- شاه نعمت الله ولی
امیر نورالدین نعمت الله نسبت خود را به امام همام امام محمد باقر علیه السلام می رساند درسنه ی 730 هجری در حلب متولد گردید مدتی در عراق گذرانده و در سن 24 سالگی به زیارت بیت الله الحرام مشرف شده وهفت سال در آنجا اقامت نموده است قسمت دیگر عمر خود را در سمرقند ، هرات ، ویزد گذرانده وبیست و پنج سال در ماهان کرمان اقامت نموده ودر سال 834 هجری پس از یکصد سال و کسری به جهان باقی شتافته است
***
1
رندیم و دگر مستیم تا باد چنین بادا
توبه همه بشکستیم تا باد چنین بادا
چون قطره از این دریا دیروز جدا بودیم
امروز به پیوستیم تا باد چنین بادا
عقل از سر نادانی درد سر ما می داد
عشق آمد و وارستیم تا باد چنین بادا
ما دست برآوردیم در پاش سر افکندیم
مستانه از آن دستیم تا باد چنین بادا
زُنار سر زلفش افتاد به دست ما
زُنار چنان بستیم تا باد چنین بادا
آن رند خراباتی رندانه حریف ما است
او سرخوش و ما مستیم تا باد چنین بادا
ما سید رندانیم با ساقی سرمستان
در میکده بنشستیم تا باد چنین بادا
***
2
هر چه گفتم عیان شود بخدا
پیر ما هم جوان شَود بخدا
در میخانه را گشاد یقین
ساقی عاشقان شود بخدا
هر چه گفتم همه چنان گردید
هر چه گویم همان شود بخدا
از سر ذوق این سخن گفتم
بشنو از من که آن شود بخدا
آینه پیش چشم می آرم
نور آن رو عیان شود بخدا
باز علم بدیع می خوانم
این معانی بیان شود بخدا
گوش کن گفتة خوش سید
این چنین آن چنان شود بخدا
***
3
نعمت الله است دایم با خدا
نعمت از الله کی باشد جدا
در دل و دیده ندیدم جز یکی
گر چه گردیدم بسی در دو سرا
میل ساحل کی کند بحری چو شد
غرقه در دریای بی پایان ما
ما نوا از بینوائی یافتیم
گر نوا جوئی بجو از بینوا
از خدا بیگانه ای دیدیم نه
هر که باشد هست با او آشنا
سروری خواهی برآ بر دار عشق
کز سر دار فنا یابی بقا
سید سرمست اگر جویی حریف
خیز مستانه به میخانه درآ
***
4
عارفی کو بُود ز آل عبا
خواه گو خرقه پوش و خواه قبا
جان معنی طلب نه صورت تن
تن بی جان چه می کند دانا
باده می نوش و جام را می بین
تا تن و جان تو بود زیبا
گرچه حق ظاهر است کی بیند
دیدة دردمند نابینا
احمق است آنکه ما و حق گوید
مرد عاشق نگوید این حاشا
یک وجود است و صد هزار صفت
به وجود است این دوئی یکتا
می وحدت ز جام کثرت نوش
نیک دریاب این سخن جانا
ما و کعبه حکایتی است غریب
رند سرمست و جنت المأوا
بر در دیر تکیه گاه من است
گر مرا طالبی بیا آنجا
قطره و بحر و موج و جو آبند
هر چه خواهی بجو ولی از ما
نعمت الله را به دست آور
با خدا باش با خدا بخدا
***
5
همه عالم ترا و او ما را
طلب او کن و بجو ما را
سر زلفش به دست ما افتاد
می نمایند مو به مو ما را
غرق بحریم تا نه پنداری
تشنه جویای آب جو ما را
ما خراباتیان سر مستیم
هر چه خواهی برو بگو ما را
دیده ی تو شود به ما روشن
گر به بینی به نور او ما را
همه از خم وحدتش مستیم
جام می آن تو سبو ما را
نعمت الله رند سرمست است
می کشد باز سو به سو ما را
***
6
ای یار دل یار به دست آر خدا را
ز این بیش دل خسته میازار خدا را
مستیم و خرابیم و سر از پای ندانیم
ای عقل رها کن من و دلدار خدا را
خوش آب حیاتی است اگر تشنة آبی
جامی ز می عشق به دست آر خدا را
گر یک سر موئیست حجاب تو در این ره
بردار حجاب خود و مگذار خدا را
هر چیز که داری به امانت به تو دادند
تو نیز امینا نه نگهدار خدا را
عشق آمد و گفتا که دهم کام تو گفتم
تاخیر مکن باز در این کار خدا را
گر جان عزیزت طلبد سید مستان
شکرانه بنه بر سر و بسپار خدا را
***
7
بیا ای ساقی رندان خدا را
که مشتاقند سر مستان خدا را
اگر خرقه نمی گیری گروگان
بده جامی به درویشان خدا را
طبیب دردمندانی نظر کن
که دارم درد بی درمان خدا را
برو ای عقل سودائی چه جوئی
ز جان بی سر و سامان خدا را
ز سر مستان مجلس ذوق ما پرس
که کم دانند هشیاران خدا را
خرابات است و ما مست و خرابیم
حریف مست می خواران خدا را
نباشم یک دمی بی نعمت الله
چو پیدا دیدم و پنهان خدا را
***
8
ما به عین تو دیده ایم ترا
وز همه برگزیده ایم ترا
عاشقانه یگانه در شب و روز
در کش خود کشیده ایم ترا
نور چشمی و در نظر داریم
ما به عین تو دیده ایم ترا
به وجود آفریده ای ما را
به ظهور آوریده ایم ترا
نعمت الله را فروخته ایم
به بهایش خریده ایم ترا
***
9
رند مستی جو دمی با او برآ
از در میخانة ما خوش درآ
مجلس ما را غنیمت می شمر
زانکه اینجا خوشتر از هر دو سرا
جام می بستان و مستانه بنوش
قول ما می گو سرودی می سرا
خوش خراباتی و خم می سبیل
ما چنین مست و تو مخموری چرا
آب چشم ما روان بر روی ما است
باز می گویند با هم ماجرا
ماه من امشب برآمد خوش خوشی
تو بیا تا روز امشب خوش برآ
نعمت دنیی و عقبی آن تو
نعمت الله از همه عالم مرا
***
10
ذوق اگر داری در این دریا درآ
عاشقانه خوش بیا با ما برآ
گر بیابی گوشة میخانه ای
کی کنی رغبت به ملک دو سرا
جملة درها به تو بگشوده اند
تو ز هر بابی که می خواهی درآ
جنت و حوری از آن زهدان
جام دُرد دَرد عشق او مرا
همچو سید در خرابات مغان
عاشقانه خوش سرودی می سرا
***
11
ظهور سلطنت عشق او است در دو سرا
در این سرا قدمی نه در آن سرا به سرآ
چو او است در دو سرا غیر او نمی بینم
منم که از دل و جان عاشقم به هر دو سرا
جمال او است که در آینه نماند روی
نظر به دیدة ما کن بین به شاه و گدا
مدام همدم جام شراب خوش باشد
بیا و همدم ما شو دمی به ذوق بیا
دلم به گوشة میخانه می کشد هر دم
چنانکه خاطر زاهد به جنت المأوا
به سوی ما نظری کن به چشم ما بنگر
که عین ما است کز او آبرو دهد ما را
به نور دیدة سید کسی که او را دید
به هر چه می نگرد نور او بود پیدا
***
12
نور تجلی او ساخت منور مرا
صورت او شد پدید ،کرد مصور مرا
پیر خرابات عشق ،داد مرا جام می
ساقی رندان خود ،کرد مقرر مرا
عقل دمی دور شو ،از بر رندان عشق
مستم و هشیارتو نیستی در خور مرا
مجلس تو آن تو، مجمع من آن من،
فکر پریشان ترا، زلف معنبر مرا
عاشق و معشوق و عشق ،هر سه بر ما یکی است
در دو جهان هست نیست جز یک دیگر مرا
ذات ز روی صفات ،گشته به من آشکار
عشق برای ظهور ساخته مظهر مرا
بندة هر سیدم، سید هر بنده ام
حکم خرابات داد ،خواجة قنبر مرا
***
13
خار بی کنگر چه کار آید مرا
راه بی رهبر چه کار آید مرا
گر نباشد مرتضی با من رفیق
خدمت قنبر چه کار آید مرا
عیسی مریم همی جویم به جان
بندگی خر چه کار آید مرا
گر نه سر باشد فدای پای او
درد سر بر سر چه کار آید مرا
خوشتر از مشک است بوی یار من
مشک یا عنبر چه کار آید مرا
خم مِی دارم مدام از حضرتش
جام یا ساغر چه کار آید مرا
بندگی سیدم چون پیشوا است
خدمت سنجر چه کار آید مرا
***
14
یار من بی یار کی ماند مرا
خسته و بی تیمار کی ماند مرا
گر چه بیمارم ولی دارم امید
کو چنین بیمار ،کی ماند مرا
شادمانم گرچه غم ها می خورم
غم خورم غمخوار کی ماند مرا
من چنین مخمور و او مست و خراب
بر در خمار کی ماند مرا
کار بیکاری است کار عاشقان
عشق او بی کار کی ماند مرا
سر پر از سودا یم و کیسه تهی
بر سر بازار کی ماند مرا
گر نباشد صدق من صدیق وار
سیدم در غار کی ماند مرا
***
15
از ازل او تا ابد خواند مرا
یار من محروم کی ماند مرا
من به غیر او نکردم التفات
حضرت او نیک می داند مرا
عاقبت تاج سر شاهان شوم
گر به خاک راه بنشاند مرا
یک نفس بی او نخواهم زد دگر
تا دمی از خویش بستاند مرا
رو بدان درگاه دارم روز و شب
از در خود یار کی راند مرا
تا ز من یابند مردم بهره ها
چون درخت میوه افشاند مرا
نعمت الله را نداند هیچ کس
در همه عالم خدا داند مرا
***
16
گر بیازارد مرا موری ، نیازارم ورا
خود کجا آزار مردم ای عزیزان ، من کجا
نزد ما زاری به از آزار ، بی زاری مباش
تا نگیرد بر سر بازار ، آزاری ترا
در طریقت هر چه فرمائی ، به جان فرمان برم
ماجرا بگذار با ما ماجرا آخر چرا
کفر باشد در طریق عاشقان ، آزار دل
گر مسلمانی، چرا آزار می داری روا
در جهان بی خودی ، من نعمت الله یافتم
گفت فانی شو ، که یابی سید ملک بقا
***
17
فانی دردیم و فانی بی فنا
باقی عشقیم و باقی از بقا
نه اثر ما را ز ذات و از صفات
نه خبر از مبتدا وز منتها
نه امید وصل و نه بیم فراق
نه غم درد و نه شادی دوا
در محیط عشق او مستغرقیم
بر کجایی ای برادر بر کجا
از وجود و از عدم آسوده ایم
حق و باطل دعوی و معنی ترا
عاشق و معشوق پیش ما یکی است
جز یکی خود نیست در هر دو سرا
نعمت اللهم بهر جا که روم
با خدایم با خدایم با خدا
***
18
هر که آید بر سر دار فنا
یابد از دار فنا دار بقا
خدمت منصور از آن سردار شد
ذوق سرداری اگر داری بیا
قل هو الله احد می خوان مدام
چون موحد در خلا و در ملا
ما دراین دریا خوشی افتاده ایم
ما ز دریائیم و دریا عین ما
دردمندی را که باشد درد دل
دُرد درد دل بود او را دوا
بر در خلوتسرای می فروش
ساکنیم و فارغ از هر دو سرا
سیدیم و بندة سلطان خود
ما جَمیم و جام ما گیتی نما
***
19
هر شبی چون ماه میبینیم ما
آفتابی می نماید مه لقا
چشم ما از نور او خوش روشن است
دیدهایم آئینة گیتی نما
یک زمان با ما در این دریا نشین
عین ما میبین به عین ما چو ما
خواجه محبوبست و می گوئی محب
پادشاه است او و می خوانی گدا
از فنا و از بقا آسودهایم
فارغیم از ابتدا و انتها
عا شقان را ذوق بادا بر مزید
مستجاب است این دعا نزد خدا
نعمت الله هیچ میدانی که کیست
یادگار انبیا و اولیا
***
20
مبتلایی، دیدمش خوش در بلا
گفتمش خواهی بلا ،گفتا بلا
از بلا چون کار ما بالا گرفت
جان ما جوید بلا از مبتلا
بینوایان را نوائی دیگر است
خوشنوائی می طلب از بینوا
آبرو جوئی در این دریا درآ
عین ما می جو به عین ما چو ما
دُرد دردش عاشقانه نوش کن
تا ز دُرد درد دل یابی دوا
در محیطی بیکران افتاده ایم
نیست ما را ابتدا و انتها
نعمت الله ساقی و ما رند مست
با حریفان در خرابات فنا
***
21
مجلس خاص او است حضرت ما
الصلا هر که عاشق است صلا
در خرابات خلوتی داریم
به از این در جهان که دارد جا
عاشق و مست و رند و او باشیم
زاهدی از کجا و ما ز کجا
مدتی شد که بی خودیم ز عشق
با خدائیم با خدا به خدا
ما بلا را به جان خریداریم
گر چه هستیم مبتلای بلا
دردمندیم و درد درمان است
خوشتر از درد دل کجا است دوا
جرعة جام نعمت الله نوش
تا بیابی تو ذوق مستی ما
***
22
این حضور عاشقان است الصلا
صحبت صاحبدلان است الصلا
یار با ما در سماع معنوی است
گر نظر داری عیان است الصلا
در سماع عشق رقصانیم باز
این معانی را بیان است الصلا
حضرت مستان خاص الخاص ما است
مجلس آزادگان است الصلا
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است الصلا
***
23
عشق تو بلا و مبتلا ما
پیوسته خوشیم در بلا ما
مستیم و مدام در خرابات
رندانه حریف اولیا ما
در بحر محیط غرق گشتیم
موجیم و حباب عین ما ما
بیگانه نه ایم آشنائیم
با خویش شدیم آشنا ما
بر دار فنا قدم نهادیم
باقی مائیم از این فنا ما
چون مائی ما نماند با ما
مائیم شما و هم شما ما
از دولت بندگی سید
گشتیم قبول کبریا ما
***
24
نانوشته حرف می خوانیم ما
این کتابت نیک می دانیم ما
مخزن اسرار او ما یافتیم
نقد گنج کُنج ویرانیم ما
ما به او علم لدنی خوانده ایم
این چنین علم خوشی خوانیم ما
در خرابات مغان مست و خراب
ساقی سرمست رندانیم ما
علم اسما سر بسر ما یافتیم
اینچنین علمی نکو دانیم ما
دل به دلبر جان به جانان داده ایم
دلبر و دل جان جانانیم ما
دُرد درد عشق او نوشیده ایم
همدم این درد و درمانیم ما
خانة دل خلوت خالی اوست
غیر او در خانه کی مانیم ما
خوش حبابی پر کن از آب حیات
نعمت الله را بجو آنیم ما
***
25
غرق آب و آب را جوئیم ما
آب روی ما ز ما جوئیم ما
صورت و معنی و جام می مدام
هر چه جوئیم از خدا جوئیم ما
خم می در جوش و ما مست و خراب
جامی از غیری چرا جوئیم ما
گنج عشقش در دل ویران ما است
غیر این گنجی کجا جوئیم ما
از بلا چون کار ما بالا گرفت
مبتلائیم و بلا جوئیم ما
چشمة آب حیات است در نظر
خضر وقت و آشنا جوئیم ما
نعمت الله چون ز ما یابد نوا
کی نوا از بینوا جوئیم ما
***
26
نور او در دیدة مردم خوشی دیدیم ما
روی مردم را به نور چشم او دیدیم ما
شخص و سایه دو نماید در نظر اما یکی است
دو کجا بینیم چون از اهل توحیدیم ما
غیر نور روی او در دیدة ما هست نیست
هرچه رو بنمود از آن رو باز پرسیدیم ما
ز آفتاب حسن او عالم همه روشن شده
کس ندیده این چنین نوری و نشنیدیم ما
ساقی مستیم و میخانه سبیل ما بُود
می بهر رندی که دل می خواست بخشیدیم ما
مو بمو زلف سیاهت ما بدست آورده ایم
گیسوئی خوش بافته بر دست پیچیدیم ما
در خرابات مغان با نعمت الله همدمیم
عاشقانه جام می از ذوق نوشیدیم ما
***
27
جام گیتی نما است سید ما
جان و جانان ما است سید ما
دنیی و آخرت طفیل ویند
سید دو سرا است سید ما
سید ما محمد است به حق
که رسول خدا است سید ما
خوش فقیری غنی است از عالم
هم غنی از غنا است سید ما
نقد گنجینه حدوث وقدم
دارد و بینوا است سید ما
اولیا تابعند و او متبوع
سید انبیا است سید ما
راحت جان دردمندان است
درد دل را دوا است سید ما
مظهر اسم اعظمش خوانم
حضرت مصطفی است سید ما
فارغم از فنا به دولت او
شاه دار بقا است سید ما
سید عالم است این سید
بر همه پادشا است سید ما
نعمت الله نصیب از او دارد
والی اولیا است سید ما
***
28
صد دوا بادا فدای درد بی درمان ما
دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
خون دل در جام دیده عاشقانه ریختیم
بر امید آنکه بنشیند دمی بر خوان ما
خانه خالی کرده ایم و خوش نشسته بر درش
غیر او را نیست بارش در سرا بستان ما
در حیات جاودانی یافته از عشق دوست
همدم زنده دلان شو تا بدانی جان ما
در میان ما و او غیری نمی آید به کار
ما از آن دلبریم و دلبر ما زان ما
دُرد درد او دوای درد ما باشد مدام
عشق او گنجی است در کنج دل ویران ما
آشنای نعمت اللهیم و غرق بحر او
ذوق اگر داری درآ در بحر بی پایان ما
***
29
پادشاه و پادشاهی، ما و درویشی ما
عاقلان و آشنایان ، ما و بی خویشی ما
در میان عشقبازان ،ما کمیم از هر کمی
از کمی ما است ،در عالم همه بیشی ما
خواجه گر دارد غنا، دارد غنائی بر غنا
از غنای خواجه خوشتر، فقر درویشی ما
بندة دل ریش سلطانیم، و مرهم وصل اوست
عاقبت رحمی کند سلطان به دل ریشی ما
صورت سید که دیدی، آخرش خوانی روا است
معنی او را نگر دریاب این پیشی ما
***
30
مشک چبود، شمه ای از بوی ما
کیست عنبر، والة گیسوی ما
آب چشم ما، بهر سو می رود
هم ز چشم ما است آب روی ما
صبحدم باد صبا ،خوش بو رود
می برد گردی، ز خاک کوی ما
تا قبول حضرت، سلطان شدیم
شاه ترکستان، بود هندوی ما
غرق دریائیم، اگر تو تشنه ای
آب می جوئی قدم نه سوی ما
عود دل در مجمر سینه، بسوخت
بزم ما خوشبو شده از بوی ما
عاقلان را گفت گوی دیگر است
قول عشاق است، گفت گوی ما
عید قربان است،و طوئی می کنیم
جانها قربان شده، در طوی ما
سیدیم و عاشقان را بنده ایم
لاجرم عالم بود، آنجوی ما
***
31
جان چو عود است و دل چو مجمر ما
آتشش نور عشق دلبر ما
آفتاب سپهر و جان و جهان
پرتوی دان ز رأی انور ما
نهر آب حیات و عین زلال
قطره ای دان ز حوض کوثر ما
گوهر تیغ مهر روشن رای
ذره ای باشد آن ز خنجر ما
آنکه سلطان خلوت جان است
بنده وار ایستاده بر در ما
عرصة کاینات و ما فیها
خطه ای دان ز ملک کشور ما
دامن ما و دست ما پس از این
چونکه آمد بخود فرو سر ما
ما نه مائیم با همه اوئیم
اوئی او شده برابر ما
سیدی از میانه چون برخاست
خواجه و بنده شد یکی بر ما
***
32
چیست عالم شبنمی از بهر ما
کیست آدم عارفی در شهر ما
هرکجا بکری است در دار وجود
از سر مهر آمده در مهر ما
دهر جز نقش خیالی بیش نیست
بگذر از دهر و طلب کن دهر ما
عقل زهر است ای پسر، پا زهر عشق
زهر بگذار و بجو پازهر ما
رحمت ما بر غضب پیشی گرفت
لطف ما مستور کرده قهر ما
غیر ما در بحر ما دیگر مجو
خود کجا غیری بود در بحر ما
نعمت الله نعمتی دارد تمام
جمع کرده این همه از بهر ما
***
33
خوش آب حیاتی است روان در نظر ما
عالم همه سیراب شد از رهگذر ما
از دیدة ما آب روان است بهر سو
امید که جاوید بماند اثر ما
عمری است که در گوشة میخانه مقیمیم
رندان همه سرمست فتاده به درما
ما غرقة دریای محیطیم چو ماهی
ما را تو به دست آور و می جو خبر ما
سودا زدة زلف پریشان نگاریم
تا از سر آن زلف چه آید بسر ما
خوش نقش خیالی است در این خلوت دیده
روشن بتوان دید به بین در نظر ما
هر میوه که در جنت اعلا نتوان یافت
از نعمت الله طلب و ز شجر ما
***
34
ما بنده درویشیم، شاها نظری فرما
صاحب نظری شاها، ما را نظری فرما
آن جا که مقام تو است ما را نبود باری
باری ز سر احسان، این جا نظری فرما
تو ناظر و منظوری، ما آینة روشن
در آینة روشن، جانا نظری فرما
ما از نظر لطفت، داریم بسی امید
نومید مکن ما را، حالا نظری فرما
در هر چه نظر کردیم، نور تو در آن دیدیم
با عقل از آن گفتیم: اشیا، نظری فرما
ای موسی بن عمران ،ذاتش نتوانی دید
در عین همه بنگر: اسما، نظری فرما
با سید سر مستان، داری نظری شاها
از بهر دل سید، ما را نظری فرما
***
35
خوش چشمة آبی است روان در نظر ما
سیراب شده خاک در از رهگذر ما
از دیدة ما آب روان است به هر سو
امید که جاوید بماند اثر ما
ما آب حیاتیم و روانیم به هر سو
سرسبزی باغ خضر است در گذر ما
میخانة ما قبلة حاجات جهان است
شاید که جهانی به سر آیند به در ما
نوری است که در دیدة مردم شده پنهان
روشن بتوان دید ولی در نظر ما
مستیم و نداریم خبر از همه عالم
این است خبر هر که بپرسد خبر ما
در آینة دیدة سید نظری کن
تا باز نماید به تو روشن بصر ما
***
36
دل ما گشته است دلبر ما
گل ما بی حد است و شکر ما
ما همیشه میان گل شکریم
زان دل ما قوی است در بر ما
زهره باشد حوادث فلکی
گر بگردد به گرد لشکر ما
ما به پری پریم سوی فلک
زانکه اصلی است اصل گوهر ما
نعمت الله نور دیدة ما است
سایه اش کم مباد از سر ما
***
37
جام گیتی نما است این دل ما
خلوت کبریا است این دل ما
در دل ما جز او نمی گنجد
روز و شب با خدا است این دل ما
کُنج دل گنج خانة شاه است
مخزن پادشا است این دل ما
ما و دل هر دو خواجه تاشانیم
یارو همدرد ما است این دل ما
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد دردش دوا است این دل ما
در خرابات عشق دل گم شد
تو چه دانی کجا است این دل ما
نعمت الله از دل ما جو
که بدو آشنا است این دل ما
***
38
جامی است چه جهان نما دل ما
بنموده به ما خدا دل ما
شمع دل ما است نور عالم
افروخت بخود خدا دل ما
عشقش بحری است بیکرانه
خوش بحری و آشنا دل ما
سلطان عشق است و جان غلامش
او پادشه و گدا دل ما
درد دل ما دوای جان است
به زین چه کند دوا دل ما
عهدی بستیم و جاودان است
پیوند نگار با دل ما
در خلوت خاص سید ما است
او خانه خدا سرا دل ما
***
39
دل روان جان می دهد در عشق آن جانان ما
گر قبولش می کند شکرانه ها بر جان ما
غرقة دریای بی پایان کجا یابد کنار
ساحلش پیدا نباشد بحر بی پایان ما
هرچه آید در نظر آئینة گیتی نما است
روشنش بنگر که باشد نور آن جانان ما
جان حیات جاودان از عشق جانان یافته
عشق اگر داری طلب کن ذوق جاویدان ما
مجلس عشق است و رندان مست و ساقی درحضور
ساغر می نوش کن، شادی سرمستان ما
سینة بی کینة ما مخزن اسرار او است
گنج اگر خواهی بجو کنج دل ویران ما
نعمت الله رند و سرمست است و جام می به دست
می به رندان می دهد این سید رندان ما
***
40
دُرد درد دل بود درمان ما
خوش بود دردی چنین بر جان ما
عشق او بحری است وما غرقه در او
تو درآ در بحر بی پایان ما
ای که گوئی جان به جانان می دهم
جان چه باشد پیش آن جانان ما
مجلس عشق است و ما مست و خراب
سر خوشند از ذوق ما رندان ما
عشق او گنجی و دل ویرانه ای
گنج او جو در دل ویران ما
دل ببرد ار جان شیرین می برد
صد هزاران منتش بر جان ما
دوستدار نعمت الله خودیم
نعمت الله باشد از یاران ما
***
41
شاه خودرائی است این سلطان ما
جان فدای او و او جانان ما
با دلیل عقل عاشق را چه کار
حال و ذوق ما بُود برهان ما
بحر ما را انتهائی هست نیست
خوش درآ در بحر بی پایان ما
عشق اگر داری به میخانه خرام
ذوق ما می جو ز سرمستان ما
قرص ماه و کاسة زرین مهر
روز و شب بنهاده اند بر خوان ما
دل کباب است و جگر بریان ولی
نعمت الله آمده مهمان ما
***
42
در خرابات فنا ملک بقا داریم ما
خوش بقائی جاودانی زین فنا داریم ما
کشتة عشقیم و جان در کار جانان کرده ایم
این حیات لایزالی خونبها داریم ما
خم می درجوش و ما سرمست و ساقی در نظر
غم ز مخموران این دوران کجا داریم ما
جام دُرد درد او شادی رندان می خوریم
درد مندانیم و دایم این دوا داریم ما
دیگران گر ملک و مال و تخت شاهی یافتند
سهل باشد نزد ما زیرا خدا داریم ما
نقد گنج عشق او در کنج دل ما دیده ایم
این چنین گنجی طلب می کن ز ما، داریم ما
در طریق عاشقی عمری است تا ره می رویم
رهبری چون نعمت الله رهنما داریم ما
***
43
می ز خم عشق می نوشیم ما
خلعتی از عشق می پوشیم ما
در طریق عاشقی چون عاشقان
مدتی شد تا که می کوشیم ما
عشق می گوید سخن از وی شنو
ما نمی گوئیم و خاموشیم ما
عاشقانه همچو خم می فروش
باز سرمستیم و در جوشیم ما
جرعه ای می ما به صد جان می خریم
نیک ارزان است نفروشیم ما
سر بسر چشمیم تا بینیم او
گر سخن گوید همه گوشیم ما
ما به عشقش عاقل دیوانه ایم
تا نه پنداری که بی هوشیم ما
همچو بلبل در هوای روی گل
روز و شب مستانه بخروشیم ما
نعمت اللیهم و با سید حریف
باده می نوشیم و مدهوشیم ما
***
44
حضرت او را به او بینیم ما
لاجرم او را نکو بینیم ما
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
غرق دریا سو به سو بینیم ما
غیر او در آتش غیرت بسوخت
غیر او چون نیست چو بینیم ما
عاشق و معشوق ما هر دو یکی است
رشته یکتو کی دو تو بینیم ما
احول است آنکس که یک بیند به دو
کی چو احول یک به دو بینیم ما
دیگران او را به نعمت دیده اند
نعمت الله را به او بینیم ما
***
45
هر چه می گویند می گوئیم ما
وانچه می جویند می جوئیم ما
ما به بوی زلف سنبل بوی او
مو به مو زلف بتان بوئیم ما
جام می آب حیاتی خوش بود
خرقةخودرا به آن شوئیم ما
ما و او با هم یگانه گشته ایم
بی دوئی ما وتو اوئیم ما
عین دریائیم و دریا عین ما است
عین ما از عین ما جوئیم ما
نیست ما را ابتدا وانتها
تا ابد خود را به خود پوئیم ما
سیدم آئینةگیتی نما است
با چنین آئینه یک روئیم ما
***
46
مرا گفت یاری که ای یار ما
اگر یار مائی بکش بار ما
برو مایه و سود دکان بمان
گرت هست سودای بازار ما
بیا قول مستانة ما شنو
بخوان از سر ذوق گفتار ما
نداریم ما کار با کار کس
ندارد کسی کار با کار ما
چه بندی تو نقش خیالی به خواب
نظر کن در این چشم بیدار ما
اگر رند مست و حریف خوشی
بیابی مرادی ز خمار ما
سزاوار ما نیست هر بنده ای
بود سید ما سزاوار ما
***
47
از کرم بنواخت ما را یار ما
لاجرم بالا گرفته کار ما
جان فروشانیم در بازار عشق
تن چه باشد بر سر بازار ما
آب چشم ما بهر سو می رود
باز می گوید روان اسرار ما
منصب عالی اگر خواهی بیا
خاک ره شو بر در خمار ما
از حباب و موج دریا آب جو
تا بیابی این همه آثار ما
جز یکی در هر دو عالم هست نیست
کس نکرد انکار بر اقرار ما
رند سرمستیم و با ساقی حریف
نعمت الله سید و سردار ما
***
48
عالمی غرقند در سیلاب ما
تشنگان دانند قدر آب ما
آفتابی رو نماید روشن است
گر به بینی روی این مهتاب ما
خوش خیالی مینماید روز و شب
گه به بیداری و گه درخواب ما
حکم میخانه به ما بخشیده است
حضرت سلطان ما وهاب ما
نسبت ما با رسول الله بود
خود که دارد این چنین انساب ما
در خرابات مغان گر بگذری
مجلسی بینی همه اصحاب ما
بر در سید مقامی یافتیم
فصل فضل او بُود در باب ما
***
49
بحر در جوش است و رو دارد به ما
گوهر دریا همی آرد به ما
گنج اسما حضرت سلطان عشق
یک بیک مجموع بشمارد به ما
ما امینیم و امانت آن او است
هر چه او بسپرد و بسپارد به ما
کشت ما از خشک سالی ایمن است
رحمتش پیوسته می بارد به ما
باز یارم باز یاری می کند
تخم نیکی نیک می کارد به ما
دارم امیدی که لطفش از کرم
مائی ما هیچ نگذارد به ما
خاطر موری ز ما آزرده نیست
سید ما کی بیازارد به ما
***
50
خرم آن دل که شود محرم اسرار شما
دلخوش آنکس که بود عاشق غمخوار شما
همت قاصر اگر می طلبد حور و قصور
همت عالی ما هست طلبکار شما
چشم من روی شما هم بشما می بیند
دیده ام دیده مگر نور ز انوار شما
دو جهان را بفروشیم بیک جرعة می
گر خریدار بود بر سر بازار شما
بزم عشق است و شما عاشق سر مست مدام
تا ابد لطف خدا باد نگهدار شما
جان چه باشد که کنم در قدمت ایثارش
قاصرم گر همه عالم کنم ایثار شما
نعمت الله ز خدا وصل شما می جوید
هست امیدش که رسد باز به دیدار شما
***
51
مخزن گنج جمله اسما ما
نور چشم تمام اشیا ما
غرق بحریم و آب می جوئیم
قطره و موج جو و دریا ما
رند مستیم و عاشق و معشوق
به همه اسم ها مسما ما
ما نه مائیم و ما همه اوئیم
اثری چون نماند با ما ما
جام گیتی نما بما بنمود
دو جهان دیده ایم یکتا ما
همه روشن به نور او باشد
تا نگوئی مگر که تنها ما
رو نهادیم بر در سید
باز گشتیم سوی مأوا ما
***
52
در آمد ساقی و آورد، جام می برای ما
منور کرد نور او سرای؟ که سرای ما
همه می های خمخانه، بما انعام فرمودند
کرم بنگر که الطافش چها کرده بجای ما
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
حیات جاودان یابی، از آن آب و هوای ما
در میخانه بگشودند، و داد عاشقان دادند
بحمدالله اجابت شد، دعای که ؟دعای ما
حریف دردمندانیم، و دُرد درد می نوشیم
به ما ده دردی دردش، که آن باشد دوای ما
چه خوش ذوقی است ذوق ما که عالم ذوق از او یابند
نوای عالمی بخشد، نوای بینوای ما
گدای نعمت اللهیم، سلطان همه عالم
بیا و پادشاهی کن ،ز انعام گدای ما
***
53
روشن است از نور رویش دیدة بینای ما
خلوت میخانة عشق است دایم جای ما
آفتابی در ازل خوش سایه ای برما فکند
تا ابد روشن بُود این روی مه سیمای ما
ذوق ما داری بیا با ما در این دریا در آ
تا به عین ما نصیبی یابی از دریای ما
در سر ما عشق زلفش دیگ سودا می پزد
بس سری در سر رودگر این بود سودای ما
از لطیفی آن یکی با هر یکی یکتا شده
جان فدای لطف آن یکتای بی همتای ما
بلبل مستیم و درگلشن نوائی می زنیم
رونقی دیگر گرفت این گلشن غوغای ما
مجلس عشق است و رندان مست و سید در حضور
روضة رضوان بود این جنت المأوای ما
***
54
روشن است از نور رویش دیدة بینای ما
درة بیضا بود غواص این دریای ما
جملة عالم وجودی یافته از جود او
خوش بود این خلعت او راست بر بالای ما
گر دوای درد دل خواهی بیا با ما نشین
ذوق اگر داری بجو یکتای بیهمتای ما
جملة اسمای او از اسم اعظم خوانده ایم
اسم او گر بایدت اسمای او اسمای ما
عاشقان را نیست پروایی دمی با غیر او
عاقلان را می نباشد یک نفس پروای ما
سر نهاده بر در خلوت سرای حضرتش
خود که دارد در جهان خوش تر از این مأوای ما
در دل سید نگنجد غیر عشق حضرتش
حضرت او کی نشاند دیگری بر جای ما
***
55
هرچه خواهد می کند سلطان ما
دل برد جان بخشد آن جانان ما
دنیی و عقبی از آن این و آن
ما از آن او و او هم زان ما
دردمندانیم و دردی می خوریم
دُرد درد دل بود درمان ما
عقل کل حیران شده در عشق او
خود چه باشد عقل سرگردان ما
هر که آمد سوی ما با ما نشست
غرقه شد در بحر بی پایان ما
رند سر مستی طلب از وی بجو
لذت رندی سر مستان ما
بنده فرمانیم و فرمان می دهیم
سید ما می برد فرمان ما
***
56
صد دوا بادا دوای درد بی درمان ما
دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
ما حیات جاودانی یافتیم از عشق او
همدم زنده دلان شو تا بدانی جان ما
خانه خالی کرده ایم و خوش نشسته بر درش
غیر او را نیست بارش در سرا بستان ما
جان ما آئینه دار حضرت جانان بود
عشق او گنجی است در کنج دل ویران ما
غرق دریائیم و خوش خوش دست پائی می زنیم
ذوق اگر داری درآ در بحر بی پایان ما
خون دل در جام دیده پبش مردم می نهیم
در خیال آنکه بنشیند دمی بر خوان ما
نعمت دنیی و عقبی آن تو ای نازنین
ما از آن نعمت الله نعمت الله آن ما
***
57
رفت آن جانان ما از دست ما
ای دریغا دلبر سر مست ما
او برفت و پای او نگشودهایم
تا ابد زلفش بود پابست ما
ما همه جا نیکی او گفتهایم
او نخواهد آنچنان اشکست ما
چارهای غیر رضا و صبر نیست
این زمان چون تیر رفت از شست ما
در خیال او است جان ما مدام
دل روان خواهد به او پیوست ما
***
58
بندة ساقی ما شو تا شوی سلطان ما
جان فدا کن تا شوی جانان ما ای جان ما
چشم صورت بین به بند و دیدة معنی گشا
تا به بینی بر سریر ملک دل جانان ما
گر گدای عشق باشی پادشاه عالمی
حکم تو گردد روان گر تو بری فرمان ما
از نم چشم و غم دل نُقل و باده می خوریم
الصلا گر عاشقی فرما بخور از خوان ما
حال ما پیدا شود بر ساکنان صومعه
گر جمال خود نماید شاهد پنهان ما
همدم جامیم ساقی را حریف سرخوشیم
ذوق اگر داری طلب کن صحبت رندان ما
مجلس عشق است و سید عاشق و معشوق او
این چنین بزمی بیابی گر شوی مهمان ما
***
59
موج است و حباب و آب دریا
هر چار یکی بود بر ما
هم آب و حباب و موج مائیم
دریا داند حقیقت ما
بنگر به یقین که جز یکی نیست
هم قطره و جو سیل و دریا
میدان که حجاب ما هم از ما است
ما را نبُود حجاب جز ما
از دیدة ما ببین به تحقیق
تا کشف شود حقیقت ما
بیگانه شوی ز هر دو عالم
گر زانکه بود ترا سر ما
تا رسته نگردی از من و ما
سید نشوی تو واصل ما
***
60
دردمندانیم و مانده بی دوا
همدم و همدرد ما هم درد ما
غرقة دریای بی پایان شدیم
غیر ما دیگر نباشد آشنا
آبرو جوئی بیا از ما بجو
تا بیابی آب روی ما ز ما
رو فنا شو تا بقا یابی ز عشق
بینوا شو تا از او یابی نوا
بر در میخانه مست افتاده ایم
بی حجاب و فارغ از هر دو سرا
از وجود و از عدم آسوده ایم
باز رسته از فنا و از بقا
رند سرمستیم در کوی مغان
نعمت الله گر همی جوئی بیا
***
61
ساقی به کرم نواخت ما را
خمخانه بریخت بر سر ما
ما جام پر آب چون حبابیم
دریا است ز ما و ما ز دریا
عشق است که هیچ جا ندارد
هر جا می جو تو جای بیجا
در دیدة مست ما توان دید
آن نور، ولی به چشم بینا
آینه از او وجود دارد
او نیز به آینه هویدا
با شمع جمال او که باشد
پروانة عقل بی سر و پا
رندیم و حریف نعمت الله
هرگز نکنیم توبه حاشا
***
62
ما حبابیم و عین ما دریا
نظری کن به عین ما در ما
بندة حضرت خداوندیم
به جمال و کمال بی همتا
آینه گر هزار می نگریم
در همه دیده می شود اسما
عالم از نور او شده روشن
نظری کن به دیدة بینا
بر در او رو و خوشی بنشین
گر کنی میل جنت المأوا
دُرد دردش بنوش خوش می باش
تا بیابی تو ذوق بودردا
عارفانه به نور او دیدیم
نعمت الله در همه اشیا
***
63
چشم ما شد به نور او بینا
نظری کن به نور او در ما
آب این چشمه می رود هر سو
لاجرم سو به سو بُود دریا
غرق بحریم و آب میجوئیم
ما طلب کار او و او با ما
دردمندیم و دلخوشیم از آن
درد عشق است و جان بودردا
ما خیالیم و در حقیقت او
هو معنا و فانظروا معنا
نور معنی نموده در صورت
گنج اسما نهاده در اشیا
نعمت الله از او شده موجود
نور او هم به او بود پیدا
***
64
به سر خواجه ی کلان که مرا
نبُود میل با کلاه شما
دنیی و آخرت نمی طلبیم
این و آن از کجا و ما ز کجا
حالی امروز را غنیمت دان
دی گذشت و نیامده فردا
گوش کن گفته های مستانه
چه کنی قول بو علی سینا
در خرابات مست می گردم
گر حریف منی بیا آنجا
سر زلف نگار در دستم
با خیالش همی پزم سودا
نعمت الله چو آینه روشن
می نماید به ما خدا به خدا
***
65
روشن است آئینة گیتی نما
می نماید نور چشم ما به ما
کون جامع جامع قرآن تمام
مظهر ذات و صفات کبریا
غایت او غایت هر غایت است
کی بود بی ابتدا را انتها
رو فنا شو تا بقا یابی از او
بلکه بگذر از فنا و از بقا
آبروی خویش و بیگانه بود
هر که او با بحر ما شد آشنا
در همه حالی خدا با من بود
لاجرم من با خدایم با خدا
بنده را از حضرت سید طلب
نعمت الله از علی مرتضا
***
66
فقر ما خوش تر ز ملک پادشا
ما و درویشی و درویشی ما
فقر سلطانی است ، سلطانی است فقر
پادشه درویش و درویش پادشا
بینوائی ما و ذوق نیستی
باز پرس از عاشقان بینوا
عاشق و مستیم در کوی مغان
دنیی و عقبی کجا و ما کجا
بی خودم من بی خودم من بی خودم
با خدایم با خدایم با خدا
جام دُرد درد او درمان دل
نوش کن جامی که تا یابی دوا
نعمتالله مست و می نوشد مدام
در خرابات فنا جام بقا
***
67
قدمی نه درآ در این دریا
عین ما جو به عین ما از ما
هر که با ما نشست از ما شد
بلکه گر قطره بود شد دریا
نظری کن حباب و آب نگر
یک وجود است این و آن اسما
دیدة عالم است از او روشن
مینماید چو نور در اشیا
آینه صد هزار می بینم
در همه روی او بود پیدا
ذوق ما را نهایتی نبُود
ابتدا نیست و انتها آنجا
شعر سید به ذوق می خوانش
چه کنی قول بوعلی سینا
***
68
موج و دریا آب باشد نزد ما
لاجرم باشد حجاب ما زما
غرقةدریای بی پایان شدیم
غیر ما دیگر نباشد آشنا
آب رو جوئی بیا از ما بجو
تا بیابی آب روی مازما
رو فنا شو تا بقا یابی ز عشق
بینوا شو تا از او یابی نوا
بر در میخانه مست افتاده ایم
بی حجاب و فارغ از هر دو سرا
از وجود و از عدم آسوده ایم
باز رسته از فنا و از بقا
رند سرمستیم در کوی مغان
نعمت الله گر همی خواهی بیا
***
69
موج و دریا آب باشد نزد ما
لاجرم باشد حجاب ما ز ما
ما ز ما جوید چو ما با ما بُود
هر که او با بحر ما شد آشنا
هر چه باشد در حدوث و در قدم
از خدا هرگز نمی باشد جدا
در عدم خوش خوش حضوری یافتیم
در فنا داریم جاویدان بقا
نور روی او است در عالم عیان
بنگر این آئینة نور خدا
جامع مجموع اسمای اله
مینماید صورت و معنی بما
درد اگر داری دوا از خود بجو
زانکه درد تو بود عین دوا
عقل اگر خواهی برو جای دگر
عشق اگر خواهی درآ در بزم ما
چون نوا از نعمت الله می برند
نعمتالله کی بماند بینوا
***
70
صوفی صافی است در عین صفا
می نماید نور او او را به ما
ذره ای از آفتاب نور او
نیست خالی در همه ارض و سما
نقطه نقطه دایره پیموده است
وصل کرده ابتدا با انتها
جامع مجموعة ام الکتاب
مظهر ذات و صفات کبریا
سیدم مست است و جام می به دست
گر تو رندی باده می نوشی بیا
***
71
عقل برو برو برو عشق بیا بیا بیا
راحت جان و دل توئی دور مشو ز پیش ما
داروی درد عاشقی هست دوای درد دل
نیست به نزد عاشقان خوشتر از این دوا دوا
کشتة تیغ عشق او زنده دلی است جاودان
بندة خویش اگر کشد نیست به خواجه خونبها
مست و خراب و ساکنم برسرکوی می فروش
زاهد و کنج صومعه ؛او ز کجا و ما کجا
جام جهان نمای ما آینة جمال او
جام جهان نما نگر روی به آینه نما
هر که گدای او بود پادشه است بر همه
شه چه بُود که پادشه بر در او بود گدا
سید مست ما سزد بندة بندگی او
حضرت او از آن ما جنت و حوریان ترا
***
72
هو معنا و فانظروا معنا
انه ظاهرا بنا فینا
ما خیالیم و در حقیقت او
ما حبابیم و عین ما دریا
هر که بینی و هر چه می دانی
می و جام است و صورت و معنا
شاهدی در هزار جامه نگر
نظری کن به دیدةبینا
ساغری از می است و پر از امروز
دور رندان ما است باز امروز
فارغ از دی و ایمن از فردا
رند مستی چو نعمت الله نیست
ور تو گوئی که هست هان بنما
***
73
گر بیابی آشنای بحر ما
بازپرس احوال ما از آشنا
عین ما جوئی به عین ما بجو
جز به عین ما نیابی عین ما
هر که او در عشق او فانی شود
از حیات عشق او یابد دوا
دردمندی کاو بود همدرد ما
هم ز دُرد درد دل یابد دوا
نقش می بندم خیالش در نظر
گشته روشن چشمم از نور لقا
در خرابات مغان مست و خراب
باده می نوشیم دایم بی ریا
نعمت الله را نهایت هست نیست
کی بود بی ابتدا را انتها
***
74
فلولاه و لولانا لما کان الذی کانا
اگر نه ما و او بودی نبودی این و آن جانا
فانا عبده حقاو ان الله مولانا
حقیقت بندة اوئیم و سلطان است او ما را
و انا عینه فاعلم اذا ما قلت انسانا
یکی عین است و دو نامش یکی موج و یکی دریا
فلا تحجب بانسان فقد اعطاک برهانا
برون آ از حجاب خود نگر برهان ما پیدا
فاعطیناه ما یبدی به فینا و اعطانا
عطا کردیم سر او و شد این مشکلَت حلوا
فصار الامر مقسوما بایاه و ایانا
بهم پیوسته می باید که تا پیدا شود اینها
فاحیاه الذی یدری بقلبی حین احیانا
چه خوش حییی که می بخشد حیات او حیات ما
و کنافیه اکوانا و اعیانا و ازمانا
همه بودیم در ذاتش که پیدا گشته ایم اینجا
و لیس بدایم فینا و لیکن ذاک احیانا
نباشد حال ما دایم بود حق دایما با ما
به نور مهر و مه بنگر که هر دو نعمت الله اند
ز هر روز و شب روشن ببین در دیدة بینا
***
75
عین دریائیم و دریا عین ما
نیست ما را ابتدا و انتها
بر در میخانه مست افتاده ایم
خانة ما خوش تر است از دو سرا
بی نوایان خوش نوائی یافتند
بی نوا شو، گر همی خواهی نوا
گفتة مستانة ما را بخوان
عاشقانه خوش سرودی می سرا
دردمندیم و دوای درد ما است
درد ما، هم درد ما باشد دوا
سر به پای خم می بنهاده ایم
بی حجاب ای عارف عاشق بیا
در طریقت خرقه ای پوشیده ایم
دست ما و دامن آل عبا
نعمت الله ساقی و ما رند و مست
گو بیا یاری که دارد ذوق ما
در همه عالم به چشم ما ببین
سیدت آئینه گیتی نما
***
76
اگر آئی در این دریا بیابی آبروی ما
بیابی آبروی ما اگر آئی در این دریا
رها کن دی و هم فردا بیا امروز دریابش
بیا امروز دریابش رها کن دی و هم فردا
ندارم با کسی پروا بجز با ساقی مستان
بجز با ساقی مستان ندارم با کسی پروا
بود مجموعة اسما هر آن حرفی که میخوانم
هر آن حرفی که میخوانم بود مجموعة اسما
نماید در همه اشیا جمال بی مثال او
جمال بیمثال او نماید در همه اشیا
درآ در میکده تنها حریف نعمتالله شو
حریف نعمت الله شو درآ در میکده تنها
خبر دارم ز اوادنا به جان سید عالم
به جان سید عالم خبر دارم ز اوادنا
***
77
به هویت چو اوست با اسما
آن هویت طلب کن از اشیا
از هویت خبر اگر داری
به هویت خدا بُود با ما
گرچه آب روان بود در جو
بخور آبی ولیکن از دریا
دامن خود بگیر و خوش بنشین
تا بکی می روی تو جا از جا
با تو مقصود تو است هم خانه
در بدر می روی کجا و چرا
از خودی بگذر و خدا را جو
چند باشی مقید من و ما
همچو سید از این و آن بگذر
تا بیابی مراد هر دو سرا
***
78
در آ با ما در این دریا، و خوش بنشین به چشم ما
به عین ما نظر می کن ببین ما را در این دریا
اگر موج است، اگر قطره، به عین ما همه آب است
وگر تو آبرو جوئی، بجو از آبروی ما
بهشت جاودان ما سرابستان میخانه
هوای جنت ار داری، درآ در جنت المأوا
به نور آفتاب او، همه عالم منور شد
نگر هر ذره ای روشن، که خورشیدی است مه سیما
اگر گوئی کرم فرما، مرا جائی نشانی ده
نشان و نام را بگذار، و میجو جای آن بیجا
بلا بالا گرفت امروز، از آن بالا که می دانی
چه خوش باشد بلای ما، اگر باشد از آن بالا
حریف نعمت الله شو، که یار رند سرمست است
به نور او نظر می کن، ببین یکتای بی همتا
***
79
مجمع البحرین جام است و شراب
این شراب و جام آباست و حباب
غرق دریائی و تشنه ،ای عجب
بر سر آبی و می جوئی سراب
نقش او دارد کز او دارد نصیب
هر خیالی را که می بینی به خواب
چشم ما روشن به نور روی او است
در نظر داریم از آن رو آفتاب
چون حجاب او نمی دانم جز او
روز وشب می بینم او را ذر حجاب
حرفی از اسرار جد ما بود
معنی مجموعة ام الکتاب
نعمت الله در خراباتش طلب
همدم جام می ومست و خراب
***
80
با تو گویم که چیست جام و شراب
به مَثل نزد ما چو آب و حباب
خوش بیا سوی ما در این دریا
عین ما را به عین ما دریاب
موج و دریا یکی است تا دانی
نظری کن به چشم ما در آب
صورت و معنی ای که می نگرم
سبب است و مُسببُ اسباب
هر که گوید که غیر او دیدم
دیده نقش خیال او در خواب
آفتاب است و ماه گویندش
نور مهر است و نام او مهتاب
نعمت الله خدا به من بخشید
یافتم خوش عطائی از وهاب
***
81
چیست عالم سایه بان آفتاب
تن بود چون سایه و جان آفتاب
نور عالم شمس دینش خوانده اند
سِر این دریاب و می خوان آفتاب
از برای نزل بزم عاشقان
جام زرین است بر خوان آفتاب
آفتاب حسن او عالم گرفت
تا قیامت باد تابان آفتاب
نور روی نعمت الله دیده ام
می نماید در نظر آن آفتاب
***
82
آفتابی رو نموده مه نقاب
مه نقابی می نماید آفتاب
موج دریائیم و دریا عین ما است
عین ما بر عین ما باشد حجاب
جمله عالم در محیط عشق او
نزد ما باشد حبابی پر ز آب
غیر او در عمر خود گردیده ای
دیده ای نقش خیال او به خواب
نعمت الله در خرابات مغان
اوفتاده دیدمش مست و خراب
***
83
دیده ام مهر منیر مه نقاب
ذره ای از نور رویش آفتاب
جامی از می پر ز می داریم ما
نوش کن جام شرابی از شراب
ما در این دریا به هر سو می رویم
ساغری داریم پر آب از حباب
موج و دریا و حباب و قطره ایم
چار اسم و یک حقیقت عین آب
چشم ما روشن به نور روی او است
لاجرم دیدیم رویش بی حجاب
هر دمی نقش خیالی می کشد
گه به بیداری بُود گاهی به خواب
نعمت الله یافتم از لطف او
بی خطا والله اعلم بالصواب
***
84
این طرفه بین که حضرت او با همه حجاب
روشن تر است نور وی از نور آفتاب
موج و حباب و قطره و دریا به چشم ما
عارف چو بنگرد بنماید به عین آب
بیدار شو ز خواب به بیداریش ببین
نقش خیال او نتوان دیدنش به خواب
دستش به دست آور و دامان او بگیر
جامی از او طلب کن و بستان از او شراب
شادی روی ساقی ما جام می بنوش
تا همچو ما شوی ابدا مست و هم خراب
بگذار نور و ظلمت و بگذر ز روز و شب
جانان ما طلب که بُود جان و تن حجاب
الهام سید است که گوید به بندگان
ورنه چنین سخن نتوان گفت در کتاب
***
85
آفتابی رو نموده مه نقاب
ماه تابان می نماید آفتاب
خوش حبابی پر کن از آب حیات
تا بیابی جام پر آبی ز آب
موج دریاییم و دریا عین ما
عین ما بر عین ما باشد حجاب
ساقی سرمست ما باشد کریم
جام می بخشد به رندان بی حساب
خوش سر آییم و سیرابیم ما
زاهد بیچاره مانده در سراب
عشق می بیند جمال او به او
عقل می بندد خیال او به خواب
نعمت الله سر به پای خم نهاد
در خرابات مغان مست و خراب
***
86
ساقیی دیدیم مستانه به خواب
جام می بخشید ما را بی حساب
چون شدم بیدار من بودم نه او
آنکه در خوابش بدیدم بی حجاب
بسته ام نقش خیالش در نظر
آفتابی رو نموده مه نقاب
در خیال خواب باشد روز و شب
هر که بیند این چنین خوابی به خواب
غیر او در بحر ما از ما مجو
گفتمت والله اعلم بالصواب
عین ما می بین به عین ما چو ما
بر کف ما چون حبابی پر ز آب
در خرابات جهان موجود نیست
همچو سید عاشقی مست و خراب
***
87
صورت و معنی ما آب و حباب
خود که دارد این چنین جام و شراب
ما ز دریائیم و دریا عین ما است
می نماید موج ما ما را حجاب
جز یکی در هر دو عالم هست نیست
ور تو گوئی هست می بینی به خواب
بسته روبندی ز نور روی خود
آفتاب است او و لیکن مه نقاب
جامی از می پر ز می بستان بنوش
تا ببینی خوش حبابی پر ز آب
ساقی ار بخشد ترا خمخانه ای
شادی او نوش می کن بی حساب
در خرابات مغان دامن کشان
نعمت الله می رود مست و خراب
***
88
ساغر پر شراب را دریاب
آب نوش و حباب را دریاب
چیست نقش خیال جمله حجاب
بی حجاب این حجاب را دریاب
آفتاب است و ماه خوانندش
ماه بین آفتاب را دریاب
همه عالم سراب و ما سر آب
سر آب و سراب را دریاب
دل صاحب دلان به دست آور
جمع ام الکتاب را دریاب
کار خیر است عشق و می خواری
کار خیر و ثواب را دریاب
در خرابات نعمت الله جو
رند و مست و خراب را دریاب
***
89
در موج و حباب آب دریاب
آن آب در این حباب دریاب
در آینة مه منور
نور رخ آفتاب دریاب
هر برگ گلی که رو نماید
در عارض او گلاب دریاب
با ساقی ما دمی برآور
ساغر بسِتان شراب دریاب
بگذر ز حجاب خودپرستی
معشوقة بی حجاب دریاب
نقشی که خیال غیر بندد
باشد اثری ز خواب دریاب
گنجی است وجود نعمت الله
آن گنج درین خراب دریاب
***
90
در عین ما نظر کن جام پر آب دریاب
جام شراب بستان آب و حباب دریاب
هر ذره ای که بینی جام جهان نمائیست
در طلعت چو ماهش تو آفتاب دریاب
او بی حجاب با تو تو در حجاب از اوئی
خوش خوش حجاب بردار آن بی حجاب دریاب
چون بلبلان سرمست بگذر سوی گلستان
چون عارفان کامل از گل گلاب دریاب
با ما درآ به دریا ما را به عین ما جو
موج و حباب و قطره می بین و آب دریاب
در گوشة خرابات رندی است بیابی
با عاشقان نشسته مست و خراب، دریاب
نور جمال سید بیدار اگر ندیدی
نقش خیال رویش باری به خواب دریاب
***
91
وجود مطلق الحق اوست دریاب
مقید او و مطلق اوست دریاب
خیال باطلت دارد پریشان
ببین مجموع را حق اوست دریاب
توئی طالب توئی مطلوب فا فهم
بگو از جان که صدق اوست دریاب
دل و دلدار و جان ما همه اوست
محیط و موج و زورق اوست دریاب
از آن ما غرقة دریای عشقیم
روان جام و مغرق اوست دریاب
به حق تحقیق شد ما را حقیقت
که موجود محقق اوست دریاب
شراب ناب بی غش نوش کردیم
ز جامی کش مروق اوست دریاب
طلسم گنج عشق دوست مائیم
ولی مفتاح و مغلق اوست دریاب
اگر سید اناالحق زد به حق زد
چو گویای اناالحق اوست دریاب
***
92
آب ما می رود بجو دریاب
عین ما را بجو نکو دریاب
جام بستان و باده را می نوش
خم می می نگر سبو دریاب
وام کن دیده ای ز اهل نظر
او به او بین و او به او دریاب
سخن پشت و رو بسی گفتند
این سخن نیز پشت و رو دریاب
در سر زلف او پریشان شو
جمع می باش و مو به مو دریاب
یک زمانی به چشم ما بنگر
آب این چشمه سو بسو دریاب
جام گیتی نما به دست آور
نعمت الله را نکو دریاب
***
93
در عین حباب آب دریاب
آن آب در این حباب دریاب
نقشی است خیال عالم ای یار
خوابی است و هم بخواب دریاب
مستیم و خراب در خرابات
این مست خوش خراب دریاب
مجموع حروف نقطهای دان
مجموعة آن کتاب دریاب
آئینه به نور او است روشن
مه بنگر و آفتاب دریاب
با ما بنشین خوشی در این بحر
ما را بنگر حجاب دریاب
پرسی تو ز ذوق نعمت الله
گفتیم ترا جواب دریاب
***
94
خوش حضوری است بزم ما دریاب
هرچه می بایدت بیا دریاب
می جام فنا چه می نوشی
ذوق خمخانة بقا دریاب
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا دریاب
در خرابات دُرد دردش نوش
زان شفا خانه این دوا دریاب
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما دریاب
رند مستی اگر طلب کاری
بر سر کوی او مرا دریاب
نعمت الله را بدست آور
مظهر حضرت خدا دریاب
***
95
دل به ما ده بیا دلی دریاب
این چنین حل مشکلی دریاب
به خرابات رو خوشی بنشین
رند سرمست واصلی دریاب
این همه علم کرده ای تحصیل
ز این همه علم حاصلی دریاب
گر به کرمان همی روی می رو
خدمت میر عاقلی دریاب
ور به بازار می روی ای دوست
آن دکان دار جاهلی دریاب
گرد بر گرد عارفان می گرد
این چنین یار قابلی دریاب
عاشقانه درآ در این مجلس
سید رند کاملی دریاب
***
96
ای آب حیات آب دریاب
سرچشمة این سراب دریاب
جامی و شراب و جسم و جانی
این جام پر از شراب دریاب
ساقی قدحی به دست ما ده
خیری بکن و ثواب دریاب
دل سوخته ایم ز آتش عشق
جانا جگر کباب دریاب
جامی ز حباب پر کن از آب
آبی بخور و حباب دریاب
مائیم حجاب ما در این بحر
آب است حجاب آب دریاب
دریاب حضور نعمت الله
این نعمت بی حساب دریاب
***
97
جامی ز حباب پر کن از آب
جام می ما به ذوق دریاب
در بحر درآ که عین مائی
با ما بنشین خوشی در این آب
مه روشن از آفتاب باشد
آن نور بُود به نام مهتاب
چشم تو خیال غیر گردید
خوابی است که دیده ای تو در خواب
محبوب خود و محب خویشیم
ما دریا و حباب احباب
می در قدح است و عاشقان مست
مخمور مرو بیا و بشتاب
سید ساقی و صحبتی خوش
حاضر شده اند جمله اصحاب
***
98
مظهر و مظهرند آب و حباب
نظری کن به عین ما در آب
عقل گوید حباب و آب دواند
عشق گوید یکی است آب و حباب
ظاهر و باطن همه نور است
خوش ظهوری که نور او است حجاب
نقش غیری خیال اگر بندی
آن خیال است و دیده ای در خواب
غرق آبی و آب می جوئی
گرچه با ما نشسته ای در آب
نور او روز آفتاب نمود
باز در شب نمایدت مهتاب
نعمت الله به نور او دیدم
این چنین دیده اند اولوالالباب
***
99
صدف و گوهریم و بحر و حباب
جوهرش آب و گوهرش دریاب
قدمی نه درآ در این دریا
نظری کن به عین ما در آب
بزم عشق است و عاشقان سرمست
باده نوشند شادی اصحاب
بر در می فروش رندانه
با مسبب نشسته بی اسباب
آفتابی به ماه رو بنمود
نور مهر است و نام او مهتاب
چشم بیدار ما عیان بیند
گر خیالش تو دیده ای در خواب
نعمت الله عطای سید ما است
هبه ای بی عوض دهد وهاب
***
100
آفتابی ز ماه بسته نقاب
می نماید به چشم ما دریاب
نظری کن در آینه بنگر
ور نداری تو آینه درآب
نقش غیری خیال اگر بندی
آن خیالی بود ولی در خواب
صورت و معنی همه داند
هر که او باشد از اولوالالباب
لیک در هرچه روی بنماید
هم مسبب ببین و هم اسباب
آفتاب است و ماه خوانندش
نور مهر است گفته اند مهتاب
نعمت الله مربیی نیکو است
تربیت یافته وی از ارباب
***
101
موجیم و حباب هر دو یک آب
آب است حجاب آب دریاب
آنها که به چشم عقل بینند
بینند خیال غیر در خواب
عقل ارچه چراغ بر فروزد
هرگز نرسد به نور مهتاب
معشوق خودیم و عاشق خود
عشق است دلیل راه اصحاب
آن نقطه بدان که اصل حرف است
یک فصل بخوان ولی ز هر باب
در بحر محیط جمله غرقیم
مانند حباب و عین ما آب
ما را نسب است از خداوند
عالی تر از این که راست انساب
***
102
موج است و حباب هر دو یک آب
با ما بنشین و آب دریاب
روشن بنگر که آفتاب است
آن نور که خوانیش به مهتاب
رندانه روان رَوم به هر در
تا دریابم ورا به هر باب
اسباب و مسبب اند با هم
آثار مسبب اند اسباب
هستیم همه محب محبوب
محبوب چو ما بجو ز احباب
با ساقی باقی خرابات
رندانه و عاشقانه بشتاب
پیغام خوشی ز نعمت الله
مستانه ببر به سوی اصحاب
***
103
ای دل اسرار جان ما دریاب
بگذر از خود بیا خدا دریاب
شاهد غیب در شهادت بین
شاه در کسوت گدا دریاب
موج و دریا و خلق و حق بنگر
یک مسما و اسم را دریاب
جام وحدت به روی ساقی نوش
ذوق می خوارگی ما دریاب
رنج عشقش بکش شفا بشناس
دُرد دردش بخور دوا دریاب
مطرب عشق ساز ما بنواخت
بشنو ای بی نوا نوا دریاب
سایه و آفتاب را بنگر
سید و بنده را بیا دریاب
***
104
رو فنا شو بیا بقا دریاب
خوش بقایی از این فنا دریاب
قدمی نه درآ در این دریا
عین ما را به عین ما دریاب
دُردی درد دل خوشی می نوش
دردمندانه آن دوا دریاب
جام گیتی نما بدست آور
مظهر حضرت خدا دریاب
پادشاه و گدا نشسته بهم
ذوق آن شاه و این گدا دریاب
در میخانه را غنیمت دان
دولت ملک دو سرا دریاب
سید رند مست اگر جوئی
در خرابات بنده را دریاب
***
105
آفتابی ز ماه بسته نقاب
کرده در گوش درهای خوشاب
چشم عالم به نور او روشن
سخنی نازک است خوش دریاب
نقش رویش خیال می بندم
که به بیداری و گهی در خواب
می خُمخانة حدوث و قدم
نوش کردم به شادی اصحاب
نور آن ماه رو که می بینی
آفتاب است و نام او مهتاب
سر موئی ز سِر او گفتم
سر زلفش از آن شده در تاب
نعمت الله حجاب را برداشت
چون حجاب است در میان اسباب
***
106
چون بر آمد از دل جام آفتاب
نزد ما هر دو یکی شد برف و آب
جام می بردست و می گردم به ذوق
در خرابات مغان مست و خراب
کس نبیند از هزاران زهد و علم
آنچه من دیدم ز یک جام شراب
لوح محفوظ است ما را در نظر
خود که دارد این چنین ام الکتاب
اصل گُل آب است و فرع آب گل
اصل و فرعش دوست دارم چون گلاب
چون نیم هشیار بگذر از سرم
چون ندارم عقل بگذار احتساب
باده می نوشم مدام از جام عشق
در حضور سید خود بی حساب
***
107
گرخیال عارضش بنمایدت نقشی به خواب
نقش بندی کن روان بر آب چشم ما چو آب
آینه بردار و تمثال جمال او نگر
جام می بستان که ساقی می نماید در شراب
سنبل زلفی که بینی نافه ای دان پر ز مشک
در چمن هر گل که چینی شیشه ای دان پر گلاب
بر در میخانه بگذر تا ببینی آن یکی
مست با رندان نشسته باده نوشان بی حجاب
ذره ای از نور او بنمود ماهی خوش تمام
سایه بان حسن او را سایه کرده آفتاب
ساقی ما می به ما از خم وحدت می دهد
بی حسابش نوش کاین می را نمی باشد حساب
نعمت الله می دهد فتوی که این می را بنوش
من حلالش می خورم والله اعلم بالصواب
***
108
ماه ما از در درآمد نیم شب
آفتاب ما برآمد نیم شب
بخت ما بیدار شد در نیم روز
عمر رفته بر سر آمد نیم شب
روز تا شب در تمنا بود دل
ناگهانی دلبر آمد نیم شب
بس که آب دیده ام در خاک ریخت
سرو نازم در بر آمد نیم شب
وصل او در روز خوش باشد ولی
بی رقیبان خوش تر آمد نیم شب
خلوت جانم چو شب تاریک بود
روشنی او در آمد نیم شب
نعمت الله را درخت دولتش
از سعادت در بَر آمد نیم شب
***
109
دردمند و درد نوشم روز و شب
عاشقانه در خروشم روز و شب
گر زنندم همچو نی نالم بسوز
ور گذارندم خموشم روز و شب
در خرابات مغان مست و خراب
همنشین می فروشم روز و شب
با حضورش هر شبی آرم به روز
در هوایش باده نوشم روز و شب
ز آتش عشقش چو خم می فروش
در درون خود بجوشم روز و شب
هرچه بنماید نمایم در زمان
هرچه پوشاند بپوشم روز و شب
سیدم عشق است و من در حضرتش
بندة حلقه به گوشم روز و شب
***
110
همت از درویش صاحبدل طلب
خدمت درویش کن حاصل طلب
درد هجران از دل درویش جو
راحت ار می جوئی از واصل طلب
گوهر ار خواهی درآ در بحر ما
ور نمی خواهی برو ساحل طلب
حضرت جانانه را از جان بجو
خدمت دلدار خود در دل طلب
مشکلت حل ، وا شود گر طالبی
هم ز طالب حل این مشکل طلب
در ره عشقش قدم مردانه نه
رهبری صاحبدلی کامل طلب
نعمت الله را طلب کن از خدا
ذوق اوازطالب قابل طلب
***
111
ذوق ما داری درآ در بحر ما ما را طلب
آبرو جوئی مرو هر سو بیا ما را طلب
موج دریائیم و ما را دل به دریا می کشد
حال این دریای ما گر بایدت از ما طلب
ای محقق بی حقیقت هیچ شیئی هست نیست
عارفانه آن حقیقت در همه اشیا طلب
هر که آید در نظر این نور چشم عاشقان
دست او را بوسه ده گم کردة خود واطلب
نقد گنج کنت کنزا را بجو در کنج دل
گوهر دُر یتیم مخزن دلها طلب
قاب قوسین از خط محور پدید آمد تو نیز
خط برانداز از میان معنی او ادنا طلب
آفتاب حسن او بر چشم مردم رو نمود
روشن است این نور او در دیدة بینا طلب
دنیی و عقبی و جسم و جان به این و آن گذار
گر تو چون ما طالبی مطلوب بی همتا طلب
اسم اعظم را بخوان و یک مسما را بدان
نعمت الله را بجو مجموعة اسما طلب
***
112
در دل ما نقد گنج ما طلب
گوهر ار جوئی از این دریا طلب
یک زمان در بحر ما با ما نشین
عین ما را هم به عین ما طلب
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بیجای ما هر جا طلب
نور او در جمله اشیا می نگر
یک مسما از همه اسما طلب
دنیی و عقبی به این و آن گذار
حضرت یکتای بی همتا طلب
طالب و مطلوب را با هم ببین
این نظر از دیدة بینا طلب
نعمت الله را اگر جوئی بیا
ما به دست آور ز ما ما را طلب
***
113
دردمندانه بیا ما را طلب
درد دل جانا ز بودردا طلب
در چنین دریای بی پایان درآ
عین ما را هم به عین ما طلب
طالب و مطلوب را با هم نگر
جای آن بیجای ما هر جا طلب
چشم ما روشن به نور روی اوست
نور او در دیدة بینا طلب
هر کجا کنجی است گنجی در وی است
گنج اسما در همه اشیا طلب
عارفانه دامن هر یک بگیر
حضرت یکتای بی همتا طلب
در خرابات مغان مستانه رو
نعمت الله را در آنجا وا طلب
***
114
عاشقی دریا دلی از ما طلب
آنچنان گوهر در این دریا طلب
نقد گنج کنت کنزا را بجو
از همه اسما مسما را طلب
هر که یابی دامن او را بگیر
حضرت یکتای بی همتا طلب
در وجود خویشتن سیری بکن
آنچه گم کردی همه آنجا واطلب
چشم ما از نور رویش روشن است
نور او در دیدة بینا طلب
هیچ شیی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله در همه اشیا طلب
***
115
در محیط عشق ما گوهر طلب
هفت دریا را بجو دیگر طلب
عود دل در مجمر سینه بسوز
آنچنان عودی در این مجمر طلب
وصل آن محبوب بی همتای ما
گر طلب داری از این خوشتر طلب
جان باقی یابی از جانان خود
گر فنا گردی چو یاران در طلب
این سر تو چون کلاه آن سراست
سر بنه در پای او آن سر طلب
جان چو جوئی حضرت جانان بجو
دل رها کن خدمت دلبر طلب
هر کجا جام مئی یابی بنوش
نعمت الله را در آن ساغر طلب
***
116
نقد گنج کنت کنزا را طلب
گوهر دُر یتیم از ما طلب
عاشقانه خم می را نوش کن
جرعه ای چبود بیا دریا طلب
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
از همه یکتای بی همتا طلب
عارفانه دامن خود را بگیر
آنچه گم کردی همه آنجا طلب
چشم عالم روشن است از نور او
نور او در دیدة بینا طلب
نعمت الله است عالم سر به سر
نعمتی خوش از همه اشیا طلب
***
117
عین ما جو و در این بحر بجز ما مطلب
غرق دریا شو و جز ما تو ز دریا مطلب
ما حبابیم زده خیمهای از باد بر آب
به از این در دو سراخانه و مأوا مطلب
غیر ما را نتوان یافت در این بحر مجو
عین ما جو و بجز ما دگر از ما مطلب
مرده دل از دم ما زنده شود هر نفسی
این چنین دم طلب و جز ز مسیحا مطلب
مائی ما چو بشستیم به آب دیده
ما نه مائیم ز ما مائی ما را مطلب
ساقی و جام و می و رند حریفیم مدام
غیر ما همدم ما یک نفس اینجا مطلب
نعمتالله طلب و صورت و معنی دریاب
ور دگر میطلبی رو طلبش ما مطلب
***
118
نعمت الله نور دین دارد لقب
نور دین از نعمت الله می طلب
از رسول الله نسب دارد درست
خود که دارد این چنین دیگر نسب
مطرب عشّاق گو شعرش بخوان
تا جهان از ذوق او گیرد طرب
جان من گفتا نهم لب بر لبش
آمده از عشق او جانم به لب
مدتی بودم مجاور در عجم
گرچه اصلم باشد از ملک عرب
آب لطف او نصیب ما بود
آتش قهرش از آن ِ بولهب
من مجاور حالیا در ملک فارس
جد من آسوده در شهر حلب
***
119
در دیار تو غریبیم و هوادار غریب
خوش بود گر بنوازی صنما یار غریب
مخزن جملة اسرار خداوند دل است
دل به من ده که بگویم به تو اسرار غریب
گر غریبی برت آید به کرم بنوازش
سخت کاریست غریبی مکن آزار غریب
ما دعاگوی غریبان جهانیم همه
در همه حال خدا باد نگهدار غریب
دردمندیم و به امید دوا آمده ایم
تو طبیبی و دوا کن دل بیمار غریب
کار غربت چه اگر کار غریبی است ولی
خوش بود گر تو بسازی به کرم کار غریب
سید ما است سرجمله غریبان جهان
که بسر وقت غریب آمده سردار غریب
***
120
مائیم و می و صحبت رندان خرابات
سرگشته در آن کوچه چو پرگار خرابات
میخانة ما وقف و سبیل است به رندان
جاوید به فرمودة سلطان خرابات
مستیم و خرابیم و سر از پای ندانیم
دل داده و جان نیز به جانان خرابات
خوانیست خرابات نهاده بر رندان
خوردیم بسی نعمت از این خوان خرابات
جمعی ز سر زلف بتی گشته پریشان
جمعیت از آن یافت پریشان خرابات
ذوقی که دلم راست به عالم نتوان گفت
این ذوق طلب کن تو ز یاران خرابات
در کوی خرابات نشستیم به عشرت
با سید سرمست و حریفان خرابات
***
121
مستیم و خرابیم و گرفتار خرابات
سرگشته در آن کوچه چو پرگار خرابات
هر کس پی کاری و حریفی و ندیمی
ما را نبود کار به جز کار خرابات
سر حلقه رندان سراپردة عشقیم
هم صحبت ما خدمت خمار خرابات
از عقل مجو صورت میخانة معنی
از ما طلب ای یار تو اسرار خرابات
در زمزمة مطرب عشاق کلامم
حیران شده است بلبل گلزار خرابات
از غیرت آن شاهد سرمست یگانه
دیار نمی گنجد در دار خرابات
ایام به کام است و حریفان به مرادند
از بندگی سید سردار خرابات
***
122
نعمت الله مظهر ذات و صفات
گه صفاتش می نماید گاه ذات
عارفی چون او در این عالم که دید
جمع کرده ممکنات و واجبات
او به او باقی و ما باقی به او
عمر جاوید است او را این حیات
او یک و گر یکی گوید که دو
تو یکی میگو مگو آن تُرَهات
دُرد دردش دردمندانه بنوش
زانکه درد درد او باشد دوات
می کنم علم معانی را بیان
کی پرستم صورت لات و منات
سالها باید که تا پیدا شود
همچو سید سیدی در کائنات
***
123
هر که بد بازی کند بد باز گردد عاقبت
ور کسی نیکو نشد بد باز گردد عاقبت
گرچه بی ساز است ساز مطرب عشاق ما
گر نوازد ساز ما با ساز گردد عاقبت
همدم جامیم و با ساقی حریفی می کنیم
خوش بود گر همدمی دمساز گردد عاقبت
عاشقی گر پیش معشوقی نیازی می کند
آن نیاز عاشقان با ناز گردد عاقبت
هر که او در سایه فَر هُما مأوا گرفت
گرچه گنجشکی بود شهباز گردد عاقبت
عقل مخمور است و دردسر به رندان می دهد
بی غمی ماند که او غماز گردد عاقبت
سید از بنده تمیزی گر کند صاحبدلی
در میان عارفان ممتاز گردد عاقبت
***
124
لطف سازنده تا عیانم ساخت
رازق رزق بندگانم ساخت
این چنین چون بدن پدید آمد
همچو جان در بدن روانم ساخت
حکم میخانه ام عطا فرمود
ساقی بزم عاشقانم ساخت
به جمال خودم مشرف کرد
مونس جان بی دلانم ساخت
دنیی و آخرت به من بخشید
واقف از سر این و آنم ساخت
عاشقی کردم و شدم معشوق
گرچه بودم چنین چنانم ساخت
بنده را نام نعمت الله کرد
سید ملک انس و جانم ساخت
***
125
آتش عشق تو دل در بر بسوخت
باز زرین بال عقلم پر بسوخت
شمع عشقش آتشی در ما فکند
عود جانم در دل مجمر بسوخت
آتشی از سوز سینه بر زدم
عقل چون پروانه پا تا سر بسوخت
سوخته بودم آتش عشقت دگر
خوش برافروخت و مرا خوشتر بسوخت
غیرت عشق تو بر زد آتشی
هرچه بود از غیر خشک و تر بسوخت
غرقة بحر زلالیم این عجب
جان ما از تشنگی در بر بسوخت
تا ز نور آفتاب مهر تو
شد پدید و مؤمن و کافر بسوخت
عکس رویت بر رخ ساغر فتاد
آب آتش رنگ در ساغر بسوخت
گرچه عالم سوخت از عشقت ولی
همچو سید دیگری کمتر بسوخت
***
126
آتشی ظاهر شد و پیدا و پنهانم بسوخت
شمع عشقش در گرفت و رشتة جانم بسوخت
از دم گرمم به عالم آتشی خوش در فتاد
هرچه بود ازخشک و تر هم این و هم آنم بسوخت
عشق جانان آتش است و جان من پروانه ای
منتش بر جان من کز عشق جانانم بسوخت
عود دل را سوختم در مجمر سینه خوشی
از تف آن دامن و کوی گریبانم بسوخت
بود گنج معرفت در کنج ویران دلم
آتشی افتاد و گنج و کنج ویرانم بسوخت
ز آه دلسوزم که آتش میفتد در این و آن
جسم و جان بر باد رفت و کفر و ایمانم بسوخت
گفته های نعمت الله می نوشتم در کتاب
در قلم آتش فتاد و دست ویرانم بسوخت
***
127
آتش عشقش تمام عود وجودم بسوخت
بوی خوشم را چو یافت دیر نه زودم بسوخت
شمع معنبر نهاد مجلس جان بر فروخت
در دل مجمر مرا زود چو عودم بسوخت
تا نزنم دم دگر از خود و از معرفت
عارف معروف من غیب و شهودم بسوخت
یک نفسی جام می همدم ما بود دوش
از دم دلسوز ما سوخته بودم بسوخت
آتش سودای او گرد دکانم گرفت
جمله قماشی که بود مایه و سودم بسوخت
ملک فنا و بقا جمله بر انداختم
چند از این و از آن بود و نبودم بسوخت
سوخته ای همچو من در همه عالم مجوی
کز نفس سیدم جمله وجودم بسوخت
***
128
مطرب عشاق ساز ما نواخت
ساقی سرمست ما ما را نواخت
صاف درمان است دُرد درد دل
دُرد دردش جان بودردا نواخت
از بلایش کار ما بالا گرفت
این بلا ما را از آن بالا نواخت
گنج اسما بر سر عالم فشاند
از کرم او جملة اشیا نواخت
عالمی از ذوق ما آسوده اند
خاطر یاران ما را تا نواخت
کرد میخانه سبیل عاشقان
بی نوایان را چنین خوش وانواخت
نعمت الله را به لطف خویشتن
حضرت یکتای بی همتا نواخت
***
129
مطرب عشق ساز ما بنواخت
به نوا جان بینوا بنواخت
در خرابات ساقی سرمست
درد ما را به صد دوا بنواخت
می نوازد به لطف عالم را
پادشاه است و این گدا بنواخت
گرچه بنواخت جان عالم را
دل این خسته بارها بنواخت
مبتلای بلای او بودم
چاره ای کرد و مبتلا بنواخت
شاهد غیب در سرای وجود
به نهان خاطر مرا بنواخت
شهرتی یافت در جهان که به عشق
نعمت الله را خدا بنواخت
***
130
دُرد دردش نوش کن گر صاف درمان بایدت
جان فدا کن همچو ما گر وصل جانان بایدت
گر عطای شاه می خواهی گدائی کن چو ما
بندگی کن بر درش گر قرب سلطان بایدت
در سواد کفر زلفش نور ایمان رو نمود
ظلمت کفرش بجو گر نور ایمان بایدت
بایدت چون گوی گردیدن به سر در کوی دوست
گر ز دست پادشه انعام چوگان بایدت
گر هوای کعبه داری از بیابان رو متاب
رنج باید برد اگر گنج فراوان بایدت
آرزوی باده داری ساقی مستی طلب
با خضر همراه شو گر آب حیوان بایدت
جام می شادی روی نعمت الله نوش کن
همدم ما شو دمی گر ذوق رندان بایدت
***
131
چشم ما نور خدا بنمایدت
دیدة ما بین که تا بنمایدت
در صفای جام می ما را نگر
تا به تو مستی ما بنمایدت
گر در این دریا درآئی همچو ما
عین ما روشن ترا بنمایدت
وام کن از نور رویش دیدهای
تا جمال کبریا بنمایدت
گر تو در کنج فنا ساکن شوی
عاقبت گنج بقا بنمایدت
خودنمائی می کنی با عاشقان
در دوئی آن یک کجا بنمایدت
نعمت الله جو که نور روی او
آنچه جوئی حالیا بنمایدت
***
132
چشمم به نور معنی دیده جمال صورت
در آینه نموده نقشی خیال صورت
هر صورتی که بینی معنی در آن توان دید
معنی آن نظر کن بنگر کمال صورت
جام جهان نمائی گر رو به تو نماید
تمثال بی مثالش باشد مثال صورت
از آفتاب حسنش مه نور وام کرده
گه بَدر می نماید گاهی هلال صورت
خوش لذتی که دارند جان و دلم همیشه
جان در هوای معنی دل در وصال صورت
خوش چشمة حیاتی گشته روان به هر سو
سیراب کرده ما را آب زلال صورت
معنی و صورت ما باشند نعمت الله
می بین جمال معنی بنگر به حال صورت
***
133
معنیی رو نمود در صورت
نه بیک صورتی بهر صورت
چشم ما تا جمال معنی دید
معنیی بیند و دگر صورت
ذره ذره چو نور می بینم
آفتابی بود قمر صورت
باده می نوش و جام را دریاب
معنیی بین و می نگر صورت
هر چه بینیم صورت عشق است
لاجرم عاشقیم بر صورت
چونکه معنی ما است صورت او
نور چشم است و در نظر صورت
جام گیتی نما است سید ما
نعمت الله نموده در صورت
***
134
هر که ز اهل خداست تابع آل عباست
منکر آل رسول دشمن دین خداست
دوستی خاندان درد دلم را دواست
جان علی ولی در حرم کبریاست
صورت او هل اتی، معنی او انماست
باب حسین و حسن ابن عم مصطفاست
پیروی او بود دین حق و راه راست
سلطنت لافتی غیر علی خود که راست
مشهد پاک نجف روضه رضوان ما است
یکسر موی علی هر دو جهانش بهاست
لحمک لحمی وراست همدم او مصطفاست
هر که موالی بود خویش من و آشناست
آیت او انما است آنکه ولی خداست
آنکه ولی خداست آیت او انماست
مدعی این طریق ره رو راه خطاست
بندة درگاه او سید هر دو سراست
***
135
منزل صاحبدلان صُفة اهل صفاست
گوشة اهل نظر خلوت خاص خداست
خانة آزادها بر سر کوی مغان
صومعة صوفیان خانقه جان ما است
در حرم ما درآ محرم مستانه شو
میکدة عاشقان با تو بگویم کجاست
ماه من اندر سماع آمده رقصان دگر
جان و دل از مهر او ذره صفت در هواست
مردم چشم است از آن دارمش اندر نظر
هر که چو سید ندید عین عیانش عماست
***
136
هفت دریا شبنمی از بحر بی پایان مااست
جان عالم نفخة ارواح آن جانان ما است
در خرابات مغان مستیم و جام می بدست
های و هوی عاشقان از نعرة مستان ما است
موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است
مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می بریم
این زمان سلطان ما فرمان بر فرمان ما است
گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو
ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است
سید مستان به صد جان دوست می داریم ما
ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است
***
137
شراب خانة عشاق جای سید ما است
بهشت گوشه نشینان سرای سید ما است
بیا که ساقی وحدت حریف مجلس اوست
مرو که شاه جهانی گدای سید ما است
بیا که مطرب عشاق می نوازد ساز
به نغمه ای که مگر از نوای سید ما است
جهانیان همه از جام ذوق او مستند
چنین حضور خوشی از صفای سید ما است
صبا که غالیه سائی همی کند هر سو
چو باد گشته روان در هوای سید ما است
شمیم روضة رضوان که روح می بخشد
نسیمی از نفس جان فزای سید ما است
به عشق بندة جانی نعمت اللیهم
چو نعمت الله ما از برای سید ما است
***
138
نور بسیط لَمعه ای از آفتاب ما است
بحر محیط جرعة جام شراب ما است
قانون علم کلی و کشاف عقل کل
حرفی ز دفتر و ورقی از کتاب ما است
تا بوسه داده ایم رکاب جلال او
سرخیل عاشقان جهان در رکاب ما است
ما خواجة محاسب دیوان عالمیم
هرجا که عالمیست به جان در حساب ما است
روح القدس ببسته میان همچو خادمان
در روز و شب مجاور درگاه باب ما است
ما را حجاب نیست و گر هست غیر نیست
هم عین ما است آنکه تو گوئی حجاب ما است
زلفی که رفت در سر سودای او جهان
بر روی ما است واله و در پیچ و تاب ما است
هر قطره ای که غرقة دریای ما بود
از ماش می شمار که موج و حباب ما است
داریم نعمت الله و از خلق بی نیاز
سلطان کاینات گدای جناب ما است
***
139
قابل روح الهی جان ما است
این چنین جان خوشی جانان ما است
جام آبی از حیات ما بنوش
زانکه او سرچشمة حیوان ما است
قرص ماه و کاسة زرین مهر
روز و شب آرایشی بر خوان ما است
عقل مخمور است و ما مست و خراب
عشقبازی آیتی در شأن ما است
ما به او و او به ما پیدا شده
جمله عالم آن او ، او آن ما است
هفت دریا را چو موجی دیده ایم
غرقه در دریای بی پایان ما است
خوش خراباتی و بزمی چون بهشت
سید ما ساقی رندان ما است
***
140
روح اعظم روان سید ما است
لوح محفوظ آن سید ما است
هر معانی که عارفان دانند
دو سه حرف از بیان سید ما است
بی مثالی مثال هر فردی
یرلغی از نشان سید ما است
جان جزوی فنا شود اما
جان جاوید جان سید ما است
عقل اول به نزد اهل دلان
عاشق عاشقان سید ما است
هر یکی را از او بود اسمی
اسم اعظم از آن سید ما است
نعمت الله که میر مستان است
بندة بندگان سید ما است
***
141
دل ما کنج گنج خانه ی ما ست
گوشة جان ما خزانه ی ما ست
نغمة بلبلان گلشن عشق
صفت صوت خوش ترانه ی ما ست
در خرابات عشق شب تا روز
نالة زار عاشقانه ی ما ست
اندر این دامگاه عرصة دل
مهر شهباز عشق دانه ی ما ست
بی نشان است راه جان لیکن
دل ما پیرو نشانه ی ما ست
هر زمان خود زمانه ای دگر است
این زمان بی گمان زمانه ی ما ست
دمبدم می رسد ندا کای یار
نعمت الله ما یگانه ی ما ست
***
142
علم ام الکتاب حاصل ما است
لوح محفوظ حافظ دل ما است
اسم اعظم که صورتش مائیم
جمع معنی هفت هیکل ما است
آنچه بحر محیط خوانندش
نزد ما آن سراب ساحل ما است
منزلاتی که دیده ای در راه
منزلی چند از منازل ما است
آن حقیقت که اول همه او است
مشکل حل و حل مشکل ما است
عشق او قاتل است و ما مقتول
جان عالم فدای قاتل ما است
نعمت الله شد به ما واصل
طلبش کن ز ما که واصل ما است
***
143
عشق جانان در میان جان ما است
گنج معنی در دل ویران ما است
ما به درد دل گرفتار آمدیم
بوالعجب کاین درد ما درمان ما است
هر کسی را کفر و ایمانی بود
زلف و رویش کفر و هم ایمان ما است
ما همه مهمان خوان عالمیم
حق مطلق روز وشب مهمان ما است
زاهدی باری به شأن عقل تست
عشقبازی آیتی در شأن ما است
ما به عشق او به میدان آمدیم
گوی عالم در خم چوگان ما است
از شراب ناب بی غش سرخوشیم
مستی ما از می جانان ما است
در سماع عارفان کنج دل
زهره قوال و قمر رقصان ما است
سید خلوت سرای وحدتیم
نعمت الله از دل و جان آن ما است
***
144
عشق او سلطان ملک جان ما است
این چنین ملک و ملک جانان ما است
پادشاه هفت اقلیم ای عزیز
بندة درگاه این سلطان ما است
ما به عشق او ز خود بگذشته ایم
لاجرم ما آن او ، او آن ما است
رند سرمستیم در کوی مغان
شاهد میخانه در فرمان ما است
دُرد درد عشق می نوشیم ما
خوش بود دردی که او درمان ما است
جام می بر دست و می گردد مدام
ساقی رندان سرمستان ما است
ذوق سرمستان ز مخموران مجو
نعمت الله جو که از رندان ما است
***
145
حق مطلق به حق حقیقت ما است
صفت ذات عشق زینت ما است
بر سر کوی دوست جان بازی
در ره اهل دل طریقت ما است
صورت ما مثال او است از آن
حسن معنی جمال سیرت ما است
عشق بحر است و ناخدا معشوق
کشتی عاشقان شریعت ما است
پادشاهان خلوت عشقیم
تخت خاک درش سریرت ما است
مستی و عاشقی و میخواری
عادت کهنة طبیعت ما است
از حق آمد ندا که ای سید
نعمت الله به حق حقیقت ما است
***
146
عاشقی و باده نوشی کار ما است
نقل بزم عاشقان گفتار ما است
همدم جامیم و با رندان حریف
هر کجا رندی بیابی یار ما است
بلبل مستیم در گلزار عشق
صحبت اهل دلان گلزار ما است
نسیه و نقد دکان کاینات
مایة یک دکة بازار ما است
چشمة آب حیات جان فزا
تشنة جام می خمار ما است
شعر ما رمزی ز راز ما بود
محرم ما واقف اسرار ما است
نعمت الله مست و جام می بدست
ساقی خوش وقت برخوردار ما است
***
147
درد دل ما دوای درد دل ما است
خوش درد و دوائیست که آن حاصل ما است
آن گنج که اسمای الهی خوانند
در کنج خرابه جو که آن منزل ما است
چه جای نهایت است که ره رو ابدا
گر راه رود در اول منزل ما است
نور است حجاب ظلمتش را چه محل
مه حایل آفتاب و او حایل ما است
مفعول ویند جمله اشیا به تمام
یک فعل ظهور قدرت فاعل ما است
رندی که محیط را به یک جرعه خورد
نوشش بادا که همدم کامل ما است
ما بندةاو و سید رندانیم
ما سائل او و عالمی سائل ما است
***
148
ساقی سرمست رندان میر بی همتای ما است
گوشة میخانة او جنت المأوای ما است
ما در این دریای بی پایان خوشی افتاده ایم
آبروی عالمی ای یار از دریای ما است
چشم ما روشن به نور روی او باشد مدام
این چنین نور خوشی در دیدة بینای ما است
در خرابات فنا مستیم و با رندان حریف
ذوق اگرداری بیا آنجا که آنجا جای ما است
گفتة ما مرده ای گر بشنود زنده شود
گوئیا آب حیات از نطق جان افزای ما است
در سر ما عشق زلفش دیگ سودا می پزد
مایة سودای خلقی جوشی از سودای ما است
گفتم از بالای تو جانا بلائی می کشم
گفت خوش باشد بلای تو که از بالای ما است
اسم اعظم در همه عالم ظهور نور اوست
جامع ذات و صفاتش این دل دانای ما است
از دل و جان بنده ای از بندگان حضرتیم
نعمت الله در دو عالم سید یکتای ما است
***
149
عشق او همدم دیرینة ما است
خلوتش در حرم سینة ما است
جان ما گرچه که آئینة اوست
روی او نیز هم آئینة ما است
کُنج دل گوشة ویرانة اوست
گنج او حاصل گنجینة ما است
عشق بازیدن و می خواری هم
عادت کهنة دیرینة ما است
صوفی صافی معنی به صفا
طالب صورت پشمینة ما است
آنچه امروز توئی عالم آن
حرفی از درس پریرینة ما است
همچو سید بود ایمن ز خمار
هر که مست از می دوشینة ما است
***
150
منزل جان جهان بر در جانانة ما است
مسکن اهل دلان گوشة میخانة ما است
خلوتی بر در میخانه گرفتیم ولی
حرم قدس یکی گوشة کاشانة ما است
تا ز شمع رخ او مجلس جان روشن شد
نور شمع فلک از پرتو پروانة ما است
دیده ای لؤلؤ لالا که ز دریا آرند
حاصل اشک جگر گوشة دردانة ما است
تا ابد گنج غمش در دل ما خواهد بود
زانکه گنجش ز ازل در دل ویرانة ما است
ساقیا ساغر و پیمانة می سوی من آر
که مراد دو جهان یک لب پیمانة ما است
آنچه سید به دل و دیدة جان می طلبد
روز و شب هم نفس و همدم هم خانة ما است
***
151
حالیا دور قمر دوران ما است
جام می در دور و این دور آن ما است
رونق میخانه ها خواهد فزود
زانکه وقت ذوق سر مستان ما است
دست ما چون آستین دست اوست
هر کجا دستی است آن دستان ما است
می کشد ما را و می گوئیم شکر
می برد دل منتش بر جان ما است
هر کجا سیبی است بی آسیب نیست
سیب بی آسیب از بستان ما است
این که می پرسی تو از برهان ما
مستی رندان ما برهان ما است
مجلس عشق است و ما سرمست می
نعمت الله از دل و جان آن ما است
***
152
عشق او آب حیات و آن حیات جان ما است
این چنین سرچشمه ای در جان جاویدان ما است
گنج عشق او که در عالم نمی گنجد همه
از دل ما جو که جایش در دل ویران ما است
جان ما با غیر اگر باری حکایت گفته است
تا قیامت نادم است انصاف او بر جان ما است
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکی است
گر نظر بر آب داری آن همه ارکان ما است
هر که بینی دست او را بوسه ده از ما به پرس
زانکه او از روی معنی صورت جانان ما است
در سماع عاشقان آن ماه چرخی می زند
خوش بود دور چنین دریاب کاین دوران ما است
هر که هست از نعمةالله خوش نصیبی یافتند
نعمت الله با همه نعمت که دارد آن ما است
***
153
در سراپردة دل خلوت جانانة ما است
جنت ار می طلبی گوشة میخانة ما است
خواجة عاقل ما گرچه کمالی دارد
بندة بندگی عاشق دیوانة ما است
گنج عشقی که همه کون و مکان می جویند
گو بیائید که آن در دل ویرانة ما است
آتش عشق برافروخت چنین شمع خوشی
عقل بیچارة پرسوخته پروانة ما است
آب حیوان به مَثل از می ما یک جامی است
حوض کوثر چه بود جرعة پیمانة ما است
در خرابات مغان بر در میخانه مدام
مجمع اهل دلان مجلس شاهانة ما است
سخن سید رندان چو بخوانند به ذوق
بشنو ای دوست که آن گفتة مستانة ما است
***
154
گنج عشقش دفینة دل ما است
نقد او در خزینة دل ما است
در محیطی که نیست پایانش
کشتی او سفینة دل ما است
جام گیتی نما که می گویند
ساغر آبگینة دل ما است
مصر معنی دمشق صورت هم
گوشه ای از مدینة دل ما است
شد معطر دماغ جان آری
بوئی از عنبرینة دل ما است
نو عروس تجلی اول
زینتی از زرینة دل ما است
نقد گنج خزانة عالم
حاصلات دفینة دل ما است
در دل ما چو دلبر است مقیم
آن سکونش سکینة دل ما است
نعمت الله که میر مستان است
خواجه تاش کمینة دل ما است
***
155
هفت دریا قطره ای از بحر بی پایان ما است
این چنین بحری ز ما می جو که این بحر آن ما است
گنج او در کنج دل می جو که آنجا یافتیم
جای گنج عشق او کنج دل ویران ما است
دل به دلبر داده ایم و جان به جانان می دهیم
گر قبول او فتد شکرانه ها بر جان ما است
ما در این دور قمر خوش مجلسی آراستیم
جام می در دور و ما سرمست و این دوران ما است
عقل سرگردان ما در عشق او حیران شده
ما چنین حیران او و عالمی حیران ما است
جز خیال روی او نقشی نیاید در نظر
هرچه ما دیدیم و می بینیم آن جانان ما است
دل به دست زلف او دادیم و در پا می کشد
ما پریشانیم از او او نیز سرگردان ما است
***
156
نور چشم است در نظر پیدا است
نظری کن به بین که او با ما است
نقش رویش خیال می بندم
دیدة ما بدیدنش بینا است
آفتاب است او و ما سایه
ما حبابیم و عین ما دریا است
مبتلای بلای بالاشیم
خوش بلائی که عشق او بالا است
می جام بقا اگر جوئی
خانة می فروش دار بقا است
دُرد درش مدام می نوشیم
چه کنم دُرد درد صاف دوا است
نعمت الله برای سرمستان
مجلس عاشقانه ای آراست
***
157
موج بحریم و عین ما دریا است
بحریی داند این که او از ما است
جام و می ساقیم بهم آمیخت
مجلس عاشقانه ای آراست
صورت و معنیی بهم پیوست
عالمی از میانه خوش برخاست
سخن ما زر است و مروارید
هر که در گوش می کند زیبا است
چشم ما روی او به او بیند
دیدة ما به نور او بینا است
دو جهان آن او است وین عجب است
که خداوند از این و آن یکتا است
جام گیتی نما بدست آور
که در او نعمت اللهم پیدا است
***
158
عشق او سلطان ملک جان ما است
این چنین ملک و ملک جانان ما است
پادشاه هفت کشور ای عزیز
نزد این سلطان درویشان گدا است
با وجود او که را باشد وجود
ور تو گوئی هست آن عین خطاست
رند سرمستیم با ساقی حریف
همچو ما رندی در این عالم نخاست
دُرد درد عشق می نوشیم ما
درد درد عشق او ما را دوا است
مجلس عشق است و ما سرمست او
شاهد میخانه در فرمان ما است
نعمت الله در همه عالم یکی است
لاجرم او سید هر دو سرا است
***
159
چشم عالم روشن از نور خدا است
هر که این را دید نور چشم ما است
در دل آن کس که او گنجیده است
همچو او صاحب دلی دیگر کجا است
حال ما داند در این دریا به ذوق
یار بحری یی که با ما آشنا است
دُرد درد او اگر یابی به نوش
زانکه دُرد درد او ما را دوا است
ذره و خورشید و این و آن همه
در نظر آئینة گیتی نما است
عاشق ار در عشق او کشته شود
حضرت معشوق او را خونبها است
نعمت الله رند سرمستی خوشی است
پادشاه است او نه پنداری گدا است
***
160
عاشق رندی که او هم درد ما است
جام دُرد درد ما او را دوا است
هر که او از خویش بیگانه بود
گو بیا اینجا که با ما آشنا است
ساقی مستیم و جام می به دست
می پرست رند سرمستی کجا است
موج بحر ما است دریای محیط
حوض کوثر جرعه ای از جام ما است
نالة نی بشنو ای جان عزیز
بینوایان را نوای نی نوا است
در خرابات فنا دارم مقام
خوش مقامی این سر دار بقا است
عاشقان در عشق گر کشته شوند
نعمت الله کشتگان را خونبهاست
***
161
ما ز دریائیم و دریا عین ما است
در میان ما دوئی آخر چرا است
خط موهوم است عالم سر به سر
خوش بخوان آن خط که آن خط عین ما است
هر چه ما داریم در هر دو جهان
در حقیقت ای عزیز آن خدا است
عشق او در دل نهان می دارمش
درد درد عشق او ما را دوا است
همدم جامیم و با ساقی حریف
تا نه پنداری که او از ما جدا است
مجلس عشق است و ما مست و خراب
این چنین بزم ملکوکانه که را است
نعمت الله تا غلام سید است
شاه عالم بر در او چون گدا است
***
162
چشمی که به نور عشق بینا است
بینا است همیشه از چپ و راست
دیده نگران دیدن او است
وین طرفه که نور دیدةما است
ما در غم هجر و یار واصل
جان تشنه و دل غریق دریا است
عشق است که در بطون جز او نیست
عقل است که در ظهور پیدا است
امروز هر آنکه مست عشق است
فارغ ز خمار دی و فردا است
خورشید جمال او برآمد
از دیده خیال سایه بر خاست
دیدیم چنانچه دیدنی بود
داند سخنم هر آنکه دانا است
دز آینه روی خویش بیند
هر دیده که او به خویش بینا است
ای یار رموز نعمت الله
پنهان چه کنیم چونکه پیدا است
***
163
راه عشاق رو که آن ره ما است
بشنو این قول از حسینی راست
با مخالف روان شدی به حجاز
به خطا می روی مرو که خطا است
تا خیالش به چشم ما بنشست
از نظر نقش غیر او برخاست
مطربا نغمه ای که ساقی ما
آمد و مجلس خوشی آراست
ما چنین مست و تو چنان مخمور
خود بگو جرم تست یا از ما است
نفسی کز تو فوت شد آن دم
بهمه عمر عذر نتوان خواست
نعمت الله به صورتش منگر
معنیش بین که عذر لطف خداست
***
164
هر کجا پیری است طفل پیر ما است
این چنین پیری در این عالم که را است
در صفات و ذات او دیدم عیان
مظهر ذات و صفات کبریا است
آفتاب است او و عالم سایه بان
حضرت او مظهر لطف خدا است
جملةارواح جزویات اوست
بلکه او بر جمله عالم پادشاه است
نقطة با،بل خود الف
روح اعظم سید هر دو سرا است
عین او بحر است وما امواج او
تا نه پنداری که او از ما جدا است
گر چه طفل راه اوئیم از ادب
پیر پیرانیم او چون پیر ما است
ای که می پرسی که این اوصاف کیست
شمه ای از خلق و خوی مصطفا است
ساقی من او و جام می لبش
این چنین ذوقی که من دارم کجا است
من شدم فانی ز خود باق به او
بر سر دار فنا دار بقا است
کی بیابد لذت ای جان عزیز
هر که را با او بجانش ماجرا است
نعمت الله او به عالم می دهد
نعمت او نعمت بی منتها است
***
165
صورتت آراستی معنی کجا است
کی خدا یابی چه رویت با ریا است
ظاهر و باطن بهمدیگر نکو است
هر که دارد هر دو با ما آشنا است
گرچه جوز و تمر هر یک چیزکی است
بهتر از این هر دو آن انجیر ما است
مجلس عشق است و ما مست و خراب
این چنین بزم خوشی دیگر کجا است
بحر عشقش را کرانی هست نیست
ابتدا نبود نه آنجا انتها است
آفتاب است او و عالم سایه بان
عالمی در سایة آن پادشاه است
هر که چون ما بندة سید بود
همچو بنده سید هر دو سرا است
***
166
هر ذره که می بینی خورشید در او پیدا است
در دیدة ما بیند چشمی که به حق بینا است
گر شخص نمی بینی در سایه نگر باری
همسایة او مائیم این سایه ازو پیدا است
تا صورت خود بیند در آینة معنی
معنی همه عالم در صورت ما آراست
ما در طلبش هر سو چون دیده همی گردیم
ما طالب و او مطلوب وین طرفه که او با ما است
موجیم در این دریا ماییم حجاب ما
چون موج نشست از پا مائی ز میان برخاست
هر بنده که می بینی دریاب که سلطانی است
هر قطره ز بحر او چون درنگری دریا است
گفتار خوشم بشنو کز ذوق همی گویم
گر بنده ز خود گوید سید به خدا گویا است
***
167
آنچنان مجلسی که جانم خواست
عشق جانان برای ما آراست
آفتاب جمال رو بنمود
ما به او او به خود چنین پیدا است
عقل بنشست و فتنه را بنشاند
عشق بر خاست فتنه ها برخاست
بحر و موج و حباب و جو آبند
ما ز ما جو که عین ما با ما است
من و زاهد کجا به هم سازیم
عقل با عشق خود نیاید راست
مبتلای بلای بالائیم
هر بلائی که هست از آن بالا است
نعمت الله نگر که لطف اله
صورت و معنیش به هم آراست
***
168
درد با همدرد اگر گوئی روا است
درد با بی درد گفتن خود خطا است
دردمندانیم و دُردی می خوریم
دردمندی همچو ما دیگر کجا است
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
زانکه دُرد درد او ما را دوا است
در نظر داریم بحر بیکران
آب روی ما همه از عین ما است
عشق در دور است و ما همراه او
سیر ما بی ابتدا و انتها است
جمله موجودیم از جود وجود
هرچه موجود است نور کبریا است
هیچ شیی بی نعمت الله هست نیست
هرچه هست و بود و باشد از خدا
***
169
زلف او گر سرکشد از ما رواست
سرکشی ما از او عین خطا است
چشم او می می دهد ما را مدام
ترک سر مستی چنین دیگر کجا است
درد دردش نوش کن گر عاشقی
زانکه درد درد او ما را دوا است
ما ز دریائیم و دریا عین ما
هم حجاب ما در این دریا ز ما است
از بلایش لذتی داریم خوش
این کسی داند که چون ما مبتلا است
عقل بیگانه چه داند ذوق ما
ذوق ما داند که با ما آشنا است
نعمت الله ظاهرش با این و آن
باطنش والله که دایم با خدا است
***
170
پادشاهی چو بندگی خدا است
بندگی کن که پادشاه گدا است
از هوا بگذر و خدا را جو
هرچه غیر ازوی است باد هوا است
بر درش هر که خلوتی دارد
فارغ از خانقاه هر دو سرا است
دُرد دردش دوای درد دل است
درد او خوشتر از هزار دوا است
آفتاب است و ماه خوانندش
نظری کن که نور دیدة ما است
در خرابات ساقی سر مست
سید ما و خادم فُقرا است
دیگران در پناه علم و عمل
نعمت الله در پناه خدا است
***
171
عقل اگرچه رئیس این ده ما است
عشق شاه است و این رئیس گدا است
عشق بر تخت دل نشسته به ذوق
این چنین پادشاه و تخت کجا است
جسم و جان هرچه هست آن وی است
ملک ملک و مالک دو سرا است
بحر و موج و حباب و جو آبند
لاجرم هر چه باشد آن از ما است
بر سر کوی او کسی بنشست
کو چو ما از سر همه برخاست
آفتاب است و ماه خوانندش
نور چشم است و در نظر پیدا است
عشق بالاش در بلام انداخت
خوش بلائی بود کز آن بالا است
هر که سودای زلف او دارد
سر او همچو دیگ پر سودا است
نعمت الله برای اهل دلان
خانة دل چو جنتی آراست
***
172
خواجه عمری سرای خود آراست
ناگه از خان و مان روان برخاست
بنده بی خواحه ماند سر گردان
سخت گریان که خواجه نابینا است
خواجه نقش خیال بود برفت
نیک و بد از نشان او برخاست
معتبر بود اعتبار نماند
عبرتی گیرد آنکه او بینا است
عشق را ذوق و حالتی دگر است
عقل و اندیشه حاصل عقلا است
هر که با ما نشست در دریا
نزد ما آب روی ما از ما است
این و آن در جهان فراوانند
نعمت الله از همه یکتا است
***
173
آبروی ما ز اشک چشم ما است
همچو ما با آبروئی خود کجا است
بحر عشق ما کرانش هست نیست
غرقه ای داند که با ما آشنا است
حال ما گر عاشقی پرسد بگو
رند مستی فارغ از هر دو سرا است
بینوائی کاو گدای کوی او است
نزد درویشان گدائی پادشا است
غیر عشق او حکایات است و بس
جز هوای او دگر باد هوا است
درد باید درد باید درد درد
درد دل می کش که درد دل دوا است
نعمت الله دُرد دردش نوش کرد
آفرین بر وی که او همدرد ما است
***
174
چشم ما روشن به نور الله ما است
همچو نور روی نور الله کجا است
هست نور الله ما چیزی دگر
پادشاه است او و این و آن گدا است
جز وصال او نمی خواهم دگر
غیر عشق او دگر باد هوا است
از برای عمر جاویدان او
دایما ورد زبان من دعا است
هر که بد گوید ورا نیکش مباد
بر صواب است او و دیگر بر خطا است
آفتاب ار نور رویش روشن است
مه ز عکس روی او هم با ضیا است
باشد او سر خلیل الله من
لاجرم سر حلقة هر دو سرا است
***
175
نور او روشنی دیدة ما است
نظری کن به چشم ما پیدا است
روی او را به نور او بیند
چشم بیننده ای که او بینا است
وحده لاشریک له گفتم
آنکه عالم به نور خود آراست
بحر دل را کرانه پیدا نیست
جان ما غرقة چنان دریا است
عشق آمد بجای ما بنشست
مائی ما چو از میان برخاست
هرچه گفتند و هرچه می گویند
حضرت وحدتش از آن یکتا است
نعمت الله که میر مستان است
عاشق روی جملة اشیا است
***
176
ایها العشاق کوی عشق میدان بلا است
تا نه پنداری که کار عاشقی باد هوا است
کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را
ز انکه هم در منزل اول فنا اندر فنا است
بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد
رهروی کو بی ملامت می رود آیا کجا است
عشق می ورزی نخست از سر برون کن خواجگی
شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گدا است
نعمت الله از سر صدق و صفا در نه قدم
ره روی کاینجا به عشق آید صفا اندر صفا است
***
177
این شیشة ما پر از گلاب است
گفتیم گلاب خود گل آب است
آب است و حباب این می و جام
آبش می و جام ما حباب است
نقشی که خیال غیر بندد
آن نقش خیال عین خواب است
چشمی که ندید نور رویش
بینا نبُود که در حجاب است
هر ماه که رو بتو نماید
نیکو بنگر که آفتاب است
ساقی قدحی به عاشقان ده
این خیر که می کنی ثواب است
سید مست است در خرابات
او از چه غم ار جهان خراب است
***
178
هرچه می بینی همه نور خداست
تا نه پنداری که او از ما جداست
دیدة دل باز کن تا بنگری
روی جانانی که نور چشم ماست
جز صفات و ذات او موجود نیست
ور تو گوئی هست آن عین خطاست
ما و او موجیم و دریا از یقین
کثرت و وحدت نظر کن کز کجاست
آشکارا ونهان دیدم عیان
صورت و معنی و جان و دل خداست
هر که او بینای ذات او بود
دیده از نور صفاتش با صفاست
طالب و مطلب نبی است و ولی
کفر و ایمان زلف و روی مصطفاست
من چو منصورم روم بر دار عشق
بر سر دار فنا دار بقاست
خود روا نبود ترا گفتن چنین
لیک چون امر است مرا گفتن رواست
مستم از جام شراب لم یزل
نقلم از لعل لب آن دلرباست
عاشق و معشوق و عشقم ای عزیز
نعمت اللهم چنین نعمت که راست
***
179
جامیست پر آب و عین آب است
وین جام شراب ما حباب است
موج است حجاب ما در این بحر
یا آب که آب را حجاب است
مستیم مدام در خرابات
هم صحبت ما چو ما خراب است
هر حرف از این کتاب جامع
مجموعة جملة کتاب است
نقشی که خیال غیر بندد
در دیدة ما خیال خواب است
از غیر مجو تو آبروئی
زیرا که شراب او سراب است
دیدیم به نور نعمتالله
آن ماه که نورش آفتاب است
***
180
خوش آب حیاتی است که گویند شراب است
خوش عاشق رندی که چو ما مست و خراب است
جامی که ز آب است پر آبست کدام است
در مجلس ما جو که چنین جام حباب است
در گلشن اگر بلبل سر مست گل افشاند
ما را ز گلستان همه مقصود گلاب است
در راه خطا عقل اگر رفت خطا کرد
تو در پی او گر نروی عین صواب است
هر نقش خیالی که ترا غیر نماید
تعبیر کن آن را که خیال تو به خواب است
مائیم و حریفان همه سرمست و سر آب
ما را چه غم ار زاهد مخمور سراب است
موجی است در این دیدة دریا دل سید
پیداست که آبست که بر آب حجاب است
***
181
خوش آب حیاتی است که گویند شراب است
حالی و چه خوش حال که دل مست و خراب است
غیری به تو گر روی نماید بگذارش
کان نقش خیال است که در دیدة خواب است
گویند که امواج حجاب است در این بحر
آبست که در دیدة ما عین حجاب است
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
مهر است، به چشم من و تو ماه نقاب است
این گفتة مستانة ما از سر ذوق است
بنویس که مجموعة مجموع کتاب است
می بو گل توحید که خوشبو شوی از وی
هر چند گلاب آبست ببو نام گلاب است
سید طلب و رو به خرابات مغان نه
می رو به سلامت که ره خیر و صواب است
***
182
موج است و حباب هر دو آب است
آبست که صورتاً حباب است
روشن بنگر که آفتابی
بنموده جمال و مه نقاب است
صورت دیدی و ماه گفتی
معنی بنگر که آفتاب است
مستیم و خراب در خرابات
معمور خوشی چنین خراب است
در جام جهان نما نماید
جامی ز شراب پر شراب است
بحریم و حباب و موج و جوئیم
این مائی ما به ما حجاب است
قولی که حدیث سید ما است
میگو که خلاصة کتاب است
***
183
جامی ز حباب پر ز آب است
آب است که صورتاً حباب است
در ظاهر و باطنش نظر کن
دریاب حجاب آب آب است
آن جام جهان نمای اول
یک عین و صفات بیحساب است
بیجود وجود چیست عالم
گوئی سر آب نه ، سراب است
ماهی که ترا به شب نماید
خورشید بُود که در نقاب است
نقشی که خیال غیر بندد
بگذار که آن خیال خواب است
گر پرسندت که چیست توحید
خاموشی تو ترا جواب است
***
184
این جام حباب پر ز آب است
آب است که صورتا حباب است
آن کس که خیال غیر بندد
نقش غلط است و خود به خواب است
موج است و حباب هر دو یک آب
آب است که آب را حجاب است
مهتاب چو رو بتو نماید
روشن بنگر که آفتاب است
بر بسته نقاب می برد دل
این طرفه که عین آن نقاب است
دل سوخت در آتش محبت
گر میل کنی جگر کباب است
اسرار ضمیر نعمت الله
احصا که کند که بی حساب است
***
185
سریر سلطنت عشق بر سر دار است
از این سبب سر این دار جای سردار است
بجان جملة رندان مست کاین سر ما
مدام در هوس دست بوس خمار است
بیا که سینة ما مخزنی است پراسرار
اگر چنانکه ترا میل علم اسرار است
سخن مگوی ز دستار و بگذر از سر آن
هزار سر به یکی جو چه جای دستار است
برفت مرغ دل ما نیامدش خبری
مگر به دام سر زلف او گرفتار است
به نور دیدة او دیده چشم ما روشن
ببین به نور جمالش که نور آن یار است
حباب اگر چه صد است ور هزار جمله یکیست
به عین ما نظری کن ببین که انهار است
مکن به چشم حقارت نظر به مخلوقی
که جمله فعل حکیمست و نیک در کار است
چو عارفان برو و شکر نعمت الله گو
مباش منکر سید چه جای انکار است
***
186
دامن دلبر اگر داری به دست
نیک باشد ور نیاری آن بد است
ما خراباتی و رند و عاشقیم
چشم مستش توبة ما را شکست
چشم ما بسته خیالش در نظر
نور دیده خوش بجا دارد نشست
شاهبازی رفته بود از دست ما
باز آمد شاهباز ما بدست
حق پرست کاملی دانی که کیست
آنکه او از خودپرستی باز رَست
عاقلان در نیست و هست افتاده اند
عشق بازان فارغند از نیست و هست
در خرابات مغان دیگر مجو
همچو سید نعمت الله رند و مست
***
187
دل ما در هوای الوند است
در سر زلف یار دربند است
خواجه تبریزی است در قره باع
شاه شروان و میر دربند است
یار بلخی ما ز ترمد رفت
درکش خواجة سمرقند است
سخن از روم و شام چون گوید
آن خجندی که ساکن هند است
ترک سرمست و هندوی شیرین
آن یکی چون گل است و این قند است
گرچه آدم به جسم بود پدر
نزد خاتم به روح فرزند است
سید بزم عشق دانی کیست
آنکه او بنده ی خداوند است
***
188
بشنو معانئی که بیان ولایت است
دارم نشانه ای به نشان ولایت است
آب حیات ما است بهر سو که می رود
سرچشمه اش ز بحر روان ولایت است
ملک جهان چو باغ ارم باز تازه شد
حکمی به ما رسید که آن ولایت است
ایام غم گذشت و دگر شاد و خرمیم
آمد امام وقت و زمان ولایت است
بشنو بذوق گفتة مستانه و گوش کن
کاین قول عاشقان ز زبان ولایت است
گنجینة ولایت والی دل وی است
جانم فدای او است که جان ولایت است
از خوان نعمت الله ما نعمتی بخور
خوش نعمتی بود که ز خوان ولایت است
***
189
آئینة ذات عین ذات است
ذات است که مجمع صفات است
بی جود وجود حضرت او
عالم به تمام فانیات است
می نوش مدام دُردی درد
کاین دُردی درد دل دوات است
میخانة ما است در خرابات
و این خانه و رای شش جهات است
سیرآب شدند خلق عالم
آری همه چیز ذوحیات است
گر کشته شوی به تیغ عشقش
آن حی قدیم خونبهات است
سید به حضور نعمتالله
دایم به وضو و در صلات است
***
190
ما غرقة آبیم چنین تشنه عجیب است
در خانه ی خویشیم و غریبیم ، غریب است
در عین وصالیم و گرفتار فراقیم
ما دور ز یاریم ولی یار قریب است
درماندة دردیم ولی خرم و شادیم
ما را چه غم از درد چو محبوب طبیب است
در دیدة مجنون همه جا صورت لیلیست
در چشم محبان همه معنی حبیب است
ای عقل تو مخموری و من عاشق سرمست
غوغا مکن ای خواجه که این هردو نصیب است
لاهوت تو چون موسی و ناسوت تو تابوت
معنی تو چون عیسی و صورت چو صلیب است
مائیم که معشوق خود و عاشق خویشیم
هم سید و هم بنده نظر کن چه عجیب است
***
191
هرچه او می دهد همه داد است
دادة او مگو که بیداد است
ای خوشا وقت عاشقی که مدام
بر در می فروش افتاده است
بزم عشق است و عاشقان سرمست
کس چنین بزم خوب ننهاده است
غم عشقش خجسته باد که دل
به غم عشق دایما شاد است
عقل در بزم عشق دانی چیست
چون چراغی نهاده بر باد است
هرکه او شد غلام سید ما
بنده مقبل است و آزاد است
چه کنم نعمت همه عالم
نعمت الله مرا خدا داد است
***
192
آب جویای آب این عجب است
سر آب و سراب این عجب است
ما حبابیم و عین ما آب است
جام عین شراب این عجب است
گر کسی مست شد ز می چه عجب
باده مست و خراب این عجب است
روز و شب آفتاب می گردد
در پی آفتاب این عجب است
موج گوئی حجاب دریا شد
ما ز ما در حجاب این عجب است
نقش خود را خیال می بندم
تا ببینم به خواب این عجب است
می خمخانة حدوث و قدم
خورم بیحساب این عجب است
زاهدی دیده ایم گیلانی
سخت مست و خراب این عجب است
این چنین گفته های مستانه
خوانده ام بی کتاب این عجب است
طالب وصل نعمت اللهم
آب جویای آب این عجب است
***
193
دنیی دون بی وفا هیچ است
شه دنیا و هم گدا هیچ است
دُردی درد او خوری حیف است
زانکه آن درد و آن دوا هیچ است
شک ندارم که در همه عالم
به جز از حضرت خدا هیچ است
نقش غیری خیال اگر بندی
آن خیالت به نزد ما هیچ است
رو مجرد شو و خوشی می باش
کدخدائی دو سرا هیچ است
سرمة چشم ما است خاک درش
غیر از این خاک توتیا هیچ است
بی ریا یار نعمت الله شو
رو رها کن ریا ریا هیچ است
***
194
دل به دنیا مده که آن هیچ است
آن جهان جو که این جهان هیچ است
هر که را علم هست و مالش نیست
قدر او نزد خواجگان هیچ است
چه کنی مفردات ای مولا
غیر مفرد در این میان هیچ است
ای که گوئی نشان او جویم
بی نشان است او ، نشان هیچ است
لطف معنی طلب تو از صورت
بی معانی همه بیان هیچ است
در پی زن مرو که چون دنیا
شیوه شکل این و آن هیچ است
ذوق نقش خیال چندان نیست
لذت وهم عاقلان هیچ است
منصب زهد نزد ما سهل است
عشرت و عیش فاسقان هیچ است
به جز از بندگی سید ما
نزد رندان و عاشقان هیچ است
***
195
نالة دلسوز ما از ساز بلبل خوشتر است
زخم خار و جور او از مرهم و گل خوشتر است
راحت کلی و جزوی هر دو را خوش یافتیم
ذوق جزوی هست اما لذت کل خوشتر است
مردن از عشقش بسی خوشتر بود از زندگی
جام دُرد درد او از ساغر مل خوشتر است
عود جان در مجمر دل می نهم بر آتشش
گرمی دلسوز عاشق از قرنفل خوشتر است
مجلس عشق است و ما سرمست و سید در نظر
درچنین گلشن نوای ما ز بلبل خوشتر است
***
196
گفتمش روی تو گویا قمر است
گفت والله ز قمر خوبتر است
گفتمش زلف تو آشفته چرا است
گفت سرگشتة دور قمر است
گفتمش نوش لبت چیست بگو
گفت پالودة قند و شکر است
گفتمش چشم خوشت برد دلم
گفت هشدار که جان در خطر است
گفتمش قد تو سروی است بلند
گفت آن نسبت کوته نظر است
گفتمش از تو که دارد خبری
گفت آنکس که ز خود بیخبر است
گفتمش عمر منی زود مرو
گفت عمر است از آن درگذر است
گفتمش جان به فدای تو کنم
گفت از اینها بر ما مختصر است
گفتمش سید ما بندة تست
گفت آری به جهان این سمر است
***
197
در دل ما عشقش از جان خوشتر است
جان چه باشد عشق جانان خوشتر است
عشق او گنجی و دل ویرانه ای
گنج او در کنج ویران خوشتر است
خوش بود یک جام می شادی ما
بلکه می خوردن فراوان خوشتر است
آب چشم ما بهر سو می رود
عین ما از بحر عمان خوشتر است
راز دل با غیر پیدا کی کنم
سر او در سینه پنهان خوشتر است
صورت بلبل در گلستان خوش بود
مجلس ما از گلستان خوشتر است
نعمت الله گر تو را باشد خوش است
ور نباشد مفسلی زان خوشتر است
***
198
عمر خوش باشد ولی با یار همدم خوشتر است
یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است
درد دل داریم و درد دل دوای جان ما است
گرچه دل ریشیم زخم او ز مرهم خوشتر است
مجلس عشق است و رندان مست و ساقی در حضور
این چنین خوش مجلسی از صحبت جم خوشتر است
یک دمی با همدمی و گوشة میخانه ای
ازحیات جاودان میدان که آن دم خوشتر است
نور چشم ما است او بنشسته خوش بر جای خود
خلوت خالی خوش با یار محرم خوشتر است
جان و جانان هر دو سرمستند و با هم یار غار
جمع این یاران اگر باشند باهم خوشتر است
نعمت الله سرخوش است از ذوق می گوید سخن
هرچه گوید خوش بگو والله اعلم خوشتر است
***
199
ملک جان در ولایتی دگر است
تخت دل در حمایتی دگر است
قول مستانه ای که ما گوئیم
بشنو او را حلاوتی دگر است
دلبران در جهان فراوانند
حسن ما را ملاحتی دگر است
عاقلان را نهایتی است ولی
عاشقان را نهایتی دگر است
وحده لاشریک له میگو
کاین سخن از روایتی دگر است
در خرابات رند سرمستیم
ذوق ما ذوق و حالتی دگر است
نعمت الله خدا به ما بخشید
این عنایت عنایتی دگر است
***
200
نور رویش آفتابی دیگر است
سایة او ماهتابی دیگر است
زلف او در تاب رفت از دست دل
تاب او را پیچ و تابی دیگر است
گفتمش جان و دل و جانان توئی
گفت آری این جوابی دیگر است
نقش می بندم خیالش را بخواب
خوش بود این خواب خوابی دیگر است
جرعة جام شراب ما بنوش
تا بدانی کاین شرابی دیگر است
ای که می گوئی حجاب من نماند
این نماندن هم حجابی دیگر است
گفتةما را بود ذوقی دگر
قول ما خود از کتابی دیگر است
جام پر آب است نزد ما حباب
جام ما آب و حبابی دیگر است
سید ما تا غلام عشق او است
در جهان عالی جنابی دیگر است
***
201
نور رویش آفتابی دیگر است
چشم ما بر ماهتابی دیگر است
گر کسی بیند خیال او به خواب
این خیال ما و خوابی دیگر است
آب چشم ما به هر سو می رود
روی ما شسته به آبی دیگر است
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر ما حجابی دیگر است
ساقی ما می بما بخشد مدام
خیر او بر ما برای دیگر است
هرچه می بینی چو آن مخلوق اوست
نزد ما عالی جنابی دیگر است
نعمت الله در خرابات مغان
عاشق و مست و خرابی دیگر است
***
202
عشق او در جان هوائی دیگر است
درد دل ما را دوائی دیگر است
کشتة عشقیم و زنده جاودان
جان ما را خونبهائی دیگر است
خلوت ما گوشة میخانه است
جای ما خلوت سرائی دیگر است
ما ز ما فانی شده باقی به او
این فنائی و بقائی دیگر است
بی نوایان را نوا دادیم از او
بی نوایان را نوائی دیگر است
جام پاکی پر ز می بستان بنوش
جام ما گیتی نمائی دیگر است
نعمت الله تا گدای کوی اوست
نزد شاهان پادشاهی دیگر است
***
203
بحر بی پایان ما را آبروئی دیگر است
چشمة آب حیات ما ز جوئی دیگر است
رنگ و بوی این و آن نقش خیالی بیش نیست
یار رندی شو که او را رنگ و بوئی دیگر است
از می خمخانه ی ما عالمی سرمست شد
نوش کن جامی که این می از سبوئی دیگر است
روی او بینم اگر آئینه بینم صدهزار
روی او در هر یکی گوئی که روئی دیگر است
عاقلان راگفت وگوی و عاشقان را های و هو
گفت و گو بگذار ما را های و هوئی دیگر است
پردة دیده به آب چشم خود تا شسته ایم
پاک چشمانیم و ما را شست و شوئی دیگر است
دیگران از طوی سید زله ها بربسته اند
نعمت الله را ز خون عشق طوئی دیگر است
***
204
چشم مستش می فروشی دیگر است
نوش لعلش باده نوشی دیگر است
آتش عشقش دل ما را بسوخت
داغ او بر دل دروشی دیگر است
نالة دلسوز ما بشنو دمی
کاین دم ما را خروشی دیگر است
عاشق و مستیم و لایعقل ولی
جان ما را فهم و هوشی دیگر است
دوش ما و او به هم دوشی زدیم
امشبم امید دوشی دیگر است
هرکه او تجرید گردد پیش او
در طریقت خرقه پوشی دیگر است
خم می در جوش و ما مست وخراب
سیدم در ذوق و جوشی دیگر است
***
205
گوهر دریای ما را آبروئی دیگر است
نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است
گفتة مستانة ما ملک عالم را گرفت
گوش کن بشنو خوشی کاین گفتگوئی دیگر است
دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار او
همت عالی ما را جست جوئی دیگر است
خرقة خود را به جام می نمازی کرده ایم
نزد رندان این طهارت شست و شوئی دیگر است
رنگ عشق و بوی معشوق است رنگ و بوی ما
در میان عاشقان این رنگ و بوئی دیگر است
ما به جاروب مژه خاک درش را رفته ایم
لاجرم ما را در این در آبروئی دیگر است
سید از دنیا برفت و نعمت الله را گذاشت
گرچه آن می کهنه است این جام نوئی دیگراست
***
206
ای عاشقان ای عاشقان ما را بیانی دیگر است
ای عارفان ای عارفان ما را نشانی دیگر است
ای بلبلان ای بلبلان ما را نوا خوشتر بود
زیرا که این گلزار ما از بوستانی دیگر است
ای خسرو شیرین سخن ای یوسف گل پیرهن
وی طوطی شکرشکن ما را زبانی دیگر است
یاری که اندرکار دل جان داد در بازار دل
همچون دل صاحب دلان زنده به جانی دیگر است
خورشیدجمشید فلک بر آسمان چارم است
مهر منیر عاشقان بر آسمانی دیگر است
اقلیم دل شد ملک جان شهر تن آمد این جهان
کون و مکان عاشقان در لامکانی دیگر است
رند و در میخانه ها، صوفی و کنج صومعه
مارا سریر سلطنت برآستانی دیگر است
سیدمرا جانان بود هم درد و هم درمان بود
جانم فدای جان او کاو از جهانی دیگر است
***
207
عاشقان حضرت او را نیازی دیگر است
عشق او را آتش و سوز و گدازی دیگر است
ترک سرمست است عشقش دل بغارت می برد
در سواد دل همیشه ترکتازی دیگر است
می نوازد مطرب عشاق ساز ما به ذوق
جان فدای ساز او کاین ساز سازی دیگر است
عشقبازی نیست بازی کار شهبازی بود
عشق اگر بازی بیا کاین شاهبازی دیگر است
رو بهر جانب که آرم قبلة من روی او است
ابرویش محراب می سازم نمازی دیگر است
بی نوایان را به لطف خود نوازش می کند
ساقی سرمست ما عاشق نوازی دیگر است
محرم رازیم و دایم در حرم با سیدیم
راز می گوئیم و این اسرار رازی دیگر است
***
208
تن همچو تخت شاه است دل گوئیا سریر است
این پادشاه بروی سلطان تخت گیر است
عشق است شاه عادل بر تخت دل نشسته
این عقل کامل ما آن شاه را وزیر است
گشته است بلبل مست نالان به عشق آن گل
در بوستان ما بین گلهای بی نظیر است
هر بی خبر چو داند معشوق عاشقان را
از عشق حق تعالی این جان ما خبیر است
سلطان وقت خود را خواهی که بازیابی
بنگر گدای ما را درویشکی فقیر است
آئینه ای است روشن در وی جمال ساقی
جام جهان نمایم از نور او منیر است
در عین نعمت الله بنگر به چشم معنی
کاین صورت لطیفش بس خوب و دلپذیر است
***
209
چه غم دارم که یارم غمگسار است
حریفم جام و ساقی یار غار است
بتی دارم که با من در میان است
دلارامی که دایم در کنار است
به دور چشم مست می فروشش
مرا با غیر می خوردن چه کار است
دل من بارگاه پادشاه است
تن من پرده جانم پرده دار است
دو لحظه در یکی صورت نباشم
ولی معنی همیشه برقرار است
یکی رو دارم و آئینه بسیار
یکی ذات و صفاتم صدهزار است
غنیمت دان حضور نعمت الله
که چون عمر عزیزت بر گذار است
***
210
عشق مست است و عقل مخمور است
عاقل از عاشقی بسی دور است
ذوق مستی طلب کن از مستان
چه کنی همدمی که مخمور است
زاهد ار ذوق ما نمی داند
هیچ او را مگو که معذور است
آینه روشن است و می بینیم
در نظر ناظری که منظور است
آفتاب جمال رو بنمود
لاجرم عالمی پر از نور است
گنج ویرانه ای است این دل ما
لیکن از گنج عشق معمور است
دیگران گر به عقل معروفند
نعمت الله به عشق مشهور است
***
211
عشق مست است و عقل مخمور است
عقل از ذوق عاشقان دور است
دیدة مردم است از او روشن
نظری کن ببین که منظور است
نقد گنج وی است در دل ما
گنج ویران به کُنج معمور است
شد دو عالم به نور او روشن
روشن این چشم ما از آن نور است
ذره ذره چو نور می نگرم
آفتابی به ماه مستور است
زاهد ار ذوق ما نمی داند
هیچ عیبش مکن که معذور است
عشقبازی و رندی سید
در خرابات نیک مشهور است
***
212
عشق مست است و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
عالم از نور او منور شد
هرچه آید به چشم ما نور است
آینه روشن است می بینیم
در نظر ناظر است و منظور است
رند مستی که ذوق ما دارد
خوشتر از زاهدی که مخمور است
احولی گر یکی دو می بیند
هیچ عیبش مکن که معذور است
آفتابی است بر همه تابان
تو گمان می بری که مستور است
جام گیتی نما است سید ما
در همه کائنات مشهور است
***
213
نور او در جمله اشیا ظاهر است
ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است
روشن است آئینة عالم تمام
در همه اسما مسما ظاهر است
نور روی اوست ما را در نظر
نور آن منظور زیبا ظاهر است
باطن است از چشم نابینا ولی
ظاهراً بر چشم بینا ظاهر است
در خیال دی و فردا مانده ای
از همه فرد آ که فردا ظاهر است
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما در عین دریا ظاهر است
نعمتالله باطن و ظاهر بود
باطنش پنهان و پیدا ظاهر است
***
214
عشق مست است و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
شادمانی جاودان دارد
به غم عشق هر که مسرور است
دل ما جان خود به جانان داد
زان حیاتی که یافت مغرور است
جام گیتی نما چو می بینیم
در نظر ناظر است و منظور است
نور چشم است اگر نظر داری
آفتابی به ماه مستور است
زاهد ار ذوق ما نمی داند
عیب زاهد مکن که معذور است
نعمت الله رند سرمست است
در خرابات نیک مشهور است
***
215
عشق مست است و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
دل ما گنج خانة عشق است
گنج ویران به گنج معمور است
نظری کن که نزد اهل نظر
هر که او ناظر است منظور است
نور چشم است و در نظر پیدا است
دیده ای کاو ندید بی نور است
زاهد ار ذوق ما نمی داند
هیچ عیبش مکن که معذور است
آفتاب ار به نور پیدا شد
سید ما به نور مستور است
نعمت الله به رندی و مستی
در همه کائنات مشهور است
***
216
در محبت جان اگر بازی خوش است
گر کنی بازی چنین بازی خوش است
یار کرمانی اگر چه خوش بود
دلبر سرمست شیرازی خوش است
رند سرمستیم و با ساقی حریف
با حریف خویش دمسازی خوش است
چند گردی تو بخود گرد جهان
یک دمی با خویش پردازی خوش است
ساز ما را ذوق خوشتر می دهد
ساز ما را گر تو بنوازی خوش است
عشق چون سلطان به تخت دل نشست
خانه را با عشق پردازی خوش است
سیم قلب تو ندارد رونقی
سیم قلب خویش بگدازی خوش است
در طریق عاشقی چون عاشقان
هر چه داری جمله دربازی خوش است
یک دمی با سید رندان بساز
تا بدانی ذوق دمسازی خوش است
***
217
چشم مستش ترک عیاری خوش است
زلف او هندوی طراری خوش است
جان فدای عشق جانان کن روان
گر ترا میلی به دل داری خوش است
بر سر دار فنا بنشین خوشی
زانکه آنجا جای سرداری خوش است
دلبر ار صد جان بیک جو می خرد
زود بفروشش که بازاری خوش است
کار بیکاری است کار عاشقان
کار ما می کن که این کاری خوش است
سینة ما مخزن اسرار اوست
او بدست آور که اسراری خوش است
مجلس عشق است و ما مست و خراب
خوش خراباتی و خماری خوش است
گر گران منال از بار یار
بار یار ار می بری باری خوش است
بندة سید شدیم از جان و دل
این سخن صدق است و اقراری خوش است
***
218
ساقی سر مست ما یاری خوش است
خوش حریفانیم و خماری خوش است
گر دو صد جان را به یک جرعه خرند
زود بفروشش که بازاری خوش است
عشق بازی کار بیکاران بود
کار ما می کن که این کاری خوش است
بر سر دار فنا بنشسته ایم
خوش سر داری و سرداری خوش است
بلبل مستیم در گلزار عشق
بزم عشاق است و گلزاری خوش است
گر بود تکرار در گفتار ما
تو خوشی بشنو که تکراری خوش است
نعمت الله مست و جام می بدست
باده نوشی با چنین یاری خوش است
***
219
صورت و معنی بهمدیگر خوش است
آنچنان می در چنین ساغر خوش است
مجلس عشق است و ما مست و خراب
ما چنین مستیم و ساقی سرخوش است
هر که او با ما در این دریا نشست
از سرش تا پا شده خوش تر خوش است
جان به جانان ، دل به دلبر داده ایم
در دل ما عشق آن دلبر خوش است
گوهر در یتیم از ما بجو
گر بدست آری چنین گوهر خوش است
عود دل در مجمر سینه بسوخت
بوی خوش ما را در این مجمر خوش است
نعمت الله دارد از سید نشان
این نشان آل پیغمبر خوش است
***
220
چشمة چشم ما پر آب خوش است
سر آبی در این سراب خوش است
در ضمیر منیر هر ذره
دیدن نور آفتاب خوش است
جامی از می بگیر و پر می کن
که چنین جام پر شراب خوش است
عین آبیم و تشنه می گردیم
نزد ما آب پر حباب خوش است
آفتابی ز ماه بسته نقاب
روشنش بین در این نقاب خوش است
خوش بود بی حجاب دیدن او
ور بود نیز در حجاب خوش است
از سر ذوق گفتة سید
گر بگوید کسی جواب خوش است
***
221
نور روی او به او دیدن خوش است
گرد او چون دیده گردیدن خوش است
حال عشق از عقل می پرسی مپرس
ذوق عشق از عشق پرسیدن خوش است
کار بیکاری است کار عاشقی
این چنین خوش کار ورزیدن خوش است
گفتة مستانة ما خوش بود
رو تو خوش بشنو که بشنیدن خوش است
بگذر از نقش خیال غیر او
روی دل از غیر پیچیدن خوش است
نزد ما سرکه فروشی هیچ نیست
می به رند مست بخشیدن خوش است
خوش بود آئینة گیتی نما
نعمت الله را در آن دیدن خوش است
***
222
جان من در خدمت جانی خوش است
صحبتم با آنکه می دانی خوش است
ملک ماهان است و ما چون آفتاب
مهر ما با ماه ماهانی خوش است
دل به او دادیم و نیکو می برد
دلبر سر مست کرمانی خوش است
پادشاهی می کنم از عشق او
آری آری ذوق سلطانی خوش است
از سر ذوق است این گفتار ما
گر بدانی این سخن دانی خوش است
در خرابات مغان مست خراب
با حریف رند ویرانی خوش است
سید ما در همه عالم یکیست
جامع مجموع اگر خوانی خوش است
***
223
این خوش است و آن خوش است و این و آن با هم خوش است
جان و جانان خوش نشسته نزد ما بی غم خوش است
این همه جام مرصع پر زمی داریم ما
با حریف سرخوش و با ساقی همدم خوش است
عقل مخمور است و نامحرم چه داند راز ما
گفتن اسرار ما با عاشق محرم خوش است
خوش بود گر پادشاهی می خورد از جام جم
زانکه میگویند جام پادشه با جم خوش است
گرچه دل ریشیم مرهم را نمی خواهیم ما
زخم تیغ عشق او داریم ، بی مرهم خوش است
چشم مست او نظر فرمود سوی کاینات
این چنین نور خوشی در دیدة عالم خوش است
مجلس عشق است و سید مست و رندان در حضور
جنت فردوس ما با صحبت آدم خوش است
***
224
در سراپردة جان خلوت جانانه خوش است
آنچنان گنج خوشی در دل ویرانه خوش است
رند سرمست بجو زاهد مخمور بمان
عاقلی را چه کنی عاشق دیوانه خوش است
جنتی را که در آن دوست نیابی سهل است
یار اگر دست دهد گوشة کاشاانه خوش است
گفتة عاشق سرمست بخوان مستانه
زانکه در مجلس ما گفتة مستانه خوش است
قدمی نه نفسی صحبت ما را دریاب
بی تکلف بر ما صحبت جانانه خوش است
هر که درویش بود میل به شاهی نکند
دل درویش به آن همت شاهانه خوش است
نعمت الله بدست آر که سرمست خوشی است
زانکه این سید مستانة مردانه خوش است
***
225
عشق جانان در میان جان خوش است
راز دلدار از جهان پنهان خوش است
درد بی درمان او درمان ما
در دلم این درد بی درمان خوش است
حال سودائی زلف یار من
همچو زلفش بی سر سامان خوش است
عشق او گنجی و دل ویرانه ای
آنچنان گنجی در این ویران خوش است
جرعه ای دُردی درد عشق او
جان ما را ده که جان را آن خوش است
حال دل با عشق دلبر خوش بود
جان ما پیوسته با جانان خوش است
نعمت الله مست و جام می بدست
جاودان در بزم سرمستان خوش است
***
226
بی نوائی نوای درویش است
دُرد دردش دوای درویش است
چشم درویش هر چه می نگرد
جام گیتی نمای درویش است
نیست بیگانه از خدا به خدا
هرکه او آشنای درویش است
هرکه داند کمال درویشان
سر او خاک پای درویش است
گر چه درویش را گدا گویند
خدمت شه گدای درویش است
آن طریقی که نیست پایانش
ره بی منتهای درویش است
نعمت الله با چنین همت
روز و شب در هوای درویش است
***
227
بیا که جان و دلم در هوای درویش است
بیا که شاه جهانی گدای درویش است
به خاک پای فقیران و جان سر حلقه
که سرمة نظرم خاک پای درویش است
در آن مقام که روح القدس ندارد بار
در آ که گوشة خلوت سرای درویش است
صدای نغمة عشاق و ذوق مجلس ما
نمونه ای ز حضور و نوای درویش است
به یاد ساقی باقی به نوش دُردی درد
که جام دُردی دردش دوای درویش است
اگرچه عاشق درویش با دل ریشم
ولی خوشم که بلا از بلای درویش است
سماع مطرب و ذوق است و صحبت سید
ترنم نفس جان فزای درویش است
***
228
انسان کامل است که او کون جامع است
تیغ ولایت است که برهان قاطع است
صد جام خورده ایم و طلب می کنیم باز
بیچاره آن کسی که به یک جام قانع است
خورشید اگر چه روز منور کند ولی
مهریست عشق ما که شب و روز لامع است
مستان بزم ما چه بخوانند شعر ما
روح القدس به ذوق در آن بزم سامع است
گفتم قبای گل بدرم در هوای او
اما نوای بلبل بیچاره مانع است
هر جا که دلبری بنماید به تو جمال
نیکش ببین که آینة صنع صانع است
گنجینه ای است ظاهر و گنجی است باطنش
سید ز جان و دل به چنین گنج طامع است
***
229
همسایة حضرت شریف است
گر سایه لطیف یا کثیف است
انسان کبیر صورت اوست
دریاب که معنئی لطیف است
گر روح مدبرش بدانی
انسان کبیر بس ظریف است
با عقل مگو حکایت عشق
زیرا که مزاج او ضعیف است
این طرفه نگر که جمله عالم
در غایت قوّت و نحیف است
معشوق خود است و عاشق خود
عشقی که چو عشق ما عفیف است
در خلوت خاص سید ما است
کاو خانة خالی و نظیف است
***
230
همه عالم تن است و جان عشق است
جان و جانان عاشقان عشق است
عشق هم صورت است و هم معنی
آشکارا و هم نهان عشق است
در میان آی و در کنارش گیر
خوش کناری که در میان عشق است
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
هرچه هستیم این زمان عشق است
عمر جاوید خوش بُود با عشق
غرض از عمر جاودان عشق است
عاشقانه درآ در این مجلس
گر ترا عشق آنچنان عشق است
نعمت الله چو نور پیدا شد
نظری کن ببین که آن عشق است
***
231
درد دل درمان جان عاشق است
عشق دلبر جان جان عاشق است
بی سر و سامان شدم در عاشقی
بی سری سامان جان عاشق است
مقدم خیل خیالش هر شبی
تا به روز مهمان جان عاشق است
دولت وصلش بهر دل کی رسد
این سعادت آن جان عاشق است
پادشاه عقل دور اندیش ما
بندة فرمان جان عاشق است
کاسة خورشید و قرص ماه عشق
روز و شب بر خوان جان عاشق است
نقش بند معنی جان و جهان
صورت ایوان جان عاشق است
جان سید از میان جال و دل
عاشق جانان جان عاشق است
***
232
شاه ما در همه جهان طاق است
بس کریم و لطیف اخلاق است
ما به او نیک نیک مشتاقیم
او به ما نیز نیک مشتاق است
هر که او دوستدار یاران است
یاری یار یار مصداق است
سخن عاقلان دگر باشد
قول ما گفته های عشاق است
جام با زهر را چه می نوشی
می عشقش بخور که تریاق است
سهل باشد هزار جان در عشق
نفسی در فراق او شاق است
نعمت الله که میر مستان است
سید عاشقان آفاق است
***
233
همه جا خوان نعمت عشق است
عالمی لطف و رحمت عشق است
هر چه در کائنات است میبینی
نیک بنگر که حضرت عشق است
خدمت عاشقی اگر یابی
بندگی کن که خدمت عشق است
هر سخاوت که عاشقان دارند
همه از یمن دولت عشق است
خوش خرابیم و این خرابی ما
اثری از مرمت عشق است
همت ما جز او نمی جوید
این بلندی ز همت عشق است
نعمتالله را غنیمت دان
گر ترا ذوق نعمت عشق است
***
234
شهر دل در ولایت عشق است
ملک جان در حمایت عشق است
دیده بینا به نور معرفت است
وین عیان از عنایت عشق است
آنچه عقلم نهایتش می گفت
دیده ام آن بدایت عشق است
لیس فی الدار غیره دیار
این حدیث از روایت عشق است
هرچه گوئی ز عشق گو که مرا
سخن خوش حکایت عشق است
نالة زار بلبلان شب و روز
در گلستان سرایت عشق است
نعمت الله را چنین حیران
کرده، حسن کفایت عشق است
***
235
پادشاه جهان جان عشق است
حاکم مطلق العنان عشق است
عشق هم عاشق است و هم معشوق
آشکارا و هم نهان عشق است
عقل از ما کنار کرد و برفت
گو برو زانکه در میان عشق است
عشق بخشد حیات جاویدان
حاصل عمر جاودان عشق است
عالم از نور عشق مشغول است
مونس جان عاشقان عشق است
خوش بهشتی است مجلس سید
در چنین جنتی چنان عشق است
***
236
سرم سرگشتة سودای عشق است
دلم آشفتة غوغای عشق است
بدان دیده که بتوان دیدن او را
دو چشم روشن بینای عشق است
حقیقت سرمة چشم خردمند
غبار گرد خاک پای عشق است
ز غیرت غیر او از دل بدر کن
که غیر دل دگر نه جای عشق است
به شمع عشق عود دل بسوزان
چو پروانه گرت پروای عشق است
مگو از دی و از فردا و فردآی
که امروز وعدة فردای عشق است
تن تنها درآ سید به خلوت
که در خلوت تن تنهای عشق است
***
237
نور دل ماه انور عشق است
جان عاشق مسخر عشق است
پادشاهی صورت و معنی
نزد عشاق در خور عشق است
در محیطی که ما در آن غرقیم
حاصلش یافت گوهر عشق است
آن حیاتی که روح می بخشد
چشمة آب کوثر عشق است
قول مستانه ای که می شنوی
یک دو حرفی ز دفتر عشق است
نعمت الله که میرمستان است
از سر صدق چاکر عشق است
***
238
جان ما زنده دل از آب حیات عشق است
صورت و معنی ما ذات و صفات عشق است
آفتابی است که در دور قمر تابان است
نزد ما جوشش دریا حرکات عشق است
عشق را جا و جهت نیست ولیکن به ظهور
شش جهت مینگرم جمله جهات عشق است
از کرم عشق وجودی به عدم می بخشد
هر چه موجود بُود از برکات عشق است
دارم از عشق براتی ز دو عالم لیکن
بنده آزاد بود چون به برات عشق است
ظاهر و باطن او عاشق و معشوق منند
حسن و احسان همگی از حسنات عشق است
گوش کن گفتة مستانة سید بشنو
که سخن های خوشش از کلمات عشق است
***
239
دم مزن ای دل که این سرو نازک است
نازک است این سرو ساتر نازک است
نقطه ای در دایره دوری نمود
دایره در دور و دایر نازک است
چشم ما روشن به نور روی اوست
این چنین منظور و ناظر نازک است
ماه پیدا گشت و پنهان آفتاب
غائبی در عین حاضر نازک است
جان ما باشد حباب و آب می
نازکش گفتم که این سر نازک است
نازکانه خاطر سید بجو
زانکه سرمست است و خاطر نازک است
***
240
عشق است که وارسته ز نقصان و کمال است
عشق است که آسوده ز هجران و وصال است
اثبات مثالش نتوان کرد ولیکن
این نفی مثال تو یقین عین مثال است
گویند سوی الله خیال است به حقیقت
این نیز خیالی است که گویند خیال است
از حال چه می جوئی و از قال چه پرسی
مستیم و خرابیم و ندانیم چه حال است
خورشید ز نقصان و کمال است منزه
ماه است که گاهی قمر و گاه هلال است
با ذات دم از حکم تجلی نتوان زد
این حکم تجلی به جلال است و جمال است
در خلوت سید نبود سید و بنده
در خاطر او غیر خدا این چه محال است
***
241
دل مسند پادشاه عشق است
دل خلوت بارگاه عشق است
سلطان عشق است در ولایت
باقی همه کس سپاه عشق است
عشق است پناه و پشت عالم
عالم همه در پناه عشق است
در مذهب عشق می حلال است
ما را چه گنه گناه عشق است
ای عقل ز مملکت برون شو
کاین ملک از آن شاه عشق است
از ترک دو کون خوش کلاهی
بردوز که آن کلاه عشق است
راهی که به حق توان رسیدن
ای سید بنده راه عشق است
***
242
ما را همه شب شب وصال است
ما را همه روز روز حال است
از دولت عشق پادشاهیم
سلطانی عشق بی زوال است
گویا ز خدا خبر ندارد
هر دل که اسیر جاه و مال است
بگذر ز جهان و عیش جان جوی
کاسباب جهان همه وبال است
با روی تو جام می کشیدن
در مذهب عاشقان حلال است
تا حسن جمال دوست دیدی
ما را ز وجود خود ملال است
نقصان مطلب ز نعمت الله
چون نیک نظر کنی کمال است
***
243
رند سرمست فارغ البال است
بی غم از قال و ایمن از حال است
با که موجود ثانیش خوانند
بر الف نزد عارفان دال است
سر فدا کن چه قدر زر باشد
خرقه چبود که مال پامال است
خواجه گر راه میکده گم کرد
مرد هادی مگو که او ضال است
هرچه بر عقل مشکل است ای یار
حلَش از عشق جو که او حال است
عشق مشاطه ای است تا دانی
بلکه صاحب تمیز و دلال است
عقل کل در بیان سید ما
دم فرو بسته گوئیا لال است
***
244
مخزن اسرار سبحانی دل است
مظهر انوار ربانی دل است
دل بود آئینة گیتی نما
هفت هیکل را اگر خوانی دل است
جنت المأوای جان عاشقان
نزد سرمستان روحانی دل است
دل بدست آور در او دلبر بجو
خلوت دلدار گر دانی دل است
گوهر دریای بی پایان ما
بازجو گر طالب آنی دل است
دل بود گنجینة گنج اله
نقد گنج و گنج سلطانی دل است
راز دل از دل بجو از دل بگو
نزد سید محرم جانی دل است
***
245
دردمندیم و دوا درد دل است
درد دل درمان دوائی مشکل است
خلوت دل خانة خالی اوست
خوش دلارامی که ما را در دل است
عاقل ار پندی به عاشق می دهد
وعظ او نزدیک ما بی حاصل است
حق پرست و ترک باطل را بگو
هرچه غیر حق بود آن باطل است
حال ما از زاهد رعنا مپرس
زانکه او از بحر ما در ساحل است
آفتابی می نماید مه به ما
گرچه در ظاهر حجابی حایل است
نعمت الله از منازل درگذشت
هشت منزل نزد او یک منزل است
***
246
مرغ صحرائی به صحرا مایل است
مرغ آبی هم به دریا مایل است
ما ز دریائیم و دریا عین ما
هر که او از ما است با ما مایل است
ترک راهمت به ترکستان کشد
خاطر هند و بمأوا مایل است
نفس خواجه خواجه را آرد به زیر
گرچه روح او ببالا مایل است
گر سنائی سوی غزنی می رود
بوعلی سینا به سینا مایل است
رند اگر می می خورد عیبش مکن
کو به اصل خویش گویا مایل است
نعمت الله عاشقانه روز و شب
با جناب حق تعالی مایل است
***
247
تا مرا عین عشق مفهوم است
سر علمم به عشق معلوم است
تا رموز وجود شد مفهوم
هر وجودی که هست مفهوم است
خادم خلوت دلم آری
بنگر آن خادمی که مخدوم است
شمع روشن ضمیر مجلس ما است
دل پروانه ای که چون موم است
باز سرمست شد دل مخمور
لیکن از خمر غیرمعصوم است
قسمتم عشق بود روز ازل
آری خوش قسمتی که مقسوم است
چونکه سید شد از خودی فانی
نزد عشاق حی قیوم است
***
248
ای عاشقان ای عاشقان معشوق با ما هم دم است
با ما حریفی می کند یاری که ما را محرم است
مست شراب عشق او ذوق خوشی دارد مدام
یک جرعه ای ازجام او خوشتر ز صد جام جم است
ما در خرابات مغان مستانه خوش می می خوریم
شادی مست عاشقی کز جمله عالم بی غم است
دارم دلی چون آینه دلدار دارم در نظر
در آینه پیدا شده حسنی که اسم اعظم است
نور دو چشم عالم است نقش خیال روی او
نقش خیال روی او نور دو چشم عالم است
در مجلس سلطان ما نقل و شراب بی حد است
دُردی درد آور که آن در بزم این سلطان کم است
گر یک دمی همدم شوی با سید سرمست ما
در جام می بنمایدت ساقی که با ما همدم است
***
249
نقش خیال اوست که گویند عالم است
این صورت است و معنی آن اسم اعظم است
اسمی که هست جامع اسما به نزد ما
آن اسم اعظم است و بر اسما مقدم است
جام جهان نما است پر از می بیا بگیر
شادی ما بنوش که جام می جم است
سردار عاشقان به سر دار پا نهاد
دعوی که می کند بر یاران مسلم است
خمخانه ای است پر می و ساقی ما کریم
رندان کم اند خواجه نگوئی که می کم است
از زخم عشق گرچه دلم ریش شد ولی
ناله نمی کنم که چنان ریش مرهم است
با جام می دمی چو برآریم خوش بود
خاصه دمی که سید سرمست همدم است
***
250
ختم رسل که سید اولاد آدم است
آخر بود به صورت و معنی مقدم است
جام جهان نما به کف آور بنوش می
جامی چنین که دید که هم جام و هم جم است
هر صورتی در آینه اسمی نموده اند
خوش صورتی که معنی آن اسم اعظم است
آب حیات از نفس ما بود روان
با ما مدام ساغر پر باده همدم است
هرگز نکرده ایم گدائی ز هیچ کس
الا ز حضرتی که خداوند عالم است
مائیم آن فقیر که سلطان گدای ما است
آری به فقر سلطنت ما مسلم است
شادم از آن سبب که غم عشق می خورم
هر چند سیدم ز غم بنده بی غم است
***
251
در کوی خرابات کسی را که مقام است
در دنیی و در آخرتش جاه تمام است
ما توبه شکستیم و در این قول درستیم
با ساغر می عهد که بستیم مدام است
زان مجلس ما بزم ملوکانة عشق است
ساقی قدیم است و شرابی به قوام است
مینوش که در مذهب ما پاک و حلال است
کاین می نه شرابیست که گویند حرام است
گنجینة ما مخزن اسرار الهی است
هر گنج در این کنج که یابی به نظام است
در دور بگردید و نمائید به یاران
رندی که بُود چون من سر مست کدام است
بشنو سخن سید رندان خرابات
کامروز در این دور خداوند کلام است
***
252
لطف اگر بر ما گمارد حاکم است
ور دمار از ما برآرد حاکم است
تشنه ایم و رحمتی خواهیم از او
گر ببارد ور نبارد حاکم است
گر شمارد بنده را از بندگان
حاکم است گر نشمارد حاکم است
گر کشد نقش خیالی حاکم اوست
ور نگاری می نگاری حاکم است
گر کشد صد جان فدای حضرتش
ور بخاکم می سپارد حاکم است
روی گل را حکم او خارد به خار
گر نخارد ور بخارد حاکم است
ما گنه کاریم و سید پادشاه
گر بگیرد ور گذارد حاکم است
***
253
گر ترا عزم عالم قدم است
سر فدا کردن اولین قدم است
درد می نوش و درد دل می کش
زانکه این درد و آن دوا به هم است
می خمخانه را کرانی نیست
رند سرمست باده نوش کم است
جرعه ای از می محبت او
خوشتر از صد هزار جام جم است
گر حضوری و خلوتی خواهی
بهترین مقامها عدم است
لطف او گر جفا کند با ما
او وفا می کند همه کرم است
می به شادی نعمت الله نوش
غم مخمور خوش بزی چه جای غم است
***
254
در گوشة میخانه کسی را که مقام است
ناقص نتوان گفت که او مرد تمام است
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستیم
خود خوشتر از این دولت جاوید کدام است
با ساقی رندان خرابات حریفیم
دایم بود آن ساقی و این عیش مدام است
بی نام و نشان شو که در این کوی خرابات
بی نام و نشان هر که بود نیک به نام است
می نوش می عشق که پاکست و حلال است
این می نه شرابیست که در شرع حرام است
خوش جام حبابی که پر از آب حیات است
مائیم چنین همدم و پیوسته به کام است
سلطان جهان بندة سید شده از جان
او بندة آن خواجه که در عشق غلام است
***
255
میخانه سرای عاشقان است
رندی که چو ما است عاشق آن است
بستان و بنوش شادی ما
جامی که به از شراب جان است
از ما نکند کناره معشوق
با عاشق خویش در میان است
این دیده به نور اوست روشن
آن نور به عین ما عیان است
گفتم عشقش نشان ندارد
این نیز نشان بی نشان است
عالم همه زنده دل به عشق اند
روحی است که در بدن روان است
ما را میجو ز نعمتالله
کو غرقة بحر بی کران است
***
256
عالم بدن است و عشق جان است
جان است که در بدن روان است
تن زنده به جان و جان به جانان
دریاب که قول عاشقان است
با صورت و معنئی که راست
چه جای معانی و بیان است
عشق است که عاشق است و معشوق
خورشید به ماه رو نموده
هر ذره که بینی آن چنان است
در آینة وجود عالم
آن نور به چشم ما عیان است
سید شاه است و بنده بنده
او سید پادشه نشان است
***
257
نعمت الله میر مستان است
در خرابات میر مست آن است
در گلستان عشق رندانه
گوئیا چون هزار دستان است
عقل از اینجا برفت و عشق آمد
موسم ذوق می پرستان است
عهد بستیم با سر زلفش
دل اگر بشکند شکست آن است
در عدم خوش به تخت بنشستیم
نزد اهل نظر نشست آن است
چون ز هستی خویش نیست شدیم
هستی او است هرچه هست آن است
دامن سید است در دستم
جاودان بنده را بدست آن است
***
258
گر جفا می کند وفا آن است
ور فنا می دهد بقا آن است
نور چشم است و در نظر داریم
نظری کن ببین بیا آن است
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
دردمندی ترا دوا آن است
قدمی تو درآ در این دریا
طلبش کن که آشنا آن است
هر که غیری ز شاه ما جوید
نزد یاران ما گدا آن است
به خرابات هر که فانی شد
رند سرمست بی نوا آن است
هر که گردد غلام سید ما
سید ملک دو سرا آن است
***
259
کار عشق است و کار ما آن است
خواجه و خواندگار ما آن است
نقش رویش خیال می بندیم
نور چشم و نگار ما آن است
رند مستی که باده می نوشد
در خرابات یار ما آن است
هرکه باشد مدام همدم جام
همدم و دوستدار ما آن است
غم عشقش به جان و دل جوئیم
شادی و غمگسار ما آن است
در خرابات خلوتی داریم
خانه ای در دیار ما آن است
نعمت الله زیاد مگذارش
یاد کن یادگار ما آن است
***
260
خلوت من مقام رندان است
هر چه دارم بنام رندان است
این چنین گفته های مستانه
سخنی از پیام رندان است
عین آب حیات اگر جوئی
جرعه ای می ز جام رندان است
زلف خوبان و حسن مه رویان
اثر صبح و شام رندان است
پادشاه سریر هفت اقلیم
از دل و جان غلام رندان است
بزم عشق است و عاشقان سرمست
ساغر می به کام رندان است
خوش بخوانش که گفتة سید
نکته ای از کلام رندان است
***
261
نعمت الله امام رندان است
نور چشم تمام رندان است
باز از دولت چنان شاهی
همه عالم به کام رندان است
دور رندی و وقت می خواریست
روزگار نظام رندان است
قول مستانه ای که می شنوی
دو سه حرف از کلام رندان است
آن سلامی که سنت است به ما
در حقیقت سلام رندان است
آن شرابی که روحت افزاید
جرعه ای می ز جام رندان است
شاه ما حکم انّما دارد
آن نشانش به نام رندان است
بخرابات رو خوشی بنشین
این نصیحت پیام رندان است
بزم عشق است و عاشقان سرمست
سید ما غلام رندان است
***
262
نعمت الله که پیر رندان است
طلبش کن که پیر رند آن است
بزم عشق است و عاشقان سرمست
ساقی ما امیر مستان است
دل ما گنج خانة عشق است
خانه بی گنج، کنج ویران است
سخن ما به ذوق دریابد
هرکه واقف ز ذوق یاران است
همه عشق است غیر او خود نیست
جان فدایش کنم که جانان است
عالم از آفتاب حضرت او
به مثل همچو ماه تابان است
نور چشم است و در نظر پیداست
نظری کن ببین که این آن است
***
263
دل و جانم فدای جانان است
هرچه دارم برای جانان است
آنکه دم می زند ز سلطانی
چون غلامان گدای جانان است
نیست بیگانه از خدا به خدا
عارفی کاشنای جانان است
خلوت دل مقام حضرت اوست
دیگری کی به جای جانان است
مبتلای بلا اگر نالد
راحت من بلای جانان است
دل و جان را دهد به باد هوا
هر که او را هوای جانان است
نعمت الله که جان من به فداش
جام گیتی نمای جانان است
***
264
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
جمله در یک وجود انسان است
طلب آن اگر کنی ای دوست
از خودش می طلب که این آن است
کُنج دل گنج خانة عشق است
خانه بی گنج کنج ویران است
عاشقانه به ذوق می نالم
در دلم درد و عشق در جان است
کفر زلفش به جان خریدار است
هر که او بندة مسلمان است
عاشق ار جان فدای جانان کرد
جان فدایش کنم که جانان است
در خرابات سید سرمست
ساقی بزم می پرستان است
***
265
درد ار داری دوا همان است
درد ار نوشی شفا همان است
با جام می ار دمی برآری
دانی که حیات ما همان است
عمری است که مبتلای دردیم
خود راحت مبتلا همان است
فانی از خود فنا همین است
باقی به خدا بقا همان است
در آینة همه نظر کن
می بین همه را لقا همان است
ما جام جهان نمای عشقیم
این جام جهان نما همان است
گر صورت سیدم دگر شد
اما به خدا خدا همان است
***
266
درد دل او دوای جان است
رنج غم او شفای جان است
یک جرعه ز دُرد درد جانان
والله که دوصد بهای جان است
ساقی قدحی به عاشقان ده
زان باده که از برای جان است
جان گرچه گدای کوی عشق است
سلطان جهان گدای جان است
در نه قدم و ز سر میندیش
چون خلوت دل سرای جان است
صد جان به فدای عشق جانان
گرچه دو جهان فدای جان است
جائی که مقام سید ما است
ای راحت جان چه جای جان است
***
267
خانه ی دل سرای جانان است
خلوت خاص حضرت جان است
بزم عشق است مجلس جانم
ساقیش بندگی جانان است
عشق سرمست توبه ام بشکست
بیگناهم مرا چه تاوان است
دُرد دردش مدام مینوشم
ذوق مستی جانم از آن است
سخنی خوش به ذوق میگویم
قصهام داستان مستان است
رندم و ساکن خراباتم
زانکه این گوشه وقف رندان است
ناله ی عاشقانة سید
بلبل مست گلشن جان است
***
268
همه عالم تن است و او جان است
شاه تبریز و میر اوجان است
کنج دل شد به گنج او معمور
ورنه بی گنج کنج ویران است
عقل کل در جمال حضرت او
همچو من واله است و حیران است
زلف او مو به مو پریشان شد
حال جمعی از آن پریشان است
جام گیتی نمای دیدة من
روشن از نور روی جانان است
هرچه بینی به دیده ی معنی
نظری کن که عین این آن است
بزم عشق است و عاشقان سرمست
نعمت الله میر مستان است
***
269
مقصود توئی نه این و آن است
وین قول همه محققان است
از مذهب و دین ما چه پرسی
آنست که رأی ما برآن است
جامیست مدام و هم پر از می
در مجلس عاشقان روان است
پیدا است که نور چشم ما اوست
از دیدة غیر اگر نهان است
مائیم و دلی و نبم جانی
تا عشق غم تو در میان است
خوناب دلم ر حسرت تو
از دیدة ما به رو روان است
سرمست چو سید خرابات
مشهور زمین و آسمان است
***
270
نعمت الله حریف مستان است
عاشق روی می پرستان است
در خرابات مست ولایعقل
ساقی بزم باده نوشان است
واله ی زلف و روی محبوب است
فارغ از جمع و از پریشان است
نوبت زهد و زاهدی بگذشت
دولت عشق و دور رندان است
نوش کن جام می که نوشت باد
گر هوایت به آب حیوان است
در دلم درد و در سرم سودا
باده درجام و عشق در جان است
هرکجا ساغر میی یابی
نعمت الله همدم آن است
***
271
بندگی کن که کار نیک آن است
این چنین کار کار نیکان است
دل ما دلبری که می بیند
جان به او می دهد که جانان است
آفتابی به مه شده پیدا
گرچه او هم به ماه پنهان است
موج و بحر و حباب و قطره و آب
نزد ما هر چهار یکسان است
کنج دل گنج خانة عشق است
خانه بی گنج کُنج ویران است
زاهدان را مجال کی باشد
در مقامی که جای رندان است
بندة سید خرابات است
نعمت الله که میر مستان است
***
272
هر که حلقه به گوش مردان است
نزد مردان مرد مرد آن است
عاشقانه به جان و دل دایم
در طریقت رفیق یاران است
هرچه بینم به عشق حضرت او
جان فدایش کنم که جانان است
سنبل زلف یار داد به باد
کار جمعی از آن پریشان است
همچو جان در کنار خود گیرم
گرچه او پادشاه کرمان است
این چنین پادشه که می شنوی
در همه کائنات سلطان است
نعمت الله که رند سرمست است
بندة خاص شاه مردان است
***
273
ای که گوئی که ماهتاب آن است
باطنش بین که آفتاب آن است
می عشقش به ذوق می نوشم
نزد رندان ما شراب آن است
هر خیالی که نقش می بندی
در خیالی خیال خواب آن است
ای که گوئی مرا حجاب نماند
غلطی کرده ای حجاب آن است
گر بپرسند آب حیوان چیست
بوسه ده بر لبش جواب آن است
عقل اول که هست ام کتاب
گر بخوانی خوشی کتاب آن است
نعمت الله خدا به ما بخشد
نعمت خوب بی حساب آن است
***
274
دل بدست آر که آئینة حضرت آن است
مظهر بندگی حضرت عزت آن است
عاشقی سوختة بی سروپا را بطلب
دست او گیر کلید در جنت آن است
خوشتر از گوشة میخانه دگر خلوت نیست
خلوتی گر طلبی گوشة خلوت آن است
مبتلا از در ما باز نگردد به بلا
دوری از درگه او غایت رحمت آن است
خوش بود همت عالی که خدا می جوید
همت از اهل دلان جوی که همت آن است
چه کنی خانقه کون رها کن شیخی
بندة خدمت او باش که خدمت آن است
نعمت دنیی و عقبی به عزیزان بگذار
نعمت الله طلب ای دوست که نعمت آن است
***
275
کشتة عشق تو دل زندة جاویدان است
این چنین کشته کسی زنده جاوید آن است
سخن از گنج و طلسم ار بکنم عیب مکن
عشق گنجی است که در کنج دل ویران است
جان فدا کردم و جانان نظری کرد به من
هرچه دارم همه از بندگی جانان است
در سراپردة دل خلوت دلدار من است
خوش مقامی که در او تکیه گه سلطان است
در خرابات قدم نه دَمکی خوش بنشین
که در این آب و هوا پرورش رندان است
چون همه آینة حضرت او می نگری
در هر آئینه که بینم به حقیقت آن است
گوش کن گفتة مستانه سید بشنو
که سخن های خوشش از نفس رندان است
***
276
کشته ی حضرت او زنده ی جاویدان است
ایمن از مرگ بود زنده ی جاوید آن است
نقد گنجینه که شاهان جهان می جویند
گنج عشق است که در کنج دل ویران است
دل ندارد بجز از خدمت دلدار مراد
کار جان در دو جهان بندگی جانان است
صورت نقش خیالی که نگاریم به چشم
نیک می بین تو که مقصود از این نقش آن است
بی سروپای در این راه بیابان می رو
منزلی را مطلب کان ره بی پایان است
نعمت الله اگرش مست بیابی دریاب
دست او گیر که سر حلقة سر مستان است
***
277
زمین جسم است و جانت آسمان است
که جانان کارساز این و آن است
تو پاکی ، صورت خاکی رها کن
که خلوت خانه ات در ملک جان است
سرای صورت تو در بهشت است
مکان معنیت در لامکان است
درآ مستانه در کوی خرابات
که هشیاری خلاف عاشقان است
چو رندان دُرد درد عشق می نوش
که دُرد درد او صاف روان است
دلم چون غنچه در خلوت مقیم است
اگر چه بلبل هر گلستان است
کناری کرد سید از دو عالم
و لیکن نعمتالله در میان است
***
278
هر قطرهای از این بحر دریای بیکران است
در چشم ما نظر کن بنگر که عین آن است
هر آینه که بینی تمثال او نماید
آئینه این چنین بود تمثال آن چنان است
زنده دلان عالم دارند حیاتی از وی
عالم تن است و او جان جان در بدن روان است
ما دیدهای که دیدیم روشن به نور او بود
بنگر که نور رویش بر چشم ما عیان است
در گوشه ی خرابات بزم خوشی است ما را
بزمی چگونه بزمی فردوس جاودان است
معنی صورت او در این و آن نماید
دریاب کان معانی برتر از این بیان است
منشور نعمتالله بگرفت جمله عالم
توقیع آل سید بر حکم او نشان است
***
279
رندی که حریف عاشقان است
در مذهب عشق عاشق آن است
عشق است که عاشق است و معشوق
در جام جهان نما عیان است
دیوانة عشق عاشق ما است
وارسته ز نام و ز نشان است
آسوده ز جسم و جان و صورت
فارغ ز معانی و بیان است
آب است و حباب چون می و جام
این جام می محققان است
نوری است به چشم ما نموده
در دیده ی ما ببین که آن است
در مجلس عشق، نعمت الله
سر حلقة جمله عاشقان است
***
280
میخانه سرای عاشقان است
خود خلوت خاص عاشق آن ست
عالم بدن است و عشق جانان
عشق است که در بدن روان است
عشق است که عاشق است و معشوق
در مذهب عاشقان چنان است
با صورت و معنیی که او را است
چه جای معانی و بیان است
جام است و شراب و رند و ساقی
در مجلس ما همین همان است
در دیدة مست ما نظر کن
نوری که به چشم ما عیان است
این گوهر نظم نعمت الله
از بحر محیط بی کران است
***
281
جامی ز می پر از می در بزم ما روان است
هرگز که دیده باشد جامی که آنچنان است
عالم بود چو جامی باده در او تجلی
این جام و باده با هم مانند جسم و جان است
از نور روی ساقی شد بزم ما منور
وان نور چشم مردم از دیده ها نهان است
در عمر خود کناری خالی ندیدم از وی
لطفش نگر که دایم با جمله در میان است
جائی که اسم باشد بی شک بود مسما
هر جا که مظهری هست اسمی بنام آن است
آئینه ای که بینی روئی به تو نماید
جام مئی که نوشی ساقی در آن عیان است
جام و شراب و ساقی ، معشوق و عشق و عاشق
هر سه یکی است اینجا این قول عاشقان است
سیلاب رحمت او سیراب کرد ما را
هر قطره ای از این بحر دریای بی کران است
دیدیم نعمت الله سرمست در خرابات
میخانه در گشاده سر حلقة مغان است
***
282
مقام عاشقان در ملک جان است
مکان عارفان در لامکان است
سرای می فروشان حقیقی
بخلوت خانة اقلیم جان است
تو درد دل نمی دانی دوایش
دوای درد دل سوز روان است
نشان و نام را بگذار و می رو
که راه کوی عشقش بی نشان است
نهان است از همه عالم ولیکن
ز پیدائی عیان اندر عیان است
بیانی میکنم از صورت دوست
در این معنی معانی را بیان است
به دین سیدم چون نعمتالله
برآنم من که دلدارم بر آن است
***
283
میر میخانة ما سید سرمستان است
رند اگر می طلبی ساقی سرمست آن است
نور چشم است و به نورش همه را می بینم
آفتابی است که در دور قمر تابان است
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
تو مپندار که او از نظرم پنهان است
گر فروشند به صد جان نفسی صحبت دوست
بخر ای جان عزیزم که نکو ارزان است
گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش
زانکه گنجینة او کنج دل ویران است
دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم
من دوا را چه کنم درد دلم درمان است
رند مستی به تو گر روی نماید روزی
نعمت الله طلب از وی که مرا مهمان است
***
284
هرکه چون ما حریف مستان است
در خرابات رند مست آن است
نور چشم است هرچه می بینم
دل و دلدار و جان و جانان است
آفتابی است برقعی بسته
روشنش بین که ماه تابان است
همه آئینة جمال ویند
نظری کن که عین اعیان است
گنج اسما است در همه عالم
گنج و گنجینه ای فراوان است
موج و دریا دو رسم و دو اسمند
نزد ما هر دو آب یکسان است
قطره ای از محیط سید ما است
به مثل گر چه بحر عمان است
***
285
عالم بدن است و عشق جان است
جان است که در بدن روان است
عشق است که عاشق است و معشوق
عشق است که عین این و آن است
عشق است که نور دیدة ما است
چون نور به چشم ما عیان است
عشق است که زنده دل از آنیم
عشق است که جان جاودان است
عاشق چو غلام و عشق سلطان
عشق است که شاه عاشقان است
بنشسته به تخت دل چو شاهی
عشق است که پادشه نشان است
عشق است که عقل بندة اوست
عشق است که سید زمان است
***
286
کفر زلفش که رونق دین است
مهتر هند و سرور چین است
دل ما می برد به عیاری
کار طرار دائما این است
نور چشم است و در نظر دارم
چه کنم دیده ام خدا بین است
هر خیالی که نقش می بندم
بخیال نگار تعیین است
کهنه است این شراب اما جام
باز در بزم ما نو آئین است
عشق می باز و جام می می نوش
قول پیران شنو که تلقین است
من دعا گوی نعمت اللهم
عالمی را زبان به آمین است
***
287
درد دل دارم و دوا این است
عشق می بازم و هوا این است
در خرابات باده می نوشم
عمل خوب بی ریا این است
جام دردی درد دل درکش
که ترا بهترین دوا این است
خوش بلائیست عشق بالایش
راحت جان مبتلا این است
از غم دی و غصة فردا
بگذر امروز و حالیا این است
رند مستیم و جام می بر دست
قصة ما و حال ما این است
مجلس ذوق نعمت الله است
جنت ار بایدت بیا این است
***
288
چشم ما از نور رویش روشن است
مهر و مه چون یوسف و پیراهن است
نور اول روح اعظم خوانمش
بلکه او جان است و عالم چون تن است
مجلس او بزم سرمستان بود
جرعه ای از جام او شیر افکن است
عشق می گوید سخن ها ورنه عقل
از بیان این معانی الکن است
کی گریزد عاشق از خار جفا
کو چو بلبل در هوای گلشن است
خود کجا آید به چشم ما بهشت
بر در میخانه ما را مسکن است
نعمت الله را بسی جستم به جان
چون بدیدم نعمت الله با من است
***
289
در نظر آنکه نور چشم من است
یوسف نازنین و پیرهن است
همه عالم تن است و او جان است
روشن است آفتاب و مه بدن است
چشم مستی نموده کاین عین است
سر میمی گشوده کاین دهن است
چون یکی در یکی یکی باشد
گر بگویم هزار یک سخن است
غیر از نیست ور تو گوئی هست
همه نقش خیال مرد و زن است
دل ما تخت گاه سلطان است
عشق او پادشاه انجمن است
نعمت الله بود ز آل حسین
در همه جا چو بوالحسن حسن است
***
290
عشق جانان من غذای من است
این چنین خوش غذا برای من است
هر کسی را غذا بود چیزی
نعمت الله من غذای من است
با تو گویم غذای من چه بود
این غذا دیدن خدای من است
عقل بیگانه شد ز ما و برفت
شاه عشق آمد آشنای من است
گر کسی در هوای جنت هست
جنت و حور در هوای من است
دنیی و آخرت بود دو سرا
دو سرای چنین نه جای من است
وصل و هجران که عاشقان گویند
از فنای من و بقای من است
نور من عالمی منور کرد
این همه روشن از ضیای من است
من دعاگوی نعمت اللهم
این چنین خوش دعا دعای من است
***
291
درد عشقش دوای جان من است
دُرد دردش شفای جان من است
جان من تا گدای حضرت اوست
شاه شاهان گدای جان من است
حال جان مراکسی داند
که چو من آشنای جان من است
عشق او را به جان خریدارم
گرچه عشقش بلای جان من است
جان من از برای جانان است
عشق جانان برای جان من است
او مرا کشت و زندة ابدم
سیدم خونبهای جان من است
***
292
دردمندیم و آن دوا این است
راحت جان مبتلا این است
نقش رویش خیال می بندم
در نظر نور چشم ما این است
دل ما جان خود به جانان داد
دولت و دین دو سرا این است
عقل بیگانه رفت و عشق آمد
یار سرمست آشنا این است
همه با اصل خویش واگردیم
ابتدا آن و انتها این است
هر که فانی شود بقا یابد
رو فنا شو که خود بقا این است
نعمت الله هر که دید به گفت
مظهر حضرت خدا این است
***
293
چشم و چراغ جان من از نور جانان روشن است
بنگر چنین نور خوشی در دیدة جان من است
نقش خیالی می کشم بر پردة دیده مدام
می بین به نور چشم ما کاین یوسف و پیراهن است
با ما در این دریا درآ بنگر حباب و آب را
هر یک حبابی پر ز ماء مانندةجان وتن است
عشق آتشی افروخته عود دل ما سوخته
چون موم بگدازد ترا گر خود وجودت آهن است
اصل عدد باشد یکی گر صد شماری ور هزار
آدم که فرزندش توئی اصل همه مرد وزن است
در غار دل با یار غار یکدم حضوری خوش برآر
خوش باشد آن یاری که او اینجا مدامش مسکن است
نور جمال سیدم عالم منور ساخته
در چشم مست من نگر کز نور رویش روشن است
***
294
نعمت الله جان و عالم چون تن است
این چنین جان و تنی آن من است
مصر دل دارم عزیز حضرتم
جسم و جانم یوسف و پیراهن است
صورتم جام است و معنی می مدام
عشق ساقی، کار ما می خوردن است
حال ما از عقل می پرسی مپرس
کز بیان ذوق ما او الکن است
رندم و در میکده دارم مقام
جنت المأوا مدامم مسکن است
شمع جمع عاشقان سر خوشم
حال من بر اهل مجلس روشن است
جام در دور است و سید در نظر
خوش حضوری وقت جان پروردن است
***
295
یاد جانان میان جان من است
عشق او عمر جاودان من است
نفس روح بخش من دریاب
که دم عیسوی از آن من است
هفت دریا به نزد اهل نظر
موجی از بحر بیکران من است
اهل بیت رسول اگر جوئی
از منش جو که خاندان من است
مجلسی پر ز نعمت جنت
بزم رندان نزول خوان من است
یک زمانی به حال من پرداز
خوش زمانی که آن زمان من است
هر که خواهد نشان آل از من
نعمت الله من نشان من است
***
296
عشق جانان حیات جان من است
حاصل عمر جاودان من است
معنی چار حرف و هفت هیکل
جمع و تفصیل آن بیان من است
نقد گنجینه ی حدوث و قدم
گوهر بحر بیکران من است
عین آب حیات دانی چیست
آب سرچشمة روان من است
در خرابات عشق پیر مغان
طالب رند نوجوان من است
نام بگذار و ز نشان بگذر
بی نشان شو که آن نشان من است
نعمت اوست هر چه موجود است
نعمت الله من از آن من است
***
297
عشق جانان حیات من است
عشق او عمر جاودان من است
نفس روح بخش من دریاب
که دم عیسوی از آن من است
هفت دریا به نزد اهل نظر
موجی از بحر بیکران من است
اهل بیت رسول اگر جوئی
از منش جو که خاندان من است
مجلسی پر ز نعمت جنت
بزم رندان و نزل خوان من است
یک زمانی به حال من پرداز
خوش زمانی که آن زمان من است
هر که خواهد نشان آل از من
نعمت الله من نشان من است
***
197
در سراپردة جان خانة دلدار من است
گوشة دیدة من خلوت آن یار من است
تا که از نور جمالش نظرم روشن شد
هر که را هست نظر عاشق دیدار من است
هر کجا ناله ای از غیب به گوش تو رسد
ذوق آن ناله ز من جو که ز گفتار من است
ساقی مست خرابات جهان شد جانم
شاهد سرخوش من خدمت خمار من است
برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
هر که مخمور بود همچو تو اغیار من است
زاهدی کار من رند نباشد حاشا
عاشقی کسب من و باده خوری کار من است
لوح محفوظم و گنجینة و گنج العرشم
سینه ی سید من مخزن اسرار من است
***
298
گفتم که این جانان کی است جان گفت جانان من است
عشقش همی جستم به جان دل گفت در جان من است
هر جا که مه روئی بود آنی از او دارد ولی
آنی که او دارد همه میدان که آن آن من است
در کنج ویران دلم گنجی است پنهان عشق او
گنجی اگر باید ترا در کنج ویران من است
میخانه خوش آراسته رندی خوشی نوخواسته
ساقی سرمست خوشی امروز مهمان من است
از مجلس اهل دلان خواهی که تا یابی نشان
آن مجمع جمع چنان زلف پریشان من است
زنّار کفر زلف ما، رو در میان بندش بپا
آنگه به صدق دل بگو کاین کفر ایمان من است
سید مرا بنواخته سردار رندان ساخته
هرجا که یابی حاکمی محکوم فرمان من است
***
299
عشق جانان حیات جان من است
خوش حیاتی چنین از آن من است
جان دل زنده ام از آن وی است
عشق او جان جاودان من است
گر فروشم غمش بهر دو جهان
نزد اهل نظر زیان من است
من امین و امانت سلطان
هست محفوظ و در امان من است
می خمخانة حدوث و قدم
همه از بهر عاشقان من است
آن معانی که عارفان جویند
گر بدانند در بیان من است
این چنین گفته های مستانه
سخن اوست وز زبان من است
تا بود جان به جان محب ویم
چون کنم ترک جان که جان من است
حکم سید که یرلغ آل است
آن به نام من و نشان من است
***
300
دُرد دردش دوای جان من است
خوش دوائی برای جان من است
جان من تاگدای حضرت اوست
شاه عالم گدای جان من است
آن هوائی که روح می بخشد
نفسی از هوای جان من است
بحر ما را کرانه پیدا نیست
انتها انتهای جان من است
من ز خود فانی و به او باقی
این بقا از فنای جان من است
به جفا رو نه پیچم از در او
جاودان این وفای جان من است
دل به غیرش اگر کند میلی
نزد سید بلای جان من است
***
301
همه عالم حجاب حضرت اوست
روح اعظم نقاب حضرت اوست
قطب عالم که مظهر عشق است
سایة آفتاب حضرت اوست
عقل کل نفس کل بر عارف
یک دو حرف از کتاب حضرت اوست
می خم خانة حدوث و قدم
بخشش بی حساب حضرت اوست
دل ما سوخت، آتش عشقش
خوش دلی کان کباب حضرت اوست
راز خود خواستم که گویم باز
فکر من از خطاب حضرت اوست
در خرابات عشق سید ما
رند مست خراب حضرت اوست
***
302
ما را وجود نیست و گر هست جود اوست
بود وجود ما به حقیقت وجود اوست
بی نور بود ِ او نبُود بود هیچ بود
بودی که هست پرتوی از نور بود اوست
بشنو به ذوق گفتة عشاق بزم عشق
کاین قول عاشقانه ز گفت و شنود اوست
عود دلم به آتش عشقش روان بسوخت
بوی خوشی که می شنوی بوی عود اوست
گر رند دردمند خورد درد گو منال
کان شربتی نکو است زیان نیست سود اوست
مستیم و لاابالی و بر دست جام می
در بزم هر چه هست ز انعام جود اوست
این قول سید است که نامش چو بشنوی
واجب شود به تو سخنی کان درود اوست
***
303
بشنو ای دوست این سخن از دوست
به حقیقت حقیقت همه اوست
همه عالم وجود از او دارند
لاجرم هرچه باشد آن نیکوست
تار و پود وجود می نگرم
می نماید دو تو ولی یکتوست
زلف او مشک ناب می ریزد
مجلس ما ز بوی خوش خوش بوست
ذره از آفتاب روشن شد
ذره ذره ببین که آن مه روست
نزد یارم کجا بود اغیار
نبود دوستدار او جز دوست
نعمت الله که خادم فقر است
میر میران به پیش او انجوست
***
304
جان ما بنده ی محبت اوست
زندگی در حضور خدمت اوست
نور خلوت سرای دیدة ما
پرتوی از شعاع طلعت اوست
کشتة تیغ عشق او شد دل
دل مسکین رهین منت اوست
میر مستان خلوت عشقم
این سعادت مرا ز دولت اوست
دور گردید ساقیا جامی
جان ما را بده که نوبت اوست
ما از او غیر او نمی خواهیم
طلب هر کسی به همت اوست
سید ما که نعمة الله است
عاشق رند مست حضرت اوست
***
305
همه عالم فدای خدمت اوست
هرچه باشد برای خدمت اوست
خانه ای روشن است دیدة ما
آری آری سرای خدمت اوست
پادشاه سریر هفت اقلیم
بندگانه گدای خدمت اوست
نبود از خدای بیگانه
هر که او آشنای خدمت اوست
حاصل بحر و کان به وقت سخا
خرده ای از عطای خدمت اوست
آفتاب سپهر عز و جلال
جام گیتی نمای خدمت اوست
عرش اعظم که تخت سید ما است
بر هوا از هوای خدمت اوست
***
306
شاه شاهان گدای حضرت اوست
جان عالم فدای حضرت اوست
در نظر این و آن نمی آید
دیده خلوتسرای حضرت اوست
در دلم غیر او نمی گنجد
دیگری کی به جای حضرت اوست
همه کس آشنای خود یابد
هر که او آشنای حضرت اوست
من ز خود فانی ام به او باقی
این حیات از بقای حضرت اوست
زاهدان در هوای حور و بهشت
دل من در هوای حضرت اوست
نعمت الله که میر مستان است
نزد رندان عطای حضرت اوست
***
307
در آینه ی عالم تمثال جمال اوست
جمله به کمالش بین کانها ز کمال اوست
در صورت و در معنی چندانکه نظر کردیم
حسنی که به ما بنمود نقشی ز خیال اوست
بزمی است ملوکانه در خلوت میخانه
مخمور کجا گنجد اینجا چه مجال اوست
حکمی به نشان آل از حضرت او دایم
هر حرف که می خوانیم توقیع مثال اوست
زاهد هوس ار دارد با جنت و با حوران
ما را همه از عالم مقصود وصال اوست
در مجلس ما بنشین تا ذوق خوشی یابی
زیرا می جام ما از آب زلال اوست
این گفتة مستانه از سید ما بشنو
قولی و چه خوش قولی این سحر حلال اوست
***
308
در آینه ی عالم تمثال صفات اوست
از روی مسمی بین آن اسم که ذات اوست
سِری که ترا گفتم با عقل مگو ای دل
این راز درون ما بیرون ز جهات اوست
دیری است پر از صورت ترسا بچه ای در وی
هر نقش که می بینی معنی منات اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
جامی است وجود ما باده ز صفات اوست
در دامن درد آویز گر طالب درمانی
زیرا که دل مسکین این درد نجات اوست
گر کشته شوم در عشق از مرگ نیندیشم
خود مردة درد او زنده به حیات اوست
تکبیر فنا گفتن بر هر چه سوی الله است
در مذهب این سید آغاز صلات اوست
***
309
همه عالم ظهور حضرت اوست
همه وابستة محبت اوست
هرچه اندر وجود موجود است
غرق بحر محیط رحمت اوست
تو منی من توام دوئی بگذار
این همه نزد ما هویت اوست
تو عزیزی عزیز خواهی بود
زانکه این عزت تو عزت اوست
همه را خدمت خوشی می کن
چون همه خادمان خدمت اوست
هر خیالی که نقش می بندم
معنیش صورتی ز کسوت اوست
همه منعم به نعمت الله اند
هرچه بینیم عین نعمت اوست
***
310
هر چه می بینی همه انوار اوست
صورت و معنی ما آثار اوست
دل به او دادیم و او دلدار ما است
خوش دلی باشد که او دلدار اوست
خسته ای کو دُرد دردش می خورد
نوش جانش با دکان تیمار اوست
چیست عالم سایه بان حضرتش
کیست آدم مخزن اسرار اوست
عاشقی کز عشق او دارد حیات
زندة جاوید و برخوردار اوست
غیر او هرگز نه بیند یار غار
چون توان دیدن که از اغیار اوست
نعمت الله باده می نوشد مدام
این چنین کاری همیشه کار اوست
***
311
در هر چه نظر کردیم نقشی ز خیال اوست
در آینة عالم تمثال جمال اوست
گر آب حیات ما در چشمة حیوان است
می نوش که نوشت باد کان عین زلال اوست
هر ذره که می بینی خورشید در او پیدا است
ناقص نبود حاشا کامل به کمال اوست
با ذات غنی او عالم همه درویشند
سلطان و گدا یکسان جائی که جلال اوست
دل رفت سوی دریا ما در پی دل رفتیم
از عقل مجو ما را بیرون ز خیال اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
مخمور نمی گنجد اینجا چه مجال اوست
گر ساقی سرمستان جامی دهدت بستان
زیرا که می سید از کسب حلال اوست
***
312
چشم ما روشن به نور روی اوست
جان ما دایم به جست و جوی اوست
بلبل سرمست در گلزار عشق
هرچه می گوید بگفت و گوی اوست
جنت جاوید اگر خواهی بیا
پیش ما بنشین که جنت کوی اوست
یک سر مویش به جانی کی دهم
هر دو عالم قیمت یک موی اوست
آفتاب است او و خوبان همچو ماه
روشنی روی ماه از روی اوست
گفتة مستانة ما گوش کن
نیک بشنو گفتة نیکوی اوست
خال هندویش دل ما صید کرد
سید ما بندة هندوی اوست
***
313
بنده ایم و عابد و معبود اوست
بلکه معدومیم ما موجود اوست
گر کسی راهست مقصودی دگر
عارفان را از همه مقصود اوست
جود او بخشید عالم را وجود
نیک دریابش که عین جود اوست
این و آن نقش خیالی بیش نیست
آنکه هست و باشد و هم بود اوست
سر نهاده پیش او بر خاک راه
ساجدیم و حضرت مسجود اوست
حکم میخانه به ما انعام کرد
آنکه ما را این عطا فرمود اوست
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
نزد یاران عاقبت محمود اوست
***
314
در خانقهی که شیخ ما اوست
سرحلقه و شیخ هر دو نیکوست
دشمن چه کنیم یار غاریم
از دوست طلب کنیم هم دوست
آئینة روشنی به دست آر
اما می بین که هر دو یکروست
زلفش بگشود و داد بر باد
زان بوی نسیم صبح خوش بوست
خورشید جمال او برآمد
عالم همه نور طلعت اوست
سر رشتة فقر ما طلب کن
تا دریابی که رشته یکتوست
شاه است چو سید یگانه
هر بنده که او به عشق انجوست
***
315
چشم ما روشن به نور اوست
هرچه آید در نظر زان رو نکوست
مه شده روشن به نور آفتاب
یار مه رو را از آن داریم دوست
آب رو می جو به عین ما چو ما
زانکه دایم عین ما در جست و جوست
گر هزار آئینه آید در نظر
چشم ما در آینه بر روی اوست
عاشق و معشوق ما هر دو یکی است
تا نه پنداری که این رشته دو توست
کهنه گر رفته است و نو باز آمده
نیک می بینش که کهنه عین نوست
هر که بیند نعمت الله در همه
بد نبیند هرچه می بیند نکوست
***
316
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
دیده ام آئینة گیتی نما
عاشق و معشوق با هم روبروست
هر خیالی را که دیده نقش بست
دوست می دارم که می بینم به دوست
عشق سرمست است و فارغ از همه
عقل مخمور است و هم درگفتگوست
این عجب بنگر که آن مطلوب ما
طالب است و روز و شب در جستجوست
غیر اگر دیگر نمی آید به چشم
هرچه می بینیم می گوئیم اوست
سید و بنده به نزد ما یکیست
تا نپنداری که این رشته دو توست
***
317
دیده تا نور جمالش دیده است
در نظر ما را چو نور دیده است
چشم ما روشن نور روی اوست
خوش بود چشمی که نورش دیده است
دل هوا دارد که پیوندد به او
گوئیا از جان خود ببرده است
تا خبر یابد از او جان عزیز
از همه یاران خبر پرسیده است
عشق مست است و حریف بزم ما است
عقل مخمور و ز ما رنجیده است
عاشق یک روی می دانی که کیست
آنکه سر از غیر او پیچیده است
نعمت الله نیک داند عاشقی
مدتی شد تا همین ورزیده است
***
318
دلبر سرمست ما یار خوشی نو خاسته است
دل به عشقش از سر هر دو جهان بر خاسته است
آفتاب از شرم رویش رو نهاده بر زمین
مه به عشق ابرویش همچون هلالی کاسته است
زاهدان را زهد بخشیدند و ما را عاشقی
هر کسی را داده آن چیزی که او خود خواسته است
سایة سرو سهی گر بر زمینی کج فتد
کج نماید در نظر اما به قامت راسته است
در خرابات مغان مستیم و جام می بدست
نعمتالله مجلس رندانهای آراسته است
***
319
آفتاب حسن او از مه نقابی بسته است
نور چشم او از آن بر چشم ما بنشسته است
جان ما با عشق از روز ازل پیوسته است
تا ابد جان همچنان با حضرتت پیوسته است
عشق سرمست است و رندان تندرست از ذوق او
عقل مخمور است و دور از عاشقان دل خسته است
دیگران پا بسته ی دنیی و عقبی مانده اند
ای خوشا وقت کسی کز این و آن وارسته است
عقل اگر بینی بگیر و زود پیش ما بیار
زانکه او از بندگی شاه رندان جسته است
زاهد رعنا اگر اظهار و جدی می کند
از کرم عیبش مکن گر چه به خود بربسته است
نعمت الله خم می مستانه می نوشد به ذوق
ساغر و پیمانة ما را به هم بشکسته است
***
320
نعمت الله در شراب افتاده است
سر به پای خم می بنهاده است
در خرابات مغان بزمی نهاد
خوش در میخانه ای بگشاده است
در صدف در یتیمی یافته
گوهر اصلیست نه بیجاده است
ما خراباتی و رند عاشقیم
چون توان کردن چنین افتاده است
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
عزتش دارید مردم زاده است
بندة جانی جانانیم ما
جان ما از بندگی آزاده است
سید ما رهنمای عارفی است
در طریق عاشقی بر جاده است
***
321
چشم مردم دیده ی ما نور رویش دیده است
لاجرم در دیدة ما همچو نور دیده است
از سر ذوق است این گفتار ما بشنو به ذوق
زانکه قولی این چنین مستانه کس نشنیده است
در خیال آنکه نقش روی تو بیند به چشم
دیده ی اهل نظر گرد جهان گردیده است
تُرک چشم مست او جانها به غارت می برد
زلف طرّارش به هر موئی دلی دزدیده است
عشق سرمست است و با رندان حریفی می کند
عقل مخمور است و از زندان ما رنجیده است
از کرم ساقی ما مِی می دهد ما را مدام
بر سر ما آب رحمت گوئیا باریده است
هرکسی از لطف سلطانی نوائی یافتند
حضرت او نعمت الله را به ما بخشیده است
***
322
دیده تا نور جمالش دیده است
در نظر ما را چو نور دیده است
چشم مردم روشن است از نور او
خوش بود چشمی که او را دیده است
ساقی ما مست و جا م می به دست
گرد رندان یک بیک گردیده است
بلبل سرمست می نالد به ذوق
تا گلی از گلستانش چیده است
عاشق و معشوق عشق است ای عزیز
هر که سر از غیر او پیچیده است
در نظر مائیم بحر بیکران
ما به ما این دیدة ما دیده است
گفتة مستانة سید شنو
این چنین قولی کسی نشنیده است
***
323
یاری که ز ملک آشنائی است
داند که قماش ما کجائی است
زاهد بر مست اگر کند میل
آن میل به نزد ما هوائی است
سلطانی این جهان فانی
با همت عارفان گدائی است
عاشق ز بلا اگر گریزد
در مذهب عشق بی وفائی است
مائیم و نوای بینوایی
ما را چو نوا ز بینوایی است
گفتیم که غرق بحر عشقیم
این مائی ما ز خودنمائی است
مستیم و حریف نعمت الله
این نیز عنایت خدائی است
***
324
میخانه ی دل طرب سرائی است
خوش بارگهی و خوب جائی است
گوینده ی سرخوشی است در وی
هر دم او را ز نو نوائی است
آراسته اند خلوت دل
گوئی که سرای پادشاهی است
می در قدح است و عشق در دل
آبی است لطیف خوش هوائی است
دل جام جهان نمای عشق است
یا رب که چه شخص خودنمائی است
هر چیز که دیده دید دل خواست
مشکل حالی، عجب بلائی است
جانم به فدای نعمت الله
کز صحبت او مرا صفائی است
***
325
کار دل در عشق بازی بندگی است
بندگی در عاشقی پایندگی است
بنده فرمانیم و فرمان می دهیم
وین شهنشاهی ما زان بندگی است
همچو زلفش سر به پاش افکنده ایم
وین سرافرازی از آن افکندگی است
جان فدا کردم سر افکندم به پیش
ز انفعال و جای آن شرمندگی است
گر مرا بینی به غم دل شاد دار
کان غم عشق است و از فرخندگی است
مردة دردیم و درمان در دل است
کشتة عشقیم و عین زندگی است
سید ار جان بخشد از عشقش رواست
عاشقان را کار جان بخشندگی است
***
326
هر شاهدی که بینیم با او مرا هوائی است
آئینه ای است روشن جام جهان نمائی است
خلوتسرای دیده از نور او است روشن
بر چشم ما قدم نه بنشین که خوش سرائی است
در گوشة خرابات رندی اگر بیانی
بیگانه اش ندانی او یار آشنائی است
درویش کنج عزلت او را بدار عزت
صورت گدا نماید معنیش پادشاهی است
ما دردمند عشقیم دُردی درد نوشیم
خوشتر ز صاف درمان عشاق را دوائی است
نقش خیال غیری بر دیده گر نگاری
نقاش خطه ی چین گوید که این خطائی است
ساقی عنایتی کرد خمخانه ای به ما داد
ز انعام نعمت الله ما را چنین عطائی است
***
327
با محیط عشق او دنیا بر ما شبنمی است
چشمه ی آبی چه باشد هفت دریا شبنمی است
موج و دریا و حباب و جو به عین ما نگر
تا روان بینی در آن دریا که آنها شبنمی است
عارف دریا دلی گر دم ز دریا می زند
هست دریای خوشی اما از آنجا شبنمی است
ژالهای بر عارض لاله نشیند در نظر
گر چه سیرآب است اما جان ما را شبنمی است
ای که می گوئی که آب روی دریا دیده ام
آب رو داری ولی در دیدة ما شبنمی است
چیست عالم شبنمی از بحر بی پایان ما
آب رو از ما بَرد گر قطرهای یا شبنمی است
چشم ما بحر محیطی در نظر دارد مدام
غیر این دریای ما در چشم بینا شبنمی است
نعمتالله خوش در این دریای بی پایان فتاد
در چنین دریا چه باشد قطرهای یا شبنمی است
***
328
با آفتاب حسنش مه نزد او هلالی است
هر ذره ای که بینی او را ازو جمالی است
هر مختصر که بینی او معتبر بزرگی است
نقصی اگر بیابی آن نقص هم کمالی است
جائی که جز یکی نیست مثلش چگونه باشد
در آینه از آن رو تمثال بی مثالی است
گیتی نمای ساقی است هر ساغری که نوشم
عینی که دیده بیند سرچشمة زلالی است
او آفتاب تابان عالم همه چو سایه
غیرش مخوان که غیرش نزدیک ما خیالی است
عشق است جان عالم جانم فدای جانان
جانی که عشق دارد آن جان بی زوالی است
امروز یار ما شو بگذار ز دی و فردا
با حال نعمت الله اینها همه محالی است
***
329
صحبت جانان من مجلس روحانی است
مفرش خاک درش مسند سلطانی است
لایق هر عاشقی نیست غم عشق او
شادی جان کسی کو به غم ارزانی است
مایه ی دکان جان درد دل است ای عزیز
حاصل سودای عشق بی سر و سامانی است
شهر وجودم تمام بندة فرمان او است
جملة اقلیم دل مملکت جانی است
کفر سر زلف او رونق ایمان من
رونق ایمان ز کفر این چه مسلمانی است
لیلی صاحب نظر والة مجنون او
عاقلی و عشق او غایت نادانی است
دوش درآمد ز در دلبر سرمست گفت
عاشق یکتای من سید بی ثانی است
***
330
دل جام جهان نمای شاهی است
آئینة حضرت الهی است
نقدی است دفینه در دل و دل
گنجینة گنج پادشاهی است
دل مغرب نور ماه شام است
دل مشرق مهر صبحگاهی است
دل منزل نزل پادشاه است
دل آئینة جمال شاهی است
در آئینه ی تمام اشیا
سری بنما به ما کماهی است
روز و شب ما است زلف و رویش
چه جای سفیدی و سیاهی است
نقشی که خیال غیر بندد
در مذهب عاشقان مناهی است
دل بحر محیط و جان عالم
در بحر محیط همچو ماهی است
دل دادن و جان نهاده بر سر
در حضرت عشق عذرخواهی است
ای یار وجود نعمت الله
پروردة نعمت الهی است
***
331
روح ها در روح اعظم فانی است
در حقیقت خدمتش هم فانی است
گرچه آدم باقیست از وجه حق
هم به وجهی نیز آدم فانی است
جام جم فانیست نبود این عجب
این عجب بنگر که هم جم فانی است
ای که گوئی فوت شد شادی ما
غم مخور زیرا که هم غم فانی است
گر دمی با جام می همدم شوی
دمبدم در غیر این دم فانی است
قطره و موج و حباب و جام و می
نزد ما این جمله دریم فانی است
شبنمی بودیم ما چون آفتاب
خوش طلوعی کرد شبنم فانی است
هر چه باشد غیر او فانی بود
اوست باقی سور و ماتم فانی است
گر به وجهی اسم اعظم اسم اوست
در مسما اسم اعظم فانی است
دیگری را کی بود خود دارو گیر
اندر آن میدان که رستم فانی است
ما همه فانی و او باقی به خود
بشنو از سید که عالم فانی است
***
332
تن میرد و روح پاک باقی است
خواه حیدری است و خواه براقی است
تن زنده به جان و جان به جانان
گه مغربی است گه عراقی است
خوش جام مرصعی است پر می
مائیم حریف و عشق ساقی است
معنی بنمود رو به صورت
این صورت و معنی اتفاقی است
جاوید بود حیات سید
باقی به بقای حی باقی است
***
333
هرچه بینی جمله آیات وی است
علم او آئینة ذات وی است
ساقی ما می به ما بخشد مدام
ذره و خورشید جامات وی است
نور چشم ما نماید او به او
عین او باشد که مرآت وی است
چیست عالم سایه بان پادشاه
جزء و کل مجموع رایات وی است
عشق او رخ می نهد فرزین برد
عقل شطرنج باز شهمات وی است
خوش خیالی نقش می بندیم ما
در نظر ما را خیالات وی است
عقل اگر گوید خلاف عاشقان
قول او مشنو که طامات وی است
عارفی گر دم ز غایت می زنم
راست می گوید که غایات وی است
نعمت الله پادشاهی می کند
در همه عالم ولایات وی است
***
334
شادمانم زانکه غمخوارم وی است
دلخوشم زیرا که دلدارم وی است
عالمی اغیار اگر باشد چه غم
دوستدارم چون وی و یارم وی است
در خرابات مغان مستم مدام
می خورم می چونکه خمّارم وی است
گلشن عشق است جانم جاودان
بلبل سرمست گلزارم وی است
نقش می بندم خیالش در نظر
نور چشم و عین دیدارم وی است
جان فروشم بر سر بازار عشق
می کنم سودا خریدارم وی است
سیدم بر سروران روزگار
نعمت الله شاه و سردارم وی است
***
335
موج و حباب و قطره در این بحر ما یکی است
نقش و حباب گرچه هزارند ماء یکی است
درمان درد دل چه کنم ای عزیز من
از دوست می رسد همه درد و دوا یکی است
ما و شرابخانه و رندان باده نوش
فارغ ز دو سرا بر ما دو سرا یکی است
تمثال صدهزار در آئینه رو نمود
دیدیم آن یکی و همه نزد ما یکی است
گر آشنای خویش شوی نزد عاشقان
معشوق و عشق و عاشق و آن آشنا یکی است
چون عقل احول است دو بیند غریب نیست
بنگر به عین عشق که شاه و گدا یکی است
سید ز جود خویش وجودی به بنده داد
معطی نعمت الله ما و عطا یکی است
***
336
دل ما با زبان یکیست یکی است
اینچنین آنچنان یکیست یکی است
از دوئی بگذر و یکی می گو
حاصل دو جهان یکیست یکی است
آن یکی در کنار خوشی می گیر
با همه در میان یکیست یکی است
عشق و معشوق و عاشق ای درویش
در دل عاشقان یکیست یکی است
دل و جان را به این و آن دادیم
غرض از این و آن یکیست یکی است
در خرابات مست می گردیم
ساقی می خوران یکیست یکی است
دلبران در جهان فراوانند
سید دلبران یکیست یکی است
***
337
در دو عالم خدا یکیست یکی است
مالک دو سرا یکیست یکی است
بر در کبریای حضرت او
پادشاه و گدا یکیست یکی است
آینه در جهان فراوان است
جام گیتی نما یکیست یکی است
دو مگو و دوئی بجا بگذار
تو یگانه بیا یکیست یکی است
موج و بحر و حباب بسیارند
آن همه نزد ما یکیست یکی است
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد درد و دوا یکیست یکی است
نعمت الله یکی است در عالم
سخن آشنا یکیست یکی است
***
338
پادشاه و گدا یکیست یکی است
بی نوا و نوا یکیست یکی است
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد درد و دوا یکیست یکی است
جز یکی نیست در همه عالم
دو مگو چون خدا یکیست یکی است
آینه صد هزار می بینیم
روی آن جانفزا یکیست یکی است
مبتلای بلای بالاشیم
مبتلا و بلا یکیست یکی است
قطره و موج و بحر و جو هر چار
بیشکی نزد ما یکیست یکی است
نعمت الله یکی است در عالم
طلبش کن بیا یکیست یکی است
***
339
صورت و معنی در این دعوی یکی است
عاشق و معشوق ما یعنی یکی است
گر هزاران صورت است ای نور چشم
در نظر ما را همه معنی یکی است
عاشقان مست و مجنون بی حدند
آشکارا و نهان لیلی یکی است
گرچه بسیار است در جنت درخت
هشت جنت دیده ام و طوبی یکی است
نعمت الله دنیی و عقبی بود
نزد عارف دنیی و عقبی یکی است
***
340
هرکجا کنجی است گنجی در وی است
کنج هر ویرانه بی گنجی کی است
خوش حبابی پرکن از آب حیات
جام ما این است و آن عین وی است
یافته عالم وجود از جود او
ورنه بی او جمله عالم لاشیئی است
نائی و نی هر دو همدم آمدند
عالمی رقصان از آن بانگ نی است
عشق سلطان است در ملک وجود
عقل مانند رئیسی در ری است
ساغری گر بشکند اندیشه نیست
ساغری دیگر روانش در پی است
نعمت الله هر که می جوید به عشق
گو ز خود می جو که دایم با وی است
***
341
سر در این راه عشق دردسر است
بگذر از سر که کار معتبر است
سر موئی حجاب اگر باقی است
بتراشش چه جای ریش و سر است
سر بنه زیر پای و دستش گیر
گر ترا میل تاج یا کمر است
نفسی صحبتش غنیمت دان
زانکه عمر عزیز درگذر است
زاهدان دیگرند و ما دیگر
حالت ما و ذوق ما دگر است
عاشقی کو خبر ز ما دارد
از خود و کائنات بی خبر است
نظری کن ببین به دیدة ما
نعمت الله چو نور در نظر است
***
342
اگر تو عاشق یاری به عشق دوست نکوست
بهر چه دیده گشائی چه حسن اوست نکوست
اگر به کعبه رَوی بی هوای یار بد است
وگر به میکده باشی به یاد دوست نکوست
جهان صورت و معنی چو مغز باشد و پوست
تو مغز نغز بگیر و مگو که پوست نکوست
اگرچه کشتن عشاق بد بود بر ما
ولی چو عادت آن یار نیکخوست نکوست
ترا نظر به خود است ای عزیز بد باشد
مرا که در همه حالی نظر بر اوست نکوست
بیا و جامة جان چاک زن به دست مرا
چو لطف او به کرم در پی رفوست نکوست
ز زلف یار به عمر درازت ای سید
چو شانه حاصلت از نیم تار موست نکوست
***
343
چشم ما روشن به نور روی اوست
این چنین چشم خوشی بینا نکوست
غیر او دیگر ندیده دیده ام
هرچه آید در نظر چشمم بر اوست
دیده ی بینا به من بخشید او
لاجرم من دوست می بینم به دوست
من چنین سرمست و با ساقی حریف
زاهد مخمور اگر در گفتگوست
صورتی بیند نه بیند معنیش
عاقل بیچاره درمانده به پوست
غرق دریا آب می جوید مدام
بی خبر از عین ما در جستجوست
نعمت الله خرقه می شوید به می
پاک بازی دائما در شست و شوست
***
344
کنج دل گنجینة عشق وی است
اینچنین گنجینه بی کنجی کی است
هرچه بینی در خرابات مغان
نزد ما جام لطیفی پر می است
عالمی را عشق می بخشد وجود
بی وجود عشق عالم لاشیی است
آفتاب است او و عالم سایه بان
هرکجا آن می رود این در پی است
نوش کن آب حیات معرفت
تا بدانی عین ما کز وی حی است
سِر نائی بشنو از آواز نی
کز دم نائی دمی خوش در نی است
عشق را رازی است با هر عاشقی
نعمت الله محرم راز وی است
***
345
در نظر عالم چو جام پر می است
جام و می بی خدمت ساقی کی است
چشم ما روشن شده از نور او
هرچه ما را در نظر آید وی است
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجودش ما سوی الله لاشیی است
صورت نایی می رسد ما را به گوش
دیگران گویند آواز نی است
نوش کن آب حیات معرفت
تا بدانی زنده دل کز وی حی است
جام را بگذار و خم می بجو
همت عالی بر آن خم می است
آفتاب است او و سید سایه اش
هر کجا او می رود او در پی است
***
346
بیا ای شاه ترکستان که هندوستان غلام تست
جهان صورت و معنی همه دیدم به نام تست
به باطن آفتابی تو به ظاهر ماه خوانندت
شده دور قمر روشن هم از بدر تمام تست
اگر رضوان وگر حوران ترا بینند می گویند
سلام الله سلام الله سلام که سلام تست
خدا عالم ترا بخشید ای سلطان انس و جان
بهشت جاودان داری همه عالم کام تست
بجان ساقی رندان که مستان ذوق تو دارند
توئی آب حیات ما و جام جم ز جام تست
اگر چه ما و یاران هم سخن گوئیم مستانه
ولی خوشتر ازین و آن کلام با نظام تست
تو خورشیدی و ما سایه منور از تو همسایه
پناه نعمت اللهی همه در اهتمام تست
***
347
اهل دل را ز سراپرده ی جان باید جست
عاشقان را ز خرابات مغان باید جست
دل بدست غم آن جان جهان باید داد
آنگهی شادی از آن جام جهان باید جست
اگر از باد صبا خاک درش می جوئی
همچو غنچه به هوا جامه دران باید جست
دم به دم خون دل از دیده روان باید کرد
حاصل دیده در آن آب روان باید جست
در کنار اشک جگر گوشه ی ما باید دید
مردم دیده ی ما را به میان باید جست
ساقیا ساغر و پیمانه ی می سوی من آر
که از آن هر دو مراد دل و جان باید جست
در خرابات اگر کشته بیابی سید
خونش از غمزه ی غماز فلان باید جست
***
348
از دیر برون آمد ترسا بچه ای سرمست
بر دوش چلیپائی خوش جام مئی بر دست
کفر سر زلف او غارتگر ایمان است
قصد دل و دینم کرد ایمان مرا برده است
کفری و چه خوش کفری، کفری که بُود ایمان
این کفر کسی دارد کایمان به خدایش هست
ناقوس زنان می گفت آن دلبرک ترسا
پیوسته بود با ما یاری که به ما پیوست
بگشود نقاب از رخ بربود دل و دینم
زنّار سر زلفش جانم به میان در بست
در گوشه ی میخانه بزمی است ملوکانه
ترسا بچه ی ساقی رندیست خوشی سرمست
سید ز همه عالم بر خاست به عشق او
در کوی مغان با او مستانه خوشی بنشست
***
349
آمد ز درم نگار سرمست
رندانه و جام باده بر دست
صد فتنه ز هر کنار برخاست
او مست در این میانه بنشست
لب را بنهاد بر لب ما
موئی بدونیم راست بشکست
عشق آمد و زنده کرد ما را
پیوسته بود به ما چو پیوست
از بود و نبود باز رستیم
آسوده ز نیست فارغ از هست
دل در سر زلف یار بستیم
محکم جائی شدیم پابست
از مستی ذوق نعمت الله
خلق دو جهان شدند سرمست
***
350
دوای درد دل ای یار درد است
بحمدالله که ما داریم در دست
بیا و دُردی دردش به ما ده
که صاف عاشقانش دُرد درد است
دلی کو کشتة عشق است زنده است
کسی کو مردة درد است مرد است
بدادم دین و دل دردش خریدم
چنین سودی بدان مایه که کرده است
مرا مهری است در خاطر که خورشید
به گرد سایة چترش چو گرد است
اگر دردم نمی دانی نظر کن
سرشک سرخ بین و رو که زرد است
کسی داند شفای رنج سید
که جامی از شراب درد خورده است
***
351
هر که باشد همچو سید حق پرست
حق توان گفتن از باطل برست
آن یکی در هر یکی خوش می نگر
در دو عالم آن یکی را می پرست
آفتاب و ماه می بینیم ما
گر چه ما را در نظر نور خور است
جز وجود او وجودی هست نیست
غیر او نبود وجود هرچه هست
دست او بایدکه گیرد دامنش
خوش بود گر دامنش آید به دست
هرچه فعل او بود نیکو بود
نیک نبود نیک اگر گوید بد است
تا توانی گرد مخموران مگرد
هر که گردد حاصلش درد سر است
عین ما بیند به عین ما چو ما
آنکه با ما خوش در این دریا نشست
نعمت الله رند سرمست خوش است
کی کند رندی چنین انکار مست
***
352
هر که او با ما در این دریا نشست
کی تواند لحظه ای بی ما نشست
از سر هر دو جهان برخاسته
بر در یکتای بی همتا نشست
گرچه تنها بود؛ تن ها جمع کرد
آمد آن تنها و با تن ها نشست
عقل رفت و زیر دست و پا فتاد
عشق آمد سوی ما بالا نشست
تشنه ای کامد به سوی ما چو ما
عین ما را دید و در دریا نشست
مجلس عشق است و ما مست و خراب
خاطر رندان ما آنجا نشست
نعمت الله جام می جوید مدام
چون تواند یک زمان از پا نشست
***
353
جان ما با ما در این دریا نشست
یار دریا دل خوشی با ما نشست
از سر هر دو جهان برخاست دل
بر در یکتای بی همتا نشست
در خرابات مغان ما را چو یافت
مجلسی خوش دید خوش آنجا نشست
چو سردار فنا دار بقا است
بر سر دار آمد و از پا نشست
ما و ساقی خوش به هم بنشسته ایم
خوش بود با مردم دانا نشست
زاهد مخمور زیر افتاد و شد
عاشق مست آمد و بالا نشست
سید ما نور چشم مردم است
لاجرم بر دیدة بینا نشست
***
354
هر که آمد سوی ما با ما نشست
خوش خوشی با ما در این دریا نشست
از سر هر دو جهان برخاست خوش
بر در یکتای بی همتا نشست
عقل مسکین زیر دست عشق شد
عشق مستولی است بر بالا نشست
آنکه چون ما همنشینی را نیافت
کی تواند لحظه ای تنها نشست
هر که سر در پای خم می نهاد
جاودان افتاد و شد از پا نشست
گرد کی گردد به گرد دامنش
رند دریادل که او با ما نشست
نعمت الله مجلسی آراسته
در خرابات مغان آنجا نشست
***
355
هرکه او با ما در این دریا نشست
آبروئی یافت خوش با ما نشست
بر در میخانه مست افتاده ایم
هرکه آمد پیش ما آنجا نشست
از سر ه دو جهان برخاست دل
بر در یکتای بی همتا نشست
در خرابات مغان مست و خراب
خوش بود با شاهد رعنا نشست
بزم رندان جنت المأوا بود
جاودان خواهیم در مأوا نشست
در سر هر کس که سودائی فتاد
کی تواند یک زمان از پا نشست
نعمت الله در همه عالم یکی است
بر سریر سلطنت تنها نشست
***
356
دوش رفتم در خرابات مغان رندانه مست
دیدم آنجا عارفان و عاشقان مستانه مست
جوشش مستی فتاده در نهاد خم می
جان و دل سرمست گشته ساغر و پیمانه مست
جام می در داده ساقی خاص و عام مجلسش
آشنایان مست از آن یکجرعه و بیگانه مست
عاقل فرزانه دیدم مست جام عشق او
در خیال روی خوبش عاشق دیوانه مست
زاهدان از عشق او در کنج خلوت در خروش
در هوایش صوفیان در گوشة کاشانه مست
عود جان در مجمر سینه به عشق بوی او
سوخت بر آتش دل عاشق مستانه مست
در هوای آفتاب روی او یکسان شده
جمله ذرات وجود از عاشق فرزانه مست
کعبه در وی گشته حیران بتکده مدهوش او
صومعه نالان ز عشقش آمده، میخانه مست
در میان عارفان دیدم نشسته سیدی
خوش گرفته در کنار جان خود جانانه مست
***
357
نوش بادا مرا شراب الست
که از آن باده گشته ام سرمست
در دلم عشق و در نظر ساقی
در سرم ذوق و جام می بر دست
پرده از رخ گشود شاهد غیب
دل ما را به زلف خود دربست
جان به جانان ما وصالی یافت
قطرة ما به بحر ما پیوست
گر ترا عقل هست ما را نیست
ور ترا عشق نیست ما را هست
ای که پرسی دوای درد از ما
دردمندیم و این دوا درد است
بشنو از سید این روایت عشق
تا کی آخر سخن ز عالی وپست
***
358
از جور و جفای بی وفا دوست
چون شد دل خستة بلا دوست
مائیم غلام و یار مولا
مائیم گدا و پادشا دوست
بیگانه ز هر دو کون گشتیم
دردا که نگشت آشنا دوست
در بند بلا چو بسته پائیم
دیگر چه کند به جای ما دوست
از دوست وفا طلب نمودیم
هر چه نکند وفا به ما دوست
از دردسر طبیب رستیم
هم درد من است و هم دوا دوست
سید نکند ز عشق توبه
گر جور کند و گر جفا دوست
***
359
همه را از همه بجو ای دوست
هر که بینی خوشی بگو ای دوست
یار و اغیار را اگر یابی
از همه بوی او ببو ای دوست
آینه پاک دار و خوش بنگر
جان و جانانه روبرو ای دوست
غسل کن از جنابت هستی
که چنین است شست و شو ای دوست
هر چه در کائنات می بینی
همچو ما یک بیک ببو ای دوست
نزد ما موج و بحر هر دو یکی است
از همه عین ما بجو ای دوست
خم و خمخانه را بدست آور
چه کنی جام یا سبو ای دوست
هرچه از دوست می رسد ما را
بد نباشد بُود نکو ای دوست
نعمت الله نور چشم من است
دیده ام نور او به او ای دوست
***
360
جانم خیال شد به خیال خیال دوست
دل بیقرار گشت به عشق وصال دوست
هر کس به آرزوی خیالی است در جهان
مائیم و آرزوی خیال جمال دوست
مهر منیر چیست شعاعی ز روی یار
یا کیست ماه نو چو غلام هلال دوست
تا زنگ غیر ز آینة دل زدوده ام
در آینه ندیده ام الامثال دوست
مردم ندیده اند دگر سرو راستی
بر جویبار دیدة ما چون نهال دوست
ما را کمال نیست به خود ای عزیز ما
داریم ما کمال ولی از کمال دوست
سید تو بار جان منه اندر وثاق دل
کاین خانه جای رخت بود یا محال دوست
***
361
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم من دوست می بینم به دوست
دیده ای کو نور او بیند به او
بد نبیند هرچه می بیند نکوست
جام می آب و حباب است ای پسر
این کسی داند که او را آبروست
گر هزار آئینه آید در نظر
در همه آئینه ها چشمم بر اوست
اصل و فرع ما و تو هر دو یکیست
تا نپنداری که این رشته دو توست
عشق سرمست است و دائم در حضور
عقل مخمور است از آن در گفتگوست
نعمت الله خرقه می شوید به می
پاک شوید کار او این شست و شوست
***
362
چشم ما روشن به نور روی اوست
هرچه بیند دوست را بیند به دوست
عاشق و معشوق ما هر دو یکیست
تا نه پنداری که این رشته دو توست
جرعه ی جام می ما هر که خورد
چون محبان دایما در جستجوست
عشق سرمست است و فارغ از همه
عقل مخمور است و هم در گفتگوست
بسته ام نقش خیالش در نظر
هرچه دیده می شود چشمم بر اوست
خرقه می شویم به جام می مدام
مدتی شد تا مرا این شست و شوست
هر که بیند نعمت الله در همه
بد نبیند هرچه می بیند نکوست
***
363
هر چه بینی مظهر اسمای اوست
دوست دارم هر که دارد دوست دوست
چشم عالم روشن است از نور او
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
آینه گر صد ببینم ور هزار
در همه آئینه ها چشمم بر اوست
خیز با ما خوش در این دریا درا
خویش را میشو که وقت شست وشو است
لب نهاده بر لب جام مدام
با چنین همدم چه جای گفتگوست
چشم احول گر دو بیند تو مبین
رشته ی یک تو به چشم او دو توست
نعمت الله روشن است چون آینه
با جناب سید خود روبروست
***
364
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم من دوست می بینم به دوست
رند مست از گفت و گو ایمن بود
هرکه مخمور است او در گفتگو ست
عشق را با رنگ و بوئی کار نیست
عقل دایم در هوای رنگ و بوست
صد هزار آئینه گر بینم به چشم
در همه آئینه ها چشمم بر اوست
موج در دریا روان گردد مدام
آب جوید همچو ما در جستجوست
هیچ بد خود دیدةسید ندید
آفرین بر دیدةبینای اوست
***
365
خواجه گر چه بود عمری بت پرست
حق تجلی کرد و از باطل برست
نعمت الله شهرتی دارد که او
چون خلیل الله همه بتها شکست
لب نهاده بر لب جام مدام
ذره و خورشید جامات وی است
هرچه می بیند همه محبوب اوست
دوست می دارد از آنرو هر چه هست
مظهر و مُظهر به نزد ما یکیست
صورت و معنی نگر عالی و پست
تو بیا مطلق پرست ای یار ما
گر مقید می پرستد بت پرست
نکته ای بر گفتة سید مگیر
زانکه عاقل نکته کم گیرد به مست
***
366
قطرهای کو به بحر ما پیوست
عین دریا بود به ما پیوست
زنده ی جاودان بُود به خدا
روح پاکی که با خدا پیوست
نکند میل خویش و بیگانه
آشنا چون به آشنا پیوست
در دو عالم بجز یکی نبود
آن یکی با یکی کجا پیوست
نتواند برید پیوندش
آنکه با اصل خویش وا پیوست
در دو عالم ولی والا شد
هرکه با شاه اولیا پیوست
بزم عشق است و عاشقان مستند
ذوق داری به ما بیا پیوست
لطف ساقی نگر که جام شراب
میدهد او به دست ما پیوست
نعمتالله گنج سلطانی
میکند صرف هر گدا پیوست
***
367
منم آن رند عاشق سرمست
که می عشق می خورم پیوست
در خرابات عشق مست و خراب
دست در دست ساقی سرمست
در دلم عشق و در سرم سود است
در نظر یار و جام می بر دست
ساقی مست و رند لایعقل
به یکی جرعه عقل ما برده است
عاشقانه حریف خمّاریم
فارغ از نیست، ایمنیم از هست
از سر هر دو کون خوش برخاست
هر که یک لحظه نزد ما بنشست
میر مستان مجلس عشقیم
سید عاشقان باده پرست
***
368
ما را چو ز عشق راحتی هست
از هر دو جهان فراغتی هست
از عشق هزار شکر داریم
از عقل ولی شکایتی هست
چه قدر عمل چه جای علم است
ما را ز خدا عنایتی هست
از عقل به جز حکایتی نیست
آری که ورا حکایتی نیست
این بحر محیط بی کران است
تا ظن نبری که غایتی هست
جانان بستان و جان رها کن
زیرا که در آن کفایتی هست
بشنو سخنی ز نعمت الله
کز عشق ورا روایتی هست
***
369
از خرابات می رسم سرمست
فارغ از نیست و ایمنم از هست
عین ما را به عین ما بیند
هرکه در بحر ما به ما پیوست
نام و ننگ نکو بدست آورد
آنکه از نام و ننگ خود وارست
دست من تا گرفت دست نگار
وه چه دستان که می کشد زان دست
مرغ جانم برای دانة خال
شده در دام زلف او پا بست
عهد بستیم با سر زلفش
ما برآنیم اگر چه او بشکست
از سر کاینات برخیزد
هر که با سیدم دمی بنشست
***
370
عاشقانه به عشق او سرمست
جان و دل داده ایم ما از دست
آنچنان والهیم و آشفته
که ندانیم نیست را از هست
تا که مائی از این میان برخاست
لطفش آمد بجای ما بنشست
هرکه او از خودی خود ببرید
همچو ما با خدای خود پیوست
تندرستم به یمن همت او
گرچه عشقش دل مرا بشکست
شادی عاشقی که جان درباخت
وز غم عقل و این و آن وارست
همچو سید ندیده ام دیگر
عاشق رند مست باده پرست
***
371
لطف آن سلطان ما را انتهائی هست نیست
در دو عالم غیر او یک پادشاهی هست نیست
چیست عالم سایه بان آفتاب حسن او
این چنین شاه لطیفی هیچ جائی هست نیست
بی نوایان یافتند از جود آن سلطان نوا
در همه لشگر گه او بی نوائی هست نیست
دردمندانیم و می نوشیم دُرد درد دل
غیر این شربت دگر ما را دوائی هست نیست
بر در میخانه با رندان مجاور گشته ایم
درجهان خوشتر از این دولت سرائی هست نیست
کشتة او را حیات جاودانی نیست هست
عاشقان را غیر ازین دیگر بقائی هست نیست
نعمت الله می نماید نور چشم ما به ما
مثل او آئینه ی گیتی نمائی هست نیست
***
372
هر کجا جامی است بی می هست نیست
هرچه مست آن هست بی وی هست نیست
یک جمال و صد هزاران آینه
در دو عالم غیر یک شیی هست نیست
ناله ی نی بشنو ای جان عزیز
ناله ای چون ناله ی نی هست نیست
کشتة عشق است زنده ی جاودان
زنده ای مانند این حی هست نیست
رند سرمست ایمن است از هست و نیست
جام می را نوش تا کی هست نیست
این همه رفتند در راه خدا
در چنین ره نقش یک پی هست نیست
نیست همچون نعمت الله ساقئی
همدمی چون ساغر می هست نیست
***
373
همچو این محجوب ما صاحب جمالی هست نیست
خوشتر از نقش خیال او خیالی هست نیست
در لب او چشمة آب حیاتی نیست هست
این چینن سرچشمة آب زلالی هست نیست
مجلس عشق است و ما سرمست و ساقی در حریف
عاقل مخمور را اینجا مجالی هست نیست
خدمت سلطان ما دارد جمالی بر کمال
با جمال حضرتش کس را کمالی هست نیست
روح اعظم صورت و معنی او ام الکتاب
آفتاب دولت او را زوالی هست نیست
هستی ما را وجود از جود آن یک نیست هست
در دو عالم غیر این ما را مآلی هست نیست
سید رندانم و سرمست در کوی مغان
زاهدان را این چنین ذوقی و حالی هست نیست
***
374
در دل ما غیر دلبر هست نیست
هیچ از این خمخانه خوشتر هست نیست
مجلس عشق است و ما مست خراب
جای مخمور ای برادر هست نیست
بر سر دار فنا بنشسته ایم
این چنین سردار و سرور هست نیست
عشق سلطان است و ملک دل گرفت
مثل او در بحر و در بر هست نیست
غیر آن یکتای بی همتای دگر
بر سریر هفت کشور هست نیست
این چنین قول خوش مستانه ای
بازگو در هیچ دفتر هست نیست
سید ما ساقی سرمست ما است
همچو او ساقی دیگر هست نیست
***
375
عشق را در مجلس عشاق ینگی هست نیست
عاشق دیوانه را از ننگ ننگی هست نیست
صبغة الله می دهد این رنگ بی رنگی ما
خوشتر از بیرنگی ما هیچ رنگی هست نیست
عاقلان با یکدگر دائم نزاعی می کنند
عاشقان را با خود و با غیر جنگی هست نیست
زاهد مخمور مستان را ملامت می کند
بی تکلف همچو او بی عقل دنگی هست نیست
بی خیال روی او نقشی نبیند چشم ما
بی هوای عشق او در کوه سنگی هست نیست
دل به دریا داده ایم و آبروئی یافتیم
در محیط عشق او جز ما نهنگی هست نیست
پادشاهان جهان بسیار دیدَستم ولی
همچو آن سلطان تمر سلطان لنگی هست نیست
عاشقانه در میان ماه رویان جسته ایم
مثل این معشوق سید شوخ و شنگی هست نیست
***
376
زاهدان را ذوق رندان هست نیست
رند را میلی به ایشان هست نیست
در دل ما مهر دلبر نیست هست
جان ما جز عشق جانان هست نیست
یوسف گل پیرهن آمد به باغ
این چنین گل در گلستان هست نیست
هر که دارد هرچه دارد آن اوست
هرچه هست و بود بی آن هست نیست
گنج او در کنج ویران نیست هست
خازن آن غیر سلطان هست نیست
درد نوش دردمند عشق او
خاطرش با صاف درمان هست نیست
همچو سید رند سرمست خوشی
در میان می پرستان هست نیست
***
377
موج و دریائیم و هر دو غیر آبی هست نیست
در میان ما و او جز ما حجابی هست نیست
در خرابات مغان هستند سر مستان ولی
همچو من رند خوشی، مست خرابی، هست نیست
عقل اگر در خواب می بیند خیال دیگری
اعتباری بر خیالی یا بخوابی هست نیست
ما شراب ذوق از آن لعل لبش نوشیده ایم
خوبتر زین جام و خوشتر زان شرابی هست نیست
نیست هستی غیر آن سلطان بی همتای ما
ورکسی گوید که هست آن در حسابی هست نیست
ز آفتاب روی او ذرات عالم روشن است
درنظر پیداست غیر از آفتابی هست نیست
نعمت الله این سخن از ذوق می گوید به تو
این چنین مستانه قولی در کتابی هست نیست
***
378
همچو این شه پادشاهی هست نیست
نعمتش را منتهایی هست نیست
بر در دولت سرای پادشاه
مثل من دیگرگدایی هست نیست
غیر جام درد درد عشق او
دردمندان را دوایی هست نیست
مبتلایان را بلا باشد بسی
همچو من یک مبتلایی هست نیست
دو مگو بشنو ز من می گو یکی
جز یکی دیگر خدایی هست نیست
باشدم از خویشتن بیگانگی
غیر یارم آشنایی هست نیست
ره به میخانه نماید سیدم
همچو سید رهنمایی هست نیست
***
379
هیچ کس بی نعمت الله هست نیست
قتیل شه خالی از شه هست نیست
ماه من روشن شده زان آفتاب
بر سپهر جان چنین مه هست نیست
عاشق و مستیم و جام می بدست
عاقل مخمور آگه هست نیست
بر در میخانه مست افتاده ایم
همچو ما در هیچ درگه هست نیست
کل شیئی هالک الا وجهه
این چنین وجهه موجه هست نیست
بر در کریاس سلطان وجود
غیر سید را دگر ره هست نیست
***
380
در این دریا بجز ما آشنا نیست
به نزد آشنا خود غیر ما نیست
گمان کج مبر بشنو ز عطار
هر آن کو در خدا گم شد خدا نیست
حباب و موج و دریا هر سه آبند
جدایند از هم و از هم جدا نیست
نه قرب است و نه بعد آنجا که مائیم
مگو آنجا کجا آنجا که جا نیست
فنا شو از فنا و از بقا هم
فقیران را فنا و هم بقا نیست
وجود این و آن نقش خیالی است
حقیقت جز وجود کبریا نیست
حریف درد مند درد نوشیم
از این خوش تر دل ما را دوا نیست
اگر گوئی همه حق است حق است
وگر خلقش همی خوانی خطا نیست
چو سید نیست شو از هست و از نیست
چو تو خود نیستی هستی تو را نیست
***
381
بی حضور عشق جانان راحت جان هیچ نیست
بی هوای دُرد دردش صاف درمان هیچ نیست
در خرابات مغان جام شرابی نوش کن
تا بدانی با وجودش کآب حیوان هیچ نیست
پیش از این در خلوت جان غیر جانان بارداشت
این زمان در خلوت جان غیر جانان هیچ نیست
دیدة جانم به نور طلعت او روشن است
غیر نور روی او در دیدة جان هیچ نیست
زلف و رویش را نگر از کفر و ایمان دم مزن
با وجود زلف و رویش کفر و ایمان هیچ نیست
ماسوی الله جز خیالی نیست ای یار عزیز
بگذر از نقش و خیال غیر او کان هیچ نیست
همدم جام می و با نعمت اللهم حریف
زاهدی، وقتی چنین، در بزم رندان هیچ نیست
***
382
شک به عدم نیست که او هیچ نیست
شک به وجود است و هم او هیچ نیست
نیست گمانم که جز او هیچ نیست
هست یقینم که جز او هیچ نیست
معنی هو با تو بگویم که چیست
اوست دگر این من و تو هیچ نیست
یک سخنی بشنو و یک رنگ باش
قول یکی گفتن و دو هیچ نیست
ما و منی را بگذار ای عزیز
کز من و ما یک سر مو هیچ نیست
غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ
هیچ نئی هیچ مجو هیچ نیست
خم می آور چه کنم جام را
مست و خرابیم و سبو هیچ نیست
نوش کن و باش خموش و برو
هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست
عاشق سید شو و معشوق او
باش یکی رو که دورو هیچ نیست
***
383
چو میخانه سرائی هیچ جا نیست
مقامی همچو صحن آن سرا نیست
بهر سو آب چشم ما روان است
در این دریا بجز ما آشنا نیست
اگر تو طالب عشقی مرا هست
وگر تو عقل می جوئی مرا نیست
کسی کو گنج عشق یار دارد
به نزد عاشقان حق گدا نیست
نوای ما نوای بی نوایی است
نوائی چون نوای بی نوا نیست
مرو با زاهد رعنا در این راه
که ایشان را در این ره پابجا نیست
خیال روی سید نور چشم است
دمی از دیدة مردم جدا نیست
***
384
آن وتر که غیر او احد نیست
اصل عدد است و از عدد نیست
گر دیدة احولی دو بیند
چشمش بنگر که بی رمد نیست
هر هست که نیستی پذیرد
هستیش نهادن از خرد نیست
چون مظهر حضرت الهند
نیکند تمام و هیچ بد نیست
خود نیست به نزد نعمت الله
چیزی که وجود او به خود نیست
***
385
عشق را خود قرار پیدا نیست
دو نفس حضرتش به یکجا نیست
همچو دریا مدام در جوش است
این چنین بحر هیچ دریا نیست
عین عشقیم لاجرم شب و روز
صبر و آرام در دل ما نیست
نور چشم است و در نظر پیدا است
دیده ای کان ندید بینا نیست
بیقراری عشق شورانگیز
در غم هست و نیست گویا نیست
عشق را هم ز عشق باید جست
خبر از حال او جز او را نیست
ذوق سید ز نعمت الله جو
وصف او حد گفتن ما نیست
***
386
یک قدم ازخویش بیرون نه که گامی بیش نیست
دامن خود را بگیر و پس مرو ره پیش نیست
گر هوای عشق داری خویش را بی خویش کن
کاشنای عشق او جز عاشق بی خویش نیست
بر امید وصل عمری بار هجرانش بکش
چون گلی بی خار نبود نوش هم بی نیش نیست
گوهر رازش ز درویشان دریا دل طلب
زان که غواص محیطش جز دل درویش نیست
دم ز کفر و دین مزن قربان شو اندر راه عشق
کاندر آن حضرت مجال کفر و دین و کیش نیست
طالبا گر عاشقی از دی و فردا در گذر
روز امروز است و عاشق مرد دوراندیش نیست
بیش از این از سیم و زر با نعمت الله دم مزن
کاین زر زیبای تو جز زرد روئی بیش نیست
***
387
عشق را با کفر و ایمان کار نیست
عشق را با جسم و با جان کار نیست
عشق دُرد درد می جوید مدام
عشق را با صاف درمان کار نیست
عشق را با می پرستان کارهاست
عشق را با غیر ایشان کار نیست
عشق بازی کار بی کاران بود
همچو کار عشق بازان کار نیست
عقل می بندد خیال این و آن
عشق را با این و با آن کار نیست
عقل مخمور است و ما مست وخراب
زاهدش در بزم رندان کار نیست
نعمت الله باده می نوشد مدام
با کس او را ای عزیزان کار نیست
***
388
موجود حقیقی بجز از ذات خدا نیست
مائیم صفات و صفت از ذات جدا نیست
جز عین یکی در دو جهان نیست حقیقت
گر هست ترا در نظرت غیر، مرا نیست
عشق است مرا چاره و این چاره مرا هست
درد است دوای تو و این درد ترا نیست
هرجا که تو انگشت نهی عین حق است آن
زاین نیست معین که کجا هست و کجا نیست
چون اوست بقای همه و باقی مطلق
چیزی که بود قابل تغییر و فنا نیست
آن دم که دمیدند دم آدم خاکی
بود آن دم ما زان همه دم جز دم ما نیست
سرمست شراب ازل و جام الستیم
در مجلس ما ساقی ما غیر خدا نیست
ما ماهی دریای محیطیم کماهی
ماهیت ما را تو نگر تا که کرا نیست
سید چو همه طالب و مطلوب نمایند
عاشق نتوان گفت که معشوق نما نیست
***
389
دل ندارد هر که او را درد نیست
وانکه خود دردی ندارد مرد نیست
نزد بی دردان مگو زنهار درد
دشمن است آن دوست کو همدرد نیست
با لب و رخسار و چشم مست یار
حاجت جام و شراب و ورد نیست
در هوای آفتاب روی او
در به در گشتیم واز وی گرد نیست
درد بی درمان ما را از یقین
همچو سید دیگری در خورد نیست
***
390
می رود عمر عزیز ما دریغا چاره نیست
دی برفت و می رود امروز و فردا چاره نیست
عشق زلفش در سر ما دیگ سودا می پزد
هر که دارد این چنین عشقی ز سودا چاره نیست
چارة بیچارگان است او و ما بیچاره ایم
گر ببخشد ور نبخشد بندگان را چاره نیست
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
هر که آید سوی ما او را ز دریا چاره نیست
این شراب مست ما از موصلی خوشتر بود
ذوق خوردن گر کسی را هست از ما چاره نیست
سر به پای خم نهاده ساکن میخانه ایم
عیب ما جانا مکن ما را ز مأوا چاره نیست
نعمت الله در خرابات است و با رندان حریف
هر که دارد عشق این صحبت از آنجا چاره نیست
***
391
غنچه ی باغ غیر خندان نیست
بگذر از غیر او که چندان نیست
هر که نقش خیال غیری بست
نقش بندی او به سامان نیست
عاقلی کی چو عاشقی باشد
مست و مخمور هر دو یکسان نیست
در دل هر که گنج معرفت است
هست معمور و کنج ویران نیست
دردمندیم و درد می نوشیم
به از این درد درد درمان نیست
ای که گوئی که توبه از می کن
این چنین کار ، کار رندان نیست
عاشق رند مست چون سید
در خرابات می پرستان نیست
***
392
در دل هر که عشق جانان نیست
مرده دانش که در تنش جان نیست
عاشق زلف و روی معشوقم
التفاتم به کفر و ایمان نیست
در خرابات چون من سرمست
هیچ رندی میان رندان نیست
ای که درمان درد می جوئی
خوشتر از درد درد درمان نیست
حالتی دیگر است مستان را
تو چه دانی اگر ترا آن نیست
نور چشم است و در نظر پیدا است
روشن است او ببین که پنهان نیست
هر که کفران نعمت الله کرد
در همه مذهب او مسلمان نیست
***
393
هر که را عشق نیست آنش نیست
مرده ای می شمر که جانش نیست
لذت از عمر خود کجا یابد
عاقل ار ذوق عاشقانش نیست
غرق دریای عشق او مائیم
لاجرم بحر ما کرانش نیست
ای که پرسی نشان ما از ما
غیر نامی دگر نشانش نیست
در میان و کنار می جوئی
جز خیالی از آن میانش نیست
جام می را بگیر و نوشش کن
کاین معانی جز آن بیانش نیست
نعمت الله هر که مایة او است
سود دارد ولی زیانش نیست
***
394
جان ندارد هر که جانانیش نیست
گرچه تن دارد ولی جانیش نیست
زاهد گوشه نشین بی عشق او
هست او را زاهدی آنیش نیست
کفر زلفش گر ندارد دیگری
کی بود مؤمن چو ایمانیش نیست
بی سر و سامان شدم در عاشقی
ای خوش آن رندی ک سامانیش نیست
ساغر می گر چه دارد جرعه ای
همچو خم ذوق فراوانیش نیست
هر دلی کز عشق او شد دردمند
غیر دُرد درد درمانیش نیست
سید سرمست مهمان من است
هیچکس چون بنده مهمانیش نیست
***
395
جان ما بی عشق جانان هیچ نیست
درد دل داریم و درمان هیچ نیست
نزد مصری شهر بغداد است هیچ
کوبنان چبود که کرمان هیچ نیست
با سبک روحان نشین ای جان من
زانکه صحبت با گران جان هیچ نیست
غیر او هیچ است اگر گوئی که هست
هرچه باشد غیر او آن هیچ نیست
هر چه هست از جزء و کل کائنات
بلکه این مجموع انسان هیچ نیست
دنیی و عقبی و جسم و جان همه
ای عزیزان نزد رندان هیچ نیست
با وجود سید هر دو سرا
بی نوا چبود که سلطان هیچ نیست
***
396
در همه جان جز که هم جان هیچ نیست
تن چه باشد زانکه هم جان هیچ نیست
بگذر از دنیی و عقبی باده نوش
جز می و ساقی رندان هیچ نیست
با سبک روحان نشین ای یار من
زانکه صحبت با گران جان هیچ نیست
نزد مصری شهر بغداد است هیچ
کوبنان چبود که کرمان هیچ نیست
غیر او هیچ است اگر گوئی که هست
هرچه باشد غیر او آن هیچ نیست
ظاهر و باطن همه عین وی است
غیر او پیدا و پنهان هیچ نیست
با وجود سید هر دو سرا
بی نوا چبود که سلطان هیچ نیست
***
397
بحری است بحر دل که کرانش پدید نیست
راهی است راه جان که نشانش پدید نیست
علم بدیع ما است که از غایت شرف
دارد معانئی که بیانش پدید نیست
عشق است و هرچه هست و جز او نیست در وجود
در هر چه بنگری جز از آنش پدید نیست
عالم منور است از آن نور ، نور او
از غایت ظهور عیانش پدید نیست
گفتم میان او به کنار آورم ولی
از بسکه نازک است میانش پدید نیست
مجموع کائنات سراپردة وی است
وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست
او جان عالم است و همه عالمش بدن
پیدا است این تن وی و جانش پدید نیست
هر ذره ای که هست از آن نور روشن است
اینش به تو نماید و آنش پدید نیست
سودای عشق مایة دکان سید است
خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست
***
398
قطره و دریا به نزد ما یکیست
گر نظر بر آب داری بی شکیست
موج و بحر و قطره از روی ظهور
گر تمیزش می کنی هم نیککیست
زید و عمرو و بکر و خالد هر چهار
چار باشد نزد ما انسان یکیست
عقل اگر گوید خلاف این سخن
قول او مشنو که ابله مردکیست
هفت دریا با محیط عشق ما
جرعه ای آب است و آنهم اندکیست
پادشاهی باشد و چندین سپاه
خود یکی باشد سپاه او لکیست
مظهر بنده یکی سید بود
آن یکی درویش و آن جانی به کیست
***
399
محقق در این ره به تقلید نیست
مجرد که باشد چو تجرید نیست
تو صاحب وجودی،وجود ای عزیز
مقید به اطلاق و تقیید نیست
چنان غرقه شد قطره در بحر ما
که از ما یکی قطره وادید نیست
مجدد نماید ترا در ظهور
ولی در بطون نام تجدید نیست
نه قرب و نه بعد و نه وصل و نه فصل
نشانی ز تقریب و تبعید نیست
مرا عید و نوروز باشد به عشق
چه غم دارم ار عقل را عید نیست
موحد هم او و موحد هم او
جز او سید ملک توحید نیست
***
400
هر که را درد نیست درمان نیست
هر که را کفر نیست ایمان نیست
بت پندار هر که او نشکست
نزد ما بندة مسلمان نیست
هر که او جان فدای عشق نکرد
مرده می دان که در تنش جان نیست
در محیطی که ما در آن غرقیم
هیچ پایان مجو که پایان نیست
سر موئی نیابد از زلفش
هر که سرگشته و پریشان نیست
کُنج دل گنج خانة عشق است
گنج اگر در وی است ویران نیست
در خرابات همچو سید ما
رند مستی میان رندان نیست
***
401
در هر دلی که مهر جمال حبیب نیست
گر جان عالم است که با ما قریب نیست
گوئی رقیب بر سر کویش مجاور است
لطف حبیب هست غمی از رقیب نیست
دُردی درد نوشم و با درد دلخوشم
دردم دوا است حاجت خواجه طبیب نیست
بلبل خطیب مجلس گلزار ما بُود
ما را هوای واعظ و بانگ خطیب نیست
هر قطره ای که در نظر ما گذر کند
چون نیک بنگریم زما بی نصیب نیست
زُنار زلف او است که بستیم بر میان
در دل خیال خرقه و میل صلیب نیست
بحری است طبع سید و پر دُر شاهوار
گر در سخن گهر بفشاند غریب نیست
***
402
هر دل که به عشق مبتلا نیست
هستش مشمر که گوئیا نیست
ما دُردی درد نوش کردیم
دل را به از این دگر دوا نیست
رندیم مدام و جان رندان
از ساقی و جام می جدا نیست
مستیم و خراب در خرابات
ما را جائی دگر هوا نیست
در بحر محیط عشق غرقیم
جز ما خبرش ز حال ما نیست
هر نقش که در خیالت آید
نیکش بنگر که بی خدا نیست
مستیم و حریف نعمت الله
حیف است که ذوق او ترا نیست
***
403
خوشتر از ساغر می همدم نیست
بهتر از عشق بتان محرم نیست
نوش کن جام می ای عمر عزیز
که حیاتی به از این یک دم نیست
می خورم جام غم انجام به ذوق
شادمانم ز جهانم غم نیست
عشق می بازم و می می نوشم
دارم این هر دو و هیچم کم نیست
می مستی که مرا در جام است
در خم خسرو و جام جم نیست
جام می در نظرم هست مدام
زان سبب دیده دمی بی نم نیست
رند سرمست خوشی چون سید
جستم و در همة عالم نیست
***
404
او با تو ترا از او خبر نیست
جز عین یکی یکی دگر نیست
نقشی که خیال غیر دارد
صاحب نظرش بر آن نظر نیست
چون صورت دوست معنی ما است
بس معتبر است و مختصر نیست
در بحر گهر بود و لیکن
چون دُر یتیم ما گهر نیست
در کوچة ما بیا و بنشین
زاین کوچه مرو که ره بدر نیست
ما خرقة خویش پاک شستیم
از هستی ما بر او اثر نیست
خیر بشر است سید ما
گویند بشر ولی بشر نیست
***
405
هرچه امروز حاصل ما نیست
طلب آن مکن که فردا نیست
گر در اینجا ندیده ای او را
رؤیت او ترا در آنجا نیست
حق به حق بین که ما چنین دیدیم
دیده ای کان ندید بینا نیست
وانکه حق را به خویشتن بیند
دیده اش بر کمال گویا نیست
هر که گوید که حق بخود دیدم
این سعادت ورا مهیا نیست
گر چه آب است قطره و دریا
قطره در وصف همچو دریا نیست
نعمت الله نور دیدة ما است
چشم هر کو ندید بینا نیست
***
406
در حقیقت عشق را خود نام نیست
می که می نوشد چو آنجا جام نیست
کی بیابد نیک نامی در جهان
هر که او در عاشقی بدنام نیست
مرغ دل سیمرغ قاف معرفت
جز سر زلف بتانش دام نیست
سوختگان دانند و ایشان گفته اند
پخته داند کاین سخن با خام نیست
صبحدم می گفت سرمستی به من
بامدادم عاشقان را شام نیست
در خرابات مغان مستان بسی است
همچو من مستی در این ایام نیست
نعمت الله جام می بخشد مدام
خوشتر از انعام او انعام نیست
***
407
عشق بازی و عشق بازی نیست
عشق بازی به عشوه سازی نیست
عشق دارد حقیقتی دیگر
حالت عاشقان مجازی نیست
ساز ما ناله ای است دلسوزی
به از این ساز اگر نوازی نیست
کشتة عشقم و در این دوران
چون من و او شهید و غازی نیست
حال مستی ما ز رندان پرس
محرم راز ما حجازی نیست
خرقه ای کان به می نمی شویند
در بر عاشقان نمازی نیست
نعمت الله رند سرمست است
عشق بازی او به بازی نیست
***
408
عاشق از دنیی و عقبی درگذشت
ماند صورت را ز معنی درگذشت
از وجود و از عدم آزاد شد
از همه بگذشت یعنی درگذشت
روضة رضوان به این و آن بهشت
همتش از شاخ طوبی درگذشت
دل به دلبر جان به جانان داد و رفت
کارش از مجنون و لیلی درگذشت
غرقه شد در بحر بی پایان ما
دید دریائی ز سیلی درگذشت
گر چه موسی از تجلی محو شد
سید ما از تجلی درگذشت
نعمت الله در طریق عاشقی
اندکی چبود ز خیلی درگذشت
***
409
دل ما از منی و ما بگذشت
پا نهاد از سر هوا بگذشت
مدتی دُرد درد دل نوشید
آخر از درد و هم دوا بگذشت
از وجود و عدم خلاصی یافت
از فنا نیز وز بقا بگذشت
ای که گوئی که ابتدا چه بود
ابتدا چیست ز انتها بگذشت
نقش غیری خیال می بستم
خواب بود آن خیال ما بگذشت
نود و پنج سال عمر عزیز
همه در دین مصطفا بگذشت
نعمت الله یگانه ای داند
که یگانه ز دو سرا بگذشت
***
410
رمضان آمد و روان بگذشت
بود ماهی به یک زمان بگذشت
گوئیا عمر بود، زود برفت
تا که گفتم چنین چنان بگذشت
شب قدری به عارفان بنمود
این معانی از آن بیان بگذشت
هر که با ما نشست در دریا
نام را ماند و از نشان بگذشت
میل دنیا و آخرت نکند
هر که بر کوی عاشقان بگذشت
زود بیدار شو درآ در راه
تو بخوابی و کاروان بگذشت
در طریقی که نیست پایانش
نعمت الله از این و آن بگذشت
***
411
نعمت الله از این و آن بگذشت
وز خیالات انس و جان بگذشت
عمر او بود همچو آب حیات
خوش روان آمد و روان بگذشت
نود و چار سال عمر عزیز
گوئیا آن بیک زمان بگذشت
نوجوانی مجو تو از پیری
فکر دیگر بکن که آن بگذشت
چه کنی نقش یا خیال محال
تو بخوابی و کاروان بگذشت
عاقل ار نام یا نشان جوید
عاشق از نام و از نشان بگذشت
زنده دل باشد آنکه پیش از مرگ
همچو سید از این جهان بگذشت
***
412
دل سرمست ما ز جان بگذشت
آن معانی از این بیان بگذشت
در خرابات عشق می گردید
لامکان یافت و ز مکان بگذشت
دنیی و آخرت بهم برزد
جان چه باشد که از جهان بگذشت
از وجود و عدم سخن نکند
هرکه از نام و از نشان بگذشت
میل جنت دگر نخواهد کرد
هرکه بر کوی عاشقان بگذشت
نور رویش به چشم ما بنمود
دیده از بحر بی کران بگذشت
سید ما گذشت از عالم
بنده با حضرتش روان بگذشت
***
413
آفتاب خوشی هویدا گشت
شب نهان شد چو روز پیدا گشت
چشم ما قطره قطره آب بریخت
سوبسو شد روان و دریا گشت
در هزار آینه یکی بنمود
یک مسما هزار اسما گشت
غیر دلبر نیافت این دل ما
گرچه در جستجو بهر جا گشت
در خرابات می کند دستان
هرکه در عشق بی سروپا گشت
آنکه عالم مسخر او بود
خود بیامد مسخر ما گشت
رند مستی نیافت همچون ما
طالب ارچه به زیر و بالا گشت
عقل می گشت گرد میخانه
دید مستی ما ز در وا گشت
نعمت الله چون ظهوری کرد
صورت و معنیی هویدا گشت
***
414
علم ما در کتاب نتوان یافت
سرآب از سراب نتوان یافت
در خیالش بخواب رفتی باز
وصل او را به خواب نتوان یافت
رند هرگز به خانقه نرود
در چنان جا شراب نتوان یافت
همه عالم چو ذره او خورشید
ذره بی آفتاب نتوان یافت
این چنین دلبری که ما داریم
در جهان بی حجاب نتوان یافت
سخن ما روان چو آب حیات
این سخن را جواب نتوان یافت
در خرابات همچو سید ما
رند مست خراب نتوان یافت
***
415
علم ما در کتاب نتوان یافت
سر آب از سراب نتوان یافت
بی حجاب است و خلق می گویند
حضرتش بی حجاب نتوان یافت
چشم ما بحر در نظر دارد
به از این بحر و آب نتوان یافت
ما به شب آفتاب می بینیم
گر چه شب آفتاب نتوان یافت
گنج عشقش حساب نتوان کرد
بی حسابش حساب نتوان یافت
بگذر از نقش و از خیال مپرس
که خیالش به خواب نتوان یافت
در خرابات همچو سید ما
رند مستی خراب نتوان یافت
***
416
دل ز جان بگذشت و جانان بازیافت
ترک یک جان کرد و صد جان بازیافت
بست زُناری ز کفر زلف او
مو به مو اسرار ایمان بازیافت
خویش را در عشق او گم کرده بود
تا که از لطف خدا آن بازیافت
دُرد درد عشق او بسیار خورد
لاجرم در درد درمان بازیافت
گنج او در کنج دل می جست جان
گرچه مشکل بود آسان بازیافت
گرد میخانه همی گشتی مدام
یار خود در بزم رندان بازیافت
نعمت الله چون به دست او فتاد
ساقی سرمست رندان بازیافت
***
417
جانم از درد دل دوائی یافت
درد نوشید از آن صفائی یافت
بی نوا بود جان مسکینم
از عطای خدا نوائی یافت
گنج اسمای حضرت سلطان
ناگه از کنج دل گدائی یافت
درد دل هر که برد بر در او
آن قماشش نکو بهائی یافت
دیدة هر که نور رویش دید
در همه آینه لقائی یافت
دل به میخانه رفت و خوش بنشست
خوش مقامی و نیک جائی یافت
نعمت الله ز خویش فانی شد
جاودان زان بقا بقائی یافت
***
418
بلبل چو هوای گلستان یافت
هر کام که بود در زمان یافت
در صومعه دل نیافت ذوقی
ذوقی ز حضور عاشقان یافت
بی جام شراب و عشق ساقی
کامی نتوان در این جهان یافت
هر زنده دلی که کشتة اوست
چون خضر حیات جاودان یافت
تا دردی درد نوش کردم
دل از همه چیزها امان یافت
عمری است که می خورم می عشق
هر چیز که یافت دل از آن یافت
در کنج دل شکستة من
گنجی است که جان من عیان یافت
زهد از بر ما کناره ای کرد
تا ساغر باده در میان یافت
مستیم و حریف نعمت الله
بزمی به از این کجا توان یافت
***
419
بی درد دل ای دوست دوا را نتوان یافت
بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت
تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی
رندان سراپردة ما را نتوان یافت
تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم
خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت
آئینة دل تا نبود روشن و صافی
حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت
خوش آب و هوائیست می و کوی خرابات
خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت
درویش و فقیریم و از این وجه غنی ایم
بی فقر یقین دان که غنا را نتوان یافت
چشمی که نشد روشن از آن دیدة سید
بینا نبود نور لقا را نتوان یافت
***
420
بی سخن وصل یار نتوان یافت
به خیالی نگار نتوان یافت
از میان تا کناره ای نکنی
آن میان در کنار نتوان یافت
بی زمستان سرد و آتش و دود
لذتی از بهار نتوان یافت
بی زمستان سرد و آتش و دود
لذتی از بهار نتوان یافت
او محب من است و محبوب
این چنین دوستدار نتوان یافت
می خمخانة سرای حدوث
جرعه ای بی خمار نتوان یافت
تا نگردی مقرب سلطان
بر در شاه بار نتوان یافت
همچو سید حریف سرمستی
خود در این روزگار نتوان یافت
***
421
گرد خاک ما روان بر باد رفت
بنده زین گرد و غبار آزاد رفت
جان ما هرگز غم دنیا نخورد
لاجرم او از جهان دلشاد رفت
عاشق سرمست آمد سوی ما
عاقل مخمور بی بنیاد رفت
یوسف مصری خوشی با مصر شد
یار بغدادی سوی بغداد رفت
یاد می کردم بهشت جاودان
روی او دیدم بهشت از یاد رفت
داد باشد هر چه او بخشد به ما
تا نپنداری به ما بیداد رفت
گر دمی بی سید خود بوده ایم
حسرتی داریم کان بر باد رفت
***
422
عاشقی جان را به جانان داد و رفت
ماند این بنیاد بی بنیاد و رفت
تن رفیقی بود با او یار غار
عاشقانه ناگهان افتاد و رفت
شاهبازی بود در بند وجود
بند را از پای خود بگشاد و رفت
زنده ی جاوید شد آن زنده دل
تا نگوئی مرد و شد بر باد و رفت
سرعت ایجاد و اعدام وی است
در زمانی ماه رویی زاد و رفت
قطرة آبی به دریا درفتاد
چون توان کردن چنین افتاد و رفت
بنده بود و بندگی کردی مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
***
423
عاشقی جان را به جانان داد و رفت
رو به خاک راه او بنهاد و رفت
تن رفیقی بود با او یار و غار
عاشقانه ناگهی افتاد و رفت
بر سر کویش رسیده سر نهاد
بند را از پای خود بگشاد و رفت
هر زمان نقشی نماید لاجرم
کرد روی چون نگاری شاد و رفت
بنده بود و بندگی کردی مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
زندة جاوید شد ای جان من
گرچه می گویند او جان داد و رفت
***
424
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
بر در میخانه مست افتاد و رفت
سید ما بندة خاص خداست
گوئیا شد از جهان آزاد و رفت
قرب صد سالی غم هجران کشید
عاقبت از وصل شد دلشاد و رفت
تا نپنداری که او معدوم گشت
یا بداد او عمر خود بر باد و رفت
برقعی از جسم و جان بربسته بود
بند برقع را ز رو بگشاد و رفت
در خرابات فنا مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
چون ندای ارجعی از حق شنود
زنده دل از عشق او جان داد و رفت
کل شیی هالک الا وجهه
خواند بر دنیای بی بنیاد و رفت
نعمت الله دوستان یادش کنید
تا نگوئی رفت او از یاد و رفت
***
425
در ره عشق چو ما بی سر و پا باید رفت
راه را نیست نهایت ابدا باید رفت
ما از این خلوت میخانه بجائی نرویم
از چنین جنت جاوید چرا باید رفت
گر علاجی طلبد خسته به درگاه طبیب
دردمندانه به امید دوا باید رفت
هر که دارد هوس دار بقا خوش باشد
بی سروپا به سر دار فنا باید رفت
عارف ار زانکه به میخانه رود یا مسجد
هر کجا می رود از بهر خدا باید رفت
در پی عشق روان شو که طریقت این است
تو چه دانی که در این راه کجا باید رفت
نعمت الله سوی کعبه روان است دگر
عاشقانه چو وی از صدق و صفا باید رفت
***
426
یار ما زاری ما نشنید و رفت
آمد و در حال وا گردید و رفت
زلف او در تاب رفت از دست ما
دل ربود و سر ز ما پیچید و رفت
جان ما را یک زمان دلشاد کرد
حال ما را یک لحظه ای وا دید و رفت
عمر ما بود و روان از ما گذشت
گفتمش بنشین دمی نشنید و رفت
گر چه او با جان منش پیوندها است
بیوفا پیوند خود ببرید و رفت
عقل آمد تا مرا راهی زند
رند مستی دید از او ترسید و رفت
نعمت الله بود یار غار ما
گوشه ای از دوستان بگزید و رفت
***
427
رند سرمستی ز پا افتاد و رفت
سر به پای خم می بنهاد و رفت
بی خیانت او امانت را سپرد
عاشقانه جان به جانان داد و رفت
گندم و جو کاشت خرمن گرد کرد
داد خرمن را همه بر باد و رفت
شد مجرد خرقه را اینجا گذاشت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
هر که او با ما در این دریا نشست
در محیط بی کران افتاد و رفت
گرچه بسیاری غم هجران کشید
وصل او چون یافت شد دلشاد و رفت
لطف سید بندة خود را نواخت
بنده شد از لطف او آزاد و رفت
***
428
عقل مشوش دماغ، از سر ما رفت رفت
عشق درآمد ز در، عقل ز جا رفت رفت
نقش خیالی نگاشت، هیچ حقیقت نداشت
بود هوا در سرش، هم به هوا رفت رفت
عمر به باد هوا، داد در این گفت وگو
میل صوابی نکرد، راه خطا رفت رفت
عاشق مستی رسید، عربده آغاز کرد
عاقل مخمور از آن، از بر ما رفت رفت
هرکه به دریا فتاد، نام و نشانش مجو
بشنو و دیگر مگو، خواجه چرا رفت رفت
جام حبابی پر آب، گر شکند صورتش
معنی او آب بود، آب کجا رفت رفت
سید هر دو سرا، آمده بود از خدا
باز به حکم خدا، نزد خدا رفت رفت
***
429
به خرابات مغان بی سروپا خواهم رفت
دردمندانه به امید دوا خواهم رفت
باز زنار سر زلف بتی خواهم بست
من سودا زده در دام بلا خواهم رفت
گنج در گوشة میخانة سرمستان است
از چنین جای خوشی بنده کجا خواهم رفت
چون سر دار فنا دار بقا می بخشد
عاشقانه به سر دار فنا خواهم رفت
می روم تا به سراپردة او مست و خراب
بر در عاقل مخمور چرا خواهم رفت
به امیدی که مگر خاک در او گردم
میل دارم که چو بادی به هوا خواهم رفت
ای که گوئی به کجا می روی این سید ما
از خدا آمده بودم به خدا خواهم رفت
***
430
رند سرمست از جهان خواهیم رفت
فارغ از نام و نشان خواهیم رفت
رخت خود را با کناری می کشیم
ناگهانی از میان خواهیم رفت
تا نگوئی بندگی خواجه مُرد
ما بر زنده دلان خواهیم رفت
گر خطاب ارجعی آید به ما
عاشقانه خوش روان خواهیم رفت
عارفان رفتند از این عالم بسی
ما دگر چون عارفان خواهیم رفت
جان ما دل زنده از جانان بود
زنده دل از ملک جان خواهیم رفت
از ازل رندانه سرمست آمدیم
نزد سید همچنان خواهیم رفت
***
431
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
بر در میخانه مست افتاد و رفت
آفتابی از قمر بسته نقاب
آن نقاب از روی خود بگشاد و رفت
بود استادی به شاگردش بسی
کرد شاگردان همه استاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
او خلیفه بود در بغداد تن
رخت را بربست از بغداد و رفت
عارفانه در جهان صد سال بود
نی چو غافل داد جان بر باد و رفت
سید ما بود ظاهر شد نهان
بندگان را جمله کرد آزاد و رفت
***
432
یار ما رفت و گوئیا جان رفت
جان چه قدرش بود که جانان رفت
عمر ما بود رفت چتوان کرد
در پی عمر رفته نتوان رفت
هر که با ما نشد دمی همدم
دم آخر که شد پریشان رفت
رند مستی ز بزم ما کم شد
گوئیا در پی حریفان رفت
بود حلّال مشکلات همه
لاجرم چون به رفت آسان رفت
نور چشم است در نظر پیدا است
گرچه از چشم خلق پنهان رفت
نعمت الله جان به جانان داد
عاشقانه به بزم سلطان رفت
***
433
جان به خلوت سرای رندان رفت
دل سرمست سوی مستان رفت
آفتابی به ماه رو بنمود
گشت پیدا و باز پنهان رفت
مدتی زاهدی همی کردم
توبه بشکستم این زمان آن رفت
عمر باقی که هست دریابش
در پی عمر رفته نتوان رفت
هرکه جمعیتی ز خویش نیافت
ماند بیگانه و پریشان رفت
باز حیران ز خاک برخیزد
از جهان هر کسی که حیران رفت
نعمت الله رفیق سید شد
پادشاهانه سوی سلطان رفت
***
434
راز دل عشاق به هر کس نتوان گفت
این گوهر عشق است بگفتن نتوان سفت
در صومعه یک دم نتوانیم نشستن
بر خاک در میکده صد سال توان خفت
مردانه قدم بر سر هستی بنهادیم
زین به لگدی بر سر هستی نتوان کُفت
گر دست دهد دولت جاروب بیابم
خاشاک خودی از ره توحید توان رفت
گفتم سر زلفش که مگر مشک ختایی
پیچید بخود زاین سخن و نیک برآشفت
جام است پر از باده و ما مست و خرابیم
هرگز نبرد زاهد مخمور ز ما مُفت
بشنو سخنی سید ما کز سر ذوق است
خود خوشتر از این قول که گفته نتوان گفت
***
435
آتش عشقش خوشی در ما گرفت
بعد از آن در جملة اشیا گرفت
رند سرمستیم در کوی مغان
محتسب را کی رسد بر ما گرفت
آن دل سرمست این دیوانگان
مو به مو از زلف او سودا گرفت
عاشق ثابت قدم می جست از آن
عشق او معشوق ما ما را گرفت
گفتة مستانة ما فاش شد
در خرابات مغان غوغا گرفت
خوش بلائی می کشیم از عشق او
کار ما از عاشقی بالا گرفت
نعمت الله از همه عالم برید
درگه یکتای بی همتا گرفت
***
436
عشق سلطان ما جهان بگرفت
تخت دل ملک جان روان بگرفت
بگرفت آتشی و در ما زد
سوخته بودیم، در زمان بگرفت
آفتابش چو برکشید عَلم
چتر عالم به سایه بان بگرفت
عشق صاحبقران جهانگیر است
شاه صاحبقران جهان بگرفت
صورت او نشان معنی داد
حکم معنی از آن نشان بگرفت
دل ما را فکند در آتش
دود دل دامنش از آن بگرفت
نعمت الله به ذوق گویا شد
سخنش ملک جاودان بگرفت
***
437
شهرت ذوق ما جهان بگرفت
از مکان رفت و لامکان بگرفت
قول مستانه ای که ما گفتیم
دل عاشق به جان روان بگرفت
هر کجا عارفی است در عالم
این معانی از این بیان بگرفت
مطرب ما ترنمی فرمود
خرقه ی جمله عاشقان بگرفت
خوش نگاری گرفته ام به کنار
او مرا نیز در میان بگرفت
مدتی عقل بود همدم ما
دل ما عاقبت از آن بگرفت
عشق سید گرفت تخت وجود
پادشه ملک جاودان بگرفت
***
438
آفتاب رخش جهان بگرفت
مهر رویش جهان جان بگرفت
موج زد بحر عشق وز موجش
آب حیوان جهان روان بگرفت
صورت عشق آشکارا شد
روی معنی از آن نشان بگرفت
آینه چون جمال او بنمود
به خیالش خیال از آن بگرفت
آتش عشق شمع رخسارش
جان پروانة جهان بگرفت
دل ز جان سر به پای عشق افکند
دامن یار مهربان بگرفت
عین عشق است جان سید از آن
عین او عالم عیان بگرفت
***
439
گر وصال یار خواهی ترک جان باید گرفت
عشق می بازی طریق عاشقان باید گرفت
در خرابات مغان مستیم و جام می بدست
ذوق ما می بایدت راه مغان باید گرفت
ترک مستی است عشقش غارت جان می کند
ملک دل باید سپرد و ترک جان باید گرفت
در نظر نقش خیال روی او باید نگاشت
هرچه رو بنمایدت نقشی از آن باید گرفت
دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن
ور می صافی دهد در دم روان باید گرفت
ما خراباتی و رند و عاشق و می خواره ایم
گر تو مرد زاهدی از ما کران باید گرفت
گفتة سید به جان بشنو که می گوید ز جان
این چنین قول خوشی یادش به جان باید گرفت
***
440
نور چشم عالمی بر دیدة ما جا گرفت
این چنین نور خوشی در جای خود مأوا گرفت
سوخته ای می خواست تا آتش زند در جان او
از میان سوختگان خویشتن ما را گرفت
عقل مخمور است و ما مست و خراب افتاده ایم
در چنین وقتی نباشد عقل را بر ما گرفت
ملک دل بگرفت عشقش غارت جان می کند
ترک سرمستی درآمد این ولایتها گرفت
مبتلائیم و بلا را مرحبائی می زنیم
زانکه از بالای او این کار ما بالا گرفت
تا بدست زلف او دادم دل سودا زده
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
در سرابستان میخانه حضوری دیگر است
لاجرم سید حضوری یافت آنجا جا گرفت
***
441
تا که سودای خیالش در سویدا جا گرفت
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
در هوایش چون بنفشه ما ز پا افتاده ایم
نرگسش عین عنایت از سر ما وا گرفت
چشم ما بر پردة دیده خیالش نقش بست
خوش نگاری لاجرم در دیدة ما جا گرفت
روضة رضوان نجوید میل جنت کی کند
هر که در میخانه ی ما همچو ما مأوا گرفت
ما به جاروب مژه خاک درش را رفته ایم
گرد خاک آن در او دامَن ما را گرفت
آب چشم ما بهر سو رو نهاده می رود
لاجرم از آب چشم ما جهان دریا گرفت
سید ما گر جفائی می کند ما بنده ایم
بندگان را کی رسد بر شاه بی همتا گرفت
***
442
تا که سودای خیالش در سُویدا جا گرفت
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
از بلای عشق آن بالا نمی نالیم ما
مبتلائیم از بلا این کار ما بالا گرفت
موج دریا می رسد ما را به دریا می کشد
اختیاری نیست ما را کی بود بر ما گرفت
عاشق مستیم اگر گفتیم اناالحق دور نیست
مرد عاقل چون کند گنه بر عاشق شیدا گرفت
در خرابات فنا خوش گوشه ای بگزیده ایم
گر بقا خواهی همین جا بایدت مأوا گرفت
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
لاجرم گرد وجود ما همه دریا گرفت
هر کسی دستی زده بر دامن صاحبدلی
نعمت الله دامن یکتای بی همتا گرفت
***
443
چشم مستش گوشه ای از ما گرفت
گوئیا از ما عنایت وا گرفت
عارفانه خلوتی خالی گزید
کنج خلوت خانه ای تنها گرفت
دل ز هجرش گر بنالد گو بنال
دیگران را کی بود بر ما گرفت
بر امید وصل او جان عزیز
رفت و بر خاک درش مأوا گرفت
آب چشم ما به هر سو شد روان
سو بسوی ما همه دریا گرفت
در بلای عشق او افتاد دل
زان بلا این کار ما بالا گرفت
نعمت الله رفت از این عالم ولی
دامن یکتای بی همتا گرفت
***
444
سید ما بر درش مأوا گرفت
گوشه ای در جنت المأوا گرفت
خاطر ما در خرابات مغان
خوش مقامی یافت آنجا جا گرفت
مبتلائیم از بلای عشق او
زان بلا این کار ما بالا گرفت
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
سو به سوی ما همه دریا گرفت
عقل رفت و یار مخموری گزید
عشق سرمست آمد و ما را گرفت
هرچه می گوئیم می گوید بگو
دیگری را کی رسد بر ما گرفت
نعمت الله سر به پای او نهاد
دست او یکتای بی همتا گرفت
***
445
عشق دلبر در دل ما جا گرفت
خانه خالی دید از آن مأوا گرفت
عاشق مستیم و در کوی مغان
عاقلان را کی بود بر ما گرفت
هر کسی دستی و دامانی دگر
دست ما دامان بی همتا گرفت
مبتلائیم و بلا جوئیم ما
از بلا این کار ما بالا گرفت
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
لاجرم گرد جهان دریا گرفت
عقل اگر ره را غلط کرد و برفت
کی کند بینا به نابینا گرفت
سید ما از همه عالم برید
درگه یکتای بی همتا گرفت
***
446
سلطان عشق ملک جهان را روان گرفت
جانم فدای او که تمام جهان گرفت
این عشق آتشی است که جان مرا بسوخت
داغی به دل نهاد و دلم زان نشان گرفت
گفتم که دامنش بکف آرم زهی خیال
بی دست عشق ، دامن او چون توان گرفت
نقش خیال غیر اگر دیده ام به خواب
شکرانه ای، تمام دلم را به جان گرفت
پیران روزگار چو می نوش می کنند
با محتسب بگو که مکن بر جوان گرفت
مجنون اگر حکایت لیلی کند روا است
دیوانه است و نیست به دیوانگان گرفت
سید چو دید بنده که هستم غلام او
بگشود آن کنار و مرا در میان گرفت
***
447
در کوی خرابات نشستم به سلامت
سر حلقة رندانم و فارغ ز ملامت
خوش خانة امنی است بیائید و ببینید
مستان همه خوش ایمن و یاران به سلامت
زین خلوت میخانه به جائی نتوان رفت
نه یک دو سه روزی، نروم تا به قیامت
شخصی که از این مجلس ما روی بتابد
جاوید ندیمش نبود غیر ندامت
گر زاهد مخمور مرا قدر نداند
بسیار عزیزم بر رندان به کرامت
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
روشن بتوان دید نظر کن به تمامت
خوش جام حبابی است که پرآب حیات است
می نوش و غنیمت شمر این عیش مدامت
اعیان همه چون صورت اسمای الهند
نامی طلب ای خواجه که نامی است به نامت
گر بندة سید شوی و یار حریفان
سلطان جهان یار شود بلکه غلامت
***
448
هرگز نبود عاشقی و راه سلامت
رندان نگریزند ز مستان به ملامت
تو میر خراباتی و من مست خرابم
رندانه در این هفته بیایم به سلامت
سر در قدمت بازم و پای تو ببوسم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
بر خاک درت هر که نشنید بتوان یافت
در صدر خرابات به صد عز و کرامت
گر دل نفسی نقش خیال دگری دید
جان پیشکشت می کنم اینک به غرامت
از خال نهی دانه و از زلف کشی دام
مرغ دل خلقی همه افتاده به دامت
می نوش کن ای سید رندان خرابات
شادی حریفان که جهان باد به کامت
***
449
رفتی به سلامت به سلامت به سلامت
امید که آئی و من آیم به سلامت
سر در قدمت بازم و جان را بسپارم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
از روی کرم یاد کن این بندة خود را
ای جان به فدای تو و آن نامه و نامت
دل زنده شوم چون برسد از تو پیامی
یابیم حیات ابدی ما ز پیامت
هرچند ملامت که کند عقل ز عشقت
عاشق نرود از سر کویت به ملامت
آمد دل و در دام سر زلف تو افتاد
مرغی است مبارک که فتاده است به دامت
جانا نظری کن که منم بنده ی سید
تو شاه جهانی و جهان باد به کامت
***
450
چون من به ولای تو رسیدم به ولایت
تا جان بودم روی نه پیچم ز ولایت
ای یار بلای تو مرا راحت جان است
جان را چه کنم گر نبود ذوق بلایت
عمری است که تا منتظر دولت وصلیم
با من نظری کن ز سر لطف و عنایت
سری است مرا با تو که با کس نتوان گفت
رازی است که با کس نتوان گفت هوایت
ای عقل برو از بر من هرزه چه گوئی
ترک می و ساقی نکنم من به حکایت
عشق است مرا مَحرم و عشقی به کمال است
درد است مرا همدم و دردی است به غایت
در کوی خرابات مغان مست و خرابیم
همصحبت من سید رندان ولایت
***
451
ما را به غیر او نبود التفات هیچ
زیرا که نیست جز کرم او نجات هیچ
خضر و هوای چشمه آب حیات و ما
نبود بجز زلال وصالش حیات هیچ
ای جان همیشه شادی تو باد درد دل
وی دل مباد جز غم عشقش دوات هیچ
هیچ است این جهان و تو دل را در آن مپیچ
واین بند پیچ پیچ مپیچان به پایت هیچ
در حضرتی گریز که روحانیان قدس
جز حضرتش دگر نکنند التفات هیچ
در عرصه ی ممالک او هر دو کون پست
با ملک کبریائی او کاینات هیچ
سید تو جان بباز به عشقش که غیر او
شایسته نیست در دو جهان خونبهات هیچ
***
452
عمر بی او که بر سر آری هیچ
جان که بی عشق او سپاری هیچ
همه عالم عدم بود بی او
به عدم می روی چه آری هیچ
هر خیالی که نقش می بندی
گر نه آن نقش او نگاری هیچ
یار کز جور یار بگریزد
باشد آن یار هیچ و یاری هیچ
عشق می باز و جام مِی می نوش
به از این کار کار داری هیچ
دولت وصل او دمی باشد
آن دم ارضایعش گذاری هیچ
نعمت الله حریف و رندان مست
گر تو بیچاره در خماری هیچ
***
453
حضرت سلطان ما پاینده باد
آفتاب دولتش تابنده باد
عشق سلطان است و ما از جان غلام
میل سلطان دایما با بنده باد
دل به دلبر جان به جانان داده ایم
هر که باشد همچو ما دل زنده باد
عاقلی کو منع رندان می کند
در میان عاشقان شرمنده باد
بلبل مستی که می گوید به ذوق
چون گل خندان لبش پر خنده باد
چشمة آب حیات معرفت
دایما از بحر ما زاینده باد
نعمت الله میر سرمستان ما است
بر سر ما تا ابد پاینده باد
***
454
یا رب ز غم هجران رستیم مبارک باد
از زحمت این زندان جستیم مبارک باد
مخمور چو می بودیم خوردیم می عشقش
در خلوت میخانه مستیم مبارک باد
لطفش کرمی فرمود روبند ز رو بگشود
زنار سر زلفش بستیم مبارک باد
ما سلطنت جاوید از دولت او داریم
از هستی پاینده هستیم مبارک باد
از نور جمال او شد دیدة ما روشن
از دیدن غیر او رستیم مبارک باد
تا دست تو بگرفتیم دست از همه کس بردیم
با رستم دستان هم دستیم مبارک باد
تو سید سرمستی مائیم غلام تو
مستیم و نه چون مخمور پستیم مبارک باد
***
455
می محبت نوش کن که نوشت باد
به یاد خدمت او نوش کن که نوشت باد
شراب پاک حلال است و ساقی سرمست
زلال نعمت او نوش کن که نوشت باد
همیشه رحمت او آبرو دهد ما را
ز آب رحمت او نوش کن که نوشت باد
چه جای جام و صراحی بیا بمیخانه
بقدر همت او نوش کن که نوشت باد
بیا که قسمت ما کرده اند جام شراب
خوش است قسمت او نوش کن که نوشت باد
رسید ساقی کوثر حیات می بخشد
ز دست حضرت او نوش کن که نوشت باد
شراب سید ما جرعه ای به صد جان است
بیا و نعمت او نوش کن که نوشت باد
***
456
ذوقی است دلم را که به عالم نتوان گفت
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادش نکنم زانکه فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمش یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشم است که از چشم من افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لب جام بخواهیم بسی داد
عمری است که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند در این بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندة سید
صد جان به فدایش که بود بندة آزاد
***
457
می خورم جام می که نوشم باد
می خورم می خورم که نوشم باد
دُردی درد عشق مستانه
دم به دم می خورم که نوشم باد
می دهم بوسه بر لب ساغر
باده هم می خورم که نوشم باد
لطف ساقی شراب می بخشد
به کرم می خورم که نوشم باد
می خمخانة وجود به ذوق
در عدم می خورم که نوشم باد
می خورم می به شادی معشوق
نه به غم می خورم که نوشم باد
نعمت الله حریف و ساقی یار
جام جم می خورم که نوشم باد
***
458
ورد صاحب نظران فاتحه ی روی تو باد
قل هوالله احد حرز دو ابروی تو باد
جاء نصرالله ای شاه چو بنمودی روی
آیة الکرسی تعویذ دو گیسوی تو باد
والضحی روی تو آمد سر زلفت و اللیل
آفرین بر سر زلف تو و بر روی تو باد
ترک و الشمس که بر جمله افلاک شه است
لیتنی کنت ترابا زده، هندوی تو باد
فتح و یس و تبارک طرف آخر حشر
این چهار آیت حق بند دو بازوی تو باد
ان یکاد از نفس روح امین در شب و روز
دافع چشم بدان از رخ نیکوی تو باد
نعمت الله به دعا خواسته آناء اللیل
که دلش بستة گیسو و رخش سوی تو باد
***
459
عشق او با جان من پیوسته باد
دولت عشقش مرا پیوسته باد
عقل اگر منعم کند از عشق او
خاطرش چون خاطر من خسته باد
همدم من باد جام می مدام
با لب ساقی لبم پیوسته باد
خلوت عشق است و رندان در حضور
در به غیر عاشقان بربسته باد
ساقی سرمست بشکست توبه ام
پشت توبه دایما بشکسته باد
مرغ جان من ز دست عقل رست
هر که در دام است یا رب رسته باد
در خرابات مغان بنشسته ام
سیدم دایم چنین بنشسته باد
***
460
دل به دست باد خواهم داد هر چه باد باد
این عنایت بین که چون با بخت من افتاد باد
در هوای آنکه یابد باد بوی آن نگار
بر در هر خانه روی خویشتن بنهاد باد
هر کسی کو میخورد جام غم انجام غمش
نوش جانش باد دایم در جهان دلشاد باد
خانقه گر گشت ویران باده نوشان را چه غم
عمر رندان باد دایم میکده آباد باد
هر که بنیادی ندارد هیچ بنیادش منه
عقل بی بنیاد باشد کار بی بنیاد باد
دل بجان آمد ز مخموران کنج صومعه
مجلس رندان و کوی باده نوشان شاد باد
هر که باشد بندة سید غلام او منم
بندة سید همیشه از غمان آزاد باد
***
461
مده به باد هوا جان خویشتن بر باد
بنوش جام شرابی که نوش جانت باد
بیا به خلوت میخانة فنا بنشین
چه می کنی تو در این خانقاه بی بنیاد
هزار جان عزیزم فدای غم بادا
که خاطرم ز غم عشق می شود دلشاد
دلم ز دست بیفتاد و در سر زلفش
اسیر گشت چه چاره کنم چنین افتاد
دمی که بی می و معشوق می رود باد است
دریغ عمر عزیزت که می رود بر باد
درم گشاد و گشادم از این در است که او
دری نماند که آن در به روی ما نگشاد
به جان سید رندان که از سر اخلاص
غلام خدمت اوئیم و بندة آزاد
***
462
زاهد دگر از خلوت تقوی بدر افتاد
عقل آمد و با عشق درافتاد و برافتاد
ما سر به در خانه خمار نهادیم
پا بر سر ما هر که نهاد او بسر افتاد
مه روشنئی یافت که شد بدر تمامی
نوری مگر از مهر رخت بر قمر افتاد
صد بار در این کوی خرابات فتادیم
عیبم مکن ار زآنکه گذارم دگر افتاد
برخاستن از رهگذر او نتواند
هر عاشق مستی که در آن رهگذر افتاد
هر دیده که او نقش نگار دگری دید
گر مردم چشم است که او از نظر افتاد
رندی که به میخانه سید گذری کرد
تا یافت خبر مست شد و بی خبر افتاد
***
463
آتشی در نهاد جان افتاد
جان بیچاره در فغان افتاد
شمع عشقش چو بر کشید علم
سوخت پروانه، پرزنان افتاد
عقل مخمور منع ما می کرد
مست می رفت در مغان افتاد
هر که از چشم ما فتاد فتاد
نه دو روزی که جاودان افتاد
سرو قدی که سر ز ما پیچید
در چمن قدش از میان افتاد
ناوک آه عاشق سرمست
هر چه انداخت بر نشان افتاد
مرغ دل دید دانة خالش
باز در دام زلف از آن افتاد
از لب او حدیث می گفتم
سخنم ناگه از دهان افتاد
سیدم اوفتاد مستانه
چه توان کرد آنچنان افتاد
***
464
دل به دست زلف دلبر اوفتاد
بی تکلف خوب در خور اوفتاد
در خرابات مغان مستانه رفت
جای خوش را دید و خوشتر اوفتاد
بر در میخانه با ساقی نشست
پای او بوسید و بر سر اوفتاد
بارها دل در شراب افتاده بود
توبه را بشکست و دیگر اوفتاد
از سر هر دو جهان برخاسته
بر سر کویش کسی گر اوفتاد
آفتاب او به ما ظاهر چو شد
ماه ما از جمله انور اوفتاد
نعمت الله بازسازی خوش نواخت
غلغلی در هفت کشور اوفتاد
***
465
هرکه در دریای بی پایان فتاد
همچو ما در بحر بی پایان فتاد
عشق جانان آتشی خوش برفروخت
شعله ای در جان مشتاقان فتاد
رند مستی سر به پای خم نهاد
غلغلی در مجلس رندان فتاد
آنکه جان بفروخت درد دل خرید
نیک سودا کرد و خوش ارزان فتاد
یار ما را کار با اغیار نیست
کار او ای یار با یاران فتاد
از سر کویش کسی کو دور شد
بی سروپا سخت سرگردان فتاد
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
خوش بود جانی که با جانان فتاد
***
466
هر که بر خاک راه او افتاد
بد مگویش که او نکو افتاد
به هوائی که خاک او گردد
رند سرمست کو به کو افتاد
بت من پرده را ز رو برداشت
بنده سجده کنان به رو افتاد
عشق مستانه در خروش آمد
عقل مسکین به گفت وگو افتاد
آفتاب جمال او بنمود
مه هلالی شد و دو تو افتاد
هر که چون ما فتاد در دریا
غرقه گردید و سو بسو افتاد
نعمت الله فتاد مست و خراب
نظری کن ببین که چو افتاد
***
467
آب چشم ما بروی ما فتاد
مردم دیده در این دریا فتاد
رند سرمستی به میخانه رسید
سر بپای خم نهاد از پا فتاد
برنخیزد جاودان هر کس که او
در خرابات آمد و آنجا فتاد
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما روشن به عین ما فتاد
همدم جامیم و با ساقی حریف
این چنین ذوق خوشی ما را فتاد
دل برفت از ما و در دریا نشست
عاقبت محمود با مأوا فتاد
نعمت الله چون مقام خویش دید
بر در یکتای بی همتا فتاد
***
468
آب چشم ما بروی ما فتاد
سو بسو گشت او ولی دریا فتاد
روی ما خوش بود خوش تر شد از آن
آب رو داریم بر رو تا فتاد
آب دیده اشک مردم زاده بود
خورش روان گردید در دریا فتاد
چیست عالم شبنمی از بحر ما
میل مأوا کرد با مأوا فتاد
عاقلی نقش خیالی بسته بود
عشق آمد کار او در پا فتاد
هر که افتاد او ز چشم عارفی
دل به او کم ده که از دلها فتاد
نعمتالله در خرابات مغان
مجلسی رندانه دید آنجا فتاد
***
469
آب چشم ما بهر سو رو نهاد
اشک خون آلود ما بر رو فتاد
جز خیال روی او نقشی ندید
دیدة ما تا نظر را برگشاد
تا ببوسد خاک پایش آفتاب
بر سر کویش رسید و سر نهاد
داد ساقی داد سرمستان تمام
زاهد مخمور را جامی نداد
ای که گوئی عقل استادی خوش است
عقل مزدور است و عشقش اوستاد
لحظه ای بی او نمی خواهیم عمر
جان ما بی عشق او یک دم مباد
نعمت الله رفت یاد او به خیر
یاد بادا نعمت الله یاد باد
***
470
ساقی جامی به این و آن داد
خمخانه به دست عاشقان داد
در جام جهان نما نظر کرد
تمثال جمال خود به آن داد
راهی که نشان آن نه پیداست
عشقش به نهان به ما نشان داد
با دل گفتند جان فدا کن
از غایت ذوق جان روان داد
هر داد که خواستیم از وی
عدلش دادی به ما چنان داد
در کتم عدم وجود بخشید
چیزی به از این نمی توان داد
لطفش به کرم عنایتی کرد
سید خود را به بندگان داد
***
471
دردی است دلم را که به درمان نتوان داد
عشقی است در این جان که به صد جان نتوان داد
جام می ما آب حیات است در این دور
این آب حیات است به حیوان نتوان داد
مستانه در این کوی خرابات فتادیم
این گوشه به صد روضه رضوان نتوان داد
گنجی است در این مخزن اسرار دل ما
دشوار بدست آمده آسان نتوان داد
ما دل به سر زلف دلارام سپردیم
هر چند دل خود به پریشان نتوان داد
از عقل سخن با من سرمست مگوئید
درد سر مخمور به مستان نتوان داد
سید در میخانه گشوده است دگر بار
خود خوشتر از این مژده به رندان نتوان داد
***
472
ترک سرمستم دگر باره کلاهی کج نهاد
ملک دل بگرفت و خان و مان ما بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چونکه او بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی چون دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او برپا ستاد
خوش در میخانه ای بر روی ما بگشوده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زاین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنید
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
***
473
هر که او در عشق جانان جان نداد
بوسه ای خوش بر لب جانان نداد
جود او بخشید عالم را وجود
آشکارا داد او پنهان نداد
جام می بر دست و ساقی در نظر
فکر این و آن به این رندان نداد
چونکه مخموری بود درد سری
دردسر ساقی به سرمستان نداد
لایق هر کس عطا او می دهد
ذوق سرمستان به مخموران نداد
بس گران و هم سبک سر بود عقل
جان به عشق او از آن آسان نداد
نعمت الله را به ما داد از کرم
این چنین دادی به هر سلطان نداد
***
474
عاشقی کو سر به پای ما نهاد
روی خود در جنت المأوا نهاد
از سر دنیی و عقبی درگذشت
هر که با ما پا در این دریا نهاد
بر در میخانه هر کو بار یافت
سروری گردید و سر آنجا نهاد
کار ما چون از بلا بالا گرفت
مسند والای ما بالا نهاد
پانهد بر فرق عالم هر که سر
بر در یکتای بی همتا نهاد
رو به مه بنمود نور آفتاب
روشنی در دیدة بینا نهاد
نعمت الله را به ما انعام کرد
خوان انعامش برای ما نهاد
***
475
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
روی خود بر روی ما نیکو نهاد
جان به عاشق می دهد معشوق ما
این چنین رسم نکویی او نهاد
پیر ما بزم خوش مستانه ای
گر نظر داری به بین تا چو نهاد
عشق سرمست است و میگوید سخن
گفتگوی عقل را یکسو نهاد
جان ما آئینة گیتی نما است
ساده دل با دوست رو بر رو نهاد
خوش بهشت جاودان دارد چو ما
هر که با خاک درش پهلو نهاد
نعمتالله را به عالم عرضه کرد
در دل عشاق جست و جو نهاد
***
476
هرکه فانی شود بقا یابد
خوش بقائی از این فنا یابد
آنکه نام و نشان خود گم کرد
آنچه گم کرده است وا یابد
بنده ای کو گدای سلطان است
پادشاهی دو سرا یابد
هر که با بی نوا دمی دم زد
خوش نوائی ز بی نوا یابد
غرق بحر محیط هر که شود
عین ما را به عین ما یابد
عشق مست است و عقل مخمور است
ذوق رندان ما کجا یابد
نعمت الله که نور دیدة ما است
نور او را به دیده ها یابد
***
477
دلی که درد ندارد دوا کجا یابد
بلای عشق ندیده شفا کجا یابد
کسی که همدم جام شراب نیست مدام
حضور ساقی سرمست ما کجا یابد
حریف ما نشده ذوق ما کجا داند
نخورده ساغر دردی صفا کجا یابد
خدای خود نشناسد کسی که خود نشناخت
ز خود چو بی خبر است او خدا کجا یابد
سریر سلطنت عشق پادشاهان را است
چنان بلند مقامی گدا کجا یابد
در این طریق فقیری که می نهد قدمی
فنای خود چو نجوید بقا کجا یابد
به نور عشق توان یافت نعمت الله را
کسی که عشق ندارد ورا کجا یابد
***
478
هر که او نیک می کند یابد
نیک و بد هرچه می کند یابد
بد مکن ای عزیز و نیک اندیش
که بد و نیک می کنی با خود
عمر ضایع دریغ حاصل او
خواه یک سال گیر و خواهی صد
قیمت تو به قدر همت تست
خواجه ارزد هر آنچه می ورزد
گر روی راه نعمت الله رو
تا ز درگاه او نگردی رد
***
479
خرابات است و خم در جوش و ساقی مست و ما بیخود
سر از دستار نشناسیم و می از جام و نیک از بد
حضور باده نوشان است و رندان جمله سرمستند
نمی یابم کسی مخمور اگر یک بینم و ور صد
اگر شمعی ز دل گرمی بپیچد از هوایش سر
روان از آتش غیرت کشیدش تیغ و بر سر زد
ز آب و خاک میخانه مرا ایجاد فرمودند
زهی جام و زهی باده زهی موجد زهی موجد
در آن سرحد که جان بازند ما آنجا وطن داریم
که دارد عشق همراهی که می آید بدان سرحد
گذر فرما به خاک ما زیارت کن دمی ما را
که نور روی ما روشن توان دیدن در آن مرقد
صراط مستقیم من طریق نعمت الله است
به عمر خود نمی گردم سر موئی ز راه خود
***
480
چشم بینائی که بر او اوفتد
سر نهد در پاش بر رو اوفتد
هر که بر خاک درش افتد چو ما
مسکن او جای نیکو اوفتد
آفتاب است او و عالم سایه بان
نور او بر ما و بر تو اوفتد
دل به دریا داده ایم و می رویم
آخر این کار تا چو اوفتد
رنگ و بوی اوست رنگ و بوی ما
گر سخن با رنگ و با بو اوفتد
بر سر کوی خرابات مغان
گر رسد مستی به پهلو اوفتد
نعمت الله ساقی سرمست ماست
برنخیزد هر که با او اوفتد
***
481
گر آتش آه ما درافتد
صد شاه به یک نفس برافتد
دستی چه بود هزاردستان
گر دست زنیم بر سر افتد
افتاد به خاک و بر نخیزد
هر کو به دعای ما درافتد
دجال اگر به خر نشیند
آید روزی که از خر افتد
و آن کس که به صدق درنیاید
در خانة فقر بر در افتد
در دامن ما کسی که زد دست
هستیم یقین که کمتر افتد
یاری که رسد به نعمت الله
بر درگه او چو قنبر افتد
***
482
ذوق ما در جهان نمی گنجد
حال ما در بیان نمی گنجد
دلبرم دل نوازیی فرمود
در برم دل از آن نمی گنجد
در دل عاشقان خوشی گنجید
آنکه در جسم و جان نمی گنجد
زر چه باشد چو سر ندارد قدر
دل چه باشد چو جان نمی گنجد
جان و جانان حریف همدگرند
غیر رطل گران نمی گنجد
برو ای عقل دور شو زینجا
جبرئیل این زمان نمی گنجد
با کلام خدا که می خوانیم
سخن این و آن نمی گنجد
بزم عشق است و ما سبک روحیم
زاهد جان گران نمی گنجد
نعمت الله حریف و ساقی یار
غیر او در میان نمی گنجد
***
483
مرا حالی است با جانان که جانم در نمی گنجد
مرا سری است با دلبر که دل در بر نمی گنجد
چه غوغائی است درد او که در هر دل نمی باشد
چه سودائی است عشق او که در هر سر نمی گنجد
دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
ز شوق سوختن عودم در این مجمر نمی گنجد
چه حرف است اینکه می خوانم که در کاغذ
چه علم است اینکه می دانم که در دفتر نمی گنجد
برو ای عقل سر گردان گران جانی مکن با ما
سبک روحان همه جمعند گران جان در نمی گنجد
ندیم مجلس شاهم حریف نعمت اللهم
لب ساغر همی بوسم سخن دیگر نمی گنجد
***
484
در دل بجز از خدا نگنجد
چون او گنجد هوا نگنجد
دل خلوت خاص حضرت اوست
بیگانه و آشنا نگنجد
مائیم و نگار و خوش کناری
موئی به میان ما نگنجد
سلطان عشق است و عقل درویش
در مجلس شه گدا نگنجد
دردی دارم دوا ندارد
با درد چنین دوا نگنجد
چون نیست بجز یکی که گوید
در خود گنجد و یا نگنجد
خوش خم مئی است نعمت الله
در جام جهان نما نگنجد
***
485
در دلم غیر او نمیگنجد
بد چه باشد نکو نمی گنجد
در مقامی که آن یگانه ی ماست
دو چه گوئی که دو نمی گنجد
خم بیاور ز ما دمی می بر
می ما در سبو نمی گنجد
نقل را مان و عقل را بگذار
زانکه این گفت و گو نمی گنجد
در دو عالم بجز یکی نبود
رشته یک تو دو تو نمی گنجد
چون به غیر از یکی نمی یابم
در دلم جستوجو نمی گنجد
دردمندیم و درد می نوشیم
خم چه باشد سبو نمی گنجد
***
486
بود و نابود در نمی گنجد
مایه و سود در نمی گنجد
ای که گوئی مرا وجودی داد
خوش برو جود در نمی گنجد
آتش عشق عود دل را سوخت
بعد ازاین عود در نمی گنجد
ساقی اینجا کجا و مطرب کو
ساغر و رود در نمی گنجد
چندگوئی که خوش همی سوزم
آتش و دود در نمی گنجد
***
487
در این خلوت حکایت درنگنجد
به جز رمز و کنایت در نگنجد
وصال اندر وصال اندر وصال است
در این حالت حکایت درنگنجد
جمال اندر جمال اندر جمال است
در او درس و روایت درنگنجد
همه دل بود و جان و لطف و احسان
ز نفس اینجا شکایت درنگنجد
ازل همچون ابد بودند اینجا
در اینجا جز عنایت درنگنجد
مجال کیست اینجا تا درآید
بجز محض هدایت درنگنجد
شدم مغرور عقل و نفس کشته
سر موئی حمایت در نگنجد
در این حالت که من کردم بیانش
نبوت با ولایت در نگنجد
***
488
توحید و موحد و موحد
این هر سه یکی است نزد اوحد
صد آینه گر یکی ببیند
صد یک بنماید و یکی صد
محدود و حدود در ظهور است
آری چو حد است حد و بیحد
آن کس که خدای خویش نشناخت
گویا که خبر ندارد از خود
در دار وجود این و آن است
در کتم عدم نه نیک و نه بد
مستیم و خراب در خرابات
با ساقی عاشقان مؤبد
بحری است وجود نعمت الله
گاهی در جزر و گاه در مد
***
489
در جهنم خراب می گردد
دیده ها پر ز آب می گردد
آن همه تخت و ملک را بگذاشت
این زمان در خراب می گردد
همچو سر گشته ای به گرما در
روز و شب در عذاب می گردد
سخت مخمور ماند میر تمور
گوئیا بی شراب می گردد
رند مستی که یار سید ما است
نیک مست خراب می گردد
***
490
چارپا در پی علف گردد
تا به وقتی که خود تلف گردد
آدمیئی که معرفت دارد
شک ندارم که او خلف گردد
قطب عالم یگانه ای باشد
که چو ما جمله را کنف گردد
آشنای محیط بحر ازل
واقف از دُر و از صدف گردد
هر کسی میل جنس خود دارد
آن یکی گوهر این خزف گردد
شیرمردی به خنجر و شمشیر
مرد مطرب به نای و دف گردد
سید ما چو عف عف فرمود
لاجرم این و آن معف گردد
***
491
معنی یکی و صورت او در ظهور صد
چه جای صد که صورت او هست بی عدد
آئینه بی شمار و نماینده اش یکی
باشد صفات بی حد و ذاتش بود احد
کحال حاذقی طلب ای عقل بوالفضول
تا چشم روشن تو کند پاک از رمد
محتاج ماست عالم و ما بی نیاز از او
با غیرش احتیاج کجا باشد آن صمد
ما چون نی ایم همدم نائی لطف او
هر دم دمی جدید درین نی همی دمد
در دام ما درآید و دانه خورد ز ما
مرغی کز آشیانة توحید بر پرد
سید که میر مجلس مستان عالم است
با ما حریف باشد از این جام می خورد
***
492
عاشقی کو هوای ما دارد
دیگری کی بجای ما دارد
جام دُردی درد دل نوشد
هر که میل دوای ما دارد
آنچنان لذتی که جان بخشد
مبتلای بلای ما دارد
سرخوشانیم و جام می بر دست
عقل مسکین چه پای ما دارد
هر چه در کاینات می بینیم
همه نور خدای ما دارد
پادشاهی و صورت و معنی
بی تکلف گدای ما دارد
نعمت الله که میرمستان است
هر چه دارد برای ما دارد
***
493
هر کجا ساغری است می دارد
جان سر مست ذوق وی دارد
هر کجا صورت خوشی بینی
معنئی از جمال وی دارد
دل مستم مدام می نوشد
گوش جان بر نوای نی دارد
گرنه آب حیات می نوشم
غم دلم را چگونه حی دارد
نعمت الله را به جان جوید
هر که میلی به جام می دارد
***
494
بستة بند بلای تو نجاتی دارد
خستة رنج غم تو درجاتی دارد
هر که شد مردة درد تو نمیرد هرگز
کشتة عشق تو جاوید حیاتی دارد
طاق ابروی تو محراب دل ماست از آن
روز و شب خاطر ما میل صلاتی دارد
کفر زلف تو که ایمان رخت می پوشد
سیآتی است که روی حسناتی دارد
گر قدم رنجه کنی بر سر آبی باری
در نظر دیدة ما آب فراتی دارد
به جفا از سر کوی تو دل از جا نرود
آفرین بر قدم او که ثباتی دارد
نعمت الله که سلطان جهان عشق است
چون گدایان ز تو امید زکاتی دارد
***
495
هر که از اهل کمال است جمالی دارد
خوش کمالی که جمالی به کمالی دارد
نفس اهل کمال است که جان می بخشد
آفرین بر نفسی باد که حالی دارد
بسته ام نقش خیالی که نیاید بخیال
خوش خیالی که چنین خوب خیالی دارد
جام جان پر می خمخانه جانانه ماست
ساغر ما چو حباب آب زلالی دارد
هر کجا آینه ای در نظرم می آید
او به تمثال از آن وجه مثالی دارد
به سراپردة جنت نکشد خاطر رند
زانکه در گوشة میخانه مجالی دارد
هرکه او مستعد نعمت الله بود
دایم از سید این بنده سئوالی دارد
***
496
پردة دیدة من نقش خیالت دارد
دل شوریدة من ذوق وصالت دارد
هر کجا ماه رخی در نظرم می آید
نیک می بینم و حسنی ز جمالت دارد
بی نوائی که گدای سر کوی تو بود
بر سلاطین جهان جاه و جلالت دارد
جان فدا کردم و سر در قدمت افکندم
از چنین بندگئی بنده خجالت دارد
ساقیا ساغر می ده که دلم بی لب جام
به سر جمله مستان که ملامت دارد
برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
توچه دانی که دل از عشق چه حالت دارد
نعمت الله سخنش آب حیاتی است روان
روح بخشد چو نصیبی ز زلالت دارد
***
497
چو نور دیده چشم من خیالش در نظر دارد
چنین مه رو که من دارم که در دور قمر دارد
بیا ای بلبل شیدا و این گلزار ما بنگر
به هر شاخی که بنشینی بسی گلهای تر دارد
خرابات است و ماسرمست و ساقی جام می بر دست
حریف ما بود رندی که او از ما خبر دارد
به سالوسی و زراقی بیاید عقل سر گردان
ز عشقم باز می دارد ندانم تا چه سر دارد
به نور روی او دیده منور گشت و می بینم
چه خوش چشمی که نور او همیشه در نظر دارد
اگرچه ذوق هشیاران به هر حالی بود چیزی
ولکن حال سرمستان ما ذوقی دگر دارد
حضور نعمت الله را دو سه روزی غنیمت دان
که مهمان عزیز است و دگر عزم سفر دارد
***
498
هر جا که دکان داری است او مایه ز ما دارد
خود مفلس بازاری سرمایه کجا دارد
گر درد دلی داری از خود بطلب درمان
زیرا که چنان دردی با خویش دوا دارد
دل زنده بود جاوید گر کشته شود در عشق
ایمن ز فنا باشد چون دار بقا دارد
از نور جمال او روشن شده چشم ما
تاریک کجا گردد چون نور خدا دارد
یاری که در این دریا بنشست دمی با ما
هر سو که رود آبی از بخشش ما دارد
رندی که وطن دارد در خلوت میخانه
گر هر دو سرا نبوَد اندیشه چرا دارد
خوش سلطنتی داریم از بندگی سید
این بنده چنین دولت در هر دو سرا دارد
***
499
عالم از نام او نشان دارد
این مثالی است کاین و آن دارد
صورت و معنیی که می بینی
می و جام است و جسم و جان دارد
دو مگو او یکیست تا دانی
ور بگوئی ترا زیان دارد
چشم دریا دلی بود ما را
در نظر بحر بی کران دارد
ذوق علم بدیع ما می جو
که معانی ما بیان دارد
خوش میانی گرفته ام بکنار
خوش کناری که آن میان دارد
نعمت الله را به جان جوید
هر که میلی به عارفان دارد
***
500
هوای درد بی درمان که دارد
سر سودای بی سامان که دارد
رفیق راه بی پایان که جوید
خیال مجلس جانان که دارد
همه کس طالب آنند و ما هم
از این بگذر به بین تا آن که دارد
چو کفر زلف او دین و دلم برد
نظر بر منظر ایمان که دارد
مرا مهمان جان است او شب و روز
چنین شاهی بگو مهمان که دارد
قدح گردید اکنون نوبت ماست
در این دوران چنین دوران که دارد
به عشقش چون مجال خود ندارم
بگو پروای خان و مان که دارد
چو من از جان و دل کردم تبرا
غم از دشواری و آسان که دارد
هوس دارم که جان خود ببازم
ولی سید نظر بر جان که دارد
***
501
پادشاهی گدای او دارد
سلطنت بی نوای او دارد
هر کجا خسروی است در عالم
جان شیرین برای او دارد
نور دیده، ز چشمش اندازم
گرکسی را بجای او دارد
مدتی شد که این دل مستم
عاشقانه هوای او دارد
جان فدای بلای بالایش
که دل من بلای او دارد
عشق مست است و جام می بر دست
عقل مسکین چه پای او دارد
نعمت الله با چنین نعمت
چشم جان بر عطای او دارد
***
502
هر که او عاشق است جان دارد
جان فدایش کنم که آن دارد
عاشقان نور چشم خوانندش
عاشق ار عشق عاشقان دارد
ما نشانی ز بی نشان داریم
خوش نشانی که آن نشان دارد
می و جام است و جسم و جان با هم
هر چه بینی همین همان دارد
هر که با ما نشست در دریا
خبر از بحر بی کران دارد
خواجه علم بدیع می خواند
آن معانی ازین بیان دارد
می مست خوشی اگر جوئی
نعمت الله بجو که آن دارد
***
503
می خمخانة ما مستی دیگر دارد
هر که آید بر ما کام دلی بر دارد
رند سرمست در این بزم ملوکانة ما
از سر ذوق درآید خبری گر دارد
عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی
عقل مخمور ندانم که چه در سر دارد
لب بنه بر لب ما آب حیاتی می نوش
زانکه آن آب حیات این لب ما تر دارد
آفتابی است که از مشرق جان می تابد
نور او آینة ماه منور دارد
قول مستانة ما ملک جهان را بگرفت
این چنین گفته که در کاغذ و دفتر دارد
نعمت الله حریف من و من مست و خراب
گر بگویم که کنم توبه که باور دارد
***
504
صاحب نظری کو که جهان درنظر آرد
یا محرم رازی که ز عقبی خبر آرد
زنهار مزن تیر ستم بر دل درویش
کان تیر ستم تیغ و سنان بر جگر آرد
نیکو نبود تخم بدی کاشتن آری
گر تخم بدی کاری آن تخم برآرد
از سنگ دلی سنگ منه در ره مردم
کو کوه عذابی به عوض درگذر آرد
چوبی که زنی بر کف پائی به تظلم
بی شک و یقین دردسری را بسر آرد
بیداد مکن جان برادر به حقیقت
بیداد پدر زحمت آن بر پسر آرد
گربندة سید شوی و تابع جدش
از ابر وجودت مه تابنده برآرد
***
505
گوئیا چشم ابر می خارد
کآب از چشمهاش می بارد
طرفه دریادلی است سقایم
کآب از بحر ما همی آرد
آب آرد به سوی ما آری
شرم از چشم ما نمی آرد
چشم ما آب می زند بر روی
مژه هم قطره قطره بشمارد
آبداری به آب دیده کنیم
هر که تخم محبتی کارد
آب چشمم روان فرو شوید
نقش غیری که دیده بنگارد
نعمت الله امین رندان است
این امانت به اهل بسپارد
***
506
هر کس که هوای ما ندارد
گویا خبر از خدا ندارد
آن دل که نخورد دُردی درد
بی درد بُود دوا ندارد
هر چند که شاه ذوق دارد
ذوقی چو من گدا ندارد
در بحر محیط عشق غرقیم
جز ما خبری ز ما ندارد
مائیم و نوای بی نوایی
بلبل به ازین نوا ندارد
نابینا خود خدا نبیند
چون جام جهان نما ندارد
عشق است که عاشق است و معشوق
باشد همه جا و جا ندارد
جان است از آن بما نپاید
عمر است از آن وفا ندارد
سید مست است و جام بر دست
دست از می و جام وا ندارد
***
507
یاری که خیال دوست دارد
عمری به خیال می گذارد
عالم چه بود به نزد عارف
نقشی که خیال می نگارد
هر دم نقشی برد ز عالم
در دم نقشی دگر برآرد
در آینه چون کند نگاهی
لطفش جانی به او سپارد
مائیم و دل شکسته چون دوست
پیوسته شکسته دوست دارد
بحری است که آب رحمت او
بر ما شب و روز نیک بارد
چون اصل عدد یکی است سید
آن یک به هزار می شمارد
***
508
عقل از اینجا بی خبر او ره به آنجا کی برد
مرغ وهم ار پر بسوزد ره به بالا کی برد
عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست
این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد
مجلس عشق است و سلطان ساقی و رندان حریف
هر گدای بی سروپا ره به آنجا کی برد
از لب شیرین یوسف هر که یابد بوسه ای
کی برد شکر به مصر و نام حلوا کی برد
دم مزن از معرفت با ما درین بحر محیط
مرد عاقل آب دریا سوی دریا کی برد
رستم دستان زبردستی کند با این و آن
گر به دست ما فتد او دست از ما کی برد
نعمت الله هر چه می یابد مسمای وی است
با چنین کشف خوشی او اسم اسما کی برد
***
509
گر ز چین سنبل زلفش صبا بوئی برد
نافة مشک ختن گیرد بهر سوئی برد
دل بدست باد خواهم داد، هر چه باد باد
لیکن آن بادی که از خاک درش بوئی برد
خاک آن بادم که ما را در هوای عشق او
ذره ذره گرد گرداند بهر کوئی برد
گر نه کفر زلف تو بر روی ایمان چیره شد
از چه رو رومی جمالی جور هندوئی برد
در ختن با زلف تو گردم زند مشک ختا
چین زلفت آبروی او به یک موئی برد
دل ببردی از برم جان می بری خوش می کنی
ای خوشا وقت دل و جانی که خوشخوئی برد
سید ار باری برد در عشق بازی بار تو
زانکه خوش یاری بود کو بار مهروئی برد
***
510
ترک چشم مست او دلها به غارت می برد
جان فدای او که جان ما به غارت می برد
ملک دل بگرفت و نقد و نسیة هر کس که دید
ترک تازی می کند آنها به غارت می برد
گر دل ما می برد شکرانه اش بر جان ماست
دل رها کردیم و جان هم، تا به غارت می برد
بر سر بازار اگر شخصی دکانی می نهد
دکه ویران می کند کالا به غارت می برد
عاشقیم و ما به عشق او اسیر افتاده ایم
بنده فرمانیم اگر ما را به غارت می برد
فتنة دور قمر بنگر که چون پیدا شده
آمده تنها و تن ها را به غارت می برد
نعمت الله هر چه دارد در نهان و آشکار
یا به حکمت می ستاند یا به غارت می برد
***
511
ترک چشم مست او دل ها به غارت می برد
ملک دل بگرفت و جان ما به غارت می برد
خان و مان ما به غارت برد و یک موئی نماند
هرچه با ما دید سر تا پا به غارت می برد
دور شو ای عقل از اینجا رخت خود را گو ببر
زآنکه رخت هر که دید اینجا به غارت می برد
کیش او چون غارتست ترکش نگوید ترک مست
جان کند قربان و قربان را به غارت می برد
هرچه دید از نقد و جنس از زیر و بالا پاک برد
این بلا هم زیر و هم بالا به غارت می برد
جان ما بادش فدا کو جان و هم جانان ما است
هر چه خواهد گو ببر هل تا به غارت می برد
سید ما صد بخارا را به غارت برده است
بوعلی چبود که او سینا به غارت می برد
***
512
خواجة غافل برفت و جان سپرد
بی خبر از معرفت بوئی نبرد
بود مخموری و مستی می فروخت
صاف می نوشید و می پنداشت درد
شیشة پندار می بودش بدست
اوفتاد و شیشه گشته خرد و مرد
صوفیان پوشند صوف خدمتش
صوفئی بودی که می پوشید برد
هر نفس نوعی دگر گفتی سرود
گه ز لر گفتی سخن گاهی ز کرد
عاشقانه جان سپاری کن چو ما
زانکه عاشق جان خود را می سپرد
نعمت الله جان به جانان داد و رفتم
رحمه الله علیه کو مرد مُرد
***
513
هر که بد زیست عاقبت بد مُرد
نیک و بد هر چه کرد با خود برد
صاف درمان کجا خورد بی درد
دردمندی سزد که نوشد درد
هرچه خود رشته ای همان پوشی
خواه صوفش بیار و خواهی برد
داشت غیبی ز فاسقی عیبی
لاجرم فسق کرد و فاسق مرد
نان شیراز خورد شُکر نگفت
زین سبب در میان آب فسرد
همه با اصل خویش وا گردند
خواه لر می شمار و خواهی کرد
زندة جاودان بود بی شک
هر که او جان بیاد حق بسپرد
در همه حال با خدا باشد
آنکه خود را از این و آن نشمرد
همچو سید مدام سرمست است
از می او کسی که جامی خورد
***
514
این که گوئی نعمت الله جان سپرد
جان سپرد و جان با ایمان سپرد
جان به جانان دل به دلبر داد و رفت
جان ازین خوشتر دگر نتوان سپرد
در هوای گلستان عشق او
جان چو غنچه با لب خندان سپرد
بندگی کرد او به صدق دل مدام
ظاهر و باطن به آن سلطان سپرد
جان امانت بود با وی مدتی
خوش امینانه به آن جانان سپرد
بود میخانه سبیل خدمتش
رفت و این منصب به این و آن سپرد
دیگری گر جان به دشواری بداد
سید سرمست ما آسان سپرد
***
515
خوش بود گر او بحالم بنگرد
ور بمیرم هم به خاکم بسپرد
زار مردم ز آرزوی او ولی
زنده گردم بر سرم چون بگذرد
ما گدا و پادشاه کاینات
پادشه نام گدایی کی برد
غنچة دل در هوای او چو گل
جامة جان بر تن خود می درد
هر که او غم می خورد در عشق او
شادمان از خویشتن بر می خورد
یک دمی بی عشق او گر عمر رفت
عاشق آن دم را ز عمرش نشمرد
می فروش ار می فروشد گو بیا
هرچه دارد نعمت الله می خرد
***
516
ما به تو هستیم و تو هستی به خود
غیر ترا هست نگوید خرد
غیر یکی در دو جهان هست نیست
گرچه نماید به ظهور آن دو صد
ذات یکی و صفتش بی شمار
شیخ یکی خرقة او بی عدد
وحدت و توحید و موحد یکی است
در نظر عارف ذات احد
نور جمالش بنماید عیان
در بصر هر که نباشد رمد
نیست شود هر چه بود غیر او
گر نکند از نفس خود مدد
سید ما با تو نگویم که کیست
در بر ما آینه ای در نمد
***
517
چون شراب صاف درمان است مارا دُرد درد
زان همی ریزم فرو دایم به روی دُرد درد
گرم می دارد مرا صوف و حریر عشق او
غم ندارم ار ندارم در هوای برد برد
من ز میدان بلایش رو نگردانم به تیغ
رستم دستان کجا ترسان شود از گرد گرد
آفتاب روشن رأی منیر میر ترک
کی مکدر گردد از گردی که بازی کرد گرد
تو نه ای مرد نبرد درد درد عشق او
ده هزار ار خانه گیری او به داوی نرد برد
ناجوانمردی که او در عشق جانان جان نداد
شاید ارزنده دلی گوید که آن نامرد مرد
تا بزرگی کرد تدبیری که نانی را خورد
نعمت الله دید بسیاری که نانی خرد خورد
***
518
بود روزی خواجه ای سالار کرد
می کشیدی درد و می نوشید درد
کیسه های سیم و زر بر هم نهاد
عاقبت غیری به برد و خواجه مرد
شیشه ای بودش پر از نقش و نگار
اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد
بر سر پل ساخت خواجه خانه ای
سیل آمد ناگهان و خانه برد
هر کجا دیدیم رند سرخوشی
بود و نابود جهان یکسَان شمرد
گر بصورت عارفی رفت از جهان
جان امانت داشت با جانان سپرد
خلعتی از جامة سید بپوش
ور نه خود سهل است خرقه ای از صوف و برد
***
519
عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد
سخت بی شرم است از آن رو پردة ما می درد
رند و سرمستیم و با ساقی نشسته روبرو
فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد
ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من
نقد تو گر قلب باشد سیم قلبی کی خرد
می بیارد رند مست و سرکه آرد زاهدی
هر چه تو آری بری و هر چه او آرد برد
گر هزار آئینه باشد در همه بینم یکی
عارف است آنکس که آن یک در هزاران بنگرد
در سرابستان او غیری نمی یابد مجال
گر کسی مرغی شود برگرد قصرش کی پرد
درهوای نعمت الله غنچة سیراب گل
درگلستان همچو مستان جامه بر خود می درد
***
520
چشم ما چون به روی او نگرد
در نظر غیر او کجا گذرد
زنده دل نزد ما کسی باشد
که به جانان خویش جان سپرد
گل کجا جامه را قبا سازد
غنچه گر پیرهن بخود ندرد
مرد عاشق همه یکی بیند
آن یکی در هزار می شمرد
جان من روی دل نخواهد دید
گر دمی روی دیگری نگرد
رند مستی که باده می نوشد
هر دو عالم به نیم جو نخرد
هر که را ذوق نعمت الله است
شاد باشد مدام و غم نخورد
***
521
با من بی نوا چه خواهی کرد
حاجتم جز روا چه خواهی کرد
جان غم دیده را چه خواهی کرد
درد دل جز دوا چه خواهی کرد
ما نکردیم جز گنه چیزی
تو به ما جز عطا چه خواهی کرد
گر تو ما را به جرم ما گیری
کرم و لطف را چه خواهی کرد
این دل ریش مستمندان را
عاقبت جز شفا چه خواهی کرد
عاشقان آمدند بر خوانت
طعمه شان جز لقا چه خواهی کرد
ریختی خون نعمت الله را
ننگ خون گدا چه خواهی کرد
***
522
غنچه در گلستان تبسم کرد
بلبل از ذوق آن ترنم کرد
ساقی مست می به رندان داد
عاقل از عشق عقل را گم کرد
چشم ما شد منور از رویش
نظری خوش به چشم مردم کرد
خاطرم می کشد به میخانه
این چنین عزم دل تصمم کرد
خوش خیالی به خواب می دیدم
دوش تا روز دل تنعم کرد
عقل بالا نشین مجلس بود
عشق آمد بر او تقدم کرد
خم می خوش خوشی بجوش آمد
سید مست میل آن خم کرد
***
523
مقصود بی وسیله حاصل نمی توان کرد
هر کس که کرد حاصل میدان که آن چنان کرد
گر عقل ساده لوحی نقش خیال بندد
بسیار اعتمادی بر آن نمی توان کرد
پروانه لاف می زد از آتش محبت
آتش در او درافتاد بی نام و بی نشان کرد
ما در طریق جانان جانی نثار کردیم
لطفش به یک کرشمه صد جان به ما روان کرد
در آینه جمالش تمثال خویش بنمود
از آفتاب حسنش ماه خوشی عیان کرد
هر عالمی که دانست علم بدیع ما را
اسرار آن معانی با عالمی بیان کرد
ما بندگی سید کردیم از سر صدق
سلطان عشق ما را سرخیل عاشقان کرد
***
524
محبوب دل و راحت جانی چه توان کرد
سلطان همه خلق جهانی چه توان کرد
از ساده دلی آینه بنمود جمالت
در آینه بر خود نگرانی چه توان کرد
تو پادشه مائی و ما بندة فرمان
گر زانکه نخوانی و برانی چه توان کرد
ما عشق تو داریم و ترا میل به ما نیست
مائیم چنین و تو چنانی چه توان کرد
عمری است که ما را به غم عشق نشاندی
گر باقی عمرم بنشانی چه توان کرد
ما نقش خیال تو کشیدیم به دیده
گر زانکه تو این نامه نخوانی چه توان کرد
پنهان شدن از دیدة سید نتوانی
چون نور به هر دیده عیانی چه توان کرد
***
525
نوری است که وصفش به ستاره نتوان کرد
او را نتوان دید و نظاره نتوان کرد
با عشق در افتادم و تقدیر چنین بود
تدبیر نمی یابم و چاره نتوان کرد
سری است در این سینه که با کس نتوان گفت
نامش نتوان برد و اشاره نتوان کرد
بزمی است ملوکانه و رندان همه سرمست
از ما و چنین بزم کناره نتوان کرد
نقشش نه نگاری است که بر دست توان بست
او را بسر دست سواره نتوان کرد
ای دوست غنیمت شمر این عمر عزیزت
آری طمع عمر دوباره نتوان کرد
سید دهدم هر نفسی خلعت خاصی
الطاف خداوند شماره نتوان کرد
***
526
حسن او بر چشم ما پیدا که کرد
در سر ما این چنین سودا که کرد
خانة دل مدتی تاریک بود
این زمان روشن تر از صحرا که کرد
این عجب بین قطره ای دریا شده است
غیر ما آن قطره را دریا که کرد
گر نه عشقش عیسی وقت من است
چشم نابینای ما بینا که کرد
ساقی سرمست ما را جام داد
این چنین ما را جز او رسوا که کرد
راز مستان پیش هشیاران که گفت
سر ما با زاهدان پیدا که کرد
نعمت الله داد ما را توشه ای
غیر او انعام خود با ما که کرد
***
527
با چنین درد دلی میل دوا نتوان کرد
حاصل عمر عزیز است و رها نتوان کرد
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
یک دمی نور وی از دیده جدا نتوان کرد
سود و سرمایه همه در سر کارش کردیم
هیچ سودا به از این در دو سرا نتوان کرد
برو از خویش فنا شو به خدا باقی باش
بی فنا پادشهی ملک بقا نتوان کرد
ما حبابیم زده خیمه ای از باد بر آب
بی تکلف به ازین نسبت ما نتوان کرد
بی نوایان ز در شاه نوا می یابند
گر گدا کدیه کند منع گدا نتوان کرد
سیدم اهل صواب است و خطائی نکند
توبه گر هست خطا، کار خطا نتوان کرد
***
528
کردگار از کرم عیانم کرد
واقف از حال این و آنم کرد
من چو بی نام و بی نشان بودم
بی نشانی مرا نشانم کرد
به تجلی ظاهر و باطن
گاه پیدا و گه نهانم کرد
در دل آمد به جای جان بنشست
رحمتی خوش به جای جانم کرد
می خمخانه را به من بخشید
ساقی مست عاشقانم کرد
تا شوم رهبر همه رندان
رهنمونم به ره روانم کرد
شرح علم بدیع او خواندم
این معانی از آن بیانم کرد
نعمت الله به من عطا فرمود
رازق زرق بندگانم کرد
چون ز هستی خود فنا گشتم
باقی ملک جاودانم کرد
***
529
دست با او در کمر خواهیم کرد
خویشتن را معتبر خواهیم کرد
بوسه ای بر لعل او خواهیم زد
این دهن را پرگهر خواهیم کرد
قصة شیرین به خسرو می بریم
لاجرم وصف شکر خواهیم کرد
رو به روی ماه رو آورده ایم
روی خود را چون قمر خواهیم کرد
شیر مردانه به میدان می رویم
عالمی زیر و زبر خواهیم کرد
با چنین سودا که ما را در سر است
عاشقانه ترک سر خواهیم کرد
باز می در جام جان خواهیم ریخت
باده نوشان را خبر خواهیم کرد
جاودان در بحر و بر خواهیم گشت
پادشاهی بحر و بر خواهیم کرد
نور چشم از دیدنش خواهیم دید
نعمت الله از نظر خواهیم کرد
***
530
دوش تا روز دل از عشق تنعم می کرد
در پس پردة جان یار ترنم می کرد
من چو بلبل همه شب زار همی نالیدم
دوست چون غنچه بر آن گریه تبسم می کرد
دل بیچارة گم گشتة خود را دیدم
چارة خویش همی جست و دگر گم می کرد
بر سر کوی خرابات گذر می کردم
عشق دیدم که روان غارت مردم می کرد
گرچه جام می و پیمانه همی کردم نوش
همت عالی من میل بدان خم می کرد
باده با جام سخن از سر مستی می گفت
روح با جسم در این حال تکلم می کرد
سید و بنده چو در خلوت جان می رفتند
بندة عاشق گستاخ تقدم می کرد
***
531
به حکایت شراب نتوان خورد
عشق بازی به عقل نتوان کرد
دُرد دردش دوای جان من است
این چنین درد کی خورد بی درد
عاشقی کار شیر مردان است
کار مردان کجا کند نامرد
آب گل را بگیر خوشبو شو
که گلاب است نزد ماورد
مژدگانی که عاشق سرمست
می فراوان برای ما آورد
مست باشد مدام مست خراب
از می ما کسی که جا می خورد
نعمت الله را یکی داند
هر که او در دو کون باشد فرد
***
532
عاشقی جان را به جانان داد مرد
رو به خاک کوی او بنهاد مرد
تن رفیقی بود با او یار غار
عاشقانه ناگهان افتاد مرد
بر سر کویش رسید و سر نهاد
بند را از پای خود بگشاد مرد
هر زمان نقشی نماید لاجرم
کرد روی چون نگاری شاد مرد
بود دایم بندگی کردی مدام
سید آمد بنده اش آزاد مرد
زندة جاوید شد این جان من
گر چه می گویند او جان داد مرد
***
533
ساقیی جام سوی ما آورد
نزد ما خوش تر است از ماورد
چشم ما روشن است و روشن باد
کابرویی به روی ما آورد
عاشقان دُرد درد می نوشند
این چنین درد کی خورد بی درد
عشق او مرد مرد می جوید
مرد عشقش کجا بود نامرد
عقل گر پند می دهد مشنو
چه شنوی وعظ واعظ دم سرد
ساغر می مدام می نوشم
به ازین جام باده باید خورد
رند مستی که ذوق ما دریافت
آفرین خدا به سید کرد
***
534
عشق دردی است تا نمی گیرد
جان عاشق صفا نمی گیرد
ای دل ار عاشقی بیا خوش باش
عاشقان را خدا نمی گیرد
موج بحریم و غرقة دریا
غیر ما دست ما نمی گیرد
دردمندیم و درد می نوشیم
دل ما زین دوا نمی گیرد
لطف او عالمی به ما بخشید
به کرم هیچ وا نمی گیرد
آتش عشق شمع جانم سوخت
در تو آخر چرا نمی گیرد
هر که بیگانه نیست از سید
دلش از آشنا نمی گیرد
***
535
اگر مه روی من روزی نقاب از رخ براندازد
چو ذره آفتاب جان به پای او سراندازد
اگر شهباز عقل کل کند پرواز در کویش
ندیده همچنان جز وی که از حیرت براندازد
حجاب دیدة مردم خیال پردة وهم است
جمال او نماید رو، حجابش گر براندازد
اگر سلطان عشق او به ملک دل فرود آید
ندای غارت جان ها روان در کشور اندازد
کند معدوم را موجود از الطاف جود خود
اگر از گوشة چشمی نظر بر منظر اندازد
تجلی صفاتش را مظاهر در ظهور آرد
ولی چون ذات بنماید عدم بر مظهر اندازد
به چشم مردمی یاری که روی سیدم بیند
نخواهد تا نظر باری به روی دیگر اندازد
***
536
ساز عشقش نوای دل سازد
دُرد دردش دوای دل سازد
لطف سازنده بین که بر سازش
هر چه سازد برای دل سازد
به خدا کار دل رها کردیم
کار دل هم خدای دل سازد
آتش عشق جان ما را سوخت
سوختگان را هوای دل سازد
دل مقامی خوش است از آن دلدار
جان خود در سرای دل سازد
دل صاحبدلی بدست آور
تا ترا آشنای دل سازد
نعمت الله می نوازد ساز
بشنوش کز نوای دل سازد
***
537
ما اناالحق از فنا خواهیم زد
خیمه در دار بقا خواهیم زد
پای کوبان جان خود خواهیم باخت
دستی از صدق و صفا خواهیم زد
الوداع زاهدی خواهیم کرد
جام پر می یک دوتا خواهیم زد
در خرابات مغان خواهیم رفت
عاشقان را الصلا خواهیم زد
گر بلائی بر دل ما بگذرد
مقبلانه مرحبا خواهیم زد
خویش را بیگانه وش خواهیم ساخت
این نفس با آشنا خواهیم زد
همچو سید در جهان بیخودی
دم ز توحید خدا خواهیم زد
***
538
آتشی در دل است و جان سوزد
دل چنین است و جان چنان سوزد
عشق او آتشی است جان سوزی
رشتة شمع جان از آن سوزد
گوئیا عود مجمر عشقم
که مرا خوش درین میان سوزد
آتش عشق چون بر افروزد
عالمی را بیک زمان سوزد
آه دلسوز عاشقان بشنو
تا ترا دل به عاشقان سوزد
بر جگر داغ عشق او دارم
دلم از بهر این نشان سوزد
نام غیرش چو بر زبان رانم
آتش غیرتش زبان سوزد
سخن گرم من روان می خوان
که دل سوخته را روان سوزد
نعمت الله اگر چنین نالد
نفسش جملة جهان سوزد
***
539
چشم مست تو گر از خواب گران برخیزد
سبک از هر طرفی فتنه دوان برخیزد
کر کلاله ز گل چهره براندازی باز
ناله از جان و دل پیر و جوان برخیزد
سرو بالای تو گر سوی چمن میل کند
نارون از سرپا رقص کنان برخیزد
اثر شمع تجلیت دلی دریابد
که چو پروانه روان از سر جان برخیزد
عاشقی بر سر کوی تو نشیند که به عشق
عاشقانه ز سر هر دو جهان برخیزد
کشتة عشقت اگر بوی تو یابد در خاک
به هوای تو چو گل جامه دران برخیزد
چشم سید که غباری است میان من و تو
خوش بود گرچو حجابی ز میان برخیزد
***
540
نور در نور خوش درآویزد
آب با آب خوش درآمیزد
موج با بحر چون یگانه شود
این دوئی از میانه برخیزد
چشم مستش که فتنه انگیز است
هر زمان فتنه ای برانگیزد
مژة شعربیز من شب و روز
خاک درگاه یار می بیزد
عقل با عشق گفت و گو نکند
بنده با پادشاه نستیزد
ساقی مست هر نفس جامی
گیرد و بر سرم فرو ریزد
سیدم زلف را چو بگشاید
عالمی دل در او درآویزد
***
541
هست هشیار و مست نشناسد
آستین را ز دست نشناسد
رند سرمست جام چون بشکست
او درست از شکست نشناسسد
بر در می فروش چون بنشست
خاستن از نشست نشناسد
عاقل خود پرست مخمور است
عاشق می پرست نشناسد
از ازل تا ابد بود فارغ
او بلی از الست نشناسد
آسمان و زمین کجا داند
چونکه بالا و پست نشناسد
نعمت الله در همه عالم
غیر آن یک که هست نشناسد
***
542
ملک عشقش به غیر ما نرسد
پادشاهی به هر گدا نرسد
درد دردش کسی که نوش نکرد
به شفا خانة دوا نرسد
هر که بیگانگی ز خویش نجست
به سر کوی آشنا نرسد
بنده تا از خودی برون ناید
به سراپردة خدا نرسد
نرسد در حریم وصل دلی
که ز هجران برو بلا نرسد
دل چو از آب و گل خلاصی یافت
گرد برگرد او ز ما نرسد
نعمت الله رسید تا جائی
که به جز جان اولیا نرسد
***
543
دولت عشق به هر بی سروپائی نرسد
پادشاهی دو عالم به گدائی نرسد
نرسد در حرم کعبة وصل محبوب
هر محبی که بر او جور و جفائی نرسد
نوش کن دُردی دردش که دوای جان است
داروی درد نخورده به دوائی نرسد
می روم بردر میخانه که خوش بنشینم
دارم امید که آنجا بلائی نرسد
بی نوایان درش گنج بقا یافته اند
بی نوائی نکشیده، به نوائی نرسد
برو ای عقل مگو عشق چرا کرد چنین
پادشاه است و برو چون و چرائی نرسد
هر که او بندگی پیر خرابات نکرد
به سر سید عالم که به جائی نرسد
***
544
دولت وصل تو به ما کی رسد
منصب شاهی به گدا کی رسد
تا نخورد دُردی دردت به ذوق
صوفی صافی به صفا کی رسد
هر که به خود راه خدا می رود
با خودی خود به خدا کی رسد
راه بیابان فنا چون نرفت
در حرم دار بقا کی رسد
جام حبابیم و پرآب حیات
جز لب ما بر لب ما کی رسد
ساکن میخانه چو خوش ایمن است
خانة امنی است بلا کی رسد
سید ما حاکم و ما بنده ایم
هر چه کند چون و چرا کی رسد
***
545
جام می گر بدست ما برسد
پادشاهی به این گدا برسد
لب جام شراب اگر بوسیم
خوش نوائی به بینوا برسد
دُردی درد دل اگر نوشیم
درد ما را از آن دوا برسد
گر جفا ور وفا رسد ما را
خوش بود هر چه از خدا برسد
هر که فانی شود از این خانه
به سراپردة بقا برسد
بحر عشق است و ما در او غرقیم
هر که آید به آشنا برسد
نعمت الله را بدست آرد
هر غریبی که او به ما برسد
***
546
ترا اهل نظر خوانم گرت منظور او باشد
نظرباز خوشی باشی چو منظورت نکو باشد
خیالش نقش می بندم به هر صورت که پیش آید
کجا غیری توان دیدن چو هر چه هست او باشد
ز آب چشم ما دائم بود خوش روی ما تازه
چو خوش روئی که پیوسته چو ما با آبرو باشد
بیا و خرقة خود را به آب می نمازی کن
چو جان ما گرت میلی بسوی شستشو باشد
در آن حضرت که از غیرت نگنجد غیر او غیری
چه جای این و آن دارد چه قدر ما و تو باشد
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
نیاید عقل اگر آید مگر خواجه ولو باشد
بیا از نعمت الله جو مرادی را که می خواهی
که کام دل از او یابی ترا گر جستجو باشد
***
547
همه عالم خیال او باشد
در خیال آن جمال او باشد
هر خیالی که نقش می بندم
نظرم بر کمال او باشد
در همه آینه چو می نگرم
صورت بی مثال او باشد
جنت هر کسی سرای وی است
جنت ما وصال او باشد
مالک لم یزل خداوند است
ابدا لایزال او باشد
همه را رو به اوست از همه رو
همه را چون مآل او باشد
کفر و ایمان به نزد اهل دلان
از جمال و جلال او باشد
موج و بحر و حباب ما بنگر
همه آب زلال او باشد
گفتة سیدم به جان بشنو
زانکه سحر حلال او باشد
***
548
گفتم بخواب بینم گفتا خیال باشد
گفتم رسم به وصلت گفتا محال باشد
گفتم که در خرابات خواهم که بار یابم
گفتا اگر درآئی آنجا مجال باشد
سرچشمة حیات است ما خضر وقت خویشیم
در جام ما همیشه آب زلال باشد
شادی روی ساقی ما می مدام نوشیم
بر غیر اگر حرام است بر ما حلال باشد
گر عاقلی بگوید عقل تو گشت ناقص
نقصان عاقلان است ما را کمال باشد
از آفتاب حسنش شد عالمی منور
ما روشنیم از وی او بی زوال باشد
نقش خیال بگذار نقاش را طلب کن
جز عین نعمت الله نقش خیال باشد
***
549
مدام همدم جام شراب خوش باشد
همیشه عاشق مست خراب خوش باشد
بیا به مکتب ما و کتاب عشق بخوان
که خواندن از سر ذوق این کتاب خوش باشد
بیا که ساقی ما مجلس خوشی آراست
بیا که دیدن او بی نقاب خوش باشد
رسید ساقی سرمست و جام می بر دست
حریف رند چنین بی حجاب خوش باشد
خیال عارض او نقش می کنم بر چشم
نگر که نقش خیالش خواب خوش باشد
هزار شاه گدای جناب ما باشد
اگر به جانب ما آن جناب خوش باشد
خوش است گفتة سید که از سر ذوق است
به ذوق هر که بگوید جواب خوش باشد
***
550
ناز با یار غار خوش باشد
آن میان در کنار خوش باشد
نقش رویش خیال می بندم
در نظر آن نگار خوش باشد
نور او را به نور او بنگر
آن نهان آشکار خوش باشد
لیس فی الدار غیره دیار
در چنین دار یار خوش باشد
عشق او آفتاب تابان است
مهر او بی غبار خوش باشد
در همه چون جمال او پیداست
گر یکی ور هزار خوش باشد
بلبل مست و صحبت سید
با بت گل عذار خوش باشد
***
551
سلطان سراپرده ی میخانه کجا شد
از مجلس رندان خرابات چرا شد
معنیش همین جاست اگر صورت او رفت
پنهان ز نظر گشت نگوئی که فنا شد
هر رند که در کوی خرابات درآمد
از دار فنا آمد و با دار بقا شد
ما جام حبابیم و پر از آب حیاتیم
سیراب شود هر که چو ما همدم ما شد
سلطان سراپرده ی میخانه ی عالم
از ذوق گدایان خرابات گدا شد
صوفی به صفا دُردی دردش چو بنوشد
این درد بود صافی و آن درد دوا شد
یاری که چو ما بندگی سید ما کرد
هرچند گدا بود شه هر دو سرا شد
***
552
از احد احمد آشکارا شد
هم به احمد احد هویدا شد
در شهادت احد کمر بربست
میم احمد ز غیب پیدا شد
آن یکی در عدد ظهوری کرد
صد عدد از یکی مهیا شد
قطره و بحر و جو همه آبند
ما نگوئیم قطره دریا شد
موج بحریم و عین ما آب است
نتوان گفت ما که از ما شد
آفتاب وجود رو بنمود
ذرة کائنات دروا شد
آمد و شد حقیقتاً خود نیست
به مجاز است کامد و یا شد
خم می خوش خوشی به جوش آمد
راز سر بسته آشکارا شد
نعمت الله پرده را برداشت
مشکلاتی که بود حل وا شد
***
553
واحدی در کثیر پیدا شد
احدی لاجرم هویدا شد
بوی یوسف ز مصر عشق آمد
چشم یعقوب عقل بینا شد
جام گیتی نما به ما دادند
صورت و معنئی مهیا شد
نور اول خوشی تجلی کرد
نیک بنگر که عین اشیا شد
هر حبابی که بود ازین دریا
عاقبت باز عین دریا شد
در دو عالم کسی یگانه بود
کز شش و هفت و هشت یکتا شد
سید از ما جدا فتاد ولی
چون ز ما بود باز از ما شد
***
554
نیم شب ماه ما هویدا شد
گوئیا آفتاب پیدا شد
جان ما گرد بحر می گردید
خوش در افتاد و غرق دریا شد
نور رویش به چشم ما بنمود
دیدة ما تمام بینا شد
آمد و تخت دل روان بگرفت
پادشاه ممالک ما شد
عین اول خوشی تجلی کرد
در مرایا ظهور اسما شد
جام و می را به همدگر آمیخت
بزم مستانه ای مهیا شد
ساز ما را به لطف خود بنواخت
نعمت الله به ذوق گویا شد
***
555
ما عاشق مستیم کرامات چه باشد
ما باده پرستیم مناجات چه باشد
ما همدم رندان سراپردة عشقیم
در مجلس ما حالت طامات چه باشد
گفتیم چنان است چنین بود که گفتیم
این نیست کرامات، کرامات چه باشد
ما عاشق مستیم ز جام می وحدت
خود کثرت معقول خیالات چه باشد
چون گوشة ما خلوت میخانة عشق است
با منزل ما راه و مقامات چه باشد
ای زاهد سجاده نشین کعبه کدام است
وی عاشق سر مست خرابات چه باشد
سید چو همه اوست چه پیدا و چه پنهان
احوال بدایات و نهایات چه باشد
***
556
هر که او را خبر از اهل دلانش باشد
یاری اهل دلان در دل و جانش باشد
دردمندی که به جان دُردی دردش نوشد
راحت جان خوشی در دو جهانش باشد
آتش عشق دلم سوخت، چنان داغی را
در قیامت چو بجویند نشانش باشد
دیدة اهل نظر نور ازو می یابد
این چنین نور، چنان عین عیانش باشد
عاقل ار عشق ندارد بر ما آنش نیست
رند مستی طلب ای دوست که آنش باشد
هر گدائی که بود بر در سلطان دایم
همچو ما در دو جهان حکم روانش باشد
نعمت الله بسی بندگی سید کرد
لاجرم منصب عالی چنانش باشد
***
557
به یمن دولت وصلش جهان در حکم ما باشد
چنین شاهی که ما داریم در عالم که را باشد
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
چنین بزم ملوکانه نمی دانم کجا باشد
اگر درد دلی داری بیا و نوش کن جامی
که جام دُرد درد او به از صاف دوا باشد
چنان مستغرق عشقم که خود از وی نمی دانم
در این دریا بهر سوئی که بینم عین ما باشد
محب غیر کی باشم چو یار نعمت اللهم
کجا با خلق پردازم چو محبوبم خدا باشد
***
558
گر نه او یار غار ما باشد
در دو عالم که یار ما باشد؟
ما کجا دوستدار او باشیم
گر نه او دوستدار ما باشد
شادمانم به دولت غم او
زانکه او غمگسار ما باشد
رندی و عاشقی و می خواری
پیشه و کار و بار ما باشد
پادشاهیم و شاهد و ساقی
بر یمین و یسار ما باشد
سخن ما که روح می بخشد
در جهان یادگار ما باشد
نعمت الله که جان ما بفداش
سید و خواندگار ما باشد
***
559
وجود صورت و معنی ز جود ما باشد
وجود جود بر ما وجود ما باشد
حباب و موج که پیدا شده درین دریا
هر آنچه بود و بود عین بود ما باشد
ملک به امر خدا سر نهاده است زمین
برای رفعت خود در سجود ما باشد
حیات آب حیات از حیات ما دارد
بقای زنده دلان هم ز جود ما باشد
بسمع جان شنود عقل کل شود خاموش
در آن مقام که گفت و شنود ما باشد
بسوخت آتش ما عود مجمر افلاک
دماغ چرخ معطر ز دود ما باشد
چو نور سید ما شاهد است و مشهود است
یقین که در همه عالم شهود ما باشد
***
560
همه عالم فدای ما باشد
هر چه باشد برای ما باشد
فقر ما تاج سلطنت بخشد
شاه عالم گدای ما باشد
بود و نابود صورت و معنی
از فنا و بقای ما باشد
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد و دردش دوای ما باشد
قبله ی عاشقان سر مستان
در خلوت سرای ما باشد
لذت عمر جاودان دارد
هر که او مبتلای ما باشد
بنده ی سید خراباتیم
دیگری کی به جای ما باشد
***
561
هر که را شیخ آنچنان باشد
شرفش بر همه جهان باشد
دایره گرد او به پرگار است
او چو قطب است و در میان باشد
صورتش خلق و معنیش حق است
راحت جان انس و جان باشد
هر که با او نشست سلطان شد
زانکه او پادشه نشان باشد
هرچه جوئی ازو همان یابی
زانکه او را همین همان باشد
همه محکوم حضرتش باشند
حکم او بر همه روان باشد
نعمت الله مرید حضرت اوست
لاجرم پیر عاشقان باشد
***
562
بکام ما بود عالم اگر او یار ما باشد
چنین دولت نمی دانم درین عالم که را باشد
در خلوت سرای او بهشت جاودان ما است
چه خوش ذوقی که رندان را درین خلوتسرا باشد
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
ز می توبه درین حالت به نزد ما خطا باشد
بیاور دُردی دردش بدست دردمندان ده
که دُرد درد او ما را به از صاف دوا باشد
به تیغ عشق اگر کشته شوی چون ما غنیمت دان
که جانت زندة جاوید و جانان خونبها باشد
ز نور آفتاب او همه عالم منور شد
نمی بینم یکی ذره که بی نور خدا باشد
به جان سید عالم که بنده بندة جانیست
از آن هر شه که می بینی گدای این گدا باشد
***
563
کرمش گنج بی کران پاشد
آب رحمت به جام جان پاشد
نقد گنجینه ی حدوث و قدم
بر سر و پای عاشقان پاشد
ابر چون آب روی دریا دید
آب بر روی ما روان پاشد
خوش گلابی به صورت و معنی
بر رخ خوب همگنان پاشد
می چو در جام ریخت ساقی ما
هر چه در جام باشد آن پاشد
رشحة نور خود بما پاشید
ابدا بر همه چنان پاشد
نعمت الله جواهر توحید
بر سر جمله عاشقان پاشد
***
564
عاشق و یار خویش خوش باشد
دل و دلدار خویش خوش باشد
زاهد و زهد و رند و می خواری
هر کس و کار خویش خوش باشد
بلبل مست و عاشق شیدا
خود و گلزار خویش خوش باشد
بار عشقش نهاده ام بر دل
می کشم بار خویش خوش باشد
عاشقانه به دُردی دردش
کرده تیمار خویش خوش باشد
عشق بازی است کار دل دایم
دل به کردار خویش خوش باشد
نعمت الله خوش بود با من
یار با یار خویش خوش باشد
***
565
بجز میخانه جای ما نباشد
هوائی چون هوای ما نباشد
بیا دُردی دردش نوش میکن
که خوش تر زین دوای ما نباشد
نیابد پادشاهی در ولایت
اگر سلطان گدای ما نباشد
بقای جاودان داریم از عشق
غم ما از فنای ما نباشد
به صدق دل به جانان جان سپردیم
به غیر او جزای ما نباشد
خدای هر دو عالم جز یکی نیست
یکی دیگر خدای ما نباشد
بجز انعام عام نعمت الله
نوای بی نوای ما نباشد
***
566
می محبت او راحتی به جان بخشد
حیات طیبه و عمر جاودان بخشد
بنوش جام شرابی که نوش جانت باد
که لطف ساقی ما رند را به آن بخشد
ز قبلة سر کویش دگر نپیچم روی
اگر خدای مرا بعد ازین امان بخشد
چو پادشاه کریم است حضرت سلطان
هزار گنج به هر بنده رایگان بخشد
به عشق داغ محبت نهاده ام بر دل
ببین نشان محبت که آن نشان بخشد
کمال بخشش ساقی نگر که رندان را
شراب و نقل فراوان به هر زمان بخشد
چنانکه سید ما بخشش از خدا دارد
عجب مدار که او نیز آنچنان بخشد
***
567
هرچه بخشد خدا به ما بخشد
پادشاهی به هر گدا بخشد
بحر رحمت به ما روان سازد
آب روئی به عین ما بخشد
دُردی درد عشق او می نوش
تا به لطفش ترا دوا بخشد
می به بیگانه کی دهد ساقی
ساغر می به آشنا بخشد
در خرابات اگر فنا گردی
از حیاتش ترا بقا بخشد
بندگی کن که حضرت سلطان
هرچه خواهی ازو ترا بخشد
بی نوایان نوا ازو یابند
نعمت الله به بی نوا بخشد
***
568
مدام جام می او حیات می بخشد
همیشه همت او کاینات می بخشد
کمال بخشش ساقی نگر که رندان را
شراب و جام ز ذات و صفات می بخشد
دلت به دردی دردش دوا کن و خوش باش
که خسته ای و دم او شفات می بخشد
چه قدر خرقه که زنار بر میان داریم
به جای کعبه بما سومنات می بخشد
بیا که زنده دلان کشتگان معشوقند
اگر تو کشتة اوئی به مات می بخشد
دل یگانه من عاشقانه در دو سرا
برای یک جهتی شش جهات می بخشد
هزار رحمت حق بر روان سید باد
که روح او دل ما را حیات می بخشد
***
569
آفتابی به ماه پیدا شد
صورت و معنیی هویدا شد
ظاهر و باطنی بهم بنمود
اول و آخری مهیا شد
در همه آینه یکی بیند
دیدة روشنی که بینا شد
آمد و شد حقیقتا خود نیست
به مجاز است کآمد و یا شد
به خرابات رفت خاطر ما
چون از آنجاست باز آنجا شد
جان دریا دلم به دریا رفت
مرغ آبی بسوی مأوا شد
نعمت الله خدا به ما بخشید
نقد سید به بنده پیدا شد
***
570
آفتابی ز غیب پیدا شد
راز پنهان همه هویدا شد
نور چشم است و در نظر داریم
دیده ی ما به عین بینا شد
آمد و شد خیال می بینم
این خیال است کآمد و یا شد
ابدا غرق بحر خواهد بود
هر که چون ما غریق دریا شد
عشق آمد به تخت دل بنشست
عقل بیچاره پایش از جا شد
پاره ای یخ فتاد در دریا
مشکلاتی که بود حلوا شد
سید ما ترنمی فرمود
نعمت الله به ذوق گویا شد
***
571
اول ما چو آخر ما شد
سر پنهان که بود پیدا شد
دور پرگار چون بهم پیوست
نقطة دایره هویدا شد
هر که بر خاست از خودی او شد
آنکه با ما نشست از ما شد
آن حبابی که بود از این دریا
عاقبت باز عین دریا شد
مژدگانی که مه پدید آمد
ابر مایی ز پیش ما وا شد
به زبان فصیح خواهد گفت
هر که چون ما به عشق گویا شد
گر محمد نهان شد از دیده
نعمت الله آشکارا شد
***
572
عاقبت سید ما سوی مغان خواهد شد
به سراپردة میخانه روان خواهد شد
گر بگویند که فرما و بیا مستانه
زند انگشت و خوشی رقص کنان خواهد شد
آفتابی است که از مشرق جان می تابد
گرچه از دیدة ما باز نهان خواهد شد
همه عالم چو بود آینة حضرت او
در همه آینه بر خود نگران خواهد شد
عین ما آب حیات است و حبابش خوانند
زود بینند که بی نام و نشان خواهد شد
جام می آمد و آورد پیام ساقی
که دمی همدم ما شو که چنان خواهد شد
صحبت سید سرمست غنیمت می دان
که درین یک دو سه روزی ز جهان خواهد شد
***
573
ما مریدیم و پیر ما مرشد
ره روانیم و رهنما مرشد
رو نوائی ز یار مرشد جو
که دهد بی ریا نوا مرشد
نبری ره به خانة اصلی
گر نیابی درین سرا مرشد
روز و شب از خدای خود می جو
کاملی تا بود ترا مرشد
بحر ما را کرانه پیدا نیست
غرق آبیم و عین ما مرشد
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
که کند درد تو دوا مرشد
هر که ارشاد نعمت الله یافت
دائما خواهد از خدا مرشد
***
574
مه ز برج شرف چو طالع شد
جامع صورتین واقع شد
چون جمالش در آینه بنمود
نام آئینه کون جامع شد
این عجب بین که واضع اشیاء
هم به موضوع خویش واضع شد
هر که بی جام می دمی دم زد
حیف از آن دم زدن که ضایع شد
همت ما محیط می جوید
مکنش عیب اگرچه طامع شد
یار ما نیست آنکه چون زاهد
به خیالی ز دوست قانع شد
نعمت الله چو در سخن آمد
روح قدسی رسید و سامع شد
***
575
دل سوی صاحب جمالی می کشد
هر زمان نقش خیالی می کشد
هر نفس بر روح جانم صورتی
بر مثال بی مثالی می کشد
می کشد ما را محول سو به سو
هر دم از حالی به حالی می کشد
غم کجا گردد به گرد آن دلی
کز هوای او ملالی می کشد
عقل ناقص کی کشد ما را به خود
عشق یاری بر کمالی می کشد
گر به میخانه کشد رندی ترا
خوش برو نیکو خصالی می کشد
سیدم ساقی و جان من حریف
دمبدم جام زلالی می کشد
***
576
یار سرمست است و ما را می کشد
دوستان را بی سروپا می کشد
آمد آن موج محیط عشق او
خوش خوشی ما را به دریا می کشد
می کشد ما را به میخانه مدام
خاطر ما هم به مأوا می کشد
در کش خود می کشد دلبر مرا
زان کشش جانم به آن جا می کشد
از بلا چون کار ما بالا گرفت
مبتلا را دل به بالا می کشد
هر کجا او می کشد ما می رویم
کشته ایم و حق تعالی می کشد
نعمت الله می رود دامن کشان
جذبه ای دارد که دلها می کشد
***
577
عین دریائیم و ما را موج دریا می کشد
این دل دریا دل ما سوی مأوا می کشد
مشکل دل چونکه حلوای لبش حل می کند
دور نبود خاطر ما گر به حلوا می کشد
دست ما و دامن او آب چشم و خاک ره
گرچه سرو قامت او دامن از ما می کشد
جذبة او می کشد ما را به میخانه مدام
ما روان خوش می رویم آنجا که ما را می کشد
یکسر موئی سخن از زلف او گفتم ولی
شد پریشان خاطرم هم سر به سودا می کشد
می کشد نقش خیال و می نماید در نظر
هر که می بیند همچو ما بیند که زیبا می کشد
نعمت الله را مدام از وی عطائی می رسد
کار سید لاجرم هر لحظه بالا می کشد
***
578
ترک سرمستی مرا دامن کشانم می کشد
باز بگشوده کنار و در میانم می کشد
درکش خود می کشد ما را به صد لطف و کرم
گه چنینم می نوازد گه چنانم می کشد
کی کشد ما را، چو لطفش می کشد ما را به ناز
عاشق مست خرابم کشکشانم می کشد
از بلای عشق او چون کار ما بالا گرفت
از زمین برداشته بر آسمانم می کشد
می کشم نقش خیالش بر سواد چشم خود
زانکه این نقش خیال او روانم می کشد
جذبة او می رسد خوش می کشد ما را به ذوق
در کشاکش اوفتادم چون دوانم می کشد
نعمت الله جمله عالم بسوی خود کشید
جان فدای او که عشق او به جانم می کشد
***
579
دل دگر ما را به مأوا می کشد
خاطر ما سوی دریا می کشد
جذبة او می کشد ما را مدام
حاکم است گر می کشد یا می کشد
کشتة عقشم و بر خاک درش
اوفتاده کشتگان را می کشد
در کشاکش عالمی آورده است
نه من تنها که تنها می کشد
میل ما دایم سوی بالا بود
لطف او ما را به بالا می کشد
در خرابات مغان بزم خوشی است
عشق عاشق را به آنجا می کشد
زلف سید دل ز یاران می برد
در خیالش سر به سودا می کشد
***
580
عشق ما را سوی دریا می کشد
گوئیا ما را به مأوا می کشد
دلبر ما می کشد ما را بکش
خوش بود دلبر که ما را می کشد
دل به دست زلف او دادیم و برد
وز خیالش سر به سودا می کشد
عشق سرمست است در کوی مغان
عاشقان را خوش به مأوا می کشد
می کشد هر لحظه نقشی در خیال
صورتش بر لوح اشیا می کشد
جذبة او می کشد ما را به خود
این کرم بین حق تعالی می کشد
هر کجا رندی است در میخانه ای
خاطر سید به آنجا می کشد
***
581
خاطر ما سوی دریا می کشد
گوئیا ما را به مأوا می کشد
موج دریائیم و دریا عین ما
می برد ما را بهر جا می کشد
جذبه ی او می کشد ما را بخود
خوش بود چون حق تعالی می کشد
می کشد نقش خیالی دم به دم
هم خطی بر لوح اشیا می کشد
در کشاکش عالمی آورده است
نه من سرگشته تنها می کشد
ما بلای عشق او خوش می کشیم
کار ما در عشق بالا می کشد
تا نماید نعمت الله را به ما
این چنین نعمت بر ما می کشد
***
582
هر دم بر آب چشم ما نقش خیالی می کشد
هر لحظه از حالی دگر ما را به حالی می کشد
سلطان عشقش هر زمان ما را مثالی می دهد
و آن بی مثال از خط خود بر روی مثالی می کشد
گر دل به دلبر می کشد او می کشد دل را به خود
کوشش چه کار آید مرا صاحب کمالی می کشد
ساقی همیشه از کرم جامی به رندی می دهد
آن رند مست از جام او آب زلالی می کشد
من نعمت الله یافتم نعمت به عالم می دهم
تا تو نپنداری مرا میلم به مالی می کشد
***
583
چشم ما نقش خیال او بر آتش می کشد
نور دیده پیش مردم بی حجابش می کشد
ز آفتاب حسن او ذرات عالم روشن است
لاجرم ذرات عالم آفتابش می کشد
خاطر زاهد به جنت گر کشد گو خوش برو
جان ما، جانانه ای مست و خرابش می کشد
چشم ما در خواب اگر بیند خیال روی او
خویشتن را پیش کش حالی به خوابش می کشد
همدم جام مئیم و محرم ساقی مدام
همت عالی ما جام شرابش می کشد
در هوایش آب چشم ما بهر سو رو نهاد
دیدة تر دامنش دامن در آبش می کشد
نعمت الله درکش خود گر کشد یار خوشی
گو برو با او که در راه صوابش می کشد
***
584
غرق دریائیم و ما را موج دریا می کشد
آبرو می بخشد و ما را بمأوا می کشد
عشق هرجائیست ما هم در پی او می رویم
او بهر جا می رود ما را بهر جا می کشد
در ازل بالا نشین بودیم گوئی تا ابد
جذبه ی او می رسد ما را به بالا می کشد
ساغر گیتی نما پر می به رندان می دهد
خاطر مستانة رندان ما را می کشد
با سر زلفش در افتادیم و سودائی شدیم
دل بدست زلف او دادیم و در پا می کشد
خاک پایش توتیای دیده ی بینای ما است
از برای روشنی در چشم بینا می کشد
در کش خود می کشد ما را به صد تعظیم و ناز
این کشاکش خوش بود چون سید ما می کشد
***
585
به سراپرده ی میخانه روان خواهم شد
خوش خوشی معتکف کوی مغان خواهم شد
به خرابات فنا رخت بقا خواهم برد
ترک خود کرده و بی نام و نشان خواهم شد
گرچه در میکده ی پیر مغان پیر شدم
باز از دولت آن پیر جوان خواهم شد
چشم من غیر خیالش چو نمی بندد نقش
هرچه بینم به خیالش نگران خواهم شد
هر کجا جام مئی بود بدست آوردم
گوئیا ساقی رندان جهان خواهم شد
ما چو موجیم و در این بحر پدید آمده ایم
یکدمی همدم من شو که نهان خواهم شد
نعمت الله چو خیالی که تو ببینی در خواب
ور چنین نیست درین هفته چنان خواهم شد
***
586
به عشق چهره ی لیلی دل بیچاره مجنون شد
به بوی سنبل زلفش دماغ عقل مفتون شد
چو بلبل درگلستان سر زلفش همی نالم
از آن دم کز غم عشقش دلم چون غنچه پرخون شد
همی گویم که درد دل به وصل او دوا سازم
ولی می بینم از هجرش که درد دیگر افزون شد
سر زلف سیه دیدم شدم شیدا و سودائی
ندانم تا دل مسکین در آن دام بلا چون شد
برو ای عقل از عاشق مجو رای خردمندی
که عشقش در درون آمد ز خلوت عقل بیرون شد
بیاور ساقیا جامی که مستم توبه بشکستم
بگو مطرب نوائی خوش که لیلی باز مجنون شد
چرا گوئی دل از دستت نباید داد ای سید
مکن عیب من بی دل که کار از دست اکنون شد
***
587
سنبل زلف او پریشان شد
حال جمعی نکو پریشان شد
باد با زلف او دمی دم زد
زلف او هم بر رو پریشان شد
جمع بودیم از پریشانی
جمع ما مو به مو پریشان شد
گفت و گو در میان ما آمد
قصه از گفت وگو پریشان شد
آنچنان جمع و این چنین جمعی
من ندانم که چون پریشان شد
زلف او مجمع دل ما بود
گرچه از ما و تو پریشان شد
نعمت الله به عشق زلف نگار
آمد و مو به مو پریشان شد
***
588
بحر عشقش را کران پیدا نشد
واصل دریای او جز ما نشد
در سرابستان مستان ره نبرد
هر که چون ما سو به سو جویا نشد
دیدة ما تا نظر از وی نیافت
چشم نابینای ما بینا نشد
جان ما تا مبتلای او نگشت
کار دل در عاشقی والا نشد
سرفرازی در میان ما نیافت
هر که را سر در سر سودا نشد
در حریم عشق عاشق ره نبرد
در ره عشق تو تا پویا نشد
هر پریشان کو نشد در جمع ما
دولت پنهانیش پیدا نشد
هر که آمد سوی ما سرمست رفت
هیچ کس تشنه ازین دریا نشد
تا حدیث عشقبازی گفته اند
همچو سید دیگری گویا نشد
***
589
هر که او آشنای سلطان شد
گر چه جان بود عین جانان شد
آنکه با ما نخورد جام شراب
به یقینم که او پشیمان شد
هر که در مجلسم دمی بنشست
تو یقین دان که او ز مستان شد
این جهان را به نیم جو نخرد
آنکه یک دم حریف رنذان شد
هر که جمعیتی ز خویش نیافت
دم آخر که شد پریشان شد
این دوئی محو گشت و عین یکی
این چنین آمد آن چنان آن شد
بندة او است سید عالم
بر همه کاینات سلطان شد
***
590
بلبل جان چو ساکن تن شد
مجلس کاینات گلشن شد
آفتاب وجوب رو بنمود
شب امکان چون روز روشن شد
گنج اسما نثار ما فرمود
نقد هر یک از آن معین شد
بود پیدا ولی نهان از ما
آمد اینجا به ما مبین شد
عین اول ظهور چون فرمود
واضح و لایح و مبرهن شد
جام گیتی نما چو صیقل یافت
حسن آمد به حسن و احسن شد
نعمت الله جمال را بنمود
نور او نور دیدة من شد
***
591
عشق او با جان ما پیوسته شد
زنده آمد دل از آن پیوسته شد
آب چشم ما به گلشن رو نهاد
غنچه گشت و خوش خوشی گلدسته شد
مرغ دل در دام زلف او فتاد
سر نهاد و مو به مو پا بسته شد
عشق سرمست است و می گردد به ذوق
عقل مخمور است از آن دل خسته شد
تا به او پیوست جان من تمام
از همه کون و مکان خوش رسته شد
در دل من غیر او را راه نیست
خانه خالی ورا در بسته شد
نعمت الله عاشقانه جان بداد
رند سرمست از جهان وارسته شد
***
592
رند مست از بلا نیندیشد
از فنا و بقا نیندیشد
دردمندی که درد می نوشد
خوش بود از دوا نیندیشد
هر که خمخانه می خورد به دمی
از می جام ما نیندیشد
عقل را پیش عشق قدری نیست
پادشه از گدا نیندیشد
بی نوائی که در عدم گردد
بی وجود از فنا نیندیشد
دو سرا را به نیم جو نخرد
بلکه از دو سرا نیندیشد
نعمت الله گنج اسما یافت
از عطای شما نیندیشد
***
593
از سر ذوق دیده ام عین یکی و نام صد
ذات یکی صفت بسی، خاص یکی و عام صد
حسن یکی و در نظر آینه بی شمار هست
روح یکی و تن هزار، باده یکی و جام صد
گر به صد آینه یکی رو بنمود صد نشد
نقش خیال او صد است، صد نشد او کدام صد
همدم جام پر می ام ساقی مجلس ویم
پیش یکی گرفته ام، ساغر می مدام صد
نام یکی اگر یکی صد نهد ای عزیز من
صد نشود حقیقتش، یک بود او بنام صد
در دو جهان خدا یکی نیست در آن یکی شکی
ملک بسی ملک یکی، شاه یکی غلام صد
عاشق و مست والهم، همدم نعمت اللهم
نوش کنم به عشق او، ساغر می به کام صد
***
594
خوش ماه تمامی است که از غیب برآمد
خورشید نهان گشته بشکل دگر آمد
او عمر عزیز است که آمد به سر ما
خوش عمر عزیز است که ما را به سر آمد
ما بر در هر خانه که رفتیم گشودند
محبوب از آن خانه خرامان بدر آمد
مستیم و نداریم خبر از همه عالم
یاری که خبر یافت ازو بیخبر آمد
والله که ندیدیم بجز از نور جمالش
هر نقش خیالی که مرا در نظر آمد
با عقل همی بودم و خوش بود دو روزی
عشق آمد و از صحبت او خوب تر آمد
هر بنده که آمد به سراپردة سید
شد شاه جهان و همه جا معتبر آمد
***
595
عمر من رفته بود باز آمد
کارساز خوشم به ساز آمد
مطربم ساز عاشقان بنواخت
باز آواز دلنواز آمد
می کند ناز باز خواجه ایاز
جان محمود در نیاز آمد
نقد قلبم در آتش عشقش
گرم گردید و در گداز آمد
باز پرواز کرد از بر شاه
کرد صید خوشی و باز آمد
عشق مست است و جام می بر دست
در ولایت به ترکتاز آمد
نعمت الله رسید مست و خراب
این چنین حاجی از حجاز آمد
***
596
عمر ما رفته بود باز آمد
کار بی ساز ما به ساز آمد
جان هجران کشیده دلخوش شد
مژدة وصل دلنواز آمد
هر که ابروی یار ما را دید
یافت محراب و در نماز آمد
عشق سرمست ملک دل بگرفت
لشگر او به ترکتاز آمد
شادمانیم و عاقبت محمود
غم نداریم چون ایاز آمد
دل به دلبر سپرده ایم دگر
خاطر از هر چه بود باز آمد
ناز آغاز کرد باز آن یار
نعمت الله در نیاز آمد
***
597
مستانه ساقی از در درآمد
از دولت او کارم برآمد
جان گرامی کردم فدایش
عمر عزیزم خوش برسرآمد
خورشید حسنش چون تافت بر من
سرو روانم خوش در بر آمد
استغفرالله از توبه کردن
بود آن گناهی از من گر آمد
از مجلس ما زاهد روان شد
ساقی سرمست از در درآمد
مستانه جامی پر می به من داد
صد بارم از جان آن خوشتر آمد
چون نعمت الله رندی حریفی
وقتی چنین خوش خوش درخور آمد
***
598
واحد به صفات کثرت آمد
کثرت بالذات وحدت آمد
سیلاب محبتش روان شد
عالم همه غرق رحمت آمد
از جود وجود داد ما را
منعم همه عین نعمت آمد
ما کشتة او و خون بها او
قیمت چو بقدر همت آمد
معشوق حریف و عشق ساقی
زان مجلس ما چو جنت آمد
دل آینه عشقش آفتابی
این آینه ماه طلعت آمد
سید به ظهور بنده ای شد
سلطان چو گدا به خدمت آمد
***
599
توحید و موحد و موحد
این جمله طلب کنش ز احمد
یک فاعل و فعل او یکی هم
گه نیک نماید و گهی بد
خمخانه و جام و ساقی و ما
می جوی ولی ز مجلس خود
هر چند که عقل ذوفنون است
اما بر عاشقان چه سنجد
در هر دو جهان یکی است موجود
هر لحظه به صورتی مجدد
یک حرف و معانی فراوان
یک نقطه و اعتبار بی حد
دریاب به ذوق قول سید
ای سائل کامل سرآمد
***
600
عهد با زلف تو بستیم خدا می داند
سر موئی نشکستیم خدا می داند
با خیال تو نشستیم بهر حال که بود
نزد غیری ننشستیم خدا می داند
هر خیالی که گشادیم به رویش دیده
در زمان نقش نو بستیم خدا می داند
سر ما از نظر اهل نظر پنهان نیست
در همه حال که هستیم خدا می داند
در دل ما نتوان یافت هوای دگری
جز خدا را نپرستیم خدا می داند
گر همه خلق جهان مستی ما دانستند
گو بدانید که مستیم خدا می داند
درخرابات جهان سید سرمستانیم
تو چه دانی ز چه دستیم خدا می داند
***
601
یاری که می ننوشد از ذوق ما چه داند
ناخورده دُرد دردش صاف دوا چه داند
همدم نگشته با جام ساقی کجا شناسد
میخانه را ندیده بزم خدا چه داند
حالم ز عاشقان پرس تا با تو باز گویند
از عاقلان چه پرسی عاقل مرا چه داند
از جام ابتلایش ذوقی که مبتلا را است
هر کو بلا ندیده ذوق بلا چه داند
گوئی که ماجرائی با رند مست دارم
رندی که مست باشد او ماجرا چه داند
نوری که در دل ما است خورشید ذره ی اوست
هر بی بصر ز کوری نور و ضیا چه داند
سلطان خبر ندارد از حال نعمت الله
اسرار پادشاهی مرد گدا چه داند
***
602
تا نگوئی که خواجه مالش ماند
مال پامال شد و بالش ماند
خواجه پیوسته در خیالی بود
نقش خواجه شد و خبالش ماند
حاصل خواجه قیل و قالی بود
عاقبت مرد و قیل و قالش ماند
رفت صاحبدلی ازین عالم
اثری خوش از آن کمالش ماند
عاشقی کو ز عشق حالی داشت
گرچه عاشق نماند حالش ماند
کوزه ای گر شکست و آبش ریخت
عین سرچشمة زلالش ماند
نعمت الله ز دیده پنهان شد
در نظر نور بی مثالش ماند
***
603
غیر او کی به یاد ما ماند
دیگری یار ما کجا ماند
دُرد دردش بیا و ما را ده
که مرا خوشتر از دوا ماند
ما نبودیم و حضرت او بود
چون نمانیم ما خدا ماند
نیست بیگانه از خدا چیزی
هر چه ماند به آشنا ماند
این عجب بین که حضرت سلطان
در نظرگه گهی گدا ماند
هر که مه روی خویش را بیند
خوبی او کجا بما ماند
بزم عشق است و سیدم سرمست
بنده مخمور خود چرا ماند
***
604
پیش از این گر مرا حجابی بود
شکر گویم که آن حجاب نماند
بود گنجی دراین خرابة تن
گنج باقی است گر خراب نماند
آفتابی ز چشم پنهان شد
تا نگوئی که آفتاب نماند
میکده باقی است و خم پر می
جام بشکست نه شراب نماند
بی حسابم نواخت لطف خدا
هیچ باقی درین حساب نماند
آب دریای ما فروان است
غم نداریم گر حباب نماند
نعمت الله به خواب رفت دمی
باز بیدار شد چو خواب نماند
***
605
غرة ماه منور بین که غرا کرده اند
طرة زلف بتم از نو مطرا کرده اند
طاق ابرویش مگر شکل هلالی بسته اند
آفتابی در خیال ماه پیدا کرده اند
نور چشم مردم است از دیده ی مردم نهان
زان سبب انگشت نمای پیر و برنا کرده اند
نقش می بندم خیالش هر چه آید در نظر
آن نظر بنگر که با این چشم بینا کرده اند
جام می در دور می بینم که می گردد مدام
جاودان بزمی چنین ما را مهیا کرده اند
صورت موجی که در دریای معنی دیده اند
عارفان تشبیه آن بر صورت ما کرده اند
از برای نعمت الله عالمی آراستند
وانگهی او را برای خود هویدا کرده اند
***
606
آب حیات ما است که می نام کرده اند
روح است و همچو راح درین جام کرده اند
آنها که زاهدند ندارند ذوق می
ترک شراب ناب به ناکام کرده اند
مستیم و درد خواره و رندیم و دردمند
ما را دوا به جام غم انجام کرده اند
در جام می خیال رخش نقش بسته اند
آن گه از آن لبش طمع خام کرده اند
از نور سیدم اثر صبح دیده اند
وز تار زلف او خبر شام کرده اند
***
607
مشکلات ما چو حل وا کرده اند
صحن ما را پر ز حلوا کرده اند
آفتابی بی غباری رو نمود
کی شود پنهان چو پیدا کرده اند
در همه آئینه ای بنموده اند
این نظر با چشم بینا کرده اند
جام می ما را عطا فرموده اند
دیگران گرچه تمنا کرده اند
مو به مو زلف بتان بگشوده اند
اهل دل را نیک شیدا کرده اند
دل به میخانه کشد جان نیز هم
گوئیا میلی به مأوا کرده اند
نعمت الله را به ما بخشیده اند
بعد از آن با ما کرم ها کرده اند
***
608
بحریان احوال دریا گفته اند
برّیان آن گفته را وا گفته اند
نکته ی بحر و حباب و موج و جو
با شما از گفته ی ما گفته اند
قصه ی یوسف بسی گفتند ولی
همچو ما کم گفته اند تا گفته اند
جمله ی رندان و سرمستان مدام
آمده اینجا و ما را گفته اند
گفته اند اسرار خود با همدگر
آنچه پنهان بود پیدا گفته اند
این سخن های لطیف دلپذیر
از کلام حق تعالی گفته اند
عارفان اسرار سید خوانده اند
قول او یاران به هر جا گفته اند
***
609
عاشقان از بیش و کم آسوده اند
از وجود و از عدم آسوده اند
همدم جام اند و با ساقی حریف
عارفانه دم به دم آسوده اند
سرخوشند و شادمان می می خورند
خرم اند و هم ز غم آسوده اند
لطف ساقی می به رندان می دهد
این گدایان از کرم آسوده اند
بت پرستان در خرابات مغان
عاشقانه از صنم آسوده اند
لب نهاده بر لب جام مدام
از شراب جام جم آسوده اند
پادشاهان سیم بر هم می نهند
این گدایان از درم آسوده اند
غسل کرده در محیط عشق او
از حدوث و از قدم آسوده اند
در نعیم جاودان با سیدند
منعمانه از نعم آسوده اند
***
610
خوش در میخانه را بگشاده اند
باده نوشان را صلائی داده اند
در خرابات مغان یاران ما
بر در میخانه مست افتاده اند
جام می بر دست و رندانه مدام
سر به پای خم می بنهاده اند
خرقه خود را به می شستند پاک
فارغ از تسبیح و از سجاده اند
بندگان سیدند از جان و دل
از همه ملک جهان آزاده اند
***
611
در ازل بر ما در میخانه را بگشوده اند
تا ابد این سلطنت ما را عطا فرموده اند
ما خراباتی و رند و عاشق می خواره ایم
عالمی پیمانة پر می به ما پیموده اند
نقش غیرش از خیال ما به کلی برده اند
بنگر این آئینة روشن که چون پرورده اند
مجلس رندانة ما بزم سرمستان بود
باده نوشان جهان از ذوق ما آسوده اند
صورت و معنی عالم خوش به آئین بسته اند
در همه آئین ها بر ما دری بنموده اند
عاشقان در حضرت معشوق رقصی می کنند
تا ز مطرب یک دو بیت از قول ما بشنوده اند
خلوت دیده مقام نعمت الله کرده اند
نور چشم ما به ما در چشم ما بنموده اند
***
612
خاک پاک ما به می بسرشته اند
عنبر ما با گلاب آغشته اند
باز یاران باز یاری می کنند
بی تکلف تخم نیکی کشته اند
خلعت هر کس بود نوعی دگر
جامه ای پوشند کایشان رشته اند
آفرین بر همت صاحبدلان
زانکه جان و دل بجانان هشته اند
حکم سید مهر آلش کرده اند
از ولایت این نشان بنوشته اند
***
613
آن خط نگر که بر رخ جانان کشیده اند
وین حرف بین که بر ورق جان کشیده اند
بر برگ گل غبار ز عنبر نوشته اند
یا مشک سود بر مه تابان کشیده اند
صورت گران حسن به گرد جمال یار
شکل لطیف و معنی ازینسان کشیده اند
یا زنگیان به غارت روم آمدند باز
یا خود رقم ز کفر بر ایمان کشیده اند
نی نی غلط که خضر مثالان سبزپوش
نقش خیال بر لب حیوان کشیده اند
در عرصه ملاحت میدان حُسن دوست
دلها چو گوی در خم چوگان کشیده اند
چون سید از هوای سر کوی آن نگار
حوران قدم ز روضه ی رضوان کشیده اند
***
614
عاشقان درش از درد دوا یافته اند
خستگان غمش از رنج شفا یافته اند
باده نوشان سرا پردة میخانه ی دل
جرعة دُردی دردش چو دوا یافته اند
مبتلایان بلایش ز بلا نگریزند
گرچه از قامت و بالاش بلا یافته اند
نم چشم و غم دل، قوت روان ساز ای جان
که کسان قوت ازین آب و هوا یافته اند
عارفان بی سروپا بر سر دارش رفتند
لاجرم اجر فنا دار بقا یافته اند
عاشقانی که چو ما غرقة دریا شده اند
گوهر حاصل ما در دل ما یافته اند
خود شناسان که مقیم حرم مقصودند
همچو سید ز خود آثار خدا یافته اند
***
615
آفتابی را که هویدا کرده اند
نور چشم ماه پیدا کرده اند
صورت و معنی به هم آراستند
این و آن گوئی که یکتا کرده اند
مجلس مستانه ای بنهاده اند
دعوت رندان به آنجا کرده اند
چشم مردم دیده ی اهل نظر
خوش به نور خویش بینا کرده اند
عالمی را ساخته چون آینه
در همه خود را تماشا کرده اند
گنج اسما را به هر کس داده اند
رحمتی بر جمله اشیا کرده اند
نعمت الله را به ما بخشیده اند
این عنایت بین که با ما کرده اند
***
616
گنج پنهانی که پیدا کرده اند
از برای بخشش ما کرده اند
چشم ما را نور خود بخشیده اند
بر جمال خویش بینا کرده اند
روی خود بنموده اند در آینه
هم به خود خود را تماشا کرده اند
جزو و کل را جام وحدت داده اند
بر همه خود را هویدا کرده اند
دل ز دست عالمی بربوده اند
عاشقان ملک یغما کرده اند
لطف معنی را به صورت داده اند
این دوئی را باز یکتا کرده اند
تا عیان گردد چو سید عارفی
آنچه پنهان بود پیدا کرده اند
***
617
آفتابی را به مه بنموده اند
خم می در ساغری پیموده اند
این عجب بنگر که پنهان گشته اند
آفتابی را به گل اندوده اند
مجلس مستانه ای بنهاده اند
بر همه رندان دری بگشوده اند
باده نوشان در خرابات مغان
فارغ از عالم خوشی و آسوده اند
تا خیالش می نماید رو به خواب
بی خیالش یک دمی نغنوده اند
عاشق و معشوق ما با همدگر
هر کجا بودند با هم بوده اند
در ولایت حاکمی اولیا
نعمت الله را عطا فرموده اند
***
618
آتش عشق هماندم که بر افروخته اند
اولا عود دل سوختگان سوخته اند
خلعت شاهی عشق است بهر کس ندهند
این قبائی است که بر قامت ما دوخته اند
طالب ار می طلبد علم لدنی از ما
علم ذوق است که ما را بخود آموخته اند
شادی اهل دلان از غم عشق است مدام
حاصل عمر عزیز است و خوش اندوخته اند
بر سر چار سوی عشق قماش سید
به متاعی بخریدند که نفروخته اند
***
619
آتشی از عشق او در بزم ما افروختند
عود جان عاشقان در مجمر ما سوختند
پیر رندانیم و سرمستیم در دیر مغان
نوجوانان جهان رندی ز ما آموختند
وصله ای از خرقة پشمینة ما یافتند
کهنه پوشان ولایت خرقه ها بردوختند
عاقلان بس قصه ای اندوختند از عاقلی
عاشقان از عشق او بسیار ذوق اندوختند
بر سر بازار او چون سید ما روز و شب
نقد و نسیه این و آن در قیمتش بفروختند
***
620
به علی رغم عدو باز زدم جامی چند
توبه بشکستم و وارستم ازین خامی چند
منم و رندی و خاصان سراپردة عشق
فارغ از سرزنش عام کالانعامی چند
فرصت از دست مده زلف نگاری به کف آر
می خور و وقت غنیمت شمر ایامی چند
کنج میخانه مرا خلوت خاص است مدام
زاهد و گوشة محراب و دو سه عامی چند
نوبهار است و گل، اروجه میت نیست بیا
برو از پیر خرابات بکن وامی چند
در مغان از لب جام و لب یار ای ساقی
به مراد دل خود یافته ام کامی چند
سید ار راه روی جز ره میخانه مرو
بشنو از من که درین ره زده ام گامی چند
***
621
بیا ای یار و بر اغیار میخند
بنوش این جام و با خمار میخند
یکی ایمان گزید و دیگری کفر
تو مؤمن باش و با کفار میخند
یکی با تو نعم گوید یکی لا
تو با اقرار و با انکار میخند
چو دنیا نیست مأوای حکومت
دلا بر ریش دنیادار میخند
زبان بربند و خامش باش در عشق
مشو بی زار و بر آزاد میخند
بیا چون نعمتالله ناظر حق
به بین دیدار و بر دیدار میخند
***
622
عاشقان اول ز جان باز آمدند
آنگهی در عشق جانباز آمدند
خون دل در جام جان کردند از آن
با لب معشوق دمساز آمدند
عاشقان رفتند ازین عالم ولی
باز می بینم همه باز آمدند
نو عروسان سرابستان عشق
در حرم مستانه با ناز آمدند
جان و دل موسی صفت بر طور تن
با خدای خویش در راز آمدند
در هوای سایة خورشید عشق
باز شهبازان به پرواز آمدند
سید و یاران سید می رسند
عاشقان خانه پرداز آمدند
***
623
خاکساران که گوئیا گردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانه ی حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش بدست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتة عشق اند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
***
624
بر هر دری که رفتیم بر ما روان گشودند
پرده چو برگرفتند روئی به ما نمودند
از هر دریچه ماهی با ما کرشمه ای کردند
وان دلبران سرمست دلهای ما ربودند
نقش خیال عالم باشد حباب بر آب
پیدا شدند و رفتند گوئی که خود نبودند
گوئی شرابخانه در بسته اند یا نه
آری درین زمانه آن در به ما گشودند
یاران رند سرمست در پای خم فتادند
سرها نهاده بر خاک گوئی که در سجودند
معشوق و عشق و عاشق باشد یکی و سه نام
گر اندکند و بسیار مجموع یک وجودند
مستانه جان و جانان با همدگر نشستند
اسرار نعمت الله گفتند و هم شنودند
***
625
کشتگان از دم او زنده شدند
همچو ما زنده ی پاینده شدند
ز آفتاب نظر روشن او
ماه رویان همه تابنده شدند
بنده را بندة او می خوانند
زان همه بندة این بنده شدند
به هوای لب او غنچه ی گل
لب گشاده همه در خنده شدند
بی خبر غیبت ما می کردند
آمدند منصف و شرمنده شدند
کور چشمان که ندیدند او را
از نظر رانده و افکنده شدند
از دم سید عیسی دم ما
ترک و تاجیک بسی زنده شدند
***
626
مدام همدم جام شراب باشد رند
همیشه عاشق و مست وخراب باشد رند
حجاب زاهد بیچاره زهد و طاعت اوست
ولی به مذهب ما بی حجاب باشد رند
چو رند جام می بی حساب می نوشد
به نزد عقل کجا در حساب باشد رند
لبش پر آب حیات و نهاده بر لب ما
مگر چو جام حباب پرآب باشد رند
بهر طریق که یابد رفیق راه رود
نه ماندة سرآب و سراب باشد رند
به هیچ چیز مقید نباشد آن مطلق
کجا مقید علم و کتاب باشد رند
طریق رندی سید ز نعمت الله جو
که بی خطا رود و در صواب باشد رند
***
627
آنها که نگار را نگارند
پیوسته نگار را نگارند
جانی یابند هر دم از وی
هر دم جانی به وی سپارند
این طرفه که زاهدان مخمور
از مستی ما خبر ندارند
ای عقل برو که بزم عشق است
اینجا چو توئی کجا گذارند
هر لحظه ز غیب در شهادت
طرح دگری ز نو بر آرند
عالم دانی که در نظر چیست
نقشی که بر آب می نگارند
مستیم و حریف نعمت الله
بیچاره کسان که در خمارند
***
628
دل چو دم از عشق دلبر می زند
پشت پا بر بحر و بر برمی زند
در خرابات فنا جام بقا
شادی ساقی کوثر می زند
عشق می گوید دل ودلبر یکیست
عقل حیران دست بر سر می زند
دل به جان نقش خیالش می کشد
مهر مهرش نیک بر زر می زند
از دل خود دلبر خود را طلب
کو دم از الله اکبر می زند
گرچه گم شد یوسف گل پیرهن
از گریبان تو سر بر می زند
نعمت الله جان سپاری می کند
خیمه بر صحرای محشر می زند
***
629
عاشقانی که عشق می بازند
عاشقانه به عشق می نازند
مطربانه چو در طرب آیند
ساز ما را به لطف بنوازند
زده دستی به دامن معشوق
تا سر خود بپاش اندازند
گر صدند ار هزار یک باشند
همه با هم یگانه دمسازند
رند مستی اگر بدست آرند
جمله با او تمام پردازند
این چنین عارفان که می گویم
پارسایان شهر شیرازند
نعمت الله و دوستدارانش
عشق با عاشقان همی بازند
***
630
مرغ زیرک بین که یاهو می زند
روز و شب با اوست کو کو می زند
ذهن تیرانداز ما بر هر نشان
می شکافد مو و بر مو می زند
در خرابات مغان سلطان عشق
خیمة دولت به هر سو می زند
باش یکرو در طریق او که او
بوسه ها بر روی یک رو می زند
شهر دل را شه عمارت می کند
سنجقش بر برج و بارو می زند
می نوازد مطرب عشاق ساز
ساز چون نیکوست نیکو می زند
نعمت الله رند سرمستی بود
ساغر می شادی او می زند
***
631
عاشقی کز عشق او دم می زند
پشت پا بر هر دو عالم می زند
هر که او شیدای زلف و روی اوست
کفر و ایمان هر دو بر هم می زند
مطرب عشاق ساز ما نواخت
گه نوای زیر و گه بم می زند
از دل ما جو مسمای وجود
کو نفس از اسم اعظم می زند
نعمت الله علم معنی دل است
از ادب والله اعلم می زند
***
632
ساغر و می مدام در کارند
همدم عاشقان می خوارند
می پرستان مدام می نوشند
زاهدان زان خبر نمی دارند
خاکساران کوی میخانه
فارغ از نور و ایمن از نارند
سر زلف بتم پریشان شد
جان و دل در هوای زُنارند
منع رندان مکن که سرمستند
پند آنها بده که هشیارند
عاشقان سال ها به سر کردند
تا دمی جام می به دست آرند
جان سید فدای رندان باد
که دل هیچ کس نیازارند
***
633
عاشقانی که در جهان باشند
همچو جان در بدن روان باشند
می و جامند همچو آب و حباب
موج و دریا همین همان باشند
خوش کناری گرفتهاند زَ اغیار
گر چه با یار در میان باشند
از همه پادشه نشان دارند
بینشانی از آن نشان باشند
خلق و حق را به ذوق دریابند
واقف از سر این و آن باشند
نعمتالله را به دست آور
تا بدانی که آنچنان باشند
***
634
هر کسی نقشی بر آبی می کشند
یا خیالی سوی خوابی می کشند
گرچه می بندند نقشی درخیال
پیش مه رویم نقابی می کشند
می کشندم در خرابات مغان
گوئیا مست خرابی می کشند
عاشقیم و عاشقان را بی حساب
می کشند و در حسابی می کشند
ما در میخانه را بگشوده ایم
باده نوشان خوش شرابی می کشند
دمبدم از موج دریای محیط
هم زما بر ما حجابی می کشند
سایه بان نعمت الله در نظر
بر مثال آفتابی می کشند
***
635
جان و جانان هر دو باهم سرخوشند
همدم اند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله اعلم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند و بی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوش است از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزانند ولی کم سرخوشند
از می خمخانه ی سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
***
636
همه در بحر بی کران غرقند
چون حبابند این و آن غرقند
غرق آبند و آب می جویند
از ازل تا ابد چنان غرقند
تن ما چون حباب و جان موج است
عشق بحر است و عاشقان غرقند
کشتی ما کجا رسد به کنار
ناخدایان در این میان غرقند
بحر در جوش و باده در کار است
بر چه باشد که بحریان غرقند
هفت دریا درین محیط وجود
دیده ایم و یکان یکان غرقند
رند دریا دلی است سید ما
سید و بنده جاودان غرقند
***
637
خستة عشق تو بیچاره شفا را چه کند
مبتلای غم تو غیر بلا را چه کند
کشتة عشق تو چون از تو بقا می یابد
همچو منصور فنا دار بقا را چه کند
دردمندی که چو ما دُردی دردت نوشد
با چنین درد خوشی صاف دوا را چه کند
آنکه در میکدة عشق تو یابد جانی
نزهت باغچة هر دو سرا را چه کند
بندة عشق تو چون سید هر سلطان است
منصب دینی و عقبای گدا را چه کند
***
638
عاشق جانانم و جانم خروشی می کند
مستم و از مستیم خمخانه جوشی می کند
خستگان عشق را ساقی شرابی می دهد
این دوا از بهر دُرد درد نوشی می کند
می دهد محمود ایاز خویش را تشریف خاص
پادشاهی این کرم با کهنه پوشی می کند
دردسر می داد عقل از خانه بیرون کردمش
ایستاده بر در و دزدیده گوشی می کند
چون کنم اسرار جان با زاهد هشیار فاش
جان سرمستم هوای می فروشی می کند
گفتمش جامی بده گفتا بگیر اما خموش
جانم از ذوق این حکایت با خموشی می کند
نی حدیث نعمت الله می کند با عاشقان
ناله اش بشنو که از جان خوش خروشی می کند
***
639
ترک عشقش ملک دل بگرفت و غارت می کند
حاکم است و پادشاهانه امارت می کند
می کند ویران سرای عقل و بیخش می کند
آنگهی از لطف خود آن را عمارت می کند
جان فروشی می کند دل بر سر بازار عشق
سود می یابد درین سودا تجارت می کند
هر که دُرد درد عشق او به درمان می دهد
بی خبر در دین و در دنیا خسارت می کند
عشق سرمست است و درکوی مغان دارد وطن
می زند خوش چشمکی ما را اشارت می کند
خلوت ما قبله ی حاجات سرمستان بود
هر کجا رندی است می آید زیارت می کند
نعمت الله سرخوش است از عشق می گوید سخن
عقل کل تحسین این لفظ و عبارت می کند
***
640
دلبر سرمست ما عزمی به دریا می کند
منع نتوان کردنش چون میل مأوا می کند
چشم ما پرآب کرده خوش نشسته در نظر
این عنایت بین که او با دیده ما می کند
آفتاب حسن او هر جا که بنماید جمال
هر چه آن پنهان بود چون نور پیدا می کند
چشم مردم دیده ی ما روشن است از نور او
این نظر صاحب نظر با چشم بینا می کند
در خرابات مغان مست و خراب افتاده ایم
هر که دارد دولتی رغبت به آنجا می کند
کار دل از عشق بالائی چنین بالا گرفت
لاجرم جان عزیزان قصد بالا می کند
پادشاه است او و سید بنده ی فرمان او
دلخوش است ارچه جفا بر جان شیدا می کند
***
641
این دل دریا دل ما عزم دریا می کند
دارد او حب وطن میلی بمأوا می کند
دل چو پرگاری روان گردد به گرد نقطه ای
دایره نقش خیالی را هویدا می کند
دیدة ما روی او بیند به نور روی او
این عنایت بین که او با چشم بینا می کند
شرح اسما می نویسد دل به لوح جان ما
عاشقانه روز و شب احصای اسما می کند
دل به میخانه فتاد و خاطرش آنجا نشست
دائما جائی چنان از ما تمنا می کند
هر نفس آئینة دل نور می بخشد به دل
وه چه حسن است اینکه او هر لحظه پیدا می کند
نعمت الله نعمتی ز انعام منعم یافته
این چنین خوش نعمتی ایثار اشیا می کند
***
642
دل عاشق نظر به جان نکند
خاطرش میل با جهان نکند
ای که گوئی که ترک رندی کن
رند سرمست آنچنان نکند
دنیی و آخرت مده که دلم
التفاتی به این و آن نکند
رند مستیم نام ما که برد
بی نشان را کسی نشان نکند
جرعة می به جان خرید دلم
کرد سودائی و زیان نکند
عاشق و مست و رند او باشیم
عاشق انکار عاشقان نکند
نعمت الله حریف و می در جام
هیچ کس توبه این زمان نکند
***
643
دل باز عزم کعبه ی مقصود می کند
جانم سجود حضرت معبود می کند
عود دلم در آتش عشقش روان بسوخت
عیبم مکن اگر نفسم دود می کند
خوش آتشی و عود خوشی سوختم خوشی
این لطف او نگر که چه با عود می کند
آنکس که می خرد غم عشقش ز کاینات
نیکو تجارتی و بسی سود می کند
رندی که می رود به خرابات عاشقان
با او برو که میل به بهبود می کند
او آفتاب عالم و ما سایه بان او
چندان غریب نیست اگر جود می کند
سید به جود بندة معدوم خویش را
می بخشدش وجودی و موجود می کند
***
644
در خرابات مغان خمخانه جوشی می کند
جان مستم از هوای او خروشی می کند
باد پیماید به دشت و می رود عمرش به باد
زاهدی کو غیبت باده فروشی می کند
دردسر می داد عقل از خانه بیرون کردمش
ایستاده بر در و دزدیده گوشی می کند
دیگ سودا می پزیم و آتشی در جان ما است
عیب ما جانا مکن گر دیگ جوشی می کند
در تعجب مانده اند اصحاب دنیا سر بسر
کاین همه رندی چرا این خرقه پوشی می کند
ار بیان آن معانی چون عبارت قاصر است
میر سرمستان بیانش با خموشی می کند
نعمت الله جام می بر دست می گردد مدام
هر زمان میلی بسوی باده نوشی می کند
***
645
آب چشمم دمبدم از دل روایت می کند
قصه جانم به سوز دل حکایت می کند
عاشق مستیم و عقل از خانه بیرون کرده ایم
در به در می گردد و از ما شکایت می کند
پیر ما عشق است و دعوت می کند ما را به می
مرشد عشق است و ارشاد از هدایت می کند
دست ما بگرفت آن سلطان و ما را برگرفت
پادشاه عادل است ما را حمایت می کند
در ازل بنواخت ما را همچنانی تا ابد
لطف او پیوسته با ما این عنایت می کند
شاه ما ساقی می خواران بزم وحدت است
عاشقان مست را نیکو رعایت می کند
مطرب عشاق ما مستانه می گوید سرود
نعمت الله این غزل از وی روایت می کند
***
646
کشتة عشق او شفا چه کند
مردة درد او دوا چه کند
پادشاهی گدای او دارد
بی نوای درش نوا چه کند
راحت جان مبتلا است بلا
مبتلا ناله از بلا چه کند
دنیی و آخرت مده که دلم
رند مست است و اینها چه کند
می دهی بند رند تا چه شود
می دهی بند مست تا چه کند
در خرابات عشق مست خراب
باده نوشیم تا خدا چه کند
نعمت الله کشتة عشق است
این چنین کشته خونبها چه کند
***
647
اهل دنیا مقلد قالند
اهل عقبی مقید حالند
ای خوشا وقت ما و آن یاران
که منزه ز حال و از قالند
دیگران گوشمال مال خورند
عاشقان گوش مال را مالند
عارفان مجرد مفرد
چون الف فرد و دال ابدالند
عاشقان بلبلان معشوقند
در گلستان عشق از آن نالند
سالکانی که پیر توحیدند
فارغ از ماه و هفته و سالند
روح محضند همچو سید ما
ظن مبر کاهل دل ز صلصالند
***
648
رندان همه مستند و می از جام ندانند
بی نام و نشانند از آن شاه نشانند
در صومعه گر زاهد رعنا است مجاور
رندان به سراپردة میخانه روانند
خوش آینه دارند در آن آینه روشن
بینند جمال خود و بر خود نگرانند
اسماء الهیست که ظاهر شده بر خلق
یک چند چنین باشد و یک چند چنانند
عشاق برآنند که معشوق بر آن است
من نیز برآنم که همه خلق برآنند
این گفتة مستانة ما از سر ذوق است
بی ذوق نخواهیم که یک بیت بخوانند
از عاقل مخمور مجو مستی سید
کز ذوق می و مستی وی بی خبرانند
***
649
سیدم روح اعظمش خوانند
آب ارواح آدمش خوانند
روح اعظم به اعتبار بدن
جام گویند و هم جمش خوانند
صورت اسم جامع است از آن
معنی جمله عالمش خوانند
همدم او اگر دمی باشی
حاصل عمر آن دمش خوانند
غم او راحت دل و جان است
حیف باشد اگر غمش خوانند
عارفان جز کلام حضرت او
قصة این و آن کمش خوانند
نعمت الله را اگر یابند
صورت اسم اعظمش خوانند
***
650
دست چپ را یسار می خوانند
گنج را هم یسار می خوانند
عاشقانی که محرم رازند
یار را دوستدار می خوانند
ذاکرانی که ذکر می گویند
روز و شب آن نگار می خوانند
در همه آن یکی همی جویند
گر یکی ور هزار می خوانند
بیست و هشت حرف اگر همی خوانی
عارفان بی شمار می خوانند
هر که بینند و هر چه می نگرند
خدمت یار غار می خوانند
نعمت الله را چو می یابند
مظهر کردگار می خوانند
***
651
کفر زلف او به ایمان کی دهند
قیمتش جانها است ارزان کی دهند
گفتمش جان را به جانان می دهم
گفت آن جانان به این جان کی دهند
عقل اگر گوید که خواهم بوسه ای
آب حیوان را به حیوان کی دهند
عاقلان مخمور و رندان باده نوش
اختیار خود به ایشان کی دهند
دامن معشوق بگرفته به دست
عاشقان از دست آسان کی دهند
رند سرمستیم ای واعظ برو
عاقلان خود پند مستان کی دهند
دردمندانه حریف سیدیم
گر نداری درد درمان کی دهند
***
652
آنها که مقربان شاهند
بیرون ز سفیدی و سیاهند
تشریف صفات کرده در بر
وارسته ز جبه و کلاهند
بر تخت قدم شه قدیمند
در ملک حدوث پادشاهند
بسیار بلا کشیده اما
بگذشته زلا و لا اله اند
بر تارک چرخ مهر تاجند
بر فرق سپهر عشق ماهند
معصوم و مجرد و سلیم اند
آسوده ز طاعت و گناهند
مانندة ذات نعمت الله
نی افزایند و نی بکاهند
***
653
چه خوش چشمی که روی او به نور روی او بیند
چو نور دیده او باشد همه چیزی نکو بیند
کسی کو را به خود بیند کجا من عارفش خوانم
من آنکس عارفش دانم که روی او به او بیند
بود این رشته ای یکتو ولی احول دو تو یابد
چو گم کرده است سر رشته از آن یکتو دو تو بیند
کسی کو مست شد از می چه داند جام و پیمانه
مگر رندی بود سرخوش که می نوشد سبو بیند
اگر آئینه ای روشن محبی در نظر آرد
خود و محبوب در یکجا نشسته روبرو بیند
نبیند چشم دریا بین به غیر از عین ما دیگر
اگر سرچشمه ای یابد و گر در آب جو بیند
خیالی گر پزد شخصی که سید غیر او دیده
بگو چون نیست غیر او نگوئی غیر چو بیند
***
654
دیده ی ما چو روی او بیند
بد نبیند همه نکو بیند
چشم ما آب در نظر دارد
غرق بحر است سو به سو بیند
عاشقانه در آینه نگرد
خود و معشوق روبرو بیند
دیگری می خورد نبیند جام
بنده مینوشد و سبو بیند
لیس فی الدار غیره دیار
احول است آن یکی به دو بیند
دیده روشن به نور اوست مدام
نور رویش به نور او بیند
رشته یکتو است ای برادر من
نعمتالله کجا دو تو بیند
***
655
هر که او را به نور او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
آنکه با ما نشست در دریا
عین ما دید و سو به سو بیند
روی غیری ندیده دیده ی ما
غیر چون نیست دیده چو بیند
هر که در آینه کند نظری
جان و جانانه روبرو بیند
چشم باریک بین سید ما
رشته یکتو است کی دو تو بیند
***
656
دیده ی ما چو نور او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
چشم اهل نظر چو روشن از اوست
عین او را به عین او بیند
رشته یکتو است نزده بیننده
دیدة غیر اگر دو تو بیند
آینه، عاشقی که می نگرد
خود و معشوق روبرو بیند
نعمت الله یکی است در عالم
کی چو احول یکی به دو بیند
***
657
خوش است این دیدة روشن که غیر او نمی بیند
اگر بیند کسی غیرش بگو نیکو نمی بیند
اگر چه دیدة احول یکی را دو نماید رو
بحمدالله که چشم من یکی را دو نمی بیند
مراد مردم از دیده نظر کردن به روی است
و گر نه دیدة بینا آن رو نمی بیند
به چشم او توان دیدن جمال بی مثال او
به غیر روی ننماید کسی را او نمی بیند
نبیند چشم نابینا جمال ماه تابان را
اگر صد سال می گویم نداند چو نمی بیند
به چشم ما نگاهی کن که نور چشم ما بینی
که چشم ما به غیر او کهن یا نو نمی بیند
مگر سررشته گم کردی که این رشته دو تو دیدی
ببین در دیدة سید که جز یکتو نمی بیند
***
658
نقش خیال عالم عارف به خوابی بیند
صورت چو جام یابد معنی شراب بیند
دریا دلی که با ما در بحر ما درآید
موج و حباب و قطره در عین آب بیند
چون نور آفتاب است در روی ماه پیدا
هم ماه را بیابد هم آفتاب بیند
تو تشنه در بیابان دایم سراب بینی
عارف چو ما سرابی اندر سراب بیند
رندی که در خرابات با ما دمی برآورد
هر کس که بیند او را مست خراب بیند
هر کو حجاب دارد او در حجاب یابد
گر بی حجاب گردد او بی حجاب بیند
در گلستان سید خوش بلبلان مستند
هر گل که او بچیند در گل گلاب بیند
***
659
چشم ما عین ما به ما بیند
هم به نور خدا خدا بیند
دیده ی ما ندیده غیری را
غیر چون نیست او کجا بیند
هر که خود بین بود نبیند او
زانکه خود بین همه خطا بیند
آنکه با ما نشست در دریا
عین ما آشنای ما بیند
عارفی کو جمال او را دید
دیده باشد به او چو وا بیند
دردمندی که درد می نوشد
هم از آن درد دل دوا بیند
به خرابات رندی ار آید
سید مست دو سرا بیند
***
660
هر که در کوی تو جانا نفسی بنشیند
نیست ممکن که دمی بی هوسی بنشیند
نه نشیند دل من یک نفسی از سر پا
تا که در صحبت تو خوش نفسی بنشیند
خلوت نقش خیال تو بود خانة چشم
نتوان دید که غیر از تو کسی بنشیند
بر سر راه تو گرچه عسسان بسیارند
نیست عاشق که ز خوف عسسی بنشیند
مدتی شد که سر کوی تو می جست دلم
از درت دور مکن گرچه بسی بنشیند
کس به فریاد من عاشق شیدا نرسد
مگر آن روز که فریادرسی بنشیند
نعمت الله به خلوت ننشیند بی تو
شاه بازی است کجا در قفسی بنشیند
***
661
اهل نظران دیده به روی تو گشایند
حسن تو در آئینه به مردم بنمایند
خورشید جمال تو نموده است به ما روی
آنها که طلبکار لقایند کجایند
در آینه حسن تو نمایند خدا را
صاحب نظرانی که منور به خدایند
رندان سراپردة میخانه درین دور
شاید که به پابوس تو هر دم بسر آیند
بی دُردی دردت نتوان یافت دوائی
دلها همه زان خستة این درد و دوایند
ای عقل برو ازدر میخانه که رندان
مستند و به امثال تو این در نگشایند
هر بیت که سید ز سر ذوق بگوید
سری است که مستان همه آن بیت سرایند
***
662
هر در که به روی ما گشایند
حسن دیگری به ما نمایند
هر دم به پیالة شرابی
ذوق دگرم همی فزایند
در میکده دلبران عیار
صد دل به کرشمه ای ربایند
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سرایند
دیدیم جمال ماه رویان
آئینه حضرت خدایند
بینند همه که ما چه دیدیم
گر پرده ز روی بر گشایند
بزمی سازند هر زمانی
تا سید و بنده خوش برآیند
***
663
عارفانی که ما به ما جویند
گاه در بحر و گاه در جویند
دیدة روشن خوشی دارند
در همه حال ناظر اویند
نور او را به نور می بینند
وحده لاشریک له گویند
بندة حضرت خداوندند
لاجرم بندگان نیکویند
نقش غیری خیال کی بندند
غیر چون نیست غیر چون جویند
آینه گر هزار می نگرند
همچو ما با هزار یک رویند
بنده ی سید خراباتند
بندگانه تمام انجویند
***
664
در مرتبه ای ساجد در مرتبه ای مسجود
در مرتبه ای عابد در مرتبه ای معبود
در مرتبه ای عبد است در مرتبه ای رب است
در مرتبه ای حامد در مرتبه ای محمود
در مرتبه ای فانی در مرتبه ای باقی
در مرتبه ای معدوم در مرتبه ای موجود
در مرتبه ای طالب در مرتبه ای مطلوب
در مرتبه ای قاصد در مرتبه ای مقصود
در مرتبه ای آدم در مرتبه ای خاتم
در مرتبه ای عیسی در مرتبه ای داود
در مرتبه ای بیحد در مرتبه ای بیعد
در مرتبه ای محدود در مرتبه ای معدود
در مرتبه ای ظاهر در مرتبه ای باطن
در مرتبه ای موجود در مرتبه ای مفقود
در مرتبه ای موسی در مرتبه ای فرعون
در مرتبه ای مقبول در مرتبه ای مردود
در مرتبه ای سید در مرتبه ای بنده
در مرتبه ای واحد در مرتبه ای موجود
***
665
مائیم ایاز و یار محمود
مائیم عباد و دوست معبود
دل ذره و مهر یار خورشید
عشق آتش و جان عاشقان عود
چون سایه مرا ز خاک برداشت
مهرش چو جمال خویش بنمود
بربست زبان ما به حیرت
چون پرده ز روی کار بگشود
جز جود وجود مطلق حق
در دار وجود نیست موجود
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
خوردیم چنانکه بود مقصود
مستیم چو سید از می عشق
آسوده شده ز بود و نابود
***
666
آن لحظه که جان در تتق غیب نهان بود
در دیدة ما نقش خیال تو عیان بود
بودیم نشان کردة عشق تو در آن حال
هر چند در آن حال نه نام و نه نشان بود
عشق تو حیاتی است که ما زنده از آنیم
بی عشق تو دل زنده زمانی نتوان بود
ما نقش خیال تو نه امروز نگاریم
کز روز ازل جان به خیالت نگران بود
گفتی که در آئینه به جز ما نتوان دید
چندانکه نمودی و بدیدیم همان بود
خوش آب حیاتی است روان در نظر ما
تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود
ساقی قدحی باده به من داد و بخوردم
آری چه کنم مصلحت بنده در آن بود
***
667
یک دم بی می نمی توان بود
بی می خود حی نمی توان بود
بی عشق دمی نمی توان زیست
بی ساغر می نمی توان بود
ما سایه و عشق یار خورشید
بی بودن وی نمی توان بود
بی جام شراب و عشق لیلی
مجنون در حی نمی توان بود
مستیم و خراب و لاابالی
بی ناله ی نی نمی توان بود
تا کی غم این و آن توان خورد
درمانده ی کی نمی توان بود
بی جود وجود نعمت الله
والله که شیئی نمی توان بود
***
668
گر یکی ور هزار خواهد بود
که مرا یار غار خواهد بود
بحر و موج و حباب و جو آبند
چار ناچار چار خواهد بود
می ما نوش کن که نوشت باد
که می بی خمار خواهد بود
کار عشق است عشق بازی کن
که ترا آن بکار خواهد بود
عقل اگر منع ما کند از عشق
تا ابد شرمسار خواهد بود
هر که گیرد میان او به کنار
بی میان و کنار خواهد بود
در قیامت چو چشم بگشایم
نظرم بر نگار خواهد بود
هر که او دوستدار ما باشد
هم را دوستدار خواهد بود
سیدی چون ز بندگی یابند
سیدم بنده وار خواهد بود
***
669
نقش غیری محال خواهد بود
چه مجال و خیال خواهد بود
غیر او چون زوال می یابد
نبود چون زوال خواهد بود
او جمیل است و هم محب جمال
تا جمیل و جمال خواهد بود
ماه روشن ز آفتاب بود
گرچه بدر و هلال خواهد بود
مالک لم یزل خداوند است
ملک او لایزال خواهد بود
غیر او در خیال اگر آید
آن خیال محال خواهد بود
همه عالم چو نعمت الله است
عالمی بر کمال خواهد بود
***
670
جان مجنون فدای لیلی بود
در دل او هوای لیلی بود
خاطر دل شکستة مجنون
مبتلای بلای لیلی بود
ذوق لیلی نبود بی مجنون
بود مجنون برای لیلی بود
عاشق و رند و مست و لایعقل
روز و شب در قفای لیلی بود
هر خیالی که نقش می بستی
نظرش بر لقای لیلی بود
راحت جان خستة مجنون
از جفا و وفای لیلی بود
جان سید فدای مجنون باد
زانکه مجنون فدای لیلی بود
***
671
هرچه آید در نظر چون او بود
عین او درچشم ما نیکو بود
موج و دریا نزد ما باشد یکی
گرچه آن یک اسم و رسمش دو بود
گفتم این رشته مگر باشد دو تو
سر بسر دیدم همه یکتو بود
بوی دستنبوش می آید ز دست
هر که را در دست دستنبو بود
جز وجود او نمی یابم دگر
با وجود او وجودی چو بود
وجه او در وجه هر یک رو نمود
آن یکی با هر یکی یک رو بود
زلف سید را نمی آری به دست
تا حجاب راه تو یک مو بود
***
672
عاشقی از عاقلی خوش تر بود
غرقة دریای ما خوش تر بود
یک سر مو میل غیری کی کند
هر که را سودای او در سر بود
عقل را نقش و خیالی دیگر است
ذوق عشق و حال او دیگر بود
ای که گوئی ترک غیر او بگو
هرچه فرمائی بگویم گر بود
عشق سرمست است و جام می بر دست
لاجرم سلطان بحر و بر بود
باز یابی لذت رندان ما
گر حریفت ساقی کوثر بود
نعمت الله از خدا جوید مدام
هر که یار آل پیغمبر بود
***
673
آینه چندانکه روشنتر بود
روی خود دیدن در او خوشتر بود
دل بود آئینه ی گیتی نما
در نظر صاحبدلی را گر بود
خوش سرداری و ما سردار آن
بر سردار این چنین سرور بود
گفتة مستانه ما دیگر است
شعر یاران دیگر آن دیگر بود
مه شود روشن به نور آفتاب
نور ما از این و آن انور بود
سر به پای خم می بنهاده ایم
تاج شاهی لایق این سر بود
نعمت الله جو که همراهی خوش است
تا ترا در عاشقی رهبر بود
***
674
حاصلم از دین و دنیا او بود
این چنین خوش حاصلی نیکو بود
در دو آئینه یکی چون رو نمود
دو نماید آن یکی نه دو بود
صوفیانه جامه را شوئیم پاک
کار ما پیوسته شست وشو بود
جام می در دور می گردد مدام
خوش بود آندَم که همدم او بود
آینه گر چه دو رو باشد ولی
در دو رویش روی آن یکرو بود
یکسر موئی نمی یابی از او
تا حجاب تو سر یک مو بود
سید ما از عرب پیدا شده
شاه ترکستان برش انجو بود
***
675
در نظر گر نور روی او بود
هرچه آید در نظر نیکو بود
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجود او وجودی چو بود
هر کجا شاهی است در تخت وجود
پیش آن سلطان ما انجو بود
یک سر موئی نیابی وصل او
گر حجاب تو سر یک مو بود
هر که او گم کردة خود باز یافت
روز و شب چون ما بجست و جو بود
التفاتی گر به خلوت باشدش
چشم ما خلوت سرای او بود
نعمت الله چون در آئینه نمود
دو نماید گر چه او یک رو بود
***
676
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشم خوشی نیکو بود
آینه با او نشسته روبرو
روشنی آینه ز آن رو بود
گر تو می گوئی که این رشته دو تو است
تو غلط کردی که آن یک تو بود
قطره و دریا به نزد ما یکی است
دو نماید در نظر نه دو بود
هرکه او را یافت آن نایافته
همچو ما دائم به جست وجو بود
جود او بخشید عالم را وجود
بی وجود او وجودی چو بود
نعمت الله مظهر اسمای اوست
اسم او ذات و صفات او بود
***
677
نسبت خرقه ام از پیر خرابات بود
به از این نسبت خرقه ز محالات بود
این چنین پیر و مریدی و چنان میخانه
باده نوشیدن من عین عبادات بود
عشق می بازم و خاطر به خدا مشغول است
می خورم باده و جانم به مناجات بود
نامراد از در ما باز نگردید کسی
در میخانة ما قبلة حاجات بود
زاهد ار جنت فردوس به جان می جوید
جنت عاشق سرمست خرابات بود
سخنی از دل و دلدار به جان می گویم
سخنم از سر صدق است و کرامات بود
پیر و سر حلقه ی ما سید بزم عشق است
قدر هر کس به کمالات و مقالات بود
***
678
دل که بی دلبر بود بی جان بود
خوش بود جانی که با جانان بود
نور او در دیدة ما رو نمود
گرچه از چشم شما پنهان بود
کنج دل گنجینة عشق وی است
جای گنجش در دل ویران بود
هر که دید آینه ی گیتی نما
بر جمال خویشتن حیران بود
ذوق ما از عقل می پرسی مپرس
این کسی داند که او را آن بود
کشتة او زنده ی جاوید شد
پیش او مردن مرا آسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
ساقی سرمست می خواران بود
***
679
عقل کل در عشق سرگردان بود
لاجرم دایم چنین حیران بود
چرخ می گردد به عشقش روز و شب
همچو این درویش سرگردان بود
خود گدائی را کجا باشد جمال
اندر آن حضرت که آن سلطان بود
نوش کن دُردی درد او مدام
زانکه دُرد درد او درمان بود
گنج عشق او بجو در کنج دل
گنج او در کنج این ویران بود
روی چون ماهان بود تازه مدام
هر که را امروز در ماهان بود
سید مستان ما دانی که کیست
آنکه دایم مست با مستان بود
***
680
نقل ما چون نقل سرمستان بود
در همه عالم از آن دستان بود
دست ما و دامن او بعد ازین
خوش بود دستی اگر دست آن بود
روضة ما و جنتی پر حوریان
بوستان شیخ شبستان بود
چشم ما تا دید آب رو از او
در نظر دریای بی پایان بود
هر که باشد عارف ذات و صفات
شاید ار گوئی که او انسان بود
عاشق او زنده باشد تا ابد
جان عاشق زنده از جانان بود
گر خراب است خانة ما باک نیست
جای گنجش در دل ویران بود
هر که آید در نظر ای نور چشم
آن نمی گویم ولیکن آن بود
در خرابات فنا خوش ساکنیم
نعمت الله میر سرمستان بود
***
681
حق است دین سید و دین من این بود
برهان واضح است و دلیل مبین بود
گفتم که من همینم و معشوق من همان
دیدم که اوست آنکه همان و همین بود
او نور آسمان و زمین است و نزد ما
روح تو آسمان و تن تو زمین بود
در ذره آفتاب جمالش نموده رو
بیند کسی که دیده ی او خُرده بین بود
حق را به خلق هر که شناسد نه عارف است
حق را به حق شناس که عارف چنین بود
آئینة خدا است دل پاک روشنم
زان رو بود که لایق آن آفرین بود
هر صورتی که نقش کنم بر ضمیر خویش
نقش خیال صورت نقاش چین بود
نقد خزینة ملک است این امانتم
بسپارمش به دست کسی کو امین بود
والله به جان سید مستان که همدمم
جام می است تا نظر واپسین بود
***
682
آن چنان ذاتی نهان در هر صفت پیدا بود
جامع ذات و صفاتش نزد ما اسما بود
ز آفتاب حسن او عالم منور شد تمام
همچنان روشن بود مجموع عالم تا بود
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکی است
بحرئی داند که او با ما درین دریا بود
ما چنین تشنه بهر سو می دویم از بهر آب
ای عجب آبی که می جوئیم عین ما بود
آن یکی در هر یکی کرده تجلی لاجرم
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتا بود
فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیا بود
مجلس عشق است و سید مست و ساقی در حضور
جنت است و هم لقا گر بایدت اینجا بود
***
683
کون جامع جامع اسما بود
مظهر او مجمع اشیا بود
آفتابی تافته بر آینه
روی او زان نور مه سیما بود
در ازل رندی که با ما باده خورد
همچنان مست است دایم تا بود
ما ز دریائیم و دریا عین ما
این کسی داند که او از ما بود
جام می در دور و ساقی در حضور
مجلس ما جنت المأوا بود
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
لاجرم یکتای بی همتا بود
***
684
آب روی ما ز چشم ما بود
این چنین سرچشمه ای اینجا بود
می رود آبی روان بر روی ما
سو بسو در عین ما دریا بود
عالمی آئینه دار حضرتند
در همه آئینه او پیدا بود
روی او بیند به نور روی او
هر که او را دیدة بینا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
ما به ما بیند کسی کَز ما بود
اسم اعظم چون صفات ذات اوست
جمله اشیا جامع اسما بود
هیچ شیی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا بود
***
685
قطره و دریا همه از ما بود
آب عین قطره و دریا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر ما حجاب ما بود
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
در نظر چون ماه خوش سیما بود
در دو عالم هرچه آید در نظر
حضرت یکتای بی همتا بود
دل به میخانه کشد ما را مدام
میل رند مست با مأوا بود
در همه جا نعمت الله را بجو
جای آن بی جای ما هر جا بود
***
686
مشرب توحید یاران خوش بود
رند مست و ذوق مستان خوش بود
بلبل مستیم در گلزار عشق
صوت بلبل در گلستان خوش بود
خوش بود دردی که او درمان ماست
درد دل می جو که درمان خوش بود
در خرابات مغان مست خراب
ساقی ما با حریفان خوش بود
جام در دور است و در دور قمر
گر بتو دوری رسد آن خوش بود
یافتم گنجینه و گنجی تمام
می کنم ایثار رندان خوش بود
نعمت الله او به ما انعام کرد
این چنین انعام سلطان خوش بود
***
687
هرکه را ذوقش به سوی ما بود
همچو ما غرقه درین دریا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر ما حجاب ما بود
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
مخزن آن جملة اشیا بود
هرچه بینی مظهر اسمای اوست
کون جامع جامع اسما بود
جام و می با همدگر باشد مدام
این چنین بوده است و باشد تا بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
سیدم یکتای بی همتا بود
***
688
هر که چون ما غرقه ی دریا بود
واقف از اسرار ذوق ما بود
در دو عالم هر که آن یک را شناخت
عارف یکتای بی همتا بود
مجلس عشق است و ما مست و خراب
صحبت رندان ما اینجا بود
دل به میخانه کشد عیبش مکن
میل دل دایم سوی مأوا بود
مبتلائیم و بلا را طالبیم
چون بلائی خوش از آن بالا بود
چشم ما روشن به نور روی اوست
این چنین چشم خوشی بینا بود
نعمت الله رند و سرمستی خوش است
گرچه با تن ها بود تنها بود
***
689
بحر ما دریای بی پایان بود
آب ما از چشمة حیوان بود
کنج دل گنجینة معمور اوست
گرچه دل کاشانه ای ویران بود
دُرد درد عشق او را نوش کن
زانکه دُرد درد او درمان بود
جان چه باشد تا سخن گوید ز جان
هر کسی کو عاشق جانان بود
نور چشم است از همه پیداست او
تا نه پنداری که او پنهان بود
هر که بینی دست او را بوسه ده
زانکه دست او از آن دستان بود
نعمت الله مست و جام می به دست
این چنین رندی مرا مهمان بود
***
690
هرچه ما را می رسد از او بود
چون از او باشد همه نیکو بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
روشنش بنگر که آن مه رو بود
ما به او موجود و او پیدا به ما
خود نباشد هر که او بی او بود
عاقبت معشوق بنماید جمال
عاشق ار چون ما بجست و جو بود
می نماید رشتة عالم دو تو
در حقیقت رشته ای یک تو بود
سر توحید است و نیکو یاد دار
هر که داند بنده را آنجو بود
نعمت الله دنیی و عقبی گرفت
این و آن بی نعمت الله چو بود
***
691
فعل عالم ظل فعل الله بود
این کسی داند که او آگه بود
مظهر افعال او باشد همه
خواه گدائی گیر و خواهی شه بود
نور می یابد قمر از آفتاب
گر چه ظاهر نور نور مه بود
مرد دانا سر نپیچد زاین سخن
غیر نادانی که او گمره بود
کی شود مایل به سلطانی مصر
هر که او با یوسفی در چه بود
خاک پایش توتیای چشم ما است
رند سرمستی کز آن درگه بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
هر چه بینی نعمت الله بود
***
692
روح اعظم ذره ی بیضا بود
صورت و معنای جد ما بود
بنده خوانندش ولیکن سید است
موج گویندش ولی دریا بود
نکته ای از موج دریا گفته ایم
این کسی داند که او از ما بود
قول ما از عالم سفلی مجو
این سخن از عالم بالا بود
سر ببازد بر سر کویش به عشق
در سر هر کس که این سودا بود
نور چشمش در نظر پیدا شده
کی ببیند هر که نابینا بود
در گلستان شهادت روز و شب
سید ما بلبل گویا بود
***
693
جان بی جانان تن بی جان بود
خوش نباشد جان که بی جانان بود
کنج دل گنجینة عشق وی است
آن چنان گنجی درین ویران بود
چشم ما بسته خیالش در نظر
روشنی دیدة ما آن بود
آفتاب است او و عالم سایه بان
این چنین پیدا چنان پنهان بود
دل به دریا ده بیا با ما نشین
زانکه اینجا بحر بی پایان بود
دو نماید صورت و معنی یکی است
موج و دریا نزد ما یکسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
دیدم و ساقی سرمستان بود
***
694
جان بی جانان تن بی جان بود
خوش بود جانی که با جانان بود
دردمندان را دوا درد دل است
این چنین دردی مرا درمان بود
عشق را خود با سر و سامان چه کار
کار عاشق بی سر و سامان بود
هر که او پابستة زلف بتی است
همچو ما پیوسته سرگردان بود
هر کسی کز عشق او کشته شود
او نمیرد زنده جاویدان بود
عشق او گنجی است و دل ویرانه ای
جای گنجش در دل ویران بود
سید و بنده اگر خواهی بیا
نعمت الله جو که این و آن بود
***
695
خوش بود دردی که درمان او بود
خرم آن جانی که جانان او بود
کفر زلفش رونق ایمان ما است
کفر کی باشد که ایمان او بود
گرد عالم روز و شب گردیده ام
دیده ام پیدا و پنهان او بود
بی نشانی آیتی در شأن اوست
شأن او نام و نشان او بود
موج دریائیم و دریا عین ما است
هر چه ما داریم آن او بود
عین او در عین ما چون شد عیان
در همه عالم عیان او بود
عارفانه گفتة سید بخوان
کاین معانی از بیان او بود
***
696
بحر ما دریای بی پایان بود
آب ما از چشمة حیوان بود
کنج دل گنجینه معمور اوست
گر چه دل کاشانة ویران بود
جان چه باشد تا سخن گوید ز جان
هر کسی کو عاشق جانان بود
چشم عالم روشن است از نور او
روشنی چشم مردم آن بود
باطن است و از همه ظاهر تر است
این چنین پیدا چنان پنهان بود
خوش حبابی پر کن از آب حیات
هر دو را می بین که او یکسان بود
نعمت الله مست و جام می به دست
سید ما میر سرمستان بود
***
697
چشم ما روشن به نور او بود
هرچه می بینم از آن نیکو بود
آینه یک رو نماید در نظر
هرکه او با آینه یک رو بود
غیر او چون نیست در دار وجود
چشم ما بر روی غیری چو بود
رشتة یکتو چرا بینی دو تو
نیک بنگر رشته خود یکتو بود
عالمی از جود او دارد وجود
ما کجا باشیم اگر نه او بود
عاشق مستیم در کوی مغان
عقل کل در بزم ما انجو بود
سید ما در همه عالم یکی است
بلکه خود مجموع عالم او بود
***
698
خواجه آنجا فقیر خواهد بود
بنده آنجا امیر خواهد بود
پادشاه حقیقت است انسان
عقل اینجا وزیر خواهد بود
در چنین قریه ای که ماهان است
نفس اینجا گزیر خواهد بود
هیچ دانی که این فغان ز کجا است
بانگ خواجه بشیر خواهد بود
هر که خود را عظیم می گیرد
پیش مردان حقیر خواهد بود
وانکه اینجا صغیر و خوار بود
در قیامت کبیر خواهد بود
سید ما به نور حضرت او
همچو بدر منیر خواهد بود
***
699
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشم خوشی نیکو بود
روبروی خویش بنشیند چو ماه
آئینه گر ساده و یکرو بود
دل به دریا رفت و ما هم در پیش
حال دریا عاقبت تا چو بود
عشق سرمست است و مینوشد مدام
عقل مخمور و به گفت و گو بود
هر که باشد بندة سلطان ما
بر در او پادشه انجو بود
از ازل یاری که دارد دولتی
تا ابد دایم به جست و جو بود
نعمتالله میر سرمستان ما است
میر میران نزد او میرو بود
***
700
هرکه از عشق در طرب نبود
حسبش هیچ با نسب نبود
لطف محبوب را نهایت نیست
طالب آن است که بی طلب نبود
آتش عشق اوست در دل ما
لایق جان بولهب نبود
از کرم ساز عاشقان بنواخت
گر نوازد مرا عجب نبود
لب ساغر مدام می بوسم
به ازین همدمی و لب نبود
ماه روئی چو ترک شیرازی
در همه مصر و در حلب نبود
سیدی همچو نعمت اللهم
در عجم نیست، در عرب نبود
***
701
نور روی او به چشم ما نمود
هر چه ما دیدیم غیر او نبود
گفت وگوی ما خیالی بیش نیست
خود سخن فرمود و هم او خود شنود
در حجاب عالمی درمانده ای
آنچنان گیرش که عالم خود نبود
جود او داده به این و آن وجود
ورنه بیجودش ندارد کس وجود
بر در میخانه مست افتاده ایم
سر به پای خم نهاده در سجود
آتش عشقش دلم در بر بسوخت
عالمی خوش بو شده زین بوی عود
گر در غیری به ما در بسته شد
نعمت الله خوش دری بر ما گشود
***
702
آب چشم ما به هر سو می رود
گر به چشم ما نشینی خوش بود
چشم ما تا دید روی او به خواب
بی خیالش یکزمانی نغنود
این نصیحت گوش کن می نوش کن
با خمار افتد هر آن کو نشنود
عشق سلطان است و تخت دل گرفت
عقل مسکین چون کند گر نگرود
تخم نیکی کار و بدکاری مکن
هر که کارد هر چه کارد بدرود
عاشق رندی که او سرمست ماست
از در میخانه ی ما کی رود
نعمت الله در خرابات مغان
هر که بیند در پی او می رود
***
703
عالم از جود او بود موجود
هرچه دیدیم بی وجود نبود
نامرادیم و او مراد همه
یافتیم از عطای او مقصود
جام گیتی نما به ما بخشید
نور خود را به عین ما بنمود
بزم عشق است و ما چنین سرمست
هر که آمد به بزم ما آسود
خوش بیا جام می بگیر و بنوش
ساقی عاشقان چنین فرمود
عود دل سوخت آتش عشقش
عود خوش بود و آتشی بی دود
صفت و ذات او ظهوری کرد
نعمت الله از آن شده موجود
***
704
هستی ما همه بود به وجود
نفسی بی وجود نتوان بود
بنماید یکی به نقش خیال
در دو آئینه آن یکی دو نمود
جسم و جان جام و می دل و دلدار
هر چه دارد همه به ما بنمود
همچو پرگار بود دل پر کار
نقطه نقطه محیط را پیمود
اول و آخرش به هم پیوست
ظاهر و باطنش ز هم آسود
لیس فی الدار غیره دیار
هر موحد که بود این فرمود
نعمت الله که میر مستان است
در میخانه بر جهان بگشود
***
705
صبحدم آفتاب رو بنمود
زهره و مشتری چه خواهد بود
خانه تاریک بود روشن شد
نور چشمی به ما عطا فرمود
آفتابی درآمد از در ما
در دولت به روی ما بگشود
جام گیتی نما به ما بخشید
در چنین آنچنان به ما بنمود
آتش عشق عود جانم سوخت
عود آتش شد و نماندش دود
دامن خود بگیر ای عارف
تا بیابی ز خویشتن مقصود
بزم عشق است و سیدم سرمست
هرکه آمد به مجلسش آسود
***
706
به سر عاشقان که عین وجود
در دو عالم جز او نبود نبود
آن یکی در دو کون پیدا شد
این دوئی زآن سبب نمود وجود
آینه چون وجود از آن رو یافت
لاجرم روی او درآن بنمود
سایه بی آفتاب کی باشد
خلق بی حق کجا بود موجود
نشنیدم ندیده ام هرگز
دل بی درد و آتش بی دود
بلبل مست گلشن عشقم
جانم از ناله یک دمی نغنود
ظاهرم جام و باطنم باده
اولم خیر و عاقبت محمود
توبه از می چرا کنم نکنم
پیر من این سخن کجا فرمود
نعمت الله و زاهدی حاشا
این حکایت که گفت یا که شنود
***
707
فیض فیاض از خزانة جود
داد ما را به لطف خویش وجود
قادر بر کمال کن فیکون
آنکه او هست و بود و خواهد بود
هر چه امکان لطف بود و کرم
همه در حق بنده اش فرمود
با چنین نعمتی که او بخشید
شکر این بنده را چه خواهد بود
او یکی سایه اش به ما افکند
لاجرم در ظهور او بنمود
همه عالم نشان او دارد
این نشان هم به نام او فرمود
آتش عشق و عود دل باشد
عود بی جرم و آتشی بی دود
ره به خلوت سرای عشق نبرد
عقل بیچاره گر چه جان فرسود
هرکه یک دم ندیم سید شد
نفسی خوش ز عمر خود آسود
***
708
بیا ای نور چشم ما و خوش بنشین به جای خود
منور ساز مردم را و هم خلوت سرای خود
ز سلطانی این دنیا چه حاصل ای عزیز من
چرا چون ما و جدّ ما نباشی پادشای خود
بیا و دردی ما را ز دست ما روان درکش
و گر درد دلی داری ز خود میجو دوای خود
گلستان است و بلبل مست و ساقی جام می بر دست
حریف باده نوشانیم و خوش وقت از نوای خود
چرا مخمور می گردی بیا و همدم ما شو
قدم در راه یاران نه مزن تیشه به پای خود
روان شد آب چشم ما که با تو ماجرا گوید
دمی بنشین به چشم ما بپرس این ماجرای خود
مرید نعمت الله شو که پیر عاشقان گردی
هوای او بدست آور رها کن این هوای خود
***
709
عاشقم بر روی نورالله خود
والهم از بوی نورالله خود
شاه ترکستان به عشق زلف او
آمده هندوی نور الله خود
خوی نورالله ما خوئی خوش است
دلخوشم از خوی نورالله خود
نور چشم عالمی چون آفتاب
دیده ام در روی نور الله خود
گر دهندم صورت و معنی تمام
کی دهم یک موی نورالله خود
هر کجا جانی است دل داده به او
آمده انجوی نور الله خود
از خلیل الله امیدم این نبود
کو نیامد سوی نورالله خود
***
710
خون دل از دیده بر رو می رود
آب روی ما به هر سو می رود
جمع گشته قطره قطره آب چشم
همچو سیلی سوی هر جو می رود
می رود دل بر در میخانه باز
آفرین بر وی که نیکو می رود
جان به جانان ده که جانان جان تست
جان چکار آید ترا چو می رود
در بیابان فنا مرد خدا
بی سروپا خوش به پهلو می رود
آفتاب است او و ما چون سایه ایم
می رویم آنجا روان کو می رود
نعمت الله می رود در راه او
در پیش می رو که نیکو می رود
***
711
چشم ما خوش چشمه ی آبی بهر سو می رود
این چنین آب خوشی پیوسته بر رو می رود
می رود عمر عزیز من به عشق روی او
دل خوشم از عمر خود زیرا که نیکو می رود
دل طواف کعبة وصلش به جان جوید مدام
در بیابان فراق او به پهلو می رود
آفتاب است او و عالم سایه بان آفتاب
هر کجا او می رود این سایه با او می رود
در ازل نقش خیال او به دیده بسته ایم
تا ابد نقشی چنین از چشم ما چو می رود
یک زمانی صحبت او را غنیمت می شمر
زانکه این محبوب ما دیر آمد و زو می رود
بر در خلوت سرای سید ار شاهی رسد
بنده گردد وز سر اخلاص آنجو می رود
***
712
عقل دور اندیش هر دم جای دیگر می رود
دیگ سودایش همیشه نیک بر سر می رود
چون به بزم ما درآید نیک حیران می دود
زود بگریزد رود بیرون و ابتر می رود
عشق سرمست است و با رندان حریفی می کند
می رود در بر خوش و در بحر خوشتر می رود
آفتاب حسن او مه را نوازش کرده است
با دل روشن بهر جا خوب و در خور می رود
هر که در راه خدا ره می رود همراه ماست
لاجرم همراه ما راه پیمبر می رود
در چنان بحر محیطی زورقی افکنده ایم
بادبان افراشته کشتی به لنگر می رود
نعمت الله رهبر و شیرازیان همراه او
عاشقانه بر سر الله اکبر می رود
***
713
آب چشم ما به هر سو می رود
خوش روان از دیده بر رو می رود
می رود خاطر به کوی می فروش
آفرین بر وی که نیکو می رود
ای که گوئی از در دلبر برو
کی رود دل از درش چو می رود
در طریق عشق دل چون عاشقان
گه به سینه گه به پهلو می رود
می کنم خود را ملامت سالها
عمر اگر یک لحظه بی او می رود
در هوای زلف او باد صبا
خوش روان گشته به هر کو می رود
رو مپیچ از نعمت الله زانکه او
رو به راه آورده یک رو می رود
***
714
چشم ما آبش به هر سو می رود
آب روی ماست بر رو می رود
می رود از چشم ما آب خوشی
همچو سیلابی که در جو می رود
دل چو دست و سر به پای او فکند
بر سر کویش به پهلو می رود
گر بیاید جان به او آید برم
ور رود پیوسته با او می رود
هر کسی کو می رود در راه عشق
گو برو خوش خوش که نیکو می رود
در هوای زلف او باد صبا
گشته سرگردان به هر سو می رود
هر که او بنشست با سید دمی
جاودان پیوسته سر جو می رود
***
715
هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود
هر که درد تو کشد از پی درمان نرود
آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست
به تماشای گل و لاله و ریحان نرود
خضر اگر لعل روان بخش ترا دریابد
بار دیگر به لب چشمة حیوان نرود
گر نه امید لقای تو بود در جنّت
هیچ عاشق بسوی روضة رضوان نرود
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
گر نه از خانه همان به که به میدان نرود
هوسم بود که در کیش غمت کشته شوم
لیکن این لاشه ضعیف است و به قربان نرود
در ازل بر دل ما عشق تو داغی بنهاد
که غمش تا به ابد از دل بریان نرود
چند گفتی به هوس از پی دل چند روی
عاشق دلشده چون از پی جانان نرود
نعمتالله ز الطاف تو گوید سخنی
عاشق آن است که جز در پی جانان نرود
***
716
رند مستی کو حریف ما شود
مشکلات او همه حل وا شود
گر به سوی ما بیاید عارفی
گر چه باشد قطره ای دریا شود
چشم ما روشن شده از نور او
هر که بیند نور او بینا شود
آنکه بگذشت از سر هر دو جهان
بندة یکتای بی همتا شود
گر بلائی رو نماید رو متاب
کز بلا این کار ما بالا شود
عشق زلفش دیگ سودا می پزد
خوش سری کو در سر سودا شود
نعمت الله شد نهان از چشم ما
سالها یاری چنین پیدا شود
***
717
هر زمان عشقی ز نو پیدا شود
هر نفس جانی دگر شیدا شود
چون درآید در سماع عارفان
در سواد ملک دل غوغا شود
چون برآید آفتاب مهر او
جان و دل چون ذره ناپیدا شود
گر ز پیش دیده بردارد نقاب
چشم نابینای ما بینا شود
غرقه شو در بحر عشقش کز یقین
قطره با دریا شود دریا شود
دست با او در کمر بازی کند
کو به عشقش بی سر و بی پا شود
سید ما چون سخن گوید ز حق
نعمت الله این چنین گویا شود
***
718
مظهری باید که تا مظهر به او ظاهر شود
مظهر ار نیکو بود مظهر نکو ظاهر شود
در دو آینه یکی گر رو نماید بی شکی
در حقیقت یک بود اما دو رو ظاهر شود
زلف او را برفشان و نور روی او به بین
تا رموز کفر و ایمان مو به مود ظاهر شود
خوش درین دریا درآ و یک زمان با ما نشین
تا بتو آب حیاتی سو به سو ظاهر شود
یک سر مو گر حجابی هست بردارش ز پیش
چون حجاب تو نماند او به تو ظاهر شود
اظهر است از نور دیده در نظر ظاهر نگر
این چنین ظاهر نگوئی تا که چو ظاهر شود
نعمت الله چون ز خود فانی شده باقی به اوست
هر که او فانی شود از خود به او ظاهر شود
***
719
هرکه باشد بنده ی او درجهان سلطان شود
خوش بود جانی که مقبول چنان جانان شود
روی او در دیدة ما آفتاب روشن است
این چنین نوری کجا از چشم ما پنهان شود
هرچه آید در نظر نقش خیال او بود
لاجرم در حسن خوبان عقل ما حیران شود
ما ز دریائیم و با ما هر که بنشیند دمی
گر چه باشد قطره ای در بحر ما عمان شود
مشکل حل است و حل مشکلات عالم است
حل این مشکل ترا در مجلس رندان شود
گنج معنی هر که می خواهد که یاید همچو ما
عارفانه ساکن کنج دل ویران شود
نعمت الله حاصل عمر عزیز است ای پسر
خوش بود گر حاصل عمر عزیزت آن شود
***
720
نطق و حیوان جمع کن تا آدمی حاصل شود
گر بیاید تربیت از کاملی کامل شود
جان تو از عالم علوی تنت سفلی بود
عاقبت هر یک به اصل خویشتن واصل شود
منبع هر دو یکی و مرجع هر دو یکی
لاجرم هر یک ازین دو با یکی مایل شود
آفتاب روی او در مه چو بنماید جمال
ماه ما بر آفتاب روی او حائل شود
ما ز دریائیم و عین ما بود آب زلال
خوش حیاتی یابد از ما هر که او سائل شود
عالم ما در ازل او بود و باشد تا ابد
این چنین معلوم کی از علم او زایل شود
بلبل و گل چونکه بنوازند ساز عاشقی
نعمت الله در گلستان این چنین قائل شود
***
721
خوش بود گر این دوئی یکتا شود
آفتاب حسن او پیدا شود
غیر نور او نیاید در نظر
چشم ما از نور او بینا شود
آ چشم ما به هر سو شد روان
ِآید آن روزی که او دریا شود
بحر می گوید به آواز بلند
آنکه او از ما است با مأوا شود
عارفی کَز هر دو عالم بگذرد
بر در یکتای بی همتا شود
در خرابات مغان رندی که شد
عاقبت سر دفتر غوغا شود
هر که بوسد آن لب شیرین او
همچو سید لاجرم گویا شود
***
722
در رحمت خدا به ما بگشود
این چنین در خدا به ما بگشود
در گنجینه حدوث و قدم
به گدایان بی نوا بگشود
نقد گنجینه را به ما بنمود
چشم ما را به عین ما بگشود
در به بیگانگان اگر در بست
همه درها به آشنا بگشود
گر در صومعه به بست چه شد
در میخانه حالیا بگشود
برقع کاینات را برداشت
این معمای ما به ما بگشود
مشکلاتی که بود حلوا کرد
چشم ما را به آن لقا بگشود
جان ما بود بستة عالم
کرمی کرد و بنده را بگشود
این عنایت نگر که سید ما
در به این بندة گدا بگشود
***
723
لطف ساقی بسی کرم فرمود
در میخانه را به ما بگشود
هر چه در غیب و در شهادت بود
بود و نابود را به ما بنمود
جام گیتی نما به ما بخشید
می خمخانه را به ما پیمود
آتش عشق اوست در دل ما
خوش بود آتشی چنین بی دود
هو هو لا اله الا هو
لیس فی الدار غیره موجود
از ازل تا ابد عنایت او
بود با بندگان و خواهد بود
نعمت الله حریف و او ساقی
هر که آمد به بزم ما آسود
***
724
لطف ساقی بسی کرم فرمود
در میخانه را به ما بگشود
جام گیتی نما به ما بخشید
می خمخانه را به ما پیمود
نقد گنجینة حدوث و قدم
جمع کرد و همه به ما بنمود
از ازل تا ابد عنایت او
هست با بندگان و خواهد بود
هو هو لا اله الا هو
لیس فی الدار غیره موجود
نقش غیری خیال اگر بندی
آن خیالت محال خواهد بود
گر صد است ار هزار جمله یکیست
جز یکی نیست بنده را مقصود
وحده لاشریک له گفتیم
غیر او نیست شاهد و مشهود
بزم ما مجلسی است شاهانه
سید ما ایاز و او محمود
***
725
در همه آینه جمال نمود
از همه رو دری به ما بگشود
غیر را سوخت آتش غیرت
خوش بود آتشی چنین بی دود
دع نفسک به ذوق دریابش
تا بیابی ز وصل او مقصود
دُرد دردش دوای درد دل است
نوش می کن که آن بود بهبود
این عنایت نگر که حضرت او
در حق بندگان خود فرمود
خود نماید جمال و خود بیند
از خودش با خود است گفت و شنود
خیز ساقی بیار جام شراب
وقت صبح است و عاقبت محمود
می خمخانة حدوث و قدم
هر که انکار نعمت الله کرد
بی شکی باشد از خدا مردود
***
726
هر کجا صاحب جمالی رو نمود
روی او دیدم چو برقع برگشود
دیدمش در آینه عین العیان
آینه او بود در وی می نمود
آفتاب خاطرم تا روشن است
ذره ای بی مهر او هرگز نبود
هر چه موجود است از جود وی است
خود کجا موجود باشد بی وجود
ساجد و مسجود نزد ما یکی است
سجده می کن تا ببینی در سجود
دوش رفتم درخرابات مغان
ساقی سرمست دیدم یار بود
نکته های عارفانه سیدم
خود بخود می گفت و از خود می شنود
***
727
ساقی ما به ما کرم فرمود
در میخانه را به ما بگشود
جام گیتی نما به دور آورد
می خمخانه را به ما پیمود
گر یکی ور هزار جام گرفت
وجه خاصی به هر یکی بنمود
آتش عشق او بسوخت مرا
خوش بود آتشی چنین بی دود
در مقامی که جسم و جان نبود
بود و نابود خود نخواهد بود
این چنین گفته های مستانه
در جهان خود که گفت یا که شنود
نفسی باش همدم سید
تا بیابی ازین نفس مقصود
***
728
خوش خیالی به خواب رو بنمود
نقش نقاش را نکو بنمود
همه عالم جمیل پیدا شد
حضرت او جمال چو بنمود
جام گیتی نما پدید آورد
چون نگه کرد او به او بنمود
هر که با ما نشست در دریا
عین ما دید سو به سو بنمود
چشم احول یکی دو می بیند
لاجرم او یکی به دو بنمود
رشته یکتو است در نظر ما را
گر به چشم کسی دو تو بنمود
در هر آئینه ای که ما دیدیم
سید و بنده روبرو بنمود
***
729
نقطه ای دایره نمود و نبود
بلکه آن نقطه دایره بنمود
نقطه در دور دایره باشد
نزد آنکس که دایره پیمود
اول و آخرش به هم پیوست
نقطه چون ختم دایره فرمود
دایره چون تمام شد پرگار
سروپا را بهم نهاد آسود
به وجودیم بی وجود همه
به وجودیم ما و تو موجود
همه عالم خیال او گفتم
باز دیدم خیال او او بود
خوش تر از گفته های سید ما
نعمت الله دگر سخن نشنود
***
730
آفتاب مه نقابی رو نمود
تو نکو می بین که او نیکو نمود
ذره ها روشن شدند از آفتاب
نور او بنگر که ما را چو نمود
دیده ام آئینة گیتی نما
آن جمال بر کمال او نمود
خود به خود بنموده است در عین ما
تا نگوئی او به ما و تو نمود
صد هزار آئینه آید در نظر
در دو آئینه یکی رو دو نمود
آب چشم ما به هر سو شد روان
آبروی ما از آن هر سو نمود
خوش ببا بر دیدة سید نشین
تا به بینی نور او چون رو نمود
***
731
این سعادت بین که ما را رو نمود
حضرت بی چون بگویم چو نمود
روشن است آئینة گیتی نما
حسن روی او به ما نیکو نمود
در دو آئینه یکی پیدا شده
بی شکی باشد یکی و دو نمود
آفتابی نیم شب بر ما بتافت
نور او در چشم ما مه رو نمود
گه بترکستان به ما بنمود ترک
گه به هندستان مرا هندو نمود
در محیط بی کران افتاده ایم
عین ما بر عین ما هر سود نمود
ما نظر از سید خود دیده ایم
هم به نور دیدة او او نمود
***
732
هر کسی را عنایتی فرمود
آن عنایت همه به ما بنمود
تا ببیند به نور خود خود را
چشم خود هم به روی ما بگشود
طینت ما ز خاک میخانه است
میل ما جز به می نخواهد بود
هر که آمد به خلوت دل ما
در بهشت آمد و خوشی آسود
آتش عشق سوخت عود دلم
خوش بود آتشی چنین بی دود
آینه هم ز جود پیدا شد
دل خود را هم او ز خود بربود
از سر ذوق گفته ام سخنی
به ازین گفته ای دگر که شنود
چون وجود است هرچه می یابم
غیر او نیست در جهان موجود
می و جام و حریف و ساقی اوست
نعمت الله این چنین فرمود
***
733
آفتاب از رخ نقاب مه گشود
شب گذشت و روز روشن رو نمود
شد منور عالمی از نور او
یک ستاره گوئیا هرگز نبود
هر چه موجود است او جود وی است
خود کجا موجود باشد بی وجود
خانقاه و صومعه در بسته شد
چون در میخانه ساقی برگشود
آتش عشقش دل ما را بسوخت
سوخت درد عشق او جانم چو عود
گفتة مستانة ما قول اوست
عاشقانه این سخن باید شنود
نعمت اللهی و از خود بی خبر
قدر این نعمت نمی دانی چه سود
***
734
جیب شب آفتاب چون بگشود
از گریبان روز رو بنمود
شب امکان خیال بود و نماند
هست روز و جوب و خواهد بود
غیر او نیست ور تو گوئی هست
او بخود دیگران به او موجود
عقل چون شب برفت و عشق آمد
خاطر ما ازین و آن آسود
یک حقیقت که آدمی خوانند
گه ایاز است به نام و گه محمود
عالمی را به رقص آورده
قول مستانه ای که او فرمود
نعمت الله گرد نقطة دل
همچو پرگار دایره پیمود
***
735
نظری خوش به چشم ما فرمود
روی خود را به نور خود بنمود
ساقی ما چو رند مستی دید
می خمخانه را به او پیمود
دل ما را به لطف خود بنواخت
رحمتی هم بجای خود فرمود
آتشی می نمود موسی را
در حقیقت اله موسی بود
در میخانه ی همه عالم
ساقی ما به روی ما بگشود
دُرد دردش دلی که نوش نکرد
درد او را کجا بود بهبود
جان عارف فدای سید باد
که دل عارفان از او آسود
***
736
یک نفس یعقوب بی یوسف نبود
گر چه هجرانش به ظاهر می نمود
هر که را دیدی نمودی یوسفش
هر چه بشنیدی ز یوسف می شنود
تا مگر یوسف درآید از درش
در به روی هر که بودی می گشود
هر که در کنعان بدیدی پیش او
یوسف مصری خود را می ستود
چونکه بر تخت این ظهورش را بیافت
سر خود حق خود دید از آن کردش سجود
هرچه بود و هست و خواهد بود اوست
هر چه باشد، باشد از جود وجود
گر خلیل الله بصورت غایب است
نعمت اله یک دمی بی او نبود
***
737
پادشه حکم ما روان فرمود
هم به نام خودش نشان فرمود
هر چه در غیب و در شهادت بود
همه ایثار بندگان فرمود
در میخانه را گشود به ما
راز پنهان به ما عیان فرمود
حکم تاج و کمر به ما بخشید
این عطا او به ما چنان بنمود
رو در آئینة دلم بنمود
نام تمثال خویش جان فرمود
نقد گنج خزانة اسما
جمله انعام این و آن فرمود
نعمت الله در ازل بنواخت
تا ابد میر عاشقان فرمود
***
738
هرچه امکان لطف و رحمت بود
حضرت او به ما عطا فرمود
هر کسی را قراضه ای بخشید
در گنجینه را به ما بگشود
گل تبسم کنان به باغ آمد
چون ترنم ز بلبلان بشنود
عقل دود است و عشق آتش آن
خوش بود آتشی ولی بی دود
آتش عشق عود جانم سوخت
به ازین کس نسوخت هرگز عود
هرچه بوده است و هر چه خواهد بود
همه از جود او بود موجود
هر که آمد به مجلس سید
جان او همچو جان ما آسود
***
739
بیا که مجلس عشق است و طالع مسعود
بیا که نوبت وصل است و وقت گفت و شنود
بیا که مطرب عشاق ساز ما بنواخت
بیا که ساقی وحدت سرسبو بگشود
بیا و جان عزیزت بیار در مجلس
که نقل مجلس ما غیر جان نخواهد بود
بیا و کشتة ما باش که تا شوی زنده
بیا و بندة ما باش و خواجه ی مودود
بیا و جبة و دستار عقل را بفروش
که پیر میکدة عشق این چنین فرمود
بیا که از لب ساغر حیات می ریزد
بیا که از دم مطرب همی سوزد عود
رسید عشق ز خمخانة قدم سرمست
به یک کرشمه دل از دست عالمی بربود
کشیده بر کتب دل که ما محب تو ایم
نوشته بر ورق جان که ای مرا مقصود
بیا که میر خرابات نعمت الله است
بیا که اول صبح است و عاقبت محمود
***
740
جام وی بخشید و می وی می دهد
ور نباشد جام می کی می دهد
عالمی از جود او موجود شد
این کرم بین شیی بلا شیی می دهد
رند سرمست ار بیابد می فروش
می نوازد بارها می می دهد
مجلس عشق است و ما مست خراب
ساقی ما می به هی هی می دهد
در دم نائی نفس او می دمد
آنچنان آواز از نی می دهد
هرچه ما را می دهد شاه و گدا
در حقیقت حضرت وی می دهد
نعمت الله را به ما بخشید باز
لطف او نعمت پیاپی می دهد
***
741
هر که جان در عشق جانان می دهد
عشق جانان کشته را جان می دهد
می فراوان است و ساقی بس کریم
می به سر مستان فراوان می دهد
شاهد ما بس لطیف و نازک است
بوسه بر روی حریفان می دهد
آب رو گر قطره ای پیشش بریم
در عوض دریای عمان می دهد
جود او بخشید عالم را وجود
لطف او پیوسته احسان می دهد
گنج را در کنج ویران می نهد
وان نشان ما را به پنهان می دهد
سید ما دست دستان می برد
بعد از آن دستی به دستان می دهد
***
742
عقل ناقص بکار می ناید
صحبت او مرا نمی باید
سخنش اعتبار نتوان کرد
زانکه بر قول خود نمی پاید
هر زمان قصه ای دگر خواند
هر دم هنگامه ای بیاراید
آبرو را به خاک ره ریزد
به لب خشک باده پیماید
چونکه از ذوق عشق بی خبر است
لاجرم دوستی نمی شاید
نفی سید کند ولی به خیال
وان خیالش به خواب بنماید
سیدی عاشقی بجو که تمام
جانت از ذوق او بیاساید
***
743
ساقی رخ اگر بما نماید
در جام جهان نما نماید
آئینة معنئی بدست آر
تا صورت او ترا نماید
نتوان دیدن به خود خدا را
بینیم اگر خدا نماید
خورشید به نور طلعت خویش
روئی به من و شما نماید
نوشیم شراب تا دهد جام
بینیم جمال تا نماید
گر آئینه عین او نباشد
ما را و ترا کجا نماید
دیدیم به چشم نعمت الله
نوری که خدا به ما نماید
***
744
مرا هر دم خیالی رو نماید
در آن نقش خیالم او نماید
به بیداری و خواب ار بینم او را
به هر صورت مرا نیکو نماید
یکی رو در دو آئینه چو بنمود
یکی باشد اگر چه دو نماید
حباب و موج و دریا جمله آبند
گهی در چشمه گه در جو نماید
هزاران آینه گر بینم ای دوست
همه تمثال آن یک رو نماید
دو تو بنماید این رشته به احول
ولی در چشم ما یک تو نماید
همه کس نعمت الله را ببیند
ولی تا او به هر کس چو نماید
***
746
نوری که خدا به ما نماید
در جام جهان نما نماید
آئینه چو صیقلش نکردی
روی تو بتو کجا نماید
این لطف نگر که پادشاهی
در صورت هر گدا نماید
رندانه به نوش دُردی درد
تا درد ترا دوا نماید
نقشی به خیال می نگاریم
نقاش به نقشها نماید
در موج و حباب آب دریاب
کان جوهر ما به ما نماید
در دیدة سیدم نظر کن
تا نور خدا ترا نماید
***
747
عالم چو مثالی است که در آب نماید
یا نقش خیالی است که در خواب نماید
یا ظل وجود است که موجود به جود است
همسایه در این سایه به اصحاب نماید
هر ذره ز خورشید جمالش که نموده
نوری است که در صورت مهتاب نماید
خوش جام حبابی است که پر آب حیات است
از غایت لطف است که آن آب نماید
یک نقطة اصلی است و کتب خانه فروعش
حرفی است که صد فصل ز هر باب نماید
ذات است و صفات است که محبوب و محب است
وین هر دو محبانه به احباب نماید
در آینه ی روشن سید نظری کن
تا نور ظهورش بتو از باب نماید
***
748
خیال غیر خوابی می نماید
همه عالم سرابی می نماید
به چشم نقش بندان خیالش
جهان نقشی بر آبی می نماید
درین خمخانه هر رندی که یابی
به ما جام شرابی می نماید
به هر صورت که می بینی به معنی
نگاری بی حجابی می نماید
ضمیر روشن هر ذره ما را
ز نورش آفتابی می نماید
بده جامی به هر رندی که باشد
که خیر است و ثوابی می نماید
وجود نعمت الله درخرابات
چو گنجی در خرابی می نماید
***
749
ذاتش به صفات می نماید
یک ذات ذوات می نماید
در جام جهان نمای اول
خود را ز برات می نماید
عینی به ظهور در مراتب
ما را درجات می نماید
گر کشته شوی ز جان میندیش
کان موت حیات می نماید
چون کردة اوست کردة ما
جمله حسنات می نماید
هر لحظه به صورتی برآید
شیرین حرکات می نماید
عمری که به عشق می گذاری
در وی برکات می نماید
خوش دل باشی به درد نوشی
کز درد دوات می نماید
در دیدة سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
***
750
ذاتش به صفات می نماید
یا ذات به ذات می نماید
خواهد که نمایدت و گرنه
آئینه چرات می نماید
هر بی سروپا که پیشت آید
شاه است و گدات می نماید
نقشی که خیال او نگارد
شیرین حرکات می نماید
خوش دُردی درد عشق می نوش
کاین درد دوات می نماید
هر جام حباب بر کف ما
پر آب حیات می نماید
آن نور که عین سید ما است
در جمله جهات می نماید
***
751
نوش کن می که روحت افزاید
لب ساغر فتوحت افزاید
ذوق عمر عزیز اگر خواهی
باده وقت صبوحت افزاید
نوش کن جام می که نوشت باد
تا حیاتی چو نوحت افزاید
شرح علم بدیع ما دریاب
که بیان در شروحت افزاید
جرعة جام نعمت الله نوش
تا از آن راح روحت افزاید
***
752
نقشی است خیالش که به هر دست بر آید
دستی که از آن نقش بگیرد بسر آید
نقاش بهر لحظه کشد نقش خیالش
آن نقش رود باز به نقش دگر آید
در نور رخش شاهد معنی بنماید
هر صورت خوبی که مرا در نظر آید
پرسی خبری از دل و دل بی خبر از عشق
وز بی خبر ای یار بتو کی خبر آید
ساقی در میخانه گشاده است به رندان
کو عاشق مستی که ازین خانه درآید
بگذشت شب و ماه فرو رفت ولیکن
امید که صبح آید و خورشید برآید
صد نعره برآید ز دل عاشق سرمست
گر مطرب ما گفتة سید بسراید
***
753
خوش درد دلی دارم درمان به چه کار آید
با کفر سر زلفش ایمان به چه کار آید
دل زنده بود جانم چون کشتة عشق اوست
بی خدمت آن جانان این جان به چه کار آید
عقل از سر مخموری سامان طلبد از ما
ما عاشق سرمستیم سامان به چه کار آید
عشق آمد و ملک دل بگرفت به سلطانی
جز حضرت این سلطان به چه کار آید
در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه
روضه چو بود اینجا رضوان به چه کار آید
ماهان ز خدا خواهم با صحبت مه رویان
بی صحبت مه رویان ماهان به چه کار آید
با سید سرمستان کرمان چو بهشتی بود
بی نور حضور او کرمان به چه کار آید
***
754
با رخ او قمر چه کار آید
با لب او شکر چه کار آید
آفتابی چو رو به ما بنمود
نور دور قمر چه کار آید
گنج اسما تمام یافته ایم
کیسه پر سیم و زر چه کار آید
ما چو در یتیم یافته ایم
صدف بی گهر چه کار آید
عقل مخمور دردسر دارد
این چنین دردسر چه کار آید
نعمت الله حریف مجلس اوست
غیر ساقی دگر چه کار آید
***
755
جسمی دارم که جان نماید
جانی است که آن روان نماید
عالم چو ظهور نور اسماست
هر نام از آن نشان نماید
عینی است که صدهزار صورت
در دیدة این و آن نماید
خوش آینه ای است جام باده
معشوق به عاشقان نماید
از نقش خیال نقش بستی
آن نیست ولی چنان نماید
بر دیدة ما نشین و بنگر
تا یار ترا عیان نماید
جان دادن و عشق او خریدن
سود است و ترا زیان نماید
در دیدة ما چو نور پیداست
از چشم تو گر نهان نماید
از غایت لطف نعمت الله
صد نقش به یک زمان نماید
***
756
گهی عکس رخش جان می نماید
گهی زلفش پریشان می نماید
چو سنبل می کند برگل معشوش
سواد کفرش ایمان می نماید
چه جام است اینکه می ریزد از او می
چه جان است اینکه جانان می نماید
چه زخم است اینکه مرهم ساز جان است
چه درد است اینکه درمان می نماید
دلی دارم چو آئینه ز عشقش
همه آئین این آن می نماید
جمال عشق بین و حسن معنی
که چون در صورت جان می نماید
نظر کن چشم سید تا ببینی
که پیدا سر پنهان می نماید
***
757
بر بسته نقاب دل رباید
بنگر چه کند اگر گشاید
در آینة وجود عالم
خود بیند و خود به خود نماید
ما دولت سر لی مع الله
یابیم ولی دمی نپاید
در دور دو چشم مست ساقی
توبه نکنیم و خود نشاید
چندان که خوریم می ازین خم
نه کم شود آن و نه فزاید
یک ذات و صفات او فراوان
در هر صفتی دمی برآید
سید رند است و جام بر دست
مستانه سرود می سراید
***
758
خیال او به هر نقشی برآید
بهر آئینه حسنی می نماید
برد خلقی و می آرد همیشه
ار آن عالم بیک حالی نپاید
جهان روشن شود از نور رویش
اگر آن آفتاب ما برآید
به نور او جمال او نوان دید
حجاب از چشم ما گر برگشاید
چنین میخانه و رندان سرمست
کسی مخمور اگر ماند نشاید
به شادی روی ساقی نوش می کن
که می عمر عزیزت می افزاید
به عشقش نعمت الله میر مستان
سرودی عاشقانه می سراید
***
759
خواب در چشم چون نمی آید
کی خیالش به خواب بنماید
چشم دارم که لطف او به کرم
نظری هم به بنده فرماید
خلوت خاص اوست خانة دل
در سرا غیر او نمی شاید
در میخانه او گشود به ما
این چنین در جز او که بگشاید
عشق مست است و عقل مخمور است
به لب خشک باده پیماید
هر که با جام می شود همدم
یک دم از عمر خود بیاساید
بنده ی سیدم که از کرمش
نعمت الله به خلق بخشاید
***
760
عقل چندانکه خود بیاراید
در نظر هیچ خوب ننماید
خاکساری است آبرویش نیست
با دم سرد باد پیماید
بستة او مشو که حیف بود
کار عاشق ز عقل نگشاید
کشتة عشق شو چو زنده دلان
گر ترا عمر جاودان باید
هر که با عاشقی شود همدم
از دم او دمی بیاساید
به عدم عالمی رود ز وجود
به وجود جدید باز آید
نعمت الله جان به جانان داد
خوش بود گر قبول فرماید
***
761
گر در طلب اوئی ناگه ببرت آید
ور گرد درش گردی او در بتو بگشاید
گر آینه ی روشن اندر نظرش آری
تمثال جمال او در آینه بنماید
آن به که تو عمر خود در عشق کنی صرفش
چون عمر عزیز تو پیوسته نمی پاید
ای عقل تو مخموری ما عاشق سرمستیم
در مجلس سرمستان وعظ تو نمی یابد
در هر چه نظر کردم چون اوست که می بینم
اقرار به او دارم انگار نمی شاید
تا نور جمال او در دیدة ما بنمود
نوری بجز آن نورش در دیده نمی آید
گفتار خوش سید هر کس که بخواند خوش
آن بزم ملوکانه مستانه بیاراید
***
762
نگار مست من هر دم ز نو بزمی بیاراید
در میخانه بگشاید به رندان باده بخشاید
به هر دم محرمی جوید که با او راز خود گوید
حیات جاودان است او ولی با کس نمی پاید
جمالش در نظر دارم به هر حسنی که می بینم
خیالش نقش می بندم به هر حالی که پیش آید
مرا ساقی سرمستان دهد هر لحظه ای جامی
به هر جامی که می نوشم مرا جانی بیفزاید
اگر جامی به بزم آری ز خم می بری پر می
وگر پیمانه ای آری بتو پیمانه پیماید
بیا ای جان رها کن دل اگر جانانه می جوئی
برو ای دل ز جان بگذر گرت دلدار می باید
حدیث عاشقی بشنو که تا ذوق خوشی یابی
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
***
763
عقل هر دم که در سخن آید
به دم سرد باد پیماید
سخن عقل پیش عشق مگو
کان سخن خود بکار می ناید
عشق را خود گشایشی دگر است
هیچ کاری ز عقل نگشاید
جام گیتی نمای را بکف آر
که بتو روی خویش بنماید
آفتابی مدام در دور است
به یکی جا دمی نمی پاید
عشق هر لحظه مجلسی سازد
هر زمان بزم نو بیاراید
نفسی باش همدم سید
گر ترا همدم خوشی باید
***
764
چشمت نورش بتو نماید
گوش تو در سخن گشاید
در گلشن ما زبان بلبل
هر لحظه ترنمی سراید
دست تو بیان کند یدالله
گر زانکه یدش به دستت آید
پائی که به قدرتش بپایست
بی قدرت او به پا نپاید
بی جود وجود سید ما
خود بود وجود ما نشاید
***
765
در سراپرده ی دل خانه خدا را طلبید
این چنین خانه خدا بهر خدا را طلبید
در خرابات فنا ساغر می نوش کنید
آنگه از ساقی ما جام بقا را طلبید
گر بیابید عطائی همه آن را جوئید
ور بلائی برسد جمله بلا را طلبید
می ببخشید به رندان و مجوئید بها
کار خیر است درین کار دعا را طلبید
درد دل را به حکایت نتوان یافت دوا
دُرد دردش به کف آرید و دوا را طلبید
در نظر دیدة ما بحر محیطی دارد
هر چه خواهید بیابید چو ما را طلبید
نعمت الله اگرش می طلبید ای یاران
در خرابات در آئید خدا را طلبید
***
766
نوری است که آن نور به آن نور توان دید
هر دیده که آن دید یقین دان که چنان دید
جام می عشق است که در دور روان است
در دور قمر هر که نظر کرد روان دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
خود را چو بخود دید خود خود نگران دید
چشمی که نظر از نظر اهل نظر یافت
در هر چه نظر کرد همین دید و همان دید
بی نام و نشان شو که نشان نقش خیالی است
این نیست نشانی که تو گوئی به نشان دید
گوئی که مرا هست تمنای وصالش
نقشی و خیالی است که درخواب توان دید
نوری است که سید به همه حال نماید
یاری که نظر کرد به هر دیده عیان دید
***
767
او را به خود نبینی او را به او توان دید
هر کس که دید او را می دان که آنچنان دید
دیده ندیده غیرش چندانکه گرد گردید
خوش دیده ای که او را در عین او توان دید
جام جهان نمائی یاری که در نظر داشت
او نور چشم مردم در آینه عیان دید
سرچشمة حیات است این بحر دیدة ما
در چشم ما نظر کن کان بحر می توان دید
حکم ولایت ما منشور حضرت اوست
توقیع آن بیند هر کس که آن نشان دید
دل دیدة خوشی دید روشن به نور رویش
جانان هر دو عالم در جسم و جان روان دید
رندی که نعمت الله سرمست را بیند
شاید اگر بگوئی سرخیل عاشقان دید
***
768
چشمی که چشمه ی آب از چشم ما روان دید
در چشم او نیاید هر چشمه ای چو آن دید
ای نور دیده ی ما در چشم ما نظر کن
کائینه ای است روشن آن رو در او توان دید
ما را اگر بجوئی ما را به ما توان یافت
هر کس که دید ما را میدان که آنچنان دید
جام جهان نمائیست یعنی که این دل ما
هر کو در او نظر کرد مجموعة جهان دید
از عشق اگر نشانی پرسی نشان بگویم
بی نام و بی نشان شد یاری کز آن نشان دید
هر ناظری که بنشست بر چشم ما زمانی
در بحر دیده ی ما دریای بی کران دید
رندی که نعمت الله بیند به چشم معنی
داند که دیده ی او سرخیل عاشقان دید
***
769
چشمم نورت در این و آن دید
روشن چشمی که آنچنان دید
غیرت نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
تمثال جمال دیدة ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور تو یافت
در ذره و آفتاب آن دید
بحریم و حباب و عین ما آب
این دیده ی ما همین همان دید
از نام و نشان خبر چه پرسی
هر دیده که دید بی نشان دید
این دیده ی مست نعمت الله
آن نور به عین آن عیان دید
***
770
چشمم نورت در این و آن دید
روشن چشمی که آنچنان دید
غیرت نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
جام است و شراب هر دو با ماست
این دیده ی ما همین همان دید
گوئی که چگونه دید چشمت
بگذر ز نشان که بی نشان دید
دریای محیط دیده ی ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز روی او یافت
آن نور لطیف او به آن دید
در دیده ی مست نعمت الله
نوری است که چشم ما عیان دید
***
771
نقشش نه خیالی است که در خواب توان دید
یا ماه هلالی است که در آب توان دید
هر دیده که او مست شد از جام الهی
در شیخ عیان بیند و درشاب توان دید
خورشید جمالش به تو گر روی نماید
آن نور در آئینه ی مهتاب توان دید
گر بر تو در گنج خزائن بگشایند
آن گنج نهان گشته ز هر باب توان دید
اعیان همه آئینه ی اسمای الهیست
مربوب توان دیدن و ارباب توان دید
محبوب و محبند همه عالم و آدم
او را به یقین با همه احباب توان دید
گر سید و بنده به هم ای دوست ببینی
نورند که در دیده ی اصحاب توان دید
***
772
به چشم ما جهانی می توان دید
در این آئینه آنی می توان دید
دل زنده دلان چون زنده از اوست
ببین در دل که جانی می توان دید
خوشی در چشم مست ما نظر کن
که نور او روانی می توان دید
اگر بینی تو رند باده نوشی
دمی بنگر زمانی می توان دید
دل من سوخته است از آتش عشق
که از داغش نشانی می توان دید
بیا بر چشم ما بنشین زمانی
که بحر بی کرانی می توان دید
بگیر این جام می از نعمت الله
که از نورش فلانی می توان دید
***
773
در دیده ی ما نور رخ یار توان دید
یاری که نظر کرد در این دیده عیان دید
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
نقاش در این نقش پدید است توان دید
صاحب نظر آن است که در هر چه نظر کرد
در صورت آن شاهد معنیش روان دید
روشن بود آن دیده که در مجلس رندان
چون جام مئی یافت همین دید و همان دید
هر ذره که بینی بتو خورشید نماید
نور بصر ما است هر آن دیده که آن دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
چون نیک نظر کرد به خود خود نگران دید
از نور خدا دیده ی سید شده روشن
هر کس که در این دیده ی ما دید چنان دید
***
774
این و آن بود جمله آن گردید
این چنین بود آن چنان گردید
باز علم بدیع می خوانم
این معانی از آن بیان گردید
هر که در صحبتم دمی بنشست
محرم راز عاشقان گردید
در مقامی که جان نمی گنجد
گرد آن جا کجا توان گردید
هر که دل را به دلبری بسپرد
مونس جان بی دلان گردید
وانکه چون ما فتاد در دریا
قطره اش بحر بی کران گردید
نعمت الله پیر عارف بود
این زمان باز نوجوان گردید
***
775
سالها در طلبت دیده به هر سو گردید
یافت مقصود همان لحظه که روی تو بدید
درد دل گرچه بدیدیم دوا یافته ایم
هر که رنجی بکشید او به دوائی برسید
بی بلائی نتوان یافت چنان بالائی
گل بی خار در این باغ جهان نتوان چید
حرف عشق تو که دانست که از جان نگذشت
با خیال تو که پیوست که از خود نبرید
دلم از کوی خرابات به خلوت می رفت
چشم سرمست ترا دید ز ره بر گردید
می خمخانه شادی بکند نوش دگر
هر که از جام غم انجام تو یک جرعه کشید
بر سر چارسوی عشق تو دل سودا کرد
نعمت الله بها داده و وصال تو خرید
***
776
عین او در عین اعیان شد پدید
آنچنان پنهان چنین پیدا که دید
آفتاب است او و عالم سایه بان
چتر شاهی بر سر عالم کشید
جامی از می پر زمی بستان به نوش
این سخن از ما به جان باید شنید
در هوای یوسف گل پیرهن
همچو غنچه جامه را باید درید
لطف او آئینة گیتی نما
از برای حضرت خود آفرید
ما حباب و عین ما آب حیات
نوش کن جامی به گو هل من مزید
سید ما از جمال بر کمال
می نماید هر زمان حسنی پدید
***
777
گرد میخانه دل به جان گردید
همچو رندان به جان روان گردید
گر چه مخمور بود مستی شد
این چنین بود آن چنان گردید
گرد کنج خراب گشت بسی
گنج پنهان بر او عیان گردید
تا نشانی ز بی نشان یابد
نام را ماند و بی نشان گردید
لطف معشوق ما کرم فرمود
مونس جان عاشقان گردید
قسم علم بدیع را خواندیم
آن معانی به ما عیان گردید
در مقامی که نعمت الله است
گرد آن در کجا توان گردید
***
778
دیده عمری به سر روان گردید
به هوا گرد این جهان گردید
به خیالی که روی او بیند
گرد بر گرد این و آن گردید
او نظر کرد دیده روشن شد
نور او هم به او عیان گردید
ذره ای بود آفتابی شد
این چنین بود آنچنان گردید
خوش نشانی ز بی نشانی یافت
نام گم کرد و بی نشان گردید
هر که آمد بسوی میخانه
واقف از ذوق عاشقان گردید
نعمت الله فتاد در دریا
قطره اش بحر بی کران گردید
***
779
از کرم جان عزیزم بر جانانه برید
دست گیرید و مرا مست به میخانه برید
دل چو شمعی است که در مجلس جان می سوزد
خبر سوختگان را بر پروانه برید
آشنایان همه جمعند و حریفان سرمست
حیف باشد که چنین مژده به بیگانه برید
گنج عشق است که در کنج دل ویران است
نقد گنجنیة ما از دل ویرانه برید
عاقل آن است که دیوانة عشق است چو ما
سخن عاقل دیوانه به دیوانه برید
دل مردان خدا هر که برد خوش باشد
گو بیائید و برید آن دل و مردانه برید
گوشة خلوت میخانه مقامی امن است
نعمت الله بگیرید و به آن خانه برید
***
780
نعمت الله باز با ما وا رسید
چونکه از ما بود با ما وا رسید
همچو قطره رفته بود از بحر ما
آمد اینجا باز با دریا رسید
مجلس عشق است و ما مست خراب
کی تواند عقل اینجاها رسید
عشق بالایش بلائی خوش بود
این بلا ما را از آن بالا رسید
موج و دریا چون به هم آمیختند
عین ما گوئی به عین ما رسید
تا سر زلفش پریشان یافتیم
بر سر ما عالمی سودا رسید
داد سید حکم میخانه به ما
منصب عالی چنین ما را رسید
***
781
آب حیات از لب ساقی به ما رسید
این مرحمت نگر که به ما از خدا رسید
دل دردمند بود ولی یافت صحتی
از دُرد درد او به دل ما دوا رسید
ما دست برده ایم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشا رسید
مطرب نواخت ساز حریفان بزم ما
ذوقی از آن نوا به من بی نوا رسید
هر رهروی که رفت رسید او به منزلی
جاوید می رود به نهایت کجا رسید
بحری است بحر ما که ندارد کرانه ای
جز ما کس دگر نتواند به ما رسید
میراث سید است که ما را رسیده است
این سلطنت ز سید هر دو سرا رسید
***
782
رخت ما را به سراپرده ی میخانه برید
آلت مجلس ما جمله به ساقی سپرید
ما چو غنچه به هوا جامه خود چاک زدیم
بعد از این خرقة ما را به ملامت ندرید
عیب ما را نکنید ار شده ایم عاشق او
نور چشم است ببینید که صاحب نظرید
گر ز ما از سر مستی سخنی گوش کنید
از سر لطف و کرم از سر آن درگذرید
هر کجا نقش خیالی که ببندد دیده
معنی خوب در آن صورت زیبا نگرید
میل میخانه ندارید ندانیم چرا
مگر از ذوق می و مستی ما بیخبرید
بندة سید رندان خرابات شوید
که به نزدیک سلاطین جهان معتبرید
***
783
زاهد به سراپرده ی رندان مگذارید
مخمورش از آن مجلس مستانه بدارید
بیگانه مباشید و بپاشید سر و زر
تخمی که توانید در این باغ بکارید
هر خم شرابی که سپردید به رندی
آرید بر ما و به اهلش بسپارید
روشن بتوان دید که نور بصر ما است
بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید
یک دم که ز ما فوت شود بی می و ساقی
از عمر مدانید و حیاتش مشمارید
کار همه رندان خرابات برآید
بر ما نفسی همت خود گر بگمارید
سید ز در میکده مستانه درآمد
نوری است که پیدا شده پنهانش مدارید
***
784
آفتاب چرخ معنی بایزید
سایه ی خورشید اعلی بایزید
واقف اسرار سبحانی به حق
کاشف اسرار معنی بایزید
گوهر دریای عرفان از یقین
عارف و معروف یعنی بایزید
نقطه ی وحدت درآمد در الف
در ظهور آن حرف شد بی بایزید
راه جان روشن نشد بی بوالحسن
کار دل پیدا نشد بی بایزید
صورت فردوس جان بسطام عشق
میوه ی معنی طوبی بایزید
سید از صاحبدلانی لاجرم
کرده بر جانت تجلی بایزید
***
785
بیا ای جان و ای جانان سید
بیا ای شاه و ای سلطان سید
بیا و جام می پرکن به ما ده
که تا نوشیم با یاران سید
خرابات است و ما مست خرابیم
حریف جملة رندان سید
سر ما بعد از این و خاک پایت
به خاک پای سرمستان سید
ز کفر زلف تو بستیم زُنار
از آن محکم بود ایمان سید
کتاب ذوق اگر خوانی سراسر
بود آن آیتی در شأن سید
همه کس نعمت الله دوست دارند
که باشد نعمت الله آن سید
***
786
گر یار غار خواهی مائیم یار سید
ور ذوق دوست جوئی ما دوستدار سید
هر آینه که بینی جام جهان نمائی است
چون نور می نماید در وی نگار سید
سید در انتظار است تا کی رسد اشارت
گر چه بود جهانی در انتظار سید
صیاد عقل اول عالم بود شکارش
سیمرغ قاف وحدت باشد شکار سید
صاحبدلان کامل در عشق جان سپردند
بر خاک ره فتاده در رهگذار سید
هرجا که رند مستی است در گوشة خرابات
باشد چو دردمندان او درد خوار سید
گفتم که می رساند ما را به حضرت او
حق گفت نعمت الله این است کار سید
***
787
سلطان که بود گدای سید
عالم چو بود فدای سید
ما جام جهان نمای اوئیم
او جام جهان نمای سید
داریم هوا و خوش هوائی
آن گه چو هوا هوای سید
جانی که بقای اوست جاوید
باقی بود از بقای سید
تا نغمه ی قول کن بر آمد
بگرفت جهان صدای سید
سید چو برای ماست دایم
مائیم از آن برای سید
چون نیست به غیر سید ما
غیری نبود به جای سید
***
788
نعمت الله خدا به ما بخشید
این چنین نعمتی خدا بخشید
می خمخانه ی حدوث و قدم
به من رند بی نوا بخشید
سلطنت بین که حضرت سلطان
پادشاهی به این گدا بخشید
دُردی درد دل بسی خوردیم
عاقبت درد را دوا بخشید
بخشش اوست هرچه ما داریم
هر چه داریم او به ما بخشید
چشم ما شد به نور او روشن
لاجرم او به ما لقا بخشید
ما چو فانی شدیم در ره عشق
جاودان او به ما لقا بخشید
***
789
جام گیتی نما به ما بخشید
دولتی خوش به ما خدا بخشید
نظری کرد و گنج هر دو سرا
پادشاهی به یک گدا بخشید
می خمخانه ی حدوث و قدم
ساقی مست ما به ما بخشید
دُردی درد دل بسی خوردیم
عاقبت درد را دوا بخشید
نقد مجموع مخزن اسرار
کرم او به ما عطا بخشید
حاکم است او و هرچه خواست کند
کس نگوید که او چرا بخشید
نعمت الله به ما عطا فرمود
خوش نوائی به بینوا بخشید
***
790
می خمخانه را به ما بخشید
این سعادت به ما خدا بخشید
گنج اسما نثار ما فرمود
پادشاهی به این گدا بخشید
دُردی درد او بسی خوردیم
دُرد دردش به ما دوا بخشید
بندة خویش را عطائی داد
کرد آزاد و ملک ها بخشید
در همه آینه جمال نمود
از همه رو به ما لقا بخشید
ما چو فانی شدیم ازعالم
جاودان منصب بقا بخشید
بخشش اوست هرچه ما داریم
کس نگوید که او چرا بخشید
نعمت الله روانة ما کرد
این چنین نعمتی به ما بخشید
***
791
نعمت الله خدا به ما بخشید
خوش نوائی به بینوا بخشید
گنج اسما به ما عطا فرمود
پادشاهی به این گدا بخشید
خلعتی خوش مرصع از کرمش
رحمتی کرد و آن به ما بخشید
هرچه خواهد چنین چنان بخشد
کس نگوید که او چرا بخشید
هم نبوت به انبیا او داد
هم ولایت به اولیا بخشید
دل اگر برد جان کرامت کرد
درد اگر داد هم دوا بخشید
سیدی ساخت بنده ی خود را
منصب عالیی مرا بخشید
***
792
دولتی خوش خدا به ما بخشید
جام گیتی نما به ما بخشید
کرم پادشاه ما بنگر
پادشاهی به این گدا بخشید
گنج اسما به ما عطا فرمود
گر به اصحاب دو سرا بخشید
ما از او غیر از او نمیجستیم
آشنا یافت خویش را بخشید
دُرد دردش به ذوق نوشیدیم
لاجرم این چنین دوا بخشید
چونکه سید شفیع خود کردیم
نعمتالله را به ما بخشید
***
793
دامن از تر دامنان ای جان بدر باید کشید
دست خود از دست هر بی پاوسر باید کشید
عشق می بازی طریق عاشقان باید سپرد
میل حج داری بلای بحر و بر باید کشید
دُرد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن
ور می صافت دهد در دم به بر باید کشید
گر به دور حسن او دیدی بلای او چه شد
جور که ناچار است در دور قمر باید کشید
توتیای دیدة ما خاک پای عاشقان
این چنین خوش توتیائی در بصر باید کشید
نعمت الله را اگر خواهی که مهمانی کنی
سفره ای گرد جهان سر تا به سر باید کشید
ور به قدر همتش سازی سرای مختصر
چار دیواری به هفت اقلیم در باید کشید
***
794
این چنین رندی که من دیدم که دید
هفت دریا را به یک دم درکشید
دیده ام آئینة گیتی نما
آفریننده به لطفش آفرید
عاشق سرمست در کوی مغان
فارغ است از بایزید و از یزید
مجلس عشق است و ساقی در حضور
ذوق یاران باد یارب بر مزید
دیدة روشن که دیده روی او
در چنان دیده بود نورش پدید
اعتباری می نماید وصل و فصل
گه قریبت می نماید گه بعید
نعمت الله مست و جام می به دست
باشد آن می کهنه و جامش جدید
***
795
در دور قمر نقطه ی خورشید ببینید
در جام جم آن حضرت جمشید ببینید
در دیدة ما نور جمالش بتوان دید
دیدید درین دیده و وادید ببینید
در بحر در آئید و حبابش به کف آرید
درمعنی ما صورت توحید ببینید
گر چه شب بدر است چو صاحب نظرانید
چون روز درین شب مه و خورشید ببینید
بس فکر کند عاقل و نقشی بنگارد
تحقیق نمی داند و تقلید ببینید
گشتیم مجرد ز وجود و ز عدم هم
آئید در این خلوت و تجرید ببینید
سید به همه آینه روئی بنموده
آن یار کهن باز به تجدید ببینید
***
796
عاشق آن است که معشوق به جان می جوید
می رود بی سروپا گرد جهان می جوید
همچو مجنون همه جا لیلی خود می طلبد
همه لیلی نگرد و ز همگان می جوید
می کند دلبر سرمست مرا دلجوئی
بی تکلف دل من نیز چنان می جوید
عارف از اول و آخر چو خبر می یابد
ظاهر و باطن و پیدا و نهان می جوید
هر کسی آنچه طلب می کند ار داند باز
دامن خویش به دست آرد و آن می جوید
رسته از نام و نشان نام و نشان جوید نه
رسته از نام و نشان نام و نشان می جوید
نعمت الله ز خدا از سر اخلاص مدام
صحبت ساقی سرمست مغان می جوید
***
797
هر که او عین ما به ما جوید
یابد او هر چه از خدا جوید
دُرد دردش به ذوق می نوشد
دردمندی که او دوا جوید
مبتلائی که یافت ذوق بلا
روز و شب از خدا بلا جوید
در خرابات عشق مست و خراب
دائما گردد و مرا جوید
جام گیتی نما گرفته به دست
هرچه او را سپرده وا جوید
عقل باشد ز عشق بیگانه
آشنا یار آشنا جوید
رند مستی که نعمت الله یافت
دنیی و آخرت کجا جوید
***
798
ترک می و میخانه به یکبار مگوئید
با من سخن از زاهد زنهار مگوئید
با عاشق سرمست مگوئید ز توبه
ور زانکه بگفتید دگر بار مگوئید
رازی است میان من و ساقی خرابات
از یار مپوشید و به اغیار مگوئید
با لعل لب او سخن از غنچه مپرسید
با گلشن رویش سخن از خار مگوئید
از لعبت ترسا بچه اسلام مجوئید
با زلف بتم قصة زُنار مگوئید
سری که شنیدید امین است و امانت
دارید نگه بر سر بازار مگوئید
از گفته ی سید غزلی خوش بنویسید
اما سخنش جز بر خمار مگوئید
***
799
کفر سر زلف بت عیار ببینید
ترسای میان بسته به زنار ببیند
در پرده ی عصمت ز نظر گرچه نهان بود
پیدا شدنش بر سر بازار ببینید
بر دیده ی ما گر بنشینید زمانی
یک لعبت و صد جامه به یکبار ببینید
جامی به کف آرید و در او رو بنمائید
تا ساقی و رند و می و خمار ببینید
بحریم و حبابیم و می و جام و درین دور
در صورت ما معنی هر چار ببینید
عالم همه آئینة یار است از آن رو
روشن بنماید به شما یار ببینید
از گفته ی سید غزلی خوش بنویسید
سر دفتر مجموعه ی اسرار ببینید
***
800
خوش بر در میخانه نشستیم دگر بار
رندانه به می توبه شکستیم دگر بار
ما توبه شکستیم ولی عهد درستی
با ساقی سرمست ببستیم دگر بار
با عاقل مخمور دگر کار نداریم
رستیم ز دردسر و مستیم گر بار
در خلوت زاهد بنشستیم دو روزی
المنت لله که برستیم دگر بار
ما مرد خدائیم و پرستیم خدا را
خود را به خدائی نپرستیم دگر بار
در دیده ی ما نقش خیالی است نظر کن
کان نقش خیالی است که بستیم دگر بار
ما را به لب جوی مجو زانکه به مردی
چون سید از آن جوی بجستیم دگر بار
***
801
در گوشه ی میخانه نشستیم دگر بار
خوردیم می و توبه شکستیم دگر بار
ما و بت ترسا بچه و کوی خرابات
زنار سر زلف ببستیم دگر بار
با محتسب شهر بگوئید که رندیم
در کوی مغان عاشق و مستیم دگر بار
از عقل پریشان که مرا دردسری بود
المنت لله که برستیم دگر بار
سر حلقة رندان خرابات جهانیم
پنهان نتوان کرد چو هستیم دگر بار
در خلوت دیده به حضوری که چه گویم
با نقش خیالش بنشستیم دگر بار
سر در قدمش باخته دستش بگرفتیم
آخر تو چه دانی به چه دستیم دگر بار
مرغ دلم افتاد به دام سر زلفش
گفتم بتوان جست نجستیم دگر بار
با زاهد مخمور دگر انس نگیریم
جز سید مستان نپرستیم دگر بار
***
802
گرفته عشق او دستم دگر بار
ز دست عقل وارستم دگر بار
به صد دستان گرفتم دست ساقی
بزن دستی کز آن دستم دگر بار
به عشق چشم مست می فروشش
بحمدلله که سرمستم دگر بار
ببستم بر میان زنار زلفش
چو زلفش توبه بشکستم دگر بار
چو دانستم که غیر او دگر نیست
ز غیرت غیر نپرستم دگر بار
مرا گر هست هستی هستی اوست
بخود نی و به او هستم دگر بار
روان برخاستم از یار و اغیار
خوشی در غار بنشستم دگر بار
به سرمستی لبش را بوسه دادم
لب خود را از آن خستم دگر بار
به کنج صومعه در بند بودم
شکستم بند را جستم دگر بار
ز خود بگسستم و پیوست گشتم
از آن گویم که پیوستم دگر بار
حریف سید سرمست اویم
ز جام عشق او مستم دگر بار
***
803
رندانه بیا ساقی و خمخانه به دست آر
دستی بزن و ساغر و پیمانه به دست آر
ذوق ار طلبی یک نفسی همدم ما شو
در مجلس ما منصب رندانه به دست آر
دل خلوت عشق است و درو عقل نگنجد
رو صاحب این خانه و آن خانه به دست آر
سر در قدم او نه و جان بر سر آن هم
گر دست دهد دامن جانانه به دست آر
سردار شود هر که رود بر سر دارش
این مرتبة عالی شاهانه به دست آر
در کنج دلت گنج خوشی هست طلب کن
نقدی تو ازین گوشة ویرانه به دست آر
از بندگی سید مستان خرابات
جامی بستان و می مستانه به دست آر
***
804
به کام ما است می و جام و جسم و جان هر چار
چه خوش بود که بود ما و آنچنان هر چار
حباب و قطره و دریا و موج را دریاب
حباب و قطره و دریا و موج را دریاب
به عین ما نظری کن یکی است آن هر چار
چهار حرف بگیر و خوشی بگو الله
یگانه باش و یکی را روان بخوان هر چار
حریف سرخوش و ساقی مست و جام شراب
امید هست که باشند جاودان هر چار
چهار طبع مخالف موافقت کردند
ببین مخالفت این مخالفان هر چار
یکی است اول و آخر چو ظاهر و باطن
چهار اسم و مسما یکی بدان هر چار
تمام دنیی و عقبی و صورت ومعنی
فدای عشق شما می کنم روان هر چار
چهار یار رسولند دوستان خدا
به دوستی یکی دوستدارشان هر چار
چهار مرتبه سید تنزلی فرمود
ترقیی کن و می جو ز عاشقان هر چار
***
805
منم آئینه ی حقیقت یار
گرچه باشد حقیقت آینه دار
نور چشم من است و در دیده
نیست جز روی خوب او دیدار
خانه خالی و یار در خلوت
لیس فی الدار غیره دیار
در خرابات عشق می گردم
عاشق و رند و لاابالی وار
نتوان یافت در همه عالم
همچو من دردمند دُردی خوار
فارغ از محتسب گرفته شراب
آمده مست بر سر بازار
همدمم جام و محرمم باده
نعمت الله حریف و ساقی یار
***
806
گر خدا را دوست داری مصطفا را دوست دار
ور محب مصطفائی مرتضا را دوست دار
از سر صدق و صفا گر خرقه ای پوشیده ای
نسبت خرقه بدان آل عبا را دوست دار
دردمندانه بیا و دُرد درش نوش کن
خوش بود دردی اگر داری دوا را دوست دار
بی فنا دار بقای دوست نتوان یافتن
گر بقای جاودان خواهی فنا را دوست دار
چون شهید کربلا در کربلا آسوده است
همچو یاران موالی کربلا را دوست دار
دوست دار یار خود یاران ما دارند دوست
ما محب دوستدارانیم و ما را دوست دار
نعمت الله رند و سرمست است و با ساقی حریف
این چنین یار خوشی بهر خدا را دوست دار
***
807
بشنو ای عاشق سرمست هوا را بگذار
رو به درگاه خدا آر و ریا را بگذار
دردمندانه بیا دُردی دردش در کش
ور ترا درد دلی نیست دوا را بگذار
گوشة خلوت میخانه اگر میجوئی
عاشقانه به طلب هر دو سرا را بگذار
بر سر دار فنا نه قدمی مردانه
بلکه از من شنو و دار بقا را بگذار
فازغ از هر دو سرائیم خدا میداند
گر تو اینها طلبی صحبت ما را بگذار
کشتة عشق حیات ابدی مییابد
گر مرا میکشد آن یار خدا را بگذار
بندة سید ما از دو جهان آزاد است
چه کنی فقر و غنا فقر و غنا را بگذار
***
808
بنده ی خود ز خاک ره بردار
یک زمانی مرا به من بگذار
جان سپاری کنم به دیده و سر
گر تو گوئی که جان روان بسپار
ای دل ار عاشقی بیا می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
ذوق عاشق مجو تو از عاقل
روی گل را به نوک خار مخار
کار ما عاشقی و می خواری است
غیر ازین نیست عاشقان را کار
گنج داری و بینوا گردی
کنج دل جو و گنج را بردار
بر سر دار اگر نهی قدمی
نعمت الله ترا بود سردار
***
809
ساقیا جام خوش گوار بیار
آب روئی به روی ما بازآر
عاشقان مست و عاقلان مخمور
رند میخانه، زاهد و بازار
دل ما خلوتی است خوش خالی
لیس فی الدار غیره دیار
کار ما عاشقی و می خواری است
دولت این دولت است و کار این کار
بحر و موج و حباب و جو آبند
چار نام و یکی بود ناچار
یک شراب است و جام رنگارنگ
یک وجود و کمال او بسیار
نوش کن جام می به شادی ما
تا که گردی ز عمر برخوردار
نه شرابی که این و آن گویند
آنچنان می که باشدش خمار
سر موئی حجاب اگر داری
بسر ما که از میان بردار
جور او راحت دل و جان است
حاش لله کجا بود آزار
هر که انکار نعمت الله کرد
به خدا نیستش مگر اقرار
***
810
بی رخ جانان به گلزارم چه کار
بی هوای او به بازارم چه کار
گر نه کار و بار عشق او بود
با سر و سودای هر کارم چه کار
گر نباشد عکس او در جام می
با شراب عشق خمارم چه کار
دل به یمن عشق او شد تندرست
با صداع عقل بیمارم چه کار
جان من گر نه به کام او بود
با مراد جان افکارم چه کار
من انالحق گفته ام در عشق او
ورنه چون منصور بر دارم چه کار
گفته های نعمت الله قول اوست
ورنه با گفتار بسیارم چه کار
***
811
خوش خیالی نقش بسته آن نگار
نقش او بر پردة دیده نگار
صورت و معنی به هم آمیخته
آنچه پنهان بود گشته آشکار
جام می بستان لبش را بوسه ده
یکدمی با همدمی همدم بر آر
چشم مستش می به رندان می دهد
رند سرمست است و زاهد درخمار
مظهر ما ظاهر است اما یکی است
گرچه باشد مظهر او صدهزار
ذره ذره هر چه آید در نظر
آفتابی می نماید بی غبار
گرچه سید رفت از دنیا ولی
نعمت الله ماند از وی یادگار
***
812
آفتابی رخ نموده بی غبار
گنج پنهان بود گشته آشکار
آینه بیحد نماینده یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
چشم عالم روشن است از نور او
خوش خیالی نقش بسته پر نگار
رند سرمستیم در کوی مغان
با خمار این و آن ما را چه کار
راه یاران را کرانی هست نیست
جاودان می رو درین ره مردوار
ذوق اگر داری درآ در میکده
عشق می بازی دمی با ما بر آر
صورت و معنی است ما را در میان
نعمت الله است ما را در کنار
***
813
یک هویت در مراتب می نماید صدهزار
عارفانه آن یکی در هر یکی خوش می شمار
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکی است
آب یک معنی بود هم صورتش ناچار چار
درشب تاریک امکان نور می بخشد به ماه
می نماید روز روشن آفتابی بی غبار
نقش بندی می کنی باری خیال روی او
آنچنان خوش صورتی بر نور دیده می نگار
مجلس عشق است و رندان مست و ساقی درحضور
حیف باشد در چنین وقتی که باشی در خمار
شکل قوسین از خط محور نماید دایره
سر او ادنا طلب کن تا بیابی یار غار
عقل و جان و سید و بنده به هم آمیختند
آنچنان گنجی که مخفی بود گشته آشکار
***
814
زر یکی و تنکه زر بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
در حقیقت زر یکی صورت بسی
معنیی باشد به صورت صدهزار
تشنه ای آب حیات ما بنوش
ساغر و می را به همدیگر بدار
چشم روشن نور می بیند عیان
هر چه باشد هست با او در میان
تا میان او گرفتم در کنار
عشق می بیند یکی و عقل دو
عاشقان مستند و عاقل در خمار
نعمت الله در همه عالم یکی است
گاه پنهان است و گاهی آشکار
***
815
مو نمی گنجد میان ما و یار
عشق در جان است و جانان در کنار
رند و قلاشیم ای زاهد برو
لا ابالی ایم ساقی می بیار
عاشق و مستیم و با رندان حریف
عاقل هشیار را با ما چه کار
ذوق عاشق تا به کی جوئی به عقل
روی گل را چند می خاری به خار
خود چه داند عقل ذوق عاشقی
خود که باشد او و چون او صدهزار
در سرم سودا و جام می به دست
بر یمینم عشق و ساقی بر یسار
درد دل دارم اگر نالم بسوز
ناله ام بشنو ولی معذور دار
در هزار آئینه بنماید یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
در خرابات مغان دیگر مجو
همچو سید دردمند درد خوار
***
816
صبحدم شد آفتابی آشکار
عالمی در رقص آمد ذره وار
غیر او نقش خیالی بیش نیست
عقل گو نقش خیالی می نگار
گر کناری گیری از خود در میان
یار خود بینی گرفته در کنار
عشقبازی کار بیکاران بود
عاقلش با کار بیکاران چه کار
آب را می نوش از جام و حباب
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
صدهزار آئینه پیش خود بنه
معنیش یک بین و صورت صد هزار
نعمت الله ما و سید آفتاب
شمس ما ماه است و ماهش پرده دار
***
817
گر ذات کند ظهور ای یار
نه یار بماند و نه دیار
نه جام بماند و نه باده
نه مست بماند و نه هشیار
چون هستی تو حجاب راه است
لطفی کن و آن حجاب بردار
یک حرف و معانی فراوان
یک نقطه و اعتبار بسیار
جائی که بیک جو است صد جان
چه جای سر است و ریش و دستار
از نقش خیال غیر بگذر
تا چند کنی تو کار بیکار
رندانه درآ به بزم سید
جامی ز شراب او به دست آر
***
818
گر تو مرد موحدی ای یار
کی درآید به چشم تو اغیار
جام توحید نوش شادی ما
تا که گردی ز عمر برخوردار
تو به کثرت چنین گرفتاری
دم ز توحید می زنی هشدار
جام گیتی نما به دست آور
نظری کن به مجمع انواز
همه عالم خزانة عشق است
خازنش بین و مخزن اسرار
دُردی درد نوش رندانه
دل بیمار می کنش تیمار
نعمت الله مدام سرمست است
درخرابات همدم خمار
***
819
یار یاران یار باش ای یار
چه کنی دوستی تو با اغیار
نار چون نار را نمی سوزد
نار شو تا ترا نسوزد نار
سر موئی حجاب اگر داری
ازمیان آن حجاب را بردار
جان به جانان سپار و خوش می باش
دل رها کن به خدمت دلدار
رند مست از خمار نندیشد
زانکه باشد مدام با خمار
کار ما عاشقی و می خواری است
غیر ازین نیست عاشقان را کار
وحده لاشریک له گفتم
کردم اقرار کی کنم انکار
گرچه دل را تو قلب می خوانی
باشد آن نقد مخزن اسرار
گفته ی سیدم خوشی می خوان
نعمت الله زیاد هم مگذار
***
820
در ترقی همیشه باش ای یار
در تنزل مباش چون اغیار
جام می عاشقانه خوش می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
جان جاوید اگر همی جوئی
جان به جانان خویشتن بسپار
گر یکی ور هزار پیش آید
آن یکی را هزار خوش بشمار
سر موئی اگر حجاب بود
از میان آن حجاب را بردار
نزد ما موج و بحر هر دو یکیست
غیر ما نیست اندک و بسیار
کار عشق است و کار ما این است
نعمت الله به کار خود بگذار
***
821
جام جهان نما است که داریم در نظر
در وی نگاه کن که بیابی ز ما خبر
تمثال حسن اوست در این آینه عیان
یا نور آفتاب که پیداست در قمر
گر چشم روشن تو از آن نور دیده است
در هر چه بنگری به همان چشم می نگر
نقش خیال غیر چه بندی که هیچ نیست
بگذر ز غیر او و هم از خویش درگذر
مائیم و کنج خلوت و رندان باده نوش
دایم نشسته ایم و نگردیم در به در
ساقی مدام ساغر می می دهد به ما
نوشیم عاشقانه و جوئیم ازو دگر
در چشم مست سید ما هر که دید گفت
نور محمدی است که پیداست در بصر
***
822
عاشق و رندیم و شاهد در نظر
دایما مستیم و از خود بی خبر
چشم ما بینا به نور روی اوست
روشن است در دیدة اهل نظر
با خودی خود کجا یابی خدا
گر خدا خواهی تو از خود درگذر
جز یکی دیگر نباشد در شمار
آن یکی را در هزاران می شمر
گر همی خواهی که بینی حسن او
آینه بردار و خود را می نگر
بسته ام زنار زلفش بر میان
لاجرم در خدمتش بسته کمر
ز آفتاب سید هر دو سرا
می نماید نعمت الله چون قمر
***
823
بیا با یوسف کنعان بسر بر
چو ما با او در این زندان بسر بر
به دلبر دل سپار و جان به جانان
خوشی در خدمت جانان بسر بر
چه گردی گرد اغیاران شب و روز
بجو یاری و با یاران بسر بر
برآ بر دار تا سردار گردی
بسرداری چو سرداران بسر بر
بسوی ما بیا و آب رو جو
در این دریای بی پایان بسر بر
دمی با زاهد مخمور منشین
بیا با میر سرمستان بسر بر
خرابات است و ساقی نعمت الله
توهم با سید رندان بسر بر
***
824
نیست ما را هیچ غیری در نظر
نام غیری نزد ما دیگر مبر
گر تو می خواهی که بینی روی او
آینه بردار و خود را می نگر
چیست عالم بحر بی پایان ما
صورت ما چون صدف معنی گهر
ر سفر در جسم و جان می کنی
همچو ما مسافری در بحر و بر
بر لب نائی دهد نی بوسه ها
لطف نائی می نهد در نی شِکر
خلوت من گوشه ی میخانه است
می برم در پای خم عمری بسر
گر فرو شد آفتاب سیدم
نعمت الله خوش برآمد چون قمر
***
825
نام آن لعل شکر بار مبر
وز لبش قند به خروار مبر
با جمالش سخن از ماه مگو
زینت ماه به یکبار مبر
سرمه در نرگس مخمور مکش
دردسر بر سر بیمار مبر
سنبلش بر ورق گل مفشان
رونق کلبه ی عطار مبر
نزد ما جز خبر باده میار
نام ما جز بر خمار مبر
آتشی در من دلسوز مزن
سر یاران بر اغیار مبر
قیمت گوهر سید مشکن
سخنش بر سر بازار مبر
***
826
عشق جانان ما ز جان خوشتر
ذوق ما از همه جهان خوشتر
مجلس واعظان خوش است ولی
صحبت بزم عاشقان خوشتر
ما معانی خوشی بیان کردیم
آن معانی از این بیان خوشتر
همدم جام می دمی بر ما
بی شک از عمر جاودان خوشتر
آب دیده روان شده هر سو
این چنین آب رو روان خوشتر
بر لب چشمه خوش بود ما را
غرقه ی بحر بی کران خوشتر
خوش بود حور و جنت المأوا
نعمت الله ازین و آن خوشتر
***
827
چنین دردی که من دارم همیشه بی دوا خوشتر
بلای عشق خوش باشد ولی با مبتلا خوشتر
ز آب چشم ما هر سو روان آبی است گر جوئی
خوش است این چشمة روشن ببین درچشم ما خوشتر
محیط عشق موجی زد همه عالم شده سیراب
ازین دریای بی پایان بود این چشمه ها خوشتر
حدیث جنت و حوران مگو در مجلس رندان
درآ در بزم سرمستان که این جا حالیا خوشتر
به فرمان خدا ساقی مدامم جام می بخشد
خوش است این بخششش اما به فرمان خدا خوشتر
حجابت گر سر موئی بود چون بی نوا بتراش
که پیش جمله درویشان قلندر بی نوا خوشتر
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
حریف نعمت اللهیم و صحبت بی ریا خوشتر
***
828ُ
عاشقم آن قطب الدین حیدر
وان یاران قطب الدین حیدر
دوستدارم به جان و دل شب و روز
دوستداران قطب الدین حیدر
مست میخانه ی قدم گشتند
باده نوشان قطب الدین حیدر
حلقه در گوش و طوق در گردن
تاج داران قطب الدین حیدر
آینه در نمد نهان دارند
حق شناسان قطب الدین حیدر
برتر از صورتند وز معنی
پاک بازان قطب الدین حیدر
همچو من سیدی سزد که بود
یار یاران قطب الدین حیدر
***
829
عشقبازی از سر جان درگذر
کفر را بگذار وز ایمان در گذر
دنیی و عقبی به این و آن گذار
همچو ما از این و از آن درگذر
زاهدان گر عیب رندان می کنند
درگذر از جرم ایشان درگذر
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
دردمندانه ز درمان درگذر
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
بشنو و چون شیر مردان درگذر
در طریق عاشقی مردانه رو
تا بیابی ذوق مستان در گذر
بی تکلف نعمت الله را بجو
از خیال نقش بندان در گذر
***
830
بیا از بوده وز نابوده بگذر
ازین دردسر بیهوده بگذر
ز غیرت غیر او از دل بدر کن
ز غیرش چون من فرسوده بگذر
وسیله گر تو را عقل است بگذر
ز مقصود وی و مقصوده بگذر
ازین دنیای بی حاصل چه حاصل
مشو آلوده و آسوده بگذر
اگر داری هوای گنج شاهی
ز پول قلب سیم اندوده بگذر
بد اندیشی اگر گوید ترا بد
تو نیکی کن سخن نشنوده بگذر
حریف سید سرمست ما باش
ز فرمان خود و فرموده بگذر
***
831
اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر
و گر ما را خریداری ز سود و از زیان بگذر
خیال این و آن بگذار اگر ما را طلبکاری
چه بندی نقش بی حاصل بیا از این و آن بگذر
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
اگر می نوشیش بستان و گر نه خوش روان بگذر
حیات طیبه جوئی زمانی همدم ما شو
بهشت جاودان خواهی به عزم عاشقان بگذر
بیا گر عشق می بازی که ما معشوق یارانیم
مرو گر عاشق مائی رها کن دل ز جان بگذر
در آب دیدة ما جو خیال آنکه می دانی
قدم بر دیده ی ما نه ز بحر بی کران بگذر
اگر گنجی طلبکاری که در ویرانه ای یابی
بیا و نعمت الله جو به شهر کوبنان بگذر
***
832
اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر
و گر از سر همی ترسی ز سودای چنان بگذر
در این دریای بیپایان درآ با ما خوشی بنشین
نشان بینشان پرسی ز نام و از نشان بگذر
هوای عشق او داری هوای خویشتن بگذار
خیالش نقش میبندی رها کن دل ز جان بگذر
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
بهشت جاودان جویی به بزم عاشقان بگذر
اگر مست خوشی بینی به چشم خویش بنشانش
و گر مخمور پیش آید مبین او را روان بگذر
درآ در کنج دل بنشین که دل گنجینة شاه است
بجو آن گنج سلطانی ز گنج شایگان بگذر
چو سید طالب او شو که مطلوبی شوی چون او
طلب کن آنکه میدانی بیا از این و آن بگذر
***
833
نیست شو تا هست گردی ای پسر
ور نگردی پست گردی ای پسر
غیرت ار داری ز غیرش درگذر
حیف اگر پا بست گردی ای پسر
دست دستان زیر دست خود کنی
گرچو ما زان دست گردی ای پسر
خوش درآ در بحر بی پایان ما
تا به ما پیوست گردی ای پسر
عاشقی بگذاشتی دیوانه ای
گرد عقل پست گردی ای پسر
زاهد مخمور باری هیچ نیست
می بخور تا مست گردی ای پسر
در طریق سید سرمست ما
نیست شو تا هست گردی ای پسر
***
834
مال قلبش کن لام است ای پسر
قلب آدم نیز دام است ای پسر
دام را بگذار تا فارغ شوی
هر چه داری جمله وام است ای پسر
سر فدا کن در طریق عاشقی
جان که باشد دل کدام است ای پسر
جام ما باشد حبابی پر ز آب
بادة ما عین جام است ای پسر
عاقلی گر عالم عالم بود
نزد عاشق ناتمام است ای پسر
هر کسی را یک دو روزی دو راوست
دور ما اما مدام است ای پسر
نعمت الله در خرابات جهان
رهنمای خاص و عام است ای پسر
***
835
عشق او ما را به کام است ای پسر
دل چه باشد جان کدام است ای پسر
عاشقی در عشق اگر جان را نداد
نزد کامل ناتمام است ای پسر
مجلس عشق است و ما مست و خراب
عمر ما بی می حرام است ای پسر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
کان شراب ما و جام است ای پسر
همدم جامیم و با ساقی حریف
عقل را اینجا چه نام است ای پسر
قرض بگذار و خوشی آسوده شو
هر چه داری جمله وام است ای پسر
بنده ی جانی عبدالله ما
حضرت عبدالسلام است ای پسر
سید ما بنده ی جانی اوست
پیش او سلطان غلام است ای پسر
***
836
مه نقاب آفتاب است ای پسر
آفتاب مه نقال است ای پسر
شب چنین باشد ولی چون روز شد
روشن است و آفتاب است ای پسر
می نماید عالمی در چشم ما
چون حبابی پر ز آب است ای پسر
ساقی ما کرد میخانه سبیل
لطف ساقی بی حساب است ای پسر
میر مستانیم و با ساقی حریف
این سعادت زان جناب است ای پسر
گر بخواهی هفت هیکل نزد ما
حرفی از ام الکتاب است ای پسر
نعمت الله در خرابات مغان
عاشق و مست و خراب است ای پسر
***
837
عشق جان عاشقان است ای پسر
عشق جانان جان جان است ای پسر
عشق نور دیده ی مردم بود
گرچه از مردم نهان است ای پسر
عشق جان است و همه عالم بدن
همچو جان در تن روان است ای پسر
آفتاب عشق در هر ذره ای
می توان دیدن عیان است ای پسر
عین عشق از وحدت و کثرت غنی است
فارغ از شرح و بیان است ای پسر
عاشق و معشوق عشقیم ای عزیز
گر چنین دانی چنان است ای پسر
نعمت الله مست و جام می به دست
ساقی بزم مغان است ای پسر
***
838
در ره او راه رو پای چه باشد به سر
چشم گشا و ببین سر پدر با پسر
آیت شمس و قمر گر تو بخوانی تمام
با تو بگویم توئی فتنة دور قمر
جام حبابی بگیر آب حیاتی بنوش
صورت ما را بدان معنی ما را نگر
هر چه تو داری از آن چشم گشا و ببین
زانکه به نزدیک ما آنی و چیزی دگر
ذوق حریفان ما عقل نداند که چیست
عشق بگوید بتو عقل ندارد خبر
ذات یکی و صفات بی عدد و بی شمار
عین یکی در هزار می نگر و می شمر
تخت ولایت تمام یافتم از جد خود
داد به من سیدم خلعت و تاج و کمر
***
839
عشق جان عاشقان است ای پسر
عشق جانان جان جان است ای پسر
چشم عالم روشن است از نور او
گر چه از مردم نهان است ای پسر
ما نشان در بی نشانی یافتیم
این نشان بی نشان است ای پسر
هر که بینی دامن او را بگیر
حضرت او جو که آن است ای پسر
بر در میخانه مست افتاده ایم
جای ما کوی مغان است ای پسر
او یکی و آینه دارد هزار
در همه بر ما عیان است ای پسر
نعمت الله در دریای دل است
در سخن گوهر فشان است ای پسر
***
840
دل فدا کردیم و جان بر سر
خان و مان باخته جهان بر سر
عاقلان گر به پا به مکه روند
خوش روانند عاشقان بر سر
دامنش را اگر به دست آریم
سر به پایش نهیم و جان بر سر
بس که سودای زلف او پختیم
دیگ سودا رود روان بر سر
خاک پایش که تاج فرق من است
می نهم همچو خسروان بر سر
خم می خوش خوشی به جوش آمد
رفت مستانه این زمان بر سر
بت پرست ار ببیند این بت من
سر به بازد روان بتان بر سر
خوش میانی گرفته ام به کنار
تا چه آید ازین میان بر سر
نعمت الله جان به جانان داد
دل و دین نیز این و آن بر سر
***
841
یک نظر در چشم مست ما نگر
تا ببینی نور دیده در نظر
ما خراباتی و رند و عاشقیم
عاقلانه از سر ما درگذر
ای که می پرسی ز ما و حال ما
مستم و از خود نمی دانم خبر
از کرم لطفی کن ای ساقی بیا
جام پر می آور و خالی به بر
حالت رندی و سرمستی ما
شهرتی خوش یافته در بحر و بر
در دل آن کس که حق گنجیده است
کی شود از خلق دل تنگ ای پسر
نعمت الله مست و جام می به دست
می برد در پای خم عمری به سر
***
842
مدتی گشتیم گرد بحر و بر
غیر نور او نیامد در نظر
صورت و معنی عالم را ببین
گنج و گنجینه به همدیگر نگر
گر بقا خواهی که یابی همچو ما
در خرابات فنا می بر بسر
صد هزار ار رو نماید آن یکی است
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
در دو صورت در حقیقت رو نمود
خاتم و خلخال باشد هر دو زر
عقل دیگر عشق دیگر در ظهور
رند دیگر باشد و زاهد دگر
نعمت الله جمله اسما خواند و گفت
یک مسما اسم او بی حد و مر
***
843
آمد خیال غیر تو خوابیم در نظر
بنمود کاینات سرابیم در نظر
کردند جلوه صورت و معنی به همدگر
چون شاهد خوشی و نقابیم در نظر
چون رند و لاابالی و سرمست و عاشقم
عالم نموده جام شرابیم در نظر
چشمم به نور دیدن رویش منور است
شکر است که نیست هیچ حجابیم در نظر
هرگز نخورده ایم می دوستی غیر
گرچه مدام مست خرابیم در نظر
آن دم که تشنه بودم و آبم نبود، بود
بحر محیط قطره ی آبیم در نظر
بر لوح دل نوشته ام اسرار سیدم
باشد مدام همچو کتابیم در نظر
***
844
نقشبندی می کند هر دم خیالش در نظر
هیچ نقاشی نمی بندد چنین نقشی دگر
ماخیال عارضش بر آب دیده بسته ایم
لحظه ای بر چشم ما بنشین و درما می نگر
آنکه زاهد در قیامت طالب دیدار اوست
می توان دید این زمان در دیدة صاحب نظر
غرقه ی آبی و تشنه سو به سو گردی مدام
همدم جام میی وز همدم خود بی خبر
در سرابستان جان جانانه ی خود را طلب
او مقیم خانه تو سرگشته گردی در بدر
گرچه از نور ولایت خرقه ای پوشیده ای
خرقه بازی کن به عشق او و ازخود در گذر
نعمت الله رند سرمست است و با ساقی حریف
روح محض است او ولی در صورت اهل بشر
***
845
عقل غیر از عقال نیست دگر
غایتش جز ضلال نیست دگر
مدتی بحث او شنو دستم
به جز از قیل و قال نیست دگر
ملک لم یزل خداوند است
غیر او لایزال نیست دگر
نوش کن جام می که خوش تر ازین
هیچ آبی زلال نیست دگر
جز خیال جمال حضرت او
در خیالم خیال نیست دگر
خوش کمالی که عاشقان دارند
غیر ازین خود کمال نیست دگر
نعمت الله رسید تا جایی
که سخن را مجال نیست دگر
***
846
راه شرابخانه ای می دهمت نشان دگر
گوش کن و به جان شنو گفته ی عاشقان دگر
علم بدیع عارفان گر هوست بود بیا
تا که معانی خوشی با تو کنم بیان دگر
جام می است جسم و جان جام و می است جسم وجان
گر تو ندانی این سخن تن دگر است و جان دگر
گر به وجود ناظری هر دو یکی است در وجود
ور به صفات مایلی این دگر است و آن دگر
هر نفسی خیال او نقش دگر زند بر آب
از نظر خیال او آب شود روان دگر
پیر هزار ساله ای گر برسد به بزم ما
از دم روح بخش ما باز شود جوان دگر
عاشق و مست و والهم همدم نعمت اللهم
همچو منی کجا بود در همه ی جهان دگر
***
847
جز وجود او نمی دانیم موجودی دگر
غیر جود او نمی یابیم ما جودی دگر
بود بود اوست بود ما خیالی بیش نیست
خود کجا بودی بود جز بود او بودی دگر
دوستان از دوستان دارند بسیاری امید
نیست ما را غیر یار از یار مودودی دگر
خرقه دادم، جرعه ای می داد ساقی در عوض
وه چه سودای خوشی کردیم و هم سودی دگر
شاهد غیبی ما در مشهد جان حاضر است
و این عجب جز شاهد ما نیست مشهودی دگر
قاصد و مقصود ما عشق است و ما آن وئیم
وه چه خوش قصدی که ما داریم و مقصودی دگر
ما ایاز بزم محمودیم و محمود آن ما است
همچو این سلطان ما خود نیست محمودی دگر
عود جان در مجمر دل عاشقانه سوختیم
کس نسوزد این چنین بوئی و هم عودی دگر
بنده ایم و غیر سید نیست ما را خواجه ای
عابدیم و غیر حق خود نیست معبودی دگر
***
848
یافتم از نور تو تابی دگر
دیدم از مهر تو مهتابی دگر
جز در خلوت سرای عشق تو
نیست عشاق ترا بابی دگر
دیگران از آب و گل باشند و ما
از گل عشقیم و از آبی دگر
آنکه جان ما خیال روی اوست
دیده ام بیدار و در خوابی دگر
ما محبان حبیب عاشقیم
تو محب حب احبابی دگر
بی سبب ما با مسبب همدمیم
ای مسبب بنگر اسبابی دگر
سیدم در صحبت صاحبدلان
محرم یاران و اصحابی دگر
***
849
ای مرا در هر سخن بهری گر
وی مرا در هر طرف شهری دگر
دیده ای دارم محیطی در نظر
زو روان هر گوشه ای نهری دگر
عاشق و مست و جوان و سرخوشم
همدمم بکریست در مهری دگر
من نیم دهری و دهری نیستم
دهر از آن تو مرا دهری دگر
هر کسی در بحر عشقی غرقه اند
نعمت الله را بود بحری دگر
***
850
راه را گم کرده ای جان پدر
خویش را گم کن که ره یابی دگر
عشق بازی گر کنی با ما نشین
جان بباز و دل بده سر هم به سر
ذوق اگر داری که بینی نور او
خوش به چشم ما درآ او را نگر
آینه گر صد نماید ور هزار
می نماید آفتابی در نظر
یک وجود است و صفاتش بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
عاشق و معشوق و عشقی در وجود
از وجود خود اگر یابی خبر
چشم مست نعمت الله را ببین
نور او دارد همیشه در بصر
***
851
هر چه بینی به نور او بنگر
روی او را ببین نکو بنگر
مجمع بی دلان اگر جوئی
زلف او گیر و مو به مو بنگر
صفت ما و ذات ما گم شد
صفت او و ذات او بنگر
نظری کن به آب دیدة ما
قطره و بحر و موج و جو بنگر
می خمخانه را خوشی می نوش
جام می بین و هم سبو بنگر
روی خود را در آینه بنما
جان و جانانه رو به رو بنگر
نعمت الله به ذوق می بینش
دگران را به گفت وگو بنگر
***
852
بیا به دیده ی ما روی یار ما بنگر
بیا به نور خدا پرتو خدا بنگر
بیا و دُردی دردش ز دست ما درکش
بیا به درد دل و آنگهی دوا بنگر
نظر ز غیر فروبند و چشم دل بگشای
به مردمی نظری کن خوشی بیا بنگر
بیا بیا که تو بیگانه نیستی از ما
به آشنائی ما رو در آشنا بنگر
توئی و وعده فردا و روی او دیدن
ببین به چشم من امروز و حالیا بنگر
اگر تو آئینه ی دل زدوده ای به صفا
نگاه کن تو در آئینه و مرا بنگر
چو سید ار تو ندیدی جمال او به یقین
بیا به دیده ی ما در جمال ما بنگر
***
853
در حسن ماه رویان آن آفتاب بنگر
آب از حباب می نوش جام و شراب بنگر
در کوی می فروشان رندانه خوش قدم نه
ما را اگر بیابی مست و خراب بنگر
آن گنج کنت کنزا میجو ز هر چه یابی
اسمای حق تعالی در شیخ و شاب و بنگر
از نور آفتابش عالم شده منور
گر نور چشم داری در آفتاب بنگر
هر صورتی که بینی معنی به تو نماید
جاوید بی حجابی در هر حجاب بنگر
جامی ز می پر از می در بزم ما روان است
در عین ما نظر کن آب و حباب بنگر
پیوسته نعمت الله می می دهد به رندان
با او دمی بر آور خیر و ثواب بنگر
***
854
در حسن ماه رویان تو آفتاب بنگر
در این چنین حجابی آن بی حجاب بنگر
جام حباب پر آب از ما بگیر و می نوش
معنی و صورتش بین جام و شراب بنگر
این گنج کنت کنزاً از این و آن طلب کن
اسمای حق تعالی در شیخ و شاب بنگر
جامی ز می پر از می در بزم ما روان است
با ما دمی برآور آب و حباب بنگر
از آفتاب رویش عالم شده منور
گر نور چشم داری در آفتاب بنگر
بیدار اگر ندیدی آن نور چشم مردم
باری خیال می بند نقشش به خواب بنگر
پیوسته نعمت الله می می دهد به رندان
چون ما حریف او شو خیر و ثواب بنگر
***
855
صورت و معنی و جام جم نگر
نعمت والله هر دو را با هم نگر
گر نمی بینی و رای عالمش
دیده را بگشا و در عالم نگر
جام می بستان و با شادی بنوش
در صفای جام می همدم نگر
غنچه را با آن لب خندان ببین
سرخ روئی آن گل خرم نگر
عشق در شور است و دایم در سرور
عقلک بیچاره را در غم نگر
اسم اعظم در سواد اعظم است
در سواد اعظم آن اعظم نگر
راه سید هر کسی کو گم کند
کم زنش او را و او را کم نگر
***
856
یک نظر در چشم مست ما نگر
عین ما می بین و در دریا نگر
در خرابات مغان رندانه رو
ذوق سرمستان ما آنجا نگر
چشم ما روشن به نور روی اوست
نور او در دیدة بینا نگر
هر چه هست آئینة اسما بود
یک مسما در همه اسما نگر
رند سرمستی اگر جوئی بیا
پیش ما بنشین دمی ما را نگر
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
ذوق آن درمان بودردا نگر
میر رندان سید ما را ببین
بندة یکتای بی همتا نگر
***
857
یک نظر در چشم مست ما نگر
ذوق ما داری در این دریا نگر
سر فرو بردی چه بینی؟ سایه ای
آفتاب ار بایدت بالا نگر
چشم ما روشن به نور روی اوست
نور او در دیدة بینا نگر
بر در میخانه مست افتاده ایم
عاشقانه خوش بیا ما را نگر
گنج او جوئی بجو در کنج دل
نقد گنج پادشاه آنجا نگر
هر چه بینی مظهر اسمای اوست
یک بیک می بین و در اسما نگر
عارفانه سید مستان ببین
بنده ی یکتای بی همتا نگر
***
858
یک نظر در چشم مست ما نگر
نور او در دیدة بینا نگر
خوش بیا در چشم ما بنشین چو ما
سو به سو می بین و در دریا نگر
رند سرمست خوشی گر بایدت
در خرابات مغان ما را نگر
هر چه هست آئینه ی گیتی نماست
دیده بگشا در همه اشیا نگر
این عجائب بنگر ای صاحب نظر
جای آن بیجای ما هر جا نگر
از بلا چون کار ما بالا گرفت
مبتلا شو در بلا بالا نگر
نعمت الله را به نور او ببین
آفتابی در قمر پیدا نگر
***
859
قطره قطره جمع کن دریا نگر
آب را می نوش و ذوق ما نگر
گرنه ای احول یکی را دو مبین
سر بسر یکتای بی همتا نگر
آینه گر صد نماید ور هزار
در صفای هر یکی او را نگر
هر چه بینی مظهر اسمای اوست
مظهر ما در همه اشیا نگر
آفتابی می نگر در ذره ها
یک نظر در روی مه سیما نگر
گر تو می پرسی که جای او کجاست
جای آن بیجای ما هر جا نگر
نعمت الله را به نور او ببین
چشم بگشا دیدة بینا نگر
***
860
چار حضرت در یکی حضرت نگر
نعمت الله بین و آن نعمت نگر
ما می میخانه را کردیم نوش
همدم ما شو دمی همت نگر
چشم بینا گر ترا داده خدا
دیده بگشا حضرت عزت نگر
عالمی را نقش بسته در خیال
گر نظر داری در این قدرت نگر
دنیی و عقبی به همدیگر ببین
در وجود این و آن حکمت نگر
رحمت او داده عالم را وجود
عام باشد رحمتش رحمت نگر
در خرابات مغان در نه قدم
سید مستان آن حضرت نگر
***
861
قطره و دریا به عین ما نگر
همچو ما در بحر ما ما را نگر
یک زمان با ما در این دریا درآ
آب رو می جو و در دریا نگر
خط محور از میانه طرح کن
بگذر از قوسین و اوادنا نگر
ترک سرمستی اگر خواهی بیا
لحظه ای در چشم مست ما نگر
آینه بردار و روی خود ببین
آنچه پنهان دیده ای پیدا نگر
در سرم سودای زلفت او فتاد
حال این سودائی شیدا نگر
نعمت الله را به نور او ببین
حضرت یکتای بی همتا نگر
***
862
هر چه می بینی همه مطلق نگر
خلق را بگذار و جمله حق نگر
عشق او در دریا و ما ماهی در او
حال این ماهی مستغرق نگر
ما نه مائیم و نه او فافهم تمام
صورت و معنی این مغلق نگر
عاشق و معشوق شد مشتق ز عشق
گر تو مشتاقی در این مشتق نگر
عشق او چون بلبل و جان برگ گل
گلستان و بلبل و رونق نگر
آیة تنزیه و تشبیهس بخوان
این مقید بین و آن مطلق نگر
نعمت الله گوهر دریای ماست
گوهر دریا در این زورق نگر
***
863
یک نظر در چشم مست ما نگر
نور او در دیده ی بینا نگر
آب چشم ما به هر سو شد روان
گر نظر داری درین دریا نگر
در دو عالم هر چه بینی همچو ما
حضرت یکتای بی همتا نگر
گر همی خواهی که بینی روی او
آینه روشن کن و خود را نگر
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بیجای ما هر جا نگر
ظاهر و باطن به همدیگر ببین
عین آن پنهان و این پیدا نگر
هیچ شیی بی نعمت الله هست و نیست
نعمت الله در همه اشیا نگر
***
864
آینه بستان جمال او نگر
هر چه بینی از کمال او نگر
چشمة آب حیات ما بنوش
لذت عین زلال او نگر
در نظر نقش خیال او نگار
دیده بگشا بر جمال او نگر
عقل می خواهد که یابد ذوق ما
این خیالات محال او نگر
باش با ساقی سرمستان حریف
حاصل عمر و وصال او نگر
میل ما با او و میل او به ما
میل داری میل و مال او نگر
گر ندانی سید هر دو سرا
اهل بیت او و آل او نگر
***
865
هرچه می بینی به او او می نگر
صورت و معنیش نیکو می نگر
روشن است آینة گیتی نما
رو به او آور در آن رو می نگر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
دو یکی می بین و یک دو می نگر
در محیط ما درآ با ما نشین
آب روی ما به هر سو می نگر
هر خیالی که آری در نظر
نقش او می بین و در او می نگر
رشتة یکتو است عالم سر بسر
دو مبین این رشته یکتو می نگر
گر بیابی سیدی یا بنده ای
با تو گفتم هر یکی چو می نگر
***
866
نور چشم ما به چشم ما نگر
آن یکی در هر یکی پیدا نگر
قطره ی آبی که آید در نظر
عین ما را جو چو ما دریا نگر
ذات او با هر صفت اسمی بود
یک حقیقت در دو سه اسما نگر
وحدت و کثرت به همدیگر ببین
مظهری در مظهر اشیا نگر
ساغر می نوش کن شادی ما
ذوق سرمستی و حال ما نگر
نعمت الله در نظر آئینه ای است
گر نظر داری بیا خود را نگر
***
867
نور روی اوست ما را در نظر
آینه بردار و رویش می نگر
یک وجود و صد هزاران آینه
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
ذوق ما داری در این دریا نشین
تا دمی از حال ما یابی خبر
گنج اگر جوئی بجو در کنج دل
چند گردی در پی زر در بدر
آینه گر صد نماید ور هزار
می نماید آفتابی در نظر
سایه بان حضرت او عالم است
نور او می بین زعالم درگذر
دمبدم ساقی گرت جامی دهد
عاشقانه نوش کن میجو دگر
در خرابات مغان درنه قدم
عمر خود در پای خم می بر به سر
عشق بازی معتبر کاری بود
کار سید خود نباشد مختصر
***
868
روشن است از نور رویش دیده ی اهل نظر
در نظر بنشین و خوش اهل نظر را می نگر
ز آفتاب حسن او عالم همه پر نور شد
آنچنان ماهی که دیده در چنین دور قمر
وقت فرصت دان دمی بی عشق او یک دم مزن
صحبت عمر عزیز است و غنیمت می شمر
ما و دلبر در سرابستان دل هم صحبتیم
عقل بر درمانده و ز حال دل ما بی خبر
غرقه در دریای عشق و دست و پائی می زنیم
تا ازین دریاچه آید بر سر ما ای پسر
نقش بندی می کند بر آب چشم ما خیال
هر دمی نقش خیالی می نگارد در نظر
سید عشاق آمد عقل از اینجا گو برو
شه درآمد آن گدا سرگشته گردد در بدر
***
869
نعمت الله است عالم سر بسر
نعمت الله در همه عالم نگر
آفتابی رو نموده مه لقا
گشته پیدا فتنة دور قمر
چون یکی اندر یکی باشد یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
ذوق سرمستان ما داری بیا
از سر دنیی و عقبی درگذر
جان کدام است تا بیان جان کنم
سر چه باشد در سخن گویم ز سر
هرچه او از جود او دارد وجود
معتبر باشد نباشد مختصر
گر خبر پرسی ز سرمستان ما
نعمت الله جو که او دارد خبر
***
870
یک نظر در چشم مست ما نگر
عین ما می بین و در دریا نگر
میل ما داری به میخانه خرام
مجلس رندان ما آنجا نگر
صورت و معنی عالم را ببین
یک مسما با همه اسما نگر
چشم نا بینا نبیند روی او
نور او در دیدة بینا نگر
در همه آئینه گر داری نظر
حضرت یکتای بی همتا نگر
رمز گنج کنت کنزا را بدان
نقد گنجش را بجو اشیا نگر
ظاهر و باطن ببین ای نور چشم
نعمت الله در همه پیدا نگر
***
871
یک نظر در چشم مست ما نگر
یک حقیقت در همه اشیا نگر
ما ز دریائیم و دریا عین ما
گر نظر داری در این دریا نگر
یار تنها با تو می گویم بدان
گر خبر داری در این تنها نگر
هر چه آید در نظر ای نور چشم
حضرت یکتای بی همتا نگر
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بیجای ما هر جا نگر
عالمی از نور او روشن شده
آفتابی در همه پیدا نگر
نعمت الله میر سرمستان بود
ذوق اگرداری بیا ما را نگر
***
872
نور چشم با به چشم ما نگر
عین ما را جو و در دریا نگر
در همه پیدا و پنهان از همه
سر این پنهان و آن پیدا نگر
یک وجود است و هزارش اعتبار
آن یکی در هر یکی یکتا نگر
ذات او با هر صفت اسمی بود
یک حقیقت در بسی اسما نگر
وحدت و کثرت به همدیگر ببین
مظهری در مظهر اسما نگر
ساغر می نوش کن شادی ما
حل سرمستان و ذوق ما نگر
نعمت الله در نظر آئینه ای است
گر نظر داری بیا خود را نگر
***
873
یک حقیقت هست ما را در نظر
این حقیقت در حقایق می نگر
هم حقیقت هم حقایق آن توئی
با خودآ گر زانکه هستی با خبر
اصل و فرع عالمی ای نور چشم
حق طلب فرما و از خود درگذر
چون یکی اندر یکی باشد یکی
آن یکی در عین اعیان می نگر
زر یکی و تنکة زر بی شمار
یک حقیقت صورتش بی حد و مر
آفتابی تافته بر آینه
گشته پیدا فتنه ی دور قمر
بگذر از مخموری ای جان عزیز
نعمت الله جوی و آنگه باده خور
***
875
نظری کن در آن جمال نگر
حسن او بین و بر کمال نگر
جام گیتی نما به دست آور
نور تمثال بی مثال نگر
ساغر می بنوش رندانه
آب سرچشمة زلال نگر
همه عالم خیال او و خیال
غیر او نیست این خیال نگر
عشق دارم که وصل او یابم
طلب و طالب محال نگر
در خرابات میر مستانیم
حکم ما و نشان آل نگر
نعمت الله را اگر یابی
اثر ذوق او و حال نگر
***
876
می رود عمر ما دریغا عمر
مگذارش چنین خدا را عمر
عمر برباد می دهی حیف است
باز ناید گذشته جانا عمر
یک دو روزی غنیمتش می دان
که نماند مدام با ما عمر
عمر امروز در پی فردا
صرف کردی دریغ فردا عمر
هر چه شد از تو فوت در عالم
عوضش باز یابی الا عمر
غیر ساقی و جام می هیچ است
نکند صرف هیچ دانا عمر
لذت عمر نعمت الله جو
تا بدانی تو ذوق او با عمر
***
877
بیا و یک دمی با ما برآور
زمانی با دل شیدا بر آور
چو لیلی خاطر مجنون به دست آر
مراد خاطر ما را برآور
برآور کام جان خستة ما
کرم کن کام جان ما بر آور
ز روی لطف روی خویش بنما
فغان از پیر و از برنا برآور
به بحر دل چو غواصان فرو رو
چو ما گوهر ازین دریا برآور
اگر خواهی حیات جاودانی
دمی با جام می جانا برآور
به شادی نعمت الله جام می نوش
دمار از زاهد رعنا برآور
***
878
بشنو و حضرتش به دست آور
منصب خدمتش به دست آور
سر خود را به پای او انداز
دامن دولتش به دست آور
دل ماراست همتی عالی
دل بجو همتش به دست آور
جام گیتی نمای را بطلب
مظهر رحمتش به دست آور
آن حضوری که روحت افزاید
در چنان حضرتش به دست آور
چه کنی ای عزیز عزت مال
عزت عزتش به دست آور
نعمت الله را طلب می کن
منعم و نعمتش به دست آور
***
879
جام گیتی نما به دست آور
معنی انما به دست آور
بشنو و از مراد خود بگذر
رو رضای خدا به دست آور
آستین بر همه جهان افشان
دامن کبریا به دست آور
دُرد دردش بنوش مردانه
این چنین خوش دوا به دست آور
آب روئی بجو ازین دریا
عین ما را به ما به دست آور
زر و سیم فنا چه می جوئی
نقد گنج بقا به دست آور
نعمت این و آن بجا بگذار
نعمت الله را به دست آور
***
880
یار صاحب نظر به دست آور
حاصل بحر و بر به دست آور
خوش درین بحر ما بیا با ما
صدف پر گهر به دست آور
گر به شب آفتاب می جوئی
ماده دور قمر به دست آور
هست در مصر نیشکر بسیار
شکر از نیشکر به دست آور
خبر از بی خبر چه می پرسی
مخبر با خبر به دست آور
با هنرمند صحبتی میدار
عارفانه هنر به دست آور
این چنین دلبری که می شنوی
رو بخون جگر به دست آور
بنده ی بندگی سید شو
حضرت معتبر به دست آور
***
881
برو و دلبری به دست آور
بسوی عاشقان مست آور
بزم عشق است عاشقانه برو
ساغری از می الست آور
عاشق و مست و رند و او باشیم
شاهد مست می پرست آور
مرغ دام فنا چه خواهی کرد
شاهباز بقا به دست آور
نعمت خلق را به جا بگذار
نعمت الله را به دست آور
***
882
برو ای عقل سرگردان که ما مستیم و تو مخمور
سبک روحان همه جمعند گران جانی ازینجا دور
ز نور آفتاب او همه عالم منور شد
ببین هر ذره ای روشن که بنماید به تو آن نور
سر دار فنای او بقا بخشد به سرداران
ازین دار فنا دارد بقای جاودان منصور
مرا منشور سلطانی شه ملک ولایت داد
نشان آل او دارد که دارد این چنین منشور
همه عالم طلسماتند و اسما گنج و ما خازن
از آن هر کنج ویرانه به گنج او بود معمور
خیالش نقش می بندم به هر صورت که پیش آید
چنان نوری کجا گردد ز چشم چون منی مستور
اگر آئینه ای خواهی که روی خود در آن بینی
ببین در دیدة سید نظر کن ناظر و منظور
***
883
به هر طرف که نظر می کنم توئی منظور
که دیده است چنین فاش آن چنان مستور
ز لطف تو نظری یافتم شدم ناظر
چه جای من که توئی ناظر و توئی منظور
چو نیست در دو جهان جز یکی کراست وصال
عجب بود که یکی از یکی بود مهجور
به نور طلعت او روشن است دیده ی ما
ببین که در همه عالم جز او که دارد نور
ز ذوق گفته ام این شعر بشنو از سر ذوق
کسی که ذوق ندارد ز بزم ما گو دور
مقام اهل دلان است مجلس جانم
چه جای روضه رضوان چه قدر حور و قصور
حریف ساقیم و سید خراباتم
مدام عاشق مستم نه عاقل مخمور
***
884
مائیم که ذاکریم و مذکور
مائیم که ناظریم و منظور
مائیم که سیدیم و بنده
مائیم که ناصریم و منصور
مائیم محیط و موج و زورق
مائیم گدا و شاه دستور
مائیم همه ولی نه مائیم
مائیم که او به ما است مشهور
مائیم که زاهدیم و اوباش
مائیم که سرخوشیم و مخمور
مائیم شراب و جام و ساقی
مائیم حریف فاش و مستور
این نکتة سید ار ندانی
میدار به لطف خویش معذور
***
885
در مرتبه ای سرمست در مرتبه ای مخمور
در مرتبه ای واصل در مرتبه ای مهجور
در مرتبه ای عاشق درمرتبه ای معشوق
در مرتبه ای ناظر در مرتبه ای منظور
در مرتبه ای سلطان در مرتبه ای درویش
در مرتبه ای شاه است در مرتبه ای دُستور
در مرتبه ای کرمان در مرتبه ای شیراز
در مرتبه ای پیدا در مرتبه ای مستور
در مرتبه ای خالق در مرتبه ای مخلوق
در مرتبه ای قادر در مرتبه ای مقدور
در مرتبه ای غایب در مرتبه ای حاضر
در مرتبه ای پنهان در مرتبه ای مشهور
در مرتبه ای سید در مرتبه ای بنده
در مرتبه ای ناصر در مرتبه ای منصور
***
886
منظور یکی یکی است ناظر
مظهر به مظاهر است ظاهر
جام است و شراب هر دو یک آب
نوری است به نور خویش ساتر
مستیم وخراب و جام بر دست
داریم حضور و اوست حاضر
مسکین عقل است، سخت عاجز
سلطان عشق است، نیک قاهر
صد جان در عشق اگر ببازیم
باشیم ز بندگیش قاصر
با باطن پاک عشق بازیم
با ظاهر نازنین مظاهر
منصور چو رفت بر سر دار
شد بر همه کائنات ناصر
چشمش به کرشمه می برد دل
خود خوشتر ازین کجاست ساحر
از سید ما خبر که دارد؟
یاری که به عشق اوست ماهر
***
887
ساقی بیار جام می و دست ما بگیر
افتاده ایم بهر خدا دست ما بگیر
مائیم و آب دیده و خاک درت مدام
مگذر روان تو از سر ما دست ما بگیر
از ما مکن کناره که مائیم در میان
با ما جفا مجو به وفا دست ما بگیر
ما پشت دست بر همه عالم فشانده ایم
آورده ایم رو به شما دست ما بگیر
لطفت به بی نوا نظری می کند مدام
مائیم بی نوا به نوا دست ما بگیر
دست نیاز نزد تو آورده ایم باز
ما را رها مکن صنما دست ما بگیر
چون دستگیر جمله افتاده ها توئی
برخیز سیدانه بیا دست ما بگیر
***
888
ملک اگر خواهد کسی گو هان بگیر
ملک خواهی دامن سلطان بگیر
دل به دلبر ده که آن دلبر خوش است
جان رها کن خدمت جانان بگیر
جام در دور است و آن در بزم ماست
می اگر نوشی بیا و آن بگیر
خلق خواهی بر سر بازار شو
گنج جوئی گوشة ویران بگیر
بنده ای در حضرت سلطان درآی
پادشاهی ملک جاویدان بگیر
ترک این دنیی و آن عقبی بکن
خود رها کن خدمت یزدان بگیر
همچو سید در خرابات مغان
دست بگشا دامن مستان بگیر
***
889
در میخانه را گشادم باز
داد رندان تمام دادم باز
با حریفان نشسته ام سرمست
بزم شاهانه ای نهادم باز
در خرابات مست و رندانه
فارغ البال اوفتادم باز
غم عشقش که شادی جان است
شاد بادا که کرد شادم باز
دفتر کاینات می خواندم
شد به عشقش همه زیادم باز
من چو شاگرد می پرستانم
در همه کار اوستادم باز
بنده ی سید خراباتم
بر همه عاشقان زیادم باز
***
890
مرغ دل در دام زلف دلبری افتاده باز
عشق جانان جان ما بر باد خواهد داد باز
زاهد خلوت نشین از خان و مان دل برگرفت
مجلسی مستانه در کوی مغان بنهاد باز
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم
هر که آمد سوی ما مانند ما افتاد باز
بر خیال عقل بی بنیاد بنیادی منه
تا چه آید بر سرت زین عقل بی بنیاد باز
روی دل بر درگه سلطان خود آورده ایم
آمده بر درگه شه بندة آزاد باز
آب چشم ما چو دجله می رود هر سو روان
شاید ار معمور سازد خطة بغداد باز
خوش گشادی از گشاد نعمت الله یافتیم
تا در میخانه را بر روی ما بگشاد باز
***
891
من سودازده با عشق درافتادم باز
دل به دست سر زلف صنمی دادم باز
آستان در او قبله ی حاجات من است
روی خود بر در آن میکده بنهادم باز
کار رندان جهان بسته نماند دیگر
چون من مست در میکده بگشادم باز
می خورم جام غم انجام به شادی ساقی
غم ندارم ز کس و عاشق و دلشادم باز
هست بنیاد من از عاشقی و می خواری
رفته ام بر سر آن قصة بنیادم باز
مکنم عیب اگر توبه شکستم دیگر
یافتم آب حیاتی و درافتادم باز
بنده ی بندگی سید سرمستانم
از چنین بندگئی بندة آزادم باز
***
892
مرغ جانم می کند پرواز باز
تا به برج خود رسد این باز باز
جان بده گر وصل جانان بایدت
عاشقانه سر بپاش انداز باز
بگذر از نقش خیال غیر او
خلوت دل با خدا پرداز باز
در خرابات مغان مست و خراب
عزم رندی کرده ام آغاز باز
گر دمی با جام می همدم شوی
ذوق یابی یک دم از دمساز باز
عشقبازی کار بازی کی بود
عشق بازی خویش را در باز باز
شعر سید عاشقانه خوش بخوان
ساز سرمستان ما بنواز باز
***
893
عاشق و مست و رندم و جان باز
در میخانه را گشادم باز
الصلا ای حریف می خواران
قدمی نه بیا و خود در باز
شاهد غیب و ساقی عشقیم
مطربا ساز عشق ما بنواز
برو ای عقل حیله را بگذار
تو و زهد و نماز و ما و نیاز
در خرابات رند او باشیم
دعوت ما چه می کنی بنماز
محرم راز خلوت جانیم
یک زمان خانه را به ما پرداز
سید ما به عشق بندة ماست
اوست محمود و نعمت الله ایاز
***
894
بر در میخانه بنشستیم باز
توبة صد ساله بشکستیم باز
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
شد روان با بحر پیوستیم باز
لطف ساقی بین که از انعام او
در خرابات مغان مستیم باز
دل به دست زلف او دادیم و برد
بی سر و سامان و پا بستیم باز
نیست گشتم از وجود و از عدم
از وجود جود او هستیم باز
با وصالش شکر می گوئیم ما
کز بلای هجر وارستیم باز
رند و ساقی سید و بنده به هم
بر در میخانه بنشستیم باز
***
895
شاهبازی درآمد از در باز
خیز در پای او تو سر در باز
برو ای عقل چون درآمد عشق
خانة خویشتن به او پرداز
دل به میخانه می کشد دیگر
مرغ جان می کند روان پرواز
جام جم خوش بود به ما همدم
نی و نائی به همدگر دمساز
ساز و سازنده هر دو می باید
ورنه بی ساز کی نوازد ساز
هست رازی میان دیده و دل
می کند فاش غمزة غماز
سیدم دل ببرد از همه کس
گر چه دل را گذاشت در شیراز
***
896
دل به دست زلف او دادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
بنده ی سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
***
897
ار شراب نیم شب امروز سرمستیم باز
چشم مستش دیده ایم و توبه بشکستیم باز
عشق کافر کیش او ایمان ما بر باد داد
بر میان زنار کفر زلف او بستیم باز
از سر سجاده ی ناموس خوش برخاستیم
بر در میخانه سرمستانه بنشستیم باز
دولت وصلت چو دستم داد در گلزار عشق
همچو بلبل می زنم دستان کز آن دستیم باز
ساقی سرمست وحدت داد ما را جام می
نوش کردیم از خیال عقل وارستیم باز
ما خراباتی و رند و عاشق و می خواره ایم
باز رستیم از خمار ای یار و سرمستیم باز
فانی ایم و باقی ایم و سیدیم و بنده ایم
نیست گشتم از خود و از عشق او هستیم باز
***
898
خوش دری بر روی ما بگشود باز
آفتابی در قمر بنمود باز
جام و پیمانه به ما بخشید او
می به پیمانه به ما پیمود باز
مخزن اسرار را در باز کرد
گنجها ایثار ما فرمود باز
آفتاب حسن او چون رو نمود
مه ز نور روی او افزود باز
دیر آمد خود بر ما زود رفت
گفتمش جانا مرو نشنود باز
عقل شهبازی است خوش پرواز کرد
در هوای عاشقی فرسود باز
نعمت الله را به ما انعام کرد
عالمی از نعمتش آسود باز
***
899
بیا و پرده ی هستی برانداز
بخاک نیستی خود را درانداز
برانداز این بنای خودپرستی
ز نو طرحی و فرشی دیگر انداز
سرای عقل بنیادی ندارد
خرابش ساز و بنیادش برانداز
سر زلف بت رعنا به دست آر
چو سرمستان به پای او سرانداز
چو عشقش مجمری بر آتش آورد
تو عود جان روان در مجمر انداز
خرابات است و رندان لاابالی
بیا ساقی و می در ساغر انداز
اگر خواهی که یابی ذوق سید
نظر بر معنی صورتگر انداز
***
900
برو ای میر من به مال مناز
بیش ازین سیم و زر به هم مگداز
تا کی آزار خلق می جوئی
مکن آزار ورنه یابی باز
ور خماری و دردسر داری
با من مست کی شوی دمساز
سخنم ساقیئی است روح افزا
نفسم مطربی است خوش آواز
ملک من عالمی است بی پایان
و آن تو از ختا است تا شیراز
من به سلطان خویش می نازم
تو به تاج و سریر خود می ناز
نعمت الله پیر رندان است
گر مریدی به پیر خود پرداز
***
901
خاطرم می کشد سوی شیراز
مرغ جان می کند روان پرواز
رند مستم به دست جام می است
کرده ام باز بیخودی آغاز
جام و می لب نهاده اند به لب
نی و نائی به همدگر دمساز
در گلستان عشق سرمستان
بلبلانند جمله خوش آواز
سر ساقی و حال میخانه
بشنو از من ز دل به سوز و نیاز
عارفانه درآ به خلوت عشق
عاشقانه به عشق او می ناز
نور سید ز نعمت الله جو
راز محمود باز جو ز ایاز
***
902
دیده نقشی چو خیال تو ندیده هرگز
گوش قولی چو کلامت نشنیده هرگز
سالها باد صبا بر سر کویت گردید
بسراپردة وصلت نرسیده هرگز
گرچه نقاش بسی نقش کند صورتها
همچو تو صورت خوبی نکشیده هرگز
عاشق مست مدام این می ما می نوشد
عقل یک جرعه ازین می نچشیده هرگز
دوش تا روز رسیدم به مراد دل خود
بر کسی صبح چنین خوش ندمیده هرگز
چشم ما روشن از آن است که رویش دیده
در چنین دور چنان دیده که دیده هرگز
نفس سید ما جان به جهان می بخشد
به ازین هیچ هوائی نوزیده هرگز
***
903
به کام دل رسیدم باز امروز
جمال یار دیدم باز امروز
بحمدالله که از هجران رهیدم
به وصل او رسیدم باز امروز
بسی دیروز گفتم ای خداوند
جواب خود شنیدم باز امروز
می خمخانة معنی و صورت
به جامی در کشیدم باز امروز
به ساقی خویش را بفروختم دوش
بهایش می خریدم باز امروز
ندای ارجعی آمد به گوشم
بسوی شه پریدم باز امروز
گلی از گلستان نعمت الله
به دست ذوق چیدم باز امروز
***
904
میخانه سبیل ماست امروز
هنگام می صفاست امروز
از دولت عشق پادشاهیم
صد شه بر ما گداست امروز
بگذر ز حدیث دی و فردا
دریاب که روز ماست امروز
آن رند که شب حریف ما بود
سر حلقة اولیاست امروز
مائیم حریف و جام بر دست
مخمور کسی چراست امروز
از فتنة چشم مست ساقی
عالم همه پر بلاست امروز
مائیم حریف نعمت الله
بزمی به ازین کجاست امروز
***
905
که را روئی چنین زیباست امروز
که را لعلی روان افزاست امروز
به بالای تو سروی در چمن نیست
ز من بشنو حدیث راست امروز
نمی دانم چه خواهد کرد چشمت
که از دستی دگر برخاست امروز
چه رویست آن بنام ایزد که در وی
نشان لطف حق پیداست امروز
مرا گفتار نغز دل پذیر است
ترا روی جهان آراست امروز
نمودی روی و فردا بود وعده
چه حال است این مگر فرداست امروز
ز دست نرگس مخمور مستت
جهان پر فتنه و غوغاست امروز
ز سودای جمالت عارف شهر
چو من دیوانه و شیداست امروز
غنیمت دان حضور نعمت الله
که دشمن را شب یلداست امروز
***
906
عشقبازی روان ز جان برخیز
عاشقانه ز جان روان برخیز
قدمی نه به خانة خمّار
منشین در خمار هان برخیز
سر سودای عشق اگر داری
از سر سود وز زیان برخیز
خیز مستانه بر فشان دستی
در سماعی چنین چنان برخیز
تو حجاب توئی چنین منشین
کرمی کن ازین میان برخیز
در خرابات عشق رندانه
بنشین و از این میان برخیز
نعمت اله در سماع آمد
وقت وقت است یک زمان برخیز
***
907
خاک میخانه بر سر ما بیز
جام می را بگیر و بر ما ریز
بر در می فروش خوش بنشین
از سر هر دو کون هم برخیز
عین ما را به عین ما بنگر
قطره و بحر را بهم آمیز
بزم عشق است و عاشقان سرمست
تو اگر زاهدی ز ما پرهیز
فتنه در چار سوی جان افتاد
از هیاهوی عشق شورانگیز
عشق مست است و میزند بی باک
تیغ برّان و خنجر سر تیز
دامن سید است در دستم
به ازین خود کجا است دستاویز
***
908
شاهان همه حیران جمال تو گدا نیز
دارند همه عشق خداوند و خدا نیز
از نور رخت دیدة ما گشته منور
مردم همه بینند درین دیده شما نیز
یا رب گه بیابند ز وصل تو مرادی
مجموع محبان جناب تو و ما نیز
ما رو بتو داریم چو آئینة روشن
بی روی تو ما را نبود روی و ریا نیز
عشق تو حیاتی است که ما زنده از آنیم
بی عشق چه حاصل زحیات است و بقا نیز
ما نقش خیال تو نگاریم به دیده
بینیم در آن نقش خیال تو لقا نیز
گر سید ما جان طلبد از سر اخلاص
جان را بسپاریم و بگوئیم دعا نیز
***
909
درد از تو خوش است و هم دوا نیز
رنجم بخشی و هم شفا نیز
داری نظری به حال هر کس
میکن نظری به حال ما نیز
بیگانه نگشت از تو محروم
ما خویش توایم و آشنا نیز
ای جام جهان نمای باقی
ایمن ز فنائی و بقا نیز
گر کشته شوم به تیغ عشقت
خونم بحل است و خونبها نیز
ما از تو به غیر تو نخواهیم
بی تو چه کنیم دو سرا نیز
تنها نه منم محب سید
والله که حضرت خدا نیز
***
910
رند مستیم و عشق شورانگیز
عقل مخمور گو ز ما پرهیز
ساقیا خم می بیار آن دم
خم می بر سر حریفان ریز
بر در می فروش خوش بنشین
از سر کاینات هم برخیز
جاودان گر حیات میجوئی
جان و جانان به همدگر آمیز
گر حلیمی تو بردباری کن
بشنو از ما به این و آن مستیز
بر سر خاک عاشقان چو رسی
آب دیده بخاک ایشان ریز
همچو فرهاد میل خسرو کن
قصر شیرین بساز و هم شبدیز
عشق شیرین گوش بود فرهاد
گو مترس از صلابت پرویز
عقل مخمور و درة عمری
عشق سرمست و خنجر سر تیز
دامن سیدم به دست آور
به ازین نیست هیچ دست آویز
***
911
رنج غربت تو از غریبان پرس
دردمندی ز دردمندان پرس
ذوق سرمستی ای که ما داریم
گر ندانی بیا ز رندان پرس
کفر زلفش که می برد ایمان
مو به مو از من پریشان پرس
رند مست خوشی اگر یابی
به دمی از منش فراوان پرس
عاشقان حال عاشقان دانند
حالت عاشقی از ایشان پرس
دامن دل بگیر و دلبر جو
جان فدا کن خبر ز جانان پرس
جام وحدت به نوش رندانه
ذوق این می ز باده نوشان پرس
در دل ما درآ و خوش بنشین
گنج جویی ز کنج ویران پرس
نور خورشید را به مه می بین
حسن ماهان ز ماه رویان پرس
عشق لیلی ز جان مجنون جو
ذوق بلقیس از سلیمان پرس
نعمت الله یار یاران است
حال این یار ما ز یاران پرس
***
912
لذت جان ما ز مستان پرس
ذوق رندان ز می پرستان پرس
خبر از حال ما اگر پرسی
در خرابات رو ز رندان پرس
نوش کن جام می که نوشت باد
بعد از آن ذوق باده نوشان پرس
دردمندانه گر دوا جوئی
دُرد دردش بجو و درمان پرس
سر زلفش اگر به دست آری
حال شوریده ی پریشان پرس
جان عاشق به پرسشی دریاب
آنگهی هر چه خواهی از جان پرس
ساقی بزم نعمت اللهم
ذوقم از خدمت حریفان پرس
***
913
جام خوشی ز دُردی دردش چو ما بپرس
مانند دردمند ز دردش دوا بپرس
عشقش بلا مگو تو که آرام جان ما است
لطفی کن از کرم چو ببینی ز ما بپرس
ما بنده ایم و حضرت او پادشاه ما
با پادشه بگو که ز حال گدا بپرس
از عقل بی خبر خبر عشق او مجو
سری است عشق او ز دل ما بیا بپرس
بگذر خوشی به کوی خرابات عاشقان
از رند مست لذت ذوق مرا بپرس
ما محرمیم در حرم کبریای او
اسرار او ز محرم آن کبریا بپرس
از ما مپرس قصه دنیا و آخرت
اما ز سیدم خبری از خدا بپرس
***
914
گرم و سردی کشیده ام که مپرس
هم به مردی رسیده ام که مپرس
زین چنین جام می که می نوش
درد دردی چشیده ام که مپرس
این چنین مست و لاابالی وار
از جهانی رسیده ام که مپرس
سخنی گفتم از زیان حبیب
هم به گوشی شنیده ام که مپرس
گل این گلستان سلطانی
هم به گوشی شنیده ام که مپرس
گوهری را فروختم به بها
جوهری را خریده ام که مپرس
از مه روی روشن سید
آفتابی بدیده ام که مپرس
***
915
رنج عشقی کشیده ام که مپرس
دُرد دردی چشیده ام که مپرس
در طریقی که نیست پایانش
بر و بحری بریده ام که مپرس
دیده ام صورتی که دیده ندید
معنیی را شنیده ام که مپرس
گفته ام نکته ای ترا که مگوی
خط به حرفی کشیده ام که مپرس
بلبل مست گلشن عشقم
ز آشیانی پریده ام که مپرس
عاشق و رند و لاابالی وار
ازجهانی رسیده ام که مپرس
بنده ای را فروختم به بها
سیدی را خریده ام که مپرس
***
916
پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دنیی دون گر نماند گو ممان
پیرزن گر مرد در ماتم مباش
پند رندان گوش کن گر عارفی
جام می را نوش کن بی جم مباش
اسم اعظم پادشاه عالم است
لحظه ای بی صاحب اعظم مباش
هر کسی در عشق او جان می دهد
جان فدا کن کمتر از هر کم مباش
باش دلشاد از وصال دلبرت
در فراقش نیز هم بی غم مباش
یک دمی با نعمت الله هم برآر
لحظه ای با غیر او همدم مباش
***
917
گر فسرده نیستی گر ما نه باش
عاقلی، ور عاشقی دیوانه باش
آشنائی گر کنی با عاشقان
عاشقانه از خرد بیگانه باش
عشق بحر بیکران است ای پسر
گر به دریا می روی مردانه باش
زاهد مغرور و کُنج صومعه
تو مقیم گوشه ی میخانه باش
عشق دریا صورت تو چون صدف
معنیت چون طالب دردانه باش
شمع عشقش صورتی در ما فکند
ذوق اگر داری بیا پروانه باش
تن رها کن جان به جانانه سپار
نعمت الله را بجو جانانه باش
***
918
شراب شوق را پیمانه می باش
حریف خلوت میخانه می باش
اگر تو مست مجنونی ندیدی
ببین لیلی و خود دیوانه می باش
در دل میزن اما در شب و روز
مقیم گوشه ی آن خانه می باش
به صورت ساحلی معنی چو دریا
ورای این و آن دردانه می باش
دلت گنجنیه ی گنجی است دائم
بیا در کنج این ویرانه می باش
فدای عشق کن جان گرامی
دل و دلدار و هم جانانه می باش
درآمد از در دل نعمت الله
چو شمعی، تو بر او پروانه می باش
***
919
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
کسوت او بپوش و خوش می باش
به خرابات رو خوشی بنشین
همدم می فروش و خوش می باش
ساقی ار می دهد ترا جامی
بستان و بنوش و خوش می باش
همچو خم شراب مستانه
گرم شو خوش بجوش و خوش می باش
همه میخانه گر دهد ساقی
عاشقانه بنوش و خوش می باش
نوش کن جام می که نوشت باد
تا نیائی به هوش و خوش می باش
سخن از ذوق نعمت الله گو
ور نگوئی خموش و خوش می باش
***
920
دل به دلبر سپار و خوش می باش
جان به جانان گذار و خوش می باش
نقش رویش که نور چشم من است
در نظر می نگار و خوش می باش
باش با جام می دمی همدم
نفسی خوش بر آر و خوش می باش
هر چه داری همه امانت اوست
جمله با او سپار و خوش می باش
چو همه اوست غیر او خود نیست
همه را دوست دار و خوش می باش
زر تنکه یکی و تنکه بسی
تنکه ها زر شمار و خوش می باش
یار جانی نعمت الله شو
باش با یار غار و خوش می باش
***
921
ای دل ار عاشقی بیا خوش باش
ور چو ما صادقی درآخوش باش
خوش بلائی است عشق بالایش
جان فدا کن در این بلا خوش باش
همه کس خوش بود به ساز و سزا
تو به ساز و به ناساز خوش باش
از غم دی و غصه فردا
بگذر امروز و حالیا خوش باش
جان به باد هوا سپار ای دل
به هوایش در آن هوا خوش باش
خوش عزیزی است عمر و می گذرد
مگذارش مرو بیا خوش باش
خوش بود گفته ی خوش سید
خوش به خوان راست در نوا خوش باش
***
922
ای دل ار چه شکسته ای خوش باش
با غمش عهد بسته ای خوش باش
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
وز جفا گر چه خسته ای خوش باش
خوش نباشد غم جهان خوردن
از جهان گر گسسته ای خوش باش
دنیی و آخرت رها کردی
از همه باز رسته ای خوش باش
بود بندی ز عقل بر پایت
از چنین بند جسته ای خوش باش
بزم عشق است و عاشقان سرمست
با حریفان نشسته ای خوش باش
دل سید شکستة عشق است
گر تو چون ما شکسته ای خوش باش
***
923
زر بپاش و خواجه ی زر پاش باش
سر بنه در پاش و خاک پاش باش
زهد بگذار و به میخانه خرام
در خرابات مغان قلاش باش
لذتی از عمر اگر خواهی برو
همنشین زندگی اوباش باش
روز امروز است غنیمت می شمر
دی گذشت آسوده از فرداش باش
گر بیابی سید صاحب نظر
ناظر آن دیدة بیناش باش
***
924
در میکده مست و رند و اوباش
هم صحبت عاشقان او باش
هر نور که دیده یابد از دل
در پای خیال عشق او باش
ای عقل تو زاهدی و ما رند
زاهد چه کند حریف قلاش
ظاهر جامیم و باطناً می
صورت نقشیم و معنی نقاش
معشوق خودیم و عاشق خود
گفتیم حدیث عشق خود فاش
می نوش ز جام ساقی ما
سرمست چو چشم یار خوش باش
من بندة سیدم که دائم
مست است و حریف و رند و اوباش
***
925
سیدی خواهی بیا و بنده باش
بنده شو در بندگی پاینده باش
گر به تیغ عشق او کشته شوی
حی قیومی برو دل زنده باش
در هوای گلستان عشق او
همچو غنچه با لبی پر خنده باش
جان فدا کن گر قبولش اوفتد
تا قیامت زین کرم شرمنده باش
خیز ازین سایه نشین در آفتاب
هم به نور روی او تابنده باش
سروری ملک بقا گر بایدت
در خرابات فنا افکنده باش
کام جان از سید ما می طلب
یک زمان هم صحبت این بنده باش
***
926
عشق سرمست است و دارد دور باش
عقل را گوید از این در دور باش
تن درست است آنکه دارد درد عشق
ور بود بی درد گو رنجور باش
عشق او داری ز عالم غم مخور
چون غم او می خوری مسرور باش
رند مستی گر بیابی مست شو
ور به مخموری رسی مخمور باش
ناظر او باش چون اهل نظر
ور نداری این نظر منظور باش
عشق سرداری اگر داری بیا
بر سر دار فنا منصور باش
نعمت الله نور چشم عالم است
چشم داری طالب این نور باش
***
927
جان به جانان سپار و خوش می باش
دل به دلبر گذار و خوش می باش
آن یکی در هزار خوش می بین
یک بیک می شمار و خوش می باش
گر چو ما عاشقی و سرمستی
فارغی از خمار و خوش می باش
در خرابات عشق رندانه
با می خوشگوار خوش می باش
بر نظر می نگار نقش نگار
با خیال نگار خوش می باش
عاشقانه درآ به مجلس ما
دمی با ما برآر و خوش می باش
جام می نوش شادی سید
از کسی غم مدار و خوش می باش
***
928
جام می را بنوش و خوش میباش
نوش و نوش و خموش و خوش میباش
همچو خم شرابخانه به ذوق
خود بخود خوش بجوش و خوش میباش
خلعتی نو اگر بتو نرسد
باش با کهنه پوش و خوش میباش
چه کنی هوش مست باش مدام
بگذر از عقل و هوش و خوش میباش
عاشقانه سبوی می میکش
همچو رندان به دوش و خوش میباش
بزم عشق است و عاشقان سرمست
خوش بیا می بنوش و خوش میباش
در ره عاشقی چو سید ما
عاشقانه بکوش و خوش میباش
***
929
اگر میلی به ما داری بیا و همدم ما باش
ز جام جان مئی بستان روان جان بر سر ما باش
ز سرمستان بزم ما طریق عاقلی کم جو
ز ما مستی و رندی جو که هم مستیم و هم قلاش
خرابات است و عاشق مست وبا معشوق خود همدم
برو ای عقل سرگردان بجای خویشتن می باش
کسی کو نقش می بندد خیال غیر او امروز
به جز نقش خیال او نباشد حاصل فرداش
به دور چشم مست او جهان پرفتنه می بینم
بلا بالا گرفت امروز در عالم از آن بالاش
منه رخ بر رخش ای جان که تو خاری و رویش گل
مکن بیداد با رویش به خار آن روی گل مخراش
به هر نقشی که می بندم خیال نعمت الله است
چه خوش نقشی که می بندد خیالش در نظر نقاش
***
930
جام عین شراب دریابش
همچو آب و حباب دریابش
همه عالم تن است و او جان است
خوش حبابی بر آب دریابش
آفتابی ز ماه بسته نقاب
ماه بین آفتاب دریابش
دامن بندگی ساقی گیر
شاه عالی جناب دریابش
غیر او گر خیال می بندی
می نماید به خواب دریابش
گر به میخانه فرصتی یابی
نوش می بی حساب دریابش
نعمت الله را اگر یابی
رند مست خراب دریایش
***
931
چیست عالم سایه بان حضرتش
کیست آدم پاسبان حضرتش
هر چه بود و هست و خواهد بود هم
بود و هست و باشد آن حضرتش
آفتابش نوربخش عالم است
دادمت روشن نشان حضرتش
مجلس عشق است و ما مست خراب
باده نوشان عاشقان حضرتش
دل به من ده تا روان گویم ز جان
این معانی از بیان حضرتش
کشتة عشقم از آنم زنده دل
حی جاویدم به جان حضرتش
سید مست است و جام می به دست
رند و سرخوش بندگان حضرتش
***
932
عشق آمد و جام می به دستش
جانم به فدای چشم مستش
برخاست بلا و فتنه بنشست
از قد بلند و زلف پستش
بنشست به تخت دل چو شاهی
یا رب چه خوش است این نشستش
صد توبه به یک کرشمه بشکست
سرمستی چشم می پرستش
ای عقل برو که عشق سرمست
عهد من و تو به هم شکستش
در مذهب عشق هیچ بد نیست
نیک است هر آنچه عشق هستش
رندیم و حریف نعمت الله
سر در قدم و به دست دستش
***
933
آفتاب است و ماه خوانندش
همه بینند ولی ندانندش
نور چشم است و مردم دیده
در نظر دائما نشانندش
روح محض است از سرش تا پا
دیدةکس ندیده مانندش
بزم عشق است و عاشقان سرمست
عقل مخمور را نمانندش
هر که بوسه ز دلبران گیرد
یک به یک بوسه واستانندش
نقش غیر خیال اگر بندم
آب چشمم ر دیده رانندش
عارفانی که سیدم بینند
در تحیر که تا چه خوانندش
***
934
دُرد دردش درد خواری بایدش
دردمندی بردباری بایدش
گر بنالد بلبلی عیبش مکن
عاشق است و گلعذاری بایدش
دل به دلبر جان به جانان می دهد
هر که او وصل نگاری بایدش
رند سرمستی که می نوشد مدام
خوش حریفی و کناری بایدش
در چنین میدان که ما گوئی زدیم
پادشاهی شهسواری بایدش
دل بود آئینه او آئینه دار
آینه آئینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گرچو سید یار غاری بایدش
***
935
دل به دلبر دادم و جان بر سرش
یافتم صد جان و جانان بر سرش
لطف او بخشید ما را از کرم
جنت جاوید و حوران بر سرش
دست جانان گیر اگر دستت دهد
سر به پای او بنه جان بر سرش
عقل بی درد است و دردسر دهد
دردسر بگذار و درمان بر سرش
کفر زلفش دین ما بر باد داد
می برد اسلام و ایمان بر سرش
می فراوان می دهد ساقی به ما
بعد از آن نقل فراوان بر سرش
در ولایت حکم ما سید نوشت
مهر آل و نام سلطان بر سرش
***
936
دیده ندیده هرگز نقش خیال غیرش
در خلوت دل ما نبود مجال غیرش
ما را چو التفاتی بر حال خود نباشد
کی التفات باشد ما را به حال غیرش
نوشیم دُرد دردش شادی روی رندان
ما را چه کار آید آب زلال غیرش
نور جمال جانان دیده به نور او دید
در چشم ما نیاید حسن جمال غیرش
در آینه نظر کن تمثال خویش بنگر
زنهار تا نگوئی آنگه مثال غیرش
نقشی است یا خیالی آن خواب ما نبینیم
در خواب اگر نماند نقش خیال غیرش
از آفتاب حسنش هر ذره ماه روئی
آخر چه نقش بندد شکل هلال غیرش
گر عمر لایزالی خواهی چو ما که یابی
از خویشتن فنا شو هم از زوال غیرش
غیرت نمی گذارد تا غیر او نماید
بی وصل او نخواهد سید وصال غیرش
***
937
وش مطربی است عشقش بنواخت باز سازش
آسوده جان عشاق از ساز دلنوازش
خواهی که بازیابی رمزی ز راز معشوق
می باش عاشقانه با محرمان رازش
جانی که نو نیاز است جانان به جان گدازد
یا رب که آفرین باد بر جان نو نیازش
ساقی به صاف درمان ما را علاج می کن
بازآ به دُرد دردش خوش خوش دوا بسازش
آن یار نازنینم زارم گذاشت بازم
شکرانه جان به بازم گر آورند بازش
جام جم است عالم پر می ز خم وحدت
نوشم می حقیقت از ساغر مجازش
ذوقی است عاشقان را با جان نعمت الله
ذوق خوشی طلب کن از جان پاکبازش
***
938
عاشقانه به یاد او سرخوش
ساغر می چو عاشقان درکش
مست او شو چه جای هشیاری است
نوش کن جام بادة بی غش
دل اصحاب عشق و صحبت دوست
جان یاران و مهر آن مهوش
عشق او آتش است و ما چون عود
خوش بود عود خاصه بر آتش
آستین بر جهان جان افشان
دامن از دست ملک دل درکش
از سر هر دو کون خوش برخیز
بنشین یک زمان به عشقش خوش
روز عید است باش قربانش
همچو سید ولی مگو ترکش
***
939
بیا ای صوفی صافی می جام صفا درکش
بیا و دُردی دردش به امید دوا درکش
حریف مست رندان شو چرا مخمور می گردی
ز دست ساقی باقی می جام بقا درکش
سر کوی بلای او مقام مبتلایان است
اگر تو از بلا ترسی عنان از کربلا درکش
ز خاک پاک سرمستی اگر گردی به دست آری
روان در دیدة جانت بسان توتیا درکش
خرابات است و می درجام و او معشوق می خواران
اگر تو عاشق اوئی به عشق او بیا درکش
اگر در بزم سر مستان زمانی فرصتی یابی
اجازت خواه و مستانه بیا و خوش مرا درکش
سوی الله را وداعی گو ندیم نعمت الله شو
قدم در ملک باقی نه رقم گرد فنا درکش
***
940
چه خوش حالی که می بینم جمالش
چه خوش خوابی که می بینم خیالش
بیا بر چشم من بنشین زمانی
که تا بینی به چشم من جمالش
برای حسن او فالی گرفتم
برآمد سورة طاها به فالش
مثالش می نماید جام باده
نظر کن در مثال بی مثالش
دلم در بحر عشقش غرقه گردید
ندانم تا چه شد بیچاره حالش
خرابات است و ما مست و خرابیم
نخواهد بود عقل اینجا مجالش
می وحدت به شادی نعمت الله
حلالش باد جان من حلالش
***
941
عشق او در جان روان می دارمش
چون چنین خوشتر چنان می دارمش
مهر او روشن تر است از نور چشم
گرچه از مردم نهان می دارمش
گنج عشقی دارم اندر کنج دل
لیک بی نام و نشان می دارمش
یک عروس بکر دارم در ضمیر
از برای عاشقان می دارمش
دردسر می داد عقل بوالفضول
از بر خود بر کران می دارمش
سید از داد و ستد آزاد شد
فارغ از سود و زیان می دارمش
***
942
غلغله ی عاشقان مجلس کوی غمش
سلسلة اهل دل حلقة موی غمش
در خم چوگان غم دلشده غلطان بسر
شادی آن سر که او گردد و گوی غمش
این دل مسکین من خرم و دلشاد شد
تا به مشامم رسید شمه ی بوی غمش
مست می غم شدم شادی مستان غم
میل ندارم به هیچ جز که بسوی غمش
گفت من و گوی او راحت قلب حزین
جست دل و جوی جان دیدن روی غمش
بی سرو بی پا منم همدم رندان غم
سرخوشم و می روم بر سر کوی غمش
درد غم و درد او آمده درمان ما
سید ما شد به جان بنده ی خوی غمش
***
943
روح اعظم نایب حق خوانمش
لاجرم بر تخت دل بنشانمش
اسم اعظم خوانده ام از لوح او
خازن گنج الهی دانمش
مهر و مه می خوانمش در روز و شب
گه بصورت گه به معنی خوانمش
عهد با او بسته ام روز ازل
تا ابد در بند آن پیمانمش
نور چشم است او و دیده دم به دم
در خیالش سو به سو گردانمش
عقل مخمور است و من مست و خراب
گر درآید این چنان کی مانمش
نعمت الله مخزن اسرار اوست
هرچه می خواهم ازو بستانمش
***
944
آن یکی در هر یکی می جویمش
دو نمی گویم یکی می گویمش
دیده گر نقش خیال غیر دید
پاک بازانه روان می شویمش
شد معطر عالمی از بوی او
این چنین بوی خوشی می بویمش
یک حقیقت در دو عالم رو نمود
در دو عالم آن یکی می پویمش
سیدم تخم محبت کاشته
از محبت من چنین می رویمش
***
945
چه خوش جمعیتی داریم از آن زلف پریشانش
بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش
بیاور دُردی دردش که آن صاف دوای ماست
کسی کو درد دل دارد همان درد است درمانش
دلم گنجینة عشق است و خوش گنجی در او پنهان
چنین گنجی اگر جوئی بجو درکنج ویرانش
من ازذوق این سخن گفتم تو هم بشنو به ذوق از من
بیا و قول مستانه روان مستانه می خوانش
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
سر ما و آستان او و دست ما و دامانش
اگر تو آبرو جوئی بیا با من دمی بنشین
که دریائی است بحر ما که پیدا نیست پایانش
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
بنوش این ساغر پر می به شادی روی یارانش
***
946
هفت هیکل به ذوق می خوانش
معنی یک به یک همی دانش
سخنی عارفانه می گویم
از لب دُر فشان خندانش
سر بینداز بر سر میدان
همچو گوئی به پیش چوگانش
هر خیالی که نقش او دارد
نور چشمم به دیده بنشانش
موج و دریا به نزد ما آب است
جام و می را حباب می خوانش
دردمندی که درد دل دارد
دُرد درد دل است درمانش
باش همراه سید رندان
در طریقی که نیست پایانش
***
947
همه عالم چو شبنمی دانش
غرق بحر محیط گردانش
نقطه ای در الف نظر می کن
الفی در حروف می خوانش
هر خیالی که در نظر آید
نقش بند و به دیده بنشانش
دردمندی که درد دل دارد
باشد آن درد عین درمانش
عشق شاه است و گنج سلطانی
دل عشاق کنج ویرانش
جام می می دهد به ما ساقی
بستان این و نوش کن آنش
جام گیتی نما است سید ما
همه عالم تن است و او جانش
***
948
پریشان کرد حال من سر زلف پریشانش
بر افکن زلف از عارض شب من روز گردانش
چه خوش درد دلی دارم که هر درمان فدای او
به جان این درد می جویم نخواهم کرد درمانش
دلم گنجینة عشق است و نقدگنج او در وی
اگر گنج خوشی جوئی بجو در کنج ویرانش
اگر در مجلس رندان زمانی فرصتی یابی
ز ذوق این شعر مستانه درآن مجلس فرو خوانش
اگر زاهد ز مخموری نخواهد نعمت الله را
به جان جملة رندان که می خواهند رندانش
***
949
بیا ای نور چشم اهل بینش
به نور او جمال او ببینش
نیازی کن اگر او می کند ناز
به جان می کش تو ناز نازنینش
نثار تو است گنج کنت کنزا
مراد او توئی از آفرینش
اگر عالم ترا بخشد خداوند
تو او را از همه عالم گزینش
هوای آبرو داری که یابی
بیا با ما درین دریا نشینش
گهی سازی زند گاهی نوازد
هم آن آرام جان است و همینش
جهان روشن شده از نعمت الله
نماید نور سید در جبینش
***
950
ساقی سرخوش ما همدم ما می بینش
جام می را به کف آور به صفا می بینش
آفتابی است که بر هر دو جهان تافته است
می نماید به تو روشن همه جا می بینش
نقش بستیم خیال رخ او بر دیده
خوش خیالی است درین دیده ی ما می بینش
خیز و آئینه ای از مردم بینا به طلب
بنشین در نظر ما و خدا می بینش
نور چشم است که چشمت ابدا روشن باد
برو ای نور دو چشم و ابدا می بینش
گر جفائی کند آن دوست به جان منت دار
بکش آن جور ولی لطف و وفا می بینش
بنده با سید سرمست حریف است مدام
پادشاهی به کرم یار گدا می بینش
***
951
جام می شادی رندان نوش نوش
ور توانی راز خود را پوش پوش
خوش سبوئی از برای عاشقان
می کشیدم تا سحر بر دوش دوش
خم می در جوش و ساقی در حضور
از چنین خمخانه ای سر جوش جوش
عقل می گوید مخور بسیار می
عشق می گوید فراوان نوش نوش
عشقش آمد عقل و هوش ما ببرد
کی بیابد این چنین بی هوش هوش
ای صبا احوال ما را از کرم
گر توانی خوش خوشی در گوش گوش
تا مرید نعمت الله باشدش
کرده پیدا عارفی در اوش اوش
***
952
خم می در جوش و جانم در خروش
عقل می گوید که راز خود بپوش
عاقلی می خورد و عقل از دست رفت
اوفتاده بی خود و بی عقل و هوش
تا ننوشی می ندانی ذوق می
ذوق اگر می بایدت می را بنوش
خم می درجوش و ساقی در حضور
در سرای ما و ما در جنب و جوش
ساقی ما خرقه می شوید به می
آفرین بر دست او و شستشوش
در خرابات فنا مست و خراب
می کشندم چو سبو رندان به دوش
سیدم مستانه می گوید سخن
عاشقانه گوش کن یک دم خموش
***
953
در خرابات تا سحرگه دوش
می کشیدم سبوی می بر دوش
شادی روی ساقی سرمست
دوش تا روز بود نوشانوش
بزم عشق است خرقه را برکن
جامه ی عاشقانه ای درپوش
در ره عاشقی و می خواری
عاشقانه به جان و دل می کوش
ما خراباتیان سر مستیم
چون خم می فروش خوش در جوش
گل تبسم کنان و می در جام
بلبل مست کی شود خاموش
نعمت الله حریف و ساقی او
جام در دور و عاشقان مدهوش
***
954
به گوش هوش من آمد ندای ساقی دوش
که جام جم بستان و می حلال بنوش
بیا که مجلس عشق است و عاشقان سرمست
مدام همدم جامند و خم می در جوش
گشوده برقع صورت ز روی معنی باز
هزار جان شده حیران و عقل ها مدهوش
به عشق ساقی رندان که جان من به فداش
سبوی مجلس رندان خوشی کشم بر دوش
به مشت گل نتوان آفتاب را اندود
بگو به عاشق مستی که عشق را می پوش
به گندمی اگر آدم بهشت را بفروخت
تو باز خر به جوی و به نیم جو بفروش
شنو که سید سرمست وعظ می گوید
بگو خطیب مخوان خطبه یک زمان خاموش
***
955
خم می در جوش و رندان درخروش
گر تو رندی جرعه ای زاین می بنوش
دل به ساقی ده که تا یابی حیات
جان فدا کن در هوای می فروش
گوهر در یتیم از ما به جو
تا شوی چون حیدری حلقه به گوش
هر که یک جرعه بنوشد زین شراب
تا قیامت او کجا آید به هوش
گر سخن از عشق می گوئی بگو
ور حدیث از عقل می پرسی خموش
مجلس عشق است و سرمستان رند
می کشندم چون سبو ی می به دوش
پیرهن از یوسف مصری ببین
خلعتی از خرقة سید بپوش
***
956
از جام حباب آب می نوش
آن آب ازین حباب می نوش
جامی چو بود سبو کدام است
خمخانة بی حساب می نوش
گر می نوشی تو در خرابات
با ساقی بی حجاب می نوش
او آب حیات و تشنه مائیم
از چشمه ی ما تو آب می نوش
می نوش می محبت او
مستانه در آن حباب می نوش
از گلشن او گلی به دست آر
می گیر عرق گلاب می نوش
از مشرب خاص نعمت الله
رندانه بیا شراب می نوش
***
957
زهد بگذار و خرقه را بفروش
جام می را بگیر و خوش می نوش
ذوق مستی کسی که دریابد
گرچه عاقل بود شود مدهوش
در خرابات مست می گردم
همچو رندان خوشی سبو بر دوش
ساغر می مدام می نوشم
سرخوشانه چو خم می در جوش
راز هشیار پیش مست مگو
ور بگوئی بگو که آن می پوش
گوهر بحر ما است گفتة ما
خوش بود هر که می کند در گوش
شاهد ما است ساقی سرمست
نعمت الله گرفته در آغوش
***
958
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
نوش کن جام می فراوان نوش
جرعه ای دُرد درد اگر یابی
شادی روی دردمندان نوش
نوش و نوش و خموش خوش می باش
آشکارا مکن به پنهان نوش
می ما مستی دگر دارد
عاشقانه بیا چو مستان نوش
نه شراب حرام می گویم
می پاک حلال جانان نوش
می خمخانه ی محبت او
با حریفان باده نوشان نوش
نعمت الله ما است ساقی ما
جام گیتی نما چو رندان نوش
***
959
ساقیم می رفت و رندان در پیش
جام می بر دست و مستان در پیش
عزم کرده تا خرابات مغان
عاشقان و می پرستان در پیش
نعرة مستانه می زد دم به دم
های و هوی باده نوشان در پیش
گر به مستی عربده کردی دمی
لطف فرمودی فراوان در پیش
چون روان شد از برم عمر عزیز
دل روان شد از بدن جان در پیش
در هوای بزم او نی در خروش
چنگ با زلف پریشان در پیش
دُرد دردش نوش کن ای جان من
تا بیابی صاف درمان در پیش
خضر رفته از پی ساقی ما
نوش کرده آب حیوان در پیش
خوش خرامان می رود مست و خراب
نعمت الله و حریفان در پیش
***
960
دل خوشم از عشق جان افزای خویش
دوست دارم یار بی همتای خویش
در نظر نقش خیالش بسته ام
خوش نشسته نور او بر جای خویش
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آب روی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش
هر که او سودای عشقش می کند
می کند سر در سر سودای خویش
نور چشم نعمت الله دیده ام
روشن است از نور مه سیمای خویش
***
961
سوختم بر آتش دل عود خویش
یافتم از خویشتن مقصود خویش
من ایاز حضرتم اما به عشق
او ایاز است و منم محمود خویش
تا نشستم بر سر کوی غمش
ساکنم در جنت موعود خویش
بود من در بود او نابود شد
فارغم از بود و از نابود خویش
دیده ام جانان جان عالمی
در میان جان غم فرسود خویش
تا مرا بخشید حق نور وجود
واقفم از واجد و موجود خویش
جان مقبولم قبول او فتاد
دلخوشم از طالع مسعود خویش
ز آفتاب مهر رویش دیده ام
نور عالم سایة ممدود خویش
عارف دل در برم رقصان شده
از سماع نغمة داود خویش
عاشق و میخانه و صوفی و زهد
هر کسی و عادت معهود خویش
سید از هستی خود چون نیست شد
ایمن آمد از زیان و سود خویش
***
962
عزتی ده مرا به عزت خویش
زنده گردان مرا به طاعت خویش
غمه ی غم ز پیش دل بردار
شادمان کن مرا به خدمت خویش
در دلم آتشی است بنشانش
رحمتی کن بجای حضرت خویش
پاک گردان دلم ز هستی خود
غیر را ره مده به خلوت خویش
همت من ز تو ترا جوید
برسانم به کام همت خویش
دولت من وصال حضرت تو است
دولتی ده مرا به دولت خویش
نعمت الله به من تو بخشیدی
باز مستان ز بنده نعمت خویش
***
963
بیا ای نور چشم ما و خوش بنشین بجای خویش
منور ساز مردم را و هم خلوتسرای خویش
به هجرت مبتلا گشتم به وصلت آرزومندم
چه باشد گر به دست آری رضای مبتلای خویش
به غیر از ساقی رندان ندارم آشنا دیگر
شدم از عقل بیگانه به عشق آشنای خویش
بیا ای مطرب عشاق و ساز بی نوا بنواز
دل ما یک دمی خوش کن به آواز نوای خویش
دوای درد دل درد است و می نوشیم روز و شب
که دارد در همه عالم ازین خوشتر دوای خویش
به تیغ عشقت ار کشته شوم شکرانه جانبازم
غنیمت دانم این دولت نجویم خونبهای خویش
تو سلطانی به حسن امروز و سید بنده ی جانی
کرم فرما به لطف امروز و بنواز این گدای خویش
***
964
در خواب خوش نماید نقش خیال رویش
نور نظر فزاید نقش خیال رویش
از نور طلعت او دیده شود منور
در چشم من چو آید نقش خیال رویش
نقش خیال رویش بر دیده می نگارم
جائی دگر نشاید نقش خیال رویش
دایم ز نو خیالش بر دیده می کنم نقش
پیوسته خود نپاید نقش خیال رویش
هر لحظه ای خیالی بر دیده نقش بندد
هر دم دلی رباید نقش خیال رویش
هرگز خیال غیری در چشم ما نیاید
چون پرده برگشاید نقش خیال رویش
در عین نعمت الله بنگر به چشم معنی
چون نور می نماید نقش خیال رویش
***
965
دیشب به خواب دیدم نقش خیال رویش
دیدم که می کشیدم مستانه سو به سویش
بگرفته در کنارم ترسا بچه به صد ناز
بسته میان به زنار بگشوده بود مویش
عیسی دم است یارم من زنده دل از آنم
با هر که دم برآرم باشم بگفت و گویش
عالم شده منور از نور طلعت او
خوشبو بود جهانی از زلف مشکبویش
گنجی است عشق جانان در کنج دل دفینه
گر میل گنج داری در کنج دل بجویش
ساقی بیار جامی بر فرق ما فرو ریز
این خرقه در بر ما لطفی کن و بشویش
مانند بلبل مست بر روی گل فتادیم
از عشق نعمت الله بنهاده روبرویش
***
966
این حضور عاشقان است و سماع
صحبت صاحبدلان است و سماع
حضرت مستان خاص الخاص او
مجلس آزادگانست و سماع
یار با ما در سماع معنوی
این معانی را بیان است و سماع
گر دوای درد میجوئی بیا
درد دل درمان جان است و سماع
در حریم کبریای عشق او
های و هوی عاشقان است و سماع
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است و سماع
***
967
دردمندیم و از دوا فارغ
مستمندیم و از شفا فارغ
مبتلائیم و از بلا ایمن
بی نوائیم و از نوا فارغ
در وصالیم و فارغ از هجران
در بقائیم و از فنا فارغ
ما طلبکار او و او با ما
یار جویای ما و ما فارغ
بندگانیم و ایمن از سید
پادشاهیم و از گدا فارغ
***
968
وقت آن آمد که ما را باز بنوازی به لطف
یک زمانی از کرم با ما بپردازی به لطف
حال ما گرچه خرابست از کرم معمور ساز
خوش بود گر ساز ما را باز بنوازی به لطف
گر چه بر خاک درم انداختی ای نور چشم
چشم آن دارم که از چشمم نیندازی به لطف
آفتاب عالمی و عالمی در سایه ات
لطف فرمائی و کار عالمی سازی به لطف
عشقبازی می کنی با ما ولی پنهان ز ما
این لطیفه گر که با ما عشق می بازی به لطف
***
969
عشق او دریا و ما در وی صدف
از صدف گوهر طلب کن ای خلف
گوهر هر کس که باشد خوبتر
باشد او را بر یکی دیگر شرف
کشف کشاف است ما را در نظر
کی بود چون کشف ما کشف کشف
گرچه دریا آب رو دارد ولی
غیر بادش نیست دریا را به کف
در پی نقش خیال این و آن
حیف باشد گر شود عمرت تلف
نعمت الله مجلسی آراسته
آمده رندان مست از هر طرف
***
970
منم آن رند عاشق مطلق
که انا الحق همی زنم بر حق
زورق اندر محیط نیست عجب
عجب است این محیط در زورق
لیس فی الدار غیره دیار
اوست معشوق و عاشق مطلق
دیده از غیر حق فرو بستیم
تا گشودیم رمز این مغلق
ظاهر و باطن تو ای سید
ظاهرت خلق گیر و باطن حق
***
971
در آینه ی وجود مطلق
خود بینم و خود نمایم الحق
مائیم حباب و آب دریا
هم جام شراب و بحر و زورق
او معشوق وی است و عاشق ما
از عشق شدیم هر دو مشتق
مستیم و خراب در خرابات
ایمن ز مقیدیم و مطلق
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
خوشتر ز هزار جام راوق
ما بلبل سرخوشیم و گلشن
از نالة ما گرفت رونق
هر قول که گفت نعمت الله
گفتند جهانیان که صدق
***
972
بیا که عاشق مستیم و همدمان موافق
بیار جام شرابی بده به عاشق صادق
دوای صاف نخواهیم دُرد درد بیاور
که جان خستة ما راست دُرد درد موافق
حضور شاهد غیب است وسرخوشان موحد
سخن ز وحدت ما گو مگو حدیث خلایق
امیر بزم جهانیم و شاه ما ساقی است
چه جای لیلی و مجنون چقدر عذرا و وامق
برای دیدن یار است دیده ها همه بینا
ز بهر ذکر حبیب است زبان ما همه ناطق
اگر نه مرد مجازی نگر تو از ره تحقیق
حقیقت همه حق است نزد اهل حقایق
درون خلوت سید وثاق اوست همیشه
اگرچه نیست خرابی ورا نشیمن لایق
***
973
در محیطی فکنده ام زورق
که دو عالم در اوست مستغرق
نتوان زورق از محیط شناخت
یا وجود محیط از زورق
نور خوشید در سپهر یکی است
شد مراتب میان صبح و شفق
هو هو لا اله الا هو
نیک دریاب سر این مغلق
خود پرستی و ما و من گوئی
راه گم کرده ای ایا احمق
دیدة ما ندید غیری را
تا گشودیم دیده را بر حق
نعمت الله جام می بخشد
تا بنوشید راوق مطلق
***
974
پادشاه عاشقانیم و گدای کوی عشق
ای عجب بنگر گدا شد پادشاه کوی عشق
مجلس مستان حضرت روضه رضوان ماست
جنت المأوای ما بستان سرای کوی عشق
عقل سرگردان چه داند ذوق بزم عاشقان
ناسزائی خود کجا باشد سزای کوی عشق
خانقه هرگز ندارم من به جای میکده
خود ندارم هیچ جائی من به جای کوی عشق
مانم چشم و غم دل دوست می داریم دوست
زانکه جان می بخشد این آب و هوای کوی عشق
صد دوا بادا فدای درد بی درمان ما
باد جاوید این دل ما مبتلای کوی عشق
نعمت الله دم به دم از ما نوائی می برد
تا نوائی یافتیم از بی نوای کوی عشق
***
975
تن به جان زنده است و جان از عشق
در بدن روح ما روان از عشق
عشق داند که ذوق عاشق چیست
باز جو ذوق عاشقان از عشق
هر چه در کاینات موجود است
جود عشق است باشد آن از عشق
عاشقان عشق را به جان جویند
عاقلانند غافلان از عشق
نعمت الله که میر مستان است
می دهد بنده را نشان از عشق
***
976
عاشقان غرقند در دریای عشق
اوفتاده مست در غوغای عشق
دامن معشوق بگرفته بدست
سر نهاده دائما در پای عشق
عاشق و معشوق و عشق آمد یکی
در سر ما نیست جز سودای عشق
نور چشم عاشقان عشق وی است
عقل کی داریم ما بر جای عشق
ملک عالم را به سلطانی گرفت
حضرت یکتای بی همتای عشق
کار ما از عاشقی بالا شده
این بلا میجو تو از بالای عشق
عشق در جان است و در دل درد او
نعمت الله واله و شیدای عشق
***
977
عشق است زیاده بر همه خلق
عشق است که فتاده بر همه خلق
عشق آمد و طرح نو در انداخت
بنیاد نهاد بر همه خلق
ساقی در می سرای عشقش
از لطف گشاده بر همه خلق
خورشید جمال او عیان شد
زان نور فتاد بر همه خلق
بگشود ز روی لطف و احسان
جودش در داد بر همه خلق
عشق آمد و جام باده آورد
جاویدان باد بر همه خلق
مقبول قبول نعمت الله
شد خرم و شاد بر همه خلق
***
978
عالم عرض است و جوهرش حق
این است رموز سر مطلق
جان است چو موج و دل چو دریا
مائیم حباب و تن چو زورق
گنجیم و طلسم مائی ماست
بگشای به عشق بند مغلق
عاشق صورت است و معنی معشوق
واین هر دو ز عشق گشته مشتق
عشقش به اشارت اصابع
کرده مه بدر عقل را شق
ما بلبل گلستان عشقیم
نالان به نوای خوش به رونق
مستیم و خراب همچو سید
گویای اناالحقیم بر حق
***
979
ای گشته خجل از گل روی تو شقایق
حیران شده در نرگس چشم تو خلایق
بسیار بگشتیم بهر باغ و ندیدیم
سروی چو قدت رسته بر اطراف حدایق
اکنون که چمن غیرت گل زار جنان شد
رو بادة گلگون طلب و یار موافق
از دامن خود دست مدار ای دل شیدا
باشد که میسر شودت کشف حقایق
رندی که نهد پا به ره کعبة مقصود
واجب بود اول قدمش ترک علایق
اسرار مرا زاهد مخمور چه داند
دُردی کش میخانه کند حل دقایق
سید سر خود گیر که در عالم وحدت
مجنون همه لیلی شد و عذرا همه وامق
***
980
امشب شب قدر است و بر احباب مبارک
بر خدمت آن شیخ و بر آن شاب مبارک
یا رب که مبارک بود این عید به یاران
فرصت شمر این دولت و دریاب مبارک
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
در حالت بیداری و در خواب مبارک
عقدی است در این عید که گویند جهانی
بر بندگی خواجه و حُجاب مبارک
این وصلت جاوید که جاوید بماناد
بر ما و خلیل الله و اصحاب مبارک
***
981
سخن نازکان بود نازک
گفته ی گنده نشنود نازک
دیده ی ما به عشق دیدن او
به چپ و راست می دود نازک
هر که با نازکان بسر آرد
گر چه باشد گران شود نازک
عقل گوید سخن ولی گنده
به چنان گنده نگرود نازک
نقش رویش خیال می بندم
در نظر آید و رود نازک
هر که تخم محبتی کارد
به یقینم که بدرَوَد نازک
گفته ی سید است و خوش خواند
نازنینی که او بود نازک
***
982
گر مشکگ را شکی باشد به یک
کی موحد در یکی افتد به شک
ذوق بحر ما ز دریا دل بجو
یا درآ در بحر و میجو از سمک
یک سبو پر آب و یک کوزه پر آب
آن یکی بسیار دارد این کمک
در نمکساز خوشی افتاده ایم
هر که چون ما اوفتد گردد نمک
همدم جام می ار باشی دمی
حاصل عمر عزیز است آن دمک
دُرد درد دل بود درمان ما
زخم تیغ عشق بر دل مرهمک
بزم عشاق است و سید در نظر
مست و دلشادیم و فارغ از غمک
***
983
گوید سخن آن نازنین نیمی شکر نیمی نمک
ریزد ز لعل شکرین نیمی شکر نیمی نمک
با آن دهان تنگ او انگشتری نسبت مکن
خاتم کجا دارد نگین نیمی شکر نیمی نمک
دارد تمنای لبت جان من و دل نیز هم
زان شد به چشم آن و این نیمی شکر نیمی نمک
مهمانم آن کان نمک چون دید عذرم خواست گفت
صدخوان کشم پیشت ازین نیمی شکر نیمی نمک
سید اگر گوید سخن در مصر و هندوستان کنند
بر طبع او صد آفرین نیمی شکر نیمی نمک
***
984
ای نهان کرده در آن تنگ شکر بار نمک
بسته ای پسته ی خندان و در او بار نمک
شوری از عشق تو در چار سوی جان افتاد
به ازین کس نبرد بر سر بازار نمک
ما ز شورابه ی دیده نمکی آوردیم
پیش همچون تو عزیزی نبود خوار نمک
از نمکدان دهانت سخنی می گویم
می کشم خوان کرم می کنم ایثار نمک
سخن من نمکین است برت می آرم
می برم زیره به کرمان به نمکسار نمک
می خرامی و نمک از تو فرو می ریزد
قدمی نه که خرم از تو به خروار نمک
نمکی ریخته ای بر دل ریش سید
گرچه دل سوزدش اما کشد آزار نمک
***
985
در هر دو جهان یکی است بی شک
آن یک بطلب ز عین هر یک
یک باده و صد هراز جام است
یک را بشمار تا شود لک
در وحدت وکثرتش نظر کن
تا دریابیش هر دو نیکک
مکتوب و کتابی و کاتب
گر حرف خودی چه می کنی حک
امروز شکست توبة ما
روزی است خجسته و مبارک
ای طالب گنج کنت کنزا
در کنج دلت بجوی بی شک
***
986
نقش نقاش است این نقش خیال
غیر این نقش خیال او محال
در همه آئینه روشن رو نمود
آن جمال بی مثال بر کمال
عشق جانان است جان عاشقان
این چنین جانی کجا یابد زوال
آفتابی مه لقا پیدا شده
گاه بدری می نماید گه هلال
عشق سرمست است در کوی مغان
عقل مخمور است و مانده بی مجال
چون یکی اندر یکی باشد یکی
آن یکی گه هجر باشد گه وصال
نعمت الله در محیط عشق او
خوش حبابی باشد از آب زلال
***
987
ای دهنت وهم و میانت خیال
کار دل از هر دو خیال محال
لب به لبم نه که به جان تشنه ام
ای لب تو چشمة آب زلال
مصحف روی تو چو یوسف بدید
خواند ز بر آیت حسن و جمال
آینه با روی تو یکسو شده
نور تو بنموده در او این مثال
پرتو روی تو چو بر مه فتاد
چون خم ابروی تو مه شد هلال
در همه احوال ببین روشن است
از نظرت دیدة اهل کمال
سید ما بوی اویس از قرن
باز شنیده است که شد مست حال
***
988
آفتابی می پرستم لایزال
مهر من هرگز نمی گیرد زوال
دیده در آئینه ی گیتی نما
دیده تمثال جمال بی مثال
گرچه ذره می نماید آفتاب
ماه نور او نماید بر کمال
یک نفس با ما درین دریا درآ
نوش کن گر تشنه ای آب زلال
می نماید حسن او هر آینه
او جمیل و دوست می دارد جمال
چشم مستش چشم بندی می کند
می برد از چشم ما خواب و خیال
رند سرمستیم و با سید حریف
عاشق و معشوق دائم در وصال
***
989
ای لب تو چشمه ی آب زلال
مجلس تو مجمع اهل کمال
نقش خیال تو نگارم به چشم
خوشتر ازین نقش که بسته خیال
دیده بروید به مژه خاک راه
بر درت ار باز بیابد مجال
آینه از ساده دلی نقش بست
صورت بی مثل شما را مثال
طاق دو ابروی تو محراب جان
نسبت او کی کنمش با هلال
مهر جمیل ار بودم دور نیست
مست خدا نیز محب جمال
نور الهی است که پیدا شده
سید ما لم یزل ولا یزال
***
990
خواجه مخمور باز مانده به مال
رند سرمست و جام مالامال
خواجه درویش شد چو مال نماند
عرض و مالش برفت و ماند وبال
گرچه مالش نماند او باقی است
گو برو از برای مال منال
حالیا خوش به ذوق می گردد
حال ما با محول الاحوال
نقش غیری خیال اگر بندی
نزد ما باشد آن خیال محال
جام گیتی نما چو می نگرم
می نماید جمال او به کمال
سیدم ساقی است و من سرمست
باده درجام همچو آب زلال
***
991
جان کیست بنده ی حرم کبریای دل
یا روح چیست خادم خلوت سرای دل
در چارسوی عشق که بیرون دو سرا است
صد جان روان دهند به یکدم بهای دل
از دل بسوز سینه که یابی وصال جان
در جان بساز چشم که بینی لقای دل
آن مهر ماه روی که جان است نام او
چون ذره ای است گشته روان در هوای دل
سلطان چرخ چارم از آن گشت آفتاب
کامد بزیر سایة فر همای دل
دل کشتی خدا است به دریای معرفت
لطف خدا سزد که بود ناخدای دل
سید رموز دل چه نهان می کنی بگو
جان عرش اعظم است و بر او استوای دل
***
992
دل صفه ی صفا است و ما صوفیان دل
دل خلوت خدا است و ما ساکنان دل
یار است در میانه و من در کنار جان
یا اوست در کنار و منم در میان دل
هر کس معانی دل و جان کی بیان کند
از جان ما شنو به حقیقت بیان دل
از اهل دل نشان دلم جو که در جهان
جز جان اهل دل نشناسد نشان دل
عقل است در ولایت تن کارساز جان
عشق است در ممالک جان پاسبان دل
ای جان بیا و بادة صافی ما بنوش
از دست ساقئی که بود خاص از آن دل
سید چو بلبلی است که در گلستان عشق
می سازد این نوای خوش از داستان دل
***
993
اگر ذوق خوشی خواهی حریفی کن دمی با دل
و گر جانانه می جوئی فدا کن جان خود با دل
تو چون پروانه ای ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش
ترا دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل
دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح
زهی گوهر زهی کشتی زهی ملاح دریا دل
خرابات است و رندان مست و ساقی جام می بر دست
بهای جرعه ای صدجان چه مقدار است اینجا دل
به امیدی که در غربت به کام دل رسد روزی
غریبی می کشم دایم ندارد میل مأوا دل
اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق
و گر نه عشق او بودی نبودی هیچ با ما دل
حریف نعمت اللهم که میر می پرستان است
چه خوش رندی که از ذوقش شود سرمست جانا دل
***
***
995
جام گیتی نما است یعنی دل
مظهر کبریا است یعنی دل
دردمند است و درد می نوشد
دُرد دردش دوا است یعنی دل
دل نظر گاه حضرت عشق است
مثل او خود کجا است یعنی دل
خلوت دل سرای سلطان است
فارغ از دو سرا است یعنی دل
گنج و گنجینه و طلسم نگر
جامع اینها است یعنی دل
در ولایت ولی کامل اوست
روز و شب با خدا است یعنی دل
نعمت الله به ذوق می گوید
جان و جانان ما است یعنی دل
***
996
بجز درد سر از عاقل چه حاصل
ازین سودای بی حاصل چه حاصل
سخن از عاشقان و عشق می گو
ز قول عاقل غافل چه حاصل
نکردی حاصلی از عمرت این دم
به غیر از آه و درد دل چه حاصل
ز باطل بگذر و حق را طلب کن
مجو باطل ازین باطل چه حاصل
ترا خلوت سرا در ملک جان است
سرای دل طلب از گل چه حاصل
به دریا در فکن خود را چو غواص
ستاده بر لب ساحل چه حاصل
حدیث وصل می گوئی دگر بار
وگر تو نیستی واصل چه حاصل
ز سرمستان گریزانی چو زاهد
به مخموران شدی مایل چه حاصل
ترا چون نیست ذوق نعمت الله
ازین قول و از آن قائل چه حاصل
***
997
دل طالب یار و یار در دل
جان در غم هجر و دوست واصل
درمان درد است و درد درمان
چون حل کنم این دوای مشکل
حاصل درد است عاشقان را
خود خوشتر از این کجاست حاصل
ما ساکن کوی می فروشیم
کردیم آنجا مدام منزل
گنجیم و طلسم و شاه و درویش
دُر و صدفیم و بحر و ساحل
جانان خودیم و جان عالم
دلدار خودیم و مونس دل
مستیم و حریف نعمت الله
رضوان ساقی و روضه محفل
***
998
حاصل ما دل است و حاصل دل
درد عشق است بنگر این حاصل
درد عشقش بیان کنم چه بود
مشکل حل و حل هر مشکل
گوشه ی دل سرای اوست ولی
عشق لاخارج است و لاداخل
عاقبت بازگشت جمله به ما است
والعجب حق به حق شود واصل
بحر عشقش به ما چو موجی زد
هم ز ما شد حجاب ما حایل
جسم و جان را به جزو و کل بسپار
بی سروپا درآ به خلوت دل
شاهبازی نه بلبل گلزار
روح محضی چه می کنی گل و گل
عشق او گوهر خزانة ما است
معنی دریا و صورتم ساحل
تا که سید ز خود کناری کرد
در میان نیست جز خدا قایل
***
999
دختری بر باد داده غنچه ی خندان گل
بلبل سرمست مانده واله و حیران گل
خوش گلستانی که در وی عندلیب جان ما
هر زمانی داستانی سازد از دستان گل
صحبت گل را غنیمت دان و گل را برفشان
زانکه نبود اعتماد عمر بر پیمان گل
گل بود عمر عزیز ما چو دیدی درگذشت
یک دو هفته بیش نبود رونق و دوران گل
عندلیب گلشن عشقیم و گل معشوق ما
گر چه باشد بی وفا گل آن ما ما آن گل
هر که می خواهد که گل چیند نیندیشد زخار
دامن گل چیدم و دست من و دامان گل
نعمت الله از برای گل به بستان می رود
گر نه گل چیند چه کار آید سرابستان گل
***
1000
نعمت الله می است و عالم جام
این چنین جام می مراست مدام
جز از این می حلال نیست شراب
هر که نوشد جز این شراب حرام
ساقی مست مجلس عشقیم
می فروشم حریف و همدم جام
در خرابات کاینات مجو
همچو من دردمند درد آشام
می وحدت به ذوق می نوشم
ذوق داری به بزم ما بخرام
جام و باده شدند همدم هم
مجلس می فروش یافت نظام
عشق شاد آمدی بیا فرما
عقل خوش می روی بخیر و سلام
***
1001
درخرابات مغان دارم مقام
باده می نوشم ز جام جم مدام
جام و باده هر دو همرنگ آمدند
من ندانم کین کدام است آن کدام
دولتی دارم به یمن وصل او
این سعادت بین که دارم بر دوام
نور و ظلمت هر دو را بگذاشتیم
آن یکی را با حلال این با حرام
با تمام و ناتمامم کار نیست
گرچه در کار است تمام و ناتمام
عاشقان را بار دادم در حرم
گر توئی عاشق در این خلوت خرام
سید و بنده چو رفتند از میان
صورت و معنی یکی شد والسلام
***
1002
هر که باشد خادم او حرمتی دارد تمام
بنده او بر در او عزتی دارد تمام
رند سرمستی که او فرمان ساقی می برد
بند فرمان است از آن رو طاعتی دارد تمام
گر عزیزی را به عمر خویش دردسر نکرد
چون ندارد درد عشقش زحمتی دارد تمام
خاک پایش هر که همچون تاج بر سر می نهد
پادشاهی می نماید دولتی دارد تمام
خرقه پوشی را که او از وصل دارد وصله ای
در میان خرقه پوشان خلعتی دارد تمام
همت عالی ما با غیر او میلی نکرد
شاید ار گوئی فلانی همتی دارد تمام
نعمت الله از خدا میجو که آن خوش نعمتی است
هر که دارد نعمت الله نعمتی دارد تمام
***
1003
عاشق روی نازنین توام
واله ی زلف عنبرین توام
من اگر کافرم وگر مؤمن
در همه کیشها به دین توام
به یقین جان بی گمان منی
بی گمان عاشق یقین توام
عشق تو شمع و من چو پروانه
سوختة عشق آتشین توام
گر به میخانه ور به کعبه روم
در همه جای همنشین توام
تو مرا گرگزیدی از دو جهان
من به جان عاشق گزین توام
صورت جان توئی و معنی دل
من همان تو و همین توام
هر چه دارم همه امانت تست
بسپارم چو من امین توام
گنج اسما به من تو بخشیدی
نعمت الله و نور دین توام
***
1004
بر در میخانه مست افتاده ام
سر به پای خم می بنهاده ام
در خرابات مغان مستانه باز
خوش در میخانه ای بگشاده ام
جان سپاری می کنم در راه او
هرچه فرماید به جان استاده ام
در نظر روشن بود چون نور چشم
آب روی اشک مردم زاده ام
دامن همت نیالودم به غیر
پاک پاک است دامن سجاده ام
گوهر من باشد از دُر یتیم
تا نپنداری که من بیجاده ام
بنده ی سید شدم از جان و دل
لاجرم از کاینات آزاده ام
***
1005
مست و رند و لاابالی در جهان افتاده ایم
بر در میخانة خمار سر بنهاده ایم
خام های خسروانی خورده ایم اندر الست
تا نه پنداری که ما امروز مست باده ایم
بر در سلطان عشقش چون گدایان سالها
بر امید وعدة دیدار او استاده ایم
ما به بدنامی اگر چه ننگ خلق عالمیم
جز به نام صانع بیچون زبان نگشاده ایم
ساکن میخانه ایم و عشق می ورزیم فاش
فارغ از پیر و مرید وخرقه و سجاده ایم
نعمت اللهیم و در اقلیم عالم مُهروار
بر در و دیوار و بام خاص و عام افتاده ایم
***
1006
من درین ره نیز بوئی برده ام
پیش هر رنگی رکوئی برده ام
گاه جامی گه صراحی آورم
گاه خمی گه سبوئی برده ام
بر و بحر عالمی پیموده ام
آب بسیاری به جوئی برده ام
از سر زلف پریشان بتم
از سر زلف پریشان بتم
دلخوشم زیرا که موئی برده ام
نسبت رویش به ماهی کرده ام
آب روی ماه رویی برده ام
عقل چون گوئی به چوگانش زدم
این چنین گوئی به هوئی برده ام
نعمت الله را به یاد آورده ام
لاجرم نام نکوئی برده ام
***
1007
باز سرمست جام جم شده ام
عاشق روی آن صنم شده ام
گرچه بودم ز هجر درویشی
دیگر از وصل محتشم شده ام
تا دلم خلوت محبت اوست
پرده دار در حرم شده ام
سر کویش مقام کردم از آن
در همه جای محترم شده ام
غم عشقش خجسته باد که من
این چنین شادمان ز غم شده ام
تا که منظور حضرت عشقم
فارغ از عقل بیش و کم شده ام
از وجود و عدم رهید دلم
سید عالم قدم شده ام
***
1008
نیم شب خوش آفتابی دیدهام
آفتابی مه نقابی دیدهام
دیده ام روشن به نور روی اوست
آنچنان رویی در آبی دیده ام
در رخ هر ذره ای کردم نظر
از همه رو آفتابی دیده ام
آن چنان آب حیاتی یافتم
لاجرم در دیده آبی دیده ام
بی وجود حضرت او کاینات
در عدم شکل سرابی دیده ام
مدتی شد تا نمی بینم حجاب
زآنکه این دیدم حجابی دیده ام
نعمت الله را اگر یابی بگو
عاشق مست خرابی دیده ام
***
1009
تا جمالش در تجلی دیده ام
صورتش را عین معنی دیده ام
دیده ام بینا به نور روی اوست
لاجرم بینا است یعنی دیده ام
مست مجنون روز و شب گردیده ام
تا به لیلی حسن لیلی دیده ام
ذات من آئینه و او آینه
هر دو را در یک تجلی دیده ام
غیر معشوقم نیاید در نظر
عاشقان را گر چه خیلی دیده ام
تا محیط دیده بر زد موج عشق
هفت دریا را چو سیلی دیده ام
نعمت الله یافتم در هر وجود
با همه عشقی و میلی دیده ام
***
1010
خوش خیالی را به خوابی دیده ام
حضرت عالی جنابی دیده ام
دیده ام آئینه ی گیتی نما
آفتابی مه نقابی دیده ام
دیده ام روشن به نور روی اوست
آنچنان روئی در آبی دیده ام
غیر او دیگر نیاید در نظر
هر چه دیدم بی حجابی دیده ام
صورت و معنی عالم یافتم
جسم و جان جام و شرابی دیده ام
هفت دریا در نظر آورده ام
از محیطش یک حبابی دیده ام
در خرابات مغان گشتم بسی
سید مست خرابی دیده ام
***
1011
تا گلی از گلستانش چیده ام
بر لب غنچه بسی خندیده ام
ماه در چشمم نمی آید تمام
کافتاب حسن او را دیده ام
هر کجا جام مئی آمد به دست
شادی او خوش خوشی نوشیده ام
تا توانستم به عشق عاشقان
در طریق عاشقی کوشیده ام
ز آتش عشقش چو خم می فروش
نیک مستانه به خود جوشیده ام
رندم و رندان مریدان منند
پیرم و رندی بسی ورزیده ام
می نمایم نعمت الله همچو نور
گرچه از چشم همه پوشیده ام
***
1012
پادشاهی می کنم تا بنده ام
روز و شب در بندگی پاینده ام
روشنم از آفتاب عشق او
همچو ماهی بر همه تابنده ام
در هوای گلشن وصل نگار
چون لب غنچه خوشی در خنده ام
تا مگر باری به خاکم بگذرد
خویش بر خاک رهش افکنده ام
جان فدای عشق جانان کرده ام
تا قیامت زین کرم شرمنده ام
تا همه رندان من مستان شوند
در خرابات مغان و امانده ام
ساقی رندان بزم وحدتم
سید سرمست خود را بنده ام
***
1013
زآفتاب مهر او تابنده ام
پادشاهی می کنم تا بنده ام
صورتم پرگار و معنی نقطه ای
این حروف از لوح دل خواننده ام
مستم از جام می ساقی عشق
مجلس عشاق را فرخنده ام
تا به اسماء و صفاتش عارفم
از حضور ذات او وامانده ام
عاشق و معشوق ما هر دو یکی است
نعمت الله را چنین داننده ام
***
1014
ز آفتاب مهر او تابنده ام
پادشاهی می کنم تا بنده ام
گر نوازد ورکشد فرمان اوست
بنده ام در بندگی پاینده ام
بلبل مستم درین گلزار عشق
گاه گریانم گهی درخنده ام
غیر نور او نبیند چشم من
تا نظر بر روی او افکنده ام
جان ودل کردم نثار حضرتش
از نثار این چنین شرمنده ام
مردة دردم از آن دارم حیات
کشته ی عشقم ازین دل زنده ام
سید خود را از آن جستم بسی
عارفانه بنده ی پاینده ام
***
1015
عجب است اینکه من ز من طلبم
حسنم وز حسن حسن طلبم
یار من با من است و من حیران
به ختا رفته وز ختن طلبم
یوسف خویشتن همی جویم
نه چو یعقوب پیرهن طلبم
با دلی زنده عشق می بازم
من نیم مرده تا کفن طلبم
دل جمعی به جان خریدارم
در سر زلف پرشکن طلبم
دل من مدتی است تا گم شد
با اویس است و در قرَن طلبم
در بهشت و بهشت می جویم
شمع بر کرده و لگن طلبم
روح اعظم نه یک بدن دارد
بلکه او از همه بدن طلبم
نعمت اللهم وز آل رسول
من کجا جای اهرمن طلبم
***
1016
من رند خراباتم ایمن ز کراماتم
در گوشة میخانه دائم به مناجاتم
سر حلقة رندانم ساقی حریفانم
نه زاهد و درویشم سلطان خراباتم
من آینة اویم در آینه او جویم
از ذوق سخن گویم آسوده ز طاماتم
خواهی که صفات او در ذات یکی بینی
مجموع صفاتش بین در آینة ذاتم
من سید عشاقم بگزیدة آفاقم
در هر دو جهان طاقم این است مقاماتم
***
1017
مائیم ز نار عشق آدم
مائیم ز نور مهر خاتم
ما در دم عشق همچو نائیم
او در دم ما چو روح در دم
دردی است مرا ورای درمان
زخمی است مرا بجای مرهم
مائیم به وصل دوست دلشاد
مائیم ز هجر یار در غم
گه شبنم گلستان عشقیم
گاهی شده جمع و آمده یم
در ملک قدم قدم نه از عشق
تا گویندت که خیر مقدم
از لوح ضمیر نعمت الله
برخوان تو رموز اسم اعظم
***
1018
آتش عشقش خوشی افروختم
نام و ننگ و نیک و بد را سوختم
سوختم پروانة جان و دلم
شمع جمع عاشقان افروختم
خرقة ناموس بدریدم دگر
جامة رندانه ای بردوختم
گوهری بخریدم از صراف عشق
نقد و نسیه در بها بفروختم
عالم عشقم چو من عالم کجاست
عالمی را علم عشق آموختم
نعمت الله حاصل عمر من است
حاصل عمر خوشی اندوختم
***
1018
شکر گویم که توبه بشکستم
وز غم نام و ننگ وارستم
در خرابات عشق مست و خراب
با حریفان به ذوق بنشستم
هستی او کجا و من ز کجا
من به خود نیستم به او هستم
بگسستم ز خویش و بیگانه
باز با اصل خویش پیوستم
نور چشم است و در نظر دارم
نظری کن به چشم سرمستم
دست با دوست در کمر کردم
آفرین باد بر چنین دستم
بندة سید خراباتم
کمر خدمتش به جان بستم
***
1020
بحمدالله که من امروز از بند بلا جستم
به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم
چنان حیران ساقیم که جام از می نمی دانم
چنان مستم که از مستی نمی دانم که من مستم
چو گشتم از فنا فانی چه می جوئی بقای من
چو من مستغرق اویم چه دانم نیست از هستم
اگر چه ذره ای بودم رسیدم تا به خورشیدی
وگر چه قطره ای بودم ولی با بحر پیوستم
مگر من شیشة تقوی زدم بر سنگ قلاشی
که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم
خرابات است و من سرمست و ساقی جام می بر دست
بجز ساقی سرمستان که می گیرد دگر دستم
ندیم بزم آن شاهم حریف نعمت اللهم
کناری کردم از عالم میان در خدمتش بستم
***
1021
رفتم به در از خانه میخانه نشستم
آن توبة سنگین به یکی جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق مستم
در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که افتاد به دستم
گفتند که در کوی خرابات حضوری است
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم
سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست به بستم
***
1022
شکر گویم که باز سر مستم
توبه کردم و لیک بشکستم
از سر کاینات خاستهام
بر در می فروش بنشستم
زندة جاودان از آن گشتم
که به خود نیستم به او هستم
تا که فانی شدم ، شدم باقی
قطره بودم به بحر پیوستم
سر به پایش نهادهام سر مست
به امیدی که گیرد او دستم
در نظر نور او به من بنمود
هر خیالی که نقش او بستم
نعمتاللّه حریف و او ساقی
سید عاشقان سرمستم
***
1023
می خوردم و از خمار رستم
مخمور نیم که مست مستم
در کوی فنا فتاده بودم
ساقی بقا گرفت دستم
رندانه حریف می فروشم
از صحبت عقل باز رستم
در دیر مغان ندیم عشقم
زُنار ز زلف یار بستم
خورشیدم و سایه می نمایم
این طرفه نگر که نیست و هستم
زاهد تو مدام خود پرستی
من عاشق و رند می پرستم
شادی روان نعمت الله
می خوردم و توبه را شکستم
***
1024
در خرابات عشق سرمستم
از ازل بود تا ابد هستم
این سعادت نگر که دستم داد
کمری بر میان او بستم
بر لبم لب نهاد بوسه زدم
جان به جانان به ذوق پیوستم
نور چشم است در نظر دارم
نظری کن به چشم سرمستم
بر در می فروش رندانه
با حریفان خویش بنشستم
چشم سرمست او چو می نگرم
زان نظر همچو چشم او مستم
عقل مخمور دردسر می داد
شکر گویم که رفت و وارستم
نعمت الله رسید مستانه
ساغر می نهاد بر دستم
***
1025
ز نور روی او تابنده گشتم
امیر و سیدم تابنده گشتم
به جانان جان خود تسلیم کردم
به عمر جاودان پاینده گشتم
اگر چه غم بسی خوردم ز هجرش
به یمن وصل او فرخنده گشتم
شدم کشته به تیغ عشق لیکن
شهادت یافتم دل زنده گشتم
ز نور آفتاب سید خود
چو ماه چارده تابنده گشتم
***
1026
مدتی در بدر به جان گشتم
گرد میخانة جهان گشتم
میر میخانه خدمتش کردم
هم به فرمان او روان گشتم
در خرابات عشق رندانه
ساقی بزم عاشقان گشتم
نام من شد نشانه در عالم
گرچه بی نام و بی نشان گشتم
چون محب جناب او بودم
نیک محبوب این و آن گشتم
جان به جانان خویش بسپردم
زندة ملک جاودان گشتم
موج بودم ولی شدم دریا
این چنین بودم آنچنان گشتم
عقل سرمایه بود شد بر باد
فارغ از سود و از زیان گشتم
گنج در کنج دل طلب کردم
واقف از گنج بی کران گشتم
پادشه خوش مرا کنار گرفت
چون کمر گرد آن میان گشتم
بنده ام بندگی او کردم
سید جمله سیدان گشتم
***
1027
مجمع صاحبدلان زلف پریشان یافتم
این چنین جمعیتی در جمع ایشان یافتم
بسته ام زنار زلفش بر میان چون عاشقان
در هوای کفر زلفش نور ایمان یافتم
درحضور زاهدان ذوقی نمی یابم تمام
حالیا خوش لذتی در بزم رندان یافتم
از خرابی یافتم بسیار معموی دل
گنج سلطان بسی در کنج ویران یافتم
آنکه من گم کرده بودم باز می جستم مدام
چون بدیدم خویش را با خویشتن آن یافتم
میر میخانه مرا خمخانه ای بخشیده است
لاجرم از دولتش ذوق فراوان یافتم
نعمت الله یافتم رندانه جام می بد ست
ساقی سرمست دیدم جان و جانان یافتم
***
1028
قطب عالم روح اعظم یافتم
روح اعظم قطب عالم یافتم
ساغر و می یافتم با همدگر
جسم با جان جام با جم یافتم
گر شدم خرم به وصلش دور نیست
زانکه از هجرش بسی غم یافتم
صورت و معنی بیک جا رو نمود
آفتاب و ماه با هم یافتم
در خرابات مغان گشتم بسی
رند مستی همچو او کم یافتم
جامع ذات و صفات و فعل هم
سر این مجموع آدم یافتم
ختم شد بر سید عالم تمام
این کمال از ختم خاتم یافتم
***
1029
مست می ملامتم نیست سر سلامتم
نیست سر سلامتم مست می ملامتم
عقل نصیحتم دهد عشق غرامتم کند
فارغ از آن نصیحتم بندة این غرامتم
هست ندیم بزم من ساقی مست عشق او
باده خورم به شادیش نیست غم ندامتم
چهرة زرد و اشک سرخ هست گواه حال من
گر تو ندانی حال من نیک ببین علامتم
بادة صاف عاشقان دُردی درد او بود
هست دوای من همین تا که شود قیامتم
خرقة زهد بر تنم خوش ننماید ای فقیر
جامة عاشقی بود راست به قد و قامتم
بندة حضرت شهم همدم نعمت اللهم
در دو جهان کجا بود بهتر از این کرامتم
***
1030
دل دادم و جان به او سپردم
نیکی کردم نکو سپردم
با زلف نگار عهد بستم
نشکستم و مو به مو سپردم
هر نقش که در خیالم آمد
او دیدم و او به او سپردم
با آئینه روبرو نشستم
تمثال خوشی به او سپردم
رفتم به طریق جان سپاری
این راه نگر که چو سپردم
دل رفت و ندانمش کجا رفت
ره بستم و سو به سو سپردم
گوئی که سبوکشی است سید
خم یافتم و سبو سپردم
***
1031
گر بر افروزد آتش در دم
عالمی سوخته شود در دم
مرد نرد نبرد در دینم
کشتة عشق و مردة دردم
داده ام دل به دست باد صبا
به هوائی که خاک او گردم
فاش کردند راز پنهانم
اشک گلگون و چهرة زردم
ساقیا جام می به سید ده
که من از توبه توبه ای کردم
***
1032
عشقش آمد که بلا آوردم
این بلا بهر شما آوردم
دردمندی که دوا می جوید
دُرد درد است دوا آوردم
عشق گوید که منم محرم راز
خبر سر خدا آوردم
عشق شاه است و منم بندة او
خدمتش نیک بجا آوردم
عمر جاوید به من او بخشید
ورنه من خود ز کجا آوردم
سر خود در هوس دار بقا
بر سر دار فنا آوردم
نعمت الله به همه بخشیدم
بینوا را به نوا آوردم
***
1033
عاشق مستم و در کوی مغان می گردم
جام می دارم و در دور روان می گردم
درد دل دارم و درمان خوشی می جویم
درد می نوشم و رندانه به جان می گردم
در خرابات چو کام دل خود می یابم
روز و شب گرد خرابات از آن می گردم
ساقیم هر نفسی جام دگر می بخشد
من سرمست از اینم که چنان می گردم
هر کجا آئینه ای در نظرم می آید
روی او می نگرم زان نگران می گردم
آفتاب رخ او ملک جهان را بگرفت
من چو سایه ز پیش گرد جهان می گردم
نعمت الله در میکده بگشاد دگر
زین گشاد است که من بسته میان می گردم
***
1034
توبه از زهد و زاهدی کردم
در خرابات مست می گردم
می خمخانة حدوث و قدم
شادی روی عاشقان می خوردم
خاطر کس ز من ملول نگشت
ننشسته به دامنی گردم
دُردی درد دل همی نوشم
دردمندانه همدم دردم
زن دنیا و آخرت چه کنم
رند و مست و مجرد مردم
عاشق و صادقم، گواهانم
اشک سرخ است و چهرة زردم
بندة سید خراباتم
هر چه فرمود بنده آن کردم
***
1035
عشق او هر ساعتی بنوازدم
هر نفس سازی دگر می سازدم
گوئیا من چنگم اندر دست او
که زند خوشی گه گاهی بنوازدم
تا ز ما شوری دراندازد به ما
چون نمک در آب خوش بگذاردم
چون جمال حسن عشق آید پدید
صورت و معنی به هم بطرازدم
روز و شب در عرصة میدان دل
توسن همت روان می تازدم
کار دل بالاتر از بالا شود
گر دمی با کار دل پردازدم
جان سید شد قبول عشق او
مقبلانه جان از آن می نازدم
***
1036
آتش عشق تو جان می سوزدم
هر نفس کون و مکان می سوزدم
عود دل در مجمر سینه به عشق
خوش همی سوزد چو آن می سوزدم
مهر تو شمعی و دل پروانه ای
بی محابا خوش روان می سوزدم
معنی عشق تو برزد آتشی
صورت پیر و جوان می سوزدم
پختگان دانند حال سوز من
کاتش عشقت چسان می سوزدم
در میان آبم و آتش چو شمع
آشکارا و نهان می سوزدم
ساز سید سوز دل ها شد از آن
آتش عشق فلان می سوزدم
***
1037
تا جمالش دیده ام حیران شدم
همچو زلفش بی سر و سامان شدم
آفتاب حسن او چون رو نمود
من چو سایه از میان پنهان شدم
جام درد و دُرد عشقش خورده ام
مبتلای درد بی درمان شدم
مطرب عشاق شعری خوش بخواند
من به ذوق آن غزل رقصان شدم
در خرابات فنا مست و خراب
همدم ساقی می خواران شدم
نقد گنج عشق او دارم از آن
ساکن کنج دل ویران شدم
بندة سید شدم از جان و دل
در دو عالم لاجرم سلطان شدم
***
1038
عاقلی بودم به عشق یار دیوانه شدم
آشنائی یافتم ازخویش بیگانه شدم
رشتة شمع وجودم آتش عشقش بسوخت
عارفانه با خبر از ذوق پروانه شدم
آمدم رندانه در کوی خرابات مغان
جام می را نوش کردم باز مستانه شدم
مدتی با زاهدان در زاویه بودم مقیم
چون ندیدم حاصلی دیگر به میخانه شدم
راز جانانه اگر جوئی بجو از جان من
زانکه جان کردم فدا همراز جانانه شدم
خم می را سر گشودم جام می دارم به دست
توبه را بشکستم و در بند پیمانه شدم
چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام
عیب من کم کن اگر سرمست و دیوانه شدم
***
1039
فارغیم از وجود و هم ز عدم
بی خبر از حدوث و هم ز قدم
در خرابات مست می گردیم
رند و ساقی رسیده ایم به هم
ای که گوئی شراب می نوشی
خوش سؤالی جواب هست نعم
از وجود ای عزیز ما بگذر
شادمان باش در عدم بی غم
خوش بود همدمی چو جام شراب
گر چه باشد دمی چنان همدم
عشق آمد طرب به ما بخشید
خیر ما بود در چنین مقدم
در دو عالم یکی بود سید
وحده لاشریک له فافهم
***
1040
منصب مستان ما ترک وجود و عدم
نسبت رندان ما بذل حدوث و قدم
حاصل بحر محیط جرعه ای از جام ماست
خود که برد پیش ما نام می و جام جم
پیر خرابات عشق یار عزیز من است
شیخ مبارک نفس پیر خجسته قدم
خاطر من هر نفس نقش خیالی کشد
بی مددی یا مداد یا ورقی یا قلم
سلطنت عاشقان تخت ولایت گرفت
عقل گزیده کنار عشق کشیده قلم
جام می آمیختند خون دوئی ریختند
دور خوش انگیختند هر دو یگانه به هم
ساقی کوثر اگر جام شرابت دهد
شادی سید بنوش غم مخور از هیچ غم
***
1041
بیا و همدم ما شو به عشق او یک دم
مباش غافل ازین دم به جان بجو یک دم
مدام همدم جامیم و محرم ساقی
به جان او که نجوئیم غیر او یک دم
دمی است حاصل عمرت غنیمتش میدان
دریغ باشد اگر گم شود ز تو یک دم
سبوکشی خرابات دولتی باشد
بجو سعادت و دولت بکش سبو یک دم
بنال بلبل مسکین که همدم مائی
بگیر دستة گل را خوش ببو یک دم
همیشه همدم رندان یک جهت می باش
مباش همنفس عاقل دورو یک دم
مگو حکایت دنیی و آخرت با ما
حدیث سید سرمست را بگو یک دم
***
1042
چه خوش باشد اگر باشد فراغت از همه عالم
فراغت خوش بود جانا اگر چه باشد آن یک دم
اگر همدم همی خواهی چو ما با جام همدم شو
و گر محرم همی جوئی مجو جز خویش را محرم
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
خبر از ما کسی دارد که نوشد می ز جام جم
خیال نقش روی او و نور دیدة ما بین
که سرمستانه در خلوت نشسته هر دو خوش با هم
دوای دردمندان است درد درد عشق او
بیا و نوش کن جامی که خوش وقتی شوی دردم
شراب شوق می نوشم سخن از عشق می گویم
رایت الله فی عینی و عینی عینه فافهم
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
حریف نعمت اللهم فراغت دارم از عالم
***
1043
همدمی گر طلب کنی یک دم
باش با جام می دمی همدم
گنج و گنجینة خداوندی
طلبش کن ز حضرت آدم
گر کسی جم ندید و جامش دید
ما ندیدیم جام را بی جم
دردمندیم و درد او درمان
دل ما ریش و زخم او مرهم
جام می را بگیر و خوش می نوش
که بود ذوق این و آن با هم
مظهر اسم اعظم اوئیم
غیر ما کیست صاحب اعظم
این و آن در جهان فراوانند
نعمت الله یکی است در عالم
***
1044
بهر حالی که پیش آید خیالش نقش می بندم
از آن رو چون گل خندان به رویش باز می خندم
چو سرمستان به میخانه دگر باره درافتادم
حجاب زهد رندانه ز پیش خود بر افکندم
گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم
به اصل خد چو پیوندی بدانی اصل و پیوندم
مکن دعوت مرا شاها به شیراز و به اصفاهان
که دارم با هری میلی و جویای سمرقندم
نه انسیم نه جنیم نه عرشیم نه فرشیم
نه از چین و نه از بلغار و نه از شهر ازکندم
چو غیر او نمی یابم به غیرش دل کجا بندم
گهی بر تخت مالک داد و گه در کوه الوندم
خرابات است و رندان مست و سید ساقی مجلس
حریف نعمت اللهم نه در دربند دربندم
***
1045
سال ها شد که به جان طالب جانان خودم
درد دل می طلبم در پی درمان خودم
مجمع اهل دلان زلف پریشان من است
من سوذا زده هم بی سروسامان خودم
در نظر آینه می آرم و خود می نگرم
ناظر لطف خداوندم و حیران خودم
من اگر عاقلم و عاشق و مخمورم و مستم
غیر را کار به من نیست که من آن خودم
به خرابات کنم دعوت رندان شب و روز
رهبر کاملم و مرشد یاران خود
ساکن کوی خراباتم و سرمست مدام
همدم جامم و ساقی حریفان خودم
میر مستانم و فرمان ده بزم عشقم
سید خویشتن و بندةفرمان خودم
***
1046
سال ها شد که به جان طالب جانان خودم
درد دل می طلبم در پی درمان خودم
جام می بر کف و در کوی مغان می گردم
رند سرمست خود و ساقی مستان خودم
در نظر آینه می آرم و خود می نگرم
عاشق روی خود و واله و حیران خودم
مو به مو با همة خلق مرا پیوند است
بستة سلسلة زلف پریشان خودم
نفسم آب حیاتی به جهان می بخشد
خضر وقت خودم و چشمة حیوان خودم
سید و بنده و محبوب و محب خویشم
هر چه هستم دل و دلدار خود و آن خودم
نعمت اللهم و با ساقی سرمست حریف
بر سر خوان خودم دایم و مهمان خودم
***
1047
در مجمر عشق سوخت عودم
آتش شدم و نماند دودم
از دیدن غیر دیده بستم
تا دیده به روی او گشودم
چون سایه به آفتاب بنمود
شخصی بودم دو می نمودم
چون قطره به بحر عشق پیوست
اکنون چه زیان بود چه سودم
خود دیدم و خود نمودم ای دوست
خود گفتم و باز خود شنودم
آن دم که نبود بود عالم
در خلوت خاص عشق بودم
دیدم دو جهان خیال سید
تا زنگ ز آینه زدودم
***
1048
تا بود عشق تو بود من عاشق تو بودم
من عاشق قدیمم کی بود تا نبودم
گم گشته بودم از خود در گوشة خرابات
عشقت دلیلم آمد راهی به خود نمودم
از عشق چشم مستت جام شراب خوردم
دستار عقل سرکش عشقت ز سر ربودم
کردم ز اشک ساغر این خرقه شست و شوئی
گر زاهدی و تقوی کاری نمی گشودم
در دیده های خوبان نور رخ تو دیدم
وز گفتة لطیفان آواز تو شنودم
از دیر و کعبه ما را کاری نمی گشاید
این هر دو آزموده بسیارش آزمودم
سید به جز خیالت نقشی دگر ندیده
تا رنگ زنگ هستی از آینه زدودم
***
1049
در خرابات گرد گردیدم
ساقی رند سرخوشی دیدم
عاشقانه گرفتمش به کنار
عارفانه لبش ببوسیدم
ذوق مستی و حال می خواران
نازکانه از او بپرسیدم
گفت ناخورده می چه دانی چیست
داد جامی و کل بنوشیدم
حال سید به ذوق دانستم
ور همه نور او عیان دیدم
***
1050
نقش خیال رویش دیشب به خواب دیدم
مه را به شب توان دید من آفتاب دیدم
هر سو که دید دیده دریای بی کران دید
روشن چو نور دیده ماهی در آب دیدم
جام جهان نمائیست هر شاهدی که بینم
جامی چنین لطیفی پر از شراب دیدم
در کوچه خرابات عمری طواف کردم
ساقی بزم رندان مست و خراب دیدم
هر صورتی که دیدم معنی نمود در وی
معنی و صورت آن آب و حباب دیدم
مایی ما برافتاد اویی او عیان شد
او را به دیدة او خوش بی حجاب دیدم
گنجی که بود پنهان پیدا شده است بر من
سری که درحجاب است من بی حجاب دیدم
از نور نعمت الله عالم شده منور
روشن ببین که نورش در شیخ و شاب دیدم
***
1051
روشن است از نور رویش چشم مست سیدم
می زنم دستی بدین دستان بدست سیدم
سیدم ساقی رندان است و من مست و خراب
در میان باده نوشان می پرست سیدم
چون سر زلف بتان خواهم که پشتش بشکند
هر که خواهد یکسر موئی شکست سیدم
سر سید هر که می جوید بگو از من بپرس
زانکه من واقف ز حال نیست و هست سیدم
عشق سید در دلم بنشست چون سلطان به تخت
من ز جان برخاستم، پیش نشست سیدم
عاشقان مستند از جام شراب عشق او
من به جان جملة مستان که مست سیدم
نعمت الله در نظر نقش خیالی می کشد
با چنین نقش خیالی پای بست سیدم
***
1052
عشق او در میان جان دارم
عاشقم عشق چون نهان دارم
در خرابات مست می گردم
میل خاطر به عاشقان دارم
هر چه دارم ز صورت و معنی
همه با یار در میان دارم
با من از وصل و هجر کمتر گو
که فراغت ازین و آن دارم
کار من عاشقی و می خواری است
تا که جان در بدن روان دارم
با حریفان عاشق سرمست
مجلسی خوشتر از جنان دارم
نعمت الله دارم ای درویش
گنج سلطان انس و جان دارم
***
1053
خبر از دل اگر پرسی منم کز دل خبر دارم
به چشم من ببین رویش که دائم در نظر دارم
منم صوفی ملک دل که باشد شکر او وردم
منم عطار شهر جان که در دکان شکر دارم
مرو ای عاشق صادق که من معشوق جانانم
بیا ای بلبل شیدا که من گلهای تر دارم
منم آن شمع مومین دل که می سوزم به عشق او
ضمیر روشنم بنگر که چون در جان شرر دارم
تو از می گشته ای مخمور و من سرمست ساقیم
ترا چیزی دگر دادند و من چیز دگر دارم
نه هر خاکی که می بینی در او کانی ز زر باشد
ز من جو نقد این معنی که در دریا گهر دارم
اگر عزم سفر داری بیا تا رهبرت باشم
که تا گوئی در این عالم چو سید راهبر دارم
***
1054
هر کجا حسن خوشی می نگرم
جان به عشق تو به او می سپرم
دم به دم کلک خیالت به کرم
صورتی نقش کند در نظرم
می خورم جام می عشق مدام
غم بیهودة عالم نخورم
به هوای در میخانة تو
از سر هر دو جهان در گذرم
تا ز اسرار می و راز مغان
خبری یافته ام بی خبرم
نگرانم به جمال خوبان
چه کنم حسن ترا می نگرم
بندة سید سرمستانم
پیش رندان جهان معتبرم
***
1055
جام گیتی نما است در نظرم
همه عالم به نور او نگرم
ساغر می مدام می نوشم
شادی عاشقان و غم نخورم
هر کجا رند سرخوشی بینی
قدمش بوسه ده بجو خبرم
جام می می نمایدم روشن
روی ساقی مدام در نظرم
یافتم ملک صورت و معنی
لاجرم پادشاه بحر و برم
دو جهان می کنم فدای یکی
چه کنم این رسیده از پدرم
بندة سید خراباتم
پیش سلطان عشق معتبرم
***
1056
در همه آینه یکی نگرم
آن یکی در هزار می شمرم
هر چه بینم به نور او بینم
جام گیتی نما است در نظرم
زندة جاودان منم که به عشق
جان به جانان خویش می سپرم
او خبیر است و من خبیر خبیر
تا نگوئی ز خویش بی خبرم
عارفانه مدام در سیرم
هر زمان در ولایت دگرم
پای بوسش اگر دهد دستم
از سر کاینات در گذرم
نعمت الله چو نور چشم من است
جام و جم را به همدگر نگرم
***
1057
سه نقطه در یکی الف نگرم
الفی در حروف می شمرم
در همه حرفها یکی بینم
نقطة اول است در نظرم
خبر از حال دل همی دارم
تا نگوئی که چون تو بی خبرم
هفت هیکل به ذوق می خوانم
آری میراث مانده از پدرم
این کتب خانه را بخواهم شست
وز سر کاینات در گذرم
روز و شب با وجود در دورم
کی شود آخر این چنین سفرم
بندة سید خراباتم
لاجرم پادشاه بحر و برم
***
1058
شمع دل هر نفسی ز آتش دل برگیرم
همچو پروانه به عشق آیم و در برگیرم
تا کنم مجلس عشاق منور چون شمع
از سرم تا به قدم سوزد و خوش درگیرم
من که بیمار تو ام گر قدمی رنجه کنی
باز خوش دل شوم و زندگی از سرگیرم
دامن دولت وصل تو اگر دست دهد
دل فدا کرده و جان داده به بر درگیرم
گر حجاب است میان من و تو جان عزیز
حکم فرما که روانش ز میان برگیرم
مدتی شد که ره عقل همی پیمودم
وقتش آمد که ز عشقش ره دیگر گیرم
همچو سید به سراپردة میخانه روم
ترک این زهد ریائی مکرر گیرم
***
1059
خوش حیاتی که پیش او میرم
چون بمیرم به پیش او میرم
عشق او شمع و من چو پروانه
گرچه سوزد که در برش گیرم
گر زند ور نوازدم چون نی
بجز از ناله نیست تدبیرم
دوش دیدم خیال او درخواب
لطفش امروز کرده تعبیرم
سروری بر همه توانم کرد
من چو در پای میر خود میرم
چون توانم که عذر او خواهم
که سراپای جمله تقصیرم
هرچه گویم ز خود نمی گویم
نعمت الله کرده تقدیرم
***
1060
منم که عاشق دیدار یار خود باشم
منم که والة زلف نگار خود باشم
منم که سیدم و بندة خداوندم
منم که دانه و دام شکار خود باشم
منم چو پرده و جانم امیر پرده نشین
منم که میر خود و پرده دار خود باشم
بهر کنار که باشم ازین میان به یقین
چو نیک بنگرم اندر کنار خود باشم
به گرد کوه و بیابان دگر نخواهم گشت
به غار دل روم و یار غار خود باشم
چرا جفا کشم از هر کسی در این غربت
بشهر خود روم و شهریار خود باشم
به غیر عشق مرا نیست کار و بار این یار
از آن مدام پی کار و بار خود باشم
از آنکه عاشق و معشوق نعمت اللهم
به گرد کار خود و کردگار خود باشم
***
1061
هر زمان حسنی به مردم می نماید نور چشم
هر دمی بر ما دری دیگر گشاید نور چشم
ما خیال عارضش بر آب دیده بسته ایم
لاجرم لحظه به لحظه می فزاید نور چشم
دوش می گفتم خیالش را که از چشمم مرو
ترک مردم هم بکلی می نشاید نور چشم
گر نباشد عشق او در جان نگیرد جان قرار
ور نبیند نور روی او نپاید نور چشم
توتیای چشم ما از خاک راهش ساخته
تا غبار دیدة ما را زداید نور چشم
بر سواد دیده هر نقشی که می بندد خیال
در نظر نقش خیال او نماید نور چشم
نور چشم نعمت الله گر شود روشن از او
پیش مردم در همه جا بر سر آید نور چشم
***
1062
هر دمی نقش خیالی می نگارد نور چشم
هر نفس شکلی دگر از نو برآرد نور چشم
این چنین خوناب دل کز چشم ما گشته روان
چشم ما بی آب روئی کی گذارد نور چشم
چون خیال اوست هر نقشی که آید در نظر
لاجرم بر پردة دیده نگارد نور چشم
چشم مستش دل ز عیاران عالم می برد
مردم گوشه نشین را خود چه آرد نور چشم
نعمت الله نور چشم مردم بینا بود
این چنین نوری به مردم می سپارد نور چشم
***
1063
سر کویت به همه ملک جهان نفروشم
خود جهان چیست غمت را به جهان نفروشم
من که سودا زدة زلف پریشان توام
یکسر موی تو هرگز به دوکان نفروشم
برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
جرعه ای می به همه کون و مکان نفروشم
دُردی درد تو جانا نفروشم به دوا
زر چه باشد برو ای خواجه به جان نفروشم
جان و دل دادم و عشق تو ستادم به بها
بهر سودش بخریدم به زیان نفروشم
نقدی از گنج غم عشق تو در دل دارم
این چنین نقد به صد گنج روان نفروشم
سید کوی خرابات و حریف عشقم
گوشة مملکت خود به جهان نفروشم
***
1064
دُرد دردش به ذوق می نوشم
خلعت از جود عشق می پوشم
غم عشقش خریده ام به جهان
به همه کاینات نفروشم
تاج عشق وی است بر سرمن
حلقة بندگیش در گوشم
آتشی هست در دلم که مدام
همچو خم شراب می جوشم
مستم و چون سبوی می خواران
عاشقان می کشند بر دوشم
عاشقانه به باده نوشیدن
تا که جان در تن است می کوشم
نعمت الله یادگار من است
نکند هیچ کس فراموشم
***
1065
از جام وحدت سرخوشم هر دم مئی درمی کشم
هر دم مئی درمی کشم از جام وحدت سرخوشم
ساقی مست مهوشم خوش وقت می دارد مرا
خوش وقت می دارد مرا ساقی مست مهوشم
بیردم ایتورگل قردشم فانظر به حالی یا حبیب
فانظر به حالی یا حبیب بیردم ایتورگل قردشم
شاهد گرفته درکشم چون عاشقی معشوق را
چون عاشقی معشوق را شاهد گرفته در کشم
در میکده دُردی کشم رندانه با سید حریف
رندانه با سید حریف در میکده دُردی کشم
***
1066
در خرابات فنا جام بقا می نوشم
می عشق است و به فرمان خدا می نوشم
جام می بر کف و در کوی مغان می گردم
شادی ساقی باقی به صفا می نوشم
بر من عاشق سرمست حلال است مدام
دُرد دردی که به از صاف دوا می نوشم
توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
گر خدا عمر دهد می ابدا می نوشم
چشم سرمست خوشش جام میم می بخشد
نه شرابی که تو گوئی که چرا می نوشم
جرعه ای نوش نکردی ز می لعل لبش
تو چه دانی که من این می ز کجا می نوشم
نعمت اللهم و با ساقی سرمست حریف
باده از صدق و نه از روی ریا می نوشم
***
1067
منم که جام می ذوالجلال می نوشم
همیشه بادة عشق جمال می نوشم
مدام همدم جام شراب عشق ویم
می محبت او بر کمال می نوشم
چو من ز روز ازل مست و رند و قلاشم
عجب مدار که می لایزال می نوشم
به نوش دُردی دردش که نوش جانت باد
که من به عشق چو آب زلال می نوشم
هزار ساغر می نوش می کنم به دمی
هنوز می طلبم بی ملال می نوشم
خیال ماضی و مستقبلم نمی باشد
ز جام عشق می ذوق و حال می نوشم
مدام ساقی سرمست نعمت اللهم
به شادی رخ او می حلال می نوشم
***
1068
می عشقش به کام می نوشم
دُرد دردش تمام می نوشم
در خرابات عشق مست و خراب
باده ای با قوام می نوشم
نوش جانم که باده ای است حلال
نه شراب حرام می نوشم
عاشقانه حریف خمارم
صبح تا شام جام می نوشم
شادی روی ساقی وحدت
ساغر می مدام می نوشم
رندم و می پرست و مستانه
دم به دم می به کام می نوشم
سید بزم باده نوشانم
گرچه می با غلام می نوشم
***
1069
مقصود توئی ز جمله عالم
ای مظهر عین اسم اعظم
در حسرت جرعه ای ز جامت
جان بر کف دست می نهد جم
ای آخر انبیا به صورت
معنی تو بر همه مقدم
در خلوت خاص لی مع الله
غیر از تو کسی نبود محرم
عیسی نفس از دم تو دارد
زنده ز تو گشت روح آدم
نقشت به خیال می نگارم
ای نور دو چشم اهل عالم
تو جانانی و جان تن تست
چون سید و بنده هر دو با هم
***
1070
در آینة وجود آدم
دیدیم جمال اسم اعظم
معنی محمدی بدیدیم
در صورت نازنین آدم
دیدیم که اوست غیر او نیست
ور هست، خیال اوست آنهم
آدم به وجود اوست موجود
عالم به جمال اوست خرم
ما سایة آفتاب عشقیم
تن جام جم است و جان ما جم
مستیم و خراب در خرابات
با جام شراب عشق همدم
دُردی کش کوی می فروشیم
نی غصه بیش و نی غم کم
ای عقل برو به خیر و خوبی
ای عشق بیا و خیر مقدم
رندیم و حریف نعمت الله
می نعمت و ساقی اوست فافهم
***
1071
باز رستیم از وجود و از عدم
گر نباشد این و آن ما را چه غم
جام می داریم و می نوشیم می
کی بود ما را هوای جام جم
مجلس عشق است و ما مست خراب
جان و جانان شاد بنشسته به هم
همدم ما ساقی پر می مدام
خوش بود با همدم خود دم به دم
لطف او ما را نوازش می کند
باشد او در جمله عالم محتشم
هر چه موجود است در دار وجود
جمله موجودند از نور قدم
نعمت الله نقد گنج عشق اوست
هر که نقد او بود او را چه کم
***
1072
پیرهن گر کهنه گردد یوسف جان را چه غم
ور دهی ویرانه شود در ملک خاقان را چه غم
که خدا باقی است، گر خانه شود ویران چه باک
جان به جانان زنده است، گر تن رَود جان را چه غم
خم می در جوش و ساقی مست و رندان درحضور
جام اگر بشکست گو بشکن حریفان را چه غم
بت پرستی گر برافتد، بت چه اندیشد از آن
ور بمیرد بنده ای بیچاره ، سلطان را چه غم
گر نباشد آینه آئینه گر را عمر باد
ور نماند سایه ای خورشید تابان را چه غم
غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود
گنج معنی یافتم ز افلاس یاران را چه غم
بادة وحدت به شادی نعمت الله می خورد
از خمار کثرت معقول مستان را چه غم
***
1073
همچو ما کیست مست در عالم
عاشق و می پرست در عالم
شادی ما شراب می نوشد
رند مستی که هست درعالم
باش عهد درست پیوسته
تا نیابی شکست در عالم
عارف حق پرست دانی کیست
آنکه از خود برست در عالم
بر در می فروش بنشستم
که ازین که نشست در عالم
نیک بنگر در آینه او را
تا نگوئی بد است در عالم
سید کاینات مظهر ذات
آنکه جد من است در عالم
***
1074
آفتاب است و سایه بان عالم
به مثل او چنین چنان عالم
جام گیتی نما است می بینش
که نماید همین همان عالم
غیر او دیگری نخواهد دید
هر که بینا شود در آن عالم
این میان و کنار کی بودی
گر نبودی درین میان عالم
صورت اوست نور دیدة ما
این معانی کند بیان عالم
همه عالم نشان او دارد
بی نشان او بود نشان عالم
هر زمان عالمی کند پیدا
می برد آورد روان عالم
عالم عشق را نهایت نیست
هست این بحر بی کران عالم
نعمت الله چون می و جام است
جام و می را بدان بدان عالم
***
1075
شیخ ما بود در حرم محرم
قطب وقت و یگانه ی عالم
از دمش مرده می شدی زنده
نفسش همچو عیسی مریم
به صفات قدیم حق موصوف
هفت دریا به نزد او شبنم
شرح اسما به ذوق خوش خوانده
عارف اسم اعظم آن اعظم
بود سلطان اولیای جهان
بود روح القدس ورا همدم
سینه اش بود محرم اسرار
در دلش بود گنج حق مدغم
نعمت الله مرید حضرت اوست
شیخ عبدالله است او فافهم
***
1076
آفتابی است حضرت آدم
روشن از نور او بود عالم
ما منور از او و او از او
نیک دریاب این سخن فافهم
ساغر ما حباب پر آب است
خوش بود تشنه با چنین همدم
دل و دلبر رفیق یکدگرند
جان و جانان روان شده باهم
جام بی جم اگر کسی دیده
ما ندیدیم جام را بی جم
دردمندیم و وصل او درمان
دل ما ریش و لطف او مرهم
در خرابات رند و سرمستیم
بندة او و سید اعظم
***
1077
گدای عشقم و سلطان عالم
غلام خاتم و خاقان عالم
مرید یارم و پیر خرابات
ندیم دردم و درمان عالم
جهان جسم است و من جان جهانم
چه جای جان منم جانان عالم
خرابات است و من مست خرابم
حریف ساقی رندان عالم
ندارم با سوی الله هیچ میلی
به جان جملة مردان عالم
جمال بی مثال او عیان است
نظر فرما تو در اعیان عالم
بیا از نعمت الله جو نوائی
چو می جوئی نوا از خوان عالم
***
1078
با سر زلف بتی باز در افتاد دلم
لاجرم چون سر زلفش به سر افتاد دلم
مجمع اهل دلان زلف پریشان من است
مکنم عیب در این جمع گر افتاد دلم
چه کنم مجلس عشق است و حریفان سرمست
خاطرم یافت چنین بزم و در افتاد دلم
دوش دلدار کرم کرد دلم را بنواخت
باز امروز در آن رهگذر افتاد دلم
ناظر اویم و منظور من اندر نظر است
نور چشم است که روشن نظر افتاد دلم
پردة دل که حجاب دل و دلدارم بود
خوش بر افتاد از آن رو که بر افتاد دلم
سید ما خبری کرد ز حال دل خویش
زان خبر مست شد و بی خبر افتاد دلم
***
1079
غیر او با او نگنجد در دلم
مشکل این حل و حل مشکلم
از جمال اوست هر حسنی که هست
لاجرم بر حسن خوبان مایلم
غیر او در هر دو عالم هست نیست
من نگویم فاصلم یا واصلم
جام می بر دست می نوشم مدام
بر در میخانه باشد منزلم
عالمی خواهند از من عالمی
من به ایشان همچو ایشان عالمم
عمر من نگذشت بی حاصل دمی
حاصلم عشق است و نیکو حاصلم
سر خوشم مستانه می گویم سخن
از زبان نعمت الله قایلم
***
1080
از جام عشقش مست مدامم
ایمن ز خاصم، فارغ ز عامم
ساقی ذوقش با دل حریف است
جانان شراب است جانست جامم
گر عشق بازی، از من بیاموز
ور ذوق خواهی، می خوان کلامم
در زهد اگر چه کامل نباشم
در عشقبازی، رند تمامم
تا بنده گشتم، تابنده گشتم
سلطان عشقش، از جان غلامم
بی عشق جانان، جانم چه باشد،
بی درد دل من، آخر کدامم
باده به یادش، ما را حلال است
بی عشق سید، آب است حرامم
***
1081
من به جان دوستدار رندانم
عاشق روی باده نوشانم
بجز از عاشقی و می خواری
هیچ کار دگر نمی دانم
نوبتی توبه کردم از باده
مدتی شد کز آن پشیمانم
شعر مستانه ای همی گویم
غزلی عاشقانه می خوانم
دُرد دردش مدام می نوشم
یار و همدرد دردمندانم
بندة حضرت خداوندم
پادشاه هزار سلطانم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم می پرستانم
***
1082
مطرب خوش نوای رندانم
ساقی بزم باده نوشانم
سخن عاشقان اگر خواهی
بشنو از من که خوش همی خوانم
جام بر دست و مست و لایعقل
گرد رندان مدام گردانم
بزم عشق است مجلس دائم
روز و شب عاشقان حریفانم
ساغر دُرد درد می نوشم
به از این خود دوا نمی دانم
صورتم موج و معنیم بحر است
ظاهراً این و باطناً آنم
می کشم خوان پادشاهانه
نعمت الله رسید مهمانم
***
1083
چنان سرمست و شیدایم که پا از سر نمی دانم
دل از دلبر نمی یابم می از ساغر نمی دانم
برو ای عقل سرگردان زجان من چه می جوئی
که من سرمست و حیرانم بجز دلبر نمی دانم
شدم از ساحل صورت بسوی بحر معنی باز
چه جای بحر و بر باشد بجز گوهر نمی دانم
دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
ز ذوق سوختن عودم در این مجمر نمی دانم
من آن دانای نادانم که می بینم نمی بینم
از آن می گویم از حیرت که سیم از زر نمی دانم
چو دیده سو به سو گشتم نظر کردم به هر سوئی
بجز نور دو چشم خود در این منظر نمی دانم
زهر بابی که می خوانی بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولی دفتر نمی دانم
برآمد نورسبحانی چه کفر و چه مسلمانی
طرین مؤمنان دارم ره کافر نمی دانم
به جز یاهو و یا من هو نمی گویم به روز و شب
چه گویم چونکه در عالم کسی دیگر نمی دانم
ندیم بزم آن ماهم حریف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمی دانم
هم او صورت هم او معنی هم او مجنون هم او لیلی
به غیر از سید و یاران شه و چاکر نمی دانم
***
1084
حضرتی غیر او نمی دانم
گر تو دانی بگو نمی دانم
هر که گوید که غیر او باشد
مشنو از وی بگو نمی دانم
عین او را به عین او جویم
به از این جستجو نمی دانم
می خمخانه پاک می نوشم
کوزه ای یا سبو نمی دانم
برو ای عقل و گفتگو بگذار
مستم و گفتگو نمی دانم
هو هو لا اله الا هو
من چه گویم جز او نمی دانم
سید عاشقان یک رویم
عاقلانه دو رو نمی دانم
***
1085
بُود ممکن که من بی جان بمانم
محال است اینکه بی جانان بمانم
مرا ساقی حریف و عشق یار است
نمی خواهم که از یاران بمانم
دوای درد دل در است دارم
مباد آن دم که بی درمان بمانم
عزیز مصر عشقم ای برادر
چو یوسف چند در زندان بمانم
چو او پنهان شود پیدا شوم من
وگر پیدا شود پنهان بمانم
اگر نه او مرا بخشد وجودی
همیشه در عدم حیران بمانم
اگر نه عشق او باشد دلیلم
شوم گمراه و سرگردان بمانم
اگر جانم نماند غم ندارم
به جانان زنده جاویدان بمانم
نمی دانم ز غیرت غیرت ای دوست
کدام است غیر تو تا آن بمانم
شوم پیدا اگر پنهان شوی تو
وگر پیدا شوی پنهان بمانم
اگر زلف پریشان برفشانی
چو سید بی سر و سامان بمانم
***
1086
من ترک می و صحبت رندان نتوانم
از جان گذرم وز سر جانان نتوانم
گوئی که برو توبه کن از باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود
لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم
صد خانه توانم که به یک دم بگذارم
ترک در میخانة رندان نتوانم
با عشق در افتادم و تدبیر ندارم
در درد گرفتارم و درمان نتوانم
راز دل و دلدار نخواهم که بگویم
اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم
با سید رندان خرابات حریفم
منکر شدن حال حریفان نتوانم
***
1087
من ترک می و صحبت رندان نتوانم
یک لحظه جدایی ز حریفان نتوانم
بی شاهد و بی ساغر و جامی نتوان بود
بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم
هرگز ندهم جام می از دست زمانی
جان است رها کردنش آسان نتوانم
گوئی که برو توبه کن از باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
سری است درین سینه که با کس نتوان گفت
دردی است مرا در دل و درمان نتوانم
در کوی خرابات مغان مست خرابم
بودن نفسی بی می و مستان نتوانم
در دیدة من نقش خیال رخ سید
نوری است که پیدا شده پنهان نتوانم
***
1088
علم توحید نیک می دانم
خوش به ذوق این کتاب می خوانم
دو نگویم نه مشرکم حاشا
من یکی گویم و مسلمانم
می عشقش به ذوق می نوشم
رندم و ترک باده نتوانم
گاه در جمع و فارغ از فرقم
گاه چون زلف بت پریشانم
در همه حال با خدای خودم
نه غلط می کنم که خود آنم
مظهر اسم اعظم اویم
حافظ حرف حرف قرآنم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم باده نوشانم
***
1089
عاشق آن گلعذارم چون کنم
همچو زلفش بی قرارم چون کنم
مبتلای درد بی درمان شدم
خسته و زار و نزارم چون کنم
روز و شب مستانه می نالم بسوز
چارة دیگر ندارم چون کنم
همچو مجنونم ز لیلی مانده دور
می ندانم در چه کارم چون کنم
چون کنم درمان درد بی دوا
دردمند و دل فکارم چون کنم
با غم عشقش که شادی من است
روزگاری می سپارم چون کنم
نعمت الله را همی جویم به جان
تا دمی با او برآرم چون کنم
***
1090
ای عاشقان! ای عاشقان! من پیر را برنا کنم
ای تشنگان ای تشنگان من قطره را دریا کنم
ای طالبان! ای طالبان! کحال ملک حکمتم
من کور مادرزاد را در یک نظر بینا کنم
کر اَبکمی آید برم در وی دمی چون بنگرم
چون طوطی شکرشکن شیرین و خوش گویا کنم
گر نفس بد فعلی کند گوشش بمالم در نفس
ور عقل دردسر دهد حالی ورا رسوا کنم
من رند کوی حیرتم سرمست جام وحدتم
زان در خرابات آمدم تا میکده یغما کنم
پروانة شمعش منم جمعیت جمعش منم
من بلبلم در گلستان از عشق گل غوغا کنم
آمد ندا از لامکان کای سید آخر زمان
پنهان شو از هر دو جهان تا بر تو خود پیدا کنم
***
1091
من خلاف خدا کنم نکنم
غیبت مصطفا کنم نکنم
سنت مصطفا چو جان من است
ترک سنت چرا کنم نکنم
دامن انقیاد حضرت او
تا قیامت رها کنم نکنم
کشته عشقش مرا به تیغ جفا
طلب خونبها کنم نکنم
درد دل چون دوای درد دل است
به از اینش دوا کنم نکنم
عشق جانان که جان من به فداش
از دل خود جدا کنم نکنم
در شهادت چو شاهد عینی است
طرد عینی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و ساقی
جز هوایش هوا کنم نکنم
سید من چو بر صواب بود
بنده هرگز خطا کنم نکنم
***
1092
توبه از می کجا کنم نکنم
ترک رندی چرا کنم نکنم
نکنم توبه از می و رندی
بنده هرگز خطا کنم نکنم
بزم عشق است و عاشقان سرمست
جای دیگر هوا کنم نکنم
دامن ساقی و لب ساغر
تا قیامت رها کنم نکنم
جز به دُردی درد دل جانا
درد خود را دوا کنم نکنم
کشتة تیغ عشق مطلوبم
طلب خونبها کنم نکنم
عشق سید که راحت جان است
از دل خود جدا کنم نکنم
***
1093
غم مخور یارا که غمخوارت منم
این جهان و آن جهان یارت منم
بر سر بازار ملک کاینات
اول و آخر خریدارت منم
رو به داروخانة درد من آر
چون شفای جان بیمارت منم
گر به دوزخ می کشندت خوش برو
چونکه در آتش نگهدارت منم
ور به جنت می روی بی ما مرو
چون فروغ باغ و گلزارت منم
می روی هر جا که می خواهی برو
بازگشت آخر کارت منم
هاتفی از غیب می داد این ندا
نعمت اللها طلب کارت منم
***
1095
درد دل آمد که درمانت منم
سوز جان آمد که جانانت منم
چشم مست آمد که دینت می برم
کفر زلف آمد که ایمانت منم
شد پریشان زلف او بر روی او
گفت مجموع پریشانت منم
پادشاهی با گدای خویش گفت
نقد گنج کنج ویرانت منم
مطرب عشاق می گوید به ساز
بلبل مست گلستانت منم
ساقی سرمست جام می به دست
آمده، یعنی که مهمانت منم
گفتمش سید غلام عشق تست
گفت هستی بنده ، سلطانت منم
***
1095
به عشق چشم بیمارت دلم بیمار می بینم
ولی از نوش سیراب لبت تیمار می بینم
همیشه چشم سرمست ترا مخمور می یابم
ولی در عین سرمستی خوشی هشیار می بینم
لب لعلت چو می بوسم حدیثی باز می گویم
از آن طوطی نطق خود شکر گفتار می بینم
نهال سرو بالای ترا بر دیده بنشانم
چه بخت است این که چشم خویش برخوردار می بینم
به عالم هر کجا حسن خوشی زیبا که می یابم
خیال عکس خورشید جمال یار می بینم
ببین بی روی جانانه چه باشد حال جان و دل
چو بی گل خاطر بلبل چنین افکار می بینم
چو سید صوفئی صافی که بود او ساکن خلوت
ز عشقت بر سر میدان شسته زار می بینم
***
1096
نظری می کنم و وجه خدا می بینم
روی آن دلبر بی روی و ریا می بینم
بر جمالش همگی صورت جان می نگرم
وز کمالش همه تن لطف و وفا می بینم
نه بخود می نگرم صنع خدا تا دانی
بلکه من صنع خدا هم به خدا می بینم
ترک آن قامت و بالاش نگویم به بلا
گرچه از قامت و بالاش بلا می بینم
مردم دیدة ما غرقه به خون نظرند
هر طرف می نگرم چشمة ما می بینم
صوفی صومعة خلوت معنی شده ام
لاجرم صورت می صاف و صفا می بینم
جان سید شده آئینة جانان به یقین
عشق داند ز کجا تا بکجا می بینم
***
1097
نقش عالم خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم چو مظهر عشقند
همه را بر کمال می بینم
ساغر باده ای که می نوشم
عین آب زلال می بینم
نور چشم است و در نظر دارم
از سر ذوق و حال می بینم
آینه پیش دیده می آرم
حسن آن بی مثال می بینم
ترک رندی و عاشقی کردن
از دل خود محال می بینم
نعمت الله را چو می نگرم
صورت ذوالجلال می بینم
***
1098
دولت وصل یار می بینم
کام دل در کنار می بینم
همه روشن به نور او نگرم
گر یکی ور هزار می بینم
آنکه از چشم مردم است نهان
روشن و آشکار می بینم
هر خیالی که نقش می بندم
نور روی نگار می بینم
خانة دل که رفته ام از غیر
خلوت یار غار می بینم
این عجایب که دید یا که شنید
که یکی بی شمار می بینم
نعمت الله را چو می نگرم
از نبی یادگار می بینم
***
1099
چشم مستت به خواب می بینم
لعبتی بی نقاب می بینم
جام گیتی نما گرفته به دست
خوش حبابی بر آب می بینم
نور چشم است و در نظر دارم
روی او بی حجاب می بینم
آینه پیش دیده می آرم
رند و مستی خراب می بینم
تو به روز آفتاب بینی و من
روز و شب آفتاب می بینم
ساغر می مدام می می نوشم
همه خیر و ثواب می بینم
سیدم از خطا چو معصومم
هرچه بینم صواب می بینم
***
1100
یار خود را به ناز می بینم
جان خود را نیاز می بینم
دوش در خواب دیده ام او را
خوش خیالی که باز می بینم
زلف او می کشم به هر سوئی
نیک عمری دراز می بینم
طاق ابروی اوست محرابم
روی خود در نماز می بینم
محرم راز خاص محمودی
بنده ای چون ایاز می بینم
سید ما کنون به دولت عشق
عاشق پاک باز می بینم
نعمت الله به رندی و مستی
بر همه سرفراز می بینم
***
1101
هر چه بینم به نور او بینم
گل وصلش به دست او چینم
غیر او چونکه نیست در عالم
پیش غیری چگونه بنشینم
صورتا جامم و به معنی می
باطناً آن و ظاهراً اینم
خسرو عاشقان سرمستم
بلکه جان عزیز شیرینم
غیر او در دلم نمی گنجد
این چنین است غیرت دینم
نفسم جان به این و آن بخشد
این و آن می کنند تحسینم
نعمت الله به من نماید رو
جام گیتی نما چو می بینم
***
1102
عاشق و مستم به کوی می فروشان می روم
ساقی رندم بسوی باده نوشان می روم
کوزه ای می دارم و رندانه می گردم روان
عقل را بگذاشتم نزدیک مستان می روم
نقطه ای در دایره بنمود خوش دوری تمام
من که پرگار ویم بر گرد گردان می روم
سایة نور خدایم می روم از جا به جا
یا چو خورشیدم که در عالم بدانسان می روم
گر نباشد صومعه میخانه خود جای من است
پادشاهم هر کجا خواهم چو سلطان می روم
نالة زارم شنو کاین ناله درد دل است
درد دل بردم بسی این دم به درمان می روم
گوئیا من جامم و در دور می گردم به عشق
لب نهاده بر لب دلدار و بوسان می روم
الصلا ای عاشقان با من که همره می شود؟
بلبل مستم روان سوی گلستان می روم
جام می شادی جان نعمت الله می خورم
با حریفان خوش روان در خلوت جان می روم
***
1103
علم صید است و قید کن محکم
یاد میگیر و مینویسش هم
نفسش جان به عالمی بخشد
هر که با جام می بود همدم
گر جهانی به غم گرفتارند
دل شادان ما بود بیغم
اسم اعظم مرا چو خرم کرد
نخورم غم ز صاحب اعظم
عقل خود را بزرگ میدارد
نزد من کمتر است از هر کم
مقدم ما مبارک است به فال
ذوقها میرسد در این مقدم
نعمتاللّه به عالمی میداد
بندگان سرخوشند و سید هم
***
1104
بگذر ز وجود و از عدم هم
بگذار حدوث را قدم هم
در آب بشو کتاب معقول
بشکن تو دوات را قلم هم
رو دنیی و آخرت رها کن
تا نور نماند و ظلم هم
می نوش ز خم خسروانی
آخر چه کنی تو جام جم هم
آنجا که منم نه صبح و نه شام
نه روز و نه شب نه بیش و کم هم
میخانه اگر چه بیکران است
می نوش به قدر خویش هم هم
نعمت بگذار و نعمت الله
از لا چه گشاید و نعم هم
***
1105
من به خدا که از خدا غیر خدا نمی خوهم
درد دلم دوا بود از تو دوا نمی خوهم
ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم
شاه جهان جان منم نان چو گدا نمی خوهم
بر سر دار عشق او تا که قدم نهاده ام
دیر فنا گذاشتم دار بقا نمی خوهم
روضه ترا و حور هم نار ترا و نور هم
من به خدا که راضیم جز که رضا نمی خوهم
آل عبایم و یقین اهل غنا فقیر من
ظن غلط مبر که من چون تو غنا نمی خوهم
از خط و از خطای تو خطة ما مقدس است
راه صواب می روم ملک ختا نمی خوهم
سفره صفت برای نان حلقه به گوش کی شوم
از طبق ترینه ای خوان ابا نمی خوهم
مال وبال خواجه است گشته به مال مبتلا
گر تو بلا همی خوهی بنده بلا نمی خوهم
نکتة عشق خوانده ام از ورق کتاب حق
معنی سر این سخن از فقها نمی خوهم
رحمت او برای من نعمت او فدای من
در بر اوست جای من جای شما نمی خوهم
مست شراب وحدتم نیست خمار کثرتم
سید ملک عزتم غیر خدا نمی خوهم
***
1106
در نظر نقش خیال تو نگارم دایم
غیر ازین کار دگر کار ندارم دایم
از ازل تا به ابد عشق تو در جان من است
روز و شب سرخوشم و عاشق زارم دایم
جان فدا کردم و سر در قدمت می بازم
بسر تو که ز دستت نگذارم دایم
همدم جامم و با ساقی سرمست حریف
کس چه داند که در اینجا بچه کارم دایم
بر سر کوی تو ثابت قدمم تا باشم
لاجرم عمر گرامی بسر آرم دایم
گر پریشان بود این گفتة من می شاید
زانکه سودازدة زلف نگارم دایم
در خرابات مغان سید سرمستانم
فارغ از مستی و ایمن ز خمارم دایم
***
1107
همه جا طالب وصال توایم
در همه حال در خیال توایم
از ازل عاشقیم و تا به ابد
همچنان عاشق جمال توایم
تو امامی و ما همه مأموم
تابع قول و فعل و حال توایم
ما و گل هر دو خوش به هم باشیم
زانکه ما هر دو یک کمال توایم
ساغر می بیار و ما را ده
که به جان تشنة زلال توایم
خوش مثالی نوشته ای به مثل
حرفی از خط بی مثال توایم
حکم ما را نشان کن ای سید
به نشانی که ما زآل توایم
***
1108
جان و دل ایثار جانان کرده ایم
عمر و سر در کار ایشان کرده ایم
جان فدا کردیم در میدان عشق
این کرم چون شیر مردان کرده ایم
جرعه ای می را به عالم داده ایم
قیمت می نیک ارزان کرده ایم
جمع بنشستیم در گلزار عشق
سنبل زلفی پریشان کرده ایم
از برای گنج عشقش کنج دل
چون سرای خویش ویران کرده ایم
از سر ذوق این سخن را گفته ایم
ذوق در عالم فراوان کرده ایم
نعمت الله را به بزم آورده ایم
دعوتی از بهر مهمان کرده ایم
***
1109
این عنایت بین که ما دربارة جان کرده ایم
جان سرمست خوشی ایثار جانان کرده ایم
بنده ایم و بنده فرمانیم و فرمان می بریم
هرچه ما کردیم در عالم به فرمان کرده ایم
حضرتش سلطان و ما از جان غلام خدمتش
مخلصانه تخت دل تسلیم سلطان کرده ایم
درخرابات مغان بزم خوشی بنهاده ایم
خان و مان زاهدی را نیک ویران کرده ایم
جام دُرد درد دل چون صاف درمان خورده ایم
دردمندان را به دُرد درد درمان کرده ایم
ما بهر کنجی گذر کردیم و گنجی یافتیم
تا نگردد آشکارا گنج پنهان کرده ایم
خوش در میخانة مستانه ای بگشوده ایم
نعمت الله را سبیل راه رندان کرده ایم
***
1110
باز هوای تو هوس کرده ایم
وز هوس غیر تو بس کرده ایم
تا هوس عشق تو کردیم ما
در هَوست ترک هوس کرده ایم
در هوس شکر لعل لبت
طوطی جان را چو مگس کرده ایم
صبح سعادت چو به ما رو نمود
پشت بر آشوب عسس کرده ایم
منزل ما تا حرم کعبه شد
ترک هیاهوی جرس کرده ایم
مرغ دل ما چو پریدن گرفت
ما به هوا ترک قفس کرده ایم
همدم سید چو توئی هر نفس
یاد مراعات نفس کرده ایم
***
1111
جان فدای عشق جانان کرده ایم
این عنایت بین که با جان کرده ایم
تا نبیند چشم نامحرم رُخش
روی او از غیر پنهان کرده ایم
طعنه ها بر حال مخموران زدیم
آفرین بر جان مستان کرده ایم
دُردی دردش فراوان خورده ایم
درد دل را نیک درمان کرده ایم
گنج او در کنج ویران یافتیم
لاجرم گنجینه ویران کرده ایم
عقل هندو دردسر می داد و ما
خانه اش ترکانه تالان کرده ایم
تا مگر آن زلف او آید به دست
مجمع جمعی پریشان کرده ایم
مذهب رندان طریق عاشقی است
اختیار راه رندان کرده ایم
نعمت الله را به سید خوانده ایم
نسبت او را به جانان کرده ایم
***
1112
دردمندیم و به امید دوا آمده ایم
مستمندیم و طلب کار شفا آمده ایم
از در لطف تو نومید نگردیم که ما
بی نوایان به تمنای نوا آمده ایم
ما گدائیم و تو سلطان جهان کرمی
نظری کن که به امید شما آمده ایم
دل فدا کرده و جان داده و سر بر کف دست
تا نگوئی که به تزویر و ریا آمده ایم
این چنین عاشق و سرمست که بینی ما را
نیست حاجت که بگویم ز کجا آمده ایم
ما اگر زاهد سجاده نشینیم، نه رند
بر سر کوی خرابات چرا آمده ایم
سید بزم خرابات جهان جانیم
بندگانیم، به درگاه خدا آمده ایم
***
1113
تا خیال روی او در آب دیده دیده ایم
در هوایش همچو دیده سو به سو گردیده ایم
نقش بندی می کند هر دم خیالش درنظر
این چنین نقشی ندیدستیم و هم نشنیده ایم
شاه ما گوشه نشینان دوست می دارد از آن
با خیالش خلوتی در گوشه ای بگزیده ایم
بلبل مستیم و در گلشن نوائی می زنیم
تا گلی از گلستان وصل جانان دیده ایم
زاهد بیچارة مسکین به عمر خود ندید
آنچه ما از جرعة جام شرابی دیده ایم
ما لب خود را به آب زندگانی شسته ایم
تا لب جامی به کام جان خود بوسیده ایم
نعمت الله ساقی و ما عاشقان باده نوش
عاشقانه جام می شادی وی نوشیده ایم
***
1114
روشنی چشم جان ازنور جانان دیده ایم
این چنین نور خوشی در دیدة جان دیده ایم
صورت و معنی عالم را به ما بنموده اند
جمله یک معنی و صورت را فراوان دیده ایم
این و آن را مخزن گنج الهی یافتیم
عارفانه گنج او در کنج ویران دیده ایم
همچو رندان سر به پای خم می بنهاده ایم
لذت عمر خوشی از ذوق مستان دیده ایم
دیدة باریک بین ما چو رویش دیده است
در سواد کفر زلفش نور ایمان دیده ایم
غیر او نقش خیال می نماید در نظر
این به چشم ما نماید زانکه ما آن دیده ایم
ما خراباتی و رند و عاشق و می خواره ایم
نعمت الله را امیر بزم رندان دیده ایم
***
1115
نور او در چشم بینا دیده ایم
در همه آئینه او را دیده ایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
چشمه ای را عین دریا دیده ایم
دیده ایم آئینة گیتی نما
نور او در جمله اشیا دیده ایم
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بیجا بهر جا دیده ایم
بر در میخانه مست افتاده ایم
جنت المأوای خود وا دیده ایم
نور رویش روشنی چشم ما است
روشن است این چشم ما نادیده ایم
نعمت الله را به ما سید نمود
این نظر از حقتعالی دیده ایم
***
1116
ما به نور روی خوب او جمالش دیده ایم
همچو دیده گرد عالم سو به سو گردیده ایم
در بهشت جاودان گشتیم با یاران بسی
عارفانه میوه ها از هر درختی چیده ایم
هرچه آمد در نظر، آورد از آن دلبر خبر
لاجرم از یک به یک نیکو خبر پرسیده ایم
در خرابات مغان مستیم و با رندان حریف
جام می شادی روی عاشقان نوشیده ایم
ما به تخت نیستی خوش در عدم بنشسته ایم
فرش هستی سر به سر در همدگر پیچیده ایم
دیگران از خود سخن گفتند و ما گوئیم از او
این چنین قول خوشی از دیگران نشنیده ایم
نعمت الله در همه آئینة روشن رو نمود
آنچنان نور خوشی روشن به نورش دیده ایم
***
1117
یک نظر از اهل دل تا دیده ایم
نزد مردم همچو نور دیده ایم
در خیال دیدن او روز و شب
همچو دیده سو به سو گردیده ایم
عاشق و مستیم و با ساقی حریف
می ز جام عشق او نوشیده ایم
از دم ما مرده دل زنده شود
تا لب عیسای جان بوسیده ایم
ذوق بلبل از نوای ما بُود
زانکه ما گل از وصالش چیده ایم
تا ابد سلطان اقلیم دلیم
خلعت از روز ازل پوشیده ایم
سید ما در نظر چون آینه است
ما در این آئینه خود را دیده ایم
***
1118
نیم شب خوش آفتابی دیدهایم
آفتابی مه نقابی دیدهایم
صورت و معنی عالم یافتیم
خوش سرآب و سرابی دیدهایم
ما ز دریائیم و دریا عین ما
لاجرم چشم پرآبی دیدهایم
خوش خیالی نقش میبندیم باز
گوئیا نقشی به خوابی دیدهایم
عالمی را باده می بخشیم ما
در چنین خیری ثوابی دیدهایم
در خرابات مغان افتاده مست
شاهد مست خرابی دیدهایم
نعمتاللّه نور چشم عاشقان
ساقی عالی جنابی دیدهایم
***
1119
عشق او در بحر و در بر دیده ایم
نور او در خشک و در تر دیده ایم
چشم ما روشن به نور او بود
روی او چون ماه انور دیده ایم
گرچه هر دم می نماید صورتی
معنی این ها مکرر دیده ایم
در همه آئینه دیدیم آن یکی
دیده ایم و بار دیگر دیده ایم
هر گدائی را که می بینیم ما
پادشاه تاج بر سر دیده ایم
گر خبر از غیر می پرسی مپرس
زانکه ما خود غیر کمتر دیده ایم
سید ما نور چشم ما بود
نور آن پاکیزه منظر دیده ایم
***
1120
ما دم از عشق در قدم زده ایم
پیش ازین دم ز عشق دم زده ایم
کاف کن در کتاب کون نبود
که خیالش به جان رقم زده ایم
غم نداریم از همه عالم
شادی عشق جام جم زده ایم
مطرب بزم باده نوشانیم
ساز عشاق زیر و بم زده ایم
حرف عشقش نوشته ایم به جان
دفتر عقل را قلم زده ایم
در طریقی که نیست پایانش
عاشقانه بسی قدم زده ایم
از وجود و عدم مگو سید
که وجود و عدم بهم زده ایم
***
1121
در خرابات مغان مست وخراب افتاده ایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم
عاشقانه همدم جامیم و با ساقی حریف
فارغیم و در دهان شیخ و شاب افتاده ایم
دیدة ما تا خیال روی او درخواب دید
گوشه ای بگرفته ایم و خوش به خواب افتاده ایم
گر نه فصل هجر می خوانیم این گفتار چیست
ور نه عشق وصل داریم از چه باب افتاده ایم
ما ز پا افتاده ایم افتادگان را دستگیر
کز هوای جام می در اضطراب افتاده ایم
تا ز سودای سر زلفش پریشان گشته ایم
مو به مو چون زلف او در پیچ و تاب افتاده ایم
نعمت الله در کنار و ساغر می در میان
بر در میخانه مست و بی حجاب افتاده ایم
***
1122
در خرابات مغان مست و خراب افتاده ایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم
در خیال آن که بنماید خیال او به خواب
نقش بستیم آن خیال و خوش به خواب افتاده ایم
دل به دست زلف ائ دادیم و در پا می کشد
لاجرم چون زلف او در پیچ و تاب افتاده ایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
ما چنین تشنه ولی در غرق آب افتاده ایم
آفتاب لطف او بنواخت ما را از کرم
روشن است احوال ما بر آفتاب افتاده ایم
سید رندیم و با ساقی حریفی می کنیم
بر در میخانه مست و بی حجاب افتاده ایم
سید رندیم و با ساقی حریفی می کنیم
بر در میخانه مست و بی حجاب افتاده ایم
بر سر کوی محبت ما و چون ما صد هزار
جان به جانان داده ایم و بی حساب افتاده ایم
***
1123
درس عشق از دفتر جان خوانده ایم
نقش عقل از پیش دیده رانده ایم
از سر هر دو جهان برخاستیم
آن یگانه در نظر بنشانده ایم
صدهزاران گوهر از دریای عشق
بر سر عشاق خود افشانده ایم
تا همه رندان ما مستان شوند
در خرابات فنا وا مانده ایم
گفتة سید بخوان و خوش بگو
ما کلام حق تعالی خوانده ایم
***
1124
تا میانش در کنار آورده ایم
جان به شکرانه نثار آورده ایم
حسن او بر دیده نقشی بسته ایم
عالمی نقش نگار آورده ایم
کار جانبازی است کار عاشقی
جان در این بازی بکار آورده ایم
بر سر دار فنا دار بقا است
ما از آن سر پای دار آورده ایم
جان ما حلقه بگوش عشق اوست
گوش پیش گوشوار آورده ایم
بر در میخانة معشوق خود
عاشقان را صدهزار آورده ایم
گر رسول الله از دنیا برفت
نعمت الله یادگار آورده ایم
***
1125
مائیم کز جهان همه دل برگرفته ایم
جان داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم
مست و خراب و عاشق و رندیم و باده نوش
آب حیات از لب ساغر گرفته ایم
چون مذهب قلندر رندی و عاشقی است
رندانه ما طریق قلندر گرفته ایم
صدبار خوانده ایم کلام خدا تمام
امروز فاتحه دگر از سر گرفته ایم
عشق آتشی گرفته و در جان ما زده
ما شمع وار ز آتش او در گرفته ایم
بر لب گرفته ایم لب جام می مدام
دامان ساقی و لب کوثر گرفته ایم
یار و ندیم مجلس ما نعمت الله است
بنگر که ما حریف چه درخور گرفته ایم
***
1126
ما علم عشق بر ورق جان نوشته ایم
خوانیم این کتاب و دگر هم نوشته ایم
با ما سخن مگو ز وجود و عدم که ما
عمری است کز وجود و عدم درگذشته ایم
ما رهبران کوی خرابات وحدتیم
رندانه گرد هر در میخانه گشته ایم
آدم بهشت هشت بهشت از برای دوست
ما از برای دوست دو عالم بهشته ایم
این حرف خوب صورت و آن نقش پرنگار
بر لوح کائنات به ذوقش نوشته ایم
تخم محبتی که بود میوه اش لقا
در جویبار دیدة ما بین که کشته ایم
ما بنده ایم سید خود را به جان و دل
سلطان انس و جن و امیر فرشته ایم
***
1127
تا خیال روی او بر دیده نقشی بسته ایم
با خیالش روز و شب در گوشه ای بنشسته ایم
نور چشم است او از آن در دیده اش بنشانده ایم
تا نبینندش در خلوت سرا بربسته ایم
همدم جامیم و با ساقی نشسته روبرو
عهد با او بسته ایم و عهد او نشکسته ایم
در خرابات مغان با عاشقان هم صحبتیم
رند سرمستیم از دنیی و عقبی رسته ایم
عشق ما و نعمت الله جاودان باهم بود
از ازل پیوسته ایم و تا ابد نگسسته ایم
***
1128
مدتی شد که به جان با تو در آمیخته ایم
در سر زلف دل آویز تو آویخته ایم
جوی آبی که روان در نظرت می گذرد
آب چشم است که ما بر گذرت ریخته ایم
پردة دیدة ما در نظر ما به مثل
شعر بیزی است به آن خاک درت ریخته ایم
به خیالی که خیال تو نگاریم به چشم
هر زمان نقش خیالی ز نو انگیخته ایم
تاکه در بند سر زلف تو دل دربند است
با تو پیوسته و از غیر تو بگسیخته ایم
گوشة خلوت میخانه مقامی امن است
ما درین خانه از آن واسطه بگریخته ایم
نعمت الله می صاف است در این جام لطیف
ما به جان با می و جامش بهم آمیخته ایم
***
1129
خوش در میخانه ای بگشاده اند
باده نوشان را صلایی داده ایم
جام می بر دست و رندانه مدام
سر به پای خم می بنهاده ایم
در خرابات مغان مست و خراب
بر در میخانه ای افتاده ایم
خرقة خود را به می شستیم پاک
فارغ از تسبیح و ز سجاده ایم
جام می بر دست و مستانه مدام
سر به پای خم می بنهاده اند
بندة سید شدیم از جان و دل
از همه ملک و جهان آزاده ایم
***
1130
دل به دلبر جان به جانان دادهایم
بندة او وز همه آزادهایم
از سر هر دو جهان برخاستیم
بر در میخانه مست افتادهایم
عاشقانه در خرابات مغان
رو به درگاه یکی بنهادهایم
بر طریق عاشقان ما ره رویم
لاجرم چون رهروان بر جادهایم
در خرابات مغان مست خراب
خوش در میخانهای بگشادهایم
زاهدی ما همه بر باد رفت
همدم جام و محب بادهایم
نعمتاللهیم و ز آل رسول
گوهر پاکیم و نه بیجادهایم
***
1131
خسته حالیم و ز لطف تو شفا می طلبیم
دردمندیم و ز وصل تو دوا می طلبیم
هر کسی را ز تو گر هست به نوعی طلبی
ما بهر وجه که هست از تو ترا می طلبیم
از خدا نعمت جنت طلبد زاهد و ما
به خدا گر ز خدا غیر خدا می طلبیم
آنکه ما می طلبیمش همه دانند و لیک
نیست یارا که به گوئیم کرا می طلبیم
مشکل این است که سعی طلب ما هرگز
نرسیده است بدان جای که ما می طلبیم
کیمیائی که مس قلب ازو زر گردد
به یقین از نظر پاک شما می طلبیم
گر بقا می طلبی باش فنا چون سید
ما ز خود نا شده فانی چه بقا می طلبیم
***
1132
ما خدا چون شما نمی طلبیم
یعنی از خود جدا نمی طلبیم
هر کسی طالبند چیزی را
ما بغیر از خدا نمی طلبیم
جان و دل را فدای او کردیم
وز جنابش جزا نمی طلبیم
مبتلای بلای او گشتیم
والعجب جز بلا نمی طلبیم
گرچه داریم درد دل لیکن
درد دل را دوا نمی طلبیم
کشتة عشق او شدیم ولیک
ما ازو خونبها نمی طلبیم
عین مطلوب گشته ای سید
زان سبب غیر ما نمی طلبیم
***
1133
مائیم که مظهر صفاتیم
سر حلقة عارفان ذاتیم
سیاح ولایت قدیمیم
هم ساکن خطة جهاتیم
باقی به بقای ذات عشقیم
ایمن ز حیات وز مماتیم
دانندة سر حرف کونیم
پرگار وجود کایناتیم
خضریم که رهنمای خلقیم
پروردة چشمة حیاتیم
او بحر محیط و ما چو موجیم
او نیشکر است و ما نباتیم
ما بندة سیدیم از جان
بیزار ز لات و از مناتیم
***
1134
باز ساز عشق را بنواختیم
کشتی دل در محیط انداختیم
عارفانه خلوت خالی دل
با خدای خویشتن پرداختیم
ما چو دریائیم و خلق امواج ما
لاجرم ما با همه در ساختیم
تیغ مستی بر سر هستی زدیم
ذوالفقار نیستی تا آختیم
اسب همت را ازین میدان خاک
بر فراز هفت گردون تاختیم
عارف هر دو جهان گشتیم لیک
جز خدا و الله دگر نشناختیم
نعمت الله را نمودیم آشکار
عالمی را از کرم بنواختیم
***
1135
مستیم و خراب و می پرستیم
پنهان چه کنیم مست مستیم
گوئی مستی و رند و عاشق
آری مستیم و رند هستیم
برخاسته از سریر هستی
بر مسند نیستی نشستیم
مستیم و مدام همدم جام
صد شکر که توبه را شکستیم
تا جان باشد شراب نوشیم
کردیم این شرط و عهد بستیم
در بند خیال دی و فردا
بودیم امروز باز رستیم
شادی روان نعمت الله
می می نوشیم و می پرستیم
***
1136
دل در آن زلف پرشکن بستیم
لاجرم باز توبه بشکستیم
مدتی عقل درد سر می داد
عشق آمد ز عقل وارستیم
خلوت دیده را صفا دادیم
با خیال نگار بنشستیم
ما ز خود فانی و به او باقی
ما به خود نیست و به او هستیم
جان ما راست ذوق پیوسته
جان به جانان خویش پیوستیم
عقل مخمور را چه کار اینجا
ما حریفان رند سرمستیم
بندگانه به خدمت سید
کمری بر میان جان بستیم
***
1137
رخت بربستیم و دل برداشتیم
آمده نا آمده پنداشتیم
چون خیالی می نماید کاینات
بود و نابودش یکی انگاشتیم
در زمین بوستان دوستان
سالها تخم محبت کاشتیم
مدتی بستیم نقشی در خیال
بر سواد دیده اش بنگاشتیم
عاقبت دیدیم جز نقشی نبود
از خیال آن نقش را بگذاشتیم
در خرابات فنا ساکن شدیم
عاشقانه چاه جاه انباشیم
تا خلیل الله درآمد در کنار
نعمت الله از میان برداشتیم
***
1138
درد دل بردیم و درمان یافتیم
سوز جان دیدیم و جانان یافتیم
بی نوا گشتیم در هر گوشه ای
ناگهی نقد فراوان یافتیم
از دل ما جوی عشق او که ما
گنج او در کنج ویران یافتیم
عاشقان از ما کمالی یافتند
تا کمال از قرب رحمان یافتیم
آشکارا شد که ما در کنج دل
حاصل کونین پنهان یافتیم
هر که را دیدیم عشق یار داشت
از همه آن جو که ما آن یافتیم
نعمت الله در خرابات مغان
ساقی سرمست رندان یافتیم
***
1139
جان فدا کردیم و جانان یافتیم
درد دل بردیم و درمان یافتیم
جان ما تا مبتلای عشق شد
از بلایش راحت جان یافتیم
دلبر خود در دل خود دیده ایم
گنج او در کنج ویران یافتیم
مدتی بودیم با ساقی حریف
عاشقانه می فراوان یافتیم
گوهر توحید اگر جوید کسی
گو ز ما می جو که ما آن یافتیم
یوسف مصری که صد مصرش بهاست
ناگهان در ملک کنعان یافتیم
نعمت الله در خرابات جهان
میر سرمستان و رندان یافتیم
***
1140
درد دل بردیم و درمان یافتیم
نوش وصل از نیش هجران یافتیم
بندگی کردیم سلطان را بسی
سلطنت از قرب سلطان یافتیم
از بر ما مدتی دل رفته بود
در سر زلف پریشان یافتیم
آنچه می جویند و می گویند آن
می طلب از ما که ما آن یافتیم
سر بیفکندیم و سردار آمدیم
جان فدا کردیم و جانان یافتیم
سالها در کنج دل ساکن شدیم
گنج او در کنج ویران یافتیم
نعمت الله را به دست آورده ایم
لاجرم نعمت فراوان یافتیم
***
1141
وقت ما خوش شد که ما ملک از گدائی یافتیم
تاج و تخت خسروی از بی نوائی یافتیم
این سعادت بین که چون گنج قناعت شد پدید
خاتم ملک سلیمان در گدائی یافتیم
سر بزیر پا درآوردیم تا سرور شدیم
پیروی کردیم از آن رو پیشوائی یافتیم
نقد گنج او در کنج دل ما دیده ایم
دولت جاوید و گنج پادشاهی یافتیم
از سر همت قدم بر هستی خود تا زدیم
چون ز خود بیگانه گشتیم آشنائی یافتیم
چون همایان جیفه پیش کرکسان انداختیم
لاجرم بر کرکسان اکنون همائی یافتیم
نعمت الله راز خود با رازداران بازگو
هست ما چون نیست شد هست خدائی یافتیم
***
1142
تا ز درد دل دوائی یافتیم
درد خوردیم و صفائی یافتیم
تا که بیگانه شدیم از خویشتن
ناگهانی آشنائی یافتیم
گنج او در کنج ویران دیده ایم
با تو کی گوئیم جائی یافتیم
تا ازین هستی خود فانی شدیم
جاودان از وی بقائی یافتیم
در خرابات مغان با عاشقان
ساقی و خلوت سرائی یافتیم
بی نوا گشتیم در عالم بسی
تا نوا از بی نوائی یافتیم
نعمت الله را به دست آورده ایم
از خدای خود عطائی یافتیم
***
1143
بینشانی را نشانش یافتیم
گنج پنهانی عیانش یافتیم
صورت و معنی عالم دیده ایم
آن معانی را بیانش یافتیم
آنکه عقل از دیدنش محروم ماند
عاشقانه ناگهانش یافتیم
دیده ایم آئینة گیتی نما
آشکارا و نهانش یافتیم
دلبر سرمست در کوی مغان
در میان عاشقانش یافتیم
هرچه آید در نظر ای نور چشم
جسم او دیدیم و جانش یافتیم
مظهر ذات و صفات کبریا
سید آخر زمانش یافتیم
***
1144
نقد گنج عشق او در کنج دل ما یافتیم
این سعادت بین که آن گم کرده را وایافتیم
تشنه ای بودیم و گرد بحر می گشتیم ما
تا که از عین یکی ما هفت دریا یافتیم
آفتاب روی او در دیدة ما رو نمود
این چنین نور خوشی در چشم بینا یافتیم
در خرابات مغان عمری بسر آورده ایم
عاقبت ساقی سرمستی در آنجا یافتیم
نه به اشیا دیدة ما دیده نور روی او
ما به نور روی او مجموع اشیاء یافتیم
صورت زیبای اعیان مظهر اسمای اوست
خوانده ایم اسما تمام و یک مسما یافتیم
سید ما خوش درین دریای توحید اوفتاد
عین او از ما بجو زیرا که آن ما یافتیم
***
1145
با خراباتئی در افتادیم
در خرابات با سر افتادیم
بارها اوفتاده ایم اینجا
آخر عمر دیگر افتادیم
دل به دریا فتاد و ما از پی
سرخوشانیم و خوش تر افتادیم
در می افتاده ایم رندانه
چه توان کرد چون درافتادیم
عاشق و مست و باده بر کف دست
باز از خان و مان برافتادیم
دست دادیم و سر فدا کردیم
نیک در پای دلبر افتادیم
خوش مقامی است بر در خمار
نکنی عیب ما گر افتادیم
عود دل سوخت اندر این مجمر
همچو آتش به مجمر افتادیم
سید عاشقان دور قمر
بی تکلف که در خور افتادیم
***
1146
میخانة ذوق درگشادیم
مستانه صلای عام دادیم
هر جا دیدیم یار رندی
جامی به کفش روان نهادیم
می خواری و عشقبازی آموز
از ما که تمام اوستادیم
میخانه سبیل ماست امروز
خوش خم مئی سرش گشادیم
بی می نفسی نمی توان بود
چون می نخوریم ما جمادیم
مستیم و خراب در خرابات
یاران مددی که اوفتادیم
رندیم و حریف نعمت الله
سرمستان را همه مرادیم
***
1147
مستانه ملک صورت و معنی بهم زدیم
رندانه در قدم قدمی از قدم زدیم
ما را مسلم است دم از نیستی زدن
کز هستی وجود رقم بر عدم زدیم
پروانه وار کاغذ تن را بسوختیم
وز شمع عشق آتشی اندر قلم زدیم
گفتیم انا الحق و علم عالمی شدیم
منصور وار بر سر داری علم زدیم
ما عارفان سرخوش و دلشاد و عاشقیم
مستیم و لاابالی و غم را بهم زدیم
با جام می مدام حریفانه همدمیم
مستانه زان مدام ز میخانه دم زدیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
شادی روی سید خود جام جم زدیم
***
1148
تا مجرد از دل و از جان شدیم
همنشین و همدم جانان شدیم
همچو قطره بهر یک دردانه ای
غرقة دریای بی پایان شدیم
از خیال روی یار خویشتن
همچو زلفش بی سر و سامان شدیم
تا که پیدا شد جمال عشق دوست
ما بخود در خود ز خود پنهان شدیم
از برای گنج عشقش روز و شب
ساکن کنج دل ویران شدیم
جان و دل در کار عشقش باختیم
لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم
تا خبر از زلف و رویش یافتیم
بی خبر از کفر وز ایمان شدیم
گرد نقطه مدتی گشتیم ما
نقطة پرگار این دوران شدیم
سیدی چون از میانه برفتاد
آنچه می جستیم کلی آن شدیم
***
1149
بیا تا با تو ما همباز گردیم
به شهر خویشتن هم باز گردیم
چو شهباز آمدیم از حضرت شاه
بیا تا نزد آن شه باز گردیم
پَر و بالی برآریم از حقیقت
بر اوج لامکان پَرواز گردیم
فدای او شویم از خود به کلی
برای عشق او جانباز گردیم
چو ما آن خاک آن کوئیم زین ره
غبار او شویم و باز گردیم
درین ره مدتی رفتیم بیخود
روا نبود که با خود باز گردیم
ندیم سیدیم و همدم او
ازین همدم کجا ما باز گردیم
***
1150
ما ز می شوق عشق عاشق و مست آمدیم
بر سر کوی مغان باده پرست آمدیم
پیشتر از این ظهور خورده شراب طهور
ساقی ما گشته حور ز آن همه مست آمدیم
چونکه بیامد چو جان دوست درآن لامکان
گفت به ما این زمان بهر نشست آمدیم
این دل ما خوش شده چونکه رسید این خبر
چند روی در بدر جام به دست آمدیم
چونکه درون دلم گشت نهان دلبرم
گفت به ما این زمان دست به دست آمدیم
ساغر و ساقی ما جمله توئی والسلام
عشق بگوید تمام جمله ز هست آمدیم
دوست در آن یک چله کرد چنین غلغله
جمله در آن سلسله جرعه پرست آمدیم
هر سحری آن نگار برد مرا نزد یار
کرد مرا بی قرار نیست ز هست آمدیم
سید دریا شکاف شست فکنده به بحر
در طلب عشق او جمله بشست آمدیم
***
1151
ما زنگ ز آینه زدودیم
در آینه روی خود نمودیم
رندانه در شرابخانه
بر جملة عاشقان گشودیم
مستانه به یک کرشمه ای دل
از دست جهانیان ربودیم
بی ذوق نبوده ایم یک دم
بودیم به ذوق تا که بودیم
ذوقی دگر است گفتة ما
تا بر لب یار لب گشودیم
جانان به زبان ما سخن گفت
ما نیز بگوش او شنودیم
مستیم و خراب و لاابالی
ایمن ز غم زیان و سودیم
زنده به حیات عشق اوئیم
موجود ز جود آن وجودیم
سرمست خوشی چو نعمت الله
دیگر نبود بس آزمودیم
***
1152
نور او عین این و آن دیدیم
در همه آینه عیان دیدیم
هر چه بینیم ما به او بینیم
تو چنین بین که ما چنان دیدیم
نقطه در دور دایره بنمود
خوش محیطی در آن میان دیدیم
آفتاب جمال ظاهر گشت
نور چشم محققان دیدیم
هر حبابی که دید دیدة ما
عین او بحر بی کران دیدیم
دیده او داد و نور او بخشید
نور رویش به او روان دیدیم
جام گیتی نما است سید ما
ما در او نور انس و جان دیدیم
***
1153
هر آن نقشی که بر دیده کشیدیم
به جز نور جمال او ندیدیم
بحمدالله که در دوران عشقش
چو ماه نو همیشه بر مزیدیم
به گرد نقطه چون پرگار گشتیم
به آخر هم بدان اول رسیدیم
چو قطره غرق بحر عشق گشتیم
محیطی را به یکدم در کشیدیم
خرابات است و ما مست و خرابیم
ز هر خم مئی جامی چشیدیم
به عالم نعمت الله را نمودیم
از آن دم روح در هَر دم دمیدیم
***
1154
ما آینه در نمد کشیدیم
دامن ز خودی خود کشیدیم
پرگار صفت به گرد نقطه
خط بر سر نیک و بد کشیدیم
بودیم حباب و غرقه گشتیم
واحد بسوی احد کشیدیم
گرمی به حساب خورد رندی
ما ساغر بی عدد کشیدیم
دردی کش کوی می فروشیم
بحر ازل و ابد کشیدیم
دردی است به کس نمی توان گفت
آن رنج که از خرد کشیدیم
شادی روان نعمت الله
هر دم جامی دو صد کشیدیم
***
1155
ما با تو بجز یاری داریم نداریم
جز عشق نکو کاری داریم نداریم
جز دولت درویشی جوئیم نجوئیم
سودای جهان داری داریم ندارم
چون ساغر می در دور مستانه همی گردیم
جز میل به می خواری داریم نداریم
جز دُردی درد دل نوشیم ننوشیم
جز ناله و جز زاری داریم نداریم
یاریم ز جان و دل با سید سرمستان
با یار دگر یاری داریم نداریم
***
1156
دائم به خیال آن نگاریم
کاری بجز این دگر نداریم
صاحب نظریم و نقش رویش
بر دیدة دیده می نگاریم
هر دم که ز نقش خود برآئیم
جانی به هوای او سپاریم
ما عاشق مست و عقل مخمور
در صحبت خود کجا گذاریم
خوش درد دلی است در دل ما
دل زنده ز درد بی قراریم
مائیم و حیات جاودانی
با او نفسی دمی برآریم
با عمر عزیز در میانیم
با سید خویش در کناریم
***
1157
گر عشق نبازیم در اینجا بچه کاریم
مائیم و همین کار و دگر کار نداریم
بر دیده نگاریم شب و روز خیالش
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
در دامن او دست زدیم از سر مستی
گر سر برود دامن وصلش نگذاریم
عمری است که در کوی خرابات مقیمیم
این یک دو نفس نیز در اینجا بسر آریم
روشن شده از نور خدا دیدة سید
جز نور وی ای یار کجا در نظر آریم
***
1158
اگر رندی و می نوشی بیا میخانه ای داریم
و گر تو عشق می بازی نکو جانانه ای داریم
اگر از عقل می پرسی ندارد نزد ما قدری
وگر مجنون همی جوئی دل دیوانه ای داریم
در این خلوت سرای دل نشسته دلبری با ما
هزاران جان فدای او که خوش هم خانه ای داریم
تو گر گنجی همی جوئی درآ در کنج دل با ما
که کنج ما بود معمور و در ویرانه ای داریم
همه غرقیم و سرگردان در این دریای بی پایان
ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم
چنین جانی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود
برای شمع عشق او پر پروانه ای داریم
خرابات است و ما سرمست و سید جام می بر دست
در این میخانه باقی می مستانه ای داریم
***
1159
هرچه داریم از خدا داریم
از خدای است هرچه ما داریم
گرنه از حضرت خداوند است
آنچه داریم از کجا داریم
موج بحریم و عین ما آب است
موج از بحر چون جدا داریم
ساغر درد درد می نوشیم
بی تکلف نکو دوا داریم
نعمت الله عطای بار خداست
خوش عطائی که از خدا داریم
***
1160
هر چه داریم ما از او داریم
لاجرم جمله را نکو بینیم
بحر داریم در نظر شب و روز
تا نگوئی همین سبو داریم
روی محبوب خویش می بینیم
زلف معشوق مو به مو داریم
آینه در نظر همی آریم
خود و معشوق روبرو داریم
نقد گنجینة حدوث و قدم
هر چه خواهی ز ما بجو داریم
عین آب حیات می نوشیم
این چنین آب خوش بجو داریم
شیخ وقتیم اگر چه سر مستیم
خرقه ای هم پروپرو داریم
قول سید به ذوق می گوئیم
عالمی را همه نکو داریم
***
116
هر چه خواهی بجو که آن داریم
جام و می جسم نیز و جان داریم
نقد گنجینة حدوث و قدم
همه از بهر عاشقان داریم
هفت هیکل که جامع اسماست
حافظانه زبر روان داریم
غیر او نیست در همه عالم
سر او چون از او نهان داریم
در خرابات رند سرمستیم
می خمخانة مغان داریم
حکم آل رسول می خوانیم
ما از او نام و هم نشان داریم
کشتة عشق نعمت اللهیم
لاجرم عمر جاودان داریم
***
1162
عشق او در میان جان داریم
لذت عمر جاودان داریم
تا گرفتیم آن میان به کنار
هرچه داریم در میان داریم
عاقل این دارد و ندارد آن
عاشقانیم و این و آن داریم
می رود آب چشم ما هر سو
در نظر بحر بیکران داریم
خبر عاشقان ز ما میجو
که خبر ما ز عاشقان داریم
آفتابی است درنظر پیدا
نورش از دیده چون نهان داریم
نعمت الله به ما نشانی داد
این چنین نام از آن نشان داریم
***
1163
گر دست دهد دامن دلبر نگذاریم
سر در قدمش باخته جان را بسپاریم
خیزید که تا گرد خرابات برآئیم
باشد که دمی جام شرابی به کف آریم
گر یک نفسی فوت شود بی می و ساقی
ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم
عشقش نه نگاری است که بر دست توان بست
آن نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
درگوشة میخانه حریفان همه جمعند
گر باده ننوشیم در اینجا بچه کاریم
ای واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حکایت نگذاریم
آن عهد که با سید سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم
***
1164
خیزید که تا جام شرابی به کف آریم
این یک دو نفس عمر بضایع نگذاریم
یک دم که ز ما فوت شود بی می و معشوق
شک نیست که آن دم ز خیالش نشماریم
هر جام پر از می که بیابیم بنوشیم
با هم نفسی عمر عزیزش بسر آریم
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
امید که بر خاک در او بسپاریم
بزمی است ملوکانه و رندان همه سرمست
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
آن عهد که با ساقی سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم
روشن شده از نور رخش دیدة سید
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
***
1165
نقش خیال رویش بر دیده می نگاریم
درخلوتی چنین خوش پیوسته با نگاریم
جام شراب نوشیم شادی روی ساقی
رندیم و لاابالی کاری دگر نداریم
گر شاهدی بیابیم لعل لبش ببوسیم
مستانه در خرابات با او دمی برآریم
جان شد قبول جانان شکرانه هاست برجان
یک جان چه باشد ای جان صد جان به او سپاریم
عشق است عمر باقی باقی همه حکایت
ما عمر خویشتن را ضایع نمی گذاریم
میخانه است معمور در وی شراب راوق
از بهر باده نوشان پیمانه می شماریم
هر عارفی که بینی دایم امیدوار است
از ذوق نعمت الله ما نیز امیدواریم
***
1166
ما عاشق چشم مست یاریم
آشفتة زلف بی قراریم
سرمست می الست عشقیم
شوریدة چشم پر خماریم
آئینة روشن ضمیریم
خورشید منیر بی غباریم
پرگار وجود کایناتیم
هر چند که نقطه را نگاریم
هر دم که نفس ز خود برآئیم
جانی به جهانیان سپاریم
در هر دو جهان یکی است موجود
باقی همه صورت نگاریم
یک باده و صد هزار جام است
ما جمله یکیم اگر هزاریم
سیمرغ هوای قاف قربیم
شهباز فضای برج یاریم
دُریم و لیک در محیطیم
بحریم ولیک درگذاریم
تا واصل ذات عشق گشتیم
در هر صفتی دمی برآریم
دریاب رموز نعمت الله
پنهان چه کنیم آشکاریم
***
1167
ما به لطف پادشه مستظهریم
نه به نانی چون گدا مستظهریم
گنج اسما را تصرف می کنیم
بر چنین گنج خدا مستظهریم
روز و شب چون اوست استظهار ما
لاجرم پیوسته ما مستظهریم
دیگران مستظهرند از جام می
ما به ساقی حالیا مستظهریم
دایما لاف محبت می زنیم
صادقیم و دایماً مستظهریم
اوست استظهار ما در دو سرا
ما به او در دو سرا مستظهریم
بنده و سید به استظهار ماست
تا نگوئی بر شما مستظهریم
***
1168
ما عاشق رند دلپذیریم
ما ساقی مست بی نظیریم
معشوق خودیم و عاشق خود
جز دامن عشق خود نگیریم
مستغنیم از وجود عالم
تا ظن نبری که ما فقیریم
زنده به حیات جاودانیم
دایم باشیم ما نمیریم
گر طالب حضرت خدائی
ما را بطلب که ناگزیریم
این طرفه که ما محب خویشیم
محبوب بسی جوان و پیریم
از دولت بندگی سید
بر جملة عاشقان امیریم
***
1169
ما خراباتیان جانبازیم
محرم سر خلوت رازیم
عالمی مست ذوق ما گردند
گر زمانی به خلق پردازیم
مطرب ما ز ما نوا یابد
ساز عشاق را چو بنوازیم
سرخوشیم و حریف خماریم
با لب جام باده دمسازیم
دلبر نازنین ما بر ما است
ما به آن نازنین همی نازیم
جان ما چون حجاب جانان است
از میان شاید ار براندازیم
بندة ترک سرخوش خویشیم
سید عاشقان شیرازیم
***
1170
اجازت گر دهد دلبر به پای او سر اندازیم
سر اندازیم در پایش به پا انداز جانبازیم
خیال نقش رویش را همیشه در نظر داریم
نمی بینیم جز رویش به غیر او نپردازیم
میان ما و او سری است غیر ما نمی داند
رقیبان غافلند از ما که چون محرم رازیم
اگر جانان بفرماید که جان و تن براندازیم
به جان او که این هر دو حجاب از رو بر اندازیم
نگار نازنین ما اگر نازی کند باری
نیاز آریم ما ازجان به پیش ناز او نازیم
درآ در بحر ما با ما که ما موجیم و او دریا
به عینه ما یکی باشیم به اسم و رسم ممتازیم
بیا ای سید مستان که ما رندان خوش باشیم
بیاور ساغر پر می که با وی نیک دمسازیم
***
1171
ما از شرابخانة جانانه می رسیم
مستان حضرتیم و ز میخانه می رسیم
از ما نشان ذوق خرابات جو که ما
مستیم و لاابالی و مستانه می رسیم
ای عقل دور باش که رندیم و باده نوش
از بزم عشق مجلس جانانه می رسیم
پروانه وار ز آتش عشقش بسوختیم
شمعی گرفته ایم و به پروانه می رسیم
تاجی ز ذوق بر سر و در بر قبای عشق
بسته کمر ز عزت و شاهانه می رسیم
سرمست می رسیم ز خمخانة قدم
مخمور نیستیم که مستانه می رسیم
از بندگی سید خود می رسیم باز
از ملک غیب بین که چه مردانه می رسیم
***
1172
ما اگر شاه اگر گدا باشیم
در همه حال با خدا باشیم
جمله اسماء به ذوق می خوانیم
از مسما کجا جدا باشیم
موج بحریم و عین ما آب است
ما بدین بحر آشنا باشیم
دردمندیم و درد می نوشیم
دایما همدم دوا باشیم
غیر او دیگری نمی دانیم
عاشق غیر او کجا باشیم
در خرابات رند سرمستیم
این چنین بوده ایم تا باشیم
ما چو باشیم بندة سید
بندة دیگری چرا باشیم
***
1173
میخانه سبیل ما است مخمور کجا باشیم
نزدیک خداوندیم ما دور کجا باشیم
از دولت وصل او ما سلطنتی داریم
از حضرت آن سلطان مهجور کجا باشیم
تا ناظر او گشتیم منظور همه خلقیم
خود بی نظر لطفش منظور کجا باشیم
از نور جمال او روشن شده چشم ما
با چشم چنین روشن بی نور کجا باشیم
عرش است مقام ما در فرش کجا گنجیم
ما زندة جاویدیم در گور کجا باشیم
از علت امکانی دل صحت کلی یافت
چون اوست طبیب ما رنجور کجا باشیم
آن سید سرمستان ساقی حریفان است
گر باده نمی نوشیم معذور کجا باشیم
***
1174
فاش شد نام ما که قلاشیم
عاشق و مست و رند و اوباشیم
والة زلف یار دلبندیم
مبتلای بلای بالاشیم
یار سر مست چشم مخموریم
عاشق شاهدان جماشیم
نقش هستی خود فروشستیم
این زمانی عین نقش نقاشیم
پشه ای را به جان نیازاریم
مورچه ای را دلش نبخراشیم
چون همه جز یکی نمی بینیم
لاجرم ما همه یکی باشیم
نقطه شد حرف و حرف شد سید
ما بدین حرف در جهان فاشیم
***
1175
ما چو در سایة الطاف خدا می باشیم
هرچه باشند به ما ما به جهان می باشیم
دیگران در هوس نقش خیالند و ما
نقش بندیم خیالی که مگر نقاشیم
نبود هیچ حجابی که به آن محجوبیم
ور بود یک سر موئیش روان بتراشیم
گو همة خلق بدانند که ما سرمستیم
از تو پنهان نبود در همه عالم فاشیم
زاهدان را به خرابات مغان نگذارید
خانة ماست که رندان خوش او باشیم
هرچه بینم همه دلبر خود می نگریم
لاجرم یک سر موئی دل کس نخراشیم
در خرابات مغان سید سرمستانیم
تا که بودیم چنین بود و چنان می باشیم
***
1176
ما حلقه بگوش می فروشیم
ما مست خراب و باده نوشیم
ز اسرار الست در سماعیم
وز جام بلیش در خروشیم
هر دم به هوای آتش دل
چون باده به خویشتن بجوشیم
مینوش تو پند و باده می نوش
زان ساغر و خم که ما سبوشیم
گر دُرد دهد به ما وگر صاف
شادی روان او بنوشیم
یک جرعه ز دُرد درد عشقش
والله اگر به جان فروشیم
سید چو نگار ساقی ماست
شاید که به می خوری بکوشیم
***
1177
ما سلطنت فقر به عالم نفروشیم
یک جام شرابی به دو صد جم نفروشیم
در کوی خرابات مغان همدم جامیم
هرگز به بهشت ابد این دم نفروشیم
گوئی که بخر جنت شادی به غم عشق
شادی تو نگهدار که ما غم نفروشیم
دردی است دلم را که به درمان نتوان داد
زخمی است در این سینه به مرهم نفروشیم
بسیار فروشیم می ذوق و لیکن
یک جرعه به جانی است جوی کم نفروشیم
گفتیم فروشیم یکی جرعه به جانی
سودا مکن ای خواجه که آن هم نفروشیم
یک لحظه حضوری و دمی صحبت سید
گر زانکه دهد دست به عالم نفروشیم
***
1178
فارغیم از ملک عالم فارغیم
جام می نوشیم وز جم فارغیم
در خرابات جهان با عاشقان
خوش نشسته شاد و خرم فارغیم
جز حدیث عشق او با ما مگو
زانکه ما از این و آن هم فارغیم
بر دل ما زخم تیغ عشق اوست
با چنین زخمی ز مرهم فارغیم
اسم اعظم خوانده ایم از لوح دل
از حروف اسم اعظم فارغیم
نعمت الله داده اند ما را تمام
فارغیم از بیش و از کم فارغیم
***
1179
ما عاشق چشم مست عشقیم
سرمست می الست عشقیم
سودازدگان کوی یا ریم
شوریده و می پرست عشقیم
گلدستة باغ لایزالیم
پیوسته چو گل به دست عشقیم
از هستی خویش نیست گشتیم
هستیم چنانکه هست عشقیم
در گوشة خلوت خرابات
رندانه حریف مست عشقیم
مائیم که ماهی محیطیم
افتاده به دام شست عشقیم
گه سید و گاه بنده باشیم
گه عالی و گاه پست عشقیم
***
1180
ما گوهر بحر لایزالیم
ما پرتو نور ذوالجلالیم
مائیم مثال خط وحدت
ما عین مثال بی مثالیم
گه نقش خیال روی یاریم
گه آینه ایم و گه جمالیم
خورشید سپهر جسم و جانیم
گاهی قمریم و گه هلالیم
هم سیر کنان کوی هجریم
هم ساکن خلوت وصالیم
ما تشنة آن لب حیاتیم
و این طرفه که غرقة زلالیم
با نقش خیال روی سید
ایمن ز خیال هر خیالیم
***
1181
هر چند ما به جسم ز اولاد آدمیم
اما به روح پاک ز اولاد خاتمیم
هستیم بی نیاز و فقیریم بر همه
این از کمال ماست که محتاج عالمیم
جام جهان نما که به ما نور او نمود
گفتا ببین که آینة اسم اعظمیم
ما را وجود داد به خود هم ظهور کرد
پیوسته ایم بر هم و پیوسته با همیم
با جام می مدام چو رندان باده نوش
لب بر لبش نهاده و مستانه همدمیم
هر چند افصحیم در اوصاف او ولی
در کنه ذات عاجز و حیران و اَبکمیم
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
نزد خدا و خلق از آن رو مکرمیم
***
1182
ظاهراً جسم و باطناً جانیم
آخراً این و اولاً آنیم
سخن غیر او مگو با ما
زانکه ما غیر او نمی دانیم
وحده لاشریک له گوئیم
مؤمن صادق مسلمانیم
اسم اعظم که جامع اسماست
حافظانه به ذوق می خوانیم
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
دل و دلدار و جان و جانانیم
کنج دل گنج خانة عشق است
نقد این گنج کُنج ویرانیم
بندة سید خراباتیم
ساقی بزم باده نوشانیم
***
1183
بندة سید سرمستانیم
همه عالم به جوی نستانیم
نقطه ای در الفی می یابیم
در کتب خانه کتب می خوانیم
باطنا گنج فراوان داریم
ظاهراً گرچه بسی ویرانیم
دُرد دردش به دوا می جوئیم
دردمندانه پی درمانیم
از در شاه گدائی کردیم
لاجرم در دو جهان سلطانیم
آنکه گویند و هم آنش خوانند
گر تو آن می طلبی ما آنیم
نعمت الله به همه بنمودیم
سر پیدا و نهان می دانیم
***
1184
به سر خواجه که ما مستانیم
غیر می هر چه دهی نستانیم
داستان همه عالم مائیم
دست ما گیر کز آن دستانیم
در خرابات مغان مست وخراب
ساقی مجلس سر مستانیم
دل و دلدار خودیم و می و جام
جان و جانانه و این وآنیم
مطرب خوش نفس عشاقیم
عاشقانه غزلی می خوانیم
حالت ما دگر و ما دگریم
خدمتش زاهد و ما رندانیم
نعمت الله نهاده خوانی
قدمی نه که همه مهمانیم
***
1185
ما مرشد عشاق خرابات جهانیم
ساقی سراپردة میخانة جانیم
تو از همدانی و ولیکن همه دان نه
از ما شنو ای دوست که سر همه دانیم
تو عالم یک حرفی و ما عالم عالم
تو میر صدی باشی و ما شاه جهانیم
هر کس به جمال و رخ خوبی نگرانند
در آینة خویش به خود ما نگرانیم
از ما به همه عمر یکی مور نرنجید
تا بود بر این بوده و تا هست برآنیم
هر یار که بینیم که او قابل عشق است
حسنی بنمائیم و دلش را بستانیم
رندان سراپردة ما عاشق و مستند
ما سید رندان سراپرده از آنیم
***
1186
ما ساقی سرمست خرابات جهانیم
سلطان سراپردة میخانه جانیم
ما آب حیاتیم ک در جوی وجودیم
ما گوهر روحیم که در جسم روانیم
جامیم و شرابیم به معنی و به صورت
گنجیم و طلسمیم و هویدا و نهانیم
این طرفه که معشوق خود و عاشق خویشیم
هر چیز که ما طالب آنیم همانیم
گرچه نگرانند به ما خلق جهانی
در آینة خلق به خود ما نگرانیم
بی زهد توانیم که عمری به سر آریم
بی جام می و عشق زمانی نتوانیم
آوازه درافتاد که ما مست خرابیم
والله به سر سید عالم که چنانیم
***
1187
لذت رند مست ما دانیم
عادی می پرست ما دانیم
دل به میخانه رفت و خوش بنشست
نیک جائی نشست ما دانیم
نقد گنجینة حدوث و قدم
در وجود آنچه هست ما دانیم
جام می را مدام می نوشیم
توبة ما شکست ما دانیم
رند مستیم و دامن ساقی
خوش گرفته بدست ما دانیم
دل ما تا ابد به عهد خود است
از ازل عهد به دست ما دانیم
تو چه دانی که ذوق سید چیست
ذوق این میر مست ما دانیم
***
1188
از ما کنار کردی ما با تو در میانیم
با ما تو این چنینی ما با تو آنچنانیم
روز الست با تو عهد درست بستیم
نشکسته ایم جاوید ثابت قدم برآنیم
نقش خیال غیرت در دیده گر نماید
غیرت کجا گذارد؟ از دیده اش برانیم
رندی اگر بیابیم بوسیم دست و پایش
ور زاهدی ببینیم در مجلسش نمانیم
برخاستن توانیم مستانه از سر سر
اما دمی نشستن بی تو نمی توانیم
آئینة منیریم روشن به نور رویت
جام جمیم دائم در بزم شه روانیم
رندانه در خرابات پیوسته در طوافیم
جز قول نعمت الله شعری دگر نخوانیم
***
1189
نو فروشان کهنه پوشانیم
کهنه پوشان نو فروشانیم
مبتلای بلای خماریم
دردمندیم و درد نوشانیم
خویش بیچارگان بی خویشیم
یار خسته دلان و خویشانیم
ایمنیم از وصال وز هجران
فارغ از جمع و وز پریشانیم
گر گدائی درآید از در ما
همچو شاهش به دیده بنشانیم
خلعت عشق اوست در بر ما
هرکه خواهیم ما بپوشانیم
نعمت الله آتشی افروخت
دیگ سودای عشق جوشانیم
***
1190
مستیم و خرابیم و گرفتار فلانیم
سر حلقة رندان خرابات جهانیم
ایمان بجز از کفر سر زلف نداریم
جز معرفت عشق دگر علم ندانیم
ما پیر خرابات جهانیم و لیکن
در عاشقی و باده خوری رند جوانیم
گو خلق بدانند که ما عاشق و مستیم
گو فاش بگوئید که بر خود نگرانیم
ما نور قدیمیم که پیدا به حدوثیم
ما گنج وجودیم که از دیده نهانیم
بی عقل توانیم که عمری بسر آریم
بی جام می عشق زمانی نتوانیم
سید ز سر ذوق سخن گوید و خواند
هر قول که از ذوق بگویند بخوانیم
***
1191
ما اناالحق از وجود حق مطلق می زنیم
از وجود حق مطلق ما اناالحق می زنیم
ماه گردون را به تیغ معجز انگشت عشق
همچو جد خویشتن بی خویشتن شق می زنیم
ما و حق گفتن معاذ الله چو ما بی ما شدیم
از حق ای یاران قفا بر فرق احمق می زنیم
چون کلام اوست هر قولی که می گویند خلق
لاجرم صدیق وار از صدق صدّق می زنیم
شیشة تقوی دگر بر سنگ قلاشی زدیم
در خرابات مغان جام مروق می زنیم
تا محقق شد مرا تحقیق حق خویشتن
از سر تحقیق حق بر حق دم از حق می زنیم
نعمت الله از وجود خود چو فانی گشت گفت
ما اناالحق از وجود حق مطلق می زنیم
***
1192
نور چشم است او به او بینیم
لاجرم جمله را نکو بینیم
ما چو احول نه ایم ای دانا
کی چو احول یکی به دو بینیم
آینه گر هزار می نگریم
خود و محبوب روبرو بینیم
موج بحریم سو بسو گردیم
آب در دیده سو بسو بینیم
آفتابی به ماه می یابیم
بلکه او را به نور او بینیم
مجمع زلف او پریشان شد
حال مجموع مو به مو بینیم
همه عالم چو نعمت الله است
غیر او را بگو که چو بینیم
***
1193
خیال روی تو دائم به خواب می بینم
مدام لعل لبت در شراب می بینم
تو نور دیده مائی ترا به تو نگریم
بچشم تو رخ تو بی نقاب می بینم
حباب و قطره و دریا و موج می یابیم
نظر کنیم در اینها و آب می بینم
چو ماه روی تو ما را جمال بنماید
به نور طلعت تو آفتاب می بینم
اگر چه آب حیات از حباب می نوشیم
چه سرخوشم که حیات از حباب می بینم
گشاده ایم سر خم و باده می نوشیم
بیا بنوش که خیر و ثواب می بینم
جمال ساقی کوثر که نور دیدة ماست
به چشم سید مست خراب می بینم
***
1194
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل بگوشة چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد وخرمیم
بنگر که در سراچة معنی چها کنیم
رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم
بیگانه را بیک نفسی آشنا کنیم
از خود برآ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم
***
1195
عاشقانه عشقبازی می کنیم
تا نپنداری که بازی می کنیم
خان و مان عقل ویران کرده ایم
سرخوشیم و ترک تازی می کنیم
در پی کفر حقیقی می رویم
ترک ایمان مجازی می کنیم
کشتة عشق و شهید حضرتیم
آفرین بر دست غازی می کنیم
ما به آب دیدة ساغر مدام
خرقة خود را نمازی می کنیم
هرچه می بینیم چون معشوق ماست
عاشقانه دلنوازی می کنیم
سیدیم و بندة محمود خویش
بر در سلطان ایازی می کنیم
***
1196
غرقة آب و آب می جویم
در تحیر که بحر یا جویم
این عجب بین که عاشق خویشم
عین مطلوب و طالب اویم
پیر خمارم و به جرعة می
خرقة خود مدام می شویم
در خرابات عشق مست و خراب
سخن عاشقانه می گویم
آمدم مست بر سر میدان
عشق چوگان و عالمی گویم
بلبل گلستان معشوقم
گل گلزار عشق می بویم
نعمت الله حق است از آن شب و روز
من حق خویشتن از او جویم
***
1197
سخنی خوش به ذوق می گویم
یاری از اهل ذوق می جویم
بزم عشق است و خرقة سالوس
عاشقانه مدام می شویم
عشق و معشوق و عاشق خویشم
لاجرم غیر خود نمی بویم
من و او و تو چون یگانه شدیم
تو منی ای عزیز، من اویم
آفتابی در آینه بنمود
روشن از نور روی مه رویم
روح قدسی خموش خواهد بود
در مقامی که من سخن گویم
یک زمان سیدم دمی بنده
گاه سلطان و گاه انجویم
***
1198
منم مجنون منم لیلی نمی گوئی چه می گویم
مگر گم کرده ام خود را که خود را باز می جویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
وگر نه ذوق می دارم چرا میخانه می پویم
خرابات است و من سرمست وساقی جام می بر دست
بده من مگو زاهد که من ساقی نیکویم
اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم
چنان مستم که ازمستی نمی دانم چه می گویم
خیال غیر اگر بینم که نقشی درنظر دارد
به آب دیدة ساغر خیالش را فرو شویم
امیر می فروشانم که رندانم غلامانند
مگر سلطان نشانم من که شاهانند انجویم
می و جامی اگر جوئی که باشی همدمش یکدم
بیا و نعمت الله جو در این دوران که من اویم
***
1199
ما ازین خلوت میخانه به جائی نرویم
از چنین آب و هوائی به هوائی نرویم
عشق شاه است روان از پی او می گردیم
از پی عاقل مسکین گدائی نرویم
نرویم از در میخانه به جائی دیگر
جنت ماست ازین خانه به جائی نرویم
دُردی درد که یابیم خوشی می نوشیم
تن درستیم و پی هیچ دوائی نرویم
ما محبیم و ز محبوب همو می جوئیم
برو ای عقل کز اینجا به جفائی نرویم
به هیاهوی رقیبان نرویم از در تو
دائما گر چه بگوئیم دعائی نرویم
نعمت الله به همه کس چو عطا می بخشد
ما از او تا نستانیم عطائی نرویم
***
1200
داریم نگاری به کمالی که چه گویم
حسنی که چه پرسی و جمالی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که نور بصر ماست
نقشی که چه پرسی و خیالی که چه گویم
ساقی قدحی بادة مستانه به من داد
زان آب حیاتی و زلالی که چه گویم
شمع است و شبستان و می و شاهد سرمست
بزمی است ملوکانه و حالی که چه گویم
در آینة دیدة سید بتوان دید
تمثال جمالی به مثالی که چه گویم
***
1201
حالی است مرا با می و مستان که چه گویم
رازی است میان من و رندان که چه گویم
بزمی است ملوکانه و ساقی که چه پرسی
من عاشق سرمست و حریفان که چه گویم
چون بلبل سودازده در گلشن عشاق
آورده ام این صوت به دستان که چه گویم
هر نقش خیالی که مرا در نظر آید
گویم که بگوئید به جانان که چه گویم
از روز ازل عاشق و مستم چه توان کرد
باشم ابدا مست بدانسان که چه گویم
خود خوشتر ازین قول که گفتم نتوان گفت
ذوقی است درین گفتة مستان که چه گویم
گنج ار طلبی کنج دل سید ما جو
نقدی است درین گوشة ویران که چه گویم
***
1202
نازی است از آن جانب و نازی که چه گویم
مائیم و نیازی و نیازی که چه گویم
تا طاق دو ابروش مرا قبله نما شد
کردیم نمازی و نمازی که چه گویم
دلسوختة آتش عشقیم که چون موم
دیدیم گدازی و گدازی که چه گویم
این سینة ما مخزن اسرار الهیست
رازی است درین سینه و رازی که چه گویم
خوش سلطنتی یافتم از دولت محمود
مائیم و ایازی و ایازی که چه گویم
ساز دل ما مطرب عشاق چو بنواخت
آواز به ساز آمد و سازی که چه گویم
سید بسوی کعبة مقصود روان شد
اکبر بُود این حج و حجازی که چه گویم
***
1203
داریم حضوری و سرابی که چه گویم
جامی که چه پرسی و شرابی که چه گویم
در کوی خرابات مغان همدم جامیم
مستیم و خرابیم و خرابی که چه گویم
مستانه بتم از در میخانه درآمد
بر بسته نقابی و نقابی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
بینیم درین خوابی و به خوابی که چه گویم
از آتش عشقش دل بیچاره کباب است
سوزی و کبابی و کبابی که چه گویم
در مجلس ما مطرب عشاق درآمد
بنواخت ربابی و ربابی که چه گویم
با عشق بسر می بر و با عقل میامیز
کاین عقل حجاب است و حجابی که چه گویم
مائیم و می و خلوت میخانه و ساقی
داریم هوای خوش و آبی که چه گویم
گر کام دلم دلبر عیار برآرد
والله که ثواب است و ثوابی که چه گویم
گر یک نفسی بی می و معشوق برآری
پرسند حسابی و حسابی که چه گویم
از گفتة سید دو سه بیتی بنوشتم
خوش شعر لطیفی و کتابی که چه گویم
***
1204
بنموده جمالی به کمالی که چه گویم
حسنی و چه حسنی و جمالی که چه گویم
بنوشته خطی بر ورق روی چو ماهش
هر حرفی از آن خط به مثالی که چه گویم
بر دیدة ما نقش خیالش گذری کرد
نقشی که چه پرسی و خیالی که چه گویم
ما ساقی سرمست خرابات جهانیم
در ساغر ما آب زلالی که چه گویم
بزمی است ملوکانه که شرحش نتوان کرد
ذوقی است درین مجلس و حالی که چه گویم
مائیم و خلیل الله و کنجی و حضوری
خوش عمر عزیزی و وصالی که چه گویم
در بندگی سید و در صحبت رندان
داریم مجالی و مجالی که چه گویم
***
1205
اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم
چنان مستم که از مستی نمی دانم چه می گویم
منم مطلوب و هم طالب که خود از خود طلبکارم
مگرگم کرده ام خود را که خود را با تو می جویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
و گر نه ذوق می دارم چرا میخانه می پویم
اسیر می فروشانم که رندانم غلامانند
امیر حضرت جانم که شاهانند انجویم
نکو آئینه ای دارم که حسن او در آن پیداست
بدی من مگو عاقل اگر گویم که نیکویم
خیال غیر اگر بینم که نقشی می زند بر آب
به آب دیدة ساغر خیالش را فرو شویم
اگر یار خوشی جوئی که با وی صحبتی داری
بیا و نعمت الله جو درین دوران که من اویم
***
1206
ما گدایان حضرت شاهیم
پرده داران خاص الهیم
باده نوشان مجلس عشقیم
ره نشینان خاک آن راهیم
گاه در مصر تن عزیز خودیم
گه چو یوسف فتاده درچاهیم
کام دل در کنار جان داریم
ایمن از آرزوی دل خواهیم
گر چه از خود خبر نمی داریم
به خدا کز خدای آگاهیم
بندة ذاکران توحیدیم
سید ملک نعمت اللهیم
***
1207
ما عاشق و مستیم و طلبکار خدائیم
ما باده پرستیم و ازین خلق جدائیم
بر طور وجودیم چو موسی شده ازدست
بی پا و سر آشفته و جویای لقائیم
روحیم که در جسم نباشد که نباشیم
موجیم که در بحر بیک جای نپائیم
در صومعة سینه ما یار مقیم است
ما از نظرش صوفی صافی صفائیم
ما غرق محیطیم نجوئیم دگر آب
ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجائیم
مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار
ما سایه نجوئیم همائیم همائیم
مائیم که از ما و منی هیچ نمانده است
در عین بقائیم و منزه ز فنائیم
گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم
گاهی شده در غرب و گه از شرق برآئیم
سید چه کنی راز نهان فاش بگفتیم
بی خود نگرستیم خدائیم خدائیم
***
1208
ما بندة مطلق خدائیم
فرزند یقین مصطفائیم
در مجمع انبیا حریفیم
سر حلقة جلمه اولیائیم
او با ما ، ما ندیم اوئیم
آیا تو کجا و ما کجائیم
مستیم ز شراب وحدت عشق
مستانه سرود می سرائیم
تا واصل ذات خویش گشتیم
با هر صفتی دمی برآئیم
یک معنی و صدهزار صورت
در دیدة خلق می نمائیم
سید ز خودی خود فنا شد
والله به خدا که ما خدائیم
***
1209
ما مظهر نور مصطفائیم
ما منبع سر مرتضائیم
ما فاتحه الکتاب عشقیم
ما آیت کرسی خدائیم
ما سر خلیفة زمینیم
ما نور صحیفة سمائیم
ما کاشف معنی کلامیم
ما واصف صورت شمائیم
ما صدرنشین کوی عشقیم
ما صوفی صفة صفائیم
ما گوهر بحر بی کرانیم
ما مخزن گنج پادشاهیم
ما جامع جمله اسمهائیم
ما جام جم جهان نمائیم
در شرع و طریقت و حقیقت
ما بلبل و هدهد و همائیم
سیمرغ حقیقت است سید
ما باز فضای کبریائیم
***
1210
ما خود بینیم و خود نمائیم
در آینه خود به خود نمائیم
رندیم و مدام همدم جام
اما تو کجا و ما کجائیم
بحریم و حباب و موج و جوئیم
مائیم که هم حجاب مائیم
هر دم نقشی خیال بندیم
نا بسته تمام برگشائیم
یک رنگ و به صد هزار رنگیم
یک جای و به صد هزار جائیم
مستیم و خراب در خرابات
رندانه سرود می سرائیم
عالم یابند نعمت از ما
دارندة نعمت خدائیم
***
1211
غرقة بحر بیکران مائیم
گاه موجیم و گاه دریائیم
بلبل گلستان معشوقیم
عاشقانه به عشق گویائیم
آفتاب سپهر جان و دلیم
به یکی جا از آن نمی پائیم
بجز از کار عشق ورزیدن
هیچ کاری دگر نمی شائیم
ما چو امروز عاشق و مستیم
بی خبر از خمار فردائیم
یار ما عین نور دیدة ماست
لاجرم ما به عین بینائیم
این چنین مست و لاابالی وار
از خرابات عشق می آئیم
چون رخ و زلف یار خود دیدیم
گاه مؤمن گهی چو ترسائیم
خلق کورند و می نمی بینند
ور نه چون آفتاب پیدائیم
ما از آن آمدیم در عالم
تا خدا را به خلق بنمائیم
گر طبیبی طلب کند بیمار
ما طبیب جمیع اشیائیم
نعمت الله اگر کسی جوید
گو بیا نزد ما که او مائیم
***
1212
عشق است که مبتلای اوئیم
در هر حالی برای اوئیم
مستیم و حریف می فروشیم
خاک در آن سرای اوئیم
دل داده به باد در خرابات
سرگشته و در هوای اوئیم
در بحر محیط غرق گشتیم
مائیم که آشنای اوئیم
درد آمد و دردمند می جست
می گفت که ما دوای اوئیم
چون اوست نوای بی نوایان
ما بندة بی نوای اوئیم
از دولت بندگی سید
شاهیم ولی گدای اوئیم
***
1213
زنده به حیات عشق اوئیم
پیوسته به عشق او نکوئیم
ما ساده دلیم و آینه هم
با او یک رو و رو بروئیم
گوئیم هر آنچه او بگوید
بی گفتة او سخن نگوئیم
بحریم و حباب و موج و جوئیم
در آب نشسته آب جوئیم
ای عشق بیا که جان مائی
وی عقل برو که ما دلوئیم
نقشی که خیال غیر بندد
از چشمة چشم خود بشوئیم
با سید خویشتن حریفیم
در خدمت بندگی اوئیم
***
1214
از ازل تا به ابد آینه دار اوئیم
با همه آینه داران جهان یک روئیم
موج دریای محیطیم و عجایب این است
عین آبیم ولی آب ز جو می جوئیم
گاه در میکده باشیم و گهی درمسجد
در همه حال که هستیم خوشی با اوئیم
روز و شب دیدة ما گرد جهان می گردد
روشنائی نظر از نظرش می جوئیم
گوش کن گفتة مستانة ما را بشنو
که چنین گفتة مستانه از او می گوئیم
چشم ما نقش خیال دگری گردیده
عاشقانه ز نظر پاک فرو می شوئیم
در خرابات مغان سید سرمستانیم
گرچه رندیم ولی رند خوش نیکوئیم
***
1215
چنانکه عشق بگوید به ما چنان گوئیم
از آنکه در خم چوگان عشق چون گوئیم
چو آب جوی بهر سو اگرچه می گردیم
از آب جو بجز از آب جو نمی جوئیم
به خواب دیدة ما گر خیال غیری دید
به آب چشم خیالش ز دیده می شوئیم
بهر طرف که رود می رویم در قدمش
بهر طریق که باشیم همره اوئیم
ز بوی سنبل زلفش چو مشک بوئی یافت
به عشق بوی خوشش بوی مشک می بوئیم
چو آفتاب جمالش به ما تجلی کرد
به نور طلعت او روشنیم و مه روئیم
بیا که گفتة سید به ذوق می خوانند
شنو به ذوق که ما هم به ذوق می گوئیم
***
1216
در صحبت ما همه صفاین
ما را همه ذوق از خداین
تا روز صفا و ذوق مستی است
کامشب یاران حریف ماین
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سراین
در عالم معنی عین عشقن
هر چند که صورتاً جداین
با دُردی درد عشق ساقی
رندان همه ایمن از دواین
مطرب سخنم چو خوش بخواند
در پاش سران همه سرآین
گوئی عشقش بلای جان است
میکش دایم که خوش بلاین
مستیم و خراب در خرابات
رندی که می اش اوی کجاین
شاهان جهان به دولت عشق
در مجلس سیدم گداین
***
1217
جام گیتی نما ز ما بستان
ساغر پر ز می بیا بستان
دُردی درد دل دوا باشد
دردمندی خوشی دوا بستان
گر بلائی دهد خدا دریاب
بخشش حضرت خدا بستان
چون رسیدی درین سرابستان
هم مرادی از این سرا بستان
بر سر آب چشم ما بنشین
آب روئی ز چشم ما بستان
گر به بستان گذر کنی نفسی
همچو بلبل ز گل نوا بستان
نعمت الله مجو ز بیگانه
هر چه خواهی ز آشنا بستان
***
1218
جام می عشق تو نوشم به جان
دُردی دردت نفروشم به جان
از سر کویت نروم بعد از این
در ره عشق تو بکوشم به جان
جان جهانی و دلم برده ای
گوی مگو هیچ خموشم به جان
نالة دلسوز من از حالتی است
گوش کن ای یار خروشم به جان
سید خود خوانیم ای جان من
بنده ام و حلقه بگوشم به جان
***
1219
نور چشم عالم است از دیدة مردم نهان
غیر عین او که بیند نور او در انس و جان
گر شود روشن به نور روی او چشم دلت
نور روی او به نور روی او بینی عیان
در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما
دیده بگشا تا ببینی نور او در این آن
حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم به ذوق
در همه منشور می یابم به نام او نشان
یکسر مو در میان ما نمی گنجد حجاب
خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان
صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من
لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان
خوانده ام از لوح دل علم بدیع عارفان
باز اسرار معانی می کنم با تو بیان
در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام
در عدم بنشسته ام خوش فارغ از هر دو جهان
نعمت الله از رسول الله مانده یادگار
کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران
***
1220
اگر ذوق صفا داری طلب کن صحبت رندان
و گر خواهی حضوری خوش درآ در خلوت رندان
ترا از خدمت زاهد به عمری کار نگشاید
هزاران کار بگشاید دمی در خلوت رندان
طلب کن رند سرمستی که تا ذوق خوشی یابی
دمی با جام همدم شو که یابی لذت رندان
خرابات است و من سر مست و ساقی جام می بر دست
چه خوش جامی که من دارم مدام از حضرت رندان
به جان جملة رندان که جان من نمی جوید
در این خلوت سرای دل به غیر از صحبت رندان
مگو در بزم سرمستان حدیث دنیی وعقبی
به اینها کی فرود آید ز مام همت رندان
نعیم و نعمت رندی مجو از جنت و حوری
بیا از نعمت الله جو نعیم و نعمت رندان
***
1221
مست بودی مست رفتی از جهان
مست خیزی مست باشی جاودان
مست خیزد هر که او سرمست رفت
ور رود مخمور آید همچنان
هر چه ورزی دانکه می ارزی همان
قیمتت باشد به قدر این و آن
من نشان از بی نشانی یافتم
بی نشان شو تا بیابی این نشان
تا میان او گرفتم در کنار
نیست غیری در کنار و در میان
خیز و دستی برفشان پائی بکوب
سر فدا کن در سماع عارفان
نعمت الله گر همی خواهی بجو
همچو گنجی در دل صاحبدلان
***
1222
مائیم و جام و باده و جانانه جاودان
از خویش و آشنا شده بیگانه جاودان
بگذر ز عقل و عاشق دیوانه را بگیر
یارب که باد عاشق دیوانه جاودان
خوش جنتی است روضة رضوان می فروش
جام شراب و صحبت رندانه جاودان
جاوید دل مجاور درگاه دلبر است
ثابت قدم ستاده و مردانه جاودان
در بزم عشق عاشق و مستیم و باده نوش
بنشسته دل همی خوش و مستانه جاودان
بنموده ایم ظاهر و باطن به هم عیان
پیوند جان ماست به جانانه جاودان
دیدیم سیدی که جهان در پناه اوست
بر عرش دل نشسته و شاهانه جاودان
***
1223
گر خدا دانی جدا از خود مدان
از خدا میدان خدا از خود مدان
گر همه عالم به درویشی دهی
لطف می فرما عطا از خود مدان
فاعل مختار در عالم یکی است
در حقیقت فعل ها از خود مدان
ما به او محتاج و او از ما غنی
تو فقیری این غنا از خود مدان
از فنا و از بقا بگذر خوشی
این فنا و آن بقا از خود مدان
درد او بخشد دوا هم او دهد
عارفا درد و دوا از خود مدان
در همه حالی که باشی ای عزیز
نعمت الله را جدا از خود مدان
***
1224
قدمی نه به خلوت یاران
یار اگر بایدت بیا یار آن
هر که ما چون فتاد در دریا
کی خورد غم ز قطرة باران
کار ما عاشقی بود دایم
بود این کار کار بی کاران
ما و رندی و خدمت ساقی
زاهد و بندگی هشیاران
هر عزیزی که می خورد با ما
نبود خوار پیش می خواران
وه که زلف بتم چه طرار است
می برد دل ز دست عیاران
بندة سید خراباتم
لاجرم سرورم به سرداران
***
1225
جام گیتی نمای ما انسان
حافظ جامع خدا انسان
صورت اسم اعظمش دانم
محرم راز کبریا انسان
گنج و گنجینه و طلسم به هم
می نماید عیان ترا انسان
هر چه در کاینات می خوانند
بندگانند و پادشا انسان
خانقاهی است شش جهت به مثل
صوفی صفة صفا انسان
موج و بحر و حباب قطره و جو
همه باشند نزد ما انسان
این سرا، خانة خراب بود
گر نباشد در این سرا انسان
دُردی درد دل که درمان است
می کند نوش دایما انسان
نعمت الله را اگر یابی
خوش ندا کن بگو که یا انسان
***
1226
چه خوش ذوقی است ذوق باده نوشان
چه خوش جائی است کوی می فروشان
چه خوش آهی است آه دردمندی
چه خوش دردی است درد دُرد نوشان
چه خوش حالی است حال بی نوائی
چه خوش وقتی است وقت کهنه پوشان
شراب وحدت از جام محبت
برای یار کردم دوش نوشان
حریف مجلس رندان عشقم
که باشد آب حیوان در سبوشان
چه خوش ساقی و خوش میخانه دارم
ز سر مستی همه خمهاش جوشان
چه خوش شعری است نظم نعمت الله
چه خوش قولی است گفتار خموشان
***
1227
سین انسان گر برافتد از میان
اول و آخر نباشد غیر آن
چوی نمانی تو نماند غیر تو
بس بدیع است این معانی را بیان
نوش کن می جام راهم نقل ساز
تا بیابی لذتی از جسم و جان
بگذر از نام و نشان خویشتن
بی نشان شو تا از او یابی نشان
چیست عالم پردة نقش و خیال
پرده را بردار و می بینش عیان
یار سرمست است ما را در کنار
دست با او در کمر او در میان
نعمت الله عاشق و معشوق ماست
بلکه خود عشق است پیش عاشقان
***
1228
وقت سرمستی است مخموری بمان
نیک نزدیکی مرو دوری بمان
آشنائی ترک بیگانه بگو
در وصالی هجر و مهجوری بمان
غرة علم و عمل چندین مباش
بگذر از هستی و مغروری بمان
صحبت رندان غنیمت می شمر
قصة رضوان مگو حوری بمان
نور چشم عالمی پیدا شده
روشنش می بین و مستوری بمان
غیرت ار داری ز غیرش در گذر
غیر او ناری است یا نوری بمان
از انا بگذر به حق می گو که حق
نعمت الله باش و منصوری بمان
***
1229
من به او زنده توئی زنده به جان
این چنین زنده نباشد آنچنان
نوش کن آب حیات معرفت
تا چو خضر زنده مانی جاودان
صورت نقشی که آید در نظر
چو خیال اوست بر چشمش نشان
ساقیم مست است و جام می بدست
در سرابستان جان عاشقان
موج و دریا نزد ما هر دو یکی است
یک حقیقت در ظهور است این و آن
جملة اشیاء نشان نام اوست
گرچه او را نیست خود نام و نشان
گفتة سید حیات جان ماست
لاجرم در جان ما باشد روان
***
1230
ای نفس شوخ چشم مرو در قفای نان
جانت مده به باد هوا در هوای نان
بگشادهای چو کاسه دهان در خیال آش
مانند سفره حلقه به گوشی برای نان
بهر دو نان مرو بر ِ دونان و شرمدار
حیف است کآب روی فروشی بهای نان
آدم برای دانة گندم بهشت هشت
تو بازخر به نان جو ای مبتلای نان
هر هشت خلد و شش جهت و پنج حس ترا
گردد مطیع اگر بدهی یک دو تای نان
دل را شراب ده که همین است دوای دل
نان پیش سگ بمان که همان است سزای نان
از خوان نعمتاللّه اگر خوردهای طعام
چه قدر آش نزد تو باشد چه جای نان
***
1231
گاه تاریک است و گه روشن سرای این جهان
غم مخور چون اهل دنیا از برای این جهان
گر نوای آن جهان داری بیا خوش وقت باش
بی نوا باشی اگر جوئی نوای این جهان
اعتمادی نیست ای یاران این دنیای دون
عاقبت بیگانه گردد آشنای این جهان
بگذر از حرص جهان راه خطا دیگر مرو
خود که می یابد صوابی ازخطای این جهان
دایما خر بنده ای باشد که آمد شد کند
هر که افتد همچو خواجه در قفای این جهان
می دهد عمر عزیز خویش بر باد هوا
باد پیمائی که گردد در هوای این جهان
محنت آباد سرابی خاکدان ناخوشی
بی خبر نامش نهد دولت سرای این جهان
از بلای عاشقی چون کار ما بالا گرفت
فارغیم از مبتلا و از بلای این جهان
نعمت الله دنیی و عقبی نخواهد از خدا
آن جهان هرگز نمی جوید چه جای این جهان
***
1232
گر گدائی کنی تو از سلطان
پادشاهی کنی چو شاه جهان
گنج عشقش بجو که در دل تست
آنچنان گنج در چنین ویران
نور رویش به چشم ما پیداست
گرچه باشد ز چشم تو پنهان
جام گیتی نما بدست آور
تا ببینی جمال خویش در آن
جان عارف به گرد نقطة دل
همچو پرگار گشته سرگردان
تا گرفتم میان او بکنار
خوش کناری گرفته ام بمیان
فیض از نور نعمت الله جو
گفتة سیدم روان می خوان
***
1233
از ما مکن کنار که مائیم در میان
ما را کنارگیر که آئیم در میان
نوری از آن کنار به ما رو نمود باز
روشن چو آفتاب نمائیم در میان
گر نه مراد اوست که گیریم در کنار
با این و آن همیشه چرائیم در میان
بسته میان به خلوت میخانه می رویم
آنجا میان خویش گشائیم در میان
عشق است جان عاشق و دل زنده ایم از آن
مائیم حیات عشق و نه مائیم در میان
عاشق کنار دارد و معشوق هم کنار
عشقیم و آمدیم که مائیم در میان
سید موحدی است که سلطان گدای اوست
اندیشه کج مبر که گدائیم در میان
***
1234
این چنین پیدا و پنهانی چنان
بر کنار از ما و با ما در میان
ما نشان از بی نشانی یافتیم
بی نشان شو تا بیابی آن نشان
در خرابات مغان مست خراب
همدم جامیم و فارغ ار جهان
دردمندیم و دوا درد دل است
کشتة عشقیم و حی جاودان
مرغ جان از برج دل پرواز کرد
ساخت بر زلف پریشان آشیان
سر به پای او فکن دستش بگیر
آستین را بر همه عالم فشان
ذوق سر مستی ز مستان می طلب
نعمت الله را بجو از عارفان
***
1235
حمد تو بی نهایت و لطف تو بی کران
با جمله در حدیث و جمال تو بس عیان
فی الجمله چون منم تو همه کیستی بگو
ور خود توئی بگو که من اکنون شدم نهان
در کعبه و کنشت و خرابات وصل تست
در زهد و در صلاح و در انکار و امتحان
فی الجمله عارفیم به هر صورتی که هست
در دیدن صفات و کمال تو هر زمان
با ما توئی و از تو جدا نیست هیچ چیز
پیوند ما و تو به کرم هست جاودان
نور تو آسمان و زمین را ظهور داد
روشن شد از جمال و کمال تو این جهان
سید به بنده داد و جودی ز جود خود
بنمود آنچه بود به ارباب این و آن
***
1236
خادم او را سزد اقلیم شاهی یافتن
سلطنت از خدمت نور الهی یافتن
بندة او شو اگر خواهی که گردی پادشه
کز قبول او توانی پادشاهی یافتن
شرط جان بازان ما در عاشقی دانی که چیست
طرح کردن هرچه از مالی و جاهی یافتن
خوش بود سلطان معنی یافتن در صورتی
پادشه در جامة مرد سپاهی یافتن
در ضمیر روشن می نور ساقی دیده ام
خوش بود در عین منهیات ناهی یافتن
ساقی سرمست دیدم صبح جامی بدست
خوش بود یاری چنین در صبحگاهی یافتن
نعمت الله گر همی خواهی بیا از ما طلب
ور ز غیر ما بجویی آن نخواهی یافتن
***
1237
با همه این سخن توان گفتن
دُر معنی چنین توان سفتن
گر مجالی شود به دیده و سر
خاک درگاه او توان رفتن
بر در می فروش ای رندان
عاشقانه توان خفتن
هر چه سلطان عشق فرماید
کی تواند کسی چنان گفتن
سید از حق چو این سخن گوید
نتوان آن حدیث بنهفتن
***
1238
ایها الطالب چو جای ما و من
عین مطلوبم که می گویم سخن
تا که من با من بود من من نیم
چون نباشم من نباشد غیر من
عشق گه در جسم و گه در جان بود
گاه باشد یوسف و گه پیرهن
روحه روحی و روحی روحه
من رآ روحان حلا فی البدن
من چو بی من در درون خلوتم
خواه پرده پوش خواهی برفکن
خواه می می نوش و خواهی توبه کن
خواه بت میساز و خواهی می شکن
من چو از آل حسینم لاجرم
کل شیئی منکم عندی حسن
***
1239
جان عالم آدم است و دیگران همچو بدن
جان عالم خوانمت گر نیک دریابی سخن
هرچه باشد آدمی را بنده اند از جان و دل
خواه جسم و خواه جان خواهی ملک خواه اهرمن
نور چشم عالمی از دیدة مردم نهان
یوسف مصری ولی پنهان شده در پیرهن
روح اعظم و دیدم و می گفت مستانه مرا
جان من بادت فدا ای جان و ای جانان من
گرمی جام بقا خواهی که نوشی همچو ما
در خرابات فنا مستانه خود را درفکن
عاشق و مست و خرابم ساقیا جامی بده
مطربا قولی بگو تا ناتنا در تان تن
بت پرستی نیستم تا بت پرست در جهان
من خلیل اللهم و باشم همیشه بت شکن
***
1240
زاهدان را نرسد غیبت رندان کردن
عیب باشد بر ما غیبت ایشان کردن
بزم ما مجلس عشق است و حریفان سرمست
نتوان مجمع این قوم پریشان کردن
خود گرفتم که توانی که دلم آزاری
این چنین کار خطرناک به نَتوان کردن
دل ما کعبة عشق است و مقام محمود
باد ویران که دلش داد به ویران کردن
برو ای عقل و مکن سرزنش عاشق مست
بد بود سرزنش سید نیکان کردن
***
1241
عشق در آن و این توان دیدن
بر یسار و یمین توان دیدن
آن چنان آفتاب روشن رای
در رخ شمس الدین توان دیدن
ماه اگر چه بر آسمان باشد
نور او در زمین توان دیدن
عاشقانه اگر طلب کاری
آنچنان این چنین توان دیدن
گر امین خدا چو ما باشی
جبرئیل امین توان دیدن
با سلیمان اگر حریف شوی
خاتمش با نگین توان دیدن
نعمت الله را اگر یابی
دلبر نازنین توان دیدن
***
1242
اگر نه نور او بودی نبودی چشم ما روشن
و گر نه او نمودی رو که بنمودی خدا روشن
به ما آئینه ای بخشید و روی او در آن پیداست
به ما نوری عطا فرمود از آن شد چشم ما روشن
سخن از دی و از فردا مگو، امروز خود فردا،
خوشی بر چشم ما بنشین به بینش حالیا روشن
شب تاریک هجرانش به روز آور که وصل او
شبت روشن کند چون روز و سازد کارها روشن
چراغ خلوت دیده ز شمعش کر برافروزی
ببینی نور چشم ما در آن خلوت سرا روشن
صفای جام می ما را نماید ساقی باقی
بگیر این جام می از ما که تا گردد ترا روشن
دو چشم روشن سید نماید نعمت الله را
به نور او توان دیدن جمال کبریا روشن
***
1243
به نور طلعت او گشته چشم ما روشن
نموده در نظر نور کبریا روشن
نگاه کردم و دیدم به نور او او را
به نور او بنگر تا شود ترا روشن
فروغ نور جمالش که شمع انجمن است
چراغ مجلس ما کرده حالیا روشن
اگر نه نور جمالش به ما نماید رو
جمال شه که نماید به هر گدا روشن
ندیده دیدة بیگانه زانکه تاریک است
ولی ببین که شده چشم آشنا روشن
گرفته جام می و مست آمده در بزم
بما نموده در آن جام می لقا روشن
همیشه در نظرم نور نعمت الله است
نگر به دیدة ما نور چشم ما روشن
***
1244
ای به روی تو دیده ها روشن
وی به نور تو جان ما روشن
به کمالت زبان ها گویا
به جمال تو چشم ها روشن
نور چشم منی از آن شب و روز
من بتو دیده ام خدا روشن
مردم دیده تا به خود بینا است
در همه دیده ام خدا روشن
مهر تو آفتاب جان و دل است
من چو ذره در آن هوا روشن
عشق تو شمع خلوت جان است
دل چو پروانه زان ضیا روشن
صورت روی خوب سید ماست
نور معنی والضحی روشن
***
1245
ما آشنا و خویشیم بیگانگی رها کن
دُردی به ذوق می نوش درد دلت دوا کن
در بحر ما قدم نه با ما دمی برآور
آب حیات ما نوش میلی به سوی ما کن
خواهی که پادشاهی یابی چو بندگانش
از درگه کریمان در یوزه چون گدا کن
داری هوا که گردی سردار بر در او
در پای دار سر نه هم ترک دو سرا کن
هر مظهری که بینی جام جهان نمائی است
مظهر در او هویداست نظّارة خدا کن
جام شراب می نوش شادی روی رندان
مستانه این چنین کار بی روی و بی ریا کن
با سید خرابات رندانه عهد بستی
مشکن تو عهد خود را آن عهد را وفا کن
***
1246
حال من از آن نرگس مستانه طلب کن
راز دلم از سنبل جانانه طلب کن
در صومعه باری نتوان یافت حضوری
ای یار حضور از در میخانه طلب کن
آن چیز که از عاقل صدساله ندیدی
از یک نظر عاشق دیوانه طلب کن
در کنج دلم گنج غم عشق دفین است
گنج ار طلبی در دل ویرانه طلب کن
جان باختن از عاشق بیدل طلب ای دوست
مردانگی از مردم مردانه طلب کن
سوز دل دلسوختگان ز آتش عشقش
در سینة شمع و دل پروانه طلب کن
چون مردمک دیدة دریا دل سید
در دیدة مادر شو و دردانه طلب کن
***
1247
ای دل به در خانة جانانه گذر کن
مستانه در آن کوچة میخانه گذر کن
هشیار صفت بر سر کویش مرو ای دل
رندانه مجرد شو و مستانه گذر کن
با صورت جان مهر معانی نتوان یافت
چون سایه مجرد شو و رندانه گذر کن
جان ساز تو پروانة آن شمع جمالش
مستانه بر آن شمع چو پروانه گذر کن
چون مردمک دیدة ما گوشه نشین شو
بی منت کاشانه به کاشانه گذر کن
ریش دل ما مرهم و افسون نپذیرد
ای واعظ ازین گفتن افسانه گذر کن
سید تو اگر طالب دردانة عشقی
دریا شو و از قطره و دردانه گذر کن
***
1248
ای دل ز جهان جان گذر کن
در عالم عاشقی سفر کن
از خلوت صومعه برون آی
در گوشة میکده مقر کن
در بحر محیط حال حل شو
دامن چو صدف پر از گهر کن
مستانه درآی درخرابات
یاران حریف را خبر کن
از خانقه وجود صورت
جز معنی عشق او بدر کن
بگذر ز حدیث دی و فردا
امروز صفات خود دگر کن
خواهی که خدای را ببینی
در چهرة سیدم نظر کن
***
1249
دمی در چشم مست ما نظر کن
ببین منظور و ناظر را نظر کن
نگر صورت گری در عین صورت
در این صورت تو آن معنی نظر کن
حباب و موج و قطره جمله آبند
بجو این جمله در دریا نظر کن
نقاب ماه را بگشا و بنگر
به نور آفتاب ما نظر کن
دلی چون آینه روشن بدست آر
در آن دلدار بی همتا نظر کن
خیالش نقش کن بر پردة چشم
به عین دیدة بینا نظر کن
چو عالم می نماید نعمت الله
نظر کن در همه اشیا نظر کن
***
1250
بیا در چشم مست ما نظر کن
به عین ما در این دریا نظر کن
در این دریای بی پایان قدم نه
به عین ما در این دریا نظر کن
هزاران آینه گر رو نماید
در آن یکتای بی همتا نظر کن
نظر کن ناظر و منظور بنگر
دمی در دیدة بینا نظر کن
همه اشیا به ما او را نماید
نظر کن در همه اشیا نظر کن
به نور روی او او را توان دید
توان دید آنچنان جانا نظر کن
کتاب نعمت الله خوش بخوانش
مسما در همه اسما نظر کن
***
1251
عالم سرآبی و سرابی است نظر کن
بنگر که سراب و سرآبی است نظر کن
نقشی و خیالی است از آن رو که خیال است
در دیدة ما صورت خوابی است نظر کن
اما نظری کن به حقیقت که توان دید
عالم همه چون جام و حبابی است نظر کن
آب است و حباب است در این بحر هویدا
این هر دو بهم جام و شرابی است نظر کن
گر در یتیم است و گر لؤلؤ لالا است
در اصل همه قطرة آبی است نظر کن
هر ذره که بینی بتو خورشید نماید
روشن بنگر ماه نقابی است نظر کن
در کوی خرابات بجو سید ما را
می بین که چه خوش مست خرابی است نظر کن
***
1252
در چشم پر آب ما نظر کن
هر سو برو و ز ما خبر کن
سودای میان تهی که داری
رندانه بیا ز سر بدر کن
خاک کف پای عاشقان شو
خود را به کمال معتبر کن
گر می خواهی بهشت جاوید
مستانه به بزم ما گذر کن
هستی بگذار عارفانه
در عالم نیستی سفر کن
جامی ز حباب پر کن از آب
با ما تو حدیث بحر و بر کن
بنگر تو جمال نعمت الله
در جام جهان نما نظر کن
***
1253
عاشقانه خوش بیا و پند ما را گوش کن
در خرابات فنا جام بقا را نوش کن
سرخوشانه پای کوبان از در خلوت درآی
دست دل با دلبر سرمست در آغوش کن
ذوق سرمستی اگر داری درآ در میکده
آتشی درخود زن و چون خم می خوش جوش کن
زاهدی گر گویدت از باده نوشی توبه کن
جرعه ای در کام جانش ریز و گو خاموش کن
پادشاه عشق خوش و غارت ملک دل است
گر ترا عشقی است جان و دل فدای خوش کن
مطربا قولی بگو عشاق را خوش وقت ساز
ساقیا جامی بیاور عالمی مدهوش کن
نعمت الله این سخن از ذوق می گوید بتو
ذوق اگر داری بیا و عاشقانه گوش کن
***
1254
فرصت غنیمت است غنیمت رها مکن
بشنو نصیحتی و نصیحت رها مکن
رندی که از کرم بتو جام شراب داد
شکرش بگو به صدق و کریمت رها مکن
گفتی که می روم بسر کوی می فروش
این نیتی خوش است عزیمت رها مکن
دُر یتیم اگر بکف آری نگاه دار
خوش گوهری است دُر یتیمت رها مکن
یار قدیم خویش نگهدار جاودان
با او بساز و یار قدیمت رها مکن
بنده ندیم حضرت سلطان عالم است
ای شاه روزگار ندیمت رها مکن
دریاب نعمت الله و با او دمی برآر
فرصت غنیمت است غنیمت رها مکن
***
1255
بشنو ای یار و اضطراب مکن
خویش رسوای شیخ و شاب مکن
اگرت معنیست حاضر باش
صورت شرع را خراب مکن
چشم بر شاهد و شراب منه
گوش با نغمة رباب مکن
می خوری خراب می کنی شب و روز
اعتمادی بخورد و خواب مکن
می خوری چون حرارتی دارد
خوردن خود به غیر آب مکن
ای که گوئی که خمر هست حلال
غلطی حکم ناصواب مکن
از سر ذوق با تو می گویم
قول ما بشنو و جواب مکن
ذره را آفتاب می خوانی
طعنه بر نور آفتاب مکن
آخرت را چرا شوی منکر
سرآبی چنان، سراب مکن
کشف اسرار شرع جایز نیست
گوش کن منع احتساب مکن
عاقبت می روی سوی گیلان
چند سه روزی دگر شتاب مکن
نعمت الله را به دست آور
عمر بی خدمتش حساب مکن
***
1256
دور شو ای عقل، نادانی مکن
با سبک روحان گران جانی مکن
عشقبازی کار بیکاران بود
این چنین کاری نمی دانی مکن
ای که گوئی دل عمارت می کنم
ما نمی خواهیم ویرانی مکن
چون ترا ایمان به کفر زلف نیست
دعوی دین مسلمانی مکن
در خماری لاف از مستی مزن
بنده ای با ما تو سلطانی مکن
دست وادار از سر زلف نگار
خویش پابند پریشانی مکن
نعمت الله یار سرمستان بود
دوستی با وی چو نتوانی مکن
***
1257
خانة دل ز غیر خالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بندة خادم علی می باش
منصب خویش نیک عالی کن
خاک آن راه و آستان درش
این یکی بالش آن نهالی کن
باش مولی حضرت مولی
فخر بر جملة موالی کن
در حرم گر ترا نباشد بار
مسکن خود در آن حوالی کن
جام گیتی نما بدست آور
نظری کن در او و حالی کن
باطنا با جلال خوش می باش
ظاهرا خویش را جمالی کن
آفتاب ار چه ماه می طلبی
بر در سیدم هلالی کن
***
1258
ساقی سرمست رندان می دهد جامی به من
وز لب او می رسد هر لحظه پیغامی به من
گاه زلفش می فشاند گاه بر رو می نهد
می نماید روز و شب خوش صبحی و شامی به من
منشی دیوان اعلی از قضا و از قدر
می نویسد خوش نشانی می نهد نامی به من
من دعا گویم، دعای دولتش گویم مدام
در عوض او می دهد هر لحظه دشنامی به من
نعمت الهم به من نعمت خدا بخشیده است
این چنین خوش نعمتی فرموده انعامی به من
***
1259
می دهد ساقی رندان هر زمان جامی به من
وز لب لعلش رسد در هر نفس کامی به من
هر زمان سلطان به لطف خویش بنوازد مرا
بخشدم تشریفی از نو می نهد نامی به من
من به شادی روی ساقی باده می نوشم مدام
او به هر دم می دهد جامی غم انجامی به من
در خرابات مغان مست خراب افتاده ایم
هرچه خواهد گو بگو عامی کالانعامی به من
دام و دانه می نهد صیاد حسن از زلف و خال
تا بگیرد مرغ روحی می کشد دامی به من
در شهادت هرچه می بینم رسول حضرتند
هر نفس می آورند از غیب پیغامی به من
نعمت الله مجلس رندانه ای آراسته
چشم مستش می دهد در هر نظر جامی به من
***
1260
صدهزار آئینه دارد یار من
می نماید در همه دلدار من
دیدة من روشن است از دیدنش
باد دائم روشن این دیدار من
جز خیالش نیست هم خوابی مرا
غیر عشقش نیست یار غار من
بلبل سرمستم و نالان به ذوق
روضة رضوان بود گلزار من
من خراباتی و رند و عاشقم
خدمت معشوق من خمار من
او و من با همدگر باشیم خوش
لاجرم من یار او او یار من
نعمت الله گر نگشتی آشکار
کی شدی پیدا بتو اسرار من
***
1261
چشم من شد به نور او روشن
نظری کن به نور او در من
هر خیالی که نقش می بندم
بود آن یوسفی و پیراهن
جام گیتی نما بدست آور
تا نماید ترا بتو روشن
کنج میخانه جنت المأواست
خوش بهشتی است گر کنی مسکن
دست ساقی ما بگیر و ببوس
سرخود را به پای او افکن
عاشق مست چون سخن گوید
عقل مخمور می شود الکن
گر تو هستی محب سید ما
دل رند شکسته را مشکن
***
1262
در چشم من آن نور است ای نور دو چشم من
او ناظر و منظور است ای نور دو چشم من
در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه
هم جنت و هم حور است ای نور دو چشم من
بر دار فنا رفتن سر دار بقا بودن
آن منصب منصور است ای نور دو چشم من
آن دلبر هرجائی از غایت پیدائی
گویند که مستور است ای نور دو چشم من
شخصی که خیال غیر در خاطر او گنجد
از مذهب ما دور است ای نور دو چشم من
گر منکر می خواران انکار کند ما را
بگذار که معذور است ای نور دو چشم من
رندی که به سرمستی سر حلقة مستان است
آن سید مشهور است ای نور دو چشم من
***
1263
راحت جانم توئی ای جان و ای جانان من
بی وصالت راحتی چندان ندارد جان من
رونق ایمان من قدرش نبودی اینقدر
گر نبودی کفر زلفت رونق ایمان من
نقد عشق تو بود گنجی و دل ویرانه ام
گنج اگر خواهی بجو کنج دل ویران من
باده می نوشی درآ در گوشة میخانه ای
ذوق ما داری طلب کن مجلس مستان من
مبتلایم وز بلایت کار من بالا گرفت
دردمندم دُرد دردت می کند درمان من
ساقی سرمستم و میخانه را کردم سبیل
زاهد مخمور کی ماند درین دوران من
میر رندان جهان امروز نزد عارفان
نعمت الله من است و سید و سلطان من
***
1264
دل که باشد گر نباشد بندة سلطان من
جان چه ارزد گر نورزد عشق با جانان من
من که باشم گر نباشم بندة فرمان او
می برم فرمان او زان شد روان فرمان من
در دل من عشق او گنجی است در ویرانه ای
گنج اگر خواهی بجو کنج دل ویران من
مجلس عشق است و من سرمست و با رندان حریف
ساقیا جامی که نوشم شادی یاران من
دردمندانه بیا و دُرد دردم نوش کن
تا بدانی ذوق داروی من و درمان من
نالة دلسوز من از حال جان دارد خبر
ناله ام بشنو که گوید با تو حال جان من
من ایاز حضرت محمود خویشم ای عزیز
بندگی سید محمود من سلطان من
***
1265
رحمتی کن بر دل و بر جان من
بوسه ای ده بر لب جانان من
مو به مو زلفت پریشان کرده ای
کفر زلفت می برد ایمان من
عشق تو گنجی و دل ویرانه ای
جای آن گنج دل ویرانه من
صاف درمان گر نباشد فارغیم
دُرد درد دل بود درمان من
پیش تو جان را مجالی هست نیست
جان چه باشد تا بگویم جان من
در خرابات مغان رندان تمام
می خورند و می برند فرمان من
مجلس عشق است و ساقی در نظر
نعمت الله میر سرمستان من
***
1266
جانم فدای جان تو ای جان و ای جانان من
کفر من است آن زلف تو هم روی تو ایمان من
آمد هوای عشق تو گلزار من خندان شده
هر بلبلی برده گلی از گلشن و بستان من
من در میان با تو خوشم تو در کنار من خوشی
موئی نگنجد در میان من آن تو تو آن من
رندان بزم خاص من مستند با ساقی حریف
خمخانه در جوش آمده از مستی مستان من
صاحب نظر دانی که کیست یاری که باشد اهل دل
گنج محبت یافته کنج دل ویران من
از دولت سلطان خود من در ولایت حاکمم
هر کس کجا دستان کند با رستم دستان من
تو سیدی من بنده ام تو خواجه ای و من غلام
دعوی عشقت گر کنم سید بود برهان من
***
1267
ای به نور روی تو روشن دو چشم جان من
ای خلیل الله من فرزند من برهان من
شمع بزم جان من از نور رویت روشن است
باد روشن دایما چشم و چراغ جان من
در نظر نقش خیال روی تو دارم مدام
ای دل و دلدار من ای جان و ای جانان من
مجلس عشق است و من می گویمت از جان دعا
گوش کن تا بشنوی ای میر سرمستان من
مدت هفتاد سال از عمر من بگذشته است
حاصل عمرم توئی ای عمر جاویدان من
بی رضای من نبودی یک زمان در هیچ حال
یک سخن هرگز نفرمودی تو بی فرمان من
یادگار نعمت الله قره العین رسول
نور طاها آل یاسین سایة سلطان من
***
1268
هرچه بینی در میان انجمن
عاشق و معشوق را بین همچو من
گر خیالی نقش بندی در ضمیر
یوسفی را می نگر در پیرهن
در دل ما آتش جان سوز عشق
روشنش می بین چو شمعی در لگن
کفر زلف اوست عالم سر بسر
کفر زلف از روی ایمان بر فکن
عاشق و معشوق و عشقی ای عزیز
یادگار ما نگهدار این سخن
نور او در دیدة عالم نگر
زانکه او جان است و عالم چون بدن
نور چشم نعمت الله را ببین
خلق و حق با همدگر می بین چو من
***
1269
دردمندیم وز دوا ایمن
بی نوائیم وز نوا ایمن
در خرابات خلوتی داریم
خوش نشسته در این سرا ایمن
به خدا هر که بود باقی
همچو ما باشد از فنا ایمن
هر که بینی و هر که خواهد بود
یار ما باشد و ز ما ایمن
قدمی نه درآ به میخانه
تا که گردی چو اولیاء ایمن
باش ایمن ز خوف بیگانه
بنشین پیش آشنا ایمن
بندة سید خراباتیم
رند مستیم وز شما ایمن
***
1270
ای نور چشم عاشقان بنشین بجای خویشتن
یعقوب را دلشاد کن ای یوسف گل پیرهن
ای صورت لطف خدا وی پادشاه دو سرا
لطفی کن از روی کرم پرده ز رویت درفکن
آئینة گیتی نما تمثال از تو یافته
تو جان جمله عالمی مجموع عالم چون بدن
بر پردة دیده از آن نقش خیالت می کشم
تا غیر نور روی تو چیزی نبیند چشم من
خوش آتشی افروختی عود دل ما سوختی
از بوی دود عود ما گشته معطر انجمن
از آتش عشق تو تا شمع خوشی افروختیم
پروانه سان جان سوختند در بزم ما از مرد و زن
با نعمت الله همدمم جان پرورم در حضرتش
تا چشم مستش دیده ام مستانه می گویم سخن
***
1271
چشم بگشا و جمال او ببین
نور روی او به او نیکو ببین
جام می با همدگر خوش می نگر
صورت و معنی این هر دو ببین
جام ما باشد حباب و آب می
سو بسو گردد روان هر سو ببین
صدهزار آئینه دارد یار من
در همه آیینه آن یک رو ببین
دامن دلق توئی را پاره کن
یوسف و پیراهن یکتو ببین
روی او بینم به نور روی او
من چنین می بینم او را تو ببین
سیدم آئینة گیتی نماست
هرچه می خواهی به نور او ببین
***
1272
موج و دریا را به عین ما ببین
آب را در موج و در دریا ببین
آینه بردار و خود را می نگر
صورت و معنی بی همتا ببین
جامی از می پر ز می بستان بنوش
ذوق سرمستان بیا از ما ببین
می نماید آن یکی در هر یکی
آن یکی با هر یکی یکتا ببین
عاشقانه صحبتی با ما بدار
عاشق و معشوق را یکجا ببین
دیگران بینند او را در بهشت
تو بیا گر عارفی اینجا ببین
نعمت الله در همه عالم یکی است
آن یکی تنهای با تن ها ببین
***
1273
نور او در دیدة بینا ببین
آن یکی در هر یکی پیدا ببین
آبی از جام حبابی نوش کن
عین ما را هم به عین ما ببین
ای که می گوئی که آنجا بینمش
دیده بگشا و بیا اینجا ببین
بر لب دریاچه می گردی مدام
غرقة دریا شو و دریا ببین
آینه گر صد ببینی ور هزار
در همه یکتای بی همتا ببین
در سرم سودای زلف او فتاد
حال این سودائی شیدا ببین
نعمت الله را اگر خواهی بیا
در خرابات مغان ما را ببین
***
1274
با تو گویم روی بیچون چو ببین
نور روی او به نور او ببین
روشن است آئینة گیتی نما
در صفای روی او آن رو ببین
می نماید آن یکی در هر یکی
ور نمی بینی چو احول دو ببین
آفتابی رو نموده مه نقاب
روشن است در دیدةما تو ببین
آب رو جوئی درین دریا درآ
عین ما را می نگر هر سو ببین
خرقة هستی به می می شو چو ما
پاکی ما را و شست و شو ببین
نعمت الله را به چشم ما نگر
نور نورالدین ما نیکو ببین
***
1275
بندگانه گفتم ای سلطان گدای خود ببین
گفت ای درویش ما تو پادشای خود ببین
سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار
بر در خلوت سرای ما سرای خود ببین
دردمندانه بیا درمان خود از ما بجو
دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین
گوشة میخانة ما جنت المأوا بود
در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین
نیک و بد گر می کنی یابی سزای خویشتن
نیک نیک اندیشه کن از خود سزای خود ببین
پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت زدند
بعد ازین گر ره روی در پیش پای خود ببین
عاشقانه خود درآ در بحر بی پایان ما
نعمت الله را بجو و آشنای خود ببین
***
1276
جامیم و شراب این عجب بین
مستیم و خراب این عجب بین
این طرفه که هم مئیم و هم جام
هم آب و حباب این عجب بین
در صورت موج و جو و دریا
مائیم حجاب این عجب بین
ما تشنه لبیم و آب جوئیم
با چشم پر آب این عجب بین
تا نقش خیال خویش بینیم
رفتیم به خواب این عجب بین
جان است نقاب روی جانان
بردار نقاب این عجب بین
دیدیم وجود نعمت الله
چون جام و شراب این عجب بین
***
1277
در جام جهان نما جهان بین
در آینه عین ما روان بین
جامی به کف آر عارفانه
معشوقة جمله عارفان بین
بر دیدة ما نشین زمانی
نور نظر محققان بین
از دیدة مردم ار نهان است
پیداست به چشم ما عیان بین
گوئی فردا ببینم او را
فردا امروز این زمان بین
بگذر ز نشان و نام بینی
در عالم نیستی نشان بین
شادی روان نعمت الله
می نوش و حیات جاودان بین
***
1278
باده می نوش و جام را می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشم است و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالة زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشیم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را بدست آور
سید و بنده را بیا می بین
***
1279
آن چنان حضرتی چنین می بین
چشم بگشا همان همین می بین
جام و می را به همدگر دریاب
نظری کن به آن و این می بین
ذره و آفتاب در نظر است
تیز بینی خرده بین می بین
جام گیتی نما بدست آور
روبرو یار همنشین می بین
حسن او را نگر بدیدة او
نور آن روی نازنین می بین
نور چشم است و دیده روشن از او
دیده و نور را قرین می بین
نعمت الله امین حضرت اوست
آن امانت نگر امین می بین
***
1280
هرچه بینی به نور او می بین
بلکه او را به او نکو می بین
نظری کن در آینه بنگر
خود و معشوق روبرو می بین
زلف محبوب را بدست آور
زلف بگشا و مو به مو می بین
خوش در این بحر ما درآ با ما
آب می جو و سو بسو می بین
یکی اندر یکی یکی باشد
گرتو احول شدی به دو می بین
در خرابات عشق مستانه
جام می نوش و هم سبو می بین
غیر او نیست سید و بنده
سید و بنده را به او می بین
***
1281
نور رویش به چشم او می بین
گل وصلش بدست او می چین
از سر و جان روان چو ما برخیز
جاودان پیش عاشقان بنشین
ما حبابیم و عین ما آب است
نظری کن به عین ما می بین
دین ما انقیاد محبوب است
به ازین دین ما که دارد دین
چین زلفش صبا دهد بر باد
این خطا بین که می رود در چین
عشقش مست است و عقل مخمور است
کی کند عشق عقل را تمکین
ذوق سید حباب می بخشد
تا ابد باد ذوق به او آمین
***
1282
چیست عالم سایه بان شمس الدین
این و آن باشد از آن شمس الدین
شمس الدین را دوست می دارم به جان
می خورم سوگند جان شمس الدین
عارفانه با تو می گویم سخن
این معانی از بیان شمس الدین
نور دین از شمس الدین روشن شده
دادمت اینک نشان شمس الدین
مجلس عشق است و ما مست خراب
باده نوشان عاشقان شمس الدین
گر به بیت الله عزیمت می کنی
راه رو با رهروان شمس الدین
نعمت الله سید شاهان بود
گر چه هست از بندگان شمس الدین
***
1283
دیگران جانند و جانان شمس الدین
این و آن چون بنده سلطان شمس الدین
هفت هیکل آیتی در شأن اوست
خوش بخوان قرآن و میدان شمس الدین
دل بود گنجینة گنج اله
نقد گنج کنج ویران شمس الدین
بدرالدین از شمس الدین روشن شده
نور بخش ماه تابان شمس الدین
خوش خراباتی و رندان در حضور
ساقی سرمست رندان شمس الدین
چار یارانند امام انس و جان
رهنمای چار یاران شمس الدین
علم ما علم بدیعی دیگر است
از معانی و بیان شمس الدین
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ام روشن به نور شمس الدین
شمس الدین از نعمت الله می طلب
زانکه او دارد نشان شمس الدین
***
1284
خوش بیا با ما درین دریا نشین
آبرو می بایدت با ما نشین
مجلس عشق است و ما مست خراب
عاشقانه خوش بیا اینجا نشین
خانة دل خلوت خالی اوست
جاودان در جنت المأوا نشین
از بلا چون کار ما بالا گرفت
گر بلائی یافتی بالا نشین
این و آن بگذار و بگذر از همه
همچو ما با یار بی همتا نشین
جمله اشیا مصحف آیات اوست
شرح اسما خوان و با اشیا نشین
در خرابات مغان سید بجو
سر بنه در پای خم از پا نشین
***
1285
آب می جوئی بیا با ما نشین
تشنه ای با ما در این دریا نشین
خیز و دستی برفشان پائی بکوب
آنگهی مستانه خوش با جانشین
چون در آمد عشق عقل از جا برفت
پست شد آن خواجة بالا نشین
خط موهوم است عالم طرح کن
بر سریر سر او ادنا نشین
بحرئی باید در این دریای ما
خود کی آید سوی ما صحرانشین
عقل را از در بران گر عاشقی
پیش آن معشوق بی همتا نشنین
نعمت الله را ببین در عین ما
عارفانه خوش بیا با ما نشین
***
1286
ذوق ما داری بیا با ما نشین
عارفانه خوش در این دریا نشین
چست برخیز از سر هر دو جهان
بر در یکتای بی همتا نشین
چشم ما روشن به نور روی اوست
خوش بیا بر دیدة بینا نشین
سر بنه در پای خم مردانه وار
در خرابات فنا بالا نشین
گرد نقطه مدتی کردی طواف
دایره گر شد تمام از پا نشین
گر نیابی همدمی و محرمی
همنشین خود شو و تنها نشین
مجلس عشق است و ما مست خراب
نعمت الله بایدت با ما نشین
***
1287
کرمی کن بیا دمی بنشین
یک نفس نزد همدمی بنشین
رند مست خوشی بدست آور
جام می نوش و با جمی بنشین
در خرابات عشق مستانه
شاد برخیز و بی غمی بنشین
ذوق از زاهدان نخواهی یافت
با چنین طایفه کمی بنشین
با دل ریش پیش درویشی
به تمنای مرهمی بنشین
حاصل عمر ما دمی باشد
دم بوم در بیا دمی بنشین
نعمت الله اگر جوئی
پیش رند مکرمی بنشین
***
1288
بر در می فروش خوش بنشین
جام می را بنوش خوش بنشین
پرده راز خویشتن مدران
سِر خود را بپوش خوش بنشین
این نصیحت نکو است دریابش
حلقه ای کن بگوش خوش بنشین
درد اگر هست خوش خوشی می جوش
ور تو صافی مجوش و خوش بنشین
از سر کائنات خوش برخیز
تا نیائی به هوش خوش بنشین
در سمرقند اگر نیابی یار
خوش برو تا به اوش خوش بنشین
در خرابات نعمت الله را
گر بیابی بگوش خوش بنشین
***
1289
من عین تو و تو عین من وین عینین
یک عین بود ظهور او در کونین
هر گه که دو جام پر کنند از یک می
این هر دو یکی باشد و آن یک اثنین
جامی ز شراب خانه دارد رطلی
جامی دگر از می مصفای منین
هر چند که آب را نباشد لونی
چون در دو قدح کنی نماید لونین
در شمس و قمر نگر که روشن بینی
یک نور که رو نموده اندر عینین
گر سلطنت صورت و معنی یابی
شاهی گردی چو حضرت ذوالقرنین
زاهد به هوای جنتین و سید
باشد بی دوست جنتینش سجنین
***
1290
دو سخن می شنو یکی می گو
سخن او بگو ولی با او
سخن یار اگر چه بسیار است
بشنو از دوستان سخن کم گو
قدمی نه به بحر ما با ما
عین ما را به عین ما می جو
تو چنین غافل و به خود مشغول
لحظه ای نیست حضرتش بی تو
باش یکتا و از دوئی بگذر
با دو رو کی یکی شود یک رو
در خم می نشین و غسلی کن
خرقة خود به جام می می شو
نعمت الله مدام می گوید
وحده لا اله الا هو
***
1291
بستیم کمر به خدمت او
رفتیم روان به حضرت او
چیزی که ترا به او رساند
آن نیست به جز محبت او
عالم چو وجود یافت از وی
مرحوم بود به رحمت او
منعم چو به نعمت خدائی
منعم باشی به نعمت او
هر بندة صادقی که بینی
جان داده برای خدمت او
او داده به ما هر آنچه داریم
داریم هزار منت او
مائیم و حضور نعمت الله
خوشوقت به یمن همت او
***
1292
گوش کن تا بشنوی اسرار او
چشم بگشا و ببین انوار او
روشن است از نور رویش چشم ما
لاجرم بیند به او دیدار او
هر زمان او را بود کاری دگر
کار خود بگذار و بنگر کار او
ما خراباتی و رند و عاشقیم
اوفتاده بر در خمار او
غیر او در آتش غیرت بسوخت
کی بود با یار غار اغیار او
صورت و معنی به همدیگر نگر
هم موثر بین و هم آثار او
نعمت الله بر سر دار فنا
خوش برآید تا بود سردار او
***
1293
عالم منور است به نور حضور او
خوش روشن است دیدة مردم به نور او
جام جهان نما است که داریم در نظر
در وی چو بنگریم نماید ظهور او
ما و شرابخانه و رندان باده نوش
زاهد به فکر جنت و حور و قصور او
عشق آتش خوشی است که عود دلم بسوخت
خوشبو شود دماغ جهان از بخور او
مغرور بود عقل ولی عشق چون رسید
مسکین زبون بماند و نماند آن غرور او
هرکس که دل به غیر دلارام ما دهد
آن از کمال نیست بود از قصور او
سلطان به ملک و لشکر اگر شاد شد چه شد
سهل است نزد سید رندان سرور او
***
1294
چشم عالم روشن است از نور او
ناظر او نیست جز منظور او
او ظهوری کرده ما پیدا شدیم
غیر او خود نیست این مشهور او
در ولایت ما حکومت می کنیم
حاکمیم از حکم در منشور او
ای که گوئی خواجه دستوری خوش است
من ندانم غیر او دستور او
آفتابی می کند پنهان به ابر
لاجرم پیدا بود مستور او
در دل ما عشق جانان جان ماست
جنت اعلی ترا و حور او
نعمت الله نور چشم عالم است
روشن است در دیده ام چون نور او
***
1295
نقشی نبسته ایم به غیر از خیال او
حسنی نیافتم جدا از جمال او
از لوح کاینات نخواندیم هیچ حرف
کان حرف را نبود خطی از مثال او
ما را هوای چشمة آب حیات نیست
تا نوش کرده ایم شراب زلال او
هر کس که نیست عاشق او نیست هیچ کس
انسان نخوانمش که نخواهد وصال او
ماعاشقان بی سر و بی پای حالتیم
از حال ما بپرس که یابی تو حال او
ساقی سئوال کرد که می نوش می کنی
جانم فدای باده و حسن سئوال او
مست است نعمت الله و بر دست جام می
بستان و نوش کن که بیابی کمال او
***
1296
آینة جمال او نیست بجز جلال او
نیست بجز جلال او آینة جمال او
نقش خوش خیال او بسته خیال در نظر
بسته خیال در نظر نقش خوش خیال او
مست می زلال او جان من است روز و شب
جان من است روز و شب مست می زلال او
صورت بی مثال او داده مثال خود مرا
داده مثال خود مرا صورت بی مثال او
دیده ام آن جمال او در همه حسن دلبران
در همه حسن دلبران دیده ام آن جمال او
نقش خیال خال او نور سواد چشم ما
نور سواد چشم ما نقش خیال خال او
عاشق ذوق و حال او طالب ذوق و حال ما
طالب ذوق و حال ما عاشق ذوق و حال او
در حرم وصال او محرم نعمت اللهم
محرم نعمت اللهم در حرم وصال او
***
1297
عالم منور است به نور جمال او
داریم ما کمال ولی از کمال او
نقش خیال اوست که بر دیده رو نمود
در خواب دیده ایم از آن رو خیال او
آب حیات ماست که نوشند تشنگان
سرچشمة خوشی بود آب زلال او
رندیم و لاابالی و نوشیم می مدام
نه بادة حرام شراب حلال او
هر زنده دل که جان عزیزش از او بود
جاوید باشد او و نباشد زوال او
مستی که اصل او بُود از کوی می فروش
آخر بجای خویش برد آن مآل او
سید یکی است در دو جهان مثل او کجاست
هرگز ندیده دیدة مردم مثال او
***
1298
نوای عالمی بخشی اگر یابی نوای او
همه بر رأی تو باشند اگر باشی برای او
مقام سروری جوئی سر کویش غنیمت دان
بهشت جاودان خواهی در خلوت سرای او
به جانان جان سپار ای دل که کار عاشقان این است
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
بیا و دُردی دردش به شادی روی ما درکش
که خوش دردی است درد دل که آن باشد دوای او
گدای حضرت او شو که شاه عالمی گردی
همه باشند گدای تو اگر باشی گدای او
اگرچه مختصر باشد به نزد او همه عالم
فقیرانه فدا کردم فدای که فدای او
چو بنده هر که فانی شد حیات جاودانی یافت
همیشه زنده خواهد بود سید از بقای او
***
1299
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
غنیمت دان اگر یابی در خلوت سرای او
نخواهی دید نور او اگر دیدت همین باشد
طلب کن نور چشم از وی که تا بینی لقای او
مقام سلطنت جوئی گدای حضرت او شو
که شاه تخت ملک دل به جان باشد گدای او
اگر دار بقا خواهی سر دار فنا بگزین
فنا شو از وجود خود که تا یابی بقای او
مرا میخانه ای بخشید میر جمله رندان کرد
همیشه باد ارزانی به بنده این عطای او
دلم خلوت سرای اوست غیری در نمی گنجد
که غیر او نمی زیبد در این خلوت سرای او
چه عالی منصبی دارم که هستم بندة سید
فقیر حضرت اویم غنیم از غنای او
***
1300
چشم عالم روشن است از آفتاب روی او
هر چه می گویند مردم هست گفت و گوی او
جان چه باشد تا که باشد قیمت جانان من
هر دو عالم قیمت یک تاره ای از موی او
از عرب آمد ولی ملک عجم نیکو گرفت
شاه ترکستان شد چون بنده ای هندوی او
آینه با او نشسته روبرو دانی چراست
ساده دل از جان و دل یکرو شده با روی او
در میان با هر یکی و بر کنار هر یکی
عقل کل حیران و سرگردان شده در کوی او
مه نبینم گر نبینم نور او در روی ماه
گل نبویم گر نیابم بوی گل از بوی او
جست و جوی هر کسی باشد به قدر همتش
نعمت الله روز و شب باشد به جست و جوی او
***
1301
بهشت جاودان با یار خوش بو
حضور یار بی اغیار خوش بو
دلارامی که با من در میان است
کناری با چنان دلدار خوش بو
گل با خار خوش باشد ولیکن
اگر باشد گل بی خار خوش بو
خرابات است و ما مست خرابیم
چنان بزم و چنین خمار خوش بو
در این بتخانة صورت به معنی
اگر یابی بت عیار خوش بو
به تیغ عشق او گر کشته گردی
فتاده بر سر بازار خوش بو
به شادی نعمت الله گر خوری می
شوی از عمر برخوردار خوش بو
***
1302
رند و جام شراب خوش خوش بو
وقت مست خراب خوش خوش بو
یار ما بی حجاب رو بنمود
شاهد بی حجاب خوش خوش بو
نور او آفتاب تابان است
دیدن آفتاب خوش خوش بو
چشمة چشم ما پر از آب است
چشمة پر ز آب خوش خوش بو
گر خیالش بخواب بتوان دید
هر که بیند به خواب خوش خوش بو
گل بگیر و گلاب از او بستان
زانکه بوی گلاب خوش خوش بو
خوش بود شعر سید از سر ذوق
هر که گوید جواب خوش خوش بو
***
1303
در محیط عشق ما جز ما نبو
وصل و فصل و قرب و بعد آنجا نبو
عین دریائیم و دریا عین ما
غیر ما با ما در این دریا نبو
عارفی کو دم زند از معرفت
نزد ما جز عارف اسما نبو
رند سرمستیم در کوی مغان
زاهد رعنا حریف ما نبو
هر بلا کاید از آن بالا به ما
آن بلا جز نعمت والا نبو
دیده ام آئینة گیتی نما
غیر او در آینه پیدا نبو
نعمت الله چون سخن گوید از او
روح قدسی شاید ار گویا نبو
***
1304
در دیده توئی و دیده ام تو
دزدیده مشو که دیده ام تو
از من تو کناره کی توانی
چون درکش خود کشیده ام تو
هر کس یاری گزیند ای دوست
من بر همگان گزیده ام تو
سرمستم و جام باده بر دست
مهمان من و رسیده ام تو
ای نور دو چشم نعمت الله
در دیده توئی و دیده ام تو
***
1305
ز سودای سر زلفت پریشانم به جان تو
محبان تو بسیارند از ایشانم به جان تو
اگر لطفت کند رحمت مرا از خاک بردارد
نثار و پیشکش جان را بر افشانم به جان تو
به هر حالی که می باشم نباشم بی خیال تو
وگر بی تو دمی بودم پشیمانم به جان تو
دلم خلوت سرای تست غیری در نمی گنجد
کجا گنجد چو غیر تو نمی دانم به جان تو
به کفر زلف تو ایمان من آوردم به جان و دل
سر موئی نمی گردم مسلمانم به جان تو
اگر بلبل ثنای گل دو روزی در چمن گوید
منم مداح تو کز جان ثنا خوانم به جان تو
اگر رند خوشی جوئی به میخانه گذاری کن
حریف نعمت الله شو که من آنم به جان تو
***
1306
شاهان جهان از جان باشند گدای تو
محبوبتر از جانی صد جان به فدای تو
رندان ز تو می جویند، زهاد ز تو حلوا
هر کس به هوای خود مائیم و هوای تو
دل خلوت خاص تست بنشین تو به جای خود
والله که نخواهم داشت غیر تو به جای تو
گر دست مرا گیری من دامن تو گیرم
پائی ز تو گر یابم آیم بسرای تو
گویند که این و آن باشند برای ما
نی نی که غلط کردند هستند برای تو
جز نقش خیال تو در چشم نمی آید
هر نور که می یابم بینم به لقای تو
در دار فنا سید از عشق اگر جان داد
جانش ز خدا جوید پیوسته بقای تو
***
1307
تو سلطانی به حسن امروز و مه رویان گدای تو
کنم جان عزیز خود فدای که؟ فدای تو
نوائی از تو می خواهم اگر انعام فرمائی
چه خوش باشد اگر یابد نوای بی نوای تو
دلم خلوت سرای تست غیری درنمی گنجد
ندارم در همه عالم کسی دیگر به جای تو
گذشتم از خودی بی شک برای دولت وصلت
به صدق دل شدم دایم برای تو برای تو
اگرچه زاهد رعنا بهشت جاودان جوید
بهشت جاودان من در خلوت سرای تو
هوای تست در جانم همیشه از خدا خواهم
چه خوش عمری که من دارم که هستم در هوای تو
مشو بیگانه از سید که سید رند سرمست است
بجای خویش می دارش که باشد آشنای تو
***
1308
ای تاج فرق شاه جهان خاک پای تو
وی پادشاه صورت و معنی گدای تو
مقصود آفرینش عالم توئی و بس
ای جسم و جان و دنیی وعقبی فدای تو
آئینة صفات الهی و عارفان
بینند آن صفات به نور صفای تو
خلوت سرای نقش خیال تو چشم ماست
غیر تو نیست لایق خلوت سرای تو
بیگانه از خدای نباشد به هیچ روی
هر عاشقی که هست چو ما آشنای تو
تو نور آفتاب وجودی و کاینات
مانند ذره رقص کنان در هوای تو
دل دارد از بلای تو ذوق خوشی مدام
صد جان فدای ذوق خوش مبتلای تو
ای جان انس و جان دل ما جایگاه تست
هرگز نداشتیم کسی را به جای تو
روح القدس که سرور ملک ملایک است
آمد بزیر سایة فر همای تو
گر هست طاعت دگری روزه یا نماز
حمد خداست طاعت ما و ثنای تو
سید سریر سلطنش عرش اعظم است
تا بار یافت در حرم کبریای تو
***
1309
زهی چشمی که می بیند همیشه آن لقای تو
منور کرد چشم ما همیشه آن ضیای تو
بیا ای جان و خوشدل باش اگر کشته شوی در عشق
که صد جان می دهد جانان ز بهر خونبهای تو
هوای تست در جانم که می دارد مرا زنده
ندارم در همه عالم هوائی جز هوای تو
دلم خلوت سرای تست خوش بنشین به جای خود
که غیر تو نمی زیبد کسی دیگر بجای تو
خرابات است ومن سرمست و ساقی جام می بر دست
سبوئی می کشم دائم از آن خم صفای تو
خیال زاهد رعنا هوای جنت المأوا
بهشت جاودان ما در خلوت سرای تو
دعای دولتت گفتیم و رفتیم از سر کویت
به هرجایی به صدق دل به جان گویم دعای تو
به عشقت گر شوم کشته حیات جاودان دارم
من آن دل زندة عشقم که دارم برای تو
به هر صورت که می بینم خیالت نقش می بندم
چه نورش در نظر دارم لقای که لقای تو
ز بیگانه کجا پرسم نشان آشنا جانا
که در عالم نمی یابم بجز تو آشنای تو
به یمن دولت عشق تو سلطانی کند سید
کجا شاهی چنین باشد که باشد او گدای تو
***
1310
بیا ای راحت جانم که جان من فدای تو
سر سودائی عاشق فدای خاک پای تو
دلم خلوت سرای تست غیری در نمی گنجد
به جان تو که جان من ندارد کس بجای تو
ز خورشید جمال تو جهانی نور می یابد
تو سلطانی به حسن امروز و مه رویان گدای تو
ندارم دستت از دامن گرم سر می رود در سر
کشم بار همه عالم برای که برای تو
به عشقت گر شوم کشته حیات جاودان یابم
چه خوش باشد فنای من اگر یابم بقای تو
خیالت نقش می بندم به هر صورت که بنمائی
توئی نور دو چشم من که می بینم لقای تو
محب نعمت اللهم کز او بوی تو می آید
از آن دارم هوای او که او دارد هوای تو
***
1311
بیا ساقی بده جامی که جان من فدای تو
سر سودائی عاشق فدای خاک پای تو
تو سرمستی و من مخمور، طبیبی تو و من رنجور
تو سلطان خراباتی و من رند گدای تو
ز ساز مطرب عشقت جهانی ذوق می یابد
نوای عالمی بخشد نوای بی نوای تو
خیال نقش رویت را چو من در خواب می بینم
روا باشد اگر سازم درون دیده جای تو
چو بلبل زار می نالم گل وصل تو می جویم
چو غنچه با دل پر خون همی جویم هوای تو
برو سید مجو درمان که کارت از دوا بگذشت
بغیر از دُردی دردش نباشد خود دوای او
***
1312
ای منور دیدة مردم به نور روی تو
عالمی آشفته چون باد صبا از بوی تو
عقل می خواهد که گردد گرد کوی تو ولی
گرد اگر گردد نگردد هیچ گرد کوی تو
هر چه می بینم بود در چشم من آئینه ای
می نماید در نظر نقش خیال روی تو
گر به کعبه می روم یا می روم در بتکده
واقفی بر حال من باشم به جست و جوی تو
ما در این دریا به هر سوئی که کشتی می رود
می رویم و رفتن ما نیست الا سوی تو
قیمت یک موی تو دنیی و عقبی گر دهند
کی ستانم کی دهم یکتاره ای از موی تو
زاهد مخمور باشد روز و شب در گفت و گو
سید سرمست ما دائم به گفت وگوی تو
***
1313
گر ذوق طلب کنی ز ما جو
بگذر ز خود و برو خدا جو
در بحر به عین ما نظر کن
آنگاه درآ و ما به ما جو
ما دُردی درد نوش کردیم
با درد درآ ز ما دوا جو
از ما بشنو نصیحتی خوش
نیکی کن و نیکیش جزا جو
دهقانی کن مکن گدائی
از کسب حلال خود نوا جو
گر طالب علم کیمیائی
در خاک سیاه کیمیا جو
رو روح بگیر و جسم بگذار
بگذار زکدورت و صفا جو
با شمس و قمر ندیم می باش
از هر دو مراد دو سرا جو
مستیم و حریف نعمت الله
در مجلس او بیا مرا جو
***
1314
بیا گر عشق می ورزی ز ما جانانه ای را جو
مرو گر باده می نوشی ره میخانه ای را جو
به کنجی گر کنی رغبت درآ در گوشة دیده
به گنجی گر بود میلت دل ویرانه ای را جو
شعاع نور مهر او به نور دیدة ما بین
ضیاء شمع او خواهی دل پروانه ای را جو
خبر از ما اگر پرسی ز حال دردمندی پرس
وگر وقت خوشی خواهی برو دیوانه ای را جو
بیان حال ما خواهی دمی با جام همدم شو
حریف آشنا جوئی ز خود بیگانه ای را جو
درآ در بحر ما با ما اگر داری خبر از ما
درین دریای بی پایان ز ما دُردانه ای را جو
خرابات است و ما سرمست اگر سودای ما داری
چو سید عاشق رند خوشی مستانه ای را جو
***
1315
معنی اسم اعظم از ما جو
صورت ما ببین و او را جو
سر دریا ز موج می جویش
عین آن موج هم ز دریا جو
قدمی نه درآ در این دریا
ما بدست آر و ماهم از ما جو
لذت دُرد درد اگر خواهی
از دل دردمند شیدا جو
حسن لیلی به چشم مجنون بین
قصة یوسف از زلیخا جو
میل آب حیات اگر داری
ساغر می بگیر و او را جو
هر کجا مجلس خوشی یابی
نعمت الله را همانجا جو
***
1316
دل ز جان برگیر و جانان را بجو
کفر را بگذار و ایمان را بجو
سایه بگذار آفتابی را طلب
این مجو ای یار ما آن را بجو
آب روئی جو درین دریای ما
جو چه می جوئی تو عمان را بجو
گنج او درکنج ویران دل است
گنج خواهی کنج ویران را بجو
مجمع اهل دلان گر بایدت
مو به مو زلف پریشان را بجو
گر حضور صحبتی جوئی چو ما
زاهدان بگذار و رندان را بجو
نعمت الله را بجو گر عاشقی
جام می بستان و مستان را بجو
***
1317
خوش درآ در بحر ما ما را بجو
خانة اصلی است این مأوا بجو
چشم ما از نور رویش روشن است
نور او در دیدة بینا بجو
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما جوئی به عین ما بجو
در وجود خویشتن سیری بکن
حضرت یکتای بی همتا بجو
آینه گر صد شماری ور هزار
در همه آئینه ها او را بجو
در خرابات مغان رندانه رو
ساقی سرمست ما آنجا را بجو
جست و جوی عاشقانه خوش بود
نعمت الله در همه اشیا بجو
***
1318
این چشم تو دامن مدام آب روان دارد بجو
بنشین دمی بر چشم ما آن آب روی ما بجو
سرچشمة آبی خوشی است در عین ما می کن نظر
کاب زلالی می رود از دیدة ما سو بسو
رو را به آب چشم خود می شو که تا یابی صفا
گر روی خود شوئی چو ما باشی چو ما با آبرو
موج و حباب و قطره را می بین و در دریا نگر
با هر یکی یکدم برآ از هر یکی ما را بجو
ما آینه تو آینه یک رو نموده رو به ما
گر یک دو بنماید ترا باشد دوئی از ما و تو
از گرمی ما خم می در جوش آمد باز هی
وز آتش دلسوز ما هم جام سوزد هم سبو
این قول مستانه شنو در بزم سید خوش بخوان
رندی اگر یابی دمی اسرار رندان بازگو
***
1319
جو چو می جوئی بیا دریا بجو
عاشقی دریا دلی اینجا بجو
یک دمی با ما درین دریا درآ
آب روی ما به عین ما بجو
هر که بینی دست او را بوسه ده
سر به پایش نه از او او را بجو
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بیجای ما هر جا بجو
دست بگشا دامن خود را بگیر
حضرت یکتای بی همتا بجو
نقطه ای در دایره پنهان شده
آشکارا گفتمت پیدا بجو
نعمت الله را به چشم ما ببین
نور او در دیدة بینا بجو
***
1320
جان فدا کن وصل جانان را بجو
دُرد دردش نوش و درمان را بجو
عشق زلفش سر به سودا می کشد
مجمع زلف پریشان را بجو
بگذر از صورت چو ما معنی طلب
کفر را بگذار و ایمان را بجو
گنج او در کنج دل گر یافتی
گنج را می باش و سلطان را بجو
ذوق از مخمور نتوان یافتن
ذوق خواهی خیز و مستان را بجو
گوهر این بحر ما گر بایدت
همچو غواصان تو عمان را بجو
همت عالی نخواهد غیر آن
گر تو عالی همتی آن را بجو
در خرابات مغان ما را طلب
می بنوش و راحت جان را بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
ساقی سرمست رندان را بجو
***
1321
تشنه ای آب حیات از ما بجو
عین ما جوئی به عین ما بجو
بر کف ما خوش حبابی پر ز آب
در صفای جام می ما را بجو
آنچنان چشمی که بیند روی او
گر ندیدی دیدة بینا بجو
گر چه کارت در جهان بالا گرفت
منصبی بالاتر از بالا بجو
دست بگشاد دامن خود را بگیر
صورت و معنی بی همتا بجو
نور چشم ماست ازدیده نهان
آنچنان پنهان چنین پیدا بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
نعمت الله را از ما بجو
***
1322
در خرابات مغان ما را بجو
رند سرمست خوشی آنجا بجو
چند گرددی همچو قطره در هوا
خوش روان شو سوی ما دریا بجو
هر دو عالم را به این و آن گذار
حضرت یکتای بی همتا بجو
خوش درآ در بحر بی پایان ما
تشنه ای آب حیات از ما بجو
هر کجا کنجی است گنجی در وی است
گنج او در جملة اشیا بجو
گرد جو گردی برای آب رو
حاصل از دریا و جو ما را بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
شارح اسما طلب اسما بجو
***
1323
نقد گنج کنج دل از ما بجو
آب رو جوئی درین دریا بجو
یک دمی با ما به میخانه خرام
ذوق سرمستان ما آنجا بجو
دنیی و عقبی به این و آن گذار
حضرت یکتای بی همتا بجو
رند سرمستی اگر جوئی بیا
در خرابات مغان ما را بجو
در همه آئینه ها او را طلب
یک مسما از همه اسما بجو
شرح اسمای الهی خوش بخوان
معنیش در دفتر اشیا بجو
نور او در چشم ما پنهان شده
آنچنان پنهان چنین پیدا بجو
ما مقیم خلوت دل گشته ایم
جای ما در جنت المأوا بجو
سید ما نور چشم عالم است
نور او در دیدة بینا بجو
***
1324
بگذر از قطره بیا دریا بجو
عین ما جوئی به عین ما بجو
دیدة ما جز جمال او ندید
نور او در دیدة بینا بجو
بی سروپا گرد میخانه برآ
در چنان جای خوشی ما را بجو
هر چه بینی هر که آید در نظر
حضرت یکتای بی همتا بجو
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بیجای ما هر جا بجو
مجلس عشق است و این مأوای ماست
ترک مأوا کرده ای مأوا بجو
مظهری بی نعمت الله کی بود
نعمت الله در همه اشیا بجو
***
1325
خوش درآ در بحر ما ما را بجو
آب رو جوئی درین دریا بجو
قطره و موج و حباب و بحر و جو
هر چه می خواهی بیا ازما بجو
قاب قوسین از میانه طرح کن
مخزن اسرار اوادنا بجو
در خرابات فنا افتاده ایم
جای ما جوئی بیا آنجا بجو
از بلا چون کار ما بالا گرفت
منصب عالی از آن بالا بجو
غیر او نقش خیالی بیش نیست
بگذر از نقش خیال او را بجو
سید ما را ز یاسین می طلب
صورتش از معنی طاها بجو
***
1326
آب رو جوئی بیا از ما بجو
دل به دریا ده چو ما دریا بجو
دو جهان بگذار تا یکتا شوی
آنگهی یکتای بی همتا بجو
دیده بگشا نور چشم ما نگر
عین ما در دیدة بینا بجو
رند مستی گر همی خواهی بیا
در خرابات مغان ما را بجو
ما بدست زلف او دادیم دل
در سر ما مایة سودا بجو
در عدم ما را حضوری بس خوش است
گر حضوری بایدت آنجا بجو
هر چه می بینی از او دارد نصیب
نعمت الله از همه اشیا بجو
***
1327
گوهر دُر یتیم از ما بجو
آن چنان گوهر دین دریا بجو
در وجود خویشتن سیری بکن
حضرت یکتای بی همتا بجو
دست بگشا دامن خود را بگیر
هر چه می خواهی ز خود جانا بجو
در دل ما نقد گنج ما طلب
از چنین گنجی بیا آن را بجو
عاشق و معشوق ما هر دو یکی است
صورت و معنی آن یکتا بجو
گر بهشت جاودان خواهی بیا
خلوت میخانة ما را بجو
شرح اسما عارفانه خوش بخوان
یک مسما در همه اسما بجو
در خرابات مغان مست خراب
رو قدم نه کام دل آنجا بجو
نور او در دیدة بینا ببین
نعمت الله در همه اشیا بجو
***
1328
درد اگر داری دوا از خود بجو
هر چه می جوئی چو ما از خود بجو
تشنه گردی سو بسو جویای آب
غرق بحری آب را از خود بجو
رو فنا شو تا بقا یابی از او
چون شدی فانی بقا از خود بجو
از خودی تا چند گوئی با خدا
خود رها کن رو خدا از خود بجو
گنج در کنج دل ویران ماست
گنج اگر خواهی بیا از خود بجو
صورت و معنی و جام و می توئی
حاصل هر دو سرا از خود بجو
نعمت اللهی و نامت عمرو و زید
نعمت الله را بیا از خود بجو
***
1329
در دل دریا دلی گوهر بجو
از چنان بحری چنین جوهر بجو
جوهر دُر یتیم از ما طلب
خوش درآ در بحر ما گوهر بجو
عقل مخمور است ترک او بکن
عاشق سرمست جان پرور بجو
گر انا الحق گفته ای منصوروار
بر سر دار فنا سرور بجو
ور بسوزندت در آتش خوش بسوز
سرخود آنگه ز خاکستر بجو
جان فدا کن حضرت جانان طلب
دل به دلبر ده از او دلبر بجو
گر به راه نعمت الله می روی
رهبری از آل پیغمبر بجو
***
1330
ای دل گشایشی ز دل عاشقان بجو
آسایشی ز صحبت صاحبدلان بجو
در یوزه ای ز همت مردان حق بکن
بخشایشی ز خدمت این دوستان بجو
پروانه ای ز آتش عشقش بسوز دل
آن لحظه آروزی دل و کام جان بجو
از خود نهان به خلوت جانانه در خرام
چون بی نشان شدی ز خود آن دم نشان بجو
گر طالب حقیقتی مطلوب نزد تست
دریاب و آرزوی دل طالبان بجو
ذرات کاینات ز خورشید روی او
روشن شدند ذره به ذره عیان بجو
سید ازین میان و کنارش طلب مکن
برُتر شو از کنار و برون از میان بجو
***
1331
شد روان آب حیات ما بجو
تشنه ای آب حیات از ما بجو
آب را می نوش از جام و حباب
عین ما می جو ازین دریا و جو
عشق سر مست است در کوی مغان
می رود دل در پی او کو به کو
بشنو و از خود سخن دیگر مگو
هرچه او می گوید بگو آنرا بگو
موج و دریائیم و دریا عین ما
خوش همی گردیم دایم سوبسو
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم بینیم ما او را به او
در چنین آئینة گیتی نما
سید و بنده نشسته روبرو
***
1332
گنج او در کنج دل ای جان بجو
جان فدا کن حضرت جانان بجو
سینة بی کینة ما را طلب
مخزن اسرار آن سلطان بجو
نقش می بندی خیال این و آن
ترک این و آن بگو و آن بجو
زلف کافر کیش را بر باد ده
نور روی او ببین ایمان بجو
دُرد دردش نوش کن شادی ما
غم مخور از درد او درمان بجو
جنت المأوا اگر خواهی بیا
مجلس رندان و سرمستان بجو
نعمت الله جو که تا یابی همه
شکر این نعمت از آن یاران بجو
***
1333
خوش درآ در بحر ما ما را بجو
جو چه می جوئی بیا دریا بجو
در وجود خویشتن سیری بکن
حضرت یکتای بی همتا بجو
هر چه می بینی به نور او نگر
نور او در دیدة بینا بجو
قاب قوسین از میانه طرح کن
منصب عالی اوادنا بجو
درخرابات مغان رندانه رو
سید سرمست ما آنجا بجو
***
1334
تا قیامت ترک جام می بگو
همدمی خوشتر ز جام می مجو
ساقیا در دور جام می درآر
خرقة سالوس رندان را بشو
جان ما آئینة جانان ماست
جان و جانان خوش نشسته روبرو
واعظ ار منعت کند ازعاشقی
وعظ بی حاصل بگو دیگر مگو
یک نفس بی عشق و جام می مباش
گر نه ای هم صحبت خواجه ولو
بسته ام نقش خیال او به چشم
هر چه آید در نظر بینم به او
نعمت الله در همه عالم یکی است
گر نه ای احول مبین آن یک به دو
***
1335
ذوق سرمستان ز مخموران مجو
حال مستی جز که از مستان مجو
در خرابات مغان رندانه رو
مجلسی جز مجلس رندان مجو
خوش درآ در بحر بی پایان ما
غیر ما در بحر بی پایان مجو
جان و دل ایثار جانان کن چو ما
جز وصال حضرت جانان مجو
گنج او در کنج دل می جو مدام
غیر گنجش در دل ویران مجو
از خدا دایم خدا را می طلب
گر محبی جنت و حوران مجو
بر سر دار فنا با ما نشین
مثل سید میر سرمستان مجو
***
1336
دنیا و آخرت بر رندان به نیم جو
صد دل به حبه ای و دو صد جان به نیم جو
سودا نگر که عشق به صد جان خریده ایم
بفروختیم روضة رضوان به نیم جو
با گنج عشق مخزن قارون به پولکی
با ملک فقر ملک سلیمان به نیم جو
با درد دل خوشیم دوا را چه می کنیم
داروی ماست دردش و درمان به نیم جو
ای عقل جو فروش که گندم نمایدت
کاه است و هست کاه فراوان به نیم جو
گوئی که هست خرمن طاعت مرا بسی
صد خرمن چنین بر یاران به نیم جو
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
جائی که نیست بندة جانان به نیم جو
***
1337
غیر ما در بحر ما از ما مجو
عین ما می جو تو از دریا و جو
در دو عالم آن یکی را می نگر
سر آن یک پیش هر یک وامگو
آینه بردار تا بینی عیان
یار تو با تو نشسته روبرو
دست بگشا دامن خود را بگیر
هر چه می خواهی ز خود آن را بجو
موج و دریائیم در بحر محیط
آب روی ما روان شد سو بسو
جام می در دور می گردد مدام
گه صراحی می نماید گه سبو
سید و بنده دو نام و یک وجود
یک حقیقت در عبارت ما و تو
***
1338
هرچه گوئی به عشق او می گو
حضرت او ز حضرتش می جو
گر به یک دم ترا دهد صد جام
نوش می کن روان دگر می پو
جامة پاک اگر طلبکاری
خرقة خود به جام می می شو
جام گیتی نما بدست آور
تا ببینی به نور او آن رو
تو حبابی و غرقه در دریا
در پی آب می روی هر سو
نبود این ظهور او بی ما
خود نباشد وجود ما بی او
گیسوی سیدم نخواهی یافت
تا حجابت بود سر یک مو
***
1339
درین دریا درآ با ما و عین ما به ما می جو
چه می جوئی ازین و آن خدا را از خدا می جو
عجب حالی است حال ما که گه موجیم و گه دریا
بهر صورت که بنماید از آن معنی ما می جو
خرابات است و رندان مست و ساقی جام می بر دست
حریفی گر همی خواهی بیا آنجا زما می جو
به عشقش گر شوی کشته حیات جاودان یابی
چو جانت زنده دل گردد ز جانان خونبها می جو
درآ در بزم سر مستان می جام فنا بستان
بنوش آب حیات ما بقائی زان فنا می جو
حضور بینوایان است و ما سردار ایشانیم
بیا بنواز ساز ما نوای بی نوا می جو
بگرد دو سرا گردی که می جویم مراد خود
بگیر آن دامن خود را مراد دو سرا می جو
اگر درد دلی داری بیا همدرد سید شو
حریف دردمندی جو ز درد دل دوا می جو
***
1340
به هرحسنی که می بینم جمالش می نماید رو
به معنی دو یکی یابم به صورت گرچه باشد دو
به من گر شاهد معنی نماید رو به صد صورت
ز هر صورت مرا حسنی نماید روی او نیکو
بیا آئینه ای بردار و روی خود در آن بنما
که تمثال جمال او شود روشن به چشم تو
اگر در خواب و بیداری، وگر مستی و هشیاری،
خیالش نقش می بندم نمی باشم دمی بی او
تو لطف ساقی ما بین که هر دم می دهد جامی
در آن جام از صفای می به رندان می نماید رو
بیا ای مطرب خوشخوان که شعری گفته ام خوش خوش
قبولش کن ز من قولی برو صورت خوشی می گو
بسی رندان و سرمستان که دیدی یا شنودستی
ولیکن در همه عالم یکی چون نعمت الله کو
***
1341
در دو عالم یکی است مثلش کو
کی بود مثل چون نباشد دو
به وجود او یکی است تا دانی
این دوئی از چه خاست از من و تو
به ظهور آن یکی هزار نمود
می نماید هزار اما کو
گنج و گنجینه و طلسمی تو
هر چه خواهی ز خویشتن می جو
میل با عاقل دو رو چه کنی
باش با عاشقان او یک رو
غیر اونیست ور تو گوئی هست
نبود هیچ هستیی بی او
نعمت الله یکی است در عالم
ور تو گوئی که دو برو می گو
***
1342
کهن است این شراب و جامش نو
عین هر دو یکی و نامش دو
در دو عالم خدا یکی است یکی است
جز یکی در وجود دیگر کو
دو نگویم نه مشرکم حاشا
وحده لا اله الا هو
همه روئی به وجه او دارند
لاجرم جمله را بود یک رو
آب گاهی حباب و گه موج است
گاه در بحر و گه بود در جو
هر چه محبوب می کند بد نیست
همه افعال او بود نیکو
همه ممنون نعمت اللهیم
نعمت الله از همه می جو
***
1343
چشمی که ندید نور آن رو
تاریک بود چو روی هندو
با ما بنشین خوشی درین بحر
ما را به کف آر و ما به ما جو
از جام حباب آب می نوش
از ما بشنو مرو به هر سو
گنجینه و گنج پادشاهی
مفلس گردی روان به هر سو
هر ذره ز آفتاب حسنش
یا سایه نور اوست یا او
در جام جهان نما نظر کن
تا بنماید بتو یکی دو
در مجلس عشق و بزم رندان
چون سید مست ما دگر کو
***
1344
این دوئی از چه خاست از من و تو
بی من و تو یکی بود نه دو
عقل گوید دوئی ولی مشنو
بگذارش بگو برو می گو
عشق داری درآ درین دریا
عین ما را به عین ما می جو
همه عالم وجود از او دارند
غیر او را وجود دیگر کو
چشم احول یکی دو می بیند
دو نماید در آینه یک رو
آفتاب است و عالمی سایه
سایة او کجا بود بی او
سید ما غلام حضرت اوست
پادشاهان به نزد او آنجو
***
1345
این و آن در آرزوی او و او
با همه یک رو نشسته روبرو
غیر نور او ندیده چشم ما
گرچه گشته گرد عالم کو بکو
غرقة دریای بی پایان شدیم
غیر ما از ما درین دریا بجو
عقل مخمور است و ما مست خراب
گفتة مخمور با مستان مگو
یک زمان با ما درین دریا نشین
گرد هستی را چو ما از خود بشو
سهل باشد هر که او بیند به خود
ما نمی بینیم جز او را به او
سیدم زلف سیادت برفشاند
مجمع صاحبدلان شد مو به مو
***
1346
آینه بردار تا ببینی در او
جان و جانان خوش نشسته روبرو
جز یکی در جمله عالم هست نیست
این دوئی پیدا شده از ما و تو
آب چشم ما به هر سو شد روان
آب رو جوئی بیا از ما بجو
خم میخانه به یک دم درکشیم
خود چه باشد پیش ما جام و سبو
تا میانش در کنار آورده ایم
مو نمی گنجد میان ما و او
در دو عالم جز یکی دیدیم نه
چشم احول آن یکی بیند به دو
نعمت الله مست و در کوی مغان
در پی ساقی روان شد سو بسو
***
1347
خوش برو خوش بنوش خوش می رو
نوش و پوش و خموش خوش می رو
گر تو داری هوای می خواری
بر در می فروش خوش می رو
در خرابات بی سر و بی پا
خوش سبوئی به دوش خوش می رو
مست و مدهوش می روی در راه
تا نیائی به هوش خوش می رو
عقل را غیر گفت و گوئی نیست
بگذر از گفت و گوش خوش می رو
دیگ سودا خوشی به جوش آور
با چنان پخته جوش خوش می رو
شادی روی سید سرمست
جام می را بنوش خوش می رو
***
1348
در ره عاشقی به جان می رو
عاشقانه به جان روان می رو
راه عشاق را نهایت نیست
جاودان همچو عاشقان می رو
بی نشان است راه اهل طریق
بگذر از نام و بی نشان می رو
ذوق داری که جام می نوشی
بر در خانة مغان می رو
این و آن را به این و آن بگذار
بی خیالات این و آن می رو
بی سروپا رفیق یاران باش
از مکان سوی لامکان می رو
در خرابات می رود سید
با چنین همرهی چنان می رو
***
1349
مستانه ز خویشتن فنا شو
رندانه بیا حریف ما شو
چون هستی اوست هستی ما
بگذر ز خودی و با خدا شو
بردار فنا برآ چو منصور
سردار سراچة بقا شو
چون اوست نوای بی نوایان
دریاب نوا و بی نوا شو
در بحر محیط ما قدم نه
با ما بنشین و آشنا شو
تا چند بگرد بحر گردی
در بحر درآ و آشنا شو
میخانة عاشقانه دریاب
فارغ ز وجود دوسرا شو
سید شاه است و بنده بنده
شاهی طلبی برو گدا شو
***
1350
از بود نبود خود فنا شو
رندانه بیا حریف ما شو
خواهی که تو پادشاه باشی
در حضرت پادشا گدا شو
چون اوست نوای بی نوایان
دریاب نوا و بینوا شو
در بحر محیط ما قدم نه
با ما بنشین و آشنا شو
از هستی او وجود جوئی
از هستی خویشتن جدا شو
گر بندة حضرت خدائی
چون بنده حضرت خدا شو
خواهی که رسی به نعمت الله
ایمن ز فنا و از بقا شو
***
1351
بقا در عشق اگر خواهی فنا شو
حیات از وصل اگر جوئی چو ما شو
مشو خودبین و خود را نیک دریاب
بدان خود را و دانای خدا شو
اناالحق زن چو منصور از سر عشق
برآ بردار و در دارالبقا شو
صدف دریاب و گوهر را طلب کن
درآ در بحر و با ما آشنا شو
بسوی گلشن جانان گذر کن
بسان بلبل جان خوش نوا شو
فابقوا بالبقاء قرب ربی
فافنوا از وجود خود فنا شو
چو سید بندة آن شاه می باش
به باطن خواجه و ظاهر گدا شو
***
1352
تا بکی در خواب باشی یک زمان بیدار شو
کار بیکاران مکن رندانه خوش در کار شو
عشق او داری چو مردان از سر جان درگذر
وصل او از او بجو وز غیر او بیزار شو
همچو منصور فنا گر بایدت دار بقا
بر سر دار فنا پائی بنه سردار شو
گر همی خواهی محیطی کز تو گردد آشکار
گرد نقطه دائم سرگشته چون پرگار شو
ما درین دریای بی پایان خوشی افتاده ایم
ذوق ما داری درآ در بحر و با ما یار شو
گر نظر از چشم او داری چو او عیار باش
کار عیاری خوش است ای یار ما عیار شو
نعمت الله رند سرمست است و با ساقی حریف
خوش بیا در بزم او از عمر برخوردار شو
***
1353
چون مردمک دیدة ما گوشه نشین شو
در زاویة چشم درآ و همه بین شو
گوئی که منم عاشق و معشوق من آن است
عشقی به حقیقت تو همانی و همین شو
در کوی خرابات گرفتیم مقامی
رندانه بیا ساکن این خلد برین شو
سری است امانت بر ما جان گرامی
گر زانکه امانت طلبی روح امین شو
عاشق شو و این عقل رها کن که چنان نیست
بشنو سخن عاشق سرمست و چنین شو
گر آتش عشقش به تو روئی بنماید
اندیشه مکن نور خدائی است قرین شو
با سید سرمست قدم نه به خرابات
می نوش و چو چشم خوش او عین یقین شو
***
1354
عاشق ارخواهد حدیث عشق جانان گو بگو
بی دلی گر باز گوید قصة جان گو بگو
نالة دلسوز ما چون عالمی بشنیده اند
بلبل نالان رموزی در گلستان گو بگو
عاشق و مستیم و با بلقیس خود در صحبتیم
هدهد ار گوید حکایت با سلیمان گو بگو
ساقی خمخانة دل ساغر می گو بیار
مطرب عشاق جان دستان مستان گو بگو
دست دل در دامن زلفش زن و از او بپرس
مو به مو احوال آن زلف پریشان گو بگو
ما مرید پیر خماریم و مست جام عشق
در حق ما هر چه گوید عقل نادان گو بگو
نعمت الله از کتاب گو شعری بخوان
میر مستان جهان اسرار رندان گو بگو
***
1355
ما خیالیم و در حقیقت او
جز یکی در دو کون دیگر کو
عاشق و مست و رند و قلاشیم
برو ای عقل و هر چه خواهی گو
عقل با عشق آشنا نشود
همدم ترک کی شود هندو
با دو رو او یگانه کی باشد
باش با عاشقان او یکرو
یک سر مو ز ما نخواهی یافت
تا ز تو باقی است یکسر مو
می وحدت ز جام کثرت نوش
گنج معنی ز گنج صورت جو
طالب ذوق نعمت الله شو
که همه یافتند ذوق از او
***
1356
می فراوان است اینجا جام کو
دُرد دردش هست درد آشام کو
ای که می گوئی دمی آرام گیر
با چنین دردی مرا آرام کو
گر نشان و نام ما جوئی مجو
در عدم ما را نشان و نام کو
زلف و خالش مرغ دلها صید کرد
خوبتر زین دانه و آن دام کو
جام می در دور می گردد مدام
عشق را آغاز یا انجام کو
شمس تبریزی ز مصر آمد به روم
آفتابی آن چنین در شام کو
نعمت الله مست و جام می بدست
همچو او رندی درین ایام کو
***
1357
بود ما پیدا شده از بود او
لاجرم داریم ما بودی نکو
عقل می گوید مگو اسرار عشق
عشق می گوید سخن مستانه گو
تا میانش در کنار آورده ایم
مو نمی گنجد میان ما و او
دیدة ما هر یکی بیند یکی
چشم احول گر یکی بیند به دو
غرق دریائیم و گویا تشنه ایم
آب می جوئیم ما در بحر و جو
خوش درین دریای بی پایان درآ
تا ببینی عین ما را سو بسو
آینه داریم دایم در نظر
سید و بنده نشسته روبرو
***
1358
شاهبازی چو نعمت الله کو
دلنوازی چو نعمت الله کو
دل خلقی تمام غارت کرد
ترک تازی چو نعمت الله کو
در همه بارگاه محمودی
یک ایازی چو نعمت الله کو
ساز عالم به ذوق خود بنواخت
کارسازی چو نعمت الله کو
در همه کاینات گردیدیم
پاکبازی چو نعمت الله کو
رند سرمست نو نیاز بسی است
نو نیازی چو نعمت الله کو
سر نهاده به پای سید خویش
سرفرازی چو نعمت الله کو
***
1359
عمر بر باد می رود بی او
کی بود زندگی چنین نیکو
نفسی عمر را غنیمت دان
حاصل عمر خود ز خود می جو
ما چنین مست و عقل مخمور است
گو برو هر چه بایدش می گو
در دلم جز یکی نمی گنجد
غیر آن یک بگو که دیگر کو
گر هزار است ور هزار هزار
نزد عارف یکی است بی من و تو
احول است آنکه یک به دو بیند
تو چو احول نه ای نبینی دو
ذکر سید همیشه این باشد
وحده لا اله الا هو
***
1360
ذوق سرمستان ز مخموران مجو
حال مستان پیش مخموران مگو
آینه بردار و خود را می نگر
تا ببینی جان و جانان روبرو
در ظهور است این دوئی از ما و او
او به ما پیدا و ما قائم به او
هر که چشمش غیر نور او ندید
هر چه آید در نظر بیند نکو
می یکی و ساغر می صد هزار
گاه در خم است گاهی در سبو
آن یکی در هر یکی خوش می نگر
می نماید دو ولی از ما و تو
نعمت الله را ز مخموران مپرس
میر رندان را ز سرمستان بجو
***
1361
برو ای عقل و بس محال مگو
بگذر از وهم و ز خیال مگو
سر آبی تو از سراب مپرس
خضر وقتی سخن ز آل مگو
با حریفان مست مجلس ما
جز حدیث می زلال مگو
سخن از دیده گو اگر گوئی
خبر از حال گو ز قال مگو
از همه رو جمال سید بین
دم مزن سِر ذوالجلال مگو
***
1362
تا نفرماید بگو بشنو ز من آن را مگو
جان به جانان ده ولیکن سر جانان را مگو
گر به کفر زلف او ایمان نداری همچو ما
دم مزن گر مؤمنی ای یار من آن را مگو
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
خوش درین دریا نشین و وصف یاران را مگو
ذوق ما داری بیا با جام می یکدم برآر
پیش مخموران مرو اسرار مستان را مگو
نعمت الله را بجو و حال خود با او بگو
هرچه فرماید بدان و راز سلطان را مگو
***
1363
آه دلسوز عاشقان بشنو
نالة جان بی دلان بشنو
سخنی خوش به ذوق می گویم
از سر ذوق یک زمان بشنو
سرّ ساقی و حال میخانه
با تو گویم یکان یکان بشنو
ذوق آب حیات اگر داری
نوش کن جام می روان بشنو
باز گلبانگ بلبل سرمست
از گلستان برآمد آن بشنو
مکن از عاشقان کنار ای دل
هست رازی درین میان بشنو
نعمت الله را غنیمت دان
با تو گفتم ز جان به جان بشنو
***
1364
گفتة عاشقان به جان بشنو
این چنین گفته آنچنان بشنو
با تو گویم حکایت مستان
بشنو از قول عاشقان بشنو
نوش کن جام می که نوشت باد
با تو گفتم ز جان به جان بشنو
از سر ذوق گفته ام سخنی
این معانی از آن بیان بشنو
می و جام و حریف و ساقی اوست
دو مگو کان یکی است آن بشنو
از کنار نگار اگر پرسی
در میان آی و از میان بشنو
سخن سیدم روان می خوان
آه جانسوز عاشقان بشنو
***
1365
قول ما حق است از حق می شنو
نه مقید بلکه مطلق می شنو
از زبان هر چه آن دارد وجود
گوش کن سرّ انا الحق می شنو
عاشق و معشوق مشتق شد ز عشق
راز این مصدر ز مشتق می شنو
یک زمان با ما درین دریا درآ
حال بحر ما ز زورق می شنو
مجلس رندان ما با رونق است
قصة مستان به رونق می شنو
ما و حق گر عقل گوید گو بگو
من نگویم قول احمق می شنو
گفتة مستانة سید بخوان
از همه اشیا تو صدّق می شنو
***
1366
جان عاشق نجوید الا هو
دل عارف نپوید الا هو
غنچة شاخ گلشن لاهوت
هیچ بلبل نبوید الا هو
منی ما به آب رحمت خویش
هیچ راحِم نشوید الا هو
من کیم تا زبان من گوید
سخن از من نگوید الا هو
مست عاشق نخواهد الا دوست
نعمت الله نگوید الا هو
***
1367
به وجود او یکی بود نه دو
وحده لا اله الا هو
آن یکی در ظهور دو بنمود
دو نماید ولی نباشد دو
نور او می نگر به هر حسنی
حسن او را ببین تو در هر رو
جام می را به نوش رندانه
قول مستانة خوشی می گو
آفتابی است بر همه روشن
غیر یک آفتاب دیگر کو
در خرابات رند سرمستی
گر طلب می کنی مرا می جو
نعمت الله می کند تکرار
وحده لا اله الاهو
***
1368
عارفانه بیا و خوش می گو
وحده لا اله الا هو
ذکر مستانه می کنم شب و روز
تو ز من بشنوی و من از او
همه عشق است و ما در او غرقیم
عین ما را به عین ما می جو
باش با عاشقان او یک رو
خوش بگو لا اله الا هو
در دو آئینه رو نمود یکی
آن یکی باشد و نماید دو
غیر او نیست در وجود ای دوست
ور تو گوئی که هست غیری کو
این چنین گفته های مستانه
تو ز من بشنوی و من از او
خرقة پاک اگر هوس داری
جامة خود تو از خودی می شو
نعمت الله یکی است در عالم
فارغ است از خیال عقل دو رو
***
1369
جز یکی نیست در نظر خود کو
وحده لا اله الا هو
او یکی و مراتبش بسیار
به مراتب یکی نگویم دو
بحر ما موج زد به جوش آمد
آب حیوان روان شد از هر سو
جز یکی در یکی نخواهد دید
هر که در عشق او بود یک رو
هر که عالم به نور او نگرد
هرچه بیند همه بود نیکو
چشم مردم از او منور شد
چون توان دید ذره ای بی او
شعر سید به ذوق می خوانش
قول مستانة خوشی می گو
***
1370
هر بنده که سوی شه برد راه
هم شاه بود به دولت شاه
ما شاه درون پرده دیدیم
دیگر نرویم سوی خرگاه
ای شاه تو قرص آفتابی
ما خاک محقریم در راه
تو جان طلبی و ما نخواهیم
هستیم درین سخن به اکراه
ما زان توایم و هر چه داریم
العبد و ماله لمولاه
هست از نظر تو ناظر حق
سلطان دو کون نعمت الله
***
1371
راهیم و رهنمائیم هم رهرویم و همراه
هم سیدیم و بنده هم چاکریم و هم شاه
جام می لطیفند این جسم و جان که داریم
در باطن آفتابیم در ظاهریم چون ماه
گاهی چنین که بینی بر تخت چون سلیمان
گاهی چنانکه دانی چون یوسفیم در چاه
رندیم و لاابالی سرمست در خرابات
با ساقئی حریفیم دایم به کام دلخواه
در راه بی کرانه ما می رویم دایم
گر عزم راه داری ما با توایم همراه
ای یار بندگی کن تا پادشاه گردی
زیرا که پادشاهند این بندگاه درگاه
توقیع آل دارد حکم ولایت ما
باشد نشان آن حکم بر نام نعمت الله
***
1372
صورتا چاکر است و معنی شاه
باطنا آفتاب و ظاهر ماه
لیس فی الدار غیره دیار
وحده لا اله الا الله
در همه آینه جمال نمود
غیر او را ندیده ام والله
گاه عاشق بود گهی معشوق
جز یکی نیست رهبر و همراه
جامع جملة کمالات است
بندة کامل است عبدالله
صورت و معنی خوشی بنمود
مظهر و مظهری نکو دل خواه
نعمت الله را بدست آور
تا ز خلق خدا شوی آگاه
***
1373
رهزنی آمد به نزدم صبحگاه
ره ندادم شد ز پیشم رو سیاه
در طریق عاشقی مردانه باش
تا رسی در بارگاه پادشاه
رهزنان در راه بسیارند ولی
رهبری جو تا نگردد دین پناه
سالک ره دار می دانی که کیست
آنکه راه خویشتن دارد نگاه
راه تجرید است اگر ره می روی
بگذر از اسباب و ملک و مال و جاه
در طریق حق گناه تو توئی
بگذر از خود گر نمی خواهی گناه
بزم سید جو و کوی می فروش
رو بدر زین خانة پرآه آه
***
1374
چنین دیوان که ما داریم از دیوان دیوان به
چه جای دیو با دیوان که از ملک سلیمان به
دوای درد دل درد است اگر داری غنیمت دان
که دُرد درد عشق او به نزد ما ز درمان به
رهاکن کفر و هم کافر مسلمان باش مردانه
چوخواهی مرد ای درویش اگر میری به ایمان به
خرابات است و رندان مست و ساقی جام می بر دست
چنین بزمی ملوکانه ز خاقانی و خاقان به
چو دل با تو نمی ماند به دلبر گر دهی اولی
چو جای از تن بخواهد شد فدای روی جانان به
دل معمور آن باشد که خوش گنجی بود در وی
دگر گنجی در او نبود بسی زو کنج ویران به
غلام سید ما شو که سلطان جهان گردی
به نزد حق غلام او بسی از شاه سلطان به
***
1375
پادشاهی با گدائی ساخته
سایه ای بر جان ما انداخته
بر سریر دل نشسته شاه عشق
ملک دل از غیر خود پرداخته
مجلس مستانه ای آراسته
ساز جان ما خوشی بنواخته
برده گوی دلبری از دلبران
مرکب عشقش به میدان تاخته
آفتاب است او و عالم سایه بان
شاهباز است او و عاشق فاخته
این لطیفه بین که سلطان دو کون
با فقیری بی نوا در ساخته
نعمت الله نور چشم مردم است
والعجب او را کسی نشناخته
***
1376
نور رویش پرتوی بر ماهتاب انداخته
جعد زلفش سایه بان بر آفتاب انداخته
سنبل زلفش پریشان کرده بر رخسار گل
بلبل شوریده را در پیچ و تاب انداخته
ساقی سرمست ما رندانه جام می بدست
آمده در بزم ما از رخ نقاب انداخته
بر کشیده تیر عشق و عاشقان خویش را
بر سر کوی محبت بی حساب انداخته
لاابالی وار با رندان نشسته روز و شب
از رقیب ایمن سپر بر روی آب انداخته
آتشی انداخته در شمع جان از عشق خود
عقل را پروانه وش در اضطراب انداخته
وعدة دیدار داده عاشقان خویش را
ذوق و وجدی در وجود شیخ و شاب انداخته
زاهد و مفتی به عشق جرعه ای از جام او
آن یکی سجاده و این یک کتاب انداخته
نعمت الله را حریف مجلس خود ساخته
جام وحدت داده و مست خراب انداخته
***
1377
نور رویش مردم دیدة منور ساخته
صورت خود را به لطف خود مصور ساخته
بسته است از مه نقابی آفتاب روی او
تا نداند هر کسی خود را چنین برساخته
درخرابات مغان بزم خوشی آراسته
رند و ساقی جام و می با همدگر در ساخته
عشق او بحر است و ما را زا ن به دریا می کشد
عین ما را آبروئی داده خوشتر ساخته
هر که خاک پای سرمستان او را بوسه داد
بر سریر سلطنت سلطان و سرور ساخته
اسم اعظم خواست تا ظاهر شود در آینه
عین ما روشن دلی را دیده مظهر ساخته
هر کسی سازد سرائی در بهشت از بهر خود
نعمت الله خانة دل جای دلبر ساخته
***
1378
آفتاب حسن او عالم منور ساخته
نقش عالم از مثال خود مصور ساخته
در میان دایره خوش خط موهومی کشید
صورت قوسین از آن معنی محور ساخته
جملة اعیان عالم مظهر اسماء اوست
عین هر فردی به انعامی مقرر ساخته
یک الف بنوشت و هفت آیت از آن آمد پدید
هفت هیکل حافظ این هفت کشور ساخته
جود او مجموع موجودات را داده وجود
خاک را کرده نظر آن خاک را زر ساخته
خوش حبابی در محیط عشق او پیدا شده
قبهای بر روی آب از عین ما بر ساخته
صورت و معنی عالم جمع کرده در یکی
و آن یکی در دو جهان سلطان و سرور ساخته
در میان آب بنشستیم در دریای عشق
عین ما از آب روی داده خوشتر ساخته
گنج پنهان بود پیدا کرده است بر بی نوا
پادشاه از لطف خود با بی نوا در ساخته
اسم اعظم نعمتاللّه را عطا کرده به من
بندهای را سیدی در بحر و در بر ساخته
***
1379
عشق او خوش آتشی افروخته
غیرت او غیر او را سوخته
عشق بازی کار آتش بازی است
او چنین کاری به ما آموخته
گنج تو در کنج دل ما یافتیم
دل فراوان نقد از او اندوخته
نور ما روشن تر است از آفتاب
گوئیا از نار عشق افروخته
سید ما تا جمالش دیده است
دیده را از این و آن بردوخته
***
1380
عشق او شمع خوشی افروخته
جان من پروانة پر سوخته
عشق بازی کار آتش بازی است
او چنین کاری مرا آموخته
چشم بندی بین که نور چشم من
رو گشوده دیدهام را دوخته
سود من بنگر که سودا کردهام
می خریده زاهدی بفروخته
نعمت او نعمتاللّه من است
دل چنین خوش نعمتی اندوخته
***
1381
جام ومی با همدگر آمیخته
خون می خواران به خاکش ریخته
زلف بگشوده نموده آن جمال
شیوة او فتنه ها انگیخته
ساقی سرمست خمی پر زمی
بر سر رندان عالم ریخته
در خرابات جهان مست خراب
عاشقانه مجلسی انگیخته
سیدم زلف سیادت بر فشاند
عالمی را دل در او آمیخته
***
1382
عمری است تا دل من با بی دلان نشسته
خوش گوشه ای گرفته در کنج جان نشسته
رندی حیات جاوید یابد که از سر ذوق
مستانه در خرابات خوش با مغان نشسته
سلطان عشق بنشست برتخت دل چو شاهی
تختی چنین که دیده شاهی چنان نشسته
خوش بلبلی است جانم کاندر هوای جانان
نالد به ذوق دائم در گلستان نشسته
گر عاشقی ز خود جو معشوق خویشتن را
زیرا که او همیشه با عاشقان نشسته
بر گرد قطب یاران پرگاروار گردند
سرگشته در کناره او در میان نشسته
رندی چو نعمت الله جوئی ولی نیابی
برخاسته ز عالم بیخان و مان نشسته
***
1383
نقش خیال رویش برآب دیده بسته
آن نور چشم مردم در آب خوش نشسته
روز الست با او عهد درست بستیم
جاوید من برآنم گر چه دلم شکسته
زُنار کفر زلفش دل بر میان جان بست
خوشتر ازین میانی دیگر کسی نبسته
دیشب خیال رویش در خواب دید دیده
امروز آن خیالش بر ما بود خجسته
جام شراب وحدت نوشیم عاشقانه
شادی روی رندی کز خویش باز رسته
پیوسته ایم با او پیوسته ایم جاوید
پیوسته این چنین خوش از غیر او گسسته
از بندگی سید ذوقی تمام داریم
سرمست و تن درستیم نه از خمار خسته
***
1384
عقل در کوی عشق سرگشته
چون گدائی است در بدر گشته
خبری یافته ز میخانه
زان خبر مست و بی خبر گشته
دیده نقش خیال او دیده
آب از آن روش در نظر گشته
همچو پرگار گرد نقطة دل
سالها جان ما به سر گشته
از می و جام با خبر باشد
هر که چون ما به بحر و بر گشته
ساغر می مدام می نوشیم
لاجرم حال ما دگر گشته
هر که گشته غلام سید ما
در همه جای معتبر گشته
***
1385
بر همه ذرات عالم آفتابی تافته
بینم و هر ذره ای از وی نصیبی یافته
تار و پود و صورت و معنی و جسم و جان ما
تافته بر همدگر خوش جامه ای را بافته
مو به مو زلف پریشان جمع کرده وانگهی
از برای سیدی خوش گیسوئی را تافته
کس نمی یابم درین صحرا که محروم است از او
آفتاب رحمتش بر کور و بینا تافته
ساقی سرمست ما بزم ملوکانه نهاد
نعمت الله پیش از رندان به می بشتافته
***
1386
دل ز ما کردی بری یعنی که چه
هیچ با ما ننگری یعنی که چه
بی حریفان خلوتی دارم مدام
می به تنها می خوری یعنی که چه
می نهی لب بر لب جام شراب
آب رویش می بری یعنی که چه
رو گشائی راز گوئی با صبا
پردة گل می دری یعنی که چه
بر سر راه امید افتاده ایم
بر سر ما نگذری یعنی که چه
هر نفس آئینة روشن دلی
می بری می آوری یعنی که چه
دم مزن از سیدی گر عاشقی
بندگی و سروری یعنی که چه
***
1387
بیا ساقی و جام می بما ده
بما یک جرعه از بهر خدا ده
دو صد جان قیمت یک ساغر تست
به درویشان خدا را بی بها ده
جهانی از تو می یابد نواها
نصیبی هم به مای بینوا ده
درون خلوت ار بارم ندادی
مرا بر آستان خویش جا ده
تو در جانی و جان در جستجویت
مده ما را غلط ما را رها ده
که داند قدر دُرد درد عشقت
بیا و دُرد دردت را ما ده
تو سلطانی و سید بندة تو
عطائی گر دهی باری مرا ده
***
1388
آن کیست کلاه کج نهاده
بر بسته میان و روگشاده
رندانه درآمده به مجلس
بر دست گرفته جام باده
بگشوده در شرابخانه
مستانه صلای عام داده
سلطان خود و سپاه خویش است
گه گشته سوار و گه پیاده
در کنج دل خرابة ما
گنجی ز محبتش نهاده
شاهانه به تخت دل نشسته
جان همچو غلام ایستاده
بر هر طرفش هزار سید
مستند و خراب اوفتاده
***
1389
ساقی قدحی شراب در ده
دلسوخته را کباب در ده
راضی نشوم بیک دو سه جام
لطفی کن و بی حساب در ده
از پردة غیب روی بنما
در خطة جان خطاب در ده
ای عشق ندای پادشاهی
در ملک چو آفتاب در ده
در ده کس نیست جمله مستند
بانگی به ده خراب در ده
ما گمشدگان کوی عشقیم
راهی بنما صواب در ده
در بیداری اگر صلائی
ما را ندهی به خواب در ده
پنهان چه دهی شراب وحدت
رندانه و بی حجاب در ده
شادی روان نعمت الله
دهدار مرا شراب در ده
***
1390
در مظهر مطهر مظهر ظهور کرده
جام جهان نما را روشن چو نور کرده
در خلوت خرابات بزم خوشی نهاده
با یار خود نشسته اغیار دور کرده
تمثال بی مثالش در آینه نموده
حسن چنین لطیفی ایثار حور کرده
ما طالب بلائیم اما عنایت او
داده بلا به ایوب او را صبور کرده
بستان سرای ما را سرسبز آفریده
سیلاب رحمت او بر ما عبور کرده
هر آینه که بینی او را به ما نماید
در چشم روشن ما نورش ظهور کرده
خوش آتشی برافروخت عود دل همه سوخت
از بهر نعمت الله جانها بخور کرده
***
1391
از آفتاب حسنش مه نور وام کرده
جام جهان نمائی ساقیش نام کرده
ماهی بسر دویده گرد فلک شب و روز
تا بدردین کامل خود را تمام کرده
سلطان عشق جانان ملک جهان گرفته
عقل آمده به خدمت خود را غلام کرده
لطفش کرم نموده میخانه در گشوده
در حق جمله عالم انعام عام کرده
میخانه ای چنین خوش کرده سبیل بر ما
ما را شراب داده مست مدام کرده
کرده حلال بر ما جام می محبت
افشای سر خود را بر ما حرام کرده
جانان و جان سید باشند نعمت الله
نامش نکو نهاده ختم کلام کرده
***
1392
حسن او در آینه پیدا شده
هر که دیده همچو ما شیدا شده
چشم ما روشن به نور روی اوست
دیدة ما این چنین بینا شده
عین ما بیند به عین ما چو ما
عارفی کو غرقة دریا شده
شمع عشقش آتشی در ما زده
سوخته داند که او چون ما شده
بر در او جنت المأوای ماست
دل مقیم جنت المأوا شده
قاب قوسین از میان برداشته
واقف اسرار او ادنا شده
نعمت الله در سخن آمد از آن
مشکلات عالمی حل وا شده
***
1393
چشم نابینای ما از نور او بینا شده
هرکه دیده دیدة ما همچو ما شیدا شده
آفتابی رو به مه بنموده در دور قمر
این چنین حسن خوشی در آینه پیدا شده
آب چشم ما بهر سو رو نهاده می رود
قطره قطره جمع گشته آمده دریا شده
دل بدست زلف او دادیم و چون ما صد هزار
سر به پای او نهاده در سر سودا شده
ما بلای عشق او آلا و نعما گفته ایم
زانکه کار مبتلایان از بلا بالا شده
عشق آمد شادمان و عقل و غم بگریختند
این چنین شاه آمده ساقی بزم ما شده
سید ما عاشقانه ترک عالم کرد و رفت
گوئیا با حضرت یکتای بی همتا شده
***
1394
دیدة دل از تو منور شده
مجمع جان از تو معطر شده
زلف تو آشفته شده سر بسر
در سر سودات بسی سر شده
این دل ما بود به عشق تو خوش
وصل ترا یافته خوشتر شده
ذره ای از نور رخت تافته
در نظر روشن ما خور شده
قطره ای از آب زلال لبت
گشته روان چشمه کوثر شده
نقش خیال تو پدید آمده
آدم از آن نقش مصور شده
ساغر می داده نشانی به ما
زان لب ما همدم ساغر شده
عقل اگر آمد و گر شد چه شد
آمده بسیار و مکرر شده
بنده زده بوسه ای بر پای او
در همه جا سید و سرور شده
***
1395
دیده صبح از تو منور شده
طرة شام از تو معنبر شده
باد صبا بوی ترا یافته
عالم از آن بوی معطر شده
در نظر اهل نظر کاینات
نقش خیال است مصور شده
صورت و معنی چو مه و آفتاب
هر دو به هم نیک برابر شده
گشته روان چشمة آب حیات
رهگذر ما همه خوشتر شده
عین مسما بود اسمش از آن
آمده و اول دفتر شده
گفتة نوباوة سید شنو
نه سخنانی که مکرر شده
***
1396
جنت المأوای ما خلوت سرای میکده
جان سرمست خراباتی فدای میکده
در هوای میکده بر باد خواهم داد دل
هر که را جانیست باشد در هوای میکده
همدم میر خراباتیم و با رندان حریف
پادشاه عالمی آمد گدای میکده
عاشق و مستم برو ای زاهد خلوت نشین
صومعه هرگز ندارم من به جای میکده
صاف درمان است ما را دُرد درد عشق او
هر که را دردی است باشد مبتلای میکده
در سر بازار سودا مایة سود دوکون
هرچه حاصل کرده ام دارم برای میکده
نالة دلسوز سید مطرب عشاق ماست
می نوازد ساز جانها از نوای میکده
***
1397
در شهادت شاهدی بی عیب از غیب آمده
این چنین خوش شاهدی از غیب بی عیب آمده
در گلستان غنچة گل در هوای روی او
پیرهن بدریده و بی دامن و جَیب آمده
آن معانی بدیع او بیانی دیگر است
زانکه بر وی این کلام الله بی رَیب آمده
نو عروس بکر فکرم شاهدی بس دلکش است
در مشاهد شاهدی می خواهد از غیب آمده
در جوانی نعمت الله با سواد و شعر رفت
این زمان باز آمده پیرانه با شیب آمده
***
1398
سایه و همسایه پیدا آمده
صورت و معنی هویدا آمده
دیدة ما روشن است از نور او
نور او در چشم بینا آمده
قطره و موج و حباب از ما بجو
زانکه جمله عین دریا آمده
خوش بلائی می کشم از عشق او
این بلا بر ما ز بالا آمده
تا نماند هیچ رندی در خمار
ساقی مستی بر ما آمده
هر چه آید در نظر ای نور چشم
از جناب حق تعالی آمده
سید و بنده به هم آمیخته
هر دو تا گوئی که یکتا آمده
***
1399
از همه آئینه پیدا آمده
نور او درچشم بینا آمده
آن یکی ظاهر شده در هر یکی
هر یکی بنگر که یکتا آمده
بحر در جوش است و رو دارد به ما
آب روی ما بر ما آمده
مجلس عشق است و رندان در حضور
ساقی سرمست تنها آمده
از ولایش ما ولایت یافتیم
حکم ما از ملک بالا آمده
قطره ای بودیم ما بحری شدیم
این چنین دُری ز دریا آمده
نعمت الله رو به میخانه نهاد
میل ما کرده بماوا آمده
***
1400
برو ای عقل، پند مست مده
پند سرمست می پرست مده
جان بده گر هوای او داری
دامن ذوق ما ز دست مده
ساقیا جام می بیار و بیا
به جز از می به دست مست مده
خاطر ما چو زلف خود مشکن
سر موئی به ما شکست مده
نعمت الله را بدست آور
لیکن او را به هر چه هست مده
***
1401
دامن عاشقان ز دست مده
جام می جز بدست مست مده
خاطر ما چو زلف خود مشکن
سر موئی به ما شکست مده
می به زاهد مده که حیف بود
جز به مستان می پرست مده
حالیا حال را غنیمت دان
وقت خود را به نیست و هست مده
نعمت الله را بدست آور
این چنین نعمتی ز دست مده
***
1402
بیا ای ساقی مستان و جام می به مستان ده
بیا آب حیاتت را بدست می پرستان ده
به مخموران مده می را که قدر می نمی دانند
چو خیری می کنی ساقی بیاور می به رندان ده
بیا ای صوفی صافی و دُرد درد دل درکش
چه می لرزی بجان آخر بیا جان را به جانان ده
اگر فرمان رسد از شه که سر در پای او انداز
تو پا انداز کن سر را بشکرانه روان جان ده
چه خوش گنجی است عشق او که در عالم نمی گنجد
چنین گنج ار کسی جوید نشانش کنج ویران ده
نشان رند سرمستی اگر یاری ز تو جوید
کرم فرما ز لطف خود نشان او به یاران ده
اگر جمعیتی خواهی درآ در مجمع سید
و گر دل می دهی به آن زلف پریشان ده
***
1403
می عشقش به شیرمردان ده
دُرد دردش به دردمندان ده
ساقیا دست ما و دامن تو
ساغر می به دست یاران ده
می به زاهد مده که باشد حیف
ور دهی جام می به رندان ده
جرعه نوشان جام خود مگذار
جرعة جام خود به ایشان ده
گر بلا را به عاشقان بخشی
بخش من زان بلا فراوان ده
نوش کن جام می که نوشت باد
جرعه ای هم به باده نوشان ده
نعمت الله مده به مخموران
میر مستان به می پرستان ده
***
1404
نوری است به چشم ما نموده
در جام جهان نما نموده
هر آینه ای که دیده دیده
آئینه به ما خدا نموده
باطن بنگر که پادشاه است
در ظاهر اگر گدا نموده
ما دُردی درد نوش کردیم
این درد به ما دوا نموده
بر دار فنا برآ که ما را
در عین فنا بقا نموده
در بحر محیط غرق گشتیم
ماهیت ما به ما نموده
بیگانه ندیده سید ما
او را همه آشنا نموده
***
1405
در آینه عشق او نموده
حسنی به من و تو رو نموده
هر آینه را تو نیک بنگر
کو آینه را نکو نموده
در جام جهان نما نظر کن
گو دیده جمال او نموده
یک رو به دو آینه چو بنمود
یک روست اگرچه دو نموده
بر آینه آفتاب چون تافت
پنهان چه کنیم چو نموده
با آینه روبرو نشسته
آن آینه روبرو نموده
در آینة وجود سید
عالم همه مو به مو نموده
***
1406
توئی که راحت جانی و دیده را دیده
توئی که مثل جمال تو دیده نادیده
فروگرفت خیالت سواد مردم چشم
چنانکه نیست تمیز از خیال تا دیده
مرا دلی است چو آئینه روشن و صافی
نگاه کرده در آئینه و ترا دیده
ندیده دیدة من در جهان به جز رویت
خوش است این نظر پاک کبریا دیده
اگر چه موج محیطیم عین دریائیم
به غیر ماست که ما را ز ما جدا دیده
بسوی مردم دیده نظر کن و بنگر
که نور دیدة خود را به چشم ما دیده
هزار چشمه ز چشمم روان شود هر دم
از آنکه دیده به عین تو چشمها دیده
کسی که دیدة بیگانه دید در بندد
هر آینه بودش دیده آشنا دیده
منم که عارف و معروف نعمت اللهم
ز لا اله گذشته بلای لا دیده
***
1407
می نگارم نگار بر دیده
می نماید چو نور در دیده
نور روئی که چشم سر بیند
دیدة ما به چشم سر دیده
هر که بیند به عین ما ما را
صدف و بحر و هم گهر دیده
جام می هر که دید رندانه
هست سیاح بحر و بر دیده
دیده هر ذره ای که می بیند
آفتابی است در قمر دیده
دیده دیده به نور او او را
این نظر دیده زان نظر دیده
هرکه او نور نعمت الله دید
جان و جانان به همدگر دیده
***
1408
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
خود خوشتر از این نقش نبستیم به دیده
در نقش سراپرده این دیده نظر کن
کان نقش نگاری است که در دیده پدیده
گفتم که لبت بوسه دهم گفت ببوسش
شیرین تر از این قول که گفته که شنیده
در کوی خرابات مغان مست خرابیم
از درد سر زاهد مخمور رهیده
با ساقی سرمست حریفیم دگر بار
یک جام شرابی به دو صد جان بخریده
دیشب ز در خلوت ما شاه درآمد
مهمان عزیزی است که از غیب رسیده
خلق حسن و خلق حسینی است که دارد
چون سید ما کیست به اخلاق حمیده
***
1409
ما نقش خیال تو نگاریم به دیده
در دیدة ما بین که توان دید به پدیده
نوری است که در دیدة ما روی نموده
روشنتر از این دیدة ما دیده که دیده
در دیدة اهل نظر آن لعبت خندان
بگرفته خوشی گوشه و جائی بگزیده
یک نقطه محیط است که در دور درآمد
این دایره خطی است از آن نقطه کشیده
در آینة خلق نظر کردم و دیدم
عینی است عیان گشته به اخلاق حمیده
هر ذره که که بینی بتو خورشید نماید
آن ذره رسولی است که از غیب رسیده
ذوقی است درین گفتة سید که چه گویم
خود خوشتر ازین قول که گفته که شنیده
***
1410
تا نقش خیال تو نگاریم به دیده
کاری جز از این کار نداریم به دیده
از دیدة ما آب روان است بهر سو
از ما بطلب آب که باریم به دیده
غیر تو اگر در نظر ما بنماید
غیرت نگذارد که بداریم به دیده
هر شب به خیالی که به ما روی نمائی
تا روز ستاره بشماریم به دیده
در دیده پدید است نظر کن که توان دید
نقشی و نگاری که نگاریم به دیده
بر خاک درت کاشته شد تخم محبت
امید که ما آب برآریم به دیده
جان در تن سید تو نهادی به امانت
گر حکم کنی هان بسپاریم به دیده
***
1411
ما نقش خیال تو نگاریم به دیده
کاری جز از این کار نداریم به دیده
در گوشة دیده به خیال تو نشستیم
عمری به خیالت بسر آریم به دیده
جز نقش خیال تو که نور بصر ماست
در دیده خیالی ننگاریم به دیده
گر زانکه ز ما بر سر کوی تو غباری است
بر خاک درت آب به باریم به دیده
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
گر می طلبد آن بسپاریم به دیده
هر شب من و رندان به هوای مه تابان
تا روز ستاره بشماریم به دیده
در دیدة ما معنی سید بنماید
هر صورت خوبی که نگاریم به دیده
***
1412
ما نقش خیال تو کشیدیم به دیده
خوش نقش خیالی است در این دیده بدیده
نوری است که در دیدة ما روی نموده
نقشی است که بر پردة این دیده کشیده
دائم دل ما بر در جانانه مقیم است
گر جان طلبد هان بسپاریم به دیده
این گفتة مستانة ما از سر ذوق است
خود خوشتر از این قول که گفته که شنیده
بی عیب بود هرچه به ما می رسد از غیب
عیبش مکن ای دوست که از غیب رسیده
خوش خلق عظیمی که همه خلق برآنند
صد رحمت حق باد بر اخلاق حمیده
در بندگی سید رندان خرابات
این بنده غلامی است که آن خواجه خریده
***
1413
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
در دیدة سرمست نظر کن که پدیده
مستانه دو بیتی ز سر ذوق بگفتم
خود خوشتر از این قول که گفته که شنیده
تا ظن نبری گفتة من شعر فلان است
الهام الهی است که از غیب رسیده
میخانة ما وقف و سبیل است به رندان
جام می ما بر همه می خانه گزیده
رندی که درین کوی مغان خوش بکمال است
از قصة بیگانه و از خویش رهیده
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
گر میطلبد هان بسپاریم به دیده
خوش باشد اگر عمر عزیز بسر آری
در بندگی سید و اخلاق حمیده
***
1414
دیده تا نور روی او دیده
هرچه دیده همه نکو دیده
زلف و رویش به همدگر نگرد
کفر و اسلام مو به مو دیده
چشم دریا دلی است دیدة ما
در نظر آب سو بسو دیده
دیدة ما یکی یکی بیند
گر چه احول یکی به دو دیده
دیده در آینه نگاهی کرد
جان و جانانه روبرو دیده
چند گوئی که من نمی بینم
روشن است آفتاب کو دیده
نعمت الله نظر از او دارد
نور او را به نور او دیده
***
1415
خیالش نقش می بندم به دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
منور شد به نورش دیدة ما
نظر فرما در این دیده به پدیده
عنایت بین که الطاف الهی
چنین حسن لطیفی آفریده
در این دور قمر حاکم به حکمت
خطی بر ماه تابنده کشیده
ملک صورت به خلق بی نظیرش
ملک سیرت به اخلاق حمیده
به رندان می دهد ساقی سرمست
به ما خمخمانه میراثش رسیده
مجرد کیست در عالم چو سید
کسی کز قید عالم وارهیده
***
1416
خیالش نقش می بندد به دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
دو چشمم روشن است از نور رویش
به مردم می نمایم آن به دیده
خیال عارضش در دیدة ما
بود نقشی بر آبی خوش کشیده
صبا در گلستان می خواند شعرم
شنیده غنچه و جامه دریده
درآمد از درم ساقی سرمست
چنان شاهی مرا مهمان رسیده
دلم آئینه گیتی نمائی است
به لطف خود لطیفش آفریده
فتاده آتشی در نی دگر بار
مگر از سیدم حرفی شنیده
***
1417
خیالش نقش می بندم به دیده
چنین نقش و خیالی خود که دیده
به نور اوست روشن دیدة من
نظر فرما که بینی نور دیده
الف با خواندم و کردم فراموش
خطی بر عالم و آدم کشیده
گذشته از وجود و از عدم هم
نمانده سیآت و هم حمیده
خرابات است و ما مست و خرابیم
ز مخموران عالم وارهیده
بیا با ما در این دریا و بنشین
که دریائی است نیکو آرمیده
نگر در آفتاب نعمت الله
که در هر ذره ای روشن بدیده
***
1418
به نور دیده دیدم نور دیده
چنان نور و چنین دیده که دیده
ببین آئینة گیتی نمایش
به اسم اعظم او را آفریده
ندیده دیدة ما غیر رویش
چنین نور از خدا ما را رسیده
سعادت بین که سلطان دو عالم
غلامی از دو عالم بر گزیده
منور شد دو چشم ما از آن نور
نظر فرما به نور او که پدیده
تمام بلبلان سرمست گشته
نسیمی از گلستانش وزیده
به ما انعام داده نعمت الله
همه عالم به نعمت پروریده
***
1419
من روح نازنینم در کالبد رمیده
من ساغر غریبم از ملک جان رسیده
مست الست عشقم جام بلی به دستم
در خلوتی نشستم با دلبر آرمیده
در کنج جان مقیمم با اهل دل ندیمم
فارغ ز خوف و بیمم ای نور هر دو دیده
خورشید جسم و جانم نور مه روانم
شهباز لامکانم از آشیان پریده
من ناظر خدایم منظور کبریایم
هم شاه و هم گدایم دیده چو من ندیده
فرزند عشق یارم پروردة نگارم
چون گل شکر من و او هستیم پروریده
چون نور لطف اویم جز لطف او نگویم
هر نکته ای که گویم او گفته او شنیده
درگوشة یقینم با دوست همقرینم
ایمن ز کفر و دینم از این و آن بریده
مطلوب طالبانم معشوق عاشقانم
من سید زمانم خط بر خودی کشیده
***
1420
جانی که از تو نازد زیبا بود همیشه
چشمی که در تو بیند بینا بود همیشه
آن دل که یک سر موی از عشق با خبر شد
در زلف عنبرینت شیدا بود همیشه
بلبل به دولت گل ناطق بود دو روزی
طوطی نطق عاشق گویا بود همیشه
گر در سماع عارف غوغا بود عجب نیست
جائی که باده نوشند غوغا بود همیشه
موج از زبان دریا می گفت این روایت
قطره به ما چو پیوست از ما بود همیشه
حسنش به یک کرشمه غارت کند جهانی
در ملک جان از آن رو یغما بود همیشه
گفتم که عشق سید پنهان کنم ولیکن
هر کس که گشت عاشق پیدا بود همیشه
***
1421
به خدا تا ز خود شدم آگاه
بی خدا نیستم دمی والله
گرد کنج خرابه می گشتیم
تا به گنجی فرو شدم ناگاه
یوسف جان نازنین تنم
سوی مصر دل آمد از تک چاه
مهر عشقش چو رو به من بنمود
گرچه بودم هلال گشتم ماه
نور ظاهر شد و نماند ظلام
گشت فانی غلام و باقی شاه
چون همه اوست غیر او خود نیست
گفته ام لا اله الا الله
لاجرم سید وجود خودم
نعمت اللهم وز خود آگاه
***
1422
برافشان کلاله ز روی چو لاله
صراحی بدست آر و پرکن پیاله
مکن عیب رندان اگر باده نوشند
که پیش از من و تو چنین شد حواله
اگر عشق جانان مرا حاصل آید
روان جان سپارم چو این است احاله
منم بندة او و دارم گواهان
دلم وقف عشق است اینک قباله
میان من و او چو موئی نگنجد
چه قدر رقیب و چه جای دلاله
اگر نی بنالد مزن دست بر وی
که از نالة ما گرفتست ناله
اگر ذوق داری بخوان گفتة ما
که یک بیت سید به از صد رساله
***
1423
از همه پنهان و پیدا از همه
کی شناسد این سخن را بر همه
آفتابی می نماید ماه ما
این چنین نوری بود در خور همه
می به رنگ جام پیدا آمده
یک شراب است او ولی ساغر همه
ساقی ار بخشد ترا خمخانه ای
عاشقانه همچو ما می خور همه
لطف او مخمور کی ماند کسی
مست گرداند می دلبر همه
جام می بشکست و می بر ما بریخت
خرقة ما شسته شد دفتر همه
عالمی چون آینه روشن شده
می نماید سید ما در همه
***
1424
فارغ است این ساقی ما از همه
باز آورده است ما را از همه
روز امروز است و دی شب در گذشت
بگذر از فردا و فرد آ از همه
آبرو گر بایدت با ما نشین
ما ز دریا جو و دریا از همه
عارفانه شرح اسما را بخوان
یک مسما جو و اسما از همه
ای که گوئی از که جویم کام خود
از همه اشیاء و اشیا از همه
سر بنه بر خاک پای عاشقان
تا شود جای تو بالا از همه
نعمت الله رند سرمستی خوش است
در دو عالم اوست یکتا از همه
***
1425
جز یکی نیست بیائید که گوئیم همه
همه از عین یکی باز بجوئیم همه
ای که گفتی که چنان گفت و چنین می گوید
وقت آن است که در آب بشوئیم همه
ما همه آب حیاتیم و همه بحر محیط
گرچه مانند حبابیم بروئیم همه
بوی آن زلف ز هر تارة مو می شنویم
لاجرم زلف بتان جمله ببوئیم همه
عقل دیوانه شود چون شنود قصة عشق
دور نبود که بگوئیم دلوئیم همه
آب روی همة قطره چو ما می بینیم
شاید ار ما همة قطره بپوئیم همه
نعمت الله چو یکی باشد آن یک همه اوست
آن یکی را سزد ار زانکه بگوئیم همه
***
1426
ساقی بده آن می شبانه
مستم کن از آن شرابخانه
بشنو تو رموز عشقبازان
کان است نشان این نشانه
داریم بقای مطلق حق
از دولت عشق جاودانه
کار دل ماست عشقبازی
باقی همه کارها بهانه
پروانة جان ما روان سوخت
چون آتش عشق زد زبانه
گر میل کنار یار داری
جان است بیار در میانه
از هستی خود چو نیست گشتی
در هر دو جهان توئی یگانه
دامی است وجود آدم ای یار
مائیم شکار و روح دانه
مطرب بنواز قول سید
در نغمه ساز عاشقانه
***
1427
درآ در مجلس رندان ببین این ذوق مستانه
رهاکن گوشة خلوت بیا در کنج میخانه
طلب کن عشق سرمستم که او ساقی یاران است
چه می جوئی ز عقل آخر که حیران است و دیوانه
خیال عقل و عشق او هوای ذره و خورشید
کمال علم و فضل او حدیث شمع و پروانه
دوای دردمندان را ز گنج کنج دل می جو
که درد عشق او گنجی است و دل کنجی است ویرانه
مرید پیر خمّارم می از خم خانه می نوشم
به نزد همچو من رندی چه باشد جام و پیمانه
در میخانه بگشاده صلا دادیم رندان را
خرابات است و مطرب عشق و ساقی مست جانانه
بیا ای سسد بتده که ذوق نعمت الله است
حریفانند و می گردان زهی بزم ملوکانه
***
1428
درآمد ترک سرمستی که غارت می کند خانه
چنان مست است کز مستی نداند خویش و بیگانه
ز عشقش آتشی افروخت، جان عاشقان را سوخت
وجود ما و عشق او مثال شمع و پروانه
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
بهشت جاودان ما بود این کنج میخانه
درین بزم ملوکانه نشسته جان و جانانه
نشسته جان و جانانه درین بزم ملوکانه
اگر جان است حیران است اگر دل واله عشق است
وگر علم است نادان است و گر عقل است دیوانه
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
سخن از غیر می گوئی مرا با غیر پرو انه
بیا ای مطرب عشاق و ساز عاشقان بنواز
حریف نعمت الله شو بخوان این قول مستانه
***
1429
می وجامیم و جان و جانانه
دل ودلدار و شمع و پروانه
مهر و ماهیم و عاشق و معشوق
شاه و دستور و گنج ویرانه
در خرابات عشق نتوان یافت
همچو من مست و رند و دیوانه
خرقه بفروخته به جام می
کرده سجاده وقف میخانه
بجز از عاشقی و می خواری
در جهانم به هیچ پروا نه
مستم و می به ذوق می نوشم
فارغ از آشنا و بیگانه
نعمت الله حریف و می در جام
گوشة می فروش کاشانه
***
1430
سروری خواهی بیا و سر بنه
یا نهادی سر از آن خوشتر بنه
پیش پیشانی منه دستار را
مفردی دستار را پس تر بنه
ای که گوئی جام می نوشیده ام
خم بگیر ای یار ما ساغر بنه
تا کی از دفتر سخن گوئی به ما
لوح محفوظش بخوان دفتر بنه
عارفانه نفی غیر او بکن
رو قدم در راه پیغمبر بنه
گر نداری ذوق سرمستی ما
رخت بربند بار خود بر خر بنه
گر درون میکده ره بایدت
هستی خود را برون در بنه
سر به پای سید مستان فکن
این کلاه سلطنت از سر بنه
***
1431
عشق را خود حجاب باشد نه
غیر او در حساب باشد نه
می عشق است و جام او عالم
مثل این می شراب باشد نه
در گلستان گلی که می چینی
ورقش بی گلاب باشد نه
سایه و آفتاب را دریاب
سایه بی آفتاب باشد نه
نقش غیری خیال اگر بندی
جز خیالی به خواب باشد نه
بجز از جام می که نوش کنیم
به ازین خود ثواب باشد نه
در خرابات همچو سید ما
رند مست خراب باشد نه
***
1432
همچو ما کیست در جهان تشنه
بحر خوردیم و همچنان تشنه
عین آب حیات چشمة ماست
چشمه در چشم و ما به جان تشنه
می رود آب چشم ما هر سو
ما به هر سو شده روان تشنه
خوش کناری پرآب و دیدة ماست
ما فتاده درین میان تشنه
همه عالم گرفته آب زلال
حیف باشد تشنگان تشنه
آب دریا و تشنه مستسقی
می خورد آب ناتوان تشنه
سخن سید است آب حیات
خضر وقت است و ما به آن تشنه
***
1433
جان ز جانان دریغ دارم نه
دل به غیری دگر گذارم نه
هر چه دارم امانت عشق است
جز بدان حضرتش سپارم نه
در خرابات همدم جامم
هیچ همدم چو جام دارم نه
ساقیم او و می محبت او
دست از می خوری بدارم نه
دیده روشن به نور طلعت اوست
غیر او در نظر نگارم نه
به جز از تخم دوستی تخمی
در زمین دلم بکارم نه
نفسی بی هوای سید خویش
در همه عمر خود برآرم نه
***
1434
در دو عالم جز یکی دانیم نه
غیر آن یک را یکی خوانیم نه
گر خیال غیر آید درنظر
نقش او بر دیده بنشانیم نه
عشق جانان روز و شب در جان بود
یک نفس بی عشق جانانیم نه
عشقبازی آیتی در شأن ماست
عاقلی را نیک می دانیم نه
اعتقاد ماست با رندان تمام
منکر احوال مستانیم نه
چشم ما روشن به نور روی اوست
بر خیال غیر حیرانیم نه
دُرد دردش همچو سید می خوریم
در پی دارو و درمانیم نه
***
1435
تا خیال روی خوبش دیده ام در آینه
روز و شب دارم ز عشقش در برابر آینه
روی او آئینة گیتی نمای جان ماست
جان ما آئینة جانانه بنگر آینه
صورتی در آینه بنموده تمثالش عیان
شد ز عکس نور آن معنی مصور آینه
گر بود آئینه روشن روی بنماید ترا
ورنه کی بینی جمالش در مکدر آینه
عشق او شمع است و جانم آینه وین رمز ما
روشن است بر عشقبازان منور آینه
من دلی دارم چو آئینه منیر و با صفا
آفتاب مهر رویش تافته بر آینه
برنداری آینه از پیش رویش یک زمان
همچو سید گر ببینی روی خود در آینه
***
1436
تا ببیند روی خود در آینه
کرده پیدا خواب و درخور آینه
صورتش در آینه بنموده روی
گشته زان معنی مصور آینه
هر نفس جامی دهد ساقی مرا
بخشدم هر لحظه دیگر آینه
آینه با او نشسته روبرو
او تجلی کرده خوش بر آینه
روی او در آینه بیند عیان
هر که را باشد منور آینه
تا شود روشن ترا اسرار او
آینه بردار و بنگر آینه
ساغر می نوش کن شادی ما
نعمت الله را ببین در آینه
***
1437
آفتابی تافته بر آینه
می نماید نور او هر آینه
روشن است آئینة گیتی نما
حسن او پیدا شده در آینه
معنیی در آینه بنموده رو
صورتا گشته مصور آینه
عشق در دور است از آن دوران او
دایماً باشد مدور آینه
آینه چون می نماید حسن او
از همه چیزی است خوشترآبنه
آینه داریم دایم در نظر
مظهر ما او و مظهر آینه
دلبر سید بود آئینه ای
خود که دیده عین دلبر آینه
***
1438
می حلالت باد اگر در بزم رندان خورده ای
نوش جانت باد اگر با باده نوشان خورده ای
قوت جان و قوت دل دُرد درد است ای عزیز
قوت و قوت خوشی داری اگر آن خورده ای
در خرابات فنا جام بقا را نوش کن
تا توان گفتن که می با می پرستان خورده ای
ای دل سرمست من جانم فدا بادت که باز
می ز جام جان و نقل از بزم جانان خورده ای
نعمت فردوس اعلا نیست قدرش پیش تو
گوئیا نزل خوشی از خوان سلطان خورده ای
غم مخور گر خورده ای از عشق او جام شراب
کان می پاک حلال است و به فرمان خورده ای
یا حریف نعمت اللهی که دائم سرخوشی
یا ز خم خسروانی می فراوان خورده ای
***
1439
نرگست را باز سرخوش کرده ای
سنبلت بر گل مشوش کرده ای
دست از خون دل بیچارگان
باز می بینم منقش کرده ای
آتشی در جان ما انداختی
گوئیا نعلم در آتش کرده ای
جان ما را مبتلا کردی به هجر
عیش ما را باز ناخوش کرده ای
من نگویم ترک عشقت گر چه تو
یاری دیرینه ترکش کرده ای
ای دل آخر چیست حالت بازگو
کاین چنین افتاده ای و غش کرده ای
حال دل سید ز زلف یار پرس
زانکه دل آنجا تو بندش کرده ای
***
1440
وه چه حسن است این که پیدا کرده ای
شکل جان را آشکارا کرده ای
صورت معنی پدید آورده ای
تا جمال خود هویدا کرده ای
غنچه ای از گلستان بنموده ای
بلبلان را مست و شیدا کرده ای
ترک چشم مست را می داده ای
عقل هر هشیار یغما کرده ای
گوهری را در صدف بنهاده ای
چشم ما را عین دریا کرده ای
جود هر عاشق وجود تست باز
نام خود معشوق یکتا کرده ای
باز سید را به خود بنموده ای
وز کلام خویش گویا کرده ای
***
1441
نیک سیاح جهان گردیده ای
نور چشم عین ما گردیده ای
دیدة اهل نظر دیدی بسی
در نظر ما را چه نور دیده ای
نقد هر کس همچو نقادان شهر
دیده ای و یک بیک سنجیده ای
خار خوردی همچو بلبل لاجرم
خوش گلی از گلستانش چیده ای
گفتة مستانة ما را شنو
کاین چنین قولی دگر نشنیده ای
عشقبازی نیک دانی همچو ما
گر چو با این کار ما ورزیده ای
گر چو سید سوختی در آتشش
چون شرر بر جان چرا لرزیده ای
***
1442
عشق تو گنجی و دل ویرانه ای
مهر تو شمعی و جان پروانه ای
عقل دوراندیش ما در عشق تو
نیست الا بیدلی دیوانه ای
آشنای عشقت آنکس شد که او
همچو ما گشت از خرد بیگانه ای
کار ما از جام و ساغر درگذشت
ساقیا پر کن بده پیمانه ای
صوفی صافی و کنج صومعه
ما و یار و گوشة میخانه ای
غرقة خوناب دل شد چشم ما
در نظر داریم از آن دردانه ای
عاشقی را سیدی باید چو من
پاکبازی عارفی فرزانه ای
***
1443
خرمنی گندم نگر در دانه ای
قرب صد دندانه در یک شانه ای
گر چه دندانه بسی باشد ببین
یک حقیقت عین هر دندانه ای
از فروغ آفتاب روی او
ماه روئی هست در هر خانه ای
چیست عالم بی وجود گنج او
کنج دیر و گوشة میخانه ای
روشن است از شمع عشقش بزم ما
روح اعظم نزد او پروانه ای
برزخ جامع مقام ما و تست
خوش بساز اینجا چو ما کاشانه ای
گر حریف نعمت اللهی بیا
نوش کن شادی ما پیمانه ای
***
1444
هر ذره ای ز عالم بنموده آفتابی
آن آفتاب تابان بسته ز مه نقابی
در چشم ما نظر کن تا نور او ببینی
روشن بتو نماید منظور بی حجابی
ما سایه ایم، سایه پیدا بخود نباشد
سایه چگونه باشد بی نور آفتابی
دریا و موج می بین در عین ما نظر کن
آن عین ما شرابی است وین جام ما حبابی
مانند گفتة ما خواننده ای نخواند
قولی به این لطیفی ننوشته در کتابی
در چشم روشن ما غیری نمی نماید
چشمی که غیر بیند دارد خیال خوابی
آب حیات او داد جانی به نعمت الله
بی عین نعمت الله عالم بود سرابی
***
1445
چو یارم دلبری دیگر نیابی
چنان دلبر در این کشور نیابی
چو روی خوب او مؤمن نبینی
چو کفر زلف او کافر نیابی
حریف سرخوشی ساقی رندی
چو چشم مست آن دلبر نیابی
بیابی ذوق از یک جرعة می
که از صد ساغر کوثر نیابی
بیا و خرقه بفروش و به می ده
که سودائی از این خوشتر نیابی
به درد دل بیا درمان طلب کن
ز من شکرانه بستان گر نیابی
غنیمت دان حضور نعمت الله
که عمری این چنین دیگر نیابی
***
1446
بی درد دلی دوا نیابی
نگذشته ز خود خدا نیابی
با ما ننشسته ای به دریا
شک نیست که عین ما نیابی
برخیز و بیا بجست وجو باش
از پا منشین تو تا نیابی
تا گم نکنی تو خویشتن را
گم کردة خویش وا نیابی
با خضر رفیق شو که بی او
آن آب حیات را نیابی
بر دار فنا برآ و خوش باش
بی دار فنا بقا نیابی
بیگانه ز خویش تا نگردی
چون سیدم آشنا نیابی
***
1447
بی درد دلی دوا نیابی
بی رنج تنی شفا نیابی
در عین فنا بقا توان یافت
ناگشته فنا بقا نیابی
تا ترک خودی خود نگوئی
چون ما به خدا خدا نیابی
عاشق شو و عقل را رها کن
کز عقل جوی وفا نیابی
بیگانه مشو که در خرابات
رندی چو من آشنا نیابی
جز بر در بارگاه وحدت
ای یار مجو مرا نیابی
ساقی خوشی چو نعمت الله
در میکده حالیا نیایی
***
1448
ای خواجه در حجابی از خود صفا نیابی
تا ترک خود نگوئی هرگز خدا نیابی
هر جا که دردمندی باشد دواش درد است
بی درد دل چه جوئی از ما دوا نیابی
ما چشمة حیاتیم تو تشنه در بیابان
تا آب ما ننوشی ذوقی ز ما نیابی
سردار عاشقان شو منصور بر سر دار
دار فنا ندیده دار بقا نیابی
گم ساز خویشتن را در کوی عشقبازان
تا گم نگردی از خود گم کرده وا نیابی
گر بی نوای اوئی یابی از او نوائی
ور بی نوا نباشی از وی نوا نیابی
ساقی بزم مستان امروز سید ماست
تا روی او نبینی مقصود را نیابی
***
1449
خبری گر ز حال ما یابی
عمر گم کرده باز وا یابی
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
که از آن درد دل دوا یابی
باش با جام می دمی همدم
به ازین همدمی کجا یابی
کشتة عشق زندة جاوید
رو فنا شو که تا بقا یابی
خوش بود گر چو ما درین دریا
عین ما را به عین ما یابی
همچو ما گر گدای سلطانی
پادشاهی ازین گدا یابی
نعمت الله را بدست آور
تا همه نعمت خدا یابی
***
1450
گر ز صاحب نظر نظر یابی
نور او نور هر بصر یابی
ور درآئی به بحر ما با ما
بحر ما را پر از گهر یابی
ظاهر و باطنش نکو دریاب
مظهر و مظهراست اگر یابی
جام گیتی نما بدست آور
آفتاب است و در قمر یابی
گذری گر کنی به میخانه
عالمی مست و بی خبر یابی
رند مستی بجو نه مخموری
که ز سوداش دردسر یابی
در خرابات اگر نهی قدمی
حال سید به ذوق دریابی
***
1451
درد می کش که تا دوا یابی
درد می نوش تا صفا یابی
ای که گوئی خدای می جویم
بگذر از خود که تا خدا یابی
گر نوایی از عارفی جویی
بی نوا شو که تا نوا یابی
گر گدائی کنی چو درویشان
هر چه خواهی ز پادشا یابی
بزم عشق است و عاشقان سر مست
به ازین مجلسی کجا یابی
از فنا خوش بقا توانی یافت
رو فنا شو که تا بقا یابی
نعمت الله را اگر جویی
به خرابات رو که تا یابی
***
1425
گاهی به غم و گهی به شادی
دکان خوشی درش گشادی
هر رخت که بود در خزینه
بر درگه خویشتن نهادی
از خود بخری به خود فروشی
در بیع و شری چه اوستادی
سرمایة ما به باد دادی
با ما تو کجا دراوفتادی
معشوق خودی و عاشق خود
هم عشق و داد خویش دادی
فرزند تو اند جمله عالم
اسرار تو است هر چه زادی
تو سید عالمی به تحقیق
زیرا که تو پادشه نژادی
***
1453
درد عشقش اگر به جان بردی
گوی دولت ز همگنان بردی
گر خریدی غمش به هر دو جهان
سود و سرمایة جهان بردی
جرعه ای دُرد درد اگر خوردی
راحت عمر جاودان بردی
کشتة عشق اگر شدی ای دل
مژدگانی بده که جان بردی
سخنم گر بری به میخانه
تحفه ای نزد عاشقان بردی
آمدی نزد من شدی عاشق
نقد گنجینه رایگان بردی
گر کناری گرفتی از عالم
نعمت الله از میان بردی
***
1454
تا به کی گرد این جهان گردی
گرد این خانة جهان گردی
مدتی این چنین بسر بردی
وقت آنست که آنچنان گردی
گنج و گنجینة جهان یابی
گرچو ما گرد این و آن گردی
در خرابات گرد می گردیم
خوش بود گر تو هم روان گردی
گر نصیبی ز ذوق ما یابی
مونس جان عاشقان گردی
نظری گر کنی به دیدة ما
واقف از بحر بی کران گردی
نعمت الله را اگر یابی
فارغ از نعمت جهان گردی
***
1455
ای ترک نیم مست به یغما خوش آمدی
وی همچو جان نهفته و پیدا خوش آمدی
اهلا و مرحبا مگر از غیب می رسی
ای شاهد شهادت رعنا خوش آمدی
خالی است خلوت دل ما از برای تو
در نه قدم به خلوت و فرما خوش آمدی
دیشب خیال روی تو در خواب دیده ایم
ای نور چشم در نظر ما خوش آمدی
دلال عاشقان بسر چار سوی عشق
گلبانگ می زند که به سودا خوش آمدی
سرمست می رسی ز خرابات عاشقان
دل می بری به غارت جانها خوش آمدی
ای پادشاه صورت و معنی گدای تو
وی سید مجرد یکتا خوش آمدی
***
1456
اگر نه درد دل بودی دوای دل که فرمودی
و گر نه عشق او بودی طبیب ما که می بودی
خیالش نقش می بندم به هر حالی که پیش آید
نیابم خالی از جودش وجود هیچ موجودی
بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او
که غیر از دُرد درد او نداری هیچ بهبودی
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
مده تو پند مستان را ندارد پند تو سودی
اگر نه جام می باشد که از ساقی خبر آرد
و گر نه آینه بودی به ما او را که بنمودی
بنه بر آتش عشقم که تا بوی خوشی یابی
بسوزانم کز این خوشتر نیایی در جهان عودی
طلسم گنج سلطانی معمائی است پر معنی
اگر نه سیدم بودی معما را که بگشودی
***
1457
توئی جانا که عین هر وجودی
بخوبی دل ز خود هم خود ربودی
نبود این بود و بودی عین وحدت
نمودی کثرت از وحدت که بودی
جهان صورت و معنی عیان شد
چو بند برقع پنهان گشودی
به چشم خود بدیدی حسن خود را
جمال خود در آئینه نمودی
چو تو با سمع خود رازی بگفتی
چه گویم آنچه خود گفتی شنودی
ز جود تست جود جمله موجود
عجب تو خود وجود عین جودی
وجود هر دو عالم نزد سید
نباشد جز وجود فی وجودی
***
1458
گر آینه عین او نبودی
آن روی به ما که می نمودی
بگشاد در سرا به عالم
گر در بستی که می گشودی
او می بخشد وجود ور نه
بودی ز من و ز تو نبودی
بی خندة گل نوای بلبل
در گلشن او که می شنودی
گر نقش خیال او ندیدی
این دیدة ما کجا غنودی
این گفته اگر نه گفتة اوست
از آینه زنگ کی زدودی
دیدم سید که درخرابات
مستانه سرود می سرودی
***
1459
دریغا دولت وصلش چه خوش بودی اگر بودی
شب ما روز گر دیدی اگر مه روی بنمودی
بهشت جاودان گشتی چنین بزم ملوکانه
اگر ساقی سر مستان دمی تشریف فرمودی
اگر نه دیده او باشد که بیند نور روی او
وگرنه جود او بودی نبودی هیچ موجودی
ز سودای سر زلفش زیانی نیست تا دانی
به اندک مایة عمرت بدست آور چنان سودی
حیات جان فزا دارد لب جام می عشقش
بکام تو اگر بودی حیات تو بیفزودی
اگر سیمرغ عقل کل به برج عشق بگذشتی
ز هیبت بال افکندی ز حیرت نیز فرسودی
مراد سید رندان ز عالم بندگی اوست
به غیر از خدمت حضرت ندارد هیچ مقصودی
***
1460
باز با ما نمی کنی یاری
جورها می کنی بسر باری
به غم ما اگر تو دلشادی
بعد ازین کار ما و غمخواری
بر سر خاک هر شبی تا روز
منم و آب چشم بیداری
دل به آزار برده ای باز آر
که نه این است شرط دلداری
رحمتی کن دگر میازارم
تا کی آزاریم بدین زاری
دل و دین چشم و زلف تو بردند
این به عیاری آن بطراری
دل سید که برده ای جانا
زینهارش نکو نگهداری
***
1461
عشق جانان اگر به جان داری
حاصل عمر جاودان داری
مهر پاک است و مهر آل عبا
خوش نشانی است گر نشان داری
آفتابی است نور او پیدا
نتوانی که آن نهان داری
عقل بگذار و عاشقانه بیا
میل اگر سوی عاشقان داری
گر نداری تو آن نداری هیچ
همه داری اگر تو آن داری
آن میان در کنار اگر جوئی
بنهی آنچه در میان داری
خوش حضوری و صحبت سید
بهتر از لذت جهان داری
***
1462
ز سودای جهان بگذر اگر سودای ما داری
هوای خویشتن بگذر اگر ما را هوا داری
مرو دور ای عزیز من بیا نزدیک ما بنشین
چرا بیگانه می گردی نشان آشنا داری
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
ازین مجلس گریزانی بگو عزم کجا داری
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
ندارم راحتی از تو مرا زحمت چه می داری
فدا کن جان اگر خواهی که عمر جاودان یابی
فنا شو از وجود خود اگر عشق بقا داری
ز خلوت خانة دیده خیال غیر بیرون کن
بگو ای نور چشم من به جای او که را داری
سبوی خود چو بشکستی به بحر ما به پیوستی
بشو غواص این دریا که دُری پربها داری
ندیم بزم سید باش اگر فردوس می جوئی
حریف نعمت الله شو اگر نور خدا داری
***
1463
تخم نیک و بدی که میکاری
هر چه کاری بدانکه برداری
بار یاری اگر کنی ای یار
شاید ار تخم دوستی کاری
از بدی هیچ سود نتوان یافت
خود زیان نیست در نکوکاری
دل میازار و دل بدست آور
گوش کن این نصیحت از یاری
دل تو هیچ کس نیازارد
گر دل هیچ کس نیازاری
ما چنین مست و تو چنان مخمور
در چه اندیشه و چه پنداری
نعمت الله برای بردن دل
سر برآورده است به عیاری
***
1464
عمر ضایع مکن به بیکاری
عمل آور حیل چه می آری
مو به مویت حساب خواهد بود
در چه اندیشه و چه پنداری
تخم نیکی بکار و بد بگذار
تخم های بدی چه می کاری
تو که در خواب غفلتی دایم
چه شناسی حضور بیداری
درد آزار اگر بدانی تو
خاطر پشه ای نیازاری
طالب ذوق عاشقان باشی
گر نصیبی ز عاشقان داری
کار ما بندگی است ای سید
عمر ضایع مکن به بیکاری
***
1465
جام صافی پر میی آری
همدم نائی و نیی آری
گر تو گوئی میم میی آری
ور تو بگوئی نیم نیی آری
این عجب بین که جامع همه ای
با همه شیی لاشیی آری
گر به رند اقتدا کند صوفی
در پی پیر نیک پیی آری
کشتة او شوی اگر عبدی
همچو من سید حیی آری
نعمت الله را اگر جوئی
در خودت جو که تو ویی آری
***
1466
سخن یار بشنو از یاری
تخم نیکی بکار اگر کاری
بد مکن ای عزیز و نیک اندیش
تا نیابی جزای خود خواری
حضرت حق کجا بود راضی
که دل بنده اش بیازاری
دیگران بار تو کشند به دوش
گر کشی بار حضرت باری
گر ببینی جمال او باری
نقش عالم خیال پنداری
جام می را بگیر و خوش می نوش
گر هوائی به ذوق ما داری
سید و بنده را به هم بینی
نعمت الله اگر بدست آری
***
1467
یاری است یار یاران یاری چگونه یاری
یاری که می توان گفت داریم یار غاری
یاری اگر ز یاری باری رسید بر وی
ما را نبود هرگز از یار خویش باری
نقش خیال رویش بر دیده می نگاریم
در چشم ما نظر کن روشن ببین نگاری
جز عاشقی و رندی کار دگر نداریم
مستانه در خرابات مائیم و خواندگاری
در عین ما نظر کرد خلوت سرای خود دید
بر جای خویش بنشست بگرفته خوش کناری
می نوش ساغر می می بوس دست ساقی
باشد که بگذرانی رندانه روزگاری
جام جهان نمائی بستان ز نعمت الله
تا رو بتو نماید خورشید بی غباری
***
1468
آمد به درت جان عزیز از سر یاری
محروم مگردان ز در خویش بخواری
تنها نه منم سوختة آتش عشقت
بسیار چو من عاشق دل سوخته داری
یک دم نرود عمر که بی یاد تو باشم
امید که ما را تو ز خاطر نگذاری
گر جور کنی بر دل بیچارة مسکین
ما را نبود چاره بجز ناله و زاری
ای دل به خرابات فنا خوش گذری کن
شاید که می جام بقا را به کف آری
روزی بسر کوی تو جان را بسپارم
باشد که همانجا تو به خاکم بسپاری
می در قدح و ساقی ما سید سرمست
ای زاهد مخمور تو آخر به چه کاری
***
1469
جان و جانان توئی چه پنداری
باش یکتا دوئی چه پنداری
از حدوث و قدم چه می گوئی
کهنه و نو توئی چه پنداری
گفتمت عاشقانه می می نوش
قول ما نشنوی چه پنداری
راه میخانه را غلط کردی
به خطا می روی چه پنداری
ما چنین مست و تو چنان مخمور
تو چو ما کی شوی چه پنداری
یار در خانه و تو سرگشته
در بدر می روی چه پنداری
می و جامی و سید و بنده
نعمت الله توئی چه پنداری
***
1470
خواه در خواب و خواه بیداری
در نظر دارمش چه پنداری
تا خیالش به خواب می بینم
نکنم هیچ میل بیداری
نقش غیری خیال اگر بستم
شرمسارم از آن گنه کاری
سر من و آستان حضرت او
هر شبی با دلی و صد زاری
چون همه دوستار و یارانند
شاید ار یار او نیازاری
چون همه دوستار و یارانند
شاید ار یار او نیازاری
بر سر چارسو بیا می نوش
با حریفان رند بازاری
زاهدی را چه می کنی آخر
خبر از عاشقان اگر داری
سخن عشق اگر کنی با عقل
تخم در شوره زار می کاری
بر سر کوی ما مجاور شو
گر طلب کار ذوق خماری
جز یکی در شمار آید نه
گر یکی از هزار بشماری
لذت عمر جاودان داری
نعمت الله اگر به یاد آری
***
1471
در خرابات مجو همچو من می خواری
که به عمری نتوان یافت چنین خماری
کار سودازدگان عاشقی و می خواری است
هر کسی در پی کاری و سر بازاری
دل ما بود امینی و امانت عشقش
آن امانت به امینی بسپارند آری
عشق صد بار اگرمی کشدم در روزی
خونبها می دهدم از لب خود هر باری
کفر او رونق ایمان مسلمانان است
بسته ام از سر زلفش به میان زُناری
غم من می خور و آن یار که جانم به فداش
شادمانم ز غم یار چنین غمخواری
در همه مجلس رندان جهان گردیدم
نیست چون سید سرمست دگر سرداری
***
1472
زر به یاران ده که تا جان را بری
ور زرت باشد بشو از جان بری
سلطنت خواهی سر و زر را بباز
سلطنت خود نیست کار سرسری
بگذر از یاساق و راه شرع گیر
گر به ایمان تابع پیغمبری
پای همت بر سر دنیا بکوب
تا بر آری دست و پای سروری
نو عروسانند فکر بکر من
برتراند از لعبتان بربری
گر بیابی حبه ای از نقد ما
گنج قارون را بیک جو نشمری
همچو سید تخم نیکی را بکار
گر همی خواهی که از خود برخوری
***
1473
دل به دلبر گر سپاری دلبری
دل بری کن تا بیابی دلبری
هرکه ز انسانست از انسان خوانمش
آنچنان انسان بسی به از پری
از سر سر در گذر چون عاشقان
عشقبازی نیست کار سرسری
گر بیاری جام می یابی ز ما
هر چه آری نزد ما آنرا بری
جان به جانان ده ولی نامش مبر
حیف باشد نام جانی گر بری
چون خلیل الله همه بتها شکن
تا نباشی بت پرست آذری
نعمت الله را اگر یابی خوش است
زانکه دارد معجز پیغمبری
***
1474
جان چه باشد گر نباشد عاشق جان پروری
دل چه ارزد گر نورزد مهر روی دلبری
من چه بازم گر نبازم عشق یار نازکی
باده نوشی جانفزائی دلبری مه پیکری
دیده تا دیده جمالش در خیالش روز و شب
بی سروپا سو بسو گردیده در هر کشوری
خسرو شیرین خوبان جهان یار من است
فارغ است از حال فرهاد غریب غمخوری
مهر رویش در دل ما همچو روحی در تنی
عشق او در جان ما چون آتشی در مجمری
دیدة تر دامنم تا می زند نقشی بر آب
در نظر دارد خیال عارض خوش منظری
سید ار داری سر سوداش سر در پا فکن
تا نباشد بر سر کویش ز تو دردسری
***
1475
عاقلی و نام عاشق می بری
عشقبازی نیست کار سرسری
عشق بازیدن به بازی هست نیست
خود که باشد عاشقی بازی گری
جام می بستان دمی با او برآر
تا دمی از عمر باقی برخوری
کی به گرد عیسی مریم رسی
چون تو عیسی را فروشی خر خری
دل بری کن از خیال غیر او
گر چو ما از عاشقان دلبری
کی قلندر را از وی حجاب
دردمندی کی بود چون حیدری
نعمت الله سر پیغمبر طلب
تا بیابی معجز پیغمبری
***
1476
گذری کن بسوی ما گذری
نظری کن به حال ما نظری
بر در می فروش معتکفیم
خوش مقامی شریف و نیک دری
لیس فی الدار غیره دیار
نیست جز وی درین سرا دگری
آتشی در دل است و می سوزد
دم گرمم از آن کند اثری
رند مستیم و بیخبر ز جهان
که رساند به بیخبر خبری
با من از حور وز بهشت مگو
چه کنم بوستان مختصری
بندة سید خراباتیم
شدم از بندگیش معتبری
***
1477
جز خیال تو در این دیده نگنجد دگری
چشم دارم که ز الطاف تو یابم نظری
تا که زُنار سر زلف تو بستم به میان
بسته ام از سر اخلاص به خدمت کمری
حلقه ای بر در میخانه زدم بگشودند
به از این هیچ کسی را نگشودند دری
غیر در خلوت من بار ندارد والله
ساکنم در حرم کعبه نیم رهگذری
به خرابات ترا راهبرم گر آئی
این چنین ره ننماید به جهان راهبری
گنج شاهی است در این گوشة ویرانه دل
طلبش کن که توان یافت بهر سو گهری
نعمت الله بدست آور و می جو خبرم
که ز ذوق من سرمست بیابی خبری
***
1478
دل به دلبر گر سپاری دلبری
جان به جانان ده که تا جان پروری
دست بگشا دامن دلبر بگیر
سر به پایش نه که یابی سروری
جام می می خور غم عالم مخور
تا که از عمر عزیزت برخوری
عین مطلوبی و از خود بی خبر
طالب نقش خیال دیگری
جنت المأوا دل صاحب دل است
خوش درآ گر ره به جنت می بری
عشق از معشوق می آرد خبر
نزد عاشق از ره پیغمبری
نعمت الله یادگار سید است
یافته بر جمله رندان مهتری
***
1479
درویش فقیریم نخواهیم امیری
والله که به شاهی نفروشیم فقیری
گر مختصری در نظرت خوار نماید
آن شخص بزرگی است مبینش به حقیری
پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم
یا رب برسان یار جوان را تو به پیری
گر یوسف مصری به اسیریش ببردند
این یوسف من برد مرا هم به اسیری
مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور
شاید که بر این گفتة ما نکته نگیری
از مرگ میندیش اگر کشتة عشقی
جاوید بمانی اگر از خویش بمیری
آزاد بود هر که بود بندة سید
از بندگی اوست مرا حکم امیری
***
1480
گر چه میری در این جهان میری
چون رسد وقت ناگهان میری
آب سر چشمة حیات بنوش
تا نمایند این و آن میری
خوش کناری بگیر از این عالم
پیش از آن دم که در میان میری
زندة جاودان توانی بود
گر تو در پای عاشقان میری
هر که مُرد او دگر نخواهد مُرد
ورنه مردی چو دیگران میری
زنده دل باش و جان به جانان ده
گرنخواهی که جاودان میری
نعمت الله به ذوق جان بسپرد
تو چنان زی که همچنان میری
***
1481
مرید پیر خمارم که دارد این چنین پیری
غلام خدمت عشقم کجا باشد چنین میری
به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه
از این سودا که من کردم جهانی یافت توفیری
چه گر رند خراباتم که خم خم باده می نوشم
نه کم شد جرعه ای زان می نه من گشتم از او سیری
ز جام وحدت ساقی مدامم مست و لایعقل
حریفان را چو خود سازم نخواهم کرد تقصیری
ز دست عشق عقل ما نخواهد برد جان دایم
کجا یابد خلاص آخر ضعیف از پنجة شیری
بیا ای مطرب عشاق و ساز بی نوا بنواز
که ما مستیم و تو ساقی مکن آخر تو تأخیری
طریق نعمت الله رو که یابی زود مقصودی
که غیر از راه او دیگر نپاید عاقبت پیری
***
1482
در پی عشق روان شو که بجائی برسی
دردی درد بخور تا به دوائی برسی
به سر کوی محبت به صفا باید رفت
باشد آنجا به مقامی به صفائی برسی
می و میخانة ما آب و هوائی دگر است
خوش بود گر به چنین آب و هوائی برسی
نرسی در حرم کعبة مقصود بخود
همرهی جو که در این راه بجائی برسی
بی نوائی چه کنی برگ و نوائی بکف آر
نعمت الله بطلب تا بنوائی برسی
***
1483
حال او از بشر چه می پرسی
قصة خیر و شر چه می پرسی
لب شیرین او به ذوق ببوس
لذت نیشکر چه می پرسی
آفتابی چو رو به ما بنمود
از جمال قمر چه می پرسی
جسم و جان است جام و می با هم
سخن از بحر و بر چه می پرسی
غیر او نیست هر چه هست یکی است
ای برادر دگر چه می پرسی
خبر عاشقان ز عقل مپرس
خبر از بی خبر چه می پرسی
گنج اسما ز نعمت الله جو
کیسة سیم و زر چه می پرسی
***
1484
هنر از بی هنر چه می پرسی
حال عیسی ز خر چه می پرسی
نور خورشید را به او می بین
آفتاب از قمر چه می پرسی
لب او بوسه ده شکر آن است
با لبش از شکر چه می پرسی
لیس فی الدار غیره دیار
غیر او ای پسر چه می پرسی
عشق مست است و عقل مخمور است
خبر از بی خبر چه می پرسی
خیر وشر را به این و آن بگذار
قصة خیر و شر چه می پرسی
نعمت الله بگو چه می گوئی
حال این است دگر چه می پرسی
***
1485
ماه من امشب برآمد خوش خوشی
دلبرم از در درآمد خوش خوشی
در چنین شب این چنان ماهی تمام
وه که خویم در خور آمد خوش خوشی
چشم ما روشن شد از دیدار او
آرزوی ما برآمد خوش خوشی
خوش خوشی از مجلس ما رفته بود
لطف کرد و دیگر آمد خوش خوشی
بس که آب دیده ام بر خاک ریخت
سرو نازم در برآمد خوش خوشی
خستة هجرش به امید وصال
خوشتر است وپادرآمد خوش خوشی
نعمت الله خوش خوشی عالم گرفت
در همه جا بر سرآمد خوش خوشی
***
1486
ز من توحید می پرسی جوابت چیست خاموشی
به گفتن کی توان دانست بگویم گر به جان گوشی
ز توحید ار سخن گوئی موحد گویدت خاموش
سخن اینجا نمی گنجد مقام تست خاموشی
تو پنداری که توحید است این قولی که می گوئی
خدا را خلق می گوئی مگر بی عقل و بیهوشی
موحد او موحد او و توحید او چه می جوئی
من و تو کیستیم آخر به باطل حق چرا پوشی
معانی بیان تو بیان علم توحید است
نه توحید است اگر گوئی که توحید است فرموشی
حدیث می چه می گوئی به ذوق این جام می در کش
زمانی همدم ما شو برآ از خواب خرگوشی
ز جام ساقی وحدت می توحید می نوشم
حریف نعمت الله شو بیا گر باده می نوشی
***
1487
از برای خدا بیا ساقی
بده آن جام جان فزا ساقی
عاشق و مست و رند و قلاشیم
نظری کن به حال ما ساقی
نفسی بی شراب نتوان بود
پرکن آن جام می بیا ساقی
درد ما را به جرعة دردی
خوش بود گر کنی دوا ساقی
بزم عشق است و عاشقان سرمست
عقل بیگانه، آشنا ساقی
در بهشتیم و باده می نوشیم
می تجلی بود، خدا ساقی
نعمت الله حریف و می در جام
خوش حضوری است خاصه با ساقی
***
1488
ای در میان جان ها از ما کنار تا کی
مستان شراب نوشند ما در خمار تا کی
ما گشتگان عشقیم بر خاک ره فتاده
ما را چنین گذاری در رهگذار تا کی
تو چشمة حیاتی سیراب از تو عالم
ما تشنه در بیابان در انتظار تا کی
ساقی بیار جامی بر خاک ما فرو ریز
در مجلسی چنین خوش گرد و غبار تا کی
در خلوت دل تست یاری و یار غاری
تو می روی به هر در غافل ز یار تاکی
نقش خیال بگذار دست نگار ما گیر
نقاش را نظر کن نقش و نگار تا کی
رندان نعمت الله سرمست در سماعند
تو هم بکوب پائی دستی بر آر تا کی
***
1489
هان برسان بگوش او پیک صبا جگی جگی
بندگی و سلام من بعد دعا جگی جگی
ای بت نازنین من با من خسته دل اگر
جور و جفا کنی مکن ترک وفا جگی جگی
بی رخ تو دو چشم من نور ندارد ای صنم
نور دو چشم من توئی رخ بنما جگی جگی
تا مه نو شود خجل پیش رخ تو بر فلک
چون مه چهارده شبه از بام برآ جگی جگی
تا بگشاید از دل سید ناتوان گره
بازگشا و برفشان زلف دو تا جگی جگی
***
1490
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
نقد گنج کنت کنزا را طلب
چون گدایان چند جوئی پولکی
صد هزار آئینه گر بنمایدت
آن یکی را می نگر در هر یکی
عقل خود را دید از خود بی خبر
خود نمائی می کند خود بینکی
شعر ما گر عارفی باشد خوشی
ذوق اگر داری بکن تحسینکی
زر یکی و تنکة زر بی شمار
آن یکی را می شمارش نیککی
نیک نبود منکر آل عبا
ور بود نبود بجز بد دینکی
***
1491
نیست مرا در نظر در دو جهان جز یکی
هست یقینم یکی نیست در آن یک شکی
وهم و خیال دوئی نقش کند بر ضمیر
ظن غلط می بری نیست شکی در یکی
در دو جهان یک وجود آینه اش صدهزار
ذات یکی بی خلاف هست صفاتش لکی
موج و حباب است و بحر آب ز روی ظهور
لیک نظر کن به ماء در همگان نیککی
میر خرابات عشق زنده دلی سیدی
ساقی سرمست من خدمت جانی بکی
***
1492
خرابات است و رندان لاابالی
حریفان سر خوشان لاابالی
در میخانه را خمّار بگشود
صلای می خواران لا ابالی
حضور شاهد غیب است اینجا
ندیمان همدمان لاابالی
بگو ای مطرب عشاق و بنواز
نوای بی دلان لا ابالی
به دور چشم مست ساقی ما
حیاتی یافت جان لاابالی
ز سرمستان کوی عشق ما جو
نشان عاشقان لاابالی
درون خلوت سید شب و روز
بود بزمی از آن لاابالی
***
1493
از جرعة جام لایزالی
مستیم و خراب و لاابالی
افتاده خراب در خرابات
فارغ ز وساوس خیالی
بگذار ز حدیث دی و فردا
معشوق چو حاصل است حالی
در میکده رو شراب در کش
زان جام مروق زلالی
می سوز چو شمع در غم عشق
می نال که خوش به عشق نالی
بنگر که ز عشق نی بنالید
با این همه بی زبان ولالی
ماه نظرت چو کامل آید
خواهی قمر است و خواه هلالی
من ذره ام و نگار خورشید
خورشید ز ذره نیست خالی
سید مست است و جام بر دست
در مجلس عشق لایزالی
***
1494
ای از جمال رویت نقش جهان خیالی
وی ز آفتاب حسنت هر ذره ای هلالی
از چشم پر خمارت هر گوشه نیم مستی
وز لعل شکرینت در هر طرف زلالی
دارم هوا که گردم خاک در سرایت
این دولت ار بیابم ما را بود کمالی
صوفی و کنج خلوت، رند و شرابخانه
هر یک بجست وجوئی باشند و ما به حالی
در خلوت سرایت جان خواست تا درآید
گفتم مرو مبادا یابد ز تو ملالی
سید خیال رویت پیوسته بسته با دل
ای جان من که دارد خوشتر ازین خیالی
***
1495
جمالش دیده ام در هر خیالی
خیالش بین که دارد خوش جمالی
خیال اوست نقش پردة چشم
از این خوشتر نمی بینم خیالی
خیالی جز خیال او محال است
محالی را کجا باشد مجالی
مرا چون ذوق می بخشد خیالش
از او خالی نیم در هیچ حالی
غلام سید سرمست ما شو
که تا یابی از آن حضرت کمالی
***
1496
ترک مستم می پرستم یللی
ساغر باده بدستم یللی
عهد با ساقی به بستم ثانیا
توبه را دیگر شکستم یللی
مدتی بودم اسیر بند عقل
از چنین بندی بجستم یللی
عاشقانه در خرابات مغان
باز با مستان نشستم یللی
نیست گشتم از خود و هر دو جهان
از وجود عشق هستم یللی
دردسر می داد مخموری مرا
باده خوردم باز رستم یللی
زاهد هشیار را با من چه کار
سید رندان مستم یللی
***
1497
گفتة عشاق می خوانم بلی
عشقبازی نیک می دانم بلی
دیده ام آئینة گیتی نما
بر جمال خویش حیرانم بلی
بسته ام زُنار کفر زلف او
لاجرم نیکو مسلمانم بلی
دردمندم دردمندم دردمند
دُرد درد است درمانم بلی
گه به این و گه به آن خوانی مرا
هرچه می خوانی بخوان آنم بلی
از سر هر دو جهان برخاستم
همنشین جان و جانانم بلی
درخرابات جهان مست و خراب
سیدم مجموع رندانم بلی
***
1498
عشق بازی می کنم آری بلی
بل ایازی می کنم آری بلی
خرقة خود را به جام می مدام
خوش نمازی می کنم آری بلی
نقد دل در آتش عشقش گداخت
زر گدازی می کنم آری بلی
کار من در عشق جانبازی بود
نیک بازی می کنم آری بلی
من شهید و غازی من عشق او
وصف غازی می کنم آری بلی
هر که را بینم به عشق روی او
دلنوازی می کنم آری بلی
سید ار نازی کند من بنده ام
نو نیازی می کنم آری بلی
***
1499
ای که هستی محب آل علی
مؤمن کاملی و بی بدلی
ره سنی گزین که مذهب ماست
ورنه گم گشته ای و در خللی
رافضی کیست دشمن بوبکر
خارجی کیست دشمنان علی
هر که او هر چهار دارد دوست
امت پاک مذهب است و ولی
دوست دار صحابه ام به تمام
یار سنی و خصم معتزلی
مذهب جامع از خدا دارم
این هدایت مرا بود ازلی
نعمت اللهم و ز آل رسول
چاکر خواجه ام خفی و جلی
***
1500
نعمت الله هست پیر ولی
یادگار محمد است و علی
نعمت الله هست و خواهد بود
نعمت لایزال و لم یزلی
یاد او کرده ام به روز و به شب
ذکر او گفته ام خفی و جلی
نعمت الله را مشو منکر
ور شوی کافری و در خللی
حق تعالی به او کرم فرمود
ذوق جاوید و عشق لم یزلی
ابدی باشد ای برادر من
هر عطائی که باشد آن ازلی
رافضی نیستم ولی هستم
مؤمن پاک و خصم معتزلی
مذهب جد خویشتن دارم
بعد از او پیرو علی ولی
سید ملک نعمت اللهم
با چنین بنده ای چه در جدلی
***
1501
به حق آل محمد به روح پاک علی
که کس نبی نشده تا نگشته است ولی
ولی بود به ولایت کسی که تابع اوست
موالیانه طلب کن ولی ولای علی
به هر چه می نگرم نور اوست در نظرم
تو میل مذهب ما کن مباش معتزلی
لطیفه ای است بگویم اگر تو فهم کنی
که دیده صورت و معنی حادث ازلی
اگر تو صیرفی چارسوی معرفتی
چرا به پول سیه سیم خویش می بدلی
قبا بپوش و کمربند و باش درویشی
چه حاجت است بدین تاج و خرقة عملی
ببین در آینة ما به دیدة سید
که تا عیان بنماید بتو خفی و جلی
***
1502
دارم از عشق درد دل خیلی
نیست درمان به غیر واویلی
چشم ما بحر در نظر دارد
کرده هر گوشه ای روان سیلی
هست ما را به می خوری ذوقی
نیست ما را به زاهدی میلی
من مجنون ندانم از حیرت
لیلی از خویش و خویش از لیلی
عاشق درمند چون سید
نتوان یافتن به هر خیلی
***
1503
آمد آن ساقی سرمست و بدستش جامی
گوئیا می طلبد همچو منی بدنامی
در همه کوی خرابات مغان نتوان یافت
دردمندی چو من و عاشق دردآشامی
همدم جام شرابیم و حریف ساقی
یک دمی همدم ما باش که یابی کامی
در نظر نقش خیال رخ و زلفش داریم
زان نظر صبح خوشی دارم و نیکو شامی
ذوق سرمستی ما گر طلبی ای زاهد
نوش کن از می ما شادی رندان جامی
قدمی نه که به مقصود رسی در ره ما
زانکه محروم نشد هر که بیامد گامی
نالة نی شنو ای جان عزیز سید
تا رساند بتو از حضرت او پیغامی
***
1504
بر سر ما اگر نهی قدمی
کرمی باشد و چه خوش کرمی
دلبرم گر جفا کند جاوید
نرسد بر دلم از او المی
همدمی گر دمی بدست آید
دو جهانش فدا کنم به دَمی
شادمانم به دولت غم او
با غم او چه غمخورم ز غمی
هر خیالی که نقش می بندی
چه بود بی وجود او عدمی
نپرستند بت پرستان بت
گر ببینند این چنین صنمی
سائل بزم نعمت الله شو
تا بیابی ز نعمتش نعمی
***
1505
خواه نباتی و خواه حیوانی
هر یکی مظهری است ربانی
می و جامی و عاشق و معشوق
موج و آب و حباب را مانی
دل خود را بدست زلفش ده
جمع می باش از پریشانی
گفتة عارفان به جان بشنو
چند گفتار این و آن خوانی
گاه در نزد یار خود می جوی
باش با یارکان کرمانی
ای که جویای این و آن گشتی
باش با خود همین و هم آنی
عارفانه به تخت دل بنشست
سید مسند مسلمانی
***
1506
مرنجان جان باقی را برای این تن فانی
دریغ است آن چنان جانی که بهر تن برنجانی
به دشواری مخور خونی مشو ممنون هر دونی
قناعت کن، بکسب خود، بخور نانی به آسانی
هوای دیو نفسانی مسخر کن سلیمانی
چرا عاجز شدی آخر به دست دیو نفسانی
شراب عشق او در کش که تا چون ما شوی سرخوش
اگر فرمان نخواهی برد مخمورم تو می دانی
بزن شمشیر مردانه بگیر اقلیم شاهانه
بیا بر تخت دل بنشین که در عالم تو سلطانی
اگر دنیی وگر عقبی طلب کار همان ارزی
هر آن چیزی که می جوئی حقیقت دان که خود آنی
حریف نعمت الله شو که تا ذوق با خوشی یابی
چرا مخمور می گردی مگر غافل ز مستانی
***
1507
ما آن توایم و آن تو دانی
دل داده ترا و جان تو دانی
در عشق تو صادقیم جانا
صدق دل عاشقان تو دانی
دانی تو که چیست حال جانم
حال همة جهان تو دانی
گر درد به ما دهی و گر صاف
تو حاکمی این و آن تو دانی
بی نام و نشان کوی عشقیم
دادیم ترا نشان تو دانی
از هر دو جهان کناره کردیم
سری است درین میان تو دانی
مستیم و حریف نعمت الله
میخانة ما همان تو دانی
***
1508
غیر حق باطل است تا دانی
عقل ازین غافل است تا دانی
موج بحریم و عین ما آب است
عالمش ساحل است تا دانی
هر که عالم نشد به علم رسول
به خدا جاهل است تا دانی
هر که غیر از خداست ای درویش
همه بی حاصل است تا دانی
آنکه دانست این سخن به تمام
بندة کامل است تا دانی
هر تجلی که بر دلم آید
از خدا نازل است تا دانی
کشتة عشق و زنده ام جاوید
سیدم قاتل است تا دانی
***
1509
هر چه هست آن یکی است تا دانی
جان و جانان یکی است تا دانی
ساغر و می یکی است دریابش
میر مستان یکی است تا دانی
موج و دریا اگرچه دو نامند
عین ایشان یکی است تا دانی
درخرابات عشق مستان را
کفر و ایمان یکی است تا دانی
روی خود را در آینه بنگر
دو مگو کان یکی است تا دانی
سخن ما یکی است دریابش
قول یاران یکی است تا دانی
نعمت الله در همه عالم
نزد رندان یکی است تا دانی
***
1510
در وجود آن یکی است تا دانی
آن یکی بی شکی است تا دانی
جز یکی نیست پادشاه وجود
گر چه لشگر لکی است تا دانی
هر سپاهی ز لشکر سلطان
شاه جانی بکی است تا دانی
گر بیابی هزار موج و حباب
عین ایشان یکی است تا دانی
عقل در بارگاه حضرت عشق
به مثل دلقکی است تا دانی
با محیطی که ما در آن غرقیم
هفت بحر اندکی است تا دانی
هر که داند که ما چه می گوئیم
یارکی زیرکی است تا دانی
نعمت الله که میرمستان است
ساقی نیککی است تا دانی
***
1511
شاه عالم گداست تا دانی
این گدا پادشا است تا دانی
هر خیالی که نقش می بندی
مظهر حسن ماست تا دانی
در محیطی که نیست پایانش
جان ما آشناست تا دانی
دل به عشقش فتاده بی چاره
مبتلای بلا است تا دانی
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
که ترا این دواست تا دانی
آفتابی و سایة عالم
مر ترا در قفاست تا دانی
نعمت الله به خلق بنماید
هر چه لطف خداست تا دانی
***
1512
همه تقدیر اوست تا دانی
همه از آن رو نکوست تا دانی
جسم و جان را به همدگر می بین
بنگر آن مغز و پوست تا دانی
گفتة عاشقان به جان بشنو
غیر ازین گفت وگوست تا دانی
آب باشد یکی و ظرف بسی
گر چه مشک و سبوست تا دانی
با تو گر ماجرا همی دادم
غرضم شست وشوست تا دانی
جام گیتی نماست در نظرم
جسم و جان روبروست تا دانی
نعمت الله که نور دیدة ماست
مظهر لطف اوست تا دانی
***
1513
همه عین همند تا دانی
همه جام جمند تا دانی
باده نوشان که همدم مااند
عاشق بی غمند تا دانی
هفت دریا به پیش دیدة ما
به مثل شبنمند تا دانی
نازنینان سرو بالایان
در چمن می چمند تا دانی
بندگان جناب سید ما
در حرم محرمند تا دانی
رند و ساقی یکی است دریابش
جام و می همدمند تا دانی
گرچه بسیار عاشقان باشند
همچو سید کم اَند تا دانی
***
1514
گر چه آب حیات را مانی
در جهان جاودان کجا مانی
ای که گوئی به پادشه مانم
غلطی کرده ای گدا مانی
بر سر پل چه خانه می سازی
زود باشد که بی سرا مانی
ما چنین مست و تو چنان مخمور
کی به رندان بزم ما مانی
درد باید که تا دوا یابی
درد چون نیست بی دوا مانی
گنج قارون اگر بدست آری
زود باشد که بی نوا مانی
در رفیقی سید عالم
حیف باشد اگر تو وا مانی
***
1515
نعمت الله نمی شود فانی
این چنین دانی ار مسلمانی
عارف ار خرقه را بیندازد
نقش بندد خیال سبحانی
هر که او جان فدای جانان کرد
شاید ار گویمش که جانانی
یک حقیقت به هر زبان گویا
خوش کلامی بود اگر خوانی
سر زلفش اگر بدست آری
جمع گردی ازین پریشانی
جام عین می است و می جام است
عجب است این سخن اگر دانی
قول سید شنو که توحید است
چه کنی گفته های خاقانی
***
1516
حرف جام شراب اگر دانی
نسخة جسم و روح برخوانی
صورتا ساغری و معنی می
ظاهراً این و باطناً آنی
عشق و معشوق و عاشق خویشی
دل و دلدار و جان و جانانی
چون سر زلف او پریشان شو
جمع می باش زین پریشانی
در نظر نور دیدة خلقی
گرچه از نور دیده پنهانی
هر چه خواهی ز خود طلب می کن
که توئی هر چه خواهی ار دانی
شادی روی نعمت الله نوش
می وحدت ز جام سبحانی
***
1517
تنها نه منم عاشق تو بلکه جهانی
گر جان طلبی هان بسپارند روانی
هر سو که نظر می کنم ای نور دو چشمم
بینم چو خودی بر سر کویت نگرانی
گر نام من ای یار بر آید به زبانت
در هر دو جهان یابم از آن نام و نشانی
خواهی که به پیری رسی ای جان ز جوانی
زنهار مکن قصد دل هیچ جوانی
این علم معانی است که کردیم بیانش
خود خوشتر ازین قول که کرده است بیانی
ما نقش خیال تو نگاریم به دیده
بی نقش خیال تو نباشیم زمانی
در آینة دیدة سید همه بینند
آن نور که دیدیم در این دیده عیانی
***
1518
زهی عقل و زهی دانش که تو خود را نمی دانی
دمی با خود نپردازی کتاب خود نمی دانی
چو تو نشناختی خود را چگونه عارف اوئی
خدای خود نمی دانی بگو تا چون مسلمانی
خیالی نقش می بندی که کار بت پرستان است
رهاکن این خیال بد که یابی زان پشیمانی
اگر زلفش بدست آری بیابی مجمع دلها
بسی جمعیتی یابی از آن زلف پریشانی
گر از خمخانة باقی می جام فنا نوشی
حیات جاودان یابی و گردی ایمن از فانی
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
که دارد در همه عالم چنین هم صحبت جانی
***
1519
بی عشق مباش یک زمانی
کز عشق نکرد کس زیانی
آنی دارد که عشق دارد
بی عشق کسی ندارد آبی
گر دست دهد ز ساقی ما
یک جرعة می بخر به جانی
می نوش کنیم و عشق بازیم
گر زانکه دهد خدا امانی
بی نام و نشان کوی عشقیم
از ما ندهد کسی نشانی
ساقی قدحی بیار حالی
مطرب غزلی بخوان روانی
از علم بدیع نعمت الله
بنویس معانی بیانی
***
1520
هرکه از ذوق خبر دارد و داند سخنی
بجز از گفتة عشاق نخواند سخنی
عاشقانه ز سر ذوق سخن می گویم
غیر ازین گفتة مستانه نماند سخنی
سخن واعظ مخمور به کاری ناید
گرچه آید بسر منبر و راند سخنی
سخن نیک توان گفت ولیکن به محل
خود سخن بد کند آن کس که نداند سخنی
سخن سید ما ملک جهان را بگرفت
که تواند که به سید برساند سخنی
***
1521
عالمی صورت است و او معنی
صورتی بس خوش و نکو معنی
صورت ار صدهزار می بینی
جز یکی را دگر مگو معنی
زلف هر صورتی که می گیریم
می شماریم مو به مو معنی
ما ز ما عین آب می جوئیم
آب را دیده سو بسو معنی
خوش حبابی پرآب در دور است
جام صورت بود در او معنی
مرد صورت پرست می گوید
همه خود صورت است کو معنی
نعمت الله را اگر یابی
دامنش گیر از او بجو معنی
***
1522
هر زمان خاطر مرا شکنی
عهد بندی و باز وا شکنی
مشکن آن زلف پرشکن که دلم
بشکند چون تو زلف را شکنی
مهر مهرت نهاده ام بر دل
حیف باشد که از جفا شکنی
ما به عهدت درست جان بازیم
گرچه تو قول و عهد ما شکنی
چون مراد تو دل شکستن ماست
دل بتو داده ایم تا شکنی
سر ما و آستانة در تو
گر به صد پاره بارها شکنی
نعمت الله شکستة عشق است
بی گناهی دلش چرا شکنی
***
1523
دنیا حکایتی است حکایت چه می کنی
حاصل چو نیست شکر شکایت چه می کنی
والی بجو ولایت او را به او گذار
بی والی ولی تو ولایت چه می کنی
بحری است بیکران و تو در برمجاوری
با بحریان حدیث نهایت چه می کنی
منصوروار بر سر دار فنا برآ
بگذر ز هست و نیست، بقایت چه می کنی
عقل است دشمن تو و گوئی که یار ماست
چون دوستدار نیست حمایت چه می کنی
گوئی که میل ماست به غایت درین طریق
غایت چو نیست میل به غایت چه می کنی
ترک هوای خویش بگو در هوای او
بی عشق او هوای هوایت چه می کنی
الهام اوست میرسدت دم به دم به دل
ای بی خبر حدیث و روایت چه می کنی
دریاب نعمت الله و با او دمی برآر
با همدمی چنین تو حکایت چه می کنی
***
1524
در هوای دنیی دون دنی
روز و شب جانی به غصه می کنی
بی خبر از یوسف مصری چرا
در خیال مژده پیراهنی
ریسمان حرص می تابی مدام
گرد خود چون عنکبوتی می تنی
گر تمرخانی که میری عاقبت
موم گردی فی المثل گر آهنی
خوش نشینی بر سر تاج شهان
گر به خاک راه خود را افکنی
حی و قیومی و فارغ از هلاک
در خرابات فنا گر ساکنی
سرکه را بگذار و جام می بنوش
نعمت الله جو اگر یار منی
***
1525
ای که می گوئی که هستم از منی
از منی بگذر که این دم با منی
آدمی زان پیش کاید در وجود
معنیش جان بود و در صورت منی
از منی بگذر چو مردان خدا
کز منی پیدا شود مرد و زنی
سروری یابی چو سرداران عشق
گر به پای عاشقان سرافکنی
جان تو چون یوسف و تن پیرهن
یوسف مصری نه این پیراهنی
چون ز هر دل روزنی با حق بود
خاطر موری سزد گر نشکنی
نعمت الله جو که تا یابی مراد
بگذر از دنیا که دون است و دنی
***
1526
ای درد تو درمان من جان منی تو یا تنی
من خود که باشم من توام بی ماو من تو خود منی
کل وجود جودک من جودک موجودنا
با من مگو ترکی دگر تا کی منی و سن سنی
خلوت سرای چشم ما خوش گوشة آب روان
بر چشم ما بنشین دمی ای چشم ما را روشنی
هم سر توئی هم سر توئی هم مصر و هم شکر توئی
هم یوسف دلبر توئی هم شخص و هم پیراهنی
جان مغز بادام است و تن همچون شجر ای جان من
تو در میان جان و تن ای جان من چون روغنی
گر چه گدای حضرتم سلطان ملک همتم
ورچه فقیر خدمتم هستم ز عشق تو غنی
سید بجست وجوی تو گردد بهر در روز و شب
او در برون جویای تو تو خود درون مخزنی
***
1527
گفتم که نقش رویت گفتا در آب بینی
گفتم خیال وصفت گفتا به خواب بینی
گفتم لبت ببوسم گفتا بیار جامی
گفتم چه می کنی گفت تا در شراب بینی
گفتم حجاب بردار تا بی حجاب بینم
گفتا توئی حجابم چون بی حجاب بینی
ای عقل اگر بیابی ذوقی که هست ما را
هر قطره ای درین بحر دُر خوشاب بینی
در بارگاه خسرو گر بگذری چو فرهاد
شوری ز عشق شیرین در شیخ و شاب بینی
گر چشم تو ببیند نوری که دید چشمم
هر ذره ای که بینی چون آفتاب بینی
از بحر نعمت الله گر جرعه ای بنوشی
دریا و ما سوی الله جمله سراب بینی
***
1528
به چشم مست ما بنگر که نور روی او بینی
همه عالم به نور او اگر بینی نکو بینی
خیالی نقش می بندی که این جان است و آن جانان
بود این رشته یکتو و لیکن تو دو تو بینی
درآ با ما درین دریا و با ما یک دمی بنشین
که آب روی ما یابی و دریا سو بسو بینی
ز سودای سر زلفش پریشان است جان و دل
اگر زلفش بدست آری پریشان مو به مو بینی
بیا آئینه ای بستان و روی خود در او بنمای
که محبوب و محب خود نشسته روبرو بینی
مرا گوئی که غیر او توان دیدن معاذالله
چو غیرش نیست در عالم بگو چون غیر او بینی
به جان سید رندان که من او را به او دیدم
اگر چشمت بود روشن تو هم او را به او بینی
***
1529
بیا بر چشم ما بنشین که خوش آب روان بینی
دمی از خود بیاسائی سرآب چنان بینی
درآ در گوشة دیده کناری گیر از مردم
که بر دست و کنار آنجا کنارش در میان بینی
خیال عارضش جوئی در آب چشم ما می جو
که نور دیدة مردم درین آب روان بینی
به بحر ما خوشی چون ما درآ با ما دمی بنشین
که ما را هم عین ما محیط بی کران بینی
نشان و نام خود بگذار بی نام و نشان می رو
چو بی نام و نشان گشتی به نام او نشان بینی
حریف بزم رندان شو که عمر جاودان یابی
به میخانه گذاری کن که میر عاشقان بینی
ز سید جام می بستان و جام و می بهم می بین
بیابی لذتی چون ما اگر این بینی و آن بینی
***
1530
درآ در بحر ما با ما که عین ما به ما بینی
به چشم ما نظر میکن که تا نور خدا بینی
بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او
حریف دردمندان شو که درد دل دوا بینی
مگر آئینه گم کردی که بیآئینه میگردی
ببینی روی خود روشن اگر آئینه را بینی
ز خود بینی نخواهی دید آن ذوقی که ما داریم
خدابین شو که غیر او چو او بینی هوا بینی
خیال غیر اگر داری خیالی بس محال است آن
اگر تو غیر او جوئی ندانم تا کجا بینی
اگر فانی شوی از خود توئی باقی جاویدان
سر دار فنا بنشین که تا دار بقا بینی
غلام سید ما شو که چون بنده شوی خواجه
به نور نعمت اللّه بین که تا نور خدا بینی
***
1531
متناهی شود بتو همه شیی
تو شوی منتهی به حضرت وی
غایت ذوق ما کجا یابد
بجز از ما و همچو ما هی هی
زاهد و زهد و آرزوی شراب
ما و ساقی و ساغر پر می
کشتة عشق و زندة ابد است
کی بمیرد کسی کزو شد حی
آفتابست و عالمش سایه
هر کجا او رود رود در پی
نو او را به نور او دیدیم
نه به یک چیز بلکه در همه شیی
سر سید ز نعمت الله جو
دم نائی طلب کنش از نی
***
1532
هر زمانی بر آهکی گروی
گوئیا پیش نفس در گروی
با تو مطلوب تست همخانه
چون گدایان به هر دری چه روی
تخم نیکی بکار و بر برادر
نیک و بد هر چه کاری آن دروی
مرد باید که مرد راه بود
خواه مصری شما رو خواه هروی
در طریقت رفیق سید باش
گر به دین رسول می گروی
***
1533
هر مرده که شد به جام می حی
باشد جاوید زنده از وی
ساقی قدحی شراب پر کن
از بهر خدا بده پیاپی
گوئی که ز باده توبه کردی
ای مونس جان عاشقان کی
ای عشق بیا که خوش بلائی
وی عقل برو ز بزم ما هی
مستیم و خراب لاابالی
ساغر بر دست و گوش برنی
رندانه حریف مست عشقیم
سجادة زهد کرده ام طی
در مجلس عشق نعمت الله
جامی است جهان نما پر از می
***
1534
دل به دریا ده که تا دریا شوی
نزد ما بنشین که همچون ما شوی
ساغر دُردی درد دل بنوش
تا دمی همدرد بودردا شوی
از بلا چون کار ما بالا گرفت
لا به الاکش که تا بالا شوی
غیر روی او نبیند چشم تو
گر به نور روی او بینا شوی
آن یکی در هر یکی بینی عیان
در دو عالم گر دمی یکتا شوی
عشق را جائی معین هست نیست
جای او یابی اگر بیجا شوی
نعمت الله جو که از ارشاد او
عارف یکتای بی همتا شوی
***
1535
دل به دلبر گر دهی دلبر شوی
سر به پایش گر نهی سرور شوی
گر درین دریا درآئی سوی ما
گر چه خوش باشی ولی خوشتر شوی
رو فنا شو تا بقا یابی تمام
خاک شو در راه او تا زر شوی
می بنوش و جام می را بوسه ده
گر زمانی همدم ساغر شوی
تا ابد گر کار تو عالی شود
سعی می فرما کز آن برتر شوی
عقل را بگذار و رو دیوانه شو
تا چو مجنون عاقل دیگر شوی
بر مراد از نعمت الله بر خوری
گر مرید آل پیغمبر شوی
***
1536
تن فداکن تا همه تن جان شوی
جان رها کن تا همه جانان شوی
گرد این و آن چه می گردی مدام
این و آن را مان که این و آن شوی
ترک کرمان کن به مصر جان خرام
تا به کی سرگشتة کرمان شوی
ماه ماهانی ببین ای نور چشم
آن او باشی چو با ماهان شوی
گنج او در کنج این ویران نهاد
گنج او یابی اگر ویران شوی
عید قربان است جان را کن فدا
عید خوش یابی اگر قربان شوی
جامع قرآن بخوانی حرف حرف
گر چو سید جامع قرآن شوی
***
1537
تن رهاکن در طریق عاشقی تا جان شوی
جان فدای عشق جانان کن که تا جانان شوی
در خرابات مغان مستانه خود را در فکن
پند رندان بشنو و می نوش می تا آن شوی
گر گدای حضرت سلطان من باشی چو من
لطف او بنوازدت ای شاه من سلطان شوی
آفتاب حسن او مجموع عالم را گرفت
غیر او پیدا نبینی گر ز خود پنهان شوی
گر برآئی بر سر دار فنا منصور وار
حاکم ملک بقا و میر سرمستان شوی
زاهد مخمور را بگذار و با رندان نشین
تا حریف مجلس رندان و سرمستان شوی
جز طریق نعمت الله در جهان راهی مرو
ور روی راهی دگر می دان که سرگردان شوی
***
1538
مجلس عشق است و ما سرمست می
یار ما ساقی و ما مهمان وی
باز با میر خراباتم حریف
خلوت خالی و جز ما هیچ شیی
کشتة عشقم از آنم زنده دل
مردة دردم از آنم گشته حی
گر بیابی عاشقی گو الصلا
ور ببینی عاقلی گو دور هی
عشق ما را ره به میخانه نمود
جان فدای این دلیل نیک پی
عالمی سرمست و خماری کریم
تو چنین مخمور باشی تا به کی
سید ما را نگر کز عشق او
نامة هستی به مستی کرده طی
***
1539
کرم بنگر که الطاف الهی
به ما بخشید ملک پادشاهی
به ما آئینه ای انعام فرمود
در آن بنموده است اشیا کماهی
نموده لشکر اسما به اشیا
چنان سلطان چنین لشکر سپاهی
توئی تو اگر با طاعت تست
نداری طاعتی محض گناهی
اگر نقش خیال غیر بندی
به نزد عارفان باشد مناهی
بیا رندانه با ما در خرابات
که از ساقی بیابی هر چه خواهی
سخن های لطیف نعمت الله
گرفته شهرت از مه تا به ماهی
***
1540
آئینة حضرت الهی
تمثال جمال پادشاهی
دانندة علم جمله اسما
واقف ز کمال ما کماهی
آوازة آفتاب حسنش
بگرفته ز ماه تا به ماهی
سلطان وجود روی بنمود
در صورت مردم سپاهی
سید بگرفت ملک عالم
بنشست به تخت دل چو شاهی
***
1541
درآ در خلوت خاص الهی
طلب کن در دل ما گنج شاهی
بیا و رنگ بی رنگی به دست آر
چه کار آید سفیدی و سیاهی
در این دریا خوشی با ما بسر بر
بجو از عین ما ما را کماهی
گدای حضرت سلطان ما شو
اگر خواهی که یابی پادشاهی
به غیر او نجوید همت ما
بجو از همت ما هر چه خواهی
خرابات است و ما مست خرابیم
دهد بر ذوق ما ساقی گواهی
نشان آل دارد نعمت الله
گرفته نامش از مه تا به ماهی
***
1542
دوش در خواب دیده ام شاهی
آفتابی به صورت ماهی
در سرای دلم نشسته به تخت
پادشاه خوشی و خرگاهی
لطف سلطان خلافتم بخشید
منصبی یافتم چنین جاهی
نقد گنجش به ما عطا فرمود
کرمش ساخت بنده را شاهی
بزم عشق است و عاشقان سرمست
حضرتش ساقی است دلخواهی
تو به مسجد اگر روی می رو
من به میخانه برده ام راهی
آیه صد هزار می نگرم
می نمایند نعمت اللهی
***
1543
درآمد از درم خوش پادشاهی
که دیده این چنین شاهی چو ماهی
همه ارواح پاکان در رکابش
به شوکت پادشاهی با سپاهی
نهادم سر به پایش بوسه دادم
ندارم غیر لطفش عذرخواهی
بحمدالله که از لطف اللهی
مرا آمد چنین پشت و پناهی
به غیر او نکردم هیچ میلی
وگر کردم از او دارم گناهی
نشستم بر در میخانه سرمست
کجا باشد چنین جائی و جاهی
طریق نعمت الله راه عشق است
چه خوش راهی و همراهی براهی
***
1544
بر تخت دلم نشسته شاهی
شاهی و چگونه شاه ماهی
قدسی نفسی ملک صفاتی
عالیقدری جهان پناهی
بر دست گرفته جام باده
مستانه نهاده کج کلاهی
جان بنده و عقل خادم او
دل تختی و عشق پادشاهی
ما راهروان کوی عشقیم
به زاین نرود کسی به راهی
گوئی که ز باده توبه کردی
هرگز نکنم چنین گناهی
درخدمت سید خرابات
جاهی دارم چگونه جاهی
***
1545
دلم بگرفت از این زهد ریائی
بیا ای ساقی رندان کجایی
به دور چشم مست می فروشان
ندارم میل زهد و پارسائی
خرابات است و ما مست و خرابیم
چنین مخمور تو آخر چرائی
شراب صاف ما دُردی درد است
به ذوقش نوش اگر همدرد مائی
گدای حضرت سلطان ما شو
که یابی پادشاهی زاین گدائی
در آئینه جمال خویش بینم
زهی خود بینی و هم خود نمائی
به شادی نعمت الله نوش کردم
می جام عطایابی خدائی
***
1564
ای عشق بیا که خوش بلائی
وی درد مرو مرا دوائی
زاهد تو برو به کار خود باش
ساقی تو بیا که جان مائی
ای عقل تو زاهدی و ما رند
با هم نکنیم آشنائی
مستیم و خراب و لاابالی
ای شاهد سرخوشان کجائی
در آینة وجود سید
دیدیم تجلی خدائی
***
1547
دل به دریا ده که دریا دل توئی
از وجود این و آن حاصل شوی
تو توئی بگذار و از ما در گذر
چون گذشتی از منی واصل شوی
می محبت ، عشق ساقی ، ما حریف
ذوق اگر داری بیا قابل شوی
ما ز دیائیم و دریا عین ما
تو چه موجی در میان حایل شوی
جان به جانان، دل به دلبر، گر دهی
جان جانان دلبر و هم دل توئی
خلق و حق با همدگر نیکو بدار
چون بداری این و آن عادل شوی
نعمت الله را بگو ای جان من
گنج اسما جمله را حامل توئی
***
1548
برو ای خواجة عاقل از این دنیا چه می جوئی
چو بیدردی دوای دل ز بودردا چه می جوئی
دکان را کرده ای ویران و مایه داده ای بر باد
زیان کردی و سودی نه از این سودا چه می جوئی
اگر تو آب رو جوئی درآ در بحر ما با ما
چو آب رو ز ما یابی دگر از ما چه می جوئی
چنان شهر خوشی داری و در غربت گرفتاری
روان شو تا به شهر خود بگو اینجا چه می جوئی
در این خلوت سرای دل نگنجد غیر او دیگر
چو غیری نیست درعالم تو غیری را چه می جوئی
زدی نقش خیالی ماند، حالی روز امروز است
غنیمت دان و دریابش تو از فردا چه می جوئی
به چشم مست ما بنگر که نور سیدم بینی
نظر کن دیدة بینا ز نابینا چه می جوئی
***
1549
گر جلال و جمال می جوئی
از دو کامل کمال می جوئی
می ما را به ذوق می نوشی
عین آب زلال می جوئی
آفتاب و مه تمام بجو
تا کی آخر هلال می جوئی
کام دل را کجا بدست آری
چون تو نقش خیال می جوئی
نظری کن به چشم سرمستی
از چه رو زلف و خال می جوئی
می ما را بنوش رندانه
گر شراب حلال می جوئی
گر تو جویای نعمت اللهی
نعمت ذوالجلال می جوئی
***
1550
عالم جام است و فیض او می
بی او همه عالم است لاشیی
او را نبود ظهور بی ما
ما را نبود وجود بی وی
ای عقل تو زاهدی و ما رند
در مجلس ما میا برو هی
یا رب که مدام باد ساقی
تا می بدهد مرا پیاپی
گوئی که ز باده توبه کردی
زنهار مگو چنین کجا کی
هر زنده دلی که کشتة اوست
جاوید چو جان ما بود حی
مستیم و حریف نعمت الله
می بر کف دست و گوش بر نی
***
ترجیعات
***
1
ای به مهرت دل خراب آباد
وز غمت جان مستمندان شاد
طاق ابروت قبلة خسرو
چشم جادوت فتنة فرهاد
لب لعل تو کام بخش حیات
سر زلفت گره گشای مراد
هر که شاگردی غم تو نکرد
کی شود درس عشق را استاد
ما به ترک مراد خود گفتیم
در ره دوست هر چه بادا باد
دوش سرمست درگذر بودم
بر در مسجدم گذار افتاد
مقرئی ذکر قامتش می گفت
هر که آنجا رسید خوش بستاد
از پی آن جماعت افتادم
تا ببینم که چیستشان اوراد
ناگه آمد امام روحانی
رفت بر منبر این ندا در داد
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
شاهدی از دکان باده فروش
به رهی می گذشت سرخوش دوش
حلقة بندگی پیر مغان
کرده چون در عاشقی درگوش
بسته زُنار همچو ترسایان
جام بر دست و طیلسان بر دوش
گفتم ای دستگیر مخموران
از کجا می رسی چنین مدهوش
جام گیتی نمای با من داد
گفت از این باده جرعه ای کن نوش
گفتم این باده از پیالة کیست
لب به دندان گزید و گفت خموش
گر تو خواهی که تا شوی محرم
در خرابات راز را می پوش
تا که از پیر دیر پرسیدم
که ز سودای کیست این همه جوش
هیچ کس زاین حدیث لب نگشود
ناگهان چنگ برکشید خروش
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ترک بالا بلند یغمائی
سر و سردار ملک زیبائی
شهرة انس و جان به خوشروئی
فتنة مرد و زن به غوغائی
طلعتش ماه برج نیکوئی
قامتش سرو باغ رعنایی
از در دیر چون برون آمد
هر کسش دید گشت شیدائی
ناگه از مرحمت نظر انداخت
بر من مستمند سودائی
گفت ای عاشق پریشان حال
عشق نبود چو نیست رسوائی
اگرت آرزوی صحبت ماست
چند هجران کشی و تنهائی
در ره دوست کفر و دین درباز
در خرابات باده پیمائی
چونکه برگشتم از ره تقلید
داد تعلیم من به دانائی
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ترک سرمست چون کمان برداشت
هر کسش دید دل ز جان برداشت
در گمان بودم از خیال میانش
چون کمر بست این گمان برداشت
گفتم ای خسرو وفاداران
قدمی چند می توان برداشت
به گلستان خرام تا با تو
من بیدل کنم ز جان برداشت
در چمن رفت و همچو گل بشکفت
رنگ خوبی ز ارغوان برداشت
در زمان چونکه مست شد ساقی
شیشه را مهر از دهان برداشت
باده چون گرم شد به صیقل روی
زنگ ز آئینة روان برداشت
هر کدورت که داشت دل از درد
درد او آمد از میان برداشت
باده از حلق شیشة صافی
دم به دم ناله و فغان برداشت
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
غمزة شوخ آن بت طناز
می کشد خلق را به عشوه و ناز
در پس پرده می نوازد چنگ
مطرب عود سوز بربط ساز
او شهنشاه مسند خوبی
ما گدایان آستان نیاز
گه بود همچو باده جان پرور
گه بود چون خمار روح گداز
اوست مقصود ساکنان کنشت
اوست مطلوب رهروان حجاز
گر کشد خسروی است کام روا
ور به بخشد شهی است بنده نواز
ای دل ار آرزوی آن داری
که شود با تو آشکارا این راز
گذری کن به سوی میخانه
تا ببینی حقیقتی ز مجاز
سر بسر صوفیان با معنی
هر یکی برکشیده اند آواز
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ای غمت پادشاه کشور دل
چشم مستت به غمزه رهبر دل
سنبل زلف چون بر افشانی
آزمودیم و دم نزد یک دم
جان ما با غم تو بر در دل
دلق ارزد اگر هزار هزار
کوه اندوه تو بود بر دل
زنده دل کن به باده نابم
که شرابی است نو به ساغر دل
صبحدم لعبت پری زاده
آمد و حلقه کوفت بر در دل
در گشودم نشست مستانه
روی خود داشت در برابر دل
چون به دیوان دل فرو رفتم
این سخن بود ثبت دفتر دل
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ساقیا بادة شبانه کجاست
می بیاور که دور نوبت ماست
جام گیتی نمای پیش آور
که در آن جرعة خدای نماست
بی خبر کن مرا ز هستی خود
تا خبر آرمت که یار کجاست
به گدائی رویم بر در دوست
که مراد همه جهان آنجاست
چون شنید ساقی این زمن با پیر
مشورت کرد و گفت این چه صلاست
پیر پیمانه نوش پیمان ده
آن زمانی که بزم می آراست
گفت با دوست هر که بنشیند
باید اول ز رای خود برخاست
تا ببینی به دیدة معنی
نعمت الله را تو از چپ و راست
پس از آنت به گوش جان آید
در جهان آنچه مخفی و پیداست
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ما اسیران بند سودائیم
دردمندان بند برپائیم
مستمندان وادی عشقیم
مصلحت بین کوی غوغائیم
گاه رعدیم و گاه برق آسا
گاه ابریم و گاه دریائیم
عاقلیم گاه و گاه مجنونیم
بی سروپا و بی سر و پائیم
گه تهی کیسه گاه قلاشیم
گاه پنهان و گاه پیدائیم
گاه مانندة زمین پستیم
گاه همچون سپهر بالائیم
همچو سید ز کفر و دین فارغ
در خرابات باده پیمائیم
هر که با ما نشست مؤمن شد
از دلش زنگ کفر بزدائیم
چون شود جان او به می صافی
بعد از آنش تمام بنمائیم
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
دوشم از غیبت پیر عالم عشق
این سخن یاد داد از دم عشق
کای گدای همه قدح نوشان
جام می نوش تا شوی جم عشق
کرده ام خود به ترک مردم عقل
از برای صفای مردم عشق
بستم احرام کوی کعبة جان
غسل کردم به آب زمزم عشق
چون رسیدم به قبلة عرفات
دیدم اندر هوای عالم عشق
شور مستی فزون شده دل را
هر دم از جرعة دمادم عشق
جمله کاینات و هرچه در اوست
غرق بودند پیش شبنم عشق
نعمت الله را چو می دیدم
شد یقینم که اوست محرم عشق
ورق عاشقی چو شد معلوم
این سخن بود فضل اعظم عشق
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
***
2
تا لوای حیدری بر طارم خضرا زدند
کوس عزش بر فراز عالم اعلا زدند
تا که در خلوت سرای لی مع الله شد مقیم
ساکنان حضرتش زان دم ز او ادنا زدند
جود او مفتاح موجودات کردند آنگهی
قفل حیرت بر دهان نطق هر گویا زدند
سرفرازان در هوای خاک پایش همچو ما
از سر همت قدم بر تارک دنیا زدند
پادشاهان از برای حشمت هر دو جهان
سکة دولت به نامش بر رخ زرها زدند
عارفان تا نکته ای خواندند از اسرار او
طعنه ها بر گفته های بوعلی سینا زدند
لَمعه ای از آفتاب ذوالفقارش شد پدید
عارفان تمثیل نورش بر ید و بیضا زدند
حکم و فرمانش به نام انّما کردند نشان
یرلغ توقیع آل آلش از طاها زدند
مقصد و مقصود عالم اوست و ابن عم او
این ندا روز ازل در گوش جان ما زدند
نفس خیر المرسلین است و ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
مسند ملک ولایت درحقیقت آن اوست
در حریم عصمتش روح القدس دربان اوست
هر کسی از گنج سلطانی نوائی یافته
نقد گنج کنت کنزأ نزد سید آن اوست
حق تعالی وصف او فرمود در قرآن تمام
هفت هیکل هر که خواند آیتی در شأن اوست
حاکم او در ولایت اولیا او را مرید
شاه عالم خوانمش هر کو علی سلطان اوست
یافته حکم ولایت از خدا و مصطفا
هر چه هست از جزو و کل بنوشته در فرمان اوست
روح اعظم جان عالم عقل کل از جان و دل
در امامت این امام انس و جان جانان اوست
گرچه عالم از عطای نعمت الله منعم اند
نعمت الله نعمتی شایسته از احسان اوست
نفس خیر المرسلین است و ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
نور چشم عالمش خوانم علی مرتضا
محرم راز رسول و ابن عم مصطفا
گوهر دریای عرفان بحر علم و کان جود
رهنمای ره روان و پیشوای اتقیا
هادیی کز نسل او مهدی هویدا می شود
شاید ار گویند او را اهل حق نور هدا
از ولای او ولایت یافته هر کو ولی است
رو موالی شو که این است اعتقاد اولیا
دوستدار خاندان باش و محب اهل بیت
تابع دین محمد باش و از بهر خدا
نیست مؤمن هر که دارد با علی یک مو خلاف
یار مؤمن شو چو ما و تابع آل عبا
از محبت آفتابی بر دل ما تافته
می نماید نور او آئینة گیتی نما
نفس خیر المرسلین است و ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
***
3
در موج و حباب آب دریاب
آن آب در این حباب دریاب
ما را بکف آر عارفانه
خوش ساغر پرشراب دریاب
بر دیدة ما نشین زمانی
آن لعبت بی حجاب دریاب
هر برگ گلی که رو نماید
در عارض او گلاب دریاب
خوش روشنیی است در شب و روز
مه را نگر آفتاب دریاب
گنجی است حدیث کنت کنزاً
آن گنج در این خراب دریاب
بحری است نموده رو به قطره
در قطره و بحر آب دریاب
بالذات یکی و بالصفت صد
یک عین به صد حساب دریاب
گوئی جامیم یا شرابیم
بردار ز رخ نقاب دریاب
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربیی و هم عراقی
در هر دو جهان یکی است بی شک
آن یک به طلب ز عین هر یک
در وحدت و کثرتش نظر کن
تا دریابی تو هر دو نیکک
یک باده و صد هزار جام است
یک را بشمار تا شود لک
مکتوب و کتابتی و کاتب
گر حرف خودی کنی چو ما حک
امروز شکست توبة ما
روزی است خجسته و مبارک
آوازة ما گرفت عالم
مانند سخای آل برمک
ای طالب گنج کنت کنزاً
در کنج دلت بجو که بی شک
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربیی و هم عراقی
همدم شده اند نایی و نی
این یک مائیم و آن دگر وی
جام است پر از شراب دریاب
می جام می است و جام می می
عالم به وجود اوست موجود
بی جود وجود اوست لاشی
هر زنده دلی که کشتة اوست
در مذهب ماست دایماً حی
از خود بطلب مراد خود را
زیرا که توئی مراد هی هی
گوئی که به ترک باده گفتی
حاشا حاشا نگفته ام کی
در مجلس عاشقان سرمست
این قول بگو به نالة نی
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربیی و هم عراقی
بی نقش خیال روی آن ماه
عالم همه چیست نقش درگاه
صورت جام است و معنیش می
باطن خورشید و ظاهراً ماه
معشوق خودیم و عاشق خود
تا ما از ما شدیم آگاه
جانبازانیم در ره عشق
صد جان بجوی بود در این راه
دل خرگه و عشق ترک سرمست
یارب چه خوش است ترک و خرگاه
در نیم شب از درم درآمد
خورشید که دید در سحرگاه
هر یار که دیده دید گفتم
ای نور دو چشم نعمت الله
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربیی و هم عراقی
این شعر که گفتهایم از ذوق
درّی است که سفتهایم از ذوق
نقشی است خیال مهر رویش
کز دیده نهفتهایم از ذوق
خاشاک خودی ز راه هستی
ما پاک برفتهایم از ذوق
در گلشن بوستان توحید
چون گل بشکفتهایم از ذوق
ترجیع خوشی که گفتة ماسـت
سرّی است نهفتهایم از ذوق
بر خاک در شرابخانه
مستانه نخفتهایم از ذوق
با هر یاری در این خرابات
این نکته بگفتهایم از ذوق
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربیی و هم عراقی
آمد ساقی و جام بر دست
در دیدة ما چو نور بنشست
از دیده بد دستبرد بربود
نقشی که خیال غیر می بست
آن توبة زاهدانة ما
رندانه به یک پیاله بشکست
ما سرخوش چشم مست شوخیم
می بر کف و زلف یار بر دست
در حال همین سرود گویند
هر گه که کسی به نزد ما هست
خوش وقت کسی که همچو سید
از بود و نبود خویش وارست
سرمستانیم و در خرابات
گوئیم به یاد رند سرمست
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربیی و هم عراقی
***
4
آفتابی درآمد از در و بام
گشت روشن سرای جان به تمام
جان ما جام بود و جانان می
جام ما باده گشت و جانان جام
نور خورشید عشق بر دل تافت
محو شد سایه و نماند ظلام
ساقی عشق ساغر می داد
مست گشتیم از آن مدام مدام
مایی ما چو از میان برخاست
اویی اوست جزو و کل والسلام
چون ازل با ابد یکی گردید
مهر و مه شد یکی چه شام و چه بام
دل به دلبر سپرد می گوید
سید امروز با خواص و عوام
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
اول ما چو آخر ما شد
سرّ پنهان که بود پیدا شد
دور پرگار چون به هم پیوست
نقطه در دایره هویدا شد
هرکه برخاست از خودی او گشت
وآنکه با ما نشست از ما شد
آن حبابی که بود از این دریا
عاقبت باز عین دریا شد
مژدگانی که مه پدید آمد
ابر مایی ز پیش ما وا شد
گر محمد نهان شد از دیده
نعمت الله آشکارا شد
به زبانی فصیح خواهد گفت
هرکه چون ما به عشق گویا شد
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای ندیده جمال او به کمال
چند باشی اسیر ظل و خیال
جز خیالش خیال هر دو جهان
بود ای جان من خیال محال
رو در آئینة دلم بنمود
عین خود دیده ام مثال جمال
چون همه اوست در حقیقت حال
کی بود نزد ما فراق و وصال
نه بصورت ولیکن از معنی
بنگر آن چهرة خوشی به کمال
چون همه اوست در حقیقت حال
کی بود نزد ما فراق و وصال
یک مثالم به لوح دل بنویس
تا بدانی که اوست عین مثال
مست میخانة قدم گشتم
فارغم از خمار قال و مقال
حالیا حال را غنیمت دان
تا شود روشن از نتیجة حال
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
خوش بود روی نازنین دیدن
ماه روی خوشی چنین دیدن
خوش بود گنج عشق بی رنجش
خاصه در کنج دل دفین دیدن
دیده بگشا که خوش بود جانا
بیگمان چهرة یقین دیدن
آفتاب جمال او چه خوش است
در رخ خوب آن و این دیدن
دامنش خوش بود گرفته بدست
دست او هم در آستین دیدن
غم عشقش خجسته باد که دل
خوش بود در غمش حزین دیدن
خوش خیالی است سرو بالایش
خاصه درچشم راست بین دیدن
با خیالش چه خوش بود سید
آینه در نظر همین دیدن
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای هوای تو کام جان همه
وی غمت مونس روان همه
آفتاب جمال رخسارت
کرده روشن سرای جان همه
حرف موهوم نقطة دهنت
بی نشان می دهد نشان همه
برتری از بیان و این عجب است
که معانی تست بیان همه
ما همه بلبلان شیدائیم
سر کوی تو گلستان همه
مست آن چشم پرخمار توایم
ای شراب لبت از آن همه
همچو سید شنوده ام به یقین
گفته های تو از زبان همه
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
***
قصاید و ملحقات
***
در منقبت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله
***
از تتق کبریا صورت لطف خدا
بسته نقابی ز نور روی نموده به ما
دُرة بیضا بود صورت روحانیش
شاه معانی بیان هر دو جهانش گدا
در عدم و در وجود رسم نکاح او نهاد
مسکن اولاد ساخت دار فنا و بقا
برزخ جامع بُود صورت جمع وجود
نور گرفته ز حق داده به عالم ضیا
معنی ام الکتاب نور محمد بود
اصل همه عین او عین همه چیزها
پیشتر از عقل کل خوانده ز لوح ضمیر
حکم قضا بی غلط لوح قدر بی خطا
نقطة آخر خوشی شکل الف نقش بست
زان الف آمد پدید جمله کتاب خدا
دایره ای فرض کن جمله نقاطش ظهور
نقطة اول بگیر نام کنش مبتدا
خضر مسیحا نفس از دم او زنده دل
حسن از او یافته یوسف زیبا لقا
جامع این نشأتین صورت و معنی او
حاکم دنیا و دین سید هر دو سرا
مظهر اسمای حق مظهر ذات و صفات
اول آخر به نام باطن ظاهر نما
اول اسم حروف ساخت مُسما به اسم
یافت هدایت ز هو داد هویت به ها
ظلمت و نوری نهاد نام حُدوث و قدم
کرد تمیزی تمام شاه و همه انبیا
معنی اثبات گو با الف و لام الف
صورت توحید جو نفی طلب کن زلا
ها و دو لام و الف جمع کن و خوش بگو
ها طلب از چار حرف طرح کنش آن سه تا
هر که به لا درفُتاد یافت بلایی تمام
زود گذر کن ز لا تا که نیابی بلا
جام حبابی بر آب هست در این بحر ما
ساقی ما ما خودیم همدم ما عین ما
مخزن گنج اله کُنج دل عارف است
در طلب گنج او در دل عارف درآ
نعمت والله به هم کرد ظهوری تمام
آینه را پاک دار تا که نماید تو را
***
در منقبت حضرت مولی علی علیه السلام
تا ز نور روی او گشته منور آفتاب
نور چشم عالم است و خوب و درخور آفتاب
وصف او گوید به جان شاه فلک در نیمروز
مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب
تا برآرد از دیار دشمنان او دمار
میکشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب
صورتش ماه است و معنی آفتاب و چشم ما
شب جمال ماه بیند روز در خور آفتاب
پادشاه هفت اقلیم است و سلطان دو کون
تا شده از جان غلام او چو قنبر آفتاب
هر که از سر علی نور ولایت دید گفت
دیگران چون سایه اند و نور حیدر آفتاب
آفتاب از جسم و جان شد پاکِ او تا نور یافت
پادشاهی میکند در بحر و در بر آفتاب
گر نبودی نور معنی ولایت را ظهور
کی نمودی در نظر ما را مصور آفتاب
یوسف گل پیرهن بُرقع گشود و رو نمود
چشم مردم نور دید و شد منور آفتاب
نقطة اصل الف کان معنی عین علی است
در همه آفاق روشن خوانده از بر آفتاب
تا نهاده روی خود بر خاک پای دُلدُلش
یافته شاهی عالم تاج بر سر آفتاب
می زند خورشید تیغ قهر بر اغیار او
می فشاند بر سر یاران او زر آفتاب
رای او خورشید تابان خصم او خاشاک ره
کی شود از مشت خاشاکی مکدر آفتاب
با وجود خوان انعام علی مرتضی
قرص مه یک گرده و جامی محقر آفتاب
سایة لطف خدا و عالمی در سایهاش
نور رویش کرده روشن ماه انور آفتاب
سنبل زلف سیادت مینهد بر روی گل
خود که دیده در جهان زلف معنبر آفتاب
تا بزیر چشم ازین صاحب نظر یابد نظر
از غبار خاک پایش بسته زیور آفتاب
عین او از فیض اقدس فیض او روح القدس
عقل کل فرمان برو، مه بنده چاکر آفتاب
آستان بارگاه کبریایش بوسه داد
در همه دور فلک گردیده سرور آفتاب
تا گرفتم مهر او چون جان شیرین در کنار
گیردم روزی بصد تعظیم در بر آفتاب
نعمت اللهم ز آل مصطفا دارم نسب
ذره ای از نور او میبین و بنگر آفتاب
***
در توحید
گر نه آب است اصل گوهر چیست
جوهر گوهر منور چیست
همه عالم چو گوهری دریاب
با تو گفتم بدانکه جوهر چیست
نقطه در دور دایره بنمود
گرنه آب است این مدور چیست
خط فاصل میان ظلمت و نور
جز وجود مضاف دیگر چیست
گر نه می ساغر است و ساغر می
در حقیقت بگو که ساغر چیست
نزد ما موج و بحر هر دو یکی است
بجز از آب عین مظهر چیست
جام گیتی نما است یعنی دل
بکف آور ببین که دلبر چیست
عالمی از وجود موجودند
کس نگوید وجود خود در چیست
گر یکی را هزار بشماری
آن همه جز یکی مکرر چیست
گر بدانی حقیقت انسان
باز یابی که صدر و مصدر چیست
نقش عالم خیال اوست ببین
ورنه معنی این مصور چیست
به مَثل گر نمود حق می جوئی
حلقة سیم و خاتم زر چیست
لوح محفوظ را روان می خوان
تا بدانی که اصل دفتر چیست
گرنه آب و حیات معرفت است
عین کوثر، بگو که کوثر چیست
بزم عشق است و عاشقان سرمست
به از این جنت ای برادر چیست
گر نگوئی که مصطفا حق است
باز و ذوالفقار حیدر چیست
نعمت الله مظهر عشق است
منکر او به غیر کافر چیست
***
در منقبت امیر المؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام
از نور روی اوست که عالم منور است
حسنی چنین لطیف چه حاجت به زیور است
سلطان چار بالش و هفت طاق و نه رواق
بر درگه رفیع جلالش چو چاکر است
زوج بتول باب امامین مرتضا
سردار اولیا و وصی پیمبر است
مسند نشین مجلس ملک ملایکه
در آرزوی مرتبه و جاه قنبر است
هر ماه ماه نو به جهان مژده میدهد
یعنی فلک ز حلقه به گوشان حیدر است
اسکندر است بنده او از میان جان
چوبک زن درش به مثل شاه قیصر است
گیسو گشود و گشت معطر دماغ روح
رو را نمود و عالم از آن رو منور است
جودش وجود داد به عالم از آن سبب
عالم به یمن جود و جودش مصور است
هر قطره ای ز فیض محیط ولایتش
صد چشمة حیات و دو صد حوض کوثر است
نزدیک ما خلیفة بر حق امام ماست
مجموع آسمان و زمینش مسخر است
مداح اهل بیت به نزدیک شرع و عقل
دنیا و آخرت همه او را میسر است
لعنت به دشمنان علی گر کنی رواست
میکن مگو که این سخنی بس مکرر است
گویی که خارجی بود از دین مصطفا
خارج مگو که خارجی شوم کافر است
هر مؤمنی که لاف ولای علی زند
توقیع آل آل به نامش مقرر است
یا دست جود او چه بود کان مختصر
با همتش محیط سرابی محقر است
او را بشر مخوان تو که نور خداست او
او دیگر است و حالت او نیز دیگر است
طبع لطیف ماست که بحری است بیکران
هر حرف ازین سخن صدفی پر ز گوهر است
هر بیت ازین قصیده که گفتم به عشق دل
می خوان که هر یکی ز یکی خوب و خوشتر است
سید که دوست دار رسول است و آل او
بر دشمنان دین محمد مظفر است
***
در منقبت حضرت علی علیه السلام
مرد مردانه شاه مردان است
در همه حال مرد مرد آن است
در ولایت ولی والی اوست
بر همه کاینات سلطان است
سید اولیا علی ولی
آنکه عالم تن است و او جان است
گر چه من جان عالمش گفتم
غلطی کردهام که جانان است
بی ولای علی ولی نشوی
گر ترا صد هزار یاران است
ابن عم رسول و زوج بتول
آن خلیفه علی عمران است
یوسف مصر عالمش خوانم
شاه تبریز و میر اوجان است
نه فلک با ستارگان شب و روز
گرد دولتسراش گردان است
دیگران گر خلاف او کردند
لاجرم حالشان پریشان است
واجب است انقیاد او بر ما
خدمت ما به قدر امکان است
حسب و هم نسب بُود به کمال
عمل و علم او فراوان است
مهر او گنج و دل چو گنجینه
خانه بی گنج کُنج ویران است
بر در کبریای حضرت او
شاه عالم پناه دربان است
دوستی رسول و آل رسول
نزد مؤمن کمال ایمان است
باطنا شمس و ظاهرا ماه است
نور هر دو به خلق تابان است
رو رضای علی به دست آور
گر ترا اشتیاق رضوان است
یادگار محمد است و علی
نعمت الله که میر میران است
***
عمر بی عشق
عمر بی عشق می گذاری هیچ
حاصل از عمر خود چه داری هیچ
ما سِوی الله طلب کنی شب و روز
به عدم می روی چه آری هیچ
در دو عالم بجز یکی نبُود
این عددها که می شماری هیچ
گر یکی را هزار بشماری
جز یکی را که می شماری هیچ
دنیی و آخرت رها کردی
آری آری چه می گذاری هیچ
یار کز جور یار بگریزد
باشد آن یار هیچ و یاری هیچ
در میان است یار ما با ما
گر تو ای دوست برکناری هیچ
جان به جانان سپار و منت دار
ور به منت همی سپاری هیچ
ور خماری و می نمی نوشی
باز فرما که در چه کاری هیچ
همه عالم حقیقتاً دیدیم
نیست خود غیر ذات باری هیچ
خم ما خوش به ذوق می جوشد
ور تو انگور می فشاری هیچ
با سخن های میر ترکستان
چه بُود گفتة بخاری هیچ
ما حریف محمدیم امشب
گر تو با نوگل تتاری هیچ
نعمت الله را کنی انکار
منکر شاه و شهریاری هیچ
***
در مراتب وجود
در دو عالم چون یکی دارندة اشیا بود
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتا بود
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود
عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار
نفس کل زو گشت ظاهر این سخن پیدا بود
عرش اعظم کرسی حق عقل و نفس آمد پدید
اطلس است و ثابتات از تحت او اینها بود
پس زعقل و نفس کل آمد هیولا در وجود
همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود
چون ز حکمت نه فلک جنبان شد از امر اله
این طبایع زان سبب افتاده و برپا بود
آتش است و باد و آب و خاک ای جان عزیز
فعلشان صفرا و خون و بلغم و سودا بود
طبع آتش گرم و خشک و باد آمد گرم و تر
همچو صفرا داند و خون هر که او دانا بود
آب سرد و تر بُود مانند بلغم بیخلاف
خاک سرد و خشک و سودا همچو او اینجا بود
چارده چیز است جسم و جان پاک آدمی
هشت از سفلی است، شش از عالم بالا بود
گوشت و خون و موی و پیه از مادر آمد در وجود
استخوان و پوست و پی با رگ هم از بابا بود
پنج حس و روح هر شش از جهات امر اوست
امر او را قدرتش بالای هر بالا بود
نطفه چون شد در رحم اول زُحل ناظر شود
تا رسد نوبت به مه کامل همه اعضا بود
هفت سرهَنگند بر بام قِلاع شش جهت
جمله ناگویا ولی زایشان جهان گویا بود
چون زحل پس مشتری مریخ و آنگه آفتاب
باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود
هفت رنگ مختلف ز این هفت گردد آشکار
لیک از حکم خداوندی که او یکتا بود
هفت سلطانند و ایشان را ده و دو خلوت است
هر یکی در برج خود کیخسرو و ودارا بود
مهر و مه باشند هر دو نیرین اعظمین
دیدة افلاک از ایشان جهان گویا بود
چون به برج خویش آیند آنزمان آن هفت شاه
آشکارا گردد آن مهدی که هادی ما بود
نحس اکبر دان زحل پس سعد اکبر مشتری
باز مریخ است نحس اصغر و حمرا بود
سعد اصغر آفتاب است در میان کاینات
مسکنش فردوس نورانی است دایم تا بود
زهره قَوّال و عطارد خواجة دیوان چرخ
ماه رنگ آمیز و راحت بخش و روح افزا بود
سی هزار آلات در کارند و در هر مظهری
هشت قوت اندر او بنهاده تا گویا بود
جاذبه با ماسکه با هاضمه پس دافعه
خادمه باشند این هر چار در تن ها بود
غاذیه با نامیه با مولده مخذومه اند
باز آن قوت که او صورتگر اعضا بود
هفت اعضای رئیسه چون رئیسان دِهِ اند
صحت این هفت تن در جنت المأوا بود
اولِ ایشان شُش است و پس دماغ آنگاه دل
پس جگر باشد که او قسام در امعا بود
گرده ها میدان که هستند دو ستون ملک تن
گرده همچون مشتری و زهره اش صغرا بود
کدخدای ملک هفتم جانب چپ دان سپرز
گاه خفته گه نشسته گه گهی بر پا بود
سَر حَمَل میدان و گردن ثور باشد بیگمان
هر دو دستت ای برادر باز چون جوزا بود
سینه سرطان دان و دل باشد اسد ای شیردل
روده هایت سنبله جزوی از این اعضا بود
ناف میزان دان و مردی عقرب است و قوس دان
هر دو زانو جدی و ساقت دلو و حوتت پا بود
فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیا بود
یادگیر این نکته های نعمت الله یادگار
تا ترا امروز پند و مونس فردا بود
***
واقف به اسرار عالم
رندان باده نوش که با جام همدمند
واقف ز سر عالم و از حال آدمند
حقند اگر چه خلق نمایند خلق را
بحرند اگرچه در نظر ما چو شبنمند
دانندگان حضرت ذاتند بذات او
آئینة صفات خدا و اسم اعظم اند
پیشند از ملائک و پیش اند از بشر
گر چه گم اند در خود و از هر کمی کم اند
ظاهر به مظاهر و باطن ز عقل و وهم
آخر بصورتند و به معنی مقدمند
مستان دردخواره و رندان دردمند
واین طرفه بین که در دل ریشم چو مرهمند
باقی لایزالی و فانی لم یزل
هستند و نیستند و سخن گوی و ابکمند
معشوق و عاشقند و می و جام و جسم وجان
از جام باز رسته و آسوده از جمند
روح الله اند در تن مردم چو جان روان
مرده کنند زنده چو عیسی مریمند
نوشند می ز جام غم انجام ما مدام
شادی روی ساقی و از خلق بی غمند
جمعند عاشقانه و با دوست روبرو
گر چه چو زلف یار پریشان و درهم اند
شمعند و روشنند که قایم ستاده اند
سروند و دور نیست اگر در چمن چمند
در عاشقان به چشم حقارت نظر مکن
زیرا که نزد حضرت عزت مکرمند
نقش نگین خاتم و ختم رسالتند
نقد خزانة ملک و عین خاتمند
سلطان کاینات و غلامان سیدند
مخدوم انس وجن و سرافراز عالمند
***
وحدت و کثرت آشکارا شد
نقطه ای در الف هویدا شد
الفی در حروف پیدا شد
ذات وحدت به خود ظهوری کرد
کثرتی از صفات و اسما شد
سه نقطه جمع شد الف گردید
ذات و فعل و صفت بیکجا شد
مه ز خورشید آشکارا گشت
الف از نقطه هم هویدا شد
از الف چون حروف باقی زاد
صورت و معنیی مهیا شد
نقطه ای در الف پدید آمد
وحدت و کثرت آشکارا شد
ماه جان است این الف به یقین
بیست و هشتش منازل اینها شد
عشق و معشوق و عاشق ای عارف
همچو موج و حباب و دریا شد
نظری کن که غیر یک شیی نیست
گرچه اندر ظهور اشیا شد
لیس فی الدار غیره دیار
دیدة ما به عین بینا شد
اول و آخر حروف بگیر
تا بدانی ندا چرا یا شد
ظاهر و باطن اول و آخر
این همه اسم یک مسما شد
علم یک نقطه ای است دریابش
داند آن هر کسی که دانا شد
نکته ای گفتمت در این معنی
صورت آن مرا چو حل وا شد
الف و واو و نون عیان گشتند
دو جهان زین سه حرف یکتا شد
نور و عقل و قلم که فرمودند
این رموز است گفتة ما شد
خال مشکین که بر رخش پیداست
آدمش چون بدید شیدا شد
نقطه گویا به حرف شد لیکن
نعمت الله به نقطه گویا شد
***
بقای عشق
رند مستی که گرد ما گردد
گر گدائی است پادشا گردد
هرکه با جام می بود همدم
کی ز همدم دمی جدا گردد
خوش امینی بود که همچون ما
محرم راز کبریا گردد
به یقین هر که خویش بشناسد
عارف حضرت خدا گردد
بی شکی جز یکی نخواهد دید
دیده گر گرد دو سرا گردد
هر که با ما نشست در دریا
واقف از ذوق و حال ما گردد
بار اغیار بارها بکشد
از در یار هر که وا گردد
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
که ترا درد دل دوا گردد
بر در او کسی که یابد بار
بر در خانه ها کجا گردد
لذت ما به ذوق دریابد
هر که در عشق مبتلا گردد
آنکه بینا بود عصا چه کند
کور باشد که با عصا گردد
هر که گردد به گرد میخانه
بگذارش مدام تا گردد
عشق باقی و ما به او باقی
کی بقائی چنین فنا گردد
شود از غیر عشق بیگانه
آنکه با عشق آشنا گردد
هر که را سیدش بود خواجه
بندة دیگری چرا گردد
***
سرور جمله عاشقان
هرچه مقصود تست آن گردد
هرچه گوئی چنین چنان گردد
آفتاب ار چه شب نهان گردید
روز روشن چو شد عیان گردد
دارم امید آنکه این گوشه
مأمن جمله مؤمنان گردد
هر فقیری توانگری یابد
پیر از دولتش جوان گردد
همچو من رند مست کم بیند
گرچه گرد جهان به جان گردد
رد نگردد به هیچ رو هرگز
هرکه مقبول مقبلان گردد
باش ایمن که ما رها نکنیم
هرکه همراه عارفان گردد
هر معانی که خاطرت خواهد
آن معانی بتو بیان گردد
یار ما دوستار آل رسول
سرور جمله عاشقان گردد
هر که یابد خبر ز حال وجود
واقف از حال همگنان گردد
نوبهار است منع نتوان کرد
بلبل ار گرد گلسِتان گردد
همه کس دوستدار خود سازد
فارغ از جمله دشمنان گردد
متمکن نشسته با یاران
نه روان گرد این و آن گردد
عارفی کو به ما دهد دل را
جان ما در پیش روان گردد
در جهان هر که نعمت الله یافت
سرور جملة جهان گردد
***
دل
دل چو سلطان ملک جان گردد
پادشاه همه جهان گردد
چون ز چونی رسد به بیچونی
سالک سیر لامکان گردد
دل ز صورت چو رو به معنی کرد
بی نشانش همه نشان گردد
گرد بر گرد نقطة وحدت
همچو پرگار خط کشان گردد
اول خویش را چو بشناسد
مهدی آخرالزمان گرد
چون طلسمش شکسته شد به درست
گنج پنهان بر او عیان گردد
نقد دل قلب از آنش می خوانند
که مقلب به این و آن گردد
گاه باشد مجاور کعبه
گاه سرمست در مغان گردد
عرش اعظم دل است و آن دل ماست
به دلیل این سخن بیان گردد
هر که شد غرق اندر این دریا
قطره اش بحر بیکران گردد
چون ز هستی خود شود فانی
باقی ملک جاودان گردد
هر که دل را شناخت در دو جهان
فارغ از سود و از زیان گردد
سخن دل ز گفتة سید
مونس جان بی دلان گردد
لیس فی الدار غیرهُ دیار
اینچنین است اگر چنان گردد
***
در نعت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
خوش رحمتی است یاران صلوات بر محمد
گوئیم از دل و جان صلوات بر محمد
گر مؤمنی و صادق با ما شوی موافق
کوری هر منافق صلوات بر محمد
در آسمان فرشته مهرش به جان سرشته
بر عرش حق نوشته صلوات بر محمد
صلوات اگر بگویی یابی هرآنچه جوئی
گر تو ز خیل اویی صلوات بر محمد
ای نور دیدة ما خوش مجلسی بیارا
می گو خوشی خدا را صلوات بر محمد
مانند گل شکفتیم دری لطیف سُفتیم
خوش عاشقانه گفتیم صلوات بر محمد
والله که دیدة من از نور اوست روشن
جان من است و من تن صلوات بر محمد
گفتیم از دل و جان با عارفان کرمان
شادی روی یاران صلوات بر محمد
بی شک علی ولی بود پروردة نبی بود
ختم همه علی بود صلوات بر محمد
گویم دعای سید خوانم ثنای سید
جانم فدای سید صلوات بر محمد
خوش گفت نعمت الله رمزی زلی مع الله
خوش گو به عشق الله صلوات بر محمد
***
سودای سید
بنازم روح جان افزای سید
بنازم صورت زیبای سید
همه اسرار او داند کماهی
بنازم آن دل دانای سید
توان دید آفتاب هر دو عالم
به نور دیدة بینای سید
سر افرازی کنی در دین و دنیا
گرت در سر بُود سودای سید
به نزد همت ما هفت دریا
بود یک قطره از دریای سید
ز سید غیر سید می نجویم
ندارم هیچ کس بر جای سید
چه گویم هر چه گویم بیش از آن است
که داند قدر خاک پای سید
محمد سید و سادات عالم
شدند از جان و دل مولای سید
برای ما نباشد هیچ مخفی
اگر باشیم ما بر رای سید
شِکر ریزی کنی در مصر معنی
به صورت گر خوری حلوای سید
ز سِر سینة بی کینة او
شدم واقف من از ایمای سید
دم جانبخش از عیسی طلب کن
ز موسی جو ید و بیضای سید
غلام سیدم از جان و از دل
به خاک پای بی همتای سید
به فردا می دهد امروز وعده
خوش است این وعدة فردای سید
دو چشم نعمت الله نور از او دید
که باشد روز و شب مأوای سید
***
چه خبر؟
چو تو به ما نرسیدی ترا ز ما چه خبر
ولی ندیده کسی را ز اولیا چه خبر
مرو به خود به خود آ تا خدای خود بینی
بیا بگو که ترا از خود و خدا چه خبر
چو تو به عرش نرفتی ندانی از معراج
چو تو خدای ندیدی ز مصطفا چه خبر
تویی که بر لب دریای جسم معتکفی
ترا ز حال کماهی جان ما چه خبر
بلای لا نکشیدی ز عشق بالایش
ترا ز قامت و بالای آن بلا چه خبر
ترا چو برگ و نوائی ز عشق حاصل نیست
ترا ز برگ و نواهای بانوا چه خبر
چه از کدورت نفسی نکرده ای گذری
تو را ز صوفی صافی با صفا چه خبر
تو بستة زر و زن گشته ای و کشتة آن
ترا ز مردی مردان پارسا چه خبر
منم ز جام الست می بلی سرمست
ترا چو نیست نصیبی از آن بلی چه خبر
تو در خماری و میخانه را نمی جوئی
ترا ز مستی مستان آن سرا چه خبر
هزار چشمه آب حیات در نظر است
کسی که دیده نباشد ز چشمه ها چه خبر
برآ به دار فنا تا بقای ما بینی
فنا ندیده چو منصورت از بقا چه خبر
ترا چو درد دلی نیست ای برادر من
ز دردمندی رنجور بی دوا چه خبر
به کنج زاویة عشق منزوی نشدی
ز شوق سلطنت و ذوق انزوا چه خبر
چو تو عزیز و زلیخای خود نمی دانی
ز حسن یوسف مصری جانفزا چه خبر
به شش جهات فرو مانده ای به یک دو سه چیز
ترا ز عالم بیحد و منتها چه خبر
چو تو به عشق نگشتی ز خویش بیگانه
ترا ز دولت عشاق آشنا چه خبر
نرفته ای تو به شرق و نیامدی از غرب
ترا ز عرش و ز رحمان و استوا چه خبر
ز حال سید ما گر خبر نمی داری
عجب مدار گدا را ز پادشا چه خبر
***
صلوات
بیا ای مؤمن صادق بگو صلوات پیغمبر
اگر از جان شدی عاشق بگو صلوات پیغمبر
دل خود را منور کن جهانی معطر کن
دهن پر شهد و شکر کن بگو صلوات پیغمبر
اگر تو امت اوئی رضای او به جان جوئی
چو ما شاید اگر گوئی بگو صلوات پیغمبر
خرد بویش به جان بوید ملک مهرش بدل جوید
خدا صلوات او گوید بگو صلوات پیغمبر
به عرش و فرش انس و جان دعای او کنند از جان
کریمانه تو در کرمان بگو صلوات پیغمبر
ز آتش گر امان خواهی و عمر جاودان خواهی
بهشت و حوریان خواهی بگو صلوات پیغمبر
کسی کو یار یاران است به نزد یار یار آن است
گرت میلی بدیشان است بگو صلوات پیغمبر
بیا و بندة شه شو ز حال خویش آگه شو
حریف نعمت الله شو بگو صلوات پیغمبر
***
استقبال از غزل مولوی
از کلیات شمس تبریزی
مولوی:
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت ازین دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب در آتش بسوخت
گفت ازین آتش تو جاروبی برآر
شاه :
عقل جاروبت نگار آن پیر کار
باطنت دریا و هستی چون غبار
آتش عشقش چو سوزد عقل را
باز جاروبی ز عشق آید به کار
مولوی:
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی ساجد سجودی خوش برآر
آه بی ساجد سجودی چون بود
گفت بیچون باشد و بی چار چار
شاه:
عقل لای نافیه میدان همی
عشق اثبات حق است ای یار غار
سجده بی ساجد ندانی چون بود
یعنی بی هستی ساجد سجده آر
مولوی:
گردنم را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر با ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر پیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
شاه:
گردنم یعنی سر هستی بود
تیغ تیز عشق باشد ذوالفقار
چون سر هستی به برید از بدن
معرفت شد آشکارا صد هزار
مولوی:
ای مزاجت سرد کو طاس دلت
اندرین گرمابه تا کی زین قرار
برشو از گرمابه و گلخن بمان
جامه بر کن بنگر آن نقش و نگار
شاه:
گر فسرده نیستی برخیز گرم
ترک صورت کن به معنی کن گذار
طاس دل بر کن ازین حمام تن
سوی باغ جان خرام ای با وقار
مولوی:
تا ببینی نقشهای بی حساب
تا ببینی رنگهای لاله زار
آب و خاک ازنور او روشن شده
جان بتازیده بترک و زنگبار
شاه:
از حُجُب بیرون خرامد بی حجاب
رونق گلزار و جان لاله زار
لاله زار و نقشهای بی حساب
از تجلی باشد ای صاحب وقار
مولوی:
شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخن تاریک و حمامی نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر از روزن جمال شهریار
شاه:
خلوت دل لامکان است از یقین
روزنش جان است و جانان شهریار
گلخن تاریک نفس شوخ تست
چیست حمام این تن ناپایدار
مولوی:
من چراغ هر سرم همچون فتیل
جمله را اندر گرفته از شرار
شمعها ی سر شده سرهای ما
شرق و مغرب را گرفته در قطار
شاه:
چون گذر کردی از این و آن به عشق
جامه درپوش از صفاتش ذات وار
باز چون همرنگ و بوی او شدی
یار خود بینی نگار هر نگار
مولوی:
شب گذشت و قصه ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثت شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی که من
مستم از خالش به قالش در خمار
شاه:
سید ملک وجودم لاجرم
آنچه پنهان بود کردم آشکار
***
سرمست یار
من چنین سرمست یارم سن نجک سن سویله گل
غیر عشقش نیست کارم سن نجک سن سویله گل
من به عشق او تمامم عاشقان را من امامم
رهنمای خاص و عامم سن نجک سن سویله گل
خالق هر انس و جانی ظاهری بر ما عیانی
راز در مان را تو دانی سن نجک سن سویله گل
آب و باد و نار و خاکم هست در دل نور پاکم
وز قیامت ترسناکم سن نجک سن سویله گل
در رهش مردانه پویم درد دل با کس نگویم
این مراد از خویش جویم سن نجک سن سویله گل
غرقة دریای عشقم بلبل گویای عشقم
گلشن بویای عشقم سن نجک سن سویله گل
من به کام دل رسیدم مونس جان را بدیدم
گفتم اسرار و شنیدم سن نجک سن سویله گل
عشق او ماند به آتش می بسوزد عود دل خوش
گل منی گورای فرزندش سن نجک سن سویله گل
یاد او ورد زبانم درد او درمان جانم
مهر او نور روانم سن نجک سن سویله گل
بندة خاص خدایم سید هر دو سرابم
من از این مردم جدایم سن نجک سن سویله گل
***
در منقبت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
عیسی گردون نشین تابع تو در ازل
موسی دریا شکاف امت تو لم یزل
مهر منور نقاب از هوس روی تو
بر رخ مه می کشد نقش خیالت بحل
پیر خرد طفل وار آمده در مکتبت
سر قدر در ضمیر لوح قضا در بغل
دیدة اهل نظر روی تو بیند چو نور
خوش بود آن نور چشم در نظر بی سبل
خاک کف پای تو تاج سر سروران
درگه ایوان تو تکیة اهل دول
حافظ گنج اله صورت و معنی تست
تا تو رعایت کنی گنج نیابد خلل
مرتبة حضرتت جمع همه مرتبه
با تو در این مرتبه نیست کسی را محل
یافت تعین به تو صورت اسما تمام
برزخ جامع تویی علت جمله علل
گر به بهایم کنم نسبت خصمت رواست
زانکه بهایم بود خصم تو بل هم اضل
بر سر بازار تو نقد سره شد روان
هیچ رواجی نیافت درهم و سیم دغل
سر تجلّی چه بود آنکه به موسی نمود
معنی آن نور تو صورت موسی جبل
آینة کاینات مظهر تمثال تست
حسن تو در کاینات گشته عیان فی المثل
چیست کتاب مبین صورت تفصیل تو
معنی ام الکتاب از تو نوشته جمل
عین تو در عین حق اصل همه عینهاست
شرع تو هم بی نظیر دین تو هم بی بدل
گرچه ندارم عمل هست امیدم به تو
یک نظر از لطف تو به ز جهانی عمل
این دم جانبخش ما زنده کند مرده را
دم ز مسیحا زند شعر مخوان یا غزل
سیدی عالم بود بندگی جد من
تابع جد خودم در ملل و در نحل
***
عقل اول
حی قیوم و قدیم لم یزل
هر کسی را داده چیزی در ازل
مالک ملک است و ما مملوک او
ملک او باشد همیشه بی خلل
با جلالش عقل عاقل بی مجال
با کمالش علم عالم در وحل
کل شیی هالک الا وجهه
خوش بخوان نص کلامش لم یزل
چیست عالم با وجود حضرتش
سایه و خورشید باشد فی المثل
مشکل حال است و حل مشکل است
حل این مشکل نوشتم خوش بحل
عقل اول علت اولی بود
خالق او حضرت آن بی علل
نور او بیند به نور روی او
دیدة روشن که باشد بی سبل
ایکه می پرسی محل او کجاست
از عطای او محل دارد محل
هرکه جان داد و هوای او ستاد
نزد ابدال آن بود نعم البدل
قابلیت بنده را از فیض اوست
شد قبول حضرت او زان قبل
از مفصل یافتم سر قدر
خوانم از لوح قضا شر جمل
دولت جاوید از او در بندگی است
اینچنین فرموده اند اهل دول
هر که حق را ماند و باطل را گرفت
همچو انعامی بود بل هُم اضَل
نعمت الله زندة جاوید شد
از حیات او و فارغ از اجل
ره روی باید چو سید ای عزیز
تا که گردد عارف جمله ملل
***
جمع و تفصیل وجود
دُرد دردش خورده ام تا صاف درمان یافتم
دل ز جان برداشتم تا وصل جانان یافتم
کار جمعی شد پریشان در هوای زلف او
گرچه من جمعیت از زلف پریشان یافتم
عارفانه آمدم در غیب از غیبُ الغیوب
جمع و تفصیل وجود خویش آسان یافتم
روح اعظم عقل او درة بیضا بود
آدم معنی و هم لوح قضا زان یافتم
مبدع از غیر سبب مُبدع به قدرت آفرید
جملة ام الکتاب از لوحش آسان یافتم
بعد از آن در مکتبُ الباعث از لوح قدر
جمع فرقان خواندم و تفصیل قرآن یافتم
عقل کل و نفس کلیه به هم آمیختند
آدم و حوا و ذریات ایشان یافتم
طبع من چون با طبیعت بعد از ایشان میل کرد
کارساز این و آن در مجلس جان یافتم
اسم ِ الباطن طبیعت را نگهدارد مدام
لاجرم در جمله عالم یار یاران یافتم
رق منشور هیولی نقش بستم در خیال
آن محل در صورت زیبای خوبان یافتم
اسم ِ الآخر در او مسطور و او مستور از او
یافتم عنقا ولی از خلق پنهان یافتم
عنبر و کافور با هم ساخته جسم خوشی
اسم الظاهر در او با چار ارکان یافتم
الحکیم این جسم را شکل مدور داده است
هر کجا شکلی بود شکلش بدینسان یافتم
باز دیدم حقه ای مانند گوی زرنگار
روز و شب برگرد همچون چرخ گردان یافتم
نقطه و پرگار دیدم در سماع عارفان
در میان استاده شیخ و خرقه رقصان یافتم
بی ستاره یک فلک دیدم که اطلس خوانده ام
حاکمش اسم محیط است و به فرمان یافتم
یک فلک دیدم مرصع در نشیب او بر او
یکهزار و بیست و دو کوکب درخشان یافتم
مقتدر بر وی نوشته زان منازل یافته
هم به مشرق هم به مغرب او خرامان یافتم
هفت بابا چار مادر با سه فرزند عزیز
در کنار دایگان شادان و خندان یافتم
چرخ کیوان مسکن خاص خلیل الله بود
رب تجلی کرده نور او به کیوان یافتم
بر جبین مشتری بنوشته اسم العلیم
در سرا بستان او موسی عمران یافتم
بر فراز مسند بهرام هارون دیده ام
اسم القاهر بخواندم قهر خاقان یافتم
هست ادریس نبی بر چرخ چارم معتکف
از جمال آفتابش نور سبحان یافتم
یوسف مصری به دست زهره افتاده خوشی
از مصور صورتی در ملک کنعان یافتم
اسم المحصی ز دیوان عطارد خوانده ام
عیسی مریم در آنجا میر دیوان یافتم
نور آدم دیده ام در آسمان این جهان
روشن از اسم مبین چون ماه تابان یافتم
اسم القابض ز آتش جوی و محیی از هوا
تا بیابی همچو من زیرا که ز ایشان یافتم
المحیط این عرش را بر فرق اشیا داشته
هر چه هست از جزو و کل در تحت اوزان یافتم
الشکور از کرسی حق خوانده ام بی اشتباه
ارض جنت دیدم و انعام و احسان یافتم
حی بجو از آب و باز خاک اسمُ الممیت
شش جهات این سرا از چار ارکان یافتم
در معادن خوش تجلی کرده اسم العزیز
عزت هر خواجه ای زان عزیزان یافتم
اسم الرّزاق اگر خواهی طلب کن از نبات
المذل در شأن مسکینان حیوان یافتم
جنیان را یافتم نازک از اسم اللطیف
بشنو از من این لطیفه کز لطیفان یافتم
القوی داده ملایک را وجود از جود خود
از حضور این کریمان روح و ریحان یافتم
روشن است آئینة گیتی نما در چشم ما
اسم جامع صورت او عین انسان یافتم
گرد عالم گشتم و کردم تفرج سر بسر
هر یکی را زنده دل تسبیح گویان یافتم
نقد گنج کنت کنزا یافتم در کنج دل
رنج اگر بردم بسی گنج فراوان یافتم
از نبی و از ولی تا جان من دل زنده شد
مَحرم آن حضرتم اسرار سلطان یافتم
باز از غربت به شهر خویشتن گشتم روان
شهر خود را دیدم و نه این و نه آن یافتم
یادگار نعمت الله است نیکو یاددار
زانکه من این مرتبه نیکو ز نیکان یافتم
***
آئینه وجود اعیان
در راه خدا بسی دویدیم
تا باز به خدمتش رسیدیم
در هر برجی چو شاهبازی
پرواز کنان روان پریدیم
رفتیم به سوی می فروشان
جام می از این و آن چشیدیم
در گلشن عشق طوف کردیم
چون سرو بهر چمن چمیدیم
از کثرت خلق باز رستیم
وز نقش خیال وا رهیدیم
چون او به لسان ما سخن گفت
ما نیز به سمع او شنیدیم
در آینة وجود اعیان
جز نور جمال او ندیدیم
از هشت بهشت و نه فلک هم
بگذشته به عشق او رسیدیم
چون جذبة او رسید ما نیز
خطی به خودی خود کشیدیم
از هستی خود چو نیست گشتیم
فارغ ز یزید و بایزیدیم
مستیم و مدام همدم جام
در ذوق همیشه بر مزیدیم
از تربیت جمیع اسما
خود را به کمال پروریدیم
آن اسم که عین او مسماست
دانیم چو آن بجان گزیدیم
معشوق خودیم و عاشق خود
هم سید خویش و هم عبیدیم
***
نقطة وحدت
سالها در سفر به سر گشتیم
عاشقانه به بحر و برگشتیم
تا ببینیم نور دیدة خود
پای تا سر همه نظر گشتیم
عاشق و مست لاابالی وار
در پی دوست در بدر گشتیم
گرد بر گرد نقطة وحدت
همچو پرگار پی سپر گشتیم
ظاهر و باطن جهان دیدیم
معنی خاص هر صُور گشتیم
بی خبر طالبی همی بودیم
تا که از خویش باخبر گشتیم
کُشتگان بلای غم بودیم
زنده و شادمان دگر گشتیم
پا نهادیم بر سر کونین
در همه حال معتبر گشتیم
یار ما بود عین ما به یقین
ما بدین معرفت سمر گشتیم
او شکر بود و جان ما چون گل
ما به هم همچو گل شکر گشتیم
آفتاب جمال او دیدیم
باز تابنده چون قمر گشتیم
غرقه اندر محیط عشق شدیم
واصل مخزن گهر گشتیم
نعمت الله را عیان دیدیم
عین توحید را بصر گشتیم
***
قصه ای غریب!
قدرت کردگار می بینم
حالت روزگار می بینم
حکم امسال صورتی دگر است
نه چو پیرار و پار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم
بلکه از کردگار می بینم
عین و ا ذال چون گذشت از سال
بوالعجب کار و بار می بینم
در خراسان و مصر و شام و عراق
فتنه و کارزار می بینم
گرد آئینة ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار می بینم
همه را حال می شود دیگر
گر یکی ور هزار می بینم
ظلمت ظلم ظالمان دیار
بیحد و بی شمار می بینم
قصه ای بس غریب می شنوم
غصه ای در دیار می بینم
جنگ و آشوب و فتنه و بیداد
از یمین و یسار می بینم
غارت و قتل و لشکر بسیار
در میان و کنار می بینم
بنده را خواجه وش همی یابم
خواجه را بنده وار می بینم
بس فرومایگان بیحاصل
عامل و خواندگار می بینم
هرکه او پار یار بود امسال
خاطرش زیر بار می بینم
مذهب و دین ضعیف می یابم
مبتدع افتخار می بینم
سکه ی نو زنند بر رخ زر
در همش کم عیار می بینم
دوستان عزیز هر قومی
گشته غمخوار و خوار می بینم
هر یک از حاکمان هفت اقلیم
دیگری را دچار می بینم
نصب و عزل تبکچی و عمال
هر یکی را دوبار می بینم
ماه را رو سیاه می یابم
مهر را دل فَکار می بینم
ترک و تاجیک را بهمدیگر
خصمی و گیر و دار می بینم
تاجر ازدست دزد بیهمراه
مانده در رهگذار می بینم
مکر و تزویر و حیله در هر جا
از صغار و کبار می بینم
حال هندو خراب می یابم
جور ترک و تتار می بینم
بقعة خیر سخت گشته خراب
جای جمع شرار می بینم
بعض اشجار بوستان جهان
بی بهار و ثمار می بینم
اندکی امن اگر بود آن روز
در حد کوهسار می بینم
همدمی و قناعت و کُنجی
حالیا اختیار می بینم
گرچه می بینم این همه غمها
شادیی غمگسار می بینم
غم مخور زانکه من در این تشویش
خرمی وصل یار می بینم
بعد امسال و چند سال دگر
عالمی چون نگار می بینم
چون زمستان پنجمین بگذشت
ششمش خوش بهار می بینم
نایب مهدی آشکار شود
بلکه من آشکار می بینم
پادشاهی تمام دانائی
سروری با وقار می بینم
بندگان جناب حضرت او
سر بسر تاجدار می بینم
تا چهل سال ای برادر من
دور آن شهریار می بینم
دور او چون شود تمام به کام
پسرش یادگار می بینم
پادشاه و امام هفت اقلیم
شاه عالی تبار می بینم
بعد از آن خود امام خواهد بود
که جهان را مدار می بینم
میم و حامیم و دال می خوانم
نام آن نامدار می بینم
صورت و سیرتش چو پیغمبر
علم و حلمش شعار می بینم
دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار می بینم
ید بیضا که باد پاینده
باز با ذوالفقار می بینم
مهدی وقت و عیسی دوران
هر دو را شهسوار می بینم
گلشن شرع را همی بویم
گل دین را به بار می بینم
این جهان را چو مصر می نگرم
عدل او را حصار می بینم
هفت باشد وزیر سلطانم
همه را کامکار می بینم
عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسار می بینم
بر کف دست ساقی وحدت
بادة خوشگوار می بینم
غازی دوستدار دشمن کش
همدم و یار غار می بینم
تیغ آهن دلان زنگ زده
کُند و بی اعتبار می بینم
زینت شرع و رونق اسلام
محکم و استوار می بینم
گرک با میش شیر با آهو
در چرا برقرار می بینم
گنج کسرا و نقد اسکندر
همه بر روی کار می بینم
ترک عیار مست می نگرم
خصم او در خمار می بینم
نعمت الله نشسته در کنجی
از همه بر کنار می بینم
***
دمبدم در دم بدم!
عاشقانه گر بیابی جام جم
همدم او باش چون ما دم بدم
جام جم شادی جم یک دم بنوش
دمبدم در دم بدم در دم بدم
کرد عیسی مرده را زنده به دَم
آن دم ما بود آن دم از قدم
از دم عیسی اگر یابی دمی
دمبدم در دم بدم در دم بدم
گر دمی با همدمی باشی به هم
لذتی یابی ز همدم دم بدم
بشنو آن دم غنیمت می شمار
دمبدم در دم بدم در دم بدم
دم بدم دم می زند رند از ندم
تا چرا همدم نشد با جام جم
تو غنیمت دان دمی گر یافتی
دمبدم در دم بدم در دم بدم
تا کی آخر از وجود و از عدم
وز خیالات محال بیش و کم
این و آن بگذار و میگو دم به دم
دمبدم در دم بدم در دم بدم
بینوایانیم در ملک عدم
وز نوای بینوایی محتشم
همدم جامیم و با ساقی حریف
دمبدم در دم بدم در دم بدم
رو فنا شو از وجود و از عدم
تا حجاب تو نماند بیش و کم
با موحد گر دمی همدم شوی
دمبدم در دم بدم در دم بدم
ماضی و مستقبل ای صاحب کرم
از کرم بگذار ایشان را به هم
حالیا با حال یک دم خوش برآ
دمبدم در دم بدم در دم بدم
یک دمی گر بار یابی در حرم
باش محرم تا که گردی محترم
گر دمی همدم شوی با محرمی
دمبدم در دم بدم در دم بدم
همدم جامیم و با همدم به هم
اینچنین همدم که دارد دم به دم
یار همدم گرد می یابی چو ما
دمبدم در دم بدم در دم بدم
نعمت اللهست در عالم علم
واقف است او از حدوث و از قدم
دمبدم گوید که ای همدم بگو
دمبدم در دم بدم در دم بدم
***
نبوت و ولایت
گفتیم خدای هر دو عالم
گفتیم محمد و علی هم
آن بر همه انبیاست سید
وین بر همه اولیا مَقدم
گفتیم نبوت و ولایت
در ظاهر و باطن اند همدم
آن صورت اسم اعظم حق
وین معنی خاص اسم اعظم
واو ار طلبی طلب کن از نون
وز واو الف بجوی فافهم
در اول و آخرش نظر کن
تا دریابی تو سر خاتم
چشمی که نه روشن است از وی
آن دیده مباد خالی از نم
شهباز علی است نیک دریاب
دانه روح است و دام آدم
بی مهر محمد و علی کس
یک لحظه ز غم مباد خرم
باشد علم علی به دستم
زان است ولایتم مسلم
در جام جهان نمای عینش
عینی است که آن به عین بینم
بر یرلغ ما نشان آل است
ما دلشادیم و خصم در غم
او ساقی حوض کوثر و ما
نوشیم زلال او دمادم
بی حضرت او بهشت باقی
جامی باشد ولیک بی جم
بیچارة رزم اوست رُستم
خواهندة بزم اوست حاتم
دستش به اشارت سر تیغ
افکنده ز دوش دست ارقم
کم باد محب آل مروان
هر چند کمند کمتر از کم
مائیم به عزتش معزز
مائیم به دولتش مکرم
رو تابع آل مصطفا باش
نه تابع پور ابن ملجم
بر عرش زدیم سنجش خویش
بر بسته ز زلف حور پرچم
در دیدة ما ترا مقام است
بنشین جاوید، خیر مقدم
در عین علی نگاه می کن
می بین تو عیان جمله عالم
ای نور دو چشم نعمت الله
ای مرد موالی معظم
***
ولای مرتضی
دم به دم دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن
دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی
ور نفس خواهی زدن با آشنا باید زدن
رو بروی دوستان مرتضی باید نهاد
مدعی را تیغ غیرت بر قفا باید زدن
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
این سخن را از سر صدق و صفا باید زدن
در دو عالم چارده معصوم را باید گزید
پنج نوبت بر در دولت سرا باید زدن
پیشوائی بایدت جستن ز اولاد رسول
پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن
از حسن اوصاف ذات کبریا باید شنید
خیمة خلق حسن بر کبریا باید زدن
گر بلائی آید از عشق شهید کربلا
عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن
عابد و باقر چو صادق صادق از قول حقند
دم به مهر موسی از عین رضا باید زدن
با تقی و با نقی و عسکری یکرنگ باش
تیغ کن بر خصم مهدی بی ریا باید زدن
هر درختی کو ندارد میوة حب علی
اصل و فرعش چون قلم سر تا به پا باید زدن
دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست
بعد از آن دم از وفای مصطفا باید زدن
سرخی روی موالی سکة نام علی است
برزخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن
بی ولای آن ولی لاف از ولایت می زنی
لاف را باید بدانی کز کجا باید زدن
ما لوایی از ولای آن امام افراشتیم
طبل در زیر گلیم آخر چرا باید زدن
بر در شهر ولایت خانه ای باید گرفت
خیمه در دارالسلام اولیا باید زدن
از زبان نعمت الله منقبت باید شنید
بر کف نعلین سید بوسه ها باید زدن
***
عارفان حضرت او
ای دل ار عاشقی بیا از جان
دلبر از جان بجو ز جانان جان
حکمت این حکیم را بنگر
که در آن عقل می شود حیران
یکزمان خلوت خوشی سازد
لحظه ای خانه ای کند ویران
گاه خندان کند لب غنچه
گه گهی بلبلی کند گریان
عقل در کارخانة قدرت
نیک حیران شده است و سرگردان
نقش بندی کند ولی به خیال
عقل گوید سخن ولی به گمان
به حقیقت نکو نمی داند
که چرا آمد این چرا شد آن
ذوق مستی مجو ز مخموران
لذت می طلب کن از مستان
بشنو از عارفان حضرت او
تا معانی بیان کنند ایشان
آفتاب وجود در دور است
سایه اش گه چنین و گاه چنان
نسخة گنج نامه گر جوئی
هفت هیکل بگیر از او می خوان
شد سراب از ظهور ما سر آب
در سرابی که دیده آب روان
یک سخن در عبادت من و تو
گاه فرقان بود گهی قرآن
موج و بحر و حباب و جو بر ما
عین آبند و قطره و عمان
می و جام است و صورت و معنی
آن یکی جسم نام و این یک جان
لطف و قهرش ز روی ذات یکی است
آن یکی ذات و آن صفت میدان
خواجه و بنده هر دو دلشادند
کافر از کفر و مؤمن از ایمان
زر طلب کن ز خاتم و خلخال
تا شود مشکلات تو آسان
گر بیابی تو کنج ویرانی
گنج او را بجو در آن ویران
صفت او به ذات او پیدا
ذات او از صفات او پنهان
چشم ما شد به نور او روشن
عین او دیده ایم در اعیان
ساغر ما حباب بود شکست
می و جام است نزد ما یکسان
مظهری هست در ظهور گدا
مظهری نیز حضرت سلطان
در هر آئینه ای که بنماید
بنمایند روشنش رندان
او یکی، آینه فراوان است
اعتباری است آینه ای جان
انبیا اولیا به علم خدا
عالم عالمند در دو جهان
حال سید به ذوق دریابد
هرکه عارف شود به کشف و بیان
***
جمال معنی
نقش رویش خیال تا بسته
خوبتر زاین خیال نابسته
جلوه داده جمال معنی را
صورتی در خیال تا بسته
رو نموده ربوده دل از ما
زلف بگشوده و قبا بسته
آفتابی که دیده بسته نقاب
یا مهی برقع از حیا بسته
بند روبند بسته و عشقش
عقل را دست بر قفا بسته
در میان است وخلق از او به کنار
نور چشم است و دیده ها بسته
هندوی زلف او به عیاری
چین گرفته ره ختا بسته
جای خود کرده در سراچة چشم
پردة دیده از هوا بسته
آمده مست و جام می بردست
های و هوئی در این سرا بسته
با خدا عهد بسته ام به خدا
نشکنم عهد با خدا بسته
ساقیا در مبند و در بگشا
نبود در بر آشنا بسته
این نظر بین که پادشه کمری
بر میان من گدا بسته
عشق او بسته هر کسی به کسی
نعمت الله بخوش وابسته
***
علی ولی
جام گیتی نما علی ولی
معنی انما علی ولی
در ولایت ولی والا قدر
سرور اولیا علی ولی
ابن عم رسول و دامادش
هست شیر خدا علی ولی
به سه نان و سنان گرفته همه
شاه هر دو سرا علی ولی
مخزن گنج کنت کنزاً اوست
محرم کبریا علی ولی
حضرت مصطفا رسول خدا
خدمت مرتضا علی ولی
هر که در عشق او شود کشته
دهدش خونبها علی ولی
کی گدا از درش رود محروم
چون بود پادشا علی ولی
هر کسی را امام و راهبر است
رهبر جان ما علی ولی
گر نهی سر به پای فرزندش
دست گیرد ترا علی ولی
نور چشم محققان جهان
دیدة بی غطا علی ولی
غم نباشد ز خویش و بیگانه
گر بود آشنا علی ولی
مس قلب ار بری به حضرت او
کندش کیمیا علی ولی
نعمت الله فقیر حضرت اوست
شاه ملک غنا علی ولی
***
خویش گم کرده ای و می جوئی
گر در این بحر آشنا یابی
عین ما را به عین ما یابی
دردمندی اگر دوا جوئی
درد می نوش تا دوا یابی
گر وصال خدای خود طلبی
بگذر از خود که تا خدا یابی
نقد معنی که گنج صورت ماست
گر بجوئی ز بینوا یابی
از فنا بگذر و بقا را جو
که بقا را هم از فنا یابی
ذوق در عاشقی و قلاشی است
ذوق از زاهدی کجا یابی
همدم جام می شو ای عاشق
تا نصیبی ز ذوق ما یابی
ای که گویی که تا کیش جویم
جاودانش بجوی تا یابی
خویش گم کرده ای و می جوئی
خوش بود خویش را چو وایابی
عاشقانه بیا قدم در نه
یا کشندت بعشق یا یابی
خلعت عشق را بپوشی خوش
گر ز آل عبا عبا یابی
در غم عشق باش مردانه
که ز عشقش بسی غنا یابی
پادشاهی که کون بندة اوست
گر بجوئیش با گدا یابی
راحت جان مبتلا دانی
گر ز بالای او بلا یابی
نعمت الله را به دست آور
تا که مقصود دو سرا یابی
***
حاکم ملک ولایت
هر که دارد با علی یک مو شکی
پیش شیر حق بود چون موشکی
کی تواند با علی کردن مصاف
خارجی گر لشکرش باشد لکی
هفت دریا با محیط علم او
نزد ما باشد ز بسیار اندکی
منکر آل عبا دانی که کیست
جاهلی یا بد تباری بد رگی
ذوالفقارش کرد دشمن را دو نیم
این یکی نیمی و آن یک نیمکی
آفتاب آسمان لافتی
سایة لطف الهی بیشکی
عالم ملک ولایت مرتضی است
بندة او خدمت جانیبکی
شاهباز آشیان لامکان
با همای همت او مرغکی
با شکوه کوس او روز نبرد
خود چه باشد بانگ طبل و تنبکی
مصطفا و مرتضا هر دو یکی است
دو به صورت دان و در معنی یکی
نعمت الله دوستی اهل بیت
در دل خود جمع کرده نیککی
***
شمس الروح
حبیبی سیدی یا ذا المعالی
سوالله عند شمسی کالظلال
خیالی نقش بسته عالمش نام
نموده در خیالی آن جمال
و عینی ناظر من کل وجه
و قلبی حاضر فی کل حال
می صافست و خوش جامی مصفا
فخذمنی القدح و اشرب زلال
رایت الله فی مرآت کونی
بعین الله هذا من کمال
و شمس الروح نور من ظهوری
و بدر الکون عندی کالهلال
سوی الله چیست ای صوفی صافی
خیال فی خیال فی خیال
وجودی جز وجود حق مطلق
ظلال فی ظلال فی ظلال
غلام و بندگی سید ما
کمال فی کمال فی کمال
چو سید نعمت الله رند مستی
محال فی محال فی محال
***
در توحید
ظهوری لم یزل ذاتی بذاتی
جمالی لایزال من صفاتی
مسما واحد اسما کثیر
وفی تلوین اسمائی ثباتی
وجودی کالقدح روحی کراحی
فخذمنی القدح و اشرب حیاتی
و عقلی کالابی نفسی کامی
ابی ابنی و امی کالبناتی
وصالی راحتی فی کل حالی
فراقی عن حضوری نازعاتی
و فی ملک البقا ملکی قدیم
و لو کان التجلی فی جهاتی
کلامی نازل من فوق عرشی
علی لوح الوجودی کایناتی
وجود فی وجود فی وجودی
و کون الجامع منی مرآتی
وحبی باعث الایجاد خلقی
و ذوقی من ظهوری حاصلاتی
حیاتی دایم روحی من الله
و مستغنی حیاتی عن مماتی
وتحمیش بنا قبل الحدوثی
وحی باقی بعد الوفاتی
و مرتبتی بعینی رؤیت الله
و من شانی حضوری فی صلواتی
و اکلی دایم من رزق ربی
و رزاقی قسیم المقسماتی
و قلبی عرش اسراری بامری
و مجموع الملایک حاملاتی
و تقریری من التوحید شرک
و طاعاتی علی السیئاتی
وجودی شاهدی عندی بجودی
کلامی ناطق عن معجزاتی
و نطقی قاصر عن وصف ذوقی
و عقلی عاجز من وارداتی
عذابی راحتی دائی دوائی
و حلی فی طریقی مشکلاتی
کتاب الکون حرف من حروفی
و تعبیر الروایه من رواتی
و روحی مظهر الارواح کله
و جسمی مظهر الآیات آتی
و عینی ناظر فی کل وجه
و نفسی عاشق بالزا کیاتی
ضمیری خالص من غیر حقی
و قلبی سالم من خالصاتی
و بیتی جنتی حوری جواری
و لکن لا الیها التفاتی
و لو کان سوی الله فی ضمیری
لکان مونسی لاتی مناتی
بکاسات و طاسات شرابی
متی یشرب شراب من فراتی
زلالی عند عطشان شرابی
و ساقی صالح من صالحاتی
کلیمی خلع نعلینی بامری
و صرح العالم من واجباتی
و لیس الدار الا فیه نوری
ولا فی البیت الاخیراتی
رسول جاء من عندی الی
بارسال الرساله مرسلاتی
و هذا القول من اقوال جدی
و صلوات علیه من صلاتی
صفات الله فی وجهی جلی
و اسمی نعمت الله کیف ذاتی
***
شاه مردان علی
آن امیرالمؤمنین یعنی علی
وان امام المتقین یعنی علی
آفتاب آسمان لافتی
نور رب العالمین یعنی علی
شاه مردان پادشاه ملک دین
سرور خلد برین یعنی علی
نام او روح القدس از بهر نام
می نویسد بر جبین یعنی علی
گر امامی بایدت معصوم و پاک
می طلب شاهی چنین یعنی علی
گر محمد بود ختم انبیا
گشته بر خاتم نگین یعنی علی
استعانت جوید از درگاه او
خدمت روح الامین یعنی علی
ساقی کوثر امام انس و جان
مصطفا را جانشین یعنی علی
فتح و نصرت داشت در روز غزا
بر یسار و بر یمین یعنی علی
عین اول دیده است در عین او
نور چشم خرده بین یعنی علی
پیشوائی گر گزینی ای عزیز
اینچنین شاهی گزین یعنی علی
مخزن اسرار اسمای اله
نفس خیر المرسلین یعنی علی
بود با سر نبوت روز و شب
راز دار و هم قرین یعنی علی
دین و دنیا رونقی دارد که هست
کارساز آن و این یعنی علی
این نصیحت بشنو از من یاد دار
دایما می گو همین یعنی علی
ناز دارد بر جمیع اولیا
آن ولی نازنین یعنی علی
صورتش در طاوها می جو که هست
معنیش دریا و سین یعنی علی
دست برده از ید بیضا به زور
معجزه در آستین یعنی علی
معنی علم لدنی بیخلاف
عالم لوح مبین یعنی علی
در ولایت اولین اولیا
در خلافت آخرین یعنی علی
نعمت الله خوشه چین خرمنش
دلنواز خوشه چین یعنی علی
***
تحقیق رباعی شیخ ابو سعید ابوالخیر
یک بوسه سلیمان به لب آصف زد
در وقت وفات
حورا به نظارة نگارم صف زد
یعنی حسنات
چون بحر محیط بر کف ما کف زد
از عین صفات
رضوان به تعجب کف خود بر کف زد
زان آب حیات
این لشکر پادشاه عالم صف زد
بیرون جهات
آن خال سیه بدان رخان مطرف زد
از هیأت ذات
در حال شریف خیمة اشرف زد
از بهر ثبات
ابدال ز بیم چنگ بر مصحف زد
یعنی به صفات
***
جان جهان
آن کیست که سر مست به بازار بر آمد
آن جان جهان است
صد بار فرو رفت و دگر بار بر آمد
تا هست چنان است
خورشید در آئینة مه کرد نگاهی
آن نور پدید است
در دور قمر آن مه انوار برآمد
بنگر که عیان است
سردار شد و هم سر و دستار بینداخت
در پای حریفان
رندی که چو منصور بر این دار برآمد
سردار جهان است
در کوی خرابات مغان خوش گذری کرد
آن شاهد سرمست
فریاد ز خمخانه و خمار برآمد
کاین کوی مغان است
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
دیدیم به دیده
از بتکدهای آن بت عیار برآمد
جانم نگران است
عالم همه مستند ز یک خم شرابی
ما نیز چنانیم
اندک نشد آن باده و بسیار برآمد
ساقیش فلان است
این گفتة مستانة سید چو شنیدی
از ذوق بخوانش
نقدی است که از مخزن اسرار برآمد
آن گنج روان است
***
اسرار حقیقت نتوان گفت به اغیار
تا از سر زلف تو یکی تار برآمد
صد فتنه عیان شد
صد شور ز اسلام و ز کفار برآمد
غوغا به جهان شد
بر خاک زمین چونکه یکی جرعه فشاندند
از بادة بیچون
از خاک زمین آن بت عیار برآمد
سر خیل بتان شد
مسجود ملایک شد و لشکرکش ارواح
زان روح مقدس
شیطان ز حسد بر سر انکار برآمد
مردود زمان شد
تا از ید بیضا بنمودی سر انگشت
مه جامه بدرید
ترسا ز چلیپا و ز زُنار برآمد
در دین امان شد
یک غمزه نمودی به خلیل از تو در افتاد
اندر دل آتش
گلزار بهشت از جگر نار برآمد
آتش چو جنان شد
تا مهر جمال رخ خوب تو تجلی
کرد از پس پرده
موسی ز پی دیدن دیدار برآمد
بر طور روان شد
اسرار حقیقت نتوان گفت به اغیار
کو چون به جهان شد
کز سرّ سراپردة اسرار برآمد
دل برد و نهان شد
اجزای ذرایر نبود ذرة خالی
از پرتو آن نور
هر ذره کز آن پرتو انوار برآمد
خورشید عیان شد
سید ز کف ساقی وحدت چو بنوشید
جامی ز محبت
سر مست می عشق به بازار برآمد
در عین عیان شد
سؤال و جواب
س
می گفت در بیابان رندی دهل دریده
عارف خدا ندارد او نیست آفریده
ج
فرمود نعمت الله عارف خدا ندارد
زیرا هم اوست عارف كو نیست آفریده
س و ج
آن پادشاه اعظم یعنی حقیقت ما
در بسته بود محكم یعنی كه بود تنها
پوشید دلق آدم یعنی لباس اسما
ناگاه بر درآمد یعنی كه گشت پیدا
س و ج
آن پادشاه اعظم یعنی حبیب رحمان
در بسته بود محكم یعنی كه بود پنهان
پوشید دلق آدم یعنی لباس سلطان
ناگاه بر در آمد یعنی كه گشت انسان
س
آدم نبود و من بدم یعنی كه نور مصطفا
عالم نبود و من بدم یعنی كه بودم با خدا
ج
او هم نبود و من بدم یعنی ظهور كبریا
من عاشق دیرینه ام یعنی كه بودم دایما
س
بنده آخر كجا خدا گردد
گر خدای است چون جدا گردد
ج
بنده هرگز خدا شود نشود
لیكن از خویشتن فنا گردد
س
آنجا بودی كه این جهان پی كردند؟
معلومت شد كه این جهان كی كردند
پیدا شدن وجود لا از شیی بود
شیی از لا بود یا ز لا شیی كردند؟
ج
لا شیی به وجود خویشتن شیی كردند
چون جام تهی بود پر از می كردند
او كرد ظهور و عین ما پیدا شد
زان ذات و صفت اسم من و وی كردند
س
دارنده چو تركیب چنین خوب آراست
باز از چه سبب فكندش اندر كم و كاست
گر خوب نماید این صور عیب كراست
ور خوب آمد شكستنش بهر چه راست
ج
تركیب طبایع ار نگشتی كم و كاست
صورت بستی كه طبع صورت گرماست
پرورد و بكاست تا بدانند كسان
كاین عالم را مصوری كامرواست
س
هم پیر حقیقی و هم كان سخا
در مشكل این بیت جوابی فرما
گویند خدا بود دگر هیچ نبود
چون هیچ نبود پس كجا بود خدا
ج
ای سایل این مسأله راه نما
می دان به یقین كه لا مكان است خدا
خواهی كه ترا كشف شود این معنی
جان در تن تو ببین كجا دارد جا
س
بیا ای سید تخت امامت
كه بادت از خدا دایم سلامت
قیامت را به صورت نیك دانیم
بگو با ما تو معنی قیامت
ج
به تو گر ذات بنماید تمامت
ز غیرت نه نشان ماند نه نامت
همه عالم شود فانی به یك دم
قیامت آن بود اینت قیامت
س
یكی دو دو یكی گویند یاران
بیانش كن كه بر تو هست آسان
چگونه جام و می هر دو یكی اند
كجا جمعش كند عقل پریشان
ج
ز یخ جامی بساز و پر كن از آب
بنه در پیش آتش نزد اصحاب
چو بگدازد به پرس از حال هر دو
كه چون هر دو یكی شد نیك دریاب
س
چو یك عین است پیدا و نهان چیست
خلاف عاشقان و عاقلان چیست
چو زید و عمرو هر دو آدمی اند
2تفاوت در میان این و آن چیست
ج
اگر موج و حباب ما ببینی
دمی با ما در این دریا نشینی
تفاوت هم به قید ما بیابی
ولی بی قید چه رومی چه چینی
س
حكیم كاملی و یار دلكش
سؤال من جوابی را بگو خوش
هیولای عناصر جز یكی نیست
چرا ضدان شدند این آب و آتش
ج
یكی ذات و صفاتش صد هزار است
جلالی و جمالی بی شمار است
تقابل چون كه در اسما هویداست
یكی اغیار و دیگر یار غار است
س
بیا بگو تو كه لاهوت را چه می گویند
دگر به گفتن ناسوت را چه می گویند
ج
تن مبارك تو از جهان ناسوتی است
اگر چه جان عزیزت لطیف لاهوتی است
س
بگو كه چیست كه می را به جام می دانند
یكی وجود و به نامش هزار می خوانند
ج
اگر یكی به دو صد آینه نماید رو
عجب مدار كه آن یك دو صد به دید آید
به هر تعین اگر نام دیگرش بنهند
یكی بود كه به اسما ظهور فرماید
س
به حقیقت بگو كه عالم چیست
صورت حق به نام آدم چیست
هر چه بینی چو مظهر اسمی است
مظهر خاص اسم اعظم چیست
ج
گنج و گنجینه عالمش خوانند
حافظ هر دو آدمش خوانند
كون جامع كه جامع اسماست
مظهر اسم اعظمش خوانند
س
رند مستیم و جام می بر دست
فرق چبود میان جام و شراب
نازك است این سخن بیانش كن
تا شود كشف بر ذوی الالباب
ج
پر كن از آب ساغری ز حباب
جام و می را به همدگر دریاب
به حقیقت یكی است نامش دو
خواه جامش بخوان و خواه شراب
س
بلبل مست وقت گل در باغ
عاشقانه بگو چه می گوید
وصل گل چون میسرش گردید
غیر گل دیگری چه می جوید
ج
بلبل مست از نسیم صبا
بوی گل چون بیافت می پوید
به گلستان رود چو گل یابد
حال گل از زبان گل گوید
اشك بر روی گل كه می ریزد
گوئی از گل گلاب می جوید
س
ز واحد تا احد فرقی بیان كن
بیان این معانی را عیان كن
تو مسئولی و ما مجموع سائل
جواب این سئوال ما روان كن
ج
ز واحد تا احد فرقی است ای یار
ز من بشنو ولیكن یاد میدار
احد بالذات باشد آن یگانه
ولی واحد به كثرت گردد اظهار
س
بگو جانی كه زین مظهر جدا شد
كجا رفت و چرا آمد چرا شد
اگر دارد مقامی آن كدام است
وگر جائی ندارد او كجا شد
نشانی ده از آن خلوت سرایش
كه گویم زین سرا یا آن سرا شد
ز تو باور ندارم گر بگوئی
هوائی بود و بر باد هوا شد
ج
جوابی خوش بگویم بشنو از جان
كه جان من به جانان آشنا شد
حباب جان ما در بحر وحدت
شكست آن صورت و او عین ما شد
به هر موجی كه در دریا رسیدیم
چو از ما بود با ما آشنا شد
اگر یك قطره از دریای ما رفت
نه پنداری كه او از ما جدا شد
در این دار فنا آمد دو روزی
روانه گشت با دار بقا شد
ز دیده گر چه پنهان شد دو روزی
نگویی گشت فانی یا بقا شد
ز غیب آمد شهادت یافت اینجا
به غیب خویشتن بی عیب وا شد
نوایی داد جسم بی نوا را
چو رفت او این تن ما بی نوا شد
حباب و موج و دریا جمله آبند
نگوئی قطره ای از ما جدا شد
مثال جان و تن تمثال و مرآت
شكست آئینه تمثالش هبا شد
از آن وجهی كه با آئینه می داشت
نه زان وجهی كه با حق آشنا شد
نمیرد نعمت الله حاش لله
كه دل زنده به درگاه خدا شد
شوی دل زنده گر میری به عشقش
چنین مرگی مرا عمری است تا شد
س
علوم بحر معانی كسی است در همه فن
كه هر دقایق مشكل كه هست بگشاید
كمال نفس به عرفان چنان ثبوت كند
كه در علوم و بیان عقل و جان بیفزاید
بگویدم كه الف نقطه بود در مبدأ
از او كتابت اشیا كه كرد و چون شاید
بگویدم كه به قدرت خدای عز و جل
چگونه صورت آدم ببست و بنماید
مرا ازین دو سئوالم جواب شافی گو
به وجه معنی روشن چنانكه می باید
من آن محقق دین را مرید و معتقدم
كه چون بدید خدا را به خلق بنماید
ج
ایا لطیف سؤالی كه از مقال خوشی است
به سمع هر كه رسد روح او بیفزاید
ز نظم دلكشت از غایت خردمندی
به نزد اهل خرد هیچ در نمی یابد
بدان كه در احدیت كه شیی لا شیی بود
به غیر نقطه ی اصلی شیی نمی شاید
چو كرد از احدیت به واحدی اطلاق
ز وحدت این همه اشیا پدید می آید
وجود جمله ی اشیا چو نقطه و حرف است
چو نقطه نیست نشاید كه هیچ حرف آید
چو كرد صورت آدم مركب از حكمت
نمود تا كه هیولاش صورت آراید
مگر هنوز ندانسته ای تو این معنی
وگر بدید و بدانست از چه فرماید
هر آن كسی كه زند از كمال عرفان دم
همه دقایق مشكل كه هست بگشاید
یقین بدانكه هر آنكو كمال عرفان یافت
هر آینه كه خدا را به خلق بنماید
***
مثنوی ها
***
ابتدای سخن به نام یکی
در دو عالم یکی است نیست شکی
جود او می دهد وجود به ما
جام گیتی نما نمود به ما
دیده ی ما نکو شده روشن
چشم عالم به نور او روشن
در همه نور او عیان دیدیم
تو چنین بین که ما چنان دیدیم
نور اسمای اوست در اشیا
خوش بود هر که خواند این اسما
آسمان و زمین و لوح و قلم
روشن از نور او بود فافهم
او یکی و صفات او بسیار
لیس فی الدار غیره دیار
نعمت اللهم و شدم آگاه
گفته ام لا اله الا الله
***
حمد آن حامدی که محمود است
بخشش اوست هر چه موجود است
فرض عین است حمد حضرت او
بر همه خلق خاصه بر من و تو
حمد او از کلام او گویم
لاجرم حمد او نکو گویم
شکر شکر او چو شیرین است
شکر گویم که شکّرم این است
مدح صنعت چو مدح صانع اوست
مدح جمله بگو که آن نیکوست
هر چه مخلوق حضرت اویند
همه تسبیح حضرتش گویند
صد هزاران درود در هر دم
بر روان خلاصه ی عالم
آنکه عالم طفیل او باشد
روح قدسی ز خیل او باشد
عارف سرّ عین عالم اوست
واقف راز اسم اعظم اوست
عقل اول وزیر آن شاه است
باطنا شمس و ظاهرا ماه است
***
در الف نقطه ایست بنهفته
اول و آخر الف نقطه
نقطه در الف نموده جمال
الفی در حروف بسته خیال
بی الف نی و بی الف بی نی
الفی بی نقط بود بی نی
قطب عالم چو نقطه پرگار است
دایره گرد او به پرگار است
مظهر اسم اعظمش خوانم
بلکه خود اسم اعظمش دانم
او ادل دلایل است به حق
واقف است از مقید و مطلق
عارفانی که علم ما دانند
صفت و ذات و اسم را خوانند
لفظ الله اسم اسم وی است
آن یکی گنج و این طلسم وی است
کل شیئی له کمرآت
وجه کلها مساوات
لیس بینی و بینه بین
هو فی العین لاتقل عین
عین وحدت ظهور چون فرمود
بحر در قطره رو به ما بنمود
گر هزار است ور هزار هزار
اول او یکی بود به شمار
آینه صدهزار می بینم
در همه یك نگار می بینم
بلکه یک آینه بود آن جا
صور مختلف در او پیدا
کون کونی یکون من کونه
عین عینی بعینه عینه
یک شراب است و جام رنگارنگ
رنگ بی رنگ می دهد نیرنگ
رنگ بی رنگ جام وی باشد
وین عجب بین که جام می باشد
هر کجا ساغری است می دارد
جان سرمست ذوق وی دارد
آن یكی كوزه ای ز یخ برداشت
كرد پر آب و یكزمان بگذاشت
چون هوا ز آفتاب گرمی یافت
گرمیش بر وجود كوزه بتافت
آب شد كوزه كوزه شد با آب
اسم و رسم از میانه شد دریاب
اول ما چو آخر ما شد
قطره دریاست چون به دریا شد
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
نقد گنجینه ی قدم مائیم
گرچه موجیم عین دریاییم
آب در هر قدح كه جا گیرد
در زمان رنگ آن انا گیرد
گرنه آب است اصل گوهر چیست
جوهر گوهر منور چیست
همه عالم چو گوهری دریاب
عین او بین و جوهری دریاب
چیست عالم به نزد درویشان
پرده دار حقیقت ایشان
آن حقیقت كه اول همه اوست
صورتش عالم است و معنی دوست
گنج و گنجینه و طلسم نگر
عین ذات و صفات و اسم نگر
***
عدد از واحد آشکارا شد
واحدی در عدد هویدا شد
کثرت و وحدت است در هر باب
مجملا و مفصلا دریاب
کثرتش چون حباب دان دایم
وحدتش بحر و آن به این قایم
وحدت و کثرت اعتباری دان
نسخه ی عقل را چنین می خوان
نقش عالم خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
او لطیف است و در همه ساری
آب حیوان بجوی ما جاری
نه حلول است حلّ حال من است
سخنی از من و کمال من است
هر که در معرفت سخن راند
وصف خود می کند اگر داند
تو منی من توام دویی بگذار
من نماندم تو هم تویی بگذار
انت لا انت و انا ما هو
هو هو لا اله الا هو
لیس فی الدار غیره باق
غیره عندنا کر قراق
هر چه داریم جمله جود وی است
جود او نزد ما وجود وی است
ور تو گوئی که غیر او باشد
بد نباشد همه نکو باشد
تن بود سایه بان و جان خورشید
آن یکی چتر دان و این جمشید
سایه و شخص می نماید دو
در حقیقت یکی است بی من و تو
بیر خان سوزمز و خانم بیر
سویلدم بیر سوز و سوزم بیر
یا حبیبی و قرة العینی
انا عینك و عینك عینی
به حقیقت یكی بود بیشك
در ظهور این دویی نمود آن یك
احول است آنكه یك دو می بیند
چون دو بیند یگانه ننشیند
صوت صادق بود صدا كاذب
راز صادق مگوی با كاذب
صفت و ذات واحدش خوانند
بی صفت ذات را احد دانند
به صفت ذات او توان دانست
هر كه دانست آنچنان دانست
آنكه دانیم ذات موصوف است
حضرت اوست آنكه مكشوف است
گنج و ناگنج نزد او گنجد
گنج او در دلم نكو گنجد
عاشقانی كه عین همدگرند
عین خود را به عین خود نگرند
به تعین اگر چه اشخاصند
به حقیقت نه عام و نه خاصند
همه همدرد همدگر باشند
هر چه باشد به پای هم پاشند
هر كه همدرد دردمندان نیست
گوئیا از قبیل مردان نیست
درد دل دارم و دوا این است
درد می نوشم و شفا این است
ذوق رندی ما ز مستان جو
مستی ما ز می پرستان جو
تا ز سر وجود آگاهم
محرم راز نعمت اللهم
***
عشق مجنون و خوبی لیلی
گفته اند و شنوده ای خیلی
سخن عاشقان بیا بشنو
شنو از ما تو از خدا بشنو
خوش حبابی روان شده در جو
عین دریا بجو و از ما جو
آب در برگ گل شده پنهان
گل بگیر و گلاب از او بستان
در چمن هر گلی كه می چینم
شیشه ای پرگلاب می بینم
یك وجود است و صد هزار خیال
می نماید ولی خیال محال
تشنگانی كه آب می پویند
عین ما را به عین ما جویند
نعمت الله را اگر جوئی
از خودش می طلب كه تو اویی
سخنی خوش به ذوق می گویم
یاری از اهل ذوق می جویم
ما خیالیم و در حقیقت او
جز یكی در دو كون دیگر كو
انه ظاهر بنافینا
هو معنا و فانظرو معنا
نور چشم است و در نظر پیداست
نظری كن ببین كه او با ماست
الف و میم عارف و معروف
شده در لام معرفت مكشوف
همه عالم حجاب و عین حجاب
غیر او نیست در این سخن دریاب
دفتر كاینات می خوانم
معنیش حرف حرف می دانم
شانه را گر هزار دندان است
یك حقیقت هویت آن است
گر بگویم هزار یك سخن است
یوسفی را هزار پیرهن است
ظلمت و نور هر دو یك ذاتند
گرچه اندر ظهور آیاتند
در ظهور است این منی و تویی
به مسما یكی به اسم دویی
آنكه انسان كاملش نام است
نزد رندان چو باده و جام است
نوش كن جام می كه نوشت باد
خم می دایما بجوشت باد
ساغر می مدام می نوشیم
خلعت از جود عشق می پوشیم
ما خراباتیان سرمستیم
در خرابات عشق پا بستیم
می و جامیم و جان و جانانه
شاه و دستور و گنج و ویرانه
***
ساقیا جام می به رندان ده
بوسه ای بر لب حریفان ده
والهم چون موله حیران
بر جمال قلندر ای یاران
می عشقش به طالع مسعود
می كنم نوش شادی محمود
عاشقی در قلندری می جو
دردمندی ز حیدری می جو
علم علم احمدی بستان
حكم آل محمدی بر خوان
در خرابات باده نوشانیم
عاشق روی كهنه پوشانیم
صوفی صفه ی صفا مائیم
صوفیان را صفا بیفزائیم
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
پادشاهیم اگرچه درویشیم
خاك فقر از سریر شاهی به
بینوائی ز پادشاهی به
ای نسیم صبا كرم فرما
خوش روان شو به جنت المأوا
به جنابی كه یار مستان است
در خرابات رند مست آن است
آنكه هم طالب است و هم مطلوب
هم محب من است و هم محبوب
برسانش سلام مستان را
بنوازش هزار دستان را
عذرخواهی كن و مكن تأخیر
گرچه كردیم ما بسی تقصیر
رند مستی كه یاد ما فرمود
اولش خیر و عاقبت محمود
دولت وصل او مهیا باد
خاطر او مدام با ما باد
***
نظری كن به عین ما بنگر
عین ما را به عین ما بنگر
در همه آینه یكی می بین
آن یكی بین و بیشكی می بین
هر كه او را در آینه بیند
خوش حیاتی هر آینه بیند
موج و آب و حباب را دریاب
نظری كن به بحر و جو در آب
جامی از می بساز پر از می
همچو آب و حباب از یك شیی
حق تعالی به ما عنایت كرد
والی جمله ی ولایت كرد
در گنجینه را به ما بگشود
گنج اسما به ما عطا فرمود
گنج و گنجینه و طلسم نگر
عین ذات و صفات و اسم نگر
وحده لا شریك له می گو
همچو ما از یكی یكی میجو
سر توحید را عیان كردیم
آن معانی به تو بیان كردیم
سایه و شخص می نماید دو
در حقیقت یكی است بی من و تو
چون موحد اگر شوی تجرید
عین توحید یابی از تفرید
گر تو توحید همچو ما دانی
علم توحید را چنین خوانی
هر كه را عشق علم توحید است
اول او مقام تجرید است
گر هزار است ور هزار هزار
یك وجود و كمال او بسیار
لی مع الله بدان به ذوق تمام
سر توحید فهم كن والسلام
***
تو منی من تو ام دوئی بگذار
بشنو از من تو هم توئی بگذار
چیست نقش خیال ما و توئی
همچو خوابی است این خیال دوئی
آفتابست و عالمش سایه
سایه روشن به نور همسایه
عین اول یکی است تا دانی
عین اعیان سزد اگر خوانی
جام گیتی نماش می خوانند
اصل مجموع عالمش دانند
عاشقان از شراب او مستند
همه عالم به نور او هستند
باطنش آفتاب و ظاهر ماه
ما محبیم و او حبیب الله
آبروئی ز عین دریا جو
سر درّ یتیم از ما جو
نظری کن که نور دیده ی ماست
آنه عالم به نور خود آراست
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر
مظهر اسم اعظمش خوانم
بلکه خود اسم اعظمش دانم
اسم اعظم طلب کن از کامل
زانکه کامل بود بدان واصل
سید عالم است و ما بنده
بنده در خدمت است پاینده
نظری او به حال ما فرمود
گنج اسما به ما عطا فرمود
در گنجینه ی قدم بگشود
نقد آن گنج را به ما پیمود
آفتاب است و ماه خوانندش
پادشاه و سپاه دانندش
اول انبیاء و آخر اوست
باطن اولیا و ظاهر اوست
همه عالم طفیل او باشد
روح قدسی ز خیل او باشد
باد بر آل او درود و سلام
بر همه دوستان او والسلام
***
جو چه جوئی بیا و دریا جو
عین ما را به عین ما واجو
جامی از می ستان و خوش درکش
ساقی مست گیر و خوش درکش
از اضافات و از نسب بگذر
نور او را به نور او بنگر
غرق دریای بیکران مائیم
گرچه موجیم عین دریائیم
نور او را به نور او می بین
در همه نور او نکو می بین
خوش بود دیده ای که او بیند
هرچه بیند همه نکو بیند
آتشی از محبتش افروخت
غیرت غیر سوز غیرش سوخت
گرچه نقش و خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم حجاب و عین حجاب
غیر او نیست این سخن دریاب
بحر و موج و حباب دریابش
در همه عین آب دریابش
یک حقیقت مظاهرش بسیار
آن یکی در همه خوش بشمار
می یکی جام می فراوان است
همچو آب و حبات یکسان است
آب گل را گلاب خوانندش
نزد ما آن گل آب خوانندش
یک وجود و صفات او بی حد
احد و واحد است و هم احمد
غیر او را وجود باشد نه
جز از او هست و بود باشد نه
قطره و موج هر دو یك آبند
عین ما را به عین ما یابند
ذره بی آفتاب کی باشد
قطره بی عین آب کی باشد
عقل اگر نقش غیر بنگارد
غیرت غیر سوز نگذارد
چشم ما نور او به او بیند
هرچه بیند همه نکو بیند
ذات او یافتیم با اسما
نور او دیده ایم در اشیا
حرف حرف این کتاب را می دان
سر به سر حافظانه خوش می خوان
یک الف را سه نقطه می خوانش
هم الف را یگانه می دانش
از سه نقطه الف هویدا شد
الفی در حروف پیدا شد
الف از واو جو واو از نون
چون رها کن ولی بجو بی چون
صفت و ذات بین و اسم نگر
گنج و گنجینه و طلسم نگر
در چنین بحر بیكرانه درآ
نظری كن به عین ما در ما
جام گیتی نما بدست آور
مظهر حضرت خدا بنگر
نقطه ی اصل اگر چو ما دانی
هفت هیكل به ذوق برخوانی
جزو و كل را به اعتبار سپار
كاعتباری است جزو و كل ای یار
جز احد را احد نمی گویم
از احد جز احد نمی جویم
در دو آئینه رو نمود آن یك
دو نماید یكی بود بی شك
غرق آبند عالمی چو حباب
ظاهرش ساغر است و باطن آب
سایه ی او به ما چو پیدا شد
از من و تو دویی هویدا شد
اصل و فرعی بهمدگر پیوست
هست پیوند ما به او پیوست
سخن عارفان از او باشد
لاجرم قولشان نكو باشد
او به او دیده می شود ای دوست
نظری گر كنی چنین نیكوست
نور رویش به چشم ما بنمود
چون بدیدیم نور او او بود
احدی آمده كمر بسته
میم احمد به تخت بنشسته
الف و میم معرفت گفتیم
گوهر معرفت نكو سفتیم
ساقی ما عنایتی فرمود
می خمخانه را به ما پیمود
آنكه هم ناظر است و هم منظور
نور چشم است و از نظر مستور
در همه آینه نموده جمال
آینه روشن است خوش به كمال
هستی هر چه هست بی او نیست
ور تو گوئی كه هست نیكو نیست
به تعین یكی هزار نمود
بی تعین یكی تواند بود
به وجودند این و آن موجود
بی وجود ای عزیز نتوان بود
هر چه موجود باشد از اشیا
همه باشند مظهر اسما
از مسما تو اسم را می جو
موج و دریا به عین ما میجو
اسم و عین است و روح و جسم چهار
ظل یك ذات باشد آن ناچار
اسم اعظم طلب كن از كامل
زانكه كامل بود بدان واصل
سخن عارفان به جان بشنو
این چنین گفتم آن چنان بشنو
بگذر از كثرت وز وحدت هم
بیش و كم را چه می كنی فافهم
گر تو فانی شوی بقا یابی
خود از این بیخودی خدا یابی
در سراپرده ی حدوث و قدم
خوش بود گر نهی قدم به قدم
حال عالم به ذوق اگر دانی
آفتاب است و سایه می خوانی
جوهر است و عرض همه عالم
به وجودند این و آن فاعلم
زر یكی صورتش هزار نمود
سكه ی سرخ بی شمار نمود
ذات او از صفات مستغنی است
وز همه كاینات مستغنی است
اثر این و آن مجو آنجا
نام چبود نشان مجو آنجا
دو چه گوئی یكی نمی گنجد
غیر او بیشكی نمی گنجد
بود و نابود را مجالی نیست
وصل و هجران بجز خیالی نیست
علم توحید را بیان كردیم
گنج ایمان به تو عیان كردیم
سخن اینجا دگر نمی گنجد
گنج و ناگنج درنمی گنجد
دایره چون بهمدگر پیوست
قلم اینجا رسید و سر بشكست
***
خوش بیا ای یار بسم الله بگو
هرچه می جوئی ز بسم الله بجو
اسم جامع جامع اسما بود
صورت این اسم عین ما بود
در مقام جمع روشن شد چو شمع
آنچه مخفی بود اندر جمع جمع
جمله ی اسما به اعیان رو نمود
صد هزار اسما مسمی یک وجود
هر کجا اسمی است عینی آن اوست
هر کرا عینی است اسمی جان اوست
مجمع مجموع اسما آدم است
لاجرم او قطب جمله عالم است
هرکسی کو مظهر الله شد
ز آفتاب رحمتش چون ماه شد
نعمت الله مظهر او دانمش
صورت اسم الهی خوانمش
***
چشم ما تا عین ما را دیده است
در نظر ما را چو نور دیده است
این عجب بنگر که عینی در ظهور
می نماید این همه اعیان چو نور
عین عاشق عین معشوق وی است
عین بی معشوق و بی عاشق کی است
عین او بنگر به عین نور او
تا که باشی ناظر و منظور او
گرد اعیان مدتی گردیده ام
عین او را عین اعیان دیده ام
این اضافت در ظهور ما به ماست
ور نه بی ما این اضافت خود کجاست
از اضافت بگذر و از این هم
تا نماند جسم و روح و عین هم
شد هلاک این عین ما در عین او
کل شیئی هالک الا وجهه
رویت عینی به عین ما بود
عین ما گه موج و گه دریا بود
هر که با دریای ما شد آشنا
عین ما بیند به عین ما چو ما
یك حقیقت در دو مظهر رو نمود
دو نمود اما حقیقت دو نبود
یك وجود است و كمالاتش بسی
سر این نكته نداند هر كسی
معنیت معشوق و صورت عاشق است
ور بگردانی سخن هم صادق است
ور بگوئی جام و می هر دو یكی است
در حقیقت حق بود آن بی شكی است
ور بگوئی جام جام و می می است
این یكی مائیم و آن دیگر وی است
اعتباری دان مراتب را تمام
نیك دریاب این لطیفه والسلام
اعتبار معتبر باشد چنین
معتبر باشد هم آن قول و هم این
گاه محمودم گهی باشم ایاز
گاه نازی می كنم گاهی نیاز
عاشق و معشوق و عشقم گاه گاه
این چنین فرمود محبوب اله
در دل خود دلبر خود را بجو
كام جان خویشتن آنجا بجو
نعمت الله جو كه تا یابی همه
هر چه می جوئی ز ما یابی همه
***
صورت ما پرده دار او بود
معنی ما حاجبی نیکو بود
سینه ی ما مخزن اسرار اوست
دیده ی ما منظر انوار اوست
هر چه ما داریم ملک او بود
مالک و ملکش به هم نیکو بود
ملک او مائیم ملک ماست او
گر ملک جوئی در این ملکش بجو
ملک ما از ملک او اعظم بود
نه بدین معنی که بیش و کم بود
ملک او اعیان ما و ملک ما
اسم جامع جمع اسماء خدا
در چنان ملكی ملك باشد چنین
آن ملك را در چنین ملكی ببین
والی است و من ولی می خوانمش
مالك ملك ولایت دانمش
بنده ی او سید هر دو سرا
چاكرش بر كل عالم پادشا
ذره و خورشید از او دارند نور
ور نمی بینی چنین ای كور دور
***
گر نه ای باطل بیا و حق پرست
از مقید بگذر و مطلق پرست
حق وجود است و یکی می دانمش
گرچه باطل را عدم می خوانمش
چون یکی اندر یکی باشد یکی
در وجود آن یکی، نبود شکی
یک وجود است و کمالش بی شمار
در دو عالم آن یکی را می شمار
زوج از تکرار فرد آید پدید
این سخن از ما به جان باید شنید
زوج عالم دان و آن الله وتر
یک حقیقت خواه زوج و خواه وتر
فرد مطلق شد مقید در ظهور
گاه ظلمت می نماید گاه نور
نور و ظلمت از ظهور وی بود
ورنه نور و ظلمت آنجا کی بود
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شادی رندان و سرمستان بنوش
قول ما حق است از حق می شنو
گه مقید گاه مطلق می شنو
***
در دو عالم جز یکی موجود نیست
ور تو گوئی هست آن مقصود نیست
با خیال دیگری گر سرخوشی
خوش خوشی نقشی بر آبی می کشی
هر خیالی را که می بینی به خواب
نقش او باشد چو بردارد نقاب
اصل جوهر دان و گوهر فرع او
اصل و فرع ما بود دری نکو
صورت و معنی عالم گفتمش
دُر توحید است نیکو سُفتمش
در صدف آبی است بربسته نقاب
می نماید در نظر دُری خوشاب
هستی ما سایه ی هستی اوست
مستی ما عین سرمستی اوست
قطره و دریا به نزد ما یکی است
بشنو از ما قطره و دریا یکی است
این دوئی پیدا شده ازما و تو
شرک باشد گر یکی خوانی به دو
از کتاب ذات و آیات صفات
نسخه ی خوش خوانده ام از کاینات
***
گوهر ار جوئی در این دریا بجو
سر آن درّ یتیم از ما بجو
نقد گنج کنت کنزاً را طلب
هر چه می خواهی بیا از ما طلب
ساقی مستیم و جام می به دست
می خورند از جام ما رندان مست
ملک میخانه سبیل ما بود
آید اینجا هر که او ز اینجا بود
هر کجا رندی است ما را محرم است
هر کجا جامی است با ما همدم است
صورت ما مظهر معنی ماست
این و آن، دو شاهد دعوی ماست
علم وجدانی است علم عارفان
علم اگر خوانی چنین علمی بخوان
قول ما صدیق تصدیقش کند
آن محقق نیک تحقیقش کند
تا ننوشی می ندانی ذوق می
تا نگردی وی نیابی حال وی
مستم و خورده شراب بی حساب
هر که بیند گویدم خورده شراب
***
نقش بندی نقش خوبی بسته بود
خاطرش با نقش خود پیوسته بود
با خیال خویش ذوقی داشتی
هر زمان نقشی ز نو بنگاشتی
موم بودی مایه ی نقاشیش
نقش ها می بست از اوباشیش
هر که او نقش خوشی می ساختی
می شکستی باز و می انداختی
نقش اعیانند و موم آنجا وجود
در وجود عام نقاشی نمود
جمله از بسط وجود عام اوست
هرچه ما داریم جود عام اوست
نقشبندی بین و نقاشی نگر
باده نوشی بین و اوباشی نگر
نقش با نقاش خوش پیوسته اند
در ازل این عهد با هم بسته اند
نقش می بندد به صد دستان نگار
هست نقاشی و نقشش صد هزار
نقش نقاش است هر نقشی که هست
این چنین نقش خوشی دیگر که بست
ما بر آب دیده نقشی بسته ایم
با خیال خویشتن پیوسته ایم
خوش خیالی نقش می بندد مدام
حسن او بر دیده ی ما والسلام
***
صوت نائی بشنو از آواز نی
تا تو را رهبر شود ای نیک پی
راز نائی می کند نی آشکار
این سخن از نعمت الله یاد دار
می زنندش نی به آواز حزین
دردمند و زار می نالد چنین
از حبیب الله کلام حق شنو
زین مقید سر آن مطلق شنو
در همه آئینه ای او را نگر
بلکه هر آئینه ای او وا نگر
آینه باشد هزاران من یکی
هر یکی آن یک نماید بی شکی
مظهرش این است مظهر همچنین
آن یکی در هر یکی روشن ببین
آفتابی تافته بر آینه
می نماید آینه هر آینه
هر چه بینی صورت اسم وی است
صورت و معنیش جام پر می است
اسم او عین وی و غیر وی است
عین ما خود غیر اسم وی کی است
عین ما در علم او عین وی است
علم عالم بی وجودش لاشیی است
می دهد ما را وجود از جود خویش
می دهیم او را ظهور از بود خویش
آبروی جام می از می بود
گرچه وی را هم ظهور از وی بود
جام در دور است و ساقی در نظر
جام می بستان و ساقی می نگر
یك زمان بر دیده ی بینا نشین
شاهد معنی به هر صورت ببین
عالمی از نور او روشن شده
یوسفی پنهان به پیراهن شده
در محیط علم اعیان چون حباب
نقش بسته صورت اسما بر آب
عین ما بر ما اگر پیدا بود
هر چه ما بینیم عین ما بود
عین ما ماند حبابی پر ز آب
گرچه خالی می نماید این حباب
بر تو می خوانم ازین بیتی هزار
یادگیر از نعمت الله یادگار
***
من ولایت در ولایت دیده ام
خوش ولیی در ولایت دیده ام
گفته ی اهل ولایت گوش کن
جام باده از ولایت نوش کن
چشم از نور ولایت روشن است
در ولایت آن ولایت با من است
با ولایت هر که او همدم بود
در ولایت صاحب اعظم بود
یک دمی بر نور چشم ما نشین
دیده ی اهل ولایت را ببین
صورت و معنی که هر دو با من است
از نبوت وز ولایت روشن است
در ولایت هر چه بینی او بود
لاجرم عالم همه نیکو بود
از ولایش تا ولایت یافتم
هر زمانی صد ولایت یافتم
هر که را باشد ولایت از خدا
در ولایت باشد او از اولیا
اسم حق باشد ولی در شرع و دین
هم ولایت وصف او باشد یقین
شد نبوت ختم اما جاودان
باشد این حکم ولایت در میان
***
با تو گویم نکته ای در نقطه ای
وصف نقطه می کنم در نکته ای
از سه نقطه یک الف ظاهر شده
در حروف آن یک الف ناظر شده
نقطه ی ذات است اصل این عدد
ور عدد نبود احد باشد احد
اعتبار نقطه ای کن از صفات
تا بیابی هر سه نقطه عین ذات
عقل اول نقطه ی آخر بود
نقطه ها باطن الف ظاهر بود
عقل اول نور ختم انبیا
مظهر ذات و صفات کبریا
سه نقط در یك الف چون نقش بست
آن الف بر اول دفتر نشست
آن الف از اول احمد بجو
سرّ پیغمبر بیا با ما بگو
خوانم از لوح قضا سرّ قدر
از قدر دریاب حالی این قدر
اصل مجموع کتب ام الکتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
***
روح اعظم صورت اسم اله
پرده دار حضرت آن پادشاه
آدم معنی است یعنی عقل کل
صورتش جام است و معنی عین مل
جزو و کل از عقل کل حاصل بود
این کسی داند که او واصل بود
اسم الرحمن از او آموختیم
شمع خود از نور او افروختیم
اسم اعظم نزد ما باشد قدیم
یعنی بسم الله الرحمن الرحیم
بحر اعیان گر شود یک سر مداد
کی تواند داد این تقریر داد
ور قلم جاوید بنویسد کلام
همچنان باقی بود ما لا کلام
جمله اعیان صورت اسمای اوست
دوستدارد صورت خود دوست دوست
اول این بحر خوانندش ازل
آخرش باشد ابد ای بی بدل
مائی ما در میان برزخ نمود
ورنه بی ما این دوئی هرگز نبود
برزخ ما در میان پامال شد
ماضی و مستقبل ما حال شد
***
گر به هستی آئی اینجا نیستی
کوش تا در راه هستی نیستی
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
از دوئی در حضرت او دم مزن
اعتباری باشد این ما و توئی
اعتباری خود ندارد این دوئی
اسم اعظم در همه عالم یکی است
وحدت اسم و مسما بی شکی است
هرچه بینی صورت اسمای اوست
هر که یابی غرقه ی دریای اوست
جام و می گرچه دو باشد در نظر
در حقیقت یک بود نیکو نگر
دو نماید گرچه یک باشد نه دو
یک بود دو گر نباشد ما و تو
گر یکی را صد شماری صد یکی است
صد مراتب باشد آن یک خود یکی است
گر نه ای احول یکی را دو مبین
ور یکی می بیند آن دو تو مبین
رو فنا شو از صفات و ذات خود
تا ز تو با تو نماند نیک و بد
چون شدی فانی فنا شو از فنا
تا خدا ماند خدا ماند خدا
***
غیب مطلق حضرتی از حضرتش
عالم اعیان بود در خدمتش
هم شهادت حضرتی دیگر بود
عالم او ملك خوش پیكر بود
حضرتی دیگر بود غیب مضاف
در میان هر دو حضرت بی خلاف
وجه غیب مطلقش جبروت دان
علم معقولات از این عالم بخوان
هم مثال مطلقش را گفته اند
عارفان بسیار دری سفته اند
باز ملكوت است وجهی دیگرش
با مثال روشن مه پیكرش
این مثالش را مقید نام گو
عالم ملكوت را اینجا بجو
حضرتی كو جامع این هر چهار
باشد آن انسان كامل یاد دار
چار حضرت در یكی حضرت نگر
تا ببینی پنج حضرت ای پسر
غیب مطلق را نگر در عین او
هم شهادت بین در آن ملك نكو
از صفای نفس او ملكوت بین
وز مثال مطلقش جبروت بین
مجمع البحرین اگر جویی وی است
صور تا جام است و در معنی می است
مظهر الله و قطب عالم است
روح و جسمش اصل و فرع آدم است
بی وجود او ندارد كس وجود
ظل الله است و سلطان شهود
اسم الله می كند تعلیم ما
می كند با خویش ما را آشنا
عالمی را نور می بخشد مدام
از عطای اسم اعظم والسلام
***
مظهر اعیان ما ارواح ما
مظهر ارواح ما اشباح ما
ظل اعیانند ارواح همه
ظل ارواحند اشباح همه
باز اعیان ظل اسمای حقند
باز اسماء ظل ذات مطلقند
ذات او در اسم پیدا آمده
اسم در اعیان هویدا آمده
اسم و عین و روح و جسم این هر چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
جمله موجودند اما از وجود
بی وجود اینها کجا خواهند بود
او به خود قائم همه قائم به او
هر چه باشد باشم آن دایم به او
خارجی و ذهنی و هر شیی كه بود
بی شکی موجود باشد از وجود
هر کمالی کان بود ملحق به ما
نزد ما جود وجود است از خدا
ذات او دارد کمالی خود به خود
زو کمالت باشد ار داری به خود
یک وجود و صد هزاران مرتبه
پادشاهی و فراوان مرتبه
اعتباری دان مراتب را تمام
نیک دریاب این لطیفه و السلام
***
عین ما از حب ذاتی فیض یافت
لاجرم از علم سوی عین تافت
عین اول صورت الله شد
ز آفتاب حضرتش چون ماه شد
اسم اعظم جامع ذات و صفات
روح اعظم پادشاه کاینات
عقل کل روح محمد خوانمش
صورت آن عین اول دانمش
عین اول عین انسانی بود
مجمع الطاف سبحانی بود
در دو عالم هرچه هست از جزو و کل
باشد از ذات و صفات عقل کل
عقل كل را گر قلم خوانی رواست
زانكه نقش لوح محفوظ او نگاشت
روح کل باشد و لوح قضا
هست جزویات او ارواح ما
عقل کل روح است و دیگرها بدن
سر این نکته روان بشنو ز من
عقل کل صورت نبندد بی صفات
هم صفت قایم بود اما به ذات
زین سه نقطه یک الف گشته عیان
اول قرآن بود نیکش بخوان
نقطه اصل الف اصل حروف
خوش بود بر اصل اگر یابی وقوف
اعتباری دان به نزد ما صفات
گرچه باشد در حقیقت عین ذات
در حقیقت آن الف یک نقطه ای است
نیک دریابش که نیکو نکته ای است
***
هر یک از اسمای حق در علم او
صورتی دارد که باشد عین تو
نور هر عینی که می بیند بصر
وجه خاصی می نماید در نظر
جود او بخشید اسما را وجود
ورنه اسما را به خود بودی نبود
هر چه موجود است مرحوم خداست
گر چه اسمای وی و اعیان ماست
کثرت اسمای او اندر عدم
از صفاتش نقش می بندد قلم
چون صفت از ذات او دارد وجود
رحمت ذاتش غضب را داده بود
راحم و مرحوم از آن می خوانمش
اسم او ذات و صفت می دانمش
نسخه ی اعیان اگر خوانی تمام
شرح اسما را بدانی والسلام
***
جمله ی عالم تن است و عشق جان
اسم ظاهر این و باطن اسم آن
یک مسما دان و اسما صد هزار
یک وجود و صد هزارش اعتبار
صورتش جام است و معنی می بود
گرچه هر دو نزد ما یک شیی بود
در دو میدان یک یکی و دو یکی
نیک دریابش که گفتم نیککی
بی وجود او همه عالم عدم
بر وجود او همه عالم عَلَم
عالم از بسط وجود عام اوست
هرچه می یابی ز جود عام اوست
اوئی او ذاتی و مایی ما
عارضی باشد فنا شو زین فنا
مایی عالم نقاب عالم است
بلکه عالم خود حجاب عالم است
جاودان است این حجاب ای جان من
ای خلیل الله من برهان من
وصف عالم با تو می گویم تمام
تا بدانی حال عالم والسلام
***
طره شب را مطرا كرده اند
نور روی روز پیدا كرده اند
خوش در میخانه ای بگشاده اند
ساغری پر می به رندان داده اند
در نظر نقشی خیالی بسته اند
با خیال خویش خوش بنشسته اند
هر نفس جامی به رندی می دهند
هر دمی بزمی بجایی می نهند
راز پنهان آشكارا گفته اند
جمله ی اسرار با ما گفته اند
یك وجود و صد هزاران آینه
می نماید آن یكی هر آینه
گنج اسما در همه عالم نگر
اسم جامع بایدت آدم نگر
عارفانه قطره و دریا ببین
قطره و دریا همه از ما ببین
عین دریا دیده ام در قطره ای
آفتابی یافتم در ذره ای
ای عجب دریا و قطره عین ماست
غیر ما خود قطره و دریا كجاست
اسم و رسم ما حجاب ما بود
صورت ما قطره و دریا بود
صورت و معنی ما هم عین ماست
این سخن داند كسی كو آشناست
جامی از می پر ز می خوش نوش كن
با حریفان دست در آغوش كن
از دویی بگذر كه تا یابی یكی
آن یكی جو تا بیابی بی شكی
جام می آئینه ی گیتی نماست
ساقی ما مظهر لطف خداست
ساقی و جام و می و رند و حریف
آن لطیف است آن لطیف است آن لطیف
نعمت الله سید است و بنده هم
باد باقی تا ابد پاینده هم
***
از تعین اسم اعظم رو نمود
در حقیقت آن تعین اسم بود
بی تعین نه نشان و نام هم
بی تعین نه می است و جام هم
وحدت ذاتش تعین گفته اند
در این معنی به حکمت سفته اند
یکی تعین اصل و باقی فرع او
آن تعین در همه بنگر نکو
آن تعین مبدع و مرجع بود
یک حقیقت منشأ و منبع بود
جمله ی اشیا ظلالات وی اند
بی تعین جمله اعیان كی اند
هر تعین زان تعین حاصل است
با همه آن یک تعین واصل است
آن تعین همچو خم می به جوش
از همه جامی تعین باده نوش
از صفت برتر بود تنزیه ذات
از وجود اوست اسما و صفات
اصل مجموع برازخ خوانمش
برزخ بحر ازل می دانمش
دره ی بیضا ازین دریای ماست
حضرت یکتای بی همتای ماست
نفس کل از عقل کل آمد پدید
جزو و کل از جام و مُل آمد پدید
بعد از این عالم مثال مطلق است
این سخن نزد محقق بر حق است
آنگهی باشد شهادت هرچه هست
خواه مخمور است و خواهی رند مست
جام و می ساقیش می خوانم به هم
فاضل و باقیش می دانم به هم
***
چیست انسان دیده ی بینا بود
جامع مجموعه ی اسماء بود
مجمع مجموع الطاف اله
آن ایاز بندگی پادشاه
مخزن اسرار سبحانی است او
مطلع انوار ربانی است او
روح و جسم و عین و اسم این هر چهار
می نماید او به مردم آشکار
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
جامع انسان کامل را بخوان
معنی مجموع قرآن را بدان
نقش می بندد جمال ذوالجلال
در خیال صورت او بر کمال
اسم اعظم کارساز ذات اوست
عقل کل یک نقطه از آیات اوست
هر چه باشد از حدوث و از قدم
جمع دارد در وجود و در عدم
لیس فی الامکان ابداع منهم
هکذا قلنا و اسمع منهم
اسم اعظم می نماید صورتش
این معما می گشاید صورتش
صورتش آئینه ی گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست
قطب عالم نقطه ی پرگار روح
شیخ ما سرمایه ی گنج فتوح
یك هویت دان و اسما بی شمار
یك هویت را به اسما می شمار
در هویت جمله اشیا هالكند
ما سوی الله چیست اسما هالكند
چون هویت یك بود اسما یكی است
چون یكی باشد همه اشیا یكی است
گر یكی خوانی یكی باشد به ذات
ور دو گویی دو نماید در صفات
در هویت شرط هست و نیست نیست
نیك دریابش دمی اینجا بایست
یك هویت داده بودت كاینات
زان هویت دان وجود كاینات
بی هویت جمله ی عالم عدم
بی هویت نه حدوث و نه قدم
صورت او معنی اشیا بود
معنیش سر دفتر اسما بود
نسبتش با ما عدم ما را نمود
نسبتش با حق بود عین وجود
نسبت ذاتی او از حق بجو
نسبت او عارضی با ما بگو
از هویت داده حق ما را وجود
یك هویت را دو نسبت رو نمود
خط وهمی از میان های هو
گر براندازی یكی ماند نه دو
***
نقطه ای در دایره بنموده میم
میم این معنی طلب فرما ز جیم
لازم جیم است میم ای یار من
کی بود بی میم جیم ای یار من
عارفان دانند راز عارفان
عارفانه گفته ی عارف بخوان
جنبش سایه بود از آفتاب
با تو گفتم سر عالم بی حجاب
از وجودش سایه می یابد وجود
ورنه بی او سایه را بودی نبود
وحدت از ذات است و کثرت از صفات
وحدت و کثرت بجو در کاینات
گر دو می خوانی بخوانش صادقی
ور یکی گوئی بگو گر عاشقی
حق تعالی بر همه شیی شهید
جان من شهد شهادت زو چشید
آیت غیب و شهادت را بخوان
وحدت و کثرت از این هر دو بدان
غیب باطن دان شهادت ظاهرش
آن یکی اول بگیر این آخرش
باطن او غیر ظاهر دانمش
اول او عین آخر خوانمش
حال ماضی را و مستقبل بدان
حد فاصل حال باشد در میان
گر نبودی حال بودی بی شکی
ماضی و مستقبل ای عاقل یکی
از خط موهوم آن یک دو نمود
دو نمود اما حقیقت دو نبود
خط موهوم ار نبودی در میان
کی نمودی یک حقیقت در جهان
خوانم از لوح ابد راز ازل
می نوازم تا ابد ساز ازل
***
بود ما از بود او پیدا شده
جمع گشته قطره و دریا شده
بر سر آبی و پنداری سراب
غرق آبی آب می جوئی ز آب
قطره و موج و حباب و بحر و جو
هر یکی را گر بیابی آب جو
در محیط دیده ی ما کن نظر
یک دمی بنشین و در ما می نگر
جام الوان پر کن از یک خم می
تا نماید رنگها از لطف وی
عاشقانه می بنوش از جام ما
شاهدی را می نگر در جامه ها
چشم ما هر سو که بیند در نظر
چشمه ی آب حیات است ای پسر
گر فسردی بر لب جو ژاله ای
ور گدازی آب روی لاله ای
هر گلی را شیشه ای دان پرگلاب
هر حبابی کاسه ای می بین پرآب
کاسه و کوزه چو بشکستیم ما
خوش میان آب بنشستیم ما
قطره و دریا نماید ما و او
کل شیی هالک الا وجهه
***
مجمع البحرین اگر جویی دل است
جامع مجموع اگر گویی دل است
دل بود خلوت سرای خاص او
هرچه می خواهی بیا از دل بجو
اوسع است از عرش اعظم عرش دل
چیست کرسی سدره ای از فرش دل
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
کنج دل می جو که آن جای وی است
جمله ی اسما در او گنجیده اند
اهل دل دل را بدین سان دیده اند
علم اجمالی چو دانستی به جان
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
از جمال و از جلال ذوالجلال
تربیت یابد دل ما لایزال
نقطه ای در دایره بنهفته اند
اهل دل این نقطه را دل گفته اند
نقد دل را قلب می خواند عرب
باشد از تقلیب او را این لقب
جامع غیب و شهادت دل بود
تخت سلطان ولایت دل بود
رحمت ذاتی دهد دل را سعت
لاجرم اوسع بود دل از صفت
فی المثل گر عالم بی منتها
در دل عارف درآید بارها
دل مُحسّ آن نگردد جان من
این چنین فرمود آن جانان من
شمه ای گفتم ز دل بشنو به جان
تا بیابی ذوق جان عارفان
یادگار نعمت الله یاد دار
یاد دار از نعمت الله یادگار
***
ابتدا كردم به نام آن یكی
در وجود آن یكی نبود شكی
یك وجود است و صفاتش بی شمار
آن یكی در هر یكی خوش می شمار
چشم احول گر دو بیند تو مبین
تو یكی می بین چو احول دو مبین
گر هزار آئینه دیدم ور یكی
آن یكی را دیده ام در هر یكی
علم او آئینه ی ذات وی است
آینه خود غیر ذات وی كی است
او تجلی كرده خوش بر آینه
می نماید آن یكی هر آینه
روی او بنگر به نور روی او
تا چو آئینه نشینی روبرو
نوش كن جام حبابی پر ز آب
تا خبر یابی ز جام و از شراب
ما در این دریا به هر سو می رویم
آب رو داریم و نیكو می رویم
آفتابی در قمر پیدا شده
فتنه ی دور قمر دردا شده
چیست عالم صورت اسمای او
صورت و معنی به هم باشد نكو
اسم او ذات و صفات او بود
نام آن یك نزد ما این دو بود
معنی اسم و مسما بازجو
عارفی را گر بیابی راز گو
آفتابی رو نموده مه لقا
بنگر این آئینه ی گیتی نما
ذره ای بی نور او بینیم نه
یك نفس با غیر بنشینیم نه
علم ذوق است ای برادر گوش كن
جام می شادی رندان نوش كن
شخص و سایه دو نماید در نظر
بگذر از سایه یكی را می نگر
مظهر و مظهر به نزد ما یكی است
آب این امواج و این دریا یكی است
ز اعتبار ما و تو آمد دویی
همچو ما بگذر ز خود كان یك توئی
هر كه او فانی شود باقی شود
مدتی رندی كند ساقی شود
گرم باش و آتشی خوش برفروز
خرقه و سجاده ی هستی بسوز
صورت و معنی به این و آن گذار
دنیی و عقبی به جسم و جان سپار
جام می بگذار و ساقی را طلب
تا چو رندان مستیی یابی عجب
بعد از این مستی چو ما هشیار شو
عارفانه بر سر بازار شو
تا ببینی آن یكی در هر یكی
خود یكی باشی و باشی نیككی
هر كجا كنجی است گنجی در وی است
كنج دل بی گنج عشق وی كی است
هر صدف در بحر ما دری خوشاب
باشدش حاصل ولی از عین آب
گوهر ار جویی در این دریا بجو
جوهر در یتیم از ما بجو
عین او در عین اعیان رو نمود
چون نظر فرمود غیر او نبود
یك حقیقت صد هزارش اعتبار
آن یكی باشد یكی نه صد هزار
قطره و موج و حباب و جو نگر
عین این دریای ما نیكو نگر
در صد آئینه یكی چون رو نمود
صد نمود اما بجز یك رو نبود
جامی از می پر ز می داریم ما
جرعه ای با غیر نگذاریم ما
در خرابات مغان رندان تمام
می خورند شادی سید والسلام
***
جامع مجموع اسما آدم است
لاجرم او روح جمله عالم است
عقل اول دره ی بیضا بود
صورت و معنی جد ما بود
آدمی معنی است عقل کل به نام
جمله ی عالم از او یابد نظام
حضرت مبدع چو او را آفرید
مبدء مجموع عالم شد پدید
علم اجمالی است او را از قضا
لاجرم لوح قضا خوانیم ما
نفس کلیه از او حاصل شده
این و آن با همدگر واصل شده
مرد و زن یعنی نفوس و هم عقول
فرع ایشانند این هر دو اصول
نفس کل یاقوته حمرا بود
این کسی داند که او از ما بود
علم تفصیلی ز لوح او بخوان
جامع لوح قدر باشد چنان
بعد از این هر دو طبیعت گفته اند
در این معنی به حکمت سفته اند
آنگهی باشد هیولا یاد دار
صورتی خوش بر هیولا می نگار
هر دو با هم جسم کلّی خوانده اند
خوش حکیمانه سخنها رانده اند
عرش اعظم تخت الرّحمن بگو
الرحیم از کرسی اعلی بجو
سقف جنت عرش کرسی زمین
خوش جنانی باشد ار یابی چنین
بندگی سید هر دو سرا
این چنین فرمود ما را از خدا
هفت افلاکند نیکو یاد دار
کوکب هر یک به هر یک می شمار
چون زحل پس مشتری مریخ هم
آفتاب و زهره ی چون جام جم
با عطارد ماه خوش سیما بود
نیست پنهان این سخن پیدا بود
چار ارکان مخالف بعد از این
معدن است و بس نبات ای نازنین
باز حیوان آنگهی جن ای پسر
نیک ترتیبی است نیکو می نگر
در زمین و آسمان باشد ملک
روز و شب خیرات می پاشد ملک
آخر ایشان همه انسان بود
گرچه انسان اول ایشان بود
معنیش اول به صورت آخر است
روح باطن جسم پاکش ظاهر است
جامع مجموع اسما او بود
جمله می دان کاین جمل نیکو بود
روشن است و دیده ام هر آینه
می نماید نور او هر آینه
از وجودش یافته عالم نظام
بلکه جان عالم است او والسلام
***
اولا توحید کلی آن اوست
کل کلیات در فرمان اوست
آنگهی ابلاغ جامع یافته
در همه مصنوع صانع یافته
کون جامع مظهر ذات و صفات
سایه ی حق آفتاب کائنات
وجهی از امکان و وجهی از وجوب
در شهادت آمد از غیب الغیوب
صورت و معنی به هم آراسته
ظاهر و باطن به هم پیراسته
جمع کرده خلق و حق با همدگر
همچو نوری می نماید در نظر
هفت دریا قطره ای از جام اوست
روح قدسی رند دُردآشام اوست
چیست عالم بی وجود او عدم
می دهد جودش وجودی دم به دم
بنده ی اوئیم و او سلطان ما
جسم و جان مائیم و او جانان ما
سرور مجموع رندان میر ماست
این چنین ساقی مستی پیر ماست
آفتابست او ولی نامش قمر
آفتابی در قمر خوش می نگر
نور او در چشم ما ظاهر شده
آمده منظور ما ناظر شده
***
در صدف گوهری نهان گشته
آن نهان بر همه عیان گشته
صدف و گوهریم و دریا هم
نظری کن به عین ما فافهم
صدف ما اگر چنان باشد
درج درّ یتیم آن باشد
صدف و گوهرش به هم می بین
نظری کن به چشم ما بنشین
می و جامش به همدگر دریاب
خوش حبابی پر آب بر سر آب
هر صدف گوهری در او باشد
چون گهر باشدش نکو باشد
طلب گوهر ار کنی جانا
قدمی نه درآ در این دریا
گر تو دریا دل و گهر جویی
گوهر از خود بجو که تو اویی
موج و بحر و حباب و جویی تو
عین ما را بجو که اویی تو
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر
***
چشم اهل مراقبت باید
که نظر را به غیر نگشاید
آینه صدهزار اگر شمرد
در همه آینه یکی نگرد
خواه تنها و خواه با تنها
چون بود با خدا بود همه جا
گوشه ی چشم سوی او دارد
نقش او در خیال بنگارد
در گلستان گلی اگر چیند
شیشه ی پر گلاب می بیند
گر خرد ور فروشد آن عاقل
نشود از خدای خود غافل
سایه و آفتاب بر من و تو
خط موهوم می نماید دو
خط موهوم اگر براندازی
خانه از غیر او به پردازی
همه جا آفتاب تابان است
نظری کن ببین که این آنست
***
گنج اسم اعظم از ذات و صفات
آشکارا گشته است در کاینات
هر کجا کنجی است گنجی در وی است
کنج هر ویرانه بی گنجی کی است
معنی تو گنج و صورت چون طلسم
در همه كنجی بجو آن گنج اسم
جام می باشد حبابی پر ز آب
نوش کن جامی که دریابی جواب
نسخه ی اسما بجو یک یک بخوان
وحدت اسم و مسما را بدان
بی من و تو من توام تو هم منی
ور تو من گوئی و تو باشد منی
در مراتب آن یکی باشد هزار
در هزاران آن یکی را می شمار
آن یکی در هر یکی پیدا شده
قطره قطره آمده دریا شده
روح اعظم سایه بان آن یكی است
جسم كلی هم نشان آن یكی است
اسم اعظم گنج و نعمت چون طلسم
نعمت الله را بجو دریاب اسم
آفتابی را ببین در ذره ای
عین دریا را نگر در قطره ای
می نماید سایه و خورشید دو
گرچه باشد خود یكی بی ما و تو
آن یكی در هر یكی پیدا نگر
یك زمان در چشم مست ما نگر
از خدای خویش می گویم سخن
تو از او بشنو نه از گفتار من
این معانی را بیان هم او كند
شرح این اسرار هم نیكو كند
گر ز خود غایب شدی می گو كه هو
كل شیی هالك الا وجهه
یك مسما باشد و اسما هزار
آن یكی را در هزاران می شمار
ظل ثانی نام او عالم بود
جان عالم حضرت آدم بود
لاجرم صاحب وجودی خوانمش
كون جامع این چنین می دانمش
خازن و گنج و خزانه او بود
در دو عالم خود یگانه او بود
جام او باشد حباب و باده آب
نوش كن آبی از این جام و حباب
آمده عالم وجود او تمام
خوش بگو صلوات سید والسلام
بگذر از ماضی و مستقبل مگو
با ولی بنشین و حال خویش گو
هر چه می جوئی چو ما از خود بجو
فهم كن اسرار ما با كس مگو
***
تا نگیری دامن رهبر به دست
کی ز گمراهی توانی بازرست
ره بیابان است و تو گمره کجا
ره توانی برد ای مرد خدا
دیده ی تو بسته و راهی دراز
بی دلیلی چون روی راه حجاز
رهروی کن در طریق نیستی
شاید اندر هیچ منزل نایستی
رهنمائی جو قدم در راه نه
گر روی در راه با همراه به
کار بی مرشد کجا گردد تمام
مرشدی باید مکمل والسلام
گر ترا دردی است درمان را بجو
ور ترا سری است با مرشد بگو
گر نداری مرشدی جویاش باش
چون بدیدی خاك گرد پاش باش
دامن او را بگیر و بنده شو
وانگهی در بندگی پاینده شو
هر چه فرماید مكن بر وی مزید
تا مریدی گردی همچون بایزید
چیست شرط ره سخن بشنودن است
مرده ی پیر مربی بودن است
بی مربی كار كی گیرد نظام
مرشدی باید مكمل والسلام
***
بشنو اسماء الهی یاد گیر
زان که هم واحد بود آن هم کثیر
ما صفات و ذات اسما خوانده ایم
اسم را عین مسما خوانده ایم
اسم اسم است آنکه می خوانیش اسم
کی چنین خوانی اگر دانیش اسم
در مقام جمع روشن شد چو شمع
آنچه مخفی بود اندر جمع جمع
عارفان ذات و صفت دانند اسم
بی صفت ذاتش کجا خوانند اسم
می تجلی دان و جامش عالم است
بودن این هر دو هر دو با هم است
جام و می دریاب چون آب و حباب
تا سؤال هر دو را یابی جواب
جام و می با همدگر همدم شدند
صورت و معنی به هم محرم شدند
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
از خودی در حضرت او دم مزن
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
آینه برداشت برقع را گشود
آن یکی از هر یکی رویی نمود
در همه صورت تو آن معنی نگر
صورت و معنی خود یعنی نگر
سایه و خورشید از هم دور نیست
روشن است این چشم ما و کور نیست
برزخ است این حضرت و باشد دو رو
زین سبب غیب مضاف است نام او
با شهادت وجه او باشد مثال
چار حضرت گفتم ای صاحب کمال
***
ذکر حق ای یار من بسیار کن
ور توانی کار كن در کار کن
پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دور باش از مجلس نقش و خیال
صحبتی می دار با اهل کمال
یک سر موئی خلاف دین مکن
ور کند شخصی تواش تحسین مکن
رهروان راه حق را دوست دار
رهروی می جوی و راهی می سپار
گر ببینی جامی از زر یا سفال
نوش کن از هر دو جام آب زلال
گرم باش و آتشی خوش برفروز
عود دل در مجمر سینه بسوز
معنی توحید جامع را بجو
از همه مصنوع صانع را بجو
هرچه بینی مظهر اسما نگر
هر که یابی دوستدار ما نگر
سیدی گر پیشت آید ور غلام
می رسان از ما سلامی والسلام
***
ای وجود تو منبع انوار
وی ضمیر تو مخزن اسرار
ای دل روشن تو چون مرآت
مینماید به خلق ذات و صفات
دوش سرّی لطیف فرمودی
ید بیضا تمام بنمودی
از کلام قدیم گفتی گو
که خبر چون قدیم باشد او
یا که تخصیص این کلام به حق
از چه رو می کنی بگو مطلق
باز فرق حدیث و قرآن چیست
دو سخن از یکی است این آن چیست
از چه شد آخر ار کلام خداست
کرمی کن بگوی با من راست
خوش جوابی بگویمت بشنو
عارفانه ز حال کهنه و نو
کون جامع که حادث ازلی است
مجمع فیضهای لم یزلی است
حادث است و قدیم همچو کلام
صورت و معنی است باده و جام
مصحفش جامع کلام اللّه
حضرتش منزل سلام اللّه
احد است و محمد و احمد
از ازل هست و بود تا به ابد
لفظ او جام معنی او می
نوش می کن ز جام او هی هی
آینه کامل است از آن به کمال
می نماید در او جمال و جلال
مجمع جامع الحکم ذاتش
هست سبع المثانی آیاتش
لوح ام الکتاب دفتر او
عقل درسی گرفته از بر او
لاجرم قول او تمام بود
گفته اش جمله با نظام بود
حکم و تخصیص این سخن به خدا
زان جهت میکنم دمی به خود آ
به تعین ورا رسولش خوان
به تعین رسول مرسل دان
وحی از جمع او به تفصیلش
آمده از برای تفضیلش
هر کتابی که انبیا گویند
جزوی از کل دفتر اویند
به لسانی که آن لسان حق است
گفته از حق چنانکه آن حق است
چون که جبریل آمده به میان
وحی خوانیم و آن سخن قرآن
هم به الهام خاص حضرت او
سخنش را حدیث قدسی گو
قسم دیگر حدیث او باشد
هر چه گوید همه نکو باشد
به اضافه سه نوع گشت کلام
نیک دریاب این سخن والسلام
***
این نصیحت به گوش جان بشنو
با تو گویم چنین چنان بشنو
قرةالعین همدم ما شو
سعی كن همچو جد و آبا شو
این دویی خیال را بگذار
ای یگانه بیا و یكتا شو
صورت و معنی همه دریاب
می و جامند همچو آب و حباب
در همه آینه یكی بنگر
آن یكی نیز بیشكی بنگر
متخلق به خلق حق می باش
گنج اخلاق بر همه می پاش
گر تو فانی شوی بقا یابی
عمر جاوید از خدا یابی
درد دردش بنوش و درمان جو
جان به جانان سپار و جانان جو
در همه شیی جمال اسما بین
با همه اسم یك مسما بین
گر خیالش به خواب می بینی
تو به خوابی حجاب می بینی
ماه دیدی در آفتاب نگر
آفتابی به ماهتاب نگر
گفته ام من ترا خلیل الله
خوش خلیلی اگر شوی آگاه
گر ز باطل تمام وارستی
حق پرستی به حق چو پیوستی
جبر تند و قدر بود ویران
مركب خود میانشان میران
تو ز هستی و نیستی بگذر
شاید این جا كه نیستی بگذر
در ولایت امام كامل جو
عمر داری ز عمر حاصل جو
جام گیتی نما به دست آور
دامن اولیا به دست آور
گر ز اسرار حق شدی آگاه
خوش بگو لا اله الا الله
تابع دین جد خود می باش
هر چه یابی به این و آن می پاش
هر كه حق را به عین او بیند
بد نبیند همه نكو بیند
چون هویت یكی است اسما را
به هویت یكی بود اسما
در نظر عالم است چون سایه
سایه بنگر به نور همسایه
صفت و ذات و اسم را میدان
سه یكی و یكی به سه می خوان
یك جمال است اگر خبر داری
عین او بین اگر نظر داری
در ظهور است مظهر و مظهر
نیك دریاب باطن و ظاهر
نور او را به نور او بنگر
در همه آینه نكو بنگر
ابدا علم از خدا می جو
چون بیابی به طالبان می گو
سخن عارفانه خوش می خوان
معنیش همچو عارفان می دان
یك حقیقت به اسم بسیار است
یك مؤثر هزار آثار است
كثرت و وحدت اینچنین گفتیم
در توحید را نكو سفتیم
***
گر بیابی عارفی صاحبدلی
خدمت او کن که گردی مقبلی
خدمت صاحبدلان می کن به جان
تا بیابی منصب اهل دلان
خدمت این طایفه مردانه کن
جان فدای خدمت جانانه کن
سر بنه در پای مردان خدا
تا چو ما سرور شوی در دو سرا
ترک این دنیی کن و عقبی بمان
تا فدای تو شود هم این و آن
غیر محبوب از دل خود دور کن
بگذر از ظلمت هوای نور کن
بعد از آن بگذر ز نور ای نور چشم
تا ببینی نور او منظور چشم
چیست عالم نزد یاران سایه اش
سایه را مان و ببین همسایه اش
در نظر آئینه ی گیتی نما
می نماید نور چشم ما به ما
آفتابی مه نقابی رو نمود
چون بدیدم غیر یك نوری نبود
او یکی و اعتبارش صد هزار
ز اعتبارات آن یکی شد صد هزار
در صد آئینه یکی پیدا شده
آن یکی با هر یکی یكتا شده
او یکی و اعتباراتش بسی
نیک دریاب و مگو با هر کسی
در خرابات مغان رندانه رو
خم می را نوش كن مستانه رو
در خرابات مغان رندی بجو
حال سرمستی ما با او بگو
دردمندی جو و درمان را طلب
كفر را بگذار و ایمان را طلب
خوش درین دریای بی پایان درآ
تا ببینی آب روی ما به ما
با حباب و آب اگر داری نظر
یك دمی در عین این دریا نگر
اینچنین دریای وحدت را بجو
گرد هستی را ز خود نیكو بشو
هر كه را بینی به نور او نگر
بد مبین ای یار من نیكو نگر
در خرابات ار بیابی رند مست
به كه با مخمور باشی هم نشست
عشق او شمع است و تو پروانه باش
در طریق عاشقی مردانه باش
ساقی ار بخشد ترا پیمانه ای
نوش كن می جو دگر خمخانه ای
گر تو داری همت عالی تمام
هر چه می خواهی بیابی والسلام
***
حسن او در آینه پیدا شده
نور رویش دیده و شیدا شده
دیده ام آئینه ی گیتی نما
گر نظر داری ببین در چشم ما
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشم خوشی نیكو بود
موج و دریا نزد ما هر دو یكی است
آن یكی در هر دو عالم بی شكی است
چیست عالم؟ در محیط ما حباب
بر سر آب آمده جام شراب
خوش خوشی با ما در این دریا درآ
تا بیابی ذوق حال ما به ما
ذره ذره هر چه آید در نظر
آفتابی مه نقابی می نگر
نقد گنج كنت كنزا را طلب
جوهر در یتیم از ما طلب
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شیر اگر نوشی ازین پستان بنوش
بر سر دار فنا سردار شو
از بقای خویش برخوردار شو
هر كه او فانی شود باقی شود
رند اگر رندی كند ساقی شود
گر حریف ساقی یاران شوی
ساقی سرمست می خواران شوی
غیر او نقش خیالی گفته اند
در این صورت به معنی سفته اند
شخص و سایه دو نماید در نظر
گر نیی احول یكی را می نگر
جان عالم آدم است ای آدمی
دل به ما ده یك دمی گر همدمی
در خرابات فنا با ما نشین
ذوق سرمستان بزم ما ببین
آینه بردار تا بینی نكو
جان و جانان خوش نشسته روبرو
نور او داریم دایم در نظر
یك نظر در چشم مست ما نگر
یار شیرینی كه او حلوا شود
مشكلاتش سربسر حل وا شود
نعمت الله در همه عالم یكی است
در میان عاشقان جانی بكی است
عارفانه گر ترا باشد یقین
نزد تو حق الیقین باشد چنین
علم توحید است اگر دانی تمام
بعد از این توحید خوانی والسلام
***
ز ذوق خود تو را آگاه کردم
بهانه آفتاب و ماه کردم
دوئی بگذار تا باشی یگانه
مراد ما یکی دیگر بهانه
درآ در حلقه ی رندان سرمست
تو را گر میل ذوق عارفان هست
فنا شو تا بقا یابی ز باقی
سبو می کش که یابی لطف ساقی
خرابات است و ما مست و خرابیم
چو رندان اوفتاده در شرابیم
ز بحری قطره ای گفتم عیانش
معانی خوشی کردم بیانش
ز شرک خودپرستی گر برستی
به غیر از حضرت حق کی پرستی
خیال غیر خوابی می نماید
همه عالم سرابی می نماید
به بزم عاشقان ما گذر کن
دمی در چشم سرمستان نظر کن
طلب کن گنج اسمای الهی
اگر یابی بیابی پادشاهی
اگر اسم و مسما را بدانی
به ذوق این شرح اسما را بخوانی
***
بیا با ما در این دریا به سر بر
از اینجا دامنی خوش پرگهر بر
ز ما بشنو حبابی پر کن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب در صورت حباب است
ببین در این و آن کاین هر دو آب است
دمی در آفتاب و سایه بنگر
در آن هم سایه و همسایه بنگر
چه دریائی که ما غرقیم در وی
چه خوش جامی که ما داریم پر می
در این دریا به عین ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
اگر نور است اگر ظلمت که او راست
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
وجودی جز وجود او نبینی
اگر آئی به چشم ما نشینی
به نور او جمال او توان دید
چنین می بین که سید آنچنان دید
***
نشان بی نشانی ز عارفان است
اگرچه بی نشانی هم نشان است
وجودی در همه اعیان عیان است
ولی از دیده ی مردم نهان است
به هر آئینه حسنی می نماید
ز هر برجی به شكلی نو برآید
تو نقد گنج او در كنج عالم
طلب این گنج و این گنجینه فافهم
حقیقت در دو عالم جز یكی نیست
یكی هست و در آن ما را شكی نیست
خیال ار نقش می بندی به خوابی
جز او تعبیر خواب خود نیابی
ز می جامی است پر می بر كف ما
حبابی می نماید عین دریا
كه دارد اینچنین ذوقی كه ما راست
كه ذوق ما همه عالم بیاراست
معانی بیان نعمت الله
بپرس از آفتاب و حضرت ماه
***
عارفانه چو مؤمن آگاه
خوش بگو لا اله الا الله
حکم اسلام را به پا می دار
سر موئی از او فرو مگذار
در طریقت رفیق یاران باش
هر چه داری به پای یاران پاش
به حقیقت محققی می جو
وحده لاشریک له می گو
این نصیحت قبول کن از ما
تا درآئی به جنت المأوا
ره چنین رو که رهروان رفتند
راه رفتند و راه را رفتند
همرهی همچو نعمت الله جو
تا بیابی تو همرهی نیکو
***
در هر آن پیرهن که خواهی مرد
خواه کرباس گیر و خواهی برد
هم در آن پیرهن شوی محشور
در مصابیح دیده ام مسطور
آنکه گوید که پیرهن این است
گو بگو ظاهر سخن این است
ور بگوید که پیرهن بدن است
یوسفی در درون پیرهن است
ممکن است این و آن ولی بر ما
پیرهن از صفت بود جان را
جامه ی جان چنان که یافته ای
هم تو پوشی همان که بافته ای
آنچه رشتی و بافتی جانا
خود بپوشی پلاس یا دیبا
گر پلاس است جامه ات آن دم
هیچ سودی نداردت ماتم
ور حریر است و جامه ی شاهی
خوش بپوشش که خوشتر از ماهی
پیرهن چون برون کنی از تن
هنر و عیب تن شود روشن
آشکارا شود چنانکه بود
بنماید به تو همان که بود
جامه از علم وز عمل می دوز
جامه دوزی بیا ز ما آموز
خلعت خاص پوش سلطانی
حیف باشد که برهنه مانی
خرقه دوزم ز وصله ی اخلاق
بهر یاران خود علی الاطلاق
هر که را پیرهن چنین باشد
یوسف او در آستین باشد
گرچه بسیار جامه بخشیدیم
به از این جامه ای نپوشیدیم
بستان یادگار ما درپوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
جامه ی آخرت چنین باشد
آخر این سخن همین باشد
گفت پیغمبر خدا که خدا
این چنین گفت از کرم با ما
هر که داند که من که سلطانم
گر ببخشم گناه بتوانم
عفو فرمایمش گناه تمام
هیچ باکم نه از خواص و عوام
سخنی با موحد است ای یار
هر که شرک آورد رود در نار
ما نداریم شرک و میداند
گر ببخشد گناه بتواند
پای تا سر همه گنه کاریم
لیکن امید عفو می داریم
***
چار نور آمد مرا در پیش راه
نور سرخ و زرد و اسفید و سیاه
چون من از هر چار برتر برشدم
در دو عالم عین یک دلبر شدم
***
ای که می پرسی ز ما و حال ما
نعمت الله نامم آمد از خدا
سید درویش و حق را بنده ام
مرده ام از جان به جانان زنده ام
من نیم مهدی ولی هادی منم
رهنمای خلق در وادی منم
مصطفی را بنده ام حق را غلام
پیشوای با سلامت والسلام
***
ده چیز نبی حق به امت
فرمود علامت قیامت
اول دود از جهان برآید
دنیا پس از آن بسی نپاید
آنگه دجال کور ناخوش
پیدا گردد چو آب و آتش
دابه پس از آن پدید آید
اما بسیار هم نپاید
خورشید عیان شود ز مغرب
آنگاه روان رود ز مغرب
مغرب مشرق نماید آن روز
از پرتو شمع عالم افروز
پنجم عیسی فرود آید
بر ما در رحمتی گشاید
آنگه باشد ظهور یأجوج
با لشکر بی شمار مأجوج
یکسال سه بار مه بگیرد
بسیار شه و گدا بمیرد
آخر ز یمن برآید آتش
سوزد تر و خشک مردمان خوش
این است علامت قیامت
فرمود رسول حق به امت
***
دیدیم وجود جز یکی نیست
در بودن آن یکی شکی نیست
عالم همه سایه ی وجودند
بی جود وجود خود نبودند
در سایه وجود می توان دید
بیناست کسی که آنچنان دید
عالم همه جام و جام می می
عینی به ظهور شد من و وی
یک عین به نام صد هزار است
یک ذات و صفات بی شمار است
ما آئینه ی خدا نمائیم
اما به خدا که ما نه مائیم
تو صورت او و معنیت او
هر دو بنگر که هست یک رو
نه خاص و نه عام این وجود است
هر چند که عین جمله بود است
نه مطلق و نه مقید است او
او را تو یکی بگو و هم دو
نه خارجیش نه ذهنیش خوان
یعنی که اعم از این و آن دان
اما اینها مراتب اوست
یک ذات نگر که بحر و هم جو است
در مرتبه ایش بحر خوانند
در مرتبهایش قطره دانند
گه ظلمت و گاه نور دانش
گه خاص و گهی به عام خوانش
یک عین و مراتبش فراوان
در وحدت و کثرت آنچنان دان
اما زان رو که حضرت اوست
نه عام و نه خاص باشد ای دوست
رندانه بیا به بزم مستان
می نوش ز جام می پرستان
ظاهر جام است و باطنش می
از روی وجود جام می می
جام و می عاشقان چنین است
اول آن است و آخر این است
***
چشم عالم روشن است از نور او
ناظر او نیست جز منظور او
مینماید نور او در آینه
نه به یک آئینه در هر آینه
دیده ی ما دیده نور او به او
لاجرم بیند همه عالم نکو
خوش خیالی نقش بسته در نظر
یک نظر در چشم مست ما نگر
رند سرمستیم و با ساقی حریف
خوش می صافی و خوش جامی لطیف
در خرابات فنا افتادهایم
سر به پای خم می بنهادهایم
لب نهاده بر لب ساغر مدام
همدم جامیم دایم والسلام
***
عاشق سرمست با جانانه ای
همنشین بودند در یک خانه ای
نازکی باریک بینی خوش لقا
حلقه ای زد بر در خلوت سرا
گفت عاشق کیست بر در وقت شام
گفت هستم بنده باریکک به نام
گفت اگر موئی نگنجی در میان
جان و جانانست و جانانست و جان
او نمی گنجد که می گوئیم او
او نمی گنجد چه جای ما و تو
***
سخن گر ز توحید گوئی به من
نماند ز توحید الا سخن
اگر موج بسیار دریا یکی است
من و تو دو اسم و مسما یکی است
موحد احد بیند اندر احد
تو معنی احد بین و صورت عدد
موحد ز توحید اگر دم زند
همه ملک توحید بر هم زند
کسی کو ز توحید دارد اثر
نگوید ز توحید هرگز خبر
ز توحید توحید آگاه شو
بیا همدم نعمتاللّه شو
***
همه محکوم حکم او باشند
سر و زر را به پای او پاشند
عقل و عاقل رعیت اویند
از دل و جان دعای او گویند
مهر او بر دلی که شارق شد
هر که در خانه بود عاشق شد
غیرتش غیر چون براندازد
خانه از غیر خود بپردازد
***
اسم اعظم ذات و مجموع صفات
خوش ظهوری کردهاند در کاینات
لفظ اللّه اسم اسم اعظم است
صورت این اسم اعظم آدم است
اسم اعظم جامع اسما بود
مظهر اسما همه اشیا بود
جمله ی عالم طلسم و گنج اسم
هر چه می بینیم گنج است و طلسم
دو نماید آن یکی این یک به دو
نیک دریاب این سخن با کس مگو
***
گرفتار صورت چو گردد چنان
خلافی به صورت نماید عیان
ز صورت گذر کن تو معنی طلب
که یابی تو در ملک معنی طرب
هیولی یکی و به صورت هزار
یکی را به صورت هزارش شمار
ز خلق خدا نیک آگاه شو
بیا همدم نعمتاللّه شو
***
درد دل از جان بودردا طلب
دردمندی بایدت ما را طلب
درد باید درد باید درد درد
مرد باید مرد باید مرد مرد
مرد اگر بی درد باشد مرد نیست
هر که او مردی بود بی درد نیست
دُرد درد عشق می نوشم مدام
دردمندم دردمندم والسلام
***
خوش در آن بحر بیکران بنشین
عین ما را به عین ما می بین
شبنم و بحر هر دو یک آبند
این و آن آبرو ز ما یابند
قطره و بحر و موج و جو هر چار
جمله آبند نزد ما ناچار
تو در این بحر ما درآ با ما
عین ما را بجو ازین دریا
هفت دریا تو نوش کن به تمام
تشنه می باش همچنان والسلام
***
در این صورت بیا معنی طلب کن
بیان این سخن یعنی طلب کن
به هر صورت که بنماید جمالش
جمالش بین و آن صورت خیالش
گذر کن بر سر بازار جنّت
که او بنمایدت معنی به صورت
به هر صورت تو را حسنی نماید
از آن صورت به تو معنی فزاید
بود هر صورتی آئینهای خوب
که بنماید به تو معنی محبوب
تو را در جنّت و ما را همین جا
بود این سلطنت ای جان بابا
***
لی معاللّه حدیث خواجه ی ماست
آنکه عالم به نور خود آراست
گفت وقتی مرا شود حاصل
که شوم تا به حضرتش واصل
نه نبی نه ملک بود یارش
فهم فرما لطیف اسرارش
خانه چون گشت خالی از اغیار
لیس فی الدار غیره دیار
***
دیدیم خیال موج و دریا
نقشی است بر آب دیده ی ما
بر پرده ی چشم ما سوی اللّه
نقشی است خیال بسته واللّه
نقاش نگر که نقش بسته
با نقش خوشش خوشی نشسته
یک عین بود بسی مظاهر
عینی به مظاهر است ظاهر
ذاتش بنمود در مرایا
صورت بستند جمله اشیا
فیاض به فیض اقدس ای جان
فرموده تعینات اعیان
اعیان در علم ثابتانند
بالذات بدانکه عین ذاتند
هر عین به تو عیان نماید
اسمی چو نقاب برگشاید
مجموع صفات او نسب دان
انساب همه از او فروخوان
بحر است و حباب و موج و جو چار
هر چار یکی بود به ناچار
هر فیض خوشی از این فیوضات
فتحی است که بخشدت فتوحات
جامی به کف آر تا توانی
می نوش ز خم خسروانی
می نوش به ذوق در سحرگاه
شادی روان نعمتاللّه
***
جنّت ذاتند اعیان گوش کن
در چنین جنّت شرابی نوش کن
عالم ارواح جنات صفات
جمله می یابند ازین جنّت حیات
ملک باشد جنّت خاص ملک
بینم اینجا حضرت خاص ملک
جنّت افعال این جنّت بود
جنّت زیبای پرحکمت بود
جنّت او عین روح و جسم ماست
ساتر اوئیم و جنّت اسم ماست
جنّت او با تو چون کردم بیان
جنّت تو با تو گویم هم بدان
سر بیت اللّه اگر دانی توئی
جنّت حضرت که می خوانی توئی
جنّت زاهد بود در آن سرا
بوستانی بس نزه پر میوهها
نعمت بسیار و حوران بی شمار
هر چه خواهد نفس باشد صد هزار
جنّـت اعمال می خوانند این
نیکوئی کن تا جزا یابی چنین
عارفان را جنّتی دیگر بود
جنّت ایشان ازین خوشتر بود
گر به خلق حق تخلف یافتی
با چنین جنّت تعلق یافتی
متصف شود با صفات حضرتش
تا بیابی جنّتی از رحمتش
جنّت ذاتست اعلای جنان
جنّت صاحبدلان است آن چنان
در ظهور ذات این جنّت بود
در چنین جنّت چنان حضرت بود
با تو گفتم جنّت هر دو سرا
در بهشت جاودان ما درآ
حال جنّت نیک دریابی تمام
گر تو از اهل بهشتی والسلام
***
چون رسول خدا به امر خدا
عزم فرمود تا بدار بقا
حوریان صف زدند در گردش
گرد او بود گرد بر گردش
علمش آمد که یار غار توام
عمل آمد که دوستدار توام
اعتقاد آمد و جمالی خوش
حال آمد چه حال حالی خوش
جلوه کرده مقام او او را
ره نموده کلام او او را
روح پیغمبران به استقبال
آمده از برای عزّ و کمال
رحمت حق نزول فرموده
عذر امّت قبول فرموده
اول صبح و عاقبت محمود
به سلامت عزیمتی فرمود
جان پاکش ز تن عزیمت کرد
حس و روحش روان هزیمت کرد
رفت رضوان ز روضه کف بر کف
زده خال سیه بدو مطرف
جنّت آراسته که شاه آمد
مظهر حضرت اله آمد
جمع یاران چو آنچنان دیدند
غم دین داشتند و ترسیدند
که مبادا که دین خلل یابد
دشمنی از میانه بشتابد
رفتن او مثل به خواب زدند
چنگ در سنّت و کتاب زدند
نیک دریاب این سخن به تمام
تا بیابی مراد خود والسلام
***
می صاف دگر در جام کردم
محبت نامه اش زان نام کردم
محبّانه به محبوبی نوشتم
ز طالب سوی مطلوبی نوشتم
بخوانش خوش که اسرار الهی است
معانی بیان پادشاهی است
همه دردت ازو یابد دوائی
بود آئینه ی گیتی نمائی
به هر صورت به تو حسنی نماید
ز هر معنی تو را عشقی فزاید
کلام دلپذیر عاشقان است
اگر معشوق جوید عاشق آن است
همه عشق است و غیر از عشق خود نیست
به نزد او همه نیک اند و بد نیست
همه عالم به عشق از عشق پیداست
نظر کن عشق در عالم هویداست
نباشد عاشق و معشوق بی عشق
نیابی خالق و مخلوق بی عشق
محب ار وصل محبوبش تمناست
مرادش در محبت میشود راست
محب و حب و محبوب ار بدانی
محب را غیر محبوبش نخوانی
اگر دریا وگر موج و حباب است
به نزد ما همه جام شراب است
سبیل ما است میخانه سراسر
اگر می می خوری پیش آر ساغر
به شادی نعمتاللّه نوش کن می
که کم یابی حریفی مست چون وی
محبت نامه اش از یاد مگذار
محب خویشتن را یاد می دار
***
کثرت و وحدت که می گوئی چنان
اعتبار عقل باشد این و آن
علم و عقل و زهد من بر باد رفت
غیر یاد او مرا از یاد رفت
در خرابات فنا افتادهام
سر به پای خم می بنهادهام
موج و دریا نزد ما باشد یکی
هر دو یک آبند آن یک بی شکی
یک مسمی باشد و اسما هزار
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
جامی از می پر ز می بستان بنوش
این چنین می شادی رندان بنوش
قطره و موج و حباب از ما بجو
یک حقیقت از همه اشیا بجو
دل به دریا ده که صاحب دل توئی
وز وجود بحر و بر حاصل توئی
روح ما از نور اعظم نور یافت
وز وجود آل او منشور یافت
از خلافت خلعتی انعام کرد
نعمتاللّه او مرا خوش نام کرد
گنج اسما بر سر عالم فشاند
هر یکی بر مسند وحدت نشاند
هر که بینی غرقه ی دریای اوست
عالمی سرگشته ی سودای اوست
ای که گوئی باشد این رشته دو تو
باشد آن یک تو ولی بی ما و تو
آینه روشن کن ای جان پدر
در همه آئینه او را می نگر
هر که آن یک را نبیند در همه
کور باشد نزد بینا بر همه
نور روی او به نور او ببین
دیده ای از وی طلب نیکو ببین
خوش خیالی نقش بسته در نظر
در خیال او جمالش می نگر
یک شرابی نوش کن از جام ها
ساقئی را می نگر در جامه ها
عارفان را می رسان از ما سلام
صد سلام از ما به یاران والسلام
***
شیخ ما كامل و مكمل بود
قطب وقت و امام عادل بود
گاه ارشاد چون سخن گفتی
در توحید را نكو سفتی
یافعی بود نام عبدالله
رهبر رهروان آن درگاه
صالح بربری روحانی
شیخ شیخ من است تا دانی
پیر او هم كمال كوفی بود
كز كمالش بسی كمال افزود
باز باشد ابوالفتوح سعید
كه صعیدی است آن سعید شهید
از ابی مدین او عنایت یافت
به كمال از ولی ولایت یافت
مغربی بود و مشرقی یه صفا
آفتابی تمام مه سیما
شیخ ابی مدین است شیخ سعید
كه نظیرش نبود در توحید
دیگر آن عارف ودود بود
كنیت او ابوسعود بود
بود در اندلس ورا مسكن
بس كرم كرد روح او با من
پیر او بود شیخ ابوالبركات
به كمال و جمال و ذات و صفات
باز ابوالفضل بود بغدادی
افضل فاضلان به استادی
شیخ او احمد غزالی بود
مظهر كامل جمالی بود
خرقه اش پاره بود و او بكراست
زانكه نساج آن ابوبكر است
پیر نساج شیخ ابوالقاسم
مرشد عصر و ذاكر دایم
باز شیخ بزرگ ابوعثمان
كه نظیرش نبود در عرفان
مظهر لطف حضرت واهب
بندگی ابوعلی كاتب
شیخ او شیخ كاملش دانند
بوعلی رودباریش خوانند
شیخ او هم جنید بغدادی
مصر معنی دمشق دلشادی
شیخ او خال او سری سقطی
محرم حال او سری سقطی
باز شیخ سری بود معروف
چون سری سر او به او مكشوف
او ز موسی جواز احسان یافت
كفر بگذاشت نقد ایمان یافت
یافت در خدمت امام مجال
بود بواب درگهش ده سال
شیخ معروف را نكو می دان
شیخ داود طائیش می خوان
شیخ او هم حبیب محبوب است
عجمی طالب است و مطلوب است
پیر بصری ابوالحسن باشد
شیخ شیخان انجمن باشد
یافت او صحبت علی ولی
گشت منظور بندگی علی
خرقه ی او هم از رسول خداست
اینچنین خرقه ای لطیف كراست
نعمت اللهم و ز آل رسول
نسبتم با علی است زوج بتول
اینچنین نسبت خوشی به تمام
خوش بود گر ترا بود والسلام
***
منظومه ی ایمانیه
بسم الله الرحمن الرحیم
گر كسی پرسدت كه ایمان چیست
صفت دین و شرط احسان چیست
به زبان گو همی كنم اقرار
اعتقادم به دل در این گفتار
اول ایمان من بود به خدا
آن خدائی كه هست بی همتا
قادر و ناظر و علیم و حكیم
صانع و مالك و سمیع و كریم
واحد و لم یلد و لم یولد
صمد و حی و لا یموت و احد
دویم از حكم كردگار جهان
به ملائك بود مرا ایمان
سیم ایمان به حكم جبارم
به كتب های پاك او دارم
چارم آورده ام به صدق ایمان
به رسولان خالق دیان
پنجم ایمان به روز حشرم هست
به سئوال و جواب و نشرم هست
ششم ایمان كه خیر و شر ز قضاست
همه تقدیرها به حكم خداست
گر ز اسلام پرسدت عاقل
نشوی در جواب او غافل
اول از صدق پاك بی اكراه
گفتن لا اله الا الله
كه محمد رسول اوست به حق
سرور قوم و سید مطلق
دومین از طریق عز و نیاز
بنمودن قیام پنج نماز
ركن دیگر زكات مال بود
بر نصاب گذشت سال بود
چارمین هست روزه ی رمضان
خاص از اسلام روزه ركنی دان
پنجمین حج گر استطاعت هست
زاد این راه اگر سلامت هست
شرط این خاص و عام دانستن
واجب است این تمام دانستن
چونكه معلوم گشت ایمانم
ركن اسلام جمله می دانم
باید آنگاه حاصل عملم
گر عمل نیست همچنان دغلم
كار ایمان به قول ناید راست
قول با فعل اگر بود زیباست
گر كتب را تمام برخوانی
یا ز تحصیل داد بستانی
بر عمل بایدت قیام نمود
علم اگر باشدت عمل نه چه سود
چونكه معلوم شد كه ایمان چیست
بعد از اسلام شرط احسان چیست
شرط احسان تمام عرضه بكن
چست بگشای درج در سخن
این سئوالی كه شد بدین منوال
بشنو از من جواب حق سئوال
گر عبادت كنی ز بهر خدا
اندر آن حال چشم جان بگشا
تا كجائی و در چه كاری تو
در جهان پا و سر چه داری تو
یا نداری دو چشم دیدن او
یا دو گوش سخن شنیدن او
پس چنین دان به اعتقاد درست
كاندر آن دم خدای ناظر تست
گر چنین می كنی عبادت حق
بی گمان می روی به جنت حق
گر بپرسند كه اصل ایمان چیست
سر ایمان و تخم ایمان چیست
بیخ و شاخ و زمین ایمان را
چیست بنمای هر سه برهان را
جان ایمان بگو كه چیست ترا
گر بگوئی غریب نیست ترا
اصل ایمان بگو عنایت حق
سر ایمان شهادت مطلق
دل مؤمن زمین ایمان است
جان ایمان كلام رحمان است
هست اخلاص بیخ ایمانم
شاخ ایمانست خوف دیانم
پوست ایمان بگو كه شرم خداست
برگ او تقوی است و ترك هوی است
عشق حق میوه است ایمان را
كه حلاوت رسد مسلمان را
نه مسائل به نظم گفتن ما
در به الماس علم سفتن ما
یارب از فضل خویش رحمت كن
جای سید مقام جنت كن
***
منظومه ی فقریه
ای كه داری لباس فقر ببر
هیچ داری ز حال فقر خبر
شربت تلخ فقر را نوشی
خرقه می بایدت كه در پوشی
گر تو در بند جامه ی صوفی
كس به پشمینه كی شود صوفی
زهد در جامه ی مرقع نیست
كسوت فقر را بسی معنی است
هر كه را سینه با صفا نبود
خرقه پوشیدنش روا نبود
هر كه در خرقه ناتمام بود
خرقه بر قد او حرام بود
بس بلند است كارخانه فقر
كس نبوسیده آستانه فقر
ای كه هستی ز قدرت صانع
باش با داده ی خدا قانع
اندرین مزرعه زراعت كن
با كم و بیش خود قناعت كن
لاتموتون چنانكه فرمانست
دیدن حال خلق نقصانست
هر كه با حرص آشنا گردد
بسته ی محنت و بلا گردد
هر كه دنبال حرص و آز گرفت
راحت از وی خدای باز گرفت
فقر در نیستی قدم زدن است
بر سر كوی غم علم زدن است
فقر بیگانگی است از بد و نیك
بخود از بیخودی رقم زدن است
ای برون آمده ز ما و منی
تو فقیری و كردگار غنی
گفته حق در كلام خود همه را
ایها الناس انتم الفقرا
پادشاهان كه صاحب تاجند
بر در حق فقیر و محتاجند
افتخار همه به حضرت اوست
عزت فقر هم ز عزت اوست
هر كه او فقر اختیار كند
هر چه دارد همه نثار كند
در حدیث آن نبی كه درها سفت
در بیان فقیر و فقرا گفت
فقر در نزد مردمان شین است
لیك در نزد حق همه زین است
فقر جز صلح و تازه روئی نیست
رنگ و بوی دروغ گوئی نیست
فقر خود را به حق سپاردن است
نه فلوس و درم شماردن است
فقر را برگزیده ختم رسل
مصطفا ختم هادیان سبل
گفت یارب بمیر مسكینم
حشر گردان تو با مساكینم
هر كه او را ز فقر ننگ بود
به خداوند خود به جنگ بود
فقر نان دادن است همچو خلیل
نه كه از زله پر كنی زنبیل
هر كه را پیشه عدل و داد بود
در دو عالم ز بخت شاد بود
داد یابد هر آنكه داد دهد
ورنه بیداد دین بباد دهد
هر كه او داد داد خواه دهد
حق به نزد خودش پناه دهد
هر كه از خویش داد نستاند
چون شود وقت كار درماند
داد سر آن بود به دین داری
كه بجان پیش حق فرود آری
داد چشم آن بود كه در نظرش
باشد از دیده عزت دگرش
داد دست آن بود كه وقت نیاز
نكنی سوی نانهاده دراز
داد پای آن بود كه بهر خدای
ننهی هر كجا كه یابی پای
هر كه را دیده برگشایندش
هر چه ممكن بود نمایندش
دید صورت به غیر ظاهر نیست
دیدن باطن از سر معنی است
آنكه بینا شود به دیده ی دل
حل شود هر چه باشدش مشكل
هر كه را نیست چشم عبرت بین
ناقصش می شمار در ره دین
هر كه را چشم دل شود بیدار
باشد از جمله ی اولوالابصار
ای كه داری در آخر توفیر
رو به فقر آر و ترك عادت گیر
هر كه دنیا گزید و در دین كاست
دین و دنیا بهم نیاید راست
آنكه خواهد سرای عقبی را
گو رها كن ز دست دنیا را
بی گمان هر كه او بود عاقل
ننهد در جهان فانی دل
هر كه او پیرو هوا گردد
به بلا زود مبتلا گردد
سالكا روی در ارادت آر
بی ارادت كجا برآید كار
دست سر از سر ارادت گیر
در ره فقر ترك عادت گیر
به ارادت اگر مرید شوی
در مرادات خود مزید شوی
هر كه از پیر روی گرداند
تخم مرغ پلغده را ماند
گنده مغزی كه بوی مزاج
نپذیرد به هیچ روی علاج
بیضه صد سال گر بود تنها
نشود زندگی در او پیدا
چونكه مرغش كشید در ته بال
جانور گردد اندر او به مثال
هر كه ترك مراد خویش گرفت
رفت و راه خدای پیش گرفت
هر كه او در پی مرا بود
عمر او سربسر بباد بود
نامرادی نصیب درویش است
فقر در ترك دابه ی خویش است
بی ارادت چو نارسیده بود
بالغ است آنكه راه دیده بود
هر كه گفتار او بود بسیار
در زبانش خطا رود ناچار
چون زبان جای نوش و نیش بود
در خموشی نجات بیش بود
ای كه از روی نطق انسانی
بد مگو تا در او نه درمانی
هر كه گفتار او درشت بود
او سزاوار زخم و مشت بود
نیش باشد سخن چو بد گوئی
نوش باش دبه وقت دلجوئی
ای كه دستت نمی دهد صدقات
سخن خوش بود به جای زكات
سخن خوب در محل گفتن
به بود مرد را ز در سفتن
با كلیمش چو گفت شاه دو كون
كه سخن نرم گوی با فرعون
در كلامش ستوده حی قدیم
مصطفا را كه داشت خلق عظیم
آنكه سنگش زدند بر دندان
او دعا كرد با لب خندان
هر كه را خوی خوش بود یارش
دوست دارد خدای جبارش
هر كه او را سخاوت و كرم است
پیش خلاق خلق محترم است
آنكه با نعمتش سخاوت نیست
هیچ از نعمتش حلاوت نیست
هر توانگر كه با سخا باشد
حافظ و ناصرش خدا باشد
هر كه را دست و دل گشاده بود
نیك مرد و حلال زاده بود
مدخل شوم دوزخی باشد
چون بهشتی بود سخی باشد
ننگرد هیچ كس به روی بخیل
گنده باشد همیشه بوی بخیل
ای خدا دوست زر مدار نگاه
خیز و در باز فی سبیل الله
هر كه او روشن و پسندیده
جای او بر سر است و بر دیده
آنكه از سر فقر آگاه است
چون زبانش دو دست كوتاه است
آنكه خود را به حق سپرده بود
آرزوهایش نفس مرده بود
ای برادر كسی مسلمان است
كه دلش از خدای ترسان است
هر كه را از خدا نباشد ترس
در مدارس چه سود او را درس
بندگان را خدای كرد خطاب
فاتقوالله یا اولوالالباب
اندر این راه هر كه بر خطر است
هر كه را خوف نیست بی خبر است
ای كه در راه صد خطر داری
یك زمان سر ز خاك برداری
مؤمنا خیز و در گناه مباش
ناامید از در اله مباش
بنده از حق امیدوار بود
گنهش گرچه بی شمار بود
آنكه جرمش فزون ز بحر و بر است
ناامیدیش از گنه بتر است
چونكه لاتقنطوا رسید نوید
مشو از رحمت خدا نومید
خالق الخلق چونكه غفار است
هر كه نومید شد ز كفار است
گر جهان سربسر گناه بود
در گذارنده اش اله بود
عاصیا در دمی كه آه كنی
دم به دم توبه از گناه كنی
گر به عذر گناه مشغولی
رو كه نزد اله مقبولی
هر كه را توبه از معاصی نیست
از عذاب خدا خلاصی نیست
هر گناهی كه از تو می آید
در عقب توبه ای همی باید
توبه كردن بسی فعال نكوست
تایبان را خدای دارد دوست
دایم ای بنده ذكر یزدان گو
تا چو مردان بری ز میدان گو
ذكر و تسبیح بهر یزدان گو
خواه الله و خواه رحمن گو
هر كه او را زبان ذاكر نیست
به حقیقت بدان كه شاكر نیست
ذكر، سوزنده ی گناه بود
ذكر، آئین مرد راه بود
ذكر جاروب خانقاه دل است
همچو آشوب بارگاه دل است
هر كه با ذكر آشنا گردد
همه ی حاجتش روا گردد
بندگان را خطاب در قرآن
فاذكروا الله آمد از یزدان
لا جرم ذكر فرض عین بود
گفتن او ادای دین بود
مرض قلب را شفا ذكر است
مونس جان اولیا ذكر است
گفتن لا اله الا الله
روشنائی دهد به قلب سیاه
زهد نیكوترین صفات بود
زهد آئین مرد ذات بود
زهد و تقوی شعار پاكان است
هر كه او زاهد است پاك آنست
زاهدی تخم نیك كاشتن است
از جهان دست باز داشتن است
زاهد آنست كه بی ریا باشد
همه مقصود او خدا باشد
زاهدان از حلال پرهیزند
با حرامی كجا درآمیزند
زهد از غیر دیده دوختن است
خرمن حرص و آز سوختن است
آرزو بازگیر از كامت
تا برآید به زاهدی نامت
ای كه نعمت ز حق بسی داری
شكر نعمت سزد كه بگذاری
حق تعالی لئن شكرتم گفت
شاكران را گل طرب بشكفت
هر كه با نعمتش شكور بود
دولتش از زوال دور بود
شكر، بی شك شكر بكام آرد
نعمت رفته را مدام آرد
شكر نعمت هر آنكه نگذارد
نعمتش را خدا زوال آرد
شكر دین هم دلیل اقبال است
مرد شاكر همیشه خوشحال است
دین بدین دار نعمت است مدام
رو بكن شكر نعمت اسلام
هر كه زین نعمت است برخوردار
بی شك او را بود سعادت یار
نعمت الله را زوالی نیست
بهتر از شكر هیچ حالی نیست
ای كه در راه فقر قلاشی
كوش دایم كه باادب باشی
ادب آئین نیك مردان است
بی ادب بر مثال حیوان است
گر رضای خدای می طلبی
بایدت كرد ترك بی ادبی
باادب مرد سرخ رو گردد
بی ادب چون سگان كو گردد
باادب بنده پادشاه شود
بی ادب كم ز خاك راه شود
باادب شربت زلال خورد
بی ادب سخت گوشمال خورد
باادب را بود سعادت یار
بی ادب هیچ گه نیاید كار
هر كه شمع صفا برافروزد
ادب از سالكان بیاموزد
***
گنج العارفین
دلا پرهیز از زهد ریائی
اگر تو طالب راه خدائی
هوا و كبر را از سر بدر كن
ز پندار و ز خودبینی حذر كن
مشو مغرور بر طامات و تلبیس
كه تا ملعون نگردی همچو ابلیس
اگر صد سال در ناموس كوشی
ز جام وحدتش یك دم ننوشی
مكن دعوی ز زهد و پارسائی
ریا باشد طریق خودنمائی
ز دعوی بگذر و معنی طلب كن
مقام قرب او ادنی طلب كن
چو خودبینان مجو از خویش تحسین
كه این ره را نشاید مرد خودبین
چنان كن زندگانی با خلایق
كه باشند از تو راضی خلق و خالق
اگر خالق ز تو راضی نباشد
نماز و روزه جز بازی نباشد
ترا گر تكیه بر زهد و نماز است
مكن تكیه كه خالق بی نیاز است
اگر تكیه كنی بر فضل او كن
چو سید جسم و جان را بذل او كن
مشو بر طاعت بسیار مغرور
كه ابلیس از پی این گشت مقهور
هزاران سال طاعت بیش آورد
بشد باطل چو عجبی پیش آورد
سر این دشمنان دینار دون است
دگر نفست كز او جانت زبون است
مناز از شیخی و زهد و كرامات
كه این راهی است پرخوف و پرآفات
در این ره دشمنان صعب ناكند
كمین كرده ترا بهر هلاكند
دگر كبر و نفاق و حرص و آز است
كز این ها كار بر مردم دراز است
مباش ایمن تو از ابلیس مكار
قوی دزدی است آن ملعون غدار
حسد را نیز بس دزدی قوی دان
كه دارد همچو شیطان قصد ایمان
درازی امل دزدی قبیح است
نه پنهان است این نكته صریح است
بنه از سر درازی امل را
چه از خود دور می داری اجل را
چرا از مرگ دایم در نفوری
به تو نزدیك تو بس دور دوری
زمانی فكر كن در كار عالم
ببین كز دور آدم تا بدین دم
كیان بودند و این لحظه كجایند
سراسر غرق دریای فنایند
كجا شد آدم و كو نوح و جرجیس
كجا شد دانیال و شیث و ادریس
كجا شد یوسف صدیق و یعقوب
كجا شد یونس و ذوالكفل و ایوب
كجا شد حشمت و ملك سلیمان
كجا شد دانش بسیار لقمان
كو ابراهیم و اسمعیل و داوود
كو اسحق و كجا شد صالح و هود
كجا شد سرور اولاد آدم
محمد صدر و بدر هر دو عالم
همه رفتند و ما از پی روانیم
همانا كز شمار رفتگانیم
اگر جاهل نیی وز عاقلانی
مشو غره بدین دنیای فانی
كه دنیا را نمی بینم مداری
ندارد كار عالم اعتباری
ز دنیا عاقبت چون رفتنی هست
به هر حالی كه باشد مردنی هست
مكن در كار عالم عمر ضایع
ز دنیا با قلیلی باش قانع
كه قانع در حقیقت پادشاه است
قناعت شیوه ی مردان راه است
قناعت كن قناعت كن قناعت
اگر خواهی كه یابی این سعادت
اگر در حضرت او قرب یابی
ز ملك هر دو عالم رخ بتابی
دمی بی او نباشی همچو پاكان
مدام از غیر او باشی هراسان
چو تو صافی شوی از وحشت غیر
همه در عالم وحدت كنی سیر
چو تو با این صفت موصوف باشی
به وحدانیتش معروف باشی
چو الفت یافتی از حضرت او
زمانی رخ متاب از خدمت او
اگر ملك تو گردد ملك كونین
مشو غافل از او یك طرفةالعین
كه غفلت از طریق مفسدان است
طریق فاجران و مشركان است
طریق اهل فسق و اهل نار است
طریق فاسقان بی مدار است
از این شیوه اگر بوئی بخواهی
برو پرهیز می كن از مناهی
اگر تو از مناهی دور باشی
یقین در حضرتش مغفور باشی
مرو زنهار در راه ملامت
ره تحقیق گیر و رو سلامت
ره تحقیق ما را راه شرع است
شریعت اصل و دیگر جمله فرع است
شریعت را طریق مصطفا دان
طریق ره روان راه دین دان
قدم در نه به پاكی در طریقت
كه تا بوئی بیابی از حقیقت
حقیقت چیست در حق محو گشتن
ز خاطر غیر او را سهو گشتن
ز جان و دل مر او را بنده بودن
همیشه بر درش افكنده بودن
به ذكر و طاعت او خو گرفتن
طریق و سیرت نیكو گرفتن
اگر با ذكر حق تو انس گیری
بمانی زنده جاویدان نمیری
تو تا با خلق عالم انس داری
بدان كاندر حضورش بی وقاری
ببر از خلق كز خلقت گزند است
قبول و رد خلقت پای بند است
منه دل بر زن و اولاد و فرزند
به غیر حق سر موئی مپیوند
ز جان و دل طلبكار خدا باش
ز خود بیگانه با او آشنا باش
مدام اندر سلوك راه دین باش
گمان بگذار و در راه یقین باش
درین ره هر چه داری پاك می باز
به دنیا و به عقبی هم مپرداز
اگر داری سر این راه برخیز
قدم درنه ز مال و جان بگریز
زن و فرزند و مال و جاه هیچ است
درین ره جز دل آگاه هیچ است
درین ره چون دلت آگاه گردد
ندیم حضرت الله گردد
اگر در بند مال و جاه باشی
همیشه مفسد و گمراه باشی
اگر مقبول باشی و مؤدب
یقین در حضرتش گردی مقرب
ز قرب او چو گردد طالعت سعد
به توفیقش چنان گردی كه من بعد
نباشد غیر او را در دلت راه
ز خاطر محو گردد ما سوی الله
كسی را این صفت گردد مسلم
كه آزاده بود از هر دو عالم
نباشد هرگزش میلی به دنیا
ز همت سر فرو نارد به عقبا
بود فارغ ز ملك و شیب و بالا
نجوید جز رضای حق تعالی
چو افتد پرتوی بر وی ز ذاتش
بكلی محو گردد در صفاتش
نماند ذره ای بر وی ز هستی
پدید آید در او وجدی به مستی
در آن مستی چو او مجذوب گردد
حق او را طالب و مطلوب گردد
چنانش جذبه ی حق دررباید
كه از مستی همه زنجیر خاید
شود مستغرق اندر بحر توحید
نكوشد جز كه در تجرید و تفرید
نمی بینی كه ابراهیم ادهم
ازین مستی بزد صد ملك بر هم
می وحدت چو در جانش اثر كرد
سپاه و ملك را زیر و زبر كرد
زن و فرزند و مال و جاه بگذاشت
به كلی دل ز مهر غیر برداشت
ازین می جرعه ای دریافت منصور
كه در جان و دلش افتاد صد شور
چنان سرمست شد از بود مطلق
كه از مستی همی گفتی انا الحق
ازین می مست بودند اهل عرفان
جمیع عاشقان و پاك بازان
جنید و شبلی و معروف كرخی
سرور صوفیان ذوالنون مصری
مدار قطب عالم پیر بسطام
فضیل و بوسعید و احمد جام
همه مستان جام عشق بودند
قدم تا فرق غرق صدق بودند
همه سرگشتگان كوی عشقند
همه آشفتگان بوی عشقند
به خاك كوی او چون روی بردند
به چوگان ارادت گوی بردند
به اهل دل بده دست ارادت
اگر خواهی كه یابی این سعادت
به مقصد كی رسی ای دل به تدبیر
درین ره تا نگیری دامن پیر
به اول پیر باید مبتدی را
كه بنماید سلوك مقتدی را
اگر عمری روی بی پیشوائی
درین ره كی رسی هرگز به جائی
ترا پیری به باید در طریقت
كه كامل باشد او اندر شریعت
بود واقف ز هر باب و ز هر كوی
بداند نكته ها را موی تا موی
ترا پیری چنان شایسته باید
كه هر كس پیشوائی را نشاید
همی كن خدمت پیران به عزت
ولیكن دور باش از اهل بدعت
كه بدعت در طریق ما روا نیست
طریق اهل بدعت جز ریا نیست
ریا شرك است پیش اهل تحقیق
ریائی را منافق دان و زندیق
اگر تو صادقی در راه اسلام
محقق باش و مستوفی و گم نام
درین ره تا بكلی گم نگردی
به نزد عارفان مردم نگردی
قدم در نیستی زن تا توانی
كز اصل صفوت است این بی نشانی
كسی كه در دو عالم بی نشان شد
یقین می دان كه او از صوفیان شد
مكن در كار نیك و بد تصرف
اگر داری نصیبی از تصوف
مرا مردی كه پیر و پیشوا بود
مراد مؤمنان را مقتدا بود
چنین فرمود كاندر راه صفوت
نمی گنجد منی و كبر و نخوت
كه مؤمن دور باشد از تكبر
نبینی ذره ای در وی تفخر
مكن خود را ز بهر كبر مردود
كه بود آن شیوه ی فرعون و نمرود
چو از خاكی بسان خاك می باش
به دل صافی چو آب پاك می باش
كه مؤمن در تواضع همچو خاك است
نه چون آتش كز او بیم هلاك است
مباش از خیرگی چون مار و كژدم
كه نبود از تو جز آزار مردم
مكوش از بهر دنیا بیش از بیش
بكوش اما بقدر حاجت خویش
اگر در بند بیش از بیش باشی
خسیس و مدبر و بدكیش باشی
چو فرعون و چو شداد و چو ماهان
چو نمرود و چو دقیانوس دونان
به مكر و حیله و دستان و افسون
گرفتم جمع كردی گنج قارون
اگر با ضرف تیغ و كینه حرب
مسخر كرده باشی شرق تا غرب
نخواهی بردن از دنیای پركین
به گور آری بجز تجهیز و تكفین
ز دنیا گر بدست آری دو صد گنج
نخواهی بردن از دنیا بجز رنج
ترا گنجی است كه در دنیا به كار است
رضا و طاعت پروردگار است
رضای او درین ره خدمت اوست
رضای او درین ره وصلت اوست
رضای او طلب كن تا توانی
رضای اوست گنج جاودانی
به بند از جان كمر در خدمت او
اگر خواهی كه یابی قربت او
مشو غافل از او یك دم شب و روز
به غیر او بكلی دیده بردوز
چو برخیزد حجاب غیر از راه
پدید آید مقام لی مع الله
مقام قرب حق در آن مقام است
كسی كانجا رسد مرد تمام است
چو اهل دل درین منزل رسیدند
درین منزل به كام دل رسیدند
تو نیز ای جان اگر از طالبانی
فدای راه او كن زندگانی
درین ره هر كه او ثابت قدم نیست
به نزد اهل معنی محترم نیست
چو اهل دل رضای او گزیدند
از آن بر درگه عزت رسیدند
خردمندی سر این راه دارد
كه او جان و دل آگاه دارد
ترا گر جان و دل آگاه بودی
مدامت رغبت این راه بودی
چو تو از حال مردان بی نصیبی
درین ره همچو جهال غریبی
كسی را می سزد این ره سپردن
كه دارد عزم پیش از مرگ مردن
هر آن كو در صفات حق فنا نیست
دل او محرم گنج بقا نیست
چو موسی در صفات حق فنا شو
پس آنگه شاه و سلطان بقا شو
اگر تو مرد راهی ای خردمند
بیاموز از طریقت نكته ای چند
درین ره نكته های بس دقیق است
كه دایم مرد این ره را رفیق است
بگیر این نكته ها را سربسر یاد
ز بهر آنكه هم پند است و ارشاد
به بازیچه مخوان این ماجرا را
به گوش جان شنو این نكته ها را
من از بحر معانی آنچه گفتم
چو در معنوی می دان كه سفتم
اگر تو قدر این درها بدانی
شوی غواص دریای معانی
ازین درها حكیمی بهره برداشت
كه او غواصی این بحر برداشت
من از اصل بدایت تا نهایت
فرورفتم به غور این حكایت
كه تا نامش چه خواهد آمد از غیب
كه هر چه از غیب آید نبودش عیب
مرا از غیب این پیغام كردند
كه گنج العارفینش نام كردند
اگر تو بهره ای گیری از این گنج
ز بهر گنج دنیا كی بری رنج
بقائی نیست گنج دنیوی را
طلب می كن تو گنج معنوی را
تو گنج معنوی را معرفت دان
كه گنج معنوی را نیست پایان
ز گنج معرفت آن كو خبر یافت
دو عالم را حقیر و مختصر یافت
ترا این گنج اگر گردد میسر
بزن سكه تو در ملك سكندر
نه هر كس را سزاوار است این گنج
انیس جان افكار است این گنج
چو این گنج از برای عارفان است
كسی كاین گنج دارد عارف آن است
تو هم بردار گنج ای مرد آگاه
به عشق پیر معنی نعمت الله
***
غزل های ناتمام
فانی تمام خدمت اوست
باقی به بقای حضرت اوست
از رحمت اوست جمله عالم
او غرقه ی بحر رحمت اوست
نعمت چه کند چو نعمتاللّه
پرورده ی ناز و نعمت اوست
***
تبخال زده بر لب من خسته از آن است
گویی که چو من بر لب شیرین نگران است
صد بوسه زده بر لب من خسرو شیرین
چون دید که حال لب دل خسته چنان است
گر زانکه نزد بر لب من بوسه دل آرام
بر لعل لب ما تو ببین کاین چه نشان است
از اشک شکربار به من بوسه بسی داد
جوشیدن این لب همه شیرینی آن است
***
ملک داری همه به تدبیر است
گرچه تدبیر هم به تقدیر است
هر که تأخیر کرد در تدبیر
عاقبت کار او به تقصیر است
سخن نوجوان دگر باشد
این نصیحت ز گفته ی پیر است
پادشاهی که میکند تدبیر
شاه صاحبقران جهانگیر است
***
عشق را مسجد و میخانه یکی است
عشق را عاقل و دیوانه یکی است
عشق جانان خود و جان خود است
عشق را دلبر و جانانه یکی است
عشق را آتش دلسوزی هست
نزد او خرمن و یک دانه یکی است
***
عشق آمد و عقل کرد غارت
ای دل تو به جان بر این بشارت
ترک عجمیست عشق دانی
ور ترک غریب نیست غارت
گفتم به عبارتی درآرم
وصف رخ او به استعارت
چون آتش عشق او برافروخت
هم عقل بسوخت هم عبارت
***
ذوق ما را چو غایتی نبود
بحر ما را نهایتی نبود
كه شنیده ولی سرمستی
همچو او در ولایتی نبود
گفته ی عارفان به جان بشنو
به ازین خود حكایتی نبود
***
مویی به میان ما نگنجد
سلطان چه بود گدا نگنجد
گویی كه بلای عشق آمد
خوش باش كه آن بلا نگنجد
دردی كش كوی می فروشیم
درمان چه بود دوا نگنجد
***
هر كه او حجتی چنان دارد
شك ندارم همین همان دارد
خوش كناری گرفته از عالم
عشق او در میان جان دارد
ترك دنیی و آخرت بكند
هر كه میلی به عاشقان دارد
***
کاه و جو خلق برد خوش خوش
در خرمن وی فتاد آتش
و آن کس که خورد ز مال مردم
حلقش گیرد به روز مرگش
هر کس که چنان شود چنین است
قربان شو هم بگو به ترکش
***
شاها کرمی کن و مکن جنگ
زنهار مکن به جنگ آهنگ
گر جنگ کنی ملازمانت
اشکسته شوند و سخت دلتنگ
بشنو سخنی ز نعمتاللّه
صلحی کن و باز گرد از جنگ
***
هر کجا صورتی است در نظرم
شاهد معنئی در او نگرم
گوهر حقههای جوهریی
بر سر چارسو همی نگرم
نقد گنجینه ی جهان دارم
لاجرم پادشاه بحر و برم
نعمتاللهم وز آل حسین
به امینی امانتی سپرم
***
اسم او گنج است و عالم چون طلسم
در طلسمش یافتم این گنج اسم
این طلسم و گنج باشد در ظهور
در حقیقت عین گنج آمد طلسم
ساغر و می نزد سرمستان یکی است
نام راحش روح و نام جام جسم
این معانی دارد و آن یک بیان
نعمتاللّه جمع کرده هر دو قسم
***
گر خبری داری از آن و از این
چشم گشا بوالعجبی را ببین
نیم تنی ملک جهان را گرفت
گشت فقیری شه روی زمین
پای نه و چرخ به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگین
ملک خدا میدهد اینجا که راست
زهره که گوید که چنان یا چنین
***
مائیم جام باده و جانانه جاودان
از خویش و آشنا شده بیگانه جاودان
بگذر ز عقل و عاشق دیوانه را بگیر
یارب که باد عاشق دیوانه جاودان
خوش جنتی است روضه ی رضوان می فروش
جام شراب و صحبت رندانه جاودان
جاوید دل مجاور درگاه دلبر است
ثابت قدم ستاده و مردانه جاودان
***
هر كس كه لباس احمدی پوشیده
در راه خدا چو احمدی كوشیده
هر خم شرابی كه درین میكده بود
مستانه به ذوق همچو ما نوشیده
از آتش عشق در خرابات فنا
چون خم شراب خود به خود جوشیده
***
دولتت را که هست پاینده
باد فرخنده سال آینده
سایه ی دولت تو بر عالم
باد چون آفتاب تابنده
بر در حضرتت ملازم وار
جمله ی خلق شاه تابنده
***
گر به خانه روی و در بندی
به حقیقت بدان که دربندی
ملک شروان چه میکنی عارف
به طلب پادشاه دربندی
همدانی طلب همی کردم
یافتم آن عزیز الوندی
***
گر زانكه تو ز اهل اعتباری
بگذر ز امور اعتباری
گیرم كه حباب را بیابی
جز آب بگو دگر چه داری
مستانه بیا و باده می نوش
ای یار عزیز در خماری
***
ای که هستی به علم برهانی
عالم عالم سخندانی
گر بدانی که ما چه میگوئیم
علم خود را به علم کی خوانی
مفلسی از کمال دانایی
گر تو دانا به علم برهانی
***
قطعات
یک شاهدی است ما را در غیب و در شهادت
در غیب و در شهات یک شاهدی است ما را
جام و میاند با هم با ساقیند همدم
جامی بنوش جانا شادی ما خدا را
***
فیضی که به تو رسید از ما
آن رحمت حق شناس یارا
تو نیز رسان به دوستانت
اسرار و معانیش خدا را
***
چون مرا در خواب کردی روز و شب
روز و شب در خواب می بینم تو را
روی تو ماه است و چشم من پر آب
روز و شب در آب می بینم تو را
***
قرب صد سال عمر من بگذشت
قصد موری نکرده ام به خدا
نان خود خورده ام به کسب حلال
مال غیر نخورده ام به خدا
در خرابات عشق رندانه
روزگاری سپرده ام به خدا
موی هستی به تیغ سرمستی
از سر خود سترده ام به خدا
تا عزیز خدا و خلق شدم
عزت کس نبرده ام به خدا
به خدا زنده ام به حق رسول
گرچه از خویش مرده ام به خدا
نفس خود به یاد سید خویش
ذاکرانه شمرده ام به خدا
***
دردمندی فقیر اگر یابی
به کرم درد او دوا فرما
وعده ای گر دهی به درویشی
وعده ی خویشتن وفا فرما
این نصیحت اگر قبول افتد
دولتی دان و یاد ما فرما
***
لفظ الف و دو لام و یک ها
اسمی است از آن اسم دریاب
این صورت او و اوست معنی
ماننده ی روح و جسم دریاب
دریاب رموز اسم اعظم
آن گنج درین طلسم دریاب
در ظاهر و باطنش نظر کن
عارف شو و هر دو قسم دریاب
دریاب رموز نعمت الله
ذات و صفتش به اسم دریاب
***
کفر سر زلف بت به دست آر
کایمان محققانه این است
گفتم که ز باده توبه کردم
مشنو که مرا بهانه این است
مائیم مدام در خرابات
فردوس من است و خانه این است
زد ناوک عشق بر دل من
گفتا که مرا نشانه این است
هر دم نقشی خیال بندم
آری چه کنم زمانه این است
مطرب بنواز ساز عشاق
بزمی است خوش و ترانه این است
مائیم و حضور نعمت الله
چون در دو جهان یگانه این است
***
هر چه در کاینات موجود است
همه مرهون رحمتاللّه است
نیست نومید کس ز رحمت او
همه ممنون منتاللّه است
از کرم نعمتی به ما بخشید
بر همه فیض نعمتاللّه است
سر او هر که نیک دریابد
محرم راز نعمتاللّه است
***
سر کل چون کله نهد بر سر
آن کله کل بلای دستار است
عشق شاه است و می برد دستار
عقل مسکین گدای دستار است
دیدهام خواجه ی کلان دیروز
همچو کل در هوای دستار است
***
هر که کشته شود به عشق خدا
به یقینم که او خدا گشته است
خونبها خود دهد به كشته ی خویش
تا نگوئی که او چرا کشته است
پادشاهی دهد به درویشی
هان نگویی که او گدا گشته است
***
در آینه ی تمام اشیا
تمثال جمال او هویداست
در دیده ی مست ما نظر كن
روشن بنگر كه نیك پیداست
***
انس با محبوب اگر گیرد محبّ
گرچه باشد یک نفس مطلوب اوست
گر دمی با یار خود همدم شود
حاصل او زآن نفس محبوب اوست
***
در راه خدا پای برهنه گو رو
آن یار که همچو بشر حافی اهل است
گر سر به ره است پابرهنه غم نیست
ور نیست به ره سر برهنه سهل است
***
نعمت الله همه جهان بگرفت
این چنین نعمتی جهانگیر است
نوجوانی است مست و لایعقل
گر به صورت نظر کنی پیراست
***
چون شتا آمد شتا مقلوب کن
کِشته ها اندر شتا با آتش است
نشنیدستی تو از سید مگر
کآتش مقلوب با آتش خوش است
***
ملک و ملکوت هر دو انسان
او مظهر جمله ی صفات است
مستکمل ذات او صفت نیست
مستکمل آن صفات ذات است
***
هیچمان از کسی دریغی نیست
آنچه داریم در ضرر دان است
باز بنیاد عشق نو کردیم
با حریفی که جان جانان است
باز زُنار عشق بربستیم
قصه ی ما چو شیخ صنعان است
باز یوسف به مصر دل بنشست
فارغ از چاه و بند و زندان است
باز آن شاخ گل به رقص آمد
صوفیان موسم گلافشان است
از برای نثار پای گل است
نقد غنچه که در حرم دان است
ساقی بزم نعمتاللّه است
سید ما که میر مستان است
***
نزد ما عین نیست غیری کو
عقل گوید که عین و غیری هست
موج و بحر و حباب و دریا شد
قطره ی آب کو به ما پیوست
***
گر سبوئی شکست یا جامی
حضرت عشق تا ابد ساقی است
چشم و گوش ار نماند باکی نیست
بصر و سمع دائما باقی است
***
ماسوی الله جز خیالی نیست می بینم به خواب
این چنین نقش خیالی لایق تعبیر نیست
نور روی او به نور روی او ما دیده ایم
دیده بگشا و ببین كش حاجت تقریر نیست
در سر زلفش دل ما مدتی پا بسته شد
این چنین دیوانه را خوشتر ازین زنجیر نیست
کی رسد هرگز به مقصودی درین راه خدا
نوجوانی کاندر این ره هم رفیق پیر نیست
گر نمی یابی مرادی آن هم از تقصیر تست
ورنه بر درگاه او از هیچ رو تقصیر نیست
گرچه جارالله کلام الله تفسیرش کنند
ارچه تفسیر كبیر است اینچنین تفسیر نیست
نعمت الله سید است و بنده ی سلطان خود
بر در درگاه او چون شاه ما یك میر نیست
***
ای جان پدر به جان ما رحمی کن
زیرا بی تو تمتعی از جان نیست
بسیار فراق تو کشیدم اما
زین بیش مرا تحمل هجران نیست
ملک و ملکوت تخت سلطانی ماست
مخصوص به شهر یزد یا کرمان نیست
بگذر ز خرابه ی جهان جان پدر
آن گیر که این جهان همه ویران نیست
برخیز و بیا که دنیی و عقبی هم
با همت دوست قیمتش چندان نیست
***
عقل ارچه به غایت كمال است
جز معرفت صفاتیش نیست
ذاتش به کمال کی شناسد
او را چو وجوب ذاتیش نیست
***
به قدر حوصلهها جام می دهد ساقی
اگر چه باده ی خمخانه را نهایت نیست
بیا که مجلس عشق است و عاشقان سرمست
چنین مقام خوشی در همه ولایت نیست
***
غیرتش غیر محو و فانی کرد
غیر حق در وجود باقی نیست
جام بشکست و باده آخر شد
جز از او خود حریف ساقی نیست
***
اندکی ذوق اگر کسی را هست
نزد یاران ما غریبی نیست
ذوق خم از پیاله نتوان یافت
گرچه او نیز بینصیبی نیست
***
بلبل بوستان یارانم
من ازین بوستان نخواهم رفت
گر به صورت ز دیدهها بروم
از دل دوستان نخواهم رفت
جامه ی خلقی افکنم اما
بر کنار از میان نخواهم رفت
آمد و شد به اعتبار بود
این چنین آنچنان نخواهم رفت
سید ملک نعمتاللهم
همچو این بندگان نخواهم رفت
***
دوش تا روز ما به هم بودیم
لذتی یافتم که چتوان گفت
دست و پایش خوشی ببوسیدم
حضرتی یافتم که چتوان گفت
بندگی خدای خود کردم
حرمتی یافتم که چتوان گفت
رحمتی کرد بر من مسکین
رحمتی یافتم که چتوان گفت
گنج اسما به ما عطا فرمود
منتی یافتم كه چتوان گفت
عقل آمد دمی ملولم كرد
زحمتی یافتم كه چتوان گفت
نعمت الله به ما عطا فرمود
نعمتی یافتم كه چتوان گفت
***
بر در غیر می روی حیف است
به عدم می روی چه آری هیچ
ای که گوئی که سیم و زر دارم
چون بمیری بگو چه داری هیچ
عمر عاشق خوش است با معشوق
عمر بی او اگر گذاری هیچ
ای که گوئی که مانده ای صد سال
نفسی چند می شماری هیچ
این همه علم کرده ای تحصیل
باز فرما که در چه کاری هیچ
بزم عشق است و عاشقان سرمست
گر تو از عقل در خماری هیچ
روز و شب بندگی سید كن
غیر ازین كار كار داری هیچ
***
جام بی می کی دهد ذوق ای پسر
تا نگردد جام با می متحد
ساقی ار بخشد تو را خمخانه ای
نوش می فرما و می گو رب زد
گرم باش و آتشی خوش برفروز
تا نگردی همچو آب منجمد
لیس فی الدارین غیری یا حبیب
لیس مثلی کیف ضدی این ند
نعمت الله در همه عالم یکی است
لا تجد مثلی و مثلی لا تجد
***
درد دردش بنوش خوش می باش
كه ترا درد دل دوا گردد
لذت ما به ذوق دریابد
هر كه در عشق مبتلا گردد
آنكه بینا بود عصا چه كند
كور باشد كه با عصا گردد
هر كه گردد به گرد میخانه
بگذارش مدام تا گردد
بر در او كسی كه یابد بار
بر در خانه ها كجا گردد
عشق باقی و ما به او باقی
كی بقایی چنین فنا گردد
بود از غیر عشق بیگانه
آنكه با عشق آشنا گردد
هر كه را سیدش بود خواجه
بنده ی دیگری چرا گردد
***
این هیولا عجوزهای عجب است
چادری بر سر است و میگردد
هر زمان صورت دگر گیرد
شده صورت پرست و میگردد
دم به دم شوهری کند وانگه
در پی دیگر است و میگردد
اعتمادی بر او نباید کرد
زانکه شخصی غر است و میگردد
***
کار عالم به پختگی باشد
شیخ ما بین که خام میگردد
جل سیاهی که دل سیاه کند
گرد عبدالسلام میگردد
***
گر چهل صبح از سر اخلاص
مخلصی گرد عاشقان گردد
چشمه ی حکمت ای برادر من
از دلش بر زبان روان گردد
***
هر چه میخواست آن چنان گردید
هر چه میخواهد آن چنان گردد
سلطنت بین که حضرت سلطان
مونس جان عاشقان گردد
علم ذوقی خوشی بیفزاید
آن معانی اگر بیان گردد
هر که دکان خویش کرد خراب
فارغ از سود و از زیان گردد
این عجائب نگر که از همه او
بر کنار است و بر میان گردد
با همه در لباس تا که چنین
محرم راز این و آن گردد
بندهای را به لطف بنوازد
از کرم سید زمان گردد
***
پیوسته شکسته باش چون ما
کو کار شکستگان برآرد
مائیم و دلی شکسته چون یار
پیوسته شکسته دوست دارد
***
بنه رو بر در میخانه ی او
توجه خود به آنجا می توان کرد
مرا گوئی به جانان جان توان داد
نکوکاری است جانا می توان کرد
حباب از چشمه ی آبی چه جوئی
شنا در آب دریا می توان کرد
دو عالم را فدای آن یکی کن
به لطف خویش یکتا می توان کرد
درآ در حلقه ی رندان سرمست
که مستان را تماشا می توان کرد
نظر از چشم نابینا چه خواهی
نظر در چشم بینا می توان کرد
خرابات است و ما مست خرابیم
حریفی خواجه با ما می توان کرد
طلسم و گنج بر هم می توان زد
چنان اسرار پیدا می توان کرد
چو سید نعمت الله رند مستی
درین میخانه پیدا می توان کرد
***
رفته بودم به سوی بحر محیط
که در آن بحر شنا شاید کرد
بحر جوشید و روان گفت به من
سر خود در سر ما باید کرد
***
حق تعالی وجود انسانی
به کمال و جمال خود پرورد
از چنان نطفهای که می دانی
این چنین یوسفی پدید آورد
از همه برگزید انسان را
این عنایت ببین که با ما کرد
***
هر که با رند مست بنشیند
لاجرم رند مست برخیزد
دیگران از شکست بنشینند
زلف او از شکست برخیزد
هر که با بنگیان نشیند او
بنگی زشت کست برخیزد
جام می را بگیر و خوش می نوش
گر تو را آن ز دست برخیزد
***
راستی کن که مرد کج رفتار
در ره او به منزلی نرسد
باش خاکی ولی چنان کز تو
گرد بر دامن دلی نرسد
نرسد در مقام اهل کمال
سالکی کو به کاملی نرسد
دیده ی او جمال او بیند
رؤیت او به احولی نرسد
هر که بر مسند عدم بنشست
جاه او در تنزلی نرسد
هر که چون ما فتاد در دریا
ابداً او به ساحلی نرسد
کی چو سید قبول او گردد
بنده ای کو به مقبلی نرسد
***
شاه عالم پناه دانی کیست
آنکه سلطان انس و جان باشد
هر که گوید دعای دولت او
راحت روح او از آن باشد
خرم آنکس که از سر اخلاص
بنده ی حضرت چنان باشد
***
آب ماهان که خاک بر سر او
همچو آب زلال کی باشد
در دو عالم به جز یکی نبود
حضرتش را مثال کی باشد
***
توبه از توبه می کنم ای دوست
توبه ی خوب ما همین باشد
هرکه او توبه می کند چون ما
شک ندارم که نازنین باشد
این چنین تائبی که می شنوی
از خداوندش آفرین باشد
بازگشته از او به حضرت او
تائب قابل گزین باشد
توبه از توبه می کند سید
توبه ی عاشقان چنین باشد
***
هر که او نقص دیگری گوید
شک ندارم که نقص او باشد
نقص مردم مگو که نیکو نیست
نقص آدم کجا نکو باشد
گر سراپای او فرو باشی
لطف او بر سرت فرو باشد
ور محب لقای او باشی
او محب لقای تو باشد
***
جان جاهل به مرغکی ماند
که گرفتار در قفس باشد
حاصل عمر آنچنان مرغی
شک ندارم که یک نفس باشد
روشن از آفتاب خواهد بود
هر که چون ماه مقتبس باشد
این چنین روح پاک قدسی من
حیف باشد که در قفس باشد
***
بلبل گلستان معشوقم
من ازین گلستان نخواهم شد
گر به ظاهر نهان شوم ز نظر
از دل دوستان نخواهم شد
***
ساقی باید که می ببخشد
رندی باید که می بنوشد
تشریف شریف می دهد شاه
عبدی باید که آن بپوشد
***
شیخ اسلام احمد جامی
که دم مرده از دمش حی شد
می او شد عسل چنین گویند
منکر او مشو مگو کی شد
باز رندی دگر به یک جذبه
خم او پاک خالی از می شد
نه میش ماندو نه عسل در خم
شکرش رفت و فارغ از نی شد
گرچه تبدیل خلق خوش باشد
لیکن آن خوشتر است لاشی شد
نعمت الله که میر مستان است
فانی از خویش و باقی از وی شد
***
هر کمالی که هست در عالم
از خلیفه بجو که می داند
جامع جمله ی علوم بود
شرح اسما تمام می خواند
***
ما چو حلوایی و حلوا یار ماست
صحن ما را پر ز حلوا کردهاند
مشکلات عالمی حل وا شده
مشکل ما را چو حل وا کردهاند
ای که گوئی ذره گردد آفتاب
قطره ی ما بین که دریا کردهاند
***
جمله ی ذرات اکوان سر به سر
ز آفتاب حسن او تابنده اند
روح اعظم سایه ی آن حضرت است
عالمی در سایه اش دل زنده اند
***
آنکه حق را به خویشتن بیند
عارفان عارفش نمیدانند
وانکه او را به او مشاهده کرد
عارف است او و عارفش خوانند
پادشاها ملازمان درت
به یقینم که نیک نپسندند
که دو سه ترکمان بی سر و پا
این چنین راه مکه دربندند
***
روی غیری ندیده دیده ی ما
غیر چون نیست دیده چو بیند
لیس فی الدار غیره دیار
چشم ما نور او به او بیند
***
ای که پرسی ز حال میر تمور
با تو گویم که حال او چون بود
گرچه چپ بود راست ره می رفت
راستی رفتنش به قانون بود
***
موجود منقسم به دو قسم است نزد عقل
یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود
ممکن دو قسم گشت یکی جوهر و عرض
جوهر به پنج قسم شد ای ناظم عقود
جسم و دو اصل او که هیولی و صورت است
پس نفس و عقل این همه را یاد گیر زود
نه قسم گشت جنس عرض این دقیقه را
در حال بحث جوهر عقلی نمینمود
پس کم و کیف و این و متی و مضاف و وضع
پس یفعل است و ینفعل ای مالک ودود
اجناس کاینات مقولات عشر شد
نی گشت کم ازین نه بر این دیگری فزود
***
نسب بی حسب چنان نبود
به حسب خود نسب به کار آید
نسب عالیش بود به کمال
به حسب كو نسب بیاراید
***
در نی نیزه بین که رفعت او
با تو گویم چنانکه میباید
روید او و زیاده میگردد
بند بر بند او بیفزاید
تا شود نیزهای بدان رفعت
که از او کارهای نیک آید
آدمی اینچنین شود عالی
عالم است آنکه فهم فرماید
***
آفتابی تو و ما سایه ی تو
احول است آن كه یکی را به دو دید
روی تو نور هم از روی تو یافت
چشم تو سرمه ز چشم تو کشید
این چنین خوش سخنی مستانه
در خرابات که گفت و که شنید
***
در آینه ی وجود حادث
انوار قدیم می توان دید
بر لوح ضمیر هر حقیری
اسرار عظیم می توان دید
***
دل جام جهان نمای عشق است
بنگر که به تو ترا نماید
مجموع تجلّی الهی
در جام جهان نما نماید
در هر چه نظر کنیم واللّه
نور رخ او به ما نماید
***
شهرتی یافته است و می گویند
نعمت الله را خدا بخشید
ما از او غیر او نمی جستیم
آشنا دید و خویش را بخشید
دُردی درد دل بسی خوردیم
لاجرم این چنین دوا بخشید
خدمت پادشا چو می كردم
پادشاهی به این گدا بخشید
ما چو فانی شدیم در ره عشق
جاودان منصب بقا بخشید
می میخانه را به ما پیمود
خوش نوائی به بینوا بخشید
سیدم چون شفیع خود کردم
نعمت الله را به ما بخشید
***
من طالب او چگونه باشم
گر حضرت او مرا نجوید
از ذوق سخن کجا توان گفت
گر او با من سخن بگوید
***
مگر منعم بگوید شکر نعمت
وگرنه مفلس مسکین چه گوید
دعای دولتش گویی و بنده
به جز از ناله و آمین چه گوید
***
در حقیقت یکی عدد نبود
گر شماری یکی هزار هزار
باطنش را نگر که جمله یکی است
گرچه در ظاهر است این تکرار
***
صنع خدا نگر که به حکمت چگونه ساخت
چشمت به هفت پرده و سه آب در نظر
بگشای چشم خویش که بینی جمال او
او نور چشم تست و تو از خویش بی خبر
***
چون جمالش صد هزاران روی داشت
بود در هر ذره دیداری دگر
لاجرم هر ذره را بنمود باز
از جمال خویش رخساری دگر
خود یک است اصل عدد از بهر آنک
تا بود هر دم گرفتاری دگر
***
جام گیتی نما به دست آور
صفت و ذات بین و اسم نگر
صورت و معنی همه دریاب
گنج و گنجینه و طلسم نگر
جام می را بگیر و خوش می نوش
جان خود را بدان و جسم نگر
تنت از ملک و جانت از ملکوت
نظری کن به هر دو قسم نگر
نعمتاللّه را اگر یابی
آن مسما ببین و اسم نگر
***
گرد ملک عدم چه میگردی
تخت گاه مرا به دست آور
این سرا و آن سرا به مردم بخش
دولت دو سرا به دست آور
نعمت این و آن چه میجوئی
نعمتاللّه را به دست آور
***
التفاتی به غیر او نکنی
گرچه باشد بهشت و حور و قصور
این سخن را ز من قبول کنی
گر نمازی گزاردی به حضور
***
ای که گویی فقیر مسکین مرد
اعتباری ز مرگ خود می گیر
به یقینم که جان نخواهد برد
پادشاه و وزیر و میر و گزیر
***
بار او می کش و خوشی می رو
ناز او می کش و خوشی می ناز
همه عالم به زیر بال آری
مرغ همت اگر کند پرواز
می ما مستی دگر دارد
خوش بود گر به ما شوی دمساز
بر در دل نشین و حاضر باش
غیر او ره مده به خلوت راز
از سر ذوق و شوق و صدق و یقین
عاشقانه به عشق او پرداز
چون نقاب از جمال بگشاید
سجده كن پیش او به روی نیاز
اندر این بارگاه سلطانی
اوست محمود و نعمت الله ایاز
***
حسن حسن باشدش هر که حسینی بود
هر که حسینی بود حسن حسن باشدش
میل به من باشدش هر که شناسد مرا
هر که شناسد مرا میل به من باشدش
سرو علن باشدش معرفت آن یكی
معرفت آن یكی سرو علن باشدش
نیک سخن باشدش هر که لسان وی است
هر که لسان وی است نیک سخن باشدش
گر غم زن باشدش مرد نباشد تمام
مرد نباشد تمام گر غم زن باشدش
طرف چمن باشدش هر که بود سرو ناز
هر که بود سرو ناز طرف چمن باشدش
خلق حسن باشدش سید سرمست ما
سید سرمست ما خلق حسن باشدش
***
بنمود جمال او به خوابم
گفتم باشد مگر جمالش
بیدار شدم ز خواب مستی
نه نقش بماند و نه خیالش
نه من ماندم نه غیر او هم
او ماند و کمال بر کمالش
از ما اثری نماند با ما
با او نبود کسی مجالش
دریاب به ذوق نعمت الله
این دولت و حال لایزالش
***
ساقی اگر باده از آن خم دهد
خرقه ی صوفی ببرد می فروش
مطرب اگر پرده ازین ره زند
باز نیایند حریفان به هوش
***
همه عالم چو سایه سجده کنان
اوفتاده به خاک درگاهش
همه منقاد امر او باشند
هر که باشد گدا و هم شاهش
***
هر کجا محدثی بود بی شک
افتقارش بود به محدث خویش
یک وجود است مظهر عالم
مظهرش صد هزار باشد بیش
***
از صد هزار سالک فردی رسد به آنجا
فردی رسد به آنجا از صد هزار سالک
با ذات حضرت او غیری چه کار دارد
اعیان و جمله اسما در ذات اوست هالک
***
موج و بحر و حباب و قطره تمام
همه در عین ماست مستهلک
ما فقیریم و هم غنی ز همه
همچو ما خود کجاست مستهلک
در محیطی که نیست پایانش
سید دو سراست مستهلک
***
چون کمال همه بود به وجود
نتوان یافت بی وجود کمال
هست عالم همه خیال وجود
وز تجلی اوست بود خیال
***
سوی اللّه چیست ای صوفی صافی
خیال فی خیال فی خیال
وجودی جز وجود مطلق حق
محال فی محال فی محال
***
علماء رسوم می بینم
همه را علم هست و نیست عمل
روز و شب عمر خویش صرف کنند
در پی بحث و قیل و قال و جدل
همه تجهیل هم کنند تمام
بله تکفیر همدگر به مثل
عامیان عالمان چنان بینند
لاجرم کار دین بود به خلل
عمل آور چه جای گفت و شنود
بی ملل نیست فایده ز نحل
عمل و علم جمع کن با هم
چه كنی جمع مال و سیم دغل
این نصیحت بگوش جان بشنو
که چنین گفته اند اهل دول
ترک این لقمه ی حرام بگو
تا نیابی حلال را به بدل
نعمت الله را به دست آور
تا شوی پاک از جمیع علل
***
به درد دل گرفتارم به من ده دُردی دردش
که دارم اعتقاد آن کزاین درمان همی یابم
اگر چون نی همی نالم منه انگشت بر حرفم
وسیله ناله میسازم که تا مقصود دریابم
***
شنیدم ساقی سرمست می گفت
یکی را جام بخشم دیگری خم
اگر جام می آری پر بری می
وگر انبان بیاری پر ز گندم
بگفتم این تفاوت از چه افتاد
بگفتا این ز استعداد مردم
صراط مستقیم است این که گفتم
طریق نعمت الله را مکن گم
***
نعمتاللّهم وز آل رسول
حد کس نیست دانش حدم
نسبت شعر و شاعری بر من
همچو ابجد بود بر جدم
می خورم جام می ز کد یمین
خوش حلال است حاصل کدم
همچو بحر محیط در جوشم
گاه در جزر و گاه در مدم
شاکر شکر نعمت اللّهم
تا نفس باقی است در شدّم
***
تا اعتباری کردهام این سایه و آن آفتاب
از اعتبار خویشتن بودم یکی و دو شدم
چون در حقیقت ذات من هرگز نمیگردد ز جا
چون نامدم از هیچ جا آخر نگویی چو شدم
ما را اگر داری نظر در موج و در دریا نگر
چون او من است و من ویم هرگز نگویم او شدم
در شش جهت گشتم بسی در آرزوی روی او
تا یک جهت گردیده ام آسوده از شش سو شدم
***
پرسند ز من چه کیش داری
ای بی خبران چه کیش دارم
از شافعی و ابوحنیفه
آئینه ی خویش پیش دارم
ایشان همه بر طریق جدند
من مذهب جد خویش دارم
در علم نبوت و ولایت
از جمله کمال بیش دارم
***
کیمیای ولایتی دارم
مس جسم بشر چو زر سازم
قلعی و زاك با نشادر و ملح
گاه شمسی و گه قمر سازم
دُر فشانی کنم به گاه سخن
عقد زیبق از آن گهر سازم
نزد من خاک و زر یکی باشد
زان که من خاک را چو زر سازم
هرچه سازم به عشق سید خویش
همچو زر خوب سازم ار سازم
***
خطی کو را نه حسن است و نه ترتیب
نه در اعراب او فتح است و نه ضم
همه تفصیل او اجمال تحقیق
همه توحید او تحقیق اعظم
کسی برخواند این خط معما
که در عالم نه خود بیند نه عالم
نه آغازش شود مانع نه انجام
نه ابلیسش حجاب آید نه آدم
نه از کفرش بود اندیشه نه از دین
نه اندیشه ز فردوس و جهنم
برای آفرینش باشدش سیر
نه نامحرم بود با او نه محرم
مبرّا باشد از هر بود و نابود
مجرد باشد از هر بیش و هر کم
چو سید را مسلم نیست این درد
ندانم تا که را باشد مسلم
***
پیدا شده در عالم آن نور جمال او
آن نور جمال او پیدا شده در عالم
پیدا شده در آدم ذات و صفتش با هم
ذات و صفتش با هم ظاهر شده در آدم
یک جرعه ز جام جم خوشتر بود از صد جان
خوشتر بود از صد جان یک جرعه ز جام جم
از هر دو جهان بی غم مائیم به عشق او
مائیم به عشق او از هر دو جهان بی غم
ما را نبود ماتم گر دل برد یا جان
گر دل برود یا جان ما را نبود ماتم
با جام میم همدم در گوشه ی میخانه
در گوشه ی میخانه با جام میم همدم
بگذر تو ز بیش و کم فانی شو و باقی شو
فانی شو و باقی شو بگذر تو ز بیش و کم
***
هر کجا شهری است اقطاع من است
گر به ایران گر به توران می روم
صد هزاران ترک دارم در ضمیر
هر کجا خواهم چو سلطان می روم
آشكارا و نهان همراه عشق
گاه پیدا گاه پنهان می روم
***
در خرابات رند سرمستیم
عاشقانه مدام می پایم
نظری كن كه نزد اهل نظر
در دویی نور عین یكتایم
خم می گیر و بر سر من ریز
کیسه ی زر بریز در پایم
از خدا خوش فراغتی خواهم
تا زمانی از او بیاسایم
غیر او در نظر نمی آید
چون به نور خدای بینایم
از صفات كمال حضرت او
جوهر ذات خویش بنمایم
هر چه خواهی ز گنج سلطانی
سیدانه به بنده بخشایم
***
وصله ای از خرقه ی ما هر که یافت
عارفانه خوش همی پوشد به جان
عاقبت روزی به منزل می رسد
آنچنان رهرو که می کوشد به جان
خم می در جوش و ما مست و خراب
خوش بود رندی که می جوشد به جان
می به زاهد گر دهی ضایع شود
می به رندی ده که می نوشد به جان
هر که مهر سید ما را خرید
یافت او نقدی که نفروشد به جان
***
در مرتبه ای جسم است در مرتبه ای روح است
در مرتبه ای جان است در مرتبه ای جانان
در مرتبه ای جام است در مرتبه ای باده
در مرتبه ای ساقی در مرتبه ای رندان
در مرتبه ای شاه است در مرتبه ای درویش
در مرتبه ای بنده در مرتبه ای سلطان
در مرتبه ای فرعون در مرتبه ای موسی
در مرتبه ای کفر است در مرتبه ای ایمان
در مرتبه ای مخمور در مرتبه ای سرمست
در مرتبه ای غمگین در مرتبه ای شادان
در مرتبه ای تورات در مرتبه ای انجیل
در مرتبه ای صحفست در مرتبه ای فرقان
در مرتبه ای یوسف در مرتبه ای یعقوب
در مرتبه ای مصر است در مرتبه ای کنعان
در مرتبه ای آب است در مرتبه ای کوزه
در مرتبه ای قطره است در مرتبه ای عمان
در مرتبه ای عقل است در مرتبه ای نفس است
در مرتبه ای حیوان در مرتبه ای انسان
در مرتبه ای دوزخ در مرتبه ای جنت
در مرتبه ای زندان در مرتبه ای بستان
در مرتبه ای طاها در مرتبه ای یاسین
در مرتبه ای حم در مرتبه ای سبحان
در مرتبه ای دریا در مرتبه ای چشمه
در مرتبه ای جوی است در مرتبه ای باران
این مرتبه ها با تو از ذوق بیان کردیم
گر ذوق همی خواهی این گفته ی ما برخوان
هم جسمی و هم جانی هم اینی و هم آنی
هم سید و هم بنده با خلق مگو می دان
***
قطره از بحر ما شود پیدا
باز در بحر می شود پنهان
این لطیفه به ذوق دریابش
یادگار من است خوش می خوان
از قضای خدای عزوجل
حی قیوم قادر سبحان
نیم ساعت گذشته بود از روز
روز آدینه در مه شعبان
یازدهم بود ماه و وقت شریف
ماه در حوت و مهر در میزان
پنج و هشتاد بود و هفتصد سال
رفته در كوه بنان كه ناگاهان
میر برهان دین خلیل الله
آمد از غیب بنده را مهمان
خیر مقدم برآمد از عالم
مرحبا را شنیدم از یاران
كسب او باد علم ربانی
حاصلش باد عمر جاویدان
***
تن خرقه و سر کلاه و پایت نعلین
نعلین ز پا برون کن و خرقه ز تن
بگشا گره زلف و موله می باش
آخر چه کنی کله کله را بفکن
***
دست در دست زن مزن خواجه
دست در دست شیرمردان زن
ملک توران گذار و خوش می باش
آتشی در وجود ایران زن
در خرابات رو خوشی بنشین
طعنه بر ملکت سلیمان زن
***
چو پادشاه دو عالم گدای حضرت اوست
گدای حضرت او باش و پادشاهی کن
چو در طریق مروت موافقت شرط است
مکن مخالفت او و هر چه خواهی کن
به نزد اهل ارادت تویی مناهی تست
رضای او طلب و توبه از مناهی کن
اگر امید نداری به صبح روز وصال
می شبانه بخور و خواب صبحگاهی کن
درآ به خلوت دیده چو نور خوش بنشین
وطن چو مردمک دیده در سیاهی کن
به چشم ما نظری کن که نور او بینی
نظر به دیده ی این منظر الهی کن
مباش بنده ی دنیا بیا و چون سید
بکوش و سلطنت از ماه تا به ماهی کن
***
بر لب دریا چه می گردی نشین
همچو ما با ما در این دریا نشین
مجلس عشق است و ما مست خراب
سر قدم ساز و بیا از پا نشین
در خرابات مغان افتادهایم
عشق اگر داری بیا با ما نشین
گرد هر در می روی دیگر مرو
بر در یکتای بیهمتا نشین
خیز و بنشین زیر دست عارفان
آنگهی بر منصب بالا نشین
دیده ی روشن اگر خواهی چو نور
در نظر با مردم بینا نشین
خیمه از خانه به صحرا میزنیم
وقت نوروز است و ما صحرانشین
***
گفته بودم ترا که گندم کار
چون تو جو کاشتی برو بدرو
هر چه کاری بدانکه برداری
خواه گندم بکار و خواهی جو
تخم نیکی بکار و بد بگذار
به سخن های نیک ما بگرو
نیک و بد هر چه می کنی یابی
سخن بد مگو و هم مشنو
خوش بود گر روی سوی جنت
ور به دوزخ همی روی می رو
***
واحدیت یکی است از وجهی
احدیت یکی است از همه رو
چون یکی در یکی یکی باشد
به همه وجه آن یکی می گو
واحدیت طلب کن از اسما
احدیت ولی ز ذات بجو
غرق دریا شو و بجو ما را
خرقه ی کثرت حباب بشو
محرم راز نعمت الله شو
خوش بگو لا اله الا هو
***
نیک و بد را به لطف خود بنواز
آنگهی خوش بمیر و خوش می رو
این نصیحت قبول اگر نکنی
بگذر از این فقیر و خوش می رو
دست در ریش دنیی دون زن
دم خر را بگیر و خوش می رو
***
در خواجه ی باغ صبحگاهی
بنمود جمال خویش آن شاه
دیدم دو جهان چو یک درختی
بر هر برگی نوشته الله
آن برگ و درخت میوه اش بود
میراث حلال نعمت الله
***
ای که میپوشی لباس اهل دل یک ره بدان
کز ره معنی ده و دو ترک دارد تاج شاه
ترک بخل و ترک بغض و ترک قهر و ترک کین
ترک خود بینی و ترک عیب کن بیاشتباه
ترک نخوت ترک شهوت ترک آزار کسان
ترک خور پس ترک خواب و ترک افعال تباه
نقطه را اثبات بر علم است و اسرار نهان
پس الف دال است بر ذات خدای نیک خواه
راه سید جو طریق نعمتاللّه نیستی است
رهرو باید که آید بر طریق شاهراه
***
به شنبه روز خوش باشد همه كار
ولیكن صید كردن از همه به
به یك شنبه بنا آغاز می كن
وگر عزم سفر داری دوشنبه
سه شنبه فصد میكن یا حجامت
به ریش از مرحمت مرهم همی نه
اگر داری هوای شرب شربت
چهارشنبه بخور وز رنج واره
به پنجشنبه مراد خویش می خواه
ز هر بابی كه خواهی از مه و كه
در آدینه اگر یابی عروسی
بكن تزویج و داد خویش می ده
كه غیر انبیا و اولیا كس
نداند سر این علم از كه و مه
***
در روزه و در زکات و در حج
اسرار بسی بود نهفته
اما سری که در نماز است
سرّی است که با تو کس نگفته
***
منم که همت من جز خدا نمی جوید
خوش است همت عالی که باد پاینده
مرا به سایه ی طوبی چه التفات بود
چو هست سایه ی من آفتاب تابنده
هزار مطرب عشاق را نوازم ساز
چو ساز من بنوازد به لطف سازنده
تراست دنیی وعقبی مراست حضرت او
تراست خطه ی دارا مراست دارنده
به نور طلعت او روشن است دیده ی ما
چه جای روشنی آفتاب تابنده
به روی او در میخانه را گشادند باز
ببین تو مرحمت حضرت گشاینده
به لطف خود به کرم ساز بینوا بنواخت
بیا و گوش کن آواز آن نوازنده
اگر یکی به هزار آینه نماید رو
هزار رو بنماید یکی نماینده
مرو که شاه جهانی مرا غلام بود
از آنکه سید خود را به جان شدم بنده
***
نود و هفت سال عمر خوشی
بنده را داد حی پاینده
گرچه امسال هست سال قران
تا چه آید ز سال آینده
نعمت الله خدا به ما بخشید
ساز ما را نواخت سازنده
در ترقی است ذوق ما دایم
خوش بود دولت فزاینده
خود در معرفت به ما بگشود
رحمت حضرت گشاینده
آینه صد هزار می بینم
در همه آن یکی نماینده
این عنایت نگر که حضرت او
کرمی کرده است با بنده
ز آفتاب جمال او ذرات
ماه رویند و دلنوازنده
دل ما چشمه ای است یا بحری
از وی آب حیات زاینده
می کشد عشق او روان چه کنم
جذبه ی او مرا رباینده
نور سید به نور او دیدم
آفتابی خوش است تابنده
***
به کرامات صوفیی در جنگ
دستبردی نمود مردانه
یا کرامات بود یا که نبود
به مثل چون خر است و ویرانه
***
منت خدای را که ندارم به هیچ باب
از هیچ کس به غیر خدا هیچ منتی
در پای گل نشسته و بر سرو قامتش
دل بسته ایم وه که چه عالی است همتی
بر دوستان مبارک و بر دشمنان چنان
هستیم از خدای بر این خلق رحمتی
مائیم و سرخوشان خرابات کوی عشق
جامی و ساقیی و حضوری و صحبتی
روزی نشد ملول دل بنده ای ز ما
یاری ز ما نیافت کسی هیچ زحمتی
داریم نعمت الله و از خلق بی نیاز
ای جان من که راست چنین خوب نعمتی
***
گیرم که حباب را بیابی
جز آب بگو دگر چه داری
مستانه بیا و باده می نوش
ای یار عزیز در خماری
***
ذکر حق قوت خویشتن سازد
هر که را هست با منش یاری
همچو مسهل که میخورد رنجور
تا شفا یابد او ز بیماری
***
عقل هر دم دم ز سازی می زند
لاجرم آواز او باشد بسی
هر زمان نقش خیالی می کشد
نقش بازی می کند با هر کسی
***
بعضی طلبند مال فانی
بعضی جویند ملک باقی
زاهد جویای نان و سرکه
رندان خواهند جام و ساقی
***
نعمت اللهم و ز آل رسول
محرم عارفان ربّانی
قرة العین میر عبدالله
مرشد وقت و پیر نورانی
پدر او محمد آن سید
که نبودش به هیچ رو ثانی
باز سلطان اولیای جهان
میر عبدالله است تا دانی
پیر کامل کمال دین یحیی
سید مسند مسلمانی
پدرش هاشم است و جد موسی
مادرش شاهزاده سامانی
دیگر آن جعفر خجسته لقا
روح محض و لطیف روحانی
سید صالحان که صالح بود
جمع می بود از پریشانی
میر حاتم که نزد همت او
مختصر بود عالم فانی
باز سید علی عالی قدر
کان احسان و بحر عرفانی
ابراهیم آنکه روح می بخشد
نفسش درگه سخنرانی
پادشاه ممالک دانش
بود سید علی کاشانی
میر محمد که بندگان درش
در جهان یافتند سلطانی
شاه سادات سید اسماعیل
آفتاب سپهر سبحانی
میر عبدالله آنکه روح امین
گفت او را که جمله را جانی
باز امامم محمد باقر
مخرب کفر و دین را بانی
پدر او علی ابن حسین
آنکه زین العباد می خوانی
باز امامم به حق حسین شهید
نور چشم علی عمرانی
آن وصی رسول بار خدا
والی ملکت سلیمانی
آنکه باشد در مدینه ی علم
کوری خارجی و مروانی
نوزدهم جد من رسول خداست
آشکاراست نیست پنهانی
هست فرزند من خلیل الله
باد یارب به بنده ارزانی
***
لشکر پادشه بسی باشد
شاه جانیبکی است تا دانی
اختلاف صور فراوان است
ورنه معنی یکی است تا دانی
گر کسی را شکی بود به خدا
سیدم بی شک است تا دانی
***
تو گر جمعیتی خواهی طلب کن از درون خود
که از بیرون نمیخیزد به جز گرد پریشانی
بخوان خود را ز کج رفتن دگر قرآن مخوان هرگز
که خود را بازخوانی به که قرآن جمله برخوانی
***
ای که گویی حجاب او غیر است
محض صدق است آنچه فرمائی
ور به گوئی حجاب عین وی است
به حقیقت تو همدم مائی
ور بگوئی که عین و غیر همند
جان مایی و نور بینائی
جامی از یخ اگر کنی پر آب
بنماید دویی و یکتائی
حل کنی مشکلات عالم را
گر طلب کار ذوق حلوائی
نعمتاللّه چون می و جام است
باشد از هر دو مجلس آرائی
***
از خدا این و آن طلب چه كنی
از خدا جز خدا چه می جوئی
او از او جو كه جست و جو این است
پادشاه و گدا چه می جوئی
وحده لا شریك له می گو
دو مگو دو سرا چه می جوئی
در پی این جهان چه می گردی
تو از این بی وفا چه می جوئی
درد دردش دوای درد دل است
به از این خود دوا چه می جوئی
غرق دریای رحمتی شب و روز
غیر ما را ز ما چه می جوئی
ذات باقی طلب چو سید ما
از فنا و بقا چه می جوئی
***
رباعی ها
1
مطلوب خود از خود طلب ای طالب ما
خود را بشناس و یک زمانی به خودآ
گر عاشق صادقی یکی را دو مگو
کافر باشی اگر که گویی دو خدا
***
2
ای آنکه طلب کار خدایی به خودآ
از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا
اول به خودآ چون به خود آیی به خدا
اقرار بیاری به خدایی خدا
***
3
درویش عزیز پادشا شد به خدا
وارسته ز فقر و ز غنا شد به خدا
گویی که کجا رفت از اینجا که برفت
آمد ز خدا و با خدا شد به خدا
***
4
علمی که ترا پاک کند از من و ما
ماء القدسش نام کند مرد خدا
خواهی که حدث پاک شود از تو تمام
برخیز و بشو جامه ی هستی و بیا
***
5
در جام جهان نما نظر کن همه را
آنگه ز وجود خود خبر کن همه را
گفتی که خیال غیر باشد در دل
لطفی کن و از خانه بدر کن همه را
***
6
دادند جهانی دل و هم دست به ما
برخاست ز غیر هر که بنشست به ما
ما بحر محیطیم و محبان چو حباب
پیوسته بود کسی که پیوست به ما
***
7
از آتش عشق صنم سرکش ما
افتاد مدام آتشی در کش ما
پروانه ی پر سوخته داند ما را
تو سوخته نه ای چه دانی این آتش ما
***
8
دریاب تو این قول حکیمانه ی ما
آنگه بخرام سوی میخانه ی ما
زین پس من و رندی و خرابات مغان
رندانه شنو گفته ی مستانه ی ما
***
9
ماهی در آب و ماکیان در صحرا
هر یک به تنعمی گرفته مأوا
دیدیم سمندری در آتش خوش وقت
بینیم نعیم مرغ در روی هوا
***
10
بنواخت مرا لطف الهی به خدا
هر درد که بود از کرم کرد دوا
تشریف خلافت او به سید بخشید
او را بشناس و یکزمانی به خودآ
***
11
چشمت همه نرگس است و نرگس همه خواب
لعلت همه آتش است و آتش همه آب
رویت همه لاله است و لاله همه رنگ
زلفت همه سنبل است و سنبل همه تاب
***
12
عالم چو سراب است و نماید سر آب
نقشی و خیالی است که بینند به خواب
در بحر محیط چشم ما را بنگر
کان آب حیات را نموده به حساب
***
13
از زحمت پا اگر بنالم چه عجب
وز جور و جفا اگر بنالم چه عجب
در حضرت پادشاه عالم به تمام
از دست شما اگر بنالم چه عجب
***
14
از خود بگذر نور خدا را بطلب
در بحر درآ و عین ما را بطلب
سلطان سراپرده ی توحید بجو
از دردی درد دل دوا را بطلب
***
15
خوش آینه ای است مظهر ذات و صفات
در وی غیری کجا نماید هیهات
هر ساغر می که ساقیم می بخشد
جامی است جهان نما پر از آب حیات
***
16
در آینه گرچه می نماید غیرت
غیر تو ز آئینه زداید غیرت
در خانه ی دل که خلوت حضرت تست
غیرت نگذارد که در آید غیرت
***
17
از عالم کفر تا به دین یک نفس است
وز منزل شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوار مدار
کاین حاصل عمر ما همین یک نفس است
***
18
بر شاخ درخت دین حق چار به است
وان چار به لطیف پر بار به است
آن به که در اول است ازین چار به است
وان به که بر آخر است ازین چار به است
***
19
این علم بدیع ما بیانی دگر است
وین جوهر علم ما ز کانی دگر است
ذوقی ندهد حکایت مخموران
سرمستان را قول و زبانی دگر است
***
20
گر یار غنا دهد غنا دوستتر است
ور فقر دهد فقر مرا دوستتر است
گر منع عطا کند من آن می خواهم
ور زانکه عطا دهد عطا دوستتر است
***
21
دل همچو کبوتر است و شاهد باز است
تا ظن نبری که شیخ شاهد باز است
در شاهد اگر به چشم معنی نگری
بر تو در حق ز روی شاهد باز است
***
22
مخموری و میکده نجویی حیف است
با ما سخن ذوق نگویی حیف است
میخانه ی عاشقان سبیل است به ما
تو در طلب جام و سبویی حیف است
***
23
او بر دل ما همه دری بگشاده است
درگوشه ی دل گنج خوشی بنهاده است
در بندگیش ز عالم آزاد شدیم
مقبول غلامی که چنین آزاده است
***
24
یاری که دلش ز حال ما باخبر است
او را با ما همیشه حالی دگر است
ما تشنه لبیم بر لب بحر محیط
وین طرفه لب بحر ز ما تشنه تر است
***
25
مائیم چنین تشنه و دریا با ماست
اندر همه قطره ای محیطی پیداست
عشق آمد و بنشست به تخت دل ما
چون او بنشست عقل از آنجا برخاست
***
26
صحبت با غیر اگر چه از بهر خداست
چون غیر بود در آن میان عین خطاست
بگذر تو ز غیر و باش همصحبت او
ور صحبت غیر بایدت عین خطاست
***
27
تا بر سر ما سایه ی شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر درگه ماست
گلزار بهشت و حور خاک ره ماست
زیرا که برون کون منزلگه ماست
***
28
دریای محیط جرعه ی ساغر ماست
عالم به تمام گوشه ی کشور ماست
ما از سر زلف خویش سودا زده ایم
خوش سودایی که دائما در سر ماست
***
29
در دیده ی ما نقش خیالش پیداست
نوری است که روشنائی دیده ی ماست
در هر چه نظر کند خدا را بیند
روشنتر ازین دیده دگر دیده کراست
***
30
میخانه ی عشق او سرای دل ماست
وان دردی درد دل دوای دل ماست
عالم به تمام جمله اسمای اله
پیدا شده است از برای دل ماست
***
31
گفتم جنت گفت که بستان شماست
گفتم دوزخ گفت که زندان شماست
گفتم که سراپرده ی سلطان دو کون
گفتا که بجو دل دل ویران شماست
***
32
رب الارباب رب این مربوب است
در حضرت احباب همه محبوب است
در صورت و معنیش نظر کن به تمام
تا دریابی که طالب و مطلوب است
***
33
گم کردن و یافتن همه گردن تست
گر باطل وگر حق همه پروردن تست
گویی صنم گم شده را یافته ام
این یافتن تو عین گم کردن تست
***
34
آئینه ی حضرت الهی دل تست
گنجینه ی گنج پادشاهی دل تست
دل بحر محیط است و در او در یتیم
در صدفی چنین که خواهی دل تست
***
35
گنجینه ی گنج پادشاهی دل تست
وان مظهر الطاف الهی دل تست
مجموعه ی مجموع کمالات وجود
از دل بطلب که هر چه خواهی دل تست
***
36
در گلشن ما ناله ی بلبل چه خوش است
نوشیدن می به موسم گل چه خوش است
گویی که خوش است طاعت از بهر خدا
می نوش و ببین که خوردن مل چه خوش است
***
37
دیدم رندی که سید رندان است
از هر دو جهان گذشته و رند آن است
او گنج بقاست گرچه در کنج فناست
پیداست به ما وز دو جهان پنهان است
***
38
باران عنایتش به ما باران است
باران چو نباردش به ما بار آن است
گویی که منم یار تو ای سید من
آری آری وظیفه ی یاران است
***
39
آن عین که عین جمله ی اعیان است
عینی است که آن حقیقت انسان است
در آینه ی دیده ی ما بتوان دید
اما چه کنم ز چشم تو پنهان است
***
40
تخت دل من مسخر شاه من است
شاهی به کمال شاه دلخواه من است
او سید من باشد و من بنده ی او
این سید و بنده نعمت الله من است
***
41
این هشت حروف نام آن شاه من است
آن شاه که او مظهر الله من است
مجموع دویست و سی و یک بشمارش
تا دریابی که نام دلخواه من است
***
42
این هفت فلک ستاده از آه من است
عرش و ملک و ستاره همراه من است
این من نه منم جمله از او می گویم
این گفته ی من همه ز الله من است
***
43
میخانه تمام وقف یاران من است
هر رند که هست جان و جانان من است
فرمان بر ساقی خراباتم از آن
ساقی خرابات به فرمان من است
***
44
درد دل بیقرار درمان من است
وین دردی درد دایما آن من است
کفر سر زلف که جانم به فداش
کفرش خوانند و نور ایمان من است
***
45
درد تو ندیم دل شیدای من است
ورد تو نهان و آشکارای من است
خود بر خود عاشقی و فارغ ز همه
زینسان که تویی پیش کجا جای من است
***
46
نقشی به خیال بسته کاین علم من است
وان لذت او درین زبان و دهن است
عقل ارچه بسی رفت درین راه ولی
یوسف نشناخت عارف پیرهن است
***
47
واصل به خودم عین وصالم این است
بر حال خودم همیشه همیشه حالم این است
در آینه ی ذات مثالی دارم
تمثال جمال بی مثالم این است
***
48
عشق است که جان عاشقان زنده از اوست
نوری است که آفتاب تابنده از اوست
هر چیز که در غیب و شهادت یابی
موجود بود ز عشق و پاینده از اوست
***
49
در دیده ی ما هر دو جهان آینه ای است
جانان چو نماینده و جان آینه ای است
عینی است که باطنا نماینده بود
هر چند که ظاهرا نهان آینه ای است
***
50
ای دل بطریق عاشقی راه یکی است
در کشور عشق بنده و شاه یکی است
تا ترک دو رنگی نکنی در راه عشق
واقف نشوی که نعمت الله یکی است
***
51
صبح و سحر و بلبل و گلزار یکی است
معشوقه و عشق و عاشق و یار یکی است
هر چند درون خانه را می نگرم
خود دایره و نقطه و پرگار یکی است
***
52
در مذهب ما محب و محبوب یکی است
رغبت چه بود راغب و مرغوب یکی است
گویند مرا که عین او را بطلب
چه جای طلب طالب و مطلوب یکی است
***
53
ناخورده شراب مستیش چندان نیست
وان مستی او ستوده ی مستان نیست
مستی که نه از می بود او مخمور است
دستش بگذار کو از این دستان نیست
***
54
گر کشته شوم به تیغ عشقت غم نیست
ور در هوست مرده شوم ماتم نیست
گر جامه ی خلق برکشند از سر من
تشریف خدایی خدایم که نیست
***
55
طاعت ز سر جهل بجز وسوسه نیست
احکام وصول و ذوق در مدرسه نیست
عارف نشوی به منطق و هندسه تو
برهان و دلیل عشق در هندسه نیست
***
56
دریاب و بیا که نازکانه سخنی است
دانستن این سخن سزای چو منی است
در صورت و معنیش نظر کن به تمام
تا دریابی که یوسف و پیرهنی است
***
57
ذات و صفت و فعل همه آن وی است
بود همه ی خلق به فرمان وی است
جمعیت عالم و پریشانی او
در مرتبه ی جمع پریشان وی است
***
58
عالم بر رندان به مثل جام می است
ساقی و حریف و جام می جمله وی است
دریا و حباب و موج آب است بر ما
خود جام و حباب خالی از آب کی است
***
59
مردود بود کسی که مردود وی است
مقبول بود کسی که مودود وی است
بی جود وجود او وجودی نبود
هر بود که هست بودی از بود وی است
***
60
توحید تو پیش ما همه شرک توئیست
اثبات یگانگی همه عین دوئیست
از وحدت و اتحاد بگذر که احد
ایمن ز منی باشد و فارغ ز توئیست
***
61
ناخورده شراب ذوق می نتوان یافت
آن ذوق و بیانی ز بیان نتوان یافت
این لذت عاشقی که ما یافته ایم
از سفره و لوت عاقلان نتوان یافت
***
62
عشق آمد و عقل رخت بربست و برفت
آن عهد که بسته بود بشکست و برفت
چون دید که پادشه درآمد سرمست
بیچاره غلام رخت بربست و برفت
***
63
بی درد طریق حیدری نتوان رفت
بی کفر ره قلندری نتوان رفت
بی رنج فنا گنج بقا نتوان یافت
در حضرت ما به سرسری نتوان رفت
***
64
ذاتی که به نزد ما نه فرد است و نه جفت
دری است که آن در به سخن نتوان سفت
چه جای من و تو که شناسیم او را
معلوم خود و عالم خود نتوان گفت
***
65
یاری که چو ما غرقه ی دریا گردد
از ما باشد به سوی مأموا گردد
مستانه به گرد نقطه ای چون پرگار
در دور درآید او و با ما گردد
***
66
رندی که ز هر دو کون یکتا گردد
در کتم عدم واله و شیدا گردد
سر در قدم ساقی سرمست نهد
بی زحمت پا به گرد ما واگردد
***
67
یاری که چو ما لطف الهی دارد
در هر دو جهان هر چه تو خواهی دارد
هر چند گدای حضرت سلطان است
از دولت عشق پادشاهی دارد
***
68
دل میل به صحبت نگاری دارد
با ساقی مستی سر و کاری دارد
چون بلبل مست در چمن می گردد
گویا که هوای گلعذاری دارد
***
69
بر خاک درش هر که مقامی دارد
در هر دو جهان جاه تمامی دارد
یاری که بود به عشق او بدنامی
بدنام مگو که نیک نامی دارد
***
70
عشق آمد و شمع خود به پروانه سپرد
رندی بگرفت و خوش به میخانه سپرد
روزی گویند نعمت الله امروز
مستانه رفت و جان به جانانه سپرد
***
71
صد جان به فدای دلبران خواهم کرد
هر چیز که گفته دلبر آن خواهم کرد
عارف گوید که می به رندان می بخش
فرمانبر اویم و چنان خواهم کرد
***
72
در مجلس که ما به ترک می نتوان کرد
با عقل بیان عشق وی نتوان کرد
چون اوست حقیقت وجود همه چیز
ادراک وجود هیچ شیی نتوان کرد
***
73
هر آینه ای که از نظر می گذرد
تمثال جمال او نظر می نگرد
تمثال خیالی است ولیکن ذاتش
در آینه تمثال به ما می شمرد
***
74
سازنده اگر چه ساز نیکو سازد
اما بی ساز ساز چون بنوازد
من آینه ام که می نمایم او را
او خالق من که او مرا می سازد
***
75
دل دوش دم از لطف الهی می زد
در ملک قدم خیمه ی شاهی می زد
بی زحمت آب و گل دل زنده دلم
مستانه دم از نامتناهی می زد
***
76
بیماری اگر کنی دوا به باشد
ور تو به از این شدی ترا به باشد
گر خار نشانیم برش گل نبود
ور به کاریم کار ما به باشد
***
77
گر قطره نماند آب باقی باشد
ور کوزه شکست بحر ساقی باشد
عطار به صورت از خراسان گر رفت
آمد عوضش شیخ عراقی باشد
***
78
در ملک تو گر خواجه عراقی باشد
شک نیست که مال شاه باقی باشد
گر می خواهی که رندکان جمع شوند
باید که یکی همیشه ساقی باشد
***
79
دانستن علم دین شریعت باشد
چون در عمل آوری طریقت باشد
گر علم و عمل جمع کنی با اخلاص
از بهر رضای حق حقیقت باشد
***
80
در هر آنی به ما عطایی بخشد
شاهی جهان به هر گدایی بخشد
گنجی که نهایتش خدا می داند
سلطان به کرم به بینوایی بخشد
***
81
ای دل بر او به پای جان باید شد
در خلوت او ز خود نهان باید شد
در بحر محیط حال حل باید بود
آسوده ز قال این و آن باید شد
***
82
تا داروی دردم سبب درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان و دل و تن هر سه حجابم بودند
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
***
83
ای عقل برو که خلق خلاقی شد
عشق آمد و راه زهد در باقی شد
میخانه چو گرم گشت و رندان کامل
سلطان خرابات به خود ساقی شد
***
84
عالم همه پر ز نور سبحانی شد
در سطوت ذات او همه فانی شد
یاری که عنایت الهی دریافت
در هر دو جهان عالم ربانی شد
***
85
از جود وجود عشق لاشی شی شد
وز آب حیات نیز جانها حی شد
گویند وفات یافته سید حاشا
باقی به بقای اوست فانی کی شد
***
86
یاری که به ذوق این سخن را خواند
معنی کلام عارفان را داند
آئینه اگر چه می نماید تمثال
در ذات نماینده اثر نتواند
***
87
گر زانکه گدا نماند آن سلطان ماند
ور کفر نماند نزد ما ایمان ماند
این خواجه به نزد ما همین است، همان
هر چیز که این نماند باقی آن ماند
***
88
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توأم کرد چنان
کز نیک و بد و بیش و کمم هیچ نماند
***
89
یک عالم از آب و گل به پرداخته اند
خود را به میان آن در انداخته اند
خود می گویند و باز خود می شنوند
از ما و شما بهانه ای ساخته اند
***
90
در پای تو سروران سر انداخته اند
وز عشق تو خان و مان برانداخته اند
رندانه به عشق چشم سرمست خوشت
خود را به خرابات درانداخته اند
***
91
از آتش عشق شمعی افروخته اند
پروانه ی جان عاشقان سوخته اند
در مجمر سینه عود دل می سوزد
آتش بازی به عاشق آموخته اند
***
92
ملک و ملکوت با هم آمیخته اند
نقد جبروت بر سرش ریخته اند
کردند طلسمی به جمال و به کمال
آنگه به در گنج خود آویخته اند
93
خاک در میخانه مگر بیخته اند
کاین گرد و غبار را برانگیخته اند
یا ماه رخان خطه ی ماهانند
کز زلف عبیر در جهان ریخته اند
***
94
گر علم به تعلیم الهی یابند
گنجینه و گنج پادشاهی یابند
طالب علمان علم چنین گر خوانند
انعام خدا لایتناهی دانند
***
95
هر چند که ظالمان همه جمع شوند
امید که یک ز یکدگر برنخورند
اسل اسد و ماه اسد شیر خدا
از بیشه برون آید و گرگان بدرند
***
96
درویش گدا مرتبه ی خان چه کند
می می نوشد مدام اونان چه کند
یاری که محبت حضرت جانان است
ای جان عزیز من بگو جان چه کند
***
97
رند آن باشد که میل هستی نکند
وز خویش گذشته خودپرستی نکند
در کوی خرابات مغان رندانه
می نوش کند مدام و مستی نکند
***
98
بی اسم کسی درک مسما نکند
نام ار نبود تمیز اشیا نکند
عقل ار چه مصفا و مزکا باشد
ادراک اله جز به اسما نکند
***
99
نقشی و خیالی است که عالم خوانند
معنی سخن محققان می دانند
وین طرفه که در حقیقت آن نقش و خیال
حقند ولی خیال را می مانند
***
100
توحید عوام عاقلان می دانند
توحید خواص عارفان می دانند
توحید و موحد و موحد دریاب
خوش توحیدی موحدان می دانند
***
101
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوش نفسان خیره حیران دانند
از سر قلندری تو گر محرومی
سری است در آن شیوه که مستان دانند
***
102
یاری که چنان است خلیلش خوانند
چون مظهر اسماست جمیلش خوانند
یاری که بود جمیل مانند خلیل
شاید که جهانیان جلیلش خوانند
***
103
این نقش خیال عالمش می خوانند
جانی دارد که آدمش می خوانند
روحی است که روح اولش می گویند
چون اوست تمام خاتمش می خوانند
***
104
آب است که در شیشه شرابش خوانند
با گل چو قرین شود گلابش خوانند
از قید گل و مل چو مجرد گردد
اهل بصر و بصیرت آبش خوانند
***
105
رندان ز وجود وز عدم دم نزنند
وز ملک حدوث وز قدم دم نزنند
باشند مدام همدم جام شراب
می می نوشند و دمبدم دم نزنند
***
106
هر باده که از حضرت الله دهند
بی منت ساقی به سحرگاه دهند
خواهی که کمال معرفت دریابی
از خود بگذر تا بخودت راه دهند
***
107
گر دیده ی دیگری خیالش بیند
در دیده ی ما نور جمالش بیند
هر آینه ای که چشم ما می نگرد
تمثال جمال بی مثالش بیند
***
108
ما شاه جهانیم گدائی چه بود
واصل به خدائیم جدایی چه بود
یاری که در آئینه ی ما در نگرد
بیند که تجلی خدایی چه بود
***
109
هر دل که به ذوق سرمدی خواهد بود
در دایره ی محمدی خواهد بود
آن یار که مذهب حسینی دارد
او طالب سر احمدی خواهد بود
***
110
ای دوست حجاب ما ز ما خواهد بود
وین مایی ما حجاب ما خواهد بود
چون مائی ما ز ما برافتد به یقین
بی مایی ما همه خدا خواهد بود
***
111
تا با تو توئی بود دویی خواهد بود
ای یار دویی هم ز توئی خواهد بود
چون تو ز دوئی و وز تویی وارستی
در ملک یکی کجا دوئی خواهد بود
***
112
تا هستی ما به ما عیان خواهد بود
آن هستی او از ما نهان خواهد بود
گر ذات نماید همه فانی گردیم
مائیم چنین و او چنان خواهد بود
***
113
در بحر محیط هر که او غرق بود
فارغ ز وجود غرب وز شرق بود
آنکس که نشسته بر لب دریایی
تا غرقه ی بحر ما بسی فرق بود
***
114
داند عالم اگر نکو اهل بود
کان علم که بی عمل بود سهل بود
علمی که عمل طلب کند از عالم
گر زانکه عمل نمی کند جهل بود
***
115
بی او ما را ظهور یارا نبود
بی آینه تمثال هویدا نبود
پیوسته چو صورت و تجلی به هم اند
بی بودن ما ظهور او را نبود
***
116
بی بلبل و گل رونق بستان نبود
بی جام و شراب ذوق مستان نبود
گر نائی و نی به هم نسازند دمی
آواز نی و رقص حریفان نبود
***
117
ممکن به خودش بود وجودی نبود
بی جود وجود هیچ بودی نبود
گر زانکه به او گوش و زبانی بخشد
از خود ما را گفت و شنودی نبود
***
118
تقوی که در او اسم الهی نبود
یا متقیش خبر ز شاهی نبود
تقوای چنان از خللی خالی نیست
شاید که کسی به آن مباهی نبود
***
119
آن یار فقیر این و آنش نبود
سرمایه ی سود و هم زیانش نبود
در کتم عدم مست خراب افتاده
او را خبر از نام و نشانش نبود
***
120
وجدان تو با وجود چندان نبود
وین غنچه ی وجدان تو خندان نبود
آن نقش خیالی که تو بینی در خواب
جز خواب و خیال نقشبندان نبود
***
121
بر تخت ولایت آن ولی شاه بود
خورشید محمد و علی ماه بود
نوری که از این هر دو نصیبی دارد
می دان به یقین که نعمت الله بود
***
122
با حکمت ما نصیر طوسی چه بود
با خرقه ی ما کتان روسی چه بود
گویی که به عقل می توان رفت این راه
با دین محمدی مجوسی چه بود
***
123
عینی که ظهور کرد اعیان بنمود
گنجی که ز حق بود به پنهان بنمود
جانانه در آئینه ی جان کرد نظر
از ساده دلی آینه جانان بنمود
***
124
آن لطف نگر که حق به موسی بنمود
در صورت نار نور معنی بنمود
آئینه ی اعیان چه وجود از وی یافت
هر حسن که بود آن تجلی بنمود
***
125
تا قدرت حق دری به عیسی بگشود
و آن ذات مطهرش به مردم بنمود
بگذشت هزار و هفتصد و چل به تمام
شاید که بسی سال دگر خواهد بود
***
126
آن روز که کار وصل را ساز آید
این مرغ ازین قفس به پرواز آید
از شه چو صفیر ارجعی روح شنید
پروازکنان به دست شه باز آید
***
127
چون یوسف باد در چمن می آید
بوئی ز زلیخا به یمن می آید
یعقوب دلم نعره زنان می گوید
فریاد که بوی پیرهن می آید
***
128
انسان خوشی محققی پیش آید
صد دل به دمی ز دلبران برباید
او نور دو چشم نعمت الله بود
حق بیند و حق به مردمان بنماید
***
129
هستی یکی است آنکه هستی شاید
این هستی تو به هیچ کاری ناید
رو نیست شو از هستی خود همچون ما
کز هستی تو هیچ دری نگشاید
***
130
آب است که جان ما ازو آساید
وز دیدن او نور بصر افزاید
هر سو که روان شود حیاتی بخشد
هر نقش که او را به دمی برباید
***
131
فقری که ازو غنای مطلق آید
گر زانکه به جان طلب کنی می شاید
من فقر همی جویم و آن خواجه غنا
از خواجه و من فقر و فنا می زاید
***
132
عینی به ظهور عینها بنماید
در هر عینی عین به ما بنماید
وز جام جهان نما نماید به کمال
در وی نظر کن که ترا بنماید
***
133
هر آینه ای که در نظر می آید
آن نور دو چشم ما به ما بنماید
هر چند که آینه نماید او را
او آینه را به حسن خود آراید
***
134
یک نقطه به ذات خود هویدا گردید
زان نقطه به دم دو نقطه پیدا گردید
زین هر سه یکی الف پدیدار آمد
وین طرفه که در دو کون یکتا گردید
***
135
لطفش به کرم شهد و شهودم بخشید
وز جود وجود خود وجودم بخشید
هر چیز که او دهد همه خیر بود
خیری به تمام کرد و بودم بخشید
***
136
دلدار مرا کشت حیاتم بخشید
وز زحمت این جهان نجاتم بخشید
خرمای خبیصی چو ز دستم بربود
اما به عوض شاخ نباتم بخشید
***
137
محبوب جمال خود به آدم بخشید
سر حرمش به یار محرم بخشد
هر نقد که در خزانه ی عالم بود
سلطان به کرم بجزو عالم بخشید
***
138
بودش به کمال خویش بودم بخشید
لطفش به کرم شهد شهودم بخشید
او طالب من که ظاهرش گردانم
من طالب او که تا وجودم بخشید
***
139
بلبل مست است بوی گل می بوید
دل داده به ما و دلبرش می جوید
این قول خوشی که تو ز سید شنوی
بشنو بشنو که او ازو می گوید
***
140
بلبل سخن از زبان گل می گوید
مست است و حدیث جام مل می گوید
دریاب رموز نعمت الله که او
جزو است ولی سخن ز کل می گوید
***
141
ای یار بیار جام و کامی بردار
کامی ز لب جام مدامی بردار
کاهل منشین و عاشقانه برخیز
در راه درآ و چست گامی بردار
***
142
بگذر ز تجمل و تکبر بگذار
رو کهنه بپوش و با قناعت بسر آر
جایی که بود تجمل ذاتی او
زین نوع تجمل به چه کار آید یار
***
143
در هر دانه درخت برگی و بهار
با میوه ی بسیار توان دید ای یار
آنگاه در آن درخت و آن میوه نگر
در هر دانه ببین درختی پر بار
***
144
برخیز و خوشی وز سر عالم بگذر
وین جام به جم گذار وز جم بگذر
در کتم عدم بیا و با ما بنشین
وز بود وجود خویشتن هم بگذر
***
145
فرزند عزیز قرة العین پدر
بی ما به هوای خود برد عمر بسر
مشغول به دیگران و یاران محروم
نه میل پدر دارد و نه مهر پسر
***
146
میخانه ی ذوق در گشادیم دگر
لب بر لب جام می نهادیم دگر
در کوی خرابات مغان رندانه
سرمست به خاک ره فتادیم دگر
***
147
ما توبه به جام می شکستیم دگر
با ساقی خویش عهد بستیم دگر
رندانه حریف نعمت الله خودیم
در کوی خرابات نشستیم دگر
***
148
عمری به خیال تو گذاریم دگر
جان را به هوای تو سپاریم دگر
بازآ که به جان و دل همه مشتاقیم
بی تو نفسی صبر نداریم دگر
***
149
توحید دگر باشد و الحاد دگر
خر بنده دگر باشد و آزاد دگر
تو عمر به باد می دهی ای ملحد
دریاب و مده عمر تو بر باد دگر
***
150
مجنون پریشان توام دستم گیر
خود میدانی آن توام دستم گیر
هر بی سروپای دست گیری دارد
من بی سر و سامان توام دستم گیر
***
151
با ریش سفید میر رعناست هنوز
واندر طلب دلبر زیباست هنوز
با ریش سفید و چشمهای سیهش
اندر سر او مایه ی سوداست هنوز
***
152
بنشین بنشین وز همه عالم برخیز
عالم چه بود ز بود عالم برخیز
در کتم عدم بیا و با ما بنشین
از بود وجود خویشتن هم برخیز
***
153
ممکن ز وجود هستیی دارد و بس
نقشی به خیال خویش می آرد و بس
بلبل ز گلش نسیم بو می یابد
یعنی رخ خود به خار می خارد و بس
***
154
ما عاشق و رندیم ز طامات مپرس
از ما بجز از حال خرابات مپرس
از زاهد هشیار کرامات طلب
مستیم و ز ما کشف و کرامات مپرس
***
155
بشاش و لطیف و با تبسم می باش
چون قطب مدام در ترنم می باش
جام می ذوق نعمت الله بنوش
جاوید به ذوق در تنعم می باش
***
156
این جام و شراب جسم و جان دریابش
وان غیب و شهادت جهان دریابش
در هر چه نظر کنی نکو می بینش
در صورت و معنی این و آن دریابش
***
157
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود ز من گفتارش
معشوق جمال می نماید شب و روز
کو گوش که بشنود ز من گفتارش
***
158
مخلوق خدا همه نکو میدارش
تعظیم همه برای او میدارش
هر آینه ای که در نظر می آری
آن آینه را تو روبر میدارش
***
159
ترسان ترسان همی روم بر اثرش
پرسان پرسان ز خلق عالم خبرش
آسان آسان اگر نیابم وصلش
بوسان بوسان لب من و خاک درش
***
160
گفتم که دلم گفت که ویران کنمش
گفتم عقلم گفت که حیران کنمش
گفتم جانم گفت که در حضرت من
جانی چه بود تا سخن از جان کنمش
***
161
مجموع حروف یک الف می خوانش
یا اصل الف به نقطه ای می دانش
نی نی چو یکی نقطه بود اصل حروف
یک نقطه بگو معانی قرآنش
***
162
رندانه بیا جام می صاف بنوش
ور درد بود نوش کن از غیر بپوش
می نوش می و چونکه شدی مست خراب
در کوی مغانت بکشند دوش به دوش
***
163
در کنج فنا گنج بقا می جویش
جاوید بقایی ز فنا می جویش
آن در یتیمی که همه می جویند
در بحر درآ و عین ما می جویش
***
164
خوش علم شریفی است نکو می جویش
این علم وی است رو از او می جویش
آن زلف نگار ما به دست آر چنان
سودازدگان موبه مو می جویش
***
165
بردار نقاب و می نگر آن رویش
دانی که نقاب چیست یعنی مویش
مویی ز سر زلف نگارم بکف آر
وانگه بنشین و خوش خوشی می بویش
***
166
معنی تنزل ار بداند حافظ
تنزیل به عشق دل بخواند حافظ
او کرد نزول و ما ترقی کردیم
تحقیق چنین کجا تواند حافظ
***
167
مفعول بسی فعل یکی فاعل یک
ماراست یقین اگر ترا باشد شک
بردار حجاب تا نمانی به حجاب
دریاب نصیحتی که گفتم نیکک
***
168
معشوق یکی عشق یکی عاشق یک
این هر سه یکی و در یکی نبود شک
یک ذات و صفات صد هزارش می دان
یک صد باشد به اعتباری صد یک
***
169
از دولت عشق عقل گشته پامال
مستقبل و ماضیم همه آمده حال
نه دی و نه فردا و نه صبح است و نه شام
ایمن شده عمرم ز مه و هفته و سال
***
170
در جام جهان نما نظر کن به جمال
تا نقش خیال او نماید به کمال
هر آینه ای که در نظر می آری
تمثال جمالش بنماید به مثال
***
171
در ملک یگانگی دویی را چه محل
با حضرت او من و تویی را چه محل
آنجا که کلام شاه ترکستان است
هندو و حدیث هندویی را چه محل
***
172
بنشین به در خلوت دل ای کامل
مگذار که غیر او درآید در دل
زیرا که اگر غیر درآید به وثاق
آسان تو دشوار شود حل مشکل
***
173
ما جمله حروف عالیاتیم مدام
پنهان ز همه به غیب ذاتیم مدام
هر چند کتاب عالمی بنوشتیم
پوشیده ز لوح کایناتیم مدام
***
174
ترکیب بدن که چار حرف است مدام
زان چار حروف نعمت الله شده نام
چون حرف ز یاد نعمت الله برفت
الله ظهور کرد والله و سلام
***
175
در عالم عشق منزلی ساخته ام
سرمایه و سود جمله درباخته ام
من با تو بگویم که چه بشناخته ام
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
***
176
من در ره عشق جان و دل باخته ام
سر بر سر کوی دوست انداخته ام
خود را بخود و خدای خود را به خدا
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
***
177
تا مرکب عشق در میان تاخته ام
سر از سر دوش نفس انداخته ام
تا عارف خلوت دل معروفم
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
***
178
شهبازم و شاه باز بشناخته ام
در عالم عاشقی سر انداخته ام
گویی که شناختی بگویم با تو
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
***
179
تا تیغ به عشق از نیام آخته ام
پا و سر و دست عقل انداخته ام
بی زحمت آب و گل من این معنی را
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
***
180
تا خانه ی دل خلوت او ساخته ام
غیر از نظر خویش بینداخته ام
چون هر چه نظر می کنم او می بینم
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
***
181
در مجلس انس همدمی یافته ام
در پرده ی عشق محرمی یافته ام
عالم چه کنم که از دو عالم بهتر
در سینه ی خویش عالمی یافته ام
***
182
روبند به روی همچو مه بسته بتم
در پرده خوشی نشسته پیوسته بتم
این بت شاه است و عالمی بنده ی او
برخاسته در خدمت و بنشسته بتم
***
183
دل در سر زلف دلستانش بستم
وز نرگس چشم پر خمارش مستم
من نیست شدم ز هستی خود رستم
از هستی اوست هستیم گر هستم
***
184
حمام شدم به گوشه ای بنشستم
با خدمت دلاک بسی پیوستم
دستم بگرفت و بر سر بام نشاند
فی الجمله چه گویم که به مویی رستم
***
185
رفتم به خرابات و خراب افتادم
توبه بشکستم به شراب افتادم
راهی بردم به چشمه ی آب حیات
تشنه بودم روان در آب افتادم
***
186
بر خاک درش مست و خراب افتادم
هم سایه ی او در آفتاب افتادم
گفتم که منم که نور او می نگرم
کشتی بشکست و من در آب افتادم
***
187
تا با غم عشق او هم آواز شدم
صد بار ز باده بر عدم باز شدم
زانسوی عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
***
188
با شمع رخش دمی چو دمساز شدم
پروانه ی مستمند جانباز شدم
آن روز که این قفس به باید پرداخت
چون شهبازی به دست شه باز شدم
***
189
جان و دل خود فدای جانان کردم
گفتم که مگر محرم جانان گردم
اما دیدم که گر چه کردم خاکش
هرگز نبرد باد به گردش گردم
***
190
در کوی خرابات بسی کوشیدم
تا جمله شراب میکده نوشیدم
تا رهبر رندان جهانی باشم
رندانه قبای عاشقی پوشیدم
***
191
در کوی خرابات حضوری دارم
سرمستم و از عشق سروری دارم
با من بنشین که نیک روشن گردی
کز نور خدا تمام نوری دارم
***
192
گویی که توکل و رضایی دارم
تسلیم و ریاضت و صفایی دارم
این جمله از آن تو مبارک بادت
من در دو جهان یکی خدایی دارم
***
193
هر آینه ای که آید اندر نظرم
تمثال جمال روی او می نگرم
در جام جهان نما نگاهی کردم
مجموع کمال در یکی می شمرم
***
194
تا جان دارم به می خوری می کوشم
در کوی مغان مدام می می نوشم
صد صومعه را به نیم حبه نخرم
من دیر مغان به این بها نفروشم
***
195
تا جان باشد به می خوری می کوشم
خوش آب حیاتی است روان می نوشم
مویی ز سر زلف بتی یافته ام
زنار کنم به عالمی نفروشم
***
196
گفتم چه کنم گفت که میگو چه کنم
گفتم جویم گفت که میجو چه کنم
گفتا میرو چنانکه من میکارم
گفتم آری اگر نرویم چه کنم
***
197
تا صورت او در آینه می بینم
معنی همه هر آینه می بینم
آئینه ی دل به چشم جان می نگرم
وین طرفه که او در آینه می بینم
***
198
هر گه که دل از خلق جدا می بینم
احوال وجود با نوا می بینم
و آن لحظه که بیخود نفسی بنشینم
عالم همه سر به سر خدا می بینم
***
199
در خلوت دل یار نهان می بینم
پیداست به علم او روان می بینم
از دیده ی کور روشنائی مطلب
عینی است عیان و من عیان می بینم
***
200
گر صوفی صفه ی صفا را بینم
ور عاشق رند بینوا را بینم
گر خود نگرم وگر شما را بینم
در هر چه نظر کنم خدا را بینم
***
201
در ذات همه جلال او می بینم
در حسن همه جمال او می بینم
بینم همه کاینات در عین کمال
این نیز هم از کمال او می بینم
***
202
این درد همیشه من دوا می بینم
در قهر و جفا لطف و وفا می بینم
در صحن زمین به زیر نه سقف فلک
در هر چه نظر کنم خدا می بینم
***
203
زان باده نخورده ام که هشیار شوم
آن مست نیم که باز بیدار شوم
یک جام تجلی بلای تو بسم
تا از عدم و وجود بیزار شوم
***
204
ملک و ملکوت و جسم و جانند بهم
وین سید و بنده شه نشانند بهم
جامی ز حباب است و پر از آب حیات
نیکو نظری کن که چو آنند بهم
***
205
پای چپ و راست دردمندند بهم
وین هر دو عزیز مستمندند بهم
بنگر که چگونه باشد ای یار عزیز
حال دو شکسته را که بندند بهم
***
206
این اسم غنی و اول و آخر هم
محض نسب است ای برادر فافهم
قدوس و سلام غیر نسبی میدان
این قسم تو اسم ذات میدان فاعلم
***
207
سمع و بصر و لسان و دست و پایم
چون او باشد به لطف او برپایم
از جود وجود او وجودی دارم
جاوید به آن وجود او می پایم
***
208
شاها نظری کن که فقیران توایم
گر نیک و بدیم هر چه هست آن توایم
فرمان تو را کمر به جان می بندیم
زیرا که همه بنده ی فرمان توایم
***
209
تا آتش عشق او برافروخته ایم
عود دل خود بر آتشش سوخته ایم
دل سوخته ایم و کار آتشبازی
آموخته ایم و نیک آموخته ایم
***
210
ما سوخته ایم و بارها سوخته ایم
وین خرقه ی پاره بارها سوخته ایم
هر شعله کز آتش زنه ی عشق جهد
در ما گیرد از آنکه ما سوخته ایم
***
211
از دردی درد ما دوا یافته ایم
در کنج فنا گنج بقا یافته ایم
چیزی که جهانیان به جان می طلبند
ما یافته ایم و نیک وا یافته ایم
***
212
تا ما نظر از اهل نظر یافته ایم
از سر وجود خود خبر یافته ایم
ما در یتیم را به دست آوردیم
دریای محیط پرگهر یافته ایم
***
213
در کنج فنا گنج بقا یافته ایم
در ملک عدم وجود را یافته ایم
خود را به خدا شناختیم ای عارف
آنگاه خدا را به خدا یافته ایم
***
214
ما یافته ایم آنچه ما یافته ایم
گم کرده ی خود را به خدا یافته ایم
گنجی که نیافت هر کسی در عالم
ما یافته ایم و نیک وا یافته ایم
***
215
در دور قمر چو ماه پیدا شده ایم
وز نور ظهور نیک بینا شده ایم
ما موج و حباب و قطره بودیم ولی
جمع آمده ایم و جمله دریا شده ایم
***
216
گر چه زخمی رسیده است بر پایم
من بی سر و پا به خدمتت می آیم
در راه تو از سر قدمی می سازم
پایی چه بود که تا بپایی آیم
***
217
انگشت زنان بر در جانان رفتیم
پیدا بودیم و باز پنهان رفتیم
گویی که برفت نعمت الله ز جهان
رفتیم ولی به نور ایمان رفتیم
***
218
در کوی مغان مست و خراب افتادیم
توبه بشکسته در شراب افتادیم
سر بر در میخانه نهادیم دگر
رندانه به ذوق بی حجاب افتادیم
***
219
در کوی خرابات خراب افتادیم
رندانه به ذوق در شراب افتادیم
در بحر محیط کشتیی می راندیم
کشتی بشکست و ما در آب افتادیم
***
220
ماننده ی گرد گرد مأوا گردیم
تا خاک در خانه ی او وا گردیم
چون آب روان روی به دریا داریم
دریا بودیم و باز دریا گردیم
***
221
در کتم عدم سریر شاهی داریم
وان مملکت نامتناهی داریم
عالم همه داریم ولیکن چه کنیم
چون گنج معارف الهی داریم
***
222
ما درویشیم و پادشاهی بخشیم
ملکی از ماه تا به ماهی بخشیم
عالم چه بود که در زمان بخشش
مجموع خزائن الهی بخشیم
***
223
یک جو غم ایام نداریم خوشیم
گر چاشت رسد شام نداریم خوشیم
چون پخته به ما می رسد از عال غیب
یک جو طمع خام نداریم خوشیم
***
224
جوهر آب است و گوهرش در یتیم
دریاب بیان ما که سری است عظیم
موج است و حباب نزد ما هر دو یکی است
بگذر ز دویی یکی مسازش به دو نیم
***
225
در کتم عدم قلندر چالاکیم
در ملک وجود مالک افلاکیم
در کوی فنا جام بقا می نوشیم
در مجلس عشق ساقی لولاکیم
***
226
ما محرم راز حضرت سلطانیم
احوال درون و هم برون می دانیم
منشی قضا هر چه نویسد مجمل
بر لوح قدر مفصلش می خوانیم
***
227
توحید به توحید نکو می دانیم
خود را به خدا و او به او می دانیم
خود را و ترا به او شناسیم ای عقل
تا ظن نبری که او به تو می دانیم
***
228
والله به خدا که ما خدا می دانیم
اسرار گدا و پادشا می دانیم
سرپوش فکنده اند بر روی طبق
سری است در این طبق که ما می دانیم
***
229
ما عادت خود بهانه جویی نکنیم
جز راست روی و نیکخوئی نکنیم
آنها که به جای ما بدیها کردند
گر دست دهد بجز نکویی نکنیم
***
230
عمری است که زنده به حیات اویم
پوشیده به تشریف صفات اویم
از روی وجود چون نکو می نگرم
پیشم بنشین که عین ذات اویم
***
231
او جمع همه همه تفاصیل وییم
زان لحظه پی جمع و تفاصیل نییم
گه در جامیم و گاه در خم شراب
اما همه جا حقیقتا عین مییم
***
232
هم جام جهان نمای عالم مائیم
هم آینه ی روشن آدم مائیم
گر یک نفسی از دم ما زنده شوی
می دان به یقین کاین دم و آن دم مائیم
***
233
آن صورت الطاف الهی مائیم
همه جامه و جامه دار شاهی مائیم
ما محرم راز حضرت سلطانیم
داننده ی اسرار کماهی مائیم
***
234
از لوح وجود خوان تو حافظ قرآن
وز لوح قدر باز بگیرش فرقان
در مکتب عقل و نفس کلیه را
هم مجمل و هم مفصل از هر دو بخوان
***
235
ماییم ز خود وجود پرداختگان
و آتش به وجود خود در انداختگان
پیش رخ چون شمع تو شبهای دراز
پروانه صفت وجود خودباختگان
***
236
آن شاه که آن قسیم نار است و جنان
در ملت و ملک صاحب سیف و سنان
ملک دو جهان به جملگی آن وی است
این را به سنان گرفت و آن را به سه نان
***
237
ای خواجه به جامه ی کسان ناز مکن
بی حسن و کرشمه ناز آغاز مکن
چون نیست ترا قماش بزازی هیچ
اندر سر بازار دکان باز مکن
***
238
در هر نفسی کسب کمالی می کن
بر لوح دلت نقش خیالی می کن
بر چشمه ی چشم ما نظر می فرما
اما طلب آب زلالی می کن
***
239
گفتم شاهم گفت که از دولت من
گفتم ما هم گفت که از طلعت من
گفتم خواهم که پادشاهی گردم
گفتا گردی ولیکن از خدمت من
***
240
دل مغز حقیقت است تن پوست ببین
در کسوت روح صورت دوست ببین
هر ذره که او نشان هستی دارد
یا سایه ی نور است یا اوست ببین
***
241
سایه ی او تو آفتابش می بین
تمثال جمال او در آبش می بین
جز نقش خیال او نبینی در خواب
گر می خواهی برو بخوابش می بین
***
242
جانا لب زیرین تو به یا زبرین
نیمی عسلین آمد و نیمی شکرین
من فرق میان این و آن نتوانم
صد رحمت ایزدی بر آن باد و بر این
***
243
بواب از آن نشانده اند بر در او
تا وا گردد هر که ندارد سر او
صد جان به جوی است نزد جانانه ی ما
جانی چه بود که باشد آن درخور او
***
244
وقتی که نباشد این خیال من و تو
او باشد و او باشد و او باشد و او
این است بیان لی مع الله بر ما
گر عارف کاملی بدانش نیکو
***
245
در ساغر ما بجز می ناب نبو
با عاشق مست عقل مخمور که بو
گویی ز فلان چشمه روان آب خوش است
با بحر محیط قطره ی آب چه بو
***
246
ای مظهر ذات را صفات آمده تو
بل عین صفات را چو ذات آمده تو
بی ذات و صفات کاینات است عدم
ای ذات و صفات کاینات آمده تو
***
247
در بحر درآ در یتیم از ما جو
آن در یتیم از چنین دریا جو
اسمای اله گنج بی پایان است
گنج از طلبی از همه ی اشیا جو
***
248
در بحر درآ و عین ما از ما جو
آن در یتیم را در این دریا جو
گویی که کجا مراد خود خواهم یافت
جا را بگذار و جای آن بیجا جو
***
249
گر شه خواهی محرم آن شاه بجو
در راه درآ و یار همراه بجو
گر بنده و سیدی بهم می طلبی
برخیز و بیا و نعمت الله بجو
***
250
اسم و صفت و مظاهر و مظهر کو
خود نام و نشان و باطن و ظاهر کو
معشوقه و عشق و عاشق آنجا نبود
منظور کجا نظر کجا ناظر کو
***
251
شب خیز که راز او نگوید با او
شب خیزی او سهل بود ای نیکو
برخیز به شب راز بگو و بشنو
مقصود ز شب خیزی ما را می گو
***
252
بگذر ز حدوث و از قدم هیچ مگو
بگذار وجود و ز عدم هیچ مگو
از جام جهان نما می عشق بنوش
با ما ز شراب جام جم هیچ مگو
***
253
یارب دانی که من بگاه و بیگاه
جز در تو نکردم ز چپ و راست نگاه
حسن تو چو ماه و شاهدان چون آبند
در آب نظر می کنم و می بینم ماه
***
254
یارم ز سر ناز نقابی بسته
بگشوده دو زلف و خوش حجابی بسته
در دیده ی ما خیال روی خوبش
نقشی است که بر عارض آبی بسته
***
255
در کتم عدم عقل خیالی بسته
در پرده ی آن خیال خوش بنشسته
وهم آمده و مزاحم عقل شده
کوری و کری به همدگر پیوسته
***
256
رند است کسی که از خودی وارسته
پیوسته یگانه با یکی پیوسته
برخاسته از هر دو جهان رندانه
در کوی خرابات مغان بنشسته
***
257
ای در طلب گره گشایی مرده
در وصل فتاده وز جدایی مرده
ای بر لب بحر تشنه در خواب شده
ای بر سر گنج وز گدایی مرده
***
258
ای هست همه ز هست تو هست شده
وی هر دو جهان از می تو مست شده
یاری که ز دست تست آن دستان یافت
زان دست هزار بار از دست شده
***
259
ساقی می خمخانه به ما پیموده
در هر جامی می دگر بنموده
جاوید اگر شراب بخشد ما را
نوشیم و بپوشیم چنین فرموده
***
260
دیدم صنمی جام میی نوشیده
از نقش و خیال جامه ای پوشیده
گفتم ز کجا شراب نوشی گفتا
از خم میی که خودبخود جوشیده
***
261
موجود به واجب الوجودیم همه
هستیم ولی هیچ نبودیم همه
از جود وجود عشق موجود شدیم
بی جود وجود بی وجودیم همه
***
262
در هر دو جهان غیر یکی باشد نه
در بودن آن یکی شکی باشد نه
گر زانکه یکی در دگری می نگرد
در مذهب عشق نیککی باشد نه
***
263
ما را می گهنه باید و دیرینه
از روز ازل تا به ابد سیری نه
خم از عدم و صراحی از جود وجود
او تلخ نه و شور نه و شیرین نه
***
264
حرص و حسد و بغض و ریا و کینه
اوصاف بشر طبیعت دیرینه
حقا که به گرد هیچ مردی نرسی
تا پاک نگردت از اینها سینه
***
265
مستم ز خرابات ولی از می نه
نقلم همه نقل است و حریفم شی نه
ای عالمیان نشان ولیکن پی نه
عالم همه در من است و من در وی نه
***
266
اسرار سعادت نه به عادت زده ای
وز گنج همه روزه زیادت زده ای
این چشم سیه سرخ بر ابرو که تراست
پیداست که از سر ارادت زده ای
***
267
گر معرفت نامتناهی یابی
در عین همه نور الهی یابی
بیرون ز تو نیست خویشتن را بشناس
از خود بطلب هر آنچه خواهی یابی
***
268
گر زانکه تو الطاف الهی یابی
وین بحر محیط ما کما هی یابی
هر چند گدا و بینوایی ای یار
اندیشه مکن که پادشاهی یابی
***
269
یاری دارم یگانه ی سرمستی
هستی که جز او نیست به عالم هستی
گویند بگیر دست او را در دست
دستش گیرم اگر بیابم دستی
***
270
داماد بیاید و کند دامادی
غمها برود به ما رسد آن شادی
گویی که منم بنده ی سلطان جهان
از ما بطلب تو خط آن آزادی
***
271
با آنکه تو اندر پی مقصود خودی
نه واجد غیر و نه موجود خودی
مقصود تو از طاعت معبود اگر
بهبود خود است پس تو معبود خودی
***
272
گفتم که منم گفت حجابی داری
گفتم نه منم گفت خرابی داری
گفتم که وصال تو کجا یابم من
گفتا که برو خیال خوابی داری
***
273
الله یکی صفات او بسیاری
وز هر صفتی به عاشقی بازاری
یاری که به هر صفت ورا باشد یار
یاری باشد چو سید ما باری
***
274
گفتم مستم گفت چنین پنداری
گفتم هشیار گفت تو نه هشیاری
گفتم چه کنم گفت که می گو چه کنم
گفتم تا کی گفت که تا جان داری
***
275
تا با خبرم ز تو ندارم خبری
وز مایی وز منی نمانده اثری
بیخود نگرم بخود خدا می بینم
اینست نظر به چشم ما کن نظری
***
276
از فقر به عالم معانی برسی
از ترک به ذوق آن جهانی برسی
گر ترک وجود ما سوی الله کنی
چون خضر به آب زندگانی برسی
***
277
گر زانکه نه دربند هوا و هوسی
با ما نفسی برآ اگر همنفسی
این یک نفس عزیز را خوار مدار
دریاب که بازمانده ی یک نفسی
***
278
خواهی که درین زمانه اوحد باشی
در حضرت ذوالجلال مفرد باشی
دارم سخنی که عقل گوید احسن
چون نیک توان بود چرا بد باشی
***
279
گر عالم سر لی مع الله شوی
داننده ی راز بنده و شاه شوی
گر صورت و معنی جهان دریابی
واقف ز رموز نعمت الله شوی
***
280
بی رنگ اگر ز رنگ آگاه شوی
داننده ی سر صبغة الله شوی
گر نعمت او بیحد وعد بشناسی
حقا که تو نیز نعمت الله شوی
***
281
گر مست شراب اذکروا الله شوی
گویا به دم انطقنا الله شوی
ور نعمت حق را تو به حق بشناسی
حقا که تو نیز نعمت الله شوی
***
282
هم تازه گلی هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی
خوبان جهان به جملگی چون نمکند
شیرین نبود نمک تو شیرین نمکی
***
283
گفتم به لبانت که سراسر نمکی
گفتا تو چه دانی لب من تا نمکی
گفتم که درین مدینه هستی تو رسول
گفتا که محمدم ولیکن نه مکی
***
284
زنهار دلا مکوش جز بر نیکی
زیرا که زیان نکرد کس در نیکی
گر زانکه کسی بجای تو نیک نکرد
تو نیکی کن بجای او گر نیکی
***
285
گر زانکه به ذوق علم ما را دانی
خود را بشناسی و خدا را دانی
گر دردی درد دل چو ما نوش کنی
آن دردی درد دل دوا را دانی
***
286
ای آنکه طلبکار جهان جانی
جانی و دلی و بلکه خود جانانی
مطلوب توئی طلب توئی طالب تو
دریاب که بی تو هر چه جویی آنی
***
287
وقتی که توکلت فراموش کنی
با دلبر من دست در آغوش کنی
ور زانکه سبو کشی و منت داری
جامی ز می توکلم نوش کنی
***
288
بردار ز پیش پرده ی خودبینی
زینسان که تویی اگر کنی خودبینی
ابلیس سزای خود ز خودبینی دید
تو نیز مکن وگر کنی خودبینی
***
289
تا جامع اسرار الهی نشوی
شایسته ی تخت پادشاهی نشوی
تا غرقه ی دریا نشوی همچون ما
داننده ی حال ما کماهی نشوی
***
290
بی آینه تمثال نماید هی هی
بی مهر به شب ماه برآید هی هی
سوزد سبحات وجه او دیده ی ما
گر پرده ی وجه برگشاید هی هی
***
291
با عقل حدیث عشق گویی هی هی
در کتم عدم وجود جویی هی هی
جامی و شراب و عاشق و معشوقی
یک دم بخود آ که خود تو اویی هی هی
***
292
در کتم عدم وجود جویی هی هی
با ما سخنی ز ذات گویی هی هی
موجی و حباب نزد ما هر دو یکی است
بر آب نشسته آب جویی هی هی
***
293
در عالم حسن بر همه شاه تویی
خوبان همه چون ستاره و ماه تویی
ای نور دو چشم و ای خلیل الله من
سجاده نشین نعمت الله تویی
***
294
از بهر خدا اگر خدا می جویی
می دان که خدا را به هوا می جویی
او را بطلب تا که بیابی او را
غیرش چه کنی غیر چرا می جویی
***
دوبیتی ها
1
در ازل زنده کرد او دل ما
دیده زنده دلی ما آنجا
تا ابد زنده ایم چون از ازل
زندگی یافتیم ما به خدا
***
2
نور خورشید می دهد ما را
درد جاوید می دهد ما را
هر بلائی که او به ما بخشید
ملک جمشید می دهد ما را
***
3
از صفات خود اگر یابی فنا
حضرت باقی ترا بخشد بقا
جز صفات او نیابی در نظر
گر ببینی نور چشم ما به ما
***
4
به نور غیب روشن شد دل ما
منور شد بنورش منزل ما
تجلی کرد بر ما حضرت او
چه خوش لطفی که آمد حاصل ما
***
5
هر نفس آئینه ای از غیب بنماید به ما
گر نظری داری ببین آئینه ی گیتی نما
این چنین علم شریفی می کنم تعلیم تو
ذوق اگر خواهی قدم نه سوی درویشان ما
***
6
قلعه ی دل خوشتر است از قلعه ی این شهر ما
لشکر همت بباید تا بگیرد ملک ها
قلعه ی دل گر بگیری جاودان ایمن شوی
همت ما اینچنین فرمان دهد بر پادشا
***
7
الهی انت غفار الخطایا
غفور الذنب ستارالخفایا
کسانی کز درت برتافتند رو
کدامین در طلب کردند آیا
***
8
سر محبوب خود مکن پیدا
گرچه پیداست در همه اشیا
راز حق را بپوش از همه خلق
این نصیحت قبول کن از ما
***
9
دعانی من الکرمان ثم دعانیا
فان هواها ملوع بهوانیا
و لاتذکرنی ماء ماهان انه
بماهان بی فی الجسم ما کان هانیا
***
10
همه مستهلکند موج و حباب
نظری کن به چشم ما در آب
عین آبیم و آب می جوئیم
عین ما را به عین ما دریاب
***
11
صاد و نقطه به همدگر دریاب
معنی ضاد ای پسر دریاب
معنی نازکش بیان کردیم
گر تو دریافتی دگر دریاب
***
12
دره ی بیضا ز بحر ما طلب
آنچنان گوهر ازین دریا طلب
عین ما جویی به عین ما بجو
طالب و مطلوب را از ما طلب
***
13
این بهشت از آشنای او طلب
جنت المأوا برای او طلب
زاهدانه گر همی جوئی بهشت
بشنو از بهر رضای او طلب
***
14
دردمندانه طبیبی می طلب
زان شفاخانه نصیبی می طلب
درد دردش نوش می کن همچو ما
خوش دوایی از حبیبی می طلب
***
15
هر بلائی که باشد از محبوب
آن بلا خود مرا بود مطلوب
در بلا صبر کن که تا باشی
مبتلای بلاش چون ایوب
***
16
هست الله اسم حضرت ذات
مع قطع نظر ز هر آیات
باز باشد به اعتبار دگر
اسم آن ذات با جمیع صفات
***
17
ذات احدیت است این ذات
بی اسم و صفت کجاست آیات
گفتم او را به شرط لاشیی
یعنی مطلق ازین حکایات
***
18
گفتم که عبارتی ز وحدت
گویم به طریق استعارت
چون آتش عشق او برافروخت
هم عقل بسوخت و هم عبارت
***
19
دلیل ما بخدا حضرت خداوند است
مراد ما ز همه خدمت خداوند است
به هر چه می نگر عین نعمت الله است
ببین که نعمت ما نعمت خداوند است
***
20
خانقاه نعمت الله را صفائی دیگر است
خوش سرآبی و خوش بستان سرائی دیگر است
از سر اخلاص نان بی ریای او بخور
زانکه خوان نعمت الله را نوائی دیگر است
***
21
از تجلی ذوق اگر داری خوش است
اینچنین ذوق ار به دست آری خوش است
ذوق یاران از تجلی خوش بود
حال سرمستان به می خواری خوش است
***
22
یوسف گل پیرهن سلطان ماست
اینچنین خوش گلستانی آن ماست
لاجرم هر بلبلی کآید به باغ
او همی نالد که او جانان ماست
***
23
با محیط عشق او دریا بر ما شبنم است
چشمه ی آبی چه باشد هفت دریا شبنم است
عارفی دریادلی کو دم ز دریا می زند
هست دریای خوشی اما از آنجا شبنم است
***
24
جام و می را گردو می گوئی رواست
ور یکی خوانی بخوان کان قول ماست
از حباب و موج و دریا آب جو
غیر آبی در نظر دیگر کجاست
***
25
دل تو بارگاه الله است
خلوت خاص نعمت الله است
دل مرنجان و دل به دست آور
گر دلت زین حکایت آگاه است
***
26
هر چیز که آن متاع دنیاست
بیگانه ز ماست بشنو این راست
گر گندم دهر کاه گردد
بر ما به جوی چو یار با ماست
***
27
ای آنکه جزو لایتجزی دهان تست
طولی که هیچ عرض ندارد میان تست
کردی به نطق نقطه ی موهوم را دو نیم
پس مبطل کلام حکیمان بیان تست
***
28
ساقی ما به ذوق سرمست است
با حریفان مدام بنشستست
می برد دست از همه عالم
زانکه دستان او از آن دست است
29
جنت نفس دوزخ جان است
ترک دوزخ بگو بهشت آن است
آبش آتش نماید آتش آب
دوزخش در بهشت پنهان است
***
30
همه عالم تن است و او جان است
شاه شروان و میر اوجان است
جام گیتی نماش می خوانند
به حقیقت بدان که این آن است
***
31
بدانکه حضرت اعلی نمی توان دانست
ز ذات او بجز اسما نمی توان دانست
هر آنچه ممکن دانستن است دانستیم
ولی حقیقت او را نمی توان دانست
***
32
این ظلمت و نور جسم و جان است
وین هر دو حجاب عارفان است
گر کشف شود غطای اینها
ما را به خدا یقین همان است
***
33
اگر چنانچه بزرگی به شکل حیوان است
شتر میان بزرگان هم از بزرگان است
درین مقام بزرگی به قدر و قیمت نیست
قبول حضرت حق هر که شد بزرگ آن است
***
34
نزد ما خلت خلیل این است
بخشش حضرت جمیل این است
حق تعالی خلیل خواند او را
تو خلیلش بگو دلیل این است
***
35
انسان کامل است که مجلی ذات اوست
مجموعه ای که جامع ذات و صفات اوست
او چشمه ی حیات و همه زنده اند ازو
او حی جاودان به بقای حیات اوست
***
36
دل تو خلوت محبت اوست
جانت آئینه دار طلعت اوست
آینه پاک دار و دل خالی
که نظرگاه خاص حضرت اوست
***
37
دل آینه دار حضرت اوست
دل بنده ی خاص خدمت اوست
دل مظهر حضرت الهی است
دل منزل نزل نعمت اوست
***
38
زبان و دل و جان به فرمان اوست
به اسمای ذاتی ثناخوان اوست
چو تعظیم مطلق بجا آوری
مقید در آن ضمن هم آن اوست
***
39
به همه صورتی مصور اوست
به همه نورها منور اوست
بنده ی حضرت خداوند است
پادشاه تمام کشور اوست
***
40
همه عالم جمال حضرت اوست
او جمیل و جمال دارد دوست
هم محب خود است و هم محبوب
عشق و معشوق و عاشق نیکوست
***
41
جام می از بهر می داریم دوست
این و آن از عشق وی داریم دوست
دوست را در آینه بینیم ما
آینه بی دوست کی داریم دوست
***
42
در حقیقت فاعل افعال اوست
جمله ی افعال از آن وجهی نکوست
لطف او در این و آن ساری بود
هست ما را بس امید از لطف دوست
***
43
حکم و عدل نام آن شاه است
باطنا شمس و ظاهرا ماه است
رند مست است و زاهد هشیار
سید بندگان درگاه است
***
44
نقش عالم جز خیال یار نیست
جز خیال عشق او اظهار نیست
گر یکی بینی وگر خود صد هزار
در حقیقت جز یکی اشمار نیست
***
45
عشق را جز عشق لایق هست نیست
غیر او معشوق و عاشق هست نیست
عقل اگر گوید که غیر عشق هست
نزد ما این قول صادق هست نیست
***
46
همه نیکند و هیچ خود بد نیست
آنکه نیکو نباشد او خود نیست
جز یکی نیست در همه عالم
صد مگو ای عزیز من صد نیست
***
47
دل منزل نزل پادشاهی است
دل آینه ی جمال شاهی است
در آینه ی تمام اشیا
سری بنما به ما کماهی است
***
48
رمضان آمد و روان بگذشت
جان ما بود در زمان بگذشت
شب قدری به ما عطا فرمود
آن معانی از این بیان بگذشت
***
49
حال هم با همدگر خواهیم گفت
گوهر اسرار را خواهیم سفت
دست با او در کمر خواهیم کرد
پای همت بر جهان خواهیم کفت
***
50
عین ما این سخن چو با ما گفت
قطره را جمع کرد و دریا گفت
سخن از عقل ما نمی گوئیم
سخن از عقل پور سینا گفت
***
51
اعیان که نمودند به وجهی چه توان گفت
موجود ز جودند به وجهی چه توان گفت
غیرند در آن وجه که غیرند نباشند
گر عین وجودند به وجهی چه توان گفت
***
52
عشق اگر در جان نباشد جان چه باشد هیچ هیچ
ور نباشد درد او درمان چه باشد هیچ هیچ
با وجود حضرت سلطان ما کرمان خوش است
بی حضور خدمتش کرمان چه باشد هیچ هیچ
***
53
عمر بی او اگر گذاری هیچ
غیر او هر چه دوست داری هیچ
در پی دیگری اگر گردی
به عدم می روی چه آری هیچ
***
54
روح او جان جمله ی ارواح
تن او اصل جمله ی اشباح
خانه روشن به نور مصباح است
روشن از نور او بود مصباح
***
55
خشت عقل از قالبش بیرون فتاد
خانه ی عاقل نگر تا چون فتاد
عقل مخمور آمد و لیلی گرفت
وانکه لیلی بود با مجنون فتاد
***
56
هر چه خواهی به قدر استعداد
حضرت آن کریم خواهد داد
این عطایش به ما بود دایم
خواه در مصر و خواه در بغداد
***
57
هر که او بر خاک این درگه فتاد
روی خود در جنت المأوا نهاد
گر درآمد از در ما عارفی
حق تعالی خوش دری بر وی گشاد
***
58
مطلوب خود است و طالب خود
چه جای خیال نیک یا بد
موجود غرض بگو کدام است
غیری او را چگونه یابد
***
59
صوفی با صفا وفا دارد
لاجرم از وفا صفا دارد
امر آسان بود تصوف او
گر درین ره امام ما دارد
***
60
هر که او با یزید یاری کرد
هر چه کرد او خلاف یاری کرد
هر که گوید یزید بود عزیز
شک ندارم به خویش خواری کرد
***
61
آتش غیرتش برافروزد
غیر خود را به یک نفس سوزد
لیس فی الدار غیره دیار
این سخن را به ما بیاموزد
***
62
هر که او از خدای ما ترسد
از من و تو بگو کجا ترسد
ترسم از ذات اوست تا دانی
دلم از دیگری کجا ترسد
***
63
عقل علمش به ذات او نرسد
ور تو گویی رسد نگو نرسد
صوفی با صفا وفا دارد
حاصلش غیر گفتگو نرسد
***
64
ماضی و مستقبلت گر حال شد
دی و فردا سر بسر پامال شد
عمر صدساله به نزد ما دمی است
ای که گوئی عمر تو صد سال شد
***
65
ابر خوش دامنی به ما افشاند
بر سر کوه برف را بنشاند
آفتابی بتافت و برف گداخت
آنچنان برف ژرف هیچ نماند
***
66
عاقلی کی به عاشقان ماند
آن سر کل کجا نهان ماند
هندویی کی بود چو ترک خوشی
این چنین کی به آن چنان ماند
***
67
عاقلان گرچه بسی در سفته اند
در همه بابی سخنها گفته اند
در سراشان همچنان خاشاک هست
تا نپنداری که خانه رفته اند
***
68
مرغ زیرک بین که یا هو می زند
روز و شب با او و کوکو می زند
ذهن تیرانداز ما بر هر نشان
می شکافد مو و بر مو می زند
***
69
عقل نفی ماسوی الله می کند
عشق ما اثبات الله می کند
لا والا هر دو را درهم شکن
کاین نصیحت نعمت الله می کند
***
70
صبری کنیم تا ستم او چه می کند
با این دل شکسته غم او چه می کند
هر کس علاج درددلی می کنند و ما
دم درکشیده تا ستم او چه می کند
***
71
ظاهر و باطن ار چه ضدانند
عارفان هر دو را یکی دانند
این دو اسم اند و ذات هر دو یکی
به صفت آن یکی دو گردانند
***
72
نور او را به نور او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
هم از او گوید و از او شنود
نه چو احول یکی به دو بیند
***
73
خلق و حق را به همدگر بیند
آفتاب است و در قمر بیند
نور حق را به نور حق نگرد
نور خود را به نور خود بیند
***
74
نتواند که گوشه بگزیند
یا به کنج خراب بنشیند
چه کند خلوتی چو در همه شیی
نور محبوب خویش می بیند
***
75
همه عالم ز حضرتش موجود
اینچنین بوده است و خواهد بود
هر چه خواهی چو ما ازو می خواه
تا بیابی ز حضرتش مقصود
***
76
بسط او از بسط آن سلطان بود
در میان اهل دل چون جان بود
از نسیم لطف او گلزار ما
همچو غنچه دایما خندان بود
***
77
هر بلا کز حضرتش ما را بود
آن بلا نبود که آن آلا بود
هر بلا کاید از او نبود بلا
خوش بلائی از چنان بالا بود
***
78
کون جامع جامع اسما بود
عین اول عین جد ما بود
گوهر در یتیم از ما بجو
زانکه عین ما ازین دریا بود
***
79
سر علم قدر عظیم بود
خوش بزرگی که او علیم بود
حکم حاکم به قدر استعداد
بود ار حاکم حکیم بود
***
80
مشهد آل مشهد روضه ی رضوان بود
اینچنین خوش مشهدی در خطه ی ماهان بود
نعمت الله را زیارت کن که تا یابی مراد
زانکه قبرش قبله ی حاجات انس و جان بود
***
81
ناظر و منظور آنجا کی بود
بود و هم نابود آنجا کی بود
هفت دریا غرقه اند در بحر او
بلکه اسم و رسم و دریا کی بود
***
82
یک هویت اول و آخر بود
آن حقیقت باطن و ظاهر بود
ظاهر و باطن یکی گوید مدام
در هویت هر که او ناظر بود
***
83
جمله آئینه یک حدید بود
خواه عتیق است و خواه جدید بود
آینه روشن است نزدیک آی
کور ازین رمز ما بعید بود
***
84
نفس ناقص بخیل خواهد بود
در سخاوت دخیل خواهد بود
گر توکل کند دوا یابد
ورنه دائم علیل خواهد بود
***
85
همه عالم یکی بود موجود
در همه می نماید آن مقصود
گفته ی سیدم به جان بشنو
دولتت باد و عاقبت محمود
***
86
هر چه بوده است و هر چه خواهد بود
به همه کس خدا عطا فرمود
قابلیت چنانکه او بخشید
هر یکی یافتند آن مقصود
***
87
هر چه در غیب و در شهادت بود
همه ایثار بندگان فرمود
حسن اسما و هم جمال و صفات
در چنین آینه به ما بنمود
***
88
حق تعالی دری به ما بگشود
نقد آن گنج را به ما بنمود
نقد گنج خزانه ی جودش
به کرم او نثار ما فرمود
***
89
نور دین این سخن چنین فرمود
نعمت الله را به ما بنمود
ما خراباتیان سرمستیم
می و میخانه را به ما پیمود
***
90
در هزاران یکی چو بنماید
در هزاران یکی پدید آید
در همه آینه یکی بینی
پرده از چشم تو چو بگشاید
***
91
در عین تو او چو خود نماید
حالی به صفات تو برآید
گر نیک و بد است از تو بر تست
آن نور ترا بتو نماید
***
92
به هر صورت که ما را رو نماید
ببین تا نور چشمت را فزاید
توان دیدن اگر لطفش به رحمت
حجاب از دیده ی ما برگشاید
***
93
در جمله ی مرتبه برآید
در مرتبه ها همه نماید
وین طرفه که این همه مراتب
در وحدت او نمی فزاید
***
94
آن کریمی که از کرم هر روز
به محبان خود عطا بخشد
دارم امید آن کز الطافش
یک کمال دگر به ما بخشد
***
95
نعمت خود خدا به ما بخشید
این چنین نعمتی خدا بخشید
دنیی و آخرت به ما می داد
ترک کردیم و خود به ما بخشید
***
96
خلعتی خوش خدا به ما بخشید
خوش نوائی به بینوا بخشید
همه عالم به ما عطا فرمود
پادشاهی به این گدا بخشید
***
97
یک وجود و مراتبش بسیار
عارفانه مراتبش بشمار
علم و قدرت ارادت است و حیات
یک حقیقت بود به نام چهار
***
98
منکرت گر همی کند انکار
مکن انکار منکرت زنهار
زانکه هر کو موحد است تمام
همه بیند یکی کند اقرار
***
99
ما به غیر از یار اول کس نمی گیریم یار
اختیار اولین نیک است کردیم اختیار
سر یکی داریم و در یک سر نمی باشد دو تن
دل یکی داریم و در یک دل نمی باشد دو یار
***
100
نه دار بماند و نه دیار
نه یار بماند و نه اغیار
نه جام بماند و نه کاسه
نه خمر بماند و نه خمار
***
101
واحد به کثیر گشته ظاهر
کثرت معقول نزد ناظر
غیرت داری ز غیر بگذر
عینش می بین و باش ناظر
***
102
عارفانه اول و آخر نگر
هر چه بینی باطن و ظاهر نگر
این و آن با همدگر نیکو ببین
عین و اعیان مظهر و مظهر نگر
***
103
آئینه بردار و در وی کن نظر
صورت لطف الهی می نگر
مجمع مجموع اسما را ببین
از کرم هر بی خبر را کن خبر
***
104
آن دلبر شوخ مست بنگر
آن یار که با من است بنگر
در دیده ی مست ما نظر کن
کائینه ی روشن است بنگر
***
105
در همه آئینه ای اسما نگر
بلکه با اسما مسما می نگر
خوش بیا با ما درین دریا درآ
بحر را می بین و در دریا نگر
***
106
خوش صفایی یافتم از خدمتش
خوش نوایی دیده ام از نعمتش
بندگانه بندگیها کرده ام
پادشاهی یافتم از خدمتش
***
107
خوش آب حیاتی است درین چشمه بنوشش
هر زنده ازین آب سبوئی است بدوشش
هر کس که خورد آب ازین چشمه نمیرد
یک جرعه به جانی بخر اما مفروشش
***
108
عقل کل لوح قضا می خوانمش
اول مجموع عالم دانمش
صورت او آدم معنی بود
خازن گنج الهی خوانمش
***
109
عقل را نایب خدا دانش
خاطر او ز خود مرنجانش
هر کتابی که عقل بنویسد
عاقلانه به عقل می خوانش
***
110
از جام و حباب آب می نوش
می نوش چو عارفان و می پوش
گویی چه کنم چه چاره سازم
در راه خدا بجان همی کوش
***
111
عمل و علم هست کار خواص
خوش بود نیز در عمل اخلاص
ور نباشد چنین که ما گفتیم
نتوان یافتن به علم اخلاص
***
112
خوش سماعی و عارفان در رقص
ذوق داری بیا چنان در رقص
اسم و عین است و جسم و روح چهار
همه رقصان ولی از او در رقص
***
113
در آئینه ی وجود مطلق
خود بیند و خود نماید الحق
مائیم و حباب و آب دریا
زورق بحر است و بحر زورق
***
114
گر بیابی کمال اهل کمال
همچنان باش طالب متعال
چون کمالات را نهایت نیست
تا ابد می طلب کمال کمال
***
115
گرچه دارم ساغر اسما مدام
می ز خم ذات می نوشم به کام
ساقی سرمستم و رند حریف
عاشق و معشوق و عشقم والسلام
***
116
رو به خاک راه او بنهاده ام
خاک آن را هم به راه افتاده ام
گر بگوید جان بده آرم روان
بنده فرمان منتظر استاده ام
***
117
آن گنج که مخفی بود از عالم و از آدم
پیدا شده است بر من و من محرم آن گنجم
گنجی که نمی گنجد در مخزن موجودات
در کنج دلم گنجید در کون کجا گنجم
***
118
در سراپرده ی میخانه مقامی دارم
پیش رندان جهان منصب و نامی دارم
گر چه در صومعه ی زهد ندارم جایی
در خرابات مغان جاه تمامی دارم
***
119
پیش از وجود آدم بودیم با تو همدم
در خلوت یگانه بنشسته هر دو با هم
اندر ظهور غیران گشتیم ورنه عینیم
بشنو ز نعمت الله قول خدای فافهم
***
120
بگذر ز وجود و از عدم هم
بگذار حدوث را قدم هم
این جمله هویت است دریاب
اسم و صفت است و جام جم هم
***
121
ما گدای خودیم و شاه خودیم
آفتاب خودیم و ماه خودیم
ملک و ملک مالک خویشیم
پادشاه خود و سپاه خودیم
***
122
بسی نقشی که بر دیده کشیدیم
بجز نور جمال او ندیدیم
به گرد نقطه چون پرگار گشتیم
به آخر هم بدان اول رسیدیم
***
123
رندی که حریف ماست مائیم
جز ما دگری کجاست مائیم
جامیم و شراب و درد و صافیم
دردی که همو دواست مائیم
***
124
الهی تشنه ایم و جمع یاران
از آن حضرت همی خواهند باران
به حق مصطفا و آل یسین
که بر یاران ما باران بباران
***
125
یک عین به اختلاف اعیان
بنمود جمال ای عزیزان
در هر عینی نموده حسنی
از عین جمال ای عزیزان
***
126
ای صبا گر رسی به ترکستان
دوستان را سلام ما برسان
ما به جان پیش آن عزیزانیم
گرچه تن ساکن است در کرمان
***
127
ساقیا از روی لطف بیکران
ساغر می ده به دست عاشقان
می به زاهد گر دهی ضایع شود
می به رندی ده که می نوشد بجان
***
128
کون جامع جامع این است و آن
هر دو را از لوح این انسان بخوان
صورت و معنی او با هم بدان
نیست مثلش در همه کون و مکان
***
129
من حسینی مذهبم ای یار من
یافته تعظیم از خلق حسن
علم تو باشد همه از قیل و قال
وان من میراث من از جد من
***
130
فقر بگزین و غنا ایثار کن
اختیار خود فدای یار کن
صوفیانه گر بیابی این خصال
رو به صوفی خانه ای و کار کن
***
131
در صورت و معنیش نظر کن
می بین همه و مرا خبر کن
خواهی که رسی به نعمت الله
بر درگه سیدم گذر کن
***
132
ازین عالم بدان عالم سفر کن
از آن عالم به بالاتر نظر کن
چو جسم و جان رها کردی و رفتی
به نور او به عین او نظر کن
***
133
هفت صفات بد اگر از خود جدا سازی چو من
نعمت الله زمان باشی و سلطان زمن
غیبت و نمامی و حرص و حسد این هر چهار
باز بخل و کینه و آنگه طمع بشنو ز من
***
134
باده می نوش و جام را می بین
خلق را مظهر خدا می بین
نعمت الله را نکو بشناس
دیده بگشا و هر دو را می بین
***
135
خوش بگو الله و اسم ذات بین
جمله اشیا مصحف و آیات بین
در زمین و آسمان میکن نظر
نور او در دیده ی ذرات بین
***
136
خوش بگو الله و اسم ذات بین
معنیش در صورت و آیات بین
جمله مرآتند ها و هو و هی
یک حقیقت در دو سه مرآت بین
***
137
بگذر از خوف و رجا با ما نشین
عاشقانه خوش درین دریا نشین
قصه ی ماضی و مستقبل مگو
حالیا با ما به حال ما نشین
***
138
ذکر حق می گو و در خلوت نشین
باش فارغ از چنان و از چنین
حاصل عمر عزیز آن یکدم است
دم به دم در یک دمی با ما نشین
***
139
خنک چشمی که بیند حضرت او
قراری یافته از قربت او
بود دلشاد همچون جان سید
مدام از بندگی خدمت او
***
140
جامی است جهان نما دل تو
افتاده بدست ما دل تو
بیگانه چه داند این حکایت
من دانم و آشنا دل تو
***
141
دنیی دون دنی از دون مجو
چون رها کن غیر آن بیچون مجو
عشق عاقل را چو مجنون می کند
عاقلی از خدمت مجنون مجو
***
142
تا تو نشوی یگانه ی او
هرگز نشود یگانه آن دو
باشی تو یگانه ی دو عالم
آن دم که اثر نماند از تو
***
143
مخبر چو نمانده است خبر کو
مؤثر چو نمانده است اثر کو
گفتیم لطیفه ی بدیهی
چون شمس نمانده است قمر کو
***
144
مصطفا فرمود بقوا او نقوا
باش یک رنگ از دو رنگی فاتقوا
جان و دل را دوست می داری ولی
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
***
145
رهرو و میر ما خلیل الله
در همه راه و با همه همراه
جمع کن رهروان و خوش می گو
وحده لا اله الا الله
***
146
مقدم بر همه اسماست الله
چنین گفتم به آن یاران درگاه
مسمی واحد اسم کثیر
نکو دریاب قول نعمت الله
***
147
نعمت الله به عشق حضرت شاه
خوش به ماهان نشسته همچون ماه
عارفانه به صدق می گوید
دایما لا اله الا الله
***
148
اسم اعظم او به ما آموخته
شمع ما از نور او افروخته
رو نموده در همه آئینه ها
چشم غیر از غیرتش بردوخته
***
149
به هر صورتی نشأه ای یافته
چو خورشید بر ذره ها تافته
همه برجها قطع کرده تمام
همه نور معنی از او یافته
***
150
اهل عقبی همت از وی یافته
مالداران ثروت از وی یافته
نعمت دنیی و عقبی را چه قدر
نعمت الله نعمت از وی یافته
***
151
اگر درویش می جوئی منم درویش بیچاره
وگر دلریش می جوئی منم دلریش بیچاره
اگر تو آشنا جوئی منم خود آشنای تو
وگر بیخویش می جوئی منم بیخویش بیچاره
***
152
مظهر اسم اعظم است آن شاه
به حقیقت یکی است عبدالله
نعمت الله به صدق می گوید
وحده لا اله الا الله
***
153
مظهر کامل است عبدالله
بر همه شامل است عبدالله
وصف او را کجا توانم کرد
سید کامل است عبدالله
***
154
ما شرح اصطلاحات گفتیم عارفانه
بس گوهر لطیفی سفتیم عارفانه
از قول نعمت الله شرح خوشی نوشتیم
این راه عارفان را رفتیم عارفانه
***
155
رایت الله فی عینی بعینه
و عینی عینه فانظر بعینه
حبیبی عند غیری غیر عینی
و عندی عینه من حیث عینه
***
156
گر بمیری ز خود بقا یابی
ور کشی زحمتی عطا یابی
هر که مرد او دگر نخواهد مرد
گر بمیری ز خود بقا یابی
***
157
ز صورت گر شوی فانی ازین معنی بقا یابی
ازین و آن چو بگذشتی همه نور خدا یابی
درین دریای بی پایان اگر غرقه شوی چون ما
به عین ما نظر میکن که عین ما ز ما یابی
***
158
رفتی ای خواجه و زیان کردی
عرض خود در سر زبان کردی
باز گفتی زنان چنین گفتند
از زبان زنان زیان کردی
***
159
در ره حق اگر تو دیناری
گمرهان را به سوی دین آری
ور مقید شوی به دیناری
کمتر از مقبلی و دنیاری
***
160
گر یکی را دو بار بشماری
آن یکی را دو یک نگهداری
دو یکی باشد و یکی دو عجب
یاد دارش ز یار از یاری
***
161
گر تو عارف شوی شوی بخشی
این چنین عارفی به از بخشی
هر چه گیری از او به او گیری
هر چه بخشی از او به او بخشی
***
162
هر که باشد محب آل علی
شک ندارم که عارف است و ولی
با تو ما را محبت ازلی است
با لبت رازهای لم یزلی
***
163
در حقیقت یکی است تا دانی
آن یکی بیشکیست تا دانی
از دویی ای عزیز من بگذر
کان یکی نیککیست تا دانی
***
164
جامع عالمی اگر دانی
نسخه ی خویش را فرو خوانی
بی همه چون همه تویی همه را
از خودش می طلب که تو آنی
***
165
عالم حق حق است تا دانی
غیر او عالمش چه می خوانی
طالب حق حق است در همه حال
هر چه آن را طلب کنی آنی
***
166
شمع خوشی افروختی عود دل ما سوختی
از بهر بزم عاشقان شمعی ز نور افروختی
جز عاشقی کاری دگر از ما نمی آید دگر
زیرا که از روز ازل ما را چنین آموختی
***
167
خانه ی تاریک اگر روشن کنی
خلوت خود چون سرای من کنی
گر بیابی یوسف گل پیرهن
کی سخن با ما ز پیراهن کنی
***
168
ظاهر جامیم و باطنا می
این یک مائیم و آن دگر وی
چون ظاهر و باطنت یکی شد
نه جام و نه می بماند هی هی
***
169
چون برسی به بحر ما واقف حال ما شوی
تا نرسی به ما چو ما عارف ما کجا شوی
موج و حباب را بمان آب چو تشنگان بجو
تا که به عین ما چو ما واصل عین ما شوی
***
170
نگاری مست و لا یعقل چو ماهی
درآمد از در خلوت بگاهی
سیه چشم و سیه زلف و سیه خال
سیه گز بود پوشیده سیاهی
***
مفردات
1
نه اسقاط و نه اثبات است اینجا
ز هست و نیست بگذر جان بابا
***
2
بر یمین و یسار و ارض و سما
جز خدا نیست یک زمان به خدا
***
3
گر گدا باشد به یاد پادشه نبود عجب
این عجب نگر که سلطان می کند یاد گدا
***
4
خوش آب حیاتی است روان از نفس ما
از همدم ما جو نفس همدم ما را
***
5
هر کس که نهد تاج سر ما بر سر
فارغ شود از درد سر هر دو سرا
***
6
در آینه ی تمام اشیا
بنموده جمال جمله اسما
***
7
جوابی خوش چو آبی بشنو از ما
که دریابی طریق جمله اسما
***
8
موج و بحر و حباب ای دانا
گر طلب می کنی بجو از ما
***
9
سروی است قد ما که کشیده است به بالا
خوش آب حیاتی است روان در قدم ما
***
10
عقل ذاتی عرش الرحمن ما
مستوی بر صورت سلطان ما
***
11
گر بیابی از آن لبش حلوا
مشکلاتت همه شود حل وا
***
12
گر برافتد حجاب ما از ما
قطره و موج و جو بود دریا
***
13
در وحدت اگر کثرت ما محو شود
دریا ماند نه موج ماند نه حباب
***
14
مجلس عشق است و ما مست خراب
جام می نوشیم دایم بی حساب
***
15
عین هر دو یکی بود دریاب
موج و دریا نگر ولی در آب
***
16
کردم از وی سؤال و گفت جواب
خوش جوابی لطیف بود چو آب
***
17
ما و ساقی نشسته مست خراب
خیز اگر عاشقی بیا دریاب
***
18
جسم و جان است همچو آب و حباب
نظری کن به عین ما دریاب
***
19
ببین انوار و آن اسرار دریاب
مؤثر را در این آثار دریاب
***
20
در حضرت او وحدت و کثرت دریاب
در موج و حباب می نگر یعنی آب
***
21
گوهر ارجویی بیا دریا طلب
آن چنان دری بیا از ما طلب
***
22
نعمت الله را طلب کن از خدا
ذوق او از طالب قابل طلب
***
23
در چنین خانه گر بیابی بار
طلب و طالبی و هم مطلوب
***
24
آفتاب آن و ماهتاب این است
ظاهر و باطنش به آئین است
***
25
مرشدی کو خبیر این راه است
به یقین دان که نعمت الله است
***
26
ترا چکار که در سفره چیست یا ز کجاست
بخور ز روی ارادت که نعمت الله است
***
27
رب الارباب رب این مربوب است
در مذهب ما محب و هم محبوب است
***
28
عشق است که گوهر محیط است
عشق است که بحر بیکران است
***
29
حسن حسن است که با حسین است
گر خود حسن است و یا حسین است
***
30
رو طاعت و خیر کن که دین است
دین تو و هم دیانت این است
***
31
در حقیقت بنده و سید یکی است
گر ترا شک هست ما را بی شکی است
***
32
عیدی هر کسی بود چیزی
عیدی ما لقای محبوب است
***
33
مقصود ز بندگان همه خدمت اوست
وز خدمت او مراد ما بندگی است
***
34
هر چند رئیس ما گزیر است
اما چکنم که ناگزیر است
***
35
بگسسته کسی ز هر دو عالم بی شک
چون ابروی یار خویش پیوسته خوش است
***
36
ستر است و ستایر و ستور است
بردار حجاب اگر چه نور است
***
37
دهن و چشم و لبت هر سه بهم خوب افتاد
راستی خوبی تو جمله به وجه افتاده است
***
38
در ظل آفتاب تو چرخی همی زنیم
کوری آنکه گوید ظل از شجر جداست
***
39
به نور طلعت تو یافتم جمال ترا
به آفتاب توان دید آفتاب کجاست
***
40
این ساغر ما که عین آب است
جامی ز شراب و پر شراب است
***
41
رندی که حریف ماست دایم
افتاده مدام در شراب است
***
42
گفتند گلابست بدیدیم گل آب است
هر چند گل آب است تو می گو که گلابست
***
43
گر عادت است رسم تکلف میان خلق
ما عارفیم و عادت ما ترک عادت است
***
44
ظل ید مطلق است این دست
خود دست که را دهد چنین دست
***
45
نعمت الله نعمتی دارد تمام
کاین چنین دیوانه ای دارد به دست
***
46
نقطه ی اول که الف نقش بست
بر در محجوبه ی احمد نشست
***
47
آن نور که بر هر دو جهان تابان است
در ماه شب چهارده روشن آن است
***
48
گر کشته شوی حیات جاویدان است
شکرانه بده حیات جاوید آن است
***
49
شرک را قلب کن که شکر آن است
شکر می گو که جای شکران است
***
50
چیزی که مراد دل بر آن است
دلخواه من است و دلبر آن است
***
51
در جهانی که عقل و ایمان است
مردن جسم و زادن جان است
***
52
هر که دریافت آن از انسان است
لاجرم این فقیر از آن سان است
***
53
در جهانی که ملک انسان است
سید و بنده هر دو یکسان است
***
54
همه عالم تن است و او جان است
جام گیتی نمای سلطان است
***
55
کون جامع وجود انسان است
این چنین کون شاه کرمان است
***
56
هر که در بند نفس حیوان است
بنده ی آب و چاکر نان است
***
57
هر که بر نور رفت و باز آمد
شک ندارم که او پشیمان است
***
58
ذاتی و چه ذات ذات موصوف من است
شک نیست که این ظهور موقوف من است
***
59
به رنگی شو که رنگی برنتابد
سوادالوجه فی الدارین این است
***
60
وجود علم و عمل چون عطای حضرت اوست
جزاء علم و عمل محض لطف و منت اوست
***
61
در آینه تمثال جمال رخ اوست
دوری نبود که آینه دارد دوست
***
62
به هر چه می نگرم نور طلعت شاه است
به هر طرف که روان می شوم همه راه است
***
63
نزد ما او خلیفة الله است
باطنا مهر و ظاهرا ماه است
***
64
عالم و معلوم آنجا هست نیست
خادم و مخدوم آنجا هست نیست
***
65
بی مظاهر ظهور مظهر نیست
گرچه در عقل هست ظاهر نیست
***
66
همه حق است و خلق اینجا نیست
خلق ما جو که خلق با ما نیست
***
67
ذره ای نیست که خورشید در او پیدا نیست
قطره ای نیست درین بحر که او با ما نیست
***
68
دل مغرب نور ماه شاهی است
دل مشرق مهر صبحگاهی است
***
69
مقصود من تویی چه کنم نعمت بهشت
عمری است تا دلم به هوایت هوا بهشت
***
70
هر که او رو ز غیر او برتافت
پرتو نور او بر او برتافت
***
71
چون مجرد شد او و عریان شد
آفتاب خوشی بر او برتافت
***
72
در ریاضت مراد خواهی یافت
عاقبت آن گشاد خواهی یافت
***
73
نورالله رسید و ظلمت رفت
رحمت الله رسید و زحمت رفت
***
74
خدمت محمود می جستی ایاز
عاقبت محمود شد ما را گرفت
***
75
شمامه با شمایل راز می گفت
حدیث عاشقی را باز می گفت
***
76
چو من ز راه سلامت نمی رسم به سلامت
مقیم کوی ملامت شدم به خیر و سلامت
***
77
دل حاضر دار با خدایت
تا فیض بیابی از عنایت
***
78
خواجه ای دیدم که می آمد ز کیج
گرچه کیجی بود آمد سوی گیج
***
79
خواجه سرگشته است و هم سر گیج
بس که گردیده در ولایت کیج
***
80
جام بی می بگو چه باشد هیچ
رند بی وی بگو چه باشد هیچ
***
81
جسدت همچو جام و روحت راح
راح می نوش در صباح و رواح
***
82
بی شما عمر ما شده بر باد
عمر ما رفت عمر یاران باد
***
83
پادشه روح است و ملکش چون بدن
یارب این جان و بدن جاوید باد
***
84
یا رب که ترا چنین دلی حاصل باد
دایم به مقام جمع خود واصل باد
***
85
نان گندم نزد آدم خوش بود
گرچه جو نزد خران خوشتر افتاد
***
86
سلب و ایجاب در نمی گنجد
شیخ و محراب در نمی گنجد
***
87
گرد اندوه من نمی گردم
بر من اندوه گرد می گردد
***
88
ترازو گر نداری تو ترا زوره زند هر کس
کسی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
***
89
هر که سلطان خویش نشناسد
عزت او تمام کی دارد
***
90
ابدا مرغ عقل اگر پرد
ره به خلوتسرای او نبرد
***
91
سید من بنده را تفهیم کرد
اسم اعظم او به من تعلیم کرد
***
92
از حقیقت سؤال نتوان کرد
حضرتش را خیال نتوان کرد
***
93
گر بر گرد عاشقان می گرد
گرد ما دایما روان می گرد
***
94
چو خسرو از لب شیرین نمی برد کامی
قیاس کن که به فرهاد کوه کن چه رسد
***
95
پیرهن یوسف و بو می رسد
در عقبش نیز خود او می رسد
***
96
هر کسی کو دلیل او باشد
بد نباشد بگو نکو باشد
***
97
از ازل تا ابد دمی باشد
داند آنکس که همدمی باشد
***
98
شهری که در او شحنه ستمکش باشد
بنگر که در آن شهر چه چربش باشد
***
99
جام گیتی نما به ما دادند
نعمت الله در او هویدا شد
***
100
آفتابی ز غیب پیدا شد
نور او در همه هویدا شد
***
101
عین ما چون به عین واصل شد
اسم و رسمی که بود زایل شد
***
102
جان کهنم به عشق نو شد
دل رفت و به عشق در گرو شد
***
103
قطره ای بود باز بحری شد
خانه ای بود باز شهری شد
***
104
مژدگانی که روز عید آمد
عید بر عاشقان بعید آمد
***
105
الله اکبر تو خوش نیست با سر تو
این سر چه گشت قربان الله اکبر تو
***
106
سعادت همچو ماهی خوش برآمد
درخت دولت ما در بر آمد
***
107
بی رنگ به نیرنگ ترا رنگی داد
خوش باش که او داده خود نستاند
***
108
او در دل و دل به هر طرف گرداند
نازک سخنی است عارفی گرداند
***
109
آنها که نام خویش کریمی نهاده اند
چیزی که گفته اند همانا که داده اند
***
110
مشکل ما جمله حل وا کرده اند
صحن ما را پر ز حلوا کرده اند
***
111
قطره و بحر هر دو یک آبند
عارفان این رموز دریابند
***
112
گر ترا عزم هست تا دربند
رو به شروان نه و میان دربند
***
113
از غیر به بر به حضرت او پیوند
بشنو بشنو ز نعمت الله این پند
***
114
در سمرقند مانده ای تا چند
خوش روان شو چو عارفان تا جند
***
115
اینجا به صفت صفت به ما بنمودند
نه ذات به ذات این چنین فرمودند
***
116
در زمانی که با خدا باشیم
پادشاهان گدای ما باشند
***
117
همه پابند آن دلارامند
مرغ و دانه تمام در دامند
***
118
عارفان غیر او به او دانند
عاقلان او به غیر او دانند
***
119
آن کسانی که اهل عرفانند
مبتلای بلای الوانند
***
120
ملکوتست عالم ارواح
نیز غیب مضاف می خوانند
***
121
دیده ی ما چو نور او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
***
122
همه تسبیح حضرتش گویند
همه ناطق به رحمت اویند
***
123
هر کجا صورت بود معنی بود
صورتی نبود که بی معنی بود
***
124
این حقیقت در همه ساری بود
با همه در غایت یاری بود
***
125
محب آل محمد چو با یزید بود
اگر چنانکه چنین نیست با یزید بود
***
126
گر تو فانی شوی ز جود وجود
آن یکی هست و بود و خواهد بود
***
127
به قدر روزنه تابد به خانه نور قمر
اگر به مشرق و مغرب ضیاش نام بود
***
128
در فنا رفت و در بقا آسود
گر چه گفتند بود هیچ نبود
***
129
در محبت ودود باید بود
حضرت مصطفا چنین فرمود
***
130
در مظاهر آنچنان پیدا نمود
در همه آئینه ای ما را نمود
***
131
نور خود در نار موسی را نمود
در همه اشیا چنین ما را نمود
***
132
عارفانش خوانده اند این حضرت جمع وجود
از عطای آن حقیقت این حقایق را نمود
***
133
خواجه بی عقل است و سرگردان شده
پیچ دستارش گواهی می دهد
***
134
نیست ما را روز بر کس بوسه ی ما طرح نیست
هر که را دل می کشد می آید و جان می دهد
***
135
جسم و جان خوشی همی باید
تا چنین آدمی بیاراید
***
136
هر کس که به قول خویش ثابت ناید
او را تو اگر یار نخوانی شاید
***
137
در خرابات رند مستی دید
می خمخانه را به او بخشید
***
138
فخر آزاد است هر جا که رسید
عاشقانه آب و جاروبی کشید
***
139
ما همه ذره ایم و او خورشید
ما چو جامیم و حضرتش جمشید
***
140
رب و مربوب خویش می جوید
نعمت الله سخن چنین گوید
***
141
قطره و بحر و موج و جوهر چار
به حقیقت یکی بود ناچار
***
142
این خرقه ی چار وصله بگذار
وان خلعت پادشاه بردار
***
143
بوهریره داشت انبانی ز نان
عشق را با نان و با انبان چه کار
***
144
چشم آن دارم که حال چشم من پرسد نگار
زانکه بی نقش خیالش دیده ام شد دلفکار
***
145
الف و لام و لام و ها هر چار
اسم اسم است این حروف ای یار
***
146
به هر طرف که روان می شوید ملک شماست
اگر به جانب شروان روید اولی تر
***
147
گر زانکه تو پاکی ای برادر
هرگز ننهد ترا بر آذر
***
148
رحمی به دلم کن ای برادر
عود دل من منه بر آذر
***
149
بر سر کوی عاشقان بگذر
ور توانی ز خود روان بگذر
***
150
از خیالات این و آن بگذر
همچو ما از سر جهان بگذر
***
151
سید ما بنده ی جانی اوست
پیش او سلطان غلام است ای پسر
***
152
نام نیک است یادگار بشر
نام نیکت به خیر به که به شر
***
153
هر زمان صنعی نماید در نظر
می برد خلقی و می آرد دگر
***
154
عقل اگر لشکری کشد بر تو
قوتی کن بر او شکست آور
***
155
تا توانی دلی به دست آور
این چنین حاصلی به دست آور
***
156
به سایه روی منه رو به آفتاب آور
به آفتاب نشین وز نور او برخور
***
157
ساغر ما بود ترا در خور
می صافی ز جام ما می خور
***
158
هر چه داری به عشق او درباز
تا کند او به روی تو درباز
***
159
این ریاضت چون بوته عشق گداز
زر قلب نیاز خوش بگداز
***
160
بردیم ما نیاز به درگاه بی نیاز
بنواخت ساز ما به کرم لطف کارساز
***
161
چونکه پر داد مرغ جان را باز
لاجرم می کند چنین پرواز
***
162
در فضای وجود و اوج شهود
شاهبازم همی کند پرواز
***
163
بشنو ای یار من به صدق و نیاز
خانه ی دل برای او پرداز
***
164
سید است او تو بنده ی او باش
تا که باشی تو عاشق او باش
***
165
فرق است میان این و آن دریابش
جانانه ما از دل و جان دریابش
***
166
در آتش محبت خود را بسوز خوشخوش
چون سوختی در آتش آتش نسوزد آتش
***
167
سید که بود نعمت الله به نامش
در آینه بنمود مراتب به تمامش
***
168
در هوای مجلسش چندان بگریم همچو شمع
کآب چشمم نرم گرداند دل چون آهنش
***
169
پاک باش و پاک باز و پاک نوش
ساغر پاکی بگیر و پاک نوش
***
170
باز گردد به برزخ جامع
نیک دریاب این سخن سامع
***
171
راز با کاغذ و با خامه نمی یارم گفت
به دو روی و دو زبان راز نگوید عارف
***
172
دلم آئینه ی حق است از حق
می نماید جمال حق با حق
***
173
قطب عالم خلیفه ی برحق
حضرت سیدم بگو صدّق
***
174
حسن خلق و خلق می دانم ز حق
عارفان مانند سر خلق خلق
***
175
گر جوهر جان ما بود پاک
ما را نبود ز هیچ کس باک
***
176
در وصف و کمال قدر او گفت
لولاک لما خلقت الافلاک
***
177
این همه رنگهای پر نیرنگ
خم وحدت همه کند یکرنگ
***
178
آینه روشن است این تمثال
جسم و جانند عین مثل و مثال
***
179
لیس فی الدار غیره دیار
سخنی گفته ام چو آب زلال
***
180
گر بود خوبی تو از زلف و خال
حسن ما را نیست حاجت با جمال
***
181
آینه روشن است در همه حال
می نماید جمال او به کمال
***
182
قال بگذار و بگذر از سر حال
تا بیابی کمال ز اهل کمال
***
183
ظاهر و باطن ار کنی کامل
هر دو میراث باشدت حاصل
***
184
هر کسی را که باشدش سر کل
صحبت او همه بود کل کل
***
185
سلطنت بر مزید باد مدام
به محمد و آل او سلام
***
186
من سوخته ام بقیه ای گر یابی
در آتشم انداز که سوزم به تمام
***
187
پیر رندانم بیا ای نوجوان
یاد گیر از من که آن ورزیده ام
***
188
گر برافروزد آتش دردم
عالمی سوخته شود در دم
***
189
مایی ما برافتاد اویی او عیان شد
او را بدیده ی خوش بی حجاب دیدم
***
190
ها نظر کن که در نظر دارم
از هویت چنین خبر دارم
***
191
در هر چه نظر کنم توئی در نظرم
وین طرفه که از تو من ترا می نگرم
***
192
وقت آن آمد که پروازی کنم
وز کریمان عزم شیرازی کنم
***
193
هر دم تویی در چشم من هم خویش را هم خود ببین
غیر تو باشد دیگری از دیده ها بیرون کنم
***
194
خوش خیالی به خواب می بینم
گل وصلش به ذوق می چینم
***
195
نه فقر بماند و غنا هم
نه حکم فنا و نه بقا هم
***
196
لاجرم تا ز عشق آگاهم
عین معشوق نعمت اللهم
***
197
علی الصباح به میخانه خوش روان گشتیم
شراب ناب بخوردیم و مست از آن گشتیم
***
198
نقش و خیالی است حدوث از قدیم
بسم الله الرحمن الرحیم
***
199
هر چه داریم ما از او داریم
لاجرم چیزها نکو داریم
***
200
ما بین دو عین راست از نون تا میم
بینی الفی کشیده بر صفحه سیم
***
201
هر چه باشند ما همان باشیم
هر چه پاشند ماهمان پاشیم
***
202
باش همچون صاحب قلب سلیم
ظاهرا تلوین و باطن مستقیم
***
203
از تو فربهی طلب نکنیم
لاغری فربهی طلب نکنیم
***
204
عشق چوگان و عالمی گویم
سخن عاشقانه می گویم
***
205
صورت حق معنی هر دو جهان
آن رسول الله امام انس و جان
***
206
به قدر هر که آورد ایمان
نخورد غم چو ما بود شادان
***
207
صوت داود است و ما خوش نغمه ای داریم از آن
مرغ روح ما کند تسبیح با ما جاودان
***
208
ظاهر و باطن صدف می خوان
سر در یتیم را می دان
***
209
گر چه از چشم خلق شد پنهان
آشکار است نزد درویشان
***
210
جسم و جانی که دارد این انسان
مصحف جامع است خوش می خوان
***
211
سر دور قمر ز ما بشنو
آفتابی است در قمر پنهان
***
212
تن فدا کن که در جهان سخن
جان شود زنده چون بمیرد تن
***
213
بوالحسن عشق است و عقل آمد حسن
هر دو معنی گفتمت در یک سخن
***
214
ظاهرم در کوبنان و باطنم در کوه صاف
صوفیان صاف را صد مرحبا باید زدن
***
215
حرف و معنی جام و می را نوش کن
حلقه ی این حرف را در گوش کن
***
216
معانی خوشی جانا بیان کن
توجه می کنی باری چنان کن
***
217
خانه ی دل عمارتی می کن
رب خودرا زیارتی می کن
***
218
همه عالم به نور او روشن
نظری کن به نور دیده ی من
***
219
خوش لب ماست یک زمان بنشین
وز لب ما گل دو سر برچین
***
220
عاشقانه خوش درین دریا نشین
خوش برآ با ما دمی با ما نشین
***
221
می دار به دست خود ترازو
تا ره نزند کسی ترا زو
***
222
قول حسینی شنو راه مخالف مرو
راست برو تا حجاز خصم عراقی مشو
***
223
مرغکی سرگشته گردد کو به کو
یار او با او و می گوید که کو
***
224
از من و ما نماند یک سر مو
سر توحید گفتمت نیکو
***
225
سخن عارفان به جان بشنو
از همه بشنو و چنان بشنو
***
226
همه را رو به دوست از همه رو
وحده لا اله الا هو
***
227
بنده ی مخلص است و دولتخواه
بنده ی بندگان حضرت شاه
***
228
اسب من چون همی خورد گه کاه
بار من نیز می کشد گه گاه
***
229
در دو عالم یکی است عبدالله
باطنا آفتاب و ظاهر ماه
***
230
گفتم که به نقل نار بهتر یا به
سیب ذقنش گفت که شفتالوبه
***
231
الحق مندرج فی طی محضره
والصدق منخرط فی سلک کتبته
***
232
خری بر اسب و عیسی شد پیاده
خر و خرکوه شیخ و شیخ زاده
***
233
رو به آب چشم ما خوشتر شده
روی ما خوش بود از آن خوشتر شده
***
234
آفتاب خوشی است تابنده
نفس او مرده و دلش زنده
***
235
ویران شده از رئیس ده ده
از بس که طلب کند که ده ده
***
236
همچو غنچه تمام بگشوده
نور خود را به عین خود دیده
***
237
مخلصانه به صدق بی اکراه
خوش بگو لا اله الا الله
***
238
کی نویسد قلم کلام الله
وحده لا اله الا الله
***
239
در دیده ی ما نظر کن ای شاه
ای نور دو چشم نعمت الله
***
240
بنده ی او باش و سلطان همه
جان او می باش و جانان همه
***
241
تافته خوش آفتابی بر همه
گر ببیند ور نبیند بر همه
***
242
ما و همان دلبران و جام شبانه
تو و همین دوغ باو ترک و ترانه
***
243
می به رندان ده به زاهد می مده
شیشه پیش پای نابینا منه
***
244
محو ما شد قطره و دریا و جو
کل شیی هالک الا وجهه
***
245
بی واسطه این علم گر آموخته ای
گنجی ز معانی خوش اندوخته ای
***
246
شیر مردی باید از خود رسته ای
وز دو عالم رخت خود بربسته ای
***
247
در گلستان این چنین خوش رسته ای
وانگهی در بزم او گلدسته ای
***
248
سر آبی نسرابی طلب از خویش سرآبی
که بیابی ز سرابت سر آبی و سرابی
***
249
اگر در خلق حق را درنیابی
بیابی خانه اما در نیابی
***
250
نبی بیت الله و بابش علی دان
اگر بر در نیایی در نیابی
***
251
پاک شو تا قبول او گردی
چون شدی پاک خوش نکو گردی
***
252
چون دلم کار خاک کم کردی
ننشسته به دامنم گردی
***
253
ما را به وجود خود نباشد بودی
گر زانکه به ما بدی کجا می بودی
***
254
آمده بود یار بازاری
رفت از این جا سزد که باز آری
***
255
عشق او در همه بود ساری
خواه در مصر خواه در ساری
***
256
هر یار که ثابت نبود در یاری
شاید که ورا به یاریش نشماری
***
257
ما و ماهان و خطه ی کرمان
سعدی و لولیان شیرازی
***
258
تا تو خود را تمام نشناسی
خواجه را از غلام نشناسی
***
259
پادشاهی گر همی خواهی از او
بندگی کن بندگی کن بندگی
***
260
مجموعه ی مجموع کمال است که در وی
ساقی بتوان دید چو در ساغر می می
***
261
این صورت خوب و معنی روحانی
محبوب منش ساخته اند تا دانی
***
262
به جان تو که جانانی ز جان محبوبتر آنی
سر من و آستان تو اگر خوانی وگر رانی
***
263
اسم و ذات و صفت اگر دانی
گفته ی ما به ذوق می خوانی
***
264
بندگی می کن که تا سلطان شوی
جان فدا می کن که تا جانان شوی
***
265
بیا ای ترک سرمست سرآیی
اگر افتی چو ما خوش بر سر آیی
***
266
لب دلبر خوش است بوسیدن
خوش بود گر به ذوق دریابی