• ديوان حکيم قاآني شيرازي

ملقب به حسان العجم ومجتهد الشعرا-1272/1270-1223/1222 قمری

***

در مدح علي بن موسي الرضا عليه التحيه و الثناء

به گردون تيره ابري بامدادان بر شد از دريا

جواهر خيز و گوهر ريز و گوهر بيز و گوهرزا

چو چشم اهرمن خيره، چو روي زنگيان تيره

شده گفتي همه چيره به مغزش علت سودا

شبه گون چون شب غاسق گرفته چوت دل عاشق

به اشک ديده ي وامق به رنگ طره ي عذرا

تنش با قير آلوده دلش از شير آموده

برون پر سرمه ي سوده، درون پر لؤلؤ لالا

به دل گلشن به تن زندان گهي گريان گهي خندان

چو در بزم طرب رندان ز شور نشوه ي صهبا

چو دودي بر هوا رفته چو ديوي مست و آشفته

زده بس در ناسفته ز مستي خيره بر خارا

شده خورشيد نور افشان بتاري جرم او پنهان

چو شاه مصر در زندان چو ماه چرخ در ظلما

ويا در تيره چه بيژن نهفته چهره ي روشن

ويا روشن گهر بهمن شده در کام اژدرها

لب غنچه، رخ لاله، برون آورده تبخال

زبس باران ز بس ژاله به طرف گلشن و صحرا

ز فيض او دميده گل شميده طره ي سنبل

کشيده از طرب بلبل به شاخ سرخ گل آوا

عذرا گل خراشيده خط ريحان تراشيده

ز بس الماس پاشيده به باغ از ژاله ي بيضا

از او اطراف خارستان شده يکسر بهارستان

وز او رشک نگارستان زمين از لاله ي حمرا

فکنده بر سمن سايه دمن را داده سرمايه

چمن زو غرق پيرايه چو رنگين شاهدي رعنا

ز بيمش مرغ جان پرد، ز سهمش زهره ها درد

چو او چون اژدها غرد، و يا چون دد کشد آوا

خروشد هر دم از گردون که پوشد بر تن هامون

ز سنبل کسوت اکسون ز لاله خلعت ديبا

فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله

چنان از دل کشد ناله که سعد از فرقت اسما

کنون از فيض او بستان نمايد از گل و ريحان

به رنگ چهره ي غلمان به بوي طره ي حورا

چمن از سرو و سيسنبر همال خلخ و کشمر

دمن از لاله و عبهر طراز تبت و يغما

ز بس گلهاي گوناگون چمن چون صخف انگليون

تو گويي فرش سقلاطون صبا گسترده در مرغي

ز بس خوبان فرخ رخ گلستان غيرت خلخ

همه چون نوش در پاسخ همه چون سيم در سيما

ز بس لاله ز بس نسرين دهن رنگين چمن مشکين

ز بوي آن ز رنگ اين هوا دلکش زمين زيبا

گل از باد وزان لرزان، وزان مشک ختن ارزان

بلي نيود شگفت ارزان کساد عنبر سارا

ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون

دمن چون وادي ايمن چمن چون سينه ي سينا

چه در هامون چه در بستان صف اندر صف گل و ريحان

زيکسو لاله ي نعمان ز يکسو نرگس شهلا

تو گويي اهل يک کشور برهنه پا برهنه سر

چمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقا

چمن از فر فروردين چنان نازان به دشت چين

که طوس از فر شاه دين برين نه گنبد خضرا

هژبر بيشه ي امکان نهنگ لجه ي ايمان

ولي ايزد منان علي عالي اعلا

امام ثامن ضامن حريمش چون حرم آمن

زمين از حزم او ساکن سپهر از عزم او پويا

نهال باغ عليين بهار مرغزار دين

نسيم روضه ي ياسين شميم دوحه ي طاها

سحاب عدل را ژاله رياض شرع را لاله

خرد بر چهره او واله از مهر او شيدا

رخش مهري فروزنده لبش ياقوتي ارزنده

از آن جان فروزنده ازين نطق سخن گويا

زجودش قطره اي قلزم ز رأيش پر توي انجم

جنابش قبله ي مردم رواقش کعبه ي دلها

بهشت از خلق او بويي محيط از جود او جويي

به جنب حشمتش گويي گرايان گنبد مينا

ستاره گوي ميدانش هلال عيد چوگانش

ز نعل سم يکرانش غباري توده ي غبرا

قمر رنگي ز رخسارش شکر طمعي ز گفتارش

بشر را مهر ديدارش نهان چون روح در اعضا

زمين آثاري از حزمش فلک معشاري از عزمش

اجل در پهنه ي رزمش ندارد دم زدن يارا

خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش

به مهر چهر رخشانش ملک حيران تر از حربا

نظام عالم اکبر قوام شرع پيغمبر

فروغ ديده ي حيدر سرور سينه ي زهرا

ابد از هستي اش آني فلک در مجلسش خواني

بخوان همتش ناني فروزان بيضه ي بيضا

وجودش با قضا توأم ز جودش ما سوا خرم

حدوثش با قدم همدم حياتش با ابد همتا

قضا تيريست در شستش فنا تيغيست در دستش

چو ماهي با بسته ي شستش همه دنيا و مافيها

زمين گوييست در مشتش فلک مهري در انگشتش

دو تا چون آسمان پشتش همه به پيش ايزد يکتا

به سايل بحر و کان بخشد خطا گفتم جهان بخشد

گرفتم کاو نهان بخشد ز بسياري شود پيدا

ملک مست جمال او فلک محو کمال او

ز درياي نوال او حبابي لجه ي خضرا

زمان را عدل او زيور جهان را ذات او مفخر

زمان را او زمان پرور جهان را او جهان پيرا

ز قدرش عرش مقداري ز صنعش خاک آثاري

به باغ شوکتش خاري رياض جنت المأوي

امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع

فلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجا

رضاي او رضاي حق قضاي حق

دلش از ماسواي حق گزيده عزلت عنقا

کواکب خشت ايوانش فلک اجري خور خوانش

به زير خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا

رخش پيرايه ي هستي دلش سرمايه ي هستي

وجودش دايه ي هستي چه در مقطع چه در مبدا

ملک را روي دل سويش فلک را قبله ابرويش

به گرد کعبه ي کويش طواف مسجد الاقصي

جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر

به امر او شود صادر ز ديوان قضا طغرا

کند از يک شکر خنده هزاران مرده را زنده

چنان کز چهر رخشنده جهان پير را برنا

رداي قدس پوشيده به هضم نفس کوشيده

به بزم انس نوشيده مي وحدت ز جام لا

مي از ميناي لا خورده سبق از ماسوا برده

وزان پس سر برآورده ز جيب جامه ي الا

ز دوده زنگ امکاني شده در نور حق فاني

چو مه در مهر نوراني چو آب دجله در دريا

زده در دشت لا خرگه که لا معبود الا الله

ز کاخ نفي جسته چو آب به خلوتگاه استثنا

شده از بس به ياد حق به بحر نفي مستغرق

چنان با حف شده ملحق که استثنا به مستثنا

روان راز پرورده سرايد از در پرده

بلي گيرد خرد خرده به نااهل ار بري کالا

رموز علم ادريسي بود ذوقي نه تدريسي

چه داند ذوق ابليسي رموز علم الاسما

زهي يزدان ثنا خوانت دو گيتي خوان احسانت

خهي فتراک فرمانت جهان را عروة الوثقي

ستاره ميخ خرگاهت زحل هندوي درگاهت

ز بيم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخا

بسر از لطف حق تاجت طريق شرع منهاجت

بساط قرب معراجت فسبحان الذي اسري

مهين نوباوه ي آدم بهين پيرايه ي عالم

چو خيرالمرسلين محرم به خلوتگاه او ادني

تويي غالب تويي قاهر تويي باطن تويي ظاهر

تويي ناهي تويي آمر معارف را تويي دارا

مسالک را تويي رهبر ممالک را تويي زيور

محامد را تويي مظهر معارف را تويي منشا

تو در معموره ي امکان خداوندي پس از يزدان

چو در رگ خون چو در تن جان روان حکم تو در اشيا

تويي بر نفع و ضر قادر تويي بر خير و شر قاهر

تويي بر ديو و دد آمر تويي بر نيک و بد دانا

تو جسم شرع را جاني تو در عقل را کاني

تو گنج کان يزداني تو داني سر ما اوحي

تو دانايي حقايق را تو بينايي دقايق را

تو روياني شقايق را ز ناف صخره ي صما

تو را از ماه تا ماهي ز حق پروانه ي شاهي

گر افزايي و گر کاهي نباشد از کست پروا

زمان را از تو افزايش زمين را از تو آسايش

روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا

به کلک قدرت داور تو بودي آفرين گستر

نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا

ز درعت حلقه اي گردون ز تيغت شعله اي کانون

ز قهرت لطمه اي جيحون ز ملکت خطوه اي بيدا

اگر لطف تو اي داور نگردد خلق را رهبر

ز آه خلق در محشر قيامتها شود برپا

زهي اي نخل باغ دين کت اندر ديده ي حق بين

نمايد خوشه ي پروين کم از يک دانه ي خرما

در اوصاف تو((قاآني)) دهد داد سخنداني

کند امروز دهقاني که تا حاصل برد فردا

سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران

فشاند دانه در ميزان چيند خوشه در جوزا

تعالي الله گرش خواني معاذالله گرش راني

به هر حالت که مي داني تويي مهتر تويي مولا

گرش خواني زني با ذل ورش راني خهي عادل

گرش خواني شود خوشدل ورش راني شود رسوا

گرش خواني عفاک الله ورش راني حماک الله

به هر صورت جزاک الله کما تبغي کما ترضي

گرش خواني ثنا گويد ورش راني دعا گويد

نترسد بر ملا گويد ستم زيبا کرم زيبا

الا تا در مه نيسان دمد از گل گل و ريحان

برويد سنبل از بستان برآيد لاله از خارا

چو لاله زايرت خرم چو گل با خرمي توأم

چو ريحان سبز و مشکين دم چو سنبل بوستان پيرا

در مدح خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله و سلم فرمايد

از سروش وحدتم بر گوش هوش آمد خطاب

يا فتي لا تبطل الا وقات في عهد الشباب

بعد ازين در کنج عزلت پاي در دامن کشم

من کجا و مستي و ميخانه و جام شراب

تا توانم نغمه هاي ناي وحدت را شنيد

گوش بگمارم چرا بر ناله ي چنگ و رباب

انقلوني يا قضاة الحق من ارض الخطا

دللوني يا هداة الدين الي دار الصواب

چند در دام طبيعت دانه بر چينم ز آز

تا به کي بر جيفه ي دنيا گرايم چون کلاب

هادي خود نغس سرکش را گزينم اي شگفت

گرچه صد کرت شنيدستم اذا کان الغراب

از نکونامي مرا بر سر چه آمد کاين زمان

سر به بدنامي برآرم در ميان شيخ و شاب

از خدا وز خويش شرمم باد آخر تا به کي

روح را ز اطوار ناشايسته دارم در عذاب

آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال

شاهبازم من چرا بيغاره يابم از ذباب

من که بر گردون زنم خرگاه دانش از چه رو

در گلوي جان چو ميخ خرگهم باشد طناب

اهرمن خونم بريزد سوي آن پويم شگفت

غافلم ازپرسش ميعاد و از روز حساب

مرع جان را تا به کي محبوس دارم در قفس

چهره ي توفيق را تا چند پوشم در نقاب

چند در تعمير دنيا کوشم و تخريب دين

تا به کي دارم روان خويش را در اظطراب

مصطفي فرمود ان الناس في الدنياء ضيف

حاصلش يعني لدوللموت و ابنوا للخراب

در نمانم زين سپس در کار و بار خويشتن

عرضه دارم حال خود را بر جناب مستطاب

نقطه ي پرگار هستي خط پرگار وجود

قطب گردون کرم توقيع طغراي ثواب

سرور عالم ابوالقاسم محمد آنکه چرخ

با وجود او بود چون ذره پيش آفتاب

الذي ردت اليه الشمس وانشق القمر

کان اميا ولکن عنده ام الکتاب

والذي في کفه الکفار لما ابصروا

کلم الحصباء قالوا انه شيئي حجاب

از ضمير انور و از جود ابر دست اوست

نور جرم آفتاب و مايه ي دست سحاب

با شرار قهر او هر هفت دوزخ يک شرر

يا سحاب دست او هر هفت دريا يک حباب

گر وجود او ندادي ذات واجب را ظهور

تا ابد سر پنجه ي تقدير بودي در خضاب

تالي هست او هست آنچه هست از ممکنات

غير ذات حق کزئ هستي وي شد بهره ياب

نه سپهر و شش جهات و هفت دوزخ هشت خلد

به سه مولود و دو عالم چار کام و هفت باب

در همه عمر از وجود او خطايي از بوالبشر

گر همي باور نداري از نبي بر خوان فتاب

وز سليمان حشمت الله گر خطايي نامدي

چيست القينا علي کرسيه ثم اناب

روز و شب از هاتف غيب اين ندا گردد بلند

انه من مال عن شرعه فقد نال العقاب

هر زمان از ساکنان عرش آيد اين سروش

من تطرق في طريقه قد اصاب ما اصاب

معني خوف و رجا تفسير بغض و مهر اوست

کاين يکي را معصيت نامند و آن يک را ثواب

توبه ي آدم نيفتادي قبول کردگار

تا به فيض خدمتش صدره نگشتي فيض ياب

آتش نمرود کي گشتي گلستان بر خليل

گر به انساب جليل او نجستي انتساب

موسي از تيه ضلالت نامدي هرگز برون

تا ز طور رأفتش لبيک نشنيدي جواب

نوح اگر بر جودي جودش نجستي التجا

همچو کنعان نامدي هرگز برون از بحر آب

تا نشست ايوب از سرچشمه ي لطفش بدن

کي به اول حال کردي زان چنان حالت اياب

تا مسيح از خاک راهش مسح پيشاني نکرد

کي شدي بر آسمان همچون دعاي مستجاب

يوسف ار بر رشته ي مهرش نکردي اعتصام

يونس ار بر درگه قربش نجستي اقتراب

تا ابد آن يک نمي آمد برون از بطن حوت

تا قيامت اين يکي بودي به زندان عذاب

آسمان هرجا که در ماند بدو جويد پناه

آري آري آستان او بود حسن المآب

عقل پيش قايل ذاتش بود ابر تسليم محض

پشه کي لاف توانايي زند پيش عقاب

اي شهنشاهي که پيش ابر دست همتت

عرصه ي درياي پهناور نمايد چون سراب

تا نه بر مسمار ذاتت محکم الاطناب شد

کي شدي افراشته اين خرگه زرين قباب

في المثل بر تري آتش اگر بدهي مثال

در زمان ماهيت آتش پذيرد انقلاب

ور به تبديل زمين و آسمان فرمان دهي

آن کند چون اين درنگ و اين کند چون آن شتاب

ني تو را ممکن توان گفتن نه واجب ليک حق

بعد ذات خويشتن ذات تو را کرد انتخاب

چون برآيي بر براق برق پيما جبرييل

گيرد از دستي عنان و وز دگر دستي رکاب

خسروا تا درفشان گرديده در مدحت((حبيب))

گشته خورشيد از فروغ فکرتش در احتجاب

وانکه از ديباچه ي نعتت کند بابي رقم

در قيامت بر رخش يزدان گشايد هشت باب

بر دعاي دوستدارنت کنم ختم سخن

زانکه باشد حد اوصاف تو بيرون از حساب

تا ز تابان مشعل خورشيد انور بزم روز

هر سحر روشن شود چونانکه شب از ماهتاب

تا قيامت کوکب بخت هواخواهان تو

باد روشن تر ز نور نير و جرم شهاب

در نعت خاتم((انبياء صلي الله عليه و آله و ستايش پادشاه غازي محمد شاه طاب الله ثراه فرمايد

آفتاب و سايه مي رقصند با هم ذره وار

کافتاب دين و سايه ي حق شد امروز آشکار

دفتر ايجاد را امروز حق شيرازه بست

نا در آرد فرد فرد اوصاف خود را در شمار

گلشن ابداع را امروز يزدان آب داد

تا ز سيرابي نهال صنع گيرد برگ و بار

کلک قدرت صورتي بر لوح هستي بر نگاشت

وز تماشاي جمال خود بدو کرد اقتصار

صورت و صورت نگار از هم اگر دارند فرق

از چه اين صورت ندارد فرق با صورت نگار

عکس صورتگر توان ديد اندر اين صورت درست

تا چه معجزه برده صورتگر در اين صورت به کار

راست پنداري به جاي رنگ سود است آينه

تا در آن صورت به بيند عکس خويش آيينه وار

قدرت حق آشکارا کرد امروز آنچه بود

کز تماشاي جمال خويشتن بد بيقرار

در تمناي وصال خويش عمري صبر کرد

دست شوق آخر فرو دريد جيب انتظار

ناقد عشق آتشي زانگيز غيرت برفروخت

تا بدو نقد جمال خويش را گيرد عيار

تا به کي در پرده گويم روز مولود نبي است

کاوست اندر پرده هم خود پردگي هم پرده دار

احمد محمود ابوالقاسم محمد عقل کل

مخزن سر الهي رازدار هشت و چار

همنشين لي مع الله معني نون و القلم

ره سپار ليلة الاسري سوي پروردگار

در حجاب کنت کنزا بود حق پنهان هنوز

کاو خدا را بندگي کردي به قلب خاکسار

از گل آدم هنوز اندر ميان نامي نبود

کاو شمار نسل آدم کرد تا روز شمار

نار و جنت بود در بطن مشيت مختفي

کاو گروهي را به جنت برد، قومي را به نار

آنکه هر وصفي که گويي در حقيقت وصف اوست

راست پنداري سخن با نعت او جست انحصار

پيش از آن کز دانه باشد نام يا زين خاک تود

برگ و بار هر درختي ديدي اندر شاخسار

پيش از آن کز صلب حکمت قدرت آبستن شود

در مشيمه ي مام دادي قوت طفل شير خوار

آسمان عدل بد پيش از وجود آسمان

روزگار فضل بد پيش از ظهور روزگار

پيش ازين ليل و نهار اندر قرون سرمدي

موي و روي احمدي و الليل بود و النهار

بچه ي امکان هنوز اندر مشيمه ي امر بود

کاو يتيمان را سر از رحمت گرفتي در کنار

گر مصور گشتي اخلاق کريمش در قلوب

ور مجسم گشتي اوصاف جميلش در ديار

بر حقايق در ضماير تنگ بودي جايگاه

بر خلايق در معابر ضيق جستي رهگذار

چون به هر دعوي دو شاهد بايد اومه را دو کرد

زان دو شاهد دعوي دينش پذيرفت اشتهار

سوسماري کاو سخن گفته است با شاهي چنان

بوسه جاي انبيا زيبد لب آن سوسمار

خلق از معراج او آگاه و او خود بي خبر

زانکه بي خود رفت در خلوتسراي کردگار

شور عشق احمدي بازم به جوش آورد دل

بلبل آري در خروش آيد ز بوي نوبهار

عشق را معني بلند است و خردها سخت پست

دوست را قربان عزيز است و روانه خوار

اي که يار نغز جويي پاي تا سر مغز شو

زانکه طبع دوست را از پوست گيرد انزجار

غرق عشق يار شو چونان که سرتاپاي تو

ذکر حسن دوست گويد هر زمان بي اختيار

گر نداني عاشقي کردن ز مطرب ياد گير

کاو همي بي اختيار از شوق گويد يار يار

عشق را جايي رسان با دوست کز هر موي تو

جلوه هاي طلعت معشوق گردد آشکار

عشق چون کامل شود معشوق و عاشق را زهم

مي نشايد فرق کرد الا ز روي اعتبار

باورت نايد به چشم سر نه با اين چشم سر

فرق کن از روي معني خواجه را با شهريار

خسرو ايران محمد شه که اسم و رسم او

تا به روز حشر ماند از محمد يادگار

آنکه جامه ي قدرتش را در ازل نساج صنع

از مشيت رشت پود و از حميت بافت تار

خلق مي گويند چون خورشيد بنشيند به کوه

روز شب گردد خلاف من که ديدم چند بار

خلق مي گويند چون خورشيد بنشيند به کوه

روز شب گردد خلاف من که ديدم چند بار

شه به شب خورشيد سان بر اسب که پيکر نشست

وز جمالش گشت همچون روز روشن شام تار

آية و النجم را آن لحظه بيني کز هوا

در جهد پيکان او بر خود خصم بد شعار

خصم چون زلزال بأسش را نمي بيند به چشم

خفته غافل کش به سر نا گه فرود آيد حصار

فتح و فيروزي به جاهش خورده سوگند عظيم

کش دوند اندر عنان آن از يمين اين از يسار

خسروا از نوک کلک خواجه پشت دولتت

دارد آن گرمي که دين مصطفي از ذوالفقار

راست پنداري که کلک او شهاب ثاقب است

دولت تو چرخ و بد خواه تو ديوي نابکار

تا همي تارکتان از تاب مه ريزد ز هم

تا همي آب بحار از تف خور گردد بخار

باد بختت تاب ماه و حاسدت تارکتان

باد تيغت تف مهر و دشمنت آب بحار

لاف مسکيني مزن((قاآنيا)) زان رو که هست

آستين خاطرت مملو ز در شاهوار

در ستايش نور حديقه ي احمدي فاطمه اخت علي بن موسي عليه السلام

اي به جلالت ز آفرينش برتر

ذات تو تنها به هرچه هست برابر

زاده ي خيرالوري رسول مکرم

بضعه ي خير النسا بتول مطهر

از تو تسلي گرفته خاطر گيتي

وز تو تجلي نموده ايزد داور

عالم جاني و عالم دو جهاني

اخت رضايي و دخت موسي جعفر

فاطمه ات نام و از سلاله ي زهرا

کز رخ او شرم داشت زهره ي ازهر

اي تو به حوا ز افتخار مقدم

ليک ز حوا به روزگار مؤخر

تاج ويستي و از نتاج ويستي

وين نه محال است نزد مرد هنرور

اي بس بابا کز او به آيد فرزند

اي بس ماما کز او به به آيد دختر

شمس که او را عروس عالم خوانند

به بود از خاوران که هستش مادر

گوهر ناسفته کاوست دخترکي بکر

مر صدفش مادريست دختر پرور

مادر آن را زنان برند به حمام

دختر اين را شهان نهند به افسر

سيم به از سنگ هست و خيزد از آن سنگ

لاله به از اغبر است و رويد ز اغبر

منبر و تخت ارچه تخته اند وليکن

تخته نه با تخت بر زند نه به منبر

تا که تو را نافريده بود خداوند

شاهد هستي نداشت زينت و زيور

بهر وجود تو کرد خلقت گيتي

کز پي روح است آفرينش پيکر

دانه نکارند جز که از پي ميوه

حقه نسازند جز که از پي گوهر

چيست مراد از سپهر، گردش انجم

چيست غرض، از درخت ميوه ي نوبر

علت ايجاد اگر عفاف تو بودي

نقش جهان نامدي قضاي مقدر

پير خرد بد طفيل ذات تو گرچه

کشت به طفلي تو را سپهر معمر

صبح صفت نا کشيده يک نفس از دل

روز تو شد تيره تر ز شام مکدر

چشم و دل عالم و زمانه تو بودي

شخص تو زان خرد بود و شکل تو لاغر

ليکن چون چشم و دل بدان همه خردي

هر دو جهان بود در وجود تو مضمر

عمر تو چون لفظ کاف و نون مشيت

کم بد و زو زاد هر چه زاد سراسر

صورت کن را نظر مکن که به معني

بود دو عالم در آن دو حرف مستر

هست ز يک نور پاک ايزد ذوالمن

ذات تو و حيدر و بتول و پيمبر(ص)

گر ز يکي شمع صد چراغ فروزند

نور نخستين بود که گشته مکرر

ورنه چرا نورها ز هم نکني فرق

چون شود از صد چراغ خانه منور

دانه نگردد دو از تکثر خوشه

شعله نگردد دو از تعدد اخگر

تا تو به خاک سياه رخ بنهفتي

هيچکس اين حرف را نکردي باور

کز در قدرت خداي هر دو جهان را

جاي دهد در دو گز زمين مقعر

چرخ شنيدم که خاک در بر گيرد

خاک نديدم که چرخ گيرد در بر

گر به گل اندوده مي نگردد خورشيد

چون به گل اندودت اين سپهر بداختر

پيشتر از آنکه رخ به خاک بپوشي

جمله ي گلها شکفته بود و معطر

چون تو برفتي و رخ به گل بنهفتي

حالت گلها به رنگ و بو شد ديگر

تيره شد از بسکه سوخت سينه ي لاله

خيره شد ار بس گريست ديده ي عبهر

جامه ي ماتم کبود کرد بنفشه

پيرهن از غصه چاک زد گل احمر

طره ي سنبل شد از کلال پريشان

گونه ي خيري شد از ملال معصفر

چون علوي زادگان به سوک تو در باغ

غنچه به سر چاک زد عمامه ي اخضر

وز پي خدمت چو خادمان به مزارت

بر سر يک پاي ايستاده صنوبر

فاخته کوکو زنان که کو به کجا رفت

سرو دلاراي باغ حيدر صفدر

گرچه نمردي و هم نميري ازيراک

جاني و جان را هلاک نيست مقرر

ليک چو نامحرم است ديده ي عامي

بکر سخن به نهفته در پس چادر

بس کن قاآنيا ثناي کسي را

کش ملک العرش مادح است و ثناگر

عرصه ي بحر محيط نتوان پيمود

ماهيک خرد اگر چه هستا شناور

رو ببر اين شعر را به رسم هديت

نزد مشير جهان امير مظفر

صدر مؤيد مهين اتابک اعظم

کاو به شرف خضر هست و شاه سکندر

عمر وي و بخت بي زوال شهنشه

باقي و پاينده باد تا صف محشر

هم ز دعا دم مزن که اصل دعا اوست

کش همه آمال بي دعاست ميسر

در مدح امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلواة الله عليه فرمايد

مبال اگرت فزايد زمانه مال و منال

وگرت نيز بکاهد منال و مال منال

مبال گبر و يهود است اين سراي عفن

به خود چو کرم براز اندرين مبال مبال

نه آخرت چنگال فنا بدرد چرم

نه آخرت کوپال اجل بکوبد بال

شنيده ام که زمرد بخيل و شخص سخي

ز راد مردي داناتني نمود سؤال

ز بحر فکر برآورد پر گهر صدفي

چو بحر خاطر من از لال مالامال

که راد ويژه بخيلست از آنکه بهر کسان

نهد وديعه هر آنچش ز گنج و مخزن و مال

گرفتم آنکه ز ثروت همي شدي هرقل

سرودم آنکه ز شوکت همي شدي چيپال

ز بهر گنج مبر رنج در سراي سپنج

يکي نخست به دست آر داروي آجال

ز بهر رنج فنا جاده اي بسود گزين

ز بهر درد اجل دارويي شگرف سگال

گر از فنا بگريزي در آهنين بره

ور از اجل به پناهي به آهنين سريال

همانت بر درد آخر چنانکه گرگ بره

همينت بشکرد آخر چنانکه شير شکال

توکت به پاي اگر في المثل خلد خاري

چنان شوي که برآري چوني هزاران نال

يکي بترس از آندم که دم بروم ناري

گرت هزاران نشتر زنند بر قيفال

چو غرم گرم چرايي چرا به هوش نه اي

که مرگ چون يوزت مي گرازد از دنبال

به چنگ اندر فلسي نه وز خيال مهي

همي کراسه بفرسودي از گشودن فال

اگر ز پادشهت ده خدا نهند لقب

ز کبر ناوري اندر نظر کردي دنبال

نعوذ بالله اگر روزگار دون پرور

نهد به دوش تو يک روز رايت اجلال

چو پا به دست رياست نهي ز روي غرور

به خيره پشت کني بر به ايزد متعال

شريعتي کني از نزد خويشتن ابداع

همي به بافه بينديش بر پيمبر و آل

چه مايه زال رسن ريس را که پنج پشيز

به دست آمده از دست رنج چندين سال

گهي شکور کزين سيم نيم وقف کفن

گهي صبور کزين خمس خرج عيال

براي آنکه يکي مشت زر به چنگ آري

چه مايه خون شهيدان همي کني پامال

ز بهر آنکه ز اموال مرده بهر بري

نه آه بيوه نيوشي نه ناله ي اطفال

گهي چو بخت النصر ايليا کني ويران

نه جز عمارت بام کنيسه ات به خيال

به روز خمسين الفت بزرگ بار خداي

بسنجد ار به ترازوي داوري اعمال

همت به کفه ي عصيان چو کاه کوه سبک

همت به پله ي طاعت چو کوه کاه چگان

دو پانزده روزت روزه گفته است خداي

ز سلخ شعبان تا صبح غره ي شوال

به رب دو جهان هجده هزار حيله کني

که از صيام سه ده روزه برهي اي محتال

به خويش بندي به دروغ رنجهاي فره

سوي پزشک شوي موي موي و نالانال

ز رنج سودا سبلت کني و خاري ريش

علاج سودا جويي ز داروي اسهال

پزشک را فکني در هزار بوک و مگر

بري به کارش سيصد هزار غنج و دلال

به فريه گويي کاين رنج مر فلان را بود

به شير خرشد به همان پزشک چاره سگال

سپس پزشک بنا آزموده بسرايد

که منت نيز بدين چاره نيک سازم حال

به طمع زرت دهد شير خرت و پنداري

ز سلسبيت بخشيده اند آب زلال

خري هزار ملامت ز شير خر خوردن

به جان و همچو خروس از طرب بکوبي کلال

نماز شام گزاري ولي به وقت طلوع

طلوة صبح نمايي ولي به گاه زوال

نموده شيوه گنه بالعشي والاشراق

گرفته پيشه خطا بالغدو و الآصال

به جاي آب خوري خمر و جاي شيرين تلخ

حلال گفته حرام و حرام کرده حلال

مراکه عمر کنون نيم پنجه است درست

نشد رياضت يک اربعينم از چه مجال

ز بيست و پنج فرازم ز سي و پنجسال سپهر

سپس چه دانم کم مرگ کي روان آغال

به پاي جهد سپردم بسي فراز و فرود

به کام سعي نوشتم بسي وهاد و تلال

نه از فراز و فرودم بجز نفير و زفير

نه در تلال و وهادم بجز کلال و ملال

وليکن ارچه بقساطاس رستگاري من

که بلادن را نيست سنگ يک مثقال

خداي عزوجل داند آنکه در همه عمر

ز کشر بر نشکيبم به طبع در همه حال

از آن زمان که مرا مام نام کرد حبيب

نه جز ولاي حبيب خداستم به خيال

به بطن مامک و صلب پدر خداي نهاد

به چهر جد من از مهر ابن عمش خال

علي عالي کاندر نبرد کنده بکند

بر بدانديشان را به آهنين چنگال

به راه يزدان سر داد پس بس اينش خطر

بسفت احمد پاسود پس بس اينش جلال

بتول بود قرينش مگو نداشت قرين

رسول بود همالش مگو نداشت همال

قضا اجابت امرش نموده در همه وقت

قدر اطاعت حکمش نموده در همه حال

چو بي رضايش در تن سر است بار گران

چو بي ولايش در جسم جان در است و بال

رضاي بار خدايست در اوامر او

که جز بوفق رضاي خدا نداند مثال

بود نخستين تمثال خامه ي ازلي

اگر چه گويند از کلک او بود مثال

کمال قدرت حق است و نيست هيچ شکي

در اينکه صورت هستي از او گرفت کمال

ز مهر اوست در ابدان همي تمازج روح

ز قهر اوست در آفاق صورت آجال

همي نپويد بي حکم او صبا و دبور

همي نجنبد بي امر او جنوب و شمال

ز حزم اوست که آمد همي زمين ساکن

ز بأس اوست که گيرد مدر همي زلزال

به دست ريدک قدرش سپهر چه ياره

به پاي شاهد رأيش شهاب چه خلخال

ستاره بي شرر فکرتش همچو نقطه ي نيل

زمانه بي اثر همتش چو سقطه ي نال

زمانه را تاند بدهدي به وقت کرم

ستاره را يارد بدهدي بگاه نوال

نه بي ولايتش قدرتني نمود بلند

نه بي عتابش جاه کسي گرفت زوال

طفيل اوست اگر عالي ست اگر سافل

مطيع اوست اگر خواري ست اگر اجلال

ز کلک کاتب شد راست در صحيفه ي الف

که پيش همت او زر نداشت سنگ سفال

به مطبخ کرمش آسمان يکي دود است

که از نهيب رکابش گرفته رنگ زگال

نواي صلصل هستيش بد ستاره گراي

هنوز نامده آدم پديد از صلصال

جهان و هرچه در او صيدهاي بسته ي اوست

نزيبد الحق چونين خداي را زيبال

ستوده دلدل او را فره سپهرستي

مخمرستي با او اگر نسيم شمال

به پويه چهر فلک را بدم فرو پوشد

چنانکه ناف سمک را بمالدي به نعال

به گام کوه نوردش وديعه برق يمان

به سم خاره شکافش نهفته باد شمال

هماره تا که جهان آفريده بار خداي

بديع پيکر او را نيافريده مثال

در مدح هژبر السالب ئ شهاب الله الثاقب اسد الله الغالب علي بن ابيطالب(عليه السلام) گويد

شبي گفتم خرد را کاي مه گردون دانايي

که از خاک قدومت چشم معني يافت بينايي

مرا در عالم صورت بسي آسان شده مشکل

چه باشد گر بيان اين مسائل باز فرمايي

چرا گردون بود گردنده و باشد زمين ساکن

چرا اين يک بود مايل به پستي آن به بالايي

چرا ممدوح مي سازند سوسن را به آزادي

چرا موصوف مي دارند نرگس را به شهلايي

چو از يک جوهر خاکيم ما و احمد مرسل

چرا ماراست رسم بندگي اوراست مولايي

چه شد موجب که زلف گلرخان را داد طراحي

چه بد باعث که روي مهوشان را داد زيبايي

که اندر قالب شيطان نهاد آيات خناسي

که اندر طينت آدم سرشت آثار والايي

چرا افتاد بر سر کوهکن را شور شيريني

به يوسف تهمت افکند از چه رو عشق زليخايي

که آموزد به چشم نيکوان آداب طنازي

که مي بخشد به قد گلرخان تشريف رعنايي

ز عشق صورت ليلي چه باعث گشت مجنون را

که در کوه و بيابان سر نهاد آخر به رسوايي

يکي در عرصه ي گيتي خورد تشويش شهماتي

يکي در ششدر دوران نمايد فکر عذرايي

چرا وحشت نمايد آدمي از شير کهساري

چرا نفرت نمايد زاهد از رند کليسايي

خرد گفتا که کشف اين حقايق کس نمي داند

بجز فرمانرواي شهر بند مسند آرايي

امير المؤمنين حيدر ولي ايزد داور

که دربان درش را ننگ مي آيد ز دارايي

شهنشاهي که گر خواهد ضمير عالم آرايش

برانگيزد ز پنهاني همه آثار پيدايي

ز استمداد راي ابر دست او عجب نبود

کند گر ذره خورشيدي مي پذيرد بخت برنايي

که داند تا زمام آسمان را باز گرداند

وگرنه بس شگفتي نيست اعجاز مسيحايي

گداي درگه وي خويش را داند کليم الله

گرش نازل شود صد بار خوان من و سلوايي

اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه

عنان خويش زي پستي گرايد چرخ مينايي

به خورشيد فلک نبست نبايد داد رايش را

که اين يک پاکدامن هست و آن رنديست هر جايي

نيايد بي حضورش هيچ طفلي از رحم بيرون

نپوشد بي وجودش هيچکس تشريف عقبايي

ز فرمانش اگر حور بهشتي رو بگرداند

کسي او را قبول طبع ننمايد به لالايي

ز بيم احتساب او همانا چنگ مي نالد

وگرنه عدل وي افکند از بن بيخ رسوايي

نمي خواهد ستم بر عاشقان انصاف وي ورنه

ز لعل دلبران برداشت رسم باده پيمايي

به عهد او لباس تعزيت بر تن نپوشد کس

بجز چشم نکويان آن هم از بهر دلارايي

به دير دهد ناقوس شريعت گر بجنباند

ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسايي

ز سهم ذوالفقاري وي برآيد زهره ي گردون

وگرنه بي سبب نبود فلک را لون خضرايي

از آن چون شمع هر شب ديده ي انجم همي تابد

که از خاک رهش جستند يکسر کحل مينايي

شهنشاها تويي آن کس که ارباب طريقت را

به اقليم حقيقت از شريعت راه بنمايي

همانا خامه کر خواهد که وصفت جمله بنگارد

عجب نبود خيالات محال از طبع سودايي

صبا کي شرق و غرب دهر را يک لحظه فرسايد

نياموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسايي

چنان افکند بنياد عناد از بيخ فرمانت

که يکجا آب و آتش را تواني جمع فرمايي

اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرمايد

کند ديروز امروزي کند امروز و فردايي

از آن رو سايه خود را تابع خصم تو مي دارد

که خود را خصم نستايد به بي مثلي و همتايي

سبک گردي ز عزمت گر به سنگ خاره بنشيند

ز سنگ خاره برخيزد گرانيهاي خارايي

حبيب از جان شها چون در وصفت بر زبان راند

سزد کز لفظ وي طوطي بياموزد شکر خايي

وليکن دست دوران پاي بند محنتش دارد

چه باشد کز ره احسانش بند از پاي بگشايي

الا تا نشوه ي صهبا ز لوح دل فرو شويد

نقوش محنت و غم را به گاه مجلس آرايي

ز ذکرت دوستاران را شود کيفيتي حاصل

که از خاطر برد کيفيت تأثير صهبايي

غزليات

بنام خداي بخشنده و بخشايشگر مهربان

غزليات

(1)

صد شکر گويم هر زمان هم چنگ را هم جام را

کاين هر دو بردند از ميان هم ننگ را هم نام را

دلتنگم از فرزانگي دارم سر ديوانگي

کز خود دهم بيگانگي هم خاص را هم عام را

خواهم جنوني صف شکن آشوب جان مرد و زن

آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خاص را

چون مرغ پرد از قفس ديگر نينديشد ز کس

بيند مدام از پيش و پس هم دانه را هم دام را

((قاآني)) ار همت کني دل از از دو عالم بر کني

يکباره درهم بشکني هم شيشه را هم جام را

(2)

کنون که برگ و نوا نيست باغ و بستان را

به ساز برگ و نواي دي و زمستان را

گلوي بلبله و راح ارغواني گير

به دل گل سحر و بلبل خوش الحان را

چو آفتاب مي و صبح روي ساقي هست

چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را

از آن فذوخته گوهر که سوي نور جمال

دليل شد به شب تيره پور عمران را

قرين شکر و عود و شراب و شمع کنيد

طيور بابزن و برهاي بريان را

چو جمع شد همه اسباب عيش موي به موي

به حلقه آر سر زلفکي پريشان را

شو آستين بتي در کش و ز زلف و رخش

پر از بنفشه و گل کن کنار و دامان را

عبير و عود بر آتش منه بگير و بده

به باد طره ي مشکين عنبر افشان را

به ار نماند درختان بوستان را بر

درخت قامت گير و به زنخدان را

گهي به گاز فراگير سيب غبغب را

گهي به مشت بيفشار نار پستان را

مفتحي نه از آن زلف عنبرين دل را

مفرحي ده از اين لعل شکرين جان را

بگير زلفش و از روي لعل يکسو کن

به دست ديو منه خاتم سليمان را

به پيچ جعدش و از روي خوب يکجا نه

به روي گنج ممان اژدهاي پيچان را

از اين دو گوهر جاني نکوتر ار خواهي

به رشته کش گهر مدحت جهانبان را

(3)

حيران کند جمال تو ماه دو هفته را

خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را

دارم چو ماه يک شبه آغوش از آن تهي

تا در بغل کشم چو تو ماهي دو هفته را

بايد کنون گريست که دل پاک شد ز غير

رسمي نکوست آب زدن راه رفته را

بينم به خواب روي تو آري به غير آب

نايد به خواب تشنه ي ناکام خفته را

هيچ افتدت که آيي و باز آوري به خلق

از روي و زلف خويش شب و روز رفته را

خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد

گرمي فزود آتش عشق نهفته را

طوفان به چشم من نگر از آن و اين مپرس

با ديده اعتبار نباشد نشنفته را

سوز دلم ز گريه فزون شد عبث مگوي

کآبست چاره خانه ي آتش گرفته را

بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ

در زير پر گرفته گل نوشکفته را

وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود

بر سر کشيده چتر سيه نار تفته را

قاآنيا شه از سخن آبدار خويش

بر خاک ريخت آب سخن هاي گفته را

ديريست تا ز غيرت الماس فکر شاه

سوراخ گشته است جگر در سفته را

(4)

ضحاک وار گشته بسي بي گناه را

بر دوش تا فکنده دو مار سياه را

قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرين

چشمم نديد در شب تاريک چاه را

هوش از سرم به چابکي آن شوخ کج کلاه

برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را

حيران زاهدم که بر آن روي چون بهشت

از ابلهي گناه شمارد نگاه را

مي خوردنم به مجلس جانان گناه نيست

آسوده در بهشت چه داند گناه را

صوفي نشد رياضت چل ساله سودمند

يکدم بيبا و مکيده کن خانقاه را

کو باده ي دو ساله و ماه دو هفته اي

تا شب به عيش روز کنم سال و ماه را

هر روز و شب به ياد جمال جميل تو

نظاره مي کنم رخ خورشيد و ماه را

در گيسوي سياه تو دل ها چون شبروان

گم کرده اند در شب تاريک راه را

دارم دلي گرفته و مشکل که شاه عشق

در اين فضاي تنگ زند بارگاه را

وقت است کز تطاول آن چشم فتنه جوي

آگه کنيم لشکر عباس شاه را

شاهي که خاک درگه گردون اساس او

تاج زر است تارک خورشيد و ماه را

(5)

آن نه رويست که يک باغ گل و نسرين است

وان نه خالست که يک چرخ مه و پروين است

شاديي را غمي هست ز پي شادي نيست

شادمان حالي ازينم که دلم غمگين است

مگس آنجا که لب توست گريزد ز شکر

تلخش آيد شکر از بسکه لبت شيرين است

عاشقان خسته ي مژگان دو چشم سيه اند

زخم آن قوم نه از تيغ و نه از زوبين است

چون خرامي تو خلايق همه گويند بهم

آن بهشتي که خدا وعده نمودست اين است

بت مت چين به جبين دارد و حيرانم از اين

که بود چين به صنم يا که صنم در چين است

حور گويند نزايد به چه باور نکنم

کيست آن مه نه اگر بچه ي حورالعين است

اي که گويي که او را ديني و آييني نيست

عاشقي دين من و مهر بتان آيين است

گفتم اول چو کبوتر کنمش زود شکار

ديدم آخر که کبوتر منم او شاهين است

اي که گقتي که جرا دين به نکويان دادي

اولين تحفه ي عشاق به خوبان دين است

(6)

که بود آن ترک خون آشام سرمست

که جانم برد و خونم خورد و دل خست

درآمد سر خوش و افتادم از پاي

برون شد مست و بيرون رفتم از دست

سپر بر پشت و تيغ کينه در مشت

کمان در دست و تير فتنه در شست

فغان جاي نفس از سينه برخاست

جنون جاي خرد در مغز بنشست

نه تيرش هست تيري کش توان جست

نه زخمش هست زخمي کش توان بست

نه چشم از نيش تيرش مي توان دوخت

نه هيچ از پيش تيرش مي توان جست

وفا و مهر در جان و دلش نيست

جفا و جور در آب و گلش هست

به کام دشمنان از دوست ببريد

به رغم يار با اغيار پيوست

هلاک آن تن که بي ياد رخش زيست

اسير آن دل که از دام غمش رست

عزيز آن جان که از عشقش شود خوار

بلند آن سر که در راهش شود پست

نديدم تا نديدم چشم مستش

که وقتي آدمي بي مي شود مست

بهل تا سر نهم بر خاک تسليم

که چون ماهي اسيرم کرد در شست

برون نه يک قدم((قاآني)) از خويش

که از قيد دو عالم مي توان رست

بهار و عهد صاحب اختيار است

ببايد باده خورده و توبه بشکست

(7)

چه غم ز بي کلهي؟ کآسمان کلاه من است

زمين، بساط و درو، بارگاه من است

گداي عشقم و سلطان وقت خويشتنم

نياز و مسکنت و عجز و غم سپاه من است

به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست

که عشق مملکت و دوست پادشاه من است

زنند طعنه که اندر جهان پناهت نيست

به جان دوست، همان نيستي پناه من است

به روز حشر که اعمال خويش عرضه دهند

سواد زلف بتان نامه ي سياه من است

به مستي ار ز لبت بوسه اي طلب کردم

لب پياله درين جرم عذر خواه من است

قلندرانه گنه مي کنم ندارم باک

از آنکه رحمت حق ضامن گناه من است

به رندي اين هنرم بس که عيب کس نکنم

کس ار زمن نپذيرد خدا گواه من است

مرا به حالت مستي نگر که تا بيني

جهان و هرچه در او هست دستگاه من است

دمي که مست زنم تکيه در برابر دوست

هزار راز نهاني به هر نگاه من است

چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر

که آن دعاي شب و ورد صبحگاه من است

هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت

که اين بلاکش افتاده خاک راه من است

مرا که تکيه بر ايام نيست((قاآني))

ولاي خواجه ي ايام تکيه گاه من است

امير کشور جم صاحب اختيار عجم

که در شدايد ايام دادخواه من است

(8)

دامن وصل تو گر افتد به دست

پاي به دامن کشم از هرچه هست

عشق توام چشم درايت بدوخت

مهر توام دست کفايت ببست

شوق رخت پرده ي عقلم دريد

سنگ غمت شيشه ي صبرم شکست

رنگ رخت آب برونم ببرد

مشک خطت ريش درونم بخست

اي دلم از ياد دهان تو تنگ

اي سرم از ساغر شوق تو مست

چون تو گلي را دل و جان باغبان

چون تو بتي را دو جهان بت پرست

مهر تو در تن عوض جان خريد

عشق تو در بر، بدل نشست

باز نگرديم ز حرف نخست

دست نداريم ز عهد الست

يار پرير و چو کمان کرد پشت

ناوک تدبير برون شد ز شست

پاي مرا بست و خود آزاد زيست

کرد مرا صيد و خود از قيد جست

جور ز صياد جفا جو بود

ماهي بيچاره چه نالي ز شست

دام تو شد نام تو قاآنيا

بايد ازين نام و ازاين دام جست

وز مدد دادگر ملک جم

ساغر مي داد نبايد ز دست

(9)

دوش رندي خلوتي خوش خالي از اغيار داشت

حورش از فردوس و ظلمانش ز جنت عار داشت

شاهدش خوشتر ز غلمان زانکه غلمان در بهشت

ذکر استغفار و آن الحان موسقيار داشت

حور القدوس و القدوس و آن زيبا سرشت

الصبوح و الصبوح او راد در اسحار داشت

اندر افتادند حالي آن دو سيمين تن بهم

کاين شغب بسيار و آن ديگر سبق بسيار داشت

لب همي سودمند بر هم آري آن را اين سزد

کاين به لب شنگرف و آن بر پشت لب زنگار داشت

نغمه هاي آوخ آوخ خاست زان و فرياد چيست

گفت ما را جلوه ي معشوق در اين کار داشت

الغرض با آب غلمان چشمه سار حور را

شيوه ي جنات تجري تحتها الانهار داشت

(10)

چه شيرين گفت خسرو اين عبارت

که نبود وصل شيرين بي مرارت

سرم را در ره وصل تو دادم

که بي سرمايه صعب افتد تجارت

سزد گر زنده ي جاويد مانم

که مرگ آمد نديدم از حقارت

مرا تهديد کشتن چون کند دوست

به عمر جاودان بخشد بشارت

برون نه از دل سوزان من پاي

که مي ترسم بسوزي از حرارت

که دارد فرصت خونخواري تو

که صد تن مي کشي از يک اشارت

به زلف و خال و خط بردي دلم را

سپه را حکم فرمودي به غارت

مجو در گريه ((قاآني) صبوري

که نتوان کرد در دريا عمارت

(11)

ز ما صد جان وز آن لب يک عبارت

ز ما صد دل وز آن مه يک اشارت

دلا از چشم خونخوارش حذر کن

که بي رحمند ترکان وقت غارت

به خون دل بسازم از غم دوست

قناعت کرد بايد در تجارت

چو سنگ سختم آتش در درون است

تنم را زان نمي سوزد حرارت

از آنرو بي تو چشمم کس نبيند

که نبود بي تو در چشمم بصارت

به شادي بگذرانم بعد از اين عمر

که غم جانم نه بيند از حقارت

پس از قتل پدر شيرويه دانست

که شيرين دست ندهد بي مرارت

اگر از قاب قوسينت بپرسند

به فرما زان ابرو يک اشارت

تبه شد حال دل((قاآني)) از اشک

ز جوش سيل ويران شد عمارت

(12)

به چشم من همه آفاق پر کاهي نيست

سرم خوش است بحمدالله ار کلاهي نيست

فضاي ملک خداوند جايگاه من است

مرا از آن چه در شهر جايگاهي نيست

به غير رزق مقدر که مي خورم شب و روز

مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهي نيست

هر آنچه مي رسد از غيب مي نهم به حضور

خداي غيب بود حاضر از گواهي نيست

وراي عالم جانم حواله گاهي هست

گرم ز عامل ديوان حواله کاهي نيست

حصار عقل مسخر کنم به همت عشق

که زلف و خال نکويان کم از سپاهي نيست

نصيختي کنمت هرگز از بلا مگريز

که از بلا به جهان امن تر پناهي نيست

به گرد صحبت هر دل بگرد و نکته مگير

محقق است که بي خاصيت گياهي نيست

قبول باطني دوست تا چه فرمايد

که در مخالفت ظاهر اشتباهي نيست

به اختيار نخواهد کسي که زشت شود

چو نيک در نگري زشت را گناهي نيست

نه ز آرزوست هر آنچ آدمي که مي بيند

ازوست اين همه بيداد دادخواهي نيست

ميان ما و تو ره، اي رفيق بسيار است

ميان عاشقان و معشوق هيچ راهي نيست

يگانه بار خدايا منم دوگانه پرست

تو آگهي که به غير از توام گواهي نيست

دري که بسته نگردد رهي که گم نشود

به غير ملک تو در ملک پادشاهي نيست

نماند جز دل و چشمي اثر ز ((قاآني))

چو نيک در نگري غير اشک و آهي نيست

(13)

دل ديوانه که خود را به سر زلف تو بست ست

کس بر او دست نيابد که سر زلف تو بست ست

چه کند طالب چشمت که ز جان دست نشويد

بوي خون آيد از آن مست که شمشير به دست ست

به اميدي که شبي سرزده مهمان من آيي

چشم در راه سخن بر لب و جان بر کف دست ست

من و وصل تو خياليست که صورت نپذيرد

که تو را پايه بلند است و مرا طالع پست ست

گفتم از دست تو روزي بنهم سر به بيابان

دست در زلف زد و گفت کيت پاي به بست ست

حاش لله که رهايي دلم از زلف تو دام است

که دلم ماهي بسمل بود و زلف تو شست ست

گرد آن دانه ي خال سيه موي تو دام است

دل شناسد که تني هرگز از اين دام نجست ست

دل ((قاآني)) از اينسان که به زلف تو گريزد

چون بر آشفته يکي رومي هندوي پرست ست

(14)

زنده ي جاويد کيست کشته ي شمشير دوست

دل که مرا در بر است به که به زنجير دوست

ديده عزيزم ولي يار چو گيرد کمان

ديده سپر بايدم کرد بر تير دوست

پاي به ميدان عشق گر بنهي بنگري

مردم آزاده را رشک به نخجير دوست

در همه عالم دلي رسته نبيني ز بند

صيد گر اينسان کند زلف گره گير دوست

گردن تسليم پيش آور قاآنيا

ور سرو جان مي رود در سر تقدير دوست

(15)

قوت من باده قوتم يار است

و آدمي را همين دو در کار است

عيش آدم بود به قوت و قوت

قوت و قوت نيست مراد است

هرولايت که خوبرويي هست

هر که حز اوست نقش ديوار است

اي که گفتي مبين به صورت خوب

صورت خوب بهر ديدار است

گوش اگر نشنود حکايت يار

بر بنا گوش مردمان بار است

چشم اگر ننگرد به صورت خوب

پيسه بر روي آدمي عار است

دل به مستي ربود نرگس دوست

به خدا مست نيست هشيار است

چشم يار ارچه هست خواب آلود

اندرو هرچه فتنه بيدار است

دستم اي همسفر ز دست بدار

که مرا پاي دل گرفتار است

خود کشم رنج و خود کنم شکوه

درد عشق اي رفيق بسيار است

بر من مست چند طعنه زني

آخر اي زاهد اين چه آزار است

گر عبادت به مردم آزاري ست

زان عبادت خداي بيزار است

من ز دريا روم تو از خشکي

به سوي کعبه راه بسيار است

نفس بيدار گفت دارم شيخ

نه چنانست نقش پندار است

مو شکاف است طبع ((قاآني))

از چنين طبع جاي زنهار است

(16)

يارکي مراست رند و بذله گو

شوخ و دلربا خوب و خوش سرشت

طره اش عبير پيکرش حرير

عارضش بهار طلعتش بهشت

نقش بند روح گويي از نخست

صورت و لبش تا کشد درست

لعل پاره را زآب خضر شست

پس نمود حل با شکر سرشت

در قمار عشق از من آن پسر

برده عقل و دين جسم و جان و سر

هوش و صبر و تاب مال و سيم  و زر

قول لوطيان هرچه بود کشت

وينک از رخش سر زد است موي

تا از آن خظم چيست سرنوشت

چون خطش دميد خاطرم فسرد

کان صفاي حسن شد بدل به درد

نکهت رخش باغ ورد برد

غنچه از لبش داغ و درد هشت

موي عارضم داشت رنگ قير

در فراق او شد به رنگ شير

در جوانيم عمر گشت پير

دهر پنبه کرد چرخ هرچه رشت

خواهم از خدا در همه جهان

يک قفس زمين يک نفس زمان

تا به کام دل مي خورم در آن

بي حريف بد بي نگار زشت

خوش دهد بهاره نشوه سرخ مل

گه کنار رود گه فراز پل

گه به زير سرو گه به پاي گل

گه به صحن باغ گه به طرف کشت

مرد چون شناخت مغز را ز پوست

هرچه بنگرد نيست غير دوست

هر کجا رود ملک ملک اوست

خواه در حرم خواه در کنشت

چون ملک مرا گفت کاي حبيب

يک غزل بگو نغز و دلفريب

پس ازين غزل او برد نصيب

زرع زان کس است کز نخست کشت

زين عابدين زيب مجد و جاه

بنده ي امير نيکخواه شاه

ملک را شرف خلق را پناه

هم ملک لقا هم ملک سرشت

(17)

دل هر جايي من آفت جان است و تن است

آتش عمر خود و برق تن و جان من است

از سر زلف بتانش نتوان کرد فرق

در تن تيره اش از بسکه شکنج و شکن است

حاصل وقتم از آن نيست بجز رنج و بلا

نه دلست اين به حقيقت که بلا و فتن است

ديده آزادي خود را به گرفتاري خويش

زين سبب عشق نکويانش شعارست و فن است

در ره غمزه ي مهرويان از تير نگاه

راست ماننده ي مرغي ست که بر بابزن است

گاه با اژدر زلف است چو بهمنش مدار

بيژن آسا گهي افتاده به چاه ذقن است

هر کجا صارم ابرويي آنجا سپر است

هر کجا ناوک مژگاني آنجا مجن است

گاه چون قمري صنمي گل رخ و سيمين اندام

عندليب آسا بر شاخ گلشن نغمه زن است

هر کجا روي بتي بيند در سجده ي او

قد دو تا کرده چو در سجده ي بت برهمن است

در پرستيدن بت رويان از بس مولع

راست پنداري آن يک صنم اين يک شمن است

سال و مه عشق بتان ورزد و رنجه نشود

عيش او مانا از رنج و گداز و محن است

در ره دانش و دين کاهل و خيره است و زبون

ليک در کار هوس چيره تر از اهرمن است

روز اگر شام کند بي رخ يوسف چهري

خلوت سينه بر او ساحت بيت الحزن است

هر چه گويمش دلا توبه کن و عشق مورز

که سرانجام هوس سخره ي مردم شدن است

غير ناکامي و بدنامي از اين عشق نزاد

ابله آنکس سر فاني شدن خويشتن است

فهم گرد آرو خرد پيشه کن و دانش جوي

کانکه عقل و خردش ني بسفه مفتتن است

دل به خشم آيد و بخروشد وراند به جواب

حبذا راي حکيمي که بدينسان حسن است

باد بر حکمت نفرين اگر اينست حکيم

که حکيمان را آماده به هجو سنن است

حاصل هستي ما هستي عشق آمد و او

منعم از عشق فرا گويد کاين نز فطن است

اي حکيم خرد اندوز سبک تاز که من

عشق مي بازم و اين قاعده رسمي کهن است

حکما متفقستند که خلق از پي عشق

خلق گشتند و درين کس را کي لاو لن است

عشق اگر مي نبود نفس مهذب نشود

عشق زي بام کمالات روان را رسن است

ز آتش عشق به نگدازد تا هيکل جسم

کي بر افلاک شود جان که تو را در بدن است

بي رياضت نشود جان تو با فر و بها

شمع را فر و بها جمله ز گردن زدن است

متفاوت بود اين عشق به ذرات وجود

ورنه پيدا ز کجا فرق لجين از لجن است

متفاوت شد از آنروي مقامات کمال

که به مقدار نظر هر که خبير از سخن است

پرتو عشق بود يکسره از تابش مهر

هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگن است

فهم اين نکته نيارد همه کس کرد مگر

خواجه ي عصر که در عشق دلش ممتحن است

(18)

اگر از خوردن مي لعل لبت رنگين است

بس سبب چيست که مي تلخ و لبت شيرين است

حور در سايه ي طوبي اگرش جاست چرا

طوبي قد تو در سايه ي حورالعين است

چهره  من نه سپهر است چرا همچو سپهر

هر شب از اشک روان جلوه گه پروين است

ديده تا ديد او را گفت زهي سرو بلند

راستي کور به آن ديده که کوته بين است

به سرت گر سر من بيتو به بالين سوده

سرو پا سوخته را کي هوس بالين است

اين مرا بس که ز وصل صنمي لاله عذار

شب و روز و مه و سالم همه فروردين است

هر کجا قامت او تا گذري شمشاد است

هر کجا طلعت او تا نگري نسرين است

هجر شمشادش تيمار دل بيمار است

وصل نسرينش تسکين دل مسکين است

حاصل عمر گرانمايه همين بس که مرا

مدح داراي جهان از دل و جان آيين است

خسرو راد ابوالسيف که نوک قلمش

به صفت چون نفس باد صبا مشکين است

شاه آزاده محمد شه کاندر صف جنگ

مژده در چشم عدو از سخطش زوبين است

(19)

ماه من از زلف چون گره بگشايد

بر دل پر عقده عقدها بفزايد

فکر دگر کن دلا که طره ي محمود

با همه بندد گره گره نگشايد

لعل شکر بار او شبي که ببوسم

از دهنم صبح طعم نيشکر آيد

دل به چه خو گيرد ار غمش نستاند

جان به چه کار آيد ار لبش نربايد

هرکه لب لعل او نمود به انگشت

تا به لب گور پشت دست بخايد

صبح وصالش چو روزگار جوانيست

نيک عزيزش شمارا گرچه نپايد

اي که بط باده داري و بت ساده

ديگرت از هست و نيست هيج نبايد

زنگ زدايي ز روي آينه تا کي

آينه رو بين که زنگ غم بزدايد

اي بت عبدالعظيمي از ستم تو

ترسم عبدالعظيم شرم نمايد

مادر دوران عقيم شد که پس از تو

زشت بود گرچه آفتاب بزايد

گر همه خوبان به زلف غاليه سايند

غاليه خود را همي به زلف تو سايد

تا دل قاآني از زمانه تو را خواست

حور گر آيد برش بدو نگرايد

ورد زبانش ثناي توست و زمانش

گر بسر آيد جز اين سخن نسرايد

گيتي شيرين لبي نديده چو محمود

خاصه در آن دم که مير را بستايد

(20)

طالع مسعود چيست طلعت محمود

شکر که تنها مراست طالع مسعود

چند دهي زاهدا به خلد فريبم

طلعت محمود به ز جنت موعود

روي تو مسجود هست و زلف تو ساجد

اي سرو جانم فداي ساجد و مسجود

در شکر لعل توست چاشني قند

در شکن زلف توست رايحه ي عود

لعل تو نايب مناب مهر سليمان

زلف تو قايم مقام جوشن داوود

از همه عالم مراست کوي تو قبله

وز همه گيتي مراست روي تو مقصود

در گل رويت صفاي جنت شداد

در سر زلفت هواي نخوت نمرود

دوش ز محمود حمد مير شنيدم

اي سر و جانم فداي حامد و محمود

(21)

نگار سرو قد من چون عزم باغ کند

چو برگ لاله دل باغ پر ز داغ کند

به باغ مي رود امروز ني غلط گفتم

که هر کجا بخرامد ز چهره باغ کند

پر از بنفشه شود راغ از دو گيسويش

اگر به فصل زمستان گذر به راغ کند

ز دلربايي چشمش شراب مست شود

در آن زمان که مي از شيشه در اياغ کند

چو زلف خود به مشامم نهد بدان ماند

که طلبه مرا مشک در دماغ کند

جز او که زلف به رخ حلقه کرده نشنيدم

کلاه باز کس از شهپر کلاغ کند

فراغ نيست مرا از فراق او آري

اسير عشق بتان ترک هر فراغ کند

مگر که مسکن دلهاست زلف مشکينش

که هر کسي دل خود را در آن سراغ کند

ز جان ثنا گر زلفين اوست قاآني

تو عندليب نگه کن که مدح زاغ کند

(22)

دل تو خاره و جسمت حرير را ماند

رخت ستاره و زلفت عبير را ماند

رخم چو زلف تو پرچين شدست و دلشادم

که موي يار جوان روي پير را ماند

چنين که روي تو در شام زلف جلوه کند

مسلم است که ماه منير را ماند

بدين صفت که سرافکنده زلف پيش رخت

ستاده پيش توانگر فقير را ماند

تو شاه لشکر حسني و سينه و دل من

به بارگاه تو طبل و نفير را ماند

چسان ز دست غمت صيد دل خلاص شود

که مژهاي تو يک جعبه تير را ماند

سرير عاج که گويند داشت خسرو هند

سرين سيمبران آن سرير را ماند

ز خنده ي گل و از رقص سرو معلوم است

که باد صبح به بستان بشير را ماند

ز خنده ي گل و از رقص سرو معلوم است

که باد صبح به بستان بشير را ماند

ز بس در آن تن نازک فرو رود انگشت

گمان بري که سراپا خمير را ماند

لطيفه هاي وي از بسکه چرب و شيرين است

اگر غلط نکنم شهد و شير را ماند

(23)

هر جا حکايت از صنمي دلربا رود

از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود

در مسجدي که ساده رخي مي کند نماز

صد دست بر فلک ز براي دعا رود

سر پيش چشم من به حقيقت عزيز نيست

الا دمي که در سر مهر و وفا رود

اين پنج روز عمر گرامي عزيز دار

با دوستان بهل ک به صدق و صفا رود

چون کس خبر ندارد از اسرار علم غيب

حيف است از آن نفس که به چون و چرا رود

رويي گشاده دار و لبي بسته تاز در

بيگانه آيد ار به درون آشنا رود

تيرم بزن بکش که خطا نيست مرگ من

مرگ من آن دم ست که تيرت خطا رود

بر صورتت مگر درو ديوار عاشقند

کز هر کجا روم همه ذکر شما رود

بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا

جون از مقابل تو رود پادشا رود

از خاطرم نمي رود آن ساق سيمگون

مکشل خيال سيم زياد گدا رود

زلفت چون ما نگون و پريشان و درهم است

آشفته روز آنکه تو را در قفا رود

خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف

بر من ز يک نيامدنت تا چها رود

دور از او شخص من پر کاهي فزون نبود

وان هم به باد رفت کنون تا کجا رود

مشتاق روي دوست نخواهد به غير دوست

کان مدعي ست کش سخن از مدعا رود

گر خاک پارس شد همه دريا عجب مدار

زين آبهاي شور که از چشم ما رود

(24)

رفتند دوستان و کم از بيش و کم نماند

روزم سياه گشت و برم سياه هم نماند

چون صبح از آن سبب نفس سرد مي کشم

کان صبح چهره چون نفس صبح دم نماند

با من ستم نمي کند ار يار من رواست

چندان ستم نمود که ديگر ستم نماند

گويي دلت چرا نشد از هجر من غمين

آنقدر تنگ شد که در او جاي غم نماند

چون ابر در فراق تو از بس گريستم

در چشم من چو چشمه ي خورشيد نم نماند

مي ده که وقت آمدن و رفتن از جهان

کس محتشم نيامد و کس محتشم نماند

اي خواجه عمر جام سفالين دراز باد

کاو بهر باده هست اگر جام جم نماند

قاآنيا دل تو حرم خانه ي خداست

منت خداي را که بتي در حرم نماند

(25)

غم برانگيخت ز روشن دل من باري گرد

راست خواهي رمضان روز مرا تاري کرد

نه مرا ميل که با زاهدکان گردم جفت

نه مرا تاب که از شاهدکان مانم فرد

نه ظريفي است مسامر که بدو گويم راز

نه حريفي است مقامر که بدو بازم نرد

روزه هر روز زند بر من صد ضربت گرم

به اميدي که خورم شام يکي شربت سرد

اندرين مه نه شراب است و نه چنگ است و نه ناي

نه قمار است و نه تار است و نه خوابست و نه خورد

پس به ناچار درين ماه همي بايد مرد

زانکه با روزه سي روزه نمي پايد مرد

در مه روزه خط ماه من از چهر دميد

مهر در پرده ي ظلمت شد و مه در پس گرد

يار ديرينه ي من ريش برآورد و مرا

شد از آن ريش فزون ريش دل غم پر درد

مهر من سرد شد از رستن مويش گرچه

رسم اينست که مويينه بود دافع برد

روي او شد سيه و موي مرا کرد سپيد

خط او سبز شد و چهره سر خم شد زرد

نيل پاشيد به شنگرف و شبه ريخت به در

رنگ انگيخت ز آيينه خسک ريخت به ورد

خط يار و مه نو هر دو به يکبار دميد

دو نگون بختي يکبار به ما رو آورد

الله الله چه کند يک دل با اين عمه غم

الله الله چه کند يک تن با اين همه درد

(26)

لحن اسماعيل آشوبي که در دستان کند

کافرم چنگيز اگر با جيش ترکستان کند

ساز دستان چون نمايد شور آوازش به بزم

هوش هشياران ربايد تا چه با مستان کند

هم گل بويا بود هم بلبل گويا بود

زان گهي دستان کند گه جلوه چون بستان کند

خود بود هشيار و چشمش مست مي خواهد به مکر

صيد هشياران و مستان هر دو زين دستان کند

کودکي شيرين زبان است او که لحن دلکشش

دايه ي عيش و طرب را شير در پستان کند

لاله ي روي نکويش لال سازد عقل را

پس به هر معني که خواهي بزم لالستان کند

در پس دف چون کند پنهان رخ رخشان خويش

ماه را ماند که جا در کفه ي ميزان کند

گرچه مي خواهد که حسن خود بپوشاند ولي

حسن او پيداتر است از آنکه او پنهان کند

اينکه مي گويند اسماعيل قربان شد خطاست

کاوست اسماعيل و مردم را همي قربان کند

اينکه مي گويند يوسف شد به زندان منکرم

او اگر يوسف داخل خلق از چه در زندان کند

(27)

مرا شوخي ست شيرين لب که رنگ نيشکر دارد

جمال مهر و حسن حور و خوبي قمر دارد

محلق مشک تبت را به برگ ياسمن سازد

معلق ماه نخشب را به سرو کاشمر دارد

به رنگ نيشکر ماند رخش ليکن عجب دارم

که لعلدلفريبش از چه طعم نيشکر دارد

مگر اکسير طنازيست حسن عالم افروزش

که از تأثير آن اکسير رويش رنگ زر دارد

همي گويند صندل دردسر را ميکند زايل

چه شد کان چهر صندل گون مرا با دردسر دارد

نه آخر جوهري گويد که مرواريد رخشان را

به زردي چون گرايد رنگ قيمت بيشتر دارد

(28)

چونست که اسماعيل هر گه به خروش آيد

هشيار رود از هوش بيهوش به هوش آيد

سر تا سر قدم مردم از وجد به رقص آيند

آواز دلاويزش هرگه که به گوش آيد

از نغمه لب نوشش صد نيش زند بر دل

من بنده ي اين نيشم کز آن لب نوش آيد

از پاي نشيند غم چون او به طرب خيزد

خاموش شود بلبل چون او به خروش آيد

زلفش چو شب دنيا کوتاه و بلند افتد

گه تا به کمر ريزد گه تار سردوش آيد

ماه ار نگرد رويش از شرم به زير افتد

خام ار شنود صوتش از شوق به جوش آيد

گويي که امير امروز باشد نبي مرسل

کز لحن ويش در گوش آواز سروش آيد

آن شاهد گويا را کس وصف نمي داند

قاآني ازين گفتار آن به که خموش آيد

(29)

اي رفيقان امشب اسماعيل غوغا مي کند

چنگ را ز آواز شورانگيز رسوا مي کند

آسمان امشب ز حيراني سراپا گشته چشم

صنع حق را در وجود او تماشا مي کند

راه گوش عاشقان از لحن دلکش مي زند

صيد چشم ناظران از روي زيبا مي کند

نغمه ي شيرين او گويي غذاي روح ماست

کز لطافت در دل و مغر و جگر جا مي کند

حلق داوود است گويي در گلويش تعبيه

زان مزاميرش اثر در سنگ خارا مي کند

چشم در خميازه مي افتد ز شوق روي او

خاصه آن دم کز پي خواندن دهن وا مي کند

سخت مي ترسد ز تنهايي دلش گردد ملول

زان سبب در کشتن عاشق مدارا مي کند

گرد او آشفتگان جمعند گويي ساحريست

کز بنات النعش ترکيب ثريا مي کند

چون لب ساغر لب شيرين شورانگيز او

بسکه جان بخش است بوسيدن تقاضا مي کند

شاهد و شمع و شراب و شهد و شکر گو مباش

کار آن هر پنج را او خود به تنها مي کند

وقت خواندن گر لب شيرين او بيند مگس

بر لب او مي نشيند ترک حلوا مي کند

بسکه سر تا پاي شيرين است اگر آيد به باغ

باغبان او را خيال نخل خرما مي کند

گر طوفان الهي آيد از يونان به فارس

او به يک لحن عراقش مست و شيدا مي کند

گر بدانم در بهشتم اينچنين غلمان دهند

خاطرم پيش از اجل مردن تمنا مي کند

هر کجا کآواز شور انگيز او گردد بلند

شادي از دنيا و عقبا رو به بدانجا مي کند

در وجودش از هجوم حسن هر سو محشرست

با چنين زيبايي از محشر چه پروا مي کند

گر خردمندي بکاود تا قيامت زلف او

زير هر چينش دلي ديوانه پيدا مي کند

هرکه از اهل وطن روزي صداي او شنيد

روز ديگر چون مسافر سر به صحرا مي کند

وين عجب تر گر مسافر بيندش در ملک فارس

از وطن دل مي کند در فارس مأوا مي کند

سر به دوش همنشينان چون نهد وقت سرود

ماه را ماند که کجا در برج جوزا مي کند

بار منت مي نهد بر دوش ياران زان سبب

وقت خواندن تکيه بر دوش احبا مي کند

سينه ي او چون به درد آيد به درد آيد دلم

کز احبا رو چرا سوي اطبا مي کند

روز مردم تيره خواهد ورنه چشمش تار نيست

سرمه در چشم سياه خود به عمدا مي کند

هيچ کحالي نديدم بهتر از رخسار او

زانکه چشمش هر کجا کوريست بينا مي کند

دل به مستي يک شب از دستم به عياري ربود

هر چه مي گويم بده امروز و فردا مي کند

بوسه ي جان بخش و چشم جانستانش هر نفس

کار عزرائيل و اعجاز مسيحا مي کند

زان خداي عاشقان دارد لقب کز چشم و لب

مي کشد هر لحظه خلقي را و احيا مي کند

از جمال او شرف دارد زمين بر آسمان

حسن او گويي جهان را زير و بالا مي کند

گو نشيند ترش و گويد تلخ و گردد تند و تيز

شوربخت است آنکه با شيرين معادا مي کند

ماه را در مشک پنهان کرده کاين روي من است

ور کسي گويد که اين ماهست حاشا مي کند

بس عجب دارم که زلف او چرا ديوانه است

با وجود آنکه عقل و هوش يغما مي کند

در جمال اوست قاآني چنين شيرين زبان

جلوه ي آيينه طوطي را شکرخا مي کند

(30)

غم عشق تو آزادم ز غم هاي جهان دارد

بدان غم کرده اي شادم خدايت شادمان دارد

شبي گفتم ز شيريني دهانت طعم جان دارد

بگفت ار بوسيش بيني حلاوت بيش از ان دارد

مرا دارد بلاي عشقت از رنج جهان ايمن

به فضل خويش ايزد آن بلا را در امان دارد

مرا کز عشق مي سوزم ز دوزخ چند ترساني

کسي از مرگ مي ترسد که در دل خوف جان دارد

(31)

دل شکسته ي من آهش ار اثر دارد

دعا کنم که خدايش شکسته تر دارد

ز سيم اشک و زر چهره اک توان دانست

که شهر عشق گدايان معتبر دارد

مراست خانه بيابان و دل ز خون دريا

تو عشق بين که مرا مير بحر و بر دارد

دلم به زلف تو آهي کشيد و جانم سوخت

درست شد که به شب آه دل اثر دارد

به چشم سرمه کشد يا رب اين بلاي سياه

ز بهر مردم مسکين چه در نظر دارد

بدين اميد دلم در رهت به خاک افتاد

که خم شود سر زلفت ز خاک بردارد

چنين که زلف تو از ناز سرفکنده به پيش

محقق است که بس فتنه زير سر دارد

سخن ز سنبل و نرگس مگوي قاآني

که زلف و چشم بتان حالت دگر دارد

(32)

شب دوشين که مرا لب به لب نوشين بود

شب که از عمر شمرديم شب دوشين بود

گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام

تا دم صبح مرا کار به شب دوش اين بود

نو عروسي ست جهيزش همه شادي و نشاط

دختر رز نتوان گفت گران کابين بود

شوق آن ماه روان از مژه ام پروين داشت

کار چشمم همه شب با مه و با پروين بود

کس نداند که چه ديدم من از گردش چشم

مگر آن صعوه که در صيدگه شاهين بود

گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل

گاه در گردنم آن سلسله ي مشکين بود

ريخت خونم به جفا يار و خوشم  قاآني

که مرا کامي اگر بود به عالم اين بود

(33)

سخن از بوسه ي آن لعل لب نوش افتاد

به ميان بار دگر خون سياووش افتاد

گشت يکسان شب و روزم که تو را از رخ و زلف

صبح با شام سيه باز هم آغوش افتاد

آنچنان در رخ نيکوي تو حيران مانده

که مرا کعبه و بتخانه فراموش افتاد

مر مرا هيچ به شيريني دشنام تو نيست

نوش جان است هر آن نيش که با نوش افتاد

شاه حسنت به جفا شيوه ي ضحاک گرفت

افعي زلف کجت تا به سر دوش افتاد

پيرهن چاک زنم دمبدم از غم چه کنم

که مرا کار بدان سرو قبا پوش افتاد

با همه زهد که قاآني ما مي ورزد

عاقبت بر سر خم مي زد و مدهوش افتاد

(34)

مست و بي خود سرو ناز من به صحرا مي رود

با چنين مستي نگه کن تا چه زيبا مي رود

گاه مي افتد ز مستي گاه مي خيزد ز جا

تا دگر زين رفتنش يا رب چه بر ما مي رود

گه تکبر مي فروشد گه تواضع مي کند

گاه شرم آلوده گاهي بي محابا مي رود

او به صحرا مي رود وز رشک خاک راه او

در دو چشم ما ز اشک دريا مي رود

هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفريب

يوسف است اين مي خرامد يا مسيحا مي رود

من هم از دنبال او افتادن و خيزان مي روم

هر کجا خورشيد باشد سايه آنجا مي رود

چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستين

همچو گيسو از قفايش مي روم تا مي رود

بس که هر عضوش به است از عضو ديگر چشم من

در سراپاي وجودش زير و بالا مي رود

زلفش آشفته ز مستي رخ شکفته از شراب

با رخ و زلفي چنين تنها به صحرا مي رود

هر کجا رو مي نمايد مي برد يک شهر دل

ترک تاتار است پنداري به يغما مي رود

خواهمش دامن بگيرم تا دهد بوسي به من

ليک قاآني ندانم مي دهد يا مي رود

(35)

خلق را قصه ي حسن پري از ياد رود

هر کجا ذکري از آن شوخ پريزاد رود

هر شکايت که مرا از تو بود در دل تنگ

چون کنم ياد وصالت همه از ياد رود

هر کجا کز رخ و بالاي تو گويند سخن

ظلم باشد که حديث از گل و شمشاد رود

وقت آنست که تا سنبله ي چرخ مرا

از غم سنبل گيسوي تو فرياد رود

از طرب عارف و عامي همه در رقص آيند

هر کجا ذکري از آن حسن خداداد رود

خون شود دجله ز اشک از خبر گريه ي من

وقتي از خطه ي کرمان سوي بغداد رود

آن نه بالاست بلايي ست که از رفتن او

دل و دين و سرو سامان همه بر باد رود

با زبان چو مني خاصه که در مدحت شاه

ستم است ار سخن از سوسن آزاد رود

(36)

دولت آن است که از در صنمي تازه درآيد

در بر اغيار به بندد سر مينا بگشايد

هر شبي ناله ي من خواب جهاني بربايد

تا که در خواب نگارم به کسي رخ ننمايد

من خود اين تجربه کردم که مي از دست جوانان

ضعف پيري ببرد زور جواني بفزايد

باده در شيشه همان به که پريوار بماند

ورنه عقلم کند از ريشه گز از شيشه درآيد

چشم بينا چه تمتع برد از آتش سينا

آب مينا مگرت گرد غم از دل بزدايد

اي که گفتي سخن عشق نشاط آرد و مستي

لب فرو بند کزين قصه بجز غصه نزايد

برکشد يا بکشد يا بزند يا بنوازد

پيش جانان سخن از چون و چرا گفت نشايد

دوست با طلعت زيبا چه کند خلعت ديبا

گل چنان سرخ و لطيف است که گلگونه نبايد

گوييم ترک بتان گو که قامت رسد از پي

خود همين است قيامت که بتي رخ بنمايد

گفتمش دوش بين نقش غم از چشم پر آبم

گفت خاموش که اين نقش بر آبست نپابد

رشکم آيد که کسي عکس تو در آب ببيند

دردم آيد که کسي لعل تو در خواب بخايد

جوي خون خيزد از آن ديده که بر روي تو افتد

بوي مشک آيد از آن شانه که بر موي تو سايد

مي نشاط آرد و رقص آرد و وجد آرد و شادي

خاصه در باغ که گل خندد و بلبل بسرايد

لب قاآني از آن بوسه زند باز دمادم

تا به وجد آيد و سالار جهان را بستايد

مير ديوان شهنشاه که از فرط جلالت

به فلک رخت کشد هرکه به بختش بگرايد

(37)

اي حسن تو چون فتنه ي چشم تو جهانگير

صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجير

عشق من و رخسار تو اين هر دو جهان سوز

حسن تو و گفتار من اين هر دو جهانگير

قدم چو کمان قد تو چون تير از آن رو

تند از بر من مي گذري چون ز کمان تير

هر آيه ي رحمت که در انجيل و زبور است

هست اين همه را روي تو ترسا بچه تفسير

از حيرت خورشيد جمال تو ز هر سو

از خاک بر افلاک رود نعره ي تکبير

از ناله ي من مهر تو تو با غير فزون شد

الحق خجلم از اثر ناله ي شبگير

ريزد ز زبانم شکر و مشک به خروار

هرگه که کنم وصف لب و زلف تو تقرير

وز آتش شوقي که بود در ني کلکم

نبود عجب از نامه که سوزد گه تحرير

با قامت ياري چو تو گيتي همه کشمر

با چهر نگاري چو تو عالم همه کشمير

وصل تو به پيرانه سرم باز جوان کرد

گر هجر تو بازم به جواني نکند پير

ديدم ز غمت دوش يکي خواب پريشان

و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبير

ابروي تو اي ترک مگر تيغ امر است

کآورده جهان را همه در قبضه ي تسخير

(38)

دلدار بود دين و دل و طاقت و قرار

چون او برفت رفت به يکبار هر چهار

گويند صبر کن که بيايد نگار تو

آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار

جايي که يار نيست دلم را قرار نيست

من آزموده ام دل خود را هزار بار

عاقل به اختيار نخواهد هلاک خويش

پيش از هلاک من ز کفم رفت اختيار

تا يار هست از پي کاري نمي روم

دلداده را چه کار به از عشق روي يار

شوريدگي نکوست به سوداي زلف دوست

ديوانگي خوش است به اميد چشم يار

آخر نمود بخت مرا زلف يار من

چون خويش سرنگون و پريشان و بيقرار

قاآني از جفاي جهان هيچ غم مخور

مي خور به يمن عاطفت صاحب اختيار

(39)

واقفي اي پيک چون ز حال دل زار

حال دل زار گو بيار دل آزار

يار دل آزار من وفا نشناسد

وه که عجب نعمتي ست يار وفادار

يار وفادار ار به چنگ من افتد

باک ندارم ز دور چرخ جفاکار

چرخ جفا کار پاي بند غمم کرد

کيست که رحمت کند به حال گرفتار

حال گرفتار خواهي از دل من پرس

بيمار آگه بود ز حالت بيمار

حالت بيمار خاصه در مرض دل

وان مرض دل ز عشق دلبر عيار

دلبر عيار شوخ خاصه چو محمود

کافت جان ها بود ز طره ي طرار

طره ي طرار او به حيلت و افسون

بس که دل خلق برده گشته گرانبار

گشته گرانبار و از گراني بارش

چو قد عشاق گشته پشت نگونسار

پشت نگونسار کرده از پي طاعت

تا که نماز آورد مير جهاندار

(40)

اي شيخ چه دل نهي به دستار

گر مرد دلي دلي به دست آر

بالاي بتان بلاي جان است

يا رب دلم از بلا نگهدار

تن لاغر و بار عشق فربه

صبر اندک وجود دوست بسيار

اي دوست به عمر رفته ماني

ترسم که نه بينمت دگر بار

آهم به دلت نکرد تأثير

در سنگ فرو نرفت مسمار

اي کاش چو عيد نيک بختان

باز آيي و بينمت دگر بار

هم گل برم از رخت به خرمن

هم مي کشم از لبت به خروار

دزدي ست دو سنبلت زره پوش

مستي ست دو نرگست کماندار

پوشيده به زير سنبلت گل

روييده به دور نرگست خار

امروز مراست بخت منصور

کز عضق توام زنند بر دار

گفتم شب تيره پيشت آيم

تا سايه نباشدم خبر دار

غافل که ز آه آتشينم

صد روز بر آيد از شب تار

اي ماه پري رخان خلخ

اي شاه شکر لبان فرخار

خار ستمم ز ديده بر کن

بار المم ز سينه بردار

با دوست جفا نمي کند دوست

با يار ستم نمي کند يار

مردم به نسيم روح خرم

ما از نفحات وصل دلدار

خون خوردنم از غم تو آسان

جان بردنم از کف تو دشوار

چون حسن تو عشق من جهانگير

چون زلف تو بخت من نگونسار

از حسن تو همچو نقش بيجان

هرکس زده پشت غم به ديوار

(41)

هرکس به هواي جان گرفتار

ما بي تو ز جان خويش بيزار

جا بي تو کنم به خلد هيهات

دل بي تو نهم به عيش زنهار

جان بي تو به پيکرم بود تنگ

سر بي تو به گردنم بود بار

دل هاي گشاده از غمت تنگ

جان هاي عزيز در رهت خوار

ابروي تو بر سرم کشد تيغ

مژگان تو بر دلم زند خار

اي تازه جوان که چون جواني

رفتي و نيامدي دگر بار

در سايه ي طلف خطو خالت

مانند به شبروان عيار

در هند شنيده ام که طوطي

شکر شکن ات و سرخ منقار

زانسان که خطت به سايه ي زلف

پيرامن آن لب شکر بار

زلف است فراز قدت آري

بر سر و بن آشيان کند مار

کويت به نگار خانه ماند

از حيرت طالبان ديدار

(42)

اي زلف تو چون خاطر عشاق مشوش

وي صفحه ي رويت ز خط و خال منقش

موي تو به روي تو عبيريست به مجمر

خال تو به چهر تو سپنديست بر آتش

روي تو حديقه ي گل اما گل بي خار

لعل تو قنينه ي مل اما مل بي غش

يک سوي کشد عقلم و يک سوي دگر عشق

با اين دو من مسکين دايم به کشاکش

خورده چه؟ خونم که؟ آن ترک قدح نوش

برده چه؟ هوشم که؟ آن شوخ پرويش

شوخي که به رزم اندر ماهي ست زره پوش

ترکي که به بزم اندر سروي ست کمانکش

در نخشب ماهي به نتابيده چنين خوب

در کشمر سروي به نروييده چنين خوش

هر جا خط او تبت هر جل لب او مصر

هر جا قد او کشمر هر جا رخ او کش

(43)

لحن اسماعيل و رويش آفت چشم ست و گوش

اين برد از چشم خواب و اين برد از گوش هوش

حسن او دل را به رقص آرد ولي از راه چشم

صوت او جان را به وجد آرد ولي از راه گوش

شوق ديدار نکويش پير را سازد جوان

شور آواز حزينش خام را آرد به جوش

چون به بزم باده برخيزد ز لب آواز او

بانگ چنگ از جام مي آيد به گوش باده نوش

اي که گويي گر ننوشد مي چسان آيد به رقص

او به مي حاجت ندارد با دو چشم مي فروش

از پس ديوار باغي گر صدايش بشنوي

مي خوري سوگند کاينک بلبل آمد در خروش

رام شد با آهوي چشمش دل ديوانه ام

راست بود است اينکه مجنون انس گيرد با وحوش

گرنه يوسف از چه در مصر جمال آمد عزيز

ورنه داود از چه دارد زلفکانش درع پوش

او اگر اسماعيل مردم رت چرا قربان کند

گر خليل صادقي اي دل درين عودي بکوش

سرخ زنبوريست لعلش ليک چون زنبور نحل

هم زند از نغمه نيش و هم دهد از بوسه نوش

جاي دارد گر بترسد زو امير ملک جم

زانکه او از زلف دارد مار ضحاکي به دوش

موي او بر روي او قاآنيا گر بنگري

خيره گردي کز چه شيطان چيره آمد بر سروش

(44)

پير مغان جام ميم داد دوش

از دو جهان بانگ برآمد که نوش

مي روي و از عقبت مي رود

جان و تن و دبن و دل و عقل و هوش

رفتي و برخاست فغانم ز دل

آمدي از راه و نشستم خموش

بر من و ياران شب يلدا گذشت

بس که ز زلف تو سخن رفت دوش

آب دو چشمم همه عالم گرفت

وآتش جانم ننشيند ز جوش

کاش بسازند ز خاکم سبو

بو که حريفان بکشندم به دوش

سرد شد از حکمت ناصح دلم

کآتش من بيند و گويد مجوش

تا به جمال تو گشوديم چشم

از سخن خلق ببستيم گوش

ناصح از آن چهره نپوشيم چشم

گر تو تواني نظر از ما بپوش

رعد بنالد ز تجلي برق

از تو کنون جلوه و از ما خروش

پرده ي دعوي بدرد دست غيب

گر نبود فضل خدا عيب پوش

ناله ي قاآني اگر بشنود

از جگر سنگ برآيد خروش

(45)

نه تو دست عهد دادي که ز مهر سر نتابم

به چه جرم روي تابي که بري ز جسم تابم

چه خلاف کردم آخر که تو بر خلاف اول

ز معاندت نمودي به مفارقت عذابم

به خدا که چون مني را دو جهان گناه بايد

که به هجر چون تو ماهي کند آسمان عقابم

بگشاي چين زلفت که به رخ فتاده چينم

بنماي روي خوبت که ز ديده رفته خوابم

هم از آن زمان که غافل مژگان دوست ديدم

چو شکار تير خورده همه دم در اضطرابم

به هواي کبک رفتک که چو باز حمله آرم

ز هلاک خويش غافل که ز پي بود عقابم

منم آن گداي مبرم که کنم سؤال بوسه

تويي آن بخيل منعم که نمي دهي جوابم

نه علاج مي فرستي نه هلاک مي پسندي

چو مريض روز بحران همه دم در انقلابم

به دل و ز ديده دوري به خدا عجب نيايد

که کنار دجله ميرد دل از آرزوي آبم

چه شد اين خروس امشب که خروس او نايد

که مؤذنان به خوابند و برآمد آفتابم

به عتاب چند گويي که رو ارنه ريزمت خون

نکشي مرا و داني که همي کشد عتابم

به خدا چنان بگيرم ز جدايي حبيبم

که به روي آب ماند تن خسته چون حبابم

(46)

تا به شکار رفته اي گشته دلم شکار غم

هست مرا ازين سپس طيش فزون و عيش کم

گرنه ز محنت زمان شاه شود مرا ضمان

نيست ز بختم اين گمان کاو برهاندم ز غم

تا پي صيد آهوان خنگ ملک بود روان

جان و دلم بود نوان از چه ز آه دمبدم

شه به غزال بسته دل من ز هزال خسته دل

او ز خيال رسته دل من ز ملال بسته دم

اي بت شنگ شوخ لب خيز و بسيج طلب

تا بجهيم ازين کرب تا برهيم ازين الم

چند قرين ناله اي داغ به دل چو لاله اي

خيز و بده پياله اي تا برهيم ازين نقم

چين بگشا ز گيسوان تازه کن از طرب روان

چند زني بر ابروان اين همه پيچ و تاب و خم

مژده بده که صبحگه شاه جهان رسد ز ره

از قمرش به سر کله وز ملکش ببر خدم

(47)

دست در حلقه ي آن طره ي پر چين دارم

پنجه انداخته در پنجه ي شاهين دارم

اين همه چين که تو در چهره ي من مي بيني

يادگاريست کز آن طره ي پر چين دارم

زاهدم گفت ز دين شرم کن و باده مخور

مي حرام بود از من خبر از دين دارم

کافر و گبر و يهودم همه رانند ز خويش

چشم بد دور نگه کن که چه تمکين دارم

جام مي ده که تو را عرضه دهم راز جهان

که من اندر دل خود جام جهان بين دارم

جم کجا رفت و چه شد جام رها کن به نقد

من ز جم بهترم ار جام سفالين دارم

منت شمع و چراغ از چه کشم در شب تار

من که در خلوت بهترم ارجام سفالين دارم

خوار هر کودک و ديوانه و اوباش شدم

آخر اي قوم به بينيد چه آيين دارم

در هواي قد و اندام و خط و عارض يار

عشق با سرو گل و سنبل و نسرين دارم

جام مي بر لبم آهسته سحرگه مي گفت

تو مخور غصه که من هم دل خونين دارم

تکيه بر زلف و رخ دوست زدم قاآني

شکر کز سنبل و گل بستر و بالين دارم

کاش با دادگر ملک سليمان گويند

من هم اي خواجه حق خدمت ديرين دارم

(48)

دي من و محمود در وثاق نشستيم

لب بگشاديم و در به روي ببستيم

گفتم برخاست بايد از سر عالم

گفت بلي تا به مهر دوست نشستيم

گفتمش ايثار راه مير چه بايد

گفت دل و جان نهاده بر کف دستيم

گفتم شيراز کمند مير نجسته است

گفت که ما نيز از آن کمند نجستيم

گفتم ما را نموده حزمش هشيار

گفت وليکن ز جام عشقش مستيم

گفتم ما را بلند ساخته جاهش

گفت وليکن به خاک راهش پستيم

گفتم قرني ست تا که مادح اويم

گفت فرماي بوده ايم که هستيم

گفتم ازين بيشتر دلم را مشکن

گفت مگر عهد ميريد که شکستيم

گفتم او خواجه ي فقير پرست است

گفت که ما بنده ي امير پرستيم

(49)

بکش ار کشي به تيغم بزن ار زني به تيرم

بکن آنچه مي تواني که من از تو ناگزيرم

همه شرط عاشق آنست که کام دوست جويد

بکن ار کني قبولم ببر اربري اسيرم

سر من فرو نيايد به کمند پهلوانان

تو کني به تار مويي همه روزه دستگيرم

نظر ار ز دوست پوشم که برون رود ز چشمم

به چه اقتدار گويم که برون شو از ضميرم

ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آيي

مگر اي جوان رهاني ز غم جهان پيرم

تو به راه باد گويا سر زلف خود گشودي

که ز مغز جاي عطسه همه مي جهد عبيرم

طلب از خداي کردم که بميرم ار نيايي

تو نيامدي و ترسم که درين طلب بميرم

مگرم نظر بدوزي به خدنگ جور ورنه

همه تا حيات دارم نظر از تو برنگيرم

به هواي مهر محمود چو ذره در نشاطم

که چو آفتاب روزي به فلک برد اميرم

(50)

بس رنج در آماجگه عشق تو برديم

مرديم و خدنگي ز کمان تو نخورديم

يا سوز دلي گر متر از آتش بهمن

چون آب دي از سردي قهر تو فسرديم

بي ماه رخت همچو حکيمان رصد بند

شب تا به سحر ثابت و سياره شمرديم

در بزم صفا خوران صدر نشينند

ما زير نشينان صف آلوده ي درديم

المنة لله که ز آيينه ي هستي

زنگ دويي از صيقل توحيد سترديم

تا نفس نکشتيم، نگشتيم مسلمان

تا لطمه نخورديم چو گوگردي نبرديم

(51)

به جرم عشق تو گر مي زنند بر دارم

گمان مبر که ز عشق تو دست بردارم

مگو که جان مرا با تو آشنايي نيست

که با وجود تو از هرکه هست بيزارم

از آن سبب که زبان راز دل نمي داند

حديث عشق تو را بر زبان نمي آرم

مرا دليل بس اين در گشاد و بست جهان

که رخ گشودي و بستي زبان گفتارم

صمد پرست نخواهد صنم من آن شمنم

که پيش چون تو صنم صورتي گرفتارم

(52)

ز بسکه هجر تو لاغر ميان بکاست تنم

قسم به جان تو کز تن تهي ست پيرهنم

مرا که پيش زبان دم نمي زند شمشير

بيا تو با دم شمشير زن که دم نزنم

ز خويشتن به جهان هر کسي خبر دارد

خلاف من که نباشد خبر ز خويشتنم

حديث لعل تو تا بر زبان من جاري ست

زنند خلق شب و روز بوسه بر دهنم

اگر نظر نکنم ب تو بر شمايل غير

دو چشم خويش به انگشت خويشتن بکنم

اگر چه زار و ضعيفم ولي به قوت عشق

بجز تو گر همه شير است پنجه در فکنم

پس از هلاک تنم گر به دجله غرق کنند

ز سوز آتش دل دود خيزد از کفنم

حديث زلف بتان سر کنم چو قاآني

گمان برند خلايق که نافه ي ختنم

(53)

پيرکي لال سحرگاه به طفلي الکن

مي شنيدم که بدين نوع همي راند سخن

کاي ز زلفت صصصبحم شاشاشام تاريک

وي ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن

تتتر يا کيم و بي شششهد للبت

صصصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن

طفل گفتا مممن را تتو تقليد مکن

گگگم شو ز برم اي کککمتر از زن

ممميخواهي ممشتي بککلت بزنم

که بيفتد مممغزت مميان ددهن

پير گفتا وووالله که معلوم است اين

که که زادم من بيچاره ز مادر الکن

هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون

گگگنگ و لالالالم به خخلاق زمن

طفل گفتا خخدا را صصصد بار ششکر

که برستم به جهان از مملال و ممحن

مممن هم گگگنگم مممثل تتتو

تتتو هم گگگنگي مممثل مممن

(54)

نکو نبود به يکبار ترک ما گفتن

ز ما بريدن و صد شکوه بر ملا گفتن

نظر نکردن و از خشم روي تابيدن

غضب نمودن و بي وجه ناسزا گفتن

عبارتي که بيگانه کس نمي گويد

ادب نکردن و در حق آشنا گفتن

نشان حالت شب يک به يک ادا کردن

حديث مستي ما را بدان ادا گفتن

هزار عشوه نه يکروز روزها کردن

هزار شکوه نه يکبار بارها گفتن

به سهو زلف تو گفتن شبي که مشک ختاست

هنوز خجلتم آيد از آن خطا گفتن

تو گفته اي که چه ها گفته است قاآني

به جان تو که ملولم از آن چه ها گفتن

(55)

واجب نبود دل به بتي بيهده بستن

کاو را نبود شيوه به جز عهد شکستن

هر دوست که با دوست ندارد سر پيمان

مي بايد از او رشته ي پيوند گسستن

چون يار ندارد خبر از يار چه حاصل

ناليدن و خون خوردن و بر خاک نشستن

ياري که وفا بيند و با غير شود يار

شرط است بر او از سر عبرت نگرستن

چون باد خزان آمد و گل رفت به تاراج

اي ابر بهاري چه بر آيد ز گرستن

هر بنده که بگريخت ز احسان خداوند

آزاد کنش کاو نشود رام به بستن

بر زشت نکويي نتوان بست به زنجير

از مشک سياهي نتوان برد به شستن

با يار بگوييد که از تير ملامت

انصاف نباشد دل ما اين همه خستن

زين پيش همه کام تو مي جستم و اکنون

اميد ندارم بجز از دام تو جستن

جان دادم و افسوس که جان نيست گياهي

کاو زنده شود سال دگر باز به رستن

قاآني از اين پس ز خيال تو صبور است

با آنکه محال است صبوري ز تو جستن

(56)

آن سنگدل که شيشه ي جانهاست جاي او

آتش زند در آب و گل ما هواي او

سوگند خورده ام که ببوسم هزار بار

هر جا رسيده است به يک بار پاي او

جز کاندر آب و آينه ديدم جمال وي

بر هيچ کس نظر نگشودم به جاي او

عاشق که آرزو نکند جز رضاي دوست

اين عجز او بتر بود از کبرياي او

گر مدعي نبود ز خود خواهشي نداشت

او را چه کار تا طلبد مدعاي او

گر زيرکي بهل که همين عين آرزوست

کز دوست آرزو بکند جز رضاي او

قاآني ار ز پاي فتادست عيب نيست

نيکو قويست دست توانا خداي او

(57)

هلاک از اين غمم که جان نمي شود فداي تو

که خورده آب زندگي ز لعل جانفزاي تو

اگر رضا شوي به سر سرم فدايت اي پسر

رضاي من مجو سر، سر من و رضاي تو

مگر به چشم ما نهي وگرنه بر کجا نهي

که هر کجا که پا نهي سريست زير پاي تو

شدي به نيم چشم زد ز چشم فتنه ي خرد

که دور باد چشم بد ز چشم فتنه زاي تو

وجودت از چه آب و گل سرشته، اي مه چگل

که مي دود هزار دل هميشه در قفاي تو

توراست بر کف کمان که تا کني مرا نشان

مراست کف بر آسمان که تا کنم دعاي تو

مرا زني به تيغ و من نيم به فکر جان و تن

زبان گشوده در سخن به فکر مرحباي تو

دلم ز خلق بي گمان به کنج سينه شد نهان

نيافت عاقبت امان ز خال دل رباي تو

(58)

اي آفتاب بنده ي تابنده راي تو

گردنده چرخ گرد سم باد پاي تو

تو سايه ي خدايي از آنروي چشم عقل

نه ديده ابتداي تو نه انتهاي تو

زرين شود ز جود تو از شرق تا به غرب

خورشيد تعبيه است مگر در سخاي تو

گر صيت همتت شنود نطفه در رحم

بيدست و پاي رقص کند از عطاي تو

در ملک آفرينش از فرش تا به عرش

يک آفريده دم نزند بي رضاي تو

هر روز کافتاب ز مشرق کند طلوع

تا شب چو ذره رقص کند در هواي تو

اندر مشيمه نطفه زبان خواهد از خداي

پيش از حلول روح که گويد ثناي تو

نارسته برگ و بار درختان ز گل هنوز

اندر درون دانه نمايد دعاي تو

نظاره ي جمال جميل تو کرد عقل

ديوانه شد ز دهشت نور لقاي تو

چندين هزار بار خرد جست و مي نيافت

راهي که در دلست تو را با خداي تو

عمرت چنان دراز کز آن سوي شام حشر

طالع سفيده ي صبح بقاي تو

قاآني از گنه چه هراسد که روز حشر

بي پرسشش به خلد برند از ولاي تو

(59)

قاصدي کو تا فرستم سوي تو

غيرتم آيد که بيند روي تو

مرده بودم زنده گشتم بامداد

کآمداد از باد سحرگه بوي تو

کاش مي مردم نمي ديدم به چشم

اين دل افتد دور از پهلوي تو

دل شده از جفت ابروي تو طاق

زان پريشان گشته چون گيسوي تو

عاقبت کردي به يک رخمم هلاک

آفرين بر قوت بازوي تو

مي کشد پيوسته بر روي تو تيغ

سخت بي شرمست اين ابروي تو

قبله ي جان مني پس کافرم

گر نمايم روي دل جز سوي تو

عهد کردم تا برون خسبم ز بند

مي کشد بازم کمند موي تو

من اگر ترسم ز چشمت نيست

شير نر مي ترسد از آهوي تو

گر بدانم در بهشتم مي برند

کافرم گر پاکشم از کوي تو

من چه حد دارم که غلمان را ز خلد

مي فريبد نرگس جادوي تو

پاي قاآني رسد بر ساق عرش

گر نهد سر به سر زانوي تو

(60)

يارکي هست مرا به لطافت ملکو

به حلاوت شکر و به ملاحت نمکو

دي مرا گفت به طيش غم برانگيخته جيش

از پي موکب عيش ساخت بايد يزکو

خيز و آن باده بنوش که روي پاک ز هوش

رودت جوش و خروش به سماک از سمکو

پشه زو پيل شود قطره زو نيل شود

زو ابابيل شود باز سيمين پر کو

جرعه ي مي هاتوا که جم و کي ماتوا

جملکي قد فاتوا همگي قد هلکو

شيخنا بهر عوام ساخته دانه و دام

دانه اش سبحه ي خام دام تحت الحنکو

بهر ديباي طراز تا کيت جان بگداز

شادمان باش و بساز با قباي قدکو

هله قاآني هان نقد خود دار نهان

که شد از غيب عيان نقد ها را محکو

شمع شيراز منم نکته پرداز منم

همه تن ناز منم تو چرا گويي کلکو

فعلاتن فعلن فعلاتن فعلن

هست تقطيع سخن دک دکادک دککو

(61)

ماه من در جمع تا چون شمع چهر افروخته

يک جهان پروانه را از سوز غيرت سوخته

سوزن مژگان او با رشته ي مشکين زلف

ديده ما را به روي او ز حيرت دوخته

چند ازين خامان دلا جويي علاج سوز عشق

چاره ي اين آتش سوزان بجوي از سوخته

در دل من سوز عشق و بر رخ من داغ مهر

او چو شمع لاله دارد رخ چرا افروخته

آب آتش را کند خاموش، اينک آب چشم

در دل من آتشي از عشق يار افروخته

غمزه ي او بي سبب خونخواره و دلدوز نيست

غالباً اين شيوه از تير امير آموخته

معتمد آن اعتماد دولت شه کآسمان

خاک راهش را به صد ملک جهان نفروخته

آصف ديوان ملک جم که مور تيغ او

روز هيجا با هزاران اهرمن کين توخته

عالمي در دولت او سيم و زر اندوختند

غير قاآني که گنج شکر و صبر اندوخته

(62)

اي روي تو فرخنده ترين صنع الهي

در مملکت حسن تو را دعوي شاهي

خورشيد بود زير کلاه تو عجب نيست

گر زانکه کني دعوي خورشيد کلاهي

خال و خط و زلف و رخ و چشم و مژه ي تو

بر دعوي حسن رخ تو داده گواهي

خاليست به رخسار تو چون مردمک چشم

روشن کن چشم همه در عين سياهي

تو ماهي و دل هاي عزيزست که هر سو

بر خاک تپد از غم عشق تو چو ماهي

جز دولت وصلت که تباهي نپذيرد

هر چيز پذيرد به جهان رنگ تباهي

جز خال هندوي تو سياهي نشنيدم

خونريز و ستم پيشه چو ترکان سپاهي

همنام ذبيحي و چو هاروت اسيرست

در چاه زنخدان تو صد يوسف چاهي

صد خرمن جان را به يکي جلوه بسوزي

صد کوه گران را به يکي غمزه بکاهي

از قامت افراخته خجلت ده سروي

وز طلعت افروخته رسوا کن ماهي

ما پيرو حکميم و قضا تا تو چه گويي

ما تابع ميليم و رضا تا تو چه خواهي

مهر ار به تو جرمست من و مهر جرايم

ميل ار به تو نهيست من و ميل مناهي

هر چيز که جويند به جز وصل تو باطل

هر حرف که گويند بجز وصل تو واهي

قاآنيت آن به که کند مدح مکرر

کاي روي تو فرخنده ترين صنع الهي

(63)

اي تيره زلف در هم اي نافه ي تتاري

کار من از تو درهم روز من از تو تاري

گر نيستي تن من تا چند گوژ پشتي

ور نيستي دل من تا چند بي قراري

کردم سياهکارم تا کي سفيدي چشمي

کردي سفيد چشمم تا کي سياهکاري

تا رسم روزگارت شد آفتاب پوشي

رسم من است تا روز هر شب ستاره باري

جز تو کدام هندو بر دل زند شبيخون

جز تو کدام جادو بر مه کند سواري

مار ارنيي به گنجت از چيست پاسباني

ابر ار نيي به مهرت از چيست پرده داري

آزر نيي چگونه لعبت همي تراشي

ماني نيي چگونه صورت همي نگاري

داوود گر نيي تو با جوشنت چه بازي

هاروت گر نيي تو با زهره ات چه ياري

کلک مؤيد دين گر نيستي پس از چه

همواره عنبرتر بر سيم ساده باري

حاجي که هست هر فرد از جزو مدحت او

بر دفتر سعادت سر لوح کامگاري

آن نور و چشم بينش وان رحمت خدايي

آن فر آفرينش وان فيض کردگاري

(64)

بهر چه وصف نمايم تو را به زيبايي

جميل تر ز جمالي چو روي بنمايي

صفت کنند نکويان شهر را به جمال

تو با جمال چنين در صفت نمي آيي

به ناتواني من بين ترحمي فرما

که نيست با تو مرا پنجه ي توانايي

مگر معاينه ات بنگرند و بشناسند

که چون ز چشم روي در صفت نمي آيي

به حد حسن تو زيور نمي رسد ترسم

که زشت تر شوي از خويشتن بيارايي

تفاوت شب و روز از براي ماست نه تو

از آن سبب که تو خود مهر عالم آرايي

شب وصال تو دانستم از چه کوتاهست

تو خود ستاره ي روزي چو پرده بگشايي

مگس ز سر ننهد شوق عشق شيريني

به ابرويي که ترش کرده است حلوايي

ز خاک پاي عزيز تو بر ندارم سر

که نيست از تو مرا طاقت شکيبايي

به قول مدعيان از تو بر ندارم دست

وگر ز عشق تو کارم کشد به رسوايي

مگر تو با رخ خود بعد ازين بورزي عشق

از آنکه هم گل و هم عندليب گويايي

به سرو ماه از آن عاشق است قاآني

که ماه سرو قد و سرو ماه سيمايي

(65)

تو در خوبي و زيبايي چنان امروز يکتايي

که خورشيد ار به خود بندي به زيبايي نيفزايي

حديث روز محشر هر کسي در پرده مي گويد

شود بي پرده آن روزي که از روي پرده بنمايي

چه نسبت با شکر داري که سر تا پاي شيريني

جه خويشي با قمر داري که پا تا فرق زيبايي

مگر همسايه ي نوري که در وهمم نمي گنجي

مگر همشيره ي حوري که در چشمم نمي آيي

به هر جا رو کني در روشني چون ماه مشهوري

به هر جا پا نهي در راستي چون سرو يکتايي

چنين روشن نديدم رخ يقين دارم که خورشيدي

بدين نرمي نيفتد تن گمان دارم که ديبايي

جمال خوبرويان را به زيور زينت افزايند

توگر زيور به خود بندي به خوبي زيور افزايي

ز بس در حسن مشهوري کس اوصاف نمي پرسد

که ناظر هر کجا بيند تو چون خورشيد پيدايي

چنان شيريني ارزان شد ز گفتارت که در عالم

خريداري ندارد جز مگس دکان حلوايي

اگر قصد لبت کردم بدار از لطف معذورم

ز بس شيرين زبان بودي گمان بردم که حلوايي

اگر خواهد خدا روزي که هستي را بيارايد

تو را گويد تجلي کن که هستي را بيارايي

گنه کن هرچه مي خواهي و از محشر مکن پروا

که با اين چهره در دوزخ در فردوس بگشايي

بده دشنام و خنجر کش برون آ، مست و غوغا کن

که با اين حسن معذوري به هر جرمي که فرمايي

به روي ماه خنجر کش به ملک شاه لشکر کش

کزين حسنت که مي بينم به هر کاري توانايي

خداوند کرم بر حال مسکينان ببخشايد

به مسکيني در افتادم که بر حالم ببخشايي

ز چشمم هر چه خون بارد رقيب افسانه پندارد

نهيب موج دريا را چه داند مرد صحرايي

نشان عشق بيهوشي ست بي هوش اي که هشياري

کمال وصف خاموشي ست خاموش ايکه گويايي

بحمدالله که از خوبان نگاري زرد مو دارم

که بر نخل قدش شيرين نمايد زلف خرمايي

مگر هندوست زلف او که بر خود زعفران سايد

که جز در کيس هندو رسم نبود زعفران سايي

مگر زان زلف خرمايي مذاق جانم جان کنم شيرين

که چز ديوانگي سودي نبخشد زلف سودايي

زبان بر بند قاآني که شيريني ز حد بردي

روا باشد که طوطي را بياموزي شکر خايي

به صاحب اختيار ار کس سخن هاي تو بر خواند

تو را چندان فرستد زر که از غم ها بياسايي

(66)

نامدي دوش و دلم تنگ شد از تنهايي

چه شود کز دلم امروز گره بگشايي

ور تو آيي نشود چاره ي تنهايي من

که من از خويش روم چون تو ز در بازآيي

کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو

گر نيي از پريان از چه پري مي زايي

شاه بايد که خراج شکر از وي گيرد

که دکان بسته ز شرم لب او حلوايي

تو بهل غاليه بر موي تو خود را سايد

تو به مو غاليه اينقدر چرا مي سايي

چه خلافست ندانم که ميان من و توست

کانچه بر مهر فزايم تو به جور افزايي

بعد از اين در صفت حسن تو خاموش شوم

زانکه در وصف تو گشتم خجل از گويايي

در فشاني تو قاآنيم از دست ببرد

آدمي در نفشاند تو مگر دريايي

(67)

به رنگ و بوي، جهاني نه بلکه بهتر از آني

به حکم آنکه جهان پير گشته و تو جواني

ستاره اي؟ نه مهي؟ نه فرشته اي؟ نه گلي؟ نه

که هرچه گويمت آني چو بنگرم به از آني

که گفت راحت روحي نه راحتي که بلايي

که گفت جوشن جاني نه جوشني که سناني

ز خط و خال تو بردم گمان که آهوي چيني

چو پنجه با تو زدم ديدمت که شير ژياني

فتد که آيي و بنشيني و مي آرم و نوشي

بپاي خيزي و بوسي دهي و جان بستاني

جهان به روي تو تازه است و جان به بوي تو زنده

جهان جان تويي امروز از آنکه جان جهاني

همين نه آفت شهري که آفت دل و ديني

همين نه فتنه ي ملکي که فتنه ي تن و جاني

تو را ذخيره ي راحت شمردم از همه عالم

چو نيک ديدمت آخر نيي ذخيره زياني

امان خلق نيي از براي خلق عذابي

بهار عيش نيي در فناي عيش خزاني

به نام، ماه زميني به بام، مهر سپهري

ز روي، باغ جناني به خوي، داغ جهاني

به قهر گفتمش: آخر صبور بي تو نشستم

به خنده گفت، صبوري ز چون مني نتواني

خلاف شرط ادب هست ورنه همچو اسيران

به سوي خود کشتمت با کمند جذب نهاني

منم حجاب ره تو چه باشد ار ز عنايت

مرا ز من برهاني به خويشتن برساني

تو اي ستاره ي خاکي ز چهر پرده برافکن

که پرده ي مه و خورشيد و اختران بدراني

چگونه در سخن آيد حديث روي نکويت

که حد حسن تو برتر بود ز درک معاني

ز بي خودي شبي آخر دو طره ي تو بگيرم

بخايمت لب و دندان چنانکه ديده و داني

کتاب شعر تو قاآني ار بجوي نهد کس

ز آب، يک دو قدم پيشتر رود ز رواني!

(68)

بتا ز دست ببردي دلم به طراري

ولي دريغ که ننموديش پرستاري

به دلربايي و شوخي و صيد کردن خلق

مسلمي و نداري همي وفا داري

به گاه عرض و ادب همچنان اديب تو را

به ياد داده همين چابکي و طراري

چنين صنم که تويي گر همي نپوشي روي

نهان شوند ز خجلت بتان فرخاري

به عنقريب سلامت تني نخواهد ماند

چنين که چشم تو مايل بود به خونخواري

مرا  ز حسرت لعل درر نثار تو چشم

ز شام تا به سحر مي کند درر باري

دو چشم مست تو خوابم به سحر بسته به چشم

شگفت نيست ز جادوي مست سحاري

چنين که نرگس بيمار تو بوده دلم

سلامتم همه زين پس بود به بيماري

بلاي مردم آزاده اي و فتنه ي خلق

سلامت از تو ميسر شود به دشواري

هميشه طبع تو مايل بود به ريزش خون

مگر به کيش تو طاعت بود گنهکاري

شمن ز طاعت بت بر ميان نهد زنار

خلاف تو که بتي بنگرمت زناري

گمان مبر که ازين پس رود به چشمي خواب

چنين که فتنه ي مردم شدي به بيداري

کسي که مشروب آن لعل مي پرست گرفت

شگفت نيست که دشمن شود به هشياري

شبان و روز به آزار خلق سعي کني

عجب تر آنکه ندارد کس از تو بيزاري

ميفکن اين همه آشوب در ممالک شاه

مباد آنکه بري کيفر از ستمکاري

به پاي دوست روان سر به باز قاآني

که در طريقت ما به بود سبکباري

(69)

تو را رسم است اول دلربايي

نخستين مهر و آخر بي وفايي

در اول مي نمايي دانه ي خال

در آخر دام گيسو مي گشايي

چو کوته مي نمودي زلف گفتم

يقين کوته شود شام جدايي

ندانستم کمند طالع من

ز بام وصل يابد نارسايي

بر آن بودم که از آهن کنم دل

ندانستم که تو آهن ربايي

من آن روز از خرد بيگانه گشتم

که با عشق تو کردم آشنايي

نه پندارم که باشد تا دم مرگ

گرفتار محبت را رهايي

مرا شاهي چنان لذت نبخشد

که اندر کوي مهرويان گدايي

سحر جانم برآمد بي تو از لب

گمان بردم تويي از در درآيي

چو ديدم ان محزون بود گفتم

برو دانم که بي جانان نپايي

رخم زان دارد از خون گونه ي گل

که چون گلگونه بر عارض بسايي

تو در آيينه کمتر بين که ترسم

نبيني سوي غير از خود نمايي

خطا گيرند آهو گر کنم جفت

دو چشمت را به آهوي خطايي

ز قاآني مجو آيين تقوا

کز اهل پارس نايد پارسايي

(70)

گر به تيغم بکشي زار و به خونم بکشي

من نه انکار کنم چون تو بدان کار خوشي

پيش روي تو دو زلف تو سرافکنده به زير

چون بر خواجه ي رومي دو غلام حبشي

خوي خوش به بود از روي خوش اي ترک تتار

ورنه من باک ندارم که به خونم بکشي

بنشين تند و بگو تلخ و بکش خنجر تيز

شور بختي بود از لعبت شيرين ترشي

(71)

اي زلف عزم سرکشي از روي يار داري

مانا ز همنشيني خورشيد عار داري

گويند از شهاب بود ديو را کناره

تو ديو خو شهاب چرا در کنار داري

آشفته حالتي چو پري ديدگان همانا

ديوانه اي از آنکه پري در جوار داري

هاروت وش معلقي اندر چه زنخدان

با زهره تا تعلق مجمر چهر نگار داري

سوزد عبير آيد تا تو بسان خشکي

کآرايش و طراوت و تري زنار داري

گه گرد گوش حلقه و گه زي کمر گرايي

گه پيچ و تاب عقرب و گه شکل مار داري

عقرب ز تيرگي به سوي روشني گرايد

تو قصد تيره جان من از روي نار داري

ما را ز شرار نار فروزان فرار جويد

تو بر فراز نار فروزان قرار داري

گويي بن آزري که در آذر بود مقامت

ياني سياوشي که در آتش گذار داري

ماني به افعيي که بود مهره در دهانش

يا در شکنج حلقه نهان گوشوار داري

همچون محک سياهي و از چهر عشقبازان

بس شوشه زر خالص کامل عيار داري

ماني به غل شاه که چون خاينان دولت

دلهاي ما مسلسل در يک قطار داري

(72)

دلبران اخترند و تو ماهي

نيکوان لشکرند و تو شاهي

چند گويي دلت چگونه بود

تو درون دلي خود آگاهي

بس دراز استي اي شب يلدا

ليک با زلف دوست کوتاهي

اول از دشمنان بر آور گرد

آخر از دوستان چه مي خواهي

ماه نو خوانمت از انکه به حسن

مي فزايي همي نمي کاهي

يوسف اربا تو لاف حسن زند

گو تو هر چند صاحب جاهي

ليک من چاه بر زنخ دارم

کف به زير نخ تو در چاهي

لاف طاقت مزن دلا که تو را

شير پنداشتيم و روباهي

گفتي از طاقتم چو کوه گران

چون بديدم سبکتر از کاهي

پنجه با باد کمترک ميزن

اي که از ضعف کمتر از کاهي

چوني از هجر دوست قاآني

تن پر از زخم و دل پر از آهي

(73)

دلم به زلف تو عهدي که بسته بود شکستي

ميان ما و تو مويي علاقه بود گسستي

ز شکل آن لب و دندان توان شناخت که يزدان

ز تنگاي عدم آفريد گوهر هستي

حديث طول امل را نمود زلف تو کوته

که هر که جست بلندي دراوفتاد به پستي

شراب شوق ز لعلت چنان کشيده ام امشب

که صبح روز قيامت مراست اول مستي

نخست روز قيامت به عاشقان نظري کن

که پشت پاي به دوزخ زنند از سر مستي

ز وصل طوبي و جنت جز اين مراد ندارم

که قد و روي تو بينم به راستي و درستي

چگونه وصف جمالت توان نمود کزاول

دهان خلق گشودي و روي خويش ببستي

حديث نکته ي توحيد از زبان نگارين

هزار بار شنيدي دلا و هيچ نجستي

بيار باده که گبر و يهود و مؤمن و ترسا

ز عشق بهره ندارند جز خيال پرستي

اگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شايد

که نيست مذهب هندو جز آفتاب پرستي

نديده ام که شاهين به کبک حمله نمايد

چنانکه زلف تو بر دل به چابکي و به چستي

ز سخت جاني قاآنيم بسي عجب آمد

که بار عشق تو بر دل کشد بدين همه سستي

(74)

مگر دريچه ي نوري يا نتيجه ي حوري

که فرق تا به قدم غرق در لطافت و نوري

مرا تو مردم چشمي چه غم که غايبي از من

حضور عين چه حاجت بود که عين حضوري

گمان برند خلايق که حور بچه نزايد

خلاف من که يقين دانمت که بچه ي حوري

چو عکس ماه که افتد درون چشمه ي روشن

به چشم من همه نزديکي وز من همه دوري

به لطف آب حياتي به طبي باد بهاري

به بوي خاک بهشتي به نور آتش طوري

چو عشق رهزن عقلي چو عقل زينت روحي

چو روح زيور عمري چو عمر مايه ي سوري

بتي نه لعبت چيني تني نه باد بهاري

گلي نه باغ بهشتي مهي نه حور قصوري

ز شرم روي تو شايد که آفتاب بگيرد

کنون که عنبر سارا دميدت از گل سوري

به عشق دوست کنم ناز بر ملالت دشمن

که عشق را نتوان کرد چاره اي به صبوري

به يک دو جام که قاآنيا ز دوست گرفتي

چو جام باده سراپا همه نشاط و سروري

بر آستان وليعهد اين جلال تو را بس

که روز و شب چو سعادت ز واقفان حضوري

(75)

دوست دارم که مرا در بر خود بنشاني

شيشه را آن طرف ديگر خود بنشاني

هر که نزديکتر از من به تو زو رشک برم

شيشه را بايد آنسو تر خود بنشاني

زين طرف جام دهي زان طرفم بوس و لبم

در ميان لب جان پرور خود بنشاني

چهره گلگون کني از جام وز رشک آتش را

زار و افسرده به خاکستر خود بنشاني

چون نسيم سحرم ده شبکي اذن دخول

چند چون حلقه مرا بر در خود بنشاني

تا به کي اسب به ميدان وصالت تازد

مدعي را چه شود بر خر خود بنشاني

ماه گردون سزدت تاج کله را چه محل

که ز اکرام به فرق سر خود بنشاني

کعبتين چشمي و من مهره چو نراد مرا

ميزني مهره که در ششدر خود بنشاني

مادرت حور بود غيرتم آيد که بخلد

صالحان را ببر مادر خود بنشاني

دامن پاک وي آلوده شود قاآني

ترسم او را تو به چشم تر خود بنشاني

(76)

گرم به لطف بخواني ورم به قهر براني

تو قهرماني و قادر بکن هر انچه تواني

گرم به ديده زني تير اگر به سينه ننالم

که گرچه آفت جسمي وليک راحت جاني

نيم سپند که لختي بر آتشت ننشينم

هزار سال فزون گر بر آتشم بنشاني

من از جمال تو مستغنيم ز هر که به عالم

به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهاني

نظر به غير تو بر هيچ آفريده نکردم

گناه من نبود گر ندانمت به چه ماني

در انگبين نه چنان پا فروشدست مگس را

کز آستان برود گر صد آستين بفشاني

اگر چه عمر عزيز است و جان نکوست وليکن

تو هم عزيز تر از اين و هم نکوتر از آني

به حال خسته ي قاآني از وفاي نظري کن

بدار حرمت پيران به شکر آنکه جواني

(77)

دلا بيا بشنو از حکيم قاآني

ز مشکلات جهان در گذر به آساني

وگرنه بالله مشکل شود هر آسانت

تو تا ز دغدغه ي نفس خود هراساني

هر آنچه جز سخن حق بگو ندانستم

که عين معني دانايي است ناداني

نعيم ملک دو عالم بدان نمي ارزد

که جان سوخته اي را ز خود برنجاني

من و دل من و زلف بتان بهم مانيم

بدين دليل که جمعيم در پريشاني

(78)

اين چه حال است که از سر کله انداخته اي

مست و بي خود شده از خانه برون تاخته اي

تيغ صيقل زده در مشت و سپر از پس پشت

نرد کين باخته و ساز جدل ساخته اي

ساق بالا زده و ساعد کين برچيده

رخ برافروخته و تيغ برافراخته اي

گاه با دوست در آويخته گه با دشمن

چون حريفان دغا نرد دغل باخته اي

بيم آنست که از پارس برآيد غوغا

اين چه فتنه است که در شهر در انداخته اي

ما چو پروانه کمر بسته به جانبازي تو

تو چرا شمع صفت اين همه بگداخته اي

هيچ کس را به جهان مهر تو باقي نگذاشت

حالي از کينه پي قتل که پرداخته اي

مگرت گفت کسي ماه فلک همسر توست

که تو مريخ صفت خنجر کين آخته اي

يا کسي گفت قدت سرو چمن را ماند

که تو در ناله چو بر سرو چمن فاخته اي

ماه کي جام کشد سرو کجا تيغ زند

خويش را از دگران حيف که نشناخته اي

هست مداح امير الامرا قاآني

نشناسي مگرش هيچ که ننواخته اي

(79)

دارم نگار سنگدل سيم سينه اي

کز فرط مهر او به دلم نيسن کينه اي

او همچو کعبه ساکن و خلقي بسان حاج

احرام بسته سوي وي از هر مدينه اي

چون زلف عنبرين که بود زيب گردنش

در شهر کس نشان ندهد عنبرينه اي

ران پلنگ طعمه ي من بود و همچو مرغ

از ضعف عشق قانعم اکنون به چينه اي

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا