- ديوان حاج ملا فتح الله شوشتري
متخلص به «وفايي»
به انضمام
اشعار ميرزا عبدالرّسول مدّاح شوشتري
عالم دینی-عارف- وشاعرملا فتح الله وفایی شوشتری متوفی 1304ق.جدّاوملارحیم ازشادگان خوزستان به شوشتر مهاجرت ودرآنجااقامت گزیدبرای همین به شوشتری معروف است.وی علاوه برتبحردر علوم دینی درفنون شعروادب نیز دست داشت بیشتر شعرش درمدایح پیامبرو اهل بیت علیهم السلام است شیخ علی بن محمدصالح شوشتری ازشاگردان اوست که کتاب معالم را در1249ق به خط خویش نوشت وآن را بر وفایی قرائت کرد از آثارش “الجبروالاختیار”-“سراج المحتاج”درسیرو سلوک-و”شهاب ثاقب”درردّصوفیه است که آن را به امرآیت الله شیخ جعفر شوشتری تالیف کرد و”دیوان شعر”
بسم الله الرّحمن الرّحيم
در مدح خواجه کاينات
محمدبن عبدالله صلوات الله و سلامه عليه
تا که خدايي کند خداي محمّد (ص)
دست من و دامن ولاي محمّد (ص)
روضه ي رضوان و حور و جنّت و غلمان
روز جزا کمترين عطاي محمّد (ص)
عاجز و محتاج و دردمند و فقيرند
هر دو سرا، بر در سراي محمّد (ص)
مهرومه و عرش و فرش و لوح و قلم را
بود و بقا باشد از بقاي محمّد (ص)
قصه ي «لولاک» را بخوان که بداني
خلقت افلاک را براي محمّد (ص)
حجر و حطيم و صفا و مروه و زمزم
جمله گواهند بر صفاي محمّد (ص)
گر چه بسي نارساست خلعت امکان
بر شرف قامت رساي محمّد (ص)
داد، به امکان شرف از آنکه خدا بود
عاشق و مشتاق بر لقاي محمّد (ص)
عالم ايجاد، روز و شب همه خوانند
هر که به آئين خود ثناي محمّد (ص)
بدر، به هر مه هلال مي شود از آن
تا که شود نعل کفش پاي محمّد (ص)
عارف کامل کسي بود، که شناسد
قدر محمّد ز اوصياي محمّد (ص)
نيست وفايي «وفايي» ار، نسپارد
جان زوفا بر سر وفاي محمّد (ص)
—
در نعت پيامبر اکرم (ص)
روزگار از نکهت زلف نگارم عنبرين شد
گيتي از عکس رخش رشک نگارستان چين شد
توده ي غبرا، ملوّن از شقايق گشت و سنبل
ساحت گلشن مزيّن ز ارغوان و ياسمين شد
جويباران ز آب باران بهاري همچو کوثر
آبها شيرين و صافي هر طرف چون انگبين شد
هست از يُمن قدوم آن نگار عنبرين مو
کاين چنين روي زمين چون روضه ي خُلدبرين شد
در، بهاي يکسر مويش نباشد هر دو گيتي
قيمت خاک کف پايش بهشت و حور عين شد
وصل لعل شکّرينش در زبان دارم که گويي
نظم شيرين روان بخشم چو لعل شکّرين شد
خامه ام مانا، کليم الله را ماند که اينسان
مطلعي نو چون يد بيضا برونش ز آستين شد
از پي نعت رسولم تا بُراق طبع زين شد
طاير عقلم دليل راه چون روح الامين شد
گر نباشد جذبه يي در کار و عشقي در سر از وي
بر مقامش کي برد، پي گرچه ز ارباب يقين شد
هست احمد با احد در هر صفت يکتا وليکن
اين دوئيت در حقيقت کامل از يک اربعين شد
قرنها پيش از وجود عالم و آدم نبي بود
او نبوّت داشت کادم در ميان ماء وطين شد
اوست دست کردگار و دست دست اوست بالله
گر شنيدي خاک آدم با، يد قدرت عجين شد
گر چه آخر از همه پيغمبران آمد وليکن
علّت ايجاد خلق اوّلين و آخرين شد
شرع او متقن بود مانند عهد لايزالي
دين و آئينش بسي محکم تر، از عرش برين شد
چون تمام رحمت حق در وجودش گشته مضمر
لاجرم شخص شريفش رحمةٌ للعالمين شد
عقل کل نفس مشيّت مبدء فيض نُخستين
مظهر حق سيّد لولاک خيرالمرسلين شد
ايزدش در بزم قُرب کبريايي برد، انسان
تا گذشت از قاب قوسين بلکه با وي همنشين شد
قصّه ي معراج را تقرير نتوانم وليکن
طالب و مطلوب را، دانم که در يکجا قرين شد
بيم تکفير ار نبودي اقتران اين و آن را
بي تأمّل گفتمي کاين عين آن، آن عين اين شد
از چه معشوق، ازل بي پرده گرديد آشکارا
گرنه عشقش پرده افکن زان جمال نازنين شد
گر نبودي او نبودي حرف توحيدي به عالم
در تجلّي شاهد توحيد را عشقش معين شد
لا و الاّيي نبودي گر نبودي ذات پاکش
حرف استثنايش اندر حفظ حق حصني حصين شد
از پي نعت جلالش مطلعي از شرق طبعم
همچو خورشيد جمالش آشکارا و مبين شد
—
تجديد مطلع
حلقه ي گيسوي آن شه عروة الوثقاي دين شد
طُرّه ي نيکوي او حبل المتيني بس متين شد
اين عجب نبود، که نبود سايه سرو قامتش را
زانکه خورشيد و مه اندر سايه ي سروش مکين شد
ماهتاب از صيقل نعل نعالش يافت پرتو
آفتاب از پرتو روي بلالش خوشه چين شد
تا سرايم مدح آن شه از زمين و آسمانم
صد هزاران آفرين بر خامه ي سحر آفرين شد
قصّه ي شقّ القمر نبود عجب از قدرت او
قدرتش را، مي سزد گفت از بلالش اين چنين شد
هرکسي را، بوذرش خواهد ز آذر، مي رهاند
اين عجب نبود اگر آن شه شفيع المذنبين شد
يک نگاه لطف از سلمان او شد بر سليمان
کش چنين ديو و دد و جنّ و پري زير نگين شد
گر، بر ابراهيم بن آذر گلستان گشت آذر
بود از آن کش نور احمد آشکارا، در جبين شد
پور عمران ذرّه يي از خاک پاک آستانش
داشت بر کف کش يد بيضا برون از آستين شد
وصف قدر ذات او بالاتر است از هرچه گويم
مدحتش اين بس که دامادش اميرالمؤمنين شد
آن اميرالمؤمنيني کش گروهي در خدايي
مي ستايند، او محمّد را وصيّ و جانشين شد
يا اباالقاسم به حق هر دو سبط و حق زهرا
هم به حق مرتضي انکو امام راستين شد
راست گويم شد «وفايي» در معاصي قامتش خم
زير بار معصيت از لطف عامت مستعين شد
از معاصي توبه امّا از مظالم چاره نبود
هم مگر انعام عامت بايد آنها را، ضمين شد
کافري را گر، ز رحمت دست گيري مي تواند
او شفاعت خواه خلق اوّلين و آخرين شد
من که مدّاح توام ديگر چه غم دارم به عالم
هرکه مدّاح تو شد ديگر، نمي بايد غمين شد
جز غم فرزند دلبندت حسين آن شاه بي کس
کز سموم تشنگي در سينه آهش آتشين شد
تا قيامت داغم، از بي ياري و تنهايي او
کاندران دشت بلا، در ناله ي هل مِن معين شد
بعد قتل نوجوانان چون نبودش يار و ياور
تا شود او را معين بي تاب زين العابدين شد
نيزه بر کف همچو آه بي کسان برخاست از جا
ليکن او از ضعف بيماري نگون اندر، زمين شد
با محمّد (ص) من چگويم سرگذشت کربلا را
آنچه بر فرزند دلبندت حسين از ظلم و کين شد
در زمين کربلا، شد بر حسينت ظلم چندان
آنچنان ظلمي که شمر از کرده ي خود شرمگين شد
تشنه لب کشتند آن درياي فيض رحمت حق
آنکه خود لب تشنگان را، معني ماء معين شد
—
در تهنيت
عيد غدير و مدح حضرت امير (ع)
ساقي بريز باده مرا، هي به ساغرا
هي شعله زن به جانم وهي بر دل آذرا
زان باده يي که خورد از آن باده جبرئيل
تا شد امين وحي خداوند اکبرا
زان باده يي که آدم از آن توبه اش قبول
زان باده يي که نوح شد از وي مبشرا
زان باده يي که قطره يي از وي به جام ريخت
گلشن نمود، آذر بر پور آذرا
زان باده يي که موسي عمران ز جرعه يي
در دست او عصا شد درّنده اژدرا
زان باده يي که عيسي مريم چو خورد از آن
مستانه شد مصاحب خورشيد انورا
ساقي بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ي مغانه به آهنگ مزمرا
بي پرده ريز، باده به ساغر دما دما
هي ده به ياد دوست پياپي مکرّرا
از باده کن حديث و حکايت به جان دوست
هي کن دماغ مجلسيان را، معطّرا
اين باده چيست داني يا سازمش بيان
کز دل رود قرار و پرد، هوش از سرا
اين باده هست مقصد و مقصود اوليا
اين باده هست در خور سليمان و بوذرا
اين باده هست مطلب و منظور مصطفي
اين باده هست شُرب مدام پيمبرا
مقصود من زباده بود حب مرتضي
سرّ خدا، علي اسدالله حيدرا
هي هي کنونکه عيد غدير خُم است قُم
خُم خُم بيار، باده نخواهيم ساغرا
از روي باده پرده برافکن ز رُخ نقاب
تا پرده افکنيم ز راز مسّترا
اندر غدير خم خبر آمد ز کردگار
بر مصطفي که اي به همه خلق مهترا
البّته بايد ايندم حقّ را کني عيان
يعني کني علي را، بر خلق ظاهرا
در نصب وي بکوش چو فوريست امر حق
مي بايد از جهاز شتر ساخت منبرا
بر دست گير دست يدالله و گو به خلق
کاين بر شماست سيّد و سالار و سرورا
برگوي با، اکالب از صولت هژبر
بنماي بر ثعالب فرّ غضنفرا
برگو به مؤمنان همه شادي کنند و ناز
بر کوري دو چشم حسود بد اخترا
بندم زبان خامه ز تقدير اين سخن
کان بس بود مفصّل و دفتر محقّرا
يک ذرّه از محبّت حيدر، به روز حشر
با، جرم انس و جنّ همه گردد برابرا
حُبّ علي اگر، به دل کافر اوفتد
گردد شفيع يکسره بر اهل محشرا
با حنظل ار، محبّت حيدر شود قرين
شکّر شود چو حنظل و حنظل چو شکّرا
کمتر سخاي او به جهان رزق ممکنات
کمتر عطاي او به جزا، حوض کوثرا
فرخنده مطلعي شده طالع ز طبع من
يا حبّذا، بسان درخشنده اخترا
—
تجديد مطلع
اي با، قدم حدوث وجود تو همسرا
وي صادر نُخست تويي اصل مصدرا
بالله پس از خدا، تو خداوند عالمي
نه غالي ام ترا و نه منکر، به داورا
در حيرتم خدا، به چه مي شد شناخته
گر شخص کامل تو نبوديش مظهرا
بالله که واجب است وجود تو در جهان
ورنه چگونه گشتي واجب مصوّرا
هم دست کردگاري و هم روي کردگار
هم سرّ کردگاري و هم روي داورا
در تيغ آبدار تو هست آتشي نهان
کان را، کسي نداند جز عمرو کافرا
دارد کتاب فضل تو چندين هزار، باب
يک باب از آن بيان شده در باب خيبرا
وصف تو نيست رجعت خورشيد ز آسمان
مدح تو، ني دريدن در، مهد اژدرا
با، يک اشاره شير فلک بردري زهم
زير و زبر کني به هم اين چرخ چنبرا
حکم قضا، به امر و رضاي تو برقرار
کار قَدر، به حکم تو گردد مقدّرا
بي حکم تو نميرد، يک نفس در جهان
بي امر تو نزايد، يک طفل مادرا
بي اذن تو نبارد، يک قطره بر زمين
بي رأي تو نيايد از بحر گوهرا
بي لطف تو نرويد، يک گل ز گلستان
بي مهر تو نباشد در باغ ضيمرا
بي امر تو نريزد، يک برگ از درخت
بي حکم تو نخيزد يکمو به پيکرا
بي ياد تو نجنبد، جنبنده يي ز جا
بي قهر تو نسوزد سوزنده اخگرا
يک شمه يي ز خُلق تو هر هشت باغ خُلد
يک ذرّه يي ز مهر تو هر هفت اخترا
يا مظهرالعجايب و يا مرتضي علي
خواندن ترا، به ياري از هر چه بهترا
هستم دخيل قنبرت اي شاه لافتي
فريادرس تو ما را، فضلاً لقنبرا
شاها اميدوار چنانم که خواني ام
از سلک چاکران غلامان اين درا
گر شعر من قبول تو افتد، مرا رسد
فخر ار، کنم به اهل دو عالم سراسرا
به به چه خوش بود، که بخوانند دوستان
اين شعر را، پس از من تا روز محشرا
کز، زنگ قنبر آيد و هم از حَبش بلا
از روم هم مُهيب و «وفايي» ز شوشترا
دانم که اين نه حدّ من است و نه جاي من
ليکن اگر تو خواهي از اينم فزونترا
بعد از ثنا، به ياد من آمد حسين تو
آن تشنه لب شهيد، به خون غرقه پيکرا
لب تشنه بود، بر لب آب فُرات و بود
آب فرات يکسره اش مهر مادرا
بي کس حسين، غريب حسين، بينوا حسين
نه مادرش بسر، نه پسر، ني برادرا
امّا برادرش سرو دستش ز تن جدا
عبّاس تشنه کام علمدار لشگرا
امّا پسر که بود، شبيه پيمبرا
شد پاره پاره از دم شمشير و خنجرا
کردند تشنه لب همه اصحاب او شهيد
از کوچک و بزرگ چه اکبر چه اصغرا
اموالشان تمام به تاراج کينه رفت
از گوهر و لباس و زر و زيب و زيورا
زينب کجا و مجلس آل زنا کجا
زينب کجا و بزم يزيد ستمگرا
—
در مدح
يعسوب دين اميرالمؤمنين (ع)
اگر مطرب آهنگ ديگر نمي زد
چو ني بر دل و جانم آذر نمي زد
به ني گر، نمي بود دمساز لعلش
دو صد طعنه بر تنگ شکر نمي زد
لبش همچو قند مکرّر نبودي
گرش بر لب ني مکرّر نمي زد
نمي کرد اينگونه مست و خرابم
اگر دمبدم دم به مزمر نمي زد
گر، از شور شيريني ني نبودي
مرا اين چنين شور بر سر نمي زد
دل زار چون زر، نمي گشت خالص
گر، آذر، به قلب مکدّر نمي زد
گر، از من نمي آمدي بوي عشقي
دل چون سپندم به مجمر نمي زد
بلي فيض عشق ار نبودي کلامم
به هر قلب چون سکّه بر زر نمي زد
برآن عاشقم من که گر او نبودي
خدا نقش اين چار دفتر نمي زد
علي آنکه گر قدرت او نبودي
کس اين خيمه بر چرخ اخضر نمي زد
خدا را خدايي نمي گشت ظاهر
گر او نعره ز الله اکبر نمي زد
—
تجديد مطلع
علي گر، ز الاّ عَلَم بر نمي زد
به جز حرف لا از کسي سر نمي زد
يکي بودن حق نبود آشکارا
به عمرو ار، که تيغ دو پيکر نمي زد
زبان خدا بود در هر مقامي
به جز آن زبان حرف داور نمي زد
نمي بود معراج را، قدر چندان
علي حرف اگر با پيمبر نمي زد
در اسري بس اسرار پنهان نبي را
عيان کرد و از پرده سر بر نمي زد
عجب تر، که حيدر در آن شب به احمد
به جز حرف خود حرف ديگر نمي زد
پي دفع شکّ خدائيست ورنه
نبي بانگ بر، وي برادر نمي زد
به عالم نمي بود ز اسلام نامي
اگر گردن عمرو کافر نمي زد
نمي شد حصين حصن دين گر، زمردي
قدم بر در حصن خيبر نمي زد
چنان کند، در را از آن حصن سنگين
که گر، حلم او حلقه بر در نمي زد
زمين را، هم از جا بکند و فکندي
به جايي که مرغ نظر پر نمي زد
زمين بود چون فلک بي بادباني
به رويش گر، از حلم لنگر نمي زد
گر، از بيم صمصام آن شه نبودي
بسر چرخ از مهر مغفر نمي زد
بُدي جاي سلمان و بوذر، در آذر
گر او خود، به سلمان و بوذر نمي زد
اگر پشت گرم از ولايش نبودي
قدم پور آذر، در آذر نمي زد
نمي کرد اگر جاي در جان ايشان
ز افلاکشان خيمه برتر نمي زد
نمي گشت همدستش ار، پور عمران
چنين دست در حلق اژدر نمي زد
گر، از شوق ديدار قنبر نبودي
بهشت اينقدر، زيب و زيور نمي زد
يقين کعبه تا حشر بتخانه بودي
قدم گر، به دوش پيمبر نمي زد
نبودي نبي را نبوّت مسلّم
به روز غدير، ارکه منبر نمي زد
پيمبر، پيمبر نبودي اگر خود
پي نصيبش آن روز افسر نمي زد
اگر پيک يزدان نمي آمد آندم
نبي دم ز راز مستّر نمي زد
اگر فيض عشقش به هرجا نبودي
«وفايي» قدم سوي شوشتر نمي زد
اگر شور عشق تو در، ني نبودي
قلم يکقدم روي دفتر نمي زد
نمي بود اگر صبر و حلم تو اي شه
عدو آتش کينه بر در نمي زد
ز آتش عدو گر، نمي سوخت آن در
به کرب و بلا شعله اش در نمي زد
خيام حرم را، به آن آتش کين
در آن روز شمر ستمگر نمي زد
چگويم من از سرگذشت حسينش
که آن سر جدا از بلا، سر نمي زد
به حالش قضا و قدر در تعجّب
که تن از قضاي مقدّر نمي زد
اگر شور شهد شهادت نبودي
حسين حنجر خود، به خنجر نمي زد
در آن روز اگر تشنه لب جان ندادي
کسي ساغر از حوض کوثر نمي زد
حسين گر قبول شفاعت نکردي
کسي سوي جنّت قدم بر نمي زد
نمي اوفتاد ار، علمدارش از پا
لواي شفاعت به محشر نمي زد
دوبيتي کنم وام از آن کس که روحش
به جز در هواي حسين پر نمي زد
«به قربان آن کشته کز روي غيرت
به خون دست و پا زير خنجر نمي زد»
«به جز تير پرّان در آن دشت هيجا
به دور سرش طايري پر نمي زد»
—
در مدح
مولاي متّقيان اميرمؤمنان (ع)
ساقي به وصف لعل تو تا، مي زنيم دم
ما را، بريز باده به پيمانه دمبدم
زان باده يي که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد هماي شود، بي زياد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشيروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پايه ي اين باده پي نبرد
تبّت يداش پايه به هم ساخت منهدم
اين باده را ندانم داني که نام چيست
يا آنکه همچو زلف خود آشفته يي به هم
گر با خبر نئي به تو مي سازمش بيان
تا غنچه ي لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فداي لب باده نوش تو
هشدار، دل فدايي آن زلف خم به خم
تعبير از او به نفس ولايت نموده اند
جز اين اين به نامهاي ديگر خوانده اند، هم
يعني اگر نبودي اين باده در ميان
بوديم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقي بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ي مغانه به آواز زير و بم
گر، مي کني عنايت و زان باده مي دهي
پُر کن ز جام مصطفوي ني ز جام جم
تا جرعه يي بنوشم و در عين بيخودي
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گويم که اي وجود تو سرمايه ي وجود
اي باعث تمامي اشيا، زبيش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاينات
اينها همه به حکم تو گرديده منتظم
اي مايه ي جلال که در پيش رفعتت
پُشت سپهر، از پي تعظيم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع ديگر
چون قرص آفتاب بدين نيلگون خيم
اي آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پي به ذات تو گفتند اينکه تو
هستي خدا، شدي به خدايي تو متّهم
گر، پي برند بر صفت ذات پاک تو
غير از قصور خويش نبينند لاجرم
مي ماند دست قدرت يزدان در آستين
گر، از عدم نمي زدي اندر جهان قدم
اي ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چيزي که نيست امر تو تقدير، گفت لا
امري که هست حکم تو گويد قضا، نعم
پيغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبيان به ذيل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
ديباچه ي وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستي نبي نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
اي شير کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شير، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چيزي ديگر نرويد جز شاخه ي بقم
زآنرو شده است هيئت تيغت به شکل لا
تا نفي شرک سازد، با پيکر دودم
کاووس کي به خرگه تو کمترين غلام
جمشيد جم به درگه تو کمترين خِدم
دست من است و عروه ي حُبّ تو يا علي
روزي که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفايي» از تو نخواهد به غير تو
چيز ديگر از آنکه تويي سابغ النّعم
مأواي دوستان تو در روضة النعيم
مثواي دشمنان تو في النّار والظّلم
اي شير کردگار بدين شوکت و جلال
بودي کجا که رفت بر، اولادت اين ستم
آتش زدند يکسره بر خيمهايشان
مرعي نداشت هيچ کسي حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پيمبرند
بر اشتر برهنه ببين با هزار غم
دستي بزن به حلقه ي دروازه ي دمشق
مي کن بسان خيبرش اي شاه منهدم
—
در منقبت
شاه ولايت علي عليه السلام
اي دلا منزل فراتر، بر کن از اين خاکدان
غير قُرب دوست ديگر هرچه باشد خاکدان
از خودي يکدم مجرّد، شو زهستي بي نشان
بگذر از خود يک زمان کز، بي نشان يا بي نشان
بي نشان شو در، بر آنان که خود از نفي خويش
بي نشان را ديده با چشم حقيقت بي نشان
گر تويي در قيد هستي نيستي از اهل دل
ور تويي در بند تن محرومي از اسرار جهان
رو سراسر، نور شو از خودپرستي دور شو
تا دهندت جا، ميان ديدگان چون کامران
گر بقا خواهي فنا بايد شد اندر حُسن دوست
کاين فنا باشد بقايي به زملک جاودان
تا به کي در فکر جاهي بالله اينجا هست چاه
چند اندر قيد دوناني براي يک دونان
نان و جاهت هر دو مقسومند از روز ازل
بي سبب خود را، چه اندازي به رنج و اندهان
لذّتي در ترک لذّت هست کان نايد به وصف
ترک اين لذّات کن چندي براي امتحان
آزمودم عزّت دنيا سراسر ذلّت است
چشم بگشا سر بر آر، آخر از اين خواب گران
راحت ناياب باطل را چه مي جويي عبث
بالله اين ناميست کز وي نيست در عالم نشان
گيرمت راحت ميسّر شد چه مي سازي به مرگ
راحت دنيا نمي ارزد، به مرگ ناگهان
هست بنياد جهان بر آب و خواهد شد به باد
در هوا، يا آب کي مرغي ببندد آشيان
مال دنيا مار و گنجش رنج راحت محنت است
جاه او چاه است و شربت ضربت و سودش زيان
خود در آخر موجب خفقان دل خواهد شدن
گرچه در خاصيّت اوّل خنده آرد زعفران
حاليا از ديگران عبرت نمي گيري مگر
عاقبت عبرت تو خواهي شد براي ديگران
خود سليمان دستگاهش يک زمان بر باد رفت
گرچه تخت و بخت او بر باد، مي گشتي روان
از سفاهت چند مي جويي ثمر از شاخ بيد
بالله ار جز تلخ کامي حاصلي يابي از آن
اين شجر جز تلخ کامي ها، نمي بخشد ثمر
بس خطرناک است اين باغ و بهار و بوستان
دست زن باري به دامان تولّاي علي
تا کشاند زين خطرهايت سوي دارالامان
بهر تو داده است دنيا را، سه بار آن شه طلاق
کي نکاحش کرد تا باشد طلاقي در ميان
گر نکرد آن شاه دنيا را، حرام از بهر تو
پس چرا از وي نگيري کام در روز و شبان
بگذر از اين شوي کش کو همچو تو چندين هزار
کشته و ناداده کام هيچ يک زان شوهران
جان فداي همّت والاي آن شه کز نُخست
خود ندادش کام دل با آنکه بودش رايگان
از همه عالم قناعت کرد او با نان جو
بُد غذايش نان جو قسّام رزق انس و جهان
از جهان گرديد قانع بر، مرّقع جامه يي
ليکن از کمتر عطايش کسوت خلق جهان
باز از نو مطلعي از شرق طبع روشنم
همچو مهر خاوران شد آشکارا و نهان
ذرّه يي از قدرت او خلق اين نُه آسمان
ني غلط گفتم که باشد آسمان و ريسمان
فيض مطلق جلوه ي حق اصل عنوان وجود
عين ايمان محض دين يعني امير مؤمنان
مصدر ايجاد و اصل واحد و سرّ وجود
مشرق صبح ازل شام ابد، را پاسبان
شاه اقليم ولايت آنکه در عهد الست
با، ربوبيّت گه ميثاق آمد هم عنان
کاف کن بانون نگشتي تا ابد هرگز قرين
گر وجودش را، نمي بودي به هستي اقتران
آنکه چون مام مشيّت شد ز قدرت حامله
زاد، در يک بطن او را با نبوّت توأمان
گر ولايت با نبوّت نيست توام پس چرا
لعنت حق گشت واجب بر فلان و بر فلان
لامکان از پاي پيغمبر گرفت ار، زيب و فر
دوش پيغمبر ز پاي اوست رشک لامکان
نقش جاي پايش از مُهر نبوّت برتر است
گر نبودي او نبوّت را نبودي عزّوشان
چون محمّد در شب معراج شد مهمان دوست
شد علي در بزم قُرب دوست او را ميزبان
آية الکبري که اعظم تحفه ي آن دوست بود
بود روي ميزبان کز ديدنش شد شادمان
اي فداي ذات آن ممکن که آمد از نُخست
غيب محض و ذات واجب را وجودش ترجمان
او يدالله است و جنب الله و سرّ کردگار
اوست وجه الله و عين الله و هم سمع و لسان
از عبوديّت که باشد سربسر عجز و نياز
گشت آثار ربوبيّت از او ظاهر چُنان
کش يکي خواند خدا و ديگري مرد خدا
شد وجود واجبش پيرايه ي شکّ و گمان
مقصد اصلي اگر شخص شريف او نبود
روح آدم خود، نمي گرديد در قالب روان
کشتي نوح نبي گر يافت از طوفان نجات
طُرّه ي گيسوي قنبر بود او را، بادبان
چونکه ابراهيم بود از شيعيانش زان سبب
آتش سوزان بر او گرديد رشک گلستان
در ميان شيعه با عرش علا، فرقي که هست
از ثري تا، بر ثريّا از زمين تا آسمان
تا قيامت آرزومندند موسي و شعيب
کز براي بوذرش باشند، راعي و شبان
اي اميرمؤمنان اي دست و شمشير خدا
از تو مي جويم امان زين فتنه ي آخر زمان
دارم امّيد آنکه گردد سرّ يزدان آشکار
ز آستين دست خدا گردد هويدا و عيان
تا جمال حق شود از پرده ي غيب آشکار
از قدوم خود جهان پير را سازد جوان
آنکه از تأثير شمشيرش شود معدوم کفر
وز وجود واجبش ايمان بماند جاودان
تا سراسر پر نمايد اين جهان از قسط و عدل
تا ز قطع دابر ظالم شويم الحمد خوان
تا نماند در همه آفاق آثار نفاق
پُر شود عالم ز ايمان قيروان تا قيروان
تا بدل گردد به دين آوازه ي فسق و فجور
تا که گر در، ني دمند آيد از آن بانگ اذان
اي «وفايي» آخر عمر است پير افشانيي
در ره عشقش به هستي پا بزن دستي فشان
کامران گشتي به مدحش چون تو در پايان عمر
دارم امّيد آنکه بعد از مرگ باشي کامران
—
در مدح
ساقي کوثر اميرالمؤمنين عليه السلام
سقاک الله اي ساقي نيک منظر
بده مي چه مي زان مي روح پرور
چه مي زان مئي کاورد نور در دل
چه مي زان مئي کافکند شور بر سر
از آن مي که سلمان از آن شد مسلمان
از آن مي که ايمان از او يافت بوذر
بکن بيخود و مستم آنسان که هرگز
نگردم خبردار، ز آشوب محشر
نماند مرا هيچ امّيد و بيمي
که جا در بهشتم بود يا در آذر
ببخشاي چندان تو بر ياد مستان
از آن آب سوزان وزآن آتش تر
از آن آب سوزان بشوييم عصيان
وزان آتش تر بسوزيم کيفر
لبالب بکن ساغر هستي ام را
از آن مي که آرد، به دل مهر حيدر
عليّ ولي منبع فيض يزدان
وليّ خدا، چهر پاک پيمبر
علي راکب دلدل برق جولان
علي صاحب ذوالفقار دو پيکر
علي آنکه لاهوتيان راست مرشد
علي آنکه ناسوتيان راست رهبر
علي مظهر قدرت حيّ سبحان
علي زور بازوي شرع پيمبر
به هر فعل فاعل به هر امر، آمر
بود، گرچه مشتق ولي هست مصدر
براندازه ي خلعت انّمايي
امام به حق زيب محراب و منبر
به زور يداللّهي آن شير يزدان
چنان کند در، را ز باروي خيبر
که گر، دست خود سوي بالا فشاندي
نشاندي مر، اين حصن فيروزه را، در
الا، اي امين خداوند اکبر
رسول خدا را، وصيّ و برادر
تويي بر همه خلق عالم مقدّم
قِدم با حدوث تو بوده است همسر
صفات الهي همه در تو مدغم
جلال خدايي همه در تو مضمر
تويي علّت غايي آفرينش
بود آفرينش طفيل تو يکسر
غرض ذات پاک تو از ما سوي الله
عرض ما سوي الله و ذات تو جوهر
به درياي علم خدا، ناخدايي
به نُه فلک افلاک هستي تو لنگر
تويي باب ابواب علم لدنّي
نبي شهر علم و تو آن شهر را، در
قضا و قدر بي رضايت به گيتي
نباشد مصوّر، نگردد مقدّر
تويي آنکه در، بدو ايجاد عالم
به دست تو شد خاک آدم مخمّر
ز تيغ کجت راست شد رايت دين
وزان بيرق کفر آمد نگون سر
ز بوي تو يک شمه هر هشت جنّت
به وصف تو يک آيه اين چار دفتر
ز جود تو يک قطره هر هفت دريا
ز نور تو يک ذرّه اين هفت اختر
نُه افلاک سرگشته بر گرد کويت
بگردند مانند گويي محقّر
به حکم تو گردند اين هفت آباء
به امر تو باشند اين چار مادر
ز مهر و ز قهر تو اين ماه گردون
گهي هست فربه گهي هست لاغر
گر، از قصر جاه تو سنگي بغلطد
زُحل را پس از قرنها بشکند سر
به عشق و تولّاي تو کوه و صحرا
يکي پاي برگل يکي شور بر سر
«وفايي» سگ آستان تو خواهد
که در آستان تو باشد نه شوشتر
در آن آستاني که جبريل خادم
در آن آستاني که ميکال چاکر
اميراً کبيراً عليماً خبيراً
به هرچيز هستي تو دانا و رهبر
تويي غالب کلّ غالب چرا شد
حسين تو مغلوب قوم ستمگر
خبرداري اي شاه از نور عينت
حسين آن شهيد به خون غرقه پيکر
پي از قتل سلطان دين شمر بي دين
چه گويم چه کرد آن لعين بداختر
زد آتش خيام حرم را و افکند
زنان اندر آزار و طفلان در آذر
کشيد از سرا پرده بيرون زناني
که بودند ناموس پاک پيمبر
—
در مدح
شاه خيبرگير حضرت امير (ع)
بازم آمد عشق يار، آهسته برزد حلقه بردر
تا، به رويش در گشودم بر گرفتم تنگ در بر
با وجود آشنايي خويش را بيگانه کردم
گفتمش گم کرده اي ره اي به هر راهي تو رهبر
گفت ره را، گم نکردستم تو خود کردي فرامش
عهد پيشين را و کردي خويش را حيران و مضطر
عذرها، آوردمش عذري نشد از من پذيرا
عجزها و لابه کردم مي نکرد او هيچ باور
زاري و عجز و تضرّع خاکساريّ و تواضع
هرچه افزونتر، زمن شد مي شدش قوّت فزونتر
هر چه گفتم من نه مرد عشقم از اهل دمشقم
گفت ني ني دانمت هستي «وفايي» زاهل شوشتر
گفتمش پير و حزينم عشق را، بايد جواني
گفت مي آرم نشاط و نوجواني را، من از سر
هرچه کردم عجز و زاري التماس و بيقراري
کاين حزين ناتوان را اين زمان بگذار و بگذر
گفت بگذار اين سخنها بگذر از اين مکروفن ها
تا به کي زين ما و من ها، مي کني جان را مکدّر
گفتمش من لايق و قابل نيم اين موهبت را
گفت اين در، جز قبول او ندارد شرط ديگر
عرصه بر من تنگ شد احوال را داني چسان بود
او بسان شير غرّان من چو مور لنگ لاغر
تاخت بر ملک وجودم ساخت ويران هست و بودم
بر فلک افراخت دودم بر دلم افروخت آذر
فارغم کرد از من و ما، از غم دنيا و عقبي
کرد جانم را مصفّا، ساخت قلبم را منوّر
گفتمش اي عشق والا، مرحبا اهلاً و سهلا
اي تو از هر چيز احلي وي تو از هر چيز برتر
گرچه هستي اصل ناکامي وليکن باشد از تو
عيش ها يکجا مهيّا، کام ها يکسر ميسّر
آفرين اي عشق مقبل آفت غم راحت دل
از تو آسان هرچه مشکل وز تو زيبا هرچه منکر
از تو رنگين چهره ي گل وز تو شيدا، جان بلبل
وز تو مشگين جُعد سنبل وز تو دلکش زلف ضيمر
پرتو اندازي الا، اي عشق اگر، بر شوره زاري
بردمد زان شوره زاران تا ابد نسرين و نستر
قُرب ده سال است باشد بي توام اي عشق جانان
ساغر دل خالي و پُر چشم و لب خشکيده و تر
مر مرا، در عين دلگيري نمودي دستگير
دادي الفت اندر اين پيري ميان ما و دلبر
دلبر و دلدار و دلجو آن مه واللّيل گيسو
هل اتي خو والضّحي رو مظهر دادار داور
مظهرش گفتم از آن رو تا که از حرفم بري بو
کش توان گفت «انّهُ هو» با همان معناي ديگر
آهن اندر آتش، آتش نيست امّا هست آتش
امتحان را، دست برزن گر، نمي داريش باور
اوست علم و اوست عامل اوست فعل اوست فاعل
اوست امرو اوست امر، اوست صادر اوست مصدر
صد هزاران عالم و آدم سزد، مر قدرتش را
تا، زنو ايجاد گرداند اگر باشد مقدّر
بر زمان حکمش روان انسان که گر خواهد نمايد
خود مؤخّر را، مقدّم يا مقدّم را مؤخّر
خيمه ي اجلال را چون بر زند قنبر به جايي
عرش اعظم را محدّب مي شود آنجا مقعّر
آيه ي تطهير آمد از پي پيرايه او را
ورنه بوده است او ز اوّل طاهر و طُهر و مطهّر
ساقي کوثر امير مؤمنان مصباح ايمان
شير و شمشير خدا، مير هدي ضرغام و حيدر
من که تفسير «سقاهم ربُّهم» يا رب ندانم
ليک مي دانم علي را، صاحب و ساقي کوثر
آنکه اندر، ليل ظلما راکع و سجّاد و بکّاء
وانکه اندر، روز هيجا صف کش و صفدار و صفدر
آنکه در محراب طاعت خاضع و مسکين و خاشع
وانکه اندر، حرب مرحب شير مغضب ليث قسور
مرحبا، مرحب کشي کز تاب تيغ آبدارش
مرحب و مرکب به خاک افتاد و از جبريل شهپر
کي حصين مي گشت حصن دين و محکم باب ايمان
آن در سنگين نمي کَندي اگر، از حصن خيبر
آنچنان برکند با قهرش که گر، مي خواستي او
مي نشاندي بر در دروازه ي ملک عدم در
کز عدم ننهد قدم ديگر کسي در ملک هستي
تا نيايد هرگز از آن در، بدر يکنفس کافر
«لافتي الاّ علي لاسيف الاّ ذوالفقارش»
از احد آمد بشأن اندر اُحُد چون شد مظفّر
تا شود همرنگ با، حزبش به جنگ بدر و احزاب
آسمان پوشيد ز انجم جوشن و از مهر مغفر
عمرو کافر کشتن او را نيست مدحي يا ثنايي
آنکه مي باشد به امرش هست و بود عمرو کافر
تيغ لا شکلش به نفي کفر و در اثبات ايمان
کرد در عالم بلند آوازه ي الله اکبر
از ازل با تيغ خونريزش اجل همراز و همدم
تا ابد با طاير تيرش قدر، هم بال و هم پر
از گل آدم گُل رويش نه گر منظور بود
تيره خاکي را، ملايک سجده کي کردند يکسر
ساحلي از بحر جودش گر نبودي کوه جودي
تا قيامت نوح در کشتي به طوفان بودي اندر
پور آذر گر که سرگرم از ولاي او نبودي
کي شدي برداً سلاماً آذرا، بر پورآذر
گر، نمي فرمود «اَقبل لاتخف» بر پور عمران
تا ابد، مي بود ولي مدبراً، از بيم اژدر
پور مريم گر نمودي مرده را خود زنده از دم
بود از آندم کش دميدي ايليا در جيب مادر
بود او با، هر نبي در سرّ و با احمد به ظاهر
گر نبودي او نبودي هيچ يک ز ايشان پيمبر
از پي رفع خيال «لم يلد لم يولد» است اين
کش نبي «کفواًله» گرديد و مي خواندش برادر
کشتي هستي به درياي عدم نابود گشتي
هستي او گر، در اين دريا نمي افکند لنگر
گوهر تاج ولايت شاه اقليم هدايت
کز عبوديّت شدش ملک ربوبيّت مسخّر
چون مني کي مي توان مدح و ثنا کردن شهي را
کش خدا مدّاح و قرآن مدح و راوي شد پيمبر
يا اميرالمؤمنين يا ذالکرم يا شاه مردان
اي به هر دردي تو درمان وي به هر سرّي تو رهبر
صد هزارم غم به قلب بي سکون گرديده مدغم
صد هزار آذر، به جان بيقرارم گشته مضمر
دارم آذرها، به جان غم ها، به دل يکسرنهاني
نيست هرگز چاره آنها را، نه با زور و نه با زر
زور و زر، هرگز نگرداند شقاوت را سعادت
جز تو قادر بر تصرّف کيست اندر عالم زر
اين شقاوت را مبدّل بر سعادت کن بزودي
حقّ احمد حقّ زهرا، حرمت شبيّر و شبّر
هر بلايم بر سر آيد يکسر از لاوبلي شد
گيرم اينجا بگذرد چون بگذرد فرداي محشر
يا علي اين يک غمم باشد ز غمهاي نهاني
هيچ يک ز آنها نباشد برتو پنهان و مستّر
دارم امّيد و تمنّا از تو در دنيا و عقبي
لطف و احسان جود و اعطا، هي پياپي هي مکرّر
—
در مدح
شير کردگار حيدر کرّار علي (ع)
چون ز تأثير حمل تر، شد دماغ روزگار
عطسه يي برزد زمين بيرون شد از مغزش بخار
باد نوروزي وزيد، اندر، به کوه و باغ و راغ
فرّ فيروزي ز هر سو شد به عالم آشکار
از نهيب فوج فروردين سپهسالار دي
شد گريزان از گلستان با هزاران زينهار
از پي آرايش چهر عروسان چمن
سوي گلشن شد روان مشّاطه ي باد بهار
گستريد از سبزه در صحن چمن ديباي چين
آکنيد از لاله در جيب دمن مشک تتار
باغ شد از ارغوان چون روضه ي خرّم بهشت
راغ شد از اقحوان چون طاق اين نيلي حصار
چشم نرگس شد چو چشم گل عذاران دلفريب
جعد سنبل شد چو موي لاله رويان مشکبار
غنچه از هر سو نگون آويخته مينا مثال
لاله از هر جا دهان را، بر گشاده جام وار
گر نه گل حرف اناالحق بر زبان خويش راند
از چه رو گرديده چون منصور، آويزان به دار
از وفور رنگهاي مختلف اندر چمن
مردم نظّاره را، مدهوش سازد کوکنار
ز انبساط مقدم گل پاي کوبان گشت سرو
وز نشاط صوت بلبل دست افشان شد چنار
ناربُن را حيرت افزا، بين که آمد اين شجر
اخضر از سر تا بپا وز پاي تاسر، عين نار
چون نکيسا فاخته بر سرو آمد نغمه سنج
باربد، سان سارو صُلصُل در نوا، بر شاخسار
بس هوا، صيقل گري بنموده سطح آب را
عکس بوي گل توان ديدن ميان آبشار
شبنم از بس مي چکد از هر طرف بر روي گل
رشته ي بلّور، را ماند تو گويي نوک خار
در چنين روزي نمي بايد نشستن تلخ کام
در چنين فصلي نمي بايست ماندن دل فکار
ساقيا مُل بي تأمّل ده که اندر فصل گل
از خرد بيگانه يي گر بر نشيني هوشيار
خاصه اکنون کز ورود موکب ارديبهشت
چون بهشت جاودان جان پرور آمد مرغزار
پند من بشنو گرانجاني مکن از جاي خيز
سر، سبک ساز از غم ديرينه يعني مي بيار
آفت غم راحت جان مايه ي عيش و سرور
تلخ چون پند خردمندان وليکن خوشگوار
اينکه مي گويند، مي آرد خِلل در کار عقل
اين سخن افسانه دان گر عاقلي باور مدار
مي چه مي آن مي که شد آرام جانهاي نژند
مي چه مي آن مي که شد درمان دلهاي فکار
مي چه مي آن مي که گر، نوشد جنين اندر رحم
دختر ار، باشد پسر گردد، پسر شير شکار
مي چه مي آن مي که گر ريزند در کام رضيع
گردد از تأثير آن در شيرخواري شيرخوار
مي چه مي آن مي که سازد، در شجاعت مور را
آنچنان کز مار بتواند در آوردن دمار
مي چه مي آن مي که گر، يکقطره در کام نهنگ
ريزي از دريا، شتابد بيخود اندر کوهسار
مي چه مي آن مي که گر، يکجرعه در حلق پلنگ
در، رسد از کوه سازد جانب دريا گذار
مي کدامين مي، مي وحدت کزان مي مصطفي
قرنها بوده است پيش از مي گساران مي گسار
مقصد و مقصوم از مي چيست حُبّ مرتضي
آنکه آمد هل اتي در شأن او از کردگار
وصف قدرش را، سرايم من چسان کش حق سرود
«لافتي الاّ علي لاسيف الاّ ذوالفقار»
از سنان و از سه نان مُلک و مَلک تسخير اوست
قوت و قوّت را تماشا کن که چون آرد، به کار
گر خداوند جلالش عزم خلاّقي کند
خلق سازد عالم و آدم هزار اندر هزار
گر که جبريل خيالش بال بگشايد زهم
جبرئيل از جبرئيلي کردن آيد شرمسار
پرتو لطف جميلش شد دليل جبرئيل
ورنه کي کردي خدا او را امين و راز دار
قابض الارواح تيغش را چو عزرائيل ديد
جان ستاني را گرفت از قبضه ي او مستعار
گرنه ميکائيل دستش قاسم الارزاق شد
هست ميکالش چرا در خوان احسان ريزه خوار
گر که اسرافيل تکبيرش دمد در صور دهر
کفر از او معدوم و ايمان يابد ازوي انتشار
آدم علمش تجلّي گر کند ابليس را
سجده بر خاک آورد از روي عجز و انکسار
نوح لطفش گر بسازد کشتي از بهر نجات
جاي آب آتش اگر باشد توان کردن گذار
آدميّت بين که نوح و آدم اندر کوي او
در قرين قُرب حق هستند از قُرب جوار
آدم اندر خاک کويش شد قرين قُرب حق
آدمي را آدميّت اين چنين آيد، به کار
گر خليل الله تسليمش در آذر پا نهد
دوزخ ار، باشد کند او را، سراسر لاله زار
يوسف حُسنش اگر از چهره برگيرد نقاب
صد هزاران يوسف صديقش آيد بنده وار
با کليم الله کلام الله را نسبت خطاست
چون سخن با، هم سخن دارند فرق بيشمار
آنکه در سينا سخن مي گفت با موسي عليست
منکر ار، باور ندارد اين سخن باور مدار
نسبتش دادم به عيسي مرتعش شد عقل و گفت
هست عيسي بي شفاي او مريض رعشه دار
احمد معراج عشقش در نگنجد در خيال
نازک است از بس سخن بايد نمودن اقتصار
عشق مي بايد که تا يابد رموز عشق را
اي «وفايي» عقل را نبود، به کوي عشق بار
از براي مصرع اعداي او بايد زنُو
يک دو مصرع آورم چون ذوالفقارش آبدار
—
تجديد مطلع
چون در آيد حيدر کرّار، اندر کار زار
آن زمان معلوم گردد قدرت پروردگار
دشمنش از خوف رو آرد، به اصلاب از رحم
بر سبيل قهقرا، سوي عدم سازد فرار
بلکه آنسوتر گريزد از عدم صد ساله ره
زانکه مي داند عدم را اوست صاحب اختيار
هادي بُختي بختش گر بخواهد از عدم
مي کشاند صد چو اين عالم قطار اندر قطار
اي که مهرت دوستان را، معني نعم المأب
اي که قهرت دشمنان را، آيت بئس القرار
جان فداي لعل جان بخشت که گفتي حاضرم
بر سر هر مؤمن و کافر، به وقت احتضار
شوق ديدار تو شيرين ساخت تلخي هاي مرگ
ز انتظار مرگ ما مُرديم اينک زنده زار
در حيات و در ممات و برزخ و حشر و صراط
هرکجا باشد، به ديدار توايم امّيدوار
تا همي دانند آذر ماه را، بعد از ابان
تا همي گويند آيد از پس نيسان ايار
باغ عمر دشمنانت را نباشد جز خزان
راغ عيش دوستانت را نباشد جز بهار
—
در مدح اميرمؤمنان علي عليه السلام
چه شود، زراه وفا اگر
نظري به جانب ما کني
که به کيمياي نظر مگر
مس قلب تيره طلا کني
يمن از عقيق تو آيتي
چمن از رُخ تو روايتي
شکر از لب تو حکايتي
اگرش چو غنچه تو واکني
به شکنج طُرّه ي عنبرين
که به مهر چهر تو شد قرين
شب و روز تيره ي اين حزين
تو بدل به نور و ضيا کني
بنما، ز پسته تبسّمي
بنما، ز غنچه تکلّمي
به تکلّمي و تبسّمي
همه دردها تو دوا کني
تو مراد من تو نجات من
به حيات من به ممات من
چه زيان کني چه ضرر، بري
که برآوري و عطا کني
تو شه سرير ولايتي
تو مه منير هدايتي
چه شود، گهي به عنايتي
نگهي به سوي گدا کني
تو چرا، الست بربّکم
نزني بزن که اگر، زني
ازل و ابد همه ذرّه ذرّه
پر از صداي بلا کني
ز غمم چرا نکني رها
و اگر کني فمتي متي
که زبطن حوت بسي رها
تو چو يونس بن متي کني
تو شهي شهان همه چاکرت
تو مهي مهان همه بر درت
که شوند قنبر قنبرت
تو قبول اگر، ز وفا کني
تو به شهر علم نبي دري
تو ز انبيا همه برتري
تو غضنفري و تو صفدري
چو ميان معرکه جا کني
تو زني به دوش نبي قدم
فکني بتان همه از حرم
حرم از وجود تو محترم
ز صفا صفا تو صفا کني
تو چه صادري تو چه مصدري
تو چه جلوه يي و چه مظهري
که هم اوّلي و هم آخري
همه جا تو کار خدا کني
ز حدوث چتر و علم زني
قَدم از قِدم به عدم زني
ز عدم تو نقش و رقم زني
و بناي هر دو سرا کني
من اگر خداي ندانمت
متحيّرم که چه خوانمت
که اگر خداي بدانمت
تو بري شوي و ابا کني
تو تميز مؤمن و کافري
تو قسيم جنّت و آذري
که سعيد را تو جزا، دهيّ
و عنيد را تو جزا کني
شب و روز، را تو مقدّري
تو مدبّري تو منوّري
که مساء را تو کني صباح
و صباح را تو مسا کني
به خدا «وفايي» با خطا
همه خوف او بود از بداء
که مباد دست رجاي او
ز عطاي خود تو جدا کني
دو جهان شود همه کربلا
ز فغان و ناله چو در عزا
گذري به عرصه ي نينوا و
بسان ني تو نوا کني
ز جگر تو نعره ي حيدري
ز غم حسين چو برآوري
ز خروش و ناله تو عرش و فرش
تمام کرب و بلا کني
—
در مدح و منقبت
اميرمؤمنان علي عليه السلام
ساقيا بيا ز آفتاب مي
مي نما تو هي ذرّه پروري
هي بده مرا از ره وفا
کاسه ي زري آب آذري
آفتاب را در پياله کن
هي پياله را رشک لاله کن
خود به نام ما اين حواله کن
زُهره را بده دست مشتري
رطل و جام ده هي به کام ده
هي به روز ده هي به شام ده
بر خواص ده بر کرام ده
بر دوام ده ني به سرسري
دختر رزان شد به ما حرام
پير مي فروش داده اين نظام
بهر اين عوام باده خلّري
بهر ما کرام باده کوثري
يک سبو به من ده ز قعر دن
در عوض بگير جان و دل ز من
تا دهم به باد اين غبار تن
بر فلک نهم پاي از ثري
جان نثار آن لعل شکّري
دل فداي آن زلف عنبري
هان بيار از آن آب آذري
هي مرا رهان خود ز سرسري
بالله آمدم زين خودي به تنگ
خود به کيش عشق اين جنونست و ننگ
مي بيار هي با نواي چنگ
تا مگر شوم خود ز خود بري
در هواي مي عمر گشت طي
ساقيا بيار شطّ و دجله هي
تا که افکنم خود به بحر مي
تا در آن کنم من شناوري
يک غدير خم بود در جهان
صد خُم و غدير شد از او روان
هر خُمي از آن آمد احمدي
هر غدير از آن گشت حيدري
جان نثارت اي ساقي ازل
دل فدايت اي باقي ابد
تا ابد ز تو مر، مرا رسد
هي وظيفه و هي مقرّري
بي توام به جان نيست خرّمي
في المثل اگر هست يکدمي
هي به دل کند باد نشتري
بر جگر کند آب خنجري
يا علي بکن در دلم مقرّ
ده به جان من قوّت ديگر
زانکه در ولا نيست معتبر
فربهي تن يا که لاغري
يا علي مدد از تو مي رسد
تا ابد همي يا علي مدد
کز ازل مرا نيست تا ابد
جز تو حافظي جز تو ناصري
اي حدوث تو همدم قدم
اي وجود تو سابق از عدم
اي به ممکنات ز بيش و کم
داده حق ترا حکم داوري
من خداي را خود نديده ام
بر خدايي ات زان گُزيده ام
يا قبول کن آنچه ديده ام
يا مرا بده چشم ديگري
خود تو گفته يي من خدا نيم
ورنه من ترا خود نصيري ام
من نه زاهدم من نه ديري ام
عاشقم ترا چون تو دلبري
گر تو ممکني ور تو واجبي
کي شناسمت من به واجبي
کس نداندت رتبه جز نبي
هرچه خوانمت زان تو برتري
مشتبه شوي کي تو با خدا
حق و مشتبه اين سخن چرا
حق نمي شود مشتبه به ما
چون خداي را خود تو مظهري
اي به مصطفي يار و هم زبان
اي لسان حق را تو ترجمان
اي به حقّ تو خلق بدگمان
در خدايي ات جمله منظري
اي مخاطب از حق به يا علي
خطبه هاي حق از تو منجلي
از مقام خود کن تنزّلي
تا ترا کند عرش منبري
قدر و جاه تو نيست سرسري
هرچه گويمت زان تو برتري
هم فلک ترا کرده قنبري
هم ملک ترا کرده چاکري
اي ز نور تو طور مندکي
از طفيل تو عالم اندکي
جز تو سوي حق نيست مسلکي
هم تو ناظري هم تو منظري
هم تو حاضري هم تو ناظري
هم تو امري و هم تو آمري
هم تو فعلي و هم تو فاعلي
هم تو صادري هم تو مصدري
هم تو قادري هم تو قاهري
هم تو راحمي هم تو غافري
هم تو باطني هم تو ظاهري
هم تو اوّلي هم تو آخري
هم تو کعبه اي هم تو قبله اي
هم تويي صفا هم تو مروه اي
هم تو حجري و هم تو زمزمي
هم تويي مني هم تو مشعري
هم به انبيا جمله رهبري
هم به اوصيا جمله سروري
هم خداي را عين و مظهري
هم رسول را بار و ياوري
در شجاعت و در دلاوري
مي رسد ز حق برتو وز نبي
مرحبا از آن قتل مرحبي
آفرين از آن فتح خيبري
عمرو عبدود با همه يلي
روبرو چو شد با تو يا علي
جوشنش به بر کرد چادري
مغفرش به سر کرد معجري
من نکرده ام شاعري شعار
بهر سيم و زر يا که افتخار
زد چو بر سرم عشق هشت و چار
خويش را زدم من به شاعري
من «وفايي ام» مادح شما
دارم آرزو باشدم رجا
کزره وفا با همين ولا
سازي اي شها مدفنم غري
شد حسين تو کشته ي جفا
شد سرش جدا ليکن از قفا
من چگويمت سرّ ماجرا
چون تو واقفي چون تو مخبري
زيور زنان رفت سربسر
برده کوفيان هرچه سيم و زر
خود به جا نماند بهرشان مگر
کام خشگي و ديده ي تري
—
در مدح
مولي الموحّدين اميرالمؤمنين علي عليه السلام
از هلال عيد دوش ابرو کمان کرد آسمان
تا به ابروي تو ماند کج کمان کرد آسمان
تا قيامت شد ز خجلت با سيه رويي قرين
مهر خود تا با مه رويت قران کرد آسمان
يوسف حُسن ترا، تا پير زال چرخ ديد
حلقه ي مه را، کلاف ريسمان کرد آسمان
تا زشغل شير گيري لحظه يي غافل شوند
خواب را، شب برغزالانت شبان کرد آسمان
چون قمر در عقرب زلف رُخت در هر مهي
از پي تشبيه تصويري عيان کرد آسمان
پرتوي از مهر رويت تافت اندر کاخ من
اي عجب ما را، زمين چون آسمان کرد آسمان
آرزويم را، برآورد و مرادم را بداد
کوکبم را، سعد و عيشم رايگان کرد آسمان
آسمان با اينکه از ناکامي ما کامجوست
خويش را ناکام و ما را کامران کرد آسمان
آسمان در هر وجودي مايه ي حُزن و غم است
در وجود ما اثر چون زعفران کرد آسمان
رشوتم داد آسمان از خوف اين تيغ زبان
تا نگويم من چنين يا آنچنان کرد آسمان
من رهين رشوه ي او نيستم امّا حکيم
خود نگويد که فلان يا بهمدان کرد آسمان
يا خوشان خوش، ناخوشان را ناخوش و ناسازگار
در مزاج نارضامندان زيان کرد آسمان
آسمان مقهور و مجبور است در، ادوار خويش
چند گويي آسمان کرد آسمان کرد آسمان
آسمان را نيست تأثيري مؤثّر، ديگريست
تهمّت است اين گر کسي گويد فلان کرد آسمان
در جهان نبود مؤثّر جز خداوند جهان
آسمان را، هم خداوند جهان کرد آسمان
آن خداوندي که اسم اعظمش باشد علي
مر، خداونديش صدبار امتحان کرد آسمان
ردّ شمسش را نمود و باز هم خواهد نمود
حکم او در هر زمان برخود روان کرد آسمان
از نهيبش سر برآرد چون ز مغرب آفتاب
آن زمان بايد مکان در لامکان کرد آسمان
صولجان قدرتش تا بهر خلقت شد بلند
خود چو گوي اندر خم آن صولجان کرد آسمان
تا شود، بر پرچم چتر جلالش آستر
خويش را، بر شکل چتر و سايبان کرد آسمان
بيضه، زرّين جوجه سيمين آورد از ماه مهر
تا به زير قاف قصرش آشيان کرد آسمان
خون خصم از ميغ تيغش تاکه باريدن گرفت
تيغ خود، در ميغ از بيمش نهان کرد آسمان
تا که همرنگ غلامانش شود با صد نياز
خويشتن بر آستانش پاسبان کرد آسمان
دلدش را داد ميکائيل کيل از سُنبله
مُشتي از وي ريخت نامش کهکشان کرد آسمان
شکلي از نعل سمندش تا کند شايد بيان
با هلال و خوشه ي پروين بيان کرد آسمان
بس طريق بندگي پيمود تا از مهر و ماه
خويش را، در فوج او صاحب نشان کرد آسمان
خير و شرّ، مهر و وفا نيک و بد و جور و جفا
اي «وفايي» تهمّت است اين کاسمان کرد آسمان
آسمان رسواست بي تقصير و بي جرم و خطا
چون تو هم از روز اوّل اين زيان کرد آسمان
رعد را، مي داني امّا سرّ او را باز دان
کز بلاي کربلا از دل فغان کرد آسمان
برق باشد يک شرار، از شعله ي آه حسين
کان شرار از سينه ي سوزان عيان کرد آسمان
آسمان باران همي بارد ولي تا روز حشر
گريه ها باشد که بر لب تشنگان کرد آسمان
روز عاشورا، مگر نشنيده يي اين ماجرا
خاک مي افشاند و خون از دل روان کرد آسمان
جامه زد، در نيل ماتم تا قيامت زين عزا
زير بار غم قدي همچون کمان کرد آسمان
—
در مدح حضرت زهرا عليها سلام
دختر طبعم از سخن رشته به گوهر آورد
بهر طراز مدحت دخت پيمبر آورد
دختر از اين قبيل اگر هست هماره تا ابد
مادر روزگار، اي کاش که دختر آورد
آورد از کجا و کي مادر دهر اين چنين
فاطمه يي که مظهرش قدرت داور آورد
چونکه خداش برگُزيد از همه ي زنان سزد
جاريه و کنيز او ساره و هاجر آورد
پايه ي قدر وجاهش ار، خواست کند کسي بيان
حامل عرش، عرش را پايه ي منبر آورد
حق چو نديد همسرش در همه ممکنات از آن
لازم و واجب آمدش خلقت حيدر آورد
چونکه به خدمتش ملک فخر کنند بايدي
بوالبشر از نتاج سلمان و اباذر آورد
ذوق «وفايي» از تواش بود حلاوت اين چنين
کز، ني، کلک صفحه را، معدن شکّر آورد
بهر طلوع انجم اشک عزاش بايدي
اختر طبع من ز نو مطلع ديگر آورد
آه از آندمي که او روي به محشر آورد
جامه ي نور ديده ي خويش ز خون تر آورد
لرزه به عرش کبريا، رعشه به جسم انبيا
اوفتد آن زمان که او بر کف خود سر آورد
ناله ي وا حسين از او سر زند آنچنان کزان
گوش تمام اهل محشر، زفغان کر آورد
مادر اکبرش ز پي مويه کنان بسان ني
ناله و بانگ يا بنيّ در صف محشر آورد
روز جزا، شود ز سر شور قيامت ديگر
چون ز جفا بُريده سر، قامت اکبر آورد
رشته ي جان انس و جان بگسلد آن زمان که آن
کاکل غرقه خون و آن جُعد معنبر آورد
شافع عرصه ي جزا، اوفتدش ز کف لوا
بيرق واژگون چو عبّاس دلاور آورد
نايد اگر شفاعت آن روز به خونبهاي او
کيست که ايمني در آن ورطه ز آذر آورد
هست «وفايي»اش امّيد آنکه به جروز رستخيز
از اثر شفاعتش چهره منّور آورد
—
در مدح
سبط اکبر حضرت امام حسن مجتبي (ع)
نه هرکس شد مسلمان مي توان گفتش که سلمان شد
کز اوّل بايدش سلمان شد و آنگه مسلمان شد
نه هر سنگ از بدخشان است لعلش مي توان گفتن
بسي خون جگر بايد که تا لعل بدخشان شد
جمال يوسف ار داري به حُسن خود مشو غرّه
صفات يوسفي بايد ترا تا ماه کنعان شد
اگر صد رستم دستان به دستان دست و پا بندي
به مکر و حيله و دستان نشايد پور دستان شد
نمي شايد حکيمش خواند هرکس لافد، از حکمت
که عمري بندگي بايد نمود آنگاه لقمان شد
سرت سودايي دنيا و خود در فکر دستاري
کز اوّل فکر سر بايد شد آنگه فکر سامان شد
مرا از وعده ي حور و قصور، اغوا مکن واعظ
بهشت بي قصور من حريم قُرب جانان شد
وليّ ذوالمنن يعني حسن آن خسرو خوبان
که هرچيز از عدم با قدرتش ممکن در امکان شد
نه حبّش باعث جنّت نه بغضش موجب نيران
که حبّش محض جنّت گشت و بغضش عين نيران شد
وجودش واجب ممکن نما در عالم خلقت
ولي در صورت واجب در اين عالم نمايان شد
گهي مي خوانمش ممکن گهي مي دانمش واجب
نه ممکن هست و ني واجب که هم اين است و هم آن شد
به صولت بود چون حيدر، به هيئت همچو پيغمبر
وليّ حضرت داور، مدار دين و ايمان شد
به قدرت دست او معجزنما چون احمد مرسل
به قوّت پنجه اش مشکل گشا چون شير يزدان شد
ستايش کردش آدم تا که آدم شد در اين عالم
هوايش نوح بر سر داشت تا ايمن ز طوفان شد
چو نامش حرز جان بنمود پور آذر، از آذر
نه بس ايمن شد از آذر، بر او آذر گلستان شد
چو با صوت حسن «انّي اناالله» گفت موسي را
فراز طور سينايش زجان عمري ثناخوان شد
همين صوت حسن بودش که گرديد از شجر پيدا
همين نور حسن بودش که اندر طور تابان شد
به وصف ذات پاکش بازم ازنو مطلعي ديگر
ز شرق طبع همچون اخگر تابنده رخشان شد
—
تجديد مطلع
شهي کز آستينش آشکارا دست يزدان شد
به خاک آستانش حضرت جبريل دربان شد
وجودش در تجلّي از عدم باشد بسي اقدم
حدوثش در حقيقت با قِدم يکرنگ و يکسان شد
زهي سوداي باطل کي توانم مدح آن شاهي
که مدّاحش خدا، راوي پيمبر مدح قرآن شد
چنين شاهي که خلقت شد جهان يکسر به فرمانش
ببين کاهل جهان را عاقبت در تحت فرمان شد
مگو انصار و ياري داشت آن مظلوم بي ياور
که هرجور و جفايي شد بر او ز انصار و ياران شد
ز ناچاري به بيعت داد دست آن شاه بي لشگر
چو يک انسان نبودش ياور آخر کارش اينسان شد
مگو بيعت که از شمشير خوردن صعب تر بودش
چو او با زاده ي سفيان قرين عهد و پيمان شد
مگوئيد آب کز آتش بسي سوزنده تر بودش
همان آبي کزان مرغ دلش در سينه بريان شد
چرا نايد مرا خوناب دل از ديده بر دامن
که در يک آب خوردن خون دل او را به دامان شد
دو سبط مصطفي دادند جان از آب و بي آبي
ز بي آبي حسين امّا حسن از آب بي جان شد
حسين پيش از شهادت گر نشان تيز شد امّا
حسن بعد از شهادت نعش پاکش تيرباران شد
حسين را، گر علي اکبر شد از جور خسان کشته
حسن هم قاسمش پامال از سمّ ستوران شد
«وفايي» گر، زغمهايش بگويد تا صف محشر
بيان کي مي تواند، زان يکي از صد هزاران شد
—
در مدح
سالار شهيدان حضرت امام حسين (ع)
بهار است و کند جا، هرکسي در طرف صحرايي
نئي از بلبلي کمتر در افکن شور و غوغايي
کبوتروار، هوهو کن برآر از سينه هي هايي
و يا، کوکو چه قمري زن به ياد سرو بالايي
بکن اين شور و غوغا را، دلا در عهد برنايي
وگرنه چون خزان عمر شد از عهد بر، نايي
فغان و زاري بلبل ببين وقت سحر با گل
که دارد با دو صد غلغل ز وصل گل تمنّايي
همه عمرت به باطل رفت پس کو حاصل اي غافل
چرا، بذري نمي پاشي در اين مزرع به دانايي
همه دانند بي باران نرويد در چمن ريحان
تو تا کي از سحاب ديدگان اشکي نپالايي
تعلّق هاي تن از قُرب جانان کرده محرومت
تو خود را چون کني در غلّ، شکايت از که بنمايي
رها کن اين تن خاکي که اصل تست افلاکي
تويي مصداق «کرّمنا» که پور پاک بابايي
ترا «انّي انا الله» مي رسد از خود به خود، هر دم
براي روشنايي در شب تار، ار برون آيي
در اين دار، ار، ز دار خودپرستي وارهي اي دل
تو چون عيسي زگردون بگذريّ و عرش پيمايي
تو تا کي از فنا و نيستي ترسان و لرزاني
مترس اي دل به دين احمدي نه کيش ترسايي
فنا، عين بقا و نيستي هستي بود بالله
ولي اين را، نمي داني تو تا مغرور دنيايي
ترا، تجريد مي بايد که توحيدت ز دل زايد
به کلّي از هوي بگذر که نوشي جام صهبايي
چه جامي و چه صهبايي چه توحيدي چه تجريدي
تو نشنيدي مگر نامي که مي گويند مينايي
مي صاف محبّت نوش باد، آن مي گساران را
که در ميخانه ي توحيد مخمورند و شيدايي
همه از باده ي حُبّ حسيني تا ابد سرخوش
به راه حق گذشته از سر هستي به يکجايي
ز هفتاد و دو خُم روز دهم اين باده ي گلگون
چنان جوشيد کز جوشش همه گشتند دريايي
همه فاني ولي باقي چو بوي گل به پيش گل
همه چون سرو سر سبزند و همچون لاله حمرايي
بي حُبّ حسين بود آنچه کردند آن وفا کيشان
تولاّي حسين توحيد محض آمد به تنهايي
من از عشق و تولاّي نبي بر، وي بدانستم
که جز عشق و تولاّي حسين نبود تولاّيي
همه پيغمبران يکسر بنوشيدند از اين ساغر
که هريک را بود در سر، به قدر خويش سودايي
محمّد عقل کلّ ختم رسل چون عرش پيما شد
ز شور باده ي حبّ حسيني گشت اسرايي
نبي دانست قدر، اين باده را انسان که بايستي
که بر دوش اين سبو را، مي کشيد آن شه به تنهايي
مگر نشنيدي از باغ بني نجّار، پيغمبر
که بر سروش کشيدي چون گل ريحان به زيبايي
بگفتا جبرئيل اي شاه اين منّت به دوشم نِه
ز دوش خود، به دوشم نِه جوابش گفت لالايي
گهي بر دوش او بودي به هنگام سجود حق
گهي بر سينه از بهر نزول وحي بالايي
حسين عشق و حسين ملّت حسين دين و حسين طاعت
حسين مصداق هر رحمت چه دنيايي چه عقبايي
—
تجديد مطلع
الا، نطقم نطاق شعر بست اکنون چو جوزايي
که طالع شد زشرق طبع هر شعري چو شعرايي
تويي آن کنز مخفي در ازل اي خسرو خوبان
تويي «احبت» را، معني و بل معناي معنايي
چگويم من مگر گويم تويي آدم تويي خاتم
تويي نوح و خليل الله تو موسايي تو عيسايي
نشد آن چيز بر، يحيي که شد بر چاکران تو
به قرآن قصّه ي يحيي مثل باشد تو يحيايي
تو هم مطلوب و هم طالب تو هم مجذوب و هم جاذب
تويي سلمي تويي سلما، تويي وامق تو عذرايي
تجلّي در ازل بوده است حُسن لايزالي را
تو هستي جلوه ي آن حُسن واصل آن تجلاّيي
نباشد در دو عالم غير خاک آستان تو
براي انبيا و اوليا، مأوا و ملجايي
چنان کت بنده مي دانم نگويم زانکه مي ترسم
حسين اللهي ام خوانند يا مجنون و سودايي
تويي خون خدا، آري که هم سرّي و هم ثاري
به حق حضرت باري که در هر چيز يکتايي
لعمرک مصطفي را آمد از هر چيز بالاتر
تو جاني مصطفي را بلکه از جان نيز بالايي
شفيعان صف محشر شفاعت خواه هر مضطر
ولي دارند امّيد شفاعت از تو يکجايي
پيمبر جدّ پاکت «رحمةٌ للعالمين» آمد
وليکن مظهر رحمت تو در دنيا وعقبايي
بود خاک درت صد بار، ز آب زندگي بهتر
بود آب فراتت مر مرا خوشتر ز هر مايي
ز دردائيل و فُطرس باز پرسم قدر و مقدارت
که جز تو نيست کس فرياد رس بر درد و بر، دايي
اگر، اشک عزاي تو نمي بودي نمي بودي
به سوي جنّت المأوا، کسي را جا و مأوايي
تويي آن گوهر يکتاي درياي عبوديّت
چنان کت مي توان گفتن که اصل اصل دريايي
«وفايي» اي شه خوبان به عشقت مي سپارد جان
چه باشد کز ره احسان نظر بر، وي بفرمايي
مرا حُبّ تو بس باشد چه در دنيا چه در عقبي
بر اين گر چيز ديگر، مي فزايي اهل اعطايي
شها اغماض تا کي يک نگاهي گوشه ي چشمي
وگرنه کار ما خواهد کشيد آخر به رسوايي
جهان چون چشم سوزن تنگ شد بر عالي و داني
تو مي داني و مي تاني گره زين رشته بگشايي
به حق تشنگي هايت که از اين تشنگي ما را
رهايي ده بده بر، ابر رحمت حکم سقّايي
جز اين بس درد، بي درمان به جان داريم از اين گردون
بيان کردن چه حاجت چون تو دانايي تو بينايي
تو هم اي مهدي هادي مگر ما را، زکف دادي
بيا از پرده بيرون آخر از بهر تماشايي
به طور راستي گويم که يا بايد برون آيي
و يا بر حال ما بيچارگان يکسر ببخشايي
مرا، يک خانه يي بايست در ارض غري اي شه
پسند طبع غرّا، زود بايد لطف فرمايي
بود، هر بيت را بيتي عوض در آخرت دانم
ولي يک بيت را بايد عوض با بيت دنيايي
—
در مدح
حضرت سجّاد (ع)
به هر ديار که زد عشق خيمه ي اجلال
براي امن و سلامت دگر نماند مجال
امير عشق به هر کشوري که رو آرد
بلا، مقدمة الجيش او بود لازال
به هر کجا که تجلّي نمود جلوه ي عشق
بلا، فکند در آنجا ز هر طرف زلزال
هماره عشق و بلا را، گريزي از هم نيست
بلا و عشق به هم توامند در همه حال
هميشه جام محبّت زغم بود لبريز
مدام ساغر عشق از بلاست مالامال
بلا، چو لازمه ي عشق شد مکن تشويش
هجوم لشگر غم گر، ترا کند پامال
ز خويش بگذر و بگذار پا به عرصه ي عشق
اگر که کُشته شوي هست غايت آمال
به خاطر آنچه رسد باشدش زوال زپي
به غير عشق که او را نبود و نيست زوال
اگر که پرتو عشقي فتد به کلبه ي دل
ز يُمن او همه ادبارها، شود اقبال
کسي که از شرف عشق سربلندي يافت
دو گيتي ار، بدهندش براي اوست وبال
قبول عشق و بلا، گر نمي نمود آدم
هماره تا به ابد مانده بود در صلصال
گرفته ز آدم و نوح و خليل و هُود و شُعيب
ز انبيا همه تا اوصيا و پس امثال
به قدر حوصله زين جام جرعه نوش شدند
نه چون محمّد و چون آل او به حدّ کمال
بلا و عشق به دوران تمام دور زدند
نيافتند حريفي به جز محمّد و آل
خصوص سيّد سجّاد مفخر ايجاد
دليل راه هدايت اسير قوم ضلال
به يک عليل چنان هردو چارموجه شدند
به کربلا که نگنجد تصوّرش به خيال
بلا، هرآنچه فزون گشت عشق افزون شد
رسيد کار بجايي که درک اوست محال
منش خداي ندانم ولي روا، باشد
ز حلم او به خدائيش کرد استدلال
گر، از صفات جلالش يکي بيان سازم
ز عرش و فرش برآيد صداي جلّ جلال
هر آنچه هست به گيتي ز ملک تا ملکوت
به خوان نعمت او ريزه خوار عمّ نوال
منظّم است از او کار آسمان و زمين
مرتّب است از او روز و هفته و مه و سال
زبان ناطقه لال است اگر چه تا به ابد
به مدح او بسر آيد سخن چو درّ لئال
هواي مدحت او بود بر سرم امّا
فسرد طبع مرا، ماتمش در اوّل فال
غم مصيبتش از مدح شد عنان گيرم
فکند محنتش اندر وجود من زلزال
ثناي او همه ماتم ستايشش همه غم
مديح او همه اندوه و وصف اوست ملال
مثال ذرّه و خورشيد و قطره و درياست
بلا و محنت او را، زنم به هر چه مثال
به دشت کرببلا، گويم از کدام غمش
غم عيال گفتار، يا غم اطفال
چگويم آه از آندم که خيل همچون سيل
روان شد از پي تاراجشان به استعجال
ز جور و کينه پس آنگه زدند آتش کين
به آشيانه ي آن طايران سوخته بال
ز تاب شعله ي آتش به پيچ و تاب شدند
چو مرغ سوخته پر يا که تير خورده غزال
شد آن امام همام از هجوم غصّه چنان
که هست خود ز بيانش زبان ناطقه لال
بلاي کرب و بلا را کشيد با همه درد
که کوه ها نتوان گشت زير او حمّال
ز دست ظلم و ستم چرخ دون نهاد و ربود
به پاي او غل و از پاي دختران خلخال
به ذرّه يي ز غمش پيک عقل ره نبرد
چو پايش آبله دار است پاي وهم و خيال
قدي کز او الف امر «فاستقم» شد راست
شد از تطاول ناراستان دين چون دال
ز جور دشمن غدّار و از تجلّي دوست
رُخش چو بدر، درخشنده قامتش چو هلال
شها، منم که مرا نيست در صيحفه ي عمر
به جز ثناي تو کو هست افضل الاعمال
ولي ثناي من اندر خور جلال تو نيست
که کس ثناي تو نتوان جز ايزد متعال
چو نام من ز وفا مام من نهاد و بگفت
«وفايي» است و ستايشگر محمّد و آل
گِلم به مهر و وفا چون سرشت دست قضا
قدر، به ناصيه ي من نوشت حسن مأل
اگر، ز زيور الفاظ شعر من عاريست
چو ساده ايست که خالي است از خط و خال
—
در مدح
حضرت موسي بن جعفر (ع)
عاشق آن باشد که چون سودا کند يکجا کند
هر دو عالم با سر يک موي او سودا کند
از براي سوختن پروانه سان پر، وا کند
ني ز سر در راه جانان ني ز جان پروا کند
در خَم چوگان حکم دوست گردد همچو گوي
خود نبيند در ميان تا فرق سر از پا کند
عاشق آن باشد که چون در بزم جانان بار يافت
باده اشک سرخ و ساغر ديده دل مينا کند
چون حديث لعل جانان بشنود از تار تار
در مزاجش تار، کار نشئه صهبا کند
آنچنان سازد ز خود خود را، تهي وز دوست پُر
دوست را، مجنون خويش و خويش را ليلا کند
عاشق آن باشد که عشقش طعنه بر، وامق زند
وز عذار گلعذارش ناز بر عذرا کند
آن بت بالابلايش گر فرستد صد بلا
خود، نمي بيند بلا تا روي در بالا کند
از بلا هرگز نپرهيزد، که در راه طلب
جذب جانان خار را گل خاره را، ديبا کند
عشق را، نازم که چون مي تازد اندر کشوري
غير خود هر چيز بيند سربسر يغما کند
کيست آن عاشق که در زندان هارون هفت سال
شکر تنهايي براي خالق تنها کند
شد پسند خاطرش يکتايي و زندان از آن
تا، دوتا خود را به پيش ايزد يکتا کند
نيست در توحيد استثنا به غير از ذات حق
جان فداي آن شهي کوکار مستثني کند
گر قَدر گردد مقدّر نيست بي فرمان او
ور قضا باشد مصوّر حکم او امضا کند
يک اشاره گر کند عالم شود يکسر عدم
عالمي ايجاد باز از نو به يک ايما کند
بر جبين ابليس را او داغ ابليسي نهد
بوالبشر را آدم او از «علّم الاسما» کند
زآب و آتش نوح و ابراهيم را بخشد نجات
آب را، غبرا و آتش لاله ي حمرا کند
حضرت موسي بن جعفر کاظم و جاذم که او
ناظم دين است و دين را عزم او انشا کند
يارب اين موسي چو موسائيست کز يک جلوه يي
رخنه ها، درجان موسي و دل سينا کند
مي شکافد سينه ي سينا و عمران زاده را
از ظهور يک تجلّي «خرّمغشيّا» کند
گه عصا را، در کف موسي نمايد اژدها
گاه از همدستي اش موسي يدوبيضا کند
يکدمي شد همدمش تا يافت اين دم ازدمش
ورنه عيسي کي تواند مرده را احيا کند
زان سبب باب الحوائج شد لقب او را که او
هر مراد و مطلبي حاصل «کماترضي» کند
هر که شد امروز چون ابليس زين در، بي خبر
خاک محرومي به سر در موقف فردا کند
مطلعي گرديد طالع بازم از عرش خيال
جبرئيل خامه را، برگو که تا انشا کند
—
تجديد مطلع
همچو احمد سير در قوسين و اوادني کند
کنج زندان را «فسبحان الذي اسري» کند
قامت موزون او سروي زباغ «فاستقم»
تا ابد نشو و نما در سايه اش طوبي کند
هرکجا او را، مکان آنجاست رشک لامکان
خود وجود اقدسش بغداد را بطحا کند
هست اين موسي چه موسايي که هرکس موسويست
ناز بر موسي بن عمران فخر بر عيسي کند
سيّد قرآن لقب ياسين نسب طاها حسب
آنکه ظاهر از دو لب اسرار «ما اوحي» کند
هل اتي خود والضّحي رو آن مه واللّيل مو
کش خم حاميم ابرو قصّه از طاها کند
شد بدا، در شأن او شأني دگر بر شان او
خواست محکمتر خدا امر وي از ابدا کند
قطب ايمان کعبه ي دين قبله ي اهل يقين
طوف بر گرد حريمش مسجدالاقصي کند
چونکه دايم شيوه مظلوميست در اين سلسله
بايد او هم اقتدا، بر شيوه ي آبا کند
خواست تا مظلوم باشد زان سبب مسموم شد
ورنه عبدي کي تواند حکم بر مولي کند
ظلم هاروني که شد فرعون از آن منفعل
شد به اين موسي که فرعون گريه بر موسي کند
بهر او «سندي شاهک» قتل آن مظلوم را
ملتزم شد چون اعانت بر شقي اشقا کند
هست در عالم مسلّم هرکه ننگ عالم است
خاک عالم بر سر دنيا و مافيها کند
دود ظلم و ظلمت هارون ظالم بين که او
خواست خاموش آن چراغ دوده ي زهرا کند
دود ظلم انگيخت امّا گشت روشنتر چراغ
نور حق را مدبري کي مي توان اطفا کند
کرده اي مدح و ثنا امّا «وفايي» کي توان
کس ثناي «سبّح اسم ربّک الاعلي» کند
بايد ايزد وصف خود را خود کند از بهر ما
کس نبايد قصّه از «الله و الاّ الا» کند
آنکه مثوي دشمنان را، مي دهد بئس القرار
آنکه مأوا، دوستان را جنّة المأوا کند
—
در مدح ثامن الائمه حضرت رضا (ع)
جمال آن پري بي پرده تا از پرده پيدا شد
مرا، راز نهان از پرده ي جان آشکارا شد
به سوداي سر زلفش دلم سرگرم سودا شد
شدم تا با خبر يکسر دل و دينم به يغما شد
ز آشوب سر زلفش نه من تنها پريشانم
که در هر حلقه خلقي واله و مفتون و شيدا شد
ز جان بلبل شيدا، برآمد ناله و غوغا
چو از هم غنچه ي خندان آن گلبرگ تر وا شد
تجلّي کرد حُسن او به هر دوري به يک طوري
گهي در هيکل مجنون و گه در روي ليلا شد
طراز طُرّه ي عذرا و شور عشق وامق شد
گهي بر شکلي سلمي آمد و گه طرف سلمي شد
خمار نشه ي ميناي عشق و باده ي وحدت
گهي ساقي گهي ساغر گهي مي گاه مينا شد
عجب شوري زتنگ شکّرت افتاده در عالم
که هر شيرين لبي را مايه ي صد شور و غوغا شد
دلم بس سعي ها، مي کرد تا رازش نهان ماند
ولي عشق تو کاري کرد کان بيچاره رسوا شد
بيا بر ساحل چشمم ببين بر مردم آبي
گرت بر اهل دريا، يک نظر ميل تماشا شد
در اوّل عهدها بستي که بامن مهربان باشي
چه شد کان عهدها، بشکسته يکسر چون دل ما شد
مرا، ترک تمنّا هست آسان اي شه خوبان
بدانم گر تمنّاي تو بر، ترک تمنّا شد
همين دولت ز فيض نشه ي عشقت مرا کافي
که بيتي چند در مدح و ثنايت بيخود انشا شد
تويي نايي منم ني بيش از اين ديگر نمي دانم
همي دانم برون ازناي من اينگونه اوا شد
—
تجديد مطلع
شهنشاهي که مرآت مثال الله عليا شد
جمال ايزدي از نور روي او هويدا شد
به ممکن غير ممکن بود ديدن ذات واجب را
چو آن شه جلوه گر شد در جهان حلّ معمّا شد
صفات ايزدي يکسر، به ذاتش مدغم و مضمر
گهي شد مظهرالاسما و گاهي عين اسما شد
در اوّل صفحه ي امکان چو صادر گشت لفظ کن
کتاب نسخه ي هستي ز کِلک وي محشّا شد
امام هشتمين و قبله ي هفتم که نُه گردون
چو صحن روضه اش از ثابت و سيّار زيبا شد
امير عالم تجريد و شاه کشور تفريد
امين خطّه ي توحيد و شرط لا و الاّ شد
حدوثش يا قِدم همسر، گهي صادر گهي مصدر
طفيلش ماسوي يکسر گواهم حرف لولا شد
رضاي او رضاي حق ز وي افعال حق مشتق
وجودش از وجود اسبق بعينه عين يکتا شد
به امر او قدر، کاري به حکم او قضا جاري
به عالم فيض او ساري ز اعلي تا به ادني شد
به هر درديست او درمان از او هر مشکلي آسان
خراسان شد خراسان زانکه او را، جا و مأوا شد
امام ثامن و ضامن حرم از حرمتش آمِن
به امر او زمين ساکن به حکمش چرخ پويا شد
ندانم کيست او يا چيست ليکن اينقدر دانم
که دستش دست حق و پايه اش از هرچه بالا شد
به دست قدرتش تاشد مخمّر آدم آدم شد
ز فيض علّم الاسما، مکرّم گشت و والا شد
گهي شد نوح را کشتي گهي بر کشتي اش پشتي
گهي شد ساحل جودي نجات وي ز دريا شد
لباس خلّتش را داشت چون در بر خليل الله
سراسر نار نمرودي به وي برداً سلاما شد
تمنّا کرد موسي تا که بيند روي يزدان را
ز نور روي او يکذرّه در طور آشکارا شد
نمي دانم چه شد زان ذرّه امّا اينقدر دانم
تجلّي کرد در سينا و خرّ موسي شد
به چاک جامه ي مريم دميد از روي رأفت دم
که بي جُفت اندر اين عالم تولّد زو مسيحا شد
زفيض سايه ي سرو قد آن دوحه ي احمد
چمان اندر چمن سرو صنوبر سبز و رعنا شد
مگر حکم ابوّت داد لطفش ابر نيسان را
که طفل قطره در بطن صدف لؤلوي لالا شد
امين حضرت عزّت معين مذهب و ملّت
قسيم دوزخ و جنّت نظام دين و دنيا شد
به قدرت معجز آورده نه در مخفي نه در پرده
به شير پرده هي کرده که خصم جان اعدا شد
به خلاّقي و رزّاقي و غفّاري و قهّاري
به حول و قوّه ي باري به هر چيزي توانا شد
ز درگاه رضا کس نارضا هرگز نمي گردد
که کويش قبله ي حاجات بر اهل سماوا شد
«وفايي» دارد اندر دل هزاران عقده ي مشکل
نگردد، گر در اينجا حلّ کجا خواهد جز اينجا شد
عدويت باد، سرگردان چو گوي اندر خم چوگان
محبّت تا که سرگرم از تولاّ و تبرّا شد
دلم سوزد، به حال آن شه مظلوم بي ياور
که در شهر خراسان کشته اندر دست اعدا شد
ز جور و کينه ي مأمون دلش لبريز شد از خون
به طشت از حلق او بيرون همه احشاء و امعا شد
ملايک سر بسر گرديده مشغول عزاداري
خدا صاحب عزا بهر رضا در عرش اعلا شد
خداوند جهان کشتند امّا زين عجب دارم
که ني افلاک ويران شد نه عالم زير و بالا شد
—
در منقبت حضرت
رضا (ع) و اظهار اشتياق زيارت آن بزرگوار
اي صبا سوي خراسان از نجف مي کن گذار
بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار
پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نياز
نِه جبين را، بر زمين با ذلّ و ضعف و افتقار
نزد آن سلطان خوبان از «وفايي» عرضه کن
هم تحيّت هم سلام امّا هزار اندر هزار
بعد ابلاغ تحيّات و سلام آنگه بگو
اي که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار
جز محبّت چيست تقصير و گناهم کاين چنين
در اياغم خون دل بايد همي جاي عقار
بر، رگ جانم زند باد بهاري نيشتر
مي خَلد بر چشمم از نظّاره ي گل نوک خار
من نشانيدم نهال دوستي غافل از آن
کان نهال آخر جفا و جور مي آرد، به بار
از تغافل هاي ليلي مي رود مجنون ز دست
ديگر او را صد مسيحا ناورد، بر روي کار
آنچه بر من رفته از دوري حکايت گر کنم
ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار
تيرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف
گشته ام آماج پيکان قدر، ليل و نهار
نيستم من کوه کاهم در طريق تند باد
برگ کاهي را چه باشد وزن و قدر و اعتبار
من نه ايّوب و نه يعقوبم که بار غم کشم
مي نشايد کرد بار فيل را بر پشّه بار
آنچه من ديدم کجا يعقوب و کي ايّوب ديد
اي دو صد ايّوب و يعقوب از شما امّيدوار
بيست فرزند عزيزم تاکنون از دست رفت
کز غم هر يک دلي چون لاله دارم داغدار
کشف ضرّ بنمودي از ايّوب و يعقوب از وفا
چون شود کز من نمايي کشف ضرّ، بي انتظار
گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند
يکدل خرّم نماند در تمام روزگار
بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر
رشته ي اميد را، بر بسته ام بر زلف يار
صرف عمر خويش بنمودم به عشق و دوستي
وز پي مدح تو کردم شاعري را من شعار
نيستم دعبل ولي دعبل اگر بودي کنون
سجده مي کردي مرا، بر درّ نظم شاهوار
درّ نظم آبدارم در همه ايران زمين
رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار
از پي مدح و ثناي آل طاها کرده ام
شطّ و نهر و دجله بس جاري زشعر آبدار
اي امام هشتمين اي معني ماء معين
حيف باشد تشنه ي فيض تو ميرد، در قفار
اين نه آيين وفاداري نه شرط دوستيست
جاي خدمت هاي ديرين باشم اينسان سوگوار
شکوه از گردون نمايم يا ز بخت خويشتن
از وفاي يار نالم يا جفاي روزگار
حيف باشد يار ما باشد رضا يا نارضا
نارضامند از رضا در دوستي ننگ است و عار
دارم امّيد آنکه نپسندي به من اين عار و ننگ
چشم دارم آنکه بگشايي گره زين بسته کار
گر خطايي رفته باشد يا خلافي در سخن
چشم اغماز از تو دارم اي امين رازدار
چشم امّيد از تو دارم اينکه بشماري مرا
در شمار دوستان خويش در روز شمار
اي که از خُلق کريمت هشت جنّت يک نسيم
وي که از قهر اليمت هفت دوزخ يک شرار
چون ندانم پايه ي قدرت از آن گويم که هست
عرش و کرسي از طفيلت تا قيامت پايدار
لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمي
زانکه از ارکان توحيدي تو يعني هشت و چار
آفرين اي باعث هستي که هستي آفرين
مي کند از هستي ذاتت به هستي افتخار
مهر گردون قرن ها، با مهر رويت شد قرين
تا گرفت اين روشني از مهر رويت مستعار
يک اشاره از تو کرد، ايجاد شير پرده را
تا که ديدند آشکارا، خصم را کرد آشکار
هم تو خلاّقي و هم رزّاق در اين معجزه
گر چه خلّاقي و رزّاقيست کار کردگار
طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم
شد خراسان از وجودت روضه ي دارالقرار
زايران کوي تو هر يک شفيع محشري
چاکران درگهت هر يک قسيم خُلد و نار
چون ندانم وصف ذاتت را، نيارم مدح کرد
لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار
عرض حالي بود مقصودم نه شعر و شاعري
چند بيتي عرضه کردم در مقام اضطرار
حقّ ذات اقدست کز شاعري افتاده ام
بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار
مطلبم را، گر براريّ و مرا ياري کني
شايد از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار
اي «وفايي» کار با يار است ديگر غم مدار
سرخ گل آيد به باغ و سبز گردد نوبهار
اي که از سرّ ضميرم به زمن هستي خبير
آن سه مطلب را که مي داني همي خواهم برآر
—
در مدح حضرت رضا (ع) و تقاضاي صله
اي منبع فتوّت و اي معدن کرم
بادا، سلام حق به جناب تو دمبدم
وز من به قدر رحمت حق هر دمي سلام
بر آستان اقدست اي قاعد امم
يا پرتوي زنور جمالت به من بتاب
يا خانه ي وجود مرا ساز منهدم
آخر مگر، نيم متمسّک به حبل تو
يا نيستم به ذيل جناب تو معتصم
آخر مگر نه قصد تو کردم ز راه دور
يا محنت سفر نکشيدم به هر قدم
عمري مگر نه صرف نمودم به عشق تو
يا جان پي نثار تو ناوردم از عدم
اينها مگر نه جمله زفيض وجود تست
اتمم عليّ نعمتک اي سابغ النّعم
گر في المثل خزاين عالم به من دهي
باشد به نزد جود تو يک قطره يي زيم
گيرم که من نه مادح شاهم ولي چه شد
آن لطف بي عوض که بود لازم کرم
گر، پرسدم کسي که ترا داد جايزه
لا، در جواب گويمش اي شاه يا، نعم
گر، از درم براني با حالت پريش
روبر، درِ که آورم اي قبله ي امم
گر، برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
اين مهر بر که افکنم اين دل کجا برم
حاشا ز لطفت اي همه عالم ترا، غلام
کلاّ، ز جودت اي همه شاهان ترا، خدم
کز درگه اميد تو امّيدوار تو
محروم و نااميد رود با هزار غم
يا زود کن عطا صله ي شعر بنده را
يا زود کش به دفتر اشعار من قلم
—
در مدح حضرت رضا (ع)
اي خاک طوس چشم مرا، توتيا تويي
ماييم دردمند و سراسر، دوا تويي
داري دمِ مسيح تو اي خاک مشگبو
يا نکهت بهشت که دارالشفا تويي
اي خاک طوس چون تو مقام رضا شدي
برتر هزار پايه زعرش علا تويي
اي خاک طوس درد دلم را تويي علاج
بر دردها، طبيب و به غمها دوا تويي
اي ارض طوس خاک تو گوگرد احمرست
قلب وجود ما همه را، کيميا تويي
اي خاک طوس رتبه ات اين بس که از شرف
مهد امان و مشهد شاه رضا تويي
شاهنشهي که سلسله ي انبيا تمام
گويندش اي فداي تو چون مقتدا تويي
شاها، زبان خامه به مدح تو قاصر است
ليک اينقدر بس است که دست خدا تويي
اي دست کردگار، که چون جدّ تاجدار
در کارهاي مشکله مشکل گشا تويي
اي کشتي نجات ندانم ترا، صفات
دانم به بحر علم خدا، ناخدا تويي
جبريل طبع باز، زعرش خيال من
آورده مطلعي که از آن مدّعا تويي
—
تجديد مطلع
اي آنکه در طريق هدي رهنما تويي
بر جنّ و انس رهبر و مير هدي تويي
گر خوانمت خدا نه خدايي ولي خدا
چندان نموده در تو تجلّي که ها تويي
هم مظهر خدايي و هم مُظهر خدا
آئينه ي جلال و جمال خدا تويي
ناچار خوانمت چو بشر زانکه چون نبي
مصدوقه ي کريمه ي «قل انّما» تويي
توام بود حدوث وجود تو با قِدم
بر خلق ابتدا تو و بي منتها تويي
محکوم حکمت آمده حکم قدر مدام
کي بي رضاي تست قضا چون رضا تويي
وافي به عهد خالق و کافي به امر خلق
قول الست و قابل$ قالوبلي تويي
مشکوة نور ارض و سمارا، زُجاجه اي
مصباح روشن شجر لا ولا تويي
هم سبط مصطفايي و هم شبل مرتضي
هم نور چشم حضرت خيرالنّسا تويي
بر، دوّمين آل عبا، ثالثي به نام
خامس ز بعد خامس آل عبا تويي
فريادرس به هر غم و کافي به هر الم
حصن حصين عالم و کهف الوري تويي
والشّمس آيتي بود از روي انورت
توضيحش آنکه ترجمه ي والضّحي تويي
نبود عجب به شأن تو تنزيل هل اتي
قرآن تويي کتاب تويي هل اتي تويي
بحر کرم محيط همم قائد امم
عين عطا و منبع جود و سخا تويي
شاهد به هر ضميري و کافي به هر خطير
وافي براي ترجمه ي قل کفي تويي
باشد طفيل هستي تو خلق ماسوي
مقصود ز آفرينش ارض و سما تويي
فخرم همين بس است که در نشأتين مرا
مولي تويي امام تويي پيشوا تويي
لطف تو شد دليل «وفايي» به سوي تو
حقا که در طريق هدي رهنما تويي
خواهد دو چيز از تو به دنيا و آخرت
بخشا به وي که مالک هر دو سرا تويي
نعمت در اين سرا و شفاعت در آن سرا
چون منعمّي و شافع روز جزا تويي
پيوسته دشمنان تو در رنج تا ابد
همواره دوستان تو در گنج تا تويي
اين مي کُشد مرا، که بدين شوکت و جلال
در ارض طوس بي کس و بي آشنا تويي
وين مي کشد مرا، که به صد رنج و صد بلا
در دست خصم کشته ي زهر جفا تويي
هرگز کسي غريب نبوده است همچو تو
بالله غريب و بي کس و بي اقربا تويي
نه مونسي نه دادرسي وقت احتضار
در غربت اوفتاده به رنج و بلا تويي
سوزم به حال بي کسي ات يا غريبي ات
يا، بي طبيبي ات که به غم مبتلا تويي
—
قصيده در مدح و منقبت
حضرت صاحب الزمان (عج)
نمود خور چو رُخ اندر نقاب شب پنهان
مفاد سوره ي واللّيل شد زمين و زمان
گشود گيسو بر چهره دخت شاه حبش
چو پادشاه خُتن شد به زير خاک نهان
نمود زال فلک جامه ي سيه در بر
فشاند بالِ ملک مشکِ سوده بر کيهان
مگر تو گفتي با صد کرشمه بانوي هند
گرفته بر، زبر تختِ آبنوس مکان
دماغ دهر شد آشفته از، رگِ سودا
چو رفت از رخ ايّام زردي يَرَقان
به تيرگي همه آفاق همچو پرّ غراب
غريب نيست اگر خوانمش شب هجران
شبي بعينه چون بخت عاشقان تيره
شبي بعينه چون چشم دلبران فتّان
به روي خويش فروبسته در، در آن شب تار
زنائبات زمان و طوارق حدثان
نشسته بودم با بخت خويشتن در جنگ
خزيده بودم در کنج بي کسي نالان
به غير فکر حبيبم نبود در خاطر
به جز خيال خليلم نبود در دل و جان
نبود در سر من جز هواي او شوري
نکرد در دل من جز خيال او خلجان
نوشتم از پي تحبيب نسخه ي احضار
به نعل پاره و کردم در آتشش پنهان
به يادگار چون اين نسخه داشتم از پير
به کار بردم تا کار دل شود آسان
کنون بگويمت آن نسخه بود آيه ي صبر
به جاي نعل دل و عشقم آتش سوزان
نرفته بود ز شب آنقدر، که جذبه ي شوق
نمود او را، بي اختيار و کرد روان
ز ره رسيد و بزد، در گشودمش در و شد
ز نور کُلبه ي من رشک قلّه ي فاران
شد آفتاب جمالش به نيمه شب طالع
چنانکه در ظلمات آب چشمه ي حيوان
ز روي او همه ايوان و کاخ من روشن
ز موي او همه اسرار عشق گشت عيان
قدي به خوبي يا «بارک الله» چون طوبي
رخي به خوبي يا «لوحش الله» چون رضوان
به روشني رُخ او بود، يک فلک خورشيد
به راستي قد او يک چمن ز سرو چمان
چو سُرخ ديد دو بادام من ز خون جگر
گشود لب به سخن آن نگار پسته دهان
نهان ز عشوه و پنهاني از کرشمه و ناز
پي تفقّد دل همچو غنچه شد خندان
بگفت اي ز غم هجرم اخگرت در دل
بگفتا اي ز فراق من آذرت بر جان
چگونه بود ترا دل در آتش دوري
چگونه بود ترا دل به بوته ي حرمان
بگفتمش که مرا عشق کرده خار و ذليل
بگفت عشق چنين است و کار عشق چنان
بگفتمش همه عمرم گذشت در تب و تاب
بگفت غم مخور امشب بود شب هجران
بگفتمش که مرا جان رسيده است به لب
بگفت جان نه متاعي بود، که گويي از آن
بگفتمش بنگر بر رُخ اشک خونينم
بگفت عشق نخواهد دليل يا برهان
غرض ز لوح دلم مي سُترد زنگ فراق
به بذله گويي آن نگار چرب زبان
که ناگهان ز پس پرده فالق الاصباح
نمود پرتو انوار صبح را تابان
خروس صبح خروشيد و بلبل سحري
به شاخ گُلبن صوري همي بزد دستان
سحر گرفت گريبان صبح صادق را
چو جيب عاشق صادق دريد تا دامان
مرا شد از افق طبع مطلعي طالع
بسان طلعت جانان و کوکب رخشان
—
تجديد مطلع
چو گشت رايت داراي روزگار عيان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از ميدان
مگر تو گفتي شد نور مهدوي ظاهر
مگر تو گفتي شد رجعت امام زمان
وليّ حضرت داور، وصيّ پيغمبر
سليل حيدر صفدر خلاصه ي امکان
ز انبيا همه اقدم بر اوصيا خاتم
امام اکبر و اعظم خليفه ي رحمان
به وصف قدرش يک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش يک آيه جمله ي قرآن
قصايدي که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتي علي الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم اين و هم آن
وليّ مطلق و فيض نخست و جلوه ي حق
کمال قدرت و غيث زمين و غوث زمان
همه ملايک از بهر خدمتش چاکر
همه خلايق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهي تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهي بهتان
تمام ريزه خور خوان نعمت اويند
ز جنّ و انس و شريف و وضيع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معين ذرّه شود
شود ز چشمه ي خورشيد خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند ياري
شود جهان همه دريا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبيم او همه گردند همچو ريگ روان
نهيب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدي و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق ليل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به يک عنوان
روند گوش به گوش از نهيب سطوت او
چنانکه تفرقه ي روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سير
به نيم لحظه نمايند طيّ تمام زمان
اگر که ذرّه يي از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هريکي چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دايره مرکز احاطه دايره سان
اگر، ز چهره ي عفوش نقاب بر گيرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمي رسد به کمالش قياس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آيد برون زمکمن غيب
شود جهان همه از يُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّي جهان شود خالي
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشيانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جاي شبان
نفاق و کفر به ايمان بدل شود، که اگر
به ني دمند برآيد از آن صداي اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثاني
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تيره کفر از ايمان
شها، به جان تو سوگند شوق ديدارت
ز ناشکيب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آيد نه عمر، مي ماند
رسيده عمر به پايان و هجر بي پايان
به قدر صبر توام عمر نوح مي بايد
که تا خلاص توان شد مگر از اين طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه مي بارد
مگر که جودي وصل توام رهاند از آن
جهان پير، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن اين جهانِ پير جوان
بپيچ دست قضا و ببند پاي قدر
گرت نه بنده ي حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدايي ز آستين اي شاه
بگير، ز اهل ستم دادِ دوده ي عدنان
هر آن سري که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تيغ شق گردان
پي ثناي تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دريا و گوهر اندر کان
چنان نمايد شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ي بنگاله زيره در کرمان
وليک بلبل بايد که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همي کند افغان
بود، به مدح و ثناي تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شيرم از پستان
اگرچه لايق مدح تو نيست اشعارم
ولي چه چاره جز اينم نبود در دکّان
صفات مصطفوي گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعي خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوي
ولي بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفايي» کز يُمن همّتت امروز
گذشته رشته ي نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستي را، معيار باشد و ميزان
هميشه تا که کند انّما افاده ي حصر
علي مفيد ضرر، تا که هست و بهر زيان
بود براي محبّ تو منحصر شادي
رسد زيان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثناي امام زمان بود لازم
زبان حالي از او گردد در زمانه بيان
که در مصيبت جدّش حسين تشنه جگر
هميشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به اين سخن گويا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو ميان
هزار حيف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
ميان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پيش مرگت از دل و جان
به جرم اينکه چنين کرد دهر دون پرور
کشم به تيغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمايم ز خونشان رنگين
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوي دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شريان
ولي اگر همه يکباره قتل عام کنم
تلافي سرِ يک موي اصغرت نتوان
—
در مدح
حضرت زينب سلام الله عليها
نمي دانم چه بر سر خامه ي عنبر فشان دارد
که خواهد سرّي از اسرار پنهاني عيان دارد
به مدح دختر زهرا مگر خواهد سخن گويد
که با نغمات منصوري اناالحق بر زبان دارد
به آهنگ حسيني مدح بانوي حجازي را
به صد شور و نوا خواهد به عالم رايگان دارد
چه بانو آنکه او را، نور حق در آستين باشد
چه بانو آنکه جبريلش سر اندر آستان دارد
حيا، بند نقاب او بود عفّت حجاب او
ز عصمت آفتاب او مکان در لامکان دارد
بيا عصمت تماشا کن که از بهر خريداري
در اين بازار يوسف هم کلاف و ريسمان دارد
نبوّت شأن پيغمبر ولايت در خور حيدر
نه اين دارد نه آن امّا نشان از اين و آن دارد
تکلّم کردنش را هر که ديدي فاش مي گفتي
لسان حيدري گويا که در طيّ لسان دارد
بود ناموس حق آن عصمت مطلق که از رفعت
کمينه چاکر او پا به فرق فرقدان دارد
بود نُه کرسي افلاک کمتر پايه ي قدرش
اگر گويم که قصر قدر و جاهش نردبان دارد
ز شرم روي او باشد که اين مهر درخشان را
به دامان زمينش آسمان هر شب نهان دارد
نبيند تا که عقرب پرتوي از ماه رخسارش
فلک از قوس بهر کوري اش تير و کمان دارد
به جرم اينکه نرگس ديده اش باز است در گلشن
ز شرمش تا قيامت رخ به رنگ زعفران دارد
نيفتد تا نظر بر سايه اش خورشيد تابان را
به چشم خويش از خطّ شعاعي صد سنان دارد
نگويم من بود مريم کنيز مادرش زهرا
اگر راضي شود او مريمش منّت به جان دارد
زني با اين همه شوکت نديده ديده ي گردون
زني با اين همه سطوت به عالم کي نشان دارد
چرا با اين همه جاه و جلال و عصمتش دوران
ميان کوچه و بازار در هر سو عيان دارد
خرد گفتا خموش اي بي خبر از سرّ اين معني
که هرکس قُربش افزون تر فزونتر امتحان دارد
ندارم باور ار گويند ديدش ديده ي مردم
که دود آه خويشش مخفي از نامحرمان دارد
اگر مستوره ي ايجاد چون خورشيد رخشنده
نه بر سر چادر و نه ساتر و نه سايبان دارد
تجلّي کرد تا ظاهر شود حق ورنه در باطن
ز بال قدسيان هم ساتر و هم سايبان دارد
در اين محفل بود زهراي اطهر حاضر و ناضر
و گرنه گفتمي زينب چه آذرها به جان دارد
سخن آهسته تر بايد که شايد نشود زهرا
وگرنه سوز آهش صد خطر بر حاضران دارد
صبا، رو در نجف برگو تو با آن شيريزداني
که زينب در دمشق و کوفه چشم خونفشان دارد
بگو از داغ مرگ نوجوانان پير شد زينب
به زير بار محنت سرو قدّي چون کمان دارد
خصوص از مرگ اکبر تا قيامت داغ و چون قمري
به پاي سرو قدّش ز اشک خود جويي روان دارد
پس از قتل حسين با يک جهان غم چون کند زينب
کز اطفال صغير و تشنه لب يک کاروان دارد
اگر خواهم ز غمهايش بيان يک داستان سازم
به هر يک داستان از غم هزاران داستان دارد
بود بهر شفاعت هر کسي را حجّتي بر کف
«وفايي» حجّتي قاطع از اين تيغ زبان دارد
—
در مدح
حضرت ابوالفضل (ع)
اميد راستي از چرخ کجمدار مدار
به راستان بود از کين به کجرويش مدار
به کينه بسته کمر از مجرّه تنگ همي
پي شکستن دلها جريست اين جرّار
نمي توان به زمين پاي را نهاد از بيم
ز بسکه شيشه ي دلها شکسته اين غدّار
ز صدر زين به زمين زد، هزار رستم را
پياده کرد زکين صد هزار، سامِ سوار
فشرد بسکه دلم را، فسرده شد که دراو
نمانده قطره ي خوني که نوشد اين خونخوار
نه دست آنکه پي اش بر، ستيزه برخيزم
نه جاي زيستنم در جهان نه پاي فرار
ز دست ساقي دوران و گردش گردون
به ساغر است مرا خون دل به جاي غفار
دگر، نه جان شکيبا مرا نه قلب صبور
نه تن که بار کشد هرچه او نمايد بار
به غير ناله نماند از وجود من اثري
که هست بي اثر، آن ناله نيز در دل يار
زيار بس گلّه دارم ولي شکايت او
به غير او نکنم زانکه ننگ باشد و عار
کنم شکايت او هم مگر به حضرت او
که راز يار ببايد نهفت از اغيار
به دوستي قسم اي دوست از تو خورسندم
به هر چه مي کني امّا مشو زمن بيزار
اگر بُرند، به شمشير بند از بندم
به تيغم ار بنمايند تارتار، اوتار
به جان دوست که از دوست نگسلم پيوند
به زلف يار که دل بر ندارم از دلدار
ولي نه شرط محبّت بود، که بگذارند
کمينه چاکر خود را قرين عيب و عوار
که تا حسود به من نکته گيرد و گويد
چو يار تست جفاکار دل از او بردار
شود زبان حسودان دراز برمن و تو
به اين روش اگر اي دوست مي کني رفتار
به دست خويش اگر بر سرم زني خنجر
بزن ولي مگذارم به چرخ ناهنجار
که چرخ را به من از کين عداوتيست قديم
حديث کجروي اش بسکه کرده ام تکرار
اگر تو دوست شوي او به من نيابد دست
و گر تو يار شوي او به من ندارد کار
به تار زلف تو سوگند اگر تو يار شوي
برآورم من از اين چرخ کجمدار دمار
به انتقام برآيم ز يُمن همّت دوست
به بيني اش کنم از رشته هاي نظم مهار
به سيرِ سرِّ ولاي تو با ثبات قدم
نه از ثوابت او کمترم نه از سيّار
اگر احاطه به من دارد او تو مي داني
مرا، احاطه بر او بيش از اوست چندين بار
وجود او بود اندر وجود من مطوي
نه آشکار و نه پنهان بسان سنگ و شرار
به روي و موي تو سوگند اگر اشاره کني
شبش به ديده کنم روز و روز چون شب تار
مرا، زعقرب کورش چه غم که مي دانم
هزار منظر و افسون براي اژدر و مار
به دل ز خنجر مرّيخ او هراسم نيست
چو هست ناوک مژگان يار با من يار
ز سعد و نحس وي ام هيچ قبض و بسطي نيست
که قبض و بسط مرا، بسته شد به زلف نگار
اگر که ميل کند طبعم از پي نخجير
مرا بود حمل و جدي او کمينه شکار
هميشه باد در انکار و جهل چون بوجهل
کسي که فضل ابوالفضل را کند انکار
چنانکه بود پيمبر تويي براي حسين
نظير جعفر طيّار و حيدر کرّار
روا بود، که به بي دستي افتخار کند
چو با تو آمده همدوش جعفر طيّار
اگر چه قابل ياري نيم ولي خواهم
به فضل خويش تفضّل کني تو بر من زار
ببين که طبع چسان شد به مطلعي ديگر
بسان مطلع رويش مطالع الانوار
—
تجديد مطلع
شها تو ماهي و مهرت به دل گرفته قرار
به بندگيّ تو دارم من از ازل اقرار
تويي که ماه بني هاشمت همي خوانند
در آسمان نکويي و در سپهر وقار
تو آفتاب حجازي و ماه کنعانت
کلاف جان به کف دل نهاده در بازار
شها تو يوسف حُسني و يوسفان جهان
به پيش حُسن تو چون صورتند بر ديوار
ترا چنانکه تو هستي مديح نتوان کرد
که عقل را به سر کوي عشق نبود بار
سفير عقل کجا ره برد، به کشور عشق
که جاي عشق بلند است و ره بسي دشوار
امير کشور عشقي و در وفاداري
نيامده است و نيايد به عصري از اعصار
پي وفاي حسين اينقدر فشردي پاي
که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ي تو
ز عرش برتر و بالاتر است چندين بار
اساس قصر جلال تو بسکه هست رفيع
جز ايزدش نتوان بود ديگري معمار
شها، به مدح و ثناي تو طاير طبعم
چو مرغکي است که از بحر تر کند منقار
مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نيست
پس از ثنا ز ثنا، مي نمايم استغفار
ولي به مدح تو چون ذات من بود مجبور
از اين قبيل سخن سر از او زند ناچار
چنانکه از پي تجديد مطلعي ديگر
زبان چو شعله ي تيغ تو گشته آتشبار
—
تجديد مطلع دوم
سمند کين چو بتازي به رزم حيدروار
زمين به چرخ برين برشود بسان غبار
تو مظهري اسدالله را، به عرصه ي جنگ
بسي چو مرحب و عمرت بود کمينه شکار
تو شبل شير خدايي ز صولتت گرگان
به روز رزم چو روبه همي کنند فرار
ترا، قضا و قدر هر دو چاکران قديم
يکي روان زيمين و يکي روان زيسار
قضا، به حکم تو هر سو کند کمانداري
قدر، زتير به چشم عدو زند مسمار
به دشت کين چو بتازي سمند کينه زخشم
فتد ز نعل سمندت به جان خصم شرار
ز سرکشان دلاور، ز فارسان دلير
ترا، به عرصه ي هيجا چه ده چه صد چه هزار
سخنوران جهان قصّه ي شجاعت تو
بگفته اند و نگفتند عُشري از اعشار
مرا چه حدّ که به وصف تو خود سخن رانم
که پاي عقل بود لنگ اندر اين مضمار
سمند طبع به مدحت چسان کند جولان
پياده است در اين عرصه صدهزار سوار
«وفايي»ام من و خواهم ز لطف بشماري
مرا، به سِلک غلامان خود به روز شمار
تو و حمايت من بالغدوّ والاصال
من و غلامي تو بالعشيّ والابکار
—
در شهادت
حضرت ابوالفضل (ع)
طبعم به هر ترانه نواي دگر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهي هواي ملک عراقش گهي حجاز
گاهي قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستي
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگيرد سراغ يار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شايد زفيض بخت همايون به نشأتين
يکي نشئه يي$ ز جام محبّت اثر زند
آري کسي که اهل نظر نيست در جهان
بايد که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسيّما، به درگه شاهي که از کرم
چون ذرّه يي ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بني هاشمي لقب
آنکو لواي نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سيرِ رفعت او طاير قياس
با شهپر خيال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ي دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ي امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رويش قدر زند
در صولت و صلابت و مرديّ و مردمي
در روزگار تکيه به جاي پدر زند
موسي به گفتن ارني نيست حاجتش
گر، ذرّه يي زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جاي سوزنش ار، بود با مسيح
مي بايدش قدم به سر عرش برزند
يعقوب را محبّت يوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل يک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
—
تجديد مطلع دوم
عبّاس اگر که دست به شمشير بر زند
يکباره شعله بر همه ي خشک و تر زند
از تيغ آبدارش گر، يک شراره يي
گردد عيان به خرمن هستي شرر زند
از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر
بر فرق هر که تيغ بلا، بي خبر زند
از بسکه هست چابک و چالاک و تند و تيز
شمشير نارسيده به مغفر به سر زند
سازد دونيم پيکر او بي زياد و کم
از خشم هرکه را که به سر يا کمر زند
پيوسته نيش بر، رگ جان مخالفان
فصّاد، تير تيزش چون نيشتر زند
روز وغا قضا و قدر چاکران او
هرجا، اراده کرد قضا و قدر زند
خيّاط وار شخص قضا جامه ي ممات
بهر عدو بود ز فنا آستر زند
صبّاغ وار، دست قدر رخت زندگي
در خمّ نيستي زاجل پيشتر زند
گر، يک شرر، ز شعله ي تيغش رسد به خصم
تا روز حشر نعره ي هذاالسقّر زند
شاها، مرا به مدح تو لطف تو شد دليل
ورنه چگونه مور، ز دريا گذر زند
مارا، زبان به وصف تو قاصر بود ولي
گنجشگ قدر همّت خود بال و پر زند
تا شد به مدحت تو «وفايي» سخن سراي
نطقش هزار طعنه به قند و شکر زند
سقّا نديدم و نشنيدم به روزگار
از سوز تشنگي شررش بر جگر زند
—
در مدح و منقبت
و ذکر شهادت حضرت علي اکبر (ع)
طبع شرر فشانم ار شعله ي آذر آورد
بلبل نطقم از کجا طبع سمندر آورد
بلبل آن گلم که پيوسته زبوي سنبلش
باغ بهشت را خداوند معطّر آورد
آنکه خداي اکبرش خلق نموده تا مگر
نام گرام خويش را خالق اکبر آورد
کرده خدا رسول را، مظهر خود براي آن
تا مگرش براي خود مظهر و مظهر آورد
شعشعه ي جمال او مظهر نور احمدي
طنطنه ي جلال او ياد، ز حيدر آورد
مي سزد، آنکه دادگر دفتر و مصحفي دگر
در صفت جلال و جاه علي اکبر آورد
از لب روح بخش و از آينه ي جمال خود
معجزه و کرامت از خضر و سکندر آورد
بهر طلوع ماه رخساره اش از سپهرِ زين
اختر طبع آتشين مطلع ديگر آورد
—
تجديد مطلع
خواهد اگر، به جلوه آن روي منوّر آورد
آينه ي جمال خورشيد مکدّر آورد
جز رخ و زلف و قامت معتدلش در اين جهان
کس نشنيده سرو را، سنبل و گل بر آورد
برگذرد، به هر زمين با قد و قامتي چنين
تا به قيامت از زمين سرو و صنوبر آورد
گيسوي چون کمندش افکنده زدوش تا کمر
تا به کمند و بند خورشيد به چنبر آورد
وه چه علي اکبري آنکه چو مهر خاوري
برگذرد ز چرخ اگر، هي به تکاور آورد
برگذرد زچرخ و از سمّ سمند تيز تک
شکل هلال و اختر و ماه مصوّر آورد
درگه رزم، رمحش از رامح چرخ بگذرد
نيزه ي او شکست بر، گنبد اخضر آورد
الحذر الحذر، به گردون رسد از نبرد او
بانگ امان والامان گوش جهان کر آورد
العجل العجل زتيغش به قتال دشمنان
قابض روح را، در آن مرحله مضطر آورد
تا شده زعفراني از خوف رخ عدوي او
چهره ي او ز تيغ چون لاله ي احمر آورد
در صف کارزار، با شوکت و سطوت نبي
بر همه ظاهر و عيان صولت حيدر آورد
شور شهادتش به سر بود، وگرنه کي توان
تيغ به تارکش فرو منقذ کافر آورد
بهر طراز نيزه مي خواست که بر سر سنان
کاکل غرقه خون و آن جُعد معنبر آورد
چون ز شراره ي عطش لعل لبش کبود شد
خواست گلوي تشنه ي خويش زخون تر آورد
خواست شود فدايي کوي پدر، به کربلا
تا که به عرصه ي جزا، برکف خود سر آورد
بر کف خود سرآورد، بهر چه از براي آن
تا به گلوي تشنگان آب ز کوثر آورد
آب ز کوثر آورد، بهر که از براي آن
کس که ز آب ديده رخساره ي خودتر آورد
خواهد اگر رقم کند قصّه ي تشنه کامي اش
کلک «وفايي» از غمش شعله ي آذر آورد
—
در شهادت
حضرت علي اکبر (ع)
باز اين سرِ سودايي ام با عشق همسر آمده
شور جواني را نگر پيرانه بر سر آمده
شد آفتابي ناگهان تابان مرا، در کاخ جان
مهرومهي در دل مرا چون سکّه بر زر آمده
ماهي که مهر آسمان از عکس رويش زر فشان
اين ذرّه را يارب چسان خود ذرّه پرور آمده
حربا و عشق آفتاب از عقل دور آمد ولي
خورشيد بين کان ذرّه را از مهر رهبر آمده
گر خود ز حربا کمترم چون عاشق آن دلبرم
خورشيد و حربا در برم از ذرّه کمتر آمده
حُسن جهان آراي او برتر ز وصف است و بيان
امّا به مدحش طبع من مجبول و مضطر آمده
بهر گزند از چشم بد، از چهر خوبش تا ابد
بر چهره خال گلرخان اسپند و مجمر آمده
شيرين لب و شيرين سخن از بسکه شهدش در دهن
گويي بدخشان يمن خود کان شکّر آمده
آن چشم فتّان کن نظر مژگان خونريزش نگر
کان ترک غارتگر دگر با تير و خنجر آمده
از طالع بيدار من اين طبع گوهر بار من
در وصف لعل يار من گنجي ز گوهر آمده
از وصف لعل او دمم باشد دم روح اللهي.
وز رفعت چشمش مرا گيتي مسخّر آمده
معجز ز لعلش آورم وز چشم مستش ساحرم
بنگر که سحر و معجزه با هم برابر آمده
اعجاز شعرم را ببين او را مبين سحر مُبين
من خود چو موسي خامه ام مانند اژدر آمده
از حد فزون آمد سخن از بس ستودم خويشتن
اين شورش و غوغاي من از عشق دلبر آمده
آن دلبر طاها حسب وان خسرو ياسين نسب
ماه عجم مهر عرب از چهر انور آمده
آن در سپهر دلبري يکتا چو مهر خاوري
از بهر تعظيمش دوتا اين چرخ چنبر آمده
آن کاو حسين مفتون او ليلا به جان مجنون او
آن خود ذبيح و اين خليل آن يک چو هاجر آمده
نازم خليل کربلا سرحلقه ي اهل ولا
کز وي خليل آذري ايمن ز آذر آمده
ليلاي دشت ماريه صد هاجر او را جاريه
کي هاجر اسماعيل او مانند اکبر آمده
بر گو تو اسمعيل را باشد ذبيح الله چنين
کش خون جسم نازنين او را شناور آمده
شبه نبيّ مصطفي شبل علي شير خدا
از دوده ي خيرالنّسا وز نسل شبّر آمده
مشتق نمود از نام خود ايزد چو نام نامي اش
الله اکبر وصف او ز الله اکبر آمده
چون جدّ نامي نام او آمد علي از نزد حق
مانند جدّش قدر او از هر که برتر آمده
در وصف خلق و خوي او آيات قرآن سربسر
در مدح روي و موي هر چار دفتر آمده
در علم و حلم و صولت او همچون علي مرتضي
در خلق و خلق و گفتگو مانا پيمبر آمده
شد ذات پاک مصطفي چون مظهر ذات خدا
بي شبهه شبه مصطفي از هر دو مظهر آمده
يک شمّه از خلق خوشش هر هشت جنّت سربسر
يک ذرّه از مهر رُخش هر هفت اختر آمده
يک شاخه از سرو قدش طوبي و نخل زندگي
يک رشحه از لعل لبش تسنيم و کوثر آمده
آن لب که مي بودي از او تسنيم و کوثر رشحه يي
در کربلا از تشنگي مانند اخگر آمده
چون ديد باب خويش را آن هول و آن تشويش را
آن قوم کافر کيش را کز کينه کافر آمده
رخصت گرفت از بهر جنگ از باب خود او بي درنگ
آمد به ميدان چون هژبر امّا دلاور آمده
آن پرتو نور ازل از صدر زين شد جلوه گر
گفتي تجلّي للجبل پشت تکاور آمده
پس تاخت مرکب آنچنان کز بيم لرزيد آسمان
مانا که حيدر شد عيان واندشت خيبر آمده
گُردان شير افکن همه در اضطراب و واهمه
کردند با هم همهمه کاينک غضنفر آمده
با کبرياي داوري با سطوت پيغمبري
گفتي تعالي الله علي بر، قصد لشگر آمده
با صد شکوه و طنطنه بر آن سپه زد يکتنه
اسب عقابش زير ران چون باد صرصر آمده
لاهوتيان لاحول خوان با خاک يکسان خاکيان
از برق شمشيرش عيان آشوب محشر آمده
شد بر عقابش راه تنگ از بس در آن ميدان جنگ
سرهاي بي تن برزمين تن هاي بي سرآمده
شوق پدر او را عنان برتافت از رزم خسان
سوي پدر آمد چو جان امّا مظفّر آمده
گفت ارچه اين جان را، بقا مي خواهم از بهر خدا
امّا زتاب تشنگي بي تاب و مضطر آمده
سنگيني آهن به تن بس صعب و سخت آيد به من
وز تشنگي جان در بدن مانند آذر آمده
در بر کشيد او را چو جان گوهر نهادش در دهان
شرمنده زان لعل لبان ياقوت و گوهر آمده
گفت اي گل گلزار من اي مايه ي اسرار من
سرّ شهادت مرمرا اندر تو مضمر آمده
روزي که با جانان به جان عقد شهادت بسته ام
قرباني ات اي جان جان منظور داور آمده
بود از ازل عشّاق را پيمان به جان در باختن
پيمان من در عاشقي از جان فزونتر آمده
گفت اي خليل با وفا صد جان من بادا فدا
يک جان چه قابل مر ترا اين جان محقر آمده
پس بار ديگر همچو جان از جسم بابش شد روان
در دشت کين کرّار سان باز او مکرّر آمده
امّا در اين بار از وفا آمد که سازد جان فدا
از بخت خوشدل کز قضا امرِ مقدّر آمده
شور شهادت تاج او فوق سنان معراج او
از تير پرّان رفرفش با پرّ و با فر آمده
در رزمگه از پشت زين پشتش نيامد بر زمين
تا بر سرش از دست کين آن زخم منکر آمده
گفت اي پدر «منّي السّلام» اينک رسيد آبم به کام
جدّم محمّد با دو جام از حوض کوثر آمده
يک جام نوشيدم از آن سرخوش گذشتم از جهان
بهر تو اي جان جهان آن جام ديگر آمده
ز آواز او چون شد خبر آمد پدر او را بسر
تنها خدا داند مگر او را چه بر سر آمده
چون ديد آن رعنا جوان افتاده اندر خاک و خون
زد صيحه کز آواز آن گوش جهان کر آمده
گفتا «علي الدّنيا عفي» اي سرو بستان وفا
اينک پدر بر سر ترا، با ديده ي تر آمده
هرچند داغم زين عزا، امّا رضا هستم رضا
کز عالم ذر اين بلا منظور و منظر آمده
در راه جانان شاه دين چون داد معشوقي چنين
در بزم عشّاق از همين آن شه مُصدّر آمده
بگذر «وفايي» زين سخن از عشق خوبان دم مزن
کاين راز بس باشد نهان وين سر مستّر آمده
—
در رشادت
و شهادت حضرت مسلم (ع)
کسي کو با بتي شيرين زبان همراز و همدم شد
به غير از حرف او از هرچه لب بربست و ابکم شد
فرو بربست گوش جان زحرف اين و آن چندان
که بر اسرار جانان از سروش غيب ملهم شد
به راه دوست داد از شوق جان شد زنده جاويدان
دمي غمخوار جانان گشت و ديگر فارغ از غم شد
به صد وجد و طرب بگذشت از جان در ره جانان
به يک جان عاريت چشم و چراغ اهل عالم شد
ز هستي در گذشت انسان که خود شد مالک هستي
ز خود بيگانه شد تا در حريم يار محرم شد
طلبکار از دل و جان گشت پيکان محبّت را
که تير جانگزا در سينه ي او عين مرهم شد
نشان آدميّت خاکساري باشد و زاري
همه دانند آدم چونکه بود از خاک آدم شد
ز نخل زندگي خرما تواند خورد تمّاري
که بر دار وفاداريّ و مردي همچو ميثم شد
نه هرکس بذل سازد سربسر مال و منالش را
به عالم مي تواند در سخاوت همچو حاتم شد
نه هرکس سر بجنباند نشان سروري داند
که هرگز گربه نتواند، به صولت همچو ضيغم شد
نه هرکس پنجه افرازد تواند ماه شق سازد
چو احمد خاتمي بايد که او داراي خاتم شد
نه هرکس مي توان نايب مناب شاه دين گردد
که نتوان ذرّه شد خورشيد و نه شبنم توان يم شد
کسي شايسته و لايق نباشد اين کرامت را
مگر مسلم که در عالم به اين منصب مکرّم شد
—
تجديد مطلع
به حکم شاه دين بر کوفه رفتن چون مصمّم شد
بساط خرّمي برچيده و ماتم فراهم شد
حرام اندر جهان گرديد عيش و عشرت و شادي
چو او ساز سفر بنمود آغاز محرّم شد
به وصف قدر و جاه او همين بس کز همه ياران
پي تبليغ فرمان حسين مسلم مسلّم شد
به پيش اهل دانش چون مسلّم بود در رفعت
به معراج شهادت از براي شاه سلّم شد
به فرد جان نثاري فرد بود از همگنان يکسر
که در ثبت شهادت از همه ياران مقدّم شد
سزد، بر ممکناتش افتخار اندر نسب کاو را
حسين بن علي بن ابيطالب پسر عمّ شد
به جز با ابن عمّش شاه دين تمثيل قدر او
مثال ذرّه و خورشيد يا دريا و شبنم شد
مقام تختِ بخت او به رفعت برتر از کرسي
اساس قصر قدرش در فراز عرش اعظم شد
به ميزان خرد با ذرّه يي از قدر و مقدارش
دو عالم را بسنجيدم به وزن از، ارزني کم شد
ندانم پايه ي جاه و جلالش را ولي دانم
پي تعظيم پيش رفعتش پشت فلک خم شد
وجود و بود او نُه چنبر افلاک را مرکز
نوال جود او در قسمت ارزاق مقسم شد
اميري شيرگيري آنکه در رزم پلنگانش
به گاه صيد شير چرخ چون کلب معلّم شد
قدر پيوسته هم پرواز شد با طاير تيرش
اجل با تيغ خونريزش به روز رزم همدم شد
همانا تيغ در دستش بسان آتش سوزان
همانا نيزه در شستش بسان مار ارقم شد
سراسر در جهان دشمن فرو نگذاشتي يک تن
به ميداني که پاي عزم او در رزم محکم شد
ميان فرق خصم و برق تيغش فرق نتوانم
که حرف حرقِ برق تيغ او با فرق مدغم شد
عدو گرديد يکدم جرعه نوش ساغر تيغش
به کامش تا به روز حشر شهد زندگي سمّ شد
به هرکس صرصر تيغش وزيدي مي توان گفتن
اگر از اهل جنّت بود، واصل بر جهنّم شد
رُخش جنّت قدش طوبي لبش کوثر دلش دريا
به هر عضوي ز سر تا پا بهشتي را مجسّم شد
کفش کافي دلش صافي به عهد خويشتن وافي
گواهش در صفا رکن و مقام و حجر و زمزم شد
ولي با اينهمه جاه و جلال و قوّت و قدرت
اسير کوفيان گرديد و توام با دو صد غم شد
چو سوي کوفه شد بگرفت عهد و بيعت از کوفي
وليکن بستن و بشکستن آن عهد با هم شد
در اوّل از وفا بستند عهد آن ناکسان امّا
در آخر از جفا آن عهد، عهد قتل و ماتم شد
وفا ز اهل جهان هرگز مجو کاسم وفاداري
به عالم ناقص و کم چون مناداي مرخّم شد
ز بس جور و ستم زان بي وفايان رفت بر مسلم
دل زار «وفايي» در غمش پيمانه ي غم شد
—
در شهادت
حضرت قاسم (ع)
زبان خامه در اين داستان بود الکن
وگرنه دادمي اندر زمانه داد سخن
سخن چگونه سرايم که نيست بي توفيق
عنان يک سخن اندر کف کفايت من
نُخست فيض طلب کرد بايد از در دوست
که از عنايت او چشم دل شود روشن
اگرچه خامه ي من بر شکست چرخ از کين
وليک چاره نباشد مرا، ز دُر سفتن
رهايي من از اين واژگونه طاس فلک
بود معاينه همچون حديث مور و لگن
مرا، دليست پر از غم ز گردش گردون
مرا دليست پر از خون ز دست چرخ کهن
چه کارها که نکرد او به دستياري مکر
چه کارها که نکرد او به پافشاري فن
بسا، بساط که از وي به باد حادثه رفت
بسا، نگين که فکند او به دست اهريمن
بسا نشاط که آغشته شد به غصّه و غم
بسا سرور که آلوده شده به رنج و محن
فسرده کرد بسي لاله زار و سوسن گل
خزان نموده بسي نونهال و سرو سمن
بسا جوان که به ناکام از او به حجله ي گور
به جاي رخت عروسي به بر نموده کفن
ولي نيامده هرگز جوان نا شادي
چو شاهزاده ي آزاده قاسم بن حسن
به دشت ماريه کرد او عروسيي که هنوز
از آن رسد به فلک بانگ ناله و شيون
چو ديد بي کسي عمّ تاجدارش را
دلش نماند که غم اندر او کند مسکن
اجازه خواست که تا جان کند نثار رهش
نداد رخصت ميدانش آن امام زمن
بگفت گرچه مرا جان نه لايق است ولي
پي نثار تو باقيست در سراچه ي تن
به هر دو پاي وي افتاد و بوسه داد از شوق
به هر دو دست بپيچيد شاه را دامن
به عجز و لابه و الحاح و گريه و زاري
گرفت رخصت حرب از حسين بوجه حسن
ز برج خيمه برآمد چو کوکب رخشان
سهيل سر زده گفتي مگر ز سمت يمن
ز خيمگاه به ميدان کين روان گرديد
رخي چو ماه تمام و قدي چو سرو چمن
کلاه، خُود، به سر برنهاد از کاکل
به بر نمود ز گيسوي خويشتن جوشن
گرفت تيغ عدو سوز را به کف چو هلال
نمود در برخود پيرهن به شکل کفن
ميان معرکه جا کرد با رخي چون ماه
شد از جمال دلاراي او جهان روشن
فراز قلّه ي سيناي زين چو جلوه نمود
زمين ماريه شد رشک وادي ايمن
کليم اگر «ارني» گفت «لن تراني» يافت
وليک هيچ کس آندم نيافت پاسخ لن
به حيرتم که چرا، قبطيان کوفه وشام
نتافت بر دلشان نور قادر ذوالمن
پس آن نبيره و فرزند حيدر کرّار
ز برق تيغ زد آتش به خرمن دشمن
چنان بکشت شجاعان و اوفکند به خاک
که زال چرخ ورا گفت صد هزار احسن
ولي چو خواست شود جان نثار کوي حسين
نبود چاره ي کارش به غير کشته شدن
ز خون سر به کف دست خويش بست حنا
به نوعروس شهادت نهاد در گردن
ندانم آه در آندم چگونه بود حسين
که شاهزاده به خاک اوفتاد از توسن
به خاک ماريه آن آفتاب طلعت را
به غير سايه ي شمشيرها، نبد مأمن
به ناله گفت که داماد خويش را درياب
ببين که قاتل من ايستاده بر سر من
پي تلافي خون من و علي اکبر
ز روزگار تو بنياد خصم را، بر کن
شد از شهادت جانسوز حضرت قاسم
جهان به چشم «وفايي» تمام بيت حزن
—
در مدح و مرثيه
بزرگان دين عليهم سلام الله
آل پيغمبر که ايشان نور حق را مظهرند
باعث ايجاد عالم شافعان محشرند
هر چه باشد از طفيل هستي ايشان بود
ما سوي الله را عرض مي دان که ايشان جوهرند
عروة الوثقاي دين حبل المتين مؤمنين
دُرج دين را گوهرند و عرش حق را زيورند
امر و نهي ماضي و مستقبل کون و مکان
جملگي مشتق از ايشانند و ايشان مصدرند
گرچه عين حق نيند ايشان ولي عين حقند
در حقيقت اصل منظورند امّا ناظرند
وصف ذات قدر ايشان را نباشد منتهي
عارفان حيران در اينجا عقل ها کور و کرند
حيرتي دارم چرا بعضي از ايشان تشنه کام
شد قتيل از کينه امّا ساقيان کوثرند
زورق آل عبا شد غرقه ي بحر بلا
با وجود آنکه نُه فُلکِ فلک را لنگرند
نوح در کشتي نشست و يافت از طوفان نجات
ليکن اندر بحر خون ايشان به طوفان اندرند
شاه مظلومان خليل و اکبر اسمعيل او
زينب وليلايش از پي هر يکي چون هاجرند
روز عاشورا شنيدستي قيامت شد بلي
قامت اکبر قيامت بود و عدوان منکرند
آتش کين در زمين کربلا افروختند
با خبر از کفر خويش و بي خبر از کيفرند
گاه شد آويز? دروازه گاهي بر سنان
رأس آن شاهي که شاهان جهانش چاکرند
خواهران بي برادر دختران بي پدر
چون بنات النّعش سرگردان بدور آن سرند
سر به راه دوست دادن نيست کاري سرسري
عاشقان در اوّلين گام از سر خود بگذرند
اي «وفايي» جاي اشک از ديده خون دل ببار
بر شهيداني که هر يک شافع صد محشرند
—
در مصيبت
سالار شهيدان (ع)
باز از نو خامه همچون ني نوا سر مي کند
يا حديث نينوا را زيب دفتر مي کند
مطرب محفل هم آواز صفير خامه است
کز نواها فتنه بر پا شور بر سر مي کند
گه کشد سوي عراقم گه برد سوي حجاز
مطرب ما، هر زمان آهنگ ديگر مي کند
گه به آهنگ حسيني در مقام راستي
مي سُرايد نغمه يي کاشوب محشر مي کند
محشر ار، يک محشر است اين حشر را افغان ني
دمبدم ساعت به ساعت هي مکرّر مي کند
نشئه ي عشق حسين گويا به مزمر مضمر است
کاين چنين مست و خرابم بانگ مزمر مي کند
بند بند ني بسوزد بندبندم دمبدم
چون حکايت از لبان خشگ اصغر مي کند
در ميان سور و شادي صور ماتم مي دمد
پاره پاره قاسم از شمشير و خنجر مي کند
نوعروس زار او بر ناقه مي سازد سوار
داغديده مادرش را تيره معجر مي کند
امّ ليلا اين گمان از بخت خود هرگز نداشت
کاسمان او را جدا از وصل اکبر مي کند
آب گوهر را مکيد اکبر ز تاب تشنگي
چاره ي اين تشنگي دل را پُر آذر مي کند
گشت ياقوت لبش آبي ز تاب تشنگي
فاش مي گويم ولي اين را که باور مي کند
در لب آب روان روح روان شاه دين
تشنه لب سر مي دهد با تشنگي سر مي کند
زينب غمديده کي بودش خبر از بخت خويش
کز غم مرگ برادر تيره معجر مي کند
اي فلک ظلمي که کردي بر عزيزان خدا
کافري کي اين چنين ظلمي به کافر مي کند
زين مصيبت گر بگريد فاش چشم مصطفي
سيل اشکش سر بسر روي زمين تر مي کند
آه از آن ساعت که در روز جزا خيرالنساء
شکوه از اين ماجرا در پيش داور مي کند
تا «وفايي» نوحه خوان از بهر شاه کربلاست
کي دگر تشويش و بيم از خوف محشر مي کند
مسمّط ها
در مدح امير مؤمنان علي (ع)
بريز ساقيا مرا، مدام مي به ساغرا
چه مي که بر زند، به جان هزار شعله آذرا
چه آذري که نار طور، از او کمينه اخگرا
بريز هان بيار، هي به بانگ چنگ و مزمرا
که هي خورم به ياد وي تو هي بده مکرّرا
الا تو نيز مطربا، بيار ناي و چنگ را
بساز ساز عشق را، بسوز نام و ننگ را
به يک ترانه ام ببر، ز لوح سينه زنگ را
اگر، به جام ما زند، فلک زکينه سنگ را
بزن به جاي وي ز ني هزار شعله آذرا
به جان دوست مطربا، نواي عشق ساز کن
هزار رخنه بر دلم ز نغمه ي حجاز کن
به ياد زلف آن صنم فسانه را، دراز کن
تو نيز ساقيا گره ز زلف خويش باز کن
به بانگ ني بيار، مي بريز هي به ساغرا
بيار، از آن مي ام که تا حجاب عشق شق کند
کتاب هستي مرا، زهم ورق ورق کند
چه مي که زهد خشگم از تصوّرش عرق کند
خيال هستي ار، کنم به مستي ام نسق کند
چنانکه بي خبر کند مرا، ز شور محشرا
از آن مي ام اگر دهي بده به ياد لعل وي
که شور عشق افکنم به روزگار همچو ني
تو خُم خُم و سبوسبو بيار، هان بريز هي
مگر، رهم ز هستي و کنم مقام عشق طي
که عشق هم حجاب شد ميان ما و دلبرا
دلم ز شهر بند تن به چين زلف يار شد
غزالي از خطا روان به خطّه ي تتار شد
ز طالع بلند خود، به مهر پرده دار شد
ز قيد و بند جان و تن برست و رستگار شد
مسيح وار، همنشين شد او به مهر انورا
هزار شکر، مي کنم به طالع بلند دل
که شد دو زلف آن صنم ز چارسو کمند دل
مده ز عقل پند من که بس قويست بند دل
الا اگر تو عاقلي بده ز عشق پند دل
که دردمند عشق را، حديث عشق خوشترا
به لب رسيده جان من در آرزوي روي او
خوشم که آرزوي من بود در آرزوي کوي او
الا، اگر مي ام دهي بياور از سبوي او
که رفته رفته بوي او کشد مرا، به سوي او
مگر، دماغ جان کنم ز بوي او معطّرا
دلم چنان اسير شد به زلف و خطّ و خال وي
که نيست تا ابد ديگر، رهايي احتمال وي
نگردد، ار، ميسّرم به عمر خود وصال وي
هزار شکر، کز ازل مثال بي مثال وي
ز کِلک دوستي بود، به لوح جان مصوّرا
اگر که ماهم افکند ز روي خود نقاب را
هزار پرده بر کشد، به چهره آفتاب را
دو چشم مست او برد، ز چشم خلق خواب را
ز جلوه يي کند عيان، به دهر انقلاب را
ز قامتش بپا شود هزار شور محشرا
به چين زلف پرشکن شکست مشک تاتري
به سحر چشم پرفتن ببست چشم سامري
به رخ بهار شوشتر، به جلوه سرو کشمري
به لب يمن به خط خُتن به چهره مهر خاوري
به هر، خمي ز زلف او هزار توده عنبرا
هلاک اگر شوم ز غم چه غم که يار من تويي
خوشا چنين غمي مرا، که غمگسار من تويي
قرار جان قرار دل قرار کار من تويي
به هر کجا گذر کنم به رهگذار من تويي
نظر به هرچه افکنم به جز تو نيست منظرا
ز جويبار عشق تو شد از ازل سرشت من
محبّت تو تا ابد شد است سرنوشت من
ز عشق کافر ار، شوم بتا تويي کنشت من
بهشت را، چه مي کنم الا تويي بهشت من
که در رخ تو جنّت است و در لب تو کوثرا
ز بانگ چنگ و ناي و ني غرض نه ناي و ني بود
ز ساغر و ز جام مي نه ساغر و نه مي بود
ز زلف و خطّ و خال وي نه خطّ و خال وي بود
ز مستي و زهاي و هي غرض نه هاي و هي بود
الا، زبان عاشقي بود زبان ديگرا
اگر که پرده افکند، زچهره يار نازنين
تجلّي ار، کند چنانکه هست آن نگار چين
جمال ايزدي کند به خلق ظاهر و مبين
گمان کنند خالقش تمامي از ره يقين
برند سجده پيش او جهانيان سراسرا
عليست آنکه مدح او همي بود شعار من
ربوده عشق او زکف عنان اختيار من
منزّه است از اينکه من بگويمش نگار من
روا، بود، که خوانمش خدا و کردگار من
نمي شدم چو غاليان اگر، زعشق کافرا
شهي که دين احمدي ز تيغ او رواج شد
به تارک محمّدي «تبارک الله» تاج شد
به راه طالبان حق وجود او سراج شد
ز احترام مولدش حرم مطاف حاج شد
به دوستيّ او قسم که حُبّ اوست مشعرا
حدوث ذات پاک او مقارن است با قِدم
مساوق است با ازل مسابق است با عدم
نظام ممکنات از او هماره هست منتظم
خدا نباشد او ولي نه اين شده است متّهم
از آنکه در وجود او جلال اوست مضمرا
وجود ماسوي بود طفيلي از وجود او
به قالب است روح ما، روان ز فيض جود او
از آنکه هست بودما، همه ز هست و بود او
نمود ايزدي عيان شده است از نمود او
اگر، که نيست واجب او ز ممکن است برترا
عليست فرد بي بدل عليست مثل بي مثل
عليست مصدر دوم عليست صادر اول
عليست خالي از خلل عليست عاري از زلل
عليست شاهد ازل عليست نور لم يزل
که فرد لايزال را، وجود اوست مظهرا
زمام ملک خويش را، سپرده حق به دست او
چه انبيا چه اوليا، تمام پاي بست او
يکي هماره محو او، يکي مدام مست او
به هر صفت که خوانمش بود مقام پست او
نظر به لامکان نما، ببين مقام حيدرا
نوشت کاتب ازل به ساق عرش نام وي
به قدسيان نمونه يي نمود از مقام وي
تمام «خرّسجّداً» فتاده در سلام وي
پيمبران در آرزوي جرعه يي ز جام وي
به جز ولاي او نشد برايشان ميسّرا
به عزم رزم اگر علي سمند کينه هي کند
عدوي او به مرگ خود فغان بسان ني کند
به خشم اگر، غزا کند فناي کُلّ شئ کند
بساط روزگار را، به يک اشاره طي کند
نه فخر اوست گويم ار، که گشت عمرو کافرا
چو اين جهان فنا شود علي فناش مي کند
قيامت ار، بپا شود علي بپاش مي کند
که دست دست او بود، ولي خداش مي کند
«وما رميت اذ رميت» بر تو فاش مي کند
که اوست دست کردگار و اوست عين داورا
عنان اختيار من ربوده عشق او زکف
به اختيار خويشتن دواندم به هر طرف
گهي به طوس مي کشد مرا و گاه در نجف
چو دست دست او بود زهي سعادت و شرف
اگرچه در وطن برد، که هست ملک شوشترا
منم که گشته نام من «وفايي» از وفاي تو
منم که نيست حاصلي مرا، به جز ولاي تو
هماره مي نوازدم بسان ني، نواي تو
چنانکه بندبند من پُر است از صداي تو
مرا، به ذکر يا علي مگر بزاد مادرا
هماره تا، به نيکويي مسلّم است مشتري
ملقب است تا فلک به کينه و ستمگري
به کجروي است تا همي مدار چرخ چنبري
کنند تا که اختران به روزگار اختري
به کام دوستان تو هميشه باد اخترا
به کربلا نظاره کن ببين به نوبهار او
ز سبزه ي خط بتان نگر بنفشه زار او
به سروهاي ابطحي بطرف جويبار او
به دوحه هاي احمدي چمان ز هر کنار او
چه قاسم و چه جعفر و چه اکبر و چه اصغرا
به رنگ لاله سرو اگر نديده يي تو در چمن
ببين به سرو اين چمن که هست لاله گون بدن
به جسمش ار، کفن کني بکن زبرگ نسترن
چرا که اين کفن بود، به جاي کهنه پيرهن
که خواهرش نبيند اين چنين برهنه پيکرا
نهال قامت بتان سروقدّ مه جبين
فکنده تيشه ي جفا، زپا بسي در اين زمين
همي ز جُعد خم به خم همي زموي پُر زچين
ز زلف و خال و خط بسي به خاک او بود عجين
شکسته رونق عبير و عود و مشک عنبرا
نديده ديده ي جهان جوان بساط اکبري
به خلق و خو به گفتگو فزون زهر پيمبري
به جلوه همچو احمدي به حمله همچو حيدري
ميان خيل روبهان کوفه چون غضنفري
ز کينه پاره پاره شد، به تير و تيغ و خنجرا
—
در مدح حضرت امير (ع)
ز ماه چهره ساقيا، برافکن اين نقاب را
به ماهتاب سير، ده هماره آفتاب را
برآفتاب مي نگر، ستاره سان حُباب را
بريز هان بيار، هي به رنگ آتش آب را
به ياد لعل آن صنم سبيل کن شراب را
اگر سبيل مي کني، خُم و سبو سبيل کن
ز دجله ي خُم و سبو جهان چو رود نيل کن
در اين ثواب بنده را، زمرحمت دخيل کن
دخيل اگر، نمي کني بيا مرا، وکيل کن
که تا ز رشحه ي سبو خجل کنم سحاب را
منم «وفايي» ار چه شُهره گشته ام به شاعري
ولي ز مي کشانم و به مي کشي بسي جري
نمي کند ز من کشان کسي به من برابري
الا، به امتحان من بيار، چند ساغري
ببين چگونه ماهرم حساب را کتاب را
مبين به زهد خشگ و اين عمامه و رداي من
که اين عمامه و ردا، همه بود بلاي من
نظاره کن ولاي من وفاي من صفاي من
به بزم مي کشان نگر مقام وحدّ و جاي من
به احترام من ببين ستاده شيخ و شاب را
بيار، مي بريز، هي سبوسبو به ساغرم
نظاره کن به باطن و مبين به زهد ظاهرم
زخيل عاشقان اگر، نه برترم نه کمترم
اگر، که نيست باورت بگو که تا درآورم
ز جيب خويشتن برون ني و دف و رباب را
بيار، از آن مي کهن که بشکند خمار من
مئي که زنگ ما و من زُدايد از عذار من
مئي که يار، را کند مگر دوباره يار من
مئي که بر دهد به باد نيستي غبار من
چون من حجاب خود شدم بسوزد اين حجاب را
شرار آتش مي ام به جان شکّ و ريب زن
ز من چو بگذري برو، به تربت صُهيب زن
به ننگ زن به نام زن به عار، زن به عيب زن
به طفل زن به شيخ زن به شاب زن به شيب زن
ز کاخ هست و بود ما بسوز سقف و باب را
غريب نيست ساقيا بپرسي ار، زغُربتم
عجيب نيست گر کني تفقّدي به کُربتم
نظر کني به غربتم گذر کني به تربتم
الا، زيان نمي کني اگر، به قصد قربتم
به آب آتشين زجان نشاني التهاب را
الا اگر، مي ام دهي بده ز خُمّ احمدي
نه خُمّ کيقباد و جم از آن مي محمّدي
که مست مست سازدم چه مست مست سرمدي
رهاندم ز هستي و کشاندم به بيخودي
که تا به چشم حق کنم نظاره بوتراب را
ابوتراب و بوالحسن الا، منش ندا کنم
ز تهمت نصيري اش به اين و آن رها کنم
علي علي جدا کنم، خدا خدا، جدا کنم
به خود ببندم احولي که او ز خود رضا کنم
به هر چه رأي او بود ادا کنم خطاب را
علي که در تقدّمش نه ريب هست و نه شکي
علي که از خدا، کمي نباشدش جز، اندکي
علي که جان مصطفي و جان او بود يکي
خدا، به تارکش نهاده افسر تبارکي
الا، به شأن او ببين تو مصحف و کتاب را
امير بود، در ازل دوباره در غدير شد
مبلّغ اميري اش رسول بي نظير شد
به انس و جنّ امير شد به مصطفي ظهير شد
همين نه بس ظهير شد دبير شد وزير شد
مُشار شد مُشير شد حضور را، غياب را
هماره گفت مصطفي علي بود حساب من
به شرع من وصيّ من به جاي من امام من
امير من نصير من ظهير من قوام من
حلال او حلال من حرام او حرام من
ديگر چه جاي دم زدن ثعالب و کلاب را
به جز نبي به ديگري علي قياس کي شود
حرير و پرنيان الا، سيه پلاس کي شود
عدو شناس در جهان علي شناس کي شود
شناختن خداي را، در اين لباس کي شود
که چشم حق جدا کند زهم سراب و آب را
مقام اگر، فرابري ز رتبه ي پيمبري
به عصمت از ملک اگر هزار بار بگذري
هزار حجّ و عمره و جهاد اگر بياوري
نشان چو نيستت به دل ز مُهر مهر حيدري
چو کرم پيله مي تني به دور خود لعاب را
شهي که مدح او همي پيمبر و خدا کند
چسان تواندش کسي که مدح يا، ثنا کند
مگر که عشق شمه يي ز وصف او ادا کند
ولي چسان ادا کند که عقل از او ابا کند
به کور، کي بيان توان نمودن آفتاب را
به جنّ و انس و ديو و دد، هماره روزي او دهد
به جمله قسمت و نصيب و خطّ و آرزو دهد
جماد را، نبات را، وظيفه مو به مو دهد
الا، به اذن حق نموّ و شهد و رنگ و بو دهد
ثمار را، حبوب را، قشور را، لباب را
نه فخر اوست خوانم ار، حديث باب خيبرش
نه مدح اوست گويم ار، ز قتل عمرو کافرش
نه وصف او مقاومت به صدهزار، لشگرش
اراده گر، نمايد او به يک اشاره قنبرش
به گردن فلک نهد، ز کهکشان طناب را
علي بود جميل حق علي بود جمال حق
علي بود جليل حق علي بود جلال حق
مقيل حق مقال حق مثيل حق مثال من
دليل حق سبيل حق بديل حق کمال حق
که ذات لايزال حق ستوده آن جناب را
احاطه کرد علم او به ما سوي سوا، سوا
که هست علم و قدرتش ز علم و قدرت خدا
چگويمت ز علم او الا، شنيده اي الا
شبي که رفت مصطفي به فوق عرش، مرتضي
بيان نمود بهر او اياب را، ذهاب را
اگر، که قهرمان او به قهر و کين علم زند
اگر، که ذوالفقار او به خون خصم دم زند
قضا، فناي اين جهان در آن زمان رقم زند
به قهقرا، عدوي او به نيستي قدم زند
گر، او سبک کند عنان، گران کند رکاب را
تو اي علي مرتضي که مظهر خداستي
به کوفه رفته اي به خواب و خود کجا رواستي
که زينب تو روبرو به زاده ي زناستي
به گوش خويش بشنو و ببين چه ماجراستي
چو او کند سئوال را و اين دهد جواب را
به شهر شام خويش را، دمي ز مرحمت رسان
به دختران بي کس ات ببين تطاول خسان
رها نما، تو بيکسان ز قيد و بند ناکسان
ز پاره ي دل کسان و اشک چشم بي کسان
به مجلس يزيد بين شراب را، کباب را
به دختران خود، نگر که ايستاده صف به صف
ز شاميان نظاره گر نظاره کن ز هر طرف
يزيد شوم با دو صد نشاط و شادي و شعف
سر حسين و جام مي ني و رباب و چنگ دف
به بزمي اين چنين ببين سکينه و رباب را
شها بيا، اميري يزيد بي تميز بين
به پُشت پرده دختران او همه عزيز بين
گشاده موي دختران خويش چون کنيز بين
نگنجد ار، به غيرتت بيا و اين دو چيز بين
به طشت زر، سر حسين و ساغر شراب را
—
در مدح امير مؤمنان علي (ع)
المنة لله که به کوي تو مقيمم
هر دم رسد از حلقه ي زلف تو نسيمم
اي خاک درت جنّت و فردوس نعيمم
در بارگهت چون سگ اصحاب رقيمم
صد شکر کز آغاز شدم نيک سرانجام
اي آنکه خدا گشته ز روي تو پديدار
دارم به خدا، من به خداوندي ات اقرار
بستم صنما از سر زُلفين تو زُنّار
خواندم صنمت ليک برِ مردم هشيار
دست صمدي تو که شکستي همه اصنام
اي سرّ نهان، سرّ نهان از تو چه پنهان
عالم همه اندر، صفت ذات تو حيران
در شکّ و گمانند چه دانا و چه نادان
از چهره برافکن دمي اين پرده ي امکان
تا رفع کني شکّ و گمان از همه اوهام
اي آنکه قضا بنده ي حکمت ز ازل شد
وي آنکه قدر، امر ترا، ضرب مثل شد
تعبير زحق حُبّ تو بر خير عمل شد
من بي عمل و عمر همه صرف امل شد
ناکامم و خواهم دهي اي دوست مرا، کام
هرکس که ز ميخانه ي عشق تو خورد مي
مستانه ره خُلد برين را کند او طي
فيض تو چه فيضيست که لايلحقه شيئي
بُرده است مگر خضر، به سرچشمه ي آن پي
کت مي رود او بنده صفت بر اثر کام
اي آنکه حدوث تو قِران با قِدم آمد
از جود تو عالم به وجود از عدم آمد
بطحا، ز طفيل حرمت تا حرم آمد
هر خار و خسي در حرمش محترم آمد
مار خار و خس اين حرم و دل به تو آرام
اي دست خدا کار، به ما گشته بسي تنگ
طاعون به محبّان تو گرديده قوي چنگ
اين حادثه در شهر نجف نيست خوش آهنگ
عار است به ما، در بر اغيار و بود ننگ
حامي به حمي باشد و در مهلکه اغنام
ترسم که حسودان به من اين نکته بگيرند
کاي آنکه اميران تو بر مرگ اميرند
گر، راست بود امر شود تا که نميرند
داني که حسودان، سخن حق نپذيرند
از نام گذشتيم چرا اين همه بدنام
زن طعن به طاعون که از اينجا بگريزد
در کشور اعدا، رود آنجا بستيزد
با ما نستيزد، که ز ما مهر تو خيزد
ز اشجار ولاي تو اگر برگ بريزد
ترسم نشود پخته ثماري که بود خام
هر چند که ما صاحب جرميم و جنايت
امّا کرم و جود ترا نيست نهايت
از ما بدي و از تو همه لطف و عنايت
در روز جزا، باز دو صد گونه رعايت
بايست به ما، تا رسد اکرام به اتمام
ما را نبود واسطه يي غير حسينت
سوگند عظيميست به جان حسنينت
حق نبي و آل خصوصاً به حسينت
آن کشته ي شمشير جفا نور دو عينت
کاين هايله را، رفع کني با همه آلام
زين واسطه ما را نبود، برتر و بهتر
در نزد تو اي شير خدا، مير غضنفر
ماييم و حسيني چه به اينجا چه به محشر
اين واسطه گر نيست قبول درِ داور
اي خاک به فرق من و اي واي بر اسلام
آن کشته اگر چاره ي اين غم ننمايد
مشکل کسي اين عقده ي مشکل بگشايد
ما، بد زبدان غير بدي هيچ نيايد
او هي کند احسان و به احسان بفزايد
زانروي که وحشي به جز، احسان نشود رام
اي جان جهان، جان جهان باد فدايت
جان و دل ما بسته ي زنجير ولايت
شد پير «وفايي» به ره مهر و وفايت
با جرم و گنه آمده بر درب سرايت
کز لطف کشي پرده را، بر همه آثام
—
در توسّل به حضرت
سيدالشهدا (ع) جهت رفع مرض طاعون
اي کرببلا مشرق انوار خدايي
زين بارگهت هم صفت عرش علايي
از شش جهت و چارطرف روح فزايي
تا مقتل شاهنشه خيل شهدايي
سر منزل اندوه و غم و کرب و بلايي
يک دل نبود از تو دمي شاد در ايّام
شهر تو بود غمکده و دشت خطرناک
تلخ است هواهاي تو در کام چو ترياک
روئيده ز زهر، است به خاکت خس و خاشاک
چون زاده ي زهرا خلف سيّد لولاک
کشتي چه جوانان و نبودت ز کسي باک
کز آب فراتت همه را تشنه بدي کام
در دشت تو اي کرببلا هيچ پيمبر
ننهاد قدم اينکه نشد زار و مکدّر
آگه ز بليّات تو گشتند سراسر
بر سبط رسول آنچه شده ثبت به دفتر
در ماتم اين شه همه بر چهر منوّر
کردند روان لؤلؤ لالا ز دو بادام
روزي که به صحراي تو آمد ز مدينه
اين خسرو بي لشگر و بي شبهه و قرينه
با اهل حرم خاصه دل افسرده سکينه
در شطّ تو با آنکه روان بود سفينه
بودند همه خشگ لب و سوخته سينه
از جور و ستمکاري اعداي بدانجام
تا آنکه به روز دهم ماه محرّم
شد لشگر بسيار در اين دشت فراهم
يکسر زپي قتل حسين گشته مصمّم
پس شمر به بيداد و ستم گشت مقدّم
نه بيم ز يزدان نه ز پيغمبر خاتم
کرد آنچه نيايد به گمان در همه اوهام
چون تشنه لب از خنجر او کشته شد اين شاه
آفاق پر از غلغله شد تا فلک ماه
شه را چو زدند آتش بيداد به خرگاه
جبريل گهي زد به سر و گاه کشيد آه
با کينه ببردند پس آن لشگر گمراه
اولاد علي را چو اسيران به سوي شام
تا شاد نمايند ز خود آل زنا را
کردند، به يکباره فراموش خدا را
ز اندازه بکردند فزون جوروجفا را
کشتند زکين پنجمي آل عبا را
کز بهر چنين روز شفيع آيد ما را
هم روز قيامت به بر ايزد علّام
يا شاه شهيدان نظري کن به گدايان
کاندر حرمت گشته زغم نوحه سرايان
زين طرفه بلايي که ندارد حد و پايان
بر اهل نجف زمره ي بي برگ و نوايان
اي قبله ي مقصود همه بار خدايان
کن حکم بلا را رود از ساحت اسلام
بر درگه خلاّق جهان قادر يکتا
ما را تو شفيعي چه به دنيا چه به عقبي
اي بنده ي جان بخش دمت صد چو مسيحا
اين مرده دلان را به کلامي بکن احيا
يکره به شفاعت لب جان پرور بگشا
ز آسيب بلا شهر نجف را بکن آرام
شش ماه فزونست که اين مايه ي ماتم
غالب شده بر قالب ذريّه ي آدم
اين است بلايي که مبين باشد و مبرم
يک روز کشد بيش و دگر روز کشد کم
زين طرفه بلا داد، که ماننده ي ضيغم
افتاده ميان گلّه ي آهو و اغنام
اهل نجف از بيم وبا طعنه ي طاعون
مجموع پريشان و غمين حال و جگر خون
گرديده فراري چه به دشت و چه به هامون
ما سوي تو بشتافته با حال دگرگون
خاک درت از آب مژه ساخته جيحون
تا آنکه نمايي نظري از ره اکرام
بر پير و جوان دوستي ات حصن حصين است
امر تو روان هم به سما هم به زمين است
در هر دو جهان مهر تو سرمايه ي دين است
بر خلق ولاي تو همان حبل متين است
ما را ز تولاّي تو مقصود همين است
کاين حادثه را دور کني از همه اجسام
اي روز ازل داده به درگاه خداوند
جان و تن و اموال و عيال و زن و فرزند
بر خاک نشينان ره اين واقعه مپسند
تا خصم از اين غصّه بيفتد به دلش بند
زان لعل لبانت به شفاعت دو شکرخند
بنماي و بکن شاد دل خاص و دل عام
اين جامه ي$ ارزنده تر از درّ بهايي
باشد ز پي پاسخ گفتار «وفايي»
آن شاعر کامل که به تائيد خدايي
ختم است بر او مرتبه ي مدح سرايي
هرگز ز چنين رتبه مباداش جدايي
کز «مشتري» او ياد کند در همه هنگام
مثنوي ها
مناجات
بگير اي دوست ما را دست امّيد
پس آنگه بندگي بين تا، به جاويد
رهايي ده مرا از قيد هستي
از اين مستيّ و از اين بُت پرستي
دلم گرديده دير بت پرستان
دد و ديو اندر او خوابيده مستان
فکن از طاق اين دير، آن بتان را
که تا بي پرده بيني جانِ جان را
دلم از اين خودي تنگ است تنگ است
بسي از خود مرا ننگ است ننگ است
برون کن اين خودي خود اندرون آي
اگر جا تنگ شد آنگه برون آي
قدم بگذار يکبار اندر اين دير
که تا باقي نماند اندر او غير
به حقّ راستان و حقّ پاکان
مرا، زين بت پرستي کن مسلمان
بَدل بنماي کفرم را به اسلام
که دلتنگم بسي از ننگ و از نام
که تا در بند ننگ و نام هستم
نه دين دارم نه در اسلام هستم
بَدَم از بد، به غير از بد نيايد
تو نيکم کن که نيک از نيک زايد
بَد ما را بدل مي کن به خوبي
به غفّاري و ستّارالعيوبي
اگر يکبار گويي بنده ي من
رود تا قاب قوسين خنده ي من
«وفايي» را به خود مگذار مگذار
که هستم از خودي بيزار بيزار
به فضل خويشتن بر گير دستم
مخواه از دست خود بر خود شکستم
بود رسم ار، کسي خر، مي فروشد
ز چشم مشتري عيبش بپوشد
به وقت بيع تا محکم کند کار
شروط عيب هم بر، وي کند بار
ندانم من چسازم با، خر خويش
که باشد عيب هايش بيش از بيش
خصوصاً مشتري که عيب دانست
دگر عيبي کجا از وي نهانست
چو ممکن نيست عيبش را بپوشم
به تو با کلّ عيبش مي فروشم
بگير از ما، خرِ ما را به خوبي
از آن راهي که ستّارالعيوبي
دلم تنگ است تنگ از دست اين خر
به جز اين کور زشت لنگ لاغر
اگر خر کار کن يا بار، بر نيست
ترا، هم کار و باري در نظر نيست
نمي خواهي کز اين سودا، بري سود
بود نفع خرت منظور و مقصود
ترا مقصود از اين سودا، نه سود است
که بنياد کرم بر فضل و جود است
اگر خر نيست قابل بهر قربان
ترا تبديل او سهل است و آسان
تو خود تبديل اعيان مي نمايي
تو مي سازي عصا را، اژدهايي
تو خون را آب سازي آب را خون
بود حکمت برون از چند و از چون
—
منظومه ي
حديث شريف کساء
مرا، طبع اگر نارسا، يا رسا
نباشد گريز از حديث کسا
گذشتن مرا از حديثي چنين
بسي دور، باشد ز رأي رزين
ز روح القدس جويم اوّل مدد
که جان را، رشد بايد از وي رسد
پس آنکه کنم عشق را پيش رو
نهم عقل را، در بر او گرو
که گر عشق نبود دليل رهم
نشايد که پاي اندراين ره نهم
کنم رشته ي نظم را تابدار
بر او بر کشم لؤلؤ آبدار
«وفايي» دمي قصّه آغاز کن
به آل عبا خويش دمساز کن
«وفايي» وفاداري از سر بگير
ز آل عبا فيض ديگر بگير
حديثي است از حضرت فاطمه
که بي واهمه گويمش با همه
بگفتا که يک روزي از روزها
پدر شد مرا، وارد اندر سرا
بفرمود کاي دخت دلبند من
مرا، ضعف و سُستي است اندر بدن
بگفتم پدر ضعف و سُستي ترا
مبادا، و بادا پناهت خدا
بفرمود کاي دختر با وفا
بياور، مرا آن يماني کسا
بماني کسا را، بيار اين زمان
بپوشان مرا، زير اين طيلسان
که سرّي نهان در پس پرده هست
که بي پرده اين پرده آيد، به دست
خدا خواهد از پرده سازد عيان
خدايي خود بر زمين و زمان
به خود خواهد او عشق بازي کند
به ملک و ملک سرفرازي کند
نظر کردمش چون بپوشيدمش
رخي چون درخشنده مه ديدمش
چنان رويش از نور رخشنده بود
که بدر درخشنده اش بنده بود
براي مثل گفته شد ماه بدر
و گرنه مه بدر را چيست قدر
به ماهي بود يک شب او را کمال
بود آن هم از عکس روي بلال
پس آنگه حسن پورم از ره رسيد
سلامي بداد و جوابي شنيد
بگفتا که بويي رسد بر مشام
که آن بو بود، بوي خيرالانام
بگفتم که اي ميوه ي جان من
نکو برده يي بوي جانان من
بود جدّ پاکت به زير کسا
به خواب خوش آسوده باشد بسا
پس آندم حسن همچو روح روان
روان شد سوي سرور انس و جان
بگفتا ز من بر تو اي جدّ سلام
بود در برت تا کنم من مقام
بگفتش به رأفت رسول مجيد
بيا اي مرا، مايه ي هر اميد
پس از لحظه يي آمد از در حسين
حسيني که بُد عرش را زيب و زين
چنين گفت بعد از درود و سلام
که آيد مرا، بوي جد بر مشام
مگر جدّ پاکم رسول خدا
ز مهر اندر اينجا گزيده است جا
بگفتم ترا، جدّ رسول امين
به زير کسا با حسن هر دو بين
پس آنگه به سوي کسا رفت شاد
به جدّ مکرّم سلامي بداد
بگفت اي که ايزد، ترا برگُزيد
ز بود تو آورده عالم پديد
بود تا که آيم به پيش تو باز
ز قُربت شوم تا ابد سرفراز
بگفتش تومن، من تويي ما و من
چو جان اندرا، مرمرا، در بدن
بيا اي مرا مايه ي افتخار
به تو تا قيامت من اميدوار
تو خود مايه ي افتخار مني
به هر دو سرا، اعتبار مني
تويي مظهر و مُظهر عشق حق
به کار تو کس را نباشد سبق
بيا اي شهيدي که اندر جزا
جزايي نباشد ترا، جز خدا
نبي با حسين بود اندر سخن
که ناگه درآمد ز در بوالحسن
به دخت پيمبر بداد او سلام
بگفتا که بويي رسد بر مشام
که آن بو بود، بوي ابن عمم
ز دل مي زدايد هزاران غمم
مگر ابن عمّم در اينجاستي
که خاک سرا، عطر پيراستي
بگفتم بلي آنکه دلبند تست
به زير کسا با دو فرزند تست
به سوي کسا آن شه لافتي
نظر کرد و ديد او به چشم خدا
به عين خدا ديد عين خدا
تجلّي نموده است اندر، سه جا
به چشم خدا ديد نور ازل
تجلّي نموده است در سه محل
چو روي خود اندر سه مرآت ديد
خدا را حقيقت در آيات ديد
بگفتا سلام اي رسول امين
زمن يعني از مالک يوم دين
سلام و تحيّات بيرون ز حد
زمن برتو يعني زحيّ صمد
پيمبر جواب سلامش بداد
پي اذنش آغوش جان برگشاد
چو با عقل کل عشق کل شد قرين
نمود آفرين عقل و عشق آفرين
پس آن عقل کل مايه ي هر وجود
سخن با علي از علي مي سرود
که اي آنکه بر سر تويي تاج من
تو مقصود من از دو معراج من
دو معراج بودم زجان آفرين
يکي در سما، ديگري در زمين
يکي در سما با دو صد واهمه
يکي در زمين خانه ي فاطمه
يکي در شب و ديگري روز بود
که آن روز و شب هر دو فيروز بود
وليکن کجا مي رسد شب به روز
که شب تيره و روز شد دلفروز
مرا، ماراي آيت روي تست
که قوسين من جفت ابروي تست
نظر کرد سوي کسا فاطمه
به زير کسا ديد ياران همه
به سوي کسا شاد و خورسند رفت
سوي شوي و باب و دو فرزند رفت
بگفتا سلام و رسيدش جواب
گرفت اذن و پس رخصتش داد باب
به زير کسا رفت چون فاطمه
فتاد اندر، افلاکيان همهمه
زبانوي حق چون عدد شد تمام
خدا را، خدايي شد اندر به کام
عدد، روکش حُسن جانان بود
کسا روکش آن عدد زان بود
خدا بين نبيند به زير کسا
کسي را، به جز خمسه يعني خدا
خدا خود منزّه بود از عدد
ولي اين عدد، واحد است و احد
خدا را اگر بود جا و مکان
نهان بود در زير اين طيلسان
خدا، گر منزّه نبودي زجاي
همي گفتمي شد به زير کساي
پس آمد، ندايي به صوت علي
به صوت علي بود و صوت جلي
نه دانم من آيا ز تحت کسا
برآمد، ندا يا ز فوق سما
که اي ساکنان سماوات من
به ذات و صفات و به آيات من
نکردم من اين خلق نُه آسمان
نه خلق زمين و نه خلق زمان
نه کوه و نه صحرا، نه بحر و نه برّ
نه خلق سپهر و نه شمس و قمر
نه عرش و نه کرسي نه لوح و قلم
نه ايجاد هستي ز ملکِ عدم
مگر از پي حُبّ اين پنج تن
که هستند مطلوب و محبوب من
پس آنگه امين خدا جبرئيل
بگفتا که اي کردگار جليل
کيانند آيا، به زير کسا
که بر، ماسوايند ميرو کيا
جواب آمد از مصدر عزّوشان
به جبريل کاي جبرئيلا، بدان
که زهراست با، باب و با شوي او
ابا، هر دو فرزند دلجوي او
گر اين پنج ما را نبودند يار
نه شش بود و نه هفت و نه سه نه چار
نمي بود، بود نُه افلاک را
نه بود تو و خيل املاک را
چو جبريل واقف شد از سرّ هو
به خاطر گذشتش مر، اين آرزو
که يارب چه باشد که اين بينوا
نوا، يابد از قُرب اهل کسا
دهي اذنم از فضل و جود و کرم
دل پر، ز اندوه شاد آورم
به اعزاز و اجلال اين پنج تن
که سازي مرا، سادس انجمن
بفرمودش ايزد، برو سويشان
ولي خود، مرو سويشان بي نشان
گر، از ما نباشد نشاني ترا
نباشد ترا، ره به سوي کسا
تو از ما نشاني به همراه بر
که تا سوي ايشان شوي راهبر
به يک سو بِنه رأي و تدبير را
نشاني بر، آيات تطهير را
تو آيات تطهير بهر نشان
بگير و ببر چون رسيدي بخوان
به پاکان نشاني به پاکي ببر
به نيکان به نيکي سخن سازسر
پس از ما رسان بر رسول انام
هزاران درود و هزاران سلام
که ما را، خدايي به کام از شماست
ازل تا ابد از دوام شماست
ز خلق مه و مهر و عرش بلند
تو باشي غرض اي شه ارجمند
رسيد و رسانيد بعد از سلام
پيام خدا، پس طلب کرد کام
سري از پي اذن بر خاک سود
زبونيّ و پستي و پوزش نمود
گرفت اذن و شد در کسا جبرئيل
به يک گوشه پنهان چو عبد ذليل
خدايي که مي جُست در لامکان
عيان ديد در زير آن طيلسان
بباليد، بر خود ز شوق و شعف
چو از قُرب حق يافت عزّوشرف
پس آنگه خداوند اين نُه قباب
عليّ ولي لايق اين خطاب
بپرسيد از پادشاه رُسُل
که اين انجمن را چه باشد نُزل
به نزد خداوند اين انجمن
چه قدر است اي پادشاه زمن
پس آنگه بگفت آن رسول مجيد
به حقّ کسي کاو مرا، برگزيد
به حقّي که حقّش مرا از ازل
بداد، اصطفي تا ابد، بي ذلل
مرا، داد بر ماسوا سروري
نبوّت به من داد و پيغمبري
به هر محفلي باشد اين گفتگو
شود رحمت حق در آنجا فرو
ستغفار گويان ملايک همه
به بزمي که دارند اين زمزمه
زبان خدا پس سرود اين سخن
که خود رستگارند ياران من
رسول خدا، بار ديگر بگفت
دُر اين سخن را، ديگر بار سُفت
به هرجا شود ذکر اين ماجرا
ز حق هست هر حاجت آنجا روا
به بزمي که اين بزم ياد آورند
دل پر، ز اندوه شاد آورند
به بزمي کزين بزم آيد سخن
بماند مراد و نماند حزن
دگر باره گفت آن زبان خدا
که ما رستگاريم و ياران ما
به هر دو سرا، مژده از حق رسيد
که هستيم ما، رستگار و سعيد
حديثي به ياد آمدم سوزناک
ز کرب و بلا و از آن جان پاک
به ياد آمدم قصّه ي جانگزا
ز سلطان دين خامس اين کسا
چو در کربلا، شد بر او کار تنگ
ز بيداد آن قوم بي نام و ننگ
پس آن حضرت از بهر قوم عنود
به اتمام حجّت زبان بر گشود
که من خود، يکي هستم از آن کسا
که اهلش به پاکي ستوده خدا
که من يک تن هستم از آن پنج تن
که حق گفت هستند محبوب من
من از آن کسانم که فرمود حق
که بر اين کسان نيست کس را، سبق
منم آنکه پيغمبر پاک زاد
مرا، بر سر دوش خود، مي نهاد
همي گفت آن خسرو خافقين
حسين از من است و منم از حسين
گر، از من نباشد شما را قبول
بپرسيد ز اصحاب خاص رسول
شنيدند و ديدند و بشناختند
به روي خدا، تيغ کين آختند
کشيدند بر روي حق تيغ کين
بکشتند دين و امام مبين
بکشتند تهليل و تکبير را
مخاطب به آيات تطهير را
نمودند دانسته او را شهيد
که ماييم محکومِ حکم يزيد
«وفايي» از اين ماجرا، خون گري
بر آن شاه لب تشنه جيحون گري
—
بهاريه
و مصيبت حضرت سيدالشهدا (ع)
غم امسالم افزونتر ز پار است
که در ماه محرّم نوبهار است
مصيبت بيشتر باشد جگر سوز
که افتد روز عاشورا، به نوروز
چو عاشورا و نوروزند، با هم
مهيّاتر، بود اسباب ماتم
بلي گر، آتشي باشد به خرمن
نسيمش شعله ور سازد، به دامن
کسي را، گر شراري هست در جان
بود باد بهار او را چو نيران
به زخمي کز فراق گل عذاريست
نمک پاشش نسيم نوبهاريست
زغم گر خاطري باشد مشوّش
نواي ني زند بر جانش آتش
بهار امسال خود باشد عزادار
نوا، خوان بلبلان در طرف گلزار
ز داغ گلرخان نينوايي
کند بلبل به هر، برگي نوايي
به جان بلبل آتش در گرفته
تو گويي رنگ خاکستر گرفته
به هر شاخي نواخان عندليبي
ز داغ قتل مظلومِ غريبي
تو گويي سبزه بس با زيب و زين است
خط سبز جوانان حسين است
حکايت مي کند سرو صنوبر
ز سرو قامت عبّاس و اکبر
هزاران داغ دارد، لاله بر دل
ز داغ اکبر شيرين شمايل
چو بينم جانب ريحان و سنبل
به ياد آرد، مرا آن زلف و کاکل
مولّه در چمن بيد، است و شمشاد
ز هجر قاسم ناکام ناشاد
شقايق گر، زبي آبي نزار است
همانا حلق طفل شيرخوار است
به نيلوفر، نگر که چون سکينه است
رُخش سيلي ز سيلي هاي کينه است
به نرگس بين که همچون چشم زينب
به حسرت مانده باز از صبح تا شب
ز گلها جعفري را چون بينم
ز داغ عون و جعفر دل غمينم
درختي کز ثمر باشد خميده
حبيب است او که در پيري رسيده
به ياد تشنگان ابر بهاري
ترشّح ها، کند از هر کناري
زبس صحن چمن پُر ارغوان است
تو گويي قتلگاه کشتگان است
بنفشه در کنار جويباران
سيه پوش از غم نسرين عذاران
جوانان حسين باجسم صدچاک
چو برگ گل فتاده بر سر خاک
همه گل پيرهن افتاده در خون
نموده رشک گلشن روي هامون
همه از جام وحدت گشته سرشار
شدند از ماسوي يکباره بيزار
به کلّي خويش را، دادند از دست
زجام لعل ساقي تا ابد مست
زخون ميناي تن را کرده خالي
نموده پُر، ز خمّ لايزالي
گرفته شاهد حق را، در آغوش
نموده هر دو عالم را فراموش
«وفايي» بيوفا اين نوبهار است
بهار گلشن دين پايدار است
بود داغ حسين گلگشت و با غم
مي غم کم مبادا، از اياغم
—
اتمام حجّت کردن
حضرت سيدالشهدا (ع)
باز ديوانه شدم زنجير کو
من حسين اللّهي ام تکفير کو
کيست آن کو، مي کند تکفير من
گو بيا که پاره شد زنجير من
شاه را، گر من نمي دانم خدا
کافرم گر، دانمش از حق جدا
من حسين را، مي پرستم زانکه او
هست اوصافش همه اوصاف هو
جلوه گر شد چون به ميدان بلا
شاه دين يعني شهيد کربلا
پرده افکند از رخ خود ذوالجلال
سرّ «وجه الله» عيان کرد از جمال
پرده افکن گشت از رخ پرده دار
شد به ميدان سرّ يزدان آشکار
دست حق آمد برون از آستين
جمله ديدند از يسار و از يمين
بانگ برزد، آن شهنشاه عرب
شمه يي برخواند، از اصل و نسب
گفت باب نامي من حيدر است
جدّ پاکم حضرت پيغمبر است
مظهر حقّم من و حق با من است
از وجودم شمع انجم روشن است
سّد لولاک فخر عالمين
گفت حسين از من بود من از حسين
از وجود من جهان موجود شد
نيستي از هستي من بود شد
جمله اشيارا، وجود از من بپاست
زانکه هر چيزي طفيل بود ماست
هر اثر در هرچه هست اي ناکسان
از وجودم شد هويدا و عيان
قوّت بازويتان از من بود
شوکت و نيرويتان از من بود
اين همه شمشير و تيغ و تير و ني
کز براي قتل من داريد، اي
هرچه گفت آن شاه تأثيري نکرد
حمله کرد و کرد با ايشان نبرد
تاخت مرکب تا به سر حدّ وفا
خويش را، فاني نمود اندر بقا
شاه دين آئينه ي روي خدا
رخ بتابيد از جميع ماسوي
چشم پوشيد از تمام ماسوي
روي خود را کرد سوي آشنا
بر زمين از صدر زين شد سرنگون
با تني صدچاک و غرق بحر خون
آمد الهامش که اي جانان ما
خونبهاي تست شاها جان ما
پس بغل واکرد حق او را گرفت
گرچه دارد عقل از اين معني شگفت
آري آري نيست کار عقل اين
کار عشق است اين و يار نازنين
حاصل مطلب شد او ملحق به يار
يار از کارش بسي کرد افتخار
عاشق و معشوق از هم کامياب
گشت ظاهر معني حُسن المأب
گفت با وي اي شهيد زار من
خود نمودار از تو شد اسرار من
چونکه فاني گشت او در حُسن يار
از فناي او خدا شد آشکار
گر، نمي شد او فنا در حضرتش
تا ابد ظاهر نبودي حُرمتش
اين سخن نبود زمن باشد ز وي
نايي من اوست من هستم چو، ني
ليکن آن چشم حقيقت بين کجاست
تا ببيند آنچه اندر پرده هاست
پرده هاي عشق تو در تو بود
داند آن کاو محرم آن کو بود
تا «وفايي» محرم آن پرده هاست
پرده ي جانش صفا اندر صفاست
—
حکايت
پريشان حال مردي از، زر و مال
دل او بود مالامالِ آمال
زبس مي بود محتاج و پريشان
ز «کادالفقر» کفري داشت پنهان
چو حالش بود، دَرهم دِرهمي قلب
نمودي سکّه تا نفعي کند جلب
جز اين صنعت دگر چيزي نبودش
ز بي چيزي غم دل مي فزودش
بزد آن سکّه آوردش به بازار
به هر کس داد، رد کردش به آزار
قضا را بود بقالي در آن کوي
که خويش همچو رويش بود نيکوي
به شغل خويشتن آن مرد بقّال
ز اهل حال پنهان بود در قال
چو آمد نزد آن بقّال خوشخو
گرفت آن قلب از او با روي نيکو
چنين پنداشت آن قلب دغل کار
که نبود مرد از قلبش خبردار
زدي آن سکّه را هر روز آن قلب
چو آوردي نکردي او زخود سلب
تمام عمر کار هر دو اين بود
که اين داد و سِتد با هم قرين بود
نه او مي کرد ترک بد فعالي
نه اين يک ترک اين نيک خصالي
من آن قلب دغل آن بد فعالم
تويي بقّال خوب و خوش خصالم
«وفايي» را شود يارب زبان لال
که بقّال آفرين را خواند بقّال
نه بقّالي تو بقّال آفريني
که بقّال از تو دارد اين اميني
تو اين قلب دغل تبديل بنما
به تبديل دغل تعجيل بنما
جز اين قلب دغل چيزي ندارم
به تبديلش ز تو اميدوارم
که از من کس نمي گيرد، به هيچش
بگير او را و در رحمت بپيچش
اگر باشد دکّان رحمتت باز
کنم زين قلب بر افلاکيان ناز
وگر دکّان رحمت هست مسدود
زر بي عيب بوذر هست مردود
اگر سلمان بيارد خرمن زر
چو من او هم بماند در پس در
ولي در گوش جانم آيد آواز
که باشد باب رحمت تا ابد باز
خداوندا، تو از اين در مرانم
که جز اين در، در ديگر ندانم
از آن روزي که من دانستم اين در
بود امّيدم از خوفم فزونتر
ولي ترس از اميد خويش دارم
ز صدق و کذب او تشويش دارم
به امّيد از تو هم بايد مدد جُست
اميد صادق ار، باشد هم از تست
خدايا، گر اميدم هست معيوب
اميدم را اميدي کن خوش و خوب
تو امّيد مرا اميد بنماي
به صدق آن مرا تائيد بنماي
که من از خويشتن چيزي ندارم
به امّيد از تو هم امّيدوارم
چراغم را گر از تو نيست نوري
ز سعي من نزايد غير دوري
بنه از بندگي منّت به جانم
که اين بهتر ز ملک جاودانم
گرم در بندگي ياري نمايي
نمي خواهم جز اين اجر و جزايي
همينم بس که اذن کار دارم
چه مزدي به از اين درکار دارم
ز يارم مزد خدمت اين بود بس
که خدمت کار اويم ني دگر کس
کدامين دولتم خوشتر از اين است
که خدمت خدمت آن نازنين است
چه مزدي بهترم از بندگي هست
خوش آن ساعت که اين دولت دهد دست
از آن دلبر همين بس مزدِ کارم
که کرد از بهر خدمت اختيارم
بود بهتر ز صد خُلد و جنانم
که من خود بنده ي آن آستانم
چه مزدي بهتر است از بنده بودن
به خاک آستانش جبهه سودن
بساز اي دوست ما را بنده ي خويش
که تا فارغ شوم از بيم و تشويش
به ذلّ بندگي ميده مرا، سير
که ذلّت از تو به تا عزّت از غير
ز ذلّ بندگي کن سر بلندم
رهايي ده ز قيد چون و چندم
مرا، در بندگي چالاک گردان
ز لوث خودپرستي پاک گردان
به هم برزن دکّان و منزلم را
براي کار فارغ کن دلم را
زهر کاري مرا معزول فرما
به کار بندگي مشغول فرما
مرا در بنده بودن ساز مقهور
نيم گربنده سازم بنده با زور
خوش آن ساعت که روزم را شب آيد
شبم را وقت يارب يارب آيد
خوش آن ساعت که با يادش کنم روز
به يادش روزها هر روز فيروز
تجلّي ها، چو بي اندازه باشد
به هر روزم خدايي تازه باشد
ز ياد او کنم شيرين لبم را
کشم از سينه يارب ياربم را
به هر يارب از او «لبّيکم» آيد
مدد، در بندگي ها، پيکم آيد
مدد، در ياري ام گر نبود از وي
نيايد ياري ام از جان پياپي
مدد، در بندگي مي کن عطايم
همين از دوست بس مزد و جزايم
همين دولت بسم از حضرت دوست
که گويندم «وفايي» بنده ي اوست
به هر دردم اگر بخشي صبوري
نمايم صبر الاّ دردِ دوري
که دوري آتش است و آتش انگيز
کند دوزخ ز دوري نيز پرهيز
مرثيه ها
بند اول
در کربلا چو محشر کبري شد آشکار
گشتند دوزخيّ و بهشتي به هم دچار
بودند خيل دوزخي آن روز شادکام
امّا بهشتيان همه لب تشنه و فکار
اهل بهشت را جگر از قحط آب، آب
در کام اهل دوزخ و نار، آب خوشگوار
آن ساقيان کوثر و آن شافعان حشر
گشتند تشنه طعمه ي شمشير آبدار
آتش به خيمگاه زدند اين روا نبود
کز دوزخي به کاخ بهشتي فتد شرار
پس دختران فاطمه يکسر شکسته دل
هر يک چو آفتاب به جمّازه يي سوار
هر يک سوار ناقه ي عريان که ناگهان
برگشتگان بي کفن افتادشان گذار
هر پيکري چو کوکب رخشنده در فلک
يا چون فلک ز زخم فراوان ستاره بار
زينب چو ديد پيکر صد پاره ي حسين
غلطان به خاک ماريه با قلب داغدار
بررُخ نمود ناخن بي صبري آشنا
کرد از هلال چهره ي خورشيد را نگار
از سوز دل به آن تن بي سر خطاب کرد
نوعي که زد، به خرمن هفت آسمان شرار
گفتا تويي برادر زينب تويي حسين
آيا تويي که از تو مرا بود اعتبار
ديدي تو اعتبارم و اکنون نظاره کن
بي اعتباري ام که چها کرده روزگار
پس روي خويش سوي نجف کرد و باز گفت
کاي باب تاجدار من اي شير کردگار
آخر مگر نه ما همه ذرّيه ي توايم
در چنگ خصم همچو اسيران زنگبار
آخر مگر نه اين تن بيسر حسين تست
کافتاده پاره پاره در اين دشت فتنه بار
يکدم بزن به قائمه ي ذوالفقار دست
برکش پي تلافي از اين قوم دون دمار
در نظم و نثر مرثيه ات گر مدد کنند
مزدت همين بس است «وفايي» به روزگار
—
بند دوم
ميزان حُسن و عشق چو با هم قرين فتاد
سهم بلاي او به امام مبين فتاد
عشقش عنان کشيد ز يثرب به کربلا
کوشيد تا که کار، به عين اليقين فتاد
در دشت عشق تاخت سمند آنقدر که کار
از عشق درگذشت و به عشق آفرين فتاد
از تاب تشنه کامي اطفال شد چنان
کز تاب، پيچ و تاب به حبل المتين فتاد
او را چو سنگ کين زجفا بر جبين زدند
از بهر سجده شکرکنان بر زمين فتاد
ساکن شد آسمان و زمين گشت بي سکون
از زين چو بر زمين شه دنيا و دين فتاد
در خاک و خون ز سوز جراحات و زخم تير
گه جانب يسار و گهي بر يمن فتاد
از کينه گشت سر به سر نيزه اش بلند
عريان به خاکش آن بدن نازنين فتاد
خاتم برفت از کفش انسان که جبرئيل
برزد فغان زدست سليمان نگين فتاد
شمر شرير در حرمش برزد آتشي
کز آن شرار برفلک هفتمين فتاد
غلمان و حور سربسر، آنچه سر شدند
چون بانگ اين خبر به بهشت برين فتاد
زين العباد زار کز او ماند يادگار
بر گردنش ز کينه غُل آهنين فتاد
يکسر حريم او چو اسيران زنگبار
هر يک چو آفتاب به جمّازه يي سوار
—
بند سوم
چون کاروان عشق به دشت بلا گذشت
افکند بار عشق در آنجا ز جا گذشت
با عشق ديد آب و هوايش چو سازگار
منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت
سالار کاروان همه کالاي عشق را
بنهاد در ميانه زهر مدّعا گذشت
چون در زمين پُر خطر نينوا رسيد
با صد هزار شور و نوا از نوا گذشت
از جان و دل گذشت به راه نگار خويش
از سر، جدا گذشته و از تن جدا گذشت
روزي که از مدينه برون مي نهاد پاي
از خانمان گذشته و از اقربا گذشت
هر چند در بها و ثمن مي فزود حُسن
عشق آنقدر فزود که تا از بها گذشت
شکرانه داد اکبر و اصغر به راه دوست
در کوي عشق يار چو از وي بدا گذشت
هر چيز را به عالم امکان نهايتي است
جز عشق او به دوست که از منتها گذشت
معراجش از «دني فتدلّي» گذشت و ليک
نايد مرا ديگر به زبان تاکجا گذشت
معشوق جلوه کرد به آئين عاشقي
خود عشق باخت با خود و از ماسوا گذشت
از سرگذشت او نتوان گفت يا شنيد
کامد چه بر سرِ وي و بر وي چها گذشت
سرخوش گذشت از سر عالم به راه دوست
از هرچه درگذشت به عين رضا گذشت
از عشق هم گذشت که عشق است خود حجاب
پس روي خويش ديد چو خورشيد بي نقاب
—
بند چهارم
شيران کارزار و اميران روزگار
عبّاس و عون و جعفر و عثمان نامدار
در باغ بوتراب خزان چون رسيد، شد
بر سرو هر سه چار سموم اجل دچار
عبّاس خواند هر سه برادر، به نزد خويش
در بر کشيد سرو يکي بود شد چهار
گفتا کنونکه کار بود تنگ بر حسين
ننگ است ننگ زندگي ما به روزگار
خوابيده جمله سبز خطان لاله گون کفن
چون سرو ايستاده حسين بي معين ويار
بايد رويد هر سه به پيش دو چشم من
گرديد کشته تا که شود قلب من فکار
داغ شما چو بر جگرم کارگر شود
از قهر برکشم مگر از قوم دون دمار
يک يک روانه کرد سوي جنگ هرسه را
از داغ مرگشان به دل خويش زد شرار
پس خود روانه گشت سوي شاه بي سپاه
زد بوسه بر زمين و عَلَم کرد استوار
يعني عَلَم براي سپاه است و اين سپه
يکسر به خون فتاده عَلَم را کنم چکار
رخصت گرفت زان شه بي يار و مستمند
شد بر سمند و تافت به ميدان کارزار
ناگه شنيد ناله و آواي العطش
آن العطش کشيد عنانش ز گير و دار
برگشت سوي خيمه و مشکي گرفت و رفت
سوي فرات با جگري تشنه و فکار
پُر کرد مشک و پس کفي از آب برگرفت
مي خواست تا که نوشد از آن آب خوشگوار
آمد به يادش از جگر تشنه ي حسين
چون اشک خويش ريخت زکف آب و شد سوار
برخود خطاب کرد که اي نفس اندکي
آهسته تر، که مانده حسين تشنه در قفار
عبّاس بي وفا تو نبودي کنون چه شد
نوشي تو آب و مانده حسينت در انتظار
رسم وفا به جا تو نياري بسي بجاست
خوانند بي وفات اگر اهل روزگار
رفتت مگر زياد حقوق برادري
عبّاس رسم مهر و وفا را نگاهدار
شد با روان تشنه زآب روان، روان
دل پُر زجوش و مشک به دوش آن بزرگوار
چون شير شرزه برون آمد از فرات
پس عزم شد نمود که او بود شاهوار
ديدند خيل دوزخيانش که مي رود
مانند آب رحمت و آبش بود، به بار
پس همچو سيل خيل روان شد زهر طرف
طوفان تير و سنگ عيان شد زهرکنار
کردند جمله حمله بر آن شبل مرتضي
يک شير در ميانه ي گرگان بي شمار
يک تن کسي نديده و چندين هزار تير
يک گل کسي نديده و چندين هزار خار
سرگرم جنگ بود زخود، بود بي خبر
کابن طفيل زد، به يمين وي از يسار
پس مشک را، ز راست سوي دست چپ کشيد
وز سوز سينه زد، به دل قدسيان شرار
مي داشت پاس آب و همي تاخت از کمين
دست چپش فکند لعيني ستم شعار
پس مشک را گرفت به دندان که اين گره
نگشود دست تا که به دندان رسيد کار
هي بر سمند برزد و گفت اي خجسته پي
کارم ز دست رفته و از دستم اختيار
اين آب را اگر برساني به تشنگان
بر رفرف و بُراق ترا زيبد افتخار
از بهر تشنگان اگر اين آب را بري
سبقت بري ز دلدل در عرصه ي شمار
مي تاخت سوي خيمه که ناگاه از قضا
تير قدر، رها شد و بر مشک شد دچار
زان تيرکين چو آب فرو ريخت بر زمين
شد روزگار در بر چشمش چو شام تار
مانند مشک اشک ملک هم به خاک ريخت
وز خاک شد به چهره ي افلاکيان غبار
چون آب ريخت خاک به سر بيخت بوتراب
در باغ خُلد فاطمه زد لطمه بر عذار
پس خود براي کشته شدن ايستاد و گفت
مردن هزار مرتبه بهتر که شرمسار
آنگه عمود و نيزه و شمشير و تير و سنگ
شامي بر او زدي زيمين کوفي از يسار
پس سرنگون ز خانه ي زين گشت بر زمين
فرياد يا اخا ز جگر بر کشيد زار
فرياد يا اخا چو به گوش حسين رسيد
گفتي مگر هژبر روان شد پي شکار
آمد چه ديد، ديد که بي دست پيکري
افتاده پاره پاره در آن دشت فتنه بار
آهي زدل کشيد و بگفت اي برادرم
عبّاس اي که از پدرم مانده يادگار
امروز روز ياري و روز برادريست
از جاي خيز و دست به همدستي ام برآر
برکش عنان خامه «وفايي» که اهلبيت
در خيمه ها نشسته پريشان و بي قرار
بايد حسين رود، به تسلّاي اهلبيت
ديگر گذشته کار ز سقّاي اهلبيت
—
بند پنجم
بر زخمهاي پيکرت ار، اشک مرهم است
پس گريه تا به حشر برآن زخمها کم است
زان ناوکي که بر دلت آمد زشست کين
خون دل از دو ديده روانم دمادم است
زان تيغ کين به فرق تو تا حشر خاک غم
بر فرق ماهمين نه که بر فرق عالم است
از پيچ و تاب تشنگي ات بر لب فرات
چشم جهانيان همه چون دجله و يم است
تنها همين فرات نشد از خجالت آب
از روي تو فرو به زمين رفته زمزم است
اي تشنه يي که از اثر اشک ماتمت
تا روز حشر گلشن دين سبز و خرّم است
پيش مصيبت تو مصيبات روزگار
بر ممکنات جمله چو دريا و شبنم است
از بس مصيبت تو عظيم اوفتاده است
نام تو و شکسته دلي هر دو با هم است
بر فرق و حلق اکبر و اصغر چو بنگرم
هر يک مصيبتش به دل از هريک اعظم است
از جور چرخ قامت زهرا نگشته خم
چون چرخ اگر خميده ز بار غمت خم است
زين غم به چرخ چارم و در هشت باغ خُلد
گريان و زار مريم و عيسي بن مريم است
هر دل که در غم تو بود خرّم است و شاد
خرّم دلي مباد که فارغ از اين غم است
شادي به ما همين نه محرّم حرام کرد
هر مه به ياد روي تو ما را محرّم است
گويند در بهشت برين جاي گريه نيست
گر نيست گريه بر تو مرا جاي ماتم است
هرجا که ماتمت بود آنجا بهشت ماست
جايي که نيست ماتمت آنجا جنهّم است
عهدي که با تو بسته «وفايي» به عهد خويش
صد شکر کز وفاي تو آن عهد محکم است
بر وعده ي وفاي تو باشد اميدوار
کايي زلطف بر سر او گاه احتضار
—
بند ششم
بيا به دانه ي اشک اين زمان معامله کن
به ماتم شه دين پاي دل پر آبله کن
به روز حشر که هر کرده را دهند جزا
اگر بهشت ندادندت از حسين گله کن
مگو بهشت کجا ما کجا و شاه کجا
بريز اشک روان يکدو روز حوصله کن
ولي نه شرط محبّت بود که بهر حسين
بگويمت به بهشت اشک خود مبادله کن
بريز اشک و مخواه از حسين غير حسين
زهرچه دل به حسين بند و خويش يکدله کن
گرت ز هر مژه خون قطره قطره جاري نيست
نظر به خنجر و شمر و به تير حرمله کن
ز ياد، مي نرود چون حسين به زينب گفت
ز موي خويش تو درپاي صبر سلسله کن
شوي چو مرحله پيما به سوي کوفه و شام
تو خويش قافله سالار اهل قافله کن
بلامبين و ولا را ببين که حضرت دوست
به خون بهاست تو خود ديده باز بر صله کن
کنونکه کعبه ي مقصود کبريا شده ايم
صفاي حق بنگر با نشاط هروله کن
به گوش جان حسين ناگهان رسيد پيام
که زودتر، به لقا کوش و ترک مشغله کن
گذشت وقت زوال و رسيد وقت بقا
تو جان خويش به جانان خود معامله کن
که ما از آنِ تو هستيم و خونبهاي توايم
تو هرچه خواهي در کار ما مداخله کن
«وفايي» آنچه نوشتي تو در صحيفه ي عمر
به غير صفحه ي عشقش تمام باطله کن
—
بند هفتم
عشق آن بود، که از تو تويي را به در کند
ويرانه ي وجود تو زير و زبر کند
عشق آن بود، که هرکه بدان گشت سربلند
بر نيزه سر نمايد و با نيزه سر کند
عشق آن بود، که تشنه ي ديدار يار را
حنجر زآب خنجر فولاد تر کند
عاشق کسي بود، که به دوران عاشقي
بر خود حديث عيش جهان مختصر کند
هرکس که در زمانه شود دردمند عشق
از راحت زمانه به کلّي حذر کند
در باغ جان هر آنکه نشاند نهال غم
نبود غمش که خشک شود يا ثمر کند
عاشق به جز حسين علي کيست در جهان
کز بهر دوست از همه عالم گذر کند
کو چون حسين آنکه زسوداي عاشقي
نه شادمان به نفع و نه خوف از ضرر کند
کو چون حسين آنکه به ميدان امتحان
جانان هر آنچه گويدش او بيشتر کند
حق خواهدش که تن به خدنگ بلا، دهد
او جان و تن به تير بلايش سپر کند
از خود گذشته اکبر از جان عزيزتر
در راه دوست داده و ترک پسر کند
اي من غلام همّت والاي آن شهي
کز ممکنات يکسره قطع نظر کند
هم خواهران و دخترکانش دهد اسير
هم کودکان خورد نشان قدر کند
از نينوا، به کوفه و از کوفه تا به شام
رأس بريده با حرم خود سفر کند
برتر بود ز عرش علا خاک کربلا
نازم به عشق او که به خاک اين اثر کند
بهتر بود ز آب بقا خاک درگهش
خضر نبي کجاست که خاکي به سر کند
گفتي که چهره سرخ «وفايي» کند ز عشق
آري کند وليک ز خون جگر کند
—
بند هشتم
چون شهسوار عشق به دست بلا رسيد
بر، وي ز دوست تهنيت و مرحبا رسيد
کرد از نشاط هروله با يک جهان صفا
از مروه ي وفا چو به کوي صفا رسيد
تذکار عهد پيش و بلاي الست شد
آمد بشارتش که زمان وفا رسيد
چون در ازل به جان تو خريدار ما شدي
اکنون بيا که وقت اداي بها رسيد
ما خود، به عهد ثابت و بر، وعده صادقيم
با جان شتاب کن که زمان لقا رسيد
سبقت گرفته عشق تو چون بر، بداي ما
جان ده به کام دل که نخواهد بدا رسيد
ما خود ترا فدايي و ما خود ترا، جزا
سبحان من جزا که ز وي اين جزا رسيد
بشکفت غنچه ي دلش از شوق همچو گل
از گلشن وفا چو به وي اين ندا رسيد
قربانيي نمود که حيرانش صد خليل
چون آن خليل کعبه ي دل در مني رسيد
خون از زمين به جوش و به گردون شدي خروش
بر روي خاک تيره چو خون خدا رسيد
روح روان او چو روان گشت از بدن
لال است زان زبان که بگويد کجا رسيد
دلهاي اهلبيت در آن سرزمين شکست
چون کشتي نجات به درياي خون نشست
—
بند نهم
اي خاک کربلا تو به از مشک و عنبري
ازهر چه گويمت تو از آن چيز برتري
اي خاک پاک اين نه خطا بود خواندمت
اکسير اعظمي تو و گوگرد احمري
اي خاک چيستي تو ندانم که عرش هم
با، نيم ذرّه ات ننمايد برابري
هر سبحه يي که بسازند از تودر، بها
صد ره فزونتر آمده از مهر و مشتري
هر سجده يي که بر تو نمايند در نماز
آن سجده بگذرد ز ثريّا و از ثري
اي خاک پاک در تو شفا را نهاده حق
داري شرف توبر، دم عيسي زبرتري
زان گوهري که در تو نهان است اي زمين
خاکت شکست رونق بازار گوهري
خوابيده در تو سبز خطان جمله مشکموي
کاينسان عبير بويي و بهتر ز عنبري
جانهاي پاک در تو ز هفتاد تن فزون
در رتبه هر کدام فزون از پيمبري
افتاده در تو سروقدان لاله گون کفن
هريک به چهره ماه و به قامت صنوبري
هر چند بي سرند ولي در، ديار عشق
بر خيل سروران همه دارند سروري
خود آدم است در تو نهان کز وجود او
مسجود بر ملايک و منظور داوري
يا آنکه هست نوح ولي نوح کي چنين
در خون نمود کشتي عشقش شناوري
ني ني خليل باشد و اکبر ذبيح او
ليلا بسي نموده در اين خاک هاجري
ياموسي است و گنبد پرنور طور او
هفتاد تن سبطي اش از پي به ياوري
يا عيسي است و نيزه ي خوليست دار او
خود شد نهان ز کيد يهودان سامري
يحيي بود مگر که سر از پيکرش جدا
امّا جدا نگشته ز يحيي به جز سري
يحيي جدا نگشت زهم بند بند او
رأسش نشد به نيزه ز کشور، به کشوري
يحيي عيال او به اسيري نرفته است
يحيي از او نرفته نه اکبر نه اصغري
اين خود محمّد است يقين در تواي زمين
کاينسان شده است زابر تو هر پيمبري
گر حيدر است در تو نهان از براي کيست
وز بهر چيست ناله و فرياد حيدري
پس شد يقين که فاطمه را نور عين بود
ديگر ترا بس است «وفايي» حسين بود
—
بند دهم
اي کرب و بلا منزل جانان من استي
يعني تو مقام شه گل پيرهن استي
خود گلشن طاهايي و باغ گل زهرا
کاينسان چمن اندر چمن از ياسمن استي
زان پيکر زيبا که به خاک تو دفين است
تا چشم کند کار پر از نسترن استي
اين نکهت سيب از تو از آن سيب بهشتي است
يا بسکه نهان در تو ز سيب ذقن استي
صد طعنه زند خاک تو بر حقّه ي ياقوت
پر خون بسي اندر تو ز دُرج دهن استي
گلزار و چمن را نشنيديم غم اندوز
چون است که خون گلشن و بيت الحزن استي
اي کرب و بلا اين چه جلال است که نامت
با نام حسين در همه جا مقترن استي
بس طُرّه ي مشکين به تو از اکبر و اصغر
بس جُعد معنبر به تو از مرد و زن استي
بس زلف خم اندر خم و دلهاي شکسته
کاندر تو نهان است شکن در شکن استي
از نافه ي پرخون غزالان حجازي
خود غيرت تاتار و خطا و ختن استي
خون جگر و پاره ي دل بس به تو آغشت
خاک و گِل تو رشک عقيق يمن استي
هفتاد و دو تن در تو همه سيم تنانند
بر هر يک از ايشان نگرم بي کفن استي
بهر جگر تشنه لبان تا به قيامت
هر صبح نسيم سحري بادزن استي
شور دگرت باز به سر هست «وفايي»
اين باده که خوردي مگر از قعر دن استي
گر شور حسين بر سر تو نيست پس از چيست
اين شهد که امروز ترا در سخن استي
—
بند يازدهم
اي خاک کربلا تو بهشت برين شدي
زآنرو که جاي خسرو دنيا و دين شدي
نازي اگر به کعبه و بالي اگر، به عرش
زيبد چو جاي آن بدن نازنين شدي
هستي زمين و قدر تو از آسمان گذشت
يا حبّذا، زمين که به از، هر زمين شدي
خوابيده بسکه سبز خطان در تو گلعذار
يک باغ پر ز نسترن و ياسمين شدي
از نافه هاي خون ز غزالان هاشمي
بالله خطاست گويمت ار، مشک چين شدي
جان جهان چو در تو نهان شد به روزگار
زان جان پاک منظرِ جان آفرين شدي
بگزيده جاي در تو چو آن شاهباز عرش
تا روز حشر مهبط روح الامين شدي
پنهان چو شد پناه خلايق به کوي تو
زان شد که کعبه ي دل اهل يقين شدي
خورشيد اگر کند ز تو پيوسته کسب نور
زانرو بود، که مطلع انوار دين شدي
بوي بهشت از تو رسد بر مشام جان
اي خاک تا به نکهت سيبش قرين شدي
از عرش چون فتاده به فرش تو گوشوار
زيبد اگر، به چرخ زني چترِ افتخار
—
بند دوازدهم
اي شهيدي که نشايد غمت ازياد رود
گرچه اين خاک وجودم همه بر باد رود
ماجراي غمت ار بگذرد اندر آفاق
تا به افلاک همي ناله و فرياد رود
محض رفتن به جنان مايه ي شادي نبود
گر کسي سوي جنان با تو رود شاد رود
زان کنم اين همه فرياد گه هرگز به جهان
نشنيدم به کسي اين همه بيداد رود
دل زغم سوزد و شاد است از اين سوز، آري
عشقت آنجا که رود تفرقه ز اضداد رود
در بهشتم غم بي آبي ات از دل نرود
گر رود خود نه گمانم که زبنياد رود
آب از حنجر خشک تو چه فولاد چشيد
تا به حشر آب غم از چشمه ي فولاد رود
خسروا، شمّه يي از عشق تو گر گويم فاش
شور شيرين زجهان از سر فرهاد رود
نشود تسليه ي ماتمت الا، به حضور
اين غم از جلوه ي رويت مگر از ياد رود
روز آخر همه را ديده به دست تو بود
گر چه با مغفرت و با کف پرزاد رود
—
بند سيزدهم
دگر چو نوبت آن کودک صغير آمد
ز چرخ پير خروش ملک به زير آمد
به جان نثاري بابا، ز گاهواره ي ناز
نخورد شير تو گفتي چو بچه شير آمد
که گر، به جثّه صغيرم ولي به رتبه کبير
کبير را ندهند آب چون صغير آمد
اگر به کار پدر نامد اين پسر روزي
درست آمده امروز اگر چه دير آمد
ولي چو گوهر بي آب را بهايي نيست
پي نثار تو اين دُر بسي حقير آمد
گرفت مادر و آوردش او به نزد پدر
که اين پسر دگر از جان خويش سير آمد
ز تشنگي نه به تن جان نه شير در پستان
مرا دل از غم اين طفل در نفير آمد
نگر عقيق لبش کز کبودي است سياه
نگر که لعل بدخشان به رنگ قير آمد
گرفت بر سر دستش چو گوهري غلطان
به سوي معرکه ناچار و ناگزير آمد
به روي دست پدر در ميانه ي ميدان
براي کشته شدن او بسي دلير آمد
کشيد ناله حسين کاي سپاه کوفه و شام
خود اين پسر زرسوليست کو بشير آمد
بود نبيره و فرزند پادشاه رسل
که او بشير و نذير است و بي نظير آمد
اگر به نزد شما قدر او حقير بود
ولي به نزد خدا قدر او کبير آمد
به غير قطره ي آبي نخواهد او ز شما
حقير نيست ولي خواهشش حقير آمد
نمي کنيد به طفلان اشک من رحمي
کنيد رحم به اين طفل کو صغير آمد
براي کودک بي شير، آب مي طلبيد
که تير حرمله ي ملحد شرير آمد
به جاي شير طلب کرد، آب آن مظلوم
به جاي آب شرار از خدنگ تير آمد
رسيد آب ز پيکان به حلق تشنه ي او
چو مرغ بسمل در خون زوي صفير آمد
پي تسلّي بابا تبسّمي بنمود
که سوز تير به حلقم چه دلپذير آمد
بگو به مادر زارم اگر که کودک تو
ز شير سير نشد خود زتير سير آمد
دگر بگو به «وفايي» به ماتم فرزند
صبور باش که عمر جهان قصير آمد
حسين سبط رسول است و نور چشم بتول
ببين چه بر سرش از دست چرخ پير آمد
دلي که در غم فرزند بوتراب بود
به روز حشر دگر فارغ از عذاب بود
—
بند چهاردهم
شمر لعين چو خنجر کين از کمر کشيد
جبريل مضطرب زجگر نعره بر کشيد
آن بي حيا ز روي پيمبر نکرد شرم
خنجر زکين به حنجر آن محتضر کشيد
خورشيد منکسف شد و آفاق پر زشور
چون آفتابش از افق نيزه سر کشيد
جسمش به روي خاک و سرش بر سر سنان
زينب چو ديد ناله ي زار از جگر کشيد
آنگه ز خوف خصم چو مرغ شکسته بال
طفلان بي پدر همه در زير پر کشيد
هر بار محنتي که تصوّر کند خيال
زينب هزار بار از آن بيشتر کشيد
از کربلاي غم چو سفر کرد سوي شام
داند خداي او که چه در اين سفر کشيد
شمرش ميان کوچه و بازار شهر شام
چون آفتاب بر سر هر رهگذر کشيد
آه از دمي که آل نبي را به ريسمان
آن بدگهر تمام چو عقد گهر کشيد
در مجلس يزيد کشيد آن ستم کشان
حوران باغ خلد به سوي سقر کشيد
بنگر که کار پردگيان حريم قُدس
از جور روزگار به نظّاره گر کشيد
اي روزگار از تو به غير از جفا نشد
کامي روا نکردي و کامت روا نشد
—
بند پانزدهم
مي بود واجب ار، که کسي را چنين کشند
ممکن نمي شدي که به اين ظلم و کين کشند
اسلام و دين ببين که چسان امّت نبي
دين را بهانه کرده و اسلام و دين کشند
بهر يزيد و زاده ي مرجانه ي پليد
سبط رسول و زاده ي حبل المتين کشند
دوزخ کم است بهر گروهي که از جفا
جان جهان و مظهر جان آفرين کشند
دنياپرست بين که به اميد ملک ري
از دين گذشته خسرو دنيا و دين کشند
پروردگان دامنت اي چرخ دون نواز
پرورده ي کنار رسول امين کشند
کافر دلان نگر، به لب آب تشنه لب
آن را که هست معني ماء معين کشند
کشتند آن که از پي يکتار موي او
نبود تلافي ار، همه اهل زمين کشند
چون ظلمشان نداشت نهايت پس از حسين
کردند قصد تا که مگر عابدين کشند
ايزد نخواست ورنه از ايشان عجب نبود
برهم زنند يکسره شيرازه ي وجود
—
بند شانزدهم
اي خون پاک از همه چيزي تو برتري
زان برتري که خون خداوند اکبري
اي خون هزار مرتبه سوگند، مي خورم
بر پاکي ات که طاهر و طُهر و مطهري
اي خون پاک گر تو نه ثاراللّهي چرا
خواهنده ات خداست به هنگام داوري
در حيرتم که اهل ستم چون کنند چون
در روز داوري چوتو خود خون داوري
اي خون پاک از تو حسين چون وضو گرفت
او را خدا، به هر دو را سرا داد سروري
چون از تو بوده غسل و وضوي شهادتش
از سلسبيل بهتر و برتر ز کوثري
درياي رحمتي تو که آن کشته ي جفا
اندر تو کرده کشتي عشقش شناوري
خطّ شهادتي تو که چون نامه ي فراق
بر، يال ذوالجناح و به بال کبوتري
گاهي به زرد چهره و گيسوي زينبي
گاهي به سبز شيشه و بر چرخ اخضري
بر روي دين و چهره ي ايمان تو غازه اي
بر پيکر عروس شهادت تو زيوري
اي خون مگر ز پيکر پاک محمّدي
اي خون مگر ز مُهجه ي زهراي ازهري
هستي تو کيمياي سعادت به نشأتين
اکسير اعظمي تو و گوگرد احمري
اي خون اگر که مشک خطا خوانمت خطاست
تو از دل و ز نافه و از نافه برتري
اي خون تو چيستي که همه جرم انس و جان
با نيم قطره ات ننمايد برابري
چيزي خدا نديد بها از براي تو
خود را بديد در عوض و در بهاي تو
—
بند هفدهم
آه از دمي که رو به ره آورد کاروان
بر هفتم آسمان شد از آن کاروان فغان
يک کاروان تمام زن و طفل خورد سال
از جور چرخ بي کس و در، بند ناکسان
يک تن نبود محرمشان غير عابدين
آن هم عليل و زار و گرفتار و ناتوان
مردان کاروان همه بي سر به روي خاک
سرها، به نيزه با سرِ سالار کاروان
آشوبِ حشر شور قيامت شد آشکار
چون سوي قتلگاه شد آن کاروان روان
ديدند سروران همه تن داده بر قضا
دل بر قدر نهاده و سر داده بر سنان
تن هاي مهوشان همه افتاده بر زمين
هر يک چو آفتابي و برتر ز آسمان
بي تاب بر زمين همه افکنده خويش را
از ناقه ها چو برگ خزان موسم خزان
زن هاي بي برادر و اطفال بي پدر
هريک کشيده در بر خود پيکري چو جان
آن بلبلان زار، به گلزار قتلگاه
چون جسم گلرخان همه از ديده خون فشان
هر بلبلي ز داغ گلي با هزار، شور
افکنده غلغلي که گلم رفته از ميان
بر باد رفت گلشن زهرا، به نينوا
افتاده بلبلان خوش الحانش از نوا
—
بند هجدهم
آن کشته يي که نيست جزايي براي او
غير از خداي او که بود خونبهاي او
آن کشته يي که حيدر و زهرا و مصطفي
دارند صبح و شام به جنّت عزاي او
آن کشته يي که شمّه يي از شرح ماتمش
خواند از براي موسي عمران خداي او
آن کشته يي که ساخت خداوند کردگار
سرتا بسر جهان همه ماتمسراي او
آن کشته ي جفا که جز او هيچ کشته يي
هرگز نشد جدا سر او از قفاي او
ز احرام حج چو گشت به کرب و بلا مُحلّ
زيبد به کعبه فخر کند کربلاي او
از سرچه شد عمامه و از دوش او ردا
گرديد کبرياي خدايي رداي او
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا
جان جهانيان همه مي شد فداي او
دل تا زجان بُريد و به جانان خويش بست
دلهاي دوستان همه شد آشناي او
بهر لقا چو خويش فنا کرد در بقا
شد تا ابد لقاي خدايي لقاي او
معراج اولش سرِ دوش پيمبر است
معراج آخرش ز هر انديشه برتر است
—
بند نوزدهم
در ماتم شهي که سرش از جفا برند
رخت عزا رواست ز سر تا به پا برند
هرگز شنيده ايد که بي جرم و بي گناه
همچون حسين کسي که سرش از قفا برند
هرگز شنيده ايد که اعضاي کشته را
از هم جدا نموده و هريک جدا برند
هرگز شنيده ايد که در شادي کسي
از بهر نوعروس لباس عزا برند
يا خود به جاي رخت عروسي شنيده ايد
اوّل کفن به قامت نوکدخدا برند
سقّا شنيده ايد که لب تشنه جان دهد
يا بهر آب بازوي او از جفا برند
جمعي نبي پرست و خدا گو شنيده ايد
بيگانه وار سر ز تن آشنا برند
باشد روا «وفايي» اگر خيل حور عين
گيسوي خويش يکسر از اين ماجرا برند
—
بند بيستم
دست قضا چو خون حسين ريخت بر زمين
آندم قدر، ز روي نبي گشت شرمگين
ذرّات کاينات قرين فنا شدند
چون شد قِران مهر و مهش با سنان کين
نزديک شد به هم خورد اوضاع روزگار
گردد عيان بر اهل جهان روز واپسين
آسيمه سر شدند در افلاک ماه و مهر
چون گشت سرنگون به زمين آفتاب دين
يکسر فناي کون و مکان مي شد آن زمان
باقي نماندي ار، به زمين زين العابدين
مي شد گُسسته رشته ي عالم ز يکديگر
زو گر نبود رشته ي حبل المتين متين
در حيرتم که مير قضا چون دهد رضا
بر خسروي چنان برود ظلمي اين چنين
کاهريمنان کوفه و کافر دلان شام
دست خدا، بُرند زکين از پي نگين
زين ماجرا، زجان پيمبر شکيب شد
در خون خضاب پنجه ي کفّ الخضيب شد
—
بند بيست و يکم
هر دُرّ اشک کز غم آن تاجدار نيست
در پيش اهل نظر آبدار نيست
آغشته گر، به خون جگر نيست دُرّ اشک
هرچند پربهاست ولي شاهوار نيست
پيوسته داغدار و جگرخون چو لاله باد
آن دل کز آتش غم او داغدار نيست
چشمي که گريه اش نبود در غم حسين
خندان هزار حيف به روز شمار نيست
هرگز مباد خرّم و خندان کسي که او
غمگين و زار درغم آن شهريار نيست
او سر دهد به تيغ جفا از براي ما
ما را سري به زانوي غم استوار نيست
او جان نثار دوست نمايد، به راه ما
ما را، دودانه اشک به راهش نثار نيست
از ماه تا به ماهي و از عرش تا به فرش
کو ديده يي که از غم او اشکبار نيست
زين ماتم است مردم چشم سياه پوش
او را به عيش اهل جهان هيچ کار نيست
پيوسته اشک سرخ من اندر کنار باد
چون دُرّ نظم دلکش من آبدار باد
—
بند بيست و دوم
هفتاد تن ز عشق چو از پا در اوفتاد
پس قرعه اش به نام علي اکبر اوفتاد
ديدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
ديگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قيمت ديدار حسُن يار
چون کار با جوان پري پيکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبيه به پيغمبر اوفتاد
از پاي تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گويمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پاي پدر با سر اوفتاد
گفت اي پدر ترا نتوانم غريب ديد
از بي پناهي ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت مي فکند
نوعي که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ي نبرد ز شمشير او بسي
تن هاي بي سر و سر بي مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روي هم به زمين پيکر اوفتاد
برگشت سوي باب ولي با دلي کباب
از تاب تشنگي به شکايت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگي و ثقل آهنم
اين تن بسان کوره ي آهنگر اوفتاد
يک قطره آب کاش ميسّر شدي پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتري ز گوهرش اندر دهان نهاد
زين عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکيد آب زگوهر که آتشي
از حلق او به حلقه ي انگشتر اوفتاد
پس از پي وداع حرم سوي خيمه رفت
شوري عجيب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبيح چو ليلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت اي اميد قلب من آيا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روي تو مشکل تر اوفتاد
اندر خيال خال لبت اي پسر دگر
دل همچو عود و سينه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببين زاده ي بتول
در چنگ خصم بي کس و بي ياور اوفتاد
فرزند تست قابل قرباني حسين
بهر تو نزد حق چه از اين بهتر اوفتاد
فرزند تو فدايي فرزند بانويي است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغيست بر دل تو «وفايي» که آتشي
زين شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولي
اين داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
يارب دلي زداغ «وفايي» خبر مباد
يعني کسي به ماتم و داغ پسر مباد
—
بند بيست و سوم
از روزگار داد و فغان ز احتساب او
فرياد از تطاول و از انقلاب او
در کام اشقيا نچکاند جز انگبين
در جام اتقيا همه زهر مذاب او
اي روزگار باتو چه کرده است بوتراب
کافکنده اي به خون همه شيران غاب او
عبّاس و قاسم و علي اکبر حبيب و عون
غلطان به خاک و خون همه از شيخ و شاب او
عبّاس تشنه کام برون آري از فرات
سوي حرم کني همه سعي و شتاب او
تا سوي تشنگان برد آبيّ و از قضا
تير قدر به خاک فرو ريزد آب او
دادي به باد گلشن زهرا و تا به حشر
کردي روان ز چشم عزيزان گلاب او
زان صبح شوم آه که در مجلس يزيد
بر خاص و عام تافت به شام آفتاب او
بزم يزيد و جام شراب و سر حسين
بايد ز پاره ي دل زينب کباب او
صغري در اضطراب کنيزيّ و مرتضي
در اضطراب شد به نجف ز اضطراب او
پرسد نبي ز امّت اگر شرح ماجرا
يارب چه مي دهند به فردا جواب او
حاشا کسي که بسته به اين خاندان بود
ايزد به روز حشر نمايد عذاب او
اي آل بوتراب «وفايي» ز شعر خويش
باشد به خاندان شما انتساب او
—
مرثيه
چرا فتاده اي، اي نخل نورسيده ي من
سرور سينه ي ليلا و نور ديده ي من
مگر چه شد که چنين اُفتاده اي خاموش
چه واقع است عزيزم که رفته اي از هوش
بپاي خيز و بياراي قدّ دلجو را
نمابه دشمن بدخوي زور بازو را
خدا نکرده مگر، زخم کاريي داري
که اين زمان پدرت را، نمي کني ياري
گمان من که ترا تيغ منقذ کافر
ز پا فکنده که نتوان بپاي خاست دگر
بپاي خيز تو اي نخل نورس چمنم
بيا به خيمه که زخم سرتو بخيه زنم
هزار حيف که لب تشنه و جوان مردي
توان و تاب از اين پير ناتوان بردي
پس از تو خاک دو عالم به فرق عالم باد
دل زمانه و اهل زمانه شاد مباد
—
مرثيه
تير از کمان گذشت و شه دين ز اصغرش
اصغر ز آب از آنکه گذشت آب از سرش
تير از گلوي اصغر و بازوي شاه دين
بگذشت و جا نبود، به جز جان حيدرش
زآن هم گذشت و بر جگر مصطفي رسيد
تا خود، دگر کجا بود آن جاي ديگرش
—
مرثيه
بدادم زر، گرفتم در عوض جان
چه جان جان جهان به به چه ارزان
اگر زر، دادم امّا سر گرفتم
به عالم زندگي از سر گرفتم
همين دولت بس اندر نشأتيم
که من سوداگر رأس حسينم
سراسر کلبه ام گرديده پُر نور
فکنده در سر سودايي ام شور
مسيحا را نمودم شاد و خرّم
ز غم آزاد کردم جان مريم
عبادت هاي چندين ساله آخر
ثمر بخشيد و شد امروز ظاهر
—
تضمين غزل سعدي
شه دين گفت به تن زخم مرا، مرهم ازوست
شکر او را که مرا عهد و وفا محکم از اوست
غمي ار، هست مرا شادم از آن کان غم ازوست
«به جهان خرم از آنم که جهان خرّم ازوست»
«عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست»
بسي از مرگ عزيزان شده کارم مشکل
دل به جز کشته شدن نيست به چيزي مايل
شور عشقي که مرا، در سر و شوقيست به دل
«نه فلک راست مسلّم نه ملک را حاصل»
«آنچه در سرّ سويداي بني آدم ازوست»
شوق جان باختنم شاهد خوش ميثاقيست
بگذرم از سرِ جان کاين روش مشتاقيست
تا مرا عشق حسين است و به تن جان باقيست
«به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقيست»
«به ارادت بکشم درد، که درمان هم ازوست»
گفت اگر بر سر من تير چو باران بارد
يا فلک داغ عزيزان به دلم بگذارد
باده از مصطبه ي عشق مرا خوش دارد
«غم و شادي بر عاشق چه تفاوت دارد»
«ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست»
تير عدوان به کمانها همه در، زه باشد
زخم پيکان به تنم از، که واز مه باشد
نظر دوست چو بر من متوجّه باشد
«زخم خونينم اگر، به نشود، به باشد»
«خُنک آن زخم که هر لحظه مرا، مرهم ازوست»
هر که مستانه نهد پاي به ميخانه ي عمر
لاجرم پُر کندش ساقي، پيمانه ي عمر
اي «وفايي» چو بريزد، پر پروانه ي عمر
«سعديا چون بِکند سيل فنا خانه ي عمر»
«دل قوي دار، که بنياد بقا محکم ازوست»
—
تضمين ابياتي از غزل صائب
گر از اين واقعه اشکت ز بصر مي گذرد
قدر اين قطره ز درياي گهر مي گذرد
مي دهد آهت از اين غم به شبستان لحد
نور شمعي که زخورشيد و قمر مي گذرد
آه از آن شب که حسين گفت به ياران فردا
هر که دارد سر تسليم ز سر مي گذرد
«چون صدف مُهر خموشي بگذاريد به لب»
از شما ورنه در فيض خبر مي گذرد
از دليران ظفر پيشه در اين دشت وصال
تير باران بلا همچو مطر مي گذرد
تاج زيباي شفاعت نهد اي قوم به سر
از شما هر که چو من از سر و زر مي گذرد
اين مکانيست که از حلق علي اصغر من
از کماندار قضا تير قدر مي گذرد
«جگر شير نداري سفر عشق مکن»
«سبزه ي تيغ در اين ره ز کمر مي گذرد»
«دل دشمن به تهي برگي من مي سوزد»
«برق از اين مزرعه با ديده ي تر مي گذرد»
زينب از حرف جگر سوز برادر مي گفت
«چارديوار مرا آب ز سر مي گذرد»
اُف به دنيا که دل آزرده از او بادل خون
قرّة العين نبي تشنه جگر مي گذرد
هر شهيدي دم تسليم به آن شه مي گفت
جان نثار تو چه با فتح و ظفر مي گذرد
سرِ خود ديد چو بر دامن آن شه حُرّ گفت
«رشته چون بي گره افتد زگهر مي گذرد»
آخرين گفته ي نور دل ليلا اين بود
«پاي بر عرش نهد هر که زسر مي گذرد»
مستمع باش «وفايي» که پي ذکر حسين
«سخن صائب پاکيزه گهر مي گذرد»
غزل ها
1
بسته ام باز، به پيمانه ي مي پيمان را
تا زپيمانه ي مي تازه کنم ايمان را
جز دل من که زند، يکتنه بر آن خم زلف
کس نديد است که گو لطمه زند چوگان را
دل ربودي زمن و جان به تو خواهم دادن
منّت از بخت کشم چون بسپارم جان را
ديد تا چاه زنخدان ترا، يوسف دل
برگزيد از همه آفاق چه و زندان را
گر رسد دست به آن زلف درازم روزي
مو به مو شرح دهم با تو شب هجران را
دوش گفتي بطلب هرچه که خواهي از ما
از تو بهتر چه بود تا که بخواهم آن را
گر اشاره ز لبت هست که جان بايد داد
پيش مرجان تو قدري نبود مر، جان را
به جحيمم مبر، اي دوست که از همّت عشق
رشک فردوس به ياد تو کنم نيران را
گر، به جنّت بروم باز ترا، مي جويم
طالب دوست «وفايي» چکند رضوان را
—
2
به روي خوب تو ديديم روي خوب يزدان را
به کفر زلف تو داديم نقد ايمان را
بطوف کعبه ي اسلام بت پرست شديم
خبر دهيد ز ما کافرو مسلمان را
به جز دلم که زند خويش را، بدان خم زلف
کسي نديده زند گوي لطمه چوگان را
دلم به حلقه ي زلفش گزيده است مقام
بود، که جمع کند خاطر پريشان را
براي کشتنم افراخته است پيوسته
کمان ابرو و آن تيرهاي مژگان را
طلوع صبح سعادت شود، دمي که صبا
زلطف باز کند چاک آن گريبان را
به جويبار دو چشمم گذر نما اي سرو
که از نظر فکنم سروهاي بُستان را
به يک تبسّم شيرين ربودي از من دل
تبسّمي دگر، اي دوست تا دهم جان را
«وفايي» از گل روي تو مي زند دستان
چنانکه بسته زبان هزار دستان را
—
3
ساقي ز ماه چهره بر افکن نقاب را
در ماهتاب سير، بده آفتاب را
در آفتاب اگر تو نديدي ستاره را
در روي جام باده نظر کن حباب را
مستسقي ام فزايدم از آب تشنگي
از آتش مي ام بنشان التهاب را
زن آتشي به کاخ وجودم ز جام مي
يکجا بسوز بام و برو سقف و باب را
با وصف چشم مست تو حاجت به باده نيست
مست و خراب کن به نظر شيخ و شاب را
هر ديده نيست قابل ديدار او مگر
آن ديده کز سراب کند فرق آب را
در آتش فراق تو چون گريه سرکنم
ز اشک بصر در آب نشانم سراب را
گر، ديدمي به خواب که مي بينمت به خواب
تا حشر، مي ندادمي از دست خواب را
زانرو دلم به چاه زنخدانش اوفتد
تا از کمند زلف بسازد طناب را
برحال اين خراب ز يار، ار تفقّديست
برگو کند خرابتر، او اين خراب را
ساقي شراب ناب مرا، بي حساب ده
کاين بي حساب سهل کند آن حساب را
زاهد اگر سئوال نمايد شراب چيست
برگو طمع مکن ز «وفايي» جواب را
ما ديده ور شديم از آنرو که کرده ايم
کحل دو ديده خاک در بوتراب را
—
4
به سر زلف تو گر جز تو مرا ياري هست
يا به جز زلف توام رشته ي زنّاري هست
تاجر عشقم و بارم همه کالاي وفاست
نه گمانم که در اين شهر خريداري هست
مشک تاتار، دودصدبار به يک جو نخرم
برکفم از شکن زلف تو تا، تاري هست
به جز آئينه ي رويت که ز خط يافت صفا
تيره هر آينه کو را خط زنگاري هست
همه دانند که من مات و گرفتار توام
خود در آئينه نظر کن گرت اِنکاري هست
شور لعل لب پرشور تو اندر دل من
آن چنانست که در سينه نمکزاري هست
نه خيال خُتنم هست و نه سوداي خطا
تامرا، با سر زلف تو سروکاري هست
به سر زلف تو سوگند که گر، بي رخ تو
دو جهان را، به نظر قيمت و مقداري هست
بيوفايي به «وفايي» مکن اينسان که وفا
نه متاعيست که در هر سر بازاري هست
—
5
دل زاهدان فريبد لب لعل پر فريبت
که نماند هيچ کس را، به جهان سر شکيبت
دل من بگير و بربند، به چين زلف يارا
چه شود اگر ز غربت به وطن رسد غريبت
تو چو شمع دلفروزي همه جمع عاشقان را
به خدا که هيچ پروا، نکنم من از لهيبت
به سپهر خوبرويي چو زناز بذله گويي
تو اديب مهروماهي که توان شدن اديبت
بگداخت جان عشّاق زآفتاب رويت
چو يخ فسرده برجا دل بوالهوس رقيبت
ز جراحتم چه پروا، که رسد هزار مرهم
ز تفقّدات افزون ز شماره و حسيبت
تو چو آفتاب طلعت نشنيدم و نديدم
که مباد، هرگز از مطلع دلبري مغيبت
مگر، اي نهال دلکش ز رياض جنّتي تو
که به باغ دلبري ديده نديده به زسيبت
مکن اي کمندِ زلفش به من اينهمه تطاول
که مراست دست کوته ز فراز و از نشيبت
ز نشاط باده مستان به نوا، و شور و دستان
بدرند پرده ي جان که نگردد او حجيبت
چه غم ار، زناز ما را تو زقُرب خود براني
که دل نيازمندان همه جا بود قريبت
چه تفاوتي گر، از قهر ز خويشتن براني
که يکيست نزد عشّاق عنايت و عتيبت
زفراق رويت اي گل به دلم خليده خاري
تو مگر خبر نداري که چه شد به عندليبت
مگر آنکه دست گيري تو ز دست رفته يي را
که مرا نمي رسد دست به دامن رکيبت
تو که هستي اي «وفايي» بطلب ز مور کمتر
نه گمان که هرگز از شهد لبش شود نصيبت
مگر آنکه در همه عمر مريض عشق باشي
نه هراسي ار که باشد تب هجر او طبيبت
—
6
ره از همه جا بسته ولي راه تو باز است
عالم همه را بردر تو روي نياز است
دارم گله از زلف تو بسيار وليکن
گر، بازنمايم سر اين رشته درازاست
ارباب بصيرت همه دانند که محمود
کحل بصرش خاک کف پاي اياز است
هرچند نيم لايق بخشايشت امّا
چشم طمعم بر در احسان تو باز است
خود قبله و چشم سيهت قبله نما شد
وان طاق دو ابروي تو محراب نماز است
از هر دو جهان قبله ي کوي تو گزيديم
روسوي تو داريم که بهتر زحجاز است
چشم تو به هر، بي سر و پا بر سر لطف است
جز با من دلخسته که پيوسته به ناز است
ديگر مزن آتش به دل زار «وفايي»
کز آتش رخسار تو در سوز و گداز است
—
7
تاجر عشقم و عشق تو مرا، در بار است
بين به چشمم که زهجر تو چسان دُر بار است
چند از خون دل ما ننمايي پرهيز
نرگس چشم تو آخر نه مگر بيمار است
سخن از زلف تو گر باز کنم در همه عمر
يکسر مو نکنم زانکه سخن بسيار است
هر دلي گشت گرفتار کمان ابرويي
از هدف بودن پيکار بلا، ناچار است
مي توان بر حذر از تير قضا بود ولي
حذر از ناوک مژگان بتان دشوار است
هر دل آشفته ي زلفي و خم گيسويست
تيره بختي و پريشاني اش اندر کار است
ما خرابيم و خرابي بود آبادي ما
کاين خرابي هم از استادي آن معمار است
واعظ ار، منع کند مي مخور ازوي مشنو
حرف بيهوده و هذيان به جهان بسيار است
مي بخور، مي غم بيهوده ي ايّام مخور
کاين جهان در بر صاحبنظران مردار است
از خرابي مکن انديشه که در هر عُسري
يُسرها، هست که هر گنج قرين با مار است
بسکه خو کرده «وفايي» به جفا کاري يار
خار اندر نظرش چون گل و گل چون خاراست
—
8
گيرم نبود ناي سرچنگ سلامت
چنگ ار نبود مرغ شباهنگ سلامت
گر باده ي گلرنگي و طرف چمني نيست
اشک بصر خويش و دل تنگ سلامت
برآئينه ي خاطر اگر زنگ ملال است
از صحبت زاهد سر اين زنگ سلامت
از دوري خلقم به سر، ار، هنگ خرد نيست
جانم بود از اين سر بي هنگ سلامت
صدبار، زمي توبه نموديم و شکستيم
صدبار دگر باز سر سنگ سلامت
زين زهد ربايي که مرا هست چه حاصل
از نام گذشتيم سر ننگ سلامت
مارا، حبشي خال توگر، دل نربايد
زلفين تو يعني سپه زنگ سلامت
دين نبي اندر کف اين فرقه ي بي دين
چون شيشه بود در بغل سنگ سلامت
هستند دو ابروي تو در جنگ و کشاکش
در قتل «وفايي» سراين جنگ سلامت
—
9
تا که ابروي ترا، با مژگان ساخته اند
بهر صيد دل ما تير و کمان ساخته اند
خال هندوي ترا، آفت دلها کردند
چشم جادوي تو غارتگر جان ساخته اند
نيست گر نقطه ي موهوم به جز، وهم و خيال
دهن تنگ ترا، بي شک از آن ساخته اند
چونکه ديدم قدو بالاي ترا، دانستم
آفت جان و دل پير و جوان ساخته اند
به علاج دل بيمار من ان روز نُخست
خال چون خرفه و عنّاب لبان ساخته اند
قدّ دلجوي تو چون سرو رواني ماند
کاندر آن سرو روان روح روان ساخته اند
روي زيباي ترا، آئينه ي جان کردند
وندر آن مردم چشمم نگران ساخته اند
نظم شيرين «وفايي» به گهر، مي ماند
مگرش از لب و دندان بتان ساخته اند
بلکه چون در صفت گوهر پاک تو بود
مي توان گفتنش از جوهر جان ساخته اند
—
10
کسي گوي سعادت از ميان بُرد
که در عالم غم بيچارگان خورد
مي عشرت منوش از جام گيتي
که باشد صاف اوهم درد وهم دُرد
تکلّف گر نباشد خوش توان زيست
تعلّق گر نباشد خوش توان مُرد
خوش آن عاشق که در کوي محبّت
به جانان جان ز روي شوق بسپرد
مشو ايمن زکيد نفس بي باک
مدان هرگز چنان دشمن چنين خُرد
«وفايي» سر بلندي يافت زآنرو
که خود را همچو خاک راه بشمرد
—
11
دل چو به زلفت اسير دام بلا شد
خون شد و فارغ ز قيد چون و چرا شد
چند کني جامه را حجاب تن اي گُل
جامه براندام گل ز رشک قبا شد
از لب عنّاب گون و خرفه ي خالت
درد دل عاشقان زار دوا شد
چون زوفا ساختند خانه ي دل را
وقف بتان شد از آن دميکه بنا شد
نيست جمال ترا، به دهر نظيري
شاهد يکتايي تو زلف دوتا شد
فتنه ي چشمت نخفته بود، که ناگه
فتنه ي ديگر زقامت تو بپا شد
جز، به مي و ساقي ام دگر سروکاري
نيست به کس زانک مي تمام صفا شد
حاصل مهر و وفا چه بود «وفايي»
جور و جفا حاصلم ز مهر و وفا شد
—
12
لعل شکر افشانم گفتا نمکين باشد
گفتم نمکم گفتا حقّ نمک اين باشد
بخت من و زلفينش همرنگ همند، آري
يکرنگي اگر باشد با، ماش همين باشد
ماه من و گردون را، فرقي که بود اين است
کان ماه فلک امّا اين ماه زمين باشد
چون دختر رز، ما را خود پرده در افتاده
بي پرده به ساغر، به تاپرده نشين باشد
دارد دل من نسبت با چين سرزلفش
چون مشک بود از خون چون زآهوي چين باشد
زينسان که کند چشمت هر لحظه به من لطفي
خوب است ولي خواهم قدري به از اين باشد
عاشق زغم جانان باشد به دلش پنهان
آن داغ که زاهد را پيدا، به جبين باشد
گويند «وفايي» را، مهرش بزداي از دل
بزدايمش از دل چون کان نقش نگين باشد
—
13
ناظران رخت اي ماه مقيم حرمند
خادمان حرمت جمله ملايک خدمند
عَلَم حُسن بر افراز و برافروز جهان
تا بدانند که شيران همه شير علمند
سايه ي سرو قدت گر، به چمن باز افتد
سروهاي چمن از بار خجالت بچمند
زاهدا، در گذر از جنّت و فردوس و نعيم
که جز او هرچه به خاطر گذراني صنمند
پيرو پير مغان شو که نقوش قدمش
ديده گر، باز نمايي همه چون جام جمند
گر، به جامي بنوازند، مرا باده کشان
عجبي نيست که اين طايفه اهل کرمند
اي «وفايي» به سر کوي وفا باش مقيم
تا زانفاس مسيحا، به وجودت بدمند
—
14
عشّاق اگر لقاي ترا آرزو کنند
بايد ز خون خويشتن اوّل وضو کنند
نازم به مي کشان محبّت که بهر دوست
در بزم عشق کاسه ي سر، را کدو کنند
کفر است در شريعت و آئين عاشقي
از دوست غير دوست اگر آرزو کنند
بعد از هزار سال ز خاک شهيد عشق
يابند بوي خون اگر آن خاک بو کنند
از جور دوست نيست که گريند عاشقان
اين اشکها روان ز پي آبرو کنند
بسيار سالها که بيايد، دي و بهار
از خاک ما گهي خُم و گاهي سبو کنند
ترسم اسير و عاشق و شيداي خود شوي
گر، با جمالت آينه را، روبرو کنند
زخم خدنگ ناز تو بهبودي اش مباد
گر، جز، به تار طُرّه ات آن را رفو کنند
چون مي زجام وصل تو نوشند عاشقان
برآب خضر و چشمه ي حيوان تفو کنند
اين خرقه ي ريا، که مرا هست بايدي
دادن به مي کشان که به مي شستشو کنند
هر موي من ز زلف تو دارد شکايتي
کو فرصتي که شرح غمت مو به مو کنند
تا کي «وفايي» از غم ليلي وشان ترا
مجنون صفت ز دشت جنون جستجو کنند
—
15
خطّت دميد و لعل تو مستور مي شود
صد حيف از اين شکر که پر از مور مي شود
گر خود تُرش نشيني و تلخي کني چه باک
شيرين لب تو مايه ي صد شور مي شود
هرگه خيال روي تو در خاطر آورم
سيناي سينه مشعله ي طور مي شود
از هجر بس فسرده و آزرده خاطرم
دردم فزون ز نغمه ي طنبور مي شود
اي ابر بگذر از صدف ار بگذري به تاک
خوشتر بود، که دانه ي انگور مي شود
هرکس که شد گداي در پير مي فروش
جامش ز کاسه ي سر فغفور مي شود
حلّاج وار هر که زند پنبه ي وجود
سرخوش به دار رفته و منصور مي شود
عاقل کسيست در بر ديوانگان عشق
کز اين لباس هستي خود عور مي شود
نازم به شعله هاي محبّت که آتشش
برزخم دل چو مرهم کافور مي شود
عادت به هجر کرده «وفايي» که هرچه يار
نزديک مي شود، به وي او دور مي شود
اي دل رضا به حکم قضا ده که خوشتر است
راضي شوي اگر نشوي زور مي شود
—
16
حُسنت چو عشق من همه ساعت فزون شود
تا منتهاي کار ندانم که چون شود
در کار جان گرهي سخت هست ليک
آسان شود دميکه دل از عشق خون شود
حاصل ز دور چرخ مرادم شود اگر
اين گردشش چو طالع من واژگون شود
چون با خيال روي تو خواب آيدم به چشم
مژگان به جاي سوزنم اندر جفون شود
يکباره سرنگون شود اين چرخ بيستون
در زير بار محنت من گر، ستون شود
نايد برون زخانه اگر طفل اشک من
ترسد که پايمال شود چون برون شود
گفتي خوش است عقل «وفايي» به کيش عشق
آري به شرط آنکه در آخر جنون شود
—
17
گنه بر دل نهي آنگاه مي گيري به تقصيرش
چو بگرفتي به تقصيرش نهي تهمت به تقديرش
دل بيچاره را، کي چاره باشد تا که مي باشد
زنخدان تواش زندان و زلفين تو زنجيرش
گهي طاعت گهي عصيان گهي کفر و گهي ايمان
به دل هردم نهي نقشي دهي هر لحظه تغيرش
خسي در بحر بي پايان چه باشد قدر و مقدارش
که موجش گه به بالا، مي کشاند گاه در زيرش
چه باشد حال صيدي را، که صيّادش بچالاکي
نشنيد در کمين پيوسته باشد در کمان تيرش
تنم از ضعف شد انسان که ماند تا ابد حيران
مصوّر گر کشد با خامه ي انديشه تصويرش
خرابي رخنه ها در ملک دل کرده است از هجران
زيان نبود خدا را گر کند وصل تو تعميرش
بلي عاشق نيارد آه بر لب گر فرو بارد
به فرقش تير و شمشير و تبر يا، بر درد شيرش
«وفايي» با تو دارد ماجراها، يا علي امّا
اگر اظهار سازد خلق مي سازند تکفيرش
توسرّالله و عين الله و وجه الله مي باشي
ولي بايد، که اين اجمال را دانست تفسيرش
به آن معني که من مي دانمت اي خسرو خوبان
به اين الفاظ ناقص چون توانم کرد تقريرش
—
18
يکدم از زير نقاب اي ماهرو بنما جبين
تا زکف خورشيد را آئينه افتد بر زمين
عکسي از روي تو اي مه گر بتابد در چمن
تا ابد خورشيد خواهد رُست جاي ياسمين
گر تو گُل باشي چکد از ديده ي بلبل گلاب
ور تو شمعي از پر پروانه ريزد انگبين
گر تويي ساقي سزد، مستي نمايم بي شراب
ور تويي شاهد برافشانم به هستي آستين
گر اشاره از لب لعل دُر افشانت بود
هر دو گيتي را توان آورد در زير نگين
خواهمت يک لحظه با آئينه کردن روبرو
تا که خود، برخود بگويي صدهزاران آفرين
ترک چشم مست خونريزت پي نخجير دل
برکفش زابرو کمان پيوسته باشد در کمين
قد موزونت بود سروي که بارش آفتاب
لعل جان بخشت عقيقي هست با شکر عجين
طوطي طبع «وفايي» شکّرين لعل ترا
گوئيا ديده است کاينسان گشته نطقش شکّرين
—
19
تا بدان زلف سيه دست تمنّا زده ايم
خويش را، بر سپهي با تن تنها زده ايم
بر سر کوي خرابات در اوّل سودا
دفتر و سبحه و سجّاده به صهبا زده ايم
ما از آن باده کشانيم که از روز نخست
خُم و خمخانه مي و ميکده يکجا زده ايم
رشحه ي بحر وجوديم و همانند حُباب
خيمه ي هستي خود، بر سر دريا زده ايم
جذبه ي عشق تو ما را، شده جذّاب وجود
کز ثري گام فراتر، ز ثريّا زده ايم
اين هم از غايت کوته نظري بود، که ما
مثلِ قدّ تو با شاخه ي طوبي زده ايم
حلقه ي کاکل غلمان وخم گيسوي حور
همه با يکسر موي تو، به سودا زده ايم
به خيال خم ابروي تو بوده است که ما
قدم اندر حرم و دير و کليسا زده ايم
چشم مست تو، به مستي چو اشارت فرمود
اي بسا سنگ که بر شيشه ي تقوي زده ايم
از گريبان دل ار، پرتو صبحي پيداست
بوسه بر خاک درش در دل شبها زده ايم
تا «وفايي» نگريزد، ز سر کوي وفا
از سر زلف ورا، سلسله بر پا زده ايم
—
20
هر مثل کز دهنت اي بت زيبا زده ايم
گر به جز هيچ مثالي زده بيجا زده ايم
زان دهن دم نتوانيم زدن گر بزنيم
حرفي از نقطه ي موهوم به ايما زده ايم
خود، به ياد لب تو شيره ي شکّر نوشيم
بوسه از تنگي الفاظ به معني زده ايم
ما خريديم به جان فتنه ي ابروي ترا
خويش را، بر دم شمشير بعمدا زده ايم
چون به جز عشق تو نبود، به دو گيتي هنري
لاجرم زير هنرها همه يکجا زده ايم
بهر يک جلوه چو موسي ارني گو همه عمر
عَلَم عشق تو بر قلّه ي سينا زده ايم
تا نهاديم به سر تاج غلاميّ ترا
طعنه بر افسر اسکندر و دارا زده ايم
تا که ما خاک نشين سرکوي تو شديم
خيمه بالاتر، از اين گنبد مينا زده ايم
اين دل نازک ما با دل سنگين بتان
شيشه يي هست که بر صخره ي صمّا زده ايم
فتنه ي چشم تو از درد دل ماست که ما
سرمه ي ناز برآن نرگس شهلا زده ايم
تا «وفايي» نکند عشق بتان را اظهار
بر دهان و دل او مُهر خموشا زده ايم
—
21
از سر کوي تو هرگز به ملامت نروم
خواهم ار، رفت الهي به سلامت نروم
از بهشت سرکوي تو به فردوس برين
نروم گر بروم تا به قيامت نروم
گر روم روزي از ين در، به سوي روضه ي خُلد
تا که جان را، ندهم من به غرامت نروم
چون به جز، مستي ورندي نبود مذهب عشق
مي بده مي که پي زهد و کرامت نروم
شده هر نقش و نگارم به نظر خار، چنان
که به زلف و خط و خال و قد و قامت نروم
به سرت گر، به سرم تير چو باران بارد
همچو طفلان نگريزم ز حجامت نروم
آزمايش منما مورچه با سنگ گران
که اگر رفت نشان ره به علامت نروم
گر تو اي دوست وفادار «وفايي» باشي
به خدا از سر کويت به ملامت نروم
—
22
زهي علاقه که با تار زلف يار ببستم
که از علاقه به زلفش بسي علاقه گسستم
به پيش خلق شدم متّهم به زهد و کرامت
قسم به باده که زاهد نيم خداي پرستم
زاهل ميکده دارم اميد آنکه پياپي
دهند و باز ستانند، هي پياله ز دستم
زيُمن همّت ساقي که داد از آن مي باقي
زهر پياله خمار دگر پياله شکستم
ز شيخ و پير مغان هر دو رو سفيدم از آنرو
که توبه يي ننمودم که توبه يي نشکستم
ببستي و بشکستي هزار عهد، ولي من
درست بر سر پيمان و عهد روز الستم
خيال چشم ترا، بسکه در نظر بگرفتم
چو چشم شوخ تو اکنون نه هوشيار و نه مستم
گرفتم آنکه نگيري مرا به هيچ گناهي
همين گناه مرا بس که با وجود تو هستم
به کنج ميکده خوش مي سرود دوش «وفايي»
جز اينکه باده پرستم زهر خيال برستم
—
23
سينه درياي من و لشگر غم امواجم
تير باران بلا، را هدف و آماجم
به سر زلف تو سوگند که فرقي نکند
تيغ بر فرق زني يا بفرستي تاجم
آن چنان عشق تو دارد، به رگ جان پيوند
که زدل مي نرود، گر ببرند اوداجم
اي که در کشور دلها سر تاراج تراست
به نگاهي دل و جان يکسره کن تاراجم
به سر کوي تو گشتم ز وفا خاک نشين
بود اين خاک نشيني به درت معراجم
شاد و خرّم نه چنانم به گدايي درت
که شوم شاد دهند ار همه شاهان باجم
به تو محتاج چنانم که اگر تا به ابد
رفع حاجت بکني باز همان محتاجم
دوش در ميکده ي عشق «وفايي» مي گفت
دارم امّيد کز اين در نکنند اخراجم
—
24
ما در اين شهر گداييم و گداي خودتيم
به تو وارد شده نازل به فناي خودتيم
ما که وارد، به تو هستيم چه اينجا چه به حشر
هرکجا پاي حساب است به پاي خودتيم
عجب است از کرمت گر ندهي ما را جاي
زانکه مهمان رسيده به سراي خودتيم
بگسستيم دل از سلسله ي زلف بتان
تا که در سلسله ي مهر و وفاي خودتيم
هشت سال است که در کوي تو هستيم مقيم
خود تو داني که به امّيد عطاي خودتيم
ماسگ کوي تو هستيم همين ما را بس
که سگ قنبر و بر درب سراي خودتيم
بر سگان فخر کند گر سگ اصحاب رقيم
ما بر او فخر که در کهف ولاي خودتيم
آن چنان پُر، ز وجودت شده اجزاي وجود
که به هر عضو چو، ني پر ز صداي خودتيم
جز هواي تو هوايي نبود در سر ما
به سرت گر برود سر، به هواي خودتيم
به «وفايي» غم بي برگ و نوايي مپسند
که ستايشگر پر شور و نواي خودتيم
—
25
فکنده زلف تو در کار دل هزار گره
دگر مزن تو بر ابروي فتنه بار گره
گشاي کاکل مشکين و کار دل بگشاي
مزن به رشته ي عمر من اي نگار گره
نسيم باد صبا، تار زلف چين ترا
گشوده و زده بر نافه ي تتار گره
نواي چنگ و ربابم نمي گشايد دل
گشاي مطرب مجلس زتارِ تار گره
علاج درد دلم را چه مي کني امروز
من اوفتاده به کارم زسال پار گره
سر قرابه ي مي باز کن تو اي ساقي
گشاي از دل مستان ذوالخمار گره
گره به رشته ي جان اوفتاده بود زدل
چو خون شد از غم او باز شد زکار گره
فداي همّت آن عاشقي که در ره دوست
کند چو گريه فتد در گلوي يار گره
«وفايي» از همه عالم بُريد و بست به دوست
زده است رشته ي الفت به زلف يار گره
—
26
خيل مژگان سيه کار نداري داري
صف به صف لشگر خونخوار نداري داري
پي تسخير دل اهل دل از عقرب زلف
سپهي کافر و جرّار نداري داري
چشم و ابرو ننمايي بنمايي همه را
از دو سو ترک کماندار نداري داري
سرکشان را تو به فتراک نبندي بندي
بيدلان را تو چو من خوار نداري داري
همه اسباب جهانگيري ات آماده بود
با دو عالم سر پيکار نداري داري
مُهره ي مهر تو با غير نچيني چيني
ترک يار و سر اغيار نداري داري
زنده ام من به وصال تو وليکن ز فراق
از پي کشتنم اصرار نداري داري
نمک از لعل شکر بار نباري باري
وز شکرقند به خروار نداري داري
نافه از چين سرزلف نريزي ريزي
مشک تاتار، به هر تار نداري داري
رويت اندر کنف زلف نباشد باشد
آفتابي به شب تار نداري داري
با غزالان سيه شير نگيري گيري
بسته با طُرّه ي طرّار نداري داري
عود در مجمره ي حُسن نسوزي سوزي
خال در صفحه ي رخسار نداري داري
چند از خون عزيزان ننمايي پرهيز
عجبم نرگس بيمار نداري داري
با «وفايي» ننمايي به جز از جور و جفا
اي جفاکار، دگر يار نداري داري
رباعي ها
1
مولاي همه عليست مولاي خدا
او هم روي خداست هم راي خدا
گر، مي بود خداي را همتايي
من مي گفتم عليست همتاي خدا
—
2
نبود، به جز از علي کسي مرد خدا
باشد او شير دست پرورد خدا
حق منحصر است و فرد، در فرد علي
او منحصر است و فرد، در فرد خدا
—
3
گويند «وفايي» که علي نيست خدا
او نيست خدا و از خدا نيست جدا
در، دايره ي وجود يکتاست علي
يکتاست از آنکه پيش يکتاست دوتا
—
4
مُشکي که زنافه است و اصلش زخطاست
گويي اگرش غير خطا عين خطاست
با حُبّ علي نافه ي هرکس نبرند
شک نيست که او زاصل مادر، بخطاست
—
5
اين رتبه علي را، ز علي اعلاست
کاندر دو جهان حاکم و فرمان فرماست
البتّه پس از خدا و پيغمبر او
شک نيست که او خداي بر خلق خداست
—
6
هرکس که بميرد اهل يا، نا اهل است
آيد، به سرش علي حديثي نقل است
مردن اگر اين است «وفايي» به خدا
در هر نفسي هزار مردن سهل است
—
7
در باغ جهان ميل تماشايم نيست
با حوري و غلمان سرِ سودايم نيست
از نعمت هر دو گيتي ار، بخشندم
يک جرعه ي مي دگر تمنّايم نيست
—
8
اين دختر رز، که مادرش انگور است
تلخ است ولي مايه ي چندين سور است
پنهان بايد چو جان شيرينش داشت
از ديده ي بد، که چشم زاهد شور است
—
9
اين دختر رز، چه شوخ و شنگ آمده است
يکرنگ و به زاهدان دو رنگ آمده است
با اين همه ريو و رنگ زاهد از چيست
کز اين دختر چنين به تنگ آمده است
—
10
در آرزوي جرعه ي مي جانم سوخت
از سر، تا پا تمام ارکانم سوخت
با اين حالت «وفايي» ار خواهم مُرد
مي دان تو يقين که دين و ايمانم سوخت
—
11
گفتي که به وقت مردن آيم به سرت
اي من به فداي اين حديث و خبرت
اي کاش هزار بار، در هر نفسي
ميرم که ببينم من از اين رهگذرت
—
12
زهّاد، به دخت رز، ببندند نکاح
بيزار شويد زين چنين زهد و صلاح
اين زهد و صلاح را، طلاقي گوييد
وز، خُم شنويد دم به دم بانگ فلاح
—
13
بر دوش پيمبر چو علي بالا، شد
بگذشت ز قوسين و به اوادني شد
معراج نبي به هر کجا بود از وي
يک قامت احمدي علي اعلي شد
—
14
کس کو که توان علي به عينين بيند
با اين عينين امام کونين بيند
چشمي چون چشم مصطفي حق بين کو
تا آنکه علي به قاب قوسين بيند
—
15
در خلقت مرتضي به هنگام وجود
شک نيست که حق کمال قدرت بنمود
حق گفت هر آنکه گفت بي پرده چنين
آمد زپس پرده برون هرچه که بود
—
16
گر بنده گنه ز رحمتت بيش کند
جا دارد اگر هراس و تشويش کند
تو عفو به قدر رحمت خويش کني
او جُرم به قدر قوّه ي خويش کند
—
17
کس صرفه ز سوداي قيامت نبرد
هر چند به جز زهد و کرامت نبرد
يارب تو به عدل اگر مکافات کني
از دست تو کس جان به سلامت نبرد
—
18
در گلشن عمر ما بهاري نبود
دهر است «وفايي» اعتباري نبود
گويند که فاعليم و مختار چرا
پس مفعوليم و اختياري نبود
—
19
زاهد که ز کوي معني آواره شود
بگذار، اسير نفس امّاره شود
اي کاش جهان به کام او مي گشتي
تا پرده ي زهد کذب او پاره شود
—
20
اين قوم که نام زهد بر خود بستند
از زهد ريايي دل ما را خستند
زنهار، فريبشان «وفايي» نخوري
کاين قوم به ابليس لعين همدستند
—
21
يک جرعه ي مي اگر، دهندم چه شود
آسوده اگر، زغم کنندم چه شود
رندان به يکي ساغر مي گر بکنند
فارغ ز خيال چون و چندم چه شود
—
22
در کعبه ي گل باغ جنان خواهي ديد
در کعبه ي دل جان جهان خواهي ديد
زين هر دو برو به کعبه ي کوي حسين
کانجا به خدا، هم اين هم آن خواهي ديد
—
23
از چيست که سنّيان تعلّل دارند
در دوستي علي تزلزل دارند
قومي به خدايي اش تأمّل نکنند
ايشان به خلافتش تأمّل دارند
—
24
از علم بود عمل «وفايي» منظور
گر، بي عمل است جمله کبر است، و غرور
علمي که به پيش عالم بي عمل است
مانند چراغ باشد اندر، کف کور
—
25
عشّاق ز عشقت همه در سوز و گداز
زهّاد ز شوقت همه در وجد و نياز
دارم منِ محروم به حسرت چشمي
از دور، که مانده است بر، روي تو باز
—
26
کو دختر رز، که تا دل و دين دهمش
وين نقد روان به جاي کابين دهمش
گر چرخ به عقد من در آرد، او را
از تاک هزار عقد پروين دهمش
—
27
گر، دوست خداست گو همه دشمن باش
در حصن حصين قادر ذوالمن باش
گر تکيه به حفظ او کني چون يُونُس
در کام نهنگ اگر روي ايمن باش
—
28
از حُبّ علي نمي توان شد منفک
از بهر حلال زاده آمد چو محک
هرکس که نه حُبّ مرتضي در دل اوست
در تخم زنائيش نه ريب است و شک
—
29
تا گشت رضاي او رضاي من و دل
حاصل شده است مدّعاي من و دل
گر، از غم او هلاک گردم چه غم است
يکدم غم اوست خونبهاي من و دل
—
30
من جز، بر قومِ باده نوشان نروم
هرگز، به بر زهد فروشان نروم
اين طايفه را، جاي اگر فردوس است
دوزخ روم و به پيش اوشان نروم
—
31
جنّت به بها، نمي دهي مي دانم
امّا به بهانه مي دهي مي دانم
گر نيست بها، بهانه دارم بسيار
بر اشک شبانه مي دهي مي دانم
—
32
بر دوش نبي علي چو بنهاد قدم
افکند خدايان همه از طاق حرم
بشکست زبس خدا، در آن روز آن شاه
نامش به خدايي همه جا گشت علم
—
33
در بندگي خداي خود مأمورم
با آنکه هواي نفس را، مقهورم
گويند که مجبور نئي مختاري
بالله که در اختيار هم مجبورم
—
34
در معني حرف بايدت پي بردن
با مهر ده و دو مه «وفايي» مردن
آبي که تغير شد، به اوصاف ثلاث
گر آب حيات است نبايد خوردن
—
35
نبود، به جز از مهر علي در دل من
از هر دو جهان همين بود حاصل من
صد شکر که دست قدرت از روز ازل
با مهر علي سرشته آب و گل من
—
36
با موي سفيد آمدم و روي سياه
نا کرده ترا، بندگي و کرده گناه
از کرده و ناکرده ي خود منفعلم
«لا حُولَ وَلا قوّة الاّ بالله»
—
37
دل بسته «وفايي» به تولاّي علي
بگسسته ز هرچه غير سوداي علي
در اين سودا، ملامتم کس نکند
من ماهي و آب من ز درياي علي
—
38
شک نيست «وفايي» که خدا نيست علي
امّا، دمي از خدا جدا نيست علي
دانم اگرش جدا خدا، نيست رضا
خوانم اگرش خدا رضا، نيست علي
—
39
يک سر، داري هزار، سودا در وي
يک دل چندين هزار غوغا در وي
چندان شده جا، تنگ در اين خانه که نيست
گنجايش لا اِلهَ اِلاّ در وي
—
40
مي نوش که تا، زنده ي جاويد شوي
در هر دو جهان قبله ي امّيد شوي
يک ساغر، اگر خوري «وفايي» به خدا
از سر تا پا تمام توحيد شوي
قطعه ها
از افکار ابکار وفايي شوشتري
اندر اسماء خمسه اسمي هست
کاندر او نکته يي بود باهر
پنج حرف در حرف اوسط او
مي شود هر دو سمت او ظاهر
ضرب در نفس نيم اوّل او
ضرب در حرف آخرين آخر
حرف اوّل ز چار اسم دگر
باز از هر دو سمت او ظاهر
هيچ اسمي به اين صفت نبود
«جل شأن الذي هوالفاطر»
قطعه در مدح
وفايي از حاج ملااسمعيل «فارس»
اي شاعري که چون تو سخن سنجي از عدم
ننهاده پا به دايره ي روزگارها
مشّاطه وار، کِلک بديع تو کرده است
در گوش نوعروس سخن گوشوارها
داري وفا تخلّص و دارند نيکوان
از شيوه ي وفا به جهان افتخارها
پاي خيال آبله دار، است بسکه سعي
کرد و نيافت مثل ترا، در، ديارها
تأثيم و غول نيست رحيق ترا، به جام
ليکن چو خمر نشئه دهد در خمارها
از خجلت مداد تو در ظلمت دوات
آب حيات کم شده در چشمه سارها
وز، رشک کِلک و دفتر معني طراز تو
بشکست تير کِلک و ورق سوخت بارها
اي آنکه از بنان تو انهار معرفت
جاريست همچو آب روان ز آبشارها
شوق لقا، عنان دلم را به سوي تو
بي تاب مي کشد، که شتر را، مهارها
تو معتکف به شوشتر و خلقي از غمت
حيران و دم فسرده روان در قفارها
چون تار، زار نالم و چون ني نوا کنم
شعرت چو بشنوم زبم و زير تارها
اشعار دلفريب تو کرده ز دلبري
چون زلف دلبران به دلم سخت تارها
از دوري تو ريزد و خيزد علي الدّوام
از ديده ام ستاره و از دل شرارها
کِلکم نهاده بهر مُحبّ و حسود تو
از مدح تخت و افسر و از هجو دارها
شعر آورم به حضرت عاليت زينهار
مقدار قطره چيست به کيل بحارها
دارد چه وزن و قدر، به ميزان اعتبار
قيراطي از حجاره برِ کوهسارها
کِلک تو اژدهاي کليم است و پاک خورد
حبل و عصاي سحر خيالان چو مارها
از اشتياق بود، که کردم جسارتي
انفاس اشتياق ندارد شمارها
«فارس» طلا به شوشتر انفاذ، مي کند
تا از محک بلند نمايد عيارها
—
جواب وفايي به فارس
اي فارسي که بر فرس طبع فارسي
هستي سواره و دگران ني سوارها
وي شاعري که چون فرس طبع زين کني
شعرات جان سپر، شعرا، پي سپارها
هستي تو خود ظهير ظهيري و انوري
دارد ز تو کمال کمال افتخارها
گر شعر آبدار تو خوانند در چمن
گردد عسل چو آب روان ز آبشارها
مطرب اگر ببندد شعرت به تار تار
مستي دهد چو باده بم و زير تارها
گر مدح خارگويي و گر هجو گل کني
بلبل برد تمتّع چون گل ز خارها
از رأي روشن تو که شمعي است دلفروز
وز گلشن خيال تو و آن بهارها
ريزد، به بزمت از پر پروانه انگبين
خيزد ز خاک کويت بلبل هزارها
با کاروان ز طبع روان ساختي روان
از بهر بنده قد و شکر تنگ و بارها
اين بنده را نبود عوض قند و شکّري
يا لعل و گوهري که نمايم نثارها
گشتم نيافتم مگر اين مُشت از خزف
آري بحارها شده يکسر قفارها
چنديست دل فسرده ام از شعر و شاعري
از شاعريست ننگم و زاشعار عارها
شد ناخن خيال تو مضراب جان چنان
کاوتار من کنند فغان همچو تارها
هرگه که ياد، مي کنم از عهد دوستان
افتد ز اشتياق به جانم شرارها
شوق لقاي جانان پاي دلم چنان
برده زجا، که رفته زدست اختيارها
باشد مرا تعلّق خاطر به آن ديار
بر حضرتي که بُرده ز جانم قرارها
نامش برم چگونه که نامحرمند خلق
مستور، به زچشم بد روزگارها
مجهول قدر اوست چو مي پيش زاهدان
يا همچو مصحفي به کف ذوالخمارها
گر مدح او نمايم با صد هزار شعر
نا گفته ام هنوز يکي از هزارها
گنجيست پُر ز گوهر و هستي طلسم او
بحريست بي کناره و ما، در کنارها
جانا گر اهل دردي او را ببين که او
بهتر بود ترا، ز همه غمگسارها
من عاشقم بر او اگر اينم بود گناه
يا حبّذا از اين شرف و اعتبارها
هرگز وفا ز غير «وفايي» مجو که نيست
جز نامي از وفا به تمام ديارها
—
جواب «فارس» به قطعه ي «وفايي»
اي مرا هم قبله هم مالک رقاب
اي به چرخ عقل و دانش آفتاب
اي که از ديوان منشي ازل
شد «وفايي» وفادارت خطاب
اي که گلزار بديع نظم را
آبياري کرده کلکت چون سحاب
اي که پيش رأي و روي روشنت
روز و شب در سجده ماه و آفتاب
اي همايون نامه ي عمان عيون
کز محيط خاطرت جُست انشعاب
چون به من آورد پيک نيک پي
خواند او را فصل فصل و باب باب
تاب خطّش شعله زد بر چشم من
آنچنان کز چشم مهر انگيز داب
ريخت جزر و مد لفظ و معني اش
در کنارم در جهان درّ خوشاب
کرد فرّخ لفظش از فرخندگي
جان فارس تازه چون عهد شباب
ز استعاراتش چو گشتم با نصيب
در سخن سنجي شدم کامل نصاب
در فنون فصل و ابواب حکم
بود مانا دفتر فصل الخطاب
مشک ساييّ مدادش نافه ديد
مشک نابش شد دوباره خون ناب
هرکه ديد آن نافه و گفتار و خط
گفت «ماذا انّهُ شئٌ عُجاب»
اين سخنگو کيست يارب کز دمش
مغز گيتي پر شد از بوي گلاب
اين «وفايي» قبله گاه «فارس» است
کز فسون آتش بر انگيزد ز آب
اشعار
ميرزا عبدالرسول مدّاح شوشتري
بسم الله الرحمن الرحيم
رباعي
گفتي که بدار پاس احسان مرا
من بد کردم ببخش عصيان مرا
با گردن کج به درگهت باز آيم
کاين اژدر نفس خورد ايمان مرا
—
در وصف علي بن ابيطالب عليه السلام
سحر چو سرزد عنقاي مشرق از خاور
فشاند ريزه ي عسجد به مغرب از شهپر
به جوجگان فلک لرزه اوفتاد چنان
که جمله گشته گريزان به باختر اندر
زدر، درآمد ماهم ز رخ فکنده نقاب
که بود خال رخش چون ستاره گرد قمر
عيان ز سرو قدش صد قيامت عظمي
نهان به چهر و لبش صد چو جنّت و کوثر
فکنده گيسوي مشگين ز فرق تا سر دوش
گسسته سنبل پر چين زدوش تا به کمر
نگاه کردم تا بر کمان ابرويش
ز تير مژگان جان و تنم نمود سپر
خلاص کي شود اسفنديار از آن پيکان
که خشم تهمتني بر نشاندش تاپر
پي نصيحت من با هزار گونه مقال
گشود پسته زلب ريخت تنگ تنگ شکر
نخست گفت وفا ايدريغ شد ناياب
کنون به جمله ي عالم خصوص در شوشتر
چرا که پيشتر از اين به زلف و چهرنگار
تعشّقي که ترا بود شامگاه و سحر
اميدوار، بسا بودمي به همّت تو
فغان که شاخ اميدم نداد برگ و ثمر
نه جاي پشّه بود آشيانه ي عنقا
به فرق بنده نه زيباست افسر قيصر
کسي نگويد جانوسيار، را دارا
کسي نخواند مهيار را به اسکندر
ز بحث ماضي و مستقبل آگهش نتوان
نمود آنکه بود سخت گوش جانش کر
چه فهم دارد ناخورده باده ي توحيد
مراد چيست مرا يا چه باشدم به نظر
براي ديده ي خفاش ز آفتاب چه سود
اگر به وصف درآرم که سرزد از خاور
تو قدر باده چه داني ز عذب ماء معين
تو قدر شاه چه داني و ماه سيمين بر
چو اين شنيدم جستم زجاي چون اسپند
زتاب اخگر انسان که خيزد از مجمر
به صدهزار ادب پيش رفتم و کردم
به طاق قبله ي ابروش سجده ي بي مر
بگفتمش دژمم ار، ز بخت کاليوه
ولي دماغ کنم تر ز باده ي احمر
الا نگارا، سيمين برا، ز آذر عشق
به عقل و هوشم برزن دمي هزار شرر
نماي ما را يعني سجنجل بگماز
که تا به صورت پيدا کنيم صورت ديگر
از آن شراب اگر جرعه نوش گشت شقي
ز لاله زار سعادت برويدش ضيمر
از آن شراب اگر قطره يي رسد به جنين
شود چو شير ژيان در مشيمه ي مادر
رضيع را رسد ار، نکهتش دمي به مشام
به پر دلي شود اسفنديار اژدر در
چه باده آنکه اگر مي چشيد از آن ضحّاک
به عدل و داد ز نوشيروان شدي برتر
مئي به خوبي خورشيد چهره ي غلمان
مئي چو لعل لب حوريان ماه افسر
ز جاي خيز پي رفع غصّه ام زان مي
بتا چو خون بط از شيشه ريز در ساغر
و زان سپس که مدامم فتد به چنگ مدام
کنم به ياري حق مدح ساقي کوثر
عليّ اعلا سلطان مشرق و مغرب
کمال قدرت و فرخنده صهر پيغمبر
خجسته شاه ولايت شفيع هر دو سرا
معين مذهب و ملّت امام جنّ و بشر
بهار نصرت يزدان و منشأ توحيد
بهشت حکمت رحمان و مظهر داور
وجود پاکش با همزه ي ازل توام
حدوث ذاتش با نقطه ي قدم همسر
به نزد خشمش برداً سلام نار جحيم
به پيش لطفش خرّم بهشت حزن آور
به استقامت حکمش همه مکارم ما
که استقامت کشتي بيابد از لنگر
به گاه طاعت بر ياد دوست فاني محض
به رزم دشمن شيراوژن و غضنفرفر
به جنگ عدوان شمشير او به قلزم خون
زهر کرانه روان چون نهنگ اشناور
فناي مرحب و عمرش کجا شود توصيف
شهي که قابض ارواح ازوست مستحضر
شهي که اوست «يدالله فوق ايديهم»
نه فخر اوست دو صد فتح قلعه ي خيبر
به لطف و مهرو ولا و ز قهرو خشم عليست
بهشت و کوثر و طوبي و ذوالفقار و سقر
بلند مرتبه شاهنشهي که زروه ي عرش
به خويش بسته زگرد نعال او زيور
عليست دست خدا و عليست عين الله
عليست ميرهدي و کننده ي خيبر
شعاع نور و تجلّي قلّه ي سينا
بود ز جبهه ي سلمان و فطرت بوذر
فروغ و شعشه ي آفتاب عالم تاب
به عاريت بود از ماه چهره ي قنبر
دو ساله کودک، هفتم زمين کند از جا
اگر برد، به زبان نام حيدر صفدر
شهي که قاطبه ي کاينات مشتق ازوست
وجود کامل يکتاي او بود مصدر
اگر نبود مرا بيم و دهشت تکفير
خداش خواندم و خلاّق ماسوي يکسر
کجا توانم دم زد ز رتبه ي شاهي
که نازل آمد مدحش ز خالق اکبر
به عقل کل که نما ذکر خويش «نادعلي»
چو لازم است شمارا عجايب المظهر
ولي چه مصلحت آمد به دشت کرببلا
دمي که شمر به کف داشت از جفا خنجر
علي به خاک نجف آرميده، اي گردون
به دشت ماريه عطشان حسين تشنه جگر
فلک خراب شوي بهر ملک ري افتاد
به خاک و خون تن سالار کربلا بي سر
ز زخم تير و سنان بود از تن صد چاک
چو آسماني کاندر زمين و پُر اختر
کجا رواست خدايا محاسن شه دين
شود به خون گلو از جفاي عدوان تر
هنوز شعله روان از زمين به نُه چرخ است
ز آتشي که به خرگه فتادش از لشگر
گشاده ديده ي نرگس به ارغوان همچون
نگاه حسرت ليلا به کشته ي اکبر
بپاي سروقدش همچو قمري نالان
بريخت لاله ي نعمان ز مردم عبهر
کسي نديده و نشنيده در جهان خراب
جگر گداخته يي بر پسر چو اين مادر
—
در مدح
اسداله الغالب علي بن ابيطالب (ع)
زجاي خيز ساقيا، به صحن گلستان درآ
که دي گذشت و بوستان زد از بهار افسرا
جهان پير شد جوان زفرودين سراسرا
الا ز سرو قد نما بپا هزار شور محشرا
اياغ لاله نه به کف بجاي جام و ساغرا
نما عقيقي اش زمي تو هي چو لعل دلبرا
اول تو مطربا ز ني نواي دلنواز زن
دوم به چنگ و ارغنون عراق شاهباز زن
سوم به شورو راستي حصار و ترک و تاززن
هرات و هند و کابلي به چارتار و ساز زن
ز پنجگاه با عرب عجم ره حجاز زن
ز ماوراءنهر شو به بختيار و شوشترا
کنون که بر مشام جان دم بهار مي رسد
شميم مشک هر زمان ز زلف يار مي رسد
زباغ صوت صلصلان چو بانگ تار مي رسد
نوا و شور قمريان ز شاخسار مي رسد
به سير باغ بلبلان نه صد هزار مي رسد
به جام گل خوش است مُل چو چهر لاله احمرا
دميده لاله ناگهان به طرف جويبارها
کشيده تا به کهکشان ز گلستان شرارها
شميده جعد ضيمران ز پنجه ي چنارها
چميده سرو و ارغوان به دشت و کوهسارها
رميده همچو آهوان بتان به مرغزارها
که شد شکسته زان روش خطا و چين و کشمرا
الا بريز ساقيا به جام زرنگار مي
نما ز فرط ذوق مي مرا قليل عمر طي
بجان زار آذرم بزن به بانگ چنگ و ني
چه آذري که زنگ دل زدايد از شرار وي
به يک شراره ام رهان ز هستي و بهار و دي
که نقد جان ز کف دهم بپاي خم نهم سرا
مرا نگار مه جبين نشاني از صواب ده
سراغ آب آتشين به اين دل کباب ده
چو زهره خون مشتري به جام آفتاب ده
به معني آنکه هي مرا، قرابه ي شراب ده
علي الدّوام پي ز پي هماره بي حساب ده
مگر که از صفاي مي به وي شويم رهبرا
اگر بعيد گشته ام من از نعيم کوي او
شوم قريب گلستان به جستجوي بوي او
به تن روان من روان زجرعه ي سبوي او
معطّرم دماغ جان ز مشک تار موي او
بهار و باغ اگر خزان شود قسم به روي او
مراست چهر و لعل و او دو صد بهشت و کوثرا
شده است بوي و خوي او شراب من کباب من
تتار چين موي او کمند من طناب من
به جستجوي کوي او خطاب من جواب من
به گفتگوي روي او حساب من کتاب من
ز جرعه ي سبوي او ثواب من عقاب من
چه غم که غمگسار من به داوريست داورا
نعيم بي جمال تو هماره چون سقر مرا
جحيم با خيال تو رياض پر شجر مرا
به هرچه افکنم نظر تويي به هر نظر مرا
به هر کجا کنم گذر تويي به رهگذر مرا
هواي روضه ي جنان ز کوي تو به سر مرا
که حورها قصورها در اين سفر ميسّرا
به عشق آنکه روز و شب چو ني بود نواي من
شنيده از زمين ملک به نُه فلک صداي من
عليست کز محبّتش به سينه شد صفاي من
به مهر وي طلوع زد، زدل مه ولاي من
به خوف من رجاي من به درد من دواي من
پس از خدا، خداي من که اوست بنده پرورا
به فوق عرش حق شهي که قنبرش علم زده
غلام تحت قبّه اش به لامکان خيم زده
به پيش حضرتش فلک هماره پشت خم زده
حدوث ذات اقدسش چو از قِدم قَدم زده
وجود جمله ماسوي به فزلکش رقم زده
که ثبت علم کاينات از اوست زيب دفترا
شد از جلال وي چنان عيان شکوه سرمدي
که زد شعاع گوهرش به افسر محمدي
زبرق ذوالفقار او رواج دين احمدي
به درس عشق وي خرد خجل چو طفل ابجدي
نکرده فرق ابيضي به مکتبش ز اسودي
که برقهاي غيرتش بسوخت بال و شهپرا
بپا زدست قدرتش وجود و بود مرد و زن
ز راي پاک روشنش مبين کتاب ذوالمنن
ز روح روح پرورش صفاي گلشن و چمن
به باغ ژاله از رخش چکيد و رُست ياسمن
به راغ از تبسّمش شکفته گل به نسترن
تتار و چين ز گيسويش گرفته مشک و عنبرا
چو کنز مخفي ازل ز غيب آشکار شد
زمين و چرخ و عرش و فرش از او به اقتدار شد
که سرّ او به سرّ او امين و رازدار شد
ولا و مهر و قهر او قسيم خلد و نار شد
عيان خدايي خدا، به وجه کردگار شد
که ذات کردگار را صفات اوست مظهرا
قسيم نار و جنّت کبيرها صغيرها
جليس جاه و ملجاء فقيرها اسيرها
به تخت و بخت صاحب اميرها وزيرها
به حرب و جنگ هالک دليرها شريرها
ز راه شرع هادي مشارها مشيرها
چه ظاهر و چه باطن و چه اوّل و چه آخرا
عليست منبع عطا عليست معدن سخا
عليست مظهر خدا عليست عين کبريا
عليست مايه ي بقا عليست شافع جزا
عليست قطب انبيا عليست شاه اوليا
عليست مکّه و مني عليست مروه و صفا
عليست خيف و زمزم و حطيم و حجر و مشعرا
پرند پر شرار او اگر دم از نسق زند
زخون خصم طعنه ي بحار بر شفق زند
چه فرقها زبرقها بسان خامه شق زند
جبيني برق ز ابر شش به ابرها عرق زند
چه زُهره گاه شيهه اش که رعد را نطق زند
خجل زنام و نعره اش هزار برق و تندرا
شهي که پايداري از ثبات او بقا کند
ز وجه خويشتن عيان به انس و جان خدا کند
نعيم ها، بهشت ها، ز مهر خود بنا کند
جحيم ها، ز قهر خود به شکل اژدها کند
چو اين جهان هزارها بپا کند فنا کند
که نقص اوست از دو صد هزار فتح خيبرا
شها جهان بي وفا به «مادح» تو تنگ شد
به نيکنامي اش کشان که مبتلاي ننگ شد
به صلح درگشا بر او که بسته راه جنگ شد
بهار عمر وي خزان ز چرخ بي درنگ شد
شکسته شيشه دلش به صدهزار سنگ شد
تو دستگيري اش نما ز پا فتاده مضطرا
هواي کربلا مرا دوباره بر سر آمده
فغان که خاطرم گلوي خشگ اصغر آمده
رباب را سرشک ها ز نرگس تر آمده
که طفل شيرخوار او بريده حنجر آمده
به دهر، کي چنين جفا ز هيچ کافر آمده
که طفل شيرخوار را، برند سر ز پيکرا
فلک خراب چون نشد ز ظلمهاي کوفيان
چو کشته گشت تشنه لب علي اکبر جوان
حسين ستاده بي معين و سرو قامتش کمان
شرار آهش از زمين کشيده تا به آسمان
زنان به خيمگه غمين ز قحط آب در فغان
که دود آه زارشان گرفته چرخ چنبرا
—
در مدح
هژبرالسّالب اسداله الغالب علي بن ابيطالب (ع)
ساقي چو لعل يار برخيز و مي بيار
برزن مرا بجان از آن دو صد شرار
اهمال تا به کي بگذشت نوبهار
بر عهد گل وفا هرگز گمان مدار
امّا خوش است مي با، بانگ چنگ و تار
مطرب نواي عشق برزن به ناي و ني
با شور از عراق کن راه راست طي
يکسر سوي حجاز ما را ببر، ز ري
از کوچک و بزرگ اندر بهار و دي
کانجا خوريم مي برطرف لاله زار
زان باده جام من اين دوره پُر خوشت
چون پند پارسا «الحقُ مُر» خوشست
آزاده کن مراکاين بنده حُرّ خوشت
برگوش جان من پندش چو دُرّ خوشست
گر باده ايست تلخ شهيديست خوشگوار
ما را شراب ناب آمد چو آبرو
ساقي بيار، هي زان مي سبوسبو
برهان ز هستي ام از وي بجان او
کي راه عشق طي گردد به گفتگو
مابين ما و او عشق است چون حصار
در عشق آن صنم دارم دلي غمين
نبود علاج غم جز آب آتشين
زآن کاتشي است تر چون لعل حورعين
ساقي دگر مريز از وي به ساتکين
خم خم بيار، هي از بهر مي گسار
مقصود من ز مي بس حبّ مرتضي است
آنکو به شان او تنزيل هل اتي است
از مهرش اندکي ايجاد ماسوي است
وز چهرش آيتي والشّمش و والضحي است
واللّيل طرّه اش بشکسته صد تتار
بر فرق فرقدان شاهي که زد علم
بتهاي مشرکان انداخت از حرم
از خون دشمنان اينجا نمود،يم
او بود ميزبان در بزم دوست هم
کز دست قدرتش شد هرچه پايدار
اي آنکه زانبيا در رتبه برتري
بر اولياي حق شاها تو مهتري
بالله که با، قدم همرنگ و همسري
جبريل بر درت از بهر چاکري
در خوان نعمتت ميکال ريزه خوار
شاهي که دين گرفت از تيغ او رواج
يک زايرش شرف دارد به کلّ حاج
بر پاي قنبرش قيصر فکنده تاج
رويش ز روشني از مه گرفته باج
کز وي صفات حق يکسر شد آشکار
بر عرصه خنگ کاه چون هي کند به جنگ
گردد به کوهسار خون زهره ي نهنگ
بر پر دلان شود راه جدال تنگ
جانها ز تن پرد چون از کمان خدنگ
گيرند جملگي يکسر ره رفتار
مستم ز عشق تو چون طفل بر لبن
اي سرّ کردگار اي شير ذوالمنن
غير از درت کجا رو آورد چو من
گر، مي کشي بکش ور، مي زني بزن
جز درگهت مرا نبود ره فرار
اي دست کردگار وي آنکه حيدري
صهر پيمبري حق را غضنري
تا گشته مادحت «مدّاح» شوشتري
عار آيدش کند با چرخ همسري
بر پايش آسمان انجم کند نثار
اي شاه تاجدار با اين همه وقار
دستي ز مرحمت بر، زن به ذوالفقار
خاکم به سر، که شد زينب شترسوار
سرها به نوک ني سجّاد شد فکار
در شام غم روان چون فرقه ي تتار
زنهاي شاميان بر بام و در ببين
مرغان باغ خود بشکسته پر ببين
بزم قمار و مي در هر گذر ببين
رأس حسين خويش در طشت زر ببين
بر درج گوهرش چوب شراب خوار
بر تخت زر يزيد بنشسته شادمان
آخر به کام او گرديد آسمان
يکسر عيال تو در بند و ريسمان
سوزد مرا جگر زان چوب خيزران
شاها چه روي داد بر عابدين زار
—
در تهنيت عيد غدير
و مدح و منقبت حضرت امير (ع)
ساقي تو شررها زن از باده مرا برجان
برهان دگرم از اين برخيز و بيار از آن
مستند از آن رندان در بزمگه کيهان
سرشار مرا خوشتر ساغر به سوي بستان
زان باده خرابم کن کاباد شود ويران
گل چهره مرا آذر بر قلب مکدّر زن
يعني که زجا دستي برخيز و به ساغر زن
صد طعنه از آن ساغر بر لاله ي احمر زن
زين پس تو مرا پرچم بر قلّه ي خاور زن
زيرا که بود خورشيد از پرتو ما رخشان
رخ وار پري بگشا مطرب تو به تاري زن
بر اسب نوا بنشين بر فيل سواري زن
منصور پياده حق از راست به داري زن
شد مات مخالف شاه از مايه حصاري زن
تا آنکه وزير چرخ زين رزم شود حيران
بر چنگ بزن چنگي مطرب که بهار آمد
از ابر جواهرها بر سبزه نثار آمد
چون ديبه ي چين صحرا پرنقش و نگار آمد
ريحان تر از غبرا چون طرّه ي يار آمد
پرپيچ و خم اندر خم طرّار و عبيرافشان
از نکهت فروردين گلها همه خندان شد
کوه از ورق نسرين چون روضه ي رضوان شد
صحرا و چمن رنگين از نرگس و ريحان شد
چون ساق بتان سيمين هر سرو به بستان شد
گرديده به يک پايي مستانه همه رقصان
اندر سر من مطرب شور دگر است امروز
کاين جام زمرّد پر از لعل تر است امروز
زين خامه ي مشک افشان ريزان گهراست امروز
باران زلبش مرجان بر خشگ و تر است امروز
گويي تو جواهر بار ابريست که در نيسان
عشقي است عجب امروز کاين خامه به سر دارد
چون زخمه ي تار از شوق بر صفحه مقر دارد
يکدم ز دو لب جاري صد تنگ شکر دارد
شيرين سخني مدغم با عنبر تر دارد
عطّار بگو بندد امروز در دّکان
در وقت سحرگان کز مرغ سفير آمد
بر گوش دل الهامم از حيّ قدير آمد
کاي بنده ترا، صهبا از خمّ غدير آمد
مي نوش که بر منبر فرخنده بشير آمد
آنکس که زما نازل گرديده به وي قرآن
شاهي که مهين تاجش بر فرق شد از لولا
اجلال خداوندي يکسر شد ازو پيدا
بر معني «لا» از وي گرديد عيان «الاّ»
محکم شده در عالم زو نکته ي استثنا
تا گشته زحق باطل در کتم عدم پنهان
نازل ز خدا جبريل امروز به احمد شد
خندان چو گل سوري بر چهر محمّد شد
گفت ايکه فراز عرش بر کاخ تو مسند شد
امري به شما فوري از قادر سرمد شد
کاري به ظهور ايندم اوصاف شه مردان
آندم به غدير خم با شوکت و جاه و فر
بر پاي نمود آن شه در لحظه يکي منبر
از ماه رخش اصحاب چون خيل نجوم ازهر
بالا شد و بر دستش بازوي شه صفدر
بر خلق بيان فرمود از جانب حق فرمان
کاي خلق نظر داريد اين لحظه سوي بالا
بينيد مرا بر دست بازوي شه والا
بر هر که منم مولا او راست علي مولا
چون من بودش پيدا افسر به سر لولا
مولاي پس از احمد باشد علي عمران
از مشرق طبعم زد خوش مطلعي از نو سر
چون خور که به صد حشمت طالع شود از خاور
يا آنکه شد از ظلمت ظاهر مگر اسکندر
کز افسر دارايي بگرفت همه زيور
تا آنکه نثار آرد اندر قدم سلطان
شاهي که به صولت شد نامش اسد رحمان
بر قبضه ي شمشيرش قهر ملک منّان
آن حيدر خيبر گير آن صفدر هر ميدان
در معرکه ي عدوان تيغ غضب يزدان
خونها شدش از صمصام جاري زلب شريان
آنکس که زجنّ و انس خوانند ورا، کرّار
از پرتو شمشيرش يک شعله جحيم و نار
بر قلب عدو تيرش چون برق که بر کهسار
از دست خداوندي کو هست بسي قهّار
دشمن نبرد در رزم جز جان به سوي نيران
زان باده ي صهبايي چون لعل لب دلبر
از همّت او سرشار امروز مرا ساغر
ليکن چکنم شعرم در منقبت حيدر
چون زيره که در کرمان يا ديبه که در شوشتر
آورده و يا «مدّاح» گوهر به سوي عمّان
با اين همه ي شوکت اي وارث پيغمبر
در کرب و بلا بنگر زينب شده بي ياور
بيمار تو در زنجير با حال دل مضطر
زنها به بيابانها شد خيمه پر از لشگر
اصحاب تو اندر خون اطفال تو سرگردان
از خاک نجف شاها يک لحظه سفر بنما
اي دست خدا دستي بر تيغ دو سر بنما
از خون گلوي خصم عالم همه تر بنما
بر نعش عزيز خويش از مهر نظر بنما
بين يوسفت از گرگان گرديده به خون غلطان
اي شير خدا زين غم زينب شده خونين دل
چون شبل تو کرد آخر در کرب و بلا منزل
اکبر به زمين بي سر ليلا به سوي محمل
گفتا که اميد من از وصل تو شد مشکل
جز آنکه شوم تا شام بر صبح رخت گريان
—
در مدح و ميلاد
مظهرالعجايب و مظهرالغرايب علي بن ابي طالب (ع)
ساقي چو بهار آمد و بگذشت زمستان
مضمر منما مشغله ي باده ز مستان
شد فصل گل و ياسمن و لاله و ريحان
مطرب به صفاي چمن و صحن گلستان
نوروز عجم آمد و نوروز عرب هان
کز خلّخ و چين پيشکش آرد سوي بستان
از باغ مگر گل شد بر، برزن و بازار
با نکهت مشک آمد از تبّت و تاتار
هر سو شده عطرآگين کهسار و سمن زار
گويي ز جنان روزنه ها گشته پديدار
يا باد صبا چاک زده پيرهن يار
يا شانه کشد حوري بر کاکل غلمان
شد باغ دگر باره پر از سنبل و شبرم
شد راغ پر از خيري و ريحان و سپر غم
مرغان به نوا آمده گه زير و گهي بم
طرف چمن از کاج و چنار اخضر و خرّم
گويي که به منجق زده اهريمن سلّم
تمهيد به گردون شدن و سرقت کيوان
بط صف به صف اندر شط شيپور زن آمد
شارک به صنوبرها، طنبور زن آمد
بر سرو چکاوکها سنتور زن آمد
قوش از غضب اندر چرخ صافور زن آمد
درّاج هراسان زان ساطور زن آمد
کز باغ گريزان شد بر دشت و بيابان
المنة لله که دگر خالق اعظم
از ريزه ي الماس به گل بر زده شبنم
دي رفت و وزان باد بهاريست دمادم
گلبرگ سمن بسکه فروريخته درهم
بشکسته توگويي به چمن آئينه ي جم
يا گشته زمين چون فلک از اختر رخشان
اي مطرب اگر همچو منت باده به کار است
بنواز همان تاري کز زلف نگار است
تا دست تولاّي تو بر گيسوي يار است
زنجير زپا بگسل کايّام بهار است
شايسته ز آهو رم و از شير شکار است
تو چنگ به چنگ آور و من مدح زسلطان
آن سرّالهي که بود مظهر يکتا
صبح ازل از چهره ي وي گشته هويدا
در طرّه ي شام ابد و منشأ ظلما
کاالشّعرة في ليلة قدر هي اخفا
در دار دو گيتي علي عالي اعلا
مصباح هدي وجه خدا معني قرآن
ممکن ز طفيلش به وجود از عدم آمد
ذاتش گه احداث قرين قِدم آمد
مستشرق اشراق وجودش حرم آمد
مولود وي آمد که حرم محترم آمد
دست صمد الحق به شکست صنم آمد
کاي رايت دين گشت بپا کفر مسلمان
احمد شب معراج چو مهمان خدا شد
نُه چرخ ز مهر رخ او صبح صفا شد
ره يافت به اقليمي کاوهام فنا شد
آگه نبدي از فتدلي و دني شد
جاني که پس از طيّ حُجب محو لقا شد
بشنيد جلي صوت علي مظهر سبحان
آن محفل قربي که به فکرت زند آذر
از فکرت داناست مبرّا و مطّهر
تا با قدمش زيب و شرف داد پيمبر
در پرده ي او ديد هويدا و مستّر
دست کرم داور و وجه الله اکبر
شير حق و شمشير خدا موجد امکان
اي فذلک ايجاد همه کهتر و مهتر
وي علّت غايي و مهين مظهر داور
هر چيز عرض آمده و ذات تو جوهر
با مهر تو شب چرخ چهارم شده سعتر
کو مهر همي زايد هر روزه به خاور
يا مقتبس از چهره ي قنبر مه تابان
ويرانه دلم تيغ زبان کرده بسي چاک
آباد نگردد دگر آن بخيه ي بي باک
آن روز که طومار شود صفحه ي افلاک
آندم که برآريم همه خلق سر از خاک
معلوم شود پاک کدام است و که ناپاک
مأواي که بر، نار و که بر روضه ي رضوان
اي آنکه پس از حق به تو زيباست خدايي
خلاّق و نبي کرده ترا مدح سرايي
سلطان سلاطين و جليس فقرايي
اظهار سلاطين به تو هنگام گدايي
«مدّاح» تو محتاج به هر بي سر و پايي
تا کي شود اي اصل کرم منشأ احسان
—
مرثيه خامس آل عبا
حضرت اباعبدالله الحسين (ع)
اي فلک از تو حسين کشته ي عدوان گرديد
کفن اندر بر او خاک بيابان گرديد
عاقبت تخت نشين زاده ي سفيان گرديد
بر زمين ريخته تا خون جوانان گرديد
کربلا پر ز گل و لاله و ريحان گرديد
شمر بگرفت چو بر کف ز ره کين خنجر
لاجرم خاک سيه ريخت جهان را برسر
زد به سر زين غم عظمي به جنان پيغمبر
در جنان سينه زنان فاطمه شد با حيدر
زين الم بيت الحزن روضه ي رضوان گرديد
رأس سلطان حجازي به سنان شد از تو
نعش او زير سمّ اسب خسان شد از تو
قامت زينب دلخسته کمان شد از تو
غارت زينت و خلخال زنان شد از تو
غل و زنجير جفا زيور طفلان گرديد
اي فلک دختر زهرا ز تو شد ناقه سوار
از جفاي تو روان گشت به هر شهر و ديار
بسته ي بند ستم همچو اسيران تتار
گه به صحرا و گهي کوچه و گاهي بازار
غمگسار دل پر درد يتيمان گرديد
اي فلک حرمت اولاد علي رفت به باد
تا زکين پرده نشين شد حرم آل زياد
باز کاين دير خراب است دريغا آباد
چرخ سرگشته چنين ظلم ندارد بر ياد
روز و شب آنچه در اين دوره و دوران گرديد
شد چو بر تخت يزيد از ره کين مست شراب
گشت آن لحظه دل زينب مظلومه کباب
در فغان سينه زنان عابد و کلثوم و رباب
چوب بگرفت و به لبهاي حسين کرد خطاب
ايکه ظاهر ز رخت معني قرآن گرديد
ديدي آخر که ز قتل تو روا گشتم کام
شام من صبح شد و روز تو شد تيره چو شام
فخر من بر همه کس بود خصوص اين ايّام
که ز شمشيرم بگرفت همه دهر نظام
اهل بيت تو همه بي سر و سامان گرديد
آتشم بر جگر افتاد کنون تا به ممات
که به کامم شده چون سمّ اجل آب حيات
لال گردم که ز کفّار چه سرزد حرکات
دختر فاطمه نسبت به کنيزي هيهات
زآن غلامي که به اين زُمره مسلمان گرديد
ظلم شاهين فلک بين که شدش از چنگال
طايران حرم مصطفوي بي پرو بال
گرچه شد ديده ام از خون جگر مالامال
جغد آسا به جهان بندم زان لب زمقال
کاشيان همه در گوشه ي ويران گرديد
«مادح» از خلق جفاپيشه وفا هيچ مجو
روبهانند بسا رفته به جلد آهو
باش خاموش کزاين بي خردان بدخو
باده ي عيش تو خونابه ي دل شده به سبو
روزي ات به که ز لخت جگر امکان گرديد
مستزاد
در وصف حضرت علي اکبر (ع)
تا کرد وداع شه دوران علي اکبر
آن شه پيمبر
گرديد روان جانب آن قوم بداختر
چون حيدر صفدر
يکران چو به يکران بنشست آن شه والا
اندر صف هيجا
بنشسته تو گفتي به براق است پيمبر
يا دلدل و حيدر
از نعل سمندش همه يکسر کُه خارا
چون توده ي غبرا
وز برق پرندش شده پر شعله ي آذر
نُه قبّه ي اخضر
صف بسته دو صد زنگي اش از مردم بيمار
مستان چو شب تار
گيرند قراول سان بر کف همه خنجر
تا صبح منوّر
برطرف کُله رشته ي جان بسته مصفّا
يا عقد ثريّا
داوود صفت گشته زره پوش به پيکر
زان جعد معنبر
بر، برگ گل از مشک فروهشته به هرتار
صد خطّه ي تاتار
از صبح جنان کرده عيان ليله ي محشر
چون مهر به خاور
در مجمر چهرش خَم و چين گيسوي جرّار
چون نار که برنار
يا برزده چنبر ز دو سو افعي و اژدر
بر مخزن گوهر
در زمزمه ي ذکر تبارک و تعالا
يکسر همه اعدا
گشتند چو ديدند عيان قدرت داور
در خلقت اکبر
اين شاه چه شاهيست که برگاه سلامش
از نزد غلامش
صف بسته هزاران حشم از کسري و قيصر
چون حلقه که بر در
اين ماه چه ماهيست که خورشيد جهانتاب
بر وي شده بي تاب
حربا، صفت از شعشه ي مهر منوّر
حيران و مسخّر
از روضه ي رضوان به زمين حوري و غلمان
آورده به کف جان
افکنده به پايش که نثاريست محقّر
از ما همه يکسر
ليلا چو به سرو قد او کرد تماشا
از نرگس شهلا
بس خون جگر ريخت کز اين خطه ي اغبر
سرزد گل احمر
دوناله زنان سينه زنان بادل خونين
پيوسته به پروين
بستند به هم عقد دُر و گوهر و اختر
از اشک مکرّر
مجنون شده ليلا و زدش چنگ به دامان
با ناله و افغان
گفت اي پسر از اين سفر دور تو بگذر
کن رحم به مادر
شهزاده اش آورد به پاسخ که در اين باب
بنگر سوي احباب
در دجله ي خون گشته چو ماهي همه اندر
صد پاره شناور
بنگر به حسين يارب کبارم شه بطحا
نوباوه ي زهرا (س)
خم گشته چسان قامتش از داغ برادر
آن مير دلاور
الحال حلالم کن از آن شير که شبها
دادي به تعبها
اي غمزده اجر تو بود در صف محشر
با ساقي کوثر
دلخون شده «مدّاح» تو در دهر جفا جو
از مردم بد خو
خواهد که جوار تو در آن ارض مطهّر
باشد نه به شوشتر
—
مرثيه
جغد و بلبل
ز آبادي دلم شد خون به ويران روي از آن دارم
به خاطر مختصر اين داستان از دوستان دارم
به جغدي بلبلي گفتا تو در ويرانه جا داري
من اندر باغ گل بر شاخه ي سرو آشيان دارم
بگردان روي از اين ويران بيا با من سوي بستان
ببين چندين هزاران سرو و کاج و ارغوان دارم
به پاسخ جغد گفت اي بلبل ارزاني ترا گلشن
مرا اين بس که در ويرانه مأوا و مکان دارم
اگر ويرانه بد بودي چرا، پس دختر زهرا (س)
به ويران مي نشستي کز غمش آتش به جان دارم
نخواهد شد فراموشم اسيري رفتن زينب
که در هر لحظه يي صد بار از اين غم الامان دارم
به طفلان حسين شد ظلمها از کوفيان امّا
دلي پرخون زجور دختران شاميان دارم
گذشتم از گل احمر پس از داغ علي اکبر
نه شور سروم اندر سر نه ميل گلستان دارم
تو بر سر شورش شمشاد و ياس و نسترن داري
من اندر لاله ي دل داغ عبّاس جوان دارم
تو عشرتها به زلف پر شکنج ضيمران داري
من افغانها ز رأس شاه و چوب خيزران دارم
تو جان خويشتن خرّم به شاخ نارون داري
به دل من از سنان يکدم دوصد طعن سنان دارم
تو شادي با عروسان گلستان داري اي بلبل
من از دامادي قاسم دو چشمي خونفشان دارم
هزاران نيش خنجر هر زمان اندر جگر مضمر
ز پيکان گلوي اصغر شيرين زبان دارم
زجور شمر و خولي دارم از غم شکوه ها ليکن
شکايتهاي پي در پي زدست ساربان دارم
نخواهم آشيان و يار جز ويرانه ي شوشتر
روم آنجا که چون «مدّاح» ياري مهربان دارم
—
مرثيه
از گردش زمانه و اين چرخ نيل فام
افکند ماجراي حسن طشت ما ز بام
دل پاره گشت زينب مظلومه از دوطشت
يک طشت در مدينه و طشتي به شهر شام
يک طشت پر زلخت جگر ديد از حسن
يک طشت رأس پاک حسين شاه تشنه کام
آه از دمي که زاده ي سفيان به طشت زر
آزرده کرد بوسه گه سيّد انام
زينب چو ديد چوب جفا بر لب حسين
آهي چنان کشيد که شد صبح شام شام
گفت اي يزيد پشت شکوهت شکسته باد
پيش امام چوب مزن بر لب امام
اي زاده ي زنا که به يکباره زندگي
زين ظلم و جور و کينه به «مدّاح» شد حرام
—
تضمين مرثيه
مدّاح شوشتري از چاووش اصفهاني
اگر بيني که من در کنج ويراني مکان دارم
از اين ويران سراي دل شکايت برزبان دارم
کشيدم رنجي و گنجي به ويراني نهان دارم
ز آبادي دلم خون شد به ويران رو از آن دارم
به خاطر مختصر اي دوستان اين داستان دارم
شنيدم اين سخن از نکته سنجي از ره ياري
که کاري در جهان نبود بتر از مردم آزاري
يکي روزي ز بهر آنکه او را رو دهد خواري
به جغدي بلبلي گفتا تو در ويرانه جا داري
من اندر باغ گل بر شاخ سروي آشيان دارم
مکش از دل دگر افغان بهل اين مکر و اين دستان
به بستان بالب خندان بکن رو همچو سرمستان
به ويران با دل سوزان نشايد برد، سر اينسان
بگردان رو ازاين ويران بيا با من سوي بستان
ببين چندين هزاران سرو و کاج و ارغوان دارم
بيا اي جغد اندر باغ همچو من بکن مسکن
ببين از هر طرف شمشاد و کاج و سرو و نسترون
چنين در کنج تنهايي نشستن نيست مستحسن
به پاسخ جغد گفت اي بلبل ارزاني به تو گلشن
مرا اين بس که در ويرانه مأوا و مکان دارم
مرا بر سر نمي باشد هواي باغ چون مستان
سزاوار است سير باغ و بستان بر زبر دستان
چو من هرکس زدنيا دل بريد از قيد غم رست آن
نه روي رفتن باغ و نه روي رفتن بستان
نه عزم ديدن باغ و نه ميل گلستان دارم
تو روز و شب به بستاني زعشق روي گل گويا
ترا بلبل سخن گويند و مي باشي هزار آوا
تو آن مرغي که داري با طرب بر شاخ گل مأوا
بنالد هر کجا مرغيست در فصل بهار امّا
من آن مرغم که شور و ناله در فصل خزان دارم
نمي باشد سري بر باغ و بستان شخص شيدا را
به تنهايي بود شاد و نبيند جور تنها را
نديدي همچو من گويا تو اين ظلم غم افزا را
از آن روزي که زد باد خزان گلزار زهرا را
بهارم شد خزان شيون من بي خانمان دارم
مرا باشد به روز عيش و شادي ناله و ماتم
مرا، قد گشته از بار غم شاه شهيدان خم
مرا از اين غم جانسوز باشد ديده يي پر نم
در اين فصل بهار و عيد نوروز و دل خرّم
من و کنج خموشي يک دل و صد داستان دارم
نمي داني چها آمد ز اعدا بر سر زينب
به خاک و خون کشيدند آنکه بودي ياور زينب
خبر نبود کسي را از دل غم پرور زينب
نخواهد شد فراموشم دل پر آذر زينب
که در هر لحظه صدبار از غم او الامان دارم
به دشت کربلا شد غرقه در خون نوگل زهرا
حريم او شدند از کين اسير قوم بي پروا
چگويم از جفاي ظالمان و زان غم عظمي
به طفلان حسين شد ظلمها از کوفيان امّا
دلي پرغم ز دست دختران شاميان دارم
تو اندر باغ اي بلبل به شاخ گل وطن داري
تو عشق گل به سر برلب نواهاي حسن داري
تو دل فارغ ز درد و غصّه و رنج و محن داري
تو در سر شورش شمشاد و ياس و نسترن داري
من اندر سينه و دل داغ عباس جوان دارم
تو شور عشق گل بر سر به بستان داري اي بلبل
تو اندر باغ جا، مانند مستان داري اي بلبل
ترا باشد غزل خواني و دستان داري اي بلبل
تو شادي با عروسان در گلستان داري اي بلبل
من از دامادي قاسم دو چشم خون فشان دارم
به طفل شيرخوار آري بسوزد قلب هر کافر
چگويم از جفاي آن گروه شوم بداختر
مرا اي بلبل شيرين زبان اين غم کشد آخر
هزاران نيش خنجر هر زمان اندر جگر مضمر
ز پيکان گلوي اصغر شيرين زبان دارم
ترا از عشق گل باشد فغان در کوي و در برزن
ترا، بر شاخ گل باشد به شادي منزل و مسکن
من از قتل حسين بن علي از دل کشم شيون
زجور شمر و خولي دارم از غم شکوه ها ليکن
شکايت هاي پي در پي ز جور ساربان دارم
حديث «اکرم الضيف» از نبي آن پاک آئين است
به هر دفتر رقم زان شاه ايمان سرور دين است
مرا دامان ازاين ماتم زخون ديده رنگين است
ز مهمانداري خولي دلم بسيار خونين است
تعجّب زان تنور و ميهمان و ميزبان دارم
مرا «چاووش» مي باشد يقين شور نجف بر سر
که از آن منزلي اندر دو عالم نامده خوشتر
نمي دانم چرا کرده بيان آن شخص دانشور
نخواهم آشيان و يار جز ويرانه ي شوشتر
روم آنجا که چون «مدّاح» يار مهربان دارم