ديوان وفايي شوشتري

عالم دینی-عارف- وشاعرملا فتح الله وفایی شوشتری متوفی 1304ق.جدّاوملارحیم ازشادگان خوزستان به شوشتر مهاجرت ودرآنجااقامت گزیدبرای همین به شوشتری معروف است.وی علاوه برتبحردر علوم دینی درفنون شعروادب نیز دست داشت بیشتر شعرش درمدایح پیامبرو اهل بیت علیهم السلام است شیخ علی بن محمدصالح شوشتری ازشاگردان اوست که کتاب معالم را در1249ق به خط خویش نوشت وآن را بر وفایی قرائت کرد از آثارش “الجبروالاختیار”-“سراج المحتاج”درسیرو سلوک-و”شهاب ثاقب”درردّصوفیه است که آن را به امرآیت الله شیخ جعفر شوشتری تالیف کرد و”دیوان شعر”

***

بريز ساقيا مرا، مدام مي به ساغرا

چو مي كه بر زند به جان، هزار شعله آذرا

چو آذري كه نار طور، از او كمينه اخگرا

بريز هان،بيار مي، ببانگ چنگ و مرمرا

كه من خورم بياد وي، تو هي بده مكررا

الا تو نيز مطربا، نواي عشق ساز كن

هزار رخنه بر دلم، ز نغمه ي حجاز كن

به ياد زلف آن صنم، فسانه را دراز كن

تو نيز ساقيا گره، ز زلف خويش باز كن

به بانگ ني بيار مي، بريز هي به ساغرا

به جان دوست مطربا، بيار ناي و چنگ را

بساز ساز عشق را، بسوز نام و ننگ را

به يك ترانه ام ببر، ز لوح سينه زنگ را

اگر به جان ما زند فلك زكينه سنگ را

بزن به جاي وي ز ني، هزار شعله آذرا

بيار از آن ميم كه تا حجاب عشق، شق كند

كتاب هستي مرا، ز هم ورق ورق كند

چو مي كه زهد خشكم از، تصورش عرق كند

خيال هستي ار كُنم، به مستي ام نسق كند

چنان كه بي خبر كند، مرا ز شور روز محشرا

از آن ميم اگر دهي، بده به ياد لعل وي

كه شور عشق افكنم به روزگار، همچو ني

تو خُم خُم و سَبو سَبو، بيار هان بريز هي

مگر رهم ز هستي و، كنم مقام عشق طي

كه عشق هم حجاب شد ميان ما و دلبرا

دلم ز شهر بند تن، به چين زلف يار شد

غزالي از خطا، روان به خطه ي تتار شد

ز طالع بلند خون، به مهر پرده دار شد

ز قيدِ بندِ جان و تن، بِرست و رستگار شد

مسيح وار همنشين شد او، به مهر انورا

هزار شكر مي كنم ز طالع بلند دل

كه شد دو زلف آن صنم، زچار سو كمند دل

مده ز عشق، پند من، كه بس قويست بند دل

الا اگر تو عاقلي بده ز عشق، بند دل

كه دردمند عشق را، حديث عشق خوشترا

به لب رسيد جان من، در آرزوي روي او

الا اگر مِيَم دهي بيار تو از سبوي او

كه رفته رفته بوي او، كشد مرا به سوي او

مگر دماغ جان كنم ز بوي او معطر را

دلم چنان اسير شد، به زلف و خط و خال وي

كه نيست تا ابد دگر رهايي احتمال وي

نگردد ار ميسرم به عمر خود، وصال وي

هزار شكر كز ازل، مثال بي مثال وي

ز كلك دوستي بود به لوح جان، مصورا

اگر كه ماهم افكند، ز روي خود نقاب را

هزار پرده بر كشد به چهره آفتاب را

دو چشم مست او بَرَد ز چشم خلق، خواب را

ز جلوه اي كند عيان، به دهر انقلاب را

ز قامتش به پا شود هزار شور محشر را

به چين زلف پرشكن، شكست مشك تاتري

به سحر چشم پرفتن ببست چشم سامري

به رخ بهار شوشتر، به جلوه سرو كشمري

به لب يمن، به خط خُتن به چهره مهر خاوري

به هر خَمي ز زلف او، هزار توده عنبر را

هلاك اگر شوم ز غم؟ چه غم كه يار من تويي

به هر كجا گذر كنم به رهگذرا من تويي

خوشا چنين غمي مرا، كه غمگسار من تويي

قرار جان، قرار دل، قرار كار من تويي

نظر به هر چه افكنم، به جز تو نيست منظر را

ز جويبار عشق تو، شد از ازل، سرشت من

محبت تو تا ابد، شدست سرنوشت من

ز عشق، كافر ار شوم بتا تويي كنشت من

بهشت را چه مي كنم الا تويي بهشت من

كه در رخ تو جنت است، و در لب تو كوثر را

ز بانگ چنگ و ناي و ني، غرض نه ناي و ني بود

ز مستي و زهاي و هي، غرض نه هاي و هي بود

 ز زلف و خط و خال وي، نه خط خال وي بود

ز ساغر و ز جام مي، غرض نه جام مي بود

الا زبان عاشقي، بود زبان ديگر را

اگر كه پرده افكند ز چهره يار نازنين

تجلي ار كند، چنان كه هست نگار چين

جمال ايزدي كند به خلق، ظاهر و مبين

گمان كنند خالقش تمامي از ره يقين

برند سجده پيش او، جهانيان سراسرا

علي است آن كه مدح او، همي بود شعار من

ربوده عشق او ز كف، عنان و اختيار من

منزه است از آن كه من، بگويمش نگار من

روا بود كه گويمش، خدا و كردگار من

شهي كه دين احمدي، ز تيغ او رواج شد

به تارك محمدي تبارك الله تاج شد

به راه طالبان حق، وجود او، سراج شد

ز احترام مولدش، حرم مطاف حاج شد

به دوستي او قسم، كه حُبَ اوست مُثمرا

حُدوث ذات پاك او، مقارن است با قدم

مشارق است باازل، مسابق است با عدم

نظام ممكنان از او، هماره هست منتظم

خدا نباشد او ولي، به اين شده است متهم

از آن كه در وجود او، جلال اوست مظهر را

وجود ما سوي بود، طفيلي از وجود او

به قالب است روح ما، روان ز فيض جود او

از آن كه هست و بود ما، بود ز هست و بود او

نمود ايزدي عيان شده است از نمود او

اگر كه نيست واجب او، ز ممكن است برتر را

علي ست فرد بي بدل، علي ست مثل بي مَثَل

علي ست مصدر دوم، علي ست صادر اول

علي ست خالي از خلل، علي ست عاري از زلل

علي ست شاهد ازل، علي ست نور لم يزل

كه فرد لا يزال را، وجود اوست مظهر ا

زمام ملك خويش را، بداد حق به دست او

چه انبيا، چه اوليا، تمام پاي بست او

يكي هماره محو او، يكي مدام مست او

به هر صفت كه خوانمش، بود مقام پست او

نظر به لا مكان نما، ببين مقام حيدر را

نوشت كاتب ازل، به تاق عرش نام وي

به قدسيان نمونه اي، نمود از مقام وي

تمام خلق جملگي، ستاده بر سلام وي

پيمبران در آرزوي جرعه اي ز جام وي

به جز ولاي او نشد، برايشان مُيسّرا

به عزم رزم اگر علي، سمند كينه هي كند

عدوي او به مرگ خود، فغان بسان ني كند

به خشم اگر غرا كند، فناي كل شي كند

بساط روزگار را، به يك اشاره طي كند

نه فخر اوست گويم ار، كه كشت عمر و عنتر را

چون اين جهان فنا شود، علي فناش مي كند

قيامت ار به پا شود، علي بپاش مي كند

كه دست، دست او بود ولي خداش مي كند

و ما رَمَيت اذرميتَ بر تو فاش مي كند

كه اوست دست كردگار و اوست عين داورا

عنان اختيار من، ربوده عشق او ز كف

به اختيار خويشتن، دواندم به هر طرف

گهي به توس مي كشد مرا و، گاه در نجف

چو دست دست او بود، ز هي سعادت و شرف

اگر چه در وطن بود، كه هست ملك شوشتر را

منم كه گشته نام من، وفايي از وفاي تو

منم كه نيست حاصلي، مرا به جز ولاي تو

هماره مي نوازدم، بسان ني نواي تو

چنان كه بند بند من، پر است از صداي تو

مرا به ذكر يا علي، مگر به زاد مادر ا

هماره تا به نيكويي، مسلم است مشتري

ملقب است تا فلك، به كينه و ستمگري

به كج روي است تا همي، مدار چرخ چنبري

كنند تا كه اختران، به روزگار اختري

به كام دوستان تو، هميشه باد اختر ا

به كربلا نظاره كن، ببين به نو بهار او

زسبزه ي خط بتان، نگر بنفشه زار او

به سروهاي ابطحي كنار جويبار او

به دوحه هاي احمدي چمان ز هر كنار او

چه قاسم و چه جعفر و چه اكبر و چه اصغر ا

به رنگ لاله سرو اگر، نديده اي تو در چمن

ببين به سرو اين چمن، كه هست لاله گون بدن

به جسمش ار كني كفن، بكن ز برگ نسترن

چرا كه اين كفن بود، به جاي كهنه پيرهن

كه زينبش نبيندش چنين برهنه پيكر ا

نهال قامت بتان، سرو قد است و مه جبين

فكنده تيشه ي جفا، ز پا بسي در اين زمين

همي ز جعد خم به خم، همي ز موي پر ز چين

ز زلف و خال و خط بسي، به خاك او شده عجين

شكسته است رونق، عبير و عود و عنبرا

نديده ديده ي جهان، جوان بسان اكبري

به خلق و خود، به گفتگو، فزون ز هر پيمبري

به جلوه هم چو احمدي، به حمله هم چو حيدري

ميان خيل روبهان كوفه چون غضنفري

ز كينه پاره پاره شد، به تير و تيغ و خنجر ا

***

ز ماه چهره ساقيا، برافكن اين نقاب را

به ماهتاب تو سيرده، هماره آفتاب را

بر آفتاب مي نگر، ستاره سان حباب را

بريز هان، بيار هي، به رنگ آتش آب را

به ياد لعل آن صنم، سبيل كن، شراب را

اگر سبيل مي كني، خم و سبو سبيل كن

ز دجله ي خم و سبو، چهان چو رود نيل كن

در اين ثواب بنده را، ز مرحمت دخيل كن

دخيل اگر نمي كني، بيا مرا وكيل كن

كه تا ز رشحه ي سبو، خجل كنم سحاب را

منم وفايي ارچه من، شهره شدم به شاعري

ولي ز مي كشانم و، به مي كشي بسي جري

نمي كنند ز مي كشان، كسي به من برابري

الا به امتحان من، بيار چند ساغري

ببين چگونه ماهرم حساب را كتاب را

مبين به زهد خشك من، عمامه و رداي من

كه اين عمامه و ردا، الا بود بلاي من

نظاره كن ولاي من، وفاي من، صفاي من

به بزم مي كشان نگر، مقام وجد و جاي من

به احترام من ببين، ستاده شيخ و شاب را

بيار مي، بريز هي، سبو سبو به ساغرم

نظاره كن به باطن و، مبين به زهد ظاهرم

ز خيل عاشقان اگر نه برترم، نه كمترم

اگر كه نيست ياورت، بگو كه تا درآورم

ز جيب خويشتن برون، دف و ني رباب را

بريز زان مي كهن، كه بشكند خمار من

مِيي كه رنگ ما و من زدايد از عذار من

ميي كه يار را كند، مگر دوباره يار من

ميي كه بر دهد به باد نيستي، غبار من

كه من حجاب خود شدم، بسوز اين حجاب را

شرار آتش ميم، به جان شك و ريب زن

ز من چو بگذري برو، به تربت مهيب زن

به ننگ زن، به نام زن، به عار زن، به عيب زن

به طفل زن، به كهل زن، به شاب زن به شيب زن

ز كاخ هست و بود ما، بسوز سقف و باب را

غريب نيست ساقيا، بپرسي ار زغربتم

عجيب نيست گر كني، تفقدي به كربتم

نظر كني به غربتم گذر كني به تربتم

الا زيان نمي كني، اگر به قصد قربتم

به آت آتشين ز جان، نشاني التهاب را

الا اگر ميم دهي، بده ز خم احمدي

نه خم كيقباد و جم، از آن هم محمدي

كه مست مست سازدم، چو مست مست سرمدي

رهاندم ز هستي و، كشاندم به بي خودي

كه تا به چشم حق كنم، نظاره بوتراب را

ابوتراب و بوالحسن، اگر منش ندا كنم

ز تهمت نصيريش، به اين سبب رها كنم

علي علي خدا كنم، خدا خدا ندا كنم

به خود ببندم احوالي، كه او ز خود رضا كنم

به هر چه رأي او بود، ادا كنم خطاب را

علي كه بر قديمي اش، نه ريب هست و ني شكي

علي كه از خدا جدا نباشدش، جز اندكي

علي كه جان مصطفي و جان او، بود يكي

خدا به تاركش نهاد افسر تباركي

الا به شأن او ببين تو مصحف و كتاب را

امير بود در ازل، دوباره در غدير شد

مبلغ اميريش رسول بي نظير شد

همين نه بس، امير شد، دبير شد، وزير شد

به انس و جن، امير شد، به مصطفي ظهير شد

مشير شد، مشار شد، حضور را غياب را

مقام اگر فرا بري، ز رتبه ي پيمبري

به عصمت از ملك اگر، هزار بار بگذري

هزار حج و عمره و، جهاد اگر بياوري

نشان چو نيستت به دل، ز مهر و قهر حيدري

چو كرم پيله مي تني، به دور خود لعاب را

شهي كه مدح او همي، پيمبر و خدا كند

كجا تواندش كسي، كه مدح، يا ثنا كند

مگر كه عشق، شمه اي ز وصف او ادا كند

ولي چه سان ادا كند، كه عقل از او، ابا كند

به كور كي توان، بيان نمودن آفتاب را

به جن و انس و ديو و دد، هماره روزي او دهد

به جمله قسمت و نصيب و حظ و آرزو دهد

جماد را، نبات را، وظيفه مو به مو دهد

الا به اذن حق، نمو و شهد و رنگ و بود دهد

ثمار را، حبوب را، قشور را، لباب را

نه فخر اوست گويم ار، ز قتل عمر و عنترش

نه مدح اوست خوانم ار، حديث باب خيبرش

نه وصف او مقاومت، به صد هزار لشكرش

اراده گر نمايد او، به يك اشاره قنبرش

به گردن فلك نهد، ز كهكشان طناب را

علي بود جميل حق، علي بود جمال حق

علي بود جليل حق، علي بود جلال حق

مقيل حق، مقال حق، مثيل حق، مثال حق

دليل حق، بديل حق، وكيل حق، كمال حق

كه ذات لا يزال حق، ستوده آن جناب را

احاطه كرده علم او، به ما سوي، سوا سوا

كه هست علم و قدرتش، ز علم و قدرت خدا

چه گويمت ز علم او، الا شنيده اي الا

شبي كه رفت مصطفي، به فوق عرش مرتضا

بيان نموده بهر او، ذهاب را اياب را

قضا فناي اين جهان، در آن زمان رقم زند

به قهقرا عدوي او، به نيستي قدم زند

اگر كه قهرمان او، به قهر كين، علم زند

اگر كه ذوالفقار او، به خون خصم، دم زند

گر او سبك عنان كشد، گران كند طناب را

تو اي علي مرتضي، كه مظهر خداستي

به كوفه زفته اي به خواب خود، كجا رواستي

كه زينب تو روبرو، بزاده ي زناستي

به گوش خويش بشنو و، ببين چه ماجراستي

چو او كند سوال را، و اين دهد جواب را

به شهر شام، خويش را، ز راه مرحمت رسان

به دختران بي كست، ببين تطاول خسان

رها نما تو بيكسان، ز قيد بند ناكسان

ز پاره ي دل كسان، و اشك چشم بيكسان

به مجلس يزيد بين، شراب را كباب را

به دختران خود نگر، كه ايستاده صف به صف

به شاميان نظاره كن، نظاره كن به هر طرف

يزيد شوم، با دو صد نشاط و شادي و شعف

سر حسين به جام زر، مي و رباب و چنگ و دف

به بزم مي ببين، چنين سكينه و رباب را

بيا بيا امير من، يزيد بي تميز بين

به پشت پرده دختران او، همه عزيز بين

گشاده موي، دختران خوب را، كنيز بين

نگنجد ار به غيرتت، بيا و اين دو چيز بين

به تشت زر سر حسين، و ساغر شراب را

***

ساقي تو شررها زن، از باده مرا بر جان

برهان دگرم از اين، برخيز و بيار از آن

مستند از آن رندان در بزمگه كيهان

سرشار مرا خوشتر، ساغر به سوي بستان

زان باده خرابم كن، كاباد شود ويران

گل چهر مرا آذر، بر قلب مكدر زن

يعني كه ز جا برخيز، دستي تو به ساغر زن

صد طعنه از آن ساغر، بر لاله احمر زن

زين پس تو مرا پرچم، بر قله خاور زن

زيرا كه بود خورشيد، از پرتو تو رخشان

بر چنگ بزن چنگي، مطرب كه بهار آمد

ريحان تر از غبرا، چون طره ي يار آمد

چون ديبه چين صحرا، پر نقش و نگار آمد

از ابر جواهرها، بر سبزه نثار آمد

زيرا كه بود خورشيد از پرتو تو رخشان

رخ را تو پري مطرب، بگشا و به تاري زن

بر اسب نوا بنشين، بر فيل سواري زن

منصور به ياد حق، از راست بداري زن

شد مات مخالف شاه، از مايه حصاري زن

تا آن كه به زير چرخ، فرزين شودش حيران

از نكهت فروردين، گل ها همه خندان شد

كوه از ورق نسرين، چون روضه ي رضوان شد

صحرا و چمن رنگين، چون ماه درخشان شد

چوق ساق بتان سيمين، هر سرو به بستان شد

گرديد به يك پايي، مستانه همه رقصان

اندر سر من مطرب، شور دگرست امروز

كين جام زمرد گون، پر لعل تر است امروز

زين خامه مشك افشان، ريزان گوهرست امروز

باران ز لبش مرجان، بر خشك و تر است امروز

گويي تو جواهر را ابريست كه در نيسان

عشقيست عجب امروز، كاين باده به سر دارد

چون نغمه ي تار از شوق، بر صفحه مقر دارد

يك دم ز دو لب جاري، صد تنگ شكر دارد

شيرين سخني مدغم با عنبر تر دارد

آن كس كه ز حق نازل، گرديد به وي قرآن

نازل ز خدا جبريل، امروز به احمد شد

خندان چو گل سوري، بر چهره محمد شد

گفت اي كه فراز عرش، بر خاك مسند شد

امري به شما فوري، از قادر سرمد شد

كآري به ظهور اين دم، اوصاف شه مردان

آن دم به غدير خم، با شوكت و جاه و فر

بر پاي نمود آن شه، در لحظه يكي منبر

از ماه رخش اصحاب، چون خيل نجوم اظهر

بالا شده بر دستش، بازوي شه صفدر

بر خلق بيان فرمود، از جانب حق، فرمان

اي خلق، نظرآريد، اين لحظه سوي بالا

بينيد مرا بر دست، بازوي شه والا

بر هر كه منم مولا، او راست علي مولا

چون من بودش پيدا، افسر بسر لولا

مولاي پس از احمد باشد علي عمران

در وقت سحرگاهان، كز مرغ صفير آمد

كي بنده تو را صهبا، از هم غدير آمد

مي نوش كه بر منبر، فرخنده به شير آمد

بر گوش دل الهامم، از حي قدير آمد

آن كس كه ز حق نازل، گرديد به وي قرآن

از مشرق طبعم زد، خوش مطلعي از نو، سر

چون خور كه به صد حشمت، طالع شود از خاور

با آن كه شد از ظلمت، ظاهر مگر اسكندر

كز افسر دارايي، بگرفت همه زيور

تا آن كه نثار آرد، اندر قدم سلطان

از خاك نجف شاها، يك لحظه سفر بنما

اي دست خدا، دستي بر تيغ دو سر بنما

از خون گلوي خصم، عالم هم تر بنما

بر نعش عزيز خود، از مهر نظر بنما

بين يوسف از اين گرگان، گر ديده به خون غلطان

اي شير خدا زين غم، زينب شده خونين دل

چون شبل تو كرد آخر، در كَربِ بلا منزل

اکبر به زمين بي سر، ليلا به سوي محمل

گفتا كه اميد من، از وصل تو شد مشكل

جز آن كه شوم تا شام، بر صبح رُخَت گريان

***

ساقي چو لعل يار، برخيز و مي بيار

بر زن مرا به جان، از وي دو صد شرار

اهمال تا بي كي، بگذشت نوبهار

بر عهد گل وفا، هرگز تو اين مدار

اما خوش است مي، با بانگ چنگ و تار

ما را شراب ناب، آمد چو آبرو

ساقي بيار هي، زان مي سبو سبو

بِرهان ز هستيم، از وي به جان او

كي راه عشق، طي گردد به گفتگو

ما بين ما و او، عشق است چون حصار

مقصود من ز مي، بس حسب مرتضا است

آن كو به شأن وي، تنزيل هي اتي است

از مهر اندكي ايجاد ما سوا است

از‌چهرش آيتي و الشمس و الضحا است

و الليل طره اش، بشكسته صد تتبار

اي آن كه ز انبيا، در رتبه برتري

بر اولياي حق، شاها تو مهتري

بالله كه با قدم، هم رنگ و همسري

جبريل بر درت، از بهر چاكري

در خوان نعمتت ميكال ريزه خوار

شاهي كه دين گرفت، از تيغ او رواج

يك زايرش شرف، دارد به كل حاج

بر پاي قنبرش، قيصر فكنده تاج

رويش ز روشني، از مه گرفته باج

كز وي صفات حق، يكسر شد آشكار

بر عرصه گاه جنگ، چون هي كند به خنگ

گردد به كوهسار، خون زهره ي پلنگ

بر پر دلان شود، راه فرار تنگ

جان ها ز تن پرند، چون از كمان خدنگ

گيرنده ره چنان، يك سر به سوي غار

اي دست كردگار، اي آن كه حيدري

صهر پيمبري، حق را غضنفري

تا مادحت شده، مداح شوشتري

عار آيدش كند، با چرخ همسري

بر پايش آسمان، انجم كند نثار

اي شاه تاجدار، با اين همه وقار

دستي ز مرحمت، بر زن به ذوالفقار

خاكم به سر كه شد، زينب شتر سوار

سرها به نوك ني، عايد شده فگار

در شام غم روان، چون فرقه تتار

زان هاي شاميان، بر بام و در ببين

مرغان بسته پر، بشكسته پر ببين

بزم قمار و مي، در هر گذر ببين

رأس حسين خود، در طشت زر ببين

بر درج گوهرش، چوب شراب خوار

بر تخت زر يزيد، بنشسته شادمان

آخر به كام او، گرديد آسمان

بودست عيال تو، در بند و ريسمان

سوزد مرا جگر، زان چوب خيزران

شاها چه روي داد، بر عابدين زار

تا شد ز جور چرخ، آل زنا عزيز

خواري ببين كه شد، ناموس حق كنيز

گشتي تو اي فلك، بسيار بي تميز

تتا كي مخالفي، با راستي ستيز

اي كج روش بس است، اين گونه گير و دار

***

المنه لله كه به كوي تو مقيمم

در بارگهت چون سگ اصحاب رقيمم

هر دم رسد از طره ي زلف تو، نسيمم

اي خاك درت، جنت و فردوس، نعيم

صد شكر، كز آغاز شدم، نيك، سرانجام

اي آن كه خدا گشته ز روي تو پديدار

كردم به خدا من به خداونديت اقرار

بستم صنما، از سر زلفين تو زنار

خواندم صنمت، ليك بر مردم هشيار

دست صَمَدسَتي، كه شكستي، همه اصنام

اي سر نهان، سر نهان، از تو چه پنهان

عالم همه اندر صفت ذات تو حيران

درشك و گمانند، چه دانا و چه نادان

از چهره بر افكن دمي اين پرده ي امكان

تا رفع كني شك و گمان، از همه اوهام

اي آن كه قضا بنده ي حكمت ز ازل شد

وي آن كه قدر، امر تو را، ضرب مثل شد

تعبير زحق، حب تو، بر خير عمل شد

من بي عملم، علم همه صرف امل شد

ناكامم و خواهي دهي اي دوست، مرا كام

هر كس كه ز ميخانه ي عشق تو خورد مي

مستانه ره خلد برين را كند او طي

فيض تو نه فيضي است كه لا يلحقه و شي

برده است مگر خضر، به سرچشمه ي آن پي

كت مي رود او، بنده صفت، از اثر كام

اي آن كه حدوث تو قرآن با قدم آمد

از جود تو عالم، به وجود از عدم آمد

بطحا به طفيل حرمت، تا حرم آمد

هر خار و خسي، در حرمت، محترم آمد

ما خار و خس اين حرم و، دل به تو آرام

اي دست خدا، كار به ما گشته بسي تنگ

طاعون به محبان تو، گرديده قوي چنگ

اي حادثه در شهر نجف نيست، نيست خوش آهنگ

عار است به ما در بر اغبار و بود ننگ

حامي به محن باشد و در مهلكه اغنام

ترسم كه حسودان، به من اين نكته بگيرند

كاي آن كه اميران تو بر مرگ اميرند

گر راست بُوَد امر شود تا كه بميرند

داني كه حسودان، سخن حق نپذيرند

از نام گذشتيم چرا اين همه بدنام

زن طعن به طاعون، كز اينجا بگريزد

در كشور اعداء رود آنجا بستيزد

با ما نستيزد كه ز ما، مهر تو خيزد

ز اشجار ولاي تو اگر برگ بريزد

ترسم نشود پخته ثماري كه بود خام

ما را نبود واسطه اي غير حَسَنينت

سوگند عظيمي است كه با جان حسنينت

حق نبي و آل، خصوصا به حسينت

آن كشته ي شمشير جفا، نور دو عينت

كين هايله را دفع كني با همه آلام

زين واسطه، ما را نبود برتر و بهتر

در نزد تو اي شير خدا، مير غضنفر

ماييم حسيني، چه در اينجا و، چه محشر

اين واسطه گر نيست قبول در داور

اي خاك به فرق من و، اي واي بر اسلام

آن كشته اگر چاره ي اين غم ننمايد

مشكل، كسي اين عقده ي مشكل بگشايد

ما بد، ز بدان غير بدي، هيچ نيايد

او هي كند احسان و، به احسان بفزايد

ز آن روي كه وحشي، به جز احسان، نشود رام

اي جان جهان، جان جهان باد فدايت

جان و دل ما، بسته ي زنجير ولايت

شد پير وفايي به مهر و وفايت

با جرم و گنه آمده بر درب سرايت

كز عفو كشي پرده داد بر همه آثام

هر چند كه ما صاحب جرميم و جنايت

اما كرم و جود تو را نيست نهايت

از ما بدي و، از تو همه لطف و عنايت

در روز جزا باز دو صد گونه رعايت

بايست به ما، تا رسد اكرام به اتمام

***

ساقي چو بهار آمد و بگذشت زمستان

مضمر بنما مشغله و باده زمستان

شد فصل گل و ياسمن و لاله و ريحان

مطرب به صفاي چمن و صحن گلستان

نوروز عجم آمد و نوروز عرب خوان

كز خلخ و چين پيشكش آمد سوي بستان

از باغ مگر گل شده بر برزن و بازار

يا نكهت مشك آمده از تبت و تاتار

هر سو شده عطر آگين، كهسار و چمنزار

گويي ز چنان روز نهان، گشته پديدار

يا باد صبا چاك زده پيرهن يار

يا شانه زده حوري، بر كاكل غلمان

شد باغ، دگر باره پر از سنبل و شبنم

شد راغ پر از سبزي ريحان و سپرغم

مرغان به نوا آمده، گه زيرو، گهي بم

طرف چمن از كاج و چنار اخضر و خرم

گويي به منجق زده اهريمن سلم

تمهيد بگردون شده از سرقت كيوان

المنه لله كه دگر خالق اعظم

از ريزه ي الماس، به گل بر زده شبنم

دي رفت، وزان باد بهاري است دما دم

گلبرگ سمن بس كه فرو ريخته درهم

بشكسته تو گويي به چمن، آينه ي جم

يا گشته زمين چون فلك اختر رخشان

اي مطرب اگر هم چو منت، باده به كار است

بنواز همان تاري، كز زلف نگار است

تا هست تولاي تو، بر گيسوي يار است

زنجير ز پا به گسل، كه ايام بهار است

شايسته و آهو رم و از شير شكار است

تو چنگ، به چنگ آور و، من مدح ز سلطان

آن سر الهي كه بود مظهر يكتا

صبح ازل از چهره ي وي، گشته هويدا

در طره ي او، شام ابد، منشا ظلما

كالشعره في ليله قدرا هي اخفا

دادار دو گيتي علي عالي اعلا

مصباح هدي وجه خدا، معني قرآن

ممكن ز طفيل تو، وجود از عدم آمد

ذاتش كه ز احداث، قرين قدم آمد

مستشرق اشراق وجودش حرم آمد

مولود وي آمد، كه حرم محترم آمد

دست صمد الحق به شكست صنم آمد

كز رايت دين گشت به پا، كفر مسلمان

احمد، شب معراج چو مهمان خدا شد

نه چرخ، ز مهر رخ او، صبح صفا شد

ره يافت به اقليم، كه اوهام، فنا شد

آگه به نداي فتدلي و دنا شد

جايي كه پس از طي حجب، محو لقا شد

بشنيد جلي صوت علي مظهر سبحان

آن محفل قربي كه زند، بر جگر اخگر

از فكرت داناست مبرا و مطهر

تا با قدمش زيب و شرف، داده پيمبر

در پرده او را ديد هويدا و مستر

دست كرم داور و، وجه الله اكبر

شير حق و شمشير خدا موجد امكان

اي فضل تو ايجاد همه كهتر و مهتر

وي علت غايي مهين، مظهر داور

هر چيز عرض آمده، جز ذات تو جوهر

تا مهر همي تابد، هر روز به خاور

با مهر تو، شب چرخ چهارم شده رهبر

با مقتبس چهره ي قنبر، مه تابان

مقصود ز معراج نبي، قصه لولا

از بهر تو شد، خلقت افلاك معما

مولاي خدايي، دو جهانت همه مولا

لا شگل پرند تو در معرض الا

زد برق، شد از مشترك نفي، سخن لا

اي خشم تو با قهر خدا آمده يكسان

ويرانه دلم، تيغ زبان، كرده بسي چاك

آباد نگردد دگر اين، بخيه ي بي باك

روزي كه چو طومار، شود صفحه ي افلاك

آن دم كه برآرند همه خلق، سر از خاك

معلوم شود پاك كدام است و، كه ناپاك

مأواي كه بر نار و، كه بر روضه ي رضوان

اي آن كه پس از حق، به تو زيباست خدايي

خلاق و نبي، كرده تو را، مدح سرايي

سلطان سلاطين و، جليس الفقرايي

اظهار سلاطين، به تو هنگام گدايي

مداح تو محتاج، به هر بي سر و پايي

تا كي شود اي اصل كرم منشأ احسان

***

اي فلك، از تو حسين، كشته ي عدوان گرديد

كفن اندر بر او، خاك بيابان گرديد

عاقبت تخت نشين، زاده ي سفيان گرديد

بر زمين ريخته تا خون شهيدان گرديد

كربلا پر ز گل و لاله و ريحان گرديد

شمر بگرفت چو بر كف، زره كين، خنجر

لا جرم خاك سيه ريخت جهان را بر سر

زد به سر، زين غم عظمي، به جنان پيغمبر

در فغان سينه زنان، فاطمه بود با حيدر

زين الم، بيت حزن، روضه رضوان گرديد

راس سلطان حجازي، به سنان شد از نو

نعش او، زير سم اسب خسان شد از نو

قامت زينب دل خسته، كمان شد از نو

غارت معجز و اموال زنان شد از نو

غل و زنجير جفا، زيور طفلان گرديد

اي فلك، دختر زهرا ز تو شد، ناقه سوار

از جفاي تو روان گشت، به هر شهر و ديار

بسته ي بند ستم، همچو اسيران تتار

گه به صحرا و، گهي چوچه و، گاهي بازار

غم گسار دل پر درد يتيمان گرديد

پرده ي حرمت اولاد نبي رفت به باد

تا زكين، پرده نشين شد حرم آل زياد

از چه اين دير خراب است دريغا آباد

چرخ سرگشته، چنين ظلم ندارد بر ياد

روز و شب، آن چه در اين دوره ي دوران گرديد

شد چو بر تخت يزيد، از ره كين مست شراب

گشت آن لحظه، دل زينب مظلومه كباب

در فغان سينه زنان، عابد و كلثوم و رباب

چوب بگرفت و به لب هاي حسين كرد خطاب

اي كه ظاهر به رخت، معني  قرآن گرديد

ديدي آخر كه ز قتل تو، روا گشتم كام

شام من صبح شد و، روز تو شد تيره، چو شام

فخر من بر همه كس بود، خصوص اين ايام

كه زشمشير گرفتم همه ي دهر نظام

اهل بيت تو همه، بي سر و سامان گرديد

آتشم بر جگر افتاده كنون، تا به ممات

كه به كامم شده چون سم اجل آب حيات

لال گردم كه ز كفار، چه سر زد حركات

دختر فاطمه نسبت به كنيزي، هيهات

زان عداوت كه به اين زمره مسلمان گرديد

ظلم شاهين فلك بين، كه شدش از چنگال

طايران حرم مصطفوي بي پر و بال

گرچه شد ديده ام از خون جگر، مالا مال

جغد آسا به جهان بندم از اين، لب ز مقال

كاشيان همه در گوشه ي ويران گرديد

مادح از خلق جفا پيشه، وفا هيچ مجو

رو بهانند بسا رفته به جلد آهو

باش خاموش كه زين بي خردان بدخو

باده عيش تو خونابه ي دل شد به سبو

در عوض جاي تو در روضه ي رضوان گرديد

***

غزل ها

حامل عشقم و عشق تو مرا دربار است

لجّه چشم مرا بين كه چسان دربار است

چند از خون دل ما ننمايد پرهيز

نرگس چشم تو آخر نه مگر بيمار است

سخن از زلف تو گر باز كنم در همه عمر

يكسر مو نكنم ز آن كه سخن بسيار است

هر دلي گشت گرفتار كمان ابرويي

از هدف بودن پيكان بلا، ناچار است

مي توان بر حذر از تير قضا بود ولي

حذر از ناوك مژگان بتان دشوار است

هر دل آشفته زلفي و هم گيسويي است

تيره بختي و پريشانيش اندر كار است

ما خرابيم و خرابي بود آبادي ما

كاين خرابي هم از استادي آن معمار است

واعظ ار منع كند مي خور از وي مشنو

حرف بيهوده و هذيان به جهان بسيار است

مي بخور مي، غم بيهوده ايام مخور

كاين جهان در بر صاحب نظران مردار است

از خرابي مكن انديشه كه در هر عسري

يسرها هست كه هر گنج قرين با مار است

بس كه خود كرده وفايي به جفا كاري يار

خار اندر نظرش چون گل و، گل چون خار است

***

هر مثل كز دهنت اي بت زيبا زده ايم

گر به جز هيچ، مثالي زده بيجا زده ايم

زان دهن دم نتوانيم زدن، گر بزنيم

حرفي از نقطه موهوم به ايما زده ايم

خود به ياد لب تو، شيره و شكر نوشم

بوسه از تنگي الفاظ، به معنا زده ايم

ما خريديم به جان، فتنه و ابروي تو را

خويش را بر دم شمشير به عمدا زده ايم

چون به جز عشق تو نبود به دو گيتي هنري

لاجرم زيرهنرها همه يك جا زده ايم

بهر يك جلوه چو موسي ارني گو همه عمر

علم عشق تو بر قله سينا زده ايم

تا نهاديم به سر تاج غلامي تو را

طعنه بر افسر اسكندر و دادار زده ايم

تا كه ما خاك نشين سر كوي تو شديم

خيمه بالاتر از اين گنبد مينا زده ايم

اين دل نازك ما، با دل سنگين بتان

شيشه اي هست كه بر صخره صما زده ايم

فتنه چشم تو از دود دل ماست كه ما

سرمه ي ناز، بر آن نرگس شهلا زده ايم

تا وفايي نكند عشق بتان را اظهار

بر دهان  و دل او، مهر خموشا زده ايم

***

سينه درياي من و، لشكر غم امواجم

تيرباران قضا را هدف و آماجم

به سر زلف تو سوگند كه فرقي نكند

تيغ بر فرق زني يا بفرستي تاجم

آن چنان عشق تو دارد به رگ جان پيوند

كه ز دل مي نرود گر ببرند اوداجم

شاد و خرم نه چنانم به گدايي درت

كه شوم شاد، دهند ار همه شاهان باجم

اي كه در كشور دلها سر تاراج توراست

به نگاهي دل و جان يكسره كن تاراجم

بر سر كوي تو گشتم ز وفا، خاك نشين

بود اين خاك نشيني بدرت، معراجم

به تو محتاج چنانم كه اگر تا به ابد

رفع حاجت بكني، باز همان محتاجم

دوش در ميكده عشق، وفايي مي گفت

دارم اميد كز اين درد نكند اخراجم

***

ما در اين شهر گداييم و گداي خودتيم

به تو وارد شده نازل به فناي خودتيم

عجبست از كرمت ار ندهي ما را جاي

ز آن كه مهمان رسيده به سراي خودتيم

ما كه وارد به تو هستيم چه اينجا چه به حشر

هر كجا پاي حساب است به پاي خودتيم

بگسستيم دل از سلسله زلف بتان

تا كه در سلسله مهر و وفاي خودتيم

هشت سال است كه در كوي تو هستيم مقيم

خود تو داني كه به اميد لقاي خودتيم

بر سگان قرق كند گر سگ اصحاب رقيم

ما بر او فخر كهدر كهف ولاي خودتيم

آن چنان پر ز وجودت شده اجزاي وجود

كه به هر عضو چو ني پر ز صداي خودتيم

جز هواي تو هوايي نبود در سر ما

به سرت گر برود سر، به هواي خودتيم

به وفايي غم بي برگ و نوايي مپسند

كه ستايشگر با شور و نواي خودتيم

***

زهي علاقه كه با تار زلف يار ببستم

گر از علاقه به زلفش، بسي علاقه گسستم

به پيش خلق شدم متهم به زهد و كرامت

قسم به باده كه زاهد نيم، خداي پرستم

ز اهل ميكده دارم اميد، آن كه پياپي

دهند و باز ستانند هي پياله ز دستم

ز يمن همت ساقي، كه داد از آن مي باقي

ز هر پياله خمار دگر پياله شكستم

ز شيخ و پير مغان هر دو روسفيدانم از آن رو

كه توبه اي ننمودم كه توبه اي نشكستم

ببستي و بشكستي هزار عهد، ولي من

درست بر سر پيمان و عهد روز الستم

خيال چشم تو را بس كه در نظر بگرفتم

چو چشم شوخ تو اكنون نه هوشيار و نه مستم

گرفتم آن كه نگيري مرا به هيچ گناهي

همين گناه مرا بس كه با وجود تو هستم

به كنج ميكده خوش مي سرود دوش وفايي

جز اين كه باده پرستم ز هر خيال برستم

***

به سر زلف تو گر، جز تو مرا ياري هست

يا به جز زلف توام رشته زناري هست

حامل عشقم و بارم همه كالاي وفاست

نه گمانم كه در اين شهر خريداري هست

مشك تاتار دو صد بار، به يك مو نخرم

بر كفم از شكن زلف تو تا تاري هست

به جز آينه رويت، كه ز خط يافت صفا

تيره هر آينه كاو را خط زنگاري هست

همه دانند كه من مات و گرفتار توام

خود در آينه نظر كن، گرت انكاري هست

شور لعل لب پرشور تو، اندر دل من

آن چنان است كه در سينه نمك زاري هست

نه خيال ختنم هست و، نه سوداي خطا

تا مرا با سر زلف تو سر  و كاري هست

به سر زلف تو سوگند كه گر بي رخ تو

دو جهان را به نظر قيمت و مقداري هست

بي وفايي به وفايي مكن اين سان، كه وفا

نه متاعي است كه در هر سر بازاري هست

***

دل زاهدان فريبد، لب لعل پرفريبت

كه نمانده هيچ كس را، به جهان سرشكيبت

دل من بگير و بربند، بچين زلف يارا

چه شود اگر ز غربت به وطن رسد غريبت

تو چه شمع دلفروزي، همه جمع عاشقان را

به خدا كه هيچ پروا، نكنم من از لهيبت

به سپهر خوبرويي، چو ز نار، بذله گويي

تو اديب مهر و ماهي، كه توان شدن اديبت

بگداخت جان عشاق ز آفتاب رويت

چو يخ فسرده بر جا، دل بوالهوس رقيبت

ز جراحتم چه پروا كه رسد هزار مرهم

ز تفقدات افزون ز شماره و حسيبت

چو تو آفتاب طلعت، نشنيدم و نديدم

كه مباد هرگز از مطلع دلبري مغيبت

مگر اي نهال دلكش، ز رياض جنتي تو

كه به باغ دلبريت كس نديده بذر سيبت

مكن اي كمند زلفش به من اين همه تطاول

كه مراست دست كوته، ز فراز و وز نشيبت

ز نشاط باده مستان، به نوا و شور، دستان

بدرند پرده جان، كه نگردد او حجيبت

چه غم از  ز ناز ما را، تو ز قرب خود براني

كه دل نيازمندان، همه جا بود قريبت

چه تفاوتم گر از قهر، ز خويستن براني

كه يكي ست نزد عشاق عنايت و عتيبت

ز فراق رويت اي گل، به دلم خليده خاري،

تو مگر خبر نداري، كه چه شد به عندليبت

مگر آن كه دست گيري تو ز دست رفته اي

كه مرا نمي رسد دست، به دامن ركيبت

تو كه هستي اي وفايي؟ به طلب رموز كمتر

نه گمان كه هرگز از شهد لبش شود نصيبت

مگر آن كه در همه عمر مريض عشق باشي

نهراسي ار كه باشد، تب هجر او، طبيبت

***

راه از همه جا بسته ولي راه تو باز است

عالم همه را بر در تو روي نياز است

دارم گله از زلف تو بسيار، وليكن

گر باز نمايم، سر اين رشته دراز است

ارباب بصيرت همه دانند كه محمود

كحل بصرش خاك كف پاي اياز است

هر چند نيم لايق بخشايشت اما

چشم طمعم بر در احسان تو باز است

خود قبله و چشم سيهت قبله نماز شد

وان طاق دو ابروي تو محراب نماز است

از هر دو جهان قبله ي كوي تو گزيديم

رو سوي تو داريم، كه بهتر ز حجاز است

چشم تو بهر بي سر و پا بر سر لطف است

جز من با دل خسته كه پيوسته به ناز است

ديگر مزن آتش به دل زار وفايي

كز آتش رخسار تو در سوز و گداز است

***

گيرم نبود ناي، سر چنگ سلامت

چنگ ار نبود، مرغ شب آهنگ سلامت

گر باده گل رنگي و طرف چمني نيست

اشك بصر خويش و، دل تنگ سلامت

بر آينه خاطر اگر زنگ ملال است

از صحبت زاهد، سر اين زنگ سلامت

از دوري خلقم، به سر آهنگ خرد نيست

جانم بود از اين سر بي هنگ، سلامت

صد بار ز مي توبه نموديم و شكستيم

صد بار دگر باز سر سنگ سلامت

زاين زهد ريايي كه مرا هست، چه حاصل

از نام گذشتيم، سر ننگ سلامت

ما را حبشي خال تو گر دل نربايد

زلفين تو يعني سپر زنگ سلامت

دين نبي اندر كف اين فرقه بي دين

چون شيشه بود در بغل سنگ سلامت

هستند دو ابروي تو در جنگ و كشاكش

در قتل وفايي، سر اين جنگ سلامت

***

تا كه ابروي كجت با مژگان ساخته اند

بهر صيد دل ما، تير و كمان ساخته اند

خال هندوي تو را، آفت دلها كردند

چشم جادوي تو، غارت گر جان ساخته اند

نيست كز نطفه موهوم به جز وهم و خيال

دهن تنگ تو را، تنگ از آن ساخته اند

چون كه ديدم قد و بالاي تو را دانستم

آفت جان و دل پير و جوان ساخته اند

به علاج دل بيمار من از روي نخست

خال چون خرفه و، عناب لبان ساخته اند

قد دلجوي تو، چون سرو رواني ماند

كان در آن سرو روان روح و روان ساخته اند

روي زيباي تو را آيينه جان كردند

وندر آن مردم چشمم نگران ساخته اند

نظم شيرين وفايي به گهر مي ماند

مگرش از لب و دندان بتان ساخته اند

بلكه چون در صفت گوهر پاك تو بود

مي توان گفتنش از جوهر جان ساخته اند

***

كسي گوي سعادت از ميان برد

كه در عالم غم بيچارگان خورد

مي عشرت مخور از جام گيتي

كه باشد صاف او، هم درد و هم درد

تكلف گر نباشد خوش توان زيست

تعلق گر نباشد خوش توان مرد

خوش آن عاشق كه در كوي محبت

به جانان جان ز روي شوق بسپرد

مشو ايمن ز كيد نفس بي باك

مدان هرگز چنان دشمن چنين خورد

وفايي سر بلندي يافت زآن روز

كه خود را همچو خاك بشمرد

***

دل چو به زلفت اسير دام بلا شد

خون شد و فارغ ز قيد چون و چرا شد

چند كني جامه را حجاب تن اي گل

جامه بر اندام ز رشك قبا شد

از لب عناب گون و خُرفه ي خالت

درد دل عاشقان زار دوا شد

نيست جمال تو را به دهر، نظيري

شاهد يكتايي تو، زلف دو تا شد

فتنه چشمت نخفته بود كه ناگه

فتنه ديگر ز قامت تو به پا شد

جز به مي و ساقيم دگر سر و كاري

نيست به كس زانكه مي تمام صفا شد

حاصل مهر و وفا چه بود وفايي

جور و جفا حاصلم، ز مهر و وفا شد

***

لعل شكر افشانم، گفتا نمكين باشد

گفتم نمكم، گفتا ـ حق نمك اين باشد

بخت من و زلفينش، همرنگ همند آري

يكرنگي اگر باشد، با ماش همين باشد

ماه من و گردون را، فرقي كه بود اين است

كاين ماه فلك اما، آن ماه زمين باشد

چون دختر رز اما، خود پرده در افتاده

بي پرده به ساغر به، تا پرده نشين باشد

دارد دل من نسبت، با چين سر زلفش

چون مشك بود از خون، خون ز آهوي چين باشد

زين سان كه كند چشمت، هر لحظه به ما لطفي

خوب است ولي خواهم، قدري به از اين باشد

عاشق ز غم جانان، باشد به دلش پنهان

آن داغ كه زاهد را، پيدا به جبين باشد

گويند وفايي را، مهرش بزداي از دل

بزدايمش از دل چون، كان نقش نگين باشد

***

ناظران رخت اي ماه مقيم حرم اند

خادمان حرمت، جمله ملايك قدم اند

علم حس برافراز، و بر افروز جهان

تا بدانند كه شيران، همه شير علم اند

سايه سرو قدت، گر به چمن باز افتد

سروهاي چمن از بار خجالت، بچمند

زاهدا در گذر از جنت و فردوس و نعيم

كه جز او هر چه به خاطر گذراني صنم اند

پيرو پير مغان شو، كه نقوش قدمش

ديده گر باز نمايي، همه چون جام جم اند

گر به جامي بنوازند مرا باده كشان

عجبي نيست كه اين طايفه اهل كرم اند

اي وفايي بسر كوي وفا باش مقيم

تا ز انفاس مسيحي، به وجودت بدم اند

***

عشاق اگر لقاي تو را آرزو كنند

بايد ز خون خويشتن اول وضو كنند

نازم به مي كشان محبت كه بهر دوست

در بزم عشق، كاسه سر را كدو كنند

كفر است در شريعت و آيين عاشقي

از دوست، غير دوست اگر آرزو كنند

بعد از هزار سال ز خاك شهيد عشق

يابند بوي خون، اگر آن خاك بو كنند

از جور دوست نيست، كه گريند عاشقان

اين اشك ها روان و ز پي آبرو كنند

بسيار سال ها كه بيايد دي و بهار

از خاك ما گهي خم و، گاهي سبو كنند

ترسم اسير و عاشق و شيداي خود شوي

گر با جمالت آينه را روبرو كنند

زخم خدنگ ناز تو بهبوديش مباد

گر جز بباز طره ات او را رفو كنند

چون مي ز جام وصل تو نوشند عاشقان

بر آب خضر و چشمه حيوان تفو كنند

هر موي من ز زلف تو دارد شكايتي

كو فرصتي كه شرح غمت مو به مو كنند

اين خرقه ريا كه مرا هست، بايدي

دادن به مي كشان، كه به مي شستشو كنند

تا كي وفايي از غم ليلي وشان تو را

مجنون صفت ز دشت جنون جستجو كنند

***

خطت دميد و لعل تو مستور مي شود

صد حيف از اين شكر كه پر از مور مي شود

گر خود ترش نشيني و تلخي كني چه باك

شيرين لب تو، مايه صد شور مي شود

هر گه خيال روي تو در خاطر آورم

سيناي سينه مشعله طور مي شود

از هجر، بس فسرده و آزرده خاطرم

دردم فزون ز نغمه طنبور مي شود

اي ابر، بگذر از صدف ار بگذري به تاك

خوشتر بود كه دانه انگور مي شود

هر كس كه شد گداي در پير مي فروش

جامش ز كاسه سر، فغفور مي شود

حلاج وار هر كه زند پنبه وجود

سر خوش به دار رفته و منصور مي شود

عاقل كسي است در بر ديوانگان عشق

كز اين لباس هستي خود عور مي شود

نازم به شعله هاي محبت كه آتشش

بر زخم دل، چو مرهم كافور مي شود

عادت به هجر كرده وفايي، كه هر چه يار

نزديك مي شود به وي او دور مي شود

اي دل رضا به حكم قضا ده كه خوشتر است

راضي شوي، اگر نشوي زور مي شود

***

حسنت چو عشق من همه ساعت فزون شود

تا منتهاي كار، ندانم كه چون شود

در كار جان زدل گرهي سخت هست ليك

آسان شود دمي، كه دل از عشق، خون شود

حاصل ز دور چرخ، مرادم شود اگر

اين گردشش چون طالع من واژگون شود

چون با خيال روي تو خواب آيدم به چشم

مژگان به جاي سوزنم اندر جفون شود

يك باره سرنگون شود اين چرخ بيستون

در زير بار محنت من، گر ستون شود

نايد اگر ز خانه برون طفل اشك كن

ترسد كه پايمال شود، چون برون شود

گفتي خوش است عقل وفايي به كيش عشق

آري به شرط آن كه در آخر جنون شود

***

گنه بر دل نهي، آنگاه مي گيري به تقصيرش

چو بگرفتي به تقصيرش، نهي تهمت به تقديرش

دل بيچاره تا كي چاره باشد، تا كه مي باشد

زنخدان تواش زندان و، زلفين تو زنجيرش

گهي طاعت، گهي عصيان، گهي كفر و، گهي ايمان

به دل هر دم نهي نقشي، دهي هر لحظه تغييرش

خسي در بحر بي پايان، چو باشد قدر و مقدورش

كه موجش گه به بالا مي كشاند، گاه در زيرش

چه باشد حال صيدي را كه صيادش به چالاكي

نشيند در كمين، پيوسته باشد در كمان تيرش

تنم از ضعف شد آن سان كه ماند تا ابد حيران

مصور گر كشد با خامه ي انديشه، تصويرش

خرابي رخنه ها در ملك دل كرده است از هجران

زيان نبود خدايا گر كند وصل تو تعميرش

بلي عاشق نيارد آه بر لب گر فرو بارد

به فرقش تير و شمشير و تبر يا بر درد شيرش

وفايي با تو دارد ماجراها يا علي اما

اگر اظهار سازد، خلق مي سازند تكفيرش

تو سر الله و عين الله وجد الله مي باشي

ولي بايد كه اين اجمال را داشت تفسيرش

بدان معني كه من مي دانمت اي خسرو خوبان

به اين الفاظ ناقص چون توانم كرد تقريرش

***

از سر كوي تو هرگز به ملامت نروم

خواهم ار رفت، الهي به سلامت نروم

از بهشت سر كوي تو به فردوس برين

نروم گر بروم تا به قيامت نروم

گر روم روزي از اين در به سوي روضه خلد

تا كه جان را ندهم من به عزامت نروم

چون به جز مستي و رندي نبود مذهب عشق

مي بده مي، كه پي زهد و كرامت نروم

شده هر نقش و نگارم به نظر خوار چنان

كه به زلف و خط و خال قد و قامت نروم

به سرت گر به سرم تير چو باران بارد

همچو طفلان نگريزم ز حجامت نروم

آزمايش منما مورچه با سنگ گران

كه اگر رفت نشان ره به علامت نروم

گر تو اي دوست وفادار وفايي باشي

به خدا از سر كويت به ملامت نروم

***

تا بدان زلف سيه دست تمنا زده ايم

خويش را بر سپهي، با تن تنها زده ايم

بر سر كوي خرابات در اول سودا

دفتر و سبحه و سجاده به صهبا زده ايم

ما از آن باده كشانيم كه از روز نخست

خم خمخانه مي و، ميكده يك جا زده ايم

رشحه بحر وجوديم و به مانند حباب

خيمه هستي خود، بر سر دريا زده ايم

جذبه عشق تو ما را شده جذاب وجود

كز ثري گام فراتر ز ثريا زده ايم

اي هم از غايت كوته نظري بوده كه ما

مثل قد تو با شاخه طوبا زده ايم

حلقه كاكل غلمان و خم گيسوي حور

همه با يكسر موي تو، به سودا زده ايم

به خيال خم ابروي تو بوده است كه ما

قدم اندر حرم و دير و كليسا زده ايم

چشم مست تو به مستي چو اشارت فرمود

اي بسا سنگ كه بر شيشه تقوا زده ايم

از گريبان دل از پرتو صبحي پيداست

بوسه بر خاك درش در دل شبها زده ايم

تا وفايي نگريزد ز سر كوي وفا

از سر زلف، ورا سلسله برپا زده ايم

***

يك دم از زير نقاب اي ماه رو بنما جبين

تا ز كف خورشيد را، آينه افتد بر زمين

عكسي از روي تو اي مه، گر بتابد در چمن

تا ابد خورشيد خواهد رست جاي ياسمين

گر تو گل باشي، چكد از ديده بلبل گلاب

ور تو شمعي، از پر پروانه ريزد انگبين

گر تويي ساقي، سزد مستي نمايم بي شراب

ور تويي شاهد، برافشانم ز هستي آستين

گر اشاره از لب لعل در افشانت بود

هر دو گيتي را توان آورد در زير نگين

خواهمت يك لحظه با آينه گردي روبرو

تا كه خود بر خود نمايي، صدهزاران آفرين

ترك چشم مست خونريزت پي نخجير دل

بر كفش زابرو، كمان پوسته باشد در كمين

قد موزونت بود سروي كه بارش آفتاب

لعل جان بخشت عقيقي هست با شكر عجين

طوطي طبع وفايي شكرين لعل تو را

گويا ديده است كاين سان گشته نطقش شكرين

***

فكنده زلف تو در كار دل هزار گره

دگر مزن تو بر ابروي فتنه بار گره

گشاي كاكل مشكين و كار دل بگشاي

مزن به رشته عمر من اين كار گره

نواي چنگ و ربابتم نمي گشايد دل

گشاي مطرب مجلس ز تار تار گره

علاج درد دلم را چه مي كني امروز

من اوفتاده به كارم ز سال پار گره

سر قرابه مي باز كن تو اي ساقي

گشاي از دل مستان ذوالخمار گره

گره به رشته جان اوفتاده بود زل

چون خون شد از غم او باز شد ز كار گره

فداي همت آن عاشقي كه در ره دوست

كند چو گريه فتد در گلوي يار گره

وفايي از همه عالم بريد و بست به دوست

زده است رشته الفت به زلف يار گره

***

خيل مژگان سيه كار نداري، داري

صف به صف لشگر خونخوار نداري، داري

پي تسخير دل اهل دل از عقرب زلف

سپهي كافر جرار نداري، داري

چشم و ابرو ننمايي بنمايي همه را

از دو سو ترك كماندار نداري، داري

سركشان را تو به فتراك نبندي، بندي

بي دلان را تو چو من خار نداري، داري

همه اسباب جهان گيريت آماده بود

با دو عالم سر پيكار نداري، داري

مهره مهر تو با غير نچيني، چيني

ترك يار و سر اغيار نداري، داري

زنده ام من به وصال تو وليكن ز فراق

از پي كشتنم اصرار نداري، داري

نمك از لعل شكر بار نباري، باري

وز شكر قند به خروار نداري، داري

نافه از چين سر زلف نريزي، ريزي

مشك تا تار بهر تار نداري، داري

رويت اندر كنف زلف نباشد، باشد

آفتابي به شب تار نداري، داري

با غزالان سيه شير نگيري، گيري

بسته بر طره طرار نداري، داري

عود در مجمره حسن نسوزي، سوزي

خال در صفحه رخسار نداري، داري

چند از خون عزيزان ننمايي پرهيز

عجبم نرگس بيمار نداري، داري

با وفايي ننمايي به جز از جور جفا

اي جفا كار دگر يار نداري، داري

***

ساقي ! ز ماه چهره بر افكن نقاب را

در ماهتاب سير بده آفتاب را

در آفتاب اگر تو نديدي ستاره را

در روي جام باده نظر كن حباب را

مستسقيم فزايدم از آب تشنگي

از آتش ميم بنشان التهاب را

زن آتشي به كاخ وجودم ز جام مي

يك جا بسوز بام و بر و سقف و باب را

با وصف چشم مست تو، حاجت به باده نيست

مست و خراب كن به نظر شيخ و شاب را

هر ديده نيست قابل ديدار او، مگر

آن ديده كز سراب كند فرق آب را

در آتش فراق تو چون گريه سر كنم

ز اشك بصر در آب فشانم سحاب را

گر ديدمي به خواب كه مي بينمت به خواب

تا حشر مي ندادمي از دست، خواب را

ز آن رو دلم به چاه زنخدانش اوفتد

تا از كمند زلف بسازد طناب را

بر حال اين خراب زياد از تفقدي است

بر كوه خرابتر كند او اين خراب را

ساقي ! شراب ناب مرا بي حساب ده

كاين بي حساب سهل كند آن حساب را

زاهد اگر سوال كند اين شراب چيست

بر گو طمع مكن ز وفايي جواب را

ما ديده ور شديم از آن رو كه كرده ايم

كحل دو ديده خال در بوتراب را

***

به روي خوب تو ديديم، روي يزدان را

به كفر زلف تو داديم نقد ايمان را

به طوف كعبه اسلام، بت پرست شديم

خبر دهيد ز ما، كافر و مسلمان را

بجز دلم كه زند خويش را بدان خم زلف

كسي نديده زند گوي لطمه چوگان را

دلم به حلقه زلفش گزيده است مقام

بود كه جمع كند خاطر پريشان را

براي كشتنم افراخته است پيوسته

كمان ابروان، تيرهاي مژگان را

طلوع صبح سعادت شود دمي كه صبا

ز لطف باز كند چاك آن گريبان را

به جويبار دو چشمم گذر نما اي سرو

كه از نظر فكنم سروهاي بستان را

به يك تبسم شيرين، ربودي از دل من

تبسمي دگر اي دوست، تا دهم جان را

وفايي از گل روي تو مي زند دستان

چنان كه بسته زبان هزار دستان را

بسته ام باز به پيمانه مي، پيمان را

تا ز پيمانه مگر تازه كنم ايمان را

جز دل من كه زند يكتنه بر آن خم زلف

كس نديده است كه گو لطمه زند چوگان را

دل ربودي ز من و، جان به تو هم خواهم داد

منت از بخت كشم چون بسپارم جان را

ديد تا چاه زنخدان تو را يوسف دل

برگزيد از همه اقاق، چه و زندان را

گر رسد دست به آن زلف درازم روزي

مو به مو شرح كنم با تو شب هجران را

گر اشاره ز لبت هست كه جان بايد داد

پيش مرجان تو قدري نبود مرجان را

به جحيمم مبر اي دوست، كه از همت عشق

رشك فردوس به ياد تو كنم نيران را

دوش گفتي بطلب هر چه كه خواهي از ما

از تو بهتر چه بود تا كه بخواهم آن را

گر به جنت بروم، باز تو را مي جويم

طالب دوست وفايي چه كند رضوان را

***

قصيده ها

تا كه خدايي كند، خداي محمد

دست من و دامن ولاي محمد

روضه رضوان و حور و جنت و غلمان

روز جزا كمترين عطاي محمد

عاجز و محتاج و دردمند و فقيرند

هر دو سرا، بر در سراي محمد

مهر و مه عرش و فرش و لوح و قلم را

بوده و بقا باشد از بقاي محمد

قصه لولاك را بخوان، كه بداني

خلقت افلاك را براي محمد

حجر و حطيم و صفا و مروه و زمزم

جمله گواهند بر صفاي محمد

گرچه بسي نارساست، خلعت امكان

بر شرف قامت رساي محمد

داده به امكان شرف، زانكه خدا بود

عاشق و مشتاق، بر لقاي محمد

عالم ايجاد روز شب، همه خوانند

هر كه به آيينو خود، ثناي محمد

بدر به هر مه، هلال مي شود از آن

تا كه شود نعل كفش پاي محمد

عارف كامل كسي بود كه بداند

قدر محمد و اوصياي محمد

***

روزگار از نكهت گيسوي يارم عنبرين شد

گيتي از عكس رُخش، رشك نگارستان چين شد

توده ي غبرا ملون از شقايق گشت و سنبل

ساحت گلشن مزين ز ارغوان و ياسمين شد

جويباران ز آب باران بهاري هم چو كوثر

آب ها شيرين و صافي، هر طرف چون انگبين شد

هست از يمن قدوم آن نگار عنبرين موي

كاين چنين از وي زمين، چون روضه ي خلد برين شد

دربهاي يكسر مويش نباشد هر دو گيتي

قيمت خاك كف پايش بهشت و حور حين شد

وصف لعل شكرينش در زبان دارم كه گويي

نظم شيرين روان بخشم، چو لعلش شكرين شد

خامه ام مانا كليم الله را ماند كه اين سان

مطلعي نو چون يد بيضا برونش زاستين شد

از پي نعت رسولم تا براق طبع زين شد

طاير عقلم دليل راه، چون روح الامين شد

تا سرايم نعت آن شه، از زمين و آسمانم

صد هزاران آفرين بر خامه ي سحر آفرين شد

گر نباشد جذبه اي در كار و، عشقي در سر از وي

بر مقامش كي برد پي، گرچه ز ارباب يقين شد

هست احمد يا احد در هر صفت يكتا وليكن

اين دوييت در حقيقت كامل از يك اربعين شد

قرن ها پيش از وجود عالم و آدم، نبي بود

او امامت داشت كادم در ميان ماه و طين شد

اوست دست كردگار و دست دست اوست بالله

گر شنيدي خاك آدم با يد قدرت عجين شد

گرچه آخر بر همه پيغمبران آمد، وليكن

علت ايجاد خلق اولين و آخرين شد

شرع او متقن بود مانند عهد لايزالي

دين و آيينش بسي محكم تر از عرش برين شد

چون تمام رحمت حق در وجودش گشت مضمر

لاجرم شخص شريفش رحمت للعالمين شد

عقل كل، نفس مشيت، مبداء فيض نخستين

مظهر حق سيد لولاك خير المرسلين شد

ايزدش در بزم قرب كبريايي برد آن سان

تا گذشت از قاب قوسين بلكه با وي همنشين شد

قصه ي معراج را تفرير نتوانم وليكن

طالب و مطلوب را دانم كه در يك جا قرين شد

بيم تكفير ار نبودي افتراي اين و آن را

بي تأمل گفتمي كين عين آن، و آن عين اين شد

از چه معشوق ازل بي پرده گرديد آشكارا

گرنه عشقش پرده افكن زان جمال نازنين شد

گر نبودي او، نبودي حرف توحيدي به عالم

در تجلي شاهد توحيد را، عشقش معين شد

لا والايي نبودي ار نبودي ذات پاكش

حرف استثنايش اندر لفظ حق حصني حصين شد

از پي نعت جلالش مطلعي از شرق طبعم

هم چو خورشيد جمالش آشكارا و مبين شد

حلقه ي گيسوي آن شه، عروه الوثقاي دين شد

طره نيكوي او حبل المتيني بس متين شد

اين عجب نبود كه نبود سايه ي سرو قامتش را

زانكه خورشيد و مه اندر سايه ي سروش مكين شد

ماهتاب، از صيقل نعل نعالش يافت پرتو

آفتاب، از پرتو روي بلالش خوشه چين شد

هر كسي را بوذرش خواهد ز آذر مي رهاند

اين عجب نبود اگر آن شه شفيع المذنبين شد

يك نگاه لطف، از سلمان، ارشد بر سليمان

كش چنين ديو و دد و جن و پري زير نگين شد

گر بر ابراهيم بن آذر گلستان گشت آذر

بود از آن، كش نور احمد، آشكارا بر جبين شد

وصف قدر ذات او بالاتر است از هر چه گويم

مدحش اين بس كه دامادش اميرالمؤمنين شد

آن امير المؤمنيني كش گروهي در خدايي

مي ستايند او، محمد را وصي و جانشين شد

يا ابوالقاسم به حق هر دو سبط و حق زهرا

هم به حق مرتضي آن كو امام راستين شد

راست گويم، شد وفايي در معاصي قامتش خم

زير بار معصيت، از لطف عامت مستعين شد

از معاصي توبه، اما از مظالم، چاره نَبوَد

هم مگر انعام عامت بايد آنها را ضمين شد

بس مظالم هست در گردن وفايي را به عالم

كن وفا پيش از وفاتش، زانكه مرگ اندر كمين شد

كافري را گر ز رحمت دستگيري مي تواند

او شفاعت خواه خلق اولين و آخرين شد

من كه مداح توام، ديگر چه غم دارم به عالم

هر كه مداح تو شد، ديگر نمي بايد غمين شد

جز غم فرزند دلبندت حسين، آن شاه بي كس

كز سموم تشنگي، در سينه آهش آتشين شد

تا قيامت داغم از بي ياري و تنهايي او

كاندران دشت بلا در ناله ي هل من معين شد

بعد قتل نوجوانانش نبودي يار و ياور

تا شود او را معين، بي تاب، زين العابدين شد

نيزه بر كف، همچو آه بي كسان برخاست از جا

ليك او از ضعف بيماري، نگون اندر زمين شد

يا محمد من چه گويم سرگذشت كربلا را

آن چه بر فرزند دلبندت حسين از جور و كين شد

در زمين كربلا شد بر حسينت ظلم چندان

آن چنان ظلمي كه شمر از كرده خود شرمگين شد

تشنه لب كشتند آن درياي فيض رحمت حق

آن كه خود لب تشنگان را معني ماء معين شد

***

اگر مطرب آهنگ ديگر نمي زد

چو ني بر دل و جانم آذر نمي زد

به ني گر نمي بود دمساز لعلش

دو صد طعنه بر تنگ شكر نمي زد

لبش همچو قند مكرر نبودي

گرش بر لب ني، مكرر نمي زد

نمي كرد اين گونه مست و خرابتم

اگر دم بدم، دم به مزمز نمي زد

دل زار، چون زر نمي گشت خالص

گر آذر به قلب مكدر نمي زد

گر از من نمي آمدي بوي عشقي

دل چون سپندم، به مجمر نمي زد

بر آن عاشقم من، كه گر او نبودي

خدا نقش اين چار دفتر نمي زد

علي آن كه گر قدرت او نبودي

كس اين خيمه ي چرخ اخضر نمي زد

خدا را خدايي نمي گشت ظاهر

گر او نعره ز الله اكبر نمي زد

يكي بودن حق نبود آشكارا

به عمرو ار كه تيغ دو پيكر نمي زد

زبان خدا بود در هر مقامي

به جز آن زبان، حرف داور نمي زد

نمي بود معراج را قدر چندان

علي حرف اگر، با پيمبر نمي زد

در اسري بسي راز پنهان نبي را

عيان كرد و از پرده گر سر بر نمي زد

عجب تر كه حيدر، در آن شب به احمد

بجز حرف خود، حرف ديگر نمي زد

به عالم نمي بود ز اسلام نامي

اگر گردن غمر و عنتر نمي زد

نمي شد حصين دين، گر زمردي

قدم بر در حصن خيبر نمي زد

چنان كند در را از آن حصن سنگين

كه گر حلم او، حلقه بر در نمي زد

زمين را هم از جاي كند و افكند

بجايي كه مرغ نظر، پر نمي زد

زمين بود چون فلك بي بادباني

برويش گر از حلم، لنگر نمي زد

گر از بيم صمصام آن شه نبودي

به سرچرخ از مهر مغفر نمي زد

بدي جاي سلمان و بوذر در آذر

گر او خود به سلمان و بوذر نمي زد

نمي كرد اگر جاي در جاي ايشان

ز افلاكشان خيمه برتر نمي زد

اگر پشت گرم، از ولايش نبودي

قدم پور آذر، در آذر نمي زد

نمي گشت هم دستش از پور عمران

چنين دست در حلق اژدر نمي زد

گر از شوق ديدار قنبر نبودي

بهشت اين قدر زيب و زيور نمي زد

يقين كعبه تا حشر، بت خانه بودي

قدم گر بدوش پيمبر نمي زد

نبودي نبي را نبوت مسلم

به روز غدير، ار كه منبر نمي زد

پيمبر، پيمبر نبودي اگر خود

پي نصبش آنروز، افسر نمي زد

اگر پيك يزدان نمي آمد آن دم

نبي دم ز راز مستر نمي زد

اگر فيض عشقش به هر جا نبودي

وفايي قدم سوي شوشتر نمي زد

نمي بود اگر صبر و حلم تو اي شه

كسي آتش كينه بر در نمي زد

ز آتش همي گر نمي سوخت آن در

به كرب بلا شعله اش در نمي زد

خيام حرم را ز كين، آتش كين

در آن روز، شمر ستمگر نمي زد

چه گويم من از سرگذشت حسينت

كه آن سر جدا از بلا سر نمي زد

به حالش قضا و قدر در تحير

كه تن از قضاي مقدر نمي زد

اگر شور و شهد شهادت نبودي

حسين حنجر خود به خنجر نمي زد

در آن روز اگر تشنه لب جان ندادي

كسي ساغر از حوض كوثر نمي زد

حسين گر قبول شهادت نكردي

كسي سوي جنت، قدم بر نمي زد

دو بيتي كنم وام از آن كس كه روحش

به جز در هواي حسين پر نمي زد

به قربان آن كشته كز روي غيرت

به خون دست و پا زير خنجر نمي زد

به جز تير بران در آن دشت هيجا

به دور سرش طايري پر نمي زد

***

ساقي بريزد باده مرا هي به ساغرا

هي شعله زن به جانم و، هي بر دل آذرا

زان باده اي كه خورد از آن باده جبرييل

تا شد امين وحي خداوند اكبرا

زان باده كه آدم از آن توبهاش قبول

زان باده كه نوح شد از وي، مبشرا

زان باده اي كه قطره اي از وي به جام ريخت

گلشن نمود آذر، بر پور آذرا

زان باده كه موسي عمران زجرعه اش

در دستاو عصا شده درنده اژدرا

زان باده كه عيسي مريم، چو خورد از آن

مستانه شد مصاحب خورشيد انورا

مور ار خورد، شود چو سليمان بحشتما

سازد تمام ملك جهان را مسخرا

ساقي بده چمانه، چمانه، سبو سبو

زان باده ي مغان به آهنگ مزمرا

بي پرده باده ريز، به ساغر دما دما

هي ده به ياد دوست،پياپي مکررا

از باده کن حديث و حکايت به ياد دوست

هي کن دماغ مجلسيان را معطرا

اين باده چيست، داني يا سازمش بيان

کز دل رَود قرار و، بَرَدهوشت از سرا

اين باده هست شرب مدام پيمبرا

مقصود من ز باده بُوَد حُبّ مرتضي

سّرِخدا علي، اسدالله حيدرا

هي هي کنون که عيد غدير خُم است قُم

خُم خُم بيار باده نخواهيم، ساغرا

از روي باده پرده بر افکن ز رُخ نقاب

تا پرده افکنيم ز راز مُسترا

اندر غديرخُم خبر آمد ز کردگار

بر مصطفي که اي به خلق مهترا

البته بايد اين دم حق را کني عيان

يعني کني علي را بر خلق ظاهرا

در نصب وي بکوش که فوريست امر حق

مي بايد از جهاز شتر ساخت منبرا

بر دست گير دست ييدالله و گو به خلق

کين بر شماست سيد و مولا و سرورا

بر گوي با اکالب از صولت هژبر

بنماي بر ثعالب فر  غضتفرا

بگو مومنان همه شادي کنيد باز

بر کوري دو چشم حسود بد اخترا

بندم زبان خامه ز تفسير اين سخن

گو بس بُوَد مفصل و دفتر محقرا

يک ذره از محبت حيدر به روز حشر

با جرم انس و جن همه گردد برابرا

حبّ علي اگر بدل کافر اوفتد

گردد شفيع يکسره بر اهل محشرا

بر حنظل از محبت حيدر شود قرين

شکر شود چو حنظل و، حنظل چو شکرا

کمتر سخاي او به جهان، رزق ممکنات

کمتر عطاي او، به جز حوض کوثرا

فرخنده مطلعي شده طالع، ز طبع من

يا حبذا بسان درخشنده اخترا

اي با قدم، حدوث و وجود تو همسرا

اي صادر نخست تويي، تويي اصل مصدرا

بالله پس از خدا، تو خداوند عالمي

نه غاليم تو را، و نه من منکر به داورا

در حيرتم خدا به چه مي شد شناخته

گر شخص کامل تو نبوديش مظهرا

بالله واجب است وجود تو در جهان

ورنه چگونه گشتي واجب، مصورا

هم دست کردگاري و هم روي کردگار

هم سِرّ کردگاري و هم عين داورا

در تيغ آب دار تو هست آتشي نهان

کان را کسي نداند، جز عَمر و عنترا

باشد کتاب فضل تو چندين هزار باب

يک باب او بيان شده در باب خيبرا

وصف تو نيست رجعت خورشيد آسمان

مدح تو، ني دريدن در مهد اژدرا

با يک اشاره شير فلک بر دري ز هم

زيرو زبر کني به هم اين چرخ چنبرا

حکم قضا به امر رضاي تو بر قرار

کار قد، به امر تو گردد، مقدرا

بي حکم تو نميرد، يک نفس در جهان

بي امر تو نزايد، يك طفل مادرا

بي اذن تو نبارد، يك قطره بر زمين

بي رأي تو، نيايد از بحر گوهرا

بي لطف تو نرويد، يك گل، ز گلستان

بي مهر تو، نباشد در باغ ضيمرا

بي امر تو، نريزد، يك برگ از درخت

بي حكم تو نخيزد، يك مو ز پيكرا

بي ياد تو نجنبد، جنبنده اي ز جا

بي قهر تو نسوزد، سوزنده اخگرا

يك شمه اي ز خلق تو، هر هشت باغ خلد

يك ذره اي ز نور تو، اين هفت اخترا

يا مظهر العجايب و يا مرتضي علي

خواندن تو را بياري از هر چه بهترا

هستم دخيل قنبرت اي شاه لا فتا

فرياد رس تو ما را فضلا لقنبرا

شاها اميدوار چنانم كه خوانيم

از سلك چاكران و غلامان آن درا

گر شعر من قبول تو افتد مرا رسد

فخر ار كنم به اهل دو عالم سراسرا

به به چه خوش بُوَد كه بخوانند دوستان

اين شعر را پس از من، تاروز محشرا

كز زنگ قنبر آيد و هم از حبش بلال

از روم هم صهيب و وفايي ز شوشترا

دانم كه اين حمد منست ونه جاي من

ليكن اگر تو خواهي، از اينم فزون ترا

بعد از ثنا بياد من آمد حسين تو

آن تشنه لب، شهيد بخون غرقه پيكرا

لب تشنه بود بر لب شط فرات بود

آب فرات يكسره اش مهر مادر

بي كس حسين، غريب حسين، بينوا حسين

نه مادرش بسر، نه پسر، ني برادرا

اما برادرش، سر و دستش ز تن جدا

عباس تشنه كام، علمدار لشكرا

اما پسر كه بود شبه پيمبرا

شد پاره پاره از دم شمشير و خنجرا

كردند تشنه لب، همه اصحاب او شهيد

از كوچك و بزرگ، چه اكبر چه اصغرا

از گوهر و لباس و زر و زيب و زيورا

زن هاي بي برادر و اطفال بي پدر

يك يك سر برهنه، نه چادر، نه معجرا

زينب كجا و مجلس آل زنا كجا

زينب كجا و بزم يزيد ستمگرا

***

ساقي به وصف لعل تو تامي زنيم دم

ما را بريز باده، به پيمانه دم به دم

زان باده كه در خم وحدت بود مدام

بر جان زند شرار و، ز خاطر برد الم

بر شوره زار گر بچكد، سنبل آورد

جغد ار خورد، هماي شود، بي زياد و كم

ضحاك گر خورد، چو انوشيروان شود

غمناك اگر بنوشد، فارغ شود ز غم

چو بولهب به پايه ي اين باده پي نبرد

تبت يداش پايه بهم ساخت منهدم

اين باده را ندانم داني كه چيست نام؟

يا آن كه همچو زلف خود آشفته اي بهم

گر با خبر ني اي به تو مي سازمش بيان

تا غنچه ي لبت شود از شوق متبسم

هشدار، جان فداي لب باده نوش تو

هشدار، دل فدايي آن زلف خم به خم

تعبير ازو، به نفس ولايت نموده اند

جز اين به نامه اي دگر خوانده اند هم

يعني اگر نبودي اين باده در ميان

بوديم تا ابد، همه در ظلمت و عدم

ساقي بده چمانه چمانه، سبو سبو

زان باده ي مغانه، به آواز زير و بم

گر مي كني عنايت وزان باده مي دهي

پر كن ز جام مصطفوي، ني ز جام جم

تا جرعه اي بنوشم، در عين بي خودي

در ملك جان، به خدمت جانان زنم قدم

گويم كه اي وجود تو سرمايه وجود

اي باعث تمامي اشيا، ز بيش و كم

نظم سپهر و مهر و مه و عرش و كاينات

اين ها همه به حكم تو گرديده منتظم

اي مايه ي جلال، كه در پيش رفعتت

پشت سپهر از پي تعظيم، گشته خم

از شرق طبع من زده سر مطلع دگر

چون آفتاب قرص بدين نيل گون، خيم

اي آن كه چون نامده در ممكن از عدم

همسر بود حدوث وجود تو، در قدم

نابرده پي به ذات تو، گتند اين ه تو

هستي خدا، شدي به خدايي تو متهم

گر پي برند بر صفات ذاك پاك تو

غير از قصور خويش، نبينند لاجرم

مي ماند دست قدرت يزداندر آستين

گر از عدم، نمي زدي اندر جهان قدم

اي ممكن الوجود، كه چون واجب الوجود

هر ممكن از وجود تو، موجود و منعدم

چيزي كه نيست امر تو، تقدير گفت لا

امري كه هست حكم تو، گويد قضا، نعم

پيغمبران به حبل تو دارند اعتصام

كروبيان، بذيل تو هستند معتصم

چون كاتب ازل، قلم صنع برگرفت

ديباچه ي وجود، بنام تو زد رقم

گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا

جاني نبي، نه، بلكه ورا، صهر و ابن عم

اي شير كردگار، كه در عهد عدل تو

باز از حمام و، شير ز آهو، نموده رم

در دشت كارزار تو، از خون كشتگان

چيز دگر نرويد جز شاخه ي بقم

كاووس كي به جرگه ي تو، كهترين غلام

جمشيد جم، به درگه تو، كمترين خدم

دست من است و عروه ي حب تو، يا علي

روزي كه عروه ها همه گردند منفصم

شاها وفايي از تو نخواهد به غير تو

چيز دگر از آن كه تويي سابع النعم

مأواي دوستان تو، در جنت النعيم

مثوا ي دشمنان تو، في النار و الظلم

اي شير كردگار، بدين شوكت و جلال

بودي كجا، كه رفت بر اولادت اين ستم

آتش زدند يكسره بر خيمه هايشان

مرعي نداشت هيچكسي، حرمت حرم

بردند معجر از سر زينب، مگر نبود

ناموس حق و عترت، اي شاه ذوالكرم

آن دختران كه عترت آل پيمبرند

بر اشتران برهنه ببين، با هزار غم

دستي بزن به حلقه دروازه دمشق

مي كن بسان خيبرش اي شاه، منهدم

***

سقاك الله اي ساقي نيك محضر

بده مي، چه مي؟ زان مي روح پرور

چه مي؟ زان مي كه افكند شور در سر

از آن مي، كه سلمان شد از آن مسلمان

از آن مي، كه ايمان، ازو يافت بوذر

بكن بي خود و مستم آن سان كه هرگز

نگردم خبردار، ز آشوب محشر

نماند مرا هيچ اميد و بيمي

كه جا در بهشتم بود يا در آذر

ببخشاي چندان تو بر ياد مستان

از آن آب سوزان و، زان آتش تر

كز آن آب سوزان و، زان آتش تر

كز آن آب سوزان، بشوييم عصيان

و ز آن آتش تر، بسوزيم كفر

لبالب بكن ساغر هستيمرا

از آن مي كه آرد به دل، مهر حيدر

علي ولي، منبع فيض يزدان

ولي خدا، صهر پاك پيمبر

علي راكب دلدل برق جولان

علي، صاحب ذوالفقار دو پيكر

علي، آن كه لاهوتيان راست مرشد

علي، آن كه ناسوتيان راست ياور

علي، مظهر قدرت حي سبحان

علي، زور و بازوي شرع پيمبر

به هر فعل، فاعل، به هر امر، آمر

بود گرچه خشتق، ولي هست مصدر

برازنده خلعت انمايي

امام به حق، زيب محراب و منبر

به زور يداللهي، آن شير يزدان

ژنان كند در را، ز باروي خيبر

كه گر دست خود، سوي بالا فشاندي

نشاندي مرا اين حصن فيروزه را در

الا اي امير خداوند اكبر

رسول خدا را، وصي و برادر

تويي بر همه خلق عالم مقدم

قدم با حدوث تو بوده است همسر

صفات الهي همه در تو مدغم

جلال خدايي، همه در تو مضمر

تويي علت غايي آفرينش

بود آفرينش، طفيل تو يكسر

عرض ذات پاك تو از ما سوي الله

غرض ما سوي الله و ذات توجوهر

به درياي علم خدا، ناخدايي

به نه فلك افلاك هستي تو لنگر

تويي باب ابواب علم لدني

نبي شهر علم تو آن شهر را در

قضا و قدر بي رضايت به گيتي

نباشد مصور، نگردد مقدر

تويي آن كه در بدو ايجاد عالم

به دست تو شد، خاك آدم مخمر

ز تيغ كجت راست شد، رايت دين

و زان بيرق كفر، آمد نگون سر

ز بوي تو يك شمه هر هشت جنت

به وصف تو، يك آيت اين چار دفتر

ز جود تو، يك قطره اين هفت دريا گ

 ز نور تو، يك ذره اين هفت اختر

ز مهر و ز قهر تو اين ماه گردون

گهي هست فربه، گهي هست لاغر

گر از جاه قصر تو، سنگي بغلطد

ز حل را پس از قرن ها، بشكند سر

در آن آستاني كه جبريل خادم

در آن آستاني كه ميكال چاكر

اميرا كبيرا عليما خبيرا

به هر چيز هستي، تو دانا و رهبر

تويي غالب كل غالب، چرا شد؟

حسين تو مغلوب قوم ستمگر

خبرداري اي شاه، از نور عينت

حسين آن شهيد بخون غرقه پيكر

كه لب تشنه كشتند او را به خواري

نه خواهر به سر بود او را، نه مادر

ولي خواهري داشت در چنگ عدوان

اسير و پريشان، گرفتار و مضطر

ز بيچارگي شد، دخيل مخالف

نه او را كسي شد معين و نه ياور

پس از قتل سلطان دين، شمر بي دين

چه گويم چه كرد، آن لعين ستمگر

ز آتش خيام حرم را و افكند

زنان را در آزار و طفلان، در آذر

كشيد از سرا پرده بيرون زناني

كه بودند ناموس پاك پيمبر

***

از هلال عيد، دوش ابرو كمان كرد آسمان

تا به ابروي تو ماند، كج كمان كرد آسمان

تا قيامت شد ز خجلت، با سيه رويي قرين

مهر خود تا با مه رويت، قرآن كرد آسمان

يوسف حسن تو را، تا پير زال چرخ ديد

حلقه ي مه را كلاف ريسمان كرد آسمان

تا زشغل شير گيري، لحظه اي غافل شوند

خواب را شب بر غزالانت، شبان كرد آسمان

چون قمر، در عقرب زلف و رخت در هر مهي

از پي تشبيه و تصويري، عيان كرد آسمان

بود يك دينارش از خود، نيم درهم از هلال

پيش مهر چهرش آخر، ارمغان كرد آسمان

رايت و المشمس و الليل، آن رخ و گيسوي توست

صبح و شامم گر جهان، رشك جنان كرد آسمان

پرتوي از مهر رويت، تافت اندر كاخ من

اي عجب، ما را زمين، چون آسمان كرد آسمان

آرزويم را بر آورد و مرادم را بداد

كوكبم را سعد و، عشقم رايگان كرد آسمان

آسمان با اين كه از ناكامي ما كامخواست

خويش را ناكام و، ما را كامران كرد آسمان

آسمان هر وجودي، مايه ي حزن و غم است

در وجود ما، اثر چون زعفران كرد آسمان

رشوتم داد آسمان، از خوف تيغ اين زبان

تا نگويم من چنين، يا آن چنان كرد آسمان

منرهين رشوه او نيستم، اما حكيم

خود نگويد كه فلان، يا بهمان كرد آسمان

با خوشان خوش، ناخوشان را ناخوش و ناسازگار

در مزاج نارضا مندان، زيان كرد آسمان

آسمان مجبور و مقهور است، در ادوار خويش

چند گويي آسمان كرد آسمان كرد آسمان

آسمان را نيست تأثيري، مؤثر ديگريست

تهمت است اين، گر بگويد كس، فلانكرد آسمان

در جهان نبود مؤثر، جز خداوند جهان

آسمان را هم خداوند جهان كرد آسمان

آن خداوندي كه اركان وجود واجبش

گر نبودي با عدم بايد مكان كرد آسمان

آن خداوندي كه اسم اعظمش باشد علي

بر خداونديش، صد بار امتحان كرد آسمان

در شمسش را نمود و، باز هم خواهد نمود

حكم او در هر زمان، بر خود روان كرد آسمان

از نهيبش سر برآرد، چو ز مغرب آفتاب

آن زمان بايد مكان، در لا مكان كرد آسمان

صولجان قدرتش تا بهر خلقت شد بلند

خور چو گويي اندران خم، صولحان كرد آسمان

تا شود بر پرچم چتر جلالش آستر

خويش را بر شكل چتر، سايبان كرد آسمان

بيضه ي زرين، جوجه ي سيمين آورد، از ماه و مهر

تا بزير قاف قصرش آشيان كرد آسمان

خون خضم از ميغ تيغش، تا كه باريدن گرفت

تيغ خور در ميغ، از بيمش نهان كرد آسمان

تا كه هم رنگ غلامانش شود بهر نياز

خويشتن بر آستانش پاسبان كرد آسمان

دلدلش را داد ميكاييل كيل از سنبله

مشتي از وي ريخت، نامش كهكشانكرد آسمان

شكلي از نعل سمندش تا كند اندر به پاي

با هلال خوشه ي پروين بيان كرد آسمان

بس طريق بندگي بنمود، تا از مهر و ماه

خويش را در فوج او، صاحب نشان كرد آسمان

خير و شر و نيك و بد، مهر و وفا، جور و جفا

اي وفايي چند گويي آسمان كرد آسمان

آسمان رسواست بي تقصير و بي رحم و خطا

چون تو هم ار روز اول، اين زيان كرد آسمان

رعد را مي داني اما، سر او را باز دان

كربلاي كربلا، از دل فغان كرد آسمان

برق باشد يك شرار از شعله ي آه حسين

كاتشش را از سينه ي سوزان، عيان كرد آسمان

آسمان باران همي بارد ولي تا روز حشر

گريه ها باشد كهبر لب تشنگان كرد آسمان

روز عاشورا مگر نشنيده يي اين ماجرا

خاك مي باريد و خون از دل روان كرد آسمان

جامه زد در نيل ماتم تا قيامت، زين عزا

زير بار غم، قدي هم چون كمان كرد آسمان

***

ساقيا بيار، آفتاب مي، مي نما تو هي، ذره پروري

هي بده مرا، از ره وفا، كاسه ي رزي، آب آذري

آفتاب را در پياله كن، هي پياله را رشك لاله كن

خود به نام ما، اين حواله كن، زهره را بده، چنگ مشتري

رطل و جام ده، هي بكام ده، هي به روز ده، هي به شام ده

بر خواص ده، بر عوام ده، بر دوام ده، ني به سر سري

دختر رزان، شد به ما حرام، پير مي فروش، داده اين نظام

بهر اين عوام، باده خللري، بهر ما كرام، باده كوثري

يك سبو به من، ده ز قعر دن، در عوض بگير، جان و دل ز من

تا دهم بباد، اين غبار تن، بر فلك نهم، پاي ز ثري

جان نثار آن، لعل شكرين، دل فداي آن، زلف عنبرين

هان بيار از آن، آب آذرين، هي مرا رهان، خود ز خود سري

بالله آمدم، زين خودي به تنگ، خود بكيش عشق، بيخوديست ننگ

مي بيار هي، بانواي چنگ، تا مگر شوم، خود ز خود بري

در هواي مي، عمر گشت طي، ساقيا بيار، شط و دجله هي

تا كه افكنم، خود به بحر مي، تا در آن كنم، من شناوري

يك غدير خم، بوده در جهان، صد خم غدير، شد ازو روان

هر خمي از آن، آمد احمدي، هر غدير از آن، گشته حيدري

جان نثارت اي، ساقي ازل، دل فدايت اي، باقي ابد

تا ابد ز تو، گر مرا رسيد، هي وظيفه و، هي مقرري

بي توام به جان، نيست خرمي، في المثل اگر، هست يك دمي

هي بدل كند، باد نشتري بر جگر كند، آب خنجري

يا علي يكي، در دلم مقر، ده به جان من، قوت دگر

ز آن كه در ولا نيست معتبر، فربهي تن،، يا كه لاغري

يا علي مدد، از تو مي رسد، تا ابد همي، يا علي مدد

كز ازل مرا، نيست تا ابد، جز تو حافظي، جز تو ناصري

اي حدوث تو، همدم قدم، اي وجود تو، سابق از عدم

اي به ممكنات، رتبه بيش و كم، داده حق ترا، حكم داوري

خود تو گفته يي، منخدا نيم، ورنه من تو را خود نصيريم

من نه زاهدم، من نه ديريم، عاشقم ترا، چون تو دلبري

من خداي را، خود نديده ام، بر خداييت زان گزيده ام

يا قبول كن، آنچه ديده ام، يا بده مرا چشم ديگري

گر تو ممكني، ور تو واجبي، كي شناسمت، من بواجبي

كس نداندت، رتبه جز نبي، هر چه خوانمت زان تو برتري

مشتبه شوي، كي تو با خدا، حق و مشتبه، اين سخن چرا

حق نمي شود، مشتبه به ما، چون خداي را، خود تو مظهري

اي به مصطفي، يار و همزبان، اي زبان حق، از تو ترجمان

اي به حق تو، خلق بدگمان، در خداييت جمله منظري

اي مخاطب از، حق به يا علي، خطبه هاي حق، از تو منجلي

از مقام خود، كن تنزلي، تا كند تو را، عرش منبري

قدر جاه تو، نيست سرسري، هر چه گويمت، زان تو برتري

هم فلك تو را، كرده قنبري، هم ملك تو را، كرده چاكري

اي ز نور تو، طور مندكي، از طفيل تو، عالم اندكي

جز توسوي حق، نيست مسلكي، هم تو ناظري، هم تو منظري

هم تو حاضري، هم تو ناظري، هم تو آمري، هم تو ابصري

هم تو فعلي و، هم تو فاعلي، هم تو صادري، هم تو مصدري

هم تو قادري، هم تو قاهري، هم تو راحمي، هم تو غافري

هم تو ظاهري، هم تو باطني، هم تو اولي، هم تو آخري

هم تو كعبه اي، هم تو قبله اي، هم تويي صفا، هم تو مروه اي

هم تو حجري، هم تو زمزمي، هم تويي منا، هم تو مشعري

هم به اوصيا، جمله سروري، هم به اولياء، جمله رهبري

هم خداي را، عين مظهري، هم رسول را يار و ياوري

در شجاعت و، در دلاوري، مير سيد ز حق، بر تو و نبي

مرحبا از آن، قتل مرحبي، آفرين از اين، فتح خيبري

عمرو عبدود، با همه يلي، روبرو چو شد، بر تو يا علي

جوشن اش ببر كرده چادري، مغفرش بسر، كرده معجري

من نكرده ام، شاعري شعار، بهر سيم و زر، يا كه افتخار

زد چو در سرم، عشق هشت و چار، خويش را زدم، من به شاعري

من وفاييم، مادح شما، دارم آرزو، با شدم رجا

كز ره وفا، با همين ولا، سازي اي شها، مدفنم غري

شد حسين تو، كشته ي جفا، شد سرش جدا، ليكن از قفا

من چه گويمت، سر ماجرا، چون تو واقفي، چون تو مخبري

دختران تو، سر به سر اسير، در كف عدو، زار و دستگير

گشته سوي تو، جمله مستجير، از براي يك، كهنه معجري

بي حفاظ شد زينب حزين، برده چادرش، خولي لعين

يا به كربلا، خود بيا ببين، يا روانه كن، كهنه چادري

زيور زنان، رفته سر به سر، برده كوفيان هر چه سيم و زر

خود به جا ناند، بهرشان گر، كام خشكي و، ديده ي تري

***

باز از نو خامه همچون ني، نوا سر مي كند

يا حديث نينوا را زيب دفتر مي كند

مطرب محفل هم آواز صفير خامه است

كز نواها فتنه برپا شور بر سر مي كند

گه كشد سوي عراقم، گه برد سوي حجاز

مطرب ما، هر زمان آهنگ ديگر مي كند

گه به آهنگ حسيني، در مقام راستي

مي سرايد نغمه اي كاشوب محشر مي كند

نشيه ي عشق حسين، گويا به مزمز مضمر است

كين چنين مست و خرابم بانگ مزمر مي كند

بند بند ني، بسوزد بند بندم، دم به دم

چون حكايت از لبان خشك اصغر مي كند

در ميان شور و شادي، صور ماتم مي دمد

پاره پاره قاسم از شمشير و خنجر مي كند

نو عروس زار او بر ناقه مي سازد سوار

داغ ديده مادرش را، تيره معجر مي كند

ام ليلا اين گمان از بخت خود هرگز نداشت

كاسمان او را جدا، از وصل اكبر مي كند

آب گوهر مي مكد، اكبر ز تاب تشنگي

چاره ي اين تشنگي كي آب گوهر مي كند

گشت ياقوت لبش، آبي ز تاب تشنگي

فاش مي گويم ولي اين را كه باور مي كند؟

زينب غم ديده بودش بي خبر از بخت خويش

گز غم مرگ برادر، تيره معجر مي كند

اي فلك ظلمي كه كردي بر عزيزان خدا

كافري كي اين چنين ظلمي، به كافر مي كند

زين مصيبت گر بگريد فاش چشم مرتضي

سيل اشكش سر به سر روي زمين تر مي كند

آه از آن ساعت كه در روز جزا خيرالنسا

شكوه از اين ماجرا، در نزد داور مي كند

تا وفايي نوحه خوان شد بهر شاه كربلا

كي دگر تشويش او، از خوف محشر مي كند

دختر طبعم ار سخن، رشته به گوهر آورد

بهر طراز مدحت دخت پيمبر آورد

دختر از اين قبيل اگر، هست هماره تا ابد

مادر روزگار هي، كاش كه دختر آورد

آورد از كجا و كي، مادر دهر اين چنين

فاطمه اي كه مظهرش، قدرت داور آورد

چون كه خداش برگزيد، از همه ي زنان سزد

جاريه و كنيز او، ساره و هاجر آورد

چون كه نديد همسرش، در همه ممكنات از آن

واجب و لازم آمدش، خلقت حيدر آورد

ز آن كه به خدمتش ملك، خر كند به هر كسي

بوالبشر از نتاج خود، سلمان و اباذر آورد

پايه قدر و جاهش ار، خواست كسي كند بيان

حامل عرش عرش را پايه ي منبر آورد

ذوق وفايي از تواش برد حلاوت اين چنين

كز پي كلك، صفحه را، معدن شكر آورد

بهر طلوع مقدمش اشك بصر شده روان

اختر طبع من ز نو، مطلع ديگر آورد

آه از آن دمي كه او، روي به محشر آورد

جامه ي نور ديده ي خويش، ز خون تر آورد

لرزه به عرش كبريا، رعشه به جسم انبيا

اوفتد آن زمان كه او، بر كف خود، سر آورد

ناله ي واحسين از او، سر زند آنچنان كزان

گوش تمام اهل محشر، ز فغان كر آورد

مادر اكبرش ز پي، مويه كنان بسان ني

ناله ي بانگ يا بني، در صف محشر آورد

رشته ي جان انس و جن، بگلسد آن زمانه او

كاكل غرقه خون آن، جعد معنبر آورد

روز جزا شود ز سر، شور قيامتي دگر

چون ز جفا بريده سر، قامت اكبر آورد

شافع عرصه ي جزا، اوفتدش ز كف لوا

بيدق واژگون، چون عباس دلاور آورد

نايد اگر شفاعت آن روز به خون بهاي او

كيستكه ايمني در آن، ورطه زآذر آورد

هست وفاييش اميد، آن كه به روز رستخيز

از اثر شفاعتش، چهره منور آورد

***

نه هر كس شد مسلمان، مي توان گفتش كه سلمان شد

كز اول بايدش سلمان شد و، و آنگه، مسلمان شد

نه هر سنگ از بدخشان است، لعلش مي توان گفتن

بسي خون جگر بايد، كه تا لعل بدخشان شد

جمال يوسف ار داري، به حسن خود مشو غره

صفات يوسفي بايد تو را، تا ماه كنعان شد

اگر صد رستم دستان، به دستان دست و پابندي

به مكر و حيله و دستان، نشايد پور دستان شد

نمي شايد حكيمش خواند، هر كس لافد از حكمت

كه عمري بندگي بايد نمود آنگاه، لقمان شد

سرت سودايي دنيا و خود، در فكر دستاري

كز اول فكر سر بايد شد آنگه فكر سامان شد

مرا از وعده ي حور و قصور، اغوا مكن واعظ

بهشت بي قصور من حريم قرب جانان شد

ولي ذوالمنن يعني حسن، آن خسرو خوبان

كه هر چيز از عدم، با قدرتش ممكن در امكان شد

نه حبش باعث جنت، نه بغضش موجب نيران

كه حبش محض جنت گشت، بغضش عين نيران شد

وجودش واجب ممكن نما، در عالم خلقت

ولي در صورت واجب، در اين عالم نمايان شد

گهي مي خوانمش ممكن، گهي مي دانمش واجب

نه ممكن هست نه واجب كه هم اين است هم آن شد

به صورت بود چون حيدر، به هيبت، هم چو پيغمبر

ولي حضرت داور مدار دين و ايمان شد

به قدرت، دست او معجز نما، چون احمد مرسل

به قوت پنجه اش مشكل گشا، چون شير يزدان شد

ستايش كردش آدم، تا كه آدم شد، در اين عالم

هوايش نوح بر سر داشت، تا ايمن ز طوفان شد

چو نامش حرز جان بنمود، پور آذر از آذر

نه بس ايمن شد از آذر، بر او آذر، گلستان شد

چو با صوت حسن اني اناالله گفت موسي را

فراز طور سينايش، ز جان عمري ثنا خوان شد

شهي كز آستينش، آشكارا دست يزداني

به خاك آستانش، حضرت جبريل، دربان شد

وجودش در تجلي از عدم باشد بسي اقدم

حدوثش در حقيقت با قدم يك رنگ و يك سان شد

زهي سوداي باطل، كي توانم مدح آن شاهي

كه مداحش خدا بود، پيمبر، مدح خوان شد

چنين شاهي كه خلقت شد جهان، يكسر به فرمانش

ببين كاهل جهان را، عاقبت در تحت فرمان شد

مگر انصار و ياري داشت، آن مظلوم بي ياور

كه هر جور و جفايي شد، ز انصار و ياران شد

ز ناچاري دست بيعت داد آن شاه بي لشكر

چو يك انسان نبودش ياور آخر، كارش اين سان شد

مگو بيعت، كه از شمشير خوردن، صعب تر بودش

چو او با زاده ي سفيان قرين عهد و پيمان شد

چرا نايد مرا خوناب دل، از ديده بر دامن

كه در يك آب خوردن، خون دل او را، به دامان شد

دو سبط مصطفي دادند جان از آب و بي آبي

ز بي آي حسين، اما حسن از آب، بي جان شد

حسين پيش از شهادت، گر نشان تير شد اما

حسن، بعد از شهادت، جسم پاكش تيرباران شد

وفايي گر زغم هايش بگويد تا صف محشر

بيان كي مي تواند، زان يكي از صد هزاران شد

***

بهار است و كند جا، هر كسي در طرف صحرايي

نيي از بلبلي كمتر، بر افكن شور و غوغايي

كبوتر وار هوهو زن، برآر از سينه هي هايي

و يا كوكو چو قمري زن، به ياد سرو بالايي

بكن اين شور و غوغا را، دلا در عهد برنايي

وگرنه چون خزان عمر شد، از عهده برنايي

فغان و زاري بلبل ببين وقت سحر، با گل

كه دارد با دو صد غلغل، ز وصل گل تمنايي

همه عمرت به باطل رفت، پس كو حاصل اي غافل

چرا تخمي نمي پاشي در اين مزرع به دانايي

همه دانند بي باران، نرويد در چمن ريحان

تو تا كي، از سحاب ديده گان اشكي، نپالايي

تعلق هاي تن از قرب جانان كرده محرومت

تو خود را چون كني درغل، شكايت از كه بنمايي

رها كن اين تن خاكي كه اصل توست افلاكي

تويي مصداق كرمنا، كه پور پاك بابايي

تو را اني انا الله مي رسد از خود، به خود، هر دم

براي روشنايي در شب تار، ار برون آيي

تو تا كي از فنا و نيستي، ترسان و لرزاني

نترس اي دل بهدين احمدي، نه كيش ترسايي

فنا، عين بقا و، نيستي، هستي بود بالله

ولي آن را نمي داني تو، تا مغرور دنيايي

تو را تجريد مي بايد، كه توحيدت ز دل زايد

به كلي از هوا بگذر، كه نوشي جام صهبايي

چه جامي و، چه صهبايي، چه توحيدي، چه تجريدي

تو نشنيدي مگر نامي، كه مي گويند و مبنايي

مي صاف محبت نوش باد آن مي گساران را

كه در ميخانه ي توحيد، مخمورند و شيدايي

همه از باده ي حب حسيني، تا ابد سرخوش

به راه حق گذشته از سر هستي، به يك جايي

ز هفتاد و دو خم، روز دهم اين باده ي گلگون

چنان جوشيد كز جوشش، همه گشتند دريايي

همه فاني، ولي باقي، چو بوي گل، به پيش گل

همه چون سرو سرسبزند، همچون لاله حمرايي

پي حب حسين بود، هر چه كردند آن وفا كيشان

تولاي حسين، توحيد محض آمد، به والايي

من از عشق تو لا نبي، از وي بدانستم

كه جز عشق تولاي حسين، نبود تولايي

همه پيغمبران يكسر بنوشيدند از اين ساغر

كه هر يك را بود در سر، به قدر خويش سودايي

محمد عقل كل، ختم رسل چون عرش پيما شد

ز شور باده ي حب حسيني، گشت اسرايي

نبي دانست قدر باده را، آن سان كه بايستي

كه بر دوش اين سبو را مي كشد، همچون به تنهايي

مگر نشنيدي از باغ نبي انهار پيغمبر

كه بر سروش كشيدي چون گل ريحان، به زيبايي

بگفتا جبرييل اي شاه، اين منت به دوشم نه

زدوش خود بدوشم نه، جوابش گفت لالايي

حسين عشق و، حسين علت، حسين دين و، حسين طاعت

حسين مصداق هر رحمت، چه دنيايي، چه عقبايي

الا نطقم نطاق شعر بست اكنون، چه جورايي

كه طالع شد ز شرق طبع من شعري، چه شعرايي

چه گويم من، مكر گويم تويي آدم، تويي خاتم

تويي نوح و خليل الله، تويي موسي، تو عيسايي

نشد آن چيز بر يحيي، كه شد بر چاكران تو

به قرآن قصه ي يحيي، مثل باشد تو يحيايي

تو هم مطلوب و هم طالب، تو هم مجذوب و هم جاذب

تويي سلمي، تويي سلما، تويي وامق، تو عذرايي

تجلي در ازل بوده است حسن لا يزالي را

تو هستي جلوه آن حسن و، اصل آن تجلايي

چنان كت بنده مي دانم، نخوانم زانكه مي ترسم

حسين اللهيم خوانند يا مجنون سودايي

تويي خون خدا آري، كه هم سري و هم، ثاري

به حق حضرت باري، كه در هر چيز يكتايي

لعمرك مصطفي را آمد از هر چيز بالاتر

تو جاني مصطفي را، بلكه از جان نيز، بالايي

شفيعان صف محشر، شفاعت خواه هر مضطر

ولي دارند اميد شفاعت، از تو يك جايي

پيمبر، جد پاكت رحمت للعالمين آمد

وليكن مظهر رحمت، تو در دنيا و عقبايي

بود خاك درت صد بار ز آب زندگي بهتر

بود آب روانت مرمرا خوشتر، زهرمايي

ز درداييل و فطرس، باز پرسم قدر مقدارت

كه جز تو نيست كس، فرياد رس، بر درد و بردايي

اگر اشك عزاي تو، نمي بودي، نمي بودي

به سوي جنت الماوي، كسي را جا و ماوايي

تويي آن گوهر يكتاي درياي عبوديت

چنان كت مي توان گفتن، كه اصل اصل دريايي

وفايي اي شه خوبان، به عشقت مي سپارد جان

چه باشد كز ره احسان نظر بر وي بفرمايي

مرا حب تو بس باشد، چه در دنيا، چه در عقبا

بر اين گر چيز ديگر مي فزايي، اهل اعطايي

شها اغماض تا كي، يك نگاه گوشه ي چشمي

وگرنه كار ما خواهد كشيد، آخر به رسوايي

به دردي مبتلا شد كاتب اندر صغر سن شاها

چه گردد درد كاتب را، ز رحمت چاره فرمايي

جهان چون چشم سوزن تنگ شد بر عالي و داني

تو مي داني و بتواني گره زين رشته بگشايي

به حق تشنگي هايت، كه از اين تشنگي، ما را

رهايي ده بده از آب رحمت حكم سقايي

هزاران درد بي درمان به جان داريم از آن گردون

بيان كردن چه حاجت، چون تو دانايي، تو بينايي

تو هم اي مهد هادي، مگر ما را ز كف دادي

خرام از پرده بيرون، آخر از بهر تماشاييي

بطور راستي گويم كه يا بايد برون آيي

و يا بر حال ما بيچارگان يكسر ببخشايي

مرا يك خانه ايست بايست در ارض غري اي شه

پسند طبع غرا، زود بايد لطف فرمايي

بود هر بيت را بيتي عوض، در آخرت دانم

ولي يك بيت بايد در عوض با بيت دنيايي

***

عاشق آن باشد كه چون سودا كند، يكجا كند

هر دو عالم با سر يك موي او، سودا كند

از براي سوختن پروانه سان پروا كند

ني ز سر در راه جانان، ني ز جان پروا كند

در خم چوگان، به پاي دوست گردد همچو گوي

خود نبيند در ميان، تا فرق سر از پا كند

عاشق آن باشد كه چون در بزم جانان راه يافت

باده اشك سرخ و، ساغر ديده، دل مينا كند

چون حديث لعل جانان بشنود از تار تار

در مزاجش تار، كار نشيه ي صهبا كند

آن چنان سازد ز خود، خود را تهي، وز دوست پر

دوست را مجنون خويش و، خويش را ليلا كند

عاشق آن باشد كه عشقش طعنه بر وامق زند

وز عذار گل عذارش ناز بر عذرا كند

آن بت بالا، برايش گر فرستد صد بلا

خود نمي بيند بلا را، روي در بالا كند

از بلا هرگز نپرهيزد، كه در راه طلب

جذب جانان، خار را گل، خاره را ديبا كند

عشق را نازم كه چون مي تازد اندر كشوري

غير خود، هر چيز بيند، سر به سر يغما كند

كيست عاشق، آن كه در زندان هارون هفت سال

شكر تنهايي براي خالق تنها كند

شد پسند خاطرش يكتايي زندان از آن

تا دو تا خود را، به پيش ايزد يكتا كند

نيست در توحيد استثنا، به غير ذات حق

جان فداي آن شهي، كو كار مستثنا كند گ

گر قدر گردد . مقدر نيست بي فرمان او

ور قضا باشد مصور، حكم او امضا كند

يك اشارت گر كند، عالم شود يكسر عدم

عالمي ايجاد باز از نو، به يك ايما كند

بر جبين ابليس را، او داغ ابليسي نهد

بوالبشر را آدم او، از علم الاسما كند

ز آب و آتش، نوح و ابراهيم را سازد نجات

آب را غبرا و آتش، لاله ي حمرا كند

حضرت موسي بن جعفر، كاظم و جازم كه او

ناظم دينست و دين را، عزم اوانشا كند

يا رب اين موسي، چه موسايي ست كز يك جلوه اي

رخنه ها در جان موسي و، دل سينا كند

مي شكافد سينه ي سينا و عمران زاده را

از ظهور يك تجلي، خر مغيشا كند

گه عصا را در كف موسي نمايد اژدها

گاه از هم دستيش موسي، يد بيضا كند

يك دمي شد همدمش، تا يافت آن دم، از دمش

ورنه عيسي كي تواند، مرده رااحيا كند

چون كه يوسف خواست با وي لاف يك رنگي زند

هفت سال او نيز مي بايد، به زندان جا كند

زين سبب باب الحوايج شد لقب آن را كه او

هر مراد و مطلبي حاصل كما ترضا كند

هر كه شد امروز چون ابليس از دين بي خبر

خاك محرومي به سر در موقف فردا كند

مطلعي گرديد طالع بازم از عرش خيال

جبرييل خامه را بر گو، كه تا انشا كند

همچو احمد سير در قوسين او ادني كند

كنج زندان را فسبحان الذي اسرا كند

قامت موزون او، سروي ز باغ فاستقم

تا ابد نشو و ونما در سايه اش طوبا كند

هر كجا او را مكان، آنجاست رشك لا مكان

خود وجود اقدسش، بغداد را بطحا كند

هست اين موسي، چو موسايي كه هر كس موسويست

ناز بر موسي بن عمران، فخر بر عيسا كند

سيد قرآن لقب، ياسين نسب، طاها حسب

آن كه ظاهر از دو لب، اسرار ما اوحا كند

هل اتي خور والضحي، روان مه، و الليل مو

كش خم حاميم ابرو، قصه از طاها كند

شد بدا در شأن او شأني دگر بر شأن او

خواست محكم تر خدا، امر ورا ابدا كند

قطب ايمان، كعبه ي دين، قبله ي اهل يقين

طوف بر گرد حريمش، مسجدالاقصا كند

چون كه دايم شيوه ي مظلوميت در اين سلسله

بايد او هم اقتدا بر شيوه آبا كند

خواست تا مظلوم باشد زين سبب مظلوم شد

ورنه عبدي كي تواند، حكم بر مولا كند

ظلم فرعوني كه شد فرعون از آن هم منفعل

شد به اين موسا، كه فرعون، گريه بر موسا كند

بهر او سندي اين شاهگ قتل آن مظلوم را

ملتزم شد چون اعانت بر شقي اشقا كند

هست در عالم مسلم، هر كه ننگ عالم است

خاك عالم بر سر دنيا و ما فيها كند

دود ظلم انگيخت، اما گشت روشنتر چراغ

نور حق را مدبري كي مي توان اطفا كند

كرده اي مدح و ثنا اما وفايي كي توان

كس ثناي سبح اسم ربك الاعلي كند

بايد ايزد وصف خود را خود كند، از بهر ما

كس نبايد قصه از الله الا الله كند

آن كه مثوي دشمنان را مي دهد بيس القرار

آن كه مأوي، دوستان را جنت المأوي كند

***

اي خاك توس چشم مرا، توتيا تويي

ماييم دردمند، سراسر دوا تويي

داري دم مسيح، تو اي خاك مشك بو

با نكهت بهشت، كه دارالشفا تويي

اي خاك توس، چون تو مقام رضا شدي

برتر هزار پايه ز عرش علا تويي

اي خاك توس درد و دلم را تويي علاج

بر درد ما طبيب و، به غم ها دوا تويي

اي ارض توس خاك تو گودگرد احمر است

قلب وجود ما، همه را كيميا تويي

اي خاك توس رتبه ات اين بس كه از شرف

مهد امان و مشهد شاه رضا تويي

شاهنشهي كه خيل ملايك به درگهش

دايم برنده سجده كه مسجود ما تويي

شاها، زبان خامه به مدح تو قاصر است

ليك اين قدر بس است، كه دست خدا تويي

اي دست كردگار، كه چون جد تا جدار

بر عقده هاي مشكله، مشكل گشا تويي

اي كشتي نجات، ندانم تو را صفات

دانم به بحر علم خدا، ناخدا تويي

جبريل طبع، باز ز عرش خيال من

آورده مطلعي كه از آن، مدعا تويي

اي آن كه در طريق هدي رهنما تويي

بر جن و انس رهبر و مير و هدا تويي

گر خوانمت خدا، نه خدايي، ولي خدا

چندان نموده در تجلي كه ها تويي

هم مظهر خدايي و هم نور لا يزال

آينه ي جمال و جلال خدا تويي

ناچار خوانمت چو بشر زانكه چون نبي

مصدوقه ي كريمه ي قل انما تويي

توأم بود حدوث وجود تو با قدم

بر خلق ابتدا تو، بي منتها تويي

محكوم حكمت آمده حكم قدر مدام

كي بي رضاي توست قضا چون رضا تويي

وافي به عهد خالق و، راضي به امر حق گ

قول الست و قايل قالوا بلي تويي

مشكات نور ارض و سما را زجاجه اي

مصباح روشن شجر لا و لا تويي

هم سبط مصطفايي و هم شبل مرتضي

هم نور چشم حضرت خيرالنساء تويي

از دومين آل عبا ثالثي بنام

خامس ز بعد خامس آل عبا تويي

فرياد رس، به هر غم و، كافي به هر الم

حصن حصين عالم و كهف الورا تويي

والشمس، آيتي بود از روي انورت

توضيحش آن كهترجمه ي والضحا تويي

نبود عجب بشأن تو تنزيل هل اتا

قرآن تويي، كتاب تويي، هل اتا تويي

بحر كرم، محيط همم، قايد امم

عين عطاو، منبع جود و سخا تويي

شاهد به هر ضميري و كافي به هر خطير

وافي براي ترجمه ي قل كفا تويي

باشد طفيل هستي تو، خلق ما سوي

مقصود ز آفرينش ارض و سما تويي

فخرم همين بس است كه در نشأتين مرا

مولا تويي، امام تويي، رهنما تويي

لطف تو شد دليل وفايي بسوي تو

حقا كه در طريق هدا رهنما تويي

خواهد دو چيز از تو به دنيا و آخرت

بخشا به وي كه مالك هر دو سرا تويي

نعمت در اين سرا و شفاعت در آن سرا

چون منعمي و شافع روز جزا تويي

پيوسته دشمنان تو در رنج تا ابد

همواره دوستان تو در گنج، تا تويي

اين مي كشد مرا كه بدين شوكت و جلال

در ارض توس بي كس و بي آشنا تويي

وين مي كشد مرا كه به صد رنج و صد بلا

در دست خصم كشته ي زهر جفا تويي

هرگز كسي غريب نبودست همچو تو

بالله غريب و بي كس و بي آشنا تويي

نه مونسي، نه دادرسي وقت احتضار

در غربت اوفتاده به رنج ابتلا تويي

سوزم به حال بي كسي ات، يا غريبي ات

يا بي طبيبي ات كه به غم مبتلا تويي

***

جمال آن پري، بي پرده تا از پرده پيدا شد

مرا راز نهان از پرده ي جان آشكارا شد

به سوداي سر زلفش دلم سرگرم سودا شد

شدم تا با خبر، يكسر دل و دينم به يغما شد

ز آشوب سر زلفش نه من تنها پريشانم

كه در هر حلقه، خلقي، واله و حيران و شيدا شد

ز جان بلبل شيدا بر آمد ناله و غوغا

چو از هم غنچه ي خندان آن گلبرگ تر، وا شد

تجلي كرد هر دوري، بنور او بيك طوري

گهي در هيكل مجنون و، گه در روي ليلا شد

طراز طره عذرا و شور عشق وامق شد

گهي بر شكل سلمي آمد و، گه شكل سلما شد

خمار نشيه ي سينا و عشق باده ي وحدت

گهي ساقي، گهي ساغر، گهي هم جام مينا شد

عجب شوري ز تنگ شكرت افتاده در عالم

كه از شهدش نبي را مايه ي صد شور و غوغا شد

دلم بس سعي ها مي كرد تا رازش نهان ماند

ولي عشق تو كاري كرد، كان بيچاره رسوا شد

بيا بر ساحل چشمم ببين بس مردم آبي

گرت بر اهل دريا يك نظر، ميل تماشا شد

در اول عهد ها بستي كه با من مهربان باشي

چه شد آن عهد ها بشكسته يكسر، چون دل ما شد

مرا ترك تمنا هست آسان اي شه خوبان

ندانم گر تمناي تو بر ترك تمنا شد

همين دولت ز فيض نشيه ي عشقت، باشد مرا كافي

كهبيتي چند در مدح و ثنايت بي خود انشا شد

تويي نايي، منم ني، بيش از اين ديگر نمي دانم

هميدانم برون از ناي من، اين گونه آوا شد

شهنشاهي كه مرآت مثال الله عليا شد

جمال ايزدي از نور روي وي، هويدا شد

به ممكن غير ممكن بود ديدن، ذات واجب را

چو آن شه در جهان شد جلوهگر، حل معما شد

صفات ايزدي يكسر به ذاتش مدغم و مضمر

گهي شد مظهر الاسما و گاهي عين اسما شد

در اول صفحه ي امكان، چو صادر گشت لفظ كن

كتاب نسخه ي هستي، ز كلك وي محشا شد

امام هشتمين و قبله ي هفتم كه نه گردون

چو صحن روضه اش از ثابت و سياره، زيبا شد

امير عالم تجريد و شاه كشور تفريد

امين خطه ي توحيد و شرط لا و الا شد

حدوثش با قدم همسر، گهي صادر گهي مصدر

طفيلش ما سوي يكسر، گواهم حرف الا شد

رضاي او رضاي حق، ز روي افعال حق، مشتق

وجودش از وجود، اسبق، به عينه عين يكتا شد

به امر او، قدر كاري، به حكم او، قضا جاري

به عالم فيض او ساري، ز اعلا تا به ادنا شد

به هر درديست او درمان، از او هر مشكلي آسمان

خراسان شد خراسان، ز آن كه او را جا و مأوا شد

امام ثامن و ضامن،، حرم از حرمتش ايمن

به امر او زمين ساكن، به حكمش چرخ پويا شد

ندانم كيست او يا چيست ليكن، اين قدر دانم

كه دستش دست حق و، پايه اش از هر چه بالا شد

به دست قدرتش پيچان مخمر خاك آدم شد

ز فيض علم الاسما مكرم گشت و والا شد

گهي شد نوح را كشتي، گهي بر كشتي اش پشتي

گهي شد ساحل جودي، نجات وي ز دريا شد

لباس خلعتش را داشت چون در بر، خليل الله

سراسر نار نمرودي به وي برد أسلاما شد

تمنا كرد موسي تا ببيند روي يزدان را

ز نور روي او يك ذره در طور، آشكارا شد

نمي دانم چه شد آن ذره، اما اين قدر دانم

تجلي للجبل و اندك سينا خر موسا شد

به چاك جامه ي مريم، دميد از روي رأفت دم

كه بي جفت اندر اين عالم، تولد زو مسيحا شد

ز فيض سايه ي سرو قد آن دوحه ي احمد

چمان اندر اين چمن سرو و صنوبر، سبز و رعنا شد

مگر حكم اخوت داد لطفش ابر نيسان را

كه طفل قطره در بطن صدف لؤلؤي لا لا شد

امين حضرت عزت، معين مذهب و ملت

قسيم دوزخ و جنت، نظام دين و دنيا شد

به قدرت معجز آورده، نه در مخفي، نه در پرده

به شير پرده هي كرده، كه خصم جان اعدا شد

به خلاقي و رزاقي و غفاري و قهاري

به حول قوه باري، به هر چيزي توانا شد

ز درگاه رضا كس نارضا، هرگز نمي گردد

كه كويش قبله حاجات، بر اهل سما وا شد

وفايي دارد اندر دل، هزاران عقده ها مشكل

نگردد گر در اينجا حل، كجا خواهد جز اينجا شد

عدويت باد سرگردان، چو گوي اندر خم چوگان

محبت تا كه سرگرم تولا و تبرا شد

دلم سوزد به حال آن شه مظلوم بي ياور

كه در شهر خراسان، كشته اندر دست اعدا شد

ز جور و كينه ي مأمون، دلش لبريز شد از خون

به تشت از حلق او بيرون، همه احشا وامعا شد

ملايك سر به سر گرديد، مشغول عزاداري

خدا صاحب عزا بهر رضا، در عرش اعلا شد

خداوند جهان كشتند اما زين عجب دارم

كه ني افلاك ويران شد، نه عالم زير و بالا شد

***

اي معدن فتوت، اي منبع كرم

بادا سلام حق به جانب تو دم به دم

و ز من به قدر رحمت حق هر دمي سلام

بر حضرت مقدست اي قايد امم

يا پرتوي ز نور وجودت به من بتاب

يا خانه ي وجود مرا ساز منهدم

يا زود كن عطا صله ي شعر بنده را

يا زود كش به دفتر اشعار من قلم

آخر مگر نيم متمسك به حبل تو

يا نيستم بذيل جناب تودم به دم

آخر مگر نه قصد تو كردم زراه دور

يا محنت سفر نكشيدم به هر قدم

عمري مگر نه صرف نمودم به عشق تو

يا جان، پي نثار تو ناوردم از عدم

اين ها اگرچه جمله به فيض وجود توست

اتمم علي نعمتك او سابغ النعم

گر في المثل خزاين عالم به من دهي

باشد به نزد جود تو، يك قطره اي ز يم

گيرم كه من نه مادح شاهم، ولي چه شد

آن لطف بي عوض، كه بود لازم كرم

گر پرسدم كسي كه تو را داد جايزه

لا در جواب گويمش اي شاه، يا نعم

گر از درم براني، با حالت پريش

بر درگه كه روي برم، قبله امم

گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر

اين مهر بر كه افكنم، اين دل كجا برم

حاشا ز لطفت اي همه ي عالم تو را غلام

كلا ز جودت، اي همه شاهان تو را خدم

كز درگه اميد تو، اميدوار تو

محروم و نااميد رود با هزار غم

سحر چو سر زد عنقاي مشرق از خاور

فشانده ريزه عسجد به مغرب از شه پر

به جوجكان فلك لرزه اوفتاد چنان

كه جمله گشته گريزان به باختر اندر

ز در درآمد ماهم ز رخ فكنده نقاب

كه بود خال رخش، چون ستاره دور قمر

عيان ز سر و قدش صد قيامت عظمي

نهان به چهر و لبش، صد چو جنت وكوثر

فكنده گيسوي مشكين ز فرق تا سر دوش

گسسته سنبل پرچين، زدوش تا به كمر

مگوي گيسو، صد جنگل افعي جرار

مگوي افعي، صد بيشه، چنبرين اژدر

نگاه كردم تا بر كمان ابرويش

ز تير مژگان جان و تنم نمود اسپر

خلاص كي شود اسفنديار از آن پيكان

كه خشم تهمتني بر نشاندش، تا پر

ز بحث ماضي و مستقبل آگهي نتوان

نمود آن كه بود سخت جان و، گوشش كر

دلي كه پوشش رنگ تعلقات گرفت

خبر چه دارد از بانگ پتك آهنگر

چه فهم دارد ناخورده باده ي توحيد

مراد چيست مرا، يا چه باشدم به نظر

براي ديده ي خفاش آفتاب چه سود

اگر به وصف در آرم، كه سر زد از خاور

توقدر باده چه داني و عذب ماء معين

تو قدر باده چه داني و ماه سيمين بر

چو اين شنيدم، جستم ز جاي، چون اسپند

ز تاب اگر آن سان، كه خيزد از مجمر

به صد هزار ادب پيش رفته و كردم

به طاق قبله ابروش سجده ي بيمر

بگفتمش دژمم ارز بخت كاليوه

ولي دماغ كنم تر، ز باده ي احمر

به عقل و هوشم برزن، ز مي هزار شرر

ازآن نبيند اگر جرعه نوش گردد عشق

ز كوهسار سعادت برويدش عرعر

از آن عصير اگر قطره اي رسد به جبين

شود چو شير ژيان در مشيمه مادر

ز جاي خيز، پي رفع غصه ام، زان مي

بتا چو خون بط از بط بريز در ساغر

و ز آن سپس كه مدامم فتد به چنگ مدام

كنم به ياري حق، مدح ساقي كوثر

علي عالي سلطان مشرق و مغرب

ولي والي فرخنده صهر پيغمبر

خجسته شاه ولايت، شفيع هر دو سرا

معين مذهب و ملت، امام جن و بشر

بهار نصرت يزدان و منشاء توحيد

بهشت حكمت رحمن و، مظهر داور

به نزد خشمش برد سلام نار جحيم

به پيش لطفش، خرم بهشت حزن آور

وجود پاكش با غمزه ي ازل توام

حدوث ذاتش، با نقطه ي قدم، همسر

به استقامت حكمش، همه مكارم ما

كه استقامت كشتي، بيابد از لنگر

به گاه طاعت، بر ياد دوست فاني محض

به رزم دشمن، شير اوژن و، غضنفر، فر

به جنگ عدوان شمشير او به قلزم خون

ز هر كرانه روان، چون نهنگ اشناور

فناي مرحب و عمرش كجا شود توصيف

شهي كه قابض ارواح، از اوست مستظهر

كسي كه هست يدالله فوق ايديهم

نه فخر اوست، دو صد فتح قلعه ي خيبر

دو ساله كودك هفتم، زمين كند از جا

اگر برد به زبان، نام حيدر صفدر

به لطف و مهر و ولا، ز قهر و خشم عليست

بهشت و كوثر و طوبي و ذوالفقار دو سر

علي صفا و، علي مروه و، علي زمزم

علي منا و، علي مكه و، علي مشعر

فلك خراب شوي ! بهر ملك ري افتاد

به خاك و خون، تن سلطان كربلا بي سر

ز زخم تيرو سنان، بود آن تن صد چاك

چون آسمان كه بود در زمين و، پراختر

كجا رواست، خدايا محاسن آن شه

شده به خون گلو، از جفاي عدوان، تر

چه شد ز رشحه ي خون آفتاب دين به كسوف

نشست دختر زهرا به ناقه، بي معجر

هنوز شعله روان، از زمين به نه چرخ است

ز آتشي كه به خرمن فتادش از لشكر

گشاده ديده نرگس، به ارغوان همچون

نگاه حسرت ليلا، به كشته ي اكبر

به پاي سرو قدس همچو قمري نالان

بريخت ناله ي نعمان، ز مردم عبهر

كسي نديده و نشنيده در جهان خراب

جگر گداخته اي بر پسر، چو اين مادر

***

نمود خور، چو رخ اندر نقاب شب، پنهان

مفاد سوده و الليل شد زمين و زمان

گشود گيسو بر چهره، دخت شاه حبش

چو پادشاه ختن، شد بزير خاك نهان

نموده زال فلك، جامه ي سيه در بر

فشانده بال ملك، مشك سوده بر كيهان

مگر تو گفتي با صد كرشمه بانوي هند

گرفت به زير تخت آبنوس، مكان

دماغ دهر، شد آشفته از رگ سودا

چو رفت از بر ايام، زردي و يرقان

به تيرگي همه آفاق، همچو پر غراب

غريب نيست اگر خوانمش شب هجران

شبي به عينه، چون بخت عاشقان تيره

شبي به عينه چون چشم دلبران، فتان

به روي خويش فروبسته در، در آن شب تار

ز نايبات زمان، و زطوارق حدثان

نشسته بودم با بخت خويشتن در جنگ

خزيده بودم در كنج بي كسي نالان

به غير فكر حبيبم نبود و در خاطر

به جز خيال خليلم نبود در دل و جان

نبود در سر من، جز هواي او، شوري

نكرد در دل من، جز خيال او خلجان

نوشتم از پي تحبيب نسخه ي احضار

به نعل پاره نمودم، در آتشش پنهان

به يادگار چو اين نسخه داشتم از پير

بكار بردم تا كار دل شود آسان

كنون بگويمت آن نسخه بود آيه ي صبر

به جاي نعل، دل و عشقم آتش سوزان

نرفته بود ز شب آنقدر كه جذبه ي شوق

نمود او را بي اختيار و كرد روان

ز ره رسيد و بزد در، گشودمش در و شد

ز نور كلبه ي من رشك بوستان جنان

شد آفتاب جمالش به نيم شب، طالع

چنان كه در ظلمات، آب چشمه ي حيوان

ز روي او، همه ايوان و كاخ من روشن

ز موي او، همه اسرار عشق گشت عيان

قدي به خوبي يا بارك الله چون طوبا

رخي به خوبي يا لوحش الله چون رضوان

نهان زعشوه و، پنهاني از كرشمه و ناز

پي تفقد دل همچو غنچه ي خندان

به روشني، رخ او بود يك فلك خورشيد

به راستي، قد او يك چمن ز سرو چمان

چو سرخ ديد دو بادام من ز خون جگر

گشود لب به سخن، آن نگار پسته دهان

بگفت اي ز غم هجرم، آتشت در دل

بگفت اي ز فراق من، آذرت بر جان

چگونه برد تو را دل، در آتش دوري

چگونه بود تو را، جان به بوته ي حرمان

بگفتمش كه مرا عشق كرده خوار و ذليل

به گفت عشق چنين است كار عشق چنان

بگفتمش كه مرا جان رسيده است به لب

بگفت جان نه متاعي بود، كه گويي از آن

بگفتمش بنگر به رخ اشك خونينم

بگفت عشق نخواهد، دليل يا برهان

غرض ز لوح دلم، مي زدود زنگ فراق

به بذله هاي سخن، آن نگار چرب زبان

كه ناگهان ز پس پرده فالق الاصباح

نمود پرده ي انوار صبح را تابان

خروس صبح، خروشيد و بلبل سحري

به شاخ گلبن و سوري همي بزد دستان

سحر گرفت گريبان صبح صادق را

چو جيب طاقت عاشق دريده تا دامان

مرا شد از افق طبع، مطلعي طالع

بسان طلعت جانان و كوب رخشان

چو گشت رايت دادار روزگار عيان

سپاه ظلمت شب، منهزم شد از ميدان

مگر تو گفتي شد نور مهدي و طاهر

مگر تو گفتي شد رجعت امام زمان

ولي حضرت داور، وصي پيغمبر

سليل حيدر صفدر، خلاصه ي امكان

ز انبيا، همه اقدام، بر اوصيا همه، ختم

امام اكبر و اعظم، خليفه ي رحمان

به وصف قدرش يك نسخه سر بسر تورات

به مدح ذاتش يك آيه جمله ي قرآن

قصايدي كه به وصفش، نوشته كاتب صنع

نخست مطلع آن، هلي اتي علي الانسان

نه واجب است و، نه ممكن، وجود كامل او

بود چنان كه توان گفتمش، همين و همان

ولي مطلق و، فيض نخست و، جلوه ي حق

كمال و قدرت و غيث زمين و، غوث زمان

همه ملايك، از بهر خدمتش چاكر

همه خلايق، در خوان نعمتش مهمان

اگر ز صنف ملك خوانمش، زهي تهمت

اگر ز نوع بشر خوانمش، زهي بهتان

تمام ريزه خور خوان نعمت اويند

ز جن و انس و صنيع و شريف، خرد و كلان

اگر كه پرتو لطفش، معين ذره شود

شود چو مهر درخشنده در فلك تابان

شرار آتش قهرش، اگر به بحر افتد

شود ز چشمه ي خورشيد، خشكتر، عمان

سحاب قطره ي جودش، اگر كند ياري

شود جهان همه در يا، كرانه تا بكران

اگر كه صولت او، روبرو شود به جبال

ز بيم او همه گردند، هم چو ربك روان

نهيب قهرش اگر در رسد، به گوش فلك

اسد به دامن جدي و حمل، شود پنهان

اگر به ابلق ليل و نهار، اشاره كند

كه تا روند، عنان بر عنان، به يك عنوان

روند گوش به گوش، از نهيب سطوت او

چنان كه تفرقه ي روز و شب، ز هم نتوان

به مهر و ماه، كند امر اگر به سرعت سير

به نيم لحظه نمايند، طي زمين و زمان

اگر كه ذره يي از علم او، به خلق رسد

شوند خلق جهان، هر يكي دو صد لقمان

اگر ز وسعت خلقش، مدد به نقطه رسد

كند به دايره مركز، احاطه دايره سان

اگر از چهره ي عفوش نقاب برخيزد

به هر گناه شود، عذرخواه صد غفران

به وصف قدر و جلالش، هزار ناطقه لال

نمي رسد به كمالش، قياس و، وهم و گمان

خوش آن زمان كه در آيد برون، ممكن غيب

شود جهان همه از يمن مقدمش، چو جنان

ز جور و ظلم و تعدي، جهان شود خالي

به مهد عدلش، گردد زمانه امن و امان

گه آشيانه كبوتر كند، به جنگل باز

به گله، گرگ شود، پاسبان به جاي شبان

نفاق و كفر، به ايمان بدل شود، كه اگر

به ني دمند، بر آيد از آن صداي اذان

به چوب خشك ببندد چو اول و ثاني

شود ز معجز او، چوب خشك، سبز جنان

كه سست عهدان، در اعتفاد سست شوند

جدا شود چو شب تيره، كفر از ايمان

نه روز هجر سرآيد، نه عمر مي ماند

رسيده عمر به پايان و، هجر بي پايان

شها به جان تو سوگند، شوق ديدارت

زنا شكيب دلم، برده صبر و تاب و توان

به قدر صبر توأم، عمر نوح مي خواهد

كه تا خلاص توان شد، مگر از اين طوفان

به عهد هجر تو، باران فتنه مي بارد

مگر كه جودي وصل تو هم رهاند از آن

چهان پير پر از ظلم و جور شد آخر

ز قسط عدل نما، اين جهان پير، جوان

به پيچ دست قضا و، ببند دست قدر

گرت نه بنده ي حكمند و، تابع فرمان

برآردست خدايي، ز آستين اي شاه

بگير ز اهل ستم، داد دوره ي عدنان

هر آن سري كه نباشد به خط فرمانت

قلم صفت سر او را، به تيغ، شق گردان

بي ثناي تو، اشعار من بدو ماند

كه در برند به دريا و، گوهر اندر كان

چنان نمايد شعرم كه ابلهانه برند

شكر به خط بنگاله، زيره در كرمان

وليك بلبل بايد كه در محبت گل

به صد ترانه ي دستان، همي كند افغان

بود به مدح ثناي تو، ذات من مجبول

كه مام داده به عشق تو، شيرم از پستان

اگرچه لايق مدح تو نيست اشعارم

ولي چه چاره، جز اينم نبود در دكان

صفات مصطفوي، گر برون ز ادراك است

بقدر قوه نموده است سعي خود، حسان

ز مدح او نشد افزون، مقام مصطفوي

ولي بماند ز حسان به روزگار نشان

منم وفايي، كز يمن همتت امروز

گذشته رشته ي نظم، ز گوهر غلطان

به مدح تو، شده ام نكته سنج و نغمه سرا

كه دوستي ء تو، معيار باشد و ميزان

هميشه تا كه كند انما افاده ي حصر

علي مفيد ضرر تا كه هست به هر زبان

بود براي محب تو، منحصر، شادي

رسيد زيان و ضرر، مر عدو تو را بر جان

پس از ثناي امام زمان بود لازم

زبان حالي از او، در زمانه كرده بيان

كه در مصيبت جدش حسين تشنه جگر

هميشه در اسف و حزن و ماتم است و فغان

زبان حال مقالش، به اين سخن گويا

كه كاش بودم و بستم، به خدمت تو، ميان

هزار حيف نبودم به كربلا آن روز

كه در ركاب تو سر داده، جان كنم قربان

ميان ما ز قضا طول دهر فاصله شد

نشد كه تا كه شوم پيش مرگت از دل و جان

به جرم آن كه چنين كرد دهر دون پرور

كشم به تيغ ز پرورده هاي او چندان

كه چهر دهر نمايم، ز خونشان رنگين

كه دجله دجله كنم خون به روزگار، روان

به انتقام، فشارم گلوي دهر ز قهر

كه تا برون كنمش خون فاسد از شريان

ولي اگر همه يك باره قتل عام كنم

تلافي سر يك موي اصغرت نتوان

***

نمي دانم چه در سر، خامه ي عنبر فشان دارد

كه خواهد سري از اسرار پنهاني، عيان دارد

به مدح دختر زهرا، مگر خواهد سخن گويد

كه با نغمات منصوري اناالحق بر زبان دارد

به آهنگ حسيني، مدح خاتون حجازي را

به صد شور و نوا خواهد، به عالم رايگان دارد

چو خاتون آن كه نور حق بود، ظاهر ز ديدارش

چو خاتون آن كه جبريلش، سري بر آستان دارد

حيابند نقاب او، بود عفت حجاب او

ز عصمت آفتاب او، كان در لا مكان دارد

بيا عصمت تماشا كن كه از بهر خريداري

در اين بازار يوسف راكلاف ريسمان دارد

نبوت شأن پيغمبر، ولايت در خور حيدر

نه اين دارد، نه آن دارد، نشان از اين و آن دارد

تكلم كردنش را هر كه ديدي، فاش مي گفتي

لسان حيدري گويا، كه در طي لسان دارد

بود ناموس حق، آن عصمت مطلق، كه از رفعت

كمينه چاكر او، پا به فرق فرقدان دارد

بود نه كرسي افلاك، كمتر پايه قدرش

اگر گويم كه قصر، قدر جاهش نردبان دارد

ز شرم روي او باشد، كه اين مهر درخشان را

به دامان زمينش، آسمان هر شب نهان دارد

نبيند تا كه عقرب، پرتو ماه درخشانش

فلك از قوس، بهر كوريش، تير و كمان دارد

به جرم آن كه نرگس، ديده اش باز است در گلشن

ز شرمش تا قيامت، رخ به رنگ زعفران دارد

نيفتد تا نظر بر سايه اش، خورشيد تابان را

به چشم خويش از خط شعاعش، صد سنان دارد

زني با اين همه شوكت، نديده ديده ي گردون

زني با اين سطوت، كه در عالم نشان دارد؟

چرا با اين همه جاه و جلال و عصمتش دوران

ميان كوچه و بازار، در هر سو، عيان دارد

خرد گفتا خموش، اي بي خبر از سر اين معني

كه هر كس قربش افزون تر، فزون تر امتحان دارد

ندارم باور ار گويند، ديدش ديده ي مردم

كه دود آه خويشش، مخفي از نامحرمان دارد

اگر مستوره ي ايجاد، چون خورشيد رخشانش

نه بر سر چادر و، نه ساتر و، نه سايبان دارد

تجلي كرد تا ظاهر شود حق، ورنه در باطن

ز بال قدسيان هم ساتر و، هم سايبان دارد

در اين محفل بود زهراي اطهر حاضر و ناظر

وگرنه گفتمي زينب چه آذرها به جان دارد

حيا از روي زهرا مي نمايم، ورنه مي گفتم

كه زينب، برهنه رو، به بزم شاميان دارد

سخن آهسته تر بايد كه شايد نشنود زهرا

وگرنه سوز آهش، صد خطر بر حاضران دارد

صبا رو در نجف، بر گو تو با آن شير يزداني

كه زينب در دمشق و كوفه، چشمي خون فشان دارد

بگو از مرگ داغ نوجوانان، پير شد زينب

بزير بار محنت، قدي چون كمان دارد

پس از قتل حسين، با يك جهان غم، چون كند زينب؟

كز اطفال صغير تشنه لب، يك كاروان دارد

اگر خواهم ز غم هايش بيان يك داستان سازم

به هر يك داستان، از غم، هزاران داستان دارد

بود بهر شفاعت هر كسي را حجتي بر كف

وفايي حجتي قاطع از اين تيغ زبان دارد

***

طبع شرر فشانم ار، شعله ي آذر آورد

بلبل نطقم از كجا، طبع سمندر آورد

بلبل آن گلم كه پيوسته ز بوي سنبلش

باغ بهشت را خداوند معطر آورد

آن كه خداي اكبرش، خلق نموده تا مگر

نام كرام خويش را، خالق اكبر آورد

كرده خدا رسول را، مظهر خود براي آن

تا مگرش براي خود، مظهر مظهر آورد

شعشعه ي جمال او، مظهر نور احمدي

طنطنه ي جلال وي، ياد ز حيدر آورد

مي سزد آن كه دادگر، دفتر و مصحف دگر

در صفت و جلال و جاه علي اكبر آورد

از لب روح بخش او، آينه جمال خود

معجزه وكرامت از، خضر و سكندر آورد

بهر طلوع ماه، رخساره اش از سپهر زين

اختر طبع آتشين، مطلع ديگر آورد

خواهد اگر به جلوه آن، روي منور آورد

آينه ي جمال را خورشيد مكدر آورد

جز رخ و زلف و قامت معتدلش در آن جهان

كس نشنيده سرو را، سنبل و گل بر آورد

بر گذرد به هر زمين، با قد و قامتي چنين

تا به قيامت آن زمين، سرو و صنوبر آورد

گيسوي چون كمندش، افكنده ز دوش تا كمر

تا به كمند و بند، خورشيد به چنبر آورد

وه چه عليء اكبري، آن كه ز مهر خاوري

برگذرد ز چرخ اگر، هي به تكاور آورد

بر گذرد ز چرخ اگر، سم سمند تيز تك

شكل هلال و اختر و، ماه مصور آورد

درگه رزم و محشر از رامح چرخ بگذرد

نيزه ي او شكست بر، گنبد اخضر آورد

الحذر الحذر بگردون رسد از نبرد او

بانگ امان والامان گوش جهان كر آورد

العجل العجل ز تيغش به قتال دشمنان

قابض روح را در آن مرحله مضطر آورد

تا شده زعفراني، از خوف رخ عدوي او

چهره ي او ز تيغ چون لاله احمر آورد

در صف كارزار با شوكت و سطوت نبي

بر همه ظاهر و عيان، صولت حيدر آورد

شور شهادتش به سر بود، وگرنه كي توان

تيغ بتاركش فرو، منقذ كافر آورد

بهر طراز نيزه مي خواست كه بر سر سنان

كاكل غرقه خون او، جعد معنبر آورد

چون ز شراره ي عطش، لعل لبش كبود شد

خواست گلوي تشنه اش ز خون خود، تر آورد

خواست شود فدايي كوي پدر، به كربلا

تا كه به عرصه ي جزا، بر كف خود، سر آورد

بر كف خود سر آورد، بهر چه از براي آن

تا به گلوي تشنگان، آب ز كوثر آورد

خواهد اگر رقم كند، قصه تشنه كامي اش

كلك وفايي از غمش، شعله ي آذر آورد

***

اميد راستي از چرخ كج مدار، مدار

به راستان بود از كين، به كج رويش مدار

به كينه بسته كمر از مجره تنگ همي

پي شكستن دلها جري است، اين جرار

نمي توان به زمين پاي را نهاد از بيم

ز بس كه شيشه ي دل ها، شكسته اين غدر

فشرده بس كه دلم را فسرده شد كه در او

نمانده قطره ي خوني، كه نوشد اين خونخوار

نه دست آن كه پي اش بر ستيزه بر خيزم

نه جاي زيستنم در جهان، نه پاي فرار

ز دست ساقي ء دوران و گردش گردون

به ساغر است مرا خون دل، به چاي عقار

دگر نه جاي شكيبا مرا، نه قلب صبور

نه تن كه بار كشد، هر چه او نمايد بار

به غير ناله نماند از وجود من اثري

كه هست بي اثر آن ناله نيز، در دل يار

ز يار بس گله دارم، ولي شكايت او

به غير او نكنم، زآن كه ننگ و دانم و عار

به دوستي قسم اي دوست، كز تو خرسندم

به هر چه مي كني اما، ز من مشو بيزار

كنم شكايت او هم، مگر به حضرت او

كه راز يار ببايد نهفت از اغيار

اگر برند به شمشير، بند از بندم

به تيغم ار بنمايند تار تار از تار

به جاندوست، كه از دوست نگلسلم پيوند

به زلف يار، كه دل، بر ندارم از دلدار

ولي نه شرط محبت بود كه بگذارند

كمينه چاكر خود را قرين عيب و عوار

كه تا حسود به من نكته گيرد و گويد

چو يار تو است جفا كار، دل از او بردار

شود زبان حسودان دراز بر من و تو

به اين روش اگر اي دوست، مي كني رفتار

به دست خويش اگر بر سرم زني خنجر

بزن، ولي نگذارم به چرخ ناهنجار

كه چرخ را به من از كين، عداوتيست قديم

حديث كجرويش بس كه كرده ام تكرار

اگر تو دوست شوي، او به من نيابد دست

وگر تو يار شوي، او به من ندارد كار

به تار زلف تو سوگند، اگر كه يار شوي

برآورم از اين چرخ كج مدار، دمار

به انتقام برآيم ز يمن همت دوست

به بيني اش كشم از رشته هاي نظم، مهار

به سير سر ولاي تو، با ثبات قدم

نه از ثوابت او كمترم، نه از سيار

اگر احاطه به من دارد او، تو مي داني

مرا احاطه بر او بيش از اوست چندين بار

وجود او بود اندر وجود من مطوي

نه آشكار، نه پنهان، بسان سنگ و شرار

به روي و موي تو سوگند، اگر اشاره كني

شبش به ديده كنم روز و، روز، چون شب تار

مرا ز عقرب كورش چه غم، كه مي دانم

هزار منطر و افسون، براي عقرب و مار

به دل ز خنجر مريخ او، هراسم نيست

كه هست ناوك مژگان يار، با من يار

ز قبض و بسط ويم، هيچ قبض و بسطي نيست

كه قبض و بسط مرا بسته شد به زلف نگار

اگر صلاح بُوَد در ميان بده صُلحي

وگرنهيار وفايي شو از پي پيكار

اگرچه قابل ياري نِيم ولي خواهم

به فضل خويش تفضل كني بر من زار

اگر كه ميل كند طبعم از پي نخجير

مرا بود حمل و جدي او، كمينه شكار

هميشه باد در انكار جهل، چون بوجهل

كسي كه فضل ابوالفضل را كند انكار

چنان كه بهر پيمبر، تويي براي حسين

نظير جعفر طيار و حيدر كرار

روا بود كه به بي دستي افتخار كند

چو با تو آمده همدوش، جعفر طيار

ببين كه طبع چسان شد به مطلعي ديگر

بسان مطلع رويش، مطالع الانوار

شها تو ماهي و، مهرت به دل گرفته قرار

به بندگي تو دارم من از ازل، اقرار

تويي كه ماه بني هاشمت همي خوانند

در آسمان نكويي و، در سپهر وقار

تو آفتاب حجازي، ماه كنعانت

كلاف جان به كف دل نهاده، در بازار

شها تو يوسف حسني و يوسفان جهان

به پيش حسن تو چون صورتند بر ديوار

تو را چنان كه تو هستي، مديح نتوان كرد

كهعقل را به سر كوي عشق، نبود بار

سفير عقل كجا ره برد به كشور عشق

كه جاي عشق بلند است و ره بسي دشوار

مير كشور عشقي، تو در وفاداري

نيامدست و نيايد، به عصري از اعصار

پي وفاي حسين، آن قدر فشردي پاي

كه هر دو دست برفت و بماند پاي ز كار

به آستان تو سوگند، كه آستانه ي تو

ز عرش برتر و بالاتر است، چندين بار

اساس قدر و جلالش ز بس كه هست رفيع

جز ايزدش نتوان بود، ديگري معمار

شها به مدح و ثناي تو طاير طبعم

چو مرغكي ست كه از بحر، تر كند منقار

مرا چو مدح و ثنا، در خور جلال تو نيست

پس از ثنا ز ثنا مي نمايم استغفار

ولي به مدح، چون ذات من بود مجبول

از اين قبيل سخن، سر زند از او، ناچار

چنان كه از پي تجديد مطلعي ديگر

زبان چه شعله، ز تيغ تو گشته آتش بار

سمند كين چو بتازي به رزم، حيدر وار

زمين به چرخ برين، بر شود بسان غبار

تو مظهري اسدالله را به عرصه ي جنگ

بسي چو مرحب و عمرت بود كمينه شكار

تو شبل شير خدايي، ز صولتت گركان

به روز رزم چو رو به، همي كنند فرار

تو را قضا و قدر، هر دو چاكرند و نديم

يكي روان ز يمين و، يكي روان ز يسار

قضا، به حكم تو هر سو كند كمانداري

قدر ز تير، به چشم عدو زند مسمار

به دشت كين چو بتازي، سمند كينه به خشم

فتد ز نعل سمندت، به جان خصم، شرار

ز سركشان دلاور، ز فارسان دلير

تو را به عرصهي هيجا چه ده، چه صد چه هزار

سخنوارن جهان، قصه ي شجاعت تو

بگفته اند و نه گفتند، عشري از اعشار

مرا چه حد كه به وصف تو خود سخن رانم

كه پاي عقل بود لنگ، اندرين مضمار

سمند طبع، به مدحت چسان كند جولان

پياده هست درين عرصه صد هزار سوار

وفاييم من و، خواهم ز لطف بشماري

مرا ز سلك غلامان خود، به روز شمار

تو و حمايت من بالغدو و الاصال

من و غلامي تو بالعشي  و الابكار

***

زبان خامه درين داستان بود الكن

وگرنه دادمي اندر زمانه داد سخن

سخن چگونه سرايم، كه نيست بي توفيق

عنان يك سخن اندر كف كفايت من

نخست فيض طلب كرد بايد از در دوست

كه از عنايت او، چشم دل شود روشن

اگرچه خامه ي من سرشكست چرخ از كين

وليك چاره نباشد مرا ز در سفتن

رهايي من از اين طاس واژگونه فلك

بود معاينه همچون حديث مور ولگن

مرا دلي است پر از غم، ز گردش گردون

مرا دلي است پر از خون، ز دست چرخ كهن

چه كارها كه بكرد او، به دستياري من

چه كارها كه نكردي، به پافشاري من

بسا بساط كه از وي، به باد حادثه رفت

بسا نگين، كه فكندي به دست اهريمن

بسا نشاط، كه آغشته شد به غصه و غم

بسا سرور، كه آلوده شد به رنج و محن

فسرده كرد بسي لاله زار و سوسن گل

خزان نموده بسي نونهال سرو چمن

بسي جوان، كه به ناكام ازو به حجله كهان

به جاي رخت عروسي به بر نموده كفن

ولي نيامده هرگز، جوان ناشادي

چو آهزاده ي آزاده، قاسم بن حسن

جوان و اول عمري، به سن سيزده سال

كه آمدي ز لبانش هنوز بوي لبن

چو ديد بي كس عم تاجدارش را

دلش نماند كه غم اندرون كند مسكن

اجازه خواست كه تا جان كند فداي عمش

نداد اذن جهادش امام بحر و يمن

بگفت اگرچه مرا جان نه لايقست، ولي

پي نثار تو باقي است، در سراچه تن

به هر دو پاي وي افتاد و بوسه زد از شوق

به هر دو دست، به پيچيد شاه را دامن

به عجز و لابه و الحاح و گريه و زاري

گرفت اذن جهاد از حسين، پور حسن

ز برج خيمه بر آمد، چو كوكب رخشان

سهيل سر زده گفتي، مگر ز سمت يمن

ز خيمه گاه، به ميدان كين روان گرديد

رخي تمام چو ماه و، قدي چو سرو چمن

كلاه خويش به سر بر نهاد از كاكل

به بر نمود ز گيسوي خويشتن جوشن

گرفت تيغ عدو و سوز را به كف، چو هلال

نمود در بر خود، پيرهن به شكل كفن

ميان معركه جا كرد، با رخي چون ماه

شد از جمال دلاراي او، جهان روشن

فراز قله سيناي زين چو جلوه نمود

زمين ماريه شد رشك وادي ايمن

كليم اگر ارني گفت لن تراني يافت

وليك هيچ كس آن دم نيافت پاسخ لن

به حيرتم كه چرا قبطيان كوفه و شام

نتافت بر دلشان نور قادر ذوالمن

پس آن نبيره ي فرزند حيدر كرار

ز برق تيغ زد آتش، به خرمن دشمن

چنان بكشت شجاعان و نامدار آن طفل

كه زال چرخ، ورا گفت صد هزار احسن

ولي چو خواست شود جان نثار كوي حسين

به نو عروس شهادت نهاد در گردن

ز خون سر، به كف دست خويش، بست حنا

نبود چاره ي كارش به غير از كشته شدن

ندانم آه، در آندم چگونه بود، حسين

كه شاهزاده به خاك اوفتاد از توسن

به خاك ماريه آن آفتاب طلعت را

به غير سايه شمشيرها نبد مأمن

به ناله گفت كه داماد خويش را درياب

به بين كه قاتل من ايستاده در بر من

پي تلافي خون من و علي اكبر

ز روزگار، تو بنياد خصم را بر كن

وفايي از غم او مي زند به سينه و سر

دلش ز ماتم او گشته است بيت حزن

***

كسي كو با بتي شيرين زبان، همراز و همدم شد

به غير حرف او، از هر چه لب بر بست و ابكم شد

فرو بر بست گوش جان، ز حرف اين و آن، چندان

كه بر اسرار جانان، از سروش غيب، ملهم شد

به راه دوست داد از شوق جان، شد زنده جاويدان

دمي غم خوار جانان گشت، ديگر فارغ از غم شد

به صد وجد و طرب بگذشت از جان، در ره جانان

به يك جان عاريت، چشم و چراغ اهل عالم شد

ز هستي درگذشت انسان، كه خود شد مالك هستي

ز خود بيگانه شد، تا در حريم يار، محرم شد

طلبكار از دل و جان گشت پيكان محبت را

كه تير جان گزا در سينه او، عين مرهم شد

نشان آدميت، خاكساري باشد و زاري

همه دانند آدم، چون كه بود از خاك، آدم شد

ز نخل زندگي، خرما تواند خورد، تماري

كه بردار وفاداري و مردي همچو ميثم شد

نه هر كس بذل سازد، سر به سر مال و منالش را

به عالم مي تواند در سخاوت، همچو حاتم شد

نه هر كس پنجه افرازد، تواند ماه شق سازد

چو احمد خاتمي بايد كه او را راي خاتم شد

نه هر كس مي توان نايب مناب شاه دين گردد

مگر مسلم، كه در عالم، به اين منصب، مكرم شد

به حكم شاه دين، بر كوفه رفتن چون مصمم شد

بساط خرمي برچيد و در ماتم فراهم شد

حرام اندر جهان گرديد عيش و عشرت و شادي

كه او ساز سفر بنمود آغاز، محرم شد

به وصف قدر و جاه او، همين بس كز همه ياران

پي تبليغ فرمان حسين، مسلم مسلم شد

به پيش اهل دانش، چون مسلم بود در رفعت

به معراج شهادت، از براي شه مسلم شد

به فرجان نثاري، فرد بود از همگنان يكسر

كه در ثبت شهادت از همه ياران مسلم شد

سزد در ممكناتش، افتخار اندر نسب كو را

حسين بن علي بن ابيطالب پسر عم شد

به جز با ابن عمش، شاه دين تمثيل قدر او

مثال ذره ي خورشيد، با دريا و شبنم شد

مقام تخت بخت او، به رفعت برتر از كرسي

اساس قدر قصرش، در فراز عرش اعظم شد

ندانم پايه ي جاه و جلالش را، ولي دانم

پي تعظيم، پيش رفعتش، پشت فلك خم شد

وجود او بود نه چنبر افلاك را مركز

نوال جود او، در قسمت ارزاق، مقسم شد

اميري، شيرگيري، آن كه در رزم پلنگانش

به گاه صيد شير، چرخ چون كلب معلم شد

قدر پيوسته هم پرواز شد، با طاير تيرش

اجل با تيغ خونريزش، به روز رزم همدم شد

همانا تيغ در دستش، بسان آتش سوزان

همانا نيزه بر دستش، بسان مار ارقم شد

سراسر گر جهان دشمن، فرو نگذاشتي يك تن

به ميداني كه پاي عزم او، در رزم محكم شد

ميان فرق خصم و برق تيغش، فرق نتوانم

كه حرف حرق برق تيغ او، با فرق مدغم شد

عدو گرديد يكدم، جرعه نوش از ساغر تيغش

به كامش تا به روز حشر، شهد زندگي، سم شد

به هر كس صرصر تيغش، وزيدي مي توان گفتن

اگر از اهل جنت بود، واصل در جهنم شد

رخش جنت، قدش طوبا، لبش كوثر، دلش دريا

به هر عضوي ز سر تا پا، بهشتي را مُجسَم شد

كفش كافي، دلش صافي، به عهد خويشتن وافي

گواهش در صفا ركن و مقام و حجر و زمزم شد

ولي با اين همه، جاه و جلال و قدرت و قوت

ذليل كوفيان گرديد و، توأم با دو صد غم شد

چو سوي كوفه شد، بگرفت عهد بيعت از كوفي

وليكن بستن و بشكستن، آن عهد، با هم شد

در اول از وفا بستند عهد، آن ناكسان، اما

در آخر، از جفا آن عهد، عهد قتل و ماتم شد

وفا ز اهل جهان هرگز مجو، كاسم وفاداري

به عالم ناقص و گم، چون مساواي مرخم شد

ز بس جور و جفا، زان بي وفايان رفت بر مسلم

دل زار وفايي در غمش، پيمانه ي غم شد

***

آل پيغمبر كه ايشان نور حق را مظهرند

باعث ايجاد عالم، شافعان محشرند

هر چه باشد، از طفيل هستي ايشان بود

ما سوي الله را عرض مي دان، كه ايشان جوهرند

عروه الوثقاي دين، حبل المتين مؤمنين

درج دين را گوهرند و، عرش حق را زيورند

امر و نهي و ماضي و مستقبل و كون و مكان

جملگي مشتق از ايشانند، ايشان مصدرند

گرچه عين حق نيند ايشان ولي، عين حق اند

در حقيقت اصل منظورند، اما ناظرند

وصف قدر ذات ايشان را نباشد منتها

عارفان حيران در ايشان، عاقلان كور و كرند

حيرتي دارم چرا بعضي از ايشان تشنه كام

شد قتيل از كينه اما، ساقيان كوثرند

ما سوي را دست گيرد، در زمين نينوا

در نظرها، دستگير بينوا و مضطرند

زورق آل عبا شد غرقه ي بحر بلا

با وجود آن كه نه فلك، فلك فلك را لنگرند

نوح در كشتي نشست و، يافت از طوفان نجات

ليكن اندر بحر خوف، ايشان به طوفان اندرند

شاه مظلومان خليل و اكبر اسمعيل وار

زينب و ليلايش از پي، هر يكي چون هاجرند

روز عاشورا شنيدستي قيامت شد بلي

قامت اكبر قيامت بود، عدوان منكرند

در كدامين مذهب است اين در كدامين ملت است

كاهل بيت مصطفي، بي چادر بي معجزند

كي روا بود اي فلك، اندر زمين كربلا

از سر زينب گروه مشركين، معجر برند

از عزيزان خدا چشم كنيزي داشتند

بي تميزاني كه مغضوب خداي اكبرند

آتش كين، در زمين كربلا افروختند

با خبر از كفر خويش و، بي خبر از كيفرند

گاه شد آويزه ي دروازه، گاهي بر سنان

رأس آن شاهي كه شاهان جهانش، چاكرند

خواهران بي برادر، دختران بي پدر

چون بنات النعش، سرگردان بهدوران سرند

سر به راه دوست دادن، نيست كار سرسري

عاشقان در اول كار، از سر سر، بگذرند

اي وفايي جاي اشك، از ديده خون دل ببار

بر شهيداني كه هر يك، شافعان محشرند

***

عيد نوروز آمد و، شد تازه اين دير كهن

جعد، سنبل، زلف، پيچان و، شكن اندر شكن

لاله خندان، ابرگريان، رعد غران، برق سير

گه به باغ و، گه به راغ و، گه به كهسار و دمن

شاد و خرم، فوج فوج، از هر طرف مردم روان

رو به سوي دشت و صحرا و گلستان و چمن

سرو قدان، سرخوش و خرم، به بستان كرده رو

لاله رويان بهاري، بر گل آورده وطن

ناگهان از دور، جمعي تا كه ديدندم غمين

بهر تكليف، آنچنان كردند نزديكي به من

در تبسم، چون گل سوري شدندي، در فشان

لؤلؤ  لالا و مرجان بودشان، اندر دهن

هر دو چشمم آن چنان از اشك پر آمد عيان

دامنم همچون فلك، پر گشت از عقد پرن

بهر چه، گفتند گرياني، بگفتم در جواب

بهر ناكام حسين، شهزاده اي گل پيرهن

آن شبيه روي پيغمبر، كه از تير و سنان

پيكرش شد پاره پاره هم چو گلبرگ سمن

معني شق القمر، از مهر چهرش شد عيان

آن كه بودي مظهر و شبه جبيب ذوالمنن

منقذين مره در عالم چنان زد آتشي

كو به جان مرد و زن، تا حشر شد اخگر فكن

بعد سرو قامت مهر علي اكبر دگر

از نظر افكنده ام شمشاد سرو و نسترن

باغ و بستان بر شما ارزاني اي اهل جهان

كنج ويراني مرا بس باشد و بيت الحزن

گيسوي پرچين اكبر تا بدوران شد عيان

قيمت عنبر شكست و، مشك تاتار و ختن

ياد آرم گرفتد چشمم به شاخ ارغوان

هر دو دست حضرت عباس با شور و محن

آن سليمان حشمتي كواز دو ظلم آمد شهيد

اول از تيغ لسان، ثاني ز كيد اهرمن

بسته ي زنجير شد، شاهي كه بودي باب او

پنجه اش خيبر گشا، شمشير او، مرحب فكن

ظلم هايي را كه از هر ظالمي گرديد عيان

همچو ظلم ساربان نايد مرا اندر سخن

شوشتري مداح شد، ماتم سراي شاه دين

هم به توس و، هم نجف، هم حيدر آباد دكن

سازم از خون جگر، ديگر سر انگشتان نگار

چون كه پامال سم اسب است ناكام حسن

صد هزاران نيشتر اندر جگر شد كارگر

بهر پيكان گلوي اصغر شيرين دهن

نرگس شهلا به چهر گل، چسان دارد نظر

هست هم چون اصغر اندر روي شه بهر لبن

***

طبعم بهر ترانه نواي دگر زند

عشاق وار، بر صف خوف و خطر زند

گاهي هواي ملك عراقش، گهي حجاز

گاهي قدم به خاور و گه باختر زند

با هر مخالف است موالف به راستي

مانند آفتاب، كه بر خشك و تر زند

از كوچك و بزرگ، بگيرد سراغ يار

باشد مگر كه چتر سعادت، به سر زند

شايد ز فيض بخت همايون، به نشأتين

يك نشيهاي ز جام محبت اثر زند

آري كسي كه اهل نظر نيست در جهان

بايد كه حلقه بر در اهل نظر زند

لا سيما بدرگه شاهي كه از كرم

چون ذره اي ز مهر رخش بر حجر زند

گردد بسان لعل درخشنده، تابناك

و از آب و تاب، طعنه به شمس و قمر زند

بوالفضل ابوالكمال ابوالسيف، آن كه او

در فوق عرش، گوي سعادت اثر زند

شاه حجاز و ماه بني هاشمي لقب

آن كو لواي نصرت و فتح و ظفر زند

از بهر سير رفعت او طاير قياس

با شهپر خيال، اگر بال و پر زند

مشكل رسد به حلقه ي دربار رفعتش

صد بار اگر به حلقه ي امكان، بدر زند

حكمش چنان كه نقشه ز نقش قضا برد

امرش چنان كه كرده ز رويش قدر زند

در صولت و صلابت و مردي و مردمي

در روزگار، تكيه به جاي پدر زند

موسي به گفتن ارني نيست حاجتش

گر ذره اي ز خاك درش، بر بصر زند

زان خاك، جاي سرزنش ار بود با مسيح

مي باشدش قدم به سر عرش بر زند

يعقوب را محبت يوسف رود ز دل

گر بر رخش ز منظر دل يك نظر زند

از شوق طبع روشن من، مطلعي دگر

چون قرص آفتاب درخشنده سر زند

عباس اگر كه دست به شمشير بر زند

يكعباره شعله بر همه ي خشك وتر زند

از تيغ آبدارش اگر يك شراره اي

گردد عيان به خرمن هستي، شرر زند

از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر

بر فرق هر كه تيغ بلا، بي خبر زند

از بس كه هست چابك و تند و تيز

شمشير نا رسيده به مغفر به سر زند

سازد دو نيم پيكر او، بي زياد و كم

از خشم هر كه را به سرو، يا كمر زند

پيوسته نيش بر رگ جان مخالفان

فصاد تير تيزش، چو نيشتر زند

روز دغا و قضا و قدر، چاكران او

هر جا اراده كرد، قضا و قدر زند

خياط وار شخص قضا جامه ممات

بهر عدوي تو، ز فنا آستر زند

صباغ وار، دست قضا، رخت زندگي

در خم نيستي، ز اجل بيشتر زند

گر يك شرر ز شعله تيغش رسد به خصم

تا روز حشر، ناله ي هذالسفر زند

شاها مرا به مدح توشد لطف تو دليل

ورنه چگونه مور ز دريا گذر زند

ما را زبان به وصف تو قاصر بود ولي

گنجشك، قدر همت خود، بال و پر زند

تا شد به مدحت تو، وفايي سخن سراي

نطقش هزار طعنه به قند و شكر زند

سقا نديدم و نشنيدم به روزگار

از سوز تشنگي، شررش بر جگر زند

***

چه شود ز راه وفا اگر نظري به جانب ما كني

كه به كيمياي نظر مگر مس قلب تيره طلا كني

يمن از عقيق تو آيتي، چمن از رخ تو روايتي

شكر از لب تو حكايتي، اگرش چو غنچه تو واكني

بشكنج طره ي عنبرين، كه به مهر چهر تو شد برين

شب و روز تيره ي اين حزين، تو بدل به نور و ضيا كني

بنما ز پسته تبسمي، بنما ز غنچه تكلمي

به تبسمي و تكلمي همه دردها تو دوا كني

تو مراد من، تو نجات من، به حيات من، به ممات من

چه ضرر كني چه زيان بري كه بر آبروي و، عطا كني

توشه سرير ولايتي، تو مه منير هدايتي

چه شود گهي به عنايتي، نگهي به سوي گدا كني

ز غمم چرا نكني رها، و اگر كني فمتي متي

كه ز بطن حوت بسي رها، تو چو يونس بن متا كني

توشهي، شهان همه چاكرت، تو مهي، مهان همه بر درت

كه شوند قنبر قنبرت، تو قبول اگر ز وفا كني

تو چرا الست بربكم نزني بزن كه اگر زني

ازل و ابد همه ذره ذره پر از صداي بلا كني

تو شهر علم نبي دري، تو ز انبيا برتري

تو غضنفري، تو صفدري، چو ميان معركه جا كني

تو زني بدوش نبي قدم، فكني بتان همه از حرم

حرم از وجود تو محترم، ز صفا صفا، تو صفا كني

تو چو صادري و چو مصدري تو چو جلوه اي و چو مظهري

كه هم اولي و هم آخري، همه جا تو كار خدا كني

ز حدوث، چتر وعلم زني، قدم از قدم، به عدم زني

ز عدم تو نقش و رقم زني، بناي هر دو سرا كني

من اگر خداي ندانمت، متحيرم كه چه خوانمت

كه اگر خداي بدانمت، تو بري و ابا كني

تو تميز مؤمن و كافري، تو قسيم جنت و آذري

كه سعيد را تو جزا دهي، و عنيد را تو جزا كني

شب و روز را تو مدبري، تو مقدري، تو منوري

كه مساء را تو كني صباح و صباح را تو مسا كني

بخدا وفايي با خطا، همه خوف او بود از بدا

كه مباد دست جزاي او، ز عطاي خود تو رها كني

دو جهان شود همه كربلا، و فغان و ناله چو در عزا

گذري به عرصه ي نينوا و بسان ني، تو نوا كني

ز جگر تو نعره ي حيدري، ز غم حسين چو بر آوري

ز خروش و ناله تو، عرش و فرش تمام كرب بلا كني

***

در معني حرف، بايدت پي بُردن

با مهر ده و دوقه، وفايي مردن

آبي كه تغير شده ز اوصاف ثلاث

گر آب حيات است نبايد خوردن

***

مشكي كه زنافه است اصلش ز خطاست

گويي اگرش غير خطا، عين خطاست

مولاي همه عليست مولاي خداست

او هم روي خداست و هم راي خداست

***

گر مي بودي خدا را يك همتا

من مي گفتم عليست همتاي خدا

نبود به جز از علي كسي مرد خدا

باشد او شير دست پرورد خدا

***

دل بسته وفايي به  تولاي علي

بگسسته ز هر چه غير سوداي علي

در اين سودا ملامتم كس نكند

من ماهي و آب من، ز درياي علي

***

شك نيست وفايي، كه خدا نيست علي

اما دمي از خدا، جدا نيست علي

خوانم اگرش خدا، خدا نيست رضا

دانم اگرش خدا، رضا نيست علي

***

در خلقت مرتضي به هنگام وجود

شك نيست كه حق، كمال قدرت به نمود

حق گفت هر آن كه گفت به پرده چنين

آمد ز پس پرده برون هر چه كه بود

***

كس كو كه توان علي به عينين بيند

با اين عينين امام كونين بيند

چشمي كه چو چشم مصطفي حق بين كو

تا آن كه علي به قاب و قوسين بيند

***

بر دوش نبي، علي چو بنهاد قدم

افكند خدايان، همه از طاق حرم

بشكست زبس خدا در آن روز آن شاه

نامش به خدايي همه جا گشت علم

***

بر دوش پيمبر چو علي بالا شد

بگذشت ز قوسين و به او ادني شد

معراج نبي به هر كجا بود از وي

يك قامت احمدي علي اعلا شد

***

اين رتبه علي را ز علي اعلاست

كاندر دو جهان حاكم و فرمان فرماست

البته پس از خدا و پيغمبر اوست

شك نيست كه او خداي بر خلق خداست

***

گفتي كه به وقت مردن آيم به سرت

اي من به فداي اين حديث و خبرت

اي كاش هزار بار در هر نفسي

ميرم كه ببينم من از اين ره گذرت

***

نبود بجز از مهر علي در دل من

در هر دو جهان، همين بود حاصل من

صد شكر كه دست قدرت از روز ازل

با مهر علي سرشت آب و گل من

***

عشاق، ز عشقت همه در سوز و گداز

زهاد ز شوقت، همه در وجد و نياز

دارم من محروم ز حسرت چشمي

از دور كه مانده است به روي تو باز

***

كس صرفه ز سوداي قيامت نبرد

هر چند به جز زهد و كرامت نبرد

يا رب تو به عدل اگر مكافات كني

از دست تو كس، جان به سلامت نبرد

***

گر بنده گنه ز رحمتت بيش كند

جا دارد اگر هراس و تشويش كند

تو عفو به قدر رحمت خويش كني

او جرم به قدر قوه خويش كند

***

گر دست خداست، گو همه دشمن باش

در حصن حصين قادر ذوالمن باش

گر تكيه به حفظ او كني، چون يوسف

در كام نهنگ اگر روي ايمن باش

***

در بندگي خداي خود مأمورم

با آن كه هواي نفس را مقهورم

گويند كه مجبور نيي، مختاري

بالله كه در اختيار هم، مجبورم

***

در گلشن عمر ما، بهار ی نبود

دهر است وفايي، اعتباري نبود

گويند كه فاعليم و مختار چرا

پس مفعوليم و اختياري نبود

***

جنت به بها نمي دهي، مي دانم

اما به بهانه مي دهي، مي دانم

گر نيست بها، بهانه دارم بسيار

بر اشك شبانه مي دهي، مي دانم

***

از علم بود عمل وفايي منظور

گر بي عملست، جمله كبرست وغرور

علمي كه به پيش عالمي بي عملست

مانند چراغ باشد اندر كف كور

***

اين قوم كه نام زهد بر خود بستند

از زهد و ريا، دل چو ما را خستند

زنهار فريبشان وفايي نخوري

كاين قوم، با ابليس لعين هم دستند

***

زاهد كه ز كوي معني آواره شود

بگذار اسير نفس اماره شود

اي كاش جهان به كام او مي گشتي

تا پرده زهد و كبر او، پاره شود

***

من جز بر قوم باده نوشان نروم

هرگز به بر زهد فروشان نروم

اين طايفه را جاي اگر فردوس است

دوزخ روم و به پيش ايشان نروم

***

يك سر داري، هزار سودا در وي

يك دل، چندين هزار غوفا در وي

چندان شده جا تنگ در اين خانه كه نيست

گنجايش ((لا اله الا) )     در وي

***

در باغ جنان، ميل تماشايم نيست

با حوري و غلمان، سر و سودايم نيست

از نعمت هر دو گيتي ار بخشندم

يك جرعه مي دگر تمنايم نيست

***

يك جرعه مي اگر دهندم، چه شود

آسوده اگر ز غم كنندم چه شود

رندان به يكي ساغر مي گر بكنند

فارغ ز خيال چون و چندم چه شود

***

مي نوش كه تا زنده و جاويد شوي

در هر دو جهان، قبله ي اميد شوي

يك ساغر اگر خوري، وفايي به خدا

از سر تا پا تمام توحيد شوي

***

در كعبه، گل باغ جنان خواهي ديد

در كعبه دل جان جهان، خواهي ديد

زين هر دو برو به كعبه ي كوي حسين

كانجا به خدا همين همان خواهي ديد

***

تا گشت رضاي او رضاي من و دل

حاصل شده است مدعاي من و دل

گر از غم او هلاك گردم چه غمست

يك دل غم اوست خونبهاي من و دل

***

اين دختر رز كه مادرش انگور است

تلخ است ولي مايه چندين شور است

پنهان بايد چو جان شيرينش داشت

از ديده ي بد كه چشم زاهد شور است

***

زهاد، به رخت رز، ببنديد نكاح

بيزار شويد از چنين زهد و صلاح

اين زهد و صلاح را طلاقي گوييد

و زخم شنويد دم به دم بانگ فلاح

***

اين دختر رز چه شوخ و شنگ آمده است

يك رنگ و به زاهدان، دو رنگ آمده است

با اين همه ريو و رنگ زاهد از چيست

كز دختر رز چنين به تنگ آمده است

***

كو دختر رز، كه من دل و دين دهمش

وين نقد روان به جاي كابين دهمش

گوچرخ به عقد من در آرد او را

از تاك هزار عقد پروين دهمش

***

در آرزوي جرعه ي مي جانم سوخت

از سر تا پا تمام اركانم سوخت

با اين حالت وفايي ار خواهم مرد

مي دان تو يقين كه دين و ايمانم سوخت

***

مثنوي ها

مرا طبع اگر نارسا، يا رسا

نباشد گريز از حديث كسا

گذشتن مرا از حديثي چنين

بسي دور باشد ز رأي و، ز دين

ز روح القدس جويم اول مدد

كه جان را رشد، بايد از وي رسد

پس آنگه كنم عشق را پيش رو

نهم عقل را، در بر او، گرو

كه گر عشق نبود دليل رهم

نشايد كه پاي اندرين ره نهم

كنم رشته ي نظم را تاب دار

بر او بر كشم لؤلؤ آب دار

وفايي، دمي قصه آغاز كن

به آل عبا، خويش دمساز كن

وفايي، وفاداري از سر بگير

ز آل عبا فيض ديگر بگير

حديثي است از حضرت فاطمه

كه بي واهمه، گويمش با همه

بگفتا كه يك روزي از روزها

پدر شد مرا وارد اندر سرا

بفرمود كه اي دخت دلند من

مرا ضعف و سستي ست اندر بدن

بگفتم پدر ضعف و سستي ترا

مبادا و بادا پناهت خدا

بفرمود كه اي دختر با وفا

بياور مرا آن يماني كسا

يماني كسا را بيار اين زمان

بپوشان مرا زير آن طيلسان

كه سري نهان در پس پرده هست

كه بي پرده زين پرده آيد به دست

خدا خواهد از پرده سازد عيان

خدايي خود بر زمين و زمان

به خود خواهد او عشق بازي كند

به ملك و ملك سرفرازي كند

نظر كردمش، چون بپوشيدمش

رخي چون درخشنده ديدمش

چنان رويش از نور، درخشنده بود

كه مهر درخشنده اش بنده بود

براي مثل، گفته شد ماه بدر

وگرنه مه بدر را، چيست قدر

به ماهي بود يك شب او را كمال

بود آن هم از عكس روي بلال

پس آنگه حسن، پورم از ره رسيد

سلامي داد و عليكي شنيد

رسد گفت بويي مرا بر مشام

كه آن بو بود بوي خير الانام

بگفتم كه اي ميوه ي جان من

نكو برده اي بو جانان من

بود جد پاكت به زير كسا

به خواب خوش آسوده باشد بسا

پس آنگه حسن، هم چو روح روان

روان شد بر سرور انس و جان

بگفتا ز من بر تو اي جد، سلام

بود تا كنم در برت من مقام

بگفتش به رأفت، رسول مجيد

بيا اي مرا مايه ي هر اميد

نشد آن قدر، كاندر آمد زدر

حسينم روان هم چو قرص قمر

چنين گفت بعد از درود و سلام

كه آيد مرا بوي جد بر مشام

مگر جد پاكم رسول خدا

ز مهر اندرين جا گزيده ست جا

بگفتم ترا جد رسول امين

به زير كسا با حسن هر دو بين

پس آن كه به سوي كسا رفت شاد

به جد مكرم سلامي بداد

به گفت اي كه ايزد تو را برگزيد

ز بود تو، آورده عالم پديد

بود تا كه آيم به پيش تو باز

زقربت شوم تا ابد سرفراز

بگفتش تو من، من تويي ما و من

چو جان اندر آمد مرا در بدن

بيا اي مرا مايه ي افتخار

به تو تا قيامت من اميدوار

تو خود مايه ي افتخار مني

به هر دو سرا، اعتبار مني

تويي مظهر و مظهر عشق حق

به كار تو حق را نباشد سبق

بيا اي شهيدي كه اندر جزا

جزايي نباشد ترا جز خدا

نبي با حسين بود، اندر سخن

كه ناگه درآمد ز در بوالحسن

به دخت پيمبر بداد او سلام

بگفتا كه بويي رسد بر مشام

كه آن بود، بودي بوي ابن عمم

ز دل مي زدايد هزاران غمم

مگر ابن عمم در اينجاستي

كه خاك سرا عطر بيزاستي

بگفتم بلي آن كه دلبند توست

بزير كسا با دو فرزند توست

بسوي كسا آن شه لافتي

نظر كرد ديد او به چشم خدا

به عين خدا ديد، عين خدا

تجلي نمود است اندر سه جا

بگفتا سلام، اي رسول امين

ز من بر تو، اي مالك يوم دين

سلام و تحيات بيرون ز حد

ز من بر تو، يعني يكي با صمد

پيمبر جواب سلامش بداد

پي اذن، آغوش جان بر گشاد

چو با عقل كل، عشق كل، شد قرين

نمود آفرين، عقل عشق آفرين

پس آن عقل كل مايه ي هر وجود

سخن از علي يا علي مي سرود

كه اي آن كه بر سر تويي، تاج من

تو مقصود من، از دو معراج من

دو معراج بودم ز جان آفرين

يكي در سما ديگري در زمين

يكي در سما با دو صد واهمه

يكي در زمين خانه ي فاطمه

يكي در شب و، ديگري روز بود

كه آن روز و شب، هر دو فيروز بود

ولي شب كجا مي رسد پاي روز؟

كه شب تيره و، روز شد دل فروز

نظر كرد سوي كسا فاطمه

به زير كسا ديد ياران همه

بگفتا سلام و رسيدش جواب

گرفت اذن و، پس رخصتش داد باب

بزير كسا رفت چون فاطمه

فتاد اندر افلاكيان همهمه

به سوي كسا، شاد و خرسند رفت

سوي شوي و باب و دو فرزند رفت

ز بانوي حق، شد عدد چون تمام

خدا را شد آندم خدايي بكام

عدد رو كش حسن جانان بود

كسا روكش آن عدد زان بود

خدا بين نبيند بزير كسا

كسي را به جز خمسه، يعني خدا

خدا خود منزه بود از عدد

ولي اين عدد واحدست و، احد

خدا را اگر بود جا و مكان

نهان بود در زير آن طيلسان

خدا گر منزه نبودي ز جاي

همي گفتمي شد بزير كساي

پس آمد صدايي، به صوت علي

به صوت علي بود و صوت جلي

ندانم كه آيا ز تخت كسا

بر آمد ندا، يا ز فوق سما

كه اي ساكنان سماوات من

به ذات و صفات و به آيات من

نكردم من اين خلق و، نه آسمان

نه خلق زمين و، نه خلق زمان

نه كوه و، نه صحرا، نه دشت و نه بر

نه خلق سپهر و، و نه شمس و قمر

نه عرش و، نه كرسي، نه لوح و قلم

نه ايجاد هستي، ز ملك عدم

كيانند ايا بزير كسا

كه بر ما سوايند مير و كيا

جواب آمد از مصدر عزشان

به جبريل كه اي جبرييلا بدان

كه زهراءست با باب و با شوي آن

ابا، هر دو فرزند دلجوي آن

گرين پنج، ما را نبودند يار

نه شش بود و نه هفت نه سه و چهار

نمي بود بود، بود نه افلاك را

نه بود تو و، خيل املاك را

چو جبرييل واقف شد از سر هو

به خاطر خليدش، مر اين آرزو

كه يارب، چه باشد گر اين بينوا

نوا يابد از قرب اهل كسا

دهي اذنم از فضل وجود و كرم

كه دستي بذيل كسا بر زنم

به اعزاز و اجلال اين پنج تن

كه سازي مرا، سادس انجمن

بفرمود ايزد، برو سويشان

ولي خود مرو سويشان، بي نشان

گر از ما نشاني نباشد تو را

نباشد تو را ره به سوي كسا

تو همراه، از ما نشاني ببر

كه تا سوي ايشان شوي راهبر

به يك سو بنه، رأي و تدبير را

نشاني بر آيات تطهير را

تو آيات تطهير را بر نشان

بگير و ببر چو رسيدي، بخوان

به پاكان، نشاني ز پاكي ببر

به نيكان، ز نيكي سخن ساز سر

پس از ما رسان بر رسول انام

هزاران درود و، هزاران سلام

كه ما را خدايي، به كام از شماست

ازل تاابد، بر دوام شماست

رسيد و رسانيد بعد از سلام

پيام خدا، پس طلب كرد كام

سري از پي عجز، بر خاك سود

زبوني و پستي و پوزش نمود

گرفت اذن و، شد در كسا جبرييل

به يك گوشه پنهان چو عبد ذليل

خدايي كه مي جست در لا مكان

عيان ديد در زير اين طيلسان

بباليد بر خود، ز شوق و شعف

چو از قرب حق، يافت عز و شرف

پس آنگه، خداوند اين نه قباب

علي ولي لايق اين خطاب

بپرسيد از پادشاه رسل

كه اين انجمن را چه باشد نزل

به نزد خدا قدر اين انجمن

چه قدر است، اي پادشاه زمن

پس آنگه بگفت آن رسول مجيد

به حق كسي، كو مرا برگزيد

به حقي كه حقش، مرا از ازل

بداد اصطفا تا ابد بي ذلل

مرا داد بر ما سوي سروري

نبوت به من داد و پيغمبري

به هر محفلي باشد اين گفتگو

شود رحمت حق، در آنجا فرو

ستغفار گويان، ملايك همه

به بزمي كه دارند، اين همهمه

زبان خدا، پس سرود اين سخن

كه خود رستگارند ياران من

رسول خدا، بار ديگر بگفت

در اين سخن، بار ديگر بسفت

به هر جا شود، ذكر اين ماجرا

ز حق هست هر حاجت آنجا روا

به بزمي كزين زم آرد سخن

بماند مرا و، نماند حزن

به بزمي كزين بزم، ياد آورند

دل پر ز اندوه، شاد آورند

دگر باره گفت، آن زبان خدا

كه ما رستگاريم و ياران ما

به هر دو سرا، مژده از حق رسيد

كه هستيم ما رستگار و سعيد

حديثي بياد آمدم سوزناك

ز كرببلا وز آن جان پاك

بياد آمدم قصه اي جان گزا

ز سلطان دين، خامس اين كسا

چو در كربلا شد برو كار، تنگ

پس آن حجت از بهر قوم عنود

به اتمام حجت، زبان بر گشود

كه من خود، يكي هستم از آن كساي

كه اهلش به پاكي، ستوده خداي

كه من يك تن استم از آن پنج تن

كه حق گفته، هستند محبوب من

من از آن كسايم كه فرمود حق

كه بر اين كسا، نيست كس را سبق

من هستم از آن خمسه ي بي بديل

كه سادس بر آن خمسه شد، جبرييل

منم آن كه پيغمبر پاكزاد

مرا بر سر دوش مي نهاد

همي گفت آن خسرو خافقين

حسين از منست و، منم از حسين

گر از من نباشد شما را قبول

بپرسيد ز اصحاب خاص رسول

شنيدند و ديدند و بشناختند

به روي خدا، تيغ كين آختند

كشيدند بر روي حق، تيغ كين

بكشتند دين و امام مبين

بكشتند تهليل و تكبير را

مخاطب به آيات تطهير را

نمودند لب تشنه، او را شهيد

كه ماييم محكوم حكم يزيد

وفايي از اين ماجرا، خون گريست

بر آن شاه لب تشنه، جيحون گريست

***

چرا فتاده اي اي نخل نو رسيده من

سرور سينه ليلا و، نور ديده ي من

مگر چه شد كه چنين اوفتاده اي خاموش

چه واقعست عزيزم، كه رفته اي از هوش

بپاي خيز، بياراي قددلجو را

نما به دشمن بدخواه، زور بازو را

خدا نكرده مگر زخم كاريي داري

كه اين زمان پدرت را نمي كني ياري

گمانم آن كه تو را تيغ منقذ كافر

ز پا فكنده كه نتوان ز جا بر آري سر

به پاي خيز، تو اي نخل نورس چمنم

بيا به خيمه، كه زخم سر تو بخيه زنم

هزار حيف كه لب تشنه و جوان مردي

در آخر آرزوي آب را به گل بردي

پس از تو خاك دو عالم به فرق عالم باد

دل زمانه و اهل زمانه شاد مباد

مرثيه ها

در كربلا چو محشر كبري شد آشكار

گشتند دوزخي و بهشتي به هم دچار

بودند خيل دوزخي آن روز، شادكام

اما بهشتيان همه لب تشنه و فگار

اهل بهشت را جگر از قحط آب آب

در كام اهل دوزخ و نار، آب خوش گوار

آن ساقيان كوثر و، آن شافعان حشر

گشتند تشنه، طعمه ي شمشير آبدار

آتش به خيمه گاه زدند، اين روا بود؟

كز دوزخي به كاخ بهشتي فتد شرار؟

پس دختران فاطمه يكسر برهنه سر

هر يك چو آفتاب و، به جمازه ها سوار

بودند بي حفاظ، هم از حفظ آبرو

گيسوي تابدار فروهشته بر عذار

هر يك سوار ناقه ي عريان، كه ناگهان

بر كشته هاي بي كفن افتادشان گذار

هر پيكري چو كوكب رخشنده در فلك

يا چون فلك ز زخم فراوان، ستاره بار

زينب چو بديد پيكر صد پاره ي حسين

غلطان به خاك ماريه، بي دفن و بي مزار

بر رخ نمود ناخن بي صبري، آشنا

كرد از هلال، چهره ي خورشيد را نگار

از سوز دل، به آن تن بي سر خطاب كرد

نوعي كه زد به خرمن هفت آسمان، شرار

گفتا تويي برادر زينب، تويي حسين

آيا تويي كه از تو مرا بود اعتبار

ديدي تو اعتبارم و، برخيز و هم ببين

بي اعتباريم كه چها كرده روزگار

آن اعتبار رفت به بي اعتباريم

دارند كوفيان جفا پيشه، افتخار

پس روي خويش، سوي نجف كرد و باز گفت

كي باب تاجدار من، اي شير كردگار

آخر نه ما مگر همه ذريه ي توايم

در چنگ خصم، همچو اسيران زنگبار

آخر مگر نه اين تن بي سر، حسين توست

كافتاده پاره پاره در آن دشت فتنه بار

يك دم بزن به قايمه ي ذوالفقار دست

بر كش پي تلافي، ازين قوم دون، دمار

چندان گريست، ديده ي انجم به حال او

تا شد نه اطلس فلك از اشك، جويبار

در نظم و نثر مرثيه ات گر مدد كند

مزدت همين بس است وفايي به روزگار

***

هر در اشك كز غم آن تاجدار نيست

در پيش چشم اهل نظر، آبدار نيست

آلوده گر به خون جگر نيست، در اشك

هر چند پربهاست، ولي شاه وار نيست

پيوسته داغ دار و جگر خون چو لاله باد

آن دل كز آتش غم او داغ دار نيست

چشمي كه گريه اش نبود، در غم حسين

خندان هزار حيف، به روز شمار نيست

هرگز مباد خرم و خندان كسي كه او

غمگين و زار، در غم آن غم گسار نيست

او سر دهد به تيغ جفا، از براي ما

ما را سري به زانوي غم استوار نيست

او جان، نثار دوست نمايد به راه ما

ما را دو دانه اشك به راهش نثار نيست

از ماه تا به ماهي و، از عرش تا به فرش

كو ديده اي كز غم او اشكبار نيست

پيوسته اشك سرخ من اندر كنار باد

چون در، نظم دلكش من آبدار باد

دست قضا چو خون حسين ريخت بر زمين

آندم قدر ز روي نبي گشت شرمگين

ذرات كاينات قرين فنا شدند

چون شد قران مهر رخش با سنان كين

نزديك شد بهم خورد اوضاع روزگار

گردد عيان بر اهل جهان روز واپسين

آسيمه سر شدند بر افلاك، مهر و ماه

چون گشت سرنگون، به زمين آفتاب دين

يكسر فناي كون و مكان مي شد آن زمان

باقي نبودي ار به زمين دين عابدين

مي شد گسسته رشته ي عالم ز يكدگر

زو گر نبود رشته ي حبل المتين، متين

در حيرتم كه مير قضا، چون دهد رضا

بر خسروي، چنان برود ظلمي اين چنين

كاهريمنان كوفه و كافر دلان شام

دست خدا برند ز كين، از پي نگين

زين ماجرا ز جان پيمبر شكيب شد

در خون خضاب پنجه، كف الخضيب شد

در ماتم شهي كه سرش از جفا برند

رخت عزا رواست ز سر تا به پا برند

هرگز شنيده ايد كه بي جرم و بي گناه

همچون حسين، كسي كه سرش از قفا برند

هرگز براي بند آزاري شنيده ايد

از بند دست، دست شهي از دو جا برند

هرگز شنيده ايد كه اعضاي كشته را

از هم جدا نمود و هر يك جدا برند

هرگز شنيده ايد كه در شادي كسي

از بهر نوعروس، لباس عزا برند

يا خود به جاي رخت عروسي، شنيده ايد

اول كفن به قامت نو كدخدا برند

سقا شنيده ايد كه لب تشنه، جان دهد

يا بهر آب بازوي او، از جفا برند

جمعي نبي پرست و خداگو، شنيده ايد

بيگانه وار سر ز تن آشنا برند

باشد روا وفايي، اگر خيل حور عين

گيسوي خويش يكسر از اين ماجرا برند

بر زخمهاي پيكرت از اشك، مرهم است

پس گريه تا به حشر، بر آن زخمها كم است

زان ناوكي كه بر دلت آمد ز شست كين

خون دل از دو ديده روانم دمادم است

زان پيچ و تاب تشنگيت، در لب فرات

چشم جهانيان همه چون دجله يم است

تنها همين فرات نشد از خجالت آب

از روي تو، فرو به زمين رفته زمزم است

اي تشنه كه از اثر اشك ماتمت

تا روز حشر، گلشن دين سبز و خرم است

پيش مصيبت تو، مصيبات روزگار

بر ممكنات جمله چو دريا و شبنم است

از بس مصيبت تو عظيم اوفتاده است

نام تو و، شكسته دلي، هر دو با هم است

بر فرق و حلق اكبر و اصغر چو بنگرم

هر يك مصيبتش به دل از هر يك اعظم است

از جور چرخ، قامت زهرا نگشته خم

چون چرخ اگر خميده ز بار غمت، خم است

زين غم به چرخ چارم در هشت باغ خلد

گريان و زار، مريم و عيسي بن مريم است

هر دل كه در غم تو بود، خرم است و شاد

خرم دلي مباد، كه فارغ از اين غم است

شادي به ما همين نه محرم حرام كرد

هر مه بياد روي تو، بر ما محرم است

گويند در بهشت برين، جاي گريه نيست

گر نيست گريه بر تو، مرا جاي ماتم است

هر جا ماتمت بود آنجا بهشت ماست

جايي كه نيست ماتمت، آنجا جهنم است

عهدي كه با تو بست وفاي به عهد خويش

صد شكر كز وفاتي تو آن عهد محكم است

بر وعده ي وفاي تو باشد اميدوار

كايي ز لطف بر سر او گاه در احتضار

چون كاروان عشق به دشت بلا گذشت

افكند بار عشق در آنجا ز جا گذشت

با عشق ديد آب و هوايش چو سازگار

منزل نمود، از سر آب و هوا گذشت

سالار كاروان همه كالاي عشق را

بنهاده در ميان و ز هر مدعا گذشت

چون بر زمين پرخطر نينوا رسيد

با صد هزار شور و نوا از نوا گذشت

از جان و دل گذشت ز اعضاي خويشتن

از سر جدا گذشته و از تن جددا گذشت

هر چند در بها و ثمن مي فزود حسن

عشق آنقدر فزود، كه تا از بها گذشت

شكرانه داد اكبر و اصغر، به راه دوست

در كوي عشق يار چو از وي بدا گذشت

هر چيز را به عالم امكان نهايتي است

جز عشق او به دوست، كه از منتها گذشت

معراجش از دني فتدلي گذشت، ليك

نايد مرا دگر به زبان، تا كجا گذشت

معشوق كرد جلوه به آيين عاشقي

خود عشق باخت با خود و از ما سوا گذشت

از سرگذشت او نتوان گفت يا شنيد

كامد چه بر سر وي، بر وي چها گذشت

سر خوش گذشت از سر عالم به راه دوست

از هر چه درگذشت به عين رضا گذشت

از عشق هم گذشت كه عشقست هم، حجاب

پس روي خويش ديد كه خورشيد بي نقاب

آن كشته اي كه نيست جزايي براي او

الا خداي او، كه بود خونبهاي او

آن كشته اي كه حيدر و زهرا و مصطفي

دارند صبح و شام، به جنت عزاي او

آن كشته اي كه شمه اي از شرح ماتمش

خواند از براي موسي عمران، خداي او

آن كشته اي كه ساخت خداوند كردگار

سرتاسر جهان، همه ماتم سراي او

آن كشته ي جفا كه جز او، هيچ كشته را

هرگز نشد جدا سر او، از قفاي او

ز احرام حج چو كرد به كربلا محل

زيبد به كعبه فخر كند، كربلاي او

ز سر چو شد عمامه و از دوش او ردا

گرديد كبرياي خدايي رداي او

كاش آن زماني كه در ره جانان شد او فدا

جان جهانيان همه مي شد فداي او

قرباني مناي خليل، ار ذبيح بود

هفتاد زان فزون بود اندر مناي او

دل تا زجان بريد و، به جانان خويش بست

دل هاي دوستان همه شد آشناي او

بهر لقا چو خويش فنا كرد در بقا

شد تا ابد لقاي خدايي، لقاي او

معراج اولش سر دوش پيمبر است

معراج آخرش ز هر انديشه برتر است

شمر لعين چو خنجر كين از كمر كشيد

جبريل مضطرب ز جگر نعره بر كشيد

آن بي حيا ز روي پيمبر نكرد شرم

خنجر ز كين به حنجر آن محتضر كشيد

خورشيد منكفسف شد و، آفاق پر ز شور

چون آفتابش از افق نيزه سر كشيد

جسمش به روي خاك و، سرش بر سر سنان

زينب چو ديد ناله ي زار از جگر كشيد

آنگه ز خوف خصم، چو مرغ شكسته بال

طفلان بي پدر، همه در زير پر كشيد

هر بار محنتي كه تصور كند خيال

زينب هزار بار از آن بيشتر كشيد

چون بي حجاب گشت رخش همچو آفتاب

از موي خويش، پرده به روي قمر كشيد

از كربلاي غم چو سفر كرد سوي شام

داند خداي او كه چه در اين سفر كشيد

شمرش ميان كوچه و بازار شهر شام

چون آفتاب بر سر هر رهگذر كشيد

آه از دمي كه آل نبي را به ريسمان

آن بد گوهر، تمام چو عهد گهر كشيد

در مجلس يزيد، كشيد آن ستم كشان

حوران باغ خلد به سوي سفر كشيد

بنگر كه كار پردگيان حريم قدس

از جور روزگار به نظاره گر كشيد

اي روزگار از تو به غير از خطا نشد

كامي روا نكردي و كامت روا نشد

اي خون پاك، از همه چيز تو برتري

زان برتري، كه خون خداوند اكبري

اي خون، هزار مرتبه سوگند مي خورم

بر پاكيت كه طاهر و طهر و مطهري

اي خون پاك گرنه تو ثاراللهي چرا

خواهنده ات خداست به هنگام داوري

در حيرتم كه اهل ستم چون كنند، چون

در روز داوري، تو چون خون داوري

اي خون پاك، از تو حسين چون وضو گرفت

او را خدا بهر دو سرا داد سروري

چون از تو بوده غسل وضوي شهادتش

از سلسبيل بهتر و برتر ز كوثري

درياي رحمتي تو كه آن كشته ي جفا

اندر تو كرده كشتي عشقش شناوري

خط شهادتي كه تو چون نامه فراق

بر يال ذوالجناح و به بال كبوتري

گاهي به زرد چهره ايمان، تو ساتري

بر پيكر عروس شهادت، تو زيوري

اي خون مگر ز پيكر پاك محمدي

اي خون مگر ز مهجه ي زهراي ازهري

هستي تو كيمياي سعادت به نشأتين

اكسير اعظمي تو و گوگرد احمري

اي خون، اگر كه مشك ختا خوانمت خطاست

تو از دل او و ز نافه و، از نافه برتري

اي خون تو چيستي كه همه جرم جن و انس

با نيم قطره ات ننمايد برابري

در ماسوي نبود بهايي براي تو

ايزد بداد خويشتن اندر بهاي تو

ميزان حسن و عشق چو با هم قرين فتاد

سهم بلاي او به امام مبين فتاد

عشقش عنان كشيد ز يثرب به كربلا

كوشيد تا كه كار بعين اليقين فتاد

در دشت عشق، تاخت سمند آنقدر كه كار

از عشق درگذشت و به عشق آفرين فتاد

از تاب تشنه كامي اطفال، شد چنان

كز تاب پيچ و تاب به حبل المتين فتاد

او را چو سنگ كين ز جفا بر جبين زدند

از بهر سجده شكر كنان بر زمين فتاد

ساكن شد آسمان و، زمين گشت بي سكون

از زين چو بر زمين شه دنيا و دين فتاد

در خاك و خون، ز سوز جراحات و نوك تير

گه جانب يسار و گهي بر زمين فتاد

از كينه گشت سر نيزه اش بلند

عريان به خاكش آن بدن نازنين فتاد

خاتم برفت از كفش آنسان كه جبرييل

بر زد فغان ز دست سليمان نگين فتاد

شمر شرير در حرمش بر زد آتشي

كز وي شرار بر فلك هفتمين فتاد

غلمان و وحور سر به سر، آسيمه سر شدند

چون بانگ اين خبر به بهشت برين فتاد

زين العباد زار كز او ماند يادگار

بر گردنش ز كينه غل آهنين فتاد

يكسر حريم او چه اسيران زنگبار

سرها برهنه موي پريشان شتر سوار

آه از دمي كه رو، به ره آورد كاروان

بر هفتم آسمان شد از آن كاروان فغان

يك كاروان تمام زن و طفل خردسال

از جور چرخ بيكس و در بند ناكسان

يك تن نبود محرمشان غير عابدين

آن هم عليل و زار و گرفتار و ناتوان

مردان كاروان، همه بي سر به روي خاك

سرها به نيزه با سر سالار كاروان

آشوب حشر و شور قيامت شد آشكار

چون سوي قتلگاه شد آن كاروان روان

ديدند سروران، همه تن داده بر قضا

دل بر قدر نهاده و سر داده بر سنان

تن هاي مهوشان همه افتاده بر زمين

هر يك چو آفتابي و برتر ز آسمان

بي تاب بر زمين همه افكنده خويش را

از ناقه ها چو برگ رزان موسم خزان

زن هاي بي برادر و اطفال بي پدر

هر يك كشيده در بر خو د، پيكري جو جان

آن بلبلان زار به گزار قتل گاه

چون جسم گلرخان همه از ديده خونفشان

هر بلبلي ز داغ كلي با هزار شور

افكنده غلغلي كه گلم رفته از ميان

بر باد رفت گلشن زهرا به نينوا

افتاده بلبلان خوش الحانش از نوا

مي بود واجب ار كه كسي را چنين كشند

ممكن نمي شدي كه به اين ظلم و كين كشدند

اسلام و دين ببين كه چنان امت نبي

دين را بهانه كرده و اسلام دين كشند

بهر يزيد و زاده مرجانه ي پليد

سبط رسول و زاده حبل المتين كشند

دوزخ كم است بهر گروهي كه از جفا

جان جهان و مظهر جان آفرين كشند

دنيا پرست بين كه به اميد ملك ري

از دين گذشته خسرو دنيا و دين كشند

پروردگان دامنت اي چرخ دون نواز

پرورده ي كنار رسول امين كشند

كافر دلان نگر به لب آب، تشنه لب

آن را كه هست معني مآء معين كشند

كشتند آن كه از پي يك تار موي او

نبود تلافي ار همه اهل زمين كشند

چون ظلمشان نداشت نهايت پس از حسين

كردند قصد، تا كه مگر عابدين كشند

ايزد نخواست ورنه از ايشان عجب نبود

بر هم زنند يكسره شيرزاده وجود

اي خاك كربلا تو بهشت برين شدي

زانرو كه جاي خضر و دنيا و دين شدي

نازي اگر به كعبه وبالي اگر به عرش

زيبد چو جاي آن بدن نازنين شدي

هستي زمين و، قدر تو از آسمان گذشت

يا حبذا زمين كه به از هر زمين شدي

خوابيده بسكه سبزه خطان در تو گلعذار

يك پاغ پر ز نسترن و ياسمين شدي

زان خوان كه بر تو ريخته برتر شدي ز عرش

اي خون پاك چونكه چنان شد چنين شدي

جان جهان چو در تو نهان شد برون كار

زان جان پاك منظر جان آفرين شدي

بگزيده جاي در تو چو آن شاهباز عرش

تا روز حشر مهبط روح الامين شدي

پنهان چو شد پناه خلايق بكوي تو

زان شد كه كعبه دل اهل يقين شدي

خورشيد اگر كند ز تو پيوسته كسب نور

زانرو بود كه مطلع انوار دين شدي

بوي بهشت از تو رسد بر مشام جان

اي خاك تا به نكهت سيبش قرين شدي

از عرش چون فتاده به فرش تو گوشوار

زيبد اگر به چرخ زني چتر افتخار

چون شهسوار عشق، به دشت بلا رسيد

بروي ز دوست، تهنيت و مرحبا رسيد

كرد ار نشاط هروله با يك جهان صفا

از مروه ي صفا چو به كوي صفا رسيد

تذكار عهد پيش و بلاي الست شد

آمد بشارتش كه زمان وفا رسيد

چون در ازل به جان، تو خريدار ما شدي

اكنون بيا كه وقت اداي بها رسيد

ما خود بر عهد ثابت و، بر وعده صادقيم

با جان شتاب كن، كه زمان لقا رسيد

سبقت گرفته عشق تو چون بر بداي ما

جان ده بكام دل كه نخواهد بدا رسيد

ما را تو خود فدايي و ما خود تو را جزا

سبحان من جزا كه ز وي اين جزا رسيد

بشكفت غنچه ي دلش از شوق همچو گل

از گلشن وفا، چو به وي اين ندا رسيد

قرباني يي نمود كه حيرانش صد خليل

چون آن خليل كعبه جان در مني رسيد

خون از زمين بجوش و بگردون شد خروش

بر روي خاك تيره چو خون خدا رسيد

روح روان او، چو روان گشت از بدن

لال است آن زبان كه بگويد كجا رسيد

دلهاي اهل بيت در آن سرزمين شكست

چون كشتي نحات، به درياي خون نشست

از روزگار، داد و فغان ز احتساب او

فرياداز تطاول و، از انقلاب او

در كام اشقيا نچكاند جز انگبين

در كام اتقيا همه زهر مذاب او

اي روزگار، با تو چه بد كرد، بوتراب

كه افكنده يي بخون همه شيران غاب او

عباس و قاسم و علي اكبر حبيب و عون

غلطان به خاك و خون، همه از شيخ و شاب او

عباس تشنه كام، برون آري از فرات

سوي حرم كني، همه سعي و شتاب او

تا سوي تشنه گان برد آبي و، از قضا

تير قدر به خاك، فرو ريزد آب او

دادي بباد، گلشن زهرا و تا به حشر

كردي روان، ز چشم عزيزان گلاب او

زينب كه آفتاب از او بود، در حجاب

شد بي حجاب و پرده، چرا آفتاب او

شد بي نقاب و چهره چرا زينبي كه بود

شرم و حيا دو رشته ز بند نقاب او

زان صبح شوم آه، كه در مجلس يزيد

بر خاص و عام تافت به شام، آفتاب او

بزم يزيد و، حام شراب و، سر حسين

بايد ز پاره ي دل زينب كباب او

پرسد نبي ز امت اگر شرح ماجرا

يا رب چه مي دهند به فردا، جواب او

اي آل بوتراب، وفايي ز شعر خويش

بايد به خاندان نبي، انتساب او

حاشا كسي كه بسته ي اين خاندان بود

در روز حشر بسته ي بند گران بود

هفتاد تن ز عشق، چو از پا در اوفتاد

پس قرعه اش بنام علي اكبر اوفتاد

ديدار را كه نرخ، به جان بسته بود عشق

ديگر از آن گذشت، ز جان برتر اوفتاد

بالا گرفت قيمت ديدار حسن يار

چون كار با جوان پري پيكر اوفتاد

جان جهان، ز روح روان آن كه از نخست

در هر صفت شبيه به پيغمبر اوفتاد

از پاي تا به سر، همه جان بود جسم او

جان را چه گويمش، كه زبان قاصر اوفتاد

شور شهادتش، به سر اوفتاد و، پس به كف

بنهاد سر به پاي پدر، با سر اوفتاد

گفت اي پدر، تو را نتوانم غريب ديد

از بي پناهيت به دلم آذر اوفتاد

قرباني مناي وفاي تو اي پدر

از تشنگي اگر كه چنين لاغر اوفتاد

اما به عرصه گاه نبرد اي پدر ببين

اين شير بچه را، كه مگر اژدر اوفتاد

رخصت گرفت و رفت و زد و كشت و بيفكند

نوعي كه شور حشر، در آن لشكر اوفتاد

در عرصه نبرد، ز شمشير او بسي

تن هاي بي سر و، سر بي مغفر اوفتاد

شد عرصه گاه جنگ، بر اسب عقاب تنگ

از بس به روي هم، به زمين پيكر اوفتاد

برگشت سوي باب، ولي با دلي كباب

از تاب تشنگي، به شكايت در اوفتاد

گفتا ز سوز تشنگي و ثقل آهنم

اين تن بسان كوره ي آهنگر اوفتاد

يك قطره آب، كاش ميسر شدي مرا

كز التهاب، بر جگرم اخگر اوفتاد

انگشتري ز گوهرش اندر دهان نهاد

زين غصه، عقده ها به دل گوهر اوفتاد

آن سان مكيد آب ز كوهر، كه آتشي

از حلق او به حلقه انگشتر اوفتاد

پس از پي وداع حرم، سوي خيمه رفت

آنگه به خيمه، شورش چون محشر اوفتاد

بهر وداع، حلقه زنان، دور او زنان

گفتي ز هاله دور قمر، چنبر اوفتاد

گفت اي جوان نو رسم، آيا چه واقعست

سشور شهادت، مگر اندر سر اوفتاد

بر حال آن ذبيح، چو ليلا نظاره كرد

در اضطراب و واهمه، چون هاجر اوفتاد

كاي كوكب اميد من، اي اختر مراد

گويا كه در وبال مرا، اختر اوفتاد

از من جدا مشو، كه هرگز به روزگار

فرزند، ني چو تو، ني چو من، مادر اوفتاد

مادر، فراق جسم، ز جان، گرچه مشكلست

اما فراق روي تو، مشكل تر اوفتاد

يك سو غم جوانم و، يك سو فراق جان

كي مادري چنين، به جهان مضطر اوفتاد

اندر فراق خال لبت، اي پسر دگر

دل همچو عود و، سينه مرا مجمر اوفتاد

گفتش نظر نما و، ببين زاده بتول

در چنگ خصم، بي كس و بي ياور اوفتاد

بعد از حسين، دگر به چه كار آيدت پسر

بگذار و بگذر، ارچه بسي نادر اوفتاد

فرزند توست قابل قرباني حسين

بهر تو نزد حق، چه از اين بهتر اوفتاد

رحمت به شير پاكت باد كين چنين

تاثير خود نمود و، به از شكر اوفتاد

مادر مدام غصه ي آبم، كه آب من

يك ساعت دگر بدم خنجر اوفتاد

اما خيال تشنگي عمه و توأم

در سينه آتشي است كه تا محشر اوفتاد

مادر به موي من منما گريه، گر تو را

روزي نظر به مشك تر و، عنبر اوفتاد

فرزند تو، فدايي فرزند آن زنيست

كز او همه زنان، به جهان اطهر اوفتاد

داغيست بر دل تو وفايي، كه آتشي

زين شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد

داغم به دل فزون بود از چارده ولي

اين داغ آخر از همه، افزون تر اوفتاد

يا رب دلي ز داغ وفايي خبر مباد

يعني كسي به ماتم و داغ پسر مباد

شيران كارزار و اميران روزگار

عباس و عون و جعفر و عثمان نامدار

در باغ بوتراب، خزان چون رسيد، شد

بر سرو هر سه چار، سموم اجل دچار

عباس خواند، هر سه برادر به نزد خود

در بر كشيد سرو، يكي بود، شد چهار

گفتا كنون كه كار بود تنگ بر حسين

ننگ است نگ زندگاني ما، به روز گار

خوابيده جمله سبز خطان، لاله گون كفن

چون سرو ايستاده، حسين بي معين و يار

بايد رويد هر سه به پيش دو چشم من

گرديد كشته، تا كه شود قلب من فگار

داغ شما چو بر جگرم كارگر شود

از قهر بركشم من از آن قوم دون، دمار

يك يك روانه كرد، سوي حرب هر سه را

زد بوسه بر زمين و علم كرد استوار

يعني علم براي سپاه است، اين سپه

يكسر به خون فتاده، علم را كنم، چكار

رخصت گرفت زان شه بي يار مستمند

شد بر سمند و تاخت به ميدان كارزار

ناگه شنيد از عقب، آواز العطش

آن العطش كشيد عنانش ز گير و دار

برگشت سوي خيمه و، مشكي گرفت و رفت

سوي فرات، با جگري تشنه و فگار

پركرد مشك، پس كفي از آب برگرفت

مي خواست تا كه نوشد از آن آب خوشگوار

آمد به يادش از لب خشك برادرش

چون اشك خويش ريخت ز كف آب و شد سوار

بر خود خطاب كرد كه اي نفس، اندكي

آهسته تر كه مانده حسين، تشنه و فگار

عباس، بي وفا تو نبودي، كنون چه شد

نوشي تو آب، مانده حسينت در انتظار

رسم وفا به جا تو نياري، بسي به جاست

خوانند بي وفايت اگر، اهل روزگار

رفتت مگر زياد، حقوق برادري

عباس، رسم مهر و وفا را نگاه دار

شد با زبان تشنه ز آب روان، روان

دل پر ز خون و، مشك به دوش آن بزرگ وار

چون در آبدار، برون آمد از فرات

پس عزم شه نمود كه او بود شاهوار

ديدند خيل دوزخيانش، كه مي رود

مانند ابر رحمت و، آبش بود ببار

پس همچو سيل، خيل روان شد به هر طرف

طوفان تير و سنگ، عيان شد ز هر كنار

كردند حمله، جمله به آن شبل مرتضي

يك شير، در ميانه ي گرگان بي شمار

يك تن كسي نديده و چندين هزار تير

يك گل نچيده و، چندين هزار خار

سرگرم آب بردن و، از خويش بي خبر

كابن طفيل زد به يمين وي، از يسار

پس مشك را ز راست سوي دست چپ كشيد

و ز سوز سينه زد بدل قلبشان، شرار

مي داشت پاس آب و، همي تاخت از كمين

دست چپش فكند، لعيني ستم شعار

پس مشك را گرفت به دندان رسيد كار

هي بر سمند بر زد و، گفت اي خجسته پي

كارم ز دست رفته و، از دست اختيار

اين آب را اگر برساني به تشنگان

بر رفرف فراق، تو را زيبد افتخار

از بهر تشنگان اگر اين آب را بري

سبقت بري ز دلدل، در عرصه شمار

مي تاخت سوي خيمه كه ناگاه از قضا

تير قدر رها شد و بر مشك شد دچار

زان تير كين چو آب فرو ريخت بر زمين

شد روزگار در بر چشمش، چو شام تار

مانند مشك، اشك ملك هم به خاك ريخت

و زخاك شد، به چهره افلاكيان غبار

چون آب ريخت، خاك به سر ريخت بوتراب

در باغ خلد فاطمه زد، لطمه بر عذار

پس خود براي كشته شدن ايستاد و گفت

مردن هزار مرتبه بهتر ز شرمسار

آنگه عمود و نيزه و شمشير و تير و سنگ

شامي بر او زدي ز يمين، كوفي از يسار

پس سرنگون ز خانه ي زين گشت، بر زمين

فرياد يا اخا ز جگر بر كشيد زار

آمد چو شاه، ديد كه بي دست پيكري

افتاده پاره پاره در آن دشت فتنه بار

آهي ز دل كشيد، بگفتا برادرم

عباس، اي كه از پدرم مانده يادگار

امروز روز ياري و روز برادريست

از جاي خيز و، دست به همدستي ام برآر

شايد كنيم دفع، طغات ليام را

از عترت رسول، كه هستند بي تبار

بر كش عنان خامه وفايي، كه اهل بيت

در خيمه ها نشسته پريشان و بي قرار

بايد حسين رود به تسلاي اهل بيت

ديگر گذشته كار ز سقاي اهل بيت

اي خاك كربلا، تو به از مشك و عنبري

از هر چه گويمت، تو از آن چيز بهتري

اي خاك پاك، گرنه خطا بود، گفتمي

اكسير اعظمي تو و گودگرد احمري

اي خاك، چيستي تو، ندانم كه عرش هم

با نيم ذره ات ننمايد برابري

هر سبحه كه از تو بسازند، دربها

صد پله برتر آمده از مهر و مشتري

اي خاك پاك، در تو شفا را نهاده حق

داري شرف تو بر دم عيسي، زبرتري

هر سجده اي كه بر تو نمايند، در نماز

آن سجده بگذرد ز ثريا و از ثري

زان گوهري كه در تو نهانست، اي زمين

خاكت شكست، رونق بازار گوهري

خوابيده در تو سبز خطان، جمله مشك بو

كاين سان عبير بويي و، اين گونه عنبري

جان هاي پاك، در تو ز هفتاد تن فزون

در رتبه هر كدام، فزون از پيمبري

افتاده در تو، سروقدان لاله گون كفن

هر يك به چهره ماه و، به قامت صنوبري

هر چند بي سرند، وي در ديار عشق

برخيل سروران، همه دارند سروري

خود آدم است، در تو نهان، از وجود او

مسجود بر ملايك و منظور، داوري

با آن كه هست نوح، ولي نوح كي چنين

در خون نموده كشتي عشقش، شناوري

ني ني خليل باشد و اكبر ذبيح او

ليلا بسي نموده در آن خاك، هاجري

يا موسي است و، گنبد پر نور طور او

هفتاد تن ز سبطيش از پي به ياوري

يا عيسي است و، نيزه خولي است دار او

خود شد نهان ز كيد يهودان، سامري

يحيي بود مگر، كه سر از پيكرش جداست

اما جدا نگشته ز يحيي، بجز سري

يحي جدا نگشت ز هم، بند بند او

رأسش به نيزه به كشور به كشوري

يحيي عيال او به اسيري نرفته است

يحيي از او نرفته، نه اكبر، نه اصغري

اين خود محمد است، يقين در تو اي زمين

كين سان شده است زيار تو هر پيمبري

پس شد يقين كه فاطمه را نور عين بود

ديگر تو را بس است وفايي حسين بود

عشق آن بود كه از تو، تويي را بدر كند

ويرانه ي وجود تو، زير و زبر كند

عشق آن بود كه هر كه بدان گشت سربلند

بر نيزه سر نمايد و با نيزه سر كند

عشق آن بود كه تشنه ديدار يار را

حنجر ز آب خنجر فولاد تر كند

عاشق كسي بود كه به دوران عاشقي

بر خود حديث عيش جهان، مختصر كند

هر كس كه در زمانه بود دردمند عشق

از راحت زمانه، به كلي حذر كند

در باغ جان، هر آن كه نشاند نهال غم

نبود غمش كه خشك شود يا ثمر كند

عاشق به جز حسين علي، كيست در جهان

كز بهر دوست، از همه عالم گذر كند

كو جز حسين، كسي كه به ميدان افتخار

جانان هر آنچه گويدش، او بيشتر كند

كو جز حسين، كسي كه سوداي عاشقي

نه شادمان به نفع و، نه خوف از ضرر كند

او خواهدش كه تن به خدنگ بلا نهد

او جان و تن، به تير و بلايش، سپر كند

اي من فداي همت والاي آن شهي

كز ممكنات، يكسره قطع نظر كند

هم خواهران و دخترگان را دهد اسير

هم كودكان خرد نشان قدر كند

از نينوا به كوفه و از كوفه تا به شام

راس بريده با حرم خود، سفر كند

برتر بود ز عرش علا، خاك كربلا

نازم به عشق او، كه به خاك، اين اثر كند

بهتر بود ز آب بقا خاك درگهش

خضر نبي كجاست كه خاكي به سر كند

گفتي كه چهره سرخ، وفايي كند ز عشق

 آري كند وليك ز خون جگر كند

***

اي كرب و بلا منزل جانان من استي

يعني تو مقام شه گل پيرهن استي

خود گلشن طه يي و باغ دل زهرا

كاينسان چمن اندر چمن از ياسمن استي

زان پيكر زيبا كه به خاك تو عجين است

تا چشم كند كار پر از نسترن استي

اين نكهت سيب از تو از آن سيب بهشتي ست

يا بسكه نهان در تو ز سيب و دقن استي

صد طعنه زند خاك تو بر حقه ياقوت

پر خون بسي اندر تو ز درج دهن استي

گلزار چمن را نشنيدم غم اندوز

چون است كه خود گلشن بيت الحزن استي

اي كرب و بلا اين چه جلال است كه نامت

با نام حسين در همه جا مقترن استي

بس طره مشكين به تو از اكبر و اصغر

بس جعد معنبر بتو از مرد و زن استي

از زلف خم اندر خم و دلهاي شكسته

كاندر تو نهان است شكن در شكن استي

از نافه ي پر خون غزالان حجازي

خود غيرت ناتار و ختا و ختن استي

خون جگر و پاره ي دل، بس بتو الود

خاك و گل تو رشك عقيق يمن استي

هفتاد دو تن در تو همه سيم تنانند

بر هر يك از اينان نگرم بي كفن استي

بهر جگر تشنه لبان تا به قيامت

هر صبح نسيم سحري بادزن استي

شور دگرت باز بسر هست وفايي

اين باده كه خوردي، مگر قعردن استي

گر شور حسين بر سر تو نيست پس از چيست

اين شهد كه امروز تو را در سخن استي

***

دگر چو نوبت آن كودك صغير آمد

زچرخ پير، خروش ملك به زير آمد

به جان نثاري ز بابا گاهواره ي ناز

نخورده شير، تو گفتي كه بچه شير آمد

كه گر به جثه صغيرم، ولي به رتبه كبير

كبير را ندهند آب، چون صغير آمد

اگر بكار پدر، نايد اين پسر روزي

درست آمده امروز، گرچه دير آمد

اگر كه گوهر ناياب را، بهايي نيست

پي نثار تو اين در، بسي حقير آمد

گرفت مادر و آوردش او، به نزد پدر

كه اين پسر، دگر از جان خويش سير آمد

ز تشنگي نه به تن جان و، نه شير در پستان

مرا دل از غم اين طفل، در نفير آمد

نگر عقيق لبش، كز كبودي است سياه

نگر كه لعل بدخشان، به رنگ قير آمد

گرفت بر سر دستش، چو گوهر غلطان

بسوي معركه، ناچار و ناگزير آمد

سوار دست پدر، در ميانه ي ميدان

براي كشته شدن او، بسي دلير آمد

كشيد ناله حسين، كه اي سپاه كوفه و شام

خون اين پسر، ز رسوليست كو بشير آمد

بود نبيره و فرزند پادشاه رسل

كه او بشير و نذير است و بي نظير آمد

اگر به نزد شما، قدر او حقير آمد

ولي به نزد خدا، قدر او كبير آمد

به غير قطره ي آبي، نخواهد او ز شما

كنيد رحم به اين طفل، كو صغير آمد

براي كودك بي شير، آب مي طلبيد

كه تير حرمله ي مرتد شرير آمد

به جاي شير، طلب كرد آب آن مظلوم

به جاي آب، شرار از خدنگ تير آمد

رسيد آب ز پيكان، به حق تشنه ي او

چو مرغ بسمل در خون، ز وي صفير آمد

پي تسلي بابا، تبسمي بنمود

كه سوز تير، به حلقم چه دلپذير آمد

بگو به مادر زارم، اگر كه كودك تو

ز شير سير نشد، خود ز تير سير آمد

حسين كه سبط رسول است و نور چشم بتول

ببين چه بر سرش از دست چرخ پير آمد

دگر بگو به وفايي، ز ماتم فرزند

صبور باش، كه عمر جهان قصير آمد

دلي كه در غم فرزند بوتراب بود

به روز حشر دگر فارغ از عذاب بود

بيا به دانه ي اشك، اين زمان معامله كن

به ماتم شه دين، پاي را پر آبلكه كن

به روز حشر كه هر كرده را دهند جزا

اگر بهشت ندادند از حسين گله كن

مگو بهشت كجا، ما كجا و، شاه كجا

بريز اشك و آن يك دو روز، حوصله كن

ولي نه شرط محبت بود كه بهر حسين

بگويمت به بهشت اشك خود، مبادله كن

بريز اشك و مخواه از حسين به غير حسين

ز هر چه دل به حسين بند و، خويش يك دله كن

كرت ز هر مژه خون قطره قطره جاري نيست

نظر به خنجر شمر و، به تير حرمله كن

رود چو قافله به يكسان ز كوفه به شام

تو خويش قافله سالار اهل قافله كن

بلا مبين و ولا را ببين، كه حضرت دوست

به خونبهاست، تو خود ديده باز، بر صله كن

كنون كه كعبه ي مقصود كبريا شده ايم

صفاي حق بنگر، با نشاط، هروله كن

بگوش جان حسين ناگهان رسيد پيام

كه زودتر به لقاء كوش و، ترك مشغله كن

گذشت وقت زوال و رسيد وقت بقا

تو جان خويش به جانان خود معامله كن

كه ما از آن تو هستيم و خونبهاي توييم

تو هر چه خواهي در كار ما، مداخله كن

وفايي آنچه نوشتي تو در صحيفه عمر

به غير صفحه عشقش تمام باطله كن

فلك خراب شوي كينه بر ملا داري

چه ظلمها كه بر اولاد مصطفي داري

خراب خانه ظلمت شده ز روز ازل

جفا به مردم نيك و، به بد وفاداري

روان ز شهر مدينه امام هشتم را

به سوي توس چرا آنقدر جفا داري

نشانده بر سر تخت مراد مأمون را

غريب و بي كس و تنها رضا بپا داري

شهيد زهر نمايي امام هشتم را

چه شيوه اي ست كه اي چرخ بي حيا داري

شوم فداي غريبي ات يا امام رضا

كه شيعيان همه در ماتم و عزا داري

فداي صحن و سراي مطهرت گردم

كه جن و انس و ملك ايستاده پا داري

طواف مرقدت اي شه بود هزاران حج

چقدر مهر و محبت به ما سوا داري

دو حاجت است مرا اي طريق راه نجات

قبول درگهت ار حاجتم روا داري

اول اي شه نصيب ما گردد

دوم شفيع مرا در صفا جزا داري

ز لطف گر بنمايي قبول زاير خويش

به هر دو كون همه حاجتم روا داري

بزرگوار خدايا به فضل و رحمت خويش

مرا ببخش كه يك نام كبريا داري

به حق تربت مظلوم سيدالشهدا

قسم كه عاصي محزون ز خود رضا داري

انواع ديگر

بدادم زر، گرفتم در عوض جان

چون جان جهان، وه وهه چه ارزان

اگر زر دادم اما، سر گرفتم

به علم زندگي، از سر گرفتم

همين دولت بس اندر نشأتينم

كه من سودا گر راي حسينم

مسيحا را نمودم شاد و خرم

ز غم آزاد كردم جان مريم

عبادت هاي چندين ساله آخر

ثمر بخشيد و شد امروز ظاهر

تا كرد وداع، آن شه دوران، علي اكبر

آن شبه پيمبر

گرديد روان در بر آن قوم بداختر

چون صفدر حيدر

يك رانه به يكران بنشست آن شه والا

اندر صف هيجا

رمحش به كف از راه قضا بر زده چنبر

چون پاره ي اخگر

طفلان حسين چشم براهند خدايا

با ناله و غوغا

افكنده همه مردم، نظاره به معبر

افسرده چو عبهر

تا شد سوي ميدان پسر سعد بگفتا

با لشكر اعدا

كاي قوم ! همانا بود عباس دلاور

چون قاتل عنتر

يكباره به او حمله نماييد ز هر سو

اي قوم جفا جو

گر كشتن او، بهر شما نيست ميسر

چرخ است مسخر

***

شه دين گفت به تن، زخم مرا مرهم ازوست

شكر او را، كه مرا عهد و وفا محكم ازوست

غمي ار هست مرا، شادم از آن، كان غم ازوست

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

بسي از مرگ عزيزان، شده كارم مشكل

دل به جز كشته شدن، نيست به چيزي مايل

شور عشقيست كه اندر سرو، شوقيست به دل

نه ملك راست مسلم، نه ملك را حاصل

آنچه در سر سويداي بني آدم ازوست

شوق جان باختنم، شاهد خويش ميثاقيست

بگذرم از سر سر، كاين روش مشتاقيست

تا مرا نام حسين است به تن، جان باقي است

به حلاوت بخورم زهر، كه شاهد ساقيست

به ارادت بكشم درد، كه درمانم ازوست

گفت اگر بر سر من، تير چو باران بارد

يا فلك، داغ عزيزان به دلم بگذارد

باده از مصطبه عشق مرا خوش دارد

غم و شادي بر عاشق، چه تفاوت دارد

ساقيا باده بده شادي از او كاين غم ازوست

تير عدوان به كمان ها، همه در زه باشد

زخم پيكان به تنم، از كه و، از مه باشد

نظر دوست چه بر من متوجه باشد

زخم خونينم اگر به نشود، باه باشد

خنك آن را كه به هر لحظه، ورا مرهم از اوست

هر كه مستانه نهد پاي، به ميخانه ي عمر

بايد اول گذرد از خود و، از خانه ي عمر

اي وفايي چو بريزد پر پيمانه ي عمر

سعديا چون بكند سيل فنا، خانه ي عمر

دل قوي دار كه بنياد بقا محكم ازوست

***

تير از كمان گذشت، شه دين ز اصغرش

اصغر ز آب، زانكه گذشت آب از سرش

تير از گلوي اصغر و بازوي شاه دين

بگذشت و جا نبود، به جز جان حيدرش

زان هم گذشت و بر ججر مصطفي رسيد

تا خود دگر كجا بود آنجاي ديگرش

***

بگير اي دوست ما را دست اميد

پس آنگه، بندگي بين تا بجاويد

رهايي ده مرا از قيد هستي

از اين مستي و از اين بت پرستي

دلم گرديده دير بت پرستان

دد و ديو اندر او، خوابيده مستان

فكن از طاق اين دير، اين بتان را

كه تا بي پرده بيني، جان جان را

***

دلم از اين خودي تنگ است، تنگ است

بسي از خود مرا ننگ است، ننگ است

برون كن اين خود، خود اندرون آي

اگر جا تنگ شد، آنگه برون آي

قدم بگذار يكبار اندر اين دير

كه تا باقي نماند اندر او، غير

بحق راستان و حق پاكان

مرا زين بت پرستي كن مسلمان

بدل بنماي كفرم را به اسلام

كه دل تنگم بسي از ننگ و از نام

كه تا در بند ننگ و نام هستم

نه دين دارم نه در اسلام هستم

بدم، از بد به غير از بد نيايد

تو نيكم كن كه نيك از نيك زايد

بد ما را بدل مي كن به خوبي

به غفاري و ستار العيوبي

اگر يك بار گويي بنده ي من

رود تا قاب قوسين خنده ي من

و فايي را به خود مگذار و مگذار

كه هستم از خودي، بيزار بيزار

به فضل خويشتن بر گير دستم

مخواه از دست خود بر خود شكستم

بود رسم ار كسي خر مي فروشد

ز چشم مشتري عيبش بپوشد

به وقت بيع تا محكم كند كار

شروط عيب هم بر وي كند بار

ندانم من چه سازم با خر خويش

كه باشد عيبهايش بيش از پيش

خصوصا مشتري كه عيب دان است

دگر عيبي كجا از وي نهان است

چو ممكن نيست عيبش را بپوشم

به توبا كل عيبش مي فروشم

بگير از ما، خر ما را به خوبي

از آن راهي كه ستار العيوبي

دلم تنگ است، تنگ، از دست اين خر

بجز اين كور زشت لنگ لاغر

كه اين خر، كاركن يا باربر نيست

تو را هم كار و باري در نظر نيست

نمي خواهي كزين سودا بري سود

بود نفع خرت، منظور و مقصود

تو را مقصود از اين سودا نه سود است

كه بنياد كرم بر فضل و جود است

بكردم عمر صرف چاره ي خر

شود هر روزه عيب او فزون تر

اگر اين خر خريدي، كار اين است

وگرنه اسب تازي بهر زين است

اگر خر نيست قابل بهر قربان

تو را تبديل او، سهل است و آسان

تو خود تبديل اعيان مي نمايي

تو مي سازي عصايي، اژدهايي

تو خون را آب سازي، آب را خون

بود حُكمت برون از چند و از چون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا