- ظهیر فاریابی
ظهیر الدین طاهربن محمد در فاریاب نزدیک بلخ متولد شده و از قصیده سرایان معروف است. تذکره ی دولتشاه او را شاگرد رشید سمرقندی می داند وگوید از خراسان به عراق آمد ودر مدت حکمرانی اتابک قزل ارسلان ایلد گز به آذربایجان رفت ولی قبل از این مسافرتها درخدمت طغان حکمران نیشابور بوده است ظهیر فاریابی به اصفهان نیز مسافرت نموده ولی رابطه ی او با صدرالدین عبداللطیف قاضی آن شهر تیره گشت ومدتی در آن حدود اقامت کرد فخرالدین بیلقانی رقیب او در اصفهان بود خلاصه ظهیر فاریابی درآخر عمر زندگانی درباری را ترک گفته در تبریز گوشه عزلت اختیار نمودتادر سال 596 هجری بدرود حیات گفت.درتاریخ ادبیات در ایران چنین آمده: ظهير الدين ابو الفضل طاهر بن محمد فاريابى شاعر استاد و سخنسراى بليغ پايان قرن ششم و يكى از جمله بزرگان قصيدهسرايان و غزلگويانست. لقب و كنيه و نام و نسب او در تذكرهها بهمين نحو آمده است كه گفتهايم و او خود در غزلها ظهير تخلص ميكرده است چنانكه بيايد. مولد او فارياب از اعمال جوزجان نزديك بلخ و در مغرب جيحون بود و آنرا فيرياب نيز مىگفتند و شش منزل تا بلخ فاصله داشت
از سال ولادت او اطلاعى نداريم ولى با شواهدى كه از زندگى او در دست داريم بايد در اواسط نيمه اول قرن ششم متولد شده باشد و بنابرين دوره ظهور او در شعر مقارن بوده است با دوره شهرت انورى در خراسان و فتنههايى كه بعد از سنجر در آن ديار پديد آمده بود.
عهد جوانى شاعر در فارياب و نيشابور گذشت و او درين مدت بكسب علوم و اطلاعات مختلف علمى و ادبى اشتغال داشت و در نيشابور بمدح عضد الدين طغانشاه بن مؤيّد آىابه آغاز كرد و گويا اين نخستين كسى باشد كه ظهير الدين او را مدح گفته است.
ظهير بمدت توقف خويش در نيشابور در يكى از اشعار اشاره كرده و گفته است:
مرا بمدت شش سال حرص علم و ادب
بخاكدان نشابور كرد زندانى
اين بيت از قطعهييست كه بطغانشاه بن مؤيد خطاب كرده است و چنانكه خواهيم ديد ظهير در آخر عهد همين پادشاه يعنى سال 582 از نيشابور خارج شد و بنابرين مىبايست در حدود سال 577 باين شهر آمده و در آنجا از حرص اندوختن علم و ادب سكونت اختيار كرده باشد.
در همين اوان كه ظهير علاوه بر ادب در علوم عقلى نيز بلوغى يافته بود، بتحقيق در مباحث نجومى پرداخته و بيك مسأله رائج در آن ايام توجه كرده بود.
چنانكه در ذكر احوال انورى گفتيم منجمان پيشبينى كرده بودند كه در سال 582 بر اثر اجتماع سيارات در برج ميزان طوفان باد در عالم رخ خواهد داد و زمين را زير و زبر خواهد كرد. چند تن از شاعران و نويسندگان در صحت و بطلان اين پيشگويى سخنانى گفتهاند و از آنجمله است ظهير كه در قطعه مذكور مدعى تأليف رسالهيى در ابطال حكم طوفان شده ولى، چنانكه از سخنان او در آن ابيات و ابيات ديگر برميآيد، مطلقا مورد لطف پادشاه قرار نگرفته است.
اين رساله را ظهير ظاهرا در عهد طغانشاه بن مؤيد تأليف كرد ليكن پادشاه اگر چه پيشبينىكننده خسف را تشريف داده بود، بفاريابى توجهى نكرد و او را محروم داشت. درين دو قطعه يك بيت هست كه معلوم ميدارد ممدوح او هنوز منتظر بود تا موقع خسف (يعنى 29 جمادى الآخره سال 582 هجرى) فرارسد و از دو بيت ديگر در قطعه دوم معلوم ميشود كه اولا شاعر آن قطعه را سه ماه مانده بوقوع حادثه يعنى در اواخر ربيع الاول يا اوايل ربيع الثانى سال 582 گفته و ثانيا تا آن موقع نه ماه بود كه رساله خود را نوشته و بشاه تقديم داشته بود و باين ترتيب تاريخ تأليف رساله او وسط سال 581 بوده است و ثالثا مخاطب شاعر درين دو قطعه بايد طغانشاه بن مؤيد باشد كه بنقل ابن اثير پايان سلطنتش سال 582 بوده است.
«غزلیات»
***
خراج چین، خم زلفت، ز مشک ناب گرفت
رخ تو، آینه، از دست آفتاب گرفت
گر آفتاب نه ای از چه، ای کمان ابرو
تو چون سوار شدی، ماه نو، رکاب گرفت
تو تا به ناز فکندی به چهره زلف سیاه
فغان ز خلق برآمد، که آفتاب گرفت
بگو به خواب، که امشب، میا به دیده ی من
جزیره ای که مکان تو بود، آب گرفت
میان خواب، به من گریه، دست داد ظهیر
فغان که دشمن خونی مرا به خواب گرفت
***
دلم چون در سر زلف تو جان بست
بر او عشقت در هر دو جهان بست
سر زلفت چو زین حالت خبر یافت
کمر قصد جانم بر میان بست
تو را چون نیست روی آشنایی
چه طرف از وصل رویت بر توان بست
لطافت در جهان روی تو آورد
صبا چیزی از آن بر گلستان بست
شکر در نی چو خطت سبز و تر دید
از آن خود را بر آن شیرین دهان بست
لبت را لعل خوانم نی نه کان، چون
ز سودای لبت در عرق کان بست
تو را کاین رسم و آیین باشد، ای دوست
چه بار، از وصل او، بر می توان بست
ندانم تا چه می خواهد لبت، زانک
مرا باری درین افسون زبان بست
دری در غم بر ظهیر از فتنه بگشاد
به دست معدلت صاحبقران بست
***
گر گل رخسار تو، عزم گلستان کند
گل به تماشای تو، روی به بستان کند
ور خور روی تو را، ماه ببیند برش
تحفه ز دل آردش، پیشکش از جان کند
نیست چو روی تو ماه، ورنه به هر مه دو روز
شب ز چه رو درکشد روز چه پنهان کند
سلسله ی زلف تو، با دل دیوانگان
آنچه کند ماه نو، از همه روز آن کند
هجر تو اندر دلم،درد بیفزود، کاو
وصل تواش یک شبی چاره ی درمان کند
ورنه ز عشقت ظهیر دیده بر آنجا نهاد
کز تو بر شهریار، ناله و افغان کند
خسرو گردون پناه نصرت دین بیشکین
آنکه ملک بر درش خدمت فرمان کند
***
باز بر جانم فراقت پادشاهی می کند
وآنچه در عالم کسی کرد او تباهی می کند
شهر صبرم، تا سپاه هجر تو، غارت زند
بر من آن کردی که با شهری سپاهی می کند
بیگناهم کشت عشقت، وای اگر بودی گناه
حال چون بودی خود این در بی گناهی می کند
چشم تو دعوی خونم کرد و ابرو شد گواه
کج چرا شد، گرنه میلی، در گواهی می کند
بر غمم گفتی صبوری کن، بلی باشد، کنم
هیچ جایی صبر، اگر بی آب، ماهی می کند
بر ظهیر این غصه کمتر نه که طبع او ز نظم
بر سپهر و مهر، مدح شاه، شاهی می کند
شهریار شیر کینه، نصرت دین بیشکین
آنکه شمشیرش ز شیران کینه خواهی می کند
***
مثنوی
***
ندیم ساقی
بر جهان شکرهای بسیارست
که قزل ارسلان جهاندارست
اوست آن پادشاه کز سر تیغ
خون چکاند چنانکه قطره ز میغ
عالم از جود او توانگر شد
بوستان در لباس ششتر شد
رایش ار با فلک به کین آید
پشت خورشید بر زمین آید
شاخ سوسن کشید خنجر سیم
ابر بر خاک ریخت در یتیم
من مسکین مستمند هنوز
همچنان بر قرار اول روز
پر شد از نیستی چو پیکر من
تیر محنت بخست خاطر من
چون بدین گفتنم نیاز آمد
مثلی لایقم فراز آمد
عالمی برفراز منبر گفت
که چو پیدا شود سرای نهفت
ریشهای سفید روز گناه
بخشد ایزد به ریشهای سیاه
باز ریش سیاه روز امید
باشد اندر پناه ریش سفید
مردکی، ریش سرخ، حاضر بود
دست در ریش زد چو این بشنود
گفت ما خود در این شمار نه ایم!
در دو عالم به هیچ کار نه ایم!
بنده آن سرخ ریش مظلوم است
که از انعام شاه محروم است
ملک او تا به حشر باقی باد
مهر و ماهش ندیم و ساقی باد
چه زیان دارد ار بود به مثل
در جهان کار شاعری به خلل
***
قصاید
***
آفتاب شوق
ستاره سجده کند طلعت منیر تو را
زمانه بوسه دهد پایه ی سریر تو را
موافقست قضا بخت کامکار تو را
مسخر است قدر تیغ شیرگیر تو را
خدایگان جهان بی نظیر چون تو سزد
که نافرید خدای جهان نظیر تو را
بشیر تو دل توست و تویی بشیر بشیر
بشاشت است به نیک اختری بشیر تو را
نصیر توست خدا و توئی بدو منصور
قضا همیشه به نصرت بود نصیر تو را
اسیر بود به خاک اندرو مخالف تو
همین ز خاک به آتش برند اسیر تو را
همی پذیرد رای تو را سعادت و بخت
همی پذیرد رای رهی پذیر تو را
ضمیر و فکر تو هستند در مصالح ملک
به عقل وصف کنم فکرت و ضمیر تو را
ز عدل تو نگریزد زمانه را هرگز
به روح وصف کنم عدل ناگزیر تو را
ز نور طلعت تو هر شب آفتاب فلک
همی سجود کند طلعت منیر تو را
چو آمدی تو خداوند میهمان وزیر
سزد که سجده کند آسمان وزیر تو را
به روزگار تو برنا و پیر شد دلشاد
که هست دولت برنا وزیر پیر تو را
ز مشتری و عطارد همی ندانم باز
دل وزیر تو را و کف دبیر تو را
بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد اجل دشمن حقیر تو را
نشان شادی و دولت، تو باش تا محشر
نشانه گشته، دل بد سگال، تیر تو را
***
طعم شکر
سفر گزیدم و بشکست عهد قربی را
مگر به حله ببینم جمال سلمی را
بلی چو بشکند از هجر اقربی را دل
بسی خطر نبود نیز عهد قربی را
مرا زمانه به عهدی که طعنه ها می زد
هزار بار به هر بیت شعر شعری را
مزاج کودکی از روی خاصیت به مذاق
هنوز طعم شکر می نهاد کسنی را
ز خانمان به طریقی جدا فکند که چشم
در آن بماند به حیرت سپهر اعلی را
زمانه هر نفسم تازه محنتی زاید
اگرچه حال معین شدست حبلی را
ز روزگار بر این روز گشته ام خرسند
وداع کرده به کلی دیار و ماوی را
ولیکن از سر سیری بود اگر قومی
به تره باز فروشند من و سلوی را
بر آن عزیمتم اکنون که اختیار کنم
هم از طریق ضرورت صلاح تقوی را
رضا دهم به حوادث که بی مشقت و رنج
ز جای بر نتوان داشت قدس و رضوی را
برای تحفه ی نظارگان بیارایم
به حله های عبارت عروس معنی را
اگر به دعوی دیگر برون نمی آیم
نگاه داشته باشم طریق اولی را
چرا به شعر مجرد مفاخرت بکنم
ز شاعری چه بد آمد جریر و اعشی را
نه در حساب زن آمد نه در طویله ی مرد
اگرچه هر دو صفت حاصلست خنثی را
اگر مرا ز هنر نیست راحتی چه عجب
زرنگ خویش نباشد نصیب حنی را
سخن چه عرضه کنم با جماعتی که ز جهل
ز بانگ خر نشناسند نطق عیسی را
اگرچه طایفه ای پیش من درین دعوی
به ریشخند برون می برند آری را
ولیکن این همه چندان بود که بگشایم
به دست نظم سر حلقه های انشی را
بر آستانه ی صدر زمانه افشانم
جواهر سخن خویش و صدق دعوی را
خلاصه ی نظر سعد مخلص الدین آنک
سعادت از نظر اوست دین و دنیی را
وجود آنکه جهان را در ابتدای ظهور
به جای نور بصر بود چشم اعمی را
چنان بنای تعدی خراب کرد به رفق
که منقطع شده نسبت روان عدوی را
لطافت سخنش نفع نوشدارو داد
برای تربیت روح زهر افعی را
اگر صلابت او بانگ بر فلک بزند
به خالقی دهد اقرار لات و عزی را
کمال هستی او هم ز شرح مستغنیست
به ماهتاب چه حاجت شب تجلی را
زهی به تجربت ایام پی برون کرده
به لطف و عنف تو اسباب خوف و بشری را
به دست خویش قلم درکشید مفتی عقل
به یک اشارت رایت هزار فتوی را
اگر نماندی زاری نهفته بر گردون
اشارت تو معین شده است انهی را
حدیث جود تو را در زبان گرفته فلک
چنانکه قصه ی مجنون و ذکر لیلی را
هزار بار به دیوان رزق رو کرده
جهان ز بهر نشانت برای اجری را
اگر عنایت و لطف تو نیستی که از اوست
نعیم نامتناهی ریاض عقبی را
عجب نبودی کز تندباد هیبت تو
ز بیخ و بن بفکندی درخت طوبی را
بزرگوارا من بنده چون ز قوت طبع
دهم به مدح تو بالا اساس املی را
به خاک پای تو کان ساحری کنم در شعر
که پشت پای زند معجزات موسی را
مرا بپرور و در کسب نام باقی کوش
که این ذخیره بمانده است معن و یحیی را
جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را
همیشه تا ز ره عقل بر عقول و نفوس
تقدمی نبود صورت و هیولی را
تو را شرایط تقدیر جمع باد چنانک
که ابتدا به تو باشد عقول اولی را
مرا صحیفه ی دیوان ز فر مدحت تو
چنانکه طعنه زند بارگاه مانی را
***
خورشید گردون
گیتی که اولش عدم و آخرش فناست
در حق وی گمان ثبات و بقا خطاست
بنیاد چرخ بر سر آبست از آن قبل
پیوسته در تحرک و دوری چو آسیاست
مشکلتر این که گر به مثل دور روزگار
روزی دو مهلتی دهدت گویی این بقاست
واثق مشو به عمر که در خواب غفلتست
آنکس که چار بالش ارکانش متکاست
چون طینتت ز حسرت و محنت سرشته اند
گر بر تو وحش و طیر بگریند هم رواست
مگشای لب به خنده چو تو خفته از آنک
در خواب خنده موجب دلتنگی و بکاست
نی نی کزین میانه تو مخصوص نیستی
در هر که بنگری به همین درد مبتلاست
از کاینات به ز ملک نیست هیچکس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست
این آسمان که جوهر علویست جرم او
بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست
خورشید را که مردمک چشم عالمست
تر دامنی ابر سیه مانع ضیاست
گردون خلاف عنصر و ظلمت نقیض نور
آتش عدوی آب و زمین دشمن هواست
از ابر گریه بین و مگو وان ترشح است
وز کوه ناله خواه و مپندار کان صداست
دریا فتاده در تب و لرز است دایما
طعم دهان و گونه رویش بر این گواست
پیل تمام خلقت محکم نهاد را
از نیش پشه غصه ی بیحد و منتهاست
شیر عرین که لاف ز سر پنجه می زند
از دست مور در کف صد محنت و بلاست
طاووس میر خوبان در قید وحشتست
سیمرغ شاه مرغان در حبس و انزواست
وان باز نازنین که سر انگشت می گزد
هم محنتی است ورنه تپیدنش از کجاست
کبک دری که قهقهه ی شوق می زند
آسیب قهر چنگل شاهینش در قفاست
وین آدمی که زبده ی ارکانش می نهند
پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست
عقلست بر سر آمده از کاینات و او
هم پایمال شهوت و هم دستخوش هواست
حال نبات اگرچه نگفتم بر این مزاج
می دان و می گذر که ذبول از پس نماست
ملک خدای ثابت و باقیست بعد از آن
آثار خیر صفدر عالم دگر هباست
فرمانده اکابر آفاق سیف دین
کانفاس عدل او مدد نکهت صباست
آن صفدری که رونق یک روزه عدل او
عذر هزار ساله جفای زمان بخواست
صدرش مقر جاه و درش جای دولتست
طبعش مکان لطف و دلش معدن صفاست
ای پیش رای روشن تو همچو آفتاب
هر سر حکمتی که پس پرده ی قضاست
ذات تو بر زمین سبب لطف ایزدست
عدل تو در جهان نظر رحمت خداست
دین هدی به پشتی تیغ تو شد قوی
کار جهان به سایه عدل تو گشت راست
گردون که با جفا نفسی داشت پیش ازین
اکنون نمی زند نفسی کان نه در وفاست
دولت همین بود که تو را بر زبان و دست
چیزی نمی رود که نه حق را در آن رضاست
از آب تیغت آتش فتنه فرو نشست
و آوازه ی امان ز حدود جهان بخاست
رای مقدس تو که بر غیب مشرفست
از ماجرای قصه ی من بیخبر چراست؟
این محنتم مپرس که فرقت چهار ماه
دوران چرخ بی عوض از عمر من بکاست
این حسرتم نگر که درین وقت روی من
از خاک آستانه ی شاه جهان جداست
هنگام آنکه جلوه ی فتح و ظفر کنم
کارم شکایت فلک و شرح ابتلاست
گیتی به جان من ز جفا کرد آنچه کرد
گر لطف تو تدارک کارم کند رواست
تا در مزاج آدمی از راه عقل و شرع
تلخی خوف همسر شیرینی رجاست
بادا همیشه قبله ی خوف و رجای خلق
صدر تو همچنانکه فلک قبله ی دعاست
***
در مدح صدر بهاءالدین ابوبکر
حلقه ی زلف یار دام بلاست
دل در او بسته ایم عین خطاست
کار دل هم خوش است کاو شب و روز
در تماشا گه نسیم صباست
جان بر لب رسیده را بفرست
کز مقیمان آستان شماست
تا بت من به دلبری بنشست
قلم عافیت ز دل برخاست
دست در خصل می کنی هشدار
مهره در ششدر و حریف دغاست
باره گفتمش که کسوت عشق
بر قد هر کسی نیاید راست
گرچه معهود آسمان ستم است
ورچه آیین روزگار جفاست
چشم شوخش که روزگاروش است
خط سبزش که آسمان آساست
در جفا و ستم چنان شده اند
کانچه ایشان کنند عدل و وفاست
ظلم ایشان ز حد گذشت و کنون
نوبت عدل سیدالوزراست
صدر عالی بهاءالدین بوبکر
که از او ملک را هزار بهاست
آنکه در پیش فیض احسانش
از خجل ماندگان یکی دریاست
وانکه بر آستان میمونش
از کمر بستگان یکی جوزاست
مسند قدر و کامرانی اوست
که برافراز دست گنبد خضراست
پیش خورشید همتش خورشید
از تحیر چو دیده حرباست
چرخ را امتثال فرمانش
در بدو نیک مقصد اقصاست
همت اوست عالمی که در او
هر دو عالم چو ذره ناپیداست
ای خضر سیرتی که همچو کلیم
در معالی تو را ید بیضاست
گر زبان قضا فرو بندد
نوک کلک تو ترجمان قضاست
ور کمین فنا گشاده شود
دولتت در ضمان دفع فناست
نام و آوازه ی مکارم تو
در جهان همره صباح و مساست
از نسیم صبای دولت تو
گلبن مکرمت به نشو و نماست
فتنه در عهد باز ایوانت
از اسیران چنگل عنقاست
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار محنت تو دوتاست
مکرمتها همی کنی بی آنک
از منت هیچ التماس جزاست
من به مدحت زبان نداده هنوز
کرمت عذر صد قصیده بخواست
نفرتی داشت خاطرم از شعر
زانکه این نقص منصب فضلاست
غرضش مدحت تو بود ارنی
شاعری از کجا و او ز کجاست
ای که خلوتسرای قربت را
جان من و در مقام او ادناست
چون تفاخر کنم به شعر ارچه
نام من در جریده ی شعر است
شعر در نفس خویش هم بدنیست
ناله ی من ز خست شرکاست
تا اسیران دست حادثه را
آسمان قبله ی نیاز و ثناست
ورد مردم دعای جان تو باد
کاستان تو آسمان سخاست
***
جام همت
یک امشبم که خم ابروی تو محرابست
چرا به گرد من از آب دیده گردابست
مرا که با تو نشستم گریستن از چیست
اگر نه بخت بد و عاشقی ز یک بابست
چرا هوای لبت خون من به جوش آورد؟
اگر نشاندن خون از خواص عنابست
شراب در تواثر کرد و شمع جمله بسوخت
تو آن مبین که مرا از رخ تو مهتابست
بیا که بهتر از این فرصتی نخواهم یافت
که چشم شوخ تو یعنی که فتنه در خوابست
بیا که غمزه ی جادو بیارمید از خشم
اگرچه طره ی فتان هنوز در تابست
خط اربه گرد عذارت همی نیارد گشت
عجب مدار که مژگانت تیر پرتابست
متاب سر ز وفاگر چه در زمانه ی ما
وفا چو فتنه به عهد امیر نایابست
قوام ملک و نظام جهان بهاءالدین
که بر سر آمد اخلاف و فخر اعقابست
علی یگانه پرستی که ملک و ملت را
تفاخر است به نامش چه جای القابست
یگانه ای که فلک آفتاب قدرش را
در ارتفاع معالی کمین سطرلابست
ز بهر مدحتش آید به کارگاه رحم
هر آن مشیمه که در مستقر اصلابست
ز جام همت او آز را رسد هر دم
هر آن خلل که خرد را ز باده ی نابست
ایا رسیده بدان منزلت که هر ساعت
به دولت تو جهان را هزار اعجابست
فلک به خاک جناب تو انتساب کند
که این نسب به حقیقت بهین انسابست
عقاب چرخ که گیتی شکار مخلب اوست
به دور تو چو کبوتر اسیر مضرابست
ز تف قهر تو شد خشک بوستان فلک
اگرچه آبش ازین برکشیده دولابست
ز باد سرد بد اندیش توست پنداری
که سال و ماه فلک را لباس سنجابست
اگر ز فضل و هنر ماند در جهان رمقی
سبب تویی تو که دنیا سرای اسبابست
همیشه تا ز شفق روی چرخ سیمابی
بسان خنجر رستم به خون سهرابست
ز خون دل چو شفق باد روی دشمن تو
که اشکش از اثر خنجر تو سیمابست
***
آسمان بامداد
بگشاد عشق روی تو چون روزگار دست
دست غمت ببست مرا استوار دست
در پای محنت تو از آن دست می زنم
تا بر نگیری از سر این دلفگار دست
دل بیقرار گشت مرا در هوای تو
تازد بر آن دو سلسله ی بیقرار دست
پیش لبت به کدیه ی یک بوسه هر شبی
دل چون چنار پیش کشد صد هزار دست
گر بنده بر وصال لبت دست یافتی
بردی نشاط از دل انده گسار دست
من خواهمی که بر تو مرا دست باشدی
تدبیر چیست چون ندهد روزگار دست
هر دم چو گل کنی رخ و گویی مرا به طنز
کز جستن تو گشت مرا پر ز خار دست
در پای غم فکنده مرا دست عشق تو
زین طنزها برای دل من بدار دست
نتوان زدن به زلف کجت دست تا نزد
دل در رکاب دولت صدر کبار دست
مخدوم شرق و صاحب دنیی ضیاءالدین
کاو راست گاه جود چو ابر بهار دست
عبدالرشید آنکه کشد آسمان به عجز
پیش یمین او ز برای یسار دست
آن صدر سروری که جهان گاه مکرمت
در پای او زند ز پی افتخار دست
گردون که هر شبی به جهان پایمال اوست
گفتش بدار بر سر من زینهار دست
ای دست برده رای تو از بزم آفتاب
وی داده بر زمانه تو را کردگار دست
هر کس که بر بساط رفیعت نهاد پای
برد از جهان سرکش ناپایدار دست
گر بر چنار خواند داعی ثنای تو
بیرون دمد ز برگ درخت از جدار دست
هر بامداد صبح منور بر آسمان
بوسد رکاب و پای تو را شرمسار دست
دستت به دست جود چو برخاست در جهان
بی زر کسی نبیند چو برگ چنار دست
چون خاطرم به کنه مدیحت نمی رسد
طبعم ز عجر کرد سوی اختصار دست
دست سخا به جیب کرم بر برای من
کامسال پر تهی است مرا همچو یار دست
هممواره تا که آید بهر دعای خیر
در فصل نوبهار تواضع نگار دست
***
آتش تیغ
صبح ظفر از مشرق اقبال دمیدست
هرگز به جهان صبح بدین روز که دیدست
در شعشعه خنجر تو لشکر اعدا
چون باد هزیمت شد و چون برق دمیدست
گردون سپر افکند و کواکب سپری شد
یعنی که مدد کوکبه ی مهر رسیدست
آن مهر فلک سایه که خورشید جهانتاب
مرغیست که از برج معالیش پریدست
کیخسر و عیسی نفس آیتغمش غازی
کاقبال بر او خرم و دولت بدمیدست
فرمان ده آفاق که از سهم حسامش
چون پشت کمان قامت افلاک خمیدست
ای خسرو گیتی که به بزم طرب اندر
بر یاد تو جانا می مهر تو چشیدست
خورشید از آن رو که لقب تاش تو آمد
بر ذروه ی افلاک سر از کبر کشیدست
از باد چمن در ظفر ملک و معالیت
صد گونه گل نصرت و شوکت شکفیدست
فتحی دو بهم ضم شده در کسر اعادی
آخر به یکی روز که دید و که شنیدست
شمشیر سرافرازت کاو پشت سیاهست
زان روی کند سینه که صد قلب دریدست
بی جان همه تن نیزه ی خطت که چو ماریست
کز دست تو در سینه ی اعدات خزیدست
از شاخ سنان میوه ی سرهای حسودان
بیرون ز دو دست گهر افشانت که دیدست
کر سد سکندر بگشایی تو توانی
زیرا ظفرت بندگشا فتح کلیدست
از آتش تیغت که چو آبی ست فسرده
اعدای تو را یا رب چون زهر چکیدست
از رزم بپرداز به بزم آی که امروز
روز طرب و خرمی و جام نبیدست
تو شادنشین خرم و چندانک حسودت
بر خویشتن از غصه به صدگونه تپیدست
***
صمیم دل
نه لبست آنکه تحیر شکر است
نه رخست آنکه به صورت قمر است
آن دهانست نی معاذالله
درج مرجان و حقه ی گهر است
سبزه برگرد گلستان رخش
مصرح جسم و مطمح نظر است
لب و دندان او همی بینی
که یکی از یکیش خوبتر است
هست شیرین حدیثش از پی آنک
بر لب شکرینش رهگذر است
ترک دلبند من به رعنایی
طیره ی دلبران کاشغر است
کار دل تا به جان ز غمزه ی او
راستی را که نیک بر خطر است
گوش با من نمی کند با آن
که از او چشم داشت اینقدر است
آن فلک رتبتی که از عظمت
آسمان زیر و قدر او زبر است
صفدری کو به روز رزم اندر
همه تن همچو مرتضی جگر است
همه سر عقل و جمله تن جانست
همه دل فضل و سر به سر هنر است
صف تدبیر ملک را امروز
رای او پیشوای معتبر است
چه توان گفت فطنت او را
کز فنون علوم باخبر است
قالب کاینات را جانست
دیده ی مکرمات را بصر است
هر کجا خانه ی هنرمندیست
بر میانش ثنای در کمر است
در صمیم دل سبک روحان
هم هوا هم ولاش مدخر است
نه ازین خاکدان معاذالله
طینت او ز عالمی دگر است
دم به دم ماه جاه رتبت او
ز آفتاب ملوک بهره ور است
بر سر او همای یمن ظفر
تا قیامت گشاده بال و پر است
ای قضا صولتی که از دل و جان
آسمان هر زمانت بنده تو راست
در بیابان دهشت و حیرت
عقل را فکرت تو راهبر است
از پس و پیش رایت و رایت
تیرک فتح و ساقه ی ظفر است
بر تو هر حصن را که فرض کنی
تا حصار نهم گشاده در است
چشم و ابروی آفرینش را
راستی عین ذات او نظر است
باش تا آفتاب دولت تو
سر برآرد ز غیب کاین سحر است
بر خور از عمر و از جوانی خود
کاین دعا را قبول بر اثر است
خشم کرده حدیث دیر بمان
کاین دعای بزرگ مختصر است
***
در مدح علاءالدین مظفر
نه رخست آن که زهره و قمر است
نه لبست آن که پسته و شکر است
نیست در صد هزار سوسن و گل
آن طراوت که اندر آن پسر است
خانه ی ما ز حسن طلعت او
نیست خانه که جنتی دگر است
او قبا پوشد و کمر بندد
وز قبا و کمر مرا اثر است
رویم از چین چو بندهای قباست
پشتم از خم چو حلقه ی کمر است
سیم و زر پاک رفت در عشقت
جان و دل نیز هر دو در خطر است
سوی جانم ز لشکر غم او
هر زمانی نفر پی نفر است
گه دلم گرم و گه دلم سرد است
گه لبم خشک و گاه دیده تر است
شاه غازی علاء دولت و دین
بوالمظفر که صورت ظفر است
شهریاری که سایه ی حفظش
تیر احداث چرخ را سپر است
دست او هست در سخا بحری
که ایادی شمار آن شمر است
کف کافی او همه کرم است
دل صافی او همه هنر است
حشمتش جسم ملک را جانست
کرمش چشم دهر را بصر است
همه احکام او به امر و به نهی
همچو احکام شرح معتبر است
ید بیضای گوهر افشانش
شب امید خلق را سحر است
همت او برون ز روزی خلق
همچو مهر و سپهر مشتهر است
صد هزاران هزار گنج گهر
از خطش یک عطای مختصر است
خسروا تیغت آتشست کز او
جان دشمن چو دود پر شر است
چرخ در جنب قدر تو خاکست
بحر در پیش دست تو مطر است
عهد تو چون سپهر و چون مهر است
امر تو چون قضا و چون قدر است
کرده ی تو صحیفه خیر است
گفته ی تو طویله ی درر است
خونهای مخالفان گه جنگ
پیش شمشیر تو همه هدر است
صورت خسروی تو را یاد است
آیت مردی تو را زبر است
چشم خصمت چو دیده ی نرگس
سخت بی نور و تنگ پر سهر است
داد یزدان تو را بحمدالله
هر چه آن از محاسن سیر است
نیکویی کن شها که در عالم
نام شاهان به نیکویی سمر است
بد نشاید که در برابر بد
هم بدی روز حشر منتظر است
از رضا دادن بدان به بدی
هم حذر کن که موضع حذر است
ناصحی کان تو را بد آموزد
نیست ناصح که از عدو بتر است
اندرو چه سپهر یا چه زمین
دل نبندی نه جای مستقر است
پدرست آن ولیک بی نفعست
مادرست این، ولیک، با ضرر است
جای بخشایست آن فرزند
کش چنین مادر و چنان پدر است
پای کرده ز ابر آمد و شد
خانه ی روزگار را دو در است
گنج و رنج و غناء و درویشی
هر چه در عالمست در گذر است
هر که هستند از وضیع و شریف
همه را حوض مرگ آبخور است
سفری بس دراز در پیش است
عمل خیر زاد این سفر است
داد کن داد کن که دارالخلد
منزل خسروان دادگر است
چون بر مردمان کامل عقل
این حطام زمانه مختصر است
یک صحیفه ز نام نیک تو را
بهتر از صد خزانه ی گهر است
تا چمن جای سوسن و سمن است
تا فلک جای زهره و قمر است
از جناب تو دور باد بلا
که جناب تو مأمن بشر است
باد ناصح ز مهر تو در خلد
که ز کین تو خصم در سقر است
***
نسیم معطر
صدرا تویی که قدرت از افلاک برتر است
در دور چرخ کام مرادت میسر است
شمامه ی وجودی و گلبرگ کاینات
در نفحه ی نسیم تو عالم معطر است
گردون که بر سر آمده از کاینات اوست
با رفعت جلال تو از خاک کمتر است
صدر صدور قدوه ی آفاق رکن دین
کاندر سخن زبانت گهربار خنجر است
ز القابت، اهتزازی در رکن کعبه است
وز نامت، ابتهاجی در سعد اکبر است
خاک سم سمند تو از روی مرتبت
بر تارک سپهر نهم تاج و افسر است
یک پرتو از ضمیر منیر تو ماه را
ورچه نهفته باشد چون دیده در خور است
در چشم عقل خاک درت عین توتیاست
واندر مذاق جان سخنت محض شکر است
کلکت بر آسمان شرف شاخ طوبی است
لفظ تو در بهشت سخن حوض کوثر است
در مهد لفظ طفل معانی خوب را
چون دایه است کلک تو، لا بلکه مادر است
غواص قعر بحر معانی ست خاطرت
زان محتشم همیشه به اصداف گوهر است
کو یک دقیقه از همه اجزای کاینات
کاندر حجاب غیبت از آن رای انور است
هر هفت کشور سخن از روی اعتذار
امروز بر بنان بیانت مقرر است
نه جلد آسمان بر مجموعه دلت
یک جزو بیش نیست که آن هم مسطر است
جایی رسیده ای ز لطافت که عقل کل
در پیش دیده ی تو چو شخص مصور است
گر عقل کم کند جهت صوت اجتهاد
در عالمی که ملکت شرع پیمبر است
از جایگاه رأی تو ای پیشوای دین
هم دیده ی قلاوز و هم چشم رهبر است
صدرا به خاک پات که ارباب روزگار
کردند اتفاق که داعی سخنور است
در حسن اعتقاد سخن ریزه های من
بر دیده می نهند از آن بهر آن توراست
بزاز خانه ای ست ضمیرم که صد هنر
در وی به جای رزمه ی دیبای ششتر است
نی نی که کان حکمت و دریای دانشست
لابد که خود خزانه ی دریای احمر است
بزمی ست بس شگرف و در او نطق ساقیست
معنی می مروق و الفاظ ساغر است
لاف سخنوری من از آن روی می زنم
کز باده ی هوای تو چیزی ام در سر است
ورنه درخت طبعم در بوستان فضل
از هر هنر که خواهی بی بار و بی بر است
دعوی احتشام کسی را رسد که او
در نشر مدحتت به معانی توانگر است
در مطبخی کابای ثنای تو می پزند
این شوربای ساده ابای مزور است
وانجا که ارغنون مدیح تو می زنند
ساز زبانم از قلمم بی نواتر است
برخور ز عمر و ملک، که یزدانت روز و شب
در جمله ی امور تو را یار و یاور است
وز روی لطف و بنده نوازی ز داعیت
این تحفه را قبول کن، ارچه محقر است
***
تباشیر بامداد
رویت از حسن در جهان سمر است
عقد زلفت نشیمن قعر است
زان رخ تازه و لب شیرین
همه آفاق پر گل و شکر است
تا دلم زان گل و شکر بچشید
از قضا هر زمان ضعیف تر است
تنگ روزی ما که روزی او
به دهان تو و لب تو در است
عمر در عاشقی به سر بردیم
دل ز حسرت هنوز تا به سر است
گفتی از دست عشق جان نبری
الحق این خود بشارتی دگر است
تن قضا را نهاده ام چه کنم
نه که بیداد تو همین قدر است
در فراق تو هر کجا که دلیست
تا به گردن در آتش جگر است
نقد رایج به رسته ی غم تو
اشک چون سیم و چهره چو زر است
عاشقان را بهینه دست آویز
آه شبگیر و ناله ی سحر است
با غمت دست در کمر بودم
زان دو دستم همیشه در کمر است
روی من در غمت چو دامن ابر
دایم از موج آب دیده تر است
چشم من در فراق چهره ی تو
کان یاقوت و معدن گهر است
راست گویی که در افاضت جود
دست دربار شاه دادگر است
شاه عادل طغانشه آن ملکی
که جهان با عطاش مختصر است
آنکه نزدیک سمع مظلومان
نام او همچو مژده ی ظفر است
وانکه در نسبت جهات و کمال
آسمان زیر و قدر او زبر است
صیت اقبال او به گرد جهان
روز و شب همچو ماه در سفر است
ظلمت ظلم را بشارت او
چون تباشیر صبح پرده در است
ای که خلوت سرای قدر تو را
چرخ چون حلقه از برون در است
نیست رازی درون پرده ی غیب
که نه رای تو را از آن خبر است
سعی تیغ تو در معونت حق
چون دم ذوالفقار پر شرر است
خاک درگاه تو به حکم شرف
افسر صد هزار تاجور است
آن همایی ست همتت که مدام
بیضه ی اسمانش زیر پر است
هر کجا موکب تو نهضت کرد
بخت چون بندگانش بر اثر است
آتش قهر توست آنکه به خشم
هفت دوزخ به نزد او شرر است
فیض انعام توست آنکه به قدر
هفت دریا به نزد او شمر است
نظر همت تو را هر شب
بر طبقهای آسمان گذر است
مدتی شد که بر امید قبول
بنده بر انتظار آن نظر است
شهریارا تو آن مبین کامروز
شعر من در زمان مشتهر است
این نگه کن که نزد دانش من
شعر عیبست اگرچه خود هنر است
تا در ادراک چشم پیکر ماه
گاه چون نعل و گاه چون سپر است
چون سپر باد پشت جاهت پهن
که حسودت چو نعل پی سپر است
***
گل بهشت
گفتار تلخ از آن لب شیرین نه در خور است
خوش کن عبارتی که خطش هر چه خوشتر است
بگشای لب به پرسش من گرچه گفته اند:
کان قفل، حافظ آن درج گوهر است
تا برگرفتی از سر عشاق دست لطف
هر جا که در هوای تو دستی است بر سر است
آن دل که سخره فلک چنبری نشد
در حلقه ی دو زلف تو اکنون مسخر است
زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز
داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است
آمد قیامتی به سرم تا بدیدم آنک
رویت گل بهشت و لبت آب کوثر است
چشمت به جادویی بدل چاه بابلست
زلفت به کافری عوض حصن خیبر است
گرچه نه جای جادو و کافر بود بهشت
وین وجه نزد اهل حقیقت مصور است
از زلف وغمزه چهره ی همچون بهشت تو
آرامگاه جادو و ماوای کافر است
آمد خط سیاه به لالایی رخت
وین نیز منصبی ست که لالاش عنبر است
معزول کی شود رخت از نیکویی به خط
زیرا که بر تو ملک ملاحت مقرر است
طغرای ابروی تو به امضای نیکویی
برهان قاطع است که آن خط مزور است
تا آمدست وصف لبت در دهان من
الفاظم از حلاوت آن همچو شکر است
وز هر صفت که چون کمرت در تو بسته ام
همچون میانت نکته ی باریک مضمر است
گفتم که رنجه شو به تماشای عیدگاه
کامروز عید را رخ زیبای در خور است
برهم زدی به غمزه جهانی به رغم من
این روز عید نیست کنون روز محشر است
بازار ماه و زهره ز روی تو کاسدست
پهلوی زهد و توبه ز رشک تو لاغر است
هر جا که می نهی قدمی از نثار خلق
پر اشک همچو گوهر و رخسار چون زر است
چرخ از نسیم خلق تو خوش می کند مشام
گویی که گرد موکب صدر مظفر است
قطب ملوک نصرت دین کز علو قدر
چون چرخ برآمده ی هفت کشور است
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
معمار دین ایزد و شرع پیمبر است
شاهی که هفت مهره ی گردون ز شش جهت
دایم ز زخم پنجه ی او در مششدر است
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
این فتحها که دولت او را میسر است
هر فتح کاسمان نهدش منتهای کار
چون بنگری مقدمه ی فتح دیگر است
ای سروری که بخت جوان چون سپهر پیر
بر آستان حکم تو دیرینه چاکر است
روی زمین ز رونق عدلت مزین است
مغز فلک ز نکهت خلقت معطر است
آن کس که تربیت ز قبول تو یافته است
همچون چنار و بید همه دست و خنجر است
در پیش حمله ی تو کجا ایستد عدو
روباه را چه طاقت زور غضنفر است
بنیاد ملک و دین به تو معمور شد چنانک
با سقف آسمان به بلندی برابر است
هر جا که بی عنایت لطف تو در جهان
تابوت و دار بود کنون تخت و منبر است
در جنب آنکه از تو ضمان می کند فلک
این منزلت که یافته ای بس محقر است
ای صد گلت یکی نشکفته است صبر کن
اینک هنوز گلبن بخت تو نوبر است
تو مملکت به عدت لشکر نیافتی
کاین قسمت از مبادی فطرت مقدر است
آنرا که عون و نصرت ایزد عدد دهد
افلاک جمله عدت و اجرام لشکر است
تا اختلاف عنصر و اختر ز روی عقل
اندر زمانه موجب معروف و منکر است
جاوید زی که قوت خشم و رضای تو
برتر ز فعل عنصر و تأثیر اختر است
***
آتش مجمر
مژده ای دولت که عالم زینتی دیگر گرفت
چرخ گردون باز دور سلطنت از سر گرفت
باز گوش شش جهت از کوس پر آواز شد
باز سلطان سلاطین پنج نوبت برگرفت
شاه رکن الدین الدنیا طغرل آن کز ابر جود
همچون کان و بحر عالم جمله در گوهر گرفت
زینتی تازه ز چترش دین و دولت را فزود
رونقی دیگر ز نامش سکه و منبر گرفت
زین بشارت در ممالک جان عالم تازه شد
از زمین آوازه ی او تا مه انور گرفت
آفتاب از بهر آذین قدوم موکبش
خواهد اکنون باغ را در دیبه ی ششتر گرفت
چون مشام صحن گیتی بوی این مژده شنید
گویی از خوبی دماغش سر به سر عنبر گرفت
اندرین موسم صبا از بهر چه خوشبوی شد
زانکه چتر مشک رنگش را هوا بر سر گرفت
از ثنای خسروان دریای خورشید ملوک
همچو ذره کوه و هامون هر زمان اختر گرفت
همچو کیخسرو به فر ایزدی بگذشت از آب
در دل آن کس که دشمن بودش آتش درگرفت
اژدهاوش رایت او چون بدید اندر مصاف
دشمنش بر شکل کژدم دستها برسرگرفت
خصم چون عود اندر آتش بود و چون شکر در آب
چون ز بهر مقدمش روح القدس مجمر گرفت
گرد سم موکبش اقبال در دیده کشید
حاش لله خود ملک از فخر در شهپر گرفت
شیر گردون زان سپر برسرکشد از آفتاب
کاو به روز رزم اندر صف به کف خنجر گرفت
از مفرح کی شود در قعر کان هرگز به تیغ
زان مفرح شد که سکه نام او در زر گرفت
امن را با عدل او بس خوب کاری اوفتاد
آز را با جود او بس زود کاری در گرفت
شد جهان در آرزوی آبروی تیغ او
زانکه سر تا سر ز فتنه طعمه شور و شر گرفت
مهره ی بعضی ز خصمانه فتاد اندر گشاد
دیگری را، مهره، هفت اقلیم در ششدر گرفت
یار او حق باد چون در خلق کرد این آشکار
عمر خضرش باد کز خود ملک اسکندر گرفت
***
وله
ای خسروی که گردش گردون به کام توست
سلطان اختران ز دل و جان غلام توست
بر منبر سپهر نهم خطبه ی شهی
از خسروان خطه ی عالم به نام توست
اشکال انجم فلک و صورت هلال
مسمار و نعل پاره ی گردون خرام توست
خورشید، کاو تکاور میدان عالمست
با سرکشی و شوخی چون چرخ رام توست
امروز در بسیط زمین نیست هیچکس
کز سهم خنجر تو نه در اهتمام توست!
جرم مه ار به چشم حقیقت نظر کنی
نیم اخگری ز شعله ی رای تمام توست
بر اوج چرخ شقه ی قدرت کشیده اند
بر ذروه ی سپهر عمود خیام توست
اندر نماز جاه و معالیت بی خلاف
گردون و ساق عرش رکوع قیام توست
خاقان ترک در خفقان از نهیب تو
جیپال هند در یرقان از حسام توست
زلف سیاه و عارض رنگین دلفریب
بی هیچ شک، نمونه ای از شام و بام توست
طوق دوایر فلک، ای قطب معدلت
در گردن سپهر از انعام عام توست
چرخ اثیر کیست شعاعی ز خنجرت
کیمخت ابر چیست عطای بنام توست
در بزم خامه سه تیغ جهان گشاست
سرگشتگی چرخ برین از مدام توست
دامن فراخ بار گرفتست آسمان
مانا که او گدای در احتشام توست
بر صفحه ی صلایه ی گردون عبیر شب
از بهر راست کردن عطر مشام توست
وین هفت پاره خوانچه قلعی آسمان
بر طرف سفره ی تو همه صحن و جام توست
بر پای بوستان جهان بندبند گیست
بینی به خفتیان زمان در زمام توست
شیر فلک، قلاده کش روبه درت
نسرین چرخ، سقبه ی طوق حمام توست
جایی که در اشارت انگشت ماند آن
از غایت بلندی آنجا مقام توست
مهر فلک نمونه ای، از مهربانی ات
خون فلک رشاشه ای، از انتقام توست
رخساره ی عدوی تو همرنگ زعفران
دایم ز سهم نیمچه ی نیل فام توست
ورد زبان صومعه داران آسمان
هر دم دوام مملکت مستدام توست
از روشنی رای تو دامیست بر سپهر
وانک نقود انجم او وجه وام توست
طومار هفت چرخ و سجلات آسمان
بر وی ز مهر و ماه سما و خیام توست
بر خور ز ملک و مملکت، ای خسرو جهان
اکنون که ملک مشرق و مغرب غلام توست
***
اقبال طرب
خسروا وقت می گلفامست
رونق عیش درین ایامست
باغ پر مطرب خوش الحانست
دشت پر شاهد سیم اندامست
در جهان نکهت انفاس صبا
همچو انعام شهنشه، عامست
لاله را سوز دل اندر سینه است
غنچه را شادی جان در کامست
شاخ بید از گذر موکب باد
چون دل خصم تو بی آرامست
همه اسباب طرب جمع شدست
این چه خوش وقت و چه خوش هنگامست
یار در مجلس و گل در چمنست
عود در مجمر و می در جامست
بخت یاری ده و اقبال مطیع
آسمان بنده و گیتی رامست
بر سر نامه ی دولت عنوان
نصرت الدین عضدالاسلامست
شاه بوبکر محمد تویی آن
که شعارت کرم و انعامست
پخته شد نام جهانداری تو
طبع خصم تو سراسر خامست
وقت احسان و گه عنف تو را
دست بر جیس و دل بهراسمت
کامران باش و ز شادی برخور
که بداندیش تو دشمن کامست
***
لطایف فنا
روز جشن عرب و وقت نشاط عجمست
شادزی گرچه فلک باعث اندوه و غمست
خویش را رنجه مکن از قبل فقد مراد
می خور آنگاه که آن نیز وفا و کرمست
شاه انجم ز کمینگاه فلک بیرون تاخت
وقت پرداختن مدحت شاه عجمست
قصه ی ملک جم و جام مرصع مشنو
جام بر کف نه و انگار که آن جام جمست
ذکر باغ ارم و آتش نمرود مکن
آتشی برکن و انگار که باغ ارمست
بی می روشن اگر تیره شد آیینه ی عیش
بس عجب نیست که گیتی همه افسون و دمست
دولت شاه جهانست که ماند جاوید
بر جهان تکیه مکن کاو به فنا متهمست
ملک شرق طغانشاه مؤید که به طوع
آسمان بر درش از جنس عبید و خدمست
آنکه در نوبت او مطلع خورشید فلک
زیر منجوق سراپرده و ماه و علمست
و آنکه در موکب میمونش گه غلغل کوس
فزع صور به نسبت چو صریر قلمست
در نگنجد سخن او ز لطایف به حساب
زین سبب حکم کری لازم جذر اصمست
تا که بی واسطه، دست غضبت محو کند
هر چه بر عرصه ی گردون ز شقاوت رقمست
خسروا آب حسام تو فرو شوید پاک
هر چه بر چهره ی آفاق غبار ستمست
دولت از بهر طواف در تو بست احرام
که جناب تو ز حرمت چو حریم حرمست
منتظم شد به تو احوال جهان جمله چنانک
مرتع آهوی چین بیشه ی شیر اجمست
زلف چنگست که در بزم تو در تشویشست
چشم ساقیست که با رونق جاهت دژمست
از پی چشم بدست اینکه در ایام بهار
خار از خاصیت عدل تو با گل بهمست
فلک از رایت انعام تو پر کرد شکم
گرچه سرتاسرش از روی حقیقت شکمست
وهم را دست به قصر شرفت می نرسد
گرچه نه کرسی گردونش به زیر قدمست
نام و القاب تو کز لوح بقا محو مباد
زینت چهره ی دینار و جمال درمست
تا به خاصیت احکام فلک طبع جهان
قابل نیک و بد و حامل نفع و المست
دست حکم فلک از ملک جهان کوته باد
دولتت را چه رسید و شرفت را چه کمست
***
آفاق فتح
شاها در تو، قبله ی شاهان عالمست
گردون، تو را مسخر و گیتی مسلمست
مقصود آفرینش عالم تویی از آنک
ذات مطهرت سبب نظم عالمست
هم چشم مهر و ماه به روی تو روشنست
هم جان جن و انس به یاد تو خرمست
عالم به توست زنده و تو جان عالمی
زین غصه جان خصم تو موقوف یکدمست
هرگز نزاید از تو گرانمایه تر گهر
زان آب و گل که مایه ی ترکیب آدمست
چون مولد مسیح قدومت مبارکست
چون سجده گاه خضر جنابت مکرمست
هرجا که از حوادث گردون جراحتی است
آن را ز لطف خاص تو صدگونه مرهمست
بنمود خنجر تو در احیای ملک و دین
آن خاصیت که در دم عیسی مریم است
از دین مصطفی رمقی مانده بود و بس
امروز زنده کرده ی شاه معظمست
ای خسروی که رونق یک روز رزم تو
صد ساله کارنامه ی کاووس و رستمست
آنجا که نعت صورت خوبان رود تو را
دل سوی قد نیزه و گیسوی پر چمست
چندان که بخت خنجر تو خون ز دشمنان
کاجزای خاک تا به ثری جمله پر نمست
فتح و ظفر به جوهر تیغ تو قائم اند
نی نی که تیغ تو همه فتح مجسمست
نوک سنانت بر ورق نصرت و ظفر
حرفی است کاندرو همه آفاق مدغمست
گر صد هزار عید و عروسیست خصم را
با یک سیاست تو همه عین ماتمست
صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود
زان چاشنی که در بن دندان ارقمست
خصمت برای ملک بسی جهد کرد، لیک
توفیق اصل معتبر و باب معظمست
از روی قوت ارچه جوانست بخت تو
بر چرخ پیر از ره رتبت مقدمست
پیش فراست تو چو خورشید ظاهر است
گر در ضمیر چرخ یکی راز مبهمست
تا چون شهاب با تو فلک دل نهاده است
همچون هلال قامت اعدات پر خمست
یکتا شدست رشته ی شاهی به عهد تو
الحمدالله ارچه که یکتاست، محکمست
خصم تو گر ز ذره فزونست در عدد
با آفتاب تیغ تو از ذره ای کمست
چون تو به کام خویش رسیدی ازین سپس
گر خصم گرددت همه گیتی کرا غمست
بر تخت ملک رفت سلیمان اگر چه باک
گر صد هزار دیو طلبکار خاتمست
خرم نشین هیمشه و، بر خور ز مملکت
کاسباب خرمی همه پیشت فراهمست
***
چرخ سعادت
آنکه به حق داور زمان و زمینست
خسرو پیروز بخت، نصرت دینست
حامی اسلامی بیشکین که چو گردون
مرکب دوران او همیشه به زینست
آنکه در اطراف ملکش از ره طاعت
خسرو انجم کمینه، قلعه نشینست
وانکه ز بهر نثار موکب قدرش
دامن افلاک پر ز در ثمینست
دولت و دین را برای دفع حوادث
نام بزرگش همیشه نقش نگینست
پیش کف او به نیم ذره نسنجد
هرچ در احشای بر و بحر دفینست
راتب یکروزه نیست بخشش او را
هر چه پس افکنده ی شهور و سنینست
عرصه ی جاهش ورای بحر محیطست
پایه ی قدرش فراز چرخ برینست
همت او هر زمان ز چرخ نبخشد
صد ره چندانکه طول و عرض زمینست
روی به هر جانبی که آورد او را
دولت و اقبال بر یسار و یمینست
شخص سعادت روا بود که ندارد
دست ز فتراک او که حبل متینست
صورت دولت سزد که باز ندارد
پای ز درگاه او که حصن حصینست
چشم فلک خیره شد ز نور جبینش
نور اللهیست آن نه نور جبینست
دعوی شاهی تو را رسد به حقیقت
لاف ز سر پنجه کار شیر عرینست
دشمن تو جان کجا برد که خدنگت
پیش و پسش چون قضای بد، به کمینست
دین خدا از تو یافتست معونت
لاجرمت روز و شب خدای معینست
ملک تو از گردش زمانه مصون باد
کانچه به کار آید از زمانه همینست
***
بوی وصال
شکر فشان لب یارم، چو قند شیرینست
سمن ستان رخ خوبش چو لاله رنگینست
چو باده نوش توان کرد بوسه از لب او
که بوسه زان لب میگون چو باده نوشینست
اگر نه باغ جمالست روی خرم او
چرا به گرد وی از مشک ناب پر چینست
فدای پسته شکر فشان او، بادام
که در مذاق دل و جان چو شهد شیرینست
بسان سرو سهی کشی خرام نازانست
نشان قامتش از روی راستی اینست
از آنکه بر سرم از مه به مهر سایه فکند
کدام دوست که او را به بار تو اینست
من از میانه، کناری گرفته ام، والحق
نصیب عیش خود از روزگار چندینست
ز بوی یاد وصالش مدام حجره، من
بسان طبله ی عطار عبیر آگینست
دراز قصه چه گویم هوای مدح کنم
که در مدیحم صد گونه قدر و تمکینست
به سقف چرخ رسانم سخن چو ممدوحم
خدیو مشرق و مغرب مظفرالدینست
پناه ملک قزل ارسلان ملک ازبک
که آفتاب ملوک و مه سلاطینست
عروس فتح و ظفر را ز خنجر نیلیش
مدام بر گل رخسار خال مشکینست
ز دلنوازی با دوستان چو روی سپهر
دهن به خنده گشاده چو عقد پروینست
ز خلق ماشطه ی لعبتان بستانست
ز لطف دایه طفل نسیم و نسرینست
ایا شهی که فلک مرکبیست بر در تو
کش از مجره، سر افسار و، از شفق زینست
چه شب درآید هر هفت گرد بالش چرخ
به خوابگاه تو اندر به جای بالینست
سر بر قدر تو بالای وهم و اندیشه است
رواق قدر تو برتر ز طن و تخمینست
به زخم خنجر آهن شکاف خود بستان
قلاع چرخ که همچون حصار روئینست
خدای عزوجل را عنایت ازلیست
که خاص با تواش از دیگران به تعیینست
جهان پناها طبعم شکفته گلزاریست
که اندرو ز معانی بسی ریاحینست
ز نوک خامه زرین کنم نثار ثنات
بر این صحیفه که گویی بساط سیمینست
ببین که طاس سپهر از طنین اشعارم
به بانگ و مشغله جفت صدای تحسینست
عروس طبع مرا با فلک چو عقد کنم
قراضه های کواکب وجوه کابینست
جز از تو هر که عروس مرا نکرد قبول
به طنز گفت سپهرش مگر که عنینست
هزار سال بمان و دعا حقیقت دان
که در دهان ملایک قرین آمینست
***
در مدح شرف الدین شرفشاه
آنکه بر تخت مملکت شاه است
شرف دین حق شرفشاه است
در تکاپوی دولتش جوزا
از کمر بستگان درگاه است
وز پی امتثال فرمانش
چرخ را دیده بر سر راه است
لطف او بر صحیفه های ریاض
آیه ی نقش صبغةالله است
کوه در پیش حلم راسخ او
همچو در پیش کهربا کاه است
در نفاذ امور نتوان گفت
که مر او را فلک ز اشباه است
پیش او حلمه های شیر فلک
راست چون حیله های روباه است
ای به رفعت به مسندی که در او
طاق گردون نظیر خرگاه است
قصه ی فاقه های من که مقیم
چون ثناهای تو در افواه است
بر تو پوشیده نیست از پی آنک
رایت از سر غیب آگاه است
یوسف ناز دیده ی خردم
از جفای زمانه در چاه است
تحفه ی لطف چون طمع دارم
لطف تو بار دهی به اکراه است
اعتمادم پس از خدا بر تو است
زانک ایام، نیک بدخواه است
تا به تقدیر بر بقای فلک
نسبت ماه و هفته کوتاه است
مده مدت بقای تو باد
هرچه در دهر هفته و ماه است
***
در مدح طوغانشه
شاهی که شیر پیش حسامش چو روبه است
فرمانده جهان عضدالدین طغانشه است
آن خسروی که خسرو اجرام آسمان
در تحت حکم او ز مقیمان درگه است
شاها طرازنامه و نقش نگین توست
تا روز حشر آیت نصر من الله است
از بهر جذب خنجر بیجاده رنگ تو
در آخور مجره اگر پره ی که است
رای تو بر محیط فلک خیمه زد چنانک
گویی که آفتاب دو یا آسمان ده است
در روزگار عدل تو عالم ز خرمی
گویی که طبع زیرک یا عیش ابله است
دریا به قبضه ی کف گوهرفشان توست
آری بلور نیز به گوهر مشبه است
پیش سرای پرده قدر تو فی المثل
این برکشیده منظر گردون چون خرگه است
شد عمر دشمنت از خون دل شفق
در روز دولت تو هنوز این سحرگه است
وقتی که باز قهر تو پرواز می کند
در چنگ او، عقاب فلک، همچو روبه است
آزرده بود طبع جهان از قضای بد
امروز در حمایت عدلت مرفه است
بوده ست پست با تو فلک از برای آنک
محتال بوده دایم و امروز مکره است
زان روز باز حادثه را سر فرو شده است
کاگاه شد که دیده ی حزم تو آگه است
عمری زمانه را سر دندان نشد سپید
و امروز صوت خنده ی او جمله قهقهه است
از روز و شب مشهره ای دوخت روزگار
بر قد کبریای تو آن نیز کوته است
هر شه که رخ ز پیل نتابد به روز رزم
در پیش حمله ی تو اندر عری شه است
رای تو نسخت ملکوتست هر چه هست
دانسته ای مگر که یکی لفظ و آن ته است
نوروز و عید هر دو به خدمت شتافتند
با آنکه دولت تو ز هر دو منزه است
نوروز از جلال تو فرخنده باد و عید
از طلعت خجسته که آن نیز همره است
***
بهار بوسه
نوروز فرخ آمد و بوی بهار داد
بوی بهار مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه ی نوروز خواستم
گفت از لبت رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگدلی، وه چه سنگدل!
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من به می نشست وز جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حقه ی لبش
درتاب رفت زلفش و چون مهره مار داد
آمد غمش ولایت جان را ستد به زور
در دل نشست و قلعه ی جان را حصار داد
گفتم به جان شه که ز جانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
بازوی ملک را به کرم استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد به اختیار خودش بختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل بردوز جانش نثار داد
شاهنشهی که از عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که ز سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان، سکندرثانی، که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار بود
می خوردنش ببین که از خصم خود جهان
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت و داد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
میر اث خوار ملک سلیمان به علم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چو دید کاوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه با وی قرار داد
دریا ز رشک خاطر من همچو آب شد
از بس که او نثار در شاهوار داد
هر چند من به کنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام دلم را عیار داد
زان بیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنکه دور فلک را مدار داد
سر سبزی فلک به زمین بوی شاه باد
ختم سخن بکن چه نکو یادگار داد
***
عهد بنفشه
شاها اساس ملک به تو استوار باد
عمر تو همچو دور فلک پایدار باد
هر آرزو که در دل اندیشه بگذرد
همچون عروس ملک تو را در کنار باد
هر گل که راحتی به تو آرد نسیم او
در چشم دشمن تو ز نکبت چو خار باد
ور در ممالک تو پریشانیی بود
در زلف لعبتان ختا و تتار باد
با زلف تو، بنفشه حزینست و پیش سیر
درویش اگر ز جور تو باشد چنار باد
نازل ترین منازل قدر تو تخت شد
عالی ترین مراتب خصم تو دار باد
صیت تو تا بسیط زمین زیر پی کند
بر ابلق زمانه ز سرعت سوار باد
آن کس که جز به یاد تو سازد بساط می
جانش همیشه خسته ی زهر خمار باد
آن اژدها که در دم او گم شود جحیم
پیش زبان تیغ تو در زینهار باد
بحری کزو مجره خجل هست فی المثل
در باغ دولت تو یکی جویبار باد
بازی که بر سر علمت دارد آشیان
همواره کرکسان سپهرش شکار باد
بر مرکز مراد تو کان قطب دولت است
تا حشر دایرات فلک را مدار باد
وز نعل مرکب تو که خلخال نصرت است
در گوش آسمان ز شرف گوشوار باد
دار الممالکت که مقر سعادتست
از خرمی همیشه چو دارالقرار باد
تا دیده ی عدو چو زمرد برون جهد
در دست تو به معرکه ی رمحت چو مار باد
گردون تیز حمله که تندی از او برند
در پیش قهر تو چو زمین بردبار باد
وقتی که جنبش سپه فتنه ی بود
حفظ تو پیش دولت و ملت حصار باد
جایی که جلوه گاه عروس ظفر بود
بر فرق خصم گوهر تیغت نثار باد
در مغز فتنه خنجر چون کندنات را؟
تا نفخ صور خاصیت کو کنار باد
در دفتر اسامی و القاب بندگانت
اول ورق سپهر و دوم روزگار باد
تا هفت چرخ بر سر این چار عنصر است
حکمت همیشه بر سر این هفت و چار باد
***
رنج صبر
دلم که در همه عالم غم تو کرد مراد
نوید ره که به وصل تو کی رسد به مراد
منم که می سپرم سال و ماه راه غمت
جز اشک دیده و خون جگر نه آب و نه زاد
هر آن خبر که بود در جهان ز رنج و عنا
زبان راوی عشقت بدو کند ارشاد
گرفت نقش هوایت دو رویه تخته ی دل
بر آن مثال که بر پشت دست یشم سواد
به رنج صبر من این غم بهست چون دشمن
بلای عشق به رغبت همی خرد به مراد
چه خواهی از دل بیچاره ی ستمکش اگر
شدست حکم هوای تو را به جان منقاد
کسی که صورت خوب تو دیدو فتنه نگشت
به نزد عقل نباشد جز از حساب جماد
مرا به ششدر غم بسته در هزاره ی عشق
زیاده می کنی از جور یک یکم چو زیاد
ز نوک ناوکش آن دیده ام که در حسنش
به مرهمی شمرم زخم نشتر فصاد
مده ز آتش عشق آب روی من بر باد
اگرچه پیش تو هستم چو خاک کوی کساد
به خون من چه دهی رخصه زلف و عارض را
چو خواست غمزه ات این شغل را به استبداد
ز پیکری که نشاید نگاشتن به قلم
از آرزوش منم تیره رنگ تر ز مداد
به دلفریبی و خوبی تو راست چون شه را
به تاج بخشی و کشورگشایی استعداد
حسام دولت و دین کز پی صلاحش کرد
خدای عزوجل حافظ بلاد و عباد
جم عجم ملک اعظم اردشیر حسن
که هست افسر اسلاف و مفخر اجداد
شهی که روشنی چشم کاینات آمد
برای رغم اعادی و کوری حساد
رسیده مایه به ذلش به هر غنی و فقیر
کشیده سایه ی عدلش به هر دیار و بلاد
به جنب رای درخشان و درفشان دستش
نه مهر و ماه منیر و نه کان بحر جواد
زهی رسیده ز تیغ تو بر مخالف دین
عقوبتی که در ایام هود بر سر عاد
حریم ملک تو آمد مصون ز ریب و فسون
چنانکه نسر سپهر از تعرض صیاد
به هر مکان که رسد نور روز و ظلمت شب
گرفته است بر او صیت جاه تو مرصاد
اگر ز ملک سلیمان کسی سؤال کند
فلک نفاذ تو را آورد به استشهاد
وجود خصم تو جز کثرت سیاهی نیست
چنانکه هیبت صفر از میانه ی اعداد
هوا و کام تو خواهد سپهر در ادوار
ثنا و حمد تو خواند فرشته در اوراد
هنوز پر نشدی ز آفتاب کیل هلال
گر از ضمیر منیرت نکردی استمداد
بدان خدای که از روی کبریای جلال
مقدسست ز اکنا، منزه از انداد
نه ذات بی بدلش راست تهمت اشباه
نه ملک لم یزلش راست و صمت اضداد
که خسروی چو تو بیدار بخت و عالی قدر
دگر به خواب نبیند سرای کون و فساد
شها چو موسم نوروز فرخ آمدست به تو
که تا به لهو و طرب خلق را کند ارشاد
بخواه باده ی نوشین و داد عیش بده
که روز رفته نگردد به هیچ روی معاد
بهشت وار یکی بزم ساز نوروزی
چنان که هست ز آیین خسروان معتاد
که تا به تهنیه در پای بزمت افشانم
طویله های در از بحر خاطر وقاد
منم که یافته ام چیرگی و بهروزی
ز بندگی تو بر دهر مطلب و مرثاد
به خدمت تو امان یافتم ز صرف زمان
چنانکه از اثر سعی مرتضی، مقداد
ز ابر مرحمت و آفتاب عاطفتت
رسیده خوشه ی امید من به وقت حصاد
میان زمره اقرانم از عنایت محض
تو کردی اوحد از آن پس که بودم از آحاد
ز تربیت چو کنی بیش هم نیایم کم
به نظم و نثر ز صابی و صاحب عباد
همیشه تا که به تقدیر صنع بی علت
بود فراخته این چار طاق سبع شداد
سرادقات جلالت کشیده باد چنانک
که از بقاش طناب آید از دوام اوتاد
قبای مدت دوران تو بدان قد باد
که دامنش ز درازی کشد به روز معاد
***
خون جگر
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
که هر یکی به دگرگونه داردم ناشاد
بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست
ز من مپرس که ای نام بر تو چون افتاد
هنر نهفته چو عنقا بماند ز آنکه بماند
کسی که باز شناسد همای را از خاد
تنم گداخته شد از عنا چو موم از فکر
که آتش از چه فتاده ست در دل پولاد
چمن چگونه بیاراست قامت
عرعر
صبا چگونه بپیراست طره ی شمشاد
دلم چه خون جگر خورد تا بدانستم
که آدمی ز چه پیدا شد و پری ز که زاد
ولیک هیچم از این در عراق ثابت نیست
تو خواه در همدان گیر و خواه در بغداد
مرا خود از هنر خویش هیچ روزی نیست
خوشا فسانه ی شیرین و قصه ی فرهاد
تمتعی که من از گل در جهان دیدم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد
کمینه پایه ی من شاعریست خود بنگر
که چند گونه کشیدم ز دست او بیداد
به پیش هر که ازین یاد می کنم طرفی
نمی کند پس از آن تا تواند از من یاد
ز شعر جنس غزل بهتر است و آن هم نیست
بضاعتی که توان ساختن از آن بنیاد
بنای عمر خرابی گرفت چند کنم
ز رنگ و بوی کسان خانه ی ابد آباد
مرا از آنچه که شیرین لبیست در کشمیر
مرا ازین چه که سیمین بریست در نوشاد
بر این بسنده کن از حال مدح و هیچ مپرس
که شرح درد دل خود نمی توانم داد
بهین گلی که از او بشکفد مرا این است
که بنده خوانم خود را و سرو را آزاد
گهی لقب نهم آشفته زنگیی را حور
گهی خطاب کنم مست سفله ای را راد
هزار دامن گوهر نثارشان کردم
که هیچ کس شبهی در کنار من ننهاد
هزار بیت بگفتم که آب از او بچکید
که غیر دیده ام آب از کسی دگر نگشاد
شما و هر چه مراد شماست در عالم
من و هری و در جنگ روز فرخ زاد
چنانکه من بهری مستمند و حیرانم
هزار کس به سر طاق یا ی اعلی باد
درین زمانه که فریادرس نمی بینم
مرا رسد که رسانم به آسمان فریاد
اگر عنایت شاهم چو چنگ ننوازد
چو نای حاصل فریاد من بود همه باد
سر ملوک قزل ارسلان که زیبد و هست
کمینه بنده ی او صد چو کیقباد و قباد
خدایگانی کز نسبت معالی او
حساب هفت فلک چون یکیست از هفتاد
امل ز رغبت او در سخا چنان نازد
که دایگان عروس از حریصی داماد
فلک ز بار بزرگیش عاجزست و سزد
که این ضعیف نهاد است و آن قوی بنیاد
قضا مقر شده کانجا که حکم او بنشست
به پای خدمت و طاعت ببایدم استاد
چو حدمدحتش اینجا رسید وقت دعاست
خداش در همه حالی معین و حافظ باد
***
نقاش عهد
تا غمزه ی تو تیر جفا در کمان نهاد
خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد
بس جان نازنین که بلا را نشانه شد
زان تیرها که غمزه ی تو در کمان نهاد
صبری که در میان غمم دستگیر بود
از دست محنت تو قدم بر کران نهاد
عیشی که چشم عقل بدو زد ز تیرگی
دست زمانه در سر زلفت عیان نهاد
اندیشه ای که گم شود اندر ضمیر تو
گردون به راز با کمرت در میان نهاد
در ره نشست دیده که تا چون وفا شود
آن وعده ها که لطف تو در گوش جهان نهاد
در خون شدم ز سبزه ی خط تو هر زمان
تا لب چرا بر آن لب شکرفشان نهاد
بر سرزنم ز غیرت زلفت که از چه روی
سر بر کنار تازه گل و ارغوان نهاد
زین گونه مشکلات که در راه عشق توست
دل بر وفای و عهد تو مشکل توان نهاد
دانم یقین که نشکند الا ثنای شاه
مهری که عشوه ی تو مرا بر زبان نهاد
منت خدای را که به فر خدایگان
بر چرخ پیر مسند بخت جوان نهاد
دست زمانه گوهر شاهی به فال نیک
در آستین حکم قزل ارسلان نهاد
شاه جهان مظفر دین خسرو عجم
کز فخر پای بر سر هفت آسمان نهاد
در تنگنای بیضه به تدبیر عدل او
نقاش عهد پیکر مرغان ستان نهاد
قدرش رکاب با فلک اندر رکاب بود
فرمانش با زمانه عنان در عنان نهاد
ای خسروی که در صف هیجا تو را خرد
همتای پیل جنگی و شیر ژیان نهاد
از اعتدال عدل تو با عجز خویش، کبک
در چشم باشه و دل باز آشیان نهاد
چشم بنفشه صورت قهرت به خواب دید
سر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد
بر بام هفت قلعه ی گردون هزار شب
حزم تو پای بر زحل پاسبان نهاد
تو بی قرینی از همه اقران ازین قبیل
نامت زمانه خسرو صاحبقران نهاد
دستت سر مخالف خود را به باد داد
زان بادها که بر سر گرز گران نهاد
جاه تو اسب بر سر مهر و سپهر تاخت
جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد
طبع جهان اگرچه پر از شور و فتنه بود
عدلت بنای عادت امن و امان نهاد
جز سرمه ی اجل نبرد خیرگی که دهر
در چشم دشمنت که به نوک سنان نهاد
تیر تو مسرعیست که پیش از زه کمان
تقدیر مژده ی ظفرش در دهان نهاد
آن سر که چرخ از خط تکلیف برگرفت
در امتثال حکم تو بر آستان نهاد
تا در قبول طبع نیاید که آدمی
دل بر بقای مملکت جاودان نهاد
جاوید زی که نوبت ملک تو را قضا
در وجه رفع فتنه ی آخر زمان نهاد
***
افسون مسیحا
گل ز خرگاه چمن روی به صحرا دارد
سرو سر بر سر این گنبد مینا دارد
سبزه چون باز بخندد که به سرسبزی سال
گلبن سبز ملک سر به ثریا دارد
تاج بخش ملکان نصرت الدین بوبکر آنک
کز همه تاجوران منصب اعلا دارد
خضر فیضی که به فتوی محمد نسبی
بنه بر بارگه گنبد خضرا دارد
بخت بیدار و فلک یاور و اقبال مطیع
مملکت بین که چه اسباب مهیا دارد
در چنین باغ سعادت که گل فتح شکفت
شاید ار چشم ظفر جای تماشا دارد
دولت قاهره کز جانب شه دور مباد
چرخ را پی کند ار جانب اعدا دارد
ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد
ماه نو شیفته را بر سر اعدا دارد
بیم جان دید مخالف که ولایت بگذاشت
آنکه او غرقه شود کی غم کالا دارد
که کند همسری شه به منازع طرفی
کز طرف تا به طرف بنده و مولا دارد
بنده ای چند گر از خدمت شه دور شدند
شه نباید که جز اقبال تمنا دارد
گرز دریا دو سه قطره بپراکند چه باک
باز چون جمع شود روی به دریا دارد
هر که از قبله ی اسلام بگرداند روی
بی گمان روی سوی قبله ی ترسا دارد
وانکه در دین مسیحا شود از هیبت تو
نبرد جان و، گر افسون مسیحا دارد
هر که بر مذهب شه نیست به دین و دنیا
مذهب آنست که نه دین و نه دنیا دارد
در یمن باز سهیلی که به ناموس عقیق
زخم پولاد تو خون در دل خارا دارد
گفتم آیم به مصاف تو عظیم آسانست
مردمی باید کاین زهره و یارا دارد
قهر اگر دشمن شه را شکند گو بشکن
تا کی آزرم کند چند محابا دارد
با چو تو صیرفیی نقد نمودن خطر است
که دل روشن تو دیده ی بینا دارد
با تو در رشته دعوی که شناسا گهری
نه زمرد که فلک رشته ی مینا دارد
چون تویی داور و فریادرس مظلومان
کیست امروز که اندیشه ی فردا دارد
بنده را با تو مجالست به صد نکته، ولیک
جامه آن به که به اندازه ی بالا دارد
تو سلیمانی و این مرغ زبانی که مراست
پیش تو پر بنهد گر پر عنقا دارد
***
هفت سپهر
ایزد چو کارگاه فلک را نگار کرد
از کاینات ذات تو را اختیار کرد
نی نی هنوز کاف کن از نون خبر نداشت
کایزد رسوم دولت تو آشکار کرد
اول تو را یگانه و بی مثل آفرید
وانگه سپهر هفت و، عناصر چهار کرد
طبع زمان که حامل امر تو خواست شد
همچون عنان فرخ تو بیقرار کرد
جرم زمین که مرکز ملک تو خواست بود
همچون رکاب عالی تو پایدار کرد
هر جا که در محیط فلک رخنه ای فتاد
آن را به عدل شامل تو استوار کرد
دست و زبان خصم به هنگام قول و فعل
همچون زبان سوسن و دست چنار کرد
عالم ز فر دولت تو ابتهاج یافت
آدم به ذات نسبت تو افتخار کرد
قاضی چرخ را که لقب سعد ا کبر است
نام تو بر نگین سعادت نگار کرد
مفتی عقل گر چه دم از اجتهاد زد
در ملک دین به فتوی رای تو کار کرد
هر گوهر مراد که در درج چرخ بود
در پای دولت تو سعادت نثار کرد
دولت عنان ملک به دست تو باز داد
اقبال بر براق مرادت سوار کرد
تیری که همت تو گشاد از کمان حکم
از روی هفت جوشن گردون گذار کرد
تیغت که باغ ملک برایش نهاده است
روی زمین ز خون عدو لاله زار کرد
با زور بازوی تو مقر شد به اقتدا
آن کس که وصف رستم و اسفندیار کرد
بس پیل مست را که نهیب فروشکست
بس شیر شرزه را که شکوهت شکار کرد
هر کس که بر ضمیر تو گردی نشست از او
در حال گردش فلکش خاکسار کرد
وان را که با تو وحشت و کین در میان نهاد
دوران روزگار سزا در کنار کرد
خورشید زیر سایه ی عدلت پناه یافت
گردون به زیر مرکز لطفت مدار کرد
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن لطفها که در حق تو کردگار کرد
این یک عدوی دین که بمانده ست دفع او
هم دولتت کند که چنین صد هزار کرد
چون مصطفی به وعده نصرت وثوق داشت
عیبی نبود اگر دو سه روز انتظار کرد
این دست بسته را تو گشایی که عاقبت
آن کس برد که تعبیه استادوار کرد
تأویل توامان چه بود پیش از آنکه ملک
آن را دهد خدای که دین را حصار کرد
شمشیر مرتضی به جز از آهنی نبود
پشتی دین حق، لقبش ذوالفقار کرد
این دین عزیز کرده ی تأیید ایزدست
هرگز به مکر و شعبده نتوانش خوار کرد
بادت امان ز حادثه ی روزگار از آنک
عدل تو دفع حادثه ی روزگار کرد
***
آه صبحدم
دل همی خواهد از آن پسته که شکر گیرد
جان طمع دارد از آن لعل که گوهر گیرد
پسته ی لعل تو از بهر علاج دل من
ای بسا ورد شکفته که به شکر گیرد
روی من از پی طرف کمرت هر ساعت
ای بسا گوهر ناسفته که در زر گیرد
جان من وقت بخور سر زلف مشکین
از دل و سینه ی من مجمر و آذر گیرد
سرو تو بر ز سمن دارد و می خواهد دل
که از آن سرو قدت برگ سمن برگیرد
تن من شد رسن و زلف تو چنبر چه شود
که رسن باز دلم گوشه ی چنبر گیرد
دم هر روزی گرمم چو به تو در نگرفت
آه هر صبحی سر دم به تو کی درگیرد
در رکاب غم تو دل به مرادی نرسد
که ز فتراک شهنشاه مظفر گیرد
شیر سرخ آنکه اگر دست دهد آهو را
از سر قوت دل پای غضنفر گیرد
چون سکندر بود آن روز که بر تخت شود
آب حیوان کشد آنگاه که ساغر گیرد
ای فلک قدر که گر از تو اجازه یابد
نسر طایر سر تیر تو به شهپر گیرد
بخت ازین خیمه ی زر تافته ی سیم طناب
بر سر فرق فلک سای تو افسر گیرد
ماه ازین بحر گرانمایه ی ناسفته درر
گردن ملک تو را جمله به زیور گیرد
تویی آن شاه هنرور که چو صبح صادق
ملک عالم به یکی ضربت خنجر گیرد
یک شرر ز آتش خشم تو اگر چرخ اثیر
پیش این گنبد گردنده ی اخضر گیرد
فلک از هیبت آن جنبش زیبق یابد
اختر از شعله ی آن شورش اخگر گیرد
عنفت ار پای نهد دود ز دریا خیزد
لطفت ار دست دهد دور شمر گیرد
گرچه بیگاه بود مهر چو رای تو بدید
نکند هیچ تکلف ره خاور گیرد
گر ز قهر تو نه لطفی بودش، آب شود
ور ز امر تو نهیبی بود آذر گیرد
ور چه گمراه بود خصم چو زخمت بخورد
نکند هیچ توقف ره محشر گیرد
لشکرت حاطهم الله چو پی خصم رود
به خدا گر رهشان سد سکندر گیرد
نه دم عقده رخ ماه منور پوشد
ور ز امر تو نهیبی بود، آذر گیرد
این شود رعد، گه مشعله چون نعره زند
و آن شود برق، گه حمله چو خنجر گیرد
وز نشان و اثر میخ سم مرکبشان
چون فلک روی زمین صورت اختر گیرد
شهریارا خبر باد قران می دادند
که همه روی زمین زعزع و صرصر گیرد
باد در عهد تو کی زهره ی آن داشت که او
خاک پای تو به خون تاج به سر برگیرد
گرد از باد برانگیزی اگر فرمانت
نه چو فرمان سلیمان پیمبر گیرد
کامکارا چو ظهیر از اثر نظم لطیف
به گه مدحت تو خامه و دفتر گیرد
بهر او دست زمان دفتر افلاک آرد
پیش او تیر فلک خامه و محبر گیرد
لیکن، این دهر دو مسخر شده فرمانت را
خوش نباشد که چون من ذره مسخر گیرد
هر کجا دور فلک تیر جفا اندازد
سپر سینه ی او دهر برابر گیرد
تا یقین باشد بر خلق که تیر و شمشیر
خصم بیحد شکن آهوی بی مر گیرد
تیر قهر تو چنان باد که خاقان شکند
شیر نام تو چنان باد که قیصر گیرد
***
غم فراق
چو سنبل تو سر از برگ یاسمین بر زد
غمت به ریختن خونم آستین بر زد
رخ تو از عرق و نازکی بدان ماند
که ابر، قطره ی باران به یاسمین بر زد
چو پیش روی تو زلفت حجاب تیره کشید
امیر زنگ تو گویی به شاه چین بر زد
دلم به مجلس وصلت رسید بار نیافت
غم فراق تو ناگه سر از زمین بر زد
دمی به وصل تو گفتم که شادمان گردم
بتافت روی و بر ابرو هزار چین بر زد
خلاص جان من از هجر تو یقین شده بود
ولیک، دود شک از روزن یقین بر زد
دلم به شیشه ی آمال خویش، سنگ نیاز
ز مهر عشق تو دلدار نازنین بر زد
سپاه عشق تو چون بر دلم کمین بگشاد
ثنای صدر معالی بر آن کمین بر زد
چو تشنه ای که رسد ناگهان بر آب زلال
دلم به مدح خداوند مجد دین بر زد
محمد بن علی اشعث آنکه همت او
سرای پرده بر ایوان هفتمین بر زد
از آن وضیع و شریفت به جان خریدارند
که مهر مهر تو گردون به هر نگین بر زد
بر آستانه ی او تا فلک نهاده جبین
هزار لمعه ی نورش سر از جبین بر زد
بزرگ قدرا، آنی که با کمال هنر
فلک تو را به سر کل عالمین بر زد
گرفت باز به مهر آسمان تو را در بر
زمانه با تو اگر یکنفس به کین بر زد
دروغ گفته نیاید که اندرین حسرت
فلک هزار دم سرد با انین بر زد
مخالف تو به مکر زمانه دل در بست
چنانکه تکیه مقامر به کعبتین بر زد
ز باد سرد حسودت سپهر گرم دماغ
به زیر جبه ی مصقول پوستین بر زد
بدان خدای که در صحن خلد خال جمال
به دست لطف به رخسار حور عین بر زد
گشاده عقد مروت به عهد صاحب شرع
و زان سپس گره محکم متین بر زد
عنایتش علم ساکنان گردون را
طرازان علیکم لحافظین بر زد
برای شربت دلهای تشنه در جنت
نوال او به می و شیر و انگبین بر زد
که در تعطش آب زلال همت تو
همای ملک بسی پر به پارکین بر زد
همیشه تا مدد عقل گیردش دامن
هر آنکه سر ز گریبان اربعین بر زد
فنا ز دامن عمر تو دست کوته باد
که آستین، فلک از بهر دفع این بر زد
***
نسیم سحر
چون کوکبه ی عید به آفاق برآمد
در باغ سعادت گل شادی به بر آمد
آن وعده که تقدیر همی داد وفا شد
وان کام که ایام همی خواست برآمد
صبح دگر از مشرق امید برآمد
در گلشن ایام نسیم سحر آمد
آسوده جهان از تف خورشید حوادث
چون در کنف عدل شه دادگر آمد
اقبال غلامان میان بسته به خدمت
در بارگه خسرو جمشید فر آمد
فرمانده ی شاهان جهان، اعظم اتابک
کز صدمت رمحش فلک از پای درآمد
شاهنشه ابوبکر محمد که جهان را
از حضرت او مژده ی عدل و ظفر آمد
آن شاه جوانبخت و جهانگیر که گردون
در موکب او همچو زمین پی سپر آمد
نام و نسب کنیت عالیش خرد را
در کام به شیرینی شهد و شکر آمد
بنهاد به پیشت کله ی کبر و کمر بست
هر شه که ز انوار خرد بهره ور آمد
ای دوخته بر قد تو اقبال قبایی
کاو را نهمین طاق فلک آستر آمد
زان پشت تهی کرد کمانت که عدو را
هر تیر که انداخت همه بر جگر آمد
شمشیر تو در ظلمت شبهای حوادث
چون پرتو خورشید و طلوع سحر آمد
اقبال تو زیر و زبر چرخ بپیمود
در چشم جلال تو همه مختصر آمد
جود تو تر و خشک جهان، جمله به هم کرد
بر مایده ی همت تو ما حضرآمد
توقیع همایون تو بر صفحه ی منشور
خطی است که در گرد عذار ظفر آمد
سر بر خط حکم تو نهد هر که یکی دم
در دایره ی حکم قضا و قدر آمد
بر درگه تو تیر فلک چرخ زنانست
زان روز که پروانه ی حکمت به در آمد
از بهر تماشای تو پرداخت زمانه
چندان که ز آفاق تو را در نظر آمد
در خاطر وقاد کهن رای خطیرت
خشک و تر اطراف جهان بی خطر آمد
در عرصه ی میدان تو افزود سعادت
آن خطه که جولانگه شمس و قمر آمد
خصمت که پرستنده ی سم خر عیسی است
اندر نظر خلق چو دنبال خر آمد
بر بوک و مگر عمر به سر برد حسودت
وز حادثه بر جانش مفاجاه حشر آمد
این مایه بدانست که هر صبح نتابد
هر کار که در معرض بوک و مگر آمد
شاها منم آن کس که به مدح تو زبانم
چون صفحه ی تیغ تو سراسر گهر آمد
تو شاه هنرپرور و من بنده هنرمند
این هر دو به یکبار چرا بی اثر آمد
دوران فلک سخره ی فرمان تو بادا
کز عدل تو دوران حوادث به سرآمد
بگذار چنین عید هزاران که جهان را
هر لحظه ز اقبال تو عید دگر آمد
***
رونق گل
هرگز صبا ز زلف تو یک تار نشکند
تا قدر چین و قیمت تاتار نشکند
جز در مثال بردن خطی ز عارضت
نقاش عشق را سر پرگار نشکند
دعوی خوبی تو چو باطل نشد به خط
معلوم شد که رونق گل خار نشکند
در کیش غمزه ی تو شد انداختن حرام
هر ناوکی که در دل افگار نشکند
بیمار نرگس تو چو مایل به خون ماست
تن در دهیم تا دل بیمار نشکند
نبود دمی که در قدمت از پی نثار
چشمم هزار لؤلؤ شهوار نشکند
تو با دل چو سنگ و مرا راه صبر دور
آنجا چه آبگینه که دربار نشکند
یک بوسه از لب تو به صد جان توان خرید
گر عشق را ز حسن تو بازار نشکند
روزی به لطف بر رخم آخر نظر کنی
گر قدر زر از آن کف دربار نشکند
آن پادشه نژاد که جز حزم و عزم او
بر چرخ نام ثابت و سیار نشکند
اعنی کف جواد شهنشه که جاه او
از مهر و ماه پایه و مقدار نشکند
آن خسروی که تا ز نهم چرخ نگذرد
کس پیش حضرت تو، صف بار نشکند
بی مایه ی روایح خلق تو باد صبح
نرخ عبیر و رونق عطار نشکند
الا به بوی لطف تو مشاطه ی چمن
زلف بنفشه بر رخ گلزار نشکند
بر نردبان رفعت تو وهم کی رسد
تا صد هزار پایه به پندار نشکند
عهدی که با تو بست سعادت به هیچ رو
تا روز حشر گنبد دوار نشکند
با جود بی دریغ تو نسبت درست کرد
نقدی که در ترازوی مقدار نشکند
شاخی که سایه داری حفظش کند خدا
از تند باد حادثه ها خوار نشکند
در خانه ای که گرز تو کوبد در اجل
الا سر عدوی تو دیوار نشکند
با تو کدام خصم نهد رو به کارزار
کز کارکرد حمله ی تو زار نشکند
کوس تو زخمه ای نکند با صدای کوه
کز هیبت تو در دم کهسار نشکند
زنهار نیزه ی تو چوماریست کز زبانش
جز در دهان خصم تو زنهار نشکند
تیغ تو، صف دشمن و حکم تو، دست چرخ
آسان اگر ببندد، دشوار نشکند
شب نگذرد که صورت رمحت خیال خواب
اندر دماغ فتنه ی بیدار نشکند
حاضر به خوان مکرمتت کی شود طمع
کانجاش آز معده به ناهار نشکند
پشت فلک ز بهر ربودن کجا خمد
تا نعل نقره، خنگ تو مسمار نشکند
هر صبح جز برای سر افسار ابلقت
گردون درم نریزد و دینار نشکند
شاها اگر چه مایه ی فضل مرا رواج
سرباری بضاعت اشعار نشکند
جز بهر نظم زیور مدح تو هر نفس
نطقم در خزینه ی اسرار نشکند
تا نقش بند کسوت این چار کارگاه
زین هفت آلتست که در کار نشکند
دایم اساس عمر چنان بادت استوار
کز هفت در اگر گذرد چار نشکند
***
همای رایت
چه پرتوی است که اقبال در جهان افکند
چه غلغلی ست که دولت در آسمان افکند
غبار موکب شاهست یا نسیم بهشت
که بوی امن و امان در مشام جان افکند
همای رایت او سر به سدره در ناورد
عجب که سایه بر این تیره آشیان افکند
چه منت است که بر گردن زمین و زمان
طلوع رایت و رای خدایگان افکند
سپهر حشمت و اقبال شاه نصرت دین
که در جهان کف او نام بحر و کان افکند
جهانگشای ابوبکر بن محمد آنک
به تیغ رخنه در ارواح انس و جان افکند
شکوه سایه شمشیر او ز بدو وجود
زمانه را تب و لرزه در استخوان افکند
عدو اگرچه یقین می شناخت هستی خویش
خیال تیغ تواش باز در گمان افکند
ایا شهی که به یک فتح باب همت تو
جهانیان را در موج آسمان افکند
تویی که عدل تو در چارسوی کون و فساد
ندای عافیت و مژده ی امان افکند
گشاده دید در امن و عاطفت بر خود
کسی که چشم بر این فرخ آستان افکند
هر آن کسی که ندانست قدر نعمت تو
بسان آدمش ابلیس از جنان افکند
نخست موج که دریای دولت تو بزد
به جملگی خس و خاشاک بر کران افکند
مخالفان تو را هر یکی به نوع دگر
زمانه در فتن آخرالزمان افکند
یکی بمرد و یکی را فلک به خنجر تو
گلو برید و یکی را ز خان و مان افکند
عدوی ملک تو آن شب ز عمر دست بشست
که طالعت نظر سعد بر جهان افکند
چو خنجر تو همه ابر رحمتست چرا
هزار صاعقه در راه کهکشان افکند
تویی که دولت تو آن فراخ حوصله است
که هر دو کون به یک لقمه در دهان افکند
ملوک سر بنهادند، زیر آن گوهر
که زیر پای تو اقبال رایگان افکند
گرت عزیمت روم است ور هوای عراق
برو که فتح تو سایه بر این و آن افکند
زمانه جای نزولت فکند در سیواس
ستاره نزل قدومت به اصفهان افکند
همیشه تا که نپیچد کسی عنان فلک
چو اسب جور و جفا را به زیر ران افکند
رکاب عهد تو برمملکت گران بادا
که روزگار عنان با تو در عنان افکند
ز تو فکندن دشمن عجب نشاید داشت
که با چنین عظمت چرخ را توان افکند
***
نقش پرنیان
نوبت ملکت شها بر هفت گردون می زنند
نوبت ملک تو را فر فریدون می زنند
در ازل دایم زدند و تا ابد خواهند زد
تا نپنداری شها کاین نوبت اکنون می زنند
کاشکی ره بر فلک بودی که دیدی چشم خلق
کوس نوبت هفت کوکب بر فلک چون می زنند
نوبت اول به هنگامی که در تشت افق
تیره شب را جامه پنداری به صابون می زنند
نی غلط گفتم سحرگاهی که نقاشان صبح
نقش تار پرنیان گویی به اکسون می زنند
وان دوم نوبت نماز شام هنگام غروب
کز شفق گویی هوا را جامه در خون می زنند
وان سیم نوبت به گاه آنکه بالای زمین
سایبان نیلگون بر در مکنون می زنند
نام جویان از شکوه رتبتی کان درشه است
طبل باز هیبت از بیم شبیخون می زنند
تا ز شوق نوبتت دانادلان روزگار
طعنه در هر نوبتی صد نوبت افزون می زنند
شد همایون عهد تو عهدی که شاهان جهان
لاف داد و دین ازین عهد همایون می زنند
ربع مسکون از چه معمور آید از روی زمین
زآنکه لشکرگاه تو بر ربع مسکون می زنند
کوه و هامون فخر دارد بر فلک تا در جهان
بارگاه عالیت بر کوه و هامون می زنند
هست اتابک اعظمی در مملکت میراث تو
صورتش زیبد که بر طغرای میمون می زنند
می به یادت با کرامت کرده مدغم می خورند
زر به نامت با سعادت گشته مقرون می زنند
از نوای شوکت تو در فلک هر صبحگاه
بر رواق چرخ چارم خیمه گلگون می زنند
مسند رایت ز شاخ سدره برتر می نهند
خرگه قدرت ز طاق چرخ بیرون می زنند
تا خبر در ملت از قول پیمبر می دهند
تا مثل در حکمت از قول فلاطون می زنند
رسم این نوبت به رونق در جهان پاینده باد
تا به درگاه تو در پیوسته افزون می زنند
***
ماه گردون
زلف مشکینش چو در مجلس پریشانی کند
جان اگر جان در نیندازد گرانجانی کند
عقلها را از پریشان زیستن نبود گریز
اندر آن مجلس که زلف او پریشانی کند
تا پریشانست بر سنبل همی ساید عبیر
چون پریشان گشت بر گل عنبرافشانی کند
کی روا دارد ز روی عقل اندر کافری
آنچه زلف کافر او با مسلمانی کند
از تکبر نرگس جادوی خون آشام او
سوی عاشق یک نظر با صد پشیمانی کند
عشق عالم گیر او چون عالم دل را گرفت
کس نداند تا در آن عالم چه ویرانی کند
ای نگاری کز کمال حسن تو اندر سخن
هر که خواهد تا بیان صنع یزدانی کند
بوسه پیش طلعت تو ماه گردون می زند
سجده پیش قامت تو سرو بستانی کند
دیده ی من ابر نیسانست و رویت گلستان
گلستان را تازه، اشک ابر نیسانی کند
تا بود زلف تو چون چوگان، دل عشاق را
عشق عالم گیر تو گویی گریبانی کند
گوی دل می افکنم در عرصه ی میدان عشق
تا مگر آن گوی را زلف تو چوگانی کند
چنگ در فتراک عدل شامل سلطان زنم
گر دل سخت تو با من سست پیمانی کند
ظل حق سلطان اعظم شه سلیمان تکین
آنکه گردونش خطاب اسکندر ثانی کند
آنکه در ایوان او قیصر به خدمت دم زند
وانکه بر درگاه او فغفور دربانی کند
آنکه از لطف ضمیرش گر مدد یابد صبا
در زمان جسمانیان را جمله روحانی کند
صف کشد دیو و پری هر لحظه تا بر تخت ملک
شاه رکن الدین والدنیا سلیمانی کند
روضه ی فردوس شد ایوان زفر طلعتش
شاید ار دربان او دعوی رضوانی کند
هرزه باشد بر قیاس رمح و گرزش گر کسی
ذکر رمح رستم و گرز نریمانی کند
در صلابت همچو موسی گشت شاید گر کنون
رمحش اندر سینه ی اعداش ثعبانی کند
خسروا گر کین تو بر آسمان سازد مقام
مشتری بهرام گردد زهره کیوانی کند
رای اعلام تو دائم ملک و دین را تربیت
از کمان نصرت و تأیید یزدانی کند
ساکنان ربع مسکون را که منقاد تواند
مهر تو در دل مکان چون روح حیوانی کند
هر مبارز کاو به هیجا تیغ چون ابر تو دید
پیکرش را پرنیان خودی و خفتانی کند
بر درت خورشید اگر جبهت نهد وقت کسوف
جبهتش را خاک درگاه تو سوزانی کند
تیغ تو ابریست خون افشان که موج سیل او
هر زمان در کشور خصم تو توفانی کند
تیر کینت از کمان بر خصم چون گردد جدا
موی بر اعضای اعدای تو پیکانی کند
مدح جاه تو، بنده کرد، غربت اختیار
تا در این صورت به مدح تو ثناخوانی کند
خاطری دارد که گر در امتحانش افکنی
شاعری نه ساحری نه بلکه سبحانی کند
گر رود بر لفظ میمونت که کردیمت قبول
گاه نظم و نثر سبحانی و حسانی کند
تا وجود عقل کامل جهل را نقصان دهد
تا بقای دل شامل فتنه را فانی کند
باش باقی در جهان با نیک عدل شاملت
تا ز فتنه رای تو دین را نگهبانی کند
***
محیط فیض
نقش هر دولت که آن در هفت منظر یافتند
نظم هر نصرت که آن در چار گوهر یافتند
چون مرکب شد بهم فهرست آن مجموع را
در کلام مرزبان هفت کشور یافتند
داور اعظم اتابک نصرت الدین کز دعاش
گوش هفت اقلیم را از نو توانگر یافتند
خسرو عادل ابوبکر محمد کز درش
آفرینش را به طوعش بر سر افسر یافتند
پادشاه بحر و بر، کشورگشای خشک و تر
کز محیط فیض او طبع زمین تر یافتند
مهره ی گل شد زمین ور روی مهر آن مهره را
بر بساط امر او در نقش ششدر یافتند
آسمان شد شکل گوی و شک بدان کان گوی را
در خم چوگان او گویی مدور یافتند
هر چه در دور فلک را ابتدا وز انتهاست
ز ابتدا تا انتها پیشش مسخر یافتند
ای جهانگیر آفتابی کاسمانت را دو قطر
قطری اندر باختر قطری به خاور یافتند
در حساب طالع تو کشف میزان یار شد
کارتفاع آن رصد بالای اختر یافتند
هر که در پیمان ملکت چون رسن شد پیچ پیچ
گر ملکشاه است حلقش زیر چنبر یافتند
وانکه جز بر نقش نامت سکه ای را نظم کرد
گر نظام الملک شد خطش مزور یافتند
چشم مدخل سال بد کز میل آتش می گریخت
تنگ چشمان تواش در دود مجمر یافتند
فتح گر سی سال باز آواره بود اندر جهان
نوبه داران تواش بر گرد لشکر یافتند
نعل می بستند روزی سم یکرانت به روم
حلقه ای گم شد از او در گوش قیصر یافتند
شرح می دادند وقتی جرعه جامت را به مصر
قطره ای پالود از آن، در حلق شکر یافتند
بر درت ظلمانیان را بوسه ای خوش آرزوست
کان سخن تر بود کز لفظ سکندر یافتند
هر که چون مهتاب یک شب بر درت بیدار گشت
کافتاب آمد ز صبحش تاج بر سر یافتند
وانکه عصیان کرد یک ره با ترازو طالعت
طالعش همچون ترازو سنگ در بر یافتند
در ترازوی جهان از دعوی همسر مرنج
هر کجا زریست با او جو برابر یافتند
لیک، فرق این شد که چون تقویم ملک آمد پدید
قیمت یک من جو اندر نیم جو زر یافتند
سایه ی طوبی فکندی بر ظهیری شد از آنک
تشنگان در زیر طوبی آب کوثر یافتند
گر سخن نغز آمد اقبال تو آورده ست از آنک
عزت عیسی است آن کاندر سر خر یافتند
آب من این بس که گر جمشید و گر کیسخرو است
با منش در خواجه تاشی خاک این در یافتند
تا سر آغوش زمین از فرق گنج آویختند
تا طبق پوش عرض بر روی جوهر یافتند
بیش از آنت باد جوهر بیش از آنت باد گنج
وین دعا را عرشیان مقبول داور یافتند
***
ارغوان چمن
سپیده دم که صبا مژده ی بهار دهد
دم هوا، مدد نافه ی تتار دهد
دل مرا که فراموش کرد عهد وصال
نسیم باد صبا، بوی زلف یار دهد
ز آب دیده به موجی در اوفتم که به جهد
خیال را سوی بالین من گذار دهد
ز دست ناخوشی آن کس رهاندم کان دم
به دست من می صافی خوشگوار دهد
ز گرم طبعی می باشد ار درین سره وقت
معاشران را درد سر و خمار دهد
کنون چو سرو سهی هر کجا که آزادیست
عنان لهو و لعب سوی جویبار دهد
به مرغزار نگه کن که هر دمش گویی
زمانه خلعت دیبای سبز کار دهد
هم از کرامت مرغان صبح خیز بود
که خضر جامه ی خضرا به مرغزار دهد
مرا شکوفه خوش آید کز ابتدای بهار
زمانه را به نوی زینت نگار دهد
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته ی دگر از ناز انتظار دهد
پس از شکوفه چمن جای ارغوان باشد
گلست کاو برود جای خود به خار دهد
شکوفه را نبود برگ آنکه بر سر شاخ
قرار گیرد تا گل ز غنچه بار دهد
خوشا که یار سمنبر میان سبزه و باغ
به وقت بوسه مرا وعده ی کنار دهد
ز عکس چهره ی او تازه نقش بند بهار
طراوتی به گلستان و لاله زار دهد
سحاب را ز برای نثار موکب گل
جهان ز گفته من در شاهوار دهد
ز بهر گوش بنفشه که مدح شاه شنید
ز عقد پروین، ناهید گوشوار دهد
سرای پرده ی قوس و قزح فراز افق
نشان طارم و ایوان شهریار دهد
سر ملوک جهان فخر دین که خاک درگه او
سپهر بر شده را تاج افتخار دهد
ستاره لشگر شاهی حسام دولت و دین
قرار ملک به شمشیر آبدار دهد
سپهر خرقه در اندازد از طرب هر دم
زبان خجر او شرح کارزار دهد
ایا شهی که یمینت به گاه بخشش و جود
به کان و دریا سرمایه ی یسار دهد
حمایت تو شب تیره را اگر خواهد
ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد
بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری
زمانه روز و شبش کوک و کو کنار دهد
سنان رمح تو بر چرخ سرکشید چنانک
سهیل را به ستم رخصت جوار دهد
اگر به دشمن ناکس فرو نیارد سر
همان بود که نیابت به روزگار دهد
در آن زمان که بد اندیش روزگار تو را
قضا به میل سنان اغبر غبار دهد
سپاه بی عددت بیم آن بود آن روز
که هفت قلعه ی افلاک را حصار دهد
سریر ملک عطا داد کردگار تو را
به جای خویش دهد هر چه کردگار دهد
میان خلق فراموش چون شود ملکی
که ملک را خلفی چون تو یادگار دهد
نهال تیغ تو کز جوی فتح آب خورد
به وقت حمله سر بدسگال بار دهد
ریاضتی بده این چرخ تند را که به طوع
عیان حکم به دست تو شهریار دهد
عروس ملک کسی در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد
ز صد دلیر یکی باشد آنکه توفیقش
حسام قاطع و بازوی کامکار دهد
اگر بنای امل منهدم شود، یزدان
ز حفظ خویش تو را حصن استوار دهد
عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر تیز
به روز معرکه آثار ذوالفقار دهد
همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را
برات دار فنا مهلت مدار دهد
تو پایدار بمانی زانکه جای آن داری
که کردگار تو را عمر پایدار دهد
***
سایبان شب
وصف لب تو لذت شادی به جان دهد
شکر لب تو، طعم شکر در دهان دهد
طاووس جان به جلوه درآید ز خرمی
گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد
شمعی است عارض تو که هر شب ز نور خویش
پروانه ی عطا به همه آسمان دهد
خلقی ز پرتو تو چو پروانه سوختند
کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد
زلفت به جادویی ببرد هر کجا دلیست
وانگه به چشم و ابروی نامهربان دهد
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجوی
هرچ آیدش به دست به تیر و کمان دهد
جز زلف و چهره ی تو ندیدم که هیچ کس
خورشید را به ظلمت شب سایبان دهد
مقبل کسی بود که ز خورشید عارضت
هجرانش تا به سایه ی زلفت امان دهد
تیریست غمزه ی تو که پیکانش را اجل
در آتش دل آرد و آب روان دهد
گر در رخم بخندی بر من منه سپاس
کاین خاصیت همین رخ چون زعفران دهد
وقتست اگر لب تو به عهد مزوری
بیمار عشق را شکر و ناردان دهد
ماییم و آب دیده که سقای کوی تو
صد مشک ازین متاع به یک تای نان دهد
آن بخت کو که عاشق رنجور قوتی
با این دل ضعیف و تن ناتوان دهد
آن طاقت از کجا که صدایی ز درد دل
در بارگاه خسرو خسرو نشان دهد
فریاد من ز طارم گردون گذشت و نیست
امکان آن که زحمت آن آستان دهد
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد
بالای کاینات به پر، دو هزار سال
سیمرغ و هم تاز جنابش نشان دهد
در موضعی که چون دم روح القدس ز باد
نصرت همای رایت او را روان دهد
تیغش ز کله ی سر بی مغز دشمنان
نسرین چرخ را چو هما استخوان دهد
اطراف باغ معرکه را تیغ آب رنگ
از خون کشته رنگ گل ارغوان دهد
در برگ ریز عمر عدو صرصر اجل
نوروز را طبیعت فصل خزان دهد
تر دامنی دشمنش از روی خاصیت
رنگ از برون جوشن و بر گستوان دهد
راه نجات بسته شود بر زمین چنانک
مرگ از حذر نشان به ره کهکشان دهد
هر سر گرانیی که کند خصم او به عمر
بازوش گاه حمله به گرز گران دهد
ای خسروی که حفظ تو هنگام اهتمام
گوگرد را ز صولت آتش امان دهد
هر جا که رایت از در تدبیر در شود
تقدیر بر و ساده ی حکمش مکان دهد
پیرند چرخ اخترو بخت تو نوجوان
آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد
فر همای سلطنت او را بود به حق
کش حکم تو به سایه ی چتر آشیان دهد
هر آهنی که بر سر چوبی کنند راست
چون رمح تو چگونه قرار جهان دهد
اعجاز موسی نبود هر کجا کسی
چوبی شعیب وار به دست شبان دهد
در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی
گردون تو را عنان و قدح توأمان دهد
صد قرن بر جهان گذرد تا زمان ملک
اقبال در کف چو تو صاحبقران دهد
با بحر بر زنی چو، به پیشت قدح نهد
وز مهر، کین کشی چو به دستت عنان دهد
هر کاو چو تیغ با تو زبان آوری کند
قهرت جواب او به زبان سنان دهد
در گرد بارگاه تو کیوان شب یتاق
تا روز بوسه بر قدم پاسبان دهد
شاها خلایق از تو عزیز و توانگرند
درویشی ام سزد که به دست هوان دهد
پوشیده زهره جامه ی زربفت و مشتری
محتاج خرقه ای ست که بر طیلسان دهد
در عهد چون تو شاهی کز فضله ی سخات
هر روز چرخ را تب دریا و کان دهد
شاید که بعد خدمت ده ساله در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد
از تشنگی بمیرم و نستانم از عدوت
آب حیات گرچه مرا رایگان دهد
تا آسمان چو کسوت شب را رفو کند
گاه از شهاب سوزن و گه ریسمان دهد
بادا چنانکه کسوت عمر تو را قضا
یکسر طراز مملکت جاودان دهد
***
خون جگر
قصر هدی شد به سعی شاه مشید
رایت اسلام سر کشیده به فرقد
شاه جهان، شهریار عالم و عادل
خسرو غازی طغانشه ابن مؤید
آنکه مرکب کند صواعق قهرش
خاصیت زهر در نبات تبر زد
وانکه نشیند به عون بازوی و دستش
خنجر سوسن به جای تیغ مهند
از فزع قهر و شدت غضب اوست
در دل کان پاره های خون معقد
زهره کوه از شکوه او به درآید
گردش چرخش لقب نهاده زمرد
ای به ترقی و رای چار عناصر
جای تو گسترده چار بالش و مسند
رای تو در یک نظر مشاهده کرده
نقش قضا و قدر ز تخته ی ابجد
می که چو در است در هوای تو صافی
از کرمت سرخ روی گشت چو بسد
از دم سرد عدوی تو به طبیعت
جرم هوا بفسرد چو صرح ممرد
منشی حکمت نعوذبالله اگر هیچ
بر ورق حال من کشد قلم رد
روز وجودم چو روزنامه ی خصمت
گردد از احداث روزگار مسود
گر به مثل اره بر سرم نهد امروز
گردش ایام چون حروف مشدد
دست اجل تا که در نیاردم از پای
سرنکشم من ز خط امر تو چون مد
گرچه درین شعر یک دو قافیه ذالست
نی غرض از شعر قافیه است مجرد
خاصه چو زین جنس گفته اند بزرگان
عذر من از راه اقتداست ممهد
تا عرق خد نیکوان بود از لطف
راست چو برگ گل و گلاب مصعد
همچو می از قطره های خون جگر باد
خصم تو را از سموم غم عرق خد
***
حیرت روزگار
به حلقه ای که سر زلف یار بگشاید
زمانه را و مرا هر دو کار بگشاید
ز دست رفتم و دستم نرفت در زلفش
کزان گره، گروهی یادگار بگشاید
چو وصل او در امید در جهان بربست
چه سود از آنکه در انتظار بگشاید
به نا امیدی وصلش امیدوار شدم
که هر چه بسته بود استوار بگشاید
به عمر خویش دمی زنده وانگهی مرده
که من کرانه کنم او کنار بگشاید
اگر غبار بگیرد پدید گردد مهر
نهان شود مه من چون غبار بگشاید
مرا که صحبت آن گلبن آید یاد
ز خار هر مژه صد لاله زار بگشاید
مگر که تیز بدان کرد نوک مژگان را
که خون ازین مژه ی اشکبار بگشاید
ز خون من چه گشاید ولیک از جودش
بس آب دیده که در هر کنار بگشاید
خزینه خواست ز من کم بهای یک جو نیست
مگر ز عیب دری کردگار بگشاید
غرض عنایت بختست کاندرین سختی
حصول این غرض از شهریار بگشاید
خدایگان مظفر نشان سکندر دین
که سهمش از جگر نخ شرار بگشاید
جهانگشای قزل ارسلان دریا دل
که خاتمش ز سلیمان شعار بگشاید
پناه ملک شهنشه اتابک اعظم
که چشم فتح به چون او سوار بگشاید
شهنشهی که به هنگام کین اگر خواهد
ز هفت قلعه ی گردون حصار بگشاید
تهمتنی که چو در راه دین قبا بندد
کمر ز قیصر زنار دار بگشاید
در آن مصاف که تدبیر او طلایه کشد
به یمن و یسر، یمین و یسار بگشاید
بدین دو رومی و زنگی گر اعتماد کند
ز روم تا به در زنگبار بگشاید
اگر بخواهد به روز کینه و قهر
از آسمان به مدارا مدار بگشاید
در آن رصد که کنند ارتفاع طالع او
هزار سعد میان بسته بار بگشاید
به سنت اسدالله دو نیم گردد خصم
در آن مصاف که او ذوالفقار بگشاید
چنان رود ز سنان خون دشمنش در رزم
که چول سوخته خون از زهار بگشاید
نسیم او که صدف را پر آب حیوان کرد
زلال خضر ز دندان مار بگشاید
وگرنه از پی سنجیدن رضاش بود
فلک ز برج ترازو عیار بگشاید
زهی بهشت صبوحی که جرعه ی جامت
ز مستی از سر دریا خمار بگشاید
اگر نه سکته ی حیرت بود حسود تو را
ز یک خلاف تو صد زینهار بگشاید
وگر به مثل غباری شود مخالف تو
شکنجهای تو خون از غبار بگشاید
نمای جود تو در قبول از کوه
هزار پنجه ز دست چنار بگشاید
به خلق بر چو نبستی در ضرورت را
خدای بر تو در اختیار بگشاید
یکی نفس به من از لطف التفات کند
علاقه ی نظر از روزگار بگشاید
زبان زهره فریبم به سحر هاروتی
ز زهره یاره زمه گوشوار بگشاید
اگر ز بزم تو دورم بقای عمر تو باد
که گر ببندد یک در هزار بگشاید
سخن ز شست عبارت نمی جهد چه عجب
ز پری شکم، اندام مار بگشاید
به قصد آنکه به وقت شمار دست بهار
عقیقهای گل از عقد خار بگشاید
سیاقت عددی باد حد عمر تو را
که عقده های شمار از شمار بگشاید
***
در تهنیت عید
عید، شاداب درختی است که تا سال دگر
از گل و میوه ی او بوی همی آید و بر
بوی آن گل بتراود چو خرد، سوی دماغ
بر آن میوه بیاید چو غذا سوی جگر
عید، هر سال برآورد و برآرد امسال
خلعت شاه جهان این ملک شیر و شکر
زین گل و میوه همانا که همی آرد بار
زین گل و میوه چه گویی که چه باشد خوشتر
عید رادست خوش خویش گرفتم وز او
خلعت شاه بخواهیم ازین گونه دگر
ما برآنیم و اگر نسبت پرسند ز شاه
شاه مان نیز همانا که بر این است مگر
ای نوازنده ی اقبال مبارک بادت
خدمت خسرو دارا، دل افریدون فر
هفت چیز است کجا زینت مردست از آن
کله و اسب و قبا گرز و سپر تیغ و کمر
ملک شرق بدین هفت بیاراست تو را
چون تو را دید به این زینت و مردی در خور
زانکه در بزم سزاوار کلاهی و قبا
زانکه در رزم فروزنده به تیغی و سپر
خواست تا بنده بود اسب تو را باد صبا
خواست تا بوسه دهد بر سپرت شمس و قمر
حرکات تو گه بزم سبکروح چو سیم
سکنات تو گه رزم گران سنگ چه زر
گر ملک بود مراد تو که آید به هری
آمد آن شاه کنون زانچه بجستی در خور
ای تو بر لشکر بدخواه شتابان گشته
وی گه حمله بدخواه درنگی لنگر
نیک دانی که به یک ساعت این نظم رهی
خوش بر پای همین گفت شراب اندر سر
عذر من بنده درین شعر سبک مایه بخواه
تا به شعری شکنم پیش تو فردا دفتر
***
گرد تشویر
ای ز سعی تو برآخته سر
دین یزدان و شرع پیغمبر
مقتدای زمانه صدرالدین
ای کفت مکرمات را مصدر
خجل از گوشه ی عمامه ی تو
تاج فغفور و افسر قیصر
تا تو وزان نقد احسانی
بحر و کان را نماند وزن و خطر
نظر حشمتت چو تیر قضا
بر دل روزگار کرد گذر
از دعاهای خیر بر جانت
راه گردون ببسته وقت سحر
قدر تو چرخ را ربوده کلاه
حکم تو کوه را گرفته کمر
نزد معیار همت عالیت
کم عیار است نقد هفت اختر
گر بسنجد فلک شکوه تو را
بشکند کفه های شمس و قمر
کشش عطف دامن تو فشاند
گرد تشویر بر سر کوثر
ور نسیم شمایلت بنشست
عرق شرم بر رخ عنبر
آب و آتش موافقت جویند
هر کجا دولتت بود داور
تا ز پشت تو یافت بالش شرع
فتنه پهلو نهاد بر بستر
چیست مهر و سپهر با قدرت
اخگری در میان خاکستر
جاهت آن ژرف قلزم است که نیست
کشتی وهم را بر او معبر
گرچه زیر و زبر ندارد چرخ
چرخ زیر است و همت تو زبر
هر دم از شرم طیلسان تو چرخ
بر سر مشتری کشد چادر
هیبتت خانه ی مخالف را
در فضای فنا گشاید در
هر زمان خامه ی سیه کارت
دهد از راز روزگار خبر
یوسف مصر عالمی چه عجب
که به تو روشن است چشم پدر
ای که در اوج چرخ تعظیمت
نسر طایر ز بیم بنهد پر
پیش شمشیر قهرت ازدهشت
صبح صادق بیفکند خنجر
هر که در منصبی قدم بنهاد
امر و نهی تو باشدش رهبر
هر که در مدحتی قلم برداشت
نامت اول برآمد از دفتر
با عطاهای نقد تو نشد
آرزو ره نشین بوک و مگر
وز پی شرط فرصتی نکند
حکم جزم تو احتمال اگر
عالمی از عطات بر سر موج
کشتی من چرا گران لنگر
منم امروز و حالتی که مپرس
گر بگویم نداری ام باور
فقر در کار من گشاده کمین
فاقه در روی من کشیده حشر
محنتم چون وظیفه های کرام
هیچ می نگسلد ز یکدیگر
باز شادی چو دوستان ملوک
که گهی افتدم همی بر سر
آخر ای نور دیده ی اسلام
نیک در روی حال من بنگر
رخ متاب از سیه گلیمی من
که سیاهی مدد دهد به بصر
منم آن طوطیی که نظم مراست
در مذاق زمانه طعم شکر
می نخواهی که من به اندک سعی
باشمت در جهان پناگستر؟
آسمان همچنان به جای خود است
هم بر آن قطب و هم بدان محور
از کجا خواست این روایی جهل
وز چه افتاد این کساد هنر؟
آنکه خود را نظیر من دانست
گرچه او سنگ بود و من گوهر
این زمان در تنعمی است که چرخ
می نیارد بر او گماشت نظر
در کفش ناله می کند بربط
در رخش خنده می زند ساغر
من چو بربط زبون زخمه ی دهر
همچو ساغر غریق خون جگر
راست یکسال و نیم شد که مرا
در عراقست حکم آبشخور
تنم از فاقه خشک شد که نشد
لبم از آب این لئیمان تر
اسبکی دارم از متاع جهان
همچو کلکت روان ولی لاغر
به سفر بار من کشیده، ولیک
زیر پالان کند مرا به حضر
تا کی از بهر نیم توبره ی کاه
باشم اندر جوال مشتی خر
تو که در حل و عقد مختاری
کی روا داریم چنین مضطر
عزم آن کرده ام که برتابم
سوی مازندران عنان سفر
در وجوه معاش می نشود
مهر بوبکر و دوستی عمر
جوهری نیست در عراق و رواست
گر ندانند قیمت جوهر
ای دل پاک تر ز کیسه ی سیم
وی رخ زردتر ز چهره ی زر
نیست دولت ورای آنکه شدم
در میان سخنوران سرور
به حیاتی که نظم و نثر مراست
نام من زنده ماند تا محشر
بر من این رنج بگذرد که گذشت
ملک محمود و دولت سنجر
شکر و منت خدای را کامروز
چون تو صدری ست اندرین کشور
ورنه گرد جهان بگشت خرد
بارها کز کرم نیافت اثر
تا ز اوراق روز و شب نرود
رقم خامه ی قضا و قدر
چون قضا و قدر تو را شب و روز
باد بر هر چه ممکنست ظفر
شبت از قدر بهتر از شب قدر
روزت، از روز عید فرخ تر
***
الطاف کردگار
چون بر زمین طلیعه ی شب گشت آشکار
آفاق کرد کسوت عباسیان شعار
پیدا شد از کناره ی میدان آسمان
گوی هلال چون سر چوگان شهریار
دیدم ز زر پخته بر این لوح لاجورد
نونی که گوییا به قلم کرده ای نگار
روی فلک چون لجه ی دریا و ماه نو
مانند کشتیی که به دریا کند گذار
یا همچو یونس آمده بیرون ز بطن حوت
و افتاده بر کناره ی دریا نحیف و زار
یا بر مثال ماهی یونس میان آب
آهنگ در کشیدن او کرده از کنار
در معرض خلاف جهانی ز مرد و زن
قومیش در نظاره و خلقی در انتظار
من با خرد به حجره خلوت شتافتم
گفتم که: ای نتیجه ی الطاف کردگار
گردون ز بازوی که بدزدید این طراز
گیتی ز ساعد که ربوده ست این سوار
گر جرم کوکب است چرا شد چنین دوتا؟
ور پیکر مهست چرا شد چنین نزار
باز این چه صنعت عجب و نقش نادرست
کز کارگاه غیب همی گردد آشکار
این شاهد از کجاست که این چرخ شوخ چشم
از گوش او برون کند این نغز گوشوار
گفت آنچه بر شمردی از این جمله هیچ نیست
دانی که چیست با تو بگویم به اختصار
نعل سمند شاه جهانست کاسمان
هر ماه بر سرش نهد از بهر افتخار
گفتم که: از مدایح ذات مبارکش
رمزی بگوی تا بودم از تو یادگار
بر عادت کریمان در دامنم نهاد
درجی چنین لطیف پر از در شاهوار
تا من ز بهر تهنیت عید بی دریغ
بر آستان خسرو عادل کنم نثار
شاه جهان اتابک اعظم که درگهش
اسلام را ز حادثه حصنی است استوار
بوبکر بن محمد ایلدگز که هست
چون آفتاب واهب و چون چرخ کامکار
آن بحر مکرمت که ز امداد فیض او
دایم غریق نعمت وافیست روزگار
وان قطب معدلت که سپهر و ستاره را
همواره گرد مرکز حکمش بود مدار
چون مشتبه شود به جهان کعبه ی نجات
جز سوی درگهش نکند عقل اختیار
آن را که فر تربیت او عزیز کرد
اجرام آسمان نتوانند کرد خوار
وان را که از حدیقه ی لطفش گلی شکفت
دوران روزگار نیارد نهاد خار
ای خسروی که رای تو از روی ملک و دین
هر دم به آستین کرم بسترد غبار
آن کس که یکدم از می عصیانت مست شد
تا نفخ صور نشکندش زحمت خمار
بفشار پای حزم که پیش از تو کس نشد
بر ابلق زمانه بدین چابکی سوار
گیتی به نزد جود تو خاکی ست بی محل
خورشید پیش رای تو نقدیست کم عیار
بگشای دست عزم که کس را نیفتاد
در مرغزار ملک بدین فربهی شکار
پیش از طلوع کوکب عدل تو آسمان
هرگز یمین منطقه نشناخت از یسار
در سلک دهر بود شبه، همبر گهر
در باغ چرخ بود، کدو همسر چنار
زان لحظه بازکار جهان انتظام یافت
کاندر پناه جاه تو آمد به زینهار
تا روزگار خطبه ی اقبال تو نخواند
ممکن نبود عالم شوریده را قرار
در حسب حال خود سخنی چند داشتم
لیکن بر این یکی کلمه کردم اختصار
کای آفتاب ملک ز من نور وامگیر
وی سایه ی خدای ز من سایه بر مدار
تا از برای نظم مصالح درین جهان
کس را درون پرده ی تقدیر نیست بار
دوران دولت تو که نظم جهان از اوست
بادا چو نظم من ابدالدهر پایدار
ملک تو همچو نعمت فردوس بی زوال
عمر تو همچو مدت افلاک بیشمار
***
عنان ظفر
ای جهان را به تیغ داده قرار
کرده شاهان به بندگیت اقرار
شاه آفاق اختسان تویی آنک
خواهد از خنجرت اجل زنهار
همتت چون شهاب تیرانداز
حشمتت چون سماک نیزه گزار
ملک را طلعت همایونت
فال میمون و طالع مختار
بندگانت به وقت کوشش و کین
با حوادث شوند در پیکار
چون عنان ظفر بجنبانند
از زمانه برآورند دمار
چون رکاب ثبات بفشارند
بازدارند چرخ را ز مدار
برکشد دشمن تو را گردون
لیک برنگذراند از سردار
طرفه مرغیست خسروا تیرت
به پر کرکسان پرد هموار
نخورد جز دل عدو طعمه
نکند جز حیات خصم شکار
زلف نصرت گرفته در چنگل
نامه ی فتح بسته در منقار
مرغ نی ماهیی که هست او را
دست در بار شاه دریا بار
بازمانده به سوی شست ملک
دهن بی زبانش ماهی وار
ماهی دیده ی که صدمت شست؟
نرساند به کام او آزار
من ندانم که چیست دانم آنک
می برآرد ز بر و بحر دمار
لاجرم یک زمان ز هیبت او
مرغ و ماهی نمی کنند اقرار
ای فلک عرضه داده ای صد باره
پیش رایت خزاین اسرار
نیک دانی که من درین مدت
که جدا مانده ام ز خویش و تبار
بیش از این آرزو نداشته ام
که بیابم بر آستان تو بار
وقت آنست کاین سعادت را
همچو جان تنگ درکشم به کنار
پس به شکرانه بر پی ات ریزم
درجها پر ز لؤلؤ شهوار
گرچه پیشت نکرده کس تعریف
که مرا چیست مایه و مقدار
سخنم خود معرف هنر است
چون نسیمی که آید از گلزار
زان چو تیغم زبان گشاده که من
گوهر خویشتن کنم اظهار
گرچه یک شخصم از ره صورت
دارم از فضل لشکر جرار
رکنهای سریر دانش من
همچو ارکان عالمست چهار
تازی و پارسی و حکمت و شرع
این دو اشعار دارم آن دو شعار
شعر من نیست زان بضاعتها
که به یک جایگه رود برکار
بلکه از حد بلخ تا در مصر
گرم کرده است نظم من بازار
آفرینش همه گواه منست
که ندارم در آفرینش یار
گرچه باشد به نزد همت تو
گوهر از خاک برگرفتن عار
من یکی گوهرم فتاده به خاک
از ره تربیت مرا بردار
تا به از ملک و عمر چیزی نیست
باشی از عمر و ملک برخوردار
هر کجا آیی و روی تا حشر
دیده ی حزم و دولتت بیدار
اختر نصرتت ز پیش و ز پس
مدد و فتح از یمین و یسار
***
در مدح اتابک نصرت الدین
سپیده دم، که زند ابر، خیمه در گلزار
گل از سراچه ی خلوت رود به صفه ی بار
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار
سرود خار کن از عندلیب نیست عجب
که مدتی سر و کارش نبوده جز با خار
چه حالتست که مرغان همی زنند نوا
چه موجبست که گلها همی کنند نثار
هنوز سرو سهی بر نیامده ست به رقص
چرا به دست زدن خوش برآمده ست چنار
عروس باغ مگر جلوه می کند امروز
که باد غالیه ساگشت و ابر لؤلؤ بار
کلیم وار ز شاخ درخت بلبل را
فروغ آتش گل کرد عاشق دیدار
هنوز نا شده سوسن ز بند مهد آزاد
دراز کرد زبان چون مسیح در گفتار
چمن هنوز لب از شیر ابر ناشسته
چو شاهدان خط سبز دمیده گرد عذار
نهاده نرگس رعنا به خواب مستی سر
هنوز ناشده از چشم او نشان خمار
جهان بر این صفت از خرمی و مجلس شاه
چنان در او که در اثنای سال فصل بهار
نه مجلست سپهریست کز مطالع او
بتابد اختر عصمت به ساعتی صد بار
کسی گمان نبرد در حریم حضرت او
که از جفای فلک بر دلی بود آزار
زمانه نعره ی تحسین زند به مدحت شاه
به گوش او رسد از لفظ راوی اشعار
ز بس ترنم و الحان مطربان در وی
همیشه مغز فلک پر نوای موسیقار
به رسم خدمت و طاعت به جای سرهنگان
ملوک صف زده بر درگهش یمین و یسار
نشسته خسرو روی زمین به طالع سعد
فراز مسند شاهنشهی سلیمان وار
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که ماه و مهر به فرمان او کنند مدار
جهانگشای ابوبکر بن محمد آنک
به یک پیاده کند دفع صد هزار سوار
ز خاک مجلس او بوی خلد می آید
چنانکه نکهت عنبر ز طبله ی عطار
کس این چنین سره وقتی کسی چنان مجلس
به اختیار نه بگذارد این سخن بگذار
زمانه تهمت بد خدمتی نهاد مرا
که شد ز مجلس فرمانده ی جهان بیزار
کسی که او نبود آگه از عقیدت من
چو این سخن شنود باورش کند ناچار
مرا چو فخر به علم است و این علامت جهل
کنون کجا برم این ننگ و چون کشم این عار
مجال صبر کجا باشدم چو در حق من
زمانه بر سر باطل نماید این اصرار
طمع مدار که کفار بشکنند صلیب
همین بس است که ببندند مؤمنان زنار
فلک به جاه تو انداخت پشت پا مسند
ستم ز عدل تو آورد روی در دیوار
جهان پناها امروز در زمانه تویی
که روزگار به عهد تو دارد استظهار
زمانه دست تو را دید ضامن ارزاق
ستاره تیغ تو را یافت قاطع اعمار
غبار موکبت آن کیمیای معتبر است
که شد سبیکه ی گردون از او تمام عیار
کسی که عز قبول تو یافت در عالم
به نزد همت او ملک ری نماید خوار
قرار چون بودم در فراق حضرت تو
هنوز کار مرا با فلک نداده قرار
ز صد نهال که در باغ عمر بنشاندم
یکی هنوز به بختم نیامده ست به بار
زمانه تا ندهد داد فضل و دانش من
چگونه دست بدارم ز دامنش زنهار
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار
هنوز پیش رکابم نبرده بر سر دوش
به جای غاشیه کیمخت ماه غاشیه دار
هنوز از پس پشتم حمایل جوزا
نکرده بر سر شمشیر نیکوان تتار
سر از بساط شهنشهه چگونه برگیرم
نعوذ بالله بیزارم از چنین سر و کار
بدان خدای که ذرات آسمان و زمین
همی کنند به پاکی ذات او اقرار
بدان قدیم که در عهد اولیت او
جهان نبود و نبود از جهانیان آثار
چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت
یک ازین دو ندانست کفش از دستار
چو آدمی و پری را به اهبطوا انداخت
برآمد از دل هر یک هزار ناله ی زار
چنان نهفت در اطوار غیب سر قدر
که ره نبرد در او وهم و فکرت ایار
چنان نگاشت بر الواح عقل صورت علم
که خیره گشت در او دیده ی اولوالابصار
چو خیط صبح و شفق بست بر عمود افق
ترازوی شب و روز ایستاد چون طیار
به صانعی که بیاراست باغ فکرت را
به حسن قامت چون سرو وروی چون گلنار
به مبدعی که در اجزای خاک تعبیه کرد
دل خدای شناس و زبان شکرگزار
بدان خدای که چون ابر باد دستی را
وجوه خرج دهد سالها به یک ادرار
بدان لطیف که چون باد خاکساری را
کند مبشر امداد لطف در اسحار
بدان حکیم که در یک نفس فرو شوید
هزار نامه عصیان به آب استغفار
بدان کریم که گر حصر نعمتش طلبی
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو دست حکمت او طی کند سجل وجود
نه از دیار نشان ماند و نه از دیار
چو خطبه ی لمن الملک در جهان برخواند
برون برد ز دماغ جهانیان پندار
بدان زلازل هیبت که در شبانگه عمر
کند ز مستی غفلت نفوس را هشیار
بدان منادی عزت که در سحرگه حشر
کند ز خواب عدم کاینات را بیدار
به تحفه های کرامت که از دریچه ی غیب
برافکنند مهیا به دامن اخیار
به جذبه های عنایت که در مقابل آن
به نیم ذره نسنجد بضاعت ابرار
به گنجنامه ی حکمت که سر تأویلش
کسی نداند بیرون ز عالم الاسرار
به مهر درج نبوت که آن ودیعت را
نبود هیچ امینی چو احمد مختار
هنوز صبح رسالت نکرده بود طلوع
که شد ز عکس جبینش جهان پر از انوار
بدان سکینه ی عصمت که کرد خرسندش
به پرده داری یک عنکبوت بر در غار
بدان همای سعادت که رحمت ازلی
فکند سایه ی او بر مهاجر و انصار
به حرمت قدم صدق آن جوانمردان
که کس نبرده بر ایشان سبق درین مضمار
به نور طلعت خسرو که آسمان گستاخ
نظر بر او نتواند گماشتن ز وقار
به چار بالش قدرش که بهر او زده اند
دو سایبان سپید و سیاه لیل و نهار
بدان بلارک گوهر فشان که در کف شاه
بسان شعله ی نارست در میان بحار
بدان سمند زمان سرعت زمین پیمای
بدان کمند سپهرافکن ستاره شکار
به حق اینهمه سوگندها که از عظمت
بر آسمان و زمین حمل آن بود دشوار
که چشم من ز جهان آن زمان شود روشن
کز آستانه ی شه بسترم ز چهره غبار
خدایگانا گر کشف حال من نکنی
ز هر چه باز نمودم یکی بود ز هزار
در تو را به همه شرق و غرب نفروشم
که خاک توده ی فانی ندارد آن مقدار
ز خدمت تو چه شاغل بود مرا به جهان
کدام خویش و قرابت کدام ملک و عقار
نصاب مایه ی من دانش است و می دانی
که این متاع ندارد بها درین بازار
ز حضرتت سبب غیبتم همین بودست
که بوده ام به دل آزرده و به تن بیمار
چه داغها که ز چرخم نشست بر سینه
چه اشکها که ز چشمم دوید بر رخسار
هنوز در غم آن مانده ام که چون افتد
ز موج حادثه، کشتی عمر من به کنار
اگر ز خوف و رجا در تحیرم زانست
که پای بر سر گنجست و دست بر دم مار
مرا شکایت بسیار و شکر اندک هست
اگرچه دم نزنم من ز اندک و بسیار
میان عالم و جاهل تفاوت اینقدرست
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار
قدم ز دایره بیرون نمی نهم کاخر
به سر به گرد جهان گشته گیر چون پرگار
به روز درس ثنای تو می کنم تعلیم
به شب وظیفه ی مدح تو می کنم تکرار
به سوی سدره ز من مرغ طاعتی پر زد
که رقعه ای نبرد از دعات در منقار
دراز می شود این ماجرا و می ترسم
که از ملالت خاطر کسی کند انکار
ز بهر خسرو ازین به دعا نمی دانم
که باد تا ابد از ملک و عمر برخوردار
***
شب مهجور
کراست زهره که با این دل ز صبر نفور
در افکند سخنی از وداع نیشابور
اگرچه می شنود ناله ی غراب ولیک
چگونه فهم کند آدمی زبان طیور
ندانم این چه دلیریست گوییا که غراب
ز الف خویش نبوده ست هیچ شب مهجور
غراب را چه خبر زانکه هر شب از غم هجر
چگونه می گذرد حال این دل رنجور
حدیث هجر توان گفت با کسی که بود
چو زلف یار مشوش چو چشم او مخمور
نه یک شب از لب لعلش چشیده طعم شکر
نه یکدم از سر زلفش گرفته بوی بخور
گمان من همه این بود پیش از این کاخر
چنین که دورم از او از درش نمانم دور
دلم ز گیتی چندان حساب کژ برداشت
که راه یافت بدو صد هزار گونه کسور
مگر ز پرده برون اوفتاد ناله ی من
که می دهد فلکم گوشمال چون طنبور
یکی ز بوالعجبیهای روزگار اینست
که روز روشن من کرد چون شب دیجور
عجبتر آنکه از این غم هنوز دلشادم
بدان امید که سعییی کند فلک مشکور
که یادگار بماند نشان چهره ی من
بر آستانه ی شاه مظفر منصور
طغانشه این مؤبده که شاه انجم چرخ
ز ماه رایت او عاریت ستاند نور
کفش چنانکه به وقت سخا فرو ریزد
به روی دشت نهانخانه ی جبال و بحور
دلش چنانکه به هنگام کینه پست کند
به زیر پای برآورده سنین و شهور
در آن دیار که افکند عدل او سایه
به قدر ذره بود آفتاب وقت ظهور
در آن مقام که بگشاد حزم او دیده
خرد ضعیف بصر باشد و فلک شبکور
خدایگانا بر وفق رای افلاطون
تو را خدای ز بهر مصالح جمهور
بیافرید ز اقبال صورتی پس از آن
حلول کرده بدو جان بهمن و شاپور
چنانکه باده به شخص پیاله نقل کند
پس از مفارقت خود ز قالب انگور
به روزگار توان انتظام یافت جهان
که از حمایت جویی، نیاز شد کافور
عجب نباشد اگر کژدم فلک در پی
نهان کند ز نهیب تو نیش چون زنبور
ز گرد خیل تو مشاطگان عالم قدس
کشند غالیه ی حسن گرد عارض حور
زمانه حکم تو را چاکری بود منقاد
فلک مثال تو را بنده ای بود مأمور
ایا جهان معالی به جود تو خرم
و یا جهان معانی ز جاه تو معمور
اگرچه قاصرم از کنه مدحتت خواهم
که روزگار کنم بر ثنای تو مقصور
ولیک دست حوادث چنان گلوگیرست
که هست دم زدنم جمله نفثة المصدور
سخن شکایت گردون شده ست و عذر از آن
وگرنه عقل ندارد مرا درین معذور
بدین قصیده که در پیش نظم الفاظش
چو آب حل شود از شرم لؤلؤ منثور
مزید شهرتم این بس بود چو بر خوانند
زهی به جود تو ایام مکرمت مشهور
همیشه تا نشود کار عالم از فترات
چنان بزی که خردمند را کند معذور
بگیر عالم و برخور ز مملکت که نماند
برون ز چشم به آن در زمانه هیچ فتور
برید صیت تو را دست در عنان صبا
رسول حکم تو را پای در رکاب دبور
***
لب یاقوت
تو راست لعل درافشان و در میان گوهر
میان لعل چرا کرده ای نهان گوهر
به خنده چون لب یاقوت رنگ بگشایی
ز رشک آن بشود همچو زعفران گوهر
رخم چو زرد شد و از جزع دیده هر ساعت
فشانم از غم آن لعل درفشان گوهر
چنان به چشم تو بی قیمتم ز بی درمی
چو روز بزم به چشم خدایگان گوهر
مرا به باد مده گرچه خاکسارم از آنک
به خاک تیره کند بیشتر از آن گوهر
سزد که ننگ نیاید تو را ز صحبت من
از آنکه ننگ ندارد ز ریسمان گوهر
اگرچه سیم و زرم نیست، هست گوهر اشک
که نزد عقل به از صد هزار کان گوهر
همین بس است که الماس طبع من دارد
چو خنجر ملک شرق در میان گوهر
خدایگان ملوک جهان طغانشه آنک
نثار می کند از جود بر جهان گوهر
ز یمن بخت چو گیرد قلم به دست شود
به صورت شبه از کلک او روان گوهر
ز بس که خون اعادی بریخت روز مصاف
گرفت در دل کان رنگ ارغوان گوهر
اگر تو دست سخاوت کشیده بر نکنی
به هیچ کان ندهد هیچکس نشان گوهر
زمین ملک تو پر گوهرست و نیست عجب
که عقد جاه تو را هست آسمان گوهر
زهی زمانه که بعد از هزار محنت و رنج
مرا نهاد ز مدح تو در دهان گوهر
خروس عدل تو تا پر زده ست در عالم
به جای بیضه نهاده ست ماکیان گوهر
در آن زمان که بساط کمان گروهه کنی
به جای مهره بیندازی از کمان گوهر
سحاب را به هوا برکشیده باد صبا
که بهر جود تو در گنج شایگان گوهر
سپهر قدرا، دست خرد نمی یابد
به قدر جود تو بارد ز آسمان گوهر
تویی که هرگز پیرایه دار غیب نداشت
به از وجود تو در حقه ی زمان گوهر
به حرب دشمن بد فعل او عجبتر آنک
که همچو تیغ برآورد استخوان گوهر
درین دیار بسی شاعران با هنرند
که نور فکرت ایشان دهد عیان گوهر
سزد به نظم چنین گوهر ار کنند قیام
از آن که خوب نماید به تو امان گوهر
زمانه گرچه بیازاردم، نیندازد
کسی نیفکند از دست رایگان گوهر
اگرچه موج برآورد سالها دریا
به هیچوقت نینداخت بر کران گوهر
قصیده ای که به مدح تو گفت بنده چو در
ردیف ساختش از بهر امتحان گوهر
همیشه تا که به هنگام نوبهار سحاب
کند نثار بر اطراف بوستان گوهر
نثار مجلس بزم تو گوهری بادا
که در قیاس نیاید بهای آن گوهر
***
آواز مهر
سپیده دم که شدم محرم سرای سرور
شنیدم آیه توبوا الی الله از لب حور
به گوش جان آمد ندازحضرت قدس
که ای خلاصه ی تقدیر و زبده ی مقدور
جهان رباط خرابی ست بر گذرگه سیل
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
مگر تو بی خبری کاندرین مقام تو را
چو دشمنان حسودند و دوستان غیور
بر آستان فنا دل منه که جای دگر
ز بهر عشرت تو بر کشیده اند قصور
ببین که چند نشیب و فراز در راهست
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور
تو را منازل دور و دراز در پیش است
بدین دو روزه اقامت چرا شوی مغرور!
بکوش تا به سلامت به مأمنی برسی
که راه سخت مخوفست و منزلت بس دور
تو در میان گروه غریب مهمانی
چنان مکن که به یکبارگی شوند نفور
ببین که تا شکمت سیر و، تنت پوشیده ست
چه مایه جانورند از تو خسته و رنجور
چه بارهاست ز تو بر دل سوام و هوام
چه داغهاست ز تو بر دل و حوش و طیور
به دشت جانوری خار می خورد غافل
تو تیز کرده ای از بهر صلب او ساطور
کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
به جمع آری کاین اطلست و آن سیفور
بدان طمع که دهان خوش کنی ز غایت حرص
نشسته ای مترصد که قی کند زنبور
ز کرم مرده کفن برکشی و در پوشی
میان اهل مروت که داردت معذور
به وقت صبح شود همچو روز معلومت
که با که باخته ای عشق در شب دیجور
به باده دست میالای کانهمه خونست
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور
دل مرا چو گریبان گرفت جذبه ی حق
فشاند دامن همت ز خاکدان غرور
گذشت از دلم اندیشه ی می و معشوق
برفت از سرم آواز بربط و طنبور
که مرد در تتق کبریا نیابد راه
مگر که لشکر حرص و هوا کند مقهور
ز هر چه کردم و گفتم کنون پشیمانم
به جز ثنا و دعای خدایگان صدور
وزیر مغرب و مشرق نصیر دولت و دین
که باد رایت عالیش تا ابد منصور
نه در حدیقه ی فکرش وزیده باد غلط
نه بر صحیفه ی عزمش نشسته گرد فتور
ز طول و عرض جهات کمال او صدره
مهندسان خرد معترف شده به قصور
نشسته در دل و چشم حسود هیبت او
چنانکه شورش در طبیعت مخمور
زهی دقایق لطفت خفی چو جرم سها
ولیک گشته چو خورشید در جهان مشهور
صریر کلک تو در کشف مشکلات جهان
چنانکه نغمه ی داوود در ادای زبور
به زیر دامن افلاک خلعت آن مجمر
که کرده جیب افق را پر از بخار بخور
به گرد خطه ی اسلام حفظت آن خندق
که می نیابد شعری بر او مجال عبور
سوی حریم خلافت تو را همان آتش
نموده راه که اول کلیم را سوی طور
تو روی با علمی کرده ای که رایت صبح
به زیر سایه ی او گم شود به وقت ظهور
تو را به حبل متین است اعتصام چه باک
اگر گسسته شود رشته ی سنین و شهور
چراغ بخت تو زان شمع برافروخته اند
که آفتاب به پروانه خواهد از وی نور
نهال جاه تو زان حوض یافته ست نما
که از ترشح او حاصل آمده ست بحور
فراست تو چو افکند نور در عالم
نماند در تتق غیب هیچ سر مستور
همای همت تو کرکسان گردون را
ز ضعف و عجز چو عصفور دید و ماالعصفور
همیشه تا نتوان کرد حصر دور فلک
تو را چو دور فلک باد عمر نامحصور
نظام ملک و ملل بر عنایتت مبنی
دوام دولت و دین بر کفایتت مقصور
***
صوامع خاک
گهی که بار دهد شاه بر سریر سرور
که باد تا به قیامت به عهد او مسرور
سپهر مجمره گردان شود به پایه ی تخت
شمال مروحه بردارد از برای بخور
مشام چرخ معطر شود ز نکهت عود
بخور عطر معنبر کند دماغ طیور
ز فیض پرتو تاج مرصع خسرو
به آسمان چهارم رسد اشعه ی نور
ستاره بر سر مجمر فتد به جای سپند
به دفع دیده ی خورشید هرزه گرد غیور
مجاوران ارم بگسلند بهر نثار
به دست باد صبا عقده های گردن حور
برون کنند در آن بزم حوریان بهشت
سر از برای دعا از دریچه های قصور
به پیش بارگه کبریای شاه جهان
چو صف کشند به خدمت عساکر منصور
بلرزد ار نفس چاووشان درگه بار
چهار حد حدود از صدای نفخه ی صور
چنانکه دور نباشد که از صوامع خاک
مجاوران عدم سر نهند سوی نشور
در آن زمان که بقا سر در آورد به فنا
در آن میانه فلک معترف شود به قصور
ز ترس بفسرد اندر عروق حادثه خون
ز سهم پژمرد اندر دماغ فتنه غرور
بود به روم ز غم رعشه بر دل قیصر
فتد ز خوف به چین لرزه بر تن فغفور
خدایگانا، گر زانکه پیش ازین یک چند
قضا به قدرت کردار خویش شد مغرور
فتور و فتنه و تشویش متفق بودند
کنون به عهد تو از یکدگر شدند نفور
به دام زلف بتان پای بست شد تشویش
به سوی چشم خوش شاهدان گریخت فتور
کنون که کار خراب زمانه گشت آباد
کنون که روی زمین شد به عدل او معمور
بقای بخت تو بادا که بخت اهل هنر
به سعی تربیت توست در جهان مشکور
تو شاد باش جهانی به کام دل گذران
که رانده اند فریدون و قیصر و شاپور
***
جوشن فلک
در ابتدای کون و مکان آفریدگار
بر نام خسرو از پی این عقد نامدار
بر اصل چارطاق عناصر به پای کرد
نه پوشش فلک همه چون رایش استوار
دیبای خسروانی اخضر بر او کشید
وانگه نثار کرد بر او در شاهوار
آوازه ای از این سخن اندر جهان فتاد
تا از حجاب غیب شد امروز آشکار
آثار دولتی که فلک مدتی مدید
می کرد بر دریچه ی تقدیرش انتظار
هم مشتری ز لهو در انداخت طیلسان
هم زهره از نشاط بر انداخت گوشوار
یعنی که تخت و حجله ی بلقیس وقت را
آورد پیش سلیمان تخت روزگار
قطب ملوک نصرت دین کز علو قدر
چون آفتاب بر فلک تند شد سوار
سلطان نشان اتابک اعظم که آسمان
سازد ز نعل مرکب او تاج افتخار
بوبکر بن محمد ایلدگز که بخت
مانند دایگانش بپرورد در کنار
با ملک شد اول و در ملک شد بزرگ
آنگاه باز ملک بدو شد بزرگوار
ای خسروی که نوک سنانت به روز رزم
بر هفت جوشن فلک آسان کند گذار
هنگام حمله با همه تندی خویش باد
در دست و پای مرکبت افتد به زینهار
چون بر عزیمت سفری سایه افکند
بر شکل آسمان زبر موکبش غ بار
چندانکه آتش غضبت یک زبانه زد
پر ماه نو شود همه اطرافش از شرار
در ملک تو شاه ندارد کسی به یاد
ای ملک راز جمله ی شاهان تو یادگار
هر کاو شنید قصه ی جم گو بیا ببین
در ملک طول و عرضش و در حکم گیر و دار
تو سر به تخت و تاج فرو ناوری از آنک
چون تاج سرفرازی و چون تخت پایدار
هر خصلت وصفت که گزید از جهان خرد
در طینت تو تعبیه کرده ست روزگار
مغز فلک ز کف تو شد پر بخار خود
آری ز کف بحر به بالا رود بخار
چون خنجر هنر را بازار گشت تیز
چون رای تو دین را بالا گرفت کار
بر هر زمین که خار سنان تو بردمید
تا نفخ صور گلبن اقبال داد بار
چندان بقات باد که در صد هزار سال
هرگز مهندسانت نیارند در شمار
تو شمع عصمتی به شب ظلم در بتاب
تو ابر رحمتی به سر خلق در ببار
از عقل و بخت بر خور و جاوید زی از آنک
چون عقل کاردانی و چون بخت کامکار
***
ماه و ستاره
خیز که هر هفت کرد باز عروس بهار
شست به هفت آب حسن ابر رخ لاله زار
رفت به سر حد عمر ابلق شام و سحر
بو که بدو در رسیم باده ی گلگون بیار
بست چمن در دماغ نفس خیال ارم
داد صبا در سحر بوی سر زلف یار
دوش زمانی به باغ انس گهی یافتم
ساختم از طبع خویش همنفسی غمگسار
با خردم این خطاب رفت و مرا زین جواب
ریخت به هر نکته ای دامن در در کنار
گفتم: گرد چمن چیست ز بلبل صفیر
گفت که: آغاز شد شعبده ی روزگار
گفتم: راز جهان زود به صحرا فتاد
گفت: بسی کرد عشق را ز جهان آشکار
گفتم: کز گل پیام کی به شکوفه رسید
گفت: که چشمش سپید گشت دراین انتظار!
گفتم: در بزم باغ ساغر می شد روان
گفت: که می نشکند نرگس را زان خمار
گفتم: چون ایستاد سر و بدین تازگی
گفت: قد گلرخی ست بر طرف جویبار
گفتم: کاخرز چیست بر سمن آن آب و رنگ
گفت: رخ دلبریست در طبق روزگار
گفتم: منسوخ کرد سبزه سواد بهشت
گفت: خط شاهدی ست بر زده سر سبزوار
گفتم: با پیچ و تاب شکل بنفشه ترست
گفت: که زلفت بتی ست شاهد و مشکین عذار
گفتم: در زیورست گردن و گردش جهان
گفت: ز نقدش تهیست دامن و دست چنار
گفتم: بر کوه ابر خنجر برق آزمود
گفت: که خونین دلیست لاله درین کارزار
گفتم: کز کوس رعد تا به فلک شد غریو
گفت: نخندد مگر کوکبه ی شهریار
خسرو خسرو نسب نصرت دین آنکه نیست
از ملکان ملک را بهتر از او یادگار
ماه و ستاره حشم، مهر سپهر آسمان
شاه ملایک حشم، شیر حوادث شکار
قاعده ی دست او ابر کند درفشان
رایحه ی خلق او باد کند مشکبار
ای ز قضاهای بد روز به تو معتصم
وی به دعاهای شب ملک تو را خواستار
حکم رضای تو ساخت گردن ایام طوق
نعل سمند تو کرد ساعد گردون سوار
نوک سنانت گشاد بند زمین و زمان
دیده ی حزمت درید پرده ی لیل و نهار
چرخ فلک با عدوت کرد بر ابرو گره
چون سم اسبت نشاند در دل او این غبار
عقل برآورد و دست گرد جهان و نیافت
خسته در ایام تو پای گلی را به خار
جود تو کردش خراب هم به نخستین قدح
حرص اگر چند هست دردکش و جرعه خوار
پیشگه آسمان با همه این طول و عرض
بازپسین صف بود بر در تو روز بار
ماه بساید عبیر چون تو در آیی به بزم
مهر بسوزد سپند چون تو در آیی سوار
چار گهر طبع را کی شودی منتظم
گر نشدی سعی تو واسطه ی هر چهار
گر نرود یک نفس گرد مراد تو چرخ
خارج مرکز بود آن نفس او را مدار
تا به چه دستان فتد در خم چوگان تو
ماند درین روزگار گوی فلک بی قرار
روزی کز پر دلان راست کند در نبرد
حادثه، قلب و جناح، فتنه، یمین و یسار
گر ز دلیران کله بفکند از فرق ماه
پنجه ی شیران کمر بگسلد از کوهسار
عکس سر سنجقت طرفه درآرد به چشم
قرصه ی خورشید را ماهچه ی زرنگار
در شکند صف به صف لشکر خصمت چو مور
چونکه بپیچد ز کین رمح تو بر خود چو مار
آب حسامت شود در رگ گیتی روان
و آتش خشمت زند در رخ گردون شرار
بانگ زند در جهان رایت تو کالظفر
ناله رساند به چرخ خصم تو کالاعتبار
مدحت تو خسروا کرد درین معرکه
همچو سر تیغ تو لفظ مرا آبدار
طبع حریفی نیافت چون نفسم آتشین
عقل شرابی نخورد چون سخنم خوشگوار
همچو تو شاهی کجاست تا نهد ابر کفش
در صدف طبع من در سخن شاهوار
ناقد صاحب بصر خاطر پاک تو بس
جوهر شعرم ببین نیک به وزن و عیار
فرق تو کن این سخن با سخن آنکه گفت:
«پرده ز رخ برفکند صبح شب انتظار»
ناز می نقش کون کسوت ابداع را
کارگه نه فلک باز نیفتد ز کار
کسوت جاه تو را باد درین بارگاه
مجد معالی طراز فتح و ظفر پود و تار
عمر تو محکم اساس ملک تو بسطت پذیر
رایت تو سربلند دولت تو پایدار
***
وله
ای رشک سرای بیت معمور
ای چشم بدان ز ساحتت دور
ایوان تو دیده لاف رفعت
هر طاق نهاده قصر فغفور
چون وهم هزار چابک اندیش
استاد تو را به کار مزدور
ترتیب اساس تو نهاده
با قلعه ی قاف و قلعه ی طور
تکحیل کتابه ی تو کرده
رضوان به سواد طره ی حور
هر صبح ز شمه ی رواقت
خورشید به عاریت برد نور
در عزت خاک آستانت
چون عود در آتشست کافور
در صیدگه تو باز کوشید
با پنجه ی شیر و سینه ی گور
یوزان تو هم کنام آهو
شاهینت هم آشیان عصفور
از زخمه ی مطربانت زهره
خورده همه گوشمال طنبور
از باده ی ساقیانت نرگس
از مجلس شاه رفته مخمور
وز نغمه ی راویان اشعار
آورده دماغ عقل در شور
از طرف دریچه های فردوس
حوران به نظاره ی تو منظور
گو صحن تو بین و بزم خسرو
رضوان چه شود به خلد مغرور
خورشید ملوک نصرت دین
محمود ملک نشان منصور
آن کز پی انتظام ملکش
هر سعی که کرد بخت مشکور
بر دست کفایتش شب و روز
اقبال بشیر و عقل دستور
از مدحت اوست روح سرمست
وز طلعت اوست طبع مسرور
ای از هوس قد تو هر شب
زربفت شده قبای دیجور
با بخشش و کوششت که هستند
در او به زبان دهر مذکور
هم کیسه ی کان فشانده از زر
هم بازوی چرخ مانده بی زور
تا هست عمارتی جهان را
بادات بنای عمر معمور
تو حاکم و روزگار محکوم
تو آمر و دور چرخ مأمور
***
فروغ جان
برد گوی دولت از شاهان گیتی سر به سر
شاه ابوبکر آنکه ملکش هست میراث از پدر
آسمان از بهر او تاج و کمر سازد کنون
کز همه شاهان بدو زیبد همه تاج و کمر
تیغ او آن دم که بدرخشد پدید آید فتوح
اسب او هر دم که بخروشد پدید آید ظفر
زیر حکمش میر کشمیرست و شاه خاوران
زیر امرش حاکم غزنین و خان کاشغر
از نسیم خدمتش در جسم بفزاید روان
وز فروغ دولتش در چشم بفزاید بصر
من رهی تا مانده ام دور از مبارک طلعتش
گشته ام بی صبر و هوش و مانده ام بی خواب و خور
رای عالم گر همی داند که تقصیر از رهیست
عرضه کردم حال و این مضمون نوشتم مختصر
مدتی از بهر حاصل کردن مرسوم خویش
خواستم دستوری و کردم بدین وادی گذر
گفتم این عامل که به او صحبتی دارم قدیم
نقد فرماید به شهر اندر همان دم اینقدر
کی گمان بردم که بر بنده که باشد نزد شاه
جای او نزدیکتر سر خط نویسد دورتر
هست پنجه روز تا با خط عامل رفته اند
چاکران لاشه ی من سو به سو و در به در
یک درم حاصل نگشت و وز دویدن مانده اند
لاشگانم سست پای و چاکرانم خیره سر
من نهاده چشم بر ره تا که آرندم نشان
من نهاده گوش بر در تا کی آرندم خبر
شرح این معنی فرستادم سوی درگاه شاه
تا خبر یابد شه گیتی ز حال من مگر
من نه دهقانم نه بازرگان که باشد مر مرا
خانه ها پر گندم و جو کیسه ها پر سیم و زر
من یکی مداح و خدمتکار شاه عالمم
زو بود نعمت مرا هم در سفر هم در حضر
این شکایت نه مرا تنهاست خلقی چون منند
نامه ی منشور در یک دست و خط اندر دگر
از همه بیچاره تر با نامه و منشور خط
چاکران احمد مولند در بازار خر
کنیت او هست ابوبکر و عمر نیز آمدست
سخت شوریده است و مشکل کار بوبکر و عمر
بندگان را نیست اینجا حکمتی و حشمتی
قوتی باید همی از شهریار دادگر
چیست این چندین شکایت شاه را سرسبز باد
تا فزاید بندگان را حشمت او جاه و فر
تاجداران بر رکاب او نهاده روی و چشم
همچو رهبان بر صلیب و همچو حاجی بر حجر
***
کمند زلف
ز خواب خوش چو برانگیخت عزم میدانش
مه دو هفته پدید آید از گریبانش
به روی خویش بیاراست عیدگاه و مرا
نمود هر نفسی ماتمی ز هجرانش
فراز مرکب تازی سوار گشت چنانک
نظر در او نرسیدی به گاه جولانش
هزار جان شده قربان، هزار کیش خراب
ز رشک گوشه ی کیش و، دوال قربانش
بسا سکندر سرگشته در جهان که نیافت
نشان چشمه ی خضر از چه زنخدانش
مرا به تازه در آتش نهاد گفتی نعل
هر آتشی که جدا شد ز نعل یکرانش
به رسم عیدی حوران خلد را رضوان
برای غالیه می برد گرد میدانش
برآمد از دل من دوزخی در آن اندوه
که ناگهان بفریبد به خلد رضوانش
کمند زلف بینداخت از تهور و بود
هزار چاره ز آزار صد مسلمانش
به روز عید که زندانیان کنند آزاد
به هر دلی که ظفر یافت کرد زندانش
رسید ناله ی من در فراق چهره ی او
بر آسمان و شنیدند مهر و کیوانش
اگر به خدمت خسرو نمی رسد ز آنست
که از محیط فلک برترست ایوانش
حسام دولت و دین شاه اردشیر حسن
که هست رونق عالم ز عدل و احسانش
قضا ببوسد و گردون به دیدگان مالد
هر آن مثال که صادر شود ز ایوانش
کجاست در همه آفاق سروری امروز
که نیست گردن او زیر طوق فرمانش
ز ماه رایت او چون خجل شود خورشید
به زیر سایه ی شب در کنند پنهانش
زهی ضمیر تو از لازمان آن حضرت
که پاسبان نهم طارم است دربانش
تو را رسد به جهان دعوی جهانداری
که در شمایل تو ظاهرست برهانش
دلی که از تف کین تو گرم شد روزی
به جز مفرح تیغت نبود درمانش
کدام حادثه دندان نمود با تو به کین
که صولت تو ز بن برنکند دندانش
که جست با تو به روز وغا زبردستی
که نه به زیر قدم پست کرد خذلانش
اگر ز جام خلاف تو می خورد گردون
به یک دو دور نماند مجال دورانش
ز سهم تو چو دل سنگ خاره خون گردد
زمانه نام نهد گوهر بدخشانش
نسیم گل چو به خلق تو نسبتی دارد
به صد زبان بستاید هزار دستانش
چنان به جاه تو مشعوف گشت خاتم ملک
که نیز یاد نمی آید از سلیمانش
شعاع تیغ تو برقی است در دیار عدو
که جز اجل نبود قطره های بارانش
کف کریم تو بحریست در افاضت جود
که جز به ساحل تسنیم نیست پایانش
همیشه تا چمن از گل چنان بود که صبا
فرو بریزد ازین سبزه در گلستانش
ز خرمی چمن ملک تو چنان بادا
که از شکوفه به پروین بود گل افشانش
***
در مدح قزل ارسلان
دادیم دل به دست تو در پا میفکنش
غافل مشو ز ناله و زاری و شیونش
چون دست در غمت زد و پا استوار کرد
گر دست می نگیری از پای مفکنش
ما عهد اگر نه با سر زلف تو بسته ایم
بی هیچ موجبی چو سر زلف مشکنش
شد بی گناه چشم تو در خون جان من
تا چند از این ستیزه و کین است با منش
هر دل که هست بسته ی زنجیر زلف تو
نتوان نگاهداشت به زنجیر در تنش
نگرفت دست فتنه گریبان هیچ کس
تا در نبست عشق تو دامن به دامنش
تنگ آمد از فراق تو بر من همه جهان
مسکین کسی که جز بر تو نیست مسکنش
تا کی شکار عشق تو باشد دلی که هست
درگاه شاه عالم و عادل نشیمنش
صاحبقران مظفر دین، خسرو عجم
گر چرخ سرکشیده فرو کوفت گردنش
شاهی که از برای گل افشان بزم اوست
هر گل که مرغزار سپهر است گلشنش
بر هر مبارزی که نه از نام اوست حرز
از سطح آب کم بود اطراف جوشنش
مرغی کز آشیانه ی اقبال او پرد
خود اختران ثابته باشند ارزنش
ای همت تو ساکن آن بقعه کز علو
بالای هفت خطه ی چرخست برزنش
رای تو رایضی است که در زیر ران حکم
هر روز رامتر بود ایام توسنش
بر هر که تافت روزی خورشید لطف تو
خورشید، همچو ذره درآید ز روزنش
آتش فروغ رای تو دارد ازین قبل
در بر گرفته اند چو جان سنگ و آهنش
آزاده ای ست لطف تو شاها که هر زمان
خطی به بندگی رسد از سرو و سوسنش
گر جرم ماه با تو به یک جو کند خلاف
هم در زند شکوه تو آتش به خرمنش
تا شب ز اختران بگشاید کمین مهر
بر هم زند مصادمت روز مکمنش
باد از مصادمات حوادث تو را امان
کامروز هر کجاست در توست مامنش
بر دشمنت گشاده کمین اختران نحس
وز هیبت تو تیره شود روز روشنش
***
درخت بخت
هزار توبه شکسته ست زلف پر شکنش
کجا به چشم درآید شکسته حال منش
دل شکسته اگر زلف او بیاغالی
کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش
مرا دو دیده ز حسرت سفید گشت چنان
بصر نیابم از آن جز به بوی پیرهنش
چنین که با سر زلفش روان من خو کرد
چگونه الف بود روز حشر با بدنش
همیشه اشک چو باران ز دیده می بارم
مگر که تازه بماند رخ چو نسترنش
دلم ز چاه زنخدان او چگونه رهد
چو دست در نتوان زد به عنبرین رسنش
در آب دیده ی من غرق شد چو نیلوفر
خیال قد چو شمشاد و روی چون سمنش
از آن چو دایره غم در میان گرفت مرا
که راه نیست خرد را به نقطه ی دهنش
عجبتر آنکه بباید گشاد هر ساعت
به مدح شاه جهان اردشیر بن حسنش
خدایگانی کاقبال سرمدی داده ست
به دست حکم عنان ممالک زمنش
سهیل اگر نه ز دیوان او برد خطی
مثال عزل دهند از ولایت یمنش
وگر شهاب نه با نام او رود به فلک
میان راه به دم بفسرند اهرمنش
اگر نسیم خلافش، رسد به مهر گیاه
چه طعنه ها که توان زد به سبزه ی دهنش
زهی مثال تو را در زمانه آن قدرت
که پست کرد به کلی بنای مکر و فنش
فلک ز حکم تو بر کاینات مشرف شد
به شرط آنکه بر افتد قواعد فتنش
برون نیامد از آن عهد، لاجرم تا حشر
نهاد قهر تو بر سینه آتش لگنش
گرت ز انجم و پروین یکی خلاف کند
برون کنند به عنف از میان انجمنش
هر آن کسی که نه با کسوت هوای تو زاد
چو کرم پیله نخستین لباس شد کفنش
اگر عدو چو قلم پیش تو به سر نرود
دو نیمه کن چو قلم تا میان و سر بزنش
وگر به حکم تو طوبی فرو نیارد سر
تو راست دست تصرف ز بیخ و بن بکنش
سپهر برنکشد بامداد خنجر صبح
اگر به شب نزند همت تو بر مسنش
ز تف کین تو دشمن به آرزو خواهد
که جان به رهگذر سر برون شود ز تنش
درخت بخت تو را بار و برگ چندان هست
که ممکن است بجز گلشن فلک چمنش
نهاد پیش تو بنده، چو آب سر بر خاک
مدد فرست ز یاران لطف خویشتنش
وگرنه هر یک از آن قطره گوهری گردد
که هیچ فرق نباشد ز گوهر عدنش
از آن سپس که چو ابرش ز خاک برگیری
اگر به چرخ رسیده ست بر زمین فکنش
همیشه تا نفس شاد برنیارد کس
که عاقبت نکند روزگار ممتحنش
دوام عز تو تا دور چرخ مقرون باد
به شادیی که نباشد مخالف حزنش
خیال تیغ تو در چشم روزگار شده
چنان که باز نداند ز رمح ذوالیزنش
***
مژده های وصل
نهی زلفین عنبربار بر گوش
حدیث ما نیاری هیچ در گوش
حدیث ما ز خواری ناشنیده
چرا خیره نهی انگشت بر گوش
چو تو با من سخن گویی ز شادی
چو مرزنگوش گردم سر به سر گوش
چو من با تو غمی خواهم بگویم
نداری ای عجب گویی مگر گوش
به احوال من سرگشته شاید
کزین به باز داری، ای پسر گوش
مرا کز جور تو نالم چو نایم
چه مالی چون ز باب، ای سیمبر گوش
رسد از توبه گوشم مژده ی وصل
اگر ممکن بود جای بصر گوش
سگ کوی تو باشم گرچه ندهی
ز روبه بازی ام جز خواب خرگوش
تو فارغ پنبه اندر گو بنشین
خروش من فلک را گو به در گوش
مرا بی طلعت تو باد، تر چشم
مرا بی نغمه ی تو، باد کر گوش
به خنده آن زمانم لب شود باز
که از آواز تو یابد خبر گوش
ز دیدار تو گردد پر قمر چشم
ز گفتار تو گردد پر شکر گوش
کنی در گوش، حلقه مهر و مه را
چو آرایی به مروارید و زر گوش
ز گوشت حلقه یابد زینت و حسن
تو را بر حلقه یابد زیب و فرگوش
اگرچه گوشوارت نغز و زیباست
از آن زیباترست و نغزتر گوش
مگر چشم تو با گوشت به جنگست
که باشد چشم تو تیر و سپر گوش
زره پوشد ز زلفت زانکه باشد
ز تیر غمزه ی تو بر حذر گوش
رسید آوازه ی عشق من و تو
چو مدح خسرو عادل به هر گوش
شه آفاق سلطانشه که دارند
به امر و ملوک بحر و بر گوش
جهانگیری کز اخبار فتوحش
شهان را هست دایم بر خبر گوش
نه چون او دیده هرگز پادشه چشم
نه مثل او شنیده دادگر گوش
سمندش چون کند جولان بگیرد
ز بیم صیحه ی او شیر نر گوش
بیارایند چون خوبان به حلقه
ز نعل مرکبش هر تاجور گوش
در او شاه ره آمد خسروان را
چنان کآواز را شد رهگذر گوش
نیابد بی لقای او ضیا چشم
ندارد بی ثنای او خطر گوش
روانش آیت الهام و وحی است
چو لحن و صوت را جا و ممر گوش
ایا نشنیده ام کس را به عالم
شهی چون تو به نیکویی سیر گوش
خلاصه از چهار ارکان تو گشتی
چنان کز پنج حس شد معتبر گوش
ز الفاظ تو ای دریای افضال
صدف کردار کردم پر گهر گوش
جهان دانشی زان باز داری
به اهل فضل و ارباب هنر گوش
از آن شادی که مرغ نظم را صید
کند سمعت برآورده ست پر گوش
ز بهر خدمت صوت مدیحت
گشاده دیده و بسته کمر گوش
الا تا دیده بان تن بود چشم
الا تا حجره سر راست در گوش
به فرمان تو بادا خسروان را
ز حد قیروان تا باختر گوش
تو محمودی به نام و ملک محمود
بگیری رو مرو شاهان هنر گوش
***
آتش سودا
چشم نرگس که پدید است ز مستی اثرش
خیز کز خواب درآورد نسیم سحرش
به دو سه باده نشان درد سر و دل زین پیش
که جهان صد قدح زهر دهد تا به سرش
آستین از طرب امروز بر افشان به جهان
که برافشاند جهان دامن پر سیم و زرش
عاشق قد چو سرو تو که از پرده ی ابر
هر زمان جلوه دهد باغ به دست دگرش
یا رب این راز دل غنچه به صحرا که فکند؟
که نه چون باد صبا هست دگر پرده درش
لاله در آتش سودای گل اندامی بود
که چنان سوخته شد خون سیه در جگرش
بر چمن مشک فشان می گذرد باد که دوش
بود بر خاک در صاحب عادل گذرش
صدر اسلام نصیرالدین دستور جهان
که به چشم کرم آید دو جهان مختصرش
آنکه گر خاک درش سرمه ی خفاش کنی
چشم خورشید شود خیره ز نور بصرش
مستیی در سر روح است ز لطف سخنش
دهشتی در دل عقلست ز جبن سپرش
روز بازار هنر می طلبیدم که کجاست
کرد دولت ز همه سوی اشارت به درش
در جهانست ولی دید خرد سر تا پای
هر کجا چشم بر افتاد جهان دگرش
ز یکی بکر نشان ده که پس پرده ی غیب
داشت مشاطه ی تقدیر نهان از نظرش
به جنابش نبود راه حوادث تا حشر
فتح بر درگهش از زین سپس آرد حشرش
ای ضمیر تو نهانخانه ی اسرار قضا
نی خطا رفت چه مدح است و ثنا اینقدرش
کهربای قلمش شد به شبه آبستن
عجب اینست که زاید همه ساله گهرش
گرچه زیر و زبری نیست فلک را شب و روز
حسد جاه تو دارد همه زیر و زبرش
دهر بر دشمن جاهت چو ظفر می یابد
شاید ار خوانی ازین پیش لئیم الظفرش
کوه را همچو فلک پای نماند بر جای
حکم تو گر مثلا دست زند در کمرش
وهم هرگز به سراپرده ی وهمت نرسد
زانکه از چرخ نهم نیست فراتر سفرش
گرچه پرواز بلندست سخن را هم نیست
اوج مدح تو به اندازه ی این بال و پرش
تا که باشد مدد روح و بود ماده ی جسم
زانچه ترتیب دهد واهب عقل صورش
مدد عمر بقای تو از آن مدت باد
که شمارند ز دوران فلک بیشترش
***
عمر تلخ
نشست خسرو روی زمین به استحقاق
فراز مسند شاهی تو را ز ملک عراق
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که هست افسر شاهی به طلعتش مشتاق
پناه و ملجاء عالم، شهنشه اعظم
که علام دگرست از مکارم اخلاق
رضاش خط دوام از صحیفه ی اعمار
سخاش باب گزاف از جریده ی ارزاق
فلک به طلوع تقرب کند به خدمت او
چو دوستان به مدارا و دشمنان به نفاق
ایا شهی که به هنگام کین و شاقانت
مجره را به دو انگشت بگسلند نطاق
چو طاق و جفت زنند از طریق لعب کنند
به تیر تن ها جفت و به تیغ سرها طاق
کسی که جفت نداند ز خسروان خود را
نهد به پیش تو دعوی خسروی بر طاق
شکوه تیغ تو در رزم بیم آن دارد
که از طبیعت آتش برون برد احراق
به یک ثبات که هنگام کار بنمودی
به روی لطف درآمد جهان جانی عاق
گرفت عرصه ی ملک تو بسطتی که دگر
بدو محیط نگردد دوایر آفاق
اگر ز پای درآید زمانه باکی نیست
تو شاد زی که درستست دولتت را ساق
به بازوی تو ندارد خطر گرفتن ملک
بر آسمان شدن آسان بود به پای براق
نهیب رمح تو در سینه ها گرفت وطن
خیال تیر تو در دیده ها گرفت وثاق
بخورد خصم ز دست تو شربتی نه چنان
به عمر تلخی آنش برون رود ز مذاق
دوید در دل و چشم عدو مهابت تو
چنانکه آتش سوزنده در دل حراق
به نوک نیزه رگ خون دشمنان بگشای
که از حرارت این غصه شان گرفت خناق
گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق
نگه کند سوی ملک تو جز به چشم وفاق
به باد جمله ز گوشش برآوری پنبه
به زخم نیزه ز چشمش برون کنی شرناق
تو را به وقت مقاسات گرم و سرد نبرد
نیایدت مدد از هیچ کس علی الاطلاق
شگفت نیست که پولاد را نباید داد
به وقت خوردن زهر از منافع تریاق
غریو کوس و نفیر مبارزان در رزم
بود به گوش تو خوشتر ز پرده ی عشاق
ز هیبت تو دل دشمنان به روز نبرد
چنان بود که دل دوستان ز بیم فراق
فرو کنند به نظاره ساکنان فلک
به روز مجلس تو سر ز گوشه های رواق
مدبران فلک از زبان نطق نزنند
که از ضمیر تو صد ره کنند استنطاق
ز نظم ملک تو را هیچ در نمی یابد
چنانکه نظم تو را از جزالت و اغلاق
چنین عروس سزاوار چون تو شاهی بود
برای مهر گران نیست مستحق طلاق
همیشه تا که مه و مهر را محاق و کسوف
بود ز گردش این چرخ ازرق زراق
اساس عدل تو در عالم آن چنان بادا
که ماه و مهر شوند ایمن از کسوف و محاق
نهاده دولت باقیت تا ابد میعاد
گرفته همت عالیت از ازل میثاق
***
شمشیر سلاله
ای رمح بیقرار تو داده قرار ملک
تیغت چو تیر کرده به یک حمله کار ملک
روشن به نور فکرت تو آفتاب دین
خرم به یمن دولت تو روزگار ملک
سلطان راستی تویی امروز در جهان
زانست گرد مرکز چترت مدار ملک
دادت سپهر نصرت دنیا و دین لقب
تا لازم آمدت ز عدو انقصار ملک
شمشیر تو سلاله ی فتحست، ازین سبب
پرورد دایه ی ظفرش در کنار ملک
شاهد که هست ملک جهان نزد تو حقیر
کز همت بلند بود احتقار ملک
گر دیگران به ملک نمایند افتخار
منت خدای را که به توست افتخار ملک
کس را به عهد تو نرسد ملک بهر آنک
جز بر تو نیست در همه عالم شعار ملک
از انتظار ملک چه خیزد عدوت را
بس دیه ها که کور شد از انتظار ملک
چون شیر رایت تو بجنبید در جهان
برکند میش چرخ دل از مرغزار ملک
میلیست نیزه ی تو که چون سرمه روز رزم
هر دم کشد به دیده ی اعدا غبار ملک
نیلیست خنجر تو که از بهر چشم بد
مشاطه ی ظفر کشدش بر عذار ملک
ملک از شراب حادثه مخمور گشته بود
آخر شکست باده ی قهرت خمار ملک
اسلام را نرست و نروید به سالها
چون رمح تو نهالی از جویبار ملک
از آفتاب دولت و باران رحمتت
هر روز نو شود به حقیقت بهار ملک
خاری نهد سنان تو هر لحظه خصم را
کز خرمی آن بدمد گل ز خار ملک
شهباز دولتت که جهان زیر بال اوست
سیمرغ را امان ندهد در شکار ملک
صراف عقل ز آهن تیغ تو به نیافت
یک سنگ امتحان که ببیند عیار ملک
گرد از دیار خصم برآورد خشم تو
تا لاف کم زنم پس از این در دیار ملک
تا از ملوک رفته بود ملک روزگار
بادی تو از ملوک جهان یادگار ملک
***
در مدح طغرل شاه
چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگ
زمانه تیز کند ناله ی مرا آهنگ
جفای چرخ بگیرد مرا به سختی نای
وفای یار در آویزدم به دامن چنگ
برد زمانه ی ناساز از سرم بیرون
هوای ناله نای و نشاط نغمه ی چنگ
چنان به درد دل از سینه برکشم آهی
که هفت آینه ی چرخ از آن برآرد زنگ
بضاعت سخن خوش بینم از خواری
بسان آینه ی چین میان رسته ی زنگ
من از خجالت و حیرت نشسته در کنجی
که کس نشان ندهد نام دانش و فرهنگ
گهی چو عهد لئیمان نطاق صبرم سست
گهی چو عذربخیلان براق عزمم لنگ
ابای شعر مرا بین و چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکیست شهد و شرنگ
فتاده ام به گروهی که درثناشان هست
مساق لفظ رکیک و مجال معنی تنگ
به قول نیک چو من نامشان برآرم زود
به فعل بد سخنم را برآورند به ننگ
کجاست رکن بساط خدایگان تا من
برم چو شعری ارکان شعر بر خرچنگ
به پیش خسرو روی زمین برآرم بانگ
چنانکه در خم گردون فتد غریوو غرنگ
خدایگان سلاطین بحر و بر طغرل
که در ترازوی جودش جهان ندارد سنگ
به گرد مرکز ترش مدار هفت اقلیم
چو گرد قطب شمالی مدار هفت اورنگ
ز عدل شامل او بوی آن همی آید
که در کمینگه شیران کنام سازد رنگ
ایا شهی که بریزد ز باد حمله ی تو
به روز معرکه دندان پیل و کام نهنگ
تویی که خوشه ی پروین بر این بلند رواق
ز بهر نقل حلال تو بسته اند آونگ
مثال بزم تو پرداخت نقش بند ازل
هنوز نازده نقش وجود را نیرنگ
چنان به دور تو کار زمانه منظوم است
که پوست از سرزین باز شد به پشت پلنگ
اگر چو آتش و آبست دولتت چه عجب
که آمده ست برون از میان آهن و سنگ
در آن زمان که اجل دشمنان جاه تو را
شود مخالف آمال در شتاب و درنگ
چنان موافقت افتد سلاح را که کند
زه گوزن زبان در دهان تیر خدنگ
چنان شود که ز تیزی این و تندی آن
قضا اگر نکند زان میان به صد فرسنگ
چو بیلک تو به دنبال چشم کرد نگاه
کمان به گوشه ی ابرو در آورد آژنگ
کند سنان توبازی به جان خصم چنانک
به فعل دلشدگان شاهدان چابک و شنگ
قیامت است ز تیغ تو در ممالک روم
مصیبت است ز گرز تو در بلاد فرنگ
همیشه تا به تجارت ز مرو شهجان کس
به سوی آمل و ساری بیاورد نارنگ
رخ عدوت چو نارنگ زرد÷ و آژده باد
به سوزنی که نه آتش گدازدش و نه رنگ
برات بخشش تو بر وجوه عامل مرو
معاش دشمنت از نقد قاضی کیرنگ
***
قدح فتح
قدوم ماه مبارک مبارکست به فال
که باد بر ملک بحر و بر مبارک سال
سریر بخش سلاطین اتابک اعظم
که هست طلعت او ملک را مبارک فال
جهانگشای عدو بند شاه نصرت دین
که فتح و نصرت از آثار او برند مثال
سر ملوک ابوبکر بن محمد آنک
به صولت بشری از جهان ببرد ضلال
بکوفت گاو زمین را نهیب او گردن
بکند شیر فلک را شکوه او چنگال
تهمتنی که به روز وغا توان گفتن
که از زمین و زمان سرکشد به استقلال
در آن مقام که قدرش به صدر بنشیند
رضا دهد فلک هفتمین به صف نعال
کمان کین چو به زه کرد نسر طایر نیز
فراهم آورد از سهم تیر او پر و بال
بسی نماند که از امن و عدل برخیزد
به عهد دولت او نام شبروی ز خیال
زهی سپاه تو را بیشتر ز فتح و ظفر
نکرده هیچکس از هیچ بقعه استقبال
مثال ساحت میدان پشت سطح فلک
نمونه ی سر چوگان توست شکل هلال
طراز فلک تو را این طراوتست ز عدل
که تا ابد ننشیند بر او غبار زوال
به مجمعی که سخن با زبان تیغ افتد
کند زبانه ی تیغت زبان گردون لال
به موضعی که امید از وفا سپس ماند
در افکند کرمت خویشتن به پیش سوال
بزاد تیغ تو چندین هزار بچه ی فتح
نبوده او را جز با گلوی خصم وصال
چنان به عهد تو هرگز خراب چون گردد
چو تو به رسم دهاقین روی به روز قتال
زمین سینه ی دشمن به تیغ بشکافی
پس آنگهی بنشانی در او ز رمح نهال
تو را گزید خدای گزید از جهان و شاهی داد
حدیث خصم فسانه است و ترهات محال
خدایگانا در عهد پادشاه سعید
که عمر بر تو سجل کرد و ملک بر تو حلال
من آن قبول کرامت نیافتم که دگر
ورای پایه ی من وهم را نماند مجال
کنون دو سال تمام است تا همی نوشم
ز دست غصه قدحهای زهر مالامال
گسسته گشت ز طبعم وساوس اوهام
بریده گشته ز جانم علایق آمال
درآمد از در جانم نشاط خدمت تو
از آن سپس که گرفتم ز کاینات ملال
نشان زخم لگدکوب باد سینه ی آنک
ز شاخ آهو دارد امید کعب غزال
منم چنین که تو بینی ز گنجهای هنر
دگر مرا به جهان ورنه خدمت است و نه مال
من از روان قزل ارسلان خجل گردم
اگر به غیر تو پردازم این شکایت حال
منم که با جگر تشنه خون دل بخورم
ولیکن از کف سفله نخواهم آب زلال
مراست این همه سرگشتگی به تهمت فضل
که با چنین سر و سامان نه فضل و نه افضال
سپهر از اینسان سرگشته نیستی شب و روز
اگر نه متهمستی به افضل الاشکال
همیشه تا ز جهان نیست موضعی خالی
ز انقلاب امور و تقلب احوال
جهان ز ذات تو خالی مباد گرچه تویی
به ذات خویش جهانی ز کبریا و جلال
ببرده دولت تو دست بر صبا و دبور
ببسته حشمت تو راه بر جنوب و شمال
***
عمر خراب
نماز خفتن بیگاه مست و لا یعقل
در آمدم آن ماه روی مهر گسل
همه شمایل دیوانگان گرفته ولی
به زیر هر خم زلفش روان هر عاقل
ز بهر عربده خود را خراب کرده و من
گرفته ماتم عمر خراب بی حاصل
در اوفتاده ز اندیشه ها به دریایی
چو روزگار نه غورش بدید و نه ساحل
چو دید واقعه کز دست خویشتن شده ام
ز سرگذشت مرا آب و پای مانده به گل
ز راه جد و یقینش درست شد که شدهاست
دل شکسته مرا بر فراق او حامل
ز گرد راه فرو ریخت قصه های دراز
چو زلف خویش پریشان چو کار من مشکل
گهی زبان ملامت گشاده کز تو سزد
که حق صحبت دیرینه را کنی باطل!
گهی ز راه نصیحت درآمده که مباش
ز حفظ جانب یاران و دوستان غافل
به صبر کوش و یقین دان که عاقبت ز جهان
به کام دل برسی خود کدام صبر و چه دل
جواب دادم و گفتم چشیده ام یکچند
شرابهای خوش از دست لعبتان چگل
کنون که وقت خمارست می بباید خورد
ز دست هجر تو ناکام شربت قانل
مرا بحل کن و بگذر از این حدیث که شد
جفای اهل خراسان میان ما حایل
بجست بیخبر از جای خویش و گفت مباد:
که هیچ دل به جفای شما شود مایل
دلم ببردی و در هجر نیز می کوشی
اگر به دل بحلی نیستی به هجر بحل
وداع کردمش القصه و گرفتم پیش
رهی چو روز قیامت کشنده و هایل
ز بند عشق گشاده دل و کمر بسته
به عزم بندگی شاه عالم و عادل
سپهر جاه و جلالت ستوده نصرت دین
که پیش دست و دلش هست بحر و کان عاطل
قضا شکاری تقدیر حمله ای که کند
خیال خنجر او مرغ فتنه را بسمل
میان خوف و رجا عدل او بود حاکم
میان باطل و حق رای او بود فاضل
به کامکاری او می کند فلک اقرار
به شهریاری او می دهد زمانه سجل
به چشم کبک ز انصاف او شده ست حقیر
شکوه حمله ی شاهین و صولت طغرل
ایا شهی که سراپرده ی معالی تو
ورای منزل اعلی سزد به صد منزل
زمان، زمام تصرف به دست حکم تو داد
هنوز گردون از روی همت تو خجل
دل حفوظ تو دیوان غیب را مشرف
کف کریم تو اموال رزق را عامل
محاسبان، سخای تو را ز دخل جهان
هزار ساله عطا بر جهانیان فاضل
اساس ملک تو چون مرکز زمین ثابت
ولیک، حکم تو چون روزگار مستعجل
اگر فلک بدرد روزنامه ی آمال
بود وظیفه ی جود تو نعمتی شامل
وگر زمانه بسوزد جریده ی اعمار
بود صحیفه ی طبع تو نسخه ای کامل
عنایت تو جهان را نصاب امکان داد
وگرنه از چه قبل شد وجود را قابل
خدایگانا، شعر مرا چه وزن بود
به مجلس تو که سحبان شود در او باقل
نه مجلسی، فلکی کاندرو ز بس دهشت
بود عطارد امی و مشتری جاهل
قضا میان تواضع ببسته چون شاگرد
قدر زبان تضرع گشاده چون سایل
ولیک، چون به تو اقبال ره نمود مرا
اگر عزیز و ذلیلم تویی معز و مذل
همیشه تا ندهد هیچ متقی بر باد
برای نعمت عاجل سعادت آجل
تو در سعادت و دولت بمان که مقرون شد
عذاب آجل خصمت به محنت عاجل
ربوده صرصر گرز تو مسند فغفور
فکنده صولت تیغ تو افسر هرقل
***
اهل عشق
چو ماه یکشبه بنهفت چهره از نظرم
مه دو هفته درآمد به تهنیت ز درم
بداد مژده ای، از لطف، چنانکه گرفت
ز فرق تا به قدم جمله در گل و شکرم
مرا ز شادی رویش به سینه باز آمد
دلی که مرده و زنده نبود از او خبرم
چو خاک در کف پایش فتادم از خواری
اگر چه از سر تحقیق سر به سر گهرم
به لابه گفتمش آخر زمانکی بنشین
مگر به وصل تو بنشیند آتش جگرم
یک امشبی تو به مهمان من بباش که من
ز روی خوب تو مهمان زهره و قمرم
ز اهل عشق تکلف طمع نشاید داشت
به پیش خدمت توست آنچه هست ماحضرم
دلم حمایتی زلف توست از او بگذر
که نیست زهره ی آنم که سوی او نگرم
حدیث جان نکنم کاو کرای آن نکند
فدای یک قدمت گر بود صد دگرم
بسنده کن به لب خشک و چشم تر با من
که در دو گیتی از این بیش نیست خشک و ترم
مرا امید وصال تو زنده می دارد
وگرنه بی تو نه جانم بماند و نه اثرم
بسی بگفتم از این جنس و هیچ سود نداشت
کز اشک و چهره همی دید نقد سیم و زرم
بخاست ناله و زاری من چو او برخاست
برفت و بر اثر او برفت دل ز برم
رخش که تابش قندیل روزه داران داشت
گذاشت چون علم عید در جهان سمرم
چگونه قصه ی من در جهان سمر نشود
که هر کجا که نشینم بدین فسانه درم
ز بهر خدمتی عید من همین قصه است
که من به نزد جهان پهلوان به تحفه برم
ملک نشان عصدالدین که از مدایح او
همیشه بر سر گنج جواهر ودررم
طغانشه ابن مؤید که گوید و رسدش
که هست منطقه ی چرخ حلقه ی گهرم
سها چو برق زند جوهریست بر تیغم
قمر چو نور دهد قبله ای ست بر سپرم
من آن تهمتن دریا دلم که گاه صبوح
بود ذخیره ی کانها عطای مختصرم
جهان مقر شد و ایام اعتراف آورد
که من خلاصه ی تأیید و مایه ی ظفرم
منم که بر رخ گیتی چو روز مشهورست
همه فضایل جد و مناقب پدرم
اگر سپهر بپوشد ز رای من رازی
چو جیب صبح همه پرده های او بدرم
بیفکند پر و بال، کرکسان فلک
هر آن زمان که ببینند تیر چار پرم
به پیش من صف دشمن چگونه دارد پای
که لحظه لحظه ز اقبال می رسد حشرم
چه عون و عصمت ایزد مرا سپر باشد
به زخم حادثه حاجت نیوفتد حذرم
ز حرص زر چو شهان نام نیک بفروشند
منم که ملک جهان را به نیم جو نخرم
به پیش من ز تواضع به ساعتی صد ره
زمانه خاک شود تا مگر بر او گذرم
هر آنچه گفتم از این جنس لاف و دعوی نیست
که هست فر الهی گواه معتبرم
خدایگانا، هر چند زحمتت باشد
ز حال و قصه ی خود چند حرف برشمرم
گمان نبود مرا پیش از این که باقی عمر
بود ز خاک جناب تو حاجت سفرم
کنون زمانه بر آنست تا غبار درت
کند گسسته به کلی وظایف بصرم
ز جان برآمدم اکنون و جای آن دارد
که گر نطق بزنم تا به جان بود خطرم
اگر ضرورت از اینسان نگیردم دامن
چگونه دل دهدم کز در تو در گذرم
به آرزو طلبیدم همیشه خدمت تو
روا مدار کزین آرزو رسد ضررم
مرا به چربک صاحب غرض ز بیخ مکن
که من به باغ فصاحت درخت بارورم
ز جوی لطف و کرم آب ده مرا و ببین
که عاقبت تو چها بر خوری ز بار و برم
ز من ملوک جهان نام نیک زنده کنند
به قول مرده دلان بر میان مزن تبرم
مرا تو با همه عیبی خریده ای مفروش
که چون به کوی حقیقت رسی همه هنرم
اگر به چیز دگر سرفرازی ام نرسد
همین بس است که بر آستان توست سرم
به حضرت تو من از بهر نان نیامده ام
که جایگاه دگر بود نیز این قدرم
مبر به پیش خرد آبرویم ار پس از این
حدیث نان به زبان آورم ز سگ بترم
تو بر بخور ز جوانی و پادشاهی خویش
که من به دولت تو زهر چون شکر بخورم
***
زلف نیکوان
ای حکم تو چون قضای مبرم
در زیر نگین گرفته عالم
خورشید ملوک نصرت الدین
ای ذات تو نصرت مجسم
تاریخ اساس پادشاهیت
بر فطرت آسمان مقدم
مشاطه ی فتح جز به نامت
از هم نگشاده زلف پرچم
میدان تو بخت را معسکر
ایوان تو عدل را مخیم
اقبال تو هم ز بدو فطرت
چون معجزه ی مسیح مریم
هر جا که زده به عنف زخمی
لطف تو بر او نهاده مرهم
تقدیر حروف کن فکان را
در نوک سنانت کرده مدغم
عفو وسخطت چو شهد و زنبور
آمیخته با لعاب ارقم
در کشف عبارتت نمانده
بر لوح وجود هیچ مبهم
جوشیده ز شوق مجلس تو
خون دل جام در کف جم
از بیم سنان دیو بندت
دیوانه شده روان رستم
وز غیرت آستان عالیت
پوشیده فلک لباس ماتم
با گوهر پاکت از خجالت
بر خاک نشسته آب زمزم
هر جا که رسیده موکب تو
از چرخ شنیده خیر مقدم
بر درگه تو امید را فال
تا روز قضا اصبت الزم
ای گشته چهار فصل گیتی
از عدل تو چون بهار خرم
عدلت نگذاشت راستی به
جز در سر زلف نیکوان خم
سلطان سریر آسمان را
جز نام تو نیست نقش خاتم
با بزم تو بست عهد شادی
کس نیز نشان نداد از غم
آن را که زند دم خلافت
در حنجره ی منقطع شود، دم
در مدت یک دو مه کم و بیش
صد دشمن بیش کرده ای کم
در موسم فتح باب تیغت
از مرکز خاک بگذرد نم
بر روضه ی قبه ی جلالت
گردون طبقی بود مهندم
شاها منم آنک کردم امروز
از مدح تو کشوری مسلم
هر چند بضاعتی ندارم
جز دانش و کاسدست آن هم
خوش نیست به خشک زیش کزدون!
لب خشک نشسته بر لب یم
شاید که به دولت قبولت
سر بفرازد ز چرخ اعظم
در عهد تو هیچ گوش نشنید
فریاد مگر ز زیر و زبم
یکچند ز دیو مردی خصم
پنداشت که یافت اسم اعظم
خود کوری دیو را سلیمان
باز آمد و باز یافت خاتم
دشمن به تو کرد ملک تسلیم
وین کار تو را نشود مسلم
تا پست نگردد از حوادث
بنیاد بقای نسل آدم
همواره بنای دولتت باد
چون قاعده ی سپهر محکم
***
دریا و ساحل
هوالعید یسقی بکاس المدام
هنیا لمن فاق کل الانام
شهنشاه اعظم قزل ارسلان
که از عدل او یافت گیتی نظام
جهان داوری کاب شمشیر او
بشوید رخ شب ز گرد ظلام
بد اندیش را از تف کین او
به جای عرق خون چکد از مسام
ببخشش همی فرق نتوان نهاد
میان کف او و فیض غمام
به رفعت همی باز نتوان شناخت
که قدرش کدام است و گردون کدام
شبا روز از رونق بزم اوست
که در دست نرگس گرفته ست جام
زهی حمله ی قهرت اندر نبرد
شکسته دم صبح در کام شام
ز چنگال شیران برون کرده ملک
ز کام نهنگان برآورده کام
جناب تو را آسمان در پناه
رکاب تو را سدره در اهتمام
تو آن شهسواری که گردون تند
کمند مراد تو را گشت رام
تو آن کامکاری که در حل و عقد
به دست تو داده ست گیتی زمام
دل خصمت آمد به جوش، ای عجب
هنوز اندر او این طعمهای خام
تویی آنکه در خاتم قدر تو
نگینی است این چرخ فیروزه فام
چو ناهید در مجلست صد ندیم
چو خورشید در موکبت صد غلام
ز شادی دستت چو می در قدح
بخندد همی خنجر اندر نیام
به تو پایدارست گیتی، از آنک
عرض را به جوهر بماند قیام
چو با دشمنت راز گوید فلک
دهد بر زبان سنانت پیام
وجود تو تا دست در هم نداد
نشد صنعت آفرینش تمام
کفت حاصل دخل دریا و کان
بپرداخت در حاجت خاص وعام
ستم بر کف سایلان می کند
ز دریا و کان می کشی انتقام
در آنوقت کز غیبت راتبت
که در ظل او چرخ دارد مقام
چه دانی که چون راست استاده بود
مزاج جهان بر جفای کرام
ندانست کانفاس عدل تو زود
معطر کند مملکت را مشام
مراکز فلک سرکشم در هنر
بمالید در زیر پای لیام
جهان بر دل من جراحت نهاد
که بتواندش کرد نیز التیام
مرا ز آتش طبع در مدح تو
زبانی ست چون آب داده حسام
قفسهای افلاک را تا ابد
نیفتد چو من مرغ دیگر به دام
منم گر زمین بوس این درگهت
چو هدهد مرا تاج بر سر مدام
اگر خدمت تخت بلقیس کرد
سعادات این سده بر من حرام
ندانم سلیمان ثانی چرا؟
در این چند گاهم نبرده ست نام
تو جاوید بادی که هرگز نکرد
چو تو شاه بر کار عالم قیام
چه می گویم این لفظ از من خطاست
که در کل عالم تویی والسلام
***
خیال طلعت
سپهر و مهر چو حجاج کعبه یاسلام
به عزم کعبه ی اسلام بسته اند احرام
یکی ستانه همی بوسدش به رسم حجر
یکی به چهره همی سایدش به شرط مقام
ز یک طرف گلوی گاو می برد ناهید
ز یک جهت بره قربان همی کند بهرام
به امن و عافیت آراسته چو صحن بهشت
حریم حضرت عالی شهریار انام
خدایگان ملوک جهان مظفر دین
که نصرت و ظفر او را ملازم است مدام
جهانگشای قزل ارسلان که بر تن خصم
به زخم نیزه فرو بست شاهراه مسام
ضمیر او که نمودار لوح محفوظ است
به دود عجز بیندود چهره ی اقلام
نخست طلعت نور از خیال رایت او
رسد به چشم جنین در مشیمه ی ارحام
شها جواهر اکلیل و عقد پروین را
برای زیور ملک تو داده اند نظام
هنوز تا سر زانوست کبریای تو را
ملمعی که فلک دوخت از ضیا و ظلام
به حق رسید تو را نوبت جهانداری
از آن شدند مطیعت دل خواص و عوام
زمانه ناقه ی صالح نکشته بود که چرخ
به دست چون تو کسی خواستش سپرد زمام
مبرهن است مثال تو در صلاح جهان
ز اعتراض عقول و تصرف اوهام
نگاشت عزم تو بر صورت فلک جنبش
سرشت حلم تو در طینت زمین آرام
نفیر کوس تو بدخواه ملک را به سماع
چنان بود که جعل را نسیم گل به مشام
بدان هوس که شود راز دار خاتم تو
به دست حکم تو چون موم گشت سنگ رخام
امل به قهقهه خندد چو شیشه از باده
چو تو، به مجلس عشرت به دست گیری جام
تویی که تا کف پای تو بوسه داد رکاب
دگر سپهر حرون سر نمی کشد ز لگام
بپخت دشمن تر دامنت بسی سودا
ولیک، عاقتش خشک شد به تن برخام
تو رستمی به گه حمله پیر زال جهان
چگونه پیش تو دستان زند به مردی سام
در آن دیار که عنف تو آتشی افروخت
لطیف تر ز هوا چیست کردش به قوام
در آن مقام که لطف تو باز دانه فکند
مسلم است که سیمرغ را کشد در دام
دهان فتنه از آن تلخ شد که رمح تو را
چو نیشکر شده شیرینی ظفر در کام
به گرد مرکز عالم خطی بکش تاظلم
درون دایره ی کاینات ننهد گام
جهان ز عدل تو یکرویه راست شد به یقین
نهد اساس دوریی سپهر بی فرجام
به موضعی که تو بر تخت حکم بنشینی
ستاره آنجا معزول گردد از احکام
به دست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوز
سپید کاری صبح و سیه گلیمی شام
سپیده دم چو جهان را نوید عید بداد
طلایه ی سحر از بام چرخ آینه فام
به گوش نامیه در می دمید باد صبا
گمان برم که ز عدل تو می گذارد پیام
که تر و خشک جهان در پناه دولت توست
به حق هر کس از این پس نگو نمای قیام
مزاج سرعت عزم و ثبات حلم تو بود
که باد را حرکت داد و خاک را آرام
همیشه تا ز پراکندگی بنات النعش
بود چو روزی اهل هنر در این ایام
جهانیان را هرگز مباد آن روزی
که چرخ جز تو کسی را برد به شادی نام
گهی به تخت ظفر بر به فرخی بنشین
گهی به باغ طرب بر به خرمی بخرام
***
موج خون
چون بر فراخت خسرو سیارگان علم
در خاک پست گشت سراپرده ی ظلم
صبح دوم گرفت جهان کاو چرا از آنک
اندر هوای شاه نزد جز به صدق دم
یک یک ز بیم خنجر خورشید اختران
همچون مخالفان شهنشه شدند کم
بر روی آسمان اثر تیرگی نماند
الا ز گرد موکب فرمانده ی عجم
دارای وقت نصرت دین کز علو قدر
شاید که بر معارج گردون نهد قدم
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
دارد حریم مملکت از امن چون حرم
بوبکر بن محمد کز فر طلعتش
زینت گرفت افسر فعفور و تخت جم
دریا به دستگاه فراخش زند مثل
گردون به آستان بلندش خورد قسم
ای مهر و ماهت از قبل طاعت آمده
در حلقه ی حواشی و از زمره ی خدم
ذات مطهر تو سپهریست از علو
طبع مبارک تو جهانی ست از کرم
وقتی که دیگران به حشم التجا کنند
گرد تو از معونت یزدان بود حشم
آن را که زیر دامن توفیق پرورند
از گرم و سرد چرخ وراکی رسد الم
گیتی به موج خون در صد بار غوطه خورد
هرگز زمین ملک تو بر خود ندید نم
صدره فلک به خاک فرو رفت و کس ندید
بر دامن جلال تو هرگز غبار غم
تا کرد حکم جزم تو محکم بنای ملک
هر لحظه با عنان تو فتحی شده است ضم
بر تو به دل چگونه گزیند جهان که هست
عهد تو همچو موسم اقبال مغتنم
هر کس که پیش تو نرود چون قلم به سر
تقدیر بر جریده ی عمرش کشد قلم
پهلو تهی کند اجل از تیغ تو، ولیک
از دشمنان دولت تو پر کند شکم
از حضرت تو تیره شود ساحت فلک
بر مجلس تو رشک برد روضه ی ارم
روی فلک سیه شود آن دم که رای تو
بر چهره ی زمانه ز عصیان کشد رقم
خصم تو را زمانه به تعجیل می برد
از عرصه ی وجود سوی حیز عدم
بیم است کز تغابن این چرخ نیلگون
خون فسرده جوش زند در تن بقم
تا چرخ قد خمیده نگردد تمام راست
در قامت مراد تو هرگز مباد خم
شاها زمانه بیخ ستم را به آب برد
زان تیغ آب رنگ ببر بیخ آن ستم
زین پس مکن بر انجم و افلاک اعتماد
کانجم شدند خائن و افلاک متهم
شمشیر تیز داری و بازوی کامکار
گرد از فلک برآور و از روزگار هم
چون گل همیشه باشی خندان و سرخ رو
خصم تو چون بنفشه سرافکنده و دژم
***
آفاق عاطفت
منم امروز و دلی ز انده گیتی به دو نیم
بیم آنست هنوزم که به جان باشد بیم
نه مرا خانه و ماوای، نه مرا مسکن و جای
نه مرا مونس و همدم، نه مرا یار و ندیم
بر دلم حسرت اصحاب بلایی ست بزرگ
بر تنم فرقت احباب عذابی ست الیم
که گمان برد که افتم من مسکین روزی
در چنین رنج و مشقت ز چنان ناز و نعیم
چون ز زر یاد کنم چهره بر افشاند زر
ور غم سیم خورم دیده فرو بارد سیم
شب ستاره شمرم بر دو رخم باشد از آن
زخم ناخن چو حروفی که بود بر تقویم
حال خود پیش که گویم من مسکین غریب
چاره ی خود ز که جویم من رنجور شقیم
گرد من لشکر اندوه چنان خیمه زده ست
که همی راه نیابد سوی من باد نسیم
از چنین محنت و غم جان نتوان برد مگر
که فلک باز شود مشفق و ایام رحیم
ز آتش محنت من گل بدمد گر خواهد
تاج دین مفخر احرار جهان ابراهیم
آنکه با سرعت عزمش نبود باد عجول
و آنکه با سایه ی حلمش نبود خاک حلیم
آنکه او بر فلک جاه چو بدری ست منیر
و آنکه او در صدف ملک چو
د ری ست یتیم
طبع او را ز لطافت صفت باد مسیح
کف او را ز کفایت اثر دست کلیم
گر نه فیض و کرم و عاطفت او بودی
گفتمی در همه آفاق نمانده ست کریم
گر چه در نوبت او بود جهان را تأخیر
هست بر ذات فلک همت او را تقدیم
ای از آن مرتبه بگذشته که از گستاخی
آسمان یاد جلال تو کند بی تعظیم
دهر با جود تو مفلس بود و چرخ دنی
ابر با بذل تو مدخل بود و بحر لئیم
منتظم با کف در بار تو اسباب حیات
منتشر از سر شمشیر تو آثار جحیم
خصم تو گرچه مسلم بودش ملک جهان
به سلامت نجهد تا نکند جان تسلیم
بود در بند وجود تو فلک عمر دراز
بود موقوف حضور تو جهان عهد قدیم
گل صد برگ چگونه دمد از خاک سیاه
گر نه خلق تو دهد باد صبا را تعلیم
سطح اعلای فلک گرچه محیطست به کل
هست در دایره ی قدر تو چون نقطه ی جیم
تا جهان گاه به راحت گذرد گاه به رنج
و آدمی گاه مسافر بود و گاه مقیم
تا ابد پیش تو اقبال رهی باد و رهین
قامت جاه تو تا حشر قوی باد و قویم
عرصه ی ملک تو از امن چو اطراف حرم
خاک درگاه تو از فخر چو ارکان حطیم
***
سوگند عزیز
از نور طلعت تو شده رهنمای چشم
دیدار جان فزای تو برگ و نوای چشم
از آفتاب طلعتت، ای سایه ی خدا
نوری طلوع کرده شعاعش ورای چشم
در جیب قدر تو ز شفق طارم کبود
هر روز سرخ روی شده از حیای چشم
نفرت گرفته طبع تو از بخل و ظلم و جهل
چونانکه از کدورت ظلمت صفای چشم
چشم بصیرت و خرد، ار گیرد آبله
باشد ز رای روشنت او را دوای چشم
خورشید زرفشانی و بر تخت سلطنت
یک ذره پرتو تو شده کیمیای چشم
در دعویی که روح مجسم تویی ز لطف
نزد خرد لقای تو گشته گوای چشم
چرخ کلاه وار درین عالم فراخ
تنگ آیدش به مثل تو دیدن قبای چشم
بی هیچ شک ز دوری و نزدیکی تو است
ای نور چشم دولت خوف و رجای چشم
این مهر آتشی را چون خاک درگهت
در دیده کرده جای خوش آب و هوای چشم
هر بخت کاونه دولت بیدار تو دهد
از خواب داده است زمانه جزای چشم
خورشید را که تاج فلک شد به روشنی
افزوده ای ز ظلمت و حیرت صفای چشم
گر یک زمان ثای تو نشنیده وای گوش
ور یک نفس ندیده شکوه تو وای چشم
هست این سخن صواب که گفتم به نزد عقل
نادیدن تو هست سراسر خطای چشم
شاها، به خاک نعل سمندت که دیده را
سوگند بس عزیز است از توتیای چشم
کاین چشم من به دیدن شه تا که باز شد
ای بس امید بخت که گشتم دعای چشم
بدرید جامه حیرتم از نور عارضت
کانرا بدوخت دست زمانه به پای چشم
چشم من ار به دیدن تو سعیها نکرد
حالی از آن بدیدم شاها سزای چشم
گر بنده را به خدمت سلطان روزگار
باشد برای جان و دلم نه برای چشم
لیکن چه چاره سازم با روزگار چون
کارم نمی کند به مراد و هوای چشم
دل در بلا فتاده ز نادیدن تو شاه
آری همیشه دل بود اندر بلای چشم
حرمان خود ز درگه عالی شهریار
از جور چرخ بینم نی از جفای چشم
هر لحظه بخت راه زند بر امید من
از طلعت تو تازه یک دم نوای چشم
کارم چو چشم گردد روشن تا باشدم
شاها خیال فر تو در سر به جای چشم
جز خاک درگه تو نخواهد قرین خویش
گر عمر داد خواهد روزی رضای چشم
چشمم به جای دیدن تو کرد بر دوام
باشد که مستجاب شود این دعای چشم
دریای شوق بزم تو چون موجها زند
بس در آبدار که باشد عطای چشم
بی چشم زخم در سر شاهی و سلطنت
بادا بقای دولت تو چون بقای چشم
***
زلف شمشاد
سر برافراخت بر سپهر برین
مهد میمون پادشاه زمین
زبده ی مکرمت زبیده ی وقت
مریم روزگار عصمت دین
آنکه در خانقاه عصمت او
درس تشریف خوانده روح امین
وانکه حکمش ز حلقه بیرون کرد
چرخ پیروزه رنگ را چو نگین
ای به عدل و سخا رسانیده
رایت ملک را به علیین
نابسوده صبا ز رحمت تو
زلف شمشاد و عارض نسرین
چرخ در عهد تو ندیده بهم
سینه ی کبک و پنجه شاهین
پیش مهد بلندت ازدهشت
پادشاهان در اوفتاده ز زین
بر جنابت به سجده ی تعظیم
خسروان بر زمین نهاده جبین
کرده رضوان دعای دولت تو
ماهرویان خلد را تلقین
زهره را از ظرایف نعمت
گوشواری رسیده از پروین
آسمان از لطایف کرمت
کمری بسته از مجره متین
از پی خاک آستانه ی تو
زلف جاروب کرده حورالعین
حرم عصمتت چو پرده ی غیب
نه گمان برده ره در او نه یقین
گر قبول تو سایه برگیرد
برکشد آفتاب خنجر کین
ور شکوهت نقاب بگشاید
مژه در دیده ها شود زوبین
وهم را پرده دارت از پس در
بانگ بر می زند که دورنشین
عقل را پاسبانت از سر بام
میل در دیده می کشد که مبین
روز چند از غبار حادثه کز
گشت رخسار عافیت پر چین
آخر از فتح باب تیغت داد
آسمان آن غبار را تسکین
لطفها ساخت کردگار بر آن
شکرها کرد روزگار بر این
پادشاها، تویی که در شانت
نظم من بنده آیتی است مبین
چون زبان در ثنات بگشایم
برکشد چرخ نعره ی تحسین
دست چون بر دعات بردارم
روح قدسی به جان کند آمین
از ره شعر منگرم که مرا
در دل از علم گنجهاست دفین
شاعری در مذاق همت من
بی ضرورت نمی شود شیرین
طعم شیرویه دان که شیرین کرد
تلخی مرگ بر دل شیرین
هر که چون گل دو روی شد با تو
بادش از خار بستر و بالین
وانکه از جان نه آفرین تو گفت
از جهان آفرین بر او نفرین
تا ز یزدان بود معونت خلق
باد یزدان تو را همیشه معین
***
در مدح قزل ارسلان
گیتی ز فر دولت فرمان ده جهان
ماند به عرصه ی ارم و روضه ی جنان
بر هر طرف که چشم نهی جلوه ی ظفر
وز هر جهت که گوش کنی مژده ی امان
آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
آسوده گشت در کنف عدل انس و جان
گردون فرو گشاد مگر از نیام تیغ
ایام برگرفت زه از گردن کمند
ملکی چنین مقرر حکمی چنین مطاع
دیریست تا زمانه نداد از کسی نشان
منسوخ گشت قصه ی کاووس و کیقباد
افسانه شد حکایت دارا و اردوان
بالید ازین نشاط تن تخت بر زمین
بگذشت از این نوید سر تاج از آسمان
از غصه خون گرفت چو می ظلم را جگر
وز خنده باز ماند چو گل عدل را دهان
شاید که بگذرد ز پی فرخی همای
زین پس به زیر سایه ی چتر خدایگان
سلطان شرق و غرب قزل ارسلان که هست
با خدمت رکابش ایام را توان
آن شاه شیر حمله که شاهین همتش
دارد فراز کنگره ی سدره آشیان
وقت طرب چو دست سوی جام می برد
بر هم زند ذخیره ی بحر و دفین کان
هنگام کین چو دست برافرازد از کتف
مریخ را خطر بود از صدمت سنان
شاها تویی که حمله ی گرز تو بر عدو
چون بر بخیل سایه ی سایل بود گران
بحریست قهر تو که در او هر که غوطه شد
دیگر نیفتد از پس آن نیز بر کران
برخیزد از زمانه به یکبار حرث و نسل
گر دفع فتنه را نکند تیغ تو ضمان
هر چند کور گشت عدو دید کایزدت
بگزید و کرد بر همه آفاق کامران
با حجتی چنین که ببندد زبان چرخ
تیغ تو را سزد که کشد بر عدو زبان
بر باد داده هیبت تو خرمن قمر
آتش زده شکوه تو بر راه کهکشان
وقتی که کم شود ز سر سرکشان خرد
روزی که بگسلد ز تن پردلان روان
وان آب منجمد که سنان است نام او
از تف حمله در رگ جانها شود روان
آن لحظه کس نبوسد پای تو جز رکاب
وان روز کس نگیرد دست تو جز عنان
بدخواه ملک را ز نهیب تو هر نفس
خون در جگر بجوشد و مغزاندر استخوان
ای خسروی که تیغ فنا را قضای بد
بر دشمنان دولت تو کرد امتحان
تو در میان لشکر چون مور بی عدد
هر یک چو مور بسته به فرمان تو میان
در تازی از کرانه چو شیران جنگجوی
کوپال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
گر گم شود پی زحل از چرخ باک نیست
بخت تو آگهست چه حاجت به پاسبان
گیتی طمع نداشت که تو سر درآوری
تا سایه بر سرش فکند افسر کیان
اینهم تواضعست که کردی وگرنه چرخ
داند که مشتری بنسازد به طیلسان
دندان اره را هنرست ارنه تیغ را
عیبی است سخت ظاهر و عاریست بس عیان
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان
تا بسترد به دست صبا، دایه ی بهار
گرد از جبین لاله و رخسار ارغوان
گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد
آسوده باد تا ابد از آفت خزان
جاه تو سرفراز و قبول تو دستگیر
ملک تو پایدار و بقای تو جاودان
***
قدح می
دوش در وقت آنکه ظل زمین
کرد بر موکب شعاع کمین
راست گفتی مظله ای ست سیاه
سر برافراخته ز چرخ برین
دیدم اطراف ربع مسکون را
از سیاهی چو کلبه ی مسکین
آسمان و زمین چو مجلس شاه
جلوه گاه جمال حورالعین
قدح می در او ز سکره ی ماه
طبق نقل و خوشه ی پروین
تا به کردار عرصه ی شطرنج
روی در روی کرده شاه و معین
نسر واقع به عینه می گفتی
دو پیاده است بند یک فرزین
من ز فکرت فکنده سر در پیش
برگرفته سخن ز علیین
راست چون شاه پیش رخ به عری
پیش تیر شهاب دیو لعین
با خرد بر طریق استدلال
بحث می کردم از علوم یقین
گاه می گفتم از یکی مبدع
چند ابداع می کند تعیین
ور چو مبدع یکی نهی ابداع
صورت مبدعات نیست چنین
گاه ترتیب آفرینش را
بر طریق تمایز و تبیین
حد انجام دهر می جستم
خالی از نسبت شهور و سنین
همچنین منهی خرد می کرد
به نکوتر عبارتی تلقین
شمه ای از دقایق اکوان
نکته ای از حقایق تکوین
تا به وقتی که دست چرخ گشاد
از فلک عقده های در ثمین
بر کشید آفتاب رایت نور
تا دهد جرم خاک را تزیین
وز دگر سوی، نیز دلبر من
برگرفت آن زمان سر از بالین
به تعجب نگاه می کردم
آن فروغ رخ و صفای جبین
ذره ای ز آفتاب فرق نداشت
ماه من جز به فرق مشک آگین
لیکن از بس غبار محنت و رنج
که نیابد به سالها تسکین
در میان دو آفتاب مرا
گشته تاریک چشم عالم بین
هم در آن لحظه صورت اقبال
به زبان فصیح و لفظ متین
گفت بر خاک سده ای که از اوست
سدره مانند خاک بی تمکین
خیز و یکدم چنانکه، من همه عمر
بر طریق ملازمت بنشین
تا ز برج شرف طلوع کند
طلعت آفتاب روی زمین
خواجه ی روزگار و صدر جهان
شرف الملک تاج دولت و دین
آنکه خورشید مهره برچیند
گر در ابروی او ببیند چین
وانکه گردون لگام باز کشد
چون کند مرکب عزیمت زین
امن و آوارگان گردون را
سد اقبال اوست حصن حصین
دست افتادگان حادثه را
دامن جاه اوست حبل متین
حرص بر خوان بی نیازی او
شکم آکنده پر ز غث و سمین
هم ترازوی چرخ را بشکست
بار حلم تو پله ی شاهین
کبک در عهد کامرانی او
کین صد ساله خواست از شاهین
هم درختان بید بفکندند
پیش قهر تو بیلک و زوبین
ای به رتبت غبار موکب تو
بسته میدان چرخ را آذین
وی ز شکرت زبان اهل هنر
گشته چون کام انگبین شیرین
چرخ انگشتری شده نامت
کرده بر دیده همچو نقش نگین
تا ز نقش مخالفت گم شد
در جهان همچو صورت تنوین
از نسیم شمایلت پیوست
در خوی خجلت است نافه ی چین
وز سموم سیاستت دایم
در تب محرق است شیر عرین
تا ز نسرین و گل نشان آرند
مجلست باد پر گل و نسرین
تا یمین از یسار بشناسند
دولتت باد بر یسار و یمین
بخت در مجلست حریف و ندیم
چرخ در موکبت رهی و رهین
***
طوق مراد
ای کرده گرد ماه ز شب خرمن
گریان ز حسرت تو چو باران من
آری دلیل قوت بارانست
آن جا که گرد ماه بود خرمن
رخسار و زلف توست عجب کاری
جان فرشته و تن اهریمن
ای هندوان زلف تو ترک آیین
وی آهوان چشم تو شیر اوژن
تشویر خورده ی رخ تو لاله
و آزاد کرده ی لب تو سوسن
از فتنه های تو هر ساعت
نه شهر مانده ساکن و نه برزن
بنمای روی و عقل به غارت ده
بگشای زلف و شهر بهم بر زن
من سینه پیش عشق سپر کردم
تا دل بود ز حادثه در مأمن
لیکن به پیش ناوک مژگانت
مانع نمی شود سپر و جوشن
چون ناله های من شنوی گویی
دلشاد زی و ساز طرب مشکن
زین زخمه درگذر که نمی آید
در شیوه ی فراق تو جز شیون
ای با زمانه عشق تو آن کرده
کاسیب مهرگان به گل و گلشن
وی دوستان ز مهر تو آن دیده
کز کین پیشوای جهان دشمن
فرزانه صدر دین که همی سازند
بر درگهش صدور جهان مسکن
آن سروری که طوق مرادش را
گردون سر گرفته نهد گردن
در سایه تحکم او ننهد
خورشید پای راست از روزن
از امتلای نعمتش آتش را
چون آب نفرت آمده از روغن
زین پیش بی ریاضت تدبیرش
ایام تند بود و فلک توسن
امروز سرو با همه آزادی
در می نهد به بندگیش گردن
ای آستان قدر تو را هرگز
ناگشته هیچ وهم به پیرامن
ای جان جن و انس به تو خرم
وی چشم مهر و ماه به تو روشن
در گوش دشمن تو قضای بد
کرده نفیر خوف که لا تأمن
و آمال در دماغ مطیع تو
داده ندای امن که لا تحزن
گشتند نیک نام به عهد تو
گردون سفله و فلک ریمن
قهرت چنان بکوفت مخالف را
در هر طریق و هر سخن و هر فن
کامروز گرچه بر سر غربال است
صدره توانش بیخت به پرویزن
لعل از نشاط خدمتت انگشتست
رخساره برفروخته در معدن
وز شرم باد سرد بد اندیشت
کرده عرق، جبین دی و بهمن
جز مدح تو نزاد درین دوران
طبعی که شد به قافیه آبستن
ز آسیب سنگ و آهن اگر گفتم
رمزی خطا صواب نبود این ظن
از صدمت شکوه تو می ریزد
خون از عروق سنگ دل آهن
جایی که دولت تو کند جولان
آنجا یراق وهم بود کودن بدخواه
تنگ چشم چو سوزن را
الا به کمترین سببی مفکن
گر ریسمان سست می تابد میل!
آنجا که چشم باز کند سوزن
تا در کف قضا بکند خرقه
ایام از مشاهره پیراهن
پیراهن بقای تو را بادا
بر فرق روزگار کشان دامن
عیدت خجسته باد که شد دایم
عید عدوی تو ز عنا شیون
***
سموم قهر
موسم نوروز و ملکی خرم و شاهی جوان
فرصتی باشد طرب را زین نکوتر در جهان
تخت، گو بنشین مربع، تاج گو، بفراز سر
در پناه دولت فرمانروای انس و جان
خسرو اعظم اتابک نصرت الدین کز علو
حضرتش را طارم افلاک زیبد آستان
آنکه بیرون برد نقش کین ز رخسار سپر
وانکه دور افکند عدلش خم ز ابروی کمان
پرتویی از رای او پیرایه ی خورشید و ماه
نکته ای از لفظ او سرمایه دریا و کان
خوانده تیغش بر خلایق خطبه ی فتح و فتوح
داده عدلش بر ممالک مژده امن و امان
ملک نادیده چو او لشکر کش و کشورگشای
دهر نازاده چنو فرمان ده گیتی ستان
بر در و دیوار قدرش چون قمر صد پرده دار
بر سر بام جلالش چون زحل صد پاسبان
ای براق دولتت را فرق فرقد پایگاه
وی همای همتت را اوج برجیس آشیان
رایت از رفعت فلک را حاکمی بس کامکار
عدلت از رحمت جهان را دایه ای بس مهربان
چون قضا پیوسته بر اعدا سنانت کارگر
چون قدر همواره بر آفاق فرمانت روان
از سوم قهرت اندر تنگنای معرکه
چون عرق بیرون تراود مغز خصمت ز استخوان
جز تو کس را افسر شاهی نزیبد بر زمین
پس فلک را بر تو دل باید نهادن جاودان
پادشاهی را سخاو، عدل سرمایه است و تو
در سخا، چون حاتمی، در عدل، چون نوشیروان
چون تو اندر مسند شاهی نشینی روزگار
بعد از این در سایه ی عدل تو سازد آشیان
در پناه حفظ تو از بهر ترتیب گله
گرگ در باب مصالح راز گوید با شبان
تا جهان را میوه ی امن و ظفر بار آورد
قدرت اندر سینه ی دشمن همی کارد سنان
دست بر هم دادت اسباب جهانداری چنانک
آسمان را ماند انگشت تعجب در دهان
تا بپاید گردش گردون، تو با گیتی بپای
تا بماند نوبت عالم، تو در عالم بمان
تا ابد بخت همایونت قرین بادا که تو
هم نکو عهدی بحمدالله و هم صاحبقران
***
انگشت حیرت
ای نوشته دولتت منشور ملک جاودان
همچو عم سلطانی و همچون پدر سلطان نشان
کسوت شاهی چو نیکو بنگری بر قد توست
چون برد گیتی به پیشت نام بهمان و فلان
گرچه در سالی جهان یکبار گیرد اعتدال
هر زمانی اعتدالی دارد از عدلت جهان
آسمان با صد هزاران دیده آخر کور نیست
تا تو را بیند به دست دیگران ندهد عنان
هر کجا از آتش تیغت برآمد شعله ای
آفتاب آنجا شرارست، آسمان آنجا دخان
صنع ایزد در وجودت بهر آن تأخیر کرد
تا کند تیغ تو دفع فتنه ی آخر زمان
نیست اندر کیسه ی چرخ از کفت نقدی دریغ
نیست اندر پرده ی غیب از دلت رازی نهان
خسروا، من بنده را در عهد سلطان شهید
هرگز اندر چشم ناید حاصل دریا و کان
در خیالم آنکه گر گیتی برافتد فی المثل
ملک او باقی بماند، دولت او جاودان
در دلم بگذشت کاید دولت او را زوال
باورم نامد که باشد مدت او را کران
چرخ محنتها برون آرد که نبود در حساب
دهر بازیها برون آرد که ناید در گمان
فتنه را ناگاه باز افتاد دستی آن چنانک
ملک و ملت را بماند انگشت حیرت در دهان
این چنین زخمی زده ایام و روی کس ندید
اشک در چشم حسام و چین در ابروی کمان
هم تو را باید نمود آن داوری با روزگار
هم تو را باید کشید آن انتقام از آسمان
با چو تو جنس این دلیری چون کند گردون پیر
توبه نفس خود جوان، ملکت جوان، دولت جوان
بنده از این دولت آزادیست، می شاید اگر
همچو سوسن در ثنای شاه بردارد زبان
گر قبولی باشدش چون بخت گویم بنده ای ست
یکزمان سر بر ندارد زین همایون آستان
تا بپاید گردش گردون، تو با گردون بپای
تا بماند نوبت عالم تو در عالم بمان
تا ابد عهد همایونت قرین بادا که تو
مملکت را هم نکو عهدی و هم صاحبقران
***
نشان زلف
شبی به خیمه ابدال عیان کن فیکون
حدیث حسن تو می رفت والحدیث شجون
نشان زلف و رخت یک به یک همی دادند
که پیچ و حلقه ی این چند و تابش آن چون
چنان نمود که گفتی به عکس می بیند
مثال طلعت تو در سپهر آینه گون
از آن دو عارض دلجوی بود و صد بیدل
بر آن دو گیسوی مفتول تو دو صد مفتون
خرد چو رونق دیوانگان عشق تو دید
به صد بهانه برآورد خویشتن به جنون
دلم حکایت زنجیر زلف تو بشنید
عقال عقل بیفکند والجنون فنون
مرا ز ضعف تن و سوز دل از آن شب باز
نه قوت حرکت بود و نه مجال سکون
ز عشق چشمه ی نوش تو اندرین مدت
برفت بر رخم از آب دیده ها جیحون
هنوز آتش سودا همی پزم در دل
هنوز دامن مژگان همی کشم در خون
ز سوز سینه ی من آتشی و صد وامق
ز جام محنت من جرعه ای و صد مجنون
کنون ز هستی من بیش ازین دو حرف نماند
دلی چو چشمه ی میم و قدی چو حلقه ی نون
رخ تو می نهد این نوع ریش را مرهم
لب تو می دهد این جنس درد را معجون
اگر به مرهم و معجون علاج نپذیرد
من و مدایح صاحبقران شرع و فنون
خدایگان صدور زمانه صدرالدین
که پشت نه فلک از بار شکر اوست نگون
بسی نماند که گردون بس از عمارت و عدل
چهار ربع زمین در پناه او مسکون
ز حفظ اوست که اجرام عالم علوی
ز استحالت جوهر مسلمند و مصون
ز شوق اوست که دوشیزگان قصر عدم
سر از دریچه ی امکان همی کنند برون
زهی ضمیر تو هر شب به یک اشارت دست
گشاده در تتق از غیب روی صد خاتون
به رسم خدمتی اندر پی جنیبت تو
فکنده دهر ز روز اطلس وز شب اکسون
به دست حکم تو اجرام آستان عاجز
به چنگ قهر تو احداث روزگار زبون
هوای طاعت توست آن نسیم جان پرور
کزو میانه ی آذر بروید آذریون
زمین بغض تو بر خصم تربتی است عفن
که آورد طمع اندر هوای او طاعون
به جنب گوشه ی دستار و رکن مسند تو
چه جای افسر دارا و تخت افریدون
هر آن سخن که تو گویی برای ضبط جهان
هزار لشکر جرار باشدت مضمون
تو راست معجزه ی سروری به استقلال
نه چون نبوت موسی به شرکت هارون
اگر چه حادثه یک شب به خواب امن و قرار
نمی نهد مژه بر هم ز بس فتور و فتون
زمان زمان قلمت شربتیش آمیزد
که در مجاری مغزش پراکند افیون
فلک ز عقد عمامت حسابها برداشت
که عشق بازی آفاق را تویی قانون
به مهر توست اگر قطره ای ست در دریا
به داغ توست اگر لاله ای ست در هامون
به علم اگرچه قیاست ز انبیا گیرند
به عقل نیز بهی از هزار افلاطون
بزرگوارا، بعد از هزار قرعه ی فال
مرا زمانه به صدر تو کرد راهنمون
دو سال شد که بر این فرخ آستانه مرا
شده ست دست تفکر به زیر روی ستون
چنان مکن که مرا با هزار گنج هنر
به روزگار تو حاجت بود به مشتی دون
همه به دعوی عصمت برآمده چو ملک
ولیک، بوده چو ابلیس در ازل ملعون
به نقل چون حشرات زمانه نامضبوط
به طبع چون حرکات سپهر ناموزون
کشیده سر سوی گردون ز کبر چون نمرود
گران شده به زمین پر ز بخل چون قارون
اگر متابع ایشان فلک بود چه عجب
بجز متابعت گاو کی کند گردون
ولیک، از اینهمه فریاد هیچ فایده نیست
چو گام می ننهد پیش روزگار حرون
منم که پار، همین وقت در همین مجلس
همی تظلم و فریاد کرده ام که کنون
جهان به کام تو بادا که جز در این معنی
دعای من به اجابت نمی شود مقرون
مخالف تو چو بدراز خسوف در کم و کاست
ولی، موافق تو چون هلال روز افزون
طلوع کوکبه ی عید بر تو میمون باد
که هست طلعت تو بر جهانیان میمون
***
ابروی هلال
ای بر زده به تقویت ملک آستین
سلطان بر حقی و شهنشاه راستین
شهپر برای تیغ تو انداخت روح قدس
گیسوی برای پرچم تو کرده حور عین
در دیده ی سهیل سنانت کشیده میل
بر ابروی هلال کمانت فکنده چین
گه در دریا ارمن و گه در دیار فارس
دشمن ز تو هزیمت و حاسد ز تو حزین
جز تو که ساخت از پی تمکین تاج و تخت
جز تو که کرد از پی اصلاح ملک و دین
در عرصه ی دو ملک دو کاری چنین شگرفت
در مدت دو ماه دو فتحی چنین مبین
خصم ارچه نرم گشت نگیرد به ترک ملک
تا بر نیاری آتش تیغ از قراب کین
تا موم را در آتش سوزنده نفکنی
از کام او برون نرود طعم انگبین
تا عاقبت چو به صف آخر اوفتاد
چون تیز کرد پاس تو دندانه ها چو سین
بودند قلعه هات همه پر ز سیم و زر
از جود صرف کردی و بخریدی آفرین
با سرگذشت خصم تو یک چند اگر چه داشت
صد گونه بغض و ظلم و حسد در دلش مکین
****
مشرق فتح
خدایا دور کن چشم بدان زان دولت میمون
ازین شاه مبارک رای عالیقدر روز افزون
شه مشرق طغانشه آنکه در مغرب به مثل وی
به بهروزی چو اسکندر به فیروزی چو افریدون
به هر ماهی که نوگردد نصیب او ز هفت اختر
یکی ملکست دیگرسان یکی فتحست دیگرگون
خردمندان دولت را به تاریخ فتوح اندر
شگفتیها زیادت گشت ازین معنی که رفت اکنون
ملک چون سوی مرو آمد جهان را داد دستوری
به قهر و کردن غارت، کسان مفسد ملعون
سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران
ظفر بر تیغشان عاشق، هنر بر طبعشان مفتون
ز دوده تیغها اندرکف ایشان چو نیلوفر
شده نیلوفر از خون بداندیشان چو آذریون
یکی شد کشته دروادی، یکی شد مرده در یبشه
یکی شد خسته بر بالا، یکی شد بسته بر هامون
زمین از عکس خنجرشان شده مانند بیجاده
هوا از رنگ مغفرشان شده مانند بوقلمون
یکی را باده در ساغر ز تلخی گشته چون حنظل
یکی را مغز در تارک ز سردی گشته چون افیون
یکی را شد به طبع اندر ز فکرت شادمانی غم
یکی را شد به چشم اندرز حسرت روشنایی خون
برفتند از میانشان چند کس سرگشته و حیران
بخفتند از کرانشان چند تن بیچاره و محزون
چنان رفتند کز غیرت بدیشان طعنه زد گیتی
چنان جستند کز حیرت بدیشان خنده زد گردون
زهی رای سر شاهان ز عزم شه شده توران
به دار دولت عالی دلیل طالع میمون
دلیران را به کردار زبانان خسته جان در تن
امیران را به کردار اسیران کرده خوارو دون
اگر لشکر کشد آید سوی مغرب ز ترکستان
خطر جفت بلا گردد، بلا جفت بلا ساغون
سنانش بر خراسانست و اسبش بر لب دجله
رکابش در نشابور است و بیمش بر لب جیحون
تف خشم و دم تیغش همیشه بر بد اندیشان
بسان دعوت موسی است بر هامان و بر قارون
یکی را تیغ او در آب با هامان کند همسر
یکی راخشم او در خاک با قارون کند مقرون
همیشه روزگار خسرو مشرق چنین خواهم
سعادت را شده تاریخ و دولت را شده قانون
خدایش ناصر و رهبر، سپهرش بنده و چاکر
حسودش هر زمان کمتر، فتوحش هر زمان افزون
ولی در خط فرمانش عزیز از طالع خسرو
عدو در بند و زندانش ذلیل از اختر وارون
***
عنان سخن
زهی گشوده ز طبع تو چشمه سار سخن
شکفته در چمن خاطرت بهار سخن
به گوش و گردن حوران نگر که بربسته
به رسم زیورشان در شاهوار سخن
پیاده اند ز تو هر سخنور از پی آنک
تویی مبارز تحقیق و شهسوار سخن
به نوک خامه ی فکر صور نگار بدیع
گرفته گلشن ارواح در نگار سخن
نقود جمله سخن هیچ گشت و قلب نمود
که نیک نیک بیفزوده ای عیار سخن
به دست توست عنان سخن بجز دستت
نبینی از سر تحقیق در مهار سخن
سر اکابر و صدر عراق مجدالدین
اگر نه طبع تو گشتی به لطف یار سخن
ز دست رفته بدی پای مزد سرور عصر
چو کار جود و سخا در زمانه کار سخن
شعار خامه ی شرع تو بذر شعر، ولیک
همی نزیبد نیکو تو را شعار سخن
ز موج قلزم طبع و دلت مضاعف کرد
روان وتر و بلند آمد آبشار سخن
به تیغ فضل گشادی جهان عامر نظم
به جاه عقل شدی شاه در دیار سخن
تو را سخا و سخن نیک زیردست شدند
تو شهسوار سخایی و شهریار سخن
همیشه تا که بود از ره طبیعت اصل
به نفس ناطقه ناچار افتخار سخن
تو را بجز به دل خویش افتخار مباد
که هست طبع و دلت مرکز و مدار سخن
***
بوی مراد
شهی که ملک تفاخر کند به گوهر او
سفیر عالم غیب است رای انور او
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که بوسه گاه سپهر است دست و خنجر او
سر ملوک ابوبکر بن محمد، آنک
مزین است رواق فلک ز منظر او
پناه دولت عباسیان که مهر و سپهر
برند وقت حوادث پناه بر در او
سهیل گوشه نشینی بود، ز دولت او
سماک نیزه گذاری بود ز لشکر او
هلال، حلقه شود روز عید در میدان
به پیش رمح فلک سای ملک پرور او
شهنشهی که سراسر صحیفه های فلک
به روز عرض بود یک ورق ز دفتر او
ز بزم او چو معطر شود مشام جهان
فلک عرق کند از شرم بوی مجمر او
به سرفرازی از آن مایه در گذشت که نیز
همای سایه تواند فکند بر سر او
جهان چو خطبه به نامش کند کواکب او
کنند درج سعادت نثار منبر او
همیشه نصرت و اقبال پیشرو باشد
به هر طرف که رود رایت مظفر او
بماند دشمن دجال صورتش در گل
چو خر ز صاعقه ی گرز گاو پیکر او
به زیر پرده ایام هیچ راز نماند
که همچو روز نشد بر دل منور او
به روز فطرت ازین آب و خاک ترکیبی
نکرده اند به از طینت مطهر او
کسی که در خور ملکست اوست در عالم
کنون بگوی که ملکی کجاست در خور او
خدایگانا، دانی که کیست در خور ملک
کسی که عزم و غنیمت یکی بود بر او
به یاد ملک چو آب حیات نوش کند
اگر ز خون عدو پر کنند ساغر او
فلک مشام کسی خوش کند به بوی مراد
که خاک معرکه باشد عبیر و عنبر او
عروس ملک گرامی تر است از آنکه بود
برون ز گوهر شمشیر شاه زیور او
مدار دولت و دین بر مدار این فلکست
که رمح خطی شاه است، خط محور او
تو را به یک حرکت کشوری در افزاید
چرا سپه نکشی بر عدو و کشور او
اگرچه خصم تو دعوی سلطنت دارد
زمانه گرد برآرد ز تخت و افسر او
تو راست حجت قاطع به دست یعنی تیغ
چگونه پیش رود دعوی مزور او
عدو اگرچه نماید چو خار سر تیزی
شود چو غنچه به بادی دریده مغفر او
کسی که خاک جناب تو نیست بالینش
برون ز خاک نسازد زمانه بستر او
همیشه تا دول اندر جهان کون و فساد
بود مسخر دوران چرخ و اختر او
به عون و عصمت حق دولتت چنان بادا
که چرخ از بن دندان بود مسخر او
***
نسیم عبیر
ای مهر و مه نتیجه ی رای منیر تو
حل کرده عقده های فلک را ضمیر تو
فخر ملوک نصرت دین بیشکین تویی
ایزد برای نصرت دین شد نصیر تو
آن بحر ذاخری که ز روی مناسبت
دریای اخضرست کمینه غدیر تو
وان بدر زاهری که مقدر شد از ازل
تا حشر در منازل دولت مسیر تو
سرمایه ی بحار و معادن بود حقیر
گر نسبتش کنم به عطای خطیر تو
شد مکرمت ملازم ذات تو بهر آنک
تو ناگزیر اویی و او ناگزیر تو
نقاش و هم اگر چه که استاد حاذقی ست
ننگاشت بر صحیفه ی امکان نظیر تو
اهل زمین اگر چه اسیر زمانه اند
اینک زمانه با همه شوکت اسیر تو
گردون که پیش موکب جاهت سپر شکست
هر دم سپر بیفکند از سهم تیر تو
آن را که سرو ناز بروید چو گندنا
لرزان بود ز خنجر چون برگ سیر تو
حیف تمام باشد از آنجا که راستی است
جز تیر اگر شود سوی دشمن صفیر تو
جمشید روزگاری از آن لاف می زند
خورشید روز و شب به کلاه و سریر تو
سلطان نشان عهدی از آن می رود به طوع
مریخ زیر رایت کمتر امیر تو
گردون تیزرو ز تو راضی که نام او
در سلک بندگان تو آرد دبیر تو
صاحب قبول صفه روحانیان شده است
بخت جوان به تربیت رای پیر تو
دانم شده ست انجم سیاره را رجوع
لیکن، به قول حاجب و رای وزیر تو
روشن نمی شود بر براهین عقل و شرع
هر دعویی که آن نبود دلپذیر تو
خلق تو را نسیم عبیر است، لاجرم
شد جیب رخ پر ز نسیم عبیر تو
دانند همگنان که ظهیر است آن تو
او را چه قدر بس بود ایزد ظهیر تو
گیتی مسخر تو و گردون مطیع تو
دولت مدبر تو و عصمت مشیر تو
تو دستگیر خلق خدایی در این جهان
بادا خدای در دو جهان دستگیر تو
***
در مدح اتابک نصرت الدین ابوبکر
مرا مبشر اقبال بامداد بگاه
نوید عاطفت آرد ز آستانه ی شاه
چه گفت؟ چو رویت به کعبه ی کرم است
نیاز عرضه کن و حاجتی که هست بخواه
زمین ببوس وبنه جاودان ذخیره ی ملک
که کیمیای حیاتست خاک این درگاه
اگرچه مدت غیبت دراز گشت، ولیک
زبان عذر به یکبار هم نشد کوتاه
بیا که حلم شهنشه ثبات آن دارد
که منهزم نشود از چنین هزار گناه
از آستانه ی او برمگیر زین پس روی
که نیست دولت و دین را، جز این حوالت گاه
رضای او را از کاینات گیر عوض
جناب او را از حادثات ساز پناه
به شب به خدمت او همچو شمع باش بپای
به روز بر در او همچو صبح خیز پگاه
که آفتاب سعادت بر آن کسی تابد
که همچو سایه رود در رکاب ظل الله
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که گرد مرکب او روی کفر کرد سیاه
جهانگشای ابوبکر بن محمد کاوست
ز فرق تا قدم آرایش سریر و کلاه
خدایگانی کاندر فضای بارگهش
عدیل قبه ی چرخ است قبه ی خرگاه
به پیش خنجر بیجاده رنگ او در حرب
بود ز بی خطری کوه را مثابت کاه
همان نفس که سر از جیب خسروی بر زد
فشاند بر رخ مهر و سپهر دامن چاه
ز بس که در بر در او سجده می برند ملوک
مجال نیست قدم را ز ازدحام جباه
ز کامکاری و قدرش هر آنچه دعوی کرد
فلک مقر شد و حاجت نیامدش به گواه
شعاع دولت او هست در مضیق سپهر
چو نور طلعت یوسف میان ظلمت چاه
ایا شهی که ز امداد حشمتت هرگز
نیافت حادثه در ساحت ممالک راه
بماند آینه ی دولت تو روشن، زانک
ز هیچ سینه به عهد تو بر نیامده آه
چه بنگری به حقیقت تفاوتی نکند
حضور و غیبت من در نثار و مدحت شاه
ببین ز خدمت اگر دور می شوم حالی
نشانده ام دل و جان معتکف بدین درگاه
تویی که سر به سر آثار تاج داری دید
هر آن زمان که خرد در رخ تو کرد نگاه
رسید خاک جنابت ز قدر بر افلاک
فتاد نام بزرگت به عدل در افواه
هر آن زمین که بر او ابر رحمتت بارید
دمید ز آب و گلش کیمیا به جای گیاه
به رفق و لطف جهان را به طاعت آوردی
اگرچه حکم تو عاجز نبود از اکراه
به پیش موکبت از فتح و نصرتست حشر
مگر به پیش رایتت از یمن و دولت است سپاه
مثال قهر تو با مکر و بد سگالی خصم
حدیث حمله ی شیر است و حیله ی روباه
همیشه تا نسق سال و ماه محفوظ است
یکی به جنبش مهر و دگر به گردش ماه
حساب عمر تو در ملک باد چندانی
که حصر آن نکند دور سال و مدت ماه
***
جناب کبریا
هرچه فر و جاه و قدر است ای همایون بارگاه
در حریم حضرتت جمع آمد از اقبال شاه
در ازل چون نقش بیرنگ تو می زد نقشبند
دولت اندر آستانت داد خود را جایگاه
بر قضای ساحت قدر تو گردون راست رشک
در جناب کبریای توست گیتی را پناه
شیر شادروانت از ثور و حمل گیرد شکار
آهوی ایوانت از چرخ برین جوید گیاه
هر که او در سایه ی خورشید ایوانت گریخت
ایمنست از خودگر افزون دارد از انجم گناه
گرچه گردون صد هزاران دیده دارد باک نیست
از سر حسرت نیارد کرد در رویت نگاه
صبح و شام از خادمان خاص درگاه تواند
از پی کاریست آری این سفید و آن سیاه
هر که خاک درگهت را تاب سرسازد به طوع
زیبدش کز روی نخوت بر فلک ساید کلاه
پیشگاهت کرد نان را داده تمکین وجود
تا کند از خاک درگاه تو تزیین جباه
گر ملوک هفت کشور بر درت حاضر شوند
از مثال پیشگاهت حشمت اندوزند و جاه
ور به رفعت با جهان آیند افریدون و جم
پرده دارت ندهد ایشان را درون پرده راه
بر وضوح دعوی من آسمانت چاکرست
گر گواه عدل خواهی عدل شاه اینک گواه
اینکه می بوسند خاک درگهت را انس و جان
از جلال توست گویی باز قدر پادشاه
خسرو خوشید فر، کیخسرو گیتی ستان
شاه کیوان قدر، گردون منصب، انجم سپاه
آنکه چون اسبش ز راه کهکشان آخور کند
خوشه ی گندم شود در خرمن خورشید کاه
صدمه باسش کزان سوی جهان صد میل رفت
در دو چشم آفرینش کرد کحل از انتباه
شاد باش ای شاه حیدر رتبت بوبکر نام
دیرمان ای خسرو دریا دل کان دستگاه
گرچه در دولت رسیدی تو بجایی کز شرف
درگهت را عرصه ی آفاق زیبد پیشگاه
باش کاین رتبت ز نسبت با جلال قدر تو
اول عهد خروج یوسفست از قعر چاه
تا جهان بر پای باشد، در جهان بر پای باش
باده نوش و جام گیر و عیش ساز و خصم کاه
شاد بنشین اندرین فرخنده اقبال آستان
نام جوی و کام یاب و عیش ساز و جام خواه
***
افق نور
ای قصر ملک را ز معالیت کنگره
حزم تو کرد مرکز اسلام دایره
در طلعتت نجوم افق را مطالعه
با منظرت سعود فلک را مناظره
چون مفتی ضمیر تو گیرد قلم به دست
برجیس بر زمین زند از رشک محبره
ز آنروز باز حجت و عدل تو قاطع است
کامد زبان خنجر تو در محاوره
انکار دولت تو کسی را مسلم است
کز عقل و شرع سرکشد اندر مکابره
با طی طاعت از نفس آمد نهاد خصم
کاسیب قهر تو دهدش تنگ جندره
سوءالمزاج خصم تو زان دیر درکشید
که دیگ عشوه داد سپهرش مزوره
در تنگنای معرکه گردون تند را
از صدمت رکاب تو باشد مخاطره
تا بر کفت نتیجه ی احسان نوشته اند
هر دم زمانه را کند از سر مصادره
از بهر مرکب تو که نعلش بود هلال
شد کهکشان چو آخور و گردون چو توبره
خورشید را که از حشمت یک ستاره ای ست
قانع به دیده بانی آن سبز منظره
این جرأت از کجاست که با چون تو راعیی
از مرغزار چرخ رباید اسد بره
چندان بقات باد که هنگام حصر آن
عاجز شود محاسب وهم از موامره
***
بام ازرق
زهی نظیر تو چشم زمانه نادیده
سیاستت به سزاگوش چرخ مالیده
خرد که بر دو جهان نافذست فرمانش
بر آستان تو جز بندگی نورزیده
ستارگان که ز آفاق بر سر آمده اند
ز خط حکم تو یک لحظه سر نپیچیده
بگشته صورت اقبال گرد جمله جهان
هزار باره و آنگاه در تو بگزیده
ز سنجق سپهت نور فتح می تابد
چو روشنایی چشم از سیاهی دیده
محیط چرخ سراپرده ای ست جاه تو را
در او بساط نشاط تو گسترانیده
به فر دولتت این قصر آن چنان آمد
که مثل آن نه بدیده ست کس نه بشنیده
چو گویمش که سپهریست پر ستاره و ماه
ز حسن بر فلک آفتاب خندیده
برای زینت دیوار و سقف او به حیل
زمانه رنگ ز رخسار حور دزدیده
در او به وقت قدوم مبارکت مه و مهر
به زیر پای چو طفلان نثار برچیده
ز روشنایی صحن و سرای او در وی
همی نماند اسرار غیب پوشیده
از آن که من او را مثل زدم به سپهر
سپهر یک سر و گردون ز فخر بالیده
بخفته در کنف عدل او به آسایش
جهانی از ستم روزگار ترسیده
ز غیرت و حسد سقف از رقش صدبار
سپهر ارزق بر خویشتن بپیچیده
ظهیر قصه ی قصری بدین درازی چیست
نباشد این نمط از عاقلان پسندیده
حدیث کوته و شیرین بگو چو من خاکی ست
عنایت ملکش بر فلک رسانیده
همیشه بزم شهنشه در او مزین باد
جهان به شادی او جام مهر نوشیده
***
اشک ساغر
زان زلف عنبرین که به رخ برنهاده ای
صد گونه داغ بر دل عنبر نهاده ای
مخمور عشق را نبود چاره ای چو تو
مهر عقیق بر می و شکر نهاده ای
از اشک لعل ساغر چشمم لبالبست
تا لب چرا تو بر لب ساغر نهاده ای
خود از برای سر زره از بهر تن بود
تو جنگجوی عادت دیگر نهاده ای
در بر گرفته دل چون خود آهنین
وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای
سر بر می کنی ز تکبر مگر که پای
بر آستان شاه مظفر نهاده ای
ای شاه شاهزاده که اقبال گویدت
کز فخر پای بر سر اختر نهاده ای
بوبکر بن محمد کاندر دیار کفر
آتش هزار بار چو حیدر نهاده ای
دولت به توست زنده و ملت به توست شاد
کاین هر دو کار لایق و در خور نهاده ای
با آنکه در بدایت عمری هزار بار
پا بر سر سپهر معمر نهاده ای
کس را فراز خویش نبینی چو از علو
مسند ورای گنبد اخضر نهاده ای
زان دم که از لب تو نشسته است دایه شیر
لب را به مهر بر لب خنجر نهاده ای
هر کس که با مناقب حیدر ببیندت
داند که جسر بر در خیبر نهاده ای
تا کرده ای زبانه ی سنجق سوی هوا
تکبیر در زبان دو پیکر نهاده ای
دیریست تا هم از تک اسب وز گرد راه
رخ مسیحیان همه بر خر نهاده ای
دیریست تا به جای صلیب و کلیسیا
محراب راست کرده و منبر نهاده ای
زنار بست خصم تو چون دید کز ظفر
صد داغ بر جبین مه و خور نهاده ای
اقبال زاد با تو برابر به یک شکم
خود را به دیگران چه برابر نهاده ای
دانند همگنان که تو تنها به ذات خویش
صد لشکری چو روی به کافر نهاده ای
فر خدای با تو و اعجاز موسوی
بر خود چرا معونت لشکر نهاده ای
پشت و دلت همیشه قوی باد بهر آنک
بنیاد ملک هر چه قوی تر نهاده ای
***
خورشید و شب
زهی مسخر حکمت ز ماه تا ماهی
شه ستاره سپاه و سپهر خرگاهی
تویی که از پی تقسیم رزق روزی خلق
به دست توست گر افزایی و اگر کاهی
چو بندگان مه و خورشید بر درت شب و روز
نشسته اند به هر خدمتی که در خواهی
تو آن شکار سواری که شیر بیشه ی چرخ
ز بیم تو تن در دهد به روباهی
به حلم و پر خردی چون خرد در ارواحی
به رفق و خوش سخنی چون سخندر افواهی
به ملک مصر خدایت عزیز کردو هموست
که داد تخت عزیزی به یوسف چاهی
ز توست چهره ی دین را طراوت از پی آنک
به تیغ حجت آثار صبغة اللهی
برد سنان تو در چشم روز بینایی
دهد ضمیر تو از راز چرخ آگاهی
شکست نامده از هیچ روی در حشمت
مگر به طره و چشم بتان خرگاهی
کجا کند مه و خورشید چون کشی می لعل
به روز پیش تو خورشیدی و به شب ماهی
خدایگانا دانی که خدمت تو مرا
مقدم است بر اغراض مالی و جاهی
زمانه سرزنشم سخت کرد و گفت: چرا
فتادی از در شاه جهان به گمراهی
جواب دادم و گفتم که: نیک باز اندیش
کزین میانه منم یا تو مخطی و ساهی
اگر فتاده ام از خدمتش شبانروزی
گزیده ام به دعا مدحت سحرگاهی
مرا چو شاه گزیده است و شاه را ایزد
نه من ز بندگی افتم نه شاه از شاهی
رسیده موسم نوروز و دشمنان ز حسد
همی زنند نفسهای سرد دی ماهی
تو بر سریر ملکشه نشسته ای چه عجب
اگر بود همه نوروز تو ملکشاهی
به رغم اعدا عمرت دراز باد، از آنک
نگیرد از پی خفاش، روز کوتاهی
به امر و نهی بران بر زمانه حکم که نیز
زمانه را نبود جز تو آمر و ناهی
***
چمن ناز
زهی چو عقل علم گشته در نکوکاری
مسلم است تو را منصب جهانداری
کلاه گوشه ی حکم تو از طریق نفاد
ربوده از سر گردون کلاه جباری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
فتاده جرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکباری
کهینه قاعده ی تیغ تو جهانگیری
کمینه خاصیت دست تو گهرباری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد، صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند از دست جام هشیاری
ز صوت بلبل حکم تو یک نوا باشد
که گل به پای درآرد لباس زنگاری
تکلفی نبود لایق بزرگی تو
اگر به خرده نگیری و عیب نشماری
فرو گرفت جهان را مهابت تو چنان
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
زمانه را که به غفلت به خواب در شده بود
کشید حزم تو در دیده کحل بیداری
جهان کلاه ز شادی برافکند گر تو
به هفت قلعه ی افلاک سر فرود آری
تویی که حجت تیغ تو قاطعست برآن
که تو به مملکت بحر و بر سزاواری
در این مجال سخن نیست چرخ را هرچند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری
جهانیان ز تو امروز چشم آن دارند
که زیر سایه ی الطافشان نگه داری
اگر که چرخ خلافی کند تو دفع کنی
وگر زمانه خطایی کند بنگذاری
کسی که در حرم امن و رحمت تو گریخت
دگر به دست زمین و زمانش نسپاری
تو پادشاه زمانی چه باشد ار نظری
ز روی لطف بر احوال بنده بگماری
به روزگار تو با اینهمه عزیزی فضل
روا بود چو منی در مذلت و خواری؟
درون پرده ی فکرت مرا عروسانند
که زهره شان به تفاخر کند پرستاری
بکن مؤنت احوال من به استقلال
که ننگ باشد اگر خواهم از فلک یاری
بضاعت سخن من از آن نفیستر است
که جز تو را رسد اندر جهان خریداری
همیشه تا که جهان را عمارتی نبود
مگر به شرط نکوکاری و کم آزاری
بنای عمر تو معمور باد تا به ابد
که تو بنای جهان را به عدل معماری
تو را ذخیره ی عمری که چوی بقای ابد
ورای عقل تصور کند ز بسیاری
***
حدیث کبوتر
هر کجا، تازه بخندید گل رخساری
بر رخم بشکفد از خون جگر گلزاری
عشقبازی به جهان کار چو من بیکاریست
که جز این کار ندارد به دو عالم کاری
بر دل از عشق حرج نیست که تا دریابی
آب بی تیرگی و آینه بی زنگاری
گر تنی داری جانیت بباید ناچار
ور دلی داری نگریزدت از دلداری
اندرین واقعه تنها نه منم در عالم
هر کسی را به حد خویش بود تیماری
همه آفاق در این حادثه یارند مرا
وین عجبتر که در آفاق ندارم یاری
چشم من چون گلوی کشته شد از خونین اشک
تا فتادم به کف خیره کشی خونخواری
شهر بر هم زد و از شحنه و والی امروز
هیچ کس می نکند دفع چنان عیاری
طره ی او ز دو چشمم به حیل خواب ربود
دل به امید چه دادم به چنان طراری
تا به بازار غمش دست به سودا بردم
داستانی ست ز من بر سر هر بازاری
بارها در دلم افتاد که این مظلمه را
به در صفدر آفاق برم یکباری
قبله و قدوه ی شاهان جهان نورالدین
که ندارد دو جهان پیش کفش مقداری
آنکه حفظش ز پی دفع حوادث امروز
گرد معموره ی اسلام کشد دیواری
وانکه در کشف حقایق چو زبان بگشاید
آسمان بر در تأویل زند مسماری
ای ز جود تو توانگر شده هر درویشی
وی به توفیق تو آسان شده هر دشواری
بسته چون طوق کبوتر ز مبادی وجود
طوق فرمان تو در گردن هر جباری
حال بدخواه تو گر چون گل تازه است چه باک
زود باشد که شود در دلش آن گل خاری
چرخ با آن عظمت گشته به جاه تو مقر
بس بود خاصه ز خصمان قوی اقراری
نی غلط می کنم آن کیست که خصم تو بود
گوژپشتی، خرفی، خیره کشی، غداری
آسمان تازه نهالی بدماند ز زمین
آن چه دانی تو که تختی کندش پاداری
سالها حاصل کان گر بهم آرد خورشید
کم ز یک روزه عطای تو بود بسیاری
لاف دریا چه زنم، قاعده ی کان چه نهم
گر حدیث کرم و جود تو گویم باری
جاودان فتنه سر از خواب گران برنارد
تا در آفاق چو حزم تو بود بیداری
پیش رای تو خرد با همه هشیاری خود
آنچنانست که مستی به بر هشیاری
صفت گلبن جاه تو دریغست، دریغ
جز به الحان چو من بلبل خوش گفتاری
هر کجا در همه عالم خلل دیگر بود
کرد اقبال تو بی منت گردون سپری
ابر در بزم چو دست گهرافشان تو دید
خویش رازود به پیش فلک افکند وگری
که چو اسراف کفش در کرم از حد بگذشت
تو به نوعی غم این کار چرا می نخوری
فلکش گفت جز این کار دگر هست مرا
هم تو می خور غم بیهوده که بیکارتری
بی تو خوردند بسی این غم و هم سود نداشت
نه درین کار قوی تر ز قضا و قدری
بعد ما کز طلب پایه ی قدرت ناگاه
دیده ی عقل فرو ماند ز کوته نظری
خواست اندیشه که در کنه جلال تو رسد
عقل گفتش که تو هم بیهده کار دگری
شهریارا، تویی آن کز قبل کین عدوت
گل کند گاهی پیکانی و گاهی سپری
صورت فتح و ظفر معتکف حضرت توست
نی غلط کردم خود صورت فتح و ظفری
خاتم ملک در انگشت تو کرده دست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری
تا جهان سر ز گریبان فنا برنارد
وز حوادث نشود دامن آفاق بری
در جهانداری چندانت بقا باد، ای شاه
که محاسب نکند عقل اگر بر شمری
تا از تو دولت و اقبال بدان پایه رسی
که به پای عظمت تارک گردون سپری
شعر پندار که گویی به حقیقت وحی است
آن حقیقت چو ببینی بودت پنداری
در نهانخانه ی طبعم به تماشا بنگر
تا ز هر زاویه ای عرض دهم گلزاری
این سخن گر چه در صورت دعویست، ولیک
عقل داند که بر اینش نرسد انکاری
یا رب این کفر ببین باز که گویی ز افلاک
بسته اند از بر هر منطقه ای زناری
من که بر خلق به صد گونه هنر دارم فخر
سخره ی بی هنران گشته نباشد عاری
آبروی از پی نان بیهده دادم بر باد
کاتشم باد چرا خاک نخوردم باری
بعد از آن چون به جناب تو تولا کردم
چشم دارم که ز چرخم نرسد آزاری
بخت هر حادثه را گر نهد اکنون نامی
و آسمان هر گنهی را کند استغفاری
تا چنان پست نگردد در و دیوار وجود
که نماند ز رسوم و ظللش آثاری
خانه ی عمر تو معمور بماناد که نیز
به ز عدل تو جهان را نبود معماری
***
نسیم نرگس
دوش آوازه درافکند نسیم سحری
که عروسان چمن راست گه جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
چون بهشتی شود آراسته چون درنگری
گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت
نوش کن باده ی گلگون، به چه اندیشه دری
صبحدم ناله ی قمری شنو از طرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری
مجلس بزم بیارای که آراسته اند
نقش بندان طبیعت رخ گلبرگ طری
همچو مستان صبوحی شده افتان خیزان
شاخه های سمن تازه و بید طبری
سخن سوسن آزاده نمی یارم گفت
آن نه از کم سخنی دان و نه از بی هنری
دوش ناگه سخن او به زبان آوردم
آسمان گفت سزد کز سر آن درگذری
چند گویی سخن سوسن و آزادی او
مگر از بندگی شاه جهان بی خبری
آن جوان بخت جهان بخش که از هیبت او
باد بر غنچه نیارد که کند پرده دری
گر صبا تحفه برد گرد سپاهش به چمن
چشم نرگس شود ایمن ز چه از بی بصری
خسروا، گوش بنفشه است و زبان سوسن
که به عهد تو برستند ز گنگی و کری
***
شهپر شاهین
سریر سلطنت اکنون کند سرافرازی
که سایه بر سرش افکد خسرو غازی
فلک کلاه غرور این زمان نهاد از سر
که هست افسر شه بر سر سرافرازی
خطاب خسرو انجم کنون بگرداند
که مصلحت نبود خسروی به انبازی
همای چتر همایون چو پر و بال گشود
ازین سپس نکند جغد دعوی بازی
چنین که قلزم دولت درآمده ست به جوش
ز موج او نه خطایی رهد نه ابخازی
چنان بساخت جهان را هوای دولت شاه
که از طبیعت اضداد رفت ناسازی
از آن گذشت که گستاخیی کند پس از این
سحر به پرده دری با صبا به غمازی
از این سپس به صدا بانگ پنج نوبت شاه
کند منادی اسلام را همآوازی
خدایگان سلاطین عهد نصرت دین
که دولتش به حوادث کند همی بازی
شکوه شهپر شاهین همتش بشکست
دل عقاب فلک از بلند پروازی
سنان پرچم رمحش یکی به سر تیزی
گرفت قبه ی گردون یکی به سربازی
زهی به مصر ممالک، تو را عنایت حق
عزیز کرده والحق سزای اعزازی
مسافران فلک را به وهم همراهی
مدبران قضا را برای همرازی
ز مجلس تو نظر نگسلد همی ناهید
بدان طمع که ز خنیاگرش بنوازی
تو ملک بردی و دشمن به گرد تو نرسد
که این سخن مثل مرغزیست با رازی
اگر به غیبت تو خصم فرصتی طلبد
حدیث سگ بود و دستگاه بزازی
سپهر از خط حکم تو سر نخواهد یافت
اگر به تیغ سیاست سرش بیندازی
عیار مهر در اخلاص تو نخواهد گشت
اگر به بوته ی کین سالهاش بگدازی
تو را به ملک زمین تهنیت نیارم گفت
که عقل را بود اینجا مجال طنازی
سپهر و مهر به خاک در تو می نازند
بسیط خاک چه باشد که تو بدان نازی
زمانه دامن دوران ز بیم در چیند
چو دست حکم سوی جیب آسمان یازی
اجل ز دشمن جاهت جهان نپردازد
چه لحظه ای به مهمات ملک پردازی
همیشه تا غم و شادی به نوع ممتازند
تو شادزی که ز شاهان عهد ممتازی
نفاد امر تو در مملکت چنان بادا
که اسب حکم بر اجرام آسمان تازی
ریاضت تو چنان کرده ملک را ترکی
که هم عنان برود با شریعت تازی
***
نوای بلبل
در این هوس که من افتاده ام به نادانی
مرا به جان خطر است از غم تو تا دانی
مزاج دل به تأمل بدیدم اینک زود
کند چو زلف تو سر در سر پریشانی
قیاس دیده گرفتم ز دور، نزدیک است
که بر سر آوردش موجهای توفانی
تو مرد آن نه که روزی نعوذبالله اگر
کسی ز پای درآید سری بجنبانی
چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ
به وقت حمله ز گردون عنان نپیچانی
کم وافتد چو تو چابک سوار در ره عشق
که هر چه می رودت چون زمانه می رانی
چو بلبلان ضمیرم نوای عشق زنند
ز لوح چهره ی من حرف حرف برخوانی
بدین صفت که تو دانی زبان مرغان را
عجب که می نکنی دعوی سلیمانی
به خشم گفتی زودت ز پای برگیرم
چه گویمت که به دستت در است و بتوانی
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است
بمانده بر سر پا تا کجاش بنشانی
مباش غره بدان زلف کافرت که قویست
به عهد شاه جهان بازوی مسلمانی
سر ملوک جهان تاج بخش نصرت دین
که ختم گشت بر او تا ابد جهانبانی
شهنشهی که ببیند درون پرده ی غیب
ضمیر روشن او رازهای پنهانی
گذشت گوشه ی چتر جلالش از کیوان
فرو نیاید هرگز سرش به سلطانی
ایا شهی که به هر لحظه روشنان فلک
نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی
تویی که دامن همت به عرضه گاه هنر
به روی جمله ملوک جهانی بر افشانی
تو را به حجت دیگر چه حاجت اندر ملک
که در جبین تو پیداست فر یزدانی
به قدر، عمده ی ترتیب هفت افلاکی
به عدل، زبده ی ترکیب چار ارکانی
در آن مقام که آیند خسروان در عقد
تو باش اول اگر چه نباشدت ثانی
اگر بکلی ملک جهان در آری سر
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی
ز کیمیای بقا آفریده اند تو را
به التفات تو گردد زمانه ی فانی
اشارتی به سر تازیانه بس باشد
نگویمت به سوی او عنان بجنبانی
جهان و هر چه در او هست آن محل دارد
که تو ضمیر مبارک بدان نرنجانی
مثال ذات تو اندر جهان کون و فساد
همان حکایت گنج است و گنج ویرانی
هر آن صفت که خرد را نظر بدان نرسد
چو بنگری به حقیقت هزار چندانی
بهتندیی که کند خصم تو چه پندارد
که باز گردد از او یأس تو به آسانی
درخت اگر چه ترش بربود به آن نرسد
که اره دست بدارد ز تیز دندانی
تو را به رغم عدو عمر باد چندانی
که روزگار نماند تو همچنان مانی
گشاده دست مراد تو بر جهان تاگاه
به لطف بدهی و گاهی به عنف بستانی
***
داغ حسرت
ای ظفر موکب تو را در پی
دو جهان پیش همتت لاشی
در صف بندگان تو مریخ
روز رزم از شمار بسمل و فی
بر تن خصم بسته راه مسام
نوک پیکانت از ترشح خوی
سالها بگذرد که حادثه را
نرسد در حریم ملکت پی
در تن اژدهای رایت تو
مار افعی شود عدو را نی
تا بدید است ماه چتر تو را
جرم خورشید هم عنان جدی
هر شب از امتلای غصه کند
خون دل در کنار مغرب قی
به زبان سنان زند رمحت
هر زمان بانگ بر زمانه که هی
ورنه معجون کند به جای شکر
زهر آغشته در مفاصل نی
عقل در سایه قبول تو دید
نور شد از ورای ظلمت غی
نفس کل از برای راتب رزق
بی اساس خلقته بیدی
چنگ در دامن قضا زده بود
کرمت گفت الضمان علی
ای خرد را نشاط مجلس تو
آشتی داده با طبیعت می
آسمانی چنین که حضرت توست
از جفاهای آسمان تا کی
نیست دل گرمیی مرا در خور
سردی روزگار و موسم دی
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدر شاه و قربت وی
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند آخرالدوا الکی
تا به کلی زمانه طی نکند
نسخت مکرمات حاتم طی
دایم از معجزات جاه تو باد
آسمان را سجل دعوی طی
تا ابد زیر سایه ی علمت
از در بلخ تا نواحی ری
***
روزگار فراق
ای ماه سرو قامت و ای سرو ماه روی
وصل تو تا نموده مرا چند گاه روزی
شکلم چو نال شد ز هوای تو و تو راست
با شکل سرو قامت و با نور ماه روی
تا بی حجاب، دیده به رویت نگاه کرد
پر آب دیده دارم از آن یک نگاه روی
آیینه ی دلم سیه از آه سینه شد
آیینه را سیه شود آری ز آه روی
بگرفت خطه ی دلم اینک سپاه عشق
آورد سوی عالم جان آن سپاه روی
رویم ز تاب عشق تو زرد است، بس بود
بر وفق این حدیث که گفتم گواه روی
روی تو از لطافت محض آفرید حق
زان خوبتر که وهم بخواهد مخواه روی
اندر شب فراق تو شاید که روز وصل
بنمایدم چو ماه مقنع ز چاه روی
جان مرا که عاجز هجران توست نیست
جز بارگاه اعلی عالی پناه روی
فرخنده مجد ملک سپهر دول که هست
ایام را ز هیبت او همچو کاه روی
عالی محمد بن علی اشعث آنکه بخت
بنمودش از دریچه ی تمکین شاه روی
با روی ورای او نبود مهر و ماه را
زین پس به جز نهادن تاج و کلاه روی
اقبال با جلالت بختش، سپید کار
خورشید بی عنایت لطفش، سیاه روی
افکنده بر موافق او عیش و لهو چشم
پوشیده از مخالف او عز و جاه روی
شرم از گناه باشد و خورشید درکشد
هر شب ز شرم طلعت او بی گناه روی
ای پشت دین و مأمن حق بارگاه تو
بخت از ابد نهاده بر این بارگاه روی
راهی که موکب تو بر آنجا گذر کند
اقبال بر نگیرد از آن خاک راه روی
جور و عنا چو روزه ی داود روز و شب
خصم تو را نموده گهی پشت و گاه روی
جایی رسید کار حسودت که از ضمیر
دارد همی نهفته ز مردم گیاه روی
تا خسروان تخت و ملوک زمانه را
باشد مدام باده و دیهیم و گاه روی
از گردش زمانه عدوی تو را مباد
جز روزگار ناخوش و عیش تباه روی
***
بار محن
نباشدت نفسی در سر از کله داری
که سر به کلبه ی احزان ما فرود آری
بدین قدر دل ما هم نگه نخواهی داشت
چه دلبری که ندانی طریق دلداری
به حسن خویش بدین مایه گشته ای خرسند
که سینه ای بخلی یا دلی بیازاری
مرا که پشت من از بار محنتست دوتا
فراق روی تو در می خورد به سربازی
بیا ببین که ز بهر نثار مقدم تو
دو چشم من به چه سان می کند دررباری
بدانچه از رخ من خون چکد دریغی نیست
که هر چه با تو کنم جنس آن سزاواری
ز خون دیده برآنم که شربتی سازم
که چشم مست تو را اعادت است خونخواری
مزور هوسی نیز می پزم حالی
که بر دو چشم تو پیداست ضعف بیماری
تو را به ناله ی زارست میل و این بترست
که دست من نرسد جز به ناله و زاری
ز لطفها که تو با من کنی یکی آنست
که یک زمانم، بی این سماع نگذاری
یکی غم از دل من پای باز پس نکشد
که دست دست به دیگر غمیم نسپاری
به هر جفا که کنی بر زمانه بندی جرم
کسی ز فعل تو آگاه نیست پنداری
عنان فتنه رها کرده ای و این خوشتر
که عذر لنگ برون می برد به رهواری
زمانه را همه دانند کاو نیارد کرد
به روزگار جهان پهلوان جفاکاری
پناه ملت اسلام فخر دولت و دین
که کرد دولت و دین را به تیغ معماری
ز چشم دولت او تا بخفت خواب عدم
دگر به خواب ندیده ست فتنه بیداری
به دور او ز بس آثار عدل نتوان کرد
مگر به زلف بتان نسبت ستمکاری
ایا رسیده به جایی که گر جهان نبود
ز بحر همت خود قطره ای کم انگاری
ز حشمت تو چنان تنگ شد فضای به جهان
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
به یک سخن دهن، جهل را فرو بندی
به یک سخا، شکم آز را بینباری
فلک به مسند حکمت از آن نشاند که تو
همیشه جانب انصاف را نگه داری
کمال فضل مرا شاید ار به مجلس تو
اثر بود که تو شاه خجسته آثاری
چو نیک و بد همه یکسان بود، معاذالله
چه تن بود که نگیرد ز روح بیزاری
ز حادثات تو تا بشکفد گل انصاف
به چشم خصم تو گل را مباد جز خاری
***
ابر نیسانی
چو آستین ز سر ناز بر مه افشانی
روا بود که تو سر در فلک بجنبانی
دمی چگونه دهد خود دل تو رخصت آنک
قدم به پرسش هر بیدلی برنجانی
چنین که حسن رخت گرم می کند بازار
تو عشوه ای ندهی تا دلی بنستانی
هزار جان همه در عشق، مرده ی لب توست
عجبتر اینکه به لب رشک آب حیوانی
به جوی توست گر آبیست حسن را در جو
ز اشک بر رخ من، خون من، چه می رانی
به چهره ای که سرپنجه می کند با ما
کدام دست که آن در جفا نپیچانی
جهان ز فتنه به یک چشم زخم برهم زد
هنوز نرگس سرمست را نخوابانی
سپاس خنده منه بر سرم که لعل لبت
شکوه آصفی و دولت سلیمانی
سریربخش ملوک زمانه نصرت دین
که ذات اوست بری از جهات نقصانی
صفای طینت او رمز نفحه ی اول
صدای نوبت او سر نشئه ی ثانی
نشاند خاک درش باد نافه ی تبتی
ببرد فیض کفش آب ابر نیسانی
زهی زمانه توانی که تو ز روی نفاد
به هر چه حکم کنی با زمانه بتوانی
چو عقل فاتحه ی هفت هیکل فلکی
چو چرخ واسطه ی عقد چار ارکانی
فلک که سر به کلاه قمر در آرد و بس
بر آستانه ی حکمت نهاده پیشانی
به خون خصم خدنگ تو لعل دید مگر
زمانه زان لقب لعل کرد پیکانی
زحل که سرکشد از ساکنان بام فلک
به روز بار تو تن در دهد به دربانی
ز تحفه های بساطت به وقت بزم صبوح
بود شکوفه ی پروین کمینه ریحانی
گرفت حزم ز عقل تو پای بر جایی
ربود وهم ز عزم تو تیز جولانی
تو نظم ملک چنین داده آنگهی عجب، آنک
صبا به جعد چمن می دهد پریشانی
چه فتنه ها که ز تو پای در رکیب آورد
به هر زمین که زمانی عنان بجنبانی
تو گوی ملک بر از خسروان که اقبالت
به نقره خنگ فلک داد شکل چوگانی
خدایگانا گرچه حریم حرمت توست
که روح قدس نماید از او ثناخوانی
کجاست زیر قفسهای آسمان مرغی
چو من نموده به مدحت هزار دستانی
چنان به شرح کمال تو برگشایم نطق
که نفس ناطقه بنهد ز سر، زبان دانی
همیشه تا که نعیم جهان باقی را
فضیلتی ست بر این ملک عالم فانی
تو ملک را ز جهان یادگار باش چنانک
جهان اگر چه نماند، تو جاودان مانی
***
قطعات
***
یخ بندی
خدایگان جهان مالک الرقاب امم
تویی که هست زبان تو ترجمان قضا
نهد مجاهز خلق تو،از نفایس عطر
هزار گونه بضاعت در آستین صبا
ز تندباد شکوهت بود به موسم دی
که خون بیفسرد اندر عروق نشو و نما
شب گذشته مرا می گذشت بر خاطر
که چیست موجب یخ بند و علت سرما
در آن میان نفسی برکشید حاسد تو
که از برودت آن ز مهر یر گشت هوا
درست گشت مرا کاصل برف و سرما هست
سپید کاری حساد و سردی اعدا
لطیفه ای به از اینم به یاد می آید
گرت ملال نگیرد کنم به نظم ادا
ز تف مهر تو دل گرم کرده بود جهان
فلک مفرح کافور ساختش به دوا
نه سهو کرده ام از بهر خاصیت تقدیر
زمانه را همه کافور می دهد عمدا
که تا چنانکه تو را پیش از این نظیر نبود
نزایدت پس از این نیز تا ابد همتا
ظهیر مثل تو را خاصه در چنین حضرت
زبان مدح نباشد بسنده کن به دعا
بگو تو شاه به شاهی درون بپای چنانک
حسد برد همه امروزهات از فردا
***
طوفان باد
ای خسروی که از رخ دوشیزگان غیب
هر لحظه دست فکرت تو می کشد نقاب
در عرضه گاه خدمت بزم تو فی المثل
طاووس وقت جلوه نماید کم از غراب
حفظت به هر زمین که سپر در سپر کشد
ممکن بود که رخنه کند تیغ آفتاب
وز بیم میل قهر تو کان دم به دم بود
بر چشم دشمنانت نیارد گذشت خواب
شاها زکات گوش و زبان ز راه لطف
بشنو ز من سؤال و به تشریف ده جواب
آن کس که حکم کرد به توفان باد و گفت:
آسیب آن عمارت عالی کند خراب
تشریف یافت از تو و اقبال دید و کس
در بند آن نشد که خطا گفت یا صواب
من بنده چون به حجتش ابطال کرده ام
با من چرا ز وجه دگر می رود خطاب
بر من وبال شد هنر من که صد بلا
بر ساعتی که من به هنر کردم انتساب
گو نیست گرد عالم و گو پست شو فلک
بر من به نیم جو که فتادم درین عذاب
توفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل کباب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم بدان که نه نانم بود نه آب
لیکن زدست فاقه نترسم، که عاقبت
هم من ز جان برآیم و هم خسرو از بواب
***
شکرخند صبح
عالی رضی دین تویی آن شمع دل که هست
لفظ شکرفشان تو پیرایه ی صواب
تا شمع دولت تو برافروخت روزگار
در کام آرزو چو شکر گشت صبر و تاب
چون بخت در رخ تو شکر خنده زد چو صبح
شد تیره رخ ز غیرت آن شمع آفتاب
بشنو حکایتی ز شکر خوشتر و بدان
چون شمع نیم مرده نه تن دارم و نه آب
یاری که شمع مجلس انس است در جمال
با من برای شمع و شکر کرد، دی عتاب
جاری زبان من ز عتاب چو شکرش
افتاد چون زبانه ی شمع اندر اضطراب
تدبیر چیست کز پی تدبیر آن کنون
چون شمع اندر آتش و چو شکر اندر آب
***
غریب و غریب
خدایگانا شاگرد رای توست قضا
ادب نباشد اگر بگذرد ز حکم ادیب
ز چوب منبر خشک از نشاط گل بدهد
نسیم نام تو چون بگذرد به لفط خطیب
نه قطره ماند به دریا نه ذره در صحرا
که از فواید انعام تو نیافت نصیب
مرا به دولت ذات تو نسبت است از پی آنک
تو در زمانه غریبی و من ز خانه غریب
ز فر بزم تو دی بوده در نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز چون کشم تعذیب
مرا بدین مثل صوفیانه یاد آمد
اگر به خرده نگیرند مرگ یا ترتیب
***
حسن نظر
سلام من برسان، ای صبا به خدمت آن
که رکن کعبه ی ارباب معرفت در اوست
گره گشای گرههای مشکل حدثان
حدیثهای گهربار همچو شکر اوست
اگر کسی به مثل سر جام جم پرسد
که چیست آنکه بدین سان خرد مسخر اوست!
به اتفاق اشارت بدو کند همه کس
که عکس آینه ی خاطر منور است
سپهر فضل و جهان هنر رضی الدین
که حسن منظر او ترجمان مخبر اوست
کرا رسد که زند لاف مهتری سخن
نگشته معترف اول به آنکه کهتر اوست
به باغ فضل چو او هیچ سرو سرور نیست
که جاه اصل و شرف شاخ و مکرمت بر اوست
بسی تفحص حال سخنوران کردم
ندیده ام که کسی در جهان برابر اوست
***
درد پا
این فلک سر به من فرود آورد
که تو گویی که خاک پای منست
زینت آفتاب و زیور ماه
عکس جام جهان نمای منست
سایبان سپهر نه پوشش
آستان در سرای منست
آفتابی که عقل ذره ی اوست
ذره ای ز آفتاب رای منست
حجتی کان زبان فتنه ببست
سر تیغ جهان گشای منست
دو جهان را به پشت پای زدی
که کمین فضله ی سخای منست
پایت آزرده شد ز صدمت آن
خود چنین ماجرا گوای منست
درد در پایت اوفتاد به عذر
که گناه من و خطای منست
چون به پایت رسید آسیبم
گر ببری سرم سزای منست
عقل سوگند بر جهان می خورد
که اگر در سرت هوای منست؟
به سر من که درد پاش بچین
که تو دانی که بوسه جای منست
جاودان زی که چرخ می گوید
که بقای تو با بقای منست
***
کوکب بخت
فرمانده اکابر دنیا بهاءدین
دوران عمر و جاه تو را انقراض نیست
تا آفتاب دولت تو ارتفاع یافت
کار مخالفان تو جز انخفاض نیست
گر هست در جهان اثری از شمایلت
جز نکهت ربیع و نسیم ریاض نیست
شب نیست با زمانه که آبستن عناست
از زادن مراد تو اندر مخاض نیست
در حل و عقد حبل متین است حکم تو
زان همچو رشته ی قدرش انتقاض نیست
بی اذن تو زمانه تصرف نمی کند
در کاینات اگر چه مآل قراض نیست
افتادگان صدمه ی قهر تو را دگر
تا نفخ صور هم طمع انتهاض نیست
رای تو رایضی است که گردون تند را
بی جد و جهد او سمت ارتیاض نیست
از بسکه چرخ مدح تو در دیده ها نوشت
در دیده ها بجز که سواد و بیاض نیست
قدر تو کوکبی است که بر آسمان ملک
تا صبح محشرش خطر انقضاض نیست
گر اعتراض کردم بر شعر دیگران
زان منقبض مشو که گه انقباض نیست
بیرون ز دولت تو چه چیز است در جهان
کز صد هزار گونه بر او اعتراض نیست
جاوید زی که پیش عطاهای فایضت
بحر محیط بیش ز رشح حیاض نیست
***
سعادت خسرو
خدایگان جهان شهریار روی زمین
تویی که رایت و عشقت همیشه منصور است
به زنده کردن ارواح نصرت و تأیید
صدای نوبت تو همچو نفخه ی صور است
به یاد بزم تو گیتی صبوح کرد مگر
که صوت مرغان همچون نوای طنبور است
تنگ شرابی مشکین بنفشه بین که پگاه
سرش فرو شد و نرگس هنوز مخمور است
شنوده ام که زبان را به مدح من بگشاد
کسی که او به زبان جلال مذکور است
درین شرف که مرا روی داد نتوان گفت
که سعی بخت و زمانه چگونه مشکور است
ورای آن ز سعادت مقام دیگر نیست
برون از آنچه ز ادراک آدمی دور است
مرا به دانش تنها زمانه حاسد بود
چنانکه در همه شهر این حدیث مشهور است
کنون عنایت خسرو بدان اضافت شد
اگر حسد برد از من زمانه معذور است
***
عزم سفر
ای سینه ی روزگار پر جوش
از آتش تیغ آبدارت
هرچ از لب آرزو برآید
اقبال نهاده در کنارت
در مدت عمر نارسیده
خورشید دو اسبه در غبارت
چون عزم سفر درست کردی
دولت که همیشه هست یارت
پیش از قدم تو می خرامید
منزل منزل در انتظارت
***
شمع
ای تو را در وجود شمع و شکر
نقد هر کیسه کآسمان بردوخت
چشم گردون ندید روی امید
تا قضا شمع دولتت بفروخت
هین که پروانه های وعده ی تو
جمله بر شمع انتظار بسوخت
***
رنجوری
خدایگان و سر خسروان روی زمین
تویی که طبع لطیفت سراچه ی قدم است
در اهتمام تو آسوده اند خلق جهان
از آن جناب تو را نام عرصه ی کرم است
قضا به نام تو پرداخت دفتر اقبال
صدای دولت و ملکت صریر آن قلم است
جهان و خلق جهان جمله معترف شده اند
که خسروی چو تو امروز در زمانه کم است
کمینه بنده ی درگاه اگرچه رنجور است
خدایگان جهان خسرو مسیح دم است
***
نشاط شراب
پناه و مقصد اهل هنر صفی الدین
تویی که همت تو سر بر آسمان سوده ست
هر آن صفت که ز جیب فنا برآرد سر
به عمر دامن جاهت بدان نیالوده ست
قلم که دعوی و صافی کمال تو کرد
رخش به دوده ی خجلت همیشه اندوده ست
بزرگوارا بی سعی تو درین مدت
دلم ز غصه و جانم ز غم بفرسوده ست
ز چرخ سفله جفاها کشیده ام گرچه
هنوز ناله ی من هیچ گوش نشنوده ست
از آن زمان که من اینجا نشسته ام صدبار
همه بسیط زمین صیت من بپیموده ست
کنون به کام و به ناکام می روم که مرا
جهان عنان ارادت ز دست بربوده است
به خدمت آمده بودم به درگاه دی گفتند
که دوش خواجه نشاط شراب فرموده ست
ز خرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست
کنون ز مستی و بیخوابی شبانه هنوز
چو خلق در کنف اهتمامش آسوده ست
ز روزگار دورنگم شکایتی است عظیم
که این سعادتم امروز روی بنموده ست
ز حضرتت چو مرا فرصت وداع نبود
کنون امید ملاقاتم از تو بیهوده ست
تو سود کن ز جهان نام نیک اگرچه مرا
دو هفته عمر به امید تو زیان بوده ست
***
زین ولگام
خدایگانا از دست گوهر افشانت
همیشه کار زمین و زمان گهرچینی است
اگر ز رفعت و قدرت فلک به صد درجه
فراز خویش نبیند ز خویشتن بینی است
مرا به خلعت زیبا و استر رهوار
بزرگ کردی و این از بزرگ آیینی است
هنوز زین و لگامی امید می دارم
وگرنه من به چه دانم که استرم زینی است
***
بدحالی
خدایگان صدور زمانه صدرالدین
تویی که طلعت تو نور دیده ی خردست
از آن به رقص درآید فلک که در گوشش
صریر کلک تو همچون نوای باربد است
به حضرت تو که پیوسته نیک باد تو را
نموده ام دو سه نوبت که حال من چه بد است
ز عیش تیره همی کردم این همه فریاد
نه ز آنکه کسوت من اطلس است یا نمد است
مرا اگر چه تو تشریف خاص فرمودی
هنوز موجب فریاد برقرار خودست
***
اقبال
حامی ملک سعد دولت و دین
چرخ در سایه ی حمایت توست
صحف اقبال و نسخه ی ارزاق
تا ابد در کف کفایت توست
کرم شاه، کار خویش بکرد
بعد ازین نوبت عنایت توست
***
دولت هشیار
بدر دین حاکم آفاق مبارک تویی، آنک
گلبن ملک ز تو تازه و تر بشکفته ست
آستین کرمت بر غرض دنیایی
صدره از روی جهان گرد حوادث رفته ست
این سعادت که تو را روی نموده ست، هنوز
صد یکی نیست از آنها که فلک پذرفته ست
سخنی هست مرا از تو نهان نتوان داشت
که ز رای تو خرد هیچ سخن ننهفته ست
آمدم سوی درت تا کنم از صدق نثار
آن گهرها که به مدح تو ضمیرم سفته ست
پرده دار از پس در گفت: که او مست بخفت
زان سبب طبعم از آن لحظه هنوز آشفته ست
تو که بیداری چون دولت و هشیار چو عقل
خفته و مست ندانم ز چه معنی گفته ست
تو نه ای مست که عقل من شیدا مست است
تو نه ای خواب که بخت من مسکین خفته ست
***
وام
خدایگانا بر بنده بندگیت، چنانک
نماز و روزه بود، بر جهانیان فرض است
ولیک، عرض کنم حال خود که نزد صدور
گشایش غم ارباب حاجت از عرض است
معلق است دلم در گشایش غم وام
چنانک گویی بین السماء والارض است
به حالتی برسیدم که تا به آب و سبوی
هر آنچه وجه معاش منست از قرض است
***
دوری از دربار
پناه و قبله ی شاهان عصر نصرت دین
تویی که خاک درت کیمیای فرهنگست
به گرد موکب قدرت نمی رسد گردون
که در میانه مسافت هزار فرسنگست
به ساعتی کند رمح تو طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگست
ز بس خسیسی در پهلوی مخالف تو
گمان مبر که به جز خنجر تو را رنگست
تو آن شهی که ز بیم سنان سر تیزت
رخ سپهر چو روی سپر پر آژنگست
زمانه پای رکیبت ندارد اندر جنگ
از آن عنان مرادت هماره در چنگست
به حکم آنکه من از خاک درگهت دورم
ز غصه هر نفسم با زمانه صد جنگست
مجال عذر فراخست زین جهت اکنون
زبان عذر ندارم که وقت بس تنگست
حدیث لنگی استر به عذر می شاید
اگر نه به نکته نگویی که عذرهم لنگست
تو را بقای ابد باد باد، در نکونامی
که ملک و دین را از نام دشمنت ننگست
***
زمستان
خدایگان جهان شهریار روی زمین
تویی که ذات شریفت جهان اقبالست
هر آنچه گویی و خواهی تو را چنان نبود
از آنکه فکرت تو ترجمان اقبالست
چو عالمی به نماز و به روزه می خواهند
بقای ذات کریمت که کان اقبالست
اگر چه روزه به تنگ اندر آمده ست و رواست
طرب گزین که تنت در ضمان اقبالست
کنون که طبع هوا چو دم عدوی تو شد
به دولت تو که شادی جهان اقبالست
گذشت وقت تماشای بوستان و کنون
زمین مجلس تو، بوستان اقبالست
به خرمی و سعادت نشاط می کردی
که نوش بادت و این هم نشان اقبالست
***
زشت و زیبا
شاها، عجم چو گشت مسخر به تیغ تو
لشکر به سوی بارگه مصطفی فرست
پس کعبه را خراب کن و ناودان بسوز
خاک حرم چو ذره به سوی هوا فرست
تا کعبه جامه را چکند در خزانه نه
وز بهر روضه یکدوسه گز بوریا فرست
اهل ورع به آتش ظلم و جفا بسوز
اصحاب علم را به سردار وافرست
تا کافر تمام شوی سوی بلخ رو
وآنگه سر خلیفه به سوی خطا فرست
***
نابسامانی
خدایگانا، آنی که طاق ایوانت
ز راه قدر و محل با ستاره باشد جفت
نماند خصم تو را هیچ مهره برگردن
که دست قهر تو آن را به نوک نیزه نسفت
ز حال و قصه، من بنده آگهی دانم
که پیش رای تو پیداست رازهای نهفت
ز روزگار به روزی نشسته ام نه چنانک
که روز و شب به یکی جایگه توانم خفت
زمین ز خون قزل ارسلان هنوز گلست
مرا ز حادثه صد گل به تازگی بشکفت
بر اینکه بر سر من رفت هر کجا باشم
چه شکرها که من از روزگار خواهم گفت
***
دعا
ای قبای سپهر آمده تنگ
از چه، از رشک حلقه ی کمرت
زلف جاروب کرده زهره و ماه
تا برویند خاک رهگذرت
روی بر هر طرف که می آری
همرهانند نصرت و ظفرت
گرچه از خدمت تو دور افتاد
به دو روز از ملازمان درت
مددی راست می کند ز دعا
تا فرستد دو اسبه بر اثرت
***
خجستگی دل
ایا نشیمن اقبال و معدن تو جلال
که از طراوت تو رونق ارم بشکست
ز حسن نزهت تو قطعه ای ست باغ ارم
ارم که باشد با تو که خلد هم بشکست
چو عزم صدر جهان بر پناه تو فرخ
درست شد دل اندوه و درد غم بشکست
عطاردی که نماند کفش به بند سحر
ز صورت تو به خط رفت پس ظلم بشکست
خجستگی که به یار تو کرد جمله ضمان
هر آنچه او را بر فضل و بر کرم بشکست
***
گرد ظلم
ای خسروی که رایت جاه و جلال تو
سر بر محیط عالم علوی فراشته ست
گردون مظله ای ست که در عرصه ی وجود
خصلت همیشه بر همه ملکت بداشته ست
از چهره ی زمانه فرو شوی گرد ظلم
ایزد تو را نه از پی یاری گماشته است
شاها منم که خامه ی اقبال روز و شب
مدح تو بر صحیفه ی جانم نگاشته ست
مگذار ضایعم که درین دور روزگار
بر اعتماد جود تو ضایع گذاشته ست
***
دامن باغ
خدایگان کرام جهان رضی الدین
تویی که همت تو هست با فلک همزاد
زمانه چون تو کریمی به هیچ عهد ندید
سپهر چون تو بزرگی به هیچ دور نزاد
بخاست صاعقه آنجا که دشمنت بنشست
بمرد حادثه آنجا که دولت تو بزاد
نسیم لطف تو در باغ دامنی بفشاند
دمید نکهت عنبر ز طره ی شمشاد
سموم قهر تو با کوه صدمتی بنمود
بمرد آتش موهوم در دل فولاد
چنار پیش تو لاف از گشاده دستی زد
کنون به دست ندارد از این سخن جز باد
از آن لطایف نعمت که پار فرمودی
اگر کنم به مثل شکر صد یکی بنیاد
چو سرو تا به ابد در مقام آزادی
به خدمت تو به یک پا ببایدم استاد
تو فرض کن که چو سوسن همه زبان شده ام
کجا ز عهده تقریر آن شوم آزاد
مرا ز آن گره بسته، یاد می آید
که چند کار فرو بسته ز مرا نگشاد
توقعی که در این باب می رود امسال
اگر ز توست مکن ور ز بی زریست مباد
چنین که من به تقاضای زر فرو شده ام
حدیث غله عجب گر بماندم بر یاد
***
ابر و دریا
پناه ملت و راعی خلق، نصرت دین
تویی که چرخ ز نام تو نامدار شود
بنای شرع به سعی تو مرتفع گردد
اساس ملک به عدل تو استوار شود
چو در شب حدثان صبح دولتت بدمد
چه جای صبح که خورشید شرمسار شود
تو از بزرگی جایی رسیده ای امروز
که آسمان ز قبولت بزرگوار شود
چه وهمها که درین بسته بود مهر و سپهر
که دولت تو بر آفاق کامکار شود
امید آن بود اکنون زمانه را از تو
که نظم و رونق عالم یکی هزار شود
ز فیض نعمت تو، ابر درفشان گردد
ز نشر مدحت تو باد مشکبار شود
کسی که مدحت گفت، جای آن باشد
که پیش همت او کاینات خوار شود
اگر قبول نکردم عطات معذورم
که تا به پیش تو این نکته آشکار شود
که ابر قطره به دریا از آن فرستد باز
که تا به وقت دگر در شاهوار شود
بیاب کام دل از روزگار چندانی
که روزگار تو، تاریخ روزگار شود
***
ماهتاب و کتان
ای قضا صولتی که در عالم
آنچه حکمت کند قدر نکند
و آنچه با خصم می کند تیغت
با چمن شبنم و مطر نکند
شرف ذاتت آن چنان آمد
که در او سلطنت اثر نکند
هر که دل برگماشت برکینت
جز به جان بیگمان خطر نکند
بعد از این رایت جهانگیرت
فلک هفتمین مقر نکند
نیک دانی که بر سپهر هلال
نشود بدر تا سفر نکند
گر شبیخون کنی بر اهل عراق
فتح آن باب جز سفر نکند
انتقام از عدو بکش کامروز
با تو کس دست در کمر نکند
شهریارا سزد که در عالم
کرم شاملت نظر نکند؟
عمر من رفت بر امید مگر
هیچ سودی مرا مگر نکند
گر نگشتم به خدمتت مخصوص
کار طالع کند، هنرنکند
بیش از اینم مدار، بی پر و بال
تا کس این قصه را سمر نکند
کانچه با بنده کرد شهر سراب
باکتان پرتو قمر نکند
در گذرگاه او گلیست که فیل
جز به کشتی از آن عبر نکند
سخنی چند بشنو از بنده
که در آن شرح مختصر نکند
هر که از حال زیر دستانت
چون بداند تو را خبر نکند
گرچه در حال دولتی یابد
بر پل عافیت گذر نکند
ای چنان بوده در جهانداری
کز تو کس ناله در سحر نکند
مادحی صادقم که در مدحت
خاطرم هیچ مدح گر نکند
نبود روز گر ثنای تو را
جبرییل امین ز بر نکند
هر که بیتی شنید از این قطعه
سخن عقد در، دگر نکند
گفته ی من به فال دار از آنک
مدد بحر جز شمر نکند
برخور از خود کز ان چه عدلت کرد
در نمای نبات خور نکند
جاودان باش تا مدار فلک
عاقبت گرد این مدر نکند
***
رفعت کیوان
ای فلک قدری که هر شب نور رای روشنت
دیده بانان افق را دیده ها حیران کند
آفرینش چون قلم سر بر خط فرمان نهاد
چون دبیر خاص نامت بر سر فرمان کند
جاهت ار گیرد حضیض خاک را در اهتمام
از کمال رفعتش چون ذروه ی کیوان کند
زخمهای چرخ را انعام تو مرهم نهد
دردهای ظلم را انصاف تو درمان کند
صورت اقبال نام عزالدین یحیی بود
هر کجا احیای رسم رأفت و احسان کند
مصر جامع گشت، تبریز از قدوم فرخت
که عزیز مصر تا تقریر این برهان کند
مملکت بانور عدل و سایه ی انصاف تو
شرم دارد گر حدیث عدل نوشروان کند
عقل هم در بدو فطرت دید کایزد را زمین
قهر و لطفت را دلیل نصرت و خذلان کند
جست و جوی پایه قدرت که آن ناممکنست
ساکنان چرخ را زین گونه سرگردان کند
طول و عرضی نیست عالم را که اسب همتت
بر مراد خویش یکچندی بر او جولان کند
نکهت خلق و نسیم مجلست از خرمی
هر زمان روی زمین چون روضه ی رضوان کند
هر چه آزار بست رفقت از جهان بیرون برد
هر چه دشوارست لطفت با فلک آسان کند
کعبه ی اقبال درگاه تو آمد زین قبل
روز و شب گردون طوافش از بن دندان کند
تا ابد دوران ملکت متصل بادا، چنانک
دور دایم را قضا پیوند آن دوران کند
تا تو هر روز از نشاط و خرمی عیشی کنی
آسمان هر لحظه پیشت دشمنی قربان کند
***
جراح عمر
خداوندا، من آن جراح عمرم
که دایم هفت عضوم ریش باشد
ز من رادی ودین داری نیاید
چو گیتی زفت و کافر کیش باشد
توانگر تر کسی کاو را بجویی
در این عهد از وفا درویش باشد
در شادی درین دوران که ماییم
دل مردم محال اندیش باشد
به سیمی گر زمین بیش است بیش است
سلیم است این بهل تا بیش باشد
چو مهر از پس برآید آدمی را
حقیقت دان که سایه پیش باشد
مرا زان نقش آبادان چه طیره
که پانصد رخنه در معنیش باشد
به تیری دوزم او راکش ز رفعت
کمر شمشیره جوزا کیش باشد
ز زنبوری نیم کمتر که در وی
دم و دم جای نوش و نیش باشد
قمر گل را سخاوتها کند، لیک
بسا ظلمی کز او بر خویش باشد
چو جای من نمی دانند قومی
که ایشان را سمن چون غیش باشد
اگر دستوری ام باشد به هنگام
چنان دانم که جای خویش باشد
***
در مدح مجدالدین
پناه ملت اسلام، مجد دولت و دین
دلت نهان جهان، آشکار بشناسد
ضمیر پاک تو آن صیرفی استاد است
که نقد هفت فلک را عیار بشناسد
فراست تو به یک التفات سر قدر
درون پرده ی لیل و نهار بشناسد
تویی که پیش و پس موکبت روان باشد
هر آن کسی که یمین از یسار بشناسد
جهان جاه تو را طول و عرض از آن بیش است
که وهم هندسه دانش گذار بشناسد
نشان رهگذر همتت کسی داند
که ساکنان فلک را مدار بشناسد
نهاد غیبت تو ملک را فراوان خار
شگفت نیست اگر گل ز خار بشناسد
حقوق نعمت تو بر زمانه بسیارست
بس است اینکه یکی از هزار بشناسد
حقوق نعمت تو بر زمانه بسیارست
بس است اینکه یکی از هزار بشناسد
زمانه را ز تو شوری به روی کار آمد
روا بود که کنون روی کار بشناسد
سپهر دولت این اصطناع برگیرد
ستاره قیمت این روزگار بشناسد
کسی که در تو به چشم خرد نگاه کند
مواقع کرم کردگار بشناسد
همیشه تا نظر عقل دارد آن تمییز
که طبع دی ز مزاج بهار بشناسد
بقای ذات تو در ملک بیشتر زان باد
که عقل مدت آن را شمار بشناسد
***
عید
ای شبت پر قدرتر از روز عید
روز عیدت فرخ و فرخنده باد
وی زمین درگهت چون آسمان
آسمانت زیر پی افکنده باد
سرورا، شاها، خداوندا، لبت
سال و ماه و روز و شب پر خنده باد
فر یزدان گشته رای شهریار
فر یزدان بر سرت تابنده باد
جان عالم چون تویی بی هیچ شک
جان عالم تا قیامت زنده باد
سایه ی میمون فرخ طلعتت
بر سر جمله جهان پاینده باد
***
هفت گردون
ای فلک قدری که خاک درگهت را ز اعتقاد
خستگان تیر محنت نوشدارو کرده اند
تا عروس ملک در پیوند شاهی آمده است
در جهان پیوند ظلم و فتنه یکسو کرده اند
نه فلک بر خوان احسانت به پنج انگشت آز
قرب ده نوبت شکمها چار پهلو کرده اند
اجتماع اختران دانی که در میزان چراست؟
خود نکو بنگر که این خدمت چه نیکو کرده اند
از برای قیمت یک ذره خاک پای تو
نقد هفت اقلیم گردون در ترازو کرده اند
حاسدت در حبس محنت باد دایم چار میخ
تا طناب خیمه ی آفاق نه تو کرده اند
***
زبان عتاب
ایا نموده به صد علم در جهان معجز
تویی که دهر نظیرت ندید و نیز ننماید
محیط جاه تو را غایتست در وسعت
که بر احاطت گردون به نقطه ای آید
جواب قطعه ی تشریف اگرچه دیر کشید
رهی چگونه زبان عتاب بگشاید
اگر چه دست و دلت هست بحر و کان، لیکن
ز بحر و کان نه همه سال زر و در آید
***
بزم شاه
جلال دولت و ملت گمان مبر که دگر
به کبریای و جلال تو هیچکس باشد
به هر چه حکم تو سابق شود چو درنگری
قضا هنوز به فرسنگها ز پس باشد
شبی نیامد کاندر دل و دماغ عدوت
خیال تیغ تو همخوابه ی هوس باشد
هر آن کسی که زند بر خلاف تو نفسی
نخست آن که گلو گیردش نفس باشد
همای همت تو هر کجا که سایه فکند
به فر و مرتبه عنقا، کم از مگس باشد
نسیم عدل تو در هر زمین که نافه گشاد
دژم بنفشه و، فریاد زن جرس باشد
قضا کله ز سر روزگار برباید
اگر نه عزم تو شبها در او عسس باشد
به بزم شاه جهان کشف حال بنده بکن
به پای مردی و دانم که دسترس باشد
اگرچه عیش من از حد برون پریشانست
ولیک، یک نظر از رحمت تو بس باشد
***
عزم سفر
خدیو عرصه ی ملک زمانه نصرت دین
که عقل محض، سلیمان ثانی ات خواند
تویی که پنجه زور آزمای کین ورزت
به قهر جرم زمین را ز جا بجنباند
سنان و رمح تو بالانشین شده چه عجب
که خویشتن را در صدر خصم بنشاند
جهان پناها، داعی دولت تو ظهیر
که در حمایت آن آستانه می ماند
دو سال شد که درین ورطه، اوفتان خیزان
به خیره بارگی روزگار می ماند
نبود در سره رفتن ز جایگه چون قطب
گر آسیای فلک بربه سر فلک بگرداند
ولی زمانه ی ناساز و دهر پر شر و شور
ز بسکه حال دلم خیره می بشوراند
به جان رسیدم و اینم بتر، که نیست کسی
که یکدمم ز بد روزگار برهاند
بر آن نهاده دلم کار خویشتن کاکنون
عنان عزم همی از در تو پیچاند
کند ملازمت خدمت و هنر جوید
مگر که هم ز هنر داد خویش بستاند
***
روزگار
ای گشته دهان جان ز مدحت
همچو لب دلیران پر از قند
چون شمع و گلست ظلم و انصاف
در عهد تو این گری و آن خند
یکروز به سر نشد که گردون
از هیبت تو سپر نیفکند
کز آن شده از نهیب تیغت
اعضای زمانه بند از بند
من بنده که خاطرم درختی است
در باغ ثنای تو برومند
بی برگی اگرچه گفتنی نیست
یکبارگی ام ز بیخ بر کند
فریاد، مرا ز روزگار است
فریاد ز روزگار، تا چند
ای مادر روزگار هرگز
نازاده خلف تر از تو فرزند
تو وارث ملک روزگاری
در عهده ی توست قطع و پیوند
از دست حوادثم برون کن
بد نامی روزگار مپسند
***
ریشه دوستی
مربی فضلای زمانه، شمس الدین
تویی که قفل امل را، سخای توست کلید
از آن سپس که میان من و تو عهد دراز
زمان حبل متین را مواصلت ببرید
تو را به مرو ببرد و خرمت بنشاند
مرا به سوی نشابور، سرنگون بکشید
چو تا به اسم رسالت درآمدی ناگاه
دلم ز شوق ملاقات تو ز سر برمید
شدی به قاعده با پرده دار نشستی
چنانکه پرده ی صبرم ز غبن آن بدرید
مرا به خدمت تو مهر دوستی آورد
نه رغبت زر و سیم و نه حرص نقل و نبید
حدیث رؤیت صانع مرا محقق شد
که دست معتزلی غالبست و، وجه پدید
رسول را چو به دنیا نمی توان دیدن
خدای را به قیامت چگونه بتوان دید؟
***
عزلت
به حکم آنکه بود پست، صاحبا امروز
ز تند باد حوادث وجود را بنیاد
به قصد خوان کرام اختران، میان بستند
به کین اهل هنر آسمان کمین بگشاد
زمانه پیش گرفت از سیاه کاری خود
فلک به قاعده کرد از سیه دلی بیداد
گذشت مدت یکسال کنج عزلت من
که هیچگونه حدیث عمل نکردم یاد
نبود در دلم انصاف عزم آنکه چو خاک
دهم ز آتش وصل آبروی را بر باد
زبون و رنجه ی محنت کنم دل دانا
اسیر و بنده ی شهوت کنم تن آزاد
ولیک، چون کنم ار رغبت عمل نکنم
که روزگار که بر وی هزار لعنت باد
ز من به پای حوادث که یک دو روز ببرد
هر آنکه دست تصرف به چند سال نداد
عجب بمانده ام از روزگار خود که چرا
گلی ندیده مرا صد هزار خار بنهاد
ایا بداده در ابداع، حسن سیرت خویش
خدای عزوجل شرط رتبت را داد
ندیده هیچ کسی در سیاست عدلت
ستم کشی را غمگین و ظالمی را شاد
به عهد عدل تو صد را که باد دست نبرد
مگر به وجه تلطف به طره ی شمشاد
روا مدار که بیداد بیند آنکه نکرد
به عهد رونق ایام خویشتن جز داد
***
تعبیر خواب
به خواب دوش چنان دیده ام که صدر جهان
بخواند پیشم و تشریف داد و زر بخشید
شدم به نزد معبر سؤال کردم از او
جواب داد که این جز به خواب نتوان دید
***
نرد
ای به شش ضرب از فلک، در نرد جباری فره
تا ابد داوت روان بادا و، حکمت بر نفاد
گرچه اقبال تو از روی محابا روز چند
یافت با خصمت به آسانی بسی نرد گشاد
زخم تیغ بندگانت بس موافق بود تیز
کعبتین هایی که فکرت را چنان بازی نداد
لاجرم چون کعبتینش باز مالیدی به لطف
داو افزون کرده اندر ششدر خذلان فتاد
با تو زین پس دست در خصل تعدی چون کند
چون یقینش شد که خصلی باز نتواند نهاد
***
وظیفه
صدر صدور مشرق و مغرب، نظام دین
بر عرصه ی کمال تو، شاهان پیاده اند
چرخ بلند و همت عالیت گوییا
هر دو به هم ز یک شکم و صلب زاده اند
احباب تو به ذروه ی علیا رسیده اند
اعدات در حضیض مذلت فتاده اند
بر آستان حکم تو، آزادگان دهر
چون سرو در چمن، شب و روز ایستاده اند
عهدیست صاحبا که خطیبان خاطرم
یکسر زبان به خطبه ی مدحت گشاده اند
چون دیدم از طریق فراست که بی مکاس
دست و دلت وظیفه ی ارزاق داده اند
گفتم مگر که رسم تقاضا بر او فتاد
این رسم خود به طالع ثابت نهاده اند
***
دردسر
مرا جان و دل نزد آن صفدر است
که جان بوسه بر خنجرش می دهد
ز سرگشتگی باشد این دردسر
که گردون بد اخترش می دهد
چو درد سر خلق او می کشد
فلک نیز درد سرش می دهد
***
امین و مامون
گر امین را، به ولی عهدی خویش
در سراپرده ی عز پروردند
ملک مامون برد از راه سزد
گر چه نامش به امین افکندند
***
خاکستر فلک
عمادالدین تو آن تقدیر حکمی
که با قدرت فلک را نیست مقدار
کشیده خط تو در دفع فتنه
به گرد خطه ی اسلام دیوار
فکنده هیبتت چون دور دایم
دوار اندر سر گردون دوار
عروس ملک را بر بسته زیور
به دست زرفشان و لفظ دربار
تویی آن گوهر عالم که پیشت
فلک مانند خاکستر بود خوار
گر از خاکست گوهر، پس چرا شد
ز نسلت گوهری دیگر پدیدار
چه می گویم تو دریایی و لاشک
به دریا در بود گوهر سزاوار
مبادا کز تو، ای دریای معنی
شود هرگز یتیم، آن در شهوار
اگرچه این سخن بر جای خویش است
حدیث ما عرفنا یاد میدار
***
جفای خران
ای بر سر ساکنان گردون
گسترده همای دولتت پر
در پای جنیبت تو افتاد
از هیبت حمله ی تو صرصر
آمد به حمایت حسامت
از دست مواهب تو گوهر
ترس از تو و بازگشت با تو
پس چیست سپهر و کیست اختر
ای بس دم صبح را که تیرت
در سینه ی شب شکست لشکر
وی بس شب خصم را که تیغت
پیوست به صبح روز محشر
زانروز که بهر حفظ اسلام
در دست تو نور داد خنجر
هر جا که دو تن فراهم آیند
اینست حدیث کای برادر
روزی که به زخم گرز خسرو
می کوفت عدوی ملک را سر
چون گل که برون دمد ز غنچه
بر می جوشید خون ز مغفر
ای چشم سپهر در تو حیران
در بنده به چشم لطف بنگر
مپسند که با چنین معانی
کافاق شده است از او معطر
بی عطر بود مرا شب و روز
از آتش فاقه، دل چو مجمر
وز غصه ی سروران ملکت
هر لحظه رخم به خون شود تر
صد بار به مدح یک به یکشان
در گردن دهر بسته زیور
وین محتشمان نهاده با بخل
صد منت دیگرم به سر بر
تا خود به چه دانش و کفایت
در ملک تو گشته اند سرور
هم طبع زمانه باش، زنهار
جز ناکس و بی هنر مپرور
چندانکه خر گری ستانم
کز هیچ کری کند به ده زر
تا باز خرم به دولت تو
خود را ز جفای اینهمه خر
جاوید بقای دولتت باد
اندر دو جهان خدات یاور
***
بهار
ای طلعت تو دیده ی جان را به جای نور
وی در ضمیر دلها مهر تو جای گیر
دیدار تو چو غره ی اقبال جان فزای
گفتار تو چو وعده ی معشوق دلپذیر
لطف علاج توست که در موسم بهار
هر سال نوجوان شود از نو جهان پیر
شاهی است همت تو که ننگ آمدش اگر
زیر چهار بالش ارکان نهد سریر
دانند همگنان که نرفته است یک زمان
شکر تو از زبانم و یاد تو از ضمیر
تو آفتاب فضلی و شاید که در جهان
چون ذره در شعاع تو ظاهر شود ظهیر
***
تشنه دور از آب
سردفتر اکابر آفاق، عز دین
از دولت تو تا ابد، انقلاب دور
عالم به آفتاب بقای تو روشنست
بادا غبار حادثه زان آفتاب دور
گر حال من بپرسی و در خاطر آوری
تا در چه محنتم نبود از صواب دور
در آرزوی خدمت خاک جناب تو
مانم به تشنه ای که بماند ز آب دور
تا دورم از جناب تو، دورم ز عافیت
خود عافیت، چگونه بود، ز آن جناب دور؟
***
عذر تقصیر
سر اکابر عالم، صفی دولت و دین
تویی که نیست تو را در جهان عدیل و نظیر
به هر مهم که ضمیر تو خلوتی سازد
درون پرده نگنجد مدبر تقدیر
به هر مقام که قدرت به صدر بنشیند
ز آستانه نیابد، گذر سپهر اثیر
به جمع، روز و شب، ار بر زمانه حکم کنی
روا ندارد بر امتثال آن تأخیر
بزرگوارا، دانند همگنان که نبود
به اردبیل مرا داعی از قلیل و کثیر
ز خطه ای به تو افتاده ام که گاه وداع
صدور بر پی من ناله کرده اند و نفیر
برون ز خدمت تو مقصدی نداشته ام
چرا نمی گذرد یاد من تو را به ضمیر؟
ز صد هنر ز جهان بر سر آمدم چونست
که مانده ام به جهان پیش همت تو حقیر
فضیلتی که بر ابنای روزگار مراست
علی العموم شناسد ناقدان بصیر
اگر به نسبت آن مکرمت طمع دیدم
زمانه نیز سرافکنده ماند از تشویر
ز روزگار مرا غصه ها بسی است که نیست
مجال آنکه کنم شمه ای از آن تقریر
به پشتی کرمت کردم این عتاب که او
مشیر و محرم من بود اندرین تدبیر
اگرچه رسم بزرگی همه شناسی، لیک
بگویمت سخنی آن زمن به خرده مگیر
کسی که بر سر احرار سروری جوید
روا ندارد در حق چون منی تقصیر
***
بیماری شاعر
ای فلک عرض داده صد باره
پیش رایت خزاین اسرار
ملک را طلعت همایونت
فال مسعود و طالع مختار
جز تو اندر جهان کرا داده ست
ایزد از خسروان گیتی دار
قاف تا قاف ملک مستخلص
کوه تا کوه لشکر جرار
خسروا، من ز حرص خدمت تو
جسته ام دوری از بلاد و دیار
چند بارم جدا کند به حیل
زین سعادت زمانه ی غدار
گر به ری بودم آن چنان مضطر
ور به تبریزم این چنین بیمار
از لجاج فلک مرا فریاد
وز جفای جهان مرا زنهار
تا به از عمرو ملک چیزی نیست
بادی از ملک و عمر برخوردار
هر کجا آیی و روی تا حشر
فلکت بنده و خدایت یار
***
بخت بد
ایا شهی که ز آثار نعل شبدیزت
حسد برد، به گه حمله صاحب شبدیز
تویی که بر تن خصم تو درع داوری
ز زخم تیغ تو پرویزنی بود خون بیز
چو ظلم بر در دروازه ی وجود رسید
ندای عدل تو بشنید بازگشت و گریز
ببرد چاشنی لفظ تو به شیرینی
مزاج بی نمکی از جهان شورانگیز
اگر ز کین تو دندان خصم کند شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز
خدایگانا، من بنده بر بساط ملوک
که جمله کم ز تو بودند و بیش از پرویز
به صد هنر قدری آبروی یافته ام
هان ز حکم تو در نگذرد، بگو که مریز
فلک به جام بلا شربتم دهد زان رو
که از غذای مزور نموده ام پرهیز
به سوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز
از آن زمان که فلک بر درت به پای استاد
زمانه بر سر بختم نشسته بود که خیز
کنون که خاک درت را ز اشک دیده ی من
به رنگ لاله در آورد چرخ رنگ آمیز
مرا به نزد تو بی پای مردی کرمت
برون ز حلقه ی در نیست هیچ دست آویز
***
التزام شتر
ایا شهی که فلک را مهار در بینی
کشد وفاق تو همچون شتر نشیب و فراز
خرد به رقص درآید ز شوق مدحت تو
چو اشتران عرب بر حدی اهل حجاز
عدوت گرچه همه گردنست همچو شتر
زمانه بشکندش گرد ران به سنگ نیاز
غرور غفلت خصمت چو مستی اشتر
بود ز رنج و مشقت نه از تنعم و ناز
شتر به چشمه ی سوزن برون نخواهد شد
حسود خام طمع گو در این هوس بگداز
ز ناتمامی، خصم تو چون شترمرغست
نه زور بار کشیدن، نه قوت پرواز
بسان اشتر دولاب گشته سرگردان
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز
سپهرش از پی قربان همی کند فربه
رواست گو چو شتر چند روز سر به فراز
تو خلق را به شتر وار زر دهی و سزد
که چون جرس به ثنای تو برکشند آواز
ز حاسدان شتر دل، مدار مردی چشم
که نیشکر نبروید ز بیخ اشتر غاز
عدوت کار به بازی همی برد به زیان
شنیده ای که بود بازی شتر ناساز
خدایگانا، من بنده مدتی بودم
فتاده چون شتر بی مهار در تک و تاز
کنون ز بی شتری هست بر دلم باری
که صد شتر نکشد آن به عمرهای دراز
حکایت شتر و ماهتاب و اعرابی
شنیده ام که شنیده است شاه بنده نواز
مرا که در شب افلاس گم شده است شتر
به ماهتاب قبولت سزد که یابم باز
***
راه دراز
پناه ملت و راعی ملک، نصرت دین
تویی که هست ضمیر تو با قضا همراز
کرم حقیقی و ذاتی تو راست در عالم
هر آنچه هست دگر استعارت است و مجاز
اگر به عنف زنی بانگ ناگهان بر کوه
ز هیبت تو صدا را فرو شود آواز
خدایگانا، زان پس که روزگار مرا
بتاخت مدت ده سال در نشیب و فراز
عزیمتم همه آن بود و بس که یک چندی
کنم جناب تو را قبله ی دعا و نماز
چه موجبست که از خدمت تو محرومم
نه تو بخیل و نه من جاهل و نه راه دراز
***
ساز و برگ
ای خسروی که از تف تیغت گه نبرد
جان عدو فتد چو دل شمع در گداز
هر جا که می روی ظفر اندر رکاب توست
در هیچ منزل از تو نخواهد فتاد باز
دیگر شکی نماند جهان را درین که هست
شاهی تو را حقیقت و خصم تو را مجاز
در ملک وارث پدر و عم تویی، از آنک
هست از تو جان عم و پدر در نعیم و ناز
سلطان کسی بود که تو بخشیش تاج و تخت
لشکر کسی کشد که تو سازیش برگ و ساز
همچون نماز پنج سزد نوبت تو، زانک
بر خلق طاعت از تو فریضه است چون نماز
بادا بر آستین ظفر تا به روز حشر
بوبکر بن محمد بن الدگز طراز
***
داعی دولت
ای صاحبی که هر که در آفاق سرکش است
از طوق منت تو بفرسود گردنش
آنجا که رای تو به سر مشکلی رود
حاجت نیوفتد به بیان مبرهنش
در نوبهار تربیتت یافت رنگ و بوی
هر گل که مرغزار سپهر است گلشنش
مرغی کز آشیانه ی اقبال تو پرید
از اختران ثابته باشند ارزنش
آتش فروغ عزم تو دارد ازین قبل
در بر گرفته اند چو جان، سنگ و آهنش
ای همت تو ساکن آن بقعه کز علو
پروین هفت خطه ی چرخست برزنش
معلوم رای توست که داعی دولتت
بازی ست کاستان تو باشد نشیمنش
انوار مدحت تو بدیدند همگنان
اندر ضمیر صافی و در طبع روشنش
ز آنجا که لطف توست چنان کن که بعد ازین
آثار مدحت تو ببینند بر تنش
بادا همیشه کسوت عمرت چنانکه چرخ
تا روز حشر دست ندارد ز دامنش
***
قناعت شاعر
پناه اهل هنر شهریار روی زمین
تو راست چرخ نکوخواه و بخت نیک اندیش
تویی که در حرم دولتت به نقل طباع
موافقت دهد ایام گرگ را با میش
ز جام مهر تو نوشد زمانه شربت نوش
ز دست قهر تو یابد سپهر ضربت نیش
بزرگوارا، معلوم رای توست که من
ز روزگار کفافی طمع ندارم بیش
مرا که در مه دی کسوت سمور نبود
گه تموز ندارم امید خرگه و خیش
بدانچه داشته ام دی، چو قانعم امروز
مرا چه فرقت بیگانه و چه وصلت خویش
دلی که می نپذیرد جراحتش مرهم
بر آستانه ی صبرش نشانده ام به سریش
هنوز وقت نیامد که دهر افسونگر
نهد ز رحمت تو مرهی بر این دل ریش
کرا بماند از این غصه جان و دل به قرار
که تیر چرخ برآمد درین مقام از کیش
شنیده ام که تو اندیشه کرده ای که مرا
نهی به تربیت اسباب خرمی در پیش
ازین صوابتر اندیشه نیست در عمل آر
وگرنه ره مده اندیشه را به خاطر خویش
***
انتظار شراب
ای جهان پهلوان، که نام تو را
از تمدح به عرش می برمش
جگر من در انتظار شراب
خون شد و چون شراب می خورمش
***
باز سپید
خدایگان جهان، شهریار دریا دل
تو راست دست گهربخش و لفظ لؤلؤپاش
بر آسمان و زمین دست مطلق است تو را
که از وظیفه ی جود تو یافتند معاش
گه از تپانچه ی هیبت دل جهان بشکن
گهی به ناخن قدرت رخ فلک بخراش
تویی که باد صبا در جهان نیارد کرد
نسیم عارض گل، بی جواز حکم تو فاش
مکارم تو چنان عام گشت در عالم
که از سخای تو خاصان برابر اوباش
به روی مدح برون بردم این شکایت را
اساس مظلمه ای می نهم تو حاکم باش
مرا که باز سپیدم سزد که بسته شود
ز آفتاب لقایت دو دیده ی خفاش
***
آسایش خاطر
سر ملوک جهان، فخر دین، تو آن شاهی
که مهر و ماه ز رای تو می برند شعاع
تویی که همت تو سر بدان فرو نارد
که تا فلک بودش ملک کاینات مشاع
خدایگانا، دانی که در ممالک تو
مرا نه باغ و سرایی ست و نه عقار و ضیاع
چه واجبست که تا حشر این چنین باشد
به مجلس تو مرا لذت شراب و سماع
چنین خوشست که این آستانه را، دود راست
یکی به کوی سلام و یکی به راه وداع
به طوع و رغبت خود آمدم به حضرت تو
رواست گر ببرم بی اجازت تو صداع
به هر کجا که روم پادشاه وقت خودم
به علم و عقل توانگر، به حلم و صبر شجاع
جنایتی نه، که بی رسمیی کند شحنه
بضاعتی نه، که دردسری دهد بیاع
من از زمین و زمان، فارغم بحمدالله
نه رغبت است به مال و نه حاجتی به متاع
ز خدمت تو یکی دست بوس نقد مرا
به از هزار برات و حواله ی اقطاع
***
بیزاری
ای مثال تو را زمین و زمان
کرده از راه امتثال قبول
دولتت را فتور، ناممکن
حشمتت را، زوال نامعقول
گشته پیش تو رام و آهسته
فلک تند و روزگار عجول
بر رخ آفتاب دولت تو
آسمان نانهاده داغ افول
در دلت نور کبریای خدای
بر تنت فر معجزات رسول
کرده بر وفق رای افلاطون
روح لقمان به قالب تو حلول
قامتت روز و شب کشان در پای
طره ی جعد و گیسوی مفتول
من بدان عزتی که نفس مراست
گشتم از خدمت ملوک ملول
سخن فضل می نیارم گفت
زانکه شنعت بود به نزد فضول
حاصل الامر مدتیست که نیست
بردر کس مرا خروج و دخول
از چه ماندم بر آستانه ی تو
متردد میان رد و قبول
***
روز تحویل
ای حکم تو چون قضای مبرم
آسوده ز اعتراض و تبدیل
از گوشه ی سقف همت تو
آویخته نه فلک چو قندیل
تاریک شده جهان روشن
در چشم عدوت میل در میل
تا حشر نکرده آل عباس
در آیت خسرویت تأویل
در معرکه، تیغت ار سر دست
مانند پیاده، افکند پیل
وز دست دلت فرات و دجله
هر لحظه زنند جامه در نیل
خورشید که کمترین وشاقیست
در موکب تو دوان به تعجیل
تحویل همی کند به برجی
کز عدل تو یافته است تعدیل
میمون و خجسته باد بر تو
نوروز بزرگ و روز تحویل
***
شهاب آتش
افتخار جهان، عمادالدین
ای تو را قول و فعل هر دو جمیل
نکته های نهفته در سخنت
همچو اسرار غیب در تنزیل
از برای نثار طبع تو چرخ
عقد گوهر گشاده از اکلیل
وز پی چشم حاسد تو شهاب
عمرها تافته به آتش میل
خاطرت طالبان حکمت را
در بیابان حیرتست دلیل
هر که او هست بر طریق کمال
نکند نقص تو به هیچ سبیل
آسمان را کسی نخواند ضعیف
ابر و کان را کسی نگفت بخیل
گرچه نامت به شعر مشهور است
داری از فضل در جهان تفضیل
دیگران کی به پایه ی تو رسند
پشه را کی بود مهابت پیل
گرچه نیلی است آسمان، لیکن
هیچ نسبت نباشدش با نیل
***
ملازم ناز
پناه ملک جهان، پادشاه روی زمین
تویی که نعمت تو هست بر خلایق عام
به داغ قهر تو منقاد گشته دیو و پری
به طوق حکم تو گردن فراشته دد و دام
مزاج سرعت عزم و ثبات حزم تو بود
که باد را حرکت داد و خاک را آرام
به موضعی که تو بر تخت حکم بنشینی
ستاره آنجا معزول گردد از احکام
به روز صید ببخشای بر وحوش و طیور
که چون عدوی تو سرگشته مانده اند به دام
نه در حمایت جاه تو می زنند نفس
نه در چراگه عدل تو می کنند کنام
به روز معرکه مهمان خنجرت بودند
که کاسه، کاسه ی سر بود و خون اساس عظام
روا مدار که خونشان بریزی از پی آن
که خون مهمان هرگز نریختند کرام
قبول دست تو این است باز را که کند
طمع به کبک مرصع لباس طرفه خرام
سوار گشته به عهد تو یوز وانگه تیز
به قصد آهوی مشکین نفس، گشاید کام
خدایگانا، دانم که منهی اقبال
ز سر قصه ی من، داده باشدت اعلام
نخست ره که رسیدم به درگهت گفتم:
که روزگار مساعد شد و زمانه غلام
سه سال دیگرم از بعد آن جهان لئیم
به تهمت هنر افکند زیر پای لئام
هنوز مدت محنت نرفته بود به سر
هنوز دور حوادث نگشته بود تمام
کنون ملازم این آستانه ام تا چرخ
به عمر خویش، همی می کند مرا الزام
سیاه رویی عیشم مبین، که این معنی
به زیر هر سخنم لعبتی است سیم اندام
کسی که سحر حلال است سر به سر سخنش
چرا عنایت خسرو بر او شده ست حرام
ز دست حادثه تا کار من به جان نرسد
گمان مبر که به صدر تو آورم ابرام
چو من کسی به چنین حالتی فرو ماند
جهانیان ز تو بینند این نه از ایام
درین سه سال که از درگه تو بودم دور
به هیچ صنعت و شغلم کسی نداند نام
به هر مقام که خواهی مرا فرود آور
که من نه برگ سفر دارم و نه ساز مقام
***
بلای غریم
تاج دار جهان، سکندر وقت
ای سزاوار افسر و دیهیم
از گلستان مجلست هر دم
به مشام فلک رسیده شمیم
تیرت اندر دل و، بر آتش خصم
رفته گستاخ همچو ابراهیم
آسمان در محیط همت تو
نقطه ای در میان حلقه ی جیم
دل دشمن ز رمح چون الفت
تنگ و تاریک همچو دیده میم
حال من بنده هست معلومت
که ز خصمت گرفته ام تعلیم
قدری وام کرده ام، لیکن
وجه یکجو ندارم از زر و سیم
بر در من غریم کرده مقام
همچو اقبال بر در تو مقیم
از برای دوام این اقبال
باز کن از سرم بلای غریم
***
ارسال خدمت
بزرگوارا، من در میان اهل عراق
به نعمت تو که محسود همگنان بودم
هموم و وحشت غربت، از آن تنعم و ناز
که داشتم به وطن اختیار فرمودم
چو طبع میل بدین خطه کرده بود خطا
صواب دیدم و با او خلاف ننمودم
خرد نصیحت من کرد و، من نکردم گوش
زمانه پند همی داد من بنشنودم
دو سال خدمت آن قوم کردم و، امروز
ز بخت شاکر و از روزگار خشنودم
به کام هیچ بزرگی شبی نبردم دست
به نان هیچ کریمی دهن بنگشودم
خمار باده ی پارین هنوز در سرهست
که لب به جرعه ای از جام کس نیالودم
چو مدتی بکشیدم عنا بدانستم
که خاک خوردم و چون مار باد پیمودم
به ترک گفتم و رفتم که اندرین دولت
چو دم خر ز کژی هیچ من نیفزودم
***
یاد دیار
خسروا ابر رحمت تو کجاست
تا ز فیضش به فتح باب رسم
سایه ای بر سرم فکن ز کرم
تا ز رفعت به آفتاب رسم
چون من از فاریاب، مسکن خویش
نزد این مرتفع جناب رسم
چشم دارم که با بضاعت فضل
از عطای تو در نصاب رسم
چو بشد آبرویم از پی نان
بعد از این کی به نان و آب رسم
هستم این لحظه در مقام سؤال
صبر کن تا که با جواب رسم
گرچه در ری غریبم آخر کار
هم بدان مسکن خراب رسم
تا تو از شهر ری به ساوه رسی
من دگر ره به فاریاب رسم
***
رنج من
خداوندا در این مدت که من در، درگهت بودم
نکردم هیچ تقصیری ز خدمت تا توانستم
چه مایه رنجها بردم که تا حالم بدانستی
کنون اینست رنج من که می گویی ندانستم؟
***
پنج مرغ
افتخار زمانه، شمس الدین
ای چو عنقا نظیر تو معدوم
همچو هدهد بر آستانه ی تو
فلک تند چاپلوس خدوم
باز اقبالت آشیان کرده
همچو نسرین که در میان نجوم
من که در آستان خدمت تو
روز دشمن نیم به سیرت بوم
تا کی از آفتاب طلعت خویش
همچو خفاش داریم محروم
***
خوراک غم
شنیده بنده که فرمانده ی جهان می گفت
که غم مخور تو، که تیمار کار تو ببرم
ز خوردنیها من خود همی غمی دارم
چو زین برآمدم آخر ازین سپس چه خورم
***
انتظار
خدایگانا سالی زیادتست که من
به پای حرص به گرد عراق می بدوم
به چشم جز اثر عدل تو نمی بینم
به گوش جز صفت جود تو نمی شنوم
اگرچه تخم ثنای تو کشته ام، لیکن
به داس غصه شب و روزش می دروم
قصیده ای دو کنون نظم کرده ام حالی
اگر بد است وگر نیک من بدان گروم
نشسته منتظر آنکه فرصتی باشد
که آن به سمع مبارک رسانم و بروم
***
باران
ای رسیده مواهب تو به من
همچو بوی شفا به بیماران
گرچه در خورد همت تو نبود
رد نکردم چو خویشتن داران
پایه ی ابر از آن بلندتر است
که کنی رو به سوی او باران
***
غم نان
سر ملوک جهان، شهریار روی زمین
تو را نظیر نزاید سپهر آبستن
تو آن شهی که زند با کمال آزادی
بر آستانه ی تو لاف بندگی سوسن
سخا و جود تو افکنده آب در دریا
عطا و بر تو آکنده خاک در معدن
به نوبهار سخن بلبلان معنی را
چو گل ز شوق تو، باز مانده دهن
بر آستان تو از بهر آن نهادم رو
که از حوادث دوران مرا بود مأمن
کنون چو درد دل و غصه، بار می آرد
ز بهر لقمه ی نان شرط نیست جان کندن
مرا چو سر به گدایی برهنه باید کرد
روا بود که غم نان نگیردم دامن
***
سفر
ای چرخ باد پیشه، تواضع کنان چو خاک
با فکرت چو آتش و طبع چو آب تو
اسباب خیر و شر، شده در پرده ی قضا
موقوف حکم نافذ و، رای صواب تو
گردون که پیش همت تو ذره ای ست، نیست
جز سایه بان طلعت چون آفتاب تو
دل از تو کی برم من رنجور و خاکسار
خو کرده ام به خدمت خاک جناب تو
آن بخت باشدم که ببینم درین سفر
خود را چو بخت گشته روان در رکاب تو
***
پیشه شاعر
یگانه داور کشورگشای، ناصر دین
ایا ضمیر تو از راز آسمان آگاه
تویی که همتت از فرط کبریا نکند
مگر به چشم حقارت به آفتاب نگاه
سنان رمح تو کابی ست در هوا روشن
در آورد به دو چشم عدوت آب سیاه
به نزد جود تو فرع وسیلتی ست امل
به پیش عفو تو مقبول خدمتی ست گناه
به شربتی که بدو رشک برد آب حیات
فزود صحت و قوت، بزاد حشمت و جاه
تو عمر خضر بیابی که می برویاند
ز سنگ چون قدم خضر سایه ی تو گیاه
خدایگانا، معلوم رای توست که من
ز دست حادثه دارم به خدمت تو پناه
اگر به مصلحتی دور مانم از در تو
نه از ملامت خدمت بود معاذالله
دعا و خدمت شاه است کار و پیشه ی من
به هیچ حال فتوری بدان نیابد راه
چو بنگری به حقیقت تفاوتی نکند
حضور و غیبت من در دعا و مدحت شاه
به تن ز خدمت اگر دور می شوم حالی
نشانده ام دل و جان معتکف بر این درگاه
***
آب حیوان
افتخار جهان، بهاءالدین
ای جهانت نظیر نازاده
به یکی حمله حکم نافذ تو
هفت در بند چرخ بگشاده
همتت مهر و ماه را به علو
رخ و اسبی به طرح بنهاده
نیست از طوق شکر تو آزاد
در بسیط زمین یک آزاده
با همه طبعها محبت تو
سازگار آمده ست چون باده
شعر من گر خوش آمدت به مذاق
در تعجب چرایی افتاده
آب حیوان چگونه خوش نبود
به ثنای تو چاشنی داده
***
توبه
امام عالم و مفتی خلق، محیی الدین
تویی به اسب و رخ از کل کاینات فره
به مدح تو دو سه نوبت قصیده ها گفتم
نکرد سعی تو از کار من گشاده گره
ز پیش منبرت امروز مرد کی برخاست
که توبه می کنم از کرده ها تو گفتی زه
ز مردمان تو زر و جامه خواستی و همه
به طبع و طوع بدادند بی لجاج و سته
ز بهر شعر چو چیزی ندادیم باری
برای توبه که دادی ز شاعریم بده
***
دوام جلال
خدایگان اکابر، بهاء دولت و دین
تو را رسد به جهان سروری و سرداری
تویی که خاک جنابت گشاده می دارد
همیشه چشم فلک را ز کحل بیداری
به مدحت تو زبانم از آن شده ست روان
که هر چه گویمت الحق تو جای آن داری
کلاه گوشه ی حکم تو از طریق نفاد
ربوده از سر گردون کلاه جباری
به دولت تو سزد گر امیدوار شوم
که شاید ار به جوانی امیدها داری
من از ثنای تو خو باز چون توانم کرد
که با وجود من آمیخته ست پنداری
مرا معطل و ضایع چرا گذاشته ای
اگر چه غم نخوری عیب نیست مخواری
به موضعی که سخن با نفاد حکم افتد
زمانه را نپسندی به حکم همکاری
دوام عمر تو باشد که آخرش نبود
سزد که کار مرا آخری به دید آری
نشاط کن، غم مستی مخور که گاه طرب
اگرچه مست بمانی، به عقل، هشیاری
***
قفل حادثه
خدایگان صدور زمانه، شمس الدین
ایا چو نور خرد، رای تو جهان آرای
به هیچ دور فلک قفلهای حادثه را
به از ضمیر تو نادیده هیچ قفل گشای
چو طبع منطقیان، لطف تو سخن پرور
چو وهم هندسیان، صیت تو جهان پیمای
فراز هر سر شاخی گل وجود تو را
زیادت است چو بلبل هزار مدح سرای
زمانه زیر و زبر شد هزار بار چو چرخ
که همچو قطب نجنبید دولت تو ز جای
اگر به مدح تو تقصیر می کنم زانست
که در صفات تو مانده ست عقل ناپروای
جلال قدر تو را غایتی معین نیست
که بر ثنای تو کس را قرار گردد رای
به پایه ای که رسی تا اساس مدح نهم
فراز پایه دیگر نهاده باشی پای
از آن زمان که جدا مانده ام ز درگه تو
که خاک اوست چو باد بهشت روح افزای
دویدم از سر حیرت بسی نشیب و فراز
مرا نه دیده ی ره بین نه عقل راه نمای
گهی چو گل شده رسوای طبع رنگ آمیز
گهی چو بلبل اسیر زبان هرزه درای
چو دف، تپانچه ی غم را نشسته حلقه به گوش
پس از برای دمی ده دهان گشاده چو نای
کنون به صبر و قناعت، فشرده ام دندان
مگر فرو رود این قصه های جان فرسای
در آفتاب حوادث بسوزم اولیتر
که بهر سایه بود بر سرم سپاس همای
گذشت سی نفر از کاروان عمرم و من
زبان به گرد دهان درفکنده همچو درای
ازین سپس من و کنجی و کلبه ی تاریک
که سرد شد به دلم، در هوای باغ و سرای
بس است اینکه لگدکوب حادثات شدم
ز ننگ مدت مشتی خسیس طبع گدای
تو کامران و مکرم بمان که در عالم
کرامتی است وجود تو خلق را ز خدای
***
اسب
شطرنج مروت و کرم بردی
از جمله ی خسروان به هر بازی
هم دست توبه بود اگر حالی
اسبی ز برای من بیندازی
***
ماه روزه
بگذشت ماه روزه به خیر و مبارکی
پر کن قدح ز باده ی گلرنگ راوکی
آن می که گر بر آتش سوزان بداریش
واجب شود عبادت آن نزد مزدکی
بسرای شعر بنده چو بلبل که پر شود
سمع خدایگان ز نوای چکاوکی
***
سپهر سرکش
ای ز آثار گرد موکب تو
غصه ها خورده مشک تاتاری
رام کردی، سپهر سرکش را
تا چنان شد که از نگونساری
می بلنگد زبان من بنگر
که چه کاری بود بدین زاری
من و فتراک دولتت پس از این
تا مرا با سپهر نگذاری
ورنه آخر هم از برون می برد
پیش ازین لنگیی به رهواری
***
نان یا دستور
ای خرد را طلب غایت تو
گشته پای آبله از بس دوری
تو به تدبیر جهان مشغولی
گر به کارم نرسی معذوری
از تو من بنده، سؤالی دارم
از تو نان خواهم یا دستوری
بهر آن گفتم تا کرد پدید
پیش من باده ی صاف انگوری
***
دولت طغانشاهی
ایا شهی که گرفته ست زیر شهپر حفظ
همای دولتت از اوج ماه تا ماهی
برید صیت تو در قطع ساحت عالم
قبول می نکند وهم را به مراهی
رود ز شست تو برد عدو خدنگ چنانک
ز جان خسته دلان ناله ی سحرگاهی
چه آدمی و پری جمله متفق شده اند
که در زمانه طغانشاه سزد شاهی
من از جناب تو جایی دگر شوم به چه عذر
مباد کس که ازین حال یابد آگاهی
کی ام قبول کند یا که بشنود سخنم
چو داد من ندهد دولت طغانشاهی
وگر ضرورتم از شهر می بباید رفت
چنانکه نی سفری باشم و نه درگاهی
بجز مثال مرا مرکبی دگر باید
که برنشینم و سهلست این اگر خواهی
***
پارسی و تازی
ز لفظ من که رساند به سمع خسرو شرق
که ای کمینه خطابت شهنشه غازی
تویی که پای تو چون در رکاب عزم آید
چو آفتاب ز قدرت بر آسمان تازی
نهان چرخ ببینی چو نیک در نگری
عنان وهم بگیری چو تنگ دریازی
چو زیر پای غم آورد اهل دانش را
زمانه از سر بی حرمتی و ناسازی
مثال شاه جهان خواست بنده تا پس از این
کند به قوت آن بر جهان سرافرازی
از آن سعادت محروم شد هم آخر کار
زهی زمانه که می نگذرد ز یک بازی
مگر به مجلس اعلی نموده اند که من
چو دیگرانم ازین شاعری یک اندازی
چو شعر من به زبان فصیح می گوید
که تو به فضل ز ابنای دهر ممتازی
کمال و دانش من کور دید و کر بشنید
به نظر و نثر چه در پارسی، چه در تازی
برون ز حکمت و انواع آن که در هر باب
مرا رسد که کنم با فلک همآوازی
مرا چه نسبت با دیگران و این مثل است
که مرغزی را هرگز چه کار با رازی
دراز می کنم این قصه را و معذورم
سخن چه گفته شد آن به که دل بپردازی
مرا به گفتن بسیار عیب نتوان کرد
کسی چه عیب کند مشک را به غمازی
تو پادشاه جهانی گر این نباشد نیز
روا بود که مرا برکشی و بنوازی
زمانه سر به لئیمی برهنه کرده و تو
ز دهر جز به ردای کرم نمی نازی
چنانکه اوست اگر بر نگیردم چه عجب
ز چون توام عجب آید گرم بیندازی
***
قصه شاعر
سر ملوک جهان، شهریار روی زمین
به دست و دل حسد بحر و غیرت کانی
از آن زمان که تو بر تخت ملک بنشستی
فریضه شد که به جز گرد ظلم ننشانی
مدبران قضا هر نفس فرو خوانند
به گوش فکرت تو رازهای پنهانی
اگر ز قصه ی من بنده، بشنوی حرفی
ز کردگار بیابی ثواب دو جهانی
مرا به مدت شش سال حرص علم و ادب
به خاکدان نشابور کرده زندانی
نه هر هنر که کسی نام برد در عالم
چنان شدم که ندارم به عهد خود ثانی
کسی که منکر این ماجراست، گو بنشین
به مجلس تو و بشنو کلام برهانی
ز دست فاقه چشیدم هزار شربت زهر
که کس مرا ز عرق تر ندید پیشانی
چه مایه خدمت شاهان که پشت پای زدم
بر آن امید که بر من سری بجنبانی
از آن سبب به جناب تو التجا کردم
مگر که حق من از روزگار بستانی
مرا ز بهر جوازی که خواستم صد بار
روا بود که تو چندین به جان بگردانی
رسالتی که ز انشای خود فرستادم
به مجلس تو در ابطال حکم توفانی
اگر در آن سخنم شبهت است و می خواهی
که از جریده ی ایام نیز برخوانی
مرا چنانکه بود هم معیشتی باید
که بی غذا نتوان داشت روح حیوانی
***
شرف به علم و عمل است
بزرگوارا، دنیا، ندارد آن عظمت
که هیچ کس را زیبد بدان سرافرازی
شرف به علم و عمل باشد و تو را همه هست
بدین نعیم مزور چرا همی نازی؟
ز چیست اهل هنر را نمی کنی تمییز
تو نیز نی به هنر در زمانه ممتازی
به سوی من تو به بازی نگه مکن که ز علم
دلم به گیسوی حوران همی کند بازی
اگر چه تلخ بود یک سخن ز من بشنو
چنانکه آن را دستور حال خود سازی
تو این سپر که ز دنیا کشیده ای بر روی
به روز عرض مظالم کجا بیندازی
که از جواب سلامی که خلق را بر توست
به هیچ مظلمه ی دیگری نپردازی
***
بزم شاهی
سر ملوک جهان، تاج بخش روی زمین
تویی که از تو بنازد کلام و تخت شهی
همیشه کار تو اینست و کار توست خود این
که کشوری بستانی و عالمی بدهی
تو از کرم شده ای سرخ روی چون گلنار
ز ممسکی دان گر زرد روی شده ست بهی
ز توست دولت و محنت مگر که روز و شبی
تو راست رتبت و رفعت مگر که مهر و مهی
من آن مشعبدم ای شاه در ستایش تو
که چرخ شعبده بازم بود کمینه رهی
صفیرها زده ام بر سر بساط سخن
چو بلبلان به سحرگه فراز سرو سهی
نهاده مهره ی معنی به زیر حقه ی لفظ
به صنعتی که ز سحرش تفاوتی ننهی
شکست بیضه ی خورشید در کلاه سپهر
به دولت تو که دارای افسر و کلهی
ز نقل دان خرد نقلها برآورده
سزای مجلس آزادگی و بزم شهی
فلک به عشوه استادی ام بود شاگرد
به کاج کرده قفا همچو روزم از سیهی
برفته بهره ی عیشم ز دست و حقه ی دل
ز در لهو تهی مانده بر امید بهی
کنون منم که چو بازیگران چابک دست
نشسته ام ز جهان دست پاک و حقه تهی
***
نام نکو
ایا شهی که گشاده ست چرخ فیروزه
بر آستان تو درهای فتح و پیروزی
دلی کز آتش قهرت بسوخت تا به ابد
نیایدش پس از آن از زمانه دلسوزی
به موضعی که طریق صواب گم گردد
اشارت تو کند عقل را قلاووزی
دهد معلم رایت چو کودکان هر روز
به دست چرخ کهن تخته ی نوآموزی
برای نسخه ی تعدیل روز و شب خورشید
کند ملازمت رای تو شبانروزی
کنون نه از پی آن شد سوی حمل که زند
به پیش طلعت تو لاف عالم افروزی
چو آفتاب غلامی زیان ندارد اگر
به خدمتت بره ای آورد به نوروزی
وجود روزی خلق از عطا و بخشش توست
کنون به عدل نگه دار قسمت روزی
گدایی است درین پرده می بگفتم و رفت
تو دانی ار بدری پرده را وگر دوزی
به نام نیک بمان در جهان و شاد بزی
که به ز نام نکو در جهان نیندوزی
***
رباعیات
***
گلایه
دوش این خردم، نصیحتی پنهان گفت
درگوش دلم گفت و، دلم با جان گفت
با کس غم دل مگوی، زیرا که نماند
یک دوست، که با او غم دل بتوان گفت
***
شکوفه
خصمت چو شکوفه مدتی رنگ آمیخت
تا همچو شکوفه چرخش از دار آویخت
زد همچو شکوفه دست در هر شاخی
واخر چو شکوفه ناگه از شاخ بریخت
***
عروس
با یار حدیث وصل گر در نگرفت
با زر چه عجب که چشم دیگر نگرفت
بنگر به عروس گل که در مجلس باغ
یک خنده نزد تا دهنش زر نگرفت
***
خورشید
بر کرده چو مه سر از گریبان، می رفت
در دامن خورشید خرامان می رفت
هر گه به سخن درآمدی، لعل لبش
گفتی عرق از، چشمه ی حیوان می رفت
***
بیداد
هر چند که میل تو سوی بیدادی است
یک ذره غمت به از جهانی شادی است
از ما گله می کنی، ولیکن ما را
از بندگی تو صد هزار آزادی است
***
خاک
گر دست دهد بندگی پادشهت
از کون و مکان در گذرد پایگهت
گلها شکفد هر نفسی، لیک در او
گر هیچ نگه کنی شود خاک رهت
***
توان
ایزد، علم فتح برای تو فراشت
دولت، همه صورت مراد تو نگاشت
با دولت و خصم، جنگ برنتوان بست
با ایزد، تیغ و نیزه، برنتوان داشت
***
فراق
بس دل که ز تو خون شد و در بر مانده ست
بس دست که از هجر تو بر سر مانده ست
ای بس سخنان نغز همچون گوهر
کز گوش تو همچو حلقه بر در مانده ست
***
شیون
دوش از غم هجر تو دلم شیون داشت
سودای تو قصد جان و خون من داشت
ناخفته مرا خیال رویت همه شب
با مردم دیده دست در گردن داشت
***
آتش
دل خیمه ی غم بر آتش ناب زده است
خونابه ی دیدگان ره خواب زده است
این تعبیه بین، که دل برون آورده است
وین دیده نگر، که نقش بر آب زده است
***
ستاره
ای خیل ستارگان سپاه و حشمت
دوران فلک زبون تیغ و علمت
عالم همه چیست، پیش تو، مشتی خاک
آن نیز همه فدای خاک قدمت
***
جفا
شاها چو فلک علو رای تو نداشت
پایاب ستیزه و جفای تو نداشت
با پای تو کرده شد بسی دست آویز
هم دست بداشت، زانکه پای تو نداشت
***
قدح
باد آمد و گل بر سر می خواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
از سنبل تر، رونق عطار ببرد
وز نرگس مست، خون هشیاران ریخت
***
تماشا
در پرده ی خوشدلی کسی را راهست
کاو را سر و کار با چو تو دلخواهست
آن سبزه ی نودمیده در سایه ی زلف
انصاف بده که خوش تماشا گاهست
***
حیدر
شاها ز تو کار ملک و دین بر نسق است
دریا ز خجالت کفت در عرق است
در عهد تو رافضی و سنی با هم
کردند موافقت که حیدر به حق است
***
خیال
ای روح تو از لطافت آیینه ی روح
خواهم که قدمهای خیالت به صبوح
در دیده کشم ولی ز خار مژه ام
ترسم که شود پای خیالت مجروح
***
دامن
تا ظن نبری که شاه رنجور شود
یا صحت و راحت ز تنش دور شود
گردی که از آن عارضه بر دامن توست
چندان باشد که چشم بد، کور شود
***
پناه
چون لشکر شه روی به راه آوردند
اسلام به تیغ در پناه آوردند
آن را که ز پیل رخ نمی گردانید
امروز پیاده نزد شاه آوردند
***
لطف
خسرو، چو به خرمی، قدح بردارد
وز ابر بیان، در معانی بارد
از رحمت او، چه کم شود، گر گه گاه
این گم شده را به لطف خود یاد آرد
***
مستی
در مستی اگر ز من گناهی آید
باید که دلت سوی جفا نگراید
چشمت به خمار، عالمی بر هم زد
گر من گنهی کنم به مستی شاید
***
شعله
بلبل چو ز عشق گل فغان در گیرد
از شعله اش آتش به جهان در گیرد
گل را به کف آورد، به صد حیله و فن
می پندارد، که با تو آن در گیرد
***
صبح
ای شب نه ز زلف اوست در پای تو بند
بس دیر و دراز در کشیدی تا چند
وی صبح تو نیستی چو من عشاق زار
من می گریم بس است باری تو بخند
***
عفو
از رایت تو نور ظفر می تابد
کس نیست که از رای تو سر می تابد
عفو تو، چو رحمت خدایی ست که خلق
هر جرم که می کنند بر می تابد
***
دوستی
در عشق اگر دمی قرارت باشد
با صحبت این و آن چه کارت باشد
سر تیز چو خار باش تا یار چو گل
گه در بر و گاه در کنارت باشد
***
سحر
دی چشم تو راه سحر مطلق می زد
مکر تو ره گنبد ارزق می زد
تا داشتی آفتاب در سایه ی زلف
جان ذره صفت در او معلق می زد
***
سمن
آن خط، که به گرد آن دهن می گردد
گویی که بنفشه، بر سمن می گردد
پیراهن عشق او، چو پوشید کسی
از صبر برهنه، همچو من می گردد
***
فلک
بر خوان امید فلک جامه کبود
یک گرده ی پر نمک چو رویت ننمود
وین قرص که در تنور گردون پخته ست
گرم است، ولیکن، نمکش نیست چه سود
***
ناله
ای باد بیا و بوی گلزار بیار
وی بلبل مست ناله ی زار بیار
وی سبزه اگر ملک چمن می خوهی
پروانه ی مطلق، از خط یار بیار
***
قناعت
با خار قناعت ار بسازی یکبار
در هر قدمی برویدت صد گلزار
با خارکشان نشین که اندر دو سه روز
صد برگ بساخت گل ز یک پشته ی خار
***
اقبال
شاها به تو دارد، همه آفاق نیاز
برخیز و جهان بگیر و بخرام به ناز
از هر طرفی که منزلی کوچ کند
اقبال دو منزلت به پیش آید باز
***
طلب
چون در هوس تو صرف شد عمر دراز
در عشق کسی نباشدم محرم راز
چون راز تو در دلم به جایی است که من
گر من طلبش کنم نمی یابم باز
***
شب
این دل که نگشت بر مرادی پیروز
با من به زبان حال گفت از سر سوز
دیدم شب غم به خواب، روز شادی
بس شب که بدین امید کردم با روز
***
غنچه
معشوقه که سر نکرد با باد چو گل
تن با همه کس به وصل در داد چو گل
چون غنچه، کشیده داشت دامن یک چند
امروز به دست هر کس افتاد چو گل
***
داغ
در پیش کمان گروهه ی شاه قزل
خورشید به سجده اوفتد خوار و خجل
زیرا که نهند داغ کفرش بر دل
کاو گوید من ز آتشم و او از گل
***
قصه
با این همه جهد بندگی بنمایم
در عشق تو پیش کس زبان نگشایم
هم با سر آب آید این قصه ی من
با آب دو چشم خویش بر می نایم
***
جام
چون تیر خدنگ راست رو باش مدام
تا بر هدف داد خودش یابی کام
گر صاف نه ای ظهیر ترسم فکند
بر خاک تو را چو درد می از ته جام
***
عهد
با گل گفتم چو عشرتی آرایم
از عهد بد تو سست کردار آیم
گل سوی تو بنگریست دزدیده و گفت:
بد عهدترت کسی ز خود بنمایم!
***
شکایت
نه برگ شکایت از تو گفتن دارم
نه طاقت درد دل نهفتن دارم
آگنده چو غنچه گشتم از غم، دریاب
کز تنگدلی سر شکفتن دارم
***
حکایت
هرگر نفسی حکایت از تو نکنم
کآزادی بی نهایت از تو نکنم
از دل نکنم شکایتی از تو کنم
کز دل کنم آن شکایت از تو نکنم
***
حاصل
تا کی گویم کجا روم یا چه کنم
افتاد حدیث من همه با چه کنم
گفتی: که دراز باد عمرت گفتم:
عمری که غمست حاصلش را چه کنم
***
زلف
ای دل مشو اندر خط این خوش پسران
هر عشوه که زلفشان فرو شد مخر آن
وان حلقه ی مارست مزن دست در آن
این رشته ی مورست منه پای بر آن
***
هندو
بر طرف مه آن طره ی شبرنگش بین
صد تنگ شکر از دهن تنگش بین
بر آتش رخ بی گنه آن هندو را
آویخته یار چون دل سنگش بین
***
عنان
شاها تو عنان ز دست گردون بستان
جام از کف دلبران موزون بستان
تشریف مرا چنانکه شرطست بده
یا داد من از زمانه ی دون بستان
***
دعا
ای ورد ملایکه، دعای سر تو
سر نیست زمانه را، به جای سر تو
با دشمن تو نیام و شمشیر تو گفت:
سر دل من باد قضای سر تو
***
کعبه
شاها، ملکان ملک سپارند به تو
وز بیم تو خانمان گذارند به تو
تو کعبه ی آمال جهانی، لابد
شاهان زمانه روی آرند به تو
***
صبر
کو دیده که خون جگر آرم با او
یا صبر که روزی به سر آرم با او
کو شیفته ای و تیره روزی چون من
تا در غم او دمی برآرم با او
***
نقصان
گر عارضه ای روی نمودت ای شاه
خوش باش کز آن نیافت نقصان به تو راه
زین پس بودت فزونی حشمت و جاه
زیرا که پس از محاق بفزاید ماه
***
طعنه
در ثور که هست خانه ی طالع شاه
نشکفت اگر سیاه شد چهره ی ماه
اینست نشان آنکه در خانه ی او
آن کس که زند طعنه ، بود روی سیاه
***
دریا
ای قدر تو داده روشنی نادیده
شاهی چو تو دوران فلک نادیده
وی دست تو دریا شده در دست نماند
تا کور شود دشمن دریا دیده
***
عشق
ای غنچه ی گل، سر شکفتن داری
وی نرگس مست، میل خفتن داری
ای سوسن تر، دراز کردی تو زبان
اندیشه ی راز عشق، گفتن داری؟
***
سخن
ای خواجه سخن زیر و زبر می گویی
امروز بسی زدی، بتر می گویی
گفتی که به علم مرده را زنده کنم
عیسی نکند آنچه تو خر می گویی
***
آوازه
با نوبت تو ز چرخ بگذشته بسی
بی نوبت تو مباد گیتی نفسی
آوازه ی نوبتت به هر کس برساد
اما مرساد از تو نوبت به کسی
***
ظفر
ای از تو بلند نام شاهنشاهی
بگرفته ز ماه دولتت تا ماهی
با حزم تو کاسمان به گردش نرسد
جز فتح و ظفر کرا رسد همراهی
***
لاله
در ده می لعل و لاله گون صافی
بگشای ز خلق شیشه خون صافی
زیرا که به جز ساغر می نیست مرا
یک دوست که دارد اندرون صافی
***
سرمه و خاک
وهم تو کشیده طارم زنگاری
بخت تو کشیده سرمه ی بیداری
بر خاک درت که مشرب امیدست
سرمست شدم ز جام برخورداری
***
زلف و نافه
ای روی تو، همچو مشک و، زلف تو چو خون
می گویم و می آیمش از عهده برون
رویت مشکی نرفته در نافه هنوز
زلف خونی که آید از نافه برون
***
چشم آسمان
بی کلک تو، ملک، عقل منشور ندید
بی رای تو، چشم آسمان، نور ندید
مستوفی گردون که عطارد نام است
فرخنده تر از تو هیچ دستور ندید
***
عشق طره
ای منهی غیب، کلک خوش گفتارت
جاسوس فلک وهم سبک رفتارت
دستور ممالک فلک، یعنی تیر
شد موی، ز عشق، طره و دستارت
***
شور دل
بی آنکه به کس رسیده زوری از ما
یا گشته پریشان دل موری از ما
ناگاه برآورد بدین رسوایی
شوریده سر زلف تو شوری از ما
***
ترکیبات
***
سبرآستانه
1
دوش چون زلف شب به شانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
ماه را در چهار بالش چرخ
نوبت ملک پنجگانه زدند
هر خدنگی که از مسیر شهاب
راست کردند بر نشانه زدند
از پی جدی کرکسان فلک
پر بر این سبز آشیانه زدند
گوش ناهید را که از پروین
حلقه ای پر ز در دانه زدند
فرق بهرام را که از اکلیل
تاج عالی خسروانه زدند
آخرالامر، پیش درگه شاه
جملگی سر بر آستانه زدند
چرخ از آن لحظه باز آگاهست
که قزل ارسلان شهنشاهست
***
2
صبح صادق چو در جهان بدمید
گل صد برگ ز آسمان بدمید
زنگی شب به جادویی گفتی
شعله ی آتش از دهان بدمید
هر کجا پرتوی از آن برسید
لاله بشکفت و ارغوان بدمید
گفتی اندر مزاج آدم خاک
لطف ایزد نسیم جان بدمید
نفس جذب کهربای سحر
در زوایای کهکشان بدمید
یا مسیح از طریق معجز دم
به سوی شخص ناتوان بدمید
روح قدسی و ان یکاد بخواند
سوی ملک خدایگان بدمید
خسرو بحر و بر، مظفر دین
که ظفر با رکاب اوست قرین
***
3
ملک را تازه روز بازاریست
که جهان را چنو جهانداریست
پیش قدرش سپهر نه پوشش
همچو ویران چار دیواریست
باد با عزم از گران سیری ست
خاک با حلم او سبکباریست
فتنه را در جهان گلی نشکفت
که از نه نوک رمح او خاریست
هر کجا تیر او، رود گویی
اثر ناله ی دل افگاریست
هر کجا خشم او، رسد گویی
صفت حاصل ستمکاریست
تیغ هندی چو از نیام کشید
بره از گرگ، انتقام کشید
***
4
ای ملک پیش تو کمر بسته
دولتت دست چرخ بربسته
نوعروسان خلد، گیسوها
به سر نیزه ی تو بربسته
گرد شبرنگ مرکبت به نبرد
گذر موکب سحر بسته
پیش یأجوج فتنه، صولت تو
هر زمان رخنه ی دگر بسته
چرخ در موکبت پیاده رویست
قبه ی ماه بر سپر بسته
نیکنامی عدلت از عالم
راه پیکان بدخبر بسته
وقت تسلیم ملک، با تو قضا
گفت لفظی صریح و سربسته
که مه و مهر زیر دامن توست
نام و ننگ جهان به گردن توست
***
5
رایت ار با فلک خطاب کند
خاک در چشم آفتاب کند
غضبت هر شبی به خون شفق
روی آفاق را خضاب کند
هر کجا خشکسال عافیت است
ابر تیغ تو، فتح باب کند
آتش قهرت، آب دریا را
از شرر خشک چون سراب کند
لطف تو، لفظ در مکنون را
بار دیگر ز شرم آب کند
پاسبان سپهر هفتم را
حزم بیدار تو به خواب کند
چرخ بد مست را به جام غرور
رای هشیار تو خراب کند
تخت را چون به تو نشینی نیست
بر تو دیهیم را گزینی نیست
***
6
خسروا، عمر و ملکت افزون باد
چهره ی دولت تو گلگون باد
هر دلی کز محبت تو تهی است
از جفای زمانه پر خون باد
سعی جاسوس خاطرت دایم
رهبر شبروان گردون باد
عهد هارون درگهت جاوید
حسد روزگار مأمون باد
ید بیضای موسویت به جود
کیسه پرداز گنج قارون باد
مرکز آفتاب دولت تو
از مدار زوال بیرون باد
خطبه و سکه ی ممالک را
نام و القاب تو همایون باد
نام تو زیور درم بادا
دشمنت در زمانه کم بادا
***
7
ای گذشته ز آسمان به محل
مشکلات جهان تو کردی حل
گشته از رای تو مضی و مبین
شمس در زیج و ماه در جدول
پر زر و سیم کرده همت تو
دامن حرص و آستین امل
گر به فضل تو بنگرد مردم
از دو عالم تویی یکی مجمل
داد چرخ از برای دشمن تو
در کف روزگار تیغ اجل
تو و خصم تو در مصاف هنر
راست چونان که رامح و اعزل
تا جهانست کامران بادی
از بد و نیک در امان بادی
***
شب هجران
1
خیز ای نگار و جشن خزان را بساز کار
ما را بس است صورت روی تو نوبهار
در پیش لاله و گل رخسار و عارضت
منسوخ شد حدیث گلستان و لاله زار
داری بنفشه بر طرف چشمه ی حیات
سهلست اگر بنفشه نروید به جویبار
عهد شکوفه گرچه فراموش کم شود
ما را از آن بود رخ زیبات یادگار
گر خواب نرگس از دم دی بسته شد رواست
بگشای آن دو نرگس پر خواب پر خمار
پر کن قدح ز باده ی رنگین که رنگ کرد
مشاطه وار دست طبیعت کف چنار
از نوبهار گشت در افشان به باغ و راغ
چون روز بزم دست و دل شاه شهریار
شاه جهان اتابک اعظم که در نبرد
گرزش برآورد ز سر بد سگال گرد
***
2
ای عید نیکوان بده آن می به یاد عید
بنمای نیمشب رخ چون بامداد عید
دادیم داد می ز پی عید چندگاه
اکنون به می دهیم یکی لحظه داد عید
از جان سرشته اند تو گویی سرشت می
بر می نهاده اند تو گویی نهاد عید
روی تو را به عید صفت کرده عقل و باز
چون نیک بنگرید خجل شد ز یاد عید
از آتش هوای تو برخاست، سیل عقل
از آب حسن روی تو بنشست باد عید
دانی که عید موسم عیش است زین قبل
آفاق شد مسخر حکم نفاد عید
چشم بد زمانه به اقبال شه بدوخت
هر تیر خرمی که بجست از گشاد عید
قطب ملوک نصرت دین، شاه تاج بخش
کز لطف حق رسید به درگاه تاج بخش
***
3
ای یار به نشین که به پای ایستاده ای
با ما نه در موافقت جام و باده ای
تا تو نشسته بودی مجلس نداشت نور
ما چشم روشنیم که تو ایستاده ای
رازی که بر صحیفه ی دل می نگاشتی
امشب ز راه دیده به صحرا نهاده ای
هر دم ز شعله بر دل شب نیش می زنی
عیبت نمی کنم که ز زنبور زاده ای
بر سر نهاده افسر و در قیر مانده پا
دیدم که سخت نرم دل و صعب ساده ای
نی نی ملامتت نکنم جای اینت هست
کز روز وصل در شب هجران فتاده ای
این بوسه ها که بر لب مقراض می زنی
دی بر نگین خسرو آفاق داده ای
بوبکر بن محمد بن ایلدگز که هست
در زیر پای همت او فرق سدره بست
***
4
ای در بقای ذات تو بسته بقای ملک
بر قامت تو دوخته دولت قبای ملک
از کام اژدها به در آورده ملک را
هرگز نگیرد آنچه تو کردی به جای ملک
ملک از سیاست تو چنان شد که هیچ مرغ
گستاخ پر نمی زند اندر هوای ملک
تیغ تو خاک ملک همه زر پخته کرد
جز تیغ در جهان چه بود کیمیای ملک
پختند همگنان هوس ملک وعاقبت
روزی نبودشان که تو بودی سزای ملک
آیند خسروان همه در سایه ی هما
اینک به سایه ی تو درآمد همای ملک
ملک جهان تو را به دعا خواست از خدا
دین یافت نصرت از برکات خدای ملک
ای همچو جان خلاصه ی ارکان روزگار
سر دفتر و سرآمد دوران روزگار
***
خرمن صبر
1
ای گشته تیر عشق و غمت را نشانه جان
وی گشته از وصال لبت جاودانه جان
دارد سرای عشق تو جان را هزار درد
کاو را بود به وصف نخست آستانه جان
زان سان یگانه ام که تو را بخشمی اگر
بودی مرا این شکسته دلم را دوگانه جان
گویی بهای بوسه ی من، هست جان خلق
مقصودت آنکه تا نبری، بی بهانه جان
تا برخورند از رخ و زلف تو چشم و دل
بر باد می شود به فسوس از میانه جان
چون دل به دام حلقه ی زلفت در اوفتاد
بربوی آنکه دید ز خال تو دانه جان
زین پس مدار قصد به جانم بیا که من
دارم فدای مدحت صدر زمانه جان
عالی قوام ملک مبارک شهاب دین
صدری که هست طلعت او آفتاب دین
***
2
ای حلقه های سنبل زلف تو، دام دل
وی مهر زر ز مهر تو دایم به نام دل
در تنگنای سینه که منزلگه غم است
شد دل غلام روی تو و جان غلام دل
در دل مقام داری و وین طرفه تر، که هست
پیوسته در کمند دو زلفت مقام دل
پندار من به وصل لبت بیش ازین که هست
شیرین نشد زیاد دهان تو، کام دل
جانا صبوح عشق به آخر کجا رسد
تا هست بر شراب هوای تو جام دل
اسباب عیش و خرمن صبرم بسوخت پاک
بر آتش غمت ز تمنای خام دل
آزار جان من مطلب ز آنکه داده ام
در دست میر و صدر خراسان زمام دل
مقبل محمد بن ابی القاسم آنکه هست
پیش علو همت او اوج سدره پست
***
3
بر سر زدم چو از غم عشق نگار دست
هم کار شد ز دست مرا هم ز کار دست
از پای زان درآمده ام کز سر فسوس
گویی که با تو عهد ببندم، بیار دست
عهد تو چون شکسته تر از بند زلف توست
ای من غلام روی تو، رنجه مدار دست
دارم پر از فراق تو چون کو کنار دل
هستم تهی ز وصل تو همچون چنار دست
نه از خیال تو ببریده یمین دل
نه از وصال تو بگزیده یسار دست
در پای هجر توست به بوی دو زلف تو
دل چون چنار باز گشاده هزار دست
از من بدار دست که در زد به بندگی
دل در رکاب صدر سپهر اقتدار دست
صدری که روز ملک به رویش مبارکست
دم در گلوی دشمن جاهش بلارکست
***
4
صدری که بر سپهر نهاد از جلال پای
نازد بر او سپهر به گاه کمال پای
گر خدمت درش متقاضی نیامدی
بر تن نیافریدی خود ذوالجلال پای
تا پایمال او شود از راه احترام
دستش به جود بست جهان را به مال پای
در پیش دست حمله ی بخت جوان او
نارد به گاه کینه کشی پورزال پای
از سیر چرخ مرکب او را شناس بس
کاو بود نهاده به تک بر هلال پای
سر در میان نهاده که از خط بندگیش
بیرون نهاده خصم بد، بدفعال پای
صدری که بی نظیر جهان است گاه لطف
شخص بزرگوارش جان است گاه لطف
***
5
ای ملک را ز روی تو بر آفتاب چشم
گوهر فشان ز دست تو دارد سحاب چشم
در عهد ملک توست که بر پاسبان، دزد
یک چشم ز خم باز نکرده ست خواب چشم
همواره حاسدان تو را پر ز نار دل
پیوسته دشمنان تو را پر ز آب چشم
در دست همچو بحر تو ماننده ی صدف
کلک تو راست مانده پر از درناب چشم
از راه قهر جلوه گران سپهر را
از گرد سم اسب تو دیده نقاب چشم
در بوستان برای حیا، همچو لاله کرد
روی عدوی جاه تو را خون خضاب چشم
هم وافر از ثنای تو دارد نصیب گوش
هم کامل از لقای تو دارد نصاب چشم
تا ذکر همتت به جهان در سمر کنم
گوش فلک ز مدحت تو پر گهر کنم
***
7
صدرا همیشه دست چو کانت گشاده باد
پایت به قهر بر سر گردون نهاده باد
فرزین ملک شاهی و رخ برده پیش پیل
خصمت ز پشت اسب تحمل فتاده باد
هر روز صد هزار زبان در به مدح تو
از بندگی چو سوسن آزاده زاده باد
خون عدوی ذات تو مانند باده گشت
عقل حسود جاه تو مانند باده باد
هرکس که نیست جان و دلش در هوای تو
در دست و پای فتنه ی دوران فتاده باد
چون فتنه در جهان ز نهادت فرو نشست
مانند بخت چرخ به پیشت ستاده باد
***
8
شاها چو عکس تیغ تو بر دشمن اوفتاد
مه را ز بیم صاعقه در خرمن اوفتاد
خصم تو ناگهان نفسی سرد برکشید
زان لرزه بر عظام دی و بهمن اوفتاد
چون صبح چاک کرد گریبان چرخ را
در کسوت جلال تو بر دامن اوفتاد
ای خسروی که از صفت حلم و خلق تو
اندیشه در میان گل و گلشن اوفتاد
من شکر نعمتت به کدامین زبان کنم
کز شرح او زبان خرد الکن اوفتاد
خورشید و مه ز سایه ی من رشک می برند
تا سایه ی مبارک تو بر من اوفتاد
بفراز سر به افسر شاهی که دشمنت
در زیر پای حادثه بر گردن اوفتاد
***
نیلوفر مهر
عشق را، دل، سوی جانان می کشد
عقل را، در زیر فرمان می کشد
شرح، نتوان داد، اندر عمرها
آنچه جان، از جور جانان می کشد
تا کشد او، خط مشکین، گرد ماه
دل قلم، بر صفحه ی جان می کشد
چرخ، بر دوش از مه نو، غاشیه
از بن سی و دو دندان می شد
کور دل، آن کس، که می بیند رخش
وانگهی، از نیل چوگان می کشد
کوه همرنگ لبش، لعلی نیافت
تیغ، در خورشید رخشان می کشد
چشم من، در تشنگی زان غرقه شد
کاب، زان چاه زنخدان می کشد
با چنین حسن، ار وفایی داشتی
کار ما را، جز چنین بگذاشتی
***
دست گیر، ای جان، که فرصت درگذشت
پایمردی کن، که آب از سر گذشت
روی، چون خورشید بنما، از نقاب
کابم از سر، همچو نیلوفر گذشت
ای بسا، کز هجر، آب چشم من
همچو باد مهر، جان بر زر گذشت
گفتی از بس، مرگ تو، باشد وصال
هم نبود و، مدتی دیگر گذشت
چند گویی، سرگذشت دل بگو
کار دل، اکنون گذشت، از سر گذشت
از لب تو، بوالعجب تر، پاسخ است
کانچنان تلخ است و، بر شکر گذشت
وای تو، کت خون من، در گردن است
ورنه ما را، نیک و بد هم، در گذشت
جان، چو سنگین بود، تأثیری نکرد
ورنه هجران تو، تقصیری نکرد
***
سلسله، برطرف دیبا افکند
تا مرا، در بند سودا افکند
سرکشی، بر دست گیرد، هر زمان
تا مگر، این کار، در پا افکند
دل، به حیله می برد، از عاشقان
وانگهی، در قعر دریا افکند
از فراقش، ذره، گر گم می شود
آفتابش، ذره بر ما افکند
گاه وعده، دایم از بیم و امید
پرده ی، امروز و فردا افکند
دل، اگر از دست تو، آهی زند
آتش، اندر سنگ خارا افکند
خود، بیندیشد که روی عاشقش
داوری، با صد دنیا افکند
رکن دین مسعود سعد روزگار
کز وجودش ملک دارد افتخار
***
از بنانش، در مکنون می جهد
وز زبانش، گنج قارون می جهد
معنی روشن، ز لفظ درفشان
همچو برق، از ابر بیرون می جهد
از نهیب اش، قطره قطره همچو خوی
از مشام دشمنش، خون می جهد
عاریت دارد، ز رای روشنش
شعله ای ، کز مهر گردون می جهد
با کف گوهر فشان او، حیات
چون عرق، بر روی جیحون می جهد
کار او بین، کز فلک چون می رود
خصم او بین، کز جهان، چون می جهد
باش، تا گردد، شکوفه گلشنش
این صبا، بر غنچه، اکنون می جهد
دست و طبعش، آن چنان راد آورند
کان و بحر، از وی، به فریاد آمدند
***
ای ز لطف، جان، اغانی یافته
وی، ز جودت آز، امانی یافته
از رسیده قدر تو، با عالمی
کاو نشان،از بی نشانی یافته
نه سپهر، از دور اول چون تو دید
نه جهانت، هیچ ثانی یافته
زیر هر حرفی، ز تو، گاه سخن
جان دانش، صد معانی یافته
باد، از لطفت، سبکروح آمده
خاک، از حلمت، گرانی یافته
حفر جان، از لفظ گوهر بار
از طبیعت، ده زبانی یافته
سوسن آزاد، اندر مدح تو
طعم آب زندگانی یافته
در جهان، امروز بردا بردنست
دولت و، اقبال و، تیغ آوردنست
***
منبر، از وعظت، مزین می شود
مسند، از دستت، مبین می شود
روی بدعت، از تو، تیره می شود
چشم ملت، از تو، روشن می شود
تا تو، سر بیرون زدی، از جیب غیب
فته را، پا، زیر دامن می شود
پیش وهم تیز تو، آتش ز شرم
در درون سنگ و، آهن می شود
هر کجا تو، برگشادی درج نطق
گوهر، از لفظ تو، خرمن می شود
بر سری، کز چنبرت بیرون شده ست
ریسمانش، طوق گردن می شود
صبح، اگر بی رای تو، یک دم زند
چشم نه افلاک، روشن می شود
هم، ز فر دولت توست، این که خود
مدح تو، منظوم بی من می شود
صبح، اگر بی رای تو، یکدم زند
خشم تو، افلاک را، بر هم زند
***
یا رب این دولت، چنین پاینده باد
آفتابت، در جهان تابنده باد
همچو ابر، از قهر تو، بگریست مهر
چون دهان گل، لبت پر خنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
پر ز در لفظ تو، آکنده باد
آفتاب دین تو، رخشنده است
سایه ی تو، تا ابد پاینده باد
تندباد خشم و، قهرت از جهان
بیخ عمر دشمنت، برکنده باد
موسم عید است، قربان تو خصم
این چنین عیدی، تو را فرخنده باد
تا ز چرخ آید، دورنگی روز و شب
روزگارت دام و، چرخت بنده باد
یا رب این صدر جهان، منصور باد
چشم بد، از روزگارش دور باد
***
شکایت
نه زهره که از غمت بنالم به کسی
یا از تو شکایتی شکالم به کسی
جان رشوه ی دیده می دهد اما اشک
پیدا نکند صورت حالم به کسی
***
اقبال
ای خسروی که درگه قدر تو را سپهر
تا روز حشر مقصد اهل زمانه کرد
غوغای فتنه دست به جایی که برگشاد
حزم تو دفع آن به سر تازیانه کرد
پرواز کرد، گرد جهان طایر جلال
تا در پناه دولت تو آشیانه کرد
در خون بدسگال تو حزم بهانه جوی
هر قصد بد که آن بتوان بی بهانه کرد
چون طاق کبریای تو اقبال برکشد
از طاق آسمانش، قضا آستانه کرد
***
حیاط
خسروا، جمله غلامان تو خیاطانند
گرچه خیاط نیند، ای ملک کشور گیر
قد خصمت به گز نیزه همی پیمایند
تا ببرند به شمشیر و بدوزند به تیر
***
بیم
در وقت ستارگان به هم پیوستن
تا باد ز بیم تو نیازد جستن
بیشی به دو مه تو را به شاهی بنشاند
دانست جهان کز او نخواهد رستن
***
محشر
آنان که به جهل با تو می ستیزند
افتند چنان که روز محشر خیزند
خصمانت مراغه می زنند اندر خوی
هرچند که در مرند در تبریزند
***
چشم عدو
خدایگانا، جایی رسیدی از رفعت
که چرخ پایه ی قدر تو در نمی یابد
ز آفتاب عجب مانده ام که می تابد
مگر ز نور ضمیرت خبر نمی یابد
به درگه تو مقیم است فتح از آنکه به حق
چو درگه تو مقام دگر نمی یابد
تویی که نصرت دینی و بر مخالف دین
بجز ز تیغ تو، دولت ظفر نمی یابد
ز بیم خنجر کشورگشای تو، بدخواه
چو بخت تو، نفسی خواب و خور نمی یابد
چو تیر چار پرت، از کمان روانه شود
بجز دو چشم عدو، رهگذر نمی یابد
عدوی بی سر و پا می کشد سر از خط تو
چو می برد به کله دست، سر نمی یابد
کسی که کان سخن می کند به بحر علوم
بجز محامد جودت گهر نمی یابد
چو موجب است که بر جای من سخای تو را
نواله وقت خورش جز جگر نمی یابد
گذشت عمری تابنده ات ظهیر ندیم
ز سایه ی تو به رحمت نظر نمی پاید
***
دیوان جود
ای دیده روزگار، ز دیوان جود تو
هر روزه وجه را تب روزی وحش و طیر
نارفته بر زبان تو قولی برون ز حق
ناآمده ز دست تو فعلی برون ز خیر
دی اسبکی که حامل اوراد خادم است
گفت: ای تو در تعهد من همچو من به سیر
گر تو ز حرص محمدت خواجه بی غذا
بنشستی این طمع نتوان داشتن ز غیر
صوفی برای لقمه کند قصد خانگاه
رهبان برای زله نماید بساط دیر
زان گفت و گو بر دل و جانم مصیبتی ست
هایل تر از مصیبت صد طلحه و زبیر
هارون درگه توام آخر، روا مدار
اسب مرا بر آخور غم چون خر عزیر
***
ناله
صفی دین، پس از این زخم های بی شفقت
ز دست چرخ هنوزم نمی رسد ناله
بجز شماتت و یأسم نداد وعده ی تو
از آن سپس که دو ماهش گذشت از حاله
جواهری که ز مدح تو نظم می کردم
سخات در دل من سر کرد، چون ژاله
چو سودم از ید بیضا چو تو نمی دانی
بیان و حجت موسی ز بانگ گوساله
یکی از این حرکت ها بود که ناگاهی
فرو برد به زمین نام و ننگ صد ساله
***
فریاد
ای به عیدی دلم به روی تو شاد
عید را روی تو، مبارک باد
هر کجا یاد چهره ی تو کنند
هیچ کس را ز عید ناید یاد
ای بسا دل، که از هوای لبت
در میان گل و گلاب افتاد
هر زمان شادی نوست مرا
زان رخ همچو صورت نو شاد
نی، غلط می کنم چه می گویم
با چنین غم چگونه باشم شاد
فتنه ی نیکوان بغدادی
وز تو چشمم چو دجله ی بغداد
بر فلک تاختی به تندی اسب
تا رخت ماه را رخی بنهاد
می نترسی از آنک در تو رسد
آنچ کردی به جانم از بیداد
تا من از دست محنت تو کنم
پیش مخدوم خویشتن فریاد
***
ظلمت
ای باده، کدام دایگان پروردت
جانت به سزا که خدمت کردت؟
ای آب حیات، بنده ی آن خضرم
کز ظلمت آن گور برون آوردت
***
دوست
چشمی دارم همیشه بر دیده ی دوست
با دیده مرا خوش است چون دوست در اوست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست به جای یا دیده خود اوست
***
عناب
عناب لبت رنگ خم بربوده ست
عنابی چشم من از آن نغنوده ست
عناب که فضله های خون بشناند
عناب لبت خون دلم بفزوده ست
***
زنجیر
بر خال تو جز حال تبه نتوان داشت
وین خیره کسی را به گنه نتوان داشت
زنجیر سر زلف تو هر دل که بدید
در سینه به زنجیر نگه نتوان داشت
***
سرمه
گه شانه، زبان در خم گیسوت کشد
گه آینه، روی سخت، در روت کشد
سرمه که بود، که آید اندر چشمت
یا وسمه که او کمان ابروت کشد
***
دیوار
ترکم نقط غالیه پرورد نهد
تا داغ بلا بر دو رخ زرد نهد
گفتم: که خطت خطاست، گفتا: به خطا
رسمی ست که ترک داغ بر درد نهد
***
آتش
چون شمع، تنم ز دل به جان می آید
جانم به لب از تاب زبان می آید
زین آتش دل خوشم، چنان می آید
کز آتش، آب در دهان می آید
***
شیرین
شیرین دهنش چو در سخن می آید
در شیوه گری شکن شکن می آید
می گوید چشمی که در او می نگرد
از حسرتش، آب در دهن می آید
***
غافل
در عشق تو باز گفت نتوان کاین دل
چون است و چسان رنج کشد مسکین دل
گر حال دلم ندانی، ای غافل یار
ور دانی و تن می زنی، ای سنگین دل
***
لطف
از جور تو حال ارچه تبه می دارم
هم لطف تو را گوش به ره می دارم
در پرده به رسم دوستان می سوزم
وین حال ز دشمنان نگه می دارم
***
کریم
می خواهم و مطرب دلارام و ندیم
این است طبیعت من از چرخ مقیم
من می نخورم، خوش نزیم، پس چه کنم
دنیا گذران است و خداوند کریم
***
پریش
ای باد ز غصه ای که خون پاشد از آن
با یار مگو، که تنگ دل باشد از آن
ور زلف همی پریشی اش، نیز پریش
بر تازه گلشن مزن که بخراشد از آن
***
شراب
گفتی: چو بماندی از شراب آوردن
مستی به تو می نیست صواب آوردن
در ده که به مستان می ناب آوردن
گنجی ست روان، سوی خراب آوردن
***
بلاکش
ای دوست نبودم و نیم خوش بی تو
شد جان ظهیر خود بلاکش بی تو
ایام به خیره خیره بر من بگماشت
چشمی و دلی پر آب و آتش بی تو
***
ملحقات
***
سرو روان
در مدح جمال الدین صدر
جانم ز مهرت ای بت نامهربان برفت
اکنون بقای عمر تو بادا که جان برفت
در سینه عشق صدرنشین شد به جای دل
صبرم چو جای خویش ندید از میان برفت
خالی نبود چهره صبرم ز اشک گرم
تا ماجرای روز منش بر زبان برفت
هر قطره خون که آن زد و چشمم در اوفتاد
هجران به سخره گفت که لعلی ز کان برفت
یک شب درآمد از درم آن لاله رخ، ولی
ننشست همچو شمع ز پا در زمان برفت
سوزان دلم به مشعله داری رهیش بود
کز تن روان به خدمت سرو روان برفت
نه یار دلگشا ز بر عاشقی بشد
بل جان نازنین ز تن ناتوان برفت
گفتم: که غمزه ی تو، مرا کشت، رحم کن
گفتا: کنون چه سود که تیر از کمان برفت
بیچاره دل که بوسه خرید از لبت به جان
سودی نکرد از تو و با صد زیان برفت
در نوبهار حسن تو، نشکفت لاله ای
کز وی طراوت چمن و گلستان برفت
آمد خیال روی تو در چشمم آشکار
بر رغم جان که خیره ز چشمم نهان برفت
عالم حدیث عشق من و حسن تو گرفت
آری چنین بود سخنی کز دهان برفت
چون صیت حکم صدر زمانه، جمال دین
آوازه ی لطافت تو در جهان برفت
سردفتر اکابر عالم، که کار او
از رای پیر و قوت بخت جوان برفت
راهی به سوی ساحت قدرش، نبرد عقل
چندان که در منازل هفت آسمان برفت
امکان اعتراض چو بر رای او نبود
هر وضع کاو نهاد فلک هم بر آن برفت
از کلک او که محور گردون دولتست
ناموس سیر انجم و وقع قرآن برفت
از روی زرد حاسد غمناک او نمود
کاندر زمانه خاصیت زعفران برفت
تا دیده اند صورت پاکش شبی به خواب
نیروی پیل و صولت شیر ژیان برفت
ای سروری که وقت کرم بر زبان ابر
از بخشش و سخای تو صد داستان برفت
حلم تو با سکون زمین، هم رکاب شد
عزم تو با شتاب فلک همعنان برفت
در آستین گرفت صبا خاک عرصه ای
کانجا نسیم لطف تو دامن کشان برفت
طفلی است از مشیمه ی اقبال بخت تو
کز وی حسودت از رحم کان فکان رفت
غمگین چو غنچه هر که درآمد به خدمتت
از حسن سیرت تو، چو گل، شادمان برفت
لطف تو بزم خویش بیاراست آن چنان
باد سحر، ز مجلس او، سرگران برفت
عمر، ارچه گوهریست گرانمایه، دیده ایم
کز دست دشمنان تو، چون رایگان برفت
صید افکن آمد از سر دولت به هر طرف
کمتر پیاده ای که ازین آستان برفت
کلک تو را که خطی ملکست، هر دمی
خون هزار فتنه ز نوک سنان برفت
از باد سبز خوش نشود، خصم خاکسار
چون رونق چمن، که ز باد خزان برفت
جاه تو در جریده ی ایام مثبت است
آری قلم ز مبداء فطرت بر آن برفت
بدخواه تو ز خانه ی هستی چو رفت گفت
جاوید زی تو خانه خدا، کایرمان برفت
باشی بلند نام، که خصم تو، در وجود
بی نام، آمد از عدم و، بی نشان برفت
***
آرزوی ظفر
در مدح عمادالدین
جان شیرین اگر تواند بود
لب آن خوش پسر تواند بود
دهنش بین اگر ندیدی هیچ
پسته تنگ شکر تواند بود
جز وصالش گمان مبر که مرا
آرزوی دگر تواند بود
آتش عشق او چو شمع مرا
تازیم تاج سر تواند بود
روی خویش چو کم توانم دید
غم از این بیشتر تواند بود
دیده ای کز جمال اوست تهی
پر ز خون جگر تواند بود
دل من کو پدید نیست کجاست
بر آن سیمبر تواند بود
حامی جان من ز غمزه ی او
صاحب دادگر تواند بود
صدر کشور، عماد دین که به رای
حاکم بحر و بر تواند بود
عمدة الملک کز حقایق غیب
رای او با خبر تواند بود
گر به اوج معالیش نگرد
چرخ عالی نظر تواند بود
نوعروسان قصر علوی را
رای او جلوه گر تواند بود
همت اوست آنکه در نظرش
با کلاه و کمر تواند بود
رخش غرمش به هر طرف که رود
همعنان ظفر تواند بود
ای سخاپروری که بحر محیط
با کفت یک شمر تواند بود
مادر دهر را کجا چون تو
خلقی پر هنر تواند بود
چون دمیدست صبح اقبالت
شب ما را سحر تواند بود
چون به کنه ثنای تو نرسد
این دعای مختصر تواند بود
تا به حکم قضا و امر قدر
در جهان خیر و شر تواند بود
جاودان مان که حکم نافذ تو
چون قضا و قدر تواند بود
***
زلف شب
در مدح شاه
شاها فلک اندیشه ی بی مغز ادا کرد
در بندگیت حاجت اقبال روا کرد
آن عرصه که چون کلبه ی یعقوب همی دید
از فر سلیمان دوم ارض سبا کرد
آفاق منور شد ز آن دم که سعادت
زلف سیه شب ز رخ صبح جدا کرد
در باغ طرب خنده زنان شد گل دولت
انصاف زهی لطف که انفاس صبا کرد
گردون که هواخواه تو است از دل یکتا
دیریست که در خدمت تو پشت دو تا کرد
زین پس فلک تند به میدان مرادت
صد عذر بخواهد اگر این بار جفا کرد
از جام وفاق تو چو مست است زمانه
گر عربده ای رفت، بگویم که چرا کرد
شد پیر فلک، شیفته ی بخت جوانت
زین شیوه عقاب از سر آن محض هوا کرد
در سینه ی پر مهر فلک غایله ای نیست
با دولت این هم از آن فرط صفا کرد
چون صبح خلافی نکند با تو چنان کن
کاقبال هر آن وعده که کردست وفا کرد
فرض است بر ایام تو را ملک دو کشور
بگذار ازین پس به تو چون عزم ادا کرد
رمح تو نهالیست که در باغچه ی ملک
از تابش خورشید ظفر نشو و نما کرد
چون کاسه طنبور تهی دید نوالت
از مایه ی احسان خودش پر ز نوا کرد
در رسته ی بازار شهی، جوهری عقل
یک گوهر تیغ تو به صد ملک بها کرد
ایام هر آن شخص که از خاک برانگیخت
از پرتو خورشید حسام تو هبا کرد
بأست به گه حمله، برآورد خروشی
کز سختی آن طاق فلک پر ز صدا کرد
هر سر که برآمد ز گریبان خلافت
در گردنش ایام زره طوق عنا کرد
وان تن که ندارد کمر طاعت حکمت
بر خاتمش ادبار همه نقش بلا کرد
تیغ تو چو برقیست که خورشید فلک را
در معرکه پوشیده تر از جرم سها کرد
رای تو چو صبحی است که شامش نکند محو
از نور طرازی که بر این سرو ابا کرد
فرضست بر اعیان جهان خدمتت آری
بس روز قدر غایت این فرض ادا کرد
جاوید بمان در کنف رفعت و دولت
کاقبال درین بارگه از صدق دعا کرد
***
در تبریک عید
سخاوت
ای به عیدی دلم به روی تو شاد
عید را روی تو مبارک باد
هر کجا یاد چهره ی تو کند
هیچ کس را ز عید ناید یاد
ای بسا دل که در هوای لبت
در میان گل و گلاب افتاد
هر زمان شادی نو است مرا
زان رخ همچو صورت نوشاد
نی غلط می کنم چه می گویم
با چنین غم چگونه باشم شاد
فتنه ی نیکوان بغدادی
وز تو چشم چو دجله بغداد
فتنه ی توست پادشاه وزیر
واله ی توست بنده و آزاد
بر فلک تاختی به تندی اسب
تا رخت ماه را رخی بنهاد
می نترسی از آنکه در تو رسد
آنچه کردی به جانم از بیداد
یا که از دست محنت تو زند
بر در سرور جهان فریاد
اکرم عصر فخر ملت و دین
که از آن شد جهان جودآباد
پیل شکلی که شاه انجم را
در سخاوت دو اسب و رخ بنهاد
آنکه در بندگیت بست کمر
از مذلت چو سرو گشت آزاد
نوعروسی است، جام آینه گون
تو چو جم آن عروس را داماد
جان شیرین ز جام انفاست
نشئه افزاست چون لب فرهاد
هست در ذات عنصرت ظاهر
گوهر مردمی چو بر فولاد
در خراسان بجز تو کسی را نیست
منتی بر صدور خلق بلاد
کف راد تو گشته باروران
اهل آن جمله شاد زان کف راد
ای ز نه پشت مقتدای بشر
وی به صد قرن پادشاه نهاد
مثل تو چشم روزگار ندید
شبه تو مادر زمانه نزاد
تو چو جوهر به نفس و خلق عرض
انتعاش عرض به جوهر باد
فاریابی به پای گفته ی خویش
زان نهد بر مدیح تو بنیاد
گرچه بنیاد کرد مستحکم
سهل و آسان بود بر او والاد
ای چو لقمان به علم ثابت رای
وی عزیز و گزیده ی اولاد
سال عمر تو باد چندانی
که کنی ضرب شصت در هفتاد
هر زمان دولتت چو افزونست
باد پاینده، تا بود گل و باد
***
در محاسن افکار
روزگار
هرگز بود به سر شده فرجام روزگار
صبح امید بر زده از شام روزگار
کی باشد آنکه نوش توان کرد شربتی
ممزوج نی به درد و غم از جام روزگار
بهر نجات اهل هنر وقت آن شده است
کاندر سرآید ابلق ایام روزگار
باز سفید روح چه پروازها، کند
ناگه اگر برون جهد از دام روزگار
دریای روزگار سماوی چه خوش بود
کز هیچ سرنگون شود اعلام روزگار
چونان که گم شده است سررشته ی امید
گم باد رشته های سرانجام روزگار
هرگز بود که میل دهد دیده را به خواب
چوبک زنی که هست بر این بام روزگار
تا چند بر خلاف شریعت بیان کند
قاضی مشتری لقب احکام روزگار
ای ترک شوخ دیده ی خونخواره قطع کرد
از تیغ جان ربای خود اقدام روزگار
ای مهر ماه، ازین پس، نظر مکن
در روی، روزه تیره شب فام روزگار
بادا شکسته دست عطارد اگر کشد
در روزنامه فلک ارقام روزگار
شاید که ماه نو نشود بیش از این که بود
نعل سمند سرکش پدرام روزگار
در چاربند حبس طبایع چو مانده ایم
بر ما چو نیست نیم خور نام روزگار
بس دل که سوخت ز آتش حسرت درین هوس
کآخر بود که پخته شود جام روزگار
هرگه ز باد چشم وفاگر نگه کند
بر تخته ی جفا به الف لام روزگار
جز غم به نام اهل حقایق نیافتم
سر تا به سر جریده ی انعام روزگار
از دست شهسوار اجل کاشکی رسد
بر سر گشاد ضربت صمصام روزگار
تا کی به جنگ شام سیه کاسه داردم
صبح سفید جامه ی تمام روزگار
زان نامطیع باشم هر دم به سوی من
گردون به خشم آرد پیغام روزگار
بر سنگ امتحان مگر اندر نیافته است
ز طلای خاطرم اوهام روزگار
ای طبع دل گشای چه آلوده می کنی
بحر ضمیر خویش به دشنام روزگار
زین پس به همتی که مرا هست در جهان
تا هی زنم هر آینه بر کام روزگار
گر دفتر قضا به کف آرم یقین بدان
کز صفحه هاش محو کنم نام روزگار
***
آفتاب سپهر
در مدح غیاث الدین
وطن به سایه ی گل ساز، در چنین ایام
که گشت طارم و کاشانه نزد عقل حرام
نهاد نرگس بر فرق، باز زرین تاج
گرفت گلبن در دست، باز سیمین جام
بساط سیم ز صحرا چو درنوشت فلک
چه بهتر آید صحرا و یار سیم اندام
به فصل های دگر غم نمی رود جایی
طرب فزای درین فصل گل که نیست مدام
طلوع کرد ز هر شاخ خشک صد گل تر
به سعی تابش خورشید و اهتمام غمام
تویی که صبح سعادت به روی توست منیر
شدست طالع میمون نوای صدر انام
غیاث ملت و برهان دین پناه هدی
جهان فضل و هنر آفتاب چرخ غلام
گهی که سوی رجا جود او به استدعا
همی فرستد هر لحظه صد رسول و پیام
نه زان گزیده خطابت که تابدان نازد
علو مرتبت و ارتفاع قدر مقام
ولیک، تا خطبای بسیط عالم را
به اسم نامی از خویشتن کند اکرام
چه ذم بر آنکه لباس سیاه پوشیده است
گرفته در کف زربخش تیغ جان انجام
چو تیغ با من یعنی هر آنکه گشت دوروی
همی کنم چو لباس خودش همه ایام
چو آفتاب شده تیغ دار بر منبر
ستاره وار روان گشته در لباس ظلام
نموده تکیه بر آن تیغ بر گهر یعنی
که گام می نزنم جز به اعتماد حسام
چنان رسانده از حق به خلق وعظ آن دم
که روح قدس رساند به مصطفی پیغام
به جام اندر بالفظ تو شریک شدند
در آب جولان دی خضر با خواص و عوام
اگرچه تیغ خطاب چو آب کم بوده است
چو آب گشت ز شرم زبان صدر کلام
تو را سپهر سزد منبر و ملایک جمع
چه فخر دارد خاص و چه قدر دارد عام
زهی، سماحت جود تو مشک باش چو صبح
خهی، لطافت حکم تو پرده پوش چو شام
هزار فخر فزون می کند به هر لحظه
بدان پسند که فراش تو طناب خیام
از آن دو عرصه که او را در کون می خوانند
به تیغ جود تو صد ره فزون نماید وام
ستانه ی تو چنان چرخ وصف شد که کنون
چو چرخ گویی در شک فتد خرد ز اکرام
سپهر و هر کس از اختر علو طلب کردند
ولیک زین همه صدر تو را برآمد نام
سخن به لطف بگویی سپهر صدر ملوک
چو بر در تو همه چشم تنگ شد چو غلام
هر آنکه ملکی تو گشت، کرد بر جبهت
ز خاک صدر تو تمغا بود برای دوام
بهار آمد و جای حسود اشتردل
به سبزه ی سر خنجر همی رود به کنام
به سوی مدت شب، روز کرد دست دراز
مگر که عدل تو را زین نداده اند اعلام
مخالف تو چه گویم دگر از این ابتر است
که اسم کین خلافت بتر ز صد دشنام
خدای داند که با هیچ زهر اندر رفت
به نزد عیش تو با ننگ ها شکر به سلام
هر آنگهی که خورد لقمه ای مخالف تو
به تیغ برفتدش بر طریق معده تمام
چو از رعایت سعی تو ماند گسترده
بساط شرع محمد ز حد چین تا شام
بساط خدمت تو هر که می نبوسد باد
بساط هر دو رخش زیر صدمت ایام
***
شاخ شکوفه
در مدح اتابک نصرت الدین
چو درکشید به خون شفق هوا دامن
نهاد خنجر خورشید را جهان گردن
سپهر بابلی زر فرو درید ز جیب
زمانه بر در اکسون نهاد بر دامن
همان نفس که بزد خیمه در ولایت شام
ز شاه زنگ هزیمت گرفت خیل ختن
هنوز شاخ شکوفه نبسته حجله ی باغ
هنوز دست صبا ناگشوده جعد چمن
فرو شدم به تعجب که از کدام نسیم
بر این حدیقه ی نیلوفری شکفت سمن
چو طبع خویش به وقت سخن همی دیدم
شبی به نادره های زمانه آبستن
ز بس که دود دل من برون شد از سر او
نمود خرگه افلاک سر به سر روزن
هزار چشم در آن تیرگی گشاده فلک
به گرد موکب فرمانده ی جهان روشن
پناه ملکت و قطب ملوک نصرت دین
شهی که کرد معالی بر آستانش وطن
در آن دیار که حزمش شبی خلیفه نشاند
نگشت تا ابدش حادثات پیرامن
در آن حدوث که بنهاد رخت رفعت او
نه آفتاب یقین افتد و نه سایه ی ظن
بسی چو نصرت تأیید خوشه چین باشد
به هر طرف که زند ماه رایتش خرمن
زهی ز دامن حاجت بریده دست فتور
زهی ز ساحت ملکت شکسته پای فتن
سوار عدل تو در ساعد شهور و سنین
براز جاه تو بر کسوت زمین وز من
فزود قبه ی قدر تو وهم را پرواز
برون ز کوی کمال تو غیب را مسکن
رکاب پای تو بوسد جهان جانی و طبع
لگام حکم تو خاید، زمانه ی توسن
فراخ ساحت ملکت چو دستگاه امید
بلند قدر جلالت، چو بارگاه سخن
خیال رزم تو، سوزنده تر ز غم، بر دل
هوای بزم تو، سازنده تر، ز جان بر تن
برای نقل قبول تو مه شود حوضک
به پیش شمع بساط تو، آفتاب لگن
صبا چو مجمره گردان مجلس تو شود
سزد که پای نهد بر سر گل و گلشن
تویی که بلبل باغ نسیم اخلاقت
چنان که گل نفسی همدمی کند سوسن
بگاه مدحت تو بس که نفس ناطقه را
ندا کند به زبان فصیح، که، ای الکن
بدید بزم تو خندید باد بر نوروز
بیافت دست تو بگریست ابر بر بهمن
بشست گل ز نهیب کف تو روی به خون
حکایتست که سنگی عقیق شد به یمن
به آب رفت ز لفظت عذوبتی یک روز
در او فتاد به افواه خلق، در عدن
به پیش همت تو باد در کف دریا
چو هست بخشش تو، خاک بر سر معدن
***
دعای سحر
در مدح ناصرالدین صدر
منادیی ز فلک سوی خلق کردندی
که پادشاه شریعت رسید و صدر هدی
مدار عالم اسلام ناصرالدین، آنک
کز اوست قاعده ی دین و رونق دنیی
رکاب عالی او باز نهضتی فرمود
به مستقر جلالت ز حضرت اعلی
شهان ز گرد رهش توتیا کنند و دوا
سران ز خاک درش طیلسان کنند وردی
شعار شرع دگرباره تازه شد که رسید
گذشته رایت اقبالش از سر شعری
ز سعد اکبر ازین فتح هر زمان برسد
بشارتی به مقیمان حضرت اعلی
رسید باز چو موسی ز طور و شاید اگر
ز بهر تهنیتش ز آسمان رسد عیسی
زهی مخالف تو نیل جهل را فرعون
خهی موافق تو طور بخت را موسی
ثنای تو اثر فتح چون دعای سحر
هوای تو مدد رزق چون نماز ضحی
ستوده لفظ تو آبی ز چشمه ی کوثر
خجسته کلک تو شاخی ز دوحه ی طوبی
گهی ز لطف تو کروبیان برند حیات
گهی ز نطق تو روحانیان کنند غذی
ز بارگاه تو اقبال ساخته تأمن
ز نکته های جای تو خورشید یافته تأوی
بر آستان تو دولت مقیم شد که ز نور
اساس جاه تو بگذشت زین بلند بنی
جهان جاه گرفتی به ذوالفقار قلم
علی گرفت جهان را به ذوالفقار نبی
ز مشتری که شد اقضی القضاة کشور خرج
رسد به نزد تو هر دم تمسکی فتوی
تو را به علم هزاران مرید و معتقد است
ز ساکنان صوامع به عالم تقوی
ز بهر آنکه نویسد عطاردش بر چرخ
ثنای جاه تو را مشتری کند املی
هر آن سخن که ثنای تو شد ز غایت صدق
توان موافق آن یافت آیتی ز نبی
اگر تو دعوی ملک ختن کنی از خلق
دو گیسوی تو گوا بس بود بر آن دعوی
به نزد خلق که مولای خاندان تواند
چه تحفه است وجودت ز حضرت مولی
شود ز دیده ی او آفتاب طلعت نور
اگر ز پیش لقای تو بگذرد اعمی
در آن مرض که بود منقطع امید حیات
ز یاد لطف تو حاصل شود امید شفی
ز زخم حادثه بر سینه ی مخالف توست
جراحتی که نه مرهم پذیرد و نه طلی
به آسمان زمرد مثالشان بینند
مخالفان تو گر فی المثل شوند افعی
ز ننگ آنکه ثریا شد اشک دشمن تو
گمان برم که ثریا فرو رود به ثری
تویی که اهل زمین را بحل و عقد امور
کند ضمیر تو از راز آسمان انهی
اگر نه چتر تو شد آسمان به صورت و شکل
ز بهر چیست از او آفتاب را مجری
به آفتاب چه نسبت کنم تو را که ز قدر
به سایه چتر تو، با آفتاب کرد مری
تبارک الله از آن دم که اهل حضرت تو
مبشر تو رسانید نامه بشری
بسا کسا که بر او جان نثار کرد از شوق
که بر مبشر تو جان بود نثار اولی
چو از فراق تو اقبال شد مخالف خلق
موافقات تو بودند در غم و شکوی
یکی گروه چو وامق ز حسرت عذرا
یکی فریق چو مجنون ز فرقت لیلی
هزار شکر که باز آمدی به مسند خویش
ز بخت یافته بر هر مراد استیلی
بزرگوارا، چون قصد مدحت تو کنم
زبهر عزت دنیی و دولت عقبی
ز بخت تو همه معنی من شود الفاظ
به جاه تو همه الفاظ من شود معنی
ز قاصدان سعادت به من فتوح رسد
قصیده ای چو کنم در مدیح تو انشی
ز بهر مدح و ز عشق ثنای تو همه عمر
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همیشه تا که ز پاکان سخن رود به جهان
بود مقالت اول، حکایت یحیی
هر آنکه با تو نباشد ز دل چو یحیی پاک
بریده باد سر او به تیغ بویحیی
منازع تو و خصم تو رفته از عالم
یکی به علت طاعون یکی به مرگ فجی
موافقان تو را دولت از جهان اقطاع
مخالفان تو را محنت از فلک اجری
***
شمشیر بوتراب
ای خداوندی که در منشور عالم گیر عقل
خسرو پیروز جنگ آمد ز گردونت خطاب
مسهل بوی خوش جان داروی احسانت ببرد
صفرت از روی خور و کلفت ز روی ماهتاب
عکس عدل راستکارت گر فتد بر آسمان
مانع آید طبع خرچنگ فلک از انقلاب
می ندانم من که دیشب خود ز شرم رای تو
بی سراپا ساختی حتی توارث بالحجاب
گوهر افشان دیده ی خصم تو دانی بهر چیست
ز آنکه جز شمشیر تو چیزی می بیند به خواب
کار شرع و رسم دین از جود تو جایی رسید
کاهنین سرمایه ی شمشیر تو زرین نصاب
پشت پا می زد جهان را جود عالی همتت
چرخ را بر تن نمی گنجید، می کرد اضطراب
تا چنان زد پشت دستی همتت بر روی چرخ
کز نهیبش نیلگون شد جسم و جان آفتاب
آب تاریکست شمشیر تو در چشم عدو
زان قبل پیدا شدست اندر دو چشم او حباب
دشمنان دولتت را بسکه خون بر خاک ریخت
آبگون تیغ تو را کنیت سزا شد بوتراب
خسروا بانگی بر این فرتوت مرد مخوار زن
تا مرا از او ستاند تا نماند در عذاب
اهل معنی را رها کرد و خسان را برگزید
ترک خود را بین که گردون می کند در انتخاب
چون فلک پشتم دو تا شد بهر نان شام و چاشت
کاشکی ممکن شدی بر مدت عمرم شتاب
بر خودم دلسوز می باشم که تا کی همچو شمع
باشم از بهر خورش در اضطراب و التهاب
دی شنیدم با یکی ز ابنای جنس روزگار
برده بد نوعی ز شفقت خسرو گردون خطاب
پس در اثنای سخن گفتا فلان یعنی رهی
از چه می دارد عروسان سخن را در نقاب
این سخن گر دیگری گفتی جوابش بود، لیک
چون سؤال خسرو آمد مشکلست آن را جواب
در ضمیر من بسی ناسفتگان هستند، لیک
چون کسیشان می نخواهد مانده اند اندر حجاب
با دم باد صبا گر نیستی احسان ابر
کی دمیدی گل ز خار و خون بگشتی مشک ناب
تربیت باید سخن را زانکه دست تربیت
خاک را مردم کند والله واعلم بالصواب
***
تقدیر
بزرگوارا، دانم که بر خلاف قدر
حقیقتی است که جز کردگار قادر نیست
به حکم آنکه بد و نیک هر چه پیش آید
مقدر است به هر حال اگر چه ظاهر نیست
به سعی می نشود هیچ گونه روزی بیش
ز روی کم خردی مرد اگر چه صابر نیست
ولی عنایت صاحب که در مصالح خلق
به یک دقیقه ز انواع لطف قاصر نیست
چو سوی جمله نظر می کند به چشم کرم
چرا به جانب من هیچ گونه ناظر نیست
به صد امید دل اندر تو بسته ام که از آن
زبان حال به اتمام هیچ ذاکر نیست
***
برج ها
برج ها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و تهلیل حی لا یموت
چون حمل چون نور چون جوزا و سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب قوس و جدی و دلو و حوت
***
فصل ربیع
دی ز بزرگی سؤال کردم و گفتم
رای تو در حل و عقد ملک رفیع است
خواجه مرا وعده داده است به انعام
وز کرم، او خلاف وعده بدیع است
لیک، ز دربان شکایتی است که با او
سود نمی دارد ار هزار شفیع است
گفت در خواجه و تنازع دربان
باز مگو این سخن که سخت شنیع است
بردر او منع چون کنند که امروز
قبله ی حاجات هر شریف و وضیع است
گفتم ازین درگذر به فضل چه حاجت
درگه او بارگاه فصل ربیع است
این سخن از من بدو رسان که بزرگست
رتبه ی توقیع این مثال وقیع است
سیم کنون بذل کن که بخت جوانست
کار کنون کن که روزگار مطیع است
***
ذات مقدس
مجیر دین پیمبر که هیچ خواهنده
بر آستان تو خاسر نبوده خایب نیست
به هر کجا که ز اهل کرم رود ذکری
نخست یاد تو آید مرا عجایب نیست
همیشه نایبه ی دهر دور باد از تو
که عرض پاک تو شایسته ی نوایب نیست
بدان خدای که ذات مقدس او را
حدیث شرکت و اوصاف این مصایب نیست
که گر ز خدمت تو بنده غایبست به تن
به دل ز خدمت تو هیچ لحظه غایب نیست
***
وله
والا مجیر دولت و دین اندرین دیار
با داغ بندگیت چو من صد هزار هست
در هر طرف ز بهر لقای مبارکت
چون من هزار سوخته در انتظار هست
باری بدانمی که مرا همچنان که بود
از حضرت قبول رفیع تو بار هست
زان عزم ها که داشت دل بنده برقرار
در اهتمام کار رهی برقرار هست
گر نکبتی نمود فلک تنگدل مباش
در باغ دور گیتی گل هست و خار هست
تا در ذخار مکنت او هست برقرار
نه نیز قول و عهد دگر پایدار هست
شاکر درین دیار نه یک من به دل نه این
دانم که ذکر فضل تو در هر دیار هست
هر چند ذات ظاهر تو نیست آشکار
آثار بر مکارم تو آشکار هست
این جمله در مراتب ذات تو اولست
تا خود رسم به غایت مدح تو کار هست
گر در مدیح تو همه در بایدم فشاند
منت خدای را که مرا بیشمار هست
***
شرح احوال خویش
وعده
سپهر فضل و جهان کرم، رضی الدین
تویی که هست جهان کرم به تو آباد
تو آن کسی که ببیند طلیعه ی حزمت
کمین آتش موهوم در دل پولاد
هنوز قیمت طینت درون امکان بود
که می نهاد قضا دولت تو را بنیاد
به هر مقام که قدرت به صدر بنشیند
به پای خدمت باید زمانه را استاد
به خدمت تو درین چند روزی بیتی چند
نوشته بودم و احوال خویش داده به یاد
مگر به چشم رضا ننگرید رای رفیع
که هیچ گونه به تشریف من مثل نداد
ولیکن، از ره انصاف دور بتوان بود
درین معامله الحق مرا خطا فتاد
بضاعتی نبود شعر، خاصه گفته ی من
که پیش چون تو بزرگی توان به تحفه نهاد
کسی که قطره ی شبنم به پیش ابر برد
چو خاک باشد بنیاد سعی او بر باد
تو را که چشمه ی آب حیات در دهن است
کجا به جرعه ی نقش سراب گردی شاد
گهی که گیسوی حوران گره زند رضوان
سزد که یاد نیارد ز طره ی شمشاد
ولیکن، از سر تصدیق وعده ی کرمت
سزد که جان خراب مرا کند آباد
به صد شکم امل من شدست آبستن
ز وعده ی تو ندانم که تا چه خواهد زاد
چو گفتم آن گره بسته زود بگشاید
گره به صد شد و یک جو از آن گره نگشاد
تو کار من کرم گر بخواهی وگرنه
همیشه پیش تو اسباب عیش ساخته باد
به دست من چه بود جز دعا و می گویم:
به غیبت و به حضور این که ایزدت بدهاد
هزار بنده همه سر و قد سوسن رو
که تایگان و دوگان در طرف کنی آزاد
***
امید دل
عماد دولت و دین صدر پیشوای عراق
تویی که بزم تو را ماه نو پیاله شود
ز آب دیده چو باران اشک بدخواهت
به لب رسد ز نفس های سرد ژاله شود
مرا ز شادی جاه تو هر زمان باری
ز خنده همچو گل و روی همچو لاله شود
چو آن حواله ی شمس طبیب یاد آرم
ز عین غصه همه خنده هام ناله شود
هنوز از آن قدری باقی است و می ترسم
از آنکه باقی عمرم بدین حواله شود
دو روزه راتب من مانده بود اگر بدهی
وگرنه از پی آن وام های حاله شود
امید من به تو نه ماه نیست باش هنوز
هزار سال بزی تا هزار ساله شود
***
ایام کریم
در مدح صدرالدین
خورشید صدور عصر صدرالدین
بی لطف تو جان عدوی تن باشد
وندر حرم حمایت و حفظت
دوران سپهر مؤتمن باشد
ذات تو دچار صفه ی ارکان
عیسی و سرای اهرمن باشد
جود تو و التماس محتاجان
یعقوب و نسیم پیرهن باشد
شمعی است جلال تو که در جنبش
نه طاس فلک یکی لگن باشد
با خلق تو باد، کی روا دارد
کاو همدم نافه ی ختن باشد
به لطف تو بحر کی برآرد سر
چون معدن لولوی عدن باشد
اطراف ردا و رکن دستارت
آرایش صدر انجمن باشد
ایام کریم و عهد میمونت
تاریخ مفاخر زمن باشد
قدر تو به جای چرخ بنشیند
و آنگاه به جای خویشتن باشد
صدرا، سر آن نداشتم کامسال
جز درگه تو مرا وطن باشد
دوری ز تو اهل معنی را
چون طعنه ی دوست دلشکن باشد
ایام رها نکرد، کان دولت
روزی دو سه دافع حزن باشد
هان کاری و خدمتی که در حضرت
هر چه آن نرود به دست من باشد
***
ساحل و محیط
پناه ملت اسلام و قطب دین رسول
تویی که قدر تو را آسمان زبون گردد
چو از کمان نظر، تیر نطق بگشایی
دل فحول جهان از نهیب خون گردد
اگر کنم به مثل در مکاتبت تقصیر
بر این طریق مرا عقل رهنمون گردد
کسی که وجه سیاحت تمام نشناسد
به گرد ساحل بحر محیط چون گردد
***
خطاب و صواب
دور نگر کاندرو چو من کسی از چرخ
در پی ترتیب خورد و خواب نیابد
بر سر صد گنج خفته سیر نخسبد
بر لب دریا نشسته آب نیابد
قطره ای از رحمت سحاب نبیند
پرتوی از نور آفتاب نیابد
زاهد ترسا بود که تا به قیامت
رنج کشد وز خدا ثواب نیابد
دین نه و دنیا نه همچو کافر درویش
از دو سرا بهره جز عقاب نیابد
این نه ز نقص من است تا تو نگویی
کانکه خطا می کند صواب نیابد
گاو خرف، خوی خر طبیعت نادان
جز که ز پهلوی خود کباب نیابد
سفله پرستت چرخ اگر نه چرا شیر
طعمه جز از جیفه ی کلاب نیابد
باز روا باشد ار رود به عدم باز
چون که ز کس رتبت غراب نیابد
عهد بزرگان ملک بین که ز ایشان
تشنه بجز وعده ی سراب نیابد
نام کرم خود مبر که بی غرض از دور
هر که سلامی کند جواب نیابد
شکر کن که نیک بد به سر آید
ملک خدایی ست کانقلاب نیابد
***
خدایگان جهان ملک بر نظامت باد
جهان موافق و دور فلک به کامت باد
اگرچه ابلق ایام توسنست به طبع
به دست قوش کشان در، همیشه رامت باد
چو در رکاب نهی پای آسمان مقدار
سر قضا و قدر سوده لگامت باد
… ………………..
همیشه آبخورش چشمه ی حسامت باد
قیام عالم چون از قعود بخت تو خاست
قعود حادثه و فتنه از قیامت باد
به جود حاتمی و گاه عدل نوشیروان
فزون ز ملک فریدون و زور سامت باد
شهاب کام تو تا روز حشر گردن دهر
به ده دوازده عمر زیر دامت باد
***
خواهش
سر اکابر آفاق شمس دولت و دین
تویی که دولت تو کوه را کمر گیرد
سپاه حادثه را حزم تو به زخم سنان
چو به خدمت دشمنت از خواب بی خبر گیرد
فلک بسان همایی ست پر گشاده مدام
بر آنکه بیضه ی ملکت به زیر پر گیرد
ز لفظ بنده به سمع خدایگان برسان
چنان که لطف تو باشد مگر که در گیرد
***
تقاضا
ای خسروی که از پی ابداع کاینات
دست و دل تو تقویت کاف و نون کنند
ثعبان چرخ سر به خط آنگاه برنهد
کاو را به نام و نعت شریفت فسون کنند
تیغی که دست حادثه آبش دهد نخست
بر دشمنان دولت تو آزمون کنند
هر کاسه ی سری که ز مهرت تهی بود
در جشن معرکه همه را پر ز خون کنند
در پیش موکب تو و شاقان قوس گوش
هر دم لگام بر سر چرخ حرون کنند
حوران خلد صورت چوگان تو کشند
بر چهره چون وظیفه ی زینت فزون کنند
شاها تویی که غرقه ی دریای فتنه را
دایم به حبل عصمت تو رهنمون کنند
چون ملجاء افاضل عالم جناب توست
از حضرت تو قصه دگر جای، چون کنند
از درگهت جدا نشوم من به اختیار
گرچه ز فاقه راهت عمرت نگون کنند
تو هم ز جود خودنپسندی که چرخ و بخت
در دست نیستی چو منی را زبون کنند
کار معاش من به طریق کرم بساز
ورنه مثال ده که ز شهرم برون کنند
***
روزگار لطف
در مدح جمال الدین
جمال دین، سر احرار روزگار حسن
ایا به عجب بزرگیت صحن عالم خرد
تویی که منشی فرمان تو به دست نفاد
حروف حادثه از اوراق آسمان بسترد
بدان شمار که خصم تو از جهان برداشت
فدلکش نفسی چند بود و هم بشمرد
مرا اگرچه که پشت از قبول تو گرمست
دلم ز سردی دوران آسمان بفسرد
یکی غم از دل من پای باز پس ننهاد
مگر که دست به دستم به دیگری نسپرد
اگرچه عاشق بزن توام گرانی خویش
سبک سبک به گرانان همی توانم برد
مرا دلیست به صد گونه درد مالامال
به لطف بر سر این درد ریز جامی درد
تو سایه افکن و انگار کافتاب نماند
تو شاد زی و چنان دان که روزگار بمرد
***
پیک نسیم سحری
صبحدم چون به بر یار، رسیدی ای باد
به خدا می دهمت گر نکنی از من یاد
به رخش برزنی، ای باد نسیم سحری
دور کن طره ی رخساره ی آن حور نژاد
قصه ی این دل سرگشته به گوشش برسان
که فلان کی شود از بند فراقت آزاد؟
چند باشد ز تو بریان جگر و گریان چشم
چند دارد ز غم عشق، نگارا فریاد
با خیالت همه شب نعره زنان می گوید:
یاد می دار که از مات نمی آید یاد
***
دعا
ای شاه، چشم بد، ز سرای تو دور باد
گرد سرای قدرت از اقبال شور باد
آن کس که با خلاف تو نزدیکیش هست
از کام دل چو مرد هنرمند دور باد
خصمت چو آفتاب اگر جمله دیده است
از رشک انتظام امور تو کور باد
تا چرخ و اخترست ز چرخ وز اختران
قسم عدوت شیون و بهر تو سور باد
***
موسم عید
ای شهنشاهی که دست همت و احسان تو
چون خزان هر روز بر آفاق، زرافشان کند
بر فلک گر نام عصیانت نشیند فی المثل
دولتت نه قلعه ی افلاک را ویران کنند
تا نه بس مدت ببینی کانتظام عدل تو
چار ربع خاک را یک رویه، آبادان کند
هر که با او خشم گیرد چرخ و درماند از او
چاره آن داند که او را با تو در میدان کند
سایه ی ایزد، تویی خورشید را عذری نماند
هرچه فرمایی اگر خواهد وگرنه آن کند
تا تو بر خلق جهان فرمان دهی ایام را
هم به فرمان تو باید اگر فرمان کند
ابر دریا را بپردازد که کاری می کنم
چون ببینی قطره ای چند او هوا باران کند
دست گوهربار تو بی سعی دریا هر زمان
همچو دریا کشوری را غرقه ی احسان کند
موسم عیدست و فصل خرم و جایی نزه
شاد زی کان حاسدت را خسته احزان کند
عمر بادت در جهان چونان که از بی غایتی
صد محاسب را حساب عیدها حیران کند
تا تو در روی عدو هر روز تکبیری کنی
و آسمان هر لحظه پیشت دشمنی قربان کند
***
فطرت پاک
در مدح بهاءالدین
سر اکابر عالم بهاء دولت و دین
تویی که دیده ی اسلام از تو دارد نور
ز برج سعد برآمد ستاره ی نسبت
از آن شدی به سعادت چو مشتری مشهور
مزینست هم از ابتدای فطرت تو
به طوق طاعت تو گردن سنین و شهور
تویی که از پی نشر مناقبت شب و روز
دو مسرعند به گرد جهان صبا و دبور
اشارت تو در اثنای مشکلات جهان
بسان پرتو صبحست در شب دیجور
دبیر چرخ عطارد به ساعتی صدبار
نویسد از پی تجدید منصبت منشور
بزرگی تو خود عین از ذات خویشتن است
نه از عنایت شاه و حمایت دستور
به پایه ای برسیدی که گر به ضرب مثل
بود به جای تو روح الامین بود مغرور
مکارم تو در اطراف بحر و بر شایع
مآثر تو بر اوراق روز و شب مسطور
اگر زمانه زند بی رضای تو نفسی
به هیچ عذر نباشد بر قضا معذور
مدایح تو به الفاظ من بلیغ تر است
که هم به لهجه ی داوود خوشترست زبور
همیشه تا ز عمارت نشان بود به جهان
بنای عمر تو بادا، زعون حق معمور
زمین بزم تو در چشم عقل، ساحت خلد
صریر کلک تو در گوش خصم، نفخه ی صور
***
جوار بار
شاها،به قدر همت و رای رفیع خویش
از سقف عرش و ساحت چرخ آشیانه ساز
وین عندلیب را ز پی مدح گستری
بر شاخسار سایه ی خویش آشیانه ساز
ساز نوای جاه تو را این نوای من
در خور بود، که خوش نبود بی ترانه ساز
گفتم قصیده ای که ز نظمش حسد برد
اوهام نکته پرور و طبع فسانه ساز
آمد شها به حضرت تو بلبلی چو من
دام قبول گستر و از لطف دانه ساز
یا باز پس فرست از اینجا به خانه ام
یا در جوار بارگه اینجام خانه ساز
***
در استغنای طبع
خدایگان صدور جهان کریم الشرق
تویی که هست ضمیر تو با قضا همراز
ز روی مکرمت این قطعه بشنو و بشناس
بیان آن به حقیقت در آن ز فصل مجاز
در این سراچه ی وحدت چو آدمی را نیست
بجز عنا و فنا حاصلی از این تک و تاز
ز شیوه ای که به مقصد نخواهد انجامید
همان بهست که باز ایستد هم از آغاز
کدام عاقل، رغبت کند بدان صیدی
که جغد در پی او همعنان رود با باز
نوای بلبل سرمست خوش بود، لیکن
نه آن زمان که بود ابلهیش هم آواز
ز حرص خوار شود مردم و بحمدالله
مرا نه و سمت حرصست و نه فسانه ی آز
اگرچه در قفس قالبم به طایر روح
ورای قبه ی افلاک می کنم پرواز
ولی چو ساحت دل منزل قناعت شد
به جاه و مال چه حاجت به آن و این چه نیاز
خدا به حق چو در بر کسی فرو بندد
ز راه لطف و کرم دیگری گشاید باز
***
اسرار گیتی
در مدح مجدالدین
صاحب اعظم نظام الملک ثانی، مجد دین
ای حضیض بارگاهت اوج گردون را مماس
ذهن پاکت، خاک حیرت، کرده در چشم عقول
عزم جزمت، بند عطلت، بسته بر پای حواس
آفتاب طلعتت گر سایه بر چرخ افکند
ماه را عار آید از خورشید گردون اقتباس
گر حقوق نعمتت را آسمان منکر شود
گاه کافر نعمتش خوانند و گه حق ناشناس
ماه نو با قدرت ار دندان کند هم باک نیست
شاخ طوبی سخت فارغ باشد از دندان داس
بر خلایق آیت لطفت از آن جاری تر است
کاسمان یابد از آن هرگز مجال احتباس
پیش رای روشنت اسرار گیتی کشف شد
مهبط انوار رحمت نیست جای التباس
حلقه، در گوش جهان کن، تا بدان گردد عزیز
پای، بر چشم فلک نه، تا بدان دارد سپاس
این که در دور تو گردون را میسر شد ز من
هرگز از دوران او کس را نبودست التماس
پاسبان چرخ هفتم، خوش بخسبد بعد از این
چون جهان را عدل و انصاف تو می دارند پاس
در زمانه گر فتوری هست در کار من است
ورنه بس محکم نهادی ملک و ملت را اساس
جهد کن تا این فتور از کار من بیرون شود
خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس
با چنین نظمی که عالم راست در ایام تو
حال من شاید که بیرون باشد از نظم و قیاس
چون از این دولت شدم راضی به احدی الراحتین
سهل باشد گر امیدم نیست باری کم ز یاس
مدت عمر تو چندان باد کز راه دوام
با مدار آسمان بیرون شود راسا به راس
***
زره پوش
میمون و مبارکست، شاها
عزمت که جهان از اوست پر جوش
ای چتر تو را گرفته هر دم
از بهر شرف هوا در آغوش
در مدح سپاه ذره فوجت
خورشید سزد به جای چاووش
بیداری دولتت فکنده
در چشم زمانه خواب خرگوش
چون جبهه ی فرخ تو دیده
مه را بشکسته بوی شب بوش
در مدح تو نفس ناطقه کیست
گنگی به زبان عجز خاموش
از بهر مدد به روز رزمت
هر شب شده آسمان زره پوش
اقبال نهاده بر فلک زین
چون غاشیه ات کشیده بر دوش
با دعوی بندگیت گردون
کرده ز هلال حلقه در گوش
از قصه ی بنده شهریارا
یک نکته ز حسب حال بنیوش
مسعود کمینه بنده توست
چون داد به دولتت همه هوش
در مجلس ملک تو، از این پس
بس جام امید کاو کند نوش
دیریست که بر امید فردا
بگذاشته است امشب و دوش
یادش نکند سعادت ار زانک
بر خاطر شه شود فراموش
***
ای جمع کرده مبدع کن، در نهاد تو
هم صورت ملایک و هم سیرت ملوک
چندین که دهر پیش تو سر بر زمین نهاد
دارم عجب که قندس شب را بریخت سوک
من بنده را، ز بس که کنم با فلک نبرد
در سینه از سنان حوادث نشست نوک
گردون چو باد ریسه کمندی ز حادثات
در گردنم فکند وز محنت شدم چو دوک
دهرم هزارگونه ریاضت نمود و من
هر لحظه ممتلی ترم از غصه خدوک
جانم ز آرزوی نوالت به لب رسید
چند از تعلل مگر و، انتظاری بوک
من جامه بر وفات گرم قرطه کرده ام
جز فیض جود تو که برون آردم ز سوک
***
شکوه
خدایگانا، سالی زیادتست که من
به جام نظم، می مدح تو، همی نوشم
ندیده ام ز تو نانی چنانکه می گویم
نیافتم ز تو چیزی چنانکه درنوشم
به مجلسی که ز جودت مرا سؤال کنند
نهاد باید ناچار پنبه در گوشم
مباش غافل اگرچه من از شمایل خوب
حکیم سیرت و نیکو نهاد خاموشم
به گاه نظم چو من بر سخن سوار شوم
کشند غاشیه اقران به فخر بر دوشم
به هجو و مدح همه کس که در شکایت و شکر
چو آفتاب بتابم چو بحر بخروشم
به مدح خویش مرا گر صلت همی ندهی
از این حدیث نه محزون شوم نه بخروشم
من ار ز هجو تو بیتی بر کسان خوانم
نهند تحفه ی دیبا همی در آغوشم
به زر سرخ ز من چون هجای تو بخرند
رضا دهی که به برخی تمام بفروشم
***
ابرجان
خدایگانا، چندان که ظالم و مظلوم
که در جناب رفیع تو ز اهل دیوانیم
ز احمقی به همین قدر راضیم از ملک
که در جوار وزیر جناب سلطانیم
وفور حشمت و اعلای مرتبت چه بود
همین بود که چو سگ در تکاپوی نانیم
گهی به درگه حکام ملک از استحقاق
اسیر کنده ی سرهنگ و چوب دربانیم
گهی به درگه مازندرانی ملحد
چنان که دیو به مازندران به زندانیم
گهی مسخر حکم عزیز زندانی
گهی متابع رای ربیب دندانیم
حدیث منفصه و حکم سیدالزعما
به صد هزار زبان خود نگفت و نتوانیم
جهان چو لقمه فرو برد می نترسد از آن
که آب می نخورد آنکه زو هراسانیم
بدین صفت که سر و کار ماست معلوم است
که سخت ابله و مجهول و جلف و نادانیم
به ریش خویش به معنی چو برق می خندیم
اگرچه از ره صورت چو ابر گریانیم
جهانیان چو سر و کار خود همی بینند
که ظالم تن خویشیم و ننگ اقرانیم
به عقل و دانش ما سخره می کنند و، رواست
که لایقیم و سزای هزار چندانیم
***
آرزوی خدمت
شهریارا، برای مدحت تو
تیغ فکرت همیشه آخته ام
بر بساط هوات اسب مراد
بر رخ روزگار تاخته ام
گرچه در آرزوی خدمت تو
دل و جان را به غم گداخته ام
لیک، زحمت نمی دهم حالی
به شراب بهی ساخته ام
***
آرزو
جمال شریعت، بزرگ جهان
منم آنکه از تو جدا می زیم
چو مقصود از زندگانی تویی
ندانم که بی تو چرا می زیم
***
بی گناهی
خدایگانا، رای علای روشن توست
خلوص بندگی و شرط نیکخواهی من
نه آن کسم که مرا آن محل و مرتبه نیست
که کار ملک نکو گردد از تباهی من
من آن گدای سخن پیشه ام که وقت مدیح
زنند خوش سخنان لاف پادشاهی من
به جان مدح تو من زنده ام ز روی قیاس
سجل مدح تو را در خور گواهی من
چو شب سیاهم از اندوه، چشم می دارم
که صبح وصل تو زایل کند سیاهی من
روا مدار که عاجز شوند ماهی و ماه
ز اشگ گرم و دم سرد صبحگاهی من
دهان به روزه و لب بر ثنای تو مپسند
ز دیده تر شده رخساره های کاهی من
مرا بخوان و گناهی مدان که معلوم است
همه جهان را احوال بی گناهی من
***
شاخ پرشکوفه
والا مجیر، دولت و دین قدر بنده را
از قعر خاک بر شرف آسمان رسان
شرحی که داد بنده مرا خلاص خویش را
آن را به سمع دولت صدر جهان رسان
این شاخ پر شکوفه بر آن شاخ خلد بر
وین در آبدار بر آن بحر و کان رسان
بر بنده چون مکارم او بی کران شده
از بنده شکر نیز بدو بیکران رسان
***
تغییر رای
ای گسسته قلاده ی پروین
زهره از بهر عقد بازوی تو
به نعیم وجود پر کرده
هفت کشور شکم ز پهلوی تو
نیست در نه خزینه ی افلاک
کسوتی کان رسد به زانوی تو
دی مگر اندکی تغییر داشت
رای صافی و روی نیکوی تو
خسرو اختران ندا می کرد
کای من و شش وثاق هندوی تو
کاو عروسان خلد تا بینند
گره زلف خود در ابروی تو
***
گنج و کنج
ای بزرگی که در تن نومید
وعده ی صادر تو از جان به
چند روزی نهان شدی از من
گنج لطفی و گنج پنهان به
***
نوبت
ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی
بی نوبت تو مباد عالم نفسی
آوازه ی نوبتت به هر کس برساد
لیکن، مرساد از تو نوبت به کسی
***
وداع یار
ای نسیم سحری برگذر از بهر خدای
به در حجره ی آن سرو قد روح افزای
چون رسیدی تو از این بنده سلامش برسان
وان چنان از تو سزد حال دلم باز نمای
که فلانی ز غمت عزم عدم خواهد کرد
به وداعش قدمی چند به حجره فرمای
دوش کردم گذری بر در کویش سحری
دیدم افتاده به راهی و غمت ناپروای
هر زمان بی خبر از خود به خیالت می گفت:
مرحبا، بر گذر دوست فرود آ و درآی
***
ای کاش
بزرگ جهان، گر توانستمی
به جان خاک صدر تو بخریدمی
نپرسیدمت در جهان عارضه
وگر روی بردی بپرسیدمی
تو دانی که گر وصل ممکن بدی
فراق جناب تو نگزیدمی
ولیکن، چو من دوستار توام
تو را در چنان حال چون دیدمی
***
سلام دریا
ای صبا گر به دلت هست ز شفقت اثری
بکن از بهر خدا بر من مسکین نظری
خیز و بگذر به دریا و سلامش برسان
خبرش کن ز من خسته ی هجران سحری
بس بگویش ز سر عجز و ضرورت، ای یار
دیدم افتاده غریبی به سر ره گذری
هر زمان شیفته وار این غزلک می گفتم:
مدتی شد که ز دلدار ندارم خبری
***
حریفان قلندر
یار می خواره من دی قدح باده به دست
با حریفان ز خرابات برون آمد مست
بر در صومعه بگذشت و صلابی در داد
سر خم را بگشاد و در غم را دربست
دل هر دیو دل آن که چون دید آن مه نو
گشت آشفته و دیوانه و زنجیر گسست
پشت بر صومعه کردیم و سوی بتکده روی
خرقه را پاره بکردیم و همه توبه شکست
با حریفان قلندر به خرابات شدیم
زهد برهم زده، کاسه به کف، کوزه به دست
چون ظهیر از سر آن زلف گره بگشاید
که کمینه گرهی دارد از آن پنجه و شست
***
مذهب گدا
ز من چندان که می خواهی وفا هست
ازین معنی بگو یک جو تو را هست؟
چه گویم وای دل گویی که جان کن
کنون هم از تو ترسم این جفا هست
سلامم را،جوابی نیست از تو
مگر در هیچ مذهب این روا هست
به غم گفتی برو، خون کن دلش را
ز غم واپرس، تا خود دل کجا هست
چه گویم وصل گویی وقت آن نیست
به غم قانع شدم اینت رضا هست
ظهیر، ار بر درت جان داد سهل است
چو او در شهر عشقت صد گدا هست
***
غم ناله
من که از درد وصالت دیده ها در خون کشم
حاش لله بار عشق دیگری را چون کشم
گرچه گردونم بگردانی به سر گرد جهان
بر سر آیم همچو گردون ناله بر گردون کشم
در درون جان من چیزی رود جز عشق تو
دست گیرم جان خود را زان میان بیرون کشم
چون ظهیری از غم عشقت بدارم دست باز
چون شفق تا از گریبان دامن اندرن خون کشم
***
لعل اشک
گر سر کیسه ی انا بندی
در درج سخن چرا بندی
لاشه ی تنگ دل ضعیف مرا
چند بر آخور جفا بندی
روی هجران چنان نداری خوب
کاین جفا نیز بر جفا بندی
چشم بیگانگی گشادستی
تا دغا بر من آشنا بندی
ماه نوشینی ار کله پوشی
سروسیمینی ار قبا بندی
گهر از اشک لعل می سازی
چون میان نیست بر کجا بندی
سر و جانم به سنگ غم مشکن
جهد کن تا شکسته وابندی
بر سر من قضا به زعم تو نیست
تو چرا جرم بر قضا بندی
***
شربت وصل
باری از عشق ما نکو افتاد
راز در دست گفتگو افتاد
جوی دل چون عظیم تنگ آمد
آب رازم به روی جو افتاد
شربت وصل از کجا، چو کنون
این قدح ریخت وان سبو افتاد
چون ندارم ز دوستان امید
کار با دشمنان برو افتاد
از چنین نیکی خنک او را
که به تنهای تار مو افتاد
***
حسن رخ
حسن را با رخ تو پیمانست
مشک را با خط تو جولانست
کار ما را به خط خویش ممان
زانکه شوریده و پریشانست
در ضیافت سرای پرده ی تو
پیش هر خسته ای جدا خوانست
جان اگر گشت خون و دل، گو، شو
بر تو این کارها چو آسانست
دیده ی جان و دل از آن تواند
به حقیقت رهی نگهبانست
***
یوسف مصر
لب لعلت، خط تر می نویسد
از ابن مقله خوشتر می نویسد
رخت منشور خوبی را نبشته است
کنون طغراش بر سر می نویسد
روان یوسف مصری در این عهد
خطابت عبد اصغر می نویسد
دل از هجر تو بر رخسار زردم
تو گویی قصه بر زر می نویسد
عطارد بر فلک هر شام و خفتن
بر آن خط مزور می نویسد
بر آن رخ زلف مشکین تو هر دم
پریشانست و ابتر می نویسد
خطت آیات خوبی را، به عارض
ندارد نسخه، از بر می نویسد
برات نامرادان را بر ابروی
مه من، وجه درخور می نویسد
مسلمانان، بگوییدش که تا کی
تعالی الله چو کافر می نویسد
ظهیر او دم به دم در خاک کویش
ز خط خوش بر آن در می نویسد
چو نام عشقبازان را نویسند
قلم نام تو بر سر می نویسد
***
ناوک داغ
دلا چو غنچه خسک پوش و پاکدامن باش
به ناله همنفس بلبلان بستان باش
ز خود، بری شو و عریان درآ ز خانه ی تن
درون جامه ی گل همچو بوی پنهان باش
اگر که مقصد ازین ره طریق کعبه بود
تمام راه تو گو، ناوک مغیلان باش
چو مهر چند بگردی، به گرد خوان فلک
چو ماه کاسته قانع به نیمه ی نان باش
کنون که فتنه شدی از گناه غافل یار
ظهیر، منتظر فتنه های دوران باش
***
نیش خار
اگر به کوی تو قدر غبار داشتمی
ز صدر مجلس فغفور عار داشتمی
سپهر، نان مرا پخته داشت، چون خورشید
اگر چو ماه به قرصی مدار داشتمی
نمی فتاد نهالم ز پا بدین زودی
اگر که آبی ازین جویبار داشتمی
هزار گل ز گلستان عمر می چیدم
اگر که طاقت یک نیش خار داشتمی
رقیب دست نمی یافت بر ظهیر آسان
به عشق اگر قدمی استوار داشتمی
***
با آنکه خوش آمد از تو، ای یار جفا
لیکن، نبود جفات هرگز چو وفا
با این همه راضیم به دشنام از تو
از دوست، چه دشنام، چه نفرین، چه دعا
***
چندان ز غم انگیخته ام آتش و آب
وز دیده و دل ریخته ام آتش و آب
در آرزوی خوی که بر آن رخسارست
در یکدگر آمیخته ام آتش و آب
***
غم کشت مرا و غمگسار آگه نیست
دل خون شد و دلدار ز کار آگه نیست
این با که توان گفت، که عمرم بگذشت
در حسرت روی یار و، یار آگه نیست
***
می را که همی ما حضر دندانست
هم اوست که مونس خردمندانست
می در خم اگر چه سرگرفته است رواست
در شیشه نگر، که خرم و خندانست
***
ورق جان
دی بر ورقی که آن ز اشعار منست
دیدم جانی که آن ز گفتار منست
دل گفت: قلمتراش برگیر و بکن
گفتم: که دلا، کندن جان کار منست
***
افسوس، که ایام جوانی بگذشت
سرمایه ی عیش جاودانی بگذشت
تشنه، به کنار جوی، چندان خفتم
کز جوی من، آب زندگانی بگذشت
***
نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت
دست ستمش به عقل برنتوان آمیخت
این طاس نگون، به گردن آویخته باد
چون سطل که آبروی هر حیوان ریخت
***
دی شاه بتان، با رخ رنگین می رفت
بی اسب، پیاده، سخت شیرین می رفت
شکر ز لبش، به پیل بالا می رفت
وز مستی و بی خودی چو فرزین می رفت
***
وقوف
گر یار بداندی که اندر دل چیست
یا گفت نیارمی که دلدارم کیست
بودی که به درد دل ببایستی مرد
بودی که به کام دل بشایستی زیست
***
جام ارغوان
شاها، می زندگیت از جام بریخت
گلبرگ حیاتت نه به هنگام بریخت
هر خون که بریخت از عدو شمشیرت
از دیده ی دوستانت ایام بریخت
***
نسیم گل
رازی که به گل، نسیم سنبل گفته ست
پیداست، ندانم، که به بلبل گفته ست
از غنچه ی بسته لب نیارد گفتن
گل بود،دهن دریده، هم گل گفته ست
***
غم نان
با عشق تو، در جهان، غم جان که خورد
با درد تو، اندیشه ی درمان که خورد
شاید که تو نزل تا نیابی، گویی
جان ها چو نماند، از غمت نان که خورد
***
هلاک دل
دل، گرچه هلاک جان و تن می خواهد
رسوایی حال خویشتن می خواهد
من فارغم از ملامت دشمن و دوست
خود حسن تو، عذر دل من می خواهد
***
سرو جان
در دست غم تو، بودم ای سرو بلند
شبها، به امید روز شادی خرسند
محرومی دیده ی من از خدمت تو
صد ساله غم ذخیره، در پیش افکند
***
از عشق تو، در تنم روان می سوزد
شرحش چه دهم که بر چه سان می سوزد
از ناله چو چنگم رگ جان می گسلد
وز گریه چو شمعم رگ جان می سوزد
***
دل فصل ربیع را چو جان می داند
وز نغمه ی بلبل، به عجب می ماند
این فصل خوش است لیکن، از صفحه ی گل
بلبل، همه نانوشته بر می خواند
***
هرگز دل تو، به جست و جویم نرسید
وز گلبن وعده ی تو بویم نرسید
با این همه نیز جای ناشکری نیست
جز روی تو چیست کان به رویم نرسید
***
گفتم: که مگر دل بر دلدار آید
تا در غم و شادی که مرا یار آید
اکنون چو برون نهاد، از دایره پا
بگذارم تا سرش به دیوار آید
***
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
زنهار که سرمایه ی عمرت به جهان
عمرست و، چنان کش، گذرانی گذرد
***
ابروی خوش
چشم تو که ابروی کمان کش دارد
در هر مژه ای هزار ترکش دارد
زنهار برات ما مفرمای بر او
با عارضت افکن که خطی خوش دارد
***
نقاش ازل ز خامه ی حور نژاد
بر روی تو ابروی تو را خم می داد
یک نقطه ز کلک عنبرینش بچکید
بر طرف لب شکر فروش توفتاد
***
این خط که رخ تو را همی آراید
طوطی است که بر بوی شکر می آید
گر از لب خود شکر فروشی، شاید
زان پیش که طوطی شکرت برباید
***
هر لحظه دلم به جست و جویی دیگر
باشد بر عشق ماه رویی دیگر
تا پارچه خوش فتد برای دل من
بر سنگ غمش زند سبویی دیگر
***
هر حلقه ی زلفت ز فن یکدیگر
هستند نهان در شکن یکدیگر
از بهر ربودن دل و غارت جان
کردند زبان در دهن یکدیگر
***
تو خرده، بتا بر گل پژمرده مگیر
او مرده ی توست،خرده بر مرده مگیر
از بهر نثارت طبقی زر دارد
بی خردگی ار چه می کند خرده مگیر
***
تا چند ازین حیله و زراقی عمر
جز جرعه نمی دهد مرا ساقی عمر
حقا که من از ستیزه ی جرعه ی غم
چون جرعه به خاک ریزم این باقی عمر
***
کو پر می صافی مروق ساغر
کو سیر ز می تا خط زرق ساغر
من داد طرب بدادمی در بغداد
گر دجله شرابستی و زورق ساغر
***
ناید دل ضایع شده در دست هنوز
بر تخت وصال یار ننشست هنوز
آنان که، شراب عشق، با ما خوردند
هشیار شدند و ما چنین مست هنوز
***
ای دوست، قلم بر سخن دشمن کش
وندر شب تاریک می روشن کش
دیوانگیا خیز و سر از جیب برآر
عقلا بنشین و پای در دامن کش
***
از آرزوی زر، ارچه بر کندم دل
شکر ایزد را، که هست خرسندم دل
زرگنده ی کان بی وفای دهرست
برگنده ی بی وفا چرا بندم دل
***
اسباب طرب از همه بابی دارم
از دیده و دل می و کبابی دارم
هر گوشه که می نشینم از دولت اشک
در مد نظر جدول آبی دارم
***
دوش از غم تو، دو دیده بر هم نزدم
ور زانکه زدم بدان که بی نم نزدم
زان دم که دلم سرد کند، آتش عشق
تا روز همی سوختم و دم نزدم
***
ما قبله، ز خانه ی قلندر کردیم
وز خاک در مصطبه، افسر کردیم
لب بر لب ساغر، چو صراحی، جان را
خندان خندان، فدای ساغر کردیم
***
هر جوی که بر روی به ناخن کندم
از دیده کنون آب بر او می بندم
بی ابی روی بد ز دل یک چندم
اکنون ز دو چشم آب روی افکندم
***
ماییم، که رسم ملک جمشید نهیم
وز بهر ذخیره، خوان جاوید نهیم
از جدی و حمل به بزم بریان سازیم
بر خوان امل قرصه ی خورشید نهیم
***
گفتم: سخن تو، چند با جان گفتن
گفتا: جز ازین حدیث نتوان گفتن
گفتم: سخن زلف تو گویم شب و روز
گفتا: چه دهد ازین پریشان گفتن
***
ای زلف درازت اصل گمراهی از او
در معرض فتنه، مرغ تا ماهی از او
برخسته دلم که هست آگاهی از او
چندین چه کنی جور چه می خواهی از او
***
ای باغ قصور را عمارت کرده
رمحت سر بدسگال بار آورده
تو میوه ی فتح چین که بدخواهانت
از بار بریختند بر ناخورده
***
وا گردد اگر پند پذیرد گریه
یا در تله چون موش بمیرد گربه
گویند جهانگیر شود گربه، ولیک
گر موش شود، جهان نگیرد گربه
***
ای چشم من از سیم برت سیمابی
وی اشک من از پسته ی تو عنابی
در نرگس مست تو عجب می مانم
کان تازه چگونه شد بدین بی خوابی
***
رخساره ی نازنینت، ای سرو سهی
همنام سعادت است هم روز بهی
پهلو که کند ز جور زلف تو تهی
کورانه چو موی تو بود رو سیهی
***
ای دوست، مرا به کام دشمن کردی
دشمن نکند، آنچه تو با من کردی
تو سوخته خرمن دگر کس بودی
مانند خودم سوخته خرمن کردی
***
ای شمع، تو صوفی صفتی پنداری
کاین شش صفت از اهل صفا می داری
شب خیزی و نور چهره و زردی روی
سوز دل و اشک دیده و بیداری
***
جسمی دارم دل خراب اندر وی
جانی دارم هزار تاب اندر وی
در آرزوی روی تو دارم شب و روی
چشمی و هزار چشمه ی آب اندر وی
***
رویش نگر، ار صورت جان می خواهی
وصلش طلب، ار ملک جهان می خواهی
خط وی و، اشک من ببین، دور مشو
گر سبزه وگر آب روان می خواهی
***
آری شنیده ام که چو مخدوم و محترم
توبه شکستی و قدحی نوش کرده ای
یک قرعه ی حریف لطیف و ظریف را
از لطف خویش خازن و خرگوش کرده ای
یادند کهتران همه بر خاطرت ولی
من بنده را عظیم فراموش کرده ای
***
شاها حقیقت است که خامه، دوات را
از عشق نیست، آنکه زبان در دهان کند
هر چند زاهد است و تراشیده سر، ولیک
در عهد عصمت تو، نشاید که آن کند
***
دو شهریار گزین و دو نامدار رزین
دو اختیار زمین و دو اختیار زمان
یکی به دست چو باد نسیم او دینار
یکی به تیغ، چو ابر سرشک او مرجان
یکی چو باده خورد، زهره بایدش ساقی
یکی چو گوی زند، چرخ زیبدش میدان
همیشه، دولت آن پایدار باشد، ازین
همیشه، نعمت ازین، جای گیر باشد از آن
***
تا تو باشی، هر کجا باشی، زبان خاموش دار
وز سخن کت سود نبود، آن سخن کم گوش دار
هر چه گویی کوش، تا دیوار خانه نشنود
زانکه بس دیوارها را، گوش باشد هوش دار
***
دولت چو با عدوی تو بیگانگی گرفت
در موج خون دیده ی خود آشنا گرفت
***
زهی به عارض گلگون و خط زنگاری
ببرده گوی جمال از بتان فرخاری
خط سیاه تو گر سر برآورد شاید
که زیردست سر زلف توست نگذاری
شکر ز پرده برون اوفتد چو پسته زپوست
که قند تو، کند اندر سخن شکرباری
قبای نافه از این روی تنگ می آید
که می زند سر زلفت دم کله داری
چه آفتاب همی بینم آنکه آخر کار
برآورد سر زلف تو سر به عیاری
ز خط سبز تو عنبر زبون شدست تو نیز
روا مدار که ریحان بدو کند خواری
درست گشت، مرا کز خیال چشم تو گشت
دماغ نرگس تر، آرزوی بیماری
کلاه لاله بیفکن که در دماغت هست
قبای سرو برون کن که قد آن داری
چه دل به غمزه ی شوخ تویی جگر دارم
به بوسه ای مکن ای جان، چنین جگر خواری
چنان که گیسو چنگ اوفتاده ام در تب
مگر چه چنگ شبی سر به من فرود آری
ز خون مردم چشمم بدار دست و مکن
که نیست لایق خوی تو مردم آزاری
اگر به حضرت صاحب رسد شکایت من
تو این جفا که کنون می کنی کجا باری
وزیر کشور چارم همای بیضه ی ملک
که ختم گشت بر او سروری و سالاری
به شاخ برید و بیضا شکوفه پنداری
برون همی کند از آستین زنگاری
سپیده دم بنگر تا چه طرفه می سازد
صبا ز سفره ی گل، شکل های دیناری
فقاع کوزه ی لعل است غنچه کز شب غم
به گاه صبح پر از زبیق است پنداری
چه جست کرد صبا در میان جدول آب
نهاد دایره ی گل به راست پرگاری
سپیده دم بگشاید به رسم بزازی
چنانچه عرضه کند صبحدم به عطاری
ز جیب غنچه هوا رزمه های خوارزمی
ز ناف لاله صبا نافه های تاتاری
صبا چو رخت گل سرخ در دکان ها دید
به طعنه گفت: زهی پادشاه بازاری
به نام صاحب عادل میان خطه ی باغ
به سر برد همه شب خطبه می کند ساری
یگانه ی که زمانه دو اسبه می نرسد
به کنه پایه ی او، از بلند مقداری
تنم چو موی شد از بسکه می کنم مویه
دلم چه زیر شد از بسکه می کنم زاری
به خون خویش چنان تشنه ام که خالی نیست
دمی زجاجی چشمم ز اشک گلناری
دلم ز غصه چنان تنگ شد که پیک نفس
برون همی برد از سینه پی به دشواری
مرا ز غم جز این چند چیز فایده نیست
شراب اشک، حریف غم و شب تاری
به روی کار من آبی ز دیده باز آمد
اگر ز لخته شده تیره روز بسیاری
چو نیست سایه ی یاری نشسته ام شب و روز
چه سایه روی به دیوار، درد بیداری
همی برم گه و بیگه دو اسبه تا شب و روز
ز بهر روی ریا، لنگی به رهواری
گران شدم ز کسادی فضل خویش مگر
مرا عنایت صاحب کند خریداری
کمال دولت دین کافتاب چرخ ندید
به زیر سایه ی عدلش به رسم زنهاری
خدایگانا، آنی که در کمال شرف
مدار گنبد فیروزه گرد دواری
تویی که واسطه ی عقد هفت گردونی
تویی که قافله ی عقده ی شش و چاری
گر از تغیر تو سایه بر شراب افتد
ز روی عکس شود کیمیای هشیاری
دمی وفا ز تو گر پای در رکاب آرد
شود مزاج زمین قابل سبکباری
مهندسان قضا بیضه ی ممالک را
همای کلک تو را داده اند معماری
ز جود دست تو خورشید بارها دیدست
که آرزوی حیا آب و ابر آزاری
هزیمی کف دست تو است، گوهر تیغ
که در ضمیر بلارک شده است متواری
خیال تیغ تو هر جا که بگذرد جوید
عرض ز صحبت جوهر طریق بیداری
ز خط ثلث تو پیش خرد محقق شد
که فتح گشت به دوران تو ستمکاری
ز کاسه ی سر این آفتاب خشک دماغ
برون خکند سر تیغت دماغ جباری
سم سمند تو گر نعل همه قبول کند
نجوم ثابته را در دهد به مسماری
خدایگانا، معلوم رأی روشن توست
که هست از هنر بنده شعر سرباری
به خاک پای تو کاب حیات از او بچکد
اگر مسوده ی شعر بنده بفشاری
همیشه تا که سمن ساعد است ز سبزه ی خط
برافکنند به گلگون چهره زناری
هر آنگه از خط تو سر برون کشد بادا
چنان که گیسوی جانان ز سر نگونساری
***
تب و تاب
مدح صدرالدین
زهی به وقت سحر زلف از پریشانی
به دست صبا کرد عنبر افشانی
ز سر گرفته جهان با فسانه ی من و تو
حدیث یوسف مصری و پیر کنعانی
مجاوران سر کوی تو چو طره ی تو
به هم برآمده از بی سری و سامانی
دماغ عقل به دیوانگی شود مایل
اگر تو سلسله ی زلف را بجنبانی
حکایتی ز جمال تو تا میان افتاد
شبی به رشته ی روحانیان روحانی
عبارت از لب و دندان تو چنین کردند
به لفظ لعل بدخشی و در عمانی
ز زلف سنبل و جعد بنفشه می دادند
نشان زلف پریشانت از پریشانی
سپیده دم، نفس صبح، سفته کرد باغ
که این چنین سخنی می رود تو می دانی؟
میان باغ به صد دست خاک بر سر کرد
از این حدیث که بشنید سرو بستانی
به ترک ناز جمال تو در میان آمد
مراسمی که نه شرعی بود نه دیوانی
چه دلربای نگاری که قد آن داری
که دل ز مردمک دیده نیز بستانی
هزار یوسف گم گشته را توانی یافت
سر آستین جمال خود ار بیفشانی
دلم شکسته شود همچو گوی در تب و تاب
چو تو سوار شوی بر کمیت جولانی
هزار دلشده را بر کمیت طلعت خویش
چه برنشینی و در هر مقام بنشانی
چو ماه عید به انگشت می نمایندت
که در مواکب صدر جهان همی رانی
خدایگان صدور زمانه، صدرالدین
که اوست مردمک دیده ی مسلمانی
به دور عدول تو یاری که چون برآمده اند
مخالفان طبیعت به رنگ همسانی
زهی به شحنه بأست به عهد عدل تو در
نکرد دیو ستم دعوی سلیمانی
ز چوب دستی جود تو متهم گشتند
وجود دجله و جیحون به آب دندانی
صدا وصیت تو می گفت شبه ای، با کوه
ز نرم لفظ تو، تر گشت گوهر کانی
حدیث طبع تو می رفت در حدود یمن
عقیق را ز حیا، سرخ گشت پیشانی
سپهر حلقه صفت تا بدید خاتم تو
ز بهردست تو پیروزه گشت پیکانی
بدان که در تو رسد صد هزار باره فلک
به گرد خویش برآمد ز تنگ میدانی
خلاف نیست از این بیشتر که در عالم
ز موج حادثه می کرد فتنه توفانی
به همت تو جهان را بماند پا برجای
وگرنه داشت به هر جای سر به ویرانی
سپهر خواست که هر شب خیال سوی او
رکاب رنجه کند بر سبیل مهمانی
که تا به خوانچه ی زرین آفتاب فلک
حمل به پیش تو آرد به رسم بریانی
تو را چنان که تویی، عقل کل نخواهم گفت
که در کمال شرف صد هزار چندانی
جهان پناها، دانی که آن یگانه منم
که نیست در همه اقلیم چارمم ثانی
مرا چنین که منم، هیچ در نمی باید
جز آنکه کار مرا کبریای خاقانی
عزیز مصر جهانی، عنایتی فرمای
که شاهد سخنم یوسفی است زندانی
مرا ز هیچ کس قوتی و آن خوش نیست
برفت قوت فکر از قوای نفسانی
فلک مربی اوباش گشت چون باشد
رواج حکمت تازی و علم یونانی
قیاس من مکن از دیگران که فرقی هست
میان روح بهیمی و نفس انسانی
ز شهر خویش چه رحلت به خدمتت کردم
بر آن امید که باشد مرا تن آسانی
روا مدار که اکنون چه باز می گردم
مرا بود ز چه از آمدن پشیمانی
عنایتی ز چو من بنده ای دریغ مدار
هر آینه که به دستت دراست و بتوانی
همیشه تا گل سوری به بوستان آید
زبان بلبل شیدا کند ثناخوانی
به هر کجا که بود راوق ابر و ژاله شراب
حباب را بود آنجا پیاله گردانی
سپهر بخت کمان تا ابد مطیع تو باد
اگرچه عادت او هست سست پیمانی
***
ای زلف توام در تب و تاب افکنده
بر بخت توام چشم تو خواب افکنده
در دولت تو ز کوی دشمن را بین
چون خال توام سپر بر آب افکنده
***
آهنگ شوق
گر چه به جهان کار بسی عالی کرد
لیک، آهنگی دو کعبتین مالی کرد
وان آهنگی، کاو سر بوجهل برید
وان آهنگی، که داغ خلخالی کرد
***
رگ آه
دردم چو طبیب از غم هجرانش نهاد
در آتش و هم در آب خذلانش نهاد
چون دست نهاد بر رگم، گفتا: آه
تا باز که دست بر رگ جانش نهاد
***
کاروان عشق
میان عشق و هوس، گرچه فرق بسیارست
وجود هر دو، درین کارخانه در کارست
تو، پیرو عمل نیک شو، به جوهر اصل
که تار سبحه ام، از جنس تار زنارست
چو عاقبت، همه کس را فنا بود در پی
کسی که، کشته ی عشقت نگشت، مردارست
شهید معرکه ی تو، ز زندگی عاری ست
کسی که زنده ز میدان برون رود عارست
به زاد و راحله ماندن، طریق رهرو نیست
همیشه سختی ره، بر خر گران بارست
دعا کنم، چو به حق برادران گویم
شفا مده به کسی، کاو ز عشق بیمارست
هزار قافله، از کاروان فیض گذشت
خوشا دلی، که به نزدیک صبح بیدارست
ظهیر، آینه را، طالع سکندر نیست
همیشه مشرق او را، طلوع دیدارست
***
دامان آفتاب
چو تاب روی تو را، پرده ی نقاب گرفت
ز خویش، رفتم و گفتم: که آفتاب گرفت
کسی که، بر سر خواب سحر، شبیخون زد
هزار، دولت بیدار را به خواب گرفت
نگر، که شبنم، بی دست و پا، ز جذبه ی عشق
چگونه، جای، به دامان، آفتاب گرفت
ز بوی، نافه ی زلف تو، ناف آهوی چین
ز شرم، خون شدو، خون بوی مشکناب گرفت
به بوسه ای، ز لبش، دل نمی شود سیراب
چگونه، تشنه تواند، ز گوهر آب گرفت
تو را، چه چاشنی از، جان فزایی لب خویش
که برگ گل، نتواند، ز خود گلاب گرفت
به هر که، می نگرم، تکیه بر کسی دارد
ظهیر، دامن، آل ابوتراب گرفت
***
عیش سحر
خیالش، تا سحر با من، به یک پیراهن است امشب
نظر بر هر چه انداز م، به چشمم گلشن است امشب
سحر از خانه گویا عزم بیرون آمدن دارد
اگر در عیش باشم تا سحر حق با من است امشب
نبندد در به رویم، تا دهد در بزم خود، جایم
نمی دانم چه زاید صبحدم، آبستن است امشب
شکستم توبه را، از بس، شکن در زلف او دیدم
دل زاهد، شکست از من، چه بشکن بشکن است امشب
نسیم شوق من گویا گشاد از رخ نقابش را
که عکسش پرتو افکنده ست و عالم روشن است امشب
ظهیر، از مصر حسن او، نسیم صبح می آید
مشام شوق من، بر بوی، این پیراهن است امشب
***
صبحدم غفلت
می کشد هر صبحدم، تیغ شفق گون آفتاب
تا زند، مستان غفلت را، شبیخون آفتاب
سر برآر، از خواب غفلت، از سحر خیزی مدام
سرزد، از روشندلی، بر بام گردون آفتاب
خون دل را، رفته رفته، عشق او از رنگ برد
لعل ما را، تربیت کرده ست، وارون آفتاب
می جهد از جا و پندارد، که لیلی می رسد
صبحدم، چون می فتد، بر گور مجنون آفتاب
در دل شب، از می شوقی، صبوحی کن ظهیر
تا به بالینت، نیاورده شبیخون آفتاب
***
سیلی استاد
کی توان، تسخیر کردن، عمر بی بیناد را
کو سلیمان، تا نگهدارد، به معجز باد را
عشق می خواهد، ستونی در بنای کار خویش
خوب پیدا کرد، اندر بیستون فرهاد را
صدمه های عشق را، کی بوالهوس دارد قبول
کی شناسد طفل، قدر سیل استاد را
ای ستمگر، دست کوته کن، ز مظلومان که چرخ
داد بر باد فنا، بنیاد قوم عاد را
از رعونت، می نشاند، سرو را بر جای خویش
سرو من،چون در خرام آرد، قد شمشاد را
استخوانم شکل موسیقار شد از غم ظهیر
در صفیر آید، تنم، چون برکشم فریاد را
***
چشم میگون
کشد گر دست، گاهی یار، آن زلف سمن سارا
عجب نبود، که می خواهد، به دست آرد دل ما را
ز هجر روی او با دیدن آیینه ام قانع
که او دیده ست عکس صورت آن ماه سیما را
لب آن جام می بوسم، دهانم می شود شیرین
حلاوت بین، که بوسیده ست آن لعل شکر خارا
دلم از چشم میگونش گشود آن عقده ی مبهم
که گاهی می شنیدم، نام رند باده پیما را
غم عشقش، تمامی، جای گیرد در دل تنگم
کسی در کوزه ای، گر جا تواند داد، دریا را
نگر دزد هوس را با وجود عصمت یوسف
چسان از چهره غارت می کند شرم زلیخا را
ظهیر، از سنگباران حوادث، عشقم افزون شد
زمانه از کجا آورد، چندین سنگ سودا را
***
کشور بیداد
صیاد نبندد، ره آهوی حرم را
کز آهوی چشمان تو، آموخته رم را
ناز تو، صنم را، نتوانست کشیدن
نقاش مثال تو چو بگرفت قلم را
بوی تو صباگر برساند به دماغم
از نکهت گل، بازکشم قوت شم را
دیری ست، که از خون جگر، دیده تهی ماند
ترسم، که فراموش کنم، ساغر جم را
از سوختگی، سرمه به چشم تو عزیزست
گاهی نظری هم بکن، سوخته دم را
من با غم و، هم غم، به من از روز ازل بود
شادم که ندیدیم همی فرقت غم را
ز اسباب تعلق، چو ظهیر، آنکه بری شد
بیرون نهد، از کشور بیداد، قدم را
***
لطافت دوست
چشم آهو، گر ببیند، چشم زه گیر تو را
می دهد چون مغز، جا در استخوان، تیر را
پیکرت آزرده گردد، از لطافت، گر کشد
بر حریر برگ گل، نقاش، تصویر تو را
از شهیدان نگاهت، هرگز افغان برنخاست
داده اند از سرمه، گویا، آب شمشیر تو را
می شود در جان سنبل رشته اش پر پیچ و تاب
گر ببیند حلقه ی زلف گره گیر تو را
محرم بزم اجابت نیستی، خاموش باش
آزمودم بارها، ای ناله، شبگیر تو را
گر ز روی صدق، از عصیان، پشیمانی ظهیر
شادمان بنشین، که بخشیدند، تقصیر تو را
***
تنگ دهان
یا رب سببی ساز، که آن سرو روان را
آرد بر ما بخت، علی رغم جهان
راهرشب به امید رخش از آب دو دیده
تا کی گذرانیم غم ناگذران را
بگشاد مرا، این دل چون پسته، چو دیدم
در خنده، گشاده لب آن، تنگ دهان را
خواهم که کشم، بار جفاهاش، ولیکن
اکنون، نتوانم که ز من، برد توان را
گفتم: به میان من و تو، موی نگنجد
زان لاجرم از بنده، نهان کرد میان را
خون دل من ریز و میندیش که گویند:
بی جرم غم عشق، فلان کشت فلان را
گر جان بکشم پیش تو سهل است که خود تو
جانی و چه مقدار بود پیش تو جان را
در ریختن خون دل اهل زمانه
چشم تو ضمان می ندهد اهل زمان را
گیرم که ز لعل تو دمی تازه کنم جان
تدبیر چه سازم، مژه ی لعل فشان را
گفتی، که دلت شاد کنم، عشوه مده بیش
دانی، که خریدار نباشد، دلم آن را
سودای تو اسباب دلم جمله برانداخت
چون دست ملک، سیم وزر معدن کان را
***
حسن و فتنه
می خور که هست موسوم شادی و خرمی
آن به که روز را گذرانی به بی غمی
فصل گل و نوای نی و بانگ عندلیب
بی ساغر و شراب کجا باشد آدمی
بی می مباش زانکه ز تأثیر جام می
گیرد اساس قاعده ی عمر محکمی
آن ساغر ملون مصقول را نگر
گویی مگر که جرم هلال است در کمی
زین تشت سرنگون سیه کاسه، ای حریف
درهم مباش و نوش کن از راح درغمی
می نوش و ساغری به من مستمند ده
کاینست، ای نگار، علامات آدمی
گر تاج می دهی و گرم تیغ می زنی
جایی نمی روم که تو هم درد و مرهمی
یک دم بیا که دم به دو باز آمد از غمت
وقتست اگر دمی زنی از روی همدمی
با این مال و حسن و جوانی و شاهدی
ای فتنه ی جهان نگر آشوب عالمی
ای زلف یار، خیمه به گلزار می زنی
بر گوی تا که از چه پریشان و درهمی
از من مپرس زان رخ خوبت که در خیال
پیوسته در سراچه ی چشمم چو محرمی
چشم از رخت غمی بنخواهد گرفت پیش
با تیغ اگرچه هست و رقیب تو با کمی
***
تیر بلا
ای ز لقای تو لطف عالم جان را
وی ز بقای تو فخر ملک و جهان را
لطف تو پیرایه آب روح صفت را
خلق تو سرمایه باد مشک فشان را
جود تو پر سیم کرده موسم دی را
دست تو در زر گرفته فصل خزان را
در طلب آستان قدر تو تقدیر
پی زده جاسوس تیز پای کمان را
ناصر دین، ای مکان لطف، که ایزد
رونق و زیب از تو داد کون و مکان را
خسرو شرعی و اصل و نسبت پاکت
تاج شده صد هزار قیصر و خان را
صوت ز نعت تو، بلبلان خرد را
قوت ز وصف تو، طوطیان بیان را
ذکر تو سرعت فزای تیر سخن را
مدح تو جوهر نمای تیغ زبان را
رغبت مدح تو کی، عجب که ز ارحام
در سخن آرد ، جنین بسته دهان را
در شب و روز، آشیان مرغ سخا داشت
طفل وجود تو، بیخ شاخ بنان را
کان به یکی سنگ چند لاف کرم زد
کرد مگر سنگسار دست تو کان را
تا که نشد خدمت تو فرض بر اشیا
از کمر آگاهیی نبود میان را
از که دیوار او ز غایت رفعت
غیرت او در شکست کاهکشان را
مایه ی اقبال عالمی تو، که اسباب
مهر تو و کین توست، سود و زیان را
داده همه صفدران لشکر گردون
آب ز چشم مخالف تو سنان را
تیر بلا را نشانه گشت حسودت
زانکه به قامت نشانه گشت کمان را
حیله ی روبه، چه سود، با تو عدو را
سهم تو چون نرم کرد شیر ژیان را
تو علی و عدوت فتنه به عالم
گو بکش آن ذوالفقار فتنه نشان را
بر سر عالم، خطیب منبر گردون
خطبه به نام تو کرد ملک امان را
ای که به انصاف در ولایت عدلت
بره حمایت کند،ز گرگ شبان را
تا گذرانی تو خلق را که ز بس لطف
ساکنی از توست عالم گذران را
لفظ تو آبی ست، چون روان و، از این روی
خلق همه طالبند آب روان را
کوثر و تسنیم و، هر چه هست، ازین نوع
لفظ تو باشد به روز حشر جنان را
بخت تو شد عاشق جمال تو آری
چاره نباشد ز عشق، خاصه جوان را
بخت تو بادا قرین جاه تو چندانک
مایه شود عمر صد هزار قران را
فخر تو پیوسته از برادر و آنگاه
فخر ز هر دو همه زمین و زمان را
دهر هواخواه باد خدمت این را
چرخ ثناگوی و باد منصب آن را
هر دو به یک جای راست بوده چو جوزا
تا که بود کجروی عمل سرطان را
***
آواز رعد
نظام حال پدید است، دین و دینی را
هزار شکر کنم، لطف حق تعالی را
هر آرزوی که اندر دل امید آمد
به فضل خویش برآورد آن تمنی را
نه چشم دید درین عهد هیچ حال تباه
نه گوش می شنود هیچ شک و شکوی را
نوای معدلت خسرو جهان، هر صبح
به گوش چرخ رساند، صدای بشری را
خدایگان سلاطین، جلال دنیی و دین
که برد از بر افلاک، گوی دعوی را
شهنشهی، که بر افلاک او، مقرر داشت
قضا ز بدو ازل، دار ملک دنیی را
به صدمت از سر رمحش، در آسمان آید
سنانش بسترد از روی چرخ شعری را
سپاه خصمش، اگر کوه آهن است، چه باک
چو برق خنجر او، لمعه زد تجلی را
چو دست باز نمود، از سر تهور خویش
زمانه در کف مریخ، بست حنی را
نموده است در احیای ملک و دین عدلش
هر آنچه مایه ی اعجاز بوده عیسی را
ز تیغ او نرسد خصم را امان که رواست
زمرد ار ندهد نور چشم افعی را
ز روز و نصرت فتحش که عید مملکت است
ذخیره های فلک ماند فطر واضحی را
حساب نایب دیوان جود می دیدند
به کاینات رسانیده بود،اجری را
نهان به آز چه گویم تویی گدای کفش
بلند می کند آواز رعد آری را
نهاد، اساس یکی بارگاه، ملت و ملک
که قبله ای ست، در آفاق، چرخ اعلی را
چو در خیال مهندس، گذشت درگاهش
شکست طنطنه، در حال، طاق کسری را
برای سقف فلک، رفعتش ز روضه قدس
عجب مدار که آرند شاخ طوبی را
خرد چو کرد در اجرای چار ارکانش
حقیر یافت به نسبت هزار رضوی را
به نقشبندی و معماری اش، چه شرح دهم
نیازمندی فرهاد و، شوق مانی را
به قدر بگذرد از چرخ ورنه هر طرفی
یکی ستاره کند اختیار سکنی را
مدرسی که بدو زیب یافت حلقه ی چرخ
رود به صفه ی عالیش درس فتوی را
زبان و ملک چو برخواند، خطبه ی دولت
زبان شرع درآرد، به نطق املی را
ادای درس کند مشتری ز یک صفه
به دیگری بنشیند، عطارد انثی را
میان عرصه ی این خلد، می توان گفتن
نمونه گشت، زمین، مرغزار عقبی را
به زیر چرخ حنا کرده اند راست چنان
به زیر لفظ نگه داشتند معنی را
به میل زر کندش خاک در دو دیده، هر آنک
کند علاج، چو خورشید چشم اعمی را
چو ملک هر دو جهان، زان اوست کز دنیا
نخست کعبه ی دولت، بهشت ماوی را
زهی عنایت یزدان که با چنین عظمت
شعار سلطنت خویش ساخت تقوی را
ز لطف حق، اثری بس بود، که یک پرتو
ز طور عاشق دیدار، کرد موسی را
ذکایش از ره تأدیب عقل باز دمد
کند حقایق افادت عقول اولی را
هر آن دقیقه، کز ادراک عقل بیرونست
خمیر او، متعین شده ست انهی را
بدین مقام ز بهر ادای تهنیتی
بسوخت نایره ی شوق جان اعشی را
ز تخت و سلطنت و، حکم باد، برخوردار
که جز دعاش، ندانم طریق اولی را
***
سوار شب
دولت خوش طلعت گشاده جبین را
مژده رسان بین وزیر مهر نگین را
خواجه ی کان ثروت محیط سماحت
کاب خور آز یافت در ثمین را
آنکه ز بهر امور مصلحت ملک
گر دهد ار صواب رای رزین را
وانکه نپرورد دایه ی کرم حق
بهتر از او هیچ صدر مسند دین را
رایش فتنه طناب خیمه ی جاهش
یافته نایاب فتنه حبل متین را
مطرب گردون، ز شرم نغمه ی کلکش
پرده کنان دیده دوش، صوت حزین را
گنبد کحلی، سلب ز گرد رکابش
کحل لقا ساخت، چشم روح امین را
پرد درآمد فراز قصر جلالش
باره ی این سالخورده حصن حصین را
طیره گر آمد حضیض کوه شتابش
وقفه ی این زخم خورده کوه گلین را
طایر کلکش چو سر به مشک بیندود
یافت کمان طیره زاغ گوشه نشین را
آن را در شمر که گاه کتابت
کرد ز خامه نثار تارک شین را
کرد برآرد ز خانمان زمانه
آن نفسی کاب داد خنجر کین را
دوش به گردون زر، کشید کله، گفت:
تا چه کنم هفت ترک پر ز علین را
ای عجب از بس، شکم پرستی خصمش
پرده در روز و شب زمانه چنین را
ای که، سوار شب کمان تو، هر دم
غصه فزاید بیاض، روز یقین را
از پی مفتاح گنجخانه ی معنی
کلک تو دندانه ساخته سر سین را
آب نبرده بساط حلم تو صدره
مفرش یم پاک تر ز گرد زمین را
زهره که خاتوم سیم عارض چرخ است
تافته، از خاک درگه تو، جبین را
شام که شبرنگ مشکفام جهان است
داشته با داغ طاعت تو سرین را
آب که سلطان چار بالش طبع است
نایب لطف کرده ماء معین را
عقل که جمشید پنج نوبت حس است
خادم لفظ تو گفته سحر مبین را
دهر، که راعی گوسفند فلک اوست
پیش تو، هر دم، کشیده غث و سمین را
رشک، ببرده به عون و، قوت مدحت
لفظ نکته زای شمس در ثمین را
روز نشاط تو، میر مجلس گردون
ساخت کمین، لهوخانه، خلد برین را
در کف تو سرفکنده بین ز خجالت
کلک قضا، جمله زمان و زمین را
کلک تو، با ضعف خویش کس نشمارد
رستم دستان نمای، حمله گزین را
ماه صیام، از هلال، تافته هر سال
داغ فنا، می نهد، حسود لعین را
نطع سخن، طی کنم، که دره ی گفتار
منزل آخر شمرد، ناطقه این را
مادر عقل خطاب کای به ازل در
زیر گلیم عدم، بمانده قرین را
روی ممالک به نقش خامه چنان ساز
کاب نماند، نگارخانه ی چین را
***
زمین بوس
خیز، ای سپهر حسن، تو را، زیور آفتاب
تا افکنیم، در شفق ساغر آفتاب
از جام لاله رنگ، زلال طرب کشیم
چون تازه کرد، عارض نیلوفر آفتاب
در ده روان شر آب، چو کوثر، که شد روان
از روی، این حدیقه ی پر عبهر آفتاب
ما تشنگان عالم اندیشه توایم
پنهان مدار، چشمه ی کوثر در آفتاب
یک تار موی، تحفه، سوی آسمان فرست
تا در کنار لاله، کند عنبر آفتاب
چون یوسف زمانه تویی، پس روامدار
تا افسر جمال، نهد بر سر آفتاب
ای دلبری، که پیش چلیپای زلف تو
تقریر کرد، سوز دل قیصر آفتاب
نظاره ی فروغ جمال تو می کند
از دیده، در دریچه ی این منظر آفتاب
بی طره و جبین تو، بستان سرای خلد
هرگز ندیده، سایه ی طوبی بر آفتاب
پیش رخ تو ماه زمین بوس می کند
چون پیش آستان هنرپرور آفتاب
والانظام ملک محمد، که چرخ یافت
در گوهر مقدس او مضمر آفتاب
آن صاحبی، که در طلب خاک پای او
رنج سفر گزیده، چو اسکندر آفتاب
بی رای او، که ماه دل افروز ملک شد
هرگز گشاد مملکت خاور آفتاب
از حاسدان بی سر و پای و مزورش
ناگه ربود لذت خواب و خور آفتاب
آری به روزگار خلیل آتش افکند
در ساکنان بتکده ی آذر آفتاب
ای مشتری نوال جوادی که می رسد
سلطان کبریای تو را افسر آفتاب
از شرم نکته ی تو که شد زیور هنر
هر شام خون گریسته بر گوهر آفتاب
از عشق چاه سیم تو، فریاد می کند
یوسف مثال در خم این چنبر آفتاب
از بهر استماع نواهای کلک تو
در می جهد به زهره ی خنیاگر آفتاب
روشن تر از نگین ممالک فروز تو
بنگاشته ست خامه ی صورتگر آفتاب
بی صیقل ضمیر تو روشن نمی نمود
زین زنگ خورده آینه ی اخضر آفتاب
گر در پناه رای تو آتش علم زدی
طالع شدی ز جوهر خاکستر آفتاب
ایام را ز رای رفیع تو شد یقین
کز هفتمین سپهر بود برتر آفتاب
آنجا که رخش گرد تو را امتحان کنند
از چرخ گوی، شکل کند، لشکر آفتاب
این بخت بین، که چاکر خود خوانده ای مرا
با آنکه شد جناب تو را چاکر آفتاب
آری ز حال ذره فراموش کی کند
آنجا که سوی چرخ کشد لشکر آفتاب
تا آن زمان بقای تو خواهم ز کردگار
کز جانب غروب زند خنجر آفتاب
***
افق صحرا
پیش از آن، کاید پدید، از آتش صبح، آفتاب
ماهرویا، هر صبوحی، در فکن جام شراب
باده ی مشکین بده، چون صبح کافوری سلب
طره ی مشکین شب را، می کند بی پیچ و تاب
بر مثال برق گردون، باده ای در ده، چنانک
همچو گل از عشق او، اندر عرق ماند گلاب
باده ای چونان، که غم، با عکس چون خورشید او
باز نتواند چخیدن چون قصب با ماهتاب
مجلس ما از سماع و نقل و می آباد کن
وانگه از رطل دمادم مستمان کن پس خراب
هین که پیدا گشت زرین خیمه ی خورشید را
از افق تر روی صحرای فلک سیمین طناب
کرد پنهان مهره های سیم گردون بوالعجب
وین که اکنون می برآرد شعله ی آتش ز آب
رایت منصور سلطان کواکب شد به قهر
بر پی انجم روان حتی توارث بالحجاب
منهزم گشتند از باز سفید مشرقی
بر فلک طاووس رنگین بر زمین خیل غراب
چرخ کحلی سرمه ی شب را به میل صبح دوش
همچو کحالان کشید اندر دو چشم آفتاب
نور آل بوتراب روز پیدا شد ز کوه
دولت عباسیان شب پذیرفت انقلاب
زر گردون، زیوری بسته ، که گویی از افق
از میان بوته ی شب، می بر آرد زر ناب
آفتاب چرخ جباری، ضیاالدین که هست
پیشوای ملک و دین و مقتدای شیخ و شاب
حاسدش گشته در آتش، مضطرب همچون شرر
دشمنش در آب دیده، سرنگون همچون حباب
ای زمان سروری را، ذات تو صاحب قران
وی جهان مکرمت را، رای تو مالک رقاب
شعله ی خشم تو، گر بر کوه، آسیبی زند
زو براند ، همچنان، کز تف دوزخ التهاب
وز نسیم لطف طبعت، در بیابان بگذرد
چشمه ی آب حیات، آرد پدیدار از سراب
عزم تو، گر سایه ی تعجیل، بر کوه افکند
بر خلاف طبع کوه، آید چو باد اندر شتاب
گر شعاع آتش، تیغ تو بر بحر اوفتد
در مکنون را، کند اندر صدف لعل مذاب
اندر آن منزل، که میغ از تیغ، برتابد عنان
وندر آن میدان که امل، اندر اجل کوبد رکاب
دیده بان سازد هوا بر رمح او چشم سنان
سایبان بندد زمین بر آتش از پر عقاب
نعره ی مردم، به هفت اقلیم، اندر وقت خواب
بگذرد از هفت گردون، چون دعای مستجاب
از برای دفع دیوان دغا بر آن شود
لمعه های تیغ آتشبار آن دم چون شهاب
از زبان تیغ باشد، هر که را، باشد سئوال
وز سفیر نیزه باشد، هر که را باشد جواب
گوهر رمحت کند، حلق دلیران را صدف
برق شمشیرت کند، حلق سواران را سجاب
سرورا، صاحبقرانا، گرچه از اقوام من
در سخن با من نباشد،هیچ کس را نتباب
طبع من دریای لطف است و، ز ابر خاطرم
باغ لطف و کشت معنی راست، هر دم فتح باب
لیکن، از دولت نیم خرسند از آن معنی که او
از جناب تو مرا داده ست چندین اجتناب
مادر است، آنکه ز اولاد ابوسفیان بسی
ظلم ها رفته ست بس ناحق به آل بوتراب
آشیان جغد بادا خانه ی خصمت، از آنک
آشیان هرگز نسازد جغد، الا، در خراب
***
ابلق هامون
ای جهان، خرم ز دور روزگارت
وی ره تقدیر، کلک کامکارست
نیر اعظم، ضمیر نوربخشت
قلزم رادی، یمین و، کان یسارت
طارم اخضر سرابستان قدرت
افسر شاهی دواج تاجدارت
کوه و هامون را به یک جوناخریده
ابلق هامون نورد که گذارت
از روانی، چاک، در چشم فلک زد
باره ی هامون سرگردون غبارت
هر چه خواهد بود، بر رای تو گردون
عرض کرده، تا چه باشد اختیارت
گردن و گوش هنر، در زر و زیور
شد، ز انعام کف گوهر نثارت
فتنه در کنج فنا، ساکن نشسته
از که، از تأثیر کلک بیقرارت
جبرییل، از سدره سوی درگه تو
طرقوا گویان، درآمد روز بارت
چرخ، گو خلوت سرای انجم آمد
ایستاده پیش طبع بردبارت
عقل، کاو مقبل وش و رنگی جوادست
کرده شاگردی برای هوشیارت
از بدخشان، سوی دست تو نوشته
کان که خون شد دل مرا، از انتظارت
مجمع الجرین، را دست جوادت
گفته ما، هرگز نداریم استوارت
نافه ی خسته جگر را، دل شده خون
از چه، از سودای کلک مشکبارت
چرخ را، همت بلند، از بهر آن شد
تا چو دولت، راه جوید در جوارت
روز و شب، زیر لگدکوب حوادث
مانده چون انگور، خصم جانسپارت
فتنه را خوب خوابگاهی گشت حاصل
در زوایای عدم، در روزگارت
گر اشارت یابد، ار صاحب نتابد
شاه انجم، رخ ز روی مه عذارت
گفت، تو پرس از شهاب دیو پیکر
کز برای چیست، چندین گیر و دارت
تندر شب آمد زیبا، ولیکن
زود بینم همچو قندز سوگوارت
بوسه دادند، آستانت، بخت و دولت
چون نهادند، آرزوها در کنارت
صاحبا، صدرا، خداوندا، اگرچه
هست مداح سخندان صد هزارت
بر امید بندگی گشتند حاضر
پادشاهان سخن، از هر دیارت
بر امید آنکه، در شأن سایه گیرد
آفتاب دولت ثابت مدارت
ای خداوندی، که هرگز کس نبیند
در همه عالم، به چیزی افتخارت
فخر عالم، چون تویی هرگز کی آید
با کمال کبریا،از شمس عارت
چون مروت، یاور تو هست بادا
حق تعالی در همه احوال یارت
چون جهان، از ماه و هفته، هست قائم
تا قیامت، حفظ حق، بادا شعارت
***
روزگار شعله
چون نگارم، ز رخ نقاب انداخت
در دل آفتاب، تاب انداخت
هر شب، از شرم روی او گردون
گوی خورشید را، در آب انداخت
روزگار، از خیال گیسوی او
در گلوی دلم، طناب انداخت
بسکه در درج سرگشاده ی گوش
لفظ او لؤلؤ خوشاب انداخت
پسته ی درفشان او، صد شور
هر زمان، در دل کباب انداخت
چشم نیم خواب او، مرا بی جرم
بر سر آتش عتاب انداخت
ای که عکس رخ تو هر شامی
روز را، در پس حجاب انداخت
ای که گیتی، به یاد طره ی تو
در سر زلف شام، تاب انداخت
ابر، در کام لاله، هر سالی
از هوای لبت، شراب انداخت
اثر چهره ی تو، شعله ی اشک
در دل گرم آفتاب انداخت
طره ی تو، چو خلق خواجه شرف
در جهان، بوی مشک ناب انداخت
قصه ی غصه ی تو می خواهم
پیش صدر فلک، جناب انداخت
پای مرد امید، اصیل الدین
گر رخ مردمی، نقاب انداخت
آن که تأثیر عزم تیز پرش
در صبا، آتش شتاب انداخت
آن که سلطان رای، او هر صبح
ملک شب را، در انقلاب انداخت
نکهت مشک خلق او خوی شرم
بر جبین گل و گلاب انداخت
طعن کلکش، هزار قطره ی خون
بر رخ تیغ کامیاب انداخت
دولت، از جامه خانه ی اقبال
در برش احسن الثیاب انداخت
دهر، در عهد دولتش، نگذاشت
کاسمان، چشم بر خراب انداخت
از پی رخش او، قضا هر شب
در کنار فلک، رکاب انداخت
پیش دستش، زمانه آتش برق
در سراپرده ی سحاب انداخت
دست جیحون نثار او، هر دم
آبرو را، در اضطراب انداخت
جود بی حد او، ز بس کثرت
خاک در دیده ی حساب انداخت
ای بزرگی، که رای روشن تو
پرده از چهره ی صواب انداخت
مالک، از بهر دشمنان تو، مهر
بر در خانه ی عذاب انداخت
دهر در خشکسال کینه ی تو
در جهان لمعه ی سراب انداخت
صعوه، از زور بازوی عدلت
پنجه، در پنجه ی عقاب انداخت
دوش، چون بر در حدیقه ی چشم
دست ایام، قفل خواب انداخت
زورق سیمگون ماه قضا
اندرین بحر پر حباب انداخت
بر سر آشیانه ی گیتی
آسمان، سایه ی غراب اندخت
زهره، بر یاد روز عشرت تو
در فلک، ناله ی رباب انداخت
سوی بدخواه، دیو طلعت تو
آسمان، ناوک شهاب انداخت
در دهانش، ز بهر قطع نژاد
چرخ نیلوفری، سداب انداخت
***
سنگ روزگار
از قلزم کف تو، امل، سلسبیل یافت
وز جویبار دست تو، دریا، عدیل یافت
کوس مبارزان، صف نطق تو را، خرد
از خنجر فصاحت تو پر صلیل یافت
حاتم، که طی شده ست بساط نیاز او
پیش کف جواد تو، خود را بخیل یافت
از اسب تو، که شد رخ باد، از تکش چو کاه
گاو فلک، چراگه خود، پر صهیل یافت
چون آیت مدیح تو، می خواند روزگار
بربط سرای، بزم فلک را، رسیل یافت
چون بر سر تو، افسر عصمت نهاده اند
گفت آسمان، امین دویم جبرییل یافت
آبی نمای شد، رخ حاسد، ز بهر آنک
باغ خرد، ز طبع تو، نار خلیل یافت
دریا دهان گشاد به تکرار مدح تو
چون نقد کان، پیش کف تو قلیل یافت
نبود عجب، اگر به حق خود رسد امید
چون از کف تو خازن روزی کفیل شد
آن کس که خورد شربت بغضت، عجب مدار
کز دور پای حادثه، شخصی علیل یافت
دوش آن زمان که خسرو نیلی نژاد چرخ
در دست خویش، هندوی شب را ذلیل یافت
این زنگ خورده آینه ی لاجورد را
خاتون سبز چادر جادو صقیل یافت
چون لعل از برای چه شد زرد روی، کان
زان کز ناب جور تو، حقی جزیل یافت
چون ترک ماه، پیکر خورشید بنگرید
تا هندوی تو، خود را در قال و قیل یافت
یک پشت دست خورد چنان آن زمان ز تو
کامروز، چشم خانه، از آن همچو نیل یافت
صدرا خطیب منبر نه پایه ی فلک
از فر سایه ی تو، زبان را کلیل یافت
وصف مناقب تو، زمانه محال دید
شرح مراتب تو، فلک مستحیل یافت
بر خدمت در تو کند وقف عمر خویش
آن کس که سوی مقصد دانش مشیل یافت
هر کس، که از منال تو، سر تافت همچو شمع
از تاب روزگار، عذاب و بیل یافت
فتنه به دور دولت تو خوش، به خواب رفت
در کنج خانه ی عدم، اینک مقیل یافت
سرخی اشک و، زردی رخسار روزگار
بر علت دو رنگی خصمت دلیل یافت
گر سنگ روزگار، نبرده ست، سنگ تو
نشکفت از اینکه، دیده، نظیر مسیل یافت
صباغی از برای چه حرفت نساخته ست
چون چشمه را، ز اشک نمودار نیل یافت
تو نور چشم عقلی و، هر شوخ دیده ای
کاو چشم جان، به سرمه ی بغضت کحیل یافت
سنگش برفت از دل و بر تارک آمدش
یعنی که سنگساری اصحاب فیل یافت
گر خوشدل است حالت عنصر نبرد، از آنک
مخدوم زاده ی خلفی بس اصیل یافت
فرزند نیکبخت نجیب، این چنین بود
کز وی پدر، وسیلت ذکر جمیل یافت
او رتبت حسین و کمال حسن گرفت
مخدوم علم حیدر و فضل عقیل یاقت
گر شمس یافت، گنج معانی، روا بود
چون بر طریق مدح تو، خاطر سبیل یافت
بر خدمت جناب تو، اقبال کرد، از آنک
نفس تو را، چو جوهر جان بی بدیل یافت
اینجا ز عشق، خدمت تو، پای بسته شد
گرچه مهم ترین، مصالح رحیل یافت
عاجز شد، از حقیقت مدح تو، گرچه آن
در دست نطق تیغ فصاحت سیلیل یافت
سر تیز باد تیغ تو در کار ملک و دین
کز نوک او، جهان، تن فتنه، قتیل یافت
***
سراغ دل
دل، از غم عشق تو، سر پرده دری داشت
کاین اشک سبک مایه، عقیق جگری داشت
برهم زن زلف تو، به جز باد صبا نیست
زلف از رخ تو آفت دور قمری داشت
از آرزوی هستی و، از ذوق خموشی
شمعمم همه شب، گریه به باد سحری داشت
رفتند، رفیقان جگردار ز منزل
بیچاره دل ما، که دل بی جگری داشت
از هر که، سراغ تو، من از خواب گرفتم
حرفی که شنیدم، خبر بی خبری داشت
در عالم وحدت، اثرم هست نمایان
هرچند، در اینجا، اثر بی اثری داشت
در خجلت یک میوه ز بی برگی خویشم
نخل تو ظهیر، از چه سبب بی ثمری داشت
***
کیش کافر
ای کرده مشک سوده نقاب گل طری
حیران چشم شوخ تو شد آهوی بری
مشهور گشته در همه آفاق، چون مثل
لعلت، به روح بخشی و، چشمت به دلبری
زان چشمه ی حیات، که از لب گشوده ای
منسوخ گشت، آب حیات سکندری
با چشم جادوی تو، ز مژگان کافرت
بیکار ماند، کارگه سحر سامری
آنان که بت پرست شوند، از بتی چو تو
که یاد آورند ز بتهای آذری
شد ختم بر تو نظم فصاحت، چنانکه شد
بر شاه پیررای و جوان بخت، سروری
زنار بند طره ی دلدار شو، ظهیر
تا صدق یار باشد، با کیش کافری
***
پسته دل
ای لعل تو آورده، آیین شکرباری
در عالم دل کرده، جزع تو ستمکاری
چون پسته، دلم خشک است از آتش اندیشه
تا عادت با دامت، گشته ست جگر خواری
چشمم که خیالت را، شد آینه ی روشن
تعلیم ده ابرست، از روی گهرباری
گشته ست دهان تو، تنگی که شکر بارد
جان آمده پیش او، از بهر خریداری
گر چشم خرد بیند، زنجیر سر زلفت
در حال زند آتش، در خرمن هشیاری
در مملکت خوبی، شد خطبه، به نام تو
زین بیش، مباش ای جان، در شیوه ی جانداری
***
آب بقا
گرفتارم به خمِّ چین زلف عنبرین مویی
فرنگی زاده شوخی، کافری، زنار گیسویی
دل از یوسف بری، مجنون فریبی، کوهکن سوزی
زلیخا طلعتی، لیلی وشی، شیرین وشی، شیرین سخنگویی
سراپا ناز دلداری، تذروی، کبک رفتاری
دو چشمش غمزه پرکاری به هم پیوسته ابرویی
یکی خال سیه جا کرده، بر کنج لب لعلش
که گویا بر لب آب بقا، بنشسته هندویی
رسیده گوشه ی ابرو، به چشم سرمه سای او
تو پنداری، کمانداری ست در دنبال آهویی
دو پستانش، ز چاک پیرهن دیدم، به دل گفتم:
تماشا کن که سروناز، بار آورده لیمویی
به رو چون مه به بو چون گل، معاذالله غلط گفتم
ندارد مه چنین رویی، ندارد گل چنین بویی
به آهو نسبت چشمش چو کردم، چین به ابرو زد
که چشم شیر گیر ما، ندارد هیچ آهویی
میان خوبرویان سربلندی، می سزد او را
که دارد چون ظهیر، او عاشق زار دعاگویی
***
بادکبر
آن شنیدستی، که نمرود، از مقام افتخار
مدتی می سود بر گردون، کلاه سروری
باد کبر و سلطنت، گوش دلش را، می نماند
گر خلیل الله، شنیدی حجت پیغمبری
لاجرم، دارای گیتی، پشه ای را نصب کرد
تا کند، هر لحظه ای، با او مصاف داوری
پشه، چون بی اعتضاد نیزه و، عون سپر
یافت از تأیید حق، بر کشتن او قادری
قابض ارواح را، فرمان رسید از کردگار
کای همای جان ستان ذروه ی نیلوفری
خیز، تا جان هوس پرورده ی آن خاکسار
از پی آرایش دوزخ، سوی مالک بری
این بلا، دانی به نمرود از چه معنی می رسد
با تو گویم، گر مرا، از اهل تهمت نشمری
ایزدش، هر لحظه، می فرمود تأدیبی دگر
تا چرا آورد بیرون، رسم کرکس پروری
***
خورشید تماشا
ای همایون صاحبی، کز بهر اظهار شرف
همچو کیوان، تکیه بر گردون والا می کنی
کارهای ملک را،گر نظم دور افتاده بود
دور بادا چشم بد، یا رب چه زیبا می کنی
دست دربار تو را، نقاش جان ترکیب کرد
تا که هر دم، بخششی دیگر، چو دریا می کنی
ماه را، پیرایه ی نور، از پی آن بسته اند
تا که هر شب، با جمال او، تماشا می کنی
چون تویی، خورشید اوج آفرینش، پس چرا
در مقام همت، از گردون تبرا می کنی
دوش رای روشنت، با صبح صادق، گفت باز
خویشتن را، در میان خلق رسوا می کنی
دردسر می داد، گوشت را، که آخر سال و ماه
قصه ی سرگشتگان، چندین چه اصغا می کنی
دست احداث جهان، از دامنت کوتاه باد
تا که با جمع فرودستان، تماشا می کنی
***
ابر و دریا
زهی، زخم شمشیر دریا فروزت
برون برد، از شیر، وصف شجاعی
مگر طبع، از آن چار شد تا برآید
ز دیوان جاهت، نیام رباعی
نواهای کلک تو، خواهم شنیدن
که مرغی ندیدم، بدین خوش سماعی
زلال ظفر، چون خضر نوش کردی
به اقبال شاه سکندر مساعی
مرا، تشنه مگذار، در چاه حرمان
که دریا و کان، دست ابر اصطناعی
به طعن زبان آوری، چون من، آخر
زبان می گشاید، عزیز خزاعی
برون کن زبانش، چنین سهل کاری
توانی، برون بردن، از بهر داعی
مثال تو بادا، چنان امر گستر
کزین پس بود، گرگ، در حکم راعی
***
کسوت دانش
رشید دین و دولت، مرشد عقل
کز او، قد ضلالت شد خمیده
علی علمی، که در چشم جهالت
سنان خامه ی او، شد خلیده
زمانه، تار گیسویی، خط او
ز بهر، کسوت دانش تنیده
سمند قدر او، راه فلک را
ز بس تیزی، به یک ساعت بریده
شمال خلق او، باد هری را
به عهد، خود به نیشابور دیده
گه پرواز، مرغ همت او
به گرد خرمن مه، دانه چیده
فریب روزگار و، غدر گردون
ز میمون حضرتش، غیبت گزیده
ز بهر پاس حال عالم پیر
دمی، بخت جوانش، نغنویده
ز عود مجلسش، یعنی که مجمر
چو آتش، بر سر عنبر دویده
ز مرغ عشرتش، یعنی که عنقا
چو باد سرد، بلبل برکشیده
صدای کوس صیتش، گوش عنقا
ز کوه قاف، هر ساعت شنیده
به خار سرزنش، عنقای بزمش
رباب زهره را، پرده دریده
ز بهر افسر خورشید، از شمس
فلک، در مدیح او خریده
سرشتش را، که فهرست هنر شد
خدا، از عنصر مجد آفریده
نهادش را، که قانون خرد شد
قضا، در مهد عصمت پروریده
ز گرد موکب اقبال او ساخت
سپهر کحل پیکر، کحل دیده
جهان جاه او را، مرغزاری ست
براق وهم، در وی ناچریده
یکی قطره شمر، دریای اخضر
که شد، از ابر احسانش چکیده
چو دست است آنکه فرش بی نیازی
به عون جود او، شد گستریده
چه طبع است، آنکه گلزار شریعت
ز فیض فضل او، شد بشکفیده
ز تاب حلم او، قاف است حرفی
به حیله در برش عنقا خزیده
مگر، عنقای دریای کرم شد
ز قاف کاف و نون، اینجا پریده
اگر زین پیش، عنقا بود با قاف
کنون با عین لطفت آرمیده
فلک حکما، ببین مداح خود را
ز بحر طبع، درها آوریده
مگر، در گلستان فکرت او
نسیم شیمت تو، شد وزیده
وگرنه آخر کار، از چه معنی است
در او چندین، گل معنی دمیده
ستوده نام تو حرز خرد، باد
کزو، حزب شیاطین، شد رمیده
حسودت را، که شیطان عادت آمد
هزاران ناسزا هر دم شنیده
***
تشنه جگر
دوش، وقتی که صبا طره ی سنبل می تافت
همچو گل، خنده زنان، یار در آمد ز درم
گفت، برخیز، رسولی، سوی خورشید فرست
تا مگر، باز خرد، زین فلک عشوه گرم
هیچ تأخیر مکن، رطل گران پیش من آر
تا به تأیید می، از حد جهان در گذرم
پیش، کز باغ گل، سبز قبا کوچ کند
با تو در طرف چمن، یک دو قدح باده خورم
چون مرا یافته، داد خود، از من بستان
زانکه ترسم، که بجویی و، نیابی اثرم
گفتم: ای بوده غم عشق تو، شب های دراز
اصل آشوب دل و، مایه ی سوز جگرم
باده امروز، بزرگی کن و، تنها می نوش
که من تشنه جگر، غرقه ی کار دگرم
چشم دارم، که همین لحظه، فلک بینم باز
بر در عالی، دستور مبارک نظرم
صدر دین، آصف ایام، که در حضرت او
زیر پی، تارک جمشید فلک می سپرم
آنکه با چشم قضا، حمله ی مردافکن او
سوی گردون، همه از روی ترحم نگرم
آنکه با دولت پاینده ی ثابت قدش
کوه را سر زده و، شیفته دل می شمرم
صاحبا، لطف و کرم، هیچ به من بازمگیر
زانکه با مهر تو، هر دم زدنی تیزترم
طوطی بال زنم، خواسته از مورد غیب
داده، از منطق شیرین تو، گردون شکرم
چرخ، در کار من خسته، کجا کردی جور
گر، ز دیوان قبول تو، رسیدی نظرم
گر خرد، خاصیت خاک درت شرح دهد
پیش از این، مشک سیه دل، ندهد دردسرم
گر به صدر تو رسم، هیچ عجب نیست که هست
وهم کردار، سوی حضرت والا مقرم
همچو گل، پیش صبا، خرقه کنم پیراهن
تا که، از بوی خوش خلق تو آرد خبرم
تا که جان، از تن من، رخت به صحرا نبرد
از دل و جان، هوس مدح تو، بیرون نبرم
آفت چشم بد، از خاک درت، بادا دور
تا از آن چرخ دهد، مایه ی نور بصرم
***
رخسار بستان
آفتاب مطلع انوار قلتق، سعد دین
ای به نور رای، روشن کرده اسرار ازل
بر فراز بام قدرت، هندوی چابک زنست
پاسبان قلعه ی هفتم که خوانندش زحل
چون به پرواز اندر آمد خامه ی سر تیز تو
تیغ طوطی رنگ را، معزول کردند از عمل
کلک هندو گوهرت، چون خون بدخواهان بریخت
آسمان گفتا: زهی لالابک میر اجل
روزگار از دور، حلم ساکنت را دید و، گفت:
دور بادا، آفت چشم بدان، نعم الجیل
حاسدان درگهت را، عقل شیطان می شمرد
منتهی فکرت، ندا کردش، که لابلهم اضل
دی، در آن وقتی، که این سلطان سیم اندود تخت
چون کفت، می کرد خود را، در زرافشانی مثل
هاتفی گفت: از ورای عرش، در گوش دلم
کای ضمیرت، مشکلات سرگردون کرده حل
خیز و، وجه پوستینی کن، که از تأثیر طبع
گونه ی رخسار بستان، شد به رنگ زر بدل
گفتمش: رو، کز دم سرد زمستان فارغم
زانکه از مهر کرم، گرم است بازار امل
بس خنک باشد، حدیث پوستین کردن مرا
زانکه، بر ما تافت اکنون، دولت میر اجل
حاسدانش را، که هستند، از در صد پوستین
هر دم، آسیبی رسد، زین عالم روبه حیل
آنکه گر، یک شعله، در گردون فکندی خشم او
پوستین، از شدت گرما، برون کردی حمل
آسمان عزما، از آن پس، عزم آن می داشتم
تا براندازم طریق مدحت و رسم غزل
لیکن، از بهر مدیح خاطر افروز تو، باز
لفظ من در باب شیرینی، سبق برد از عسل
با خلل باد، اعتقادم، گر ز ابنای زمان
هیچکس بیتی تواند گفت، زین سان بی خلل
***
بزم ناهید
از روی تو، چون کرد صبا، طره به یک سو
فریاد برآورد، شب غالیه گیسو
از زلف سیاه تو، مگر شد گرهی باز
کز مشک برآورد، فلک تعبیه هر سو
از شرم خط غالیه، تأثیر تو مانده ست
در بادیه غم، با جگر سوخته آهو
خواهی که صدف، دیده گهربار ندارد
چون عنبر و کافور، به هم ساخته هر دو
آخر، دل رنجور مرا، چند به زاری
زنجیرکشان، تا به سر طاق دو ابرو
گفتی: که به زر، کار تو روزی سره گردد
آری، همه امید من، این است ولی کو
گردون ستمکار جفاپیشه، نماند
تا از تو شود کار، یکی دل شده نیکو
بستم در اندیشه، که خیری بگشاید
زین خانه ی شش گوشه، درین قلعه ی نه تو
آن نه، که نهم، روی به درگاه وزیری
کز بهر شرف، چرخ کشد غاشیه ی او
دستور جهان، صدر هدی، آنکه جوان گشت
از دولت او، چرخ خرف گشته ی بدخو
آن، کز هوس راستی طبع لطیفش
هر سال، رود چشمه ی خور، سوی ترازو
گر تیغ فلک، شرح دهد، منصب دلکش
بی آب شود، خنجر بهرام نیالو
چون حضرت او دید، جهان گفت: به گردون
زین پس نکند، هیچ کسی یاد من و تو
ای کلک سهی، طلعت فرخنده جنیبت
از طعنه برافروخته، روی شب هندو
بی قاعده ی بزم تو، ناهید فلک را
بیرون نشد از دل، هوس روضه ی مینو
بی واسطه ی حرز، مدیح تو نمی ساخت
نقاش سبک دست قضا، صورت بازو
چون تکیه کند، رای تو، بر بخت معدد
ارکان فلک، جمله درآیند به زانو
یک بارگی، از چشمه ی خور، دست بشستم
کان هم نزند، با کف زربخش تو پهلو
کلک تو، چرا در طلب خون اعادی ست
کس دید نهالی، که شود بسته ی خیرو
پیش تو، گنه کار بود، سوزن یک چشم
گر باز بجوید، دلی از زاده ی ترفو
خاصیت عدل تو، چنان باد مؤثر
کز چشم عنایت، نگرد باز به تیهو
***
صبح ظفر
ای ذروه ی سپهر نهم، آستان تو
وی توسن زمانه، به زین زیر ران تو
دولت به هر دو پای، فتاده به دام
نصرت به هر دو دست، گرفته عنان تو
در دفتر سیاه و سفید زمانه چیست
جز حرزه ای نوشته ام از بهر جان تو
از گرد لشگرت، چو شبی زاید از زمین
صبح ظفر، طلوع کند ز آسمان تو
آبی به جوی فتح و ظفر، در نمی شود
یک روز، جز ز چشمه ی، تیغ و سنان تو
بر چشم خصم، خواب نیارد گذشت، اگر
رمزی کند،به گوشه ی گردون، کمان تو
در جان خصم، صاعقه افتاد از کفت
چون برق داد، خنجر عالم ستان تو
هر صبحدم تو را، ز فلک این بود خطاب
کای چرخ پیر، چاکر بخت جوان تو
مرغی ست تیر تو، که نشیمن نساخته ست
اندر زمانه، جز به دل دشمنان تو
بر کوه دید، جای اگرچه، ز روی قدر
باشد ورای، قبه ی اعلی مکان تو
زان می دود، ز کوه به کوه، آفتاب چرخ
تا یک شبی بخسبد، بر آستان تو
آوارگان دهر ستمگر، کنون شدند
آسوده در حمایت، امن و امان تو
این بارگاه سبز، که فراش غیب زد
از روی مرتبت، نسزد سایبان تو
وان منطقه، که جمله به جوهر مرصع است
هم نیست، لایق کمری بر میان تو
بر چرخ بس نماند، که مریخ چون زحل
گردن نهد به هندوی پاسبان تو
و اجرام چرخ، نیز نپیچند سر کنون
یک لحظه، چون زمانه ز حکم روان تو
لاف از دلاوری زد و، شد سرخ روز شرم
بهرام پیش دست و دل قهرمان تو
تا هست مشکلات سپهر، آن چنانکه کس
واقف نشد، بر آن، چو دل غیب دان تو
دوران چرخ، حادثه را، یک زمان مباد
جز بر مراد و، وفق دل کامران تو
***
هفت اقلیم
آن جهانداری که اصل دولت است ایام او
حجت فتح و، دلیل نصرت است، اعلام او
بشکند، ناموس لشکرها، ز یک تهدید او
بفکند، نیرنگ صد دشمن، به یک پیغام او
شکر یزدان، آن کند ظاهر، که باشد رای او
چرخ گردون، آن کند حاصل، که باشد کام او
آن خداوندی، که او، اقلام و اقلیم آفرید
قاسم ارزاق هفت اقلیم، کرد اقلام او
جان ستاند، بی نبرد، اوهام او از دشمنان
راست گویی، دست عزراییل گشت، اوهام او
تیغ خون آشام خونخوارش چو کرد، آهنگ جنگ
صبح دشمن، شام گشت، از هیبت صمصام او
وهم او، بر راه دشمن، دام خذلان گسترید
هر کجا شد، دشمنش زود، اوفتد در دام او
شهریارا، گر مخالف جست، در کین تو کام
نوش نعمت، زهر محنت کرد، اندر کام او
در غنیمت، مایه ی اقبال بود، آغاز او
در هزیمت، غایت او، باز شد فرجام او
چون نقاب روی گردون، بست از چشمان خصم
شد جهان، بر چشم او، چون دیده ی همنام او
از بن دندان، هزیمت کرد و، از پیش تو شد
چون بن دندان افعی، موی بر اندام او
او شبانی بود عاجز، بر سر اغنام خویش
لاجرم، گرگ اندر، افتاده ست بر اغنام او
تا بود، شمشیر بران تو، او را در قفا
هر کجا گامی نهد، بر عکس باشد گام او
خسروا، گویی بر اعلام تو، نصرت عاشق است
زانکه، بر اعلام توست، آرایش اعلام او
گر بخوانی هر خطا خو را، به خدمت پیش خویش
مست گردد، هم به تعجیل، اندر آن اقدام او
ور فرستی یک دو چاوش را، سوی فغفور چین
مسجد جامع کند، آن خانه را اصنام او
هر مسلمانی، که طاعت دار و منقاد تو نیست
نیست از خیر و سلامت، بهره ی اسلام او
جام جمشیدی، اگر کسی نمود از روشنی
رای تو، در روشنی، روشن ترست از خام او
خسروا، شاها همی خواند تو را گردون که هست
دختر فرخنده ی تو، اختر اجرام او
همچو کیوان، اخترت را چاکر و فرمان برند
تیر و ماه و مشتری و، زهره و بهرام او
می خور از دست بتان کز یکدگر زیباترند
در بهاران، نرگس و، شمشاد و گل بادام او
چون بهاری خرم و، چون بوستانی تازه کن
مجلس میمون خویش، از عیش ناپدرام او
از شعاع دولت تو، روشن است، ایام ما
هر که، این دولت نخواهد، تیره باد ایام او
هست بی حد و نهایت، با تو انعام خدای
تا جهان باشد، تو باشی، چاکر انعام او
***
غبار حوادث
ای صدر دین و نصرت دین از لقای تو
وی فخر ملک و رونق ملک از بقای تو
عیدست هم چنان،که تو شادی به روز عید
شادند ملک و دین، به بقا و لقای تو
ای چون پدر همام و، قلم در کفت همای
بر خلق فرخ است، همایون همای تو
دولت ندیم توست و، خرد همنشین تو
تأیید خویش توست و، ظفر آشنای تو
ای عالم شریف، که اندر جهان فضل
صافی ست از غبار، حوادث هوای تو
پنجاه سال بیش بود، گر کنی شمار
تا هست دور چرخ، به کام و برای تو
پاک و منزه است، ز کبر و ریای خلق
پنجاه ساله، مرتبه ی کبریای تو
آن چیست از کرم، که نکرده ست کردگار
از دولت ملوک و، سلاطین به جای تو
فهرست معجزات رسولان مرسل است
احوال روزگار عجایب نمای تو
خورشید عالمی تو، درخشان ز برج ملک
وز شرق تا به غرب، رسیده ضیای تو
چرخ بلند را، نبود قدر طالعت
ماه دو هفته را، نبود روی رای تو
در گوش، چرخ حلقه سزد، نعل مرکبت
در چشم ماه، سرمه سزد، خاک پای تو
صد آفتاب مضمر و صد بحر مدغم است
زیر زه، دراعه و، بند قبای تو
در زیر تو، اگر به گدا حاجت اوفتد
دو دست درفشان تو، باشد گوای تو
یکساله، دخل قیصر و فغفور چین بود
یک روزه، در ضیافت خسرو، عطای تو
چون کارگاه ششتر و، بغداد و، روم گشت
بازارگاه لشگر شاه، از سخای تو
گر فیلسوف، زر کند از مس، به کیمیا
داد کفایتی ست و، هنر کیمیای تو
معیار نقش و،خاطر مردان عالم است
نقش شریف و، خاطر مردآزمای تو
جان مخالفان تو، از رنج کاسته ست
تا دیده اند، طلعت راحت فزای تو
ناگه ربود، دولت تو، دشمنانت را
پاینده باد، دولت دشمن ربای تو
هرچند بر وقار و، حیا خشم غالب است
بر خشم غالب است، وقار و حیای تو
بر هر زبان، که لفظ شهادت گذر کند
شاید، که یک زبان نبود، بی دعای تو
یا رب، که جاودانه بمانند، این چنین
تو در وفای شاه و، جهان در وفای تو
زان سان گمان برم، که بهشتی مصورست
چون بنگرم، به صفحه ی کاخ و، سرای تو
ایزد ز نقش و، صورت و، روی بهشتیان
گویی بیافرید، جهانی برای تو
معلوم رای توست، که هستم ز دیرباز
من بنده در سرای تو، مدحت سرای تو
خواهم که بر شود، سخن من بر آسمان
تا باشد آن سخن، ز بلندی سزای تو
هرچند، کز عطای تو، حشمت فزون شود
از صد عطا، به است مرا، یک ر ضای تو
تا پادشاه تن، همه اوقات دل بود
از تو به شکر باد، دل پادشای تو
عید تو باد، فرخ و، هر روز عید باد
از خدمت تو، بر خدم و اولیای تو
امروز عز و جاه، جزای تو در جهان
فردا بهشت و، حور ز یزدان، جزای تو
تو شاه را بشیر و، بشیر تو، بخت نیک
تو کدخدای شاه و، خرد کدخدای تو
***
شهریار جهان
زمانه داد، به فرمان کردگار جهان
به دست خواجه ی دوران، زمام کار جهان
نشان دوحه ی اقبال، صدر دولت و دین
که گشت، خامه ی او، نخل مشکبار جهان
وزیر شاه نشان آصف سلیمان قد
که شد مسخر او، طبع کامکار جهان
خدای عزوجل، در ازل مفوض کرد
به نوک خامه ی او، ملک شهریار جهان
یکی چو سنگ منقش، نمود بی مقدار
به چشم همت او، حاصل یسار جهان
چو کلک معتدل و، مستقیم قامت او
نرست هیچ نهالی، ز جویبار جهان
پیام داد، جهان بر زبان باد صبا
که برد، باده ی انصاف او خمار جهان
از آن پناهی دوران، ندید و نیست که هست
بر آستان سرافراز او، مدار جهان
به دور رتبت او، سر به سر شرف مشمر
حدیث رفعت این سقف زرنگار جهان
ز بهر حلقه ی گوش غلام او، چه عجب
اگر جواهر، انجم شود نثار جهان
زهی سحاب نوالی، که بست هر سر سال
ز خون خصم تو، پیرایه لاله زار جهان
ز دست فتنه، همان روز، تیغ ظلم فتاد
که خامه ی تو، برآمد به کارزار جهان
ز رنگ طارم کحلی، مرا مقرر شد
که گرد رخش تو شد، رنگ اعتبار جهان
به عون رای تو، هر بامداد محو کند
زمانه، غالیه ی ظلمت از عذار جهان
احد، که سد کهن گشته ی جهان آمد
به روز حلم تو، سرمایه ی وقار جهان
به وقت خشم تو، دروازه ی گشاده ی کوس
خراب گشت، ز آسیب روزگار جهان
اگر نه، عدل تو دریافتی، خراب شدی
ز جور حادثه، بنیاد استوار جهان
خجسته بخت مبارک، تنت کجا افتاد
به دیده بانی، این آبگون حصار جهان
بدان خدای، که در کوزه ی زبرجد ساخت
ز نعل رخش تو، هر ماه گوشوار جهان
که در فراق جمال تو، آه سینه ی شمس
شکست قاعده ی شمع تابدار جهان
غلام خاطر خویشم، که در ره مدحت
پر از لآلی معنی کند، کنار جهان
به نزهتی گذرد، بر تو جشن خرم عید
کزو شکسته شود، رونق بهار جهان
به داغ مهر تو مخصوص شهریار فلک
به روز عمر تو مصروف روزگار جهان
***
معشوق من
مرا، نشان دهد از بزم شاه، باد خزان
گه سپیده، چه کردم همی، به گرد رزان
چمن به شکل عروسی ست، خسته از جلوه
جهان چو روی نگاری ست، خسته از خلان
ز برگ نعل زمین، پر ز تخت افریدون
ز شاخ رز و، چمن پر ز تاج نوشروان
چو دوستان قدیمی، ز رنج روز وداع
ز روی زرد و، دم سرد داد باغ نشان
کجا طبیبی یابم، کنون که از نکبات
پدید کرد، عروسان باغ را یرقان
چمن چو روی من، از باد زعفران گون شد
سزد که باز چو معشوق من، شود خندان
ز کار من، که شکسته ست سر به سر گلزار
بهار من، که مبیند ز دهر باد خزان
چو دستیار بزرگی ست رنج را، راحت
چو روزگار جوان است، درد را درمان
گزیده چهره ی او، رنگ صورت مانی
خجسته عارض او رشک طلعت بستان
نه ملک خوبی او را، مکین دهد افلاک
نه ماه چهره ی او را مکان دهد نقصان
رخ و راست چمن، چاکر از سر اخلاص
لب و راست جهان، بنده از بن دندان
محمد ابن ابوبکر، سنجر عادل
خدایگان جهان بخش و، شهریار جهان
ز باد پای وی آهن، چو باد آتش پای
ز بیم روی وی اعدا، چو چرخ سرگردان
کمینه چاکر او، صد چو حاتم طایی
کهینه بنده ی او، صد چو رستم دستان
ایا به چشم نگین تو، مملکت بینا
و یا به تیر خدنگ تو، سلطنت پران
در آن زمان که جهان، همچو کام شیر شود
زبان تیغ شود لعل، همچو تیغ زبان
ز بیم نیزه شود، روی آفتاب منیر
ز هول خون رود از گوشه های چشم کمان
گهی سپر، چو زره گردد از سنان رماح
گهی زره، چو سپر گردد از عمود گران
گهی به سینه ی گردان، فرو رود خنجر
گهی ز دیده ی مردان، برون جهد پیکان
درخش تیغ نماید، ره عزیمت عقل
گشاد تیر گشاید در دریچه ی جان
***
تنور آسمان
مرکز پرگار عالم، نقطه ی دور زمان
زبده ی تأثیر انجم، حاصل کون و مکان
موج دریای سماحت، فیض ابر مکرمت
چشمه ی خورشید دانش، آب شمشیر بیان
مطلع صبح کرم، بل طالع سعد سخا
مقطع عمر ستم، بل قاطع بیخ هوان
آبروی گوهر آدم، نجیب الدین که هست
بر سر آمال ابر جود او، گوهر فشان
خسرو تخت بلاغت، آنکه شیرین آمده ست
از شکر ریز دهان او، دهان عقل و جان
آنکه، گر معمار جاه او نبودی بی خلاف
چار دیوار طبایع، برفتادی از جهان
چو خرابی آبرودان، همچو شمشیر خطیب
گر نیاید راست، چون شمشیر با او در میان
پله ی میزان، گران گردد ز سنگ حادثات
گر کند بر آسمان سلطان رایش سرگران
از مهیب هیبتش گر بر فلک بادی وزد
زهره بی چادر بماند، مشتری بی طیلسان
ور فروزد آتش خشمش نبیند تا ابد
آسمان از خوشه یک جو کاه و از خرمن نشان
آتش طبع جوانش، گر ندادستی مدد
قرص خور، کی گرم گشتی، در تنور آسمان
عزم او بادی ست، در جان سکون، آتش زده
طبع او آبی ست،خاک افشانده، در چشم کمان
خط ظلمت سای او، آمد شبستان خرد
رای ملک افروز او، شد روز بازار امان
بدسگال دولتش آمد، کمان وش خانه دار
از پی این می کشد، تیر فلک، بر وی کمان
از برای آنکه گردد، صید باز همتش
نسر طایر گشت، آشفته، بر این سبز آشیان
بارها دیدم، ز شرم سده ی والای او
آبگینه، شکل بشکسته سپهر شیشه سان
ای سریر فضل را، رای تو فغفور آمده
وی جهان لطف را، طبع تو باشد قهرمان
چنبر حکم تو شد، بر گرد نان مالک رقاب
اختر رای تو شد، در برج دین، صاحبقران
دست تو، گر دست او آمد، به جان حرص و نیاز
باخت در یکدست، نقد کیسه ی دریا و کان
می کنی، در باب زربخشی، غلو، ای باد سرد
از پی این، می کشد بار دگر، فصل خزان
جندا خلق ضیا، تأثیر تو کز شرم او
هر دم آرد، رنگ و بویی گلستان در گلستان
چون تو، فرزند نجیب از قادر فطرت نزاد
فیلسوف خرده دان عقل، پیش درس خوان
روزگارت، خواند حیدر زانکه همچون ذوالفقار
خامه ی تو همزبان آور شد و، هم کامران
بر شب خط تو، معراجی ست هر دم عقل را
هم براق، تیزگام و هم دارد زیر ران
تشنه شد کلکت، به خون دشمن بدرگ، رواست
کز زبان، از تشنگی، بیرون فتادش از دهان
آرزو، چون بشکند، در کام حاسد، کلک تو
زهره ی ایام را، داده به خون او نشان
سرورا چون دی، ز فیض چشمه ی خورشید شد
روی خاک، آلوده ی این سالخورده خاکدان
خواستم، از خازن گنج هنر، یعنی خمیر
گوهری، کز تابش او، نقش جان گردد عیان
لاجرم، آورد پیشم، گوهری کز شرم او
بر جبین گوهرش، در عرق گردد نهان
با وجود این، چنین گوهر، روا باشد اگر
خاک را، بر سر کند، از رشک گنج شایگان
تا نینگیزد، ز میدان هنر گرد ملال
مرکب سر تیز خاطر را، گران کردم عنان
باد شیر چرخ، اسیر و پای بند حکم تو
خصم سگ فعلت شده در دست محنت مستهان
جدی از شاخ حیاتت، برگ خورده هر نفس
ثور، بر خوان امیدت گاو برده هر زمان
***
رطب نخل
ای به وجودت نظام، جنبش دوران
قصر جلال تو طاق گبند گردان
نیک بر آسوده هم، ز مبداء فطرت
نفس تو چون عقل کل، ز نسبت طغیان
صولت قهرت بکند، نسر عقوبت
بار نوالت شکسته، کفه ی میزان
رای تو، تعلیم داده تخته ی آداب
عقل نوآموز را، چو طفل دبستان
قدر تو فرسوده بر، معارج زینت
زیر قدم فرق ماه و، تارک کیوان
نامده از گنج خانه ی عدم، انصاف
مثل تو، در ساحت سراچه ی امکان
عزم تو، دارای هفت قلعه ی مینا
عدل تو معمار چار صفه ی امکان
چهره ی دوشیزگان حجله ی معنی
هست در آیینه ی ضمیر تو پنهان
رخش فلک را، اگرچه تند و شموس است
داغ ریاضت نهاد،حکم تو برران
هر نفسی بر جهان طلایه ی حزمت
تنگ کند، بر سپاه حادثه میدان
گر سحری دم زند، شمامه ی خلقت
کلبه ی خاکی کند، چو روضه ی رضوان
ور غضبت شعله ای زند، به سیاست
دود برآرد سبک، ز چشمه ی حیوان
پنبه نهاد از ازار، جامگه کون
مکرمتت تا فکند، سفره ی احسان
فکر تو روزی، که از وجود کند بحث
عقل، قلم درکشد به حکمت لقمان
نطق تو چون زه کند، کمان عبارت
یاد نیارد؟ کس از فصاحت سحبان
گر بنخیزد ملال، تا برسانم
قصه ای از ماجرای، خویش به پایان
نیمشبی بودم اوفتاه، به صد نوع
از غم و محنت، به کنج خانه ی احزان
طبعم از آسیب روزگار، مشوش
خاطرم، از محنت زمانه پریشان
خود چه توان گفت، یا چه شرح توان داد
حال غریبی فتاده در تب هجران
گاه به ناله، فشانم از جگر آتش
گاه به گریه، برانم از مژه توفان
پای امل کرده زیر دامن و، آنگه
دست حوادث مرا، گرفته به دامان
از سر غفلت، به خواب درشدم امشب
از بس اندیشه مانده، واله و حیران
راست نگارین خویش، دیدم در خواب
کامده بودی برم، چون سرو خرامان
در شکن سنبلش، شکسته صبا بوی
در چمن عارضش، شکفته گلستان
حلقه ی زلفش، به گرد عارض گلگون
صد دل غمگین، فکند در خم چوگان
غمزه ی او در کمان، ابروی مشکین
جان و دلم را، نهاده ناوک مژگان
از سر زلفش عیان، دو سلسله ی مشک
زیر عقیقش نهان، دو رشته ی مرجان
گفت: زهی بی حفاظ، کرده فرامش
آن همه عهد و وفا و، آن همه پیمان
خیره به شهر غریب، چند نشینی
گرنه اسیری، به روزگار محبان
عزم چه داری، چه کار می کنی آخر
هست درین خطه، کارهات به سامان
گفتم: چو نیست کس، که باز شناسد
نخل رطب بخش را، ز خار مغیلان
لاجرم افتاده، با مقامر گردون
مهره ی امید من، به ششدر حرمان
دیده نیم روی زر، چو سکه همی، زانک
سختی پیشانی ام، نبود چو سندان
این سرو دستارها، که بینی از این قوم
صورت بیجان بود، چو نقش بر ایوان
ای کرمت، خستگان زخم بلا را
کرده به صدگونه لطف، مرهم و درمان
هست، بر انعام وجود تو، که بسازی
کار هواخواه بنده، از دل و از جان
مفزغ و فریادرس، تویی همگان را
شاید اگر، پیش تو برآورم افغان
گر ید بیضای موسوی، ننمایی
ای کف تو، رشک قلزم و حسد کان
عیسی اگر ز آسمان، درآید و یک خر
خواهد از این قوم، هم نگیرد آسان
تا نشود، بر مرور سال و مه و روز
گنبد گردون، ز سیل حادثه ویران
دولت تو، آباد آن چنانکه نیابد
هیچ تغیر، رود ز جنبش دوران
***
قضا و قدر
دوش چون تیغ شهنشاه فلک، شب هنگام
گشت، در دامن طاق فلکی جفت نیام
بود بر طرف فلک، ظلمت شب همچون قیر
کوه مانند خم و، رنگ شفق همچو مدام
مغربی گشته درست فلک و بوته زمان
چرخ ضراب و شفق کوره و انگشت ظلام
چون تذروی شده با زاغ و، چو آبش با دود
یا چو مرجان و، شبه مرز چو با قیصر سام
ای عجب، هر دم گر صبح نماید دم گرگ
از چه پیراهن یوسف، ز شفق دارد شام
زهره را، سرمه و گلگونه ز شام وز شفق
نیلش از رنگ سپهر آینه از ماه تمام
بر تن روشن مه رنگ، هر آن کس که ندید
گو تفعل کن و، یک لحظه سوی بام خرام
چون دوات زر و دستار، چه صاحب عنصر
شفق و ظلمت شب، جمع ببین شب هنگام
آن وزیری، که ز حکم وی از بهر نفاذ
ز قضا و ز قدرش هر نفس آید پیغام
عضدالدین که بدو گشت قوی ساعد ملک
ملک پشت وزیران شد و صدر اسلام
مشتری طلعت و، خورشید سخا تیر قلم
پاسبان گشته علوش را کیوان بر بام
ثمری بیش، نه از قلزم دستش جیحون
شرری بیش تر از، حدت بأسش بهرام
با سر کلک وی، از دست درآیند صدور
با کف دست وی، از پای در افتد کرام
رایت عالی او، از پی نظم عالم
آیتی گشت کزو، نسخ شود عهد نظام
از برای شرف بندگیش، از اصلاب
شکلها ساخته، تصویر قدر با ارحام
تا بنانش به رکوع آمد و، کلکش به سجود
فتنه ها کرد قعود امن پذیرفت قیام
بلبل شرع، که چون کرد فتاوی تحریر
گشت خندان چو گل،از گریه ی کلکش احکام
هر که با حرمت درگاه وی، آورد پناه
ایمنی یابد، چون از حرم کعبه حمام
شقه ی چرخ چو خرگه، همه تن خواهد چشم
تا به لشگر گهش آید،به تماشای خیام
دانه ی نقطه که بفشاند، کلکش گه غنچ
ای بسا مرغ حقایق، که شود بسته ی دام
زه زه ای صاحب عالم، که همی همت تو
بر سر چرخ نهد، پای به دست انعام
صورت کلک و، جمال تو شهاب و خورشید
نعل و مسمار سمند تو، هلال و احرام
خوشه چینی شده، از خرمن خلق تو شمال
کاسه گیری شده، از مجلس جود تو غمام
کعبه ی علم و سخا، آمده و می بندد
به سوی حضرتت آمال خلایق احرام
خاص و عامند، ز عدل تو برآسوده غمی
ای جلال تو شده، خاص و خلایق همه عام
دشمن ار کینت خورد آب شکر، گرم چو عود
اندر آتش ز حسد سوخته، باید بد نام
حبذا خامه ی دربار تو، کاو داند ریخت
مشک بر شقه ی کافور، به گاه ارقام
گه کند هر نفس، از غالیه بر سیم سواد
بجز از کلک تو، آن لعبت سیمین اندام
فربهی، ملت از او گیرد و او هست نزار
ملک را، صحت از او باشد و او عین سقام
زردرویی ست، که او را ز ضریرست شعار
پر دماغی ست، که او را ز مدادست زکام
پایه ی تخت وزارت، ز تو جایی برسید
که فزون آید ز ادراک عقول و اوهام
سلطنت یاد ندارد، به جهان در صدری
جز تو در ملک، وزیر آمده در شرع امام
همه ترکیب تو، با کلک و زبانی شیرین
که ثنای تو مر او را، چو شکر شد در کام
سعی مشکور، تو را در حرم از محض صفا
شکرگوی آمده حج و حجر و رکن و مقام
صاحبا، صدرا، خورشید نوالا، که شده ست
سلطنت را به مکان تو، ز غیوق اعلام
زین پس ار عمر زیانی کند، ای صدر جهان
خوش خرام آیم در مدح تو، چون مست تمام
دل مغرور که گشته ست، از ایام حرون
گر پیام تو شنیدی، ننهادی یک گام
چه عجب، گر برد از باد سبق چون باشد
از دعا و، ز ثنای تو درین دار لگام
رحمت وافر او، کرد مر او را گستاخ
تا بر اطباق، درین خدمتت آید اندام
تا کند دور سما، عزم رحیل و جنبش
تا کند طبع زمین میل مقام و آرام
رفعت قدر سما اوج تو را باد زمین
بسطت جاه تو را عرض زمین، باد غلام
تا بود حاصل حکم تو، قضا باد نفاد
تا بود الزام عمر تو، بقا باد دوام
***
رزمگاه کینه
دوش کز طره ی معنبر شام
چهره ی دهر، گشت غالیه فام
از پی شهسوار ماه افکند
دهر بر نقره خنگ چرخ ستام
کرد شبدیز غیب، یعنی شب
صحن آفاق پر ز گرد ظلام
تیره شد، چشمه ی روان فلک
از چه، از گرد موکب اجرام
قصد افراسیاب مشرق کرد
رستم رزم آسمان بهرام
آسمان زد، به دست ظلمت چاک
قرطه ی روز بر تن ایام
عقد گوهرنمای پروین را
از پی گردن سپهر نظام
نقشبند ازل، مطرا کرد
گوی زرین این کبود خیام
هاتف غیب، در چنین وقتی
بر من از بام چرخ کرد سلام
گفت کای جان قحط پروردت
گشته مخمور جام آز مدام
عقل را گو، چرا نمی بندی
از پی کعبه ی رجال، احرام
شمس دین مطلع کواکب عدل
کاسمان زیبدش کمینه غلام
رازدار قضا الغ بکسین
آنکه رایش، به غیب کرد اعلام
آنکه از تازیانه ی امرش
توس روزگار، گردد رام
وانکه از گنج خانه ی کرمش
زر ناب آفتاب خواهد وام
بر در او، عرق روان گردد
آسمان را زچشمه سار مسام
چرخ، در رزمگاه کینه ی او
برکشد، خنجر اجل ز نیام
گرد بر کرد چشمه ی تیغش
لشکر فتح، نصب کرد اعلام
خلق او گوید از ره طعنه
مشک را کای سپاه دل نمام
قلزم دست او، کند هر دم
در سر پل، تموج القام
هست قدرش حریف خاص فلک
گر چه گشته ست خوان جودش عام
با کفت وصف مهر می کردم
گفت کم کن، حدیث قرضی خام
ای ز چرخت پرنده بر گردون
طایران جهان ز پر سهام
کرده سیراب فتح و نصرت را
بر لب چشمه ی پر آب حسام
مرکب سرفراز همت تو
رفت بیرون، ز ساحت اوهام
بر در جامه خانه ی کرمت
چون قلم کرد، آز عریان لام
چرخ مه، طلعت هلال ابرو
کرده مدح تو حرز هفت اندام
آستان تو را، فلک خواندم
گفت: تا کی دهی مرا دشنام
حجتی قاطع است، شمشیرت
که بدان خصم را کند الزام
آب اندیشه در خلاب افتد
نبرم، بیش از این ره ابرام
تا کند ابر در صبوح بهار
جام میگون لاله، پر ز مدام
روز بزم تو، تیغ زن بادا
آفتاب طرب ز مشرق جام
***
شاخ نیشکر
حقه ی دیده، پر از لؤلؤ تر می بینم
صفحه ی چهره، پر از نقطه ی زر می بینم
تا بدیدم خط او بر ورق تازه زری
دفتر عمر، همه زیر و زبر می بینم
ای پی بلبل دل در چمن عارض او
هر نفس، خرمن گل گرد قمر می بینم
هر که طوطی خطش، بیند گوید هر دم
این چه مرغی ست، که بر شاخ شکر می بینم!
خطش از ناوک مژگان، پس از این بندنشد
زانکه او را، ز راه ماه سپر می بینم
تیغ خورشید رخش مایه مرهم گشته است
گرچه آتش سبب خون جگر می بینم
در دل حادثه، روزی من آخر چه هواست
که در او مرغ خرد، سوخته پر می بینم
در میان آیم با او، پس از این همچون کارد
چون خرد بسته ی او، همچو کمر می بینم
بخت طبع فلک دولت، دارد چشمم
زانکه چون دولت میلش به سهر می بینم
مردم دیده ی اسلام نصیر ملت
که ز رمحش خسک دیده سپر می بینم
ابروی جبهت اقبال الغ صاحب، آنک
که ز لفظش، گهر عقد هنر می بینم
بر لب جوی خرد، خنجر او گردون را
از پی کشت ظفر، چشمه شمر می بینم
گفت گردون: زمردگون چو به رمحش دید
این چه افعی است، که بر گنج گهر می بینم
خط او دیدم، بر رویش و گفتم: یا رب
زلف شام است، که بر روی سحر می بینم
ای خداوند، به طوع دل و جان، پیش درت
فلک حلقه صفت، حلقه ی می در می بینم
ای که از طبع تو، در رسته ی بازار خرد
ناقد تازه رخ تیز نظر می بینم
دوحه ی بخت تو را سدره، نشان می یابم
نفحه ی خلق تو را، نافه اثر می بینم
یافت قوس فلک جاه تو، در ره تیری
که نشانه گهش این هفت سپر می بینم
کرد در خطه ی قدر تو، قضا آن کعبه
که هوای ره او، چشمه ی خور می بینم
دیده ام شاهی، بر روی بساط جاهت
کافر مهرش، بر تارک سر می بینم
کرد صدره، فلک اقرار، که همچون الحمد
علم لشکر جاه تو زبر می بینم
تحفه ی این مه فرخنده، سوی حضرت تو
شکر حق را، که همه مایه ی فر می بینم
مؤجز اولی تر، او را و سخن، گرچه هنوز
روی شمشیر بیان، پر ز گهر می بینم
باده تازه، گل رخسار تو را، تا دم حشر
که ز تو روضه ی دین، پر ز ثمر می بینم
***
فیض باران
دوش، صد گنج روان، در سینه پنهان یافتم
درج مینایی، سراسر، پر ز مرجان یافتم
آسمان، گوی سیادت را، ز شرم حضرتش
سر فکنده روز و شب، مانند چوگان یافتم
چون قضا می کرد، ایوان کمال او بنا
دامن افلاک را، پر گرد نقصان یافتم
چون عطارد، بر سر فرمان، نشانی دید، گفت:
ای عجب، بر روی تو، تبخال عصیان یافتم
پیش کوه حلم او، می زد زمین، لاف وقار
خاکسارش لاجرم، تا حشر، از این سان یافتم
طرفه کاری بین، که در کار حسودش، خلق را
تا به اطفال دبیرستان، هجا خوان یافتم
همچو قمری، عاشق دستان حمد او، شناس
هر که را بر گردن دل، طوق ایمان یافتم
همچو شعر زیرکان، شعر امل را برشمر
زانکه از رشح کف او، فیض باران یافتم
همچو طبع کودکان، تیغ اجل را، کند خوان
زانکه از خاک در او، آب حیوان یافتم
صاحبا، صاحبقرانا، موکب جاه تو را
زان سوی این هفت سقف، سبز بنیان یافتم
در هوای سینه، مرغ جان بدخواه تو را
بی پر و بی بال، چون شاهین حیران یافتم
گوی گردون، چون تو را دید، از زمین برجست و، گفت:
شکر حق را، کاصف جمشید فرمان یافتم
گر زمانه، خط کشد، بر لوح گردون باک نیست
چون ز تو، سر جمله را، ترکیب ارکان یافتم
لیلة القدرست، جفت زاغ کلکت، زین سبب
بال قیرآلوده ی او، عنبر افشان یافتم
عید روزه طایری شد، پر ز رحمت ساخته
کاشیانش، برتر از سر حد کیوان یافتم
هست منقاری، در آب زر زده ماه نوش
کاندرو، از بهر تو، منشور غفران یافتم
خاطرا، منگار روی بکر معنی، بیش از این
زانکه مدح او، ورای حد امکان یافتم
***
راه طعنه
ناگه کشید، گرد مهش، خامه ی ازل
خطی، که در ممالک روز، افکند خل
دور سپهر، بی خط زنگار فام او
یک مشکل از مقاله ی خوبی نکرد حل
بر زلف او، صبا مگر از، بهر آن وزد
تا در جهان به حلقه ربایی شود مثل
ای دلبری، که بوی شبستان زلف تو
هر صبح، در مزاج هوا، می کند عمل
در لعل روح بخش تو، یا رب چه لذت است
کز یاد او، به کام خرد، می رسد عسل
خورشید، پیش راه تو، چون سایه ره نیافت
آری یکی گدای، کجا یابد این محل
زین غم، که همچو سیم، نیایی به دست ما
کردیم رنگ چهره، به سیمای زر بدل
اینک جهان، ز دست جفای تو، می رود
تا التجا کند،به در صاحب اجل
فرخنده صدر دولت دین، آنکه چرخ یافت
از بزم او، طواف گه زایر امل
والا نظام ملک محمد، که نام او
از فیض نور، تازه کند چهره ی زحل
پیرایه بند مهر، که تقدیر نام اوست
از حلم او، سرشت مگر طینت جبل
رایش، جهان سخت کش رنج کوش را
از راه طعنه گفت، که تا چند از حیل
ای صاحبی، که حکم تو ماننده ی قضا
دارد گشاده نامه ی ، دیوان لم یزل
شمشیر غدر بیش نیارد نطق زدن
آنجا، که خامه ی تو کند با قضا جدل
شام گشاده زلف، چو دیلم نهاد روی
تا برزند ز خصم تو زوبین سینه خل
دانی که زهره شیوه بلبل چرا گرفت
تا در هوای بزم تو، انشا کند غزل
گردی مثال خصم تو، سردی نمی کند
در بند پوستین ز چه معنی بود حمل
ای آفتاب اوج معالی، روا مدار
تا کردم از تعرض افلاک مبتذل
تأثیر باد من است، اینکه روزگار
از دلبران باغ برون می کند حلل
گر هیچوقت، گوهر مدح تو پرورم
آزرده باد طبع من از شعر منتجل
آن کس، که بر طریق هدایت، وقوف یافت
هرگز کجا، قبول کند، طاعت هبل
آسوده باش، در کنف عصمت خدا
آمد برون، نهاد تو، از معرض ذلل
از خاک درگهت، که مدد بخش کیمیاست
چشم سپهر و ماه، چنین باد مکتحل
سیراب بوده، بخت جوان تو، تا ابد
پیشی گرفته، رای رفیع تو، از ازل
***
شب تاریک
حاصل سیر قمر، غامگه دور فلک
چشمه ی تیغ ظفر، ناصر دین تکسین بک
کعبه ی جود، که در رسته ی صراف بلا
حاصل او، حجرالاسود دل، ساخت محک
تیغ مریخ، شده روز مصافش به عذاب
راه ناهید، شده گاه نشاطش، مسلک
قطع کردند، پی قافله ی حشمت او
از ثری تا به ثریا، ز سما، تا به سمک
از تف چشمه ی خورشید ضمیرش صدره
سوخته پر شده، شاهین ترازوی فلک
هاتف دوره ی گردون، که به راهش گفته
نصب کن رایت فرخنده، که الفتح معک
یافت چوبک زن قصر شرفش، یعنی بخت
قله ی قلعه ی بنیاد فلک را، کوچک
گر کند دهر، طلب تیر گشاد قدرش
چرخ اشارت کندش، سوی عطارد کاینک
گرچه طوبی است نهانی، ز زمین حلمش
از چه گوید فلکش، هر نفسی طوبی لک
قاصد صیتش از آن راه، فلک زود برد
کاب سرچشمه ی خور، یافت به غایت اندک
آب شمشیرش، اگر تیز نبودی در جوی
خشک گشتی، شجر روضه ی نصرت ز تبک
پیر نیلی سلب چرخ، چو بختش را دید
دست بر هم زد، گفت: اینت مبارک کودک
آسمان قدر را، با نقد حیات خصمت
آسمان در شب تاریک، ملا کرد حلک
گر نبودی فلک، ایوان جلال تو، چرا
نقش زرین کواکب، نکند حادثه حک
مهر با این همه زر، از تو ستاند صدقه
ماه با این همه خرمن، ز تو خواهد ده یک
گر نشد، خانه ی حاجت ز تو، پر دود فنا
از چه معنی است، سیه پوشش آل برمک
پیر هندوی ضمیر تو، اگر هست خرد
اهل معنی، ز چه شمشیر شمردند یزک
در ازل پیش رو، قافله ی اشیا شد
که برای سپه جاه تو، گشته تبرک
باده ی بخت تو، در جام فلک، چون گل کرد
دهر در شاه ره حادثه، افکند خسک
به درک، رو نتوان کرد، تف خشم تو را
زانکه خالی نبود، دوزخ هرگز ز درک
راه تخفیف گزینم، ز پی آنکه نشد
یک ورق، از رقم مصحف مدحت، مدرک
تا که نزهتگه جان باشد و خلوتگه دل
روی خوبان خطا زلف نگاران فلک
از رخ ایشان، در مجلس جان ساز طبق
وز لب ایشان، در دعوت دل خواه نمک
***
ساق عرش
ای کلک خوشخرام تو، سرو بهار ملک
توقیع مشکفام تو، خال عذرا ملک
بی کوتوال عدل تو، فرسوده گشته بود
از منجنیق حادثه، برج حصار ملک
بی گرد موکب تو، که اکسیر دولت است
روشن نمی نمود، خرد را عیار ملک
گردون به سعی چشمه ی خوشید رای تو
ترصیع می کند کمر کوهسار ملک
از بهر فرق، حلقه به گوش تو ساخته ست
دست زمانه، افسر گوهر نگار ملک
بر کلک کار ساز تو، موقوف کرده اند
ترتیب مال عالم و، تنقید کار ملک
فرمان کردگار، بر این جمله رفته بود
کز کلک بیقرار تو، باشد قرار ملک
آخر قضا، ز بهر تو تشبیه می کند
خط تو را، به تعبیه ی زنگبار ملک
با کلک تیر طبع تو، می گفت: روزگار
چون خوانمت قلم، که تویی ذوالفقار ملک
دوش، از زبان خسرو صاحبقران عهد
می تافتی عنان سفر، سوی دار ملک
پرسیدم از جهان، که بگو، قبله ی تو چیست
آواز برکشید، که چرخ مدار ملک
یعنی در وزیر فلک، صدر صدر دین
آن آفتاب دولت و، آن نوبهار ملک
والا محمد بن محمد، که کلک او
تقریر کرد، قاعده ی استوار ملک
هر دم، ز ساق عرش، ندا می رسد بدو
کاسوده باش، در کنف روزگار ملک
آتش، مثال شعله برآورد، رای تو
تا شیر فتنه، دور شد از انتظار ملک
با وهم برق، سرعت تو، آفتاب گفت:
چشم بد از تو دور، زهی شهسوار ملک
با ماه نو، رکاب براق تکاورش
از روی فخر، گفت: منم گوشوار ملک
انصاف ده، که قابله ی مهربان بخت
زو خوبتر ندید، پسر در کنار ملک
ای صاحبی، که از اثر مهر و کین تو
در پرده بود، صورت لیل و نهار ملک
ابر کریم راد، فرو ریخت از حیا
چون شد کف تو، قلزم گوهر نثار ملک
بی آبروی کلک تو، صورت نمی گرفت
ز آسیب تندباد قضا، برگ و بار ملک
آن دم، که صبح صادق جاه تو می دمید
آمد ندا، که رفت، شب انتظار ملک
گر کار، بر مصابت انصاف می رود
بذل تو را، تمام نباشد یسار ملک
تا باده، از لطافت خوبان خبر دهد
می نوش، همچو شاه می خوشگوار ملک
در کار عشق، هیچ توقف روا مدار
چون شد، ز جام عدل تو، زایل خمار ملک
***
سلام قلم
آمد به فرخی و سعادت، به دار ملک
صدری که هست، بر قلم او مدار ملک
اسلام را، نظام پسندیده صاحبی
کز فر او، چو دار سلام است دار ملک
فرزند فخر، ملک محمد وزیر شاه
کایزد نهاد، در حرکاتش قرار ملک
اندیشه و، انامل او را مسلم است
نقش کتاب دولت و، عقد شمار ملک
هر روز نو به نو، همه دینار و گوهرست
از آستین همت او، در کنار ملک
یارست ملک را، همه ساله وزارتش
آری وزارت است، همه ساله یار ملک
فرخنده شد، به دولت شه، روزگار او
پدرام شد، به دولت او، روزگار ملک
شمشیر تیز خسرو و رای منیر او
پروردگار دین شد و، پروردگار ملک
وین هست بدر همت بر آسمان دین
وان هست سرو رفعت، در جویبار ملک
ای گوهر عزیز، که هرگز نیافته ست
غواص فکر، چون تو گهر در بحار ملک
آموختی، تو از پدر و، جد خویشتن
تهذیب خلق و، دولت و، ترتیب کار ملک
چون افتخار ملک نیا و، پدر بدند
نشکفت اگر نبیره، بود افتخار ملک
تا حزم تو، حصار بود ملک شاه را
ایمن بود، ز تیر حوادث، حصار ملک
میزان ز عقل توست و، محک از ضمیر تو
وین را خبر دهند، ز وزن و عیار ملک
تا ملک را، نگار ز توقیع های توست
گویی که عاشق است، فلک بر نگار ملک
تو ابر رحمتی و، ز باران عدل توست
پیوسته سبز و، تازه و خرم بهار ملک
زیبد که حور، یاره فرستد به مجلست
تا تو کنی، زیاره و گوشوار ملک
اقبال تو، روی زمین، بر فلک شده ست
تا از فلک، ستاره فرستد، نثار ملک
از فر شاه و، رتبت تو، یمن و یسر باد
هم بر یمین دولت و، هم بر یسار ملک
تا حشر، در جهان، ز وزیران و خسروان
تو یادگار دولت و، او یادگار ملک
***
زلف صبح
سپیده دم، که پذیرد، جهان ز روی تو رونق
به چشم جام، در افکن، شراب لعل مروق
نوای پسته دهانی، رسان به گوش دل ما
که چنگ، غالیه گیسو زند، به بازی فندق
میی طلب، که در افتد ز بادبان حبابش
گهر، به دیده ی دریا، شرر به سینه ی زورق
به هیچ خون نکند، با تو کس عتاب، ولیکن
بریز خون صراحی، مریز خون بناحق
مرا، ز بهر چه گردون، حمام وار دهد دم
کز آفتاب تو آمد، به طوق مشک مطوق
زبان چو پسته گشادم، به نعت روی چو ماهت
بر آن امید، که بوسی ز پسته تو کنم دق
مدار زلف معنبر، فرو گذاشته چندین
که هیچ شام ندیدم، به روی صبح معلق
سپهر حلقه صفت را، مپرس هیچ نشانی
که همچو بخت، گرفتی رکاب صاحب مطلق
خدایگان وزیران، نظام ملک محمد
که از برای مثالش، بیاض صبح شود شق
سپهر مرتبه صدری، که آفتاب توانگر
بود به نسبت دستش، یکی بخیل مطوق
نسیم خلق کریمش، به خشم گفت خرد را
که از دماغ برون بر، هوای قصر خورنق
صبا براق وزیری، که ماهتاب سبکرو
شد از طویله ی عزمش، یکی تکاور ابلق
گر از لطایف طبعش، بهار فایده گیرد
ز فرق گل بریابد، صبا کلاه معرق
زهی خجسته وزیری، که تیر خامه زن آمد
ز بهر کسب سعادت، به نایبان تو ملحق
رسیده عدل تو جایی، که بیش خسته نگردد
ز تیر چشمی سوزن، دل حریر و ستبرق
خجسته رای تو گویم، که راستی به چه ماند
به شاه رقعه ی نیلی، به ماه خیمه ی ازرق
به چشم رای تو، یک شب، جمال ماه خوش آمد
ندا رسید، که شاهی، نگه مکن سوی بیدق
کجا به کنه ریاضی، رسد محاسب فکرت
اگر نه جذر اصم را، کند بیان تو منطق
نه ای سحاب، ولیکن، فروغ برق ضمیرت
خیال موی صفت را، هوا مثال کند شق
گشاد رای تو ملکی، که در حوالی حصنش
ستاره همچو حبابی، نماید از تل خندق
رفیق قدر تو گوید، ز راه طعنه فلک را
که پیش باز، مکن روی، مهتری الحق
بیان کنم، که ز قول رجا، به فعل کی آمد
همان زمان، که سخا شد، ز دست راد تو مسبق
به چرخ سرزده، گفتم: که همچو شمس نتابی
جواب داد، که بیتی، بر این حدیث مصدق
از این لآلی مکنون، که زیور هنر آمد
شود به اشک مرصع، کنار حاسد احمق
***
آب حیوان
طراز کسوت روز است، گیسوی زره سانش
زلال مشرب روح است، لفظ گوهر افشانش
از آن، گوهر فشان گشته ست، چشم روز در گریه
که افکند آستین شب، جهان، بر روی خندانش
مطوق زان سبب خواندند، چرخ عشوه آیین را
که طوق دلربایی ساخت، از زلف پریشانش
هواخواهی شود، چون گوی، پیش او شب تیره
اگر بر روی گل بیند، ز مشک ناب چوگانش
پر از خار فنا گشتی، سراسر ساحت سینه
اگر از جلوه گاه جان، شدی طرف گلستانش
رخش، در مطلع خوبی، چو ناهید آمده ست آخر
که صدره می برد هر دم، ز راه حیله دستانش
مرا چون نور خاک پای او،دزدیده زان آمد
که چون عز اسمه داده ست طبع آب حیوانش
صدف، کاو گوش دریا شد، همیشه چشم تر دارد
ز بهر آنکه یک گوهر، ندارد مثل دندانش
ز خجلت، رشته ی پروین شود، در تاب آن ساعت
که در سلک لطافت، بیند انفاس دو مرجانش
چه پیوندست، آخر با لب او زاده ی کان را
که صد نامه ز خون دل، نوشته ست از بدخشانش
پر از خون، چهره ی عتاب، از آن آمد که می خواهد
به طعنه لعل او، دندان خون آلوده گرگانش
بغل تاقی است جفت او، تن نازک مزاج او
که خواهد ماه گردون، تا شود گوی و گریبانش
غم دل، چون رسن، ز انگشت تو بر تو، که می گیرد
پیاپی کاروان جان، سر چاه زنخدانش
ز صد گونه مرا، بر دل، ز عشقش خشک ریش آمد
ولیکن، کرد خاک سده ی مخدوم، درمانش
فروغ مطلع اقبال شمس دولت، آن رادی
که شاید، گر زبان عقل گوید، گنج احسانش
مدار عالم حکمت، حکیم دری آن شخصی
که زیبد گر غذای روح، گردد شعر دیوانش
هر آن، کز چشمه ی مهرش، ندارد روی جان تازه
نگردد، روشن آب روی، از بس کرد خذلانش
نشستی، دید چشم وهم در صحرای صیت او
که رشوت می دهد هر دم، فراز قصر کیوانش
ز نسل بحر اخضردان، کف در بخش او، گرچه
نمی یابند غواصان فکرت، هیچ پایانش
بر این سقف زمرد فام، طاووسی ست زرین پر
که ناید عقل، در صحن جلال او، خرامانش
قضا را، میزبانی دان، که هست، بهر قدر او
دو قرص گرم آماده، بر این زنگارگون خوانش
اگر کیوان نگشتی، تیر هندوی جناب او
سیه کردی قضا، از دود خذلان، طاق ایوانش
وگر خورشید گشتی، گرد خاک پای او، بودی
زمانه چشمه ی بی آب، کی کردی بدینسانش
چنان در گردش آمد عقل، از دستان او
که اکنون کس نمی اندیشد، از گردون دورانش
ز دست رای خلق او، زان سان معطر شد
که هر دم می کند سجده، نسیم باغ رضوانش
فلک در پیش عرضش کرد، دعوی سبکروحی
ز بهر آن لقب دادند، بی نفس گرانجانش
بسان تیر خصم مبدأ او، کیش واری شد
اسیر کنده ای، از بهر آن شد همچو پیکانش
گهر لفظا، به چشم مرحمت بنگر، بر این خسته
که صد عقد گهر بر روی زر گشته ست غلتانش
ندارد هیچ نم، شاخ وفا در گلشن گردون
وگر نه دیده ی جان، از چه شد پرخار حرمانش
زمین گردی، اگر با من نباشد، آسمان خاکی
براندازم ز سیل اشک، از این پس هفت بنیانش
اگر رخساره ی خاطر، پر از گرد ملالت شد
به ابر لفظ، اشارت کن کز آب خویش بنشانش
نیاراید خرد زین به، عروس نظم را ساعد
اگر بخشند هر دم، گوهری از رشته ی کانش
ز چرخ ماه رخسار هلال ابرو، وفا مطلب
که با من، همچو زلف دلبران، بشکست پیمانش
***
کلک تیر
ای مدار آسمان آفرینش
وی بهار بوستان آفرینش
کلک میمون طلعت مقبل نژادت
هندوی بسته میان آفرینش
مهر شیرین طعم و، کین بدگوارت
حاصل سود و، زیان آفرینش
روزگار، از عنصر جاه کرده
قالبی، از بهر جان آفرینش
از برای، مهر اقبال تو زاده
هفت پیروزه، ز کان آفرینش
عزم گردون، سرعت اختر مسیرت
رفته، زان سوی کران آفرینش
عکس رای و، پرتو طبع تو کرده
روشن، اسرار نهان آفرینش
شیر قهر تو، به یک ضربت شکسته
دست و بازوی، توان آفرینش
آتش کین جهان سوزت، برآرد
دود مرگ، از خانمان آفرینش
برکند گیتی، ز شرم نعل اسبت
داغ ماه نو، ز ران آفرینش
قرص مه، از خجلت رایت، سیه شد
بر سر این سبز خوان آفرینش
هست، کلک تیر تو، منقار زاغی
توسن مطلق عنان آفرینش
عمر را، در موکب قهرت، چه گفتند
خسرو زرین سنان آفرینش
خامه ی یک چشمه ی، عنبر سرشکست
گر نبودی، دیده بان آفرینش
پست کردی، روزگار، از اشک فتنه
این، حصار شیشه سان آفرینش
دوش، وقتی، کاین شهاب تیزرو شد
تیر، این پلین کمان آفرینش
عقل زیرک نام را کردم سئوالی
کای ادیب خرده دان آفرینش
کیست آن شخصی که ذات پاک او شد
نسخه ای، از داستان آفرینش
گفت قتلغ، سعد دین، کامد کف او
قلزم گوهرفشان آفرینش
آبروی گوهر عالی، که لفظش
کرد پر گوهر، دهان آفرینش
ناطقه گشت، از برای مدحت تو
عندلیب خوش زبان آفرینش
کلک او، بر روی فرمان چون روان شد
چرخ گفت اینک روان آفرینش
چون کفش را، دید آز قحط خورده
گفت: کامد میزبان آفرینش
ای که رای، عالم افروز تو آمد
اختر صاحبقران آفرینش
از تو هرگز، سعد تر طالع نگردد
کوکبی، از آسمان آفرینش
دوش چون گشت، از نهیب سقطه ی تو
طاس گردون، بر فغان آفرینش
گفت: گردون با زمانه، تیره گردان
روز بازار امان آفرینش
بانگ، بر صبح دوم زن، تا بروید
گرد ظلمت، ز آستان آفرینش
شاه رومی زاده ی خورشید را، گو
برمکش، تیغ از میان آفرینش
منت، ایزد را که گشت، این سهل روزی
گم شدی، نام و نشان آفرینش
تا که از موج حوادث، درهم افتد
چار دیوار جهان آفرینش
تازه بادا، ز آبروی خامه ی تو
عرصه ی این خاکدان آفرینش
***
دلنواز من
ای کرد، از مدایح تو، اهتزاز گوش
وی داشته، به در ثنایت نیاز گوش
بر سر شده، ز طلعت تو، چشم رهنمای
برجان شده ز مذهب تو، دلنواز گوش
بست از حواس سمع، ضروری روز و شب
کرد از شنید نام عدوت احتراز گوش
تا پر کند، ز قطره ی نیسان نطق تو
از دل، دهان بسان صدف، کرده بازگوش
ای صاحب کبیر وزیران روزگار
دارند جانب شعرا را، نیاز گوش
من بنده دیرمند شدم، وقت فرقت است
یک نکته دارم، از کرمت دلنواز گوش
صدرا زیان ندارد، اگر چون منی بود
از چون تویی، به قیمت یکسر دراز گوش
***
ماه شعله
سپیده دم، که شهنشاه لاجورد سریر
شود سوار، بر این سبز خنگ، با مسیر
جهان تیره دل، از مقدمش سحر گردد
چو زنگی متبسم عذار شسته به شیر
ز بس ندا، که خروسان صبح خیز کنند
رواق چرخ شود، پر صدای نغمه ی زیر
صبا، ز تربیت صبحدم، چنان گردد
که گرد شیفته دل را، دهد مزاج عبیر
هزار کوکب یاقوت گون، پدید آید
ز روی ساغر گردان آسمان، تصویر
ز نور صبح، جهان را، چو دلبری ماند
که آفتاب نماید، ز شام گون زجیر
ز ماه، شعله ی قدسیان برافروزد
ز رای ملک ممالک فروز صبح خمیر
مدار دولت سلطان، شهنشه وزرا
که از جلالت او، آسمان خورد تشویر
ز عکس طره ی عنبر نسیم توقیعش
خط سواد دمید، از عذار عالم پیر
خجسته خامه ی جاری، زبان ازو پیکی ست
که حکم سر ازل، فاش می کند به صریر
ز لطف خفیه ی او، گر لطیفه ای رانم
قضا، ز هیأت گردون، برون برد تدویر
زهی، سحاب یمینی، که در طبیعت سنگ
نسیم خلق کریم تو، می کند تأثیر
به دور عدل تو، سوزن، روا نمی دارد
که بیش جور کند، بر تن لطیف حریر
طلسم فتنه چنان شد، به عهد تو باطل
که کس نمی شنود، نام جادوی کشمیر
قدم ز راه مدارا، برون منه هرگز
که جز به لطف نگردد، بهار عالمگیر
ز روی لوح فلک، مهروار محو مکن
رقوم انجم ظاهر، به فیض رای منیر
چو سر، به ملک سلیمان فرو نمی آری
زمانه با تو، چرا می کند خطاب وزیر
نماز شام، که دهر از تف شهاب زند
هزار شعله، درین پرده های نقش پذیر
سوی سراچه ی، روحانیان برون آیند
مخدرات کواکب، ز پرده ی تقدیر
جهان، ز دود دل عاشقان سیه گردد
چو زنگیی، که در افتد، به قعر وادی قیر
ز بهر کینه ی خصم تو، از گشاد فلک
شهاب، تیر طبیعت، روان کند چون تیر
سماک منزلتا، چرخ برکشیده ی توست
روا مدار، که در باب من کند تقصیر
گر از جناب تو غایب نمی شوم، چه عجب
به هیچ وقت بود، چرخ را، ز شمس گریز
به احتراق درافتاد، جان خسته ی من
ز شوخ چشمی بهرام و، تیر چشمی تیر
دلم ز غصه ی مشت خسیس یافه درآی
جرس مثال برآورد صد هزار نفیر
ز طعن کردن، بد گوهران نیندیشم
چو طبع خرده شناس تو، ناقدست و بصیر
عنان مرکب خاطر، کشیده تر دارم
که مست مدح تو، بیرون ز عالم تقریر
***
آب دیده
چه مایه رنج کشیدم، ز یار، تا این کار
بر آب دیده و، خون جگر گرفت قرار
مرا، ز یار و ز کارش، چه پرسی از حاصل
هزار گونه بلا و، جفاست نامش یار
رهی، چو سایه بر او، گشته صورت بی جان
ز بهر رویی، کز آفتابش آید عار
چو آب دیده، شدم سرنگون، ز عشق رخش
کز آب دیده ی عشاق باد برخوردار
چو آفتاب جمال رخت، فراخ افتاد
بگو به هر کس، تنگت که خواب را بگذار
هزار فتنه برانگیخت، نرگست خفته
نعوذ بالله، اگر خود یکی شود بیدار
همین که، قصد به جان کرد، منع او نکنم
به نرگس تو، که نازک تن است و دل بیمار
ز مشک، بر رخ تو آسمان، مثال نوشت
که غمزه ی تو، اجل را بود امیر شکار
از آن ستاره نمودم، به روز نرگس تو
که همچو لاله شبی، تیره دارد و بیکار
مرا نگویی، تا با چنان سیاهی زلف
چرا به چشم درآید تو را، همی شب تار
از آن به چشم درون، جای کرده ای شب را
که شب فزاید مر بنده را، غم و تیمار
یمین دولت احمد، نظام دولت و دین
که بحر را نبود، در خور عطاش یسار
چو دین، ز رفعت اظهار کرد منصب او
نهاد بر کتف چرخ، از مجره غیار
زهی به قوت جودت، جای اشتر دل
کشان به سوی چراگاه، شیر را به مهار
چو از ترفع در، چرخ ننگرد هرگز
ز عشق صورت او، چون شده ست آینه وار
دریچه های سخا، فرجه ی انامل توست
که زان رجاء ندهی، تا عطا کند دیدار
مکارم تو پراکند، نسل تو ور نی
نمانده بود در آفاق مردمی، دیار
بسی بجست، امید عیار تا آخر
زدند بر سر کویت، شمارت دو چهار
به هر زمانی پنجه، برهنه چون پیکان
شوند مست لباس، از عطات چون سوفار
ز عشق خدمت شنگرف رنگ لعل نگینت
به صبح، چاک زند چرخ خرقه ی زنگار
ز آبداری آن لعل، در جوارت گفت:
شگفت نیست که دارد وطن، به دریا بار
عدوت خنجر بران، خورد به سوی قفا
چو در شود، ز شراب عداوتت به خمار
خلاص یافت، زر از غصه ی خرابی سنگ
چو یمن عقد تو برداشت، بخشش دینار
ز بس گشایش، کز توست دور نبود اگر
کلید گردد از اهتمام تو مسمار
مرا ز خط تو، این بس کزین سپس نکند
ز شرم خط تو، یک رخ فلک به نقش و نگار
به لطف با تو، که گل خیره کرد پای دراز
بدان که با که، فتاده ست مرد را سروکار
که گرز شکر و گل، با تو تلختر گوید
نهد زمانه، بسان ترانگبینش خار
شکوفه بر سر دیوار باغ، یادم داد
که آفتاب عدوی تو، بر سر دیوار
اگر ز جهد بسی، حاجبی نبود ولیک
نگشت بر در کنه تو، فکرتم را یار
همان نفایس بازار، آرزو خواهم
چو نقش شعر من، از مدحت و یافت قرار
تو را اگرچه، به صورت بسی دعا گویند
ز روی صدق و صفا، همچو بنده کم آزار
نهال باغ گر از خون من، کنی سیراب
همه صفا و خلوص و، عقیدت آرد بار
وزین ضرورت رفتن، خدای داند و بس
که چیست بر دل رنجور و، سینه ی افگار
به پیش صدر بزرگی، دراز پا گشتم
چو بخت یار نباشد، چه سود از گفتار
اگر سعادت خدمت، به چنگ باز آرم
تهی کنم، دل رنجو خویش بربط وار
اگر خلاف کند عمر، بیش از این شده گیر
غریق بحر فنا، همچو من هزار هزار
***
زندان روزگار
یک روز بشکنم، در زندان روزگار
بیرون جهم، ز کلبه ی احزان روزگار
دانی که عقل را، نتوان دید بیش از این
در چنگ غصه مانده، ز دستان روزگار
چند از نبرد حادثه، یک ره براق عقل
بیرون جهان، ز رخنه ی میدان روزگار
تا زیر این حدیقه ی سبزی، طمع مدار
شاخ طرب، ز ساقه ی دوران روزگار
چون عندلیب ناطقه، از غصه لال شد
زین پس نگر، به طایر بستان روزگار
جان را به بارگاه، اهل شحنه شمر
اقطاع غم گرفته، ز دیوان روزگار
ای صبح رستخیز، بزن تیغ تا دهم
خود را امان، ز ظلمت زندان روزگار
این پرتو قبول من تیره روز را
مگذار بیش، در شب حرمان روزگار
ای شهسوار بخت، من دل شکسته را
مپسند بیش، در خم چوگان روزگار
چندین سموم حادثه، آخر چرا وزد
بر گلبن دلم، ز بیابان روزگار
تا کی ز آب دیده ی من، تیزتر شود
این آسیای کهنه ی اعیان روزگار
زین پس کنم ز بادیه ای، بر سموم آز
قصد حباب کعبه ی اعیان روزگار
خورشید آسمان کرم، سعد دین سعید
کز لفظ گشت، مایه ده کان روزگار
صاحبقران دوده ی غازی، که زیب یافت
از نقش داغ طاعت او وان روزگار
تن در دهد، به ضربت چوگان حکم او
این گوی زخم خورده ی چوگان روزگار
از فیض نور، محو کند رای ثاقبش
توقیع شب، ز صفحه ی فرمان روزگار
تا قرص آسمان، هوس رای تو نپخت
نگرفت هیچ، زینت از او خوان روزگار
روز وغای کینه ی تو، گوش آسمان
گردد گران، ز صدمت افغان روزگار
ای آنکه، آز تشنه جگر، در زمان تو
سیراب شد، ز مشرب احسان روزگار
در مهد لاجورد فلک، طفل عهد تو
شیر دوام خورد، ز پستان روزگار
افتاده آتش عدم، از تاب خشم تو
در خانه ی مربع ارکان روزگار
رازی، که در صحیفه ی تقدیر، درج بود
گردون نوشته، سوی تو پنهان روزگار
جاسوس فکر تو، هم از مبدأ وجود
آگه شد، از حقیقت پایان روزگار
دست قضا، ز غیرت حلم تو برکند
گوی زمین، ز طرف گریبان روزگار
سوی جهان جاه تو، هر شب نظر کند
روح الامین، ز روزن ایوان روزگار
از شرم عفو عذرپذیر تو، تا به حشر
در پرده ماند، چهره ی عصیان روزگار
هر جان، که در سفینه ی مدحت پناه جست
هرگز نگشت، غرقه ی توفان روزگار
آن دم، که گشت سلک وجود تو، منتظم
نظمی گرفت، حال پریشان روزگار
صورت گر وجود، ز ارکان جاه تو
ترکیب داده، کالبد جان روزگار
صورت گر وجود، ز ارکان جاه تو
ترکیب داده، کالبد جان روزگار
گر قرص ماه، سفره ی شمع تو نیستی
گشتی سیه، ز دوده ی خذلان روزگار
صدرا بخواه، باده ی گلرنگ، چون شکفت
گلزار دولت تو، ز باران روزگار
دانی که شمس، کرد به عون مدیح تو
از آب شعر، تازه گلستان روزگار
تا جام سرنگون سپهر است پر نگار
می خور، به یاد مفخر اقران روزگار
عادل عماد دولت و دین، آنکه بار کرد
خاک درش، بر افسر سلطان روزگار
***
چشم آهو
صبح، چو روی تو کرد، پرده دری اختیار
غمزدگان را، چو صبح، خیز ز می تازه دار
آتش خور، شعله زد پیش نه آبی، کز اوست
گوهر دل را فروغ، نقد زد آن را عیار
رومی خورشید بین، کز مدد عارضت
تیغ مهند کشید، بر سپه زنگبار
تا که به زیر کلاه، طره نکردی نهان
از تتق شب نگشت، چهره ی روز آشکار
مرهم آسیب چرخ، تعبیه در لعل توست
بیش مکش در جهان، تیغ جفا صبح وار
روبه سرشک طرب، راه دماغ آب زن
تا نکشد پیش عقل، زحمت گرد خمار
لعل تو پنهان فکند، یک دو شکر در قدح
ورنه بدینسان کجا، باده شدی خوشگوار
از پی وصل تو عمر، صرف کنم گرچه هست
همچو کرم، زود سیر، همچو وفا، ننگ بار
ای صنمی کاسمان، در دل ما افکند
از گل رخسار تو، هر نفسی خار خار
طره ی بازیگرت، دست دغا برگشاد
عقل فراموش کرد، شعبده ی روزگار
تا که در افتد خرد، باز به سودای تو
بر قمر افکنده ای، سلسله ی مشکبار
شکل دهان تو داشت، خاتم آن پادشاه
کز پی او کرد باد، قوس کشی آشکار
گنبد نیلوفری، از خط مشکین تو
دایره، خواهد کشید، بر ورق لاله زار
چشم چو آهوی تو، تنگ دلی می کند
کز طرف یاسیمین، سبزه سبکتر برآر
بی خط سبز تو نیست، محضر خوبی درست
بی لب لعل تو نیست، عهد بقا استوار
تا نکشد آسمان، سر ز خط مهر تو
مدحت دستور شاه، بر ورق دل نگار
صاحب سلطان نشان، صدر هدا، آنکه هست
همچو قضا کامران، همچو قدر کامکار
قادر دهر انتقام، قاهر گردون توان
مفضل مهر اصطناع، مقبل کیوان وقار
گر سوی بالا رود، بوی خوش خلق تو
سدره نیارد مگر، سوسن آزادیار
خنگ فلک، می نرفت بر نمط راستی
کرد به یک ضربتش، دولت او راهوار
در عجبم، تا چرا، پیش کف راد او
لاف غنا می زند، قلزم اندک یسار
حاسد بد گوهرت، جان به سلامت نبرد
گرچه گهروار کرد، در دل آهن حصار
دوش چو گفتم کجاست، آبخور بخت تو
هاتف تقدیر گفت: برتر از این مرغزار
ای هوس نطق تو، پرده در نیشکر
وی نفس خلق تو، طیب گر نوبهار
می گذرد روزگار، بر سر بدخواه تو
تیره، چو صبح نشور، گرم چو روز شمار
هر که دل از مهر تو، همچو فلک برفروخت
مهر صفت بر فلک، زد علم افتخار
بنده که مقصود او، نشر ثناهای توست
صدر تو را راحتی، خواند از این طرز یار
حاسد شوریده طبع، قوت این نظم دید
در جگر گرم او، رشک درآمد به کار
گفت: که یک بیت از این، فهم ندانند کرد
گر فلک از جنس او، جمع کند صد هزار
لاجرم آورده باز، پیش تو مدح دگر
کاب شود پیش او، زاده ی طبع بحار
پیش من از بهر آن، خصم سراسیمه شد
کز نظر آفتاب، ذره شود بیقرار
روز شکرریز نظم، کس نکند هچو من
بر سر معنی بکر، نقد معانی نثار
تا سر درج بیان، خاطر من برنداشت
سمط لآلی نگشت، در نظر عقل خوار
مرغ زبان مرا، طایر علوی چه خواند
بلبل تشبیب خوان، طوطی مدحت گزار
مدح تو پایان نداشت، از پی او تافتم
اسب سخن را عنان سوی ره اختصار
***
صبح انوار
طی کرد زمانه، مفرش قار
از چهره ی عیش، پرده بردار
دیری ست که ذره، می کند رقص
کاو، ساغر آفتاب کردار
تا سوختگان تشنه دل را
سیراب بقا، کند خضروار
تا زلف سیاه برشکستی
شب را بشکست، روز بازار
با نزهت عارض لطیفت
کس می نکند، حدیث گلزار
ای کرده فروغ چهره ی تو
در چشم زمانه، صبح انوار
بی چهره ی روشن تو ننمود
صبح از تتق ظلام رخسار
بی دانه ی خال و، دام زلفت
طاووس خرد، نشد گرفتار
بر یاد تو، کسوت رعونت
کردیم گرو، به نزد خمار
آزرده چو نقطه، چند باشیم
از گردش این کنانه پرگار
چون عقل، به یک دو باده ما را
از معرض نیک و، بد برون آر
آن به، که جهان چنین گذاریم
در دولت پهلوی جهاندار
دارای فلک، سریر مینو
آن تاجور زمانه مقدار
فرخنده علاء دین، که دریا
گشت از کف راد او، نمودار
آن ابر کفی، که مشت رایش
رخسار جهان، به فیض انوار
بی شعله ی برق فکرت او
شمشیر سخن، نشد گهروار
بی کشت زمین دولت او
دولاب فلک، نگشت بر کار
بی خنجر او، دماغ گیتی
خالی، نشدی ز باد پندار
بادی ست خدنگ او، هواسوز
آبی ست حسام او،شرربار
در موکب او، چه باک ما را
از تندی، چرخ تیز رفتار
با بخت جوان او، نترسم
زین پیرزن سپهر غدار
چوبک زن بام اوست، گردون
با این همه چشم های بیدار
چرخ، از پی رای ثابت او
زد بر در حادثات مسمار
گفتم: که کفش به ابر ماند
دل گفت: که این حدیث بگذار
دریای محیط مکرمت را
تشبیه مکن، به ابر زنهار
ای محرم راز نامه ی غیب
بر کلک تو خواند، لوح اسرار
جز مدحت او، نمی کند عقل
بر منظره ی دماغ تکرار
با عدل تو، کس نشان نیابد
از فتنه ی رهزن ستمکار
تا خود چه رسد، به روز دشمن
چون خشم تو کرد، رای پیکار
ای طرفه، که مانده می نگردد
عفو تو، ز جستن گنه کار
چون سودی در تو، شمس ره یافت
از گنبد هفتم، آیدش عار
شاید، که از این سپس نشیند
بر خاک درت، چو بخت هموار
کز بندگی در تو، گشته ست
انگشت نمای جمع احرار
گفته ست لطیف دین، بر این وزن
آن نامور ستوده آثار
نظمی، ز پی رکاب عالی
شایسته چو عقد در شهوار
هر چند که اندک است، لیکن
از روح حقیقت است بسیار
تخفیف کنم، که هست بیرون
مدح تو، ز تنگنای گفتار
چون می نرسم، به غور مدحت
آن به، که کنم، به عجز اقرار
***
توفان ایام
زلف تو شد، کمینگه آشوب روزگار
روی تو گشت، آینه ی صنع کردگار
لیلی است، بی خلاف شب تار زلف تو
مجنون، مثال نافه از او گشته بیقرار
تار لباس حسن، اگر طره ی تو شد
نبود عجب از آنکه بود، شب همیشه تار
مرغ خرد ندانم، تا از جهان چرا
زاغ آشیان زلف تو را، کرد اختیار
یک جو ندید سنگم اگر نه ندیدمی
تا نقدوار ضرب، رخم هست با عیار
زینسان که کرد چشم تو، آغاز دیده ام
ای بس که ناردانه، بر آبی کند نثار
گر طره ی تو شد، سبب خط، غریب نیست
زیرا که باشد اصل بنفشه، ز هند بار
آن روی نیست، بلکه دل افروز آتش است
زو بوستان حسن، سراسر گرفته تار
گلگون صف حسن، اگر نیست عارضت
صحرای دل، ز بهر چه گشته ست پر غبار
گردون، طراوت رخت آنگه، که دید گفت:
از لوح دهر، محو کنم خط نوبهار
هر لحظه می برد لب تو، آب نیشکر
زان یافت کاه ملح از او، لعل آبدار
یک در به من نمای، ز درج دهان خویش
کان بر بساط لطف، نگشته ست شاهوار
بر روی روز از چه سبب بست، زلف تو
مانند خط آصف ثانی، نقاب قار
دستور بحر، دستگه ابر مکرمت
صدر سپهر، پایگه دهر اقتدار
صدر دول، نظام ممالک، جهان مجد
کز نوک خامه کار خرد کرد، چون نگار
بی کوتوال عدل سرافراز او زدی
اوباش فتنه ، نقب درین نیلگون حصار
از کوه اثر نماند، بر لوح کاینات
گر پیش حلم او، کند اندیشه ی وقار
آن کس، که خورد شراب انصاف ذات او
ایام گفت: اینت گرامی و نیکخوار
تا کلک اوست، زهره نوا از سر صریر
دارد ز جام غصه کمان زمان خمار
او، آن محمدی ست که از فضل حق شده ست
صدیق وار، دولت برناش یار غار
ای گوهر تو، زبده ی تأیید آسمان
وی ذات تو، خلاصه ی دوران روزگار
آمد نهاد پاک تو، توفان هفت و شش
شد گوهر شریف تو، فهرست پنج و چار
خاتون خور، ز کسوت گردون نمی کند
از نعل نقره خنگ تو، هر ماه گوشوار
پیر بلند مرتبه دان، رای خویش را
بگرفت هفت صومعه ی سیمگون حصار
زینت گرفت، کارگه مملکت ز سر
تا چرخ مار سر، صفتی با تو شد چو مار
در باب حلم کوه به پیش تو لاف زد
ایزد ز بهر آن، سپسش کرد سنگسار
در یک دو دم، براق کمال تو، قطع کرد
میلی هزار، برتر از این سبز مرغزار
شد عود زهره سوخته، در مجمر سپهر
از بس که هست، تیغ ضمیر تو را شرار
در کله ی کبود، نوعروس بخت
تا این زمان، ز بهر تو می کرد انتظار
شد مرغ وهم، سوخته از آتش ضمیر
آن به، که اختیار کنم راه اختصار
کردم از این مدیح، مثنی و مثلثی
کز وع دماغ عقل، شود نامه ی تتار
تا باغ حسن باشد از خط و زلف دوست
با سرو ارغوان بر، و شمشاد مشکبار
بادا، نهال بخت تو در جویبار چشم
ما انزه المنابت ما الطف الثمار
از کلک کامران زبان آور تو شد
چون آفتاب راز، دل خویش آشکار
***
خیز که شد منهزم، کوکبه ی زنگبار
تیغ زر اندود زد، خسرو نیلی حصار
لشکر روم از عدم، سوی جهان کوچ کرد
روز طرب لشکری، بر سپه غم گسار
از دهن آسمان، چشمه ی خور شد پدید
در دهن جام ریز، باده ی کوثر عیار
چرخ سبکدست بین، کز نظر آفتاب
زر طلی بست باز، بر کمر کوهسار
جام صفابخش را، نام ندانی که چیست
آینه ی روز غم، صیقل زنگ خمار
آینه ی دلبری، صورت زیبای توست
آینه آسا مخور، بیش دم روزگار
عقل ز قعر دماغ، کرد ندا سوی دل
کز می عارض فروز، شمع روان زنده دار
خنده زنان کبک وار، سوی گلستان خرام
زانکه چو پر تذرو، گشت جهان پر نگار
طره پریشان مدار، کز هوس روی تو
لاله برآمد ز خاک، عنبر تر بر کنار
دوش ز خون جگر، کاتب علوی نوشت
این سخن عذب را، بر ورق لاله زار
باز قلم تیز کرد، چهره گشای بهار
جلوه کنان رفت گل، در تتق مرغزار
گلبن پیکان نما، در صف بستان کشید
خنجر مینای برگ، نیزه ی سر تیز خار
هر گهری کافتاب، کرد نهان زیر خاک
از مدد ابر شد، بر سر عالم نثار
کینت باغ ای عجب، می نشناسی که چیست
دلبر شمشاد قد، شاهد سوسن عذار
کبک غزل خوان مگر، پرده دریها گرفت
ورنه چرا چاک زد، لاله ی صوفی شعار
نافه گشای چمن، طیره از آن شد که صبح
کرد روان در هوا، قافله ی مشکبار
بلبل از آن، مست شد کز قدح لعل او
خورد به یاد وزیر، دوش می خوشگوار
روح کرم، صدر دین، عنصر مجد و کرم
آنکه شد از کلک او، کار خرد چون نگار
آصف خورشید رای، حاتم دریا یمین
آنکه گرفت، از درش، چرخ معالی مدار
بر در فرمان او سر به خط آورده اند
خنجر گردون سیر، ناوک جوشن گذار
این کره ی خاک را، کرد به چوگان ادب
تا نکند پیش او، دعوی حلم و وقار
از شرر کین او، داد نشانی سموم
طوبی سرسبز را، ریخته شد برگ و بار
از خسک خشم او، کرد شکایت فلک
بر تن خورشید شد، قرطه ی زر تار تار
صیت جهانگرد او، باد صبا را چه خواند
سر زده ای در به در، شیفته و بیقرار
گرنه به خون عدو، تشنه بود کلک او
آب چرا می خورد، بر لب دریای قار
ای فلک عشوه گر، پیش کف راد او
بر گهر خویشتن، تکیه مکن کوه وار
ای هنر وافرت، رسته ز قید حساب
وی کرم شاملت، رفته ز حد شمار
یافته از گوهرت خاتم نصرت، نگین
ساخته از خاتمت بکر ظفر، گوشوار
گنبد نیلوفری، هر سر سال افکند
از هوس خلق تو در دل گل، خار خار
گر ز محیط کفت، باد صباد بگذرد
پر ز جواهر کند، دامن و دست چنار
رای تو، چون آفتاب، از پی قهر عدو
تیغ زنان می رود، بر فلک افتخار
حادثه یأجوج وار، نقب زند هر شبی
گر نکند حزم تو، قلعه ی ملک استوار
ساحت فرخنده را، در گذران از فلک
زانکه پسندیده نیست، آینه زیر غبار
ناطقه ی خوش سرا، عاجز مدح تو شد
لاجرم آغاز کرد، زمزمه ی اختصار
***
چون شد از دریای مینا زورق زر، ناپدید
آمد از درج زمرد، لؤلؤ لالا پدید
گشت ناپیدا چو در، دریای کحلی زعفران
آمد از دریای نیلی، عنبر سارا پدید
چون ز لوح لاجوردی، عین زرین شد نهان
نون سیمین شد، ز روی تخته ی مینا پدید
چون خم ابرو نمودی، بود در معنی هلال
کامد از زیر سیاهی، چون ید بیضا پدید
چون هلال، از چرخ روبنمود، خندان گشت خلق
عشرتی آمد، درین غمخانه ی دنیا پدید
خلق را پر خنده شد، از عید لبها و مرا
بر رخ چون کهربا، شد بسد حمرا پدید
بودم از غم، بادلی پر حسرت و، چشمی پر آب
کامد از دور، آن نگارین لعبت زیبا پدید
ناردان لب، شکرین لعلی که هر کاو را بدید
بر خلاف طبعش آمد، در جگر سودا پدید
بوالعجب ماهی، که سرو و، لاله و شام و سحر
می کند از رو و زلف و، چهره ی والا پدید
چون بدیدم صورتش، در زلف گفتم: ای عجب
حال کامد مر مرا، از گنج اژدرها پدید
دید چون از ماه نو، شوریده حالم را، به لطف
کرد دلجویی فزون، از حد من عمدا پدید
گفت: خرم باش، کامد بر نهال قامتم
میوه ی فضلم، به فر صدر بدرآسا پدید
صاحب عادل، شهاب دولت و، دین، آنکه هست
شکل نعل مرکبش، بر گنبد خضرا پدید
آن محمد نام یوسف، روی صدری کامده ست
از وجودش، در دو عالم، راحت احیا پدید
ناصر خسرو، نکو گوید: که سرسبزی سرو
از کدو ناید مگر، در شدت گرما پدید
جز مگر کاندر شهادت، گر کسی دارد نگاه
تا قیامت، ناید اندر، لفظ پاکش لا پدید
***
فکر بیگانه، ز عشقت نبود، جز هوسی
عنکبوتی نکند، غیر شکار مگسی
بحر و بر را، همه در زیر قدم پیمودم
نزد هر کس، که رسیدم، نرسیدم به کسی
آه افسرده، به افلاک چه خواهد کردن
آهنی، گرم نگردد، ز سمم نفسی
زین قلمرو، نتواند، که برون آید کس
عارفان گرچه دویدند، درین دشت بسی
گرنه هامون، خبر از محمل لیلی دارد
پس چرا لاله ی صحراست، به شکل جرسی
روز وصلش، دل از این سینه ی صد چاک بود
همچو بلبل، که کند، سیر چمن در قفسی
بی خزان، باد بهار چمن طبع ظهیر
که به هر تازه نهال تو بود، تازه رسی
***
درآ، به خانه ی چشم من و، تماشا کن
نگاه مردم آبی و، سیر دریا کن
چو نورسیده مکتب، عزیز استادست
تو هم، به طفل نوآموز خود، مدارا کن
به جای نامه، بود داغ عشق، بر دستم
بدین نشانه مرا، روز حشر پیدا کن
گره گشایی غنچه، بس ای، نسیم صبا
ز کار بلبل شوریده، یک گره واکن
چو بوی جامه ی یوسف، به دیده ی یعقوب
تو هم ز خاک درش، چشم خویش میناکن
مکن، به سوی رقیبان، نگاه مستانه
کرشمه را، همه وقف ظهیر شیدا کن
***
من از آن وحشیان، زان بلبلانم
که نی در دشت و، نی در بوستانم
سراغ هستی ام، از نیستی جوی
ز عنقا پرس، اگر خواهی نشانم
گهی، همسایه ی بال همایم
گهی، با جغد در یک آشیانم
هما گردد، سمندر طینت از عشق
ز بس ریزد، شرار از استخوانم
سبکبارم کن، ای ساقی که دیگر
غرور توبه دارد، سرگرانم
بیا عنقا و، با من همسفر شو
که من هم، از شمار بیکسانم
ظهیر، از ضعف، اگر آید نسیمی
بریزد عضو چون برگ خزانم
***
من از بهر پرستیدن، بت سیمین بری دارم
به گرد سبحه، از زنار، زلف کافری دارم
به خون من، اگر طرحی به پای عشق می ریزی
من اندر سینه ی سوزان، کف خاکستری دارم
سری دارم، به پای تو، که بادا آن فدای تو
سرم را گر جدا سازی، که من با تو سری دارم
ظهیر، از این گدایی لاف شاهی، می تواند زد
که از ترک جهان هر روز، بر سر افسری دارم
***
چند، چون داغ هوس، نقطه ی باطل باشم
راه غم، تیرگی آینه ی دل باشم
دست من حرز مرادست و، همی می گوید:
کاش در گردن آن، شوخ حمایل باشم
گل، خزان گردد و خاموش شود شمع، اگر
بلبل گلشن و، پروانه ی محفل باشم
ناخن فکرتم، از سودگی افتاد زکار
تا به کی، عقده گشای گره ی دل باشم
خانه بر دوش و، طلبکار فنایم چو حباب
در حقیقت چه به دریا، چه به ساحل باشم
دل هوس پیشه، اجل در طلب و، نفس قرین
وای بر من، که درین مهلکه غافل باشم
لذتی نیست، درین مرحله بر خلق ظهیر
ای خوش آن وقت، که در آخر منزل باشم
***
موسم گل بود و، از تقوا، دم بیجا زدیم
باز سنگ توبه، بر پیشانی مینا زدیم
بر کف دست، از طمع، دون همتان را آبله ست
ما چو صاحبدولتان، بر دهر پشت پا زدیم
در حقیقت لن ترانی، گرچه نومیدی بود
خود به امید جوابی، بانگ ارنی ما زدیم
رهروان عقل ساحل را، به جان دل بسته اند
ما دل خود را، به راه عشق بر دریا زدیم
عشق او فرهاد را کشت و، مرا بیمار کرد
کوهکن بر سر زد و، ما تیشه را بر پا زدیم
چون ظهیر، آخر به خاک راه، گردیدیم پست
بسکه دایم، مرحبا بر پایه ی اعلا زدیم
***
ای بلبلان، به حمد تو، رطب اللسان هم
کز شوق، می کنند زبان در دهان هم
شیرین، ز شهد شکر تو، منقار طوطیان
شکرفشان روند، سوی آشیان هم
زلفین حوریان، به ثنای تو مو به مو
در پیچ و تاب زمزمه، سر حلقه خوان هم
منزل یکی و، جاده دو صد، جابه اختلاف
دادند هر یکی، به طریقی نشان هم
ایمان و ابروان، ز اشارات چشم یار
درمانده، در بیان معانی بیان هم
هر جا، غمی رسید، به سویت کنند حرف
هستند اگر، ز راه وفا مهربان هم
دل بستگان سلسله ی زلف او، ظهیر
سر حلقه کرده اند، مرا در میان هم
***
در حلقه ی زنجیرش، دیوانه ی خود دیدم
سودای سر زلفش بر شانه ی خود دیدم
چندان، که نظر کردم هر جا، که سفر کردم
بر گوش و لب مردم، افسانه ی خود دیدم
در مزرع هر دشمن، افتاده دو صد خرمن
من گردش گردون را، در دانه ی خود دیدم
هرگز نکنم، دل، بر کلفت عالم تنگ
در حوصله ی او، چون ویرانه ی خود دیدم
گر دیده ببارد خون، دل می شودم جیحون
لبریز ظهیر از می، پیمانه ی خود دیدم
***
به جان ،فروشی اگر بوسه زان لب شکرم
قسم به جان عزیزت، که رایگان بخرم
نه آن چنان، دل سرگشته در هوای تو شد
که روز واقعه، از خویشتن بود خبرم
به در شدی و، به در شد، روان خسته ی من
به تن، دوباره درآید، درآیی ار ز درم
مفرح از پی درمان دل، کجا جویم
ز لعل و چهره نبخشی، اگر گل و شکرم
هزار چشمه شد، از جویبار چشم و هنوز
کشد زبانه ز عشق تو، آتش از جگرم
بگو که بر گل سوری، چگونه چشم کنم
که هست بی گل روی تو، خار در نظرم
نه طاقتی، که به هجر تو صبر پیشه کنم
نه جرئتی که به روی تو، یک نظر نگرم
بر آن سرم، که کنم جان و تن به قربانت
کنی قبول، اگر این حقیر ماحضرم
***
قدش، از جلوه، غارت می کند هوش
بلا باشد، چو می آید در آغوش
گلش، از نازکی افگار گردد
گر از شبنم کند، آویزه ی گوش
شوم من سایه و، در پایش افتم
کشد تا سایه ام، او را در آغوش
از آن سنجیده شد، با یوسف آن گنج
که بود از عشق، سنگی در ترازوش
ز عشق امروز، چندان گریه کردم
که آب چشم من، بگذشت از دوش
حدیث عشق، می سوزد زبان را
ظهیر از این سخن، یک لحظه خاموش
***
جلوه ای از قدت، ای سرو روان ما را بس
مویی از زلف تو، سر رشته ی جان، ما را بس
در بر ما چو حدیث دهنت، موهوم است
بحثی از موی میانت، به میان، ما را بس
بر گذرگاه خیالت، چو شهید افتادیم
از همه عضو، دو چشم نگران، ما را بس
آنکه از دست و، زبانش به زبان افتادیم
روز حشر، ار بگذارد به زبان، ما را بس
گر شود، لطف خوشت، بدرقه ی راه ظهیر
ناوک غمزه و، ابروی کمان ما را بس
***
تا به شهد آرزو محکم بود، پای مگس
کم مبادا تا ابد عشق مجاز، از بوالهوس
بس که بر دل تنگ شد، جا از هجوم عشق او
بیم آن دارم که صد جا بگسلد، تار نفس
زلف او رهزن شود، چشمش چو گردد مست خواب
شبرو طرار خیزد، چون بیارامد عسس
دل ز چاک سینه، رویت را تماشا می کند
همچو بلبل کاو چمن را، بیند از چاک قفس
در حریمش غیر را، گر ره نباشد گو مباش
باغ را حاجت نباشد، با وجود خار و خس
وحشیان نجد را هم، آن شب از آرام برد
کاشکی با محمل لیلی، نمی بودی جرس
آنچه من دیدم، ز ابنای زمان خود، ظهیر
جویم از آزار ایشان، کنج تنهایی و بس
***
خوشا کسی، که به راه فنا، شود چو شرر
امید و بیم، ندارد ز کس، به نفع و ضرر
بدین فسانه به عنقا، هم آشیان نشوی
ز حرص بر سر مردار، اگر گشایی پر
چه بهره می بری از، اختلاط نااهلان
بجز شراره و دود از، دکان آهنگر
به خود مناز، که از دودمان بوالبشرم
چرا، که مانده ز آتش نشان خاکستر
به هرزه، غافل از انجام کار خویشتنی
گذشت عمر و، نگفتی که چیست، زاد سفر
رسد، دو چشم جهان بین من، به نور یقین
اگر به دیده کشم، خاک مقدم حیدر
ظهیر تشنه لب، امیدوار مغفرت است
که نوشد، از قدح لطف ساقی کوثر
***
ای گلشن جوانی و، ای لاله زار عمر
بشکفته از نسیم وفایت، بهار عمر
فیض محبت، آمده در زندگانی ام
آب حیات مهر تو، در جویبار عمر
هنگام مرگ، با اجلم، دعوتی است راست
کایام هجر، نیست مرا، در شمار عمر
از من قرار می برد، آن نازنین سوار
آری دمی، قرار نگیرد، سوار عمر
بر خود ظهیر، یک نفسم، اعتبار نیست
همدوش مرگ، می روم، اندر کنار عمر
***
ای ز خود بینی، به چشمت، مردم غمخوار خوار
در پی آزار ما، بس کشته تا اغبار یار
مرهم لطفت درآرد، در تن مجروح روح
می کند تیر عتابت بر دل افگار، کار
می دهد جام غمت، اندر دل منصور صور
می زند عشقت، به حق گویان با مقدار، دار
کی دهد، چشم تو با هر مست نافرجام جام
غیر هشیاران ندارد، کس در آن دربار بار
مرغزار عشق را، صد مرغ زار اندر صفیر
وز غم تو بلبلان را، ناله در گلزار زار
کفر عشقت می برد، از بوریا بوی ریا
تندی جوشت فروزد، در دل زنار نار
گرچه حسنش، برده شبها از دل مهتاب، تاب
می کند روز ظهیر، آن زلف کجرفتار تار
***
دوش، اندر گلستانی خفته بودم، شاهوار
خواب خوش، آمد مرا سر در کنار آن نگار
نیمشب مرغی بیامد در میان گل نشست
بانگ می زد عاشقان را، صد هزار و صد هزار
گفتم: ای مرغک، چه مرغی کوچک و بسیار دان
گفت: آن مرغم که هستم، عاشقان را،غمگسار
گفتم: ای مرغک، مرا احوال عالم بازگوی
گفت: عالم سر به سر، با د است رو باده بیار
***
ای همایون نظر، از من، نظری باز مگیر
طوطی ام، در قفس از من، شکری باز مگیر
سگ قصاب توام، خورده ز خونم جگری
چون، جگر می خورم از من، جگری باز مگیر
شب امید مرا، روز دل افروز تویی
بنما روی و، نسیم سحری باز مگیر
پای گر باز گرفتم، ز تو من آل دگرست
تو ز من، پا به امید دگری باز مگیر
ای به تو زنده، تن و، زنده به تو جان ظهیر
تو ز بیمار گران گل، شکری باز مگیر
***
نه بوی عشقی، از این، روزگار می آید
نه آه دلکشی، از این، دیار می آید
چو کودکان دل خود،تا به کی فریب دهی
غبار خانه بیفشان، که یار می آید
کسی جواب مرا، در شکایت تو نداد
جواب من، گهی از کهسار می آید
گذشت عمر و، نیامد شبی، به بالینم
به کار من چو نیاید، چکار می آید
خزان، که نخل شباب مرا، ز پا افکند
از این چه کرد، که فصل بهار می آید
شکایت از تو، به روز شمار، خواهم کرد
ظهیر اگرچه، نه اندر شمار می آید
***
کسی که، همچو شرر روی در فنا دارد
به ملک نیستی، اهل عشق جا دارد
حریص را نبود تاب دوری، از زر و سیم
که پای بند طمع، خوی اژدها دارد
به عجز تن، مده و مغز و چشم شیر برآر
که پشه، از سر نمرودیان، غذا دارد
تن ضعیف ز عشق تو، بیش می سوزد
چو برق شعله کشد، چشم بر گیا دارد
درین مکان محقر، هزار کوه غم است
به حیرتم که دل این قدر، جا کجا دارد
***
دل، چو صافی شد، حقیقت را، شناسا می شود
از صفا، آیینه، منظور نظرها می شود
می فتد صد عقده از نو، بر دل مرغ چمن
از نسیم صبحدم، تا غنچه ای، وا می شود
کی توانم، شعله ی عشق تو را در دل نهفت
شمع روشن در میان شیشه، پیدا می شود
سایه را، گر بنگری، از شخص ما، نتوان شناخت
بس که تن، در رنج عشق او هیولا می شود
گریه می آید مرا، بر تنگ چشمی های ابر
با وجود اشک ما، ممنون دریا می شود
تا توانی، در تضرع کوش شب ها، ای ظهیر
زانکه درهای اجابت، در سحر وا می شود
***
امید بوسه، بر آن لب کسی خیال کند
که همچو باده نمک را، به خود حلال کند
طمع به وصل تو، چون تشنه ی امید بر آب
کسی کند، که هم اندیشه ی وصال کند
عجب از آنکه نشانت، ز بوالهوس پرسد
ز مرده نیز فرشته، همین سؤال کند
به کوی عشق تو، فرهاد نیست، پرویزست
کسی که، از طمع اندیشه ی وصال کند
شبی که وسوسه ی عقل، دست یافت ظهیر
بنوش باده، که این رفع آن ملال کند
***
لب تو، راه سخن را، به تنگ می گیرد
سخن، ز لعل لبان تو، رنگ می گیرد
نقاب اگر، ز رخ نیم رنگ، بگشایی
ز غیرت آتش غم، در فرنگ می گیرد
اگر ز شرم به برگ گل، افکنی برقع
بسان کاغذ عکس از تو، رنگ می گیرد
زیارت دل من در خزان کند، بلبل
سراغ غنچه، ز نوک خدنگ می گیرد
صفای چهره اش از آه من، فزون تر شد
غلط که آینه، از آه رنگ می گیرد
ز تنگی دهنش، خنده ناتمام بماند
ز بسکه راه شکر خنده، تنگ می گیرد
چسان به توبه کنم، ترک می، ظهیر که من
کف از پیاله رخ از باده، رنگ می گیرد
***
بی تو امشب، از دل ما، لخته ی خون می رود
از بدخشان، پاره های، لعل بیرون می رود
کس به آسانی، برون ناید، ز بازار وطن
حیرتی دارم، که دل، از جای خود، چون می رود
بر رگ لیلی، بزد فصاد، نوک نیشتر
عشق را نازم، که خون، از دست مجنون می رود
از خجالت، بر قفا رفتم، چو بر من، لطف کرد
کشتی عاشق، ز باد شرطه، وارون می رود
آسمان هم، از بلای عشق، می سوزد، ظهیر
بسکه آه عاشقان، بر اوج گردون می رود
***
هجران، حریف بخت سیاهم نمی شود
دوزخ، حریف شعله ی آهم نمی شود
خواهم، که سر برهنه، درآیم به آفتاب
کاسباب چرخ، پشم کلاهم نمی شود
در آب و رنگ، عارضش این نیست، کز نظر
آب دگر، رفیق نگاهم نمی شود
دریای همتی، که حبابش بود ظهیر
کس نیست، آنکه، مانع راهم نمی شود
***
فرسوده ی منقش، فتراک دار گردد
عنبرفشان زر او، تریاک وار گردد
آن دم، که موش پرد در ناودان کعبه
چون جای خواب سازد، مشک تتار گردد
روزی که در بدخشان، یخ بر چنار بندد
پالوده ای و مشقی، خلخال مار گردد
در کوچه های شیرین، خسرو خبر ندارد
امثال فاریابی، لعل عذار گردد
چون شاخ گاو کوهی، بر کوهسار گردد
شلوار آب توسی، چون پای مار گردد
***
پرتو حسن تو، در بحر و بر، انداخته اند
آتش این است، که بر خشک و تر، انداخته اند
تا نظر کرده ی حسنت، شده آیینه ی دل
اهل دل، آینه را از نظر انداخته اند
طایران خرد، از سعی شناسایی تو
در بیابان طلب، بال و پر انداخته اند
لذت تیغ تو، در کام همه مانده هنوز
کشتگانی که به پای تو، سر انداخته اند
شده از قافله ی عشق تو، پامال جفا
بسکه بر شارع دلها، گذر انداخته اند
ابر فکر تو گهربار معانی ست، ظهیر
از سرت گر هوس سیم و زر، انداخته اند
زمین فرشی، ز عبهر می نماید
هوا، پر مشک اذفر می نماید
صبا، همچون دم عیسی مریم
به معجز، روح پرور می نماید
حریم باغ، از آن شد، روشن امشب
که آن گل، ماه پیکر می نماید
خط سبز و، لب لعل نگارم
پر طوطی و، شکر می نماید
لب و دندان او، کش جان فداباد
چو لعل و، لؤلؤ تر می نماید
نهاده زلف را، از ناز بر سر
ز مشک سوده ، افسر می نماید
نمود از انوری، انور سخن را
ظهیر از انور، اظهر می نماید
***
چون جزع تو، از حقه ی تقدیر برآمد
بس ناله که از جادوی کشمیر برآمد
زنجیر شب از فرق تو، ایام در آویخت
تا این دل دیوانه، به زنجیر برآمد
ای بس، که صبا در چمن حسن، فسون خواند
تا قد سرافراز تو، چون تیر برآمد
بر بوی سر زلف تو، از پرده ی تقدیر
تعجیل کنان، باد جهانگیر برآمد
آن دم که صبا، نافه ی گیسوی تو بگشاد
آه از جگر سوخته ی قیر برآمد
جان دست زنان، در رسن زلف، هر روز
زین چاه گل آلوده ی دلگیر برآمد
از صحبت جان آن نفس، امید بریدم
کز رزمگه چشم تو، تکبیر برآمد
***
سوز عشقت، نشاط جان ببرد
طاقت از دل، ز تن توان ببرد
نرد عشق تو، هر که خواهد باخت
چشم مست تواش روان ببرد
ساغری می کند، دو چشم دوتا
خواب، از چشم مردمان ببرد
از فراق تو، نیم جانی ماند
زود باشد ،که هجرت آن ببرد
بار عشقت، دلم چگونه کشد
پیل، کی باری آن چنان ببرد
خونم از دیده، می چکد هر دم
تا که، بنیاد خانمان ببرد
دل به کوی تو، درد و غم آرد
چون ز کویت رود، همان ببرد
برسر کوی تو، همه دل درد
آورد ناله و، فغان ببرد
شادم از درد او، که شب همه شب
ناله ی من، بر آسمان ببرد
جور کم کن وگرنه غصه، ظهیر
پیش سلطان کین ستان ببرد
***
بی شمع رخت شمع فلک، تاب ندارد
بی رنگ لبت زاده ی کان، آب ندارد
زان غالیه، کز طره ی گلبوی تو خیزد
یک ذره، دل لاله ی سیراب ندارد
تشریف خیال تو مهیاست، ولیکن
آن را که چو اختر، هوس خواب ندارد
گفتم: به سر گوهر مقصود، رسد دل
خود عشق تو، بحری ست،که پایاب ندارد
تا بر سر بیداد بود، چشم تو گردون
دست از من درباخته اسباب ندارد
گیتی رقم کفر کشد، بر دل آن کس
کز طاق دو ابروی تو، محراب ندارد
در فرقت با دام تو، از دیده ببارم
آن قطره، که خاصیت عناب ندارد
از عمر کجا برخورد آن کس، که شب و روز
بر یاد لبت، جام می ناب ندارد
***
بیدار شو که با همه غفلت، شراب صبح
بهتر بود به مذهب رندان، ز خواب صبح
چشمی به هم زدیم و، جوانی به باد رفت
دیدی به یک نفس به سر آمد، شباب صبح
یک لمعه دید صبح، ز خورشید و محو گشت
بنمای رخ که جان دهم ، ای آفتاب صبح
خندان مشو، که زیستن صادقان دمی ست
بنگر تو، از تبسم پا در رکاب صبح
پنهان شود ز دیده ز شرم تو، آفتاب
چون مهر اگر، طلوع کنی از نقاب صبح
هر صبحدم، به یاد شهیدان عشق او
خونین کفن، به جلوه درآید سحاب صبح
شاید بر اوج فیض، رساند ظهیر را
دستی زدم، به رشته ی کوته طناب صبح
***
آنم که نیست، در دل من مدعای گنج
دری ز بحر سینه نسفتم، برای گنج
از فیض عشق گوهر معنی است، در دلم
ای دل عجب مدار، به ویرانه جای گنج
قارون هلاک گشت و، هنوز از غرور او
آید به گوش، طالب دنیا صدای گنج
عبرت ز کوه گیر، که کان ذخیره هاست
بخشد به خلق و، هیچ نگیرد بهای گنج
دایم حریص تیره دل، از آرزوی زر
چون مار خاک می خورد، از اشتهای گنج
آن قانعی که تارک دنیا بود، ظهیر
از جذبه ی غنا، بود آهنربای گنج
***
زهی به تیر غمت، صد هزار دل آماج
گرفته، ناز تو از ملک حسن خوبان باج
طراوت گل روی تو را، نه لاله و گل
نزاکت قد سرو تو را نه سرو و نه کاج
ز شرم روی تو بازار مصر، گشته کساد
ز بوی عشق تو، بیت الحزن گرفته رواج
زبان شوق انا الحق، به این سخن می گفت
که نیست دعوی عشق تو، کار هر حلاج
خدنگ غمزه، نهان می رسد چه چاره کنم
همیشه تیر اجل عاجل است و، نیست علاج
سزد ظهیر، که پا بر سریر بگذارم
که بر سرم بود از ترک هر دو عالم، تاج
***
بر فرق سر نهاده، چون نرگس کلاه کج
بر گل فکند سنبل، زلف سپاه کج
گفتم: هلال ابرویت، آیا چگونه است
همچون کسان نمود، به سویم نگاه کج
گفتم: چراغ مرده ای، روشن تر از تو نیست
گفتا که می برد، ز دلت دود آه کج
از همت بلند، بود قد سرو راست
روید، ز پست فطرتی خود، گیاه کج
نخل قد ظهیر، ز پیری خمیده نیست
واحسرتا که گشته، ز بار گناه کج
***
ای آفتاب برج سعادت، عجب مدار
گر بر مثال جاه تو، انجم شود فقط
آگه شود، زمانه ز اسرار لوح غیب
گر قوت بیان تو، ماند بدین نمط
آنجا، که کلک مدح تو خواند مشیر عقل
از شاخ سدره، دست عطارد کند نقط
یک نکته استماع کن، از عقل نکته دان
دانسته ای که عقل، مصون باشد از غلط
چون مشک گیسوی تو، به کافور شد بدل
زین پس مگیر، دامن خوبان مشک خط
***
صبحدم وقتی که یارم، کاروان مشک را
طره می کرد، از نسیم طره ی پرتاب خویش
در هوای آنکه یکدم، با لب او بر زنم
لاف دریا می زدم زین اشک، چون سیماب خویش
از سنان غمزه، می کردی دل ما را شکار
وز دو بادام خمار آلوده ی پر خواب خویش
ناگه از بهر شکست زادگان، هم عرضه کرد
رشته ی در ثمین، از پرده ی عناب خویش
گفت: کافر قربت دستور اعظم یافتی
آنکه یابد خاک پایش، هر دم افزون آب خویش
چون نیاز تشنه را بر دست او، چشم اوفتاد
گفت: اینک یافتم، دریای بی پایاب خویش
نوری از نازک تن، اندر سایه ی عدلش گریخت
آسمان، گفت آمدم در عهده ی مهتاب خویش
تیغ یاغی پیشه، لاف سرخ روی کی زدی
گر بدیدی اهتمام کلک او، در باب خویش
آسمان خلوت سرای سبز پوشان، کی شدی
گر نکردی سده ی والای او، محراب خویش
پیش رای غیب دانش، چرخ طالع گیر گفت:
هیچ نگشاید مرا، زین تیره اسطرلاب خویش
جام روشن، گوهرش می گفت: روزی کوه را
دل نمی گیرد تو را، از لاله ی سیراب خویش
صاحبا، چون بخت، بر خاک درت لازم شدم
گرچه اینجا، نیستم از زمره ی احباب خویش
در شکر ریز مدیحت، پر جواهر یافتم
دامن طبع سخن پیرای معنی یاب خویش
وقت آن آمد، که از عین نوال وافرت
منتظم یابم چو دیگر بندگان، اسباب خویش
***
داور ملک شرع، سیف الدین
صدر موسی کف، مسیح نفس
آنکه، سلطان عدل او برداشت
از جهان، رسم پاسبان و عسس
وانکه، از عدل راست خانه ی او
رخ صفت، کجروی نکرد فرس
از سریر درش، خطاب آمد
سایل آز را، که لا تیاس
گل، ز تشویر خلق خوش بویش
می کند پاره، شقه ی اطلس
ابر تر دیده را، کفش گوید:
رو مپیمای بیش، باد هوس
دوش، جاسوس وهم را گفتم:
حال فرمان سیف دین بررس
خازن گنج وحی، گفت: اینک
می رود در جهان، قضا از پس
مصطفی سیر، تا به صد دل شد
بر تو اقبال فتنه، همچو انس
با کفت گفت، مهر زر پرور
چند زر برفشانی، آخر بس
پیش کلک سخن سرای تو کیست
طوطی ناطقه، یکی اخرس
منم آن مرغ خوش سخن، که شتافت
سوی صدر تو، از هوای قفس
لایق ساحت شریف تو نیست
کرکسی سفله، عادت کرکس
زانکه سیمرغ عقل، نپسندد
در چنین دولت، آشیان کرکس
در هوایی، که نغمه زد بلبل
چه کنی، زحمت فغان مگس
در بهاری، که گل جمال دهد
خوش نباشد،هوای صحبت خس
با هوای سنمبران ختن
کس کند، یاد طلعت نرگس؟
در طریقی، که کوس ناله کند
گوش دارد، کسی صدای جرس
***
قلزم حسنا، ز فیض دانشت
بانوا شد، دوحه ی گفتار شمس
ز آب تیغ نطق تو، سرسبز گشت
شاخ طبع بی بر و، بی بار شمس
کلکت، آب روی زهره می برد
تا صریر اوست، موسیقار شمس
از پی تحصیل درس مدح تو
کرد کر، گوش فلک تکرار شمس
گردن گردون و، گوش دهر را
داد زینت، لفظ گوهربار شمس
می نویسد، بر حواشی فلک
صاحب دیوان چرخ، اشعار شمس
کرد روشن، مشکل معنی عقل
شمس ذهن آفتاب انوار شمس
کرد تازه، روی گلزار سخن
آب اشعار گهر کردار شمس
بارها، از باره ی گردون گذشت
مرکب وهم زمان رفتار شمس
دیدگان پر سرشک، لعل شد
از هوای طبع گوهربار شمس
این ترازوی معلق را بجو
برندارد، طبع جان معیار شمس
راستی به این همه لاف است، زانک
نیست رای انورت، غمخوار شمس
کار گر دونست، بی آبی، از آنک
کرد صفرا، بر دل پربار شمس
نیست از انبار دهقان فلک
خرد نی، جوجو شده، ادرار شمس
در ترازوی سپهر خوشه دار
کمترین کاهی بود، مقدار شمس
آسمان، چون قرص خور، هرگز نخورد
از چه معنی می خورد، زینهار شمس
تیغ مهر، از بهر چه، گرم است اگر
نیست آهن سوز، آه زار شمس
بر کلاه ماه، صد کرت بسوخت
تندر شب، ز آتش تیمار شمس
در شبستان فلک، صدره نمود
شمع مهر، از بازوی آمار شمس
در مشوش کردن گیسوی نظم
نیک داند، رای تو هنجار شمس
چون، به خدمتکاری درگاه تو
قاضی گردون، شنید اقرار شمس
چرخ را گو، تا به سنگ حادثات
بشکند، هر لحظه ای بازار شمس
بر سپهر کوژ قامت، بانگ زن
تا که دارد، بعد از این تیمار شمس
کار جور چرخ، چون معلوم نیست
مرهمی نه، بر دل افگار شمس
مرکز خورشید جویی، دور نیست
گر ز تو گیرد، فروغی کار شمس
مرکز اقبال بادی، زانکه شد
خاطرت، از راستی پرگار شمس
بر سر آمد، طیلسان مشتری
تا که شد، حالی کهن، دستار شمس
***
والا مکین دولت و دین، آفتاب ملک
فرخنده حضرتی، چو سکندر بنا نهاد
گوی شرف، ربوده به چوگان امتحان
از بارگاه قیصر و، ایوان کیقباد
رضوان، که پرده دار، حریم سعادت است
گویی، دری ز جنت اعلی، بر او گشاد
از نزهت هوای لطیفش، عجب مدار
گر بنده، از روایح بستان، نکرد یاد
جایی رسید، بارگه خوش هوای او
کانجا شود، بریده پی کاروان باد
در سال پانصد و، نود و، یک تمام شد
کاو، همچو، خلد بر همه عالم خجسته باد
***
آن غلامی، که از پی امرش
آسمان، زحمت دواج کشید
یک زمان، از میان کمر بگشاد
لاجرم، چون نگین به تاج رسید
***
خدایگان جهان، شهریار روی زمین
تویی، که قدر تو، بر چرخ پایگه دارد
شده ست، چشم ممالک، ز طلعتت روشن
از آنکه، طلعت تو، نور مهر و مه دارد
تو بر سر آمده ای، از همه ملوک جهان
جهان، چه غم خورد اکنون، که چون تو، شه دارد
مخالفت، کله ملک جست و، بی خبر است
که سر ندارد، اگرچه، سر کله دارد
چه خاصیت، بود کافتاب خنجر تو
همیشه، روز بداندیش را، سیه دارد
تو در ممالک، از آنی نشسته موجب چیست
که چرخ عیش حسودت بر او تبه دارد
در انتظار تو، ملک عراق مدتهاست
که گوش، سوی درو، چشم، سوی ره دارد
جهان، به نام تو بگشاده اند و، تو فارغ
چنین بود، چو ز دولت کسی سپه دارد
زمانه، با همه حشمت، فتاده در پایت
چو تائبی، که به خروارها، گنه دارد
نگاهدار به شمشیر دین یزدان را
که ایزدت، ز همه فتنه ها، نگه دارد
***
صاحبا، آفریدگار تو را
نعمت و، عمر جاودانی داد
نعت خلق تو، نقش کرد صبا
بر حواشی سوسن آزاد
شمه ای، از خصایص کرمت
آسمان، در مزاج ابر نهاد
پیش دست و، دل گهرشکنت
بحر بی آب را، چه خوانم راد
چون شدم لازم در تو، رواست
گر نیاید مرا، ز گردون یاد
زندگی، ضعف یک دوره ی تو
آتش فتنه، در جهان افتاد
ماه، نزدیک شاه انجم رفت
تا، ز دست جهان، کند فریاد
تیره کرد، آسمان ز دوده ی شب
چهره ی اختران رومی زاد
دست مشاطه ی قدر، برکند
طره ی حلقه حلقه ی شمشاد
کاتب غیب، گفت محو کنم
نقش این طارم کهن بنیاد
باد گفت: از هوا دراندازم
این معلق، حصار گوی نهاد
گرد بی صبر، گفت: بنشانم
پیش تو، مرکب تکاور باد
تا ابد بیش، عرض پاک تو را
از جهان هیچ آفتی مرساد
زانکه، بر صحت تو موقوف است
انتظام امور دانش و، داد
سده ی فرخ تو، چون گردون
از تصاریف دهر، ایمن باد
***
من از طعن تو، ای قاضی خزاعی
کجا دانم، طریق شاعری را
ز گردی، کز هوای کفر خیزد
چه زحمت، مرکب پیغمبری را
ز خاری، کز درخت شرک روید
چه نقصان، ذوالفقار حیدری را
زبان را، ذوالفقار آسا کنم تیز
که می مانی، یهود خیبری را
چنان، هجو توام، سودا گرفته ست
که شستم، لوح مدحت پروری را
سیه دل وده ای، مانا جوالی
که پوشیدی، کلیم مدبری را
ندانم، تا چه بدبختی، که هرگز
ندیدی، چهره ی نیک اختری را
ز زن کمتر نه ای، گهگاه میکن
مراعات رشید ازهری را
مرا طبعی است رخشنده، که تابش
حسد آرد، چراغ خاوری را
ز نظم دل فریب معجز من
طرب زاید، روان انوری را
اگر چون خار دامن گیر، با ما
نمایی، سیرت بدگوهری را
از این پس، چون گل بدعهد میکش
جفای گنبد نیلوفری را
چه بودی، گر جهان، از دانش من
خبر دادی، جهان سروری را
نصیرالدین الغ صاحب، که نو کرد
به تیغ، آیین ملک سنجری را
غبار رخش او، پیرایه بندد
شمال مشک بیز عنبری را
سرشک جام او، سرمایه بخشد
زلال خوشگوار کوثری را
قرینش در زمانه، دلبری باد
کزو، غیرت بود، حور و پری را
همیشه با رخ و، زلف نگاران
نوید آماده کار دلبری را
***
هر صبحدم، که شاهد مه روی خاوری
از روی دهر، محو کند، خال عنبری
فراش غیب، چشمه خورشید را، کند
قندیل سان، معلق از این، طاق چنبری
در کوره ی اثیر جهان، آتش افکند
تا آفتاب تازه کند، رسم زرگری
ایام، همچو مردمک چشم عاشقان
از سعی آفتاب، لعل پروری
چرخ، از تنور تافته ی صبح، برکشد
قرص خمیر مایه ی چون زر جعفری
از بهر برگرفتن زاغ سیاه شب
صبح سپید، جامه کند قصد گازری
وز بهر منهزم شدن لشکر ظلام
خورشید، بر کشد ز میان، تیغ گوهری
تا روزگار، چهره بشوید، ز گرد شب
گیرد، مزاج چشمه ی خورشید کوثری
گیتی، درین زمانه، که خود شرح می دهد
هر روز گویدم، که بخوان لوح شاعری
با طایران سدره، سوی جفت روح وار
روزی، کزین، نشیمن تاریک بر پری
تا طفل وار، جان تو، در مهد قالب است
ای بس، که در مشیمه ی ایام، خون خوری
صبح پگاه خیز شود، بی قدم روان
پیش عنان خسرو دوران، به چاکری
تا زیر چرخ، نعل صفت، کرده ای قرار
از چار طبع، کجا، جان برون بری
یک چند شد، که نایب هر روز مهروار
در قبضه ی تصرف این هفت اختری
صدرا، ز بهر جرعه ای، جام نوال شد
در فصل نوبهار، کند لاله ساغری
زمزم صفت، مدار دو چشم از جفای چرخ
چون در جوار کعبه ی دولت مجاوری
ما حی زنگ جور و ستم، صدر دین گر اوست
صیقل گری، ز آینه ی روی مهتری
اقضی القضاة عالم عادل، که رای او
کرد، از برای خنجر اسلام گوهری
آنجا، که نور افسر اقبال او رسید
باشد، کلاه گوشه ی خورشید سرسری
هنگام حکم قاطع او، چرخ تیزرو
از تیغ عزل، خسته کند خلق مشتری
کیوان، که سر جریده ی رفعت نهاده است
چون قدر تو بدید، نزد لاف برتری
با برق گفت، شمع ضمیرش که زهر خند
با ابر گفت، بحر نوالش، که خون گری
چون خطبه ی جلال تو، می خواند روزگار
کرد آسمان دایره کردار منبری
چون، بر سریر عدل سلیمان تویی، چرا
بر بام آسمان نزنی، کوس قادری
چون صبح گشت، حلقه به گوش غلام تو
از شام ساخت، پرچم اعلام سروری
خورشید و ماه را، دو غلام سیاه خواند
رای جهان فروز تو، از بس منوری
زانجا، که استقامت، میزان عدل توست
میزان چرخ را، به یکی حبه نشمری
روزی که صفدران وغا، تیغ برکشند
چون حد خویش بر همه اعلا مظفری
طبع لطیفه پرور شمس از مدیح تو
آگه فتاد، بر سر گنج سخنوری
تا این دو شمع تافته ی نیلگون لگن
روشن کنند، قاعده ی نور گستری
آن روز، تیره باد، که چون شام اختران
از پای قدر، تارک افلاک نسپری
این بر قیاس آن غزل فرخی، نهاد
کای ابر بهمنی، به چه اندیشه اندری
***
رو، که به کام تو شد، مملکت دلبری
عارض گلگون مدار، در زره ی عنبری
از مه شبگون نقاب، پرده به یک سو فکن
تا که، ز تشویر او، پرده کند مشتری
بو که، ز باغ رخت دیده ی من، بر خورد
پیش، که از برگ گل، سبزه برون آوری
تا که ز لعل لبت، کدیه کنم بوسه ای
نقد روان می دهم، گوهر دل بر سری
ای صنمی، کافتاب، لاف زنان می کشد
پیش رخت روز و شب، غاشیه ی چاکری
سوسن آزاد را، چرخ، زبان بند کرد
تا نکند خامه وار، وصف رخت سرسری
ور نشدی آشکار، معجزه ی لعل تو
قفل زدی روزگار، بر در پیغمبری
از دهنت چون قضا، حلقه ی یاقوت یافت
پشت پر از اشک لعل، دیده ی انگشتری
نقش هوس، روزگار، در دل بادام کند
چون ز رخت، شد عیان، چشم خوش عنبری
هیچ شبی نگذرد، تا نکند چشم تو
قافله ی فتنه را، سوی جهان رهبری
گر بنهی چرخ وار، تیغ ستم را، ز دست
بر در خورشید عقل، از تو کند داوری
ذات کرم، تاج دین، آنکه از او، دیده شد
بر در خورشید عقل، از تو کند داوری
ذات کرم، تاج دین، آنکه از او، دیده شد
دست و دل مردمی، جان و تن سروری
خسرو آل حسین آن، آنکه بدو فخر کرد
هم نسب احمدی، هم گهر حیدری
دولت او کودکی گشته به قامت بلند
کز پی او می کند، طفل ازل مادری
گر گهر خویشتن، عدل کند، رای او
چرخ، زند بر زمین، آینه ی خاوری
کلک سنان فعل او، حمله فتنه برد
اشک، روان کرد تیغ، بر رخ نیلوفری
چون سوی بحر کفش، تیز نگه کرد، برق
ابر سراسیمه را، گفت: برون خون گری
چرخ، بسی جهد کرد، تا به جنابش رسید
چون سپرد ناکسی بارگه قیصری
عرش جنان، با سپهر با همه جاه و جلال
طالع سعد تو را، گشت به جان مشتری
توسن ایام را، رای تو تحسین نکرد
شیر نگه، کی کند سوی یکی لاغری
از پی آن تا برد، خصم تو را آبروی
دلو پدید آمده ست، از فلک چنبری
هندوی هفتم سرا، حارس ایوان توست
ورنه، کجا یافتی، منزلت برتری
تربیت مشتری، گر نکند طالعت
چرخ نبیند به خواب، چهره ی نیک اختری
از پی خصمت که داشت، با تو سر و گردنی
در کف مریخ بین، تیغ اجل گوهری
تا که زند آفتاب، خاتم اقبال تو
در دل کان تازه کرد،قاعده ی زرگری
گر نکند عزم عیش، رای تو باطل کند
زهره ی بربط نواز، حرمت خنیاگری
سوی من خسته دل، از سر رحمت نگر
گر چه ز بس منزلت، سوی فلک ننگری
پشت مرا روزگار، هر نفس از بار غم
حلقه صفت می کند، گر چه نیم هر دری
گرنه مرا مدح تو، حرز حیات آمدی
خامه کجا راندی، بر ورق شاعری
خاطر محمود را، آینه ای دان کز او
آتش غیرت فتاد، در جگر عنصری
نیست عجب گر شود، عیسی تازی زبان
از پی گفتار او، عاشق شعر دری
مدح تو،دانی چرا، آب فلک می برد
زانکه زبانش گرفت، طبع نی عسکری
شاید اگر زین مقام، خاطر من بگذرد
زانکه همین است، و بس، حد سخن گستری
***
لاف ضیا می زند، مشعله ی خاوری
خیز، به یک سو فکن، سلسله ی عنبری
باز سپید سحر، بال ضیا گسترد
گر نکند زلف تو، دعوی شب گستری
چرخ به دست سحر، چاک زند، هر شبی
پیش تو، مظلوم وار، قرطه ی نیلوفری
هیچ شبی نگذرد، تا نکند روی تو
کوکبه ی روز را، سوی جهان رهبری
پیش خرامان مشو، در چمن دل، که هست
شیوه ی رفتار تو غیرت کبک دری
نزهت روی تو برد، آب سمن، برگ صبح
شاخ صبوح، آر پیش، تا ز جهان برخوری
پیش که گردد روان، چشمه ی کهسار چرخ
در دل ساغر فکن، تلخ خوش گوهری
زهره ی خوش طبع را، پیش نشان تا کند
چرخ جلاجل نما، در دف او چنبری
شاخ گران زن، مخور بیش غم این جهان
خون قدح خور مخور بیش غم آن پری
رنگ صفت باده ای، کز مدد عکس او
با سپه زنگبار، صبح کند داوری
ای صنمی کافتاب، از پی تصحیل نور
خدمت روی تو را، گشت به جان مشتری
از لب لعلت جهان، چشمه ی کوثر گرفت
سایه ی طوبی چرا، زیر قدم نسپری
بزم علای هدی، ناصر شرع رسول
کز پی او نصب شد، رایت نیک اختری
افسر برهانیان، آنکه ز خاک درش
زرگر قدرت زند، تاج سر سروری
لفظ شفابخش او، نایب روح اله است
آمده در شان او، آیت جان پروری
لذت لطف خدا، گشت نهان در لبت
لذت آب حیات، طعم نی عسکری
تا شکرت را خدا، گونه ی یاقوت داد
پر عرق شرم شد، روی می آذری
طارم نیلوفری، هیچ گلی خوش نکرد
تازه تر از روی تو، در چمن دلبری
بر فلک دلبری روی تو، گویم که چیست
تیره گر آفتاب، طعنه زن مشتری
روی سیاه زحل، گرد نحوست گرفت
تا نزند پیش او، بیش دم برتری
زهره سوی تخت او، تیز نگه می کند
موج زنان در دلش، حسرت خنیاگری
گر نفس خلق او، آب به آتش برد
عقل تمنا کند، منصب خاکستری
تازی خوش گام او، باد صبا را چه خواند
شیفته و بیقرار، سر زده وز هر دری
نسبت عالی او، دوش خرد، شرح داد
چرخ بسی طعنه زد، در گهر قیصری
چون کرم کردگار، جلوه کند کعبه را
پست کند روزگار، بتکده ی آذری
هر که به گوش خرد، دعوی موسی شنید
بیش تأمل کند، در سخن سامری
دیر زی، ای آفتاب، در کنف ظل بخت
کز در عرش آستان، آب فلک می بری
رای منیر تو گفت: صبحگه خیر را
کز پی این زهرخند، شمع صفت خون گری
پیش تو نیرنگ چرخ، پای ندارد، بلی
معجز موسی شکست، قاعده ی ساحری
***
باز، بر طرف مه، از غالیه وام آوردی
گرد بر گرد سحر، پرده ی شام آوردی
هر سیاهی، که شب، از دود سیه داشت فلک
در سر سلسله ی غالیه فام آوردی
تا که سیمرغ خرد، صید هوای تو شود
بر گل، از طوق سیه، خط حمام آوردی
طاق ابروی تو بوسم، که از او، گردون را
مژده ی نو شدن ماه صیام آوردی
بنده ی آن لب لعلم، که به یک بوسه ی او
حال شوریده ی ما را، به نظام آوردی
ساغر چشم مرا، بیش به خون لعل مکن
کاب، بر دیده ی پر گوهر جام آوردی
گفته ای، هر نفسی، تازه دلی دارم تو
بیش از این رنجه مشو، بسکه تمام آوردی
در پی، جان و دل سوختگان بودی، دوش
می ندانم، که از این،هر دو کدام آوردی
ای شکر خنده نگاری، که به هنگام شکار
طوطی سدره نشین را، سوی دام آوردی
تا شود، منظر چشم تو، سراسر پر نور
رسم این، شاهد طاووس خرام آوردی
بارها موی کشان، چرخ زمردگون را
بر در خواجه ی خورشید، غلام آوردی
صدر دین، آصف اعظم، که ز یمن نظرش
پای در بارگه، دولت رام آوردی
آنکه صد بار، سوی رای جهان افروزش
از در خسرو سیاره سلام آوردی
وانگه از خط زره، پیکر شب کردارش
روز را، در پی جلباب ظلام آوردی
ای جهان، پرتو انوار کف دستورت
هر چراغی، که بر این طاق رخام آوردی
ای فلک، فرع دل صاحب خورشید عطاست
هر نشاطی، که ز تأثیر مدام آوردی
ای صبا، صبحدم از نکهت خلق خوش او
نزهتی، در چمن باغ مشام آوردی
ای حسام، از اثر خامه ی خنجر نسبش
رخت، تا خانه ی تاریک نیام آوردی
زان شدم خاک تو، ای ابر، که همچون کف او
در جهان، قاعده ی بخشش عام آوردی
***
ای جرم نور بخش، ندانم چه پیکری
مانا، که طوق مرکب خورشید کشوری
چون زرگران، صنع تو را، می نگاشتند
پنداشتم، رکاب شهنشاه خاوری
بر تیز رفتن تو، مرا اعتراض نیست
چو زورق مذهب دریای اخضری
زین پس، کمان مثال، سر از راستی متاب
چون تیغ آب داده ی بهرام لشکری
از نور خویش، طایر شب را، مدد فرست
گر شمع خم گرفته ی این هفت منظری
چون عاشقان تشنه جگر، بیش از این مباش
با روی زرد گشته و، با قد چنبری
از عکس آفتاب، هم اکنون روان شود
در خدمت تو، کوکبه ی نورگستری
گردون، به حکم تربیت شاه اختران
حاصل کند، ز بهر تو، منشور دلبری
یکبارگی، چو عارض خوبان، به خط مرو
گر خامه وار، وصف تو کردیم سرسری
اینها، که گفته شد، همه اوهام باطل است
نعل سمند آصف جمشید سروری
فرخنده صدر دین، که جهان، از لقای او
تحصیل کرده مایه ی فرخنده اختری
والا محمد بن محمد، نظام ملک
آن آسمان رفعت و، خورشید سروری
آن صاحبی، که پیر جهاندیده، وقف کرد
بر بخت شیره خواره ی او، ملک پروری
آخر، به سعی، دست گهربار او رسید
پاس نیاز، بر سر گنج توانگری
تأثیر حسن اوست، که هر شب برون رود
از طبع آفتاب، تمنای برتری
از ماه روز، شحنه ی فرمان قاهرش
بر روی روزگار، نهد داغ چاکری
زان دم که چرخ، قاعده ی عدل او نهاد
معدوم شد، رسوم قدیم ستمگری
آنجا، که نقشبند ازل، صورتی کشد
باطل شود، هر آینه، اشکال آذری
صدرا، به دور حاکم عدل تو، باده کیست
تا بر سپاه عقل، کشد تیغ داوری
از بارگاه قدر تو، هر شب ندا رسد
گردون لاجورد قبا را، که خون گری
شام و سحر چو کلک تو را ممتثل شدند
معلوم شد، که عاقله ی رای قیصری
شمع، از پی فروغ طرب خانه ی تو شد
چون شاهدی، که شانه زند، زلف عنبری
خورشیدوار، بین که چو تابنده گشت باز
از نام بنده، خاتم ملک سخنوری
تا طعنه می زنند، بتان سرو و، ماه را
از عارض مورد و، قد صنوبری
سرسبز باد، بخت جوان تو، سال و ماه
تا از نهال سایه ور بخت، برخوری
***
مرا، زمانه، به دور سپهر ثابت رای
به چار طبع، یکی بحر داد، گوهرزای
پناه ملک جهان، صدر دین، که لازم شد
نهاد، سایه ی او را، خواص پر همای
قضا، مثال وزیری، که رای ثابت اوست
ز روی، آینه ی ملک شاه زنگ زدای
ز بهر خدمت او، آسمان مواصفه داد
که بیش از این، نگشاید به دست صبح، قبای
ز ملک دهر، برافکند رسم ظلمت را
به عون رای ضیاگستر جهان آرای
جناب حضرت او را، کجا توان پیمود
به گام وهم زمین گرد آسمان پیمای
اگر مدد نکند، عزم آسمان سیرش
درآید، ابلق سر تیز آسمان، از پای
زهی ستاره ضمیری، که می رود هر دم
ز شرم رای منیر تو، آفتاب از جای
نشان عارض ماه است، حجتی روشن
که حلقه ی سر تنگ تو، شد فلک فرسای
ز بهر گوش غلام تو، ماه را هر شب
ندا رسد، که سر حقه ی فلک بگشای
ز بهر عصمت خاک در تو، گردون رفت
غبار حادثه، از روی این که تا به سرای
خجسته رای تو، چون پیشگاه عرش گرفت
لطیفه گفت، فلک را، که خیز و پیش تر آی
بنای ظلم، هم آنکه، فرو شود به زمین
چو آستان جلال تو، برکشید خدای
طرب سرای رفیع تو، مشرقی آمد
کزو طلوع کند، جام آفتاب نمای
اگر ز خلق تو، گردون، لطیفه ای راند
چو باد، سرد برآرد نسیم روح افزای
عجب، که ماه، ز خرمن زدن نمی ترسد
چو روی خصم تو، شد بر مثال کاه ربای
محیط مکرمت قصه ی رهی، یک دم
ز روی بنده نوازی، ملاحظت فرمای
روا مدار، که در باب من، دراز شود
زبان طعنه ی این یک دو، بزم کوب گدای
اگر مرا، ز جناب تو غیبتی افتد
بسا ز نخ، که زنند این خران یافه درآی
مدبران ازل، نصب کرده اند مرا
برای خدمت این آستان عرش آسای
ز بهر گوهر مدح تو، آسمان بخشید
مرا، به جای زبان، خنجر سخن پیرای
سپهر، آینه ی پیکرم برون آورد
ز بهر سرزنش طوطیان شکر خای
از این، طراوت، گفتار می شود روشن
که چرخ پیر نیارد، چو من وزیر ستای
دوام عمر تو خواهم، ز چرخ چندانی
که ضبط آن، نتواند، کسی به قوت رای
***
آخر ای آینه رو، از چه سبب ننمایی
تا ز آینه ی جان، رنگ هوس بزدایی
ز آب حسن تو، گویی، که چه کم خواهد شد
گر بر آتشکده ی سینه ی من بخشایی
زعفران زار رخم، تازه شود، ز آب دو چشم
چون کند، سنبل خوشبوی تو، گل فرسایی
همه سرسبزی بستان جمالت، که از او
ارغوان است مرا، در حرم بینایی
روز بازار بقا، کی شکند، چون آورد
لعل شکرشکنت، عادت روح افزایی
دوش، با باد صبا، زلف درازت می گفت:
کی هواخواه من، آخر ز کجا می آیی
خط سبز تو، که طغرای جمال افتاده ست
هیچ دانی، چه نوشته ست، بدان زیبایی
هر که بیند، خط گل پوش تو، گوید با چرخ:
کاین چه مشک است، که بر دامن مه می سایی
چون شد، از حاشیه ی گل، خط سبز تو بدید
عقل شد، همچو قلم، سرزده و سودایی
همچو آوازه ی خورشید، زمین چند کند
آه من، در شب هجر تو، فلک پیمایی
شمس دین بحر محیط هنر اکدس تکسین
کاستوارست، بدو قاعده ی دانایی
خلق مشکین دم او، باد صبا را گفته:
از ره طعنه ، که ای یاوه رو هر جایی
از پی مدح شکر، خاصیت او باشد
نغمه ی طوطی شیرین سخن گویایی
شاید از جام جهان، در زر و گوهر گیرد
چون کند، دست سخاگستر او دریایی
ای جوادی، که ز شرم کرم ترکانت
شاه رومی نسب چرخ، کند جوزایی
زان سبب، رست ز دریای قضا، تیر شهاب
تا بدان، حلقه ی سیمین فلک، بربایی
شام را، از حبش ظلمت، از آن آوردند
تا که ، بر درگه جاه تو، کند لالایی
نعل شبرنگ تو را، گفت: جهان بر من تاب
چون به نزدیک خرد، ماه نو هیجایی
گفت: گردون دو تا، با تو برابر تقدیر
گفت: کای پیر فرومانده بدو برنایی
تیغ سبز تو، که جان کرد، عدو بر سر آن
هست، در گنج سیاست، گهر مینایی
ذره ای، گر شود، از عالم مجد، تو پدید
زال رستم کش گیتی، نکند رعنایی
از لب تو، نشود کام خرد، شیرین تر
چون کند، شمس، گه مدح تو شکرخایی
باد هر روز، غلامان تو را، عیدی نو
تا که، بر کوکب عیش است، شب برنایی
***
ای صبح شب زدای، مگر تیغ آفتابی
یا، در میان زنگ خطا، گوهر صوابی
از کوره ی اثیر، به چستی علم کشیدی
تا بوته ی مذهَّب خورشید را، بتابی
گفتی: که هست، نسل من از، دودمان آتش
چون یاد یافه کرد، برای چه می شتابی
زینسان، که تا به خانه ی چرخ، از تو
بی شک زبانه، ز نهان خانه ی عذابی
نشکفت، اگر رکاب خور شعله پو، شدی تو
چون خوشه، خاطر خورشید انتسابی
والا عماد دولت و دین، آنکه خنجر او
بر گرد نان، عهد کند، مالک الرقابی
آنجا که چرخ،عتبه اقبال او گشاید
دهر سیه سفید چه باشد، یکی عتابی
خود را شهاب تافته، دانی چرا نماید
تا از برای خیمه ی قدرش، کند طنابی
معذور دار، اگر ز حسام سداب رنگش
بر طاق می نهم سخن طارم سدابی
هین، ای قصب، ز پرده برون آی، از آنکه تیغش
از ماهتاب کرد، برون طبع ماهتابی
هان، ای نیاز خشک لب تشنه، اکنون
باری ز بوی جرعه ی انعام او خرابی
ای درد سینه تاب جگرسوز، مدتی شد
تا در دل منافق او، از پی کبابی
ای مهر، اگرچه مشعله ی عالمی، ولیکن
زنهار، تا که از خط فرمانش سر بتابی
شبدیز شام را، مخر ای ماه نو به کاهی
چون از برای مرکب او،می کنی رکابی
دریا، که آبروی جهان را، مدد گرفته است
پیش سحاب لطف تو، تن داده در سرابی
ای خنجر پر از گهر لاجورد قامت
در برج فتح و لوح ظفر، کرده آفتابی
با آنکه مه، نگاشته ی رشته حدوث است
در مجلس تو کیست یکی سیمگون سرابی
گرد دشمن تو دیو صفت شد، چه باک باشد
اینک، خدنگ تیزروت، می کند شهابی
خصمت، گرفته سیب صفت، مذهب دو رنگی
زان گشت خاکسار و سیه دل، به رنگ آبی
تا از برای نرگس مخمور هر سر سال
در قحف لاله قطره ی باران، کند شرابی
بادا طرب سرای تو را، آن شرف که ناهید
گردد، ز بهر زینت او، کمترین ربابی
***
خیز، ای گرفته روی، گل از عارض تو خوی
تا باغ عمر، تازه کنیم از نسیم می
دامن کشان، به حضرت سلطان گل، خرام
تا سرو در هوای تو،بندد کمر چو نی
بلبل نگر، که در طلب باغ عارضت
فرسوده کرد، عرصه ی آفاق زیر پی
ای دلبری، که قطره ی زنگار فام گل
از رشک چهره ی تو، نباشد هزار پی
از یک مدد،که نزهت رخساره ی تو کرد
لطف بهار، تعبیه شد، در نهاد وی
گل پاره ی حریر، ز هم رفته بیش نیست
نگذار، تا عذار تو، نسبت کند به وی
از نرگس سیه دل جادو، سئوال کن
کاین جور، تا چه حدت و، این عشوه تا به کی
عدل خدایگان وزیران، جهان گرفت
زین بیش، تیغ جور مکش بر زمانه هی
فرخنده صدر دولت و، دین، آنکه دست او
برهم شکست، قاعده ی خاندان طی
عادل نظام، ملک محمد که رای او
بر روی شهریار کواکب نهاد، کی
چون روزگار، گنج سماحت بدو سپرد
منسوخ شد مآثر دستور ملک ری
تقدیر، بی اشارت رای رفیع او
در حیز وجود، نیاورده هیچ شی
آن دم، که زاد بخت همایون لقای او
اقبال گفت، انبتک الله یا صبی
گر هیچ خشم، کینه ورش تیزتر شود
بر خیمه ی نهاد، نماند طناب پی
طبعش، به آز گفت: که سیم و درم مخواه
کاین یک، سیه دل آمد و، آن یک سفید پی
جایی، که نعل ابرش خود کام او زنند
گردون، چگونه میل کند، سوی تاج کی
آن کس که نور ناصیه ی آفتاب دید
دانم، که طبع او، نکند یاد هیچ نی
ای چرخ، رفعتی که چو کیوان سپرده ای
ای پای قدر، فرق مه و، تارک حدی
پیش کفت، چگونه ستایم، محیط را
کس گفت، پیش چشمه ی کوثر، حدیث فی
گر مهر، با تو، لاف سخا می زند، رواست
داند خرد، چراغ هدایت زدود فی
چون بنده، از مآثر الطاف وافرت
خورشیدوار، کرد مثال نثار طی
زین پس، نهد به عون مدیح گنج زر
تا حشر، صفدران سخن، می برند هی
تا لازم حیات بود، اعتدال طبع
بادارسیده، صیت جلال تو، حی به حی
ذات مبارکت، که پناه سعادت است
آسوده، در پناه جهان آفرین حی
***
ای ز چشمت، جویبار حسن، عبهر یافته
وز لبت، باغ ملاحت، شاح شکر یافته
نافه ی زلفت، دم عیسی مریم داشته
سرو قدت، نار ابراهیم آذر یافته
درس خوبی، لوح پیشانی تو آموخته
رمز فتنه، حلقه گیسوی نوذر یافته
زلف را، در رزمگاه فتنه، شبرنگی شمر
از هلال شام گون، لعل معنبر یافته
بر بساط دلربایی همچو شاهی شد رخت
از کمند عنبرین، بر فرق افسر یافته
هم ز عود و، زلف تو، مه پرده ای خوش ساخته
هم ز دور چشم من، گردون رهی تر یافته
بر سر چاه زنخدانت، که آب ما ببرد
یوسف دل، از خم زلف تو، چنبر یافته
تار زلف تو،که پود کسوت حسن آمده
مجلس دل، از نسیم خود، معطر یافته
هر نفس، از غایت گرمی بازار غمت
طوطی جان، خویشتن را، سوخته پر یافته
همچو اشک خامه ی دستور آصف منزلت
آب یاقوت لب تو، آب کوثر یافته
صاحب عادل، نظام الملک، صدر دین، کزو
مطلع آمال را، بیننده اختر یافته
خواجه ی محمود، افعال محمد، ناو، صیت
آنکه شاخ ملک را، بینند از او بریافته
ریزه، از خوان وجودش، قرص مهر انداخته
پایه ای، از قصر جاهش، چرخ اخضر یافته
بی نشان پایدار او، که حرز ملک شد
خوشه ی خط ثریا را، برابر یافته
کمترین نواب ایوانش، که آمد تیز نام
برگ شاخ جدی را، اوراق دفتر یافته
بد سگال او، که قانون شقاوت آمده ست
چون زحل، خود را، سیه روی و، بد اختر یافته
حاسدان او، بسان دود تیره روزگار
خویشتن را، در تب محرق، چو اخگر یافته
گاه جولان براق همتش، از بس غبار
خنجر بهرام، آب خود مکدر یافته
گاه، این فیروزه گون گلشن، مشام خویش را
از نسیم کلک او، بر بوی عنبر یافته
شد، هلال راست قامت، کلک میمون طلعتش
روزگارش، بر زبان الله اکبر یافته
مشتری، حکما عطارد، فطنتا از خط خویش
عارض اقبال بین، هم زیب و، هم فر یافته
گشت، طفل بخت تو، در مهد سیمین فلک
از عروس ماهروی زهره، مادر یافته
مهر، کاو، در جشن احسانت، کمینه مطبخی ست
کاسه ی مینای گردون را، مزور یافته
دست تو، گردست او، کرده ست، دریاخانه ضرب
نقد دارالضرب، کان را، بس محقر یافته
خرمن ماه سخای تو، ز بسیاری که هست
کیل میکاییل را، پیوسته با سر یافته
مسند دین، از تو بس، صدری معظم داشته
کار ملک، از تو، نظامی بس موقر یافته
عطرسای رسته ی بستان، که خوانندش صبا
از نسیم شیمت تو، مشک اذفر یافته
دشمنان تو، چو حوت چرخ، بی آب آمده
خویش را، در شست غم، صد بار مضطر یافته
پیش خلقت، کیست گل، جز خادمی ریحان لقب
کیسه، از خورشید اقبال تو، پر زر یافته
گر نبودی شرع، مانع گفتمی، بی هیچ شک
کی ز تو امید رزق نامقدر یافته
شاهد، این بیتی، که او را، در بنای خاتمت
ای ز الفاظ تو، گوش عقل، زیور یافته
از فلک، سلطان قدرت، نصر ازرق ساخته
در زمین، میدان حلمت، گوی اغبر یافته
***
زهی به ذیل تفاخر، سپرده گوشه ی مسند
بر آستین تو پیدا، طراز دولت سرمد
نشان ذروه ی قدرت، کجا طلب کنم، آخر
برون مرکز خاکی، ورای قصر زبر جد
به عهد رای منیرت، زمانه شرم ندارد
که بر سر شب زنگی، نهد عمامه ی اسود
اگر شهنشه ی مشرق، مدد ز رای تو گیرد
به هیچ وقت نگردد، سیاه رنگ مؤید
صبا، گر از بر جامت، به چرخ، تحفه فرستد
شود به لعل مرصع، کلاه گوشه ی فرقد
مگر، ز نفحه ی خلقت، بنفشه کرد حکایت
که سنبل، از هوس او، برید زلف مجعد
در آن زمان، که شفق شد، به یاد جرعه ی جامت
شراب لعل مصفا گلاب صرف مورد
زمانه گفت، که نظمی، گرفت سلک امورت
به دور صاحب عادل، نظام ملک محمد
دعای خاک درش را، به دیده باش مهیا
که از تو هیچ نیاید، بجز دعای مجرد
جناب سایه، درش را، همیشه باش ملازم
کزین جناب معظم، رسی به غایت مقصد
زهی خجسته وزیری، که فیلسوف خرد را
در تو کرد حکایت، ز هفت چرخ ممرد
اگر شمایم خلقت، شمال، جمع نکردی
گل از ورق نسپردی، بدو هزار مجلد
ضمیر خرده شناست، به خشم گفت، خرد را
هنوز حفظ نکردی، حروف تخته ی ابجد
همان زمان، که عطارد، گشاد، ملک وزارت
نهاد، پیش تو گردن، مثال عز مؤید
گر آستان تو رضوان، غلام وار ببوسد
بر او گشاده بماند، در نعیم مخلد
ور آسمان، نرساندی، سوی تو، مژده ی دولت
به قید حادثه، گردد زمین، مثال مقید
کف گهر شکنت را، از آن محیط نخوانم
که هست مکرمت او، برون ز دایره ی حد
غلام خاطر خویشم، که هر دمی سوی تربت
به دست نطق فرستد، هزار در منضد
طناب عمر تو، چندان کشیده باد، که گردد
بساط ذکر جمیلت، به هر دیار ممهد
زمین، ز عرصه ی حلمت، یکی غبار مسطح
فلک، ز چشمه ی لطفت، یکی بخار معقد
***
صدرا، طلوع صبح امید، از در تو باد
ظل همای سدره نشین، بر سر تو باد
برقی، که بر صمیم شب تار، شعله زد
از نعل نقره، خنگ فلک پیکر تو باد
آبی، که بود، مایه سرسبزی خضر
در ساغر منقش پر گوهر تو باد
تحسین روح ناطقه، در حقه ی دهان
بر نکته های کلک زبان آور، تو بود
چندین هزار، شعله درین، خیمه ی کبود
از شمع زردپوش سیه معجر تو باد
این خواب خوش، که بر سپه فتنه خال بست
تأثیر کلک غالیه گون افسر تو باد
گر هیچ، در مسیر کواکب، سعادتی ست
از طالع خجسته ی نیک اختر تو باد
ای روزگار، پایه ی قدر نظام ملگک
برتر، ز اوج آینه گون منظر تو باد
در گرمسیر، ارچه، که دل گرم کرده ای
جام وزیر، ابر عطا گستر تو باد
انفاس روح پرور خلق کریم تو
سرمایه بخش رایحه ی عنبر تو باد
آنجا، که طبل خفیه ی او، شد لوای فتح
عون ازل، مقدمه ی لشکر تو باد
وانجا، که خصم عاجز او، سرکشی کند
تأیید کردگار جهان، خنجر تو باد
آن ساعتی، که سوی جهان، راه گم کنی
عزم قضا، جنیبت او، رهبر تو باد
گو، یاره شو، قلاده ی سیمین ماه نو
نور کف خجسته ی او، زیور تو باد
ای نور چشم فتح و ظفر چشم آفتاب
روشن ز نور آینه ی منظر تو باد
گردون، که همچو نام تو، همواره می رود
همواره، در پناه کمین چاکر تو باد
هر گوهری، که شمس، برآرد ز درج غیب
از تابش ضمیر ضیاگستر تو باد
تا روزگار، شانه زند، گیسوی ظلام
گیسوی ملک، در شکن دفتر تو باد
تخت کیان، متابع فرمان رای توست
بخت جوان، ملازم خاک در تو باد
***
صاحبا، مشتری غلام تو باد
چشمه ی آفتاب، جام تو باد
سایه ی زلف نو عروس ظفر
عکس توقیع مشکفام تو باد
سرمه ی دیده بان حصن دماغ
گرد شبرنگ مه خرام تو باد
شاهد تیر غمزه ی نصرت
سایه پرورده ی خیام تو باد
عندلیب طرب سرای فلک
ارغنون ساز جشن عام تو باد
چاشنی گیر جامه خانه ی ملک
بسته ی جرعه ی مدام تو باد
بحر، با غایت فراخ دلی
سایل دست چون غمام تو باد
هر نشاطی، که زهره حاصل کرد
در دل و، طبع شادکام تو باد
هر همایی، که مشتری پرورد
بال گسترده، گرد بام تو باد
هر لباسی، که دست نقصان دوخت
در بر خصم، ناتمام تو باد
احتراق نجوم حادثه زا
از دم بدسگال خام تو باد
ای جهان، خامه ی نظام الملک
ضامن رونق نظام تو باد
بخت بیدار ملک پرور او
حارس قلعه ی رخام تو باد
طایر کلک، خوش ترنم او
راوی نغمه ی حمام تو باد
ضربت تازیانه ی امرش
رایض دهر بد لگام تو باد
روی فرمان و، زلف توقیعش
غیرت افزای صبح و شام تو باد
عشق یکران چرخ جولانش
در دل ماه تیز گام تو باد
هر عبیری، که زلف او سازد
از پی مجمر مشام تو باد
گر مزاجت، شود چو آتش گرم
لطف او، شربت مقام تو باد
ور به سوی نماز، میل کنی
صدر او، قبله و امام تو باد
این شهنشاه موکب انجم
رای او، صیقل حسام تو باد
ای هیون هوانورد صبا
عزم او، قاید زمام تو باد
ای ضمیر لطیفه پرور شمس
مدح او، غایت مرام تو باد
ماه قدرا، سماک مقدارا
آسمان، ملک احتشام تو باد
هر درستی، که دست قهر تو زد
بسته، بر گوشه ی ستام تو باد
تا خطیب زبان نگردد لال
خطبه ی مملکت، به نام تو باد
***
برخیز، که شب، خیمه به صحرای عدم زد
بر بام فلک، خسرو سیاره، علم زد
شست از ورق سبز فلک، چشمه ی خورشید
هر نقطه، که خامه زن دیوان رقم زد
لشکرکش خورشید، که نامش سحر آمد
اعلام ضیا، بر سر این، سبز خیم زد
اطراف جهان شد، همه خوشبوی به رسمی
تاتار شب لخلخه پرداخته دم زد
ناهید، پس پرده ی تشویر، نهان شد
از بسکه خروس سحری، نغمه ی بم زد
از جام فلک، پیکر مه دور و پدیدار
هر شعله، که خورشید بر این طاق نجم زد
می نوش کن، از دست یکی، ساقی مه روی
گر غالیه، بر چشمه ی خورشید رقم زد
از پسته ی او، عقل به اندیشه، فرو رفت
تا گنبد فیروز، چرا خاتم جم زد
از حاصیت آب خضر، داده نشانی
هر بوسه، که بر خاک در صدر عجم زد
دستور سلیمان جهان، وارث آصف
کز خامه ی او،دست فلک بیخ ستم زد
فرخنده محمد، که به هنگام تواضع
بر ترک مه و، تارک خورشید قدم زد
از تقویت رای ضیاگستر او، دان
هر تیغ، که شاهنشه سیاره حشم زد
باری به سر گوهر مقصود، رسید آز
اکنون که محیط کف او، موج کرم زد
عیسی نفسا، بوی خوش و، خلق کریمت
بس خار، که در دیده ی بستان ارم زد
نزدیک درآمد، که زند صدر رفیعت
آن لاف حمایت، که از این پیش حرم زد
خورشید، همان روز، که منشور تو، برخواند
انگشت عطارد، به سر تیغ و، علم زد
در باب هنر گرنه ضمیر تو، غیورست
چندین گره، از بهر چه، بر جذر اصم زد
از مایه ی دریا، مکن اندیشه از این پیش
کاو را، به یکی داد، کف راد تو کم زد
از پشتی احسان کف راد تو، امید
بس خنده، که بر ثروت ارباب نعم زد
دانم، نکند طبع تو را، هیچ تفاوت
زین آه شرربار، که اکنون دل یم زد
گر گلبن امید، شود تازه عجب، نیست
چون بلبل نطق تو، همه راه نغم زد
گر تافته شد، خصم تو، عیبش نتوان گفت
چون در دل او، دست جهان آتش غم زد
صد موج، شد انگیخته، بر خاک و ندانم
تا خصم هوادار تو، از دیده چه نم زد
گر خاک شود، لاله ستان هیچ عجب نیست
زینسان، که بر او، چشم عدو، آب بقم زد
تا صبحدم حشر سخا ورز، که هر شام
گردون، ز پی بزم تو، از سیم درم زد
***
رواق سبز
ای که فلک، تخت کبریای تو آمد
افسر خورشید، خاک پای تو آمد
چشمه ی، این سبز مرغزار شکفته
تشنه ی، جام جهان نمای تو آمد
آب خور واردان عالم معنی
چشمه ی طبع لطیف زای تو آمد
خاصیت، باد روح پرور عیسی
تعبیه ی لطف جان فزای تو آمد
دود شب انگیز داغگاه جهنم
یک اثر، از خشم جانگزای تو آمد
پرده در عندلیب باربدی ساز
نغمه ی کلک سخن سرای تو آمد
نافه گشای چمن، که باد شمال است
شیفته ی گیسوی دوتای تو آمد
شام، که از فرق تا قدم، همه مویی ست
پرچم اعلای کبریای تو آمد
شب، که حجاب نگارخانه غیب است
سایه ی ایوان عرش سای تو آمد
چرخ، که ایوان،کله بسته ی صبح است
جلوه گر بخت خوش لقای تو آمد
مهر، کز او، طاق چرخ، زیب گرفته ست
خشت زراندوده ی سرای تو آمد
ورنه، به همت، سپهر سبز رواقی
از چه، مه نو، زه قبای تو آمد
ابر نوالی، که بوی گلشن خلقش
طعنه زن نفحه ی صبای تو آمد
دوش، به عرش بلند مرتبه گردون
گفت، به رفعت کسی ورای تو آمد
گفت، که خورشید دودمان پیمبر
آنکه کفش، صبح شب زدای تو آمد
گنج کرم، تاج دل، که از ره معنی
خاک درش، اصل کیمیای تو آمد
خسرو عشرت، محمد، آنکه، گه سیر
خامه ی او، رهزن قضای تو آمد
چرخ جنابی که نور مطلع رایش
تیره گر مهر پر ضیای تو آمد
ای نره شیری، که شیر بیشه ی گردون
چنگ زن خصم بینوای تو آمد
مهر، که شد، قرص سالخورده ی گردون
ریزه خور سفره عطای تو آمد
پیر کهن، خرقه ی وجود، که چرخ است
کودک الحمد خوان رای تو آمد
ابر، که در بارگاه خوان در اوست
مفلس و، درمانده و، گدای تو آمد
بیش مریز آب، این محیط معلق
کابخور رخش بادپای تو مد
کسوت الفاظ، بیش از این، نطرازم
چون، نه به اندازه ی ثنای تو آمد
تا که جهان، گوید آفتاب ضیابخش
شمع شبستان خوش هوای تو آمد
***
آل حیدر
چون صبح جمال او برآمد
خورشید، به چاکری درآمد
از بهر نظاره ی جنابش
در دیده، هزار منظر آمد
بر درگه وصل بی کنارش
جان، حلقه مثال، بر در آمد
شد تشنه، به خون من، خط او
زان، بر لب آب کوثر آمد
بر چشمه ی خضر، زد خط او
زان دست، که سبز پیکر آمد
ای نوش لبی، که خنده ی تو
سر جمله ی خیل عسکر آمد
طوطی خط تو، پر ز بس زد
بار سر شاخ شکر آمد
بر بوی خط خوشت، جهانی
دل سوخته، همچو مجمر آمد
با این همه چابکی، که عقل است
ز آسیب غم تو، بر سر آمد
از تو بجهم، که غمزه ی تو
در حنجر فتنه، خنجر آمد
با این همه، بزم تاج دین را
روی تو، چو دیده، درخورآمد
فرخنده محمد، آنکه صیتش
از حد جهان، فراتر آمد
سلطان سیادت، آنکه بختش
هر گوشه ی تاج قیصر آمد
حیدر نسبی، که گیسوی او
فهرست نسیم عنبر آمد
ای آنکه، نهاد دولت تو
سرسبزی آل حیدر آمد
دست تو، به وقت زرفشانی
سرمایه ی کان محقر آمد
آنجا که رسید، حکم رایت
فرمان قضا، مزور آمد
از نکهت خلق تو، رخ شب
اندوده، به مشک اذفر آمد
رای تو، به وقت حمله کردن
در صف قضا، مظفر آمد
از فیض کف تو، آب حسرت
در دیده ی بحر اخضر آمد
می خواه، که روی گلشن، اکنون
از باد خزان، مزعفر آمد
آن زنگ صفت میی، که از وی
آیینه ی جان، منور آمد
از دست کسی، که ملک خوبی
بر عارض او، مقرر آمد
بر منظره ای، که پایه ی او
ساییده ی فرق محورآمد
با مطربه ای، که بر دف او
از هیأت چرخ چنبر آمد
در پرده ی چنگ، رفت بلبل
چون ناله ی چنگ، او برآمد
آشفته ی عشق دستیارش
ناهید، کبود چادر آمد
از نغمه ی جان فزای او، عقل
سرگشته، به شکل مزمر آمد
ای ابر، کفی که در لفظت
بر ساعد عقل، زیور آمد
جان، خطبه ی مدحت تو، می خواند
از پایه ی عرش، منبر آمد
در شیوه ی مدحت تو، از من
آوازه ی هفت کشور آمد
از گفته ی من، کمینه حرفی
سرمایه ی صد سخنور آمد
کردم، به اشارت رفیعت
نظمی، که طراز دفتر آمد
تخفیف کنم، که لوح مدحت
جان را، همه ساله از برآمد
***
روی آفاق، ز شب، خال معنبر دارد
تخته ی چرخ، ز پروین، نقط زر دارد
نوش کن، باده از آن پیش، که مشاطه غیب
زلف ظلمت، ز بناگوش جهان، بردارد
شحنه ی ملک دماغت، که خرد، خور خواندش
تا کی، اندیشه ی این قلعه ی بی در دارد
آبروی خرد مصلحت اندیش، بریز
از شرابی،که از او نخل بقا بردارد
چون، قدح گشت پر از، آب طرب، کی ما را
غم بی آبی، این جام مدور دارد
چون، برآمد شفق باده، کجا جان مرا
انده، روز و شب حادثه گستر دارد
هر که، در آب نباشد، فلک دلو نمای
پشتش، از باد هوس، با خم چنبر دارد
طایر روح، که پروازگهش عرش آمد
دانه، در گوشه ی جام و، لب ساغر دارد
نسر طایر، اگر آگه شود، از آتش می
زین سپس، خویشتن از، خیل سمندر دارد
لقب باده ی گلرنگ، نمی دانی چیست
صیقلی، کاینه ی روی منور دارد
باده تلخ است، که سرمایه ی شور افتاده ست
گرچه او، خرد، لذت شکر دارد
یا نه گلگون عرقی، زاده، ز گلبرگ نشاط
که نسیمش، نسب از، نکهت عنبر دارد
یا گلابی، برد اخلاق ولی نعمت من
بوی او، بزمگه روح معطر دارد
سعد دین، مطلع خورشید سعادت، که کفش
در جهان، قاعده ی جود مقرر دارد
افسر گوهر عالی، که کف کان، صفتش
نور رخساره ی خورشید زره در دارد
سروری، کز پی لشکرگه جاهش، تقدیر
در هوا، هفت سراپرده ی اخضر دارد
زاده ی عالم علوی ست، اگرچه دل او
حلم این مرکز تر دامن اغبر دارد
ساکن خطه ی سفلی است، اگرچه تن او
فیض این طاس زراندوده ی انور دارد
بیم آن است، که گرد حشم دولت او
چشمه ی دولت خورشید مکدر دارد
سعد اکبر، پس از این، تیغ زند هر روزی
چون ز هم نامی او، مرتبت خور دارد
هر که بر سده ی گردون صفتش، پای نهد
همچنان دان، که قدم، بر سر محور دار
ای که چرخ، از مدد لمعه ی رایت، هر روز
صبح را، بر سپه زنگ مظفر دارد
مهر با آنکه، شهنشاه سریر فلک است
بر سر، از خاک کف پای تو، افسر دارد
جان طفلی است، درین مهد گل اندوده ی تن
روز و شب، لوح مدیح تو، مخمر دارد
روز، کامد لقبش، باز سپید ملکوت
از پی کشف شرف، نام تو در پر دارد
دولت توست، یکی کودک پرورده به ناز
که دهان، سال و، مه از شیر بقا تر دارد
هر که، در شیوه ی مهر تو بود، خام چو عود
ز آتش حادثه، سوز دل مجمر دارد
گرنه پرگار صفت، خصم تو، آمد دو زبان
چرخش از بهر چه، در بند، چو مسطر دارد
عقل، در وادی اندیشه، سراسیمه شده ست
تا کف بحر نژاد تو، چه گوهر دارد
چون، ببیند کف راد تو، به مقصود رسد
آنکه، در سر، هوس جود مصور دارد
در گلستان دهان، از شره ی مدحت تو
هر زمان مرغ زبان، ناله ی دیگر دارد
تا قضا، از پی مرغان سیه سیر ظلام
خرمن ماه، پر از دانه ی اختر دارد
باد، طوطی شکر ناطق نطقت سرسبز
که از او، کام جهان زاده ی عسکر دارد
***
صبا، ز مهد هوا، چون دم مسیحا زد
گل، از حجاب عدم، خیمه سوی صحرا زد
ز لاله، چهره ی صحرا، چنان فروغ گرفت
که بر سپهر، شفق وار، عکس صهبا زد
زمانه، از پی آن زد، سپید مهره ی رعد
که گل، ز تخت چمن، لاف ملک دارا زد
جمال زهره، پس پرده ی خجالت ماند
ز بسکه، بلبل خوش نغمه، راه عنقا زد
هوا نگر، که ز بس، پرتو تجلی برق
چو شعله، در دل سنگین طور سینا زد
مگر، ز غیرت وامق، زمانه آگه نیست
که بر عذار جهان، آبروی عذرا زد
به گوش بلبل آشفته دل، چه وعده رسید
که روز و شب، ز پی، آن در تقاضا زد
زهی بتی، که دل آفتاب، گوهروار
ز عکس روی تو، چون تیغ رنگ سودا زد
بخواه، باده ی گلگون، که در گذرگه باغ
ز غنچه، زرگر تقدیر، جام مینا زد
زمین تشنه جگر بین، که در زمان بهار
به یاد خواجه ی دنیا، می مصفا زد
نهال دولت اقبال، سعد دولت دین
که تیغ کینه ی او، بیخ نخل اعدا زد
خدایگان زمین، تاج خسرو غازی
که زو، همیشه دو گیتی، دم تولا زد
ز رازنامه ی غیب، آن زمان دل آگه شد
که وهم او، در خلوت سرای بالا زد
زبان نکته گداز فصیح او، تیغی است
که روزگار، بدان حمل، راه دریا زد
قضا، ز غیرت بخت کشیده قامت او
سنان حادثه، در چشم سرو یکپا زد
زهی، خجسته جنابی، که ماه برگردون
ز بهر قدر تو، خرگاه سیم سیما زد
فلک، ز بهر غلامات آفتاب رخت
درست خالص مه، بر نطاق جوزا زد
جهان نگر، که ز شرم جناب عالی تو
چو سنگ طعنه، بر این سبز طاق دروازد
به نار خشک لب، از تشنگی چه اندیشد
چو بحروار، یمین تو، موج دریا زد
وبال اختر و، اوراق چرخ روشن شد
چو همت تو، علم، بر سر ثریا زد
مصاف لشکر بدعت، بلی شکسته شود
چو چرخ رایت احمد، به صحن بطحا زد
بدان خدای، که در کارخانه ی تقدیر
ز مشک سوده، رقم بر کران دنیا زد
برای خسرو سیاره، دست قدرت او
ز هفت چرخ، سراپرده ی مطرا زد
که کوس لنگرجاه، تو چرخ زرین طاس
برون، ز عرصه ی این دار، ملک اشیا زد
ضمیر آینه کردار شمس، چندین لاف زد
به بارنامه ی، این چند بیت غرا زد
***
عشق، ز میدان دل، سوار برآمد
گرد، ز بنیاد اختیار برآمد
سود ندارد، از این سپس، نظر تو
چون، ز نوایی، ز دل دمار برآمد
بی مدد دستگیری سر زلفت
جان، کی از چاه انتظار برآمد
عقل، نگه کرد، در حواشی رویت
فاتحه ی لطف کردگار برآمد
صبحدم، از زنگبار زلف تو، ناگه
قافله ی باد مشکبار برآمد
چون، ز بسی نازکی، به گلشن رویت
با علم لشکر بهار برآمد
چون سر شمشیر فتنه، خشم تو بنمود
ز دل سرگشته، زینهار برآمد
هر نفسی، کرد آستانه ی گیتی
باز غمت، از پی شکار برآمد
از دل من، کاوست گرم سیر غم تو
زین دم جانسوز، صد هزار برآمد
زار بنالم، قلم صفت، که دلم را
نقش غم از لوح روزگار برآمد
آه فلک سای من، ز جور تو هر دم
مادر خورشید، کان یسار برآمد
میر ز یاد، آنکه، از زمین تواضع
نخل معالیش، پر ز بار برآمد
نام حسودش، که همچو تخته، دوروی ست
از ورق چرخ خاکسار برآمد
چون شب زنگی، سلب، ز وادی ظلمت
خانه ی او، با نقاب قار برآمد
گوهر او، گشت کوکبی، که شعاعش
تا فلک نیلگون، شمار برآمد
ز آتش سودای دست ابر نژادش
دود نگر، کز دل بحار برآمد
بحر دلا، از نیام تیغ زبانت
پاک گهر، همچو ذوالفقار برآمد
گرد نهان خانه ی قضا، که سپهر است
رای تو، هر روز، مهروار برآمد
آب خرد، کرد مهر، رای تو روشن
راست، که از برج افتخار برآمد
قلعه جاه تو، چون، زمانه بنا کرد
ولوله، زین آبگون حصار برآمد
روز شکرریز دولت تو، به گردون
روح امین، از پی نثار برآمد
رای تو، چون طیلسان نور، برافکند
ناله، ز خورشید تابدار برآمد
دهر تو را، دید و، گفت: از سفر غیب
نسخه ی ترکیب پنج و چار برآمد
کلک سیه چرده ی تو، دید زمانه
گفت: که شاهی، ز هند بار برآمد
باد دمم، قطع اگر، ز نسخه ی خلقت
هیچ دم از، نافه ی تتار برآمد
جفت سطرلاب توست مهر، وگرنه
با رخ زرد، از پی چکار برآمد
در هوس رویش، آفتاب چو تقویم
با دل پر خون، هزار بار برآمد
مهر در غیب شد و،گرنه، جز از او
نقش دل چرخ آشکار برآمد
بد گهرم دان، اگر ز درج معانی
بهتر از این، در شاهوار برآمد
***
طالع صدر دین، همایون باد
روزگارش، همیشه میمون باد
ماه گردون گشای جیقه ی او
ناسخ رایت فریدون باد
دور فرمان دادگستر او
ایمن، از دور چرخ وارون باد
از مقامات ذکر فاتح او
روی لوح ضمیر، مشحون باد
از پی رونق مدایح او
طبع اطفال، جمله موزون باد
از پی عشق بازی رایش
ابروی فتح طاق چون نون باد
از سرشک حسود بی برگش
هر کجا، پی زنی، تبر خون باد
آسمان وار، باره ی حزمش
گرد بر گرد ربع مسکون باد
از کفش، نسخه ای که برگیرند
مشتمل، بر خواص جیحون باد
بر سرش، تا که سایه بر جای است
سایه ی کردگار بی چون باد
بر کف او، سحاب شیفته شد
از دل او، محیط مجنون باد
صاحبا، سده مقدس تو
قبله ی مسرعان گردون باد
پیش رای منیر عالی تو
مشتری تیره، آسمان دون باد
پاسخ سایلان روی نیاز
در صریر در تو، مضمون باد
روز جشن تو، عارض یا هند
از فروغ نشاط، گلگون باد
گردش فتنه، بر در خصمت
از پی فرصت شبیخون باد
حاسد خاکسار و، مفلس تو
در نشیب ثری، چو قارون باد
کوه اگر، در هوای حکم تو نیست
آب، در چشمه سار او خون باد
روی ناصح، چو روی لیلی شد
روز حاسد، چو روز مجنون باد
هر سعادت، که لازم عید است
از پی این در همایون باد
گر جهان، صادر از وجود تو نیست
از جهان وجود، بیرون باد
خاطر آفتاب گوهر شمس
ناظم سلک در مکنون باد
تا نشیند عدو، بر آتش رشک
هر زمان، آبرویش افزون باد
هم درین لحظه، استجابت حق
با دعاهای بنده، مقرون باد
***
چون چادر ظلام جهان، بر سر افکند
گیتی، قبای کحلی شب، در بر افکند
شیادوار، چرخ پلاس سیاه شب
در رشته ی زمانه، به گردن درافکند
این پیر کوژپشت فلک، خرقه ی کبود
در زیره نوازن خنیاگر افکند
تا پر کند، دماغ عطرسای چرخ را
از باد سرزنش، کلهی از سر افکند
هر لحظه ای، زمانه، ز دریای چشم من
در درج آسمان، گهری دیگر افکند
بر فرق نوعروس جهان، دست روزگار
از دود آه سینه، سیه معجر افکند
از دار ضرب چهره ی من، دهر، هر زمان
در دامن سپهر، درست زر افکند
گردون، ز غیرت جگر تاب دار من
این تاب، داده مشعله ی انور افکند
از فرق چرخ، پرده ی زرین آفتاب
آسیب باد سرد مزاجم، درافکند
گردد، دمم، چنانکه درین صحن لاجورد
طاووس سدره از تف او، شهپر افکند
چندین، سرشک دیده ی شنگرف زای من
زین زنگ خورده، آینه ی اخضر افکند
از بحر چشمه دار فلک دان، هر آن گهر
کاین، چشم لعل پرور خون گستر افکند
یا رب، کدام روز، مرا چرخ، بنده وار
نزدیک آفتاب فلک، منظر افکند
عالی علای دین، که ز گنج بیان او
در گوش روزگار، جهان گوهر افکند
خورشید آسمان کرم، درج مردمی
کز لفظ، در دهان جهان، شکر افکند
چون، از نیام تیغ فصاحت، برآورد
از شخص کفر و، قالب بدعت برافکند
باد سموم حادثه، کز روضه ی بصر
بی توتیای خاک درش، عنبر افکند
هر روز، کوس دولت او، ناله ای دگر
در گنبد کبود فلک منظر افکند
یا رب، که چند حلقه ی مشکین، به گرد روز
زان کلک زهره صوت، زحل پیکر افکند
شیرین مقالتا، شکرستان طبع تو
از راه طعنه، زلزله در شکر افکند
خاک در تو تاج سر آفرینش است
این بس که تاب در جگر قیصر افکند
عشق ِ کفـَت، که چشمه ی حیوان آدمی ست
این بس، که شعله، در دل اسکندر افکند
گر شاه چرخ، دل نهند، در هوای تو
بی هیچ شک، قضا ز سرش افسر افکند
چون حاسد تو، گرمی تو، دید، قصد کرد
تا خویشتن، به داغگه محشر افکند
دریا کفا، زبان گهردار شمس را
زان کلک کامران زبان آور افکند
هر دم، هزار چشمه ی خون، چشم ذوالفقار
ایام، در مقابله ی خنجر افکند
تا هر شب، از سراچه ی قلعی نمای چرخ
خورشید رخت نور، سوی خاور افکند
خورشید خاطر تو، چنان نوربخش باد
کایین شب، ز ساحت گیتی برافکند
***
چون فلک، مشعله ی روز، ز سر برگیرد
کاروان حبشه، راه عدم سر گیرد
قاضی خطه گردون، قلم از دست نهد
مشرف عالم بالا، کم دفتر گیرد
عنبر شب ز تف روز، چنان بر سوزد
که از او، دهر، مزاج دم مجمر گیرد
روزن چشم، پر از چشمه ی خورشید شود
خانه ی گوش، همه ناله، مزمر گیرد
فلک انجم عشرت، که قدح خوانندش
هر دمی، تیزتری، دوری از سر گیرد
خازن کوی، دگر باره، به سعی خورشید
کمر خویش، سراسر همه در زر گیرد
تا که یابد، مگر از خرمن شادی، بهری
پیر سجاده نشین، راه قلندر گیرد
در خلاب افتد، تا گردن و گوش، اسب خرد
اگر، آن زهره جبین، بیخ نوا برگیرد
چنگ، در باغ طرب، چیست، نهالی همه پوست
که ز بس، بار غمش، قامت خیبر گیرد
چیست، گلگونه ی رخساره ی غم، از خوبی
که رگ چنگ، از او، رنگ معصفر گیرد
پاسخ تلخ ده، از باده، سئوال غم را
که دهان و، دل او، لذت شکر گیرد
خون رنگی بچگان، رومی جوزا بنوشت
گر همی خواهی، تا شاه بقا برگیرد
خنک، آن گرم روی را، که ز شربت معنی
هرچه، در جام سپهر است، مزور گیرد
پسته ی مجلس عمر، از دهن یار بود
دانه ی مرغ حباب، از لب دلبر گیرد
چون، شدش روشن از این، سر مزاجی، ایام
سنگ انکار، درین شیشه ی اخضر گیرد
جام رانی، غلطم، لاله ی سیراب حیات
از کف ساقی گلروی سمنبر گیرد
آن نگاری، که گه عیش، چو ساغر گیرد
باده، از شرم رخش، رخ به عرق درگیرد
دامن شب را، بر چهره ی روز افشاند
تا که، دریای دو چشمم، همه عنبر گیرد
زهره، رویش هر دم، ز پی پرده دری
در شب تار، ره کشور دیگر گیرد
خرمنی زد، مه رخسارش، کز دانه ی او
مرغ دل، در قفس سینه، فغان برگیرد
ساخت، از عاج رخ و، روی بساطی، جان را
گرچه، از خانه ی او، عقل، ره درگیرد
چه نگارست او، یا رب، که ز نقش رویش
هر زمان، داغ هوس، در دل آذر گیرد
دم، از آن معنی ماننده ی آتش کردم
تا که با او، نفسی بو که ، دمم درگیرد
چشم او، گرچه، سلح دار امیر اجل است
مدد از کین الغ، صاحب صفدر گیرد
کان افضال، نصیرالدین، دریای کرم
در کفش، گوش امل، در در و گوهر گیرد
مرتضی نام و، نشانی، که خداوند سئوال
ساعد آز، از او، در زر و زیور گیرد
طایر همتش، آن ناز، که دارد در سر
دانه ی سنبله، با کاه برابر گیرد
بحر، کاو گوهری رسته ی تقدیر آمد
پیش او، دستگه خویش، محقر آمد
پیر نورانی رایش، که خرد، خادم اوست
صومعه، برتر از این، مینا منظر آمد
چون، برون آید، از پرده، عروس رایش
شاهد عالم علوی، ره خاور گیرد
ماه نو کیست، الغ، صاحب این گنبد چرخ
از لقب پاشی او، مرتبه ی خور گیرد
هر که، از نافه ی خلقش، دم عیسی گیرد
زان سپس، قاعده ی عمر مقرر گیرد
هر که، از حلم تو، سر تابد، چون کاغذ زر
دفتر عمر، یقین دان، که متبر گیرد
سرو را، خصم تو، آن مالک دنیا، بر وی
ز آتش دوزخ وقت است، که کیفر گیرد
منصب خادم درگاه تو، آنجای رسید
که عرض، زین پس، خاصیت جوهر گیرد
کوکب رای تو، از برج سعادت، چو بتافت
چرخ را، کی غم این چند، بداختر گیرد
تاکه، آتش، صفت خاطر تیز تو گرفت
چون عروس است، که عنبر گون معجر گیرد
با خرد، گفتم: گرد پی خصم تو بگیر
گفت: خود، این سخنی باشد، منکر گیرد
خویشتن را، چو نهد، بالش خود بختش را
هم غم بالش و، هم انده بستر گیرد
مطرب طبعم، آهنگ اغانی برداشت
یک دو ابریشم، شاید که فراتر گیرد
نیست در شیوه ی معنی، که اگر ناگه، حسن
شیوه ای، بهتر از این، هیچ سخنور گیرد
***
از لعل بین، که نسخت منطق، دلال کرد
در لطف بین، که زاده ی طبع شمال کرد
ابرو، که طاق طارم بینایی آمده ست
آرامگاه جان پراکنده حال کرد
مه را، که در زمین فلک، خرمن افکنی است
چون خرمن، از طریق فسون، در جوال کرد
هر صبحدم، که لشکر روشن، کمین گشاد
چشم نبردگاه سپاه خیال کرد
تا نقد دل، ز کیسه ی سینه، سیه کند
از طرف مه، ز غالیه شبگون ملال کرد
از سایبان زلف، چو بنمود آفتاب
صحرای دیده، پر ز فروغ جمال کرد
چون لعل او،طبیعت خود، کرد آشکار
ایام، خاک بر سر آب زلال کرد
هر مشکلی، که در ورق گل، زمانه یافت
در پیش عارضش، به دو زانو، سئوال کرد
لاله اگر، نه پیش دهانش، قدح شکست
تشنه دل، از پی چه، اسیر سفال کرد
در زهره، دوش، پرده ی سودای او بساخت
گویی فلک، ز بهر چه برگشت و حال کرد
گر بر ز دست رویم دانم روا بود
زیراک، در کلید سرای وصال کرد
قانون مجد، میر زیاد، آنکه روزگار
از ذات او، خلاصه ی عزوجلال کرد
فهرست مجدت و، شرف دین، که آسمان
از دست او، خزاین خود را، نوال کرد
دل را، ز بند هندوی زلفش، خلاص ده
چون، مدح رای صدر ملایک خصال کرد
بر شاخ فضل، بلبل خوش لهجه ی زبان
حسرت فزای طوطی شیرین مقال کرد
سوسن، چو لاله، برگ زبانش بدید و گفت:
بر من زبان، ز بهر چه، آخر وبال کرد
چرخ، از پی هوای جهان جلال او
نسرین راد، و مرغ زراندوده بال کرد
بر سقف کله بسته ی گردون نظر فکند
آن روز، کز سراچه ی غیب انتقال کرد
بر تخت چهارگوشه ی عنصر، قدم نهاد
آن شب، که با عروس خرد، اتصال کرد
صد شام، در فراق سطرلابش، آفتاب
از خون دیده، دامن افلاک آل کرد
ادریس، با دراعی او، زانکه ایزدش
در شیوه ی نجوم، عدیم المثال کرد
ای سروری، که مجلس عالی آسمان
امر تو را، به رغبت جان، امتثال کرد
سوسن، که شد، خطیب زبان آور چمن
خود را، ز شرم بلبل نطق تو، لال کرد
آنجا، که تیغ خشم، برآوردی از نیام
گردون، ندای هاتف سهم القتال کرد
چون مار، گر ز پوست، برون آمد آسمان
از بهر صیت، کوس تو، گفتی دوال کرد
شیطان نژاد بود، عدوی تو، لاجرم
در چارسوی حادثه، چرخش نکال کرد
بر طبع شمس، بکر معانی، حرام باد
گرنه ز بهر مدح تو، سحر حلال کرد
موجز، به است ورد ثنا، زان که روزگار
ادراک قدر تو، ز قبیل محال کرد
***
وصلش، ثنای خانه ی عمر، استوار کرد
لعلش، نگین ملک حیات آشکار کرد
تا هیچ، گردنی نزند، لاف سرکشی
گیسو، کمند رزمگه روزگار کرد
چشمم، که باغ نرگس بینایی آمده ست
از خون نگر، که طنزگه، لاله زار کرد
رخساره ام، که ساحل دریای خون شود
از اشک بین، که طعنه زن، جویبار کرد
زان، می نمایم از چمن دیده، ارغوان
کز چهره، عرض گاه سپاه بهار کرد
هر زر که شد، ز معدن رخساره ام پدید
آن را، ز تاب آتش غم، با عیار کرد
از بسکه، ریخت دانه ی دری، ز لعل او
مرغ هواپرست دلم را، شکار کرد
در گوش روزگار، زبان زمانه گفت:
کاین زهره، آخر از چه، زحل دستیار کرد
ای دلبری، که سینه ی گل را، هزار بار
سودای چهره ی تو، پر از خار خار کرد
ناهید، کامده ست، مدارالزمان چرخ
در دامن تو، چنگ هوا، استوار کرد
بسیار داو کرد جهان، آفتاب را
کاو، با تو، در بساط ملاحت قمار کرد
دانی چرا، خزانه ی شاهی ست باریاب
زیرا، که در بر تو زمانی قرار کرد
خونم بریز، همچو صراحی، اگر مرا
از باده ی هوای تو، هرگز خمار کرد
شبدیز صف فتنه، اگر گیسوی تو نیست
صحرای سینه، از چه سبب، پر غبار کرد
زلفت، که در ممالک خوبی، به چاشنی ست
سودای خط میر حبش، اختیار کرد
کان هنر، مقرب دین، آفتاب ملک
آن کاسمان، به خاک درش، افتخار کرد
آن سروری، که قافله سالار، صیت او
دیری ست، تا ز منزل اندیشه، بار کرد
ایام، آبنوس صفت شد، متابعش
زان خویشتن، به وقت سحر، عاج کار کرد
دوش، آن زمان، که دهر، به عون سرشک من
دریای چرخ، پر گهر آبدار کرد
مشاطه ی قضا، سر زلف ظلام را
غیرت فزای نافه ی ، مشک تتار کرد
دست زمانه، چهره ی خاتون زهره را
بر کارگاه صنع، نقابی ز قار کرد
بی عون خامه، تخمه ی مینای چرخ را
نقاش چیره دست قضا، پر نگار کرد
از بهر چنگ، مطرب روحانیان بساخت
گردون گلی، که دیده ی غم، پر ز خار کرد
چون راست چشم وهم، بر آن گل فتاد، گفت:
سر دفتر اماثل، از این صد هزار کرد
ای سروری، که حلقه ی سیمین آسمان
گیتی، عروس جاه تو را، گوشوار کرد
از خط شام زای و، کف صبح گسترت
ایام، سر جریده ی لیل و نهار کرد
از بسکه بدسگال تو، از دیده، خون فشاند
پنداشت روزگار، که عزم شیار کرد
در حقه ی کبود فلک، هر گهر که بود
بر فرق دولت تو، زمانه نثار کرد
یا رب، چه بحر شد، کف گوهر فشان تو
کز وی، جهان هوای امل، پر بحار کرد
اقبال خادم تو، از آن شد، که حق تو را
مقبول پادشاه فلک اقتدار کرد
سلطان آفتاب ضمیر، آنکه سد راه
محراب آستان ملایک شمار کرد
ادراک کنه مدح تو، در وسع طبع نیست
زادن پیک فهم، عزم ره اختصار کرد
***
من آن زنم، که همه کار من، نکوکاری ست
به زیر مقنعه ی من، بسی کله داری ست
به زیر پرده ی عصمت، که تکیه گاه من است
مسافران صبا را، گذر به دشواری ست
به هر که مقنعه ای، بخشم از سرم گوید
چه جای مقنعه، تاج هزار دیناری ست
به نزد مقنعه ی من، کله ندارد قدر
چه برتری ست، که او را، دماغ سرداری ست
هزار مقنعه باشد، به از کلاه، از آنک
کلاه و مقنعه، نه بهر عزت و خواری ست
که از کلاه، بسی مرد ناحفاظ، به است
کمینه مقنعه ای، کاندرو وفاداری ست
نه هر زنی، بدو گز مقنعه است، کدبانو
نه هر سری، به کلاهی، سزای سالاری ست
من ارچه مقنعه دارم، کلاه دار مرا
کله ز مقنعه ی من، چو تاج جباری ست
کلاه مرد بلند، از وجود مقنعه است
که از سر و کله ی دیگرانش، بیزاری ست
طناب گردن زن، گشته باد، آن مقنع
که تار و پودش از عصمت و وفاداری ست
***
چون چهره ی تو، قاعده ی روز برگرفت
مه، در حجاب، عودی شب، ناله درگرفت
خورشید، پیش ابره ی سیمین عارضت
دیبای هفت رنگ بهار، آستر گرفت
لعلت، که شد حجاب نهان خانه ی کمان
از خنده بین، که مجلس جان، در شکر گرفت
چشمت، که شد دریچه عشرت سرای جان
از غمزه بین، که تیغ اجل، در گهر گرفت
خورشید بین، که از مدد نور عارضت
گیسوی ظلمت، از رخ آفاق، برگرفت
این بس، که جان، ز بهر قدوم خیال تو
صحن رواق دیده، به یاقوت درگرفت
جان، از برای طفل خیال تو، هر شبی
تا وقت صبح، گوشه ی مهد بصر گرفت
هر مرغ، کز نشیمن عشق تو، بال زد
پرواز که، درین قفس مختصر گرفت
از سینه، کاروان نفس، گرم می رود
با آنکه، اندوه تو، بر او در گذر گرفت
آیینه ی جمال تو، یا رب، که ساخته ست
کز بس، فروغ شهره پیک نر گرفت
زان روی، آب لعل تو، هر دم زیادت است
کز خاک پای آصف ثانی اثر گرفت
صدری سپهر، بامگه آفتاب قدر
کز وی، چهار بالش دین، زیب وفر گرفت
والا نظام ملک وزیری، سحاب دست
کز فیض کلک او شجر ملک برگرفت
چون روزگار، افسر القاب او، بساخت
در حال، چرخ، ترک کلاه و کمر گرفت
از غصه گشت، چشم عطارد، ستاره بار
چون رای او، وزارت ملک قدر گرفت
این قرص در گرفته ی خورشید را، قضا
بر سفره عطیت او، ماحضر گرفت
در خانه ی جهان، چو بگسترد، خوان جود
بخل سیاه کاسه، از او، راه برگرفت
ای صاحبی، که روی جهان، هر نماز شام
از بیم خشم تو، سپر شب، به سر گرفت
بر طاق خم گرفته ی گردون، چراغ مهر
از آتش ضمیر تو، هر روز درگرفت
چون، گرم شد، جنیبت قدر تو، کرد، او
رخساره ی سپهر کواکب، حشر گرفت
در دولت تو، قافله ی فتنه، خوابگاه
صد میل، از این رباط کهن، بیشتر گرفت
چون، ارغنوان کلک تو، آهنگ تیز کرد
از وی، نهاد ملک، نوای دگر گرفت
کلک تو، با کمال ضعیفی، مقام خویش
چون ذوالفقار، بر سر گنج ظفر گرفت
چون روز انتقام، براق سیاه فتح
در چشمه ی فسرده ی تیغ، آبخور گرفت
شیر علم، برات فنا، زیر پنجه یافت
زاغ کمان، مثال اجل، زیر پر گرفت
شمشیر، بلکه، طوطی هندی نژاد فتح
در کارزار نغمه ی این المفر گرف
کلک سیاه پوش تو، آن روز، چون سنان
از راه سینه، اطلس خون جگر گرفت
چون، طی کنم، بساط عبارت، که در ازل
تقدیر لوح مدح تو، هر دم، ز سر گرفت
باد شمال خلق تو، پیوسته بیقرار
کز وی، جهان، مزاج نسیم سحر گرفت
***
بیا، که چرخ، ز رخسار گل، نقاب انداخت
زمانه، از سر زلف بنفشه، تاب انداخت
پیاله وار، میان، از می طرب در بند
که در دهان ریاحین، هوا شراب انداخت
هوا نگر، که به سعی نسیم طره ی او
چو شعله، در دل پرخون مشکناب انداخت
مگر سحاب، ز لفظ خوش تو، بهره گرفت
که در کنار چمن، لؤلؤی خوشاب انداخت
طرب سرای شهنشاه گل، مگر چمن است
که عندلیب در او، خلعت شباب انداخت
کنار لاله ی صحرانشین به خون عرق است
خدنگ برق، همانا فلک، صواب انداخت
نهاده مجمر، بر دود لاله، پیش مبین
ز برق بین، که بر این آسمان، چه تاب انداخت
زهی بنفشه ی خطی، کز خیال طره ی او
زمانه، سایه ی طوبی، بر آفتاب انداخت
ز لاله، برق صفا ده مرا، که ناله ی رعد
هزار مشعله، در قبه ی سحاب انداخت
چه فرش های ملون، که چرخ رنگ آمیز
ز بهر مجلس دستور کامیاب انداخت
مدار عالم اقبال، صدر دولت و، دین
که روز را، قلمش، در پس حجاب انداخت
طراز دولت سلطان شهنشه وزرا
که از جمال ظفر، کلک او، نقاب انداخت
قضا، ز غیرت او، تار مشک رنگ خطش
بسا گره، که بر ابریشم طناب انداخت
به دور دولت برنای او، مدان طفلی
که مکر حادثه، در پنجه ی ذباب انداخت
گمان مبر، که در جهان، صیت فرش او، هرگز
درین سراچه ی فرسوده ی خراب انداخت
سپهر چهره نمای خضر لباس، چه وقت
ردای عصمت الیاس، بر سراب انداخت
زهی سحاب یمنی که فیض همت تو
بر این محیط روان، هر شبی حباب انداخت
اگر، ز رای تو، شاه فلک، مدد نگرفت
چرا، ولایت شب را، در انقلاب انداخت
اگر نه، روز، به خصم تو، اقتدا کرده ست
پس از، برای چه معنی، سپر بر آب انداخت
از آن طناب صفت، حلق خصم، تافته شد
که آفتاب در او،آتشین طناب انداخت
به عزم تیر تو، مانا قمر، تولا کرد
که در زمین فلک، مرکب شتاب انداخت
چو از، شمایل طبع تو، می نشانی داد
جهان، ز دست خرد، تیغ اجتناب انداخت
ز لطف عدل تو، آن روز، بنده آگه شد
که فتنه را، سوی بستان سرای خواب انداخت
نوای عدل تو، خیل طیور از آن دارد
که عهده ی همه، در گردن عقاب انداخت
حسود بی سر و پای تو، خویشتن ناگاه
چو تشنگان، به سر وادی عذاب انداخت
چو سایه، تیره شود، رای بولهب، جایی
که چرخ، سایه ی اقبال بوتراب انداخت
مگر، دعای من خسته، مستجاب آمد
که بار بخت مرا، سوی این جناب انداخت
شنیده ام، که مسیحا، در آسمان، خود را
ز اهتمام دعاهای مستجاب انداخت
***
سپیده دم، که جهان، بوی زلف یار گرفت
هوا لطافت خوبان گلعذار گرفت
ز بس، شمامه ی کافور دل، گمان می برد
که برف، دامن این سبز کوهسار گرفت
ز خنده های سحر، باد را، نشاط افزود
ز جرعه های قدح، خاک را، خمار گرفت
ز بهر حیله ی رخسار خاک و، جرعه ی می
نهاد دانه ی یاقوت آبدار گرفت
زمانه گفت: خرد را، ره هزیمت گیر
که از حباب، جهان طرب سوار گرفت
رسیده مژده جهان را، ز خطه ی ملکوت
بر آفتاب کواکب حشر قرار گرفت
منادیان سحرخوان، فغان برآوردند
که باز خسرو انجم، ره حصار گرفت
صبا، مشام جهان را، چنان معطر کرد
که روزگار کهن، فضل نوبهار گرفت
جهان تیره دل، از اهتمام باد سحر
فروغ طلعت خورشید کامکار گرفت
عماد دولت عالی، سپه کش ایام
که آسمان جلال، از درش قرار گرفت
بهار دوده ی غازی، که در تموز نیاز
یمین او، صفت بحر، در یسار گرفت
صبا، ز غیرت شبرنگ ماه جبهه ی او
عنان ابلق خوش گام روزگار گرفت
کمان آرزو، از بهر او، تمام کشید
که قوت مدد، از لطف کردگار گرفت
چه آتش است، ندانم ضمیر او، یا رب
که نقد سکه معنی، از او، عیار گرفت
زهی سپهر شکوهی، که قطب ثابت رای
به سعی حلم تو، پیرایه ی وقار گرفت
شفق، ز آرزوی ساغر طرب زایت
مزاج باده ی گلفام خوشگوار گرفت
به جای خوی، همه شیر آید، از مشام سحر
چو طفل، بخت تو را، زهره در کنار گرفت
همان زمان، که قضا، عرض آسمانها کرد
رفیع صدر تو را، عقل در شمار گرفت
ز بس، که روز وغا، ابلق تو، جولان کرد
هوای طارم فیروزگون غبار گرفت
در آن زمان، که رکاب هلال گوهر تو
ز بهر گوش ظفر، شکل گوشوار گرفت
ز عکس پرچم اعلام ماه فرسایت
سپهر آینه گون نام زنگبار گرفت
اسدا، که کنیت او، ارسلان شه فلک است
ز بیم صولت رخش تو، اعتبار گرفت
نهال تیغ تو، از بسکه، لاله بار آورد
بنفشه زار فلک، عکس لاله زار گرفت
مگر، ز درک مدیح تو، عقل شد عاجز
که طفل وار، چنین لوح اختصار گرفت
***
اشعار عربی
***
اهذه زروة من ذات احجال
ام غرة طلعت من شهر شوال
اذا رایتم هلال العید فاغتبقوا
بعدالفطور و غنوا بعد اهلال
عهدی به و هو کالاکلیل متسق
فصار و هو یضاهی شق خلخال
مضت ثلثون من ایام مدتنا
والراح لم تشف مناحر بلبال
اهلا بهاوندامی طالما افترقوا
فاذنو لیجدوا عهدها البال
و فاتر من لحاظ العین یرمقنا
حاکته بعقول الناس مغتال
و مرحبا بسلاف طاب مکرعها
مشمولة من بنات الکرم سلسال
یدیرها رشاء ناهیک مشیتها
عن ناعم من غصون البان میال
من کان مکنم بحر النار مصطلیا
فاننی بحمیا کاسها صال
لیهن احبابنا یوم یبشرنا
با شهر بعده تاتی و احوال
نسعی الی الملک المیمون طائره
لنقتنی فی ذراه خیرة الفال
کهف الوری نصرة الدین الذی نصرت
رایات دولته بالطاع کالی
اتابک المستغاث الله یکلئه
فانه لحمی دین الهدی کالی
بسط الانامل قد اغنت اسرته
عن کل منهمر الشؤبوب هطال
تبکی اخامس ابطالا بصولته
رعبا و من حله یضحکه صولات ابطال
فمی شجاعة تاوی زاده جزو
اخص متقدالعینین رسال
شال البراثن ارساغه قدع
رحب الجبین عریض الصدر رسال
و ثابه ثرس الاخلاق معتسرا
مراقب لقتال القربة هبال
ذعر الثمائل مهصار اظافره
یستن من سلب القتلی باثمال
یذود عن عنصر منیعة اشب
منیعة فی حماة ذات اوشال
اعدها لصروف الدهر شیعته
تاوی الیها و غیری ام شبال
لمیل سطوته فی الروع حین بدا
علی و ساع لدی الهیجا جوال
الغی السمال قناة و هو معتقل
بذابل من رماح الحظ عسال
ولم یسم سیفه المریخ حین یطا
بصارم لعمامات الوغی جال
اذا تکلمت فالافلاک ساجدة
دون البساط لتعظیم و اجلال
و ان سکت تری الارواح راکدة
موقوفة بین الامال و آجال
اتتک منی بابیات اذا نعبت
قلائص النجم لدوها بها الثال
لا تحسبن دراری مثل عولة من
تبکی علی دمن یعفوا و اطلال
یعد شعری معد فی مفاخرها
و ان اکثر عجمی العم بالخال
ترکت نحوک آمال الملوک سدی
فیما اصوغ و حقت فیک آمال
یبیعنی الدهر رخصا من غباوته
فان مثلی فی سوق النهی غال
الی متی اشتکی ابکی و یحرمنی
وکم اکون بلا اهل و لا مال
فاحکم فانک مقصود و متبع
و قد احطت بما عرضت عن حال
لارلت تحکم فیما تشتهی و تری
بین الانام بالاعزاز و ادلال
***
2
تبدی خلال الرکب و اللیل قد دجا
وجوه کضوء الصبح حین تبلجا
و عن لنا سرب یصید بلحظه
اسود الشری من کل اجور ادعجا
و بین جواریها ربیبة هودج
و قد ملات من رائع الحسن هودجا
بذلت لها من ادمعی ما لو اننی
نضحت به حر الضلوع لا ثلجا
تزید ملالا کلما زدت رغبة
و کیف یساوی مستقیم معوجا
بنفسی هلال کلما خلت انه
یسکن برج الحب اضحی مهیجا
شممت نسیما هب من جانب الحمی
الی و فی الاحشاء جمر فاوهجا
اذا انهمکت فی الحب نفس شقیة
فلا الحلم یجدی ما حبیت و لا لحجی
و مالی و للدهر اتقیت صروفه
و املتها کیما ترینی مخرجا
فلیس صروف الدهرباس اخی العلی
فنحشی و لا جدوی یدیه فیرتجی
شمایل شمس الدین عثمان انها
تباشر مجد ظل یبدوا مدرجا
فتی لم یؤخر امر یوم الی غد
لیلجم عزما للمهم و یسرجا
همام اذا ما القح الجد فکره
لنازلة لم یسقط لرای مخدجا
متی الجانک النایبات ببابه
تسربلت ضلا من ایادیه سجسجا
فکیف یفی ماحازا ارض بجوده
و لو وطی السبع السداد لا رهجا
و فی کفه عاری الملامس ناحل
اذا ما سطاراع الکمی المد حجا
واعیی معالیه الخطوب فانه
متی استنزلته نکبة زاد معرجا
اذا نزلو الاحت اسرة وجهه
من البشر حتی قیل بحر تموجا
سبقت الی العلیا بنافذ عزمة
اذا استغلقت ابواب خطب تولجا
نظمت عقودا من ثایک صادقت
بهن یدالعلیا سوار او دملجا
و نفثة سحر لو کشفت غطاه
تهلل من ارجائه الحق ابلجا
ترفع مثلی ان یقاس بعاجز
اذا لزه الخصم الالد تلجلجا
و لا تجرنی مجری سوای ولانکن
لتجمع فی شاو بلیدا و رهوجا
بفضلی علی عتقی استدل فانه
قیاس اذا حققته کان منتجا
عزمت بتبریز المقام و کلما
سر حت الیها الطرف ابصرت مزعجا
بلیت بلی ظهری ان کنت لابسا
جدید ثیاب تنزل العرض منهجا
اباالحق ابلی کل یوم بکربته
تغادر خدی بآلدماء مضرجا
ولو صح لی منک العنایة لم ابل
فاوشک بها من کربة ان تفرجا
افادننی الدنیا و ان خاب مطلبی
تجارب ابهی من مرامی و ابهجا
و لا عیب للعود القماری بعد ما
عبقت بریاه استوی ام تعوجا
تمل رغید العیش حیث تضاحک
ازاهیر روض لالغب تارجا
و ماء علی الرضراض یجری کانه
برود رضاب شاب ثغرا مفلجا
فانت اجل الناس قدرا و خیرهم
نصابا و اهداهم طریقا و منهجا
***
3
دعانی و ما اضمرت من لوعة الهوی
و فی القلب منی ما حببت بلابل
لاسقی سقامی بعد ما مرض الصبا
و رنح اغصان و حن بلابل
و ان شفائی فی کؤوس رویة
یساعدنی فیه صدیق مجامل
فان تعذرا فی الحب او تعذلا
فسیان عندی عاذر لی و عاذل
فبدد للدمع المصون فلاید
و حرک للقب المشوق سلاسل
و دق کمام الورد عنه کانه
کواعب بیض شف عنها غلایل
افلا تلاقی ان دنیی لدیکما
کثیرا و ایام الربیع قلایل
هل العیش الا ان تبوء بروضته
علیها لنوء المرز مر مخایل
تفی الا اطلالهن هو اجرا
و قد طلقت اسحارها والاصابل
الب رباب المزن فیها کانه
بنعمی ربیب الیری هام و هیل
ابی القسم المقسوم فی الناس عرفه
و ان حاز وفرا جاذبته الوسایل
امام عماد المجد والمجد ساقط
و نوه باسم الفضل والفضل خامل
وصبت علی الآفاق سجلا من الندی
ففاضت به غدر انها والمسایل
له غرة تجلوا الدجی و غرایم
تحف حوالیها القناو القنابل
اذا ما انتضاها الرای صمم وقفها
کحدا الیمانی ارهقة الصیاقل
و اصفر ممراض علی امر…
له صم الصفا و الجنادل
ملکت قلوب المسلمین وفقتهم
بنابل کف لا یدانیه مایل
فواد بهم من جدواک ظالم
وکلهم عن ود غیرک عادل
نزلت علی اکناف ربعک نزهة
کانی علی آل المهلب نازل
فجازیت فعل الخیر منک بقوله
و لیس یفی قولی بما انت فاعل
تجنب عن ضیف عراک و قد غدا
هوا مقیم عندکم و هو راحل
***
4
تسلیت عن لیلی فاصبحت سالیا
ولکن بدالی خدها فبدالیا
نرت الیها بعد ما غاض عبرتی
ففاضت هوادیها علی النحر وادیا
رمتنی بالحاظ من الحر هیجت
فوادی و لم یملانهن المآقیا
یعیرنی انی عن المال مغتر
ولم تدر ان السیف اهیب عاریا
اذا جئتها صفرالیدین فاعرضت
حللت لها عقد المدامع واهیا
و اذرفت جهرا فی مساحب ذیلها
لالی ارقن الجفون لیالیا
و قد زادنی تلک اللالی تواضعا
للیلی و غیر الحب یبقی التعالیا
فلا غرولو اصبحت فی الناس فاردا
فانی اذا استغینت لم اک طاغیا
اقول لها والدمع یخفی خجالتی
و یکشف عما کان فی القلب خافیا
اسیدتی لا تعذلینی لصبوتی
فلولم تکونی الشمس لم اک صابیا
فهذی دراری الدموع تقبلی
و لا تجعلینی فی سوالک هادیا
رنت نحوها شرزا و قالت اهذه
غنک و ترجوا ان تروع الغوانیا
ارتنی فما باالدر ملان ضاحکا
وجیدا باعلاق الیواقیت حالیا
فلما ابت لیلی و بارت بضاعتی
و آبت بحاجات الفواد کماهیا
نظمت بها هذا القلاید التجی
الی حضرت الصدر المؤید شاکیا
الی شرف الدین الذی شرفت به
اباعد قرباه فحل الادانیا
ثنیت عنانی نحو خرق اذا بدا
و عاودته فی سیبه عماد ثانیا
افی عزمات یلهث الوهم دونها
و امضاء حکم یحبس الماء جاریا
اذا احتد للبغضاء فاللیث ضاحکا
و ارتاح للاحسان فالیغیث باکیا
فلله اقلام تطول بکفه
رماحا و اید یستقل غوادیا
فلیث فلم مراعی منک للحار صالحا
و اعقل نشوانا و اکرم صاحبا
و لو لا عیون من ایادیک ثرة
لعاد اذن عود المکارم جاثیا
و لو لا الذی الفت من شمل حکمه
تنادث رجال لافضل الا تلاقیا
تجود بلا بخس و لم یک سایل
فانت لهذا اعدل الناس بادیا
فلا ترکب الایام ما لست حاملا
و لا تلبس الآفات ما لست کاسیا
نصرت بما حاولت الا مساویا
و فزت بما سمیت الا مساویا
وثنی حبل الملک منک و من اخ
تفرد بالعلیاء لا زال عالیا
الیک نشیدا یسمع الصم جرسه
لبشرک وضاحا و عرضک زاکیا
قر؟ض کماء المزن لدت به الصبا
تشابه الفاظا تلی و معانیا
و ما کانی لی فی صوغه من تکلف
و ان جاء کالاکلیل تعنی لآلیا
تمثل فی قلبی علاک معانیا
فبحت بها فاستتبع اللفظ حاکیا
نزلت علی اکناف ربعک ناهلا
فالفیت عذبا من نوالک صافیا
اثرت الیک العیس من دار غریة
تطیح فالقت فی ذراک المراسیا
سادفع صوتی للتمثل منشدا
نزلت علی آل المهلب شاتیا
لقد رضی الدنیا بما دون فعله
و لیس بما فوق البسیطة راضیا
حمیت حریم الملک حتی ترکته
تناغی جواریة الاسود الضواریا
بقیت و ان عز البقاء مخلدا
فجهدک حتی یترک الجهد باقیا
***
5
یامن ابر علی الوری و سمابه
مجد له فوق السماک مهاد
انت الذی دانت لحداسانک الدنیا
والسنته السیوف حداد
اضحی جنابک للفضایل کعبته
تطوی الیها انجدو وهاد
لا فی الیراعة اصبعیک کفیلة
ان لا یلاقی عانقین نجاد
قامت ثبقیف الخطوب قویمة
والرمح فی خطراته مناد
فاربا بشانک ان یهنیک الوری
بالعید تذهب تارة فیعاد
و لیتهن العید غیرک انما
ایام دهرک کلها اعیاد
***
6
علوت عمادالدین لا زلت عالیا
باعمدة للفضل کادت تاطر
فلا عز الا و هو عندک کامل
و لا فضل الا و هو فیک موفر
نظرت الی ما اوسعتها جبلتی
وکل الذی فیها لدیک محقر
و ان ضن ضوب الغادیات فلم یزل
عیون الندی من راحتیک تفجر
تکلی سریر الملک منک سمیدع
و تحمی حمی الاسلام منک غضنفر
تعالی الی العلیا فجدک باتر
و شانک مرضی و شأنک ابتر
وکف یدالاحداث عنی فانما
لک الدهر طوع والزمان مسخر
و راع رعاک الله حالی فانها
کما تشتهی الاعداء اذهی اکدر
و انت الذی منیتی بمخابله
من الوعد کاد النجح منهن یقطر
اجدک یا من افرط الناس فی
العلی
تفرط فی امری و ها انت تقدر
و قدخلت انی ان مررت بارزضکم
فجهرت اذیالی بها یتعطر
فان شئتان اخفی لدیک خصاصتی
ونم بها طمرای جهرا فتظهر
و؟؟ ما یشق الصخران اتل ذکره
علیه وهب انی اقول وتنظر
انا الحجر الصلد الذی یحرق الوری
و یفرق ان الفظ بما انا مضر
فان کان ما املت منک جریمة
فتلک و ان عزت علی ستغفر
سئمت فما عادت علی بطائل
من العمر ایام مضین و اشهر
فلا تکترث فی و استمر بما تری
فاجزع جنبا ما بد الی فاصبر
و مهلا لعل الدهر یاتی بحادث
یعوقک عما قدو عدت فتعذر
بقیت مدی الدنیا یساق لک
و تصرف عنک الدهر ما کنت تحذر
***
نبئت انک فی جواری قاطن
والحر من اخبار مثلک سائل
فالقلب من نار الجوی بیت اللظی
و الدمع من فرط التشوق سائل
ماذا التهاون فی السلام و نبینا
مما یغیظ الحاسدین وسائل
***
8
سقا طائر الاقبال اذ ام منزلی
محمولة من عند باقعة الدهر
فصادفنی لما سعدت بقربه
کما یمطر الغواص فی الجة البحر
کلام کریق الغید او ریق الصبی
و نظم کعقد الدرها و عقد السحر
فالبسنی منه قلائد منة
فحلی بها جیدی وزان بها نجری
***
9
اعاذلتی بعض الملام فاننی
فتی لا یرجی یومه لغد کسبا
له حاجة لا یبرء الدهر کلها
سواء قضاها او قضی دونها نحسبا
***
10
اقول اذا راعتک یوما فصاحتی
و هالک اصناف الکلام المسخر
فسل مبصفا عن قالتی غیر جایر
یجیک بان الفضل للمتاخر
***
11
نعم حاز مولانا الفضائل کلها
فمن یدعیها دونه فهو ظالم
عزمنا فسلمنا الیه زمامها
و لیس بعار ان یرد المظالم
***
12
نبئت ان عمادالدین من نفز
ازرت مناقبهم بالانجم الزهر
قوم اذا فسحت اذیال و فدهم
ببابهم عبقت من تربة العطر
و هو الجواد الذی کادت اسرته
یسح بالجود سح المزن بالمطر
کانت قوافیه مسفوعا بها خلع
کالروض بجمع بین الطل والزهر
ما جاد یوما یوشی البحرا نملة
الا و اتبعه شیا من البحر
والیوم عبر من اوصافه صفة
و مثله کان معصوما من العبر
لا زال یبذل عرفا قبل معرفة
فالبحر یسمح قبل الدر بالدرر
***
13
ایا من به افترت میاسم دهره
و عاد الی عود المکارم مآوه
لقد جل قدر الثناء بفضله
و ذلک فضل الله جل ثناوه
رکبت سنام النیرات بمنصب
یلوح سناه فی الدجی و سماوه
ایسود وجه الدین و الدین شاهد
بانک رغما للاعادی ضیاوه
قصدت نداک الغمر فلیحملننی
علی سابح راق العیون لقاوه
ظمر اذا ارسلته فی ملمة
تکفکف غرب النائبات مضاوه
بقیت لهذا الملک اذا انت آمر
فلا یرتجی الا عینک بقاوه
***
14
خلیفة رب العالمین هو الذی
له الطوع والزمان مسخر
اضائت لذی عنیین انوار جده
فما ذنبها ان کان ینکر اعوز
***
ملمع
اقبل الساقی بریحان و راح
هاتها تفتر عن ثغر الملاح
***
موسم عیش است درده جام می
کز جهان بی می نیابد کس فلاح
اشتهی فی السکر اغصان الربی
یالصحبی بین سکران و صاح
گل ز خوبی مست و بلبل در نشاط
نیست هشیاری در این موسم صلاح
قام من النصر الهدی مستنصرا
احرز الملک باطراف الرماح
فتح نو در پیش دارد شهریار
عیش و عشرت را ز نو کن افتتاح
یلتجی ارض العدی فی جحفل
ظل فی الالائها ضوآ الصباح
شاه عزم خطه ی بغداد کرد
تا فزاید دین و دولت را صلاح
ثابت القبال منصور اللوا
مستقیم الامر مأمول النجاح
دولت اندر پیش و پیروزی ز پس
نصرت اندر قلب و عزت بر جناح
تا سخن از پرده ظاهر شد کسی
نه بدانست از ظهیر این اصطلاح
***
یا من حوی المعالی بالصارم المهند
للعالمین منه ظل النعیم سرمد
ای بر فراز گردون قدرت نهاده مسند
برخور ز ملک باقی وز دولت مخلد
فاضت علی البرایا من کفه العطایا
کفت ید الزرایا عن جندک المجند
فرمانروای عالم، مقصود نسل آدم
شاهنشه معظم، بوبکر بن محمد
اعرف الفرق بین دال و ذال
و هی اصل بالفارسیه معجم
کل ما قبل سکون بلا وا
ی فدال و ما سواه بمعجم