- شوريده شيرازي
ديوان کامل
مختصري از شرح حال شوريده ي شيرازي
مرحوم محمد تقي شوريده ي شيرازي (فصيح الملک) از شاعران به نام دوره ي قاجاري است که در سال 1274 هجري قمري به دنيا آمد و در سال 1345 هجري قمري بدار الملک بقا شتافته و در جوار آرامگاه شيخ مصلح الدين سعدي در «شيراز» آرميد.
نسب شوريده به اهلي شيرازي شاعر معروف مي رسد و اين شاعر خوش قريحه تا سن هفت سالگي از نعمت بينايي بهره مند بوده و پس از آن در اثر مرض آبله نابينا شد. در اثر نابينايي خلجان روحي و شوريدگي زائد الوصفي در وي پديد آمد که بايد گفت شوريده را به همين مناسبت انتخاب کرده است.
شوريده شاعر روشن دل ما، هم چون اکثرنابينايان از هوش و ذکاوت سرشاري برخوردار بوده و تحصيل کمالات را تنها از راه گوش توسط اديبان زمان فرا گرفت و در عصر خود شهرتي به سزا يافت و غزلياتش تا به امروز دست به دست علاقمند مي گردد
شوريده در سال 1309 هجري قمري به طهران مسافرت کرد و به حضور سلطان وقت، ناصرالدين شاه رسيد و نوازش بسيار يافت و به لقب فصيح الملکي ملقب گرديد و دوباره به شيراز مراجعت کرد و بقيه ي عمر خود را به سرودن اشعار و تأليفات و تصحيح دواوين پرداخت.
غزليات شوريده از سوز و گداز خاصي برخوردار است و اين خود نمايشگر تأثير شديد اين
شاعر روشن دل از گردش چرخ فلک افسونکار است، در چندين جاي اشعارش به نابينايي خود اشارتي صريح دارد.
عمر شريفش را، هفتاد و يک سال نوشته اند.
بسم الله الرحمن الرحيم
اي سلسله ي زلف تو بر گردن دل ها
تا کي نهي اين سلسله بر پاي دل ما
ديوانه ي اين سلسله ي زلف تو هرشب
صد سلسله بگسسته و اين سلسله برجا
مستانه بهم بر زده ي سلسله ي زلف
ني ني که به هم بر زده ي سلسله ي ما
در کوي تو فتنه است که هر شب ز رخ و زلف
با مشک به پيکاري و با ماه به غوغا
هر جا که روم مقصد و مقصود تويي تو
گر رو بحرم آرم و گر رخ به کليسا
هرکس زتواش هست تمنّا و مرادي
ما از تو به غير از تو نداريم تمنا
خواهم که زسوداي سر زلف تو اي دوست
جز باختن جان به رهم از همه سودا
بر چهره زيباي تو آن سلسله ي زلف
چون طبله ي از غاليه بر صفحه ي ديبا
بر کشتن ما زآن مژه اي ترک سلحشور
آهيخته ي خنجر خون ريز به عمدا
ز آراستن زلف تو شد نيش دلم ريش
زين بيش تو از بهر خدا زلف ميارا
گيسوي دلاويز تو از هر سر مويي
از هر بن موييم بر آورده صد آوا
طفلي و نداني تو که آن مردم چشمت
چون مي کند آزار دل مردم دانا
هر حکم که فرنايي فرمان برم اي جان
گر خود همه ي پروانه ي خون است به فرما
رحمت کن و عذر من بي تاب و توان را
به پذير به شکرانه ي بازوي توانا
از بس که غم به سينه ي من بسته راه را
ديگر مجال آمد و شد نيست آه را
دانم چو ديده ديد دل از کف رود ولي
نتوان نگاه داشت زخوبان نگاه را
زين بيشتر به ريختن خون مردمان
فرصت مباد مردم چشم سياه را
ما را مخوان به کعبه که در کيش اهل دل
معني يکي است ميکده و خانقاه را
هرشب زعشق روي تو از آفتاب روي
از دود آه تيره کنم روي ماه را
بگشاي گوش هوش که در خلوت صبوح
خوش لذتي است زمزمه ي صبحگاه را
بر دعوي لب تو سخن حجتي است نغز
ورنه بر آن دليل نماندي گواه را
روي تو و لبان تو را هر که ديد گفت
صنع خداي بنگر و لطف اله را
تو مست خواب راحتي اي پادشاه حسن
مي نشنوي خروش دل دادخواه را
نازم به عشق دوست که درويش دوست کرد
در جامه جلال جهان پادشاه را
شوريده را به خواند و به دولت مزيد کرد
دولت مزيد باد شه جم کلاه را
داده ام بر ديده ي چون جوي خود جاي تو را
تا کنم سيراب تر شمشاد بالاي تو را
گويي از روز ازل با يکديگر پيوسته اند
رشته ي عمر من و زلف چليپاي تو را
فارس را از فتنه در هم بنگرم چون بنگرم
موي زنگي دار و روي رومي آساي تو را
اين سلحشوري بس است اي ترک شهرآرا که ما
رخت بر دروازه بنهاديم يغماي تو را
تا خردمندان ما زين هوشياري بس کنند
ساقي مستان صلا در داد صهباي تو را
هم مدارا به که زور پنجه ي تدبير من
برنيارد تافت بازوي تواناي تو را
عقل بر ديوانگي مايل شود چون بنگرد
لذت زنجيري زلف سمن ساي تو را
آفتاب آسمان رخ بر زمين سايد همي
تا مگر بوسد چو من خاک کف پاي تو را
حسن شيرين در خور آن گونه جانبازي نبود
کوهکن کو تا ببيند دلبري هاي تو را
گر بر آن رأيي که برگرداني از «شوريده» روي
باش کز جان بنده ام روي تو و رأي تو را
روي تو تا ساز کرد جلوه گري را
برد چو خورشيد جلوه ي قمري را
گر به سحر سر چو خور زخواب برآري
نور نماند ستاره ي سحري را
پرده رها کن که به صورت تو ببينم
گرچه به صورت کسي نديده پري را
خيز و به چم تا بياد کس نگذاري
جلوه ي آهو خرام کبک دري را
گر همه دانم که مي زني به خدنگم
مي سپرم چون سپر تن سپري را
نرگس بيمار تو زياد حکيمان
از نظري برده حکمت نظري را
کس به حقيقت نکرد کسب حقيقت
کم نگر اين قوم از مجاز بري را
منکر عشق تو آدمي نه که ديوي است
ديو چه داند مراتب بشري را
شعر تو «شوريده» وه که از در شيراز
شهر خراسان گرفت و ملک هري را
به زهنر هيچ نيست گرچه درين عهد
قدر نمانده است مردم هنري را
گوشه ي از سر کوي تو جهاني است مرا
نظري بر رخ تو ماه جناني است مرا
هر کجا رأي کني روي کند خاطر من
تو مپندار که در دست عناني است مرا
چند گويي زسر راه فراقم برخيز
نتوانم که به دل بار گراني است مرا
تا به دنباله ي دل قافله راه گم نکند
زاشک خونبار بهر سنگ نشاني است مرا
کرده ام چشم بر آن ابرو و جاي خطر است
که سر مشغله با سخت کماني است مرا
گر روا نيست ترا هستي من سهل است اين
چون روا نيست ترا نيز روا نيست مرا
من ضمان گرو مهر تو و عهد توام
تا ازين عصر گرانمايه زماني است مرا
گفت «شوريده» به جان جور مرا چندي کشي
گفتمش تا که به تن تاب و تواني است مرا
هرکه بيند نظري روي بت ساده ي ما را
پي مستي نخورد بار دگر باده ي ما را
آن که عيب دل ديوانه ي ما کرد نديده است
جلوه هاي رخ آن شوخ پريزاده ي ما را
ساز مطرب همه در پرده ي عشاق نوازد
رازهاي دل از پرده بر افتاده ي ما را
ماه را گر نشنيدي که زيد راست به قامت
بر لب بام نگر آن مه استاده ي ما را
آن که برد از کف نا رشته ي آن گوهر تابان
سرخ تر کرد زخون اشک چو بي جاده ي ما را
دلق ما را به مي آلوده اگر بيني از آن به
کز ريا لنگري آلايش سجاده ي ما را
دستگيري کندش عون حق از دوست زماني
دست گيرد دل از پاي در افتاده ي ما را
از فرستادن فهرست دعا سخت به رشکم
که اوفتد بر رخ او چشم فرستاده ي ما را
يا رب اندر دلش انداز که گهگاه به پرسد
حال «شوريده ي» بي ديده ي دلداده ي ما را
خواندم نقطه ي پرگار معاني چو ببيند
پاي بيرون زخط دايره ننهاده ي ما را
اي زلف سياه تو همه پيچ و خم و تاب
زان پيچ و خم و تاب جهاني شده بي تاب
گر خود و مهتاب و چمن خوش بود اينک
کوي تو چمن موي تو شب روي تو مهتاب
چشم چمن دهر که گل اين همه ديده است
ناديده گلي چون گل رخسار تو شاداب
چشم تو به زير خم ابروي تو گويي
مستي است که افتاده در دامن محراب
عناب که گفته است که خون باز نشاند
اينک دل من خون و لب و لعل تو عناب
مجروح من خسته و در دست تو مرهم
مهمان من لب تشنه و در خانه تو را آب
مشتاق گُل روي توام خوارم ازين رو
مسکين در کوي تو محرومم ازين باب
بيدار من شب همه شب خلق جهاني
اندر هوس چشم تو و چشم تو در خواب
هل بالش من خاره بود بستر من خار
چون دوست برم نيست چه خاشاک و چه سنجاب
من با همه فرزانگي از زلف نگاري
«شوريده» شدم فَاعتَبِرُوا يا اُولي الاَباب
شيوه هاي تو همه غير جفاکاري نيست
مکن اي دوست که اين رسم وفاداري نيست
کني آزار دلم چند که دلدار توام
شرط دلداري اي دوست دل آزاري نيست
يار با يار گهي نيز پي ياري هست
تو چه ياري که تو را هيچ سر ياري نيست
تير مژگان تو کاري است چو رخم پيکان
زخم پيکان علم الله که چنين کاري نيست
گل ماه و گل بستان زکجا تا به کجا
لعبت پرده نشين شاهد بازاري نيست
مست مي باش که در عالم مستي با دوست
رمزها هست که در عالم هشياري نيست
دوش با مرغ چمن ناله زنان مرغ قفس
گفت دردي بتر از درد گرفتاري نيست
با تو گويم چه که چون بي تو شبم مي گذرد
تو نداني که تو را زحمت بيداري نيست
خلق گويند که «شوريده» بس است اين زاري
چاره ي عاشق بيچاره به جز زاري نيست
دلم که مست نگاه تو بُد خبر کي داشت
از آن وصال که چندين فراق در پي داشت
دريغ از آن همه گرمي عيش فصل بهار
که از پي اين همه آثار سردي دي داشت
مرا به پارس ازين پيش مه لقايي بود
که آفتاب زشرم جمال وي خوي داشت
وثاق من زشمول شمال رأفت او
نسيم دمبدم و نکهت پياپي داشت
هنوز چون اثر باده در دماغ من است
نشاط شيوه چشمش که نشأه مي داشت
هزار دجله ي بغداد از دو چشمم راند
نگار خلّخي من که جاي در وي داشت
پيامي ار به منش بود با صبا مي گفت
در اين مسابقه پيکي عجب سبک پي داشت
غلام ساقي مستم که از خم ازلي
شراب اُنس مرا داد و تا ابد حي داشت
ترانه ي که در ادوار چرخ بدناي است
عجب که مطرب «شوريده» دوش در ني داشت
سال ها رفت و همي صبح شد و شام گذشت
بر سر ما نگذشتي تو و ايام گذشت
من همي نامه و پيغام فرستن تو همي
عمر ما خود همه برنامه و پيغام گذشت
خواهي از مرگ من آزرد که شيرين را نيز
دل به فرهاد بسي سوخت که ناکام گذشت
نئي از گريه ام آگه مگر آن دم کز کوي
سيل اشکم زسرم بر شد و از بام گذشت
عشق چندان که به پوشند نماند پنهان
خاصه افسانه ي ما کز دهن عام گذشت
هل که از عشق دلارام برآرم فرياد
که دگر کار دل از طاقت و آرام گام گذشت
در نوردم همه گيتي چو به کوي تو رسم
مي نيارم که ازين کوچه يکي گام گذشت
سوخت از هجر تو هر کو هوس وصل تو پخت
پخته آن است که از اين طمع خام گذشت
وهم گفت از دهنش چيست نشان گفتم هيچ
گفت خاموشي که اين نکته به ابهام گذشت
مؤمن از فتنه زلف تو زايمان برگشت
مسلم از شيوه ي چشم تو زاسلام گذشت
رست مرغ دل «شوريده» زهر دام دلي
زلف تو ديد و نيارست کزين دام گذشت
تو را رقيت تو آخر براي من نگذاشت
فلک زمام دل من براي من نگذاشت
ز دست جور تو اي دوست بارها گفتم
که دوستي بگذارم وفاي من نگذاشت
به جا است گر همه وقتي به نالم از بد چرخ
که هيچ وقت نکويي به جاي من نگذاشت
من آن گلم که نرسته هنوز پژمردم
زمانه آب بقا در لقاي من نگذاشت
گذشت عمر و دمي از ره وفا قدمي
به پرستش دل من دلرباي من نگذاشت
دگر چه جاي توقع بود زبيگانه
که حق صحبت من آشناي من نگذاشت
از آن زمان که چشمم به رفت محمل دوست
دگر فراق فراغ از براي من نگذاشت
براه قافله چون نقش پا به جا ماندم
که ضعف قوت رفتن به پاي من نگذاشت
نصيب بخش ازل در الم سراي جهان
گذاشت درد من اما دواي من نگذاشت
بدين بدايع شيرين به جز تو در همه شهر
کسي نماند که دل بر هواي من نگذاشت
خيال زلف و رخت دوش تا به وقت سحر
مجال خواب بدين ديده هاي من نگذاشت
چه شور بود و چه شوريدگي که دوش به باغ
مجال ناله به بلبل نواي من نگذاشت
دوش در بزم من آن طرفه نگار آمد و رفت
زودتر زانکه سحر باد بهار آمد و رفت
صبح تابان به قفاي شب تار آيد ليک
صبح تابان من اندر شب تار آمد و رفت
نفسي بيش نماند و نظري بيش نکرد
تا چه بودش که چنين شيفته وار آمد و رفت
در هوا نکهتي از گيسوي او مانده هنوز
يا مگر قافله ي مشک تتار آمد و رفت
سر گه آمدنش دادم و جان در رفتن
گويي از بهر همين نزل و نثار آمد و رفت
حالي از يأس چنانم که کسي شب در خواب
ماه را مي نگرد کش به کنار آمد و رفت
عمر هر کس که تو بيني به سرآيد روزي
عمر من شد به سر آن روز که يار آمد و رفت
بلبلا چشم اميد از گل يک هفته مدار
که اين همان سست وفايي است که پار آمد و رفت
آن همه حسرت آدم به جهان بهر چه بود
کس ندانست که مسکين به چه کار آمد و رفت
هم بدان عقل فلاطون زچه با حسرت زيست
چند روزي که درين تنگ حصار آمد و رفت
در غم طره و رخسار تو عمري به خيال
صرف کرديم و بسي ليل و نهار آمد و رفت
مانده «شوريده» چنان محو گل طلعت دوست
که ندانست که کي فصل بهار آمد و رفت
که شد از خانه به بازار که غوغا برخاست
مگر آن فتنه ي نوخاسته از جا برخاست
ديده ي درخور ديدار رخ خويش نديد
خود به بازار شد و خود به تماشا برخاست
اثري از لب جان پرور محبوب من است
آن اثرها که زانفاس مسيحا برخاست
دل من صبر ندارد که بسازد بي دوست
عشق هرگوشه که بنشست شکيبا برخاست
با وجود قد و بالاي تو اي يار عزيز
سرو نو خيز ندانم به چه يارا برخاست
هر که پروانه صفت پر به تمناي تو زد
هم چو شمع از سر وي آتش سودا برخاست
ما حريفان همه دربند تمناي خوديم
خنک آن کو زسر کوي تمنا برخاست
گرچه ما قطره تو دريايي بيگانه نه ايم
از توييم از تو که هم قطره ز دريا برخاست
زين همه سرو که برخاست زگلزار وجود
سرو بالاي تو برخاست که زيبا برخاست
شور «شوريدگي» و شيوه ي شيدايي من
هرچه برخاست از آن زلف چليپا برخاست
شاه خرد که سکه دانش به نام او است
ديوانه وار سلسله مشک فام او است
آن آشناي او است که بيگانه شد زخويش
وان رستگار شد که گرفتار دام او است
ارجو که از گروه اسيران مرا کشد
که اين خاصيت هم از اثر فيض عام او است
سوداي وصل شمع چو پروانه پخت سوخت
وين ابتلاي او زتمناي خام او است
آن يار خانقاهي ما را تو خاکسار
زين سان مبين که فرق زير گام او است
بعد از هزار سال تن مرده ام هنوز
در انتظار قد قيامت قيام او است
مردم زجام باده اگر مست مي شوند
اين طرفه بين که باده ي ماست جام او است
آن زلف را اگر چه به زنگار نسبتي است
معني نماي صورت آيينه فام او است
مه گفت بنده ويم و جاي عبرت است
کاين منزلت نه در خور جاه و مقام او است
خورشيد چرخ ذره صفت بهر خاک بوس
هر بامداد چرخ زنان گرد بام او است
«شوريده» را که اين همه ذوق فصاحت است
از شور شوق خسرو شيرين کلام او است
جسم تو نرمي شکن اطلس است
چشم تو بيمار کن نرگس است
بي مي وصل تو نشاط ابتلا است
بي گل روي تو چمن محبس است
گر نفسي با تو برآرم شبي
آن نفس از هر دو جهانم بس است
وصل تو همواره مرا آرزو است
ياد تو پيوسته مرا مونس است
صحبت ما ننگ نباشد ترا
آينه با زنگ و سمن با خس است
عشق تو پيرايه ي هر انجمن
حسن تو افسانه ي هر مجلس است
جاي وفا کرد رقيبت جفا
تا نبري ظن تو که ناکس کس است
مشتري زهره جبينان شهر
گر همه خورشيد بود مفلس است
نيست وصال آن که فراق از قفاش
نيست بقا که فناش از پس است
فتنه که در شهر رسد نوبه نو
از قد آن مه بچه ي نورس است
منطق «شوريده» فصيح است ليک
در صفت خوش صفتان اخرس است
گفت دل بايد ازين چشم سياهم برداشت
گفتم اي دوست به چشمت که نخواهم برداشت
بدر را جلوه چه ياراست که خورشيد سپهر
رفت در پرده ازين پرده که ما هم برداشت
سرچو گو در خم چوگان تو به گذاشته ام
خود ببايد که چو گو از سر راهم برداشت
ماتم اندر رخت اي شاه زخاکم برگير
که به فرزين شوم آن عرصه که شاهم برداشت
سرو باغ سخن استم که چنين صرصر هجر
پيش شمشاد تو چون خشک گياهم برداشت
گرچه يک جو به دل سنگ تو تأثير نکرد
سوخت صد خرمن ازين شعله که آهم برداشت
ور چه به گذاشت غمت بر دل من کوه گران
باد هجر آمد و از خاک چو کاهم برداشت
از نگاهي که به ديوار تو کردم عشقت
بس حجابات که از پيش نگاهم برداشت
ترک من چشم تو ناديده خطا از ابرو
از چه شمشير به پاداش گناهم برداشت
هم چو بخت من «شوريده» دو زلف سيه است
او خود اين تيرگي از بخت سياهم برداشت
مشنو که مرا با مه رويت نظري نيست
کز روي نکو اهل نظر را گذري نيست
آن دوست که منظور بود شاهد جمع است
اما چه توان کرد که صاحب نظري نيست
داني که چه کس راز تعشّق خبري هست
آن راست که هيچش ز تعلّق خبري نيست
تا چند دويم از پي اسب تو پياده
اي شاه چه رخ داده که با مات سري نيست
وز خود دلت از سنگ نشد اي بت سيمين
چون شد که در او ناله ي ما را اثري نيست
از طلعت چون صبح تو و طره چون شام
چون شد که در او ناله ي ما را اثري نيست
چون روي دلاراي تو در باغي گلي نه
چون سيب زنخدان تو بر سرو بري نيست
از حسرت لب هاي تو اي غنچه ي سيراب
اندر چمني نيست که خونين جگري نيست
هر لحظه مرا زلف تو «شوريده» کند حال
با آن که خود از زلف تو شوريده تري نيست
اي که روي دلت بدين سو نيست
بي وفايي مکن که نيکو نيست
نه به تنها تو زشت خويي و بس
خوب رويي بود که بدخو نيست
من که باشم که با تو پنجه کنم
مرد ميدان باز تيهو نيست
عدمش هست با وجود يکي
آن که مقتول اين دو بازو نيست
اگر اين رنگ و بو بود که تو راست
لاله رنگين و مشک خوشبو نيست
تو شبيهي به سرو و ماه ارچه
اين قصب پوش و آن سخنگو نيست
سرو اگر خواندمت غلط خواندم
سرو را که اين کمند گيسو نيست
ماه اگر گفتمت خطا گفتم
ماه را که اين کمند گيسو نيست
خال بر عارض تو بس عجب است
گه به فردوس جاي هندو نيست
گر به تيغم کشد روا دارم
که گناه از من است و از او نيست
آن که «شوريده» را ملامت کرد
خبرش زين دو چشم جادو نيست
روز بدرود شد و از جرس آوا برخاست
چون ننالم که خروش از دل خارا برخاست
دلبرم شد به خراسان و مرا در جان ماند
شعله هايي که از آن روي خورآسا برخاست
آه از سوز فراق آه که از شعله ي او
چون نيم جوش و خروش از همه اعضا برخاست
کوس را بانگ رحيل است که از جانب دشت
علم قافله چون آه دل ما برخاست
از پس پرده ي محمل رُخ آن ماه چو گل
آن چنان تافت که از قافله غوغا برخاست
هودج از بهر نظاره همه تن چشم گشود
ماه از طارم گردون به تماشا برخاست
آن سفر کرده ي ما را که به صحرا بنشست
گو حذر کن که مرا از مژه دريا برخاست
ناله ي بازپسان باز شنو تا داني
که اين تأسف نه زجان من تنها برخاست
پارسايان خراسان بهراسند که باز
ترک مه روي من از پارس به يغما برخاست
همه بنشست به روي دل من هر گردي
کز پس محمل آن ماه دلارا برخاست
کاروان رفته و من مانده زپس بر سر راه
مي نيارم که چو نقش قدم از جا برخاست
شور «شوريده ي» بي ديده پس اي دوست زچيست
شوق ديدار گر از ديده ي بينا برخاست
اشک من پيکي است کز خلوتگه راز آمده است
بيم رسوايي است هان اي دل که غماز آمده است
عشق او پيش از همه عشقي مرا ديوانه ساخت
شور ديگر دارد آن عشقي کز آغاز آمده است
هيچ موجودي نپندارم که بي جانان بود
هرچه را بيني به ساز عشق دمساز آمده است
خلق را گوش شنيدن نيست ورنه در بهار
هر گلي بيني که با بلبل هم آواز آمده است
ساقيا تا چند بگذاري که بگدازم ز درد
ساغري ده کم دواي درد بگماز آمده است
صبر دل از ذوق گفتارت به غارت رفته است
مرغ جان بر شوق ديدارت به پرواز آمده است
هم چو ما گويي پريشان است از سوداي تو
ورنه گيسو از چه بر پايت سرانداز آمده است
از لب شکر فشان و زلف عقرب وار او
ساحت شيراز رشک ملک اهواز آمده است
عقل با آن زورمندي پيش چيره دست
پشه را ماند که پيش چنگل باز آمده است
طرفه مي دارند مردم شيوه «شوريده» را
کو بدين بي ديدگي رند و نظر باز آمده است
رويم از دو جهان بر در کاشانه ي تو است
رحمي اي شاه که مسکين تو در خانه ي تو است
همه پرواي تو دارند تو بي پروايي
تا چه شمعي تو که خلقي همه پروانه ي تو است
روز بختم چو شب گيسوي تو تاريک است
زين سيه سرمه که در نرگس مستانه ي تو است
خلق چون روي پري بينند ديوانه شوند
چشم من روي تو ناديده و ديوانه ي تو است
اي که افسانه ي شهري به نکويي امروز
بگشا لب که دلم مايل افسانه ي تو است
اي خوش آن کس که تو هم رازي و هم زانويي
و آن قوي بخت که همسايه و همخانه ي تو است
محرم آن نيست که سر برده به گوش تو فرو
که اگر خود همه زلف تو که بيگانه ي تو است
زلف و خال تو همه مرغ دلي صيد کند
اين چه سحر است که در دام تو و دانه ي تو است
هرکه شد مست تو پيمان دو عالم به شکست
اين چه شور است که در مستي پيمانه ي تو است
گر تو «شوريده» حريفي بگذر از دل و جان
دل تو دلبر تو جان تو جانانه ي تو است
کس در همه آفاق به شيدايي ما نيست
شوريده دلي چون دل سودايي ما نيست
بد نام و خراباتي و ديوانه و سرمست
القصه کس امروز به رسوايي ما نيست
هر لحظه به هر انجمنش مشغله اي هست
آن دوست که هيچش غم تنهايي ما نيست
انگشت نماي سر داريم ولي حيف
که آن باصره در چشم تماشايي ما نيست
بشنو زمن اين نادره که امروز در آفاق
محبوبتر از شاهد هرجايي ما نيست
گفتم که چمن گفت چو من نيست به خوبي
گفتم که قمر گفت به زيبايي ما نيست
ساقي ازل داد به ما آب قناعت
در ملک رضا کس به شکيبايي ما نيست
اسکندر اگر يافتي اين چشمه ي حيوان
گفتي همه گر حضر به دارايي ما نيست
اي خواجه به بي چشمي «شوريده» کني عيب
آوخ که تو را چشم شناسايي ما نيست
مرا چشم سر از کار اوفتاده است
که ديده ي دل به ديدار اوفتاده است
دل ار ديوانه شو شايد که چشمش
بدان روي پري وار اوفتاده است
دل و جاني دگر با من نمانده است
عجب حاليم دشوار اوفتاده است
که جان در پاي جانان است مرهون
که دل در دست دلدار اوفتاده است
در اين پيرايه سر بس سخت کاري است
که با عشقم سر و کار اوفتاده است
مرا اي هم سفر بگذار و بگذر
که در اين بُنگهم بار اوفتاده است
اگر زلف تو چون بختم سيه نيست
چرا زينسان نگونسار اوفتاده است
اگر چه قتل عاشق اتفاقي است
که در آفاق بسيار اوفتاده است
وليکن کشته ي چون کم مپندار
که در اين رهگذر زار اوفتاده است
اگر شيخ آن چه من خوردم نخورده است
ز فرقش از چه دستار اوفتاده است
مگر چشم تو نرگس ديد در باغ
که مسکين سخت بيمار اوفتاده است
نيفتاد ار زعالم رسم دانش
چرا زينسان زانظار اوفتاده است
مرا گويند که اين شوريده بلبل
چه شد که اين سان زگفتار اوفتاده است
مگر دُرّ سخن را مي نبينند
که بر خاک اين چنين خوار اوفتاده است
گر زان که دل تو با دل ما است
محصول دو کون حاصل ما است
هم در گل ما شود مگر باز
مهري که سرشته با گل ما است
تا ظن نبري که روز دوري
کوه و در و دشت حايل ما است
هرجا که بود شمايل تو
چون آينه در مقابل ما است
آن بار که برنتافت گردون
تا حشر به گردن دل ما است
دشمن کوشد به قتل دشمن
اين طرفه که دوست قاتل ما است
خيز و ساقي بده آن راح روان پرور سرخ
کن سرسبز مرا سبزتر از ساغر سرخ
در بنا گوش سپيد تو عجب جلوه گر است
قرطه ي زرد که درج است در او جوهر سرخ
پوشد از معجز نيلي بت دوشيزه ولي
بين که دوشيزه ي گل راست به سر معجز سرخ
چارسرخ است که مقصود همه شش جهت است
مي سرخ و گُل سرخ رُخ سرخ و زر سرخ
حالي آن سرخ و سفيدي که مرا در کار است
جام بلّور سفيد است و مي خلّر سرخ
مي هم اندر کف من جلوه کند چون دم صبح
از سر شب که شفق جلوه دهد منظر سرخ
اي دل ايمن مشو از چرخ که اين نيلي طشت
ديده است از چو سياوش هزاران سر سرخ
اي زباغ آمده حال گل و بلبل چون بود
پيش زلف تو پريشاني سنبل چون بود
صبح چون باد نقاب از رخ گل مي انداخت
بلبل شيفته را تاب تحمل چون بود
ياد ياران جدا مانده چسان مي کرديد
نشئه چشم شما و قدح مُل چون بود
چون که نامي ز اسيران قفس مي برديد
حالت فاخته و ناله ي صلصل چون بود
چون درآمد به چمن هودج خاتو بهار
حشمت خيل وي و ساز تجمّل چون بود
شاهد گلبن نو را که درآمد در باغ
با حريفان چمن ناز و تدلل چون بود
عارفان را که همه چشم سوي صنع خدا است
ژرف در برگ گُل و لاله تأمّل چون بود
مطرب بزم چو آهنگ طرب مي پرداخت
شعر «شوريده» و آن لطف تغزّل چون بود
آسمان کرد به عنف از تو جدايم ورنه
با چنين شوق مرا از تو تغافل چون بود
از دل سوخته ام ناله به هر سو برود
عود چون بر سر آتش بنهي بو برود
دلم از زلف تو گويي زچه سرگردان است
لازم است اينکه چو چوگان بزني گو برود
ابر گو پيش دو چشم من خونبار مبار
که من ار خود مژه بر هم بزنم جو برود
عشق زلف تو بدين گريه ي من از دل من
رود ار رنگ به آب از رخ هندو برود
من نه آنم که سر از خاک درت بردارم
اگرم خار سه پهلو به دو پهلو برود
درنماند به ره از خاک و خسک طالب دوست
که گرش پاي نماند به دو زانو برود
به دو چشمت که زجان دوست ترت مي دارم
تو زچشمم مرو و جان زتنم گو برود
ابرويت تازان پيوسته به دنباله ي چشم
چون کمانداري که اندر پي آهو برود
عجب است اينکه دگر روي به محراب آيد
زاهدي را که دلش در خم ابرو برود
تو مزن طعنه به «شوريده» گرش وقعي نيست
عشق چون در تن مرد آيد نيرو برود
زآن پيشتر که افسر و سر بي اثر شود
آن به که عمر در غم افسر به سر شود
خورشيد چرخ را زسر افتد کلاه فخر
آنجا که افسر شه ما جلوه گر شود
افسر بسر نهند و بود آرزوي من
که اين افسرم حمايل آغوش و بر شود
ترسم که سنگ خاره به پا شد زيک ديگر
گر از شراره آه دل من خبر شود
اي دل زشام هجر چه نالي که عاقبت
روزي رسد که شام غريبان سحر شود
ملک دل شهان که نجنبد به صد سپاه
بين کز کي مشاهده زير و زبر شود
گفتا شبي به فرق تجلي به سوزمت
اي کاش اين افاضه مرا زودتر شود
فتح جهان که مي نشود جز به تير و تيغ
گويند چشم هاي تو کز يک نظر شود
زين روشني روي تو و تيرگي موي
هر دم به چشم من شب و روز دگر شود
آن دايه کت بشير ملاحت به پرورند
زين شير خواست خون جهاني هدر شود
ارجو که شعر دلکش «شوريده ي» ضرير
مطبوع طبع خواجه والاگهر باشد
رشکم آيد که کسي با تو سخن مي گويد
گر همه قصه درد دل من مي گويد
آن چنان کشته هجرم که پس از مرگ دلم
شرح هجران تو در زير کفن مي گويد
هيچ با کفر چشم تو مسلماني نيست
که آنچه مي گويد از سحر و فتن مي گويد
با چنين دلبري و فتنه و افسانه خطا است
هر که زلفين تو را مشک ختن مي گويد
گر زني تيغ زنم بوسه به دستت که بزن
نيست مرد ره عشق آن که مزن مي گويد
اين همه ناله بلبل نه شکايت زگل است
شرح حالي است که با سرو و سمن مي گويد
قدر جان آن نه که جان برخي جانان گردد
هيچ دانا بر جان قصه تن مي گويد؟
اندرين معني کس نيست دهن حرفي نيست
آنقدر هست که حرفي ز دهن مي گويد
يوسف جان بشد از ديده ي يعقوب دلم
حاليا قصه ي از بيت حزن مي گويد
ما درين مجلس تن بسته پران قفسيم
قصه ي ما که به مرغان چمن مي گويد؟
ره عشق است دراز ار برسد مرگ فزار
خبر ما که به ياران وطن مي گويد
باز اگر خود همه «شوريده» بود مي گويم
رشکم آيد که کسي با تو سخن مي گويد
آن که مي گفت به چشم تو نظر بايد کرد
ني خطا گفت که از مست حذر بايد کرد
گرچه خوشتر بود از شير و شکر لعل بت
حذر از اين مژه ي شير شکر بايد کرد
گفتمش شيفته ام ماه نو از چهره نمود
که دل شيته را شيفته تر بايد کرد
شاهدان گر به چنين شيوه ره دين بزنند
زاهدان را همه از شهر بدر بايد کرد
ديده گردد همه گرد در او کز در او
گرد راهي که دمد کحل بصر بايد کرد
فکر ديگر به جز از گريه نکردم در عشق
گريه سودي ندهد فکر دگر بايد کرد
دوش از درد فراق تو نخفتم تا صبح
اي بسا شب که به ياد تو سحر بايد کرد
من نگويم که به شمشير جفا کشت مرا
آنقدر هست که بر کشته گذر بايد کرد
حذر از تير جفا نيست که در راه وفا
پيش شمشير بلا سينه سپر بايد کرد
هندوي زلف تو هرشب دل خلقي ببرد
شحنه را روزي زين دزد خبر بايد کرد
گر نصيب من «شوريده» شود چون پرويز
تُرک شيرين لب من ترک شکر بايد کرد
جز گوشه ي لب تو کز او انگبين چکد
از لعل کس نديده که ماء معين چکد
بر چهره ات روان عرق از التهاب حسن
چونان که ژاله بر ورق ياسمين چکد
گر آفتاب ماه جمال تو به نگرد
از شرم عارضت عرقش از جبين چکد
آهسته رو که ترّي اندام بسکه هست
ترسم که قطره وار به روي زمين چکد
از لعل آتشين تو ماند بدان شراب
که آب طهور از دهن حور عين چکد
داني که از فراق تو چشمم چسان گريست
زينسان که خون به دامنم از آستين چکد
خونم چنان زديده به رخ مي چکد که مي
از حلق شيشه در دهن ساتکين چکد
آيد به جسم مرده ي صد ساله جان، گرش
آبي به خاک ازين دو لب شکّرين چکد
«شوريده» آب اگر چکد از شعر جاي آب
از شعرهاي من همه دُرّ ثمين چکد
هر کسي لايق آن نيست که عاشق باشد
يعني اين مايه کسي راست که لايق باشد
نه هر آن کس که دم از يار زند مرد وفا است
بلکه آن کشته ي عذر است که وامق باشد
هر کسي محتمل کوه غم شيرين نيست
هم چو فرهاد مگر عاشق صادق باشد
به قيامت همه دربند گنه خلق و مرا
هم چنان ديده به ديدار تو شايق باشد
سال ها بايد کز دور خلايق گذرد
تا نگاري چو تو محبوب خلايق باشد
هر کسي سرو و شايق به چمن جويد و من
سرو قدي که رُخش رشک شقايق باشد
طعنه ي خلق و جفاي فلک و جور رقيب
جمله هيچند اگر يار موافق باشد
من نه آنم که دل از يار موافق بکنم
گرجهانيم پر از خصم منافق باشد
هرچه سختي و تطاول که زجور فلک است
همه سهل است اگر تَرک علايق باشد
شو چو «شوريده» اعمي و دم از مردان زن
تا دلت مخزن اسرار حقايق باشد
ميان عاشق و معشوق چون فراق افتد
خوش است وصل اگر روزي اتفاق افتد
غم تني نخورند از هزاران تن جز خويش
چو در ميان دو تن طرح اشتياق افتد
ميان ليلي و مجنون که نيست غير وفاق
چه بيم از آن که ميان عرب نفاق افتد
شبان به زمزمه ي عاشقي چنان گريم
که بانگ ناله درين نيلگون رواق افتد
دمي که مطرب عشاق راست ره به حجاز
گر اين نوا بزند شور در عراق افتد
به پرده چهره ي هر هفت کرده شاهد را
به ماه چارده ماند که در محاق افتد
گر اين نقاب زپيش جمال برداري
جهان زشعله ي حسنت در احتراق افتد
جز ابروي تو کزين طاق جفت طاق افتد
نديده ديده ي جفتم که جفت طاق افتد
کند به چرخ دگر جلوه آفتاب دگر
چو عکس ماه جمال تو در وثاق افتد
خوش است باده عشق ار چه خاک هستي عقل
دهد به باد گر اين باده در مذاق افتد
هر آن که تشنه چو شوريده شد به آب وصال
شگفت نيست که در آتش فراق افتد
کسي که در دل او سوز عشق جا دارد
ضرورت است که شرط وفا به جا آرد
خورم اکر همه زهر است از کف تو که دوست
ز دست دوست خورد زهر و شکر انگارد
مرا دو ديده ي پروين فشان شبان تا چند
به ياد ماه جمالت ستاره به شمارد
به چشم شيفته ي دوست مه نمايد دوست
سراب را به نظر تشنه آب پندارد
گرفته ماه رخت ابر زلف و اين عجب است
که ابر زلف تو باران زچشم من بارد
کشيده چشم تو بر قصد قتل ما خنجر
چو ترک مست شود خلق را بيازارد
پيام من ببر اي پيک خوش خبر بر دوست
بود که بر دل رنجور خويش رحم آرد
اگر زنامه برد نام گو زبسکه گريست
سرشک چشمش نگذاشت نامه بنگارد
چه بُد که بود همه خاک ره دو ديده ي من
که يار بگذرد و پا به خاک نگذارد
خوشا به حالت شوريده وقت جان دادن
که جان خويش به جانان خويش بسپارد
آنان که قدم در طلب عشق نهادند
زآن روي نهادند که پاکيزه نهادند
دادند به خلق از نظري قرب مقامات
تا ظن نبري کز نظر خلق فتادند
منگر به حقارت سوي اين قوم که اين قوم
گر خاک نژندند ولي پاک نژادند
جز دوست نگويند و به جز دوست نجويند
در بر همه بستند و به مقصود گشادند
شادي نگزينند از آن رو که غمينند
غمگين نشينند از آن روي که شادند
چون مرغ به هر جاي که گل خاست نشستند
چون سرو به هر گوشه که خوش بود ستادند
ني چون دگرانند که از خرمن هستي
صد خوشه گرفتند و جوي وام ندادند
در بارگه قدس که اُنس ملکوت است
انسي ملکانند که با دانش و دادند
مامان که بزادند بسي شاه سواران
هرچند بزادند چو اين قوم نزادند
نگشود به «شوريده» اعمي در معني
تا گوشه ي چشمي به عنايت نگشادند
جز غم عشق تو ما را دل ناشاد که داد
خاک هستي مرا غير تو بر باد که داد
غير عشق رخ شيرين که فکند آن همه شور
تيشه کوهکني در کف فرهاد که داد
عشق من برد زياد همه عشق مجنون
دادم اين داد من و غير من اين داد که داد
اي که خستي من و رستي خود و بستي در مهر
تن چو من پيش تو بر اين همه بيداد که داد
به تو کت سيم بدن نرمتر از برگ گل است
اين دل سخت تو را زآهن و فولاد که داد
دل بده روزه ي اين دير غم آباده مده
دل بده روزه ي اين دير غم آباد که داد
غير اين روي خوش و قامت دلکش که تراست
اين طراوت به گل اين جلوه به شمشاد که داد
رخ نمايي به من و از کف من بربايي
جان من و جان من اين شيوه ترا ياد که داد
گويي اين حسن خدا داد که داده است مرا
به تو اين حسن خدا داد خدا داد که داد
اين همه ناله «شوريده» به جايي نرسيد
چند فرياد کنم گوش به فرياد که داد
به کوه از سنگ خيزد ناله گر آوا زمن خيزد
نخيزد ز ارغنون شوري که از آواز من خيزد
چه جاي عاشق شيدا که زاهد را به رقص آرد
نفيري کز دل شيداي شاهد باز من خيزد
دو اسبه چون به تسخير حصار چارگه تازم
به چرخ سيّمين ناهيد بر اعزاز من خيزد
بدين فقر روان فرسا سزد من به شه نازم
بدين لحن روان افزا که از شهناز من خيزد
زشيرين عشوه ي خوبان نخيزد هرگز آن غوغا
که از آواز شورانگيز غم پرداز من خيزد
گلو سازد نفس مضراب کي خواندي نکيسا را
اگر شيرين شنيدي نغمه ي کز ساز من خيزد
زدست انداز من بر کوهه ي رخش سخن زيبد
که از خاک لحد سعدي به پا انداز من خيزد
ولي با اين همه شور و نوا خامش بنشينم
که حرفي از دهان دلبر طناز من خيزد
از آن يک شعر کز شوريده خواند زان لب شيرين
دو صد طوفان زآب ديده ي غماز من خيزد
سزد که روي تو اي مه به ياسمين نازد
به ياسمين نه که زيبد به فروردين نازد
به فروردين نه که زيبد که روي زيبايت
اگر به خلد درآيي به حور عين نازد
چه جاي نازش مي کزد و چشم جادويت
يکي نگه به دو صد باده ساتکين نازد
مشّاطه ي که چنين ساخت زلف تو را
سزد که بر همه صورتگران چين نازد
قد تو بر قد و بالاي سر و بُن بالد
رخ تو بر رخ گل هاي نازنين نازد
رخ تو گاه طراوت به نسترن نازد
لب تو وقت حلاوت به انگبين نازد
به ناز هر چه تو خواهي به ما که از شه شهر
غريب نيست که بر بنده ي کمين نازد
شاهد آن نيست که او را خط و خالي باشد
شاهدي جو که در او نور کمالي باشد
هر که را هست کمالي همه دل ها سوي او است
خاصه آن را که کمالي و جمالي باشد
عارفان گر همه شاهي است به يک جو نخرند
دولتي را که در او بيم زوالي باشد
من و انديشه ي وصل تو کجا تا به کجا
غالب آن است که سوداي محالي باشد
غم سالي است دمي فرقت آن ماه مرا
که دمي فرقت ماهي غم سالي باشد
اي که گويي غم هجران بتان سخت بود
سهل باشد اگر اميد وصالي باشد
روز در چشم خلايق نشود شب هرگز
اندر آن خانه که خورشيد مثالي باشد
ديده بر خوبي طوبي نکنند اهل بهشت
گر چو قد تو به فردوس نهالي باشد
غير رخسار تو با اين خم ابروي که ديد
آفتابي که بر او شکل هلالي باشد
مَثلِ من بر تو قصه آن عطشان است
که دهد جان و برش آب زلالي باشد
اندر آنجا که نباشد کس و من باشم و بس
وه چه باشد که تو باشي و مجالي باشد
خيز و به خرام و بيا کز دل «شوريده ي» من
چون تو آيي رود ار زنگ ملالي باشد
اين عربده، اي يار که داري تو که دارد
وين غمزه ي سحار که داري تو که دارد
اين غُرّه ي غرّا که تو را هست کرا هست
وين طره ي طرار که داري تو که دارد
در مهر بسي سردي و بي مايه وليکن
اين گرمي بازار که داري تو که دارد
در باغ درآ تا به تو گويند گل و سرو
اين جلوه و رفتار که داري تو که دارد
سازي به يکي بوسه ي لب چاره صد درد
اين داروي بيمار که داري تو که دارد
از يک سخني زان دهنم مهر امان بخش
اين خاتم زنهار که داري تو که دارد
چندين به من آزار که کردي تو که کرده است
زينسان دل ما زار که داري تو که دارد
در بند تو از قيد دو گيتي شدم آزاد
زينگونه گرفتار که داري تو که دارد
هم چون من «شوريده» وفادار ضريري
زاحباب هوادار که داري تو که دارد
کافر زلف تو گر رخنه به ايمانم کرد
آيت مُصحف حُسن تو مسلمانم کرد
يک شبي گيسوي مشکين تو ديدم در خواب
خواب آن يک شبه يک عمر پريشانم کرد
گفتم از هجر تو ميرم به يقين گفت بمير
زين سخن تا به ابد زنده ي احسانم کرد
بر غريبي چو من ار دوست کند رحم سزاست
کز وطن دور و چنين بي سر و سامانم کرد
چرخ گويي نکند با چو تو دانايي جور
زين بتر چيست که هم صحبت نادانم کرد
بر نمکدان لبت رخصت يک بوسه نداد
ميزباني که بر اين مائده مهمانم کرد
شعر من نيست هنر بل هنر اين است که عشق
صيد گفتار غزالان غزلخوانم کرد
گفتم آن وعده که داديم بکشتن چون شد
گفت بي قدري خون تو پشيمانم کرد
من چه گويم که درين عرصه چسان آن خم زلف
گوي سان دستخوش لطمه ي چوگانم کرد
پنجه با چرخ من ار چند توانم کردن
ليک با ساعد سيمين تو نتوانم کرد
حبّذا زاده ي طبع من «شوريده» فصيح
که مقيم کنف زاده ي سلطانم کرد
به صورت گرنه چشکانم ترا ديد
به معني ديده ي جانم ترا
مرا از درد بي چشمي غمي نيست
جز اين يک غم که نتوانم ترا ديد
نکوتر زان که مه را چشم ظاهر
نبيند چشم پنهانم ترا ديد
طبيب از من به عجز آمد که دردم
ترا دانست و درمانم ترا ديد
شد از شنيع من زاهد پشيمان
که خصم دين و ايمانم ترا ديد
هنوز از رشک مي کاهد رُخ بدر
که يک شب شمع ايوانم ترا ديد
نمي تابد هنوز از شرم خورشيد
در آن بزمي که مهمانم ترا ديد
زبي باري خجل شد سرو بستان
که سرو نار پستانم ترا ديد
شهابر شعر من سر سود شعري
که سرآغاز ديوانم ترا ديد
خواست دلم کو چو گُل خنده کند خنده کرد
خنده ي او جان من زنده کند زنده کرد
عيسي مريم بَدم کرد بسي زنده جان
عيسي مريم بدم او به شکر خنده کرد
سرو سرافراز من آن که گل سرخ را
هم چو بنفشه به باغ خوار و سرافکنده کرد
از در من صبح وش سرزد و خنديد خوش
صبح اميد مرا فرخ و فرخنده کرد
موي ژوليده کرد زلف پريشيده ساخت
اين دل مجموع را باز پراکنده کرد
چشم سياهي که باد چشم بدان دور ازو
اين دل مجموع را باز پراکنده کرد
گفت بدين لطف باز سست وفا خوانيم
سخت سرا زين سخن نادم و شرمنده کرد
گرچه وصالش دمي بيش ميسر نگشت
يک دم عمر مرا دولت پاينده کرد
با دل «شوريده» کرد از دو رخ امروز يار
آن چه به پروانه اش شمع فروزنده کرد
جاي مي است و مستي هرجا بهار باشد
داني کجا بهار است آنجا که يار باشد
تا گلرخي نباشد بستان صفا ندارد
گر لاله صد برويد ور گل هزار باشد
گر شکوه اي است ما را از دست تو است ورنه
جور رقيب سهل است گر يار يار باشد
مردم کنند منعم از کار عشقبازي
از کار عشقبازي خوشتر چه کار باشد
گويي هنوز دارد در سر هواي کويت
جسمم که بعد مردن مشتي غبار باشد
تا زلف چون شب تر بر صبح رو نقاب است
بس روزهاي روشن چون شام تار باشد
صد سال اگر که جاني در آتشي به سوزد
خوشتر از آن که روزي در انتظار باشد
جايي که زلفت آرام از دست زاهدان برد
«شوريده» را گنه چيست گر بي قرار باشد
آرام ندارد که دلارام ندارد
بي روي دلارام دل آرام ندارد
هرکس که چو من ساخت به بدمهري خوبان
انديشه زبدمهري ايام ندارد
گر گوش کني از لب شيرين سخن تلخ
داني که شکر لذت دشنام ندارد
عمر من و عهد تو و مهر فلک اي ماه
اين هرسه بنايي است که انجام ندارد
جز آهوي چشم تو که صياد دل ما است
اهوي دگر پنجه ي ضرغام ندارد
از طلعت چون صبح تو و طُرّه ي چون شام
پيدا است که صبح غم ما شام ندارد
زيبا نبود نسبت گل را به تو دادن
هرگز که گل اين نرمي اندام ندارد
جان سوخت چو در وصل تو زد ديگ هوس جوش
آن پخته بود که اين طمع خام ندارد
شمشاد بر قامت دلجوي تو پست است
کز چشم و لب اين پسته و بادام ندارد
آنجا که جمال تو قمر نور نبخشد
و آنجا که دهان تو شکر نام ندارد
«شوريده» مينديش زبد خواه که آخر
گر خود همه جمشيد بود جام ندارد
با اين همه دل طره جانانه چه سازد
يک سلسله با اين همه ديوانه چه سازد
خال لب لعل تو يمي دانه فزون نيست
با اين همه مرغ نظر اين دانه چه سازد
از يک سخن عشق تو هر گوشه سخن ها است
گوشي به هزار انجمن افسانه چه سازد
خود چشم تو مست است به دو مي چه فزايد
خود زلف تو زيبا است به دو شاخه سازد
با حکم تو ما را سخن از چون و چرا نيست
جاهل به تقاضاي حکيمانه چه سازد
گر زان که به سازي تو و ور زان که نسازي
مسکين تو با سطوت شاهانه چه سازد
پروانه خود اندر پي پروانه ي خون است
گر شمع نسوزد پر پروانه چه سازد
دل هان چه کند که اشک عيان ساخته رازش
همسايه به غمّازي همخانه چه سازد
عدل ملک از فتنه فرو باز نشاند
با غمزه ي آن نرگسي فتانه چه سازد
گر خويش نسازد که بساز و به غم دوست
با سرزنش مردم بيگانه چه سازد
«شوريده» زچشمان تو بر مي نکند چشم
مست ار نکند چشم به پيمانه چه سازد
عارفان گر چه دم از غمکده ي خاک زدند
قدم از مرتبه عشق بر افلاک زدند
ما شه ميکده ايم ار چه گدايان رهيم
سکّه ي شاهي ما بر ورق تاک زدند
سوي ميخانه ي رندان هوس سوخته آي
که در صومعه خامان هوسناک زدند
فتنه امروز بُتانند که راه دل خلق
به دو مار سر زلف و لب ضحاک زدند
لذت سيب بهشتي است کسان را که به ذوق
بوسه اي بر زنخ آن بُت چالاک زدند
تويي آن فارِس ميدان ملاحت که شهان
رَخش اقبال ترا دست به فتراک زدند
تو مگر روي نمودي که عروسان چمن
جامه ي بي خودي از رشک به تن چاک زدند
تنگ بستند چنان غنچه ي لب هاي تو را
که دو صد عقده از آن بر دل ادراک زدند
مدعي گو بر «شوريده» مکن دعوي عشق
زانکه اين قرعه به نام من بي باک زدند
ره من بر سر آن کوي دگر بار افتاد
اي رفيقان به سلامت که مرا بار افتاد
ترک سر گفتم ازان زود رسيدم به مراد
خوش به منزل برسد هرکه سبکبار افتاد
بگذريد از سر اين کوي و مرا بگذاريد
زانکه کار من و دل باز به دلدار افتاد
شد گه ديدن جانان و گه دادن جان
هله بدرود عزيزان که مرا کار افتاد
جرس آوا زند از شوق که اي محرم راز
گذر قافله بر خاک در يار افتاد
عاشق سوخته تا خانه معشوق آيد
بابل شيفته را راه به گلزار افتاد
شب وصل آمد و از پيش به رفت ابر فراق
عکس روي مه من بر در و ديوار افتاد
عشق اگر مست شد از بوي خوشش نيست عجب
جب از خامي عقل است که هشيار افتاد
گر بود گاهي که افتد به قيامت ديدار
نک قيامت که مرا ديده به ديدار افتاد
مي بسوزد دلش از آه غريبانه ي من
ترک خوانخوار نگر کاين همه غمخوار افتاد
طره ي او که سيه شيفته ي بيش نبود
چون شد آخر که چنين سرکش و طرار افتاد
دست «شوريده» بدان موي پريشيده رسيد
چشم ديوانه بدان موي پري وار افتاد
دوش دستم در خم آن طره ي طرار بود
شام ما زنجيريان را دولت بيدار بود
**صفح643@
زآن رخ زيبا که نو نو جلوه ي رخ مي نمود
صورت چين را زخجلت روي بر ديوار بود
عاشق شوريده را اصلا نَبُد پرواي خويش
زان که سرتا پاي محو جلوه ي ديدار بود
از نگاه چشم وي کامم روا شد اي شگفت
که اين دواي تندرستي در کف بيمار بود
ساقي ما يار ما شد ساغر ما چشم وي
با چنين ساقي نشايد زين سپس هشيار بود
عشق جان مي خست و دل مي برد و ناظر بود عقل
دزد راه خلق مي زد شحنه در بازار بود
ما و سر مستان چشم دوست دوري داشتيم
دورها زان پيشتر که اين گنبد دوار بود
او حديثي گفت و از هرگوشه صد آوازه خاست
اي عجب که اين نغمه ها موقوف يک گفتار بود
از صباح عيد خوشتر بُد شب «شوريده» دوش
کش به دربار مهين سالار اعظم بار بود
زلف را بر رخ مهل چندان که پرتاب اوفتد
که او چو پرتاب افتد بس جان که در تاب اوفتد
در تب و تابم ز زلفين تو گويي چون کنم
چون کند گويي که سرگردان زطبطاب اوفتد
کاشکي در خواب رفتم در همه عمرم شبي
اتفاق ديدنت شايد که در خواب اوفتد
وه چه خوش باشد که بعد از مدت درد فراق
ديده ي احباب بر ديدار احباب اوفتد
در خم گيسوي تو افتاده عکس روي تو
آن چنان که اندر دل شب عکس مهتاب اوفتد
چشمت افتاده است زير ابرويت پيوسته مست
مست نشنيدم که در دامان محراب اوفتد
خيز و جامي ده که چون ساقي تويي در کام من
گر همه زهر است شيرين تر زجلّاب اوفتد
ز التهاب حُسن هر دم بَر رُخت ريزد عرق
هم چو آن شبنم که بر گلبرگ سيراب اوفتد
عکس رخسار تو گويي چون فتد در چشم من
عکس خورشيد است که اندر چشمه ي آب اوفتد
عاشقم عاشق که بي پاياب و صبر افتاده ام
هرکه عاشق شد چو من بي صبر و پاياب اوفتد
شيفته خو شعر گو «شوريده» دل شيرين نوا
عاشقي چون من ترا بسيار کمياب اوفتد
دي رفت و بهار آمد و گلها بدميدند
ياران همه در فکر گل و نقل و نبيدند
آنان که نشستند به سرما بر خورشيد
امروز بزير سمن و سايه ي بيدند
شايد که نگنجد به قبا غنچه که گل ها
پيراهن بي طاقتي از شوق دريدند
صاحب نظران جمله به رقص از مي وحدت
کز شاخ شجر نکته ي توحيد شنيدند
مشکين نفحاتند که هم چون دو عيسي
در جسم درختان چمن روح دميدند
اَلمِنَّةُ لله که بهار آمد و ديديم
افسوس بر آنان که به مردند و نديدند
بسيار مَچَم بر سر اين سبزه که چون ما
بسيار کسان بر سر اين سبزه چميدند
از گور بسي رفت که سر بر نگرفتند
آنان که سر از خاک بر افلاک کشيدند
اين خوي پلنگي بهل اي گرگ که شيران
آهو صفت از وحشت اين گور رميدند
فرهادوش از حسرت شيرين دهني چند
قومي همه مردند و به مطلب نرسيدند
«شوريده» کساني که رسيدند به مقصود
بي خار گلي از چمن دهر نچيدند
رويت به نيم جلوه در عشق باز کرد
چشمت به يک کرشمه مرا عشقباز کرد
چون چشم باز ديده زديدن به دوختم
زيرا که هرچه کرد به من چشم باز کرد
عنقاي قاف عالم قدسم ولي غمت
با من همان کُند که به گنجشک باز کرد
باز آمدي يه بزم و چشمت به مژگان
بر رخنه کردن دلم انديشه باز کرد
عشق است اينکه ملک شهان پايمال او است
هرجا که خيمه زد در محنت فراز کرد
پرويز را به محنت شيرين دچار ساخت
محمود را اسير کمند اياز کرد
انکار من کنند و من اين کار مي کنم
آن بي حقيقت است که کار مجاز کرد
زين پيش از آتش دل من کس خبر نداشت
اين آب ديده بين که چسان کشف راز کرد
شرح درازي شب هجران زکس مپرس
از شمع پرس که اين همه سوز و گداز کرد
کوتاه کرد دست مرادم زموي خويش
محرومم از نصيبه ي عمر دراز کرد
داني که برد گوي سعادت زنان نيک
آن برد معاشر بد احتراز کرد
«شوريده» راست شور بسر سوز در نهاد
از اين نوا که مطرب عُشّاق ساز کرد
آن پري روي از درم روزي فراز آيد نيايد
من همي خواهم که عمر رفته باز آيد نيايد
پيش از آن کايام در پيچد بهم طومار عمرم
نامه ي از کوي يار دلنواز آيد نيايد
بر سر من سايه ي آن آفتاب افتد نيفتد
در کف من دامن آن سرو ناز آيد نيايد
هيچ از سوداي آن گيسو نيايد بوي سودي
بوي سودي هيچ از اميد دراز آيد نيايد
طفل اشکم گفت بر رخ راز عشقم را به مردم
طفل هرگز در شمار اهل راز آيد نيايد
تا نبيند آه من بر من دلش سوزد نسوزد
سنگ تا آتش نبيند در گداز آيد نيايد
عقل آن نيرو ندارد کو بگرد عشق پويد
صعوه هرگز مصاف شاهباز آيد نيايد
اين همه سازم به ناسازي دور چرخ و آخر
اختر ناساز من با من بساز آيد نيايد
عاشق «شوريده» را در دل نگنجد غير جانان
در دل محمود جز ياد اياز آيد نيايد
از هواي خطّه ي ري وز نهاد مردم وي
بويي از شيراز علّييّن طراز آيد نيايد
هرکه پرواي تو دارد خبر از خويش ندارد
جان به تيغت سپرد پيش و سپر پيش ندارد
عاشق روي تو هستم من و پرواي کسم نيست
مهر انديش غم از کين بد انديش ندارد
مي کشم بار فراق تو به اميد وصالت
که آن که دارد هوس نوش غم از نيش ندارد
چه شود گر به عيادت قدمي پيش گذاري
که مريض غم عشقت رمقي بيش ندارد
آن که مي کرد به عشاق وفا کيش ملالت
خبر از غمزه ي خوبان جفا کيش ندارد
همه بر گريه ي من خندد و پاشد نمک از لب
خبر از سينه مجروح و دل ريش ندارد
گر بدين جلوه در آيينه رخ خويش ببيند
عاشقي زين همه ديوانه تر از خويش ندارد
گفت از يکدلي اينگونه مشوش زچرايي
زلف من با همه دل اين همه تشويش ندارد
همه خواهد که ز «شوريده» کند يار جدايي
پادشاه است و سر صحبت درويش ندارد
غم فراق تو جانا مرا به جان آورد
غم فراق ندانم که در جهان آورد
هزار رنج به اميد وصل به توان برد
وليک تاب جدايي نمي توان آورد
غم تو اي مه نامهربان که يار مني
ببين چه بر سر ياران مهربان آورد
بر آن شدم که دگر دل به عاشقي ندهم
کمند شوق تو بازم کشان کشان آورد
شد از غم دهنت دل به تنگ اگر چه خطا است
که نام تنگدلي پيش اين دهان آورد
خيال وهم نشاني که از دهان تو يافت
تحيري است که در صنع بي نشان آورد
حديث مشک صبا خواست کز ميان ببرد
حکايت سر و زلف تو در ميان آورد
خوش است باده به آواز چنگ خاصه کنون
که ياد بوي گل از طرف بوستان آورد
نسيم باد بهاري زگلستان بوزيد
بدان مثابه که در جسم مرده جان آورد
من آن نيم که کنم ترک دوست داني کيست
کسي که در حق «شوريده» اين گمان آورد
دلم از فراق خون شد مهم از سفر نيامد
همه جا زمن خبر رفت و از او خبر نيامد
همه شام صبح دارد همه شب سحر ندانم
چه شد اين شب سيه را که زپي سحر نيامد
به نهال قد من بين که به موسم جواني
چو هلال گشت و ما هم زمحاق بر نيامد
مشنو گرت بگويم که مرا دلي است پرخون
که نماند قطره خوني که زچشم تر نيامد
من از آن زمان که چون مرغ از آشيان پريدم
زقضا نجست تيري که مرا به پر نيامد
به مفارقت صبوري هنري خوش است اما
چه کنم که روز دوري زمن اين هنر نيامد
به يکي نگه دو چشمت به ربود هوش ما را
تو ببين که کار مستي زمي اينقدر نيامد
تن لعبتان سيمين رخ شاهدان شيرين
همه ديدم و به چشم زتو خوبتر نيامد
بدر فلک چو بيند به شمايل تو گويد
که زبطن هيچ مادر به ازين پسر نيامد
زنظاره ديده بستم که به چشم دل ببينم
بهر آن نظر که ديدم چو تو در نظر نيامد
نبريد نظم «شوريده» به جز نظام زي کس
که به نکته داني او دگري دگر نيامد
دوش آن عربده ها نز مي دهقاني بود
همه از جلوه ي آن شاهد روحاني بود
سخن از حمل امانت بدو از رد و قبول
آن نه شب بود که روز ازل ثاني بود
نغمات ملکي و حرکات فلکي
همه موقوف يکي نغمه ي انساني بود
عهد ما با خَم آن طرّه ي مشکين بستند
اصل جمعيت ما فرع پريشاني بود
هر ره راست که دوشينه به ما چنگ نمود
همه از خاصيت قامت چوگاني بود
زاهد ارمي به سزا ريخت خُمش از چه شکست
کافرم من اگر اين رسم مسلماني بود
فديه اي که آن بدر دوست به پذيرفت خليل
گر نگويم غلط اين نکته گران جاني بود
عجب از دستگه پير خرابات عجب
که گدايان ورا حشمت سلطاني بود
خواب امني که شه اندر دژ رويين مي خواست
عيش آن بهره ي درويش بياباني بود
هرچه شد گشت بجز تخم محبت باري
بر نداد آن هم اگر داد پشيماني بود
قيمت دانه ي اشکي که فشاند مشتاق
شد چو تخمين به دو صد گوهر عماني بود
قدر هر قطره ي خوني که زعاشق ريزند
بر بهاي دو جهان لعل بدخشاني بود
دل و دين در کنف بيدلي و بي ديني
سر و سامان همه در بي سر و ساماني بود
چشم «شوريده» کز اين گونه نبد بسته هنوز
صورتي ديد که رشک صور ماني بود
بر من از عشق چه گويم که چسان مي گذرد
آن چه بر کس نگذشته است همان مي گذرد
از خلايق نگذشته است به آن چه به من
از جفاي فلک و دور زمان مي گذرد
گر کس اين آتش پنهاني که مرا سوخت نديد
گو ببين آب دو چشمم که عيان مي گذرد
در غم سرو قدت اشک مرا جوي مخوان
کش به هر گوشه دو صد دجله روان مي گذرد
تير کس از سپر دل نگذشته است مرا
ناوک تو است که از جوشن جان مي گذرد
به جهان تا به جهاني به جهان رَخش طرب
فارغ از کار جهان شو که جهان مي گذرد
ترسم اي گل زتو برنامده کام بلبل
باد ناگه خبر آرد که خزان مي گذرد
اي که گويي دلت از ناوک بيداد که خست
ترک ما بين که به ابروي کمان مي گذرد
آدميزاده بدينم شاهدي و زيبايي
نگذشته است مگر حور جنان مي گذرد
دهن غنچه به غيرت چو رخ لاله فسرد
مگر آن لاله رخ غنچه دهان مي گذرد
خواجه پنداشت که «شوريده» به پندي که شنيد
از سر بندگي پير مغان مي گذرد
کيست کو داد من از آن بت بد خو بستاند
دل ديوانه از آن شوخ پري رو بستاند
ريخت چشم سيهش خون همه خلق به مژگان
کيست که اين ناوک از آن ترک جفا بستاند
هر دلي را که ببايد بستاند همه بستند
در همه شهر دگر نيست دلي کو بستاند
کشوري کش نگرفتند به شمشير اميران
او تواند که به يک گوشه ي ابرو بستاند
در سراپاي وجودش نتوان ديد يک آهو
آن که از شيردلان دل بدو آهو بستاند
گه دلم باز دهد از نگه آن چشم وليکن
چشم ازين سو دهد و زلف از آن سو بستاند
داده ام هر دو جهان را به يکي موي دو زلفش
کيست کو هر دو جهان بدهد و يک مو بستاند
گر به چوگان سر زلف زما مي طلبد سر
پيش چوگانش نهاديم هلا، گو بستاند
کام شوريده ي «شوريده» نداد آن لب شيرين
خسرو راد مگر داد مرا زو بستاند
ناوک ناز نهي بر سر مژگان تا چند
به يکي صيد زبون زخم دو پيکان تا چند
سخن از وصل تو و آن رخ و آن زلف نکو است
گله از روز فراق و شب هجران تا چند
نرخ بوسه ي تو که زر بُد هله گويي جان است
نرخ اين بوسه به هر لحظه و چندان تا چند
گفتم از نرگس چشمان تو مسکين دل من
بي دوا چند خراب افتد و پژمان تا چند
گفت دو چشم من اي سوخته خود بيمارند
از دو بيمار طلب کردن درمان تا چند
خفته در خيمه ي ليلي به نشاط ابن سلام
قيس مجنون شده در کوه و بيابان تا چند
زاهدا ميوه ي بستان بهشتي اينجا است
ترک سيب زنخ و نار دو پستان تا چند
بهر اثبات قيامت به از آن قامت چيست
واعظم گو برهان اين همه برهان تا چند
زآستين پاک ننمودن عرق از روي و مرا
زدن دامان بر آتش سوزان تا چند
سرّ لب هاي تو پوشيده بماند تا کي
فاش تر گو سخني اين همه کتمان تا چند
نشده از آه تو «شوريده» دل ماه تو نرم
آخر اي شيفته اين مشت به سندان تا چند
«شوريده» چنين يار که داري تو که دارد
وين شوخ پري وار که داري تو که دارد
حق داده تو را ديده ي دل از پي ديدار
اين داده ي دادار که داري تو که دارد
عطار زمانستي و در طلبه ي گفتار
اين ناقه ي تاتار که داري تو که دارد
اين چشم خدا بين که ترا هست کرا هست
وين طبع گهربار که داري تو که دارد
با اين همه يک جو زقناعت به کف نيست
اين خرمن پندار که داري تو که دارد
با علت بي ديدگي از عيش مزن لاف
اين حسرت ديدار که داري تو که دارد
در عهد تو از عدل ملک فتنه به خواب است
اين دولت بيدار که داري تو که دارد
داري دل شيدايي و دلدار شگرفي
چونين دل و دلداري که داري تو که دارد
زآن قوم که چندان گهر معني سفتند
چندين دُر شهوار که داري تو که دارد
هم خوبي گفتار تو دارد دگري ليک
اين زشتي کردار که داري تو که دارد
امروز تو در نظم نظامي زماني
اين مخزن اسرار که داري تو که دارد
تن خسته به شمشير جفا شد شده باشد
دل بسته ي زنجير بلا شد، شده باشد
داديم به طوفان غمت کشتي تن را
مستغرق درياي فنا شد، شده باشد
از اين دو لبت کن به يک افسانه مرا شاد
وز خود همه دشنام ادا شد، شده باشد
گر چشم تو صد تير به دل زد زده گيرم
صد جان به نگاه تو فدا شد، شده باشد
برخيز و خرامان يکي از خانه برون آي
در شهر دو صد فتنه بپا شد، شده باشد
چون ماه سر از جيب گريبان بدر آور
صد جامه به ياد تو قبا شد، شده باشد
گرچه دم صبح است برون آي چو خورشيد
بر خلق نمازي که قضا شد، شده باشد
بگذار که شيراز شود غيرت تاتار
تا ري زسر زلف تو وا شد، شده باشد
آخر چه شود کم زلبت اي شه خوبان
کام دل درويش روا شد، شده باشد
در کلبه ي من گر شبي آيي چه شود هيچ
شاهي چو تو مهمان گدا شد، شده باشد
«شوريده» که يکتا است به فرزانگي امروز
آشفته از اين زلف دوتا شد، شده باشد
بلبل به سر سرو سهي ناله برآورد
که آمد گه مستي و چمن لاله برآورد
کو تارک مي تا شکند تارک توبه
کز غسل در انکار سه غساله برآورد
گر ژاله گل از ابر پيرد زتَف حُسن
روي تو خود از فرط عرق ژاله برآورد
طرز نگه آن ده و دو ساله پسر بين
کاوخ زدل زاهد صد ساله برآورد
چون وسمه ي ابروي تو داغيم به دل ماند
زان ميل که مشاطه محتاله برآورد
در مادر آن ساده پسر بارقه ي تافت
که آتش شد و اين شعله ي جواله برآورد
مطرب غزل من زفراق تو چو بر خواند
شد چنگ خم از درد و زدل ناله برآورد
چون نقطه بدين حال مرا گوشه نشين کرد
چشم تو چو اين خال به دنباله برآورد
شيريني گفتار تو «شوريده» به شيراز
شور از شکر ناب به بنگاله برآورد
بر در آن صنم اين مي رود آن مي آيد
از من آرام و غم اين مي رود آن مي آيد
هوس حور بهشتي و خيال رخ او
همه در خاطرم اين مي رود آن مي آيد
اي جوان غره مباش از خود و از من بشنو
که شباب و هرم اين مي رود آن مي آيد
کس به گيتي نشنيدم که بماند جاويد
از جهان دمبدم اين مي رود آن مي آيد
اين چه بازي است که پيوسته زصحراي وجود
در ديار عدم اين مي رود آن مي آيد
کس درين دايره نامد که به ناکام نرفت
با دو صد درد و غم اين مي رود آن مي آيد
از پي خانه خدا پوي وگرنه شب و روز
کعبه را در حرم اين مي رود آن مي آيد
گفت دهري نرود دهر و قيامت نايد
عاقبت نيز هم اين مي رود آن مي آيد
زين بتر چيست که در کشور ما روزبه روز
خيل عدم و ستم اين مي رود آن مي آيد
همه اي خواجه نه بنده ي تو که بنده ي درمند
هي مگو بر درم اين مي رود آن مي آيد
خواب از ديده ي «شوريده» مجوييد کز او
همه شب نوم و نم اين مي رود آن مي آيد
جور و جفا مي کني مهر چه شد وفا چه شد
پرده ي ما چه مي دري شرم چه شد حيا چه شد
چشم تو پيش بيش بُد در حرکات دلبري
آن همه ناز و غمزه کو عشوه چه شد ادا چه شد
شاهد شوخ و شنگ ما فتنه نام و ننگ ما
چند بناي جنگ ما صلح چه شد صفا چه شد
ساقي ما کجا است کو بلبله کو پياله کو
مطرب ما کجا است کو نغمه چه شد نوا چه شد
بس بُده اند عارفان فاني عشق شاهدان
نيست کنون مجردي عشق چه شد فنا چه شد
نشو و نماي باغ جان زآب و هواي کوي تو است
آب کجا هوا کجا نشو چه شد نما چه شد
کن نگهي که عاقبت ني تو به ماني و نه من
سوي گذشتگان نگر شاه چه شد گدا چه شد
بوسه چرا نمي دهي باده چرا نمي نهي
کان کرم بدي همه لطف چه شد عطا چه شد
توبه ي مي شکسته «شوريده» و باز سرخوشي
مستي و عاشقي همه زهد چه شد ريا چه شد
اي حريفان چو هواي گل و شمشاد کنيد
از رخ و قد جوانان به چمن ياد کنيد
قصه خسرو و شيرين به هوس راندن چند
سخني نيز زناکامي فرهاد کنيد
با اديبان بنشين تا ادبي آموزي
زينهار اي پسران خدمت استاد کنيد
گو به بيدادگران عمر همين يک نفس است
يک نفس را چه محل کاين همه بيداد کنيد
بالله اي پادشهان ملک خداتان داده است
داد آن به که در اين ملک خدا داد کنيد
من بر آنم که هم از باد شتابنده تر است
عمر خود را که قياس از گذر باد کنيد
اي رفيقان به سر تربت من چون گذريد
ياد «شوريده» و آن طبع گهر زاد کنيد
هر آن چه بود مرا ترک من به يغما برد
قرار و صبر و سکون برد دل نه تنها برد
غم تو سيل دمان بود درد عشق نبود
چنان که خانه ي دين و دل من از جا برد
گر او ببرد زمن دل سبب نه فضل من است
که هم زنادان دل برد و هم زدانا برد
مه جمال تو شوري به مصر جان انداخت
چنان که قصه يوسف زخاطر ما برد
بريد گفته ي «شوريده» برد پيش ملک
شکر به مصر فرستاد و دُر به دريا برد
عقل را خيره ز روي تو بصره مي ماند
کي من شيفته را عقل به سر مي ماند
نسبت روي تو هرگز به مه و خور ندهد
کس نگويد که معاني به صور مي ماند
عجبي نيست که من صيد تو آهو چشمم
شير در سلسله ي زلف تو در مي ماند
لحظه ي بيش نمانده است که رختم به برد
آب چشمم که به خوناب جگر مي ماند
سوخت از آه من آفاق مگر در دل من
آتشي هست که آهم به شرر مي ماند
ترسم آخر که به ماند به دلم آرزويت
تو مپندار کزين عمر اثر مي ماند
مي تند خواجه به درويش که زر دارد بيش
وآگه از اين که مي ميرد و زر مي ماند
سرو گويند که خوش باشد در باغ ولي
نه چنين سرو که رويش به قمر مي ماند
هر که را عشق بتي نيست به سر نيست بشر
حيواني است که بر شکل بشر مي ماند
چون درآيد لب «شوريده» به شکر شکني
طوطيان را چو مگس دست به سر مي ماند
آن خوش آسود که رويش به مه روي تو سود
بر مه روي تو ماه روي نسوديم چه سود
رخ به رخ سودن تو سود حسود است و مرا
عمري از رشک جگر سوده شد و جان فرسود
ترسم آخر به نصيبي ننوازد ما را
پيش از آن روز که سيب تو شود مشک آلود
آبرويم همه عشق تو فرو ريخت به خاک
هرچه از چهره ي من کاست به حسن تو فزود
زينهار از تو جفا جوي که عهد ياري
دير بستي و نپاييدي و به شکستي زود
حلقه حلقه همي آن زلف سيه بر رخ تو
پيچيد آن گونه که پيچد به سر آتش دود
خواهم اين کشمکش زلف چليپاي تو را
تا به کي رهم از وسوسه ي بود و نبود
اي دل ار محرم راز لب جانان گردي
قصه ها خواهي از آن نکته سر بسته شنود
تا که ننمود کسي رخ به کسي دل نبرد
دلبر ما دل برد و به ما رخ ننمود
ظلمت روي من از چهره ي زيبا بسترد
به ازين مي نتوان رنگ زآيينه زدود
اين تطاول بهل اي دوست بيا با ما باش
خاصه اکنون که بهار آمد و وقت مي و رود
گوش کن گفته «شوريده» که سرخوش بستاد
گفت اين چامه و مير سره را خوش بستود
غم زياد و نگارم ببر نرفت و نيامد
تبم زجسم و طبيبم به سر نرفت و نيامد
مگر به شحنه صبا گفت قصه ي شب ما را
کز اين وثاق جز او کس بدر نرفت و نيامد
چنين که آمد و رفت آن صنم به بزم حريفان
بدين شتاب نسيم سحر نرفت و نيامد
صبا به قد تو اقرار کرد راه تمايل
که هيچ سرو ازين خوبتر نرفت و نيامد
چو ديد سرو روان قامت تو پاي به گل ماند
دگر به ره قدمي پيشتر نرفت و نيامد
مپرس ز آمدن و رفتنم سبب که کس اينجا
که هيچ وقت از آنجا خبر نرفت و نيامد
وفاي عهد «شوريده» ياد گير که هرگز
به جز در تو به جاي دگر نرفت و نيامد
کس نيست چو ما و اله و شوريده تني چند
وز شيفتگي شهره چو ما مرد و زني چند
قومي همه مردند و به مطلب نرسيدند
فرهاد صفت از غم شيرين دهني چند
زنهار بر اين خاک منه گام به غفلت
که افتاده در اين باديه خونين کفني چند
چون غنچه به نيکي بِبُر اي خواجه قبايي
کت باز به پوشند چو گل پيرهني چند
آزادگيم نيست زدست تو که زلفت
انداخته در گردن جانم رسني چند
جز ما که غريبيم و اسيران کمندت
هستند درين سلسله دور از وطني چند
خرم چه شب آن شب که ترا تنگ در آغوش
آورده و در گوش تو گويم سخني چند
تا کوکب من سرزده از برج ملاحت
از هر نظري برده دل انجمني چند
بين در لب و چشمش که نهفته است و شکفته است
از قند سرايي دوسه وز گل چمني چند
چين است شکنج سر زلفين تو کز مشک
با هر شکني ريخته طرح ختني چند
صد بار به گفتم که گرفتار توام من
يک بار نگفتي که گرفتار مني چند
شيريني و فرهادي اگر بود به عهدي
در عهد تو «شوريده» چو من کوهکني چند
صبا چون نقاب از رخ وي بگيرد
رخ آفتاب از حيا روي بگيرد
به چشمانش داد مي افکندگان را
تواند که از ساغر مي بگيرد
گشايد چو شاه رخش چتر مشکين
کلاه از جم و افسر از کي بگيرد
کسي گيرد از بخت کام دمادم
کز آن دست جام پياپي بگيرد
چو در چشم مستش خيره چشمم
مرا جوش در مي در رگ و پي بگيرد
ز جذابي حسن ليلي عجب ني
که از کعبه مجنون ره حي بگيرد
کريمي که گاه کرم زيبد او را
اگر خرده بر حاتم طي بگيرد
الا تا به هر سال شاه بهاران
سر راه بر لشکر دي بگيرد
همي ستاره ستيزد که ناي من شکند
بساط من بنوردد ستاي من شکند
به دست چرخ اگر سنگي اوفتد به مَثَل
بر آن سراست هم اول که پاي من شکند
پر از شراره خمي گر شکست خواهد دهر
نخست بر سر سقف سراي من شکند
به دوستي و نفاقم شکست دشمن و منش
شکست اگر نتوانم خداي من شکند
زمانه جز دل من نشکند هم ار خواهد
که بشکند به خلاف رضاي من شکند
گرش زمانه سبويي است پر زعقرب و مار
هم آن به فرق من و اقرباي من شکند
شکسته را همه از موميا است جبر و سپهر
گذشته از استخوان مومياي من شکند
گهرشناسي در شهرد نيست هان ورنه
شبه چه بود که قدر و بهاي من شکند
مرا زعشق تو جز گريه نيست کار دگر
جزا اشک ديده و خون جگر مدار دگر
بيا که با تو بگويم حکايت غم خويش
چرا که جز تو نيست مرا غمگسار دگر
مرا مگو که دل خود به يار ديگر ده
که دل دهد که دهد جز تو دل به يار دگر
نه دست آن که درين شهر در زنم به شکيب
نه پاي اينکه بگيرم ره ديار دگر
برون نيامده خاري زپا هنوز که باز
خليده بر سر او روزگار خار دگر
بيا که تا به چمن مي خوريم و گل چينيم
که احتمال بقا نيست تا بهار دگر
خوش آن دمي که از اين شاخسار روضه ي خاک
پرم چو طاير علوي به شاخسار دگر
به چين زلف دو صد دل کشي به تاختني
چنين کمند نيفکنده شهسوار دگر
مرا زمرگ تمناي مهلتي نبود
جز آنقدر که بينم رخ تو بار دگر
هميشه باد پس ار من يه رهگذار تو باد
مباد خاک من آرد به رهگذار دگر
نه بلبلي است چو «شوريده» نه گلي چو تو
اگر بهار بيايد هزار بار دگر
چون غنچه ي لب تو شود از شراب تر
اشکم چکد زديده چو اشک کباب تر
گريم زحسرت گل روي تو اي شگفت
گل روي تو است چهره ي من از گلاب تر
زلفت سياه و بخت من از وي سيه تر است
چشمت خراب و حال من از وي خراب تر
در چشم من خيال نمايد وصال دوست
آري به چشم تشنه نمايد سراب تر
کرده مَهَم زوسمه تر ابروي چون هلال
قوس و قزح برآمده در آفتاب تر
هر دم رخت خوي آرد چونان که در بهار
گلبرگ گردد از رشحات سحاب تر
غير از لب تو کز سخنت دايماً تر است
ياقوت را نديده کس از شهد ناب تر
«شوريده» خشک لب همه گويد حديث عشق
لب خشک و نظم شعر چو درّ خوشاب تر
مي کند حسن تو هر لحظه تقاضاي دگر
هر زمان شور دگر دارد و غوغا دگر
بر سر صفحه ي دل منشي ديوان ازل
ننوشته است جز ابروي تو طُغراي دگر
دوستان مستم و افتاده زپا رفته زدست
مست را دست بگيريد به ميناي دگر
من از آن روز که چشم خوش ساقي ديدم
هوس جام دگر کردم و صهباي دگر
دل گهي طالب وصل است و گهي مايل هجر
دارد اين شيفته هر لحظه تمناي دگر
جاي آن است دمادم که برآيد طوفان
که مرا مي رود از هر مژه درياي دگر
سرو يک پاي از آن مانده که در جلوه ي نار
نتوانست که پيش تو نهد پاي دگر
اي خوش آن شب که سر زلف تو در دست آرم
تا بدو شرح دهم قصه شب هاي دگر
دور ايام به عشق من و حسن تو رسيد
نوبت وامق ديگر شد و عذاري دگر
در دو صد قرن دگر مي نبود چون من و تو
شاهد ديگر و «شوريده ي» شيداي دگر
مژده اي نوگل خندان که بهار آمد باز
در کنار آکه گه بوس و کنار آمد باز
سرو قدان سزد ار دست برآرند به رقص
کز سر سروين آواي هزار آمد باز
بهر آراستن روي عروسان چمن
باد مشاطه و آب آينه وار آمد باز
آن دلارام که رفت از بر ما باز آمد
در دل شيفته آرام و قرار آمد باز
سرو در صحن چمن گو مَچَم و لاله مروي
که آن بت سرو قد لاله عذار آمد باز
ساقيا خيز و مرا جامي از آن دُرد خُم آر
که زمستي به سرم درد و خمار آمد باز
نه شگفت ار شکنم توبه ي مي چون دل خويش
که مرا جام مي افروز به کار آمد باز
شيخ کز وسوسه سجاده به دوش افکندي
دوش از کوي مغان باده گسار آمد باز
اي بت غاليه مو ساز چمن کن که به باغ
نفس باد صبا غاليه بار آمد باز
يار من تاري از آن طره ي پرچين بگشود
باز چين قافله ي مشک تتار آمد باز
در بهاران زنشاط گل و مُل نيست گريز
خاصه هان اي دل «شوريده» که يار آمد باز
هِل تا که حلقه کنم گيسوي تو باز
تا سر کنم حديث فراق شب دراز
در چشم من خوش است درازي قد تو
بر طرف جو خوش است درازي سرو ناز
چون در قد قيصر بود فتنه لاجرم
بر کوتهان خطا است خطا اعتماد راز
اکنون به قامت تو نه تنها که عشق من
با قامت دراز زماني است دير باز
خواري خار بن همه از کوتهي است ليک
مي بالد از درازي خود سرو سرفراز
محمود را تو گويي شد قطع تار عمر
چون قطع شد درازي زلف از رخ اياز
چون چار چيز لازم ده چيز خوبي است
بر آن چهار چيز درازستمان نياز
بالا و گردن و مژه و ساعد ليطف
بر اين چهار چيز بتان راست امتياز
ترسم شود ز روز قيامت درازتر
گر خواجه ام به وصف درازان کند مجاز
بيا و پرده ز رخسار تابناک انداز
کلاه نخوت خورشيد را به خاک انداز
همه مراد زکميت است کيفيت
به باغ چون روي اول نظر به تاک انداز
به شرطه ي کرم اي ناخدا بحر وجود
مرا به ساحل ازين ورطه ي هلاک انداز
بيا و از سر رحمت نگاه مرحمتي
به حال اين دل مجروح دردناک انداز
زشعر دلکش «شوريده» نغمه کن راست
بدين نوا زسمعک شور در سماک انداز
زکوتاهي آن زلف دل افروز
فزون شد جلوه ي حسن جهان سوز
بلي در هيئت اختر شناسان
شب کوته فزاينده است بر روز
ترا باري هنوز آغاز حسن است
به خيل نازنيان ناز کن نور
نشنيدي برکش اي سرو سرافراز
شرابي درده اي ماه دل افروز
زروز نو که سر زد پادشه را
شب ما روز و روز ما است نوروز
زهي اقبال اين شاه جوان بخت
که چون آويخت با اعداي کينه توز
دمار از خيل بدخواهان برآورد
به توپ قلعه کوب و تير دلدوز
هر آن کو حق پرست او شه پرست است
حقيقت گويي از «شوريده» آموز
دست فرا برم شبي تنگ به بر بگيرمش
بوسه زنمش بر دهان تنگ شکر بگيرمش
بوسه زنمش بر دهان روي نهمش بر رخان
دست کنمش در ميان طرف کمر بگيرمش
هم زنسيم کوي او هم زشکنج موي او
تازه کنم به بوي او عمر و زسر بگيرمش
گرچه ورا بهر نظر ناوکي است جان شکر
من همه تن هدف کنم پيش نظر بگيرمش
طرفه شبي که جوش مي باشد و چنگ و ناي و ني
زآن سر زلف داد دل گيرم اگر بگيرمش
آن زنخي که هر دمي مست به کف گرفتمي
مهلتي اي اجل که من بار دگر بگيرمش
خواهد اگر که ننگرد بر من و باز بگذرد
سيل سرشک سر دهم راه گذر بگيرمش
او است به جسم و جان من در دل و در روان من
از که نشان به پرسمش وز که خبر بگيرمش
گرچه نثار سلطنت نيست مرا زمسکنت
بر رخ زرد خود نهم پاي و بزر بگيرمش
حسن چو جلوه گر شود عشق چو پرده در شود
چيست در آن ميان خرد تا بشمر بگيرمش
کس نينوشد از رهي شعبده هاي آن پري
بر در هوشيار مه مست مگر بگيرمش
تا نظر بر اين دو زلف تارتار انداختم
روز خود را زين دو زلف تارتار انداختم
زلف تو گفتم که مشکي هست بي تدبير خون
زين سخن خون در دل مشک تتار انداختم
گفتم از وصف گل رويت به بستان شمه ي
در دل گل هاي بستان خارخار انداختم
صد نظر انداختم تا يک نظر انداخت يار
زآن نظر انداختن خود را نزار انداختم
جلوه ي ديدار هر ياري به رفت از ديده ام
ديده چون بر جلوه ي ديدار يار انداختم
گرچه بر دار فنايم اندر اين دار فنا
از انا الحق شورشي منصور وار انداختم
گو سيه چشم مرا بازآ که چشمم شد سپيد
بس که بر يادت به راه انتظار انداختم
بر دلت يک جو نيامد رحم از آه دلم
گرچه بر نه خرمن گردون شرار انداختم
بستم اندر حلقه ي زلفت دل «شوريده» را
خويش را زين سان پريشان روزگار انداختم
تو اي جان جهان باز آي تا جان بر تو بسپارم
توام جان و جهاني من جهان را دوست کارم
جهان ار چه من و جان مرا دشمن همي دارد
تو تا اندر جهاني من جهان را دوست مي دارم
گلي ناچيده از باغ جهان دستم زهي حيرت
که در پاي دلم خار است و در چشمم جهان خوارم
نگيرم سر زدرگاهت ندوزم ديده از رويت
اگر مانند در دوزند سرتا پا به مسمارم
به غم بگذاشتم عمري که بگذارم لبت بر لب
مرا جان بر لب آمد باز نگذازي که بگذارم
گمان داري که آسايم زماني بي تو لاوالله
که روزان تا شبان سوزان شبان تا روز بيدارم
چو يک دل مي شوم با دل که برگيرم دل از کويت
خيالت باز نگذارد که گام از گام بردارم
همم گفتي دهي کام و وهمت گفتم دهم جانت
چنان شرط ار به جا آري چنين عهدي به جا آرم
اگر مستان به خود آيند من هرگز به خود نايم
که ياران مست ميناي مي و من مست ديدارم
به چشم و زلف پايي بر سرم بهر عيادت نه
که چون زلف تو در تابم که چون چشم تو بيمارم
به شمشير از کشي هرگز نگويم عذر بي جرمي
بهر جرمي کزو دشوارتر نبود سزاوارم
من آن عاشق نيم «شوريده» که احوالم نهان ماند
گواهي مي دهد بر حال زارم سوز گفتارم
ما عکس دوست در قدح باده ديده ايم
مستيم و مي زجام محبت چشيده ايم
جز حرف ما و من نبود در ميان ما
بر نقش ما و من خط بطلان کشيده ايم
اي در دو چشم ما زسر و جان عزيزتر
بازآ که جان و سر به رهت گستريده ايم
دل داده ايم بر تو و از جان گذشته ايم
پيوسته ايم با تو و از خود بريده ايم
آزار خار و راحت گل باهمند و ما
صد زخم خار ديده و يک گل نچيده ايم
ما را به طرّه خَستي و درمان درد ما
ترياق لعل تو است که عقرب گزيده ايم
ما ملک عافيت به نگاهي فروختيم
يک بوسه ي ترا به دو صد جان خريده ايم
اي آفتاب رو بگذر سوي ما که ما
چون سايه از قفاي تو هر سو دويده ايم
قد چو تير ما زکمان شد خميده تر
از بس که بار درد و جدايي کشيده ايم
از شور عشق طره ي «شوريده» تو ما
شوريده وار جامه طاقت دريده ايم
گشته ام بسيار تا ياري بدست آورده ام
خويش را در دام زلفي پاي بست آورده ام
خورده ام بس زهر تا شهي به جام افکنده ام
برده ام بس رنج تا گنجي به دست آورده ام
مي نويسد نامه بر ابرو کماني خامه ام
تا مگر صيدي کنم تيري بشست آورده ام
ترک چشمي را به دست آورده ام ليکن خراب
محتسب را هان بشارت ده که مست آورده ام
هرچه هر جايي شدم جايي نشُستم نقش غم
تا بشويم لاجرم جايي نشست آورده ام
ديگرم بر هديه ي ايثار کويت هيچ نيست
دين و ايمان صبر و طاقت هرچه هست آورده ام
تا که نزل هستي از پستي سوي بالا برم
نيستي هايي زبالا سوي پست آورده ام
هرکه زين مي جرعه ي نوشد فتد تا حشر مست
که اين مي از خمخانه ي عهد الست آورده ام
تا مشام قدسيان را تا ابد مشکين کنم
نافه ي از چين آن زلف چو شست آورده ام
جبرييلم من نيم «شوريده» وين معني نه شعر
آيتي بر مردم صورت پرست آورده ام
ما بوي جان زطرّه ي جانان شنيده ايم
سوداي دوست را به دو عالم گزيده ام
زاهد به وجد آيد اگر جرعه اي چشد
زآن مي که ما زجام محبت چشيده ايم
بازآي اي الف قد خورشيد خد که ما
بي نون ابروي تو چو دال خميده ايم
از دست ابروي تو نناليم زآن که ما
عمري کمان سخت کمانان کشيده ايم
تا خوانده ايم ذکر جميل تو خوانده ايم
تا ديده ايم نقش جمال تو ديده ايم
طفل سرشک ديده ي ما را عزيز دار
کش سال ها به خون جگر پرورده ايم
از حسرت گزيدن قند لبان تو
بس پشت دست ها که به حسرت گزيده ايم
اي سرو قد سيب زنخدان تفقدي
کز نار فرقت تو چو نار کفيده ايم
تا ديده ايم زلف پراکنده بر رخت
خاطر ز ياد غير تو به پراکنده ايم
چون ديده ديد دل برود وين عجب که ما
دل بر تو داده ايم و بري از دو ديده ايم
تا با دو چشم تو دل «شوريده» رام شد
آهو صفت زصحبت مردم رميده ايم
مرغم و در چمن قدس هوا مي طلبم
خويش را زين قفس خاک رها مي طلبم
باغ وصل تو عجب آب و هوايي دارد
من در اين آب و هوا نشو و نما مي طلبم
گاه در مسجد و گه در حرمم گاه به دير
تا بداني که ترا در همه جا مي طلبم
گفت مي ترس از آن روز که خونت ريزم
من چنين روز خوشي را زخدا مي طلبم
تو زمن مي طلبي جان و من اي جان زتو کام
گر به دشمنام دهي من به دعا مي طلبم
همه دانند وفا رسم پري رويان نيست
من ديوانه نگر کز تو وفا مي طلبم
بربط آسا رگ جانم همه بگسست و هنوز
چون دف از دست جفاي تو قفا مي طلبم
گر به ظلمات سر زلف تو مانم چه عجب
زان که از لعل لبت آب بقا مي طلبم
دل دهم بر که که دل از تو ترا مي خواهد
رو نهم بر که که من از تو ترا مي طلبم
به کشم زلف و به بوسم لب و بستانم کام
من بي مايه نگر کز تو چها مي طلبم
به شب از ناله ي «شوريده» ندارد کس خواب
خلق را جمله بر اين حال گوا مي طلبم
ديدار ترا سير نديديم و به رفتيم
رَخت از سر کوي تو کشيديم و به رفتيم
از چاه زنخدان تو يک جرعه نخورديم
از باغ تو يک ميوه نچيديم و به رفتيم
از لعل لبت گاه شکر خواب صبوحي
افسانه ي مهري نشنيديم و به رفتيم
قصر تو که تابنده تر از روضه ي حور است
از دور به حسرت نگريديم و به رفتيم
خوانديم بسي فاتحه ي حرز سلامت
سوي تو زاخلاص دميديم و به رفتيم
ما بلبل دستان زن بستان تو بوديم
کز سنگ رقيب تو پريديم و به رفتيم
يک روز ببيني که شکستيم قفس را
از گوشه ي اين بام پريديم و به رفتيم
رفتيم که خود را به رسانيم به مقصود
آوخ که به مقصد نرسيديم و به رفتيم
خاک در او را و وصال رخ او را
رفتيم و به ديديم و نديديم و به رفتيم
رفتيم به سرچشمه ي حيوان چو سکندر
دردا که زلالي نچشيديم و به رفتيم
در آرزوي طره ي «شوريده» مثالش
ديوانه صفت جامه دريديم و به رفتيم
در جلوه ي آن يک گل صد باغ و چمن ديدم
اي کاش تو هم ديدي اين جلوه که من ديدم
نقش صمديت را بر لوح صنم خواندم
نور احديّت را در روي وَثَن ديدم
گر آب بقا را خضر در چشمه ي حيوان ديد
آن آب بقا را من در چاه ذقن ديدم
زلفين تو در هر مو صد چين و شکن دارد
در هر شکن و چينش صد چين و ختن ديدم
گفتم دهنت هيچ است ديدم که سخن کردي
کس هيچ چو من ديده است کز هيچ دهن ديدم
هر کس به رخ خوبان شد بر صفتي عاشق
من معني خوبي را در لطف سخن ديدم
گيسوي تو گو کم زن با ما دم يک رنگي
کان در خم هر مويش صد رنگ و فتن ديدم
من با تن عصفوري پرواز کي آرم کرد
جايي که عقابان را برپاي رسن ديدم
گفتم که تو خواهي خورد خون دل بس شيران
روزي که لبانت را آلوده لبن ديدم
آن به که کنم زين پس با پير مغان پيمان
که آن شيخ ريايي را پيمانه شکن ديدم
آن وحدت مطلق را پيدا شده هر قرني
گه در ري و گه در فارس گاهي به قرن ديدم
کس شاعر بي ديده «شوريده» چو من ديده
کانوار تجلي را بر وجه حسن ديدم
بس که نغز است و لطيف است به خوبي رخ ماهم
بسته ام ديده که آزرده نگردد زنگاهم
همه حيران من چشم سپيدند نظرها
کز چه ناديده چنين شيفته ي چشم سياهم
چشم پر آفت او کرد به من طرفه نگاهي
داشت زآن طرفه نگه از همه آفات نگاهم
زلف به نهفت به عياري و به نمود زنخ را
وارهانيد ز زنجير و در افکند به چاهم
گر عقوبت به در دوست بود روز قيامت
گر به سوزند مرا به که به بخشند گناهم
گر پس از هجر بود وصل و پس از وصل بود هجر
من همه هجر تو را خواهم و وصل تو نخواهم
مردم از فتنه گريزند و بس اين نادره کاري
که من از فتنه ي چشم تو به زلف تو پناهم
پر کاهي زتنم نمانده است و هم آن را
به که بر عشق بيفزايم و از خويش به کاهم
گر فتد سايه ي «شوريده» به خورشيد عجب ني
زان که در سايه ي شه ناصر دين ظلّ الهم
دست تا در خم آن زلف پريشان نبرم
سود زيبايي ازان روي پريشان نبرم
سود من سودن دست آمده بي ديدن چشم
ليک من دستي ازين کام بدستان نبرم
من که در باغ رخت بي نظرم دست چرا
سوي سيب زنخ و نار دو پستان نبرم
من که از وصل تو محرومم و از روي تو نيز
بوسه اي بهر خدا کاين همه حرمان نبرم
تا بدان سيب زنخدان نبرم روزي دست
گويي اندر صف عشاق زميدان نبرم
از دل سخت تو نرمي طلبيدن سخت است
من زسوداي تو اين صرفه به آسان نبرم
من همان روز که ديدار تو ديدم گفتم
که تو از من به بري دل زتو من جان نبرم
من رخ از زخم سر خار نخواهم برتافت
تا ازين باغ گل و لاله به دامان نبرم
گفتمش پوشي اين طره و رخ گفتا ني
تا دل کافر و ايمان مسلمان نبرم
گر تو فرمان همه بر کشتن من فرمايي
نتوانم که به توقيع تو فرمان نبرم
اگر از روز وداع تو به اميد وصال
جان به بردم به يقين کز شب هجران نبرم
شعر شيرين نشود تا به در خسرو عهد
اين غزل پيش غزالان غزلخوان نبرم
آبرو بر در هر سلفه نريزم بر خاک
يعني از بهر دونان منت دونان نبرم
ياران موافق وفا دارم
رحمي که به رفت از برم يارم
کس دست زجان چگونه بر دارد
من دست از او چگونه بردارم
زآن نار که عشق آن صنم افروخت
بر گردن جان به بست زنارم
بردند زدست کار من خوبان
زين عشوه که مي کنند در کارم
گر شمشيرم به فرق بگذاري
دامان ترا زدست نگذارم
بارم همه روز اشک خون آلود
تا بر در خويش کي دهي بارم
بسيار نفير مي کشم چون ني
از بس که رسيده زخم بسيارم
خوارم زتو آن چنان که گر ميرم
از گل بدمد به جاي گل خارم
«شوريده» شعارم از تو من وز من
شوريده تر آن که خواند اشعارم
گفتمش رحم کن اي دوست که تنگ است دلم
گفت از من طلب رحم که سنگ است دلم
بل که در حسرت کام لب چون غنچه ي تو
خون خورم خون همه چون غنچه که تنگ است دلم
بزم عيشي همه شب بي تو مهيا دارم
ديده ام ساغر و اشکم مي و چنگ است دلم
مي کشم بار فراق تو به اميد وصال
شهد ناخورده در آزار شرنگ است دلم
تا مقيد به تو از شنعت خلق آزادم
که مقيد نه به نام و نه به ننگ است دلم
کاروان رفته و من واپس و ماهون در پيش
جاي بيم است که در چنگ پلنگ است دلم
با من و بخت سياهم همه شب هاي سياه
با سر زلف سياه تو به جنگ است دلم
وه کزين غمزه ي ابروي و ازين مژه ي چشم
هدف ناوک و آماج خدنگ است دلم
هم چو زلفت زبرت بو که بيابم بويي
هم چو چشمت همه در حيله و رنگ است دلم
کي شود شيفته ي شاهد ديگر جانم
من که «شوريده» آن شاهد شنگ است دلم
هر شب انديشه کنم تا زتو دل برگيرم
باز چون صبح شود عاشق از سر گيرم
با تو گل را نتوانم که مقابل بينم
با تو مه را نپسندم که برابر گيرم
تير اگر هست زشست تؤ نهم بر سر چشم
تاج اگر نيست زدست تو زسر برگيرم
دامن وصل تو ديگر به کف افتد هيهات
به مکافات مگر در صف محشر گيرم
بَسَم از ذکر ريايي بهل اي شيخ که من
سبحه از کف نهم و طُرّه ي دلبر گيرم
گرچه با اين همه آتش که منم از تف عشق
به يکي شعله نيارم که بدو در گيرم
ليک اگر باز کند دوز زخويشم در حشر
دوزخش را به يکي شعله در اخگر گيرم
نه رفيقي که درين شهر زيم خوش با وي
نه مجالي که ره خطه ي ديگر گيرم
تو برون آي ز در تا که من از خود بروم
تو سخن گوي که تا من کم دفتر گيرم
جان چه باشد پي تقديم که ايثار تو را
گر همه مُلک دو گيتي است محقّر گيرم
شيخ هشيار دل از صحبت دلبر نگرفت
من که «شوريده ي» مستم زچه دل برگيرم
رفته در عشق تو از دست دل آرام دلم
خون شود دل به برت گر ببري نام دلم
دلي آرام ندارد که دلارامش نيست
دلم آرام ندارد تويي آرام دلم
بده از بهر خدا کام دل من که خدا
به دهد کام دلت گر بدهي کام دلم
از تو دارم گله ها چون سر زلف تو دراز
قاصدي کو که رساند به تو پيغام دلم
مي خورم خون جگر هم چو صراحي شب و روز
کز خُم وصل تو لبريز شود جام دلم
من که زنجير علايق به گسستم از جان
حلقه ي زلف کجا بود که شد دام دلم
هوس وصل تو دل پخت گناه از جان نيست
سوخت جانم به فراق از طمع خام دلم
در هواي تو عجب صبحي و شامي دارم
روي تو صبح و خم گيسوي تو شام دلم
طوطيم در شکرستان فصاحت به سخن
تا لب و چشم تو شد پسته و بادام دلم
بنده ي خال تو «شوريده ي» شيرين سخنم
بده از لعل لبت بوسه ي انعام دلم
دم صبح است بيا تا که نوايي بزنيم
خفتگان را به يکي نغمه صلايي بزنيم
آن صنم را که خداوند سر زلف دو تا است
به خدايي بستاييم و ستايي بزنيم
خيز اي جان که درين طرفه هواي دم صبح
چون ني از تنگدلي دم زهوايي بزنيم
دف کز اين دايره دور است بياريد که تاش
حلقه ي گوش بگيريم و قفايي بزنيم
دم صبح است و زگردن در رحمت باز است
خيز تا زمزمه ي لحن دعايي بزنيم
چون جهان را نه سر دور پديد است و نه پاي
شکوه ننگ است که از بي سر و پايي بزنيم
فيض خورشيد ازل عام شد از صبح نخست
ما بدين مژده به هر ذره ندايي بزنيم
گفتم به درت اي دوست من بار نمي بينم
گفت ار که نبيني به کت يار نمي بينم
گفتم چه به از من يار که ايثار تو کردم جان
گفتا که من اين جان را مقدار نمي بينم
دعوي وفاداري در مهر بسي داري
اما من ازين گفتار کردار نمي بينم
زاول که دلم بردي چندين غم من خوردي
چون شد که ترا امروز غمخوار نمي بينم
گلزار وفاي تو زين پيش صفايي داشت
حالي من از آن گلزار جز خار نمي بينم
بيماري درد عشق بهتر زتوانايي است
دردا که من از اين درد بيمار نمي بينم
خواب و سِنه ي غفلت به گرفته جهاني را
من زين همگان يک تن بيدار نمي بينم
يک محرم صافي دل زاحباب نمي يابم
يک هم دم با معني زاحرار نمي بينم
بر رهزن اگر زين قوم دستور رسد زينسان
من بر سر خود زين پس دستار نمي بينم
شيراز دياري بود بس يار در او موجود
امروز از آن ياران ديار نمي بينم
گويي که به جاي چشم ايزد چه ترا داده است
آن داده که زشتان را ديدار نمي بينم
من جان به توانم کرد در راه تو قرباني
وين مشغله را چندان دشوار نمي بينم
هر ماه به چندين بار ديدار تو مي ديدم
چون شد که به سالي هان يک بار نمي بينم
گو با من «شوريده» هر جور که خواهي کن
که آزار ترا بر خويش آزار نمي بينم
سروي تو و من سرو خرامان نشنيدم
ماهي تو و من ماه غزلخوان نشنيدم
با مهر و مه اين طره و رخسار نديدم
در سرو و گل اين جلوه و جولان نشنيدم
جز خال سيه فام که در کنج لب تو است
هندو به لب چشمه حيوان نشنيدم
قدّ تو بدين طلعت تابان دل ما سوخت
بر سرو سهي آتش سوزان نشنيدم
دوشينه زدم چنگ به تار سر زلفت
جز ناله ي دل هاي پريشان نشنيدم
دندان به لب از درد بسي بردم و روزي
حرفي به وفا زين لب و دندان نشنيدم
اي کودک عيار که شوخي چو تو طرار
بنياد کن خانه ي پيران نشنيدم
مانا ملک استي تو بدين حسن و لطافت
که اين معني از آب و گل انسان نشنيدم
هر لحظه به دستان دل قومي بربايي
اين پر دلي از رستم دستان نشنيدم
از يک رسن زلف سياه اين همه دل را
آويخته ي چاه زنخدان نشنيدم
هر انجمن افسانه ي تنگي لب تو است
پيداتر از اين نکته پنهان نشنيدم
از خطه ي شيراز شدم تا به خط ري
جز قد تو و چشم تو فتان نشنيدم
«شوريده» دلم گشته گرفتار دو زلفت
يک گوي گرفتار دو چوگان نشنيدم
شب شد و ساز سفر کرد مه نو سفرم
ساربان يک نفس آهسته که جان مي سپرم
مرگ دشوارتر از اين نبود کز بر من
مي رود جان عزيز من و من مي نگرم
مرد بي صبر زند دست و درد جامه و من
قوت دست ندارم که گريبان بدرم
هرکه رفت از نظري نيز خيالش برود
تو به رفتي و خيال تو نرفت از نظرم
بعد ازين تا زسر زلف تو يابم بويي
همه شب منتظر پيک نسيم سحرم
خواهم از شوق همي سوي تو پرواز کنم
نتوانم چه کنم طاير بشکسته پرم
هان نپرسي که بيابي خبري از من باز
ترسم آن وقت به پرسي که نيابي خبرم
گر کسي مژده بيارد که تو باز آمده اي
گر همه جان عزيز است از او مي گذرم
شد دلم با تو و بس طرفه حديثي است که من
با تو در محملم و بي تو به ره مانده درم
پرتو روي تو چون مه کمر کوه گرفت
تو به کوه و کمر و کوه غمت در کمرم
بي تو در ساحت من به که نتابد مهتاب
چون که خورشيد شد از چشم چه سود از قمرم
بو که در حلقه ي زلف تو شبي دست زنم
روزگاري است که چون باد صبا دربدرم
گر زبيداد تو روزي به شکايت آيم
جز سر کوي ملک راه به جايي نبرم
نکني ياد زمن يکدم و اين طرفه که من
هر دم از ياد سر زلف تو «شوريده» ترم
گفتم از دست جفايت گِله تا چند کنم
گفت رو حوصله کن حوصله تا چند کنم
چند گويي به من دَه دله دل يکدله کن
اي بُت دَه دله دل يکدله تا چند کنم
آب چشمم زغمت تا کمر آمد چون کوه
سيل اشک از مژه بر رخ يله تا چند کنم
در ره عشق به شد عمر و نشد کام روا
سعي بيهوده در اين مرحله تا چند کنم
من چو موسيّم و وادي فنا طور من است
چون شبان تا کي و پاس گله تا چند کنم
گردسان گرد ره قافله تا کي گردم
خويش را گرد ره قافله تا چند کنم
عالم تن چه بود عالم جان جاي من است
جا درين عالم پر ولوله تا چند کنم
جهد کردم که شود حل به خرد مشکل عشق
حل نشد جهد درين مسئله تا چند کنم
وصف روي تو کنم تا به مقامي برسم
مدح هر سفله براي صله تا چند کنم
سال ها هست که «شوريده» گيسوي توأم
جا چو ديوانه درين سلسله تا چند کنم
اثر روزه بدان لعل لبان چون بينم
غنچه افسرده زبيداد خزان چون بينم
اين رخي را که بود سرخ تر از گل به بهار
زرد از روزه ي ماه رمضان چون بينم
من که از کوزه لبت تر نتوانستم ديد
اينک از روزه ترا خشک دهان چون بينم
طبع تو نازک و اين روزه و گرماي تموز
يک جهان غم به تو اي جان جهان چون بينم
چند گويي زتف روزه مرا سوزد جان
سوزم اي کاش ترا سوخته جان چون بينم
تو که در چشمه ي نوش تو بود آب حيات
در دلت آرزوي آب روان چون بينم
گل حمراي تو که افسرد زصفراي صيام
هم چو خيرش نشان يرقان چون بينم
اي که از جوع تو بي تابي و من بي طاقت
قرص مه را هوس قرصه ي نان چون بينم
دست تو کو شدي از بازي زلفت آزار
اينک از سبحه بر او بند گران چون بينم
چشم هاي تو که در شاهدي از ناز نديد
اينک از عجز به زاهد نگران چون بينم
تو روان و من «شوريده» به حسرت نگران
دلبر خويش به کام دگران چون بينم
نو بهار است و هوا مشک فشان
مي دهد باغ زفردوس نشان
پاي گلبن لب جو زير سمن
گلرخان سروقدان حوروشان
باد چون لوليکي سنبل را
برده در محضر گل موي کشان
با همه نزهت و ترّي و خوشي
گر تو در باغ نه اي نيست خوش آن
شده شيرافکن هر شير دلي
چشم چون آهوي آهوروشان
زلفشان کرده مشوش دل من
اي مشوش چو دل من دلشان
تا کي اي فتنه نو خاسته ناز
بنشين و آتش ما را به نشان
تيغ تاج است زدستت بگذار
زهر شهد است زجامت به چشان
ابرويت تيغ و مرا سينه سپر
مژده ات تير و مرا ديده نشان
عالمي پيش رُخت رفته زهوش
ما يکي نيز ازين رفته هُشان
گرچه «شوريده» سراپا سخن است
پيش تو کيست يکي از خمشان
جانان دلم ربودي زين عشوه هاي شيرين
شيدايم از ادايت چند اين اداي شيرين
گه طُرّه مي گشايي گه چهره مي نمايي
تا کي دلم ربايي اي دلرباي شرين
دارد عجب صفايي گلشن زگل وليکن
بي صحبت تو تلخ است با آن صفاي شيرين
يک ره نگر به بلبل کز هجر چهره ي گل
اندر چون فکنده است شوري زناي شيرين
اي بوسه ي لبانت درمان درد جانم
درد مرا دوا کن از اين دواي شيرين
کم نيست عشق خوبان عشق است اين کز او شد
مجنون اسير ليلي خسرو گداي شيرين
زان نغمه ي همايون مطرب بزن که در سر
عشّاق راست شوري از اين نواي شيرين
زين خسته جان شيرين بستان و بوسه اي ده
شيرين تر آن که باشد شيرين بهاي شيرين
«شوريده ام» چو فرهاد گر جان دهم به تلخي
از سر برون نسازم هرگز هواي شيرين
دست در حلقه ي آن زلف خم اندر خم زن
موي برهم زن و کار دو جهان برهم زن
برفکن پرده زروي و به فروز آتش حسن
شعله بر خرمن هستي بني آدم زن
تا شود زنده جهاني به شکر خنده درآي
خنده بر معجزه ي عيسي بن مريم زن
آدمي را به يکي دانه اگر ره زدند
تو به يک دانه ي خالت ره صد آدم زن
مطرب محفل من خواهي اگر چون دل من
ناله ي زير مرا زار کني بر بم زن
ترک هستي کن و مي درکش و سرمستي کن
جام در دست نه و پاي به ملک جم زن
راحت دار بقا در طلب دار فنا است
شو چو منصور و پس آنگه به انا الحق دم زن
هرکه از يار جفا ديد و کم عشق گرفت
گو، نيي مرد وفا لاف محبت کم زن
ملک تجريد به دست آورد بر خيل ملک
مَلَکي باش و علم بر زبر عالم زن
خسرو عالم پاکي بهل اين خطه ي خاک
به فلک پرچم و بر رآيت مه پرچم زن
گرچه «شوريده» زني غوطه به جيحون زسرشک
گوهرت بايد جيحون چه کني در يم زن
چهره اش شدم از طرّه ي تا رهم زجنون
ندا ز زلف وي آمد که الجنون فنون
جهان و ما همه سرگشتگان عشق و ييم
زما جماعت سرگشتگان يکي گردون
به رفت عمر به سر وز نرفت بدر
هواي شاهد گلروي و باده ي گلگون
اگر نشستن در پاي خم زبي خردي است
سبب زچيست که در خم نشست افلاطون
به نيم بوسه که شيرين لبي دهد نخرم
هزار ملکت پرويز و تخت افريدون
چو شمع مي نتوانتم به کس نهفتن راز
که هست اشک برونم گواه سوز درون
هزار قطره ي خون دلم زهر مژه ريخت
کنار دجله ي خون گشت و باز دل پرخون
تو دوست باش که تا بخت ما شود مقبل
تو رخ مپوش که تا فال ما شود ميمون
به داغ مجنون ليلي زپاي تا سر سوخت
که به گفت ليلي را دل نسوخت بر مجنون
مگر تو شانه زدي باز بر دو زلف سياه
که باد غاليه بو گشت و خاک غاليه گون
مرا مگوي که «شوريده» چند باشي چند
تو را ببينم و شوريده چون نباشم چون
هر چه کني بکن مکن ترک من اي نگار من
هرچه بري ببر مبر سنگدلي به کار من
هرچه هِلي بِهل مَهل پرده ز روي چون قمر
هرچه دري بدر مدر پرده اعتبار من
هرچه کشي بکش مکش باده به بزم مدعي
هرچه خوري بخور مخور خون دل فگار من
هرچه دهي بده مده زلف به باده اي صنم
هرچه نهي بنه منه دام به رهگذار من
هرچه کُشي بُکش مَکُش صيد حرم که نيست خوش
هرچه شوي بشو مشو تشنه به خون زار من
هرچه بُري بِبُر مبُر رشته ي الفت مرا
هرچه کُني بکُن مکن خانه ي اعتبار من
هرچه بِري بِخر مَخر عشوه ي حاسد مرا
هرچه تني بتن متن با تن خاکسار من
هرچه روي برو مرو راه خلاف دوستي
هرچه زني بزن مزن طعنه به روزگار من
خيز بتا در آينه حسن لقاي خود ببين
در رخ خويشتن نگر صنع خداي خود ببين
مات کني نهفته رخ مست کني نداده مي
قصه جاودان مخوان شعبده هاي خود ببين
خيز و به بزم گل درآ دعوي خسروي نما
قاطبه ي دو کون را جمله گواي خود ببين
در سر ره نشسته ام در طلب وصال تو
اي شه نيکوان بيا حال گداي خود ببين
هان که زسردي هوا خون به عروق بِفسُرد
عورتنان شوق را گرم هواي خود ببين
زآن ازلي ندا که زد ساز تو راست تا ابد
در سر ما حصاريان شور نواي خود ببين
جلوه ي حسن روي خويش از همه سو نظاره کن
هم به سراي غير خود هم به سراي خود ببين
بر سر کوي خود گذر مقتل دوستان نگر
هر سو خيل کشته اي گشته فداي خود ببين
نام بهشت مي مبر طلعت خويشتن نگر
وصف بهار مي مگو فر و بهاي خود ببين
تو ملک الملوک جان بنده فصيح ملک تو
دفتر بندگان بخوان لطف ثناي خود ببين
تا رسته شوم باده خورم مست شوم من
چون مست شوم نيست شوم هست شوم من
و آنگاه از اين نيستي و هستي و مستي
يک باره زپاي افتم و از دست شوم من
من مستم و اين مستي من مستي مي نيست
چون ياد جمال تو کنم مست شوم من
پا بست توام عمري و پا بست تو بودم
يک چند از آن پيش که پابست شوم من
هرلحظه که بر خاک زمين پاي نهي تو
در پاي تو چون خاک زمين پست شوم من
صرعي چو مه تو نگرد شيفته گردد
وز ابروي تو شيفته پيوست شوم من
«شوريده» کس ار جان دهد از ناوک شستي
خود زنده ازين ناوک و اين شست شوم من
همه مردم نگرانند ترا من نه همين
هر طرف منتظرانند ترا من نه همين
از چو من مرغ ضعيفيت چه پروا که به دام
مبلعي بسته پرانند ترا من نه همين
عاشقان سوختگان شيفتگان دل نگران
از کران تا به کرانند ترا من نه همين
ديدم اندر چمن و باغ که چون لاله و گل
رخ به خونابه ترانند ترا من نه همين
عجبي نيست که من از تو زخود بي خبرم
که زخود بي خبرانند ترا من نه همين
ژرف در غنچه گلزار نگر تا نگري
که بسي خون جگرانند ترا من نه همين
گفتم اي دوست به درويشيم از خويش مران
که بدر مفتقرانند ترا من نه همين
گفت «شوريده» گرت نيست زري سيمبران
همه از خويش برانند ترا من نه همين
زنهار دل منبديد بر مهر مه جبينان
که اينان عدوي دينند آوخ ز دست اينان
گيسوي چون کمندش ابروي چون کمانش
هر دم کمين گشايند بر قصد ما کمينان
داني مرا کجا برد دوشينه محرم دوست
در آن حرم که هم نيست جبريل از امينان
با زلف دوست بازي ني حد هر خالي است
تا کي دراز دستي اي کوته آستينان
جوري اگر برد مرد بهتر زخوبرويان
نازي اگر خرد کس خوشتر زنازنينان
مست رياست زاهد ما مست باده ي عشق
گر معتقد به ديني مسائيم پاک دينان
چشم هوس فروبند دست طمع فروشوي
زين کوزه هاي بي آب زين سفره هاي بي نان
پايان هر طريقي اول قدم بينديش
که ايمن بود زآفات کار مآل بينان
يک عمر عزّ و شاديت در اين چهار پند است
گر گوش هوش داري بشنو زما غمينان
دل بر کن از لئيمان مي نوش با کريمان
نه گوش بر حکيمان کن حشر با قرينان
«شوريده» عمر بگذشت اين يک دو روزه تا هست
فرصت شمرد بايد ديدار همنشينان
مکن اي دوست مکن اين همه بيداد مکن
خاطر خصم بر غم دل ما شاد مکن
پاسخ نامه ي ما مي نفرستي زچه روي
که ترا گفت که از عاشق خود ياد مکن
سخني گر تو به سختي کني اي سيم ذقن
از دل خويش کن از آهن و فولاد مکن
گرچه در حق اسيران کرم است آزادي
تو کرم مي کن و ما را از خود آزاد مکن
داد مظلوم گهي پادشهان دادندي
هم تو اي شاه بتان ترک چنين داد مکن
خود گرفتم که تو شاگرد به فضل استي پيش
حق نگهدار و جدل با کهن استاد مکن
در همه شهر کنون قحط کمال و ادب است
هيچ از فارس بسيج ره بغداد مکن
شور «شوريده» نگر در غم شيرين دهنان
نام پرويز مبر قصه زفرهاد مکن
شد چو شهزاده ي جم مرتبه زي سروستان
چمن سروستان يافت هواي بستان
ديد چون شروستان قد غلامان ورا
گفت من راستي امروز شدم سروستان
من همان به که از اين سروستان نغمه کشم
زآن که بر سروستان مرغ سرايد دستان
سرو بستان منا خيز و به سروستان آي
يک دو جامم ده و کامم ده و جانم بستان
آه از دست تو اي شاهد شيرازي من
که دل ما بربودي به هزاران دستان
جاي بيغاره مرا نيست که در چنير عشق
هست پابست بود گر همه پور دستان
هوسم گيرد چون مي نگرم نار و ترنج
که ترنج زنخت گيرم و نار پستان
ما درين فصل زمستان به اگر مست شويم
که زمستان بود آغاز بهار مستان
طبع «شوريده» زوصف رخ آن سرو قد است
که گرفته است خراج از شکر خوزستان
دگر بس است بس اي دوست از تو دوري
کنون سزد که به بخشي به ناصبوري من
مرا به کوثر و حوري و خلد حاجت نيست
تو کوثر من و تو جلد من تو حوري من
ترا نهادن با غير گر چه يک نفس است
گمان مبر که تحمل کند غيوري من
به بي بضاعتي اين سان مرا مبين که چو تيغ
دليل جوهره ي من بس است عوري من
به گفتم اي مه من چيست اصل عشرت گفت
چشيدن مي لعل از کف بلوري من
مرا به روشني ديده ماه من پذيرفت
نظر نکرد سيه چشم من به کوري من
اگر چه علت کوري مصيبتي است وليک
درين مصيبت کوري ببين شکوري من
اي آن که گفتي با هم دو ضد نگردد جمع
بيا و مي نگر اين شوق و اين صبوري من
بُدم زفرط گنه دوش بس خجل که رسيد
زحق ندا که زهي غافل از غفّوري من
کنون که کم زشعيري است خرمني از شعر
به نظم شعر دليل است بي شعوري من
شد آن بهار جواني و بر سرير سرور
نماند آن همه گلبرگ هاي سوري من
هنوزم آن سر «شوريدگي» و عاشقي است
تو پر زشوري من بين و پُر زشوري من
شرط عقل است جفا بردن و نام آوردن
خصم را از در هر شيوه به دام آوردن
حاصل از اين همه روز و شب ما داني چيست
طرفه روزي را با دوست به شام آوردن
پير دير آن چه مرا گفت بگو مي گويم
بر رسولان نبود غير پيام آوردن
ساقيا فصل گل و دور غم آمد با هم
چيست تدبير کنون باده و جام آوردن
پيش ما خود تو بگو زين دو به بايد در باغ
باده يا معذرت باده کدام آوردن
علما را اَلم کوه کشيدن بر پشت
نيست چون طاقت گفتار عوام آوردن
گردني را به تلطّف يله کردن به از آن
گردني را زيلان در خم خام آوردن
«شوريده» و بي ديده ام اي دوست تو را من
وين طرفه که ناديده ام اي دوست تو را من
ناديده رخ خوب تو از حوزه ي خوبان
چون است که بگزيده ام اي دوست تو را من
بي ديده چسان روسني ديده پسندد
زآن بيش پسنديده ام اي دوست تو را من
مردم گهر ناب به خرند به زر ليک
جان داده و به خريده ام اي دوست تو را من
تو هيچ به کس مهر نورزي زسر صدق
بيش از همه ورزيده ام اي دوست تو را من
گر ديده و دل رفت غمي نيست که دارم
به از دل و از ديده ام اي دوست تو را من
از نزل سر و جان و تن امشب به ضيافت
بزمي به سزا چيده ام اي دوست تو را من
گر خود همه از باد صبا شرح سلامت
مي پرسم و پرسيده ام اي دوست تو را من
در کفه ي انديشه گرانتر زدر استي
زآن گونه که سنجيده ام اي دوست تو را من
چون مادر باده شده فرزند به دنبال
بس خانه که گرديده ام اي دوست تو را من
«شوريده» زاشعار متّقّي منقّح
بيش از همه به شنيده ام اي دوست تو را من
فکر مي لاله گون کنم من
تا غم زدرون برون کنم من
تا زان مي ارغواني از دل
فرياد چو ارغنون کنم من
گويند که مي دواي درد است
اين خاصيت آزمون کنم من
رطلي زمي آر تا که لختي
پندار زسر برون کنم من
چون خون دلم زخون رزکاست
پس چاره ي خون به خون کنم من
کو سلسله ي ز زلف جانان
تا دفع چنين جنون کنم من
سيلاب دو ديده بر دو گونه
هر دم زدو سو نگون کنم من
حرص آز پسر زن اقربا چرخ
با اين همه خصم چون کنم من
چنان نامهربان شد دوست با من
که گردون گفت صد ره ياد دشمن
دلم بي روي و موي او نداند
شب تاريک را از روز روشن
نمي زايد چرا اهل دلي باز
مگر شد مادر گيتي سترون
خود اين غم را مگر جايي دگر نيست
که در مسکين دل من کرده مسکن
به خونم دهره آزد دهر قتال
ببندم چرخه ريسد چرخ ريمن
مرا پرتاب کرد ايام چونانک
کند پرتاب سنگي را فلاخن
چهان رعنازني باشد هواجوي
نپتيد جاودان با مردي اين زن
هواي دل چو بر زن غالب آيد
وفا از وي نيايد غالب الظن
اي نقش دوران تو بسان سُم آهو
هرکس که نزد بر سسم آهوي تو آه او
من بر سُم آهوي تو بسيار زدستم
در اين سُم آهو نبود ذره ي آهو
زير سم آهوي تو ديدم کفل گور
بيند کفل گور که زير سُم آهو
در بين دو زانوي تو زانو زدمي کاش
تا زانوي ديگرت فزايم به دو زانو
از حقه ي سيمين تو يک مو نديده است
از حقه ي سيم آري هرگز ندمد مو
چون بيضه ي سيم است کش از نيمه کني درج
وز غازه کشي نيم خطي برکشم او
هرگه که نشيني چو گل از خنده شود باز
وآن گه که خرامي بهم آيد لب هر دو
يا مي رسي از حوزه ي مهماني حوران
دو برگ گل آوردي از روضه ي مينو
يا گندم صحراي بهشت است که دارد
خطّي به ميان و زدو بر خطش دو پهلو
خورد آدم از آن گندم و بيرون زجنان رفت
من خوردم ازين گندم و رفتم به جنان تو
بدين کرشمه و نازي که مي گرايي تو
گل از نظر برود در چمن گر آيي تو
خود اين نه طرز چميدن بود نه قامت راست
قيامتي است که بر خلق مي نمايي تو
کسي به چوگان اين سان نمي ربايد گوي
که دل زما به سر زلف مي ربايي تو
نشسته اي به بر ما و اين بسي عجب است
که باز عقل نداند که در کجايي تو
به يک سخن که سرايي هزار دل ببري
به خاصه گر به سخن خنده اي فزايي تو
مرا زديدن ديدار باز سودي نيست
که من زخود بروم چون زدر درآيي تو
در بهشت که بر ما گشودي از رخ خويش
چرا به بستي و ديگر نمي گشايي تو
حديث درد دل اي اشک سرخ ديده من
به پيش دوست چه حاجت که خود گوايي تو
چو ني ز رخنه ي دل يک نفس نه اي آزاد
بي نوايي تا در پي هوايي تو
دلم خوش است ز زلف که دوش گفت مرا
بيا بيا که زشوريدگان مايي تو
به کشوري که بتان بر مغان خدايانند
بدين رخ ار به روي بربتان خدايي تو
کنون چراغ فصيحان نکته گويم من
چنان که شمسه ي خوبان مه لقايي تو
اي دل «شوريده» هم چون چشمه ي کوه به مو
از فراق همدمان مشک مو لختي به مو
من پريشان مانده و ياران من در کوزه جمع
تشنه اينجا مانده و آنجا آب صافي در سبو
آشنايان در پي آهوي کوهي مي روند
من به شهر اندر پش آهووشان ماهرو
گوي را گويي که اي بيچاره سرگردان مباش
گوي مسکين را خطايي نيست چوگان را بگو
بي فصيح الملک بزم دوستان داني که چيست
چون طعام بي نمک يا چون نماز بي وضو
حضرت شهرزاده ي آزاده ي والا که باد
نصرت حق تا ابد چون نام او همراه او
چند روزي شد که محرومم زفيض حضرتش
از حضورش دورم اما در غيابش مدح گو
گو چو گيسوي بتان عمري مرا تا شانه وار
شرح محرومي خود را باز گويم موبه مو
آه سرد و روز گرم و راه سخت و پاي سست
عذر من به پذير هان اي ميزبان نيک خو
ليک اينها راستي عذر است يعني کز شما
مقصد من کو بي مو هست کوه به مو
سخن امروز تو با ما نکني يعني چه
قفل از دُرج گهر وا نکني يعني چه
در حقيقت گرهي را که بر ابرو زاده اي
بر دل ما زده اي وا نکني يعني چه
شانه و آينه و گل پي آرايش تو است
همه مشتاق و تو پروا نکني يعني چه
پرده از طلعت زيبا نکشي معني چيست
ماه را واله و شيدا نکني يعني چه
عندليب چمن شاه جهاني و کنون
هم چو مرغ چمن آوا نکني يعني چه
تو در ايوان و گل و لاله چنين غره به باغ
جلوه اي زين رخ زيبا نکني يعني چه
همه حيران که تو از خانه در اين فصل بهار
هوس سبزه و صحرا نکني يعني چه
عاشقان تو عزيزند بگو يوسف را
نظري سوي زليخا نکني يعني چه
با چنان شوق که با گفته ي من بود ترا
شعري امروز تقاضا نکني يعني چه
تو به «شوريده» در اين دوره مشروطه زعشق
همه کردند تو تنها نکني يعني چه
زان زماني که تو اي مه به زبان آمده اي
در سخن نادره اي دور زمان آمده اي
بيم دارم که محبانت چو حلوا بخورند
بس که شيرين سخن و چرب زبان آمده اي
نو زطفلي تو و همسايه ي آغاز شباب
چون پي صيد دل پير و جوان آمده اي
از کدمين فلک اي ماه فروزان شده اي
وز کدامين چمن اي سرو چمان آمده اي
در سراپاي تو يم ذره نبينيم قصور
تو مگر حوري و از باغ جنان آمده اي
با چنين مژه و ابروي کرا خواهي کشت
به شکار که بدين تير و کمان آمده اي
تا روانم نرود از نظرم مي نروي
بخرامي که تو اي سرو روان آمده اي
متمايل زکجا مي رسي اي گلبن نو
چه بهاري تو که در فصل خزان آمده اي
موسم صومعه و روزه مگر شد سپري
که چنين مستي و از دير مغان آمده اي
تو مگر لعبتي از کوچه ي عطاراني
که اين چنين با نفسي مشک فشان آمده اي
تو مگر غرّه عيدي و هلال ابرويت
زان که اندر شب سَلخ رمضان آمده اي
اي ترک بهاري چهر، هان برگ زمستان نه
مسند زگلستان بر منقل به شبستان نه
مي خواري مستان را خوشتر ز زمستان نيست
خم را به خريف اندر بر ياد زمستان نه
آن آتش کانون را به فروز چو روي دوست
زآن لاله هزاران داغ بر جان گلستان نه
زآن چهره چون بستان کن حجره بهارستان
خالي زخط خجلت بر چهره ي بستان نه
رخسار به آسا را بر سيب زنخدان ساي
وز سيب زنخ برگير بر نار دو پستان نه
هرگه که بگريد ابر آن به که به خندد جام
هم گر بنهي گامي با باده پرستان نه
چون زابر چکد باران نزلي زقدح به نيست
زنهار بر ياران نزلي که به است آن نه
فهرست فقيهان که آن ديبا چه پندار است
با باده بشوي آنگاه زير پي مستان نه
درس ورق حکمت چون نيست به جز حيرت
دف تر کن و دفتر را بر طاق دبستان نه
گر رستم دستان است سرديّ مه بهمن
از باده کمندي ساز بر رستم دستان نه
«شوريده» به عشرت پاي فرصت مگذار از دست
روزي که نهي از عمر با دوست به دستان نه
سوي بحر اي مه من بهر تماشا شده اي
غافل از ديده ي ما جانب دريا شده اي
عشق تو خيمه به صحراي دل من زده است
تو به دريا زده و دور از دل صحرا شده اي
تو که از صحبت طاوس ملولي در باغ
هان به دريا زچه با زاغ شکيبا شده اي
طاق از جفت خود افتاده اي اي شاهد شوخ
دور از بلبل خويش اي گل رعنا شده اي
جاي غبن است بدين گوهر دندان که ترا است
گر به دريا زپي لؤلؤ لالا شده اي
گر سياهت به بايد بنگر طره ي خويش
از چه غافل زسر زلف چليپا شده اي
با عدو مست و مرا سنگ به مينا زده اي
دوست با غير و مرا خصم به عمدا شده اي
با سيه شيفته ي رامي و داني که چه اي
روز روشن که قرين با شب يلدا شده اي
اين سودا رخ وي از اثر تيره دلي است
به غلط معتقد سرّ سويدا شده اي
خود تو ليلاي مني از چه شدستي مجنون
خود تو خورشيد بُتاني زچه حَربا شده اي
يوسف مصر ملاحت نه بشير حبشي است
اينکه «شوريده» عشقش چو زليخا شده اي
از سر زلف تو تاري بگشايم يا نه
روز خود را شب تاري به نمايم يا نه
بوسه گفتي چو شوم مست زلعلم برباي
هان که سرمستي و سرخوش بربايم يا نه
معني نقطه ي موهوم کنم يا نکنم
کشف رازي زدهانت بنمايم يا نه
گر همه باختن جان بود ار ريزش خون
امتحان کن که من از اهل وفايم يا نه
چتر گيسوي ترا خاصيت ظل هما است
مي دهي راه دراين ظل همايم يا نه
تو مرايي و گمانم به يقين مي داني
ليک من خود همه در شک که ترايم يا نه
حالي از کعبه سوي دير مغان خواهم رفت
تا در آن محضر شايسته بشايم يا نه
اي که خواني بر خود هر سر ما هم يک بار
هان بسر رفت مهي بيش بيابم يا نه
شب عيش است غنيمت شمر اي دل که مرا
نيست معلوم که تا صبح به پايم يا نه
تا اثر بيش کند در سر مستان حالي
زآن «شوريده» دو بيتي به سرايم يا نه
تو جلوه ي رخ خود ديده اي معاينه يا نه
به حسن خويش نظر کرده اي در آينه يا نه
شده است عقرب زلفت مقارن قمر رخ
ندانم آگهي از شور اين مقارنه يا نه
زديده اشکم داني رود چگونه به دامن
زکوه سيل دمان ديده اي به دامنه يا نه
کنون که حسن تو افزون شده است چشم بدان را
سپند سوخت به بايد مرا به مدخنه يا نه
هواي رفتن داري به باغ يا که نداري
شکست خواهي بازار سرو و سوسنه يا نه
زگشوار و بناگوش خود نظير چه پرسي
قران زهره و مه ديده اي معاينه يا نه
خلايق از چپ و از راست منتظر که نمايي
نظر به ميسره يا ني گذر به ميمنه يا نه
زديده عکس تو داني چگونه در دلم افتد
فتاده پرتو خور ديده اي به روزنه يا نه
وجود من زکجا و احتمال بار غم عشق
تو کوه و کاه به هم کرده اي موازنه يا نه
فصيح ملک مباد آن که روزي از تو به نالد
ستاند از تو صنم داد خود هر آينه يا نه
از اين قبل سخني نو وزين نمط غزلي خوش
تو هيچ ديده و بشنيده اي زالسنه يا نه
زآن پيشتر که شود دور بقا سپري
آن به که از پي دوست راه فنا سپري
باشد که از طرفي خيزد نسيم اميد
از آه نيم شبي وز ناله ي سحري
عشاق شيفته را در عشق مرحله ها است
در اولين قدمش از خويش بي خبري
چشم از تو بر نکنم ور خود به مژه ي و چشم
قلب مرا شکني جان مرا شکري
ترسم به ياد تو عمر آخر به سر به برم
عهد و وفاي مرا آخر به سر نبري
چندان که از سر مهر سويت همي نگرم
يک لحظه از ره لطف سويم نمي نگري
از پرده پوشي تو بدريده پرده ي ما
اي ماه پردگيان تا چند پرده دري
خوار است پيش تو گل کز گل بهي به جمال
پست است پيش تو سرو کز سرو راست تري
وصف مَلَک نکنم نام پري نبرم
تو بهتري زمَلَک تو خوشتري زپري
«شوريده» را به رُخت باز است ديده ي دل
حاشا که شکوه کند هرگز زبي بصري
من به تنگي دهان تو نديدم دهني
ننمايد دهنت تا نسرايي سخني
به جز اين سنبل خط کز سمن روي تو رست
سنبلي رسته نديديم زبرگ سمني
من سر از چاه تعلق نتوانم بر کرد
تا نيارم به کف از زلف تو مشکين رسني
ديگرم مشغله ي سبحه ي صد دانه بس است
زين سپس دست من و طره ي عنبر شکني
گر به بارد به سرم آتش دل نگريزم
در وفا شمع صفت زيسته ام زيستني
لذت آب بقا را نشناسد يوسف
که گرفتار نبوده است به چاه ذقني
زلف ليلي نشود سلسله ي هر مجنون
شور شيرين نفتد در سر هر کوهکني
گفت عشق تو بدر کيست نگفتم که منم
اندر آن خانه که عشق است چه مايي چه مني
نه هر آن کس که دم از عشق زند مرد وفا است
عشق «شوريده» دلي خواهد و فرسوده تني
ملک معني را کردند دو سلطان آباد
از صفاهان حسني وز خرقان بوالحسني
گر به چمن خويش را ميل چميدن دهي
سرو روان را چو چنگ ساز خميدن دهي
شوق زغايت گذشت گل به نهايت رسيد
وه چه خوش است ار کنون رخصت چيدن دهي
گر تو به سر بگذري مرده ي صد ساله را
باز در او روح را روي دميدن دهي
در دلم به نگشت از غم پستان تو
چند مرا هم چو نار تن به کفيدن دهي
در لبت آب حيات هست نهان هم چو خضر
زنده شوم گر مرا لب به ميکدن دهي
چون تو به ناز آوري آهوي چشمان خويش
بختي بخت مرا رو به رميدن دهي
به که برآيي سوار بر زبر رخش عشق
وين فرس عقل را سر به چريدن دهي
چند به باطل رود حاصل عمر عزيز
يوسف جان حيف نيست کش به خريدن دهي؟
بلبل باغ توييم در قفس تن اسير
خوش بپريم ار که مان بال پريدن دهي
زر بدهد هرکه را مژده ي ديدن دهند
سر بدهم گر مرا مژده ي ديدن دهي
ناله ي «شوريده» را هر که شنيد آه کرد
ليک تو بي رحم گوش کي به شنيدن دهي
فرو گرفت هوا را نسيم باد بهاري
به نال بلبل که اينک رسيد نوبت زاري
صبا دوباره پي عزم نظم بزم حريفان
کشيد شاهد گل را به سوي باغ عماري
نظر زخال و خط شاهدان مگير کز اينان
شود مشاهده آثار صنع حضرت باري
خوش است عشق نکويان اگر چه تارتر از شب
نمود روز من اين غم که بر دلم شده طاري
گر آتش دل ما را نديده ديده ي جانان
بگو بيا و نظر کن به آب ديده ي جاري
به هر چمن که وزد باد بوي زلف تو آرد
ولي هوا چه شناسد بهاي مشک تتاري
مبند دل به رقيبان که نيست رسم حبيبان
مگير ديده زياران که نيست شيوه ي ياري
مرا به تيغ بکش باز بند خويش رها کن
که گر کشي تو از آن به بود که خسته گذاري
دلم زتيغ غمت خست و غيرتم نگذارد
که مرهمي بگذارم بر اين جراحت کاري
شبان زناله ي «شوريده» خلق خواب ندارند
خبر زدرد دل من تو فارغي که نداري
دادند صلاي مي پرستي
چشمان تو خاصه وقت مستي
هان مرهم رحمتي که ما را
چندان که به خواستي به خستي
آن کش تو طبيب درد باشي
تن در ندهد به تندرستي
آخر کم از آن که گاهگاهي
فهرست محبتي فرستي
دل هاي عزيز را به فتراک
بستي و خود از ميانه جستي
هرجا نگرم رخ تو بينم
اين طرفه که نيستي و هستي
برخاستي و به غم نشانديم
ننشستي و در دلم نشستي
گويند نديده چشمت او را
بر نانگرسته چون گرستي
و آگه نه که اول تو رخ نمودي
و آنگاه دو ديده ام به بستي
آن را که سر خدا پرستي است
هرگز نرود به خود پرستي
در سايه ي سرو قامت دوست
«شوريده» به راستي که رستي
گه به ما بر سر صلحي و گهي بر سر جنگي
خود رخ و زلف تو گويد که تو معشوق دو رنگي
از تو هم بيم هلاکت است و هم اميد نجاتم
که گهي نرم چو مومي و گهي سخت چو سنگي
از تو اي طرفه غزال اين همه بيداد نشايد
در نهاد بشري حيف بود خوي پلنگي
هرچه بيداد کني باز بدين طره و اين رخ
مونس جان پريشي و انيس دل تنگي
هيچ بي چشم تو مستم نکند باده ي ساقي
هيچ بي ياد تو هوشم نبرد نغمه ي چنگي
شاهدي چون تو در آفاق نديديم و نباشد
نه بدين صورت و معني نه بدين شوخي و شنگي
مات چون نقش سرايند بَرِ حُسن تو خوبان
چون بر حسن خداوندي تمثال فرنگي
اتفاق رخ و زلفت پي تاراج دل ما است
خود بود جنگ دگر آشتي رومي و زنگي
دل زدست ستم آزاد بود تا تو به دستي
جان زچنگ الم آسوده بود تا تو به چنگي
تيره روزي است به مژگان سيهان دوستي اي دل
گه تو تا شيفته ي مژه در آماج خدنگي
گرچه «شوريده» شدي عاشق و ديوانه برستي
که نه آرزوي نام و نه در حسرت ننگي
روي به نمايي و دل از من «شوريده» ربايي
تو چه شوخي که دل از مردم بي ديده ربايي
حسن گويند که چون ديده شود دل بربايد
تو بدين حسن دل از ديده و ناديده ربايي
خاطر خلق بدين روي پري وارستاني
طاقت جمع بدين موي پريشيده ربايي
آن که او را نتوان زو به دو صد شيوه ربودن
تو بدين روي خوش و خوي پسنديده ربايي
با چنين لعل لبان پيش درخت گل سوري
گر به خندي تو دل از غنچه خنديده ربايي
ديگر از چهره ي تابان تو در دست دل من
نيست تابي که بدين گيسوي تابيده ربايي
تو که خود فاش تواني دل يک شهر ربودن
دل «شوريده» روا نيست که دزديده ربايي
چون شمع زآتش جدايي
مي سوزم و نيستم رهايي
زآن دم که زديده ام به رفتي
از ديده به رفت روشنايي
تو شادي وصل مي نداني
تا با غم هجر برنيايي
آنان که شکسته استخوانند
دانند بهاي موميايي
صد در پي کين من گشودي
وز مهر دري نمي گشايي
روزي به سرم گذر کن اي يار
که آيد زتو بوي آشنايي
اي باد صبا به ما گذر کن
که آيد زتو بوي آشنايي
روزي که رسي به کوي جانان
کن شرح حکايت جدايي
گو بي تو به لب رسيد جانم
اي راحت جان من کجايي
خوشتر زهزار ملک شاهي است
در کوي پري رخان گدايي
در عشق تو ترک پارسي گو
گفتيم به ترک پارسايي
«شوريده» مگو که بر چه حال است
دور از تو به روز بينوايي
جلوه ي روي تو زآن روست که محبوب خدايي
روي به نماي در آينه که محبوب خود آيي
چه عجب گر دل من برده اي اي ماه دو هفته
تو دل زاهد صد ساله به يک عشوه ربايي
خون ما خواهي اگر ريخت به شمشير چه حاجت
تو و اين دسته بلورين و سرانگشت حنايي
تا دمي مي رود از عمر نمي آيي و ترسم
که نبيني اثري از من وقتي که بيايي
نيست انديشه اش از سوختن روز قيامت
آن که ديده است دمي سوز غم روز جدايي
اي که با دوست نشستي مکن از بخت شکايت
زآن که با بخت همايوني و در ظل همايي
آن که از عشق به نالد که شود چاره ي دردش
گو منال اين همه از درد که در عين دوايي
جلوه مفروش به عشق اين همه که اينجا نخرد کس
دو هزار افسر شاهي به يکي دلق گدايي
اي مونس جان حال دل خسته تو داني
دردي که کَسَش چاره ندانسته تو داني
گر ناله کنم ور نکنم خود چه تفاوت
کز سينه ي موران دم آهسته تو داني
دردي که مرا در جان به نهفته تو بيني
گردي که مرا بر دل به نشسته تو داني
از چار طرف بسته در چاره به رويم
بگشاي که مفتاح در بسته تو داني
ما شيوه ي خدمت نشناسيم تو به نماي
که آموختن شيوه ي شايسته تو داني
به شکسته دلي دارم چون طره ي خوبان
جبران مرا زين دل به شکسته تو داني
نگذاشت حق صحبت من هم دم بد عهد
پيوستن اين رشته ي به گسسته تو داني
قومي به زبان مدعي و بي خبر از عشق
آن کو به حقيقت شده پيوسته تو داني
شوريده نگويد که من از غير تو رستم
که احوال دل رسته و نارسته تو داني
نگريست که تا درد دلش خلق ندانند
دانست که درد دل نگريسته تو داني
تو مرا جاي به جان داري و پيدا است که داري
در دل و ديده مکان داري و پيدا است که داري
لاله در غاليه پوشي و پديد است که پوشي
ماه بر سرو روان داري و پيدا است که داري
ماه و خورشيد فلک مقتبسانند ز رويت
حکم بر جمله روان داري و پيدا است که داري
ننگري سوي کس از نخوت و اين طرفه که هرسو
فرقه اي را نگران داري و پيدا است که داري
کرده اي با خَم ابروي قرين غمزه ي جادم
طرفه تيري به کمان داري و پيدا است که داري
روي زيبا به دو صد پرده نهان داري و ليکن
به دو صد پرده نهان داري و پيدا است که داري
دهنت هيچ نه پيدا است ولي گاه تبسم
عقد لؤلؤ به دهان داري و پيدا است که داري
از ميانت اثري نيست عيان ليک به هرسو
زو حديثي به ميان داري و پيدا است که داري
نکني چشم به «شوريده» و پوشيده چه گويم
چشم بر شاه جهان داري و پيدا است که داري
به هواي سر کوهي صنم سيم تني
مي زنم ناله چو مرغي به هواي چمني
يابد آن گونه که آدم زجدايي بهشت
يابد آنسان که غريبي به فراق وطني
داني اندوه کهن را که بَرد وز چه برد
شوخ نوخاسته قدي به شراب کهني
يا نسيمي به شميم شکن گيسويي
يا بريدي به پيام بت شيرين دهني
هيچ کس جان نکند به رخي زلف و رخ دوست
مگر آشفته دلي شيفته خاطر چو مني
يا که چون قيس بدان شيفتگي مجنوني
يا چو فرهاد بدان دل شدگي کوهکني
همه دانند که درد دل ديوانه ي ما
به نگردد به جز از نکهت سيب ذقني
يا به مجنون لب چون شکر گل رويي
يا به زنجير خم طرّه ي عنبر شکني
آن زمان شور بهار گل و مستي من است
که کنم ياد سمن عارض سيمين بدني
يا نهم پايي و در رقص فشانم دستي
يا زنم دستي و از شوق دَرَم پيرهني
هيچ داني که اگر باده خوري با که خوري
با خردمند نديمي خوش و شيرين سخني
يا به شعرتر «شوريده» به آهنگ دفي
يا زدست صنمي ساده به پاي سمني
اي دل آن به که دگر عشق تمنا نکني
دل به خوبان ندهي وصل تقاضا نکني
گرچو خسرو نشوي مايل شيرين که مگس
بر سر کوي شکر شورش و غوغا نکني
شمع بزم مني و پيش تو پروا نکنم
گر چو پروانه مرا سوزي و پروا نکني
خود که گفتت که جفا اين همه با ما کردي
تو نگفتي که جفا اين همه با ما نکني؟
همه از دست جفاي تو چو من مي نالند
که ترا گفت که با خلق مدارا نکني
عجب اين نيست که مي خورده و حاشا داري
مي تواني که تو خون ريزي و حاشا نکني
ما خود از ديده ي خود خون دل خود ريزيم
تا تو انديشه به خون ريختن ما نکني
گر عنايت نکني از تو شکايت نکنم
رأي رأي تو بود گر بکني يا نکني
عشوه ها کردي و گفتي که دلت خون نکنم
گر به خواهي نکني عشوه مکن تا نکني
گره از کار فروبسته ي ما وا نشود
تا تو از زلف گره گير گره وا نکني
دانمت کز چه به جهد از بر ما مي گذري
که نگاهي سوي «شوريده» به عمدا نکني
شاهد سخت کمان آن بت رعنا يعني
تير بر صيد حرم زد به دل ما يعني
پاي مرغ دل من وه که چه محکم بربست
رشته ي دام بلا زلف چليپا يعني
گفتمش بوسه اي از لعل لبت خواهم گفت
خواهش بوسه و آن گه زلب ما يعني
حرم بر باد صبا بست و ز رخ پرده گشود
خود سر بردن دل داشت به عمدا يعني
گويي امروز شد اين هرسه سوي قاف خفا
جود يعني و وفا يعني و عنقا يعني
مرگ آن نيست که جان برخي جانان گردد
مرگ داني چه بود هجرا احبّا يعني
گفت هان نيست گه شکوه که سلطان بهار
خيمه بر ساحت خضرا زده صحرا يعني
کم غم گير و بياساي لبي بر لب جام
لختي از گردش ايام بياسا يعني
گفتم اين عشق ترا باد که گيتي برست
در لذّات مرا چشم تماشا يعني
نيست از ديده ي بينا به جهان روشن تر
چه بود ديده روشن دل دانا يعني
من که چون باز دو چشم از همه عالم بستم
نيست بر جود کسم چشم تمنا يعني
چه شود گر به عيادت قدمي برداري
وز تن تب زدگان بار غمي برداري
به عيادت قدمي گر نگذاري کم از آن
که به ارسال پيامي قلمي برداري
آيت خوشدلي و حِرز تن آن است که تو
از سودا خط خوبان رقمي برداري
کار امروز به فردا فکني وه چه خطااست
که وجودي بگذاري عدمي برداري
حاليا مي خور و مي ده که ترا وقت رحيل
نگذراند که با خود درمي، برداري
رنج مسجد مبر ار طالب باغ ارمي
از دلي کوش که بار المي برداري
گر کُشد دوست زني ناله چه مردي در عشق
تو که فرياد به اندک ستمي برداري
بي سرو پاي تر از شانه چهد بيني تو اگر
دست از طره ي پرپيچ و خمي برداري
معني صبح شود روشنت آن گه که چو باد
برقع از چهره ي زيبا صنمي برداري
حظّ مستي شب است آن دم صبحي که چو مرغ
لحن توحيد کشي زير و بمي برداري
سرّ حق اي دل «شوريده» نه اندر خور تو است
تو کي اي کوزه تواني که يمي برداري
مرا در بند داري يا نداري
سر پيوند داري يا نداري
زلالي بهر آن آتش که عشقت
به جان افکند داري يا نداري
به حق دوستي کز ما مشو دست
دل سوگند داري يا نداري
تو نيز آن سر که با عشاق گاهي
بتان دارند داري يا نداري
به گفتم بهر نقل باده بوسي
به شکر خند داري يا نداري
تو خود از آيينه به شنو نه از من
که کس مانند داري يا نداري
مرا اي نور چشم اندرز نغزي است
تو گوش پند داري يا نداري
به عمر خويش نيکي کن علي حال
اميد ار چند داري يا نداري
تو اي دل آن دلي کز هرچه جز دوست
به بايد کند داري يا نداري
ترا «شوريده» مي خواهد دگر هيچ
گرش خرسند داري يا نداري
مرا تو هر نفس آيينه وار روي به رويي
رفيق بر زن و با مي حريف حجره و کويي
به هيچ جا نئي و طرفه اينکه در همه جايي
به هيچ سو نئي و اين عجب که در همه سويي
به هر کجا همه گر در ديار روم و فرنگم
تو در مقابل چشمي تو در برابر رويي
به نو بهار دگر بي رخ تو مي نخورم مي
قسم به نرگس چشم تو اي بهار نکويي
به خط خويش نظر کن به آب ديده ي من بين
اگر به عزم تماشاي سبزه و لب جويي
چه خوب از دل من رستي اي درخت محبت
اميد کز گل من هم پس از وفات برويي
نسيم باد صبا اي بريد حضرت جانان
تويي که محرم ما عاشقان شيفته خوبي
مگر زساحت ري مي رسي که لخلخه سايي
مگر به گيسوي وي سوده اي که غاليه بويي
نکرد هيچ اثر در تو سوز آه غريبان
چه سختي اي دل جانان نه دل تو که آهن و رويي
سبوي ما شکني اي فقيه شهر و نداني
که خود تو نيز به دور دگر شکسته سبويي
ميسرت نشود ذوق فضل و شوق تعشّق
مگر که لوح دل از نقش غير دوست بشويي
قتيل عشق بگو خون بهاي دوست چه خواهي
چه خون بها است از اين به تو را که کشته ي اويي
غزل زلفظ تو «شوريده» زآن سبب شده شيرين
که مدح خسرو عادل ملک مظفر گويي
پري زمردم اگر دل برد به جلوه گري
تو آدمي به چه دل مي بري زدست پري
زهي کمال مصور که وانموده چنين
خصايل ملکي از شمايل بشري
تو خود هر آينه بر حال ما به بخشايي
اگر در آينه بر حسن خويشتن نگري
چو شاخ کوته اگر ميوه اي دهي به از آن
که سرو باشي سمر به بي ثمري
مبين که هم چو قدح بر رخ تو مي خندم
که چون قنينه دمي مي زنم به جون جگري
حديث خضر فسانه است با سکندري گوي
تو اين گزافه نخر که آب زندگي نخوري
رموز عمر خضر دل به گرد روي تو يافت
زنيم نظره که طي کرد دوره ي قمري
نصيب اگر نه به سعي است گويي از چه مرا
که گنج مي نبري تا که رنج مي نبري
کنم من از تو قبول اي حکيم زين دو کدام
مساعي هنري يا نصيبه ي قدري
مکن به بي نسبي عيب کس که عيسي را
مال نفس شد آن انتساب بي پدري
هزار پرده که بر عيب خويشتن پوشي
بدين گناه نيرزد که پرده ي بدري
تو با ضريري «شوريده» مي بساز اي دوست
که با بصر سوي کس ننگرد به بي بصري
وه چه خوش بودي اگر بال و پري داشتمي
تا به کوي تو چو مرغان گذري داشتمي
جا نکردي به دلم نقش محبت هرگز
اگر از روز جدايي خبري داشتمي
پيش از آني که شود راز نظربازان فاش
با تو پنهان به ارادت نظري داشتمي
نه آمدي اين همه بيداد به من گر به الست
جز هواي تو هواي دگري داشتمي
من ندارم حذر از اينکه تو خونم ريزي
عذري انگيختمي گر حذري داشتمي
گر نمي خواست دلم کز ستمت کشته شوم
پيش شمشير جفايت سپري داشتمي
بُدي از بخت همايون به سرم ظل هماي
گر چو قد همايون شجري داشتمي
آسمان گر نگرد فاش ترا گويد کاش
که بدين حسن و ملاحت قمري داشتمي
سر من لايق آن نيست که در پات بود
لايق پاي تو اي کاش سري داشتمي
بازوي فضل مرا گر چه هنرها است چه سود
کاش در بازوي بختم هنري داشتمي
روز بختم چو شب گيسوي تو تاريک است
وه چه بُد گر پي اين شب سحري داشتمي
من که «شوريده» به از قند شکر شد سخنم
چون عسل زآن لب شيرين اثري داشتمي
امشب مرا جز آن بت نورس ني
ور هست شمع هست و دگر کس ني
بر پيش و پس زبيم مبين که امشب
جز مه زپيش و جز سحر از پس ني
کس جنبشي اگر کند اين پرده است
و آن هم به جز دو پاره زاطلس ني
من شادمان که از پي خونريزي
با وي جز ابروان مقوّس ني
خنديد و خود اشاره به ابرو کرد
يعني ترا همين دوکمان بس ني
يوسف عزيز و کاخ زليخا باغ
گو خوش بچم که بستان محبس ني
کس تلخکام نيست به باغ امشب
ور هست نيست غير مي و کس ني
خواهي اگر به ناز نهي پايي
بر فرق من بنه که کم از خس ني
هان اي مدرس ار سخني گويي
از باده گو که مصطبه مدرس ني
کس نيست خواستار سخن امروز
ور هست غير حضرت اقدس ني
دوستي گر همه اين است نه مهري نه وفايي
با تو هيچ آشتيم نيست چه صلحي چه صفايي
ميزني از چه به شمشيرم ناديده گناهي
مي کشي از چه بابرويت ناکرده خطايي
خود به صلح تو نداريم دگر روي رجوعي
چون سر مهر نداري چه رجوي چه رجايي
طيبت است اين همه بالله که اگر تيغ برآري
بزني نيست دريغي بکشي نيست ابايي
همه لطف است و عطا گر بکند دوست عتابي
همه مهر است و وفا گر بکند يار جفايي
گر چو چنگم بزني پيش نهم گردن تسليم
نيستم بيهده چون دف که به نالم به قفايي
چه اثر در تو کند صلح من و آشتي من
پادشه را چه تفاوت بود از حال گدايي
به گر آييم با صلاح و گراييم به عشرت
که نباشد به جهان يک نفس اميد بقايي
بده اي ساقي گلچهره به عشاق نبيدي
بزن اي مطرب خوش لهجه زعشّاق نوايي
چند شوريده ي شوريده کني ناله و فرياد
صبر کن که از صبر رسد کار به جايي
دل زمن از طرفي بردي و جان از طرفي
عقل و هوش از طرفي تاب و توان از طرفي
کرده باريک چو يک موي دو موي تو مرا
موي زلف از طرفي موي ميان از طرفي
عقل و عشقم به دو زنجير فرو بستستند
اين مرا از طرفي مي کشد آن از طرفي
کي رهم من زخم موي تو و ابروي تو
که کمند از طرفيم است و کمان از طرفي
آن سوي کعبه مرا خواند و اين سوي کنشت
شيخ شهر از طرفي پير مغان از طرفي
در ميان لب و گفتار تو من بس به شکم
که يقين از طرفي هست و گمان از طرفي
اي دل انصاف بده زين دو کدامين بهتر
ماه من از طرفي حور جنان از طرفي
وقت آن شد که دل از عارف و عامي به برند
قد يار از طرفي سرو روان از طرفي
از من آن سرو قد آزاد و چمان با دگران
او روان از طرفي من نگران از طرفي
باغ ما را که دو در بود فراز آمد و رفت
نوبهار از طرفي خيل خزان از طرفي
نوبهار آمد و بر ساغر مي چنگ زدند
لاله گان از طرفي لاله رخان از طرفي
وين دگر مشغله ي تازه که بر ما تازند
هم ربيع از طرفي هم رمضان از طرفي
من بي چشم نهم گوش ندانم به کدام
لحن چنگ از طرفي بانگ اذان از طرفي
هم مرايي من و هم گرسنه ياران چه کنم
روزه ام از طرفي خوانده و خوان از طرفي
هم چو سودا گر دريا به دو انديشه درم
شوق سود از طرفي بيم زيان از طرفي
ليک از اينها هله غم نيست چو بينم در فارس
نشر دين از طرفي مهد امان از طرفي
تو خواجه گر همگان را غلام خويش کني
همه ممالک گيتي به نام خويش کني
اگر سکندر و داراي شرق و غرب شوي
چو خضر آب بقا را به جام خويش کني
هر آن عزيز که يابي ذليل خود سازي
هر آن لذيذ که بيني طعام خويش کني
وسيع تر زميني را کني وطنگه خويش
بلندتر فلکي را مقام خويش کني
اگر زطارم ايوان چرخ کيوان را
فرود آري و هندوي بام خويش کني
تمام روي زمين را اگر به چنگ آري
ضميمه ي عقل ناتمام خويش کني
به قعر بحر خزي چون نهنگ به چنگ آري
ضميمه ي عقل ناتمام خويش کني
به قعر بحر خزي چون نهنگ و يا چو پلنگ
فراز کوه کلان را کُنام خويش کني
عزيمه ها را حِرز وجود خود سازي
صحيفه ها را ورد کلام خويش کني
اگر کمان بري اين جمله را که آن توأند
گمان مبر که اجل را تو رام خويش کني
گفتمش بي گنهم از چه کشي گر چه شهي
چه گنه گفت بتر هست ازين بي گنهي
گر کسي با گنهي کشته شود کيفر او است
تو بدين بي گنهي کشته شو ار مرد رهي
گر ز زلفش رهي اي دل به زنخدان مگر اي
که گر از بند شوي رسته گرفتار چهي
اين دو نقص ار نه تو را بُد چو مه من بودي
زآن که هم با کلفي اي مه و هم بي کُلهي
گفتم اندر کنف حضرت شهرزاده ي راد
همه را ره دهي اي طالع و ما را ندهي
گفت کي تاب سفر کردن دريا داري
تو که آن تاب نداري که زجويي به جهي
نکني رحم به بي چشمي «شوريده» خويش
آوخ اي چشم نگار از تو که بس دل سيهي
کي دلت مي دهد اي شاهدک بازراي
که تو باز آيي و ما را به طرب باز آري
تو گلي اين همه از کوي به بازار مرو
زان که بي قدر شود گل چو شود بازاري
ما و انديشه ي وصل تو کجا تا به کجا
که تو بيزاري از ما زتو ما بازاري
مردم دل سيه چشم تو چون شد که همه
مردم آزارد و بگذارد مردم داري
هست خورشيد فلک راي تو از رخشاني
هست درياي عمان طبع تو از درباري
گرچه خورشيد فلک نيست بدان نوردهي
گرچه درياي عمان نيست بدين رُخّاري
مگر اي هلال عيد ابروي يار دلربايي
که عيان به طاق حسني و نهان زچشم مايي
تو خود اي هلال به نماي وگرنه روزه داران
به درت کشند اگر خود به دهان اژدهايي
تو همان هلال عيدي که به عهد نوح بودي
نه به مهر کس به پويي نه به عهد کس به پايي
به گرسنگان لبي نان نرساني ار چه ماني
به لب تنور و چون نيمه ي سنگ آسيايي
چو تنور و آسيا نان ندهي و بر خلافي
که چو هيزمم به سوزي و چو گندمم بسايي
زو تيره ي کماني و مثال صولجاني
برهي زماه روزه بدهي گرم رهايي
مه من به بام مانا شده بهر ديدن تو
تو زشرم او نهاني چه هلالي با حيايي
داروي درد و غم ما است مي انگوري
خاصه در جام بلورين زکف بلوري
بوعلي گفته بخور مي که زعلّت برهي
بي خرد را چه محل گر ندهد دستوري
به مي خُلّري فارش رسد، چون به دو سال
نرسد ني همداني و نه نيشابوري
دور بي پردگيان است زقول من مست
گوي با دختر زر چند کني مستوري
در همه حال چو ره عقل به جايي نبرد
پس به هر حال به اين مستي و اين مخموري
به جز از باده که او داروي هر رنجوري است
هر دوايي نبود دافع هر رنجوري
آن زر و زور سکندر چو زمرگش نرهاند
کي رهي خود تو بدين بي زري و بي زوري
پايان