «ترکي»
نبود چاره به غير از بلاغ، زينب عليهاالسلام را
شمع محفل
(در رثاي حضرت زينب کبري عليهاالسلام)
به شام گشت چو اندر خرابه، منزل زينب عليهاالسلام
فزون شد از الم کربلا، غم دل زينب عليهاالسلام
چو گشت قافله ي کربلا، روانه سوي شام
کسي نبود که بندد به ناقه، محمل زينب عليهاالسلام
چو آفتاب درخشنده تا به شام، ز کوفه
سر حسين عليه السلام به ني بود در مقابل زينب عليهاالسلام
به پيش پيش کجاوه سر امام شهيدان
شبان تيره بدي جاي شمع محفل زينب عليهاالسلام
ميان راه گه افتادي و گهي بنشستي
ز بس کشيد سر ريسمان موکل زينب عليهاالسلام
کجايي اي شه دلدل سوار تا که به بيني
چو گنج، کنج خرابه شد است منزل زينب عليهاالسلام
به غير رنج و غم روزگار، بهره نبودش
مگر عجين شده با آب رنج و غم، گل زينب عليهاالسلام
مشعل افروخته
(در رثاي حضرت زينب کبري عليهاالسلام)
دختر شير خدا کرد چو در شام مقام
صبح شد در نظرش تيره تر از ظلمت شام
آه و افسوس از آن دم که يزيد از ره کين
خواند آن مشعل افروخته در مجلس عام
سر شرمندگي از فرط حيا داشت بزير
نه مجال سخنش بود و، نه ياراي کلام
دختر سبط نبي صلي الله عليه و آله را به کنيزي خواندند
آنکه جبريل، بدي خادم جدش چو غلام
جاي در طشت طلا داد سر شه، چو يزيد
چوب در دستي و، در دست دگر بودش جام
زير لب زينب عليهاالسلام غمديده به گفتا که يزيد
مکن آغاز به کاري که ندارد فرجام
اين سر کيست؟ که از ظلم تو شد غرق به خون
جاي در طشت زرش داده اي اي نسل حرام
اين سري را که زني چوب، تو هر دم به لبش
لب او بوسه گه ختم رسل صلي الله عليه و آله بود مدام
نه حرامي که خدا گفته نموده است حلال
نه حلالي که نبي صلي الله عليه و آله گفته نموده است حرام
از چه هر لحظه زني بر لب و دندانش چوب
جرم او چيست، گناهش چه و تقصير کدام؟
به خدا صاحب اين سر، پسر شير خداست
جد او احمد صلي الله عليه و آله و زهراي بتول عليهاالسلام او را امام
صاحب اين سر دور از تن بي غسل و کفن
قرة العين رسول صلي الله عليه و آله است و حسين عليه السلام او را نام
«ترکي» آن دل که نسوزد به غريبي حسين عليه السلام
دل مخوانش که بود سخت تر از سنگ رخام
***
تاب آفتاب
(در رثاي حضرت سکينه خاتون عليهاالسلام)
گفت سکينه عليهاالسلام غمم حساب ندارد
چشم من امشب، خيال خواب ندارد
درد يتمي ز کف ربوده توانم
واي بر آن کودکي که باب ندارد
اصغرم عليه السلام اي عمه جان! چو ساير شبها
چون شده امشب که اضطراب ندارد
با پدرم گو بيا به سايه ي خيمه
پيکر تو تاب آفتاب ندارد
عمه بر اين قوم دون، بگو که سکينه
بازوي او طاقت طناب ندارد
خصم ستمگر زند مرا ز ره کين
رحم به دل، خوفي از عقاب ندارد
دشت ز نامحرمان پر است و ندانم
عمه چرا؟ مادرم نقاب ندارد
شير به پستان، ز قحط آب، در اين دشت
مادر غمديده ام رباب ندارد
نظم تو «ترکي» ز چشم اهل مصيبت
خون به چکاند اگر که آب ندارد
***
نظم جگرسوز
(در رثاي حضرت سکينه خاون عليهاالسلام)
تا سايه ي تو بود پدر جان به سر من
روشن شب تاريک بدي در نظر من
دامان تو آرامگهم بود شب و روز
تو رفتي و از هجر تو خون شد جگر من
اکنون به رخم شمر زند سيلي بيداد
رحمي نکند بر من و، بر چشم تر من
من مرغ خوش الحان گلستان تو بودم
گردون، ز چه بشکست ز کين بال و پر من
من طفلم و اندوه فراق تو گران است
از بار غم هجر تو خم شد کمر من
اي کاش! برون نامده بودم ز مدينه
يا کاش به کوفه نفتادي گذر من
تا کرب و بلا همسفرم بودي و اکنون
تا شام بود شمر و سنان، همسفر من
دشمن بردم از سر کويت به اسيري
آيا که رساند به تو روزي خبر من
در سينه دلم خون شده از هجر، دمادم
خونابه رواناست ز راه بصر من
من رفتم و ترسم که ز هجر تو بميرم
آگه شوي آندم که نباشد اثر من
«ترکي» رگ خون از بصر خلق گشايد
اين نظم جگرسوز تر از نيشتر من
***
شعله ي سخن
(در رثاي حضرت سکينه خاتون عليهاالسلام)
پدر ز هجر تو کاهيده چون هلال تنم
خوشا دمي که به ماه رخت نظام کنم
ز کربلاي تو بويي گرم رسد به مشام
هزار بار بود به زنافه ي ختنم
از آن زمان که ز آغوش تو جدا گشتم
هنوز بوي تو آيد ز چاک پيرهنم
تو خفته اي به دل خاک، با تن صد چاک
من از فراق تو حيران ز کار خويشتنم
من از کجا و مدينه کجا و شام کجا؟
فلک براي چه آواره کرد از وطنم
ز بعد قتل تو اي خسرو سليمان جاه!
زمانه کرد گرفتار ظلم اهرمنم
به راه شام نبودي ببيني اي بابا!
که خصم، گردن و بازو ببست با رستم
سواره ناقه ي عريان، به کوچه هاي دمشق
به حال زار کشاندند بين مردم و زنم
به شام آي و مرا از قفس رهايي بخش
تو گلشن من و من عندليب آن چمنم
ز خاک، روز قيامت، چو سر برون آرم
هنوز بوي فراق تو آيد از کفنم
چو آب ديده ي «ترکي» به آتش دل ريخت
فرو نشاند در اين بزم، شعله ي سخنم
درد اشتياق
(در رثاي حضرت سکينه خاتون عليهاالسلام)
بابا کجايي از چه نيايي به ديدنم
کز درد اشتياق تو کاهيده شد تنم
از کربلا به شام، بيا و نظاره کن
کنج خرابه، منزلم و خاک مسکنم
بذر محبت تو به دل کاشتم دريغ
بين خوشه خوشه سوخت ز هجر تو خرمنم
يکتا در ثمين تو بوم ولي کنون
بنگر ز اشک، عقد گهرها به دامنم
من بلبل رياض تو بودم به صد زبان
خاموش کرد گردش گردون، چو سوسنم
آخر نه من عزيز تو بودم پدر ببين
خوار و اسير در کف يک شهر دشمنم
زين پيش طوق گردن من بود دست تو
اکنون ز ريسمان، شده مجروح گردنم
از ضرب نيزه پهلو و پشتم شده کبود
نيلي ز سيلي است رخ پرتو افکنم
دشمن امان نداد که از آفتاب گرم
از گيسوان خود به تنت سايه افکنم
«ترکي» اگر به اين غم و حسرت، روم به خاک
هر سال بردمد گل حسرت، ز مدفنم
بوي مشک و عنبر
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام در مجلس يزيد)
صدايي عمه زين طشت زر آيد
که جانم از بدن خواهد برآيد
بگو اي عمه! در طشت اين سر کيست؟
که از وي بوي مشک و عنبر آيد
به لب هايش يزيد دون زند چوب
که از ديده سرشکم يکسر آيد
سر باباي مظلومم به طشت است
که در اشکم از چشم تر آيد
مرا اي عمه! تاب ديدنش نيست
دعا کن تا که عمر من، سر آيد
کنم جان را فدا در پاي اين سر
اگر يکدم مرا او در بر آيد
سر چوب يزيد اي عمه! بر دل
مرا خون ريز تر از خنجر آيد
بر واي عمه جان! برگو مزن چوب
مگر رحم اش به دل، اين کافر آيد
نيازآرد لبي را کز لطافت
خجل پيشش زلال کوثر آيد
به جز ما عمه جان اينجا به گوشم
صداي رود رودي ديگر آيد
گمانم مادرم زهرا عليهاالسلام ز جنت
به حا زار و با چشم تر آيد
يزيد آيا جوابش را چه گويد
در اين مجلس اگر پيغمبر صلي الله عليه و آله آيد
در اين مجلس دلم مي خواست عمه
علي عليه السلام با ذوالفقار از در، درآيد
سر باباي خود در طشت بينم
چسان ديگر سرم بر بستر آيد
از اين شوري که «ترکي» راست ترسم
که پيش از وعده شور محشر آيد
آتش فراق
(در رثاي حضرت رقيه خاتون عليهاالسلام)
تا سايه ي مبارک تو بود بر سرم
فرخنده بود طالع و، رخشنده اخترم
تا آفتاب روي توام رفت از نظر
روزم چو شام تار شد و تيره معجرم
من روز و شب دلم به تو خوش بود حاليا
تنها به شهر شام، چسان شب به سر برم
گويند رفته باب تو چندي سوي سفر
طفلم ولي نمي شود اين حرف باورم
دوران فشانده گرد يتيمي به چهره ام
گردون فکنده زهر اسيري به ساغرم
من بلبل رياض تو بودم ولي کنون
در آتش فراق تو همچون سمندرم
ز آيينه ي دلم نرود عکس اين دو تن
گه در خيال اکبر عليه السلام و گه فکر اصغرم عليه السلام
اي ناخداي آرزوي من بيا ببين
در بحر غم، چو کشتي بگسسته لنگرم
گرداب غصه حايل و مواج بحر غم
زين ورطه مشکل است که جاني بدر برم
گويم به حضرتت گله هاي شب فرا
روزي اگر وصال تو گردد ميسرم
خشکيد آب چشم من از بس گريستم
جاي سرشک، خون چکد از ديده ي ترم
يکدم اگر به دفتر «ترکي» نظر کني
داني که روزگار، چه آورده بر سرم
***
ستاره مي شمرم
(در رثاي حضرت رقيه خاتون عليهاالسلام)
پدر ز درد فراق تو خون شده جگرم
ز هجري روي تو چون طاير شکسته پرم
پدر بيا و ز بحر غم رهايي بخش
که سيل اشک، ز هجرت رسيده تا کمرم
مرا ز ديده بود از غم تو خون جاري
چو طفل اشک، فکندي چرا تو از نظرم
خرابه منزل و لخت جگر، طعام من است
ببين زمانه چسان کرده خوار و در بدرم
دگر نظر به مه آسمان نخواهم کرد
به خواب اگر شبي آيد رخ تو در نظرم
چو آفتاب رخت در تنور کرد غروب
بياد روي تو شب هاي ستاره مي شمرم
شبان تيره دو چشمم نمي رود در خواب
چگونه خواب به چشمم رود که بي پدرم
ربود خواب ز چشم تمام اهل حرم
فغان نيم شب و، آه و ناله ي سحرم
بهاي قطره ي خون گلوي تو نشود
به جاي اشک، اگر خون رود ز چشم ترم
سرت به طشت طلا و تنت به کرب و بلا
کجا روم چکنم شکوه جانب که برم؟
در اين خرابه تنم ز آفتاب گرم گداخت
پدر بيا ز وفا سايه اي فکن به سرم
بيا و دختر خود را از انتظار برآر
روا مدار که من، از غم تو جان سپرم
ز گريه، ديده ي «ترکي» چو بحر عمان شد
ببين که صفحه ي دفتر پر است از گهرم
***
حلقه ي ماتم
(در رثاي حضرت رقيه خاون عليهاالسلام)
به شام چون اسرا را خرابه شد منزل
فزون ز کرب و بلا گشت بهرشان غم دل
طعامشان همگي بود لخته هاي جگر
شرابشان همه از قطره هاي اشک بصر
يکي ز هجر پدر، در خروش و آه و فغان
يکي ز داغ پسر، از دو ديده اشک فشان
رقيه عليهاالسلام دختر نيک اختر امام شهيد
در آن خرابه ز هجر پدر، چو ني ناليد
ز بسکه کرد فغان آن صغيره شد بي تاب
به روي خاک، سر خود نهاد و رفت به خواب
به خواب ديد که بابايش آمده ز سفر
گرفته تنگ چو جان عزيزش اندر بر
زبان به شکوه گشود آن سلاله ي حيدر عليه السلام
به گريه گفت چرا دير آمدي ز سفر؟
از آن زمان که تو پنهان شدي ز ديده ي من
شکيب و صبر برفت از دل رميده ي من
ز خيمه جانب صحرا مرا کشانيدند
به پشت ناقه ي عريان، مرا نشانيدند
ميان راه ز بس خصم زد مرا سيلي
رخم ز صدمه ي سيلي خصم، شد نيلي
ز ترس شمر، که مي زد مرا ز روي غضب
جدا نمي شدم از پيش عمه ام زينب عليهاالسلام
نکرد درد دل خويش را تمام اظهار
که آن سلاله ي زهرا عليهاالسلام ز خواب شد بيدار
ز خواب گشت چو بيدار وهر طرف نگريست
پدر نديد و غمين گشت و زار زار گريست
ز ديده اشک فرو ريخت همچو مرواريد
ز هجر روي پدر، همچو بيد مي لرزيد
به گريه گفت که اي عمه جان! چه شد پدرم
که آفتاب رخش بود سايه اي به سرم
مگر نه باب من آمد همين زمان ز سفر
مرا کشيد ز راه وفا چو جان، در بر
من از فراق پدر، عمه سخت غمگينم
چه روي داد که او را دگر نمي بينم
بگو به من که کجا رفت عمه جان، پدرم
که از فراق رخش، خون چکد ز چشم ترم
از آن صغيره چو زينب عليهاالسلام شنيد اين سخنان
دريد جامه از دل کشيد آه و فغان
يقين نمود که در خواب ديده بابش را
به فکر رفت که بدهد چسان جوابش را
کشيد از دل اندوهگين خود فرياد
به گريه گفت که فرياد زين همه بيداد
ز آه و ناله ي آن طفل، بانوان حرم
زدند گرد رقيه عليهاالسلام چو حلقه ي ماتم
در آن خرابه ز افغان آن ستم زدگان
قيامتي شد و گرديد رستخيز عيان
رسيد ناله ي غمديده گان به گوش يزيد
ز خادمي سبب بانگ ناله را پرسيد
جواب داد که طفلي ز سيدالشهداء عليه السلام
يقين که ديده پدر را به عالم رؤيا
کنون که بخت بد از خواب کرده بيدارش
پدر طلب کند از عمه ي دل افگارش
به او بگفت يزيد آن ستم گر غدار
که طفل را نبود عقل و دانش بسيار
براي ديدن بابش بود ز بسکه حريص
ميان مرده و زنده کجا دهد تشخيص
کنون سر پدرش در طبق چو لاله نهيد
پي تسلي آن طفل، در خرابه بريد
سر مطهر سر حلقه ي شهيدان را
نهاد در طبق آن خادم يزيد دغا
روانه گشت به سوي خرابه آن بي دين
گذارد بر آن طفل، آن طبق به زمين
فتاد ديده ي آن طفل، بر طبق گفتا
به اشک و آه که اي عمه! از براي خدا
نخواستم من ماتم رسيده عمه طعام
طعام بي پدرم، عمه بر من است حرام
من از براي پدر، مي کشم ز سينه فغان
نخواهم از تو من اي عمه جان! نه آب و نه نان
بگفت زينب عليهاالسلام غمديده کي کشيده تعب
شود فدايي تو جان عمه ات زينب عليهاالسلام
به دست خويش تو سرپوش را بنه به کنار
ز عارض پدر اي عمه! توشه اي بردار
ز بس به باب خود آن طفل، شوق بي حد داشت
چگويم آه که سرپوشت را چسان برداشت
بر آن بريده سر آن طفل را نظر چو فتاد
لبش به لب به نهاد و ز شوق سر جان داد
ز بانگ گريه ي اهل حرم، در آن شب تار
ز خواب ديده ي اين چرخ پير شد بيدار
سزا بود که بر آن طفل، يک جهان گريند
عجب نباشد اگر اهل آسمان گريند
همين نه «ترکي» از اين ماجرا پريشان است
که چشم فاطمه عليهاالسلام در باغ خلد گريان است
آتش غم
(در رثاي حضرت رقيه خاتون عليهاالسلام)
چه شد که اي گل من! اين چنين تو پژمردي
چراغ محفل من از چه زود افسردي
مگر به خواب چه ديدي که لب فرو بستي
دل شکسته ي ما را دوباره بشکستي
شوم فداي تو اي نوگل گلستانم!
چرا خموش شدي بلبل خوش الحانم؟
تو از برادر من، يادگار من بودي
انيس و مونس شب هاي تار من بودي
به راه شام، که بودي ز جان همآوردم
ز سوزن مژه خارت ز پا در آوردم
ميان راه چو بسيار صد مه ها ديدم
تو را به شام، ز کرب و بلا رسانيدم
پريد از قفس تن، کبوتر جانت
الهي آنکه شود عمه ات به قربانت
به حيرتم که چرا عمه ات نمي ميرد؟
اجل کجاست چرا جان من نمي گيرد؟
چه صدمه ها که ز کفار ديدي اي دختر!
به روي خار پياده دويدي اي دختر!
کسي نگفت که اين طفل، بي مددکار است
کسي نگفت پدر کشته و عزادار است
رخت ز ضربت سيلي خصم، گشت کبود
مگر که جرم تو اي ناز دانه طفل چه بود
تو پاره ي جگر و نور و ديده ام بودي
گل رياض دل غم رسيده ام بودي
گمان نداشتم اي دختر برادر من!
که مي روي تو به هنگام طفلي از بر من
ز رفتنت نه همين جان ناتوانم سوخت
که آتش غم تو در دلم شرر افروخت
سکينه عليهاالسلام خواهرت از درد هجر، گريان است
ببين ز مرگ تو چون موي خود پريشان است
کنون کفن، ز براي تو از کجا آرم
که در خرابه، تنت را به خاک بسپارم
دريغ و درد که کامي نديدي از دنيا
چو مرغ دام گسته، پريدي از دنيا
کلام «ترکي» از اين رهگذر اثر دارد
که از مصائب زينب عليهاالسلام دلش خبر دارد
شبستان عمر
(در رثاي حضرت فاطمه ي صغرا عليهاالسلام)
«پدر درد هجرت، دوايي ندارد
غريب وطن، آشنايي ندارد»
پدر تا تو رفتي ز شهر مدينه
دلم بي حضورت صفايي ندارد
چگويم پدر جان که بي شمع رويت
شبستان عمرم ضيايي ندارد
تو در کربلايي و مرغ خيالم
به جز سوي تو ميل جايي ندارد
در اينجا مرضيت چه سازد به بستر
که جز غم، دوا و غذايي ندارد
غريب است آنکس که در خانه ي خود
به سر، سايه ي آشنايي ندارد
دلم خون شده در بيابان هجرت
به جز وصل تو رهنمايي ندارد
من از درد هجر تو مشکل برم جان
که دردم رموز شفايي ندارد
چسان زندگاني کنم بي سکينه عليهاالسلام
که يکدست، هرگز صدايي ندارد
همي ترسم از آرزويش بميرم
که اين دار فاني، بقايي ندارد
بگو با علي اکبر عليه السلام مه لقايت
که درد جدايي، دوايي ندارد
شود روزي آيا که بينم جمالت
که دنيا بقا و وفايي ندارد
بياد تو و نينواي تو صغرا
چو ني، جز نوايت، نوايي ندارد
پدر اي که سر منزل کوي عشق ات!
طريقي بود کانتهايي ندارد
به درباني ات «ترکي» اميد دارد
دريغا که برگ و نوايي ندارد
ندارد به دل آرزويي به دنيا
که او جز غم کربلايي ندارد
در اين غم به وي کار گرديده مشکل
به غير از و مشکل گشايي ندارد
به درباني خود کني گر قبولش
به قصر جنان، اعتنايي ندارد
ارض کربلا
(در رثاي سرزمين کربلا)
اي ارض نينوا تو محل بلاستي!
موسوم از اين سبب تو به کرب و بلاستي
مدفون به تربت تو بود گوشوار عرش
برتر هزار بار، ز عرش علاستي
اي خاک! از آنکه مدفن سبط پيمبري صلي الله عليه و آله
هر درد را دوا و مرض را شفاستي
عنبر ني، و ليک تو بهتر ز عنبري
چون قتلگاه سبط رسول صلي الله عليه و آله خداستي
اي ارض کربلا تو بهشتي ولي چرا؟
محنت فزا و، معدن حزن و بکاستي
شاهان کنند خاک تو را توتياي چشم
اري به چشم اهل نظر توتياستي
شاه و گدا به سوي تو دارند التجا
اي خاک پاک، ملجأ شاه و گداستي
«ترکي» نوشت نام تو چون اي زمين پاک!
غم بر غمش فزود، ز بس غم فزاستي
طاير بي آشيان
(در رثاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام)
نام دشت نينوا، هرگه که آيد بر زبانم
همچو ني، آتش فتد در بند بند استخوانم
شد خزان، در کربلا چون گلشن آل پيمبر صلي الله عليه و آله
بلبل آسا، روز و شب، در ناله و آه و فغانم
هر زمان خواهم نويسم داستان کربلا را
خون شود جاري ز نوک خامه ي عنبرفشانم
هر زمان آيد به يادم غربت و مظلوميش را
جاي اشک، از ديده ي غمديده ي خون دل فشانم
آه از آن ساعت که گفتا شاه دين، با لشکر کفر
کي گروه از تشنگي در کام، خشکيده زبانم
گر به مهماني مرا خوانديد از شهر مدينه
پس چرا ممنوع کرديد آخر از آب روانم
شرط مهماني نه اين است اي گروه بي حميت
گز براي قطره ي آبي زنيد آتش به جانم
شهر بطحا شد خراب، از ظلمتان اي اهل کوفه!
وينک از جور شما چون طاير بي آشيانم
من حسينم زينت آغوش ختم الانبياء عليهم السلام
مصطفي صلي الله عليه و آله گلبوسه ها زد بر لب معجز بيانم
باب من باشد علي عليه السلام شير خدا ساقي کوثر
مادرم خيرالنساء عليهاالسلام خود سرور آزادگانم
از جفا کشتيد يکسر، نوجوانان رشيدم
در بدر کرديد از کين، دختران و خواهرانم
مرگ عباس عليه السلام دلاور سرو قدم را کمان کرد
کرده پيرم داغ هجر اکبر عليه السلام رعنا جوانم
پس به سوي آسمان، رو کرد آن آيينه ي حق
با خداي خويش گفت اي کردگار مهربانم!
من در اين وادي دهم لب تشنه جان، از کف به راهت
تا که در محشر، به من بخشي گناه شيعيانم
رو به درگاهت نهاده «ترکي» از صدق و ارادت
گويد اي تنها اميدم! از در احسان مرانم
خون جاي اشک
(اثتغاثه به درگاه خالق بي نياز)
يا رب! به خون پاک شهيدان کربلا
يا رب! به قرب و منزلت و شأن کربلا
يا رب! به خون فرق علي اکبر عليه السلام رشيد
يا رب! به نور ديده ي ليلاي عليهاالسلام نا اميد
يا رب! به تشنه کامي عباس عليه السلام نامدار
يا رب! به آه و زاري کلثوم عليهاالسلام دل فگار
يا رب! به خون حلق علي اصغر عليه السلام صغير
کز کينه گشت حنجرش آماجگاه تير
يا رب! به آن سري که بريدند از قفا
گه در تنور رفت و، گهي نوک نيزه ها
يا رب! به پيکري که فکندند بر زمين
يا رب! به سينه اي که لگدکوب شد ز کين
يا رب! به دل شکسته گي زينب عليهاالسلام حزين
يا رب! به سوز داغ دل زين العابدين عليه السلام
يا رب! به سوز قلب اسيران بي پناه
يا رب! به آه و ناله ي طفلان بي گناه
يا رب! به سوز سينه ي طفلان بي پدر
يا رب! به اشک چشم اسيران خون جگر
يا رب! به جسم پاک شهيدان بي کفن
يا رب! به لاله هاي به خون خفته در چمن
اسلام را قوي کن و کفار را زبون
آن را علم بلند کن، اين را علم نگون
ايران و هر که هست در اين پاک سرزمين
يعني ز مردمان خداترس پاک دين
ملکش ز چشم زخم عدو، باد در امان
الطاف تو اهالي او را نگاهبان
اخلاصشان به آل نبي صلي الله عليه و آله هست قرض عين
سوزند شمع سان، ز غم غربت حسين عليه السلام
نام حسين عليه السلام چو مي گذرد بر زبانشان
خون جاي اشک، مي رود از ديدگانشان
هر سال و، ماه و، هفته و، روز و، شب از وفا
دارند بزم ماتم سلطان دين بپا
«ترکي» بود به مردم شيراز خاک راه
مداح اهل بيت عليه السلام بود با سرشک و آه
«ترکي» به ماتمت ز بصر بس که در فشاند
اوراق دفترش همه بحر عدن شده
فصل چهارم
ترکيب بندها
شانزده بند عاشورايي
(بند اول)
سر زد ز چرخ، باز هلال محرما
پر شد جهان، ز ولوله و شور ماتما
هر گوشه، گشت باز لواي عزا بپا
شد سينه ها پر انده و، دل ها پر از غما
شد شورشي چو روز قيامت، بپا به دهر
شور نشور گشت هويدا به عالما
فرياد يا حسين عليه السلام خلايق ز خاص و عام
افکند شور و غلغله، در عرش عظلما
غم در وجود خلق جهان، گشت مضمرا
انده به قلب عالميان، گشت مد غما
يک ديده زين عزا نتوان ديد بي بکا
زين قصه نيست هيچ دلي شاد و خرما
يا رب عزاي کيست؟ در اين مه که روز و شب
پشت فلک، ز بار مصيبت بود خما
يا رب عزاي کيست؟ در اين مه که انبياء
ز آدم گرفته اند عزا تا به خاتما
ختم رسل صلي الله عليه و آله براي که باشد سياه پوش
وز چيست در اشک فشاند دمادما؟
باشد در آسمان چهارم، در اين عزا
شال عزا به گردن عيسي ابن مريما
اين مه اگر نه ماه عزاي حسيني عليه السلام است
از چيست؟ خلق، جمله ملولند و درهما
جا دارد که شيع هفشاند ز ديده خون
بر آنکه خاک شد کفن و، غسلش از دما
بر زخم هاي پيکر فرزند بوتراب عليه السلام
از اشک چشم ماتميان است مرهما
طوفان نوح و، قصه ي طوفان کربلا
همچون حديث بحر محيط است و شبنما
اين مه، مه عزاي حسين عليه السلام آيت هداي ست
مجلس نشين پيمبر صلي الله عليه و آله و صاحب عزا خداست
***
(بند دوم)
باز اين عزاي کيست؟ که صاحب عزا خداست
شور فغان ولوله در عرش کبرياست
باز اين عزاي کيست؟ که از شرق تا به غرب
در هر کجا که مي نگرم ماتمي بپاست
باز اين عزاي کيست؟ کزين تيره خاکدان
جوش و خروش بر شده تا هفتمين سماست
خورشيد سر برهنه چرا؟ مي کند طلوع
در حيرتم که چرخ چرا؟ نيلگون قباست
گر نيست اين قيامت موعود پس ز چيست؟
اين انقلاب و شور که در کل ماسوي است
کروبيان عالم بالا ز غم ملول
يا رب عزاي کيست؟ که اينگونه غم فزا است
بر هر کسي که مي نگرم ز آشنا و غير
بيگانه با سرو و، به اندوه آشناست
ارواح انبياء همه محزون و درهمند
گويا عزاي سبط نبي ختم انبياست عليهم السلام
مصباح دين، امام مبين، نور مشرقين
مظلوم کربلا شه لب تشنگان، حسين عليه السلام
***
(بند سوم)
چون خيمه زد به کوفه، ز يثرب شه حجاز
شد بسته راه صلح و، در جنگ گشت باز
خواندند کوفيان ز حجازش سوي عراق
تا سر نهند بر قدمش از سر نياز
بستند آب بر رخ فرزند فاطمه عليهاالسلام
گشتند آن گروه عجب ميهمان نواز
کوته نظر گروه خداناشناس بين
کردند دست ظلم به آل نبي صلي الله عليه و آله دراز
بستند از جفا کمر قتل شاه دين
وز کشتن امام نکردند احتراز
بهر اسير کردن اهل و عيال او
آماده ساختند شترهاي بي جهاز
کرب و بلا چو منزل شاه شهيد شد
دنياي بي ثبات به کام يزيد شد
(بند چهارم)
سبط رسول صلي الله عليه و آله شاه شهيدان کربلا
بنهاد چون قدم به بيابان کربلا
با آنکه بود آب جهان، مهر مادرش
لب تشنه جان سپرد به ميدان کربلا
ناخورده آب قطره اي از دجله ي فرات
خونش چو آب ريخت به بستان کربلا
شاهي که بود جاي گهش دامن نبي صلي الله عليه و آله
عريان تن او فتاد به دامان کربلا
پس ديو سيرتي ز پي خاتمي بريد
انگشت نازنين سليمان کربلا
قاتل بريد با لب تشنه، سرش ز تن
خوش داشت پاس حرمت مهمان کربلا
از تيغ ظلم و خنجر اهل ستم فتاد
هفتاد و دو نهال ز بستان کربلا
از کشته هاي غرق به خون ز آل بوتراب عليه السلام
گرديد لاله زار، گلستان کربلا
طفل صغير مهد ولايت، ز جان مکيد
پيکان به جاي شير، ز پستان کربلا
از تند باد حادثه ي روزگار دون
خاموش گشت شمع شبستان کربلا
رفتند دل شکسته، و گريان شترسوار
از کوفه تا به شام، اسيران کربلا
از ضرب تازيانه ي خصم لعين شدند
خاموش بلبلان خوش الحان کربلا
دود از زمين، به دامن عرش برين رسيد
از آه آتشين يتيمان کربلا
در کربلا دمي ز نجف يا علي عليه السلام بيا
بنگر به خون طپيده ذبيحان کربلا
سيل سرشک ديده ي عالم فرو چکيد
پشت فلک، ز ماتم آل عبا عليه السلام خميد
***
(بند پنجم)
چون شاه دين، به عزم شهادت سوار شد
گفتي که خور، ز مشرق زين آشکار شد
بر پشت زين، چو آن مه گردون نشين نشست
عالم به چشم زينب عليهاالسلام دل خسته، تار شد
گفتا که اي! برادر با جان برابرم
ما را غم زمانه، يکي بد هزار شد
از رفتن تو جانب ميدان کارزار
ما را ز دل شکيب و، ز کف اختيار شد
فکري براي قطره ي آبي کن اي حسين!
کاصغر عليه السلام ز سوز تشنه لبي بي قرار شد
از زينب عليهاالسلام اين شنيد چو شه طفل خويش را
در بر گرفت و، رو بسوي کارزار شد
گفتا که اي گروه ستمکار و ددمنش
بي زار از شما نبي صلي الله عليه و آله و کردگار شد
کشتيد اقربا و جوانانم از جفا
از خون شان زمين بلا لاله زار شد
اکبر عليه السلام جوان سرو قدم شد ز کين، شهيد
هان! نوبت شهادت اين شيرخوار شد
چون مي شود اگر که دهيد آبش از وفا
کز تاب تشنگي، جگرش داغدار شد
ناگه به جاي آب، بر آن طفل شيرخوار
تيري رها ز شست يکي نابکار شد
آن تير، چون به حنجر آن بي گنه رسيد
قنداقه اش ز خون گلويش نگار شد
آن طفل کرد بر رخ بابش تبسمي
برهم نهاد ديده و، گلگون عذار شد
روحش روان ز قالب تن شد سوي بهشت
با صد شتاب، جانب جد کبار شد
جز خون، گلوي تشنه ي آن طفل تر نشد
چرخ از چه زين معامله زير و زبر شد
(بند ششم)
در قتلگاه چون اسرا را گذر فتاد
بر نعش بي سر شهداشان نظر فتاد
از غم کشيده اند ز دل، آه آتشين
کز آهشان به خرمن هستي شرر فتاد
آن يک عذار خويش به پاي پدر نهاد
وان يک ز پاي بر سر نعش پسر فتاد
ليلا به روي کشته ي اکبر، دو دست غم
زد آنقدر به سر، که ز خود بي خبر فتاد
ناگاه چشم زينب عليهاالسلام محزون در آن ميان
بر جسم چاک چاک شه بحر و بر فتاد
از دل کشيد ناله ي هذا اخي الحسين عليه السلام
کز ناله اش شرر به همه خشک و تر فتاد
نزديک شد که جان رود از پيکرش برون
چون ديده اش بر آن تن ببريده سر فتاد
وانگه سکينه عليهاالسلام کرد به صد خوف و اضطراب
با نعش چاک چاک پدر، اين چنين خطاب
***
(بند هفتم)
تا سايه ي تو بود پدر جان! به سر مرا
جز عشق تو نبود خيال دگر مرا
تو خشک لب شهيد شدي بر لب فرات
وز اين قضيه خون رود از چشم تر مرا
با حنجر بريده ي خود اي شهيد عشق
با من سخن بگوي و، مکن خون جگر مرا
آن دم که شمر کرد تو را تشنه لب شهيد
اي کاش کشته بود ز تو زودتر مرا
زخم تو بي حد و، ستم خصم بي حساب
زين هر دو، درد و رنج، بود بيشتر مرا
قاتل ز کشته ي تو جدا مي کند به قهر
طاقت به دل نمانده از اين رهگذر مرا
خود گفته اي يتيم نوازي بود ثواب
اکنون ز مهر از چه نگيري ببر مرا
گردون دون کشاند مرا سوي کربلا
وز کربلا به شام کند در بدر مرا
از کربلا به جبر، برندم به سوي شام
چون نسيت اختيار به کف، زين سفر مرا
سوزم چو شمع ز آتش داغت به قتلگاه
پروانه کشند ز دل، شعله هاي آه
(بند هشتم)
از چيست؟ کرده اي تو فراموشم اي پدر!
يک لحظه خود بگير در آغوشم اي پدر
چون دوش در کنار توام بود جاي خواب
اکنون به ياد آمده از دوشم اي پدر!
بر زخم هاي کاري تو چون نظر کنم
خون جگر به سينه زند جوشم اي پدر!
يکسو نگر که خار به پايم خليده است
يکسو ببين دريده ز کين گوشم اي پدر!
سيلي چنان زدند به رويم ستمگران
از صدمه اش پرديه ز سر هوشم اي پدر!
خامش نيم ز گريه ولي خصم بدمنش
از تازيانه، ساخته خاموشم اي پدر!
خالي است جاي اصغر عليه السلام تو در کنار من
کو آن صغير و طفل لبن نوشم اي پدر!
روپوش از رخم بربودند کوفيان
گرد و غبار ره شده روپوشم اي پدر!
مي گفت راز دل به پدر، دختر حسين عليه السلام
کآمد ز راه ناله کنان، خواهر حسين عليه السلام
(بند نهم)
رود کرد سوي نعش برادر به صد ادب
گفت اي گلو بريده لب آب تشنه لب!
اي نور ديده و دل زهرا عليهاالسلام و مصطفي صلي الله عليه و آله!
اي شهسوار ملک عجم، خسرو عرب!
اين زخم ها ز چيست بر اين جسم چون حرير؟
وز خون چراست پيکر تو سرخ چون قصب!
کشتند از جفا و نکردند بر تو رحم
با آنکه داشتي به رسول خدا نسب
خصم ات به خون کشيد و، نپرسيدت از نژاد
سر از تنت بريد و، نپرسيدت از حسب
بنگر کنون که لاله ي تبدار عشق را
دشمن کشيده در غل و زنجير از غضب
يکجا غم اسيري و، يکجا غم فراق
يکجا گداخته تن زارش ز سوز تب
من مي روم به شام و، تو خوش خفته اي به خاک
اي سبط سيد عرب ابطحي لقب
پس با دل شکسته و، با چشم اشکبار
رو در مدينه کرد که اي جد تاجدار!
(بند دهم)
اين سر جدا ز خنجر عدوان حسين عليه السلام توست
وين پاسدار مکتب قرآن حسين عليه السلام توست
اين کشته اي که با تن مجروح و چاک چاک
افتاده در ميانه ي ميدان حسين عليه السلام توست
اين کشته اي که کرد سنان بر سنان سرش
جسمش به خاک و خون شده غلتان حسين عليه السلام توست
اين آفتاب برج رسالت، که سايه وار
در خون فتاده با تن عريان حسين عليه السلام توست
اين سرو بوستان امامت، که بر زمين
افتاده از ستيزه ي دوران حسين عليه السلام توست
اين گلبن رياض شهادت، که از جفا
افتاده روي خار مغيلان حسين عليه السلام توست
اين تشنه لب، که بر بدنش زخم تيغ و تير
باشد فزون ز ريگ بيابان حسين عليه السلام توست
اين کشتي نجات، که گرديده غرق خون
در کربلا ز صدمه ي طوفان حسين عليه السلام توست
اين تشنه ي فرات، که از آتش عطش
دود از دلش رسيده به کيوان حسين عليه السلام توست
اين بسمل فتاده ي آواره ز آشيان
سيمرغ پر شکسته، ز پيکان حسين عليه السلام توست
اين تشنه لب شهيد، که از تشنگي به خاک
افتاده همچو ماهي عطشان حسين عليه السلام توست
اين جسم چاک چاک، که از ظلم کوفيان
پامال گشته از سم اسبان حسين عليه السلام توست
پس با زبان پر گله، ناموس کردگار
رو در نجف نمود که اي باب غمگسار!
***
(بند يازدهم)
اکنون ز راه لطف، بيا حال ما ببين
ما را اسير، در کف اهل جفا ببين
يکدم به کربلا ز نجف، رنجه کن قدم
ما را به صد هزار بلا مبتلا ببين
بر ما زنان بي کس و، طفلان خردسال
جور و جفاي اهل ستم، بر ملا ببين
بانگ فغان و العطش کودکان شنو
فرياد و بي قراري اطفال را ببين
فرزند برگزيده ي خود را کنار نهر
لب تشنه از قفا سرش از تن جدا ببين
آن گلبني که فاطمه عليهاالسلام کرد آبياري اش
خشکيده از ستيزه ي قوم دغا ببين
آن سر که شست مادرم از گيسويش غبار
پر گرد و خاک و خون، به سر نيزه ها ببين
آن تن که روي دامن تو يافت پرورش
پامال از جفا، ز سم اسب ها ببين
يک دشت پر ز کشته، همه لاله گون کفن
در خاک و خون طپيدن اين کشته ها ببين
با چشم اشکبار، زماني ز هوش شد
دستي ز غم به سر زد و، لختي خموش شد
***
(بند دوازدهم)
آتش زدند چون به سراپرده هايشان
بردند سوي شام، پس از کربلايشان
گشتند دل شکسته به جمازه ها سوار
آنان که باد جان جهاني فدايشان
آنانکه داشت از رخشان خجلت آفتاب
از آفتاب، گشت سيه چهره هايشان
از بس برهنه پاي دويدند کودکان
خاکم به سر، پر آبله گرديد پايشان
آنان که يک به يک همه بودند در ناب
دادند در خرابه ي بي سقف جايشان
جز آب چشم و، لخت جگر، آل مصطفي صلي الله عليه و آله
چيز دگر نبود شراب و غذايشان
بردند اهل شام، در آن منزل خراب
خرما و نان، به رسم تصديق برايشان
ناي وجودشان که چو ني، بود پر نوا
شد پرنوا تر از الم نينوايشان
از بس ز اهل شام، شنيدند طعنه ها
از ياد رفت واقعه ي کربلايشان
آسوده دشمنان امام مبين شدند
روزي که اهل بيت عليهم السلام خرابه نشين شدند
****
(بند سيزدهم)
آه از دمي که دختر زهرا عليهاالسلام به چشمک تر
در مجلس يزيد، کشيد آه از جگر
افکند سر به زير در آن بزم، از حيا
مي کرد زير چشم، به هر جا نبي نظر
ناگه سر برادر خود را در آن ميان
چون آفتاب ديد درخشان، به طشت زر
مي زد ز کين، يزيد لعين، چوب خيزران
بر آن لبي که بود چنان درج پر گهر
فرياد برکشيد ز دل، گفت اي يزيد!
بردار چوب خود ز لب اين بريده سر
اين سر، که چوب مي زني از کينه بر لبش
گلبوسه ها نشاند، لبان پيامبر صلي الله عليه و آله
شرمي ز روي فاطمه عليهاالسالم کن آخر اي يزيد!
بر گو چه شد حياي تو اي شوم بد سير!
افکنده اي ز کين، بدنش را به کربلا
بنهاده اي به شام، سرش را به طشت زر
در پشت پرده ها بنشاندي زنان خويش
کردي ز کينه آل علي عليه السلام را تو در بدر
ما عترت پيمبر صلي الله عليه و آله و ناموس داوريم
شرمي کن از پيمبر صلي الله عليه و آله و خوفي ز دادگر
مپسند، بيش از اين توبه ما ظلم و جور را
آخر دمي به حال پريشان ما نگر
ما دل شکسته گان که ز نسل پيمبريم صلي الله عليه و آله
بر ما جفا و جور مکن، ظالم آنقدر
گر مصطفي صلي الله عليه و آله به بزم تو آيد کنون، يزيد
آيا جواب چون دهي اي خصم دون، يزيد
***
(بند چهاردهم)
اي دل! بيا که نوبت آه و فغان رسيد
از شام غم، به کرب و بلا کاروان رسيد
وارد چو شد امام چهارم به کربلا
از شش جهت خروش، به هفت آسمان رسيد
شوري چو شور حشر، به پا شد به کربلا
بر تربت پدر، چو امام زمان رسيد
زينب عليهاالسلام به سوي قبر برادر دوان دوان
با صد هزار ناله و آه و فغان رسيد
گفت اي به زير خاک نهان گشته يا حسين عليه السلام!
بنگر ز شام، زينب عليهاالسلام بي خانمان رسيد
آخر سري ز خاک برآر و نظاره کن
کز دوري تو بر لبم از غصه جان رسيد
مرگ خود از خدا طلبيدم به راه شام
از بسکه ظلم و جور بر اين کودکان رسيد
گويم اگر به نزد تو ترسم شوي ملول
زان ظلم ها به ما که ز شمر و سنان رسيد
باور مکن که تا صف محشر، رود ز ياد
ظلمي که از يزيد، به ما خاندان رسيد
وانگه پس از سه روز، در آن دشت پر بلا
بستند بار سوي مدينه، ز کربلا
***
(بند پانزدهم)
چون کاروان شام، به يثرب گشود بار
اندوه و رنجشان، يکي ار بود شد هزار
يک کاروان زن، همه معجر به سر سياه
يک مشت کودکان، همه گيسو پر از غبار
تا در مدينه مژده ي آن کاروان، بشير
آورد شور روز قيامت، شد آشکار
افتاد شور و ولوله اي در ميان خلق
زين قصه ريخت اشک غم، از غصه روزگار
شد محشري که روز قيامت زياد رفت
از دست خلق، رفت برون، صبر و اختيار
مردان قد خميده گروه از پي گروه
زن هاي داغديده قطار از پي قطار
رو سوي کاروان، زن و مرد از چهار سو
کردند پا برهنه و، با چشم اشکبار
خلقي به جستجوي عزيزان نوسفر
جمعي به فکر تازه جوانان گلعذار
ناگه در آن ميانه، به صد ناله و فغان
بر پاي خاست حضرت سجاد عليه السلام دلفگار
بر چهره ريخت، از مژه خونابه ي جگر
بنمود رو به روضه ي جد بزرگوار
بر خلق گفت واقعه ي کربلا و شام
افکند آتشي به دل و جان خاص و عام
(بند شانزدهم)
اي جان فدا نموده که جان ها فداي تو!
وي کشته اي که هست خدا خونبهاي تو!
لب تشنه ساختي بره دوست جان فدا
قربان همت تو و، مهر و وفاي تو
اي يادگار ساقي کوثر! کسي نگشت
در کربلا به جرعه ي آبي سقاي تو
آبت نداده سر ببريدند کوفيان
چشم جهان پر آب، بود از براي تو
اي در عزات خلق جهان سياه پوش
نازم بر آن کسي که بگيرد عزاي تو
اي متکي به دامن زهرا عليهاالسلام و مصطفي صلي الله عليه و آله
خاک زمين، براي چه شد متکاي تو؟
در حال سجده شمر، سرت از قفا بريد
خاکم به سر، نکرد سوي قبله پاي تو
مهلت نداد شمر، به زينب عليهاالسلام که تا نهد
از اشک، مرهمي بسر زخم هاي تو
در حيرتم که خيمه ي گردون، چرا نسوخت؟
زان آتشي که سوخت از او خيمه هاي تو
بر دردهاي عاليمان تربتت دواست
اي جان فداي درد دل بي دواي تو
با اقربا به کوفه رسيدي تو از حجاز
در کوفه کس نماند به جا، ز اقرباي تو
شاها! روا مدار که «ترکي» تمام عمر
محروم ماند از در دولت سراي تو
چندي است کز وطن شده دور و، علي الدوام
چون ني نوا کند ز غم نينواي تو
افتاده خوار و، زار و، پريشان به ملک هند
هر لحظه ياد مي کند از کربلاي تو
دارد هماره سوي تو چشم اميد باز
کايد بر آستان تو سايد سر نياز
***
دوازده بند ولايي و عاشورايي
(بند اول)
تا کي فلک؟ به آل پيمبر صلي الله عليه و آله جفا کني
ظلم و ستم به عترت خير الوري کني
گه بشکني ز کين، در دندان مصطفي صلي الله عليه و آله
پر خون چرا دهان رسول خدا کني
گاهي لگد به پهلوي زهرا عليهاالسلام زدي ز کين
گه ريسمان به گردن شير خدا کني
ريزي به کوزه سوده ي الماس ريزه ها
وان کوزه قسمت حسن مجتبي عليه السلام کني
گه دشمني کني به جگر گوشه ي رسول صلي الله عليه و آله
وز يثربش روانه به کرب و بلا کني
خواني به کوفه، سبط رسول خداي را
وز روضه ي رسول خدايش جدا کني
مهمانيش کني به لب آب و تشنه لب
با تيغ کين، جدا سر او از قفا کني
مشگين خطان آل علي عليه السلام را کشي ز کين
پامال جسمشان، ز سم اسب ها کني
شمشير از غلاف کشي وز ره عناد
صد پاره جسم اکبر عليه السلام گلگون قبا کني
عباس عليه السلام را دو دست جداسازي از بدن
صد چاک پيکرش ز سر نيزه ها کني
گه بهر گوشواره دريدي تو گوش ها
گه غل به گردن ولي کبريا کني
شرمت نيامد اي فلک! از کرده هاي خويش
کاين گونه ظلم هاي گران بر ملا کني؟
اي چرخ از جفا و ستم کاري تو دادا!
نبود دلي ز دست تو اندر زمانه شاد
(بند دوم)
اي روزگار! از تو کنم شکوه تا به کي؟
تا چند نالم از ستم و ظلم تو چو ني
اخيار را به جام کني زهر ناگوار
اشرار را کني به قدح خوشگوار مي
هر جا که مدبري ست ز غم، سازيش رها
هر جا که مقبلي ست به کين، افتيش ز پي
بر باد رفت از ستم و ظلم و جور تو
تاج قباد و افسردار او تخت کي
از بسکه سينه ام ز تو پر انده و غم است
در تنگناي او نبود جاي هيچ شي
با سبط مصطفي صلي الله عليه و آله ز ره کين درآمدي
دست ستم، دراز نمودي به قتل وي
کشتي شه مدينه و سالار مکه را
در کوفه تشنه لب، به تمناي ملک ري
رفت از جفاي تو سر فرزند بوتراب
گه در تنور مطبخ و، گاهي به نوک ني
در باغ خلد فاطمه عليهاالسلام در ماتم پسر
تا روز حشر، گريد و گويد که يا بني
ايام نوبهار جوانان هاشمي
شد از سموم ظلم تو آخر بدل به دي
ظلمي که کرده اي تو به اولاد مصطفي صلي الله عليه و آله
طومار شرح او نشود تا به حشر طي
گريم بر آن غريب که بر تن، سرش نبود
عريان به خاک رفت و، کفن در برش نبود
(بند سوم)
شاهي که بود آب جهان، مهر مادرش
گرديد چاک چاک، لب آب پيکرش
آن تشنه لب که تشنه ي يک قطره آب بود
آبش نداد شمر و، بريد از قفا سرش
بيش از هزار و نه صد و پنجاه زخم بود
از ضرب تيغ و نيزه به جسم مطهرش
غلطان به خاک گشت امامي که جبريل
مي رفت خاک درگه او را ز شهپرش
از ظلم و جور و کينه و بيداد کوفيان
شد کشته، هر که بود ز جان يار و ياورش
آه از دمي که بر بدن چاک چاک او
افتاد ديدگان ستم ديده خواهرش
شد پايمال سم ستوران تني که بود
پيوسته جا به دامن زهراي اطهرش عليهاالسلام
گرديد پاره پاره ز ضرب سنان و تير
جسم جوان سرو قد ناز پرورش
دست از تنش جدا شد و در خاک و خون فتاد
عباس عليه السلام آنکه بود علمدار لشگرش
شد در زمين کرب و بلا شاديش عزا
قاسم عليه السلام که بود نور دو چشم برادرش
کشتند کوفيان ستم پيشه از جفا
عباس عليه السلام و عون عليه السلام و جعفر عليه السلام و عثمان عليه السلام و اکبرش عليه السلام
دردا که از کمان ستم پيشه اي رسيد
پيکان به جاي شير عليه السلام به حلقوم اصغرش عليه السلام
خون جاي اشک، اهل ولا ريزد از دو عين
اندر عزاي خامس آل عبا حسين عليه السلام
***
(بند چهارم)
آن دم که شاه تشنه لب از صدر زين فتاد
سيماب وار، لرزه به عرش برين افتاد
آن دم که سر ز پيکر او شد به ني بلند
از اوج چرخ، عيسي گردون نشين فتاد
آن دم که شد بريده گلوي وي از قفا
خنجر ز شرم، از کف شمر لعين فتاد
آن دم که شد برهنه ز عمامه تارکش
تاج تقرب از سر روح الامين فتاد
آن دم که گشت پيکرش از تيغ چاک چاک
تيغ دو پيکر از کف حبل المتين فتاد
آن دم که شد برون ز تنش جان ز تشنگي
از چشم خلق، اشک چو در ثمين فتاد
آن دم که بهر خاتمي انگشت وي بريد
اهريمني، ز دست سليمان نگين فتاد
آن دم که سوخت خيمه ي او ز آتش ستم
آتش به قلب سوخته ي عابدين عليه السلام فتاد
آن دم که زينبش به اسيري، به شام رفت
از پا به خلد فاطمه عليهاالسلام اندوهگين فتاد
آن دم که اين مصيبت جانسوز مي نوشت
خامه ز دست «ترکي» زار و حزين فتاد
ظلمي که بر حسين علي عليه السلام شد به کربلا
کس در جهان نديده چنين ظلم بر ملا
***
(بند پنجم)
چون اوفتاد شاه شهيدان، ز صدر زين
گفتي فتاد پيکر خورشيد بر زمين
ناگه ز شست سنگدل ظالمي رسيد
تيري ز ره شکاف سه پهلوش بر جبين
آهي کشيد از دل پر درد و، پس نمود
خون از رخ مبارک خود پاک ز آستين
بر سينه اش رسيد پس آنگاه از قضا
تيري دگر ز شست لعيني ز راه کين
گفت اي خداي بر دل پر حسرتم نگر!
وي کردگار! غربت و مظلوميم ببين!
تنها و بي کسم من و، اين قوم صدهزار
گرديده ام ز کينه ي اشرار، بي معين
يکجا فتاده اکبر عليه السلام مه طلعتم ز پا
در داغدشت ماريه با زلف عنبرين
عباسم اوفتاده ز پا سرو قامتش
يک دست او جدا ز يسار و يک از يمين
بر خاک خفته قاسم سيمين بر از جفا
در خون طپيده اصغر من چون در ثمين
بر پيکرم رسيده بين زخم بي حساب
بر سينه ام نشسته نگر شمر را ز کين
اهريمنان چو حلقه به دورم کشيده صف
من در ميان فتاده به خون غرقه چون نگين
اي يار دلنواز ببين حال مضطرم
تنها تويي معين من و يار و ياورم
***
(بند ششم)
شمر لعين بريد چو از تن، سر حسين عليه السلام
در خاک و خون کشيد ز کين، پيکر حسين عليه السلام
لب تشنه ريخت خون ز گلويش به روي خاک
شرمي نکرد از پدر و مادر حسين عليه السلام
خون جاري اشک ريخت ز مژگان مصطفي صلي الله عليه و آله
خنجر ز کين کشيد چو بر حنجر حسين عليه السلام
شد آفتاب منخسف آن دم که بر سنان
گرديد جلوه گر سر مهر افسر حسين عليه السلام
آه از دمي که بر بدن پاره پاره اش
افتاد ديدگان تر خواهر حسين عليه السلام
دستي بريده باد که از پيکرش بريد
انگشت کوچک از پي انگشتر حسين عليه السلام
آه از دمي که ظالمي آن کهنه پيرهن
بيرون کشيد از بدن اطهر حسين عليه السلام
در خون فتاد با لب عطشان کنار آب
عباس عليه السلام آن برادر نام آور حسين عليه السلام
از تيغ و تير و نيزه در آن دشت هولناک
شد پاره پاره جسم علي اکبر عليه السلام حسين عليه السلام
در قتلگه ز ضربت سيلي خصم گشت
نيلي عذار دختر نيک اختر حسين عليه السلام
در کربلا ز دشت نجف يا علي عليه السلام بيا
بنگر به خاک، چاک تن بي سر حسين عليه السلام
بنگر چگونه از ستم و جور کوفيان
گرديده خاک کرب و بلا بستر حسين عليه السلام
هر دم بريز اشک و بيفشان به سر تو خاک
در ماتم شهي که تنش گشت چاک چاک
***
(بند هفتم)
اي تن به خاک ماند و سر رفته بر سنان
من بهر اين به سينه زنم يا براي آن
تن در نشيب خاک و سرت بر فراز ني
من بر تن تو گريه کنم يا به سر فغان
مهر رخت ز مشرق ني، کرد چون طلوع
خورشيد منکسف شد و، تاريک شد جهان
اي آفتاب برج امامت! که بر تنت
زخم سنان و تير، فزون، بود ز اختران
لب تشنه جان سپردي و آبت کسي نداد
با آن که بود بر لب دريا تو را مکان
نآمد به سرکشي تو کس، غير تيغ و تير
پهلونشين نگشت کس ات جز سر سنان
پيشانيت شکسته شد از سنگ بوالحنوق
شد چاک پهلويت ز سر نيزه ي سنان
شمرت لگد به سينه زد از قهره اي دريغ!
سر از تنت بريد لب تشنه، اي امان!
هم سر بريده شد ز تنت هم ز بند دست
از جور شمر شکوه کنم يا ز ساربان
زان دم که گشت خون تو جاري به روي خاک
جاري ست خون هنوز ز چشم جهانيان
کس ميزبان نگشت به جز خولي، اي دريغ!
يک شب سرت به خانه ي او بود ميهمان
بنهاد بي حيا سر پاک تو در تنور
مهمان کسي نداده به خاکسترش مکان
ظلمي که بر تو شد به کسي در جهان نشد
غير از سر تو هيچ سري بر سنان نشد
***
(بند هشتم)
از دوري فراق تو گريانم اي پدر!
خون جاي اشک، از مژه افشانم اي پدر!
مي سوزم از فراق تو پا تا به سر چو شمع
افکنده اي در آتش حرمانم اي پدر!
لطف تو پيش از اين به يتيمان زياد بود
من هم کنون، يکي ز يتيمانم اي پدر!
آغوش گرم و دامن تو بود جاي من
بنگر کنون اسير لعنيانم اي پدر!
تا روي انور تو نهان شد ز چشم من
خاموش گشت شمع شبستانم اي پدر!
تا سرو قامت تو به گلشن ز پا فتاد
قمري صفت هميشه در افغانم اي پدر!
ز آن دم که خون حنجر تو بر زمين چکيد
خون مي چکد هنوز ز چشمانم اي پدر!
نبود توان و طاقت رفتن اگر مرا
بر پا خليده خار مغيلانم اي پدر!
چون مرغ پر شکسته ز هجران روي تو
باشد مدام سر به گريبانم اي پدر!
مي گفت و مي گريست که شمر از ره جفا
کردش به تازيانه ز نعش پدر جدا
***
(بند نهم)
بردند پس ز کرب و بلا سوي شامشان
در شام شد خرابه مکان و مقامشان
کردند بر کنيزيشان خواهش اي دريغ
آنان که جبرئيل امين بد غلامشان
آنانکه پاس حرمتش داشت جبرئيل
از مرد و زن نکرد کسي احترامشان
آنانکه بود عزتشان نزد کردگار
گردون فکند قرعه ي ذلت به نامشان
آنانکه آفتاب فلک سايشان نديد
بردند پا برهنه به بزم عوامشان
در مجلس يزيد، شنيدند ناسزا
آنانکه کردگار رساندي سلامشان
کس آب و نان نداد بر آن داغديدگان
خون دل آب و لخت جگر شد طعامشان
ناحق شدند در کف مروانيان اسير
آنان که مي نبود به جز حق، کلامشان
اي روزگار! از تو و بي رحمي تو داد
هرگز دلي نگشت ز بي مهر تو شاد
**
(بند دهم)
مطبح کجا؟ و رأس امام مبين کجا؟
خولي کجا؟ و سبط رسول امين کجا؟
تا کي فلک به آل پيمبر صلي الله عليه و آله جفا کني
خنجر کجا؟ و حنجر سلطان دين کجا؟
اي چرخ نيلگون، نشدي از چه سرنگون
خورشيد دين کجا؟ و تراب زمين کجا؟
شد پاره پاره پيکر فرزند بوتراب
خنجر کجا؟ و آن بدن نازنين کجا؟
اي روزگار! از تو و بي مهري تو داد
زينب عليهاالسلام کجا؟ و بزم يزيد لعين کجا؟
شرمت نيآمد اي فلک! از روي مصطفي صلي الله عليه و آله
چارم ولي کجا؟ و غل آهنين کجا؟
در شهر شام آل علي عليه السلام بي کس و غريب
غربت کجا؟ سکينه ي مخت قرين کجا؟
اي روزگار! از تو وفايي کسي نديد
در گلشن تو جز گل حسرت کسي نچيد
***
(بند يازدهم)
از چيست؟ اي سر! اين همه سيار بينمت
در دست اهل ظلم، گرفتار بينمت
گاهي به نوک نيزه و گاهي ميان طشت
گاهي ميان کوچه و بازار بينمت
گاهي نهان به تو بره ي اسب مشرکان
گاهي عيان به مجلس اغيار بينمت
گاهي به دير راهب و گه کنج مطبخي
گه زيب بخش مجلس کفار بينمت
گه بر سر سنان سنان، جا گرفته اي
گه همسفر به شمر ستمکار بينمت
گه پيش پيش محمل زينب عليهاالسلام به راه شام
اي سر، روان چو قافله سالار بينمت
مشغول گه به خواندن قرآن به نوک ني
در پيش چشم زينب عليهاالسلام افگار بينمت
آويز گشته گاه به دروازه ي دمشق
چون آفتاب، بر سر ديوار بينمت
گاهي ميان طشت زر و مجلس يزيد
چوب جفا به لعل گهربار بينمت
گه در کنار دختر زارت رقيه عليهاالسلام جاي
در شام، در خرابه، شب تار بينمت
اي سر! گهي به خاطر «ترکي» چو بگذري
پر خون و با جراحت بسيار بينمت
اي سر تو زيب دوش رسول خداستي
جرمت چه بوده است که از تن جداستي؟
***
(بند دوازدهم)
طي شد مه محرم و آمد مه صفر
زايل غمي ز دل نشد آمد غم دگر
ماه محرم آن حسين است و گشت طي
ماه صفر ز مرگ حسن عليه السلام مي دهد خبر
ماه حسين عليه السلام اگرچه مهي بود جان گذار
ماه حسن عليه السلام ز ماه حسين جان گدازتر
قتل حسين عليه السلام اگر چه بسي دل خراش بود
مرگ حسن فزون به دلم مي کند اثر
شمر از جفا بريد حسين عليه اسلام را سر از قفا
لب تشنه ريخت خون وي آن شوم بد گهر
از قحط آب، گشت حسين عليه السلام آب همچو شمع
وز آب کوزه ريخت حسن عليه السلام را به جان شرر
صد پاره شد ز حلق شريفش به طشت ريخت
فرزند برگزيده ي صديقه عليهاالسلام را جگر
چون پاره پاره شد جگر سبط مصطفي صلي الله عليه و آله
اي دل! به سينه خون شو و بيرون شو از بصر
گر ريخت پاره ي جگر مجتبي عليه السلام به طشت
اما نشد به شام، سرش زيب طشت زر
زهراي عليهاالسلام مادر حسنين عليه السلام اندر اين دو ماه
در باغ خلد جامه ي نيلي، کند به بر
گاهي به کربلا رود و گاه در بقيع
گاهي زند به سينه، و گاهي زند به سر
گاهي حسن عليه السلام حسن کند و گه حسين عليه السلام حسين
گريد گهي بر آن پسر و، گه بر اين پسر
گاهي رود به طوس و کند گريه بر رضا عليه السلام
خون جگر، به چهره فشاند ز چشم تر
آنکه ز حال فاطمه عليهاالسلام آگه شود کسي
کو با عزيز مرده شبي را کند سحر
«ترکي» غم حسين عليه السلام و حسن عليه السلام در وجود تو
با شير اندرون شده با جان شود بدر
ماه صفر، چو ماه محرم، مه عزاست
هر جا که رو کنيم بساط عزا بپاست
هفت بند نينوايي
(بند اول)
اي تشنه لب که کشته ي راه خدا تويي
لب تشنه سر بريده ز تن از قفا تويي
هم بر حسن عليه السلام برادر و هم سبط مصطفي صلي الله عليه و آله
هم يادگار فاطمه عليهاالسلام و مرتضي عليه السلام تويي
لب تشنه جان سپردي و آبت کسي نداد
سيراب ز آب خنجر شمر دغا تويي
کشتندت از جفا و شفيع ات کسي نشد
با وصف آنکه شافع روز جزا تويي
آن گوشوار عرش که پنهان به خاک شد
از ظلم کوفيان، به صف کربلا تويي
آن پاره پاره تن ز دم تيغ شاميان
وز کينه شد سرش به سر نيزه ها تويي
در کربلا ز صدمه ي توفان روزگار
نوح شکسته کشتي بحر بلا تويي
کشته شکسته اي که به گرداب خون فتاد
او را ميان لجه ي خون، ناخدا تويي
از جور کوفيان جفا جوتر از يهود
عيساي تن کشيده به دار فنا تويي
از کينه ي يزيد دغا مستبد شام
يحايي سر بريده به طشت طلا تويي
ايوب وار، از ستم قوم بد شعار
با صد هزار رنج و بلا مبتلا تويي
آن صيد تشنه لب که لب دجله و فرات
مي زد ميان دجله ي خون، دست و پا تويي
آن سروري که پيکر پاکش به روي خاک
گرديد پايمال سم اسب ها تويي
جان هاي شيعيان همه بادا فداي تو
قريان صبر و طاقت بي منتهاي و
***
(بند دوم)
اي پاره پاره پيکر و بر نوک ني، سرت!
من گريه بر سر تو کنم يا به پيکرت
خستند کوفيان ز چه جسم تو را به تيغ
با آن که گفت لحمک لحمي پيمبرت
شمر از قفا بريد ز خنجر سرت ولي
دردا نريخت قطره ي آبي به حنجرت
لب تشنه جان برون ز تنت شد ز تشنگي
با آن که بود آب جهان، مهر مادرت
پلهويت از سنان سنان چاک شد مگر
خالي نبود بهر زدن جاي ديگرت
خشکيده بود لعل تو از تاب تشنگي
اي من فداي لعل و دو چشم ز خون ترت
شمر ار نداد آب تو را از شط فرات
سيراب کرد باب تو از آب کوثرت
شير خدا نبود دريغا به کربلا
تا بنگرد چو ماهي در خون شناورت
اکبر عليه السلام شهيد و پيکر عباس عليه السلام چاک چاک
گريم به ماتم پسرت، يا برادرت
بي دست شد برادر تو در مقابلت
فرقش دريده شد پسرت، در برابرت
خونش ز راه ديده ي خيرالنساء عليهاالسلام چکيد
تيري که خورد بر گلوي خشک اصغرت عليه السلام
گر گويم از تنت، که ز کين گشت پايمال
ور گويم از سرت، که جدا شد ز پيکرت
سوزم به حال دختر زار تو همچو شمع
يا بر اسير گشتن غمديده خواهرت
آب بقاست دجله و انهار مشهدت
خاک شفاست تربت قبر مطهرت
جان ها فداي جسم به خون غرقه ي تو باد
يک دل به ماتم تو به گيتي مباد شاد
(بند سوم)
اي تشنه لب فداي تو و جسم زار تو
قربان ديدگان ز غم اشکبار تو
بطحا خراب گشت و شد آباد ملک شام
افتاد تا به کوفه ز يثرب گذار تو
لعنت به کوفيان که نکردند بر تو رحم
گشتند متفق ز پي کارزار تو
بگذاشتند داغ جوانان تو را به دل
قربان داغ هاي دل داغدار تو
آغشته شد به خون سر و زلف چو عنبرش
اکبر عليه السلام جوان سرو قد گل عذار تو
دردا شکار پنجه ي گرگان کوفه شد
عباس عليه السلام آن برادر ضيغم شکار تو
از تير ظلم حرمله، دردا که شد شهيد
ششماهه طفل بي گنه شيرخوار تو
يک گل بجا نماند ز گلزار هاشمي
شد عاقبت بدل به خزان نوبهار تو
بيش از هزار و پانصد وپنجاه زخم بود
بر پيکر بريده سر زخم دار تو
زخم تو بي شمار و، غمت بي شمارتر
گريم به زخم، يا به غم بي شمار تو
آورد از تنور برون چون سرت عدو
خاکستر از چه پاک نکرد از عذار تو
تاج تقرب از سر روح الامين فتاد
روزي که شد به نيزه سر تاجدار تو
آبي که در حيات تو بستند بر رخت
بستند بعد کشته شدن، بر مزار تو
لب تشنه چون شهيد شدي بر لب فرات
از اين سبب فرات، بود شرمسار تو
کاش آن زمان که از سر زين سرنگون شدي
سيماب وار، جرم زمين بي سکون شدي
***
(بند چهارم)
اي پاره پاره تن! که به تن، سر نداشتي
سر از جفاي شمر، به پيکر نداشتي
دل برگرفتي از زن و فرزند و اقربا
الا ز وصل دوست، که دل برنداشتي
تو يک تن و، سپاه عدو صد هزار تن
بالله غريب بودي و ياور نداشتي
قاتل ز تن بريد به خنجر سر از قفا
خاکم بسر که طاقت خنجر نداشتي
شمر از چه زد به حنجر تو خنجر از جفا
بر تن مگر جراحت ديگر نداشتي
يآراي سر بريدن تو ديگري نداشت
گر قاتلي چو شمر ستمگر نداشتي
با دخترت سکينه عليهاالسلام نکردي تکلمي
حق با تو بود زآنکه به تن، سر نداشتي
گيرم کسي نکرد کن بعد کشتنت
آن کهنه پيرهن، ز چه در بر نداشتي
از تيغ ظلم بجدل و از جور ساربان
خاتم به دست و، دست به پيکر نداشتي
سوزد دلم که دردم جاندادنت به سر
دختر، پسر، برادر، و خواهر نداشتي
هر چند بر تو خواهر و دختر گريستند
اما هزار حيف که مادر نداشتي
سوزد دلم چو در نظر آرم که کودکان
آب از تو خواستند و ميسر نداشتي
اطفال کوچک تو به صحرا شدي ز کف
گر خواهري چو زينب اطهر عليهاالسلام نداشتي
بر مسلم اين ستم نکند هيچ کافري
گيرم غرابتي به پيمبر صلي الله عليه و آله نداشتي
چشم جهانيان همه پر خون براي توست
هر جا که مي روم همه ماتم سراي توست
***
(بند پنجم)
اي تشنه لب سرت ز چه دور از بدن شده
غسلت ز خون و، گرد و غبارت کفن شده
جسم تو پاره پاره به روي زمين ولي
بر ني سرت نظاره ي هر مرد و زن شده
تو حشمت الهي و ز بيداد اهرمن
عريان تن مطهرت از پيرهن شده
دستت چرا؟ بريده و انگشت تو کجاست؟
انگشترت نصيب کدام اهرمن شده؟
تير سپاه شام نصيب تن تو شد
اندوه تو نصيب دل زار من شده
از خون نوخطان تو صحراي کربلا
روشن چراغ لاله به صحن چمن شده
وز جسم چاک چاک جوانان هاشمي
صحرا پر از عقيق چو دشت يمن شده
از کودکان زار تو اين دشت هولناک
پر بچه ي غزال چو دشت ختن شده
از کينه اهل بيت تو هر يک جدا جدا
خوار و اسير و بسته به بند و رسن شده
«ترکي» به ماتمت ز بصر بسکه در فشاند
اوراق دفترش همه بحر عدن شده
بردار سر ز خاک و به ما بي کسان نگر
ما را اسير، در کف اين ناکسان نگر
***
(بند ششم)
اي خاک کربلا تو نه مشکي نه عنبري
خوشبوتري ز مشک و، ز عنبر تو برتري
از خون ناف آهوي چين است مشک ليک
تو خاکي و عجين شده با خون اکبري عليه السلام
عنبر ز بحر خيزد و تو در کنار بحر
اي سرزمين پاک ز عنبر نکوتري
مشکين خطان به روي تو در خون طپيده اند
ز آن روست مشکبوي و لطيفي و احمري
مسجود مردمان شده اي زان سبب که تو
با خون سبط ختم رسولان صلي الله عليه و آله مخمري
يک ذره از تو داروي صدگونه علت است
زيرا که خاک مقتل سبط پيمبري صلي الله عليه و آله
باشد شرافت تو ز فرزند مصطفي صلي الله عليه و آله
کز خاک هاي روي زمين جمله بهتري
شک نيست آن که خاک بود از مطهرات
آري توهم مطهري و هم مطهري
اي خاک پاک چشم مرا توتيا تويي
داروي دردهايي و دارالشفا تويي
***
(بند هفتم)
اي ارض کربلا تو مگر عرش اکبري
گر عرش نيستي ولي از عرش برتري
زيبد تو را اگر که نمايي به کعبه فخر
زيرا که جاي مدفن سبط پيمبري صلي الله عليه و آله
بر تربت تو سجده کنند اهل معرفت
مسجود مردماني و محبوب داوري
مشکي نه، عنبري نه، ولي اي زمين پاک!
خوشبوتري ز مشک و، نکوتر ز عنبري
خوابيده اند در تو تن کشته گان عشق
زان روي از تمام اراضي نکوتري
از بس که خون لاله رخان در تو ريخته
دارم يقين که معدن ياقوت احمري
هر گوشه ات فتاده ز زين، سرو قامتي
هر نقطه ات طپيده به خون، ماه منظري
در واديت به ني، شده سرهاي بي تني
در خاک و خون طپان شده تن هاي بي سري
اي خاک پاک مدفن خون خدا تويي
آيينه دار مشعل راه هدي تويي
هفت بند نينوايي
(بند اول)
فلک تو رحم بر اولاد بوتراب عليه السلام نکردي
مگر به کرب و بلا ظلم بي حساب نکردي
هزار سعي نمودي تو در خرابي يثرب
چرا تو غمکده ي شام را خراب نکردي
مگر حسين علي عليه السلام را به کربلا تو نکشتي
مگر يزيد لعين را تو کامياب نکردي
شهي که بود ضيا دو چشم ختم رسولان صلي الله عليه و آله
چرا ز کشتن آن شاه اجتناب نکردي
به قتل سبط نبي صلي الله عليه و آله کاين چنين شتاب نمودي
چرا به دادن آبش چنين شتاب نکردي
گلوي سبط نبي صلي الله عليه و آله را مگر ز کين نبريدي
مگر محاسنش از خون سر خضاب نکردي
سر حسين عليه السلام به خاکستر تنور نهادي
حيا از آن رخ چون قرص آفتاب نکردي
به پيش روي پدر تارک پسر تو شکستي
چرا ز کشتن او شرم از آن جناب نکردي
به قتلگاه تو سيلي زدي به روي سکينه عليهاالسلام
چرا تو رحم بر آن طفل کشته باب نکردي
مگر تو سلسله بر پاي عابدين عليه السلام ننهادي
ز تشنگي جگرش را مگر کباب نکردي
ز ظلم هاي تو ترسم که روز محشر کبري
ميان خلق خجالت کشي تو در بر زهرا عليهاالسلام
(بند دوم)
فلک به آل نبي صلي الله عليه و آله ظلم بي حساب نمودي
مدينه را به تمناي ري خراب نمودي
ز تيشه ي ستم از پا چه نخل ها که فکندي
چه ظلم ها که به اولاد بوتراب عليه السلام نمودي
کمر به قتل حسين عليه السلام بستي و حيا ننمودي
براي کشتن او از چه رو شتاب نمودي
ز کينه سب طنبي صلي الله عليه و آله را به کربلا به لب آب
براي قطره ي آبي دلش کباب نمودي
عزيز فاطمه عليهاالسلام را از قفا سرش ببريدي
ز کين محاسنش از خون سر خضاب نمودي
به روي خاک فکندي تن مطهر او را
به جسم انور او سايه ز آفتاب نمودي
ز روي قهر تو سيلي زدي به روي سکينه عليهاالسلام
رخش کبود و دلش پر ز اضطراب نمودي
فلک ز ظلم و شد سرنگون لواي امامت
به روز بازپسين بايدت کشيد غرامت
(بند سوم)
فلک به آل پيمبر صلي الله عليه و آله مگر تو جنگ نکردي
مگر به آن شه لب تشنه، عرصه تنگ نکردي
مگر به کرب و بلا ابن سعد را تو ز کوفه
سر سپه ننمودي و پيش هنگ نکردي
سر امام زمان را تو با شتاب بريدي
به قدر خوردن آبي چرا درنگ نکردي
مگر ز خون جوانان شاه يثرب و بطحا
زمين کرب و بلا را تو لاله رنگ نکردي
گلوي اصغر عليه السلام معصوم شيرخواره ي شه را
مگر ز کين، هدف ناوک خدنگ نکردي
جبين زاده ي زهرا عليهاالسلام که داشت داغ عبادت
به قتلگه مگر آزرده اش ز سنگ نکردي
به بوسه گاه نبي صلي الله عليه و آله چوب خيزران زدي از کين
مگر تو با سر از تن بريده جنگ نکردي
چنين ستم که تو کردي به اهل بيت عليهم السلام رسالت
گمانم آنکه به کفار و روم و زنگ نکردي
فلک به آل علي عليه السلام ظلم بي حساب نمودي
مدينه را به تمناي ري خراب نمودي
***
(بند چهارم)
فلک به آل پيمبر صلي الله عليه و آله ببين چها کردي
چه ظلم ها که بر اولاد مرتضي عليه السلام کردي
شهي که نور دو چشم علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بود
روانه اش ز مدينه، به کربلا کردي
در اول آب به روي حريم او بستي
ز روي فاطمه عليهاالسلام ني شرم و ني حيا کردي
به روي خاک نهادي جبين سبط رسول صلي الله عليه و آله
جدا سرش ز قفا از ره جفا کردي
به خون و خاک کشيدي تن مطهر او
سرش بريدي، و بر نوک نيزه ها کردي
به فرق اکبر عليه السلام مه طلعتش زدي شمشير
دو دست از تن عباس او جدا کردي
به زلف حضرت قاسم عليه السلام ز خون حنا بستي
به دشت کرب و بلا شاديش عزا کردي
نخورده شير علي اصغر عليه السلام صغيرش را
گلوي او هدف ناوک بلا کردي
چو شام تيره نمودي تو روز ليلا را
به ماتم علي اکبر عليه السلام قدش دو تا کردي
به خيمه گاه حسيني عليه السلام ز کين زدي آتش
به دشت کرب و بلا محشري به پا کردي
به طشت زر سر سبط رسول عليه السلام جا دادي
ز خيز ران به لبش چوب آشنا کردي
تمام اهل حرم را به ريسمان بستي
بسوي شام روانشان ز کربلا کردي
فلک ز جور و جفاي تو داد و صد بيداد
ز ظلم هاي تو شهر مدينه، رفت به باد
(بند پنجم)
چو قاسمان بلا قسمت بلا کردند
تمام، قسمت مظلوم کربلا کردند
چه عهدها که به بستند کوفيان با وي
عجب به عهد خود آن ناکسان وفا کردند
شه حجاز بسوي عراق، با صد شور
قدم نهاد و بر او کوفيان، جفا کردند
نخست آب روان را به روي او بستند
به درد تشنگي اش سخت مبتلا کردند
مخالفان ز ره راست چشم پوشيدند
چو ني دل حرم او پر از نوا کردند
ز راه کينه نمودند تير بارانش
نه رحم بر وي و، نه شرم از خدا کردند
سري که شست ز گيسوش جبريل غبار
ز تن بريده و، بر نوک نيزه ها کردند
تني که پرورشش در کنار زهرا عليهاالسلام بود
به خون کشيده و، پامال اسب ها کردند
امير صف شکن عباس عليه السلام نامدارش را
کنار دجله دو دست از تنش جدا کردند
جوان تازه خطش را ز پا در آوردند
ز درد فرقت او قامتش دو تا کردند
گل رياض حسن عليه السلام قاسم عليه السلام دليرش را
در آن زمين بلا شاديش عزا کردند
خيام محترمش را ز کين، زدند آتش
به دشت کرببلا محشري بپا کردند
عذار دختر او را ز سيلي آزردند
ز روي فاطمه عليهاالسلام نه شرم و نه حيا کردند
مصيبتي که به فرزند مصطفي صلي الله عليه و آله رو داد
ز جن و انس کسي در جهان ندارد ياد
***
(بند ششم)
شنيده ايد که شاهي، ز صدر زين افتاد
نديده ايد که پا قاتلش به سينه نهاد
شنيده ايد که شمر، از قفا بريد سرش
نديده ايد که از تشنگي، چسان جان داد
شنيده ايد سري شد به نوک نيزه بلند
نديده ايد به چرخ از دل که شد فرياد
شنيده ايد که از خون وضو گرفت حسين عليه السلام
نديده ايد چسان، جبهه را به خاک نهاد
شنيده ايد که شد کشته نازنين پسرش
نديده ايد چسان قامتش ز پا افتاد
شنيده ايد که عباس عليه السلام اوفتاد از پا
نديده ايد که ساقي تشنه لب جان داد
شنيده ايد که قاسم عليه السلام ز خون حنا بسته
نديده ايد که شد کشته، با دلي ناشاد
شنيده ايد که زينب عليهاالسلام ز کوفه رفت به شام
نديده ايد چسان، خطبه کرد او ايراد
چنين ستم که به اولاد بوتراب رسيد
ز جن و انس کسي در جهان ندارد ياد
کنند سنگدلان ادعاي دين داري
به کفر روي نهادند با ستمکاري
***
(بند هفتم)
به نيزه چون سر سلطان انس و جان کردند
به پاي نيزه به سر خاک قدسيان کردند
صداي هلهله چون از سپاه گشت بلند
ميان خيمه، زنان حرم فغن کردند
دريغ و درد که از کينه، کوفيان لعين
تن امام زمان را به خون طپان کردند
شدند رو به سراپرده ها چو لشگر شام
سيه لباس اسيري، ببر زنان کردند
زدند چون به سراپرده آتش از ره کين
به دشت کرب و بلا محشري عيان کردند
ز گوش دخترکان گوشواره ها بردند
رسن به گردن بيمار ناتوان کردند
ز تازيانه و سيلي گروه بد آيين
سياه پشت زنان، روي کودکان کردند
شکسته دل، چو اسيران زنگبار و فرهنگ
به شام شوم، ز کرب و بلا روان کردند
بر اين مصيبت عظمي خروش و آه و فغان
همين نه اهل زمين، اهل آسمان کردند
فلک خراب شوي ظلم تا کي و تا چند
به اهل بيت نبي صلي الله عليه و آله ظلم بيش از اين مپسند
***
ترکيب بند عاشورايي
(بند اول)
اي سر اله را تو سرپوش!
وي باده ي عشق را قدح نوش!
اي کز ره لطف و مهرباني!
پرورده پيمبرت در آغوش
اي فرش ز داغ تو عزادار!
وي عرش به ماتمت سيه پوش!
بي جرم سر تو شمر ببريد
با خنجر کين، ز گوش تا گوش
اطفال تو را کسي ز گريه
جز کعب سنان، نکرد خاموش
اصحاب تو از مي شهادت
افتاده تمام مست و مدهوش
برند اگر که بندم از بند
يک دم نکنم تو را فراموش
اي يافته، سر خط شهادت
جان کرده فدا به راه امت
(بند دوم)
اي شاه بريده سر ز خنجر!
اي خسرو بي سپاه و لشگر!
عريان، تنت اوفتاده بر خاک
خاکت ز وفا کشيده در بر
لرزيد زمين، به خود چو سيماب
آن دم که فتادي از تکاور
در ماتمت اي عزيز زهرا! عليهاالسلام
افروخت چو شمع، قلب حيدر عليه السلام
ماهي صفت اي غريب مظلوم!
گشتي تو به بحر خون شناور
از آب لب تو تر نگرديد
گرديد محاسنت ز خون تر
خونت به زمين کربلا ريخت
زان رو شده تر تبش معطر
جبريل امين فکند بر خاک
از قتل تو تاج عزت از سر
در سوگ تو منکه سوگوارم
از ديده سرشک خون ببارم
***
(بند سوم)
اي جد تو مصطفي صلي الله عليه و آله علي عليه السلام باب!
اي کشته ي تيغ و، تشنه ي آب!
جسمت دو شب و سه روز افتاد
اندر بر آفتاب و مهتاب
خم شد کمرت ز مرگ اقوام
خون شد جگرت ز هجر احباب
لب تشنه تو جان سپردي اما
مرغ و دد و دام جمله سيراب
شد سرخ ز خون، به رنگ ياقوت
جسم تو که بود چون در ناب
اطفال تو را ز بيم دشمن
شب ها نرود به چشمشان خواب
اهل حرمت، ز ترس اعدا
لرزان تنشان، بسان سيماب
بي جرم سرت ز تن بريدند
جسم تو به خاک و خون کشيدند
(بند چهارم)
اي قرة عين شاه لولاک
فرزند رسول ايزد پاک
ببريد سرت ز تن، چو قاتل
عريان بدنت فکند بر خاک
از قتل تو اي عزيز زهرا عليهاالسلام
شد شير خدا حزين و غمناک
در روز شهادت تو شاها!
شد ناله ي خاکيان، بر افلاک
چون رفت سر تو بر سر ني
جبريل نمود جامه را چاک
افسوس که گشت شاد و مسرور
از کشتن تو يزيد بي باک
در روز شمار، قاتلانت
گويند چگونه ما عرفناک
شاها! سرت از قفا بريدند
صد لعن، بر آن گروه ناپاک
«ترکي» ز غمت مدام خواند
اين مرثيه را به چشم نمناک
گريم به سر بريده ي تو
يا جسم به خون تپيده ي تو
مگر که حضرت روح القدس کند مددي
که بخت خفته ي «ترکي» ز خواب برخيزد
فصل پنجم:
قطعه ها و تک بيتي ها
شرح حال
آه، آه از جور چرخ چنبري
داد، داد از دست ظلم روزگار
از جفاي اين سپهر نيلگون
جاي دارد گر بگريم زار زار
روز و شب چون شخص مسلولم بود
دل غمين و، رنگ زرد و، تن نزار
ساربان دهر گويي کرده است
در دماغ بختي بختم مهار
نه حبيبي تا که از آب وفا
از دل غمديده ام شويد غبار
يک نفر از آشنايان قديم
ساعتي با خود نه بينم سازگار
دوستي با هر که کردم در جهان
کرد با من، دشمني را آشکار
من به مهر، ار مي شود نزديک دوست
دوست از من مي کند قهرا فرار
گر بگردم گر قد شمع دوست
سوزدم از شعله اي پروانه وار
چاره جويان رو به هر کس مي کنم
او به درد تازه ام سازد دچار
گشته گويي با من از بي طالعي
دوست دشمن، خويش عقرب، يار، مار
بر در هر کس که رفتم مستجير
بهر خود کس را نديدم مستجار
بسکه از تن ها دلم آمد به تنگ
کرده ام تنهايي اينک اختيار
چون نديدم فتح بابي از کسي
در بروي خويش کردم استوار
گشته ام از مردمان عزلت گزين
شاعري را کرده ام بر خود شعار
مونس شب هاي من باشد کتاب
کو مرا ياري ست، يار غمگسار
روزها کاري گرم آيد به پيش
لاعلاجا مي شوم مشغول کار
قانع استم من به يک قرص جوين
واثق استم من به لطف کردگار
قرصه ي ناني ز گندم يا ز جو
شکر گويان مي برم او را به کار
شکر ايزد را که با حال تباه
نيستم از منت کس زير بار
راست گويم غمزدايي در جهان
من نديدم غير سيم سکه دار
حاش لله نيست از کس شکوه ام
جز ز بخت خويش و چرخ کجمدار
نه مرا در کيسه باشد سيم و زر
تا کنم بازر به مردم افتخار
نه کمالي تا به امداد کمال
در ميان خلق يابم اعتبار
نه مرا حنسي که عاشق پيشه گان
در قفايم اوفتند از هر کنار
نه مرا آواز و صوت دلکشي ست
تا کنم آوازه خواني پاي تار
نيستم طرار و دزد و راهزن
تا نمايم رهزني شب هاي تار
نيستم غواص تا از قعر بحر
در برون آرم لطيف و شاهوار
نيستم واعظ که دور منبرم
مردمان گردند گرد از هر کنار
از تکبر سر بسايم بر سپهر
چون بگيرم بر سر منبر قرار
روضه خوان هم نيستم کز بهر زر
بانواي شور و شهناز و حصار
گه کنم ذکر شکستي از حسين عليه السلام
گاه از فتح يزيد نابکار
نه اميرم، نه وزيرم، نه دبير
نه مديرم، نه مشيرم، نه مشار
هم نيم عشار کز وجه حرام
خانه ها سازم وسيع و زرنگار
نيستم منشي که از يک نقطه اي
يک کنم ده ده صد و صد را هزار
نه مرا در شاعري دستي قوي ست
تا شوم با شعر گويان هم قطار
به که با اين نقص هاي بي عدد
به که با اين عيب هاي بي شمار
طول ندهم شرح حال خويش را
شرح حال خود نمايم اختصار
شاعري، صنعت گري بي طالعم
مفلسي آواره از شهر و ديار
مولدم شيراز و هندم مسکن است
بي کسي محروم، از خويش و تبار
اي دريغا شغل من صورتگري ست
زين عمل هستم ز يزدان شرمسار
چون بود صورتگري فعل حرام
زين عمل دايم مرا ننگ است و عار
ليک با اين شغل هرگز نيستم
نا اميد از رحمت پروردگار
شاعر استم شيوه ام مداحي است
ز آنکه جز مداحيم نايد به کار
مادح استم پيشه ام مدح عي عليه السلام است
سرور مردان، قسيم خلد و نار
نيستم زان شاعران کز بهر زر
شعرها گويم چو در شاهوار
از اميران نقد گيرم مشت مشت
وز وزيران جنس يابم بار بار
شکر الله نيستم مداح کس
جز نبي صلي الله عليه و آله و حيدر عليه السلام دلدل سوار
مادح پيغمبر صلي الله عليه و آله و آلم مدام
سال و ماه و هفته و ليل و نهار
دارم اميد آنکه از راه کرم
شافعم گردد علي عليه السلام روز شمار
ني کنم مدح کسي بهر صله
ني کنم خود را ميان خلق خوار
مدح مردم کردنم بهر صله
خال خذلاني گذارد بر عذار
مدح مولا سازدم در نشاتين
سربلند و، سرفراز و، رستگار
مدح کس هرگز نگويم بهر زر
گر در اين عالم بميرم ز افتقار
آنکه گويد مدح از بهر صله
تخم خود ضايع کند در شوره زار
مدح مردم سر بسر باشد دروغ
در دروغ اصلا نباشد اعتبار
روبهي را گفت بايد شير نر
کم دلي را رستم و اسفنديار
آنکه ترسيد از صداي گربه اي
بايدش گفتن يل ضيغم شکار
بد گلي را گفت بايد يوسفي
ابلهي را سرو و صيد کبار
از براي مال دنياي دني
هر دني را گفت بايد کامکار
در حقيقت قدح باشد اين نه مدح
نيست اينها حسن کس باشد عوار
چون کني مداحي نو دولتي
بشکفد چونان گل از باد بهار
مدح خود چون بشنود آن بوالفضول
مي شود مسرور و شاد و شادخوار
و آنکه از جد و پدر دارد به اث
دولت و جاه و جلال و اقتدار
مدح او را چون کسي گويد يقين
مي شود پژمرده و آسيمه سار
گر چه دانم کاين سخن هاي رهي
در مذاق بعضي افتد ناگوار
ليک من حق گويم و حق آگه هست
کاين سخن ها راست نقدي خوش عيار
گفتم و انصاف مي خواهم کنون
از بزرگان و کسان هوشيار
گر خلاف است اين سخن هاي رهي
از خلاف خويش جويم اعتذار
ور صحيح است و درست و بي خلاف
اين سخن از من بماند يادگار
***
رحمت پروردگار
ساقي بيار باده که چون نيک بنگري
دنيا و هر چه هست در او اعتبار نيست
ما مست جام باده ي عشق و محبتيم
ما را شراب کوثر و جنت به کار نيست
بر درگه خداي جهان آفرين کسي
چون من گناه کار، در اين روزگار نيست
شادم از آن که با همه سنگيني گناه
مايوسيم ز رحمت پروردگار نيست
روز شمار، کار چو با مرتضي علي عليه السلام است
در دل مرا هراس ز روز شمار نيست
***
بناي عدل
الا اي پاي بند مال دنيا!
که بر رويت در دولت گشاده است
من و تو هر دومان از آب و خاکيم
چه باداست اين تو را بر سر فتاده است
تو با دولت اگر بر من کني فخر
کسي با دولت از مادر نزاده است
اگر با دولتت فخر است بر من
مرا از فخر تو فخري زياده است
خداوندي که عدل است و حکيم است
بناي عدل را نيکو نهاده است
به قدر شأن هر کس داد چيزي
مرا دانش تو را دينار داده است
فضل خداوندي
صلوة اين نيست اي مرد مصلي!
که گاهي خم شوي گاهي شوي راست
نمازت را حضور قلب بايد
نماز بي حضور قلب بيجاست
تو خود گويي ستون دين نماز است
عمارت بي ستون سست است و بي پاست
به ظاهر گر چه مشغول نمازي
وليکن باطن قلبت دگر جاست
تنت فعلش قيام است و قعود است
دلت گاهي به يثرب، گه به بطحاست
تو خود مشغول افعال نمازي
دلت در فکر کار و بار دنياست
زبان مشغول ذکر حمد و سوره است
دلت سياره کوه و دشت و صحرا است
تو قلب خود نمي بيني و ليکن
خدا از باطن قلب تو آگاست
ستادستي به پيش کردگاري
که او بيننده ي پنهان و پيداست
تو با بيچون خدايي روبرويي
که از هر عيبي و نقصي مبراست
خداوندي که علام الغيوب است
اگرچه بي نياز از طاعت ماست
و ليکن بندگي کردن نه اين است
طريق طاعت يزدان نه اين هاست
دل خود با خدا مشغول مي دار
که او در کارها دانا و بيناست
تو را داده است ايزد مال و دولت
دلت آسوده و عيشت مهياست
به هر روزي تو را روزي رسان است
رساند روزي ات را بي کم و کاست
چنين روزي رسان مهربان را
خلاف بندگي کردن نه زيباست
به کار آخرت ثابت قدم باش
تو را کاسباب دنيايي مهياست
براي آخرت بردار وشه
که دنيايت همين امروز و فرداست
اگر فضل خداوندي نباشد
جهنم، جاوداني منزل ماست
***
آرزوي وصل
راهي ست پر خطر ره عشق تو اي نگار!
کس بي خطر، به منزل از اين رهگذر نرفت
در آرزوي وصل تو روزم به شب رسيد
عمرم سر آمد و شب هجرت به سر نرفت
رفت آن ه بود در نظرم جلوه گر ولي
غير از خيال روي توام کز نظر نرفت
از حسرت لطافت ياقوت لعل تو
يک شب سحر نشد که ز چشمم گهر نرفت
پيک نظر به ديدن چشم تو شد روان
تا حد خط و خال تو نزديکتر نرفت
هر چند گفتمش قدمي پيشتر گذار
از ترس تير غمزه ي تو پيشتر نرفت
دل از برم برفت، ولي را ضيم از او
کز چين طره ي تو به جايي دگر نرفت
***
شراب جهل
از مسلماني مرا آيد عجب
کز شراب جهل خود گرديده مست
حق و باطل، بندگي و معصيت
پيش رو يکسان نمايد هر چه هست
کورکورانه همي پويد به راه
مي نپندارد که اندر ره چه است
عاقبت روزي به جاه افتد ز راه
بر سر ره بي گمان، صاحب ره است
من يقين دارم که پيش کافران
کافري از اين مسلماني به است
****
زلف سيه فام
سختم عجب آيد ز تو اي زلف سيه فام!
کاشفته و ژوليده چرا همچو من استي؟
از بسکه لطيف استي و، خوشبو و، سياهي
مانا که يکي نافه ي مشک ختن استي
اي زلفت گرت با دل من بستگي نيست
از چيست که پيوسته شکن در شکن استي؟
گه در همي و برهم و ژوليده و گاهي
تابيده و پيچيده چو مشکين رسن استي
داري به بلال حبشي سخت شباهت
با او تو پسر خاله و يا هم وطن استي؟
***
گاه سخن
الا اي که هرگز به گاه سخن!
نه بشنيده کس از تو غ ير از نقيض
نه از نظم تو کس شده بهره مند
نه از نثر تو کس شده مستفيض
حکايات نثر تو يکسر سقيم
عبارات نظم تو يکسر مريض
گرفتي به کف خامه ي بس طويل
نهادي ببر کاغذي بس عريض
جواب يکي شعر من بنده را
نگفتي و شد اوج طبعت حضيض
به کنجي خزيدي ز شرمندگي
تو در خانه همچون نساء محيض
***
دل بي قرار
شيرين عذار يار من، آن سرو خوش خرام
ديشب کناره کرد به خشم از کنار من
غافل نبودم ار چه من از عشوه بازيش
آخر نمود عشوه ي سختي به کار من
**فصحه=450@
تنها همين نه از برم آن بي وفا برفت
همراه او برفت دل بي قرار من
دل نا اميد از من و من نااميد از او
اي واي بر من و دل اميدوار من!
***
ماه يا که خورشيد
اي به رخساره ي تو زلف سياه
چون غرابي به شاخ گل آونگ
روي تو ماه يا که خورشيد است
موي تو سنبل است يا شبرنگ
خال بر عارض تو جا کرده
همچو هندو، ميان شهر فرنگ
بي توام باشد اين جهان فراخ
در نظر همچو چشم سوزن تنگ
شهدسان، نوشمش به جاي شراب
گر بريزي به ساغر تو شرنگ
ما به صلحيم دائما با تو
تو به مايي مدام بر سر جنگ
هر چه نزديکتر شوم با تو
تو گريزي ز من به صد فرسنگ
من ز کوي تو پاکشم هيهات
به سرم گر ز چرخ بارد سنگ
***
باده ي ناب
تا کي اي بخت خفته ي «ترکي»!
برنخيزي ز خواب قيلوله
خيز از جا که اين بيابان راست
غول در راه و راه بيغوله
خيز و جاني بزن، ز باده ي ناب
يا پري پيکران شنگوله
گه يکي را ببوس چهره چو ماه
گه يکي را ببوي مرغوله
گاه بشنو ز مطربان عراق
لحن ترک و حجاز و زنگوله
تاب عشق
افتاده است از نظرم ماه و آفتاب
تا چشم بر جمال تو مه رو گشوده ام
رخسار آتشين تو تا ديده ام به چشم
همچون سپند بر سر آتش غنوده ام
تب خال تاب عشق تو مانده است بر لبم
زان دم که بر لب تو لب خويش سوده ام
در عشق تو چه اشتر نقاره خانه ام
از بس ز عمر و زيد، ملامت شنوده ام
مشکل که آب ما و تو يک جور رود بتا!
من بخت خويش را همه وقت آزموده ام
هر چند تو به جور و جفايم فزوده اي
من همچنان به مهر و وفايت فزوده ام
زان پيش کاشقان تو از عشق دم زنند
من پاسبان درگه عشق تو بوده ام
***
تير شباب
نوجواني به شخص پيري گفت
که چرا قامتت کمان گشته
پير خنديد و در جواب شگفت
به سرم دور آسمان گشته
من هم اول چو تو جوان بودم
نوبهارم کنون خزان گشته
رفت از ترکشم چو تير شباب
قامتم چون کمان از آن گشته
جاذب خلق
«ترکيا»! تا زر و سيمت به کف است
جاذب خلق، چو مغناطيسي
در نظر با همه نادانيها
چون فلاطون و ارسطاليسي
ور زرت نيست همانا به نظر
خلق را شوم تر از ابليسي
گر زرت هست تويي رستم زال
ورنه پيرزن چرخک ريسي
***
بالش زر
روزش چو شب است و شب، شب اول قبر
هر کس که به خانه، زن زشتي دارد
يک روز خوشي به خود نه بيند هرگز
کو همسر زشت بدسرشتي دارد
در مزرع دهر با چنين همسر زشت
حقا که عجب زرعي و کشتي دارد
گر سر بنهد به بالش زر گويا
در زير سرش نه پخته خشتي دارد
با همچو زني اگر شبي روز کند
شک نيست که آزار خنشتي دارد
بخت خفته
چها که مي کشم از دست بخت خفته ي خويش
که هر چه مي کنم از خواب بر نمي خيزد
به آتش افکنمش ور به آبش اندازم
ورش بباد دهم خاک بر سرم بيزد
چه طالعي ست که ديرينه دوستان مرا
به دشمني من از هر طرف برانگيزد
به هر رفيق، که از مهر مي شوم نزديک
ز من چو آهوي صياد ديده بگريزد
اگر ميانجي روزي شوم ميان دو خصم
يکي نهد دگري را و در من آويزد
اگر ز صنعت خود پيش کس کنم سخني
ترش نشنيد و با من به خشم بستيزد
کتاب شعر مرا کس به نيم جو نخرد
به جاي شعر، گر از خامه ام گهر ريزد
به حيرتم من از اين بخت واژگون که چرا؟
مرا سرشک، به خون جگر بيآميزد
مگر که حضرت روح القدس کند مددي
که بخت خفته ي «ترکي» ز خواب برخيزد
محراب دعا
آفتاب از شرم رويش رخ کند پنهان به ابر
ماه من از چهره ي خود گر بر اندازد نقاب
چون گذارد بر زمين پا سر و سيم اندام من
هر که بيند گويدش يا ليتني کنت تراب
ابرو يدلدار من مانا که محراب دعاست
هر دعا کانجا شود بي شبه گردد مستجاب
ديدمش خون مي چکد از چهره ي همچون گلش
اين سخن شد راست کز گل مي شود حاصل گلاب
هر چه من با او کنم نيز با من مي کند
من به او عجز و نياز و او به من خشم و عتاب
ديدمش در جامه ي نيلي به سر مشکين کلاه
گفتم اين روزي ست کز مغرب برآيد آفتاب
سرخي سرپنجه اش «ترکي» نه از رنگ حناست
پنجه اش دارد ز خون عاشقان دايم خضاب
***
غلام طالع
گر به صنعت عديل داودي
ور به حکمت نظير لقماني
ور به زور آوري و، صف شکني
اشکبوسي و، پور دستاني
يا به حسن و جمال در عالم
ثاني حسن ماه کنعاني
چون تو را نيست بخت و طالع نيک
بي سبب، هر طرف، شتاباني
گر زمين، آسمان، به هم دوزي
باز محتاج لقمه ي ناني
رزق بي شک تو را رسد ليکن
لمقه ي نان به کندن جاني
ور تو را بخت و طالع نيک است
بحر علم استي و سخنداني
خلق خوانند اعلم العلمات
گر چه بي دانشي و ناداني
«ترکيا» رو غلام طالع باش
ور نه در کار خويش، حيراني
***
زر و سيم
سخني گويمت ز من بشنو
اي که از دشمنان حذر داري
دشمنانت تمام دوست شوند
تا که در کيسه سيم و زر داري
ور تهي کيسه ات شد از زر و سيم
دشمن از دوست، بيشتر داري
خاصه آن کس که هست همسر تو
که ز جانش عزيزتر داري
بي کس استي اگر تهي دستي
گر برادر، و گر پسر داري
بي زري طاير شکسته پري
زرت ار هست، بال و پر داري
گر ز نابخردي و کج فهمي
نبستي در جهان، به خر داري
هست در کيسه ي تو چون زر و سيم
تاج فخر و شرف، به سر داري
ور ز سقراط و بوعلي سينا
علم و حکمت، زيادتر داري
چون زرت نيست، اعتبارت نيست
هر کجا رو کني خطر داري
***
علامت عشق
عاشقان را بود علامت عشق
ز روي رنگ و لاغري بدن
عشق با فربهي نيآيد راست
اين سخن را تو گوش دار از من
فربها گرد کوي عشق مگرد
شيشه ي نام خود به سنگ مزن
رو به ساتي به جنگ شير مرو
عنکبوتي به دور باز متن
تارک الصلاة مباش
نصيحتي کنمت اي پسر ز من بشنو!
تو اين نصيحت و چون گوهرش محافظ باش
مجالست منما با قلند رو درويش
مصاحبت منما با ارازل و اوباش
به زور پنجه و بازوي خويش غره مشو
درشت خوي مباش و بکس مکن پرخاش
کسي که پيش تو اسرار خويش بسپارد
مکن خيانت و اسرار او مگردان فاش
چو رعد از سخن سخت دشمنان مخروش
ز حرف سخت، دل دوستان خود مخراش
مخور شراب و، مکن غيبت و، دروغ مگو
مطيع ديو مشو، تارک الصلاة مباش
***
رحمت حق
وقت آن شد که بلرزيم چو بيد از سرما
ساقيا! مي به قدح کن، که زمستان آمد
رعد در ناله شد و قطره فشان گشت سحاب
رحمت حق، ببر باده پرستان آمد
گشت مغلوب زمستان، سپه فصل بهار
لشگر برو، به يغماي گلستان آمد
موسم رفتن صحرا و گلستان بگذشت
وقت مي خوردن در کنج شبستان آمد
بره شير به کار آيد و ميناي شراب
در چنين فصل، که اين مژده به مستان آمد
خجسته کتاب
هزار شکر که شد ختم اين خجسته کتاب
به عون خالق جبار و قادر قهار
اگر چه شيوه ي من نظم و مدح و مرثيه بود
مرا به نظم غزل کرد دوستي ناچار
به غير مدح رسول و ائمه و اطهار عليهم السلام
ز شعرهاي دگر مي کنم استغفار
بزرگوار خدايا تو خويش شاهد باش
که من به معصيت خويش مي کنم اقرار
گناه هاي من از کوه هاست سنگين تر
به نزد عفو تو خود ذره اي ست بي مقدار
اگرچه غرق گناهم و ليک مي دانم
که بر تمام گناهان من تويي غفار
مرا که «ترکي» خوا رو ذليل و مسکينم
بزرگوار خدايا! به خويش وامگذار
اگر چه مجرمم و، شرمسار و، نامه سياه
تو بگذر از سر جرمم به حق هشت و چهار
علي عليه السلام و يازده فرزند او شفيع منند
وگرنه واي بر احوال من، به روز شمار
***
نخل غفلت
اي که مستي ز باده ي دولت
تا نميري کجا شوي هشيار
سفري پيش داري اي غافل!
راه دور است توشه اي بردار
*صفحه=458@
چشم از اين قصر زرنگار بپوش
دست از اين رخش را هوا بدار
نخل غفلت ز بيخ و بن برکن
تخم خيري براي خويش به کار
دل بي چاره اي به دست آور
تا که گردي ز عمر برخوردار
***
خون دل
اي که خواهان راحتي به جهان
دل خود را به دلبران مسپار
گر دل خود به دلبران دادي
بنشين، خون دل ز ديده ببار
***
در حقيقت
هر که غالب گشت عقل وي به نفس
رتبه ي او از ملک بالاتر است
و آنکه او را نفس غالب شد به عقل
در حقيقت، از جمادي کمتر است
تيغ تيز
به روزگار از اين درد صعب تر نبود
که نزد خلق عزيزي اگر ذليل شود
ولي مصيبت اينجاست کان ذليل، حقير
فتد به بستر بيماري و عليل شود
هزار مرتبه باشد ز زندگي خوشتر
به تيغ تيز، گر آن بينوا قتيل شود
***
عجوزه ي دنيا
چه خواهي از دل من، اي عجوزه ي دنيا!
طلاق گفتمت از من دگر چه مي خواهي
مرا که نيست خبر از جحيز و زينت تو
دگر ز جان من بي خبر، چه مي خواهي
***
چراغ
در جهان هر که با تو کرد بدي
تو عوض کن به جاي او نيکي
دست را حايل چراغ بدار
تا رهاند تو را ز تاريکي
درد بي علاج
گر چه از دردها در اين عالم
سخت درديست دزدي و حيزي
ليک دردي که بي علاج بود
در جهان پيري ست و بي چيزي
***
ندهد سود
هر که را دختري ست در خانه
زود بايد به شوهري دادش
ور ز دختر خيانتي سر زد
ندهد سود، داد وفريادش
***
بانگ فرياد
دختري روي همچو ماهي داشت
مادر او به شو، نمي دادش
چندگاهي نمود صبر آخر
به فلک رفت، بانگ فريادش
پسري را به پيش خويش بخواند
صيغه ناخوانده آن پسر، گادش
غم زمانه
اي که گويي غم زمانه مخور
تو چه داني که از غم آزادي
گر يکي روز خورده بودي غم
از غمم سرزنش نمي دادي
***
عاشق
حال عاشق، ز من چه مي پرسي
اي که عاشق، نگشته اي روزي
در جهان، روزي ار شوي عاشق
از جهان، چشم خويش بردوزي
***
چراغ خويش
اي که داري چراغ مرده به دست
نيست عقلت به جهل نزديکي
روغني در چراغ خويش بريز
تارها سازدت ز تاريکي
غم بيهوده
اگر صد سال، در اين دار فاني
بماني عاقبت، بايست مردن
چو مي داني که بايد عاقبت مرد
چه حاصل، از غم بيهوده خوردن
***
يک عمر
يک دمي بيدار شو، از خواب ناز
اي که روز و شب، به خواب غفلتي!
مهلتت يک عمر داد نداي عزيز!
از اجل، ديگر نيابي مهلتي
تا که داري فرصتي، در توبه کوش
بعد از اين شايد نيابي فرصتي
***
مجال مکث و درنگ
اي که آسوده خفته اي شب و روز
زير اين طاق لاجوردي رنگ
چشم خود باز کن، که اينجا نيست
هيچ کس را مجال مکث و درنگ
بايدت رفت زين سراي فراخ
عاقبت در ميان قبري تنگ
هشيار باش
اين چند روز عمر، که هستي تو در جهان
هشيار باش، تا ندهي نام خود بباد
فردا کز اين جهان، به جهان دگر روي
کاري بکن که خلق، به خيرت کنند ياد
***
بخل و حسد
عجب آيد مرا که مي دانيم
عاقبت جاي ماست زير لحد
در حق هم، در اين جهان ما را
نيست کاري، به غير بخل و حسد
***
دل تنگ
جهان ماند به خم رنگ ريزان
که هر ساعت از و رنگي برآيد
حذر کن از دل آزاري مبادا
که آهي از دل تنگي برآيد
حال خويش
گر مردگان ز زير لحد سر برآوردند
معلوم زندگان شود احوال حول قبر
شايد به حال خويش بگريند زار زار
بر زندگي خود نکنند از هراس صبر
***
ماه صيام
روزه دارا مکن به ماه صيام!
خويش را از گرسنگي خسته
دهن خود مکن، به غيبت باز
تا نباشي، سگ دهن بسته
***
سر باطن
نظر به ظاهر مردم کن و زياده مپرس
که اين فلان به چه کار است و در چه احوال است
ز سر باطن مردم، خدا خبر دارد
زبان ما و تو در اين مقال ها، لال است
خدا داند
کسي را گر به بيني در خرابات
مگو اين زاهد و پرهيزگار است
وگر خمار را بيني به مسجد
مگو اين فاسق است وب اده خوار است
تو را از باطن مردم خبر نيست
خدا داند که هر کس، در چه کار است
نرم خويي
هر که با تو بدي کند روزي
تو بپاداش او نکويي کن
با تو هر کس درشت خويي کرد
در مقابل، تو نرم خويي کن
***
ايام شاعري
منت خداي را که در ايام شاعري
مدح کسي نگفته و نگرفته ام صله
نه زير منت کسم و، نه مرا بود
از هيچ کس شکايت و از هيچ کس گله
لب را به هجو کس، نگشودم به هيچ گاه
با آنکه مي شدم ز کسان، تنگ حوصله
مؤمن مخوانش آنکه کند هجو مسلمي
کافر به مسلمي، نکند اين معامله
***
مرد باش
گر کسي از تو غيبتي گويد
بر ميا شوب و تند و تيز مشو
تو به پاداش او به مدحش کوش
راه اين است، مرد باش و برو
***
توکل
هر که را باشد توکل بر خدا
کارهاي مشکلش آسان شود
ور به کاري، بي توکل پا نهاد
لاجرم در کار خود حيران شود
***
خبث باطن
کسي که جهلش غالب بود به عقل سليم
ميانه ي حق و باطل، کجا گذارد فرق
ز خبث باطن خود دست بر نخواهد داشت
هزار مرتبه گراره اش نهند به فرق
مشورت
تا تواني مشورت با زن مکن
زانکه کار شور نايد از زنان
ور به عقل زن، به کاري پا نهي
هم در آن کارت نباشد جز زيان
***
عقل و معرفت
آدميرا فخر باشد بر جماد
ز آنکه او را تاج عقلي، بر سر است
ور کسي را نيست، عقل و معرفت
بي شک آن کس، از جمادي، کمتر است
***
گوييا
اي فلان! از تو سخت مي ترسم
که بسي فتنه زير سر داري
کار تو جز لگد زدن نبود
گوييا نسبتي به خر داري
طريق بندگي
بر جمال و مال خود غره مشو
اي که هستي صاحب مال و جمال!
تا تواني در طريق بندگي
سعي کن، کاين هر دو را باشد زوال
***
عمر هزار ساله
گيرم هزار سال، کني عمر و زندگي
ور في المثل شوي ملک غرب تا به شرق
غره به خود مشو، که به يک چشم هم زدن
عمر هزار ساله ي تو بگذرد چو برق
***
آفت تنهايي
گر بداني به جهان، آفت تنهايي را
من بر آنم که يکي روز، نماني تنها
گرچه دردي بتر از حالت تنهايي نيست
ليک بس فتنه که با ديد شود از تن ها
شير حق علي عليه السلام
تيغ آتشبار شير حق علي عليه السلام
نيست آبش چون زبان وام خواه
وام خواه خويش را هر کس که ديد
بايدش بردن بسوي حق پناه
***
نام علي عليه السلام
به هر سخن که در او ذکر نيست نام علي عليه السلام
طعام بي نمکي هست نزد اهل سخن
چراغ تا نکني روغنش نبخشد نور
که نور وضوع ندارد چراغ بي روغن
***
کي دهد فروغ؟
شخصي به طعنه گفت که اشعار شاعران
نيميش راست باشد و نيم دگر دروغ
هر چند راست گفت و ليکن چراغ را
تا روغني در او نکني کي دهد فروغ؟
حادثات زمان
در اين جهان، بود آسوده از کلال و ملا
کسي که طالع او سعد و بخت ميمون است
هر آن که طالع او نحس وبخت منحوس است
ز حادثات زمان، دايما دلش خون است
***
محبوب القلوب
دلا تا سيم و زر داري به کيسه
ميان خلق، محبوب القلوبي
چو خالي کيسه ات شد از زر و سيم
به چشم خلق، سر تا پا عيوبي
***
انسان بخيل
عزت انسان به جود است و سخا
خر، شرف دارد به انسان بخيل
هست از جود و سخا انسان عزيز
بخل، انسان را کند خوار و ذليل
رحم و مروت
نه هر کس را توان گفتن مسلمان
مسلماني به رحم است و مروت
مسلماني که رحمش نيست در دل
خدايش دور مي دارد ز رحمت
***
قول مصطفي عليهاالسلام
اي که در جهان، طالب حقي!
رو تو پيشه کن، تقوي و ورع
چند چون گدا، پيش اين و آن
بهر سيم و زر، مي کشي جزع
اين سخن در است قول مصطفي عليهاالسلام است
عز من قنع ذل من طمع
***
حسد
عجب آيد مرا ز کار کسي
که شب و روز، کار وي حسد است
از نعيم جهان در اين عالم
گويي او را همين حسد، رسد است
درد گران
پيري و، محتاجي و، بيماري و، قرض کثير
از براي آدمي دردي ست صعب و بي علاج
هيچ کس را يا رب! اين درد گران، روزي مباد
آه، آه، از درد پيري، واي واي از احتياج
***
بزرگي و جاه
زر سرخ مسکوک کامل عيار
بود قفل هر مشکلي را کليد
به زر مي توان کار دنيا به ساخت
به زر مي توان آخرت را خريد
سزاوار باشد بزرگي و جاه
سزاوار باشد بزرگي و جاه
بر آن خالقي کاين فلز آفريد
***
راست گويم
آدمي را در اين سراچه ي دهر
نيتس چيزي ز تن درستي به
مفلسي چون نهاد پا به ميان
راست گويم به تندرستي ره
لحظه اي کاش
اي که هستي ره قيبان همدم
کاش يک لحظه بدي همدم من
من غم تو به همه عمر خورم
لحظه اي کاش تو خوردي غم من
***
عجب آيد مرا
عيب مي را، ز راه بي خردي
لب نبرده به ساغران گويند
عجب آيد مرا ز نادانان
که چرا؟ عيب شاعران گويند
***
مرد عاقل
کسي را مي توان گفتش مسلمان
که از دست و زبانش کس نرنجد
نشان مرد عاقل، غير از اين نيست
که حرفي را نگويد تا نسنجد
جام جم
يکي نکته گويم ز من گوش دار
از آن کس که شد مست، از جام جم
چو شرمش نيايد ز پروردگار
چه غم دارد از طعنه ي زيد و عم
***
درياي رحمت
يا رب! به حق احمد مختار صلي الله عليه و آله و آل او
کز شيعيان، گناه خفي و جلي ببخش
ما غرق در گناه و، تو درياي رحمتي
ما را به خونبهاي حسين علي عليه السلام ببخش
***
خدايا!
ز طاعون و وبا، بدتر بلايي ست
زن بد، در سراي نيک مردان
زن بدخو، بلاي جان مرد است
خدايا اين بلا از ما بگردان
بنياد غم
خواستم يک روز بي غم، در جهان باشم نشد
داد داد از دست غم، فرياد از بيداد غم
گر به دستم اوفتد مينايي از صهبا شبي
با دو جامي برکنم از شش جهت، بنياد غم
***
آشنايي
شدم بيگانه من از آشنايان
چو ديدم ز آشنايان بي وفايي
به کنج خانه، تنها آرميدم
به تنهايي، نمودم آشنايي
***
عجب مدار
جوان که موي سياهش دميده از رخسار
ز مشک ناب نقابي به ماه پوشيده
عجب مدار، که از وسمه، موي من سيه است
که در عزاي جواني سياه پوشيده
ناقص عقل
يکي سخن شنو از من، گرت به سر عقلي ست
که اين سخن ز بزرگان دين، چنين شده نقل
که زن اگر که حليمه است ناقص عقل است
مباد آنکه سپاري تو دل به ناقص عقل
***
جنبش سيل
حال عاشق ز من چه مي پرسي؟
تو که با عشق، نيستت ميلي
جنبش سيل را چه مي داني؟
تو که پل بسته، بر ره سيلي
***
آسمان رنگ
سر و سيم اندام من، آن غيرت ماه تمام
آمد از کاشانه بيرون با دو زلفي پر ز تاب
آسماني رنگ ديدم در برش رنگين قبا
اين سخن شد راست کاندر آسمان است آفتاب
گفتمش جانا! به وصلت مي رسم ايا شبي؟
گفت وصل من نخواهي ديد «ترکي» جز بخواب
شراب عشق
فرخا حال و خوشا اقبال تو
اي که هشتي از شراب عشق مست!
عاشق ياري مشو، دينار دوست
طالب حقي مشو، دنياپرست
***
اي نيک مرد!
دولت دنيا دو روزي بيش نيست
دل بر اين دنيا مبند ار عاقلي
پاي بست دولت دنيا شدن
جز پشيماني ندارد حاصلي
تا که دستت مي رسد اي نيک مرد!
سعي کن، شايد بدست آري دلي
***
لباس ميش
زاهد که بود به زهد، مشهور
زهدش همه فسق و نوش نيش است
بيچاره ز زهد خشک و تلبيس
پيوسته فکنده سر به پيش است
زنهار مخور فريب او را
گرگي ست که در لباس ميش است
درد غربت
بي کس و بيچاره ام در خاک غربت کرد چرخ
آه آه از درد غربت، داد داد از بي کسي
بي کسي و غربتم سهل است اما چون کنم
با جفاهاي طلبکار و، ز جور مفلسي
***
عز و شرف
در کرب و بلا اگر شود مدفن من
در عز و شرف نيست کسي مانندم
چون خاک شوم ز خاک من سبحه کنند
وانگه به سر دست بگردانندم
***
مدفنم را نجف نما
بارالها! به حق شاه نجف
که به فرما ز لطف ممنونم
مدفنم را نجف نما و مکن
در سناپور هند، مدفونم
روزگار غدار
ظلم و بيداد و عذر و جور و جفا
عادت روزگار غدار است
ظاهرش گوسفند قرباني ست
باطنش گرگ آدمي خوار است
پسري با پدر نکشته کسي
اين عمل سخت زشت و دشوار است
در جهان حضرت حسيني عليه السلام نيست
ور نه شمر و يزيد، بسيار است
***
دل نسپاري
خواهي که به فرزند تو دل کس نسپارد
زنهار به فرزند کسي دل نسپاري
***
مزرع هستي
اين نکته يقين است که در مزرع هستي
خواهي در وي خواجه! همان تخم که کشتي
دل مسکين
تلافي دل مسکين شکستني نشود
هزار مرتبه گر کعبه را طواف کني
**
خوشتر
هر که خالي است کيسه اش از زر
مرگش از زندگي بود خوشتر
***
بي شک
کس در حضور تو کند ار غريبت کسي
بي شک که غيبت تو کند در حضور او
***
خجسته کتاب
هزار شد که شد ختم، اين خجسته کتاب
ز يمن همت سلطان دين، علي ولي عليه السلام