ميرزا حيدرعلی حاجب شيرازي

1334-1271 قمری نقاش –خطاط-شاعر

***

به انضمام: ترجع بند«عشقنامه»

اثر عارف کامل و قدوة الحکماء و زبدة العرفا عالم رباني حکيم ابوالقاسم امري

غزلها

1

اَتي اَمرُ الله اي ساقي بيار آن راحت دلها

به مشتاقان و مهجوران اَدِر کَاسَاً و ناوِلها

بده زان راح ريحاني بمنظوران روحاني

مگر زين آب رحماني بروياني گل از گلها

ببند اي ساربان محمل مکاهل ناقه را کامشب

نويد وصل آيد از جرسها وز جلاجلها

ز محمل رخ چو بنمايد نقاب از چهره بگشايد

صلاي اُنظُرو آيد ز مرحلها و محملها

بِظِلِّ خيمه ي جانان ببايد رو نهاد از جان

که خورشيد جهان آراست در ظلها و بي ظلها

بجز خون دل اندر عشق حاصل چيست عاشق را

فغان کامشب به دامن ريخت چشم اين طُرفه حاصلها

نويد دنيوي باطل نعيم اخروي عاطل

چه دل دادي به عاطلها چرا نازي به باطلها

به کوي عشق چون پا مينهي از جان و سر بگذر

که خونخوار است واديها و خون ريز است منزلها

يکي بر، دار دست افشان يکي در نار پا کوبان

عجب شوريست در سرها عجب سوزيست در دلها

خدا را ناخدا کشتي مران در بحر طوفان زا

که کشتيهاست با موجش در اين دريا ز عاقلها

روانند از پي ات عشاق مشرقها به مغربها

ز ساحلها به درياها ز درياها به ساحلها

ببايد همچو مجنون سر نهادن جانب صحرا

که شد محمل نشين ليلي وش آن خورشيد محفلها

مي از ميخانه وحدت کند «حاجب» طلب امشب

اتي امر الله اي ساقي بيار آن راحت دلها

2

از رخ فکند شاهد واحد نقاب را

رونق شکست جرم مه و آفتاب را

بر صفحه ديد تا خط ما آسمان کشيد

بر لوح جدي اول برق و شهاب را

عيسي ستاره بود منم عين آفتاب

بايد ستاره دور، زند آفتاب را

ما را مبين خراب که آباد مطلقيم

بس گنجها نهفته مکان خراب را

اي کج حساب بي خبري تو که کردگار

طومار کرده دفتر يوح الحساب را

خواهي شنيد پنبه، گر، از گوش بر کشي

از مصدر جلال عتاب و خطاب را

کمتر ز جنگ دم زن و خواهان صلح باش

تا نشنوي صلاي عذاب و عقاب را

رسوا چو صبح کاذبي و مشک پر زباد

در، دعوي خلاف سئوال و جواب را

خواهي اگر ز قدرت طبعم شوي خبر

تجديد کن کتاب صلوة و نصاب را

«حاجب» حجاب وهم جهان را فرا گرفت

واجب بود، که برفکني اين حجاب را

3

اي که بس بي خبري عالم انساني را

کرده بر خويش روا خصلت حيواني را

کيست آن کس که به حيوان کند اثبات شرف

آنکه دارد صفت خاصه ي رحماني را

حسن و قبح همه کس بنگر و خاموش نشين

رو، زآئينه بياموز تو حيراني را

اگر امروز ز درويش و ز شاهت خبر است

بگدائي بخري حشمت سلطاني را

نفسي نفس دغا پيشه اگر رام کني

عين رحماني و بندي دم شيطاني را

مدعي نقص کمالات مرا گفت چه باک

اهرمن خيره شود صنعت يزداني را

اي که در عالم جسمي به حقيقت پابست

جسم حائل نشود باطن نوراني را

نيمه شب با رخ چون روز چو روشن گذري

نور باران کني از رخ شب ظلماني را

دل در آن شور که من در قفس سينه ي تنگ

شرمگين کرده ز رخ يوسف کنعاني را

زاهد اين حيله و طامات و خرافات بنه

مرد دانا نخرد سکه ناداني را

گر نهي پا بسر چرخ بدين حسن و جمال

چرخ ثور و حمل آرد صف قرباني را

صلح کل باش و دل از وسوسه ي جنگ بشوي

تا چو ديوان نکني خدمت ديواني را

از پي نزع صلاح آمر کل فرمان داد

کيست گردن ننهد حکم جهان باني را

داغ را پخته بسوزم جگر اي پخته ي خام

تا تو زينت نکني صفحه ي پيشاني را

«حاجب» از پرده ي اوهام برون مينه گام

تا بداند همه کس معني روحاني را

4

شنيده ايم که خون کرده اي هدر ما را

شکايت از تو نبرديم پيش کس يا را

ميان دايره ي عارض تو نقطه ي خال

نموده صورت معني جمال زيبا را

نظر به سينه ي آئينه شکل خود مي کن

عيان کن از رخ خود نور طور سينا را

به قاف تا نرسي قدر قرب نشناسي

محقق است نبيني جمال عنقا را

به مصر عکس رخت رفت يوسفان گفتند

نموده نسخ عجب يوسف و زليخا را

بجستجوي تو اي گوهر مراد زدند

عقول غوطه چه غواص هفت دريا را

ولي به خلوت دل عشقشان هدايت کرد

که يافتند بسي آن نگار يکتا را

نه کعبه ني حجر الاسود است قبله ي دل

حقيقت همه سري بود سويدا را

دو چشم داري و از راه چاه نشناسي

تو را که بسته بجز جهل چشم بينا را

به دان ز بي خردي قدر خويش نشناسي

که قدر هيچ نداني تو مرد دانا را

مسيح زنده اگر کرد عالمي چه عجب

تو زنده کرده اي از يک نفس مسيحا را

بيار ساقي از آن راح و روح ريحاني

که مرد صبح صلا داد شرب صهبا را

به جان بکوش تو در کار صلح کل «حاجب»

که کرده جنگ چو دوزخ بهشت عليا را

5

خواهي ار، روشن کني اي ماه سيما جمع را

از حجاب وهم بيرون آي و بنشان شمع را

شمع عالم پرتو استي کافتابي آفتاب

روز روشن کن شب تاريک هجران جمع را

فرد، هر جمعي و جمع فردها سر جمع کل

جمع کن افراد و از هر جمع بگشا سمع را

فتنه بيدار است و امنيت بخواب و عدل مات

بر طبيعت واگذار امروز قلع و قمع را

«حاجبا» ويران شد ايران از چه؟ از کردار زشت

آستين از چشم خونين گير و بفشان دمع را

6

تا، به کي گرم کني رخش قضا جولان را

تنگ کردي به دليران جهان ميدان را

گوي دلها به خم زلف چو چوگان داري

لطمه بر، گوي مزن رنجه مکن چوگان را

کس ز احساس تو محروم نخواهد بودن

هيچ شک نيست که بخشي گنه شيطان را

عاقبت خشت سراي دگران خواهي شد

اي که شداد صفت سرزده ي ايوان را

گر تو در باغ به اين قد و خد و خط گذري

باغبان ترک کند سرو و گل و ريحان را

گر رعيت بهواداري سلطان نرود

اعتباري نبود سلطنت سلطان را

به ز تورات و زبور و صحف و انجيل است

گر تلاوت کني اي خواجه تو اين قرآن را

ايمني خواهي اگر رشته ي ايمان بکف آر

عاقل آن نيست که کامل نکند ايمان را

زاهد از مستي صهباي ولا، بي خبر است

آب حيوان ندهد فايده هر حيوان را

«حاجب» از کنج خرابات چنان گنج درآي

تا خرابي چو تو آباد کند ايران را

7

در عدم آئينه بودم روي يار خويش را

دادمي در جان و دل منزل نگار خويش را

خويش را کردم بصورت چون گدا، زان رو فزود

بختم از شاهان بمعني اعتبار خويش را

در حريم يار نپسندم شود محرم رقيب

کي دهد صياد، بر دشمن شکار خويش را

ساقيا در آب بسته آتش سيال ريز

بشکنم تا از يکي ساغر خمار خويش را

شاهباز عالم قدسم نيم زين خاکدان

آشيان زين پس کنم دار و ديار خويش را

آستين از پيش اشک ديده بر گيرم اگر

رشک جيحون مي کنم از خون کنار خويش را

در شعار جنگ مي باشند مردم روز و شب

ليک من صلح و صفا کردم شعار خويش را

لوک مست سر قطارم باردار و خار خوار

زان نهادم در کف جانان مهار خويش را

هر بهاري را خزاني هست «حاجب» در قفا

من به عالم بي خزان بينم بهار خويش را

8

سيمرغ بهر دانه اي کي صيد گردد خام را

بر چين ز راه مرغ دل صياد نادان دام را

اي عقل دور انديش رو، هم قانع و درويش باش

از بهر انعامي چرا، در پي روي انعام را

ز اسرار جام جم دهد پير خراباتم خبر

چون جم اگر پر مي کني از روي حکمت جام را

زلف و بياض و عارضت صبحي توان آورد شام

هم شام تيره صبح را، هم صبح روشن شام را

کعبه چرا پوشد به تن هر ساله زرين پيرهن

بهر طواف کوي تو بندد، به خود احرام را

هر دم تبسم مي کني بر چشم گريان خلق را

از پسته ي خندان کشي روغن عجب بادام را

ز اصنام بي حس هر کسي دارد، به پنهاني بسي

با قدرت حسن اي صنم بشکن همه اصنام را

دردي کش ميخانه را بعد از سلام ما بگو

کز جوششش يادآورد پيران دردآشام را

اي صلح کل از جنگ و کين مردم همه سرساميند

با حکمت کامل ز سر بيرون کن اين سرسام را

پيغمبران بت زتو، سر مشق قانون مي کنند

سر مشق را تجديد ده يکسان کن اين پيغام را

جنس سلامت نادر است اندر ديار مسلمين

آن کيست تا معني کند «حاجب» چنين اسلام را

9

برناقه بند محمل اي ساربان خدا را

امشب به وادي دل واصل نما تو ما را

اين راه پر خطر را بايد به سر دويدن

کي ناقه بود و محمل درويش بينوا را

قامت بتا برافراز تا عرشيان بگويند

قَد قامِتِ القِيامَه يا اَيُّها السُّکا را

در علم کوش و حکمت درياب اين دو نعمت

کاين دولت و کرامت قارون کند گدايا را

آثار نيکنامي در طي اين دو لفظند

با، راستان درستي با کجروان مدارا

ما را، به غير نسبت نتوان براستي داد

با مشتري نشايد کردن قرين سها را

در سير کعبه رفتيم شستيم رخ ز زمزم

گشتيم با، مي و جام هم مروه و هم صفا را

اعجاز خامه ام بين اسرار نامه بنگر

هر دم عيان نمايد والليل و الضحا را

آداب آدميت فضل است و بذل و رحمت

با نغمه ي دف و چنگ «حاجب» زد اين صلا را

10

کم شانه مي زن اي صنم آن طره پرتاب را

از آشيان بيرون مکن مرغ دل بي تاب را

خاک وجود عاشقان بر باد خود کامي مده

اي ترک آتش خو بگير از تشنه کامان آب را

زنجير شيران کرده اي هر تاري از گيسوي خود

پرداختن از جنس خود اي شير شکر قاب را

محرابيان ابرويت اندر صلوة دايمند

بگذار بر اهل ريا اين منبر و محراب را

درياب عمر جاودان از جرعه ي پير مغان

زين باده کن مست ابد يکباره شيخ و شاب را

بي آتش و بي دود، و دم گرميم در سرماي دي

منعم بگو کمتر کشد منت خز و سنجاب را

اي عدل عالمگير ما با صلح کل دمساز شو

برچين بساط ظلم و کين بر هم زن اين اسباب را

خورشيدوش پنهان مشو مه خودنمائي مي کند

بازآي تا رسوا کني اين کرمک شب تاب را

در خواب ديدم شمس را تابيد از برج شرف

از خانقاهش يافتم تعبير کردم خواب را

«حاجب» به مي ار کرده رم از بيم گرگ و سگ چه غم

راعي چو شد خصم رمه خجلت دهد اکلاب را

11

صبح عطسه زد يار، با وفا

گشت مشک بو، عطسه ي صبا

خون ز عارضش بر زمين چکيد

شد زمين بهشت از، گل و گيا

تا صبا کشيد از رخش نقاب

بر طلوع داد صبح را صلا

خضر تشنه تر، از سکندر است

در، چه فناست چشمه ي بقا

در فنا مرا، دولت بقاست

چون بقاي مرد هست در فنا

چيست امر خير غير صلح کل

چيست کار نيک به از اين تو را

گر برون رود زشتي از جهان

کي برون رود ز اهل ري ريا

خير و نيکوئي در خفا نکوست

فسق در خفاست خير بر ملا

از حجاب وهم «حاجبا» درآ

تا شود، به غير ثابت ادعا

12

ساقي رسان بر، ابروي مردان سلام ما

وانگه به نور باده بر افروز جام ما

مستي ما ز نشئه شرب مدام نيست

اي ناچشيده لذت شرب مدام ما

تا هست نجم ثابت و سيار را مدار

ثبت$ است نجم ثابت مطلق دوام ما

چون گوهر شرف که بود، دُرجَش اعتبار

ضبط است بر خزائن دلها کلام ما

اي شور چشم تلخ گوي تُرُش رو حسودوار

شيرين بود، به رغم تو بي طعم کام ما

نوبت زن زمانه زند بر زر سپهر

در هفت گاه نوبت دولت به نام ما

ز اسرار جام جم کسي آگه نشد درست

تا جام مي چو جم نکشيدي ز جام ما

ما ملک عافيت به دو ساغر گرفته ايم

خورسند گشته پير مغان از مقام ما

آيد ز نظم دلکش «حاجب» نداي صلح

خيل ملايکند سپاه و نظام ما

13

خورشيد نور، باده و ماه است جام ما

ناهيد مطرب آمد و کيوان غلام ما

ما ملک جم بهاي يکي جام داده ايم

زاهد مبين به چشم حقارت به جام ما

ما، مي ز دست پير خرابات خورده ايم

پيداست شور مستي ما از کلام ما

خواهي اگر، به کوي خرابات ره بري

همت بخواه از در، دارالسلام ما

ما مهر مهر يار، به دلبر نهاده ايم

شد سکه ي سعادت و دولت بنام ما

ما محرمان خلوت دلدار بوده ايم

واجب شمرده اهل جهان احترام ما

«حاجب» تو مستقيم گذر کن از اين صراط

زان رو، که هست مهدي هادي امام ما

14

اگر اي حريف جوئي به صفاي دل خدا را

بنشين به عرش وحدت بنگر جمال ما را

تو اگر خدا پرستي به خودآ، ز کبر و مستي

نپرست اگر تواني ز، ره هوس هوي را

هله اي حريف رندان بگذر، ز مستمندان

بشناس اگر تواني سر کوچه ي وفا را

چو زکوي لا گذشتي برسي به ملک الا

تو بلا نديده داري سر دولت ولا را

پي دفع جند دجال و برفع جيش شيطان

تو که موسي آفريني بفکن ز کف عصا را

چو حيات جاوداني طلبي ز حق طلب کن

که دهند قدسيانت به جهان دلا صلا را

به طواف کعبه ي دل چو ميان جان ببستي

بطلب ز طبع «حاجب» مي بيغش صفا را

15

تا پريشان به رخ آن زلف سمن ساست ترا

جمع اسباب پريشاني دلهاست ترا

دست بردي به رخ از شرم حريفان دانند

که تو موسائي و عزم يد بيضاست ترا

چون درآئي بسخن زنده کني عظم رميم

اي صنم خود مگر اعجاز مسيحاست ترا

هر که بوسيد لبت يافت حيات ابدي

چشمه ي خضر مگر در لب گوياست ترا

همچو ترسا بچگان عود و صليب افکندي

يا حمايل به دو سو، زلف چليپاست ترا

سر کوي تو بود محشر خونين کفنان

خود ببام آي اگر ميل تماشاست ترا

به تولاي تو «حاجب» به دو عالم زده پا

با چنين شوخ بگو از چه تبراست ترا

16

چون مدعي از سر ننهي اين من و ما را

بگذر تو از اين دعوي بيهوده خدا را

گر عزت و عزلت بود و علم و قناعت

از شاهي عالم نبود فرق گدا را

سرداري و سرکاري عالم همه از ماست

کس با سروپا نيست من بي سروپا را

يکسان بردلدار بود شاه و گدا، زانک

يکسان نگرد شمس و قمر راو سمارا

دلدار همان جوهر فرد، است که درماست

از اوست من و ما، من با صدق و صفا را

زاهد ز در ميکده بگذر که به بوئي

از دست دهي نخوت دستار و عبا را

بيهوده کني لعن به شيطان و نداني

کز جهل تو نشناخته اي نفس دغا را

اين هستي عالم همه بي مصرف و سوداست

انسان نکند پيشه اگر مهر و وفا را

چون کِلکِ گهر سِلکِ بنان تو ببوسد

موسي کند از شرم نهان دست و عصا را

ساقي مکن انديشه ز بي مهري دوران

زودآ، که ز دل دور، کني جور و جفا را

ني پست بود محرم اسرا، نه قاصد

محرم نتوان خواند به کوي تو صبا را

زان شمع هدايت ز هدايت شده «حاجب»

خامش نکند باد بدان، شمع هدي را

17

تا، به کي خورد ببايد غم دانائي را

تا، به کي پيشه توان کرد شکيبائي را

نزد ارباب بصر لاف ز بينائي زن

پيش اعمي چه کني دعوي بينائي را

ملک اسکندر و دارائي دارا چون شد؟

باش درويش و مکش زحمت دارائي را

جز، به زنجير سر زلف توگشتن پابست

چاره نبود دل ديوانه ي شيدائي را

هر که سوداي تو دارد سروسامان چه کند

سروسامان نبود عاشق سودائي را

پيش ناحق ز حقيقت چه زني دم هشدار

چون به دريا فکني وحشي صحرائي را

يوسفان دست ندانند و تُرنَج از حسنت

کردي افسانه عجب عشق زليخائي را

خوش به گلزار، درآ، تا گل و سرو آموزند

از قد و خط تو، رعنائي و زيبائي را

نرگس از چشم تو مسکين شد و بيچاره بماند

تا فراموش کند شيوه ي شهلائي را

صوفي صافيم و ساده دل و ساده پرست

که پسنديد چو من عالم رسوائي را؟

خشک و بي مغز جواني که به پيري نرسيد

چه بود، ني نکند خدمت اگر نائي را

هر کجا روي کند قبله بود ابروي يار

همه جا يافت توان آن بت هرجائي را

بخدائي نرسي تا نشوي بنده ي حق

اي پسر جمع کن اسباب خود آرائي را

نيست يک تن که ز تنهائي من دم نزند

تا بداند پس از اين لذت تنهائي را

تا که يکتا نشوي ظاهر و باطن نزني

همچو «حاجب» بفلک نوبت يکتائي را

18

جشن ملي است که آرد فرح و شادي را

يا رب از ما مستان نعمت آزادي را

از حوادث نشود کشور ايران ويران

که به وي داده خدا خلعت آبادي را

ساقي از دادن مي علت تأخير چه بود؟

از چه ناقص کني اين عيش خدادادي را

شادي روي بتي مي ده و ميکن شادي

که بود قبله بت شاهد نو شادي را

هست مشروطه چو مشاطه عدالت چو عروس

تا، برند اهل جهان لذت دامادي را

«حاجب» از شعر تو در شور و نوا شد، بلبل

از گل آموخت مگر اين فن استادي را

19

در آن مجلس که حرمت نيست مي را

صلا ده اي پسر خوبان ري را

مي و مطرب در اين مجلس مباح است

خبر کن ساقي فرخنده پي را

به ري خوبان دريغ از ما نکردند

مي و چنگ و رباب و عود و ني را

چنان دارند يارانم که دارند

بنات النعش اطراف جدي را

چه سر در باده و جام است زاهد

که عالم راغب هستند ين دوشيئ را

به يک جام آن چنانم مست گرداند

که بخشم تخت و تاج جم و کي را

تو از عکس رخ و زلف آفريدي

به حکمت نور و ظلمت شمس و في را

معلم شد به علم و عشق جانان

که اين علم و هنر آموخت وي را

بهار عمر را، هست از قفا، دي

تو کردي نوبهاري فصل دي را

بساط حاتم طي، طي نگردد

اگر دست قضا طي کرد طي را

کريمان را نگيرد، موت دامن

که «حاجب» کرد طي اين طرفه حي را

20

اَلا يا اَيُّها الساقي دَعِ الدنيا و ما فيها

بده صوفي وشان رازان شراب ناب صافيها

طبيب حاذقي اي دوست بيماران هجران را

بيانت صحت عاجل ميانت عين شافيها

ميانش را، به مو نسبت نباشد ليک دانستم

جهان را بسته با يک مو چو کردم موشکافيها

غمت را بود با دلها شکايتها ز موج خون

لبت از يک تبسم کرد دلها را تلافيها

برو اي صوفي زاهد ببند اين دکه ي حسرت

گذشت آن خرقه بازيها و عرفان کهنه با فيها

به «حاجب» امر شد تا صلح کل گيرد جهان ليکن

برنجد طبع جنگي زين مناهي وين منافيها

21

به حقارت منگر مدعيا ايران را

ايزد آباد کند عاقبت اين ويران را

يوسفي هست به حسن ار چه بود زنداني

عزت مصر، ز يادش برد اين زندان را

گرچه در عهد قديمش همه مينو خواندند

ميتوان مينو از اين بعد بخوانند آن را

باغ رضوان که بود، وعده ي زاهد اين است

مرد و زن حوري و غلمان شود اين رضوان را

قاب شيران دژم مکمن گرگان نشود

تهي امروز مبين روبهکا ميدان را

جامه ي وصل بپوشان و بر آتش زن آب

اي عجب اين تن عريان و دل بريان را

قوت بازوي مشروطه چو نيروي قضاست

غالب آنست که مغلوب کند سلطان را

از قد و خدو خط تازه جوانان بيني

بر زمين غرقه بخون سرو و گل و ريحان را

قهقرائي که تو از راه خدا برگشتي

لعن تاکي کني از بيخردي شيطان را

نيست جز، انس و محبت غرض از هستي کل

ورنه حيوان بشرف چيره بود انسان را

هان به ميدان علي (ع) آمد، تو معاويه برو

عمر آسا بحيل کن سر، ني قرآن را

آب حيوان که دهد عمر ابد داند خضر

عين علم است که انسان کند او حيوان را

مدعي راست سري سخت تر، از سندان ليک

پتک وش خامه ي ما بشکند اين سندان را

آخر اي صلح کجائي چه کسي، رخ بنما

روز وصل آر بپاداش شب هجران را

صلح کل چيره به جنگ است چنان صدق به کذب

«حاجبا» مژده بس اين دايره ي امکان را

22

سپيده دم بدم کشد اساس اعتبار شب

به آب صلح شويد او سياهي عذار شب

غزال خوش خرام من فتاده شب بدام من

اگر چه ناروا بود، به راستي شکار شب

هماي قدس آشيان فکنده سايه بر جهان

به صبحدم گشود پر، پريد از ديار شب

به روز شمس در بغل به شب مهم در آستين

شبم به صبح همقدم به صبح رهسپار شب

شب سياه عاشقان سپيده تر، ز صبح شد

چو آفتاب معدلت برون شد از حصار شب

فساد و فتنه بيشتر ز روز، شب عيان شود

مگر، به چشم و زلف تو بتا بود قرار شب

بدل به صبح وصل شد شب فراق عاشقان

به دست کيست غير تو عنان و اختيار شب

سياه بخت شد عدو چو روز ما سفيد شد

شعار او سيه بود هميشه چون شعار شب

ببين حسود شوم را غراب بين و بوم را

نديده روي صبحدم غنوده در کنار شب

بده صلاي صلح کل به روز وصل «حاجبا»

به دست جنگجو مده زمام اقتدار شب

23

نظر از روت کي بردارم امشب

اگر دشمن کشد بردارم امشب

به دار، ار کشته شد هر کس عجب نيست

من از اين دار، بر خوردارم امشب

اگر کم شد کسان را قدر، از دار

فزون زين دار، شب مقدارم امشب

ز يمن عشق و فيض قرب جانان

به يک عالم سرو سردارم امشب

غم دل تا سحرگه گفت بايد

بدان دل برده دلدارم امشب

منم ناسوتي لاهوت خرگاه

زنا سوت ارقدم بردارم امشب

ببوسم پايه ي دار، از سردار

رهاند دار، اگر زين دارم امشب

ببازم جان به راهت «حاجب» آسا

از اين سودا که بر سر دارم امشب

24

بود تا صبح مهمان يارم امشب

ز بخت و عمر بر خوردارم امشب

بود روح القدس تا صبح ساقي

که هم پيمانه شد دلدارم امشب

بود در بر مرا آن آيت نور

مسلم گشت نور و نارم امشب

سر، دارم نويسد حق هو الله

اگر دستش کشد بر، دارم امشب

به درياي حقيقت غوطه زد، دل

برآمد گوهر شهوارم امشب

به شست صبح هر ماهي نهنگيست

چو شست انگشت خود بر دارم امشب

قمر شد چون سحاب از چشم بگذشت

ثوابت شد همه سيارم امشب

همه خفتند و بيداري نمانده است

زهي از طالع بيدارم امشب

تعالي الله بغير از يار در، دار

نباشد تا سحر ديارم امشب

به من تسليم شد آن شوخ دلدار

بحق بر يار خود مختارم امشب

شدم شيداي ليلي آفريني

که هامون گرد مجنون وارم امشب

به همره در حيات و در مماتم

همين سودا که بر سر دارم امشب

دل و جان رفت از دستم وليکن

چو «حاجب» بر سران سردارم امشب

25

برفت آن مه بي مهر از کنار امشب

کنم ز جان وتن و عمر خود کنار امشب

بدين اميد که گيرم عنان مرکب او

پياده رفتم و آن ماهرو سوار امشب

برفت يار و من اندر قفاش رخت حيوة

برون کشيدم از اين دارو اين ديار امشب

چو گرد باد دويدم که گيرمش دامن

بغمزه گفت بمان خوش در انتظار امشب

قرار نيست مرا در دل و توان در تن

که رفت از کفم آن زلف بيقرار امشب

ستاره مي شمرم تا که سرزند خورشيد

که رفت ماه من از چشم اشکبار امشب

بغير پير مغان کس نگشت عقده گشا

که لطف او شکند بازوي خمار امشب

بريز ساقي از آن آب آتشين که مرا

فتد به خرمن صبر و سکون شرار امشب

فراق يار، به «حاجب» نصيب و قسمت نيست

که واصل است بدان يار گلعذار امشب

26

پَرَد، در عرش مرغ جانم امشب

که آيد در برم جانانم امشب

الا صياد دنيا اي ستمگر

از اين دام و قفس برهانم امشب

وصال يار را خواهانم امروز

بساط قدس را مهمانم امشب

بود روح الامين فراشم امروز

شود روح القدس دربانم امشب

به جنت حور و غلمان کرده زينت

که يک يک بگذرند از سانم امشب

فلک ثور و حمل را کرده حاضر

که آن دو را  کند قربانم امشب

ملايک چون صف کروبيان باز

ستاده اند بر ايوانم امشب

زمن عمر ابد دارد طمع خضر

به ظلمت چشمه ي حيوانم امشب

بود بر کف پي تشريف اصحاب

کليد روضه ي رضوانم امشب

هزاران ليله ي اسري شب قدر

بود تا صبحگه حيرانم امشب

شب وصل است «حاجب» تا سحرگه

ز جانان کام دل بستانم امشب

27

اي ز سر، تا به قدم ناز و عطيب

عضو عضو تو همه طيب طيب

اين سخن با که توان گفت که ما

جز تو محبوب نديديم و حبيب

چند تازي فرس اي گرم عنان

خون عشاق گذشته ز، رکيب

کلک تو شافي و کافيست بلي

در حذاقت تو حکيمي و طبيب

شرف از علم بود يا ز ادب

بي ادب را نتوان خواند اديب

تا، به ده علم معلم نشوي

نه اديبي نه اريبي نه لبيب

روز وصل آمد و زد، بر شب هجر

پشت درماند به يک عمر رقيب

صدق و عصمت اگرت نيست درست

نه نبيلي نه اصيلي نه نجيب

«حاجب» از پرده ي پندار در آي

چند محجوبي و تنها و غريب

28

طالع به صبحدم شود، ارباتو آفتاب

پنهان کند ز شرم تو، رخساره در سحاب

مه را، ز خجلت تو بود، روي در محاق

و زشرم، آفتاب به رخ افکند نقاب

خورشيد منکسف شود و ماه منخسف

بي نقص عارض تو درآيد چو از حجاب

ساقي خراب کن تو خراباتيان زمي

کاباد از تو باد جهان گر شود خراب

ويران شدست کشور ايران ز عمروزيد

زيرا که عمر بد متعدي و کج حساب

تا صلح کل به مرکز عالم شود علم

خلق از جدال و جنگ به خوفند و اضطراب

تا پرچم عدالت حق سايه نفکند

خلقند پر، ز بيم و جهاني پر انقلاب

اي صلح صبح صادقي از غيب کن طلوع

تا خاک را، ز خون نشود کف دگر خضاب

آرد هجوم لشگر غم گر، به ملک دل

حصني به گرد خويش بکش از، خم شراب

گل گشت دشت گشت ز خون همچو لاله زار

بلبل شده است کرکس و صلصل شده غراب

اي مدعي فريب و فسونت رسد زدور

از دور آب صاف نمايد بلي سراب

رو، رو از آنکه «حاجب» درويش نيستي

کي پشه ي ضعيف بپرد شود عقاب

29

ز چشم ساقي و تاب شراب و بانگ رباب

به روز و شب همه افتاده ايم مست و خراب

رفيق صادق و يار موافق ار نبود

رفيق رطل شرابست و يار غار کباب

اگر رقيب گريزد ز کلک ما چه عجب

پرد چگونه عزازيل پيش تير شهاب

سراب، آب نمايد زدور، و ميدانيم

که از سراب نشد هيچ تشنه اي سيراب

ز ضعف پيري و جهل جهول و شدت فقر

دگر، نه حال سئوال است و ني مجال جواب

کنون که روز حساب است و حشر و نشر امم

نميروند چرا مردوزن به راه حساب

متاز، توسن ناز اي سوار گرم عنان

که در گذشت تو را خون عاشقان ز رکاب

مشو به سنگدلي غره و به خويش مبال

که هست شيشه ي عمر از هوا به شکل حباب

به کنج عزلت و گنج قناعتم خورسند

به پيري است مرا، کر و فر عهد شباب

حجاب وهم برانداز از ميان «حاجب»

که وهم عقل جهان را بود بزرگ حجاب

30

اي فلک ببال امروز، وي زمين بناز امشب

زانکه باده شد مقصد زانکه ساده شد مطلب

شاه عشق پيدا شد رايتش هويدا شد

از پي جهانگيري زد، رکاب بر مرکب

صلح در رکاب او عدل در جناب او

اين بود، ورا مکسب آن بود، ورا مشرب

شير بيشه ي ايمان حمله ور، شد از ايران

زهر ريزد از دندان خون چکاند از مخلب

زهر، او عدوي ظلم قهر او وبال کين

جان، ز زهر و قهر او هر دو را رسد بر لب

نور او کند روشن شرق و غرب عالم را

حبذا از اين مصباح مرحبا بر اين کوکب

هادي سبل آمد روز صلح کل آمد

مرد حاسد اندر تاب سوخت منکر اندر، تب

معني ذهب داند هر که اين غزل خواند

«حاجب» از وهب برخواست تا ذهب کند مذهب

31

اي خُلقِ همه خَلق ز اخلاق تو تذهيب

وي نام گرامت همه جا باعث تحبيب

اي دفتر انصاف ز عنوان تو تزئين

وي نامه ي اخلاق ز انشاء تو تذهيب

شد خانه ي دلها همه معمور، به امرت

پس از چه کني، در دل ما حکم به تهذيب

راضي به هلاکم نشود کس چو نباشد

از چشم تو تحريک و ز ابروي تو ترغيب

ساقي کزک از بعد شراب آر، به تکرار

چون بعد نماز است مگر خواندن تعقيب

از پاي همه تا بسري قابل تحسين

و زفرق همه تا به قدم لايق ترحيب

زلف و خط و خال و لبت از خلق ببردند

فهم و خرد و زيرکي و هوش به ترتيب

تو نقطه ي موهومي بي زحمت تقسيم

تو جوهر فردوسي بي صنعت ترکيب

ناقص بود آن کس که کند غير تو تصديق

نا حق بود آن کو که کند امر تو تکذيب

«حاجب» ز حجب گشت عيان تا بنمايد

رسم و ره تحبيب و سخنراني و تأديب

32

اي اُمَم را سر بسر مالک رقاب

شرمگين ماه از رخت چون آفتاب

ساخت تا نقاش قدرت نقش تو

حسن يوسف گشت چون نقشي بر آب

هر که ديدت رخ به بيداري به روز

آفتاب و مه به شب بيند به خواب

شد شرنگ از لعل نوشين تو شهد

گشت آب از آتشين رويت شراب

در فراقت خون دل لخت جگر

عاشقان را آن شراب است اين کباب

کشوري آباد را، ويرانه کرد

اختلاف رأي و جور انقلاب

سر، به پاي صلح کل بايد نهاد

تا از او آباد گردد هر خراب

با بتي مهوش صبوحي کش به صبح

پيش کز رخ شمس برگيرد نقاب

بهر شيرين، خسرو، ار فرهاد کشت

تلخي شيرويه کرد او را عقاب

سر نهادن بر سر سوداي عشق

منصبي عاليست سر از وي متاب

بي حسابي هاي عالم نيست شد

در حساب مالک يوم الحساب

از ثعالب شد تهي ميدان مکر

حيدر صفدر برون آمد زغاب

در حجاب وهم «حاجب» تابکي

اي خوش آن روزي که برگيري حجاب

33

ناصح چو گذشت از سرم آب

ترسانيم از چه رو، ز غرقاب

چون آب ز سر گذشت غم نيست

گرداب بود و يا که گرد آب

امروز متاع کم بهائي است

چون حرف اضافه حب و احباب

اي آيت حب و رايت صدق

معني جواد و عين وهاب

طبطاب ذقن به سولجان زلف

جنگي همه سولجان و طبطاب

پيچيده به پاي دل به پيري

عشقت چو، به نخل خشک لبلاب

در آتش دل در آب ديده

خلقي چو، سمندرند و سرخاب

از، زلف سياه تاب دارت

دلها همه با تب اندو، بي تاب

افسوس که هيچکس ندانست

قدر تو يگانه در ناياب

تو هيکل قدس و کعبه کويت

رو، قبله و ابروانت محراب

محبوب جهان توئي به تحقيق

حب تو بود ملاذ احباب

کوچک به بزرگ نازد از چه

رستم نخورد فسوس سهراب

نوشد به عدم روانت معديت

«حاجب» ز زبان خامه جلاب

34

دهر است پر از فتنه و شهر است پر آشوب

از چشم سيه مست تو اي بر همه محبوب

آن کس که همي گفت منم فاتح و غالب

شد با سپه و خيل و حشم عاجز و مغلوب

بس طرفه بناها که بدي جنت شداد

چون باغ ارم گشت همه ناقص و معيوب

چنديست شد از عدل شهنشاه در ايران

خون همه پامال و اثاث همه منهوب

در حضرت سلطان به چه تقصير شدستند

اعيان همه معزول و رعيت همه منکوب

شاها تو چو يعسوبي و ملت مگس نحل

بنگر که به عدل است همه عادت يعسوب

دعويت ربوبيت و عنوانت ابوت

اي رب اب الخصم ولد قاتل مربوب

حق گويم و از دار نترسم که از اين دار

از گفتن حق بس چو مسيحا شده مصلوب

زاهد چه کشي مد و لا الضال در الحمد

چون نيست در اين دايره کس غير تو مغضوب

آن صبر که در حوصله غير نگنجد

در ماست که خارج بود از طاقت ايوب

شد از تو عزيز من آيا يوسف درمصر

روشن دل و جان همه چون ديده ي يعقوب

منعم خبر از جذبه ي جذاب چه پرسي

جذاب بود سيم و زر و عقل تو مجذوب

همت طلب از «حاجب» درويش بهر حال

گر طالب حقي به حقي بر همه مطلوب

35

در کاسه ي دو چشم بود خون دل شراب

وز آتش درون شده لخت جگر کباب

از فتنه هاي دوره ي آخر زمان ببين

ايران در اضطراب و جهاني در انقلاب

از خون عاشقان وطن گشت کوه و دشت

کف ني خضيب وار همي روز و شب خضاب

از بس به نعش ها شده مويان بنات نعش

شد خيره چشم انجم و شد تيره آفتاب

توپ «شنيدر» است و تفنگ «ورندل» است

کز اين دو شد بناي عدالت بري ز خواب

يک قطره کرد ملت خود پاک شيخنا

ني شاهد و نه بينه بي حق و بي حساب

مشروطه خواه بابي محض است نزد شيخ

تا آنکه بسته گشت ز مشروطه باب تاب

اي صلح کل چو شمس ز مشرق طلوع کن

تا تيغ هاي خشک زند زنگ در غراب

«حاجب» به ملک معني و در کشور کمال

غير از تو کيست پادشه مالک الرقاب

36

ببين که عشق تو افروخت آتش اندر آب

مراست کشتي تن غرق اشک همچو حباب

هواي کوي تو از سر نميرود ما را

هزار، بار شويم آب اگر، به شکل حباب

ز بي حسابي ابناي روزگار افسوس

که سد باب حسابست رأيشان به حساب

خران و گاو کجا آيت کليم کجا

فغان که آب ندانند تشنگان ز سراب

به بانگ چنگ بدل شد غريو جنگ چو داد

صلاي صلح به عالم شه رفيع جناب

کشيد خيمه ي انسان بر آسمان تقدير

که هست صلح و عدالت ورا عمود، و طناب

زجام ساقي باقي بنوش مي «حاجب»

از آنکه شاهد واحد ز رخ کشيد نقاب

37

صبح شد ساقيان مست و خراب

در کدو، از سبو کنيد شراب

شب تاريک روز روشن شد

الصبوح الصبوح يا اصحاب

صبح شد نوبت صبوحي شد

رخ بشوئيد از خماري خواب

صبح شد کرد آفتاب طلوع

تابکي مي کشيم در مهتاب

صبح صادق چو شد سهيل دميد

مرد بيچاره کرمک شب تاب

باده ده ساقيا ادب تا چند

بين الاحباب تسقط آلاداب

ما ز خُم يافتيم و ميخانه

آنچه مي خواست زاهد از محراب

سبحه آن دور، را نخواهد زد

که زند دور جام باده ي ناب

نقد با ساقي است و نسيه به محض

خلد کوثر کوائب الاتراب

چند ساغر، به «حاجب» درويش

داد بايد به بانگ چنگ و رباب

38

عطسه ي مشکبار زد صبح جهان چو رفت شب

لخلخه ساي شد صبا باده ي مشکبو طلب

باده ي جام جم بکش تا خط جور دمبدم

زانکه تو، هم به جاي جم منتجبي و منتخب

باغ بهشت شد عدن دشت بصورت ارم

سرو چمان هر چمن شد به لوازم طرب

نيست نمونه جهل را غير جسارت و جدل

چيست نشانه علم را به ز کرامت و ادب

پير مغان به رايگان مي دهد و نمي خرد

فر و شهامت و حسب فخر و شرافت و نسب

دختر تاک تا مرا، يافت به کس نباخت دل

دختر بکر چون بود در بر شوهر عزب

گشت زمان صلح کل دوره ي جنگجو گذشت

توپ و تفنگ بعد از اين بي جهت است و بي سبب

پاي شرف نهد تو را علم به فرق فرقدان

گر، ادبت بود نسب ور کرمت بود حسب

«حاجب» پارسي تو را نيست حريف و مدعي

پشک به مشک کي رسد عود نميشود حطب

39

بر در ميکده درويش بنه پاي طلب

رو حيات ابد امروز از اين خانه طلب

ميخ اين چادر، صد پاره به دل زن نه به گل

هر چه خواهي طلب از باده فروشان به ادب

خدمت پير مغان رو، به حقارت نه به کبر

کاندر اينخانه حسب کس ز تو خواهد نه نسب

پاي عرعر منشين و ثمر از بيد مخواه

رو تو در سايه ي نخلي که بچينش رطب

عرب از پارسيان تربيت آموخت درست

که سعادت ز عجم بود و شقاوت ز عرب

علم آموز و ادب زانکه به چيزي نخرند

مردم با ادبت جامه ي ديبا و قصب

لذتي هست بتحصيل علوم ار داني

که ز دوشيزه نبردند جوانان عزب

«حاجب» از پرده درآ، روي به عالم بنما

که جهانند ز هجران تو در رنج و تعب

40

زد صبح صادق سر از غيائب

چون روي يار از مشگين ذوائب

از شمس رويت شد مملو نور

حب المشارق ذيل المغارب

شمشير خون ريز از کف بيفکن

عاشق نتابد روي از مضارب

اي ليث ثاقب وي از تو هارب

جند ثعالب جيش ارائب

زيبا غزالان بهر تو پويان

گرد صحاري طرف مشارب

مدغم به نامت اندر محامد

ملزم به ذاتت اندر مناقب

غيث المکارم غوث الاعاظم

ليث المواکب کيش الکتائب

بهر تمنات برهم نمايند

مردان عالم «حاجب» حواجب

هم حاضر هستي اندر معارک

هم صابر هستي اندر مصائب

41

عصر شيخوخيت افضل باشد از عهد شباب

تا، به خم چندي نماند صاف کي گردد شراب

اي که چون کف الخضيب کف بود رنگين ز خون

چون ز خون دختر رز نبودت کفها خضاب

از گدايان در ميخانه ياري مي طلب

تا دهندت تخت کاووس افسر افراسياب

از مناجات تو زاهد در خرابات مغان

اين خراباتيست کاباد است در وي هر خراب

پشت لب چون پر طوطي عارضت منقار کبک

لب چنان خون کبوتر زلف چون پر غراب

موي مشکين را نقاب روي رنگين کرده اي

ديده ايم ابر سيه گردد حجاب آفتاب

مدعي از دور، ناحق، خودنمائي مي کند

آب بنمايد بلي در ديده ي کج بين سراب

روز و شب خورشيد و مه از شرم نور عارضت

اين توارث بالضمام و آن توارث بالجواب

بر زمين بخرام اي شمس حقيقت کاسمان

گويد از رشک و حسد يالَيتَني کُنتُ تراب

نيستي در عين هستي هستي اندر نيستي

اِنَّهُ اَمرٌ عظيم هذِه شيئيٌ عُجاب

نامه اي چون صبح صادق هست «حاجب» را، به شب

خامه اندر وي دوان چونانکه اندر جَوّ شهاب

42

روي و موي تو،اي تو رُبّ و رَب

چون بياض صبح در سواد شب

تاخت عشق تو، بر حصار دل

همچو بر عجم لشگر عرب

بي سبب به عقل عاشقا مخند

زانکه عقل شد عشق را سبب

مدعي تو را، گر ستاره ايست

بينم آشکار شکل ذو ذنب

يکتن از رسل غير تو نکرد

سحر از دو چشم معجز از دو لب

باش بنده ي پير مي فروش

چون نوا کند بنده ي عنب

اي که طالبي علم و عشق را

نيمه شب به صدق از خدا طلب

خوانده خويش را قطب الخريف

کو نداندي اقطب از قطب

ني فصاحت است خصم را نه صدق

کس نچيده است از حطب رطب

هست چون عروس علم من عريس

با عروس بکر چون کند عزب

علم راست فخر و ز ادب شرف

حبذا، ز علم بخ بخ از ادب

ضد صلح شد آنکه را بود

جهل بوالحکم عذر بولهب

43

بسته ي زلف چو زنجير تو بس شير نر است

خسته ي چشم تو بس آهوي دشت تتراست

ابرويت سخت کمان است برو مژگان بر

پيش اين تير و کمان سينه ي عالم سپر است

درج ياقوت لب لعل تو اي در سمين

هست درجي که در او درج دو رشته کمر است

زاده ي هفت آب و چار امي ني ني از انک

امهاتند تو را دختر و آبا پسر است

سه مواليد نواده تو از آنند يقين

زاده هر پسر و دختر فرخ سير است

غير بتگر که بود مادر، بت يا پدرش

توئي آن بت که هنر مادر و علمت پدر است

هر شجر را ثمري بايد اگر نه حطب است

شخص بي علم و هنر چون شجر بي ثمر است

از قدم شمس و قمر اين سفري آن حضري است

بنگر اين شمس و قمروش به زمين نوسفر است

سرو آنست سر افراخته بر در نايند

درگهت سجده گه اينهمه بي پا و سر است

علم صلح برافراشته با پرچم عدل

سايه اش تا، به ابد بر سر هر خشک وتر است

بي هنر را تو مدان کامل و فرزانه وراد

«حاجب» واجب ما مايل اهل هنر است

44

ز روي، تا مه من زلف پر ز تاب گرفت

هزار نکته ي روشن بر آفتاب گرفت

غراب شب بر زلف وي آشيان دارد

که صبح ناز سپيد آن سيه غراب گرفت

شراب بيغش ساقي فزود مستي من

بدان مثال که هستي من شراب گرفت

خوي از جبين به زمين ريخت يار گلرخ من

همه بساط زمين در گل و گلاب گرفت

جهان چو، سينه ي سينا شد از تجلي نور

مگر، ز رخ مه من نيمه شب نقاب گرفت

اَلَستُ رَبُکُم اول سئوال جانان بود

ز مهر و ماه بلي رَبنّا جواب گرفت

خراب مردم چشم مراست خانه ز آب

دو چشمه را نتوان بست و راه آب گرفت

بيا، به کوي خرابات از طريق ادب

که عقل کل به ادب جا در آن جناب گرفت

تو راست بر سر چشم جهان مکان «حاجب»

که يار پيش تو ناگه ز رخ حجاب گرفت

45

نزد ما خوبترين هديه به عالم ادب است

که ادب مهر و وفا را، به حقيقت حسب است

به ادب کوش و خود از اصل و نسب دور، بدار

همه دانند ادب حاصل اصل و نسب است

يار، افروخته رخ آمد و افراخته قد

اي خوش آن عاشق سرگشته که اندر طلب است

خاک پاي عجم امروز، به فرهنگ و کمال

توتيائي است که روشن کن چشم عرب است

هر که را نيست سر عشق مجو، زو ثمري

شجر بي ثمر از روي حقيقت حطب است

مرد را علم و عمل به بود از مال و منال

عبث آنکو که گرفتار پرند و قصب است

خيمه ي سلطنت فقر کنون گشت بلند

«حاجبا» مژده که هنگام نشاط و طرب است

46

آنجا که هست بود تو باد بهار چيست؟

و آنجا که هست موي تو مشک تتار چيست؟

زلف و رخ تو معني ليل و نهار ماست

با بودن توگردش ليل و نهار چيست؟

بازآ و پا به ديده ي خونبار ما گذار

تا گويمت که سرو، چه و جويبار چيست؟

ما اختيار در کف جانان نهاده ايم

مختار چونکه يار بود اختيار چيست؟

شد بي حجاب شاهد ما روبرو بما

باز اين يلاي هجر و غم انتظار چيست؟

خواهي اگر ز حال دل ما شوي خبر

از لاله پرس کاين جگر داغدار چيست؟

ما روزگار را به غم يار طي کنيم

تا در دل اين غم است غم روزگار چيست؟

ما در وصال بي خبريم از غم فراق

تا باده در سبوست بلاي خمار چيست؟

«حاجب» چو وصل يار ميسر بود ترا

اين آه و ناله و فزع انکسار چيست؟

47

اين جهان جاي آرميدن نيست

هيچ از او چاره جز رميدن نيست

سخت دامي است مرغ دلها را

که از آن دامشان پريدن نيست

بر سرم هست سر بريدن خويش

وز تو هيچم سر بريدن نيست

سر عشق آشکار بايد گفت

گرچه کس قادر شنيدن نيست

دست، درويش کن در اين گلزار

زانکه اين گل براي چيدن نيست

کام شيرين مرا از آن حلواست

که کسش قابل چشيدن نيست

کاهي از خرمن رياضت ما

کوه را طاقت کشيدن نيست

برقع وهم بر جمال افکن

که بهر ديده تاب ديدن نيست

خسروي نامه ايست «حاجب» را

کش فلک قادر دريدن نيست

48

مرا که دل حرم خاص جاودانه ي تست

مکن خراب خدا را که خانه خانه ي تست

مرا ز خويش چو بيگانگان مران اي دوست

که اين گهر به خدا قابل خزانه ي تست

کسي که پاي سر فرقدان نهاد از فخر

به راستان که سر او بر آستانه ي تست

به حق راست روان و به صدق پاکدلان

که پاکتر، ز همه گوهر يگانه ي تست

بخلق سايه فکن اي هماي فرخ بال

که بر، زوهم و ز انديشه آشيانه ي تست

ز مژه تير بر ابروي چون کمان داري

بيا که سينه ي ما بهترين نشانه ي تست

سخن بوصف لب لعل او بگو «حاجب»

چرا که اين سبب عمر جاودانه ي تست

49

گر جهان دشمن جانند مرا جانان دوست

همه مغز است نصيب من و از آنان پوست

تا که چوگان سر زلف فکندي بر دوش

اي بساسر، که به ميدان تو برگشته چو، گوست

سرب ارريزد، و مس جيوه نگردد، زر و سيم

اي چدن پاره مگر روي تو از آهن و روست

صحبت ما و تو داني به چه ماند اي خصم

صحبت بلبل و زاغ و صفت سنگ و سبوست

عزت و عزلت و توقير و قناعت چه کند

آنکه يک عمر پي نان چو سگان در تک و پوست

مرد حق جو بجز از حق نتواند ديدن

به حقيقت چو رود راه، ببيند همه اوست

لب به خون بينمت آلوده ندانم ز چه رو

مگر اي ترک تو را خوردن خون عادت و خوست

عقده از موي تو کس باز نکرده است هنوز

نکته اي گفتم و باريکتر اين نکته ز موست

خوبي از، بد مطلب زانکه ندارد، به سرشت

همچنان نيست بدي در گهر آنکه نکوست

هر سحر زلف تو در دست من و باد صباست

زين سبب دست من و باد صبا غاليه بوست

پاي بگذار، به چشمم که رقيبان گويند

اي خوش آن سرو که آزاد چنين بر لب جوست

کهنه شد خرقه ي ما در گرو باده چنان

که مبري زغم وصله و فارغ ز رفوست

عقل کل را کدوي فقر بپا خواهم بست

تا مرا، پر زمي عشق تو کشکول و کدوست

«حاجب» از تيغ تو ابرو نکند خم اي خصم

که مرا، رحم و تو را ظلم و ستم عادت و خوست

50

دوش در برداشتم خورشيد، ماه آمد گذشت

ماه را تصوير مي کردم که شاه آمد گذشت

من جهاد و جنگ را تغيير مي دادم به صلح

کزمن آن ترک سپاهي با سپاه آمد گذشت

پيش تيغش جان سپر کردم وليک ان جنگجو

با کمان ابرو و تير نگاه آمد گذشت

ديده با دل گفت روز وصل يار آمد پديد

دل به جان مي گفت شام هجر آه آمد گذشت

دوش ديدار مه نو، مشتبه شد بر همه

و آن هلال ابرو، به دفع اشتباه آمد گذشت

هر گنه غير از جفا و ظلم و کين بخشيدني است

آنکه از يک آه بخشد صد گناه آمد گذشت

من پناه و پشت خوبانم به معني در جهان

تا نپندارند کسي پشت و پناه آمد گذشت

با حريف عشق نَرديديم سر بر تافت عقل

دعوي جان باختن کردم گواه آمد گذشت

رفت صبح روشن وصل و شب تاريک هجر

آن سپيد اندام با زلف سياه آمد گذشت

يوسفان مصر معني را بشير، از ما بگو

آنکه بخشد جاه و عزت قعر چاه آمد گذشت

داد مظلومان بخواهد «حاجب» از ظالم بحکم

تا بگويند اهل صورت دادخواه آمد گذشت

51

هر که زد بر آب و آتش حرق و غرقش باک نيست

تنبل و منبل براه عاشقي چالاک نيست

آنکه را در عاشقي از سر رود سوداي وصل

سر بزير است ار سر او نيزه و فتراک نيست

آنکه در شبهاي هجران ريخت سيل خون ز چشم

زير تيغ از دادن جان ديده اش نمناک نيست

پاکبازي در قمار دوستي مردانگي است

بد قماري در حقيقت کار مرد پاک نيست

سرو، و بيد از بار آزادند با آن اعتبار

باغ را پست و بلندي به ز نخل و تاک نيست

آن بود سر، يا کدوي خشک کز سودا تهيست؟

سينه يا سنگ است آن کز تير عشقي چاک نيست؟

چشم پر آز و دل پر آرزو را در جهان

بهره اي جز باد حسرت توشه اي جز خاک نيست

پاک مردان جهان ترياکي حسن تواند

هيچ ترياقي به عالم به از اين ترياک نيست

مدرک ار حيوان به کليات نبود عيب نيست

کم ز حيوان آدمي زاديست کش ادراک نيست

گر در افلاک است چون خورشيد يا مه آيتي

کوکبي «حاجب» به کف دارد که در افلاک نيست

52

قبله ي عالم و آدم همه جاي کوي من است

روي دلها چو، به حق درنگري سوي من است

چشم خونين بگشا تا، به تو گردد روشن

که شعاع مه و مهر از رخ نيکوي من است

آهو، ار نيست به ذات تو بداني کز عزم

قدرت شير فلک از، رم آهوي من است

کنج عزلت بنشستم ز سخن لب بستم

ليک دانم همه جا بانگ هياهوي من است

شد مشام همه پر رايحه ي مشک و عبير

که به همراه صبا نکهتي از بوي من است

شعله ي آتش نمرود و بهشت شداد

نکته ي بسته سر از خلق من و خوي من است

سرو کشمر که بدي معجزه ي زردشتي

با سر افتاده به پيش قد دلجوي من است

رو، تو در آب نگر مدعيا صورت خود

که دل مرد خدا آئينه ي روي من است

آبرو نيست و را باب فضاحت حاشا

زآنکه اين آب روان روز و شب از جوي من است

هرچه معجز زنبي هر چه کرامت زوليست

همه سحريست که در خامه ي جادوي من است

گردن شير فلک گر نپذيرد زنجير

روزگاريست که در حلقه ي يک موي من است

معني عروة وثقي صفت حبل متين

موي افتاده اي از حلقه ي گيسوي من است

طاق محراب و رواق حرم و دير و کنشت

«حاجبا» راکع و ساجد به دو ابروي من است

53

هر آنکه واقف دم نيست بي شک آدم نيست

نه آدم است هر آنکس که واقف دم نيست

ز جسم رايحه ي روح مي کن استشمام

چه حاصل است ز روحي که او مجسم نيست

بروب خانه ي دل پاک از محبت غير

در اين حرم به خدا غير دوست محرم نيست

ز دست پير، ستان باده اي که قطره ي او

به حوض کوثر و در چاه ژرف زمزم نيست

قسم به ذروه ي کاخ رفيع حضرت تو

که با عريش جلال تو عرش اعظم نيست

علم به علمي و از عالم اعلمي جانا

چو تو، به علم و عمل عالمي به عالم نيست

تو را، ز هفت خط جام جم کنم آگاه

که ملک فقر کم از هفت کشور جم نيست

قدم ز ملک قدم در حدوث نه کز تو

کسي به شهر قدم يک قدم مقدم نيست

به پيش کلب تو چون لابه کرد شير فلک

از آنکه شير فلک همچو او معلم نيست

ز بانگ توپ و تفنگم گرفت دل «حاجب»

