- ديوان جويا تبريزي
جویاتبریزی،داراب –وفات1118قمری-شاعر-اصل وی ازتبریز بودودرکشمیرمتولدشد وی از شاگردان ممتاز صائب تبریزی بوده و از سبک و شیوه ی او پیروی می کرد.با سالک قزوینی وابوطالب کلیم معاصر بوده است درعهد عالمگیرشاه ،مشهور و مورد احترام و اکرام وی وحاکمان کشمیر قرارگرفت وی در هند شاگردان زیادی را تربیت کرد از جمله : عبدالعلی طالع –عبدالعزیز قبول وملا ساطع را می توان نام برد
***
الهي ره نما سوي خود اين مدهوش غافل را
زدردت جامه زيب داغ چون طاووس کن دل را
برد بي طاقتي از عالم هستي برون دل را
طپيدن بال پرواز است مرغ نيم بسمل را
تب عشقت چنان در آتش بيتابي ام دارد
که شريان از طپيدن در فلاخن مي نهد دل را
برآ از خويش و در گلزار مقصد کامراني کن
ز خود رفتن به سالک مي کند نزديک منزل را
شود از جنبش گهواره خواب طفل سنگين تر
طپيدن بيشتر غافل کند دلهاي غافل را
زطوفان حوادث فيض عجزت ايمني بخشد
شکستن مي برد جويا به ساحل کشتي دل را
***
درونم بي تو شد درياي خون از شوق ديدنها
حبابش داغهاي سينه، موجش دل طپيدنها
طپيدن ميکند محروم تر از دولت وصلت
که سازد موجها را عين دريا آرميدنها
به مطلب مي رسد هر کس خلاف نفس بگزيند
به مقصد عاقبت خواهي رسيده زين طپيدنها
مرو دنبال صيد مطلب اي بيگانه از مطلب
که در آخر به سر خواهي درآمد زين دويدنها
ز خود رايي چو معشوق تو جويا عالمي دارد
تبسم گونه اي در عين رنجش واکشيدنها
چنان افکنده دام دلبري زلفت به محفلها
که مي آيد صداي ناله ي زنجير از دلها
قدم بردار در راه سلوک اي غافل از مطلب
که غير از وادي بيخود شدن پيش است منزلها
به مطلب مي رسي گر از سر خود دست برداري
در اين وادي شود از بيخوديها حل مشکلها
شود نيسان لطفش گرم ريزش چون بر اعمالت
نمايد جمع از يک دانه اشک تو حاصلها
نمي بينيم جويا غير حيرت حاصل مردم
شد از خونابه ي دلها مگر تخمير اين دلها
***
چنان به پيش فلک نالم از غمت شبها
که خون دل مي چکد از ديده هاي کوکبها
چو بسته خون دلم را به خويش مي آرد
براي خنده گشايم اگر ز هم لبها
نگاه برق گذارش چو شمع دلها گشت
شرار شعله ي آهم شده است کوکبها
دلم ز سختي ره ناله مي کند چو جرس
که سنگ راه طلب گشته است مطلبها
نمي کشم دم گرمي به کام دل جويا
زترس ريزش اين آبگينه ي قالبها
***
ساخت عکس عارضت رشک بهار آيينه را
تا تو ره دادي بيفزود اعتبار آيينه را
گرد کلفت مي نشيند بر دل از اندک غمي
مي کند آهي نهان زير غبار آيينه را
شوخي حسن ترا نازم صفايش کم مباد
مي کند دايم ز رويت شرمسار آيينه را
در پناه جرأتيم ايمن ز جور دشمنان
دايم از شمشير مي سازيم چار آيينه را
بشکن اي جويا دل آسوده را از سنگ درد
پيش مردان نيست اصلا اعتبار آيينه را
***
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او را
که سنگيني کند پيراهن بوي بهار او را
به سير گلشنش با اين نزاکت چون توان بردن
رسد ترسم ز موج نکهت گل زخم خار او را
خراش خار بيند از رگ گل رنگ رخسارش
شود گر در چمن برگ گلي آيينه دار او را
نباشد بي فشار غم بر ما عزتي دل را
دل عاشق چو خون گرديد باشد اعتبار او را
گلاب از عارض او گرمي نظاره ام گيرد
دهم جويا در آغوش نگه از بس فشار او را
***
اي به قربان تو گردند کمان ابروها
گردش چشم تو تعليم رم آهوها
تا به کي در نظرت جلوه ي صورت باشد
حسن معني نگر از آينه ي زانوها
پرتو افکن بود از مهر رخت بسکه دلم
استخوان همچو مه نو شده در پهلوها
حلقه ي چشم تو دام ره خوبان باشد
سر نپيچند ز حکم نگهت آهوها
بحر عشق است مينديش که دارد جويا
موج سان همت دل تقويت بازوها
***
صفاي مي نگر از جبهه ي گشاده ي ما
حباب آب حياتست جام باده ي ما
ز قوت دل و بازوي ناتوانيهاست
اگر ز رخ نبرد رنگ ايستاده ي ما
هزار مرحله دوريم از خودي، پيداست
نشان نيستي ما زلوح ساده ي ما
حريف بازوي جويا نمي شود گردون
که پشت قوس قزح بکشند کباده ي ما
***
بي سر و قدت خاک نشينند چمنها
شد پنبه ي داغ جگر لاله سمنها
کارم به حريف دو زبان کاش فتادي
چون غنچه سراپاي زبانند دهنها
باريد چو از ابر عطايش نم رحمت
در خاک کف بحر کرم گشت کفنها
هر کس که ترا ديد دمي بس که ز خود رفت
در بزم تو بوي خبر آيد ز سخنها
آهنگ گلستان چو کند سرو تو از شوق
آيند چو طاووس به پرواز چمنها
بر زلف مزن شانه که محتاج نباشد
دلبستگي عاشق مسکين به رسنها
هر کس شده جويا چو تو سرگشته ي غربت
اکسير فراغت شمرد خاک وطنها
***
نخواهم زان گل رخسار برداري نقابش را
که ترسم گرمي نظاره اي گيرد گلابش را
نسيم امروز با بوي که آمد رو به اين وادي
که ماند آغوش حسرت باز هر موج سرابش را
نباشد با رم ما برق را لاف سبک سيري
که آرام رگ خوابست موج اضطرابش را
خبردار دل خود باش در بزم شراب او
نسازي خام سوز از گرمي مجلس کبابش را
دلم بگداخت جويا از خيال شعله ي حسنش
ندارد ظرف مينا طاقت زور شرابش را
***
کي به گوش او کند جا ناله هاي زار ما
سرمه ي آواز شد خون دل افگار ما
غنچه سان از شکوه گر لبريز خون دل شويم
گل کند رنگ خموشي از لب اظهار ما
مي رويم افتان و خيزان در ره دردت چو گره
مي توان بر حال ما بي پرداز رفتار ما
گفتگوي ما اسيران جز صغير درد نيست
مي تراود ناله چون ني از لب گفتار ما
از خيالش کلبه ام جويا تجلي زار شد
حيرت ديدار دارد صورت ديوار ما
***
داغ تو بود لاله صفت زيب تن ما
چون غنچه بود زخم تو جزو بدن ما
دور از گل رخسار تو مانند شکوفه
از پنبه ي داغ است به تن پيرهن ما
ما بلبل پر سوخته ي گلشن عشقيم
نشکفت گلي غير جنون از چمن ما
اي مرده دلان يک نفس از ما نگريزيد
بوي دم عيسي شنويد از سخن ما
خو کرده ي آغوش نزاکت منشانيم
از پرتو مهتاب سزد پيرهن ما
داريم ز بس حسرت ديدار چو جويا
هم مجلس تصوير بود انجمن ما
***
مي نهد بر سينه، داغم، عشق سيم اندامها
يا براي مرغ دل مي گسترد گل، دامها
سينه را چندان کند تا از برش دور افکند
مي کند دايم نگين پهلو تهي زين نامها
نيست حرف راست بازانت، دورو، کاين قوم را
غنچه آسا لخت دل باشد زبان در کامها
خرم آن بيدل که در شبهاي هجران با تو بود
گرم گلبازي ز رفت و آمد پيغامها
مهربانتر شو که در آيين عاشق پروري
ناز چون بسيار شد کم نيست از ابرامها
تلخکام آرزوي او بنقد جان خرد
چون کند شکر فروشي لعلش از دشنامها
شيشه را تنها نشد در محفلت قالب تهي
بازماند از حيرت بزمت دهان جامها
گر چنين از فيض نقش پاي او بالد به خويش
بگذرد روي زمين جويا ز پشت بامها
***
پرتو حسن زبس سوخته بال و پر ما
سرمه ي ديده ي عنقا شده خاکستر ما
کشته ي عشق بتان زنده ي جاويد بود
دم عيساست دم تيغ جفا بر سر ما
اول گام به سر منزل مقصود رسيم
بيخودي در ره تحيق بود رهبر ما
از غلاف هوس نفس برآييم چو تيغ
تا به کي در پس اين پرده بود جوهر ما
مهر، نقش قدمم همت جويا باشد
چتر شاهنشهي فقر بود بر سر ما
***
شد بهار و بيخوديم از نشئه ي جام هوا
توبه ي ما را شکست امروز ابرام هوا
جلوه ي آهم هوا را بسکه رنگين کرده است
صد تذرو اينجا گرفتارند در دام هوا
سينه چاک از پرده ي عصمت دم بيرون نهد
هر که همچون صبح مي گردد مي آشام هوا
مي دهيدم مي که با صد تر زباني گفته است
قاصد شبنم به گوش غنچه پيغام هوا
زودتر جويا به گلشن رو که علوي گفته است:
«ناله ي بلبل به ياران بود پيغام هوا»
***
مگر به سعي توان ديد جسم لاغر ما
يک استخوان چو هلال است پاي تا سر ما
هميشه سايه ي عشق تو بود بر سر ما
چکيده ي جگر آتش است گوهر ما
نويد وصل ترا احتياج قاصد نيست
که هر پريدن چشمي بود کبوتر ما
در آتشيم ز بس در هواي گمنامي
چراغ دوده ي عنقا بود سمندر ما
زدست و پا زدن آخر به هيچ جا نرسد
در اين محيط چو موج هوا شناور ما
زجوش گريه جلا يافت ديده ام جويا
نکو زآب برون آمده است ساغر ما
***
تو و بدمستي و رندي و مي آشاميها
من و خون خوردن و رسوايي و ناکاميها
صبح نوروز خرام است، مبارک باشد
بر تنت جامه ي چسپان خوش انداميها
نشئه اي نيست به غربت مي رسوايي را
به وطن مي بردم خواهش بدناميها
پخته ي عشق کجا، شکوه ي بيداد کجا؟
دل کم حوصله باشد ثمر خاميها
باده مي نوش که تا هست جهان، خواهد بود
رنگ بر چهره ي گل از قدح آشاميها
***
قانع شده ست دل به تمناي او مرا
در سر بس است شورش سوداي او مرا
در عشق پاي تا به سرم خون شد و چکيد
از بس فشرده پنجه ي گيراي او مرا
کي در حريم کعبه ي مقصود ره دهد
از خود برون نکرده تمناي او مرا
در حيرتم که جان به کجايش فدا کنم
از بس گرفته شوق سراپاي او مرا
پيش از نگه به گلشن ديدار مي رسم
از جاي برده شوق تمناي او مرا
جويا به رنگ لاله ز بخت سيه مدام
در خون نشانده داغ تمناي او مرا
خط سبز خو برويان ياد مي آيد مرا
يعني از جوش بهاران ياد مي آيد مرا
کرده جا در تنگناي سينه ام يک شهر غم
مصر دردم از عزيزان يا دمي آيد مرا
اختلاط جام و مينا هر کجا بينم بهم
گرمخونيهاي مستان ياد مي آيد مرا
چون به ياد آن گل رخسار مي نالد دلم
از بهار و عندليبان ياد مي آيد مرا
هر کجا بينم به خاک افتاده برگ لاله اي
لخت دل با داغ حرمان ياد مي آيد مرا
گرم شوخي سرمه را بينم چو در چشم بتان
گرد ميدان صفاهان ياد مي آيد مرا
صحبت تسليم را جويا کنم چون آرزو
دامن تخت سليمان ياد مي آيد مرا
***
سينه ي صد چاک مانند قفس داريم ما
ناله ي پهلو شکافي چون جرس داريم ما
رازدار عشق را نبود مجال دم زدن
بخيه بر زخم دل از تار نفس داريم ما
عاقبت با گوشه اي از هر دو عالم ساختيم
کنج چشم سرمه آلودي هوس داريم ما
عشق سرکش را به جسم زار، الفت داده ايم
صد نيستان شعله در آغوش خس داريم ما
زندگاني در گرفتاريست ما را چون حباب
از قفس گوييم جويا تا نفس داريم ما
***
ايمن از جور حوادث ساخت عجز من مرا
شيشه جانيها حصاري گشت از آهن مرا
چون نباشم خوشدل از بيتابيي کز درد اوست
صبح نوروزيست هر چاکي ز پيراهن مرا
آتشم؛ آتش، مکن تکليف سير گلشنم
پر فشانيهاي بلبل مي زند دامن مرا
بر نمي تابد مزاج نازکم گلگشت باغ
بي دماغ از نکهت گل مي کند گلشن مرا
پرده ي فانوس نتواند حجاب شمع شد
کي نهان در سينه مي ماند دل روشن مرا
بار سنگين گريبان برنتابد وحشتم
در جنون جويا چو صحرا بس بود دامن مرا
***
برده سير آهنگي امشب بر فلک داد مرا
دل شکستن داده پهلو تند فرياد مرا
چون شرر هر ذره ي او بال بيتابي زند
کوه قاف ار بشنود نام پريزاد مرا
صيد دلها مي کند هردم به رنگ تازه اي
دام صد نيرنگ در خاکست صياد مرا
تا کند نو رسم و آئين فراموشي گهي
مي دهد ره در حريم خاطرش داد مرا
بسکه بر گرد کورت کشته ام شوقت، دهد
بال و پر در خاک همچون ريشه فرياد مرا
در شب هجران او جويا به خود پيچيدنم
ناله ي زنجير سازد تند فرياد مرا
***
تا گشته است پاي خم آرامگاه ما
گرديده است کوه بدخشان پناه ما
سنگين ز گرد کلفت دل بسکه گشته است
بر پاي ما چو سلسله افتاده آه ما
تا آب تربيت نخورد از گداز دل
چون داغ لاله قد نکشد سرو آه ما
در رنگ همچو رشته ي ياقوت غوطه خورد
از پهلوي عذار تو مد نگاه ما
سنگين دليست لنگر شمشير ابروش
کس جان بدر نبرد زمژگان سپاه ما
از دل متاع درد به تاراج گريه رفت
پنهان در اشک همچو حباب ست آه ما
از بس به شوق ديدنت از جا درآمده
چون شمع بر سر مژه باشد نگاه ما
برقع ز رخ فکنده درآ در حريم وصل
باشد نقاب روي تو شرم نگاه ما
جويا به بزم حيرت او همچو پيک کنگ
گوييد خبر زحال دل ما نگاه ما
***
گشت از انديشه ي آن ترک ستم مشرب ما
همچو تبخال گره بر لب ما مطلب ما
سوز عشق از سر ما تا دم آخر نرود
استخواني شده چون شمع ز داغت تب ما
آرزوها همه در پرده ي دل پنهان ماند
حرف مطلب نشنيده است کسي از لب ما
کوکب طالع ما در دل شب روشن گشت
صبح نوروز شد از فيض وصالت شب ما
چشم بد دور از آن آتش رخسار که دوش
سوخت جويا چو سپند از غم او کوکب ما
***
ما راست اي سرآمد ليلي نگاهها
از هر نگه به وادي وصل تو راهها
از حيرت تو چون صف مژگان به دور چشم
مانده است خشک بر لب ما فوج آهها
بر خاک جلوه گاه تو اي شمع بزم قدس
پروانه وار گرم تپيدن نگاهها
توحيد را وجود فلکها دليل بس
استاده بي ستون زکه اين بارگاهها؟
از مهر و ماه، پرردگيان حريم قدس
بر آسمان فکنده زشوقت کلاهها
جويا جواب آن غزل واعظ است اين
دلها زهاي هاي غمت خانقاهها
***
زهي از باده ي شوق تو ساغر کاسه ي سرها
نهان در هر دل از شور تمناي تو محشرها
به باغ از جلوه ي رنگين فروزي آتش رشکي
که دود از گل گل طاووس برخيزد چو مجمرها
به بحر خون، طپيدنهاي دلها کي عبث باشد؟
به جايي مي رسد آخر تلاش اين شناورها
زشرح زخمهاي سينه کردم نامه اي انشا
که باشد چاک چاک از درد او بال کبوترها
تماشا دارد امشب سينه ي سوراخ سوراخم
به دم آورده است از داغها فوج سمندرها
گداي نعمت دردم به راه جست و جو جويا
ببندم بر ميان دل را، چو کشکول قلندرها
***
فروغ باده ي لعلي برافروزد چو رنگش را
نقاب از پرنيان گل سزد حسن فرنگش را
نگاه نازپرورد تو بر کهسار اگر افتد
به چشم شوخي مژگان بود رگهاي سنگش را
مشو غافل! زبان ناز هم فميدني دارد
هزاران آشتي باشد نهان در پرده جنگش را
زبس جوش لطافت در نظرها در نمي آيد
نقاب از بوي گل سازند حسن نيم رنگش را
شود از پهلوي من ناوک او شوختر جويا
دلم مانند شريان در طپش آرد خدنگش را
***
چنين در خاک اگر باشد طپش جسم نزارم را
زند بر شيشه ي چرخ برين سنگ مزارم را
نه تنها درد حرمان تو روزم را سيه دارد
چو داغ لاله در خون مي کشد شبهاي تارم را
به ياد آن بهار جلوه گلريزان اشک من
کند رشک گلستان ارم، جيب و کنارم را
عجب گر تا دم محشر زخواب ناز برخيزد
ربود از بسکه چشم نيم مست او قرارم را
نشسته چو رگ ياقوت در خون جگر جويا
غمش در سختي از بس بگذراند روزگارم را
***
مي نمايد در شب تاريک راه دور را
چشمي از شمع است روشن تر عصاي کور را
رستمي، تا چون کمان حلقه بر خود غالبي
مي کند گردآوري برگشتن از خود زور را
در پناه عجز ايمن گشتم از جور سپهر
رهزني در پي نباشد کاروان مور را
شوخي مژگان شد از بيماري چشم تو بيش
اضطراب نبض افزون تر بود رنجور را
عشق را نازم که چون بر تخت استغنا نشست
کرد کشکول گدايي کاسه ي فغفور را
***
هر قدر زور آورد عشقت شکيباييم ما
شمع سان در سوختنها پاي بر جاييم ما
کس زحال تيره روزان جنون آگاه نيست
همچو شب در خود نهان از جوش سوداييم ما
مي رويم از خويشتن چون شمع با بال نگاه
تا به رخسار تو سرگرم تماشاييم ما
مشت خاک ما کند جولان قمري بر هوا
گرد راه جلوه ي آن سرو بالاييم ما
واله ديدار را نظاره از جا مي برد
همچو شبنم محو آن خورشيد سيماييم ما
ما نه ما باشيم تا مستيم اسير خويشتن
چون زخود رفتيم در راه طلب ماييم ما
تنگناي شهر مانوس مزاج عشق نيست
همچو مجنون از هواداران صحراييم ما
در نظرشان دگر جويا قناعت پيشه راست
پاي در دامان اگر برديم درياييم ما
***
دل فرهاد درد ناخن انديشه ي ما
آب از خون رگ سنگ خورد شيشه ي ما
بازوي همت ما قوت ديگر دارد
مي کند جلوه ي شيرين شرر تيشه ي ما
ناله ي برق شکارش دل خارا بشکافت
جگر شير بلرزد زني بيشه ي ما
مستي ما همه از جلوه ديدار تو بود
مي تجلي بود و طور بود شيشه ي ما
ما و جاي دگر از کوي تو رفتن؟ هيهات!
به وصال تو که نگذشت در انديشه ي ما
آتش دل بشد از گريه فزون تر جويا
سوخت همچون مژه در آب رگ و ريشه ي ما
***
ساخت درد تازه محو از خاطرم آزارها
مي کند سوزن تهي پارا علاج خارها
پرنيان شعله مي بافم زتار و پود آه
مي توان دريافت حالم از قماش کارها
گرد کلفت بسکه آيد با سرشک از دل به چشم
پرده هاي ديده در ما و تو شد ديوارها
هر قدر طول امل، آزار مردم بيشتر
هست درخورد درازي پيچ و تاب مارها
نشتر مضراب چون بر رگ زني طنبور را
خون به جاي نغمه مي آيد برون از تارها
با بزرگانست جويا نشئه ي کوچک دلي
همزبان گردند با هر کودکي کهسارها
***
بسکه در راه طلب ضعف است دامنگير ما
مي تواند نقش پا شد حلقه ي زنجير ما
ما خراب از رنجش بيجاي او گرديده ايم
گر بيفشاند غبار از دل، شود تعمير ما
قدرت ما پنجه ي خورشيد را تابيده است
برق در کار رم است از هيبت شمشير ما
رنگ رويم را نه تنها قوت پرواز نيست
ناله هم برخاستن نتواند از زنجير ما
سرگرداني بي سبب آزار جويا مي کند
اينقدرها رنجش بيجا چرا تقصير ما
***
چسان بينم به دست غيردامان وصالش را
پريرويي که پروردم به خون دل نهالش را
به جاي اشک حسرت خون دل مي بارد از چشمم
زمژگان تا به چنگ آورده دامان خيالش را
به چشم کم مبين افتادگان عشق را هرگز
که از چرخ برين برتر بود جا، پايمالش را
از اين پيمانه، چون پيمانه ي دل، بوي درد آيد
که آورد از مزار عاشقان خاک سفالش را؟
چو عمر رفته ديگر بر سرت هرگز نمي آيد
مگر در خواب ببني بعد از اين جويا خيالش را
***
غمش گرم تپش گه شعله آسا مي کند ما را
گهي بي دست و پا چون موج دريا مي کند ما را
چنان در پرده ي خاموشي ايم از ديده ها پنهان
که آواز شکست رنگ پيدا مي کند ما را
زهم پروازي عنقا نبستم طرفي از عزلت
به گمنامي چو خود مشهور دنيا مي کند ما را
براه کعبه ي شوقت فغان از دل تپيدنها
که مانند جرس هر لحظه رسوا مي کند ما را
زخود بيگانه يابم خويش را تا به خودم، جويا!
بنازم بيخوديها را که از ما مي کند ما را
***
نيست باکي زآتش سودا دل شوريده را
کي هراس از برق باشد کشت آفت ديده را
تهمت آلود علايق چون شود عزلت گزين؟
گرد ره کي مي نشيند دامن برچيده را؟
حلقه هاي دود آهم مي شود قلاب دل
در نظر آرم چو آن مژگان برگرديده را
کي شوم روشن سواد زلف او از ديدني
کس به يک خواندن نفهمد معني پيچيده را
چشم خواب آلود او را سرمه بيهوشي فزود
خامشي افسانه باشد فتنه ي خوابيده را
***
ضعف کرد آگه از احوالم دلارام مرا
رنگ از رخ رفته ي من برد پيغام مرا
ترسم از جوش نزاکت چون رگ گل جا کند
تار پيراهن به تن شوخ گل اندام مرا
دام در خاکي بود هر جلوه موج مرا
بگذراند بسکه غم در کلفت ايام مرا
همچو آن زخمي که بعد از به شدن آيد بهم
محو مي سازد نگين از ننگ من نام مرا
بسکه جويا خو به سختيهاي دوران کرده ام
در دل خارا شرر کي دارد آرام مرا
***
بيا از قيد بيدردي دمي آزاد کن ما را
ز درد ساغر غم اي محبت شاد کن ما را
نوشتم در وصيت نامه ي طومار آه خود
که صيدي را به خون غلطان چو بيني ياد کن ما را
خمارم رهبر دشت فنا گرديد اي ساقي
کرم فرما و از ته جرعه اي ايجاد کن ما را
خراب رنجش بيجا شده معموره ي طاقت
بيفشان گرد کلفت از دل و آباد کن ما را
خماره باده غفلت فراوان درد سر دارد
زسر جوش ندامت ساغري امداد کن ما را
سراغ ما نمي يابي مگر در وادي عنقا
زخود رفتن به هر جا مي رسي فرياد کن ما را!
***
گرچه باشد در بر ما دلبر مي نوش ما
نيست جز ما چون کمان حلقه در آغوش ما
هيچگه آواز بوي غنچه اي نشنيده اي؟
غافلي از جوش فرياد لب خاموش ما
نيست خورشيد اينکه صبح و شام بيني بر افق
کف به لب مي آورد ديگ فلک از جوش ما
بسکه غير از غنچه اش حرفي زکس نشنيده ايم
همچو گل لبريز رنگ و بوست دايم گوش ما
در پي وحشي غزالي بسکه از خود رفته ايم
نوش بر دوش رم عنقاست جويا هوش ما
***
در عشق دل چو مخزن اسرار شد مرا
آئينه تجلي ديدار شد مرا
از بس نهان ز درد تو در گرد کلفتم
رنگ شکسته رخنه ي ديوار شد مرا
برباد پاي شوق و برون تاختم زخويش
پست و بلند مرحله هموار شد مرا
باشد مدام گرم پرافشاني از طپش
دل عندليب آن گل رخسار شد مرا
تنگي دل فزود به کتمان راز عشق
قفل در خزينه ي اسرار شد مرا
***
نصيبي گر زسوز سينه ام مي بود مجنون را
زابر چشم تر درياي خون مي کرد هامون را
دمي گر پشتگرمي از بسوي باده مي ديدم
سبک مي کردم از بار خرد دوش فلاطون را
نمايد از پس تسخير عالم خسرو حسنت
نگين کنده از موج نزاکت لعل ميکون را
خدا از چشم بد ليلي نگاهان را نگه دارد
رواجي داده اند از تيغ ابرو دين مجنون را
به رنگ غنچه اسرار درونم گل کند آخر
نهان در پرده باشد صدزبان دلهاي پرخون را
اگر دردي کش پيمانه ي مجنون شوي، داني
کف درياي بي مغزي بود در سر فلاطون را
تو جويا با چنين رنگين خيالي چون نهان ماني
بود شهرت زيک برجسته مصرع سرو موزون را
***
مي تپد دل بسکه در هجر گل آن رو مرا
مضطرب شد استخوان چون نبض در پهلو مرا
حسن معني تا نمود آيينه ي زانو مرا
شد بلند از هر سو مو نغمه ي ياهو مرا
گر به قدر غم به فرياد آيم از بيداد عشق
مي شکافد چون جرس درد فغان پهلو مرا
مو بموي پيکرم آيينه ي معني نماست
تا به دام حيرت آورد آن خم گيسو مرا
آه گرمم بوي گل ريزد به دامان هوا
گرم گلبازيست در دل ياد روي او مرا
مي روم جويا به سير لامکان بيخودي
گردل وحشت گزين من دهد پهلو مرا
***
سوختم در ياد شمع عارض جانانه ها
بر هوا دارد غبارم شوخي پروانه ها
باده تا افروخت شمع عارضش را مي کند
موج مي بيتابي پروانه در پيمانه ها
هيچگه بي آه دودي از دل ما برنخاست
باشد از ديوانه ها آبادي ويرانه ها
مهر و مه بيتابي پروانه بر گردش کنند
گر بريزند از غبارم رنگ آتشخانه ها
داغ دل از قصه فرهاد و مجنون تازه شد
ريخت بر زخمم نمکها شور اين ديوانه ها
در کف ما اختيار توبه را نگذاشتند
سرنوشت ماست جويا از خط پيمانه ها
***
هواي دشت چون افتاد در سر آن پريرو را
طپيدن هاي دل صحرا به صحرا برد آهو را
حريف نکته چين را پاسداري کن چو آيينه
يکي صد گويد از عيبت شکستي گر رسد او را
چو نقش پا به هر گامي سري بر خاک اندازد
فسان از سخت رويي باشد آن شمشير ابرو را
نگردد تنگ دستي پرده ي روي هنر هرگز
به جيب پاره چون پنهان تواند داشت گل، بورا
وفور نور حسنش مانع نظاره شد جويا
صفاي جبهه اش باشد نقاب آن روي نيکو را
***
چسان عنقا کند با هوشم آهنگ پريدنها
که ريزد سستي پرواز او رنگ تپيدنها
به عزم چيدن گل تا خرامت گلشن آرا شد
بود از شوق دستت غنچه دلتنگ نچيدنها
نمي زيبد تواضع از تو با اين قامت رعنا
که زيبا نيست جيب سرو در چنگ خميدنها
چمن پيرا شود او با لب ميگون اگر روزي
کند گل هم به رنگ غنچه آهنگ مکيدنها
ز وحشت گشت با عنقا دلم هم آشيان جويا
بود بر تخت، اين ديوانه را ننگ رميدنها
***
از چشم کم مبين به تن ناتوان ما
سنگين بود بسان گهر استخوان ما
جز خويش با که شکوه ي درد تو سر کنيم
پنهان چو غنچه در دل ما شد زبان ما
اي آسمان زقامت خم گشته ام بترس
دست تو نيست در خور زور کمان ما
تا ازوفور تنگدلي غنچه گشته ايم
بي بهره اند خلق زفيض نهان ما
کردم ز بس بدل به شنيدن مقال را
جويا چو غنچه گوش شد آخر دهان ما
***
زراحت بيش بينند اهل خواري پايمالي را
بجز افتادگي تعبير نبود خواب قالي را
مکدر خاطرم سا قي، از آن مي ريز در کامم
که مي سازد بلورين از صفا جام سفالي را
به عالم اعتبار کيميا مي داشت جمعيت
به زلف او نمي دادند اگر آشفته حالي را
فرنگي نرگسش چون مي به جام طاقتم ريزد
کنم آب خمار او شراب پرتگالي را
نگاهي چشم دارم از تو کز وي بوي لطف آيد
چه پيمايي به من ساقي دمادم جام خالي را
برات عشرتم بر گلشن کشمير شد جويا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالي را
بنگر رخ بر گلشن کشمير شد جويا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالي را
***
بنگر رخ به آتش مي تاب داده را
حسن صفا به گوهر سيراب داده را
هردم ز آسمان زبون کش رسد شکست
همچون حباب خانه به سيلاب داده را
در سينه ام ز شوخي مژگان شکسته اي
صد دشنه اي به زهر ستم آب داده را
ماند ز نازها که به ابرو کند مدام
چشم تو مست پشت به محراب داده را
جويا به طرز آن غزل بينش است اين
«ماند دلم سفينه به گرداب داده را»
***
چشم بستن شمع سان بيتاب مي سازد مرا
ور به رخسارت گشايم آب مي سازد مرا
آتش رخسار او نگذاشت در چشمم نمي
با وجود آنکه هر دم آب مي سازد مرا
صندل درد سرم، از درد مي سامان مکن!
من که مخمورم شراب ناب مي سازد مرا
گر توانم کردن از خود پهلوي همت تهي
آسمان با سرکشي محراب مي سازد مرا
با وجود آنکه جويا در گداز حيرتم
لذت سر گشتگي گرداب مي سازد مرا
***
به خون ديده ي حسرت سر رشته اند مرا
زسوز عشق نکويان برشته اند مرا
نديده رنگ رخم روي سرخيي هرگز
خط جبين مگر از زر نوشته اند مرا
هميشه بسته لب از عيب مردمان باشم
براي بخيه ي اين زخم رشته اند مرا
جواب آن غزل «فکرت» است اين جويا
«چو صفحه ي غلط از سر نوشته اند مرا»
***
ترا محرومي ارزاني زآغوش تپيدنها
مرا صحرا به صحرا مي برد جوش تپيدنها
به جاي شير از طفلي زبس خوناب غم خوردم
مرا گهواره ي راحت شد آغوش تپيدنها
چنان از شش جهت افشرد سختيهاي ايامم
که رفتم چون رگ ياقوت از هوش تپيدنها
بحمدالله که شد دردم دواي درد بيدردي
نهد مرهم به نيش راحتم نوش تپيدنها
***
نباشد عقده اي در خاطر ار ابناي دنيا را
بسان رشته ي گوهر بهم راهيست دلها را
به خال روي رنگي مي دهم نسبت سويدا را
نهان در گرد کلفت ديده ام از بس که دلها را
شوم چون اشکريزان در تمناي گل رويي
سرشکم دامن گلچين کند دامان صحرا را
ز وحشت درتنم هر موج خون باشد رگ برقي
سراغم منصب آوارگي بخشيده عنقا را
زبان نازش از هر جنبش ابرو بفهماند
که اينک با همين شمشير گيرم ملک دلها را
بود هر مد آهم رشته طول امل جويا
نهان کردم زبس در پرده هاي دل تمنا را
***
ز سوزنامه ي من سوخت بال و پر کبوتر را
چو قمري آتش من ساخت خاکستر کبوتر را
چو دريايي که باشد موجزن، از شوق کوي او
به تن بال پريدن مي شود هر پر کبوتر را
زشوق نامه ام بر خاک بيتابي تپيدنها
زبال و پر مرقع مي کند در بر کبوتر را
چنان خوناب حسرت مي چکد دايم زمکتوبم
که هر پرگشته چون مژگان عاشق تر کبوتر را
زشرح زهر غم جويا عجب نبود زمکتوبم
که سازد همچو طوطي سبز پا تا سر کبوتر را
***
نشئه ي مي مايه ي صد درد سر باشد مرا
دور ساغر بي تو گرداب خطر باشد مرا
سرگردان دارد خمار باده ام از زندگي
آسمان چون کوه بر بالاي سر باشد مرا
نيستم مانند بلبل هرزه گرد هر چمن
باغها طاؤس سان از بال و پر باشد مرا
زندگي بي جلوه ي نازک ميانان مشکل است
رشته جان بسته ي موي کمر باشد مرا
نقش بر آب است اساس هستي من چون حباب
تکيه بر سيلاب اشک چشم تر باشد مرا
گريه ي بيتاب عشقم خالي از دردي نمي ام
ناله ي بي طاقت هجرم اثر باشد مرا
طينت پاک است جويا لازم اهل سخن
آب شمشير زبان آب گهر باشد مرا
***
زدل بيرون مي برد ياد ايام شبابم را
عمارت مي کند پيمانه اي حال خرابم را
زبان رمز مي فهمي مشو غافل زمکتوبم
به خود پيچيدن او مي نمايد پيچ و تابم را
به يک لبخند قانع نيست دل، ساقي سرت گردم
تبسم بيشتر کن، شورتر گردان کبابم را
شب هجران دلم را مي گزد پيمانه پيمايي
زبان مار سازد دوريت موج شرابم را
دلم افلاک را از هر طپش در لرزه اندازد
به چشم کم نشايد ديد جويا اضطرابم را
***
به خلق خوش معطر ساز باغ آشنايي را
زدلگرمي فروزان کن چراغ آشنايي را
سر و سامان دشمن بودنم با خصم کي باشد؟
ندارم من که با ياران دماغ آشنايي را
زارباب محبت غيرنامي نيست در عالم
مگر گيريم از عنقا سراغ آشنايي را
به ياد آب و تاب او دهد چشم و دلم هر شب
زخون و اشک، آب و رنگ باغ آشنايي را
چو خون مرده، بي درد محبت، شد سيه جويا
چراغ خلوت دل ساز داغ آشنايي را
***
رنگين کني زخون جگر گر خيال را
شايد که دلنشين شود اهل کمال را
در پيش قامت تو چو بيد موله است
سر بر زمين ز بار خجالت نهال را
مايل به ابروي تو دم حيرتم که هست
حاجت به همنشين ادافهم لال را
ترسم به شيشه خانه ي رنگت فتد شکست
با ماهتاب چهره مکن آن جمال را
تا در خيال نرگس پرخواب او شدم
بستم به چشم و دل، ره خواب و خيال را
از فيض عجز در چمن عرش طايريم
اينجا شکست شاهپري کرده بال را
سروت به گلشني که خرامان شود به ناز
خجلت، چو نخل موم، گدازد نهال را
جويا به روي خفته ي غفلت زند گلاب
با چشم کم مبين عرق انفعال را
***
امشب فزود دل ز طپش جوش ديده را
گرديده دامن آتش خس پوش ديده را
بالد طراوت از گل رخسار او به خويش
پر کرده سير غبغبش آغوش ديده را
خودداري از نگاه من امشب مدار چشم
حيرانيم ربوده زبس هوش ديده را
موج سرشک پرده در راز عاشق است
بر دل بريز ساغر سر جوش ديده را
جويا شنيده آنکه زبان فهم حيرت است
فريادها بود لب خاموش ديده را
***
گل با سر بازار بسنجد چو چمن را
بازر به ترازو ننهد خاک وطن را
بر سرو، نسيم سحري برگ گل افشاند
بنگر به گلستان دم طاووس چمن را
اي هم نفسان سير چمن فرع دماغ است
دور از گل آن رو چه کنم سرو و سمن را
کو دل که کس انديشه ي گلگشت نمايد
کو ديده که يک ره بتوان ديد چمن را
عريان نشوي همچو گهر در همه ي عمر
از گرد يتيمي کني ارجامه ي تن را
جويا بر هر کس نتوان نکته سرا بود
بر خاک ميفکن در ناياب سخن را
***
که چو سوزن دوختي بر جامه چشم خويش را
گاه عينک وار بر عمامه چشم خويش را
مي نويسم نامه و از فرط شوق ديدنت
بسته ام نرگس صفت بر خامه چشم خويش را
همچو آن عينک که در جزوي فراموشش کنند
کردم از شوقت نهان در نامه چشم خويش را
ترک دنيا کرده ام در عين خواهش هاي نفس
بسته ام در گرمي هنگامه چشم خويش را
تا به کي مانند داغ لاله خواهي دوختن
از طمع بر سرخ و زرد جامه چشم خويش را
از خيال مهر رويي ديده ام جويا چو شمع
روشني افزاي صد هنگامه چشم خويش را
***
هست تا ترک تعلق کرده سامان مرا
پرتو مه شمع کافوري شبستان مرا
چشم آن دارم که گردد بحر رحمت موج زن
در گداز آرد چو خجلت کوه عصيان مرا
غنچه گرديد از فشار پنجه ي غم سينه ام
تنگي دل در قفس دارد بيابان مرا
گر به خاک افتادم از عجزم مباش ايمن که هست
خنده ي شيران لب زخم نمايان مرا
از صفاي سينه ام آئينه ساز جلوه شو
مطلع صبح سعادت کن گريبان مرا
جرأتم در معصيت افزون شد از اميد عفو
ابر رحمت سبز دارد کشت عصيان مرا
خرمن عصيان رود جويا به سيلاب فنا
پنجه ي لطفش بيفشارد چو دامان مرا
***
سرت گردم به گلشن جلوه ده آن روي چون گل را
رگ لبريز خون ناله کن منقار بلبل را
مرا سرپنجه ي حسن است طاقت آزما امشب
که موج بحر بي تابي کند کوه تحمل را
مبادا حالي او گردد و بيگانگي آرد
نگاه شوخش از حد مي برد با ما تغافل را
تجرد پيشگان مستغني اند از دولت دنيا
گهر ريگ تا دريا بود بحر توکل را
ز صرصر پنجه زردار گل بر خاک مي افتد
بپيچد باد دستي هاي ما د ست تمول را
تهي دارند پيران خميده غور کن يک ره
که جا پيوسته جويا بر سر دريا بود پل را
***
نونهال من چو ديد آيينه را
از گريبان گل دميد آيينه را
خلق خوش با سينه ي صفاي تو است
هيچ کس بي رو نديد آيينه را
از گداز شرم پيش عارضش
چون عرق جوهر چکيد آيينه را
ديده چون بگشود عکست بر رخت
همچو دل بر طپيد آيينه را
مي کند نام خدا عکس لبت
جام لبريز نبيد آيينه را
صورتت چون عکس اندازد درو
جان توان داد و خريد آيينه را
گشته جويا جلوه گاه عکس او
مي توان دربرکشيد آيينه را
***
ميانش نيست از جوش نزاکت در نظر پيدا
بود چون معني از مصرع زقد او کمر پيدا
ندارم آگهي از حال دل ليک اينقدر دانم
که گاهي مي شود در دود آهم چون شرر پيدا
نهان از خلق بر دوش سبک روحي بود سيرم
نباشد همچو رنگم در پريدن بال و پر پيدا
چو شمعي کز شکاف پرده ي فانوش بنمايد
بود از رخنه هاي سينه ام داغ جگر پيدا
مجو در رفتن از خود نقش پا آزاد مردان را
نباشد از سبک سيران اين وادي اثر پيدا
به پاس عزت خود سعي کن تا معتبر کردي
به قدر آبرو جويا کند قيمت گهر پيدا
زخلق خوش لقب بيگانه کردي باده نوشان را
به زهر چشمي امشب آب ده پيکان مژگان را
نباشم تنگدل از فيض مشرب در گرفتاري
نهان در هر شکنج دام دارم صد بيابان را
اگر بر خوان نعمتهاي معني دسترس خواهي
زشور فکر کن شبها نمکدان چشم حيران را
ز لبخندي که کردي رو به سوي غير از غيرت
به داغ سينه ي من سرنگون کردي نمکدان را
به گلشن قهقه گل ناله ي زنجير شد جويا
نسيم آورده گويا بوي آن زلف پريشان را
غير رسوايي چه حاصل از بيان ما به ما
سوز دل روشن چو شمع ست از زبان ما به ما
شمع آسا آتش افتد از زبان ما به ما
مي توان پي برد از طور بيان ما به ما
همدهي در بزم يکرنگي نباشد چون کتاب
داستانها مي سرايد از زبان ما به ما
در قناعت دل صفا اندوز کي گردد چو شمع
تا غذاي تن نگردد استخوان ما به ما
قامت خم گشته بار خاطر پيران بود
شد زياد از ضعف تن زور کمال ما به ما
هر قدر کاهد تنم لبريز جانان مي شود
سود مي بخشد هلال آسا زيان ما به ما
خويش را در راه عشق از ضعف تن گم کرده ايم
ناله ي دل مي دهد جويا نشان ما به ما
فلک به هرزه کمر بسته است جنگ مرا
که نيست شيشه شکستن شعار سنگ مرا
چنين که مانده به جا در طلسم بي تابي
شکسته شوخي پرواز بال رنگ مرا
زآه نيم شب عاشق الحذر اي غير
که آسمان نشود سد ره خدنگ مرا
به سخت جاني من عشق تا چه افسون خواند
که شيشه شيشه نزاکت فزود سنگ مرا
غم تو گرچه شبنم را به بيخودي گذراند
به باد آه سحر داد نام و ننگ مرا
تهي کردم زاشک و آه امشب سينه ي خود را
زنقد و جنس خالي ساختم گنجينه ي خود را
بيفزايد به قدر محنت و غم رتبه ي دلها
يکي صد مي شود چون بشکني آيينه ي خود را
زلب بر لب نهادن کي تسلي مي شوم ساقي
سرت گردم دمي بر سينه ام نه سينه ي خود را
مکن تکليف صهبا ساقي ارباب مروت را
چسان بيرون کنم از دل غم ديرينه ي خود را
جدا از هم توان کردن اگر خارا و آتش را
توان برد از دل سخت تو بيرون کينه ي خود را
نخواهد دوش تجريدت لباسي غير عرياني
زتن جويا بيفکن خرقه ي پشمينه ي خود را
نيست حاجت خط مشکين عارض جانانه را
اين چمن لايق نباشد سبزه ي بيگانه را
مي رسد زلف کجت را زاد استغفا به خال
کرده يکجا جمع چون زنجير دام و دانه را
تا قيامت شکوه ز زلف تو دارم بر زبان
درخور شب طول بايد داد اين افسانه را
از دل ما يعني از وستگه مشرب مپرس
نه فلک سرگشته ي چندند اين ويرانه را
گرد باد خاک مجنون را به چشم کم مبين
دشت در دامان خود پروده اين ديوانه را
قيمت اشکم فزود از پهلوي چشم سفيد
ميفزايد پنبه آب گوهر يکدانه را
سير کن برپاي شمع قامتش از برگ گل
در بهاران برگ ريزان پر پروانه را
نشئه ي ديگر بود با مجلس ارباب درد
باده ي ما چشم پرخون مي کند پيمانه را
دانه را از قطره هاي خون دل سامان دهم
تا به دام لفظ آرم معني بيگانه را
با ضعيفان بسکه خست مي کند گردون چه دور
گر ربايد از دهان مور جويا دانه را
مي کنند احباب بي معني مکدر سينه را
عکس طوطي سبزه ي زنگار بس آيينه را
ديدنت از غم بپردازد دل بي کينه را
روي خندانت کند صيقل گري آيينه را
طاقت يکدم خمارم نيست يا پير مغان
از قطار هفته بيرون کن شب آدينه را
هرزه خرج گوهر رنگين معني نيستم
از خموشي قفل بر در مي نهم گنجينه را
رخنه ها افکند درد ناله اش همچون جرس
گرچه کردم آهنين از سخت جاني سينه را
ياد پيچ و تاب زلفش کي رود از خاطرم
جوهر آيينه گرديداين دل بي کينه را
با چنين ضعفي که شد پيراهن تن بار او
چون توان برداشت جويا خرقه ي پشمينه را
کاري نيايد از خرد ذوفنون ما
ما را بس است مرشد کامل جنون ما
سر در کنار دامن محشر نهاده است
خوش دل ازين مباش که خوابيده خون ما
پيرا نه سر ز سرکشي نفس فارغيم
خصم از شکست ما شده آخر زبون ما
مانند داغ لاله ي نشکفته در چمن
گرديده دود آه گره در درون ما
دل را کمال حسن برآشفتگي فزود
دور خط است فصل بهار جنون ما
جويا سزد اگر به فلاطون زنيم طعن
استاد ماست موسوي ذوفنون ما
در سينه نيست دل به خدا ره نبرده را
نسبت مده به حضرت دل خون مرده را
افتادگي خوش است که در روز بازخواست
بيم حساب نيست به خود ناسپرده را
کم گوي تا خلاص شوي از زبان خلق
کس عيب نشمرد سخنان شمرده را
غافل مشو زخويش که ارباب معرفت
گمره شمرده اند به خود ره نبرده را
صد نافه مشک قيمت يک تار موي اوست
با زلف او چه همسري اين خون مرده را
صاف حسرت زغمت نشئه طراز است مرا
شيشه دل زتو لبريز گداز است مرا
خوش نماتر شده از جوش غرورش عجزم
نار او رونق بازار نياز است مرا
رخنه ي سينه که چون چشم عزيزش دارم
بر رخ دل در فيضي است که باز است مرا
نغمه باشد سب الفت جانم با جم
رشته ي عمر همانا رگ ساز است مرا
مي نمايد غم عشق تو زسر تا پايم
هر سو مو به تن آيينه ي راز است مرا
شمع سان زنده ام از کاهش عشقش جويا
آب حيوان تن و سرگرم گداز است مرا
سوز دل در غم عشق تو گواه است مرا
سينه فانوس صفت منبع آه ست مرا
شب هجر تو نظرباز خيالت باشم
دل چون آينه لبريز نگاه ست مرا
هست سرو ازدن از کار جهان تاج سرم
ترک اسباب هوس ترک کلاه ست مرا
عيشم از فکر سخن بسکه به تلخي گذرد
هر شب وصل بتان روز سياه ست مرا
جلوه کن در نظر خاک نشينان امروز
بي تو چون نقش قدم چشم براه ست مرا
باکم از تيرگي کنج لحد جويا نيست
روشن از مهر علي سينه چو ماه ست مرا
نه در وصال و نه هجران بود قرار مرا
نه در خزان شکفد دل نه در بهار مرا
لباس دولت دنياست بر تنم سنگين
نهال پانم و گرديده برگ بار مرا
صداي شيون زنجير دارد اعضايم
شکسته است زبس بي تو روزگار مرا
چنان به بوي گل عارض تو خرسندم
که بي دماغ کند نکهت بهار مرا
ضياي ديده ي اهل بصيرتم جويا
اگرچه از نظر انداخت روزگار مرا
بس که بگذارد زشرم آن مه جبين آيينه را
همچو آب از دست ريزد بر زمين آيينه را
پاک طينت قانع است از صاف لذتها به درد
موم باشد خوبتر از انگبين آيينه را
در کف هر کس که باشد صفحه ي تصوير اوست
گشته از بس عکس رويش دلنشين آيينه را
مي نمايد عارضش از حلقه ي زلف سياه
يا نشانيده است بر انگشترين آيينه را
شهد ناب آمد به جوش از حلقه هاي جوهرش
عکس لعلت کرده شان انگبين آيينه را
چون مصفا شد دل از اندوه دنيا فارغ ست
ساده است از چين غم لوح جبين آيينه را
جوهرش افتد چو راز از سينه ي مستان برون
عکس او گر در طپش آرد چنين آيينه را
از سراپايش بسان چشمه ميجوشد عرق
کرده جويا بس که عکسش شرمگين آيينه را
کي زر دنيا برآرد پريشاني مرا
گشته جزو تن چو گل تشريف عرياني مرا
دامن آلوده شست اشک پشيماني مرا
حاصل از تر دامني شد پاکداماني مرا
مانع جودم نمي گردد تهي دستي که هست
هر مژه دست دگر در گوهر افشاني مرا
جاي از بس داده ام در سر هواي عشق را
تخته ي مشق جنون شد لوح پيشاني مرا
تا به کي باشم به بند عيب پوشيهاي خلق
چشم بستن چون نگه کرده است زنداني مرا
شد دل از فيض شکستن آشناي بحر وصل
چون حباب آخر عمارت کرد ويراني مرا
تنگ گيرد گر چنين گردون دون بر بيدلان
دور دامانش کند جويا گريباني مرا
***
بي او به ديده گرد کند شيشه ريزها
در دل خزيده گرد کند شيشه ريزها
دل تا رميده گرد کند شيشه ريزها
از بس تپيده گرد کند شيشه ريزها
ميناي دل شکسته زخاراي بي غمي
تا آرميده گرد کند شيشه ريزها
در راه توسن تو دل نازک ست فرش
هر جا دويده گرد کند شيشه ريزها
اشکم زديده بر دل نازک ز بيم او
تا واچکيده گرد کند شيشه ريزها
هر کس شکسته خاطر عشق ست تا نفس
از دل کشيده گرد کند شيشه ريزها
در سينه تا زسنگدلي هاي او شکست
دل را رسيده گرد کند شيشه ريزها
جويا شکست خورده ي در دست تا زدل
آهي کشيده گرد کند شيشه ريزها
***
زبون کي مي توان کرد به نيرو چرخ پرفن را
به خاک افکنده اين زال کهن چندين تهمتن را
چراغان کرده از شمع مزار کشتگان هر سو
تو چون از جوش رعنايي کشي بر خاک دامن را
چه ترسي از حوادث چون توسل با خدا جستي
که با فانوس نبود احتياجي شمعي ايمن را
نگردانيده برگرد سر خود دورم اندازد
چه اقبال ست يا رب طالع سنگ فلاخن را
نهان در گرد کلفت مي شود آيينه از آهي
مکدر مي کند اندک غمي دلهاي روشن را
غمم بسيار شد وقتست اگر برداري اي ساقي
به زور باده از روي دلم اين کوه آهن را
مددجو در حوادث دايم از آل عبا جويا
ز صرصر آفتي نبود چراغ زير دامن را
***
تا زنده ام بود غم عشقش هوس مرا
دامن زدن بر آتش دل هر نفس مرا
عشق آمد و رهاند زننگ هوس مرا
گرديده رزق شعله همه خار و خس مرا
در کشمکش فکنده به درياي زندگي
اين جذر و مد آمد و رفت نفس مرا
با آنکه سينه را چو جرس کردم آهنين
پنهان نماند ناله ي دل در قفس مرا
درد فغان شبي که جدا مانم از درت
پهلو شکاف آمده همچون جرس مرا
کم دانم زخسروي هند کافرم
جويا به زلف او چو بود دسترس مرا
پيکري از درد دلبر پرفغان داريم ما
چون ني آه و ناله مغز استخوان داريم ما
از حريم دل شميم يارد مي آرد سرشک
اي عزيزان يوسفي در کاروان داريم ما
همچو ما رستم تلاشي در نبرد عشق نيست
زخم ها بر رو زچشم خونفشان داريم ما
بسکه همچون شمع يکرنگيم در بزم وجود
هرچه باشد در دل ما بر زبان داريم ما
شعله بس باشد نهال شمع را جويا بهار
هست تا در سر هواي عشق جان داريم ما
نمي باشد زمرگ انديشه اي پرهيزکاران را
سفر فيض صباح عيد بخشد روزداران را
چکد خون گشته از منقار بلبل ناله ي حسرت
طراوت از سرشک ماست پنداري بهاران را
نيارد زد قدم در عالم آزادگي هرکس
بود اين مملکت با تيغ چوبين ني سواران را
به رنگ شمع محفل مظهر نور يقين گردند
اگر باشد زبان و دل يکي شب زنده داران را
سرشک افشاني چشم سفيدم را تماشا کن
که باشد فيض ديگر سير صبح روز باران را
به چشم اهل عبرت سنگساري بيشتر نبود
نهان سازد فلک چون در مرصع تاجداران را
به رنگ غنچه از شرم بهار عارضش جويا
سر خجلت به زير افکنده ديدم گلعذاران را
حيران تو از هر خم مو ديده ي خط را
دل ديد و پسنديده ي خط را
چندين چه زني آب طراوت به رخ از مي
بيدار مکن سيزه ي خوابيده ي خط را
هرچند به رنگيني لعل تو فزايد
ديدن نتوانم لب پوشيده ي خط را
عزم سفري در دلش افتاده که برزد
حسنت به ميان دامن برچيده ي خط را
گويد که شکست همه از پهلوي حسن است
جويا بشنو معني پيچيده ي خط را
بود خطر زبدانديشي اول اعدا را
رسد شکست نخستين زموج دريا را
بجز زبان که به تحريک او لبت بگشود
کليد قفل نديده است کس معما را
به آرزوي بر و ناف او دلم خوش بود
خدا علاج کند شوخي تمنا را
ز ناله هاي نهاني دلم تسلي بود
کنون چه چاره کنم خامشي رسوا را
دمي که شد رم ماگرم دشت پيمايي
به چشم مور نهان ساختيم صحرا را
به خاک کوي تو نقشم نشسته است درست
ز دست چون اثر داغ کي دهم جا را
اميد هست که جويا چو شانه دست به دست
به چنگ آورم آن طره ي سمنسا را
کسي کو چون دل شير است از جرأت نشان او را
رود گر در بر شيران بود مهد امان او را
کند طوفان به عالم ابرو از بالاي چشم او
که هست از موج مژگان شور در بحر گمان او را
شقاوت پيشه را گمراه تر سازد دليل حق
بود غول ره سرگشتگي شک نشان او را
ز بس لطف بدن نام خدا از دور بنمايد
چو از فانوس شمع از سينه اسرار نهان او را
***
مزاج شعله بود وضوح شوخ و شنگ ترا
زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا
مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد
چنين که جوش ترقيست آب و رنگ ترا
دلم زقهر و عتاب تو برد لذت لطف
که رنگ و بوي گل آشتي ست جنگ ترا
بجز مشاهده ي طوطي خط سبزان
ز روي آينه ي دل که برد زنگ ترا
بود به عالم ديوانگي مرصع پوش
کسي که جا به بدن داده است سنگ ترا
زشور ناله ي بلبل به موج مي آيي
خدا زياد کند اي گل آب و رنگ ترا
مزن به سنگ، ميفکن به سوي اغيارش
که مي خرد دل جويا به جان خدنگ ترا
***
اي گنجها ز گوهر ياد تو سينه ها
و زنقد داغ عشق تو دلها دفينه ها
در جستجوي ذات تو افتاده سرنگون
افلاک را به لجه حيرت سفينه ها
از تندي شراب نگاه تو مي زنند
موج شکست در دل سنگ آبگينه ها
افزود عشق قدر دل دردناک را
اکسير درد کرده زر اين مشت خاک را
از آفتاب روز جزا فيض بيخودي
آسوده کرد سايه نشينان تاک را
مهمان نواز باش و براي خدا مکن
آلوده ي هزار گنه جان پاک را
عشقش چنان نهفته بماند که دست شوق
در جيب صبر ريخته گلهاي چاک را
***
رخي زآتش مي رشک ايمن ست ترا
چراغ بزم ز روي تو روشن است ترا
به پيچ و تاب اگر تن دهي چو جوهر تيغ
هميشه پشت به ديوار آهن است ترا
به زور پستي فطرت فتاده اي به زمين
فراز عرش وگرنه نشيمن است ترا
تهي ز خويش شدي گرچو کسوت فانوس
فروغ شمع غباري به دامن است ترا
ز ما و من بگذر تا زمن شوي جويا
ز من نه اي تو اگر کار با من است ترا
چوب قفس نخست زخس مي کنيم ما
پس مرغ شعله را بقفس مي کنيم ما
صحراي دلگشاي دل ماست خامشي
کسب هوا ز حبس نفس مي کنيم ما
در سينه سر عشق زخامي نهفته ايم
پنهان رموز شعله به خس مي کنيم ما
جويا حيات ما به دم مرتضي عليست
روشن چراغ خود به نفس مي کنيم ما
***
به پيري نشد چاره گردن کشان را
که زورين کند حلقه گشتن کمان را
ز ترک هوابشکفان غنچه ي دل
به يک گل گلستان کن اين خاکدان را
صفا بس که اندوخت سر تا به پايش
توان ديد از آن سينه راز نهان را
دلم محو رويي است کز جوش حيرت
کند عکسش آيينه آب روان را
ز ذکر خدا زاد برگير جويا
در اين راه برگ سفر کن زبان را
***
لايق نبود کينه ي چرخ اهل صفا را
معذور توان داشتن اين بي سر و پا را
دولت نتوان يافتن از پهلوي خست
هرگز نکند کس به مگس صيد هما را
صيقل زده تردستي ابرش ز بس امروز
آيينه ي گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جايي چو شبيه است
فرياد دلم طاعت ارباب ريا را
محتاج ملک نيستم امروز که آهم
جويا ز تراکم به فلک برد دعا را
***
ز زلف و کاکلت اي نازنين گره بگشا
زکار عاشق زار حزين گره بگشا
گره شد به دلم مطلبي خداوندا
تو با انامل فض خود اين گره بگشا
زبان شکوه ببند و به داده خوشدل باش
بنه به درج دهان و زجبين گره بگشا
به سر گرانيت افسرده خاطرم داري
ز جبهه اي صنم خشمگين گره بگشا
ز سر گرانيت افتاده عقده ها به دلم
از آن دو ابروي نازآفرين گره بگشا
***
چه چاره است دل سر زديده بر زده را
خدا علاج کند اين جنون به سر زده را
مخور فريب رعونت که از پشيماني
بسي زنند به سر دست بر کمر زده را
مرا جدا ز تو هر شاخ گل به چشم تميز
مشابه آمده شريان نيشتر زده را
مدام پنجه ي خورشيد گرم زرپاشي است
چه فيضها که بود باده ي سحر زده را
به سرزنش متقاعد نمي شود دشمن
که پيچ و تاب بود بيش مار سرزده را
خدا نصيب دل دردمند جويا کرد
خدنگ آن مژه ي تکيه بر جگر زده را
***
غم بود چاره حريف به غم آموخته را
بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را
پرده ي شرم تو شد حيرت نظاره ي ما
کرده اي جامه ي آن تن نظر دوخته را
گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ
از کجا آورد اين رنگ برافروخته را
زود چون شمع بري راه به سر منزل وصل
هادي خويش کني گر نفس سوخته را
نونياز است دل و چشم تو پرمايل ناز
مکن از دست رها مرغ نوآموخته را
کرده اي باز زهم صحبتي پيرمغان
آتش خرمن طاقت رخ افروخته را
هر که خو کرده به هجران نبود طالب وصل
هست شادي غم ديگر به غم آموخته را
کوه را چون پرکاهي برد از جا جويا
سردهم گر ز مژه گريه ي اندوخته را
***
بي درد بر کنار مريز آب ديده را
در کار دل کن آن مي صاف چکيده را
از فيض عشق همت والاي ما بدوش
بگرفته جامه ي ز دو عالم بريده را
در گلشني که بلبل ما خامشي نو است
باشد شبيه غنچه دهان دريده را
زين آتشي که در جگر ماست از غمت
بي آب کرده ايم عقيق مکيده را
پيري که ديد قامت رعناي او کشيد
بر بام هوش حلقه ي قد خميده را
تا خون نگردد اشک مده ره بديده اش
جويا مکن به شيشه مي نارسيده را
***
گرم دارد شيخ ما با خويشتن هنگامه را
کي بود از خود رهايي بسته ي عمامه را
کسوت عريان تني را مخترع طبع من است
من چو گل از خود برون آورده ام اين جامه را
نامه ي پيچيده ي عشاق زخم بسته است
دست در خون مي زني گر واکني اين نامه را
بسکه رفتم در سخن از من اثر باقي نماند
جمله تن صرف زبان مي گردد آخر خامه را
کي ز دوزخ مي شود راضي دلش جويا به خلد
بسکه زاهد دوست دارد گرمي هنگامه را
***
برد ياد او دل غم پيشه را
جوش مي برداشت از جا شيشه را
شمع سان گلهاي داغت بر سرم
مي دواند تا کف پا ريشه را
چشمش از هر جنبش مژگان شوخ
مي زند يکجا به دل صد تيشه را
بيشتر از اقربا بيني شکست
دشمني چون سنگ نبود شيشه را
تکيه گاه نشتر مژگان او
کرده ام جويا رگ انديشه را
***
گردد ز سير صحرا کي حل مشکل ما
شد پرده ي بيابان قفل در دل ما
از خاک مقصد ما چون گرد درد خيزد
باشد ز پرده ي دل دامان منزل ما
امروز تخم اشکي مژگان ما نيفشاند
اتي همنشين چه پرسي فردا ز حاصل ما
آيم ز بزم بيرون همچون شرر ز خارا
سنگين ز بار غم شد از بسکه محفل ما
شبهاي وصل جويا از درد هجر نالم
شرم نگه برويش گرديد حايل ما
***
چون حباب از بيخودي شد کام دل حاصل مرا
رفتن از خود گام اول بود تا منزل مرا
مشهدم جولانگه او گر شود در زير خاک
مي دود چون ريشه از دنبال سروش دل مرا
در جوابم وا نشد هرگز لب تمکين يار
بخت آنم کو که گردد حل اين مشکل مرا
طبع وحشت مشربان پيوسته کثرت دشمن است
بار خاطر مي شود سنگيني محفل مرا
از تو گويم بعد از اين کز خويشتن ببريده ام
از مرا گفتن پشيمانم که خواهد دل ترا
همچو شاخ نازک گل از نسيم نوبهار
جوش مستي مي کند در هر طرف مايل ترا
اي زخود غافل چه در تعمير تن جان مي کني
زندگاني صرف شد در کار آب و گل ترا
گر سراپا دست و پاي سعي گردي همچو موج
دور مي اندازد از پهلوي خود ساحل ترا
خاطرت را فيض بخشش بشکفاند باغ باغ
برگ عيشي نيست جويا چون کف سائل ترا
***
زبسکه کرده مکرر ثناي واجب را
ز هم گسيخته تار نفس کواکب را
همين که بيم فتادن نباشد اقبال است
به چشم کم منگر پستي مراتب را
چنين که جاي کند تنگ هم به کلبه ي دل
عجب که راه برآمد بود مطالب را
کسي که با تو طريق مناسبت جويد
برون کند زدل انديشه ي مناصب را
رود زدست هر آن کو به آن ميان آويخت
عبث نه پهلو تهي کرده است قالب را
دلا ز شوخي دنبال چشم يار مپرس
خدا به خير و صلاح آورد عواقب را
***
ره عشق است و نبود خاطر خرسند باب اينجا
به يک لبخند از خود مي رود دل چون حباب اينجا
زدايد غم به هيچ از سينه فيض دشت پيمايي
گره از دل گشايد ناخن موج سراب اينجا
ز فيض درد عشقش بيشتر دل بهره بردارد
شکستن را نشايد غير فرد انتخاب اينجا
سحر موجي است کز درياي عشق افتاده بر ساحل
گهر را مهره ي گل بشمرد هر قطره آب اينجا
ز خون دل به بزم ما شميم يار مي آيد
گلاب ناب مي گيرند از اشک کباب اينجا
چو بردارد نقاب از چهره ي خود عقل مي بازد
فلاطون گشته جويا ملزم از روي کتاب اينجا
***
از فلک هرگز نخواهم آرزوي خويش را
در گره دارم چو گوهر آبروي خويش را
قسمتم لبريز صهبا مي کند همچون سبو
گر فشارم با دو دست خود گلوي خويش را
نيست هرگز خالي از سوداي عشق او سرم
کي تهي از مغز مي سازم کدوي خويش را
پشت بر ديوار جنت مي دهم جويا اگر
جا دهم يکدم به دوش خود کدوي خويش را
***
نمايد جلوه ي عکسش ز بس بيتاب دريا را
بلرزد عضو عضو از قطره چون سيماب دريا را
رسد فيض دگر زاهل نظر کامل عياران را
فلک سان محشر کوکب کند مهتاب دريا را
غبار آلوده سازد صحبت ديوانگان دل را
مکدر مي کند آميزش سيلاب دريا را
صفاي حسن ظاهر پاک گوهر را دهد زينت
بود شور دگر در جلوه ي مهتاب دريا را
***
بزم عشق است و قدح کام نهنگ است اينجا
باده خونابه صراحي دل تنگ است اينجا
شيشه ي دل ز نزاکت گرهي بر باد است
آمد و رفت نفس صدمه ي سنگ است اينجا
چشم پرخون جگر جام مي گلناري
موج صهبا طپش بسمل رنگ است اينجا
در پس پرده غم حسن کلامم مخفي است
قفل گنجينه ي لبها دل تنگ است اينجا
***
همچو گل تنها همين نبود صفا حسن ترا
صد ادا باشد نهان در هر ادا حسن ترا
بارها سنجيده ام با عارض خورشيد و ماه
رتبه ي ديگر بود نام خدا حسن ترا
چون نباشد لايقت غير تو ديگر هديه اي
داده ام آيينه ي دل رونما حسن ترا
همچو مه گر ظلمت شبها فروزان تر شود
تيره بختي هاي ما داده جلا حسن ترا
***
نگه بر چهره نتوان کرد آن ترک شرابي را
يکايک چون در آتش افکند کس مرغ آبي را
هلاک گردش چشمي که از هر جنبش مژگان
عمارت مي کند در کشور دلها خرابي را
فريب حسن هندي خورده ام دل مرده چون باشم
که هست آب بقا در شير رنگ ماهتابي را
مرا جويا به بزم وصل او از جوش حيراني
لب تصوير آموزد فن حاضر جوابي را
***
از عکس تو شد گرم طپش تا دل دريا
گوهر شده تبخال لب ساحل دريا
اشکم چو نهد قطره زنان روي سوي بحر
پنهان شود از شرم گهر در گل دريا
هر ذره ام آيينه ي معشوق نمايي است
دريا شود آن قطره که شد واصل دريا
جويا نگه گرم که رو کرد سوي بحر
کز موج پر و بال زند بسمل دريا
***
چشم او آشيانه ي دل ما
حلقه ي زلف خانه ي دل ما
اشک ما حلقه ايست سربسته
رازدار فسانه ي دل ما
عشق آتش مزاج گل رويان
گشته معمار خانه ي دل ما
نيست جويا غريب اين گلشن
گل بود آشيانه ي دل ما
***
به عرش عزتم جا داده است اقبال خواريها
نماند ضايع آخر فيض ضايع روزگاريها
چو با تيغ تضرع رو به سويم کرد دانستم
که تابد پنجه ي خورشيد را نيروي زاريها
به نام خويشتن گيري برات لامکان سيري
نهي گر پاي استغنا به دوش بردباريها
من و در خاک و خون غلطيدن و بيطاقتي و غم
تو و مژگان خون آلود و شغل دشنه کاريها
***
به نيروي محبت در کنار آرم ميانش را
به زور ناتواني مي کشم آخر کمانش را
بساطي چيده رنگين چشم بد دور از نگاه او
بود هردم زخون تازه اي گرمي دکانش را
وطن مرغ دلم در گرم سير عشق او دارد
سزد بر سرو آهم گر ببندد آشيانش را
نگاه چشم خواب آلوده اي دشمن هوشم
ندارم چون تو جويا طاقت رطل گرانش را
***
آهم گشود تا پر پرواز در هوا
شد رشک گلستان ارم سربسر هوا
تا شمع ياد روي تو افروخت در دلم
آهم عبير بوي گل افشاند در هوا
جويا بگير مي زکف گلرخان که هست
خرم بهار و تازه گلستان و تر هوا
***
ز دست درد مجنون مشربان را در بيابانها
به دامن مي رسد مانند گل چاک گريبانها
مبادا خار خواهش دامن دل را به چنگ آرد
در اين گلشن به رنگ غنچه جمع آريد دامانها
چرا شيرين نباشد گفتگوي شکرين لعلي
که مي ريزند در بزمش به ساغر شيره ي جانها
***
آيد صداي ناله ي دل از نگاه ما
چون شاخ ارغوان بچکد خون ز آه ما
در ديده اي که محو تو شد جلوه گر شوي
باشد نقاب روي تو شرم نگاه ما
***
مگر بگذشت دل آزرده اي با درد ازين صحرا
که همچون آه دردآلود خيزد گرد ازين صحرا
ز فيض خاک دردآلوده ام جويا عجب نبود
بجاي گرد برخيزد اگر فرياد ازين صحرا
***
اينقدر در کشتن من سخت استادن چرا
چون دل من جان من يک پهلو افتادن چرا
رحم بر خود کن که بيخود گشتي از يک ديدنش
اين قدر آيينه را بي رحم رو دادن چرا
***
قضا چون باعث ايجاد شد آب و گل ما را
ز خون چشم حسرت کرد تخمير دل ما را
ز خود وارستگان وادي شوقيم تا نبود
چو بلبل تهمت مشت خسي هم منزل ما را
***
مي دهد طرز نگاهت ياد مي نوشي مرا
ياد آغوشت کند گرم همآغوشي مرا
قطره اي در کام دل از جام درد او چکيد
مي برد تا منزل تحقيق بيهوشي مرا
***
ترسم که خراشد تن نازک بدنم را
از نکهت گل جامه مکن سيم تنم را
چون موج که برهم خورد از وي کف دريا
در خاک درد دل ز طپيدن کفنم را
***
سخت پر شد در غم عشقت تن محزون ما
مي ترواد چون عرق از هر بن مو خون ما
آنکه بي امداد آتش سوخت داغ لاله را
روشنايي داد بي روغن چراغ لاله را
***
ساخت هر کس از توکل تکيه گاه خويش را
از خس و خار خطر پرداخت راه خويش را
همچو داغ لاله ام در دل گره گرديده است
بسکه مي دارم نهان در سينه آه خويش را
در قطار بي گناهانت شمردن مي توان
گر تواني در شمار آري گناه خويش را
بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق
در کنار برق پروردم گياه خويش را
گرنه لطفت هر سحر از خاک برميگيردش
مهر چون بر چرخ اندازد کلاه خويش را
فيض بينش يافت جويا ديده ي داغ دلم
بسکه دزديدم ز شرم او نگاه خويش را
***
دارد هميشه عشق سخن ناتوان مرا
در تاب و تب چو شمع فکنده زبان مرا
در تنگناي جسم ز ضبط فغان شکافت
منقاروار هر قلم استخوان مرا
از خارخار ناوک مژگان او نماند
جز استخوان و پوست به تن چون کمان مرا
مصنونم از گداز محبت که افکند
بر پاي سرو يار چو آب روان مرا
تا کي ز آشنايي سنگين دلان زند
صراف عشق بر محک امتحان مرا
انديشه کردني است سراپاي او ولي
برده خيال موي کمر از ميان مرا
لخت دل برشته و مشت سرشک تلخ
در راه جستجوي تو بس آب و نان مرا
جويا بطرز آن غزل صائب است اين
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
***
از ترک آرزو بفزايد کمال ما
چون موج پرفشاندن دستي ست بال ما
عاشق فريب نيست بت خردسال ما
چون بار دل کشد صنم نونهال ما
از خويش رفتگان ره جستجوي دوست
پي را رسادنده ام براه خيال ما
از سر به توبه، گرمي شوق مي ام نرفت
نشکست اين تب از عرق انفعال ما
عمريست بوسه اي ز تو مي خواهم و هنوز
بال طپش زند ز لب ما سوال ما
در دام، صيد از طپش افزون فتد به بند
شد زيرچرخ، بال و پر ما، و بال ما
کام دلم بر آر به يک بوسه زان دو لب
پيش تو ممکن است خيال محال ما
جان جهانيان همه پهلو به تن زند
جويا ز بسکه گشته مکدر زلال ما
***
بي طلب آورد مستي دوش دلدار مرا
آن گل خودرو چه رنگين کرد گلزار مرا
در بهاران بسکه لبريز طراوت شد چمن
نکهت گل موج سيلاب ست ديوار مرا
گشته هر برگ گلي بر آتش دل دامني
در بهاران رونق ديگر بود کار مرا
داد و بيداد از لبم بي خواست گر خيزد چه دور؟
ظرف، دلتنگي نمايد شوق سرشار مرا
هر که جويا دورتر باشد به دل نزديک تر
رتبه ي ياري بود پيش من اغيار مرا
***
مه من چون دهد عرض صفاي پيکر خود را
کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
از آن با چشم دل حيران حسن خوبرويانم
که صنعت مي نمايد خوبي صنعتگر خود را
زبان خبث ياران سر کند چون تيغ بازي را
ز بس مي ترسم از بزم چنين گيرم سر خود را
بتي دارم که سازد ليلي شب از حجاب او
نهان در حقه ي مهر از کواکب زيور خود را
مگر گيرند در وجه بهاي يک دهن خنده
بهار است و به رنگ غنچه گردآور زر خود را
مده در موج خيز غم عنان صبر را از کف
به ساحل مي رسد هر کس نبازد لنگر خود را
ميفکن بر زبان سخت گويان خويش را جويا
چرا عاقل زند بر سنگ خارا گوهر خود را
***
منع نتوان کرد از بي طاقتي سيماب را
مشکل است آري عنان داري دل بيتاب را
چون حسب کامل عيار افتاد از گوهر مپرس
کس نمي جويد نسب خورشيد عالمتاب را
مخزن دل را زبان خامشي باشد کليد
يافتم از بستن لب فيض فتح الباب را
در شب هجرت چو چشمم گوهر افشاني کند
مي کشد در گوش دريا حلقه ي گرداب را
در حريم وصل از فيض شميم زلف او
کرده محکم هر نفس در کام دل قلاب را
از بناگوشي کزو صبح تجلي را صفاست
مي نمايد حلقه ي زلفش گل مهتاب را
ابروش زان شعله ي رخسار شد خون ريزتر
مي برد با آنکه از شمشير، آتش آب را
آرزوي خاطر از بحرين چشم و دل بجوي
گر تو جويا طالبي آن گوهر ناياب را
***
ز بس ديوانگي کردم بياد روي او شبها
ز وحشت گشته اند آشفته چون گيسوي او شبها
مگر درمان تواند گشت درد احتياجش را
عرق چيند به دامن ماهتاب از روي او شبها
جواب منکر روز قيامت چون توان گفتن
به چنگ آرند تار عمر اگر از موي او شبها
خوش آن روشن دلي کز صافي فکرش توان چيدن
گل خورشيد از آيينه ي زانوي او شبها
عبير افشان که يارب کرده زلف عنبرينش را
که عطر آگين به رنگ نافه شد از بوي او شبها
فضولي بر طرف کافي ست شمع خلوتم جويا
خيال نور رخسار و قد دلجوي او شبها
***
بپوش از ديده ي نامحرم شهوت عبادت را
نهان کن در نقاب ظلمت شب حسن طاعت را
هواپيما شود بر دوش آهت گر زبان و دل
ز برگ و بار آرايش دهي نخل سعادت را
شکست نفس باغ زندگاني را کند خرم
بچشم کم نبينم سنگ باران ملامت را
زشوق زخم شمشيرت دلم بر خاک ميغلطد
سرت گردم دمي هم کارفرما شو مروت را
من و دامان صحراي نجف کاندر صف محشر
بسر از هر کف خاکم نهد دست حمايت را
دل تنگم دهد چون عرض وسعت مشربي جويا
بگنجاند بچشم مور صحراي قيامت را
***
مي کنم در سينه پنهان آه درد آلود را
آتش ما در گره چون لاله دارد دود را
رونداده حسن شوخش خط مشک اندود را
با وجود آنکه لازم دارد آتش دود را
برگ برگ غنچه با صد ترزباني گفته است
واشدن باشد ز پي دلهاي خون آلود را
مي توان در عاشقي ديدن عيار مرد کار
سوختن عيب و هنر ظاهر نمايد عود را
اختياري نيست گل را در زر افشاندن به خاک
کي پريشاني تواند گشت مانع جود را
تشنه ي جام مي ام ساقي مگر لطفت کند
سايه افکن بر سرم آن اختر مسعود را
يا علي گو تا ز فيض نام او يابد ز غيب
اين غزل جويا خطاب عاقبت محمود را
***
بود دو نرگس آن شوخ بي تحاشي ما
ز جنبش مژه در کار دلخراشي ما
به نرگس تو که بيهوش ساغر ناز است
اثر نکرد گلاب نياز پاشي ما
جنون ما نمک شور صد قيامت شد
ز واعظان که نشستند در حواشي ما
مرا ز رشته ي آهست تار و پود وجود
دگر چه حرف کسي را به خوش قماشي ما
دل از خيال تسلي نمي شود جويا
به کار کعبه نيايد صنم تراشي ما
***
چه جان باشد به پيش چشم او دلهاي سنگين را
زمژگان در فلاخن مي گدازد کوه تمکين را
بحمدالله که در بزم محبت شمع تابانم
به آتش داده ام از گرم خونيها شرائين را
لب ميگون جانان را چه نقصان از غبار خط
ز رنگيني نيندازد مداد اشعار رنگين را
به مستي نکته پيرا مي شود لعلت از آن کز هم
جدا سازد مي از تردستي آن لبهاي شيرين را
ز شوخي هاي مژگان چشم او دارد جگر خونم
خدا رحمي به دل اندازد آن مست شرابين را
نينديشد دل ديوانه از جور فلک جويا
چه پروا باشد از زور کمان بازوي زورين را
***
پيچ و تاب غم فزايد انبساط مرد را
دل طپيدن دست گلباز است عاشق درد را
هر که تن را دوست دارد دشمن جان خود است
به که افشاني ز دامان ذلت اين گرد را
پشت و روي کار خود با چشم عبرت ديده است
چون گل رعنا نخواهد آنکه سرخ و زرد را
امتياز اهل تجرد را بود از کسر نفس
نشکنند ارباب دفتر گوشه ي هر فرد را
حاصلي جويا ز سرد و گرم عالم برنداشت
هر که نپسنديد اشک گرم و آه سرد را
***
به رويم ديده ي حيران در فيضي گشود اينجا
چو شبنم باختم از يک نگه بود و نبود اينجا
نماز و سبحه و کبر و ريا ارزاني زاهد
بود بر خاک خجلت روي ماليدن سجود اينجا
کدامين عيب باشد هم ترازو خودستايي را
بود بر ساده لوحي رحم کو خود را ستود اينجا
چه پرسي حال دل کان غمزه هر کس را بزد تيغي
نخستين ضرب دست خويشتن را آزمود اينجا
چو گل تا کي سراپا خنده بودن اي ز خود غافل
فغاني هم چو بلبل مي توان گاهي سرود اينجا
گشاد کار دل در بند خاموشي بود جويا
چه درها بر رخم از لب فروبستن گشود اينجا
***
نمي دانم چرا با من به حکم بدگماني ها
چو بادامي همه تن پشت چشم از سرگراني ها
به قدر طاقت عاشق بود بي رحمي خوبان
کشم شمشير جورش را به سنگ از سخت جاني ها
بهاران را از آنرو دوست مي دارم که اين موسم
شباهت گونه اي دارد به ايام جواني ها
فراگيرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسي چون من نمي فهمد زبان بي زباني ها
ازو در رقص پاکوبي، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستي و از من جانفشاني ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خيزد
بود سوي تو پروازم به بال ناتواني ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشي جويا
شکار خود کند دل را به زور شخ کماني ها
***
نباشد مامني چون پيکر ما عشق سرکش را
که نبود غير خاکستر حصاري امن، آتش را
دل يکدسته عاشق تا بکي گرد سرت گردد
حيا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!
برو ساقي که من از ساغر آن چشم سرمستم
چه کيفيت رسد از مي کشي رند هلاکش را
نمي دانم چسان در آن يک مژگان بهم سودن
نگاهت بر دل غمديده خالي کرد ترکش را
بسي ناموس دلها مي رود بر باد رسوايي
مبادا آشنايي با نسيم آن زلف دلکش را
خوشا روزي که جويا روز و شب چون چشم مي نوشش
به طاق ابروي او مي زدم صهباي بي غش را
***
آتش به جان فکنده رخت آفتاب را
زلف تو کرده خون به جگر مشک ناب را
امروز چيزي از نسپاري به خويشتن
روز جزاکس از تو نخواهد حساب را
دايم ز درد نقص دل من بر آتش است
اينجاست سيخ از رگ خامي کباب را
مستوفي حساب شب و روزت ار شوي
داني زمان طاعتت اوقاف خواب را
کيفيت بهار چو رند سياه مست
دامن کشان به جلوه اي آرد سحاب را
***
آب شد دريا ز شرم ديده ي گريان ما
کوه را چون ابر مي پاشد زهم افغان ما
***
بر نمي تابيد شرم او حضور شمع را
داشت بزمش چون گهر از خويش نور شمع را
آفتابي تا نگردد از نزاکت رنگ يار
بيختند از پرده ي فانوس نور شمع را
شوخ چشمان را به بزم عصمت او راه نيست
طبع او مکروه مي دارد ظهور شمع را
از رگ گردن نبيند پيش پاي خويشتن
دارد امشب ترک مست من غرور شمع را
الحق امشب حسن او جويا يد بيضا نمود
کرده رخسارش تجلي زار طور شمع را
***
چنان کز شهد و شکر نقل نوشين مي شود پيدا
چو لب بر لب گذاري جان شيرين مي شود پيدا
از اين سنگين دلان قانع به زهراب جفا گشتم
وفا شهدي ست در دلهاي مؤمنين مي شود پيدا
قران مهر تاباني است با کف الخضيب اينجا
چو با جام مي آن دست نگارين مي شود پيدا
مباد شوخي از يادش رود زين کم نگاهي ها
چو ناز از حد فزون گرديد تمکين مي شود پيدا
ز خون دل شوي گر آبيار گلشن طبعت
سخن رعناتر از گلهاي رنگين مي شود پيدا
بسان بوي گل رنگ از رخ خوبان هوا گيرد
چو ساغر در کف آن مست شلايين مي شود پيدا
چنان کز صبح صادق پنجه ي خورشيد سر برزد
ترا از آستين دست نگارين مي شود پيدا
کنم غربال اگر در جستن دل کوه و صحرا را
همان در کوچه بند زلف مشکين مي شود پيدا
مجو کيفيت صاف غم از هر ساغري جويا
شراب درد در دلهاي خونين مي شود پيدا
***
دل ندارد تاب صحبت هاي نامانوس را
ره مده در بزم رندان زاهد سالوس را
در حقيقت اين خود آرايان گرفتار خودند
حسن خط و خال بس باشد قفس طاووس را
جوش شوخي معني آزرم از ياد تو برد
مانده اي بر طاق نيسان شيشه ي ناموس را
از صفاي طينتم در تنگناي سينه، دل
سخت مانند است شمع خلوت فانوس را
گردد از فيض ندامت کامياب نشأتين
هر که او دست دعا سازد کف افسوس را
از وصال او کسي جويا نگشته کامياب
جز لب بامش که دارد رخصت پابوس را؟
***
ناديدن جمال تو مشکل بود مرا
مژگان بهم زدن تپش دل بود مرا
آهي که سرکشد ز لبم شاخ سنبلي ست
از بسکه دل به زلف تو مايل بود مرا
همچون حباب در رفتن ز خويشتن
گام نخست دامن منزل بود مرا
تا کي توان کشيد ترش رويي سحاب
در ديده هر صدف کف سائل بود مرا
کو نيم قطره خون که نثار رهش کنم
خجلت ز دست و بازوي قاتل بود مرا
در سينه دل ز فيض تو لاي اهل بيت
جويا به از هزار حمايل بود مرا
***
باز مستي کرده خون آشام چشمان ترا
در فشار دل يد طولاست مژگان ترا
بيختند از پرده ي دل گونيا گرد خطت
ريختند از شيره ي جان نقل دندان ترا
زالتهاب سينه ي سوزانم از بس نرم شد
از دل من فرق نتوان کرد پيکان ترا
ديدن خواب پريشان عاشقان را تهمت است
خواب گرد ديده کي گردد پريشان ترا
در نظر بازيت چون شبنم رسد لاف کمال
گر نگاه از جا ربايد چشم گريان را
اي که پا بر پاي ارباب ندامت مي نهي
سربسر اشک ريا تر کرده دامان ترا
ناز مي بارد ز ديوار و در جولانگهت
شوخي مژگان بود خار گلستان ترا
اينقدرها رو مده آئينه را ترسم مباد
پنجه ي بي طاقتي گيرد گريبان ترا
اين چه ديدار است کاندر ديده ي جوياي تو
فرق نتوان کرد از گل روي خندان ترا
***
شب خيالم به خواب ديد ترا
چقدرها به بر کشيد ترا
مور ره يافته به خرمن گل
يا خط عنبرين دميد ترا
پاي تا سر مزه است اندامت
به نگه مي توان چشيد ترا
آب رنگي نماند با لعلت
تشنه اي ظاهرا مکيد ترا
گل و شمشاد و سرو را ديدم
به همه ناز مي رسيد ترا
باز مانده زکار قطره زدن
بسکه اشکم ز پي دويد ترا
گشت جويا ز خود تهي چون ماه
تا تواند به بر کشيد ترا
***
آه از بيداد چرخ دون که گرديد از جفا
آتش افروز بلا در دودمان مصطفا
داد از بي مهري چرخ ستم پرور که کرد
زهر غم در کاسه لب تشنگان کربلا
آه از مظلومي آن ثالث هشت و چهار
داد از ناکامي آن خامس آل عبا
آه از تنهايي آن قرة العين بتول
داد از حالي که رفت آندم به شاه اوليا
آه از درد جگرسوزي که بر زهرا رسيد
داد از محرومي آن نور چشم مرتضا
آه از داغي که تا دنياست نپذيرد علاج
داد از دردي که باشد تا قيامت بي دوا
بعد ازين جويا من و توفيق طوف درگهش
بعد ازين دست من و دامان دشت کربلا
***
چشم وحدت بين چو بگشاييم ما همچون حباب
فارغ از خود عين درياييم ما همچون حباب
هستي ما مانع نظاره ي ديدار گشت
پرده ي چشم تماشاييم ما همچون حباب
مي شود لبريز کيفيت دل از بالاي عشق
ساغر سر جوش درياييم ما همچون حباب
زندگي خواهي اگر جاويد، دم را پاس دار!
تا نفس باقي است برپاييم ما همچون حباب
سينه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمي آييم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهاي غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پيراييم ما همچون حباب
ديده ي ما خود زحيرت پرده ي ما گشته است
ورنه جويا چشم بينايم ما همچون حباب
***
شد از ياد گل رويي دلم حسرت نصيب امشب
بود پرواز رنگ مي به بال عندليب امشب
تب گرم محبت دارم و از جستن نبضم
رگ برق است هر انگشت در دست طبيب امشب
شود هر غنچه را در بر قبا پيراهن طاقت
چو بخرامد به باغ آن سرو قد جامه زيب امشب
چسان فردا نگهدارم عنان اضطرابش را
به اميد وفايي گر دهم دل را فريب امشب
ز دل عزم طواف ديده دارد اشک مي ترسم
که ماند در ره از حيرانيم جويا غريب امشب
***
رشک آيدم به عشق خداداد عندليب
در ناله نيست هيچ کس استاد عندليب
اشکم گلاب گشته ز مژگان فرو چکد
هر گه به گوش دل شنوم داد عندليب
گلريزوار از نفسم شعله مي جهد
آتش فروز دل شده فرياد عندليب
جويا به غير يار به پيش کسي منال
جز گوش گل که مي شنود داد عندليب؟
مجلس گل گشته رنگين از نواي عندليب
مي فزايد جوش گلشن را صداي عندليب
برگ گل لخت دل و آب و هوا اشکست و آه
بي تکلف تحفه ها دارم براي عندليب
ما و او را عشق در يک آشيان پرورده است
هيچ کس چون من نباشد آشناي عندليب
ناله ي من بر سر کوي تو رنگين تر بود
در چمن فريادها دارد نواي عندليب
گر فشاند دامن حسنش غباري بر چمن
بشکند رنگ از رخ معشوقهاي عندليب
پرمکدر گشته اي، جويا به گلشن رو دمي!
زنگ از دل مي زدايد ناله هاي عندليب
***
شب هجراست و دستم دشمن پيراهن ست امشب
چوگل چاک گريبان بي تو وقف دامن ست امشب
نباشد در فن نيرنگ سازي چون تو استادي
که چشمت جانب غير و نگاهت با من است امشب
چراغم روشن است از پهلوي خورشيد رخساري
چو ما هم زينت عالم زگرد دامن ست امشب
گل کيفيت از هم بزمي خونابه نوشي چين!
که چون ميناي مي پرخون دل تا گردن ست امشب
جگر کاو که شد مژگان خونريزش، که از غيرت
به تن هر مو مرا چون خار در پيراهن ست امشب
تجلي کرد در دل ياد رخساري مرا جويا
از آن رو سرو آهم رشک نخل ايمن ست امشب
***
مگر آئينه عکس تو شد جام شراب امشب
که در صهبا رگ تلخي است موج ماهتاب امشب
پرد پر در پر خاکستر پروانه پروانه رنگ گل
برآيد شمع روشن گر ز فانوس نقاب امشب
ز کوي مي فروشان باز سرمستانه مي آيد
ندارم از تو اي بخت ستمگر چشم خواب امشب
دلم را اينقدرها تاب الفت نيست، مي ترسم
که گردد خامسوز از گرمي مجلس کباب امشب
مگر شد خاطرش آئينه يادم که مي يابم
ز هر شب بيشتر در خويش جويا اضطراب امشب
***
هست هر حرف تو شکر را جواب
و آن دو لب قند مکرر را جواب
قطره ي اشک نهان در ديده ام
در صدف گرديده گوهر را جواب
حسن رخسار و دهان تنگ او
مي دهد صد خلد و کوثر را جواب
مي کند رنگين تر از طاووس خلد
از لب لعلش کبوتر را جواب
قد موزونش دهد در صحن باغ
مصرع شوخ صنوبر را جواب
داده روي و موي و چشم مست او
سنبل و نسرين و عبهر را جواب
گر کني آئينه دل را، مي دهي
در فقيري صد سکندر را جواب
مرغ دل در آتش سوزان عشق
مي دهد جويا سمندر را جواب
***
در خاک مرا ز آتش دل گشت بدن آب
شد هممچو حبابم کفن از پهلوي تن آب
از هر گل اين باغ شميم جگر آيد
گويا که ز ابر مژه ام خورده چمن آب
چون غنچه بهر قطره ي اشکم گل زخمي است
برداشته از چاک جگر ديده ي من آب
از ياد شکرخند تو گرديده ز شبنم
گرداب صفت غنچه ي گل را بدهن آب
***
در تن ز بسکه بي تو مرا يافت راه تاب
در سينه ام چو زلف تو برداشت آه تاب
خوابانده ام به سرمه چو سوسن زبان خويش
در زنگ خامشي شده تيغم سياه تاب
بگرفت نور بدر نقاب کلفت به رو
رفت از حجاب عارض او در پناه تاب
طاقت رباست عشق ز جويا توان مجو
نگذاشت با دل آن صنم کج کلاه تاب
***
افتاد عکس عارضت اي مه جبين در آب
شد موسم بهار گل آتشين در آب
شمشير موج تيغ سيه تاب مي شود
شويد سياه بخت غمت گر جبين در آب
با اشک ريزد از مژه ي صافست گر دلت
آري هميشه درد بود ته نشين در آب
ميناي چرخ تا شده لبريز اشک ما
مانند درد اده نهان شد زمين در آب
***
تا هواي اوست دل را در قفس همچون حباب
مي روم از ضعف بر باد نفس همچون حباب
مرهم ناسور دل را گشت شکر خنده ات
شد فراهم زخم اندام جرس همچون حباب
کم نگردد اشک و آه عاشقان مانند شمع
مي رود از خود به آهي بوالهوس همچون حباب
***
فصل خزان رويم به سير کنار آب
فواره گلبني است که دارد بهار آب
عزلت گزين و منزلت خويش را ببين
در گل زجوي بيشتر است اعتبار آب
اي من اسير عالم رندي که باشدش
معشوق مست و جام شراب و کنار آب
***
ز سرو يار که در برکشيده ام امشب
بغل بغل گل آغوش چيده ام امشب
به راه شوق تو مانند شمع در ره باد
زچشم منتظر خود چکيده ام امشب
ز رفتن تو چنان دل فسرده ام که بس است
دهان قهقهه جيب دريده ام امشب
خيال گلشن کوي تو خوابم از سر برد
شميم گل شده رنگ پريده ام امشب
سخن چون شيره ي جان سالها چکد ز لبم
به اينکه لعل لبت را مکيده ام امشب
به شاهراه طريقت رسيده ام جويا
به کوچه باغ دو زلفش دويده ام امشب
***
زور شور گريه اي مي شد به خواب
خواب مي آرد بلي آواز آب
بوي تحقيق از مقلد نشنوي
کس نگيرد از گل کاغذ، گلاب
در بلند و پست دنياي اسير
کشتي ات بشکست از موجب سراب
لازم هر کس بود طول امل
هست بر پا خيمه ي تن زين طناب
کي گذارد غنچه ي او را بحرف
بسکه باشد نرگسش حاضر جواب
چون زگل شبنم عرق از روي او
هر سحر چيند به دامن آفتاب
با دل نازک نسازد انبساط
هست برجا غنچه تا باشد حباب
***
خيال غنچه ي لعلي چو هوشم در سر است امشب
مي ام افشرده ي ياقوت گل در ساغر است امشب
***
به جام مي لبي کرد آشنا جانانه ام امشب
خط ياقوت را ماند خط پيمانه ام امشب
***
از تف آه من بسان حباب
فرش و ديوار و سقف خانه شد آب
شعله ي حسن او بسوزاند
کز نقابش کني ز چادر آب
هر سحرگه زجام آئينه
چشم مستش کشيده باده ي ناب
دوش شرم نگه به آتش نرم
از گل روي او گرفته گلاب
***
احمد مرسل که عالم جمله در تسخير اوست
ممکنات از حلقه هاي چرخ در زنجير اوست
قاضي باز و کبوتر، غازي دلدل سوار
تا قيامت برق در کار رم از شمشير اوست
بضعه ي خيرالبشر کدبانوي دنيا و دين
آنکه نور چشم احمد، شبر و شبير اوست
سرور دنيا و دين زين العباد و باقرند
آنگهي صادق که عالم روشن از تنوير اوست
آسمان جاه نور ديده ي موسي علي
آنکه آرام زمين در سايه ي توقير اوست
تاج عصمت بر نقي زيبا بود بعد از تقي
آنکه نظم کار عالم بسته ي تدبير اوست
عسکري باشد امام اهل حق بعد از تقي
آنکه نه قوس فلک در قبضه ي تسخير اوست
پير گردون را مريد خود نمي گيرد ز عار
هر که جويا قايم آل محمد پير اوست
***
زهر چشم آلوده بود اين باده کاندر جام ريخت
ساقي امشب لخت دل چون غنچه ام در کام ريخت
بسکه لبريز طراوت در خرام آمد به باغ
آبروي صد خيابان گل از آن اندام ريخت
شکوه اي کردم رقم از اشک ريزي هاي چشم
چون ز گل شبنم ز حسرت نامه ام پيغام ريخت
گريه شست آن داغ را کز ياد چشمت داشت دل
حيف کز بسياري باران گل بادام ريخت
کي شراب خوشدلي جويا به دست آسان فتد
غنچه از بهر شکفتن خون دل در جام ريخت
***
مست و بيخود شوخ من افتاده است
بر زمين همچون چمن افتاده است
هر که در تعريف خود کوشد مدام
بر زبان خويشتن افتاده است
گوهر معني نمي جويند خلق
ورنه بيرون از سخن افتاده است
از صفاي عارضش لغزيده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حيات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادي چو مرغ بيضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوري ست جويا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
***
دل هجران زده از سير گلستان سير است
دور از او موج هوابر سر ما شمشير است
نزند ال و پرش در دم حيرت رنگم
اين خزان جلوه، تذرو چمن تصوير است
ناله ي العطش آمد ز نگاهش چون شمع
آتش عشق تو آنرا که گريبانگير است
گريه نگذاشت چو پروانه به گردش گردد
موج اشکم به پر و بال نگه زنجير است
آه جويا چو جرس پهلوي گردون بشکافت
نفس خسته ي درد تو دم شمشير است
***
آبي ز دانه ي عنب اي دل چشيدني است
غافل مشو که اين سر پستان مکيدني است
يک صبحدم چو پنجه ي خورشيد جلوه کن
پيراهن تحمل عاشق دريدني است
از آبياري مژه ام چون گل چراغ
باليده است بسکه گل داغ چيدني است
بگذر ز خواهش دل و محمود وقت باش
زلف اياز طول املها بريدني است
باشد هلاک يک شبه منظور خاص و عام
حسني که ماه ماه کند جلوه ديدني است
از پهلوي دل است تنم محشر بلا
اين قطره خون ز پنجه ي مژگان چکيدني است
از ضعف قوتي طلب از عجز همتي
جويا کمان ناز نکويان کشيدني است
***
ترا کاري بجز جور و جفا نيست
مرا هم شيوه اي غير از وفا نيست
مکرر سير باغ حسن کرديم
گلشن را رنگ و بويي از وفا نيست
گزيدم بسکه شبها از ندامت
چو مقراضم لب و دندان جدا نيست
به جان شرمنده ام از همت دل
که در بند حصول مدعا نيست
دواي دل بود دردي که ما راست
دل عشاق محتاج دوا نيست
حريفي را به پيري مي پرستم
که همچون صبح بي صدق و صفا نيست
به خود اميدها دارم که هرگز
اميدي از کسم غير از خدا نيست
دلم بيگانه ي بزمي است کآنجا
نگاهي با نگاهي آشنا نيست
مرا در عشقبازي از نکويان
به جز مهر و وفايي مدعا نيست
چه مي دانستم اي بيگانه خوبان
که در شهر شما رسم وفا نيست
سرت گردم ترحم کن به جويا
دلش را اينقدر تاب جفا نيست
***
رخ نمودي و جهاني به تماشا برخاست
برقع افکندي و فرياد ز دلها برخاست
تخم اشکي که ز درد تو فشانديم به خاک
نخل آهي شد و از سينه ي صحرا برخاست
جز نکويي طمع از سلسله ي نيک مدار
گوهر افشان بود ابري که ز دريا برخاست
هر قدم شور قيامت ز پي اش برخيزد
هر که با سلسله ي عشق تو از جا برخاست
کو گذشتي که سحر روي به دنيا نکند
شام آن کس که چو مهر از سر دنيا برخاست
در خيالت به ره ديده و دل بسکه دويد
نگه از چشم ترم آبله برپا برخاست
سير در جنت آزادي اش ارزاني باد
هر که مانند تو جويا ز تمنا برخاست
***
خون خوردن اينقدر پي تحصيل مال چيست؟
دانسته اي که زندگيت را مآل چيست؟
بي بهره نيست هيچ کس از روشني چو ماه
جز فيض عام حاصل کسب کمال چيست؟
بر روي خواب غفلت دلها زند گلاب
آگه نگشته اي عرق انفعال چيست؟
از آسمان حصول تمنا چه ممکن است
خون خوردن تو در طلب اين محال چيست؟
در پيش تيغ ابرو و خورشيد عارضش
سيف الملوک کيست، بديع الجمال چيست؟
پيچيند اهل فقر به دور شکم دوال
در صيد نفس حاجت طبل و دوال چيست؟
مه را به چشم عبرت اگر کس نظر کند
داند که داغ خجلت روي سؤال چيست
جويا بنوش مي که کريم است کردگارد
آنجا که فضل اوست هراس از وبال چيست؟
***
زدل جز عجز و زاري خوشنما نيست
به غير از بيقراري خوشنما نيست
تو شهبازي به کار خويش مي باش
ترحم از شکاري خوشنما نيست
زما پيش تو هنگام جدايي
بجز دل يادگاري خوشنما نيست
ترحم کن که از شاهان گه خشم
به غير از بردباري خوشنما نيست
نواي خنده از عشاق جويا
چو کبک کوهساري خوشنما نيست
***
با اشک تا ز ديده به رويم چکيده است
دل عندليب گلشن رنگ پريده است
دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ
هر لاله بسملي است که در خون تپيده است
آن بيخودي که محرم بزم وصال اوست
بوي گل است يا نفس آرميده است
در طالع کسي که بود داغ مهر او
چون صبح از نخست گريبان دريده است
در چشم آن که واله نيرنگ رنگ نيست
آز از شفق چو دامن در خون کشيده است
***
دارد حيات، عالمي و جان پديد نيست
دنيا ز آدمي پر و انسان پديد نيست
در پرده ي ظهور نهان است جلوه اش
از بسکه گشته است نمايان پديد نيست
در خط نهان شده است تو را آب و رنگ حسن
گل از وفور سنبل و ريحان پديد نيست
محو جمالم و رخش از ديده ام نهان
آب از سرم گذشته و عمان پديد نيست
پنهان شده است آينه ام از هجوم عکس
جويا اگر چه جلوه ي جانان پديد نيست
***
هر ناله ي دل من آواز دلگشايي است
هر آه شعله سوزم مکتوب آشنايي است
هر داغ سينه ي من مجنون خانه سوزي است
هر قطره ي سرشکم طفل برهنه پايي است
هر سبزه اي در اين باغ آشفته اي است بي خود
هر خار اين گلستان کلک سخن سرايي است
هر سنبل پريشان رند سياه مستي است
هر گل به رنگ خورشيد جام جهان نمايي است
از زور طبع بگرفت ملک سخنوري را
جويا به کشور هند طوطي خوش نوايي است
***
نه همين رشک رخ و زلفش گل و سنبل گداخت
خاک پاي باغ را تا ريشه هاي گل گداخت
از هواي گلستان صاف طراوت مي چکد
يا ز شرم بوي زلفش نکهت سنبل گداخت؟
صد گلستان آرزو را آبياري مي کند
در خزان از بس ز هجر گل دل بلبل گداخت
همچو شبنم آب شد جويا گل از رشک رخش
نه همين سنبل به باغ از شرم آن کاکل گداخت
***
موسم جوش گل و نسترن است
لاله ترياکي سير چمن است
شوخ چشم است ز بس نرگس باغ
غنچه در پرده ي صد پيرهن است
سوسن از قشقه ي زرين در باغ
بت خنجر به کف برهمن است
غنچه سرمست مي رنگ گل است
سنبل آشفته ي بوي سمن است
طوطي هند شکرافشاني است
بسکه جوياي تو شيرين سخن است
***
خط پشت لب ميگون تو عنوان گل است
دهنت نقطه ي بسم الله ديوان گل است
شده از ياد تو هر قطره ي خونم چمني
موج خون جگرم جوش خيابان گل است
مزه از شور دلم رفت چو زخمش به شد
نمک ناله ي بلبل لب خندان گل است
دهنت غنچه ي نشکفته ي باغ سخن است
خنده ي زير لبت چاک گريبان گل است
نحسن رنگين تو از بس نمکين افتاده است
چشم جويا ز خيال تو نمکدان گل است
***
گر بخرامد، نسيم خلد برين است
چون بنشيند، بهشت روي زمين است
ناز تو رنگيني جمال تو افزود
شهپر طاووس حسن، چين جبين است
مست نگاهم، تبسمي مزه ام بس
لعل تو از خنده پسته ي نمکين است
از چه نگردم به گرد دشت چو مجنون
ليلي چشم سيهت خانه نشين است
ديده ي بد دور از رخي که ز عکسش
آينه رشک نگارخانه ي چين است
برد ز جويا توان و صبر به يغما
نرگسش مستش که رهزن دل و دين است
***
از دور عشقباز ترا مي توان شناخت
دوا نخست هر که ترا ديد رنگ باخت
هرگز نميرد آنکه پي جستجوي اوست
آب حيات شد چو در اين ره نفس گداخت
شرمنده شد زهمسري بهتر از خودي
تا شد مقابل رخت آئينه روي ساخت
دنبال کرده نفس به جايي نمي رسد
يکران همت آنکه در اين راه تاخت باخت
از اهل خلق کس نگريزد که صحبتش
با نيک و بد ز فيض نوازش بود نواخت
سنگ نمک بود محک اهل روزگار
نامرد و مرد را به همين مي توان شناخت
جويا چه فيضها که نبرد از جهاد نفس
هر کس سمند سعي در اين رزمگاه تاخت
***
بي زباني روز محشر عذرخواه ما بس است
خامشي در شرمساريها گواه ما بس است
ما تنگ ظرفان به ياد باده مستي مي کنيم
در بهاران سايه ي تا کي پناه ما بس است
گرد راه نيستي شو تا به مقصد پي بري
در محبت، رفتن از خود خضر راه ما بس است
احتياج شاهدي در دعوي عشق تو نيست
مهر داغي بر سر طومار آه ما بس است
در شب هجران او جويا ز يادش مي رويم
اينقدر در عشق بازيها گناه ما بس است
***
آنکه ميخانه ز انداز نگاهش طرح است
ديده ي چون نقش قدم بر سر راهش طرح است
ناز بر ديده ي خورشيد پرستان دارد
حلقه ي زلف که بر روي چو ماهش طرح است
مي توان گشت به گرد سر او کز شوخي
دام صد فتنه ز هر موي کلاهش طرح است
مغز در سر مه نو را شده آشفته مگر
بيت برجسته ي ابروي سياهش طرح است
قوت آه کشيدن نبود جويا را
بسکه بر گردن او بار گناهش طرح است
***
رفتن زخود به دشت جنون هادي من است
طومار آه محضر آزادي من است
از جوش درد منبع غم هاي عالمم
هر دل که در فغان شده فريادي من است
طرح مرا زمانه ز رنگ پريده ريخت
عنقا خراب رشک ز آبادي من است
صد کوه قاف را کند از جا چو پرکاه
آنجا که زور بازوي فرهادي من است
جويا محيط عالم امکان بود دلم
در رقص خوشدلي فلک از شادي من است
***
آرامم از خط تو رميدن گرفته است
تا نکهت بهار دميدن گرفته است
خون دلم ز پنجه ي مژگان به راه او
دامان انتظار چکيدن گرفته است
صهبا به بزم تا نرسيده است نارس است
مي در پياله رنگ رسيدن گرفته است
وحشت مرا رساند به سر منزل وصال
آن صيد را دلم ز رميدن گرفته است
از فيض آبياري مي لاله هاي رنگ
جويا به باغ حسن دميدن گرفته است
***
راه عشق است اينکه در هر گام صد جا آتش است
گرم رفتاران اين ره را ته پا آتش است
ديده ام آيينه دار صورت خوبي کيست؟
چون شرر تار نگاهم را گره با آتش است
از خرام ياد رخسار تو مي سوزد دلم
همچو نخل شعله اندامت سراپا آتش است
ما سمندر طينتان غواص بحر خود شديم
عشق گوهر دل صدف گرديده دريا آتش است
جاي خونم نيست در تن بلکه لبريزم ز عشق
زندگي جويا چو شمع محفلم با آتش است
***
دارم سري که سرخوش صهباي بيخوديست
چشم تري که محو تماشاي بيخوديست
در محشر شهادتيان نگاه او
دشت جنون و دامن صحراي بيخوديست
بي رنگ باش تا سبک از خويشتن روي
رنگ پريده زينت سيماي بيخوديست
خود را مگر ز روزن آيينه ديده است
چشم تو مست ساغر صهباي بيخوديست
جويا اسير فکر «اسير» که گفته است:
«آهم گواه محضر دعواي بيخوديست»
***
سررشته ي امل همه اي دل به دست تست
تعمير قصر عافيت اندر شکست تست
ترسيده چشم آينه رويان روزگار
از صافيي که با قدرانداز شست تست
قمري همين نه در گلوي تو است طوق
آزاده سرو هم به چمن پاي بست تست
از خط جام حلقه کند نام باده را
اين نشئه اي که در نگه نيم مست تست
جويا به خون نشسته گل و لاله در چمن
از رشک رنگ و بوي بت مي پرست تست
***
لخت دل دور از تو امشب در گلوي غنچه است
بي تو خوناب جگر صاف سبوي غنچه است
حسن مستور از بت بازار دلکش تر بود
آشنايي دلم با گل ز روي غنچه است
خون عشرت بي تو در پيمانه باشد لاله را
باده پهلو شکافي در سبوي غنچه است
باز امشب گوييا با دختر صوفي نشست
بر زبان عندليبان گفتگوي غنچه است
کي توان گل چيد از من نشکفد تا خاطرم
معني ام در دل نهان جويا چو بوي غنچه است
***
دل ز پهلوي تن خاکي است گر بيدار نيست
دانه را نشو و نما در سايه ي ديوار نيست
در حريم سينه ي عاشق هوس را بار نيست
هر فضولي محرم خلوتگه اسرار نيست
ديده ها بيگانه ديدند، مستوري زکيست؟
شهرکوران است عالم، پرده اي در کار نيست
تا به کي عصيان؟ نواي توبه اي هم ساز کن
گرچه عفوش گوش بر آواز استغفار نيست
با درشتي دولت دنيا ميسر کي شود
رشته محروم از گهر ماند اگر هموار نيست
مجلس آرايي نمي باشد به غير از شمع حسن
گرميي با بزمها بي شعله ي ديدار نيست
بي بلد جويا به مقصد قوت ضعفم رساند
رهنمايي کاروان مور را در کار نيست
تيره باطنها پهلوي دل افسرده است
***
دل که بي سوز غمي باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوي دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در ديده ام يک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بي نظام افتاده است
آسمانها گوييا اوراق بر هم خورده است
کي به وحشتگاه عنقا مي شود الفت گزين
هر کرا سوداي او از خويش بيرون برده است
پيش آن کس کز غمت با تنگي دل خو گرفت
وسعت آباد جهان يک خاطر آزرده است
هيچکس جويا به عالم طرفي از وصلش نيست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است
***
جان اسير تست تا تيغت به خونم مايل است
مي کشم ناز تو تا تيرت ترازو در دل است
چون توان آسوده زير چرخ کين ويرانه را
هر طرف ديديم ديوارش به اين سو مايل است
گر ز دنيا نگذرد سالک به مقصد کي رسد؟
چون شرر تا چشم پوشيد از جهان در منزل است
حسن کردار تو را اشک ندامت آبروست
گرنه اين باران بود تخم عمل بي حاصل است
گريه کي از رفتن جان مي کنند آزادگان
در فشانيهاي چشمم مزد دست قاتل است
پيش رخسارت صفاي مه نباشد در حساب
آفتاب از دفتر حسن تو فرد باطل است
شد دلم جويا حدي خوان از فغان عندليب
غنچه را ليلاي بوي او مگر در محمل است
***
چون نياسايد دل از هجر بتان در زير پوست
دارم از هر موج خون خاري نهان در زير پوست
بسکه خوردم زهر غم با شير از طفلي مرا
سبز شد چون پسته مغز استخوان در زير پوست
چون نوازش ديدم از دردش دلي خالي کنم
همچو دف تا کي نهان دارم فغان در زير پوست
بي تو شبها از هجوم درد بيمار ترا
مي تپد چون نبض جسم ناتوان در زير پوست
از شکاف سينه جويا غنچه سان گل مي کند
تا به کي ماند دل خونين نهان در زير پوست
***
بسکه گرد کلفتش بسته است راه از شش جهت
چون لحد تنگست بر دل دستگاه از شش جهت
همچو بوي غنچه از ياد تو هر شب تا سحر
گشته ما را بستر گل تکيه گاه از شش جهت
هر طرف ديوانه سان زان روي مي بينم که هست
جلوه ي ديدار مقصود نگاه از شش جهت
تيره روزان تو را از تنگناي آسمان
بسته شد مانند خون مرده را از شش جهت
کشتي ما ايمن است از چار موج حادثات
شد و لاي «پنج تن» ما را پناه از شش جهت
اين جواب آن غزل جويا که مي گويد وحيد:
«همچو شب زلفش کند روزم سياه از شش جهت»
***
گل در چمن چو عارض او دلفريب نيست
گويم برهنه سرو چو او جامه زيب نيست
از دود آه کرده سيه خيمه ها بلند
در گرم سير عشق دل ما غريب نيست
در آرزوي آنکه غبار رهت شود
يک گل زمين کجاست که حسرت نصيب نيست
در باغ ناز خار چمن خوارتر بود
با غنچه اي که سوز دل عندليب نيست
تکرار درس ناله به جايي نمي رسد
جويا به مکتبي که غم او اديب نيست
***
از صفاي خاطر ما هيچکس آگاه نيست
عکس را در خلوت آيينه ي ما راه نيست
فارغ از قيد عبادت نيست در عالم دلي
اين نگين را نقش شير از بنده ي درگاه نيست
قامت خم بسته از حرص آنکه از طول امل
رشته ي قلاب صيد مطلبش کوتاه نيست
داغ خواري لازم روي طلب افتاده است
دعوي ما را دليل روشني چون ماه نيست
هر طرف رو مي کني جويا به مقصد مي رسي
در ره از خويش رفتن هيچکس گمراه نيست
***
ديده از فيض تو پريخانه شده است
نکته از جوش تماشاي تو ديوانه شده است
مي پرستان همه وارسته ز بند خويشند
خط آزادي دلها خط پيمانه شده است
نرسيدي دمي اي بخت به فرياد دلم
بهر خواب تو مگر ناله ام افسانه شده است
در هواي طلب وصل تو اي شمع نگاه
نفس سوخته خاکستر پروانه شده است
شوخ طبعان چو سويدا به دلت جاي دهند
بسکه جويا سخنکهاي تو رندانه شده است
***
بي تو دل را سير گلشن باعث آرام نيست
لاله و گل را شراب عيش ما در جام نيست
بسکه در هر حالتي طبعت به شوخي مايل است
ون در غلطان ترا در خواب هم آرام نيست
اينقدر ناآشنايي هم زخوبان ناخوش است
چون تغافل بگذرد از حد کم از ابرام نيست
جنگهاي آشتي فرماي او را ديده ام
هيچ حلوا پيش ما شيرين تر از دشنام نيست
زخمي شمشير عشقت تن به مردن کي دهد؟
لذت بي طاقتي در عالم آرام نيست
هر نويد آمدن جويا حيات تازه است
وصل را در مشرب ما لذت پيغام نيست
***
از باده غنچه ي دل آن سيمبر شکفت
لعل لبش زخنده گلبرگ تر شکفت
بوي بهار مهر دهد جور گل رخان
از آب تيغ او گل چاک جگر شکفت
با ياد عارض تو زفيض بهار عشق
بر روي من هزار گل از چشم تر شکفت
از ناخن صبا گره غنچه وا نشد
گلهاي فيض در دل از آه سحر شکفت
دور از بهار وصل گل داغ بر دلم
مانند داغ لاله ز خون جگر شکفت
***
مايه اي از خون دل و زگريه ساماني نداشت
هر که چون مينا به بزمت چشم گرياني نداشت
بر جنونم وسعت اين عرصه دايم تنگ بود
جامه ي عرياني ام چون دشت داماني نداشت
از تپيدنهاي بسمل شرم مي آيد مرا
اينقدرها از براي رفتن جاني نداشت
در سراپا خنجرش را بسکه بشکستم نود
در تنم از استخوان کلکي که پيکاني نداشت
هر کدورت را گشادي هست جويا کس نديد
هيچ کهساري که در پهلو بياباني نداشت
***
عشق آنجا کز پي ايجاد عالم رنگ ريخت
رنگ ويراني مرا در دل به صد نيرنگ ريخت
مو به مويم شد زجوش شوق بيتاب سماع
ناله ي قانون دل از بسکه سير آهنگ ريخت
بسکه بردم شکوه ي سنگين دلي هايت به خاک
بر سر کوي تو بعد از من غبارم سنگ ريخت
ناله ي بيتاب عشق از بسکه وحشت خيز بود
ساقي حسن ترا از کف شراب رنگ ريخت
با خيال او گذشت امشب عجب هنگامه اي
طرح صلح انداخت جنگ و صلح رنگ جنگ ريخت
***
در جهان بي اعتباري اعتبار عاشقي است
هر که صاحب اعتبار افتاد خوار عاشقي است
غنچه ي دل گشت خندان ديده گريان شد چو ابر
داغها بشکفت گل گل، نوبهار عاشقي است
پرتو خورشيد با نورش چو گرد تيره اي است
چهره آنکس که پنهان در غبار عاشقي است
داد از طوفان درد بيقراريهاي عشق
زير تيغ او تپيدنها قرار عاشقي است
از تزلزل در بناي عشق باشد محکمي
بر تپيدنهاي دل جويا مدار عاشقي است
***
ببازد غنچه رنگ از خجلت لعل قدح نوشت
کند تر شبنم گل را صفاي گوهر گوشت
مگير آيينه بر کف گر به معشوقي سري داري
مي مرد آزماي عشق خواهد برد از هوشت
شوم سر تا به پا در ياد او خميازه ي حسرت
اگر يکبار مانند کمان گيرم در آغوشت
به زور روشني سر پنجه ي خورشيد را تابم
فتد بر طالعم گر سايه ي صبح بنا گوشت
به غيرم آشنا گشتي از آن رو رفتم از يادت
به غيرت آشنا باشم اگر سازم فراموشت
***
محتسب امشب سبوي باده ام را پاک ريخت
خون عشرت را ز بي دردي عبث بر خاک ريخت
همچو آب جو که برگ گل برون آرد ز باغ
با سرشکم لخت دل از ديده ي غمناک ريخت
هر گياهي را رسد لاف فلاطوني زدن
محتسب تا بر زمين افشرده ي ادراک ريخت
از گل پيمانه مي آيد شميم درد عشق
باغبان خون دلم گويي به پاي تاک ريخت
***
دل را گشاد کار ز فيض دماغ ماست
اين قفل را کليد ز خط اياغ ماست
پاشيدن از خجالت رخسار او به خاک
طور نيازپاشي گلهاي باغ ماست
ارواح قدسيان دم پروانگي زنند
در محفلي که روشني اش از چراغ ماست
در خون نشسته لاله صفت برگ برگ گل
از رشک لخت لخت دل داغ داغ ماست
هر قطره ي سرشک جگر گوشه ي دلست
آن گوهر است اشک که چشم و چراغ ماست
باشد برون ز عالم هستي ديار ما
جويا کسي که رفت ز خود در سراغ ماست
***
بوالهوس را راز عشق او نهفتن رسم نيست
همچنان کز عاشق دل خسته گفتن رسم نيست
يک گل افشا کسي از باغ تمکينم نچيد
در رياض راز دار است شکفتن رسم نيست
عاقبت چون غنچه هاي لاله رازم گل کند
پيش ما داغ دل خونين نهفتن رسم نيست
دستبرد عم چو بيند انبساط از دل مجوي
غنچه را در دامن گلچين شکتن رسم نيست
غنچه هاي لاله را هر صبحدم گويد نسيم
با وجود نشئه ي ترياک خفتن رسم نيست
اين به طور آنغزل جويا که طالب گفته است
از رخ فرش چمن گلبرگ رفتن رسم نيست
***
تا هواي شمع رويت در سر پروانه است
زآتش غيرت تنم خاکستر پروانه است
مي تپد در آتش حسرت نصيبي بي رخت
پلک و مژگان گوييا بال و پر و پروانه است
ديده ام از بس پرد در شوق شمع عارضي
مردم چشمم چو دل در پيکر پروانه است
بسکه گرد شمع رويش قدسيان پر مي زنند
از زمين تا عرش گويي محشر پروانه است
سوختن در آتش حسرت دلم را راحت است
پرنيان شعله جويا بستر پروانه است
***
همتم تا دست پر زور هوس پيچيده است
در دل تنگم حباب آسا نفس پيچيده است
مي چکد خون نياز عاشق از بال و پرت
اي کبوتر نامه را دست چه کس پيچيده است
از زمين تا آسمان آوازه ي بيداد اوست
ناله ام در تنگناي اين قفس پيچيده است
تا دل صد چاک ر ا دردت به شور آورده است
در فضاي سينه آواز جرس پيچيده است
شب، شراري در دل از گرمي خوي او فتاد
بر سراپا آتشم مانند خس پيچيده است
باده ي غفلت ز هوشش برد تا صبح نشور
بر تو بيجا اينقدر جويا عسس پيچيده است
***
بسکه رنگين جلوه از لخت دل شيداي ماست
آه ما طاووس هند تيره بختيهاي ماست
بر فراز عرش جوش بي نيازي مي زنيم
آسمان درد ته ميناي استغناي ماست
اول ديوانگي فکر شهنشاهي بود
سايه ي بال هما سرمايه ي سوداي ماست
عالم تجريد را آزادي ما رونق است
زينت پيراهن عريان تني بالاي ماست
گر رسي جويا به کنه خويشتن، عارف شوي
باعث ايجاد عالم گوهر يکتاي ماست
***
دل و ستم ز کار افتاد از پرکاري چشمت
تنم لاغر چو مژگان است از بيماري چشمت
شدم آباد ويراني چو منظور تو گرديدم
خرابي را عمارت مي کند معماري چشمت
دل خون گشته ام را مي کشد بر خار مژگانش
نباشد بيش ازين با عاشقان دلداري چشمت
حذر اولي ز بدمستي که خنجر در کفش باشد
از آن ترسم که مژگانت نمايد ياري چشمت
زبان فهم نگه شايد به اين معني رسد جويا
نهان با دل ز مژگان است خنجر کاري چشمت
***
هر کس محروم از جواني است
دردي کش صاف زندگاني است
از ياد تو با نسيم آهم
بويي ز بهار نوجواني است
کس پي نبرد که قاتلم کيست
دل کشته ي غمزده ي نهاني است
با چشم کبود مي برد دل
آن چشم بلاي آسماني است
مغرور به چند روزه حسني
غافل شده اي که آنت آني است
لطفت آيا چه طور باشد
جور تو تمام مهرباني است
از دولت هندوان نخورد آب
روتي گو باش قحط پاني است
نگشود ز سينه عقده ي دل
پيکان توام که يار جاني است
جويا از دور چون بديدت
از لطف بگفت: که اين فلاني است
***
از گفتگو اشاره به دل آشناتر است
ابروي او ز چشم سيه خوش اداتر است
از شخص سايه مي گذرد ابتداي روز
زلفش ز قد در اول خوبي رساتر است
قمري چو عندليب گريان دريده نيست
نسبت به سرو قد، گل رو دلرباتر است
چون آفتاب، منت مشاطه کي کشد؟
بي خط و خال روي نکو با صفاتر است
سياره راست در دل شب جلوه ي دگر
با سرمه چشم شوخ بتان خوشنماتر است
پرورده ناز بسکه تو را در کنار شرم
در چشمم از نگاه تو مژگان رساتر است
جويا به سير باغ برد بوي گل مرا
يعني نگه زچشم به ما آشناتر است
***
شوخ و شنگي چون بت طناز من عالم نداشت
چون پريزاد من اين غمخانه يک آدم نداشت
در گرانجاني زحق بيگانه پاي کم نداشت
ورنه هرگز از کسي نخچير مطلب رم نداشت
از رياضت کرده ام بيماري دل را علاج
جز گداز خويش زخم شيشه ام مرهم نداشت
بود دايم دست اقبال جوانمردان بلند
بازوي پر قوت ارباب همت خم نداشت
سخت ديشب شيشه و پيمانه را برهم زدي
محتسب از حق نرنجي اينقدرها هم نداشت
کاوکاو عشق هر دم مي زند نقشي دگر
بود دل جويا نگين ساده اي تا غم نداشت
***
با بال شوق در چمن قدس طاير است
دل گر به راه بي خبريها مسافر است
دارد خطر ز موج نفس چون حباب جسم
در چار موجه کشتي تن از عناصر است
گشتم چو آينه همه جان از خيال دوست
جسمي که يافت رتبه ي ارواح نادر است
زنهار! روح شو، که به عالم، بقاي روح
مانند بي ثباتي اجسام ظاهر است
جويا شکور باش که در کيش اهل ديد
کفران نعمت آنکه کند پيشه، کافر است
***
دل که بزم عشقبازي را بسامان چيده است
شمع ها در هر طرف از داغ حرمان چيده است
مي تواند باعث احياي عالم شد دلت
گر گل فيض سحر چون مهر تابان چيده است
غنچه هم عرض بساط دردمندي مي دهد
ته به ته لخت دل خونين به دکان چيده است
خار در پيراهنش دست مکافات افکند
گر گل شمعي حريفي زين شبستان چيده است
شادي بي اختياري در گره دارد دلش
زين چمن هر کس به رنگ غنچه دامان چيده است
سرخ رو شد عاشق از پهلوي خوناب جگر
مجلس رنگيني از مال يتيمان چيده است
پيش اهل درد خون بيگناهي ريخته است
غافلي جويا گلي گر زين گلستان چيده است
***
بزم ارباب ريا را ساغري در کار نيست
زاهدان خشک را چشم تري در کار نيست
از گرانجاني است گر زاهد نشد محتاج مي
تيغه ي کهسار را روشنگري در کار نيست
هست چون بحر توکل سيرگه درويش را
کشتي اش را بادبان و لنگري در کار نيست
بر سرم منت منه گو سايه ي بال هما!
عاشق بي پا و سر را افسري در کار نيست
خال او در دلبري مستغني از حسن خط است
در شکست قلب عاشق لشکري در کار نيست
از سبکروحي توان رستن ز ننگ احتياج
در پريدن رنگ را بال و پري در کار نيست
غنچه اي هم زين چمن جويا نچيند همتم
نيستم بلبل مرا مشت زري در کار نيست
***
در زنگ ابر هر قدر آيينه هواست
چشم و دل صراحي و پيمانه را صفاست
روشن ز شمع بزم بود اهل ديد را
کاخر به چشم مي رود آنکس که خودنماست
خواهي به مدعا رسي از مدعا گذر
زشت است مدعاي تو گر ترک مدعاست
ناحق به خاک ريخته اي خون عيش را
قاضي ميان ما و تو اي محتسب، خداست!
جويا فريب چشم سخنگوي او مخور
کس از زبان آن مژه نشنيده است راست
***
شکست رنگ نگارم شد از شراب درست
که ناتمامي ماه است زآفتاب درست
به بزم باده پرستان منم که همچو حباب
سبوي خويش برون آورم ز آب درست
به رنگ و بوي جهان دل مده که گرديده است
نظام عالم امکان ز انقلاب درست
مرا عمارت حال خراب کن ساقي
شود شکست دلم از شراب ناب درست
به قصد زينت رو، رو به روي آينه شو!
که بي مقابله کي مي شود کتاب درست
به خويش پيچد از آنرو دل شکسته که شد
شکست زلف سياهش به پيچ و تاب درست
چنان کنند تغافل به کار ما جويا
که نشنويم ز کهسار هم جواب درست
***
ياد ايامي که جوش گل دلم را شاد داشت
با هزاران بود افغاني که صد فرياد داشت
مشق بيتابي رسانيدم ز فيض اضطراب
دل تپيدنها خواص سيلي استاد داشت
صورت او بسکه شب بر پرده هاي دل نگاشت
چشم از مژگان تو گويي خامه ي بهزاد داشت
زخمهاي سينه اش منت کش مرهم نشد
هر که همچون لاله بر دل داغ مادرزاد داشت
همچو موسيقار هر شب تا سحر جويا زغم
استخوان پهلوم يک يک جدا فرياد داشت
***
مهربانيهاي پنهان را مزاج کاين ازوست
خنده مستانه ي زخم دل خونين ازوست
چيده ام از بس گل نظاره زان گلزار حسن
پنچه ي مژگان مرا تا چاک دل رنگين ازوست
درد او با روي دلها مي کند مشتاطکي
زلف آهي هر کجا آشفته شد پرچين از اوست
صد چمن گل يادش از دل تا به مژگان چيده است
دامن صحرا ز اشکم دامن گلچين ازوست
چيست دل جويا چه باشد جان کز او دارم تيغ
دين از او دنيا از او اسلام از او آيين از اوست
***
بي او هجوم غم دل بي کينه را شکست
رنگم چنان شکست که آيينه را شکست
جانا بيا که صيد تو ترسم رها شود
مرغ دل از تپش، قفس سينه را شکست
از ما چو يافت خلعت عريان تني رواج
بازار گرم خرقه ي پشمينه را شکست
بگشود باز رو به حريفان لب جواب
امروز عهد بسته ي دوشينه را شکست
جويا پياله تکيه به فضل کريم خورد
بر سنگ کعبه توبه ي ديرينه را شکست
***
باغ خوش از سبزه و ز سنبل از آنهم خوشتر است
خوش بود رويت زخط و ز زلف پرخم خوشتر است
چون توان ديد از رخش چيند گل نظاره غير
حسن او در پرده گو من هم نبينم خوشتر است
از کتاب علم مي نوشي سه حرفم ماند ياد
بد بود بسيار خوش حد وسط کم خوشتر است
تنگ شد جا بر تمنا در دل از جوش غمم
جلوه گاه آرزو دلهاي بي غم خوشتر است
گوهر معني چو دريا ريخت جويا در کنار
از غزل گويان عالم پيش ما جم خوشتر است
***
ذوق درويشي ام از عالم اسباب بس است
شمع کافوري من پرتو مهتاب بس است
ساقي از حدت طبعم نه اي آگاه هنوز
تيغم و نيست مرا حاجت مي، آب بس است
گر به مطلب نرسم نيست ز دون همتي ام
شده ام طالب آن گوهر ناياب، بس است
حيف از آن ديده کز او قطره اشکي نچکد
باعث زينت دريا در سيراب بس است
روشن از پرتو عشق است چراغم جويا
بر سرم سايه ي آن مهر جهانتاب بس است
***
خط آزادي است دل را خط مرغوب لبت
ظاهر از عنوان بود مضمون مکتوب لبت
برگ گل را شور لبخندت گريبان چاک کرد
شد قيامت در چمن بر پا ز آشوب لبت
دل ترا با ماست، سهل است ار ستايي غير را
نيست چون مرغوب دل گو باش محبوب لبت
گشته تا صاحب نگين، لعل تو، خط و خال و زلف
جا به جا در کشور حسنند منصوب لبت
حسن رنگينت به دل جا کرده جويا را چو روح
مي دهد جان در بدنها نکته ي خوب لبت
***
در حقيقت مقصد جسم و مراد دل يکي است
ره نوردان طريق عشق را منزل يکي است
مايه دار از توشه ي عقبا نمايد خلق را
رتبه ي دست کريمان و کف سايل يکي است
هيچ از من تا رقيب بوالهوس نگذاشت فرق
کافر چشمت که در کيشش حق و باطل يکي است
دلنشين گردد گشايد ديده تا بر عارضش
واله او را که چون آيينه چشم و دل يکي است
تا ز خود جويا قدم بيرون نهم در مقصدم
عاشقان را در ز خود رفتن ره و منزل يکي است
***
هر کرا دل بي غبار کينه است
خشت ديوار تنش آيينه است
دل که پنهان در صفاي سينه است
پيچ و تابش جوهر آيينه است
باده ي جامم گداز دل بود
شيشه ي بزمم صفاي سينه است
از زمين در کاسه اش کرديم خاک
چرخ با ما دشمن ديرينه است
در کلاه معرفت پشميش نيست
هر که جويا خرقه اش پشمينه است
***
حسن حيرت آفرينش جلوه پيرايي گرفت
تا نقاب از پرده ي چشم تماشايي گرفت
بسته شد اشکم درون سينه چون در يتيم
بسکه از غربت دلم در کنج تنهايي گرفت
ديده واري توتيا برداشت از راهش نسيم
چشم صد گلزار نرگس نور بينايي گرفت
لب نيالايي به مي کز روز شد رسوايي دهر
صبحدم چون جام مهر از چرخ مينايي گرفت
باطن پيرمغان امروز با ساز و شراب
محتسب را بر سر بازار رسوايي گرفت
طبل شهرت از تپيدن هاي دل جويا زدم
لاله ي داغ نهانم رنگ رسوايي گرفت
***
پرده از کار تو بي باکي صهبا برداشت
کوه تمکين ترا زور مي از جا برداشت
کاش برداشتي از خواش دنيا دل را
آنکه بر دوش هوس بار تمنا برداشت
داده رم وحشت ما کوهکن و مجنون را
اين به کهسار شد و آن ره صحرا برداشت
نقش نعلين تجرد سزدش مهر منير
آنکه پا از سر دنيا چو مسيحا برداشت
کرده آزاد شب هجر تو فيض اشکم
زور اين سيل مرا سلسله از پا برداشت
ريگ صحراي نجف گرنه روان است چرا
در رهش آب حيات آبله پا برداشت
عشق جويا چو به تعمير خرابي پرداخت
طرح ويراني دلها ز دل ما برداشت
***
براي منصب خاشاک روبي نجف است
اگر بهم مژگان را هميشه جنگ صف است
زکشتزار دگر روزي اهل معني را
برات دانه ي ما بر قلمرو صدف است
نگاه شوخ تو غافل به سوي من افتد
فغان که تير خطاي ترا دلم هدف است
شکست آن در دندان ز بس رواج گهر
صدف به بحر ز افلاس سايل به کف است
فزود قدر زمعني شناس معني را
که رتبه ي سخن از قابليت ظرف است
به حضرت تو کسي را چه هم سري جويا
غلام قنبري و بر ملايکت شرف است
***
لب چو مينا بگشود انجمني خندان ساخت
بزم را نام خدا از سخني خندان ساخت
چرخ کس را ندهد خرمي از پهلوي خويش
صد دل غنچه شکست و چمني خندان ساخت
دل ابناي زمان را خبر از شادي نيست
همچو گل هر که بديدم دهني خندان ساخت
گشت از گريه فرح بخش چمن ابر بهار
باغ را از مژه بر هم زدني خندان ساخت
لاف اعجاز رسد پير مغان را جويا
دل آزرده ي مانند مني خندان ساخت
***
مي کند چشم تو تا بيخود ز ساغر گشته است
آنقدر مستي که مژگان هم از او برگشته است
در ره شوق تو از بس پر برون آورده است
نامه ام مستغني از بال کبوتر گشته است
کارهاي چرخ از بس بي نظام افتاده است
آسمانها گوييا اوراق ابتر گشته است
چون توانم گرد دل را منع کلفت از غمش
شيشه افلاک از آهم مکدر گشته است
چاره ي سرگشتگي ها را مجوي از آسمان
چون تو جويا او هم از بيچارگي سرگشته است
***
دشمن جان و تنش تاج زر است
هر که همچون شمع زرين افسر است
سبزه ي خط را دهد نشو و نما
داد از حسنت که دشمن پرور است
با خيال آن سر مژگان مرا
تکيه گاه ديده نوک خنجر است
کي شناسد کس شهيد ناز را
زخم تيغت را نشان ديگر است
پلک و مژگانم به راه شوق او
طائر نظاره را بال و پر است
کشتي دل را چو طوفاني شود
ذره اي صبري به از صد لنگر است
هم سري با تاجدارانش رواست
هر که جويا خاک پاي قنبر است
***
اضطرابم آتش رخسار او را دامن است
شمع گل از شعله ي آواز بلبل روشن است
تيغ اقبالش خورد بر ابر در پيکار نفس
هر کرا چون کوه پاي جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آيد زخويش
بر تن آزادگان سر تکمه ي پيراهن است
عيب پوشي عين بينايي است اهل ديد را
ظلمت شب سرمه ي بينش بچشم روزن است
بيخود از عالم به آساني کند قطع نظر
باده را در طبع ها تأثير آب آهن است
با گريبان نيست وحشت مشربان را الفتي
جامه ي عرياني صحرا سراپا دامن است
يک نظر سيرش نبينم بسکه از بيم سحر
ديده ام تا صبحدم جويا به روي روزن است
***
هر دلي آيينه دار صورت انديشه اي است
اين پري هر دم برنگ تازه اي در شيشه اي است
هر دم از عمر سبکسير تو قدري کم شود
آمد و رفت نفس در کندن جان تيشه اي است
بسکه از آهم مکدر شد هواي گلستان
هر رگ گل گوييا در خاک پنهان ريشه اي است
اينقدرها در پي آزار خاطرها مکوش
جان من دل در فضاي سينه شير بيشه اي است
اي که مي پرسي ز احوال دل جويا مپرس
دردمند عاشقي بيچاره اي غم پيشه اي است
***
وارستگي از خويش ترا رهبر فيض است
دلبستگي تست که قفل در فيض است
مانند نسيم سحري در ره شوقش
پرواز دل از سينه به بال و پر فيض است
از جوش صفا طعنه زن طور تجلي است
آن سينه که از ياد خدا مظهر فيض است
پيداست ز در باري بحرين دو چشمم
کز ياد کسي دل صدف گوهر فيض است
تا جلوه ي ديدار بود گرم تجلي
جويا به رخم ديده ي حيران در فيض است
***
دل که کارش با کريم افتاده در فرخندگي است
زانکه بيشک پيشه ي اهل کرم بخشندگي است
سربلندي اهل عالم را ز سر افکندگي است
باعث آزادي ارباب دنيا بندگي است
زنده ي جاويد سازد مرد را درد طلب
چون نفس در راه حق بگداخت آب زندگي است
مي دهد ديوانگي از حبس تکليف نجات
تا بود برجا گريبان تو طوق بندگي است
گلستان را نيست پيش عارضش رنگ قبول
گر فروزان است رخسار گل از شرمندگي است
مي توان از راست بازي گوي نيکويي ربود
باخته است آن کس که کار و پيشه اش با زندگي است
در حريم اهل دل جويا فنا را راه نيست
محرم اسرار حق را منصب پايندگي است
***
صفاي پيکرت آئينه دار مهتاب است
گل از رخ تو حيب و کنار مهتاب است
چمن چمن گل رنگ است بي تو در پرواز
بيا که موسم جوش بهار مهتاب است
بيا و جوش گلستان فيض را درياب
گل پياله به بزم بهار مهتاب است
به چشم کم منگر فيض ظلمت شب را
که نور ديده ي شب زنده دار مهتاب است
شبي شراب گل عيش چين ز جلوه ي ما
که آبي آمده بر روي کار مهتاب است
***
بيا که موسم جوش بهار ييلاق است
پياله گير که گل در کنار ييلاق است
چرا نهان بود از ديده ها به پرده ي غيب
اگر نه خلد برين شرمسار ييلاق است
در آن مقام که زاهد دم صلاح زند
پياله زن که هواي بهار ييلاق است
هواي برف و گل جام و سبزه ي ميناست
جهان به موسم دي در شمار ييلاق است
همين زند نه هوايش دم از روانبخشي
که آب حيوان در جويبار ييلاق است
نکوست موسم دي با وجود مي جويا
که جوش گل سبب اعتبار ييلاق است
***
ز وانمود پريشاني ام چو گل عار است
که مشت بسته چو غنچه هزار دينار است
ز مرد کار مجو جز ملايمت در خشم
که چين جوهر ابروي تيغ هموار است
خيال روي تو از بس به ديده صورت بست
به رنگ عکس ز آيينه ها نمودار است
به محفل تو سرش در کف نياز بود
دماغ هر که به رنگ پيا له سرشار است
بيار باده که فصل شکست توبه ي ماست
خط سياه تو ابر بهار رخسار است
مرا به بزم طلب از بلندي همت
چو برگ لاله زبان سر به مهر اظهار است
پر است بسکه دل از گرد کلفتم جويا
خيال يار در او همچو نقش ديوار است
***
حقپرستي پيش ما ترک تمنا کردن است
فرصت امروز صرف کار فردا کردن است
بهر شهرت گوشه گيريهاي ارباب ريا
خويش را چون بوي گل در پرده رسوا کردن است
در خمار باده استغنا زدن بر مي فروش
ناز بيجاي گدا بر اهل دنيا کردن است
ساختن با کنج تنهايي ز عزلت خويش را
بهر سير خلد امروزش مهيا کردن است
جستن از تنهاي خاکي پرتو اظهار حق
مهر را در ذره ي ناچيز پيدا کردن ا ست
دور بيني مي کند از عينک دل ديده اش
هر کرا امروز فکر کار فردا کردن است
هيچکس از خرقه پوشي تارک دنيا نشد
ترک خود کردن بر ما ترک دنيا کردن است
نشکفد هرگز به روي ما گل رخسار يار
بي دماغي کار او در کار جويا کردن است
***
طره ي مشکين چو جانان دسته بست
دل ز دود آه ريحان دسته بست
از دريدن در غمت دل غنچه وار
يک بغل چاک گريبان دسته بست
بسکه شب در اشکريزيها فشرد
چشم گريان خار مژگان دسته بست
ز آب و رنگ حسن او در آتشم
از گل داغ بهاران دسته بست
رفتي و گلهاي داغ سينه را
بي تو امشب رشته ي جان دسته بست
گريه تا سر کردن جويا ديده ام
داغ دل گلهاي خندان دسته بست
***
بسکه سر در صيدگاهش بر زمين افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبين افتاده است
پيش ما باشد يکي پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمين افتاده است
حلقه هاي دامنش از مژگان برگرديده است
صيد دل را آنکه در فکر کمين افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پايش آفتابي بر زمين افتاده است
روشن است از توتياي گرد غربت ديده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبين افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پي آن نازنين افتاده است
برنخيزد بعد از اين جويا غبار از خاک هند
بسکه آب روي مردان بر زمين افتاده است
***
در توبه کوش، توبه حصار سلامت است
سيلاب خرمن گنه اشک ندامت است
از شب توان گرفت مکافات روز را
روزي که نيست شب ز پي او قيامت است
صبر گرانرکاب دهد نفس را شکست
نصرت هميشه در قدم استقامت است
سرو سهي است سايه ي بالاي او، ولي
بر خاک ره فتاده ي آن سرو قامت است
از سرزنش زياده شود غفلت عوام
بالين خواب خلق ز سنگ ملامت است
بي رخصت رقيب به وصلش نمي رسم
چون ديدن بهشت که بعد از قيامت است
جويا ز جور نفس اگر خواهي ايمني
از خود بپوش چشم که حصن سلامت است
***
هيچ اثر از پختگي ها با زبان معلوم نيست
اين ثمر را بسکه خام است استخوان معلوم نيست
از دلايل راه حق چون رشته ي گوهر گم است
جاده ي اين ره ز بس سنگ نشان معلوم نيست
اهل حق را خصمي گردون نباشد در نظر
بازوي پر زور را زور کمان معلوم نيست
هرزه گويان را سزد با بي کمالان احتياط
زشتي آواز بر گوش گران معلوم نيست
ديده بگشا! موي را با آن ميان نسبت مده
زآنکه مو معلوم و آن موي ميان معلوم نيست
گردش گردون به دست قدرت پيرم علي است
بر مراد من نگردد آسمان؟ معلوم نيست!
از هنر فيضي نمي يابند ارباب هنر
لذت گفتار جويا بر زبان معلوم نيست
***
دل که از بالاي چشمت در گناه افتاده است
يوسفي از پهلوي اخوان به چاه افتاده است
بر فلک آهي که امشب برق جولان گشته بود
کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است
سايه ي ابروست بر پشت لب ميگون يار
يا غبار سرمه زان چشم سياه افتاده است
مي توان دريافت داغ خواري روي طلب
زين کلف هايي که بر رخسار ماه افتاده است
صدمه ي بال و پرش تا پلک و مژگان مهر شد
بر رخت در اضطراب از بس نگاه افتاده است
جلوه ي رفتار او را تا تصور کرده ام
خون دل از ديده ام جويا به راه افتاده است
***
تا سر ما کشتگان آن تندخو بر کف گرفت
شد چنان سرخوش که پنداري کدو بر کف گرفت
آب گردد بسکه از شرم صفاي عارضش
دست از آن آئينه مي شويم که او بر کف گرفت
گفت ازين مو هم فزون تر عاقبت کاهد تنت
وقت گفتن تار زلف آن جعد مو بر کف گرفت
سير دارد گلشن رخساره اش از عکس جام
تا گل پيمانه آن آئينه رو بر کف گرفت
ساغر پيمانه کي بر آتشم آبي زند
بعد از اين بايد مرا جويا سبو بر کف گرفت
***
نهادي بر دلم اي نازنين دست
ازين دست است احوالم ازين دست
سرت درد خمار مي مبيناد
مبادا تکيه گاه آن چنين دست
بود چون غنچه ي نارسته از شاخ
ترا پنهان ميان آستين دست
چه باشد دل گرم از سينه بربود
بتابد پنجه ي خورشيد اين دست
بعينه پنجه ي خورشيد صبح است
برآرد چون زجيب آن نازنين است
***
از رفتنش به خاک چمن تا کمر نشست
گلشن ز جوش لاله به خون جگر نشست
رنگ پريده ام چو ز شرم رخت گداخت
شبنم شد و به عارض گلبرگ تر نشست
از آب آهن است سرشکم برنده تر
در سينه بسکه زان مژه ام نيشتر نشست
در جوش لاله جلوه طراز است سرو باغ
يا از غم قد تو به خون تا کمر نشست
نزديکتر به خلوت او هر قدر شديم
جويا توان و صبر ز ما دورتر نشست
***
غافل از حق گر باو شد جام مي هشيار نيست
باز باشد ديده ي نرگس ولي بيدار نيست
از رياضت در گداز دل چو پا قايم کني
همچو شمعت هيچ باک از کسوت زرتار نيست
شکوه ي دنيا، دليل حب دنياي تو بس
با بد و نيک جهان جز طالبش را کار نيست
تندخو سرکش شود ز آميزش اهل نفاق
هيچ مهميزي سمند شعله را چون خار نيست
غافلان در زندگي بينند دنيا را به خواب
هر که پوشيده است چشم از کار حق بيدار نيست
صاف باطن را نباشد بي اثر آه سحر
کج رود تير تفنگ گر از درون هموار نيست
دست و پا در کار دنيا هر که در باطن زند
هيچ کم جويا در ارباب ريا از مار نيست
***
مانده در جهل مرکب آنکه لوحش ساده است
تيره بودن لازم چشم سفيد افتاده است
وصل باشد لازمش حرمان، که گرديده سفيد
چشم روزن تا به روي صبحدم افتاده است
بزم مي دانند سربازان همت رزم را
پيش ما شمشير خون آلود موج باده است
چشم او پر دل چرا نبود پي خون ريز خلق
هر که را ديديم در عالم به او دل داده است
باشد از بس رفته ام در بزم حيراني ز خويش
صفحه ي تصوير من هر جا که لوح ساده است
چشمش از مژگان دو ترکش بسته جويا خير باد!
ترک بي باکي سيه مستي به جنگ آماده است
***
هست آنچه از زبان تو بيگانه نام ماست
چيزي که نيست محرم گوشت پيام ماست
لبهاي آن صنم به دو عالم برابر است
منت خداي را که دو عالم به کام ماست
عشقي به طاق ابروت از دور مي زنيم
هندوي رام چشم ترا رام رام ماست
آگه نه اي ز حال اسيران نبرده را
پاي دلت به حلقه ي چشمي که دام ماست
لبريز مهر ساقي کوثر بود دلم
شکر خدا که صاف محبت به جام ماست
ماييم از سگان در مرتضي علي
شير درنده فلک امروز رام ماست
نواب ما زفتح تبت کامياب شد
جويا هزار شکر که دنيا به کام ماست
***
نه همين نرگس زچشم مي پرستش جام يافت
سرو هم از نخل قدش خلعت اندام يافت
ماند در دل اضطراب عشقم آخر برقرار
چون رگ گل موج مي در ساغرم آرام يافت
مدتي چون ماه نو از غم دل خود خورده است
هر که از گردون لب ناني به صد ابرام يافت
پرده هاي چشم او از جوش حيرت خشک ماند
رخصت نظاره ات تا ديده ي بادام يافت
داد گل را رنگ و مي را نشئه، مينا را شراب
از لبش در خورد استعداد هر کس کام يافت
از تواند اهل چمن هر يک به انعامي نهال
غنچه بو، گل رنگ، نرگس جام و سرو اندام يافت
کوه تمکينش چو جويا سايه بر دريا فکند
جوهر آيينه ي موجش ز بس آرام يافت
***
جان چيست؟ عمر من که نيارم از آن گذشت
نتوان گذشت از تو ز جان مي توان گذشت
بي طالعي نگر که به گوشش نمي رسد
با آنکه شور ناله ام از آسمان گذشت
از آبگينه تير ترازو نمي شود
چون از دلم خدنگ تو ابر و کمان گذشت
نتوان گذشت از کمر تابدار يار
زلفش به حيرتم که چسان زان ميان گذشت
مردانه پشت پاي به افلاک مي زنم
رستم کسي بود که از اين هفت خوان گذشت
گويم اگر به کوه نيارد جواب داد
از ضعف آنچه به تو به اين ناتوان گذشت
جويا به طور طالب آمل غزلسراست
صيت سخنوريش ز مازندران گذشت
***
همتم کم نتواند برداشت
دولت جم نتواند برداشت
گر دو تا نيست قدم از ضعف است
قامتم خم نتواند برداشت
هر قدر راندم از جا نروم
رام او رم نتواند برداشت
چون دهم شرح سرشک افشاني
نامه ام نم نتواند برداشت
حيف بر چرخ که با اين تن و توش
از دلي غم نتواند برداشت
آنچه در ديده ز دل جويا ريخت
ساغر جم نتواند برداشت
***
گلشن در اين بهار نه تنها شکفته است
کهسار و شهر و بيشه و صحرا شکفته است
شکر خدا که باز ز فيض بهار دهر
از بس شکفته تا به دل ما شکفته است
با صد هن چرا نزن خنده بر چمن
دل را که غنچه هاي تمنا شکفته است
يک گل براي زينت اين نه چمن بس است
دنياست گلستان چو دل ما شکفته است
از خنده هاي خشک مجو انبساط دل
جام تهي ز باده گل ناشکفته است
عالم تمام يک دهن خنده شد چو گل
جويا ز بس سراسر دنيا شکفته است
***
گرنه اشک از ديده در هجران يار افتاده است
گوهر است اما زچشم اعتبار افتاده است
دوختم تا چشم خواهش بر گل رخسار يار
بخيه ي رسوايي ام بر روي کار افتاده است
نقش پا در اضطراب از شوخي رفتار اوست
يا دل است اين کز پي او بي قرار افتاده است
شکر کز بيداد چشم او چنين افتاده ام
واي بر بي طالعي کز چشم يار افتاده است
مي نمايد تيغ مژگان تو لنگردار تر
باده پيما باش چشمت در خمار افتاده است
بيشتر بي طاقتم جويا ز ياد آن کمر
اشک حسرت زان ميانم بر کنار افتاده است
***
قباي پاره نصيبش زچرخ مينايي است
هميشه هرکه چو گل در پي خودآرايي است
بغير من به خيال کسي گذار مکن
به سير خلوت دلها مرو که رسوايي است
ز حسن کامل آن دلربايي چار ابرو
کدام دل که نه در چارسوي رسوايي است
زکوة جلوه مپندار سايه بر خاکم
ترا که موسم جوش بهار رعنايي است
به غير خون جگر خلق را نمي ريزد
ميي به ساغر دل تا سپهر مينايي است
***
شد شباب و جسم غم فرسوده با ما مانده است
شاه رفت و گردي از دنبال برجا مانده است
تا اثر در روزگار از کوه و صحرا مانده است
بر زبانها شهرت شيرين و ليلا مانده است
لاله در صحرا نشان از حال مجنون مي دهد
در جهان آوازه اش زين طبل سودا مانده است
دست لطف ساقي کوثر مگر بگشايدش
نامه ي دل سر به مهر آرزوها مانده است
رشته ي بال و پر او قوت ضعف من است
رنگ رويم گر شب وصل تو برجا مانده است
بر زمين ريزد سرشکم رنگ گلزار بهشت
بسکه در دل زان گل رويم تمنا مانده است
گردباد از صورت احوال مجنون گرده اي است
يک خلف زان دودمان جويا به صحرا مانده است
***
سرتاسر آفاق به فرمان خط اوست
دور فلک از حلقه بگوشان خط اوست
در شيشه پري کرد نهان جوش صفايش
رخ آينه ي جلوه ي پنهان خط اوست
دل را که به زنجير کشد سبزه ي لعلش
يک مطلع برجسته ي ديوان خط اوست
تنها نه ز خط لعل لبش يافته زينت
ياقوت هم از حلقه بگوشان خط اوست
بي سبزه ي خط هست لبش باده ي نارس
جويا سر صد زلف بقربان خط اوست
***
دور از تو هر لبي که مي ناب خورده است
لب نيست لختي از دل خوناب خورده است
اشکم ز ديده ي بيضه ي طوطي فرو چکد
زان حسن سبزه بسکه دلم آب خورده است
ننشست نيم لحظه به بزمم قدح ز دور
مي همتم به ساغر گرداب خورده است
مرغابي سرشک جهد چون نگه ز چشم
گويي که طبل از دل بيتاب خورده است
از پيچ و تاب رشته ي عمرم عجب مدار
با موي آن کمر ز ازل تاب خورده است
ريزم گلاب ناب زمژگان بجاي اشک
جويا دلم از آن گل رو آب خورده است
***
دل به غير از باده زار و ناتوان افتاده است
چاره ي کارش همين آتش به جان افتاده است
تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است
همچو ميناي مي اش آتش به جان افتاده است
هر کرا نبود به رنگ ماه از دريوزه عار
طشت رسوايي زبام آسمان افتاده است
بلبل نطقم زجوش حيرت نور رخش
همچو شمع صبحگاهي از زبان افتاده است
با همه اعضا دود چون سايه از دنبال او
آهويي کز تير آن ابر و کمان افتاده است
گر به لطف از خاک برگيرد شود نخل بهشت
سايه اي کز قد آن سرو روان افتاده است
ناوک دلدوز او جويا نشانش چون نساخت
همچو شمعم آتش اندر استخوان افتاده است
***
چشمت که ز خون ما شرابي است
دايم پي خان و مان خرابي است
روي تو چو آفتاب پرنور
لعلت گل قند آفتابي است
محو خط تست چشم مستت
اين کافر گوييا کتابي است
امروز لباس شاهد مي
از شيشه ي بزم او گلابي است
در عين ظهور، روي مستور
پنهان به نقاب بي حجابي است
از پلک دو چشم تر به رويم
گويي که رباعي سحابي است
***
همين نه لاله به داغ تو اي سمنبر سوخت
به باغ غنچه ي گل چون فتيله عنبر سوخت
زجلوه اي که نمود آفتاب ديدارت
در آينه چون پر و بال برق جوهر سوخت
اگرچه يافته صد خلعت گداز تنم
چو شمع آتش شوق تو بازم از سر سوخت
کسي که گرم رو راه نيستي گرديد
گداخت شمع صفت بال سعيش و پر سوخت
بيا به باغ که بيم از نگاه نرگس نيست
سپند چشم بدت لاله تا به مجمر سوخت
زشرح نامه ي پرسوز خود مگو جويا
همين بس است که بال و پر کبوتر سوخت
***
همين نه لعل ترا معجز دم عيساست
ز رويت آينه را جلوه ي يد بيضاست
چه دولتي است که در عشق بشکند رنگي
به دستم آينه از عکس خويش خشت طلاست
کسي که در غم عشقت ضعيف شد، داند
که رنگ چهره گرانخيزتر ز رنگ حناست
فزون ز لذت بيداد دولتي نبود
مرا که بر سر شمشير جور بال هماست
به دور حسن تو ديديم کوه و صحرا را
کدام سر که نه مانند لاله اش سوداست
مراد دل زکسي جوي بعد ازين جويا
که دست همتش از جمله دستها بالاست
***
در تماشاي رخت تاب و توان از ما نيست
در ره شوق به جان تو که جان از نيست
موج را صورت هستي نبود جز دريا
دل مسافر چو شد از سينه زبان از ما نيست
غير يک بوسه نداريم تمنا زان لعل
آن دو لب نيست گر از ما دو جهان از ما نيست
شمع را شعله زخاموشي جاويد رهاند
گر نباشد سخن عشق زبان از ما نيست
پا به دامان قناعت به توکل بنشين
رفته هر کس ز پي سود و زيان از ما نيست
***
هر غنچه به گلشن دل مأيوس بهار است
هر برگ که بيني کف افسوس بهار است
باد سحري بسکه بر او برگ گل افشاند
هر سرو به بستان دم طاووس بهار است
بگشا رخ و بر باده مده عرض چمن را
پرده به رخت پرده ي ناموس بهار است
رنگين شده از بسکه ز عکس گل و سوسن
هر موج هوا شهپر طاووس بهار است
هر غنچه که گل گشته سراپا لب خواهش
جويا مگر آماده ي پابوس بهار است
***
باز در جيب و کنارم همه خون ريخته است
اشک، دل را مگر از ديده برون ريخته است
بلدي در ره رفتن زخودم حاجت نيست
همه جا لخت دل افتاده و خون ريخته است
چرخ هم بي سرو پا گرد ره سودا شد
تا فلک بر سر هم بسکه جنون ريخته است
مارهاي سيه زلف به خود مي پيچد
تا خط پشت لبت رنگ فسون ريخته است
خالي از خويش شدم در دم نظاره ي او
شمع سانم نگه از ديده برون ريخته است
***
تا تو رفتي صحن گلشن کشت آفت ديده است
نکهت گل در هوا ابري زهم پاشيده است
گرنه طاق ابرو مردانه اش را ديده است
از خجالت خويش را محراب چون دزديده است
شيشه ي افلاک ترسم بيند آسيب شکست
بسکه از بويش هوا بر خويشتن باليده است
گر سياهي از سر داغم نيفتد دور نيست
تخم اين گل خال او در سينه ام پاشيده است
شد غبار خاطر آخر خاک ما غمديدگان
جاي دارم در دل او تا زمن رنجيده است
هرگز از شادي نمي آيد لب زخمم بهم
تا دهن غنچه ي پيکان او بوسيده است
از گريبان غنچه سان جويا نيارد سر برون
عکس رخسار تو در آيينه ي دل ديده است
***
کوکب به فلک زآتش پنهان که جسته است؟
اين مشت شرر از دل سوزان که جسته است؟
از دل نشنيديم بجز رايحه ي درد
اين قطره ي خون از سر مژگان که جسته است؟
تا دامن محشر ز تک و تاز نماند
اين گوي فلک از خم چوگان که جسته است؟
هر ذره ي ناچيز از او طور تجلي است
اين روشني از شمع شبستان که جسته است؟
از پرتو او هر مژه ام شد رگ برقي
اين کوکب روشن زگريبان که جسته است؟
خاکستر آيينه ي دلهاي سياه است
اين گرد ندانم که زدامان که جسته است؟
افروخته جويا زنگه بزم دو عالم
اين برق ز ابر صف مژگان که جسته است؟
***
چسبيده بهم گرچه لب از شهد نکاتت
دل خون شده بي گفت و شنود از حرکاتت
عمر ابدي در گروه کشتن نفس است
اين کشته تواند شدن اکسير حياتت
ز آب در دندان تو هنگام تبسم
ترسم بگدازد لبک همچو نباتت
خوش باش! به دل داري اگر داغ غم عشق
زينت به سجل يافته منشور نجاتت
در عشق به انجام رسد کار تو جويا
چون شمع گر از جا نرود پاي ثباتت
***
چه دور گر به زبان تو دل موافق نيست
که صبح نيز در اين روزگار صادق نيست
دوا به درد کنيدم که در طبيعت دل
هواي کشور آسودگي موافق نيست
هميشه سيلي جورم نواخت بر رخ دل
فغان که آن صنم دل نواز مشفق نيست
فغان اهل محبت ز درد بي دردي است
بنالد آنکه ز بيداد عشق، عاشق نيست
ز زلف وعده ي تاري نموده اي دوشم
خلاف عهد سر مويي از تو لايق نيست
فروغ صدق ز سيماي او مجو جويا
چو شمع آنکه زبان با دلش موافق نيست
***
سوختن شمع شبستان زمن آموخته است
گل ز رخسار تو افروختن آموخته است
در هواي تو سبک سيرتر از بوي گلي م
به غريبي دل ما در وطن آموخته است
بر زمين ساغر سرشار به کف غلطيدن
مست لايعقل من از چمن آموخته است
نيست بي فايده در پيش تو استادن سرو
از تو دامن به ميان برزدن آموخته است
پيش از ايجاد جهان بي سر و پا مي گشتيم
آسمان بيهوده گردي ز من آموخته است
بي تکلف ز شکر ريزي صائب جويا
طوطي نطق تو طرز سخن آموخته است
***
به چشم اهل دل آن اشک اعتبار نداشت
که لخت لخت جگر را به روي کار نداشت
کدام شمع در اين تيره خاکدان افروخت
که تا سحر به رهش چشم انتظار نداشت
مپرس حاد دل تيره ام که از دم صبح
کدام روز که اين آينه غبار نداشت
ز سرو و سوسن و گل داد خودنمايي داد
خوش آب و رنگ تري از تو نوبهار نداشت
به کوه و دشت و چمن طرح سير افکندم
گلي به رنگ تو امروز روزگار نداشت
نهال آنکه بشد از گداز تن سيراب
چو نخل شمع بجز شعله برگ و بار نداشت
جميله بود عروس جهان ولي جويا
به چشم اهل نظر رنگ اعتبار نداشت
***
زان لب که نوشداروي جانهاي خسته است
يک بوسه موميايي اين دلشکسته است
تا جلوه اي ز صحن چمن رخت بسته است
چشمي است داغ لاله که در خون نشسته است
شادي در اين زمانه نباشد جدا زغم
هر غنچه اي که مي شکفد دلشکسته است
از سير چارباغ چه طرف بست
آن را که غم به سينه مربع نشسته است
رفت از فراق سرو تو موزوني ام زطبع
از خاطرم غزال غزل بي تو جسته است
با آنکه از صفاي بناگوشت آگه است
چندين گهر براي چه بر خويش بسته است
کي عقده ي دلم بگشايد ز سير باغ
دستي است گل که حسن تو برچوب بسته است
هرگز نگاه لطف، ز جويا مگير باز
پيرو خميده قد و نزار است و خسته است
***
اشک حسرت روشني افزاي چشم تر بس است
آبداري شمع خلوتخانه ي گوهر بس است
دست و بازو زيب مردان هنر پرور بس است
باغ رنگين جلوه ي طاووس بال و پر بس است
بيش از اين آيينه از رشک صفايت چون کند
اينکه دندان بر جگر افشرده از جوهر بس است
هر کجا قامت برافروزد قيامت قايم است
زلف بر هم خورده ي او شورش محشر بس است
بار کسوت برنتابد از نزاکت حسن هند
پرنيان اخگر تابنده خاکستر بس است
در پناه عجز از جور حوادث ايمنم
صيد را جويا نگهبان پهلوي لاغر بس است
***
از روي نو خط تو دل زار من شکفت
چون نشکفد که سبزه دميد و چمن شکفت
برداشت زلف را زبناگوش او نسيم
در باغ آروزي دل ياسمن شکفت
بي او دلش زغنچه پر از خون حسرت است
از خنده ي گل ارچه چمن را دهن شکفت
فانوس سان زپهلوي يادش که در دل است
گلهاي نور باطنم از پيرهن شکفت
جويا گل هميشه بهار است تا به حشر
هر دل کز آبياري فکر سخن شکفت
جويا غنيمت است، تو هم دلشکفته باش!
کامد بهار و غنچه دميد و چمن شکفت
***
تنها نه قلب دل نگه او شکسته است
بازار خوش نگاهي آهو شکسته است
در باغ بهر مشق ستم هر بنفشه اي
پيش خط سياه تو زانو شکسته است
از بس سياه مستي نازش زخود ربود
آن چشم را زبان سخنگو شکسته است
امروز محتسب نه به مي متهم شده است
اين کاسه بارها به سر او شکسته است
چون ديدنش توان که زهر تاب آن کمر
در ديده ي نظارگيان مو شکسته است
قلب هزار دل شکند با اشاره اي
طرف کلاه ناز بر ابرو شکسته است
امروز باز تا چه شنيدي، چه ديده اي؟
جويا چه شد که رنگ تو بر رو شکسته است
***
پيوسته ذوق باده چو خون در دل من است
گويي ز صاف و درد مي آب و گل من است
از تخم عشق يار که در سينه کاشتم
برداشتن دل از دو جهان حاصل من است
افتادگي است مقصد صحرا نورد عشق
واماندگي به راه طلب منزل من است
از ميل خاطري که به آن دلربا مراست
دانسته ام که خاطر او مايل من است
محراب بندگي است شهيدان عشق را
اين تيغ کج که در کمر قاتل من است
بيتابي ام چو گرد زمين را به ياد داد
اين طور بال و پر زدن بسمل من است
عاشق که با خود است به غربت فتاده است
از خود به هر طرف که روم منزل من است
دريا به خاک ره نفشاند گهر به مفت
اين اختراع ديده ي دريا دل من است
آن قطره خون سوخته کز کبرياي عشق
قلزم خروش آمده جويا، دل من است
***
درويشيم به حشمت دارا برابر است
فقرم به پادشاهي دنيا برابر ا ست
آنجا که عشق شور به بحر دل افکند
يک قطره ي سرشک به دريا برابر است
وحشت مرا به عالم ديگر فکنده است
گمنامي ام به شهرت عنقا برابر است
دون همتي که سرکشي اش مي خلد به دل
در پيش ما به خار کف پا برابر است
ما خلق خوش به شاهي عالم نمي دهيم
اين گوشه ي بهشت به دنيا برابر است
جويا به آرزو نرسد در جهان کسي
عمرش اگر به طول تمنا برابر است
***
دل افروخته را آفت افسردن نيست
هر کرا زنده به عشق است غم مردن نيست
کرد گردآوري خود دلم از پهلوي صبر
کار گرداب به جز گريه فرو خوردن نيست
بر جگر گوشه ي دل داغ اسيري مپسند
ستمي سخت تر از معني کس بردن نيست
اين بساطي که زاميد فروچيده دلت
پيش ارباب نظر قابل گستردن نيست
هوسم دست به پستان تو يکبار نيافت
اين اناريست که در پنجه افشردن نيست
غافلان را نبود فکر مآلي جويا
گل تصوير در انديشه ي پژمردن نيست
***
اين ماه چارده که ترا در برابر است
حقا که پيش روي تو نادر برابر است
افشاي عيب خود نکني روبروي خلق
چون معصيت کني که خدا در برابر است؟
آيينه خانه اي است جهان موسم بهار
هر سو که نگريم هوا در برابر است
اي حق طلب ز دامن حيدر مدار دست
آيينه ي خداي نما در برابر است
آن دولتي که در طلبش عمرها گذشت
جويا هزار شکر مرا در برابر است
***
رهزن دين و دلم آن نرگس جادو بس است
تير روي ترکش مژگان نگاه او بس است
چشم من بر ما ضعيفان ناز آن ابرو بس است
با کمان سختي به قدر قوت بازو بس است
دل شود بيتاب تر از مهربانيهاي يار
برق خرمن سوز طاقت روي گرم او بس است
مي کند تسخير عالم تيغ بي زنهار عجز
از خم بازو مرا شمشير چون ابرو بس است
يافتن بتوان به فکر آن معني باريک را
عينک ارباب ديد آيينه ي زانو بس است
نفرت محراب از اين مردم نخواهد حجتي
اينکه دزديده ست از اهل ريا پهلو بس است
مي توان داد سخن سنجي ز فيض فکر داد
طوطي نطق ترا آيينه ي زانو بس است
گو نباشد با گل و سوسن زبان وصف يار
سرو باغ انگشت حيرت بر لب هر جو بس است
ما زلطف يار زين پس با عتابش ساختيم
شمع خلوتخانه ي دل گرمي آن خو بس است
دست گيري اهل همت را نباشد جز کرم
مرد را حرز جوادي قوت بازو بس است
چون بر انگيزد جمالش لشکر خط را زجاي
بهر تسخير تو جويا تيغ آن ابرو بس است
***
هر که او با قامت خم گشته غافل خفته است
بي خبر در سايه ي ديوار مايل خفته است
گر سرپايي زني با دست بخشش فرصت است
دولت بيدار در دامان سايل خفته است
شاهد مست خيالش ز اول شب تا سحر
همچو بوي غنچه ام در خلوت دل خفته است
سير عالم مي کند از فيض بيداري دلش
پاي سعي هر که در دامن منزل خفته است
نيست غير از سحرکاري چشم خواب آلود را
کشته جويا خلق عالم را و قاتل خفته است
***
کوکب بخت سيه روزان مدام افسرده است
خال بر رخساره ي سبزان چراغ مرده است
بسکه مي پيچد به خود از تيره روزيهاي من
شام هجران سايه ي آن زلف برهم خورده است
سرود نوخيز تو تا بيرون خراميد از چمن
برگ برگ غنچه اش لخت دل آزرده است
ظاهرا از روزن آيينه خود را ديده اي
يا ز رويت رنگ سيلاب طراوت برده است
قدرت آن کو که بردارم نگه از عارضش
بسکه بر رخسار او از شوق پا افشرده است
مخزن اسرار يزدان را شده گنجينه دار
در جهان هر کسي دلي جويا به دست آورده است
***
لعلت مرا به کام دل آب حيات ريخت
گويي خدا ز شيره ي جان اين نبات ريخت
هنگامه ساز صد چو زليخا و يوسف است
ته جرعه اي که حسن تو بر کاينات ريخت
نام خدا، لبت رگ ابري است درفشان
از بس گهر زلعل تو حسن نکات ريخت
هندوي چشم شوخ تو از سرخي خمار
امروز رنگ ميکده در سومنات ريخت
از حسن سير مايه مرا در سبوي دل
جويا مي نگاه به قصد زکات ريخت
***
تا نقاب از عارض آن سرو چمن پيرا گرفت
لاله از شرم رخ لعلش ره صحرا گرفت
جلوه گر ز آيينه ي نقصان شود حسن کمال
تا به سروستان شدي کار قدت بالا گرفت
در فغان چون کوهسار آمد ز درد ناله ام
پنجه ي بيداد دل تا دامت صحرا گرفت
دانه ياقوت مي ريزد سرشک از ديده اش
هر که کام دل از آن لعل قدح پيما گرفت
تا نسيم آورد بوي ليلي ما را به دشت
گل چو نقش پا به پيشاني ره صحرا گرفت
انبساط خاطرت را غنچه سان آماده باش
گر دلت امروز از انديشه ي فردا گرفت
بسکه از پا تا سرش جويا دو رنگي ظاهر است
سرو قدش باج از شاخ گل رعنا گرفت
***
خامشي با وضع شوخ آن صنم پيوسته است
با لبش از جوش شيريني بهم پيوسته است
حلقه هاي چشم ارباب نظر با يکدگر
در سر کوي تو چون نقش قدم پيوسته است
شد ترا از گريه ام چشم ترحم اشکريز
روز باران سرشکم نم به نم پيوسته است
***
صبحدم خار چمن دامان آن دلجو گرفت
تا ز روي و موي او گل فيض رنگ و بو گرفت
يافتم راه فنا را همچو شمع صبحدم
جبهه ي انديشه ام تا جاي بر زانو گرفت
قطره ي اشکم چو گوهر بسته مي ريزد زچشم
بسکه دل از سردمهريهاي آن بدخو گرفت
يک سر مو کم نکرد از دلرباييهاي يار
خط مگر سرمشق پيچ و تاب از آن گيسو گرفت
هر کرا در خورد استعداد جايي داده اند
لاله صحرا، گل چمن، سنبل کنار جو گرفت
روي آن آيينه رو مي گيرد از ما بيدلان
با وجود آنکه کي آيينه از کس رو گرفت
چشم او، آيين ترکان، زلف، کيش هندوان
مذهب آتش پرستان خال روي او گرفت
اشک چون از دل جدا شد بر کنار ما نشست
طفل بي مادر به پيش هر که آمد خو گرفت
گوشه گيري را رسانيده به معراج قبول
تا دل آواره جويا گوشه ي ابرو گرفت
***
هيچگه بي پيچ و تاب اين جسم غم فرسوده نيست
رشته ي جانم رنگ خواب ار شود آسوده نيست
حيف بر تن گر نه چون فانوس دارد سوز عشق
واي بر دل گر به رنگ غنچه خون آلوده نيست
اضطرابي هست در طالع، دل از کف داده را
بخت ما سرگشتگان در خواب هم آسوده نيست
ساخت همت فارغ از درد سر محتاجي ام
جبهه ام جويا ز صندل چون هلال اندوده نيست
***
خوش است بوسه بر آن لعل خط دميده خوش است
بلي حلاوت شفتالوي رسيده خوش است
پيام لاله پي منع گريه ام اين بود
که اشک سوخته بر خون دل چکيده خوش است
عجب که دل پي آرام مضطرب باشد
در اضطراب چو سيماب آرميده خوش است
منال از غم پيري که چون کمان جويا
به برکشيدن او با قد خميده خوش است
***
به آب و تاب حسنش عشقباز است
دلم چون شمع در سوز و گداز است
دل تنگ از تماشايش گشاديد
نگاه ما کليد قفل راز است
نمايد آب و تاب حسن او را
شکست رنگ ما آيينه ساز است
خيالي در برم دوش آتش افروخت
هنوزم شيشه ي دل در گداز است
***
تا چمن از جلوه ات رشک جنان گرديده است
برگ برگ غنچه در وصفت زبان گرديده است
شد پس از مردن غبارم سرمه ي آوازها
بسکه در هر ذره ام رازي نهان گرديده است
بر سر خاکم هما کسب سعادت مي کند
استخوانم تا خدنگت را نشان گرديده است
سرخرويي را مهيا همچو برگ غنچه باش
گر ترا جويا يکي با دل زبان گرديده است
***
رفتن از خويش به يادش سفر مردان است
وادي بي خبري رهگذر مردان است
تيغ صاحب جگران است بريدن زجهان
چشم بستن ز دو عالم سپر مردان است
ناز بر زندگي خضر کند کشته ي عشق
هر که سر باخت در اين راه سر مردان است
اضطرابم به ره وادي مقصود رساند
طپش دل ز غمش بال و پر مردان ا ست
***
چرخ خاکستري از آتش سوداي من است
وسعت آباد جهان گوشه ي صحراي من است
فيض باطن سبب زينت ظاهر باشد
چاک دل غنچه صفت زيب سراپاي من است
طرفه انداز خرامي است ترا فرش رهت
تا نظر کار کند چشم تمناي من است
نبض بيمار صفت در ره شوقش جويا
جاده گرم طپش از گرمرويهاي من است
***
شد دعاي ناتوانان تا اجابت گاه راست
با کمان قامت خم رفت تير آه راست
کي برند از مسلک حق فيض ارباب نفاق
مار کج کج مي رود هر چند باشد راه راست
نور روي آفتاب من کم از خورشيد نيست
کي توان ديدن سوي آن رشک مهر و ماه راست
چون توان ديدن ز دست اندازي باد صبا
بر رخش گه کج شود زلف سياه و گاه راست
از چشم ترم مردمک آهي شد و برخاست
مژگان زغمت دود سياهي شد و برخاست
اي مهر لقا هر که ترا ديد چو شبنم
از هستي خود محو نگاهي شد و برخاست
چون چشم حباب آنکه ترا نيم نظر ديد
از هستي موهوم خود آهي شد و برخاست
چون آينه جويا همه تن محو جمالم
هر مو به تنم مد نگاهي شد و برخاست
***
از آن، شکفتگي اي بي تو گل به باغ نداشت
که جام لاله بجز درد در اياغ نداشت
کدام قطره ي اشکم فرو چکيد از چشم
که آب و رنگ گل آتشين داغ نداشت
بسان شمع ترا پاي تا بسر فرسود
چون در تو بود عيان اينقدر سراغ نداشت
شديم بي تو سراسر رو چمن چو نسيم
گلي نبود که مانند لاله داغ نداشت
***
چرخ را از تو نکو روي تري ياد کجاست؟
آدمي در دو جهان چون تو پريزاد کجاست؟
غنچه آسا دلم از ضبط فغان بي تو شکافت
خامشي کشت مرا، شوخي فرياد کجاست؟
مرگ در حسرت ديدار چو جان سير منست
کارداني به جوانمردي فرهاد کجاست؟
سخت ويران شده ي بي غمي ام درد کسي
که دلم را زخرابي کند آباد کجاست؟
***
فتاد تا دلم آن مست شوخ و شنگ شکست
به شيشه خانه ي رنگم هزار رنگ شکست
نظر به حوصله ي من پياله پيما باش
به روي طاقتم از شوخي تو رنگ شکست
به روي بوالهوس سنگدل نگاه مکن
نشان چون سخت بود مي خورد خدنگ شکست
فروغ جبهه ي اسلام را نقابي شد
کلاه گوشه ي ناز آن بت فرنگ شکست
***
از سيه مستي ندانم گل چه و گلشن کجاست
کو گريبان و چه شد پيراهن و دامن کجاست
نقش ارژنگ است از رنگيني نقش خيال
ساده ي پرکار چون چشم سفيد من کجاست
آفت ايوب دردم، تشنه ي جام شفاست
محنت يعقوب هجرم، بوي پيراهن کجاست
پشت بر ديوار هستي رو به مقصد رفته ام
گشته ام هم بزم جان جويا ندانم تن کجاست
***
دختر رز خلف سلسله ي بيهوشي است
توبه از مي به حقيقت گله ي بيهوشي است
آن گرانمايه متاعي که ز خود مي جويي
با خبر باش که در قافله ي بيهوشي است
پي به مقصد نبرد سلسله برپاي شعور
طي اين باديه بر راحله ي بيهوشي است
سخنم را نمک از پهلوي مستي باشد
گل تحسين به سر ما صله ي بيهوشي است
***
جوش اشکم از شفق بر آسمان خوناب ريخت
شيشه ي رنگم شکست و بر زمين مهتاب ريخت
پرتوي از آتش خوي تر بر کهسار تافت
از دل خارا شرر چون قطره هاي آب ريخت
دور از آن خاک سر کوبسکه مي پيچم به خويش
از جگر تا ديده اشکم رنگ صد گرداب ريخت
تا نسيم نسترن زار بناگوشت وزيد
شبنم از هر قطره ي اشکم در سيراب ريخت
***
همين نه مصرع موزون تراقد دلجوست
که خط پشت لبت حسن مطلع ابروست
شب فراق تو خوناب اشک سيلابي است
که کبک را به سر کوهسار تا زانوست
به جنبش مژه چشمت گشود عقده ي دل
برات خرمي ما به شاخ اين آهوست
من و تو چون دو زبان قلم يکي شده ايم
ميان ما و تو جويا نگنجد ار يک موست
***
با اسيران نازها امروز زنجير تو داشت
حلقه از چشم بتان زلف گرهگير تو داشت
بعد مردن هم نشد کم آتش دل گرچه ريخت
بر سر ما هر قدر آبي که شمشير تو داشت
شرم را نازم که هر گه چهره ات را مي گشود
جنگها با خامه ي نقاش تصوير تو داشت
ياد ايامي که از هر حلقه ي زلف کجش
صد کمند آماده جويا بهر تسخير تو داشت
***
در دياري که دلم عاشقي آموخته بود
خوي دل آب و هوايش سوخته بود
پرتو شمع برون رفت چو دود از روزن
بسکه از جوش حيا چهره ات افروخته بود
رفت چون موج به سيلاب رگ ابر بهار
زآنچه امشب مژه از بحر دل اندوخته بود
تا دم از عشق زدم رازدرونم گل کرد
گويي از تار نفس زخم دلم دوخته بود
***
شکرين لعل او مکيده ي ماست
کوچه ي زلف او دويده ي ماست
يار ما آمد و صفا آورد
باده ي بي غش رسيده ي ماست
مزه ي ما دل کباب بس است
اشک خونين مي چکيده ي ماست
وحشت ما فزون زمجنون است
جيب عريان تني دريده ي ماست
***
ديار غربتم آنجا بود که انجمن است
به هر کجا که زخود مي کنم سفر وطن است
هواي ديدنت از بس گرفته جا به سرم
شب وصال توام هر نگه نفس زدن است
چرا از چاشني درد او بود محروم
دلم که غنچه صفت پاي تا به سر دهن است
چنان تهي ز خود کاو کاو غم شده ام
که پاي تا به سرم چون حباب پيرهن است
***
بيدلي را که گلشن داغ و چمن هامون است
غنچه ي گلبن اميد دل پرخون است
بيد بي سرو خوش آينده نباشد در باغ
آري آزادگيي لازمه ي مجنون است
راستان را نبود ف رق زهم در باطن
مصرع قد تو با سرو به يک مضمون است
لخت خون از مژه ديدم که بدامان مي ريخت
ليک از دل خبرم نيست که حالش چون ا ست
***
زبان تيغ تو در حشر عذرخواه من است
شهيد عشقم و لب تشنگي گواه من است
نشست تا به رخت گرد خط همي نالم
که آه از اثر آه صبحگاه من است
بلند گشته چنان شهرت نکويي او
که آفتاب پرستار روي ماه من است
***
مي تواند در نظر نقش خيال يار بست
آنکه راه خواب را بر ديده ي بيدار بست
دل نهان در گرد الفت کرده از اندک غمي
بر رخ آيينه از آهي توان ديوار بست
مي توانم کرد عرض حال دل از هر نگاه
گر زبان شکوه ام را حيرت ديدار بست
***
آرام تو نشانه ي هواداران دل است
تعبيرخوابهاي تو بيداري دل است
صبح است اي فلک به هراس از خدنگ آه
انديشه کن که وقت کمانداري دل است
بدرد عشق ره نبرد کس به گنج وصل
يعني کليد او به کف زاري دل است
***
از سوز سينه مغز سرم در گرفته است
باز چو شمع سوختن از سر گرفته است
تير گرفت بر سخنم کي رسد چو تيغ
طبعم زره به دوش زجوهر گرفته است
تا مهر اوست انجمن افروز خاطرم
با شعله صحبت دل من درگرفته است
***
مهي که مهر رخش در ضمير ما گرم است
به التفات کرم سرد و با جفا گرم است
زتاب آه جگر خستگان او خورشيد
سربرهنه به سر مي برد هوا گرم است
به دستياري عشق تو چون فتيله ي داغ
به هر کجا که نشينيم جاي ما گرم است
***
عالم آب است جام مي زدست ما شکست
چون حباب اين کاسه آخر بر سر دريا شکست
با سرشکم شوخي در خون تپيدن هم نماند
ضعف تا بال و پر پرواز رنگم را شکست
کامياب لذت افتادگي خواهي شدن
گرخوري از نعمت دنيا بخور جويا شکست!
***
آنچه هرگز محرم گوشت نشد داد من است
وآنچه نگذشته است در خاطر ترا ياد من است
ناله مي گردد تکلم بر لبم از درد هجر
گفت و گوي من چو ني دور از تو فرياد من است
پنجه ي صد کوهکن پيچيده دست قدرتم
بيستون؛ دل، تيشه ناخن، پنجه فرهاد من است
***
سرمه ي گردون به چشمم گرد راهي بيش نيست
پيش ما آتش نژادان، شعله، آهي بيش نيست
نيست بيرون پاي دل از حلقه ي فرمان زلف
با وجود آنکه هندوي سياهي بيش نيست
هر که در گام نخست عشق از خود مي رود
برق پيش همت او گرد راهي بيش نيست
***
دور از تو درونم همه باغ از گل داغ است
ياد تو نسيمي که سراسر رو باغ است
رفتي و گل از هجر تو افسرده چراغ است
هر لاله ي خونين جگر از درد تو داغ است
جز در ره رفتن زخودش پي نتوان برد
آسوده هر آنکس چو شرر گرم سراغ است
دل از خيال رخت سرخوش اياغ گل است
نگه بروي تو پروانه چراغ گل است
به ماه عارض او چهره شد ز بي رويي
دلم هميشه ازين رو چو لاله داغ گل است
به باغ باده دلم غم کشيده ام نکشد
کرا هواي قدح نوشي و دماغ گل است
***
دل گرفتار است تا گردآور سيم و زر است
بلبل ما در قفس چون غنچه از بال و پر است
ناله ي عاشق بقدر درد مي بخشد اثر
آه اگر بي لخت دل باشد خدنگ بي پر است
مي همين دل مردگان را نيست اکسير حيات
رنگ رخسار ترا هم کيمياي احمر است
برق بيتابيم را کهسار غم جولانگر است
دل تپيدن شهپر عنقاي قاف ديگر است
حسن ذاتي را به آرايش نباشد احتياج
خال و خط طاووس رنگين بال و پر را زيور است
هست خوبان را دورنگي در خور حسن و جمال
از گل رعنا بت زيباي من رعناتر است
قطره ي اشک ندامت راه چشم کم مبين
شاهد اعمال را جويا گرامي گوهر است
***
دلم چو کام هوس زان دو ناب گرفت
دگر به ساقي کوثر که از شراب گرفت
به سيل اشک ندامت کسي که تن در داد
پي عمارت عقبا گلي در آب گرفت
خداگواست که چيزي به خويش نسپارد
محاسبي که تواند زخود حساب گرفت
عرق فشان حجاب از نگاه گرم که شد
دگر که از گل رخسار او گلاب گرفت
توان به راستي از اهل ظلم باج ستاند
خدنگ ما پر پرواز از عقاب گرفت
زند به روي چمن دست روز استغنا
سحر که موج نسيم از رخت نقاب گرفت
فتد چو پرتو خورشيد بر گل رويش
گمان کنند خلايق که آفتاب گرفت
هر آنچه يک نفس اندوخت از دلم مژگان
زبحر جويا در قرنها سحاب گرفت
***
بر آفتاب عارض او خال مشکبوست
يا نافه ي فتاده زآهوي چشم اوست
يادت بخير باد که ميناي دل مرا
چون غنچه از خيال تو لبريز رنگ و بوست
شوقي ز هر سوي بدلم رو نهاده است
در شيشه اين مي شفقي خوشتر از کدوست
کس را به خوبي خط رخسار او چه حرف
آري هر آنچه سر زند از نيکوان نکوست
جويا مجو زمردم خودبين يگانگي
مردم که دارد آينه در پيش رو دو روست
***
پيش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است
غنچه را چاک گريبان رخنه ي دامن بس است
اهل جوهر در لباس لاغري آسوده اند
چون صدف پيراهن تن استخوان من بس است
من ز ديدارت به اندک التفاتي قانعم
ديده ي يعقوبي ام را بوي پيراهن بس است
قانع از بوسيدن رويش به يک نظاره ام
چيدن گل برنتابد اين چمن ديدن بس است
غنچه چون گل شد برون از عالم دل مي رود
غول راه اهل غفلت هرزه خنديدن بس است
پنجه ام دشمن گريبان است جويا از نخست
دشت وسعت مشربيهاي مرا دامن بس است
***
جنس آسايش متاع کشور بيگانگي است
گر فراغت هست با بال و پر بيگانگي است
هر که راه آشنايي را زهر سوبسته است
اختلاط خلق با او از در بيگانگي است
تن به جان بهر بريدن آشنايي مي کند
اين صدف گنجينه دار گوهر بيگانگي است
اطلس در خون طپيدن بالش آميزش است
مخمل خواب فراغت بستر بيگانگي است
جام صاف وحشت از در کدورتها بريست
لاله ي بي داغ در بوم و بر بيگانگي است
آشناي مردم دنيا گرفتار خود است
راه بيرون آمدن از خود در بيگانگي است
از دکان آشنايي جنس آسايش مجوي
اين گهر جويا متاع بندر بيگانگي است
***
محفل صهباپرستان بي نواي ساز نيست
گرميي با بزم ما بي شعله ي آواز نيست
رنگم از حيراني ديدار برجا مانده است
طائر تصوير را بال و پر پرواز نيست
اينقدر صوت مغني چون زند ناخن به دل
حسن مستوري اگر در پرده ي آواز نيست
خامشي مفتاح قفل بسته ي دلها بود
تا نبندد لب در فيضي به رويت باز نيست
رازها را جوهر آيينه ي دل گفته اند
آنچه بتوان بر زبان آورد آنرا راز نيست
سخت مي ترسم مبادا دعوي ديگر کند
سحرکاريهاي چشم او کم از اعجاز نيست
ناله ي عاشق بقدر حسن معشوقش رساست
بلبلي با ما در اين گلراز هم آواز نيست
مي تپد از تنگي ميدان دلم در زير چرخ
هر فضايي در خور پرواز اين شهباز نيست
خلعت تحسين بي اندازه را آماده باش
نيست جويا مصرعي اينجا که با آواز نيست
***
تا کمان ابروش از چرب نرمي دلکش است
در صف مژگان نگاهش تير روي ترکش است
هر که خالي شد زخود لبريز کيفيت بود
هر حبابي پيش ما جام شراب بيغش است
هر قدر پختم خيالش همچنان خام است خام
کار چشم و دل همانا کار آب و آتش است
هر قدر در راحت افتد نفس طغيان مي کند
بستر نرمي چو يابد شعله شعله از خس سرکش است
از خيال دلبري جويا نياسايد دمي
چشم او از فيض معشوقي است گر عاشق وش است
***
در مشربي که مسلک و منزل برابر است
موج عنان گسسته به ساحل برابر است
دل برد طفلي از من و داغم که پيش او
يک مهره ي گلين بدو صد دل برابر است
اين نقد دنيوي دهد آن فيض اخروي
کي دست بخشش و کف سايل برابر است
آرام واله تو کم از اضطراب نيست
تمکين حيرت و طپش دل برابر است
در دست دل بود سر زنجير آسمان
هر مد آه ما به سلاسل برابر است
جويا مرا به پيرهن دل عبيرجان
با گرد راه مرشد کامل برابر است
***
آسوده دلي که بي قرار است
آن ديده خنک که شعله بار است
چون آينه عيب جو در اين بزم
تا عيب نماست عيب دار است
کينم بدل تو بي مروت
پنهان در سنگ چون شرار است
بر ساحت نه فلک کند سير
هر کس بر خويشتن سوار است
بر پشت لب تو سبزه ي خط
چون موج نسيم نوبهار است
فرياد تو مناسبت نجويد
با شعله که طفل ني سوار است
در چشمم هر کنار موجي است
هر موج به چشم من کنار است
گر غنچه ي دل شکفته باشد
هر سوي که بنگري بهار است
هرگز روي خوشي نبيناد
هر دل که نه از غمت فگار است
صبر و دل بيقرار عاشق
پيمانه و دست رعشه دار است
پيراهن جسم نازک او
جويا از نکهت بهار است
***
نيست چشم همتم برابر نيسان چون صدف
دانه ام همچون زمرد سبز از آب خود است
عاشق و معشوق در چشم حقيقت بين يکي است
نور بر رخساره ي خورشيد بيتاب خود است
دل که از آميزش مردم کم از بتخانه نيست
گر کند پهلو تهي از خلق محراب خود است
خانه ي چشم مرا بدنام ويراني مباش
کاين بناي سست پي در راه سيلاب خود است
از جگر جويا نشد منت کش نقد سرکش
همچو شبنم ديده ي عشاق سيراب خود است
***
تا کام خواهش از مي بي غش گرفته است
برگ گلي است لعل تو کآتش گرفته است
شب تا سحر هوازده ي آرزوي تست
گر غنچه را دماغ مشوش گرفته است
تا خواهشم به نعمت ديدار دست يافت
صد بوسه زان دو لب به نمک چش گرفته است
تأثير آه ماست که هر شام از شفق
اطراف دامن فلک آتش گرفته است
چون بگسلم ز يار که جويا دل مرا
با تارتار طره ي دلکش گرفته است
***
نخل را باد خزان تنها نه عريان کرد و رفت
برگ عيشش عندليبان را پريشان کرد و رفت
مشفق قيقاچي که آن برگشته مژگان کرد و رفت
لاله زار سينه ي ما را نيستان کرد و رفت
رنگ و بويي کز رخ و زلفش نسيم اندوخت دوش
صبحگاهان صرف تعمير گلستان کرد و رفت
شوخ رنگين جلوه ي من تا از اين وادي گذشت
دشت را از لاله خون دل به دامان کرد و رفت
کار دل با تيغ ابرويي است کز نظاره اي
چشم را بر روي ما زخم نمايان کرد و رفت
تخم اشکي هر که امروز از پشيماني فشاند
بهر خود صحراي محشر را گلستان کرد و رفت
از سر زلف که آمد رو به اين وادي نسيم
خاطر آسوده ام جويا پريشان کرد و رفت
***
آشوب جهان فتنه ي ايام همين است
شوخي که زدل مي برد آرام همين است
مستانه خرامان شده آن شاخ گل امروز
اي سرو زحق نگذري اندام همين است
نگرفت کسي کام زوصل تو بهرحال
گر زاري اگر زورگر ابرام همين است
چندين چه کني محرم خود باد صبا را
دل را به سر زلف تو پيغام همين است
***
تويي که موج مي ناب ارغوان لب تست
خميرمايه ي صبح بهار غبغب تست
به شمع بزم از آن تا به کشتنم همراه
که شوخ چشم براي چه مونس شب تست
زمانه از تو فتاده به تاب و تب شب و روز
که ماه از تو به تابست و مهر در تب تست
چسان کنم گله ات کز وفور يکرنگي
زبان من نسرايد جز آنچه مطلب تست
به خواب فيض شبستان زندگي ندهي
که صبح محشر جويا سحرگه شب تست
***
شاهد اقبال در آغوش رندان خفته است
دولت بيدار زيرپاي مستان خفته است
در حقيقت کمتر از شمشير خوابانيده نيست
واي بر قاتل اگر تيغ شهيدان خفته است
کي تواند ظرف صهباي خيالش گشت دل
ياد چشم مست او در خلوت جان خفته است
دام صد نيرنگ باشد هر خم مرغوله اش
فتنه ها زير سر زلف پريشان خفته است
چون تواند عقل پيرامون ما گردد که دل
در بر ديوانه شير در نيستان خفته است
***
بي لب لعلش کباب در نمک خوابيده ايست
غنچه در آغوش شبنم گرببستان خفته است
ايمن از دام خط شبرنگ او جويا مباش
در پرند رنگ آن رخسار پنهان خفته است
***
تب و تاب جگر از شعله رخساره ي اوست
لخت دل بر سر مژگان گل نظاره ي اوست
نو خط گرد کدورت نبود چهره ي دل
گره جبهه ي غم مهره ي گهواره ي اوست
گوشه گيري نگزينند مگر اهل طلب
پا به دامن نکشد هر که نه آواره ي اوست
دلش از روزن چشمي چقدر آب خورد
همه تن آينه در حيرت نظاره ي اوست
مطلب چاره ي بيچارگي دل جويا
دل حريف است که بيچاره شدن چاره ي اوست
***
چو با تو کار دل اي ماهپاره افتاده است
زچشم اشک بعينه ستاره افتاده است
زبان سرمه ي دنباله دار مي گويد
سياه مستي چشمش گذاره افتاده است
مرا ز ديدن صبح دوباره شد روشن
که چرخ را نفسش در شماره افتاده است
زجوش موج طراوت ترا زلجه ي حسن
بهار عنبر خط بر کناره افتاده است
سزد ز خويش چو شبنم روم به بال نگاه
مرا که بر تو گذار نظاره افتاده است
ترا دليل به بيچارگي دل جويا
همين بس است که در فکر چاره افتاده است
***
حسن رخسار تو موقوف شراب ناب نيست
تيغ هاي موج را هيچ احتياج آب نيست
قدر نعمت از زوالش بيشتر ظاهر شود
عقد دندان تا نريزد گوهر ناياب نيست
تا نبيند زابر گوهربار مژگان ريزشي
مزرع اميد ما لب تشنگان سيراب نيست
ارتفاع مهر رخسار تو نتواند گرفت
آنکه بر مژگانش از لخت دل اسطرلاب نيست
فيضها از عالم بالا برند ارباب عشق
رفتن اهل درد را غير از در دل باب نيست
ديده کي حيران بود تا دل نباشد مضطراب
صورتي آيينه را بي پشتي سيماب نيست
برد يک يک موي مژگان را چو خار و خس زجاي
گريه هم در حد ذات خود کم از سيلاب نيست
بي خوش آمد هر که جويا تلخ گويد يار تست
آنکه هرگز دل نمي رنجاند از احباب نيست
***
برخاک آنچه از مژه ي ما چکيده است
صد آنقدر به دامن دل واچکيده است
صد چشمه ام ز هر بن مو جوش ميزند
خون جگر ز ديده نه تنها چکيده است
پيوسته در نهاد زمين شور قلزم است
بر خاک اشک از مژه ام تا چکيده است
صد آنقدر به دامن دل واچکيده است
صد چشمه ام زهر بن مو جوش مي زند
خون جگر زديده نه تنها چکيده است
پيوسته در نهاد زمين شور قلزم است
بر خاک اشک از مژه ام تا چکيده است
شرمنده ام که خون دل بي ادب چرا
بر دامنش ز زلف چليپا چکيده است
فرياد از فراق تو کز چشم تر مرا
در هر فشردن مژه دريا چکيده است
موج ميست لعل تو يا بال مرغ روح
يا قطره خون که از دل جويا چکيده است
***
از لقاي مه تسلي ديده ي مهجور نيست
الفتي اين زخم را با مرهم کافور نيست
هر چه در هر جا نباشد تحفه بودن را سزاست
در جناب کبريا جز عجوز ما منظور نيست
باده ي پرزور نتواند زجا بردار دم
چون کنم کز ضعف رفتن از خودم مقدور نيست
از شکفتن در بهار زندگي بي بهره است
هر کرا زخم دلش مانند گل ناسور نيست
هر قدر بيگانه تر معني به دل نزديک تر
يار اگر دوري گزيند از بر ما دور نيست
شعله ي آواز چون دل را بر آتش مي کشد
حسن شوخي در پس اين پرده گر مستور نيست
پيش آن کو يافت جويا نشئه ي بيداد عشق
فرقي از خون جگر تا باده ي انگور نيست
***
زاهد از دنيا پي تحصيل سيم و زر گذشت
رشته شد گردآور گوهر چو از گوهر گذشت
عافيت خواهي مرو بيرون زحد اعتدال
مي کشد گر آب حيوان است چون از سرگذشت
بي تکلف مي توان تاج سر افلاک گفت
آنکه را چون مهر انور از سر افسر گذشت
قصه ي طولاني زلف تو دارم بر زبان
تا قيامت کي تواند شد تمام اين سرگذشت
غرق عصيان است جويا همچو درد مي دلت
ياري از ساقي کوثر جو که آب از سرگذشت
***
خلوت تن از فروغ جوهر جان روشن است
آري اين مهمانسرا از فيض مهمان روشن است
از گداز تن دل ارباب عرفان روشن است
گرنه باور داري از شمع شبستان روشن است
کي نهان مانند در آفاق صاحب گوهران
استخوان پاک همچون صبح تابان روشن است
عشق در آغوش آفت پرورد عشاق را
شمع ما آزادگان از باد دامان روشن است
زاهد از ظلمت سراي جهل بيرون نه قدم
کز چراغ لاله کهسار و بيابان روشن است
آبيار نخل جرأت نيست جز جيحون عشق
زآتش دلها چراغ چشم شيران روشن است
مي فشارد پاي همت در ره سوز و گداز
شمع سان آن را که جويا ديده ي جان روشن است
***
لعل ميگون تو تا غارتگر هوش من است
چشم مخمور بتان خواب فراموش من است
آفتاب من بيا کز شوق هم آغوشي ات
چون مه نو آنچه از من مانده آغوش من است
ناله ي حيرت نصيبان را زبان ديگر است
شور صد محشر نهان در وضع خاموش من است
در ره فخريه پر بالا دوي محمود نيست
ورنه گردون از مه نو حلقه در گوش من است
از نگاه گرم خود ترسم شود چون شمع آب
بسکه نور شرم با شوخ قدح نوش من است
با شنيدن صلح از گفتن کنند اهل کمال
غنچه بودم گل شدم جويا دهن گوش من است
***
بيخود صهباي حيرت باش مي نوشي بس است
يک نگاه آيينه را سامان بيهوشي بس است
دايم از فيض سحر روشن روانان زنده اند
مردن شمع و چراغ بزم خاموشي بس است
مي پرستي محتسب از ما بلندآوازه شد
شيشه را با ساغر و پيمانه سرگوشي بس است
اينکه مي گويي ندانم يار را از بيخودي
يک دليل معرفت از خود فراموشي بس است
گر فقيري چشم از دنيا و مافيها بپوش
کسوت درويش پنداري نمد پوشي بس است
نرم نرمک چيست عمرت پنجه ي پنجه گرفت
همچنان در فکر دنيا سخت مي کوشي بس است
من کجا جويا و ره بردن به بزم او کجا
اينکه دارم با خيال او هماغوشي بس است
***
از موج چين، جبين هر آن کس که ساده است
دايم در بهشت به رويش گشاده است
هان بي خبر سفينه ي عمر تو از نفس
در جذر و مد بحر خطر اوفتاده است
کامل نشد هنوز بهار جمال تو
يعني گل تو غنچه و سروت پياده است
سر بر کنار دامن منزل نهاده است
چون نقش پاي هر که ز پا اوفتاده است
بر خود ز سوي خلق ره فيض را مبند
جويا در بهشت جبين گشاده است
***
ناخني گر مي زند بر دل نواي سازهاست
گر بود حسني نهان در پرده ي آوازهاست
پنبه ي غفلت اگر برداري از گوش دلت
هر گياهي کز زمين رويد زبان رازهاست
گرچه چون سنگ از گرانجاني زمينگيرم ولي
چون شرر هر قطره خونم را جدا پروازهاست
بر نگاهم مي زند از پلک و مژگان پشت دست
چشم شوخش را به ما در خواب مستي نازهاست
از غبار تربت ما چشم مي پوشي بناز
نرگس مست ترا با ما هنوز اندازهاست
کي رسد جويا به پايان شرح بيداد غمش
عشق را انجام کار آبستن آغازهاست
***
کم گرفتن عشق را بسيار کافر نعمتي است
شکوه از جورش مکن زنهار کافر نعمتي است
با وجود دست و پا در راه جست و جوي او
اندکي استادگي بسيار کافر نعمتي است
بي خودي مفتاح قفل بسته ي دل بود
شکوه از مستي مکن مکن هشيار کافر نعمتي است
در شب وصلش که بعد از عمرها رو داده است
باده نوشان مستي سرشار کافر نعمتي است
چون توانم گفت زنار دلم گرديده زلف
زلف را مانايي زنار کافر نعمتي است
اي که همچون سينه ات صندوق سري داده اند
راز پنهان بر لب اظهار کافر نعمتي است
منکه جويا از خيالش در بهشت افتاده ام
آرزو کردن وصال يار کافر نعمتي است
***
آرام در مقام رضاي خدا گرفت
دست کسي که دامن آل عبا گرفت
باشد چو صبح هر نفسش مايه ي حيات
مهرت به دل هر آنکه زصدق و صفا گرفت
ترسم مباد سنگ شود شيشه ي دلم
از بس ز سردمهري آن بيوفا گرفت
در پرده شميم گل از شرم شد نهان
رنگت چو ا زخمار مي از رخ هوا گرفت
خون کدام بلبل بيدل به خاک ريخت
کز گل بهار زر به سپر خونبها گرفت
داغم که امشب آينه ي زنگ بسته ي
آن هرزه خرج جلوه ز مه رونما گرفت
جويا! زتلخکامي نوميدي آرميد
کام خود آنکه از دل بي مدعا گرفت
***
کام دو جهان در قدم زاري دلهاست
هر کار که شد ساخته از ياري دلهاست
بي جلوه ي ديدار تو بر صفحه ي امکان
هر مد نگاهي خط بيزاري دلهاست
از خويش رهايي مطلب بي مدد عشق
آزادي جانها زگرفتاري دلهاست
بي قبضه محال است که شمشير ببرد
بازو قوي از فيض مددکاري دلهاست
جويا نگه از درگه دل روي نتابي
اقبال و ظفر در گرو ياري دلهاست
***
آنکه از داغ فراقت جگرش سوخته است
يار اغيار شدن بيشترش سوخته است
اولين گام بود راه به مقصد چون برق
هر که از گرم روي بال و پرش سوخته است
دوري از مال جهان جوي که آسوده شوي
جگر لاله ز پهلوي زرش سوخته است
شعله ي آه زلب تا مژه ام را دريافت
عالم هجر نگر خشک و ترش سوخته است
خويش را شمع صفت مي دهد از آه به باد
هر که از آتش عشقت جگرش سوخته است
تير آهم ندهد داد فلک را جويا
مگر از آتش دل بال و پرش سوخته است
***
رفتي و حال دل از بسياري غم درهم است
در چمن هر شاخ گل دور از تو نخل ماتم است
حرف بي مغزي بريزد گر ز نوک خامه اي
دلنشين ساده لوحان همچو نقش خاتم است
عذرخواهي چاره باشد خاطر رنجيده را
چرب نرمي زخم شمشير زبان را مرهم است
گر نداني خويش را داناترين مردمي
شعر خوب اکثر به نام مولوي لااعلم است
آرزوي مستي سرشارم امشب در سر است
گر همه پر مي کني پيمانه، ساقي! پر، کم است
شوخ ما را نيست جز در دامن وحشت قرار
چون شرار اين شعله خو آغوش پرورد رم است
تا تواني در شکست دشمن سرکش مکوش
خار تا در پاي نشکسته است آزارش کم است
اي جفا جو بر جوانيهاي عشقم رحم کن
چهره ي خاطر هنوزم نو خط گرد غم است
نيستي بگزين که ره يابي به معراج قبول
شکل لابر دعويم آری دليل سلم است
***
زبان که منصب او پادشاهي سخن است
مدام بر در دل در گدايي سخن است
مرا کلام مسلسل کشيده در زنجير
کمند صيد دل من رسايي سخن است
تلاش معني بيگانه تا تواني کن
اگر ترا هوس آشنايي سخن است
زنرگس تو رواج دگر گرفته سخن
به دور چشم تو عهد روايي سخن است
چو آفتاب که روي زمين منور ازوست
فروغ عالم دل روشنايي سخن است
نصيب غنچه لب بسته ي دلم بادا
شکفتگي که گل آشنايي سخن است
درستي سخن از اهل درد جو جويا
شکسته حالي ما موميايي سخن است
***
خون دل تا شراب احمر ماست
گردش رنگ دور ساغر ماست
خاک گرديد بر شدن بفلک
شيوه ي عجز زورآور ماست
بطپيدن زخويشتن رفتم
دل پراضطراب شهپر ماست
نامه ام نامه بر نميخواهد
پرش رنگ ما کبوتر ماست
نگه ما شميم گل دارد
تا هواي رخ تو در سر ماست
آسمان است اينکه در گرد است
يا غبار دل مکدر ماست
تا رگ دل گشوده مژگانت
ابر خونبار ديده ي تر ماست
آه ما روز و شب جهانگير است
تيغ خورشيد کي به جوهر ماست
آسمان و زمين مگو جويا
صاف مينا و درد ساغر ماست
***
مهرباني با خلايق پاسبان دولت است
در حقيقت دل شکستن کسرشان دولت است
بر شکم سنگ قناعت بند و آسايش گزين
سيري از چيزي که ممکن نيست نان دولت است
گر حقيقت بين شوي، خون دل خود مي خوري
آنکه سرمست شراب ارغوان دولت است
باده نوشي را که باشد پادشاه وقت خويش
ابر عالم گير بر سر سايبان دولت است
در به روي خلق بگشا تا ببيني فتح باب
راندن دربان ز درگه پاسبان دولت است
لقمه ي بي شبه در کشکول فقر آماده است
خون دلها نعمت الوان خوان دولت است
کي رود جويا علم از سيلي پرچم زجاي
بردباري با سبک مغزان نشان دولت است
***
قسمت هر کس زنعمت خانه اش پيمانه اي است
آنکه ز ابر رحمتش هر قطره رزق دانه اي است
جوش يکرنگي ز بس با هم نياز و ناز داشت
در نظر هر شعله ي شمعم پر پروانه اي است
بي تو دل در سينه ام افگنده شور محشري
بي تکلف طرفه سرمستي عجب ديوانه اي است
با توکل ساز و در بند غم روزي مباش
زانکه هر دندان کليد رزق را دندانه اي است
پيش روي ماه من ليلي نيارد سبز شد
قصه ي مجنون به پيش وحشتم افسانه اي است
سربه محراب خم شمشير مي آرم فرود
قبله ام پيوسته طاق ابروي مردانه اي است
در هوايش دل به حيرت داده جويا ديده را
براميدش باز آغوش در هر خانه اي است
***
سرگراني زلف جانان با خط شبرنگ داشت
از پريشاني همي با سايه ي خود جنگ داشت
حسن مستور تو از جامي که پنهان مي زدي
شمع شوخي زير دامان پرند رنگ داشت
با وجود آنکه خاک رهگذار او شديم
کينه ي ما را به دل همچون شرر در سنگ داشت
شب که در فکر دهانش غنچه بودم تا سحر
وسعت آباد دلم را جوش معني تنگ داشت
نامه ي شوق مرا از دست قاصد مي برد
دلبري کز بردن نامم زبانش ننگ داشت
من کجا و تاب استغناي او جويا کجا
سرگراني هاي نازش کوه را بي سنگ داشت
***
دست در کار زن آخر نه ترا کاري هست
نقد فرصت مده از دست که بازاري هست
چه غم از تابش خورشيد قيامت باشد
همچو آه سحر آنرا که هواداري هست
به هنر کوش که محبوب خلايق گردي
آري آنجا که متاعيست خريداري هست
با دل هر که به وصف دهنت نکته سراست
منصب محرمي عالم اسراري هست
شعله عشق نماندست نمي در جگرم
ديده گو اشک مبار آه شررباري هست
داده در وجه پريشاني خاطر جويا
درکف هر که چو گل درهم و ديناري هست
***
در حريمش دل و جان باخته مي بايد رفت
شمع سان پاي ز سر ساخته مي بايد رفت
توبه کن تا سبک از خويش تواني برخاست
آنچه اندوختي، انداخته مي بايد رفت
بخت اگر يار و مددکار شود سايه مثال
پي آن قد برافراخته مي بايد رفت
تا شود آينه ي جلوه ي او در ره شوق
دل زفکر همه پرداخته مي بايد رفت
بگسلد سلسله ي الفت دل تا زکنار
اي سرشک از پي هم تاخته مي بايد رفت
***
در غمت بي طاقتي سيماب آسا جان ماست
رفتن از رنگي به رنگي نعمت الوان ماست
تا درون ما خم صهباي صدرنگ آرزوست
بر جگر دندان فشردن نعمت الوان ماست
بسکه برچيديم با دامن سرشک از چشم تر
مردمک چون لاله داغ گوشه ي دامان ماست
من غلام آنکه جويا خاک پاي قنبرش
قبله ي ما کعبه ي ما دين ما ايمان ماست
***
هر کجا مي نيست گر گلشن بود غمخانه است
سرو و گل کي جانشين شيشه و پيمانه است
با زبان حال در رفتن ز خود گويد حباب
همدمان در بزم يکرنگي نفس بيگانه است
عاقل است آنکه که بر ناداني خود قائل است
هر که دانا مي شمارد خويش را ديوانه است
در گلستاني که ريزد سرو من رنگ خرام
نکهت گل گرد راه جلوه ي مستانه است
در رياض دهر ناکامي گل دون فطرتي است
کاميابي در رکاب همت مردانه است
هر که دولتمندتر حرصش به دنيا بيشتر
پاي تا سر گوهر شهوار آب و دانه است
در هواي شمع، آن رخسار از بس مي تپد
مردمک در ديده ام جويا دل پروانه است
***
آن را که غباري به رخ از تربت طوس است
در ديده اش اکليل شهان، تاج خروس است
دنيا که به چشم تو بود زال کهن سال
در ديده ي بالغ نظران تازه عروس است
هر غنچه که ديدم بهم آورده لب شوق
بر نقش کف پاي تو آماده ي بوس است
هر نرگس گلزار بود ديده ي عبرت
هر برگ گل باغ، کف دست فسوس است
جز سرزنش از اهل جهان قسمت او نيست
در پرورش دور شکم آن که چوکوس است
چون آينه جويا همه جا روي بيايد
آنرا که بري چهره اش از نقص عبوس است
***
تنها نه در ره تو مرا شمع آه سوخت
تا پيه چشم بود چراغ نگاه سوخت
دودش بهار عنبر درياي رحمت است
هر دل که او در آتش شرم گناه سوخت
زان جلوه اي که حسن تو امشب بکار برد
ديدم ستاره داغ شد از رشک و ماه سوخت
چون شمع زآتش دل شب زنده دار خويش
ما را شب فراق تو موي کلاه سوخت
ظالم مروتي بدل ناز پرورم
بيچاره در غم تو به حال تباه سوخت
آن را که نيست زنده چو جويا دلش به عشق
چون شمع بر مزار به لب مد آه سوخت
***
لقمه ي بي تلخي و زرد و بالم آرزوست
همچو گندم يک دهن نان حلالم آرزوست
تا برون آيد عيار من زنقصان چون هلال
تربيت در خدمت اهل کمالم آرزوست
نکته سنجي با زبان خامشي دل مي برد
قال قال مجلس ارباب حالم آرزوست
محفل آراي شبستان خيالش مي شوم
بي تکلف صحبت بي قيل و قالم آرزوست
تا تواند گرد کلفت پاک برد از سينه ام
مي فروشان جام صهباي زلالم آرزوست
برندارم از گريبان دست در هجران يار
در کف اميد دامان وصالم آرزوست
آرزوي شاهد و مي بود جويا تاکنون
بعد ازين از هر چه کردم انفعالم آرزوست
***
وقت خود را هر که بهر اين و آن گم کرده است
دلبر بسيار شرين تر ز جان گم کرده است
نيستش در هيچ يک از حلقه ي الفت قرار
اين دل آواره مرغ آشيان گم کرده است
گشت افزون نخوت شيخ از هجوم اهل شهر
خويش را در اينقدر مردم چسان گم کرده است
از دلايل داده زاهد مسلک حق را زدست
ره چو تار سبحه در سنگ نشان گم کرده است
جز شکست ما ضعيفانش دمي آرام نيست
عشق جويا چون هماي استخوان گم کرده است
***
از بتان مثل تو کافر ماجرايي برنخاست
خان و مان بر هم زني شوخ بلايي برنخاست
بر سر کوي تو چنداني که ناليدم به درد
هيچ از کهسار تمکينت صدايي برنخاست
شب که راهش از خيالت بر دم شمشير بود
پاي دل لغزييد و از کس هاي هايي برنخاست
بر در دلهاي مردم حلقه ي الفت زدم
زان ميان هرگز صداي آشنايي برنخاست
بر در دلهاي مردم حلقه ي الفت زدم
زان ميان هرگز صداي آشنايي برنخاست
طينت پروانه و من گويي از يک عالم است
هرگزم در سوختن از لب صدايي برنخاست
دوستان داد از سبکرفتاري عهد شباب
شد به نيرنگي کز او آواز پايي برنخاست
گر زسامان بگذري کارت بسامان مي شود
تا نشد عريان ز برگ از ني نوايي برنخاست
تاکنون جويا پي تاراج دل چون شوخ من
جنگجويي آفتي عاشق جفايي برنخاست
***
در غم شاه شهيدان زار مي بايد گريست
روز و شب با ديده ي خونبار مي بايد گريست
مي کند اغيار منع گريه در ياد حسين
غم دو چندان شد کنون بسيار مي بايد گريست
سهل باشد گر کنارت تر شد از جوش سرشک
خون دل هم رنگ دريابار مي بايد گريست
همچو آن ظرف سفاليني که نم بيرون دهد
با همه اعضا در اين غم زار مي بايد گريست
کي تواند چشم تر آبي زند بر آتشم
با دلي از خون غم سرشار مي بايد گريست
کم نبود اين فتنه کز وي زاد بر روي زمين
مادر ايام را بسيار مي بايد گريست
همچنان کز غنچه ها جويا فتد شبنم بخاک
هر سحرگه با دل افگار مي بايد گريست
***
آه کامشب محتسب آب رخ ميخانه ريخت
خون عشرت بر زمين بسيار بيرحمانه ريخت
تا به دام عشق او آرام گيرد مرغ دل
ديده ام از قطره هاي اشک آب و دانه ريخت
خون آدم ريختن بر خاک پيش خوي اوست
آنقدر آسان که گويي باده در پيمانه ريخت
واله لولي وشي گشتم که چون شد گرم رقص
گرد غم از دل به دست افشاندن مستانه ريخت
شمع قدش جلوه پيراگشت تا در صحن باغ
در رهش گلبرگ ماند پر پروانه ريخت
پيروان عقل از ارباب معني نيستند
معنيي گر بود جويا در دل ديوانه ريخت
***
چشم دل بگشا که جوش حسن اوست
برگ برگ انجمن آيينه دار حسن اوست
يک بغل چاک گريبان را کند گردآوري
با دل هر غنچه ي گل خارخار حسن اوست
عار باشد عارضش را گر دهي نسبت بگل
چهره گشتن با مه و خورشيد کار حسن اوست
عالمي از نرگس مستش خراب افتاده است
بوالعجب کيفيتي در روزگار حسن اوست
مي کشان را مي به قدر زور خود سازد به خراب
خواري عشاق جويا ز اعتبار حسن اوست
***
حاجت هر که گذشت است ز حاجات رواست
دست برداري اگر از سر خود دست دعاست
مهر رويش به دل افزود زپهلوي دو زلف
عکس مه چون دوشبه گشت در آيينه دوتاست
مسلک عشق بود هادي ارباب طلب
جاده هم راهروان را ره و هم راهنماست
نوبهار است و دل بي سر و سامان مرا
چهچه بلبل و خنديدن گل برگ و نواست
ما که چون غنچه زبان و دل ما هر دو يکي است
از تو اي شوخ به ما طعن دو رنگي رعناست
زهر قاتل به مناقش شکرناب شود
هر که او ساخته با عالم تسليم و رضاست
شکر و صد شکر که چون گرد يتيمي گهر
کلفتي برد اگر ره به دلم عين صفاست
روشن از اشک بود ديده ي عاشق جويا
چشم حيرت زده ي آينه را آب جلاست
***
کجا روم که به دردم رسيد و هيچ نگفت
فغان که ناله ي زارم شنيد و هيچ نگفت
چو ديد شوخي شبنم ببرگ گل در باغ
لب از حجاب به دندان گزيد و هيچ نگفت
گرفتمش سر راهي به خاک و خون غلطان
رسيد بر سرم، آهي کشيد و هيچ نگفت
بگفتمش که کباب نگاه کيست دلم
به خنده جا نب من گرم ديد و هيچ نگفت
شنيد شکوه ي اغيار را ز من جويا
ز غير خاطرش از جان رميد و هيچ نگفت
***
مه است روي تو يا آفتاب ازين دو کدام است
مزه است لعل لبت يا شراب ازين دو کدام است
دو ابر و خط پشت لبت دو مطلع شوخند
اسير طور تو من انتخاب ازين دو کدام است
چنان ز باده ي شوق تو سرخوشم که ندانم
دل است در بر من يا کباب ازين دو کدام است
دماغ روح ز بويي که تازگي بپذيرد
شميم زلف تو يا مشکناب ازين دو کدام است
***
عالم از جوش بهاران چه بسامان شده است
شش جهت نام خدا يک گل خندان شده است
***
بهر روزي دلم غمين نيست
گو کمتر باش بيش ازين نيست
کو پادشهي که در پي نام
دستش ته سنگ از نگين نيست
داد از اشکي که نيست خونين
آه از آهي که آتشين نيست
سرزنده ي عشق همچو شمعم
داغم پنهان در آستين نيست
دارد همه جا چو آينه روي
بر لوح جبين هر که چين نيست
غير از دل بيقرار جويا
ويرانه ي پادشه نشين نيست
***
به عاشقان نه از امروز بر سر جنگ است
که کين ما به دلش چون شراره در سنگ است
فتد ز چشم تو بر حلقه هاي زلف شکست
به سايه ي خودش اين مست بر سر جنگ است
نفاق و تفرقه زير سر زبان باشد
نواي بزم خموشي همه يک آهنگ است
هميشه جلوه ي او در لباس بي رنگي است
قباي رنگ به بالاي حسن او تنگ است
ز اقربا چه عجب گر پي شکست تواند
که بيشتر خطر آبگينه از سنگ است
کليد موج شرابم بگفتگو آرد
مرا به بزم تو قفل زبان دل تنگ است
شراره اي است که از شوخي و سبک روحي
گه وقار و گراني به کوه همسنگ است
شميم لخت دل از آه من جهانگير است
چو بوي گل که بساط هواش اورنگ است
کسي که ساخته جويا تنش به عرياني
قباي چرخ به اندام همتش تنگ است
***
رقص او تنها نه گرم پيچ و تابم کرده است
شعله ي آواز پرسوزش کبابم کرده است
عشق را نازم که بهر سکه ي داغ جنون
از همه افراد عالم انتخابم کرده است
با زمين هموار گشتن در ره فقر و فنا
کان کيفيت چو خمهاي شرابم کرده است
مي فشارد بسکه دل را پنجه ي مژگان او
پاي تر سر اشک ريزان چون سحابم کرده است
اشک در چشمم ز حيرت خشک چون آيينه شد
آتش رخسار او با آنکه آبم کرده است
هر چه مي گويي مسلم هر چه مي خواني قبول
دور باش حيرت امشب لاجوابم کرده است
پيش من نبود زمان زندگي بيش از دمي
تا هوايش خالي از خود چون حبابم کرده است
تا بکي جويا غم از بيداد هجرانش خورم
من که ياد عارضش خرد و خرابم کرده است
***
هر دلي کز دست شد پابست اوست
پاي بست حسن بالا دست اوست
سوختن صد داغ بر دل در دمي
کارهاي عشق آتش دست اوست
ناوکش جست از دل و من بي خبر
نقد جان مزد صفاي شست اوست
نه همين چرخ است ازو در وجد و حال
کف به لب آورده دريا مست اوست
هر که او جويا ز خود وحشت نکرد
راه صحرا کوچه ي بن بست اوست
***
چشم از عارض او خون جگر اندودست
دل سراسيمه ي زلفش چو شرر در دو دست
نيست جز آينه ي صورت بي رنگي او
آنچه در دائره ي کون و مکا ن موجودست
ناصحا! پاک سرشتا! زدل غم زده ام
دست بردار که اين آبله خون آلودست
قصر هستيش به امداد هواها برپاست
چون حباب آنکه به يک چشم زدن نابودست
ديده از هر نگهي بي گل رويش جويا
جام خالي به دل غم زده ام پيمودست
***
غافلي کز جور خواهي شيشه ي دلها شکست
مي رسد ظالم نخست از موج بر دريا شکست
خنده کمتر کن که مي ميرد دل از جوش نشاط
مي رسد اينجا ز موج باده ي مينا شکست
واديي در خورد شورم نيست در راه طلب
بر کمر کهسار گويي دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بيرون سبوي خود درست
هر دلي کامروز از انديشه ي فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پيشه کن
بيشتر رنجاند آن خاري که زيرپا شکست
آه کامشب ياد مژگان بلاجوي کسي
خار حسرت در دل غمديده ي جويا شکست
***
عاشقان را با پريشاني ست پيماني درست
نقش ما بنشسته با زلف پريشاني درست
حسن شوخش پرده برگيرد اگر از روي کار
در جهان باقي نمي ماند گريباني درست
عاجز است از عهده ي تعمير او ميخانه ها
بسکه رنگم با شکستن بسته پيماني درست
گرمي خونم گدازد بيضه ي فولاد را
از تنم نتوان برون آورد پيکاني درست
هرزه گويا خون دل نوشند از آن کاين قوم را
ژاژخايي در دهن نگذاشت دنداني درست
چون کند زورآزمايي پنجه ي خورشيد عشق
کي بسان صبح مي ماند گريباني درست
بسکه کاهيد از دل من آنقدر باقي نماند
کاندرو جويا کند جا تير مژگاني درست
***
شوخ بيدادگري همچو تو در عالم نيست
پريي مثل تو در نوع بني آدم نيست
آب و رنگ چمن حسن فزايد زحيا
بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نيست
قانعي را که سرش بر خط تسليم و رضاست
شاديي در دلش از بيش و غمي از کم نيست
در فراق تو مدام آرزوي مرگ کنم
زانکه شق شب هجر تو ازين اسلم نيست
شيخ شهر آنکه به خوبي ملکش مي خواني
حرف من نيز همين است که او آدم نيست
آنکه از ديدن لعل نمکينش جويا
نشد از دست در اين دايره جز خاتم نيست
***
به آب و رنگ حسن او چمن نيست
به خوش حرفي لعل او سخن نيست
به جايي مي رسد هر کس ز خود رفت
که اميد ترقي در وطن نيست
اگر لعل است اگر ياقوت اگر مي
به رنگ آن لب شکرشکن نيست
اگر بر آسمان رفته است خورشيد
تکلف برطرف، چون ماه من نيست
اگر شمشاد اگر سرو ار صنوبر
به اندام تو اي گل پيرهن نيست
ز روي گرمت امشب چشم بد دور
تفاوت تا به شمع انجمن نيست
به روي آسمان حسن جويا
سهيليي همچو آن سيب ذقن نيست
***
دوش آمد و به روز سياهم نشاند و رفت
با من نبود جز دلي آنهم ستاند و رفت
بگذشت نوبهار و فزون شد جنون مرا
گل تخم خار خار تو در دل فشاند و رفت
شب را چسان به صبح رسانم کجا روم
هر چند گفتمش مرو امشب نماند و رفت
از شرم ريزش مژگانم شب فراق
ابر سيه تر آمد و دامن تکاند و رفت
پا بر زمين ممال که بر بود گوي فيض
زين عرصه هر که توسن همت جهاند و رفت
صبر آمد و زگريه فرو خوردم فشاند
چندان سرشک کاتش دل را نشاند و رفت
جويا ببين که صاف نگه را به ديدني
از پرده هاي چشم و دل ما چکاند و رفت
***
شمع گل بر کرده ي نور چراغ حسن اوست
لاله با اين جوش آب و رنگ داغ حسن اوست
سبزه ي پشت لبش موج اياغ حسن اوست
کاکل مشکين به سر دود چراغ حسن اوست
آفتاب عالم آرا با وجود اين آب و تاب
يک گل پژمرده پنداري زباغ حسن اوست
با دل صد شير يک چشمش نيارم سير ديد
باده ي مرد افکن امشب در اياغ حسن اوست
خوبي رخسار او کي سر فرود آرد به ماه
چهره با خورشيد گشتن در دماغ حسن اوست
اينقدر رعنايي ناز از نياز عاشق است
اشک خونين من آب و رنگ باغ حسن اوست
خوبي او را نبيند ديده ي خودبين ما
هر که از خود رفته جويا در سراغ حسن اوست
***
آن نور که هر ذره ازو در لمعان است
در پرده ي پيدايي او گشته نهان است
در ديده ي بالغ نظران پرتو خورشيد
بر خاک ره افتاده ي آن سرو روان است
تا ترک نگاه تو دگر قصد که دارد
دستي زدده بر تيرکش آن مژگان است
فرياد که دور از مي چون خون کبوتر
خون دلي از ديده مرا در سيلان است
هر صبح در انديشه ي آن گلشن رخسار
با نکهت گل رنگ رخم در طيران است
پوشيدن ازو چشم محال است که پيوست
در خواب مرا پيش نظر در جولان است
از چشم تو رستن نتوان زانکه نگاهش
ازي است که سرپنجه ي او از مژگان است
از خوبي رخسار تو جويا چه برآيد
چيزي که عيانست چه حاجت به بيان است
***
تا لبم همزبان خاموشي است
سخنم ترجمان خاموشي است
نگه عجز بي زبانانت
ترجمان زبان خاموشي است
مأمني در جهان اگر باشد
کنج دارالامان خاموشي است
جنس آسايشي نمي باشد
ور بود در دکان خاموشي است
خوش عقيقي است لعل کم حرفش
که به زير زبان خاموشي است
از لب کم سخن ترا امشب
چه نمکها به خوان خاموشي است
حرف و صوتش نيارد از جا برد
گوش دل بر بيان خاموشي است
گره ابروي حيا جويا
مهر درج دهان خاموشي است
***
بدکاره رحمت از چه سبب چشمداشت داشت
دهقان اميد حاصل هر چيز کاشت داشت
گفتم مگر زباده چو گل بشکفانمش
مي خورد و سرگراني نازي که داشت داشت
روزش مدام عيد و شبش قدر بوده است
هر کس نه فکر شام و نه اميد چاشت داشت
زين خاکدان کسي که بشد از دل سليم
نقدي که بهر توشه عقبي گذاشت داشت
جويا نديد از غم عشق تو فتح باب
اميدها ز هر چه که بر دل گماشت داشت
***
گرداب بحر عشق مرا آشيانه اي است
هر موج پيش همت مردان کرانه اي است
از دخل و خرج آمد و رفت نفس ببين
کاين تنگناي جسم عجب کارخانه اي است
***
اي خوش آنکس کو گلي از گلشن دل چيد و رفت
جلوه ي روي تو چون آيينه در خور ديد و رفت
در ره همت به پاي شوق مانند حباب
چشم را از هر دو عالم مي توان پوشيد و رفت
***
آنکه نتوان گشت قربانش پري روي من است
وانکه بر گردش توان گرديد بدخوي من است
تا تو رفتي کار صبرم با جنون افتاده است
داغ دل چون لاله در گرداب خون افتاده است
***
از شعاع روي او آفتاب درتاب است
پيش مهر رخسارش ماه کرم شب تاب است
کي به دولت دنيا مي رسد زخامي ها
تاب گوهري نبود رشته را چو بيتاب است
***
آنکه کوه درد را بر آه بي بنياد بست
از نفس مشت غبار جسم را برباد بست
مي تواند ناله ي دل را به گوش او رساند
درد را از رشته ي آه آنکه بر فرياد بست
***
همچو گلبن غرق خون شد سرو آهم بي رخت
چون رگ بسمل طپد تار نگاهم بي رخت
مي چکد خونم ز دل چون مي روم از خويشتن
مي توان چيدن گل حسرت زآهم بي رخت
***
نونهال من بسي از شاخ گل رعناتر است
سرو من بسيار از شمشاد خوش بالاتر است
هست خوبان را دورنگي در خور حسن و جمال
از گل رعنا بت زيباي من رعناتر است
***
مرا خون دل از دست جانانه اي است
که هر نقش پايش پريخانه اي است
***
نبود دلي که در طلب اعتبار نيست
آسودگي گل چمن روزگار نيست
از فيض داغ عشق که گل گل شکفته است
دل را اميد و بيم خزان و بهار نيست
***
در عشق فتح باب دل از اضطراب هاست
انگشت موج عقده گشاي حباب هاست
خلوت نشين ديده ي من تا شدي بناز
از پرده ي خيال برويت نقاب هاست
***
اي خودآرا ترسم از پهلوي دلآزاريت
دود برخيزد چو شمع از طره ي زرتاريت
همچو آن چشمي که مژگان باز در ديدن کند
برتنم بگسيخت تار بخيه زخم کاريت
***
با تو در پيري دلم جوياي الفت گشته است
تا قدم خم گشت قلاب محبت گشته است
آب و رنگ حسنش از جوش نياز عاشق است
بر گل آن رو سرشک ما طراوت گشته است
***
سهل باشد دل گر آن چشم سيه دزديده است
داغ از بيداد او کز من نگه دزديده است
کار دست انداز حسن او زبس بالا گرفت
بارها خورشيد را از سر کله دزديده است
***
پيوسته عشق درصدد خودنمايی است
اين سرو و قمري و گل و بلبل بهانه اي است
شبهاي وصل هر مژه برهم زدن مرا
بسيار دردناک تر از تازيانه اي است
ما بيدلان غريب ديار چمن نه ايم
هر گل براي بلبل ما آشيانه اي است
در گرد سرمه حلقه ي چشمش ز مردمک
از بهر صيد طاير دل دام و دانه اي است
جويا ز خويشتن به طلب نقد مدعا
کاين پيکر ضعيف طلسم خزانه اي است
***
ابروست که بر چهره ي دلدار بلند است
يا مطلع برجسته ي بسيار بلند است
در ظرف خيال تو محال است درآيد
پست است ترا دانش و اسرار بلند است
بگرفت دل از تربيت جسم که خانه
آيد به نظر تنگ چو ديوار بلند است
هرگز چو چيده گلي از فيض بهاران
زان روي زبان گله ي خار بلند است
گوته بود از ساغر مي دست اميدم
يا مصطبه ي خانه ي خمار بلند است
خود را به مکان در و ديوار نسنجي
هشدار که اين مرتبه بسيار بلند است
پهلو زده بر مقطع او مطلع خورشيد
جوياي ترا پايه ي افکار بلند است
***
ديدم کلاه ابروي آن کجکلاه کج
از پيچ و تاب شد به دلم تير آه کج
کج کج بود خرام سيه مست باده را
چشمت از کند به سوي من نگاه کج
افغان دل به ناله ي زنجير شد بدل
بر عارضش فتاده چو زلف سياه کج
افتاد تاج مهر به خاک از سر فلک
بر سر چو از غرور نهادي کلاه کج
جز حق پرستي راست از کس طمع مدار
کج مي رود رونده چو گرديد راه کج
***
شد در آگاهي يکي صد زو دل دانا چو موج
محشر خورشيد مي گردد زند دريا چو موج
نيست مانند صدف دل بستگي با گوهرم
مي زنم بر بحر پشت پاي استغنا چو موج
هست سيماب دلم را زندگي در اضطراب
دارد از فيض تپيدن خويش را بر پا چو موج
مي دهي جان خودنمايي را زبالاي لباس
جلوه ات رنگين بود از پهلوي خارا چو موج
شهرت بي صبريت در عشق عالمگير شد
از تپيدن طبل بيتابي زدي جويا چو موج
***
ريزد از هر حلقه ي آن زلف عنبر بار کج
صاف کيفيت به رنگ ساغر سرشار کج
اي که با قد دو تا مست شراب غفلتي
خواب راحت مي کني در سايه ي ديوار کج
مستي چشم تو از کج کج نگاهي ظاهر است
زود رسوا مي شود مي نوش از رفتار کج
از رعونت مرد را نقصان به مردي مي رسد
زودتر گردد جدا از فرق سر دستار کج
کي رود از خاطرم مژگان بر گرديده اش
چون توان کردن رها دامان دل زين خار کج
گوئيا ماريست جويا پاسبان گنج حسن
بر کنار عارض او زلف عنبر بار کج
***
دل زند پهلو به نور وادي ايمن چو صبح
گر به استغنا فشاند بر جهان دامن چو صبح
دولت وصل از گريبان تو سر بيرون کند
گر کني پيراهن هستي قبا بر تن چو صبح
داغ مادرزادش از خورشيد نوراني تر است
هر کرا جزو بدن شد چاک پيراهن چو صبح
گر صفابخشي دلت را صد چراغ آفتاب
مي تواني کردن از باد نفس روشن چو صبح
سينه را با پنجه ي بي طاقتي درهم درد
کي نهان در پرده مي ماند دل روشن چو صبح
شام بخت تيره ام جويا شود روشن چو روز
مهر من خندد اگر يکدم به روي من چو صبح
***
با صفاي سينه دايم توامانم همچو صبح
نيست غير از مهر جنسي بر دکانم همچو صبح
لب فروبستن مرا شد پرده ي حسن کمال
بي تو در جيب نفس دايم نهانم همچو صبح
بسکه سر تا پايم از بيداد او درهم شکست
بر فلک رفته است گرد استخوانم همچو صبح
با دل خالي ز مهرم زندگي باشد حرام
گرچه افزون از دو دم نبود زمانم همچو صبح
من که طفلي نمک پرورده ي عشقم چه دور
گر بود خورشيد مغز استخوانم همچو صبح
من که شور عاشقي دارد چنين سرزنده ام
در دم پيري زمهرت دل جوانم همچو صبح
برنتابد سينه صافي ها به جز صدق مقال
نيست غير از راست جويا بر زبانم همچو صبح
***
هر کس شود اسير تو بالا بلند شوخ
از خود رود به دوش فغان چون پسند شوخ
بيرون کسي ز دائره ي حکم زلف نيست
برگردن که حلقه نزد اين کمند شوخ
ترسم که چون نبات لبش را دهد گداز
ترخنده هاي آن صنم نوش خند شوخ
شلاق تر زنرگس بيمار او کجاست
خواهي اگر مصاحبت دردمند شوخ
از باد پاي عمر مجو آرميدگي
جويا عنان گسسته رود اين سمند شوخ
***
نوبهار است و شد از بسکه فراوان گل سرخ
کوه و صحرا برد امروز به دامان گل سرخ
باغ را موج صفا از سر ديوار گذشت
کرده تا در چمن ناميه طوفان گل سرخ
نکهت طره ي مشکين تو دارد زانرو
به کف باد صبا داده گريبان گل سرخ
ساغر و خنده زنان روي برافروخته باز
آمدي نام خدا چون به گلستان گل سرخ
باد شادي و غم عاشق و معشوق مدام
تا بود ناله کنان بلبل و خندان گل سرخ
قرمزي شاه نجف زينب اين نه چمن است
هست در گلشن امکان شه مردان گل سرخ
سايه ي مرحمتش تاج سر جويا باد
تا به گلزار بود خرم و خندان گل سرخ
***
بيشتر سرگشتگي زين چرخ پرفن مي کشد
هر که چون گرداب پاي خود به دامن مي کشد
در تمناي تماشاي تو چشم داغ دل
از شکاف سينه همچون شمع گردن مي کشد
سرفرازان جهان را از رعونت چاره نيست
کوه ازين راه است اگر بر خاک دامن مي کشد
چشم مستش تا کند سودا مزاجان را علاج
از نگاه گرم از بادام روغن مي کشد
پيش پيشم آن پريشان مو چو آيد در خرام
تارتار کاکل او را دل من مي کشد
بگذرد در خنده ايام بهار عمر او
هر که رخت عيش را چون گل به گلشن مي کشد
حب دنيا اندکي بيش است بر اهل کمال
سرزنش ها عيسي از بالاي سوزن مي کشد
چشم مستش را نگر جويا که با تار نگاه
از برم دل را به صد زنجير آهن مي کشد
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابيده بود
در ته يک پيرهن با بوي گل خوابيده بود
هر که با قد دو تا دست از سيه کاري نداشت
آه از غفلت که بر بالاي پل خوابيده بود
پست بود آوازه ي گردون ز شور ناله ام
پيش افغانم صداي اين دهل خوابيده بود
دست و پاي سعيم از بي طالعي ها بسته شد
ورنه عريان در برم آن مست شل خوابيده بود
محتسب جويا به دور چشم او شب تا سحر
بي تعصب بر بساط صلح کل خوابيده بود
***
دل وارسته را پرواي سيم و زر نمي باشد
چو رنگ از رخ پرد محتاج بال و پر نمي باشد
غزالان سر به صحرا داده ي رشک اند در دورش
زهم چشمي بلايي در جهان بدتر نمي باشد
نباشد طبع عالي فطرتان را احتياج مي
که تيغ کوه را حاجت به روشنگر نمي باشد
کدامين روز عکس عارضش در جلوه مي آيد
که صبح آفتاب آيينه را در بر نمي باشد
سحرگه روشن از بالاي خورشيد برين گردد
بلي صدق و صفا بي پاکي گوهر نمي باشد
توان با پنجه ي زاري گرفتن دامن وصلش
ميسر کام دل جويا به زور و زر نمي باشد
***
شکوه عشق به پا سقف آسمان دارد
به سرو آه من اين قمري آشيان دارد
تني چو شمع بود در حساب سوختگان
که مهر داغ به طومار استخوان دارد
توان به حسن ادب پاس آشنايي داشت
زحفظ مرتبه اين گنج پاسبان دارد
زحلقه حلقه ي جوهر چو محشر سيماب
شکوه حسن تو آيينه را تپان دارد
زحرف کس نشنيديم بوي يکرنگي
به رنگ غنچه گر از لخت دل زبان دارد
هميشه قطع کلامم کني به تيغ زبان
چنين دو نيم سخن را مزن که جا ن دارد
هر آن حريف که چيزي به خويش نسپرده است
فراغت عجبي از نگاهبان دارد
زسوز عشق کسي را که تن به سختي داد
چو ناي پوست به تن حکم استخوان دارد
من و شکايت افلاک؟ کافرم جويا!
اگر دلم سر سوداي اين دکان دارد
***
چو شوخ چشمي خود را ز روي آينه ديد
از آن فرنگ حيا لاله لاله رنگ چيد
ميان چاه زنخدان او نشان يابد
کسيکه پاي دلش در ره هوس لغزيد
اسير زلف و رخ و خال و خط به مدرس عشق
بود چنانکه شناسد کسي سياه و سفيد
به کام مرده دلان ريختي زلال حيات
لبت چو در جسد ناي روح نغمه دميد
زتيغ بازي برق نگاه او امروز
ز روي باده کشان شعله شعله رنگ پريد
بسان طائر ذي بال مي پرانيدند
اگر چو جويا مي داشت پير خم دومريد
***
شور آمد آمد صد مدعا گردد بلند
در دل شب چون زلب نام خدا گردد بلند
قمري مستي ست پنداري به پرواز آمده
چون کف خاکستر ما بر هوا گردد بلند
صفحه ي تصوير سازد پرده هاي گوش را
چون به ياد عارضي فرياد ما گردد بلند
بي تو سرو آه از بالاي ضعف پيکرم
همچو قد کودکان در سالها گردد بلند
سرو او چون جلوه پيرايي کند در صحن باغ
نخل را از هر ورق دست دعا گردد بلند
بر مآل کار خود غير از کف افسوس نيست
هر کجا بر عاجزي دست جفا گردد بلند
اين به طور آن غزل جويا که خان فرموده اند
گر زپاي افتاده اي دست دعا گردد بلند
***
توصيف تو از بشر نيايد
در کسوت گفت در نيايد
بي معني عشق همچو تصوير
از عالم رنگ برنيايد
معني حقيقت از بزرگي
در قالب لفظ در نيايد
گر شوق لقاي او نباشد
آيينه ز سنگ برنيايد
مژگان تو کرده با رگ جان
کاري که زنيشتر نيايد
عکسي است خيال او که هرگز
زآيينه ي دل بدر نيايد
در هيچ دلي اثر ندارد
آن ناله که از جگر نيايد
شادم به نسيم کويش آنهم
گر شام آيد سحر نيايد
از جرگه ي مردمي برآيد
هر کس با خويش برنيايد
کاري که زدل تپيدن آيد
جويا از بال و پر نيايد
***
جگر در تشنگي جان بخشيي کز آب مي بيند
دل افسرده ي ما از شراب ناب مي بيند
زبس در گرم سير آرزو لب تشنه ي وصل است
دلم شد آب و خود را همچنان بي تاب مي بيند
کسي کو لعل آن لب را به برگ گل دهد نسبت
نشاط مستي مي از گلاب ناب مي بيند
دل روشن ترا در ديده ات معيوب بنمايد
نگون مي بيند ار خود را کسي در آب مي بيند
چنان در خود فرو رفته است سرگردان فکر او
که از تمثال خود آيينه را گرداب مي بيند
سيه کرده است تا جويا به صبح گردنش چشمي
نمکم در ديده ها از جلوه ي مهتاب مي بيند
***
نجابت هر که با دولت چو خورشيد برين دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمي بر زمين دارد
زسوداي تو بر لب هر که آه آتشين دارد
به رنگ شمع محفل گريه ها در آستين دارد
مباش از چرب نرميهاي خصم کينه جو ايمن
که خنجر چين همواري زجوهر بر جبين دارد
خسيسانند در بند فريب لذت دنيا
بلي دام گرفتاري مگس از انگبين دارد
عجب نبود گر از ننگم فرو رفته است در خاتم
بسي شرمندگي نام من از روي نگين دارد
زگردش هاي او بر اهل عالم حال مي گردد
اداي نرگس نازآفرينش آفرين دارد
به جز ايثار مال از پادشاهان خوش نما نبود
وگرنه از جواهر کوه هم چندين دفين دارد
بود ايمن اگر هر روز از طاق فلک افتد
چو خورشيد برين آن کس که چشمي بر زمين دارد
شهيد آرزوي لعل آن لب در لحد باشد
سليماني که پنداري زمين زير نگين دارد
فلک را نيست از يکرنگي من آگهي جويا
مرا دارد غمين هر جا دلي اندوهگين دارد
***
چو دست جرأتش طرح شکار شير مي ريزد
گداز اشک خون ز ديده ي نخچير مي ريزد
چنان گرد کدورت دور ازو در سينه جا دارد
که آهم بر زمين سنگين تر از زنجير مي ريزد
به خاک از بس خيال صورتش با خويشتن بردم
به بام و در غبارم گرده ي تصوير مي ريزد
سروکارم به آتشپاره اي افتاد کز خويش
چو از گلبرگ شبنم جوهر از شمشير مي ريزد
دل افسرده ام را بسکه سختي پيش مي آيد
نفس بر لب مرا همچون دم از شمشير مي ريزد
دلم جويا شکار آتشين خوييست کز بيمش
جگر خون مي شود از کنج چشم شير مي ريزد
***
لبت از خود شراب مي طلبد
دلم از خود کباب مي طلبد
از مي لاله گون لبي ترکن
باغ حسن تو آب مي طلبد
هر که از شوخي تو آگاه است
از درنگت شتاب مي طلبد
به رخش آنکه گرم مي بيند
زآن گل رو گلاب مي طلبد
دلم از نسبت لبش جويا
باده ي لعل ناب مي طلبد
***
چون مصور صورت آن جان جانان مي کشد
دست از صورت نگاري مي کشد جان مي کشد
قيد تن جان مجرد بهر جانان مي کشد
يوسف ما را محبت سوي زندان مي کشد
اينقدر دانسته چشم التفات از ما مپوش
چون تغافل بگذرد از حد به نسيان مي کشد
روبگرداني اگر يک صبحدم از آفتاب
همچو ماه چارده خورشيد نقصان مي کشد
از برم دل را که زير بار صد کوه غم است
چشم فتان تو با قلاب مژگان مي کشد
بسکه مي پيچم به خود زنجير مي آرد برون
از جراحت هاي من هر کس که پيکان مي کشد
رتبه ي رعنايي سروم بلند افتاده است
بر زمين چون پرتو خورشيد دامان مي کشد
دل بذوق زخم شمشيرت در آغوش هوس
غنچه آسا يک بغل چاک گريبان مي کشد
اين پريشاني که در دلها پريشان گشته است
نيک اگر بيني به آن زلف پريشان مي کشد
گريه چون بگذشت از حد آفت جان و تن است
قطره چون بسيار شد جويا به طوفان مي کشد
مي فريبد عام شيخ ازوجد همچون گردباد
خار و خس را سوي خود از باد دامان مي کشد
اي گران جان اينقدر لاف سبکروحي مزن
مي شود تيرش ترازو در دل و جان مي کشد
چون کنم جويا که سير مجلس نواب را
پيشتر دل مي کشيد اکنون دل و جان مي کشد
***
بسکه از حيرت به جا در اول رفتار ماند
مي توان رنگ از رخم چون گرد از دامن فشاند
ساقي امشب کوتهي در دادن پيمانه کرد
ورنه از خود رفتنم آخر به جايي مي رساند
بسکه لعل آبدار او لطيف آيد به چشم
مي توان از پرده هاي ديده اين مي را چکاند
با نسيم امروز اعجاز دم روح اللهيست
از مزار ما کف خاکي به دامانش رساند
آنکه شد جويا سبکبار علايق چون مسيح
توسن اقبال را در ساحت گردون جهاند
***
کسيکه رفتن ازين نشئه در نظر دارد
به قدر طول سفر زاد راه بردارد
فريب خورده ي دولت قرين آفتهاست
زموج آب گهر کشتيش خطر دارد
کسيکه آن مژه گرديده تکيه گاه دلش
هزار نشتر الماس در جگر دارد
بود نهايت سير فغان زلب تا گوش
ز دل چو ناله برآيد به دل اثر دارد
خوش است بي سر و پايي ولي زخود رفتن
زحق نمي گذرم عالمي دگر دارد
خون جگر زهر بن مو بي تو سر شود
هر موي بر تنم زغمت نيشتر شود
بويش نشان زگرد رهي مي دهد مرا
ترسم ز سير گل غم دل بيشتر شود
در باغ رنگ گل چو دل غنچه بشکند
هرگه به ناز نوگل من جلوه گر شود
عيش شباب را غم پيري بود ز پي
باشد خمار باده ي شب چون سحر شود
در سير باغ بيشتر از خويش مي روم
دور از تو رنگ و بوي گلم بال و پر شود
گفتي دواي درد تو جويا بگو که چيست
وصلت بود علاج ميسر اگر شود
***
مشو دل تنگ چون از عارضش خط سر برون آرد
که اين آيينه حسن ديگر از جوهر برون آرد
به شوق آن گل رخسار از بلبل عجب نبود
به رنگ غنچه گر در بيضه بال و پر برون آرد
اگر اشکي فرو ريزم ز مژگان خون مي ريزد
وگر آهي برآرم از جگر خنجر برون آرد
در مقصود افتاد از کفم در بحر نوميدي
مگر غواص لطف ساقي کوثر برون آرد
عجب نبود ز شوق باده نوشيهاي من جويا
چو لاله از نهاد سنگ اگر ساغر برون آرد
***
مهر را آن حسن سرکش گرم بيتابي کند
خون به دل ياقوت را آن لعل عنابي کند
آنقدر بر خويش مي پيچم به ياد طره اي
کز دلم تا ديده صد جا اشک گردابي کند
تا بگيرد ارتفاع کوکب حسن ترا
مهر پير چرخ را در کف سطرلابي کند
چشم آن دارم ز درد او که مانند حباب
خانه ي تن را زجوش گريه سيلابي کند
بي تو شبها پاي تا سر محشر پروانه ام
در تنم هر قطره ي خون بسکه بي تابي کنم
تا نفس داريم جويا خاکساري مي کنيم
غير گو يک چند خاني بلکه نوابي کند
***
عبث دل از غم آن شوخ کافرکيش مي پيچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خويش مي پيچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگي زلفش
ندانم اينقدر چون بر من درويش مي پيچد
نباشد گرد بادآسا تميزي اهل دنيا را
به دامن هر گل و خاري که آيد پيش مي پيچد
خوشي هرگز نبيند هر که بدخواهي است آيينش
به خو پيوسته همچون مار ظلم انديش مي پيچد
به قدر خواهشت دنيا اسير خويشتن سازد
تو گر جويا به دنيا بيش پيچي بيش مي پيچد
——————-
با رقيبان مکن الفت به محبت سوگند
منگر جانب اغيار به الفت سوگند
مستم و جور و جفا با دل ازين بيش مکن
به ترحم به مدارا به مروت سوگند
ايکه چون ابر بود شهره به تر داماني
نيست شايسته ي بزم تو به عصمت سوگند
بره باديه ي عشق تو در گام نخست
از دل و دين بگذشتيم به همت سوگند
همره قافله ي غم شب هجران جويا
رفت در ياد تو از خويش به عزت سوگند
————–
چنان ز نکهت زلفش هوا معطر شد
که از نفس رگ جانم فتيله عنبر شد
مراد مرد ترقي است در مراتب عشق
اگر نه به شد داغ دل تو بهتر شد
بتي که نرگس مستش بلاي جان و دل است
کشيد سرمه به چشم اين بلاي ديگر شد
ز سر نامه ي دل تا دلت شود آگاه
پريد رنگ چو از چهره ام کبوتر شد
نبرد شير فلک عار باشدش جويا
کسيکه چون تو سگ آستان حيدر شد
——————
در کنار خويش هر کس آن برو دوش آورد
آفتابي را چو ماه نو در آغوش آورد
جيب صبح از رشک بر باد دريدن مي رود
گر صبا بويي از آن نسرين بناگوش آورد
کافرم گر هيچ هندو با مسلمان کرده است
بر سر دل آنچه آن چشم قدح نوش آورد
چون کلاه ناز بر سر کج نهد خورشيد من
آسمان را از مه نو حلقه در گوش آورد
مي رود بر باد سرپوش فلک همچون حباب
گر دلي را آتش شوق تو در جوش آورد
—————–
دعاي صبح محرومان هم آغوش اثر خيزد
غبار هستي مقصد زدامان سحر خيزد
مشو غافل ز آه غرقه در خون اسيرانت
که اين سرو از کنار جوي چاک سينه برخيزد
نگردد تا جمالت مست زينت بخشي گلشن
زجام گل شراب رنگ مانند شرر خيزد
ندارم طاقت هجران که دور از جلوه ي رويت
ز سوز دل چو مژگان دودم از راه نظر خيزد
ز بس جويا شدم محو تماشاي سر زلفش
بپاشم هر کجا تخم نگه ريحان تر خيزد
—————–
چو شمع جلوه شبها عارض جانانه مي سوزد
نگه در ديده ام بي تاب چون پروانه مي سوزد
سراپا محشر پروانه ام بي شمع رخساري
به تن هر قطره خونم بسکه بي تابانه مي سوزد
دمي بي شغل عشقت نيست دل در سينه مي دانم
که اين کودک زآتش بازي آخر خانه مي سوزد
شبي کز گرم خونيهاي مينا چهره افروزي
ز عکست مي چو داغ لاله در پيمانه مي سوزد
زشمع جلوه اش بزم که روشن گشته است امشب
که بر بي تابيم جويا دل پروانه مي سوزد
عاشق از بيداد دل آزار بي حد مي کشد
هر چه هر کس مي کشد از پهلوي خود مي کشد
تا به آساني تواند عقده دل را گشود
همچو ناخن استخوان پهلويم قد مي کشد
بد بگو ناصح مرا وز خوب و زشت او مگو
دل به آن رخسار اگر نيک است اگر بد مي کشد
خط او نام خدا بسيار رنگين جلوه است
خون به خود اين سبزه جاي آب از آن خد مي کشد
کافرم جوياگر انگشتي ز انگشتر بديد
هر قدر تنگي دل از چرخ زبرجد مي کشد
—————-
دل که در او سوز عشق راه ندارد
روشنيي از چراغ آه ندارد
خانه به دوش فنا به رنگ حباب است
هر که عنان نفس نگاه ندارد
هست دلم راز پهلوي زر داغت
دولت نقدي که پادشاه ندارد
گوهر آن گوشواره مهر فروغ است
روشني اين ستاره ماه ندارد
هست مرا عالمي ز ضعف که در وي
کاه ربا زور جذب کاه ندارد
ناله ي من چون جرس شکافت فلک را
هيچ اثر در دل تو آه ندارد
—————
هر شعله ي آهي که ز بيمار تو خيزد
گرديست که از گرمي رفتار تو خيزد
صد يوسف خوبي است متاع سر دستش
بويي که ز پيراهن گلزار تو خيزد
هر اشک جگرسوز من از روزن چشمم
آميخته با شعله ي ديدار تو خيزد
با پيرهن چاک و دل خون شده از خاک
چون لاله شهيد گل رخسار تو خيزد
جويا گهر حقه ي خورشيد توان گفت
هر اشک که از چشم شرربار تو خيزد
——————-
آينه بي ياري سيماب بي حاصل بود
پشت بان حيرت چشم اضطراب دل بود
مي رود از بس جواني زودگويي با خزان
چون گل رعنا بهار ما به يک محمل بود
در زمين دل که هست آب و هوايش اشک و آه
هر قدر تخم امل کارند بي حاصل بود
بر زبان حيرت حسرت نصيبان وصال
خان و مال بر باده ده از نامهاي دل بود
دل اسير محبس تکليف باشد تا به کي
هر که جويا پيرو مجنون شود عاقل بود
***
دل از ازل چو غنچه گريبان دريده بود
با چاک پيرهن گل صبحم دميده بود
مي آيد از طپيدنش آواز پاي او
در موج اضطراب دلم آرميده بود
بر پاي نخل قامت وحشت خوبان نثار کرد
گلهاي لخت دل که به دامان ديده بود
تا انتهاي وادي وحشت رسيده است
چشمت که از سياهي مژگان رميده بود
دور از غبار کوي تو جويا ز جوش درد
چون برگ گل به خون دل طپيده بود
—————–
در وسعتگه مشرب به رخم واکردند
پرده ي چشم مرا دامن صحرا کردند
غنچه ي لاله شد آنروز که خلوتگه داغ
جاي خالت به دلم همچو سويدا کردند
عمر بي باکي تيغ مژه هاي تو دراز
که زهر چاک دري بر رخ دل واکردند
زسرش تا دم آخر نرود درد خمار
بي خود آنرا که ز سر جوش تمنا کردند
منصب سلطنت عالم معني دادند
مفلسي را که گدايي در دلها کردند
مي توان قفل دربسته ي دل باز نمود
از کليدي که در ميکده را واکردند
به چه نيرنگ ربودند دل از من جويا
اين سيه چشم غزالان چه اداها کردند
—————-
نوبهار آمد و گلزار صفايي دارد
چمن از بلبل و گل برگ و نوايي دارد
رونق خانه ي دل اشکي و آهي کافي است
خلوت ما چو حباب آب و هوايي دارد
هر شب از سينه سراسيمه دود از پي آه
در ره شوق تو دل راهنمايي دارد
نسبتي با نمک خال و خط يارش نيست
بيش ازين نيست که خورشيد صفايي دارد
از حريم حرم حضرت دل مي بايد
آه ما سوختگان راه به جايي دارد
پيچ و تاب کمر و شوخي رفتار تو کو
سرو بيچاره همين قد رسايي دارد
چشم دارم که به تاراج هوسها نرود
گوشه ي خلوت دل خانه خدايي دارد
صبر کن صبر که فريادرست دريابد
زانکه جويا لب خاموش ندايي ندارد
***
هر موج خون به سينه مرا تيغ کين زند
آن تندخو ز ناز چو چين بر جبين زند
دور از تو ذره ي من دشمن همند
هر موج خون به شمع دلم آستين زند
ممنون نيم زگريه که شبهاي هجر او
آبي بر آتش دل اندوهگين زند
چشم سفيد من چو کف از سر بدر رود
اشکم چو جوش در جگر آتشين زند
جويا چرا به روي نکو زاهدان بداند
آدم بود که طعن رخ گندمين زند
—————-
روبرو گردد چو با آيينه ي شرمين مي شود
شوخ من چون گل بيک پيمانه رنگين مي شود
روز عاشق تيره زآن گيسوي پرچين مي شود
خواب سخت از طول اين افسانه سنگين مي شود
خون خود ريزد گلستان بي بهار جلوه اش
پنجه ي گل دور از آنرو دست گلچين مي شود
زينت هنگامه ي ناز از نياز عاشقست
بزمش از پرواز رنگ ما به آيين مي شود
دلبري را شوخيي در ضمن تمکين لازم است
با تبسم ناز چون آميخت رنگين مي شود
گر شوم جويا به باد زلف او پيمانه نوش
ساغر مي در کفم چون نافه مشکين مي شود
————–
آنچه با دل چشم آن ترک ستمگر مي کند
نامسلمانم اگر کافر به کافر مي کند
با هواي نفس کي آرام دل حاصل شود
اضطراب بحر را صرصر فزونتر مي کند
گشته ام هم بزم بي باکي که از شوخي مدام
عاشقان را خون به دل چون مي بساغر مي کند
در کمين صيد مطلب تا به کي خواهد نشست
دام ازين راه است دايم خاک بر سر مي کند
اين جواب آن غزل جويا که بينش گفته است
نامه ام را پاره چون بال کبوتر مي کند
—————
نازنينان را شکوه حسن با تمکين کند
جوش زينت در پرش طاؤس را رنگين کند
پيرتر هر چند گردد خصم دشمن تر شود
حلقه گرديدن کمان را بيشتر زورين کند
چشم ليلي از نگه سازي حباب باده را
عکس لعلين موج صهبا را لب شيرين کند
هر سحرگه کز صفا عالم شود آيينه دار
چون رگ گل عکس مي موج هوا رنگين کند
بي بهار جلوه اش جويا فضاي دشت را
فيض گلريزان اشکم دامن گلچين کند
—————
هر گه پي بيداد غمت چنگ برآورد
ياقوت صفت خون زدل سنگ برآورد
صد رنگ هوس را زمحبتکده ي دل
يک رنگي عشق تو به نيرنگ برآورد
صد شکر ز نيروي قوي بازوي عجزم
خشم از دل او چون شرر از سنگ برآورد
وحشت چو رفيق سفر بي خوديم شد
از تندروي گرد زفرسنگ برآورد
ياد گل روي تو که هر لحظه به رنگيست
خون دلم از ديده به صد رنگ برآورد
داغ جگر لاله ي خونين شد و سرزد
آهي که زدرد تو دل سنگ برآورد
لبريز فغان شد زغمت سينه ي جويا
قانون دل از دست چو آهنگ برآورد
***
باطنم را روشني از عشق بي اندازه شد
داغ دل چون ماه از پهلوي مهرت تازه شد
مي شود حاصل تمامي بعد تحصيل کمال
خط کتاب حسن او را رشته ي شيرازه شد
گرنه از مي تيغ او را آبگيري کرده اند
همچو گل زخمم چرا لبريز از خميازه شد
همچو آن شمعي که روشن گردد از شمع دگر
بر تنم هر داغ از پهلوي داغي تازه شد
هيچ رنگي برنتابد از لطافت حسن او
نکهت گل مي تواند بر عذارش غازه شد
دور ازو چون غنچه ي پنهان ميان لاله زار
دل مرا جويا نهان در داغ بي اندازه شد
***
به مردن کي جدا عاشق از آن بي باک مي گردد
غبار راه او باشد تنم چون خاک مي گردد
چنان از بيم رسوايي به ضبط گريه مشغولم
که از آهم هوا تا آسمان نمناک مي گردد
به صد رنگيني دل در شکنج طره ي مشکين
ترا سرهاي پرخون زينت فتراک مي گردد
دل غمناک گردد در چمن هر غنچه از رشکت
زلبخند تو برگ گل گريبان چاک مي گردد
بود جان مرا پيوند ديگر با مي گلگون
پس از مردن روانم آب پاي تاک مي گردد
بود شمع شعور از آتش خلوتگه دلها
چراغ اين شبستان شعله ي ادراک مي گردد
چو سرمستانه جويا پا نهم در عرصه ي محشر
به دستم نامه ي اعمال برگ تاک مي گردد
—————-
چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام مي گردد
که از گرديدن حالم به بزمش جام مي گردد
نصيبي بهر سروستان جنت تا به دست آرد
رعونت روز و شب برگرد آن اندام مي گردد
گهي لب را تکلم آشنا گردان سرت گردم
خموشي چون شود از حد فزون ابرام مي گردد
ندارد راه قاصد در حريم خاص يکرنگي
ميان ما و جانان خود به خود پيغام مي گردد
به آهنگ تو بلبل سر کند گر ناله اي جويا
رگ گل همچو نبض خسته بي آرام مي گردد
چنان در سينه آتش عشق آن مست هوس ريزد
که آهم صد نيستان شعله در جيب نفس ريزد
بود هر ذره ام گنجينه ي راز سيه چشمي
پس از مردن غبار سرمه در کام جرس ريزد
زبس لبريز کلفت گشته ام از هجر رخساري
شميم گل به رنگ گردم از بال نفس ريزد
غمت تنها نه از مي مي کند خون در دل مينا
که ساغر را به چشم از موج صهبا خار و خس ريزد
گرفتارم به بي رحمي که مانند جرس جويا
زهر چاکي غمش بر سينه ام طرح قفس ريزد
***
کمند انداز شوخي همچو آن گيسو نمي باشد
مسيحا معجزي مانند لعل او نمي باشد
به ايمايي دل آهو نگاهان مي شود صيدش
کمانداري دگر مانند آن ابرو نمي باشد
به راه عشق رفتم با توان ناتوانيها
که پاي رفتن اين راه جز زانو نمي باشد
به خود در جنگ بدخويي زخود رم کرده آهويي
نمي باشد چو چشم او چو چشم او نمي باشد
ستم گر بي وفايي سنگ دل ناآشنا شوخي
مروت دشمني جويا چو آن بدخو نمي باشد
***
بي قراران ترا تا خلعت جان داده اند
غنچه سان صد پيرهن چاک گريبان داده اند
تا ترا چون لاله و گل روي خندان داده اند
بيدلانت را چو شبنم چشم گريان داده اند
در شب هجران زحال بي قرارانت مپرس
از طپيدن کشتي دل را بطوفان داده اند
ناز را سرفتنه ي چشم سياهش کرده اند
فتنه را سرداري آن خيل مژگان داده اند
با خيالش گرم چون گرديد بازار قمار
داو اول نقد جان را عشقبازان داده اند
—————
گر سري در محفل آن چهره گلناري کشد
در چمن از سرو بلبل خط بيزاري کشد
هر که از دون همتي چون شيشه ي ساعت دمي
برتري بر چون خودي جويد نگونساري کشد
همچو مجنون منصب آزادي ارزانيش باد
آنکه پا در دامن دشت گرفتاري کشد
خامه از خط شعاع مهر سامان مي دهد
گر مصور صورت آن جامه زرتاري کشد
آبرو را مي کند گردآوري گرداب سان
پاي تمکين آنکه در دامان خودداري کشد
جوهر آيينه را آسان تر از موي خمير
چشم او با پنجه ي مژگان عياري کشد
دين و دل خواهند از جويا بهاي بوسه اي
تا کجاها اين کس از خوبان بازاري کشد
——————
چه کارم بي گل روي تو گلزار جهان آيد
که بوي خونم از هر لاله ي اين بوستان آيد
فشار غم خورم شبها ز بس در انتظار او
برون از ديده ام چون شمع مغز استخوان آيد
ز افراط نزاکت باعث قطع سحر گردد
به بزم حرف آن موي کمر چون در ميان آيد
گل افشا زند بر سر شکفتن باده نوشان را
به رنگ غنچه ام راز دل آخر بر زبان آيد
قوي شد ناله ام چون تار چنگ از ضعف تن جويا
گر انگشتي گذاري بر لبم شور فغان آيد
——————
با زخم ما مباد کسي مرهمي کند
ما را اسير ننگ غم بي غمي کند
همسايه را ز پهلوي همسايه فيضهاست
خون جگر به زخم دلم مرهمي کند
فانوس بزن تو بي تو ز بس گشته است
در بر چو چرخ پيرهن ماتمي کند
از بهر خشک کردن دامان تر مرا
روز جزا صد آتش دوزخ کمي کند
نزديکي از مصاحبتت دورم افکند
محروم بزم وصل توام محرمي کند
دلسوزي سرشک مرا بين که هر سحر
با کشت برق ديده ي من شبنمي کند
————-
دل از بس سوي رخسار تو باشد
نگاهم بوي رخسار تو باشد
چو داغ لاله خال عنبرينت
گل خودروي رخسار تو باشد
پري بلبل صفت گردد به گردش
چو با گل بوي رخسار تو باشد
از آنرو غنچه گرديده است لعلت
که در قابوي رخسار تو باشد
صفاي برگ گل را اعتباري
به چشم از روي رخسار تو باشد
جفايي کز خطت بر دل رسيده
هم از پهلوي رخسار تو باشد
اگر در کعبه ور در دير جوياست
نگاهش سوي رخسار تو باشد
—————
دل زجانانه مي تواند باشد
کعبه بتخانه مي تواند شد
چون فلاطوني اختيار کند
دل که ديوانه مي تواند شد
چاک چاکست بسکه دل زغمت
زلف را شانه مي تواند شد
گر تنم خشت خم نشد پس مرگ
خاک ميخانه مي تواند شد
ديده گر چون صدف سفيد شود
اشک دردانه مي تواند شد
بسکه بي او طپيد مردمکم
دل پروانه مي تواند شد
سرمه ي چشم وحشتم جويا
گرد ويرانه مي تواند شد
—————-
فکر جمعيت مرا خاطر پريشان مي کند
بي سرو سامان احوالم به سامان مي کند
از خدنگ آن کمان ابرو سراپاي مرا
لاله ي پيکاني زخمم گلستان مي کند
تا تواني بر حصير کهنه اي آرام گير
نفس را در خود کشي شير اين نيستان مي کند
گو سر خودگير خواب راحت امشب از برم
ديده ام را حسن پرشوري نمکدان مي کند
زله بند فيض گردد دگر گر ز باغ عارضش
هر سحر خورشيد عالم را گلستان مي کند
هيچ صيدي هرگز از قيقاج اندازي نديد
آنچه جويا با دل آن برگشته مژگان مي کند
—————–
طپيدنها در دل مي زند دلدار مي آيد
زخود رفتم سر راهي بگيرم يار مي آيد
خرامت باز آيين بدن گلشن گشته است امشب
که بوي يوسف از پيراهن گلزار مي آيد
به کام غير چون مي بينمت از دور مي نالم
چو آن بلبل که با گل بر سر بازار مي آيد
توان با وسعت مشرب ملايم ساخت سرکش را
چو راه سيل بر صحرا فتد هموار مي آيد
زجوش غم فرو باريد اشک از ديده ام جويا
چو سيلابي که بدمستانه از کهسار مي آيد
—————-
شب که از بيداد او دل بيخودي آهنگ بود
باده ي لعلي به جامم از شکست رنگ بود
بود خون آلوده دل در بيضه همچون غنچه ام
شيشه ام گرم شکستن در نهاد سنگ بود
موج مي بي او نمود چنگل شهباز داشت
دل طپيدن بال پرواز تذرو رنگ بود
بسکه ذوق بي خودي شبهاي وصلش تا سحر
از نگاه او که سرجوش مي بيرنگ بود
بود رد رفتن زخود فرسنگ ها يک گام شوق
چون به خود مي آمدم يک گام صد فرسنگ بود
داشت رقص تازه اي هر قطره ي خون در تنم
دوش جويا ناله ي دل بسکه سير آهنگ بود
————–
جرأت مي بين که مور ار باده ي بي غش زند
خويش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
صد دل بيتاب در خوناب حسرت مي طپد
ترک من دست خودآرايي چو بر ترکش زند
چشم بدمستش به قصد بيدلان در هر نگاه
دست از مژگان به تيغ ابروي دلکش زند
شوقي را چون اختيار باده پيمايي دهند
جام گردون را کند خالي اگر يک کش زند
ميرود جويا کتان صبر بر باد فنا
بر ميان چون دامن ناز آن بت مهوش زند
—————–
به چشمم بي رخت مينا دل افسرده را ماند
قدح از موج صهبا بزم بر هم خورده را ماند
نهانم همچو بوي غنچه در آغوش دلتنگي
فضاي شش جهت يک خاطر آزرده را ماند
نبيند زخم تيغ عشق هرگز روي بهبودي
که از هر بخيه دندان بر جگر افشرده را ماند
قدح از جوش موج باده در چشم سيه مستان
بعينه ديده ي مژگان بهم آورده را ماند
مرا کاري به زاهد نيست جويا مصرعي گفتم
سويداي دل افسرده خون مرده را ماند
—————-
گل در چمن از رشک تو آرام ندارد
جز لخت دل خون شده در جام نداد
با غنچه ي گل شور شکرخند لبت نيست
مژگان ترا ديده ي بادام ندارد
لطف تو دهد لذت شيريني جانم
اما نمک تلخي دشنام ندارد
بي او نخورم باده گرم جان به لب آيد
ساقي بنشين اين همه ابرام ندارد
در جوش بود ديگ هوس زآتش حرصت
کس همچو تو جويا طمع خام ندارد
—————-
غمم را واله شيرين و ليلا برنمي تابد
که سيل گريه ام را کوه و صحرا برنمي تابد
گل چاکش به رنگ غنچه در جيب و بغل ريزد
مي زورين ما را ظرف مينا برنمي تابد
دل پراضطراب من زضبط اشک تنگ آمد
شکوه گوهرم را شور دريا برنمي تابد
زياد آرزو مانند گل از يکدگر باشد
دل آزرده ام بار تمنا برنمي تابد
زلعلش نوش دارويي مگر گردد روان بخشم
مريض درد او ناز مسيحا برنمي تابد
نخواهم گر همه در دست جويا از فلک هرگز
دل وارسته ام ننگ تقاضا برنمي تابد
—————
به ابرو الفتي پيوسته آن مژگان خم دارد
غلط کردم نگاهش دست بر تيغ ستم دارد
اشارت سنج بزم حيرتم از بي زبانيها
هر انگشتم زبان عرض حالي چون قلم دارد
دهان خنده چشم گريه گردد اهل غفلت را
اگر امروز دل خوش نيست کس فردا چه غم دارد
نمايد مايه دار فيض باقي اهل همت را
کف سائل چه منت ها که بر دست کرم دارد
ز بيداد نگه دانسته جويا چشم مي پوشد
به جرم عشق بازي هر که دل را متهم دارد
—————–
چون برقع مشکين ز رخ آل گشايد
از پلک و مژه ديده پر و بال گشايد
در فکر خموشي پر پرواز خيال است
انديشه ام از بستن لب بال گشايد
از نقش قدم چون کمر جلوه ببندي
صد چشم به راه تو ز دنبال گشايد
آيينه ي دل ساغر خون گشت زچشمي
کز شوخي مژگان رگ تمثال گشايد
جويا غزل فکرت عالي نسب است اين
از دل گر هم عقده ي تبخال گشايد
——————-
به صد محنت دهان ما ز روزي بهره ور گردد
بلي اين آسيا پيوسته از خون جگر گردد
روم فرسنگها از خود ز بس در بزم حيراني
تکلم بر زبان شکوه آلودم جگر گردد
بود پاشيدن از خود در هوايت اوج پروازش
دلم را همچو گل گر لخت لختش بال و پر گردد
ز فيض ابر دست ساقي امشب چشم آن دارم
که بر سر شعله شمع بزم را گلبرگ تر گردد
ز شرح سوز دل گويي رگ برقي است مي ترسم
که مکتوبم بلاي جان مرغ نامه بر گردد
پي پاس فلک جويا به ضبط گريه مشغولم
مباد از سيل اشکم اين کهن ديوار برگردد
————————
همچو جوهر همه تن ديده ي حيران کردند
سخت مستغرقم اين آينه رويان کردند
آه چون غنچه به يک جنبش مژگان اين قوم
مشت چاک دل ما را به گريبان کردند
غنچه سان بسکه زخوناب جگر لبريزم
خنده را بر لب ما زخم نمايان کردند
گذر قافله ي اشک به مژگان افتاد
خار را فرش ره آبله پايان کردند
هيچ کس غنچه اي از باغ وصال تو نچيد
همه چون لاله گل داغ به دامان کردند
ز لب آهي که با لخت دل خونبار برخيزد
چه طاوسي است رنگين جلوه کز گلزار برخيزد
ترا گر بر دل بيدرد ناخن مي زند گاهي
مرا پهلو درد هر نغمه اي کز تار برخيزد
ز بيدادش دلم چون غنچه گر لبريز خون باشد
نواي شکوه حاشا کز لب اظهار برخيزد
به غير از نوک مژگانم که لخت دل به بار آرد
کجا از دسته ي خاري گل بي خار برخيزد
به صد رنگيني آه جگر پاش از دل خونين
نگه از ديده ام در حسرت ديدار برخيزد
***
کردي چو کباب ستم عشوه گري چند
يابي نمک گريه ي خونين جگري چند
در راه تمناي تو بي پا و سري چند
از ديده برون ريخته لخت جگري چند
بشکن قفس سينه و بر باد ده اي آه
از لخت جگر لاله صفت بال و پري چند
از فطرت عالي بدافلاک نگويم
حيف است کنم شکوه ي بي پا و سري چند
اي مرغ نگه بي رخ او گرم طپش باش
بر باد ده از پلک و مژه بال و پري چند
فرياد که در هند سيه بختي هجران
مويي شده ام از غم نازک کمري چند
در مدرسه ي عشق تو شاگرد جنون است
از پير خرد يافته جويا نظري چند
—————-
گر نباشد بزم حيراني نظر نتوان گشود
نيت گر بهر طپيدن بال و پر نتوان گشود
حيف باشد در تلاش برتري بر چون خودي
يک نفس چون شيشه ي ساعت کمر نتوان گشود
در نقاب شرم پرورده است از بس عصمتش
اي مصور چهره ي آن سيمبر نتوان گشود
دل به غير از هايهاي گريه هرگز نشکفد
اين گره جز پنجه ي مژگان تر نتوان گشود
کي شود دلبستگي ارباب دولت را علاج
آري آري عقده از کار گهر نتوان گشود
آب و رنگ آن گل رو سايه پرورد حياست
بر رخش گستاخ آغوش نظر نتوان گشود
——————
سر به دورانت تهي از آرزو هرگز مباد
خالي از صاف خيالت اين کدو هرگز مباد
آب و رنگ آن گل رو سايه پرورد حياست
آتش مي پرده سوز شرم او هرگز مباد
داغ خواري لازم روي طلب باشد چو ماه
در جهان يارب کسي بي آبرو هرگز مباد
بر جراحت سونش الماس ريزد ناصحم
چاک دل منت کش زخم رفو هرگز مباد
حسن را با ناز جويا اختلاط رنگ و پوست
از گل رويش جد اين رنگ و بو هرگز مباد
—————–
بگذشت نوجواني و جسم نزار ماند
گردي درين ره از پي آن شهسوار ماند
رو داد وصل يار و همان دل فسرده ايم
اين غنچه ناشگفته درين نوبهار ماند
افسوس از دلي که ز بيدردي آرميد
آسوده خاطري که زغم بيقرار ماند
هرگز نشد شکفته دل داغدار ما
اين لاله غنچه در چمن روزگار ماند
جويا شباب رفت و به دل حسرتم گذشت
گل رخت بست ازين چمن و خارخار ماند
—————-
از بصيرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد
آفتاب از پرده ي چشمم توان غربال کرد
مي کند با هستي حيرت نصيب بزم عشق
دوري او آنچه در آيينه با تمثال کرد
باده ام را ريخت بر خاک و مرا کشت از خمار
محتسب خون مرا آخر چنين پامال کرد
در بهاران هر قدر بر مستي بلبل فزود
جام گل را از شراب رنگ مالامال کرد
بسکه در وحدت سراي عشق يک رنگ تو شد
باده نوشيهاي جويا گونه ات را آل کرد
——————
سرشکم بسکه پردرد از دل مهجور برخيزد
به دريا چون رسد سيلاب اشکم شور برخيزد
دل تنگم سليماني کند در دشت دلتنگي
که شور محشر از آواز پاي مور برخيزد
شود چون آب تيغش ساقي پيمانه ي زخمم
نواي نوش بادي از لب ناسور برخيزد
مرا نشتر به شريان و ترا ناخن زند بر دل
جگر خون کن نوايي کز لب طنبور برخيزد
خيال لعل او جويا نمکدان ريخت بر زخمم
زدل در ياد آن کان ملاحت شور برخيزد
——————
چون بهار جلوه ي شوخش چمن پرور شود
غنچه آسا در قفس بلبل زبال و پر شود
زآتش رخسار او چون بيضه ي قمري به باغ
غنچه ي سيراب گل يک مشت خاکستر شود
هر که فربه گشته از احسان مانند خودي
زود باشد همچو ماه چارده لاغر شود
دولت آيينه ات کي ديگري را رو دهد
گر همه از طالع فيروز اسکندر شود
همچو گل کز پرتو مهرست جويا شعله رنگ
زآتش مي شمع حسن او فروزن تر شود
—————-
گرفتم همچو افلاطون شوي عاقل چه خواهي شد
نگرديدي چو مجنون گر ز خود غافل چه خواهي شد
تو بيرون گرد بزم قدسي و گم کرده اي خود را
شوي گر محرم خلوت سراي دل چه خواهي شد
زخود پرواز اگر کردي تذرو گلشن قدسي
وگر ماندي به رنگ سبزه پا در گل چه خواهي شد
عنان نشئه ات را گر نگهداري قدح نوشي
تصور کن شدي از باده لايعقل چه خواهي شد
زخود يک ره سفر کن تا به بزم قدس ره يابي
وگر صد سال در دنيا کني منزل چه خواهي شد
ترا غفلت چنين با خويش دارد آشنا جويا
نگشتي گر زخود بيگانه اي غافل چه خواهي شد
———–
دل صاف من از وضع جهان کلفت نمي گيرد
بلي آيينه زنگ از زشتي صورت نمي گيرد
توانايي صبرم کاش مي بودي ازين داغم
که دست ناتواني دامن طاقت نمي گيرد
زبان هر گياهي از مآل هستيش گويد
دل ما غافلان زين خاکدان عبرت نمي گيرد
چو تنهايي نباشد اهل دل را مجلس آرايي
دل ارباب وحدت هرگز از خلوت نمي گيرد
ز فيض ناتواني منصب وارستگي يابي
که دست زور هرگز دامن دولت نمي گيرد
ز آميزش چنان رم کرده عنقاي دلم جويا
که با وحشت هم اين بيگانه خو الفت نمي گيرد
————-
چنان فکر ميان نازک او لاغرم دارد
که چشم آينه مو از مثال پيکرم دارد
بود فکر محالم خواهش وصل بناگوشي
که در بحر طلب غواص آب گوهرم دارد
ز ننگ احتياج از دولت درويشي آزادم
مرقع پوش چون طاووس از بال و پرم دارد
هماغوش خيال او بخواب بيخودي رفتم
شميم نوبهار صدچمن گل بسترم دارد
زفيض بيخودي باشد دلم سياح عالم ها
که هر دم رفتن از خود در جهان ديگرم دارد
نمي ترسم زعصيان با ولاي ساقي کوثر
که از درياي رحمت مايه دامان ترم دارد
شدم يک قطره ي خون و چکيدم از سر مژگان
محبت طرفه د ستي در فشار پيکرم دارد
بطور آن غزل جويا که گفت استاد من صائب
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
—————
نقشبندان زآب و رنگ و گل چو تصويرش کنند
پيچ و تاب جوهر جان صرف تحريرش کنند
قصر دل از پستي همت خراب افتاده است
صاحب اقبال آن مردان که تعميرش کنند
جان آزاد آخر از قيد بدن گردد رها
تا کي از موج نفس پابند زنجيرش کنند
راز پنهاني که در صد پرده ي کتمان غنود
بي زبانانت به چندين رنگ تقريرش کنند
با سرشتم درد او آميخت جويا از نخست
تربت عاشق زخون ديده تخميرش کنند
—————
گريه ي مستي شگون دارد حريفان سر کنيد
باده گر يک قطره هم باشد که چشمي تر کنيد
مي پرستان مي نهم لب بر لب مينا مباد
موسم گل بگذرد تا باده در ساغر کنيد
گر همه يک قطره آن روست پالش لازم است
اين نصيحت را در گوش خود از گوهر کنيد
وصف آن گل پيرهن زانديشه ها بيگانه است
گو خيال خويش را صد پرده نازک تر کنيد
شوق را سازند رهبر در ره رفتن زخويش
در طريق نيستي چون شمع پا از سر کنيد
صبح محشر سر برون آريد چون مهر از زمين
مشت خاکي از نادمت گر شبي بر سر کنيد
————–
در هر شکني آهم لختي زجگر دارد
زين نخل عجب دارم تا ريشه ثمر دارد
خوش خط شده زان حسنش کز سبزه ي پشت لب
سرمشق خط ياقوت در مدنظر دارد
بر سر زندش فردا ز افسوس و پشيماني
آنکس که ز ناز امروز دستي به کمر دارد
فرياد که ننمايد جا در دل چون سنگش
هر چند که فريادم در سنگ اثر دارد
دل بسته ي زنجيرش جان هم شده نخجيرش
از زلف تو مي ترسم کاين مار دو سر دارد
در صيدگهش جويا شيران به کمند آيند
دل داده ي او باشد آن کس که جگر دارد
—————
دل از عشق مجازي کي مرا مسرور مي گردد
که اين پروانه دايم گرد شمع طور مي گردد
گزند از پهلوي خود مي رسد ارباب خواهش را
دل از جوش هوسها خانه ي زنبور مي گردد
نباشي از نمک پرورده ات هم روز بد ايمن
که داغ دل زبخت شور چشم شور مي گردد
به هر دور مگر از دور فغفورش بياد آيد
که اشک از مي به چشم کاسه ي فغفور مي گردد
به مقدار توان غالب شوي بر خويش در پيري
کمان چون حلقه شد از خود به قدر زور مي گردد
شود با هر که دارد وحشت الفت گزين جويا
به دل نزديک باشد آنکه از ما دور مي گردد
***
هر کس ز تو چشم کام دارد
بيچاره خيال خام دارد
دور از تو کسي که باده نوش است
افشرده ي دل به جام دارد
امروز نگين آن لب لعل
در کشور حسن نام دارد
آخر روي تو خط برآورد
آري هر صبح شام دارد
در سينه ي داغ داغ عشقت
در خاک هزار دام دارد
در بحر خفيف شعر رنگين
جويا مزه ي تمام دارد
—————-
چشم خودبيني که مست جام زيبايي بود
همچو نرگس بي نصيب از فيض بينايي بود
اي حکيم از جام يکرنگي به بزم ما بنوش
مجلس احباب ما را فيض تنهايي بود
مي شود احرام بند کعبه ي مقصود دل
کشتي مي در محيط غم چو دريايي بود
حلقه چون گردد بقدر زور برگردد کمان
خم به پشت چرخ درخورد توانايي بود
هرگز از کوتاه پروازي به مقصد ره نبرد
آنکه چون طاووس در بند خودآرايي بود
گرد ميدانش بود نور نگاه عاشقان
بسکه فرش راه او چشم توانايي بود
—————-
در شب هجران که يادت طاقت از من مي برد
اشک پيغ ام گريبان را بدامن مي برد
قسمت هر کس بقدر رتبه ي او مي رسد
کوه فيض نوبهاران را به دامن مي برد
ترک من سرخانه ي نازش بلند افتاده است
پنجه ي خورشيد زان مژگان پرفن مي برد
زينتي چون عيب پوشي نيست اهل ديد را
سرمه از تاريکي شب چشم روزن مي برد
سينه گلزار است تا باقي است درد عشق يار
کز گداز دل چراغ داغ روغن مي برد
در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد
باد نوروزي پي سامان گلشن مي برد
نيست جويا غير عزلت سنج کنج نيستي
گر کسي رخت سلامت را به مامن مي برد
—————
به گردون آفتاب چون گرد دامن افشاند
عبير نور اين فانوس بر پيراهن افشاند
شراب آرزوها مست خواب غفلتم دارد
خوي خجلت مگر مشت گلابي بر من افشاند
گريبان چاک غلطد همچو گل هر غنچه از مستي
اگر ته جرعه ي خود را به خاک گلشن افشاند
ضعيفم ليک هرگز ناز گردون بر نمي دارم
من آن مورم کز استغفا به خرمن دامن افشاند
نسيم از خاک بر مي گيردم گر از هواداري
غبار کوي او يکبار بر فرق من افشاند
حقيقت جوي جويا تا شود کام دلت شيرين
ثمرها چيند آن دستي که نخل ايمن افشاند
—————–
دلم در رقص مانند شرر از ساز مي آيد
به بال شعله ي آواز در پرواز مي آيد
زکنج لب به رنگ نافه از آهو فرو ريزد
ز بس آه من از دل سر به مهر راز مي آيد
نشان ناجوانمردي بود فکر خودآرايي
کي از طاووس آيد آنچه از شهباز مي آيد
ز بس سر در گريبان خموشي غنچه سان ماندم
به گوشم از شکستن هاي دل آواز مي آيد
به پاي صيد مطلب رشته ي طول امل بستي
رها هر چند سازي در کف دل باز مي آيد
در و ديوارها را مستعد رقص مي بينم
مگر جويا به بزمت امشب آن طنار مي آيد
—————
رفتي و دل در طپش چون طاير بي بال ماند
چشم شوقم باز چون نقش پي از دنبال ماند
هر سر شاخي بود در راه او دامي دگر
پاي مرغ دل به بند رشته ي آمال ماند
در گداز آمد دل و از رخنه هاي سينه ريخت
حسرتي زان آب صاف آخر به اين غربال ماند
دل پذيراي خيال اوست گو ياد گداز
آب شد آيينه و منظور آن تمثال ماند
مرغ دل را آرزو هر سوي در پرواز داشت
ريخت تا اين بال و پر از خويش فارغبال ماند
رفت جويا نوجوانيها و از غفلت ترا
دل همان چون مهره اي بازيچه ي اطفال ماند
————–
شب که عريان به بر آن شوخ قدح نوشم بود
يک بغل نور چو فانوس در آغوشم بود
ابر رحمت شد و باريد به دل مايه ي فيض
گوهر چند که از لعل تو در گوشم بود
آنچه ميناي فلک ريخت به پيمانه ي مهر
بي تکلف نمي از ساغر سر جوشم بود
شکر کز عشق سبکبار تعلق شده ام
آرزو کوه گراني به سر دوشم بود
چون ز خود در ره بي پا و سري مي رفتم
بيشتر ناله ي ني راه زن هوشم بود
شود در گنبد گردون شب هجران جويا
تا سحرگه زفغان لب خاموشم بود
—————
آنانکه جام مهر تو بر سر کشيده اند
چون ماه چارده سر از افسر کشيده اند
چون بوي غنچه درد ترا لخت لخت دل
از شوق جمع آمده در بر کشيده اند
لبريز رنگ لعل و سفيداب گوهرند
بر صفحه اي که شکل تو دلبر کشيده اند
آنانکه مست نشئه ي توحيد گشته اند
جام ولاي ساقي کوثر کشيده اند
جويا دو چشم او دل ما را به يک نگاه
از عالمي به عالم ديگر کشيده اند
—————-
از باغ رفت و گل خون دايم به جام دارد
هر غنچه ي پاره ي دل بي او به کام دارد
از عکس روي پنهان در گرد و کلفت غم
آيينه ام ز جوهر در خاک دام دارد
گر با خودم نبردي گيرم ز روي ناز است
نام مرا نبردن آيا چه نام دارد؟
ريحان زگل دميدش جويا چرا ننالم
لطفي که خاص من بود امروز عام دارد
***
اگر در گريه خودداري کنم چشمم خطر دارد
زضبط اشک ترسم اين جراحت آب بردارد
کسي را لاف حيراني رسد در بزم ديدارش
که چون گوهر به آب خشک دايم ديده تر دارد
نينديشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد
چو بندد رخت هستي از زبان برگ سفر دارد
به رنگ بهله از سر پنجه اش کاري نمي آيد
ز بي مغزي رعونت پيشه دستي بر کمر دارد
نگاه او چه خونريز است از بالاي مژگانش
چو ماهي با خود اين خنجر هزاران نيشتر دارد
زعجز ناله ي بلبل دلم را درد مي گيرد
کسي چون کام بردارد زمعشوقي که زر دارد
چه مي بود اينکه چشمش ريخت در پيمانه ام جويا
عجب نبود گرم تا صبح محشر بي خبر دارد
————–
طول زلفت کم زقامت نيست گر سنجي بگو
روز و شب ميزان چو مي آيد برابر مي شود
اعتمادي بر نفس نبود که چون برگشت بخت
هر چراغ زندگاني باد صرصر مي شود
سيل اشک از سينه ات بر دامن مژگان مريز
هر قدر در خم بماند باده بهتر مي شود
اهل دل را مي رسد در خورد استعداد فيض
چون ترقي کرد آب صاف گوهر مي شود
کفر باشد؛ کفر؛ نوميدي، که تحصيل مراد
گر نشد اين بار جويا بار ديگر مي شود
————–
بي تو اخگر در درونم از جگر پرکاله بود
دل مرا در تشت آتش همچو داغ لاله بود
دوش بر دوش اثر تا خلوت دلها شدم
شب که پروازم سپندآسا به بال ناله بود
تا به گرد خويش مي گشتم به جست و جوي يار
از خود آغوشم تهي چون شعله ي جواله بود
شب چو شمع بزم تا در حلقه ي مستان شدي
دور صهبا ماه رخسار ترا چون هاله بود
در شب هجران او از بسکه عيشم مي گزد
بر لبم هر قطره ي مي سوزش تبخاله بود
شب که جويا خاطرم افسرده بود از جور يار
تا به مژگان مي رسيد از دل سرشکم ژاله بود
————
تو آفت دل و جان نزار خواهي شد
تو برق خرمن صبر و قرار خواهي شد
چنين که جوش ترقي است آب و رنگ ترا
گل سرسبد روزگار خواهي شد
شوي دمي که چو ماه تمام خرمن فيض
زيمن ديده ي شب زنده دار خواهي شد
چنين که لطف تنت دمبدم فزون گردد
لطيف تر ز شميم بهار خواهي شد
دلا مدار ز دامان اشک دست اميد
که زيب و زينت جيب و کنار خواهي شد
چو مه در آب، مبين خويش را در آيينه!
ازين قرار تو هم بيقرار خواهي شد
ز صاف طينتي اميدوار شو جويا
که همچو آينه منظور يار خواهي شد
————
در اين صحرا به گوشم شور محزوني نمي آيد
صداي شيون زنجير مجنوني نمي آيد
شهادتگاه ما را کار هر کس نيست پي بردن
که چون نقش نگين از زخن ما خوني نمي آيد
ترا در همسرانت سرکشي چون شعله مي زيبد
بلي اين شيوه از هر جامه گلگوني نمي آيد
تو وسعت مشربي را بسته اي گويا به خود زاهد
کز اين دامان صحرا بوي مجنوني نمي آيد
صداي ناله ي زنجير دارد ريزش اشکم
چو من ديوانه اي جويا زهاموني نمي آيد
—————
سراپا را چو در رخت زمردفام مي پيچد
به خود چون تاک سرو از رشک آن اندام مي پيچد
حيا دارد لبش را اينقدرها کم سخن با ما
چو برگ غنچه از شرمش زبان در کام مي پيچد
چو عکس لعل او در ساغر مي آتش اندازد
ز بيتابي به خود گرداب آسا جام مي پيچد
شکست امروز خم از سنگ جورش محتسب را بين
که بر بيدست و پايي با هزار ابرام مي پيچد
گلوي تر نسازد باده جويا دور از آن محفل
مي ام گرداب سان بي لعل او در کام مي پيچد
————–
امشب زمي چو مجلس دلدار گرم شد
بازار گل فروشي رخسار گرم شد
جان را ز فيض عشق تعلق بود به جسم
چندان بتافت مهر که ديوار گرم شد
بر من از اين باده مپيما مي نگاه
سوزد دلم به سينه که بسيار گرم شد
برداشت چون نقاب ز رخ بزم در گرفت
هنگامه اي ز شعله ي ديدار گرم شد
جويا چو مهر مطلع انوار فيضهاست
آن سرکه از پياله ي سرشار گرم شد
————–
آنانکه ميل وصل تو خود کام مي کنند
آخر ز بوسه صلح به پيغام مي کنند
يک قطره خون از مژه ي غم چکيده ايست
آنرا که عاشقان تو دل نام مي کنند
مستان به رنگ شيشه ي ساعت ز رفتنت
گرد کدورت از دل هم وام مي کنند
يابند لذت شکر از سرکه ي جبين
آنانکه خو به تلخي دشنام مي کنند
قفلي ز سعي بر در روزي نهاده اند
آن غافلان که در طلب ابرام مي کنند
اغيارگر شوند همه لب هلال وار
دل خوش ز بوسه ي لب آن بام مي کنند
آزادگان که دست ز صهبا کشيده اند
مستي ز تلخي غم ايام مي کنند
جمعي که چون عقيق يمن پاک گوهراند
خون مي خورند و آرزوي نام مي کنند
جويا نيافتند ز وسعتگه قفس
ذوقي که عاشقان بخم دام مي کنند
————–
ترک همره رهنماي کوي ماه من بود
چشم پوشيدن ز مردم شمع راه من بود
من که چشم عيب بيني را نمي پوشم زخلق
سر زند از هر که تقصيري گناه من بود
چون شميم غنچه از خوناب دل جوشيده ام
سرو رنگين جلوه اي گر هست آه من بود
گر به ظاهر زان گل رو چشم مي پوشم ولي
هر بن مژگان کمينگاه نگاه من بود
من چرا لرزم به خويش از آفتاب روز حشر
سايه ي آل عبا جويا پناه من بود
————–
آه تا برخاست از دل اشک غلطان مي شود
چون هوا گيرد بخار از بحر باران مي شود
شد رياضت قوت روح ما که شمع بزم را
هر قدر مي کاهد از تن روزي جان مي شود
چون طلوع صبح کز فيض جهان روشن مي شود
گر تو لبخندي کني عالم گلستان مي شود
اي دل از کوچک نهاديهاي خصم ايمن مباش
يک شرر آتش فروز صد نيستان مي شود
ساغر گل را چو باد صبح در گرد آورد
گلستان عشرتگه پيمانه نوشان مي شود
روشن اين معني بود از ماه همچون آفتاب
هر که شد از خود تهي لبريز جانان مي شود
داد دل خود را بسيل اشک و از مژگان بريخت
واصل عمان چو گردد قطره عمان مي شود
اين بطور آن غزل جويا که سابق گفته است
جاي دندان سخت چون گرديد دندان مي شود
————————–
چو يادم ابروي آن ماه عالمگير مي آيد
نفس از سينه ام بر لب دم شمشير مي آيد
سبکروحان کنند از باده ي کوچکدلي مستي
به بزمم از لب پيمانه بوي شير مي آيد
به که گسترده زلف او بساط دلفريبي را
که از دلها صداي شيون زنجير مي آيد
زفيض بيخودي منظور اهل ديد خواهي شد
به گوشم اين نوا از عالم تصوير مي آيد
به روي بورياي فقر با آلايش دنيا
منه پاي هوس زين بيشه بوي شير مي آيد
چرا منت کش انديشه ي بيجا کني دل را
که از تدبير آيد آنچه از تقدير مي آيد
دلم بشکفت زيربار کهسار غم از يادش
از اين گلزار بوي گلشن کشمير مي آيد
مزاج کودکان در پيري ام چون صبحدم باشد
هنوزم از دهان خشک بوي شير مي آيد
چسان بي او به گلگشت چمن راضي شوم جويا
که بر رويم نسيم گل دم شمشير مي آيد
—————–
ز بس تمکين تکلم بر لبش اسرار را ماند
ز بس شوخي ستادن در رهش رفتار را ماند
نهال جرأتم را نيست باري با جگر داري
به چشمم پنجه ي شيران گل بي خار را ماند
ز بس دور از تو در گرد کدورت گشته ام پنهان
شکست رنگ رويم رخنه ي ديوار را ماند
شبم از روي او روز است و روز از زلف مشکين شب
به راه جستجو شبگير ما ايوار را ماند
به چشم آنکه کرد از حسن معني چشم دل روشن
به گردون مهر تابان صورت ديوار را ماند
سرم برگرد دل از فيض يادش بسکه مي گردد
دلم در سينه جويا نقطه ي پرگار را ماند
————–
حسن صوتي آتش افروز دل من مي شود
اين چراغ از شعله ي آواز روشن مي شود
مي توان در رفتن از خود بيشتر برداشت فيض
مرغ را زان دست در پرواز دامن مي شود
با حريف تندخو دايم خموشي پيشه ام
آنچه از تمکين او کم گردد از من مي شود
سختي و نرمي بهم در کار باشد زانکه تيغ
مي برد چون اتفاق آب و آهن مي شود
بسکه از بيداد او جويا دلم در هم شکست
طوطي اين آيينه را گر بيند الکن مي شود
***
ز تيغ ناز خون خلق بيرحمانه مي ريزد
به آييني که گويي باده در پيمانه مي ريزد
فشارد بر دلم دندان ز هر دندانه از غيرت
چو طرح اختلاط آن زلف کج با شانه مي ريزد
به سعي خود گشودن کي توان قفل در روزي
کليد اينجا بسان ماه نو دندانه مي ريزد
گدازد آتش رشکش چنان امروز گلشن را
که رنگ از ساغر گل چون مي از پيمانه مي ريزد
وطن در گرمسير عشق رندي را سزد جويا
که از خاکستر پروانه رنگ خانه مي ريزد
————–
جان آزاد گرفتار تن زار بماند
همچو گنجي که نهان در ته ديوار بماند
از پريشان نظري گشته پريشان دلها
ديده آن است که در حسرت ديدار بماند
روز را مهر به شب گر برساند عجب است
بسکه حيران تو چون صورت ديوار بماند
تا به باغ آمده اي دست و دل سرو و چنار
در تماشاي سراپاي تو از کار بماند
چون نگه در حرم ديده ي حيرت زدگان
راز رسواي تو در پرده اسرار بماند
سرو را شرم قدت سلسله بر پاي نهاد
ديد تا طور خرام تو ز رفتار بماند
تو به حال دل خود هيچ نمي پردازي
حيف کاين آينه در پرده ي زنگار بماند
همچو شبنم بود از بال نگه پروازش
آن سبکروح که حيران رخ يار بماند
کي زکار دل خود بر بدر آري جويا
چرخ سرگشته ي اين نقطه چو پرگار بماند
—————-
زفريادم نه بيجا کوهسار آهنگ بردارد
زدرد ناله ام افغان دل هر سنگ بردارد
ته سنگ گرفتاري نماند از نگين دستش
تواند هر که دل از فکر نام و ننگ بردارد
ز دل گرد کدورت برد اشارتهاي ابرويش
مگر اين صيقل از آيينه ي ما زنگ بردارد
به رنگ پرتوي کز شمع محفل هر طرف افتد
هوا از پهلوي رخساره ي او رنگ بردارد
سر و کار دل ديوانه ام افتاد با طفلي
که هر جا ناله بر مي دارد اين سنگ بردارد
نه تنها جذب حسنش مي برد از سينه دل جويا
صفا ز آيينه، از مي نشئه وز گل بردارد
—————-
سهي سروي که رفتارش ز دل خوناب مي ريزد
ز هر نقش قدم رنگ گل مهتاب مي ريزد
دل هر کس که بگدازد ز سوز ناله ي بلبل
به جاي اشک از مژگان گلاب ناب مي ريزد
شب بيداد هجرانت ز بس بر خويش مي پيچم
ز دل تا ديد اشکم رنگ صد گرداب مي ريزد
شود گر روبرو با شعله ي رخسار او يکره
زکف مشاطه را آيينه همچون آب مي ريزد
————–
عيب نخوت در لباس فقر عريان تر شود
در ضعيفي ها رگ گردن نمايان تر شود
در گشاد کارهاي بسته چندين غم مخور
هر قدر پيچد گره بر خويش چسبان تر شود
کارهاي مشکل آسان مي توان شد به سعي
ليک اگر بر خود نگيري مشکل آسان تر شود
دل پشيمان شد ز ترک باده پيش از بهار
چون به جوش آمد گل و بلبل پشيمان تر شود
جان پاک از غفلت دلها فتد در اضطراب
زان نفس در خواب راحت تند جولان تر شود
شوخ من جويا نمايد با پري نسبت درست
جلوه ي مستور او چندانکه پنهان تر شود
—————–
پيش از آن دم که قضا در پي ايجادم بود
عکس رخسار تو در آينه ي يادم بود
هست دل در طلب هر چه ميسر نبود
آنچه از ديده نهان بود پريزادم بود
همچو برگي که زگل بر سر خاري ريزد
دور ازو بر مژه لخت دل ناشادم بود
صيد دل شکر که منت کش صياد نشد
موج خوناب جگر خنجر فولادم بود
لب فرو بستنش امروز ز انديشه ي غير
سير آهنگ تر از شوخي فريادم بود
—————
دل مرا در پيري از قهر الهي مي تپد
تا قدم قلاب شد تن همچو ماهي مي تپد
عشق زور آورد و تن خواهي نخواهي مي تپد
دل ز قلاب محبت همچو ماهي مي تپد
ياد حسن شعله ناک آتش افروز دلت
بي تو در چشمم سپند آسا سياهي مي تپد
نسترن زار بناگوشي به يادم آورد
در برم دل از نسيم صبح گاهي مي تپد
بسکه از تيغش دم آب دگر را تشنه است
زخم بر اندام من مانند ماهي مي تپد
چون دل از شوق کنارم در شب بيداد او
تا نگرديده است اشک از ديده راهي مي تپد
در هواي گرم سير عشق آسايش مجوي
موج بحر از تشنگي اينجا چو ماهي مي تپد
در حريم رحمتش غير از گنه را بار نيست
چون گنهکاران دلم بر بي گناهي مي تپد
زين گنه جويا که رفتم از حريم خاطرش
چون دلم دايم زبان عذرخواهي مي تپد
————–
چو مست باده رخ از روزني برون آرد
چه روي نام خدا گلشني برون آرد
زگرد بالش خورشيد تکيه گه سازي
چو شبنمت ز خود از ديدني برون آرد
چه عقده ها که تواند گشود تدبيري
هزار خار ز پا سوزني برون آرد
عزيز مصر نکويي بود به سينه دلت
اگر ز چنگ هوس دامني برون آرد
چو تار سوزن از ايام هر که مالش يافت
اميد هست سر از روزني برون آرد
ز دل کسي که رسن پيچ طول آمال است
به هر نفس زدن اهريمني برون آرد
غم دلي که ره عشق را گرفت مخور
که رفته رفته سر از مأمني برون آرد
بسا محال کزو يافت صورت امکان
بيار مي که غم از چون مني برون آرد
به طور آن غزل صائب است اين جويا
مگر چراغ ز خود روغني برون آرد
——————-
دل به زخم خنجر احسان کس بسمل نشد
صيد ما منت کش جانبخشي قاتل نشد
عاشقانت را بود با درد پيوند دگر
بعد مردن واي اگر مشت گل ما دل نشد
مي رسد جان در گداز تن به معراج قبول
استخواني تا نماند از ماه نو کامل نشد
زينت تن باعث نقص هنر کي مي شود
جوهر آيينه از موج صفا زايل نشد
هر قدر تخم هوس کشتيم غم آورد بار
مزرع اميد ما صد شکر بي حاصل نشد
دست خالي مي رود سوي وطن زين خاکدان
هر کرا برگ سفر جويا کف سايل نشد
—————-
ميان او که در انديشه در نمي آيد
عجب نباشد اگر در نظر نمي آيد
چه اضطراب که خورشيد را به تن نفکند
کسي به شوخي حسن تو برنمي آيد
تو هر قدر که شوي شوخ و شنگ معذوري
که پاس خويش ز غلطان گهر نمي آيد
به يک نگاه کند با دل آنچه هر مژه اش
هزار سال زصد نيشتر نمي آيد
ببين نزاکت موي ميان او جويا
که همچو تار نگه در نظر نمي آيد
—————-
چو زلفت بيدلان را در پي تسخير مي گردد
به تن هر قطره خونم دانه ي زنجير مي گردد
خيالش را ز بس در پرده هاي دل نهان دارم
فلک از دود آهم صفحه ي تصوير مي گردد
بقدر سوز دل گر دود آه از سينه برخيزد
در اندک فرصتي اين ابر عالمگير مي گردد
نه تنها گردن مينا چو مارم مي گزد بي او
قدح شبهاي هجرانش دهان شير مي گردد
چسان بي او قدم در ساحت گلشن نهم جويا
که بر رويم نسيم گل دم شمشير مي گردد
——————
عشقم غلام خويش ز بخت سعيد کرد
از فيض رنگ زرد مرا زر خريد کرد
هر کس گرفت روزه در اين نشئه از حرام
چون از زمانه رخت سفر بست عيد کرد
سرگرمي کسي که ز جام رياضت است
در ساغر از گداز تن خود نبيد کرد
در خون اشک بسکه تپد لاله دشت را
هر جلوه ي تو محشر چندين شهيد کرد
خوش انکه جا به خلوت خورشيد طلعتي
همچون سحر ز ياري بخت سفيد کرد
سرمستي شراب طهورش نصيب باد
هر کس کشيد ساغر و لعن يزيد کرد
جويا فغان زهجر که خنجر به صحن باغ
فرش رهم ز سايه ي هر برگ بيد کرد
————–
بيدلي کو واله ديدار آن طناز ماند
ديده ي حيران در فيضي به رويش باز ماند
بسکه وحشت کرده از طبل تپيدنهاي دل
رنگ ما چون طاير تصوير در پرواز ماند
آه عالم سوز باشد در غبار خود نهان
ناله ي مستور ما در پرده ي آواز ماند
دست عشقم زين چمن در غنچگيها چيده است
زان زبان در پرده ي دل سر به مهر راز ماند
از سر زلش نشد جويا دل ما وارهد
مرغ بي بال و پري در چنگل شهباز ماند
***
زبزم غير در ظاهر چه شد گر يار برگردد
چو مژگانش ز خود يارب دلش زاغيار برگردد
در آوازم اثر کرده است از بس ضعف تن بي او
صداي ناله ام حاشا که از کهسار برگردد
شوي با لطفش ار با خاک يکسان صاحب اقبالي
بود برگشته بختي آنکه از کس، يار برگردد
شميم صد چمن زيبد غبار راه جولانش
به چشمم چون نگه زان گلشن رخسار برگردد
—————
آه از لب چون شکر خوبان سمرقند
کش نيشکر قامتشان راست ثمرقند
از لطف مزاجي که تو داري، نپسندي
از شيره ي جان ريخته باشند اگر قند
نبود نمک چشم تو با ديده ي بادام
حاشا که بود چاشني لعل تو در قند
شيريني گفتار وي از پهلوي لبهاست
آري به عمل آمده جويا ز شکر، قند
—————-
نسبتي باشد بتان هند را با پان هند
حاصلي نبود بجز خون خوردن از سبزان هند
مي کنند از بس زموي سر خودآرايي بجاست
گر به درد آيد سر معشوقي مردان هند
در سواد هند دست از لذت دنيا بشوي
جز جگر خواري نباشد نعمتي بر خوان هند
از فريب وعده ي هندي نژادان غافلي
ضعف در پيمان اين قوم است چون پيمان هند
کشت اميدش در اين کشور نيابد خرمي
تا نريزد آبرو از مرد چون باران هند
هر کرا باشد گزافش بيش، بهتر مي خرند
هست آري خودفروشي باب در دکان هند
کي غريب کشور هنديم ما جويا که هست
مجلس نواب ابراهيم خان ايران هند
***
مانع سوز دل خستگي آزرم شود
کي علاج تب عشق از عرق شرم شود
دين و دل نذر گذارم تو مگر رام شوي
مي کشم چله کمان تو مگر نرم شود
گردد از عکس رخش موم صفت آينه آب
هم چو خورشيد مه من چو ز مي گرم شود
مي شود شرم ز بالاي خرامت شوخي
شوخي از پهلوي تمکين تو آزرم شود
بيد مجنون ز سرافکندگي آيد بنظر
از قد و قامت او سرو چو در شرم شود
برد دلش نور نور يقين تافته جويا چون شمع
زآتش عشق کسي را که سرش گرم شود
————————
زاضطراب چو موج سراب آب نخورد
دلي که در غم زلف تو پيچ و تاب نخورد
شبي که مغز جگر را به روي کار نداشت
ز خونفشاني مژگان تر دل آب نخورد
دل است قابل فيضان درد از اعضاء
بلي شکست بجز فرد انتخاب نخورد
چرا چو غنچه شميم گل آيد از دهنش
به جاي باده اگر شوخ من گلاب نخورد
علو همت شمشير يار را نازم
کمر به خون دلم تا نبست آب نخورد
اسير ساده دليهاي زاهدم جويا
غم زمانه بخورد و شراب ناب نخورد
—————————-
زمين ز بار غم ما همين نه در ماند
اگر به کوه برآييم از کمر ماند
ز سير خمکده ي عشق سرخوش آمده ايم
کدام باده به خونابه ي جگر ماند؟
فغان روزم از آن دردناک تر ز شب است
که آفتاب به روي تو بيشتر ماند
ز رخم طعنه دلم پاي تا به سر ريش است
زبان خصم چو افعي به نيشتر ماند
خبر دهم به تو از حال خويش در شب وصل
گرم ز ديدنت از حال خود خبر ماند
ز شرح سوز درون دردنامه ام جويا
به لختهاي دل و پاره ي جگر ماند
———————-
شعله ي رخسار او تا شمع بزم باده بود
موج مي پروانه ي آتش به جان افتاده بود
پيش از آن ساعت که آمد سر و شوخش در خرام
رنگ را چون نقش پا رخسارم از کف داده بود
از کف پايت ز بس نازکتر از برگ گل است
بوسه چيني را لب هر غنچه اي آماده بود
شب که پيمودي تو بر دلها شراب جلوه را
محتسب لبريز کيفيت چو جام باده بود
دست لطفي ساقي کوثر زخاکش بربگرفت
ورنه جويا همچو نقش پا به ره افتاده بود
———————
خصم چون گرديد عاجز بردباري پيشه کرد
مار چون بي دست و پا شد، خاکساري پيشه کرد
همچو شمع و شعله مي ميرد زيکدم هجر او
در جهان با دشمن خود هر که ياري پيشه کرد
بر رخش در خواب غفلت زدخوي خجلت گلاب
آنکه از کردار زشتش شرمساري پيشه کرد
گشته باران آبروي عالم از افتادگي
شد عزيز مصر خوبي آنکه خواري پيشه کرد
تا در دلها از او جويا بود يک کوچه راه
دم به دم آنکس که همچون ناي زاري پيشه کرد
————————–
بهر دنيا بودنت غمگين زناداني بود
خط بطلان تو چين بر لوح پيشاني بود
از گداز تن چه انديشي اگر جان پروري
پاس تن مانند شمع تدشمن جاني بود
هر که دانشور بود دانا نداند خويش را
دعوي دانايي مردم ز ناداني بود
از غرور تو به عاصي تر شوند اهل ريا
دامن زاهد، تر از اشک پشيماني بود
تا گشايد لب به رنگ غنچه رسوا مي شود
بر دل هر کس که جويا زخم پنهاني بود
***
من که در سير گلم بيخودي مل باشد
مي و پيمانه ام از بوي گل و گل باشد
خودنما گشته سر زلف تو از هر سر موي
لازم طول امل عرض تجمل باشد
با دل سوخته ام گرمي سرشار مکن
که علاجش به تباشير تغافل باشد
دور از آن زلف دلم بسکه پريشان حالست
آه آشفته من سايه ي سنبل باشد
هر که در بحر تمناي تو افتد چون موج
دست و پا بازند اگر کوه تحمل باشد
مي کشد آخر کارش به پريشانحالي
غنچه سان دل ز چه در بند تمول باشد
کي به طوفان حوادث روم از جا جويا
لنگر زورق دل بار تحمل باشد
————————–
با شوخي چنان به کنارم نشسته ماند
گويي به لوح حافظه مضمون جسته ماند
طومار شکوه هاي دل من به دست چرخ
نگشوده همچو غنچه ي شاخ شکسته ماند
باز آکه در فراق تو هر موي بر تنم
بسيار بي قرارتر از نبض خسته ماند
مضمون بسته را نتواند کسي گشاد
مرغ دلم به زلف تو تا حشر بسته ماند
جويا گل نشاط که نبود دو روز بيش
شکر خدا که در کف ما دسته دسته ماند
———————–
بزم عيشم يک نفس بي جلوه ي خوبان مباد
باده و نقلم به غير از آن لب و دندان مباد
داغ خواري از کلف افتاده بر رخسار ماه
هيچ کس از چون خودي شرمنده ي احسان مباد
پنجه ي شاهين بود مژگان چو برهم مي زند
صعوه ي دل صيد چنگال سيه مستان مباد
جز دلم را از گل داغ جگرسوز غمت
چاک پيراهن به رنگ لاله تا دامان مباد
استخوان تن چو شيرم از بن هر مو چکيد
کس گرفتار فشار پنجه ي مژگان مباد
———————-
تا نفس باشد ستون خيمه ي تن چون حباب
جز هوايش در سر شوريده ام سامان مباد
بعد ازين جويا دلت در موج خيز اضطراب
از فراق کامران بيگ و ملک سلطان مباد
——————-
اهل عالم جب به سوز عشق دل افسرده اند
سينه ها گويي که فانوس چراغ مرده اند
مي فريبد هر قدر دور از نظر باشد سراب
گوشه گيران بازي دنيا فزون تر خورده اند
کي مراد خلق بر روي زمين حاصل شود؟
نوجوانان بسکه در خاک آرزوها برده اند
سخت ترسم شاهباز غمزه اش خالي فتد
مرغ دلها طبل وحشت از تپيدن خورده اند
نيست جويا دشمني مانند خارا، شيشه را
دايم از وضع جهان اهل جهان آزرده اند
***
پاي بر آسودگان خواب راحت مي زند
قامت آن شوخ پهلو بر قيامت مي زند
ترسم از رخسارش آب و رنگ ريزد بر کنار
حسن سرشارش ز بس موج طراوت مي زند
کام بر مي دارد از کيفيت صاف طهور
هر که شبها تا سحر جام ندامت مي زند
گوييا از خوبنهاي دل شکستن غافل است
آنکه بر ميناي ما سنگ ملامت مي زند
آبرو را مي کند همچون گهر گردآوري
هر که دست دل به دامان قيامت مي زند
آنکه جويا مگس بر خوان کس ناخوانده رفت
بر سر از شرمندگي دست ندامت مي زند
———————-
دل آشفته ي من کي دماغ گلستان دارد
که شاخ گل به چشمم حکم تيغ خونفشان دارد
بود در پرده ي نوميديم اميدواريها
که در خود هر گره چون غنچه ناخنها نهان دارد
بلغزد پاي دلها بسکه سوي پستي فطرت
زمين در ديده ي مردم شکوه آسمان دارد
نمي باشد دو رنگي در طريق راستان جويا
که شمع بزم در دل هر چه دارد، بر زبان دارد
———————
آنکه چون جامي خورد آتش به بزمي در زند
آفت دوران شود گر ساغر ديگر زند
مي تواند گشت از خوان که و مه کامياب
دست تسليم آنکه دايم چون مگس بر سر زند
مي تواند روز و شب تاج سر افلاک بود
هر که استغنا چو مهر و ماه بر افسر زند
مدت ايام دولت پنج روزش بيش نيست
مدعي جويا چو گل گيرم که طبل زر زند
——————
دلي که نيست حزين شادمان نمي باشد
گر اينچنين نبود آنچنان نمي باشد
ز حادثات اگر خواهي ايمني بگريز
به کشوري که در او آسمان نمي باشد
چه مايه نفع که از نقد عمر برگيرد
کسي که در غم سود و زيان نمي باشد
به اوج قرب چسان ره بري ز استدلال
براي بام فلک نردبان نمي باشد
به قدر بودن دنيا به فکر دنيا باش
کسي هميشه در اين خاکدان نمي باشد
بهشت نقدي اگر هست در جهان جويا
به جز مصاحبت دوستان نمي باشد
—————
فلک تيغ ستم کي از من مهجور بردارد؟
کجا از عاشقان زار دست زور بردارد؟
ز چشم اشک ندامت بسکه دردآلود مي ريزد
ز سيلاب سرشکم بحر رحمت شور بردارد
دلم در خوردن خوناب غم زين پس نينديشد
نپرهيزد اميد از خويش چون رنجور بردارد
ز بس گرديده پر شور شرارت جاي ان دارد
که طرح خانه ي خود از دلت زنبور بردارد
دمي با خود برآ تا رستم دوران شوي جويا
چو بگردد کمان حلقه از خود زور بردارد
——————————
دلم هر گاه احرام طواف يار مي بندد
فلک چون غنچه اش محمل بنوک خار مي بندد
زپيچ و تاب آن زلف گرهگيرم بود روشن
که چشم جادوي او بندها بر مار مي بندد
مرا افسرده دارد سردمهريهاي او چندان
که بر مژگان سرشکم چون در شهوار مي بندد
خيال عارض او مي گشايد ده در جنت
به رويم باغبان گر يک در گلزار مي بندد
خرامت چون به دام حيرت آرد اهل گلشن را
ز افغان غنچه سان مرغ چمن منقار مي بندد
برفت از هوش جويا در نگاه اولين ورنه
هر آن کس واله آن بت شور زنار مي بندد
———————
غنچه از نسبت لعل تو نزاکت دارد
نمک از پهلوي حسن تو ملاحت دارد
از دل خون شده ي من چه نشان مي طلبي
آنقدر گم شده در عشق که شهرت دارد
مي دهد داد ملاحت ز تبسم لعلش
قهقهه خنده ي او شور قيامت دارد
غم دوريش نشانيد به خاکم چو خدنگ
نونهالي که خدايش به سلامت دارد
———————–
بي رخت گل در چمن آشفتگي ها مي کند
غنچه با بوي تو در يک پيرهن جا مي کند
پيش پيش رنگ رخسار خود از خود مي رويم
در چنين دوري که چشمت کار صهبا مي کند
راز در هر دل که جا گيرد نفس نامحرم است
عاشقان را دم زدن چون صبح روشن مي کند
باز دل را ديده ام جويا هلاک درد هجر
با سر زلف نکويان ميل سودا مي کند
***
خلعت بي طمعي زيب هنرور باشد
آبرو شمع نهانخانه گوهر باشد
صبح از صدق صفا فيض جهانگيري يافت
هر که دل را کند آيينه سکندر باشد
اينقدر خاک تمنا چه فشاني بر دل؟
تا به کي آب حيات تو مکدر باشد
غير را راه مده در حرم کعبه ي دل
نيست شايسته ي مسجد که مصور باشد
چه بلايي است عزيزان مرض بيدردي
داغ دل گر نشود نيک نکوتر باشد
اين غزلهاي تو جويا که بعينه قند است
از لبش گر شنوي قند مکرر باشد
————–
پا ز سر در ره شوقش چو شرر بايد کرد
خرده ي جان به کف از خويش سفر بايد کرد
اين شکرخند کز ابناي زمان مي بيني
لب خميازه ي شير است حذر بايد کرد
تا دل اهل بصيرت خورد از ديدنت آب
فکر گردآوري خود چو گهر بايد کرد
هيچ داني زچه مقراض دو پلکت دادند
يعني از غير خدا قطع نظر بايد کرد
تا دلت مطلع انوار حقيقت گردد
سعي در پاکي طينت چو سحر بايد کرد
پاي توفيق بهرآه آر و دل از دست مده
کار هر گه به افتاد جگر بايد کرد
ذکر و فکر سخنم دل نگشايد جويا
بعد از اين ذکر دگر فکر دگر بايد کرد
——————-
تا قامتش به سير چمن شد ز جا بلند
از برگ نخل را شده دست دعا بلند
اي چرخ کامراني جاويد از آن تست
از بس فتاده ايم نشد آه ما بلند
يابد اگر زپاس نفس رتبه اي دلت
خوشتر بود از آنکه شوي بر هوا بلند
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا مکن ز پي مدعا بلند
حق نمک مجو ز سياهان که کرده است
ابروي تو به روي تيغ جفا بلند
جويا به خلوتي که لبم داد ناله داد
مي گردد از شکستن دلها صدا بلند
———————–
ترک دنيا باعث نيکويي حال تو شد
همچو موج افشاندن دستي پر و بال تو شد
ريخت گرد خط به گرد عارضت زان کز حيا
گردش رنگ آسياي دانه ي خال تو شد
هر طرف سرو روانت در خرام آمد به ناز
چشم مردم همچو نقش پا به دنبال تو شد
خيرگي با سايه پرورد نزاکت کافري است
اي نگه آن صفحه ي رخسار پامال تو شد
قامتش در خاک و خونم با زبان حال گفت
عاقبت کار تو شد گفتم به اقبال تو شد
عندليب گلشن قدس است دل جويا ولي
رشته ي بال و پر او طول آمال تو شد
——————-
زلف مشکين تو سرمايه ي سودا باشد
شور مجنون ز همين سلسله برپا باشد
کي چو مجنون شود از دشت نوردي رسوا
هر کرا پرده ي دل دامن صحرا باشد
عشق با نغمه همانا که ز يک سلسله است
هر قدر پرده نشين آمده رسوا باشد
عالم وصل شد سير گهت همچو حباب
چشم بر هم چو زني جوش تماشا باشد
بسکه ويرانه ي مجنون تو وحشت خيز است
جغد در ساحت اين غمکده عنقا باشد
عالم و هر چه در او، باد به غير ارزاني!
يارب آن در گرانمايه ز جويا باشد
——————-
به معشوقي سزاوار است حسني گو ادا دارد
وگرنه هر گلي کز خاک مي رويد صفا دارد
شکست نفس از فيض کمال نفس مي باشد
ز غلطاني در يکدانه ي ما آسيا دارد
ربايد بيشتر دل را چو گردد حسن کامل تر
به پپيچ و تاب خط رخسار او موج صفا دارد
به هر مويش دو عالم مي دهم بيعانه خوش باشد
اگر زلف سياه او سر سوداي ما دارد
نمي ترسد اگر از تيغ بازي هاي ابرويش
چرا آيينه از جوهر زره زير قبا دارد
به صحرايي که در وي خاک گردد کشته ي چشمت
ز ريگش روغن بادام اگر گيرند جا دارد
پي آزار ما با ديگران شد سرگردان امشب
نگاه از جانب هر کس که مي دزدد به ما دارد
ز درد مي خمير دل بود صهباپرستان را
بلي آيينه ي ما جوهر از موج صبا دارد
ببين در صنعت نيرنگ سازي دست قدرت را
که نه گوي از فلک پيوسته رقصان در هوا دارد
نميراند دلي را هر که دارد مسلک جويا
به کيش دردمندان شمع کشتن خونبها دارد
———————–
آنانکه رو به خلوت آن دلربا کنند
بايد که خويش را ز خود اول جدا کنند
دل را به ناز چاشته خوار جفا کنند
تا رفته رفته اش به بلا مبتلا کنند
آهي خمير مايه ي صد صبح روشن است
آنجا که رو به عالم صدق و صفا کنند
تا آبرويشان نرود همچو آب جوي
پاکان به قطره اي چو گهر اکتفا کنند
آنانکه شاه کشور شب زنده داري اند
شب را قياس سايه ي بال هما کنند
همچون شکست شيشه صدا مي شود بلند
اينجا اگر نگه به نگه آشنا کنند
جويا جماعتي که هوس مي کنند عشق
دانسته خويش را به بلا مبتلا کنند
———————
ماه من از بام قصر امروز چون سر برکشيد
آفتاب از صبحدم سر در ته چادر کشيد
مي رود بيرون ز آغوشش تن از جوش صفا
همچو ماه چارده تا خويش را در برکشيد
پرنيان رنگ آن رخسار از بس نازک است
چشمم از تار نگه اين صفحه را مسطر کشيد
در ترازوي تميز ما بود ناقص عيار
خاک کوي يار را هر کس که با گوهر کشيد
ماه نو بي منت خورشيد شد بدر تمام
تا به طاق ابروي مردانه ات ساغر کشيد
از ضعيفي در نمي آيد به هر انديشه اي
هر مصور کي تواند صورت لاغر کشيد
همچو خورشيد برين تاج سر افلاک شد
هر که او جويا به استغنا سر از افسر کشيد
———————
گر صبا با نکهت زلفش سوي هامون شود
نافه ي آهو چو داغ لاله غرق خون شود
هر که مجنون مي تواند بود در فصل بهار
بوالعجب ديوانه اي باشد که افلاطون شود
نکهت گل شد پر پرواز بر روي هوا
هر که امروز آمد از خلوت برون مجنون شود
از فشارش در نهاد سنگ خون گردد شرار
حال دان زان پنجه ي مژگان ندانم چون شود
نه همين از رفتنش پيراهن گل شد قبا
دور از او هر غنچه اي جويا دل محزون شود
———————
به دام عشق هر آن دل که مبتلا گردد
نواله ايست که در کام اژدها گردد
بسان گرد يتيمي به جبهه ي گوهر
کدورت ار گذرد در دلم صفا گردد
به کوي عشق چو پروانه بر حوالي شمع
بسي هما که به گرد سر گدا گردد
کسي که در غم اهل و عيال سرگشته است
براي روزي مردم چو آسيا گردد
ز بس قوي شده بي او ضعيف نالي من
عجب که شور فغانم ز کوه واگردد
شعار خود کني ار ترک مدعا جويا
اميد هست که کارت به مدعا گردد
——————-
از رفتنت خوشي ز چمن دور مي شود
هر غنچه ي گلي دل رنجور مي شود
از بي دماغي ام سر گلگشت باغ نيست
کآنجا ز شور خنده ي گل شور مي شود
ظالم مکن ستم به ضعيفان که روز حشر
هر مور صد برابر زنبور مي شود
مانند ريگ شيشه ي ساعت عجب مدان
گر گور خاکسار پر از نور مي شود
اي دل جراحتت نپذيرد علاج کس
چون گل ز بخيه زخم تو ناسور مي شود
هر روز اينچنين که شود روزگار تنگ
اين عرصه رفته رفته دل مور مي شود
از جوش آرزو دل ابناي روزگار
پرشورتر ز خانه ي زنبور مي شود
جويا ز شوق جان سپرد يا علي، اگر
داند که با سگان تو محشور مي شود
——————-
اگر شه ور گدا کز مرگ دايم بر حذر باشد
بلند و پست دنيا رمزي از زير و زبر باشد
مرا در شيشه ي دل باده ي راز است مي لرزم
که اينجا آمد و رفت نفس موج خطر باشد
مزن لاف محبت گر نداري همت شيران
به راه عشق دل بازي ز پهلوي جگر باشد
به راه نيستي زادي نبايد صدق کيشان را
زبان حق سرا اين قوم را برگ سفر باشد
اگر نادم نباشي ترک اظهار ندامت کن
ز گريه دامن اهل ريا پيوسته تر باشد
ز تيغ ابروي او بيش از شمشير مي ترسم
کزين سر را ود آفت بوزو دل را خطر باشد
کمالي نيست پيش اهل دل کس را نرنجاندن
بلي در کيش ما از کس ترنجيدن هنر باشد
خبر ار زخود ندارد او که در بزم قدح نوشي
تعجب چيست گر از حال جويا بي خبر باشد
———————
به ره طرح چمن پيوسته رخسار تو مي ريزد
ز بس بر خاک رنگ از حسن سرشار تو مي ريزد
به نيسان بهاري لاف هم چشمي زند اشکم
گهر در دامن دل بسکه گفتار تو مي ريزد
بناي زندگي تا چند مي خواهي بپا باشد
که خاکي هر نفس از کهنه ديوار تو مي ريزد
چه مي بودي نمي گشتي اگر تمکين عنانگيرت
شرر در جيب شوخي وضع هموارتر مي ريزد
چنان لبريز رنگ و بوست سرتا پاي موزونت
که خون گل به هر گامي ز رفتار تو مي ريزد
گل صبح سعادت را دهد نشو و نما جويا
سرشک نيم شب کز چشم بيمار تو مي ريزد
———————
شبي که مستي باد تو در سرم باشد
دل گداخته صهباي ساغرم باشد
به هر طرف که گشايم نظر گلستان است
خيال روي تو تا در برابرم باشد
منم به معرکه ي خودکشي چنان تيغي
که پيچ و تاب غم عشق جوهرم باشد
خبر نکرده سر خود گرفتن از بزمم
اداي تازه ي آن شوخ خود سرم باشد
کجاست آتش عشقي که دست بي گل داغ
ز کار مانده تر از بال بي پرم باشد
قيامت است مرا اختلاط با دونان
طنين هر مگسي شور محشرم باشد
شوم شبي که هماغوش ياد او جويا
چو بوي غنچه ز گلبرگ بسترم باشد
——————-
در باغ چو گل برخ جانان نظر افکند
از هر ورقي هر حلقه ي زلف تو اسير است
فرياد که روز سيهم در بدر افکند
بزدود ز لوح دل ما نقش دويي را
بيرنگي او آمد و رنگ دگر افکند
آن سر مگو را که به عشقش شده تفسير
در مجلس اغيار سرشکم بدر افکند
جويا ره عشق است که در گام نخستين
ناخن ز سر پنجه ي شيران نر افکند
——————–
کباب خود دلم را شعله ي آواز او دارد
چو شمع بزم پنداري که آتش در گلو دارد
نيندازد خدا با سخت رويان کار يکرنگان
که با آيينه هر کس روبرو گردد دورو دارد
بهاران آنچنان عشرت فزا آمد که زاهد هم
دماغي با وجود کله خشکي چون کدو دارد
گل بي اعتباري راست زان نشو و نما در هند
که اينجا آبروي مرد حکم آب جو دارد
ميسر نيست تحصيل مي ام در موسمي جويا
که باغ از غنچه و گل هر طرف جام و سبو دارد
———————
خون دلم چو از سر مژگان فرو چکيد
صاف نشاط از آن لب خندان فرو چکيد
آبي که خورده بود دل از ديدن تو دوش
امروز اشک گشت و ز مژگان فرو چکيد
در گلشني که سرو تو رنگ خرام ريخت
خوناب ناله از لب مژگان فروچکيد
مي خوردي و زلال طراوت زعارضت
چون اشک اهل درد به دامان فروچکيد
بر تن گريست بي تو ز بس مو بمو مرا
چون شمع اشک من زگريبان فروچکيد
نام خداچو صاف صبوحي به لب نهاد
طوفان رنگ زان رخ رخشان فرو چکيد
از آه دردناک من امروز چرخ را
خون شفق زگوشه ي دامان فروچکيد
جويا به کام تلخي هجران چشيده ام
آب نبات زان لب خندان فروچکيد
——————-
رازها را لب خاموش نگهبان باشد
غنچه را پرده در دل لب خندان باشد
رشحه اي ريخته از خامه ي بي رنگي او
هر قدر نقش که بر صفحه ي امکان باشد
آتش افروز دلم آنکه به يک ساغر شد
گر کشد جام دگر آفت دوران باشد
خال بيجاست بجز عارض او در هر جاست
مسند مور کف دست سليمان باشد
غم متاعي است که در سينه من ريخته است
حسن، جنسي که به بازار تو ارزان باشد
بر لبش شور فغان شيون زنجير شود
هر کرا زلف کجت سلسله جنبان باشد
دل جويا ز تمناي مي و شاهد و شمع
همچو پروانه و شبهاي چراغان باشد
——————
خاکساري جوشن شمشير آفت مي شود
کوتهي ديوار را حصن سلامت مي شود
رفتگان را طور رفتارش برانگيزد زخاک
قامتش چون در خرام آيد قيامت مي شود
هر مجازي را به درگاه حقيقت مسلکي است
چون هوس برخويشتن بالد محبت مي شود
رحم در دلها کن اي ساقي که از جام دگر
عارض او برق خرمن سوز طاقت مي شود
هر کرا باشد قسيم نار و جنت مقتدا
راضي از دنيا و مافيها به قسمت مي شود
طور رفتارش ز بس از جا درآرد سايه را
همچو سروي در پي آن قد و قامت مي شود
با دل بيدار عاشق مي کند ترک جفا
ترک من در هوشياري بي مروت مي شود
در تصور با تو همراهند اغيار دغا
از خيالت در حريم ديده کثرت مي شود
روز تا شب گريه کن جويا که از شرم گناه
آب چون گرديد دل، اشک ندامت مي شود
——————–
پيش رخت مراست دل داغ داغ بند
پروانه را بس است فروغ چراغ بند
از ياري نسيم سحر عطسه ريز شد
تا صبح بود غنچه ي گل را دماغ بند
از دست در چمن نگذارم پياله را
گويي چو نرگسم شده در کف اياغ بند
آزاد کرده ي غم عشقست خاطرم
باشد مرا ز شغل محبت فراغ بند
جويا روم به سير چمن همره نسيم
گر باغبان نهاده به درهاي باغ بند
—————–
سرو نازم چون بي گلگشت در رفتار شد
چار ديوار چمن از موج گل سرشار شد
آه از غفلت که عمرم در سيه کاري گذشت
اين ره از لغزيدن پا قطع چون پرگار شد
چون شرر در سنگ ابناي زمان در غفلتند
مفت هشياري کز اين خواب گران بيدار شد
بيم در آب و هواي سر زمين عشق نيست
پنجه ي شيران در اين وادي گل بي خار شد
از نسيم کوي او کآيد سحر در اهتزاز
کلبه ام را غنچه ي گل مهره ي ديوار شد
همچو سوهاني که سايد سختي انگاره اش
هر بلند و پست از جان سختيم هموار شد
موج گل در کوچه باغ از هر سو ديوار ريخت
در حنا امروز از گل پاي هر ديوار شد
آشناي هيچکس بيگانه ي معني مباد
عکس طوطي در دل آيينه ام زنگار شد
هر که زر دارد ز خوبانست جويا پيش خلق
«مالک دينار» اينجا مالک دينار شد
——————
ز فيض نور معني شام اهل دل سحر باشد
چراغ خلوتم از خويش روشن چون گهر باشد
ز بس از خويشتن رفتند در بزم تو مشتاقان
تکلم بر لب حيرت نصيبات خبر باشد
اگر داري عزاي فوت وقت اي دل خوشا حالت
نپنداري که اينجا نخل ماتم بي ثمر باشد
فنا شاه و گدا را همچو خم در يابد اي غافل
بلند و پست عالم رمزي از زير و زبر باشد
زمژگان دست خونريزي چو بر ترکش زند چشمت
دلي نبود که نگدازد سراپا گر جگر باشد
نمي آيد خبر از عالم رفتن ز خود جويا
خبر دارد ز عالم هر که از خود بيخبر باشد
—————-
چو بيداد محبت بيش شد حاجت روا گردد
که دل را رخنه هاي سينه محراب دعا گردد
چو مي از شيشه ي واژون نگار ناز پروردم
گر آيد سوي من از ناز در هر گام واگردد
غبار غم زبس داريم بر رو گرد برخيزد
گهي کز بيم خويش رنگ بر رخسار ما گردد
کمر بر خواري ارباب همت بسته چرخ دون
به آب روي مردان روز و شب اين آسيا گردد
ببر از آرزو گر مدعاي ترک خود داري
که اين حاجت روا از فيض ترک مدعا گردد
چه بيباکانه بر مي داري از عارض نقابت را
مبادا زورقم طوفاني موج صفا گردد
چنان جويا ز بار کلفت خاطر بود سنگين
که تا آهم برون آيد ز لب زنجير پا گردد
———————
آنچه از بوسي بر آن لبهاي شيرين مي رود
کافرم هرگز به گلشن گر زگلچين مي رود
بر دل بلبل ز بس بنشسته زين گلشن غبار
بر هوا همچون پر افتاده سنگين مي رود
بسته بر خود هر طرف آيينه ها از لخت دل
نخل آهم جانب گردون به آيين مي رود
بسکه از دل مي ربايد طاقت و صبر و قرار
شوخ مي آيد برم يار و به تمکين مي رود
دست بر شمشير و بي پروا و مست و کينه جو
دور باش اي فتنه کان شوخ خلابين مي رود
پرده ي گوش سخن سنجان شود اوراق گل
بسکه جويا بر زبانم شعر رنگين مي رود
—————–
نونهال من ز طفلي آشنا بيگانه بود
کوچه گرد شهره و بدمست و دشمن خانه بود
کرد پيدا اين زمان نام خدا تمکينکي
ورنه وضعش پيش ازين بسيار بيباکانه بود
همچو نرگس بال شوق از شش جهت چشمم گشاد
تا تواند شمع رخسار ترا پروانه بود
خاطر ما با محبت توام آمد از نخست
عشق هر جا دام گستر شد دل ما دانه بود
ما عبث در دامن فرزانگي آويختيم
معنيي گر بود جويا با دل ديوانه بود
—————
با بار آن گل رو دل بي حجاب باشد
زان روي با سرشکم بوي گلاب باشد
گر شاهي از فقيري است دارد نمود بي بود
پست و بلند دنيا موج سراب باشد
در آينه ز شوق رخسار با صفايش
جوهر چو موج دريا در اضطراب باشد
هر قطره ي سرشکم گشته محيط آهي
چشمم شب فراقت چشم حباب باشد
پوشيده کي بماند کلفت زصاف باطن
چينهاي موج جويا بر روي آب باشد
——————
نه تنها غنچه را کيفيت چشمش سبو بخشد
که گل را عارض زلفش شراب رنگ و بو بخشد
اگر ساقي نگاه اوست مستان زندگاني کن
خدا جرم سيه کاران به چشم مست او بخشد
فلک جولان شوم در بيخودي از ساغر لطفش
شررواري اگر سرگرمي ام آن شعله خو بخشد
به رنگ چشم مست يار خواهم نکته سنجان را
خدا در شعر پردازي زبان گفتگو بخشد
زلطف حضرت شاه خراسان چشم آن دارم
که جويا را ز فيض خاک مشهد آبرو بخشد
——————–
شب که ياد چشم مستش از غمم افزوده بود
آسمان پردود و آهم چون سفال دوده بود
پشت بر ديوار آهن داشتم از فيض صبر
همچو جوهر تا دلم در پيچ و تاب آسوده بود
در نقاب شرم از بس حسن مستوري نهان
چهره ي تصوير او هم از حيا نگشوده بود
عالمي را گرچه شب بر خاک بيهوشي فکند
همچنان پيمانه ي چشم تو ناپيموده بود
گردشي در خواب مستي داشت امشب چشم يار
چون سحر شد ديدم الماس نگه را سوده بود
ناز چشمش زان نگاه مست و مژگان خدنگ
هوشم از سر نقد جان جويا ز تن بربوده بود
—————–
دولت کسي ز پهلوي حسنت هوس کند
کانديشه ي شکار هما با مگس کند
با ياد عارض تو اسيري که دل خوش است
پيوسته سير گل ز شکاف قفس کند
شايد تواندش قفس مرغ ناله شد
دل را چو رخنه رخنه کسي چون جرس کند
بوسي اگر در اول مستي دهد زلطف
ما را به کام دل ثمر پيش رس کند
——————
چون نگاهي سوي من زان چشم مخمور افکند
دل تپيدنها مرا از بزم او دور افکند
بسکه در دل ناله را دزديده ام از شرم غير
قطره ي اشکم به دريا گر فتد شور افکند
دشت وسعت مشربي رنگ جهان تازه اي
مي تواند در فضاي ديده ي مور افکند
از شراب جلوه ات يابد چمن گر خرمي
جام لاله داغ را چون درد مي دور افکند
تا کي از بيداد مژگان تو هر شب تا سحر
بستر راحت دلم بر نيش زنبور افکند
بسکه از سر تا بپا جويا نمک دارد چه دور
گر ز هم آغوشيش در بحر و کان شور افکند
———————
هر که از شمشير نازت نيم بسمل ماند ماند
هر گره کز چين ابروي تو در دل ماند ماند
نيست جولانگاه هر کس شاهراه بيخودي
رفت از خود هر که دانست آنکه غافل ماند ماند
ديده ي آيينه از حيرت نمي آيد بهم
هر که محو روي آن شيرين شمايل ماند ماند
کشتي ما در محيط باده دريايي شده است
محتسب کز جهل بيرون گرد ساحل ماند ماند
ياد مژگان تو کي بيرون رود از خاطرم
چاره نتوان کرد هر خاري که در دل ماند ماند
کي ز دام انگبين جويا رها گردد مگس
غير اگر در کوي جانان پي در گل ماند ماند
———————
شب که دل انديشه ي آن نشتر مژگان کند
همچو طنبورم به تن هر رگ جدا افغان کند
شوخ بيباکي مرا از بس به دل افکنده شور
قطره ي اشکم به دريا گر فتد طوفان کند
جوهر تيغت زقرب آن ميان بر خويشتن
آنقدر ناله که شمشير ترا سوهان کند
عشق را مشکل بود در سينه مخفي داشتن
شعله را تا کي کسي در نيستان پنهان کند
چون خيال عارضش را ديده بسپارد به دل
يوسفي را بي گنه محنت کش زندان کند
———————
هر سحر کز روزن آن رشک پري سر مي کشد
آفتاب از صبح سر در زير چادر مي کشد
کفر و دين را امتيازي نيست در بازار عشق
اين ترازو خاک را با زر برابر مي کشد
در پي عرض هنر هرگز نباشد اهل دل
همچو تيغ آيينه کي منت زجوهر مي کشد
مي کشد از رشک آن رخسار و ابرو مهر و ماه
آنچه زان داندان و زان لب شير و شکر مي کشد
با قلندر مشربان اي محتسب دشمن مباش
آه ازان هويي که شبها از دلي سر مي کشد
چشم داغ دل به ذوق ديدنت مانند شمع
از شکاف سينه هر دم گردني بر مي کشد
چون توانم آه را بال و پر پروانه داد
گر کشم جويا نفس آن شوخ خنجر مي کشد
——————–
از سينه دل جدا به تپيدن نمي شود
مرغ قفس رها به رميدن نمي شود
بگذار لحظه اي لب خود را بکام ما
آب عقيق کم به مکيدن نمي شود
پاي تعلق از سرمستي بکش که يار
رام کسي به ناله کشيدن نمي شود
ديدم ترا ز دور ولي چون کنم که دل
هرگز تسلي از تو به ديدن نمي شود
بگذار پا به راه توکل که کارها
جويا به گفتن و به شنيدن نمي شود
——————-
مفت رندي است که کام از لب ساغر گيرد
شمع سان ز آتش مي مغز سرش درگيرد
رهنما راهزن سالک تجريد بود
دشمن است آنکه سر دست شناور گيرد
در تمناي سر زلف بهم خورده ي او
دست بيتابي دل دامن محشر گيرد
مي زخم آمده چون مهر زکهسار برون
يد بيضا بود آن دست که ساغر گيرد
نامه ي شوق چو سوي تو به پرواز آيد
هر نفس تازه کلاغي به کبوتر گيرد
همچو طفلي که به خواهش بمکد پستان را
زخم ما کام هوس زان سر خنجر گيرد
مگر از جرأت مستي شب وصلش جويا
گل شب بو به کف از زلف معنبر گيرد
—————-
رخت آيينه را لبريز صاف نور مي سازد
شرر را در دل خارا چراغ طور مي سازد
دل اهل ريا از ترک دنيا تيره مي گردد
سحر را چشم پوشيدن شب ديجور مي سازد
ز دونان بيشتر اهل بصيرت در تعب باشند
مگس با چشم مردم خويش را زنبور مي سازد
علاج چرخ کج رو پشت دست همتم داند
کمان سخت را سرپنجه ي پرزور مي سازد
ز خود دوري گزين باشد زنزديکان او گردي
به خود نزديکيت از بزم جانان دور مي سازد
به عنوان کنايه ريزه خواينهاي غير امشب
ز غيرت خاطرم را محشور زنبور مي سازد
نباشد بي سبب آميزش مي با کدو جويا
مزاج خشک مغزان را مي انگور مي سازد
———————-
زورآوران که پنجه ي افلاک مي برند
در کاسه ي امل چه به جز خاک مي برند
آنانکه شبنم گل شب زنده داري اند
فيض سحر به ديده ي نمناک مي برند
آنجا که نوش داروي شادي دهند ساز
البته نسخه از ورق تاک مي برند
پروانه طينتان که به شمع يقين رسند
بال پرش ز شعله ي ادراک مي برند
مردان به روي خاک سربندگي نهند
زان پيشتر که سر به ته خاک مي برند
آيينه خاطران که به روي تو واله اند
بس فيضها که از نظر پاک مي برند
در زير خاک واصل درياي رحمت اند
آنانکه چون حباب دل پاک مي برند
از بهر قوت وقت سرانجام راه را
رشندلان ز شعله ي ادراک مي برند
——————
خامه ام گاهي به او گر نامه اي انشا کند
چون زبان کودکان در سالهايش واکند
چون سحر نور سعادت از جبينش لامع است
هر که شب را روز در انديشه ي فردا کند
مژده ياران کز وفور ناز امشب دور نيست
چشمش استغنا اگر در کار استغنا کند
مي درد از تيره روزي پرده ي ناموس عشق
شعله در شب خويشتن را بيشتر رسوا کند
پيش من نام خدا رعناتر از شاخ گلي است
دست خونريزي چون بهر کشتنم بالا کند
آنچنان کز شعله چشم شمع محفل مي پرد
مضطرب دلهاي ما را عشق بي پروا کند
——————–
دلها بسي بر آتش حسنش سپند شد
تا ايمن آن جمال ز رنج گزند شد
دست هوس ز گيسوي مشکين او مدار
بر بام آفتاب توان زين کمند شد
از بسکه خورده خون دلم را بجاي شير
آهوي چشم او به همين بره بند شد
دامن زند تپيدن دل بسکه در برم
بر سر چو شمع شعله ي داغم بلند شد
از ماه و آفتاب ندانم وليک شمع
بگشود تا نظر برخت پاي بند شد
همچون پر مگس که بچسبد بر انگبين
دامان دل به خاک ره ياربند شد
جويا به غير لعل دربار يار نيست
ياقوتيي که درد مرا سودمند شد
***
چون به صحرا نکهت آن زلف شبگون مي رود
نافه مي بالد چنان کز پوست بيرون مي رود
مي کشد با آنکه بار يک جهان دل را به دوش
سرو آزادم ببين نام خدا چون مي رود
بسکه چشم مي پرستت دشمن هشياري است
گر فلاطون آيد از بزم تو مجنون مي رود
جهل باشد رنجش از دخل کج ارباب جهل
حرف در بيدردي ياران محزون مي رود
من نمي گويم تويي دزد دل اما چون کنم
کز کنارم تا سر کويت پي خون مي رود
گر فتد جويا به دريا عکس روي ما من
همچو سيل تند هامون سوي جيحون مي رود
———————
از گريه ديده اي که سفيدش نمي کنند
روشن سواد سرمه ي ديدش نمي کنند
با درد و غم کسي که نه امروز صبر کرد
فردا به جام صاف اميدش مي کنند
ديوانه اي که شسته زاميد و بيم دست
پابند دام وعد وعيدش نمي کنند
جويا چو گل کسي که دهانش دريده نيست
محروم بزم گفت و شنيدش نمي کنند
اي خضر هر که مست شراب جنون بود
حاشا که در متابعت رهنمون بود
دور از تو ذره ذره ي من دشمن همند
سوهان استخوان تنم موج خون بود
جام فلک تهي است مدام از مي مراد
يارب که تا به حشر چنين سرنگون بود
گويا حرام باد غم عالم ار خوريم
ما را که در پياله مي لعلگون بود
—————–
چون شدم از خويش ره در بزم يارم داده اند
رفته ام تا از ميان جا در کنارم داده اند
بر مآل خويش خندم يا به اوضاع زمان
من که همچون گل يک خنده وارم داده اند
هر سر مو جوش وحدت مي زند بر پيکرم
تا ز دل پيمانه ي لبريز يارم داده اند
چون گل داغش بخندد در فضاي سينه ام
ديده ي گريان تر از ابر بهارم داده اند
—————
سرو من چون به سر شوخي انداز آمد
گلبن از شوق چو طاوس به پرواز آمد
سوي من شست گشايد چو کشد جانب غير
چشمت از ناوک مژگان به چپ انداز آمد
مدتي رفتن و برگشتن او چون نگه است
تا خيال تو برفت از نظرم بازم آمد
در جوابم گره افتاد زحيرت به زبان
نرگس پرفن او بسکه سخن ساز آمد
——————
مي رود ظلمت چو خورشيد از کمين پيدا شود
غم نهان گردد چو آن نازآفرين پيدا شود
در رم گم شد دل از همراهي سيل سرشک
عاقبت در کوچه بند آستين پيدا شود
شبنمي را کي بود تاب فروغ آفتاب
محو گردم هر کجا آن مه جبين پيدا شود
ظلمت کلفت برد جويا زدل از يک نگاه
شمع من چون با عذار آتشين پيدا شود
——————-
مي توان صد عمر داد ناله و فرياد داد
آه از اين کم فرصتي اين عمر بي بنياد داد
عاشقان زار را با قوت بازو چه کار
داد از دست اداهاي تو اي فرهاد داد
جسم خاکي حجاب صورت معني شود
اين غبار راه هستي را توان بر باد داد
غنچه آسا هر که جويا دل به بند زر نهاد
آبرو را از پريشاني چو گل بر باد داد
—————–
شکست از جوش غم بازار رنگم ناله پيدا شد
به خود پيچيد آهم شعله ي جواله پيدا شد
سرشکم آب و رنگ خون حسرت گشت بي رويت
به خون غلطيد آهم بي تو داغ لاله پيدا شد
تب عشقش ز بس بيتاب دارد خاطر جويا
نگاه گرم کردم بر لبش تبخاله پيدا شد
————–
نه تنها بي تو رنگ از روي گل آزاد برخيزد
که بو از غنچه چون آه از دل ناشاد برخيزد
زخاکم آن قدر بود بهار درد مي آيد
که چون گردم نشيند بر زمين فرياد برخيزد
زهجرت اشک خونين ريخت دردآلود از چشمم
به رنگ لاله اي کز تربت فرهاد برخيزد
عروج رتبه در پستي نمايد خويش را جويا
سبک سيري که در راه طلب افتاد برخيزد
—————-
عاقلان موعظه را زيب ده هوش کنند
چون برآيد گهر از بحر در گوش کنند
آه دلسوختگان کم نشود بعد از مرگ
بيشتر دود کند شمع چو خاموش کنند
هر قدر درد تو آرد به دلم روي کم است
درخور حوصله رسم است که مي نوش کنند
نگهت بيخبر از خويش کند مردم را
باده را راهزن قافله ي هوش کنند
—————
زچشمم جز سرشک لعل گون بيرون نمي آيد
بلي هرگز در از درياي خون بيرون نمي آيد
نمک ها بر جراحت زد تن درد آشنايم را
دلم از خجلت شور جنون بيرون نمي آيد
دلم را هر قدر خواهي به سنگ امتحان بشکن
صدا زين ساغر لبريز خون بيرون نمي آيد
نباشد شکوه اي صاحب هنر را بر زبان جويا
که هرگز از رگ ياقوت خون بيرون نمي آيد
————–
لاله آسا هر که در عشق تو خون آشام شد
از حلاوت پاي تا سر يک دهن چون جام شد
بعد مردن هم به راه انتظار ناوکش
استخوانم پاي تا سر چشم چون بادام شد
جوهرش چون نبض عاشق بال بيتابي زند
بسکه دور از عکس او آيينه بي آرام شد
زآتش غم سوختند از بس به تن گلهاي داغ
پوست بر اعضا اسيران ترا گلدام شد
—————-
بي تو چشمم حلقه ي گلدام حيراني مباد
دود دل مرغوله ي زلف پريشاني مباد
حد طبعم لباسي برنتابد شعله وار
بر تنم جز جامه ي چسپان عرياني مباد
دل چو گردد آب کوه صبر را از جا کند
کشتي ام يارب در اين سيلاب طوفاني مباد
غير من جويا به بزم رقص آن طاووس خلد
ديگري سرگشته ي گرداب حيراني مباد
—————
زفن خويش نفعي اهل فن هرگز نمي يابد
زبان چون گوش فيضي از سخن هرگز نمي يابد
چو ريگ شيشه ي ساعت کسي ذوق سفر داند
که آرام و سکون را در وطن هرگز نمي يابد
برون از پوست سير عالم آزادگي خواهم
تنم آسايشي زين پيرهن هرگز نمي يابد
زآب ديده مي بالد گل داغ جگر جويا
جز اشک ما طراوت اين چمن هرگز نمي يابد
—————-
کس به سعي از پاي دل زنجير نتواند گشود
اين گره را ناخن تقدير نتواند گشود
همچو سم گر پنجه ي تدبير نتواند گشود
عقده اي از رشته ي تقدير نتواند گشود
شرمگين شوخ مرا از بسکه دربند حياست
کلک ماني چهره ي تصوير نتواند گشود
چشم او همدست ابرو گشت در تسخير دل
ملک را تنها همين شمشير نتواند گشود
—————–
بي تو دل در خوردن غم مرغ آتشخوار بود
در گلو ما را نفس چون ناله در منقار بود
پي به خود نابرده در تن پروري عمرت گذشت
بود اگر گنجي نهان در زير اين ديوار بود
موجه ي درياي رحمت در نظر آمد مرا
جنبش هر لب که در تکرار استغفار بود
توبه اش مقبول حق بي ذکر استغفار شد
هر کرا شرم گنه مهر لب اظهار بود
—————–
سرخي از لعل تو زايل به مکيدن نشود
هيچ کم لاله ازين باغ به چيدن نشود
پي به مقصد نبري تا نگريزي از خويش
طي اين مرحله جز پاي بريدن نشود
———–
زهجرت همچو خارا در تنم آتش نهان باشد
به رنگ شمع محفل شعله مغز استخوان باشد
شرف دارد بر آهوي حرم صدبار آن صيدي
که غلطيده به خون از تير آن ابرو کمان باشد
دمي خالي نباشد از خيالش ديده ام جويا
در اين آيينه دليم عکس چون جوهر نهان باشد
***
دلا ببال که روزي غبار خواهي شد
غبار توسن آن شهسوار خواهي شد
چو مه در آب مبين خويش را در آيينه
از اين قرار تو هم بي قرار خواهي شد
زصاف طينتي اميدوار شو جويا
که همچو آينه اميدوار خواهي شد
—————–
غنچه تا بگشود لب، خونين دلم آمد بياد
لاله را ديدم چراغ محفلم آمد بياد
در فضاي باغ ديدم داغهاي لاله را
چشم در خون خفته ي داغ دلم آمد بياد
جلوه گر شد موج تا در ديده ام با اضطراب
پرفشانيهاي مرغ بسملم آمد بياد
——————-
گل داغ سر پرشور سودا عالمي دارد
تکلف بر طرف ديوانگيها عالمي دارد
حريفي در دو عالم نيست چون چشم سيه مستت
که دارد عالمي با غير و با ما عالمي دارد
گل سوداي داغ لاله بر سر مي زنم جويا
گريبان چاکي و دامان صحرا عالمي دارد
—————–
شور خنديدن گل چون به سر جوش آيد
يادم از قهقهه ي آن بت مي نوش آيد
غافل از ناله ي حيرت زدگاني هيهات
چه فغانها که به گوش از لب خاموش آيد
غم درويش نشانيد به خاکم چو خدنگ
چون کمان آنکه به صد زور در آغوش آيد
————–
رنگ حسن گل رخان هند را چون ريختند
پرتو مهتاب در پرويزن گل بيختند
مي تواند گرده ي رنگ بناگوشت شود
با شميم گل هواي صبح را آميختند
داد ازين دشمن مروت دوستان جويا که باز
رشته ي پيمان و الفت را ز هم بگسيختند
—————
ياد رخسار تو تا در جيب دل گلها فشاند
چشم خونين تخم حسرت در کنار ما فشاند
روشن است از هر پر پروانه بزم نيستي
شمع آسا آستين بر هستي خود تا فشاند
آب گوهر چون سويدا قيرگون آيد به چشم
تا غبار خاطرم را اشک بر دريا فشاند
اشکم چون خون زديده چکان بي تو مي رود
آهم به رنگ شعله طپان بي تو مي رود
گر قامتم دو تاست همان سوز دل بجاست
آهم چو ناوکي زکمان بي تو مي رود
دور از تو يک نفس نتوان شد به اختيار
در حيرتم که عمر چسان بي تو مي رود
***
————-
دلم را گريه بر مژگان آتش بار مي آرد
سرشکم راز پنهان را بروي کار مي آرد
دل غمديده را آخر هجوم گريه کند از جا
چو سيلابي که سنگ از دامن کهسار مي آرد
ز بس لبريز او شد تنگناي خاطرم جويا
نفس از سينه ام بر لب پيام يار مي آرد
—————
در سينه آنچه اين دل مايوس مي کند
کي در فرنگ ناله ي ناقوس مي کند
آنجا که سرو قد تو آراست بزم رقص
رنگ پريده مستي طاؤس مي کند
گر حکيمانه زند کس چو تو ساغر جويا
مي نگوييم که افسرده ادراک زند
—————–
رفتي و نقش فنايت زيب آن کاشانه ماند
صورت حال تو بر ديوار اين ديوانه ماند
گرچه مجنون رفت از دنيا ولي هر گرد باد
گرده اي از صورت احوال آن ديوار ماند
بر سر خود ريخت شمع بزم از تأثير عشق
هر قدر خاکستر از بال و پر پروانه ماند
—————-
بسکه از آهم هوا امشب کدورتناک بود
شاخ و برگ نخل همچون ريشه اي در خاک بود
محفلم را از صفا امشب منور داشت مي
تا سحرگه شمع بزمم شعله ي ادراک بود
صد هزاران فيض از هر قطره مي اندوخت دل
بود همت؛ همت مي، دست؛ دست تاک بود
—————–
زجوش ناز دندانت در ناياب را ماند
تبسم بر لبت صبح شب مهتاب را ماند
کدامين نوگل، آئين بند گلشن شد، که هر بلبل
ز هر افشاندن بالي دل بيتاب را ماند
———–
تا غنچه ي دل بلبل گل پيرهني شد
هر قطره ي خون در تن زارم چمني شد
اي جان جهان کشته ي الماس ستم را
هر رگ به تن از درد تو تار کفني شد
**
شوخي ات چون شيوه ي عاشقکشي بنياد کرد
فتنه را چشم تو سرخيل صف بيداد کرد
مي کنم جا در دل سنگين به زور عاجزي
بازوي ضعفم تواند کار صد فرهاد کرد
—————–
باز دل زآتش سوداي تو درمي گيرد
سوختن شمع صفت باز ز سر مي گيرد
صبح پيري بصد آيين جواني باشد
در خزان گلشن ما رنگ دگر مي گيرد
————-
شور در زير فلک زان لعل ميگون شد بلند
در جهان غوغا از آن بالاي موزون شد بلند
سايه ي نعلي ست در هنگام جولانش هلال
مهر گردي از سم گلگون به گردون شد بلند
—————
هر که از چشم تو کيفيت والا دارد
از تماشاي لبت نشئه دو بالا دارد
——————
اسم بايد که موافق بمسمي باشد
زشت رو کي سزد ار نام جمالا باشد
—————–
ز آهم حسن روي يار بي اندازه مي گردد
صبا رخساره ي ميگون گل را غازه مي گردد
پي جمعيت اوراق خوبي زلف مشکينش
کتاب روي او را رشته ي شيرازه مي گردد
—————-
خوي آن جور آشنا بيگانه از هوشم کند
مي کند دانسته يادم تا فراموشم کند
حسن سرشار ترا نازم شکوهش کم مباد
با وجود صد زبان چون غنچه خاموشم کند
غبارم بر فلک پرواز مانند ملک دارد
هنوز آن کينه جو کين مرا همچون فلک دارد
عجب شوري ست آميزد چو درد عشق با مستي
کباب لخت دل در بزم مي نوشان نمک دارد
——————–
نخل بلندي است عشق داغ تو بارش بود
عالم ديوانگي جوش بهارش بود
در ره گم گشتگي در سفر بيخودي
بيدل غمديده را ياد تو يارش بود
————
در فضاي سينه چون شاهين يادش بر پرد
مرغ هوشم با تذرو رنگ پر در پر پرد
هر قدر باشد قوي با فرع محتاج است اصل
مرغ اگر شاهين بود از پهلوي شهپر پرد
—————-
هواي او فلاطون را زخود بيگانه مي سازد
نگه را نوبهار جلوه اش ديوانه مي سازد
من آن مجنون عنقا جلوه ام کز غايت وحشت
برون از تنگناي آب و گل کاشانه مي سازد
—————–
دل غافل ز رياضت به صفايي نرسيد
مست چندانکه ز خود ر فت به جايي نرسيد
چون پي قرباني من بر زند دامان ناز
گل کند از شش جهت جوش مبارکباد عيد
—————-
آه اگر از پيش چشم آن سرو قامت بگذرد
چون ز پيشم بگذرد بر من قيامت بگذرد
چون نيايد از زبان هرگز اداي حق شکر
وقت آنکس خوش که عمرش در ندامت بگذرد
————-
با لب خشک آنکه در عشق تو دامن تر کند
مي رسد گر ناز بر سلطان بحر و بر کند
مي تواند غوطه زد در آبروي اعتبار
خويش را گردآوري آنکس که چون گوهر کند
———–
از خطش آيينه ي عارض مکدر مي شود
اين کتاب آخر ازين شيرازه ابتر مي شود
شعله ور گردد چو از مي آتش رخسار يار
عندليب گلشن حسنش سمندر مي شود
—————-
از آن گلگشت با غم بر سر فرياد مي آرد
که سير اومرا از خنده ي گل ياد مي آرد
به حسرت لخت دل از جيب آهم بر زمين آيد
چو آن برگ گلي کز بوستانش باد مي آرد
————–
زمي حسن فرنگش چون به فکر آب و رنگ افتد
چنان رخسارش افروزد که آتش در فرنگ افتد
اگر زخم تو ننوازد مرا از گرمي آهم
چنان کز نوک مژگان اشک پيکان از خدگ افتد
————
نه همين عشق سر و تن دل و جان را هم خورد
لخت لخت جگر شيردلان را هم خورد
آن ستمکار که پرمايه ي بخل است دلش
نه همين نان ستم غصه ي آن را هم خورد
مار زلفش را نمي دانم چه افسون مي کند
مشک را در نافه ي آهوي چين خون مي کند
بسکه با خاک گلستان است استعداد فيض
سرو را يک مصرع برجسته موزون مي کند
—————-
بگو به پيرمغان که شبها به روي ميخواره درنبندد
که هر که بهر شکست دلها کمر ببندد، کمر نبندد
شب فراقت سر تو گردم به گرد خاطر مگرد چندين
حذر که آهم چو نخل شعله بري به غير از شرر نبندد
زبخت واژون و جوش گريه ز طالع دون و فرط زاري
هجوم اشکم شب وصالت عجب که راه نبندد
به ترک دنيا مگر تواني ز رنج مردن نجات يابي
کسي که در شد به کنج عزلت کمر به قصد سفر نبندد
به آب و تاب گل جمالت به حسن رخسار و عقد دندان
هوا نگريد چون نخندد سمن نرويد گهر نبندد
——————-
تنها نه چرخ بي سر و پا رقص مي کند
هر ذره اي ز شوق جدا رقص مي کند
تا گشته ايم مطلع خورشيد معرفت
از شوق ذره ذره ي ما رقص مي کند
بر دوش آه لخت دل خونچکان من
چون برگ گل به روي هوا رقص مي کند
همچون شراره اي که بود در ميان دود
در زلف آن پري دل ما رقص مي کند
غلطد به دل اگر ز دل آيد سخن برون
گوهر بروي آينه ها رقص مي کند
ديروز بي تو بود زمينگير ساغرم
امروز با تو نام خدا رقص مي کند
شد چون شرر ز پرده ي فانوس جلوه گر
از بس نگار من به حيا رقص مي کند
ما در هواي دوست به رنگ شراره ايم
يعني که ذره ذره ي ما رقص مي کند
دل جوش خسروي زند از فيض نيستي
عنقاي ما به بال هما رقص مي کند
جويا ز جوش شوق ز دل تا به ديده ام
هر قطره ي سرشک جدا رقص مي کند
—————–
به لقاي تو هر آن ديده که روشن باشد
همه جا در نظرش وادي ايمن باشد
دل به الطاف ستم پيشه تسلي نشود
نبرد تشنگي آبي که در آهن باشد
گرد ظلمت ز بس از صرصر آهم پاشيد
لاله را داغ چراغ ته دامن باشد
چرب نرمي مبر از حد، دل افروخته ام
نه چراغي است که محتاج به روغن باشد
انجم از شوخي چشم تو پريشان حالند
ماه در پيش رخت سوخته خرمن باشد
هر کرا زورق طاق شده طوفاني عشق
گر همه کام نهنگ است که مأمن باشد
در چراغي که بود زنده به عرفان، جويا
از گداز دل افروخته روغن باشد
————–
از سخن يک جو نه بر قدر سخن پرور فزود
کي ز گوهر بر بهاي رشته ي گوهر فزود
آه از غفلت که بر زنجير طول آرزو
قامت خم گشته ي ما حلقه ي ديگر فزود
رونق ديگر گرفت از عجز من بازار ناز
پيچ و تابم تيغ بيداد ترا جوهر فزود
اشک بر مژگان خونين جلوه ي ديگر کند
رشته ي رنگين ما بر قدر اين گوهر فزود
سايه ي خط بر گل رويش قيامت کرده است
زلف بر هم خورده اش بر شور اين محشر فزود
همچنان جويا که از زيور فزايد زيب حسن
حسن بالا دست او بر زينت زيور فزود
——————
بسکه گوهر بر کنارم چشم خون بالا فشاند
بي نيازيم آستين چون موج بر دريا فشاند
از شکفتن غنچه آب روي گلشن را فزود
گوييا مشت گلابي بر رخ گلها فشاند
روسفيدي را که دل گنجينه ي مهر تو شد
بر جهان چون صبحدم دامان استغنا فشاند
چشم دارم سرو رعنايي برون آيد زخاک
تخم اشکي ديده ام کز ياد آن بالا فشاند
بسکه از نظاره ي او در گداز حيرت است
شمع محفل پيه چشم از ديده ي بينا فشاند
هر که بشکسته ست از سنگ جفا جويا دلي
در حقيقت پيش راهش ريزه ي مينا فشاند
—————
از زمين و آسمان هرگز دلم آبي نخورد
تر نمي گردد دماغ خواهشم زين صاف و درد
پاس خود کي مي تواند اهل نخوت داشتن
خويش را گم مي کند آري به خود هر کس سپرد
ايمن است از دست انداز خزان حادثات
در ره آزادگي چون سرو هر کس پا فشرد
دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد
تا سحرگه ديده ام بي او کواکب مي شمرد
سود مي گردد زيانها جمله در بازار او
هر که جويا خويش را در عشق بازي باخت، برد
—————-
کسي که در طلبش درد جستجو دارد
هميشه گريه چو گرداب در گلو دارد
هواي باده بود در سري که بي مغز است
شراب، نسبت نزديک با کدو دارد
ز شور لعل تو يکبار هر که کام گرفت
دلي به سينه نمکسود آرزو دارد
چمن به چشم حقيقت نهال کرده ي تست
ز روي و موي تو گل رنگ فيض و بو دارد
به تنگناي بدن جان چسان بياسايد
که خلوتش زعناصر چهار سو دارد
گرفته کون و مکان را فروغ مهر رخش
کدام ذره نه در سر هواي او دارد
صفاي دل ز غبار مذلت است ايمن
که آينه بر هر کس که رفت رو دارد
فروغ باده در آن رنگ رو تماشا کن
بلي صفاي دگر در گل آب جو دارد
به چشم کم منکر بي زباني ما را
که بانگاه کسي راه گفتگو دارد
ز سحرکاري چشمش به حيرتم جويا
که مست خواب خمارست و گفتگو دارد
————–
زخم دلم چو غنچه فراهم نمي شود
ممنون چرب نرمي مرهم نمي شود
از منعمي بخواه که هر چند مي دهد
هيچ از خزانه ي کرمش کم نمي شود
زاهد، به حسن خلق، گرفتم فرشته شد
اما هزار حيف که آدم نمي شود
با آنکه هست بر دل سنگين بناي او
هرگز اساس عهد تو محکم نمي شود
صبحي نشد که جانب خورشيد عارضت
چشمم روان چو ديده ي شبنم نمي شود
بتوان عيار مرد گرفت از فروتني
شمشير اصيل تا نبود خم نمي شود
اعجاز حسن بين که زگلزار عارضش
جويا به چيدن تو گلي کم نمي شود
—————–
چو آفتاب جمال تو آشکاره شود
چراغ لعل به فانوس سنگ خاره شود
نشان آبله افزود حسن روي ترا
يکي هزار شود ماه چون ستاره شود
عنان حزم مبادا زکف دهد که دلت
ميانه رو چو بود بحر بيکناره شود
زغنچه ي گل صد برگ مي ربايد گوي
به دست جور تو جيبي که پاره پاره شود
ز روي گرم تو آتش پرست گردد شيخ
زچشم مست تو زاهد شرابخواه شود
بيا که خورده ي جان در تن فسرده مرا
ز ديدن تو به صد شوخي شراره شود
خدنگ آن مژه جويا ز خاره مي گذرد
مباد مستي چشم چنين گدازه شود
————–
غنچه در صحن چمن دل را نه آسان واکند
اين گره را قطره ي شبنم به دندان واکند
آفتاب من به نقد جان چو شد جولان فروش
صبح را پيش از دو دم نگذاشت دکان واکند
بسکه مي چسبند لبهايش ز شيريني بهم
در شکفتن چون زهم آن لعل خندان واکند
مي تواند گوهر مقصود را در عقد داشت
عقده ي تن را کسي کز رشته ي جان واکند
فتح ابواب است در بدن کليد موج مي
بر رخ احباب درهاي گلستان واکند
—————-
سوار شو که جمالت يکي شود
خوش آب و رنگ شود چون نگين سوار شود
ز تار زلف دل ما به دام شانه فتاد
که مرغ رشته به پا صيد شاخسار شود
به دلخراشي هر خار بايدم تن داد
مرا که نکهت گب بر دماغ بار شود
کسي که سرکشي از چشم مردمش انداخت
به ديده جاي بيابد اگر غبار شود
زسوز عشق، مددجوا که عقده ي دل را
اگر گداخته شد بحر بي کنار شود
چو غنچه خنده ي مستي بزير لب دارد
دلي که سرخوش پيمانه ي بهار شود
نشان آبله افزود حسن روي ترا
که چون ستاره شود مه يکي هزار شود
زتيره روزيم اميدها بود جويا
رخ سمر ز نقاب شب آشکار شود
——————
چه کامها که قدح از تو برنمي گيرد
چه مايه فيض کزان لعل تر نمي گيرد
بکن ستايش اهل کمال در غيبت
که روي آينه را کس به زر نمي گيرد
بود زسرمه ي آهم فروغ ديده مهر
که اين چراغ به هر شعله در نمي گيرد
بتي که نيست خبردار خويش از مستي
چه مي شود اگر از ما خبر نمي گيرد
مدار چشم رهايي زتنگناي تنش
دلي که دامن آه سحر نمي گيرد
بجاست بلبل اگر صبح و شام مي نالد
بلاست عشق نگاري که زر نمي گيرد
اگر نه آتش مي در ميان بود جويا
ميان عاشق و معشوق در نمي گيرد
——————–
گل فيض از رياض حسن زاهد چيدني دارد
چرا مي پوشي از حق چشم، باطل ديدني دارد
که با چشم سخن گويت تواند بود همدستان
سرت گردم زبان ناز هم فهميدني دارد
گره بيگانه است از جبهه ي گل شوخ من واشو
چه گفتم غير يک قربان شوم رنجيدني دارد
—————
آمدي چون چشم روزن ديده بيخواب از تو شد
همچو گوهر خلوتم لبريز مهتاب از تو شد
برق حسنت مضطرب سازد دل فولاد را
بي مروت! جوهر آيينه سيماب از تو شد
آتش است آتش، منه دست نوازش بر دلم
با وجود آنکه عمري پيش ازين آب از تو شد
عاشق آزاري به اين حد شيوه ي خوبان نبود
جاي من در نازنينان اين ادا باب از تو شد
رفتي و رنگ رخم ديشب سبک خيز از تو بود
آمدي و بخت غير امشب گرانخواب از تو شد
اينقدرها شکوه از سوداي عشق او چرا؟
نيم نازي کرده اي نقصان و داراب از تو شد
***
پيچ و خم مو را چو آن مشکين سلاسل مي دهد
داد بيتابي دلم چون مرغ بسمل مي دهد
محرم لب گشت پيغام دل از سعي زبان
هر چه آرد موج از دريا بساحل مي دهد
کاميابست آنکه مي بندد کمر بر مطلبي
چشم او در کار دل بردن ز ما دل مي دهد
مي رسد از پهلوي خم ساغر و پيمانه را
آنقدر فيضي که دل را پير کامل مي دهد
در بلا خرسند دارد چرخ اهل درد را
برگ عيش عاشقان از پاره ي دل مي دهد
تخمي از اشک ندامت گر بيفشاندي به خاک
شاد زي من ضامنم جويا که حاصل مي دهد
***
چو او در بزم ارباب هوس مي رفت و مي آمد
مرا جان در بدن همچون نفس مي رفت و مي آمد
زشوق ديدن لعلش سحرگه غنچه ي گل را
تذرو رنگ بيرون از قفس مي رفت و مي آمد
اگرچه پاي سعيم بود در دامان صبر، اما
دلم در سينه مانند جرس مي رفت و مي آمد
روان بيقرار از جسم غم فرسوده ام بر لب
به شوق پاي بوست هر نفس مي رفت و مي آمد
ز دل سختيش جويا همچنان کز کوه برگردد
فغانم جانب فريادرس مي رفت و مي آمد
—————-
آشنا با عشق اگر شد عقده دل واشود
قطره دريا مي شود چون واصل دريا شود
قفل بر مخزن نشان مايه داريهاي اوست
راز عشق از بستن لب بيشتر رسوا شود
قامت و رفتار او را ديد چون سرو چمن
شد خرامان تا بلا گردان آن بالا شود
بسکه دزديم نگاه شرم ازرخسار يار
چشم دارم ديده ي داغ دلم بينا شود
نکته پيرا باش با من بهر پاس عزتم
گر ببندي لب زبان مردمان گويا شود
همچو مجنون مي تواند داد رسوايي دهد
پرده ي ناموس هر کس دامن صحرا شود
نااميدي در غمش سرمايه ي ديوانگي است
سوخت چون در پرده ي دل آرزو سودا شود
چون هواي صبحگاهي فيض مي بارد ازو
ابر عالمگير آهم گر فلک پيما شود
خويش را آويخت شاخ گل به دامان نسيم
تا به آساني بلاگردان آن بالا شود
من غلام آنکه جويا بيند اسرار دو کون
ديده اي کز سرمه ي خاک درش بينا شود
—————
در دل، آنانکه غم يار نهان مي دارند
شعله اي را بخس و خار نهان مي دارند
عزلت آنانکه گزيدند پي شهره شدن
راز در پرده ي اسرار نهان مي دارند
غنچه ي لاله صفت چون جگر آشامان
داغ را در دل افگار نهان مي دارند
به سر زلف تو آنانکه دلي باخته اند
مهره را در دهن مار نهان مي دارند
حيف از آن آينه ي دل که ز گرد کلفت
در پس پرده ي زنگار نهان مي دارند
پرده داران حرمخانه ي اسرار ترا
از دل و ديده ي خونبار نهان مي دارند
مي گزيدند کساني که زمردم جويا
يار از ديده ي اغيار نهان مي دارند
***
سالکاني که به خورشيد رخت دل بستند
شبنم آسا به نگه سوي تو محمل بستند
به طپش از قفس، اميد رهايي غلط است
اين طلسمي است که بر بازوي بسمل بستند
رنگ شادي به رخ از پهلوي دل چشم مدار
اين حنا غنچه ي گل را به انامل بستند
رهرواني که فرومانده ي استدلالند
سدي از سنگ نشان در ره منزل بستند
مي زند سرو روانت به صنوبر پهلو
بسکه بر قد تو ارباب نظر دل بستند
دل بدادند کساني که به دريا، جويا!
غالبا زورق اميد به ساحل بستند
—————
کامت چو در شوي به خطرها همي دهند
در بحر غوطه زن که گهرها همي دهند
در فکر روزيانه مخور غم که هر سحر
از آفتاب زر به سپرها همي دهند
جايي که پرده ي لب اظهار خامشي است
فرياد را چه مايه اثرها همي دهند
از سرد و گرم حادثه چون نخل سربلند
يکره زجا مرو که ثمرها همي دهند
آن سرگذشته اي که بجست از ميان کار
روز جزا چه تاج و کمرها همي دهند
جويا دماغ ساغر عشقست شيرگير
دلها همي برند و جگرها همي دهند
***
چو از فکر کام تو حاصل شود
زبان خار پيراهن دل شود
بود دست گل باز چون آينه
به آن آينه رو مقابل شود
از آن ناز او اينقدر مي کشم
که طبعش به بيداد مايل شود
زبارندگي هاي ابر مژه
فلک رود نيل و زمين گل شود
ز غفلت بينديش جويا که صيد
به دام افتد آن دم که غافل شود
—————–
هر که در عشقت ز مژگان اشک نابش مي چکد
غالبا خوناب خامي از کبابش مي چکد
بر گل رويت نگاه شعله آشامان عشق
اندکي گر پا بيفشارد گلابش مي چکد
هر که دارد گريه اش سامان آهي در گره
اشک از مژگان تر همچو حبابش مي چکد
تشنه لب زخمي که من دارم در آغوش هوس
تيغ او را بسکه مي افشارد آبش مي چکد
باده پيمايي که باشد ساقي کوثر پرست
فيض از دامان تر همچون سحابش مي چکد
درس عشقي هر که جويا بيش مي سازد روان
صاف منصوري ز اوراق کتابش مي چکد
***
آنکه زلفش به دلم دست تطاول پيچد
دود در خلوتش از نکهت سنبل پيچد
پلکها چون بگذارد بهم از مستي خواب
سرمه از نرگس او در ورق گل پيچد
مخزن گوهر مقصود شود همچو صدف
پاي سعي آنکه به دامان توکل پيچد
داغ دارد دل مستغني ما منعم را
پنجه ي بي طعمي دست تمول پيچد
رفتي از ساحت گلزار و نسيم سحري
بي تو چون شعله به بال و پر بلبل پيچد
گره از کار دل آسان بگشايد جويا
دامن صبر چو بر دست توسل پيچد
—————-
عجزم از عشق محال است عنان تاب شود
حسن اين باديه سد ره سيلاب شود
هر که لبريز هواي تو بود همچو حباب
پيرهن بر تنش از آتش دل آب شود
بسکه سرگشتگي از صورت حالم پيداست
روبرويم چو شود آينه گرداب شود
گر چنين روي تو دل را به طپش اندازد
جوهر آينه ها محشر سيماب شود
پيش او گريه ي ما را چه اثر کز شبنم
گل خورشيد محال است که سيراب شود
دشمن سخت دل، از لطف، ملايم گردد
روي گرم است کزو آهن و سنگ آب شود
دور از آن چاه زنخدان شب هجرش جويا
عضو عضوم همه در گريه چو دولاب شود
—————
بلبلي نيست دل خسته که نالان نشود
داغ عشق تو گلي نيست که خندان نشود
توبه کرد آنکه زهم صحبتي دختر رز
مرد باشد اگر از کرده پشيمان نشود
جنگ را خوي تو داده است در آفاق رواج
مهر با صبح چرا دست و گريبان نشود
صبر را لنگر خود ساز که در لجه ي عشق
زورقي نيست که سيلي خور طوفان نشود
سايه ي کيست که در تربيت گل کو شد
قد رعناي تو گر سرو گلستان نشود
هيچکس بهره اي از نکهت زلفش نبرد
گر نسيم سحري سلسله جنبان نشود
چشم پرحرف تو در فکر سخن پردازيست
از چه جوياي تو امروز غزلخوان نشود
————–
ز روز حشر شهيد ترا چه بيم بود
در دو لخت بهشت از دل دو نيم بود
به روي لاله ي داغ درون بغلتد آه
چو صحن باغ که جولانگه نسيم بود
کناره جوي مباش از شعار اهل کرم
کز اين ميان چو شوي کار باکريم بود
کدام درد بود سخت تر ز بيدردي
دل صحيح بر عاشقان سقيم بود
همين سلامت نفس از خدا طلب جويا
که روز حشر سوال از دل سليم بود
—————–
چشم مخمور تو چون بازار صهبا بشکند
از شکست رنگ مي ترسم که مينا بشکند
موج صاف لعلگون، در ساغر زرين او
خار در پيراهن گلهاي رعنا بشکند
تا شود استاد از آن اندام طور جلوه را
سرو زانو پيش آن شمشاد بالا بکشند
هر سر موز کز بناگوش تو سر بيرون کند
يک گلستان خار حسرت در دل ما بکشند
در حريم وصل او از سودن مژگان بهم
خارها در چشم ارباب تماشا بشکند
بخت بين! کآرد به دست ارلاله جامي در چمن
کاسه ي بدنامي او بر سر ما بشکند
از نم اشک ندامت ساز چون تار حرير
گر ترا در پاي دل خار تمنا بشکند
مست مي از بسکه شوخ افتاده جويا دور نيست
شيشه ي رنگم اگر در بزم صهبا بشکند
——————–
تا بر رخ تو زلف پريشان نمي شود
آشفته خاطريم به سامان نمي شود
ارباب جستجوي به راهش سپرده اند
آن پاي را که رزق مغيلان نمي شود
کو لمحه اي که پنجه ي مژگان شوخ او
با چاک سينه دست و گريبان نمي شود
آن را که يکه تاز ره جستجوي اوست
پاي طلب حصاري دامان نمي شود
چون شمع در سري که نباشد هواي عشق
از پاي تا به سر همه تن جان نمي شود
جويا دل تو نشکفد از يک جهان نشاط
طرف مي تو ساغر دوران نمي شود
***
گل به آن روي نکو مي ماند
مل به لعل لب او مي ماند
ماه اگر ماه شب چارده است
بي کم و کاست به او مي ماند
ستم و جور بمن مي گذرد
به تو اي عربده جو مي ماند
باده تر طيب دماغم نکند
سر خشکم بکدو مي ماند
ساغر مي چو لبالب باشد
به تو اي آينه رو مي ماند
جوهر تيغ ستم در کف چرخ
کي به آن پيچش مو مي ماند
رفتم از سير گل و غنچه ز دست
اين بجام آن به سبو مي ماند
مژه بر دور دو چشمم جويا
به کنار لب جو مي ماند
***
رهي از خود نرفتن غير گمراهي نمي باشد
ز خود تا آگهي مي باشد آگاهي نمي باشد
در آن وادي که نبود رهروان را رو سوي مقصد
اگر باشي دليلي غير گمراهي نمي باشد
ادب از طره اش کوتاه سازد دست سعيم را
وگرنه با کمند زلف کوتاهي نمي باشد
جبين ناز را چندين منه بر ساعد سيمين
سرت گردم قران ماه با ماهي نمي باشد
کند يکرنگ با معشوق، جذب عشق، عاشق را
که رنگ کهربا جويا بجز کاهي نمي باشد
———————–
دل به قدر عقل هر کس را اسير غم شود
چون سبک مغزي فزون شد سرگرداني کم شود
آدميت فوق خوبيها بود، خوارش مگير
آنکه بتواند ملک گرديد، کاش آدم شود
گر غباري ز آستان عشق بنشيند به کوه
سونش الماس جزء اعظم مرهم شود
صبحدم چون بي نقاب آمد به گلشن بوي گل
از گداز شرم بر رخسار او شبنم شود
بسکه در هجر تو، جويا تن به سختي داده است
در رگش مانند مژگان تو نشتر خم شود
——————-
در اين زمانه خوشش باد اگر غمي دارد
ز فوت وقت هر آن دل که ماتمي دارد
ببند چشم و دهن را از ديدن و گفتن
غمين مباش که هر زخم مرهمي دارد
کسي که ساخت به بيش و کم توکل و حرص
نه فکر بيش و نه انديشه ي کمي دارد
دلي که بسته ي آن زلف عنبرين گرديد
عجب نباشد اگر حال درهمي دارد
تو کامياب تجرد نه اي چه مي داني
که ترک کام دو عالم چه عالمي دارد
کسي که شرم کند از سياه کاري دل
به زير خرقه براهيم ادهمهي دارد
به تار زلف اسير است پاي دل جويا
هنوز مرغ نوآموز او دمي دارد
—————
زموج چين تواني ساده کردن گر جبين خود
کشي چون آفتاب آفاق را زير نگين خود
تواني در کمند وحدت آري خويش را آسان
پس زانوي عزلت گر نشيني در کمين خود
کند آن کس که از شب زنده داري چشم دل روشن
يد بيضا برون آرد چو شمع از آستين خود
به چشم خواب اگر ريزي نمک از صبح بيداري
تواني ساخت چون انجم فلک ها را زمين خود
مکافات عمل پشت لبش را سبز خواهد کرد
به آن زهري که از دشمنام دارد در نگين خود
زآشوب پريشان خاطري ها جمع کن خود را
که چون خرمن شوي سازي جهاني خوشه چين خود
به شوق عشق بازي خويشتن را زنده مي دارم
کسي چون من نباشد در جهان جويا رهين خود
—————-
مي نشاط که در جام شاه ريخته اند
به ساغر دل هر خاک راه ريخته اند
ترا شراب به چشم سياه ريخته اند
مگوي چشم به جان نگاه ريخته اند
خمير مايه ي صبحست از صفا بدنت
ترا به قالب خورشيد و ماه ريخته اند
دلم ز ياد بناگوش او نياسايد
که فيض در قدم صبحگاه ريخته اند
نهفته شمع رخت در هجوم پروانه
چنين که بر تو زهر سو نگاه ريخته اند
هزار شکر که صد دوزخ از حجاب نگاه
زدل مرا به لب عذرخواه ريخته اند
چه دور از نفسم بوي درد اگر شنوي
که گداز دلم شمع آه ريخته اند
ز فيض مدحت ساقي کوثرم جويا
شراب عفو بجام گناه ريخته اند
——————
فصل نوبهاران است ابر در خروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
صبح روز باران است مفت مي گساران است
باده بي محابا زن ار پرده پوش آمد
هيچکس نمي ماند بي نصيب از قسمت
صاف روزي گل شد لاله دردنوش آمد
بهر وصف رخسارش پيش حسن گفتارش
جمله تن زبان غنچه گل تمام گوش آمد
در دلش ز بس شوخي صد زبان نهان دارد
گر ز شرم در ظاهر غنچه سان خموش آمد
موسم بهاران است دور دور مستان است
محتسب غزلخوان است شيخ باده نوش آمد
نقد جان به کف جويا مي روم سوي گلشن
مژده نوجوانان را باغ گل فروش آمد
—————-
عشاق همچو دل به بر شير خفته اند
اين قوم زير سايه ي شمشير خفته اند
از برق تيغبازي تقدير بي خبر
خامان به ناز بالش تدبير خفته اند
جمعي که غافلند ز حق با وجود علم
با ديده هاي باز چو زنجير خفته اند
آنها که گشته اند همه محو سرخ و زرد
در جامه خواب رنگ چو تصوير خفته اند
جمعي که دل نهاده بر آن طاق ابروند
از سر گذشته بر دم شمشير خفته اند
اشعار عاشقانه ي جويا ز جوش درد
مانند ناله در بر تأثير خفته اند
***
لب تو چون نمک نوشخند خواهد شد
صداي قهقهه ي گل بلند خواهد شد
چنين که گشته نمک پاش خنده لعل لبت
علاج درد دل دردمند خواهد شد
عجب که مهر به معراج حسن او برسد
شراره اي چقدرها بلند خواهد شد
دلم عبث نه به آن زلف عنبرين آويخت
به بام عرش برين زين کمند خواهد شد
چنين که گرمي خوي تو دلنواز من است
به بال ناله ز خويش اين سپند خواهد شد
چنين که بنده ي شاه ولايتي جويا
اميد هست که کارت ز بند خواهد شد
—————-
هر که محو جلوه ي جانان شود، جانان شود
قطره، عمان مي شود چون واصل عمان شود
همچو آن بلبل که بر روي گل مستي کند
بوسه از لبها به رخسار تو بال افشان شود
پاي مژگانت ز گرد سرمه مي آيد به سنگ
اين سزاي آنکه از چشم تو روگردان شود
محو ديدار تو از فيض نگاه چشم پاک
همچو شبنم مي تواند پاي تا سرجان شود
نشتر مژگانش از بس زهر چشم آلوده است
شمع آسا هر رگم در استخوان پنهان شود
پرده پوشي بيشتر رسوا کند ديوانه را
همچو صحرا گر همه دامن بود عريان شود
ز اهل دل جويا مجو عيب گرانجاني که در
چون به حد ذات خود کامل بود غلطان شود
—————
طعن ها زاهد به عشق پاک دامن مي زند
از سفاهت آستين بر شمع ايمن مي زند
رفتي از باغ و چو طاووس بدام افتاده اي
بال و پر در خاک و خون دور از تو گلشن مي زند
مي برد از جنگ با اغيار نقد خاطرم
مي کششد خنجر به غير و تيغ بر من مي زند
بسکه پر گرد کدورت شد ز دل تا ديده ام
مهر و مه را هر نگاهم گل به روزن مي زند
چون نسوزم کز غمش بر آتش پنهان دل
آمد و رفت نفس پيوسته دامن مي زند
سرو قدت چون پي گلگشت آيد در خرام
خنده ها جويا بهار از گل به گلشن مي زند
—————-
غنچه مانند اين دهن باشد
چون دهان تو بي سخن باشد
پي بوحدت بريم از کثرت
خلوت ما در انجمن باشد
گل داغ تو بر زمين دلم
باغ باغ و چمن چمن باشد
سير و دورم ز بس سبکروحي
بوي گل وار در وطن باشد
غنچه با ترزباني سرشار
پيش نطق تو بي دهن باشد
قدر شکر شکست زو جويا
لب لعلش شکرشکن باشد
***
مي به جام گل از آن رخسار زيبا ريختند
رنگ سرو از سايه ي آن قد رعنا ريختند
خلوت دل روشن از فيض رياضت مي شود
شمع اين بزم از گداز پيکر ما ريختند
خواستم تا در خيال آرم شکوه عشق را
چشم چون برهم زدم در قطره دريا ريختند
شرم افشاي حقيقت مهر لب شد هر قدر
صاف منصوري به جام طاقت ما ريختند
خوش نگاهان امشب از هر جنبش مژگان شوخ
ترکش تيري مرا در سينه يکجا ريختند
روشن از کيفيت معني است بزم اينجا، مگر
از گداز شيشه ي دل شمع مينا ريختند
کم کسي از آن حسن نيم رنگش آگهست
معنيي بود اينکه جويا در دل ما ريختند
—————-
بحر را چشم تر ما از نظر مي افکند
کوه را بار غم از کمر مي افکند
گر زبانم ريزه خوان شکوه شد از جا مرو
شعله ي عشقست گاهي هم شرر مي افکند
وادي خونخوار عشق است اينکه در گام نخست
ناخن از سر پنجه ي شيران نر مي افکند
در دلم کز صاف يکرنگيست تخمير گلش
هر نفس نيرنگ او رنگ دگر مي افکند
ماه نو امروز اگر با ابروش در همسري است
هفته ي ديگر تماشا کن سپر مي افکند
شوخي حسن ترا نازم که از موج صفا
خار در پيراهن آب گهر مي افکند
هر که نگزيند کنار از دور پر آشوب جام
خويش را جويا به گرداب خطر مي افکند
—————-
به قدر دستگه پامال حب مال خواهي شد
اگر دستي نخواهي داشت فارغ بال خواهي شد
خمار آرزويم بشکن و يک جرعه بر لب نه
چو جام گل زصاف رنگ مالامال خواهي شد
اگر طاووس رنگين جلوه ي من در خرام آيد
تو هم زاهد سراپا چشم از دنبال خواهي شد
تکلف بر طرف زين دست و بازو در نظر دارد
که چون دست هما بر مايه ي اقبال خواهي شد
***
صيد خلق اهل ريا در گوشه گيري ديده اند
دامن خود را از آن چون دام ماهي چيده اند
مولوي پر تکيه بر علمت مکن پرگاروار
آهنين پايان در اين ره بيشتر لغزيده اند
قدر خود بنگر به ميزان تميز اهل طبع
مردم موزون سراسر مردم سنجيده اند
گوشه گيران فارغند از حلقه ي اهل ريا
خويش را مانند محراب از ميان دزديده اند
غم به دل باشند اسباب تعلق برده را
همچو گل تا بوده اند آزادگان خنديده اند
پيش اهل ديد جويا خودستايان را بس است
لاف فهميدن دليل آنکه نافهميده اند
***
سوار ابلق ليل و نهار خود باشد
اگر کسي بتواند سوار خود باشد
خوشا حضور نماز کسي که چون محراب
ز خود تهي شود و در کنار خود باشد
به خامشي مگريز از خطر که همچو حباب
دلت ز پاس نفس در حصار خود باشد
کسي که پاس نگه پيشه کرد چون فانوس
حصار ديده ي شب زنده دار خود باشد
به روي گرم چو، مهر آنکه با خلايق زيست
گل سر سبد روزگار خود باشد
کسي که کرده قناعت به قطره اي چو گهر
هميشه مايه ور اعتبار خود باشد
به هوشياري و مستي، وقار او جويا
چو بي قراري ما برقرار خود باشد
————-
چو مهر دوست مرا در حريم جان تابد
به رنگ شمع ز نور دلم زبان تابد
به درد نکته سراباش! آه از سختي
که نارسيده به درگاه دل عنان تابد
چنانکه آينه تابان شود ز پرتو مهر
ز باده آن گل رخسار آنچنان تابد
به غير داغ دل دردمند عاشق نيست
ستاره اي که در اين تيره خاکدان تابد
چنانکه روي زمين روشن است از خورشيد
فروغ جبهه ي صدقم بر آسمان تابد
براي گوهر يکدانه ي دل جويا
ز پيچ و تاب دو زلف تو ريسمان تابد
—————
آيينه با وقار تو سيماب مي شود
با شوخي تو برق رگ خواب مي شود
جرأت بود مکيدن آن لب که چون نبات
تا در دهن گذاشته اي آب مي شود
آن باده اي که حسن بميناي دل کند
در پرده هاي ديده ي ما ناب مي شود
سرگشتگيان چاه زنخدان يار را
در گريه عضو عضو چو دولاب مي شود
سرگشتگي ز صورت حالم عيان بود
از عکس رويم آينه گرداب مي شود
جويا دلت بمهر علي روشن است از آن
شبها ز ود آه تو مهتاب مي شود
—————–
از شور جنون هيچ کس آگاه نمي بود
گر سلسله جنبان دلم آه نمي بود
اي ضعف نمانده است مرا قوت ناله
اي واي چه مي کردم اگر آه نمي بود
مي داشت اگر کوکب اقبال بلندي
دستم ز سر زلف تو کوتاه نمي بود
در ملک بدن شاه نمي بود دلت را
گر نقش نگين بنده ي درگاه نمي بود
از کاهش تن شمع صفت باک ندارم
کاش آتش بيداد تو جانکاه نمي بود
مي بستي اگر ديده ي بينش ز دو بيني
جويا احدي پيش تو گمراه نمي بود
***
اگر غبار ره يار مي تواني شد
چو صبح مطلع انوار مي تواني شد
به رنگ مردمک از ترک خويشتن بيني
چراغ خلوت ديدار مي تواني شد
اگر غبار ره جستجو تواني گشت
عبير پيرهن يار مي تواني شد
به مهد کام نهنگ ار تواني آسودن
حريف عشق جگرخوار مي تواني شد
به چشم دل نمک شور عشق اگر ريزي
ز خواب غفلت بيدار مي تواني شد
چه غم، سکندر و قيصر نگشتي ار جويا
غلام حيدر کرار مي تواني شد
***
شب که حالم زغم هجر تو ديگرگون بود
بر کفم ساغر مي آبله ي پرخون بود
ديده ديدم که به خوناب جگر مي غلتيد
خبر از حال دلم نيست ندانم چون بود
معنيي نيست در اين نشئه مگر با مجنون
آنکه پنداشمتش بي خرد افلاطون بود
شوخي رنگ تو مي آمدم امشب بخيال
ديده ام تا به سحر جام مي گلگون بود
چه کشيده است ز عالم به دماغي که نداشت
آنکه از دايره ي باده کشان بيرون بود
شأن هم چشمي جويا نبود مجنون را
هر سرشکي که چکيد از مژه ام مجنون بود
————-
سوي گلشن شو اکسير حياتت گر هوس باشد
هوايش پر به دل نزديک ماند نفس باشد
به حسرت دل ترا از رخنه هاي سينه مي بيند
چو آن بلبل که محو گلشن از چاک قفس باشد
به راه کعبه ي از خويش رفتن در شب هجران
دلم را ناله ي پهلو شکافي چون جرس باشد
در اين وادي نيارد کامياب صيد مطلب شد
سگ نفسي که از طول املها در مرس باشد
تو از نفس دني مغلوب خست پيشگان گردي
هما در عالم دون همتي صيد مگس باشد
در اين دوران بود فريادرس را معنيي جويا
به گوش هر که فريادت رسد فريادرس باشد
—————
آن دم که باده کلفتم از سينه مي برد
خورشيد رشک بر دل بي کينه مي برد
در هر بنا که عرض صفا مي دهد رخت
هر خشت فيض يک حلب آيينه مي برد
دل را ز نرگسش سيهت يک نگه بس است
پيمانه اي غبار غم از سينه مي برد
موج شراب مصقل آيينه ي دل است
کز سينه زنگ کلفت ديرينه مي برد
آيينه از مثال پري طلعتان نبرد
ضعيفي که سينه از دل بي کينه مي برد
ترسم برد سرشک ز دل نقد صبر را
طفل است و شوخ و راه به گنجينه مي برد
جويا کسي که عور شد از کسوت کمال
خود را به زير خرقه ي پشمينه مي برد
***
خط به گرد عارضش گرد شميم گل بود
سبزه ي پشت لبش موج نسيم گل بود
لفظ و معني در لبش با يکدگر جوشيده اند
همچو رنگ و بوي گل کاندر حريم ل بود
مي کند هر کس ز سير باغ استشمام فيض
فيض عامي لازم طبع کريم گل بود
از وفاداري شعار دلبري را تازه کن
ورنه بودن بي وفا طور قديم گل بود
از مصاحب مي توان بر حال هر کس راه برد
با تو جويا همنشين بلبل نديم گل بود
————–
شب که در ساغر شراب ارغوان افکنده بود
پيش رويش باده را آتش بجان افکنده بود
بکر معني کز زبانم برگ جلوه ساز
از قماش لفظ بر رو پرنيان افکنده بود
ماه را امشب فروغ حسن عالم سوز يار
تشت رسوايي ز بام آسمان افکنده بود
غنچه را بي اعتداليهاي باد صبحدم
پرده از رخساره ي راز نهان افکنده بود
ديده ي بد دور کامشب ناوک مژگان يار
ابروش را شور در بحر کمان افکنده بود
چشم بازيگوشش از بس نازپرورد حياست
خويش را دانسته در خواب گران افکنده بود
هر که جويا بود در تعريف خود رطب اللسان
در حقيقت خويشتن را بر زبان افکنده بود
————–
دايما خون دلم زان زلف و کاکل مي چکد
آب و رنگ گل نگر کز شاخ سنبل مي چکد
سرو رنگين جلوه ام چون در خرام آيد به ناز
خون خجلت از پر طاووس گل گل مي چکد
در گلستاني که آب از جوي يکرنگي خورد
خون گل پيوسته از منقار بلبل مي چکد
گشته ام در عشق او ترياکي ترياق صبر
بسکه زان تيغ مژه زهر تغافل مي چکد
زينهار از همزباني فيض کيفيت مجوي
کز لبش صاف تکلم بي تامل مي چکد
حرص دارد تشنه ي صد آرزو جويا مرا
ورنه آب گوهر از دست توکل مي چکد
————–
عيار ناقصان از فکر کامل مي تواند شد
زبان گر خامشي عادت کند دل مي تواند شد
گهر در عقد گوهر با زبان حال مي گويد
که بي پا و سران را جاده منزل مي تواند شد
ز برگ لاله گر برداشتن توان سياهي را
زدامان دلم داغ تو زايل مي تواند شد
نباشد مستي با نقد دنيا فيض عقبي را
کف بخشش کجا چون دست سايل مي تواند شد
کمال غفلت انسان بود در بند خود بودن
خوشا حال کسي کز خويش غافل مي تواند شد
چرا بيکار باشد همچو گل دست نگارينت
به گردن سرو مينا را حمايل مي تواند شد
ز خوان نعمت ديدارآرايي چو محفل را
کف خورشيد تابان دست سايل مي تواند شد
ز احوالم چه مي پرسي چو ديدي اضطرابم را
تپيدنها زبان حال بمسل مي تواند شد
محال است اينکه بگشايد گره از خاطرم جويا
مي از يک قطره بي او عقده ي دل مي تواند شد
—————
غمي به خاطرم از بيش و کم نمي آيد
به هر دلي که رضاجوست غم نمي آيد
به هر چه مي کني، اميدوار بخشش باش!
که از کريم به غير از کرم نمي آيد
گسيختن نتواند چو با تو دل پيوست
ز هر که رام تو گرديد رم نمي آيد
فغان که غافلي از نکهت کباب دلم
به هر کجا که تويي بوي غم نمي آيد
اميد رحم ز چشم تو عين ساده دليست
کزين سياه درون جز ستم نمي آيد
مجوي جوهر مردي ز خودنما جويا
که هيچ کار ز شير علم نمي آيد
—————-
چو انگشتان نايي دايما در رقص مي آيد
سرانگشت طبيب از جستن نبضم نياسايد
براي ما و خود در فکر خودسازي نمي افتد
مگر خودراي من بهر خدا خود را بيارايد
به اغواي طمع هر کس شود آبستن مردم
حذر از صحبتش اولاست کز وي فتنه ها زايد
نيارد مصقل ماه نوش از تيرگي بيرون
چنين گر از دلم آن تيغ ابرو زنگ بربايد
نشايد غير ياد وصل او ديگر تمنايي
لبش جويا به کام دل مکيدن بايد و شايد
—————
تا چند رود دل پي کاري که ندارد
تا کي بود آواره ي ياري که ندارد
لعل لب او سوخت چسان خرمن جان را
چون آتش ياقوت شراري که ندارد
درياي غم عشق مربي گهرم راست
پرورده دلم را به کناري که ندارد
چون بار دل اهل حسد گشت ندانم
دل در حرم وصل تو باري که ندارد
جويا چه کدورت به دلش از تو نشيند
اين پيکر فرسوده غباري که ندارد
————-
دست خواهش تا توان از مدعا بايد کشيد
خويش را در سايه ي بال هما بايد کشيد
تلخ و شيرين تا به کام خواهشت يکسان شود
ساغر لبريز تسليم و رضا بايد کشيد
در سواد هند خوش در کشمکش افتاده ايم
ناز منعم بيش از ابرام گدا بايد کشيد
مي سرايد چشم او در هر مژه برهم زدن
پرده ي ناموس بر روي حيا بايد کشيد
که خدنگ آه از دل گه کمان ناز يار
با وجود بي دماغيها چها بايد کشيد
دسترس خواهي اگر جويا به کام نشأتين
پاي در دامان صبر و انزوا بايد کشيد
***
لب خندان به تو اي غنچه دهن بخشيدند
چشم گريان و دل خسته به من بخشيدند
زآشنايي سخن شر کن اي دل که ترا
همه دادند اگر درد سخن بخشيدند
آب و رنگي که فزون زان لب و دندان آمد
به يمن قدري و قدري به عدن بخشيدند
تا برد زخم دل غنچه ي گل لذت درد
نمک ناله به مرغان چمن بخشيدند
بيش شد حلقه ي زنجير گرفتاري ما
زان دو چشمي که به آهوي ختن بخشيدند
هر قدر در سر آن زلف پريشاني بود
همه را جمع نمودند و بمن بخشيدند
دولت ياد بناگوش و قدي يافت دلم
گرچه جويا بهمن سرو و سمن بخشيدند
—————–
دگر بوي کبابم از دل آواره مي آيد
مگر امشب ببزم آن شوخ آتشپاره مي آيد
چو گل کز باد نوروزي بريزد بر سر خاري
مرا دل بر سر مژگان که نظاره مي آيد
نشد هموار بر دل در غمش نگريستن زانرو
سرشک از ديده ي غمديده ام همواره مي آيد
مگر ماه من امشب مي شود در محفلم طالع
که هر دم در پريدن ديده چون سياه مي آيد
عبث پيش فلک مي نالي از بيچارگي ايدل
از اين بي دست و پا درد تراکي چاره يم آيد
ز برق ناله ي جانسوز عاشق نرم گرديدن
نيايد ازدل سنگش ز سنگ خاره مي آيد
بلند و پست دنيا چون کند با بدگهر جويا
کي از سوهان علاج زشتي انگاره مي آيد
——————-
دل عاشق ز منع اشک خونين غرق خون مي گردد
کز افشاندن غبار دامن صحرا فزون گردد
سرت گردم بيا بر مردم چشمم ترحم کن
چو داغ لاله تا کي بي تو در گرداب خون گردد
چنين کز بخت برگرديده روگردانم از مقصد
عجب نبود درين ره راهزن گر رهنمون گردد
گرفته کار عشق و عشقبازي در حرم اوجي
که گل بر گوشه ي دستار من داغ جنون گردد
به آب و دانه ي اشک و هواي آه در سرها
خيال او چو فيض تربيت يابد جنون گردد
تعجب نيست گر از فيض فاضل خان سخن سنجم
به بزمش هر که جويا راه يابد ذوفنون گردد
—————-
دل از مهر مي و معشوقم آسان بر نمي خيزد
دلي هرگز کس آسان از سر جان بر نمي خيزد
کنم زنجير خالي از در پرپيچ و تاب خود
چو من ديوانه اي در روزگاران بر نمي خيزد
چنان افتاده ايم از پا که فرداي قيامت هم
غبار از تربت ما خاکساران بر نمي خيزد
دلي سالم نجست از صيدگاه ترک چشم او
بلي افتاده ي آن تير مژگان بر نمي خيزد
ز بس خاکش سريشم اختلاط افتاده با سرها
جبين از سجده ي درگاه جانان بر نمي خيزد
—————-
هرگز از پيش نظر آن رخ رخشان نرود
که مرا خون دل از ديده به دامان نرود
آنکه از سينه ي پرداغ من از مرهم رفت
هرگز از پنجه ي گلچين به گلستان نرود
آنچه بر چاک دل امروز ز مژگان تو رفت
هرگز از پنجه ي عاشق به گريان نرود
رفتن از خويش بود راهبر از مسلک عشق
نروي تا ز خود اين راه به پايان نرود
قد رعناش چو در جلوه شود نام خدا
کو دلي کز پي آن سرو خرامان نرود
عشق و انديشه ي جمعيت خاطر هيهات
سر سودازدگان در پس سامان نرود
آنچه جويا به تن زار من از عشق رود
هرگز از آتش سوزان به نيستان نرود
——————
به شوخي برق را راه تپش بر بال و پر بندد
به تمکين کوه را چون کوچک ابدالان کمر بندد
دل از ترک علايق کامياب مدعا گردد
بلي اين نخل چون برگش فرو ريزد ثمر بندد
فغان از موج خيز عشق کز دل تا سر مژگان
به طفل اشک صد جا ره ز خوناب جگر بندد
حلاوت تا به مغز استخوانش را فرو گيرد
کمر بر کام بخشي آنکه همچون نيشکر بندد
دلم از بسکه جويا سردمهري ديده از خوبان
سرشکم بر سر مژگان به آيين گهر بندد
——————
دل را به قدر خمکده ها جوش داده اند
تا منصب قبول تو مي نوش داده اند
هر لخت دل زبان دگر شد مرا به کام
تا همچو غنچه ام لب خاموش داده اند
اين شيوه خاصه ي مژه هاي دراز تست
هر نيش را نه چاشني نوش داده اند
روشندلان که مسلکشان عالم رضاست
بر نيک و بد چو آينه آغوش داده اند
جوش خيالت از سر ماکم نمي شود
ما را مدام ساغر سر جوش داده اند
در روزگار اهل کمالند بي سخن
خوش رتبه اي به مردم خاموش داده اند
جويا چو موج بي سر و پايان راه عشق
دايم به لجه ي خطر آغوش داده اند
————
تنها نه همين يارم گوش سبکي دارد
با گوش سبک چون گل روي تنکي دارد
با شعله ي حسن او کز باده برافروزد
خورشيد برين چون مه روي خنکي دارد
در عالم مستي هم هرگز نشود رامم
با آنکه ز خود رفته است از من خودکي دارد
صد ساغر لبريزم نشکست خمار امشب
با رطل گران ساقي دست سبکي دارد
نظاره نيابد ره بر درگه ديدارش
از لشکر خط حسنش جويا تزکي دارد
***
نه آسان زان سر کو عاشق بيدل برون آيد
ز جوش گريه هيهات است پا از گل برون آيد
مجسم گشته حسن معني گلشن به آييني
که بو از گل به رنگ ليلي از محمل برون آيد
چنان در سينه ام بر روي هم بنشسته گرد غم
که اشک از چشم گريان مهره هاي گل برون آيد
شبي کز ياد رخسارش کند دل مجلس آرايي
ز لب آهم چو دود شمع از محفل برون آيد
نمي در سينه ام نگذاشت سوز غم مگر زين پس
ز چشمم در لباش اشک خون دل برون آيد
همين دل مرد را در خاک و خون عجز غلطاند
برآيد با دو عالم گر کسي با دل برون آيد
ز فيض گريه بار غم شود چندان سبک جويا
که اشک از ديده گويي عقده هاي دل برون آيد
—————-
نيکي به خلق چرخ زبرجد نمي کند
الحق چو نيک مينگري بد نمي کند
هر کس مثال آينه صافست طينتش
هرگز به روي خلق خوش آمد نمي کند
بادا زبان زبانه ي آتش بکام او
آن کس که ذکر آل محمد (ص) نمي کند
بالفرض سرو گلشن اگر هم روان شود
مانند مصرع قدت آمد نمي کند
حدي مقرر است جفاهاي ناز را
کس جور با دلي چو تو بي حد نمي کند
آن دل که گشته اينه از مصقل رضا
خوب از بد آنچه روي دهد رد نمي کند
جويا بدي ز نفس شرارت نهاد ماست
ذاتي که خير محض بود بد نمي کند
——————-
گر از بحرين چشمم ابر نيسان مايه ور مي شد
صدف تفسنده مجمر مي شد و اخگر گهر مي شد
خوش آن روزي که از فيض مي ام در بزم يکرنگي
دل از خود بي خبر يعني ز جانان باخبر مي شد
هماي عشق گشتي سايه افکن گر به بحر و کان
سراسر گوهر اشک و لعل خوناب جگر مي شد
————–
تا دلم هنگامه ي مهر و وفا را گرم کرد
خوي آتشناک او بزم جفا را گرم کرد
درد کي آسان تواند جاي گيرد در دلي
داغ خونها خورده تا در لاله جا را گرم کرد
پنجه ي عصمت نپيچد زور بي زنهار مي
باده نتواند سر اهل حيا را گرم کرد
سر برهنه مي برد دايم به سر مهر برين
آه – عالم سوز من از بس هوا را گرم کرد
دوش جويا از ره انصاف شيخ شهر گفت
خودفروشي عاقبت بازار ما را گرم کرد
——————
قهقهه خنده مرا در غم او ناله بود
جام سرشار به لب ساغر تبخاله بود
نه همين اشک به چشمم شده چون آينه خشک
آه در دل گره از بيم تو چون لاله بود
دل که در حلقه ي سرگشتگي آمد به کمند
مرکز دايره ي شعله ي جواله بود
کي رسد بي مدد عشق به جايي فرياد
تپش سينه و دل باد و پر ناله بود
همچو طاؤس که جويا دمش افزوده به حسن
زينت سرمه ي آن چشم زدنباله بود
—————-
با همه اعضا مرا چون ابر گريان ساختند
همچو شاخ گل سراپاي تو خندان ساختند
شکرين لعلت ز موج آب حيوان ساختند
نقل دندان ترا از شيره ي جان ساختند
حسن شوخي را که عالم روشن است از پرتوش
در حجاب پرده ي اظهار پنهان ساختند
نکهت گل رنگ ياقوت و خمير صبح را
گرد آوردند و آن سيب زنخدان ساختند
خاکساراني که از اول گريان دشمنند
همچو صحرا از لباس آخر به دامان ساختند
موج رنگ سنبل و طوفان بوي مشک را
جمع آوردند و آن زلف پريشان ساختند
خلعت مجنوني ام روزي که در بر کرد عشق
از فضاي وسعت مشرب بيابان ساختند
کاکل مشکين و زلف عنبرين دستي بهم
داده جويا خاطر ما را پريشان ساختند
——————
اشک ما موج شراب دل بود
آه ما دود کباب دل بود
خالهاي عارض او جا به جا
نقطه هاي انتخاب دل بود
سرمه و خال است باب چشم و روي
درد بي اندازه باب دل بود
مي تواند لوح دل آيينه بود
جوهرش گر اضطراب دل بود
آنکه دندان بر جگر افشرده است
در فقيري کامياب دل بود
زين غزل دانم که جوياي ترا
آشنايي با کتاب دل بود
——————
هر که چون صبح خودنمايي کرد
پيرهن بر تنش قبايي کرد
عشوه ي لاجورديي که تراست
رنگ روي مرا طلايي کرد
چون توان ديد ماه را کامشب
چهره شد با تو بي حيايي کرد
ديده ي من ز ديدن رويت
آشنايي به روشنايي کرد
نخورد آبي از زلال وصال
دل که او خوي با جدايي کرد
شوخ بالا بلند من جويا
سرو را خنده بر رسايي کرد
——————-
در اين زمانه کسي نيست رو به من خندد
مگر به روي دلم چاک پيرهن خندد
چو گل به باد دهد ساز و برگ هستي را
به هرزه هر که در اين باغ يک دهن خندد
مرا ز ياد تو در سينه جوش فصل گل است
لبم ز شوق از آنرو چمن چمن خندد
شکر به قيمت خاک سياه هند بود
چو شوخ من به دو لعل شکرشکن خندد
به قيل و قال دل اهل حال را مخراش
لب خموشي اين قوم بر سخن خندد
زبان حالت گلبن باين سخن گوياست
که هر که زر بفشاند به صد دهن خندد
زده است شوخي حسنش بهار را جويا
ز رو به گل ز بناگوش بر سمن خندد
—————
آتش آهم ز بس گلزار بي نم مي شود
برگ گل سنگ ته دندان شبنم مي شود
هر کرا در عين اقبال است چشمي بر زمين
چون مه و خورشيد چشم اهل عالم مي شود
در رياض بندگي رعناتر از شاخ گلي است
گردني کز بار تسليم و رضا خم مي شود
هر قدر افزون شود آمال کلفت آورد
آرزو چون جمع شد بالاي هم غم مي شود
سوده ي الماس بسريشند اگر با خون دل
بهر زخم سينه ي عشاق مرهم مي شود
بگذراني گر زدشمن نعمت حسن ادب
مي فزايد بر تو چنداني کز او کم مي شود
حاصلي غير از پريشاني نخواهد داشتن
کشت آمالي کز آب روي خرم مي شود
عاشقانش را زلعل نو خط خندان او
گلشن اميد جويا سبز و خرم مي شود
—————-
با چمن دوش به شوخي چه اداها مي کرد
غنچه را باد سحر بند قبا وا مي کرد
شوخي دختر رز ديده ي معني بينم
در پس پرده ي رنگ تو تماشا مي کرد
همچو بوي گلم از ضعف ز جا برمي داشت
گر نسيمي ز چمن روي بصحرا مي کرد
پيش از آندم که شود مصرع قدش موزون
کسب معني دلم از عالم بالا مي کرد
طعن من بر لب شيرين تو بيکار نبود
اينقدر هست که راه سخني وا مي کرد
دل به مستي ز لبش کام خود امشب بگرفت
مطلبي شوخ تر اي کاش تمنا مي کرد
پيش از آندم که فرو چيده شود اين دکان
دل سودازده با زلف تو سودا مي کرد
شبنمي را که کف مهر زگلشن پيچيد
تکمه ي پيرهن غنچه ي گل وا مي کرد
کافرم هرگز اگر موج به دريا کرده است
آنچه دور از تو تپش با دل جويا مي کرد
———-
کدامين شب به خواب آن روي خندانم نمي آيد
که درياهاي خون از چشم گريانم نمي آيد
مگر زد برق آهم کاروان اشک خونين را
که عمري شد به طوف طرف دامانم نمي آيد
کمان ابرويي ديدم که مانند پر ناوک
ز حيراني بهم صفهاي مژگانم نمي آيد
شکفتم گل گل از داغ تنمايش و زين داغم
که او هرگز به گلگشت گلستانم نمي آيد
به پيش محرم و بيگانه غلتيدم به خون دل
کسي را رحم برحال پريشانم نمي آيد
دمي نبود که دل از رخنه هاي سينه از هجرت
به استقبال هر چاک گريبانم نمي آيد
نديدم همچو ترک چشم او قبقاج اندازي
برون کس با بت برگشته مژگانم نمي آيد
کدامين صبحدم کاندر هواي غنچه ي لعلش
چو گل چاک گريبان تا به دامانم نمي آيد
چرا جويا نغلتد بر دل اهل سخن نظمم
که بر لب غير گوهرهاي غلطانم نمي آيد
—————–
واي بر ديده اگر محو بدايع نشود
بر دل افسوس که حيران صنايع نشود
بر ندارد هوست تا زخودآرايي دست
حسن کردار تو مقبول طبايع نشود
نگه مست تو پيمايد اگر صاف طهور
دامن خلق تر از مسکر مايع نشود
توبه کن توبه که در چاه ضلالت افتي
دستگير تو اگر ترک شنايع نشود
در سر زلف بتان و دل عاشق سودا
مشتري تا نشود بنده ي بايع نشود
غم ز رسوايي خود نيست مرا در عشقت
ليک خواهم خبر حسن تو شايع نشود
تا تواني مده از دست نکويي جويا
کاين گرانمايه متاعي است که ضايع نشود
————–
اشتياقم جام مي را جان تصور مي کند
هر خمي را چشمه ي حيوان تصور مي کند
در غم عشق آنکه دندان بر جگر افشرده است
خون دل را نعمت الوان تصور مي کند
آنکه باشد مستي اش از ساغر سرجوش غم
چشم گريان را لب خندان تصور مي کند
هر که کوشد در سراي تن پي تکريم جان
صاحب اين خانه را مهمان تصور مي کند
هر کرا با عالم ارواح باشد نسبتي
تنگناي چشم را زندان تصور مي کند
هر که چون مجنون ما در کار از خود رفتن است
دشت را سيل سبک جولان تصور مي کند
هر که تن داده است چون جويا بتسليم و رضا
دردها را نوعي از درمان تصور مي کند
—————-
سخن سازي چو چشم يار در دنيا نمي باشد
بلايي در جهان مانند آن بالا نمي باشد
به حال هر که از خود رفت چون پي مي توان بردن
که در راه زخود رفتن نشان پا نمي باشد
ببر از خلق تا دايم تواني با خدا بودن
کسي کو خود به تنهايي کند تنها نمي باشد
به غير از دشت وسعت مشربي کان فيضها دارد
چراغي در ته دامان هر صحرا نمي باشد
ز تمکينت گرانبار ادب شد محفل مستان
چو گل وا شو که در بزم مي استغنا نمي باشد
ز بس ناديده ي مهر و وفايم خوبرويان را
نمي دانم که مي باشد مروت يا نمي باشد
به هر تاري ز زلفش عالمي دل بستگي دارد
بلي هر سر که بيني خالي از سودا نمي باشد
شب هجر تو چندان گريه بر من زور مي آرد
که شور اشک خونينم کم از دريا نمي باشد
فور است از دورنگي تا به حدي خاطرم جويا
که بتوان گفت در باغم گل رعنا نمي باشد
—————-
قصيده اي که درآن مدح مرتضي نبود
چو سبحه اي است که از خاک کربلا نبود
وجود پاک تو و ذات حضرت نبود
چو لفظ و معني از يکدگر جدا نبود
بود ز شير فلک ربته ي سگت افزون
گداي درگه تو کم ز پادشا نبود
به کيش اهل محبت کسي که از دل و جان
غلام تو نبود بنده ي خدا نبود
کسي که بغض تو در خاطرش گره کرده است
نمي شود ولد حيض يا زنا نبود
همين بس است بهشتم که روز بازپسين
مرا به درگه غير تو التجا نبود
هزار شکر که از شعر و شاعري جويا
به غير مدح سراييم مدعا نبود
—————–
آه ما کي در شب هجرت فلک پيما نشد
هر حباب اشک ما همچشم با دريا نشد
مصر معموري بود از اشک و آه ما خراب
در کدامين شهر جا کرديم کان صحرا نشد
کي به بزم دلبري خون نياز عاشقان
در هجوم ناز او پامال استغنا نشد
هر که آمد زين جهان گلهاي عشرت چيد و رفت
غنچه ي اميد ما بود آنکه هرگز وا نشد
تا قيامت ماند در زنگ کدورت هر کرا
مصقل آيينه ي دل موجه ي صهبا نشد
داد از چرخ دني پرور که در گلزار دهر
بي دورنگي ميرزاي عهد ما رعنا نشد
هر که دامن بر ميان در مسلک تسليم زد
سد راه همتش دنيا و مافيها نشد
چرخ دون پيوسته جويا خون مردم مي خورد
زين شراب لعل هرگز خالي اين مينا نشد
—————
ز رنگ چهره ام بوي بهار درد مي آيد
نفس تا مي کشم از سينه آه سرد مي آيد
—————-
چه جورها که غمت با دل تباه نکرد
فغان من اثري در دل تو آه نکرد
—————–
از نخستم تن ز درد عشق غم فرسوده بود
غنچه سانم دل درون بيضه خون آلوده بود
————–
آشنا با عشق اگر شد عقده ي دل وا شود
قطره ي دريا مي شود چون واصل دريا شود
***
اضطرابي دارم از آرام شوخ و شنگ تر
ناله اي از خامشي يک پرده سير آهنگ تر
مي شوم هر دم ز آغوشت جدا دل تنگ تر
دربرت خواهم کشيدن آخر از دل تنگ تر
ديده ي بد دور امروز از پريرويان تر است
ساده تر رخسار و چشم شوخ پر نيرنگ تر
پنجه ي مژدگان او در بردن دلهاي سخت
باشد از سرپنجه ي فولاد زورين چنگ تر
اي ز خود غافل چه عيب ديگران بيني که نيست
از تو کس بي شرم تر، بي عارتر، بي ننگ تر
از کسي چشم حمايت باشدم جويا که اوست
مهربان تر، قدردان تر، يارتر، يک رنگ تر
—————
روم از خويشتن دنبال دلدار
مگر يابم خبر از حال دلدار
رود ناچار عمر هر که بگذشت
نرفتن کي توان دنبال دلدار
به رنگ بوي در گل از لطافت
بود تن در قباي آل دلدار
ز چشمم گريه نقش مردمک شست
نشيند تا به جايش خال دلدار
چو داغش سکه بر اقليم دل زد
بود تن ملک و جانم مال دلدار
فتادم با وجود ضعف جويا
به رنگ سايه در دنبال دلدار
—————
اي ز فيض لطف عامت گشته خون ناب شير
از چه در کامم چو طفل غنچه شد خوناب شير
آه سردم کرده از ياد بناگوشت چو ماه
هر سحر در ساغر خورشيد عالمتاب شير
پيش از اين گر ما در ايام شير آب داشت
مي کند در دور ما لب تشنگان در آب شير
تا برات روزي ام بر ما در ايام شد
غنچه آسا گشت در پستان او خوناب شير
اين به طور آن غزل جويا که تمکين گفته است
من ز طفلي خورده ام در ساغر گرداب شير
————–
فصل بهاران شده ساغر بگير
از بط مي خون کبوتر بگير
زين رخ چشمي که ترا داده اند
خرده به گل نکته به عبهر بگير
دامن گلچين ز شفق شد افق
کام دل از باده ي احمر بگير
ساغر خورشيد گرفته است ابر
از کف ساقي قدح زر بگير
با کف خالي ز عمل روز حشر
جهد کن و دامن حيدر بگير
———-
غفل نبرده بهره اي از روزگار عمر
وقتي که فوت شد نبود در شمار عمر
با هيچ کس وفا نکند شاهد حيات
پيداست از دورنگي ليل و نهار عمر
هرگز نديده است کس از سايه اش نشان
از بسکه تند مي گذرد شهسوار عمر
بيرون زحد عقل بود عالم شباب
ديوانگي است لازم جوش بهار عمر
کي مي توان به زاري و زورت نگاه داشت
در دست هيچ کس نبود اختيار عمر
با حاجيان کعبه ي توفيق شو رفيق
از دست تا نرفته مهار قطار عمر
يک دم ز زندگيم نشد صرف کار حق
جويا چو من مباد کسي شرمسار عمر
—————
گرچه از موج هوا چين بر جبين دارد بهار
خرمي از شاخ گل در آستين دارد بهار
ملک عالم يک دهان خنده شده از خرمي
تا به رنگ لاله اش زير نگين دارد بهار
مي نمايد فکر سامان مي از احسان ابر
هر طرف از تاک چندين خوشه چين دارد بهار
باشد از عمر سبک رو هم سبک رفتارتر
بادپايي چون صبا در زير زين دارد بهار
تا که آمد در چمن کز غنچه هاي لاله باز
در حريم سينه باغ دلنشين دارد بهار
گل ز شور خنده در گلشن قيامت کرده است
صد بهشت آباد بر روي زمين دارد بهار
اين به طور آن غزل جويا که تمکين گفته است
برق جولان ابرش ابري به زين دارد بهار
—————
نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخي مدار
عکس در آيينه چون در چشمه باشد بيقرار
از بر خود افکند در سينه کندنها برون
هست از نامي من عاصي نگين را بسکه عار
سخت رنگين مي نمايد جلوه ي موج هوا
يا زمستي بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سايل گماشت
چو بداري بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبيهاي بيش از حد اوست
در نمي آيد ميانش از نزاکت در کنار
سوي خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ريزد ز چين جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جويا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان مي کند مقراض وار
————–
بي ذکر تو نيکو نبود پيشه ي ديگر
بي فکر تو باطل بود انديشه ي ديگر
صهباي مجازم ندهد نشئه که باشد
کيفيت مستان تو از شيشه ي ديگر
کي قطع نظر از تو توانم که دواندست
از هر مژه چشمت به دلم ريشه ي ديگر
لبريز خيال تو ز بس گشته، نگنجد
در غمکده ي سينه ام انديشه ي ديگر
ناخن گره از کار تو جويا نگشايد
بر سينه قوي تر زن از اين تيشه ي ديگر
***
به بيخودي شد از آن همزبان من تصوير
که هست محرم راز نهان من تصوير
کتاب بي خودي ام، حاشيه است تفسيرم
زبان حيرتم و ترجمان من تصوير
به گوش بي خبري از زبان خاموشي
بيان نموده بسي داستان من تصوير
ترا نکرده اثر در دل آه و ناله ي من
وگرنه جامه دريد از فغان من تصوير
ز ماه يکشبه هم خامه را خفي تر کن
کشي گر از مه ابروکمان من تصوير
—————
مي ربايد خط روي لاله گونم بيشتر
در بهاران مي شود سوز جنونم بيشتر
لحظه اي بنشين نمي خواهم شود آتش بلند
مي شود از رفتنت سوز درونم بيشتر
بسکه مي دارم نهان در سينه دود آه را
رنگ داغ لاله مي ماند به خونم بيشتر
زلف او در بردن دل هيچ کوتاهي نکرد
مي ربايد ليک چشم پرفسونم بيشتر
مقصدم نبود در اين صحرا بجز سرگشتگي
مي کند آواره جويا رهنمونم بيشتر
—————–
گريم ز هجر آن گل رو چون سحاب وار
باشد شميم گريه ي تلخم گلاب وار
يکدم ذخيره اي است براي تمام عمر
گردآوري کني چو نفس را حباب وار
با هر که معنيي بود از اهل روزگار
گيرد کناره ي نقط انتخاب وار
از هر که با تو گشته معاشر، حساب گير!
نبود وجود دورنما را سراب وار
ترسم مباد آتش جويا شود خموش
از بس گريست با همه اعضا کباب وار
—————–
بي جلوه ي روي تو نظر بسته نکوتر
راه نگاه ديده ي تر بسته نکوتر
ناداري ما به بود از بخل توانگر
دست تهي از کيسه ي سربسته نکوتر
افتد به جهان شور ز شيريني حرفت
اي پسته دهن نطق تو بر بسته نکوتر
بي ديدن ديدار تو چون ديده ي ساغر
راه نظر از خون جگر بسته نکوتر
جويا مکن از جور فلک شکوه که خان گفت:
«نگشودن اين حقه ي سربسته نکوتر»
————–
از گل داغ جنون دارم بهاري در نظر
باشدم از اشک گلگون لاله زاري در نظر
بعد ازين چشم تو هم نامحرم رخسار تست
چون حيا دارد نگاهت پرده داري در نظر
عندليب دل چو اشکم بر سر مژگان بود
از خيال گلرخي دارم بهاري در نظر
پيکرم از درد هجر او نمي دانم چه شد
خواب مي بينم که مي آيد غباري در نظر
قرة العين جهان از مردمي جويا تويي
همچو نور چشم داري اعتباري در نظر
—————-
شد دل دريا کنارم ته همين از چشم تر
موج قلزم گشته هر چين جبين از چشم تر
بسکه دارد در گره آهي جدا از هجر اوست
چون حباب اشکم بريزد بر زمين از چشم تر
گر نه خوناب جگر بارد ز مژگان جاي اشک
کي خورد آبي دل اندوهگين از چشم تر
بسکه باشم تشنه ي نظاره ي ديدار دوست
در دهن زيبد اگر گيرم نگين از چشم تر
من که جويا دور ازو شب تا سحر در گريه ام
کي جدا گردد چو شمعم آستين از چشم تر
———————
اگر از سوز عشقت سوخت دل ديوانه اي کمتر
وگر بر باد شد خاکسترش پروانه اي کمتر
به پيش مستي چشمش که يارب باد روز افزون
بود سامان صد ميخانه از پيمانه اي کمتر
نثار دوست کن گر نيم جاني در بدن داري
ز همت دور باشد بودن از پروانه اي کمتر
ز جوش درد بي او خون دل در ديده اش گردد
تو اي بي درد تا کي باشي از پيمانه اي کمتر
به چشم آنکه باشد خاطرش معمور دلتنگي
بود وسعت سراي عالم از ويرانه اي کمتر
ز بس لبريز درد عشق خوبان گشته ام جويا
به گوشم قصه ي مجنون بود افسانه اي کمتر
———————-
پاي هر نخلي که بوسيدم به دوران بهار
در چمن گل بر سرم افشاند احسان بهار
از زمين هر قطره ي باران بروياند گلي
تخم گويي به خاک افشاند نيسان بهار
چون نباشد در چمن حيرت نگه نرگس که نيست
چشم را سيري زنعمتهاي الوان بهار
تا ببندد غنچه را زنار از رگهاي ابر
در فرنگستان گلشن شد کپستان بهار
چشم، نرگس، برگ گل، لب، سبزه ي نوخيز، خط
رخ، بهار و کاکلت، ابر پريشان بهار
هر کف خالي بود دست نگارين دگر
سايه گستر بر زمين شد ابر احسان بهار
شد نسيم نوبهاران روح در جسم زمين
خاک را جويا روان بخشيد باران بهار
—————–
باشد ارباب رعونت را ز بي مغزي غرور
شد تهي گشتن رگ کردن به تسبيح بلور
عاشق از پهلوي بخت تيره رسواتر شود
آتش کم، بيش آيد در نظر شبها ز دور
دامن فرزانگي آسان نمي آيد به دست
روشن است از ريختن هاي دلم شمع شعور
مي کند صحبت اثر در سينه صافان بيشتر
رنگ صهبا برکند پيمانه چون باشد بلور
صرفه در ديوانگي از عقل کامل ديده ام
مي کنم مشق جنون در سايه ي شمع شعور
تاک را بنگر که سر تا با رگ گردن بود
نيست جويا پادشاهان را گريزي از غرور
—————
کار دنيا فکر اي دانا ندارد اينقدر
بهر دنيا غم مخور دنيا ندارد اينقدر
وسعتي در خورد وحشت آرزو دارد دلم
عالم ديوانگي صحرا ندارد اينقدر
لاف همراهي نيارد زد به ما آزادگان
وحشت از اهل جهان عنقا ندارد اينقدر
محتسب پيمانه نوشان را به طور خودگذار
مي توان برداشت دست از ما ندارد اينقدر
در خطر باشد زموج اشک جويا ديده ام
منصب شوريدگي دريا ندارد اينقدر
——————
نباشد غير عشق نيکوانم پيشه ي ديگر
به غير از وصل خوبانم به دل انديشه ي ديگر
بجز فکر وصال او که يارب باد روزافزون
به وصل او که نبود در دلم انديشه ي ديگر
اگر از تهمت يک شيشه ي مي محتسب ترسي
توانم بر تو بستن هر نفس صد شيشه ي ديگر
جهان باشد چراگاه غزالان هوس جويا
بود ماواي ما شيران همت بيشه ي ديگر
—————–
آب از گداز دل نخورد سرو آه اگر
چون داغ لاله قد نکشد از بر جگر
شفتالويي به جان ز لب يار مي خريم
بيجا نگشته ايم به سوداي او بمر
سرگرم رقص گشت و مباد آفتي رسد
از موج پيچ و تاب به آن نازنين کمر
مردان براي متقيان عين راحت است
بر روزه دار عيد بود راحت سفر
——————-
از ازل بي وحشتي نبود دل ما را قرار
طفل ما نگرفته جز در دامن صحرا قرار
دشمن هر کس به قدر خواهش او مي شود
از نخستين خلق را اينست با دنيا قرار
اضطراب عشق ماند جوهر شمشير را
بيقراري بسکه بگرفته ست در دلها قرار
مست من از بسکه بيرون گرد و شوخ افتاده است
گر شرر گردد نگيرد در دل خارا قرار
کم نشد نام خدا از شوخي او ذره اي
يک قلم با آنکه چشمش برده از دلها قرار
شوخي آهم شکوه حسن را درهم شکست
مي برد جويا نسيمي از دل دريا قرار
—————
رفت مي نوشيم ز ياد آخر
شيشه از طاق دل فتاد آخر
خال او از ستاره سوختگي
پا به زنجير خط نهاد آخر
آه دل را ز جاي خود برکند
رفت اين مملکت به باد آخر
چشم محتش به ناخن مژگان
گره از کار دل گشاد آخر
هر که رفت از پي هوا جويا
مي دهد خويش را به باد آخر
—————-
نيست جز افغان مرا در بزم آن مکار کار
همچو آن بلبل که نالان است در گلزار زار
آه کامشب مانع نظاره شد در بزم وصل
پرده ي چشم از غبار خاطرم ديواروار
شور دارد شوخي و بيتابي و ناز و نياز
خاصه عشق ساده لوح ار باشد و عيار يار
بي گل رويي نگه در ديده سنگيني کند
بي مي صافست هر دل ابر گوهر بار بار
ساغر صهبا به رنگ گل بخندد قاه قاه
شيشه ي مي هر قدر گريد به محفل زار زار
شرح پيچ و تاب زلفش گر نويسد خامه ام
مي نمايد دور ازو در ديده ام طومار مار
بي تکلف ته قدم در محفلم جويا که هست
مي مهيا و مغني حاضر و تيار يار
——————
به فکر نام مباش اينقدر همين زنهار
به زير سنگ منه دست از نگين زنهار
مباش بر من دل خسته خشمگين زنهار
مشو مشابه گلهاي آتشين زنهار
مرو چو سنگ سوي زيردست خود از جاي
مخور به شيشه ي دلهاي نازنين زنهار
بود به نام خدا سک نقد دلها را
به هرزه خرج مکن نقد اينچنين زنهار
به عرش مي رسد آن کس که ميرود از خويش
ممال پاي در اين راه بر زمين زنهار
تو تا به چند نياسايي از دل آزاري
تو آهوان حرم را مکن کمين زنهار
مبر ز خيره نگاهي به پرده ي شرمش
مزن به شمع مراد من آستين زنهار
ترا که جبهه ات آيينه ي بهشت نماست
نهان مدار به ديوار بست چين زنهار
مرو به درگه دونان براي نان جويا
هزار نيش مخور بهر انگبين زنهار
———-
چون شود محو از دل خاکي سرشت ما غبار؟
کي به افشاندن رود از دامن صحرا غبار؟
اي نسيم از کوي او مگذر که مي ترسم شود
در دلش بوي گل از نازک مزاجيها غبار
بسکه بيکس دشمنند ارباب دولت، مي شود
گوهر از گرد يتيمي در دل دريا غبار
مهره ي گل ريزدم هر قطره اشک از چشم تر
دور ازو در خاطرم بگرفته از بس جا غبار
آمدي مستانه و غمها به شادي شد بدل
باد دامانت فشاند از چهره ي دلها غبار
من کي ام کز من توان رنجيد آنکه بي سبب
کيست جويا؟ بنده، جويا؟ خاک ره، جويا؟ غبار!
—————
يادش از شوخي به دل ما را نمي گيرد قرار
پرتو خورشيد در دريا نمي گيرد قرار
سوز عشقت چون شرر در کاغذ آتش زده
در سراپايم دمي يکجا نمي گيرد قرار
رحشتم از بسکه با آزادگي خو کرده است
گرد ما بر دامن صحرا نمي گيرد قرار
نيستي آگه زحسن خويش کز بي طاقتي
در کفت آيينه چون دريا نمي گيرد قرار
شيشه ي دل کي تواند سوز عشقت را نهفت
اين شرار شوخ در خارا نمي گيرد قرار
بازوي صبرم کند کوه تحمل را زجاي
بيقراري در دل جويا نمي گيرد قرار
—————
گذشتم از سر عشقت من و خيال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانايي
همين قدر که زحالي روم بحال دگر
اميدوار به عفوم، چنانکه مي ترسم
مباد بيم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگين بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تيره آينه ات
کشيده ايم ز روي تو انفعال دگر
ز قيد نفس رهايي بسعي ممکن نيست
ز دام خويش پريدن توان به بال دگر
شنيدن خبر مرگ همگنان جويا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
————
آمدي مستانه و گل گل طرب دارد بهار
خندها از غنچه ي گل زير لب دارد بهار
تا زشور خنده رنگ قهقهه گلها که ريخت؟
ديده ي بد دور طوفان عجب دارد بهار
پرورش در دامن آب و هواي خلد يافت
هم حسب دارد بهار و هم نسب دارد بهار
چهره اش برگ گل و خار کبودش ياسمن
جلوه ي ليلي نژادان عرب دارد بهار
—————
دلم از هجر تو خون است امروز
آفت صبر و سکون است امروز
لبي از باده ي لعلي ترکن
نوبهار است و شکون است امروز
عالم از جلوه ي رنگين هوا
محشر بوقلمون است امروز
تا چه آرد به سر ما فردا
توسن نفس حرون است امروز
نقد داغي به کف آور جويا
روز بازار جنون است امروز
—————
عمر رفت و هست ذوق آن بر و دوشم هنوز
تنگ دارد شوق آغوشش در آغوشم هنوز
بر زمين نايد غبار من ز دوش گردباد
بيقرار گردش آن چشم مي نوشم هنوز
اي صبا مشت غبارم را به چشم کم مبين
از هواداران آن سرو قباپوشم هنوز
بر نمي خيزد غبارم اي نسيم از روي خاک
دست و پا گم کرده ي آن چشم مي نوشم هنوز
با وجود وصل اي جويا به رنگ زلف او
تيره روز از عشق آن صبح بناگوشم هنوز
نشکفته غنچه اي ز نسيم سحر هنوز
نگشاده است مرغ دلم بال و پر هنوز
صد منزل از قلمرو عنقا گذشته ايم
ناکرده نيم گام هم از خود سفر هنوز
گشتيم خاک راه و به بزمت ز آه ما
پيچيده است بوي کباب جگر هنوز
با آنکه سيل گريه ي تلخم ز سر گذشت
لعلت بود زخنده ي نهان در شکر هنوز
در خاک بيقرار چو مويي در آتشم
در پيچ و تاب داردم آن خوش کمر هنوز
——————
چشم آينه پرآب است از مثال من هنوز
سنگ راهم گريه مي آيد به حال من هنوز
بي تو از حد بگذرد در ضعف حال من هنوز
موي چشم آيينه را باشد مثال من هنوز
وادي رفتن ز خود طي کرده ام يکشب چو شمع
گرچه جز يک پر نروييده ز بال من هنوز
گرچه طبعم عندليب بيضه ي دلتنگي است
لامکان سير است از وحشت خيال من هنوز
پيش از اين عمري به لعلش التماسي داشتم
بال بيتابي زند از لب سوال من هنوز
برنتابد سرو آن ازک بدن دلبستگي
سر نزد يک غنچه هم از نونهال من هنوز
چشم مي پوشي و سوي ما نمي بيني هنوز
ظاهرا با خاک راهت بر سر کيني هنوز
محو در غفلت به کيش ما جمادي بيش نيست
چون شرر در خاره مست خواب سنگيني هنوز
شعله ي طور و مي شيراز و ياقوت فرنگ
فيض رنگ از عارضت بردند و رنگيني هنوز
در رم و آرامي اي دل دايم از ياس و اميد
موج بحر اضطراب و کوه تمکيني هنوز
در هواي ديدنت هر دم به راهي مي دويم
سوي ما يک ره به استغنا نمي بيني هنوز
خاک گرديدي و سر تا پا غبار خاطري
در فراق يار جويا بسکه غمگيني هنوز
————-
دل عاشق زفغان سير نگردد هرگز
جرس از ناله گلوگير نگردد هرگز
راستان هيچگه از عزم پشيمان نشوند
بي رسيدن به نشان تير نگردد هنوز
لذت گريه نه هتر تيره دلي دريابد
آب در ديده ي زنجير نگردد هنوز
نرود از دل جويا هوس لعل لبش
چشم پيمانه ز مي سير نگردد هنوز
—————
صبح شد ساقي همان مستي شب دارم هنوز
خنده ها بر گريه هاي بي سبب دارم هنوز
غنچه گر دارد مرا گردون ز دلتنگي چه باک
خنده ي بي اختيار زير لب دارم هنوز
مي کند با عشق، دل زورآزماييها هنوز
مي رود دست و بغل چون موج با دريا هنوز
ضعف پيري شوق عشق و عاشقي از دل نبرد
مي گشايد شيشه ام آغوش بر خارا هنوز
رنگ رعنايي که سرو جنت از وي برده فيض
بر زمين از سايه ي خود ريزد آن بالا هنوز
ساقي از جام مي اش مشت گلابي برفشان
شوخي او خفته در آغوش استغنا هنوز
مي زند با قامت آن شوخ لاف همسري
شرم نايد سرو را با آن قد و بالا هنوز
رفت جويا آن گل رو از نظر زان رو مراست
مردمک چون لاله داغ چشم خون بالا هنوز
—————-
شد از نگاه که آشفته يار ما امروز
گرفته رنگ خزان نوبهار ما امروز
ز جوش درد تو همدوش ناله برخيزد
به هر کجا که نشيند غبار ما امروز
—————
مردم و مهر ترا در دل نهان دارم هنوز
از سر خاکم چنين مگذر که جان دارم هنوز
ناله ي پهلو شکافي، بسکه لبريز غمم
چون ني منقار در هر استخوان دارم هنوز
————–
در دامن دل اشک ز مژگان تر انداز
اين مشت شرر باز به جيب جگر انداز
آنجا که کشد معرفتش تيغ چو خورشيد
چون ماه گر از اهل کمالي سپر انداز
از خويش بهر سو که روي دار امانست
زنهار از اين مهلکه خود را بدر انداز
يا زان مژه کن پهلو خواهش تهي ايدل
يا بستر راحت به دم نيشتر انداز
هر شب پي تعمير دلم تا که تو از جور
هر روز خرابش کني اي خانه برانداز
باشد که بيفتد زچمن بيضه ي بلبل
اي دل زفغان شعله در اين مشت پرانداز
خواهي که چو شبنم روي از خود به نگاهي
جويا همه تن ديده به جانان نظراندز
***
نوبهار آمد هوا آيينه پرواز است باز
هر طرف خيل پري سرگرم پرواز است باز؟
از طپش، شريان شوقم پرده ي دل مي درد
چشم مخمور که در انديشه ي ناز است باز
آشناي ناله غير از نغمه فهم درد نيست
صحبت دل با زبان بلبلان ساز است باز
محفل افروز دلم شد ياد شمع عارضي
رنگ رويم بر هوا پروانه پرواز است باز
در برم پيراهن اشک است مانند حباب
با دل غمديده آه سرد دمساز است باز
در بهار عارضش از آمد و رفت نگاه
پنجه ي مژگان جويا دست گلباز است باز
—————
فرياد چقدرها خورد افسوس بر امروز
آن کس که نه دندان فشرد بر جگر امروز
از ياد بناگوش تو در باغ بهشتم
دارد نفسم فيض هواي سحر امروز
فرياد که از آتش عشق تو نمانده است
يک گوشه ي چشم اشک مرا در جگر امروز
بر ناله من تنگ بود سينه ي صحرا
از بار غمم کوه ببازد کمر امروز
پيداست که بسمل شده ي آرزوي کيست
از بال و پر افشاني مرغ سحر امروز
ساقي به نگاهي بفزا بي خوديم را
بي خويشتنم کن به دو جام دگر امروز
در خون تمناي سر کوي که غلطيد
رنگين به خرام آمده باد سحر امروز
سهل است نپرسيد اگر حال تو جويا
مستي که ز حالش نبود با خبر امروز
——————–
مستان پي گلگشت چمن مي رسد امروز
نازش به گل و سرو و سمن مي رسد امروز
دور است که لب تشنه ي خون دل خلق است
آن طفل که دستش به دهن مي رسد امروز
بر غنچه ي گل در چمن از بسکه خموشي
گر لعل تو بگرفت سخن مي رسد امروز
مايل به ترنج مه و خورشيد نباشد
دستي که به آن سيب ذقن مي رسد امروز
هرگز نرسيده است زخورشيد زمين را
فيضي که ز روي تو به من مي رسد امروز
غافلي مشو از «فضل علي بيگ» که جويا
از تازه جوانا به سخن مي رسد امروز
——————–
به سير باغ خرامان شد آن نگار امروز
چه مايه فيض که اندوخت نوبهار امروز
دلم زديدنش آبي که خورده بود امشب
فرو چکيد زمژگان اشکبار امروز
بود زجوش تر و تازگي به روي هوا
چو خرده هاي گل آتشين شرار امروز
به رنگ جوهر تيغ از وفور حيراني است
که پيچ و تاب دلم مانده برقرار امروز
—————-
غير از ايام وصال بت دلخواه مپرس
چند پرسي ز شب هجر، مپرس آه مپرس!
همچو شمعم دم تقرير زبان درگيرد
جان من! آه، از اين آتش جانکاه مپرس
در ره عشق تو کردم قدم از سر چو شرار
اولين گام ز خود رفتنم از راه مپرس
اين يکي جان گل آن شعله ي افلاک گداز
از نسيم سحر و آه سحرگاه مپرس
چند پرسي که چه حال است ترا اي جويا
مستم و نيستم از حال خود آگاه مپرس
—————–
معنيي گر هست با رند مي آشام است و بس
چشم بيداري و به عالم گر بود جام است و بس
جاده ها دور از خرامش سينه چاک افتاده اند
کامياب از پاي بوس او لب بام است و بس
بهر دولت بگذراني از چه بي آرام عمر
دولتي گر هست عمر من در آرام است و بس
قامتش از شيوه هاي دلبري مجموعه ايست
سرو را رعنايي از بالاي اندام است و بس
باده نوشي بيشتر دل را گرفتارت کند
خط جام امشب به چشمم حلقه ي دام است و بس
سعي بيجا خلق را قفل در روزي بود
بستگي در کارها جويا ز ابرام است و بس
——————
ز لب به سينه عبث نيست ترکناز نفس
بود سمندر دل صيد شاهباز نفس
کسي که زنده به درد طلب بود، داند
که نيست آب حياتي بجز گداز نفس
بغير رايحه ي زلف عنبر آگينت
قبول حضرت دل کي بود نياز نفس
بغير رايحه ي زلف عنبرآگينت
قبول حضرت دل کي بود نياز نفس؟
سموم گردد اگر برخورد بر آتش دل
بجاست دمبدم از سينه احتراز نفس
بکوش تا به مقام رضا رسي جويا
زکوک تا که نيفتاده است ساز نفس
—————–
غنچه از دلبستگي گرديده پنهان در لباس
مفت آزادي که چون سرو است عريان در لباس
تا به کي خواهي کشيدن چادر عصمت به روي
صبح را تا کي بود خورشيد تابان در لباس
زيب ارباب گهر عريان تني باشد چو مهر
ماه از بي جوهري گرديده پنهان در لباس
از دو دامن پوش خوبان، رشک گلزار است هند
همچو گل نازک نهالانند عريان در لباس
ظاهرآرايي است کار اينجا، نه معني پروري
خوبي هند است جويا بيش از ايران در لباس
————
به رنگ شمع بگدازد ز سوز سينه ام تيرش
چو موج باده گردد آب خون آلوده شمشيرش
نبيند در لحد هم کشته ي مژگانش آسايش
که باشد هر کف خاکي به پهلو پنجه ي شيرش
به راه انتظار ناوکش خون دل حسرت
چکد چون بخيه هاي زخم از مژگان نخجيرش
چنان سنگين ز گرد کلفت خاطر بود آهم
که چون آرم به لب از سينه باشد شور زنجيرش
نهدرو سوي خلوتخانه ي دل از حيا جويا
خيالم چو کشد بر پرده هاي ديده تصويرش
——————–
بي تو ساغر لخت دل چون لاله دارد در کفش
قطره ي مي سوزش تبخاله دارد در کفش
کرده گلچين سخت بيرحمانه تاراج چمن
چون جرس هر غنچه ي گل ناله دارد در کفش
نور مه بخشيد عکس عارض او باده را
خط جام امشب نمود هاله دارد در کفش
عارضت تا در چمن آتش فروز رشک شد
گل ز هر برگي جگر پرکاله دارد در کفش
—————–
با صدانداز نشست آن بت رعنا در پيش
غم پس سر شد و بگرفت قدح جا در پيش
راه سر منزل وارستگي از حد دور است
توسن سعي زبون دشت تمنا در پيش
کشته ي ناز تو بر عمر خضر ناز کند
دم تيغ تو بود از دم عيسي در پيش
پرش رنگ به گرد رم ما پي نبرد
نيس دل در ره رفتن زخود از ما در پيش
منصب دولت از او شهرت عزت از ما
وحشت ما بود از وحشت عنقا در پيش
صد جهان غم به دل تنگ تو گنجد جويا
تنگي دل بود از وسعت دنيا در پيش
—————
مي مکد خون دلم را غنچه عنابي اش
مي زند بر آتشم دامن قباي آبي اش
عندليب نوگلي گشتم که از طفلي هنوز
بوي شير آيد ز رنگ چهره ي مهتابي اش
جز به همپروازي عنقا به مقصد کي رسد
يک نفس گر مي شوي در خويش گم مي يابي اش
رهبر معراج عشقم شد تپيدنهاي دل
آتش شوق مرا دامن زند بيتابي اش
نيست جويا را زشوخيهاي حسنش آگهي
دل به عياري ربايد کاکل قلابي اش
———————-
طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش
چکد رنگ از حيا چون قطره هاي مي ز رخسارش
به صحرايي که از خود رفتن ما خضر ره باشد
بلندي هاي همت مي دهد يادي ز کهسارش
به گلشن بي تو گر بلبل ببيند پيچ و تابم را
شود خون و چکد مرغوله خوانيها ز منقارش
کني نام من سرگشته گر نقش سليماني
به چرخ آيد مثال شعله ي جواله زنارش
ندانم اينقدر خشکي چرا مي بارد از زاهد
رگ ابري سفيدي نيست گر هر پيچ دستارش
قناعت چون بياراييد دکان خودفروشي را
به نقد تنگ دستي مي شوم جويا خريدارش
——————-
سرشته اند ز فيض هواي صبح تنش
زموج پرتو ما هست تار پيرهنش
تپد شهيد نگاه تو در لحد تا حشر
کني ز پرده ي چشم غزال گر کفنش
توان ز حسن کلامش شنيد بوي بهار
به رنگ غنچه ي خوشبو بود لب از سخنش
ز بزم وصل توام برد بيخودي دل تنگ
چو غنچه اي که برد گلفروش از چمنش
وظيفه خوان صفات لبت بود جويا
سزد چو غنچه پر از زرکني اگر دهنش
—————
تا ياد ترا کرده دلم راهبر خويش
پر در پر عنقا بپريدم ز بپريدم ز بر خويش
تا بام قفس قوت پرواز ندارم
شرمنده ام از کوتهي بال و پر خويش
پيوند سرين را به ميان تو چو بيند
عاشق بود ار کوه نبندد کمر خويش
يکبار به گرد سر او گشتم و چون شمع
گردم همه ي عمر به قربان سر خويش
جويا شده ام واله اين مصرع سالک
«طاووس اسير است به گلدام پر خويش»
—————–
هر قدر غم بيند از گردون بود دانا خموش
غنچه سانم دل پر از خون باشد و لبها خموش
چشم اگر پوشي رود در خلوت آرام دل
موج چون ماند از تپيدن مي شود دريا خموش
کي تواند مظهر درد تو شد هر سينه اي
در دلم آتش فروزان است و در خارا خموش
نسبت به دردم ز مجنون است با فرهاد بيش
نالد از فرياد ما کوه و بود صحرا خموش
مرد را زيباست جويا عشق نه اظهار عشق
دل در افغان است گو باشد زبان ما خموش
—————–
ز حيرت ماند در بند چکيدن گوهر کوشش
وگرنه قطره ي آبي است از شرم بناگوشش
گشود آخر به زور شوخي آن قفل معما را
سخن موج تپش زد بسکه در لبهاي خاموشش
همآغوش تو يکبار آنکه شد چون چشم قرباني
پس از مردن بماند تا قيامت باز آغوشش
تکلف بر طرف سرچشمه ي حيوان به جوش آمد
چو گشتند از تکلم موجزن لبهاي مي نوشش
شبيه مجلس تصوير باشد بزم او امشب
بسوي هر که اندازم نظر گرديده مدهوشش
ز بس بگداخت از شرم بياض گردنش جويا
چنان کز گل چکد شبنم چکيده گوهر از گوشش
—————-
ندارد بيش ازين دل طاقت صهباي پر زورش
دهد از هر نگه رطل گراني چشم مخمورش
مرا ديوانه دارد عشق او در دامن دشتي
که جوشد خون سودا لاله سان از خاک پرشورش
دل خونين نشان ناوک غم گردد از اشکم
بود ذوق کمانداري اگر در خانه ي زورش
نمک دارد به اميد ترحم گريه در بزمي
که شد چشم سفيد دردمندان شمع کافورش
شدم آواره ي دامان صحرايي که مي بينم
خيال دعوي ملک سليمان در سر مورش
در آن وادي دلم از فيض مشرب کامراني کرد
که دارد وسعت ملک سليمان ديده ي مورش
چسان بيند خرابي ملک سلطان جون جويا
بود ريگ روان لشکر، بيابان شهر معمورش
—————–
نشست و کان کيفيت ازو شد بزم رنگينش
بدخشان مي لعلي بود کهسار تمکينش
دل بيمار عشقت را مپرس از صبر و تسکينش
که شد از بيکسي هاي گرمي تب شمع بالينش
رخش شد محفل آرا شمع را بردار از اين مجلس
که باشد چون رگ ياقوت عيب بزم سنگينش
شب هجر تو دشمن خوا باشد چشم گريانم
دهد مژگان بهم سودن فشار چنگ شاهينش
اگر نه تلخي صهباي دوشين مصلحش گشتي
زدي جان را بجاي دل تبسم هاي شيرينش
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او
که گردد خار پيراهن عبير بوي نسرينش
—————
در بند پاس خاطر غير اينقدر مباش
غافل زحالم اي ز خدا بيخبر مباش
ترسم به جاده ي رگ سنگ افتدت گذار
مانند نيشتر همه جا خيره سر مباش
بيني به روي هر که نگاهش به سوي تست
مانند شمع بزم پريشان نظر مباش
يک ره ز رفتن پدرانت حساب گير
مغرور پنج روزه حيات اي پسر مباش
رنگ پريده سنگ ره رفتن از خود است
يعني رفيق همره کاهل سفر مباش
جويا بناي قصر عمل را دهد به آب
مغرور اشک ريزي مژگان تر مباش
——————-
حسن معني را وي بينا ز ناديدن به خويش
گنجها در خويشتن يابي ز نسپردن به خويش
خودفروشي را رواج از تست در بازار دهر
کرده اي برپا دکاني از فرو چيدن به خويش
فکر کنه ذات حق، در گمرهي مي افکند
چاه اين راهست سالک را فرو رفتن به خويش
معني ام را مي توان از صورت احوال يافت
گشته ام طومار شرح غم زپيچيدن به خويش
خويشتن بيني گهر را ساخت از دريا جدا
جان من چندين چه وابسته است وابستن به خويش
دشمنت را نيستي راضي به دنيا داشتن
هر چه نپسندي به او نتوان پسنديدن به خويش
آتشم اما به غير از ذوق عشق افسرده ام
از هواي سرو قدي مي زنم دامن به خويش
يادگير از صبحدم جويا سبکروحي، که صبح
گشته گنجور عجب نقدي ز نسپردن به خويش
——————-
به گلزاري که در رفتار آيد سرو موزونش
برافرازد پي نظاره قامت بيد مجنونش
که نظاره از بس نازکي مژگان بهم سودن
کم از دندان فشردن نيست بر لبهاي ميگونش
زده بر گوشه ي دامان محشر تکيه ي راحت
مباش ايمن شهيد عشق را خوابيده گر خونش
اگر با جعد مشکين تو سنبل همسري جويد
کند مانند بوي گل نسيم از باغ بيرونش
ز درد دل اگر جويا نمايم نکته اي انشا
شود خون و چکد از هر شکنج نامه مضمونش
—————-
چنان کز قهر او مانند صهبا آب شد آتش
چو جام باده از لطفش گل سيراب شد آتش
سرت گردم چه باشد اينکه در پيمانه مي ريزي
ز خوي گرمت آتش آب شد، يا آب شد آتش
زبان اضطراب شمع يعني شعله مي گويد
زعکس آفتاب عارضي بيتاب شد آتش
فکمند افسانه ي سوز و گدازم شور در عالم
ميان سنگ آندم کز شرر در خواب شد آتش
ز فيض عکس رخساري بود جويا در اين دريا
به رنگ شعله ي جواله گر گرداب شد آتش
—————–
دل به عشق از بستگي وا مي شود غمگين مباش
عاقبت اين قطره دريا مي شود غمگين مباش
نقد جان بيعانه ي يک بوسه زان لعل لب است
شاد زي ايدل که سودا مي شود غمگين مباش
در حصول مدعا بيتابيي در کار نيست
گر نشد امروز فردا مي شود غمگين مباش
عيش خود را تلخ از زهراب نوميدي مکن
کام دل آخر مهيا مي شود غمگين مباش
گر نشد کام دلت حاصل مشو در اضطراب
صبر در کار است جويا! مي شود، غمگين مباش!
———————
از ياد که گرديد دلت مسکن آتش
کز سينه جهد آه تو چون جستن آتش
انديشه ي رخسار تو در سينه ي عشاق
برقي است که خود را زده بر خرمن آتش
در محفل مي تا رخ رخشان ترا ديد
پروانه نگرديد به پيراهن آتش
تا بي تو به گلزار شدم لاله ز هر برگ
ريزد به گرييان دلم دامن آتش
نوخط شدن عارض او ماتم زلف است
چون شب که سيه پوش شد از مردن آتش
بر عارض افروخته ي او خط مشکين
موريست که ره يافته در خرمن آتش
سرکش شده آن حسن ز آميزش اغيار
اين خار چه آويخته در دامن آتش
بي سرو تو چون قمري نالان شده پنهان
در هر کف خاکستر ماخرمن آتش
جويا حذر اولي که دل سخت نکويان
چون سنگ مدام آمده آبستن آتش
—————–
به واديي که کند تيغ عشق تسخيرش
دل دو نيم بود نقش پاي نخجيرش
فتد چو حسن در انديشه ي عمارت عشق
چه خانه ها که نگردد خراب تعميرش
ز فيض عجز به بالاي چشم جا يابد
چو ابرو از خم بازوست آنکه شمشيرش
ز شوخيي که به او داده اند، حيرانم
که چون به روي ورق آرميده تصويرش
قد دو تا چو به آن زلف عنبرين بستم
فزود حلقه ي ديگر به طول زنجيرش
چه عقده ها که نيفکند در دلم جويا
خيال پيچ و خم طره ي گرهگيرش
—————-
ز مستي گر رسد دستم به لبهاي نمک سودش
شود ياقوت دست افشار لعل خنده آلودش
مروت نيست با طبعم گهي از ناز مي گويد
چه مي کردم اگر انصاف هم يارب نمي بودش
نگاه گرمي امشب آتشي افروخت در دلها
که چشم مهر و مه روشن بود از سرمه ي دودش
به اميد مروت صبر بر بيداد او کردم
ندانستم جفا و جور جويا خواهد افزودش
—————-
شکاريي که دلم گشته است نخجيرش
صداي شير به گشو آيد از ني تيرش
به صد زبان خموشي جواب ناله دهد
چو بوي غنچه نهان در لب است تقريرش
صفاي غبغبش از ماه، گوي خوبي برد
مگر ز آب گهر کرده اند تخميرش
بسوخت گرمي خونم چو آه تيرش را
ز سخت جاني من اره گشت شمشيرش
——————-
هرگز صدا نبرده در اين بزم ره به گوش
افتاده است رسم فغان همنشين خموشي
نامم شنيد غير و سرافکنده شد روان
چون سگ که خم نهد ر خود را ز درد گوش
دل زندگي مجوي ز بيگانه از سخن
آري چراغ بزم بميرد چو شد خموش
——————-
اي دل هم آرميده و هم مي رميده باشد
آه به باد رفته و اشک چکيده باش
جمعيت دل ار طلبي راه درد گير
يعني به رنگ غنچه گريبان دريده باش
——————
زل بند چاشني باشد حلاوت از لبش
شيره ي جان مي چکد چون صاف لذت از لبش
ناله از دل، آه گرم از سينه، اشک از ديده ام
رنگ از رخ، بو ز پيراهن، نزاکت از لبش
—————–
خوشا جوش بهار تبت و دامان کهسارش
به شاخ ارغوان ماند رگ سنگ شرربارش
——————-
بتي که برده دلم زلف عنبر بويش
نشسته نکهت سنبل چو گرد بر مويش
چرا دلم نکشد ناز چشم دلجويش
که ناوک مژه ي او بود ترازويش
کسي بود به جهان دوربين که پيش نظر
نهاد عينک از آيينه هاي زانويش
به شيشه ي خانه ي افلاک رخنه اندازد
چنين به خويش ببالد هواگر از بويش
شديم خاک نشين دري که صد خورشيد
ز پا فتاده تر از نقش پاست بر کويش
خوي حجاب ز رخ انجم انجم افشاند
چو آفتاب شود چهره ي با گل رويش
تو خال گوشه ي ابرو مگو که مبتذل است
بگوي جويا زاغ کمان ابرويش
—————-
از آن چون آب در گلها بود آهسته رفتارش
که مي ترسد بريزد آب و رنگ از حسن سرشارش
کشد مجنون ما پاي طلب در دامن دشتي
که دارد شوخي مژگان ليلي هر سر خارش
رياضت شاهد اعمال هر کس را بيارايد
گداز دل نهد آيينه پيش حسن کردارش
درستي جوي در کار دل از فيض شکست دل
شکستن در حقيقت خانه ي دل راست معمارش
ز حق مگذر بريدن سخت دشوار است اي ناصح
ز کافر کيش شوخي کز رگ جان است زنارش
نبيند از شکست خانه ي تن هيچکس نقصان
که باشد گنجها جويا، نهان در زير ديوارش
——————
در بزم مي چو آمده اي بي حجاب باش
شوخ و حريف حرف مصاحب شراب باش
خواهي که جا دهنده معراج عزتت
با خلق گرم روي تر از آفتاب باش
هرگز مگوي جز صفت همنشين خويش
در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!
ايدل غم زمانه نمي گويمت مخور
پيوسته زير سيلي موج شراب باش
خون نيازت از سر مژگان به ناز ريز
اي دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!
خواهي بود ز عرش برين رتبه ات بلند
جويا غبار رهگذر بوتراب باش
زنده ام کن ساقي از يک جرعه ي مي زود باش
انتظارم مي کشد بي درد تا کي، زود باش
گر خريداري متاع درد را وقت است وقت
نقد فرصت مي رود از دست هي هي زود باش
برفها خاست از روي زمين ساقي مي آر
رخت خود را بست يعني موسم دي زود باش
تا ترا نشکسته پيري راه مقصد پيش گير
در جواني اين ره آسانتر شود طي زود باش
صبح شد مطرب، زمان سحرکاريها رسيد
شعله را پيراهني در برکن از ني زود باش
ساقي از يک جرعه صفراي خمارم نشکند
وقت جويا خوش کن از جام پياپي زود باش
——————-
سبزه پامال شد از نرمي خويش
لاله داغست ز خون گرمي خويش
عزلت آن کس که پي شهره گزيد
رفته در پرده ي بي شرمي خويش
—————–
بود لبريز صهباي لطافت ساغر نگش
زند پهلو بموج نکهت گل جوهر رنگش
بچشم کم مبين سيماي دردآلود عاشق را
که باشد آتشي پنهان ته خاکستر رنگش
چه نسبت شمع گل را با فروغ حسن رخسارش
شود در بلبل و پروانه خونها بر سر رنگش
چنان کز آفتاب آيينه ي مه را جلا باشد
بود پيماه ي سرشار مي روشنگر رنگش
بزور پرتگالي زاده ي بيباک يعني مي
فرنگ حسن را تسخير کرده کافر رنگش
گوارا باد صاف غم کسي را کز ضعيفي ها
شکست آماده باشد در پريدن شهپر رنگش
زبان شکوه ي جويا مرصع خوان شکر آمد
چو ياقوت سرشکش شد نمايان بر زر رنگش
———————
يار مست است امشب و من کامرانم از لبش
ميمکم چندان که خون خود ستانم از لبش
بخت بيدار از شکر خوابش مساعد شد مرا
ميستانم داد خود تا مي توانم از لبش
ناز قاصد برنتابد عالم يک رنگيم
منکه همچون نامه با او همزبانم از لبش
غنچه اش را مي توانم گفتن الحق قوت روح
بي تکلف همچو تن باليده جانم از لبش
بسکه خوناب نياز و ناز ميجو شد بهم
گل کند مانند ني شور فغانم از لبش
—————-
بهره از ياري ياري نيستش
هر که طبع بردباري نيستش
هر که دل در زلف ياري نيستش
يک سر مو اعتباري نيستش
هر که ترک بندگي کرده شعار
گوئيا پروردگاري نيستش
شاهد دنيا جمالش دلرباست
ليک رنگ اعتباري نيستش
بوي خاميش از کباب دل نرفت
آنکه آه شعله باري نيستش
بي نصيب از کاو کاو آنمژه است
هر که در دل خارخاري نيستش
مشت خاکم ما بباد آه رفت
بر دل از جويا غباري نيستش
——————
گيرم غم تو و دل خونين دهم عوض
تنها نه دل دهم که دل و دين هم عوض
فرهاد اگر ببزم تو گويد ز دلبرش
دشنام تلخ چند بشيرين دهم عوض
گيرم شميم زلف تو يار از چمن
صد جان هزار دل برياحين دهم عوض
نگرفت جان اگر عوض بوسه لعل او
منت بجان نهاده دل و دين دهم عوض
بنوازدم ببوي اگر زلف پرخمش
جويا هزار نافه به هر چين دهم عوض
—————–
نوبهار آمد خرامان دوش بر دوش نشاط
داد گلبن را بکف جامي ز سر جوش نشاط
خنده ي بي اختيار گل ز هوشش برده است
سينه مي مالد چمن بر خاک از جوش نشاط
همچنان کز خاک رويد غنچه اي پهلوي گل
در چمن دل را کشد شادي در آغوش نشاط
گشته در گلشن ز فيض ساقي ابر بهار
لاله مست خرمي و گل قدح نوش نشاط
نه همين رعناست مست خرمي از جام گل
زعفراني پوش زيبا گشته بيهوش نشاط
دور ازو جويا، کشد خميازه ي حسرت چمن
نيست گل را مانده باز از خنده آغوش نشاط
——————
تنها نه تنگناي دلم شد خراب خط
عالم بهم برآمده از بيحساب خط
در چشم ديد سرخي آن لعل نکته سنج
شنجرف سر سخن بود اندر کتاب خط
زآن روي شعله ناک چو مويي بر آتش است
بر عارضش مشاهده کن پيچ و تاب خط
نگذشته اول آنکه بطومار زلف تار
روشن نکرده است سواد کتاب خط
در چشم عاشقان ز بناگوش و پشت لب
پيداست در کتاب رخش فصل و باب خط
افتد بدام دل چو ز زنجير شد رها
گه داغ زلف يارم و گاهي کباب خط
جويا به روز ابر خوش آينده است مي
سرمست باش شد چو رخش در نقاب خط
—————–
هرگز نيامده است و نيايد ز ما غلط
ما و گله ز خوي تو کذب، افترا، غلط
وصف لطافت تو همين بس که مي کند
با بوي گل غبار رهت را صبا غلط
بايست جاد دل به تو جان داد و آرميد
کردند بيدلان تو در ابتدا غلط
اجزاي کين و جور تو پا تا به سر صحيح
اوراق مهر و لطف تو سر تا بپا غلط
فرسنگها به يک قدم از ره فتاده دور
بنهاده در طريق وفا هر که پا غلط
جويا هر آنچه در حق ما گفته است غير
واهي، دروغ بيهده، پا در هوا، غلط
***
چو بيند آن عذار لاله گون شمع
بريزد جاي اشک از ديده خون شمع
به رويت هر که چشمي کرده روشن
رود از خود ز راه ديده چون شمع
روم با اشک و آه از خود که باشد
شب هجرم در اين ره رهنمون شمع
مرا جويا ز دلسوزي شب هجر
برد با خويشتن از خود برون شمع
نيست سوز سينه ام را نسبتي با سوز شمع
کي بود تاريکي شبهاي ما با روز شمع
تا شود فرش شبستان تو زينت داده اند
مخمل مشکين شب را از گل زرد و زشمع
مي گدازد استخوان پيکر ما همچو شمع
چون برافروزد ز مي آن سرو بالا همچو شمع
از پي هم بسکه آب ديده بر رخسار ريخت
جاده ها در راه اشکم گشته پيدا همچو شمع
امشب از آتش فشانيهاي صهبا دور نيست
پنبه در گيرد اگر بر فرق مينا همچو شمع
در ره تيرت که چون شمع آتشين پيکان بود
هست با هر استخوانم چشم بينا همچو شمع
از تب عشقش که شريانم رگ برق است ازو
شعله ور گردد سر انگشت مسيحا همچو شمع
در شب هجرش گل داغي اگر بر سر زنم
مي دواند ريشه جويا تا کف پا همچو شمع
—————–
غير از دلم که بي تو در او گشته داغ جمع
در کلبه اي که ديده هزاران چراغ جمع؟
آن را که به باد هوا و هوس نداد
از دستبرد تفرقه باشد دماغ جمع
از ياد شمع روي تو در پرده ي دلم
فانوس وارگشته فروغ چراغ جمع
زآن چشم و عارض و خط مشکين دلم شکفت
يا گشته نرگس و گل و سنبل به باغ جمع
زايد هزار فتنه ازو تا به صبحدم
گردد شبي به دختر رزگر اياغ جمع
در بند عشق، طالب آسودگي مباش
دلبستگي عجب که شود با فراغ جمع
جويا بيا که فصل گل و لاله مي رود
هستند دوستان همه در باغ و راغ جمع
——————
بود از سوز دلم هر قطره خون در تن چراغ
پيش ازان دم کز شرر در سنگ شد روشن چراغ
آهم از سوزت چراغ دودمان شعله است
مي توانم کردن از باد نفس روشن چراغ
برقع افکنديز رخسار و بسي شرمنده است
پيش رويت ماه، چون در وادي ايمن چراغ
مردن آسا نگر کز چشم پوشيدن رود
گرچه دارد خون صد پروانه بر گردن چراغ
مي نمايد از نگاه عارفان حال درون
نور دل از ديده ميتابد چو از روزن چراغ
***
ميستاند باج از صرصر نگاه تند خلق
حسن را در پرده بر چون در ته دامن خلق
در لحد جويا چراغم روشن از مهر علي است
گو نباشد بر سر خاکم پس از مردن چراغ
——————
هر سبزه سراپاي زبانست در اين باغ
هر شبنمي از ديده ورانست در اين باغ
تا چشم گشوده است بود بيخود حيرت
نرگس که ز صاحب نظرانست در اين باغ
سرسبزي گلها نه ز باران بهاريست
شد بي تو دلم آب و روانست در اين باغ
بي او نه همين غنچه خورد خون دل از غم
گل نيز ز خميازه کشانست در اين باغ
از نيم تبسم ز لب غنچه کند گل
رازي که بصد پرده نهانست در اين باغ
شد گرم طپش هر رگ گل چون دل بلبل
تا مرغ دلم بال فشانست در اين باغ
خاصيت سيماب اگر نيست بشبنم
چون گوش گل امروز گرانست در اين باغ
آب است که روح گل و جان تن خاکيست
هر جوي که جاريست روانست در اين باغ
از جلوه ي او ديده ي بد دور که ديده است
جز قد تو سروي که روانست در اين باغ
امروز بوصف گل و سنبل دل جويا
چون غنچه سراپاي زبانست در اين باغ
——————–
گر نيست آفتاب برين در کمين برف
ريزد عرق ز واهمه چون از جبين برف
فرش است نور صبح بروي بساط خاک
يا اين مکان بفيض رسيد از مکين برف
فردا ز تيغ مهر مسخر شود زمين
امروز اگرچه هست بزير نگين برف
در برف مي زنند ز بس دست و پا شدند
هندوستانيان مگس انگبين برف
گلهاي عيش از بت سرخ و سفيد چين
بنگر ز عکس باده رخ آتشين برف
از سير برف بسکه دلم آب مي خورد
جويا قسم خورم بسر نازنين برف
باشم چرا به گوشه ي کشمير اسير برف
زين پس گرفته است دل از سردسير برف
گر نيم قطره مي بچکانند بر لبش
بر روي آفتاب کند حمله شير برف
شد پخته نان روزي ابناي روزگار
چون يافت مايه روي زمين از خمير برف
حاصل قبول کرد زميندار کوه و دشت
دست فلک فکند به رويش چو تير برف
جز فيض نوبهار پس از فصل برف نيست
دارد بشارت گل و سنبل بشير برف
جويا به هر کجا که نشيني وطن مکن
اين وعظ مانده است به يادم ز پير برف
———————
ز فيض باده شود پيکر ضعيف شگرف
چنانکه ماه نو از آفتاب بندد طرف
چو بشکفد به مي جلوه ي تو غنچه ي گل
شراب رنگ بريزد برون ز تنگي ظرف
در اين زمانه به جز شاهد و شراب، آخوند!
چه نحو عمر گرانمايه کس نمايد صرف
سزد که جان به تن مرده چون مسيح دمد
کسي به خوبي لعل لبش ندارد حرف
سفيدي بدن مهوشان کشميري
خنگ است به چشمم ز روشنايي برف
ز رفتنت دل پر اضطراب من در خون
نهان شده است چو سيماب در دل شنجرف
رواج اهل سخن رفته از ميان جويا
وگرنه کس به سخندانيت ندارد حرف
——————–
جمله عالم را هويدا کرد عشق
آنچه پنهان بود پيدا کرد عشق
عقل را در شهربند غم گذاشت
عيشها در کوه و صحرا کرد عشق
از سويداي دلم بودش مداد
دفتر غم را چو انشا کرد عشق
جلوه ي خود را به بزم اتحاد
هم به چشم خود تماشا کرد عشق
آسمان را از شفق در خون نشاند
دست خونريزي چو بالا کرد عشق
حسن معني را ز دلها جلوه داد
خاک را آيينه سيما کرد عشق
درد و سوز و زخم داغ سينه را
از براي ما مهيا کرد عشق
با خس و خار، آتش سوزان نکرد
آنچه جويا با دل ما کرد عشق
***
هر که بگشايد زبان نطق بيجا پيش خلق
همچو راز مي پرستان است رسوا پيش خلق
نخوت ارباب همت بدتر از دون همتي است
سر فرود آرم گه ريزش چو مينا پيش خلق
با وجود بيوفايي دوست مي دارم ترا
سخت پيش من عزيزي همچو دنيا پيش خلق
اهل همت را بود مردن ز فرط احتياج
بهتر از بردن پي روزي تقاضا پيش خلق
خامشي بگزين که جويا اهل دل را مي کند
لب گشودن همچو بوي غنچه رسوا پيش خلق
—————–
رفتم اما بي تو بس بي طاقتم داد از فراق
آه از غم، واي از هجران و فرياد از فراق
اي مغني ناله ي ني مغز جانم را گداخت
مي دهد مضمون اين مصرع مرا ياد از فراق
تندباد آه از جا کند کوه صبر را
طاقت شبهاي هجران رفت بر باد از فراق
آنچه من مي بينم از هجران او در کوه و دشت
کافرم، ديدند اگر مجنون و فرهاد از فراق
هيچکس در خاک و خون غلطيده ي هجران مباد
برنخيزد تا قيامت آنکه افتاد از فراق
بر جگر افشرده دندان مي خورد خوناب غم
در سفر آنرا که چون جويا ود زاد از فراق
——————-
در کسب هوا کوش که آزاد کند مشک
بو را چو دمي همنفس باد کند مشک
دل را به شميمي ز غم آزاد کند مشک
هر عقده ي دل را گره باد کند مشک
پوشيده نماند به جهان جوهر معني
هر چند خموش آمده فرياد کند مشک
از نسبت آن جعد سيه موج هوا را
آشفته تر از زلف پريزاد کند مشک
افشرده دل چاک مرا حلقه ي آن زلف
حاشا که به زخم اينهمه بيداد کند مشک
هر بوي که بيرون دهد از خود ز ختن دور
جويا ز جدايي گله بنياد کند مشک
—————–
لعل لب او راست ز رنگين سخني رنگ
چندانکه ازو يافت عقيق يمني رنگ
گرديد کبود از اثر بوسه لب يار
باشد گل شفتالوي او ياسمني رنگ
شامي که بناگوش تو از پرده برآيد
تا صبح بود روي هوا نسترني رنگ
هر قطره ي خون شيون بلبل به تنم داشت
رفتي چو در آغوش قباي چمني رنگ
جويا جگرم خون ز غم شوخ غزاليست
کز رشک خطش باخته مشک ختني، رنگ
—————–
در راه شوق جانان عزم سفر مبارک
بر فوج غم دلم را فتح و ظفر مبارک
امروز صيد مطلب بست آرزو به فتراک
تير دعاي ما را بال اثر مبارک
شکر خدا که امروز کام از لبش گرفتم
بر گلبن اميدم گلبرگ تر مبارک
کرديم نوبر بوس نام خدا ز لعلش
بر نخل نارس ما بادا ثمر مبارک
رويت به ملک خوبي صاحب قران شد از خط
با برگ گل قران ريحان تر مبارک
بستم ميان همت جويا به سير لاهور
اميد وصل ياري نازک کمر مبارک
***
از سوز دلم ديده ي مهجور شود خشک
هر قطره ي خون در تن رنجور شود خشک
اي مغبچه ي مگشا سر خم محتسب آمد
اين چشمه مباد از نظر شور شود خشک
هر سر که در او زمزمه ي عشق نباشد
اميد که چون کاسه ي طنبور شود خشک
هرگز نبرد نام مي از مرده دلي ها
يارب لب زاهد چو لب گور شود خشک
آن زخم که لب تشنه ي آب دم تيغ است
مپسند که همچون لب مخمور شود خشک
جويا ز تف آتش دل سيل سرشکم
چون آينه در ديده ي مهجور شود خشک
——————-
نه همين چون ني، گلو بي دور ساغر بود خشک
موج خونم در سراپا همچو جوهر بود خشک
گرچه سر تا پا تنم در بزم حيرت بود چشم
چشم چشمش چون زره از پاي تا سر بود خشک
گريه مي کردم ولي از حيرت نظاره اش
اشک بر مژگان مرا چون آب خنجر بود خشک
مي نوشتم نامه و خون از بنانم مي چکد
حيرتي دارم که چون بال کبوتر بود خشک
دوش چون شد آتش رخسارش از مي شعله ور
مي چون آب آيينه اي جويا به ساغر بود خشک
——————
در تنم از خون نمي گذاشت فرياد
لخت دل مي آرد از چشمم برون، داد از سرشک
نيست در ويرانه ي دل آب و آبادانيي
ديده تا گرديد در ياد تو آباد از سرشک
از وفور گريه گرديدم به بي صبري علم
آبروي ديده و دل رفت بر باد از سرشک
شورم امشب در زمين و آسمان افتاده است
داد از آه فلک پيما و بيداد از سرشک
ديده ي جويا ز فيض ياد رخساري به خاک
ريخت رنگ جلوه ي حسن پريزاد از سرشک
——————
دل از کف رفت بدگو را ز کلفت در وفور زنگ
خورد فولاد را سازد چو ناخن بند مور زنگ
فلک را هست در بالا دوي زينت زمهر و مه
بلي شاطر بلند آوازه مي گردد ز شور زنگ
کدورت مرد را آخر زبون خويش مي سازد
بپيچد گر بود سرپنجه از فولاد زور رنگ
شود از کينه دل در گرد کلفت عاقبت پنهان
سيه گردد چو بر آيينه زور آرد وفور زنگ
بصد شوخي دلم را برد جويا مصرع گويا
سليماني کند در عالم آيينه مور زنگ
—————–
کشيده لاله شراب شبانه از رگ سنگ
چو شعله خونش ازان زد زبانه از رگ سنگ
رضا بخوردن خون دادايم اين و آن هم نيست
رسانده روزي ما را زمانه از رگ سنگ
چو نبض در طپش آيد ز شوق اگر سازند
خدنگ آن مژه ها را نشانه از رگ سنگ
نه لاله است که جوشد چو خون ز سينه ي کوه
کشيده آتش شوقش زبانه از رگ سنگ
بگو به بينش، جويا! چطور قافيه ايست؟
فسانه از رگ سنگ و بهانه از رگ سنگ
———————
حسن صدا از آن دهن غنچه فام تنگ
چون معني لطيف بود در کلام تنگ
گل گل نموده عارضش از حلقه هاي زلف
چون جلوه ي ستاره به هنگام شام ننگ
پيوسته باشدم به قفا چشم انتظار
سوزن صفت از آن سپرم ره به گام تنگ
چون با دل اهتزاز گشايد اسير چرخ
يارب کسي مباد گرفتارم دام تنگ
شد رخنه رخنه سينه ام از ياد ابروش
جويا به تيغ تيز شکافد نيام تنگ
——————-
باشد کسي که سر خوي او ز جام دل
دايم به رنگ غنچه بخندد به کام دل
کي دلنشين شود اگر از دل سخن نخاست
گوش دل آمده شنواي کلام دل
از خصم خانگي به خدا مي برم پناه
بر صفحه ي وجود نماناد نام دل
قفل درون خانه گشادن نمي توان
يارب کسي مباد گرفتار دام دل
حال دل ابتر است بخر سوز درد عشق
سر رشته ايست آه براي نظام دل
هرگز به من ز نار دو چشمت نگشت چار
نشنيدي از زبان نگاهم پيام دل
از خود برآو خلوت دل را سراغ گير!
کز خويش رم نکرده نگرديد رام دل
جويا نرفت لذت عشقم زکام جان
باشد مرا ز چاشني غم قوام دل
———————
گل کي نهد از ناز قدم بر سر بلبل
باشد به چمن سايه ي گل افسر بلبل
درياب در اين باغ بهار دم عيسي
غافل مشو از ناله ي جان پرور بلبل
جز باده ي بويت نشود دفع خمارم
شد نکهت گل صندل درد سر بلبل
از آه من امروز چه گلها که توان چيد
آتش به دل افروخت صداي پر بلبل
چشمم ز خيال تو گلستان ارم شد
مد نگهم رشته ي بال و پر بلبل
امشب همه شب ديده دلم خواب پريشان
بوده است مگر بالش من از پر بلبل
جويا زده ناخن به دلم مصرع بينش
هر قطره ي شبنم شده چشم تر بلبل
———————
خنجر مژگان او زد زخم پنهاني به دل
منصب در خاک و خون غلطيدن ارزاني به دل
تا کند با ناوک بيداد او نسبت درست
داده اند از روز اول شکل پيکاني به دل
غنچه ي اميد ما محنت پرستان بشکفد
رو کند از ياد زلفي چون پريشاني به دل
اهل عصيان را ندامت مايه ي دل زندگي است
سودمند افتاده ترياق پشيماني به دل
گر مسخر مي تواند ساخت ديو نفس را
مي رسد در ملک تن جويا سليماني به دل
—————-
چو گل ز فيض صبوحي پر است جام جمال
به يک پياله مي از صاف رنگ مالامال
ز بد مجوي بجز فتنه چون بيابد دست
زبان شورش زنبور نيست غير از بال
چنين که سوز غمش در سر تماشاييست
تو گويي از لب هر بام سرزده تبخال
چو غنچه کيسه ي لب بستگان تهي نبود
به فکر زر مخروش و براي مال منال
ز جنبش مژه چشمش به گفتگو آمد
چه نکته ها که ادا کرده با زبان خيال
—————–
از فيض عشق ديد بسي فتح باب دل
درياي رحمت است چو گرديد آب دل
پيکان دل شکار کمان ابروي مرا
زنجير ساز آمده از پيچ و تاب دل
چشمم ز جوش اشک شود بحر موج خيز
در سينه دور ازو چو کند اضطراب دل
هر لاله اش شميم کباب جگر دهد
جايي که خون فشان گذرد چون سحاب دل
از فيض اشک هر مژه ام چو نرگ گليست
تا خورده از طرات حسن تو آب دل
در چار موجه کشتي تن از عناصر است
دارد عبث ملاحظه از انقلاب دل
پاشند در خمار شراب نگاه او
جويا ز بخت شور نمک بر کباب دل
کسي است در طلبت حکمران کشور دل
که از گداز نفس ريخت مي به ساغر دل
در آب گوهر مقصود مي شوي غواص
اگر به بازوي همت شدي شناور دل
سراغ خلوت دلدار يافتم در خويش
زدم ز داغ تمنا چو حلقه بر در دل
رسد به ساحل مقصود زورق سعيش
تني که يافت ز طوفان عشق لنگر دل
به غير آتش عشقي به سينه ام جويا
بسان ماهي بي آب شد سمندر دل
——————
از نور بندگيست فروغ جبين دل
جز «عبده» چه نقش سزد بر نگين دل
گام مراد يافته از حاصل دو کون
پاشيد آنکه تخم وفا در زمين دل
دارد ز بس لطافت اندام چون خيال
آيد ز راه ديده و گردد مکين دل
تا شد حريم خاص تو دارم ز بس عزيز
سوگند مي خورم به سر نازنين دل
دارد عداوتي که زبانيست رنگ مهر
انديشه مند باش ز بيداد کين دل
——————-
يار مي آيد و به استقبال
مي روم دمبدم ز حال به حال
هر چه شد دلنشين عزيز بود
مردم چشم آينه است مثال
چون تصور کنم ميانش را
هست باريکتر ز راه خيال
در گلستان ز شرم سرو قدش
مي گذارد چو نخل موم نهال
تن به کاهش دهد چو بدر منير
هر که باشد به فکر کسب کمال
——————
مي گشايد چشم بستن قفل درهاي وصال
پلک ها بر هم بود چسبانده ي مشق خيال
گرد کلفت بسکه بر رخسارم از جوش غم است
روي بر ديوار در آيينه ام دارد مثال
صدمه هاي دل طپيدن سخت زور آورده است
بر فلک رفت استخوان پهلوي ما چون هلال
شاهراه وصل جانان پيش پا افتاده است
پاي ماليدن ستم باشد ستم، چشمي بمال!
غم مخور جويا که زود از خاک برگيرد ترا
آنکه سازد پنجه ي زربخش او گل را نهال
————-
بيند چو خراميدن رنگين ترا گل
روبد ره جولان تو با موج صفا گل
لخت جگر آويخته در دامن آهم
يا از چمن آورده برون باد صبا گل
بستان ز کفم ساغر مي گر همه درد است
کز آب گل آلود نيفتد ز صفا گل
هر شب که بخوابيم هماغوش خيالت
چون غنچه کند ياد تو در بالش ما گل
افروخته رخساره اش از جوش خجالت
تا چهره شد نقش کف پاي تو با گل
در باغ ز رخسار چو برقع بگشايي
آيينه ز هر برگ دهد روي نما گل
جويا چو ببيند به چمن مصحف رويش
بي خواست براند به زبان نام خدا گل
—————
به محشر تا سري از خاک بيرون آورم چون گل
سراپا پنجه گردم تا گريباني درم چون گل
ز جوش تا تواني مي توانم زين چمن خود را
بدامان نسيم آويزم و بيرون برم چون گل
—————–
دارد دلم مهر علي از بسکه پنهان در بغل
هر ذره ی خاکم بود خورشيد تابان در بغل
باشد دبستان ترا کيفيت صحن چمن
چون غنچه طفلي هر طرف جزو گلستان در بغل
سيلاب اشکم را بود در موج خيز هجر او
هر قطره طوفان در گره هر موج عمان در بغل
دايم ز بيم خوي او در راه جست و جوي او
همچون جرس دارم دلي لرزان و نالان در بغل
يار آيد و از خويشتن بهر نثار مقدمش
دل در هواي او رود همچون شرر جان در بغل
جويا من و شاهنشهي کز غايت عز و شرف
با ياد او دارم ز دل پيوسته قرآن در بغل
—————-
آن سبک مغزي که بر تن پروري بنهاد دل
از خريت شد اسير منجلاب آب و گل
مي خورم هر لحظه زخم تازه اي زان چشم شوخ
بسکه از هر جنبش مژگان زند ناخن به دل
اختلاط زاهد افسرده با اهل نشاط
سخت ناچسبان بود چون خنده بر روي خجل
ننگ از افعال زشتت مي کند ديو رجيم
واي اگر جويا ز کار خود نباشي منفعل
—————–
هرگز نبوده غير توام آرزوي دل
يارب تهي مباد ازين مي سبوي دل
جز غنچه اي که مي شکفد از نسيم صبح
از کس نديده ايم درين باغ روي دل
تا خنجر ترا لب زخم دل مکيد
آمد مرا ز فيض تو آبي به جوي دل
تا با خودي ز حضرت دل دور مانده اي
از خود برون خرام پي جستجوي دل
***
کو زباني که دهم شرح گرفتاري دل
مگر از طرز نگاهم شنوي زاري دل
نقد فرصت که به غمخواري دل خرج کني
صرف کن خانه خراب از پي غمخواري دل
گر نه بيماري چشمان تو ساريست چرا
شد مرا الفتشان باعث بيماري دل
دل قوي دارو به نيروي سعادت برسان
بر زمين پشت فلک را به مددکاري دل
تا ازو سور درون دود نيارد بيرون
آه سردم شده سرگرم هواداري دل
دل عشاق براهت ز بس افتاده به خاک
جاده ها عقد گهر گشته ز بسياري دل
عشق بسته است کمر حضرت دل را هشدار
تا تواني مده از دست پرستاري دل
حاليست طرفه که جويا غمم از پهلوي اوست
گرچه عمرم همه شد در پي غمخواري دل
—————–
کي غمي از پا و کي پرواي از سر داشتم
زان قيامت جلوه در دل شور محشر داشتم
با زبان حال تا حال دلم گويد به يار
نامه ي صد پاره ي چون بال کبوتر داشتم
از نزاکت ماند رخسار او جاي نگاه
چون ز بيم غير از رويش نظر برداشتم
زورق تن بر کنار وصل او چون مي رسيد
کز گرانجاني به بحر عشق لنگر داشتم
تا سيه مستيم از صهباي سوداي تو بود
من به رنگ لاله جام از کاسه ي سر داشتم
آفتاب عشق برق خرمن نخوت بود
پيش پاي او نهادم آنچه در سر داشتم
آبرو گردآوري مي کرد جويا همتم
پا به دامان قناعت تا چو گوهر داشتم
——————
ما خاک ره جلوه آن سرو روانيم
دل داده و جان باخته اش از دل و جانيم
از سيل سرابست خطر خانه ي ما را
چون نقش قدم پر حذر از ريگ روانيم
در انجمن هرزه در ايان سبک مغز
چون گل ز ادب گوش ولي گوش گرانيم
رفتند عزيزان و چو نقش پي سالک
ما خاک نشين از پي آن راه روانيم
رفتيم به بال نگه از خويش چو شبنم
تا بر رخ خورشيد مثالش نگرانيم
هرگز سر تسليم ز فتراک نپيچيم
ما حلقه بگوشان خم زلف بتانيم
در بند گرفتاري دلهاست شب و روز
ما بنده آزادي آن سرو روانيم
در روز مجوييد ز جويا سخن عشق
شبها همه شب شمع صفت چرب زبانيم
——————-
چشم تا بر آفتاب عارضت وا مي کنيم
همچو شبنم خويش را محو تماشا مي کنيم
ما قناعت پيشگان چون شمع شبهاي فراق
يک گل داغ تو در کار سراپا مي کنيم
در هوايت گشته اين از بس سراپا آرزو
جاي خود را در حريم خاص دلها مي کنيم
قطره هاي خون بجاي نکته ريزد خامه ام
نامه را از بسکه دردآلود انشا مي کنيم
سودها بر خورد ما را در ره رفتن ز خويش
صد فلاطون را به يک ديوانه سودا مي کنيم
بسکه مي دزديم امشب از حيا زان رو نگاه
تا سحرگه داغ دل را چشم بينا مي کنيم
شد دل ما پاي تا سر غنچه سان جويا دهان
بوسه ها زان لعل لب از بس تمنا مي کنيم
——————-
کرده جا تا آن لب ميگون به افسون در دلم
غنچه سان شد برگ گل هر قطره ي خون در دلم
مي تواني ساقي از جامي روان بخشم شوي
مهربان شو مي به ساغر کن، مکن خون در دلم!
سير و دور وحشتم بيرون ز خود يک گام نيست
ريخت عشق از گرد غم تا رنگ هامون در دلم
در سرم تنها نه همچون شمع بزم آشفتگي است
دور از او هر قطره خون گشته مجنون در دلم
فرصت يک ابروار اشکست چشم از حدتم
جوش طوفان مي زند امروز جيحون در دلم
دود آهي بيش در چشمش نبودي آسمان
مي نشستي گر بجاي خم فلاطون در دلم
هر نفس در سينه ما را سرو آهي مي شود
بسکه جويا کرده جا آن قد موزون در دلم
—————-
در راه تو گه جان و گهي سر بفشانيم
آن چيز که داريم ميسر بفشانيم
چون نخل که آبي خورد و ميوه دهد بار
از هر ستانيم نکوتر بفشانيم
ما ابر بهاريم که از همت سرشار
گيريم دمي آبي و گوهر بفشانيم
ديگر ز زمين جز گل خورشيد نرويد
بر خاک چو درد ته ساغر بفشانيم
از موج سرشکي که نهان در جگر ماست
بر زخم دل غم زده نشتر بفشانيم
آنيم که در گريه به هر چشم فشردن
لخت جگري از مژه ي تر بفشانيم
زين آتش پنهان که بود در جگر ما
جويا! چه سرشک؟ از مژه اخگر بفشانيم!!
—————–
با شيخ خانقاه مي ناب مي زنم
ساغر بطاق ابروي محراب مي زنم
در ديده ام خيال تو هر دم بصورتيست
هر لحظه نقش تازه اي بر آب مي زنم
رسوائيم ز ياد بناگوش او فزود
مي در حجاب چادر مهتاب مي زنم
دستم به کار سينه نيامد اگر ز ضعف
مشت از تپيدن دل مهتاب مي زنم
زاهد تو و صلاح و عبور از پل صراط
من رند مي پرستم و بر آب مي زنم
جويا ز گريه اي که عطا شد بديده ام
صد طعنه بر رواني سيلاب مي زنم
——————
چو وصف ابروي آن ماه عالمگير مي گفتم
سخن پيچيده تر از جوهر شمشير مي گفتم
چه رنگي بود جوش خلوت ناز و نياز امشب
تو مي گردي عتاب از ناز و من تقصير مي گفتم
تو خندان همچو گل من غنچه سان دلتنگ غم بودم
تو از بيداد و من از ناله ي شبگير مي گفتم
فلک خاک ترا خشت سر خم ساخت اي واعظ
تو از تدبير مي گفتي، من از تقدير مي گفتم
مزاج نازک او بر نمي تابيد غوغا را
سخن در محفلش گر از لب تصوير مي گفتم
چو شمع از سوز دل مي سوختم شب تا سحر جويا
گهي از اشک و گه از آه بي تأثير مي گفتم
—————–
شب غم، بي جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم
ز هر موجي قدح بال سمندر بود در دستم
سر و سامان دلجمعي است بي ساماني دنيا
پريشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم
من و مي بي تو خوردن وانگهي لاف مسلماني؟
پياله بي جمالت، کافرم گر بود در دستم
خوشا روزي که گلچين بهار وصل او بودم
هوا گريان و گل خندان و ساغر بود در دستم
عجب نبود اگر چون روز روشن شد شب وصلش
که جام باده جويا مهر انور بود در دستم
————–
عقل افلاطون منش را ريشخندي مي زنم
بر در ديوانگي دانسته چندي مي زنم
مي روم از خويشتن امشب به ياد زلف او
همتي ياران! که دستي در کمندي ميزنم
امشب ايمابي به سوي خويش ازو وا مي کشم
تيغ را بر روي ترک تيغ بندي مي زنم
تا به کي زنجير خودداري به پاي دل نهم
عاقبت بر کوچه ي زلف بلندي مي زنم
مي خورم خون جگر بي قهقه مينا مدام
باده ي لعلي بياد نوشخندي مي زنم
بعد ازين جويا سخن گويم به انداز رفيع
همچو قمري دست بر جاي بلندي مي زنم
——————-
ما را بود ز خون جگر لاله رنگ چشم
بادا ترا ز باده بهار فرنگ چشم
مانند زخم دوخته نگشود بر رخم
ترسيده بسکه زان بت مژگان خدنگ چشم
گرديده در غم تو به تاراج گريه رفت
سويت ز چاک سينه گشايم چو زنگ چشم
در راه انتظار تو بدخو نشسته ام
سر تا بپا ز شوق شدم چون پلنگ چشم
جويا به ياد نوگل رنگين کرشمه ام
ريزد ز اشک رنگ بهار فرنگ چشم
—————
ديده بر روي خيال تو شبي واکرديم
چشم پوشيده جمال تو تماشا کرديم
الفت عالميان بسکه نفاق آميز است
خويش را گرد رم وحشت عنقا کرديم
نارسا طالع ما بين! که به جايي نرسيد
ناله هر چند که در هجر تو شبها کرديم
مي توان صبحدم از بستر ما گلها چيد
ياد روي تو ز بس در دل شبها کرديم
تبسم خانه زاد آن لب کم گوست مي دانم
ملاحت از نمک پرورده هاي اوست مي دانم
قيامت دوش بر دوش خرام سرو آزادش
رعونت سايه پرورد نهال اوست مي دانم
زجوش بي دماغي نکهت گل بر نمي تابم
سرم سودايي آن زلف عنبربوست مي دانم
ز سير گلشن کشمير گلها مي توان چيدن
نيسمش از هواداران آن گيسوست مي دانم
وفا از دور گردان نگاه او بود جويا
تغافل، پيشه ي آن نرگس جادوست مي دانم
—————–
تا ز ياد او دل غم پيشه رنگين مي کنم
از شراب ارغواني شيشه رنگين مي کنم
بسکه در سير چمن خون گريم از ياد قدي
سرو را چون موج صهبا ريشه رنگين مي کنم
خاطرم را ياد رخسارت چمن پيرا بس است
از خيالت گلشن انديشه رنگين مي کنم
کوهسار از حسن سعيم صورت پيرايه يافت
بيستون را از شراز تيشه رنگين مي کنم
شعله ور گرديد هر برگ ني از آهم چو شمع
ز آتش سوداش جويا بيشه رنگين مي کنم
***
بود آسودگي در اضطراب از چشم بيتابم
چو نبض خسته دايم در طپش باشد رگ خوابم
مرا دل کندن از صهبا کم از جان کندني نبود
در اعضا ريشه دارد از رگ تلخي مي نابم
ز مستي رتبه ي جمشيد باشد بينوايان را
بود تختم بساط خاک تا در عالم آبم
ز جوش گريه در شبهاي هجران چشم آن دارم
که چون خاشاک بردارد زجاي خويش سيلابم
کنم بي شکرين لعل تو گر پيمانه پيمايي
رگ تلخي زبان مار گردد در مي نابم
مرا ياد بناگوشي چنين در تاب و تب دارد
کمند صيد دل گرديده جويا موج مهتابم
——————–
به راه عشق در گام نخست از خود سفر کردم
به پا بيخودي اين راه را مردانه سر کردم
نمي بينم عنان اختياري در کفت اي دل
به کوي او مرو ديگر! تو مي داني، خبر کردم
گشودم نسخه ي درد پريشان حالي خود را
به خون دل زبان مانند برگ غنچه تر کردم
سر و سرکرده ي روشندلان گرديده ام جويا
به بزم عشق تا چون شمع ترک تاج و سر کردم
—————-
بسکه جا کرده است مهرت در سراپاي تنم
ريشه نخل محبت گشته رگهاي تنم
عمرها شد در لباس نيستي آسوده ام
کي بدام پيرهن افتاده عنقاي تنم
اي فدايت جان من دور از بهار جلوه ات
خشک شد مانند گل خون در سراپاي تنم
بوده ام در هر لباسي چند روزي، عاقبت
جامه ي عرياني آمد راست بالاي تنم
سوختم جويا ز هجرش تا سحر مانند شمع
عاقبت بگداخت در عشقش سراپاي تنم
——————–
از غار راه ريزد عشق رنگ خانه ام
همچو نقش پا ندارم بام و در، ويرانه ام
بسکه در بزمش زحيرت خشک برجا مانده است
موج صهبا چون رگ سنگ است در پيمانه ام
روزي هر کس بود در خورد استعداد او
مي نويسد بر صدف گردون برات دانه ام
تا ز داغ آن گل رو سوختم فانوس وار
شد عبير پيرهن خاکستر پروانه ام
کلبه ام را رتبه ي ديگر بود از فيض عشق
شيشه بندد بر فلک چيني نماي خانه ام
برق هم از خرمنم جويا به استغنا گذشت
کي به چشم مور آيد از ضعيفي دانه ام
***
تا بود سوداي زلفش در سر شوريده ام
دانه ي زنجير مي ريزد سرشک از ديده ام
از تنم پيکان او زنجير مي آيد برون
در شب هجران او از بس به خود پيچيده ام
چشم بينايي است هر داغي دل آشفته را
بسکه از جوش حيا زان رو نگه دزديده ام
نيست جز يخ بلمز از حيرت حديثي بر لبم
تا زبان ترک چشم يار را فهميده ام
خاک من جويا پس از مردن غبار خاطر است
بسکه از اوضاع ابناي زمان رنجيده ام
——————-
نه از بيگانه چشم مردمي نه زآشنا دارم
غم عالم ندارم تکيه بر ذات خدا دارم
چه شد گر از جفايش رفت بر باد فنا خاکم
هنوز از بي وفايي هاي او چشم وفا دارم
چو مويي گشت جسم در هواي زلف مشکينش
به رنگ بوي سنبل تکيه بر دوش صبا دارد
جهان تا گشت از من پادشاه وقت خود گشتم
به سر از تيره بختي سايه ي بال هما دارم
نه چشم همرهي از جسم دارم نه ز جان جويا
به راه بيخودي پرواز رنگي رهنما دارم
——————
دشت را از جلوه اش رشک گلستان ديده ام
گل به دامان هوا از گرد جولان ديده ام
داشت امشب ياد گرميهايش دل را در ميان
تا سحر پروانه اي را در چراغان ديده ام
گشت در پيري بهار خاطرم ياد کسي
فيض شام وصل را در صبح هجران ديده ام
بر کنار جوي چاک دل به رنگ نخل آه
سرو ياد قامت او را خرامان ديده ام
باز دل را در غم هجران گل پيراهني
غنچه آسا تکمه ي چاک گريبان ديده ام
—————
نخست از پهلوي خود ديد آفت ها دل تنگم
شکست از موج خارا خورد اين آيينه در سنگم
بياد چشم مستي دارد از بس عشق دلتنگم
بريزد خون صهبا از شکست شيشه ي رنگم
مرا بايد کشيد آزار هر کس را رسد دردي
محيط عالمست از وسعت مشرب دل تنگم
بزور معجز آخر رو بسويم کرد آن بدخو
بتابد پنجه ي خورشيد عشق آتشين چنگم
چو آن زخمي که از خونگرمي مرهم بهم آيد
نهان گرديد جويا در نگين نام من از ننگم
***
به يمن همت عشقت ز قيد دل رستم
بتي که قبله ي آمال بود بشکستم
دلمم ز لذت جيب دريده غافل نيست
ولي ز ضعف به جايي نمي رسد دستم
ز بسکه صحبت من با تو بدنشين شده است
دمي به بزم تو چون نقش خويش ننشستم
ز نارسايي بخت سياه خود دانم
که کوتهست ز زلف دراز تو دستم
زفيض بيخوديم محرم حريم وصال
ز خود جدا شده جويا به دوست پيوستم
———————
ز بيدردان مرا وا مي نمايد زخم پنهانم
که لبهايش بهم چسبيده از شيريني جانم
به رنگ صبح شد پاشيده از بس در دل شبها
خيال حسن پرشورش نمک در چشم حيرانم
ز بس دارد طراوت نوبهار حسن رنگينش
نمايد خاک را گل سايه ي سرر خرامانم
ز بيدردانم از من شکوه اي گر کند جويا
هميشه با دل پرخون به رنگ غنچه خندانم
خون حسرت لاله آسا در اياغت مي کنم
اي جگر از آتش دل باز داغت مي کنم
——————
روشن از سوز درون امشب چراغت مي کنم
از گل داغ اي دل افسرده باغت مي کنم
آرميدي اي دل بي مهر با آسودگي
مي کنم باز آشناي درد و داغت مي کنم
غير سوز درد اي داغ جگر افسرده اي
روغن از خون دل امشب در چراغت مي کنم
آخر اي بي مهر بر بي تابيم سوزد دلت
مي طپم در خون دل چندان که داغت مي کنم
—————-
بي تو چون پسته طرب ساخته غمناکترم
يک دهن خنده نشانيده به خون تا کمرم
بزم رقص تو ز بس حيرت نظاره فزود
گرم گردش شده گرداب صفت چشم ترم
غنچه سانم همه تن دل به تمناي غمت
چون گل از لذت دردت همه لخت جگرم
پي بمقصد نبرم تا نگشايد دل تنگ
مانده در عقده ي دل غنچه صفت بال و پرم
هر نفس بينمت از بسکه به رنگي در خواب
مي شود بالش پر بوقلمون زير سرم
————–
و قمري از فغان خود را دمي بيکار نگذارم
به تن از پيرهن جز يک گريبان وار نگذارم
بريزم خاک حسرت بسکه بر سر بي گل رويي
ز صحراي جنون يک گل زمين هموار نگذارم
خيال يوسف خود را زليخاوار از غيرت
دمي با روشني در ديده ي خونبار نگذارم
ز موج خون کنم صيقل دل غمديده خود را
من اين آيينه را در کلفت زنگار نگذارم
بر آن عزمم که از طوفان اشک لاله گون جويا
به گرد شهربند جسم يک ديوار نگذارم
——————-
دهد دل را به سيلاب فنا سيرابي اشکم
خورد مژگان بهم چون موج از بيتابي اشکم
به بال موج از سرچشمه ي چشمم کند پرواز
چو طبل از دل تپيدنها خورد مرغابي اشکم
به بازار محبت کس به هيچم برنمي دارد
رخ همچون زرم لعلي شد از قلابي اشکم
مکن از گريه منعم در شب بيداد هجرانش
که دل را زورق طاقت شده گردابي اشکم
چو شمع ياد او افروختم در تنگناي دل
جگر شد محشر پروانه از بيتابي اشکم
به روز برشکال گريه در هند شب هجران
شده بنگاله ي داغ سيه سيلابي اشکم
گرفته ديده جويا ارتفاع طالع دل را
ببين در پنجه ي مژگانم اسطرلابي اشکم
——————–
درآمد تا در آغوش تمنا آن برو دوشم
لبالب همچو ماه نو شد از خورشيد، آغوشم
شب هجران چنان بگداخت فکر آن بر و دوشم
که از خود همچو ماه نو تهي گرديده آغوشم
زبان ناله ي حيرت نصيبان را نمي فهمي
وگرنه صد قيامت شور دارد وضع خاموشم
فزونست از جواني غفلتم در موسم پيري
بناگوش سفيدم گشت آخر پنبه ي گوشم
شدم خلوت نشين بيخودي از فيض بيتابي
ز خود صحرا به صحرا دل تپيدن برد بر دوشم
چنان افروخت عشقش آتشي در سينه ام جويا
که دور انداخت سرپوش فلک را بارها جوشم
——————–
بسکه با سامان شد از حسن مليحي ديدنم
بر کباب دل نمک پاشد نگه دزديدنم
آه کز غم در شب هجران او فرياد را
ناله ي زنجير مي سازد به خود پيچيدنم
هر دو عالم کفه ي ميزان سزد قدر مرا
عقل کل از روي دقت خواهد ار سنجيدنم
گر به قدر شوق جانان جسم را سامان دهند
مي شکافد نه فلک را چون قفس باليدنم
خاطر افسرده ام جويا محيط عالم است
دهر را ماتم سرايي مي کند رنجيدنم
—————
کبود از بوسه امشب لعل آن رشک پري ديدم
گل شفتالوي اين باغ را نيلوفري ديدم
بود در ديده ام افتادگي را رتبه ي ديگر
زمين را بر فراز عرش و کرسي برتري ديدم
نهان در زنگ کلفت تا به کي باشد دلم، زاهد!
من اين آيينه را از موج روشنگري ديدم
به روي آتش دل همچو مويي جسم زارم را
بسي شبها فکندم تا نشان از آن پري ديدم
فرنگي را رسد گر دعوي ايمان کند جويا
ز بس کس هندوي زلف سياهش کافري ديدم
——————
فصل بهار اسير گل و سرو و سوسنم
در دام خود کشيده چو طاؤس گلشنم
داغ جنون گلي است که چون بر سرش زدم
مانند شمع ريشه دوانيد در تنم
بيخود فتاده ام چو در آيينه شخص عکس
اما هميشه پشت به ديوار آهنم
گاه نظاره ي تو ز مژگان بهم زدن
هر دم بر آتش جگر تشنه دامنم
کي تندباد حادثه بي جا کند مرا
از فيض صبر نام خدا، کوه آهنم
هر ناله ام شکافت جگر گاه شير را
جويا ز جوش عشق مي مرد افکنم
—————–
دور از تو زبسکه بي دماغم
داغ دل شب بود چراغم
از درد چسان رهم که در تن
چون شمع دوانده ريشه داغم
عشقم چو نهاد داغ بر داغ
از جوش نشاط باغ باغم
از فيض خيال او چو طاؤس
هر جا باشم ميان باغم
از وحشت من مپرس عنقا
خود را گم کرده در سراغم
از آتش سينه شعله ور گشت
جويا بر سر چو شمع داغم
————————
فارغ از انديشه ي خار کف پا بوده ام
تا به پشت پاره اي اين دشت مي پيموده ام
بسکه بي آرامم از هجرت به هر مژگان زدن
از کتاب ديده فال ديدنت بگشوده ام
بر نتابد خودنمايي وضع ما آزادگان
خويش را زآن چون شميم گل به کس ننموده ام
دور باش اي مدعي از من سراپا حدتم!
بر دم خنجر ز جوش پردلي آسوده ام
پير گشتم در جوانيها ز درد عاشقي
چون قباي پاره ي گل در نوي فرسوده ام
با ولاي شاه جويا در غم محشر مباش
پرده ي چشم ملک شد دامن آلوده ام
——————–
دلي از فيض ياد عارضش رشک چمن دارم
قفس را مي کند گلدام، طاؤسي که من دارم
به رنگ شمع فانوسي که افروزند در محفل
ز فيض نور معني خلوتي در انجمن دارم
کسي چون من نباشد سير چشم نعمت دنيا
جواهر سرمه اي در ديده از خاک وطن دارم
چو از شاخ زبان برخاست عالمگير مي گردد
من از هر جنبش لب شهپر مرغ سخن دارم
ز نور فيض همچون کسوت فانوس لبريز است
بحمدالله بجاي خود ترا در پيرهن دارم
بلغزيد از صفاي چهره اش پاي دلم جويا
نشان يوسف خود را در آن چاه ذقن دارم
———————
خوش آندم کز جفايش خوشدلي بنياد مي کردم
به اين افسون دلش را مايل بيداد مي کردم
چسا ن بينم به دام طره ات آن مرغ دلها را
که بر گرد تو مي گرداندم و آزاد مي کردم
ز چشمش مي گرفتم گاه دل گه باز مي دادم
نگاهش را به علم دلبري استاد مي کردم
چو مي ديدم دلش را مايل بيتابي عاشق
به اندک جور او دانسته صد فرياد مي کردم
به بزم حيرتم طعن خموشي مي زند سوسن
اگر من هم زبان مي داشتم فرياد مي کردم
نه امروزيست اين بيتابيم جويا که چون جوهر
پرافشاني ميان بيضه ي فولاد مي کردم
——————–
گرنه از جوش نزاکت بر تنش سنگين بود
تار و پود پيرهن از رشته ي جانش کنم
منصب مشعل فروزي داده عشقش سينه را
شمعها از آه روشن در شبستانش کنم
خودبخود گل مي کند اسرار دلها، تا به کي
همچو بوي غنچه ضبط راز پنهانش کنم
کو عروج طالعي جويا که تا مانند ماه
جاي در يک پيرهن با مهر تابانش کنم
—————–
آن ملاحت راست در مستي ثناگستر لبم
شور صد درياست با هر قطره ي مي بر لبم
فيض سرمستيم از خمخانه ي دل مي رسد
همچو موج از پهلوي درياست دايم بر لبم
آشنا گرديد در مستي به کنج لعل يار
کام خود برداشت در اين نشئه از کوثر لبم
مي کنم قالب تهي چون شيشه ي خالي مدام
لحظه اي گر دور افتد از لب ساغر لبم
خشکي لب باعث قطع سخن شد در خمار
کار دندان مي کند مقراض آسا هر لبم
آرزوي پاي بوست گشته دامنگير دل
همچو ماه نو به راه شوق پا تر سر لبم
در ثناي تشنه لب شاه شهيدان دور نيست
چون سرشک از ديده جويا ريخت گر گوهر لبم
—————–
بي او ز خون ناب دماغي چو تر کنيم
دل را کباب اخگر لخت کنيم
چين الم به ابروي موج هوا فتد
طومار شکوه ات گر از آه سحر کنيم
ساقي مروتي که من و دل ز خويشتن
دستي به دست هم بدهيم و سفر کنيم
هر نشتري که آن مژه در ديده بشکند
از ديده برگرفته بکار جگر کنيم
آن بلبليم ما که به شوق تو غنچه وار
رنگين ميان بيضه ز خون بال و پر کنيم
دل را به ياد شوخي مژگان، شب فراق
تا صبحگاه تکيه گه نيشتر کنيم
جويا مآل کرده ي ما را زما مپرس
تخمي نکشته ايم که فکر ثمر کنيم
——————
کبوتر را ره آگاهي از احوال خود بستم
که حسرت نامه ام را بر شکست بال خود بستم
سخن از عرش گويد مرغ دل تا آستانش را
به سرو قامت آه بلند اقبال خود بستم
به رنگ صبح کي افسرده از تهمت پيري
کمر از نور فيض جام مالامال خود بستم
زخجلت خويشتن را از دل خود هم نهان دارم
در اين آيينه ره بر صورت احوال خود بستم
ز بس رخساره ام در گرد کلفت شد نهان جويا
به روي آينه ديواري از تمثال خود بستم
——————
صد شکر کز غم چو تويي زار و خسته ام
از پهلوي رخ تو چو زلفت شکسته ام
بر ديده ام خرام که در رهگذار تو
فرش است شيشه پاره ي رنگ شکسته ام
چون غنچه هاي لاله ي نشکفته در چمن
گلهاي داغ در غم او دسته بسته ام
شوخي من ملايم طبع خلايق است
بر صفحه ي زمانه چو اشعار جسته ام
چون غنچه اي که سرزند از شاخ نازکي
دل را به تار زلف سياه تو بسته ام
سيلاب حادثات کي از جا برد مرا
در چارموج تفرقه جويا نشسته ام
—————–
به شهربند تعلق دمي قرار ندارم
سر مصاحبت اهل اين ديار ندارم
دماغ ديدن اغيار و جور يار ندارم
منم که با بد و نيک زمانه کار ندارم
مربي ام بود آب و هواي مملکت عشق
چو نخل عشق بجز شعله برگ و بار ندارم
زني گرم سرپايي به دامن تو زنم دست
اگرچه خاک رهم، طبع برد بار ندارم
مراست کنج قناعت هزار شکر خدا را
که چشم لطفي از ابناي روزگار ندارم
—————–
بشکفت، شد نشانه ي آن تير اگر دلم
خنديد، گشت زخمي شمشير اگر دلم
دارد سر شکار و چه سازم برون جهد
از صيدگاه ناشده نخجير اگر دلم
ز آب و هواي گلشن حيرت عجب مدار
نالد به سوز بلبل تصوير اگر دلم
از يک خدنگ نيم کش او بخون طپد
بوده است دور ازو دو سر تير اگر دلم
در دهر شور صبح قيامت فتد، کند
شرح غم فراق تو تقرير اگر دلم
—————–
بي تو بيگانه چو عکس رخت از هوش خودم
با تو چون جوهر آيينه فراموش خودم
مست کيفيت خود گشته ام از دولت عشق
بيخود از نشئه ي توحيد و قدح نوش خودم
حاصل محو خيالي است پريشان مغزي
جام حيرت نگهم بيخود سرجوش خودم
کنج عزلت بودم غنچه صفت سينه ي تنگ
هست دلبستگيي با لب خاموش خودم
بسکه دارد به تنم رنگ تو هر قطره ي خون
غنچه آسا به خيال تو در آغوش خودم
صد زبانست مرا در دل خونين پنهان
غنچه ي رازم و مهر لب خاموش خودم
عشق قمري صفت افکنده بگردن جويا
حلقه ي بندگي سرو قباپوش خودم
—————-
بسته ي خود بودم از فيض رياضت وا شدم
برگداز خويش تا بستم کمر، دريا شدم
بستن لب، بال پرواز است مرغ ناله را
تا خموشي پيشه کردم، بيشتر رسوا شدم
گشته ام ديوانه تر تا سوختم داغ جنون
لاله سان گنجينه دار مايه ي سودا شدم
زان مي ام جويا که در کام دل امشب ريختند
فارغ از انديشه ي دنيا و مافيها شدم
—————-
بجز سر جوش مي عقل آفريني چون نمي دانم
خم ميخانه را کمتر ز افلاطون نمي دانم
چه لاف همسري با قامت او مي زني اي سرو
به پيش مصرع قدش ترا موزون نمي دانم
ز پهلوي دلم هر قطره اش شور دگر دارد
سرشک ديده ي تر را کم از جيحون نمي دانم
زبس سرگشته ام، در وادي آوارگي خود را
کم از مجنون ندانم گر به از مجنون نمي دانم
حرامم باد سير اين چمن بي روي او جويا
اگر هر غنچه ي گل را دلي پرخون نمي دانم
—————
تا ز جام عشق دل مستان شد و ديوانه هم
چون گهر مستغني است از فکر آب و دانه هم
شيشه هاي طاق اين غمخانه دلهاي پر است
شکوه ها زين دور دارد با لب پيمانه هم
صدمه هاي دل تپيدن نه همين رنگم شکست
رخنه ها افکند در ديوارهاي خانه هم
کرم شب تابيست چون گردد به گرد عارضش
شمع بزم يار گاهي، مي شود پروانه هم
گريه ي مستي نه تنها غم زداي سينه است
صيقل دلهاست جويا قهقه مستانه هم
اسير پيچش آن طره شکن گيرم
ز موج نکهت سنبل کنند زنجيرم
ز حيرتم چه عجب گر بماند از رفتار
به روي آب روان گر کشند تصويرم
مرا ز ضعف به دل طاقت گسستن نيست
گر از سرشک بود دانه هاي زنيجرم
لب سخن نگشايم عبث که همچو کتاب
عيان ز پرده ي خاموشيست تقريرم
به سينه غنچه پيکان شود مرا گل داغ
جدا ز گلشن کوي تو بسکه دلگيرم
چو ريخت دست قضا رنگ صورت هستي
ز پيچ و تاب رگ برق کرد تحريرم
شوم ز دشت نوردي اسيرتر جويا
که همچو خانه دو نقش پاي زنجيرم
——————
مکن آرايش آن زلف پي تسخيرم
پيچ و تاب غم عشق تو بود زنجيرم
سوي خود مي کشد از دايره ي تدبيرم
زور وابستگي سلسله ي تقديرم
شوق زخم دگرم باعث بيتابي شد
زير شمشير تو مي غلطم و بي تقصيرم
در هواي تو ز بس رفته ام از خود چه عجب
کاغذ باد شود گر ورق تصويرم
از رگ برق مگر عشق تو تابيده کمند
که چنين گرم عنان گشته پي تسخيرم
چاره ي حال خرام دم درويشان است
گشته جويا چو حباب از نفسي تعميرم
مرشد دل گه و گه گوش به ارشاد دلم
گاه شاگرد دلم، لحظه اي استاد دلم
ناله تار نگهم راست چو ابريشم چنگ
بسکه لبريز بود سينه ز فرياد دلم
نسبت من به تو چون نسبت بلبل به گل است
چه عجب گر نه به گوش تو رسد داد دلم
بيستون را بفلاخن نهد از بيتابي
زور بازوي توانايي فرهاد دلم
مژه بر هم زدنش پنجه ي شاهين بلاست
آن سيه چشم که جويا شده صياد دلم
***
دست هوس زنعمت دنيا کشيده ام
چون طفل غنچه خونه دل خود مکيده ام
چندان نهان به زير غبار غمم که گرد
بر بام و در نشسته ز رنگ پريده ام
مستغني از لباس بود دوش همتم
آن جامه ام بس است که از خود بريده ام
يک گوش کر شدم چو صدف پاي تا بسر
از خلق ناشنيدني از بس شنيده ام
دست مرا جدا زگريبان مکن خيال!
چون گل يکيست پنجه و جيب دريده ام
غافل مشو ز من که جگر گوشه ي دلم
جويا سرشک از سر مژگان چکيده ام
——————-
آشنا خواهد شدن ما و ترا دلها بهم
نسبتي دارند آخر شيشه و خارا بهم
نوبهاران هر کجا مي کشي در پرده است
بسته ابر از هر طرف امروز دامنها بهم
کفر و ايمان پيش سعت مشربان باشد يکي
مي رسند اين هر دو راه آخر در اين صحرا بهم
او به حال من بگريد خون و من بر حال دل
چون فتد در مجلسي چشم من و مينا بهم
تا کجا کس بوسه بر خاک سر کويت زند
بعد از اين خواهيم زد ما و تو استغنا بهم
معني نور علي نور از دو سو گردد عيان
عکس اندازند اگر آيينه ي دلها بهم
دل به طوفان محبت داده جويا آگهست
نسبت نزديک چشم ما و دريا را بهم
—————
ز بس بالد نگه از ديدنت در چشم حيرانم
نيايد چون پر ناوک بهم صفهاي مژگانم
چه شد درهم شکست ار بار عصيان استخوانم را
گزم تا از ندامت لب سراپا عقد دندانم
مرا کي باز دارد تنگي ميدان ز بيتابي
ميان بيضه ي فولاد چون جوهر پر افشانم
چنان برداشت عشق از پيش چشمم عيب رسوايي
که باشد عشق شيشه ي ناموس زيب طاق نسيانم
ز گريه چون حباب از هرزه گردي گردبادآسا
گهي در کسوت آب و گهي در خاک پنهانم
ز بس شيريني افتد چشم چون بر شکرين لعلش
بهم چسبيد بسان شمع محفل موي مژگانم
ز بار جوهر معني گران خيز است اندامم
ز بس دارم گهر در بار، گويي ابر نسيانم
دلم بسته است گاه گفتگو بر جنبش لعلش
نباشد غير موج باده جويا جوهر جانم
***
ما منت مرهم به جراحت نپسنديم
بر زخم جگر سوخته ي داغ تو بنديم
چون غنچه بود خرمي ما ز غم عشق
تا دل به ره دوست نبازيم، نخنديم
سوزيم گه ديدن اغيار به رويت
در دفع گزند نظر بد چو سپنديم
ماييم که با ديده ي دايم نظرباز
از حلقه ي بگوشان خم زلف کمنديم
از پستي ما رتيه ي اقبال فزونست
ما خاک نشين غم آن سرو بلنديم
افسوس که لخت جگر چند ز مژگان
امشب بمراد دل جويا نفکنديم
————–
از غرور توبه غرق معصيت تا گردنم
تر شد از اشک پشيماني همانا دامنم
سر ز بار منت احسان نيارم راست کرد
لطف ياران طوق سنگيني شده بر گردنم
بسکه کاهيدم ز درد عشق چون گرد عبير
کرده پنهان ضعف تن در پرده ي پيراهنم
در خيال آن سر مژگان ز بس بگداختم
همچو ماهي استخوان خارييست پنهان در تنم
دامني بر آتشم جويا زند هر برگ گل
سوز عشق او يکي صد شد ز سير گلشنم
—————-
من که از جوش تجلي رشک نخل ايمنم
پرتو شمع است چون فانوس گرد دامنم
نيست دمسازي ترا مانند من اي عندليب
يا تويي هنگامه رنگين ساز گلشن يا منم
درمندي خوي بد را مي کند زايل ز طبع
مي شود از فيض عشق آخر پري اهريمنم
من که مي سوزد دلم در ياد شمع عارضي
نيست غير از نور چون فانوس در پيراهنم
گر خدا ناکرده بگريزم ز دست انداز عشق
جز دهان اژدها جويا مبادا مامنم
——————
افروخت تا ز باده عذار سمن برم
حسنش مي دو آتشه ريزد به ساغرم
چشمم ز فيض آتش دل گشت گريه خيز
دريا به جوش آمده از تاب گوهرم
از دستبرد جرأت من غافل است خصم
دندان فشرده بر دم خنجر چو جوهرم
بس عقده ي محال گشودم ز جستجو
در موج خيز آب گهر تا شناورم
جويا قدم برون ننهم از ره رضا
در موج خيز بحر حوادث چو لنگرم
—————–
مستيش افزود تا بشکست ميناي دلم
جام عيشش پر بود از ريختن هاي دلم
غنچه سان گر واشکافي جز زبان شکوه نيست
زان تغافلهاي دل خون کن سراپاي دلم
رشک همچشمي تماشا کن جگر در خون نشست
شد ز داغت تا مرقع پوش بالاي دلم
بزم عيشت از صراحي و قدح خالي مباد
پربود تا ساغرم چشمم ز ميناي دلم
همچو خون مرده ماند در رگ خارا شرار
گر فتد بر کوه جويا بار غمهاي دلم
—————-
اگر حرفي ز سوز آتش عشقش بيان کردم
به رنگ شمع محفل خويش را صرف زبان کردم
فغانم از گداز آتش غم اشک حسرت شد
بحمدالله که درس ناله را امشب روان کردم
کشيدم بر سر آخر پرده ي رسوايي عشقش
به جيب پاره ي خود غنچه سان خود را نهان کردم
خيال مهر رويي بر دلم تابيده است امشب
زمين را از فروغ کوکب اشک آسمان کردم
چو صبح از ساغر خورشيد جويا در دم پيري
چراغ خويش روشن از شراب ارغوان کردم
—————
افروخته ي عشقم و پروانه ي خويشم
مجنون تو ليلي وش و ديوانه ي خويشم
از روز سيه اهل هنر شکوه ندارد
ياقوت صفت شمع طربخانه ي خويشم
از آتش سوداي تو چون کرم شب افروز
هر شام چراغ خود و پروانه ي خويشم
بگذشت چو گل موج طربناکي ام از سر
طوفاني ترخنده ي مستانه ي خويشم
حال دلم از من ز چه پرسي که چو جويا
عمريست که يار تو و بيگانه ي خويشم
—————-
ز شوق آنکه به گوشت رسيده آوازم
به بال ناله بود چون سپند پروازم
مرا کباب دل از روي گرم مي سوزد
اسير خوي توام سايه پرور نازم
گر آفتاب جمال تو در نظر باشد
به روي دل در فيض است ديده ي بازم
ز پاي خم سو اخلاص بر نمي گيرم
مرا که هست فلاطون عقل دمسازم
رموز عشق زمن گل نمي کند جويا
که سر به مهر خموشيست غنچه ي رازم
—————
در حريم وصل از دلدار دور افتاده ام
مستم از کيفيت سرشار دور افتاده ام
معني بيگانه با دل آشناتر مي شود
در بر يارم اگر از يار دور افتاده ام
همچو پرواز نگه از ديده ي اهل نظر
با تو نزديکم و بسيار دور افتاده ام
بسکه دل آزرده ام يکره نديدم خويش را
تا از آن آيينه ي رخسار دور افتاده ام
در حريم وصل هم بلبل ز افغان لب نبست
چون ننالم من کز آن غمخوار دور افتاده ام
بسته شد جويا زبان ناله دور از بزم يار
بلبلم کز ساحت گلزار دور افتاده ام
——————
نيست تنها بي رخت دشمن گريبان ناله ام
رخنه اندازد جرس آسا به دامان ناله ام
همره من گر شوي در گلستان جوش گل است
غنچه را از بس کند خاطر پريشان ناله ام
لخت دل با خون حسرت بسکه ريزد هر طرف
بي تکلف کرده عالم را گلستان ناله ام
رخنه مي اندازدش چون غنچه در جيب و بغل
گر رساند چرخ را دستي به دامان ناله ام
ناله ي ني مي کند دل را همين سرگرم شوق
مي شود آتش فروز صد نيستان ناله ام
دل طپيدن؛ طبل و لشکر؛ فوج غم؛ آهش؛ علم
سوي گردون مي رود جويا به سامان ناله ام
—————–
در کدورت خون شدم از خويش شادان آمدم
جسم رفتم در غم او از خود و جان آمدم
همچو آب جو که در گل مي نمايد خويش را
گرچه گشتم پاي تا سر گريه، خندان آمدم
با تن زار از پي آن يوسف مصر جمال
همچو گرد کاروان افتان و خيزان آمدم
کي اسير عشق را بي بهره دارد فيض حسن
گل ستان گشتم ز بس زانرو گلستان آمدم
بر نمي تابد تن روشن دلان بار لباس
از عدم، جويا! به رنگ شعله عريان آمدم
———————
ما دل خويش به ابروي خم آويخته ايم
همچو قنديل ز طاق حرم آويخته ايم
بر نداريم ز مژگان کجت دست اميد
همچو خون در دم تيغ ستم آويخته ايم
آشناي تو بود هر که ز خود بيگانه است
رام عشقيم و به دامان رم آويخته ايم
لرزد از دهشت ما شعله ي دوزخ بر خويش
تا که در دامن لطف و کرم آويخته ايم
حسن را زيب دهد قد دو تاي عاشق
ما به زلف سيه او چو خم آويخته ايم
شاهد هستي ما پرده نشين ساز است
تا که جويا چو اثر با نغم آويخته ايم
—————–
حباب آسا فتد از ديده ي تر قطره اشکم
ز بس آهي نهان گرديده در هر قطره اشکم
گرفت از بس دلم از سردمهريهاي او امشب
بدامن بسته مي ريزد چو گوهر قطره ي اشکم
به چشم خويش ديدم امتزاج آب و آتش را
برون آورده تا از چاک دل سر قطره ي اشکم
از آن طبلي که خورد از دل طپيدن در شب هجران
پرد از شاخ مژگان چون کبوتر قطره ي اشکم
ز بس اندوخت فيض نور از طور دلم جويا
در گوش مه و خورشيد شد هر قطره ي اشکم
***
اصلا بمي شکايتي از غم نکرده ايم
هرگز ز زخم شکوه به مرهم نکرده ايم
ما در مصاف همدم شمشير جرأتيم
بازوي عجز پيش کسي خم نکرده ايم
پيوسته تلخ کام نشاط است اميد ما
ما لب چشمي ز چاشني غم نکرده ايم
تنها ز دل بخون تمنا طپيده ايم
بيگانه را به راز تو محرم نکرده ايم
—————–
به او نزديکم و از شرم خود را دور پندارم
وصالش داده دست و خويش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس اميدها در يکدگر جوشد
فضاي سينه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگرداني مي کند با من
که او مست مي ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملايم طبعي معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بي دوايم بسکه گلشن را
دهان خنده ي هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله مي آيد
که شريان را به تن جويا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تيغ صيقل کرده ي جانانه ام
همچو فانوس گلين شد شمع خلوتخانه ام
لاف يکرنگي زنم با دشمن از روشندلي
چون شرار از دوده ي برق است گويي دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام اميد است در خميازه ي صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از مي پيمانه ام
پاي تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوه ي طاووس دارد جغد در ويرانه ام
از زمين جويا نشد هرگز شررواري بلند
در نهاد سنگ بودي کاش پنهان دانه ام
————-
رفتي و بي تو باده کشيدن نسازدم
چون غنچه ي حباب شکفتن نسازدم
از اضطراب، عقده ي دل سخت تر شود
اي واي چون کنم که طپيدن نسازدم
بوي بهار، بيش کند سوز عشق را
در کوچه باغ زلف دويدن نسازدم
سرپنجه ي مرا به گريان خصومت است
چون دشت غير شقه ي دامن نسازدم
پرورده است عشق دلم را به اشک و آه
آب و هواي وادي ايمن نسازدم
جويا بس است آب حيات آبرو مرا
منت ز يار و دوست چو دشمن نسازدم
***
خاکساري را چو نقش پاي تا دل بسته ايم
خويش را چون جاده بر دامان منزل بسته ايم
حسنش از طفلي نمک پرورد شور عشق ماست
ما بجاي مهره بر گهواره اش دل بسته ايم
شهد ناب از ديده مي ريزد سرشک ما به خاک
تا دل خود را به آن شيرين شمايل بسته ايم
تا توان روز جزا با اين نشانش يافتن
ما ز خون خود حنا ز دست قاتل بسته ايم
زور وحشت الفت ما را ز کويش نگسلد
دل به تار زلف آن مشکين سلاسل بسته ايم
در حقيقت غنچه ي گلزار نوميدي بود
اينکه بر نخل حيات خويشتن دل بسته ايم
در پناه دردمندي از حوادث ايمنيم
ما که بر بازوي خود طومار از دل بسته ايم
خامشي مفتاح قفل بسته ي دلها بود
ما لب خود را براي حل مشکل بسته ايم
حرز ما جويا دل پرمهر شاه اولياست
رشته ي جان را از آن با اين حمايل بسته ايم
——————
ما که دل در فکر دنياي خراب افکنده ايم
گوهر يکدانه اي را در خلاب افکنده ايم
مغز خورشيد از شميم عشق باشد عطسه ريز
تا بر اين اخگر ز لخت دل کباب افکنده ايم
در طريق جستجو از گرمي رفتار خويش
آتش شوقي در آغوش شتاب افکنده ايم
سادگي بين کز پي تحصيل آرام و قرار
خويش را در موج خيز اضطراب افکنده ايم
شاهد ديدار از آيينه ي ما رو نتافت
تا به رخ از پرده ي حيرت نقاب افکنده ايم
در هواي گرم سير عشق امشب ما و يار
جامه خواب از پرنيان ماهتاب افکنده ايم
خويش را جويا به رنگ نقش پاي زايران
بر در دولت سراي بوتراب افکنده ايم
—————–
بي تو از بس گرد غم بر چهره ي دل داشتيم
در کنار اشک حسرت مهره ي گل داشتيم
چون ز خود رفتيم در راه طلب همچون حباب
گام اول پاي در دامان منزل داشتيم
ياد ايامي که چون از کوي جانان مي شديم
چشم بر در، پاي در گل، دست بر دل داشتيم
يک نفس دل بر ما غافل از دنيا نبود
اين فلاطون را عبث در فکر باطل داشتيم
از خيال ابرو و رخسار او شب تا سحر
سير ماه نو به روي بدر کامل داشتيم
سالها در کويش از زاينده رود چشم تر
همچو سرو جويباري پاي در گل داشتيم
با لب هر زخم جويا ما شهادت کشتگان
خنده ي قهقه به ضرب دست قاتل داشتيم
***
زحال من چسان آگاه گردد شوخ خودکامم
که قاصد را بلب ماند ني شد ناله پيغامم
چنان سيل سرشکم کرده طوفان در شب هجران
که موج اشک شد انگشت حيرت بر لب بامم
بحسرت بگذرانم بسکه دور از شکرين لعلي
نگين دان چشم پرخوني شود از پهلوي نامم
بجسم نازکش ترسم که سنگيني کند جويا
قبا از نکهت گل گر کند در بر گل اندامم
***
اي من خراب طورک رندانه تان شوم
من خاک راه جلوه ي مستانه تان شوم
اي ماه طلعتان مگر آيينه ديده ايد
من واله نگاه اسيرانه تان شوم
آبي بر آتش جگر بيدلان زنيد
اي من اسير گردش پيمانه تان شوم
——————-
سوخت تا از پرتو آن آتشين خو پيکرم
صيقل آيينه ي خورشيد شد خاکسترم
در خيالم بسکه شب هر دم به رنگي آمدي
مي توان صد رنگ گل رفتن ز روي بسترم
از پي هم مي رود دور از وصال او سرشک
همچو فوج آهوي رم کرده از چشم ترم
چون شوم محوت نيايد از من، مي شود
پرده ي حيرت چو آيينه نقاب جوهرم
————-
يکرنگ بيخودي شده از خود بريده ام
با وحشت آرميده ام از بس رميده ام
عرش برين مقام من از فيض بيخودي است
از خويش رفته رفته به جايي رسيده ام
چون سايه در ره تو به خاک اوفتاده ام
گرد ره فنا شده رنگ پريده ام
سر مگوي پرده دريهاي غنچه را
جويا هزار بار ز بلبل شنيده ام
—————–
ضعف نگذاشت که يک ره جهد از جا آهم
شد گره در دل خونين چو سويدا آهم
چون نسيمي که نهد سر به بيابان ز چمن
بويي از حيرت ديدار بود با آهم
در سراغ تو ز بس گرم تکاپو شده ام
نفس سوخته اي کرد هوا را آهم
داد کز هجر چو طاووس همه تن داغم
آه کز درد چو زلف تو سراپا آهم
——————
غمي در خاطر هر کس وطن گيرد غمين باشم
دلي در هر کجا آيد به درد اندوهگين باشم
به ياد عارضي سياره ريزد در کنارم چشم
ز دامان پر انجم آسماني بر زمين باشم
هنرور را فلک دايم ز اشک اندوهگين دارد
چو تيغ از جوهر خود تا به کي چين بر جبين باشم
چو دامي کو نهان در خاک باشد تا دم محشر
پس از مردن هميشه وصل او را در کمين باشم
—————–
گلگشت چارباغ برو دوش کرده ايم
سير بهار گلشن آغوش کرده ايم
تا بر رخت چو آينه بگشوده ايم چشم
در خاطر آنچه بود فراموش کرده ايم
جز گوش دل به داد اسيران که مي رسد؟
اظهار شکوه با لب خاموش کرده ايم
در سر هميشه جوش زند باده ي هوس
خود را خراب ساغر سرجوش کرده ايم
—————-
لخت لخت از ياد رويت شد دل بي کينه ام
عاقبت از شوخي عکست شکست آيينه ام
پنجه ي عشقت درونم را ز بس کاويده است
پرده ي فانوس شمع دل شد آخر سينه ام
خصم سرکش را شکست از سينه صافي مي دهم
سنگ خارا را نمايد توتيا آيينه ام
کي بود در خصمي ما اختياري چرخ را
در دلش همچون شرر در سنگ باشد کينه ام
—————–
تا ز عکست برگ گل سيما بود آيينه ام
جام لبريز مي احمر بود آيينه ام
نقش بسته صورتت در خاطرم پيش از وجود
خلوت عکس تو در خارا بود آيينه ام
معني نور علي از دل ما روشن است
در کف آن آينه سيما بود آيينه ام
باشد از بس عکس رويش دلنشين، افتاده است
صفحه ي تصوير او هر جا بود آيينه ام
—————–
نمايد چون جرس در راه شوق شوخ بيباکم
طپيدنهاي دل از رخنه هاي سينه ي چاکم
به اهل درد حاجت نيست زاد ره پس از مردن
که از پهلوي نقد داغ، گنجي در ته خاکم
رگ ابري شود خونبار بر روي هوا پيدا
به هر سو رو نهد مد نگه از چشم نمناکم
ز فيض کيف افيون، موشکافم در سخن جويا
خديو ملک معنايم چو باشد تخت ترياکم
—————–
ننگ منت بر نتابد همت مردانه ام
مي رسد از آب خود مانند گوهر دانه ام
همتم هرگز نشد خجلت کش احسان کمي
هيچگه از ريزش باران نشد تر دانه ام
مي رساند رزق ما هر جا بود خود را به ما
همچو مور از خويش بيرون آورد پر دانه ام
من که از طور تجلي شعله افروز دلم
کي گذارد برق بي زنهار پا بر دانه ام
—————–
کرد دلها را به مژگان نرگس جانانه موم
مي کند فولاد را سرپنجه ي مردانه موم
اضطرابم يار سرکش را ملايم مي کند
شمع محفل گشته از بيتابي پروانه موم
کيسه ي نقد وجودم سر به مهر حيرت است
تا بشد از آتش عشقش دل ديوانه موم
در حريم چرب نرمي جوش عشرت مي زند
همچو زنبور عسل آن را که باشد خانه موم
قفل آتش را توان جويا به آساني گشود
گر کليد همت دل را بود دندانه موم
————–
در سراغ تو غبار رم عنقا گشتيم
عاقبت در طلب افسوس که رسوا گشتيم
خاطري نيست که محنتکده ي دردت نيست
در سراغ تو بسي در دلها گشتيم
منصب محرمي ياد تو داريم امروز
ساکن غمکده ي دل چو سويدا گشتيم
——————
خيال ساغر چشم تو کرده مدهوشم
نگاه ناز به دوش برده از هوشم
اسير عشق توام لب به ناله نگشايم
چو غنچه در بغلم آتش است و خاموشم
به روي کار خود از گريه مي دهم آبي
بهار عنبرم از اشک خويش در جوشم
هرگز نشد به ساغر مي آشنا لبم
چون جام گل ز خون دل خود لبالم
بي اختيار همچو لب زخم مي شود
در وصف تيغ ابرويت از هم جدا لبم
در کام خواهش لب لعل تو جا گرفت
از ساعتي که شد به لبن آشنا لبم
——————–
بي خطا از بس رساند زخم بر بالاي زخم
تير او انگشت زنهاري است در لبهاي زخم
شکوه اي از دستبرد خنجر او کرده است
مي نهد مهر خموشي بخيه بر لبهاي زخم
بيدلان را نيست تاب مرهم تيغ نگاه
جامه ي گلگون خون زيباست بر بالاي زخم
***
تا نهاد آن مست رنگين جلوه پا در کلبه ام
بال طاؤسيست هر موج هوا در کلبه ام
از بناگوشي ز بس سامان فيض اندوختم
موج مهتاب است فرش بوريا در کلبه ام
ياد رخسار تو زنگ کلفت از دل مي برد
خاکروبي مي کند موج صفا در کلبه ام
——————-
به تماشاي تو بشفت بهار نگهم
ريخت گل روي تو در جيب و کنار نگهم
بي تو از ديده ي تر تا سر مژگان نرسد
بسکه افتد گره از اشک به تار نگهم
چشم بد دور، به سامان ز جمالش برگشت
صد چمن بوي گل افشاند غبار نگهم
گشادي در چمن تا کاکل از هم
پريشان گشت سنبل چون گل از هم
ز بس دادم رواج آزادگي را
ز بار رنگ مي پاشد گل از هم
—————
چنان ز زشتي کردار خود خجل شده ام
که غرق آب و عرق گشته مشت گل شده ام
چنان به خويش فرو رفته ام که پنداري
چو غنچه گوي گريبان چاک دل شده ام
—————-
زبيتابي شود هر دم فزونتر آتش شوقم
طپيدنهاي دل دامن زند بر آتش شوقم
کف خاکستر گردون غبار نيستي گردد
فلک از پا در آيد چون کشد سر آتش شوقم
————–
گرفت عشقش ازين دست اگر گريانم
رسيد چاک گريبان چو گل به دامانم
نقاب روي هنر گشته جوش دلتنگي
هميشه در گره دل چو غنچه پنهانم
————–
دهد بوي جگر پرکاله آهم
بود از دودمان ناله آهم
ز جوش غم گره شد در دل تنگ
چو داغ غنچه هاي لاله آهم
—————
از وصال مايوس است اين دلي که من دارم
او بهشت و طاؤست اين دلي که من دارم
قرمزي گل رويي برده صبر و آرامم
در فرنگ محبوس است اين دلي که من دارم
***
بسکه تلخي چشانده هجرانم
مزه گردانده شيره ي جانم
ريخت دردت چو غنچه ي لاله
يک بغل داغ در گريبانم
***
فزونتر گردد از زهد ريايي نخوت مردم
کدوي باده بر خود بند تا خود را نسازي گم
گره از رشته ي تقدير نگشايد اگر جويا
سراسر پنجه ي سعي تو يک ناخن شود چون سم
—————–
شبي کز ياد آن مه بر جگر دندان بيفشاريم
چکد از ديده ام سياره چون مژگان بيفشارم
سرم چون جاده باشد در کنار دامن منزل
اگر پا در طريق طاعت يزدان بيفشارم
کم از معني ندانند اهل معني لفظ رنگين را
به بر جسم لطيفش را به شوق جان بيفشارم
مرا با پنجه ي سنگين دلي افشرده اي چندان
ترا در خلوت آغوش صد چندان بيفشارم
به بزم امتحان چون دست عجزم پنجه ور گردد
توانم بيضه ي فولاد را آسان بيفشارم
من تر دامن از فيض ولاي ساقي کوثر
نشانم آتش صد دوزخ ار دامان بيفشارم
مذاقم کامياب لقمه ي بي شبه مي گردد
دمي کز جور گردون بر جگر دندان بيفشارم
زمين چون آسمان جويا به رقص شوق مي آيد
دل خود را اگر در ساغر دوران بيفشارم
***
عشق در زنهار باشد از دل غم پيشه ام
ني به ناخن مي کند شير ژيان را بيشه ام
من که از طفلي نمک پرورده ي درد توام
همچو سرو آه در دلهاست محکم ريشه ام
فکرم از ياد ميان يار نازک گشته است
برنتابد نشتر دخلي رگ انديشه ام
عار دارد سعي فرهاديم از صورت کشي
خورده ي جانست پنداري شرار تيشه ام
هيچ کم نبود مي لعلي زلعل آبدار
مي زند پهلو به سنگ خاره جويا شيشه ام
——————–
دل را اسير پيچش آن مو گذاشتيم
پابند حلقه حلقه ي گيسو گذاشتيم
چون غنچه گوئيا سرو زانوي ما يکيست
سر در غم تو بسکه به زانو گذاشتيم
قنديل وار شيشه ي دل را به يادگار
بر پيش طاق آن خم ابرو گذاشتيم
آنيم که گوهر دل را ز شش جهت
گردآوري نموده به يک سو گذاشتيم
کاري نکرده ايم کز او بهره اي بريم
ما کار خويش با کرم او گذاشتيم
ياراي کيست غير اطاعت به درگهت
در پيشگاه حسن تو زانو گذاشتيم
ما راست شش جهت گل شش برگ در نظر
از هر طرف به کوي تو تا رو گذاشتيم
اظهار حال دل که زبان عاجزست از آن
جويا به آن دو چشم سخن گو گذاشتيم
***
نمک پرورده ي لعلت تکلم
گريبان چاک دندانت تبسم
ترا با چشم مخموري که داري
نگهدارد خدا از چشم مردم
تو خود را غير ميداني وگرنه
جدا نبود ز قلزم موج قلزم
برخسارش تماشا کن خوي شرم
صفا دارد قران ماه و انجم
بناگوشي دلم را مضطرب ساخت
کزو آب گهر شد در تلاطم
فراگيرند جويا نکته سنجان
زچشم مست او حسن تکلم
—————–
بزم رقصي زا ن نگار سيمبر مي خواستيم
پيچ و تاب زلف با موي کمر مي خواستيم
تا زبان شکوه ي بيداد را سامان دهيم
غنچه آسا يک بغل لخت جگر مي خواستيم
مي کند فيض رياضت نفس کافر را علاج
از شکست خويش بر دشمن ظفر مي خواستيم
تا نيفشانندش از دامان دلها چون غبار
ناله ي جوشيده از جيب اثر مي خواستيم
——————–
تا به معراج فنا يعني شهادتگاه عشق
بال و پر از شعله مانند شرر مي خواستيم
شوخ چشمي را ز حد برداشت شمع بزم يار
ما چراغ خلوت از خود چون گهر مي خواستيم
حسن پاک آفتابم در خور هر ديده نيست
ديده اي از چشم شبنم شسته تر مي خواستيم
تا بکام دل توان خنديد جويا غنچه وار
در بهاران از خدا يک مشت زر مي خواستيم
—————-
گل ديدار ترا چون پي چيدن رفتم
شبنم آسا همه تن ديده به ديدن رفتم
همچو آن شمع که در رهگذر باد بود
بسکه بگريستم از غم به چکيدن رفتم
استخوان را طپش نبض بود در بدنم
موجم، از خود به پر و بال طپيدن رفتم
گل الفت خورد از چشمه ي يکرنگي آب
تا شوم رام تو وحشي به رميدن رفتم
لطف کن جام روان بخش! وگرنه چو حباب
اينک از خويش به خميازه کشيدن رفتم
حيرتم بر سر شور است، حريفان عشقي!
خامشي نغمه سرا شد به شنيدن رفتم
قامتم نيست دو تا گشته ز پيري جويا
بسکه پر بار گناهم به خميدن رفتم
***
چون آينه بر روي تو مدهوش نگاهم
بيخود شده ي ساغر سر جوش نگاهم
باز آي که چون شمع بود تا به سحر باز
در راه تو بر ششجهت آغوش نگاهم
شبنم صفت از فيض سبکباري تجريد
در راه تماشاي تو همدوش نگاهم
دور از گل رخسار تو بر عرش برين شد
صد رنگ فغان از لب خاموش نگاهم
ماليد نگاه تو به نيروي تغافل
با پنجه ي مژگان حياگوش نگاهم
امروز نظر يافته ي پير مغانم
کز نرگس مست تو قدح نوش نگاهم
جويا دم نظاره ي ديدار ز بس شوق
دل را بر از سينه برون جوش نگاهم
——————
دل پراضطرابي؛ دست و پا گم کرده اي دارم
سري؛ با کافري راه خدا گم کرده اي دارم
به خوب و زشت چون آينه نبود راحت و رنجم
به حيراني ضمير مدعا گم کرده اي دارم
به خود از کوي بيهوشي چنان آهسته مي آيم
که پنداري در اين ره جابجا گم کرده اي دارم
به غير از ساده لوحي نيست گر جمعيت خاطر
طمع از چرخ يعني دست و پا گم کرده اي دارم
به جاي اشک جويا ريخت مشک تر به دامانم
دل در کوچه ي زلف دو تا گم کرده اي دارم
—————-
در چمن با درد عشقت گر دمي منزل کنم
برگ برگ غنچه ها را لخت لخت دل کنم
نيست آسان در غمش سامان درد اندوختن
نقد داغ دل به صد خون جگر حاصل کنم
ياد معشوق ز خاطر رفته ذوق ديگر است
در تلاشم کز تو خود را لحظه اي غافل کنم
——————–
خاک راه آن سيه مستم به هنگام خرام
تا مگر سرو روانش را به خود مايل کنم
ياد آن زلف گرهگيرم چو در دل بگذرد
ناخن انديشه صرف عقده ي مشکل کنم
خويشتن پرور شدن خوشتر ز تن پروردنست
تا به کي اوقات خود را صرف آب و گل کنم
جامه ي هستي بر اندامم نمازي مي شود
داغ خواهش را گر از دامان دل زائل کنم
——————-
سبز در خون جگر شد ريشه ي انديشه ام
ناخن شير است برگ بيشه ي انديشه ام
مي کند تا دامن گردون ترشح خون دل
بشکند از سنگ غم چون شيشه ي انديشه ام
در تصور درنيايد مردم آزاري مرا
خاطر آزردن نباشد پيشه ي انديشه ام
جز خيال او ندارد در خيالم هيچ راه
غير او نگذشته در انديشه ي انديشه ام
يا بتي هر روز، شاهد بازم از فيض خيال
مي کند شيرين تراشي تيشه ي انديشه ام
مقطعم را مي رسد جويا به مطلع همسري
نشئه ي صاف است با ته شيشه ي انديشه ام
—————–
خموشم ارچه به ظاهر ولي پر از سخنم
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همين نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پيرهنم
خزان زنده دلان نيست خالي از جوشي
گرم سفيد بود مو بهار ياسمنم
غريب عالم بي اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خويشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فيض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دريا، به ناله آمده کوه
کسي که ساخته جويا، به درد عشق، منم!
——————–
مرا بس بود روز ديوان عام
نبي و وصي نبي والسلام
دو ابروي او کرده جا در دلم
که ديده دو شمشير در يک نيام
دل از صحبت همگنانم رميد
ز عرض کمال و ز طول کلام
به دوري که من گشته ام باده نوش
دهن باز مانده ز خميازه ي جام
———————-
شدم پير و همان مغلوب نفس غفلت آيينم
همان همچون شرر در خاره مست خواب سنگينم
عجب دارم که لعلش آشنايي با لبم جويد
مگر بر لب رسد در آرزويش جان شيرينم
چو آن خلوت که از گلجام باشد تا بدان او را
به دلها روشني بخش است معنيهاي رنگينم
جواب مدعي نشنيده گوشي از لب صبرم
که هرگز بر نمي گيرد صدا از کوه تمکينم
زبان سرمه ي دنباله دار چشم او گويد
که اين بيمار را من در حقيقت شمع بالينم
ندارم دوستي و دشمني با هيچ کس جويا!
همين از دوستان دوستي و دشمني کينم
طاقتم طاقست ياران! يار مي خواهد دلم
يار مي خواهد دلم، بسيار مي خواهد دلم
ساقيا گرد سرت پيمانه را سرشار کن
بيدماغم مستي سرشار مي خواهد دلم
جام عيش اهل ظاهر سخت بي کيفيت است
جرعه اي از باده ي اسرار مي خواهد دلم
بي نصيب از کاوکاو خار حسرت باد اگر
بي تو گل بر گشوه ي دستار مي خواهد دلم
ساقي امشب بر سر خود زن گل پيمانه را
ساغر لبريز استغفار مي خواهد دلم
در خور عقلست جويا رنج اهل روزگار
راحتي چون صورت ديوار مي خواهد دلم
—————–
به هيچ کس نرسيده است سود ازين مردم
به غير درد که بر دل فزود ازين مردم
مدار چشم نکويي و جود ازين مردم
زيان مکن به تمناي سود ازين مردم
دلم چو آبله در راه آشنايي ها
کدام روز که پرخون نبود ازين مردم
مدام زورق جان از عناصر افتاده است
به چارموجه ي بحر وجود ازين مردم
چه مايه نفع که از نقد عمر برگيرد
کسي که نيستش اميد سود ازين مردم
چو عقربت زده با نيش غيبت از دنبال
ترا حضور تو هر کس ستود ازين مردم
ز خلق گوش و زبانم به راحت افتاده است
که بسته شد ره گفت و شنود ازين مردم
ز سرعت اثر زهر مار باخبر است
کناره جوي شد آنکس که زود ازين مردم
به غير چاک گريبان و زخم سينه نبود
دري به روي دلم گر گشود ازين مردم
به غير آنکه گناه نکرده را بخشند
مدار جويا اميد جود ازين مردم
——————
زخنده ساغر بر لب رسيده اي دارم
زگريه باده ي ناب چکيده اي دارم
گل بهشت قناعت بود سرافرازي
چو کوه، پاي به دامن کشيده اي دارم
هواي باغ و سر گلشنم چو بلبل نيست
دل به کنج قفس آرميده اي دارم
به کام من بود امروز لعل تو خط يار
هزار شکر شراب رسيده اي دارم
هزار شکر کز افعال زشت خود جويا
دل به خون ندامت تپيده اي دارم
——————-
خود را به تو بي راحله رفتم برسانم
چون گرد پي قافله رفتم برسانم
چون ديده ي گريان به زباني که ندارم
از دل به تو حرف گله رفتم برسانم
خود را ز ره شوق به سر منزل تحقيق
از خويش دو صد مرحله رفتم برسانم
در تاب و تب امشب جگر از تشنگيم سوخت
جامي به لب از آبله رفتم برسانم
گنجايش درد تو ازين بيش ندارد
از صبر به دل حوصله رفتم برسانم
روشن دل جويا ز فروغ است که فرمود
زاد رهي از آبله رفتم برسانم
***
تنها همين ز چشم نه گوهر فکنده ايم
ياقوت را ز دست چو اخگر فکنده ايم
زين دل که بسته ايم به اين جسم عنصري
در چار موج حادثه لنگر فکنده ايم
دل را زيمن عشق که فيضش زياد باد
از عالمي به عالم ديگر فکنده ايم
در عشق چون دو قطره ي اشک اين دو نشئه را
از چشم اعتبار، مکرر فکنده ايم
شکر خدا که از مي توحيد سرخوشيم
يعني هواي غير تو از سر فکنده ايم
زاهد حريف اين مي مردآزمانه اي
دل را فشرده ايم و به ساغر فکنده ايم
جويا سياه مست ولاييم و خويش را
بر خاک راه ساقي کوثر فکنده ايم
—————-
رسته از قيد مذاهب دست در مولا زديم
راه ها مسدود چون ديديم بر دريا زديم
قابل يک چشم ديدن هم نبود اين خاکدان
چشمکي از دور همچون برق بر دنيا زديم
دست سعي ما نشد هرگز به ساحل آشنا
هر قدر در بحر غم چون موج دست و پا زديم
گشته دوراني که از لخت دلم خواهد کباب
با کسي کز گر مخويي روز و شب صهبا زديم
فوج غم بر خاطر مسرور ما دستي نيافت
تا به دامان توکل دست استغنا زديم
يک صداي آشنا هرگز به گوش ما نخورد
حلقه چنداني که جويا بر در دلها زديم
——————-
ز لعل او دلي شوريده دارم
کبابي در نمک خوابيده دارم
ز شوق سجده ي کويت چو غنچه
به روي هم جبين ها چيده دارم
قبول داغ را انگشت تسليم
چو شمع انجمن بر ديده دارم
بود بر پاي تا قصر وجودم
حباب آسا نفس دزديده دارم
به وصف آن در دندان، گهرها
همه بر روي دل غلطيده دارم
به رنگ جوهر آيينه دل را
به پيچ و تاب آرميده دارم
ز درد ناله امشب آسمان را
چو ابر از يکدگر پاشيده دارم
به عالم سينه صافم زانکه جويا
دلي از خويشتن رنجيده دارم
———————
از سکوت افشاي اسرار نهاني کرده ايم
عرض حالي با زبان بي زباني کرده ايم
مغز جان ما نمک پرورده ي عشق است عشق
عمرها در دولت او کامراني کرده ايم
اينکه بيني گرد پيري نيست بر رخسار ما
خاک بر سر در عزاي نوجواني کرده ايم
ناله پردرد ما با گوش گلها آشناست
سالها با عندليبان همزباني کرده ايم
شهرت حسن ترا در پرده دارد غيرتم
بوي بيرون گرد گل را پاسباني کرده ايم
جز جفا از مردم عالم نصيب ما نشد
هر قدر با خلق، جويا! مهرباني کرده ايم
پا به آرامگه عزلت اگر جمع کنم
خاطر خويش ز هر راهگذر جمع کنم
يک دهن خنده سرانجام نيابد از من
هر قدر غنچه صفت چاک جگر جمع کنم
آه ازين مقصد دوري که مرا در پيش است
چون درين فرصت کم، زاد سفر جمع کنم؟
من که پا در گلم از بار علايق چون سرو
دامن سعي چه بيجا به کمر جمع کنم
من که تخمي نفشاندم چه درو خواهم کرد؟
من که نخلي ننشاندم چه ثمر جمع کنم؟
قطره ي بحر وجودم گهر ناب شود
خويشتن را ز پراکندگي ار جمع کنم
خرم آن روز که از جوش ندامت جويا
قطره ي اشک پريشان و گهر جمع کنم
——————–
عذار لعل گون خوب است از خوبان بهم سودن
به انداز گزيدنها لب و دندان بهم سودن
حريصم بسکه بر نظاره ي شبهاي وصل او
دلم در چنگل باز است از مژگان بهم سودن
هلاک تنديي، در عين صلحم، از تو مي آيد
چو تار بخيه در پيوندها دندان بهم سودن
ز رشک رنگ لعلت غنچه شد گل، عالمي دارد
بع انداز مکيدنها لب خندان بهم سودن
چو سنگ آسيا مي ماند آخر اهل دولت را
کف افسوس از نوميدي دوران بهم سودن
—————–
زين بيش جور با دل خونين ما مکن
با ما جفا مکن، مکن اي بيوفا مکن
سهل است جور، ترک محبت ز ما مکن
خون مي چکد ز قطع تعلق بيا مکن
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا بلند پي مدعا مکن
رنگ حيا ز شوخي مي بر رخت شکست
لبريز باده شيشه ي ناموس را مکن
ناصح خدا به دل شکني کي بود رضا؟
منعم ز مي براي رضاي خدا مکن
ساقي به قدر ظرف به پيمانه ريز مي
دل را از اين زياده به خود مبتلا مکن
دامان ناز را به ميان بيش از اين مزن
پيراهن تحمل جويا قبا مکن
————
بي جان بود قدح شب آدينه بر زمين
مالد ز تشنگي بط مي سينه بر زمين
پاشيد گل زشرم صفاي تو در چمن
از برگ برگ خويش زد آيينه بر زمين
عشق از نخست داده مرا صاف بيخودي
افتاده ام ز مستي ديرينه بر زمين
رطل هواگران زنم فيض گشته است
امروز ابر چون نکشد سينه بر زمين
جويا به جرم صافدلي، چرخ فتنه جو
هر شام مهر را زند از کينه بر زمين
—————-
شب پا نهد چو مست مي ناب بر زمين
ريزد ز نقش پا گل مهتاب بر زمين
پر گرد کلفت است ز بس سينه، مي رود
اشک از دلم به ديده چو سيلاب بر زمين
بحريست موجزن سر کويش ز بس افتاد
بر روي يکدگر دل بيتاب بر زمين
جويا ز سيل کوه بدخشان فزون بود
ريزد دلم ز ديده چو خوناب بر زمين
———————
جهان را محتسب، چندي به کام مي پرستان کن!
ز مي خمخانه ها را رشک کهسار بدخشان کن!
ز قيد بوريا هم درد اگر داري مجرد شو
سموم آه را آتش فروز اين نيستان کن
خرامت را بود کيفيت گرديدن ساغر
زمين و آسمان را از شراب جلوه مستان کن
اگر از بهر ما نبود، براي خود، خودآرا شو!
ز عکست عالم آيينه را رشک گلستان کن
ز خوان نعمت ديدار اگر محروم شد جويا
دلش را از خيال حسن پرشور نمکدان کن
—————–
چو يافت لذت بيداد خنجر مژگان
دلم چو ديده بياسود در بر مژگان
به شوق ديدنت از جاي شد چنان نگهم
که همچو شمع نشسته است بر سر مژگان
رگم برون جهد از پوست همچو تار رباب
که نظاره ات از شوق نشتر مژگان
به سيل اشک تن لاغرم ز جا مي رفت
اگر نگاه نمي داشت لنگر مژگان
ز بس به تار نگاهم گره فتاد ز اشک
نمي رسد شب وصل تو تا سر مژگان
نمي ز سوز فراقش نمانده در جگرم
هميشه باشم جويا از آن تر مژگان
—————–
چه مي شود؟ نفسي در کنار ما بنشين!
به اين شتاب کجا مي روي؟ بيا بنشين!
خدات خير دهد، آخر اين چه انصاف است؟
به رغم غير دمي هم به بزم ما بنشين!
تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود
بيا خوش آمدي اي دوست مرحبا بنشين!
بخانه مي روي اين وقت شب، چه واقع شد؟
چرا سمج شده اي بنده ي خدا بنشين!
چه در رکوع چنين خشک مانده اي زاهد؟
به طور مردم عالم بايست يا بنشين!
—————–
آنچه در حق گلستان مي کند فصل خزان
بيش از اين با عندليبان مي کند فصل خزان
دولت عهد شباب از موسم پيري مجوي
نخل را از برگ عريان مي کند فصل خزان
برگ برگ نخل گل برگيست از بس جوش رنگ
جلوه ي شوخ بهاران مي کند فصل خزان
کي بود بر تخت نوروزي نشيند نوبهار
ظلم در حق گلستان مي کند فصل خزان
با وجود پيري از کودک مزاجي نگذرد
نسخه ي گل را پريشان مي کند فصل خزان
ديده ي بد دور کز جوش بهار زعفران
عندليبان را خوش الحان مي کند فصل خزان
آنچه مرهم کرد با گلهاي داغ سينه ام
کافرم گر با گلستان مي کند فصل خزان
مي دهد جويا زر گل را به باد نيستي
آنچه دارد باغ تالان مي کند فصل خزان
—————-
تو و نامهرباني و به قصد ما ميان بستن
من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن
در آتش ريشه اش مانند نخل شعله جان دارد
سمندر را سزد بر سرو آهم آشيان بستن
پي قتلم که عمري شد هلاک آن بر و دوشم
به رنگ غنچه رنگين است دامن بر ميان بستن
تو ترک جور کمتر کن که پيمان محبت را
نمک دارد گسستن از تو و از بيدلان بستن
کجا جويا و کي آسودگي اي مدعي رحمي
چنين رسوا نشايد تهمتي بر عاشقان بستن
—————–
نخواهد کرد گردون بعد از اين آهنگ جنگ من
که باشد کوکبش بر پيکر آثار خدنگ من
به صد بي تابي پروانه گرد شمع رخساري
به بال دل تپيدين مي پرد طاووس رنگ من
زدايد کلفت از دلم ياد بناگوشي
هواي صبح مي خواهد دماغ نيم رنگ من
ز هر موج هوا طاووس سرمستي به رقص آرد
چو در پرواز آيد گرد راه شوخ و شنگ من
——————
گر چنين در ضعف دايم بگذرد احوال من
مو برآرد ديده ي آيينه از تمثال من
با کدورت بسکه بگذشت از غمت احوال من
در گذشتن سايه در پي داشت ماه و سال من
گرده ي تصوير برخيزد غبار از تربتم
شد نهان در پرده هاي دل ز بس آمال من
نور شمع جان مرا در پرده هستي ازوست
مي شود فانوس بزم آيينه را تمثال من
بسکه احوالم نهان در گرد کلفت گشته است
چون ورق گردان زمين را گرگشايي فال من
موج سان جويا خورد جوهر بهم آيينه را
ديده بگشايد اگر بر صورت احوال من
——————-
کام دل از لب شکرشکني شيرين کن
وصف آن تنگ شکرگو سخني شيرين کن
داده ي حق بتو گر تلخي کامست منال
هر دم از شکر شکرش دهني شيرين کن
غوطه در شيره ي جان زن ز خيال لب يار
نيشکر وار سراپاي تني شيرين کن
تلخي از مي بزدايد لب شکر شکنت
دهن جام به ساغر زدني شيرين کن
سوخت کامت ز حديث نمک رخسارش
از لب او سخني گو، دهني شيرين کن
——————-
در ديار همتم فرش است گوهر بر زمين
افکند ياقوت را دستم چو اخگر بر زمين
در هواي عل ميگونش شراب رنگ گل
ترسم از موج تپش ريزد ز ساغر بر زمين
مي رسد افتادگان را فيض عالي همتان
پرتو افکن گشته دايم مهر انور بر زمين
تا قيامت برنخيزد همچو نقش پا ز جاي
چون به روز عجز ما افتد ستمگر بر زمين
مي رسد در يک نفس جويا! به معراج قبول
هر که بگذارد براه بندگي سر بر زمين
————–
بر لب منه پياله ي سرشار بيش ازين
دامن مزن بر آتش رخسار بيش ازين
من آن نيم که اينقدر جان بخواهمت
مي خواهمت بجان تو بسيار بيش ازين
جز نهال من که به تمکين برآمده
کسي روح را نديده گرابنار بيش ازين
در راه سيل تندرو جان ستاده جسم
راحت مجو سايه ي ديوار بيش ازين
يکبار بيش گل نرود جانب دکان
يعني مرو سراسر بازار بيش ازين
چون نور ديده گرچه نهانست از نظر
جويا نديده ايم پديدار بيش ازين
—————–
تو و مستي و ناز و عشوه و مغرور خود بودن
من و بي طاقتي و راه صحرا و نياسودن
من و گريان چو ابر از غم، من و نالان چو ني هر دم
تو و خندان به رنگ گل، تو و پيمانه پيمودن
به ضبط خويش تا کي غنچه مي ماني، که در آخر
به خون دل چو برگ لاله بايد دامن آلودن
اسير شعله ي حسني که در بزم تماشايش
صداي دل شکستن آيد از مژگان بهم سودن
زوالي ره نيابد در کمال باطني جويا
به آب زر چو مه تا چند خواهي چهره اندودن
—————
چو رو از برقع آن رشک قمر مي آورد بيرون
به چشم مردمک چون مور پر مي آورد بيرون
عجب نبود نگاهم آب و رنگ آه اگر دارد
سرشک آسا سر از چاک جگر مي آورد بيرون
به صد رنگيني طاووس جنت ياد رخساري
دل پر داغ را از چشم تر مي آورد بيرون
زند دل بر شکاف سينه خود را هر دم از شوقت
چو از چاک قفس مرغي که سر مي آورد بيرون
نويسم نکته اي در آرزوي وصل اگر جويا
چو ناوک خامه ام از شوق پرمي آورد بيرون
—————–
آشفته زلف را زصبا مي کني، مکن!
ما را اسير دام بلا مي کني، مکن!
بر شيشه پاره پاي هوس مي نهي، منه
قصد دل شکسته ي ما مي کني، مکن!
نسبت مرا به اهل هوس مي دهي، مده
تهمت بدودمان وفا مي کني، مکن!
چون غنچه آرميده دلم در کنار زخم
آزرده اش به درد دوا مي کني، مکن!
مي کن ستم به اهل هوس گر نمي کني
اين شيوه گر به اهل وفا مي کني، مکن!
دل خو گرفته است به درد تو عمرها
منت کش دواش چرا مي کني، مکن!
—————–
بي سخن نيست ترا يک سر مو بيش دهن
مو شکاف است زبان تو چو آيي به سخن
همچو فانوس ز بس صافي جوهر بدنت
يک بغل نور نمايد به ته پيراهن
نه همين لاله ز داغت ره صحرا بگرفت
تا تو از باغ شدي خاک نشين گشت چمن
زخم ناسور نمايد به نظر خنده ي گل
بي تو بر روي چمن خال سفيدست سمن
نتوان ديد چمن را ز لطافت چو هوا
همچو شبنم زهوا مي چکدش خون ز بدن
تنت از لطف نيايد به نظر چون فانوس
بنمايد مگر اندام ترا پيراهن
—————
کي کمال مرد بدخو بر کسي گردد عيان
گشته در ديوار پشت چين پيشاني نهان
بسکه از بيم تو دزديم نفس در جيب دل
مي چکد از مد آهم خون چو شاخ ارغوان
عنکبوت آسا دوم سوي تو بر تار نگاه
از طلب هرگز نمانم گرچه گشتم ناتوان
قد ز بار حرص در ايام پيري گشته خم
در خور بازوي طاقت نيست زور اين کمان
هرگز از جوش حيا جويا نشد دمساز دل
با وجود آنکه دارد چشمش از مژگان زبان
***
چون شميم غنچه آيي گر ز قيد دل برون
سير عالم مي کني نارفته از منزل برون
نام رسوايم نگين را چون به خاطر بگذرد
سينه را چندان کند تا افکند از دل برون
سرو اميدت در اندک فرصتي بالا کشد
گر تواني آمدن از بند آب و گل برون
در دل هر کس که ذوق سير راه هستي است
بال شوق افشان رود از خويش چون بسمل برون
زور دست ناتواني قوت بازوي عجز
آورد شمشير را از پنجه ي قاتل برون
نيست بيم محتسب در شهربند بيخودي
مي رود از خويش جويا مست لايعقل برون
—————
خضر نتوانست نرد عشق آسان باختن
بايد اول در قمار عاشقي جان باختن
دل به يادش ده که در نرد مروت خوشنماست
ديده و دانسته بازي را به مهمان باختن
کوس شهرت مي زني زين طبل در زير گليم
تا به کي پوشيده ماند عشق پنهان باختن
مي توان کردن چو تحصيل زر از زر عيب نيست
زندگي در جستجوي آب حيوان باختن
هست جويا پيش ما روشن ضميران همچو شمع
رونماي صبح رخسار بتان جان باختن
—————
ز پهلوي رياضت کسب انوار سعادت کن
دلت را از گداز تن حباب بحر رحمت کن
دل ز افسردگيها مرده ام را جاني از نو بخش
به شکر خند لطفي کار صد شور قيامت کن
صفاي دل به نان خشک کي حاصل شود زاهد
به آب خشک هم چندي چو آيينه قناعت کن
مبادا از ترحم مرهم داغ دلم باشي
به داغ ديگرش مرهون منت کن، مروت کن!
بود موي سفيدت جاده ي راه فنا جويا
تو هم اين قامت خم گشته را محراب طاعت کن
————-
پنهان تراست ساعد سيمين در آستين
يا جا گرفته دسته ي نسرين در آستين
در هجر نوگلي ست دو منقار عندليب
ما را هزار ناله ي رنگين در آستين
از ياد لطف و قهر تو مينا صفت مراست
با جوش خنده گريه ي خونين در آستين
موج شکست نام خدا خوشنما بود
از زلف عنبرين تو چون چين در آستين
چون شاخ ناشکفته ي گل در گريستن
دارم هزار ديده ي خونين در آستين
جويا مخور فريب کهن زال آسمان
دارد دو صد کرشمه ي شيرين در آستين
***
ز خويشتن نفسي گر نهي قدم بيرون
همان بود که بتي آري از حرم بيرون
ز جسم خاکي من خون دل تراوش کرد
بلي سفال دهد تا پر است نم بيرون
به کار خود چو نپرداختي دمي ظالم
عبث قدم زدي از عالم عدم بيرون
به سرنوشت، رضا ده! که کي بدل گردد
هر آنچه روز نخست آمد از قلم بيرون
———–
کرده تا از گرمي خويت حکايت سر زبان
شعله مي رقصد بهرنگ شمع بزمم بر زبان
جلوه ي توحيد را هر ملتي آيينه است
شاهد معني نمايد در لباس هر زبان
خامشي باشد هنر در کيش ارباب کمال
در دهن دزديده دارد حلقه ي جوهر زبان
گر بنرمي آشنا شد خوبتر از مرهم است
ور به تندي ساخت باشد بدتر از نشتر زبان
عيب باشد پيش ارباب ر توصيف خويش
بس بود در خودستايي تيغ را جوهر زبان
—————
غازه از عکس رخت بر چهره ي گلشن مزن
بيش از اين بر آتش مرغ چمن دامن مزن
خصم را از بردباري کن زبون خويشتن
تا تواني جز تغافل حربه بر دشمن مزن
از روان، بر آب گويي خانه ي تن را بناست
تکيه جان من ز غفلت بر ثبات تن مزن
شعله شوق اي دل از بيتابيت بالا گرفت
از تپيدن اينقدر بر آتشم دامن مزن
خويش را بازد رود هر کس که از دنبال حرص
با قناعت ساز و همچون برق بر خرمن مزن
آفتابي در بغل دارم چو صبح از مهر دوست
خنده ام اي مدعي بر چاک پيراهن مزن
پيشه اي نبود به غير از خاکساري مار را
تا تواني تکيه بر همواري دشمن مزن
اين به طور آن غزل جويا که واعظ گفته است
خاک غير از گرد خود بر ديده ي دشمن مزن
—————
از نسيم صبحگاهي کرده در بر پيرهن
برنتابد يوسف بوي ترا هر پيرهن
بيکسي اهل جهان را پرده پوش عيبهاست
در بر از گرد يتيمي کرده گوهر پيرهن
از لباس فقر کي نفعي شرارت پيشه راست
گر زخاکستر بپوشد همچو اخگر پيرهن
از طراوت بسکه شادابي چو مينا باده را
مي دهد جسم ترا اندام خود هر پيرهن
از لطافت در نيايد در نظر اندام يار
مي نمايد همچو بو در گل تنش در پيرهن
***
نيست جاي پانهادن بر زمين
پرگل است امروز سرتاسر زمين
بسکه بار منت زلفت کشد
مي گدازد نافه آهو بر زمين
در غمش از تندباد آه ما
باخت همچون آسمان لنگر زمين
لاله و گل مي دهد بوي کباب
تا شد از يک قطره اشکم تر زمين
در نظر از جوش رنگارنگ گل
کرده هر دم جلوه ي ديگر زمين
بسکه پرکين ديد از هر سبزه اي
مي کشد بر آسمان خنجر زمين
وادون از بسکه جويا پرگلست
پا خورد هر کس رود زين سرزمين
————
در خرام آمد چو آن مشکين سلاسل بر زمين
نقش پا در اضطراب افتاد چون دل بر زمين
بسکه از آهم غبارآلود شد روي هوا
قطره ي باران فتد چون مهره ي گل بر زمين
درد برخيزد به جاي گرد از جولانگهش
بسکه گرديده است فرش راه او دل بر زمين
در خطر باشد مدام از رهزن ريگ روان
کاروان نقش پا تا کرده منزل بر زمين
رونق زهد است مي نوشي که بي حاصل بماند
خاک خشک از فيض باران تا نشد گل بر زمين
—————-
ساعد او مي زند بر شمع کافور آستين
دست حسنش مي فشاند بر رخ حور آستين
بسکه روشن گشته بر دستم چراغ داغ عشق
شد بسان پرده ي فانوس پرنور آستين
مي شود چون صبح روشن از فراغ روي او
بر چراغ مرده افشاند گر از دور آستين
از لباس ظاهري يک ذره اي باطن بگير!
دست تا موجود باشد نيست منظور آستين
———————
خوبرو بسيار از کشمير مي آيد برون
گل بسي زين خاک دامنگير مي آيد برون
عضو عضوم بسکه مي پيچد بهم در خاک و خون
از تنم پيکان او زنجير مي آيد برون
برق عشقت آتش افروز نيستان تنم
ناله ام از دل صداي شير مي آيد برون
سينه ام نوراني از فيض بناگوشي کسي است
اشک از چشمم به رنگ شير مي آيد برون
————
برون آي از نقاب و مشهدم را رشک ايمن کن!
چراغي بر مزار کشتگان خويش روشن کن!
گل شب زنده داري از رياض زندگاني چين
متاع فيض بر بالاي هم چون ماه، خرمن کن!
ز کتمان غمش تنگ آمدم، بي طاقتي رحمي
گل چاک دلم را لاله سان در جي و دامن کن!
چراغان ساز جويا تربت فرهاد و مجنون را
گل از اشک جگرگون کوه و صحرا را به دامن کن
—————
لرزد از جورت دل خلق خدا بر خويشتن
ظلم مي داري روا ظالم چرا بر خويشتن
رخنه ها ترسم فتد بر سقف خلوتخانه ات
بسکه از بوي تو مي بالد هوا بر خويشتن
آنچه بر گرد رخش بيني نه عقد گوهر است
بسته از بالاي رخسارش صفا بر خويشتن
دولت دنيا نمي داري روا بر دشمنت
حيرتي دارم که چون داري روا بر خويشتن
مطلبم جويا به يک گفتن مکرر مي شود
بسکه مي لرزد ز بيمش مدعا بر خويشتن
————–
از آن دو لب چه گل کام مي توان چيدن
که بوسه اي به صد ابرام مي توان چيدن
به دامني که بگسترده پرتو خورشيد
عرق از آن رخ گلفام مي توان چيدن
از آنکه رتبه ي پابوسي ترا دريافت
چه بوسه ها ز لب بام مي توان چيدن
پياله گير که از نخل سرکش مينا
گل نشاط به هر جام مي توان چيدن
ز نخل بندي آه سحر مشو غافل
از اين نهال گل کام مي توان چيدن
تو مست ناز به گرمابه اي که تن شويي
گل مراد زگلجام مي توان چيدن
ز حسن خلق به دست آر دامن مقصود
کز اين بهشت گل کام مي توان چيدن
اگرچه مشرب ما دشمن سخن چيني است
ولي ز لعل تو خود کام مي توان چيدن
ز خلد وسعت مشرب ميا برون جويا
کزين چمن گل آرام مي توان چيدن
—————
چون شمع برافروختي از باده کشيدن
گلها بتوان زآتش رخسار تو چيدن
بر شهد لب يارزدم دستي و چون شمع
گرديدم غذايم سر انگشت مکيدن
در ديده ي حيرت زدگان يه نباشد
از خانه ي بي سقف که ديده است چکيدن
غم نيست ز بي بال و پري طائر دل را
بي بهره نماند اگر از فيض طپيدن
بر عاشق دل خسته ندانسته نگاهش
صدبار فداي سر دانسته نديدن
بر رقت دل فيض تواضع بفزايد
در گريه شود شمع ز بالاي خميدن
بر گرد خود از جوش حيا تار نگه را
چون پيله بود چشم تو در کار تنيدن
چيزي که شنيديم، چو ديديم، نديديم!
زان صلح نموديم ز ديدن به شنيدن
خود را اگر امشب به لب او نرساند
محروم بماناد مي از فيض رسيدن
جويا ز نزاکت شده چون برگ گل از بس
بگداخته لعل شکرينش به مکيدن
***
چون نهد عارف به پر از خلوت دل پا برون؟
کي به جريان مي رود از خويشتن دريا برون؟
جاده را از نرمي رفتار سازد جوي آب
ماه من آيد چو از خلوت به استغنا بردن
بسکه از آميزش مجنون ما بالد به خويش
هر طرف فرسنگها از خود رود صحرا برون
طاقت دل، پنجه ي رستم نبردي برده است
با هجوم درد مي آيد تن تنها برون
لطف حق جويا ز قيد عالم آبم رهاند
آخر از دريا درست آمد سبوي ما برون
—————-
تا خزان آمد گل کامي نچيديم از چمن
غنچه تا نشکفت روي دل نديديم از چمن
رنگ گل در چشم ما از بو سبک جولانتر است
تا حديث بي ثباتيها شنيديم از چمن
نسخه ي اوراق گل را بارها گرديده ايم
معني بي اعتباري را رسيديم از چمن
ناز بي اندازه را طاقت ندارد وحشتم
ما ز شور ناله ي بلبل رميديم از چمن
در گلستان گرچه هر گل را جدا کيفيت است
ما پريشان خاطران سنبل گزيديم از چمن
چهره شد با نونال ما گلشن از سرکشي
ما مگر امروز جويا کم کشيديم از چمن؟
—————
دل آگاه آزاد است از انديشه ي مردن
چراغ طور عرفان را نباشد بيم افسردن
رميدن باعث الفت شود روشن روانان را
که موج آغوش بگشايد ز هر پهلو تهي کردن
بود دايم دلش ز انديشه ي روز حساب ايمن
شعار هر که باشد در جهان بر خويش نسپردن
ز بس هر ذره ام را شوق استقبال او باشد
چو شمعم داغ دل از جاي خيزد يک سر و گردن
توان دريافتن راز دل از چشم سخن گويش
به معني همچنان کز لفظ جويا پي توان بردن
——————
به سعي در طلبش راه جستجو سر کن
مي دگر ز گداز نفس به ساغر کن
حديث ريختن خونم از تو کس نشنيد
از اين شراب براي شگون لبي تر کن
به سينه داغ تو زان بيشتر که نيک شود
به کاو کاو سر ناخنش نکوتر کن
———–
از عاشقان چه گويم و صبر و توانشان
خندان بود چو لاله دل خونفشانشان
رفتم پي سراغ دل و ديده يافتم
در انتهاي وادي وحشت نشانشان
عشاق را شکست غم از بس رسيده است
عقد گهر شده قلم استخوانشان
رسيده است به جايي عروج مستي من
که گشته درد مي ناب گرد هستي من
هزار شکر که از فيض خاکساريها
رسانده است به معراج پايه پستي من
مي شود سبز نهال سخن از جوي دهن
معني تازه بود قوت بازوي دهن
شکوه ي روي تو زينت ده لب گشت مرا
شد چو گل خون دلم غاره کش روي دهن
—————
تا نهاد آن آفتاب شعله خو پا در چمن
همچو بوي گل ز هم پاشيد دلها در چمن
تا کدامين لعل ميگونش به رقص آورده است
جلوه ي طاووس دارد سرو مينا در چمن
—————
ساز شد در پرده ي خاموشي آخر جنگ من
با صداي دل طپيدن شد بلند آهنگ من
بي لب لعل تو عکس چهره ام در جام مي
سوده ي الماس ريزد از شکست رنگ من
————–
بوسي ز کنج لعل لبش انتخاب کن
خود را به آن نگار مصاحب شراب کن
بسيار بسته است ز حسن صفا به خويش
آيينه را به آتش رخسار آب کن
بشکن به چهره دستي مي گوشه ي نقاب
خون جگر به جام مه و آفتاب کن
بي طاقتي بس است ترا بال و پر چو موج
آسودگي مجوي دلا اضطراب کن
مي بر زبان ز صحبت دونان فتاده است
زنهار از مصاحب بد اجتناب کن
اين عقده ها که در دلم افکنده اي به ناز
ظالم به کار طره ي پرپيچ و تاب کن
شيرازه تا نباخته مجموعه ي وجود
بشکن ز غم دلت، ورقي انتخاب کن
جويا مرا ز من به نمک چش گرفته است
حسن برشته ي دل مردم کباب کن
————-
انکسار مرا تماشا کن
اعتبار مرا تماشا کن
بار دل مي کشم ز بيکاري
کارو بار مرا تماشا کن
داغ داغ است لخت لخت دلم
لاله زار مرا تماشا کن
گشته آبستن هزار سحر
شب تار مرا تماشا کن
بي تو روز و شبم به ناله گذشت
روزگار مرا تماشا کن
در نيابم ز لاغري به نظر
جسم زار مرا تماشا کن
گل گل ازياد او شکفته دلم
خارخار مرا تماشا کن
بر نمي خيزد از زمين گردم
انکسار مرا تماشا کن
***
غير را امشب کباب از اختلاط يار کن
باده بستان از کفش در کاسه ي اغيار کن
آمد و رفت نفس پيوسته در سوهانگري است
چند بي اندامي اي دل، خويش را هموار کمن
جام طاقت را که در هجر تو پرخون دل است
از شراب رنگ و بو چون گل بيا سرشار کن
سوختي چون در غم او، شکوه کافر نعمتي است
داغهاي سينه را مهر لب اظهار کن
العطش زن گشته سرتا پا وجودم ساقيا
اين سفال تشنه لب را رشحه اي در کار کن
از تبسم ريز در پيمانه ام صاف مراد
باده در جام من و خون در دل اغيار کن
—————-
ساقي بيار باده و عيشم به کام کن
زين بيش خون مکن به دلم مي به جام کن
در خون آرزوي تو عمري است مي تپد
کار دلم به نيم نگاهي تمام کن
تا چند از خمار توان دردسر کشيد؟
دست هوس ز مي کش و عيش مدام کن
با يار باده نوش و مخور آب دور ازو
تفريق در ميان حلال و حرام کن
از چشم غير در رگ جانم نهفته وار
يعني که تيغ آن مژه را در نيام کن
جويا ز رهزنان هوا پاس دل بدار
اين کلبه را نمونه ي دارالسلام کن
——————-
امروز چون توان به مدارا گريستن
بايد چو ابر دجله و دريا گريستن
در ماتم حسين علي گر نريزي اشک
بر حال خويش گريه کن از ناگريستن
کارم در اين غم است چو شمع سر مزار
دوري ز خلق جستن و تنها گريستن
چون دام ماهي از همه تن چشم تر شوي
خواهي به مدعاي دل ما گريستن
مرغ کباب وار از اين غم بر آتشم
کار من است با همه اعضا گريستن
امروز اگر ز ديده فشاني سرشک غم
فردا رسد به داد تو جويا، گريستن
از حضرت تو چشم شفاعت بود مرا
دستم بگير روز جزا يا گريستن!
—————-
چراغ دوده ي مجد و علا امام حسين
فروغ ديده ي شير خدا امام حسين
غريق لجه ي کرب و بلا، شه مظلوم
شهيد تشنه لب کربلا امام حسين
بسي چشيدي از اشرار ز هر محنت و غم
بسي کشيدي از اغيار يا امام حسين
چها رسيد ز بيداد و جو زاده ي هند
به پاره ي جگر مصطفي امام حسين
فروغ عالم امکان ز نور گوهر اوست
چراغ انجمن کبريا امام حسين
غبار مرقد او نور چشم عافيت است
بس است درد دلم را دوا امام حسين
مدار چم نکويي ز آسمان جويا
ببين که چرخ چها کرد با امام حسين
——————
شعله ي حسن ز تو سينه ي سوزان از من
لب خندان ز تو و ديده ي گريان از من
سرکشي از تو و ناز از تو تغافل از تو
عجز و زاري و دل و دين و سر و جان از من
چه ضرر مي رسد از گريه ي من ناصح را
دل خونين ز من، اشک از من و دامان از من
نسبت ما و تو اي عشق چو مهر و سحر است
از تو سرپنجه ي زرين و گريبان از من
سايه سان در پي خود خاک نشينم کردي
چه خطا آمده اي سرو خرامان از من
غير را گو چه شود با هم اگر صلح کنيم
دل جمع از تو و آن زلف پريشان از من
با زبان نگه از جوش حيا نرگس يار
با من اسرار سرا آمده پنهان از من
————–
شد بهار و گشت عالم گلستان، ما همچنان
کرد گل از خاک اسرار نهان، ما همچنان
شبنم از شب زنده داري تکيه بر خورشيد زد
چون شرر در سنگ در خواب گران ما همچنان
ذره با بال سبک روحي هواپيما شده است
زير کهسار گرانجاني نهان ما همچنان
قطره گوهر گشت و سنگ خاره شد ياقوت ناب
برد آب و خاک فيض حر و کان ما همچنان
آه از بيداد محروص که آخر مور خط
کام خود بگرفت ازين شکر لبان ما همچنان
فضل حق با آنکه جويا زرق ما را ضامن است
مانده از غفلت به کر آب و نان ما همچنان
—————–
چو گل شکفت دگر توبه اختيار مکن
بگير ساغر و خون در دل بهار مکن
اگر به دست تو مي گويي اختياري نيست
تو هم براي خدا جبر اختيار مکن
—————-
چنان يکباره ترک تيغ باز من بريد از من
کز آن قطع نظر خونابه ي حسرت چکيد از من
به نيروي محبت کرد صيد خويشتن دل را
بسان دام ماهي هر قدر دامن کشيد از من
چنان هر قطره خون ديده ام بر خاک مي غلتد
که شد صحراي امکان محشر چندين شهيد از من
چرا در عالم ديوانگي نازم ز تنهائي
که وحشت رام من گرديد اگر الفت بريد از من
همين دل را نه تنها منصب بي طاقتي باشد
که هر عضوي جدا در خون حسرت مي تپيد از من
شبيه صفحه ي تصوير گردد پرده ي گوشش
به ياد عارض او ناله اي هر کس شنيد از من
غرور حسن و بيباکي و استغنا و ناز از تو
نياز و احتياج و عجز و زاري و اميد از من
دلم در دست ناز اوست لوح مشق معشوقي
به هر کس سرگردان شد، انتقام او کشيد از من
ز روي غير چشم لطف جويا بر نمي دارد
نمي دانم نگاه نازپروردش چه ديد از من
————
شد خيال رويش از بس آشناي چشم من
صفحه ي تصوير گشته پرده هاي چشم من
حسن معني بنگرم با ديده ي دل، زانکه هست
چشم بيتابي چو عينک در قفاي چشم من
بر سر راه تو چون نقش قدم افتاده ام
اي غبار رهگذارت توتياي چشم من
من که و نظاره ي روي سيه چشمان کجا؟
آنچه اکنون بيند از هجران سزاي چشم من
براميد نعمت ديدار از هر گردشي
کاسه ي در يوزه گرداند گداي چشم من
آنچه آن را خلق نقش پا تصور مي کنند
مانده در خاک سر کوي تو جاي چشم من
پنجه ي مژگان دهد از مصقل موج سرشک
در شب هجران او جويا جلاي چشم من
—————
عجب ز غنچه به آن لعل همسري کردن
به اين دهن به لب او برابري کردن
نموده سر مکافات شيشه ي ساعت
به دست با چو خودي قصد برتري کردن
کسي که آتش سوداي عشق در سر داشت
به شمع بزم توانست همسري کردن
مگر دلم که زند دست و پا ز بيتابي
به بحر عشق که آرد شناوري کردن
به راه سوز و گداز، از نهال شمع آموز
ز سرگذشت و دعواي سروري کردن
کسي که دولت فقرش دهند مي داند
که در قلندري آمد توانگري کردن
به غير نعمت و بجز منقبت نمي آيد
به نام غير ز جويا ثناگري کردن
—————-
شمعي که مرا روشني جان تن است آن
زينت ده هر محفل و هر انجمن است آن
دردي که رسد از تو چو جان است عزيزم
داغي که ز دست تو بود چشم من است آن
در موج لطافت شده پنهان تن سيمش
گل پيرهنان! نکهت گل پيرهن است آن
گردد ز نسيم دم سردم متبسم
اي همنفسان غنچه ي گل يا دهن است آن
امروز درين باغ نباشد به از اويي
چون نرگس و گل چشم و چراغ چمن است آن
خون دل ياقوت چکد از لب لعلش
جويا که گفتار چه رنگين سخن است آن
—————–
ساقيا رحمي بر احوال من افتاده کن
اينکه خونم مي کني در دل به جامم باده کن
جز زمين را بهره اي نبود ز ابر نوبهار
خاک ره شو خويش را پيوسته فيض آماده کن
همچو بوي گل که دارد در حريم گل وطن
با وجود پايبندي خويش را آزاده کن
دستگيري پيشه ي خود کن نيفتي تا ز پا
هر کرابيني به خاک افتاده است استاده کن
آرزوها را مده ره در حريم خاطرات
يعني از نقش تمنا لوح دل را ساده کن
تا دگر بيرونت از ميخانه نتوانند کرد
خويش را جويا به جاي خرقه رهن باده کن
—————
حيف باشد واله دنياي دون پرور شدن
قطره در حبس ابد مانده است از گوهر شدن
شکر کن بر ناتوانيها که مي يابد هلال
منصب حسن کمال از پهلوي لاغر شدن
فقر در آئين ارباب توکل کيمياست
خاک گرديدن بود در مشرب ما زر شدن
تا تواني خويشتن را کمتر از هر کم شمار
گر بود در خاطرات انديشه ي بهتر شدن
اي ستمگر فکر خود مي کن که بايد عاقبت
اخگر سوزنده را ناچار خاکستر شدن
شيخنا! آدم شدن گيرم که مقدور تو نيست
پر ضروري هن نکرده است اينقدرها خر شدن
سينه کندن، خون دل خوردن، شعار خويش ساز!
اي که باشد چون عقيقت ذوق نام آور شدن
پاي در دامان عزلت کش چو شد مويت سفيد
حيف باشد باق خم حلقه ي هر در شدن
زينهار از خون خود خوردن منال اي دل که هست
پيش ما کفران نعمت بدتر از کافر شدن
چشم دارم سرمه ي چشم ملک سازد مرا
همچو جويا خاک راه آل پيغمبر شدن
——————
خداوندا دل وارسته از دنيا کرامت کن
به سويت افتقار از غيرت استغنا کرامت کن
به مقصد مي رساند هر کسي را لطف از راهي
مرا هم فتح بابي از در دلها کرامت کن
زبان گفتگو کردي عطا، توفيق غوري ده!
چو موجم تر زباني با ته دريا کرامت کن
جنون آب و هواي دشت وسعت مشربي خواهد
مرا از پرده ي دل دامن صحرا کرامت کن
دلم را مي فشارد تنگناي عالم امکان
مرا دامان دشتي در خور سودا کرامت کن
ببينم نيک و بد را تا به يک چشم اندر اين محفل
بسان شمع بزمم ديده ي بينا کرامت کن
زبان نکته سنجي همچو صائب بخش جويا را
خدايا قطره ام را شورش دريا کرامت کن
——————–
به خود بست آنکه ز آب و تاب خود چون گوهر غلطان
بود سرگشته ي گرداب خود چون گوهر غلطان
زبس از ترک خواهش آبرو گردآوري کردم
رسانده دام ام را آب خود چون گوهر غلطان
مگر مثل تويي باشد که پهلوي تو نشيند
تو خواهي همنشين باب خود چون گوهر غلطان
شکوه آب و تاب حسن با خلوت نمي سازد
ترا برده ز جا سيلاب خود چون گوهر غلطان
به بيداري نشايد چشم تمکين داشت از وضعش
که سازد صرف شوخي خواب خود چون گوهر غلطان
گرفتارم به پيش حسن معني هاي خود جويا
بود دايم بيتاب خود چون گوهر غلطان
——————-
چشم بد دور آفتاب مي نمايد بر زمين
هر کجا نقش کف پاي تو افتد بر زمين
تا به کي تن پروري سازي شعار خود، که گرد
هر قدر گردد آخر نشيند بر زمين
از عروج طالعت اي مدعي بر خود مبال
هر که از بالاتر افتد مي خورد بد بر زمين
رنگ رخسارش هوا گيرد شبي گر در خمار
صبح از شبنم گلاب ناب پاشد بر زمين
عشقبازت را برد صحرا به صحرا جذب عشق
هر قدر پا گرد باد آسا بمالد بر زمين
گشته جويا ابر تا آبستن احسان بحر
آبرو پيوسته از باران بريزد بر زمين
***
پرند بوي گل پيراهن او
هواي صبح گرد دامن او
گلي دارم که از جوش نزاکت
کم از چيدن نباشد ديدن او
به بوي گل قسم بيرون مياريد
ز جسم نازکش پيراهن او
که ترسم سايه ي مژگان شوخش
کند جا چون رگ گل در تن او
مرا بي او وجودي نيست جويا
توانم خويش را گفتن من او
————–
ريخت مژگانت که ويراني بود آباد ازو
يک بغل چاکم به رنگ غنچه در دل داد ازو
بسکه با درد فراق دوستان رفتم به خاک
تربتم را گر بيفشاري چکد فرياد ازو
دل خرابي را غمي امشب عمارت مي کند
کاشيان جغد را محکم بود بنياد ازو
درد عشق خوبرويان هر قدر باشد کم است
آنقدر غم کو که گردد خاطر کس شاد ازو
حال دل جويا فراموش است از حيرت مرا
مي دهد گاهي تپيدنهاي بسمل ياد ازو
——————-
گلستان بي بر رويي به زندان مي زند پهلو
گل از هر خنده بر چاک گريبان مي زند پهلو
چه غم گردامنم شد زرق خارستان اين وادي
که جيب پاره ام چون گل به دامان مي زند پهلو
گرفتار ترا انديشه ي عريان تني نبود
به گردن طوق عشقش بر گريبان مي زند پهلو
به راه عاشقي پا بي خبر دل در خطر باشد
که هر خاري در اين وادي به مژگان مي زند پهلو
کند هموار ناز يار بي اندامي دل را
که پرچين چون شود ابرو به سوهان مي زند پهلو
دهد کم را شکوه عشق جويا رتبه ي بيشي
که اينجا قطره بر درياي عمان مي زند پهلو
—————–
بسکه نرم و صاف باشد سربسر اعضاي او
همچو کفش افتد برون رنگ حنا از پاي او
شوخ بيباکي که دنبال دلم افتاده است
فتنه چشم، آشوب زلفست و بلا و بالاي او
اخگري دارد ز هر داغ دل آهم زير پا
نيست بيجا اينقدر از جاي جستن هاي او
از سيهکاري شهي کاتش فروز ظلم شد
حلقه ي داغ است گويي وسعت دنياي او
هست جويا فارغ از انديشه ي روز حساب
هر کرا باشد اميرالمؤمنين مولاي او
جواب ناله ام را کي دهد چشم سياه او
که سنگ سرمه باشد کوه تمکين نگاه او
علو همت آن کس را که دارد گرم زرپاشي
جهان چون پنجه ي خورشيد زيد دستگاه او
بود زيبنده لا شوق ديدار تو آنکس را
که چون شبنم برد از جاي چشمش را نگاه او
مه نو را که نسبت داده است آيا به ابرويت؟
که بر اوج فلک مي رقصد از شادي کلاه او
به جاي گرد خيزد درد از جولانگهش جويا
دل عشاق گرديده است از بس فرش راه او
—————–
نيست آسان چاره ي ديوانه ي گيسوي او
در دهان مار باشد مهره ي بازوي او
چون گره از طره ي مشکين گشايد در چمن؟
کز شميم گل غبار آلود گردد موي او
آنکه بال سرعت رنگش ز ضعف تن شکست
مي برد همچون حنا از دست رنگ روي او
حبذا زلفي که بيزد هر سحر موج نسيم
در حريم نکهت سنبل عبير بوي او
نه همين آشفته زلف از پهلوي رخسار اوست
نعل در آتش بود بر روي او ابروي او
چون نيابد دل ز فيض ياد رخسارش کمال
مي کند آيينه را آدم مثال روي او
وقت آن کس خوش که شب ها کار جوهر مي کند
پيچ و تاب فکر در آيينه ي زانوي او
از صفا آيينه شور موج جوهر را نشاند
کرده ام هموار بر خود وضع ناهموار او
————
بسکه سنگينم ز بار غم به راه جستجو
همچو سوزن مي روم در نقش پاي خود فرو
در نيابد غير خود در ديده ي يکرنگيم
مي شوم با آن بت آيينه رو چون روبرو
زنده گر دارد دلم از نکهت زلفش چه دور
مي دمد جان در نهاد روح جويا بوي او
—————–
صحبت بي نفاق ياران کو
گل بي خار اين گلستان کو
مرض بيغمي شفا طلبست
آب نيسان چشم گريان کو
سر و سامان عاشقيم کجاست
سر گرفتم بجاست سامان کو
از شراب و کباب محروميم
دل بريان و چشم گريان کو
ضامن خنده ي هزار گلست
گريه ي ابر نوبهاران کو
باز جويا ز لطف گفت امروز
عاشق بيدل غزلخوان کو؟
————–
نه همين پيچد به خود از شوق رويت موي تو
نعل در آتش بود بر روي تو ابروي تو
با رخش اي گل مزن زين بيش لاف همسري
رشک نگذارد که بينم رنگ هم بر روي تو
حال عالم را توان دريافتن از فيض فکر
جان من جام جم است آيينه ي زانوي تو
با تأمل گفتگو کن به که آموزد سخن
طوطي نطق ترا آيينه ي زانوي تو
***
حسن از تاب و تب است از شعله ي ديدار او
رنگ را آتش به جان افتاده از رخسار او
خانه ي تن راست از باد نفس بيم زوال
خواب راحت کي سزد در سايه ي ديوار او
صفا دارد ز بس اندام سيمين سمين او
بريزد سيل آب گوهر از کوه سرين او
چرا در عالم يکرنگي از رنجيدنش رنجم
که خط سرنوشت من بود چين جبين او
—————–
دميده همچو مهر از مشرق خوبي جمال او
کشيده سر ز آب جوي چاک دل نهال او
شود هر گاه در چشم تصور جلوه گر ترسم
که تيغ موج خون ديده آيد بر خيال او
—————-
آنکه شور صد قيامت بود با خلخال او
همچو نقش پا دلم افتاده از دنبال او
از سر خود هر که در راه طلب برداشت دست
چون دو نقش پا دو عالم ماند در دنبال او
—————
اي شوخ قوشجي که ز بيداد خوي تو
اغري دويده باز نگاهم به سوي تو
چشمي سياه کرده همانا به روي تو
هر حلقه اي که گشته نمايان ز موي تو
دور مي اش ز حلقه ي ماتم دهد نشان
بزمي که نقل او بود گفتگوي تو
افتد به شيشه ي خانه افلاک رخنه ها
بالد هوا به خويشتن از بس ز بوي تو
زايل نگشت رنگ خجالت ز چهره اش
شرمنده گشته است گل از بس ز روي تو
بي تو نه ايم نيم نفس گرچه عمرهاست
از خويش رفته يم پي جستجوي تو
بي شک به رنگ آينه صاف است باطنش
هر کس که او نگفته خوش آمد به روي تو
زين بحر قانع ار شده باشي به قطره اي
جويا بجا بود چو گهر آبروي تو
————-
چه کنم با صف مژگان بلا پرور او
رگ جان مي زند از خيره سري نشتر او
هر که سوزد زحسد سينه ي کين آور او
گل کند آتش نمرود ز خاکستر او
بر زمين چون گل مهتاب فتد نقش پي اش
بسکه غلتيده صفا در قدم گوهر او
رو به خلوتگه آيينه که از بيتابي
بي تو زنجير زهم مي گسلد جوهر او
اي خوش آن ديده ي حق بين که زنظاره ي حسن
نبود در نظرش غير پديدآور او
ريزد از لاله به تحريک نسيمي بر خاک
بسکه سرشار مي رنگ بود ساغر او
مرغ ياقوت پري دوش به خوابم آمد
که مرا پلک و مه گشته چو بال و پر او
عين درياي وصال است به هر چشم زدن
چون حباب آنکه هواي تو بود در سر او
مي توان يافتن از ناله ي قمري که مدام
آتشي هست نهان در ته خاکستر او
دل جويا نخورد زين غزل آرايي آب
منقبت سنج بود خامه ي مدحتگر او
شاه مردان جهان آنکه زبان قلمم
زين دو مطلع شده پيوسته ثناگستر او
به دو عالم ندهم ذره ي خاک در او
عالم و هر چه در او جمله به گرد سر او
هر که شد تاج سرش خاک در قنبر او
بر فلک ناز کند بلکه به بالاتر او
—————-
در سحرخيزي به ارباب سعادت يار شو
آسمان گردآور فيض است هان بيدار شو
همچو شبنم در هواي دوست شب را زنده دار
صبح شد برخيز و مست جام استغفار شو
هر کس از فيض صبوحي کامياب نشئه اي است
صبحدم با چشم گريان محو روي يار شو
مانده اي در بند رفعت از سبک مغزي چو ابر
خاکساري پيشه کن، هم سنگ دريا بار شو
پيش کس گردن منه مالک رقاب وقت باش
چشم از مردم بپوش و از اولي الابصار شو
برنمي تابد حجابت شوخ چشميهاي شمع
خود چراغ بزم خود چون گوهر شهوار شو
گرنه اي جويا نکو، با نيکوان منسوب باش!
باغ را گر گل نه اي خار سر ديوار شو
—————-
مستغني از مي آيم ز جان نگاه او
ما را بس است کاسه ي چشم سياه او
ارباب جستجوي، به راهش سپرده اند
آن را که نيست ديده ي بينش به راه او
بدمستيي که چشم تو ديشب به کار برد
باشد زبان هر مژه ات عذرخواه او
از نسبتي که هست به روي تو ماه را
بر آسمان فخر بر قصد کلاه او
دايم به ناز بالش راحت بداده پشت
هر دل که نوک آن مژه شد تکيه گاه او
محروم مانده آنکه ز فيض انابت است
جويا بس است جرم نکردن گناه او
—————-
چون سر راه تو گيرم دادخواه از دست تو
گويي اين نالش ز دست کيست آه از دست تو
از فشار پنجه ي جورت چه مالشها نيافت
ار دلم رحمي که خون شد بي گناه از دست تو
نور رخسار تو شب را کرده روشن تر ز روز
اوفتاد از بام گردون طشت ماه از دست تو
بسکه رنگين است چون گل از حنا سر پنجه ات
رشته ي ياقوت بر گردد نگاه از دست تو
شد قران پنجه ي خورشيد با ماه تمام
از حيا تا کرده رخسارت پناه از دست تو
تا جهان باقيست باشد دست بر بالاي دست
در نظرها پر خنک گرديده ماه از دست تو
نيست در انديشه ات جويا جز اميد کرم
گرچه کاري برنيايد جز گناه از دست تو
————
ترا دو ابروي پيوسته بر جبين شکفته
بود چو مطلع برجسته در زمين شکفته
مجو کدورت اطن زهم نشين شکفته
که هست آينه ي روي دل جبين شکفته
مرا به پهلوي پر داغ تير سينه شکافش
بود چو مصرع برجسته در زمين شکفته
مدام ساده ز چين جبهه اش چو آينه باشد
اسير مشرب آن شوخ نازنين شکفته
عتاب و لطف نکويان بهم چو شکر و شير است
هلاک عالم ترکان خشمگين شکفته
درون سينه ي من جوش مي زند گل داغش
خدا نصيب کند يار دلنشين شکفته
به باغ سينه ي جويا که رشک خلد برين است
ز داغ سرزده گلهاي آتشين شکفته
—————-
کي کنم سودا به نقد جان و دل کالاي آه
نيست غير از صورت او نقش بر ديباي آه
دردها را نيست با درد فراقت نسبتي
کي نفس در تنگناي سينه گيرد جاي آه
ديده است اين بر رخم يابي تو مانند حباب
قطره ي اشکي بخود باليده از بالاي آه
بي توام در تنگناي سينه شور محشر است
از فغان درد داد و اشک و واويلاي آه
مي زند پهلو به بالاي تو شبهاي فراق
سرو باغ سينه ام يعني قد رعناي آه
در حريم سينه آتش زير پا دارد ز داغ
نيست بيجا اينقدر از جاي جستنهاي آه
همچنان کز دود جويا پي به آتش مي برند
مي نمايد سوز پنهان مرا سيماي آه
—————–
در گلويم بي تو هر دم آب مي گردد گره
آرزوها در دل بيتاب مي گردد گره
گر خيال چين ابرويش کنم در سينه ام
چون انار ز درد دل خوناب مي گردد گره
باده را نازم که از فيض طلوع نشئه اش
بر جبين او در ناياب مي گردد گره
رتبه ي بالانشيني هاي ابرويش نداشت
قطره سان زان روي از شرم آب مي گردد گره
گر به کام غم پرستان افتد از طوفان درد
چون دل عاشق زغم بيتاب مي گردد گره
بي تکلف سينه اش جويا چو درج گوهر است
در گلوي هر که بي او آب مي گردد گره
—————-
کو بهاران تا برآيد از کمين ابرسياه
اين قلمرو را کشد زير نگين ابرسياه
تخم حسرت ريزد از هر اشک مژگان ترم
گويي از درياي دل برخاست اين ابرسياه
مايه بر مي دارد از خاک سرشک آلوده ام
سينه مي مالد از آنرو بر زمين ابرسياه
هر نفس مي ريزد زمژگان ترم سيل سرشک
دارد آري گريه را در آستين ابرسياه
لشکر دي را به زور تيرباراني شکست
در بهاران جون برآيد از کمين ابرسياه
کشتيش جويا قدر گرديد با چشم ترم
سايه وش افتاد آخر بر زمين ابرسياه
***
گشته بي لعل تو خم در دل ميخانه گره
شده هر قطره ي مي بر لب پيمانه گره
نبود چين جبين آينه ي حسن ترا
چون هلال است ز ابروي تو بيگانه گره
تا قيامت به تمناي بناگوش کسي
در دل بحر بود گوهر يکدانه گره
غنچه ي خاطر من بشکفد از شبنم اشک
مي گشايد ز دلم گريه ي مستانه گره
بر لبم بي مي ديدار تو خمخانه نگاه
شده تبخاله صفت غنچه ي پيمانه گره
زده ناخن به دلم مصرع بينش جويا
«ناخن شمع گشود از پر پروانه گره»
—————–
از حيا تا رنگ رخسارت به پرواز آمده
بر هوا خيل پري در جلوه ي ناز آمده
برگهاي نسترن از شوخي موج نسيم
فوج ارواح است پنداري به پرواز آمده
جوش حيرت، عرض مطلب را چه رنگين کرده است
موبموي پيکرم آيينه ي راز آمده
گرد راهش ريخت در جيب هوا بوي بهار
تکيه بر دوش رعونت با صدانداز آمده
ياد رنگين جلوه اي در سينه مستي مي کند
فوج طاووسي است هر آهم به پرواز آمده
همچو ني جويا به غير از ناله ديگر دم نزد
يک نفس لعل لبش با هر که دمساز آمده
————–
بسکه در شادي و غم با خلق يک رنگ است کوه
با نواي مطرب و شيون هم آهنگ است کوه
پاي جرات بر زمين افشرده با تيغ و کمر
با پلنگ چرخ گويي بر سر جنگ است کوه
آسماني خورد گويا غوطه در خون شفق
از وفور لاله و گل بسکه خوش رنگ است کوه
از ضعيفي گرچه وزن يک پرکاهم نماند
معنيم را نيک اگر سنجد پا سنگ است کوه
گشته در کشمير از تخت سليمان روشنم
مملکت باشد جهان آنرا که اورنگ است کوه
نقشها سازد عيان از سبزه و گل هر طرف
ديده ي بد دور جويا رشک ارژنگ است کوه
——————–
زفيض فکر شب ها چون به دور شمع، پروانه
به گرد خاطرم گردند معني هاي بيگانه
بتابد نور حسن ازديده بر دلهاي ديوانه
چو بر ويرانه ها عکس چراغ از روزن خانه
چه خونها مي خورم تا برخورم بر شعر رنگيني
دلم را غنچه دارد فکر معني هاي بيگانه
خبردار دل خود باش گر خال رخش ديدي
که دام دلفريبي در جهان گسترده اين دانه
کليدي را که با قفل دلم افتد سروکارش
فرو ريزد هلال آساش مي ترسم که دندانه
به دستي تيغ و دستي تشت غلتم بر سر راهش
به اين افسون نگاهي واکشم زان چشم رندانه
شب غم در خيال شمع رويش مردم چشمم
ز مژگان مي زند بال تپش جويا چو پروانه
***
سال سال از من نمي رسي چه جاي ماه ماه
داد داد از درد حرمان وز تغافل آه آه
جسم زارم همچو نبض خسته آيد در تپش
گر به اين شوخي خرامي بر مزارم گاه گاه
مد آهم بسکه بر گردون رود شبهاي هجر
اطلس گردون نمايد در نظرها گاه گاه
تا قد طوبي نژادش گلشن آرا گشته است
گل بر اندام صنوبر چون بخندد قاه قاه
مطلبم تعريف ابرو باشد از وصف رخش
چون هلال عيد بيند طفل گويده ماه ماه
ما نظر بر بخت خود دست از وصالش شسته ايم
گر به يمن عشق شد جويا ميسر واه واه
—————-
به جام لاله مي رنگ تا بود در کوه
بنوش مي به دف و چنگ تا بود در کوه
بده به سختي ايام دل که مينا را
نمي رسد خطر از سنگ تا بود در کوه
چنان ر شعله ي آهم فضاي دهر پر است
که نيست جا به شرر تنگ تا بود در کوه
کمال مرد عيان گردد از جلاي وطن
که نيست آينه جز سنگ تا بود در کوه
شود ز فيض سفر جوهرت عيان جويا
که لعل راست نهان رنگ تا بود در کوه
——————–
برنتابد ديده ي خونين ما بار نگاه
زان سبب با چشم دل باشيم در کار نگاه
روز وصلت مردم چشمم بسان عنکبوت
مي دود از شوق ديدار تو بر تار نگاه
چشم بستن مي نمايد جلوه ي ديدار دوست
هست حايل در من و معشوق ديوار نگاه
ترک چشمش باز امشب از سيه مستي بريخت
در گريبان دل ما جام سرشار نگاه
کيست آگه غير دريا از ته کار حباب
کس چو دريا جويا نفهميده است اسرار نگاه
——————–
رفتيم ز بس با دل پر شور در اين راه
شد نقش قدم خانه ي زنبور در اين راه
در گام نخستين ز سليمان گذرد پيش
گر عشق ببندد کمر مور در اين راه
در عشق تو با لشکر غم هر که ز خود رفت
از فيض شکست آمده منصور در اين راه
تا جان ندهي راه به مقصد نتوان برد
فرهاد از اين ره شده دستور در اين راه
بر راحله ي ضعف کسي را که سوار است
چاهي شده هر نقش پي مور در اين راه
جويا غزل فکرت رنگين سخنست اين
«داريم قدم بر قدم مور در اين راه»
———————
مي کشد عکس ترا پر تنگ در بر آينه
بي حيا بي آبرو بي شرم کافر آينه
همچو برگ گل هوا گيرد ز پشت دست عکس
چهره گردد با صفاي عارضش گر آينه
گوييا خورشيد سر بر کرده است از جيب صبح
عکس رخسارش چو گردد جلوه گر در آينه
از صفاي ظاهر اهل جهان ايمن مباش
جوشني زير قبا دارد ز جوهر آينه
——————-
زان چشم مست کار صبوحي کند نگاه
در هر رگم چو شمع از آن مي دود نگاه
همچون شکست شيشه صدا مي شود بلند
در بزم مي چو بر نگهي برخورد نگاه
خواهم که بينمش ولي از دور باش حسن
مانند شمع بزم به چشمم تپد نگاه
حقت به جانب است که نظاره دشمني
دشنام دادني بود افزون ز حد نگاه
نظاره خار پيرهن اختلاط اوست
چندان نگاه مکن که به طبعش خلد نگاه
از شوق ديدن تو و از ضعف تن چه دور
با خويشتن مرا اگر از جا برد نگاه
کو طاقتي که از تواند ز جاي خاست
بر صفحه ي جمال تو هر جا فتد نگاه
چون بينمت که مدعيان در کمينگه اند
اينجا به گوشها چو فغان مي رسد نگاه
جويا ز بس گداخته از شرم روي او
چون قطره ي سرشک ز چشمم چکد نگاه
—————-
به زر نگين صفت از بس دل تو بند شده
چو سکه نام تو از روي زر بلند شده
در اين محيط که موجش کمند صيد بلاست
حباب وار دل ما به هيچ بند شده
—————
در دلم از گريه دايم سخت تر گردد گره
مي شود محکم تر از اول چو تر گردد گره
کارها از خوردن غم بيشتر افتد به بند
هر قدر بر خويش پيچد بسته تر گردد گره
—————-
زاشک آخر به دل فيضي رسد آهسته آهسته
چو آب جو که در گلها دود آهسته آهسته
ز بس افشرده پا سنگيني غم بر دل تنگم
به رنگ سرو، آهم قد کشد آهسته آهسته
—————-
غنچه بي جلوه ي ديدار تو دل تنگ شده
ديد تا روي تو آيينه به صد رنگ شده
برق آهم به دل کوه چنان کرده اثر
که شرر سرمه ي مژگان دل سنگ شده
———–
الهي در ره فقرم شکوه پادشاهي ده
سرم را از خم تسليم فر کج کلاهي ده
بود لبريز صهباي گنه پيمانه ي عمرم
مرا از لخت لخت دل زبان عذرخواهي ده
زلال وصل ترسم افت سوز درون گردد
دلم را تشنگي در عين دريا همچون ماهي ده
چو مژگان مي کشد هر خار صحرا دامن دل را
مرا مانند مجنون منصب وحشت پناهي ده
مبين نقصان مردم تا ز ارباب نظر باشي
بپوش از عيب بيني چشم و داد خوش نگاهي ده
چو گل کز ترکتاز صرصر از گلشن هوا گيرد
دل صد پاره ي خود را به آه صبحگاهي ده
به پيش يار بر از بخت جويا شکوه گر داري
چو برق آن شعله خو را آشنايي با سياهي ده
——————–
نور عرفان در دل صافي ضميران برده راه
مطلع خورشيد زيبد در بياض صبحگاه
بس بود روزي که روها از گنه گردد سياه
برگ عيش اهل ندامت را زبان عذرخواه
مي نمايد فيض جمعيت ضعيفان را قوي
کاروان مور زنجير است چون افتد به راه
عيب نخوت بر نتابد طينت اهل کمال
ماه نو از ناتمامي کج نهد بر سر کلاه
آفتاب من چو برگيرد نقاب از فرط شوق
همچو شبنم مي روم از خويش با بال نگاه
بحر رحمت مي شود در سودن مژگان بهم
قطره ي اشکي که بارد چشمت از بيم گناه
تا زخود بيرون نيايي کي به مقصد مي رسي
آنکه جويا رفته است از خود به خود برداشت راه
—————–
پرتو افکن گشت رخسار تو تا در آينه
مضطرب چون مهر تابان شد صفا در آينه
هيچ کس از صاف باطن عيب بي رويي نديد
مي نمايد صورت اين مدعا در آينه
چهره ي ما بسکه پر گرد غبار کلفت است
روي بر ديوار دارد عکس ما در آينه
داشتن چشم نگاه از نرگس او سادگيست
او که نتواند ببيند از حيا در آينه
کردم از لخت جگر طرح زبان تازه اي
ريختم از خون دل رنگ بيان تازه اي
تن شد از گرد کدورت جان غم فرسوده ام
اين تن نو خواهد از لطف تو جان تازه اي
قصه ي فرهاد و مجنون پر مکرر گشته است
سرگذشت ماست زين پس داستان تازه اي
ماند از بس داغ او در سينه صاحبخانه شد
هست چشم دل به راه ميهمان تازه اي
ديده ام گرديد اگر بي مايه ي نقد سرشک
از جگر پرکاله بگشايد دکان تازه اي
غنچه آسا، حيرتم مهر لب اظهار شد
ورنه از هر لخت دل دارم زبان تازه اي
گردش چرخ کهن جويا مکرر گشته است
کاش مي کردند طرح آسمان تازه اي
——————
گشتم اسير نوگل بلبل نديده اي
از گرد راه بي خبريها رسيده اي
بر برق ترک سمند تغافل نشسته اي
با وحشت آرميده اي از خود رميده اي
جور آشنا ستمگر دشمن مروتي
دامن به زور از کف عاشق کشيده اي
هرگز ز ناز گوش به حرفم نکرده اي
در حق من ز غير سخنها شنيده اي
جويا مپرس حال دل بي قرار من
از دست اوست بسمل در خون تپيده اي
***
دل چيست واله نگه ترک زاده اي
از حلقه هاي چشم به دام اوفتاده اي
خواهم دل به دام محبت فتاده اي
صبر کمي و خواهش از حد زياده اي
گشتيم اسير و شيفته ي ترک زاده اي
شست جفا به سينه ي عاشق گشاده اي
با نيم غمزه صد دل طاقت شکسته اي
عرض هزار حوصله بر باد داده اي
با چشم سهو هم سوي عاشق نديده اي
دلها به طاق ابروي نسيان نهاده اي
تا کي دلم ز پهلوي مژگان او بود
آماجگاه تير به زهر آب داده اي
جويا قد خميده ام از جور روزگار
در کشمکش فتاده بسان کباده اي
—————
صورت حالش دگرگون شد ز گل رخساره اي
کار دارد با دل مومينم آتشپاره اي
العطش گويان ز هر مژگان زبان بيرون فکند
بسکه گرديده است چشمم تشنه ي نظاره اي
يک نگه کافي است چون شمع از براي شش جهت
چشم مستش را که دارد هر طرف آواره اي
رفتي و از خار خارت در چمن گرديده است
چشم تر هر نرگس و هر گل دل صد پاره اي
مي برد از خويشتن ما را حناي پنجه اش
مي برد جويا ز دست امشب، حريفان چاره اي!
—————–
دوش بر قلب دل غم زده غافل زده اي
بس شبيخون ز رخ و زلف که در دل زده اي
حيف از آن دل که در تو در بند تمنا داري
در خلوتگه جان را به هوس گل زده اي
دست توفيق شد و دامن مقصد بگرفت
پشت پايي که تو بر هستي باطل زده اي
آرزو بند گرانيست به پاي طلبت
مهر از داغ تمنا به در دل زده اي
کي بجز پنجه ي عشقش بگشاد جويا
عقده اي را که تو در کار خود از دل زده اي
—————-
آه که امشب چها با دل ما کرده اي
بر در مستي زده باز چها کرده اي
دوخته بودم به صبر چاک دل خويش را
پيرهن طاقتم باز قبا کرده اي
هر چه دلت رو به اوست قبله ي آمال اوست
شيشه ي دل را چنين قبله نما کرده اي
پنبه ز آتش نديد، سنگ به مينا نکرد
آنچه تو بي رحم با اهل وفا کرده اي
بر جگرم از نگه سونش الماس ريز
زخمي خود را اگر فکر دوا کرده اي
غم مخور از روز حشر پرتو جويا علي است
بندگي سرور هر دو سرا کرده اي
—————-
اي دل از فيض محبت چه بسامان شده اي
عشقت آن مايه نيفشرد که عمان شده اي
خواب آسايشي از خويش دگر چشم مدار
کز خيال لبش اي ديده نمکدان شده اي
نگذري تا ز رعونت نچشي لذت درد
همچو گل گر همه تن چاک گريبان شده اي
جان ز نزديکي ات اي جسم به تنگ آمده است
يوسفي را ز چه رو بيهده زندان شده اي؟
—————
عيد من باشد گرفتاري به يار تازه اي
بشکفد گل گل دلم از خار خار تازه اي
در دم پيري به عشق نوجوانان شاد باش
با شراب کهنه مي بايد نگار تازه اي
دل به تنگ آمد چه خوش بودي اگر مي ريختند
طرح دنياي نوي و روزگار تازه اي
گر رهم اين بار از دست غمت بار دگر
پيش گيرم پيشه ي ديگر، شعار تازه اي
حسن صورت ديگر و حسن جواني ديگر است
خوشتر است از صد گل پژمرده خار تازه اي
بي تکلف مي رود زنگ کدورت از دلم
با خط نو خيز ياري با بهار تازه اي
بار خاطر گشته کار شاعري جويا مرا
بعد ازين در پيش گيرم کار و بار تازه اي
منظور ديده ها نه اي و نور ديده اي
در عالمي و پاي ز عالم کشيده اي
در هر طرف که مي نگرم جلوه گر تويي
بر روي گل به کسوت رنگ آرميده اي
اي نفس قطع راه فنا يک نفس شود
هنگامه اي به هستي مرهوم چيده اي
از شوخي تو برق شرروار مي رمد
اي شعله خوي من تو هنوز آرميده اي
—————
باز از تغافلي صف پيمان شکسته اي
طرف کلاه ناز بسامان شکسته اي
صد دشنه ي به زهر بلا آب داده را
در سينه ام ز شوخي مژگان شکسته اي
از آشناييم لب افسوس مي گزي
با ما نمک نخورده نمکدان شکسته اي
——————
از برم دل مي برد هر دم به رنگ تازه اي
دلبر نازک نهالي، شوخ و شنگ تازه اي
تازجوش بولهوس رنگش با باد شرم رفت
ريخت بر روي هوا طرح فرنگ تازه اي
ترک چشم مست او در هر مژه بر هم زدن
با دل عشاق ريزد رنگ جنگ تازه اي
ترک چشم او ز هر مژگان بهم سودن بريخت
بر دل غمديده يک ترکش خدنگ تازه اي
مي دهد جويا ز هر جامي که بر لب مي نهد
گلشن اميد ما را آب و رنگ تازه اي
————–
تو جنگجو چقدر جور آشنا که نه اي
تو بيوفا چقدر مايل جفا که نه اي
چو ماهيي که طلبکار آب در درياست
کجا رود به سراغت کسي کجا که نه اي
ترا ز حال دل خود چسان کنم آگاه
تو آشنا به نگه هاي آشنا که نه اي
کنايه فهم و سخن ساز و عاشق آزاري
کجا رود کسي از دست تو کجا که نه اي
کرا شفيع خود آرم ز آشنايانت
به هيچ کس تو جفا جوي آشنا که نه اي
مناز اينقدر اي آسمان به رفعت خويش
غبار رهگذر شاه اوليا که نه اي
اميد مهر و وفا نيست از تو جويا را
تو شوخ محرم رسم و ره وفا که نه اي
—————–
خيال تندخويي با دلم سر مي کند بازي
که از شوخي به جاي گل به اخگر مي کند بازي
ز غيرت فوج فوج رنگ در پرواز اندازم
اگر دانم که گاهي با کبوتر مي کند بازي
ز بيم غير اشکم در دل صد پاره مي غلتد
چو آن طفلي که با اوراق ابتر مي کند بازي
چه دلها خون کند چشمش ز هر مژگان بهم سودن
حريفان ترک بدمستي به خنجر مي کند بازي
————–
ز بس با خويش بردم آرزوي سرمه سا چشمي
ز خاکم هممچو نرگس سرزند هر سبزه با چشمي
ز ضعف تن شدم چون سوزني تا رفتم از کويش
هنوزم هست از سر زندگيها بر قفا چشمي
به راه انتظار ناوک او در لحد باشد
بسان شمع با هر استخوان من جدا چشمي
سيه ماريست گويي خنجرش از بس کمين خواهي
سيه کرده است از هر حلقه ي جوهر به ما چشمي
بود چون مجلس تصوير از دل مردگي جويا
به هر بزمي که نبود با نگاهي آشنا چشمي
—————
چون بي تو چاره ي دل محزون کند کسي
خون مي چکد ز قطع نظر چون کند کسي
تا کي به ياد لعل لبي شام تا سحر
دل در فشار پنجه ي غم خون کند کسي
تا چند بي تو پنجه ي مژگان خويش را
مرجان صفت ز اشک جگرگون کند کسي
سرخوش شود زبوي مي «لي مع اللهي»
خود را دمي ز خويش چو بيرون کند کسي
بايد نخست ساخت وضو ز آب ديده اش
خواهد چو طوف تربت مجنون کند کسي
جويا اسير طور تو، آخر مروتي!
ظلم اينقدر به عاشق مفتون کند کسي؟
—————
نهاني در حجاب زندگاني
برون آي از نقاب زندگاني
به قيد جسم تا هستي گرفتار
گل آلوده است آب زندگاني
سوادنامه جز زير و زبر نيست
گذشتم بر کتاب زندگاني
نفس را آمد و رفت پياپي
بود موج سراب زندگاني
نترسد از خمار صبح محشر
سيه مست شراب زندگاني
به غفلت رفت ايام حياتت
بشد عمرت به خواب زندگاني
نظر کن آمد و رفت نفس را
نداني گر شتاب زندگاني
***
مي افزود چراغ زندگاني
بود آبي به باغ زندگاني
گل داغ پشيماني نچينند
سيه کاران ز باغ زندگاني
بنوش آب حيات باده چون خضر
اگر داري دماغ زندگاني
بيفکن جام از کف پيش از آن دم
که پر گردد اياغ زندگاني
مرو دنبال عمر رفته جويا
نگيرد کس سراغ زندگاني
—————-
تا مرا شد با تو اي گل پيرهن دلبستگي
هست همچون غنچه ام با خويشتن دلبستگي
سر نزد يک غنچه هم از نونهال من هنوز
برنتابد سرو آن نازک بدن دلبستگي
هر زميني کايد از وي بوي جانان خلد ماست
نيست همچون غنچه ما را با چمن دلبستگي
من چرا واله نباشم پيش تنگ شيرين
او که خود چون غنچه دارد با دهن دلبستگي
غنچه ي گل نافه را ماند به ياد زلف او
کرده است از بسکه با مشک ختن دلبستگي
چشم او مستغني از زلف است در دل بردنم
عاشقان را نيست محتاج رسن دلبستگي
نکته اي جويا ز لعل او در گوشم نشد
غنچه ي او راست گويا با سخن دلبستگي
—————–
دست ريزش ساقيا هرگز مباد از ما کشي
ما ز شاگردان گردابيم در درياکشي
قمري دل، آشيان بر سرو نوخيز تو بست
رتبه افزايد غمم را هر قدر بالاکشي
بيدلان را دست لطفي هم توان بر سر کشيد
چند پاي ناز در دامان استغنا کشي
ذوق غلتيدن به خاک ازياد قدي مي بري
گر دمي در سايه ي سرو بلندي واکشي
از سر کويش براي مصلحت پايي بکش
تا به کي جويا رعونت را بت رعناکشي
—————–
ز زنجيري که عشق انداخت بر پاي من اي قمري
فتاد آخر ترا هم حلقه اي بر گردن اي قمري
مگر سرو مرا ديدي که از جوش تپيدنها
زبال و پر ترا صد پاره شد پيراهن اي قمري
سراپا مد آهي مي شود هر سرو اين گلشن
به طرز من دمي گر سر کند ناليدن اي قمري
ترا لاف تجرد کي رسد با ما که بر گردن
گريباني هنوزت مانده از پيراهن اي قمري
ز ياد سرو خود جويا گلستان در بغل دارد
بود کنج قفس او را فضاي گلشن اي قمري
———–
گشايد بر رخت درهاي فيض از يمن هشياري
کليد قفل چشم بسته نبود غير بيداري
دماغ ناتمام نيم جان مي سازد اي ساقي
حباب آسا مرا برپاي دارد فيض سرشاري
اگر يکبار گلهاي تماشا چيند از رويت
کشد بلبل به گلشن از خيابان خط بيزاري
به مردم روشن است از موي مژگان تو اين معني
که از بيمار داري نيست افزون ضعف بيماري
فلک را با تو کاري نيست تا خاک رهي، جويا!
نپيچيده است دست زور هرگز پنجه ي زاري
اي که از سر تا به پا لبريز معني چون خمي
بر مدار از خويشتن دست طلب در خود گمي
گوهر معني است پنهان در تو خود را کم مگير!
خويشتن را قطره مي پنداري، اما قلزمي
يک نفس در ديده کي آرام مي گيرد نگاه
هر قدر بگريزي از مردم، عزيز مردمي
پاي تا سر در پي روزي، دهاني و شکم
تا تو چون دست آس سرگردان مشت گندمي
کي بود کامل جنون را فکر پاييز و بهار
نارسي، زان در رسيدنها به بند موسمي
دور چشم بد زتمکين تو کاندر بزم مي
از شراب لعل گون کوه بدخشان چون خمي
کو صفاهان تا نهي جويا به سر تاج مراد
تا به هندي همچو طاووس از پي زيب دمي
—————
اي من فداي نام تو يا مرتضي علي
من بنده ي غلام تو يا مرتضي علي
برگشت آفتاب به حکم تو بارها
گردد فلک به کام تو يا مرتضي علي
سر تا بپاي گوش شود همچو گل کليم
تا بشنود کلام تو يا مرتضي علي
ريزم چو غنچه مي به گريبان اهل حشر
گردم چو مست جام تو يا مرتضي علي
جويا مرا چه حد که زنم لاف بندگي
شاهان همه غلام تو يا مرتضي علي
—————-
سر کويي بود عشرتگه ما يا گلستاني
بهشت ماست در هر جا که باشد روي خنداني
تو چون مست خرام آيي به گلشن، عندليبان را
ز هر پر چون دم طاووس رويد چشم حيراني
مرا سروي ربود از خود که در عشقش اسيران را
ز پيراهن چو قمري نيست بر جا جز گريباني
شب مهتاب با هر گل زمين لطف چمن باشد
از اين يک برگ نسرين مي شود عالم گلستاني
چه باک از کشتن من دست و تيغي گر کني رنگين
ز بس آزاده ام، گردم نگيرد طرف داماني
گرفتاريست جويا باعث جمعيت خاطر
دلم جمع است در بند سر زلف پريشاني
—————-
ز هجرت پيکرم خواب فراموش است پنداري
وجودم ناله ي لبهاي خاموش است پنداري
قدم با آنکه از پيري دو تا گرديده است، اما
ز شوقش چون کمال سرتاسر آغوش است پنداري
نشد پژمرده از دم سردي دي غنچه ي طبعم
بهار تو جوانيهايش در جوش است پنداري
ز فيض باده هر مو بر تنم رنگين زباني شد
به بيهوشي قسم سرمايه ي هوش است پنداري
به شوق نکته اي کز غنچه ي او سر زند جويا
سراپاي دلم مانند گل، گوش است پنداري
کي ام من؟ عاشق غم ديده ي بسيار محزوني
نگه ديوانه اي، کاکل اسيري، زلف مفتوني
شکست قلب عاشق راست در طالع مگر امشب
لبت از پشتي خط مي زند بر دل شبيخوني
شراب آن نگه در جام طاقت هر کراريزي
چو خم بي دست و پا گردد اگر باشد فلاطوني
نه تنها جاده مي غلتد بخاک از طرز رفتارش
بود هر نقش پا دنبال سروش چشم پرخوني
کشد کهسار را جويا سر زنجير افغانت
مگر در قرنها خيزد ز صحرا چون تو مجنوني
——————
چه خواهد شد دمي با غنچه هم آواز اگر باشي
زخاموشي به افلاطون دل، دمساز اگر باشي
توان در عالم دل داد، داد خودنماييها
نهان همچون اثر در پرده ي آواز اگر باشي
دلت پا تا به سر گوش نصيحت آرزو گردد
چو گل در فکر انجام خود از آغاز اگر باشي
قماش گفتگويت مي شود رنگي برون آرد
به خوناب جگر جويا سخن پرداز اگر باشي
—————–
خود را چو زخود جدا بيابي
شايد که نشان ما بيابي
مي ريختي و سبو شکستي
اي محتسب از خدا بيابي
بيني چون قد جامه زيبش
پيراهن خود قبا بيابي
در کشور فقر باش جمشيد
تا جام جهان نما بيابي
هرگز ز وفا نيابي ايدل
آن ذوق که از جفا بيابي
چون سرمه کني به ديده ها جا
گر خود را خاک پا بيابي
کي کام تو بي طلب برآيد
يعني که بجوي تا بيابي
جويا يک بار يا علي گو
برخيز که مدعا بيابي
—————
زاهد از خشکي است کز مينا کند پهلو تهي
ساحل لب تشنه از دريا کند پهلو تهي
از نسيم حرف سرد اين نصيحت پيشگان
شمع بزم ما مباد از ما کند پهلو تهي
شهرتش چون قاف بر اطراف عالم مي دود
همچو عنقا آنکه از دنيا کند پهلو تهي
در هراسند اهل دل از صحبت ديوانگان
بحر از سيلاب از آن جويا کند پهلو تهي
————-
تا قيامت در شکنج دام زلف دلبري
مي تپيدم کاشکي مي داشتم بال و پري
ناله از جور فلک در کيش ما دون همتي است
شکوه مذموم است از بيداد بي پا و سري
پادشاه وقت خود باشد به روي پوست تخت
در جهان درويش يعني خسرو بي افسري
در محيط غم ز بي صبري چنين آواره ام
کي تباهي مي شدم مي داشتم گر لنگري
از سبک رفتاريش بي مغزي او ظاهر است
چون اراجيف آنکه جويا مي دود بر هر دري
———————
دل ديوانه ي عشق تو از هر قطره ي خوني
کند در دشت وسعت مشربي ايجاد مجنوني
بود جان خود در جسم خاکي از مي گلگون
که هر خم را در اين ميخانه مي بيدم فلاطوني
به ياد آيد ز برگ لاله ام در ساحت گلشن
سياهي ريزد از داغي چو بر دامان پرخوني
دم بشکفت گل گل در چمن چون غنچه اي واشد
ز هر لبخند ريزد مي به جامم لعل ميگوني
به علم ساحري شد تا دلم شاگرد چشم او
به پيچ و تاب دارد مار زلفش راز افسوني
نمايد جوهرم افشرده ي ادراک يعني مي
اگر جويا به پاي خم رسم باشم فلاطوني
—————–
چند دل را به جهان گذران شاد کني؟
خانه بر رهگذر سيل چه بنياد کني؟
خانه ي دل که در او غير هوا را ره نيست
به هوس همچو حبابش ز چه آباد کني؟
پيچ و تاب الم عشق بود جوهر او
گر دلت را همه چون بيضه ي فولاد کني
حلقه ي دام تفکر شود از قامت او
قاف تا قاف جهان صيد پريزاد کني
حال دل بسکه خراب است ز تعمير گذشت
به دو پيمانه اش از نو مگر آباد کني
دل بي عشق گرفتار هوس شد جويا
کاش در بند غمش آري و آزاد کني
————–
خوش آن رندي که مينا را به ساغر مي کند خالي
دلي از غصه ي چرخ ستمگر مي کند خالي
نکويان بيشتر دارند پاس عزت هم را
که زر در تاج شاهان جاي گوهر مي کند خالي
تهي از خويش راه جستجو سر کن که ماه نو
ز خود خود را براي مهر انور مي کند خالي
هنر کي قابل خود را ز خود محروم مي سازد
که جاي خويش در فولاد جوهر مي کند خالي
تهي گردد ز جوش گريه امشب ديده از اشکم
غمش اين بحر را آخر اخگر مي کند خالي
شرارت پيشه در افتادگي هم کار خود سازد
که در هر جا فتد جاي خود اخگر مي کند خالي
به دل نبود به غير از جان شيرين نغمه را جويا
ني از بهر نوا خود را ز شکر مي کند خالي
———–
شوي ز خويش چو بيگانه يار خود باشي
گر از ميانه روي در کنار خود باشي
به روي شاهد مقصود ديده بگشايي
گر از صفاي دل آيينه دار خود باشي
چو ريگ شيشه ي ساعت خوش آن کز آزادي
سفر کني و مقيم ديار خود باشي
بنوش باده که که گل ها ز خويشتن چيني
پياله گير که جوش بهار خود باشي
ز عالم گذران اعتبار گير دمي
عجب که در طلب اعتبار خود باشي
———————-
ز چشمت سرمه گرد وحشت آهوست پنداري
به لعلت سبز حسن مطلع ابروست پنداري
مرا در پاس عزلت لذت عمر ابد باشد
اگر آب حياتي هست آب روست پنداري
زشمشير تغافل تا دو نيم افتاد در راهش
دل آواره ام نقش پي آهوست پنداري
ترا از ديدن خود تا به فکر خويش افتادي
به زانو آينه، آئينه زانوست پنداري
ز فيض نکته سنجي بزم را رشک ارم کردي
لب خاموشي جويا غنچه ي بي بوست پنداري
رخسار تو از خوش آب و رنگي
زد طعنه به قرمز فرنگي
دل در خم زلف مشکفام است
چون آينه اي به دست زنگي
افسوس که همچو برگ رعنا
پيداست زنو گلم دو رنگي
خط بررخ آن فرنگ حسنت
پيچيده تر از خط فرنگي
جويا به خيال آن دهن رفت
افتاد دلش به دام تنگي
——————
جز تو روشن نبود ديده ي بيخواب کسي
بي تو آرام ندارد دل بيتاب کسي
رگ خوابش ز رگ گل نتواند فرق نمود
آيي ار نيم شبي سرزده در خواب کسي
آبرو شد سبب تربيت ما چو گهر
نيست سرسبزي ما همچو گل از آب کسي
از ازل خاک در عشق شدن منصب ماست
درگه عشق بجز ما نبود باب کسي
ناز آن آبروي خونريز به دل کار کند
ترسم از لنگر شمشير سيه تاب کسي
کرده طرح اين غزل تازه ي رنگين جويا
نکته دان يار ادافهم سخن ياب کسي
——————–
اگر تن را نه در اول ز باليدن نگهداري
چو ماه آخر چسان از رنج کاهيدن نگهداري
خزان پيريت گردد بهار نوجوانيها
چو پاي سرو خود را گر ز لغزيدن نگهداري
تلاش منصب بيداري دل در دل شب کن
چه حاصل ديده ات را گر ز خوابيدن نگهداري
چه گل ها خوبخود ريزد به دامان تمنايت
دمي دست هوس را گر ز گل چيدن نگهداري
به رنگ غنچه دايم مايه دار نقد خود باشي
چو گل گر خويش را از هرزه خنديدن نگهداري
شود جويا به عيب خويشتن چشم دلت بينا
اگر خود را ز عيب مردمان ديدن نگهداري
————-
کشيد شور جنونم سوي بياباني
که نه فلک بودش گرد طرف داماني
ز من غزال هوس کرده صد بيابان رم
دلم به سينه چو شيري است در نيستاني
شب وصال چه حاجت به باده پيمايي
بس است باده و نقلم لبي و دنداني
دلم ز ياد نگاهش به خويش مي لرزد
هزار خنجر مژگان و او، من و جاني
***
دولت اگر ز پهلوي خست هوس کني
انديشه ي شکار هما با مگس کني
دل بسته هوايي، از آنرو ز بال و پر
خود را به رنگ غنچه ي گل در قفس کني
آن لحظه راز داري عشقت مسلم است
کز گرد خويش سرمه به کام جرس کني
پرباد نخوت است دماغت چو گردباد
دل خوش عبث ز پيروي خار و خس کني
جويا دگر کسي نبود جز تو در جهان
خود را تواني از نفسي هيچ کس کني
—————
در تعب باشد روانت تا گرفتار تني
آمد و رفت نفس تا هست در جان کندني
رفته ام از بس فرو در قلزم انديشه ات
مي کند مانند گردابم گريبان دامني
مي شود نخل برومندي که غم بار آورد
هر که کارد در فضاي سينه تخم دشمني
چشم مستش با دماغ شيرگير از هر نگاه
مي کند در جام طاقت باده ي مردافکني
چند مي لافيده باشي در فنون عاشقي
گر زني آن چشم پر فن را فني، اهل فني
کس نيارد ديد اندام ترا از فرط نور
مي کند خورشيد را عريان تني پيراهني
با تجلي زار حسنش لاف هم چشمي زند
کيست جويا همچو شمع بزم ديگر کشتني
—————
از رعونت تا به کي سرو پا در گل شوي
غنچه شو يک چند تا خلوت نشين دل شوي
با هواها برنمي آيي به نيروي جنون
واي بر روزي که دور از حاضران عاقل شوي
مي گشايد شش جهت بر سروت آغوش اميد
اينچنين کز جوش مستي هر طرف مايل شوي
اينقدرها هم گرفتار تن خاکي مباش
جان من ترسم خدا ناکرده خر در گل شوي
عين آگاهي است جويا چشم پوشيدن ز خويش
نيستي غافل اگر از خويشتن غافل شوي
——————
عقده ي دل واکند زلف گرهگير کسي
بسته ام خود را به پيچ و تاب زنجير کسي
مي گشايد بر تنم هر زخم آغوش نشاط
بسکه جا کرده است در دل شوق شمشير کسي
در محبت بسکه يکرنگم ز عکس چهره ام
صفحه ي آيينه گردد لوح تصوير کسي
گفتگوي اهل غفلت لايق واگويه نيست
خواب مخمل کي بود شايان تعبير کسي
مي تپد جويا دلم در سينه از جوش حسد
تا کجا در خاک و خون غلتيده نخجير کسي
————-
دل مي بردم غنچه ي خندان تو جتي
جان مي دهم خنده ي پنهان تو جتي
در دم چو اثر کرد در او منصب دل يافت
در پهلوي من غنچه ي پيکان تو جتي
بيهوشي ام از نشئه ي سرجوش طهور است
باشد مي و نقلم لب و دندان تو جتي
صدمرتبه افسرده تر از اشمع مزار است
گر نيست دل سوخته سوزان تو جتي
دل راست چو شرمت بود از رنگ به رنگي
حق نمک نعمت الوان تو جتي
گر مهر منير است و گر مشتري و ماه
قربان تو قربان تو قربان جتي
چون غنچه ي لاله کچه ام گل کند آخر
داغ است دل از آتش پنهان تو جتي
فرياد که بر سفره ي اخلاص نباشد
جز خون جگر قسمت مهمان تو جتي
غافل مشو از حال دلم کآتش عشقش
باشد سبب گرمي دکان تو جتي
خون دل کان ريزد و آب رخ دريا
ياقوت لب و گوهر دندان تو جتي
فرداست که خواهد سوي کشمير روان شد
جويا دو سه روزي شده مهمان تو جتي
از چه رو بي وجه با ما اينقدر بيگانگي
چون کند تنها دلم با اينقدر بيگانگي
آشنايي دشمنان تا کي به کار ما کنند
اينقدرها اينقدرها اينقدر بيگانگي
مي کشد هجرانم آخر خون ناحق مي کني
خوش نمي آيد خدا را اينقدر بيگانگي
با وجود آنکه با لعلت نمک ها خورده است
مي کني در کار جويا اينقدرها بيگانگي
—————–
تا دور ز رخ نقاب کردي
خون در دل آفتاب کردي
آخر ز کتاب دلربايي
عاشق کشي انتخاب کردي
تا زلف به روي ما گشودي
خون در دل مشکناب کردي
شد تيره جهان به چشم جويا
تا از گيسو نقاب کردي
——————
به چشمم موج مي دور از تو شمشير است پنداري
تبسم بر لب گل خنده ي شير است پنداري
ز درد جوهر فرياد بلبل دل دو نيم افتد
چمن را خرمي از آب شمشير است پنداري
ز بس سنگين ز گرد کلفت خاطر بود آهم
چنان بر دست و پا پيچد که زنجير است پنداري
خزان به شدن را دست يغمايي بر او نبود
گل داغ دل از گلهاي تصوير است پنداري
ز شوقش لاله سان کردن سر از جيب زمين بيرون
به خاکم سايه ي آن نونهال افتاده پنداري
ز وصل و هجر هرگز نيک و بد بر لب نمي آرم
زبان نطقم از شوق تو لال افتاده پنداري
گرفتار کمند خواهش صيد افکني گشتم
که نقش پاي او چشم غزال افتاده پنداري
چنان محو سر زلفش شدم دور از رخش جويا
که چشمم حلقه ي دام خيال افتاده پنداري
***
از هر که گشت محو تو مستور نيستي
وز هر که بست دل برخت دور نيستي
باشد نقاب روي تو شرم نگاه ما
چون گشت ديده محو تو مستور نيستي
ضبط نگه ز روي نکو عين ابلهي است
بگشاي ديده زاهد اگر کور نيستي
——————
اين چه بيداد است اي شمشاد قامت مي کني
در شکر خندي نهان شور قيامت مي کني
جام بي مهريت بادا سرنگون زاهد چو چرخ
باده نوشان محبت را ملامت مي کني
در چنين فصلي که بوي گل به دامان هواست
گر رساني ساقيا جامي کرامت مي کني
—————–
به قصد کشتنم افراخت قد خورشيد سيمايي
قيامت راست شد برخاست از جا سرو بالايي
وفا بيگانه اي بي رحم بي بيباکي دل آزاري
مروت دشمني بد مست ترکي باده پيمايي
اگر آبي خورم با او مي ناب است پنداري
وگر صهبا بنوشم دور ازو آب است پنداري
بياض گردني را در نظر دارم که از يادش
چو گوهر خلوتم لبريز مهتاب است پنداري
نسيمي کز سرکويش سحر در اهتزاز آيد
بناي طاقتم را موج سيلاب است پنداري
شبي کز داغ حرمانش دلم چون لاله درگيرد
به دستم ساغر مي جام خوناب است پنداري
چنان در جستجويش صورت سرگشتگي گشتم
که از عکس رخم آيينه گرداب است پنداري
به صحرايي که وحشت گشته خضر راه ما جويا
کمند برق بيتابي رگ خواباست پنداري
————-
فسونسازي که دل را مي برد نيرنگش از شوخي
گريبان چاک ساز برگ گل را رنگش از شوخي
تو چون برقع گشايي در چمن گل غنچه مي گردد
فرنگ رنگت از بس مي کند دلتنگش از شوخي
نواي بلبل اين گلستان شور دگر دارد
بود با لخت دل گلبازي آهنگش از شوخي
در اين پيرانه سر گر سايه بر کهسار اندازم
پرد همچون کبوتر بر هوا هر سنگش از شوخي
——————–
هر قطره ي اشکم ز پي ديدن چشمي
چون غنچه ي نرگس بود آبستن چشمي
يک شب ز جمالش چقدر بهره توان برد
بگذشت شب وصال به ماليدن چشمي
درد نگه عجز چه داني؟ که نبرده است
گوش نگهت بهره ز ناليدن چشمي
چون آينه گشتم همه تن واله ديدار
چيند چقدر گل کسي از روزن چشمي
زان مي که نپيموده به من رفته ام از خويش
غارتگر هوش است به دزديدن چشمي
جويا نتوانست زباندان نگه شد
آن کس که نخورده است دل او فن چشمي
***
چو شبنم به که فارغ از اميد بال و پر باشي
به دامان نگاه آويزي و صاحب نظر باشي
ره از خويش رفتن راست تا درگاه دل باشد
ز حال دل خبر يابي گر از خود بي خبر باشي
گذارد تيغ قاتل همچو موج از گرمي خونم
تو تا کي خيره سراي مدعي چون نيشتر باشي
شب هجران کز افغانت دل خارا را به درد آيد
ز برق ناله جويا آفت کوه و کمر باشي
—————
از پاي فکنده است مرا محنت و غم، هاي!
برگير ز خاک رهم اي دست کرم، هاي!
سرگرمي ام از آتش سوزان ته پاست
هاي آبله ي پاي طلب ساغر جم، هاي!
غير از تو ندانم به که گويم ز جفايت
از دست تو پيش که روم هاي ستم، هاي!
ازمنت احسان تو داغ است دل ما
دلسوزتري از تو نديدم الم، هاي!
فرياد که از هر خم آن طره ي مشکين
در بند فرنگ است دلم هاي، دلم، هاي
سر از گره ابروي بيداد نپيچيم
جويا به همان قبضه ي شمشير قسم هاي
—————-
جبين را صندل اندود از چه اي ابرو کمان کردي؟
چرا در صبح کاذب صبح صادق را نهان کردي؟
نرفت از جا به اشک و آه، مشت استخوان من
چو شمعم بارهها در آب و آتش امتحان کردي
خدا کيفيت جام نگاهت را بيفزايد
که آزادم ز بار منت رطل گران کردي
سرت گردم چه رنگ است اينکه در چشم تماشايي
چو شاخ ارغوان مد نگه را خونچکان کردي
در آب و آتش آرزم و غيرت بال و پر مي زد
چها با مرغ دل در مستي اي نامهربان کردي
لبم گويا لب تصوير بود از جوش خاموشي
چو موجم در مسلسل گويي اي مي تر زبان کردي
به ذکر مي چه آلايي زبان آرزو جويا
غم پيريم را فرياد کز يادش جوان کردي
——————
نصرت ده حبيب خدا مرتضي علي
يکرنگ خواجه ي دو سرا مرتضي علي
در بحر نعت و منتقبتم آشنا کنيد
يا مصطفي محمد و يا مرتضي علي
ذات نبي گلست و علي بوي گل بود
چشم است مصطفي، و ضيا؛ مرتضي علي
قنديل طا ق عرش دل روشنم سزد
مولاي ماست شمع هدي مرتضي علي
بيرون دلي ز دايره ي بندگيش نيست
فرمانرواي شاه و گدا مرتضي علي
دل را زجور غير به فرموده ي خدا
بر خوان صبر داده صلا مرتضي علي
اغيار را به زمره اشرار واگذار
ما را بس است راهنما مرتضي علي
زان دست و تيغ گلشن دين راست آب و رنگ
سيف است ذوالفقار و فتا مرتضي علي
گرديده کعبه قبله گه اهل روزگار
از فيض خانه زاد خدا مرتضي علي
کام مراد يافته هر کس ز درگهش
درد کرا که نيست دوا مرتضي علي
نامت مرا گل سر شاخ زبان بس است
جويا فداي نام تو يا مرتضي علي
—————–
به دنيا پشت پا زن تا شه روي زمين باشي
وز آن دل کز جهانش کنده اي صاحب نگين باشي
قضا را نيست پروايي ز شادي و غم دلها
چرا تا مي توان خرسند بود، اندوهگين باشي؟
در اندام تو صورت بسته از بس معني خوبي
به هر کس برخوري چون شعر رنگين دلنشين باشي
نمي آيي برون از عهده ي يک سجده ي شکرش
به رنگ ماه نو از پاي تا سر گر جبين باشي
دوايي از شراب کهنه نيکوتر نمي باشد
اگر زاهد تو در فکر علاج درد دين باشي
به آساني شکارانداز صيد مدعا گردي
اگر جويا تواني خويشتن را در کمين باشي
—————
مستور گشت رويش زير نقاب نيمي
گويي که منکسف شد از آفتاب نيمي
چون برگ لاله را هر لخت دلي ز داغت
خون گشته است نيمي، گشته کباب نيمي
در حيرتم که چون رفت از خط تمام حسنش
بايست گردد آن رو بي آب و تاب نيمي
در دور رخ خط او نام خدا چو ماه است
بيرون ابر نيمي، زير سحاب نيمي
از لطف و قهرش امشب پيمانه ي دل من
نيمي پر از شراب است پرخون ناب نيمي
جويا شب وصالش نصف دلت شده خوش
بنمود چهره اما از بس حجاب نيمي
—————-
اگر از ديدن عيب خلايق چشم مي پوشي
همانا در پي کتمان عيب خويش مي کوشي
عبادت در حضور خلق ار چشم قبول افتد
تو ظالم فسق را از ديده ي مردم نمي پوشي
چو آب جو که گل در خور کشد آهسته آهسته
روانبخش تو گردد مي به همواري اگر نوشي
ز مي چون اينقدر اظهارت نفرت مي کني زاهد
نظر بر هوشهاي ناقص ما باز خاموشي
ببند از خودستايي لب که گردد قيمتت کمتر
در اين بازار چنداني که خود را بيش بفروشي
بود ز آيينه جويا روشن اين معني که در عالم
صفاي سينه نتوان يافتن غير از نمدپوشي
————–
موسم مستي است ايام بهاران هاي هاي
فصل گل را مغتنم دانيد ياران هاي هاي
دست افشان پاي کوبان مي روم از خويشتن
رقص مستي سير دارد مي گساران هاي هاي
مي روم افتان و خيزان تا بکوي مي فروش
گرد راه مي کشانم، باده خواران! هاي هاي
مي نمايم شبنم خوي برگل رخساره اش
نم نم باران و صبح نوبهاران هاي هاي
مرغ روح از دل تپيدن طبل وحشت خورده است
خجلتي دارم ز روي جان شکاران هاي هاي
نه رود يار از برم نه غير آيد بر سرم
خوش بود معشوق و مي در روز باران هاي هاي
مي پرد رنگ از رخم جويا ببال بوي گل
مي روم از خود به ياد گلعذاران هاي هاي
—————-
اگر چشمي به زير افکنده باشي
چو خورشيد برين تابنده باشي
کم از مهر سليماني نباشد
اگر دل را ز دنيا کنده باشي
به کيش ما به از صد ساله شاهي است
اگر يک دم تواني بنده باشي
شکست قيمتت در خود فروشي است
مگو از خويش تا ارزنده باشي
ز گلگلشت بهشت افتاده اي دور
ز سوء خلق اگر آکنده باشي
ترا بس سرخ رويي رنگ خجلت
گر از کردار خود شرمنده باشي
اگر خود را نبيني مردمک وار
به چشم مردمان زيبنده باشي
نجويد تا کسي جويا نيابد
اگر جوينده اي يابنده باشي
——————-
مقصد ظاهرپرستان است و اهل دل يکي
راه گو بسيار باشد، هست چون منزل يکي
چشم انصافت چو وحدت بين شود داند که هست
مسلک ارباب ظاهر راه اهل دل يکي
————-
تا که تو بر خويشتن سوار نباشي
غازي ميدان کارزار نباشي
از تو توان داشت چشم مهر و مروت
گر تو ز ابناي روزگار نباشي
کي رسدت ز آفتاب عشق نصيبي
تا چو مه يک شبه نزار نباشي
بر تو غم روزگار دست نيابد
تا که تو پابند اعتبار نباشي
چربي و نرمي گزين! مباش گرانجان!
تا به دل روزگار بار نباشي
تا تو به دريا نمي دهي دل خود را
هرگز از اين ورطه برکنار نباشي
خاک سر کوي يار شو که چو جويا
سرمه ي بينش شوي غبار نباشي
—————–
اگر محاسبه روز حشر در نظر آري
در اين دو روزه حيات اينقدر به خود نسپاري
—————
چو شمع بزم حسن روستايي
رود آخر به چشم از خودنمايي
يک امشب شمع خلوتخانه ام باش
که باشد آشناي روشنايي
به گرد معني بيگانه مي گرد
بخواهي با سخن گر آشنايي
به رنگ غنچه در کسب هواکوش
دگر درياب فيض دل گشايي
فتاده بر زبان خويش جويا
شعار هر که باشد خودستايي
——————
به ششدر کار خود از شش جهت انداختي رفتي
دلت را مهره ي بازيچه کردي باختي رفتي
کي از تعمير مي شد چاره احوال خرابت را
به يک پيمانه از نو خويشتن را ساختي رفتي
زدي در مستي امشب صد دهن تر خنده برگلشن
به يک دشنام خشکم زان دو لب ننواختي رفتي
گداز دل چو خس برداشت از جا جسم زارت را
به بحر بيکراني خويش را انداختي رفتي
غبارت بر فلک سوده است سر از ياري صرصر
ميان همسران خود سري افراختي رفتي
ندادي توسني جولان از آن چون چشم قرباني
نگاه چند از حسرت به هر سو تاختي رفتي
شدي همدست با مژگان پي دل بردن جويا
به قصد ما نهاني با نگاهت ساختي رفتي
***
در نعت رسول صلي الله عليه و سلم
همچو بوي غنچه ي بگزيني شبي کز انزوا
ميروي از حرص پيش از صبح دنبال مسا
رشته ي طول امل پابند سعيت کي شود
همچو سوزن در ره همت بيفشاري چو پا
هر که حق را خواند رزاق و ز مردم خواست رزق
قول و فعلش چون زبان و دل بود از هم جدا
نيست همچون مرغ حق گويا دلت را آگهي
گرچه باشد بر زبانت دمبدم نام خدا
مي دوي هر سو براي روزي اهل و عيال
بهر قوت ديگران سرگشته اي چون آسيا
روز تا شب از براي لقمه اي خاکت بسر
بر در اهل دول افتاده اي چون نقش پا
آبرو مي ريزي و چشم از توکل بسته اي
ته ترا آزرمي از خلق و نه شرمي از خدا
در دهان دندان نماند از پيري و داري هنوز
بهر خون خلق خوردن زير دندان اشتها
چون گهر گردآور خود باش تا کي چون حباب
ديده ات خالي بود از ديده و دل پر از هوا
از نمازت نيست تحصيل رضاي حق مراد
مي کني دائم دعا بهر حصول مدعا
مي کند بر روزي مردم دهان حرص باز
عابدي کو سنگ بندد بر شکم چون آسيا
خانه ي دينت خراب است و ز غفلت داشته
همت پستت به فکر رفعت بام و سرا
زيربار آرزو وابسته ي غمها مباش
کي زن دنياي دون گردند مردان خدا
کي چراغ اعتبارت ميرد از يک بحر آب
گر به يک قطره کني مانند گوهر اکتفا
بي طلب از حق سخاوت پيشه باشد کامياب
در حق منعم کف سائل بود دست دعا
در قبول خاطر خلق است فيض ايمني
چون کسي افتد ز چشم مردمان افتد زپا
بعد رفتن از غني تا مفلس دنيا چه فرق
امتيازي نيست در خفتن پي شاه و گدا
ناتواني هادي ره خاکساران را بس است
کاروان مور مستغني بود از رهنما
بر دل ارباب حسد را گوييا تيري رسيد
از لب اهل سخن چون مصرعي سر زد رسا
ادم بد را به مانند خودش باييد سپرد
چاره اي نبود به از سوزن براي خار پا
اي پسر زال جهان غداره ي شوهر کش است
با چنين کدبانويي حيف است بودن کدخدا
جود و همت عيب پوش نخوت مردم بود
عجب سلطاني نگردد جمع با حرص گدا
هست دل را فيضها از دولت افتادگي
خاک چون پهلو دهد آئينه را يابد جلا
هر دم از موج نسيمي بايدش خوردن قفا
شمع سان از سرکشي هر کس نبيند پيش پا
خويش را گر مي تواني خاک راه فقر کن
سازوار چشم دل نبود بجز اين توتيا
تا نيابد در نهاد کان جواهر خاک مال
کي تواند گشت زينت بخش تاج پادشا
خاکساري را ندادن تن نمي بودي اگر
پرتو مهر برين از دوده ي عز و علا
کوه و صحرائي که با طبعم هوايش ساخته است
هست خاکش جمله خاک راه و سنگش سنگ پا
خلق را در عاجزي ربط دگر با مبده است
نيست غير از قامت خم گشته محراب دعا
تنگ فرصت باشد از بس عيش در دوران ما
زودتر از رنگ رو از کف پرد رنگ حنا
گام رفتن مي زند عمر تا با پاي نفس
سرعت رفتار باشد لازم اين مدعا
شام خوناب از شفق ريزد به جاي اشک و صبح
مي کند بر وضع عالم خنده ي دندان نما
راستي بگزين که باشد مايه ي فرزانگي
نيست شمع بزم را از هم زبان و دل جدا
در حقيقت زنده اند ارباب معني از سخن
چون قلم اين قوم را دارد زبان خود به پا
بر سر شوخي است طبع نکته پردازم دگر
به که سازم با غزل بکر سخن را آشنا
گاهش از وصف مي و معشوق بخشم آب و رنگ
گه ز تعريف گل و بلبل دهم برگ و نوا
—————–
درمدح خاتم انبیا محمد مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم
آه تا کي طاقت آرد درد حرمان ترا
آسمان دور و زمين سخت و فغانم نارسا
محتسب ناحق چه ريزي خون عشرت را به خاک
در چنين فصلي که دارد چيدن گل خونبها
زلف مشکين از بناگوشت به پشت پا رسيد
آه چون نازل شود از عالم بالا بلا
مي نمايد پيش رخسارت رگ ابر سفيد
بر جبين خود کني خورشيد محلول از طلا
رنگ مي چون زر زفيض همنشيني هاي اوست
صحبت خوبان نباشد هيچ، کم از کيميا
تا به اين تقريب گاهي ياد احوالم کند
سخت بستم عقده ي دل را به اين بند قبا
خال و خط از بس به جا افتاد نتوان يافتن
يک غلط در مصحف رخسار او نام خدا
کاتب قدرت پي تحرير بيت ابروش
گرد کلک صنع را چون با انامل آشنا
نقطه ها بنهاد بهر امتحان خامه اش
اينکه بيني خالها بر عارض او جابجا
چون نديدم تحفه اي شايسته ي او غير او
داده ام آئينه ي دل را از انرو رونما
همچنان کآرد شبانگه مرغ را در آشيان
جا دهد در حلقه ها زلفش دل آواره را
نرمي گفتار او خار غم از دل مي کشد
چون خسک کارند بيرون با زبان از ديده ها
رازکي ماند نهان در خاطر ارباب درد
تا که باشد پرده ي دلهاي تازک ته نما
از لبش جز خامشي نبود جواب ناله ام
چون کنم زآن کوه تمکين بر نمي گردد صدا
اي بهار جلوه از بس زرد و زارم کرده اي
کرده عکس چهره ام برگ خزان آئينه را
هر سر مژگان مرا از ديدن تمثال خويش
غوطه زد چون خامه ي نقاش در آب طلا
پرده را يکباره زان خورشيد عارض برمگير
زورق دل را مکن طوفاني موج صفا
در غزل گويي شنيدي آفرين از همگنان
نعت گو جويا و بشنو از ملائک مرحبا
پاکتر از موج کوثر کن زبان خويشتن
تا تواني بود زين پس نعت سنج مصطفا
افتخار دوده ي آدم حبيب ذوالجلال
سرور دنيا و عقبا شافع روز جزا
آنکه جبريل امينش مي کشيدي غاشيه
آنکه بد فرمانبرش شاهنشهي چون مرتضا
آن شهي کز شش جهت سوي حريم درگهش
عينک چشم است اولوالابصار را قبله نما
رتبه ي قربش تماشا کن که مقدار دو قوس
بلکه هم نزديکتر بد با جناب کبريا
از عناصر در تن آدم براي خلق او
گشته اند اضداد با هم چار يار باصفا
کبريا بنگر که شاه اوليا خود را به فخر
گفته عبدي از عبيد سرور هر دو سرا
از ادب شويد دهن را خضر با هفتاد آب
تا تواند برد نام نامي آن پيشوا
فتح کونين از چنين شمشير و بازويي سزد
او يدالله است بايد تيغ او شير خدا
تيغ او بهر محبان موجه ي آب بقاست
وز براي دشمنان باشد رگ ابر بلا
در کفش تيغ است يا موج است در بحر شکار
يا رگ ابري که بگرفته است از دريا هوا
در تن اعداي دين تيغ هنر پرواي او
چار عنصر را به يک ضربت کند از هم جدا
چون بلرزاند زمان را هيبت شمشير او
رتبه ي تقديم يابد انتها بر ابتدا
اينقدر فيض سعادت از کجا اندوختي
گر نبودي سايه ي شمشير او بال هما
احتسابش از پس گردن کشد رگهاي ساز
زين سياستهاست کاندر پرده پنهان شد نوا
تا ز فيض مدرس رايش شده روشن سواد
صبح بي شب زنده داري پاک سازد صفحه را
بار حلم او زمين را داده تمکين و قرار
برده شوق طوف خاک پاکش آرام از سما
تا تواند جبهه ساي درگه قدرش بود
مهر انور گشته پيشاني ازان سر تابپا
کافرم گر با شدم چشم حمايت از کسي
جز نبي و شبر و شبير و شاه اوليا
چون تن انسان که بگرفت از عناصر امتزاج
شد تن ايمان به پا از چار يار باصفا
داغ اگر باشد دلت مرهم ز درد او طلب
درد اگر داري زنام ناميش ميجو دوا
جز خدا و مرتضي کس حق مدحت را نداد
چون ترا نشناخت کس غير از خدا و مرتضا
ساده لوحي بين که مانند تويي را چون مني
با زبان کج مج خود گشته ام مدحت سرا
یارسول الله از کردار خود شرمنده ام
چون توانم در جنابت کرد عرض مدعا
با وجود روسياهي از تو مي دارم اميد
عافيت در دين و دنيا اي شه هر دو سرا
تا اثر باقي بود در دهر از اوج و حضيض
تا بود روز و شب و سياره و ارض و سما
خيرخواهت را بود اعلاي عليين مقام
دشمن تو سرنگون پيوسته در تحت الثري
—————–
در نعت رسول اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم)
کسي نديده ندامت ز تارک دنيا
گزيدني نبود پشت دست استغنا
چو دل شکفته شود لب به خنده مي آيد
نهان چو غنچه بود برگ عيش در دل ما
نسيم باغ ازان مي برد زجا که مراست
به رنگ مرغ سحر بال و پر ز موج هوا
چه مايه فيض که عالم ز نور صبح اندوخت
مدار دست ز ارباب صدق و اهل صفا
به کام دل نرسي نگذري گر از سامان
ز ترک برگ تواند رسيد ني به نوا
چو قطره ي عرق شرم بر رخ ناموس
خمير گوهر او شد به آبروي حيا
ز جا نگاه سيه مست او نيارد خاست
کند گر از مژگان تکيه بر هزار عصا
ز صيدگاه تو جستن نمي توان که تراست
خدنگ غمزه کمان ابرو و بلا بالا
حذر ز صاف دلان زمانه کاين قومند
به رويت آينه و تيغ صيقلي ز قفا
مدار چشم گشايش ز ياري دونان
که عقده اي نتواند گشود ناخن پا
سزد اگر به زبانها فتد دل سيه اش
زبان هر که بود برخلاف دل گويا
اميد بهره اي از زاده هاي طبعم نيست
که ديده بحر ز گوهر ستاند آب بها
خوش آن حريف که دايم به تيغ قطع نظر
بريده همت او از جهان و مافيها
نبرده صاعقه ي عشق ره ببوم و بري
فتاده است همانا به وادي دل ما
گشاده نيست به روي دلت در فيضي
ز عشق پيرهن صبرت ار نگشته قبا
کدام شب که نکرده به چشم انجم اشک
گرفته کار غبار دلم ز بس بالا
دلم گهي که ز دردت بنالد و بطپد
چه چاکها که نيفتد به سينه ام چو درا
چنين که ديده به او دوختم جدا نشود
چو خال مردم چشمم از آن رخ زيبا
فروتني است بر اهل دل سرافرازي
به خاک نقش قدم تا نشست خاست زجا
سخن سرانشود با زبان خاموشي
اگر نه خامه رقم را بسر فشارد پا
زمان عيش زبس تنگ شد درين روان
چو رنگ رو پرد از دست خلق رنگ حنا
ز فيض وسعت مشرب تفاوتي نبود
ز پرده هاي دلم تا به دامن صحرا
نيم چو آينه صورت پرست از آنکه مدام
مرا به حسن معانيست چشم دل بينا
ز فيض صافي طينت مرا ز سينه بود
چو شمع خلوت فانوس راز دل پيدا
ز عشق گرچه چو موج است حبيب صبرم چاک
به پاکدامني من قسم خورد دريا
منم که بر سر اقبال خويشتن زده ام
گل اطاعت سلطان يثرب و بطحا
مطاع خلق، شفيع امم حبيب خدا
رسول خالق کونين خواجه ي دو سرا
شهنشهي که کمر بسته در متابعتش
امام مفترض الطاعه شاه قلعه گشا
شهي که سايه ي دست حمايتش به سرم
هزار بار نکوتر بود زبال هما
شهي که چوبکي در گهش چو تير خدنگ
به قلب خصم زند خويش را تن تنها
وجود اوست نخستين گل حديقه ي صنع
سزاست بلبل آن گل جهان و مافيها
هزار شکر که باشد به خواب و بيداري
بدرگه تو مرا روي دل چو قبله نما
ز بيم نهي تو در بزم باده موج شراب
کند به چشم قدح کار ريزه ي مينا
چنان زمحتسب نهي تو هراسانست
که تلخ مي کند او روزگار بر صهبا
به زردروئي خصمت فزود دولت دهر
به فرض گشته رقم سرنوشتش ار به طلا
مرض گريزد از او همچو آدمي از مرگ
کسيکه کرده به خاک در تو استشفا
خوش آنکه راه بدارالامان حفظ تو برد
به هم نمي رسد آنجا مرض براي دوا
گره شده است مرا عرض مطلبي بر لب
تو با انامل فيض خود اين گره بگشا
سگ وصي تو کلب علي عالي قدر
ز من جدا شده مانند عضو رفته ز جا
به حق شاه شهيدان حسين ابن علي
که اوست گشته ملقب به سيدالشهدا
دل مرا به وصالش ز قيد غم برهان
که پشت طاقتم از بار فرقت است دوتا
دگر به پيش که نالم کرا وسيله کنم
که جز تو عرض مهمات را کند اصغا
ازين قصيده ام اظهار بندگي است مراد
وگرنه نعمت تو گفتن کرا بود يارا
چو حق نعمت سرائي زمن نمي آيد
کنون بجاست اگر مختصر کنم به دعا
به شرط مهر تو بادا جزاي خلق بهشت
به روزگار بود تا که رسم شرط و جزا
***
قصيده در نعت آنسرور صلي الله عليه و آله
تن داد هر آن کو زغمت سوز و الم را
چون شمع درين راه ز سر ساخت قدم را
هر دم ز خجالت بود از رنگ به رنگي
رعنائي رفتار تو طاووس ارم را
من مي روم از خويش تو سرگرم فغان باش
اي ناله درين بزم سپردم به تو دم را
از ناله ي پرسوز خموشان تو آيد
چون گل کند از پرده دري گوش اصم را
گرديد سيه روي طمع زانکه به خواري
پيوسته خورد سيلي ارباب همم را
مگذر ز سر خاک نشينان به تکبر
با چشم کم اينمجا منگر پايه ي کم را
هر کس دلش آبي خورد از خاک نشيني
و قري نبود در نظرش مسند جم را
تمکين تو چون آهوي تصوير ز شوخي
در صورت آران نهان ساخته رم را
در سينه ي پرآزروم داغ تو دارد
قدري که بود در کف افلاس درم را
تا نرگس تو محضر قتلم بنويسد
از هر مژه با خويشتن آورده قلم را
چون پيلک ناوک گه بدمستي آن چشم
بر چوب ببندد مژه اش دست ستم را
چون ابر که از بحر بود مايه ي فيضش
مژگان من از خون دل اندوخته نم را
برده ز خيال رخ زيباي تو چشمم
فيضي که دهد نکهت گل قوت شم را
تا نقد شکيبش بربايند بيغما
در دل مژگان تو فشردند قدم را
چون گريه کنم در غمش امشب که به چشمم
سوز دل افروخته نگذاشته نم را
دادند دو چشم تو بهم دست ز مژگان
وز نو بنهادند ره و رستم ستم را
بر اهل ريا نشتر طعن ست زبانم
بر رگ نخورد زاهد پاکيزه شيم را
بي نشئه فقر است سرش هر که بسنجد
با جام سفالين گدا ساغر جم را
دوريست که گر شائبه ي صدق ندارد
چون لقمه ي بي شبهه توان خورد قسم را
سودائي خط با رخ اين ساده عذاران
نقد دل و جان داده نهد رسم سلم را
زاغيار شنيدم خبر آمدن يار
چون در کشم اين شربت آغشته به سم را
از داغ تو دل در نظر پادشه عشق
داده ز کواکب چو فلک شان حشم را
جز من نگه مست تو با هر که ستم کرد
در ديده ي انصاف ستم رفته ستم را
خصمي دل و ديده ي عاشق زنخست است
بسيار براندند به گل کشتي هم را
سرمستم از انديشه ي سرجوش جواني
پيچيده تنم گرچه به خود دلق هرم را
ليلي سيه خيمه ي چشم است نگاهت
کارآسته است از مژگان خيل و حشم را
خال رخت افزوده به حسن خط سبزت
چون صفر که افزايد از او پايه رقم را
کم نيست که نشنيدني از کس نشنيده است
بسيار سزد شکر خداوند اصم را
گلزار دل از سبزه ي بيگانه بپرداز
زين خاک فرح خيز بکن ريشه ي غم را
برده است غم سوء عمل زنده به گورم
افشانده ام از بسکه به سر خاک ندم را
شادم که اميدم سپر سهم مکافات
کرده است شفاعتگري فخر امم را
سلطان رسالت که به فرموده ي عدلش
ناچار بود گرگ شباني غنم را
مخلوق نخستين چو بود جوهر ذاتت
پهلو زده از قرب حدوث تو قدم را
از لطف تو کرد آنکه به بر درع حمايت
در خصمي او تيغ قضا باخته دم را
فيضي که ز سروت چمن عرش بيندوخت
از دست و کنار تو بود لوح و قلم را
اعجاز تو بر خاک ره بندگي افکند
اعيان عرب را و صنا ديد عجم را
پاس ادبم از مژگان داده سرانجام
چون خامه ي نقاش به راه تو قدم را
از فيض فرحناکي عهد تو عجب نيست
کز موج اثر چين نبود جبهه ي يم را
در روز وغا خصم تنک حوصله ات راست
بي بود نمودي که بو شير علم را
صبح از پي خونريزي اعداي تو تا حشر
هر روز علم ساخته شمشير دو دم را
چون شيشه ي ساغر نخورد خسم تو جز خاک
بندد به خود از حرص به فرض ار دو شکم را
سرگشته بود چرخ به گرد سر کويت
تا حلقه ي درگاه تو سازد قد خم را
از واهمه ي شحنه ي نهي تو نمانده است
اصلا اثر رنگ اثر روي نغم را
ني کرده بسي شحنه ي عدل تو به ناخن
از نالش نخجير هژبران اجم را
زين نعمت ايمان که به خلق از تو رسيده است
دست تو به معراج رسانيده کرم را
نبود ز سر تاجوران و نمک حسن
اين مرتبه کز خاک در تست قسم را
کي چاشني نعمت اخلاص تو باشد
در ذائقه بندگي انواع نعم را؟
آني تو که گوش طلب کس نشنيده است
هرگز ز زبان کرمت غير نعم را
آني که به فرموده ي راي تو زدايد
زآئينه شب مصقل مه زنگ ظلم را
آني که چو در وصف روان بخشي خلقت
بر صحنه کفم جلوه گري داد قلم را
بر جاده ي مسطر اثر معجز آن خلق
چون قافله ي مور، روان ساخت قلم را
وارست ز غم دل به جناب تو چو پيوست
منشور نجات است به کف صيد حرم را
در معرکه ي رزم خدنگ تو به اعدا
داده است به انگشت نشان راه عدم را
در مزرع خصم تو به فرض اربچرد نحل
از شان عسل يافت توان لذت سم را
در عهد تو هر گل که شکفتن کند آغاز
باشد دهن خنده ي گل باغ ارم را
هر بيش بر دست سخاي تو بود کم
داده است به بيشي کرمت پايه ي کم را
از پرتو مهر آنچه رسيده است به سايه
از سايه ي دست تو رسد بخت دژم را
در حضرتت استاده به پا خيل ملائک
از دست ندادند ره و رسم خدم را
ز امينت دوران تو بر خاک نريزد
دست ستم حادثه تا خون بقم را
اي سنگ دل آسان نبود طوف حريمش
در ساحت کعبه نتوان ديد صنم را
صد شکر که تا پيشه ي خود ساخته طبعم
مداحي سلطان عرب، شاه عجم را
با معني من نسبت فرهنگ فلاطون
چون نسبت صوري که به چاقيست ورم را
هر شبه که سر برزده از دقت طبعم
ماليده بسي گوش ادب جذر اصم را
مداح توام مي رسد از طبع دقيقم
از ذيل قوافي بدر انداخته ذم را
اي ختم رسل لطف تو بس شاهد جويا
کز توبه کشيده است به سر جام ندم را
آنروز مقدر که ببازند فلکها
از باد فنا ديرک خرگاه و خيم را
خواهم ز تو اي فخر امم بازنگيري
زين بنده ي عاصي نظر لطف و کرم را
باشد به سر روز ز خور تا کله نور
تا کرده شب داج به بر دلق ظلم را
چون نقش قدم نقش جبين باد شب و روز
بر درگه اقبال تو اصناف امم را
ديگر ز تو اميد من آنست که جاويد
فيض از تو رسد مرجع اصناف امم را
نواب نوازشخان آن کز اثر جود
دائم کف سائل شمرد دست کرم را
آن خان فلک رتبه که در وصف کمالش
حالي شده اين مطلع برجسته قلم را
نسبت چون بذاتت نبود فصل و کرم را
گيرند فراتر ز همه پايه ي هم را
آني که سياستگري شحنه ي عدلت
از سين ستم اره کشد فرق ستم را
آني تو که هرگز نخورد روي دل کس
در عهد تو از دست قضا سيلي غم را
آني که به جرم دو زباني ز سياهي
انصاف تو پيوسته بگل رانده قلم را
امروز نباشد دگري جز تو مکرم
تکريم نشايد مگر ارباب کرم را
هر خامه که قاموس سخاي تو نويسد
در معني لاثبت کند لفظ نعم را
از عدل تو با يکدگر آميزش اضداد
در هيچ تني ره ندهد ضعف هرم را
امروز ز عدل تو زمانيست که عشاق
از چشم بتان چشم ندارند ستم را
در عهد تو عامست ز بس رسم فراغت
آرام رگ خواب بود نبض سقم را
در دور تو کس نيست که سرمست غنا نيست
پيموده ز بس همت تو جام کرم را
زآغاز جهان چشم فلک ديده در اين عهد
از معدلتت آشتي گرگ و غنم را
در دم شود از مرحمتت طالع مسعود
گر سايه ي لطف تو فتد بخت دژم را
مشهور جهاني تو به شمشير و سخاوت
حاتم شده گر شهره ي آفاق کرم را
در معرکه ي لاف ستانده است به نيرو
مردانگيت نطع هژبران اجم را
گيرد غضبت پيه دو چشم عدو آنگاه
سازد بهمان بهر شگون چرب علم را
امروز درين کشور اگر هست رواجي
باشد ز دل و دست تو شمشير و قلم را
از خجلت شمشير تو پيش از دو نفس صبح
هرگز ننموده است علم تيغ دو دم را
نرگس سر از آنرو به ته افکنده که پيوست
شرمندگي از خامه ي تست اهل قلم را
در عين بکا خشک کند آتش قهرت
در ديده ي بدخواه تو چون آينه نم را
سالم نگذارد شرر قهر تو چون شمع
از جسم بدانديش تو تا مغز قلم را
خواهم که خدا روي به دولت بگشايد
زين درگه اميد عرب را و عجم را
——————–
در نعت امام علي ابن ابي طالب (ع)
در بلند و پست دنياي اسير انقلاب
زورق عمرت تباهي گشته در موج سراب
هر که سر بر کرد از پيراهن صدق و صفا
مي کشد آفاق را زير نگين، چون آفتاب
هر که از اهل جهان خيري به خود بسپرده است
تا بود، فارغ بود و انديشه ي روز حساب
غير وصف همنشينانم نباشد پيشه اي
گرچه خاموشم به رنگ نقطه هاي انتخاب
پادشاه وقت خود رنديست کاندر فصل گل
گردن مينا بدست آورد و شد مالک رقاب
کامجوئي اينقدر ناکام مي دارد ترا
از سر کام ار تواني خاست باشي کامياب
با وجود آنکه زير بار دنيا مانده اند
يال مي بندند بر خود غافلان همچون دواب
نيست غفلت پيشه را از عيب غفلت آگهي
کي توان کيفيت خواب گران ديدن به خواب
مي زنم در پيري از ذوق جواني بر جنون
مي دهد ديوانگي يادي ز ايام شباب
با ملايم طينتان در گفتگو جرأت مکمن
مي شود برندگي در آهن افزونتر زآب
از پي معماري گل هر سحر موج نسيم
بي تکلف برده از چشم و دل من آب و تاب
آب و رنگ اين چمن وابسته ي طبع منست
پرده ي ناموس صد گلشن بهارم چون سحاب
بسکه بر آتش بود از رشک لفظ آرائيم
مي چکد منقار از طوطي چو خوناب از کباب
در سيه کاري نهان شد فيض صبح پيريت
اي که از ذوق مي آشامي، کني مو را خضاب
نيستم با عالم آئينه و آب آشنا
بسکه هست از ديدن خلق جهانم اجتناب
دل ز درد ريزش باران مرا پرآبله است
همچو باراني که از دريا برانگيزد حباب
وحشتم چون جوهر شمشير کي از جا برد
منکه آراميده ام در موج خيز اضطراب
در شب هجرت مپرس از اضطراب دل مپرس
شوختر باشد رگ خواب من از تير شهاب
ز آتش دل بسکه دوري جويد اجزاي تنم
جسته شريانم برون از پوست چون تار رباب
شوخ من از پاي تا سر بسکه با کيفيت است
گوئيا بگرفته اند از مي گل او را در آب
دلرباتر شد لبش ز آميزش دشنام تلخ
چون رگ تلخي که کيفيت فزايد در شراب
چون روي در گرمي مستي به خواب از روي مهر
خوي ز رخسار تو مي چيند به دامن ماهتاب
در دم نظاره رخسارش عرق ريز از حياست
زان گل رو يا نگاه گرم مي گيرد گلاب
گر لبش با من نشد گرم سخن سهل است سهل
آتش ياقوت را هرگز نباشد انتهاب
کرد خونم در دل و بزدود زنگ از خاطرم
آن لب کم گفتگو و آن نرگس حاضر جوابا
حيرت و بيتابيم شبهاي وصل و روز هجر
برد آرام از رگ خواب و ز سيماب اضطراب
مي کشد هر شب غمش در آتشين زنجير آه
هيچ کافر چون دل عاشق مبادا در عذاب
دست انصافش به کار زلف مي افکند کاش
اين گره هايي که افتاده است در بند نقاب
سخت بي باکند ارباب هوس وقتس وقت
گردهي تير نگه را آباز زهر عتاب
نه زر داغي به کف، نه نقد اشکي در کنار
در شمار عاشقان خود را گرفتن بي حساب
مژده دلها را که خط عنبرين او ز نو
محضر قتلي برون آورده از روي کتاب
آبروي ديده ي عشاق از خون دلست
باب اين ساغر شرابي نيست جز اشک کباب
محتسب درد خمار باده ام در سر بس است
درد بر دردم ميفزا در گذر زين احتساب
من نخواهم دست خواهش از شراب ناب شست
از مي گلگون نخواهم کرد هرگز اجتناب
باکي از عصيان ندارم با ولاي بوتراب
فيض مي بارد ز دامان ترم همچون سحاب
آن وصي مصطفي آن پيشواي جن و انس
آن شه دنيا و دين آن سرور عالي جناب
آنکه حفظش سايه افکن گر شود بر روي بحر
تکمه ي چاک گريبان موج را گردد حباب
آن شه خيبر گشا کز فيض نام ناميش
لب گشودن در ثناي اوست دل را فتح باب
آنکه عزمش چون سبک سازد عنان جستجو
از رکابش صد بيابان دور ميماند شتاب
آنکه در هيجا شود چون شعله ي تيغش بلند
آب گردد خود بر فرق عدو همچون حباب
سروري چون شاه مردان را سزاوار است و بس
کز جناب حق اميرالمؤمنين يابد خطاب
گر هوادار ضعيفان شحنه ي حکمش شود
از رگ گل برگلوي شير نر بندد طناب
تا چراغ عمر خصمش گل کند شايد اگر
غنچه لبريز هوا سازد دهن را چون حباب
اطلس عرش برين ايوان قدرش راست فرش
طول عمر خضر شادروان جاهش را طناب
پيش باغ خلق او تا روز محشر مانده است
گلشن جنت نهان در پرده ي غيب از حجاب
از حجاب صيقل شمشير او افتاده است
تور بر اندام خورشيد برين در اضطراب
حلقه هاي جوشن دشمن خورد بر هم چو موج
تا بر اندامش ز برق تيغ او گرديد آب
توتياي ديده ها زيبد غبار رزمگاه
پاي عزم او چو گردد مردم چشم رکاب
مي رود بر باد چرخ و مي شود در آب خاک
چون سبک سازد عنان و چون گران سازد رکاب
زنده ام از فيض مهر شاه دين پرور علي
گر وجودي ذره را باشد بود از آفتاب
بي سر و پايي که مانند اويس از روي شوق
سرکند راه غزا اندر رکاب آنجناب
گر در آن ره بشکند خاريش در پا مي شود
بهر صيد دشمن دين ناخن چنگ عقاب
بعد ازين مي بندم از کشمير احرام نجف
بسته ي آب و هوا تا چند باشم چون حباب
به که زين پس جبهه ساي آستان او شوم
خواهم از خاک در شاه ولايت فتح باب
لطف او بر ساده لوحيهاي من بخشد مگر
دارم اميد ثواب از کرده هاي ناصواب
چشم اميد ثواب به مضمون حديث طينت است
اينکه خواهم در مکافات سيه کاري ثواب
بعد ازين جويا دعا سر مي کنم زاهرو که هست
بي شک از فيض ولاي او دعاها مستجاب
تا بود آباد عالم باد بدخواه ترا
خانه ي دنيا فزون از خانه ي عقبي خراب
——————
در منقب امام مهدي (ع)
اکنون که ز پيريم به عينک سر و کار است
پيوسته دو چشمم به تماشاي تو چار است
در ديده ي عالي نظران چرخ و کواکب
دودي است که آميخته با مشت شرار است
در راه تو آنرا که به دريا دل خود داد
هر موج درين بحر پر آشوب کنار است
دارند همه ذکر تو در پرده ي خاصي
گر ناله ي قمري است و گر صوت هزار است
هر ناله ي جانسوز که از ناي برآيد
سرگرم سراسر روي کوچه ي يار است
در ديده ي بالغ نظران پرتو خورشيد
بر خاک ره افتاده ي آن شاهسوار است
گه ذاکر تسبيح و گهي قائل تهليل
تا صبح ز سياره فلک سبحه شمار است
چون غنچه ي گل مرغ چمن را زهوايت
در بيضه دلش خون شده و سينه فگار است
خوناب جگر در قدح قدرشناسان
بسيار به از افشرده ي آب انار است
آنکس که در آغوش خيال تو غنوده است
فارغ دلش از آرزوي بوس و کنار است
از ضعف چنانم که به صد حيله درآيد
در ديده ي مردم تنم از بس که نزار است
چون در نظر خلق درآييم که از ضعف
پيوسته به پيراهن ما جسم چو تار است
هر کس دلش از مهر حقيقت شده روشن
چون صبح بري صفحه اش از نقش و نگار است
سرپنجه ي فيضش نگشايد گره کس
مشغول به تن پروري آن کو چو چنار است
آنکس که بپوشد نظر از عيب خلائق
بر آينه داند چقدر حق غبار است
بي بار بود سرو و قد يار چو کلکم
سروي است که تا نقش پي او همه بار است
از ياد وطن در سفر آنکس که نياسود
باشد چو نگين خانه نشين گرچه سوار است
دل را گزد از بس سخن تلخ حسودان
گويا دهن اهل حسد ثقبه ي مار است
در سينه ي اين مرده دلان مهر رخ دوست
شمعي است فروزنده ولي شمع مزار است
آنرا که خرد بسته لب از هرزه درائي
مانند حبابش خمشي گشته حصار است
پيمانه ي دلها تهي از خون جگر نيست
همکاسه شدن لازمه ي قرب و جوار است
هر چند ضعيف اند ز ياران طلب امداد
کآوازه ي ساز اين همه از پهولي تار است
بر خويش چه نازد صدف از پهلوي گوهر
کز زحمت در يوزه کفش آبله دار است
دارم سه غزل هديه ي ياران سخن سنج
کز هر يک از آن خامه من سحر نگار است
———————-
غزل
آن کسوت نازک که بر اندام تو بار است
چون نکهت گل دست در آغوش بهار است
نبود چو حبابش هوس صدر نشيني
آن پاک گهر را که خبر از ته کار است
کس ره نبرد حال سيه روز غمت را
در خويش نهان گشته به رنگ شب تار است
از آتش عشق تو برون آمده بيغش
بر سينه زر داغ توام پاک عيار است
زد دست هوس غير بر آن سلسله ي مو
غاف که سر زلف نکويان دم مار است
گر سيل سرشکم بود از جا عجبي نيست
اينجاست که از ضعف نگه بر مژه بار ا ست
هر قطره ي خون بسته ز دم سردي ايام
در پيکر صدچاک تو جويا چو انار است
——————-
غزل
رنگين شده سرتاسر عالم ز بهار است
تا خار گل امروز به رنگ گل خار است
آميخته آن زلف سيه با خط مشکين
چون معني پيچيده که در خط غبار است
بر پيکر من اختر هر داغ تو سيار
در کاغذ آتش زده مانند شرار است
هر موج هوا در نظر از جوش رطوبت
آبستن باران چو رگ ابر بهار است
شمشير کج ابروي او کار فرنگ است
تير مژه را مملکت حسن ديار است
خون مي چکد از هر مژه زانرو که دلم را
سرپنجه ي مژگان کسي گرم فشار است
کي در نظر همتش آيد دل جويا
شهباز نگاه تو که سيمرغ شکار است
———————
قصیده
چون لخت جگر بر مژه ي عاشق زار است
هر برگ که پاشيده ز گل بر سر خاک است
غلطانده به خون داغ دل سوخته ام را
خالي که برخساره ي آن لاله عذار است
همچون نگه نرگس مخمور نکويان
آميخته با طبع تو شوخي به وقار است
چون پيچ و خم جوهر آئينه همانا
بيتابي حيران تو دايم به قرار است
با ناز گران سنگ سبکروحي و شوخي
در هر نگه چشم تو هنگام خمار است
يک ره نظري بر نگه عجز من انداز
کز حال دلم سوي تو پيغام گذار است
جويا نفسي گوش به من دار که نطقم
اينک پي مداحي شه شعر شعار است
سلطان امم خسرو دين مهدي هادي
کاندر جلوش مهر برين غاشيه دار است
آني که ز بي مايگي از بحر و بر و کان
شرمنده ي دست تو به هنگام نثار است
يک مشعله دار جلو قدر تو باشد
خورشيد که بر خنک فلک شاهسوار است
آن جان که نه قربان سرت ننگ وجود است
وان سر که فداي تو نه، سرمايه ي عار است
زانروي شب و روز فلک گرد تو گردد
کاين دائره را نقطه ي ذات تو مدار است
از هيبت تيغت چو سپند از سر آتش
همدوش فغان خصم در آهنگ فرار است
بي خواست ز جا مي جهد از صدمه ي رمحت
خصمت به دل سنگ نهان گر چو شرار است
از بيم سياست گري شخنه ي نهيت
شام اول روز سيه باده گسار است
فواره ز تأثير نگاهت به گه خشم
آتش ز خود آورده بيرون همچو چنار است
بردند نصيبي ز شميم گل خلقت
گر عود قماريست و گر مشک تتار است
گل مشت زري را که به صد خون دل اندوخت
بر راهگذار تو مهياي نثار است
از ثابت و سيار کند ميخ سرانجام
يکران ترا چرخ در آهنگ غيار است
از صيد گهت روي زمين يک کف خاک است
وز رزم گهت چرخ برين مشت غبار است
صد حيف ز چشمي که بجز روي تو بيند
افسوس بر آن دل که به اغيار تو يار است
در رزم گهت نصرت و فتح اند دو سرهنگ
کين يک به يمين غازي و آن يک به يسار است
از فضل تو يک شمه شمردن نتواند
گر ريگ صحاريست و گر موج بحار است
کي ناطقه از عهده ي وصف تو برآيد
فضل تو زياد از حد و افزون ز شعار است
ماننده ي شب باد سيه روي، عدويت
باقي به جهان تا اثر ليل و نهار است
—————–
در منقبت حضرت امام موسي کاظم (ع)
ز دامني که دم صبح بر جهان افشاند
جهان فيض بر اين تيره خاکدان افشاند
رعونت قد او ديد شعله وز شرار
نثار رهگذرش خرده هاي جان افشاند
شد آتشم ز سر آستين چو شمع بلند
سرشک گرم ز بس ديده ام بر آن افشاند
به غير لخت دل و پاره ي جگر نبود
اگر گلي به سر تربتم توان افشاند
نسيم آه مرا لخت لخت دل به کنار
چو برگهاي گل از باد مهرگان افشاند
فغان که شعله ي آهم جدا ز انجمنت
چو شمع، آتش دل بر سر زبان افشاند
رسيده است به جايي ترا لطافت حسن
که گرد نکهت گل از رخت توان افشاند
دلم که در شکن زلف يار خون شد و ريخت
ز شاخ سنبل تر گويي ارغوان افشاند
بيا که از شفق امشب به زور صدمه ي عشق
ز بس طپيد دلم خون بر آسمان افشاند
ز خون فشاني مژگان من تعجب چيست
هر آنچه در غمت اندوخت دل همان افشاند
چه رتبه است بهار فرنگ فرّ ترا
که دست رد به گل روضه ي جنان افشاند
خوش آن دلي که چو گرم نياز پاشي شد
ترا به گرد سر ناز نقد جان افشاند
دلي که در شکن طره ي تو رسوا شد
چه مايه آتش سوزان به دودمان افشاند
نگاه شوخ تو در هر گشودن چشمي
ختن ختن به زمين گرد سرمه دان افشاند
نفس چو از سفر چين زلف او برگشت
متاع فيض به دل بهر ارمغان افشاند
کدام دل که نه صيد خدنگ ايما شد
دمي که ابروي او گوشه ي کمان افشاند
ز ضبط ناله که کردم ز بيم غير امشب
چو شمعم آتش سوزان در استخوان افشاند
هماي همت هر کس بلند پرواز است
جهان فيض چو خورشيد خاوران افشاند
عقاب فطرت دونان چو ديده از مژگان
فشاند اگر پر و بالي در آشيان افشاند
هر آنکه گشت دو دل همچو شيشه ي ساعت
غبار تفرقه پيوسته در ميان افشاند
گذشت يوسف عهد شباب و در پيري
ترا ز موي به رو گرد کاروان افشاند
بناي عزت خود را به سيل خواري داد
کسي که آب رخ خود براي نان افشاند
ز شعر فهم گزيري ندارد اهل سخن
نمي توان بلي اينقدر رايگان افشاند
وي از آن که عزيزان بري ز انصاف اند
هميشه دل سر نفرت ازين و آن افشاند
بجنبش سر تحسين و گوشه ي ابرو
توان بر اهل سخن گنج شايگان افشاند
بقدرداني بلبل، نگر که مشت پري
هزار جان پي معشوق خرده دان افشاند
چو اين قصيده به پير خرد رسيد از من
مرا به سر گل تحسين زمان زمان افشاند
زبان وصف سگالنده ام به فرق سخن
چه مايه گل که ز مدح خدايگان افشاند
امام ديني و دين موسي آنکه ابر کفش
گهر به جيب اميد جهانيان افشاند
شها توئي که فلک با هزار عز و شرف
غبار راه تو بر فرق فرقدان افشاند
چو آن نسيم که ريزد به خاک خرده ي گل
کف کريم تو دامان بحر و کان افشاند
عبير بوي بهار و گلاب شادابي
نسيم خلق تو در جيب گلستان افشاند
به روي مهر مگر گردي از ره تو نشست
که نقد فيض به عالم جهان جهان افشاند
کدام روز که باطيلسان صبح فلک
نه از در حرمت گرد آستان افشاند
سموم قهر تو چون با هواي باغ آميخت
ز لاله دامن آتش به بوستان افشاند
کلاه شادي مستان شود چنانکه بلند
سر عدو به هوا تيغت آنچنان افشاند
فکند تيغ تو از ضربتي هزاران سر
چو گلبني که به يک جنبش خزان افشاند
همين زمين نه ز تو سبز شد که از انجم
بر آسمان کرمت ريزه هاي خوان افشاند
به کف چو خامه مرا مدح سنج راي تو شد
چو شمع روشني ديده از بنان افشاند
چو برگ غنچه ز خوناب دل کند رنگين
به کام هر که به جز مدح او زبان افشاند
دمي که جويا خواهد گل مراد مرا
ز خاک درگه او بر سر آسمان افشاند
به خويش، عهد نمودم که بحر بحر گهر
ز دامن مژه خواهم بر بر آستان افشاند
هميشه تا که به آئين خويش خواهد چرخ
غم و نشاط به فرق جهانيان افشاند
خوشي نصيب دلم کن چنانکه نتواند
غبار غم به سرش دست آسمان افشاند
—————–
در مدح حضرت سيدة النساء العالمين فاطمه زهرا سلام الله علیها
خوبي تن ز فيض جان باشد
رونق خانه، ميهمان باشد
قفل حيرت نهد نگه بر چشم
دزد اين خانه پاسبان باشد
پيکرم را گداخت سوز درون
شمع راتب در استخوان باشد
هر که از خلق گوشه اي گيرد
خانه بر دوش چون کمان باشد
سينه شد پاي تا سرم چو هدف
تا خدنگ ترا نشان باشد
مي چکد خون ز چشم حيرانم
زخم نابسته خون چکان باشد
حسن، را تا ز ابرو و مژگان
تير، پيوسته در کمان باشد
دل به پيکان او هماغوش است
همچو مغزي که توامان باشد
گرم رفتن بود ازان جان را
يکي از نامها روان باشد
تا خورد خون بکام خود، شب هجر
غنچه آسا دلم، دهان باشد
گر بود از غم تو چون سيماب
در تنم اضطراب جان باشد
ور نباشد ز پهلوي عشقت
درد هم بر دلم، گران باشد
ذکر هر کس حديث عشق بود
شمع سان آتشين زبان باشد
قامت يار دلنشين من است
در دلم، جاي راستان باشد
ان ميان قصد طاقتم دارد
طاقتي کاش در ميان باشد
چشم مخمور او در اول خط
فتنه ي آخر الزمان باشد
شد شکسته خطش ز سايه ي زلف
شاخ ن ورسته ناتوان باشد
بي تو خون چکيده از مژه ام
باده ي صاف ارغوان باشد
در حريم غمت کباب جگر
مزه ي بزم بيدلان باشد
کار فرماي ابروت دم ناز
چشم مست تو دلستان باشد
بر دم تيغ ابروت انگشت
مژه را بهر امتحان باشد
ناله ام خلق را ز خويش برد
پيش آهنگ کاروان باشد
کف درياي اضطراب مرا
در بدن بي تو استخوان باشد
بي تکلف تن تو سيمين بر
خوشتر از صد هزار جان باشد
نو عروسيست مجلست کو را
پرتو شمع پرنيان باشد
کي بود کآن نگار سيمين تن
در برم تنگ تر ز جان باشد
بدنش را به جسم لاغر من
نسبت مغز و استخوان باشد
خودفروشي شعار اهل زمان
بهر رنگيني دکان باشد
غافل افتاده کاندرين سودا
سود سرمايه ي زيان باشد
تنگ و تاريک از غبار ملال
سينه ام همچو سرمه دان باشد
چون دلم سرکند شکايت درد
همه تن غنچه سان زبان باشد
گشته عهدي که عاجز آزاري
بسکه آيين آسمان باشد
کاروان چون براه اندازد
مور را بيم رهزنان باشد
مينهم سر به درگهي که درو
آسمان فرش آستان باشد
مي برم التجا به درگاهي
که مطاع پيمبران باشد
قرة العين مصطفي زهرا
که شفيع جهانيان باشد
در حمايت به خلق عرصه ي حشر
مهربان تر ز مادران باشد
سايبان حريم منزلتش
آسماني بر آسمان باشد
از چراغ وجود او دايم
روشن اين تيره خاکدان باشد
در شفاعت به امت پدرش
بسکه دلسوز و مهربان باشد
سبزه ي تربت مبارک او
سر به سر بوي مادران باشد
گرد نعلين زاير حرمش
نور چشم جهانيان باشد
فرق در عرش و کرسي قدرش
از زمين تا به آسمان باشد
پيکرم را ضعيف همچو کمان
پوستي گر بر استخوان باشد
تير طعنم به جانب خصمش
تا بود جان به تن روان باشد
پدر نامدار توست آن کو
سبب خلقت جهان باشد
صاحب خانه ي تو بعد رسول
بهترين جهانيان باشد
گرد راه دو نور ديده ي تو
قرة العين انس و جان باشد
ديگري در علو رتبه ي جاه
چون تو حاشا که در جهان باشد
بر در مطبخ تو از انجم
آسمان ريزه چين خوان باشد
چون صدف در گلوي بدخواهت
قطره ي آب استخوان باشد
———————
در منقبت حضرت اميرالمؤمنين اسد الله الغالب علي ابن ابي طالب
به حمدالله زبان نکته سنجم گوهر افشان شد
اميرالمومنين شاه ولايت را ثناخوان شد
زهي ذاتي که مداح است جبريلش چو پيغمبر
زهي ذاتي که عقل اولش طفل دبستان شد
نفس از ياد او روشنگر آئينه دلها
دم گرمم ز ذکر او چراغ افروز ايمان شد
نظر چون بر کمالش کردم از انبوهي حيرت
نگه در ديده ام چون جوهر آئينه پنهان شد
زبانم شد زفيض مدح او برگ گل سوري
نوايم رشک فرماي صفير عندليبان شد
يقين دانم که سر خيل صف روحانيان باشد
دل هر کس که روشن در رهش از شمع ايقان شد
چو دزد از خانه ي مفلس اجل نوميد برگردد
ز بالين کسي کش شحنه ي حفظش نگهبان شد
نخستين پايه شد عرش برين شخص خيالش را
علو قدر او را عقل اول چون ثنا خوان شد
به رنگ طوطيي کز صحبت آيينه شد گويا
ز فيض مدح راي روشنش نطقم سخندان شد
به گلزاري که آمد در وزيدن صرصر قهرش
شرر آسا تذرو رنگ گل سرگرم طيران شد
نصيري نيستم ليک از علو قدر او دانم
که يارب گو بود هر کس زبانش يا علي خوان شد
ز بس لبريز مهر نور او گشته سراپايم
بسان شمع مغز استخوانم پرتو افشان شد
لب سوفارش از شيريني جان کام بردارد
خدنگش در حريم سينه ي دشمن چو مهمان شد
سر اعدا به خاک تيره يکسان باد گو از غم
که نطقم مدح سنج ذوالفقار شاه مردان شد
چو سوفار خدنگ از خنده لب بر هم نمي آرد
گل زخمي که بر جسم عدو زان تيغ خندان شد
گريبان چاک باشد هر حبابش چون دل عاشق
به دريايي که همچون موج عکس او نمايان شد
به خواب دشمنان هرگه خيال او شبيخون زد
سر اعدا چو اشک ديده ي غمديده غلطان شد
به گوشم ناله ي بلبل ز گلشن سينه چاک آمد
خيالش غنچه را در دل هلال آسا چو تابان شد
ميان خون اعدا موج زن باشد چنان در رزم
که در جوش شفق ماه نويي گويي نمايان شد
به جستن همچو نبض عاشقان آمد ز بيتابي
به دستم خامه تار طب اللسان وصف يکران شد
فلک مانند گو سرگشته ي صحراي امکان شد
چو دست عرش فرسايش گه رفتار چوگان شد
رعونت پايمال جلوه ي تمکين نژاد او
شرر گرد ره شوخيش هر که گرم جولان شد
شرر آسا جهد خون دل لعل از رگ خارا
به کهساري که برق شوخي او پرتو افشان شد
زنعل و سم هلال و بدر باشد زيردست او
ز هر نقش پي اش خورشيد تاباني درخشان شد
به جاي نافه آهو بيضه ي طاؤس اندازد
در آن صحرا که او با جلوه ي رنگين خرامان شد
رقم کردي چو وصف تندي آن برق جولا ن را
نقط ريگ روان گرديد و مسطر موج عمان شد
ز ميخ و نعل هر نقش پيش درجي است پرگوهر
غباري گشت از راهش بلند و ابر نيسان شد
ستودن کي توانم پويه ي آتش نژادي را
که در مژگان بهم سودن چو برق از ديده پنهان شد
زمدح ساقي کوثر بحمدالله که سرمستم
دماغم مي رسد معذورم ار نطقم غزلخوان شد
کدام آتش عنان امروز يارب گرم جولان شد
که از گرد رهش روي هوا رشک گلستان شد
چو شمعي کز شکاف پرده ي فانوس بنمايد
ز چاک سينه ام داغ دل سوزان نمايان شد
به تن هر قطره خونم منصب پروانگي دارد
زيادش تا شبستان دل تنگم چراغان شد
تبسم غنچه سانم بي تو شد خون جگر خوردن
شکفتن همچو گل دور از توام چاک گريبان شد
پرد طاؤس رنگ گل به بال شعله از گلشن
مگر آن شمع رنگين جلوه گرم سير بستان شد
خمير غبغبش با شير صبح عيد حل گشته
قوام آب و رنگ لعلش از شيريني جان شد
شود هر قطره خونم قمري بلبل نوا جويا
به خاطر سرو ياد نوگلي هرگه خرامان شد
خداوندا دلم را روشن از مهر علي گردان
چنان کز پرتو خورشيد شمع مه فروزان شد
تنم را خاک صحراي نجف کن تا بياسايم
در آن وادي که گردش سرمه ي چشم سليمان شد
در آن وادي که خاکش زنده سازد مرده را در دم
در آن وادي ريگ او روان جسم بي جان شد
بود روح الامين مقبول حق از سجده ي آدم
مگر از خاک آن وادي خمير جسم انسان شد
دم روح الامين را از هوايش جان بخشي
ز ريگ تشنه ي او روح پرور آب حيوان شد
در او در نجف باشد چو کوکب بر فلک تابان
زمين از پهلوي او مي تواند آسمان شان باشد
به اميد اجابت التماسي پيشت آوردم
جنابت چون رواساز مراد نامردان شد
تو مي داني که از جان دوست تر دارم برادر را
بود چندي که جسم نازکش محتاج درمان شد
شفاي درد او را از تو خواهم يا ولي الله
چو مي دانم که بتواني دواي دردمندان شد
ندارم حاجتي زين پس که عرض مدعا کردم
نماند احتياج آن را که محتاج کريمان شد
————————
در منقبت حضرت اميرالمؤمنين علي ابن ابي طالب
اشکم نه بي تو از مژه ي تر فرو چکد
کز ابر تيره خرمن اخگر فروچکد
ز اجزاي نوشداروي جان پرور منست
آن مي که از لب تو به ساغر فروچکد
اشک چکيده از مؤه را تشنه ي غمت
نو شد به ذوق آنکه مکرر فروچکد
شبها به ياد آن گل رخسار تا سحر
اشکم ز کنج ديده معطر فروچکد
در کام خواهش دل بيداد عاشقم
زهراب غم به لذت شکر فروچکد
جوهر ز حدت سر مؤگان شوق او
گرديده آب از دم خنجر فروچکد
شبهاي هجر ديده ي مشتاق گريه را
عمان چو قطره مژه ي تر فروچکد
در انتظار دوست چو شمعي به راه باد
از ديده پيکرم چه عجب گر فروچکد
گيرم گر آب صاف به کف از کدورتم
آن شربت زلال مکدر فروچکد
بگدازد آن چنانکه گدازد ز شعله شمع
خون از رگم چو بر سر نشتر فروچکد
شبها چو گرمخواني او آيدم به ياد
خونم ز دل به گرمي آذر فروچکد
خون نياز ماست که گرديده مشک تر
از موي موي زلف معنبر فروچکد
در گلشني که از گل رويت نيافت زيب
خوناب غم ز ديده ي عبهر فروچکد
از بيم تيغ بازي برق نگاه او
خون گشته دل ز چشم غضنفر فروچکد
طاووس وار مي دمد از هر پرش گلي
گر باده ام به بال سمندر فروچکد
از شرم پرنيان صفا کآن لباس تست
گرديده آب کسوت گوهر فروچکد
دل با سرشکم از سر مژگان شب فراق
صد بار اگر چکيد که ديگر فروچکد
صاف طهور کو که مرا از زبان کلک
رشحي به مدح ساقي کوثر فروچکد
شاهي که از مهابت دوران عدل او
از چشم باز خون کبوتر فروچکد
از شوق مدح او نفس عيسوي گداخت
تا روزي از زبان ثناگر فروچکد
تب لرز بيم او چو فتد چرخ را به تن
از آسمان عرق صفت اختر فروچکد
آب حيات دان عرقي را که از جبين
بر درگه وصي پيمبر فروچکد
شمشير او که قطره ي آبي است في المثل
در رزم چون به تارک کافر فروچکد
همچو سرشک شمع به پيرامن لگن
مغز سرش به دامن مغفر فروچکد
گر نيست موج چشمه ي خورشيد تيغ او
زو خون چو اختر از چه منور فروچکد
افتد گرش نظر به دم تيغ قهر او
دل خون شود ز چشم غضنفر فروچکد
احياي دين حق کند آبي که بر عدو
از ذوالفقار حيدر صفدر فروچکد
آب حيات حکم مصاف ار ترا زلب
در ساغر اطاعت چاکر فروچکد
در دم ز خون شرک به صفين کارزار
دريا ز تيغ مالک اشتر فروچکد
از بس ز بيم نهي تو بگداخت دور نيست
گر از لباس اهل دول زر فروچکد
باشد نهنگ بحر وغا قطره قطره اش
زان خوي کت از جبين تکاور فروچکد
خون مشک گشته شاهد تيغ ترا به رزم
از حلقه هاي طره ي جوهر فروچکد
خون مشک گشته شاهد تيغ ترا به رزم
از حلقه هاي طره ي جوهر فرو چکد
ايجاد دوزخي کند از نو چو از هراس
نام عدو به حشر ز دفتر فروچکد
چون شير از انامل اعجاز مصطفي
خون عدو ز پنجه ي حيدر فروچکد
آب حيات وصف توام از سر زبان
شبنم صفت ز برگ گل تر فروچکد
خوناب شوق مرقد پاک تو روز و شب
از موي موي اين تن لاغر فروچکد
ز ابر کف عطاي تواش سالها بس است
گر قطره اي به فرق ثناگر فروچکد
از بس ز شرم نعل سم تو سنت گداخت
آئينه پيش روي سکندر فروچکد
وصف کجا و فکر تهي کيسه ام کجا
نشگفت آب گشته دلم گر فروچکد
اول ز شرم مدح تو انديشه خون شود
آنگاه از زبان ثناگر فروچکد
جويا محبت شه دنيا و دين مرا
از دل رودگر آب ز گوهر فروچکد
يارب به کام دشمن دين تو از نخست
زهر فنا ز ثديه ي مادر فروچکد
دايم ز ابر لطف تو باران عافيت
ما را به کشت زندگي اندر فروچکد
——————
در منقبت امام علي نقي (ع)
زجوش سبزه و گل کرده ابر فصل بهار
بساط مخمل گدوز پهن در گلزار
هواي باغ جلوريز مي برد دل را
شود با باد چو بوي گل پياده سوار
به چنگ نغمه سرايان ز فيض آب و هوا
چو بال طوطي گرديده سبز موسيقار
قدم زند چو تماشايي به صحن چمن
کند چو باد بهاري به روي گل رفتار
ز بسکه بهره ور از مايه ي رطوبت شد
نمود موج هوا عقد گوهر شهوار
درخت خشک ز موج نسيم شد سرسبز
چنانکه از نفس عيسوي تن بيمار
ز فيض باد بهاري شکفته مرغان را
چو گل به گلشن کشمير غنچه ي منقار
ز انبساط هواي نشاط افزايش
هميشه خنده زند همچو کبک بوتيمار
خوشا هواي دياري که صرصر از خاکش
برد شميم گل و نسترن به جاي غبار
صفا پذير شد از بس زمين اين کشور
ز بس لطيف بود خاک اين خجسته ديار
چنانکه شمع ز فانوس شيشه بنمايد
به باغ لاله نمايان شد از پس ديوار
به هيچ دل نبرده ره غبار اندوهي
که رفته موج هوايش ز آينه زنگار
شکفتگي شده عام آنچنان ز فيض هوا
که هيچ فرق ز پيکان نمانده تا سوفار
کجاست لشکر اندوه و غم که هر رگ ابر
بود زموج هوا همچو تيغ جوهردار
ز شور خنده ي گل در فضاي اين گلشن
به گوش کس نرسد صوت نغمه هاي هزار
رطوبت است ز بس با هواش چون مرجان
زبس لطافت خاکش رگ زمردوار
به زير آب نهان است پنجه ي خورشيد
زخاک سبزش پيداست ريشه ي اشجار
ز فيض آب و هواي بهار اين گلشن
به بار آمده شاخ شکوفه بر دستار
به روي صفحه ي آئينه از وفور نمو
عجب مدان که دمد گل ز سبزه ي زنگار
خوشا لطافت اين سرزمين که از خاکش
چو مو ز آينه پيداست ريشه ي اشجار
هواش بسکه بود مشک بيز لبريز است
چو نافه هر کف خاک چمن ز مشک تتار
ز بسکه سبز شد از فيض آب و لطف هوا
نمود هر کف خاش به رنگ برگ چنار
بود به گلشن اين بوستان عشرت خيز
ترانه سنج چو منقار عندليبان خار
چنان وفور گل و لاله کرد سنگيني
که خون لعل برون جست از رگ کهسار
ز لطف آب و زفيض هواي جان بخشش
نخورده سيلي بادخزان رخ گلزار
ز داغ سينه ي من باغبان اين گلشن
گرفته گويي تخم گل هميشه بهار
درين چمن بود از حسن صوت بلبل را
گره گشاي دل غنچه ناخن منقار
دلي چه سود که مانند غنچه ي تصوير
نگشت باز گره از دل ستمکش زار
چنار ازان کف افسوس گشته سرتا پا
که نيست رنگ دوامي به چهره ي گلزار
ازان ز دل نتواند گشود عقده ي غم
که هست پنجه ي گل همچو دست بسته نگار
گشاد کار ز تن پروران مجو زنهار
که عقده نتواند گشود دست چنار
مدار چشم مروت ز آسمان دورنگ
مخور فريب وفا زين ستمگر غدار
چو خار در تن ماهي نهفته از نيرنگ
هزار خنجر در دشنه اي که برده به کار
مباش ايمن از آن دل که از تو يافت شکست
به شيشه اي که ز دستت فتاد پا مگذار
به دل خورد چو خدنگت ز بسکه تنگ دلم
شبيه غنچه ي پيکان شود لب سوفار
دلم به دامن مژگان ز جوش گريه فتاد
چو آن غريق که طوفانش آورد به کنار
به ذوق گريه چو دامم تمام اعضا چشم
ز شوق ناله همه تن گلو چو موسيقار
رسد به شوق نثار تو خونم از رگها
به دامن مژه چو نهرها به دريا بار
ز حرص پروري آخر ترا بدي زايد
نشسته مرغ دلت بر فراز بيضه ي مار
گشاده خلق لب از بس به کفر نعمت، نيست
دلي که نبودش از رشته ي نفس زنار
ز اختلاط دو يکدل مجوي جز آرام
به روي آينه استاده آب ازان هموار
بود مضرت شاهان فزون ز ساير خلق
چو تاجدار بود بيشتر بترس از مار
کند چو عزم سفر بيشتر برد حسرت
زدار دنيا آنکس که هست دنيادار
عذار روز مکافات اهل نخوت راست
کشد سري که بود مست باده درد خمار
زند هميشه دم از عشق بوالهوس ز آنرو
که داغ تست دل مرده را چراغ مزار
مسافرانه زيم در جهان ندارد از آن
به رنگ خامه ي زين خانه ام در و ديوار
چو تار چنگ رگ سنگ در فغان آيد
ز بسکه آهم اثر کرد در دل کهسار
به آن خداي که سازد تصور مثلش
به سومنات بدنها عروق را زنار
به قادري که گل آتشين لاله دماند
فشاند تا به دل کوهسار تخم شرار
به آن يگانه که از بس بزرگي ذاتش
عقول را نبود در حريم کنهش بار
به مبدعي که ز کلک بديع قدرت خويش
کشيده بر ورق دهر نقش ليل و نهار
به صانعي که درين کارگاه کون و فساد
چهار عنصر ازو گشته مصدر آثار
به خاک پاي رسولي که گرد نعلينش
کشد به چشم مه و مهر سرمه ي انوار
به حکم او که فلک را ازوست رتبه ي سير
به حکم او که ازو يافت سطح خاک قرار
به فيض گلشن قدر بهشت پيرايش
که هست يک گل رعناي او خزان و بهار
به زور بازوي شاه نجف امير عرب
وصي احمد مختار حيدر کرار
به کان جود و جهان وقار و بحر سخا
به مرتضي علي آن شير بيشه ي پيکار
به زهرها که چشيدند آل پيغمبر
به دردها که کشيدند ائمه اخيار
به مصحف گل رويي که از نهايت شرم
نسيم را نبود در حريم وصلش بار
به بلبلي که ز روي صحيفه ي غنچه
کند هميشه دعايي صباح را تکرار
به آن دلي که ز بس شوق درد غنچه صفت
کشيده تنگ گل زخم يار را بکنار
به خنده لب زخم نخورده نيش رفو
به داغ و اشک يتيمان به ثابت و سيار
به آن شهيد که با داغ دل بخون غلطد
چو لاله اي که بريزد به ساحت گلزار
به عجز خاک نشين و به نخوت منعم
به نارسائي طالع به دولت بيدار
به ذوق لذت بيداد و زهر چشم عتاب
به شوق گرسنه چشم و به نعمت ديدار
به طفل غنچه که بيدار سازدش از خواب
گلاب پاشبي شبنم به باغ صبح بهار
به آن نسيم که از باغ رو به دشت نهد
به آه عاشق بيدل ز ياد عارض يار
به خنده ي لب زخم و به عاشق خوشدل
به بردباري خصم و به خاکساري مار
به گوهري که بريزد ز دامن مژگان
اسير صبح بناگوش يار را به کنار
به چشم مست نکويان به ساغر لبريز
به زلف سلسله مويان به نافه ي تاتار
به بد شرابي يار و به بيقراري دل
به تندخوئي آتش به اضطراب شرار
به خنده اي که زند سر زمست صاف غرور
به ناله اي که برآيد ز سينه ي افگار
به تردماغي زهاد و خنده ي لب گور
به شب نشيني بي باده و چراغ مزار
به انبساط لب يار و زاري عاشق
به شور قهقهه ي گل به ناله هاي هزار
به چاه غبغب خوبان که از وفور صفا
برون تراود ازو آب گوهر شهوار
به ذکر و فکر فقيري که از نهايت حرص
بود ز حلقه بگوشان مالک دينار
به نوک سوزن مژگان يار کز دلها
به جنبشبي بتواند کشيد نشتر خار
به مهرباني مستان بزم در صحبت
به کينه جوئي مردان رزم در پيکار
به درگهي که به صد آه و ناله مي آيد
به عشق بازي گل ميخ او ز باغ هزار
که آرزويي دگر در دلم ندارد راه
به جز طواف در روضه ي جهان وقار
علي ابن محمد امام هر دو سرا
خديو دنيي و عقبي شه صغار و کبار
تويي که هيبت قهرت بسان گريه ي بيد
فکنده دست و دل شير شرزه را از کار
ز بيم شعله ي دشمن گداز شمشيرت
رود ز رنگ به رنگي فلک ز ليل و نهار
خورد به حکم تو گر دست روز موج بحار
ز بحر سيل رود باز پس سوي کهسار
به جسم دشمن دين تو در دم هيجا
ز ضرب گرز گران سنگ و خنجر خونخوار
بود زخم عيان استخوان خورد شده
چو دانه ها که نمايند از شکاف انار
فتاد سايه ي تيغت چو در تن خصمت
شکافت هر قلم استخوانش چون منقار
ز تندباد خزان مهابت تو فتد
به خاک پنجه ي خورشيد همچو برگ چنار
ز بسکه تيغ تو سرها به باد داد، بود
به رزمگاه تو هر گردباد کله منار
چو کوه طور شود سنگ سرمه سرتاسر
سموم قهر تو گر بگذرد سوي کهسار
به عزم رزم چو بندي ميان مردي را
ز ضرب دشنه ي دلدوز و تيغ آتشبار
برآيد از تن خصم تو جان غم فرسود
چنانکه ناله ي پردرد از دل افگار
به دور شحنه ي عدل تو شد زبان به قفا
فتاد ديده ي نرگس اگر به ساق چنار
به عهد روشني راي تو چنار ز برگ
عجب نباشد اگر آفتاب آرد بار
ز بيم نهي تو هرگز ز کاسه ي طنبور
صدا نيامده بيرون چو چيني مودار
فلک سرير خديوا ملک غلام شها
تويي که سايه ي گرز تو در دم پيکار
فکنده مغز پريشان کاسه ي سر خصم
چنانکه کافتد از فرق مي کشان دستار
ز پنچه اش چو بديد استخوان خصم فشار
به يکدگر همه چسبيد همچو موسيقار
ز بسکه خشک شد از هيبت جلادت او
ز زخم خصمش خون باز ماند از رفتار
به دور ابر کف او به دامن افلاس
چنين که ريخته پيوسته گوهر شهوار
ز بسکه مايه ور از جنس ناروايي شد
کسي به چشم طمع ننگرد به سوي بحار
زند چو بوسه به شستش گه کمانداري
رسد بهم لب سوفار تير چون منقار
يکي بود لب و دندان بسان مقراضش
ز بس گزد لب افسوس خصم بدکردار
زبان طوطي مدحت سراي خامه ي من
چو وصف تندي يکران او کند تکرار
نقط ر صفحه جهد چون سپند از آتش
به جنبش آيد مسطر چو موج دريابار
خوشا اميد تو جويا که در نظر داري
ثواب نعمت ز مدح ائمه ي اطهار
بصورت اند جداگر ائمه از احمد
به معني اند يکي با پيمبر مختار
به چشم ديد چو بيني به بحر متصل اند
جدا اگر چه نمايند در نظر انهار
به روضه ات که بود قبله گاه اهل يقين
به رهنموني طالع خوش آنکه يابم بار
شوم نخست بدرگاه آسمان جاهت
هلال وار سراپا جبين سجده گذار
از آنکه هديه ي من لايق جناب تو نيست
عرق فشان ز خجالت بسان ابر بهار
کنم به خاک ره زايران درگاهت
همين درر که بسفتم به دست عجز نثار
پس از طواف تو چو رو به کربلا آرم
در آن مطاف اجل تنگ گيردم به کنار
بسر زنم گل آسودگي ز فيض حسين
در آن زمين فلک قدر تا به روز شمار
شها ثناي تو نبود مجال ناطقه ام
مرا چه حد که توانم شدن مديح نگار
چو نيست مدح تو ياراي من همان بهتر
که آشنا به دعايت کنم لب اظهار
گل سرسبد چرخ تا بود خورشيد
به گرد مرکز خاک است تا فلک دوار
اميدم آنکه لگدکوب حادثات بود
تن عدوي تو مانند خاک راهگذار
چو اين قصيده در آفاق طبل شهرت زد
خطاب يافت رياض المناقب از ابرار
———————-
در منقبت حضرت اميرالمؤمنين علي ابن طالب عليه الصلواة و السلام
هزار شکر که سرمستم از شراب طهور
بري است شيشه ام از خاره و مي ام از انگور
رساست مستي ام از جام همت سرشار
سزاست ساغرم از کاسه ي سر فغفور
ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم
به زخمهاي درون بسته مرهم کافور
چه دل نهي به غم روزگار شرمت باد
که از تو خانه اندوه شد سراي سرور
مشو به وادي ظلمت سراي تن خرسند
ترا که در کف دل داده اند شمع شعور
به سرخ و زرد جهان دل منه که پيوسته
مزاج مرد نفور است از متاع غرور
سرور خاطرت از آسمان اميد مدار
زمهرباني تو خاطري نشد مسرور
چو دستگير ضعيفاني از بلا مهراس
بس است پرده ي افت به خرمن از پر مور
ترا ز پهلوي خود گر رسد گزند سزاست
دلت زجوش هوس گشته خانه ي زنبور
ز راز سينه ي دلمردگان شدن آگاه
بود به ديده ي اهل تميز کشف قبور
اگر چه پاي دلم سوده گشت تا زانو
ولي به رفتن از خود ندارمش معذور
تو چون به کعبه ي رفتن ز خويش ره بردي
به حيرتم که دگر آمدن به خود چه ضرور
ز درد عشق توام داغ حرز بازوي دل
ز فيض ياد تو غم در حريم سينه سرور
بيا مرو که دل غم کشيده ي ما را
بود ز آمدن و رفتن تو ماتم و سور
به هر خرابه که سرو تو در خرام آيد
شود ز خانه ي چشم نظارگي معمور
به زور گريه، دل يار را به درد آرم
که آب جا به دل سنگ مي کند به مرور
کدام شب که نه از جذب نشتر مژه اش
رگم ز پوست برون جسته چون رگ طنبور
رخت ز پهلوي زلف است پر به دل نزديک
که پيش پاي نمايد شبانگه آتش دور
به رنگ جوهر آئينه از رخ و زلفش
به پيچ و تاب اسيرم ميان ظلمت و نور
ز گردن تو عيار است خون ناحق خلق
به رنگ باده ي لعل از صراحي بلور
برد ز يک گل رخسار صد گلستان فيض
کند نسيم نگه بر گل رخت چو عبور
چه حکمت است که نزديک مي شود با دل
بود مزاج تو چندانکه از مروت دور
ترا کسي که در آغوش خويش گيرد تنگ
بود چو کسوت فانوس گردآور نور
سفيدبختي عشاق صورتي دارد
اگر ز تيرگي آيد برون شب ديجور
گره ز رشته ي تقدير از نتوان کرد
شود کفت همه يک ناخن ار چو سم ستور
قماش خلعت هستي است اينکه مي نگري
چو تار و پود بهم درشده سنين و شهور
ز فيض باطل ديوانگان مشو غافل
کز آتش دل ما روشن است شمع شعور
اگرچه سرمه شد او من غبار راه شدم
سزد که جوش زند خون رشک از رگ طور
نشد ز مهر بما نرم شانه گردد يار
کشيده ام ببرش چون کمان هميشه به زور
خوشا دلي که به ارباب درد مي جوشد
مجو ز خاطر مسرور خلق فيض سرور
هميشه باد گرفتار درد بي دردي
دلي که نيست ز بيداد عافيت رنجور
به روي خاک نشين زنگ غم نمي باشد
اگر تو ديده وري آينه است نعل ستور
ز آسيا چه رسد دانه را به غير شکست
مدار از فلک بي مدار چشم حضور
نشسته بر دلم از بس ز چرخ گرد ملال
چو شمع خلوت فانوس رفته زنده به گور
فلک به قصد گزندم به ثابت و سيار
کدام شب که نشوريده خانه ي زنبور
گه کنايه مرا ريزه خواني اغيار
فشانده سونش الماس در دل ناسور
کجا روم به که گويم که گشته است دلم
ز وضع اهل زمان تنگتر ز ديده ي مور
حذر ز محفل ياران اين زمانه حذر
حذر ز خانه ي زنبور يعني از شر و شور
همه بدست و زبان در پي گزند هم اند
نه دوستي نه نمکخوارگي بود منظور
جدا ز هم چو شوند اين جماعت از غيت
بهم زنند ز دنبال نيش چون زنبور
ز همگنان چنينم خدا نگهدارد
که جمله ديو سرشتند وز آدميت دور
نظر به باطن شان حق به جانب همه است
که طبع شان بود از يکدگر هميشه نفور
شما که خوب توانيد شد به صحبت خوب
ز همنشيني او باش بد شدن چه ضرور
قسم به صدق و صفاي سحر که نبود و نيست
به جز نصيحت ازين گفتگو مرا منظور
خداگو است که من خيرخواهم احبابم
به خاطرم بدي هيچکس نکرده خطور
مرا که داده خدا منصب سخنداني
به غير مدح سرائي چرا کنم مذکور
دگر ز ذکر که شمع زبان مرا افروخت
که طعنه زن شد ازو بر سحر شب ديجور
نسيم لطف خديوي مگر وزيد کزو
شنيده بودي دم عيسوي دل رنجور
شهنشهي که پي سجده ي درش هر شام
نهاد مهر سر بندگي به خاک از دور
شهنشهي که به درگاه قدر او فغفور
ز سر به خاک مذلت نهاد تاج غرور
شهنشهي که گرههاي بيضه ي فولاد
گشاده مي شود از حکم او به ناخن مور
به رنگ غنچه زبان لخت خون به کاهش باد
کسي که شد به لبش غير ياعلي مذکور
ز بيم شحنه ي نهي تو تا به صبح نشور
غنوده دختر رز در مشيمه ي انگور
به چشم صبح که گنجور نقد خورشيد است
کشيده اند ز خاک در تو سرمه ي نور
بدور شحنه ي عدل تو مي سزد که کند
چو مهره جا بسر مار بيضه ي عصفور
رسد به عالم دل پيروت به آساني
که گنج مخفي اسرار را تويي گنجور
سفيدبختي اعداي تيره باطن تو
نمونه اي بود از پرده هاي ديده ي کور
به جنب راي تو بي نور ديده ي خورشيد
به پيش خلق تو صد خلد معترف به قصور
به جز ولاي تو صوم و زکات مجزي نيست
به غير مهر تو نبود نماز و ححج منظور
مخالف تو اگر در حيرم کعبه شود
چنان بود که به ديوار دست مالد کور
به ريگ بحر و بيابان محاسبان قضا
فضايل تو شمردند و ماند نامحصور
من فقير ز فضلت چه مي توانم گفت
به غير اينکه شوم معترف به عجز و قصور
که داد مدح سرائيت مي تواند داد
ز دامن صفتت کوته است دست شعور
ز حضرت تو الهي اميد ميدارم
که صبح روز جزا با وجود فسق و فجور
به دوزخم نفرستي که دوزخ دگر است
مرا به دشمن آل نبي شدن محشور
ز شعر و شاعريم اينقدر نتيجه بس است
که در زمانه به مداحي توام مشهور
بس است جايزه ي نظم من همين جويا
که روز حشر شوم با سگان او محشور
***
در منقبت حضرت امام حسين (ع)
ز همتم نبود احتياج با گوهر
که آبله است به کف چون صدف مرا گوهر
ز کاوش مژه ي او فزود قدر دلم
مگو که سفته چو شد افتد از بهار گوهر
دلم ز عقده ي ابروي ناز بگشايد
که هست هم گره و هم گره گشا گوهر
به قطره هاي سرشکم مشابهت دارد
از آن به چشمم مي آيد آشنا گوهر
بود جلاي وطن باعث ترقي جاه
رسد به تاج شهان از صدف جدا گوهر
سموم شعله ي آهم چو بگذرد بر بحر
جهد شراره صفت در صدف ز جا گوهر
چو ديده سوي تو بيند سرشک افشاند
که هست لايق روي تو رونما گوهر
نگشت ابله ي پاي گرم رفتاران
درين محيط بسي خورده است پا گوهر
سرشک ديده ي گريان نشد نمي دانم
که بسته است به خود اينقدر چرا گوهر
بهيچوجه نيارم بريد ازو که مرا
به دل محبت او چون صفاست با گوهر
دوام فيض قناعت نگر که کرده ز بحر
تمام عمر به يک قطره اکتفا گوهر
چو اهل طبع گشايند ديده ي انصاف
کجا لطافت نظم من و کجا گوهر
به فرض با سخنم گر برابري جويد
به رنگ قطره شود آب از حيا گوهر
به جست و جوي معاني شوم چو گرم طلب
به جاي آبله مي افتدم به پا گوهر
مدام معنيم از دل سوي زبان آيد
کشيده اند به تار نفس مرا گوهر
تن ضعيف مرا با معاني فربه
همان مناسبت رشته است با گوهر
چه کم شود ز سخن ناشناس قدر سخن
به روي زشت نمي افتد از صفا گوهر
اگر چه نظم تو جويا تمام چون گهر است
وليک فرق ز گوهر بسي است تا گوهر
غزل سرودي زين پس به منقبت پرداز
ز بحر طبع برون ار بي بها گوهر
شه سرير امامت حسين ابن علي
که هست در نظرش کمتر از گيا گوهر
در يتيم محيط نبوتي شاها
رسانده است به دريا نسب ترا گوهر
نشانده است يد قدرت از پي ترصيع
ز جوهري چو تو بر تاج «انما» گوهر
بجز تو کآمدي از بضعه ي نبي بوجود
که ديده از صدف بحر کبريا گوهر
مرکبست وجود تو از نبي و علي
زهي اصالت ذاتي و مرحبا گوهر
پي عطا شده با دستت آشنا گوهر
دگر چه دولت مي خواهد از خدا گوهر
سحاب لطف تو چون سايه گسترد چه عجب
به جاي باران بارد گر از هوا گوهر
به بحر گر فتد از خصم زرد روي تو عکس
شود به دريا همرنگ کهربا گوهر
سرشک ماتميانت نشد از اين جهت است
که اعتبار ندارد به چشم ما گوهر
ز بسکه دست سخاي تو هر طرف افشاند
بود به دور تو در بحر کيميا گوهر
اگر به عمان هر قطره گوهري گردد
کند به خرج عطاي تو کي وفا گوهر
به خاک راه تو تا کرده ايم ديده سياه
سرشک وار فتاده ز چشم ما گوهر
سگ در توام اي مقتداي عالميان
کند به پاکي ذات من اقتدا گوهر
چراغ خلوت خورشيد و ماه خواهد بود
زخاک راه تو يابد اگر جلا گوهر
به جبهه ي دلم از فيض نور بندگيت
براي کسب صفا آرد التجا گوهر
ز فيض ابر کف همتت عجب نبود
به جاي دانه برويد گر از گيا گوهر
شوم چو مدح سراينده ي تو، مي گردد
دلم محيط و دهانم صدف، ثناگوهر
صدف به پيش سخاي تو سائل به کف است
به اين اميد که جودت کند عطا گوهر
همين بس است که بهر عطاي بي برگان
رسيده است به دست تو مرحبا گوهر
اگر خموشي نشينم و گر ثنا خوانم
صدف صفت دهنم راست کار با گوهر
دلم ز بسکه بود گرم مدح پيرايي
شود فتد چو گره بر زبان مرا گوهر
مدام آب گره در گلوي خصم تو باد
شود صدف را در کام قطره تا گوهر
——————–
در منقبت حضرت امام زين العابدين صلوات الله عليه و آله
ز ابروي تو تفاوت بسي است تا شمشير
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشير؟
چه کرده ام که به خونريزيم چو خار زگل
نشد ز پنجه ي رنگين او جدا شمشير
شهيد عشقم و مانند شمع درگيرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشير
هميشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشير
به پيش ابروي او نيست قيمتي مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشير
ز خون بسمل نازش نگار چون بندي
بود به دست تو زيباتر از حنا شمشير
حذر ز صاف دليهاي خلق کاين قومند
برابر تو چو آئينه در قفا شمشير
برآ ز خويش و بزن کوس خسروي که شود
چو از غلاف برآيد جهان گشا شمشير
فلک ز آه دلم شايد ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشير
بگو به چرخ ستم پيشه ي دني پرور
چه نبست است ترا اي عجوزه با شمشير
مصالح مه نو صرف بدر سازي کن
بود به آينه کار زنان نه با شمشير
حذر ز آه من از سينه چون هوا گيرد
کند برهنه چو گرديد کارها شمشير
گشايدم گره از دل ز جنبش ابرو
به يک اشاره کند حل عقده ها شمشير
به چنگ مهر نديدي اگر هلال ببين
بدست حضرت سلطان اوليا شمشير
علي ابن حسين آن شهي که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشير
به روز معرکه از هيبتش بود بيکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشير
تپد در آرزوي استخوان دشمن او
ميان بيضه ي فولاد چون هما شمشير
جهان به دور تو گرديد مأمني شاها
که هيچگه نزند برق برگيا شمشير
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواري
ميان خون عدو مي کمند شنا شمشير
برآمدي چو به قصد غزا براي شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشير
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشيد تيغ در عصا شمشير
بغل گشاده ز روي غضب در بزم
فرود آري هر گه به مدعا شمشير
بريده گاو زمين را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهي چو خار جا شمشير
ز فيض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بي وقت دعا کرد ذکر يا شمشير
به يک نيام به سان دو مغز در يک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشير
کني به معرکه هنگام تيغ راني خصم
به قصد رد چو به شمشيرش آشنا شمشير
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوييا رگ ابري است بر هوا شمشير
به هر چه تيغ فرو آوي اگر کوه است
شود دو لخت زهي دست و مرحبا شمشير
چنانکه خط شعاعي ز پنجه ي خورشيد
کند ز پهلوي دستت نما نما شمشير
براستي چو کني امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشير
جهان ز پرتو خورشيد تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشير
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوي تو دايم به اشتها شمشير
————-
در منقبت حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه و آله
شده است چشم تو همدست زلف در تسخير
دو حلقه ي دگر افزوده اي بر اين زنجير
ز صحن باغ برون آمدي قبا گلگون
چو خار رنگ گلت گشته است دامنگير
طبيعتت بهواي بهار مي ماند
هزار گونه بيابد به هر نفس تغيير
چه الفت است که هرگز جدا نمي گردد
دلم ز زلف تو مانند دانه از زنمجير
به بزم وصل تو دل راه ناله را گم کمرد
خموش ماند ز حيرت چو بلبل تصوير
چسان ز ضعف قدم در ره تو بردارم
که نقش پا کندم کار حلقه ي زنجير
کند به پرده ي چشمم هميشه دست خيال
شبيه روي تو با خامه ي مژه، تصوير
ز هجر سلسله ي زلف او رسد شب و روز
به گوش من ز دل آواز ناله ي زنجير
خديو کشور آگاهيم به کسوت فقر
کلاه کهکهي ام تاج و پوست تخت سرير
ز خويشتن بطلب هر چه خاطرت خواهد
قدم برون منه از خويش و گرد عالم گير
بود چو مهر جهان زيردست مرتبه اش
اگر قلمرو دل را کسي کند تسخير
خراب باد دلي کز غم تو بگريزد
که هست خانه ي دل را شکستگي تعمير
بريده باد خدايا دو دست بيدردي
که نيست ناخن او شمع داغ را گلگير
جنون سرشته دلم پيش از دم ايجاد
چنان ز شوق تو ديوانه بود و بي تدبير
که از فضاي وجود و عدم برون مي رفت
به دست عشق نمي بود اگر سر زنجير
کسي که کشته ي بيداد اوست مي داند
که همدم دم عيسي بود دم شمشير
زتيره بختي اگر شکوه سر کنم ترسم
که همچو خامه بيالايدم زبان با قير
زدرد عشق تو گر نکته اي کنم انشا
زبان خامه بنالد بحال من ز صرير
ببزم وصل تو از درد هجر مي نالم
که موج اشک به پاي نگاه شد زنجير
ز آسمان بلا سنگ جور مي بارد
سبو صفت سر خود را به هر دو دست بگير
مباد گرم تپيدن شوي ز بيتابي
برنگ شعله ز آسيب صرصر تقدير
درآ چو شمع فروزان به پرده ي فاننوس
به زير دامن حفظ خديو کشور گير
امام دنيي و عقبي محمد باقر
که طفل مکتب تدبير اوست عالم پير
براه روشن دين تو هر که رهرو گشت
به رنگ آينه شد نقش پاش عکس پذير
شود ز فيض صفات سحاب جود تو سبز
به رنگ شهپر طوطي زبانم از تقرير
زبيم هيبت امر تو زود برگردد
زند جلالت اگر بانگ نهي بر تقدير
ز چنگ مرگ مقدر برون تواند جست
نويسي ار تو به ايام عمر کس توفير
هلال سايه ي نعل سمند برق تکت
بود غبار سم توسن تو مهر منير
ز تيغ شعله نژاد تو گر سخن گويم
زبان زبانه ي آتش شود گه تقرير
به پشت گرمي حفظ تو آهوان شب تار
روند بر اثر روشني ديده ي شير
بهار فيض شود گر کند هواداري
نسيم خلق خوش تو به غنچه ي تصوير
قدم ز بيشه برون گر نهد پي نخجير
کند مهابت عدل تو پي به ناخن شير
زهي شجاعت و غيرت که فتح و نصرت را
اسير کرده به زنجير جوهر شمشير
زهي هنر که ربايد ز خصم در پيکار
زحلقه هاي زره شست نيزه اش زهگير
بسان موج بپيچد زبان طعن عدو
اگر ز جوهر شمشير او کند تقرير
به رنگ برگ خزان ديده ي چنار به خاک
ز هيبتش فتد از شاخ دست پنجه ي شير
هزار پيکان از شست قدرتش در رزم
نشسته در دل دشمن چو دانه در زنجير
کجاست قوت پرواز روح خصم ترا
اگر نه بال و پر قوتش شود پر تير
تو آفتاب و بود توسن کبود تو چرخ
به دست مهر هلالي است در کفت شمشير
به هر مصاف که سر خيل پر دلان باشي
نواي فتح تو گردد بلند از ني تير
هماي تير تو هنگام رزم بنشيند
در استخوان عدويت چو شست در زهگير
به روز معرکه رزقي نمي خورد جز گرز
چرا ز جان نشود خصم کينه جوي تو سير
تو آفتابي و من شبنمم، وجود مرا
به پشت گرمي احسان زخاک ره برگير
اميدم آنکه به کشت اميد بدخواهت
به جاي باران بارد شرر ز ابر مطير
——————
در منقبت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام
بي خرد را نبود بهره ز ارباب هنر
قيمت رشته به بالا نرود از گوهر
روزي ام بسکه به سختي رسد از گردش چرخ
استخوان شد به گلو قطره ي آبم چو گهر
شايد از مخمصه ي حادثه بتواني جست
گر تواني شدن از چنبر افلاک بدر
کي به جام هوست صفا تمنا ريزد
شيشه ي چرخ که پر درد بود تا به کمر
ز آتش دل که جهانسوز بود شعله ي او
نشد امشب مژه اي گرم کنم تا به سحر
يافتم بسکه ز سنگين دلي چرخ شکست
استخوان در تن زارم شده چون عقد گهر
هر نفس بينمش از بسکه به رنگي در خواب
گشته در زير سرم بوقلمون بالش پر
بسکه در سر هوس ديدن رويش دارم
ديده نرگس صفتم مي دمد از کاسه ي سر
مي کند با دل و دين چشم فرنگي نسبش
آنچه هرگز نپسندد به مسلمان کافر
پيچ و تابش به نظر تا که دو چندان گردد
رشته ي جان مرا تافته با موي کمر
مردمک ريخت ز چشمم چو سياهي از داغ
آه در گريه رسانيدم شب را به سحر
ترسم از ضعف مبادا روم از خاطر يار
در نيابم به تصور شدم از بس لاغر
خيزد از بيم تو بندم چو لب خاموشي
آهم از سينه ي پر داغ چو دود از مجمر
مي گزد بي تو ز بس باده مرا مي بينم
نيش عقرب ز رگ تلخي مي در ساغر
مي کشد در شب هجران توام ياد شراب
موج مي بي تو زند بر رگ جانم نشتر
خواهش توبه به سر آرزوي مي بر لب
دشمن باده ام و تشنه ي خون ساغر
زود باشد که نماند اثري از تن زار
شمع سان گر بگشائيم به روي تو نظر
پند با هر که نصيحت نپذيرد عيب است
خجلت از زشتي انگاره کشد سوهانگر
به غم هجر تو راضي شدم از ديدن غير
بد بود بهتر از آن چيز که باشد بدتر
حيف باشد ز تو زين بيش غزل پيرايي
گرچه جويا بر ارباب شعور است هنر
وقت آن شد که وضو ساخته از زمزم چشم
سرکني منقبت سرور والا گوهر
آنکه از هيبت نامش چو برانم به زبان
لرزه ي بيد درافتد به تن کوه و کمر
وارث علم نبي ساقي حوض کوثر
فاتح قلعه ي خيبر شه مردان حيدر
هم به قدر تو مگر نسبت قدر تو دهم
که ازو مرتبه اي نيست دگر بالاتر
طائر و هم که بر کنگر قدر تو رسد
که درين ره سپر انداخت ملک از شهپر
حکمراني به تو زيباست که تا کرده گذار
به زبان منع مي و نغمه ات اي فخر بشر
خون دل خورد گل از نسبت شکل قدحي
خشک شد بر لب مرغان چمن نغمه ي تر
رنگ از واهمه ي نهي تو تا باخت کند
صاف لعلي به قدح جلوه ي آب گوهر
از نهيب غضبت چون ز صراحي مي لعل
نغمه خوي گردد و ريزد ز لب خنياگر
والي مملکت فضل شه هر دو سراست
بس بود شاهد اين دعوي من تيغ دو سر
آن شهنشاه جهاني که به حکم کرمت
ابر جود تو کند بر سر دريا چو گذر
فيض اندوز شود بسکه حباب و موجش
اين يکي درج گهر گردد و آن عقد گهر
بشکند جرأت رزم تو دل شيران را
بگسلد هيبت قهر تو ز کهسار کمر
اي خوش آندم که ز شمشير تو افتد دم رزم
کشتي عمر بدانديش تو در موج خطر
جلوه ي شعله جواله کند گردابش
برق تيغت چو نمايد به دل بحر گذر
ترسم آندم که چو در بحر دراندازد عکس
شير پستان صدف را برد از طفل گهر
اژدر تيغ تو تا ميل جگرخائي کرد
همچو گلبن ز سراپاي عدو رست جگر
با حباب آنچه به دريا نکند صدمه ي موج
خصم را ضربت تيغ تو کند با مغفر
دشمن روسيه تست شکار تيغت
برق خورده به سياهي زند آري يکسر
حلقه ي جوهر شمشير تو چون گردابي است
که گشاده است بر اعداي تو آغوش خطر
هست از تيغ علي تا به عصاي موسي
آنقدر فرق که دارند گليم و حيدر
اژدهايش ز هر چشمه ي جوهر جوشد
گر عصا شد به کف موسي عمران اژدر
خصم را در دم رزم تو ز بيم تيغت
بر مژه خشک شود اشک چو آب خنجر
بحر آراسته بر خويشتن از موج و حباب
روز کين خواهي بدخواه تو شمشير و سپر
نه همين بحر که آراست سلاح پيکار
بهر اعداي تو کهسار هم از تيغ و کمر
تشنه ي خون عدوي تو بود تا باشد
سير ازين آب نگرديد چو ماهي خنجر
بحر جودت چو زند موج به دريا، ريزد
ماهي از فلس به حکم کرمت زر به سپر
جوهر تيغ تو گر عکس به بحر اندازد
هر حبابش بود از مايه وري مشت گهر
دود مجمر صفت آيد ز دماغش بيرون
خصم را شد ز خدنگت چو مشبک مغفر
بر زبان قلمم در صفت يکرانت
مطلعي آمده از مطلع اول خوشتر
از تنومندي و يال و گره دم به نظر
فلک و خط شعاعي بود و قرص قمر
يا مگر گشتي نوح ست کز اعجاز علي
مي کند طي صحاري ز بحار آسان تر
سربلنديش بود عرشه، نفس باد مراد
بادبان دامن زين است و رکابش لنگر
آن پري چهره که از حيرت نظاره ي او
خشک بر جاي بماند چو مژه تار نظر
از خوي و سينه ي پهن و کفل و موي ميان
جلوه گر گشته از و بحر و برو کوه و کمر
آنکه در عرصه ي امکان بود از سرعت سير
رفتن و آمدنش زودتر از نور بصر
خسرو راي تو آنجا که زند خيمه چو مهر
سزد از خط شعاعيش طناب و چادر
مايه ور کرده سخايت ز گهر دريا را
چرخ را داده عطاي تو کمر از محور
همه را خلعت زيبنده ي هستي از تست
چارقب داده سخايت ز عناصر به بشر
ماه مي بود سيه روي تر از بدخواهت
گر گل مهر تو هر شام نمي زد بر سر
کاغذ صبح و سياهي شب آخر گشتي
گر نوشتي ز عطاي تو عطارد دفتر
زهره از بيم تو ماند به چراغ فانوس
بسکه دزديده سر شرم به زير معجر
مهر تا جيره خور مطبخ راي تو نبود
بود بر قرص مه از گرسنه چشميش نظر
خون خصم تو چو بر خاک نريزد مريخ
آفتابش زند از خط شعاعي خنجر
مشتري يافته تشريف غلامي ز درت
کرده زان حله انوار سعادت در بر
گر زحل بهره ور از سايه ي لطف تو شود
مشتري وار نهد تاج سعادت بر سر
مي زنم بر سر اقبال گل باغ مراد
گر گذارد بسرم داغ غلامي قنبر
اين سراپاست بس از فضل توام جلدوي شعر
کاندر آن روز که افلاک شود زير و زبر
يا علي گوي سر از خاک برآرم چون گل
يا علي گوي نهم پا به فضاي محشر
باد خاک در تو زيب ده تارک من
تا ز خورشيد بود بر سر گردون افسر
—————-
در منقبت امام مهدي (ع)
در فصل دي شده است به زور سنان برف
روي زمين مسخر صاحبقران برف
چون اخگري که در تل خاکستري بود
مهر منير گم شده اندر ميان برف
بارد بدان مثابه که گويي مگر توان
بر بام چرخ بر شدن از ريسمان برف
آتش به اضطراب فتد در نهاد سنگ
خارا شکاف آمده از بس سنان برف
بارد مه فرا فرو بازار او بود
با آنکه تخته شد ز يخ اکنون دکان برف
مهتاب بسته شد ز برودت به روي خاک
چندان کزو فتاده همه در گمن برف
گوي زمين عجب که به اين صدمه ي دمه
سالم برون جهد ز خم صولجان برف
خورشيد گاهي ار به غلط روي خود نمود
چون نوعروس آمده در پرنيان برف
لرزان به چله خانه ي جدي، آفتاب شد
از بيم آنکه چله شد اکنون کمان برف
نزديک شد که پشت فلک بر زمين رسد
شد بسکه زير چاق جهان پهلوان برف
از سبزه اي که رسته ته سنگ جابجا
گسترده بساط زمر نشان برف
از بس خنک چونکه ي ابر است در نظر
خورشيد گوييا بود از دودمان برف
تنها نه روي روز بود تيره و کبود
در فصل دي ز سيلي باد و زان برف
چون مردمک بديده ز دم سردي هوا
شبهاي تيره غنچه شده در ميان برف
استاد برف و، برق همان گرم جستن است
مانده است آتشي ز پس کاروان برف
بر روي هم فتاده ز بس برف کوه کوه
بالا کار زمين در زمان برف
از جان چرا نه سير شوند اهل روزگار
سرما خورند بر سر دستار خوان برف
از بسکه تيغ موج هوا را برندگي است
بر خاک ريزه ريزه فتاد استخوان برف
بنواختيش مهر برين گر به روي گرم
از جوش خجلت آب شدي ميهمان برف
در جدي و دلو روي به سختي نهاده است
زانرو دو چله تعبيه شد بر کمان برف
کهسار را نموده مشبک چو شان شهد
خارا شکاف ناوک زورين کمان برف
سرما ستم به خلق کند گرچه گشته است
تخت زمين نشيمن نوشيروان برف
از جور دي کجا رود اين کس که جاده ها
چون رشته ي گهر شده پنهان ميان برف
چون در خزان که فصل گل زعفران بود
گر ديده نوبهار زمان خزان برف
بازار کرسي و فلک اکنون فسرده شد
گرمي نمانده است مگر در دکان برف
گرديده است مايه ور خرمي نبات
کز هند ابر تيره رسيد ارمغان برف
آتش زبس فسرده شد از سردي هوا
هجرت کند ز سنگ به دارلامان برف
زاينده رود اشک ز هر چشم چشمه ريخت
کهسار ديده تا ستم بيکران برف
خالي شد از شرار چو نار فسرده سنگ
از بس شکنجه ديد ز بار گران برف
آيد جلو گسسته به تسخير کوه و دشت
هر چند گردباد ببيچد عنان برف
هر موي گر زبان دگر بر تنم شود
جويا به انتها نرسد داستان برف
شد وقت آنکه منقبتي سر کنم به درد
شايد ز يمن آن بسر آيد زمان برف
مهدي هادي آنکه بود نور صبحدم
بر خاک ره فتاده ي قدرش بساط برف
از شرم شان و منزلت و قدر آن جناب
پير فلک کشيده به سر طيلسان برف
در شعر بافخانه ي حفظ تو مي توان
والاي شعله بافتن از پود و تان برف
خورشيد سربرهنه پي شکوه آمده است
بر درگه تو از ستم بيکران برف
شايد به حکم حفظ تو گر تيغ مهر را
سامان دهند قبضه اش از استخوان برف
ترتيب داده حفظ تو در موسم تموز
از نور آفتاب برين سايبان برف
جز نقره خنگ توسن صرصر خرام تو
کي ديده کس به روي زمين آسمان برف
بر ابلق زمانه پي ساز روز جنگ
افکنده است حکم تو بر گستوان برف
کاش آفتاب حکم تو شمشير کين کشد
کردي به قتل عام روا نهروان برف
تا در بساط دهر بود نام نوبهار
در عرصه ي وجود بود تا نشان برف
بادا سفيد روي غلامان درگهت
پيوسته همچو روي زمين در زمان برف
در منقبت حضرت اميرالمؤمنين علي ابن ابي طالب عليه الصلوات والسلام
فصل آن شد که بي سير جهان پيرفلک
پيش چشم از مه و خورشيد گذارد عينک
هر طرف از پي آرامش سلطان بهار
افکند سبزه ي نورسته ز مخمل دوشک
دامن کوه کشد ابر بهاران از آب
کز رگ سنگ زده خون شقايق تيرک
مخمل سبزه شود خوابگه شاهد دشت
کوه بر سر کشد از ابر چو رندان کپنک
سوي غبرا که شد آراسته از گل، چو عروس
عشقبازانه زند چرخ ز انجم چشمک
سنبل و گل بهم آميخته چون عارض و زلف
نسبت نسترن و لاله چو داغ است و نمک
بر گل از بسکه فتد گوهر شبنم هر صبح
شاخ گل تاج مرصع بنهد بر تارک
ندهد باد صبا تا زر گل را برباد
بسپرداري او خاسته از جا سپرک
تا به مهد چمن آسودگيش گردد بيش
شاخ پيچيده به غنداق ز غنچه کودک
از نسيم سحري سودن اوراق بهم
گرو حسن صدا برده ز طنبور و غچک
سبزه در صحن چمن تا جهد از جا مي خواست
گلبن از ريشه به بازيچه دواند موشک
باغ مستغني از احسان سحاب است امروز
موج گل داده طراوت به رياحين يک يک
زر ازان جمع کند غنچه که شايد روزي
خرج سازد به نثار شه او رنگ فلک
برگ سوسن همه شد صرف زبان آرايي
تا شود مدح سگالنده ي آن فخر ملک
شير يزدان پسر عم نبي زوج بتول
هست کافر به يقين آنکه به او دارد شک
اي که با پايه ي قدر تو بود اوج حضيض
هست در جنب شکوه تو بزرگي کوچک
کند با حدت تيغ دو زبانت تيزي
لنگ با پويه ي يکران سبک سيرت تک
پيرو دين ترا قعر درک عرش برين
دشمن جاه ترا عرش برين قعر درک
پي در يوزه ي انوار ز رايت هر روز
صبح از جيب ز خورشيد برآرد صحنک
پنجه در پنجه ي شيران جهان چون نکند
روبه از پشتي حفظ تو چو گردد شيرک
مسند جاه ترا عرش برين زيبد فرش
خيمه ي قدر ترا پايه ي کرسي ديرک
شحنه ي شرع تو تا تيغ سياست افراخت
بي سر و دم شده از پهلوي طنبور خرک
تا تواند شدن از عالم هستي بيرون
پر برآورد ز بيمت بط مي چون اردک
بر زبان رفت اگر نام تو در بزم شراب
خون شد از بيم مي ناب در اندام بطک
اگر انسان همگي لشکر شيطان باشند
راندش شحنه ي حکم تو به ضرب دگنگ
اين دو مطلع که به مدح تو آمد به زبان
بي تکلف گهر گوش ملک شد هر يک
——————
تجديد مطلع
چون بلرزند ز بيعت چه زمين و چه فلک
گردد از ماه جدا نور و ز ماهي پولک
پيش پيش جلوي قدر تو زيبد ز فلک
شاطر مهر کشد خدنگ جهان گرد يدک
نيست مانندتري جز تو رسول الله را
هست از ذات تو اوصاف پيمبر مدرک
هيبت قهر تو گر لرزه به گردون فکند
چون عرق ريزد از افلاک کواکب يک يک
جز ولاي تو ز کس چشم اميدم نبود
به جز اين حبل متين نيست مرا مستمسک
زيرک از دشمني دين تو باشد ابله
ابله از فيض تولاي تو گردد زيرک
لطف درباره ي خصم تو غضب مي گردد
کار آتش کند آبي که فتد در آهک
تا بپوشد ز جهان چشم در آتش باشد
بهر خود ساخته بدخواه تو از گور کلک
گر جنابت شدي از جانب يزدان مامور
که ز شمشير تو خصم تو شود مستهلک
نقش غير از ورق دهر به فرمان اله
گز لک خشم تو چون نقطه ي شک کردي حک
جلوه ي ظاهرت اي شمع هدا بعد از غير
هيچ شک نيست که باشد چو يقين بعد از شک
بيند آنرا که درون تيره ي بي اخلاصي
سرب ريزد به گلو شحنه ي حکمت چو تفک
خانه ي خصم تو اي کاش که ويران مي ساخت
ماه نو چون نزند فيل فلک را به کجک
هست دين تو طريقي که در آتش باشد
هر که يک گام چپ و راست فتد زين مسلک
نتوان برد برون از دل ما حب علي
نور از مهر جهانتاب نگردد منفک
وسعت آباد جهان تا بود آباد ز مهر
تنگ بادا دل خصم تو چو چشم ازبک
—————-
در منقبت حضرت امام محمد تقي (ع)
در برم حيرت روي تو ز بس دارد تنگ
مانده تار نگهم خشک بسان رگ سنگ
در خيال تو چو آهم پر پرواز گشود
ريخت بر روي هوا گرده ي تصوير فرنگ
در بلا بودنت از بيم بلا به باشد
شيشه را در دل ها را نرسد آفت سنگ
آشنايي مکن اي موج به بحري که منم
مأمني نيست درين ورطه به جز کان نهنگ
خسرو عشق خديوي است که شايسته ي اوست
موج خون لشکر و دل مملکت و داغ اورنگ
نکهت سنبل و گل گرد رهم مي زيبد
چون به ياد رخ و زلفي روم از رنگ به رنگ
چون عرسي که به مشاطه کند بدخوئي
از حيا چشم تو با سرمه بود بر سر جنگ
نگهم رشته ي ياقوت ز رويش برگشت
چيد از بس زگلستان جمالش گل رنگ
مي چکد خون غم از ديده ي سياره اگر
زهره تار نفسم را کند ابريشم چنگ
شکرين لعل تو گر عکس به جام اندازد
رگ تلخي به در آرد ز شراب گل رنگ
نفس از ياد خط سبز تو در سينه مرا
چون نسيمي است خرامان شده بر روي النگ
دل پر داغ اسيران تو در کلفت غم
خو گرفته است به آرام چو در کوه پلنگ
خوش نماتر شده از وسمه خم ابرويش
جوهر افزوده برين تيغ زآلايش زنگ
ناله در سينه ام از بستن لب تنگ آمد
خيزد از تار نگاهم چه عجب گر آهنگ
دشنه و تيغ بيار است ز ابرو و مژه
ترک چشم تو که همواره بود بر سر جنگ
قد کشد شعله ي آهي شده از سينه ي کوه
از دلم داغ اگر وام کند پشت پلنگ
اضطرابم ز ره شوق به صحرا پي برد
که درو رم بود آرام شتاب است درنگ
شوق شد هادي راهم چه عجب در هر گام
پيش رفتم اگر از نقش قدم صد فرسنگ
چند در وصف گل و لاله و سنبل جويا
در زمين غزل از خون جگر ريزم رنگ
مي زنم بر سر اقبال خود از گلشن فکر
گل مدح تقي آن پادشه هفت اورنگ
آن شهنشاه که از هيبت تيغ دو دمش
ز شب و روز فلک مي رود از رنگ به رنگ
از نسيم دم تيغش گل زخمي که شکفت
تا ابد خنده زنان است چو سوفار خدنگ
سايه پرورد وقارش پرکاهي که بود
به گران باري او کوه نگردد هم سنگ
پردلان را بهخموشي چو کند امر سزد
گر ز باروت بريزد به گلو سرمه تفنگ
گر خورد آب از ابر کف با نيرويش
پنجه ي گل به دل سنگ بيفشارد چنگ
کسوت فقر کند در بر نخوت منشان
عدل او داده سراپاي مرقع به پلنگ
عجبي نيست برآرد به کف خصم تو رنگ
عکس او ريخته در ساغر آئينه شرنگ
زاغ از گلشن فيض تو چو طاووس بهشت
بسته ي گل به سر و دوش کشد رنگارنگ
نو سوادي بود از مکتب رايت بينش
طفلي از مدرسه ي فضل تو باشد فرهنگ
چون حصا ري که فتد کنگرش از صدمه ي توپ
اره افتاده گه قهر تو از پشت نهنگ
آن امامي تو که از منزلت قدر ترا
سزد از شهپر جبريل بود پر خدنگ
آن اميري تو که در مملکت چرخ زحل
از غلامان سياه تو بود يک سرهنگ
آن حکيمي تو که از حکم قضا جريانت
بهم آميخته چون شير و شکر شهد و شرنگ
بر ضعيفان چون فتد سايه ي دست تو سزد
کز پر خويش کشد تيغ به شهباز کلنگ
از خداوند دو عالم به دعا مي خواهم
که دهد خصم ترا شيره ي جان طعم شرنگ
—————-
در نعت پيامبر صلي الله عليه و آله
شده است بسکه گزيدم ز زشتي اعمال
چو شانه در کفم انگشتها خلال خلال
نشد ز چنگ تمنا خلاص مرغ دلم
که هست رشته ي پايش درازي آمال
اگرچه در قفس غم بريخت بال و پرم
نمي شود ز هواهاي نفس فارغ بال
ز آه طرح زمين افکنم بهروي هواي
نشسته بسکه به روي دلم غبار ملال
يکي است با دهن ما چو غنچه سرانگشت
گزيده ايم ز بس از ندامت افعال
چنان ز خلق بريدم که عمرها شده است
کسي به سر نگذشته مرا به جز مه و سال
فتاده ام ز سراسيمگي به خاک درت
به رنگ عکس در آب روان پريشان حال
بيا که خوبتر از گردش پياله بود
ز ديدن تو مرا هر قدر بگردد حال
شب وصال زنم مي به طاق ابرويت
نکوست ديدن شمشير شام عيد به فال
به هر کجا گذرد باشد از تماشايي
هزار چشم چو طاووس مستش از دنبال
طراوت گل رخسار او ز حد افزود
مباد نشر کند بر رخش سياهي خال
به سرو و گل ز عطاهاي تست قامت و رنگ
بزرگ و خرد چمن از تو گشته اند نهال
ز بسکه خيره سر افتاده است مژگانش
ز بس نزاکت رخسار آن پري تمثال
به جنبش آيد اگر سايه ي سر مژه اش
شود ز صفحه ي رخسار محو نقطه ي خال
به رنگ بلبل تصوير غنچه کي سازد
چنين که طائر شوقم گشاده سوي بال
به خون نشسته گل از رشک رنگ رخسارت
ز جاي جسته به تعظيم قامت تو نهال
تمام ديده شد از بس به ديدن تو سزد
اگر معالج درد دلم شود کحال
نسيم آه ز دل با شميم يار آيد
چنانکه بوي گل آرد ز باغ باد شمال
بده به کاهش اندام تن که چون مه نو
ز عشق هر که نکاهد نمي رسد به کمال
کجا روم به که گويم که بر جبين دلم
نشسته بر سر هم دشت دشت گرد ملال
به قدر موي اگر دولت کس افزايد
ز ابلهي چو ستوران به خويش بندد يال
نشست آنکه زماني به زين ز بي مغزي
چو طبل با بچيند به خويش دنگ و دوال
کسيکه مالک يا اسب گشت نمرودي است
کسي که صاحب ي خر شود بوي دجال
درين زمانه هنر جز زبان درازي نيست
دهند خلق به طول کلام عرض کمال
کدورتم شده از حد فزون چه چاره کنم
چنين که روي دلم را گرفته گرد ملال
مگر به راه خديوي کنم جبين سائي
که هست درگه او آسمان جاه و جلال
محمد عربي برگزيده ي واجب
که با اراده ي او ممکنست و بوده محال
چه جوهر است ندانم همين قدر دانم
که آفرينش ازو يافت فيض حسن کمال
بود ز سجده ي درگاه قدر او محروم
فرشتگان سماوات را جبين خيال
سحر هميشه پي روزيانه دارانش
ز آفتاب برون آرد از بغل مکيال
چشيده اند زخوان عطاش شيره ي جان
از آن هميشه سرانگشت مي مکند اطفال
چو سايه افکند ابر شفاعتش در حشر
به نيم قطره بشويد ز خلق لوث و بال
اگر به طائر خورشيد منع سير کني
به رنگ غنچه ي گل جمع مي کند پر و بال
به ياد گرمي قهر تو خصم را به بدن
اناروار زند قطره قطره خون تبخال
پيام خاک در تست با صبا که رسيد
جبين سجده اش از شش جهت به استقبال
نسيم گلشن لطفت چو رو نهد سوي دشت
ز شاخ خويش زند شاخ گل به فرق غزال
اگر ز کوه وقار تو بيضه ي فولاد
بدست آينه سازي فتد به فرض محال
به رنگ کاغذ تصوير بر نمي خيزد
ز روي صفحه ي آئينه اولين تمثال
هواي طوف تو مرغي که در سرش افتاد
درون بيضه رسانيد غنچه سان پر و بال
چو آه از لب عشاق سرو در گلزار
به آبياري لطف تو قد کخشد في الحال
بود به چشم غزالان چو دسته ي گل و خار
به دور عدل تو افراخت شير اگر چنگال
چنين که گشته خصومت بدل به مهر امروز
بود به عهد تو داغ پلنگ چشم غزال
زمان حال بماند به جاي تا دم حشر
کند چو حکم تو منع گذشتن مه و سال
ز ياد گرز گرانت در استخوان عدو
شکست يافته ره همچو قرعه ي رمال
چنين که شحنه ي عدل تو دست ظالم را
نمود کوته از عاجز پريشان حال
ز دست کنده شود ناخنش هلال صفت
زند به دامن گل شير نر اگر چنگال
لب طمع به زمان سخاش نگشايد
به دور بخشش او لال شد زبان سوال
خورد چمن چو ز ابر حمايتش آبي
فرو برد به دل سنگ خاره گل چنگال
فروغ بندگيش بر جبين هر که بود
سزد چو سايه دود آفتابش از دنبال
به دستگيري لطفش مگر برون آيد
چنين که رفته دلم زير کوه و زر و وبال
ازين قصيده مگر مصرعي شنيده که چرخ
به وجد آمده مانند پير صاحب حال
شها بس است همين بهره از وجود مرا
که سروري چو ترا گشته ام مديح سگال
هميشه باد در فيض بسته بر خصمت
چو چشم بينش کور و لب تکلم لال
مدام حال من از روز پيش خوشتر باد
ز فيض نعت نبي يا محول الاحوال
—————-
در منقبت حضرت امير عليه السلام
راز پنهان غنچه را کرد از لب اظهار گل
از در و ديوار گلشن مي کند اسرار گل
صبحدم در ساحت گلشن به تحريک نسيم
هر طرف در گردش آرد ساغر سرشار گل
چون رگ گل مي دود در برگ گل تار نگاه
در نظر مي آيد از بس هر طرف بسيار گل
از هجوم گل ز بس تنگ است جا در کوه و دشت
باز پس گردد چو خون در باطن اشجار گل
در کف پا مي دواند ريشه از فرط نمو
گر گذاري همچو شمع بزم بر دستار گل
دور نبود بسکه دارد خاک استعداد فيض
گر به رنگ غنچه گردد مهره ي ديوار گل
هر سر خاري جدا در صحن گلشن غنچه را
مي نهد انگشت بر لب تا کند اسرار گل
هر دم از رنگي به رنگي مي رود از بس هوا
چون پر طاووس گرديده است مينا کار گل
بوسه ها را گلرخان در کنج لب مي پرورند
با بهار است و شده آبستن اثمار گل
دور نبود گر ز تأثير هواي نوبهار
در کف ساقي شود پيمانه ي سرشار گل
همچو گل ريزي که ريزد آتش گلها ازو
ريخت باد صبحگاهي از درخت نار گل
عقد ياقوتي است کز کان منتظم آيد برون
يا ز تأثير هوا رست از رگ کهسار گل
همچو مژگانم که لخت دل ببار آورده است
رسته در فصل بهاران از سر هر خار گل
اين غزل از گوش دل بشنو که هر صبح بهار
با زبان بي زباني مي کند تکرار گل
———————
قصیده
اي ترا پروانه شد بر آتش رخسار گل
بال افشان بر گل روي تو بلبل وار گل
تا سحر از غنچه در فکر دهان تنگ تست
سر به زانوي خموشي با دل افکار گل
هر که شد روي تو شمع محفل انديشه اش
ريخت در جيب و کنار از ديده ي خونبار گل
مي نمايد عارضت از حلقه ي زلف سياه
داده از فيض هوا يا شاخ سنبل بار گل
ساغر عيشش ز خون دل لبالب گشته است
بسکه دارد خارخار آن گل بي خار گل
از پرپرويي دماغ دل مشوش شد مرا
کز دو زلفش بشنود بويي اگر يکبار گل
مي دود همچون شرر در کاغذ آتش زده
هر طرف ديوانه سان در ساحت گلزار گل
بسکه هر عضو بت من در صفا همچون گلست
دسته دسته گوييا از رشته ي زنار گل
آب شد شوخ من از شرم هجوم عاشقان
مي دهد اينجا گلاب از گرمي بازار گل
عاشقان را ديده ي خونبار سازد سرخروي
گلبن حسنت چنان کز باده آرد بار گل
صبحدم از آتش صهبا که شد گلگشت باغ
هر قدر افروختي گرديد بي مقدار گل
گر همه درد است جام مي سرت گردم بگير
تا به کام دل توانم چيد ازان رخسار گل
في المثل گر شد غبار آلود آب جويبار
کي فتد از آب و رنگ خويش در گلزار گل
طالب آب حياتي مي به همواري بنوش
همچو آب جو که سوي خود کشد هموار گل
بنگر از گلزار حال کاروان عمر را
سرو مي بندد ميان و مي گشايد بار گل
وصف گلشن گوي جويا کز زبان رنگ و بوي
مي کند بي اختيار اوصاف خود تکرار گل
در چنين فصلي چه غم کز انبساط نوبهار
غنچه آسا شد گره در سينه ي افگار گل
مژده مي نوشان که از کيفيت آب و هوا
ساغر لبريز مي گرديد بر دستار گل
اهل صورت را برنگ، ارباب معني را به بوي
دل به نيرنگي ز هر کس مي برد عيار گل
سروقدان را هواي باغ خندان کرده است
با نسيم صبحدم مي ريزد از اشجار گل
بي مي از کيفيت گلزار نتوان بهره يافت
ساغر خالي بود در ديده ي هشيار گل
همچنان کز سينه ي پرداغ خيزد نخل آه
کرده از جوش نمو تا ريشه ي اشجار گل
هر سحر موج هوا مي پاشد از شبنم گلاب
تا ز خواب ناز گردد در چمن بيدار گل
شد هوا از بس نشاط انگيز پير چرخ هم
زد ز خورشيد برين بر گنبد دستار گل
بوي گل در ساحت گلشن عبير افشان شده
يا فشانده گرد راه حيدر کرار گل
آنکه باد گلشن خلقش چو بر دريا وزد
غنچه سان گردد گهر در قعر دريا بار گل
گر هواداري کند حفظش مزاج دهر را
چار فصل از جوش آب و رنگ گردد چار گل
تا بمالد بر غبار راهش از روي نياز
گشته در صحن گلستان جمله تن رخسار گل
خارخار روضه اي دارم که در وي صبح و شام
هر طرف ريزد ز نقش جبهه ي زوار گل
همچو بلبل هر سحرگه گشته با باد نسيم
در تمناي طواف مرقدش طيار گل
تا زباني در خور توصيف او سامان دهد
بلبل مدحت سرا بگرفته در منقار گل
من کجا و حق مدحت سنجي ذاتش کجا
ار زبانم مي کند زين جرأت استغفار گل
اينقدر دانم که بر فرق کمال خويش زد
آفرينش از وجود حيدر کرار گل
تا مگر روزي نثار رهگذار او کند
بسته دل از غنچگي بر درهم و دينار گل
بر نسيمي کز غبار درگهش آرد به بام
مي کند مشت زر خود هر سحر ايثا گل
در فضاي گلشن خلقش ز بهر آشيان
آورد بلبل به جاي خار در منقار گل
روز هيجا خنجرش لخت دل دشمن ربود
ريخت از باد بهاري يا به روي خار گل
دشمنانش را به تن زخم از دم شمشير او
تازه مي گردد چنان کز آب دريا بار گل
غازيان را در رکابش تيغها پرخون بود
يا زباد بهاري ريخت در انهار گل
روز و شب را کرده دامن دامن از فرط کرم
باغبان گلشن الطاف او ايثار گل
شام را بر سر گل سوري زد از جوش شفق
ريخت در جيب سحر را ثابت و سيار گل
من کيم جويا که در وصفش توانم دم زدن
گرچه پيش شعر رنگينم بود چون خار گل
در ثنا پيرائيش با اين فصاحت عاجزم
با وجود صد زبان عاريست از گفتار گل
از نفس مرغ دعا را به که بال و پر دهم
همچو باد صبحدم کز وي شود طيار گل
تا بود در روزگار آئين نوروز و بهار
تا برويد خار بر ديوار و در گلزار گل
گلبن آرد در رياض دشمنانش خار بار
خاربن در بوستان دوستانش بار گل
اين قصيده را نهم گلدسته گر نامش سزاست
دسته الحق بسته ام از رشته ي افکار گل
——————-
در منقبت حضرت امام جعفر صادق (ع)
نديدم خويش را تا جلوه ي حسن ترا ديدم
گشودم تا برويت ديده همچون شمع کاهيدم
هوا گيرد چو آهم ناله ي زنجير برخيزد
به ياد طره اي بر خويش شبها بسکه پيچيدم
به راه انتظار او فشار غم ز بس خوردم
شدم يک قطره ي خون و چو اشک از ديده پاشيدم
به ذوق شاهد يادت که حسنش باد روز افزون
درون خلوت دل چون نفس خود را بدزديدم
شراب وصل در کام دلم کي چاشني بخشد
ز بس با شاهد ياد تو عمري شوق ورزيدم
نبود از عاشق و معشوق نامي در جهان پيدا
که من خون بودم و از چشم حسرت مي تراويدم
چرا بر خود نبالم زين شرف کامشب چو ماه نو
سراپا لب شدم از شوق و رخسار تو بوسيدم
سراپايم چنان لبريز صهباي خيالش شد
که از هر قطره خون خود پريزادي تراشيدم
زمين باشد کفن از لجه ي آزادي طبعم
فلک مشت غباري بر هوا از دشت تجريدم
به دامان نگاه آويختم خونين دل خود را
به اين نيرنگ در چشم يقينش جلوه گرديدم
به فکر رنگ و بويي دسته بستم لاله و ريحان
به ياد زلف و رويي در گل و سنبل بغلطيدم
من و توصيف رنگ و بو برآشفتم ز فکر خود
من و تعريف زلف و رو ز طبع خويش رنجيدم
شهي را چون نباشم منقبت گو کز نم لطفش
به فرق عرش باشد سايه گستر نخل اميدم
امام دين و دنيا جعفر صادق که تا نامش
براندم بر زبان خود را برون زين خاکدان ديدم
نگويي همچو عيسي چار گامي بر فلک رفتم
که گلهاي عرب از روضه ي عرش برين چيدم
چو ديدم گوش برآواز مدح او ملائک را
در آن گلزار پر فيض اين رباعي را سراييدم
——————
رباعي
«هر کس ز فلک به فضل فايق باشد
شايد که به بندگيش لايق باشد
بر عرش برين مبارکش باد خرام
آنکس که چو من غلام صادق باشد»
به خاک درگه او تا جبين آرزو سودم
به گوناگون نتايج بارور شد نخل اميدم
شبي کز فکر رايش بود دل شمع تجلي زا
سحرگه چون دم از خورشيد زد قهقه بخنديدم
خيال قهر او چون ترکتاز آورد بر خاطر
برون پاشيد يک يک راز دل از بسکه لرزيدم
زقهرش گفتم و بگداختم چون شمع سر تا پا
زلطفش گفتم و صد پيرهن چون غنچه باليدم
تفاوت آنقدر ديدم که از معني است تا صورت
کف با جود او را با يد بيضا چو سنجيدم
به رنگ شمع فانوس خيال از ياد راي او
برون از پرده هاي نه فلک بر عرش تابيدم
دلم را صد جهان نور از تولايش ببر دارد
بحمدالله ز فيض داغ مهرش صد چو خورشيدم
کند مهر از غبارم اقتباس نور تا محشر
به خاک درگهش تا جبهه ي اخلاص ساييدم
غلامت را بود در دين و دنيا رتبه ي شاهي
نهادم تا به لب جام تولاي تو جمشيدم
بروي يوسف رايش گشودم ديده ي بينش
من و فکر کمال ذات او حاشا چه فکر است اين
ز روي عقل دورانديش خود شرمنده گرديدم
زياد لطف سرشارش زبيم قهر خونخوارش
همه تن خنده ي صبحم سراپا لرزه ي بيدم
زدم تا چنگ در حبل المتين شرع آبايش
زنهي نغمه گوش زهره را چون چنگ ماليدم
قباي نه فلک بر پيکرم چون غنچه تنگ آمد
ز بس بر خويشتن از شوق مداحيش باليدم
مرا نور يقين از مهر صادق بس بود جويا
لباس خودنمايي را به مهر و ماه بخشيدم
پناهي جز تو نبود تشنگان روز محشر را
ز نيسان شفاعت سبزگردان کشت اميدم
در منقبت حضرت امام حسين (ع)
بود به نور رياضت هميشه دل روشن
که از گداز تن است اين چراغ را روغن
چنان زآتش عشقش گداختم که چو شمع
نماند غير رگ و استخوان مرا ز بدن
توان شنيد ز آهم شميم رخسارت
چو آن نسيم که آرد به دشت رو ز چمن
چنان به فکر تو خو کرده ام که گاه سري
چو بوي غنچه برآرم ز چاک پيراهن
شکستگي به من از بخت تيره مي زيبد
چنانکه در خم زلف تو خوش نماست شکن
به اضطراب من امشب اگر نظر فکند
چو زخم تازه چکد خون ز ديده ي روزن
يکي است مايه ي شادي و غم که در فانوس
به شمع مرده کفن نيست غير پيراهن
به جيب پاره ام از دست هجر چاکي نيست
که همچو گل نکشيده سري سوي دامن
دل آنچه بر سرم آورد امشب از غم هجر
کسي نديده و نشنيده است از دشمن
ز بي قراريم امشب گريست خون گردون
ترا نکرد اثر در دل آه ناله ي من
نتيجه اي زجهان نيست غير باد به دست
حباب وار به هيچ است چرخ آبستن
ز سر غرور بيفکن که شمع را آخر
سرش به باد فنا رفت از رگ گردن
دلش به موعظه ي تلخ کي شود رامت
چگونه نرم به هاون کند کسي آهن
فرا گرفت ز خوي تو سرکشي آتش
ز چشم شوخ تو آموخت رم، غزال ختن
چو گل بديد لبت را گه قدح نوشي
دريد جامه به تن در هواي غنچه شدن
دلي که کشته ي عشق است زنده ي ابد است
که شمع غنچه ي چو گل شد فزون بود روشن
به خون طپيده ي عشق توام ز صبح ازل
که چاک پيرهنم چون گل است جزو بدن
براي لقمه ي نان آبرو نمي ريزم
چو شمع گر شودم استخوان غذاي بدن
محبت تو مرا در دل ستمديده
چو نشئه در مي و بو در گل است و جان در تن
مسوز از آتش رخسار بلبل و گل را
نکوست از تو رعايت بساکنان چمن
سخن بجو شدم از لب چو گوهر غلطان
سخن شناس چو آئينه ايست بس زمن
قرار بر کف آئينه چون نگيرد در
ازان بغلطد شعرم به طبع اهل سخن
ز دم اهل تکبر دمي نياسايم
مرا که هست زبان نشتر رگ گردن
چه حيله ها که نديدم ز چرخ بوقلمون
چه کينه ها که نورزيد آسمان با من
پناه مي برم اکنون ز جور او به شهي
که حل مشکلم آنجا شود به وجه حسن
حسين ابن علي خسرو زمين و زمن
فداي مرقد پاکش من و هزار چو من
جبين ماه نو از سجده ي درش پر نور
ز خاک درگه او ديده ي ملک روشن
دم از ثناي تو مي زد زبان اخلاصم
ز ساعتي که لبم بود آشناي لبن
بود فضاي وسيع جهان چنان معمور
ز فيض جود سخاي تو يا امام زمن
که شخص حرص نهان در وفور نعمتهاست
چو مور خسته که ماند نهان ته خرمن
بود هميشه به راه خدنگ دل دوزت
تمام چشم تن دشمن تو چون جوشن
بود به پيکر خصم تو جانشين گل
ز ضرب گرز گران سنگ مهره ي گردن
کمند را چو تو کار سنان بفرمائي
به فرض باشد اگر دشمن تو روئين تن
به زور معجز سرپنجه ي عدو بندت
گذر کند ز تنش همچو رشته از سوزن
نهد زمانه به کف گوهر مراد مرا
چو بر عدوش شرر ريز گردد ابر کفن
سنان او چو بود حامل سر اعدا
بلندتر بود از چرخ يکسر و گردن
اگر به چشم غضب سوي آسمان نگري
زبيم بسکه بلرزد به خويش چرخ کهن
به روي خاک بيفتد ستاره از گردون
چنانکه آرد بريزد برون ز پرويزن
زبان وحي بياني کجاست تا که کنم
ثنا و مدح حسين علي به وجه حسن
مجال من نبود مدح چون تويي که بود
زبان ناطقه اينجا کليم را الکن
ثناي همچو تويي نيست حد ناطقه ام
کنم به ذکر دعا بعد ازين تمام سخن
به گرد مرکز خاکست تا فلک دوار
زمهر آينه ي ماه تا بود روشن
حسود جاه ترا در عزاي مرده دلي
زنيل بخن نگون باد رنگ پيراهن
در نعت پيامبر (صلي الله عليه و اله و سلم)
تا تواند شد نشان تير آن ابرو کمان
حلقه هاي چشم آهو شد چو زهگير استخوان
تا تواني خامشي کن پيشه در بزم وجود
في المثل باشي چو ماهي گر ز سر تا پا زبان
سخت مي ترسم دو دل گويند يکرنگان مرا
کرده جا در سينه ام پيکان آن ابرو کمان
چون کني تکليف گلگشتم که نتوان ساختن
گوشه گيران را جدا از خانه ي خود چون کمان
مي شود در چشم گريانم خيالش شوختر
باشد آري عکس بي آرام در آب روان
با کمان آميزش ناوک نباشد جز دمي
بيش ازين نبود دوامي صحبت پير و جوان
از چه درگيرد زبانم هر نفس مانند شمع
نيست آه من اگر با آتش از يک دودمان
چوزه ي عنقا بود از بيضه ي مارش اميد
چشم نيکي هر کرا باشد ز ابناي زمان
منصب در خاک و خون غلطيدن ارزاني مرا
ابروش زه کرده باز از چين پيشاني کمان
من که از زور کمانش سخت مي پيچم به خويش
سير دارد از من و آن دلربا تاب و توان
تا مگر روزي نشان سازد خدنگ آن نگاه
پرده هاي ديده ي بادام گرديد استخوان
عکس اندازد ز بس دارد صفا رخسار يار
روي صرف هر که باشد جانب آن دلستان
ديد بايد ورنه هر کس را خدا داده است چشم
اعتباري نيست بي آئينه يا آئينه دان
ناتوانان ايمن اند از حادثات روزگار
مور را هرگز نباشد رهزني در کاروان
تير بي باکانه خود را بر صف دشمن زند
آري از امداد پيران کارها سازد جوان
مدت عمرش زمان خانه روشن کرده است
هر که باشد همچو شمع بزم از روشندلان
از حسد دايم دل خود مي خورد مانند شمع
هر که شد ز اهل جهان در مجلس کس ميهمان
داد ازين مردم که مي گويند بر ما خنده زد
گر زني گل از محبت بر سر اهل زمان
آنکه نبود هستيش جز يک پفه کاسه گري
مي شمارد چون حباب امروز خود را از سران
شمع فانوسم ز بس در پرده مي سوزد تنم
مي کند پيراهنم دوري ز جسم ناتوان
من نه بيدردم که آب از ديده ريزم در غمش
پيه دل باشد چو شمع از چشم گريانم روان
قطره ي اشکي که من با سوز دل ريزم ز چشم
رخنه اندازد بسان شمعم اندر استخوان
غافلي از رتبه ي آه سحر، با اين کمند
مي توان در يک نفس رفتن به بام آسمان
از دلائل راه حق چون رشته گوهر گم است
جاده ي اين ره نهان گرديد در سنگ نشان
مي توان با قامت خم يافت در ره در کوي عشق
هست اين درگاه عالي گرچه جاي راستان
بسته ام از بسکه دل با دوست همچون اشک شمع
بست در دامن چو شد خون دل از چشمم روان
بسکه کاهيدم نشاني از تن زارم نماند
جان شد از ياد تو سر تا پا تنم اي جان جان
مي گدازد عاشق مسکين چه در هجران چه وصل
رشته، لاغرتر شود در عقد گوهر هر زمان
صورت حالم نگر کز غم ز بس کاهيده ام
خامه ي مو مي شود با هم چو پيوندم بنان
دوست دشمن مي شود چون بخت برگردد ز کس
نيست گلچيني گل پرورده را جز باغبان
تا تواني دور دار از خود هواي نفس را
کام را هر کس تواند راند باشد کامران
تخم اشکي از ندامت گر بريزي بر زمين
برنداري حاصلي جز کام دل زين خاکدان
روشنايي جستن از شمع سحرگه ابلهي است
در دم پيري به جام مي نيالائي دهان
نسبت چشم سخنگويت به آن رخسار سبز
بي سخن چون نسبت طوطي است با هندوستان
خصم چون در رزمگه بگريخت دنبالش مرو
با دم شمشير نبود جوهر پشت کمان
عاقبت از خويش مي بايد کند پهلو تهي
هر که باشد در جهان چون ماه از تن پروران
خنده چون زور آورد ريزد سرشک از ديده ها
نيست فرقي پيش ما در ماتم و سور جهان
عمرها شد در هواي نشتر مژگان يار
جسته رگ بيرون چو طنبورم ز جسم ناتوان
پير چون گردند اهل فضل نيکوتر شوند
نخل را هر برگ گلبرگي است در فصل خزان
هر که پا از حد خود بيرون نهد چون بوي گل
مي شود در هر نفس رسوا بر اهل زمان
تشنه ي کيفيتم سيري ندارم از شراب
گر شوم در بزم مي چون جام سر تا پا دهان
داشت چشمش در نظر دل را که بربايد ز ناز
برد آخر سرو قد او به شوخي از ميان
هر که جويا چون تو باشد از غلامان علي
کي سر همت فرو آرد به پيش اين و آن
گر تنش لاغر بود از فاقه مانند هلال
همتش هرگز نخواهد نان شب از آسمان
زين غزل گويي دل سوزان من آبي نخورد
تشنه ي نعت رسولم اي اميرمؤمنان
ز آب کوثر رشحه اي در ساغر نطقم بريز
تا به نعت سيد عالم شوم رطب اللسان
سرور دنيا و عقبي شافع روز جزا
قبله ي ارباب طاعت قدوه ي روحانيان
افتخار دوده ي آدم حبيب ذوالجلال
باعث ايجاد عالم رهنماي انس و جان
من که باشم تا توانم مدح سنج او شدن
خامه ام را مطلعي گرديد جاري بر زبان
—————–
تجديد مطلع
چون فتد سوداي طوفش در سر روحانيان
مايه مي بازد زمين از چرخ گرد کاروان
نيست غير از گرد از جا رفته ي آن قافله
اين که مي گويند اهل روزگارش آسمان
بي وجودش حکم حق جاري نشد گويا که بود
مهر بر فرمان ايزد خاتم پيغمبران
شرع او باشد چون جان اندر نهاد روزگار
حکم او مانند خون در جسم جاري در جهان
شان او آيد به چشمت چون فلک در چشم مور
پرده هاي ديده ات سازي گر از هفت آسمان
معجز شق القمر بنمود زآنرو تا فتد
دشمنش را طشت رسوايي زبام آسمان
پيش انفاسش نيارد دم زمعجز زد مسيح
هست شاگردش کليم الله در علم بيان
بهر شکر اينکه سر سبزيم از احسان اوست
از سراپايم چو برگ از نخل مي رويد زبان
مي شکستي بيضه ي گردون ز سنگ حادثات
در پناه شهپر تيغش نجستي گر امان
بر زمين هرگز نيفتاد از لطافت سايه اش
گرچه زير سايه اش آسوده اند اهل جهان
امن تا باشد دست انداز شيطان روزگار
تا روند بناي دهر از کفر در مهد امان
هر سحر بر حقه ي سربسته ي گردون زند
مهر از خورشيد تابان خاتم پيغمبران
شهپر قهر تو تا شد سايه افکن بر عدو
همچو صبحش بر فلک رفته است گرد استخوان
دارم از نعتت ثواب منقبت گويي اميد
از تو فرقي نيست پيشم تا امام انس و جان
اينقدر دانم که باشد گوهرت از يک صدف
با علي مرتضي همچون دو مغز توامان
مهرباني يا رسول الله ولي نعمت مراست
کز وجود او قوي پشتند يکسر مومنان
خاکدان تيره ي هند از وجودش روشن است
همچو مه در شب بود امروز در هندوستان
بهر تحصيل رضاي حق به اميد جهاد
در ره توفيق زد دامان همت بر ميان
يا رسول الله خواهم جلدوي اين نعت را
از تو فتح و نصرت نواب ابراهيم خان
آسمان قدري که چون بر مسند بخشش نشست
بحر و کان را تخته شد از ريزش دستش کان
آنکه مي ريزد چو از باد خزان برگ چنار
بر زمين از هيبت او پنجه ي شير ژيان
ديده تا قصر جلالش را ز حيرت بازماند
چشم چرخ از مهر و مه چون ديده ي قربانيان
بسکه در مهد امان خلق جهان آسوده اند
تخته شد در عهد او دکان شمشير از ميان
صيت عدلش با به صحرا شد بلند ايمن بود
کاروان نقش پا از رهزن ريگ روان
دست حفظش سايه گستر گشت تا بر روي بحر
جمع شد از بس دل دريا ز آشوب جهان
همچنان کاهل جهان زر را به هميان مي کنند
بحر هميان را ز ماهي مي کند در زر نهان
تا نگردد شوري از دريا به دورانش بلند
بحر مي دوزد زبان در خويشتن از ماهيان
بسکه ترک ظلم کرد از بيم عدل او نهنگ
مي کشد خود را به کام خويشتن گرداب سان
شبروان را بسکه هست از شحنه ي امرش هراس
بي اجازت خواب نتواند رود در ديدگان
اشک ريزان کس به دورانش نديده شمع را
خاست در عهدش ز مرغان چمن رسم فغان
تا به سوي بيشه باد گلشن حفظش وزيد
چون گل بي خار باشد پنجه ي شير ژيان
غم به دورانش نمي گيرد بخاطرها قرار
نيست درس گريه ابر نوبهاران را روان
همچو باران فتنه گر از آسمان بارد چه غم
دست حفظش بر سر خلق جهان شد سايه بان
هر کرا ديديم صاحب مايه از انعام اوست
ره به حال کس پريشاني ندارد غيرکان
دوختم بر قدردانيهاي او چشم اميد
قدر خود در خدمتش خواهم فزون او همگنان
من کجا و رتبه ي مدحت سرائي از کجا
لرزد از دهشت چو شمع محفلم جويا زبان
بعد ازين آرم به محراب دعا روي نياز
تا شوند آمين سرا شش جهت کروبيان
نيست بادا دايم از تيغش عدوي روسياه
همچو فوج ظلمت شبها ز مهر خاوران
در منقبت اميرالمؤمنين علي ابن ابي طالب (ع)
شد زبانم مدح سنج سرور دنيا و دين
شافع محشر شه مردان اميرالمؤمنين
آنکه تا افروخت نور ذات او شمع شهود
از وجودش کرد بر خود آفرينش آفرين
آنکه شکل لابود تيغ دو سر را در کفش
تا کند نفي شريک ذات رب العالمين
آنکه بر درگاه جاه او ز روي افتخار
مي نهد هر شام خورشيد فلک سر بر زمين
آنکه در دستش شبيه سکه ي زر گشته است
بسکه باليده است از شادي به خود نقش نگين
آنکه از بس رتبه ي جاه و جلال او سزاست
گر پر تيرش بود از شهپر روح الامين
آنکه گر نحل عسل در مزرع خصمش چرد
با خواص زهر آميزد مزاج انگبين
آنکه همچون موج سوهان از نهيبش در مصاف
خشک برجا مانده است اعداش را بر جبهه چين
آنکه در هر ضربت شمشير آتش بار او
از لب قدسيان خيزد نواي آفرين
آنکه چون شد حمله ور بر خصم از روي غضب
تيغش از جوهر بر ابرو روز کين افکند چين
آن شهنشاهي که تا بر ساحت گلزار دهر
سايه گستر شد ز ابر دست جرأت آفرين
قطره ي شبنم کند چون شير آهو بره را
در پناه برگ گل خورشيد انور را کمين
آنکه مثلي در جهان غير از رسول الله نداشت
ديگري با ذات پاکش کي تواند شد قرين
ديگري با قوت مردانگي از جا نکند
غير او در غزوه ي خيبر در حصن حصين
ديگري کي مي توانستي به يک ضربت فکند
روز خندق غير او عمر لعين را بر زمين
ديگري جز او فدائي وار خود را کي فکند
در شب هجرت به جاي خواب خيرالمرسلين
ديگري کي با رسول الله در روز احد
پاي جرأت بر زمين افشرد بهر پاس دين
غير رسوائي نباشد عمر و بکر و زيد را
حاصلي از همسري با پيشواي اين چنين
تا سموم قهر او آتش فروز بيشه شد
ز مهريري کرده با شيران مزاج آتشين
بيند ار تب لرز قهر او زمين افتد به خاک
همچو راز از سينه ي مستان برون گنج دفين
از بهار فيض عامش بر سر ابناي دهر
دامن شب از گل مهتاب ريزد ياسمين
عام شد رسم فراغت بسکه در دوران او
بره را بر دوش سنگيني نمايد پوستين
تيغ آتشبار او پنهان نباشد در نيام
دشمنانش را نشسته اژدهايي در کمين
شحنه ي اردوش را شان فريدوني بود
ز آن نهان شد دست ضحاک ستم در آستين
چون گهر بر سطح آئينه نمي گيرد قرار
عقده ي اندوه در عهد تو بر لوح جبين
مرغ دست آموز راي روشن تو آفتاب
طفل مکتب خانه ي فضل تو عقل اولين
مهر انور بر رخ گردون بود خال سياه
روشني بخش جهان گردد چو با راي زرين
گرچه بر فيض نگين تست چشم عالمي
چشم بر دست تو دارد از نگين انگشترين
پاي نصرت خسرو گيتي نهاد اندر رکاب
يا مگر شد چشم آهوي ختن مردم نشين
ماه نو از پهلوي خورشيد شد بدر تمام
يا به دولت کرد جا بر صدر زين سلطان دين
ابرشي کز سرعتش گاه دويدن بر کفل
خالها يک يک فتد چون نافه ي آهوي چين
با تل گل در نظرها مشتبه گشته زبس
گل گل از تمغاي شه بر خويش باليدش سرين
از گل داغش هزاران داغ باغ خلد را
صد گره از ياد او در کاکل حوران عين
عزم جستن چون کند در عرصه کين آوري
هرسمش گرزي بود بر تارک خصم لعين
حلقه ي انگشتري شد دست چوگان کردنش
کاسه هاي سم نگين دان نعل زرينش نگين
با بهر افشاندن دستي زند چون آفتاب
سکه ي شاهنشه آفاق بر روي زمين
ابرش آتش عناني کز وفور شوخيش
خالها همچون شرر در جستن آيد از سرين
نيست از شوخي در استادن نگيرد گر قرار
توسن آتش عنان شاه بر روي زمين
بهر قوت دشمنان دين به زير دست و پاي
خاک ميدان را به خون خصم مي سازد عجين
فرض کرد انديشه فيل با شکوه آسمان
بر در دولتسراي جاه آن سلطان دين
چند بيتي لاجرم جويا مرا در وصف فيل
گشت جاري بر زبان کلک مدحت آفرين
منقبت گويي و وصف فيل پر بيگانه است
دوستان مي ترسم از ياران شوخ نکته چين
حبذا فيلي که خرطومش گه کين آوري
پاي تا سر چين پيشاني بود چون آستين
عقل اول هيکلش را چون محيط خاک ديد
آسمان اولين را گفت چرخ دومين
ديد هر کس آن سر و خرطوم را داند که هست
کوچه راهي از زمين تا گنبد چرخ برين
مي شود قطب شمالي در نظرها ناپديد
در جنوب آهسته اي گر پا گذارد بر زمين
ماه نو از قلعه ي کهسار باشد جلوه گر
يا مگر بر پشت فيل شاه بنهادند زين
آنگه از هر جنبش خرطوم در روز مصاف
بر چراغ عمر اعدا مي فشاند آستين
بيستوني با دو جوي شير دارد کارزار
يا دو دندان است با فيل خديو بي قرين
برق لامع تيغ بازي مي کند بر کوهسار
يا کچک بر فرق فيل خسرو گيتي است اين
مي کند روشن که باشد کان آتش کوهسار
آتش خشمش چو گردد شعله ور هنگام کين
قاف تا قاف جهان را گوييا گرديده است
يک سرينش را بديده هر که با ديگر سرين
يا اميرالمؤمنين خواهم پس از طوف نجف
همچو گنجم در زمين کربلا سازي دفين
خلعت مرگم به برکن در زمين کربلا
جلدوي اين منقبت گويي همين خواهم همين
تا به اين دولت رسم خواهم کني از فضل خويش
رشته عمر مرا محکمتر از حبل متين
در منقبت حضرت امام موسي کاظم (ع)
گشودن مي توانستي گره از کار اگر ناخن
نبودي لاله سانم عقده اي در زير هر ناخن
الم از خود رسد محنت پرستان را که همچون گل
مرا پهلوي هر چاکي برويد در جگر ناخن
سر مويي گره از رشته ي تقدير نگشايد
چو ماه نو گر انگشت شود سر تا به سر ناخن
به امداد خسيسان کي برآيد حاجت منعم
که نتواند گشودن عقده از کار گهر ناخن
گره موج هوا کي واکند از طره ي آهم
گشودن چون تواند عقده از کار شرر ناخن
به سعي از کار نگشايد گره گر در هر انگشتت
بسان فلس ماهي رويد از پا تا به سر ناخن
شد از شکل پلنگم روشن اين معني که مي آيد
ز بيدردان بکار داغداران بيشتر ناخن
نهادم تا به لب انگشت افسوس از تف آهم
به خاک افتاد چون پروانه ي بي بال و پر ناخن
خسک در ديده ي خورشيد ريزد سر مژگانت
مه نو را کند ني رشک ابروي تو در ناخن
ز شوخي موج اشکم ديده را دلتنگ کي سازد
نمي رنجد زند چون طفل بر روي پدر ناخن
کي از تدبير بگشايد دل آغشته در خونم
که نتواند گشودن چون گره گرديد تر ناخن
————–
«تجديد مطلع»
فشرده سايه ي مژگان بر آن گلبرگ تر ناخن
چو آن موري که محکم کرده در تنگ شکر ناخن
به رنگ غنچه کز موج هوا در باغ بگشايد
دلم بگشود بر زخمش فلک زد هر قدر ناخن
دو بيدل را دراندازد بهم مژگانش از چشمک
که مي آرد خصومت چون زني بر يکديگر ناخن
ز دونان کار ارباب هنر کي راست مي گردد
گره چون بر زبان افتاده باشد بي اثر ناخن
بحمدالله به مدح آل حيدر نکته پردازم
که آرد بند کردن بر چنين اشعار تر ناخن
بهار گلشن دنيي و عقبي موسي کاظم
که در دستش بود چون مد بسم الله هر ناخن
فشار از زور بازويش چو بايد پنجه ي دشمن
بچسبد غنچه سان در دست او بر يکدگر ناخن
سموم قهر او در بيشه اي کآتش دراندازد
چو برگ ني فرو ريزد ز دست شير نر ناخن
نه خنجر باشد آن تيغي که دارد در ميان خصمش
عقاب مرگ محکم کرد او را در کمر ناخن
پي نخجير گامي چون تواند دشت پيما شد
که عدلش شير را در بيشه ني کرده است در ناخن
ز نهيش مي شکافد ناله ي ني سينه را اکنون
زدي زين بيش بر دل نغمه فهمان را اگر ناخن
بود هر عضو خصم عضو ديگر دشمنانش را
که گاه سينه کندن کرده کار نيشتر ناخن
مگر زد سيليي بر چهره خصم زرد رويش را
که بگرفت از مه نو آسمان را رنگ زر ناخن
شکست از بسکه گاه سينه کندن در تن خصمش
نهان چون خار ماهي باشدش پا تا به سر ناخن
نگردد گر به کام دستدارانش زماه نو
براند شحنه ي عدلش زچرخ پرخطر ناخن
کند تا کوک دايم ساز عيش دوستانش را
فلک از ماه نو مضراب زرين بسته بر ناخن
براي دشمنش جويا شب و روز از خدا خواهم
که افشارد چو شاهين موج خونش در جگر ناخن
——————-
در منقبت حضرت پیامبرصلوات الله علیه
نوبهار دردم و داغت گل سوداي من
صد چو مجنونند پي گم کرده ي صحراي من
چاک شد دامان صحرا از خراش ناله ام
من کجا و درد هجر او کجا اي واي من
لاله ي خونين دل دشت جنونم بي رخت
داغدار هجر باش دهر يک از اعضاي من
بسکه محو ياد رخسار توام گرديده است
حلقه ي دام خيالت چشم حيرت زاي من
نشئه ي همت ز فيض خاکساري يافتم
سنگها بر شيشه ي گردون زند ميناي من
وادي آزادگي يک گل زمين همتم
قلزم وارستگي يک قطره از درياي من
مي شود گلگون کف پاي خيالت هر زمان
غرق خون دل شد از بس چشم طوفان زاي من
تا چه خواهد کرد با آيينه ي دل شوخيت
شيشه بر خارازن مخمور بي پرواي من
دل به قربان تلافيهاي نازت مي رود
شوخ من بيرحم من بي باک من خودراي من
خشک شد خود در رگ گل بي بهار جلوه ات
نوبهار من گل من سرو من رعناي من
اي بهار جلوه از بس بي تو گرم ناله ام
شعله مي جوشد به رنگ شمع از لبهاي من
بوي خون آيد به رنگ لاله از پيراهنم
پر گل داغست از بس جسم غم پيراي من
در رياض آرزويت باغباني مي کند
آه سرو آراي من اشک چمن پيراي من
در غمت هم مشرب فرهاد و مجنون گشته ام
آه من شيرين من فرياد من ليلاي من
ابروي تو بال پرواز تذرو دلبريست
سبزه ي پشت لبت طوطي شکرخاي من
شوق ميآرد به روي کار من درد ترا
مي نمايد راز دل آئينه ي سيماي من
اي بهار رنگ و بو چون گل سراپا گوش تو
تا در گوشت شود اين مطلع غراي من
«تجديد مطلع»
بسکه شد لبريز مهر مصطفي اعضاي من
همچو گلبن غرق گل گرديد سرتا پاي من
اي بهارستان دين از سجده ي درگاه تست
هشت جنت داغدار رشک هفت اعضاي من
ياد خاک مرقدت تا سجده گاه دل شده
هست نور جبهه ي صبح از شب يلداي من
گرد راهت توتياي چشم اهل بينش است
نقش نعلين تو باشد ديده ي بيناي من
گر خيالم جانب يثرب برد از راه شوق
محمل گل مي شود مانند بو ماواي من
مي تراود خون دل صد رنگ دور از مرقدت
از قدمگاه تو يعني ديده ي بيناي من
پرده لطف تو مي پوشد گنه را روز حشر
مهر تو باشد نقاب روي عصيان هاي من
از بهار فيض نعتت گشته يا خيرالبشر
عندليب منقبت گو طبع مدحت زاي من
——————
«تجديد مطلع»
اي فداي مرقد پاک تو سر تا پاي من
يا علي مولاي من مولاي من مولاي من
مظهر گل فاتح خيبر اميرالمؤمنين
بندگي قنبرش فخر من و آباي من
آب و رنگ زينت گلزار هستي تا شدند
چون گل رعنا به گيتي سيد و مولاي من
کرد درک ذات پاک هر دو در يک آينه
راي نعت آراي و طبع منقبت پيراي من
چون تويي مولاي من يا ساقي کوثر چه باک
سنگ اگر بارد بود چون پنبه بر ميناي من
مسند آراي امامت يا اميرالمؤمنين
بسکه لبريز محبت گشته سرتا پاي من
مي توان ديدن ز فيض مهرت اي گلشن بهار
جلوه ي رخسار برگ گل ز نقش پاي من
گر نگويم آنچه بايد گفت اعداي ترا
مي تراود خون دل چون پسته از لبهاي من
يا اميرالمؤمنين خواهم که در روز جزا
همچو نقش پا ته پاي تو باشد جاي من
—————
در منقبت حضرت امام رضا (ع)
نيافت سوز من از چرب نرميت تسکين
فزايد آتش سوداي شمع را تدهين
نهان به پرده ي تمکين بود ترا شوخي
به رنگ معني برجسته در کلام متين
چو داغ لاله ي نشکفته ام ز کثرت غم
گره شد آه گلوسوز در دل خونين
دل ز ياد جمال تو زيب و زينت يافت
قفس چنان که ز طاووس مي شود رنگين
فرو رود به زمين سايه ات چو ريشه ي سرو
قدم براه گذاري اگر به اين تمکين
چنان ز ياد تو بر خويشتن بلرزد دل
که شيشه را به گداز آرد اين مي زورين
ز ديدن تو گل و غنچه رنگ و دل بازند
به سير باغ خرامي اگر به اين آيين
فغان که هر مژه بر هم زدن به بزم توام
فکنده صعوه ي دل را به چنگل شاهين
ز ذکر نام تو چندان به خويش باليدم
که خانه ام شده لبريز من بسان نگين
نفس جدا ز تو سوهان روح شد شبها
چه دور سونش جان گر بروبم از بالين
عيان بود چو رگ برگ گل ز جوش صفا
سحرگه از لب او موج باده ي دوشين
به خون بيگنهان کرده است چشم سياه
چو خال گوشه ي چشمت، که ديده گوشه نشين؟
سواره در نظر ما خوش آب و رنگ تري
که از تو رشک نگين خانه است خانه ي زين
مرارت غمم از دل زدود شور لبت
چو لوز تلخ که مي گردد از نمک، شيرين
چو آب آينه از جاي خود نمي جنبد
به سوي بحر اگر بنگري به اين تمکين
چنان جدا ز تو دل چون دماغ گشته ضعيف
که بر دماغ دلم بوي گل بود سنگين
ترا سزاست چو سرمست خواب ناز شوي
چو بوي غنچه ز گلبرگ بستر و بالين
به اين اميد که صيد دلي به چنگ آرد
نشسته در پس مژگان نگاه او به کمين
گلو ز عار به آب حيات تر نکند
کسي که چالشيني برده زان لب نوشين
اگر به عمان ته جرعه اي بيفشاني
ز موج برح شود سر بسر لب شيرين
چو آينه همه تن مي روم به روزن چشم
مگر که سير ببينم جمال آن بت چين
رسد به سينه ي پر داغ عاشق از مرهم
همان ستم که به گلشن رسيده از گلچين
به زير خاک ببالد به خويش چون زر سرخ
به مرگ هم نرود داغ حسرت ديرين
مرا ز کلفت دل تار عنکبوت مثال
عيان به روي هوا گشته ناله هاي حزين
کمان عشق کشيدن مجال هر کس نيست
به عجز داده خدا دست و بازوي زورين
شهيد لعل لب و نرگس سياه توام
به گونه گونه محن کس چو من مباد قرين
«تجديد مطلع»
چو خاستي پي رفتن زجا، کدام زمين
که از سرشک دو چشمم نگشته آب نشين؟
به پيش هر که رود روي تازه اي دارد
کسي که نيست چو آيينه بر جبينش چين
وصال دختر رز جستن است دور از عقل
که هست نقد خرد اين عجوزه را کابين
تردد است مرا در حرام بودن او
فتد دمي که به مي عکس آن لب نمکين
به کار طفل مزاجان دهر حيرانم
که مي خورند ز خامي هميشه خون چون جنين
از آن به مردم دنياست زندگاني تلخ
که برده لذت عمر از ميان کناره نشين
تردد است بر اهل روزگار آرام
کشيده دارند اين قوم پا به دامن زين
از آن چو آينه نادر برابرند همه
که روي مردم دنياست سربسر رويين
هزار حيف که با قامت دو تا از حرص
فشرده اي به در خلق پاي چون زرفين
برون نيامده ام در سفر ز فکر وطن
هميشه ام چو نگين سواره خانه نشين
مجو ز پاک گهر جز نکويي اخلاق
نديده است کسي بر جبين آينه چين
ثواب سجده ي مقبول مي برد با خويش
بمالد آنکه ز شرم گنه، به خاک، جبين
فلک به چشم قناعت گزيدگان گرديست
که خاسته ست به گرديدن شهور و سنين
زلال پاکي گوهر دم از ظهور زند
بس است صاف نجات مرا چو در ثمين
عروج مستي من نيست بي سبب، که فلک
به جام همتم افشرده خوشه ي پروين
به جنبش سر احباب بشکفد طبعم
بود بهار بهشت سخن؛ گل تحسين
بس است جوهر ذاتي لباس اهل کمال
که کرده لاله و گل را برهنگي تزيين
اسير محبس انديشه ام ز فکر سخن
چو طوطيم به قفس کرده لهجه ي شيرين
همين نه من ز سخن سنجيم غمين جويا
نبسته است کسي در زمانه طرفي از اين
ولي ز شاعري اين بهره ام بس است که هست
زبان مديح سگال امام دنيي و دين
شه قلمرو هستي علي بن موسي
امام ثامن ضامن خديو روي زمين
ز شوق سجده ي درگاه او ملايک را
چو برگ غنچه فتاده جبين به روي جبين
به نام عقده گشايش توان گشود آسان
گره ز کار شرر با انامل مومين
به حکم او بتوان نقطه ي شراره سترد
ز صفحه ي دل خارا به گزلک چوبين
زمانه بسکه ز شمشير او هراسان است
شهور برده سر از واهمه به جيب سنين
يگانه گوهر بحرين دين و دنيا اوست
نديده ديده ي خورشيد و مه خديو چنين
شها تويي که سرانگشت تيغ اعجازت
گشوده بند نقاب از جمال شرع مبين
ز بيم قهر تو از بس زمين به خود لرزد
برون فتد ز دل خاک گنج هاي دفين
به زير سايه ي حفظ تو چون نياسايم
که خويش را به وديعت سپرده ام به امين
ز رحمت تو برويد ز شاخ شعله سمن
ز هيبت تو شود شير چرخ، گاو گلين
دمي که عزم تو ميدان رزم آرايد
دهد به فتح و ظفر رايت يسار و يمين
اگر به بحر فتد عکس خنجر قهرت
چو آب تيغ عذوبت رود زماء معين
به پيش گرمي قهرت چنان فسرد آتش
که در مزاجش کافور مي کند تسخين
ز شوق سجده شب و روز پرتو مه و مهر
به درگه تو بمالند رو به روي زمين
خوش آنزمان که سناباد مقصدم باشد
کنم بسان مه و مهر قطع ره به جبين
بخاک مرقد پاکت سر نياز نهم
کلاه شادي من بگذرد ز عرش برين
ز حضرت تو شها حل مشکلي خواهم
که نيست طاقت غم خوردنم زياده بر اين
دگر به پيش که نالم تو ضامني مپسند
دل مرا ز تقاضاي قرضخواه، غمين
چنين جري که تو در عرض مطلبي جويا
دگر دعا کن و بشنو ز شش جهت آمين
ز دوستان تو روي زمين گلستان باد
چنانکه معمور از دشمن تو زير زمين
نفس به سينه ي خصم تو آخرين دم باد
نگه به چشم عدويت نگاه باز پسين
——————-
قصيده در توحيد
مرا چه حد ثنا لااله الا الله
کجا من و تو کجا لااله الا الله
تو آن يگانه ي پاکي که هستي تو بود
بري ز چون و چرا لااله الا الله
تويي که ذکر ملائک زشوق بندگيت
بود صباح و مسا لااله الا الله
توئي که در صفت کبريات باشد لال
زبان شاه و گدا لااله الا الله
تو آن حکيم رؤفي که کرده حکمت تو
به درد کفر دوا لااله الا الله
ز لطف تست ره مستقيم ايمان را
دليل و راهنما لااله الا الله
تويي که هست ز شوق تو ذکر انس و ملک
به روي ارض و سما لااله الا الله
بود به حرمت امت که کفر و ايمان را
ز هم نموده جدا لااله الا الله
شکفت از آنکه سحرگه به گوش خود بشنيد
گل از زبان گيا لااله الا الله
زبان چه کم بود از لخت خون به جز تهليل
خوش است ناطقه با لااله الا الله
رهانده است دل خلق را ز ظلمت کفر
فروغ شمع هدا لااله الا الله
به هر که گشته زامراض کام جانش تلخ
چشانده شهد شفا لااله الا الله
شفا دهنده ي امراض مزمن کفر است
ز فيض نام خدا لااله الا الله
به کام آنکه ز ذکرش نگشت شيرين کام
بريخت زهر فنا لااله الا الله
شکفت غنچه، رسانيد تا بگوش دلش
زبان موج هوا لااله الا الله
چو صبح مطلع انوار گردي ار گويي
ز روي صدق و صفا لااله الا الله
کراست گوش دلت ورنه چون نمي شنوي
ز هر زبان گيا لااله الا الله
به روي صفحه ي گيتي به يادگار بماند
ز خواجه ي دو سرا لااله الا الله
شد از نسيم دم تيغ حيدري روشن
چراغ بزم هدا لااله الا الله
هزار شکر که راه نجات را جويا
شده است هادي ما لااله الا الله
هزار شکر که جاريست بر زبان دلم
هميشه نام خدا لااله الا الله
هزار شکر که دايم گل سرشاخ است
زبان حمد مرا لااله الا الله
هزار شکر که ما راست بر يگانه ي کيش
دل و زبان دو گوا لااله الا الله
مرا از هول قيامت چه غم که خواهد بود
انيس روز جزا لااله الا الله
—————–
در منقبت حضرت امام حسن مجتبي (ع)
به سينه ام نفس از جوش غم نيابد راه
چو لاله در دل خون گشته ام گره شد آه
سرشک من شده از خون دل قبا گلگون
ز پهلوي دگري گشته خودنما چون ماه
ز جوش اشک جگرگون به ياد لعل لبي
مرا چو رشته ي ياقوت گشت تار نگاه
کني چو عزم تماشاي باغ غنچه ز شوق
بر آسمان فکند همچو آفتاب کلاه
در انتظار تو مانند نقش پا چشمم
فکنده است بساط نگاه بر سر راه
ز حادثات گريزم به زور بازوي خويش
سرم برد به ته بال خود چو مرغ پناه
غمت که چشم هوس محرم وصالش نيست
نشسته در دل تنگم چو يوسفي در چاه
حديث لعل ترا گوش گل ز غنچه شنيد
فتاد آخر سرم به کوي و در افواه
به زير خاک چون من با محبت تو روم
دمد ز تربت من تا به حشر مهر گياه
ز بس لبالب خون جگر ز درد توام
ز ديده ام رود انديشه سوي دل به شناه
گره ز کار چو تقدير بست نگشايد
که هست ناخن تدبير ما بسي کوتاه
قسم چرا بسر غم خورم چو شمع بس است
بسوز سينه ي من آه شعله ناک گواه
بر که شکوه برم از دورنگي گردون
زکجرويش مرا هر شب است روز سياه
هميشه هست چو برعکس مدعا کارت
خدا کند که تو برگردي اي فلک ناگاه
سرم ز نشئه ي غفلت تهي است چندي شد
که گشته ام ز بدي هاي خويشتن آگاه
مجال دم زدنم در مقام عذر نماند
شدم ز بسکه چو لاي شراب غرق گناه
چه گويم از عمل خويش خاک بر سر من
ز کرده هاي ابليس را بود اکراه
زهر چه سرزده توفيق توبه مي خواهم
به دين اميد برم التجا به درگه شاه
شه سر بر امامت که درگه حرمش
هلال زار بود از وفور نقش جباه
بهار گلشن دين حضرت امام حسن
فروغ مردمک ديده ي ولي الله
اگر به قبه ي قصر جلال او نگرد
ز آفتاب فتد از سر سپهر کلاه
ز رزمگاه تو تا آسمان به روي هوا
فتاد طرح زمين دگر ز گرد سپاه
چو شد ز گرد سپاهت فضاي عالم تنگ
به داد پشت به ديوار چرخ خون مرده سياه
مرا ز مهر تو لبريز شد دل روشن
چنانکه پر شود از آفتاب ساغر ماه
فلک سريرشها! قدسيان عرش برين
بر آستان تو از بسکه سوده اند جباه
کند ز جبهه ي شان آفتاب کسب فروغ
چنانکه منتفع از آفتاب گرد ماه
کجا مديح تو ياراي چون مني باشد
کنم به ذکر دعا بعد از اين سخن کوتاه
ز فيض مهر ولاي تو روز بازپسين
سفيد باد مرا همچو ماه روي سياه
————–
در منقبت حضرت صادق (ع)
هر کس که چو شبنم شده حيران جميلي
در رفتنش از خويش چه حاجت به دليلي
تا هست بود بهره ور از آب رخ خويش
هر کس چو گهر کرد قناعت به قليلي
در دوستي از درد توان فيض دوا برد
گلزار شود آتش اگر هست خليلي
بر روي تو آيينه ناستاد ز خجلت
امروز ترا نام خدا نيست عديلي
عرياني خورشيد نقاب رخ او بس
کي هودج تو آمده محتاج سديلي
در دلبري از چشم مجو مصلحت کار
عاقل نکند پيروي راي عليلي
شب نيست که از اول شب تا سحرم دل
چون مار نپيچد به خود از زلف فتيلي
چون صيد که دامش شکند بال و پر سعي
افتاده دل خون شده در بند جثيلي
از عربده بازآي که عمريست بود باز
آغوش من از شوق تو چون چشم قتيلي
حيران تو در حسن صور بهره نگيرد
آئينه چه لذت برد از عکس شکيلي
بايد به درازي شبي از روز جزا بيش
تا قصه سرايم ز سر زلف طويلي
چون جوي که از هر طرفش روي به درياست
بيگانه ي کويت نبود هيچ سبيلي
بي ساختگي رفتگي ساخته ي غير
بر طبع گران است چو احسان بخيلي
آبي نزند بر دلم آب در و ياقوت
کز وي نتواند شود اطفاي غليلي
زان باده که ساقي بدلم ريخته خم خم
جمشيد نکرده است بسالت به بسيلي
صد شکر که درويشيم از فيض توکل
هرگز نخورد دست در از هيچ حصيلي
نادانيت انداخت چنين در غم دنيا
خون است غذاي تو زخامي چو حميلي
کارش به گره بسته و نابسته بيفتد
هرکس که به جز حق شده جوياي وکيلي
شوهرکش غدار بود چرخ که هرگز
از چنبر اين زال نجسته است حليلي
آنجا که شود سايه فکن شهپر اقبال
درهم شکند صولت شيران به ضئيلي
از ضعف چه انديشه چو اقبال بود يار
ديدي که چه کردند ابابيل به پيلي
اي دل پس ازين مدح سرا شو که نباشد
جز منقبت آل نبي شعر اصيلي
نطقم گل مداحي صادق زده در بر سر
رو کرده ذليلي سوي درگاه جليلي
گو سلطنت دنيي فاني بود از غير
کز بندگي اوست مرا مجد اثيلي
آن شاه جليلي تو که با قدرت قدرت
در ديده ي انصاف اميلست بئيلي
در عالم علمت خرد آشفته دماغي
در مدرس فضل تو فلاطونست بليلي
صد عرش برين مصطبه ي قدر ترا فرش
در پيش کلام تو گليم است کليلي
ياد تو بود قوت بازوي دليران
کز فيض ولاي تو نذيلست عسيلي
اي سرور دين نسبت پيکار تو با غير
چون نسبت شير است به روباه محيلي
خواهم که نگيري نظر لطف ز جويا
بر درگهت آمد به صد اميد دخيلي
شرمنده ي اعمال و خجالت کش افعال
بنهاد به راهت قدم عجز ذليلي
محشر چو شود مجمر تفسنده ز خورشيد
از مرحمت افکن بسرش ظل ظليلي
اي سيد اخيار به مدحي که سرودم
دارم ز جناب تو اميد اجر جزيلي
——————
در منقبت حضرت امام رضا (ع)
اي که رنگ جلوه در گلزار امکان ريختي
در خور طاقت به هر دل صاف عرفان ريختي
طاقت زهاد را از بوي مي دادي به آب
باده ي دريا کشي در جام رندان ريختي
منعمان را ساختي سرمست صاف خوش دلي
درد غم در ساغر صبر فقيران ريختي
پيه در بگداختي در آتش ياقوت و لعل
شمع حسن خوبرويان را به سامان ريختي
طوق غبغب را ز قرص مه لبالب ساختي
رنگ ايجاد لب از شيريني جان ريختي
با زبان عجز مي گويم به گل پيراهني
کز غمش چاک دلم چون گل به دامان ريختي
سايه ي شوخيت هرگز از سر دل کم مباد
گل به جيب پاره اش از داغ حرمان ريختي
سوده ي الماس پاشيدي به زخمم گه ز ناز
گه ز لبخندي به داغ دل نمکدان ريختي
همچو جوش لاله موج خون به روي هم ز درد
از دل خون گشته ام تا نوک مژگان ريختي
زهر خندي واکشيدي از لب پر شکوه ام
غنچه سانم خون دل آخر به دامان ريختي
هيچ مي داني چه کردي با دل صد پاره ام
پاره اي در کوه و لختي در بيابان ريختي
در گلستاني که گل کرد از تبسم غنچه ات
خون ياقوت از سرشک عندليبان ريختي
در بيابان جلوه پيرا شد چو شمشادت به ناز
دشت را از نقش پا گلها به دامان ريختي
بعد ازين آسوده شو جويا ز نيرنگ فلک
رنگ مدح حضرت شاه خراسان ريختي
—————
«تجديد مطلع»
اي که صاف مغفرت در جام عصيان ريختي
در فضاي دل ز مهرت رنگ ايمان ريختي
بسکه پاشيدي در و ياقوت از دست کرم
آبروي قلزم و خون دل کان ريختي
زور بازوي ترا نازم که با گرز گران
از سر نخوت گزين مغز پريشان ريختي
خون مرگ از عضو عضو دشمنت گل گل شکفت
بر تنش تا غنچه ي سيراب پيکان ريختي
گرم شوخي ساختي گلگون رنگين جلوه را
گل به دامان هوا از گرد جولان ريختي
بر فقيران دست جودت چون جواهر ريز شد
هر طرف از بسکه مرواريد غلطان ريختي
ماند مانند صدف خالي کف دريا ز در
آبروي مايه داريهاي عمان ريختي
هر که بي برگ محبت در ره دين تو بود
چون گلشن چاک جگر در جيب و دامان ريختي
ز آب تيغ دلشکاف آن را که بدخواه تو بود
باده ي زهر فنا در ساغر جان ريختي
ديده ام از قدرت معجز طرازت کز بدن
درد را چون گرد از پيراهن آسان ريختي
از تو خواهم صحت جسم برادر يا امام
عالمي را چون به جام درد درمان ريختي
——————-
در منقبت حضرت امام حسن عسکري (ع)
زفيض گلشن ديدار و جوش حيراني
نگه به ديده مرا يوسف است زنداني
خوش آن دمي که بريزد به جام حوصله ام
لبت ز پهلوي خط باده هاي ريحاني
در آرزوي هم آغوشيت پس از مردن
بغل گشاده بمانم چو چشم قرباني
فتاده است ز چشمت مگر به قيد فرنگ
که در جهان اثري نيست از مسلماني
به بزم عشق دلم گشته است چون گل شمع
ز فکر زلف تو مجموعه ي پريشاني
شود دلي که ترا ديد گر ز فولاد است
چو جام آينه لبريز صاف حيراني
من از تغافل او يافتم حلاوت وصل
نگاه گوشه ي چشمت به غير ارزاني
مرا دليست مقيم حريم سينه ي تنگ
ز جوش شرم و ز ذوق نگاه پنهاني
چو حرف عشق عيان در ازاي خاموشي
چو راز شوق نهان در لباس عرياني
دلم ز درد تو شب تا سحر فرو ريزد
به دامن مژه درهاي ناب نيساني
ز فيض باد لب او ذخيره ها دارم
نموده خونم لعلي و تن بدخشاني
چه غم اگر شده گلخن نشين هجر دلم
کند به ياد رخت گلخنم گلستاني
کنم به وصف گل عارضش ز حيراني
به صد زبان خموشي هزار دستاني
ز ضبط گريه ي خونين چسان بياسايم
مرا که هر سر مژگان نمود شرياني
نگه پديده مرا از دل غمين شده است
چو بوي غنچه ي شاخ شکسته زنداني
شبي که بي تو هماغوش غم به خواب روم
کند به جسمم موج حصير سوهاني
ز سرد مهري دوران چه غم مرا که بس است
قباي پوست به تن جامه ي زمستاني
ز شهر بند تعلق برون خرام دمي
برهنگي کندت تا چو دشت داماني
ز قيد جسم برون آي و خودنمايي کن
نمود شعله بود در لباس عرياني
منم که دست قضا از غبار خاطر من
بريخت در وطن جغد رنگ ويراني
کمال اهل هنر راست دشمن جاني
شکسته گوهرم از آسياي غلطاني
چرا ز طالع ناساز خويشتن نالم
مرا که داده خدا منصب سخنداني
منم که طوطي طبعم کند روان بخشي
چه در قصيده سرايي چه در غزلخواني
ز نسبت سخنم بر زبان خامه داد
گرفته است مزاج زلال حيواني
قلم مرا به نهان بلبلي است مدح سرا
که از صرير زند بر در خوش الحاني
ز حسن لفظ نه تنها گهر به گوش کند
دهد ز لطف معاني غذاي روحاني
شده قلمرو هند دوات تنگ شکر
نموده طوطي کلکم چو شکرافشاني
بهار عمر عزيزم به خواب غفلت رفت
هزار حيف که ماندم اسير ناداني
ز خواب غفلت بيدار گردد ار جويا
گلابي از خوي خجلت به چهره افشاني
وگر نديد ز بيداد بخت تيره دلت
رخ خلاصي از بند نفس شيطاني
جبين عجز بسا بر در شهنشاهي
که حل مشکلت آنجا شود به آساني
امام دنيي و دين عسکري که باشد عار
گدايي درگه او را ز تاج سلطاني
شها غبار در روضه ي فلک قدرت
کشد به چشم ملک سرمه ي سليماني
بود به دست حسود تو ريشه ريشه چو شمع
ز بس گزد سر انگشت از پشيماني
چنان ز بيم کهسار سر به خود دزديد
که يافت دامن او منصب گريباني
ز بيم شحنه ي امر تو بسته از زنار
چو شيخ صومعه تحت الحنک سليماني
ز شوق سجده ي درگاه کعبه آينت
هلال وار کنم طي ره به پيشاني
به حلقه حلقه ي چشم زره عدوي ترا
نموده است پر ناوک تر مژگاني
چو حکم پرورش از پيشگاه لطف تو يافت
صدف نمود به در يتيم پستاني
ز ترکتاز غم ايمن بود قلمرو دل
کند چو شحنه ي حفظ تواش نگهباني
به رزمگاه چو با زور بازوي تو به خصم
رسيد ششپر بر جسم چار ارکاني
شد استخوان تنش توتياي چشم زره
ز خاره گرچه فزون بود در گرانجاني
ز تيز گامي خنگت نمي زند هرگز
بساط ا مکان لاف فراخ ميداني
ز شرم بحر فروشد به خويش از گرداب
چو کرد دست عطاي تو گوهر افشاني
بريزش آمده چون ابر دست با جودت
گرفته کوه به دوش از سحاب باراني
بروي صفحه بريزد ز خامه خط شعاع
کند ز روشني رايت ار سخنراني
هلال زار بود خاک درگهت به نظر
به روي هم ز بس افتاده نقش پيشاني
زخصم عاجز او پر دلي مدار طمع
که مي نيايد هرگز ز صعو، ثعباني
ز فيض مهر تو اي آفتاب دين چو هلال
جبين حلقه بگوشان تست نوراني
لبم بهم نرسد همچو گل ز خنده ي شوق
گرم تو لبل مدحت سراي خود خواني
من و ستايش ذاتت تمام بي خردي
من و صفات کمالت تمام ناداني
ز شعر و شاعريم در جهان نتيجه بس است
همين قدر که ترا مي کنم ثناخواهي
برند تا ملک و انس و جن و وحش و طيور
به درگه تو پناه از بلاي دوراني
ز فيض سجده ي خاک در تو باد مدام
جبين بندگي شيعه ي تو نوراني
——————
در منقبت قايم آل محمد حضرت صاحب الزمان
تنگ عيشم دارد از بس دور چرخ چنبري
چون شميم غنچه ام در دام بي بال و پري
همچو بوي گل قوي پروازم از پهلوي ضعف
هر نسيمي بال سعيم را نمايد شهپري
خوب و زشت هر بد و نيکي برم روشن بود
در بغل دارم ز دل آئينه ي اسکندري
در هوايي آن گل رخسار چون از خود روم
رنگم از رخ مي مکند پرواز با بال پري
مانده است از طبع من معني تراشي يادگار
همچنان کز خامه ي ماني فن صورت گري
زورق تن را که طوفاني است در درياي عشق
دل تپيدن بادباني گشت و حيرت لنگري
چون نسيم از هر گلي هر دم نصيبي مي برم
زين گلستان نگذرم مانند صرصر سرسري
ناله ي پرسوز قمري دمبدم گويد بلند
آتشي دارم نهان در خرقه ي خاکستري
وسمه را بر سرمه ناز از پهلوي ابروي تست
شانه در زلف تو دارد جلوه ي بال پري
کاهش دردت چه خواهد کرد با من بيش از اين
بخيه سان چسبيده ام بر پيرهن از لاغري
جا گرفتي تا چو دل در پهلوي غير، از حسد
مي کند هر موج خون در جسم زارم خنجري
از پي آرام دل چون قطره خود را جمع ساز
شورش درياست آري در خور پهناوري
تيره روزان را بود فيض از دم روشن دلان
صبحدم آئينه شب را کند صيقل گري
سينه ام از داغ سوداي تو گلزار بهشت
از گل نظاره ات در شيشه ي اشکم پري
سامري شاگرد چشم مست او در ساحري
ختم گرديده است از آنرو ساحري بر سامري
فوج آه من ز فيض شوخي يادش بود
تا قيامت بر هوا در رقص چون خيل پري
قيمت نازش به بالا رفته است از قتل من
موج خونم مي کند شمشير او را جوهري
چون چنار آزاده از دست تهي شد سربلند
همچو گل منعم پريشان است از صاحب زري
در پناه عجز ايمن ماني از بيداد چرخ
صيد را نبود حصاري خوبتر از لاغري
اهل دنيا عرض حال بينوايان نشنوند
آري آري لازم گوش صدف باشد کري
مي طپد مانند دل در سينه جسمم در لحد
گر چنين مستانه بر خام مزارم بگذري
هر که از خود بگذرد شاهنشه وقت خود است
داغ بر سر مي کند ديوانگان را افسري
خاکساري تا کرا گردد نصيب از عاشقي
تا که يابد از شهي بر زيردستان برتري
نسيت در چشم حقيقت بين به جز بازيچه اي
انکسار بينوايي افتخار سروري
شيخ شهر از ناقبولي شد بکنج خانقاه
آري اين خاتون بود مستور از بي چادري
بوالهوس در سينه جا داده ز آه بي اثر
تير بي پيکان بسان ترکش کبک دري
کي بجا مي ماندي از طوفان سيل اشک اگر
کشتي تن را گرانجاني نکردي لنگري
تا فرو بارد زکين بر فرق ابناي زمان
روز و شب گردون دون غم مي کند گردآوري
عاجزان را هم نيارد ديد از روي حسد
موي چشم تنگ چرخم با وجود لاغري
اين قدر از عجز من اي مدعي بر خود مبال
چون کني گر ضعفم آيد بر سر زور آوري
تابکي جويا غزل خواهي سرودن زانکه نيست
مطلبي جز منقبت گويي ترا از شاعري
به که باشي مدح سنج آنکه بر خاک درش
جبهه سايد هر سحرگه آفتاب خاوري
مسند آراي امامت مهدي هادي که هست
چون شه مردان به ذات او مسلم سروري
آنکه پيش همت او مي کند بيشي کمي
آنکه در جنب شکوهش اکبري کرد اصغري
آنکه گر سازند در ايام عدل او بجاست
از پر شهباز تير ترکش کبک دري
مي سزد در بحر بي پايان قدرش گر کند
مه حبابي هلاله گردابي فلک نيلوفري
دشمن ظالم بود چون عدل او بر خويشتن
برگ برگ بيد مي لرزد ز شکل خنجري
حکم خردي گر نويسد بر بزرگان شوکتش
مي کند نه چرخ جا در حلقه ي انگشتري
چون نباشد بر سر بازار محشر او سفيد
هر که چون مه گشت نور مهر او را مشتري
بسکه شد شرمنده ي دست گهر بارش چه دور
گر رود در خود فرو دريا ز گرداب از تري
بر زمين زد شام عيد از ماه نو مضراب را
حکم او چون زهره را مانع شد از خنياگري
از پي در يوزه پيش گوشمال همتش
بحر را بر فرق از گرداب باشد لنگري
روز هيجا کرد از ياد عقاب ناوکش
دل طپيدن مرغ روح خصم را بال و پري
بسکه گرديده است از انديشه ي قهر تو سست
نيست گيرايي چو گل با پنجه ي زورآوري
گلشن خلقت که جنت داغدار رشک اوست
آيد از هر گل زمينش بوي مهر مادري
غير آباي تو نشناسد کسي قدر ترا
قيمت گوهر که مي داند به غير از جوهري
نعمت انوار از سر کار راي روشنت
مهر را راتب بود هر صبحدم يک لنگري
تا شدم در وصف راي روشنت مدحت نگار
مي کند هر نقطه در طومار شعرم اختري
در رکابت شير مردان چون صف آرايي کنند
چشم مهر و مه غبار آرد ز گرد لشکري
ديده ي او باد چونروي غلامانت سفيد
باشد آنکس را که از غير تو چشم ياوري
مدح مانند تويي نبود مجال چون مني
که تواند داد جويا داد مدحت گستري
به که زين پس منقبت را ختم سازم بر دعا
تا ملک آمين سرا باشد به چرخ چنبري
تا ببخشد فيض آبادي بساط خاک را
نقش نعلين تو يعني آفتاب خاوري
خاک خواري باد بر سر دشمن دين ترا
دوستانت را بر اعداي تو باشد سروري
ترجيع بندها
در منقبت امام علي (ع)
گشتم زلطف حضرت بي چون ذولامنن
مداح برج مهر امامت ابوالحسن
بر لوح دل چو جوهر آئينه خشک باد
باشد به غير منقبت او اگر سخن
شاها شکست قهر تو بال و پر پري
آدم شد از مهابت شمشيرت اهرمن
آن را که بسته است لب مدح سنجيش
مانند شمع باد زبان دشمن بدن
هر کس نگفت مدح تو جز لخت دل مباد
چون غنچه هاي لاله زبانيش در دهن
خورشيد از تنوره ي قهرت شراره ايا
ماه از بهشت خلق تو يک رگ ياسمن
هر غنچه ي گلي دل آگاه گشته است
تا شد نسيم لطف تو زينت ده چمن
هر کس با ولاي تو رخت از زمانه بست
زيبد به رنگ غنچه اش از برگ گل کفن
پرسند چون ز ملت من منکر و نکير
گردد به اين دو مصرع رنگين زبان من
——————-
کان سخا و بحر عطا مرتضي علي است
آئينه خداي نما مرتضي علي است
——————
طاعت به جز محبت او کي شود قبول؟
فرع ولاي شاه بود صحت اصول
سالم بود دعاش ز آسيب دست رد
آن را که داده حب علي خلعت قبول
دايم به رنگ غنچه ي شاخ شکسته باد
گلشن براي دشمن او محبس خمول
نبود سزا به جز تو برادر رسول را
بانوي خانه ي تو نزيبد به جز بتول
خواهد که تلخکامي مردن چشاندش
جان در تن عدوي توزان مي کند حلول
باشد ز نور مهر تو گر عکس مدعا
صورت پذير گردد آئينه ي حصول
زانرو فرو به لجه ي ادبار شد که نيست
در طالع ستاره ي خصمت به جز افول
حب علي مدار زهر ناکس طمع
حب علي مجوي زهر سفله ي فضول
ذاتي که هست وصف سراينده اش خدا
ذاتي که هست مدح سگانده اش رسول
کان سخا و بحر عطا مرتضي علي است
آئينه خداي نما مرتضي علي است
دل را زفيض منقبتت وارهان زغم
يا مرتضي علي ولي صاحب کرم
در نامه ي عمل به غلام و مخالفت
جرم و ثواب گشته کم و بيش و بيش و کم
برهم زند ز جوش طپش بال اهتزاز
در سينه دل به شوق تو چون طائر حرم
خوشتر بود ز آمدن و باز رفتنش
خصم تو چون براه عدم مي نهد قدم
در لرزه افکند چو زمان را مهابتش
صد گام از حدوث عقب تر فتد قدم
با آفتاب همت او کم ز ذره است
يکجا شوند جمع اگر ساير همم
تا حشر زنده ايم به مهرش ازين رهست
در پيش ما وجود ندارد اگر عدم
حق شاهد من است که غير از دروغ نيست
نبود اگر به خاک کف پاي او قسم
در روز محشر آنکه شفيع خلائق است
بر حوض کوثر آنکه بود شافع امم
کان سخا و بحر عطا مرتضي عليست
آئينه خداي نما مرتضي عليست
——————-
گم کرده را تيه ضلال از هدايت است
هر دل که بي محبت شاه ولايت است
شاها تويي که از پي تنسيق عالمت
سر رشته ي نظام به دست کفايت است
هر دشمني که تهمت جرأت به خويش بست
بي جان بر سنان تو چون شير رايت است
افسوس بر کسي است که از کور باطنيش
روز جزا ز غير تو چشم حمايت است
در هند گشته ناطقه ام مدح سنج تو
اينجاست کز صريح نکوتر کنايت است
حکم تو بسته است لب حق سرائيم
ورنه مرا به زير زبان صد حکايت است
محروم تاز شربت کوثر نمي شويم
اين چشمه بي مبالغه عين عنايت است
هر چند جرم من به نهايت رسيده است
يا مرتضي علي کرمت بي نهايت است
از راه رفتگان شبستان کفر را
بعد از رسول آنکه چراغ هدايت است
کان سخا و بحر عطا مرتضي عليست
آئينه خداي نما مرتضي عليست
————-
بر روي آفتاب که شد زيب روزگار
باشد ز خاک درگه او رنگ اعتبار
دايم ز بيم حدت شمشير قهر او
پنهان شده است در دل سنگ آتش از شرار
نازم علو مرتبه اش را که آفتاب
زيبد پياده ي جلوش چون شود سوار
زان خلق شد که گرد تو گردد شبانه روز
ذات تو گشته دايره ي چرخ را مدار
يا مرتضي علي چه شود مسکن مرا
در مشهد امام رضا گر دهي قرار
هر شام در برابر قصر جلال او
خورشيد جبهه سا شده بر خاک انکسار
سايم به گرد روضه ي او جبهه ي اميد
مالم به خاک درگه او روي افتخار
گردند مقريان چو به سررشته ي نفس
گلدسته بند ذکر الهي ز هر کنار
من هم چو عندليب خوش الحان به صد نشاط
بند از زبان گرفته بگويم هزار بار
کان سخا و بحر عطا مرتضي عليست
آئينه ي خداي ما مرتضي عليست
——————
داني که کيست بحر کرم معدن سخا
داني که کيست صف شکن عرصه ي وغا
داني که کيست آنکه به راه نجات خلق
کشتي اهل بيت نبي راست ناخدا
داني که کيست کز پي جاروب درگهش
شهپر شده به حضرت رو الامين عطا
داني ز کيست تخت ولايت قوي اساس
داني که کيست زيب ده تاج انما
داني به کارخانه ي قدرت بريده اند
بر قامت که خلعت زيباي هل اتي
داني به جور غير صبوري که پيشه کرد
داني که کيست راهنماي ره رضا
داني زخاک راهگذاري که مي دهد
هر روز صبح آينه ي مهر را جلا
داني که درد مهر که باشد علاج دل
داني که نام کيست همه درد را دوا
خواهي صريح تر به تو گويم که خلق را
بعد از محمد عربي کيست پيشوا
کان سخا و بحر عطا مرتضي عليست
آئينه ي خداي نما مرتضي عليست
————–
پيچد به خويش شعله صفت در دهان مرا
آندم که يا علي نبود بر زبان مرا
يک ذکر يا علي ولي در تمام عمر
نام خدا کفاف بود حرز جان مرا
تا رفته ام به حصن حصين محبتت
سرتاسر جهان شده دارالامان مرا
مپسند ازين زياده ز بيداد حادثات
دل در فشار پنجه ي غم خون چکان مرا
شير زمانه و سگ شاه ولايتم
بنما ز من عزيزتري در جهان مرا
چون از سگان شير خدايم روا بود
گر مقتداي خود شمرند انس و جان مرا
يا مرتضي علي نه همين در دم حيات
مهر تو در تن است بجاي روان مرا
در تنگناي گور هم از شوق ديدنت
چشمي بود چو شمع به هر استخوان مرا
آهنگ سير ملک عدم را کنم چو ساز
جويا همين ترانه بود بر زبان مرا
کان سخا و بحر عطا مرتضي عليست
آئينه خداي نما مرتضي عليست
——————-
در منقبت امام رضا (ع)
باشد زبان خامه ي من وحي ترجمان
از فيض مدح حضرت سلطان انس و جان
شاهنشهي که در نظر ديد برتر است
قدر غبار درگهش از اوج لامکان
تا هست تشنه است به خون عدوي او
بيرون فتاده است ازان دشنه را زبان
بخشد سخاي او ز افق چرخ را کمر
بار وقا او گسلد کوه را ميان
خواهد چو دشمنش دم آبي خورد، شود
هر قطره در گلوش صدف وار استخوان
دارم پي ستايش گلزار خلق او
در دل نهان چو غنچه ي صد برگ صد زبان
از طالع بلند مرا فيض خاک بوس
بر درگه تو باد نصيب اي شهيد طوس
بر خاک آستان تو اي قبله گاه دين
سايند قدسيان ز ره بندگي جبين
زنبور اگر به مزرعه ي دشمنت چرد
باشد مزاج زهر هلاهل در انگبين
چون روز گام ايفت ز راي تو آفتاب
بنهاد شام کاسه ي در يوزه بر زمين
آسوده از کمين حوادث بود مدام
هر کس به قصد خصم تو بنشست در کمين
زان خصم بي جگر که قهر تو باخت دل
کآيات فتح ديد ز پيشانيت ز چين
مانند ابر تيره زمين بر هوا رود
بر خاک اگر ز قهر بيفشاني آستين
از شوق سجده ي تو روان سوي مشهدم
مانند ماه نو شده سر تا به پا جبين
از طالع بلند مرا فيض خاک بوس
بر درگه تو باد نصيب اي شهيد طوس
يابد ز بار حلم تو کهسار اگر فشار
چون خون مرده در دل خار شود شرار
سرد از فغان خصم تو هنگامه ي نشور
گرم از شرار قهر تو بازار گير و دار
آن خسروي شها که به حکم سخاي تو
ماهي ز فلس زر به سپر ريخت در بحار
خصمت چو صد هزار پي هم روان شوند
حاشا که جرأتت شمرد داخل قطار
بي امرت ار به گام تصور کند خرام
دل را به پاي سير ز شريان نهي چدار
از صد يک ز صف کمالت کسي نگفت
چون من تراست بلبل مدحت سرا هزار
بر خاک درگه تو چو سايم جبين عجز
کي سر به سوي عرش فرود آوردم ز عار
از طالع بلند مرا فيض خاک بوس
بر درگه تو باد نصيب اي شهيد طوس
گر پيش خلق طوف تو با حج برابر است
پيش مواليان تو صد حج اکبر است
در چنگ آرزوش فتد گوهر مراد
آنکس که در محيط ولايت شناور است
بسمل صفت به خون حسد مي طپد مدام
هر مو به جسم دشمن او نوک خنجر است
کي پيش اهل حسر تواند شدن سفيد
آن رو سيه که دشمن آل پيمبر است
بر ما حلال چون نبود مال دشمنت
ما را که خون خصم تو چون شير مادر است
چون برتر از فلک نبود قدر درگهت
در پيش من ز عرش برين نيز برتر است
احرام بسته طوف سناباد را دلم
شوق است خضر راهم و توفيق رهبر است
از طالع بلند مرا فيض خاک بوس
بر درگه تو باد نصيب اي شهيد طوس
تنها نهان نگشته صدف در نقاب آب
از شرم ريزش تو به کهسار شد سحاب
کي پيش ابر جود تو از بحر دم زند
دزدد به سينه اش نفس خامشي حباب
آنجا که باد گلشن خلقت وزد، شود
در کام مار زهر به خاصيت گلاب
رنگي به پيش گلشن خلق تو چون نداشت
خلد برين نهان شده در پرده ي حجاب
در رزمگاه داده اي از آب خنجرت
کشتي عمر خصم به طوفان انقلاب
گوهر برون جهد ز دل بحر چون شرار
عکسي اگر ز شعله ي تيغت فتد در آب
شاها اميدم از کرمت آنکه بعد ازين
گشته مرا اگرچه به پيري بدل شباب
سويت شوم چو با قد چوگان صفت روان
از عمر خود برم به روش گوش در شتاب
از طالع بلند مرا فيض خاک بوس
بر درگه تو باد نصيب اي شهيد طوس
سطري نوشته پنجه ي قدرت به آب زر
گر تيغ شاه خواني وگر آيه ي ظفر
از تيغ جانستان تو در قهر الامان
وز تير دل شکاف تو در رزم الحذر
بر بسته دست قدر تو اقبال را ميان
بگسسته بار حلم تو کهسار را کممر
رزمت برد دل از بر شيران روزگار
عزمت به بيدلان جهان مي دهد جگر
کشت اميد خصم تو لب تشنه ي بلاست
بارد بر او سحاب به جاي مطر شرر
شاها بود طواف توام آرزوي دل
خورشيد وار طي ره اينکه کنم به سر
از طالع بلند مرا فيض خاک بوس
بر درگه تو باد نصيب اي شهيد طوس
شاها تويي خديو زمان خسرو زمن
بادا فداي مرقد خاک تو صد چو من
آنرا که با ولاي تو رخت از زمانه بست
مي زيبدش ز پرده ي چشم ملک کفن
سيري ز جوش حرص نبيند عدوي او
گرداب وار گرچه سراپا بود دهن
کي صرصر خزان کندش عزم ترکتاز
گز ذله بند گلشن خلقت شود چمن
ما را ز زلف يار خوش آينده تر بود
افتد اگر به گردن اعداي او شکن
مستغني از دعاي تو باشد جناب او
جويا تمام کن به دعاي خودت سخن
از طالع بلند مرا فيض خاک بوس
بر درگه تو باد نصيب اي شهيد طوس
مثنوي ها
بنام فروزنده ي ماه و مهر
فرازنده ي بارگاه سپهر
ازو گشته در کار خود اوستاد
اگر آب و آتش اگر خاک و باد
به لطفش همه راست چشم اميد
اگر سرخ و زرد ار سياه و سفيد
همه راست بر فيض عامش نظر
اگر کوه و دشت است اگر بحر و بر
سري نيست خالي ز اسرار او
دلي کو که نبود طلبکار او
به او ملتجي گر شقي ور سعيد
نگشته کسي از درش نااميد
ز ابر عطايش به بارندگي
زمين را رسد مايه ي زندگي
به فرمانش از ماه و مهر برين
بود ابلق روز و شب زير زين
مر او راست از مطبخ فضل وجود
شرار انجم و دود چرخ کبود
فلم را ز انجم که هر سو بريخت
ز بس ذکر او تار سبحه گسيخت
ازو گشته در عودسوز سپهر
فروزان همي اخگر ماه و مهر
ز شاخ زبانها تذرو سروش
به بال نفس زو پرد تا به گوش
ز قهرش بود مهر در تاب و تب
ز رنگي به رنگي رود روز و شب
فلک با وجود اينهمه سوکتش
حبابيست از لجه ي قدرتش
همه را بود چشم ياري ازو
همه راست اميدواري ازو
ز الطاف بيحد بحال عبيد
شفاعتگري چون نبي آفريد
—————-
محمد خديو ملايک سپاه
سر سروان زيبدش خاک راه
حبيب خدا بهترين انام
عليه الصلوات و عليه السلام
به عرش برين يافت چون برتري
به کرسي نشانيد پيغمبري
اگر بحر و بر است اگر کوه و دشت
طفيلي او جمله مخلوق گشت
پي مهر توقيع عفو خطا
نبي خاتم است و نگين مرتضي
سزد پيش ارباب فضل و يقين
چنان خاتمي را نگيني چنين
علي ولي شاه مشکل گشا
وکيل در خانه ي کبريا
کس بي کسان تاج تاج آوران
دل دردمندان سر سروران
مثال خدا داشتي گر وجود
در آئينه ي ذات او مي نمود
اگر شبه واجب نبودي محال
ورا گفتمي کوست چون ذوالجلال
شهانرا ز شمشير آن دين پناه
به باد فنا رفته تخت و کلاه
از آن تيغ چون تيغ مهر برين
مسخر شد امروز روي زمين
مگو تيغ کز معجز بوتراب
محيط جهان گشته يک قطره آب
کرا قدرت آن که راند سخن
ز فضل و کمال حسين و حسن
که اينجا تواند شدن مدحگر؟
مگر اين طاووس عالي گهر
—————–
روايت کند سيد نامدار
يگانه در بحر هشت و چهار
که در عهد مروانيان لعين
يکي زان مکان خصومت گزين
بسي آرزومند فرزند بود
به فرزند بس آرزومند بود
چنين نذر کرد آن شقاوت ماب
که گردد ز فرزند اگر کامياب
زند دايم آن پور بر شر و شين
ره زائران شه دين حسين
قضا را دلش زين غم آزاد شد
به ديدار فرزند دل شاد شد
چو آن طفل آمد به سرحد هوش
به ايفاي عهدش بماليد گوش
مدام آن جوان ز حق بي خبر
عمل خواست کردن به پند پدر
به ايفاي نذر پدر روز و شب
همي در کمين بود فرصت طلب
بناگه يکي کارواني شنيد
که آمد به طوف امام شهيد
زجا جست و بربست محکم ميان
به آهنگ تاراج آن کاروان
بيامد دوان تا کنار فرات
چنين ديد آن سر براه نجات
کزان بحر بگذشته آن کاروان
چو از ديده اشک ستم ديدگان
چو کام از تکاپو نشد حاصلش
چنين يافت انديشه ره در دلش
که هنگام برگشتن کاروان
بگيرد سر راه بر زايران
درين فکر ناگاه خوابش ربود
بياسود از قيد گفت و شنود
ز خواب گران چون در آرام شد
به روياي صادق دلش رام شد
چنان ديد کامد قيامت پديد
بجوشيد درهم شقي و سعيد
نشسته به کرسي قرب اله
محمد شهنشاه امت پناه
ملايک ز هر سو در آن حشر عام
کمر بسته ي حکم خير الانام
که تا نيک و بد را به لطف و گزند
سوي پيشگاه نبوت برند
شوند آنکه از حکم آن شهريار
سعيد و شقي داخل خلد و نار
در آن عرصه ز اشرار بيدادگر
درآمد نبي را يکي در نظر
بگفت اين شقي را به فضل کريم
نشايد فرستيم سوي جحيم
گذارش مگر روزي از روزها
فتاده است بر وادي کربلا
غباري از آن تربت مشکبو
نشسته است بر وادي کربلا
کنون تا بود بر رخش زان غبار
برون باشد از زمره ي اهل نار
گران قدر زان خاک شد در نظر
رخش چون ز گرد يتيمي گهر
به رويي که پر گرد درگاه ا وست
مگو خاک کان سربسر آبروست
پس آنگاه ملاک قهر و عذاب
بگفتند در خدمت آن جناب
که شوييم از رويش آن خاک پاک
بريمش سوي آتش سوزناک
دگر بار آن سايه ي کردگار
وجودش همه لطف پروردگار
شعار شفاعتگري تازه کرد
ترحم زياده ز اندازه کرد
بزد فال رحمت به حسن مقال
که اين خادمان حريم جلال
ز رخسار اين بنده ي شرمسار
به شستن زد و ديد اگر آن غبار
چه سازيد کافتاده چشمش ز دور
سوي گنبدي کآمده رشک طور
چه گنبد که کرده است از برتري
سعادات کونين گردآوري
از آن گنج رحمت چو معمور گشت
چو فانوس آبستن نور گشت
هر آنکس که از ديدنش يافت کام
بود آتش دوزخ او را حرام
پس آنگه به حکم شه دين پناه
بهشت برينش شد آرامگاه
چو بيننده ي خواب بيدار گشت
دلش مخزن گنج اسرار گشت
ز مستي غفلت چو هشيار شد
چو بخت خود از خواب بيدار شد
ز نور حقيقت بسي بهره يافت
بر آن ذره خورشيد ايمان بتافت
به حکم در بحر عز و شرف
غلام به اخلاص شاه نجف
ز جان دوستدار سر سروران
خليل شه دين براهيم خان
ز جوياي رنگين سخن اين کلام
پذيرفته کيفيت اختتام
ترجمه ي حديثي که فاضل مناقب السادات از تفسير هندي در کتاب آية السعداء بخاري نقل کرده است:
بحمدالله پس از تحميد آمد
زبانم نعت پيراي محمد
چو گشتم از ظهور نعت سرمست
زدم بر دامن آل عبا دست
ز فضل شان چو کردم نکته راني
زبان شد برگ عيش زندگاني
مرا چون کردم آهنگ ستودن
چو غنچه دل شکفت از لب گشودن
زآب و رنگ مدح شان زبانم
چو غنچه برگ گل شد در زبانم
حديثي را به کلک هوش و فرهنگ
رقم زد فاضل هندي بدين رنگ
که فخر انبيا با آل اطهار
برآمد چون پي نفرين کفار
شده در زير چادر با پيمبر
علي و فاطمه شبير و شبر
عبا ز انوارشان در منزل قرب
شده فانوس شمع محفل قرب
چو از تحت عبا بيرون خراميد
ز حبيب صبح سر زد پنج خورشيد
همان دم جبرئيل آن محرم قدس
چنين آورد وحي از عالم قدس
که اي خورشيد برج دين پناهي
چنين رفته است فرمان الهي
که بر فرق تو کردم گيسو آرا
کنم منشور مرآل عبا را
به اين منشور تا ممتاز باشي
ميان خلق سرافراز باشي
خدا پيرايه ي منشور اکنون
نموده بر تو و آل تو مسنون
چو بر فرق نبوت گوهر وحي
فرو باريد پيغام آور وحي
دلش بشکفت از پيغام باري
به رنگ غنچه از باد بهاري
چو از حکم الهي گشت خرسند
سر فرمانبري در پيش افکند
زهم بگشاد مو در منزل قدس
ازو شد سنبلستان محفل قدس
پي تعظيم جبريل امين خاست
دو گيسو بر سر آن سرور آراست
بجز آن گيسوان عنبر اندود
که ديد از شمع بزم کبريا دود
ز بوي آن دو جعد مشک افشان
شده موج هوا زلف پريشان
نمود از بوي جعد آن سرافراز
هوا از موج صندل سايي آغاز
هوا زان موي از بس فيض بو برد
حباب از طبله ي عطارگو برد
پس آنکه بافت آن شمع هدايت
دو گيسو بر سر شاه ولايت
دگر آراست آن ناموس اکبر
دو گيسو بر سر زهراي ازهر
پس آنکه دسته کرد آن شاه بطحا
دو شاخ سنبل ريحانتين را
چو جبريل امين اين منزلت ديد
به سوي مصطفي از روي اميد
زبان التماسش گشت گويا
که اي منشور خوبي بر تو زيبا
به حکم حق بسي در روز ميدان
اعانت ديده از من شاه مردان
دلم از ياري زهرا بياسود
که با او دست من دستاس کش بود
حسن را بارها از حکم باري
کمر بستم پي خدمتگزاري
چو مهد غنچه و باد بهاران
حسين را بوده ام گهواره جنبان
چه خوش باشد گر اي محبوب باري
مرا هم ز اهل بيت خود شماري
ميان قدسيان کن سرفرازم
بدست خويش شو گيسو طرازم
اجابت کرد آن محبوب داور
به فرقش بافت گيسوي معنبر
چو سر خيل رسل شد جعد پيرا
بدست لطف جبريل امين را
به درياي کف آن پاک گوهر
انامل شد ز مويش موج عنبر
مکرم ساخت حق اين خاندان را
بنازم احترام و قدر و شان را
همين است اينکه در اوفواه جمهور
مفارق پنج و ده گيسوست مشهور
به حق اين ده و پنج اهل طاعات
ز باري جسته ياري در مناجات
رقم از خامه ي عنبر شمامه
خطاب اين نظم را منشورنامه
شدم مأمور نظم اين فضائل
من از نواب گردون قدر عادل
فروغ محفل اقبال و دولت
چراغ دودمان جاه و حشمت
پي نظم مهام اين عالم پير
ز پير راي او پرسيده تدبير
بود آنرا که حفظش گشته مآمن
چو جوهر پشت بر ديوار آهن
مدام آرامگاهش با دل شاد
به زير سايه ي آل عبا باد
——————–
حکايت حاتم و سخاوت او
بسم الله الرحمن الرحيم
راهنماينده ي اميد و بيم
پيرخردمندي از ارباب هوش
پير مگو آمده بحري بجوش
جان جهاني دم او چون سحر
صدق و صفا توام او چون سحر
بر تن آن عارف صادق چو صبح
پيرهن صدق موافق چو صبح
تافته فانوس صفت بر تنش
نور ز پهلوي دل روشنش
بود هم نقد کمال و هنر
در گره خاطر او چون گهر
گشته ز پيري چو کمان قد پير
ليک علم راستي از وي چو تير
گفت که شد قافله اي از عرب
عازم سوداي سواد حلب
مردم آن قافله برنا و پير
آينه ي هم ز صفاي ضمير
ساز نموده همه برگ سفر
غنچه صفت در گره جمله زر
جمع شده از پي کسب معاش
قافله اي مردمش از هر قماش
بر صفت چرخ ز مهر سحر
بسته همه بدره ي زر بر کمر
جمله فرح بخش هم و دلنواز
چون گل و بلبل همه با برگ و ساز
مهر چو در پرده ي اظلام شد
مهره ي مار سيه شام شد
مهر که خوانند مهين کوکبش
طعمه ي خود ساخت چو زاغ شبش
قافله شد در پي سامان کار
جمله نهادند به جمازه بار
پهن در آن باديه آن کاروان
همچو کواکب شده بر آسمان
چون دو سه فرهنگ به نور سها
راه بريدند به مقراض پا
شد ز افق ابر سياهي بلند
بر قدم قافله بنهاد بند
تيره شبي چون خط رخسار يار
شب نه که داغ جگر روزگار
دود شب تيره دمادم فزود
نه اثر از مه نه ز سياره بود
بود ز دود شب ظلمت نشان
چشم فرو بستن سيارگان
گشت چو تاريکي آن شب زياد
همچو جرس لرزه به دلها فتاد
ماه شد از دود دل کاروان
تيره تر از خال رخ زنگيان
چيد چو نراد قضا يک به يک
مهره ي کوکب ز بساط فلک
مردم آن قافله دل باختند
ناله کنان هر طرفي تاختند
در طلب راه چو ديوانگان
گشت سراسيمه دوان کاروان
از کفشان شد چو عنان شعور
گشت نمودار چراغي ز دور
محنت و غم چونکه ز حد بگذرد
قاعده است اين که فرح رو دهد
گشت ز فيض نفس سوخته
شمع مراد همه افروخته
جمله طربناک در آن تيره راغ
روي نهادند به سوي چراغ
چون دو سه فرسنگ نور ديده گشت
روضه ي بنمود در آن پهن دشت
گنبدي آراسته تر از سپهر
کوکبه در وي چو درخشنده مهر
ساخت چو آن گنبد درگاه را
دست قضا نور سحرگاه را
از پي گچ کاري آن بي قرين
بيخت به پرويزن چرخ برين
گشته ز رنگيني ديوار و در
تازه عروسي به نظر جلوه گر
روزنه اش حلقه ي چشم نگار
سنگ بنايش دل سنگين يار
بود ستون ساعد سيمين حور
پايه ي او ساق بلورين حور
بر رخ رخشنده ز روي حجاب
داشت ز تاريکي آن شب نقاب
روز و شبان بر رخ خيل وحشم
باز درش چون کف اهل کرم
شد چو رسيدند به آن سرزمين
ذکر همه شکر جهان آفرين
جست از آن قافله مردي زجا
جست نشان صاحب آن روضه را
بود يکمي پير در آن خوش مکان
رو به سوي مردم آن کاروان
گفت که گرديده درين سرزمين
گنج کرم حاتم طائي دفين
گشته پي خرمي آن مکان
هر طرفي جدول آبي روان
خيمه ي آن قافله تبخال وار
سايه فکن شد به لب جويبار
بود به آن جمع رفيق سفر
ابلهي از هرزه در ايان بر
زد به سوي تربت حاتم قدم
گفت که اي شهره به جود و کرم
شب همه شب گرسنگي خورده ايم
رو به سوي مرقدت آورده ايم
نام تو از جود علم در جهان
ما حضري کن بسوي ما روان
داشت همين زمزمه بر لب هنوز
مانده به لب نيمه ي مطلب هنوز
از طرفي مرد شتربان رسيد
ناله کنان جامه ي طاقت دريد
گفت که آه آن شتر بادپا
مهره ي دل باخت به نزد قضا
اين سخن آمد چو عرب را به گوش
نوحه کنان زد به سر و شد ز هوش
گفت سبک کن تنش از بار سر
تا که شود قافله را ما حضر
با دل غمگين و لب پر گله
برد طعامي بر آن قافله
قافله را داد فراوان نعم
خود بر آن مايده مي خورد غم
تا به سحرگاه ازين غم نخفت
رو به سوي تربت حاتم بگفت
اي ز تو ناموس سخاوت به باد
چون تو کرم پيشه به دنيا مباد
نام تو در هر بلد و سور خوش
همچو صداي دهل از دور خوش
طبع تو با خست نفست دني
جود ز مال چو مني مي کني
روح تو چون خاطر من شاد باد
شاد شدم خانه ات آباد باد
راند ز بس طعنه عرب بر زبان
پيکر حاتم به لحد شد طپان
بود ز غيرت به لحد بي قرار
چون دل عاشق شب هجران يار
صبح چو برزد ز افق مهر سر
گشت فلک شيشه ي زرين کمر
شمع فروزنده ي اين نه لگن
شد چو ضيا بخش زمين و زمن
مانده شتر باخته حيران خويش
سر زغم فکر بيفکنده پيش
گشته دلش بختي بار ملال
سينه چو دنيا شده دار ملال
بري بيچاره در انديشه بود
کز طرف دشت غباري نمود
ناگه از آن گرد مهي مهر چهر
گشت نمودار چو از ابر مهر
بر شتري تازه جواني سوار
گرم روش گشت سوي آن مزار
بيش ز حد اطعمه بار جمل
همره او نافه ي ديگر کتل
ناقه مگو ليلاي بر عرب
کرده ز رشک روشش مهر تب
کبک روش جلوه ي مستانه اش
زلف پري موي سر شانه اش
کاکلش آشفته ز موج نسيم
جيب هوا زو شده عنبر شميم
زنگ به دست شتر راهوار
شاخ گلي غنچه ي آورده بار
غره ي پيشاني شانش سها
قائمه چرخ برين دست و پا
داشت چو شد مست شراب حدي
بحر صفت کف به لب از بي خودي
رفته صداي جرسش بر سپهر
کر شده از غيرت او زنگ مهر
سالک آگاه دلي رهبرش
جبه ي صوف شتري در برش
بود تن او تنه ي کوهسار
گردن او گردنه ي کوهسار
تازه جوان ناقه همي راند زود
تا که ز جمازه بيايد فرود
رفت سوي تربت حاتم نخست
همت از آن روضه ي پرفيض جست
پس به سوي مردم آن کاروان
رفت چو در قالب بي جان روان
پيش همه بعد دعا و سلام
برد به آئين بزرگان طعام
بود بر سفره فراوان نعم
در خور دست و دل اهل کرم
سفره چو برچيد ز روي ادب
کرد جوان عذر ز هر يک طلب
گفت نم بحر کف حاتمم
در يتيم صدف حاتمم
دوش ز غفلت چو شدم گرم خواب
روي به من کرد به صد اضطراب
گفت که قومي ز قضا نيم شب
آمده مهمان سوي من بي طلب
قافله اي آمد از راه دور
بود چو مهماني ايشان ضرور
زود يکي ناقه براي طعام
همت من کرد ازان قوم وام
بسکه بدل دارم ازين وام غم
خيز که در خاک نه، در آتشم
سفره ي آراسته از هر طعام
مائده در وي نکويي تمام
همره يک ناقه ز رنگ زرنگ
جانب آن طايفه بر بي درنگ
کام دل غم زده ي من برآر
ناقه به آن صاحب اشتر سپار
گوشزدشان چو شد اين داستان
مردم آن قافله پير و جوان
مدح سراي کرم او شدند
بنده ي حسن يم او شدند
با دل پرخون و لب عذرخواه
رفت سوي تربت کان کرم
شمع صفت ساخته از سر قدم
گفت که ما بنده ي احسان تو
ما همه شرمنده ي احسان تو
درگذر از بي ادبيهاي من
گر نه خطابخش شوي واي من
گشت پس از معذرت آن کاروان
جانب مقصد به دل خوش روان
گرچه که جويا بر ارباب هوش
گوهر نظم تو سزد زيب گوش
ليک به پاسخ دهمت گوشمال
گر دلت از پند نگيرد ملال
نآمد ازين هرزه درائيت عار
از صفت حاتم طائيت عار
حيف که گويند ترا همگنان
مدح سراينده ي حاتم فلان
مدح سگال به مردان تويي
بنده ي آن منبع احسان تويي
کان سخاوت شه مردان علي است
بحر کرامت شه مردان علي است
گرچه بود خارج ذاتش صفات
هست ولي اين صفتش عين ذات
اي که شد از روز نخستت دو کف
گوهر احسان و کرم را صدف
روز و شبان بر کف جودت سپهر
دوخته چشم طمع از ماه و مهر
چرخ فلک را کرمت هر سحر
داده ز خورشيد برين مشت زر
ريخته هر شام ز کوکب ملک
ريزه ي خوان کرمت بر فلک
از تو شده لعل به کان جلوه گر
از تو شده کوه مرصع کمر
داده به دريا ز کران تا کران
جود تو هميان زر از ماهيان
مشعل احسان تو در خاک و آب
هست فروزنده تر از آفتاب
ز غم من آنست که داده سخات
خلعت هستي به همه ممکنات
حاتم طائي ز گدايان تست
ريزه خور سفره ي احسان تست
هر که تو انداختيش از نظر
گر همه گنج است که خاکش به سر
—————-
مثنوي در تعريف چراغان روي دل
تعالي الله ازين بزم دل افروز
کز و شب طعنه زن گرديده بر روز
ازين بزم چراغان چشم بد دور
که شد چون صبحدم صادق مشرق نور
وفور نورش از فيض الهي
ز داغ لاله بزدوده سياهي
چنين شب سال و مه را ياد نايد
که يادش تيرگي از دل زدايد
تهي کرده است شب زين بزم پهلو
چو خط روي خوبان رفته يک سو
نهان در گوشه اي شب زين چراغان
چو خال کنج لعل خوبرويان
شب ظلمت سرشت از چشم مردم
چو دود شمع شد در روشني گم
ز رشک پرتو اين بزم روشن
فتاده مار را آتش به خرمن
نهان از رشک شد در رنگ گاهي
مه امشب همچو شمع صبحگاهي
چو بر تالاب دل از فيض ذوالمن
بشد عکس چراغان پرتو افکن
عيان شد هر طرف بر سطح آبش
هلال و انجم از موج و حبابش
صفاي دل ز عکس شمع کافور
شده آئينه ي نور علي نور
فتاده عکس شمع از بس در آبش
پري در شيشه دارد هر حبابش
درين تالاب عکس شمع شب تاب
نموده امتزاج آتش و آب
زعکس شمع کافتاده به دريا
شده کيفيت سيرش دو بالا
صفاي شمع از آبش نمودار
چو تن از ته نما پيراهن يار
بود هر موجش از عکس چراغان
جبين هاي مقيش کار خوبان
حباب او ز شمع عکس کافور
شده فانوس سان گردآور نور
چو آتش پرتو افکن شد در آبش
نگين لعل را ماند حبابش
زبس در قصر اين درياي بيغش
گهر ياقوت شد از تاب آتش
شده گردالها هر سو نمودار
بلورين کاسه هاي ته نشان کار
فزود از بس زعکس شعله تابش
سمندر گشته مرغابي در آبش
نمايد زين چراغان در ته آب
بعينه چشم ماهي در شب تاب
که تصوير وصف اين چراغان
که شد از مشرق طبعم درخشان
قلم شد در نهان کلک مذهب
نقط بر صفحه تابان چون کواکب
زعکس شمع کافتاده است در آب
مرصع شد بلورين جام گرداب
سوادش زين چراغان گشته روشن
فتاده قرص مه را نان به روغن
به روي آب کشتيها منور
بود چون ماه نو بر چرخ اخضر
به دريا شعله چون شد پرتو افکن
به ارباب بصيرت گشت روشن
که از فيض عدالتهاي نواب
به يکجا جمع گشته آتش و آب
فلک تالاب دل انجم چراغان
در او نواب چون ماه درخشان
مهين استاد مکتب خانه ي فضل
کزو آباد شد کاشانه ي فضل
بهين دستور قانون وزارت
از او روشن چراغ دين و دولت
ادب آموز نحرير خردمند
کز او بگرفته استاد خرد، پند
جواد و معصيت پوش و خطابخش
جهانرا نور عرفانش ضيابخش
جمالش نور پرورد الهي
غلام خلقش از مه تا به ماهي
شده دلها ز عدلش فارغ از رنج
زجودش گشته ويران خانه ي گنج
تهي کيسه بود کان از سخايش
تنگ مايه است دريا از عطايش
چو مهر و ماه با اقبال و دولت
چراغش باد روشن تا قيامت
وجودش باد دايم سايه افکن
عموما بر خلايق خاصه بر من
—————
مثنوي توصيف کوه پير پنچال و سختي راه و تعريف کشمير مينو نظر
بيا ساقي بهار آمد به صد رنگ
سوي کشمير بايد کرد آهنگ
بده مي تا دمي از خود برآيم
نخستين کوهسارش را ستايم
تعالي الله زهي کهسار کشمير
که شد در سايه ي او آسمان پير
خصوصا پير پنچال فلکشان
بود ماهش چراغ زيردامان
ز بس رفعت که دادش صنع ذوالمن
زند بر آتش خورشيد دامن
چنان با تيغه ي او سرفرازيست
که با مريخ در شمشير بازيست
بود هم پله خورشيد سنگش
خراشيده رخ مه را پلنگش
چو با افلاک دايم جنگ دارد
از آن با خويش تيغ و سنگ دارد
به رفعت نيست در عالم چنين کوه
فلک پرورده ي دامان اين کوه
ز رفعت سينه اش باشد فلک سا
کواکب پنبه داغ لاله اش را
فلک از تيغ او جسته کناره
شرار جسته از سنگش ستاره
به ماه نو کند از سرفرازي
هميشه تيغه ي او تيغ بازي
چراغ لاله روشن هر کناره
زپيه و آتش ماه و ستاره
زرفعت هر سحر خورشيد تابان
ببندد در تنور لاله اش نان
ز برف دايمي آن چرخ بالا
بود فيل سفيدي در نظرها
ز گردون در تنومندي زياده
به درگاه الهي ايستاده
به سر از مهر تاج زرفشانش
سهند و ساولان از بندگانش
خضر را اين کتل چون شد گذرگاه
کشيدستش خط بيزاري از راه
پرستارش بود تخت سليمان
توانش گفت بي شک تخت يزدان
کسي از رفعت او با خبر نيست
ز اوج او تصور را خبر نيست
نمايان راه بر دامان اين کوه
چو مد آه مظلومان پر اندوه
ازين ره اي خضر نتوان گذشتن
گذشتن زين ره است از جان گذشتن
به چشم رهروانش دهر تاريک
کسي چون جان برد از رنج باريک
اگر خواهد رود زين راه پرغم
نفس سوزد درين ره برق را هم
بود چون موي کاکل پيچ در پيچ
ندارد غير دشواري دگر هيچ
ره پست و بلندش در نظرها
چو تار بخيه پنهانست و پيدا
شود اين راه طي اکثر پياده
گلش زانروست سرتاسر پياده
بمانده چابکي حيران اين راه
تکاپو از کهن لنگان اين راه
بسا جلدي که در رفتن به بالا
نيفتد گر به پايين افتد از پا
بسا شوخي درين کوه به تمکين
که باشد چون شرر در خواب سنگين
مسافر را ز باريکي بسيار
ره بالا شدن نبود نمودار
کند بر رهروان اين کوه تن خواه
به هر گامي بزرگيهاي بي راه
سلامت تا نسيم اين ره سپارد
ز لاله ديگ جوشي نذر دارد
کشيدن چون توان بار تن آسان
که مشکل باشد اينجا بردن جان
اگر چه دل ز رنجش بيقرار است
ولي از جوش گل رشک بهار است
فلک ديوانه ي جوش بهارش
در آتش نعل مه از لاله زارش
در او هر لاله شمع گيتي افروز
بنفشه شد ز بار رنگ و بو، قوز
دل از زلف عروسش در کمند است
ز جوش لاله اش آتش بلند است
بود راهش کزو لاله عيان است
دم تيغي که دايم خون چکان است
ميان لاله زار اين راه پنهان
بود چون رشته ي تسبيح مرجان
پي تحرير توصيف گل او
قلم برداشته نرگس به هر سو
دوات لاله از صنع الهي
به يکجا کرده شنجرف و سياهي
تنور لاله اش نه سرد و نه گرم
که سودا مي پزد با آتش نرم
بود دامان اين کوه به تمکين
ز گل لبريز چون دامان گلچين
ز سبزه حسن سبز او جهانگير
بود مشهور چون سبزان کشمير
ميان لاله تيغ کوه جانکاه
نمايد همچنان کاندر شفق ماه
ميان لاله زار اين راه دلکش
بود پر پيچ و خم مو بر آتش
بيا ساقي که از فيض پياله
بريم از دل ملال دير ساله
مگو اي ساقي از دشواري راه
به کشمير آمديم الحمدلله
تعالي الله زهي گلزار کشمير
که در وي غنچه اي هم نيست دلگير
درين گلشن که باد آباد جاويد
لطافت را مجسم مي توان ديد
طراوت چون درين گلشن وطن کرد
رطوبت گرد از خاکش برآورد
بيفشارند خاکش را چو در مشت
چکد همچون رگ ابر آب ز انگشت
چو گل از خاک سيرابش نمو کرد
کول از آب گويي سر برآورد
زمينش آنچنان با آب يار است
که چون ابر از رطوبت مايه دار است
زخاکش اندکي گيري چو در مشت
بدستت غنچه اي گردد هر انگشت
ز شرم اين گلستان بي شک و ريب
شده جنت نهان در پرده ي غيب
گرفته در بغل خاکش صفا را
وطن اينجا بود آب و هوا را
گلش چون عاشقان پاک دامان
به خون غلطيده با چاک گريبان
نمايد غنچه معشوق به آزرم
که پيش افکنده سر از غايت شرم
کشيده سرو سر چون آه مجنون
به يک برجسته مصرع گشته موزون
ز موزونيش صاحب اعتبار است
به يک مصرع سخنور نامدار است
از آن بر خويشتن باليده شمشاد
که هست از بندهايش سرو آزاد
درين گلشن چنار از سرفرازي
کند با مهر دايم دست بازي
به لاله صحبت نسرين درين باغ
بود چسان به رنگ پنبه و داغ
شده پنهان به زير لاله ريحان
چو آه غرقه در خون اسيران
گل و نرگس ز نيکويان باغند
ميان بوستان چشم و چراغند
لب هر برگ گل را در گلستان
گرفته شبنم از شوخي به دندان
نيابد بسکه انبوه است سوسن
بنفشه فرصت قد راست کردن
هميشه بلبل هنگامه پرداز
بخواند مصحف گل را به آواز
ز سيرش کام جان گرديد حاصل
هوايش بيخته از پرده ي دل
درين گلزار چون منقار بلبل
نوا پرداز شد هر غنچه ي گل
زده زانو بنفشه پيش سوسن
چو هندو بچگان پيش برهمن
شد از بس جسته با نسرينش الفت
کباب دل نمکسود صباحت
گلش در موج سيرابي نمودار
چو در آب روان عکس رخ يار
بگوش گل بخواند با صد انداز
هميشه غنچه شعر گلشن راز
ز صوت قمريان نغمه استاد
کند رقص رواني سرو آزاد
درني گلراز از فيض پياله
توانم داد داد سير لاله
زهر برگي درين خرم گلستان
توان بردن رهي بر صنع يزدان
بود از هر گلش در چشم جويا
جمال شاهد معني هويدا
بيا ساقي ز هشياري خرابيم
دمي با هم به سير دل شتابيم
درين گلزار تالابي است پرنور
که بادا چشم بد از ديدنش دور
بود آبش به زير سبزه پنهان
چو در خط آب و تاب حسن خوبان
برد بازي به بازي دل ز جمهور
که باشد آب زير کاه مشهور
ز بس افتاده عکس گل در آبش
پري در شيشه دارد هر حبابش
بود از موج دايم بر سر شور
ز معشوق خوش ابرو چشم بد دور
چنان در سبزه موجش گشته پنهان
که زير و سمه ابروي نکويان
در آب سبز او گلها نهان است
جمالش سبز ته گلگون از آن است
بود سبز آب صافش را از آن رنگ
که از آئينه ي دلها برد زنگ
صدف در وي خلوت گزينان
گهر باشد سرشک پاي بينان
چنان سردي در آبش کرد تأثير
که موجش بسته يخ مانند شمشير
بيا ساقي که فصل دي سرآمد
کول از دل سبو از خم بر آمد
بزن خود را سيه مستانه بر دل
قدح بر کف کول استاده در دل
به روي دل کول چون در ناياب
برون آورده خود را خوب از آب
زآب و تاب رشک صد بهار است
کول زارش مگو خورشيد زارست
ز روي عقل و دانش دور باشد
که شمع روز را اين نور باشد
عروس غنچه اش افکنده سر پيش
بود در آب محو صورت خويش
ز عکس گل فروزان در ناياب
بود ياقوت آسا در ته آب
درين تالاب از بس سر زده گل
بود مرغابي اين آب بلبل
شود موجي چو از آبش نمايان
بود تحرير صوت عندليبان
بود از زير آبش گل نمودار
چنان کز چادر آبي رخ يار
بيا ساقي که دل را برده از راه
صفاي دل خصوصا در شب ماه
ز رشک مه که زينت داده دل را
گره ها در دل افتاده کول را
در آبش عکس مه کرده تجلي
چو در آئينه عکس روي ليلي
هميشه عکس ماه از چرخ والا
فتد در دام موجش ماهي آسا
به اين تالاي از فيض الهي
گرفتارند از مه تا به ماهي
بود بر گرد اين تالاب بستان
چو گرد چشم خوبان خيل مژگان
بيا ساقي که فصل لاله زار است
هواي سير باغ شاله مار است
تعالي الله زهي فردوس مانند
به هر شاخش دلي چون غنچه دربند
در او عالي بنا قصري است پر نور
که بادا از لقايش چشم بد دور
به رفعت آسمان آسماني است
خم طاقش برنگ کهکشاني است
کند چون صبح طاقش را نظاره
گريبان مي کند از رشک پاره
چنان بناي صنعش رنگ بسته
که طاق ابروي خوبان شکسته
دگر از رفعت شانس چه پرسي
بلندي را نشانيده به کرسي
ز بس ماليده بر خاک درش رو
مه نور است گردآلود ابرو
به پيش اين مزين قصر رنگين
بود حوضي بعينه کوثر آيين
در او افتد چو عکس قصر والا
شود کيفيت سيرش دو بالا
عيا باشد در او اين قصر رنگين
چو در آئينه حسن روي شيرين
در آبش کرد سردي بسکه طوفان
بود يخ بسته موجش همچو سوهان
سخن از آبشارش چون طرازم
صباحت هاي عالم را گدازم
الهي تا به عالم هست کشمير
مبادا اين بنا محتاج تعمير
بيا ساقي که فصل انبساط است
مي عشرت بده باغ نشاط است
درين عالي بنا آب رواني است
که دلکش همچو عمر جاوداني است
کند فواره اش از تر زباني
به سرو بوستان مصرع رساني
گلش در زير سنبل گشته پنهان
چو در خط گونه ي گلرنگ خوبان
درختانش همه معشوق سرکش
همه پيمانه ي لاله به سرکش
چو اين گلزار باغ پادشاهي است
نشانش لاله داغ پادشاهي است
بيا ساقي خداي ما کريم است
مي آنرا ده که در باغ نسيم است
نسيمش بشکفاند غنچه ي دل
بروياند گل خورشيد از گل
سفيدارش به گردون سرکشيده
درختانش جوانان رسيده
انارش از لطافت روح را قوت
نمايد در نظرها درج ياقوت
ز شاه آلو بود زينت چمن را
که وصفش مي کند رنگين سخن را
بسيبش گشته ام زانروي مايل
که باشد قوت روح و قوت دل
ز انگورش مي عشرت به کامم
بود از وصف او شيرين کلامم
بود از بسکه شيرين اشکي او
شده از عاشقانش زردآلو
دلش از عشق اشکي گشته خسته
به رنگ عاشقان رنگش شکسته
بهش چون خواجگان شهر کشمير
بود از شال پوشان به تدبير
ز وصف بحرآرا تر زبانم
فصاحت بنده ي حسن بيانم
تعالي الله زهخي جوش بهارش
طراوت سايه پرورد چنارش
چنارش بر کنار هر خيابان
نمايد چون جوانان نمايان
بو هر برگش از باد بهاري
چو دست مهر گرم رعشه داري
تعالي الله ز باغ عيش آباد
غلام عرعر او سرو آزاد
جنان کي فيض عيش آباد دارد
گلش چون بلبلش فرياد دارد
چه نسبت اين مکان را با جنان است
تفاوت از زمين تا آسمان است
بود فردوس عالم افضل آباد
که آنجا داد عشرت مي توان داد
ز فردوس برين از نسبت دل
بود صدبار اين گلزار افضل
چه گويم وصف باغ سيف آباد
کند دل را هوايش از غم، آزاد
نباشد همچو سيف آباد باغي
بود هر لاله اش روشن چراغي
بهشت جاودان باغ الهي است
که در وي باغباني پادشاهي است
چنار او کشيده سر به کيوان
سر و سر کرده ي بالا بلندان
فلک از هيبت شانس رميده
زمين در سايه ي او آرميده
به اوجش کي تواند پي برد مهر
يکي از زيردستانش بود مهر
خوشا شهري که باغش نور باغ است
ز رشک لاله اش فردوس داغ است
توان برداشت نور اينجا به دامن
درختانش ز نسل نخل ايمن
فزايد نور چشم از خاک پاکش
نباشد توتيا هم چشم خاکش
خوشا کشمير کو ماواي عيش است
بده مي بي تکلف جاي عيش است
اگر چه آب و خاکش دلپذير است
هميشه اين مکان جنت نظير است
وليکن زينت اين باغ خندان
شد از نواب فاضل خان دو چندان
مگو نواب کشور گير آمد
که جاني در تن کشمير آمد
فروغ محفل اقبال و دولت
چراغ دودمان جاه و حشمت
به رفعت بارگاهش آسمان قدر
پرکاهي به راهش کهکشان قدر
پي نظم مهام اين عالم پير
ز پير راي او پرسيده تدبير
اگر باشد فلاطون و ارسطو
که مي زيبند طفل مکتب او
گشاد کارها را دل چو بنهاد
گره از بيضه ي فولاد بگشاد
بود آنرا که حفظش گشته مامن
چو جوهر پشت بر ديوار آهن
به بزم و رزم در قانون و دستور
نباشد همچو اويي چشم بد دور
تهي دستند بحر و کان ز جودش
قوي پشت است اقبال از وجودش
زر و گوهر ز بس بر خاک پاشيد
دکان کان و دريا تخته گرديد
به دورش خوشدلي از بسکه عام است
دهن ها باز از خنده چو جام است
ز خاک مقدمش کاسير باشد
نسيم ار ذره اي بر بحر پاشد
کند تا پولکش را زر کماهي
چو موج آيد به روي آب ماهي
به دستش تيغ باشد روز ميدان
هلالي در کف خورشيد تابان
چو بنمايد به دشمن زور بازو
به خورشيد است تيغش هم ترازو
بود از هيبت آن دشمن افکن
هميشه برق در کار رميدن
ز رشکش تيغ مهر اندر تب و تاب
محيط عالمي يک قطره آب
ز وصف ابرش او خامه ي من
به دستم همچو نبض آيد به جستن
تعالي الله ز رخش باد رفتار
که زيبد گرد راهش بوي گلزار
نسيم آسا خرامش دلپسند است
زجستن جستنش آتش بلند است
کني آئينه گر از نعل آن سم
بود چون بحر دايم در تلاطم
به هر جاده که گشته گرم رفتار
بجستن آمده چون نبض بيمار
ز بس کاندر هنرمندي است دستور
گذارش گر فتد بر تار طنبور
ز موزون جستن اين برق رفتار
صداي نغمه بيرون آيد از تار
ز دستش گشته آسان حل مشکل
به يک ناخن گشوده عقده ي دل
دم او از گره باشد نمودار
بعينه همچو مار و مهره ي مار
دو چشم او ز مژگان بلا جو
فکنده شاخها بر هم دو آهو
روان گاهي چو آب و گه چو باد است
ندانم مرغ يا ماهي نژاد است
هميشه خضر بادا رهنمايش
ز چشم بد نگهدارد خدايش
بيا ساقي شراب دولتم ده
به دور خان والا حشمتم ده
ز فيض مقدمش کشمير معمور
به رنگ مردمان ديده از نور
ازو کشمير خلد جاوداني
ازو روشن چراغ قدرداني
الهي خاطرش مسرور بادا
اجاق دشمنانش کور بادا
بيا ساقي که از فيض الهي
شدم فارغ ز فکر حسن معني
ز جويا چون به خوبي يافت اتمام
از آن شد حسن معني نامه را نام
———————-
مثنوي در تعريف بهادر شاه و تاريخ
زهي شاه فلک قدر جوان بخت
وجودش زيب ملک و زينت تخت
فروغ صبح اقبال و جواني
چراغ دوده ي صاحب قراني
تهي دستند بحر و کان ز جودش
قوي پشت است اقبال از وجودش
به بزم شاه کان عرش اشتباه است
فلک فانوس شمع مهر و ماه است
به رفعت بارگاهش آسمان قدر
پرکاهي به راهش کهکشان قدر
زشمشير بهادر شاه غازي
بود شير فلک در چاره سازي
گرفت آفاق را از زور بازو
به خورشيد است تيغش هم ترازو
ز رشک تيغ مهر اندر تب و تاب
محيط عالمي يک قطره ي آب
بود از هيبت آن دشمن افکن
هميشه برق در کار رميدن
چو از ملک دکن شد جلوه پيرا
سوي هندوستان آن مسند آرا
به هند افشرد عزمش پاي تمکين
چو بو در نافه ي آهوي مشکين
ز فيض مقدمش شد هند معمور
به رنگ مردمان ديده از نور
چو تاريخ ورود موکب شاه
ضميرم جست از عقل دل آگاه
خرد مستانه در تقرير آمد
بگفتا شاه کشور گير آمد
———————
در تعريف اسب
تعالي الله ز رخش باد رفتار
که زيبد گرد راهش بوي گلزار
به رفتن چون نسيم است و به تک باد
به تن قاف و به صورت چون پريزاد
نسيم آسا خرامش دلپسند است
ز جستن جستنش آتش بلند است
عجب از تندي اين برق آيين
نسوزد آتشش گر خانه ي زين
ز جوش حدت اين آتشين دم
بريزد ميخ از نعلش چو شبنم
مگر هم پويه ي اين مه جبين شد
که برق از خود بکام اولين شد
ز شوخيهاي اين انديشه رفتار
به دام حيرت از بس شد گرفتار
به سقف آسمان برق درخشان
به جا مانده چو تار عنکبوتان
رود گر از پس ديوار گلشن
رگ گل همچو نبض آيد بجستن
رود چون باد اگر بر روي دريا
نجنبد آب او آئينه آسا
کني آئينه گر از نعل آن سم
بود چون بحر دايم در تلاطم
چنان در پويه اين آتش ز جا رفت
که از دم دود او رو بر قفا رفت
گه جستن عجب زين رشک گلگون
نيايد گر چو مار از پوست بيرون
ز يالش گردن او شاخ سنبل
کفل از جوشن رنگين تل گل
بود چون مي شود گرم تکاپو
دمش يک گل پيش از کاکل او
اگر سازند دام از موي يالش
نگردد صيد جز مرغ خيالش
کشد بر صفحه شکلش را چو بهزاد
هوا گيرد به رنگ کاغذ باد
ز شوخي بسکه بي آرام باشد
به بي آرامي از بس رام باشد
بره نقش سم اين تند جولان
طپد همچون دل عاشق ز حرمان
به هر جاده که گشته گرم گرفتار
بجستن آمده چون نبض بيمار
به هر عضوش جدا انداز جستن
گرفته چون شرر در کوه مسکن
ز گردن رسته گوش اين فلک شان
چو برگ از شاخ گل در نوبهاران
ز گوش و گردن اين جعد کاکل
دميد از شاخ سنبل غنچه ي گل
ز گوش و گردن اين رشک غزاله
عيان کرده صراحي و پياله
ز بس خردي به چشم کس عيان نيست
ز گوش او به جز نامي، نشان نيست
دو گوش از کوچکي زين کوه بالا
نمايد همچنان کز قاف عنقا
به چشم و گردن اين جلوه پيرا
نباشد نسبتي آهوي چين را
بهم چشميش کو گردن فرازد
ولي با گردنش همسر نباشد
اگرچه چشم آهو شوخ و شنگ است
به پيش چشم او داغ پلنگ است
ز بس در تند رفتاري است استاد
گره باشد سرينش ليک برباد
ثنايا در دهن چون در صدف در
کفل همچون دل اهل حسد پر
بود در پيکر اين شعله جولان
سرين و دم سر و خرطوم پيلان
همانا اسب جادو زين قبيل است
که نصفش اسب باشد نصف قيل است
به تک باد است دست اين پريزاد
خطاب باد دستش مي توان داد
نه تنها باد دست است به سبک خيز
که از سم گشته کاسه سرنگون نيز
ز طول کاکل اين کبک رفتار
نمايد کاسه ي سمهاش مودار
ندارد احتياج شانه آن يال
در او مرغ دل از بس مي زند بال
ز بس کاندر هنرمندي است دستور
گذارش گر فتد بر تار طنبور
ز موزون جستن اين برق رفتار
صداي نغمه بيرون آيد از تار
سبک خيزي که بيرون نايد آهنگ
بود گر جاده اش ابريشم چنگ
ز دستش گشته آسان حل مشکل
به يک ناخن گشوده عقده ي دل
گزيدي جاي خود گر پيش سم را
نيفتادي گره در کار دم را
نهد بر سينه سم در قطع فرسنگ
برد تا نعل مصقل از دلش زنگ
دمش دنبال اين طاووس رفتار
پريشان همچو عاشق از پي يار
ببيني چو دم اين کبک رفتار
به هر مويش ببندي دل گره وار
دم او از گره باشد نمودار
بعينه همچو مار و مهره ي مار
زند طاق از دم خود گاه رفتار
به رنگ ابروي خوبان گره دار
هلال آسا فکند اين شوخ چالاک
ز نعلش حلقه ها در گوش افلاک
ز خوش اندامي سم اين پريروي
ربود از لاله هاي سرنگون گوي
ز نعلش ميخ زرين آشکاره
چو بر رخسار ماه نو ستاره
صداي هر سم اين کوه بنيان
شد از بالاي اندامش دو چندان
دو چشم او ز مژگان بلاجو
فکنده شاخها بر هم دو آهو
روان گاهي چو آب و گه چو باد است
ندانم مرغ يا ماهي نژاد است
هميشه خضربادا رهنمايش
ز چشم بد نگهدار خدايش
رباعيات
الله طلبيست کار اللهي را
سيري نبود نعمت آگاهي را
کي درد طلب کم شود از شربت وصل
دريا نبرد تشنگي ماهي را
—————————-
جويا خود را به شعر مشهور مکن
بسيار ازين مقوله مذکور مکن
باشد نمک صحبت احباب سخن
بي قاعده اش صرف مکن شور مکن
———————–
زان پيش که پا فرق کنيم از سر خويش
بوديم مدام طالب دلبر خويش
چون غنچه به شوق گرد سرگشتن او
در بيضه رسانده ايم بال و پر خويش
———————
هر کس به تکلفات دل باخته است
خود را به عجب بلاي انداخته است
بي ساخته از ساختگي بيزارم
بي ساختگي به طبع من ساخته است
———————
با آنکه فتاده ام به راهش چون گرد
يکبار به سهو هم مرا ياد نکرد
هي هي چه بلا شوخ دل آزار است او
الله چه بي مروت است آن بي درد
——————–
ماند روش کبک به لغزيدن تو
منت به زمين نهد خراميدن تو
لحم و شحم است بسکه سر تا پايت
آغوش نظاره پر شد از ديدن تو
———————
کان کرم است و منبع احسان است
سردار جوانان و سرمردان است
قوس فلک امروز به تأييد خداي
در قبضه ي قدرت خدائي خان است
———————–
ايدل چو زوصل يار مأيوس شدي
با محنت و درد هجر مأنوس شدي
پا تا به سرت گشته نهان در گل داغ
گلشن تن خود به رنگ طاووس شدي
——————–
هر کس که ملايمت به او يار بود
از خست پيشگان در آزار بود
مانند مگس که از تمام اعضا
با گوشه ي چشم بيشتر کار بود
——————-
خواهي که بدستت افتد آن در خوشاب
جويا به سوي بحر حقيقت بشتاب
در عشق مجاز هر که خود را در باخت
از سيل سراب خانه اش گشت خراب
———————
عشق جانکاه را ز دستت ندهي
هشدار اين راه را ز دستت ندهي
در ناله بکوش تا نفس در قفس است
سررشته ي آه را ز دستت ندهي
———————
پيدايي او اگر چه باشد به کمال
بيگانه ي ديد ماست آن حسن و جمال
همچون نرگس به هيچ جا ره نبرد
گر ديده ز شش جهت برون آرد بال
———————-
کم ديدن اين چشم سياهم بگداخت
آزرم تو ترک کج کلاهم بگداخت
چون پرتو شمع بر زمين پهن شده است
از شرم رخ تو تا نگاهم بگداخت
——————–
دنياداري با علم به مردن عجب است
فکر خواب و خيال خوردن عجب است
چون هست يقينت که سفر بايد کرد
انديشه ي زاد ره نکردن عجب است
—————–
در سينه ي تو چون گذر کينه فتد
آن کينه به حبس ديرينه فتد
عيب دگرت اينکه ز بس بيرويي
عکس تو محال است در آيينه فتد
———————-
زآن خنجر مژگان ز بدنها جان شد
ز آن هندوي چشم غارت ايمان شد
پامال خرام گشت خون دل خلق
تا کفش حنا به پاي او چسبان شد
——————-
دايم به سراغ سر کوي تو دوم
تا جان دارم به جستجوي تو دوم
با آنکه ز ضعف عنکبوتي شده ام
بر تار نگاه رو به سوي تو دوم
——————–
در هند که ديده را غبارش مددي است
هر قبضه ي خاک خلد را دست رديي است
هر سو طاووس مست بر نخل بلند
همچون سبد گل بسر سرو قدي است
——————
جويا ديدي که آن نگار بي درد
هرگز به محبت دل ما شاد نکرد
گرمي ز دل سخت بتان چشم مدار
زنهار مکوب بيش ازين آهن سرد
——————
در راه وصالت اي بت کج کلهم
شب تا به سحر چشم تمنا به رهم
تا پيک صبا مژده ي ديدار آورد
چون شعله ي شمع مضطرب شد نگهم
——————-
نيرنگ ز بس زلف گرهگير تر است
دام و دانه ز خويش زنجيرتر است
کي سير ز جان شود بيک زخم دلم
زين آب برنده اي که شمشير تراست
——————-
از سنگ جفايش دل غم پيشه شکست
يعني ميناي صاف انديشه شکست
غير از دل پر درد به ما هيچ نبود
زآنرو گله پهن شد که اين شيشه شکست
—————-
افسوس ز تخم آرزو کشته ي عمر
وز حاصل با خون دل آغشته ي عمر
صد حيف که در حسرتم اوقات گذشت
گلدسته ي داغ بستم از رشته ي عنر
——————
انگار که بيش از همه شد ثروت تو
افزون ز کريمان جهان همت تو
با عالم ريش گاو اگر مي سازي
از هيچ خري کم نبود دولت تو
—————–
غرق است به بحر جرم تا گردن من
شرمنده بود دلم ز بد کردن من
اي کاش که هر نقش قدم چون سوزن
چاهي شود از بهر فرو رفتن من
——————-
تا چند ز معشوق بماني به حجاب
از خويش دمي برآي يعني ز نقاب
شد هستي ما حجاب ما در ره عشق
خود پرده ي خود شديم چوم چشم حباب
——————
افسوس که فيض از دل آگه نبري
راهي به خود از همت کوته نبري
از خويش برون خرام و در منزل باش
ناکرده سفر ز خود به خود ره نبري
——————
دل خون شدم از نگاه دزديدن تو
وز دامن اختلاط بر چيدن تو
از لذت آشتي خبر يافته اي
پيداست ز لحظه لحظه زنجيدن تو
—————–
شوري اگرت هست ز مردي درسر
از حق نمک تا بتواني مگذر
گر چشم تو بر دلبر ياري افتد
شمشير برهنه باش در قطع نظر
——————-
حيف است اگر ز دخت رز جويي کام
کاين فاحشه باشد از ذوات اعلام
تا کي سر خود به پاي خودخواهي سود
تا چند کشي است منت اين گوده حرام
——————
اي روي تو آفتاب در چشم تميز
وي زلف سياه تو بود عنبر بيز
عمرت گويم ولي ازين مي ترسم
کز نسبت او تو بي وفا گردي نيز
——————-
ز آغاز وجود خويشتن تا انجام
هرگز نزدم در ره حق جويي گام
افسوس که پرکار صفت از غفلت
دورم همه در لغزش پا گشت تمام
——————
تخمي است غمت بدل فشانديم او را
وز آب دو ديده بردمانديم او را
باليد چنان که ما در او گم شده ايم
بنگر کآخر کجا رسانديم او را
——————-
نواب کزو رواج جود و کرم است
سرهاي سران پيش بزرگيش خم است
در سايه ي عدلش همه را آرام است
جز من که مرا دوري از آن در ستم است
——————–
اي آنکه دلت گشته ز امساک تو خون
نبود دهنت از تو به ناني ممنون
تا بستاند لقمه ز دستت از حرص
آيد فم معده از دهانت بيرون
———————-
دل غير تأني به صفايي نرسد
از بيتابي به مدعايي نرسد
شبنم که رسد به مهر از نرم روي است
از گرم روي شرر به جايي نرسد
———————-
آن دل که ز جام عشق مسرور بود
در سينه اگر بماند مجبور بود
تا کي در قيد جسم خاکي باشد
آخر تا چند زنده در گور بود
***
آن ذات که ممکنات ازو يافت وجود
بودست مدام و هست و هم خواهد بود
از بس يکتاست عکس ذاتش جز يک
در آينه ي دل شکسته ننمود
———————-
هر کس به دروغ خويش را بگمارد
کذب از روش کلام او مي بارد
در عين دروغ گفتنش مکث کند
ضيق النفسي چو صبح کاذب دارد
——————–
ايدل تا کي به گل رخان يار شوي
بينم که تو هم چو ديده خونبار شوي
آشفته ي حسن بد بلايم کردي
يارب به بلاي بد گرفتار شوي
———————-
با چشم تو آنرا که سروکار بود
در مخمصه ي عجب گرفتار بود
از يک نگهت جان به سلامت نبرد
هر چند که دل داده جگردار بود
———————-
هر جا مژه اش خلاند نوک گزلک
پاشيده نگاه نمکين کان نمک
اي واي به قصد دل خونين جويا
بستند کمر دو چشم او چون عينک
————————-
بدگوهري ار به نيکيت بسته کمر
بيگانه از آن نکوئيش دان گوهر
از ديده ي عينک مطلب بينايي
هر چند کند تقويت نور نظر
———————–
بس فيض که از چليم اندوخته ام
بر وي نظر خواهش از آن دوخته ام
دودش که ز سينه هر نفس برگردد
دارد پيغامي از دل سوخته ام
——————–
اي خواجه که بسيار خوري چون تو کم است
بطنت چو دهل ز پاي تا سرورم است
در سيري از گرسنگي مي نالد
هر آرغ تو ناله ي درد شکم است
———————-
خود را هر کس ز راستيها آراست
پيش ابناي دهر خار دلهاست
هر سفله که پشت و روي او نيست يکي
در باغ زمانه ميرزاي رعناست
————————-
صحت ز علي مرتضي مي خواهم
درد خود را ازو دوا مي خواهم
غير از تو علاج خود نجويم ز کسي
يا شاه نجف از تو شفا مي خواهم
***
اي سيد عالم بده انعام مرا
زيباي قباي صحت اندام مرا
خواهم کني اي سيد کونين به لطف
شيرين از شربت صفا کام مرا
———————
اي زنده جهانيان ز فيض نعمت
بسيار بود به خلق احسان کمت
باشد کشت اميد ما تشنه لبان
سرسبز ز يک قطره ي ابر کرمت
——————–
اين دشت که دل چسبي هر خار به دل
شد فيض رسان چو سير گلزار به دل
شد گرمي و سردي هوايش همه را
چون لطف و عتاب يار هموار به دل
————————-
دل چند به فکر باغ و مسکن باشد
آخر چو مآل کار مردن باشد
چون هست فنا لازمه ي هستي تو
اين آمدنت دليل رفتن باشد
————————-
خواهي دل روشن از چو مهر انور
صيقل کنش از موجه ي خوناب جگر
بر صاف دل اسرار خفي پنهان نيست
خط از عينک جلي نمايد بنظر
————————–
با عمر دو روز اينهمه رعنايي چيست
مغروري و مستي و تن آسايي چيست
چون صورت ديوار لباسي همه تن
اي خانه خراب اين خودآرايي چيست
———————-
شماعيک آن به بحر مکاري غرق
مي ريزد شمع بسکه با حيله و زرق
يک چشم زدن بيش نباشد روشن
گويي که بود فتيله اش از رگ برق
———————–
انسان که ز جسم طوطيي در قفس است
در آمدن و رفتش الله بس است
از موج نفس شيشه زهم مي پاشد
با آنکه بناي صنعتش بر نفس است
————————-
گويند مدام عارفان آگاه
کاندر خلق است جلوه ي سراله
نقصي به علوشان گردون نرسد
هر چند که خويش را نمايد در چاه
——————————-
عقلت اي شيخ بر ريا افزوده است
در چشم تو هر زشت نکو بنموده است
شيطان تو عقليست که در سر داري
بر گنبد ستار تو ديو آسوده است
———————-
اين سرو قد تو گلبن اميد است
خال سيهت مردم چشم ديد است
ابروي تو مصرع هلال عيد است
رخسار تو حسن مطلع خورشيد است
————————-
طعن اين همه بر چرخ ستم پيشه مزن
با دست و زبان سنگ بر اين شيشه مزن
زشت است مذمت جهان زاهل جهان
شاخي که نشسته اي بر آن تيشه مزن
———————-
پيوسته به دوران تو اي چرخ کهن
با اهل کمال هستي از بس دشمن
چون خامه که سر فورد آرد به دوات
محتاج سيه کاسه شوند اهل سخن
———————-
پهلو تهي از صوفي خر بايد کرد
يعني انديشه از خطر بايد کرد
از شيعه صوفيست سگ سني به
کز دشمن خانگي حذر بايد کرد
——————-
شاهنشاها کف تو بحرين عطاست
تقواي تو زيب سلطنت نام خداست
زينت بخش صلاح باشد کرمت
در دست تو سبحه چون گهر در دريا است
——————–
اسرار حقيقت همگي سر مگوست
با شخص مثال خون بود در رگ و پوست
يعني نجس است چون تراويد از تو
تا در تو نهانست حياتت با اوست
——————–
پند پدرانه پيش ارباب ذکا
ترياق آمد گرچه بود زهرنما
چون عقد گهر نصيحت تلخ مرا
ماريست که مهره باشد از سر تا پا
——————-
آن کس که به کديه روزگارش گذرد
در روسيهي ليل و نهارش گذرد
عار از طلب آنرا که نباشد چون ماه
از کاسه ي همسايه مدارش گذرد
———————
زان عارض لاله گون و آن خال بنفش
نه فکر کلاه دارم و نه غم کفش
با آن سر مژگان دل خونين مرا
باشد پيوسته صحبت مشت و درفش
در ماتم شاه شهدا گريه کنيد
دريا دريا در اين عزا گريه کنيد
چون ابر بهار با تمام اعضا
بر تشنه لبان کربلا گريه کنيد
—————–
در تعزيه ي حسين آن شاه شهيد
تا روز قيامت خوشي از خلق رميد
هر صبح شود تازه فلک را اين داغ
مردم به گمان آنکه خورشيد دميد
——————
نسبت به خودت عقل و تميزي ندهي
يعني در قيمتت پشيزي ندهي
فردا بازار خودفروشي است کساد
امروز بهار خويش چيزي ندهي
———————–
صد شکر که خيرخواه اعداي خودم
ليکن بدخواه خصم مولاي خودم
کاري با زيد و عمرو و بکرم نبود
من دشمن دشمنان آقاي خودم
———————
در زير فلک جاي دل آسايي نيست
هر جا که روي به غير غوغايي نيست
از طعن خلائق ار مفر مي جويي
عزلتکده ي سکوت بدجايي نيست
——————-
در بزم چو نيست گفتگوها به صواب
در بستن لب ديده دلم فتح الباب
هر جا که بود زان درازي چون موج
لبريز خموشي است دهانم چو جناب
———————–
جويا هر کس که محرم راز بود
با خامشي و سکوت دمساز بود
پر حرف زدن علامت بي خردي است
آري ظرف تهي پر آواز بود
————————
اي پشت پناه اهل ايمان در تو
تو قنبر قنبري و من قنبر تو
باشد از سايه ات هما فيض اندوز
تا سايه ي مرتضي بود بر سر تو
—————————-
هر کس ز نخست شد به غفلت خوگر
منعش چو کنند بيش افتد به خطر
چندانکه زنندش سرپا راهروان
خواب ره خوابيده شود سنگين تر
——————
آيد بوي يدالله از خاک بشر
هر چند بود زجهل حالش ابتر
با آنکه برون آمده است از دريا
بيرون نتواند آمد از آب گهر
بي کينه دلم به سينه از فضل خداست
آئينه خاطرم نه محتاج جلاست
از هر که غباري به دلم جاي گرفت
چون گرد يتيمي گهر عين صفاست
———————-
شب عينک چشم عارف آگاهست
شب خضر ره تيره دل گمراهست
بي ظلمت شب روشني از مه مطلب
تاريکي شب سرمه ي چشم ماهست
———————–
در بتکده و کعبه نباشد جويا
مطلوب به جز معرفت ذات خدا
مقصود يکي است مؤمن و کافر را
منظور يکي است ديده گو باش دو تا
——————–
بي ناله ي زار کي دعا منظور است
آه بي عجز از اثر بس دور است
با قامت خم تير دعا سخت رساست
از قوت ضعف اين کمان پر زور است
————————–
اي حرص ترا رهبر هر در شده است
بي آراميت بس مکرر شده است
يکدم بنشين که ته نشين گردد درد
اين آب زلال پر مکدر شده است
———————
هر کس قدر شکستگي را داند
دانسته به دل نهال غم بنشاند
غم بار دل خاک نشينان نشود
کي سايه ي کوه سبزه را رنجاند
————————
يکه شوي ار زخواب غفلت بيدار
هر سوي که بنگري بود جلوه ي يار
در هر ذره سر الهي پنهان
چون معني نازکست در خط غبار
——————–
گر عاقل و ديوانه و گر زاهد و مست
بايد همه را رخت ز دنيا بر بست
بر دهر مبند دل که مانند حباب
آماده نيستي است هر هست که هست
————————–
وقتي گر بود همچو گوهر اشکم
شد ز آتش دل کنون چون اخگر اشکم
زد قطره شب هجر ز بس در طلبت
يک آبله گشت پاي تا سر اشکم
——————–
هستي نخلي است مرتضايش ثمر است
بيگانه ز حق هر که ازو بي خبر است
گردون بي او سريست خالي از مغز
مغز اين سر علي والاگهر است
——————
انسان يا ابله است يا بي باکست
کاندر طلب دنيي دون چالاک است
منعم که چو گردباد بالد بر خويش
اسباب بزرگيش خس و خاشاک است
———————
سرسبز شده جهان ز فيض نوروز
يعني که رسيد روز عشرت اندوز
بنشسته امير مؤمنان جان نبي
بگرفته قرار حق به مرکز امروز
———————–
افسوس که شد به دل بهارت به خزان
مغلوب جنود کفر گرديد ايمان
عزم سفري ز کشور دل دارد
حسن تو ز خظ برزده دامن به ميان
————————
آن ذات خفي که لا اله الا هوست
از خود مي داندش چه بيگانه چه دوست
هر کس سوي شمع بيند از مجلسيان
داند نظر شمع همين جانب اوست
——————
يارب چه شد آن دلبر دل سخت مرا
ننواخت به وصل اين دل صد لخت مرا
سنگ ره وصل يار شد آخر کار
اين خواب گراني که بود بخت مرا
———————
لعلي آخر چه بود آواخ ترا
اي کاش ببر کشيدمي آخ ترا
بودي در ناسفته ز قيمت انداخت
آن بدگهري که کرد سوراخ ترا
———————
با تلخي ساز تا شود شيرين تر
خونابه ي دل خور که شوي رنگين تر
از پند چو رنجيدي اثر بخشد زود
آري هر مي که تلخ تر زورين تر
—————–
هر کس از وضع خود گريزان گردد
شايد که بري ز نور ايمان گردد
باشد در ديده ها بعينه زنار
از دانه چو تار سبحه عريان گردد
————————
دل گر ز گداز آينه سان خواهد شد
چون آب سراپاي روان خواهد شد
ماننده ي شمع تن دهد هر که به عشق
البته که رفته رفته جان خواهد شد
داغت جتي اي شمع دلافروز خوش است
مژگان توام خدنگ دلدوز خوش است
هست ار به گلويت اثر سوختگي
رمزي است که معشوق گلوسوز خوش است
——————
لاهور که دلبريش بسي عيار است
از شوخي طبع با که و مه يار است
گر کنچنيش دست زد خلق بود
عيبش نکني طلاي دست افشار است
——————-
حيف از صنمي که زشت کردار بود
با هر خس و خاريش سروکار بود
از نعمت حسنش مطلب کام مراد
گندم گوني که نان بازار بود
—————-
خوب است که زخم يار کاري نبود
جز لذت درد اميدواري نبود
شمشير توام کرد به يک زخم شهيد
با دولت تيز پايداري نبود
——————-
حرصت اي شيخ ذوق بريان دارد
دندان نه و ميل خوردن نان دارد
مي جاوي نان چو آسيا در شکمت
گويا فم معده ي تو دندان دارد
——————-
از رنجش او دلم مشوق باشد
بي طاقت و ناصبور و ناخوش باشد
از جوش فسردگي شود بسته چو شمع
سرچشمه ي اشکم ار ز آتش باشد
——————-
فرياد و فغان ز جور نفس بي درد
نامرد بمن چه دشمنيها که نکرد
بر روي ز بس غبار خجلت دارم
گردد چون رنگ بر رخم خيزد گرد
————-
از خلق چه انديشه به ارباب هنر
وز خصمي اين طايفه شانرا چه ضرر
هر چند که آستين بر آن افشانند
خاموش نمي شود چراغ گوهر
—————–
از لاله و گل به رنگ و بوتر مي بال
از هر چه نمو کند نکوتر مي بال
چشم گريانم آبيار است ترا
اي داغ ازين شکفته روتر مي بال
——————-
صاحب صورت تا بري از معني بود
چشم حقيقت سبک و رسوا بود
اهل معني شکوه ديگر دارند
گر آينه مي داشت تهي دريا بود
قطعات
در معذرت حفظ الله خان
زهي خجسته بياني که بال شهرت يافت
ز جنبش دو لبت گاه نطق مرغ سخن
به عهد نور ضميرت ز پرتو خورشيد
غبار آرد هر روز ديده ي روزن
زبهر آنکه صفا گيرد از ضميرت وام
ز کوهسار شود آينه جلاي وطن
نسيم خلق تو بر گلستان وزيد که نيست
زغنچه فرقي تا نافه ي غزال ختن
چراغ لاله و گل در خزان بيفروزد
ز چرب نرمي خلق تو يابد ار روغن
خديو کشور دلها به حسن خلق تويي
چنانکه باشد دل پادشاه ملک بدن
شميم غنچه ز فانوس مي شنيدندي
عبير خلق تو افشاندي ار به پيراهن
زبون تست بروز ملايمت خصمت
بلي ز آب شود بيش حدت آهن
سخن شناسان بي معنيي نمي دانند
خطابت آنکه نگنجد به بحر قطعه ي من
چنان بلند بود نام ناميت به جهان
که کوتهي است بر اندام او لباس سخن
به روز معرکه از فرط جوهر ذاتي
زني برهنه چو شمشير بر صف دشمن
ز بار منت جوشن هميشه آزادي
ترا که نام تو کافي است بهر حرز بدن
ز برق شعله ي شمشير مهر تمثالت
عدوي جاه تو آسوده زير ابر کفن
چو مهر پنجه ات از بسکه گرم زرپاشي است
ز دشت کوه به پيشت بگسترد دامن
گل از خزانه ي جود تو صاحب زر شد
ز ابر دست عطايت نهال گشته چمن
اگر نبودي جود تو علت غايي
صدف به گوهر هرگز نمي شد آبستن
تو آن کريم نژادي که سر برون آرد
به شوق دست عطايت جواهر از معدن
ز بيم شحنه ي عدل تو پرتو خورشيد
به خانه اي نتواند فتاد از روزن
همين نه بحر ز گرداب دم به خود ورزيد
کشيده کوه ز بيم تو پاي در دامن
گداز هيبت قهر تو لعل را در کان
روان کند به رگ سنگ همچو خون به بدن
ز تند باد فنا دامن حمايت تو
چراغ دولت و اقبال را بود مامن
چو چيد پنجه ي قهرت بساط نرد نبرد
بروز معرکه با خصم عافيت دشمن
ز ششپر تو نباشد عجب عدوي ترا
اگر به ششپر افتاده مهره ي گردن
مدام ساقي قهرت به کاسه ي سر خصم
ز آب تيغ بريزد شراب مردافکن
ز بس به دور تو عامست خوشدلي و نشاط
دهان خنده ز گل پاي تا سر است چمن
نشاط موسم ارديبهشت و فروردين
به عهد خرمي تست با دي و بهمن
کسي نمانده که باشد به قيد غم امروز
به غير من که اسيرم بگو نه گونه محن
کسي نمي شنود بوي خرمي هرگز
به رنگ غنچه ي شاخ شکسته از دل من
شکسته خاطرم از بس ز کم عنايتيت
نه مانده است دل فکر و نه زبان سخن
دلم چنين که سراسيمه گشته است از غم
ز بعد جرم ندانم چه بايدم گفتن
مدام پنجه ي بي طاقتيم زين اندوه
رسانده چاک گريبان چو غنچه تا دامن
مرا که لطف توام برگرفته است از خاک
اميدم آنکه دگر بر زمين نيفتم من
به گوش هر که رسد در شگفت مي ماند
ز کم عنايتيت با فدايي چون من
کسي که رانده ز بزمت زبوني بختش
به خون نشسته چو ميناي باده تا گردن
اگر نه جرم کند بنده ات گنهکار است
چنين که طبع تو مايل بود به بخشيدن
غبار من که نيارد به دامنت زد دست
به حيرتم که چسان در دلت نموده وطن
از آنکه مظهر عفو تو گشته تقصيرم
به چشم کم گنهم را نمي توان ديدن
بدي ز بنده و نيکي ز صاحبان باشد
بود گناه ز جويا و از تو بخشيدن
بدست لطف چنان برگرفتي از خاکم
که گشته است فلک سا کلاه گوشه ي من
عنايت تو به مثل مني بدان ماند
که خاک تيره ز مهر برين شود روشن
اگرچه نيست مرا قابليت کرمت
ترا گزير نباشد ز نيکويي کردن
زبان زعهده ي شکر تو برنمي آيد
کنم به ذکر دعا بعد ازين تمام سخن
بگير ساغر دولت به رغم بدخواهان
بنوش باده ي عشرت به کوري دشمن
————————–
حبذا نواب حفظ الله خان
آنکه چشم مهر و مه مثلش نديد
دست خياط قضا نام خدا
خلعت دولت بر اندامش بريد
خنجر قهرش دل گردان شکافت
تيغ کينش پهلوي شيران دريد
بي تکلف پيش نور راي او
صبح صادق کي تواند شد سفيد
پيش قهرش شعله برگ لاله اي
پيش خلقش گل غلام زر خريد
آب شد از بس ز بيم قهر او
دل چو اشک از ديده ي شيران چکيد
ناوکش چون بال خونريزي گشاد
رنگ از رخساره ي جرأت پريد
از صفاي نور راي او مراد
بر زبان خامه مي گردد سفيد
در زمان سعدش از لطف اله
مژده ي افزايش منصب رسيد
چون پي تاريخ او رفتم به فکر
دل به راه جستجو هر سو دويد
گفت در گوش دلم استاد عقل
نير اقبال و دولت بر دميد
———————–
تاريخ فوت شايسته خان
آفتاب فلک جاه اميرالامراء
که توانش گل اين نه چمن خضرا گفت
باطن و ظاهرش از ماهي و موج است زبان
تا تواند صفت گوهر او دريا گفت
رخت هستي چو بهم بست ازين کهنه رباط
راز با پردگيان ملاء اعلا گفت
رفت چون او به جنان حور به گوش غلمان
اينک آمد به سوي خلد چمن پيرا گفت
کسوت ماتمي افکند ببر چرخ کبود
پنجه ي مهر بزد بر سر و واويلا گفت
سال تاريخ وفاتش ز خرد مي جستم
«با نبي حشر اميرالامراء بادا» گفت
————————
در وصف چشمه ي جوهر ناک
حبذا کشمير و جوهر ناک او
حوض کوثر در بهشت آماده است
گر نه او آيينه ي وجه الله است
دايما آبش چرا استاده است
سيد تالابها مي خوانمش
ديده ي بد دور کوثر زاده است
با هوايش بسکه کيفيت بود
هر حباب او سبوي باده است
هر شب از عکس کواکب گوئيا
آسماني بر زمين افتاده است
غور نتوان کرد ته داريش را
با وجود آنکه لوحش ساده است
از حجاب آب و تاب حسن اوست
بر رخ مه گرنه رنگ استاده است
دايم از چشم بدش داراد دور
آنکه اين حسن و جمالش داده است
تاريخ تولد
ز مرزا ابوالخير و الا نژاد
گلي در رياض نجابت شکافت
به هر سوسو نسيمي کز آن گل وزيد
غبار کدورت ز دلها برفت
چو خورشيد نور جمالش بديد
رخ خويش در پرده ي شب نهفت
لب غنچه و گوش گل در چمن
به اين مژده دارند گفت و شنفت
دلم بهر تاريخ ميلاد او
در معني از منقب فکر سفت
سراپا زبان غنچه سان شد نخست
پس آنگه «گل باغ اميد» گفت
———————
در وصف آيينه خانه
اين آينه خانه از وفور لمعان
وز صافي و روشني بود چشم جهان
نواب درو نشسته چون مردم چشم
خدام به دورش زده صف چون مژگان
———————–
نماز تو بي معرفت شيخنا
چه بي قدر و بي منزلت آمده است
فزون ز آشنايي مکن اختلاط
عبادت پس از معرفت آمده است
—————————
در ترجمه ي کلام امام علي (ع)
اينچنين فرمود در تعريف خاموشي به خلق
آنکه بر اهل جهان بعد از رسول الله مه است
خامشي به از سخن گفتن بود ليکن سخن
گر بود در وصف خاموشي ز خاموشي به است
————————-
شکر لله که هجو کس گفتن
فطرت عالي مرا نه فن است
نشده در هجاي کس جاري
تا زبانم مجاور دهن است
—————————
هر قدر خاطرم ز کس رنجد
خامشي پيشه ي زبان من است
شعر گفتن به کيش من در هجو
هتک ناموس حضرت سخن است
————————
در توصيف کربلا
کو طالع و بخت آنکه باشم
در حضرت کربلا ز زوار
چينم گل بوسه بالب شوق
گاهي از درگهي ز ديوار
مالم بر خاک آستانش
هر دم روي نياز صد بار
آنکه به زبان عجز و زاري
گويم رفيق ره که هشدار
چون در رسدم اجل بناگاه
اين است وصيتم که زنهار
گرد رخ من ز خاک آنکوست
ناشسته مرا به خاک بسپار
—————–
خان والا نژاد ابراهيم
که علي را به جان و دل بنده است
آنکه نور غلامي مولا
از جبينش چو مهر تابنده است
بر دل اوست مهر مهر علي
گوهر ذاتش الحق ارزنده است
بر وجودش فنا نيابد دست
به دم مرتضي علي زنده است
———————–
قدوه ي مؤمنين که درگاهش
چون فلک در بلند کرياسي است
آنکه در دست جود او مه و مهر
گاه بخشش کم از دو عباسي است
آنکه خاک سياه هند ازو
چمن لاله هاي جوغاسي است
قيمت اطلس فلک بر او
کمتر از جامه هاي کرباسي است
اين فلک قدر او تو نشناسي
که شعار تو قدرنشناسي است
چه شد ار قدر او نداند خصم
قدر نشناسيش ز نسناسي است
از دم مرتضي علي تبرش
آهنين نيست بلکه الماسي است
در غلامان شاه مردان اوست
که درين عهد قللر آقاسي است
***
تاريخ فوت عبداللطيف خان رحمة الله
مير عبداللطيف خان که گذشت
در محرم ازين سراي غرور
باد تا حشر مرقد پاکش
همچو فانوس گردآور نور
گفت تاريخ رحلتش را عقل
«بحسين و حسن شده محشور»
1117ه
——————–
علي رضا که گلي از بهار کشمير است
مدام شاه خراسان نگاهبان بادش
ز سرد و گرم حوادث به حرمت اين نام
رسد ز فيض دو معصوم دايم امدادش
چو در دلش هوس درس و بحث جا گيرد
سزد که باشد عقل نخست استادش
رسد به فضل خدا چون به سن رشد و تميز
کناد صاحب علم لدني ارشادش
شد از قضا چو به اسم علي رضا موسوم
«علي رضا» شده تاريخ سال ميلادش
1111ه
—————–
تاريخ وفات ملک فخرا
اوستاد زمان ملک فخرا
که خرد وصف او نيارد گفت
بود چون گنج فضل دانش و علم
ز آن سبب رخ به زير خاک نهفت
قدر او را کسي نمي دانست
رفت از کيسه ي عزيزان مفت
شد ازين غمکده ي به سوي لحد
رفت و در جامه خواب راحت خفت
در بهشت از نسيم لطف اله
غنچه هاي اميد او بشکفت
چه نتايج ازو به دهر نماند
گوهر بکر سعي از بس سفت
رفت چون زير خاک حورالعين
لحدش را به زلف مشکين رفت
سال تاريخ رحلتش را عقل
«از ملک بود ملک فضل» بگفت
1110 ه
——————
تاريخ فوت ميرزا شاه حسين سبزواري
ميرزاي يگانه شاه حسين
مرشد معني اوستاد سخن
آه کان طوطي خجسته مقال
کرد چون گنج زير خاک وطن
يوسف مصر خوش کلامي بود
گشت بي او زمانه بيت حزن
عنبر آگين لحد ز پهلويش
مشک بيز از کنار اوست کفن
لطف سرشار آن وحيد زمان
بود با خلق عام و خاص به من
سال تاريخ فوت او جستم
چون ز پير خرد ز روي حزن
هاتفي در مقام وصفش گفت
«طبع او بود آب و رنگ سخن»
1089 ه
——————–
پادشاهي است شه رضا امروز
که نه در فکر تخت و ديهيم است
در زميني بناي تکيه گذاشت
کآب و خاکش به از زر و سيم است
در کنار دل آن مکان شريف
بي تکلف بهشت و تسنيم است
بوي فقر آيد از در و بامش
اين مقام رضا و تسليم است
———————-
به کيش ما پس از خلوت نشين لي مع الهي
کسي حاشا که چون شاه ولايت بوالحسن باشد
بود با غير در چشم بصيرت شاه مردان را
همان فرقي که از شمشير زن تا خشت زن باشد
———————–
گفت امام عرش مسند قاسم خلد و جحيم
آنکه بر فرقش برازنده است تاج انما
کادمي در خواب باشد تا به قيد زندگي است
مي شود بيدار چون زين قيد سازندش رها
اهل تغيير از هر آن چيزي که مي بيني به خواب
مي نخواهند اي برادر غير عکس مدعا
پس چو مکروهي ببيني در جهان اصلا مرنج
عکس آنرا منتظر مي باش از فضل خدا
—————-
شيخ ميرک که از ره دانش
مسند عز و شان مقامش شد
بسکه کوچک دلي کند با خلق
کاف تصغير جزو نامش شد
——————
چيست آن جانور روشن راي
که بود پاش يکي با گردن
زندگي باعث نابودي اوست
تندرستيش بود در کشتن
——————-
گويند خواجه را چو رسد قاشقي به لب
تا چند ساعتش مکد از حرص بي شمار
يا چون نديده قاشق او روي گوشت را
چسبد ز شوق گوشت به لب همچو کفچه مار