- طبیب اصفهاني
وفات 1238 قمری .وی از سادات به نام اصفهان ونبیره ی میرزا عبدالباقی طبیب بود به حسب وراثت کلانتری اصفهان را داشت وی پسر عموی معتمد الدوله بود معتمد الدوله وی را از اصفهان به تهران آورد تا با او همکاری کند
***
منزل بسي دور و به پا، ما را شکسته خارها
واماندگان را مهلتي اي کاروان سالارها
آگه ز رنج باديه باشند واپس ماندگان
محمل نشينان را چه غم باشد ز زخم خارها
هرکس که در اين کاروان فهمد زبان عشق را
داند که در بانگ جرس پنهان بود گفتارها
گر باغبان روزي به ما بندد در گلزار را
ما را نگاهي بس بود از رخنه ي ديوارها
با اين قد رعنا اگر برطرف گلشن بگذري
بندد ز طوق قمريان سرو چمن زنارها
عمري طبيب از گفتگو خاموش بودم اين زمان
شد آب از سوز دلم مهر لب اظهارها
***
درماندگي خود به که گوييم خدا را
سلطان ندهد گوش به فرياد گدارا
گويند که هر تيره شبي را سحري هست
گويا سحري نيست شب تيره ي ما را
گل در قدمت باد صبا ريزد و ترسم
کز برگ گل آسيب رسد آن کف پا را
ار شرط وفا نيست چو آزردن عاشق
زين پيش مکن خون به دلم شرط وفا را
با حسن تو حسن دگران را چه نمايش
کي در بر خورشيد بود جلوه سها را
گفتي که چه شد حال طبيب از ستم ما
عمريست که در هجر تو جان داد نگارا
***
جا در صف عشاق مده اهل هوس را
حيفست که از هم نشناسي گل و خس را
تا بر دلت از ناله غباري ننشيند
از بيم تو در سينه نهفتيم نفس را
زآهم که شبيخون به فلک مي زند امشب
انديشه کن اي صبح و نگهدار نفس را
گرديده به حسرت پي محمل بگشايي
داني که چه خون مي چکد از ناله جرس را
رنجيد ز آغاز طبيب آن مه و ترسم
يکبار چو اغيار شمارد همه کس را
***
چو خواهم با سگانش گرم سازم آشنايي را
رقيب از رشک آرد در ميان حرف جدايي را
ز گلشن مي رود آن شوخ بي پروا و مي ترسم
که با گل تازه سازد باز عهد بي وفايي را
نه از رحمت اگر آيد به سر وقتم که مي خواهد
شوم گريان چو آرد بر زبان حرف جدايي را
شبي آن ماه طلعت گر شود محفل فروز من
کند دريوزه خورشيد از چراغم روشنايي را
مبادا يابد از ذوق اسيري آگهي هرگز
گرفتاري که از دام تو مي خواهد رهايي را
طبيب از خلق، رسم مردمي خواهي چه حالست اين
که از بيگانگان خواهي طريق آشنايي را
***
چو از طرف چمن آن سرو سيمين بر شود پيدا
ز غوغاي تذروان شورش محشر شود پيدا
درين گلشن از اين داغم که نو پرواز مرغان را
رسد عهد گرفتاري چو بال و پر شود پيدا
نمي دانم زيان و سود بازار محبت را
همين دانم که کالاي وفا کمتر شود پيدا
چه حرفست اين که مي آيد ز بلبل کار پروانه
ترا چون من کجا يک عاشق ديگر شود پيدا
عجب نبود طبيب ار خنده اش بر گريه ام آيد
که مستان را نشاط از ريزش ساغر شود پيدا
***
از هجر بت يگانه ي ما
خون مي چکد از ترانه ي ما
برخاست ز آسياي افلاک
افغان ز شکست دانه ي ما
افتاده زمين خراب و بيخود
از ناله ي عاشقانه ي ما
در بحر وجود همچو گوهر
با خود بود آب و دانه ي ما
وارسته ز خود شديم و گرديد
اوج فلک آشيانه ي ما
صد طعنه زند به لاله و گل
خار و خس آشيانه ي ما
از دولت عشق پادشاهيم
غم لشکر و دل خزانه ي ما
خاراي غم و حرير محنت
فرشست در آستانه ي ما
بر خويش طبيب پيچد افلاک
از خنده ي بيخودانه ي ما
***
نيست هرگز به بد و نيک جهان کار مرا
هست يکسان به نظر سبحه و زنار مرا
آب آيينه ز عکس رخ من گل گردد
گردد غم بسکه نشسته ست به رخسار مرا
چون حبابم نبود حوصله ي رطل گران
مي کند يک قدح باده سبکبار مرا
ديده بر همت دريا نگشايم چو صدف
قطره ي اشک بود گوهر شهوار مرا
شيوه ي جور مبادا که رود از يادش
برسانيد به آن يار ستمکار مرا
ز آن خوشم در صف عشاق که در بزم طبيب
سرخ رو مي کند اين ديده ي خونبار مرا
***
دارد به سحر دعا اثرها
دست من و دامن سحرها
هر شب به اميد وعده ي تو
چشمم شده فرش رهگذرها
از باخبران نشد سراغي
جستيم خبر ز بي خبرها
آزرده دلم هزار افسوس
کافتاده به دام خوش کمرها
هرچند طبيب تلخکامي
ريزد ني خامه ات شکرها
***
به همواري تهي کن از غم ليل و شان دل را
ازين وادي بکش اي ساربان آهسته محمل را
مکن کاوش ز مژگان بيش ازين با دل که جز مهرت
ندارد گوهري کاويده ام گنجينه ي دل را
به گاه کشتنم از رخ چه سود ار پرده برداري
که از ديدار گل حسرت فزايد مرغ بسمل را
کند چون عزم کشتن قاتلم زين بيشتر ترسم
نمي خواهم به خون آلوده بينم دست قاتل را
حريفان گرم صحبت با تو در بزم و به حسرت من
کنم تا چند از بيرون در، نظاره محفل را
درين وادي خدا داند که خاک من کجا باشد
گرفتم من به اين واماندگي دامان محمل را
طبيب اين بحر عشق است و کنارش از نظر پنهان
فکندي چون درين کشتي ز چشم انداز ساحل را
***
چو نيست دسترسم آن که بوسم آن پا را
به هرکجا که نهي پاي بوسم آنجا را
تن هزار شهيدت فتاده بر سر کوي
به احتياط نه اي دوست بر زمين پا را
به رحم اگر به سوي کشتگان نمي نگري
نگه به جانب ايشان فکن تماشا را
بيا که بي گل رويت ز بس هجوم ملال
نه سير باغ شناسم نه گشت صحرا را
ز رهروان که اثر نيست اندرين وادي
به حيرتم ز که گيرم سراغ سلمي را
طبيب کيست کزو رنجه گشته اي زنهار
به زهر شکوه ميالا لب شکرخا را
***
مسکيني و غريبي از حد گذشت ما را
بر ما اگر ببخشي وقتست وقت يارا
چون ريختي به خواري خون مرا به زاري
بر تربتم گذاري کافيست خون بها را
شه خفته و به درگاه خلقي ز دادخواهان
غفلت ز دادخواهي خود چيست پادشا را
چون رحمت تو گردد افزون ز عذرخواهي
هرچند بي گناهم عذر آورم خطا را
محمل نشين ناقه، اي ساربان بگو کيست
کز ناله مي چکد خون در کاروان درا را
از درد خو گشايم کي لب بر مسيحا
هم درد تو فرستي هم تو دهي دوا را
هرچند ما خموشيم اي چرخ بي مروت
حدي بود ستم را، اندازه اي جفا را
بيگانه ز آشنايان گر گشته ام عجب نيست
بسيار آزمودم ياران آشنا را
ما و طبيب تا چند مخمور در خرابات
اعطوا لنا حميا يا ايها السکارا
***
افزوده غمي چون به غم ديگرم امشب
زنهار مگيريد ز کف ساغرم امشب
بر خرمن من دوش زدي آتش و رفتي
بودت گذري کاش به خاکسترم امشب
گويند به تسکين من افسانه و ترسم
بيرون رود انديشه ي او از سرم امشب
آن به که طبيبم نکشد رنج مداوا
بهبودي خود نيست دگر باورم امشب
***
ز چشم خونفشان خويش دارم چشم از آن امشب
که از اشکم روان سازد به کويش کاروان امشب
مگر در بزم ما آن آتشين رخسار مي آيد
که ما را همچو شمع افتاده است آتش به جان امشب
به عزم رقص در محفل کمر چون بست مي گفتم
که يک عاشق نخواهد برد جاني از ميان امشب
تپيدنهاي دل از حد گذشت اميد آن دارم
که تير ناز او را سينه ام گردد نشان امشب
نباشد فرصت حرفي ز جوش گريه ام ورنه
شکايتها بسي دارم ز بخت سرگران امشب
عيان شد زنده رودي هر طرف از چشم گريانم
طبيب افتاده اي ديگر به فکر اصفهان امشب
***
دربان نکند جرأت و خاصان ملک مست
گويد که به سلطان که مرا کار شد از دست
مگسل ز من اي مهر گسل رشته ي الفت
کز هم چو گسستي نتوانيش به هم بست
از کرده پشيمان شدي اکنون تو که ما را
برخاست ز دل آهي و تيري ز کمان جست
ترسم که زيان بيني از اين شيوه بينديش
تا چند توان سوخت دلي يا جگري خست
نازت بکشم زآنکه کسي همچو توام نيست
زارم بکشي زآنکه بسي همچو منت هست
عارض بودت ماه، نه چون ماه فلک مات
قامت بودت سرو و نه چون سرو چمن پست
من بيخودم از ضعف حريفان برسانيد
دستم به گريبان که بشد دامنم از دست
اي قاصد فرخنده پي از دوست خدا را
ما را خبري نيست بگو گر خبري هست
برخيز که در کار رحيلند رفيقان
خواهي اگر اي خفته بر اين قافله پيوست
اي خواجه ببخشاي به درماندگي ما
داديم ز کف مايه و مانديم تهي دست
کي بر سر اين چشمه زنم خيمه که رفتند
خلقي همه لب تشنه و اين چشمه همان است
افسوس که در دام طبيب اين همه مانديم
در حسرت صيدي که ز کنج قفسي است
***
رفته عمر و نيم جاني مانده است
واپسي از کارواني مانده است
در چمن در ره نشاني مانده است
خاربست آشياني مانده است
مي رود تا پر گشايد عندليب
نه گلي نه گلستاني مانده است
چشم از حسرت چو واپس ماندگان
در قفاي کارواني مانده است
ز آن همه مرغان زرين آشيان
طايري در آشياني مانده است
مانده داغ رفتگان در دل مرا
آتشي از کارواني مانده است
کاست چون ماه نوم جسم و هنوز
جبهه ام بر آستاني مانده است
ناتواني بين که چون شمع سحر
در بساطم نيم جاني مانده است
کشتي ما روزگاري شد طبيب
در محيط بيکراني مانده است
***
دل غمديده به دنبال کسي افتادست
دادخواهي ز پي دادرسي افتادست
از من خسته خدا را به تغافل مگذر
که مرا کار به آخر نفسي افتادست
حسرت مرغ اسيري کشدم کز دامي
کرده پرواز و به کنج قفسي افتادست
رفته هوشم ز سر و صبر ز دل از تو مرا
تا به سر شوري و در دل هوسي افتادست
يار صد حيف که همصحبت غيرست طبيب
گلي افسوس در آغوش خسي افتادست
***
از غم ليلي به وادي گرچه مجنون مي گريست
گر رموز عشق داني ليلي افزون مي گريست
رفته در محفل سخن از آتشين رويي که دوش
شمع را ديدم که از اندازه بيرون مي گريست
خون ز چشمم آشنا مي ريخت در بزم وصال
واي بر بيگانه کانجا آشنا خون مي گريست
آه درد آلود را در دل نهفتم شام هجر
آسمان از بسکه از بيم شبيخون مي گريست
ديده ي خونبار ما بود آنکه در محفل طبيب
هر زمان در حسرت آن لعل ميگون مي گريست
***
ما را دگر ز يار تمنا نمانده است
چون طاقت تغافل بيجا نمانده است
دوران نگر که ساغر عيشم دهد کنون
کافتاده است شيشه و صهبا نمانده است
در راه عشق بسکه به پاي دلم شکست
خاري دگر به دامن صحرا نمانده است
گريم اگر به طرف چمن جاي گريه است
کان گل که بود بهر تماشا نمانده است
دست از شکست شيشه ي ما گو بدار چرخ
سنگي دگر به دامن صحرا نمانده است
زان در به عيش بسته، که غم بسکه در دلم
پهلوي هم نشسته دگر جا نمانده است
تا کي طبيب رنج کشد در علاج من
چون ديگرم اميد مداوا نمانده است
***
گرچه ما را دسترس بر دامن آن ماه نيست
شکر لله از گريبان دست ما کوتاه نيست
بيقرار عشق را از محنت هجران چه باک
سيل را انديشه از پست و بلند راه نيست
مي کند دلجويي احباب ما را بي حضور
وقت آن کس خوش که از حالش کسي آگاه نيست
گاه مي گريم ز هجر و گاه مي نالم ز عشق
حاصل شمع وجودم غير اشک و آه نيست
در سراغش خضر ما آوارگي باشد طبيب
چون جرس چشم از پي منزل مرا در راه نيست
***
تا به من از ناز ساقي سرگران افتاده است
همچو شمع محفلم آتش به جان افتاده است
خواهش دنيا دگر در دل نمي گنجد مرا
داغ آنجا کاروان در کاروان افتاده است
دل جدا از حلقه ي زلفش نمي گيرد قرار
همچو آن مرغي که دور از آشيان افتاده است
تا به سير گلستان برخاست آن رشک بهار
گل ز بيقدري ز چشم باغبان افتاده است
از طبيب خسته گر احوال پرسندت بگوي
ديدمش در بستر غم ناتوان افتاده است
***
ديگر دلم خدنگ جفا را نشان شدست
جرمي ز من مگر به تو خاطرنشان شدست؟
بي وعده آمدي که ز شادي شوم هلاک
دل در گمان که يار به من مهربان شدست
پاکست دامنش ولي از اختلاط غير
حق با دل منست اگر بدگمان شدست
تا بسته باز رخت سفر، در قفاي يار
صد کاروان اشک ز چشمم روان شدست
بي مهر ديگران و نکويان طبيب را
ترسم گمان کنند که چون ديگران شدست
***
عشقم آتش زد و از وي خبري پيدا نيست
وه از اين آتش پنهان شرري پيدا نيست
به خدنگم چو زدي سينه ي گرمم مشکاف
که ز پيکان تو در دل اثري پيدا نيست
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
چکنم آه شبم را سحري پيدا نيست
بخت بدبين که اسيريم به کاخي که در او
رخنه اي نيست هويدا و دري پيدا نيست
همه عشاق ز خونين جگرانند و چو من
زآن همه عاشق خونين جگري پيدا نيست
رحمتي کن تو در اين باديه، اي ابر کرم
به زلال تو ز من تشنه تري پيدا نيست
زورق افکندم و اميد سلامت دارم
در محيطي که ز ساحل اثري پيدا نيست
تو چو خورشيد جهانتابي و در کشور حسن
جلوه کن جلوه که چون تو دگري پيدا نيست
گشته سرگرم طواف حرم، آتش نفسي
که ز مرغان حرم بال و پري پيدا نيست
بس گهر ريخته در مخزن انديشه ولي
چون خيال تو گرامي گهري پيدا نيست
هرکسي کشت نهالي و بري داد طبيب
کشته ي ماست که او را ثمري پيدا نيست
***
از حال ما چه پرسي اي بي وفا که چونست
دارم دل خرابي از غصه ي تو خونست
از شغل مي پرستي بازم مدار ناصح
چون عشق کامل افتاد همسايه ي جنونست
هرگز به دل ندارم کين از جفاي دشمن
دردي در او نمانده اين کاسه سرنگونست
دارد طبيب عشقي پيداست از سرشکش
از پرده ي دل آيد اشکي که لاله گونست
***
برگير مهر از آنکه به کام دل تو نيست
برکن دل از کسي که دلش مايل تو نيست
تا چند گوييم که به خوبان مبند دل
ناصح تو را چکار دل من دل تو نيست
دادي نويد وصلم و خرسند نيستم
با يکدگر يکي چو زبان و دل تو نيست
ره در دلش که سخت تر از سنگ خاره است
اي ديده غير گريه ي بي حاصل تو نيست
گفتي که نيست جاي کسي را به محفلم
غير از طبيب جاي که در محفل تو نيست
***
سينه گرم و مژه خونبار و سحر نزديکست
باخبر باش که آهم به اثر نزديکست
به رفيقان وطن کيست که از ما گويد
که به ساحل نرسيديم و خطر نزديکست
منم آن باغ که دارد به کمين صد آفت
زين چه حاصل که نهالم به ثمر نزديکست
به طلب کوش که تا منزل مقصود طبيب
راه دورست ولي پيش نظر نزديکست
***
هرکسي را که چو من ديده ي خونباري هست
مي توان يافت که در پاي دلش خاري هست
دلخراش است بسي ناله ي مرغان چمن
در خم دام مگر تازه گرفتاري هست
قفس اي کاش که بر شاخ گلي آويزند
بلبلي را که به دل حسرت گلزاري هست
مايه ي ريزش او مي رسد از عالم غيب
هرکه را همچو صدف دست گهرباري هست
نيست از ضعف مرا قوت گفتار طبيب
من گرفتم که برش قوت گفتاري هست
***
کاروان عشق را بانگ دراي ديگرست
گوش ما بر ناله ي درد آشناي ديگرست
بر دل تنگم در فيضي است هر زخم ستم
بر تنم هر داغ، باغ دلگشاي ديگرست
شمع ما را از نسيم صبحدم انديشه نيست
روشنايي، محفل ما را ز جاي ديگرست
زندگي بي آه و اشکم نيست ممکن همچو شمع
در ديار عاشقان آب و هواي ديگرست
صيد لاغر را کنند آزاد، حيرانم چرا
هر قدم در راه من دام بلاي ديگرست
هرچه مي کاهد ز تن بر روح افزايد طبيب
در جهان نيستي نشو و نماي ديگرست
***
دلتنگم و پرواز گلستان هوسم نيست
گلزار به آسايش کنج قفسم نيست
مي گريم و چون شمع اميدي ز کسم نيست
مي نالم و مانند جرس دادرسم نيست
در هجر تو بايست که يک عمر بنالم
افسوس که از ضعف بجز يک نفسم نيست
گرم است ز بس صحبت دستم به گريبان
مخمورم و بر ساغر مي دسترسم نيست
بر هم زدم از ذوق اسيري پر و بالي
ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نيست
چيند همه کس دامن گل زين چمن و من
چون غنچه بجز چيدن دامان هوسم نيست
از قطره ي شبنم ز گلستان چه درآيد
از بهر تماشاي تو اين ديده بسم نيست
دل بسکه طبيب از غم عشقش شده روشن
بر خاطر آيينه غبار از نفسم نيست
***
مي رسد يار و دريغا سر و سامانم نيست
تحفه اي جز گهر اشک به دامانم نيست
عاشقم عاشق و پروا ز رقيبانم نيست
آتشم آتش و پروا ز مغيلانم نيست
در تماشاي بهشتم ز خيال رخ دوست
خارخاري به دل از روضه ي رضوانم نيست
محمل امشب ز سرشکم خطر از گل دارد
کاروان را خبر از گريه ي پنهانم نيست
چه عجب گر شرري قسمت دوزخ نشود
کاتشي نيست که از عشق تو در جانم نيست
بسکه افسرده مرا هجر تو شبهاي فراق
گوش بر ناله ي مرغان سحرخوانم نيست
بحر خضرم به نظر موج سرابست طبيب
چون سکندر هوس چشمه ي حيوانم نيست
***
هردم به گوشه اي ز خيالت وطن گرفت
عشق تو اختيار دل از دست من گرفت
گفتم ز سير باغ گشايد مگر دلم
گل بي تو خوش نبود دلم در چمن گرفت
در بزم روزگار بسان سبوي مي
بايد به هر دو دست سر خويشتن گرفت
دوري ز مردمان نه همين شرط عزلتست
بايد ز خود کناره درين انجمن گرفت
از سوز عشق نيست مرا شکوه اي طبيب
دل همچو شمع، کام خود، از سوختن گرفت
***
رفتم و برگشتنم ديگر به کوي يار نيست
رفتنم از کوي او اين بار چون هر بار نيست
گر روم کمتر به کويش به، که در کويش مرا
باعث خواري بجز آمد شد بسيار نيست
ريخت از گلبن گل و افغان که ما را باغبان
رخصت نظاره داد اکنون که گل دربار نيست
مشت خاکي کز پس عهدي فشاندي بر سرم
مي شناسم اي صبا از آستان يار نيست
اي خوش آن شوقي که هرکس حلقه اي بر در زند
در گمان افتم که آمد يار و دانم يار نيست
آه از اين حسرت که از بيداد درد دل طبيب
شکوه ها دارم نهان و جرأت اظهار نيست
***
ما را که با تو غير وفا در ميانه نيست
بي جرم مي کشي تو و هيچت بهانه نيست
از دل کدام شب که مرا خون روانه نيست
باشم شهيد عشق و جز اينم نشانه نيست
شادم ز بي تعلقي خود که در چمن
هرگز مرا به شاخ گلي آشيانه نيست
هرچند دست و پا زند و تا کجا رسد
غرقه در اين محيط که، هيچش کرانه نيست
نازش ز حد گذشته وگرنه کدام شب
صد کاروان اشک به کويش روانه نيست
ما را مدام ذوق اسيري فکنده است
ورنه غبار خاطر ما آب و دانه نيست
گرد آوريم مشت خسي از حريم باغ
خاري که مي کشيم پي آشيانه نيست
مشکل طبيب در دلش آهت اثر کند
کاين آتش نهفته هنوزش زبانه نيست
***
چو خنجرستم آن ترک لشکري برداشت
دلم ستمکشي و او ستمگر برداشت
منم که روز ازل از من آسمان و زمين
محبت پدري مهر مادري برداشت
خوشم به ضعف تن اما فغان که صيادم
ز صيد من نظر از عيب لاغري برداشت
ز سنگ حادثه ايمن شود کسي که به تن
نهال هستي او ننگ بي بري برداشت
به حيرتم که ز آوارگي چه ديد که خضر
گذاشت پيروي از دست و رهبري برداشت
به ملک حسن، بت ماست خواجه اي که نظر
ز بندگان ز غرور توانگري برداشت
گهرفروش دل من طبيب گاه سخن
چه ناله ها که ز انصاف مشتري برداشت
***
چون رحمتت فزايد بر عذرخواهي اي دوست
عذر گناه خواهم با بي گناهي اي دوست
خواندي در آستانت روزي گداي خويشم
زان روز ننگم آيد از پادشاهي اي دوست
دريا همه گرفتم ساحل شود چه حاصل
اکنون که گشت ما را کشتي تباهي اي دوست
تابنده اختري کو، کز پرتوي درآرد
تاريک شام ما را از اين سياهي اي دوست
وقتست کز تو خواهم داد غرور حسنت
ترسم که مانع آيد از دادخواهي اي دوست
بي تو طبيب خسته ازبس فغان و زاري
آهش به مه رسيده اشکش به ماهي اي دوست
***
کسي راه غمش را سر نبردست
از اين خونخواره، جان ره در نبردست
چه دامست اين که يک فرخنده طاير
برون زين دام بال و پر نبردست
بجز من کاورم دين و دلت پيش
کسي کالا به غارتگر نبردست
هلاک همت آن تشنه کامم
که نام چشمه ي کوثر نبردست
چه گويم از گرفتاري به مرغي
که هرگز سر به زيري پر نبردست
کسي از روز ما آگاهيش نيست
که در هجران شبي را سر نبردست
طبيب از عشق با آن کس چگويم
کزين مي بهره يک ساغر نبردست
***
در حلقه ي خوبان چو تو يک عربده جو نيست
افسوس که چون روي تو خوي تو نکو نيست
خم در قدحم ريز که در ميکده ي عشق
سيرابي ما تشنه لبان کار سبو نيست
بي بخيه به هم باز نيايد لب زخمي
آن چاک دل ماست که در بند رفو نيست
گويا که غلط کرده ره گلشن کويش
امشب که نسيم سحري غاليه بو نيست
آيين وفا کار طبيب است که باشد
او را غم ياران و کسي را غم او نيست
***
رفت حسن تو و عشقت به دل من باقيست
رونق افتاده از آن گلشن و گلخن باقيست
از فراق تو از آن روي ننالم که هنوز
شربت وصل تو را وقت چشيدن باقيست
مردم ديده ام از حسرت رويت بازست
خانه با خاک برابر شد و روزن باقيست
زندگي بار سفر بست و هوس باز به جاست
کاروان رفت از اين منزل و رهزن باقيست
رمقي نيست به تن بسمل ما را که همان
در دلش حسرت در خاک تپيدن باقيست
مگذر از سينه ي گرمم به تغافل زنهار
کآتش افسرده ولي وادي ايمن باقيست
از زبان گرچه فتادم، خبرم بازمگير
تاب گفتار نه و ذوق شنيدن باقيست
کي شوم از تو تسلي به نگاهي هيهات
حسرت روي تو ام تا دم مردن باقيست
ميوه ي باغ تو شد قسمت اغيار و مرا
هوس ميوه اي از باغ تو چيدن باقيست
مي برد بخت به ميخانه ام امروز طبيب
که نه ساقي، نه قدح، نه مي روشن باقيست
***
چو بگذري به تل عاشقان دکاني هست
در آن دکان چو نکو بنگري جواني هست
يکي جوان که ز آوازه ي نکويي او
نهي چو گوش به هر کوچه داستاني هست
گمان مکن که چو آن عارض و چو آن قامت
گلي به باغي و سروي به بوستاني هست
پس از سلام که اين شيوه ي بشيرانست
زمين ببوس و بيان کن گرت بياني هست
تو بي زباني ما را حريف حرف نه اي
به داد من برس اي شوخ تا زباني هست
که از «کليم» سخن سنج اين ترانه ي عشق
ميانه ي من و آن بي وفا نشاني هست
طبيب خسته گر از خويش مي روي وقتست
هنوز در تن زار تو نيم جاني هست
***
زدي به تيغم و از جبهه ي تو چين برخاست
به اين خوشم که ترا چيني از جبين برخاست
نشست بر رخ گلها ز رشک گرد هلال
چو سنبل ترت از گرد ياسمن برخاست
مرا که ذوق اسيري کشد به صيدگهي
ازين چه سود که صياد از کمين برخاست
چه کرده ام؟ که به قصدم چو آسمان افکند
خدنگي، از دو جهان بانگ آفرين برخاست
ترحمي، که ز جور سپهر، رفته طبيب
چنان ز کار، که نتواند از زمين برخاست
***
ما و شکن دامي و فرياد و دگر هيچ
فرياد ز بي رحمي صياد و دگر هيچ
صياد جفاپيشه اسيران قفس را
اي کاش دهد رخصت فرياد و دگر هيچ
در خلوت دل پرده نشين نيست بجز تو
آسوده درين پرده پريزاد و دگر هيچ
از خاطر مجنون مطلب جز غم ليلي
شيرين بود انديشه ي فرهاد و دگر هيچ
غم ماند و دل از جلوه ي حسن تو ز جا رفت
اين سيل برد خانه ز بنياد و دگر هيچ
اي آنکه ز خونين جگرانت خبري نيست
تا کي کني از بلهوسان ياد و دگر هيچ
زان گه که طبيب انجمن افروز نشاطست
ماييم و همين خاطر ناشاد و دگر هيچ
***
به گلشني که ز رويت نقاب مي افتد
ز چشم شبنم او آفتاب مي افتد
به حشر، ديده ي بي اشک را بهايي نيست
گهر ز قدر فتد چون ز آب مي افتد
فريب وعده ات آبي نزد بر آتش دل
چو تشنه اي که به دام سراب مي افتد
بغير گلشن کويت طبيب راه نجست
اگر به خلد رود در عذاب مي افتد
***
از کين گر آن بيدادگر بر سينه ام خنجر زند
بادا بحل خون منش گر خنجر ديگر زند
شکرانه ي خواب خوشت مپسند در بيرون در
ناکرده خواب صبحدم گر حلقه اي بر در زند
ساقي ندانم باده ام داد از کدامين ميکده
کامشب سفالين ساغرم صد طعنه بر کوثر زند
دل در بر مرغ حرم از رشک خون گردد اگر
برگرد کويت طايري چون مرغ روحم پر زند
از خاک ما خونين دلان گر بر زند سر لاله اي
چيند چو او را بيدلي گو بوسد و بر سر زند
از شوقت اي پيمان گسل شايد طبيب خسته دل
گر خيمه ي جان بر کند بيرون ازين کشور زند
***
بر کي نگرم؟ چون به تو ديدن نگذارند
وز کي شنوم؟ کز تو شنيدن نگذارند
اي واي بر آن مرغ گرفتار که در دام
پايش بگشايند و پريدن نگذارند
افسوس که از شربت وصل تو رفيقان
نوشند و به اين خسته چشيدن نگذارند
آن لاله که بوي جگر سوخته اش نيست
از تربت ما کاش دميدن نگذارند
تا کي به ره وصل تو بي فايده کوشم
ما را چو به اين کام رسيدن نگذارند
اين با که توان گفت که ما را دل غمگين
خون گشته و از ديده چکيدن نگذارند
چون خاک شوم از ستم هجر تو ترسم
پاي تو به اين خاک رسيدن نگذارند
اين رسم قديمست که در صيدگه عشق
بر خاک فتد صيد و تپيدن نگذارند
کافيست مرا بويي از آن سنبل مشکين
گيرم گلي از باغ تو چيدن نگذارند
جويي چه طبيب از خم آن زلف، رهايي؟
خوش باش کزين دام رهيدن نگذارند
***
صياد را نگر که چه بيداد مي کند
نه مي کشد مرا و نه آزاد مي کند
بنگر که يار خاطر ما شاد مي کند
با غير همنشين و مرا ياد مي کند
مرغ دلم که اين همه فرياد مي کند
فرياد از تغافل صياد مي کند
خوش نغمه بلبلان چمن را چه شد که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فرياد مي کند
بر ما روا مدار ستم بيش ازين که دل
تا کي مگر تحمل بيداد مي کند؟
من ساده لوح و دلبر عاشق فريب من
هر دم به وعده اي دل من شاد مي کند
آن بيوفا طبيب که ذکرش بخير باد
دانسته اي که هيچ تو را ياد مي کند
***
غمش در نهانخانه ي دل نشيند
به نازي که ليلي به محمل نشيند
به دنبال محمل چنان زار گريم
که از گريه ام ناقه در گل نشيند
خلد گر به پا خاري آسان برآرم
چه سازم به خاري که در دل نشيند
پي ناقه اش رفتم آهسته ترسم
غباري به دامان محمل نشيند
مرنجان دلم را که اين مرغ وحشي
ز بامي که برخاست مشکل نشيند
عجب نيست خندد اگر گل به سروي
که در اين چمن پاي در گل نشيند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدايي به شاهي مقابل نشيند
طبيب از طلب در دو گيتي مياسا
کسي چون ميان دو منزل نشيند؟
***
از تو چون هر نفسم بر فلک افغان نرسد
که به دادم نرسي تا به لبم جان نرسد
هرچه در عرصه ي گيتي است به پايان برسد
جز شب تيره ي هجران که به پايان نرسد
نيست يک شب که مرا اشک جهان پيما نيست
نيست يک شب که مرا ناله به کيوان نرسد
اي که در طرف چمن گل به گريبان داري
از گلت کاش زياني به گريبان نرسد
هوس بوسه اي از چشمه ي نوشي دارم
که به جان بخشي آن چشمه ي حيوان نرسد
من که باک از خطرم نيست از آن مي ترسم
که به ساحل رسدم کشتي و توفان نرسد
هرکه غلتيد ازين غمزه به خون، مي داند
که خدنگي به جگر کاوي مژگان نرسد
رسد اين تازه غزل کاش به مشتاق، طبيب
واي بر آن سخني کاو به سخندان نرسد
***
عاشقان را مگر از خاره تني ساخته اند
که به بيداد چو تو دلشکني ساخته اند
به حذر باش درين بزم که جادونگهان
کار ما با مژه بر هم زدني ساخته اند
غافلند از گل رخسار تو اي رشک چمن
بلبلاني که به خار چمني ساخته اند
خورم افسوس به اين مرده دلاني که ز کف
داده جان را و به فرسوده تني ساخته اند
آهواني که درين صيد گهند از هر گام
به خدنگ چو تو ناوک فکني ساخته اند
محفل عشق کجا و دل غمناک طبيب
اي خوش آنان که به بيت الحزني ساخته اند
***
گله ام از تو مپندار که از دل برود
بر دلم از تو غباريست که مشکل برود
چند دل از پي انديشه ي باطل برود
جاي رحم است بر آن کس که پي دل برود
خلق را بيم هلاکست و مرا غم که مباد
نشود کشتي من غرق و به ساحل برود
چشم مجنون به ره ليلي و ترسم نکند
ساربان ره غلط و ناقه به منزل برود
از سر لطف به دلجويي ما آيي باز
گر بداني ز عتاب تو چه بر دل برود
بي گنه يار مرا کشت و ندانست دريغ
که مکافات چها بر سر قاتل برود
هر زمان باده از آن مي دهدم يار طبيب
که شوم بي خبر از خويش و ز محفل برود
***
روزي که دور از برم آن خوشخرام شد
من داشتم تحملي، اما تمام شد
اينست اگر فراغت آزادگان باغ
آسوده طايري که گرفتار دام شد
زين باده اي که گشته ازو خون دل حلال
خوش نوش اي حريف که بر ما حرام شد
آگه ازين نگشت که در بندگي فتاد
محمود و در گمان که ايازش غلام شد
سود وفا، زيان جفا، گفتمش طبيب
آگه ني ام ازين دو پسندش کدام شد
***
به من از ناز نگاهش نگريد
نگه گاه به گاهش نگريد
رخ او چون گل و خطش چو گياه
گل اين باغ و گياهش نگريد
لشگر انگيخته عشقم از اشک
دشت پيماي سپاهش نگريد
از ره آتش نفسي مي آيد
شعله ي آتش و آهش نگريد
به هلالي چه گشاييد نظر؟
شکن طرف کلاهش نگريد
سر عشاق بسي بر سر هم
ريخته بر سر راهش نگريد
همه دم گرم فغانست طبيب
اثر ناله و آهش نگريد
***
آنان که به رخسار تو چون من نگرانند
دانند که زيبايي و اي کاش ندانند
ما کام دل خود ز اسيري بستانيم
از ما اگر اين کنج قفس را نستانند
برخيز که خود را برسانيم به منزل
تا مردم اين قافله در خواب گرانند
ساقي قدح قسمت ما تشنه لبان کن
زان مي که حريفان همه بر خاک فشانند
غيرت جگرم سوخت شنيدم چو ز اغيار
آن راز، که نامحرم آن پردگيانند
زنهار طبيب از سفر عشق مياسا
کاواره در اين مرحله بس راهروانند
***
دو هفته شد که ز من يار سرگران دارد
به طاقتي که ندارم مگر گمان دارد
نگاه گرم به رويت که مي تواند کرد
چنين که روي تو را شرم در ميان دارد
گر از بهشت برين دور داردم غم نيست
مباد دورم از آن خاک آستان دارد
بيا به کشور ما، اي که عافيت خواهي
ديار ما نه زمين و نه آسمان دارد
به حيرتم که ز وادي گذشت يار و طبيب
هنوز چشم به دنبال کاروان دارد
***
از خشم و کين نگاه تو کارم به جان رسد
گر نه تلافيي ز نگاه نهان رسد
کم کن جفا که پيش تو حرف شکايتم
ترسم که رفته رفته ز دل بر زبان رسد
در قتل ما که حسرتيان شهادتيم
تأخير مي کنيد مبادا امان رسد
کامي نديده ايم از آن کاو روا مباد
با دامن تهي کسي از گلستان رسد
لطفي که هيچ کم ز تو اي چشمه ي حيات
نايد ز قطره اي که به لب تشنگان رسد
منشين ز ره طبيب که بايد به کوي عشق
ما را سر نياز بر آن آستان رسد
***
مرا بتي ست که دلها از اين ستم شکند
که عهد بندد و بي موجبي بهم شکند
به راه عشق توام کاش هرکجا خاريست
گهي به ديده خلد گاه بر قدم شکند
فتاده ام چو به دامت خداي را صياد
روا مدار که بال و پرم بهم شکند
به ساغر دل پر خون ما چه خواهد کرد
کسي که جام جمش گر دهي بهم شکند
به بزم خاص مخوان غير را که مي ترسم
از آن ستم دل خاصان محترم شکند
چمن نگر که زمانش نمي کشد تا شام
گلي که طرف کله را به صبحدم شکند
وصال گاه به گاهم به دل چه خواهد کرد
چنين که از ستم هجر دمبدم شکند
طبيب جز دل افسرده ات که پر خونست
کسي نديده سفالي که جام جم شکند
***
خط بر رخ يار خوش نباشد
در گلشن، خار، خوش نباشد
رعناست اگرچه سرو آزاد
پيش قد يار خوش نباشد
تو با دل شاد زي که ما را
جز جان فگار خوش نباشد
هرچند خوشست باده اما
با رنج خمار خوش نباشد
تو با دل خوش نشين که ما را
جز ترک ديار خوش نباشد
زين بيش که مي کني تغافل
از يار به يار خوش نباشد
برغرفه ،کران خوشست ومارا
زين بحر کنار خوش نباشد
بي عشق صنم به فتوي ما
از دير گذار خوش نباشد
سرگشته ي او کجا و آرام
در چرخ قرار خوش نباشد
آن را که طبيب روز خوش نيست
غير از شب تار خوش نباشد
***
دل سوخت از شتاب و به دلبر نمي رسد
اين تشنه لب دريغ به کوثر نمي رسد
اشکم به ديده کي رسد از آتش درون
از شيشه اين شراب به ساغر نمي رسد
در پيش ما که بي سر و سامان عالميم
دردسري به منت افسر نمي رسد
تا نيست درد ناله ندارد اثر دريغ
روشنگري چو نيست به جوهر نمي رسد
تا کي طبيب شکوه کني از جفاي هجر
شرح غم فراق به آخر نمي رسد
***
دارم نظري با گل، کاو روي تو را ماند
با ماه نوم عشقي است، کابروي تو را ماند
سحريست به خورشيدم کاو همچو رخت باشد
آشفته ام از سنبل کاو موي تو را ماند
با لاله از آنم خوش کاو رنگ تو ياد آورد
از نکهت گل مستم کاو بوي تو را ماند
بر نرگس اين گلشن زان رو نگرانم من
کاو چشم سيه مست جادوي تو را ماند
با سرو روانم يار پيوسته درين گلزار
کاو قامت رعنا و دلجوي تو را ماند
گشتي به طبيب خويش چون گرم عتاب خشم
در آتش از آن سوزد کاو خوي تو را ماند
***
از ديده ام فکندي و هنگام آن نبود
کردي جدايي از من و شرط آنچنان نبود
ما را شبي به کوي تو ماندن گمان نبود
زيرا گمان به حوصله ي آسمان نبود
کشتي نهانم و به تو ترسم گمان برند
بر دامن تو کاش ز خونم نشان نبود
خوابت ربوده بود خيال کسي؟ که دوش
مي گفتمت فسانه و گوشت بر آن نبود
کم کن جفا که دوش به محفل ز خوي تو
بس شکوه ها که بود مرا و زبان نبود
دردم نهفته بود دريغا به بزم وصل
کاين بر زبان هيچ کسم ترجمان نبود
اشگم به ديده سوخت دريغا ز تاب دل
اي کاش رهزني پي اين کاروان نبود
شد قسمتم طبيب چو وصلش، اجل رسيد
صد حيف زندگاني ما جاودان نبود
***
آن صبح اميدي که به دوران تو يابند
صبحيست که از چاک گريبان تو يابند
هجران تو بي مصلحتي نيست که عشاق
قدر شب وصل از شب هجران تو يابند
تا عهد و وفا با تو ببندند حريفان
اي کاش چو من سستي پيمان تو يابند
گردي تو گرفتار خود از ذوق اسيري
يا بي تو اگر آنچه اسيران تو يابند
گيرم ز چه دامان تو، ظلم است که خاري
آويخته بر گوشه ي دامان تو يابند
ما در چه شماريم که صاحبنظران را
مفتون همه از نرگس فتان تو يابند
يک يوسف اگر بود به زندان زليخا
صد يوسف بي جرم به زندان تو يابند
آن زخم که بر دل در فيضي بگشايد
کامي که به اندازه ي حرمان تو يابند
چون سينه ام از خنجر بيداد شکافند
صدها اثر از زخمه ي پيکان تو يابند
در هجر طبيب اين همه بيتابيت از چيست
آن درد نداري تو که درمان تو يابند
***
ساختي خوارم به عاشق گلعذاران اين کنند؟
از نظر افکنديم، ياران به ياران اين کنند؟
کشت و افکند و به فتراکم نبست آن شهسوار
ديده اي هرگز به صيداي شهسواران اين کنند؟
سوخت جانم از خمار و ساقيم جامي نداد
ساقيا در انجمن با ميگساران اين کنند؟
مرهم لطف از تو جستم زخم بيدادم زدي
دلنوازان جان من با دلفگاران اين کنند؟
مي کند هر دم به من ظلمي نگار سنگدل
با اسيران بلا در روزگاران اين کنند؟
هوشياران را نباشد جز جفا قسمت طبيب
حيرتي دارم چرا با هوشياران اين کنند
***
مرا در سينه دل چون نافه تا پر خون نخواهد شد
نصيبم نکهتي زان طره ي شبگون نخواهد شد
کمال نااميدي بين کزان نامهربان شادم
به من بي مهريش گر زانچه هست افزون نخواهد شد
من و از درگهش انديشه ي رفتن؟ محالست اين
که هرکس در بهشت آمد دگر بيرون نخواهد شد
چرا بندم به دل نشناس ياري دل که مي دانم
نثارش گر کنم صد جان ز من ممنون نخواهد شد
ز کف مگذار جام عشق اگر عيش ابد خواهي
کزين مي هر که شد سرخوش دگر محزون نخواهد شد
طبيب اينست اگر با عاشقان بي مهري گردون
به سامان کارم از بي مهري گردون نخواهد شد
***
کسي کجا غم شبهاي تار من دارد
بجز وفا که سري در کنار من دارد؟
خوشم به اين که تو را شرمسار من مي سازد
تحملي که دل برد بار من دارد
سزاي دوستيم بين که هرکجا ستمي است
ذخيره از پي جان فگار من دارد
گذشت يار ز من سرگران و دانستم
که کار با من و با روزگار من دارد
چرا خموش نباشم چو بشنوي از من
شکايتي که دل بيقرار من دارد
مباد از تو خيالم بجز خيالت اگر
گذار در دل اميدوار من دارد
ز دود آه دل من طبيب معلومست
که آتشي به کمين خارخار من دارد.
***
صيقل ديده ي تر گوشه ي دامان باشد
روزن خانه ي دل چاک گريبان باشد
دل چو کامل شود از عشق نگيرد آرام
بيقراري هنر گوهر غلتان باشد
آشيان، بلبل تصوير چه داند ز قفس
شادي و غم بر حيرت زده يکسان باشد
صيد در دام کند وحشت و حيرت دارم
که دلم جمع در آن زلف پريشان باشد
در جهان بي غم عشقي نتوان بود طبيب
که چو بي عشق شود دل تن بيجان باشد
***
جدا ز روي تو چشمم چو خونفشان گردد
ز خون دل مژه ام شاخ ارغوان گردد
گرفته ام به غمش الفتي و مي ترسم
خدا نکرده به من يار مهربان گردد
ز شادماني وصل تو اش نصيب مباد
دل فگار اگر بي تو شادمان گردد
قفس شکسته و از هم گسسته دام کسي
ز آشيان به چه اميد سرگران گردد
مباش غافل از افتادگي جاده طبيب
ز خاکساري خود خضر کاروان گردد
***
هرکه از خون جگر چون لاله ساغر مي کشد
منت احسان کي از چرخ ستمگر مي کشد
ز آستان بي نيازي تا کف خاکي بجاست
کي سر ما خاکساران ناز افسر مي کشد
مي رود گرد يتيمي، کي بشستن از گهر؟
منت خشکي دلم از ديده ي تر مي کشد
عزت دنيا هماغوشست با حسن سلوک
رشته ي هموار سر از جيب گوهر مي کشد
با ضعيفان دشمني، دارد خطرها در کمين
انتقام شمع را از شعله، صرصر مي کشد
منت صيقل مرا بر دل گران آمد طبيب
زنگ را آيينه ي من سنگ در بر مي کشد
***
ترسم که چو جانم ز تن زار برآيد
از خلوت انديشه ي من يار برآيد
از سينه ي پاکان مطلب جز سخن عشق
از جيب صدف گوهر شهوار برآيد
از باغ بهشتي دل غمگين نگشايد
آن مرغ که از بيضه گرفتار برآيد
مشاطه ي رخسار گهر گرد يتيمي است
حيفست که دل از غم دلدار برآيد
با سينه ي عاشق چه کند جوش خلايق
با دامن اين دشت چه از خار برآيد
تا خضر رهش جذبه ي خورشيد نگردد
شبنم چه خيالست ز گلزار برآيد
از اشک نرفت از دل ما گرد کدورت
پيداست ز طفلي چقدر کار برآيد
دلتنگ شدم بسکه طبيب از غم ايام
از سينه ي من آه به زنهار برآيد
***
گريه نتوانست غم را از دل بيتاب برد
کي تواند کوه را از جاي خود سيلاب برد
از غمت اي گوهر ناياب در بحر وجود
سر فرو هرکس به جيب خويش چون گرداب برد
باده ي عشرت نمي نوشد ز جام آفتاب
هرکه از پيمانه ي دل لذت خوناب برد
مي توان برد از رياضت در حريم وصل راه
رشته در آغوش گوهر ره ز پيچ و تاب برد
بي تو در گلشن فغانم بسکه با غم آشناست
شبنم بيدار را در بستر گل خواب برد
دشمنان را دل مگر سوزد به حال من طبيب
روزگار آخر مرا از خاطر احباب برد
***
گفتي که با دلت غم هجران چه مي کند
باد خزان ببين به گلستان چه مي کند
منعم کني ز گريه ي خونين و با دلم
آگه نه اي که کاوش مژگان چه مي کند
از دامن وصال تو دستي که کوتهست
اي واي اگر رسد به گريبان چه مي کند
آن بلبلي که کنج غمي همچو دام يافت
اين يک دو روزه سير گلستان چه مي کند
دامنکشان چو بگذري از خاک کشتگان
نظاره کن که خون شهيدان چه مي کند
سيمين تني که خنده زند بر صفاي صبح
در حيرتم که گل به گريبان چه مي کند
تا کي طبيب تهمت نظاره مي کشي
با حسن يار ديده ي حيران چه مي کند
***
گو روزگار هرچه تواند به ما کند
ما و تو را مباد که از هم جدا کند
مرغ شکسته بالم و صياد بي وفا
ترسم به اين بهانه ز دامم رها کند
آزار ما بس است که ما را به خون کشد
کاوش کسي که با دل مجروح ما کند
گستاخ مي وزد به حريم چمن رواست
گر عندليب شکوه ز باد صبا کند
در هجر اگر طبيب شبي روز کرده اي
داني شب فراق به روزم چها کند
***
ترک چشمش که قصد جان دارد
ز مژه تيغ بر ميان دارد
مي توان يافت کاين تغافل را
به من از بهر امتحان دارد
قسمت عاشقان فراغت نيست
بلبل از خار آشيان دارد
پيش روشن دلان خموش نشين
نفس آيينه را زيان دارد
کي کند شکوه اي طبيب از غير
شکوه از بخت سرگران دارد
***
ماييم و فراق ديده اي چند
بار غم دل کشيده اي چند
وارسته ز نام و فارغ از ننگ
از دام بلا رميده اي چند
از شور جنون به کوه و صحرا
سيلاب صفت دو ديده اي چند
از بخت سيه ز زندگاني
چون شمع، طمع بريده اي چند
صد بار به کوچه ي ملامت
چون اشک به سر دويده اي چند
در گوشه ي غم هزار ناله
از پرده ي دل شنيده اي چند
از باده ي عشق گشته سرمست
در ميکده آرميده اي چند
از بيم فريب عقل بر خويش
افسون جنون دميده اي چند
از مزرع عشق دانه خورده
از دام هوس رميده اي چند
پيراهن خود به رنگ لاله
در خون جگر کشيده اي چند
چون لاله ز حبيب تا به دامن
از دست غمت دريده اي چند
افسوس طبيب روزگارت
شد تيره ز نور ديده اي چند
***
گرنه گل ناله اي از مرغ چمن گوش کند
ناله را مرغ چمن به که فراموش کند
نالم از ديده ي تر تا به کي از مشت خسي
هر نفس آتشي افروزم و خاموش کند
در کنار تو ازين رشک خورم خون که مباد
با خيال تو کسي دست در آغوش کند
تا به کي جور جوانان قصب پوش مگر
اثري ناله به پيران خشن پوش کند
سادگي بين که به اين سست وفا يار، طبيب!
بسته ام عهدي و دانم که فراموش کند
***
تا قيامت دمد از خاک من خون آلود
لاله از سينه ي خاک و کفن خون آلود
صبح از جامه ي رنگين شفق مستغني است
پير کنعان چه کند پيرهن خون آلود
مي توان يافت که در پاي دلش خاري هست
گل کند از لب هرکس سخن خون آلود
گرچه خون مي خورد از رشک رخت گل به چمن
مي کند وصف تو را با دهن خون آلود
اشک خونين همه از ديده ي حيران ريزد
گر در آيينه فتد عکس من خون آلود
خون خجلت نشود شسته به خون، چند طبيب
شويي از ديده ي خونبار تن خون آلود
***
آنان که در طلب به پي دل نمي رسند
صد سال اگر روند به منزل نمي رسند
اين ظلم ديگرست که صياد پيشگان
يکبار بر جراحت بسمل نمي رسند
در حيرتم که قافله ي اشک و آه من
هرچند مي روند به منزل نمي رسند
غافل ز دل مباش که خورشيد و مه طبيب
در روشني به آينه ي دل نمي رسند
***
من آن صيدم که از ضعفم نفس بيرون نمي آيد
بجز آهي که آن هم از قفس بيرون نمي آيد
نمي دانم که آسودست در محمل؟ همي دانم
که از پاس ادب بانگ جرس بيرون نمي آيد
به گلزاري که بندم آشيان يا رب چه بخت است اين
کز آن گلزار غير از خار و خس بيرون نمي آيد
طبيب از آتش عشقت سراپا سوخت، حيرانم
که از پاي دلش خار هوس بيرون نمي آيد
***
فرياد من به چرخ که هر دم نمي رسد
عيسي دمي چه سود به دردم نمي رسد
دردم ز کار برد ازين پس ز من مرنج
گر ناله ام به گوش تو هر دم نمي رسد
تا در ره تو خاک شدم مشک ناب را
گر تو تيا کنند به گردم نمي رسد
هرچند تند سير بود سيل نوبهار
اما به اشک باديه گردم نمي رسد
ديدم شکسته رنگي گلهاي اين چمن
رنگ گلي به گونه ي زردم نمي رسد
شادم که هست گرچه بسي دردمند عشق
درد کسي طبيب، به دردم نمي رسد
***
نه همين زآتش عشقت دل ما مي سوزد
هرکه را هست دلي، سوخته يا مي سوزد
خاک اين باديه بين کز قدم گرم روان
بسکه گرمست در او پاي صبا مي سوزد
آتش ناله ي ما بسکه جهان را افروخت
هرکه را مي نگري زآتش ما مي سوزد
محفل امشب ز فروغ رخ ساقي گرمست
گل جدا، باده جدا، شمع جدا مي سوزد
خضر اگر غوطه به سرچشمه ي حيوان دهدم
بسکه دل سوخته ام آب بقا مي سوزد
سايه ي داغ جنون تا به سرم افتادست
گر کند سايه به من بال هما مي سوزد
گشته با غير چرا گرم سخن يار طبيب
گرنه از آتش مي شرم و حيا مي سوزد
***
مرغي که به کوي تو ز پرواز نشيند
از جور تو هرچند رمد باز نشيند
شد يار و درآمد ز درم غير و روا نيست
جغد آيد و در منزل شهباز نشيند
مرغ دل ما از قفس سينه پريده است
تا بر لب بام که ز پرواز نشيند
ديرند اسيران تو ناکام به دامت
رحمست به صيدي که ز آغاز نشيند
شد شمع بسي کشته و آتشکده خاموش
کي آتش ما سوختگان باز نشيند
تا چند طبيب از غم بيگانه پريشان
وقتست که در انجمن راز نشيند
***
در آن گلشن که گلچين در به روي باغبان بندد
نمي دانم به اميد که بلبل آشيان بندد
خدنگش رخنه ها در استخوانم کرد و حيرانم
که تا کي در کمينم آسمان زه در کمان بندد
چو شد بيرون ز کف فرصت چه کامي يابم از وصلش
زهي حسرت که نخل من ثمر فصل خزان بندد
حريم خاص عشق است اين که از غيرت نگهبانش
ز هرکس در گشايد بر رخش اول زبان بندد
طبيب خسته کي دل مي تواند بر تو بست اي مه
که در کوي تو خود را بر سگان آستان بندد
***
از آن آهم ز دل مشکل برآيد
که مي ترسم غمت از دل برآيد
مکن با من جفا چندان مبادا
که آهي از دلم غافل برآيد
به خاک ما ببار، اي ابر رحمت
بود ما را گلي از گل برآيد
کناري گير، کش عزت فزايد
هر آن گوهر که بر ساحل برآيد
ز دلکش ناله ي مطرب خدا را
بود ما را غمي از دل برآيد
ز محفل چون کني آهنگ رفتن
هزاران ناله از محفل برآيد
برآيد کام تو چون از من آسان
چرا کامم ز تو مشکل برآيد
حديثي گويد از مجنون و ترسم
فغان ليلي از محفل برآيد
تو حال ما نداني و چه داند
ز غرقه آنکه بر ساحل برآيد
گرش صد جان فدا سازد محالست
طبيب از خجلت قاتل برآيد
***
شبي نشد که فغانم به آسمان نرسد
خدا کند که ز دوري کسي به جان نرسد
از آن هميشه تو را سر بر آستان دارم
که پاي غير بر آن خاک آستان نرسد
من و گلي که ز بس سرکشي درين گلشن
به شاخ گلبن او دست باغبان نرسد
هزار شکوه گر از دوست باشدت بر دل
نهفته دار که شرطست بر زبان نرسد
چه از رهايي آن صيد ناتوان خيزد
که گر ز دام برآيد به آشيان نرسد
به محفلي که تو ساقي شوي سزد از رشک
دعا کنيم که جامي به ديگران نرسد
ز کين غير چه انديشه عاشقان تو را
به محرمان ملک تيغ پاسبان نرسد
به هجر عشق طبيب آرزوي ساحل چيست
که کشتي تو ازين بحر بر کران نرسد
***
ز بامي چو بينم که ماهي برآيد
به ياد توام از دل آهي برآيد
ز دل هر دمم گرنه آهي برآيد
کي از کنج چشمش نگاهي برآيد
ندارد ملک چون سر دادخواهان
چه از ناله ي دادخواهي برآيد
بسي تيره روزم، بود کز کناري
شبم را فروزنده ماهي برآيد
خوشم با جفايش ولي چون شکيبم
که نپسندد از سينه آهي برآيد
ز مردم نهان ريز خونم مبادا
که فردا به قتلم گواهي برآيد
بود کز تو اي ابر رحمت ز خاکم
گلي گر نرويد گياهي برآيد
رسد آنچه بر ما ز فيض گدايي
کي از همت پادشاهي برآيد
به تاج شهان گر زند خنده شايد
گلي گر ز طرف کلاهي برآيد
بود گر اميدي وصالي چه پروا
به هجران اگر سال و ماهي برآيد
ز بس ناتواني طبيب جفاکش
ز دل ناله اش گاهگاهي برآيد
***
مرا کام دل گر ز ياري برآيد
خوشم، گر پس از روزگاري برآيد
ز هم گر برآيد دو عالم چه پروا
مبادا که ياري ز ياري برآيد
به ما چند کاوش، حذر کن ز آهي
که از سينه ي دلفگاري برآيد
فکنديم کشتي به بحري و مشکل
کزو پاره اي از کناري برآيد
ز صحراي عشقت گلست آنچه رويد
محالست ازين دست خاري برآيد
طبيب و غم عشق او جاي رحمست
چه از صرصري باغباري برآيد
***
مي رود از خويش دل چون ديده حيران مي شود
اي خوش آن عاشق که محو روي جانان مي شود
دور از انصافست کز بهر دعا برداشتن
آشنا دستي که با چاک گريبان مي شود
از شکفتن مي رود بر باد گلهاي چمن
گريه مي آيد مرا بر هرکه خندان مي شود
در جهان بخت سيه روشندلان را لازمست
تيره چون گرديد شب، اختر نمايان مي شود
ابر مي گردد سفيد از ريزش باران، طبيب!
خانه ي دل با صفا از چشم گريان مي شود
***
گر به دلجويي من لعل تو خندان نشود
خاطر جمع از آن زلف پريشان نشود
افتد از آب چو گوهر ز صفا مي افتد
جاي رحمست بر آن ديده که گريان نشود
آنکه از محنت هجر تو مرا گريان کرد
دارم اميد که از وصل تو خندان نشود
پاکبازي به رهت نيست مسلم به کسي
که به خاک از ستم عشق تو يکسان نشود
نيست بخشش هنر مرد سخا پيشه طبيب
کرم آنست که شرمنده ي احسان نشود
***
هرگز به ياد ما زر و گوهر نمي رسد
ما را بغير يار به خاطر نمي رسد
اشکي به ديده کي رسد از گرمي جگر
از شيشه اين شراب به ساغر نمي رسد
در پيش ما که بي سر و سامان عالميم
دردسري به منت افسر نمي رسد
دل معرفت ز عشق پذيرد که آينه
روشنگري چو نيست به جوهر نمي رسد
تا کي طبيب شکوه کني از جفاي دهر
شرح غم فراق به آخر نمي رسد
***
گفتي از جور فراقت چه به من مي گذرد
آنچه از باد خزاني به چمن مي گذرد
خونم از شوق به جوش آمده، اي همسفران
تا کجا حرف عزيزان وطن مي گذرد
به سراغم همه جا گريه کنان مي آيي
گر بداني که به غربت چه به من مي گذرد
طرفه راهيست ره عشق که هرکس سر کرد
از غم جان وز انديشه ي تن مي گذرد
لب ز افسانه فرو بند که در محفل عشق
سخن آنجا همه از تيغ و کفن مي گذرد
بگذرد بر دلم از ياد وطن آنچه طبيب
به عقيق از غم حرمان به يمن مي گذرد
***
قسمتم کاش به آن کوي کشد ديگر بار
که از آن مرحله من دل نگران بستم بار
به تو محتاج چنانم که فقيري به درم
به تو مشتاق چنانم که غريقي به کنار
بي تو بر سينه زنم هرچه درين ناحيه سنگ
بي تو بر دل شکنم هرچه درين باديه خار
همه در وصل و ندانم به که نالم از هجر
همه سرمست و ندانم به که گويم ز خمار
من و از عشق صبوري به چه تاب و چه توان
من و از کوي تو دوري به چه صبر و چه قرار
با گدايي تو از خواجگيم باشد ننگ
با غلامي تو از خسرويم باشد عار
بوي زلفين توام به بود از نافه ي چين
خاک نعلين توام به بود از مشک تتار
صفت عشق نداني تو که عاشق نشدي
حال بيمار نداني چو نگشتي بيمار
گرچه تيغم بزند فرق من و مقدم دوست
گرچه زارم بکشد دست من و دامن يار
نبود دوست گر از دوست برآيد به خروش
نبود يار گر از يار برآرد زنهار
به فروماندگيم کيست کند مرحمتي
کاروان رفته و افتاده مرا گل در بار
به خدنگم زد و افکند و به فتراک نبست
شهسواري که در اين باديه مي کرد شکار
رفته اي، اي که به منزل خبري باز بگير
واپسي را که درين باديه ماند از رفتار
از زلالي که به من مي دهي امروز چه سود
که ز بس سوخت مرا تشنه لبي جان فگار
عجبي نيست از اين سينه ي سوزان طبيب
که پس از مرگ گياهيش نرويد ز مزار
***
به دل دارم غم عشقي نهان از محرمان خوشتر
بلي، گنج نهاني را نباشد پاسبان خوشتر
به طاعت کن ز پيري ميل در عهد شباب افزون
که خوش باشد ز پيران پارسايي و ز جواني خوشتر
دهم جان و وفا را مشتري گردم به صد منت
که کالاي وفا باشد برم از نقد جان خوشتر
در آن گلشن که باشد گلبنش سرکش گر از غيرت
برآرد عندليب خسته از خار آشيان خوشتر
***
يار اگر همدم اغيار نگردد هرگز
گو به ما غمزدگان يار نگردد هرگز
قسمتم گرمي بازار نگردد هرگز
کس خريدار من زار نگردد هرگز
اي خوش آن مي که چو هوشيار کشد ز آن گردد
آنچنان مست که هوشيار نگردد هرگز
من و آن گوهر ارزنده که پيرامن آن
بس گران است خريدار نگردد هرگز
اي خوش آن دام که انديشه ي آزادي آن
در دل مرغ گرفتار نگردد هرگز
غير ياري که مرا باز ستاند از من
به که با من دگري يار نگردد هرگز
گو مينديش ز من خصم که بخت سيهم
پاسباني ست که بيدار نگردد هرگز
فاش شد راز دل افسوس ز غمازي اشک
مدعي محرم اسرار نگردد هرگز
از شکر خنده طبيب آنکه نمک ريخت به دل
مرهم سينه ي افگار نگردد هرگز
***
ز پا فتادم و رويم به منزلست هنوز
شکست کشتي و چشمم به ساحلست هنوز
چه حالتست ندانم که بارها از دل
شدم خراب و مرا کار با دلست هنوز
ادب نهشت دريغا که بر زبان آرم
شکايتي که مرا از تو در دلست هنوز
ز التفات نهانش به ديگران پيداست
که از تغافلم آن شوخ غافلست هنوز
ز گريه باز چه داري طبيب روز وداع
مرا که ديده به دنبال محملست هنوز
***
دل عاشق نمي گردد به راحت مهربان هرگز
که بلبل در چمن از گل نبندد آشيان هرگز
به خود چون زخم گل مرهم نگيرد داغ هجرانم
نگردد هيچ کس يا رب جدا از دوستان هرگز
ز خونريز اسيران نيست پروا چشم مستش را
که رحمي نيست رهزن را به جان کاروان هرگز
طبيب از شوق عشقش شمع سان در وقت جان دادن
زبان از حرف عشق او نيارد در دهان هرگز
***
صيد دلم که باشد از او خون روان هنوز
خوش آنکه هست تير غمش را نشان هنوز
بر دل بسي نهفته ام اما نيامدست
حرف شکايت تو مرا بر زبان هنوز
قدر وفا نگر تو که از قحط مشتري
ماندست اين متاع از آن کاروان هنوز
هرچند سرگرانيش از حد گذشته است
بستن به يار عهد وفا مي توان هنوز
عمرم به سر رسيد و دلم گرم ناله ماند
پايان منزلست و جرس در فغان هنوز
گل در چمن شکفت و دريغا که عندليب
خاري نمي کشد ز پي آشيان هنوز
منعم ز گريه روز وداعش چه مي کني؟
محمل نگشته است ز چشمم نهان هنوز
کامم نداده کشت به تيغ ستم طبيب
از من تهي نگشته دل آسمان هنوز
***
هرچند بر آن عارض گلگون نگرد کس
دل مي کشدش باز که افزون نگرد کس
کو طاقت نظاره ي بزمي، که بود يار
همصحبت اغيار و ز بيرون نگرد کس
خسرو نگران بر رخ شيرين و ز غيرت
فرهاد نخواهد که به گلگون نگرد کس
زين پيش چه حاصل که به حالم نظرت بود
بايد که به اين خسته دل اکنون نگرد کس
هيهات که بر سرو روان ديده گشايد
در جلوه، گر آن قامت موزون نگرد کس
از حسرت ديدار تو گر جان بسپارد
بر روي تو از شرم دگر چون نگرد کس
آنجا که سخن مي رود از سر محبت
تا چند تو را گوش به افسون نگرد کس
داغ دلش از آه جگر سوز طبيب است
هر لاله که بر دامن هامون نگرد کس
***
چون ناله ز جور تو ستمگر نکند کس؟
هرچند کند ناله و باور نکند کس
آن جامه که از خون جگر تر نکند کس
در کوي تو شرطست که در بر نکند کس
خم در قدحم ريز که در ميکده ي عشق
آن به که مي از شيشه به ساغر نکند کس
گر سوخت دلت عشق به آتشکده بشتاب
کاين سوختگي چاره به کوثر نکند کس
بنماي به من رخ که دم بازپسين است
حيفست که نظاره ي ديگر نکند کس
آسوده چنانند شهيدان تو در خاک
ترسم که شود محشر و سر بر نکند کس
در انجمن ما که شرابش همه خونست
ظلم است که از باده لبي تر نکند کس
ماييم و طبيب و در ميخانه که آنجا
انديشه اي از گردش اختر نکند کس
***
تيغ از ميان به قصد من ناتوان مکش
ور زانکه مي کشي ز پي امتحان مکش
آمد بر استخوان چو مرا ناوکت مکن
بر من جفا و ناوکم از استخوان مکش
يابند چون ز بوي تو جان کشتگان تو
تا نگذري به خاک شهيدان عنان مکش
اي شاخ گل که باد تو را سرکشي فزون
زنهار سر ز تربيت باغبان مکش
اي گل ز بلبلان چه کسي دامن از غرور
دامن ز بلبلان کهن آشيان مکش
اينست اگر سلامت وارستگان خاک
اي غرق خويش را به کنار از ميان مکش
جوياي فيض از در اين آستانه باش
هر دم خروش بر در هر آستان مکش
چون نيست مصلحت که شود فاش راز عشق
گر آگهي تو پرده ز راز نهان مکش
گر دل تورا به کعبه ي مقصود مي کشد
دست طلب ز دامن پير مغان مکش
آن به که هيچ کس نشناسد تو را طبيب
بيهوده رنج از پي نام و نشان مکش
***
چه دامست اين که هر مرغي که مي گردد گرفتارش
نمي آيد به خاطر پرفشانيهاي گلزارش
عجب نبود ز خاکش تا قيامت بوي خون آيد
بياباني که آب از ديده ي من مي خورد خارش
ندارد آگهي از محنت شبهاي مهجوران
کسي کاو شب به راحت خفته باشد در بر يارش
مگير از ساقي دوران قدح گر زندگي خواهي
که از زهر جفا لبريز باشد جام سرشارش
درين بستان بود طبع من آن طوطي که مي ريزد
به جاي شهد، زهر و جاي شکر خون ز منقارش
طبيب از دولت وصل تو کامش کي شود حاصل
همان بهتر که باشد با غم هجري سر و کارش
***
به من آن بي وفا ياري که بادا خاطر شادش
نمي دانم تغافل مي کند يا رفتم از يادش
خدا داند که مرغ بي پر دل را چه پيش آيد
که صيادش گرفت و نيم بسمل کرد و سر دادش
نشد چون دل خموش از ناله در بزم تو دانستم
که بلبل در چمن از بيم هجرانست فريادش
نمردم گر ز هجر امشب مرنج از من که جان دادن
بود دشوار صيدي را که بر سر نيست صيادش
شکستي چون دل مارا به تعميرش چه مي کوشي
که چون اين خانه ويران گشت نتوان کرد آبادش
طبيب از بسکه مي خندد به بخت خويش مي ترسم
برد اين خنده آخر گريه ي دلتنگي از يادش
***
سر منزل سلمي که منم دل نگرانش
از رشک نخواهم که بيابند نشانش
شوخي که منم زخمي تيري ز کمانش
فتراک ز مرغان حرم گشته گرانش
بوديم به ره منتظرش عمري و غافل
بگذشت و دريغا نگرفتيم عنانش
آن چشم که يکبار به رويم نگشودي
بينم به چسان بر رخ غيري نگرانش
آن گوش که يک لحظه ندادي به فغانم
تا چند توان داد به حرف دگرانش
از عشوه ي پيداش بيابند حريفان
آن ذوق که يابم ز نظرهاي نهانش
مخصوص منش هست نهان لطفي و اي کاش
اغيار ندانند به من لطف نهانش
در باغ جهان نيست نهالي که نباشد
با نخل برومند تو پيوند نهانش
آواره از آن باديه ام من که فتادست
چون ريگ روان بر سر هم تشنه لبانش
خوش باش که رفته است طبيب آنقدر از خويش
کز دل نرسد حرف شکايت به زبانش
***
زد مرا زخمي و از پيش نظر بگذشت حيف
نازده بر سينه ام زخم دگر، بگذشت حيف
کشتي ما را که عمري بود جوياي نهنگ
بر کنار افکند موج و از خطر بگذشت حيف
گفتم از باغ تو چينم ميوه اي، تا در گشود
باغبان بر روي من وقت ثمر بگذشت حيف
کار خود را چاره از آه سحر جويند خلق
چاره ي کار من از آه سحر بگذشت حيف
از هجوم خار در گلشن ز بس جا تنگ گشت
عندليب از وصل گل با چشم تر بگذشت حيف
بعد عمري از پي پرسش طبيب خسته را
گرچه يار آمد به سر، زآن پيشتر بگذشت حيف
***
نگشايد دلم از وصل به هجران نزديک
چه فروغي دهدم شمع به پايان نزديک
مکن از گريه مرا منع که واپس نرود
اشک گرمي که رسيدست به مژگان نزديک
گريه امشب همه شب دور دلم مي گردد
شده گويا اثري باز به افغان نزديک
دلخراشست دگر ناله ي مرغان، پيداست
که رسيدست خزاني به گلستان نزديک
من و از دور نگاهي به تو، آن بختم کو
که نشيني به من بي سر و سامان نزديک
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
نشد اين تيره شب هجر به پايان نزديک
باخبر باش درين باديه از عشق طبيب
کآتش از دور نمايد به بيابان نزديک
***
سوي تو عجب نيست اگر مي کشدم دل
من مفلس و توگنجي و من غرقه، تو ساحل
در محفل خاصت اگرم بار نبخشي
کافيست مرا رخصت نظاره ي محفل
ما بار اقامت به چه اميد گشاييم
بستند رفيقان چو ازين مرحله محمل
آن به که نبويند بجز سوختگانش
آن گل که پس از مرگ مرا مي دمد از گل
انديشه ام از کشته شدن نيست مبادا
از خون من آلوده شود دامن قاتل
صد بنده تو را يافت شود همچو من آسان
يک خواجه مرا يافت شود همچو تو؟ مشکل
ديوانه ي آن زلفم و از طره ي مشکين
بر پاي دلم به که گذارند سلاسل
عمريست به جانست طبيب از غم هجران
اي کاش شود از دم شمشير تو بسمل
***
چه خواهد شد اگر سلطان دهد گوشي به افغانم
که عمري شد که من بر درگهش از دادخواهانم
ملک آسوده در خلوت چه مي داند چه مي آيد
ز استغناي دربان و تغافلهاي خاصانم
در آن گلشن که هرکس گل به دامن مي رود آنجا
سرت گردم چرا دادي به دست خار دامانم
دريغ از من مدار، اي ابر رحمت رشحه ي فيضي
بود روزي اگر اميد گردد خار حرمانم
به آن چشمي که مي بايد به زاغ کج نوا بيني
مبين سويم که من خوش نغمه مرغ اين گلستانم
مرنجان دل اگر خندان مرا در انجمن بيني
اگر در ظاهرم خندان ولي در پرده گريانم
بيا اي بي وفا يک ره به خاک من گذاري کن
چو اکنون از جفا کردي به خاک راه يکسانم
درون سينه ام جا کرده از بس شور عشق او
فرو ريزد بسان شمع آتش در گريبانم
مده پندم طبيب اکنون که عشقم دل ربود از کف
دريغا رفت آن عهدي که دل بودي به فرمانم
***
در دل اگر باشدم غير وصال تو کام
هجر تو بر من حلال وصل تو بر من حرام
مرغ دلم اوفتاد از غم عشقت به بند
آب نداند چه و دانه نداند کدام
قتلم اگر راي توست سر فکنم خود ز تيغ
صيدم اگر کام توست پاي نهم خود به دام
جان و دلش آورم تحفه و باشم خجل
قاصد فرخنده چون از توام آرد پيام
چون تو درآيي به حرف طوطي خوش لهجه کيست
چون تو گزاري سخن مرغ سخنگو کدام
چون نکني بسملم اي که کشي بي دريغ
في المثل افتد تو را صيد حرم گر به دام
در سر پر شور من در دل رنجور من
عشق تو دارد محل شوق تو دارد مقام
گشته طبيب غمين از مي عشق تو مست
جام الستش پرست چون که گرفتست جام
***
مپسند از درت اي دوست غمين برخيزم
نه چنان آمده بودم که چنين برخيزم
اي خوش آن لحظه که در بزم نشستي تو و من
پي خدمت چو غلامان ز کمين برخيزم
هرکه برخاست ز کوي تو پشيمان گرديد
به چه اميد من خاک نشين برخيزم
منم آن صبح سعادت که از آن خواب گران
نگران بر رخت اي ماه جبين برخيزم
دم آخر مرو از ديده که من از سر جان
به اميد نگه بازپسين برخيزم
بودم راه اگر در حرم وصل، طبيب
مي توانم ز سر خلد برين برخيزم
***
از سر زلف نگاري دو سه تاري دارم
يادگاري ز سر زلف نگاري دارم
چه دهم دل به کسي تا غم ياري دارم
کاين دل خون شده را از پي کاري دارم
برد انديشه ي ياري ز بس از کار مرا
خبرم نيست که انديشه ي ياري دارم
به نگاهي که به سوم کند از گوشه ي چشم
قانعم گر هوس بوس و کناري دارم
سادگي بين که درين بحر که پايانش نيست
گشته ام غرقه و اميد کناري دارم
گر نيارم به نظر تاج شهان معذورم
ديده بر گرد ره شاهسواري دارم
بيقرارم مکن از وعده ي وصلت زنهار
که همان با غم هجر تو قراري دارم
مزن از ناله به من آتش ازين بيش طبيب
که دل سوخته و جان فگاري دارم
***
صبحگاهان که من از خواب گران برخيزم
بود آيا که به رويت نگران برخيزم
بس ملولم ز جهان، بلبل خوش نغمه کجاست
کز سر هر دو جهان دست فشان برخيزم
از وصالم چه تمتع ز تو اي آفت جان
تا نشيني به کنارم ز ميان برخيزم
آه از آن لحظه که در بزم نشيني تو و من
خيزم از انجمن و دل نگران برخيزم
گل دو روزيست، همان به که از اين طرف چمن
پيش از آن دم که وزد باد خزان برخيزم
هر طرف مي نگرم بي خبرانند طبيب
به که از محفل اين بي خبران برخيزم
***
چون شکوه از جفاي تو بنياد مي کنم
از گريه چاره ي دل ناشاد مي کنم
راهي چو در دل تو ندارم ازين چه سود
کز ناله رخنه در دل فولاد مي کنم
از ديده ام سرشک چو هوشم ز سر رود
هرگاه چشم مست تو را ياد مي کند
تا باشم از شمار ستمديدگان طبيب
دل را نشايد ناوک صياد مي کنم
***
رحمي رحمي که از کنارم
رفتي تو و کشت انتظارم
هرچند که تيره روزگارم
صد شکر پسند طبع يارم
هردم به هواي تيغش از جيب
چون شمع دوباره سر برآرم
از سوختنم گزير نبود
در گلشن روزگار خارم
چون غنچه ي چيده نيست هرگز
پرواي خزان غم بهارم
در بستر غم شب جدايي
مي نالم و همدمي ندارم
زحمت ندهم به چاره سازان
کز چاره گذشته است کارم
شد آب و ز ديده ام روان شد
از آتش عشق جسم زارم
گيرم که طبيب دوست بخشيد
از کرده ي خويش شرمسارم
***
ما غمزدگان چون ز دل آهنگ برآريم
صد چشمه ي خون از جگر سنگ برآريم
مرغان همه در ناله و اين طرفه که ما را
رخصت نه که در دام تو آهنگ برآريم
جايي ننشينم بجز گوشه ي بامت
گر بال و پري از قفس تنگ برآريم
آگاه توانيم شد از راز دو گيتي
وقتي که سر از بانگ و ني و چنگ برآريم
اين دلشکنان زآينه خارا نشناسند
ظلمست که ما آينه از رنگ برآريم
بردي تو ستم پيشه دل از ما به صد افسون
تا بار ز چنگت به چه نيرنگ برآريم
مرغي به خوش الحاني من نيست در اين باغ
با زاغ روا نيست که آهنگ برآوريم
دانش چو درين عهد طبيب آفت جانست
زنهار که ما نام به فرهنگ برآريم
***
ز هجرانت سخن هر شب که با دل در ميان دارم
ز سوز عشق همچون شمع آتش بر زبان دارم
بسان بلبل تصوير عمري شد که از حسرت
نه پروا از گرفتاري نه ذوق آشيان دارم
به محنت مبتلا گشتم در آغاز جوانيها
بهاري چون گل رعنا در آغوش خزان دارم
ندارم همچو گل دلتنگيي از بهر مشتي زر
به کف همچون صدف گوهر براي ديگران دارم
طبيب از بس دلم آزرده است از چشم ميگوني
به خون آغشته مژگاني چو شاخ ارغوان دارم
***
بي تو خود را بسکه از تاب و توان انداختم
بار هستي بود بر دوشم گران انداختم
هر نهالي از فغانم گشت نخل ماتمي
در گلستاني که طرح آشيان انداختم
رهروان عشق را داغ از سرشک افتاده بود
شوري از اشکم ميان کاروان انداختم
دامن موج خطر باشد مرا ساحل طبيب
کشتي خود را به بحر بيکران انداختم
***
به صد بلا ز غمت گرچه مبتلا شده ام
هزار شکر که با درد آشنا شده ام
ز خار ما همه گل مي دمد به دامن دشت
به جستجوي تو تامن برهنه پا شده ام
جدا ز گلشن کويت طبيب از حسرت
بسان بلبل تصوير بينوا شده ام
***
شب شد که شکوه ها ز دل تنگ برکنيم
ناليم آنقدر که جهان را خبر کنيم
نشنيده ايم بوي و فا چون درين چمن
با چشم تر چو قطره ي شبنم سفر کنيم
پرسيد اگر کسي ز دل ناتوان ما
آهي ز دل کشيم و سخن مختصر کنيم
تا مي توان ز خون دل داغدار خويش
چون لاله در قدح مي بي درد سر کنيم
تا در بساط ديده نمي هست چون صدف
کي چشم خود سفيد به آب گهر کنيم
غمگين مباش کز جگر آتشين طبيب
آهي کشيم و چاره ي دامان تر کنيم
***
گذارد کي مرا سوداي عشق از جوش بنشينم
که با دل در سخن باشم اگر خاموش بنشينم
زبان، انداخت از پا شمع محفل را، همان بهتر
چو شاخ گل درين گلشن سراپا گوش بنشينم
مرا نعلست در آتش ز شوق خاکساريها
چو ماه نو اگر با آسمان همدوش بنشينم
طبيب از بزم عشرت سرگران گشتم خوش آن محفل
که نوشم باده از خون دل و خاموش بنشينم
***
بهتر آنست که پا از سر بازار کشم
تا به کي دردسر از بار خريدار کشم
رفته در پاي دلم خاري و افغان که مرا
نيست آن دست که از پاي دل آن خار کشم
کرده اي بر ستمم عادت از آن مي ترسم
کآخر از جور تو، آهي ز دل زار کشم
من که از تنگي دل ذوق گلستانم نيست
تا قفس هست چرا حسرت گلزار کشم
جوش زد خون دل از ديده ي من، نيست طبيب
آستيني که به اين ديده ي خونبار کشم
***
جز اين، که در فراق تو خاکي به سر کنم
آن فرصتم کجاست که کار دگر کنم
خوش آن زمان که پيش تو چون رو دهد وصال
بنشينم و حکايت هجر تو سر کنم
دردا که از گداز غمت در بساط دل
اشکي نماند کز ستمت ديده، تر کنم
در سنگ خاره نيست اثر ناله را و من
مي نالم آنقدر که دلت را خبر کنم
تا توتياي ديده ي من خاک پاي توست
حيفست گريه گر من خونين جگر کنم
تا باشدم به ديده ي دل قطره اي طبيب
زنهار ترک گريه ي شام و سحر کنم
***
خوش آن خلوت که چون آيي به روي غير در بندم
تو بگشايي ميان و من پي خدمت کمر بندم
نگاري کز رخش يک لحظه نتوانم نظر بندم
نمي دانم چسان از کوي او رخت سفر بندم
چه طرفي ز آشيان بستند مرغان تا درين گلشن
روم من آشيان تازه اي بر يکدگر بندم
ز دهقاني که چشم تربيت دارم چه حالست اين
که نخلم را فکند از پاي تا رفتم ثمر بندم
دلت از ناله ام گر با ترحم آشنا گردد
اشارت کن که چون ني بهر ناليدن کمر بندم
به ناليدن خوشم ورنه مرا کاري نمي باشد
از آن هر شب در کاشانه بر روي اثر بندم
طبيب اين لازم عشقست کآن بيدادگر با من
کند هرچند جور افزون بر او دل بيشتر بندم
***
چه خونها در دل ايام کرديم
که صبحي را به مستي شام کرديم
چه مي بود آن که تا در جام کرديم
وداع ننگ و ترک نام کرديم
مسلمانان درين مدت چرا گوش
به حرف زاهد خودکام کرديم
شکايت نيست ما را هيچ از غير
که ما خود خويش را بدنام کرديم
هزاران شکر کز دلهاي غمناک
غمي دريوزه دردي وام کرديم
به مرغان اسيراز ما بشارت
که طرح آشيان در دام کرديم
از آن از ديده ي خوبان فتاديم
که در پاس وفا ابرام کرديم
طبيب از ما که مي گويد به مستان
که ما عهد نوي با جام کرديم
***
آنکه پيوسته به رويت نگرانست منم
وانکه حيران تو بيش از دگرانست منم
آنکه از کوي تو اي خانه برانداز اميد
بسته رخت سفر و دل نگرانست منم
نقد جان مي دهم و جنس وفا مي طلبم
آن خريدار متاعي که گرانست منم
آنکه هرگز نگشايد به رخم ديده تويي
به رخت آنکه به حسرت نگرانست منم
ميگساران همه از جاي، سبک برخيزند
آن سيه بخت که در خواب گرانست منم
عاشقان تو همه نام و نشاني دارند
آن که در کوي تو بي نام و نشانست منم
پايه ي قرب مرا بين که به خلوتگه يار
آنکه او محرم هر راز نهانست منم
با تو پيمان وفا غير بسي بست و شکست
آنکه در عهد وفاي تو همانست منم
رهرو عشق بسي هست طبيبا، ليکن
آنکه در مرحله از گرم روانست، منم
***
نمودي گاه زلف عنبرين گه خال مشکينم
ندانستم که بيرون برد از کف دل، کدامينم
گلي در گلبنم نشکفت و زين حسرت که غمگينم
ولي در خون از آن غلتم که محرومست گلچينم
چه شد از تلخي هجر تو جان دادم که از وصلت
اگر خواهي، به تن از نو درآيد جان شيرينم
مباد از دل کشم آهي که افزون شد ز حد جورش
بگو آن شوخ بي پروا ز دل بيرون کند کينم
اگر در خدمتت عمري کمر بستم همينم بس
که گاهي بر زبان آري که خدمتکار ديرينم
تو خنداني، من افسرده، عجب نبود درين گلشن
تو اي گل بر سر شاخي و من در دست گلچينم
نباشد چون مرا نوميدي از وصلت که مي دانم
نمي آيد فرو هرگز سرت بر خشت بالينم
نمي دانم چه زيباييست رويت را تعالي الله
پري را بر تو نپسندم ملک را بر تو نگزينم
درين ميخانه از لطف تو اي پير مغان تا کي
حريفان سر به سر مستند و من مخمور بنشينم
خدا را باغبان بر روي من در از چه مي بندي
که من در طرف اين گلشن تماشايي نه گلچينم
طبيب آيين من عشق است و از کين فلک بر من
اگر سنگ جفا بارد نمي گردم ز آيينم
***
حکايتها که بعد من تو خواهي گفت با خاکم
کنون تا زنده ام بيني بگو با جان غمناکم
به راهت اي شکارافکن منم آن ناتوان صيدي
که خونم را بحل سازم اگر بندي به فتراکم
مبادا غافلم داني که من از حسرت عشقت
نه از هجر تو غمگينم نه از وصلت طربناکم
نمي دانم که در اين سرزمين آسوده است اما
همي دانم که هر دم مي رسد فيضي از اين خاکم
***
نيست مهر تو متاعي که به جان بفروشم
گرچه ارزان خرم اين جنس و گران بفروشم
منم آن قدرشناسي که اگر مهر تو را
بفروشم به دو عالم به زيان بفروشم
دلگران نيستم از درد غمت تا آسان
اينچنين درد به درمان گران بفروشم
اي دل از ما طلب صبر که در پيشه ي عشق
آشکارا خرم اين جنس و نهان بفروشم
شادم از جور تو چندان که بدين دست تهي
گر فروشم به کسي دل نگران بفروشم
کارم افتاد به بيداري شبها آن به
که به راحت طلبان خواب گران بفروشم
بس ملولم من ازين گفت و شنيد آن بهتر
بخرم گوش گراني و زبان بفروشم
مشو اي خواجه خريدار طبيبش که مراست
کي من اين بنده ي شايسته گران بفروشم
***
خاک درت به مژگان خوش آنکه رفته باشم
در زير سر نهاده خشتي و خفته باشم
خاص تو کرده ام دل کاوش کنش به مژگان
درين خرابه گنجي شايد نهفته باشم
عشق تو کردم اظهار شد رنجه طبع اغيار
کي مي توانم انکار حرفي که گفته باشم
صد گل درين گلستان بشکفت و جور گلچين
گو يک دوروزه بگذار من هم شکفته باشم
بر من طبيب پنهان بستند بس رقيبان
من هم بود کز ايشان حرفي نهفته باشم
***
به اين خوشم که ز دردت به ديده خواب ندارم
ولي دريغ که دردم فزون و تاب ندارم
رسيده ضعف به جايي مرا که از من خسته
تو حال پرسي و من طاقت جواب ندارم
ني ام غمين که فتادم ز پا، غمم همه اينست
که مي روي تو و من قوت شتاب ندارم
ز پافتادگي خود طبيب ازين همه نالم
که رفت محمل و من پاي در رکاب ندارم
***
بسکه ديدم سست عهدي از تو دل برداشتم
از تو اي پيمان شکن اميد ديگر داشتم
داشتم اميد وصل اکنون به هجران خوشدلم
عاقبت بر دل نهادم آنچه در سر داشتم
سرکشي اي شاخ گل از بلبل خود تا به چند
کاشکي من آشيان بر شاخ ديگر داشتم
در خيالت سر به زانو دوش خوابم برده بود
يا رب از آن خواب خوش بهر چه سر برداشتم
اي خوش آن شبها که در هجر فروزان اختري
مردمان در خواب و من چشمي به اختر داشتم
مردم از افسردگي افسوس از آن عهدي طبيب
کآستين را هر زمان بر ديده ي تر داشتم
***
غافل مشو از حال من بي سر و سامان
من با تو چنانم که به ابسال سلامان
انديشه کن از خون من خسته مبادا
آلوده به خونم شودت گوشه ي دامان
عشاق به فرمان بتان چند نباشند
همواره به فرمان شهانند غلامان
عارض بودت ماه، ولي ماه دو هفته
قامت بودت سرو، ولي سرو خرامان
خاموش طبيب از سخن عشق به اغيار
اسرار حقيقت نتوان گفت به خامان
***
نهاني رازهاي دوستداران
که مي گويد به دشمن دوست، ياران؟
مسلمانان غم تنهاييم کشت
خوش آن ياران خوشا آن روزگاران
ندانستم چرا غافل گذشتند
ازين فرخنده منزل آن سواران
به منزل رفتگان را آگهي نيست
ز حال پا به گل افتاده ياران
به راحت خفتگان را هيچ غم نيست
ز شبهاي غم شب زنده داران
سرت گردم چو من نالنده مرغي
درين گلشن نيابي از هزاران
به ديدار تو محتاج آنچنانم
که دهقاني به ابر نوبهاران
طبيب اين درد در دل از که داري
که مي باري سرشک از ديده باران
***
نگارينا دل پر درد من بين
دل پر درد غم پرورد من بين
سوارا در پيت افتاده گردم
نگاهي از قفا کن گرد من بين
ره آوردم بجز دست تهي نيست
کرم فرما و راه آورد من بين
مرا در گوشه ي غم فرد بنگر
نگارينا رقيبان گرد من بين
طبيب از درد هجرانش نمردم
بيا حال دل بي درد من بين
***
هرکه را ياري براي خويشتن
ما و يار بي وفاي خويشتن
تا به کي در بزم خاص اغيار را
مي توان ديدن به جاي خويشتن
محفلم را مطربي در کار نيست
بي خودم از ناله هاي خويشتن
آشياني ديدم از هم ريخته
يادم آمد از سراي خويشتن
تا زدم در کوي رسوايي قدم
سرمه کردم خاک پاي خويشتن
ناصحم گويد که ترک عشق کن
مي زند حرفي براي خويشتن
کعبه را سنگ نشان ديدم طبيب
تا شدم خود رهنماي خويشتن
***
دل مي برد دل، اي هوشمندان
آن عقد دندان، آن لعل خندان
اين با که گويم کآخر گرفتند
تسبيحم از کف زنار بندان
رحمي که بلبل، تا چند بيند
در دست گلچين، گلهاي خندان
تا چند ماند کوتاه، دستم
از دامن اين، بالابلندان
بي درد آگه نبود ز دردم
دردم ندانند جز دردمندان
بس رهنوردان مانده به وادي
رفته به منزل رعناسمندان
پژمرده شد چون در طرف گلشن
خندان شود گل اما نه چندان
***
ز بيدادت ننالد چون دل من؟
که هر دم مي کشي در خون دل من
ندانستي دلم را قدر و بسيار
بجويي و نيابي چون دل من
تو معشوقي سزد شادان دل تو
منم عاشق سزد محزون دل من
تو ساغر مي کشي با غير و غافل
که حسرت مي کشد در خون دل من
چه ساغرهاي حسرت زد شب هجر
به ياد آن لب ميگون دل من
مروت نيست ورنه برقي از آه
زدي در خرمن گردون دل من
دلم آمد به تنگ از سينه، اي کاش
فتد زين کنج غم بيرون دل من
طبيب آن باده ام در ده که سازد
به يک پيمانه ديگرگون دل من
***
از سر کوي تو دردا که من دل نگران
بايدم رخت سفر بست به کام دگران
بس فرو مانده ام اي خضر خدا را مددي
کاروان رفته و وامانده ام از همسفران
من گرفتم که ميسر شودم دولت وصل
چه توان کرد به محرومي حسرت نگران
در دياري که ملک خود ستم آغاز کند
دادخواهان به که نالند ز بيدادگران
بلبل و گل نه اگر جرعه کش يک جامند
آن چرا نعره زنان آيد و اين جامه دران
***
خفتن نتوان درين گلستان
از ناله ي اين نخفته مرغان
اي شب نه غم مني، خدا را
تا چند نمي رسي به پايان
من مانده و همرهان روانه
من خفته و کاروان شتابان
هستم ز تو من به جان خريدار
دردي که نمي رسد به درمان
جويند و چه سود چون نيابند
روزي که شوم ز ديده پنهان
من گريه کنان نشسته غمگين
تو خنده زنان گذشته شادان
دردي دارم طبيب کآن را
نتوان گفت و نهفت نتوان
***
چه خوشست از تو گاهي مژه نيم باز کردن
به تلافي تغافل نگهي به ناز کردن
نتوان چو فاش از تو سر شکوه باز کردن
من و محرمي و کنجي به نهفته راز کردن
چه تمتعست ما را ز تو اي نهال سرکش
که به ميوه ي تو دستي نتوان دراز کردن
مکن احتراز از من که به روي عشقبازان
در وصل چون گشادي نسزد فراز کردن
مگزين جدايي از وي که طبيب خسته دل را
چو به دام مهر بستي ستمست باز کردن
***
جانا در انتظار تو شد روزگار من
و آن انتظار هيچ نيامد به کار من
بهر تسلي ام بود اين بس که آورد
گاهي مرا به ياد، فراموشکار من
شايد مرا به ياد تو آرد درين چمن
مشت پري که ماند به جا يادگار من
فرخنده طايري ز رياض محبتم
بر خويشتن ببال که کردي شکار من
از ساغر نشاط مده باده ام که نيست
جز خون دل طبيب مي خوشگوار من
***
اگر از حال ما پرسي، بپرس از طره ي جانان
پريشان خاطران دانند احوال پريشانان
ملک آسوده در خلوتسرا و دادخواهان را
دريغا خون کنددر دل تغافلهاي دربانان
نکويان سست پيمانان و من داغم درين گلشن
که مي خوانند گلهاي چمن را سست پيمانان
مکن منع از گرستن عاشقان را حسبه لله
ميفشان آستين بر ديده ي خون دل افشانان
نهاني رازهاي عشق را شادم که در مجلس
نديدم چون سبکروحي نهفتم از گرانجانان
به حالم گر فتد کافر شود شايسته ي رحمت
نه آخر من مسلمانم خدا را اي مسلمانان
رسد نازش به مرغان چمن گو مرغ روح من
بگردد بعد مردن گرد کويت بال افشانان
کيم من تا به خاک رنجه سازي آن کف پا را
به خاک من گذاري کن نگارا بارگي رانان
به اين آلوده داماني که من رفتم زهي حسرت
که پايان بگذرند از تربتم بر چيده دامانان
طبيب از چشم خلق افتادم و رسم قديمست اين
که مي افتد نهال بي ثمر از چشم دهقانان
***
از برت کي من به اين الفت جدا خواهم شدن
من تن و تو جان جدا از جان کجا خواهم شدن
گر تو بوي پيرهن داري ز مشتاقان دريغ
از پي دريوزه در پيش صبا خواهم شدن
وقت آن آمد که گيرم گوشه اي از همدمان
بسکه ديدم بي وفايي بي وفا خواهم شدن
هر بري کآورد نخل هستي ام بر خاک ريخت
من چه دانستم که بي برگ و نوا خواهم شدن
مي تپد مرغ دلم در سينه چون بسمل طبيب
غالبا در دام عشقي مبتلا خواهم شدن
***
بر من نيندازد نظر بي اعتباري را ببين
باشم به راهش خوارتر از خار، خواري را ببين
آسوده در خلوت شهم کي مي دهد دربان رهم
من همچنان بر درگهم اميدواري را ببين
دردا که آن بيدادگر شد دوست با دشمن دگر
رسم وفاداري نگر آيين ياري را ببين
هر نخلي از تو بارور من خالي از پا تا به سر
چون نخل خشک از برگ و بر بي برگ و باري را ببين
***
شب چو بميرم به سر کوي تو
زنده شوم صبحدم از بوي تو
مي گذري خنده زنان از برم
مي نگرم گريه کنان سوي تو
تا نگري جان و دل سوخته
بر سر هم ريخته در کوي تو
آمده ام اشک فشان از دو چشم
آب زنم خاک سر کوي تو
فاخته ديگر نکند ياد سرو
ساخته با قامت دلجوي تو
سوخته از خوي تو جان طبيب
کآتش جان سوز بود خوي تو
***
دارم به چمن چکار، بي تو
نشناسم گل ز خار، بي تو
فرياد که خوش فراگرفته
ما را غم روزگار بي تو
يعقوب صفت جهان روشن
در چشم منست تار بي تو
چون ديده ي روز نيست چشمم
وقف ره انتظار بي تو
چون شمع سر مزار، گيرم
از بزم طرب کنار بي تو
دارد بلبل هزار افسوس
در هر سر شاخسار بي تو
چون نقش قدم طبيب از ضعف
افتاده به رهگذار بي تو
***
ياد آر، اي که فارغ در محملي نشسته
شکرانه ي فراغت از همرهان خسته
چشم بد فلک بين کامشب به بزم عشرت
يکسو سبو فتاده، يکسو قدح شکسته
از نوبهار وصلم ياد آيد و خروشم
بينم چو عندليبي بر گلبني نشسته
روزي دو، اي اسيران، صبري کنيد و ببينيد
کر هم گسسته دام و درهم قفس شکسته
هجر و بلاي هجران گر اين بود در وصل
بر روي عشقبازان يا رب مباد بسته
از چشم نيمخوابش پيدا بود که سرخوش
در بزم مدعي دوش تا صبحدم نشسته
جانا طبيب خسته بسته به ديگري دل
اما چنانکه بر تو بر ديگران نبسته
***
از نفس گرم من عالمي افروخته
مي نگرم هرکه را ز آتش من سوخته
داغ توام بر دل و موسم پيري رسيد
صبح دميد و هنوز شمع من افروخته
بهر شهانست گنج خاص خودم کن که هست
مخزن صد گوهر اين جان غم اندوخته
ما و ره بندگي، خواجه مزن طعنه ام
بر قدم اين جامه را دست قضا دوخته
عشق در آن واديم سوخت که از رهروان
توده ي خاکستري هر قدم اندوخته
جان اسيران که سوخت باز؟ کز آن صيدگاه
آيد و آرد نسيم بال و پر سوخته
گو منما رخ به من حاجت نظاره نيست
شوق تو در ديده ام بس نگه اندوخته
خنده تو را و مرا گريه بود خوش، که داد
آنکه ترا خنده ياد، گريه ام آموخته
نور محبت طبيب از دل بي غم مجوي
کي دهدت پرتوي، شمع نيفروخته
***
آرد شبيخون چون هجرت اي ماه
گيرد بلندي شبهاي کوتاه
مجنون محزون گريان به وادي
ليلاي سرخوش خندان به خرگاه
از ميوه ي تو اي نخل سرکش
ما را چه حاصل با دست کوتاه
مگشاي محمل در اين گذرگه
کشتي ميفکن در اين خطرگاه
گر ذلتي رفت با دوست مي گوي
ور حاجتي هست از دوست مي خواه
گريان تو منشين بنگر درين باغ
خنديدن گل بر عمر کوتاه
گويا که دارد پيغام وصلي
پيکي شتابان مي آيد از راه
تو مست خواب و از يارب من
آمد به يارب مرغ سحرگاه
کاهيد جان را عشق و طبيبم
آگاهيش نيست زين عشق جانکاه
***
شديم پير و به دل داغ آن جوان مانده
دميد صبح و همان شمع در ميان مانده
کسي رسيد به منزل کجا به ياد آرد
ز واپسي که به دنبال کاروان مانده
ز طايران کهن آشيان درين گلشن
غنيمت است که مشت پري نشان مانده
کنون که رخصت گلگشت گلشنم دادند
نه عندليب و نه گلچين نه باغبان مانده
طبيب وقت تو خوش باد کز حکايت عشق
به يادگار بسي از تو داستان مانده ست
***
اي که بر خاک شهيدان گذر انداخته اي
قتل مارا چه به روز دگر انداخته اي
کشته ي ناز تواند جمله ي خونين کفنان
که درين باديه بر يکدگر انداخته اي
بلعجب اين که بغيري که هواخواه تو نيست
نگراني و مرا از نظر انداخته اي
صيد بي بال و پري را ز چمن دور مدار
تابه کي دورم ازين خاک در انداخته اي
در ره عشق از آن يار خبر نيست طبيب
که درين مرحله از پاي درانداخته اي
***
از ما نهفته با دگران يار بوده اي
ما غافل و تو همدم اغيار بوده اي
از خواب صبحگاه تو پيدا بود که دوش
در بزم غير بوده و بيدار بوده اي
جايي که شب شدند حريفان تمام مست
باور که مي کند که تو هشيار بوده اي
بي موجبي بغير منت گرمي از چه بود
با من اگر نه بر سر آزار بوده اي
آغاز عاشقيست عجب نيست گر طبيب
در بند ننگ و در گرو عار بوده اي
***
از ما درين گلستان جويند اگر نشاني
بر گلبني است ما را ديرينه آشياني
با ما اگر نشيني از مصلحت زماني
عمري پي تلافي هم بزم ديگراني
يکدم به طاقت خود گر داشتم گماني
مي کردم از تغافل يک چندش امتحاني
کافيست اين سعادت ما را که بعد مردن
بر زير سر گذاريم خشتي ز آستاني
افغان که در ره عشق نشنيدم و نديدم
نه ناله ي درايي نه گرد کارواني
داريم از فراقت اي مهر عالم افروز
چون شمع صبحگاهي بر لب رسيده جاني
امشب طبيب، دلها از ناله ي تو خون شد
پيداست از فغانت کز دلشکستگاني
***
از باده ي گلگون تو به رخساره چو ماهي
وز شرم محبت من و دزديده نگاهي
عادت به ستم کردي و ترسم که مبادا
وقتي ز دل سوخته اي سر زند آهي
گر عشق تو بگداخت تنم را عجبي نيست
با شعله ي آتش چکند مشت گياهي
آن بلبل خونين جگرم من که درين باغ
جز بال و پر ريخته ام نيست پناهي
در باديه ي عشق به جايي نبري راه
تا در گرو دوري و نزديکي راهي
ديگر دل پر داغ طبيب از که غمين است؟
کز جوش سر شکش نبود فرصت آهي
***
از مي لعل به کف تا دو سه جامي داري
نوش کن نوش که خوش عيش مدامي داري
بنده اي همچو منت نيست به هيچم مفروش
خبرت نيست که ارزنده غلامي داري
مي روم دمبدم از خود، به من اي باد صبا
مي توان يافت که از دوست پيامي داري
کي ز دام تو توان رست که در صيدگهت
هر طرف مي نگرم دانه و دامي داري
نيست اکنون چو تو را قوت رفتار طبيب
زين چه حاصل که به کويش دو سه گامي داري
***
به صيد جسته از دامي چه خوش مي گفت صيادي
که از دام علايق گر تواني رست، آزادي
تو با بيگانگان بنشين به عشرت کز غم آزادي
که با غم آشنايان را نباشد خاطر شادي
من آن روزي ز شهد عشق شيرين کام گرديدم
که در اين بيستون نه خسروي بود و نه فرهادي
به حرمان دل حسرت نصيبم گر بهار آمد
به هر گلشن که ديدم قمريي يا سرو آزادي
ز هجر عافيت دشمن، به گردون رفت فريادم
تو بي پروا نشد يکشب دهي گوشي به فريادي
زلعلت خواستم کامي کنم حاصل ندانستم
که دارد در ميان چشمت ز مژگان تيغ بيدادي
حياتي در گذر دارم، وداعي در نظر دارم
فغاني با اثر دارم تو هم اي گريه امدادي
چه شد اوراق عمر تو طبيب از خنده ي غفلت
درين گلشن به رنگ گل تو بر باد فنا دادي
***
به ساقي گفت: در ميخانه مستي
به دستي ساغر و مينا به دستي
که عهد دوستي با ما نگارا
چرا بستي و بي موجب شکستي
بپرس از ما که واپس ماندگانيم
به راحت اي که در منزل نشستي
عماري کش مرو چندان شتابان
کنون چون محملش بر ناقه بستي
مگر آن دل شکن آمدکه از دل
به گوشم آمد آواز شکستي
بشارت باد خاصان حرم را
که عزم کعبه دارد بت پرستي
مگر مي خورده اي با يار کز شوق
طبيب امشب نه هشياري نه مستي
***
ببخشا اي که مير کارواني
به واپس مانده اي از همرهاني
درين گلشن من آن مرغ غريبم
که بر شاخي ندارم آشياني
فغان نو به دام افتاده صيديست
به گوشت گر رسد امشب فغاني
تو و اي فاخته سروت که ما را
بود بس جلوه ي سرو رواني
جبين طاعتم بنگر که فرسود
ز بس سودم به خاک آستاني
پشيمان گشتي از بيداد چون خاست
ز دل آهي و تيري از کماني
طبيب خسته وقتش خوش کزو ماند
ز حرف عشق هر جا داستاني
***
بود بر دل ز بس داغم ز عشق برق جولاني
توان کرد از شکاف سينه ام سير گلستاني
ني ام غمگين اگر چون شمع بگدازد سراپايم
همينم بسکه ماند چون صدف دست گريباني
به جاي سبزه سنبل مي دمد تا حشر از خاکم
ز بس آشفته ام دارد سر زلف پريشاني
نخواهم همچو گل با خنده ام لب آشنا کرده
به اين شادم که دارم همچو شبنم چشم گرياني
نسازد سرمه روشن ديده ي يعقوب را هرگز
نباشد درد هجران را بغير از وصل درماني
اگر پرسد طبيب از عشق ما چون شد بگويندش
که در دامان صحرايي شنيدم داشت افغاني
***
تو که اي امير داري ز سراغ من فراغي
چه شود اگر بگيري ز غلام خود سراغي
چو تو گلشني و باغي به کنار من چو آيي
چه روم به گشت گلشن چه روم به سير باغي
ز جفا و سير گردون چو شکسته و ضعيفم
ز شراب دير ساله برسان به من اياغي
ز ستمگري چگونه بودم اميد مرهم
که به روي داغ ديگر نهدم به سينه داغي
نروم دگر به گلشن نه به گل نظر گمارم
که به گلشني نرفتم که نبود بانگ زاغي
نبود طبيب ديگر سر و برگ نظم و شعرم
که جدا ز همزبانان نبود مرا دماغي
***
چو گيرد ميل بر بيداد شاهي
چه خيزد از فغان داد خواهي
ببخشا بر تهيدستان خدا را
به شکر آنکه داري دستگاهي
شب است و وادي و گم کرده راهم
مگر آيد ز غيبم خضر راهي
زخيل آن سگانم کاو ندارد
بغير از آستان تو پناهي
يقين دارم که چون ميرم به اين درد
گلي رويد ز خاک يا گياهي
در آن ملکي که شاهي دادرس نيست
مبارک ملکي و فرخنده شاهي!
طبيب خسته را کمتر برنجان
حذر ميکن ز آه بيگناهي
***
چنين که با غم گرفته ام خو، مخون به بزمم به ميگساري
که ظلم باشد مي گوارا، کشد حريفي به ناگواري
ز تيغ جورت ستيزه کارا، مرا چو کشتي تو خونبها را
پس از هلاکم بود خدا را، که شرح حالم به خون نگاري
به باغ جنت برم چه حسرت، ز تاج دولت کشم چه منت
در آستانت گرم سپاري، ز بندگانت گرم شماري
دلم چه کاوش کني به مژگان، ز کرده ترسم شوي پشيمان
نظر چو داري به دل فگاران، خوشم از آن رو به دلفگاري
طبيب از اندوه روزگارم، اگر به مستي کشيده کارم
مکن ملامت مرا، که دارم بسي شکايت ز هوشياري
***
حيف از تو که ارباب سخن را نشناسي
از مرغ چمن زاغ و زغن را نشناسي
عمريست نفس سوخته ام، ليک صد افسوس
کز مرغ قفس مرغ چمن را نشناسي
از ما بحلي ليک حريفان نپسندند
کز جان غم اندوخته تن را نشناسي
اين با که توان گفت که با دعوي فطرت
معني نو و لفظ کهن را نشناسي
نشناسي اگر خار ز گل زاغ ز بلبل
صد آه و دريغا که سخن را نشناسي
خوش باش طبيب ار شنوي طعنه ز راهب
افسوس که آن عهدشکن را نشناسي
***
دلي دارم که دارد اضطرابي
چو آن ماهي که درو افتد ز آبي
کبابم،د ل شرابم، خون دل بس
نمي خواهم شرابي و کبابي
برآرم خفتگان را هر شب از خواب
که مي ترسم درآيي تو به خوابي
ندارد سخت جاني همچو من ياد
از آن کرد آسمانم انتخابي
برآرد چون کرم از آستين دست
گناهي کرده باشم يا ثوابي
چو آيد پاي رحمت در ميانه
چه حشري چه کتابي چه حسابي
طبيب خسته را گفتي کجا شد
شنيدم ناله اي دوش از خرابي
***
رفتند همرهان و تو در فکر منزلي
آه اين چه غفلتست دريغا که غافلي
از دود آه سوختگان باش برحذر
انديشه کن مباد نهي داغ بر دلي
مشکل ز کار تا نگشايي تو، خلق را
مشکل تو را ز کار گشايند مشکلي
کشتي فکنده ايم به درياي بي کنار
ما را مگر به گوش رسد نام ساحلي
حسرت مراست روي تو در پرده ي حجاب
خوش بي حجاب آنکه درآيي به محفلي
از دشت، جاي خار دمد گل ز بس طبيب
از ديده خون گريست به دنبال محملي
ز صيد من چه شود گر عنان بگرداني
عنان زصيد من ناتوان بگرداني
ز گلبني که بر آن بلبل آشيان بستي
گلش چو ريخت مباد آشيان بگرداني
سزد چو رفته ام از خود گر آشيان مرا
به گرد باغ تو اي باغبان بگرداني
دلم ز وعده ي وصلت قرار چون گيرد
که سست عهدي و هردم زبان بگرداني
گمان مبر که به هيچ آستانه ره يابم
اگر تو راهم ازين آستان بگرداني
طبيب چند نشيني به فکر سود و زيان
چه خوش که روي ز سود و زيان بگرداني
***
ز نکويي آنچه بايد همه را تمام داري
چه شود اگر بگويي صنما چه نام داري
نه ز دوستي وفايي نه به دشني جفايي
همه حيرتم نگارا که سر کدام داري
منم و دل فگاري به تو دادم اختيارش
ز غمش بسوز و خون کن سر هر کدام داري
نرسي طبيب آسان به حريم کوي جانان
که به راه عشقبازي غم ننگ و نام داري
***
کرديم شبي روز غريبانه به دامي
المنه لله که رسيديم به کامي
شاها نکشم باده که همت نپسندد
من سرخوش و ياران همه حسرتکش جامي
کردي چو شهيدم مکن آلوده به خونم
دامان، که حريفان نشناسند کدامي
بر چهره مکن طره پريشان که به خوبي
چون ماه فروزان همه دانند تمامي
داند اثر ناله ي ما آنکه شنيدست
ناليدن مرغي که فتادست به دامي
بر خرمن گردون نزدي آتشي از آه
باز اي جگر سوخته، پيداست که خامي
ما خود چه شکاريم که در کوي تو باشد
مرغان حرم را هوس گوشه ي دامي
از آمدنت مي روم از خود، مگر از دوست
اي مرغ همايون به منت هست پيامي
نشناختي اي خواجه مرا قدر و درين شهر
شايسته تر از من نتوان يافت غلامي
جان بر کف دستيست طبيب از پي مژده
آن کيست که آرد سويش از دوست پيامي
***
مشکل که دهد دست مرا با تو وصالي
تو نخل برومندي و من خشک نهالي
ما را که بجز دست تهي نيست بضاعت
انديشه ي وصل تو؟ تمناي محالي!
آن نيست که پيوسته کنم وصل تمنا
گر ماه به ماهي بود و سال به سالي
جانکاه تر از هجر تو نوميدي وصلست
اي کاش که مي داشتم اميد وصالي
از جلوه ي شوخي دهدم ياد و خروشم
بينم چو درين دشت خرامنده غزالي
کامي که مرا از دو جهانست سه چيزست
کنجي و حريفي دو سه و صحبت حالي
از خامه فشاني، طبيب اينهمه گوهر!
اين کلک گهربار مبيناد زوالي
***
مسلمانان مرا حال تباهي
بود از گردش چشم سياهي
قدش سروي ولي سرو خرامان
رخش ماهي ولي تابنده ماهي
بيان گر نيست ما را هست اشکي
زبان گر نيست ما را هست آهي
تويي حاکم، منت فرمان پذيري
تويي سلطان، منت فرياد خواهي
منم آن ناتوان صيدي که صياد
کشاند هر دمش تا صيدگاهي
وفاداري گواه آرم اگر تو
ز من خواهي درين دعوي گواهي
طبيب اين سينه ي سوزان که داري
عجب کز تربتت رويد گياهي
***
ياد آر، اي ستمگر از حال خاکساري
روزي اگر به کويت باد آورد غباري
هرکس درين گلستان نخلي نشاند و بر داد
جز نخل ما که يکبار هرگز نداد باري
ما واپس و تو جانا در منزلي نشسته
ما غرقه و تو يارا آسوده در کناري
از اشک حسرتم چشم در گرد کلفتم دل
اين دشت بيکرانست و آن بحر بي کناري
هرکس به وعده گاهي عمري نشسته باشد
از حال ماست آگاه در راه انتظاري
دردا که رفت عمر و از تو نشد نصيبم
نه غمزه ي نهاني نه لطف آشکاري
کشتي مرا و خونم بادت حلال، اي دوست
يکبار بر مزارم گر افکني گذاري
بگزيده از نکويان ديگر طبيب خسته
هجران گزين نگاري، فرقت پسند ياري
غزلهاي ناتمام
روشن چراغ عشق ز داغ دل منست
پروانه را سرشت ز آب و گل منست
آزاده را به کارگشا احتياج نيست
مانند سرو عقده ي دل حاصل منست
***
ديده ام گر تشنه ي ديدار باشد دور نيست
تربيت او را چو گوهر جز در آب شور نيست
عارفان را لحظه اي در بحر هستي چون حباب
خانه ي دل در هواي عشق او معمور نيست
***
گر برون از هر دو عالم گوشه اي پيدا کنم
مي روم تا عزلتي از مردم دنيا کنم
ديده ي بي اشک را چون چشم عينک نور نيست
شمع سان مي خواستم چشم تري پيدا کنم
بزم عيش از يکدگر پاشيد چون اوراق گل
تا درين گلشن دل چون غنچه رفتم واکنم
***
تو مير کارواني و ما خسته رهروان
غافل ز رهروان مشو اي مير کاروان
در محفلي که چهره فروزي به گرد تو
چون هاله گرد ماه نشينند نيکوان
***
عيب مکن جان من، گرمي بازار نيست
بنده ي شايسته ام، خواجه خريدار نيست
با که توان گفت اين کز ستم او مرا
شکوه ي بسيار هست قوت گفتار نيست
***
در جهان از داوري هرگز نيايد داوري
کاو روا دارد ستم بر محرمان لشکري
نقد فرصت چون ز دستم رفت گشتم ديده ور
دادم از کف چون گهر را کرد بختم گوهري
***
بسکه ساغر، چشم مخمورش ز خون دل گرفت
رنگ خون، مژگان او چون خنجر قاتل گرفت
خوشدلي در طالع من نيست گويا روزگار
در سرشتم آب از چشم تري در گل گرفت
***
گرچه ما را دسترس بر دامن آن ماه نيست
شکر لله از گريبان دست ما کوتاه نيست
مي کند دلجويي احباب ما را بي حضور
وقت آن کس خوش که از حالش کسي آگاه نيست
***
گر فلک سازد جدا زان گوهر يکتا مرا
چون صدف گردد کف افسوس سر تا پا مرا
ترسم آن آتش که از عشق تو سوزد بر سرم
رفته رفته افکند مانند شمع از پا مرا
***
عمريست دلم از غم دوران گله دارد
آيينه ام از نقش پريشان گله دارد
ناموس کند شکوه بسي از من رسوا
ز آلودگيم پاکي دامان گله دارد
***
ندهي گوش خود به فريادم
يا به گوشت نمي رسد دادم
تو چو ليلي و من چو مجنونم
تو چو شيرين و من چو فرهادم
قصايد
***
حاشا که کشم بهر طرب ساغر جم را
از غم چه شکايت من خو کرده به غم را
هيهات کز ايام حياتش بشمارم
روزي که نيابم به دل آسيب الم را
زنهار که مي نوشم و بيهوده بخندم
تا يافته ام چاشني زهر ستم را
از عشرتيان اينهمه انکار ز غم چيست
رفتم بچشانم به شما لذت غم را
ذوق الم از سينه ي خونين جگران پرس
کافسرده دلان قدر بدانند الم را
آن قدر شناسم که چو شبها ستم و غم
سازند به سر منزل من رنجه قدم را
از ذوق زنم بوسه و بر ديده گذارم
شکرانه ي آن پاي غم و دست ستم را
از بسکه چو ديرينه رفيقان موافق
دانيم غنيمت من و غم صحبت هم را
زان بيم که افتد به ميان طرح جدايي
غم دامن من گيرد و من دامن غم را
ياران غم آشام چو با هم بنشينند
تا باز نمايند به هم طاقت هم را
افتد چو به من دور بگويند که دوران
از حوصله افزون دهدم ساغر جم را
دي برد فريب هوسم جانب گلشن
گفتم به صبا کز چه کنم چاره ي غم را
گفتا که تماشاي گلت دل بگشايد
ديدم چو ز گل خنده و اين خنده ي کم را
حاشا که دگر لب به شکر خنده گشايم
آن به که کنم صرف غمي اين دو سه دم را
از باده اگر تائبم از زهد و ورع نيست
اي آنکه به من عرضه کني ساغر جم را
ساقي اگرم دوست بود بوسم و نوشم
ريزد همه گر در قدحم شربت سم را
دوشينه که پنهان ز خرد بود خيالم
تا ياد کنم چاره جگر کاوي غم را
در کوي خرابات چو پير خردم ديد
در پاي خم افتاده و دريافته دم را
گفتا که ز ته جرعه ي جم دل نگشايد
بگذار ز کف ساغر و بردار قلم را
اوراق معاني ات فراموش و تو خاموش
مپسند ازين بيش نگهباني دم را
تاري دو سه از زلف عروسان سخن کش
شيرازه کن اين دفتر پاشيده ز هم را
اين نغمه چو شد گوشزد شاهد طبعم
بگذاشت درين عرصه دليرانه قدم را
گفتم بود آن به که به آرايش عنوان
مدحي کنم و تحفه برم فخر امم را
آسوده ي يثرب شه لولاک محمد (ص)
کز قرب حريمش شرف افزوده حرم را
***
اي يافته صبح از دم جانبخش تو دم را
آموخته بحر از کفت آيين کرم را
در عهد جوانبختي عدل تو عجب نيست
گر پير فلک راست کند قامت خم را
آثار قدومت به پس پرده نشانده ست
از يأس قدم عيسي فرخنده قدم را
گر يوسف و داوود، وگر خضر و مسيحاست
دارند ز تو چون ز تو جم خيل و حشم را
اين چهره ي تابنده و آن نغمه ي جانبخش
اين هستي پاينده و آن معجز دم را
غواص خرد مي کند و کرده بسي غوص
چه لجه ي هستي و چه درياي عدم را
آن در يتيمي تو که نه هست و نه بودست
مانند تو يکتا گهري بحرقدم را
در پيش سحاب کرمت از چه گرفته
اي آنکه ادا کرده کفت حق کرم را
دريا ز صدف کاسه ي دريوزه وگرنه
جودت ز گهر کرده تهي کيسه ي يم را
انديشه ي عزمت کند از کشور هستي
کوتاهتر از عمر عدو دست ستم را
از نهي تو رامشگر ناهيد نموده
در محفل افلاک فراموش نعم را
انداخته از ديده ي حوران بهشتي
نظاره ي روي تو گلستان ارم را
با جود تو چشمم به مه و مهر فلک نيست
گيرم که به من بذل کند اين دو درم را
هرچند شکستند شها مدح سگالان
در عهد ثناگستريم لوح و قلم را
پويم به چه سامان ره نعتت که نشايد
کس مشت خسي تحفه برد باغ ارم را
با دست تهي آمده ام زانکه نزيبد
جز دست تهي تحفه خداوند کرم را
خوش آنکه به حکم تو کشد کاتب اعمال
برنامه ام از اجر مديح تو قلم را
***
چيست آن پيکر سيمين که نگرد يکبار
به مراد دل دانا و به کام هشيار
نکند واهمه ادراک شتابش ز درنگ
نکند باصره ادراک مسيرش ز قرار
نه به يک حال ثباتش چو خيال زيرک
نه به يک جاي قرارش چو گمان هشيار
گاه بر فرق نهد افسر زرين چو کيان
گاه بندد به ميان برهمن آسا زنار
نبود موسي و تابد ز جبينش خورشيد
نبود مريم و آسوده مسيحش به کنار
گاه چون ابر بود در ره صبح آب فشان
گاه چون برق بود از سر خشم آتشبار
يکي افروخته کافي و در او هفت امير
هر يکي تکيه به مسند زده از استکبار
يا نه خونخواره طلسمي که سر تاجوران
در وي آويخته از کنگره ي برج حصار
دهمش صرح ممرد لقب و ني غلطم
که بود در نظرم مجمره ي آتشبار
گاه خوانند جفاپيشه سپهرش به مثل
گه نمايند خطابش فلک کجرفتار
از چه رو بي هنران اي فلک دون پرور
همه در راحت و ارباب هنر در آزار
اين جفابين که من و غير دو دلبر طلبيم
گشته آواره يکي خفته يکي در بر يار
طرفه بنگر که دو غواص به اميد گهر
دم فروبسته در آيند به بحري زخار
اين يکي دست تهي مرده به ساحل افتد
آن رسد با در شهوار سلامت به کنار
اين چه حالست که در باديه ي عشق دو تن
کرده از شوق به همراهي هم ترک ديار
اين يکي خنده زنان رفته به سر منزل وصل
وان يکي گريه کنان مانده در اطلال و قفار
اين سخن با که توان گفت که در گلشن وصل
دو کس آيند که چينند گلي از گلزار
آن يکي بي تعبي گل به گريبان ريزد
وان کشد رنج و به دامانش در آويزد خار
بلعجب بين تو که خوش نغمه ي مرغان چمن
کآشياني به کف آورده ز مشتي خس و خار
شاهبازيش درآيد ز کمين بال فشان
کند اين طاير فرخنده ي ناکام شکار
حاش لله طبيب اينهمه افسانه مگوي
آسمان کيست کزو شکوه کند بس هشيار
شوي آن به، تو از اين نغمه سرايي خاموش
کني آن به، تو ازين ترک ادب استغفار
کاين همه فصل حکيمي است که بي مصلحتش
نه دلي خون شود از درد و نه جاني افگار
گر به تيغم بزند فرق من و مقدم دوست
گرچه زارم بکشد دست من و دامن يار
نبود دوست که از دوست برآيد به خروش
نبود يار که از يار برآرد زنهار
همدمان دست فشانيد که رفتم از بزم
همرهان پاي بکوبيد که بربستم بار
بر زمين بوس اميري که به دريوزه ي جاه
بر درش خاک نشين است سپهر دوار
داور کشور دين تاج شرف شاه نجف
گوهر بحر يقين کهف امم فخر کبار
اي خوش آن طايفه اي را که تو باشي سرخيل
وي خوش آن قافله اي را که تو باشي سالار
اي اميري که رسوب مدني در صف حرب
چه ز ابطال مهاجر چه ز خيل انصار
ياوري خواست اگر، يافت ز تو استمداد
ناصري خواست اگر جست ز تو استظهار
قصر جاه تو رسيدست به جايي که بود
کمترين پايه ي ايوان وي اين هفت حصار
خوان جود تو کشيدست به حدي که زمين
کرده تنگي زبس افزون زحسابست وشمار
نيست جز دست گهربار تو در باغ وجود
آن نهالي که دهد جود بر او احسان بار
در بر رفعت شأن تو فلک در چه حساب؟
در بر وسعت جود تو گهر در چه شمار؟
روز احسان چو دهي بار کرم دست و دلت
اي کرم پيشه ي احسان روش جود شعار
نبود بحر و بود بحر صفت لؤلؤ خيز
نبود ابر و بود ابر صفت گوهربار
در بر دست گهرپاش تو اي ابر کرم
پيش تمکين گران سنگ تو اي کوه وقار
بحر و اظهار سخاوت به چه در و چه گهر
کوه و دعوي متانت به چه وزن و چه عيار
اختر ذات تو آن مطلع انوار قدم
بود آن روز که خورشيد صفت شعشعه بار
نه فلک داشت محاطي ز زمين ساکن
نه زمين داشت محيطي ز سپهر سيار
از پي خيمه ي دين آمده رمح تو ستون
وز پي خانه ي شرع آمده تيغ تو حصار
ضربت تيغ تو با دشمن تو وقت نبرد
طعنه ي رمح تو با خصم تو گاه پيکار
مي کند آنچه کند آتش سوزان با خس
مي کند آنچه کند برق درخشان با خار
عجبي نيست به دريوزه اگر بگشايد
پيش تمکين گران سنگ تو دامن کهسار
نبود دور که از فيض بهار عهدت
گر ز احجار چو اشجار برآيد اثمار
حبذا ذات شريف تو که از ايجادش
در جهان قدرت خود کرد خداوند اظهار
هرچه مقبول تو مختار خداوند جليل
هرچه مختار تو مقبول رسول مختار
هرچه در عرصه ي هستيست تو را باد فدا
هرچه در عالم ايجاد تو را باد نثار
تو چه بيضايي و اولاد تو همچون انجم
تو چو دريايي و اسباط تو همچون انهار
بسکه آوازه ي عدلت به جهان پيچيدست
جز ز خصم تو به گوشي نرسد ناله ي زار
گر ز رخ جود تو برقع نگشادي نشدي
نه تهي کيسه معادن نه تهي کاسه بحار
منظر قدر تو را غرفه نيابد منظر
منبر جاه تو را پايه نيايد به شمار
سگ کوي تو زند خنده به آهوي ختا
خاک پاي تو زند طعنه به مشک تاتار
برده در عهد رفاهيت عدلت نرگس
فتنه را خواب گراني که نگردد بيدار
روزگاريست جنابا که جفاپيشه سپهر
که گذشتشت مرا از ستمش کار ز کار
داردم غرقه ي درياي غم و جز کرمت
زورقي نيست کزين ورطه ام آرد به کنار
دلم از کاوش غم خون و ندارم چاره
غمم از حوصله افزون و نيابم غمخوار
محرمي نه که کنم شرح غم خويش اعلام
مونسي نه که کنم درد دل خود اظهار
همدمي نيست درين باديه ام جز خاره
همرهي نيست درين مرحله ام غير از خار
به جلال تو خديوا که ز بس حيرانم
نقطه سان در خم اين دايره ي بي پرگار
نه ز هم بازشناسد خردم لعل ز سنگ
نه ز هم بازشناسد نظرم گل از خار
نغمه ي عيش ندانم دلم از ناله ي غم
نوحه ي جغد نداند دلم از بانگ هزار
از خوش آن دولت جاويد که باشد ز نشاط
اندر آن منزل فرخنده و آن طرفه ديار
کار من زمزمه چون مرغ چمن در گلشن
کار من قهقهه چون کبک دري در کهسار
تا درين مرحله ي پر خطر حادثه خيز
شود از جنبش افلاک پديدار آثار
گيرد اعداي تو را کلفت ذلت به ميان
آرد احباب تو را عشرت دولت به کنار
دشمنان تو نيابند محل جز گلخن
دوستان تو نيابند مکان جز گلزار
بدسگالان تو را جامه بود نيلي فام
نيکخواهان ترا حله بود زرين تار
***
بهاريه
مژده بلبل را که آمد گل به باغ از شاخسار
شد دگر صحن چمن چون محفل از رخسار يار
سبزه را افراخت قامت از نم فيض هوا
لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار
همچو نخل طور آتش مي دمد از شاخ گل
چون تنور نوح مي جوشد زلال از چشمه سار
جوش گل بنگر که نتواند فراهم آورد
بلبلي از بهر طرح آشيان يک مشت خار
بسکه طرف گلستان جوش طراوت مي زند
از زمين از سعي صرصربر نمي خيزد غبار
در چمن از فيض ترتيب هوا آسيب نيست
دست گلچين را چو دامان تماشايي ز خار
اي حريفان خنده ي کبک و نواي عندليب
بر فراز کوهسار و در نشيب مرغزار
مي کند ترغيب مستان را به گلگشت چمن
مي کند تکليف، زندان را به سير کوهسار
از نواي بلبلان مست در صحن چمن
وز لقاي شاهدان شوخ در شهر و ديار
غم به خود لرزد چو از سيماي سلطان لشکري
گل به خود بالد چو از غوغاي لشکر شهريار
بلبل باغ و حريف دير و هنگام صبوح
اينک اينک کرده از مستي غزلخواني شعار
اين به توصيف شراب ارغوان در ميکده
آن به تعريف هواي بوستان در لاله زار
وقت آن آمد که در صحن چمن گردند باز
شادمان و بهره مند و تردماغ و کامگار
بلبل از سيماي گل چون قمري از بالاي سرو
ساقي از ميناي مي چون عاشق از رخسار يار
مي کند مشاطه ي باد سحر آراسته
نو عروسان گلستان را به اين نقش و نگار
تا تو را دانا کند از حکمت يزدان پاک
تا تو را بينا کند بر قدرت پروردگار
ساحت گلزار در چشمم چو دختر خانه اي است
روشنت گردد اگر از ديده برداري غبار
کز پي ارشاد مرغان چمن گسترده است
حکم ايزد سرو از گلبن حصير از خارزار
تا فشاند واعظ بلبل گلاب موعظه
تا گشايد عابد سوسن زبان اعتذار
مرحبا حکمت که در صحن چمن انداخته
حبذا قدرت که در گلزار کرده آشکار
از شکوفه سبحه بهر خرقه پوش نسترن
وز سمن سجاده بهر شبنم شب زنده دار
بسکه بر خاک چمن روي تضرع سوده اند
از هراس و بيم و خوف و وحشت پروردگار
ارغوان بين لعل رنگ و ياسمن سجاده گون
گل نگر خونين جبين سنبل نگر نيلي عذار
صبح و شام از حسرت او بر دهان انگشت سرو
روز و شب در خدمت او بر کمر دست چنار
گاه مي خندد ز حکمش برق تابان قاه قاه
گاه مي گريد ز بيمش ابر نيسان زار زار
لاله ي سرخوش ز ميناي عطايش باده نوش
نرگس مخمور از جام سخايش ميگسار
سر زد از جوش بهار طبع رنگين مطلعي
از نهال خامه اي ناهيد گل از شاخسار
***
تا نباشم در شمار بي غمان روزگار
اي جگر آهي بکش اي چشم تر اشکي ببار
پيش ما قدري نباشد ديده ي بي اشک را
چون صدف شد بي گهر افتد ز چشم اعتبار
گر رسد از اشک گرم من به دريا قطره اي
ورکشم در بوستان از سينه آهي شعله بار
هر حبابي بر لب دريا شود تبخاله اي
بر رخ گلها کند هر شبنمي کار شرار
گريه ي دلتنگيم ترسم که از خاطر رود
خنده ام از بسکه مي آيد به اهل روزگار
صحبت ابناي دنيا پر مکرر گشته است
وقت آن کس خوش که کنج عزلتي کرد اختيار
گوشه گيران از حوادث در حصار راحتند
از خطر ايمن شود کشتي که آيد بر کنار
بسکه با غمهاي عالم گرم الفت گشته ام
نگذرد ياد سرورم در دل اميدوار
هر زمان در بحر غم از طالع برگشته ام
موج سانم مي زند بر سينه ي دشت و کنار
تيره بختي را تماشا کن که در آغاز عشق
روزگارم کرد از کين مبتلاي هجر يار
تا به کي باشم به راه وعده ات در انتظار
اي تو را با عاشقان دايم فراموشي شعار
داغها دارم به دل از جور هجرت دور نيست
سر زند گر تا به حشرم لاله از خاک مزار
بي گل روي تو از بس چون خزان افسرده ام
خار در چشمم خلد از جلوه ي فصل بهار
دست بيتابي مبادا خار دامانت شود
همچو گل برچيده دامان بر مزارم کن گذار
چشم من چون ديده ي روزن نمي آيد به هم
بسکه حيران مانده از شوقت به راه انتظار
کي ز يادت مي توانم رفت از تأثير ضعف
ناتوانيهاي من آيد مرا آخر به کار
اي که چشم سرمه سايت آخته تيغ ستم
وي که حسن نيمرنگت ريخته خون بهار
من نديدم در جهان از غمزه ات خونريزتر
جز گه رزم عدو بر دست حيدر ذوالفقار
اي به عهد خسرو عدلت جفايي دسترس
وي به دور شحنه ي حزمت ستم ناپايدار
جود عامت هرکجا برقع گشايد از جبين
ابر دريا دل فشاند آب خجلت از عذار
چون سموم خشم تو بر عرصه ي هيجا رود
چون شميم خلق تو در بزم گردد مشکبار
آن کند با دوستان مهرت که با گلشن نسيم
و آن کند با دشمنان قهرت که صرصر با غبار
اوج عرش و ذات تو چون يوسفست و قعر چاه
سطح ارض و شخص تو پيغمبر و در جوف غار
کاسه ي دريوزه در کف بحر گيرد از صدف
گاه احسان چون شود ابر کفت گوهر نثار
جود در طبعت مکين همچون جواهر در جبال
فيض با ذاتت قرين همچو لآلي در بحار
گرچه باشد اختيار عالمي در دست تو
دست زرپاش تو در ريزش بود بي اختيار
گر نباشد آسمان درجستجويت پس چرا
چون دل عاشق ز تاب هجر باشد بيقرار
اي سرافرازي که نعل مرکبت را مي سزد
گر هلال آسا نمايد چرخ زيب گوشوار
چون نمايد در مديحش نکته سنجي خامه ام
مرکبي کاو را بود چون حيدر صفدر سوار
لوحش الله گرم جولاني که باشد برق تاز
همچو آهي کز دل تنگي جهد بي اختيار
بسکه باشد سخت پي گر پا بيفشارد به کوه
باز مي ماند به سنگ خاره اش راه گذار
چار خصلت رايض تقدير آورد از ازل
گشت او را از پي کسب هنر آموزگار
جلدي کوشش ز سيل و خوش عناني از نسيم
تندي پويش ز برق و گرم تازي از شرار
جان آن دارد که از مهر آورد خنگ سپهر
چون عنان در گردنش دست و چو تنگش در کنار
نزد داناي خردپرور عجب نبود که بود
مدعي را در خلافت با وجودت اقتدار
کآسمان را سعد و نحسست و زمين را لعل و سنگ
در چمن خارست و گل در انجمن اغيار و يار
بي سخن بر نقص ادراکش گواهي مي دهد
گر طرف سازد صدف را کس به در شاهوار
يا که خورشيد درخشان را بسنجد با سها
يا ز سيم قلب کوبد در ترازوي عيار
مانده ام تا از درت محروم اي بحر کرم
گشته ام تا از برت مهجور اي کوه وقار
چون شفق در خون تپيده چون گلم خونين جگر
چون هلالم قد خميده چون سحابم اشکبار
چون درآيد در ضميرم ياد طوف مرقدت
مي برم فيضي که عاشق مي برد از وصل يار
آستانت را که باشد مهبط انوار قدس
بوسه ها دارم نياز و سجده ها دارم نثار
***
بوسه بر آستانه ي شاه ولايت
درگهت را که هست غيرت طور
اينک اينک رسيدم از ره دور
روزگاري گذشت کز حسرت
خورده ام خون چو عاشقان صبور
من مهجور و بس جفاي فراق
من رنجور و بس شب ديجور
هان ز قربم کنون مکن محروم
هان ز وصلم کنون مکن مهجور
اين منم من که مي زنم بوسه
سدره اي را که هست غيرت حور
اين منم من که مي کنم سجده
درگهي را که هست غيرت طور
شکر ايزد که گشت چشم و دلم
خود ازين فيض رشک چشمه ي نور
عاقبت يافت زين شرف مرهم
داغهاي دلم که بد ناسور
من درين خرمي که گفت سپهر
بخرد کاي ز تو نظام امور
روضه ي کيست داني اين منظر
مرقد کيست داني اين منظور
کاين همه خوشدلي کنيد و نشاط
وين همه خرمي کنيد و سرور
در جوابش چه گفت؟ گفت: خموش
اي ترا ديده ي بصيرت کور
سده ي خسرويست اين که بود
فخر ايام و افتخار دهور
مرقد شاه دين علي (ع) که بود
درگهش قبله ي اناث و ذکور
آنکه آمد طفيل او هستي
از نهانخانه ي عدم به ظهور
آنکه بودي اگر نبود، سپهر
در پس پرده ي خفا مستور
در خوي خجلت است ابر مطير
تا به دستش سخا شدي مفطور
در غم عزلتست چرخ اثير
تا به امرش قضا شدي مجبور
رفعتش در مدارج اقبال
به فلک گفت: هان مشو مغرور
که رسيدست پاي او جايي
که بر آنجا نکرده و هم عبور
قدرتت اي قضا تو را مانع
ممتنع نيست گرچه از مقدور
مي تواند که در بگنجاند
آسمان را درون ديده ي مور
حلمش ار پشت بر زمانه دهد
بگسلد رشته ي سنين و شهور
نور رايت چو عارض افروزد
خواجه ي اختران شود مستور
صيت عدل تو آن کند با خلق
که به عظم رميم نفخه ي صور
بر زمين بوس تو صباح و مسا
بر درت معتکف صبا و دبور
مي زند خنده بر متانت کوه
حکم تو چون دهد قرار دهور
پاس عدلت چنان که دانه دهد
چرخ و شاهين به صعوه و عصفور
نهي آن ديده بان کشور شرع
بر مناهي اگر شود مأمور
نکشد لاله در چمن ساغر
نزند زهره در فلک طنبور
روز هيجا که در نبرد عدو
بر فرازي تو رايت منصور
از سهام تهمتنان دلير
از حسام دلاوران غيور
اندر آن پهن دشت پر وحشت
ره شود بسته بر وحوش و طيور
آسمان بر دلاوران خواند
آيت کان سعيکم مشکور
سرگراني گر از زمانه چه باک
الکريم من اللئيم نفور
ور گريزاني از جهان چه عجب
الجواد من البخيل حذور
نسگالم اگر مديحت را
اندرين مطلبم شها معذور
که مقامات تو بود معروف
که کرامات تو بود مشهور
داورا دادگسترا هرچند
دل نبستم به اين سراي غرور
اندرين منزل غرور و فريب
شد دلم خون چو ماتمي در سور
گرچه اين همگنان ز باده ي جهل
جمله هستند سر به سر مخمور
ارچه افراختيم نخل هنر
ورچه افروختيم شمع شعور
تا به تقدير کردگار جهان
شد قضا آمر و فلک مأمور
نيکخواهت مباد جز قاهر
بدسگالت مباد جز مقهور
***
دوش بودم به خواب وقت سحر
که يکي کوفت حلقه اي بر در
گفتمش کيستي درين هنگام
کز تو شد خواب خوش مرا از سر
نه به طبل آشنا هنوز دوال
بر در خسروان عدل سير
نه به گوشم رسيد بانگ خروس
از سراي عجوز خسته جگر
نه مؤذن شدي هنوز به بام
نه ز مسجد کسي گشادي در
نه وزيدي به باغ باد صبا
نه به باغ آمدي نسيم سحر
گفت برخيز زآنکه بيداري
پيش دانا ز خفتگي بهتر
همه هشيار و تو ز خوابي مست
همه بيدار و تو به خوابي در
در مديح خديو قلعه گشاي
خيز و برگير خامه و دفتر
گفتم اي محرم دقيقه شناس
گفتم اي همدم سخن گستر
رحم الله معشرالماضين
جمله رفتند و مانده من مضطر
با تني ناتوان و کامي خشک
با دلي خونچکان و چشمي تر
نه صديقي که گرددم دمساز
نه رفيقي که باشدم ياور
نه مرا کس به مقصديست دليل
نه مرا کس به مطلبي رهبر
با چنين حال ابتري که بود
دلم از خاطرم پريشانتر
کلک من چون شود مديح سگال
طبع من چون بود ستايشگر
گفت احسنت ليک مي دانم
که بود کلک تو زبان آور
نيست امروز کس ز تو افصح
نيست امروز از تو کس اشعر
سالها بس گذشته و گذرد
که نيارد کند پديدآور
نه قرين تو کوشش ارکان
نه عديل تو بالش اختر
خامه برگير و بر نگار ورق
در مديح امير دين حيدر
فاتح خيبر آنکه او آمد
از ازل جانشين پيغمبر
هم قضا پيش امر او طايع
هم قدر پيش نهي او چاکر
جرعه اي از سخاي او تسنيم
ساغري از عطاي او کوثر
خلق دلخواه و نطق جان بخشش
نافه ي مشک و طبله ي عنبر
آمدي اي خديو ملک آرا
آمدي اي امير دين پرور
دل و دست تو جود و احسان را
کلک و تيغ تو بهر فتح و ظفر
آن يکي موطن آن يکي مسکن
آن يکي مخزن آن يکي مظهر
طاير رزم را در آن عرصه
که شوي رزمجوي و کين آور
جانستان رمح تو بود شهبال
سرفشان تيغ تو بود شهپر
بسکه تندست مرکبت به مثل
گر تو خواهي کني ز بحر گذر
بگذرد آن به سرعتي کز آب
کاسه ي سم او نگردد تر
گرم سيرست آنقدر که اگر
گذر آرد به دشت پر آذر
آنچنان بگذرد که از آتش
يکسر مو نسوزدش پيکر
چون گشايي تو دست و تيغ به چرخ
زير ران باره ي گران لنگر
بگسلد خاک را ز هم اعضا
بشکند چرخ راز هم چنبر
ديده از صولت تو خيل عدو
ديده از شوکتت صف لشکر
آنچه ديدي گياه از آتش
آنچه ديدي غبار از صرصر
برنشيني چو گاه رزم عدو
بر يکي خنگ آسمان پيکر
سخت پي پهن سم و سينه فراخ
تند تک تيزگوش و کوچک سر
خوش عنان پر دو و سرين فربه
خوش نشان کم خور و ميان لاغر
بر يکي دست تيغ چون خورشيد
بر يکي دست، رمح چون اژدر
هم بلرزد ز رزم تو خاقان
هم بنالد ز سهم تو قيصر
رشح دست تو کيمياي حسن
خاک پاي تو توتياي بصر
گر شوي سرگران شها به مثل
زين جهان و جهانيان يکسر
کند ايجاد قدرتت از نو
عالمي ديگر، آدمي ديگر
خسروا داورا چو دل نگران
بستم از درگه تو رخت سفر
از تو دارم اميد آنکه کنم
روضه ات را طواف بار دگر
معدن رحمي اي حميده خصال
مخزن فضلي اي خجسته سير
حال من پرس عاجزم عاجز
خبرم گير مضطرم مضطر
تا که زايد گهر ز بطن صدف
تا که آيد شرر ز صلب حجر
دوستان تو را مکان، جنت
دشمنان تو را مقام، سقر
***
ز دل با تو اي شوخ شيرين شمايل
چگويم که کارت نيفتاده با دل
گرفتم که از حال دل با تو گويم
تو را زآن چه پروا مرا ز آن چه حاصل
که آگاهي از حال کشتي نشينان
ندارند وارستگان سواحل
ز احوال پس ماندگان فيافي
چه دانند آسودگان منازل
ستمگر نگار و ستمکش دل من
که دارد ز مشکين کمندي سلاسل
به اميد رحمي به کويت فرستد
ز آهم رواحل ز اشکم قوافل
چو گردد همه مشکلات از تو آسان
بود تا به کي کار من از تو مشکل؟
دلي دارم از تيغ جور تو زخمي
دلي دارم از تير ناز تو بسمل
دلي بي تو پرخون و از عيش فارغ
دلي با تو مشغول و از غير غافل
چو بستي به من عهد الفت ندانم
که تعليم کردت که پيوند بگسل؟
به ياد تو گرينده تا کي شتابم
ز وادي به وادي ز منزل به منزل
مرا پيش ازين دست و پايي بد اکنون
يکي مانده بر سر يکي رفته بر گل
ازين پس پسندي چو بر من تطاول
برم داوري پيش فخر قبايل
علي ولي آنکه آمد ثنايش
طراز مجالس فروغ محافل
مماثل نبودي بجز ذات پاکش
معاذالله ار داشت ايزد مماثل
شد اکليل گردون از آنرو که باشد
مه نو به نعل سمندش مشاکل
پي تشنگان زلال سحابش
انامل محيط کفش را جداول
تو آن بحر جودي که در وقت احسان
فشاني ز بس گوهر از دست باذل
سپهرش که باشد تو را از گدايان
نگردد به اين وسعت ذيل حايل
تو آن مرد رزمي که در روز هيجا
کني بر ميان تيغ کين چون حمايل
گريزندت از پيش وادي به وادي
هژبران سالب دليران صايل
بست بال جبريل اگر بر سليمان
شدي سايه گستر جناح حواصل
به امر تو دوشيزگان چمن را
رياح لواقح نمايد حوامل
بر گوهرت ماه تابنده هابط
بر اخترت مهر رخشنده آفل
به کوي تو طايف شهان طوايف
به سوي تو مايل مهان قبايل
فروغي رسد گر ز رايت زمين را
بگردد ميان خور و ماه حايل
خرد بنگرد گر به قصر جلالت
بود در برش آسمان از سوافل
خوشا آنکه باشد به کوي تو شايق
خوشا آنکه باشد به سوي تو مايل
شها با وجود تو قومي اداني
شها با وجود تو فوجي اراذل
به ناحق نشستند اگر چند روز
رؤوس منابر فراز محافل
نباشند با هم تن و جان مشابه
نباشند با هم خس و گل مشاکل
عدو گو مزن دم که امر خلافت
نخواهد شواهد نخواهد دلايل
بجز تو که کنده ز جا باب خيبر
بجز تو که بخشيده خاتم به سايل
الا تا ز فيض مديح تو هر دم
فضايل فزايد مرا بر فضايل
نشايد مرا جز مديح تو شاهد
نباشد مرا جز خيال تو شاغل
نجنبد بيانم به وصف اداني
نگردد زبانم به مدح اراذل
کسي کاو به تعداد فضل تو کوشد
فيا خير قول و يا خير قائل
عجب نيست گر سر به گردون رسانم
به فرقم گر از مرحمت گستري ظل
الا تا درين کاخ، گردنده اختر
بود گاه طالع بود گاه آفل
محب تو با چرخ گردد برابر
عدوي تو با خاک گردد مقابل
به کام محب تو شهد و عدويت
به جامش مبادا بجز زهر قاتل
***
اي مبارک هماي فرخ فال
مرحبا مرحبا تعال تعال
از کجا مي رسي بگوي، بگوي
به کجا مي روي بنال بنال
تا مرا ز آن نوا بسوزد دل
تا مرا ز آن صدا بگردد حال
لذتي مي برم ز بانگ تو من
همچو پيغمبر از صداي بلال
پيکرم کاست، کاست اين القوم
جگرم سوخت، سوخت کيف الحال
آيدم گريه و کنم گريه
گاه بر ربع و گاه بر اطلال
آن همه سنبل و گل و ريحان
هست بر جاي يا که شد پامال؟
مي چکد باز ژاله بر لاله
مي وزد باز آن نسيم شمال؟
جايگه کرده اند بر سر سرو
آن نکو قمريان خوش پر و بال؟
آشيان بسته اند بر گلبن
آن نکو بلبلان خوش خط و خال؟
مي شود ابر و مي زند باران
بر رخ سبزه و به شاخ نهال؟
زده اند آن خيام نيلي گون
بر سر چشمه هاي آب زلال؟
آن نکو دختران مهرگسل
وآن پري پيکران فارغبال
طاق ابرويشان خميده کمان
چشم جادويشان رميده غزال
هريکي در کمال چون عذرا
هريکي در جمال چون ابسال
همچو ليلي همه به ناز و نياز
همچو سلمي همه به غنج و دلال
مي روند و دو چشم در ابرو
مي دوند و دو زلف در دنبال
گوششان رنجه گشتي از حلقه
ساقشان سوده گشتي از خلخال
در مهادند با ظهور جياد
در خيامند با سنام جمال؟
بطن وادي بود همان منزل
پا نمودند زان محل ارحال؟
زاهل جودي بگو و آن دولت
ز اهل بطحا بگو و آن اقبال؟
چه شد آنان که رفتشان ثروت
چه شد آنان که رفتشان اموال؟
آن همه خيل تندپويه جياد
وان همه خيل کوهکو به جمال
آن مناظر کجا و آن نکهت
آن مناکح کجا و آن اجمال
آن همه فرشهاي گوناگون
و آن همه ظرفهاي مالامال
چون ببينم که کاش بودم کور
چون بگويم که کاش بودم لال؟
جاي آن فرشها سياه گليم
جاي آن ظرفها شکسته سفال
چه شدند آن حواري و غلمان
چه شدند آن شيوخ و آن اطفال؟
آه، از آن شيوخ دانا دل
در کرامات جمله چون ابدال
هريکي خسروي به گاه کرم
هريکي حاتمي به وقت نوال
آه از کودکان در در گوش
هريکي صاحب کمال و جمال
خم گيسوي هر يکي چو کمند
طاق ابروي هريکي چو غزال
خبرت هست هيچ از آن خوبان
خبرت هست هيچ از آن ابطال؟
آگهي زآن غيوث و آن امطار
آگهي ز آن ليوث و آن اشبال؟
هريکي فارسي به روز نبرد
هريکي مالکي به يوم قتال
همه آلوده شان به سم، خنجر
همه آلوده شان به خون چنگال
يالقوم و هم حياه القلب
يالقوم و هم قرار البال
مالکم من يجيرکم من خل
مالکم من يوالکم من وال
کم لما قد سلبتم النسوان
کم لما قد نهبتم الاموال
فارغا منک فجعت شهور
باکيا فيلکم سهرت ليال
يا بريد الحمي حماک الله
چون به آن حي روي به استعجال
از پي عرض حال من بشتاب
بر در خسرو خجسته فعال
برسان از منش سلام آنگه
که نمايند قوم شد رحال
فخر کونين سيد ثقلين
مخزن جود و منبع افضال
آن اميري که نام او ز ازل
احمد (ص) آمد ز ايزد متعال
لامع از جبهه اش بود دولت
لايح از چهره اش بود اقبال
نبود در عطاي او تقصير
نبود در سخاي او اهمال
آمدي در برش جدي به بيان
آمدي در کفش حصي به مقال
ديده ي پاک اوست درج حيا
سينه ي صاف اوست بحر زلال
معبدش گاه در حريم حرم
مسجدش گاه در کهوف جبال
روضه ي اوست قبله ي حاجات
مرقد اوست کعبه ي آمال
انت غيث الندي لدي الاحسان
انت بحرالسخا لدي الافضال
ليس في بحر جودک الميزان
ليس في قدر بذلک المکيال
مرحبا آلک ذو والرحمه
حبذا صحبک ذو والافضال
دين تو ناسخ همه اديان
شرع تو کاشف حرام و حلال
شرع پيغمبران ماضي را
بعث تو کرد در جهان ابطال
گر تو را کرد قادر بي چون
آخرين پيمبران ارسال
آري آخر به شغلهاي خطير
بفرستند بهترين رجال
پور يعقوب يوسف صديق
با زليخا چو شد درون حجال
نگشادي اگر نه نام تو بود
زان حجال مصور آن اقفال
هرکجا با صحابه بنشيني
از غم هر دو کون فارغبال
گه پي جستجوي صلح و صلاح
گه پي گفتگوي جنگ و جدال
آورد عرش مسند از خورشيد
گسترد فرش جبرئيل از بال
هم تو را مروحه زبان ملک
هم تو را مشربه ز جام هلال
هم بياور گهي به دست عنان
هم درآور گهي به پاي نعال
روزگاري شد اي رسول کريم
که به خاک اندري چو آب زلال
نه تو را با کسي عتاب و خطاب
نه تو را با کسي جواب و سؤال
گمرهانند جمله در تدليس
مشرکانند جمله در اضلال
اعتبر يا اخي لما فعلوا
في امور الوصي من اخلال
طرحوا ما نبيهم قد نص
نبذوا ما رسولهم قد قال
چند در خوابي اي مبارک پي
چند در خوابي اي همايون فال
منبرت چند بي خطاب و خطيب
مسجدت چند بي اذان بلال
سنبلت را کنون ز گرد بشوي
نرگست را کنون به دست بمال
گلشنت را تهي کن از خاشاک
مسجدت را تهي کن از ارذال
خطبه ي معدلت بخوان از نو
عالمي کن ز عدل مالامال
تا که گردد ز جنبش گردون
گاه شادي عيان و گاه ملال
بدسگالت غمين بود شب و روز
نيکخواه تو شاد در مه و سال
***
تا تو رقتي چون خدنگم از بر، اي زيبا صنم
سر نهادم چون کمان حلقه بر زانوي غم
آن سيه روزم که در شبهاي هجران همچو شمع
مي فشانم مشت خاکستر به سر تا صبحدم
دل به مرغان چمن نگذاشت از بس ناله کرد
ناتوان صيد دلم در چنگل شهباز غم
من به اين حال و تو بي پروا نمي پرسي چرا
مي کشي از سينه آه دردناکي دمبدم
چون که بشنيد اين حديثم زير لب خنديد و گفت
از محبت مي زني در پيش ما گستاخ دم
دامن من پاک و اين گستاخ گوييهاي تو
مي کند آخر مرا مانند مريم متهم
بلبلي بايد که با گل سرکند از عشق لاف
قمريي بايد که با سروي زند از مهر دم
عشقبازان از نشانيها بود اي ساده لوح
ما نمي بينيم از آنها در تو، نه بيش و نه کم
کو تو را جيب دريده کو تو را در سينه چاک
کو تو را رنگ پريده کو تو را در پشت خم
کو نگاه حسرت و کو گريه ي مستانه ات
کو تو را شوري به سر کو زخم خاري در قدم
نه تو را کامست خشک و نه تو را چشمست تر
نه تو را گرمست اشک و تو را سر دست دم
اشک عاشق گرم بايد همچو شمع انجمن
آه عاشق سرد بايد چون نسيم صبحدم
گفتمش کاي از خرامت منفعل کبک دري
وي فداي چشم مخمور تو آهوي حرم
اي اسير نرگش مست تو ليلي از عرب
وي هلاک لعل نوشين تو شيرين از عجم
ديده ي سيلاب خيزم بسکه در عشقت گريست
نيست اکنون در بساطش چون سحاب خشک نم
گوهر افسرده هيهاتست نم بيرون دهد
من عبث بر ديده مژگان مي فشارم دمبدم
ناله ي من پيش ازين بود از غمت سوزان چو برق
ديده ي من پيش ازين بود از غمت گريان چو يم
از تف غم در فضاي سينه ي من آه نيست
از تب دل در بساط ديده ي من نيست نم
خود بگو من با کدامين دست اي دير آشنا
سينه ام را چاک سازم يا گريبان بر درم
دست من از دامنت گاهي که مي گردد جدا
مي کشد از سينه ي مجروح، پيکان ستم
آنچه بر رخساره ي من مي نمايد رنگ نيست
ليکن آيد در نظر گلگون اشکم دمبدم
گرنه من آشفته حالم از چه باشد اي نگار
گرنه من آزرده جانم از چه باشد اي صنم
موج اشکم فوج فوج و خيل داغم صف به صف
جيب جانم پاره پاره زلف آهم خم به خم
گر ز اعجاز محبت يا فسون عشق نيست
با من حيران بگو يک ره خدارا اي صنم
چيست پس در جويبار ديده ام بحري ز اشک
چيست پس در تنگناي سينه ام کوهي ز غم
اي که با ظلم آشنايي وز وفا بيگانه اي
سخت مي ترسم چو از حد بگذرد جور و ستم
صف ببندد لشگر گلگون پرند گريه ام
برق آه از سينه ي تنگم برافرازد علم
شهريار عشق خون آشام بهر انتقام
از نيام دل کشد از ناله اي تيغ دو دم
باز گويم از نهيب عقل چون آيم به هوش
حاش لله زين جفا استغفرالله زين ستم
در ديار عشقبازان جز شکايت رسم نيست
خاصه بر خاک در مير عرب شاه عجم
آفتاب آسمان دين اميرالمومنين
آنکه چون ذاتش ندارد گوهر گنج قدم
جوهر کل در سجود آستانش چون سپهر
قامت خم را نخواهد تا ابد سازد علم
هريکي را تا نخستين سجده اش گردد نصيب
نه فلک افتاده از ذوق همين بالاي هم
چار پيغمبر خليل و نوح و چون خضر و مسيح
يافتند آيت ز اعجاز تو از فخر امم
اين يک از سوزنده آتش آن يک از جوشنده آب
آن يک از پاينده عمر و آن يک از جانبخش دم
دشمن از خشم تو سوزان دوست از لطف تو شاد
آن چو کافر از جحيم و اين چو زاهد از ارم
عدل در عهد تو شادان همچو يعقوب از وصال
فتنه از بيم تو نالان چو زليخا در ندم
چون شوي بر اوج عزت چون مسيحي بر فلک
چون روي در بحر فکرت يوسفي در قعر يم
جود از احسان تو آواره ي ملک وجود
ظلم از فرمان تو آواره ي شهر عدم
سرکشد چون ذوالفقار تيغ تو گاه مصاف
بشکفد چون نوبهار خلق تو وقت کرم
ز آسمان بارد به جاي قطره باران شرار
از زمين رويد به جاي سبزه و ريحان درم
روز هيجا از پي پيکار خصم کينه جو
چون بيارايي سپاه و چون برافرازي علم
فتح خندد از نشاط و عيش بالد از سرور
خوف لرزد از هراس و ظلم نالد از ندم
حبذا ذاتت که باشد محرم اسرار غيب
مرحبا روحت که باشد گوهر بحر قدم
همچو اشباح مقدس نه تو را وضع و نه اين
همچو ارواح مجرد نه تو را کيف و نه کم
ظاهر از ذات شريفت، گاه اوصاف حدوث
صادر از طبع شريفت، گاه آثار قدم
من نمي گويم خدايت يا اميرالمؤمنين
ليکن از اوصاف واجب نيست اوصاف تو کم
روضه ي جان با فروغ مهر تو دارالسلام
کعبه ي دل بي ولاي ذات تو بيت الصنم
گر بود از دوستانت اي خوشا رهبان دير
ور بود از دشمنانت واي بر شيخ حرم
مي تواند بر خلافت پاي بر منبر نهاد
در حرم آن کس که زد بر دوش پيغمبر قدم
دست در بيعت بغيري دادنت ظلمست ظلم
اي که پاي عرش سايت کرده از طاعت ورم
کينه جو ابناي دنيا چرخ بر کين متصف
حيله گر اخوان يوسف گرگ بيجا متهم
خيل احباب تو را از کثرت عصيان چه باک
کشتي نوح نبي را ز آفت توفان چه غم
کي بود يارب که گردم زاير کوي نجف
کي بود يا رب که باشم طاير باغ ارم
اي بسا شبها که بر ياد طواف کوي تو
طاير خوابم کند از آشيان ديده رم
همچو مرغ آشيان گم کرده ام آرام نيست
مانده ام تا از حريمت دور اي فخر امم
يا علي از آستانت مشت خاکي تابجاست
سر نمي آيد فرو هرگز مرا بر تاج جم
مي شمارم ننگ همت با کمال احتياج
گر گشايم دست خواهش نزد ارباب همم
نور همت در جبين هرکه باشد چون صدف
مي دهد گوهر عوض، گر قطره اي گيرد ز يم
گرچه دارم توشه ي ره بر ميان چون آسيا
باشد آن به کز قناعت سنگ بندم بر شکم
تا کند در گلستان مشاطگي باد سحر
چشم نرگس پر خمار و زلف سنبل خم به خم
دشمنت بي قدر بادا در نظرها همچو خار
دوستت مانند گل در چشم عالم محترم
***
دوش از اين رواق نيلي فام
چون درآويختند پرده ي شام
اختران از دريچه هاي فلک
بزدودند جمله زنگ ظلام
من به کنجي نشسته با دل تنگ
کز افق رخ نمود ماه تمام
ناگهان مهوشي نکوپيکر
ناگهان گلرخي لطيف اندام
از شرابي کز آن ز عهد نشاط
مانده در کنج طاق يکدو سه جام
قدحي برگرفت و کرد نظر
بر من دلفگار خون آشام
ساغري زين مي چو ديده ي باز
ساغري زين مي چو خون حمام
صافي و خوشگوار و عذب و لطيف
که ورا در سبو گذشته دو عام
گر بگيري بود به زعم خواص
ور بنوشي سزد به رغم عوام
دانش افزا بود چو مي، شايد
که نينديشي از حلال و حرام
با چنين باده ا ي مگو از ننگ
با چو من شاهدي ملاف از نام
چون مرا داشت زين نمط مفحم
چون مرا داد زين بيان الزام
از کفم برکشيد ناله عنان
وز دلم برگرفت گريه زمام
ناله ها کرد از جفاي سپهر
گريه ها کرد از غم ايام
گفتم اي دلبر مليح سخن
گفتم اي شاهد فصيح کلام
کاو مرا پاي آن که کوبم خوش
کاو مرا دست آن که گيرم جام
به کدامين رفيق بندم دل
وز کدامين صديق جويم کام
منزل من کجا و يارم کيست
محفل من کجا و دوست کدام
همه کس شادمان و من ناشاد
همه کس کامران و من ناکام
طايران جمله رفته در او کار
وحشيان جمله خفته در اکنام
من جدا مانده از ديار حبيب
من جدا مانده از لقاي کرام
در کنار مصاحبان خسيس
در ميان معاشران لئام
به کزين موطن عنا و محن
مرکب عزم را کنيم لجام
خسروان را چنان که رسم و رهست
که تهيدست کم رسد به سلام
تحفه ي مدح آوريم و رويم
تا به درگاه شهريار انام
درگه مرتضي علي که فلک
سجده ها آردش به هفت اندام
آن که گشتي سوار کتف نبي (ص)
تا فرو ريخت از حرم اصنام
آن که خفتي به خوابگاه رسول
در شب هجرت رسول انام
اختلافي که در جهان پيداست
گر نبودي تو حاکم احکام
کس نکردي تميز باطل و حق
کس ندانستي از حلال، حرام
شد هويدا به عهد دولت تو
چون که برخاست از ميان ابهام
حرمت شرع و عزت ملت
نصرت دين و شوکت اسلام
غرض از خلق ماه تا خورشيد
مقصد از کون تير تا بهرام
غير ابداع تو نبود مراد
غير ايجاد تو نبود مرام
به اميد نوال و افضالت
هريکي تا فزون برند انعام
هم ملک در بر تو در انجاح
هم فلک در بر تو در ابرام
بس که از عدل تو ستمکاران
به مناهي نمي کنند اقدام
با وجود سباع در يکدشت
در مراتع چرا کنند اغنام
حبذا نهي تو که در گلشن
في المثل گر کسي گذارد گام
تا نگيرد ز باغبان رخصت
نتواند کند گل استشمام
گرنه عدل تو داشت پاس زمين
کار اين خاکدان نيافت نظام
ورنه عزمت شدي سوار سپهر
توسن آسمان نگشتي رام
لوحش الله ز مرکبت که دهد
در زمان قرار و گاه خرام
به ضلال جبال، تمکين، قرض
به سهام شهاب، سرعت،وام
چون گه رزم زير ران آري
اشهب تيزگام تيزخرام
هم به فرق تو زرفشان مغفر
هم به دست تو سيمگون صمصام
بر تنت چست آهنين جوشن
در برت راست رمح خطي نام
گه فلک خيره بر جهنده سمند
که هوا تيره از پرنده سهام
نه از آن رزمگه مجال فرار
نه در آن جايگاه محل قيام
عرصه ي رزمگه کني از خون
همه شنگرف گون و لعلي نام
از کمانت دلاوران در سجن
ور کمندت مبارزان در دام
بسکه از هر طرف فرو ريزد
از خميده کمان جهنده سهام
شود آن رزمگه نيستاني
که در آن جايگه کند صد عام
گردد از بسکه اندر آن عرصه
افکند مرد تيغ خون آشام
به سپه گشته مرتفع چندان
که شود قصر آسمان را بام
اي که بي جذبه ي عنايت تو
هيچ صيدي نمي رهد از دام
روزگاري گذشت کز عزمت
جان نمي گيردم به تن آرام
مي توان کرد تلخکامي را
از زلال نجات شيرينکام
اي که پاک آمد از ازل ذاتت
من جميع الذنوب والاثام
کارها کرده ام که نتوانم
به زبان آورم يکي را نام
از تو دارم اميد در محشر
چون منادي دهد صلا بر عام
که مرا نااميد نگذاري
زان ميان والسلام والاکرام
***
صلا زدند سحر بلبلان گلزاري
که ديده واکن و درياب فيض بيداري
به مهد خاک چه خوابيده اي ازين غافل
که مي کنند تو را قدسيان طلبکاري
تو چند خفته و روحانين تو را نگران
ز اوج منظر اين هفت قصر زنگاري
کنون که قافله ي فيض مي رسد برخيز
بود دهند به دستت لواي سالاري
فراز چرخ نگر بر کواکب سبعه
نجوم ثابته بين بر سپهر زنگاري
صفاي آينه ي صبح را نگر زآن پيش
که يابد از تف آه ستمکشان تاري
فسرده چند نشيني بر او خروشي چند
به وام گير ز ناقوسيان زناري
ز بيقراري افلاک مي توان دريافت
که در سراغ کسي گشته گرم سياري
کلاه گوشه ي قدرت بر آسمان سايد
اگر سري تو بر اين آستان فرود آري
مقربان همه در سجده اند شرمت باد
چرا تو غافلي از کبرياي جباري
در آن رياض گلي تا به سر تواني زد
در اين حديقه چرا گلبني نمي کاري
رسد اگر به مشام تو آن روايح فيض
عجب که نافه گشايي ز مشک تاتاري
گرت هواست که بزمي فروزد از تو چو شمع
به خنده بخش کمي و به گريه بسياري
توان به اشک جگرگون چو خامه رنگين کرد
مباش حله تو را گو به زير زر تاري
به فر دوست مجو ياري از کسي و اگر
بر آن سري که بجويي ز عشق خونباري
به قصر خلد زند خنده ها و مي رسدش
خرابه اي که در او عشق کرده معماري
کسي که يافت ز عشقت نظر چو يوسف مصر
شود عزيز دو روزي اگر کشد خواري
به بوستان سحر اين نغمه ام به گوش آمد
ز بلبلان کهن آشيان گلزاري
که گر سلامت پرواز بوستان اينست
خوشا ملامت عشق و خوشا گرفتاري
عروس مطلعي از گلستان انديشه
گشود بند نقاب از عذار گلناري
تمام عشوه چو سيمين بران نوشادي
همه کرشمه چو مه طلعتان فرخاري
***
چو چنگ نالم و افغان که نغمه انگاري
چو شمع گريم و دردا که خنده پنداري
دل مرا که خريدار گشته اي ز هوس
چه مي کني که بسي دل به رايگان داري
به اين معامله بس مايلي و مي دانم
که کار توست جگر کاوي و دل آزاري
تو بي وفا نه اي اما ز بس کرشمه و ناز
هزار حيف که پاس وفا نمي داري
گرفتم اينکه گرفتي دلم به ناچاري
به دست آتش سوزان چسان نگه داري
هلاک طرز نگاهت شوم که گر صد بار
مرا معاينه بيني نديده انگاري
روا مدار بغيري ستم چو من از تو
به نرخ مهر وفا مي کنم خريداري
قدم به پرسش من رنجه مي کني اکنون
که درد هجر توام مي کشد به اين زاري
مرا چه عشرت ازين کارگاه مينايي
مرا چه راحت ازين بوستان زنگاري
که مي به ساغر من بي تو مي کند زهري
که گل به بستر من بي تو مي کند خاري
به صبر چاره ي عشقت کنم؟ چه حرفست اين
که پرنيان نکند شعله را نگهداري
ازينکه لاف صبوري زنم ز روي هوس
مرا حريف غم عشق خود نپنداري
که خار و خس نکند سيل را عنان گيري
که نيستان نکند برق را سپر داري
عروس حسن تو آخر چه شد که مي بينم
بر آن سري که به اغيار سر فرود آري
تو و تغافل و گلگشت باغ با ياران
من و تحمل و کنج غمي و بي ياري
خداي را مگشا در چمن، نقاب، مباد
ميانه ي گل و بلبل کشد به بيزاري
فغان ز روز و شب تيره ام که روزي نيست
به آن سياهي و نبود شبي به اين تاري
ز دست فتنه ي اين اختران سيمابي
ز جور کينه ي اين آسمان زنگاري
کسي مباد دلش رنجه و چنين رنجه
کسي مباد تنش خسته و به اين زاري
کنون شکايت خود را برم به درگه شاه
که روزگار ندارد سر مددکاري
شه سرير ولايت علي ولي الله
کزوست چهره ي عشرت هميشه گلناري
زهي اداي تو پيرايه ي رساله ي شرع
زهي لواي تو سرمايه ي جهانداري
اگر صلاي خموشي زند صلابت تو
کند در آتش سوزان پسند خودداري
سحاب جود تو آنجا که گوهر افشاند
گهي کند ز مطرها، کمي ز بسياري
ثبات عهد تو باغي بود کش از گلبرگ
گلي نرسته بغير از گل وفاداري
شميم خلق تو آنجا که نافه بگشايد
صبا دگر نگشايد دکان به عطاري
تو راست قدرت هر کار جز ستمکوشي
تو راست مکنت هر شغل جز ستمکاري
اوامر تو همه هست چون قضا نافذ
نواهي تو همه هست چون قدر جاري
نه امر نافذ تو جويد از ملک ياور
نه حکم جاري تو جويد از فلک ياري
زبان گشاده به مدح تو عندليب چمن
به پا ستاده به حکم تو کبک کهساري
اگر مآثر عدل تو را به خامه ي زر
کنند صفحه طراز سپهر زنگاري
ز طبع چرخ ستم پيشه اين اثر بخشد
که تا ابد نکند رغبت ستمکاري
وگر حراست حزم تو عارض افروزد
ز بهر پاس دل عاشقان به غمخواري
کنند کي ز مژه دلبران جگرکاوي
کنند کي به کرشمه بتان دل آزاري
اگر نهند به فرقش شهان با شوکت
وگر کشند به چشمشم بتان فرخاري
نعال مرکب تو دارد آن مثابه محل
غبار موکب تو دارد آن سرافرازي
به عزم اوج ديار تو طاير فکرت
هزار سال اگر پر زند به طياري
هما به بام جلالت نمي رسد به مثل
هزار پايه ز قدرت اگر فرود آري
زهي کرم که بدان پايه ابر دريا دل
ز درفشان کف تو همي کشد خواري
از آن زمان که وجودت طراز هستي شد
بر انتعاش برآمد فلک به دواري
ز بس فزود جلالت بر آن رسيد که چرخ
به جاي ماند و بازايستد ز سياري
دليل فضل تو آن بس که داد پيغمبر
به حرب خيبريانت خطاب کراري
سزد که خون رود از ديده ي حسود از رشک
چو خاصه گشت ترا منصب علمداري
نوشت حکم شهادت چو بر تو کلک قضا
سپهر کرد از آن روز، جامه زنگاري
بود که زيست کند جاودان چنين که اجل
ز ننگ مي کند از دشمن تو بيزاري
شها به روز مصاف از براي فتح و ظفر
کنند جمله ي اعدا اگر به هم ياري
زمين شود همه از خون کشته شنجرفي
هوا شود همه از گرد تيره زنگاري
همان به حجله درآيد تو را جميله ي فتح
همان عروس ظفر را تو در کنار آري
سزد که چرخ کند بهر گوشواره ي عرش
هلال نعل سمند تو را خريداري
تبارک الله ازين اشهب سبک جولان
که وام کرده ازو برق، گرم رفتاري
چنان به پويه شتابان که در شکنج کمند
جهد رميده غزالي پس از گرفتاري
جهنده همچو نسيم و نسيم نوروزي
رونده همچو سحاب و سحاب آزاري
به جلوه چون که شود، همعنان خنگ سپهر
که نيست جز به کمند تواش گرفتاري
سوي فراز شتابد چو تندر و صرصر
سوي نشيب گرايد چو سيل کهساري
گه قرار چو کوهي بود به آرامش
گه گذار چو بحري بود به همواري
کنم نگارش نعتت شها و مي دانم
که نيست در خور مدح توام سزاواري
به بيکرانه محيطي که نيست پايانش
شناوري نبرد بخردي و هشياري
به قهر او که چو بر کوه سايه اندازد
شود به رنگ شبه تيره، لعل گلناري
به لطف او که اگر بنگرد به دوزخيان
کند جحيم به اهل گناه گلزاري
به منعمي که ز هستي نهاده خوان کرم
به پيش پردگيان عدم به ناهاري
به احمد (ص) آن شه کونين کز جلالت قدر
گذشت مرتبه ي او ز هرچه پنداري
به قدر و منزلت بوذري و سلماني
به شأن و مرتبه ي جابري و عماري
به عصمت شه کنعان که در حريم وصال
ز دلبري چو زليخا نمود بيزاري
ز بيقراري عشق و به آن کرشمه حسن
که دل نهاد زليخا به يوسف آزاري
به ساده لوحي زالي که عشق مي افزود
زمان زمان به دلش حسرت خريداري
به عشوه اي که نه پنهان نه آشکار بود
به حالتي که نه مستي بود نه هشياري
به صبح وصل که گيرد ز دل شکيبايي
به شام هجر که بخشد به ديده بيداري
به ناله اي که گشايد ز خاره چشمه ي خون
به گريه اي که نمايد ز ديده خون جاري
به خشک سال مروت به کيمياي وفا
قسم به خواري عزت به عزت خواري
که تا ز جام ولايت کشيدم آن باده
که ساغري کندش آسمان به دشواري
خطاب بندگيت را به خسروي ندهم
اگردهند به من خطبه ي جهانداري
به چشم خواهش اگر بنگرم به خوان جهان
حرام باد به من لذت جگرخواري
الا حديث تو چون قول مخبر صادق
ايا کلام تو چون وحي منزل باري
ز سرد مهري افغان صد هزار افغان
که نيست بهره سخن را به گرم بازاري
رواج نيست هنررا و چون متاع کساد
کمال را نکند هيچ کس خريداري
ازين چه سود که کلکم کند درافشاني
وزين چه نفع که طبعم کند گهرباري
که هيچ در بر اين ناقدان تفاوت نيست
ميان هرزه درايي و نغز گفتاري
من و ستايش ايزد که امتياز ببست
ميانه ي من و اين همرهان ناچاري
ز دودمان اصيلم کند ستايش خويش
تبار مرتضوي دارم اين سزاواري
دو خادمند مرا بخردي و دانايي
دو چاکرند مرا زيرکي و هشياري
مفرحي که پي خستگان کنم ترکيب
برون برد ز مزاج نيسم بيماري
به هوش خويش مکن اين جفا و شرمت باد
دگر به سهو مرا زين گروه نشماري
به کج نوايي زاغان اين چمن شايد
اگر به قهقهه خندم چو کبک کهساري
کجاست منظره ي عرش و روزن زندان
کجاست منطقه ي چرخ و خط پرگاري
فروغ ذره کجا و ضياي خورشيدي
نسيم مصر کجا و شميم گلزاري
کجاست زاغ و کجا طايران فردوسي
کجا ز باد و کجا آهوان تاتاري
شها به عهد شبابم ز مستي غفلت
اگرچه عمر گذشته ست در سيهکاري
به داوري که نشيني سزاي بندگيم
مباد پرده ام از روي کار برداري
به ظل خويش پناهم دهي در آن عرصه
که خيزد از لب من الامان به زنهاري
هميشه تا که کند خنده در بهاران گل
مدام تا که کند گريه ابر آزاري
مباد کار محب تو را بجز خنده
مباد شغل عدوي تو را بجز خواري
مفردات
***
بغير از وصل نبود چاره اي هجر عزيزان را
که چشم از توتيا روشن نگردد پير کنعان را
***
شکاف سينه رهبر شد به دل غمهاي عالم را
تواند جاده خضر راه گردد کارواني را
***
رخ مپوش از من سرت گردم که چون شمع سحر
در بساط چشم حيرانم نگاهي بيش نيست
***
مردم از هجر و همان در پي آزار منست
که درين شهر به بيرحمي دلدار منست
***
بنگر که يار خاطر ما شاد مي کند
با غير همنشين و مرا ياد مي کند
***
تو که خفته اي به راحت دل تو خبر ندارد
که شب دراز هجران ز قفا سحر ندارد
***
قياس
دلبر آن به که به آزار دلم شاد کند
کعبه ويران کند و بتکده آباد کند
***
در لجه اي که هيچ نشان از کران نبود
در گل نشست کشتي ما و گران نبود
***
نگفتم غنچه ي دل هرگزم خندان نخواهد شد
گلي کافسرد اگر خندان شود چندان نخواهد شد
***
به اين ذوق گرفتاري که من دارم زهي حسرت
که صياد از کمين رفت و نيفتاديم در دامش
***
گر سليمان بگذارد به سرم افسر خويش
کو دماغي که برآرم ز گريبان سر خويش
***
مي چکدم ز ديده خون، وعده ي وصل يار کو
مي تپدم به سينه دل طاقت انتظار کو
***
چيست مرا نام، سگ کوي تو
طوق من از حلقه ي گيسوي تو
***
چشم يک شهر شد از سوختن ما روشن
سرمه را قدر شکستيم ز خاکستر خويش
***
فرياد که غيرت نگذارد که چو فرهاد
از بهر تسلي بتي از سنگ برآريم
***
سر قاتلي بنازم که به کثرت ملايک
به جنازه ي شهيدش نتوان نماز کردن
***
آمد سپه بهار و شد لشکر دي
بر شاخ نگر شکوفه چون افسر کي
***
حسرت مرغ اسيري کشدم کز دامي
کرده پرواز و به کنج قفسي افتاده است
قطعات
***
اي خداوندي که در گيتي مثل شد در سخا
تا ابد از دولت دست و دلت بحر و سحاب
حرفي از جودت صدف را گوشزد گشت و همان
خويش را از شرمساري مي کند پنهان در آب
گاه احسان چون در آري دست همت از بغل
روز ميدان چون درآري پاي دولت در رکاب
مي رسد از هيبت تو ناله ي دشمن به چرخ
مي شود از همت تو خانه ي معدن خراب
چار چيزت گاه خشم و چار چيزت گاه لطف
در حضور آرند، يابند از جنابت گر خطاب
نافه مشک و بحر عنبر، ني شکر، گوهر صدف
چرخ قوس و برق تير و مه سپر، تيغ آفتاب
هشت چيز از دشمنت پيوسته باشد هشت چيز
در جهان همواره تا افتد در انواع عذاب
سينه پر خون، طبع محزون، کام خشک و ديده تر
بخت تار و تن نزار و جان فگار و دل کباب
اي شهنشاهي که بهر راحت خلق جهان
خسرو عدل تو بگشايد چو از عارض نقاب
خويشتن را پرورد نخجير در آغوش شير
صعوه سازد آشيان خويش در چنگ عقاب
هم ز فيض مشهدت مسرور جانهاي حزين
هم ز طوف مرقدت معمور دلهاي خراب
در جوارت يافت لذت هرکه از آسودگي
چون ره خوابيده هرگز برنمي خيزد ز خواب
بيقراري در ره شوقت مرا بي وجه نيست
پرتو خورشيد دارد ذره را در اضطراب
جذبه اي دارم تمنا در ره شوقت کنون
تا روان گردم چو اشک عاشقان با صد شتاب
تا بود داغ کلف بر چهره ي مه در فلک
تا شود جام صدف لبريز گوهر از سحاب
دوستت پيوسته باشد چون گهر با آبرو
دشمنت همواره افتد چون شرر در التهاب
***
ايا ستوده خصالي که چرخ گاه عطا
هزار چشم به دست تو دوخت از اختر
رواست کز پي بزم تو بي طلب ريزد
ز نافه مشک، و، ز ني شکر از صدف گوهر
شود چو عارضت افروخته ز آتش خشم
ز تاب چهره ي تو آب مي شود آذر
برآيد از دل خورشيد خاوري تکبير
شوي سوار چو بر رخش آسمان پيکر
هميشه تا که گهر راست رشته شيرازه
مدام تا ز گهر هست زينت افسر
بود چو رشته عدوي تو در نظر بي قدر
محب جاه تو باشد عزيز چون گوهر
سپهر منزلتا، صاحبا،بود هر چند
دلم فگار ز بيداد چرخ دون پرور
چرا شکايت خود پيش روزگار برم
که آشنا نبود رحم با دل کافر
چو در پناه تو باشم ز حادثات چه غم
چون شمع پرده نشين شد چه باک از صرصر
زمان پيش که دست طلب به وام گرفت
به رنگ غنچه ز باغ سخات مشتي زر
اگر طلب ننمايي ز من چه بهتر از آن
وگرنه صبر کني تا مواجب ديگر
***
موج غدير
تويي آن خسرو عادل به جهان کاوردي
آنچنان کار جهان را به نظام و تدبير
که اگر گم شود از بيشه غزالي به مثل
مي کند عدل قوي پنجه ي تو ناخن شير
هرکجا ابر سخاي تو شود قطره فشان
موج گردد کف دريوزه ي دريا ز غدير
مگر از رشح کف جود تو مجنون شده بحر
که صبا هر دمش از موج کشد در زنجير
روز هيجا که درآيي به مصاف از پي رزم
برق تابان به کف و شعله ي رقصان در زير
گاه تنها به صف رزم زني همچو خدنگ
گاه عريان به سر خصم رسي چون شمشير
آنکه از دست تو شايد نرهد باشد جان
وانکه از شست تو شايد به جهد باشد تير
سپر اندر بر تيغت چو بر برق گياه
زره اندر بر زخمت چو بر شعله صرير
آفرين باد بر آن توسن آهوتک تو
که نديده است به گيتي چو خودش شبه و نظير
چو خرد نيک جبين و چو امل سينه فراخ
چو هوس باديه گرد و چو طمع تند مسير
نتواند که به گردش برسد روز مصاف
روح خصم تو که پروازکند تا پر تير
نشود تشنه ي پيکار تو در عرصه ي رزم
مگر آندم که عدوي تو شود از جان سير