بيا که غير تو کس صلح را مصمم نيست

54

در ارض و سما غير تو شمس و قمري نيست

و ز شمس و قمر جز تو نشان و اثري نيست

مادر مگرت بود قمر، شمس پدر زانک

غير از تو، به حق شمس و قمر را پسري نيست

قدت شجر طيبه حسنت ثمر اوست

طيب شجري چون تو و طاهر ثمري نيست

در زير و زبر معني شمس و قمري تو

خالي ز تو يک نقطه ي زير و زبري نيست

در عالم جان سير و سفر کن ز تنستان

چون بهتر از اين مرحله سير و سفري نيست

در مرحله ي عشق تو بي پا و سرانند

پيش سر و پاي تو به خط پا و سري نيست

از مخبر صادق شنو احوال جهان را

اينجاست خبرها که در آنجا خبري نيست

اندر پي ديدار تو صاحب نظرانند

نزد رخ زيباي تو صاحب نظري نيست

گر هست قضا و قدري از قلم تست

ور نيست چنين هيچ قضا و قدري نيست

شد نيشکر از خامه ي «حاجب» شکرستان

بهتر ز ني خامه ي او نيشکري نيست

55

معدوم گشت انصاف منسوخ شد مروت

مرفوع شد عدالت مقهور شد فتوت

قانون صلح شد لاش آئين جنگ شد فاش

متروک شد ابوت مخذول شد اخوت

رستم ز عشق گرديد بيچاره تر ز گرگين

دست قضا ببندد بازوي پر ز قوت

اي پيک صبح بر خلق آيات صلح بر خوان

هي هي از اين رسالت به به از اين نبوت

از آسمان مسيحا شد بر زمين ممسک

اي روح قدس بگشا بر او در اُبُوّت

«حاجب» به خلق بنما رسم و ره محبت

هم عادت عدالت هم معني مروت

56

روشنيم سر تا پا گر زمانه تاريک است

گلشنيم پا تا سر راه وصل باريک است

يار، از قدم با ماست گر رقيب نامحرم

گه بفکر تفريق و گاه فکر تفکيک است

کيست کز غم عشقش جان به در تواند برد

ديلم است يا کرد است ترک يا که تاجيک است

انگليس يا آلمان روس يا که اطريش است

ژاپني است يا چيني روم يا که بلژيک است

هر چه امپراطور، است يا رئيس جمهور است

يا ز مسجد اقصي يا ز خاک مکزيک است

امر تو، بر او جاريست نهي تو، بر او ساريست

ني مجال شبهه استي ني مقام تشکيک است

خرمگس مکن زين بيش در کدوي ما وز، وز

کز حق اين گرامافون بر صداي موزيک است

در نهاد اين کشتي در ضمير اين دريا

نور رستگاري بين چون کناره نزديک است

از تصرف اين بيت فخرهاست بر حافظ

روح پاک او حاضر هان براي تبريک است

مدعي تو خونخواري صلح کل مدزد از ما

اين چه رندي بي جا اين چه وضع پولتيک است

خامه ام تفنگ آمد چامه ام شرپنل توپ

«حاجبا» به دشمن گو، هان زمان شليک است

57

هر که حق گفت چو منصور نصيبش دار است

بر سر دار شدن مرد خدا را کار است

يار اگر مي طلبي از غم اغيار منال

همه يار است به چشم تو اگر اغيار است

مستي باده ندارد اثر هشياري

اي خوش آن مست که در مستي خود هشيار است

ناصح از گفته بي حاصل خود لب بربند

تو، به گفتاري و درويش پي کردار است

نيست جز صلح و صفا شور دگر در سرما

ملک ما نيستي و دولت ما دلدار است

آه ما را علم و ناله علمدار، بود

درد و محنت سپه و فقر سپهسالار است

اي که جان و تن ما را تو خريدار استي

دکه ماست که اکنون بسر بازار است

ما دم از صلح زنيم و همه قهرند از ما

خلق را اين چه ره و رسم و چسان کردار است

لامکانيم و نداريم مکان جز دل دوست

دوست داند که دلش مأمن هر دلدار است

خواهي ار مرد خدا را تو نکو بشناسي

صلح ميزان بود و صدق و صفا معيار است

«حاجب» ار قصد کند جان تو را خصم چه باک

محتسب را همه دانند که در بازار است

58

پادشاهان را خبر از عالم درويش نيست

پادشاهي جز خيال و خواب و مستي بيش نيست

شکوه از دشمن مکن رو، با جهاني دوست باش

دشمني بدتر تو را، از نفس کافر کيش نيست

صبر من تلخي ز صبر بيش بردارد خواص

گرچه دشمن را، به لب زهريست کاندر نيش نيست

دست کي شويد عدو چون زاهدان از صيد عام

گرگ را، بر سر خيالي جز شکار ميش نيست

اي مفتش هر چه خواهي عرضه کن در نزد شاه

من انا الحق فاش گويم حاجت تفتيش نيست

جود و همت عصمت و غيرت نشان مردي است

مردي از کفش و کلاه و از سبيل و ريش نيست

بيضه ها بشکست چرخ حقه بازت در کلاه

روي عالم حقه بازي چون تو نا درويش نيست

جاهل ار، نوشت دهد نيش است مستان نوش نيست

کامل ار، نيشت دهد نوش است بستان نيش نيست

رو، به ايران آر کامروز است اندر شهر فارس

طرفه دلداري که در آمريک و در اطريش نيست

قدسيانت طَرّقو گويند «حاجب» پيش و پس

دور باش نخوتت گر، از پس و از پيش نيست

59

هر که آمد گل ز باغ زندگاني چيد و رفت

عاقبت بر سستي اهل جهان خنديد و رفت

کس در اين ويرانه جز يکدانه حاصل برنچيد

هر که آمد دانه ي بذر هوس پاشيد و رفت

سر چرا عاقل فرود آرد، به تاج سلطنت

بايد آخر پاي خود را در کفن پيچيد و رفت

گر تو هم از رفتن راه عدم ترسي مترس

بسکه آسانست اين ره ميتوان خوابيد و رفت

بسکه در گل گل عذاران خفته در پهلوي هم

همچو شبنم ميتوان در روي گل غلطيد و رفت

در جهان از رفتن معراج خود ترسي مترس

بسکه خوش جائيست با سر ميتوان گرديد و رفت

«حاجب» اندر دار دنيا ميل آسايش نداشت

چند روزي آمد و ياران خود را ديد و رفت

60

عاشق جانانه از جان بگذرد

جان کند قربان جانان بگذرد

دين و ايمان چيست در سوداي عشق

عشقباز، از دين و ايمان بگذرد

دردمند عشق کي خواهد طبيب

از علاج درد و درمان بگذرد

زين بساط دهر از يک تند باد

همچنان موري سليمان بگذرد

کس نخواهد ماند باقي جز خدا

چون گدا يکروز سلطان بگذرد

چون سکندر، از فراق دوستان

خضر نيز از آب حيوان بگذرد

دار، را عيسي گهي رفتي فراز

گه زداري پور عمران بگذرد

کفر و ايمان صلح کردند وگذشت

کافر است آنکو، به کفران بگذرد

نيست کس انسان پرست و حق پسند

کز بتي بر شکل انسان بگذرد

ظالم ار، سندان بود مظلوم را

تيره آه از سخت سندان بگذرد

ملک ويران، نوجوانان غرق خون

اين ستم بر آل سامان بگذرد

شعله ي آه از جگر سر بر کشيد

سيل اشک از دل به دامان بگذرد

هر دهي آباد از دهقان شود

ده خراب افتد چو دهقان بگذرد

«حاجبا» تا صلح کل گيرد رواج

اين بلا بر اهل ايران بگذرد

61

صبح مؤذن چو کرد وصف تو بر بام، داد

باده ي روشن بزن تا، به شب از بامداد

گيتي فرتوت شد باز، به عهدت جوان

از سر پير و جوان سايه ي تو کم مباد

اي که بود عقل کل طفل دبستان تو

علم ز شاگرديت بر همه شد اوستاد

صورت بردالعجوز گر، به جهاني بتاخت

گرم شود روزگار، مرد رسد بر مراد

درگه پير مغان کعبه ي آمال شد

که خشت او در قدم به عدل بنا نهاد

صلح ز حب و وداد با همه کرد اتحاد

جنگ چه جانها که داد ز ظلم و عدوان بباد

تا علم علم و عدل صلح برافراخت شد

محنت و زحمت چنان وحشت و دهشت ز، ياد

تا دو، زبان و قلم کرد رقم نام دوست

بر دهن مدعي مهر خموشي نهاد

از مي وحدت بنوش جامي و جم نو بطبع

خسرو و پرويز را ياد کن از نوش ياد

خامه ي «حاجب» نوشت اين غزل جان فزا

داد فصاحت بدهر طبع خداداد، داد

62

چند ببايد زدن از داد، داد

دادرس آمد که دهد داد، داد

دکمه ي علمي که طبيعت گشود

بر همه شاگرد و تو شد اوستاد

کس نشناسد دل آزاده را

تا نبود با دل آزاد و راد

عشق تو شد باعث رسوائيم

زانکه مرا طشت زبام اوفتاد

تاکه شد آئينه ي تو آفتاب

بر، مه و انجم همه منت نهاد

هفت اَبَت شبه و همالي نديد

چار، اُمَت مثل و نظيري نزاد

تا بسر خاک نهادي قدم

گفت فلک بر بزمين خير باد

نيست سري کز تو نشد سرفراز

نيست دلي کز تو نشد پاک شاد

فخر فقيران به تو و فقر تست

فقر کيان بود گر، از کيقباد

مهره در اين نرد ز ششدر بجست

بس به غلط داد حريفم گشاد

ملک سليمان ز چه بر باد رفت

باد برد هر چه بياورد باد

صلح بنائيست که معمار چرخ

ريخت ورا رنگ و بنائي نهاد

گشت چو نظم تو منظم جهان

رفت ز قانون تو قانون ز، ياد

پور، به «حاجب» به جم و کي رسد

زاده ي دُر، يافت گهر در کناد

63

دادن جان گرچه بر ابناء عالم شاق بود

ليک عاشق اين هنر را، از ازل مشتاق بود

طاق ابروي تو را نازم که افتاده است طاق

به به از طاقي که جفتش در حقيقت طاق بود

نوشِ وصل و نيش هجرانت به ميزان دُرست

جان گزا، چون زهر و روح افزاي چون ترياق بود

آنکه بيرون ز، انفس وآفاق جويا بودمش

چون بگرديدم عيان در انفس و آفاق بود

مصحف ما را چُنان شيرازه زد صَحّاف عقل

کاسماني نامه ها پيشش همه اوراق بود

حادث مطلق وجودم محترم را بازگو

تا که بُد ذات قِدم در گردش اين نه طاق بود

آنکه سرو کاشمر را تيشه زد بر ريشه گفت

اين حسود قامت آن سرو سيمين ساق بود

با کَفَت تشبيه ميکردم به همت بحر و کان

بحر اگر رزاق بود و کان اگر خلاق بود

در بساط قرب جانان با تو هر عهدي که بست

خود تو بشکستي درست او بر سر ميثاق بود

از حجاز آن ترک شهر آشوب چون شد در عراق

يافت هر، شور و نوا، در پرده ي عشاق بود

حرف حق زد، دوش «حاجب» صوفئي از خانقاه

پاسخش تا صبحدم با زهره و مطراق بود

64

تا نسيم صبح، بر جهان وزيد

در چمن شکفت نو گل اميد

شد غزال عدل در چمن چمان

گرگ هار ظلم از، رمه رميد

دست حق برون شد ز آستين

پرده هاي وهم از ميان دريد

زاغ و راغ هجر شد در آشيان

شاهباز وصل ز آشيان پريد

اي منجم ار عالمي ببين

نجم شاه عشق بر فلک پديد

رخش عزم تاخت يکه تاز عشق

تيغ بي دريغ از ميان کشيد

هر که اهل بود مرحمت فزود

وانکه جهل بود دل از او بريد

از سواد شب طره ات عيان

وي بياض صبح در رخت پديد

«حاجب» آنکه شد سرفراز عشق

خار خاريش درد و پا خليد

65

صبحدم مغ بچه گان صف در ميخانه زدند

بنگاهي ره هر عاقل و ديوانه زدند

صوفيان باده ي صافي ز ره صدق و صفا

از کف پير مغان يک دو سه پيمانه زدند

در گدايان خرابات به نخوت منگر

که در اين ميکده بس ساغر شاهانه زدند

عرش را فرش شمردند در آن از سر شوق

باده با خانه خدا سر خوش و مستانه زدند

محرمان حرم دل ز سر صلح و صلاح

راه هفتاد و دو ملت به يک افسانه زدند

عاشقاني که ز جان در ره جانان گذرند

باده ي وصل همه از کف جانانه زدند

نفس باد بهار از چه بود مشک افشان

حوريان سنبل زلف تو، به يک شانه زدند

بلبل از، گل به فغان و من و پروانه خموش

شمع رويان شرري بر من و پروانه زدند

طبع عشاق چو غواص به درياي وجود

غوطه ها بهر تو اي گوهر يکدانه زدند

عشق و فرزانگي از پنبه و آتش بترند

آتش عشق تو چون بر من فرزانه زدند

مرغ دل لانه به شاخ سحر افکند ز غيب

آتش عشق به طور دل ويرانه زدند

داشتم کلبه و کاشانه اي از عالم عقل

عشق و ذوقم بهم آن کلبه و کاشانه زدند

دوش بر، ياد خم ابروي «حاجب» تا صبح

پاک مردان جهان مي همه مردانه زدند

66

ماه من گر طرف کاکل بشکند

رونق بازار سنبل بشکند

گر نقاب وهم از، رخ افکند

قدر ماه و قيمت گل بشکند

در تَغَنّي آن نگار گل عذار

نغمه را، در ناي بلبل بشکند

با حقيقت بگذر، از پل ني مجاز

مي برد آبت اگر پل بشکند

کوک کن مطرب تو، بربط را چو فور

تا خماري را، بطي مُل بکشند

در کمند آرد مگس را عنکبوت

وقت حمله شير نر، غُل بشکند

روز ميدان شير چون جولان کند

جيش گرگان بي تأمل بشکند

جزء و کل گر، بر خلافش صف کشند

صف بدرد جزء با کل بشکند

نيست «حاجب» را توسل با کسي

چون توسل را، توکل بشکند

67

چشم تو آهوي ختن پرورد

لعل لبت در عدن پرورد

عکس لب و روي تو لعل و عقيق

آن به بدخش اين به يمن پرورد

سرو جوانا، به چمن چم چو من

تاکه قدت سرو چمن پرورد

در صدف سينه و درياي دل

علم بيان دُرّ سخن پرورد

ثابت و سيار فلک را، ز مهر

از سر قدرت مه من پرورد

بي خبر از جان و ز جانانه کيست

پُر خور و خوابست که تن پرورد

بر جدو اَب علم ادب درس ده

نخل جوان نخل کهن پرورد

بيشه ي ببران سر شيران بود

گرچه زبانيست که زن پرورد

«حاجب» درويش به اندرز و پند

روز و شب ابناء وطن پرورد

68

پيش بينان همه گفتند کسي مي آيد

بدل او به غلط نيز بسي مي آيد

يوسفي عصمت و احمد (ص) صفتي بر خيزد

موسي آيات و مسيحا نفسي مي آيد

خر سواران همه رفتند چو دجال امروز

مهدئي گرم عنان بر فرسي مي آيد

حاکم نزع سلاح است بود آمر صلح

اين چنين دادگر و دادرسي مي آيد

بلکه موسي کندش جده و عيسي تنعيم

شحنه ي آدم اول عسسي مي آيد

عنکبوتا ندهي تار نبندند قنار

هر طرف بانگ گسستن مگسي مي آيد

شمس در طور سرايت ز چه تابد، هر صبح

موسي آسا، به اميد قبسي مي آيد

کاروان رفت و در اين مرحله گم گشته بسي است

سعي کن تا که صداي جرسي مي آيد

طاير گلشن جاويدم و اندر نظرم

وسعت کون و مکان چون قفسي مي آيد

منعما خرمنت ار بگذرد از خرمن ماه

پيش ماش ار نگري چون عدسي مي آيد

پاکتر ز آينه رخساره درياست چه باک

بر سر موج اگر خار و خسي مي آيد

نيست کس عاشق آن شاهد يکتا «حاجب»

نارسي مي رود و بوالهوسي مي آيد

69

يار آنقدر، به حسن بنازيد و ناز کرد

کش روزگار هستي خود را نياز کرد

با حقه بازيش فلک حقه باز باخت

بايد قمار با فلک حقه باز کرد

زاهد ز کعبه رخت به دير مغان کشيد

تبديل بر حقيقت مطلق مجاز کرد

گر مسجد است ميکده و قبله خُمِّ مي

بايد به هفت وقت به مستي نماز کرد

زاهد بيا، به مسجد و ميخوارگان ببين

کاين خانه را خدا ز، ريا بي نياز کرد

تا اين سراي را، در رحمت نمود باز

درهاي کذب و نکبت و زحمت فراز کرد

هر کس که سر، به راه محبت ز دست داد

خود را، به سروران جهان سرفراز کرد

دانست عشق من ذهب خالصم به عهد

چون کوره گشت بوته خود شکل گاز کرد

کوتاه پاي ظلم و دراز است دست عدل

بايد نشست راحت و پائي دراز کرد

دهر مُشَعبَدُ فک حقه باز، را

حق دست بست و بسته ي ارباب راز کرد

جز آرزو، چه صرفه و سود، از جهان برد

آن کس که عمر صرف طمع وقت آز کرد

«حاجب» بگوي مردم آزاده را خداي

ممتاز کرد و قابل هر امتياز کرد

70

خورشيد اگر زانکه به سيماي تو ماند

از چيست به پيش تو تجلي نتواند؟

گر سرو، به پيش قدت از پا ننشيند

ديگر، به لب جوي کس او را ننشاند

دل خون شد و از ديده فرو ريخت بدامان

دلبر دل اگر خواست ستاند چه ستاند؟

جان طاير قدس است پَرد، در حرم قدس

صياد اگر از قفس تن بپراند

تابوت مرا بر سر راهش بگذاريد

تا بو که به من دامن نازي بفشاند

اي صبح سعادت بدم از مشرق اميد

تا ظلمت غم در همه آفاق نماند

آمد بسرم باز نگيريد عزايش

مرکب بگذاريد به نعشم بدواند

کي رشته ي پيمان تو جانا گسلانم

گر، زانکه اجل رشته ي عمرم گسلاند

در ميکده ي عشق طلب نشئه ي جاويد

کاين باده خمار آرد و اين عيش نماند

اين خود سري از چيست فلک را که زدامان

بذر طرب امروز، به عالم نفشاند

بر «حاجب» اين انجمن امروز خدايا

چشم بد، و بدخواه زياني نرساند

71

نميدانم چرا ساقي به کف ساغر نميگيريد

سر آمد دور مشتاقان چرا، از سر نميگيرد

رقيبان را نميدانم چرا، از در نميراند

غرض آن ماه عارض تاکي از جوهر نميگيرد

تو را دامان عصمت گيرد آخر خون مشتاقان

ز سختي بر دلت چون عجز و زاري در نميگيرد

کسي کز دست او جامي چو جم گيرد در اين گلشن

گُل جنت نميبويد مي کوثر نميگيرد

نصيحت کم کن اي ناصح که عقل و عشق گويندم

کزين دلبر در اين عالم کسي دل بر نميگيرد

عدو کفران نعمت کرد قدر وقت را نشناخت

چرا تير قضا کيفر از آن کافر نميگيرد

شب مظلم ز رخسارت چراغ صبح روشن شد

چرا، اخترشناس امشب پي اختر نميگيرد

بناي صلح شد محکم اساس جنگ شد دَرهَم

که بهرام فلک ديگر به کف خنجر نميگيرد

عزيزان روز و شب «حاجب» به مصر دانش و حکمت

فرو شد يوسف خود را و سيم و زر نميگيرد

72

معاشران به خدائيتي ثواب کنيد

حديث نغز مرا، زينت کتاب کنيد

عنان پيش رخ از شه پياده است وزير

گرفته سخت و سبک پاي در رکاب کنيد

به کار صلح که طراح خير و فلاح

درنگ نيست مرا، نوبتي شتاب کنيد

به غير پير خرابات دادخواهي نيست

دل خراب خود آباد از آن خراب کنيد

ز کارهاي ثواب آنچه واجب آمد و فرض

دو بيت نغز، به جان حفظ از اين نصاب کنيد

نصاب موج طباق است بيت بيتش را

به گوش هوش به از لؤلؤ خوشاب کنيد

سرود خوان چو شود عنديب گلشن قدس

چرا، به گوش فرو نوحه غراب کنيد

اگر خضاب توانيد کرد پنجه ز خون

به خون دختر رز دست ها خضاب کنيد

کف سئوال گشايد به پيشتان هر کس

به خير و خوبي و احسان و را جواب کنيد

سراي پير مغان را چو آستان بوسيد

براي کسب شرف جا در آن جناب کنيد

حجاب وهم ز رخ بر گرفت «حاجب» را

بهشت گشت جهان از چه اش حجاب کنيد

73

اي رخت آئينه مظاهر معبود

وي سر کويت صفاي کعبه ي مقصود

قبله نمائيست کعبه از ره تحقيق

طاق دو ابروي تست قبله ي مسجود

آنکه کشد يوسف عزيز، به بازار

عشق زليخاست ني دراهم معدود

در پي دنيا برفتي اي دل دانا

غيب شهود است زانکه پيش تو مشهود

باد ز بنيان برد بساط سليمان

تير قضا بگذرد ز جوشن داوود

آيت يا نار خواند بلبل ازيراک

گل چو خليل است لاله آتش نمرود

جز سرو جان نيست بر کفم پي ايثار

غايت جود است هر چه حاضر و موجود

ذوق سخن مرد را نشان کمال است

دُرد کند آشکار رايحه ي عود

شعر تو «حاجب» کند صفات تو ثابت

بخت تو مسعود باد و ذات تو محمود

74

در لباس کثرت آن سر تا قدم وحدت در آمد

معني وحدت عيان در کسوت کثرت در آمد

صد هزاران تشنه ي گم کرده ره را مژده بادا

چشمه ي آب حيات عالم از ظلمت در آمد

آنکه مي جستندش اندر کعبه و دير و کليسا

در خرابات مغان با بهترين صورت در آمد

ضيغم يکتاي بي همتاي غاب کبريائي

از پي دفع ثعالب با، يد قدرت در آمد

تا شود تکميل عالم از رواج علم و حکمت

از ره علم و ادب در مشرق حکمت در آمد

خواست ترويج صنايع را و تکميل بدايع

از پي تصويب بدع و سکرصنعت در آمد

جنبشي فرمود شاه عاشقان محبوب خوبان

با قفايت در نياب دولت و حشمت در آمد

دولت و ملت بهم ريزند طرح جنگ و غوغا

صلح کُل در اين ميان با دولت و ملت در آمد

75

جم باز نظر به جام دارد

وين عيش علي الدوام دارد

کس جم نشود از آنکه جمشيد

اهريمن نفس رام دارد

زد جم به سپاه شوم ضحاک

گويا، سر انتقام دارد

مال دگران و عصمت خلق

جمشيد به خود حرام دارد

چون کشتن زير دست ننگ است

شمشيرش از آن نيام دارد

اين کره ي توسن فلک را

دلدار، به کف لجام دارد

شاه همه دلبران نامي

امروز بگو، چه نام دارد

خرم بود آن خجسته صحرا

کاين آهوي خوش خرام دارد

آن ماه که زهره اش کنيز است

مريخ و زحل غلام دارد

امروز گداي ره نشين بين

در، دهر، چه احتشام دارد

هر صبح نسيم از آن گل روي

بر مغز جهان پيام دارد

زد صلح علم به عالم از آنک

قيوم سر قيام دارد

هر روي نکو، به شهر ديدم

خوبي ز رخ تو وام دارد

«حاجب» ز پي مدام منزل

در کوي مغان مدام دارد

76

دلم چون صعوه به زلف تو آشيان دارد

که آشيانه ي سيمرغ زير، ران دارد

اميد دانه ي خالت به دام زلف کشيد

خوش است دام که اين دانه در ميان دارد

دهان تنگ تو چون غنچه هر زمان بشکفت

به عارضت گل و مل رنگ و بو از آن دارد

کسي حقيقت حُسنِ تو را نکرد انکار

يکي يقين نبود ديگري گمان دارد

گذشت مژه ات از، ابروان و چشمت گفت

خوش آنکه زخمي از اين تير و آن کمان دارد

به درگه تو، کرا، دست و لب رسد حاشا

که آسمان سر خدمت در آستان دارد

شکفته شد گل و مغز جهان معطر شد

ز شوق بلبل دل ناله و فغان دارد

ببين به دولت ارديبهشت و وضع بهشت

کجا بهشت چنين لاله ارغوان دارد

گُلي به سايه ي نيلوفر است، يا که رخت

همه ز طره شبرنگ سايه بان دارد

ز صلح گشت دي از راستي خجسته بهار

کز اعتدال جهان باده بوي جان دارد

به نظر و نثر تو «حاجب» هر آنکه خورده گرفت

سر عناد و عداوت به يک جهان دارد

77

هر آنکه جامه ي جان در محبتي بدريد

به قد و قامت خود خلعت شرف ببريد

حسود ما همه خر مهره داشت ما همه در

از و خريد به خروار و کس ز ما نخريد

چَمان چو من بگذر، زان چمن که گرگ در اوست

که آهوي دل ما اندر اين چمن بچريد

گه رحيل ز خواب ارتني نشد بيدار

چو رحل ماند به مرحل به کاروان نرسيد

کجا دگر، به گلستان پرد، دمي آزاد

اگر که مرغ گرفتار از قفس بپريد

کجا شود، سر، سرکردگان کسي که به شوق

به جان و سر، بسر کوي سروري نرسيد

کسي که فصل جواني نکرد خدمت پير

نبرد راه به مقصد به مسلکي نرسيد

چگونه مي شنود صوت مرغ گلشن راز

هر آنکه پنبه ي غفلت ز گوش جان نکشيد

بيا چو «حاجب» درويش صلح کل ميباش

کز اهل حرب کسي بوي مردمي نشنيد

78

تا دست من اي دوست به دامان تو شد بند

دربند توام بسته و وارسته زهر بند

چون ني به نيستان ولاي تو، برستيم

ناليم از آن درغم عشق تو زهر بند

اي ذات قدم غوث عرب ليث عجم باز

بخرام به ميدان کمر عزم فروبند

صلح آمد و، زد، بر سپه جنگ شبيخون

بفکن زره از بر بگشا کيش و کمربند

عمري به قفاي تو دويديم چو سايه

بيغوله به بيغوله و دربند به دربند

بگذر سوي تجريش و جماران و نظر کن

روح وره روحاني ما تا در، دربند

ما رايض نفسيم نه پا بست هوائيم

اسبي که هرونست بود، در خور پابند

دور، از نظر بد، رخ تو مصحف خوبست

خال و خط و زلف و رخت آيات نظربند

عمريست که ما بي سرو پايان به دل و جان

بنديم بهر حال به آن دلبر دلبند

عالم همه محتاج کرامات فقيرند

درويش بيا دست فرابر تو، به جنبند

از امر تو «حاجب» چه عجب کز سر بادت

سر کوفته گردد پس از اين هم سرو هم بند

79

ماه در، ابر بماند چو رخت جلوه نمايد

غير خورشيد کسي حسن تو جانا نستايد

يار اگر غير گشايد در تزوير ببندد

ور ببندد، ره انصاف بقدرت بگشايد

جَرّاِثقال بود حسن تو، بي شبهه و دل را

گر بود کوه گران سنگ چو کاهي بربايد

بس عجب دارم از آن کس که به دوران تو ميرد

زانکه ديدار، تو جان پرورد و عمر فزايد

صلح کل نزع و صلاح از همم خالي خود کن

کاين چنين همت مردانه ز شخص تو بر آيد

عارضت آينه ي مهر و مه ار نيست لبت چيست

زنگ ز آئينه دلها بنگاهي بزدايد

مگس نحل ز گل گو بپرد، باز پس آيد

هر که با، پا رود از کوي تو بي شک به سر آيد

اي گل واحد گلزار حقيقت که به عالم

بلبلي نيست که جز حمد تو مدحي بسر آيد

آنکه در پرده ي پندار نهان بود چو «حاجت»

برقع از روي براندازد و خود را بنمايد

80

آمد به فرخندگي، روز نجات ابد

روز نجات ابد، آمد حيات ابد

تا کي قيام و قعود، تا کي رکوع و سجود

کز فيض رب ودود، آمد صلوة ابد

زد موج بحر ولا، باريد اَبرِبلا

اي تشنگان الصلا سوي فرات ابد

در جمع افتادگان در بزم دلدادگان

از دست آزادگان بستان برات ابد

از حق براتي طلب و زحق نجاتي طلب

از حق حياتي طلب روز ممات ابد

جان برخي يار کن دل محو دلدار کن

رو جلوه بر، دار کن اينت حيات ابد

«حاجب» پي صلح کل پيوسته کوبد دُهُل

اي سالکان سُبُل اينک صفات ابد

81

گر، رعيت را، به ظاهر لطف شه مي پرورد

خود، رعيت پادشه را با سپه مي پرورد

پرورد خورشيد مه را، نزد، دانا روشن است

حسن روي يار من خورشيد و مه مي پرورد

موي تو شام ابد روي تو چون صبح ازل

صبح روشن از چه رو، شام سيه مي پرورد

خط و خالت را سواد است از شعاع عارضت

آري آري برق در، دريا شبه مي پرورد

خاکساري بين که غير از مادر آگاه خويش

کس نديدم گوهري در خاک ره مي پرورد

گر ترحم مي کني درويش را منت منه

کاين ثواب بي ريا چندين گنه مي پرورد

نيست پروا، مرد را «حاجت» ز دهر بي ثبات

دهر بي پروا، تباه است و تبه مي پرورد

82

آنکه در نثر، به دعوي يد بيضا مي کرد

کاش بر صفحه ي نظم تو تماشا مي کرد

نظم و نثر تو يقين آب حيات ابدست

که سکندر، دمي از خضر تمنا مي کرد

طوطي از خامه ي تو شکر، انشاء مي خورد

بلبل از نامه ي تو خواهش املا مي کرد

در پي رسم تقاضات علي الرسم لبم

بعد مدح از دهنت بوسه تقاضا مي کرد

شاه از پيل پياده کند، از اسب وزير

آنکه عالم همه مات رخ زيبا مي کرد

فيض روح القدس اندر قلم قدرت اوست

زانکه گاه سخن اعجاز مسيحا مي کرد

دل صدف وار، پر از معني گوهر، بُد از آن

سينه ي صافي ما صنعت دريا مي کرد

سوختم از شرر آتش غيرت «حاجب»

مدعي گر هوس سوختن ما مي کرد

83

هست مرد را، ترک مي بعيد

ويژه روز وصل خاصه صبح عيد

اهل جنگ را حکم صلح داد

خالق حميد قادر مجيد

نقد صلح را، داد حق رواج

حبذا، از اين سکه جديد

وجه کردگار گشت آشکار

گر، به غيب بود مدتي مديد

اهل صلح را، حق دم ممات

بر کفن نوشت مؤمن شهيد

گشت بي فروغ آن چنان دروغ

کز جلو گريخت مرشد از مريد

تا سلاح حرب، کس نکرد چرب

رنگ و مشک را، هر چه بد جديد

اهل صلح را، «حاجبا» بگو

عُمرکم طويل، عِزّکم مَزيد

84

مه من تنگتر از پسته ي خندان دهان دارد

مسلّم چشمه ي آب بقا زير زبان دارد

همه سوداست، در باطن قمار عشق و جانبازي

ولي در قيد جان بودن در اين بازي زيان دارد

ببين داغ جبين زاهد خودبين وين سحريست

ميان جمع حيوانات اين حيوان نشان دارد

مگر آن نوگل زيبا شکفت از گلشن وحدت

که هر بلبل در اين گلزار فرياد و فغان دارد

بسان مرغ بسمل جان طپد در خاک و خون ليکن

به قاف قرب سيمرغ دل من آشيان دارد

به چشم يار گفتم چيست باعث فتنه را گفتا

هزاران فتنه از اين صعبتر آخر زمان دارد

تو اي زيبا جوان ميدان غنيمت پند پيران را

که پيري هست در عالم که عالم را جوان دارد

نيستان حقيقت را نئي چون من نمي رويد

ولي در، بند، بندم آتش سوزان مکان دارد

چرا پروانه چون بلبل ز سوز دل نمي تابد

مگر ز اغيار جور يار را چون من نهان دارد

چو «حاجب» از چه اي مرغ سحر آه و فغان داري

مگر صياد بي پروا، به دامت قصد جان داري

85

همچنان تير که ناگه ز کمان مي گذرد

از من آن تُرکِ کماندار چُنان مي گذرد

هر که را دست دهد منصب ما بوسه ي يار

از سر تخت جم و تاج کيا مي گذرد

تا شبان است در اين گله، به راحت گذران

گرگ، سگ را بفريبد چو شبان مي گذرد

گر بخواهي به جهان زنده و جاويد شوي

به جهان تکيه مکن زانکه جهان مي گذرد

تن فولاد خود جوشن جان کردم ليک

تير نازش عجب از جوشن جان مي گذرد

عشق ورزيدن و جان خواستن از بوالهوسي است

هر که دارد غم جانانه، ز جان مي گذرد

هر زياني که ز عشق است بود مايه ي سود

اين چه سود است، که از سود و زيان مي گذرد

هر کجا مي گذرد، در پيش از دلشدگان

بر فلک ناله و فرياد و فغان مي گذرد

چه عجب روبه اگر بگذرد از بيشه ي ما

پا نگهدار و ببين شير ژيان مي گذرد

خرمن قدر تو را، گر چه دهد دهر، به باد

جو، ز جو زا و که از کاهکشان مي گذرد

آن بياني که معطر کند آن کام و دهان

حرف صلح است که ناگه به زبان مي گذرد

غيرت ماه فلک بين که روان مي آيد

عبرت سروچمن بين که چمان مي گذرد

گرچه مرگ از پي پيري است جوان غره مشو

کاين بلائيست که بر پير و جوان مي گذرد

هر که از حُسن صُوَر، درک معاني نکند

به يقين آمده است و به گمان مي گذرد

در کمين گرچه ز هر سوي کمان دارانند

«حاجبا» تير تو، تا پر ز نشان مي گذرد

86

آنکه غائب ز نظر بود عيان مي گذرد

تک سواريست عجب گرم عنان مي گذرد

هر کجا بگذرد آن خسرو جمشيد غلام

از فلک طنطنه ي شوکت وشان مي گذرد

يار چون برق يماني به سحرگاه گذشت

خود تو در خوابي و آن برق يمان مي گذرد

گر قرين با تو شود جنگ چه پرواي بصلح

قرنها باش که اينگونه قران مي گذرد

از تسلسل مفکن جام تو اي ساقي بزم

دور، زن دور، که اين دور زمان مي گذرد

ما بجز صلح چه کرديم که آن سخت کمان

از سر جنگ به شمشير و سنان مي گذرد

بر در پير مغان هر که ز جان گشت مکين

مي کند همت و از کون و مکان مي گذرد

بگذارد قلم از دست اگر «حاجب» ما

وصف رخسار تو از حد و بيان مي گذرد

87

بر سر خاکم اگر يار گذاري بکند

روح باز آيد و با جسم قراري بکند

هيچ داني ز چه دامان فلک پر گهر است

خواست هر صبح بپاي تو نثاري بکند

کرده حايل به رخ آن ترک حصاري خم زلف

تا به صبح از شب ديجور حصاري بکند

هر که از عقل زند دم به بر شيفتگان

عشق البته به بينيش مهاري بکند

ديگر از گردش گيتي چه تمنا دارد

عارف ار سير خزاني و بهاري بکند

دهر چون تخته قضا مُهره فلک کهنه حريف

کيست مردي که در اين نرد قماري بکند

عاشق آن است که در عرصه ي شطرنج بلا

دين و دل مات رخ شاهسواري بکند

علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزين

مرد بايد که از اين يک دو سه کاري بکند

وقت مردن نبرد حسرت دنيا در خاک

ورنه هر عربده جو دفع خماري بکند

«حاجبا» سعد شود طالع عالم زين پس

کوکب بخت تو گر زانکه مداري بکند

88

پرده ي وهم برانداز بتا، تات ببينند

تا که سيرت عرب و کُرد و لُر و فات ببينند

مات مائيم چو آئينه به رخسار دلارات

کاش در ظاهر و باطن هم چون مات ببينند

به سر و پاي تو سوگند که بي پا و سران را

سر آن است که پيوسته سراپات ببينند

شکر افشان، که همه لعل شکرخات ببوسند

روي بنما که همه طلعت زيبات ببينند

اي به بالا همه والا و به قامت چو قيامت

قد بر افراز که در عالم بالات ببينند

پايداري کن و پا بر سر اين دار فنا، نه

تا که بردار حواري چو مسيحات ببينند

«حاجبا» از حُجُبِ وهم برون آي خدارا

تا که بين همه با ديده ي بينات ببينند

89

سراي ميکده را گو هميشه باز کنيد

دري جز اين در اگر باز شد فراز کنيد

کنيد سجده به خم پس ز مي وضو سازيد

نماز را بگذاريد و جان نياز کنيد

حقيقت است اگر دردل است درِ گل نيست

رياست، روي چو در قبله ي مجاز کنيد

گداي ميکده را بر شماست روي نياز

به يک دو ساغرش از غير بي نياز کنيد

به عزم صيد چو شهباز حق کند پرواز

همه کبوتر دل نزد شاهباز کنيد

شد از دو ترک مخالف حصار شهر آشوب

عراق پر ز نوا، شور در حجاز کنيد

به راه راست شد از چار و سه همايون فال

ز خسروي و اميري به شاه ناز کنيد

ز دستبرد زمانه اگر بجاست دلي

نثار «حاجب» شيراز دلنواز کنيد

90

گرچه بر پير و جوان داد جان شاق آمد

ليک عاشق به چنين مرحله مشتاق آمد

تو برون ز انفس و آفاقي اي نفس نفيس

کي دگر مثل تو در انفس و آفاق آمد

زهر در دست تو چون آب حيات ابد است

زهر نوشان تو را عار ز ترياق آمد

از لب لعل و دهان تو شود حوصله تنگ

طاقت از طاق دو ابرو و لبت طاق آمد

گرچه اغراق تو بس واجب و فرض آسان شد

وصف حسن تو صنم خالي از اغراق آمد

نتوان از سر کوي تو جفا جوي گذشت

خون عشاق به حدي است که تا ساق آمد

اشک خونين چو، شراب است و دل خسته کباب

رزق عشاق تو اينگونه ز، رزاق آمد

عهد و ميثاق شکستن نبود شرط وفا

يار بايد همه جا بر سر ميثاق آمد

«حاجبا» علم و کمال و هنر و فضل وادب

هر يکي را قلم دست تو مصداق آمد

91

خون من گر خورد آن نوش دهن نوشش باد

دل بخون همه آلوده لب نوشش باد

مهر و مه عکس رخ و قامت دلجويش بود

روز و شب آينه ي زلف بنا گوشش باد

ساخت از شمس و قمر آينه ي طلعت خويش

آفرين بر هنر و زيرکي و هوشش باد

زلف بر دوش بيفکند که از قدرت حسن

بار دلهاي پريشان همه بر دوشش باد

دامن عصمت آن کس که ز گُل پاکتر است

ياد وصل تو شب و روز در آغوشش باد

خون عاشق به ستم ريختن انصاف نبود

يا رب اين کينه ديرينه فراموشش باد

در کمين کيست که از آه کند رنجه تنت

بسر تير قضا زلف زره پوشش باد

هر که چون شمع نخواهد که تو روشن باشي

در غمام ابدي افتد و خاموشش باد

کاوس دهر که سودا به دهرش بفريفت

روي تو آتش و خال تو سياووشش باد

آنکه فرياد کس او را نرسد هيچ بگوش

پند «حاجب» چو دُر آويخته ي گوشش باد

92

دوستان از راستي کم فکر تل و ول کنيد

مي توانيد آنچه آخر مي کنيد اول کنيد

صلح را محکم ميان بنديد با نزع و صلاح

رسم درويشي بياموزيد و کم کَل کَل کنيد

وقت بدبيني و رفتار کج و حرص و طمع

چشم خود را کور، دست و پاي خود را شل کنيد

صلح را يکدل ميان آريد برداريد جنگ

ادهم بخت خود امشب در نشد ارجل کنيد

ميتوان در دل عبادت کرد حق را متصل

کس نميگويد وجود خويش را محمل کنيد

اندر آن شرعي که جز صلح و صلاح و صدق نيست

ميتوانيد از شرف خود را همه مرسل کنيد

يا به شکل شعله ي جوّاله جولاني دهيد

ورنه تند آتش خدا را خويش منقل کنيد

نوع آزادند از رويت دين ها پرست

پيش هر ناکس مبادا خويش را انگل کنيد

با گروه ناکس و بي عصمت و ناموس، کوي

مي نشايد راه مخرج را، ره مدخل کنيد

نيست شيطاني بجز نفس دغا در جلدتان

تا بکي بايد حواس خويش را مختل کنيد

روزي از کَدِّ يمين و از حلال استي مباد

از اميدي خويش را بيچاره و تنبل کنيد

اين زمين گوژپشت از خود شما را نادرست

سَنبلش را قوز يا خود قوز او سَنبل کنيد

از سرياران نيارد باد موئي کم کند

گرچه با قاتل چو «حاجب» روي در مقتل کنيد

93

چه باشد تن گر او را جان نباشد

چه باشد جان اگر جانان نباشد

عزيزي چون تو اي يوسف شمايل

نه در مصر و نه در کنعان نباشد

مکش منت ز خضر و آب حيوان

که نامي باقي از حيوان نباشد

کسي کو دست شست از آب حيوان

به غير از حضرت انسان نباشد

زهي آن عاشق صادق که او را

غم مأيوسي و حرمان نباشد

عروس ملک را قانون جهيز است

عروس با جهيز…. نباشد

شود ايران بهشت عدن روزي

که در قانون او نقصان نباشد

بيا وصل بُتي جو، گر تواني

چه وصلي کش ز پي هجران نباشد

چرا عيسي دمي نشناسي آخر

گرت درديست کش درمان نباشد

چو خورشيد است برهان تو «حاجب»

چه باشد دعوي ار برهان نباشد

94

تا ماه مرا بررُخ زلف سيه افشان شد

در ظلمت شب خورشيد پيدا شد و پنهان شد

تا زلف مسلسل را در جمع پريشان کرد

صد طايفه بر هم خورد صد جمع پريشان شد

آباد نخواهد شد عالم زکسي کز او

صد طايفه بر هم ريخت صد ناحيه ويران شد

از سايه ي زلفش خط بر گرد لبش سرزد

چون خضر که از ظلمت در چشمه ي حيوان شد

جانبازي هر نادان مقبول نخواهد ماند

اينجاست که هر دانا در بند سروجان شد

کي همچو قدت سروي در باغ وجود آمد

کي همچو رُخت يک گُل زينت گر بُستان شد

«حاجب» به فنا فاالله شد عين بقا بالله

هم مُظهِر و هم مَظهَر از حضرت جانان شد

95

اي آستانت خلد مخلد

وي پاسبانت عقل مجرد

اندر جنابت جيش معظم

وندر رکابت جُند مُجند

مبناي عزمت به از سکندر

کز دست بنهاد سَدي مُسَدّد

تا شبنم فيض باري به رويش

بشکفت در باغ وَرد مُوَردّ

از قيد و بندم دشمن مترسان

شير است در بند باز است مردد

متروک کردي زايماي ابرو

با، بي کماني تيغ مُهَنّد$

از صلح پيچيد هر جنگجوف سر

در شرع عشقش، بايد زدن حَد

فرقي که سايد بر مرقد تو

فرقي ندارد از فرق فَرقَد

فخر از تو دارند جَد و اَبُ و اُم

مجد از تو يابند اُم و اَب و جَد

شق حُجُب کرد انگشت «حاجب»

شق القمر کرد گردست احمد (ص)

96

در حق تو کس را سر انکار نباشد

ناحق بود آن کس که به اقرار نباشد

زنهار زشمشير زبانت که به ميدان

کس نيست که پيش تو به زنهار نباشد

گر علم و عمل داري و درويشي و کردار

حاجت به زبان بازي و گفتار نباشد

درد و غم هجر تو به ديوار بگويم

دانم سر خر، درپس ديوار نباشد

پُر شُعبده و سحر شود عرصه ي عالم

گر معجز آن لعل دُرر بار نباشد

بلبل چو زليخا نکند ناله و افغان

تا يوسف گل بر سر بازار نباشد

ما مستو خرابيم و توئي عاقل و هشيار

ميخانه ي ما قابل هشيار نباشد

هان دُرّ گرانمايه عشقم به کنار است

بازار کساد است و خريدار نباشد

چون عيسي منصور زدم کوس اناالحق

دردا که در اين دار يکي دار نباشد

دجال براند خرک لنگ به ميدان

بر اسب اگر حيدر کرار نباشد

«حاجب» به ره مرد، دهد جان گرامي

جان دادن بيهوده سزاوار نباشد

97

اسير سُنبل زلف تو گلعذارانند

خمار نرگس مست تو هوشيارانند

تو آن گلي که ز تاب رخت به گلشن دهر

سخن بر آن همه چون لاله داغدارانند

جفا و جور و تطاول ز ما دريغ مدار

که عاشقان تو ايدوست بُردبارانند

بر آي بر لب بام و ببين بگوشه چشم

که زير تيغ اجل خيل جان نثارانند

بگير جام که بر باد رفت کشور جم

ببين به تخته ي تابوت تاجدارانند

به اسب و پيل بنه رخ دلا چو فرزين راه

پيادگان ره عشق شهسوارانند

غبار راه تو اکسير اعظم است ايدوست

از آن به کوي تو عشاق خاکسارانند

پسند ماهرخان چيست غير عجز و نياز

که زود رنج و دل آزار و ناز دارانند

اميد وصل تو باشد خيال خام وليک

بر آستان رفيعت اميدوارانند

برآر، ز مشرق توحيد آفتاب آسا

که عاشقانت چو ذرات بي قرارانند

گلي چو روي تو از شاخ مردمي بشکفت

ولي هزار تو را در چمن هزارانند

ببين به حالت ايران و اهل او «حاجت»

که شهسواران محتاج ني سوارانند

98

جور اغيار و غم فرقت يار آخر شد

عهد ناکامي عشاق فکار آخر شد

خُم بجوش آمدو برخواست زميخانه خروش

اِبشرو، باده کشان دور خمار آخر شد

ساقيا صَبَّحک الله بده جام صبوح

تا بدانند حريفان شب تار آخر شد

تو بمان تازه بهارا که جهان زنده شود

چه غم ار فصل خزان رفت و بهار آخر شد

داشت هر سحر و فسوني فلک شعبده باز

همه از معجز لعل لب يار آخر شد

بلبلان مژده که بشکفت گل تازه به باغ

عهد گلچين بسر آمد غم خار آخر شد

«حاجبا» در دل مردان خدا منزل تُست

چون دلت آينه ي روي نگار آخر شد

99

دل آئينه روي خدا شد چه بجا شد

جان نور يقين گشت و دلم تير بقا شد

صبح آمد و شد همچو رقيب از بر ما رفت

ظلمت عجبي نيست گر از نور جدا شد

چون خضر سکندر، ز پي آب بقا رفت

اندر طلب آب بقا رفت و فنا شد

کس را ندهد آب بقا دست به شمشير

چون آب بقا قسمت شاهان گدا شد

قَدقامَ و قَدقالَ مناديت ندا، داد

دجال تو گوئي که ز تن سنگ و ندا شد

روح القدسا گوي به ساسان نخستين

شاهي جهان وقت من بي سروپا شد

سر، مايل سامان بُد، و دل طالب جانان

از گردنم اين دين زلطف تو ادا شد

ثابت چو زمين بود بُدي اسفل و ادني

چون شد متحرک همه اعلي و علا شد

در مذبحت اسحاق و اسماعيل نديديم

ديديم ولي صد چو براهيم فدا شد

با مدعي شوم بد انديش بگوئيد

اجر تو هدر سعي تو يکباره هبا شد

به گشت طبيبا مرض جان که بُد از هجر

چون نوش لب لعل تو داروي شفا شد

ما آمد صلحيم و بدائي نشناسيم

کي لفظ دعا مدعي کار خدا شد

در ظلمت جهل ابدي بود جهاني

روشن زتو اي نور خدا، ارض و سما شد

از لفظ بدا، در گذر اي خصم چو «حاجب»

حاصل چه بجز کذب از اين لفظ بدا شد

100

جهان جاي آرام و راحت ندارد

بجز محنت و رنج و زحمت ندارد

به دنيا مبندي دل ار عاقل استي

که اين دهر جز زجر و ذلت ندارد

به نعمت مشو غره منعم که نعمت

ثمر در جهان غير نِقمت ندارد

عزيز خدا هست آن کس به باطن

که در ظاهر او ملک و دولت ندارد

اگر اهل حقي و معصوم و پاکي

بزن قيد آن زن که عصمت ندارد

بود دشمن مرد آن زن که لطفش

به غير است و با شوي الفت ندارد

شود مرد را قدر عالي زهمت

نه مرد است آن کس که همت ندارد

ز درويش شد صلح کل جنگ مطلق

که گويد که درويش قدرت ندارد

مخواه از مُخنّث کفي آب هرگز

مخور نان آن کس که غيرت ندارد

طبيبي نخواهد دوائي نجويد

کسي کو به جان عيب و علت ندارد

مده پند گر عاقل هستي به جاهل

که جاهل بجز جهل و غفلت ندارد

خَرَد گوهري گوهرت$ را به قيمت

خزف نزد کس قدر و قيمت ندارد

نخواند اگر منکر ابيات ما را

سلامت نخواهد سعادت ندارد

ز«حاجب» زر و سيم هرگز نبيني

که گنجي به از کُنج عُزلت ندارد

101

مئي که باده وصل تو در، دماغ کند

دهان خم چو گشايد مرا سراغ کند

کسيکه آتش عشقش بسوخت سرتاپا

جبين و سينه و بازو، بهل که داغ کند

به پيش روي تو، بر خويش ننگرد يوسف

در آفتاب تجلي کجا چراغ کند

امير و فاخته خواند غنا بگل بلبل

بباغ از چه زغن نوحه همچو زاغ کند

اگر قمر، به رخت لاف همسري زندا

مهار از شبهش چرخ در دماغ کند

عدو، به پايه «حاجب» رسد ز علم و حِکَم

خرام کبک اگر في المثل کلاغ کند

102

مرا قلم سخن از غيب و عِلم غيب کند

کجاست آنکه در اين نکته شک و ريب کند

چُنان ز، خُم بسبو کرده باده پير مغان

که خاکروبي ميخانه را صُهيب کند

گذار باد بهار، ار، ززلف جانان است

چرا بساط زمين را عبير حبيب کند

به عُنفوان شبابم سفيد شد سرو روي

کسي به فصل شباب آرزوي شيب کند؟

ز عيب و نقص کسان در گذر که جمله ازاوست

خداي را که تواند که نقص و عيب کند

ميان ببندگي پير وقت بايد بست

که خدمت تو، بسي يونس و شعيب کند

بدين وطير سخن گر کسي کند «حاجب»

چو «حافظ» است که خود را لسان غيب کند

103

خود را ، ز قيد هستي، آزاد کرد بايد

زين خوبتر بنائي، بنياد کرد بايد

ويران شده است ايران از ظلم و جور عدوان

بازش زعدل و احسان آباد کرد بايد

از دست رفت کشور، درهم شکست لشگر

از شاه و از رعيت فرياد کرد بايد

معزول گشت فرعون مفعول گشت هامان

نمرود را، ز حسرت شداد کرد بايد

اي شيخ مستبد کيش مشروطه باش و درويش

يک ملت از خود اي شيخ دلشاد کرد بايد

علم و بيان عروسيست خوش با جهيز و حکمت

خود را، به حجله ي طبع داماد کرد بايد

فرياد اهل ايران هر دم رسد به کيوان

رفع از چنين ضعيفان بيداد کرد بايد

توپ شربنل ار کرد بنياد عدل ويران

محکم تر، از نخستين آباد کرد بايد

در مَدرَسي که ادريس يک عمر کرده تدريس

شاگرد شو که خود را استاد کرد بايد

در صبحگه بکوشيد گر، دال ذال گردد

از، يک سخن جهاني ارشاد کرد بايد

«حاجب» بگو، به پرويز رو، با شکر درآويز

مست از، وصال شيرين فرهاد کرد بايد

104

اي آيت مهر، وي معني داد

ايزد ز کرم داد همه داد

از، زلف و رخت پيدا و عيان

هم صبح اميد هم شام مراد

اي عمر ابد با عمر تو کم

چون صبح ازل در عهد تو داد

گرگ اجل است صياد امل

در گله ي تو اين گرگ مباد

عزم تو نهاد بنياد جمال

اي پاک سرشت وي نيک نهاد

اي مادر دهر بعد از تو عقيم

کز مادر دهر کس چون تو نزاد

«حاجب» به جهان کس غير تو نيست

آسوده و خوش دانا دل و راد

105

دو، روز مطرب و ساقي گر اتفاق کنند

وفاق در، مي و خون در، دل نفاق کنند

حصار شهر مخالف زترک پرآشوب

حجاز پر، زنوا، شور، در عراق کنند

شب و خيال ز سيم رباب و پرده ي تار

مهار تفرقه در بيني فراق کنند

به علم منطقه ي چرخ را کُرّه سازند

کسان که در کمرت دست خود نطاق کنند

مگر قمر به رخت لاف همسري زندا

که هر مهي دو شبش روي در محاق کنند

هلال بدر، شود طاق از آسمان گذرد

که ابروي تو شبيه هلال طاق کنند

کسان که بي خبرند از سياق درويشي

…. پُر زطُمطراق کنند

زمي فروش تو «کأس الکرام معني» خواه

که تا کدوي سرت کاسه ي رحاق کنند

گرت هواست که رخت افکني به ساحت حرب

بگو عنان بسر رفرف و بُراق کنند

مکن عجوزه ي دنيا نکاح کاين رندان

عروس کاوس و پرويز را طلاق کنند

معطر است دماغ جهان ز عطسه ي صبح

سزد قُنينه و مينا و بط فراق کنند

به اُمّهات و به آبا جواب ده «حاجب»

که غافلان نتوانند خَرق آق کنند

106

اوست مولي که ز قيد غمت آزاد کند

اوست اعلا که خرابي تو آباد کند

اوست سلطان به حقيقت که به دستوري عقل

مملکت را تهي از ظلمت و پر از داد کند

اي که از خنجر خونريز تو خونهاست هدر

چون پسندي که ز بيداد تو کس داد کند

ميل استادي لقمان و فلاطون نکند

آنکه شاگرد تو از حکتش استاد کند

گر جهان گشت خراب از ستم و ظلم چه باک

رند، و سرمست و خراباتيش آباد کند

دولت سرمد و ملک ابدت داد خدا

بي خبر تفرقه در ملک خداداد کند

دادگر غير خدا نيست خدا را درياب

خيره آنست که از عدل خدا، داد کند

آنکه يادش نرود روز و شب از خاطر ما

چه شود گر، ز من سوخته دل ياد کند

دل بدنيا مده و عشوه ي او خيره مخر

اين عروسيست که خون در دل داماد کند

صلح و انصاف و مواسات و مواخات تمام

چار، رکن است که معمار تو بنياد کند

«حاجب» از عشق تو خواهد هنر و طبع سليم

تا که از حسن بتان قلب جهان شاد کند

107

آمد آن کس که جهان را همه ارشاد کند

آخرين نامه ي حق را ، ز نو اِنشاد کند

آمد آن شاهسواري که به ميدان جهان

دل زابدال برد حکم بر، اوتاد کند

آمد آن قادر قيوم که از خامه ي صُنع

عالم وآدم ديگر زنو ايجاد کند

آمد آن کس که سميع است و عليم است و حکيم

تا، به تأثير بيان در ره اضداد کند

همه اولاد، ويند، از، زن و مرد اهل جهان

پدر، آمد که مگر رحم به اولاد کند

آمد آن مجمع احسان و مکارم که ز لطف

مرحمت در حق هر فرد، از افراد کند

جبت نمرود، در او لطمه به فرعون زند

خاک غم در، دهن و ديده ي شداد کند

جام جم تا بخط بصره و بغداد کِشد

شطي از، داد، روان در شط بغداد کند

حيدر، از بيشه توحيد درآمد که ز عدل

بر، به روبه صفتان حمله چو اجداد کند

108

عقل کُل تا، به قدم از من و از ما دم زد

جلوه ي حسن تو آن ما و مني بر هم زد

غيرت عشق بنازم که چو افروخت چراغ

شعله بر خرمن خاصان بني آدم زد

مدعي خواست کند شرح غم عشق بيان

دست قدرت دهنش بست و بلب خاتم زد

راند نامحرم و، ره در حرم قرب نداد

خيمه ي سلطنت اندر دل هر محرم زد

کرد منسوخ ابد قاعده ي جنگ و جدال

عَلَم صلح چو اندر وسط عالم زد

از يقين تافت سر خود زشکّ شيطاني

در قفا دست خدايش به قفا محکم زد

کرد از کار جهان عقده گشائي جانان

تا که صد عقده بر آن زلف خم اندر خم زد

«حاجبا» کم زن از اين عالم و سرّ فاش مکن

که ز حق گوئي تو دشمن احمق کم زد

109

هيچ ملکي به شرف کشور ايران نشود

بيش از اين دَرهَم و آشفته و ويران نشود

اهل و نااهل وي ار متحد از جان نشوند

رنگ ويراني از اين روضه ي رضوان نشود

شهر شيراز که شيرازه ي علم است و ادب

مأمن و مسکن غولان بيابان نشود

اي که با خويش بجنگ هستي و با غير بصلح

از چه رو خاطر جمع تو پريشان نشود

ملک جم قسمت اهريمن ريمن نشود

ديو، اگر خاتم دزديد سليمان نشود

زينت حضرت انسان نگر، و انسان باش

زانکه جنس سَبُع از معرفت انسان نشود

ثابت ار، دعوي انسانيت خود نکني

اصل حيواني و دعوي تو برهان نشود

نتوان بيهوده زد، لاف بزرگي و کمال

خزف از فخر و شرف گوهر و مرجان نشود

رازداري نبود، راز خود ابراز مکن

محرم راز نبي جز شه مردان نشود

نخرند اهل يقين وسوسه ي بوالهوسان

نفس شيطان دغا مظهر رحمان نشود

صلح و وصل است مرا، مقصد و اميد که باز

بدل از جنگ و جدل با غم و هجران نشود

هنري نيست به از علم و ادب در عالم

چه توان کرد که مستوجب حرمان نشود

نيست کس محرم اسرار حقيقت «حاجب»

چون گدا، خازن گنجينه ي سلطان نشود

110

در، بند توام اي بُت تجريش به دربند

بخرام به دربند ببين خسته ي در، بند

انگشت تو، بر قفل مهمات کليد است

زان باز بود، بر رُخ تو، هر درو دربند

از فيض تو تجريش و جماران و دزاشيب

بهتر بود از بلخ و بخارا، و سمرقند

فيض ار طلبي در، ره روحاني ما آي

با روح خدا، تا که شود، روح تو پيوند

کاهي اگر از کوه وقار تو بسنجد

زانو، برِ آن کاه زند کوه دماوند

ور، نام تو، بر سينه الوند نويسند

هر صبح کند سجده دماوند به الوند

گر نور خدا تافت به تصديق تو در طور

بگذشت زالبرز و دماوند خداوند

بگذر سوي پس قلعه فضول ار بگذارد

تا شاه نداند تو کجائي و چه و چند

از قلهک و زرگنده گذر سوي خلدزير

ورچنده ي درّوس نگر خرم و خورسند

«حاجب» پي سير است همه ساله به شمران

دروازه به دروازه و دربند به دربند

111

شاهدان کار تموچين کرده اند

ره به تبت رخنه در چين کرده اند

حين و ژاپن تبت و تاتار، را

مشک بار از، زلف پرچين کرده اند

کرد گلزار عذار از خط سبز

چشم بد، را خوب برچين کرده اند

لادن و عود و عبير و مشک بان

در ميان هر عرقچين کرده اند

زلف را، دردست بهر صيد دل

چون کمند رستمي چين کرده اند

بهر قرباني ره مشروطه را

در صف عشاق گلچين کرده اند

دين فروشان دکه باطل چيده اند

وحي حق شان حکُم بر چين کرده اند

يوسفان صِدق و عصمت «حاجبا»

حسن را عطف کمر، چين کرده اند

112

زلف را خوبان پُر از چين کرده اند

راه از اين رخنه در چين کرده اند

با سپاه حسن و خيل خال و خط

در جهان کاري به موچين کرده اند

حور و غلمان از، گل و ريحان خلد

عرش را تا فرش تزئين کرده اند

شاهد مشروطه را، ارواح پاک

با، سروجان مهر و کابين کرده اند

مشتري طبعان به گوش و گردنش

طوق ماه و عقد پروين کرده اند

ملک دلها خوب ويران کرده اي

خسروان دادگر اين کرده اند

زين سبب پرويز را بگذاشتند

تکيه بر بهرام چوبين کرده اند

وضع اين قانون و اين مشروطه را

عارفان زانصاف تمکين کرده اند

در، عدد، روحانيان و قدسيان

منتخب از سبع و سبعين کرده اند

تا متاع کاسدي رايج شود

زين فروشان تکيه بر، زين کرده اند

شعر «حاجب» را به جان ارباب هوش

از ره، تصديق تحسين کرده اند

113

حسن تو را، آفتاب و ماه ندارد

فر و شکوه تو پادشاه ندارد

اي شه انجم طلايه دار سپاهت

غير تو شاهي چنين سپاه ندارد

راست بپيمود هرکه راه تو باشد

کجرو محض است، هر که راه ندارد

تيره گي موي و روشنائي رويت

روز سپيد و شب سياه ندارد

شبهه کند آنکه شه نداند و مه را

شاهي و ماهي کس اشتباه ندارد

خشک شود زمزم اوفتد حجر، از جاي

کعبه اگر حرمتت نگاه ندارد

رُست گياهي اگر ز گلشن قدرت

هيچ گُلي شأن آن گياه ندارد

هستي عالم تو را طفيل وجود است

غير تو کس اين جلال و جاه ندارد

حُب کُله داريت ز، سر رود اي خصم

کَله ي دانا غم کلاه ندارد

دزد، ولي شد به اهل دل به همه باب

دزد چنين برگه و گواه ندارد

کوهي اگر کاه را به وزن که اينجا

کوه گران قدر پرّ کاه ندارد

نيست پناهي بجز خداي کسي

گرسنه روي زمين پناه ندارد

خام طمع را، بگو که پختگيم سوخت

آتش دل غير دود آه ندارد

ديد ثواب از حجاب وهم برآمد

«حاجب» ما غير از اين گناه ندارد

114

عُمر عزم بيوفائي مي کند

روز و شب مشق جدائي مي کند

مي گريزد عقل از ميدان عشق

باز، درما، خودستائي مي کند

مست و مخمور است زاهد روز و شب

باز عرض خودستائي مي کند

هر که درمسجد رود بيند به چشم

کور و روي رهنمائي مي کند

درگه پير مغان ميبوس از آنک

شاه در اين در گدائي مي کند

اين دليري بين که آن زيبا صنم

از جهاني دل ربائي مي کند

بنده ي پير خرابات از غلو

برهمه عالم خدائي مي کند

ديو، را مشروطه چون برداشت بند

چون سليمان خودستائي مي کند

طفلک نادان نارس را ببين

دعوي علم رسائي مي کند

عشوه ي دنيا مخر کاين نو عروس

زود ترک آشنائي مي کند

هست پست افسانه$ پست ماندگان

ادعاي پيشوائي مي کند

دشمن بدخواه و بي کردار ما

بي حجابي، بي حيائي مي کند

پاي نه بر چرخ کان دهقان پير

بره و گاوت فدائي مي کند

طبع «حاجب» بحرو فلکش فکرت است

خوب فهمش ناخدائي مي کند

115

شد صبح وصل روشن يا ايها المُدَثّر

تا کي به خواب نازي ايدوست قُم فَاَنذر

نخل کمال بريافت جيب جلال بشکافت

خورشيد معرفت تافت قُم يا بشير بَشّر

خلقي در استماعند يا مصطفي فَحَدِّث

جمعي در انتظارند يا مرتضي فَقَدّر

معبود عالمي تو مقصود عالمي تو

مسجود عالمي تو قُم ربِّک فَکَبّر

اين شعر خود گواه است کز نور همچو ماه است

زيباي بزم شاه است اي پيک صبح فَانشر

«حاجب» به عين عزلت دارد بساط عشرت

دلبر نموده ما را در امر خود مُخيّر

116

به مي کشان صبحدم داد صلا پير دير

که اي صبوحي کشان صبح سعادت بخير

باده وحدت کشيد تا که بخود پي بريد

چون ز، دوئي بگذريد نيست در اين دير غير

سير در آفاق کن تا که به انفس رسي

نفس نفيسي بجو کامل از او ساز سير

خلقت سيمرغ کرد همت والاي ما

زاده ي مريم بساخت اربشب تيره طير

زنده ي جاويد باش کز عقب موت تن

زحمت مردن دوبار تا نکشي چون عُزير

رو، به پناه کسي تا که تو هم کس شوي

ورنه که بودي بلال يا زکجا بُد بُرير

اي علي اللهيا باش تو درويش کيش

چونکه ز نصراني است ملت و کيش نُصير

آنکه بود يار ما کي شود اغيار ما

في المثل اغيار ما طلحه بود يا زُبير

با همه در صلح کل دست ده و دست گير

تا که شود از تو نو عادت اين کهنه دير

«حاجب» درويش را  کي شود آن کس حريف

کو نشناسد به عمر لفظ حمار از حُمير

117

روز جشن جم و هان نوبت جامست امروز

جام ده جام که هر کار بکامست امروز

گل چو شاه است و غلامان سرا، سرو، وسمن

ساز، زد صيحه چو چاووش سلامست امروز

آنکه يک عمر بُدي معتکف اندر مسجد

پيکرش بر در ميخانه مقامست امروز

بلبل از شوق گل امروز بود نغمه سرا

کار عشقاق همانا به نظامست امروز

فتوي پير مغان است که در مذهب ما

مي حلال است ريا محض حرامست امروز

خال مشگين تو در زلف دلم کرده اسير

مرغي اندر طمع دانه به دامست امروز

گفتم از روز قيامت خبري هست تو را

قد، برافراخت که هان روز قيامست امروز

در خرابات که سر منزل قلاشان است

مسکن واعظ و مأواي امامست امروز

باده خور زانکه بود شحنه چنان مست که باز

مست و هشيار نداند که کدامست امروز

مدعي را مچشان باده ي معني «حاجب»

بله ي پخته کجا در زر خامست امروز

118

دلدار دوست ترک سفر کرد ساز باز

يارب بوصل او سبب خير ساز باز

ساز سفر به شهر صفر کرد باز يار

اي کاش باز از سفر آيد صحيح و ساز

کوته چو روز وصل بود سال و ماه عمر

شرح غم تو و شب هجران بود دراز

ساقي تو باز کن سر مينا که بازگشت

ابواب عدل باز و ره جنگ و کين فراز

در کعبه ايم و مرحله پيماي کوي تو

مستغرق حقيقت و آلوده ي مجاز

چشم سياه مست تو يغماي دين کند

آري به تُرک مي سزد آئين ترکتاز

محراب ابروان بنما پيش عاشقان

تا کس به قبقبه نبرد بعد از اين نماز

منسوخ شد جراز و محن در زمان تو

اي عارض تو همچو مِحَن ابروان جراز

رخ برفروخت لاله، تو رخ نيز برفروز

قد بر فراخت سرو تو قد باز برفراز

«حاجب» نيازمند تو را کبر و ناز نيست

نازت کشم از آنکه توئي قبله ي نياز

119

اي لعل تو شيرين و بيان تو شکرريز

شيداي تو عالم همه چون خسرو پرويز

اي باربد وقتِ نکيسا صفت امروز

در کاسه بربط شکر و شهد درآميز

نقاشي شاپور زعکست به هدر رفت

شيرين بود از صورت پرويز به پرهيز

چشمت زصفت مژده عشاق جگر خون

کرد آنچه نکرده است به کس لشگر چنگيز

روي تو و موي تو بود دام دل خلق

از موي، دل آويزي و، و زروي دل انگيز

از صلح زمين صيت تو موعود شد امروز

طوبي قِدمِن باده ي کوثر به قدح ريز

لقمان به زبان صحت امراض شفا داد

مي کرد چو گل قندلبت بر همه تجويز

شد صبح دوم ساقي شب، خيز خدا را

همرنگ شفق باده به هنگام فلق ريز

نفس هوس انگيز، ادب کن به رياضت

اين اسب هرون رام کن از قمچي و مهميز

زد آتش تبريز به جانها شرر امروز

چون ساغر دلها همه از خون شده لبريز

«حاجب» سخنت صدق و کلامت حق و خود حق

هي هي زچنين دانش و اين نطق دلاويز

120

مطبوع اگر که مال بود جان اگر عزيز

اين هر دو را به پاي يکي مرد فرد ريز

درصد هزار مصر عزيزي، از آن تو راست

يوسف به دل غلام و زليخا به جان کنيز

دنيا عجوزه ايست نيرزد نگاه را

آرد عروس کاوس و پرويز اگر جهيز

از جُعدِ مشگبار تو خيزد مگر نسيم

که هر سحر عبير فشانست و مشگ بيز

با تُرک چشم مست تو، ابرو، بناز گفت

کُندي مکن که تکيه گه تُست تيغ تيز

برچيده مرغ همت ما دانه ها دُرشت

چون شد درشت دانه هم از ماست خورد و ريز

بر اعتدال قدّ تو از سرکشي سزد

تا، سرو، را بنشاني بپاي خيز

از نور صبح، ظلمت شب رفع شد، نديم

برخيز و مي بريز که برخواست رستخيز

کاسد متاع حسن به عهد تو شد چُنانک

صد يوسف و بشير نيرزد به يک عزيز

«حاجب» به عين فقر مريز آبروي خويش

بر پاي هر مخنّث بي آبرو هيز

121

مستانه بسر ميکده را در زده اي باز

وز باده ي معني دو سه ساغر زده اي باز

در پاي خُم افتاده اي از تاب مي ناب

يا خيمه بسر چشمه ي کوثر زده اي باز

از خاک وز خشت است گرت بستر و بالش

پا بر سر مه تکيه بر اختر زده اي باز

از باده ي تلخ کهني بوسه ي شيرين

راه دل رندان قلندر زده اي باز

شد چهره ي چون سيم من از عشق رخت زرد

از سيم عجب سکه اي از زر، زده اي باز

بر، قصد که ناهيدوش اي معني برجيس

بهرام صفت دست به خنجر زده اي باز

اي بلبل گل طوطي شکر که همي طعن

بر بلبل و گل طوطي و شکر زده اي باز

روح القدس از فخر پناهنده شد امروز

در سايه ي هر پر که به مغفر زده اي باز

خورشيد چو مه کسب کند نور، زرويت

با آن دُر و گوهر که بر افسر زده اي باز

جنگ و جدل از نيت تو صلح و صفا شد

زآن سکه که در کشور و لشگر زده اي باز

جان و دل عشاق چو کبک است و کبوتر

شهباز که بر کبک و کبوتر زده اي باز

از جيش ثعالب چه غم استي که بقدرت

تنها به دو صد بيشه غضنفر زده اي باز

«حاجب» عَلَم صلح برافراز تو در جنگ

خير است وجود تو که بر شر زده اي باز

122

ساقي شب زنده دار وقت صبوح است خيز

باده همرنگ صبح جم شو، در جام ريز

معني يوسف توئي، از چه زندان در آي

اي مه کنعان حُسن در همه مصري عزيز

کيستي اي ذات غيب کت زِقدم بوده است

موسي و عيسي غلام مريم و هاجر کنيز

در ره عشقت مرا نيست غم جان و دل

گر شود اين ريش ريش ور شود آن ريز ريز

در پي دنيا مرو غافل و احمق مشو

کز جلو آمال تُست وز عقب افعال نيز

ز صنع طباخ طبع ببين به سطح زمين

چيده چنان ميزبان ظلمت ايوان به ميز

جان پي دنيا مَکَن قانع و درويش باش

که گنج قارون بود پيش تو کم از پشيز

روي چو «حاجب» زما اي بت يکتا مپوش

خاک سيه بيش از اين بر سر ياران مريز

123

ناز تو کشيم اي که ز سر تا قدمي ناز

با ناز تو گشتيم به عمري همه دمساز

راز تو نهفتم به دل و ناز تو در جان

تا کس نشود واقف از اين ناز و از اين راز

ز آغاز به پيشاني من عشق تو شد ثبت

انجام کجا محو شود سکه آغاز

در علم بهر دور توئي بر همه اعلم

وز حسن بهر کوي توئي از همه ممتاز

تا لعل لبت گشت به شيراز شکرپاش

شد عقرب جرار همه شکر اهواز

در روز و شبي شمع و مه و مشعل خورشيد

کس نيست در اين مرتبه با شخص تو انباز

در حسن بسي واحد و فردند در اين دور

يک تن چو تو نبود به جهان شاهد و طناز

در حرفه و صنعت همه شبهند وليکن

بسيار بود فرق ز خراز و ز خباز

«حاجب» نشود منطفي از هر پف و فوتي

آن شمع که روشن ز خدا گشت به شيراز

124

چهره بر افروخت دلارام باز

تا برد از اهل دل آرام باز

عشق درخشيد و جهانگير شد

عقل درافتاد به سر سام باز

معني جم آيت جاميم باز

جام دل ماست بده جام باز

دانه فشان تاک گل تک نشين

تا رهي از ذلت ايام باز

روز وصال است غنيمت شمر

تا نکشد کار به پيغام باز

نفس دغا پيشه ي خود رام کن

تا شودت خنک فلک رام باز

قوت بازوي تو انصاف نيست

چند دوي از پي انعام باز

بيضه ي مرغ همه عُصفور شد

باز بود بيضه ي اسلام باز

دام ز راه همه برداشتند

دانه ميفشان و منه دام باز

«حاجب» ما قبله ي اهل دعاست

حاجب ما باش و بجو نام باز

125

اگر چه رشته ي مشروطه را سري است دراز

بيا، به کوتهي اي چرخ کينه جو پرداز

ببين به ساحت ري کز نهيب توپ و تفنگ

تگرگ مرگ، زا بر بلا ببارد باز

به کوه هيکل خاصان ببين فراز و نشيب

به دشت پيکر خوبان نگر نشيب و فراز

زمين چو، سروستان گشت يا چو لاله ستان

ز قدّ و خدّ جوانان عاشق جانباز

به نعش تازه جوانان ببين به دامن دشت

به گِردشان چو نوابغ غُراب و کرکس و باز

حجازيان پس از اين قبله گاه خود سازيد

زمين روح فزاي مقدس شيراز

زفرق تا به قدم در حقيقتيم غريق

چه غم که گمشدگانند در طريق مجاز

تو اي هماي همايون نهادِ عنقافر

چرا، از اين قفس تن نميکني پرواز

نيازمند تواند اهل راز ميداني

نياز بر همه زيباست بر تو عشوه و ناز

شکار «حاجب» اگر نيست مدعي غم نيست

زهر شکار بود سخت تر شکار گُراز

126

تو هر چه ناز کني ما اگر کنيم نياز

نيازمند تو هستيم ناز ميکن ناز

ز کعبه راه به کوي تو مي توان بُردن

از آنکه قنطره اي بر حقيقت است مجاز

حديث عشق برِ پير عقل بردم دوش

چنان بخويش فرو رفت کش نديدم باز

تو، باز حسن پراندي و من کبوتر دل

کبوتري که رود سوي باز نايد ناز

تو گر، به حسن و جمالي ز جمع خوبان فرد

منم ز فضل و معاني ز عاشقان ممتاز

شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد

که روز وصل بسي کوته است و قصه دراز

نواي عشق نبدر است کوزند آن ترک

هزار شور بر انگيزد از عراق و حجاز

گذشت ناوک نازش مرا زجوشن جان

فغان زدست کمان ابروان تيرانداز

نبات «زند» به مازندران شده است شکر

ز شهد شعر شکر ريز «حاجب» شيراز

127

قبله ي آزادگان ابروي جانان است و بس

فتنه ي آخر زمان آن چشم فتان است و بس

دختر رز صد مسيح از يک شکم بي شوي زاد

تا نگويند اين هنر با دخت عمران است و بس

نيست در جن و ملک سوداي عشق و ذوق طبع

اين دو خصلت در جهان مخصوص انسان است و بس

اي که در شق القمر انکار داري هان ببين

سر او اندر خم ابروي جانان است و بس

مصحف روي تو را هر کس که يک آيت بخواند

اولين توصيف او آيات قرآن است و بس

دردمندان غمت را ميل درمان هيچ نيست

هرچه آيد از تو ما را عين درمان است و بس

«حاجب» اين زيبا غزل برخوان به بزم عارفان

تا نگويند اين فصاحت خاص حسّان است و بس

128

مسلم است مرا فقر و نعمت افلاس

که طبع من نکند هيچکس به غير قياس

مرا که هست پر از باده ي رقيق عتيق

چه غم که نيست ز، زر جام يا ز سيمم کاس

سکندر آب بقا را نديد مي دانم

که آن نصيبه ي خضر است و قسمت الياس

پلاس پوشم و پشمينه خرقه اي دارم

که نيست پادشهي را چنين ستوده لباس

به کسب و کوش و مکش منت از وزير و شريف

که به ز، زمره ي ديوانيان بود کناس

مرا به کِلکِ زبان هيچ سهو و نسيان نيست

اگرچه اين دو مخمره برد به طينت ناس

حديث عشق بهر ناسزا نشايد گفت

که نيست ذوق بهر ناسپاس حق نشناس

چگونه فرق دهد جوهر عروض الحق

کسي که نيست ورا فهم و درک و هوش و حواس

نه هر که صورت درويش گشت «حاجب» شد

نه هر زجاجه به قدر است و قيمت الماس

129

ما را نبود شکوه ز آلمان گِله از روس

گر، روس ز ما بُرد بسي کشور محروس

ليکن همه ايران بود از مردم ايران

وز، ياد برفت آن همه عِرض آن همه ناموس

روزي که بود صلح، جهان دار و جهانگير

محروم شود ظالم مردم کش مأيوس

از ميمنت صلح شود خاک بهم وصل

مردم همه مربوط و جوانان همه مأنوس

بهر خبر صلح چه زد صور سرافيل

ني طبل زند بر سر و ني سينه زند کوس

در جامه ي ديبا تنت اي مه به چه ماند

رخشنده چراغ است جهانتاب به فانوس

کي جنت شدّاد و بهشت عدن استي

آن باغ حياتي که کند عشق تو مفروس

هر شيئي فزون است، بود قيمت او کم

بي شبهه خروس است و بد از طوطي و طاووس

درويش فزون است در اين شهر و در اين دهر

بي قدر از آنند ببين در همه محسوس

دجال خرلنگ به ميدان جهان تاخت

از طالع ميشوم خود و اختر منحوس

زد صيحه خروس سحر اي مرغ شب آهنگ

طالع شود از حق حق تو طلعت قدوس

در کعبه و در بتکده و دير و کليسا

شد نام تو تکبير از آن نغمه ي ناقوس

آنان که ندانند تو را قدر و مراتب

زين پس همه سايند ز حسرت کف افسوس

«حاجب» مکن اسرار حقيقت پس از اين فاش

کابليس وشانند بر احوال تو جاسوس

130

امشب بخواب ناز مگر رفته اين خروس؟

تا کي به درد و غم کنم امشب کنار و بوس؟

نوبت زن زمانه بخواب است يا خمار؟

ياناي برشکسته و يا بردريده کوس؟

تا سندروس بر شبه افشاند چرخ ريخت

بيچاره اشکم از دورخ همچو سندروس

اي صبح صادق از افق غيب کن طلوع

تا نگذرد خدنگ تهمتن بر اشکبوس

امروز، بر، دريچه ي صبح است پيک صلح

در، روم و هند و چين و فرنگ و پروس و روس

صبح است صبح، ساقي شب زنده دار خيز

مي ده مخواه عمر گرانمايه بر فسوس

کام کسي نداد عروس جهان و ما

برداشتيم مُهر بکارت از اين عروس

ما ملک جم به يک تن تنها گرفته ايم

بي سعي زال و رستم و گودرز و گيو، و طوس

رو، قدر وقت دان و غنيمت شمار عمر

بگذر زچرخ سفله و دوران چاپلوس

«حاجب» برآن سرم که به چوگان راستي

بس گوي عاج گيرم از اين چرخ آبنوس

131

در دو عالم جلوه گر نور رخ يار است و بس

جمله ي اشياء تجلي گاه دلدار است و بس

سينه ي سيناست، عالم نور حق طالع در اوست

هر که را بينم چو موسي محو ديدار است و بس

معني قرآن بود مکتوم اندر باء بسم

نقطه ي في تحتها خال لب يار است و بس

دوش از پير مغان پرسيدم از سر وجود

گفت از خُم پُرس کو داناي اسرار است و بس

عارفان مست مي ديدار و ما مست وصال

در ميان جمع امشب شمع هشيار است و بس

يوسف معني بر آمد بر سر بازارها

هر کجا بينم هياهوي خريدار است و بس

هر کسي آثار نيکوئي در اين عالم نهاد

شعر شور انگيز ما فرخنده آثار است و بس

«حاجب» از مستي اناالحق مي زند منصوروار

چاره ي ديوانه بي باک را داراست و بس

132

پير مغان بر در ميخانه دوش

داد بشارت که خم آمد بجوش

صبح دوم صَبَّحَکَ الله گفت

داد خروس سحر از دل خروش

باده کشان را، ز کرم صبحدم

داد صلا مغبچه ي مي فروش

عاشقي و مفلسي ار هست عيب

از چه پسنديد بخود عيب پوش

غنچه چو بشگفت گل آرد ببار

بلبل بيدل ننشيند خموش

شد عَلَمِ نَصرُ مِنَ الله بلند

مژده ي فَتحُ لَکَ آمد بگوش

کوشش «حاجب» پي توفيق تست

تا بتواني توهم اي دل بکوش

133

اگر خونم خورد جانان نخواهم کرد من ترکش

دلا ميبوس دست و تيغ و نازش را نکوتر کش

مرا ابرو کمان، صياد زد با تير مژگانش

به خون چون ديد غلطانم چو آهو بست برترکش

خورد گر خون مشتاقان چو مي روزي بت جانان

نه يکتن ميدهد ترکش نه يک کس مي کند ترکش

مرا ماهي است مهر آئين که خورشيد جهان آرا

بود تاجي که از عهد قِدم بوداست برترکش

اگر گويند عيسي گشته با خورشيد هم زانو

تو از خورشيد و از کيوان لواي خويش برترکش

فلک تيري است زهرآلوده کورا در نيام استي

قدر تيري است سوهان خورده کورا هست برترکش

بريزي خون «حاجب» زان سر انگشتان عنابي

تو دستي بر لب خشک من و برديده ي ترکش

134

رسم ايران است يا اهل فرهنگ

با بدان يکرنگ و با خوبان دورنگ

با$ بدان خوبي و با خوبان بدي

شيوه ي گرگ است و رفتار پلنگ

شهرت درويشي و دام و کمند

نام فقر و وضع ششلول و تفنگ

کيست آن درويش کودارد گذشت

از زنان شوخ و وز طفلان شنگ

کيست آن درويش کو، هرگز نبود

در پي … فراخ و … تنگ

اي بسا اسب همايون تيزتک

روز پيري کمتر از يابوي لنگ

دوستان را دشمن ناموس و نام

دشمنان را دوست با ادبار ننگ

اي بسا بهمن بکام اژدها

وي بسا يونس گرفتار نهنگ

دانمت آخر پشيمان مي شوي

پاي اميدت خورد روزي بسنگ

نيست اين آئين درويشي حق

کار الواط است اين کار جفنگ

هر که خود نشناخت نشناسد خدا

بنده ي نفس است و خودخواه و دورنگ

شخص نابينا نبيند راه و چاه

هر چه داند خويش را چُست و زرنگ

مي نشايد غره شد «حاجب» به خويش

بخت چون برگشت زد آئينه زنگ

135

خورشيد معرفت زد سر بر زمشرق دل

تا کي به خواب نازي يا ايها المزمل

اي عشق اين چه سوداست کز يک کرشمه ي تو

در زير تيغ بوسد مقتول دست قاتل

در مکتب حقيقت داند اديب عشقش

جاهل اگر نخواند سرمشق پير کامل

کشتي تن شکستيم از ناخدا برستيم

ما غرق بحر عشقيم اي خفتگان ساحل

از قيد و بند ما را اي مدعي مترسان

پيريم در محافل شيريم در سلاسل

خورشيد و ماه با هم تابند اين عجب نيست

گويا نهاده جانان آئينه در مقابل

هر کس بدين نمط گفت شعر مليح و دلکش

از «حاجبش» بگوئيد لِلّه درّ قائل

136

ما خرابات نشينان همه همرنگ هميم

در نهان عين وجوديم و به ظاهر عدميم

کارفرماي بِلا عزل قضا و قدريم

راه پيماي بيابان حدوث و قِدميم

بسر مرده دلان و به ره گمشدگان

خضر فرخ قدم و عيسي فرخنده دميم

کو سکندر چه شد آئينه کجا جم کو جام؟

ما، همه آئينه اسکندر، و هم جام جميم

واقف سر وجوديم و به گيتي سمريم

عالِمِ علم عليميم و به عالَم عَلَميم

گر گدائيم و فقيريم و پريشان و حقير

منبع جود و عطا بحر سخا و کرميم

«حاجب» آسا دو سه جام از مي توحيد زديم

زانکه درويش نکو کيش همايون رقميم

137

زاغ و لاغ و شب در سفيده دم

خفت وزد به دُم جفت زد به دَم

کس نديده بود، تاکنون کند

از غزال رام، گرگ هار رم

وقت الصبوح راح في القلوب

پاي خُم بِخَم زير گُل به چَم

روبها برو کربزي بِهِل

کامد از عرب حيدر عجم

مدعي، تو را با بيان چکار

تابکي زني پيش ما، منم

سم اژدرم نيش چون زند؟

عقربم زدُم، افعيم زدَم

چيره شد به جنگف صلح زين سپس

تيغها کِشد در نيام نم

چارده خط است در کدوي ما

هر يکي به از هفت جام جم

پيش جام ما است، رهن جاودان

رخت و بخت کي تخت و تاج جم

عزم و جزم تو «حاجبا» بُريد

هم زپيل پي هم زشير شم

138

تير ملامتت به بين بسکه نشسته بردلم

کيست که متصل کند ضربت شست قاتلم

خصم کند خراب اگر خلوت قدس يار را

باز شود عمارت اين هيکل اعظم از گِلَم

من بسر ره افکند سايه هماي همتم

چند به خاک و خون طپد طاير روح بِسمِلَم

حاصل کذب مدعي سيم و زر است و نقل و مي

کِشته ماست صدق از آن خون دل است حاصلم

باز سفيد وحدتم شير سياه کثرتم

خوف نه از مَرادِ دَم بيم نه از سلاسلم

گر توبه حُسن و دلبري از همه خلق برتري

من به فنون عاشقي از همه دور کاملم

کشتي عزم مُدّعي غرق يم فنا بود

من که شکسته کشتيم حافظ بحر و ساحلم

برمه و آفتاب از آن مينگرم که بگذرد

آينه وار مي رود روي تو از مقابلم

عزم تو «حاجبا» دهد نظم جهان و گويدا

آيت رحمتم از آن بر همه خلق نازلم

139

اي سرو جهان بازآ، به چمن

تا سرو، رود در سجده چو من

با قدّ، و رخت مانند خجل

هم سرو سهي هم تازه سمن

مشتاق تواند با عجز و نياز

هر تازه جوان هر پير کهن

در مصر جمال دارد مه من

بس يوسف مصر در چاه و ذقن

تابنده رخت در شرق نتافت

در عالم جان در ملک بدن

مرهون لب و دندان تواند

هر لعل بدخش هر دُرّ عدن

بي بهره نماند از حسن تو کس

ني شيخ و نه شاب ني مرد و نه زن

مقتول تو باد محبوب جهان

نامت چو نوشت با خون به کفن

اي جوهر فرد در شيشه ي جان

وي زرّ عيار در بوته ي تن

هر معجزه ايست از علم و بيان

ريزي چو دُرر از درج دهن

آزادي گُل از طينت تست

اي ماه زمين وي شاه زمن

شد کشور دل تسخير، تو را

ناشسته لبت مادر زلبن

سحريست ببين در خامه ي تو

منسوخ گر احکام و سُنن

استاد بود «حاجب» ز قِدم

بر اهل کمال در باب سخن

140

نسيم صبح توئي جبرئيل نام از من

به طاق ابروي مردان رسان سلام از من

اگر که از من گمنام نام پرسد يار

ز بعد سجده ي شکرانه بَر تو، نام از من

اگر ز قتل من آن دوست را به دل هوس است

مُيّسر است در اين کار اهتمام از من

عيال و مال و کسان شد حرام و باده حلال

گر، از حلال بپرسيد يا حرام از من

غنا و ثروت کُل منعما تمام از تو

ملال و ذلت و فقر و فنا تمام از من

اگر که نعمت وصل تو قدر نشناسم

کِشد زمانه به هجر تو انتقام از من

از آن زمان که چو گُل آمدي به دست مرا

هميشه مي طلبد بوي تو مشام از من

غلام ناطق حقم قلم گواه من است

بَرَد ملک به فلک روز و شب پيام از من

اگر قيامت موعود را تواني ديد

بگو به خلق قيامت بود قيام از من

منم که محرم خلوتسراي قدسم و بس

بگو به کعبه نگهدار احترام از من

مرا که غير دلِ آشنا مقامي نيست

زمانه از چه طلب مي کند مقام از من

تو اي نسيم صبا تاز سوي ما گذري

رسان به دوست سلام از من و پيام از من

ز غير من مطلب التيام و خرق جهان

تو نيز خرق ز من خواه و التيام از من

مني نماند بجا هر چه هست «حاجب» اوست

که دوست مي طلبد من علي الدوام از من

141

يکه تازا خنگ عزم امروز در ميدان فکن

گوي نُه افلاک را با لطمه چوگان فکن

گر که شيطانت بود در قصد و دجالت رقيب

تير بر دجال زن شمشير بر شيطان فکن

ذات واجب را، اگر فرض و قياسي بايدت

قرعه بر نام کرام حضرت انسان فکن

نام جاويدان اگر خواهي و عمر سرمدي

جان خود را جان من در مقدم جانان فکن

اي که هستي ناخداي کشتي درياي فيض

کشتي عزت در اين درياي بي پايان فکن

از براي حفظ ناموس اي عزيز مصر دل

صد هزاران ماه کنعان در چه زندان فکن

چشمت از ابروي مژگان تير دارد بر کمان

پس دل وحشي تر، از آهو، به يک پيکان فکن

لؤلؤ، و مرجان نشاني از لب و دندان تست

از لب و دندان اثر در لؤلؤ، و مرجان فکن

همچو «حاجب» گر تواني در کمال و معرفت

سايه ي خود بر سر هر بي سر و سامان فکن

142

نسيم صبح به عالم زمن سلام رسان

پس از سلام تو اين بهترين پيام رسان

به بزم مردم دانا چو بگذري زنهار

تو اين پيام به خوبان زخاص و عام رسان

بگو که فصل بهار است و جشن جمشيد است

بگوش جمله پيامم به احترام رسان

اگر که مفتي شهرت خم و سبو بشکست

بحکم شهنه ي عدلش به انتقام رسان

مقام فقر بسي برتر از مقامات است

بسعي و جهد تو خود را در اين مقام رسان

شهان به قدرت و حشمت به خويش مي بالند

تو خود ز فقر و قناعت به احتشام رسان

بيا نسيم سحر چون تو روح قدس مني

به طاق ابروي مردان ز من سلام رسان

به کوه و دشت چو خود مشکبار مي گذري

تو اين غزل به غزالان خوش خرام رسان

رسد بيان و فصاحت به اهتمام ولي

کنون تو نامه ي خود را به اختتام رسان

اثر، به صحبت خامان و ناتمامان نيست

تو اين کلام بهر پخته و تمام رسان

سلام معني خير و سلامت است بلي

زمن سلام به هر سالم همام رسان

زماه عارض او شامها به صبح رسيد

ز زلف تيره ي خود صبحها به شام رسان

امام رسته ز، هر قيد و تارک دنياست

تو اين حديث به مأموم و بر امام رسان

ز «حاجب» اين غزل نغز و اين عطيه ي خاص

بگوش اهل حقيقت به اهتمام رسان

143

شد فصل دي و صفاي بُستان

از لاله رُخي پياله بِستان

بُستان چو بهشت عدن شد باز

در باغ خرام از شبستان

در گلشن قدس گلبن فيض

بخرام چو سرو در گلستان

رندان جهان بحق سُرآيند

شرح غم و عشق ما بدستان

ادريس که شد به خلق استاد

شاگرد تو بوده در دبستان

از تو همه صدق و رحم و انصاف

وز ضدّ تو کذب و مکر و دستان

شيري تو، به نيستان وحدت

ناشُسته دهان ز شير پُستان

…. و زبان هوشياريست

از مست دواي هوش مستان

گل قند لبت دواي دلهاست

عناب چه حاجت و سه پستان

مستان تو «حاجبا» توانند

آورد بهار در زمستان

144

اي مست عالم سوز من شد مستي از چشمت عيان

از چشم مستت تا ابد مستند ذرات جهان

جانها فداي مستيت عالم طفيل هستيت

بالاتر از گل پستيت عاليست والاست جان

اي از تو اِرسال رُسُل از تو طراط از تو سُبُل

اي آيت تقديس کُل وي رايت علم و بيان

دانند ارباب بصر کز شمس ضو يابد قمر

شمس از تو دارد اين اثر چرخ از تو دارد اين نشان

اي قبله ي مسجود دين وي کعبه ي اهل يقين

يا رحمت للعالمين يا صاحب عصر و زمان

حسن تو عالم گير شد عالم ز عشقت پير شد

خاک رهت اکسير شد کوي تو شد دارلامان

اي قبله ي دل کوي تو محراب جان ابروي تو

حبل المتين گيسوي تو قَدّ تو طوباي جنان

«حاجب» تو اسم اعظمي جم را تو نقش خاتمي

بالاي چشم عالمي اي چشم بيناي جهان

145

اي تذرو خوش خرام اي طوطي شکّرشکن

طاوس باغ بهشتي آهوي دشت خُتَن

با لب لعل و دُر دندان تو بس کاسد است

هر چه لعل اندر بدخشان هر چه دُر اندر عدن

طفل هنگام سخن نام تو آرد بر زبان

پير در نزع روان اسم تو دارد در دهن

صنعت حق را نبايد کم نمودن يا فزون

صورتي کي مي تواني بهتر از وي ساختن

ناقص العقل است هرکس کرد ناقص صنع حق

از نواقص خويش را بايد مبرا ساختن

نقش نقاش طبيعت را تصرف باطل است

صنع صانع را نبايد پُشت سر انداختن

پاکبازي رسم عشاق است و بايد از نخست

در قمار عشق دين و مال و جان را باختن

سرو، را پا از خجالت ماند تا زانو، به گِل

چون سهي قد تو را ديدي چمان اندر چمن

مزرع دل پاک کن از خار و خاشاک عناد

چون تواني بذر انصاف و مُحبت کاشتن

در مقام هست مطلق نيست بايد بود از آنک

نيست را نتوان ز روي عمد هست انگاشتن

«حاجبا» بودي مُدّرس مَدرس ادريس را

بيسواد محض نتوان خويش را پنداشتن

146

خيزيد شمع وحدت روشن کنيد روشن

بر تن زنور معني جوشن کنيد جوشن

از سرو قد موزون ور، رنگ روي گلگون

امروز بزم ما را روشن کنيد روشن

بذري است صلح نافع، نخلي است عدل مثمر

در کشت زار خاطر کِشتن کنيد کِشتن

بانگ انا الحق آمد يا حق مطلق آمد

چون مرغ حق تن از دار آون کنيد آون

دربند چرخه دوک اعدا چه پيرزالند

کوپنبه گردد آخر رِشتن کنيد رِشتن

کِشتيم بذر معني داديم آبش از خون

وقت درو، رسيده خرمن کنيد خرمن

نفس اژدري است غژمان اين خصمِ خانگي را

ياران حواله ي تيغ گردن کنيد گردن

اي کودکان دنيا مجنون و مَنکَم عقل

از سنگ طعنه خالي دامن کنيد دامن

در قتلگاه مردم در زير تيغ قاتل

گر عاشقيد و جان باز مردن کنيد مردن

ني همچو گوسفندان در زير تيغ قصاب

بيچاره وار و ناچار مردن کنيد مردن

دوران صلح و عدل است هنگام عفو و جود است

هر جنگ و هر جداليست با من کنيد با من

تيغ زبان «حاجب» بشکست جيش دجال

اي لشگر عزازيل شيون کنيد شيون

147

جام جهان بينِ جم به طالع ميمون

پُر مي وحدت کنم ز خُمّ فلاطون

خُمّ فلاطون و جام جم به چه ارزد

هر چه بود جام دل ز جوهر مکنون

گُل به چه ارزد چو باشد آن رُخ زيبا

سرو چه باشد چو بالد آن قد موزون

سرو بنالد به باغ و گل نشود باز

با قد موزون و آن دوگونه گلگون

بسته ي عشق تو را به سلسله غم نيست

طُرّه ليلي است عقد گردن مجنون

نام نکو مايه ي تجارت دنياست

کس نشود از چنين معامله مغبون

چونکه تجارت به من ز تيغ متاع است

عقل مبيع است و جان به حُسن تو مرهون

مهر تو با آب و خاک پاک عجين است

اي همه ترياکيت ز نشئه ي معجون

شهرت سيل سرشکم از غم عشقت

ساحل سيحون گرفت و ساحل جيحون

تشنگي عالمي به آب زُلال است

تشنگي اهل دل به شربت قانون

لُجه ي موّاج طبع «حاجت» واجب

ريخت همي بر کنار لؤلؤ مخزون

148

اي قبله ي مه رويان برقع به عُذار افکن

بر آئينه ي خورشيد عکس شب تارافکن

خوب است بپوشي رو، از چشم بدانديشان

بر قرض قمر گردي از مشک تتار افکن

ني ني که همه نوري تابنده بهر جوري

از پرده درآ، جانا برقع به کنار افکن

بشگفت گل رويت مستانه به گلشن آي

منت به گلستان نه رونق به بهار افکن

دشمن به کمين ما چون هند جگرخوار است

لختي ز جگر ايدل پيش سگ هار افکن

اي مقصد درويشان بگذر ز بدانديشان

خورشيد صفت پرتو بر هر خس و خار افکن

«حاجب» ز سبو در جام هان باده ي وحدت ريز

وانگه نظري از لطف بر باده گسار افکن

149

پيش قدت، اي بت شيرين بيان

اَلنّجُم وَالشَّجَرُ يَسجُدان

از دورخ نيک تو پيداستي

آيت مِن دُونِهما جَنَّتان

عقل ندارد خبر از سر عشق

بَينَهُما بَرزَخٌ لا يَبغيان

سبزه ي خط تو گرو، برده است

اي صنم از معني مُدها مّتان

در رهت اي دوست دو چشمان من

صورت عينانِ نضاختان

در رخت از خون شهيدان عشق

مرحله ي عينانِ تجريان

درگه جانان حرم کبرياست

«حاجب» و دل هردو، ورا محرمان

150

از پرتو عکس رخت، افتاده بر طرف چمن

يکجا صبا يکجا خزان يکجا گل و يکجا سمن

برقع زعارض برگشا تا عالمي شيدا کني

جمعي ز مو برخي زرو، خلق از لب و من از دهن

چون در تبسم مي روي از فرقتت گم مي کُند

سوسن زبان قمري فغان بلبل نوا طوطي سخن

هر گه که برخيزي بپا برگرد سر مي گرددا

شمع از زمين مه از سما روح از تن و جان از بدن

افتاده بر طرف چمن از خرمي هاي رُخَت

آب از روش باد از طپش رنگ از گل و حالت زمن

دانم ز من رنجيده اي اي نازنين خونم بريز

اين خنجر و اين حنجرم اين هم من و اين هم کفن

از وصف آن شيرين زبان پرسيد «حاجب» گفتمش

رخساره مه ابرو کمان زلفان سيه چشمان ختن

151

سنجند اگر قدرت حُسنت به ترازو

سنگيني عالم بودت وزن يکي مو

چشمان و دو ابروت دوشيرند و دو شمشير

من شير نديدم که بود در صفت آهو

سيمين ذقنت گوي بود زلف تو چوگان

پُشت همه خم گشته چو چوگان بَرِ آن گو

خون همه عشاق روان کرد و هدر داد

چشمان سيه مست تو و نرگس جادو

در علم بود فخر نه در، ريش مطوّل

گيرم گذرد ريش عوام از سر زانو

ريش بري از دانش و دست تهي از جود

آن ريش چو جارو بود آن دست چو پارو

دنيا نبود يک سر مو قابل تمجيد

بگذر تو از اين خيره سرِ ناکس جادو

شب مرغ حقم روز نمايند کبوتر

پُر کرده جهان را همه از حق حق و هو هو

کوکو، به لب دجله ي بغداد همي گفت

کو نغمه ي چنگيزي و کو عزم هلاکو

«حاجب» خبر صلح دهد در وسط جنگ

با نغمه ي موزيک و دف و چنگ و پيانو

قصيده ها

قسمتي از يک چکامه

آينه خورشيد برابر گرفت

يا مه من پرده ز رخ برگرفت

ماه من از جانب خاور دميد

راه ز خورشيد به خاور گرفت

زلف مسلسل چو بهم برشکست

رايحه از مشک وز عنبر گرفت

طره ي مشکين پرستو و شش

زآتش رخ طبع سمندر گرفت

غنچه لب چون به تبسم گشود

روي زمين در گُل و شکر گرفت

درج دهان چون به سخن باز کرد

خرده به ياقوت و به گوهر گرفت

ابروي او آبروي تيغ برد

مژه ي او عادت خنجر گرفت

آن بوغا لشگر خاقان شکست

اين به غزا کشور قيصر گرفت

طنطنه اش شوکت طغرل شکست

جمجمه اش سطوت سنجر گرفت

خالش چون هندوي آذرپرست

برهنه تن جاي در آذر گرفت

قامت چون سرو وي، از اعتدال

سايه سرو از همه کشمر گرفت

هندوي چشمش پي غارتگري

کاسه ي زر از کف عبهر گرفت

قرص رخش از اثر روشني

آئينه از دست سکندر گرفت

مي زده و خوي زده در بزم دوش

گردن مينا لب ساغر گرفت

گفتمش باده به اندازه نوش

تا بتوان خامه و دفترگرفت

جاي گزک لعل چو شکر مزيد

از دو رطب قند مکرر گرفت

تا بتوان چامه دلکش سرود

تا بتوان صفحه و مسطر گرفت

تا بتوان نامه ماني دريد

تا بتوان تيشه ز آذر گرفت

تا بتوان لشکر مزدک شکست

تا بتوانشان کله از سرگرفت

تا بتوان بر سر دجال تاخت

با دُم گاوي خر از آن خر گرفت

باز سخن قدر زر و سيم يافت

باز سخن قيمت گوهر گرفت

باز در گنج دُرر باز شد

دُرّ، دري روي زمين در گرفت

باز گشودند درِ کنز علم

عرش علا زينت و زيور گرفت

مر تو نداني صله ي شعر چيست

سکّه ي سيمي که فر، از زر گرفت

قصيده در مدح و ميلاد ولي الله الاعظم امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف

مگر نسيم به زلف تو شب مکان گيرد

که بامداد جهان را به مشک بان گيرد

ز قيرگون سر زلف تو يافت بس تو قير

که قيروان سپهش تا به قيروان گيرد

اگر که ابرو، و مژگان به قوس بنمائي

ز شست تير نهد چله از کمان گيرد

گر اي جوان تو به زال زمان نمائي روي

جهان پير ز نو طالع جوان گيرد

تموز سّد شديدي است در بهار خزان

ولي ز جيش بهاري عنان خزان گيرد

تو آن ستوده بهاري که روز جلوه ي تو

خزان ز بيم پي صرصر وزان گيرد

مُزيّن است و مُرصّع ز مقدم تو زمين

سبق ز نه طبق آسمان از آن گيرد

نه بلکه گوي زمين از شرافت قدمت

هزار نکته به رفتار آسمان گيرد

وجود نقطه ي موهوم و اصل جوهر فرد

بماست ثابت اگر مدعي نشان گيرد

لب تو جوهر فرد است و نقطه ي موهوم

تبسّمت به يقين شبهه از ميان گيرد

کمند زلف تو بر گردني که شد محکم

گهيش ناله فشارد گهي فغان گيرد

هلال وار نمودند هر که راز انگشت

کنون ز حُسن تو انگشت بر دهان گيرد

اگر تو سرو چمان جاي در چمن گيري

چمن صفاي جنان زآن قد چمان گيرد

به سير لاله و گل هر کسي رود در باغ

به باز گشت گلي بهر ارمغان گرد

تو آن گلي که چون در طرف باغ بخرامي

هزار خرمن گل باغ و باغبان گيرد

در آب ديد مگر سرو عکس قامت تو

که جا هميشه لب آب و آبدان گيرد

به اين عذار اگر در چمن کني تو گذر

بنفشه از نگهت رنگ ارغوان گيرد

براي ديدن چشمان عافيت سوزت

عصا چو نرگس بيمار اقهوان گيرد

زدرد هجر تو جانا کسي امان يابد

که خط ايمني از صاحب الزمان گيرد

ستوده قائم موعود و حجت يزدان

شهي که حجت طاعت زانس و جان گيرد

شنيده ام که بگرداند آسيا از خون

به روز واقعه چون تيغ جان ستان گيرد

سري به تن نکند فخر يا تني به سري

اگر نه رحم و مروت ورا عنان گيرد

به عرض و طول کمالش خرد رسد حاشا

کس آسمان را پهنا به ريسمان گيرد

به صدق يوسف با عزم موسوي خيزد

مسيح وار محمد (ص) صفت جهان گيرد

به کاه کوه گران سنگ بندد ار از عزم

ز راه کاه سبک راه کهکشان گيرد

خدا يگانا اي آنکه طوق بندگيت

به گردن از سرو جان هر خدايگان گيرد

سري که بر در دارالامان نهاد تو را

ز حادثات زمان سرخط امان گيرد

دوال رخش تو را صد چو اردلان بندد

رکاب اسب تو را صد چو اردوان گيرد

نوشته اند دهد دين حق رواج علي (ع)

چو از جمال قدم پرده گمان گيرد

شهنشه دو سرا مظهر خدا حيدر

که شير چرخ چو يک ران به زير ران گيرد

کسي که خواست خدا را به چشم سربيند

نشانه وانگه از آن دست بي نشان گيرد

زند به دامن دست خداي دست اميد

که دست او بتوان دست ناتوان گيرد

دوباره گر، به زبان حرف کاف و نون آرد

جهان ديگر از آن صورت فکان گيرد

بهر ديار به دفع حسود بارد تيغ

بهر حصار به رفع عدو سنان گيرد

زمين و کوه و درودشت و آن حصار و ديار

غريو الحذر و بانگ الامام گيرد

حکايتي زسليمان و ميهماني اوست

مباد نکته از اين نکته نکته دان گردد

هزار همچو سليمان و ماهي و دد و دام

کف کريم تو هر روز ميهمان گيرد

تو اي ظهور خدا آئينه ي خداي نماي

توئي که از تو جنين در مشيمه جان گيرد

مسلم است که ارکان آسمان اين است

که روز بار تو را جا در آسمان گيرد

به داستان سخن از کيميا و سيمرغ است

بداند آنکه ره و رسم باستان گيرد

به پاي عز تو آن کيميا شود پامال

به بام قدر تو سيمرغ آشيان گيرد

شبان کند به سگي گله را زگرگ ايمن

و گرنه گر از او بره ناگهان گيرد

توآن شهي که زپاس تو گرگ گله فريب

به پاس اين گله چون سگ پي شبان گيرد

کمند عزم تو هر چين و حلقه و چنبر

هزار قيصر و خاقان و راي و خان گيرد

سخن ز جزر و اصم رفت در طريق حساب

حساب از اين سخنم هر حساب دان گيرد

قلم به دست تو مفتاح يا که مسمار است

که قفل مخزن جزر و اصم از آن گيرد

به کشوري که کند جيش قهر تو جنبش

تمام بوم و برش تيغ سرفشان گيرد

اگر تو حکم کني پشه ضعيفي را

ز پيل قوت و قدرت چو پيل بان گيرد

ايا ولي خدا مظهر جمال و جلال

که از وجود تو آمال عزّوشان گيرد

منم که از مدد قلب پاک و سعي دُرست

معاني قلمم نکته بر بيان گيرد

سخن به مرتبه اکسير اعظم است ولي

زبان را عدوي من قرين آن گيرد

مرا به شعر نخواهد شکست بي خردي

که نسخه اي ز فلان يا زبهمدان گيرد

ولي ز فقر که پاينده باد دولت او

اگر بساط زمين جمله آب و نان گيرد

دهان نه زآب شود تر نه معده سير از نان

که خود قناعت من طبع را زمان گيرد

ولي به گاه سخن خصم را چنان گيرم

که شير گُرسِنه نخجير را چنان گيرد

ز گفت خويش نترسم، يزيدوار فلک

گر از شهاب به کف چوب خيزران گيرد

به طبع هر که خورد زعفران بخندد فاش

چه شد که عارض من گريه را امان گيرد

گر اين خواص به زردي زعفران باشد

که زردي از رخ من وام زعفران گيرد

بسان مِشکِ تهي عاقبت شود رسوا

کسي که خورده بر اين گنج شايگان گيرد

به قدردان دهم  اين گنج شايگاني خويش

که قدر داند اگر زانکه رايگان گيرد

هماره تا به شب و روز نيمه ي شعبان

سخن بهار سرو شعر نرخ جان گيرد

حسود را زندامت لب و زبان سوزد

بخيل را ز خجالت دل و زبان گيرد

درد بي دوا

گفتم به يار غمزه ي چشم تو دلرباست

لعل تو شکر است کلام تو جان فزاست

زلف تو عنبر است زکوتش به ما رواست

اي نازنين صنم دل تو مايل جفاست

عمر عزيز ماست چه حاصل که بي بقاست

يکدم ز دام عشق تو جانا رها شدم

بنگر چسان به درد و الم مبتلا شدم

از بهر تو زقوم و زخويشان جدا شدم

«تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم»

«بر هر که بنگري به همين درد مبتلاست»

از بهر تو مدام اسيرم به درد و غم

جور و جفا بس است رها کن مرا ز غم

زلف سياه تُست چه پُر پيچ و پُر زخم

چشمت گر اندکي به سياهي زند رقم

فيروزه را نظر چه کني ديده را جلاست

تکذيب غير، نقص کمالت نميشود

زنگي شام مثل بلالت نميشود

ماه بلند همچو هلالت نميشود

ابروي زرد نقص جمالت نميشود

سر سوره ي کلام خدا اکثرش طلاست

ترسم از آنکه مرگ هواي دلم کند

تب عارضم گرفته اجل غافلم کند

غسال شويد و بردو در گِلم کند

رفتم بر طبيب علاج دلم کند

آهي کشيد و گفت که اين درد بي دواست

چشم طمع بپوش تو ايدل از اين جهان

پيمانه پر کنيم چه از پيرو از جوان

روزي به عزم سير به صحرا شدم روان

صياد مي دويد و اجل از پيش دوان

گفتم مرو مرو که تو را مرگ در قفاست

ساقي ز جاي خيز و ميم در پياله کن

بر رغم مدعي زغمم آه و ناله کن

ما را به خاندان مروت حواله کن

«حاجب» به خُمّ باده وحدت غساله کن

گرزين ميانه جان ببرم شاهدم خداست

مسمّط در ميلاد با سعادت امام زمان عليه السلام

شد صبح وصل روشن يا ايها النائمون

قُومُو وقت الصَباح يا معشر المؤمنون

باده فراز آوريد فَاِنَّکم قادرون

عيان شد از جيب غيب ماکانُو يُوعَدوُن

منعم مطلق رسيد لَعلّکُم تَشکُرون

وحدت صرف آمده است لُو کَرِهَ المُشرِکُون

صبح سعادت دميد شد در ميخانه باز

شده ره جور وستم بر همه عالم فراز

قبله بود خُمّ مي فرض از آن شد نماز

ساقي، عمر تو باد چون سر زلفت دراز

عود، به مجمر بسوز، زود، به محضر بساز

به کوي مستان حق اياهُ تَعبُدُون

ز جيب خاور نمود، روي منير آفتاب

بر آسمان شد بلند خيمه ي زرّين طناب

قُبابش از سيم خام طنابش از زرّناب

تاخت به ميدان سمند خسرو مالک رقاب

به دست صلحش عنان به پاي عدلش رکاب

گويد ابطال را، ايّاهُ فَارهَبُون

خسرو ثاني عشر روي به عالم نمود

ز روي روشن عذار منير، عالم نمود

دهان معجز بيان به اهل عالم گشود

ز آينه ي روزگار، زنگ دوئيت زُدُود

ز ظلم و عدوان بکاست به عدل و احسان فزود

قُولُو لِلعالَمين لَعَلَّهم يَنتَهُون

اي صنم حق شناس يار خدا جوي من

شاهد خوشخوي من دلبر خوشبوي من

قدرت و نيروي من قوت بازوي من

بسته به هر موي تو جان وتن و موي من

بگو به ارباب حال ز زلف نيکوي من

اَغلَبُکُم فائزُون اَکثَرُکُم مُفلِحُون

ساقي سرمست ما عيد تو بادا سعيد

جام صبوحي خوش است خاصه درين صبح عيد

در اين مبارک صباح، بود ز رندان بعيد

که ترک مستي کنند به مدتي بس بعيد

بگو که شد آشکار طلعت رب مجيد

شد متولد زمان آنکه بِه تَمتَروُن

در اين مبارک صباح شد مي صافي مباح

شد مي صافي مباح در اين مبارک صباح

زانکه پديدار شد رايت خير و فلاح

روز ظهور حق است دوره ي صلح و صلاح

ساقي مستان عشق اي تو ميسح صباح

به خصم گو گشت فاش ماُکنتُم تُنذَروُن

جام به دست توام جمجمه جم چه شد

نيروي رستم چه بود همت حاتم چه شد

علم رهين وي است عالم و اَعلَم چه شد

دل حرم خاص اوست عرش معظم چه شد

خاتَمِ حاتَم چه بود مَعنِ مکّرم چه شد

بگوي با مشرکين اَنتُم لايَهتَدُون

شد متولد زمام شاه حجاز و عراق

زبس به گوشش رسيد زمزمه ي الفراق

به مهد هستي نشست از اين همايون رواق

زبعد چندي دگر، به مرکبي چون بُراق

ز کَنزِ غيبت شتافت، دو اسبه با طُمطُراق

نک همه جا حاضر است يا قُوم ما تَنظَرُون

دهر خرافت مأب تازه و اخضر بود

چرخ معمر، ز نو ساده و سرمد بود

ديو دغل با شتاب از در حق رد بود

راه وفا گشت باز، باز ستم سد بود

طالب دجال چشم ناقص و مرتد بود

قائم دائم رسيد يا اَيُّهَا الغافِلُون

شور قيامت بپا مهدي مطلق کند

چو جد خود مصطفي مه رامنشق کند

حجت حق در جهان کار، به رونق کند

نگون به چاه عدم دشمن احمق کند

به اهل بطلان بگو، هر چه کند حق کند

صراط حق شد عيان لَعَلَّکُم تُرجَعُون

مهدي صاحب زمان امام حَيّ مبين

کعبه ارباب صدق قبله ي اهل يقين

مظهر پروردگار، رحمت بر عالمين

آنکه پي نصرتش آيد حبل المتين

علي عالي نسب پادشه يوم دين

قائم بر ذوالفقار لُو کَرِهَ المُشرِکوُن

نور الهي بتافت باز، در اين ناحيه

چو قله ي طور، شد ساحت اين باديه

دلبر صد نقش بين في عيشة راضيه

دشمن بوجهل شد مأواهُ هاويه

کسانکه پوشند تن به کِسوَتِ عاريه

عزيز بينندشان و اِنَّهُم صاغِرُون

ماه سحر خيز من ساقي شب زنده دار

خيز در اين صبحدم جام صبوحي بيار

وقت غنيمت شمار پاي محبت بدار

بهروز و شب از دو لب گوهر معني ببار

چونکه شده آشکار مظهر پروردگار

دَع ذِکرَ المُنکِرين فَاِنَّهُم داخِرُون

اي گهر بحر جود خسرو عالي نسب

به خلقت ممکنات شخص تو باشد سبب

قائد خلق عجم قائم قوم عرب

خصم تو رسواتر، است ز همسر بولهب

توئي که هر بي ادب شد ز کلامت ادب

ز منکرينت چه باک از آنکه لا يَفقَهُون

خجسته اين انجمن از اين مسمط بود

مسمط ما، به از هرچه مسمط بود

جود و خريط و نهاد في المثل بط بود

شود، در آتش کباب اگرچه در شط بود

کيست که اندر سخن چو من مسلط بود

گويند ار هست کس گويم لايَعلَمُون

«حاجب» درويش را خامه ي سحر آفرين

نويسد اندر کلام هذا سحر مبين

گيرد با نظم خود تمام روي زمين

ملک، به حق آن اوست بي حشم و بي نگين

کسانکه نشناختند هستند خود مشرکين

به شأنشان کي سزد لفظ هُم المُفلحُون

ترجيع بند در مدح و ميلاد قطب عالم امکان امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف

بند (1)

وقت صبوحست اي به جسم جهان روح

خيز که شد باز، باب ميکده مفتوح

صَبّحَکَ الله بالکرامة و الخير

راح مروّق بيار و رايحه ي روح

مؤذن ميخوارگان خروس خوش الحان

آيه ي قُدّوس خواند از پي سُبّوح

ناله ي شب زنده دار و آه سحر خيز

از دل خونين خوش است و سينه ي مجروح

ني ني خاک در تو حُلّه ي جوديست

فايده حاصله مثلث بُدّوح

اي بت سرمست وي نگار قوي دست

اي دو جهان مادح و تو بر همه ممدوح

در شب ميلاد شاه حاضر غائب

انجمن قدس راست شأن تو مطروح

ذکر جهان و جهانيان شده يکسر

اين سخن جان فزا مفصل و مشروح

کعبه ي مقصود گشت قبله ي مسجود

مهد زمين از ظهور مهدي موعود

بند (2)

زد علم عدل يار باز به عالم

بر همه عالم فکنده پرتو پرچم

سرّ نهان آشکار گشت به دنيا

شاهد معني ظهور کرد در اين دم

محتسب عدل کرد شحنه ي انصاف

هفت قلم را به يک نظام منظم

از دم روح القدس دوباره عيان شد

طلعت عيسي به مهد دامن مريم

تافت زنو، بر فلک ستاره ي موسي

نخوت فرعون شد زتابش او کم

زآتش نمرود و قهر آتش شداد

رَست رسول خدا خليل مکرم

کشتي نوح است در برابر جودي

ماهي يونس پديد شد زدل يم

ني ني نوبت زن زمانه فرو کوفت

نوبت دولت به نام شاه معظم

مهدي هادي امام حاضر غائب

قائم دائم وصي آدم و خاتم

شد متولد زمام آن ولدي کش

قابله حوا و شوي قابله آدم

ابر هدايت چنان به کعبه بباريد

کاب زميزاب ريخت در چه زمزم

اي تو بقوت به ممکنات مسلط

وي تو بقدرت به کائنات مسلم

در شب ميلاد حضرت تو، به ايران

انجمني کرده بزم قدس فراهم

انجمن قدسيان به مجلس قدس است

کش پي تعظيم گشته پشت فلک خم

از لب روحانيان عالم بالا

اين سخن آيد به گوش هوش دمادم

کعبه ي مقصود گشت قبله ي مسجود

مهد زمين از ظهور مهدي موعود

بند (3)

ساقي روحانيان عالم بالا

ريخت به ساغر شراب ناب تولا

از خم وحدت کشيد ساغر اول

کرد ظهور دوم به کثرت اشياء

صبح به ميخوارگان صلاي صبوحي

داد، بغمز و برمز عشوه و ايما

اِقتَرَبَ الساعةِ الصبوح فقومو

کز دم روح الله است راح مصفا

صبح ازل گشت شام، شام ابد صبح

صبح دوم شد پديد از شب يلدا

صبح سعادت طلوع کرد زمشرق

شمس حقيقت نمود طلعت زيبا

صبح چنين اي نديم باز چه خُسبي

نوبت بيداري است و وقت تماشا

خيز که شمعي وجود يافت به عالم

خيز که شد ساعت ولادت مولا

خيز که نوبت زن زمانه فروکوفت

نوبت دولت به نام داور دنيا

قائم موعود شهريار مظفر

مهدي هادي امام حّي توانا

انکه بدين شعر دلکشش بسرايند

مجمع کرّوبيان عالم بالا

کعبه ي مقصود گشت قبله ي مسجود

مهد زمين از ظهور مهدي موعود

بند (4)

عرشه ي عرش است يا که روضه ي رضوان

خلوت قدس است يا مدينه ايمان

سينه ي سيناست يا که وادي ايمن

صحنه ي صنعاست يا که ساحت کنعان

بيت حرام است يا که بيت مقدس

مسجد اقصي است يا که معبد رهبان

محضر شيث است يا که مدرس ادريس

خيمه ي داود يا بساط سليمان

خانقه عدل يا که مصطبه ي عشق

منزل جان است يا که محفل جانان

بزم حقيقت و يا مقام طريقت

عالم معني است يا قلمرو عرفان

باغ ارم يا فزاي خلد مخلد

جنت شداد يا حديقه ي رحمان

تبت تاتار يا که خَلُّخ فرخار

کشور چين است يا طراز بدخشان

کاخ خورنق و يا که صرح ممرد

جرگه بهرام يا که خرگه نعمان

قطعه ي شعر است يا که آيه ي مُنزَل

صفحه ي نصر است يا که سوره ي فرقان

صفحه ي ارژنگ يا که کبک دساتير

نامه زيد است يا نصايح لقمان

سوره ي نور است يا تلاوت تورات

نغمه ي انجيل يا قرائت قرآن

مصرع هر بيت تير ديده ي دجال

مطلع هر شعر تيغ تارک شيطان

آن شب قدري که قدر اوست معظم

هست شب نيمه ي مبارک شعبان

انجمني کرده ماه انجمني را

انجمني چون فلک ز انجم تابان

انجمني اين چنين تمام سخن سنج

انجمني اين چنين تمام سخندان

انجم اين انجمن تمام غزل گو

انجم اين انجمن تمام غزل خوان

انجم اين انجمن مسلم آفاق

انجم اين انجمن مشخص دوران

انجم اين انجمن خلاصه ي کونين

انجم اين انجمن سرآمد کيهان

انجم اين انجمن مدير زمانه

انجم اين انجمن مؤيد ايران

انجم اين انجمن تمام سُرايند

اين سخن جان فزا چو بلبل دستان

کعبه ي مقصود گشت قبله ي مسجود

مهد زمين از ظهور مهدي موعود

بند (5)

شمس حقيقت امام حاضر غائب

در خور حمد و ثنا و مدح و مناقب

خدمت اوراست جبرئيل مواظب

درگه اوراست روح قدس مراقب

رتبت درگاه او سپهر مطبّق

قبّه خرگاه او نجوم ثواقب

آدم و نوح و خليل عيسي و موسي

راجل و راکب ورا دوان به مواکب

در شب ميلاد با سعادت او شد

اختر دجال شوم ساقط و خائب

اوست چه شهباز و خلق جمله چه عُصفُور

اوست چه ضرغام و جيش خصم ثعالب

اي همه مقهور و تو بر همه قاهر

وي همه مغلوب و تو بر همه غالب

مدح سراي تو عالمند وليکن

گوي سعادت ربوده از همه «حاجب»

کعبه ي مقصود گشت قبله ي مسجود

مهد زمين از ظهور مهدي موعود

بند (6)

اي زده در عرش کبريا علم کوس

وي زتو بانگ اذان و نغمه ي ناقوس

بنده ي فرمان تست دادگر روم

چاکر دربان تُست پادشه روس

دشمن جاه تو مبتلاست شب و روز

بر، سل و دق بضرع سکته و کابوس

کوي تو خلد مخلد است به تحقيق

دشمن تو مار ملک چون پر طاووس

اي خلف ارشد ستوده ي آدم

سنگ قصاصش بزن به سينه ي ناموس

عصر ظهور تو گشت بر همه عالم

روز قيام تو گشت بر همه محسوس

اي شه آفاق گير عصر ظهور است

چند نهي ملک و دين به دشمن منحوس

آي و به يادآور آن زمان که شه دين

جد گرامت شدي زياران مأيوس

يکه و تنها ميان لشگر کفار

نه پسر و نه پدر نه يار و نه مأنوس

تشنه لب و داغدار زخم فراوان

مرهم او تيغ تيز و غلغله ي کوس

تشنگيش زد شرر به عالم هستي

آبش باران تير شد به صد افسوس

ذکر ملائک شد است اين سخن من

هر که بخواند شود ز حادثه محروس

کعبه ي مقصود گشت قبله ي مسجود

مهد زمين از ظهور مهدي موعود

ترکيب بند در مدح و ميلاد آخرين وديعه الهي بقية الله الاعظم ارواح العالمين له الفداء

بند (1)

باز به فرمان قضا زد چو کوس

نوبت شعبان فلک آبنوس

نوبت شعبان معظم زند

پشت فلک کوس قضا را دو، بوس

آيت سبوح قدوس خواند

صبح صبوحي زدگان را خروس

گشت جهان حجله گهي پر مهيز

علم و بيانش چو دلارا عروس

وه چه عروسي که ز سر تا بپاست

قابل آغوش و سزاوار بوس

خامه قدرت پي مشاطگي

هفت قلم ساخت عروسي ملوس

گنج عروسي که زکاووس بود

قسمت گودرز شد و آن طوس

نوذر و پرويز عروس دوم

دولت بادآور و گنج مروس

روي نمائيد عروس مرا

هر دو چو ملک پسر فيلقوس

غير سخن سنج کسش جفت نيست

تير تهمتن فکند اشگبوس

دوش از او مهر بکارت ربود

کوري هر بوالهوس چابلوس

تازه عروسا به رخ افکن نقاب

تا نرود عمر جهان بر فسوس

شهرت اين عيش و عروسي گرفت

ژاپن و استانبول و هند و پروس

نيست در اين دايره به زين عريس

نيست در اين حجله به ازاين عروس

باد به داماد و عروس آفرين

هم به سخن هم به سخن آفرين

بند (2)

نيمه ي شعبان به چنين انجمن

نرخ گهر يافت مطاع سخن

گشت زمين دکه گوهر فروش

بسکه گهر ريخت زدرج دهن

گوهر غلطان حقيقت نشان

لؤلؤ رخشان سعادت ثمن

شمسه ي الماسش عقد نجوم

شده ي لؤلويش عقد پرن

دامن دامن همه لعل بدخش

خرمن خرمن همه درّ عدن

معدن معدن گهر منتخب

مخزن مخزن دررّ ممتحن

درّ گران قيمت با آب و رنگ

قابل تحسين همه مرد و زن

زمره ي مرجان و لئالي به رطل

کهرب و ياقوت و زبرجد به من

معدن فيروزه به نيشابور است

کان عقيق است اگر در يمن

مشتريان کرده مزين رسوم

گوهريان کرده مرصع دمن

مشتريان يکسره خامش چوتو

گوهريان جمله سخن همچو من

گشته زراندوده از آنان زمين

شد گهر آموده از اينان زمن

هي هي از اين مشتري تيزهوش

بخ بخ از اين گوهر و گوهر فروش

بند (3)

نيمه شعبان که بر او آفرين

رشک گلستان ارم شد زمين

انجمن قدس مقدس بود

روز چنين رشک بهشت برين

گل به سر تخت چو بهرام رفت

نصرت و فتحش ز يسار و يمين

با دوسر شست و دوزانو دو کف

بر در او ناصيه سايد جبين

باغ پر از ميوه و گل شد درست

کاخ همايون شه جم نگين

مشک عنب بنگر و وضع رطب

کرده به کپسول شکر انگبين

صورت بتيغ و خج اندر نظر

گنبد گردون شده گوي زمين

اين يک در مرتبه برجي بلند

و آن يک بي شائبه حصني حصين

دختر بکريد به زهدان نهان

کرده بسي دختر بکري جنين

باطن آن ظاهر ياقوت ناب

ظاهر آن باطن درّ ثمين

اِشمکشان چشمه ي آب حيات

پيکرشان منبع ماء معين

چون بِبُريشان نگري در مثال

صورت دو بدر و دو چندان هلال

بند (4)

انجمن امروز جهانيست نو

نور گرفت از قمر و شمس ضو

هست نو اين مجلس و عالم کهن

کهنه ديرينه عجب گشته نو

عقل هر آن بذر که از علم کاشت

داس عمل کرد به عشقش درو

خواست دود جهل به ميدان عقل

عشق زدش سخت قفائي که رو

سنبله از دور شبيه است ليک

فرق بسي دارد گندم ز جو

کس نشود مرد خدا را حريف

کس نرسد باد صبا را به دو

عاشق حق را به جهان کفو نيست

خنگ قضا را که ستاند جلو

مشک بهر جا که بود نرخ پشک

فرق قلمدان نکند از قشو

کوه عظيم است چه بيم از نسيم

بهر محيط است چه سود از شنو

مدعي افروخت بس آتش ز دور

دودش پيدا و نه پيدا الو

حبس هنرکس نشده رايگان

به که در اين بزم بماند گرو

روي از اين انجمن ايدون متاب

اين سخن از روي حقيقت شنو

نو بود اين مجلس و عالم کهن

تازه به از مانده به از کهنه نو

هي هي از اين انجمن دلنواز

کش در رحمت به جهان کرده باز

بند (5)

هست در اين عيد مرا مستحب

مست شدن زآتش آب عِنَب

باده اگر رجس بود يا حرام

نيمه شعبان کندش مستحب

آب حياتستي و ساقيش خضر

صد چو سکندر ز پيش تشنه لب

مست چنان شو که نداني تو باز

روز سفيد و صفت تيره شب

زانکه شد امروز تولد زمام

پادشه ذوالحسب و ذوالنسب

مهدي قائم گل گلزار دين

مظهر حق سيد هادي لقب

ذات شريفش جهت هر جهت

امر بديعش سبب هر سبب

اسمش سرمايه ي فضل و کمال

رسمش سر رشته ي علم و ادب

مالک ملک است و مُطاعِ ملوک

صاحب امر است بر ارباب رب

فخر ولد از اب و جد است ليک

فخر بر او کرده کنون جد و اب

باغ نبوت را فرّخ نهال

نخل ولايت را شيرين رطب

هان مه شعبان وسط العقد دان

وزپس و پيشش رمضان و رجب

نه مه ديگر همه بر گِرد وي

دايره بر بسته به طرزي عجب

اين مه و اين هفته و اين روز خاص

بوته ي سيم استي و زر خلاص

بند (6)

مهدي هادي گل گلزار حق

برده سبق در گهر از ماسبق

معني حق آئينه حق نما

عين حق و وحي حق و حرف حق

بي خبرش مضغه نگردد جنين

بي مددش نطفه نگردد علق

بي اثر حکمت فرمان او

رنگ غسق مي نپذيرد فلق

نيست گُل آلوده ز شبنم به صبح

با رخ او کرده ز خجلت عرق

گر مرق مطبخ فيضش نبود

کس نشدي صاحب حس و رمق

شير شکاري که به بندد به رزم

گردن شيران دژم بي وهق

بعثش چونانکه دهد گر مثال

مور درّد شير و خورد پيل بق

پادشهي کز سر انگشت عزم

پرده اوهام جهان کرده شق

اي که به اقبال تو مادر نزاد

از همه ي ماسبق و ماخلق

شمس بهر صبح به درگاه تو

تحفه اخلاص نهد برطبق

طبع من و حاسد من در سخن

صوت هزار است و صداي وزق

ليک ز خونابه ي دل شد مرا

دامن جان رشک کنار شفق

زين هنر و فضل و کمال و ادب

بهره نبرديم بجز طعن و دق

هان ظلمات است مرا در دوات

خامه چو خضر و سخن آب حيات

بند (7)

کاش که بدهند همه خاص و عام

ابروي مردانه ي او را سلام

کاش بگويند که از مقدمش

روي زمين شد همه بيت الحرام

کاش بگويند قيامت رسيد

کرده به حق مهدي قائم قيام

اي خلق ارشد آدم که شد

آدم و حَوّات کنيز و غلام

شحنه ي انصاف تو در روزگار

روي زمين را دهد آخر نظام

در خبراستي که بسعي علي

دين مبين از تو پذيرد قوام

سيد سرمد علي نامدار

بر همه کس سيد عالي مقام

قادر مطلق شه برحق علي

اي به کفت خنگ فلک را زمام

در قدمت آيت حسن المأب

با قلمت معني خير الختام

اي همه چون بنده و تو چون خداي

وي همه مأموم و تو تنها امام

ير تو کس نيست عديم المثال

غير تو کس نيست علي المقام

انجمن قدس مقدس توئي

روز چنين روضه ي دارالسلام

«حاجب» اين انجمن فيض يافت

نيمه ي مه قدرت ماه تمام

باد همي نوبه جهان کهن

انجمن و انجم اين انجمن

ترجيع بند «عشقنامه»

اثر عارف کامل قدوة الحکماء و زبدة العرفا عالم رباني حکيم ابوالقاسم امري طاب الله ثراه

بسم الله الرحمن الرحيم

بند (1)

کرد چون شاه عشق عزم ظهور

اولا خواست بهر خود دستور

تا به دستور و دستياري او

کشور خويش را کند معمور

ناگزير است شاه را، ز وزير

از براي مصالح و جمهور

از براي نظام کار جهان

عقل اول زعشق يافت صدور

عقل چون منصب خلافت يافت

همچو آدم ز فضل رب غفور

نفس کُل شد ز عقل کُل پيدا

همچو حوا ز آدم مذکور

عرش و کرسي و نه فلک پس از آن

گشت پيدا از او اناث و ذکور

خم افلاک چونکه از مي عشق

گشت بيخود بچرخ آمد و شور

حرکت موجب حرارت بود

بود خود لازم حرارت نور

گشت پيدا ثوابت و سيار

بر فلک همچو لؤلؤ منشور

بر ملک باز شد ملک پيدا

همه او را مُسبّح و مأمور

جمله سرخوش به بوي باده ي عشق

گشته فارغ ز بيم نقص و قصور

به سبوي عناصر از مي چرخ

کرد آن باده باز نقل و عبور

در سبوي عناصر آن باده

مدتي بود مخفي و مستور

چون مواليد شد صراحي آن

داد لعل عقيق و رنگ بلور

در شجر پرتوي از آن مي بود

که تجلي نمود در شب طور

پرتوش چونکه در شجر افتاد

گشت پُر باده شيشه ي انگور

جام آن باده نفس انسان گشت

پر شد آن جام از شراب طهور

چون در اين جام ريخت ساقي مي

گفت کأسا مِزاجُها کافور

اندر اين جام ذوق خود را ديد

ساقي از عين وجد و ذوق و سرور

عاشق خويش گشت «نقطه ي عشق»

يافت اينجا کمال نور حضور

بود يک نقطه عشق در اطوار

کرد يک دور اين چنين به مرور

تا زکتم خفي به ملک عيان

زد سراپرده شاه عشق غيور

گشت از سر عشق چون آگاه

«امري» اين بيت گفت و شد مشهور

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

بند (2)

چون شه عشق از کمال و داد

کرد اين کارخانه را بنياد

آنچه اين کارخانه را در کار

بود هر يک به جاي خود بنهاد

بنهاد آن چنان اساسي را

که کسي مثل آن ندارد ياد

اين چنين کارهاي با رونق

کرد بنياد بهر خود استاد

اين اساسي چنين که مي بيني

از براي ظهور خويش نهاد

چونکه او کرد در دوکون ظهور

که در او راه غير عشق نداد

غيرت عشق غير چون نگذاشت

که بود در جهان کون و فساد

لاجرم عين جمله آمد و کرد

اين جهان را به لطف خود آباد

«نقطه ي عشق» دانه بود جهان

شجرش عالم و به آدم داد

چون شجر اين ثمر به بار آورد

شورش عشق در جهان افتاد

گل آدم به آب عشق سرشت

خاکش از عشق بود و آتش و باد

از مي عشق ساخت معجوني

نام او را ابوالبشر بنهاد

کاش ابوالعشق نام او مي کرد

بهر عشقش چو کرده بود ايجاد

از مي عشق شد چنان سرمست

که بهشت برين زدست بداد

خواست چون سر عشق فاش کند

بر لبش مُهر از قضا بنهاد

چون در ربّنا ظلمنا زد

باز بر روي او دري بگشاد

شاه عشقش خليفه ي خود خواند

لاجرم داد داد عشق ارشاد

در جبينش چو نور عشق عيان

گشت پيشش ملک بسجده فتاد

«نقطه ي عشق» همچنان ساري

بود در صُلب آدم و اولاد

جلوه ي حسن کرد در يوسف

بر زليخا نمود عشق ارشاد

قصه عشق احسن القصص است

به از اين قصه کس ندارد ياد

گاه وامق شد و گهي عذرا

گاه شيرين شد و گهي فرهاد

گاه ليلي شد و گهي مجنون

خيمه ي حسن و عشق را اوتاد

تا در اين روز باز اين شه عشق

خيمه زد چون در اين خراب آباد

ديد او را عيان و گفت «امري»

اين سخن را به بنده و آزاد

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

بند (3)

چون شهنشاه عشق ملک سرير

تاخت بيرون چو آفتاب منير

بي اساس جيوش و خيل و حشم

کرد ملک وجود را تسخير

مَلَک و جن و آدمي و پري

جمله در دست او شدند اسير

همه محکوم حکم او گشتند

چون از ايشان نبد گُريز و گُزير

جمله زور آوران گردن کش

همه گردن کشان کشور گير

پيش او عاجز و ذليل شدند

چون به دست هژبر در نخجير

شاه و درويش و بنده و آزاد

مفلس و منعم و غني و فقير

سرنهادند پيش او يکسر

تابع راي و امر او تقدير

تير تقدير چون به ترکش اوست

جان نه بُرنا از او بَرَد نه پير

کس ز تدبير او نرست که بود

غير از ايشان نبود چون تدبير

هست چون قهرمان عشق غيور

چون برد جان کسي بگو، زين پير

کو شده ذره از تجلي عشق

شد چو روباه از نهيبش شير

کرد تسخير ملک عالم را

تن تنها زهي شجاع دلير

جمله او را توابع و تکرار

بود خواه از صغير و خواه کبير

فرع بودند جمله و او اصل

اصل از فرع کي شود تشوير

چون گُل عشق غير خار نداشت

خار غيرش نگشت دامن گير

خامه ي عشق در ازل ننمود

صورت غير خويش را تصوير

جلوه اي کرد شاه عشق از او

گشت مرأت کون عشق پذير

عرش تا فرش عکس اوست تمام

خواه باشد قليل و خواه کثير

بجز از شاه عشق کيست بگو

انکه مي خوانيش سميع و بصير

هست قائم به ذات عشق چنان

کوست مرأت ذات حي قدير

گنج مخفي به غير عشق مدان

که شده طالبش کبير و صغير

شکر لله که يافت آخرکار

«امري» اين گنج در خرابه ي وير

نقدجان را به تحفه بُرد برش

گفت کالتحفته الحقير فقير

جان به نور هدايت او را ديد

گفت با خواجه و امير و وزير

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

بند (4)

باعث هستي جهان عشق است

طاير اوج لامکان عشق است

قهرمان ممالک هستي

شاه اقليم جاودان عشق است

عشق از اين کارخانه را درگشت

وارد و اصل و فرع جان عشق است

کاف از عشق شد به نون مقرون

حاصل امر کن فکان عشق است

تن به جان زنده است و جان از عشق

پس به دين وجه جان جان عشق است

مرده است آنکه نيست زنده به عشق

زندگي بخش انس و جان عشق است

تن بي جان بود دل بي عشق

در تن انس و جان روان عشق است

عشق مصباح و عالمش مشکوة

پس ضيابخش در جهان عشق است

عشق شد مبداء و معاد همه

چون نکو بنگري همان عشق است

عرش تا فرش ذره تا خورشيد

جمله مهمان و ميزبان عشق است

کاروان عدم به ملک وجود

آنکه مي سازدش روان عشق است

عشق عنقاي قاف جان و دل است

مرغ لاهوت آشيان عشق است

روشني بخش ديده ي مه و مهر

بي شک و شبهه و گمان عشق است

همه ذرات را حيات از اوست

زانکه خورشيد مهربان عشق است

صفت عشق دان جمال و جلال

قاسم دوزخ و جنان عشق است

زهره و مشتري و شمس و قمر

برفلک جمله کارشان عشق است

کاروانند جمله مخلوقات

رهبر و مير کاروان عشق است

چار ارکان که چار اضدادند

بهم الفت دهنده شان عشق است

رونق اين دکان کون از او است

که دکاندار اين دکان عشق است

گفت «امري» به جمله اهل جهان

که به حق صاحب زمان عشق است

بر فلک عيسي اين شنيد و بگفت

مهدي آخر الزمان عشق است

گفتم اين نکته فاش چون که مدام

در دلم عشق و در زبان عشق است

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

بند (5)

چون شه عشق بر فراشت علم

ملک هستي گرفت در يکدم

جذبه ي عشق در وجود آورد

جمله آفاق را زکتم عدم

زد سراپرده در سراي حدوث

شاه مسندنشين ملک قِدم

بود چون ملک او سراي وجود

کرد تسخير بي سپاه و حشم

غير او چون نبود موجودي

که برش دم زند زلا و نعم

سکه ي نقد مالک الملکي

لاجرم زد بنام خويش رقم

مالک الملک چون شه عشق است

جمله خلقش ملازمند و خدم

که کشد سر زحکم و از امرش

که تواند برون نهاد قدم

قدم از خط و امرو فرمانش

ني عرب مي نهد برون نه عجم

جمله محکوم امر و حکم ويند

ترک و تاجيک و هندو و ديلم

صدمت عشق قهرمان غيور

زد به يکدم دوکون را برهم

خواست تا غير خود کند پيدا

کرد زير و زبر همه عالم

غير خود چون نيافت موجودي

گشت با جمله لاجرم همدم

همدم و همنشين و هم خانه

اوست با اهل دير و اهل حرم

گه به دير مغان فکند خروش

گاه غوغا به کعبه و زمزم

غيرتش غير عشق چون نگذاشت

که شود در سراي او محرم

جلوه ي خود به خود نمود و نمود

خويشتن را به وصل او خرم

گاه طالب شد و گهي مطلوب

گاه حوّا شد و گهي آدم

گاه شاهد شد و گهي مشهود

گاه عيسي شد و گهي مريم

گه زليخا شد و گهي يوسف

گشت در مصر حسن عشق علم

گاه گلشن شد و گهي بلبل

گاه گلبرگ شد گهي شبنم

کرد هرچند سير و دور، نديد

غير خود را کسي در اين عالم

عشق از ايمان و کفر مستغني است

فارغ است از بهشت و دوزخ هم

زهد و طامات و شيد اينجا نيست

شاهد است و شراب و ناي و کرم

پيشه ي زهد تقوي است و ورع

شيوه ي عشق مستي است و کرم

پيش سلطان عشق يکسان است

ريگ و سنگ و کلوخ و سيم و درم

گرچه يک چند عقل بود وزير

عاقبت طور عقل زد برهم

عاقبت شاه عشق کرد بيان

در جهان سرّ آدم و خاتم

ساخت همدم به خود چو «امري» را

گفت با جمله مردم عالم

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

بند (6)

عشق چون عزم ترک و تاز کند

صعوه صياد شاهباز کند

عشق محمود را چنان سازد

که به جان خدمت اياز کند

عشق مجنون چنان کند بيخود

که به ليلي نظر بناز کند

سرور جمله سروران گردد

هر که را عشق سرفراز کند

اگر از عشق بشنود بوئي

زاهد از زهد احتراز کند

عشق آخر رسد به فريادش

گرچه در عمر خود نماز کند

عشق در منزلي که خيمه زند

بر رخ غير در فراز کند

در سراي دلي که گيرد جاي

از من و ماش بي نياز کند

هر زمان پرده ي دگر سازد

عشق قانون خود چو ساز کند

گه کند جانب عراق آهنگ

گاه رو جانب حجاز کند

گاه عاشق شود گهي معشوق

گاه ناز و گهي نياز کند

گه بشوخي زند گره بر زلف

گه گره را بناز باز کند

نار و نور است عشق و آن عاشق

کاين دو را از هم امتياز کند

آن يکي را نهد حقيقت نام

و آن ديگر را لقب مجاز کند

هر دو را عين يکديگر بيند

عشق آن را که ديده باز کند

نورا و شعله اي است لاتُحرَق

که در خلد برتو باز کند

نار او آتشي بود سوزان

که به دوزخ تو را گداز کند

هست اماره نام او در نفس

آنکه افسار او دراز کند

بَرَدَش راست تا به نار جحيم

در جنت بر او فراز کند

سوزد آن آتش آنقدر که تو را

پاک از شهوت وز، آز کند

زند اکسير بر مس قلبت

چون در آن بوته ات گداز کند

محض لطف است آنچه در هر وقت

با تو آن يار دلنواز کند

فاش گويد چو «امري» اين اسرار

که بر او عشق کشف راز کند

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

بند (7)

غيرت عشق اين تقاضا کرد

که بود لا شريک و واحد و فرد

نشود کس به غير او محتاج

عاشق غير او نگردد مرد

گشت خود عين جمله و همه را

رو، زهر سو به سوي خويش آورد

همه را ساخت عاشق و مشتاق

به خود آن شاه فرد عالم کرد

جمله ي شهر را گرفت و نبود

کس که با او کند نزاع و نبرد

ساري اندر جميع موجودات

عشق آمد نشان ما، در، درد

آتش عشق در دل خورشيد

کهربارا به کاه عاشق کرد

گرمي عشق بين که مغناطيس

جذب چون مي نمايد آهن سرد

عاشق بي قرار گُل بلبل

مي کند ناله از دل پر درد

عشق، فرهاد را بدان مي داشت

که زکوه گران برآرد گرد

صدف از عشق قطره ها زهوا

بگرفت و به جان و دل پرورد

کرد از عشق پا ز سر غواص

رفت در بحر و دُرّ برون آورد

ورنه بي عشق چون به بحر فرو

رفت و اصلا غم حيات نخورد

از عدم هر که در وجود آمد

تحفه ي عشق داشت راه آورد

عشق جفت است با همه ذرات

با وجودي که هست واحد و فرد

شاه عشق است فرد و بي همتا

نزد ارباب عقل و صاحب درد

هر زمان با يکي است هم زانو

مي برد هردم از حريفي نرد

هيچکس نرد از آن حريف نَبُرد

باخت هر چند نرد با زن و مرد

عشق ادريس را به چرخ نُهم

بُرد و قارون به خاک يکسان کرد

عشق خورشيد را ضيا بخشيد

عشق افلاک را به چرخ آورد

گفت «امري» به جمله خلق جهان

عشق اين نکته اش چو تلقين کرد

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

بند (8)

بود چون شاه عشق در دل من

عشق شه کرد حل مشگل من

بجز از شاه عشق کيست بگو

مرشد وقت و پير کامل من

چون شد آئينه ام سر زانو

آمد آن يار در مقابل من

طوطي دل شد از دمش گويا

کرد حل از دمش مسائل من

منطق الطير طوطي عشق است

نحو و صرف من و عوامل من

مرشدم پير عشق شد چه غم است

گر زتحرير ماند انامل من

چشم سر چون براه حق دادم

مهر و مه شد دو ديده ي دل من

گشت روشن به نور «نقطه ي عشق»

در سويداي دل مشاعل من

داد بينائي ام به نور يقين

شمس مغرب سهيل عادل من

کرد دانا به فضل خويش مرا

حضرت قدوة الافاضل من

هر کسي راست حاصلي در کون

عشق شد در دو کون حاصل من

چونکه خاکم به آب عشق سرشت

گُلِ عشقش دميد از گِل من

چون گُل عشق از گِلم بشکفت

گشت در سير او عيان دل من

عندليب سخن سراي دلم

ساخت آگاه نفس غافل من

عرش پرواز گشت همچون برق

از دم عشق نفس کامل من

بسوي کعبه يقين در، دم

ناقه ي عشق برد محمل من

در حرم چونکه يار، ديد مرا

گفت آخر شدي تو واصل من

وصل چون دست داد دانستم

که بجز من نبود حايل من

هستي من حجاب ره شده بود

ورنه آن يار بود مايل من

شکر لله که شاه عشق آمد

مونس جان و شمع محفل من

جز سر کوي عشق جائي نيست

در دو عالم مقام و منزل من

شست از لوح خاطرم شه عشق

همه انديشه هاي باطل من

آن چنان غرق بحر عشق شدم

که همه بحر گشت ساحل من

قطره اي بودم و به بحر محيط

گشت واصل وجود قابل من

گفت «امري» ز وصل حضرت عشق

بس مراين نکته گشت حاصل من

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

بند (9)

عارفي کو؟ ز عارفان جهان

آگه از سرّ عشق چون صنعان

تا کند مشگلات «نقطه ي عشق»

بر من از فضل خويشتن آسان

تا من از سرّ عشق نکته ي چند

کنم از بهر آن جناب بيان

اولا عشق را کنم ملفُوظ

پس برون آورم دو اسم از آن

که بود هر دو اسم ذات ولي

به لسان دو قوم از دو زبان

چکنم چونکه هم زباني نيست

که کشد شير عشقم از پستان

گرچه پستان جان پُر از شير است

نشود شير بي کِشنده روان

عاشق عارفي سخن داني

بدعا خواهم از خداي جهان

تا بر او سرّ عشق فاش کنم

به دليل و به حجت و برهان

نکته سر بسته تا بکي گويم

دل ز اخفاي او رسيد به جان

وقت آن شد که از سر مستي

شاهد عشق را کنم عريان

بنمايم به جمله خلقانش

چند خورشيد را کنم پنهان

نتوان عشق و مُشک پنهان کرد

سرّ خود فاش مي کنند ايشان

بحر در کوزه چون کنم مخفي

چون کنم کوه قاف در انبان

ملکِ دل را گرفت خسرو عشق

تاخت هستي من برون ز ميان

کرده خامُش مرا و او گويا

گشته است آن حريف پُر دستان

مي کند خود حديث خود تکرار

بَرِ شاه و گدا و پير و جوان

هر زمان لُعبت دگر سازد

اسم ديگر نهد بهر يک از آن

اگرش در عراق جويم من

سر برون آورد زهندستان

ور به هندي به او سخن گويم

عربي گويد آن فصيح زبان

و زعرب چونکه جويمش بينم

در عجم از مقام خويش نشان

در عجم چون طلب کنم گويند

طلب آن شاه را ز ترکستان

چون ز ترکان طلب کنم او را

به دگر جا مرا، دهند نشان

حقه بازي چنين نديده کسي

که کند خلق را چنين حيران

داشت القصه مدتي ما را

در جهان آن حريف سرگردان

چون بوجه حساب يافتمش

نتوانست شد دگر پنهان

«نقطه ي عشق» را بگو بشمار

آنکه باشد حکيم هندسه دان

تا به بيند بديده ي حق بين

روي آن آفتاب عالميان

همچو «امري» و گويد اين اسرار

فاش با اهل نار و اهل جنان

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

بند (10)

«نقطه ي عشق» شاه مردان است

هرکه او را شناخت مرد، آن است

اوست اصل وجود موجودات

نزد آن کس که اهل عرفان است

اين جهان اصل او و او فرع است

يا تن است اين جهان و او جان است

اوست چون اصل و فرع هر دو جهان

لاجرم خويش اصل ايمان است

عارف ذات پاکش آنکه نشد

نيست انسان که کم ز حيوان است

و آنکه عرفان او شدش حاصل

ميتوان گفتنش که انسان است

اوست انسان عين شخص جهان

نورعين جميع اعيان است

اَنَ نقطه کلام آن شاه است

نقطه ي اصل نام قرآن است

حرف از نقطه مي شود پيدا

گرچه اصل کلام يزدان است

آنکه از سرّ نکته ي کرار

آگه آمد عارف سخن دان است

نقطه ي تحت باء بسم الله

شاه مردان علي عمران است

نقطه ي عقل صدر مختار است

«نقطه ي عشق» شاه مردان است

عين عشق آمده است عين علي (ع)

شين او نفس شاه مردان است

قاف کان حرف آخر عشق است

حق قسّام خلد و نيران است

پس بدين وجه عشق عين عليست

نزد آنکس که اهل عرفان است

گر بدينوجه نيست معلومت

وجه ديگر شنو که اصل آن است

لام از شين بگير و يا از قاف

کاين حساب صريح آسان است

پس ببين عشق را تو عين علي (ع)

که تن عشق را علي (ع) جان است

عشق چون شير و اوست چون روغن

که در اين شير گشته پنهان است

روشني چراغ عشق از اوست

زآنکه او آفتاب تابان است

مهر اوج ولايت اي عارف

شاه مردان علي (ع) عمران است

«نقطه ي عشق» او چو ديد «امري»

که شهنشاه تخت امکان است

فاش گفت اين سخن به اهل جهان

زانکه قولش دليل و برهان است

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

بند (11)

نزد آن کس که صاحب ديد است

سرّ توحيد علم توحيد است

علم توحيد شرط تحصيلش

اول حال ترک و تجريد است

ترک و تجريد چون شود حاصل

اوسطش اي عزيز تفريد است

چون کند سالک اين منازل طي

آخر آن مقام توحيد است

علم توحيد از کجا داند

آنکه از اهل شرک و تقليد است

آنکه در شرک ماند و در تقليد

بوي توحيد نيز نشنيد است

پي به توحيد عارفي برده است

کز خود و کاينات ببُريد است

رو، به يک وجه واحد آورده است

در دو عالم همان يکي ديداست

در گلستان وحدت و واحد

گل وحدت به دست دل چيد است

بجز اين گل گل ديگر هرگز

اندراين بوستان نبوئيد است

چون محمد (ص) به برج کرده نظر

در دل اول جمال خود ديداست

ما رَمَيت خطاب از يزدان

چون فکنده است ريگ بشنيد است

غير واحد نديده موجوي

در جهان هر قَدَر که گرديد است

دامن از خار غير و غيريت

همچو مردان راه برچيد است

گشته در جمله عالم و آخر

يکي از هر دو کون بگزيد است

پادشاهي ملک عالم را

داده و ملک فقر بخريد است

در برافکنده خلعت شاهي

جامه ي عاريت نپوشيد است

تاج و تحت و خزائن دنيا

جمله زو بوده است و بخشيد است

خوانده بر خويش آيه ي «مُوتُو»

مرده و باز، زنده گرديد است

بود چون موت او ارادي از آن

زنده مانده است و حّي جاويد است

بعد غيبت چو کرده است ظهور

نوربخش جهان چو خورشيد است

کوشش از براي دين بوده است

بهر دنياي دون نکوشيد است

همچو مردان گذشته از تلوين

تخت تمکين مقام خود ديد است

کاملي اين چنين در اين عالم

پادشاه سرير توحيد است

بَرِ توحيد را از او بطلب

که بَرِ اين درخت او چيد است

همچو او آب زندگي خورده است

آنکه حرفي از او نيوشيد است

اي خوش آن عارفي  که از کفِ او

جام وحدت بصدق نوشيد است

گشته تاجر به نقد رايج خويش

نقد قلب کسي ندزديد است

زاده ي طبع خويش کرده روان

لاجرم قول او پسنديد است

کرده خُمخانه هاي عالم را

تهي و همچو خُم نجوشيد است

همچو «امري» نگفته جز اين حرف

هر که از سوز دل خروشيد است

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

بند (12)

شکر کز فيض فضل خير انام

گشت ترجيع عشقنامه تمام

سر عشق و بيان اطوارش

گفته شد ز ابتداي اين انجام

صاحب عصر داد توفيقم

که بيان کردم اين خجسته کلام

چون شهنشاه عشق شور انگيز

کرد در قلب اين شکسته مقام

آتشي در دلم فکند و بِبُرد

از تنم تاب و از دلم آرام

گشته از خود تهي چوني گفتم

آنچه نائي به من نمود اعلام

من ني ام نائي اوست اي همدم

به من اين دم نمود او انعام

کرد خود سرّ خويش فاش و نمود

در ميان اين شکسته را به نام

ني کجا و بيان «نقطه ي عشق»

خود نپوشيد اگر لباس کلام

خود در آمد بصوت و حرف و بگفت

سرّ خود را به نزد خاص و عوام

ورنه چون من بيان کنم سرّش

عاجز از درک اوست چون افهام

عشق را هم نمود$ عشق و خبر

داده اند انبياء عليه السلام

اول دوره ي زحل آدم

عشق آورد، در قعود و قيام

چون به خاتم رسيد دور قمر

گشت در عقل سرّ عشق تمام

بعد از آن نور عشق کرد ظهور

در دل پاک اولياي عظام

از شه اوليا سئوال از عشق

چون نمودند عاشقان اکرام

گفت: «نار الله است و موقده» است

دادشاه اين خبر ز نصّ کلام

زده در قلب اولياي کبار

شاه عرش آشيان عشق خيام

تا در اين دوره ي زحل آمد

مر، ورا خاتم الولايت نام

«نقطه ي عشق» را مدان اکنون

هيچ شخص دگر به غير امام

«نقطه ي عشق» صاحب الامر است

اوست ايمان ما و هم اسلام

شکر لله که نامه ي «امري»

يافت از نام ناميش اتمام

يافت اتمام از دَمِ مولي

اين سخن صبح جمعه در حمام

اول ماه حاجيان اين نظم

شد رقم بر صحيفه ي ايام

چونکه تاريخ نظم اين نظمست

نظم اينجا رسيد پس به نظام

«نقطه ي عشق» چون حضور نمود

در دل اين شکسته ي کم نام

مست از آن باده گشتم و دادم

به همه اهل عالم اين پيغام

نقطه ي عشق چون هويدا شد

سرّ توحيد آشکارا شد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا