نرگسدان
داستان تولد امام زمان (عج) به نظم
ملااسماعيل ذبيحي يزدي متخلص به ذبیح وفات 1160قمری وی معاصر با صاحب تذکره ی نصرآبادی بودودانشمندی بزرگ که علاوه برعلوم متداول دربرخی از علوم غریبه هم مهارت داشت وی با شاه سلطان حسین صفوی معاصر بود ودرجلوس او مثنوی یی سرود که هرمصراعش ماده تاریخ بود ونزدشاه تقرب یافت. وی در یزد درگذشت ودرصفه ی قبلی میدان شاه قدیم جنب عباسیه دفن شد.
***
به نام آن که فرمود از بدايت
به حب خاندان ما را هدايت
به وحدانيت ذاتش کماهي
گواهي داده از مه تا به ماهي
خرد را از شراب اوست مستي
جهان را از وجود اوست هستي
ز شوقش چرخ در وجد دوام است
به ذکرش بحر در جوش مدام است
زمين اين شور و اين مستي و اين جوش
از ايشان ديده و افتاده بي هوش
نظر را بر صنايع ديد بان کرد
سخن را بر معاني ترجمان کرد
نفس را ساخت از لطف نهاني
در ابدان پيک راه زندگاني
تن پيل و ميان مور لاغر
از او در پله ي خلقت برابر
زبان را لرزد از توحيد او دل
تپد در کام همچون مرغ بسمل
از آن بال و پر خود سوخت موسي
که شد پروانه ي شمع تجلي
از آن فرعون مردود ابد شد
که از درگاه او يک گام رد شد
نه قرب او نه بعد او ميسر
کدامين قرب و بعد الله اکبر
چنان در وحدتش راه دوري نيست
که توحيدش سزا در مثنوي نيست
لک الحمد اي زبان حال اشيا
به تسبيح و به تهليل تو گويا
تويي فتاح ابواب مرادات
به روي زمره ي ارباب حاجات
ز باغ قدرتت اي خالق پاک
بود يک غنچه ي نشکفته افلاک
تو خاکي را که بخشي سر افرازي
کند فردوس پيشش عشقبازي
دماني نرجسي از خاک اميد
زني بر گوشه ي دستار خورشيد
اجل چون نبض بيمار تو گيرد
طبيب از حسرت دردش بميرد
———————-
حاجت نمودن به درگاه قاضي الحاجات
خداوندا تهي دستم ز طاعت
ندارم جز تهي دستي بضاعت
سيه ماري است طومارم به تشبيه
الهي لا تؤاخذني بما فيه
فريبم داده زان سان چشم خوبان
که شيطان دور استاده است حيران
به هرزه صرف شد عهد جواني
به هرزم رفت آب زندگاني
چنان از دوزخم بيم عذاب است
که بر حالم دل آتش کباب است
چنان در ذلتم زين نفس سرکش
که نه خاکم به خود گيرد نه آتش
سيه رويم به رنگ زلف پر پيچ
تفضل گونه اي خواهم دگر هيچ
ز فضلت اي روان بخش دل من
اگر يک ذره گردد شامل من
دهم از کوه عصيان هاي انبوه
چو نقش روي شيرين پشت بر کوه
خداوندا گنهکاريم و هالک
الهي لا تعاملنا بعدلک
——————-
حکاية عن السجاد
شنيدم قبله ي ارباب حاجات
همي کردي به اين مضمون مناجات
که يا رب چون گناه خويش بينم
ز خوفت تا کمر در خون نشينم
ولي عفو تو را هر گه که ديدم
گريزد خوف از بيم اميدم
———————
حديث آخر
چنين فرمود شاهنشاه لولاک
که آخر بنده اي را ايزد پاک
بفرمايد سوي دوزخ برندش
به جرم کرده هاي نا پسندش
به طي آن ره ضيق المسالک
گريبانش فتد در چنگ مالک
کند بيچاره ي دل پر ز حسرت
نگاهي بر قفا ز اميد رحمت
خطاب آيد که او را باز آريد
چو باز آرند گويد باز داريد
از او پرسد که اي آشفته احوال
در اين حالت چه مي ديدي به دنبال
زباني پر گله جاني پر از درد
بگويد کاي يگانه خالق فرد
به تو هرگز نبود اين بدگماني
کزين سانم سوي دوزخ دواني
بفرمايد که چون جايت جهان بود
تو را از من چه چيز آخر گمان بود
بگويد آن گمانم بود باري
ز چون تو جرم بخشي کردگاري
که جرمم را بيامرزي تمامي
بهشتم بخشي و صد شادکامي
ز خلاق دو عالم بعد ذلک
خطاب آيد سوي فوج ملايک
که اي سکان درگاه جلالم
به تعظيم جلال لايزالم
به حق ذات بيچونم که يکتاست
که اين بنده نگفت اين حرف را راست
به عمر خويشتن يک شام تا چاشت
اگر بر من گمان نيک مي داشت
نمي کردم دل او را مشوش
نمي ترساندمش اصلا ز آتش
ولي دادم بهشت با فروغش
به پاداش همين حرف دروغش
ذبيحي گر چه عصيان است کارم
به عفو شاملش اميدوارم
و گرنه ز ارتکاب اين کبائر
در آن هنگامه ي تبلي السرائر
شفيع خلق جرأت مي نمايد
که جرمم را شفاعت مي نمايد
—————–
في النعت
زبان هفتاد بار از حوض کوثر
بشويم تا برم نام پيمبر (ص)
کند پيوسته کسب نور سرمد
مه از خورشيد و خورشيد از محمد
محمد (ص) گويي از دوزخ امان است
محمد (ص) با امان زان توأمان است
عدد شاهد بر ارباب عرفان
که جز حب محمد نيست ايمان
پيمبر هم عدد با جبرئيل است
ميانشان اتحاد از اين قبيل است
نبي ابطحي يعني محمد
به حق داعي مطلق آل احمد
شب معراج آن سلطان کونين
از آن زه شد کمان قاب قوسين
که آيد بر نشان تير شفاعت
براي امتان بي بضاعت
من از نعش چه گويم جز درودش
چو از صلوا عليه ايزد ستودش
————————-
در تفسير کريمه ي (عسي ان يبعثک ربک مقاما محمودا)
يکي ز ارباب تفسير اين حکايت
کند از مخبر صادق روايت
که روز رستخيز از هول محشر
که نشناسد کس آن جا پاي از سر
در آن صحراي بي پايان و فرسنگ
به نوعي کار بر مردم شود تنگ
که از دهشت عرق هاي بدن ها
رسد استاده را پيش دهن ها
به هم گويند بايد رفت يک راست
به نزد بو البشر کاو والد ماست
همه امروز حاجتمند اوييم
اگر رحمي کند فرزند اوييم
تواند داد از فيض شفاعت
خلاصيمان از اين شدت به ساعت
چو آيند او به صد اندوه و تشويش
چنين الماس پاشد بر دل ريش
که من همچون شما در کار خويشم
فرومانده به کار زار خويشم
که من خود غرقه ام زين سان به گرداب
شما را چون برون آرم ز غرقاب
به من شرح گرفتاري چه گوييد
نجات از نوح پيغمبر بجوييد
به صد نوحه در اين طوفان هنگفت
ببايد درد دل با نوحتان گفت
چو پيش نوح آيند از ملالت
کند با ديگري او هم حوالت
چنين تا نزد روح الله آيند
به آه و ناله ي جانکاه آيند
بگويد حضرت عيسي که من نيز
به خود در مانده ام زين آتش تيز
زنيد از بهر استخلاص جاويد
به دامان محمد دست اميد
محمد (ص) رحمة للعالمين است
شفيع جرم بدکاران همين است
به نزد حضرت پيغمبر آيند
قدم از سر بر آن سرور آيند
ز ديده در غم آن بي قراران
شود ختم رسالت اشکباران
بگويد مضطرب زين سان چراييد
به خود درماندگان با من بياييد
بيارد جملگي را تا در خلد
که آيد نکهت جان پرور خلد
برآرد با هزاران عذر خواهي
کف حاجت به درگاه الهي
گذارد بر زمين روي اطاعت
به سجده افتد از بهر شفاعت
به خاک معذرت سايد جبين را
ز آب ديده تر سازد زمين را
نهد چون سر به سجده سرور دين
ندا آيد که يا خير النبيين
بر آور سر که از خلاق عالم
تو را ملک شفاعت شد مسلم
شفاعت کن مينديش از مساهي
که مي بخشم به تو چندان که خواهي
گنه گر چه جهان اندر جهان است
ولي درياي رحمت بي کران است
به هر قدري که داري خواهش از من
شفاعت از تو و آمرزش از من
———————
في المنقبت
ذبيح ار زاهدي ور مي پرستي
به هر دين و به هر ملت که هستي
چو يک رنگ امير المؤمنيني
به فردوس برين بالا نشيني
چه يارا و چه قدرت دارد آتش
که رو سوي تو آرد تند و سرکش
بود تابنده دوزخ در قيامت
براي منکر صدر امامت
شراب حب حيدر بي خمار است
مي آشامش ز دوزخ رستگار است
——————
تمثيل اصيل
يکي دردي کش آلوده دامن
شبي آمد به خوابم بعد مردن
چو چشم يار مخمور و سيه مست
همان جام و صراحي داشت در دست
بدو گفتم که اي کشتي تباهي
چو من غرق محيط رو سياهي
چه کردي با نکير و منکر آخر
از ايشانت چه آمد بر سر آخر
بگفت اول سؤال دين و مذهب
ز من کردند آن هر دو مقرب
بگفتم جز مي و ساغر ندانم
به غير از ساقي کوثر ندانم
چو نام ساقي کوثر شنيدند
به خاک افتاده دست از من کشيدند
عمود آتشين از کف نهادند
در فردوس بر رويم گشادند
چو گل خندان به روي من شکفتند
به صد الفت وداعم کرده گفتند
که با اين ساقي اي صاحب کرامت
برو مي نوش تا صبح قيامت
—————–
موعظه ي بليغه
سرو کارت دلا با آن کريم است
که نامش غافر الذنب العظيم است
سحر گاهي به ياد هر گناهي
به درگاهش روان کن پيک آهي
چرا عبرت نگيري اي گران خيز
از آن مرغي که خوانندش شباويز
که چون اين بال و پر زرين کبوتر
به عزم چاه مغرب گسترد پر
بدين سان مرغک زار نزاري
گزيند از درختي شاخساري
به يک پا خويشتن را سازد آونگ
چنان نالد که خون گريد دل سنگ
کند رو سوي فوج آسماني
نمايد پشت بر دنياي فاني
چنان مستانه حق گويد که از شور
به رقص آيند چه دار و چه منصور
چنين تا صبح صادق دو بر آرد
به ذکر دوست شب را زنده دارد
نه يک شب بلکه هر شب کارش اين است
تمناي دل بيدارش اين است
ذبيحي خاک آن مرغ جگر ريش
ز خون تو به راست اي غافل از خويش
که خواب غفلت ز آن گونه برده
که نه زنده شمارندت نه مرده
—————
في مدح سلطان اعاظم السلاطين نايب
حجة الله في الارضين
بخوان اي در خطاب اهل ايمان
اطيعوا الله تا منکم ز قرآن
در اين جا مطلب از لفظ اولو الامر
که دارند امتياز از زيد و از عمر
به قول نکته پردازان احکام
بود مقصود شاهنشاه اسلام
گروهي نيز گويند از اجمه
که نبود مدعا الا ائمه
ائمه منحصر اکنون به صاحب (عج)
چو او مخفي است آن کش هست نايب
در اين عصر اين نداي کبريايي
شود اطلاق بر ظل خدايي
که کرده حلقه و طوق نمايان
به گوش و گردن ارباب ايمان
چو کرد اين نکته بر تو جلوه ي ناز
شود رازي دگر هم جلوه پرداز
ز بدو دولت اسلام تا حال
به هر عهدي بسي از اهل افضال
تلاش و کوشش بي حد نمودند
تمناي همين مقصد نمودند
که ما بين اولوالامر و شه خويش
تناسب گونه اي خالي ز تشويش
خصوصا از عدد يابند آسان
که هست آن معجز اسرار قرآن
نشد در هيچ عهد و هيچ کشور
گشاد اين طلسم آخر ميسر
به غير از اوحد الدين انوري را
حکيم پايتخت سنجري را
ولي او هم در آن تطبيق ناچار
تکلف گونه اي برده است در کار
مرا کاين آسمان پيچ بر پيچ
شمارد زان ميان در عرضه ي هيچ
ز پيري ها نگويم پير کارم
ز کلک خويش طفل ني سوارم
به دست من گشود اين شاهد غيب
نقاب امروز از رخسار لا ريب
امانت چون به نام شاه ما بود
تصرف کس در اين اعجاز ننمود
ز يک قطعه رسانم لا تکلف
به عرض اهل معني بي توقف
——————
قطعه
ز نه حرف اولو الامر اي سر افراز
سه حرف اولش اول بينداز
چو اول رفت از او آخر به جا ماند
کدام است آخرش آن شش که واماند
تو آن شش حرف را چون بر شماري
سر از اسرار اعدادش برآري
به نام نامي سلطان حسين است
که از عدلش جهان را زيب و زين است
بداني کز اولوالامر آخرين اوست
به عهد حضرت صاحب قرين اوست
خديو مسند کشور ستاني
طراز افسر و تخت کياني
مطاع صاحبان تخت و ديهيم
پناه خسروان هفت اقليم
شهي کز فيض توفيق خدا داد
مطاف جد و آبا را صفا داد
به سوي او ز آبا تا پيمبر
نظرهاي توجه هست يکسر
شد از سعي خديو صاف باطن
صفا ظاهر به هر يک زان اماکن
تو گويي بر بياض ديده ي حور
نوشته آيه ي نور علي نور
به صدر هر معلي آستانه
چو دل پرداخته آيينه خانه
چنين آيينه خانه کس نديده
براي جلوه ي حسن عقيده
گشوده بهر زوارش به همت
همه درها که باشد باب جنت
ز پرداز عمارت ها به اعجاز
مشاهد شاهدان عشوه پرداز
که را مقدور شد از تاج داران
بدين سان خدمت آن شهرياران
شد از آبا حوالت خدمت خاص
به فرزند خلف از فيض اخلاص
به سرکاري والا اقتداري
غلامي راست کيشي جان نثاري
مقام و نام و انجامش به درگاه
همه محمود از لطف شهنشاه
هم از آن روضه هاي قدسي آثار
ندا آمد به خاقان جهاندار
که اي صيت جلالت آسمان سير
جزاک الله کما احسنت بالخير
پي تعمير اگر توسن جهاند
فضاي لامکان خالي نماند
به عهدش بس که در ناز و نعيم است
کنار بيوه پر در يتيم است
ضعيف از پاس او امداد دارد
کتان دور قمرها ياد دارد
دل او قبله گاه حق پرستان
کف او مايه بخش تنگ دستان
فشاند سائلش چون آستين را
فرو ريزد خراج ملک چين را
گداي درگهش را جيب و دامان
سرو سامان ده صد آل سامان
دمي خرم شد از قيد غم آزاد
که خط بندگي در درگهش داد
کسي برد از متاع زندگي سود
که در راهش جبين بندگي سود
ز نقش جبهه ي صاحب لوايان
به راهش جاده ها هر سو نمايان
به ديوان عدالت شور محشر
ولي حشر مکافات ستمگر
از آن رو دست قدرت بر تن صبح
گريبان چاک زد تا دامن صبح
که بود اين وسعت ميدان امکان
بر اجلال شکوهش تنگ جولان
معاذ الله ز تيغ انتقامش
که بشکافد دل اعدا ز نامش
چه تيغي لوح قبض و بسط عالم
بسيط عالمش در قبضه مدغم
دمي گر در نيام او را درنگ است
در آن دم با نيام خود به جنگ است
هنوزش نيم کش شمشير قطاع
همه اقطاع عالم گشته اقطاع
به گوش غازيانش در زمانه
صداي کوس حربي شاديانه
شکافند از دم تيغ جگر کاو
سر خود عدو را تا سم گاو
به فيروزي است جيش شاه جم قدر
مساوي در عدد چون لشکر بدر
از آن رو شرع ز آداب ستوده
سر رفعت به پاي عرش سوده
که بنهاده است خاقان نکو کيش
پي اش بر اعتقاد راسخ خويش
ذبيح اطناب از آداب دور است
دعاي دولتش بر ما ضرور است
الهي اين شهنشاه جوان بخت
که زيل افسر است و زينت تخت
بماند آن قدر در عالم پير
که مهر و مه کنند ايوار و شبگير
هميشه نام اين خاقان اعظم
بود زيب رخ دينار و درهم
ز گرد موکب مهدي به ظاهر
کشد بر ديدگان کحل الجواهر
مبرا از خلل بنيان دولت
ستايش پيشگان ارکان دولت
——————-
در مدح نواب مستطاب ايران مداري
خصوصا خان عالي شأن والا
وزير اعظم ديوان اعلي
به فطرت اعتماد دين و دولت
به قدرت اعتضاد ملک و ملت
ابا عن جد نه لوح و نه قلم بود
که در صوفي گري نامش علم بود
همينش در دو عالم حرز جان است
که صوفي زاده ي اين دودمان است
سليمان کاصف بن برخيا داشت
چنين دستور ملک آرا کجا داشت
ز نقش خاتمش در جان فزايي
نظر را نور و دل را روشنايي
اگر در سلک کتابش شمارد
عطارد را نمي گردد عطا رد
ز نام نامي اش بر خلق دايم
دمادم سجده ي شکر است لازم
به تصديقم دهد حاميم مژده
که خوانم مومن و آيم به سجده
بيان وصف خان قدسي آداب
نگنجد در تعارف هاي القاب
کسي ننموده مهر عالم آرا
ز راه روزن سوزن به عيسي
ضرور است از پي دنيا و دينش
چنان شاهي وزير اين چنينش
ز تأثير اين دعا ورد زبان است
که تأثير و دعا با هم دوان است
الهي تا که مهر و ماه باشد
وزير اين باشد و آن شاه باشد
——————
در وصف ميرزا محسن تأثير، وزير دارالعباده ي يزد
اگر پرسيد کسي از چرخ اخضر
که فيض ايزدي را کيست مظهر
طبيب علت جان هاي خسته
شکسته بند دل هاي شکسته
ز سر تا پا بزرگي شامل او
نبيني کوچکي جز در دل او
ز فيض او جهاني کامياب است
که تأثير دعاي مستجاب است
نگنجد از بزرگي در عبارت
همان بهتر که گويم با اشارت
بود اسرار غيبي در دل او
فروزانتر ز شمع محفل او
ز خلقش خامه گر حرفي کند سر
به سان شاخ گل گردد معطر
کليد از چين پيشاني نمايد
در جنت به روي خود گشايد
چو چنين جبهه زين سان دل خراشد
شکفته رويي اش بنگر چه باشد
اگر ما فوق خوبي هاي عالم
کند امري تصور درک آدم
تکلف بر طرف بر دشمن و دوست
بود واضح که ذات کامل اوست
دل اعداد در آن کار بلندش
شده از بهر چشم بد سپندش
سر از رفعت به عرش ار چه رسيده
همان بر سايه ي خود سر کشيده
لطايف همچو گوهر صاف و بي عيب
به درج سر به مهر مخزن غيب
همين بس شيوه ي اشعار رنگين
……………………………….
سخن هاي متين عذب فرات است
شهيد شيوه اش آب حيات است
ا فاداتش اگر بيند مجزا
شفا را بوعلي سازد مقوا
قدومش در تيمن آن اثر داشت
که خاک يزد را از خاک برداشت
گشود از لطف آن فرخنده اقبال
هما بر تارک يزدي پر و بال
بود بر آب و خاک يزد واجب
دمي صد شکر بر احسان واهب
بر اين نعمت ستايش ناگزير است
که بر ما ميرزا محسن وزير است
خضر را نيست جز زير قدم سبز
از او يزد است چون باغ ارم سبز
بعينه چشم لطف پادشاهي
باسمه عين احسان الهي
چو از مال ولي نعمت رود حرف
نسازد حبه اي را بي جهت صرف
کند حفظش مهيا در دل خاک
براي گنج قارون مار ضحاک
نگرديده است هرگز خامه اش کج
ندانم چون نويسد حرف معوج
کسي کش خاک پايش نيست منظور
اگر چشم جهان باشد شود کور
خدا ارزاني اش دارد به مردم
که شد نام گراني زين بلد گم
کسي لب خشک از آن بحر عطا نيست
به دورش ناله ي کس بي نوا نيست
سخايش تا کشيده خوان احسان
ز خجلت مهر بر چيده است دامان
گراني در زمان دولت او
نهاده پا به کوه از صولت او
به عهدش بي کمالي ها محال است
محصل هم به تحصيل کمال است
به ابجد طفل هر گه لب گشايد
الف را سرو سان موزون سرايد
ترقي آن که مي گويد به جنت
نمي باشد بر او داريم حجت
دمي در مجلس او جا گزيند
ترقي ها ي روحاني ببيند
چو طوطي داد الطافش مرا رو
شدم ز آيينه صافش سخن گو
نمي دانم که حق مدحتش چيست
همي دانم که غير خواهشي نيست
نخواهد بود حق شکر خدمت
اگر گويم ثنايش تا قيامت
———-
سبب نظم
شبي در خدمت آن لعمه ي نور
ز هرجا گفتگويي بود مذکور
حديث رجعت آمد در ميانه
که درياي علوم بي کرانه
چراغ افروز راه شرع احمد
سمي خامس آل محمد
همان مجلس فروز مجلسي نام
رسانيده است تاليفش به اتمام
مرا فرمود با صد گونه امداد
که اي ناقابل تعليم و ارشاد
حديث چارمين از آن رساله
که دارد نقل نرجس در مقاله
عجايب قصه اي خوش داستاني است
ز حرف عشق هم در وي نشاني است
من اندر شغل ديوان خود چنانم
که روز و شب ز يک ديگر ندانم
تو باري نظم آن ناکرده مگذار
بدين سان شاهدي در پرده مگذار
نهادم از ادب انگشت بر چشم
زدم تن پروري را مشت بر چشم
شدم چون رشته باريک از تفکر
ز معدن لعل جستم و ز صدف در
عجب نبود چو منظور نظر شد
به نرگسدان اگر نامش سمر شد
بود چون مدعا زين پاره ي لعل
تطابق با حديثم نعل بالنعل
اگر ساده است بعضي شعرهايش
ملامت نيست از ياران سزايش
تو خواهي نو خطش خوان خواه ساده
به هر صورت خوش است اين رو گشاده
تمامي خواهمش اما کدام است
چو يابد صحه ي صاحب (عج) تمام است
———-
آغاز حکايت
دلا از هر چه گويي حرف دين به
حديث اوصياي طاهرين به
چنين خواندستم از اخبار غيبت
به اسناد بري از شک و ريبت
ز ابن بابويه و شيخ طوسي
که باد از ما بر ايشان خاک بوسي
روايتشان چو نقش خاتم جان
بود مروي ز بشر بن سليمان
به هم نامي او را از سينه صافي
تفاخر مي نمودي بشر حافي
اگر بودي به عهد کاميابش
دويدي پا برهنه در رکابش
هم از نسل ابو ايوب انصار
که بود از شيعيان آل اطهار
به سر من راي دايم به صد زين
چو خاصان در جوار عسکريين
روايت کرد بشر با بشارت
که بيع برده مي کردم تجارت
علي بن محمد هادي دين
دهم از اوصياي آل ياسين
مرا از عاطفت روزي طلب کرد
ز فيض ان طلب جانم طرب کرد
فرستاد از پي ام کافور خادم
چو صبح آن مهر انور را ملازم
قدم از سر نمودم در ره او
نهادم رو به خاک درگه او
روان دست ادب بر سينه بستم
سلامي کردم و از پا نشستم
به صد احسان جوابم داد و فرمود
که اي بشر ايزد از طور تو خشنود
تو از اولاد انصاري که دايم
به حب ما همه هستيد قايم
محل اعتماد ما شماييد
که از عهد پيمبر آشناييد
شما در سرخ رويي بي مثاليد
که از بدو ازل يک رنگ آليد
تو را بر مي گزينم بهر کاري
به دستت مي سپارم اختياري
دهم تشريف خاصت زان فضيلت
کز آن بر شيعيان يابي تو سبقت
تو را مي سازم از رازي خبردار
که مخبر نيست جز داناي اسرار
تو را پيش عزيزي مي فرستم
پي بيع کنيزي مي فرستم
پس آن گه نامه اي بنوشت حضرت
که چشم عقل از آن مي يافت حيرت
موشح نامه اي از تازه رنگي
هم از خط هم لغت هر دو فرنگي
چو داد انجام آن طومار خود را
بر آن مهر مهر آثار خود را
به روي صبح زلف شام پيچيد
پس آن گه ختم فرمودش به خورشيد
چو خط هاي شعاعي بدره اي زرد
ز جيب آن افتاب دين برآورد
دويست و بيست سرخ اشرفي بود
که جمله انتخاب صيرفي بود
به من گفتا بگير اين نامه وين زر
روان شو جانب بغداد يکسر
فتد در چاشتگاهي از فلان روز
عبورت بر سر جسر اي دل افروز
در آن منزل پس از قطع مراحل
اسيران را رسد کشتي به ساحل
در آن کشتي گروهي از کنيزان
ببيني جمله از شادي گريزان
تو آن جا منتظر شو پاي بر جا
به آن برده فروش از دور مي پا
وگر از نام او مي خواهي اعلام
عمر صاحب کنيزان را بود نام
تمام روز خواهد بود در کار
به بيع برده و جوش خريدار
وکيلان بني عباس خون ريز
گروهي از جوانان عرب نيز
چو غنچه جملگي با جيب پر زر
اسيران را هجوم آرند بر سر
بمان تا از پس پرده برآرد
کنيزي را که چندين وصف دارد
همه اوصاف او معصوم ظاهر
بيان فرمود ز اول تا به آخر
دگر فرمود از آثار و علامه
کز ابريشم به بر دارد دو جامه
خريدار ار بر او افتد نگاهش
بسوزد پرده ي گردون ز آهش
دراز ار بيند انگشت خريدار
به سوي خود شود از غصه بيمار
صدايي در پس پرده از آن زن
به لفظ روميان خواهي شنيدن
بدان حرفش که گويد داد و بيداد
که چشم اجنبي سوي من افتاد
مرا شد پرده ي عفت دريده
که سويم ديده ي بيگانه ديده
مباد آن دم که غيري را به رويم
کند چشم خريداري به سويم
يکي آيد که من هستم در اين کار
به سيصد اشرفي او را خريدار
به پيش من ز فرط عصمت او
نمي دارد گراني قيمت او
دهد رومي کنيز از لفظ اعراب
جواب او که اي سر خيل احباب
اگر گردي سليمان بن داود
که نبود از وصال من تو را سود
تو گر سلطان شوي عالم رعيت
نخواهد شد مرا سوي تو رغبت
چو من صيدي نخواهي کرد نخجير
برو برچين از اين جا دام تدبير
چو آن پرده نشين نکته سرايد
همان برده فروش از جا در آيد
که خود گو من چه سازم چاره ي کار
که را آرم براي تو خريدار
مرا از بيع تو خود چاره اي نيست
بگو آخر علاج اين مرض چيست
کنيزک گويدش خوش دار خاطر
که مي آيد خريدار من آخر
براي زهره اي چون من عيان است
بيايد مشتري گر ز آسمان است
در اين اثنا تو اي خاص عزيزان
قدم نه سوي آن صاحب کنيزان
بگويش نامه اي با خويش دارم
به خط زبده ي اشراف عالم
نوشته از جهان نيم رنگي
به خط و لفظ و ترکيب فرنگي
قليلي وصف فرموده است خود را
به قدر رتبه ننموده است خود را
ز من اين نامه را بستان و بنما
به آن پرده نشين مهر دل آرا
پس از خواندن اگر باشد رضايش
که در بيع آرد آن صاحب لوايش
پيام و نامه را چون جبرئيلم
براي عقد بيعش هم وکيلم
————-
تحقيق حقيق
بود راهي ز دل يک راست تا دل
نه گام از وي خبر دارد نه منزل
زمان ها پيشتر ز ايجاد عالم
شد اين ره باز بر اولاد آدم
طفيل آدمي اشياي ديگر
خورند از حاصل اين بوستان بر
رموزش را که اهل ذوق دانند
گروهي عشق و جمعي شوق خوانند
اگر اين شوق آميزش نبودي
فلک هم نيز در گردش نبودي
نه اين ره قطع گردد از بريدن
نه ديواري توان پيشش کشيدن
تو آن معني که مي خواني وصالش
بود اين شوق روحاني مالش
در اشيا حب اگر ساري نباشد
وجود کاينات از هم بپاشد
محبت تا دليل ره نگرديد
از اين ره هيچ کس آگه نگرديد
وثيقت سنج اين پاکيزه پيمان
بشير عهد بشر بن سليمان
بدين سان با سر انگشت روايت
نقاب افکند از روي حکايت
که هر چيز آن امام عالمين گفت
همه حد وقوع آن جا پذيرفت
مراتب جمله طي شد بي تکلف
نبود آن را سر مويي تخلف
کنيزک چون نظر بر نامه انداخت
ز گريه چون شکر در آب بگداخت
به مالک بانگ زد کاي صاحب هوش
مرا اين دم به صاحب نامه بفروش
کنون کاين موهبت دستي به هم داد
تو را خواهم به صد آيين قسم داد
به داناي نهان و آشکارا
که وصف او زبان را نيست يارا
به آن حرفي که نتوان فاش گفتن
به آن رازي که نتوانش نهفتن
به آن مشکل که پيش از عقده حل شد
به آن قسمت که در روز ازل شد
به آن گم کرده راهي کز عنايت
بود انجام کارش بر هدايت
به اشک شور و شور اشک مستان
به دير و سومنات بت پرستان
به صبح زاهد و تعقيب ظهرش
به طومار سجود سر به مهرش
به رندي کاتش دوزخ فرو مرد
چو او دامان تر بر آتش افشرد
به بزم آرايي خلوت نشينان
به ميدان تازي عزلتت گزينان
به قسيسان و رهبانان ار من
به ناقوس و به زنار برهمن
به جان نو گرفتاري که دارم
به شوق دل به بيداري که دارم
که گر چشم از مرادم پوشي امروز
به اين شخصم اگر نفروشي امروز
گريبان حيات خود زنم چاک
کشم پاي طلب در دامن خاک
کشم خود را و از هجران رهانم
به مرگ خود تو را نقصان رسانم
شکفت از آب چشم آن کنيزک
گل باغ اميد من يکايک
شدم با مالک مملوکه دمساز
سخن در قيمتش کرديم آغاز
پس از گفت و شنو راضي شد و شاد
به آن قيمت که آن حضرت به من داد
خريدم حور جنت را به دنيا
چه حوري يوسفي از نوع انثي
چه مي گويم خريدم لا تکلف
زليخا را ز مالک بهر يوسف
به قيد آن وحشي آهو را گرفتم
بها را دادم و او را گرفتم
جمادي چند دادم جان خريدم
به نام ايزد عجب ارزان خريدم
بها داد و ستد را روشنايي است
که مفتاح در مشکل گشايي است
علم شد با قد چون سرو آزاد
به سوي حجره ام آمد به بغداد
بدان سان شاد و خندان با من آمد
که گفتي گل به سوي گلشن آمد
همي کرد از نويد وصل مطلوب
در اين ره عشق بازي ها به مکتوب
به جان و دل رهين نامه بودي
همي بوسيدي و بر ديده سودي
بلي بي جا نباشد عشق بازي
به مکتوبي چنين در دل نوازي
چه نامه يار نو شيرازه خطي
فرنگي زاده شوخي تازه خطي
چو چشم دلبران گويا و خاموش
چو زلف پر شکن جاگير آغوش
گهي چون غنچه پنهان در گريبان
گهي پيش نظر باغ گلستان
من از روي تعجب گفتم او را
همان رومي نژاد مشک مو را
که چون مي بوسي اي خير الکواعب
کتابي را که نشناسيش صاحب
جوابم داد کاي از فهم عاجز
نبرده ره به کوي عقل هرگز
اگر بر معجز آل پيمبر
نداري معرفت اي نيک محضر
ببند از پرسش بي جا زبان را
به من بگشا زماني گوش جان را
ز من بشنو سراسر شرح احوال
که از ماضي بگويم صورت حال
شنيدن دارد احوال دل من
گشاد عقده هاي مشکل من
———–
نقل کردن کنيزک شرح احوال خود را
صدف کن گوش کز رنگين مقالي
کنم گوش تو را درج لالي
بدان اي خضر دست و دل گشاده
که قيصر را منم فرزند زاده
مليکه نام من اي مرشد من
يشوعا ابن قيصر والد من
ز جد امي ام مطلب روا بود
که شمعون بن حمون الصفا بود
وگر شمعون بود پيش تو مبهم
وصي حضرت عيسي بن مريم
چو دانستي که تا آدم نجيبم
عجب تر بشنو از امري عجيبم
به سن سيزده چون در رسيدم
که نيک و بد ز يک ديگر گزيدم
ارادت کرد جدم قيصر روم
شه فرمانرواي کشور روم
که تا آرد به آيين مقرر
مرا در عقد فرزند برادر
چنان بزمي براي عقد گسترد
که بر وي خازن خلد آفرين کرد
چنان بزمي که چشم عقل اول
شد از نظاره ي سامانش احول
به قصر خويش جمع آورد يک جا
همه نسل حواريين عيسي
ز اهل قدر و رفعت هفت صد کس
ز ساير بي شمار و بي عدد کس
ز دانشمند وعباد نصاري
طلب فرمود سيصد مقتدا را
بزرگان قبايل در شماره
هزاران تن و ليکن چار باره
پس آن گه تخت خود فرمود حاضر
مکلل از يواقيت و جواهر
چه تختي آسماني پر کواکب
شعاع او ز مشرق تا به مغرب
براي ارتفاع آن به صد زيب
چهل پايه بر آن دادند ترتيب
به رفعت نصب شد چون جسته جسته
تو گفتي عرش بر کرسي نشسته
چليپاها بر ايوان ها نهادند
بر آن بت هاي خود را جلوه دادند
برادر زاده ي خود را بر آن تخت
به صد اميد بنشاند آن نگون بخت
کشيشان پايه ي رفرف گرفتند
همه انجيل ها بر کف گرفتند
هنوز آغاز خواندن نانموده
از آن عقد نکاح ناستوده
چليپاها و بت ها سرنگون شد
قيامت شد نمي دانم که چون شد
شکست آن پايه هي تخت بر هم
تو گفتي در تزلزل بود عالم
چليپا ها و بت ها تخت و داماد
همه يک باره بر روي هم افتاد
به خاک ره پسر افتاد بي هوش
ارادت ها شد از خاطر فراموش
پريد از چهره ها رنگ کشيشان
دگرگون شد ز دهشت حال ايشان
بلرزيد استخوان ها شان از آن فال
به سان قرعه اندر دست رمال
پس از تسکين بزرگ آن جماعت
به جدم گفت کاي صاحب سعادت
اطاعت سنجي ات را سينه صافيم
وليکن از چنين امري معافيم
نحوست ها که مي بيني و ديدي
از اين سودا که در خاطر گزيدي
دلالت مي کند کامروز و فردا
تبه خواهد شدن دين مسيحا
نرنجي گر زمن اينم خيال است
که کيش عيسوي رو در زوال است
به هر چيزي زوالي باب باشد
همه گر مهر عالمتاب باشد
چون اين را فال بد دانست قيصر
علاجش از خرد دانست قيصر
اشارت کرد افسر بخش ذي شأن
به سوي دانش آموز کشيشان
که باز اين تخت را بر پاي داريد
چليپاها به جاي خود گذاريد
برادر دارد اين بر گشته ايام
بياريدش براي اين سرانجام
که دختر را به عقد او درآريم
به حسرت دست از اين سودا نداريم
بود کز بخت نيک آن برادر
شود رفع اين نحوست از برابر
دگر باره به از وضع نخستين
اساس بزم را دادند تزيين
سرير شاه را کردند بر پاي
چليپاها و بت ها جاي بر جاي
شقي اولين وامانده از بخت
شقيقش را نشانيدند بر تخت
همين کانجيل را کردند آغاز
شد آن طوفان اول فتنه پرداز
نحوست باز کار خويشتن کرد
به خاک تيره با بخش وطن کرد
سعادت بود چون در پرده سيار
نمي گرديد ظاهر سر اين کار
قلم جاي دگر رانده است تقدير
برادرهاي مسکين را چه تقصير
قضا مي گفت اندر گوش دختر
که اي جفت تو طاق هفت کشور
تو را با نير انعظم قران است
چه جاي اتصال فرقدان است
بود خلوت گهت صدر جلالت
مبادت هيچ از اين حالت ملالت
بسا کاري که در ظاهر زيان است
چو وا بيني همه سودي در آن است
در اين معني چه جاي قال و قيل است
عسي ان تکرهوا شيئا دليل است
————–
خواب ديدن مليکه که به عقد امام حسن (ع) درآمد
خوشا آن شب که صبحش از کرامت
زند دم تا دم صبح قيامت
مگو ليله بگو ليلاي پر نور
که در جلباب ظلمت گشته مستور
خوشا خوابي که از وي بخت بيدار
نمايد با هزارن جلوه ديدار
چنين آن شاهد فرخنده تمثال
کشد برقع ز روي صورت حال
که ديگر باره کاين آشوب محشر
چو زلف خوبرويان شد مکرر
ز هول فتنه بر هم خورد مجمع
چو آن چل پايه ي تخت مرصع
همه دنبال کار خويش رفتند
به صد ناکامي و تشويش رفتند
شکيبايي شد از جدم عنان تاب
به چشمش تيره شد مهر جهان تاب
پريشان جانب خلوت سرا رفت
ندانستم که با سر يا به پا رفت
از اين شرمندگي از خلق بگريخت
درون شد پرده هاي خجلت آويخت
چو شب چون داغ عاشق بر سر دست
درآمد ديده ام با خواب پيوست
چنان ديدم به خواب خوش که عيسي
شد اندر قصر قيصر مسند آرا
به او همراه شمعون ملک طور
حواريونش چو پروانه بر دور
در آن جا منبري شد نصب از نور
تو گفتي شد تجلي تازه بر طور
مگو منبر بگو نوري منبر
فروتر پايه اش با عرش همسر
در آن موضع که تخت افتاد بر خاک
ز رفعت سود منبر سر بر افلاک
پس آن گه حضرت ختم النبيين
محمد کاشف اسرار ياسين
درآمد با شه ملک هدايت
امير المومنين شاه ولايت
دگر جمعي زفرزندان ايشان
امامان معلي قدر ذي شان
بساط قصر را کردند يکسر
ز تشريف قدوم خود منور
شد از گام ادب عيسي شتابان
به استقبال آن عاي جنابان
نبي را دست در گردن در آورد
ملک را رشک در شيون در آورد
دو نور ذات يکتا شد به هم ضم
دو روح معنوي گشتند تؤام
نبي بگشود لعل معجز آثار
به روح الله گفت اي مونس و يار
من امشب از پي عقد مليکه
نهادم رو به سوي اين اريکه
که تا او را درآرم شاد و خرسند
به عقد اين سعادتمند فرزند
درين گفتن همي فرمود اشارت
به انگشت يداللهي بشارت
به سوي عسگري آن فخر ايام
حسن فعل حسن خلق حسن نام
بهين فرزند آن تاج سر من
که مکتوبش تو آوردي بر من
پس آن گه رو به شمعون کرد عيسي
که اي منظور لطف حق تعالي
سعادت يافتي و کامراني
مبارک دولت هر دو جهاني
زهي دولت زهي فيض سعادت
که آورده به تو روي ارادت
مهي بر روزنت شد پرتو افکن
که هست از نور او آفاق روشن
گلي زين بوستان بر تو شگفته
که عطرش عالم جان را گرفته
رحم را اي محل فيض سرمد
بکن پيوند با آل محمد
چو بشنيد اين سخن شمعون به ساعت
نهاد انگشت بر چشم اطاعت
به خاک افتاد از تعظيم در دم
به صد اخلاصمندي گفت کردم
بر آن منبر همه رفتند بالا
پيمبر خطبه اي فرمود انشا
مسيح و حضرت خيرالنبيين
مرا با عسکري کردند کابين
حواريون و اولاد پيمبر
گواه عقد ما گشتند يکسر
زهي عقد و زهي شأن و جلالت
شهود اولاد سلطان رسالت
چو شد بخت من آشفته کردار
از آن خواب سعادتمند بيدار
ز بيم کشته گشتن هيچ از آن خواب
نه اعدا را خبر دادم نه احباب
نگفتم اين حکايت را به کس باز
نکردم هيچ جا افشاي اين راز
اگر دم مي زدم بيداد مي رفت
حباب آسا سرم بر باد مي رفت
وليکن آتش اين عشق جان سوز
به جانم شعله ورتر بود هر روز
گهر شد مهر آن در يگانه
دل من آن گهر را شد خزانه
غمش در دل نشست و رخت بگشاد
به تعظيمش ز جان برخاست فرياد
به ناخن عشق جانم را خراشيد
به دست خود بر آن الماس پاشيد
شکيب و صبر و آرام و قرارم
به باد نيستي شد هر چهارم
نه جانم تاب را اسباب مي ديد
نه چشمم خواب را در خواب مي ديد
نه آشاميدن و نه خوردنم بود
نه فکر جان نه پرواي تنم بود
شدي تشويش جان محنت انديش
مرا هر روز از روز دگر بيش
شد آثار غم عشق نهاني
ز سيما ظاهرم زان سان که داني
تن زار و نحيف و رنگ کاهي
دهد بر عشق پنهاني گواهي
به روي عشق برقع مي کشد صبر
نهان گر مي شود خورشيد در ابر
——————
في وصف العشق
نگه داريد اي ياران عنانم
که حرف عشق آمد بر زبانم
اگر آبم کند از شور سودا
چو سيلابم دواند رو به صحرا
تعالي الله چه شهبازي است اين عشق
چو شهباز فلک تازي است اين عشق
چو اين شهباز گردد صيد آهنگ
کشد سيمرغ را چون صعوه در چنگ
زمين را عشق دارد پاي بر جا
فلک را عشق باشد کارفرما
مبدل کفر را سازد به دين عشق
جهنم را کند خلد برين عشق
فضاي نه فلک ميدان عشق است
زمين گوي خم چوگان عشق است
غلط کردم زمين پابست عشق است
فلک انگشتري در دست عشق است
هدايت مي کند عشق خدايي
تو را تا بارگاه کبريايي
برونت آرد از چاه ضلالت
دهد اورنگت از صدر جلالت
چه جاي صدر جاه و چاه خذلان
چو عشق آيد کند اين جمله يکسان
دلت گر سنگ باشد مي گدازد
کز آن آيينه ي معشوق سازد
تو را از دست تو مي گيرد و پس
به جايت مي نشاند آن دگر کس
چه خوش فرمود خوان سالار خوانسار
به زخم دل نمکدان نگونساز
پيمبر عشق و دين عشق و خدا عشق
ز تحت الارض تا فوق السماء عشق
نهد چون عشق پا بر منبر کفر
رود ايمان به قربان سر کفر
اگر مرد است اگر زن درد بايد
چو درد آيد به ميدان مرد بايد
نه کفر است اين زبان را اصطلاحي است
مي ديگر در اين جام و صراحي است
————-
تمثل جميل
به مجنون زاهدي گفت اي بد اختر
گناهي از محبت نيست بدتر
بود کفر شريعت عشق بازي
خصوص آن عشق کان باشد مجازي
گرت بايد بهشت اي نيک کردار
ببايد توبه کرد از عشق ز نهار
تو را ايزد به توبه امر فرمود
ز عشق ليلي اکنون توبه کن زود
مباد اي بي خرد يوم التلاقي
معذب باشي از صاحب مذاقي
ز حرف پندگو مجنون فغان کرد
به زاري سر به سوي آسمان کرد
که يا رب توبه کردم توبه اولي است
ز هر چيزي که غير از عشق ليلي است
———–
تلميح مليح
به دور احتساب عشق خون خوار
منادي هر زمان آيد به بازار
که هان اي ساکنان کشور درد
شناسايان قدر گوهر درد
نمک زار ديار داغداران
جراحت ديدگان ناسوارکاران
نکويان گر به نرخ جان فروشند
تکلف بر طرف ارزان فروشند
——-
رجوع به سر حکايت
به حرف آن زن مردانه حالت
در اين جا داشتم نظم مقالت
که گفت از عشق چون بيمار گشتم
پريشان خاطر و افگار گشتم
طبيبي در بلاد روم کم بود
که جدم بر سرم حاضر نفرمود
گل درمانم از هر جا که مي جست
به غير از خار نوميدي نمي رست
نه آن دردي است درد عشق خوانخوار
که درمانش بود در دست عطار
فلاطون عاجز است از چاره ي آن
مسيحا دم نزد درباره ي آن
چو جدم را از اين تحصيل درمان
نشد حاصل به غير از درد حرمان
ز فکر چاره ام مأيوس گرديد
نمود از صحت من قطع اميد
به من گفت اي شکار نيم بسمل
تو را گر آرزويي هست در دل
بيان کرد تا کنم تدبير کارت
گذارم آرزويت در کنارت
چو چشم خود به عين ناتواني
جوابش دادم از درد نهاني
که اي جد عظيم الشان چه گويم
که درهاي فرج بسته به رويم
اسيران مسلمانان که در بند
کشيده شحنه ي عدل خداوند
گر اين شدت از ايشان رفع گردد
سد کازار من هم دفع گردد
و گر يک باره شان از بند و زنجير
کند آزاد داراي جهانگير
اميد است از دم عيسي بن مريم
که يابد درد درمان زخم مرهم
چو استدعاي من از لطف بيچون
به عز استجابت گشت مقرون
نمودم اندکي اظهار صحت
به خوردن و خواب هم في الجمله رغبت
چو جد من ز آسيبم بهي ديد
دلش از خرمي چون نار خنديد
اسيران مسلمان را از آن پس
گرامي داشتي بيش از همه کس
ز بعد چارده شب اي خريدار
شبي ديدم به خواب از بخت بيدار
که شد بضع نبي زهراي ازهر
ز رأفت بر س من سايه گستر
هزاران خادمه از حور جنت
روان با حضرت مريم به خدمت
مرا ناگه بشارت داد مريم
که اي دختر دلت خوش باد و خرم
که خاتون قيامت ياور توست
سلامش کن که مادر شوهر توست
امام عسکري را جده است اين
نظرها با توأش در پرده است اين
ز حرف آشنا بر جسم از جا
به دامانش زدم دست تمنا
چنان بي طاقتي خاک مرا بيخت
که گردي ماند و بر دامانش آويخت
سرشک خون ز چشم تر فشاندم
نثار مقدمش گوهر فشاندم
تو گفتي در ره آن قرة العين
گسسته عقد مرواريد بحرين
ز جوش گريه ي بي اختيارم
روان شد دجله ها از هر کنارم
بلي از هر که آيد بوي جانان
دهد عاشق به خاک پاي او جان
ز دل برداشتم دست کفايت
زدم زانو و سر کردم شکايت
——-
غزل
که فرزند شما بر من جفا کرد
به درد هجر جانم مبتلا کرد
حضورش خوائستم از من عنان تافت
وصالش آرزو کردم ابا کرد
تنم را درد عشق او بفرسود
قدم را بار هجر او دو تا کرد
مي کوثر به کام ديگران ريخت
همه خون جگر در جام ما کرد
براي نکهتي از گلشن وصل
مرا منت کش باد صبا کرد
نه آمد يار و نه ديد و نه پرسيد
چه ها ديد و چه ها گفت و چه ها کرد
نه درد من تغافل زد طبيبي
که بيماران عالم را دوا کرد
چو اين بيگانگي ها در نظر داشت
چرا اول نگاه آشنا کرد
———-
دلش آسوده از انديشه ي من
خوشش باشد تغافل پيشه ي من
جوابم داد خاتون قيامت
که اي دور از طريق استقامت
تو ترسا مذهبي اي چشم روشن
چه سان فرزند من آيد به ديدن
ببايد شست اي آلوده ي شرک
به آبروي اسلام از دل اين چرک
ببين اينک که مريم خواهر من
که اين جا حاضر است اکنون بر من
ز کيش باطلت جويد تبرا
گه و بي گه به سوي حق تعالي
گرت خشنودي عيسي و مريم
مرادست از خداوند دو عالم
وگر خواهي وصال عسکري را
تماشاي جمال عسکري را
شهادت عرضه کن از روي اخلاص
مسلمان شو که گردي بنده ي خاص
گواهي ده که غير از ذات معبود
دگر پروردگاري نيست موجود
ستايش غير يزدان را روا نيست
سزاوار پرستش جز خدا نيست
هم او جان بخشد و هم او ستاند
کسي با او و او با کس نماند
صفات او چو ذاتش بي زوال است
شريک او چو شبه او محال است
رسول او محمد (ص) والد من
ولي اوست زوج ماجد من
چو از تلقين آن ممدوح باري
شهادت بر زبانم گشت جاري
بغل بگشود و قامت را علم کرد
مرا بر سينه ي بي کينه ضم کرد
پس از ياري و لطف و مهرباني
بر احسانم فزود اين مژدگاني
که چشم انتظار اکنون به ره دار
حساب وقت و ساعت را نگه دار
که من فرزند خود را مي فرستم
حسن دلبند خود را مي فرستم
چو گشتم با دو عالم شوق ديدار
از آن خواب تجلي خيز بيدار
به جانم ذوق ايمان کار مي کرد
شهادت دم به دم تکرار مي کرد
زبانم با دل و جان موافق
به تهليل الهي بود ناطق
به راه انتظار آن يگانه
چنان زد آتش شوقم زبانه
مکه چشمي بود هر عضوم ز اعضا
کدوي نرگسي گشتم سراپا
چو شب شد رفت چشم پر ز خوناب
به اميد جمال يار در خواب
هنوز گرم نا گرديده ديده
در آمد آفتاب برگزيده
زبان در وصف او هيهات هيهات
چه گويم بر نبي الله صلوات
به پايش خويش را از بي قراري
فکندم شکوه سر کردم به زاري
که اي شمع مراد تيره روزان
چه شمعي آفتاب دل فروزان
غلط باشد گرت گويم ستمگر
ستمگر نيستند آل پيمبر (ص)
ولي اي سرو گلزار امامت
ز هجرت شکوه دارم تا قيامت
نخست از جلوه اي دل بردنت چيست
چو دل بردي تغافل کردنت چيست
چو در دامت نبودم صيد قابل
چرا مي کردي اول نيم بسمل
چو افکندي شکار از زخم کاري
روا نبود که در خاکش گذاري
نپرسيد گر طبيب احوال بيمار
به پرسش خواهد افتادش سرو کار
شد از خلق حسن آن عين مردم
تبسم ريز از شهد تکلم
که از شرک تو اي رشک چمن ها
ز من واقع شد اين دير آمدن ها
کنون کز جان و دل گشتي مسلمان
من و با تو محبت از دل و جان
شوم هر شب به بالين تو حاضر
چنين تا رخ نمايد وصل ظاهر
از آن شب تا به حال اي بشريک شب
نشد کان نور بخش هفت کوکب
ز وصل خويش ننوازد دلم را
نبخشد روشنايي محفلم را
————
في نصيحة نفسي الامارة
ذيحي راه اگر در بزم دلدار
نداري شکوه از خود کن نه از يار
سفال شور باي سنگ دل توست
که کار افزار نفس باطل توست
تو اين ظرف نجس را شستشو کن
پس آن که باده ي کوثر در او کن
طبيبان دوا بخشند حاذق
به هر بيمار معجوني است لايق
اگر ديرت به مطلب مي رسانند
صلاح وقت بهتر از تو دانند
تو را در بوته ي حرمان گدازند
براي آن که از غش پاک سازند
از اين آتش اگر بي غش برآيي
کجا فردا در آن آتش درآيي
کشيده پرده ها داناي ستار
به روي شاهدان شوخ اسرار
قبول عشق بر طاق بلند است
حريف عاشقان مشکل پسند است
اميد و يأس اين جا لجم و ظفر است
شکايت کفر محض و محض کفر است
———
تتمه ي حکايت
ازو پرسيد بشر بن سليمان
که اي پاکيزه راي راست پيمان
چگونه در ميان اين اسارا
در افتادي بيان کن ماجرا را
بگفتا عسگري آن قبله ي جان
يگانه شمع بزم آراي امکان
شبي از راه اعجازم خبر داد
که قيصر لشکري خواهد فرستاد
سپاهي مي فرستد در فلان روز
به جنگ اهل اسلام اي دل افروز
خودش هم از قفا خواهي نخواهي
روان خواهد شدن همچون سپاهي
تو ملحق ساز خو را بر کنيزان
پي جدت بگير افتان و خيزان
به آن هيأت که نشناسند ياران
درآ در جرگه ي خدمتگزاران
روان شو از فلان کوي و فلان راه
که هستي ايمن از هر گونه اکراه
همان نحوي که فرمود آن چنان شد
سپاه و جد من از پي روان شد
من از زاد توکل بار بستم
همان فرموده ها را کار بستم
به خدمتکاري جمعي عزيزان
شدم ملحق به سلک آن کنيزان
قضا را لشکر اسلام برخورد
به اسر و غارت و تاراجمان برد
چو نقل سرگذشتم را شنيدي
به اين جا ختم شد کارم که ديدي
غرض غير از تو اي فرخنده احوال
کسي حالم ندانسته است تا حال
نشد ظاهر ز آداب و رسومم
که فرزند گدا يا شاه رومم
غنيمت حصه شد از هر اسيري
من افتادم به دست مرد پيري
ز من پرسيد نام آن مرد آزاد
بگفتم بي بي ام نرجس لقب داد
بگفت اين نام اگر چه بس عزيز است
ولي معلوم شد نام کنيز است
بگفتش بشر کاي تابنده اختر
دگر اين از اعجايب ها عجب تر
که رومي زاده اي و ز لفظ اعراب
درافشاني کني از لعل سيراب
تو رومي را به زنگ آخر چه نسبت
عرب را با فرنگ آخر چه نسبت
بگفتا جد من اي پاک دامن
ز بس توجه داشت با من
دلش مي خواست تا از هر کمالي
نصيبي باشدم بر حسب حالي
کنم تحصيل اخلاق حميده
صفات و شيوهاي برگزيده
مقرر کرده بود آن جا زني را
مترجم شيوه ي دستان زني را
که از هر دو زبان وقت تکلم
نمودي عندليب آسا ترنم
مرا مي آمد و تعليم مي داد
ز تعليم وي ام حاصل شد ارشاد
————
رسيدن نرجس خاتون به خدمت حضرت امام علي نقي (ع)
روايت مي کند بشر مبشر
عقيدت کيش حقاني مظاهر
که آن لب تشنه را از عين احسان
نمودم ره به سوي آن حيوان
رسانيدم به سر من رايش
و ز آن جا تا به آن دولت سرايش
چو مولا را نظر بر نرجس افتاد
تبسم کرد و گفت اي سرو آزاد
به تو چون کردگار بي چه و چون
تعالي شأنه عما يقولون
نمود اعراز دين مصطفي را
به ضمن خواري کيش نصاري
کرامات محمد (ص) را و آلش
چه سان ديدي و دانستي مالش
بگفت اي قرة العين پيمبر
چه گويم آن چه را داني تو بهتر
بگفتش خواهم اکرامي نمايم
به تو از راه بخشايش درآيم
کدامين خواهي اکنون ده هزارت
ببخشم اشرفي يا يک بشارت
بگفتا يک بشارت از تو مولا
مرا بهتر بود از کل دنيا
بگفتش مژده اي نور دو ديده
زهي ايزد ز لطف برگزيده
که آيد از تو فرزندي گرامي
بود صاحب زمانش نام نامي
کند از لطف زينت بخش يثرب
ز مشرق پادشاهي تا به مغرب
چو گيرد ظلم اجزاي زمان را
ز عدل و داد پر سازد جهان را
بگفتا از که باري خواهد آمد
بگفت از آن که جد من محمد
تو را آن شب به عقد او در آورد
به جاي تخت قيصر منبر آورد
چو شب با عيسي و شمعون نشستند
تو را عقد تناکح با که بستند
بگفتا عقد من واقع شد آن دم
به فرزند تو اي مولاي عالم
حسن آن شهسوار عسکري شان
که جان صد چون من بادش به قربان
بگفتش عسکري را مي شناسي
بگفتا ناشناسي ناسپاسي
من از آن شب که گشتم از دل و جان
به دست حضرت زهرا مسلمان
نصاري باشم ار يک شب گذشته
که او در کلبه ام حاضر نگشته
پس آن حضرت ملازم را فرستاد
همان کافور خادم را فرستاد
گرامي خواهر خود را حکيمه
طلب فرمود از بهر وليمه
چون آن خاتون عظمي گشت داخل
امام او را بگفت اي مونس دل
کنيزي را که مي گفتم همين است
که شمع خلوت عين اليقين است
گشود آغوش جان خاتون جنت
کشيدش در بر از فرط محبت
کمال لطف و دلداريش فرمود
نوازش ها به صد ياريش فرمود
امامش گفت اي فرزند زهرا
ببر اين گوهر مخزون شه را
به سوي منزل خود شاد و فيروز
به او از فرض و سنت ها بياموز
که فرزندم حسن را زوجه است اين
محيط معرفت را موجه است اين
فروغ گوهر صاحب زمان است
به نسبت مادر صاحب زمان است
————-
حديث ديگر که متممم حديث سابق است
حديث بشر از آغاز و انجام
چو بر وفق ارادت يافت اتمام
نخواهي گر حکايت را عقيمه
کنون بشنو روايت از حکيمه
روايت مي کند خاتون عظمي
حکيمه رحمة الله عليها
که روزي نور هر دو ديده ي من
برادر زاده ي بگزيده ي من
حسن يعني امام عرش مسند
گل نورسته ي گلزار احمد (ص)
درآمد از درم چون سرو آزاد
نگاه از نرگسش بر نرجس افتاد
به گرمي آن چنان سويش نظر کرد
که چون شمعش سراپا شعله ور کرد
بگفتم اي به قدرت آسمان پست
بفرما خاطرت را ميل اگر هست
بگمفت اي عمه ي صاحب تقرب
نگاه من بر او بود از تعجب
که از بطنش درين زودي خداوند
عطا فرمايد آن فرزانه فرزند
که از عالم شيوع جور و طغيان
براندازد ز فيض عدل و احسان
بگفتم پس اجازت ده به دولت
که من او را روان سازم به خدمت
بگفتا کار بر وفق ادب کن
برو از والدم رخصت طلب کن
به عزم آستان دين و دولت
شدم مستور در جلباب عصمت
کمر در خدمت معصوم بستم
سلامش کردم و پيشش نشستم
هنوز از من سخن نشنيد زآغاز
نظر سويم فکند از عين اعجاز
که نرجس را بده اي چشم روشن
به فرزندم حسن بر وجه احسن
بدو گفتم که من هم بهر رخصت
قدم از سر نمود ستم به خدمت
بگفت آن نير برج امامت
که اي همشيره ي صاحب کرامت
تو را ايزد عطا کرد ارجمندي
که يابي زين سعادت بهره مندي
قران فرما تو باشي آشکارا
ميان ماه و مهر عالم آرا
شتابان بازگشتم تا به منزل
زيان در شکر يزدان پيرو دل
زفاف با عفاف سعد اکبر
تحقق يافت با آن زهره منظر
زمين آراست خود را زين عروسي
رسيد از آسمانش ديده بوسي
ملايک کاين نويد از هم شنفتند
همه هم را مبارک باد گفتند
به جنت حوريان پيرايه پيرا
شدند از زيب و زينت ها محلي
پس از چندي شدند آن ماه و ناهيد
روانه سوي منزلگاه خورشيد
مکان فرمود آن مضمون تمکين
به بيت والد خود هادي دين
از اين ايام چون چندي برآمد
زمان عمر آن سرور سرآمد
خرامان جانب خلد برين رفت
سوي اجداد پاک طاهرين رفت
امامت منتهي بر عسکري شد
خديو کشور دين پروري شد
بود تاريخ رحلت سال باران
که گشتند اشک باران سوگواران
————–
ولادت سعادت توأمان حضرت صاحب الزمان
عمود خيمه ي چرخ زيرجد
وجود قائم آل محمد (عج)
حکايت مي کند ناموس کبري
حکيمه آن داوي درد دل ها
که مي رفتم به دستور مقرر
به عزم ديدن سبط برادر (ع)
تردد داشتم بر رسم عادت
سوي آن اختر برج سعادت
يکي روز از قضا چون رفتم آن جا
بيامد نرجس آن مولاة عظمي
که اي خاتون جنت چشم دارم
که پاپوش تو با مژگان برآرم
منش گفتم که اي مخدوره ي من
تو خاتون من و مخدومه ي من
کجا هرگز گذارم اي روان بخش
که تو از پاي من بيرون کني کفش
من از باري تو را خدمت گزارم
روان بر چشم خود منت گذارم
چو حضرت استماع ماجرا کرد
مرا تحسين و نرجس را دعا کرد
در آن جا تا نماز شام ماندم
کنيز خويش را آن گاه خواندم
که حاضر ساز اکنون رخت هايم
که بر گردم سوي عصمت سرايم
بفرمود آن جهان افروز کوکب
که نزد ما بمان اي عمه امشب
که رخ بنمايد از درج کرامت
چو گوهر اختر برج امامت
بگفتم آخر اين در را صدف کيست
چو در نرجس اثر زآبستني نيست
بگفت از نرجس است اين شبنم پاک
که چون خورشيد سايه سر بر افلاک
ز جا برجسته حيران و موسوس
نهادم دست بر اعضاي نرجس
اثر از حمل چون در وي نديدم
سراسيمه سوي حضرت دويدم
حکايت عرض کردم بار ديگر
تبسم کرد چون گل آن موقر
که وقت صبحگاه اي يار و مونس
اثر ظاهر شود از حمل نرجس
بي هرگز که ديده مهر تابان
که پيش از صبحدم گردد نمايان
قياس نرجس اي مولاة عظمي
بعينه هست حال ام موسي
که تا وقت ولادت هيچ تغيير
بر او ظاهر نبود از حکم تقدير
عدويي همچو فرعونش ز پي بود
خفاي حمل او از بيم وي بود
دگر ما اوصياي مصطفاييم
فروغ نور ذات کبرياييم
نخست ايجاد ما از نور کردند
زما رجس و نجس را دور کردند
مقام حمل مما مثل امم نيست
به پهلو جاي دارد در شکم نيست
ز ران مادران آييم بيرون
نه از زهدان که باشد منفذ خون
بود بر حال ما تقدير شاهد
نزول آيه ي تطهير شاهد
چو ديگر باره رفتم نزد نرجس
حکايت باز گفتم نزد نرجس
جوابم داد کاي خاتون برحق
نمي بينم اثر در خويش مطلق
شب آن جا ماندم و افطار کردم
به لطف ايزد استظهار کردم
بخوابيدم به پيش جاي نرجس
به دل انديشه ي سوداي نرجس
خبر هر دم ز نرجس مي گرفتم
زيادت بود هر ساعت شگفتم
همه کارم در آن شب بي خودي بود
سه پاس شب سپاس ايزدي بود
ز شب ها بيشتر پهلوي لاغر
چو ماه نو تهي کردم ز بستر
ز جا برخاستم بهر تهجد
دمادم در خيال آن تولد
ز آداب نوافل چون گذشتم
مهياي نماز و تر گشتم
چو چشم خويش نرجس جست از خواب
وضو کرد و شد او هم گرم آداب
نظر کردم دميده صبح کاذب
اثر ظاهر نه زان صاحب مناقب
شکي نزديک شد در دل کند راه
که آن خلوت نشين لي مع الله
صدا زد ناگهان از حجره ي خويش
که هان اي عمه فارغ شو ز تشويش
مياور شک که وقت آن رسيده
که بگشايد نقاب آن نور ديده
در اين حالت ز نرجس اضطرابي
مشاهد شد مرا با پيچ و تابي
بعينه اضطرابش زان دواهي
چو نرگس از نسيم صبحگاهي
بدو گفتم که احوال تو چون است
چرا بي تابي ات از حد فزون است
بگفتا ز آن چه مي فرمود مولا
اثر ظاهر شداي مخدومه حالا
من او را جستم و در برگرفتم
دعاها حرزها از سر گرفتم
صدا زد روشني بخش مه بدر
که اي عمه بر او خوان ليلة القدر
چو کردم سوره را آغاز خواندن
جنين هم در درون مي خواند با من
پس آن گه کرد بر رويم سلامي
درآمد در دلم رعب تمامي
دگر باره ز خلوت داد آواز
امام واجب الاکرام ممتاز
که چندين ترس و رعب اي عمه از چيست
ز ولد اوصيا اين ها عجب نيست
خداوندا جهان خردان ما را
به حکمت هاي خود فرموده گويا
بزرگان را به محض حکمت خويش
نموده بر خلايق حجت خويش
به ناگه اين عجب تر از عجايب
که شد نرجس ز پيش ديده غايب
تو گفتي پرده اي گرديد حايل
ميان ما و آن نيکو شمايل
دويدم با دل پر آه و حسرت
به صد فرياد و افغان سوي حضرت
تبسم کرد و گفت اي عمه برگرد
که نرجس را بيني فارغ از درد
چو برگشتم در آن فرخنده مأوا
نديدم غير نوري عالم آرا
زمينش مشرق انوار گشته
در و بامش تجلي زار گشته
چنان نوري مشاهد گشت از دور
که چشمم خيره شد از تاب آن نور
دو گامي پيشتر خود را کشيدم
تعالي الله چه گويم تا چه ديدم
دميده آفتاب فيض سرمد
رسيده قائم آل محمد (عج)
به سجده رو به قبله اوفتاده
روان بر خاک پيشاني نهاده
بر آورده است از روي ارادت
چو ماه نو سر انگشت شهادت
شهادت بر زبان اول ادا کرد
دگر آغاز نعت مصطفي کرد
امير المومنين را پس حسن را
حسين آن سرور خونين کفن را
دگر سجاد و باقر باز جعفر
کز ايشان است برپا شرع انور
دگر کاظم امام اتقيا را
و زان پس شاه اقليم رضا را
جواد آن گاه جد خويش هادي
امام متقي و استنادي
پس آن گه والد خود عسکري را
امام مسند دين پروري را
يکايک تا به خود تعداد فرمود
به صلوات و به رحمت ياد فرمود
پس از احصاي اسماء ائمه
دعا فرمود آن فخر الاجمه
که يا رب وعده ي نصرت وفا کن
مرا در امر دين فرمانروا کن
ز من مخذول ساز اعداي دين را
ز عدل و داد من پر کن زمين را
ز نور روي آن صاحب سعادت
همان نور است تاريخ ولادت
طلوع طلعت آن مهر تابان
به صبح جمعه نصف ماه شعبان
———–
تتمه ي حکايت
حکايت مي کند صاحب وقايع
کز آن مولود نوري گشت ساطع
که مستوعب شد آفاق جهان را
منور ساخت ضوئش آسمان را
پس آن گه طائران ابيض اللؤن
سوي آن انتخاب عالم کؤن
فرو مي آمدند از اوج افلاک
همي کردند مس آن تن پاک
به طور خويش او را مي ستودند
پر و بالي تبرک مي نمودند
از آن جا باز مي کردند پرواز
نشد بر کس مبين شرح اين راز
در اين حال آن محل فيض بازي
مرا آواز داد از عين ياري
که فرزند مرا اي عمه پيش آر
گرامي گوهر اندر خاک مگذار
من آن تن را چو جان در بر گرفتم
تو گفتي زندگي از سر گرفتم
سراپا ديدمش از چشم ادراک
بريده ناف و ختنه کرده و پاک
ذراع ايمنش را کلک قدرت
به نيکو تر خطي از سلک قدرت
ز جاء الحق نوشته تا به آن جا
که ان الباطل کان زهوقا
در اول وهله آن فرزانه فرزند
نظر چون بر جمال والد افکند
روان بر سينه دست احترامي
نهاد و کرد بر رويش سلامي
ز دست من گرفت آن حضرت او را
مگو طفل آن محيط آبرو را
بماليد آن گه داناي اسرار
به چشم او زبان معجز اثار
دگرباره زبان درفشانش
بگردانيد بر گوش و دهانش
دگر ماليد دست معجز آيين
ز رأفت بر سر آن سرور دين
بفرمودش که اي فرزند دلبند
تکلم کن به توفيق خداوند
به جوش آمد دل درياي عرفان
شد اول موج زن ز آيات قرآن
ز بعد استعاذه آن فلک تاز
به بسم الله سخن را کرد آغاز
نريد ان نمن بر زبان راند
تمامي آيه را تا يحذرون خواند
دگر صلوات بر پيغمبر و آل
چنين تا والد فرخنده احوال
بگفتش باز کاي بگزيده ي من
فروغ دل چراغ ديده ي من
بيان کن آن چه را ايزد به تعداد
براي انبياي خود فرستاد
صحف کز لفظ سرياني بر آدم
منزل گشته از خلاق عالم
همان بر لفظ سرياني ادا کرد
بيان از ابتدا تا انتها کرد
کتاب نوح و صالح هود و ادريس
بخواندد آن نور بخش ماه و برجيس
دگر خواند آن صحف را کز خليل است
به آن لفظي که نقل از جبرئيل است
زبور و بعد از آن تورات و انجيل
دگر فرقان جدم را به ترتيل
دگر آن قصه ها کز انبيا بود
تمامي را به معجز ياد فرمود
گر اين معني مشکک را يقين نيست
بگويش معني طي اللسان چيست
در اين حال از هوا مرغان بسيار
بديدم جمله بال افشان و طيار
به پيرامون حضرت جمع گشتند
همه پروانه ي آن شمع گشتند
يکي زان مرغ ها را داد آواز
همايون شاهباز اوج اعجاز
که بردار و ببر اين طفل ما را
بزرگ انديشه ي کودک نما را
نکو حفظش کن اي پاکيزه منظر
به هر چل روز يک بارش بياور
گرفتش در دم آن اعجوبه شهباز
به سوي آسمان ها کرد پرواز
نديده نسر طائر چشم فرهنگ
که گيرد بيضه ي خورشيد در چنگ
ز پي رفتند آن مرغان ديگر
چو دنبال سپهبد خيل لشکر
بفرمود آن مفاد نيک نامي
که اي پاکيزه فرزند گرامي
سپرد به آن کاو ام موسي
به او بسپرد موسي را به دريا
چو نرجس رودش از چشمش نهان شد
ز نرگس زنده رود او را روان شد
امام او را تسلي داد و فرمود
مکن بادام تر را شبنم آلود
که آن فرمانرواي ملک تقدير
نمي گيرد جز از پستان تو شير
چه لازم باز گويي سرگذشتش
به زودي با تو باشد بازگشتش
تو و فرزند تو احوالتان راست
مثال مادر موسي و موسي است
که با فرعون و چندين دار و کيرش
همان از مادر خود بود شيرش
حکيمه گفت اي درياي اعجاز
ز ما پنهان چه داري شرح اين راز
چه مرغ است آن که تو مولاي ما را
به او دادي بيان فرما خدا را
بگفت آن طرفه طائر روح قدسي است
که پروازش فراز عرش و کرسي است
خداوند جهان کشاف غمه
موکل کرده او را بر ائمه
نگه مي دارد ايشان را زعصيان
موفق مي کند از فيض يزدان
به ايزد رهبريشان مي نمايد
به دانش زيب ايشان مي فزايد
حکيمه گويد از بعد چهل روز
سوي آن آفتاب عالم افروز
برفتم ديدم اندر صحن خانه
چو ماه چارده طفلي روانه
بگفتم اي امام علو تا سفل
گمان دارم دو سالش باشد اين طفل
تبسم کرد و گفت آل پيمبر
که هستند اوصياي فيض گستر
چو باشدشان نهال قد و قامت
چمن پرورده ي باغ امامت
بدين گونه بود نشو و نماشان
رسد فيض دمادم از خداشان
به طفلي صاحب اعجاز باشند
ز اطفال دگر ممتاز باشند
از اين اشبال تا اطفال ديگر
به يک سال است يک ماهه برابر
به بطن مادران دارند عادت
به قرآن و به تسبيح و عبادت
هنوز اين بچه شيران در رضاعند
که افواج ملايک را مطاعند
برايشان مي شود هر صبح و هر شام
ملک ناز پي ايصال پيغام
همي رفتم من از بهر زيارت
به هر چل روز يک نوبت به خدمت
دو روزي پيشتر از فوت مولا
به دستور مقرر رفتم آن جا
بديدم نوجواني مشک مو را
که چشم حيرتم نشناخت او را
بپرسيدم ز فرزند برادر
سراج دين امام هفت کشور
که اين مه طلعت خورشيد رو کيست
مرا خود معرفت بر حال او نيست
کجا باشد روا اي چشم روشن
مرا مکشوف پيش او نشستن
تبسم کرد و گفت اين شمع مجلس
نخواهد بود جز فرزند نرجس
مرا از زندگي مهلت تمام است
پس از من او به جاي من امام است
شما را از اصاغر تا اعاظم
اطاعت سنجي او هست لازم
چو چندي در گذشت از اين حکايت
حسن (ع) زين خاکدان فرمود رحلت
شد اندر جنت الفردوس مطلق
به آباي عظام خويش ملحق
نشست آن مسند آراي امامت
به جاي والد خود تا قيامت
من اکنون مي روم هر صبح و هر شام
به سوي آن امام نيک فرجام
هر آن مشکل که دارم مي شود حل
از آن آخر نشين بزم اول
بود گاهي که ناپرسيده مطلب
گشايد در جواب مدعا لب
امام دين که سر ايزدي بود
به سال سر جهان را کرد بدرود
امامت چون به مهدي شد حواله
در آن دم بود حضرت چار ساله
————-
خاتمه الکتاب
ذبيحي لب فرو بند از حکايت
که اين ره را نمي بينيم نهايت
ز چندين گفتگو مدحت گزاران
يکي نشمرده اند از صد هزاران
محيط معجزات اوصيا را
نباشد حد و پايان آشکارا
تو در اين بحر غوصي کرده باشي
يکي گوهر به چنگ آورده باشي
ز تو جنس گنه فردا بضاعت
وز آن دين پروران نقد شفاعت
چو شد ختم دعا تاريخ اتمام
سخن را از دعا ده زيب انجام
خداوندا به يکتايي ذاتت
به اسماء و به افعال و صفاتت
به آن قومي که از تسبيح و تهليل
دمي جايز نمي دارند تعطيل
به حق حرمت آن چارده تن
که هست از نورشان آفاق روشن
به نص ختم قرآن سوري النصر
به فص خاتم دين صاحب العصر (عج)
به حق کعبه کز نور حضورش
منور مي شود وقت ظهورش
که چشم شيعيانش را ضياء بخش
ز گرد موکب او توتيا بخش