زهرائيه
ديوان ضيايي دزفولي
ملا محمد رشيد ضيايي دزفولي 1247-1332 قمری فقیه وادیب و شاعر
***
اي داوري که آمده در شدت و رخا
شرمنده ي نوال تو دارا و بينوا
ممنون رزق و ستر تو هر عاصي و مطيع
مقهور بذل و منع تو هر منعم و گدا
لطف تو بي نهايت و جود تو بي کران
يا خالق البريه يا واهب العطا
گر مرگ را تو رهبري و درد را طبيب
آن بهتر از حيات بود اين به از شفا
عفو از تو خوش بود که تويي قادر اي حکيم
رحم از تو مي سزد که تويي خالق اي خدا
بر آن که آفريدي و کردي تو تربيت
در اين وجود فاني و هستي بي بقا
بر نادم شکسته دل ناتوان خصوص
بر تائب نگون سر بيچاره سيما
يا رب به حق جمله ي خوبان درگهت
از زمره ي ملايک و از خيل انبيا
يا رب به ديده ي تر خيرالنسا بتول
وان پهلوي شکسته ز بيداد اشقيا
يا رب به انده دل پر حسرت حسن
از مکرهاي دشمن و از غدر آشنا
يا رب به آه زار غريبان مستمند
يا رب به خون پاک شهيدان کربلا
يا رب به حق حالت، هنگامه ي وداع
از آن عروس بي کس و داماد مبتلا
بر طبل سينه دست زنان هر طرف زنان
در جشن شاديي که بد از هر جهت عزا
آواز البراز ز ميدان چو شد بلند
فرياد الفراق شد از خيمه ها بپا
آمد برون ز حجله شتابان پس از وداع
درخواست اذن و رخصتي از عم با وفا
بنمود راست بر تن او خلعتي که کرد
بر قامت حسن کفن نارسا رسا
بس گريه کرد خسرو بي کس ز رؤيتش
افتاد همچو قالب مدهوش بر ثري
بر مجتبي چو باز رسي اي صبا بگو
شد مشکلي که بود در اين ماجرا دو تا
رفت از ميان حسين و ز قاسم نداد دست
اعمال سر خط تو در اين وادي بلا
بعد از اجازه رفت و رجز خواند و کشت و گشت
از صدر زين نگون سر و در داد اين ندا
کاي عم تاجدار در اين وقت آخرين
درياب اين فدايي و سر وقت او بيا
بشتافت رو به جانب آن صوت و در رسيد
ديد آنچه ديد آن شه بي يار و اقربا
فرزانه ي برادر و داماد خود بديد
کز خون نموده تازه خضابي به دست و پا
بر سينه اش نشسته يکي خنجرش به دست
بر عزم آن که سر کند از پيکرش جدا
تيغي بر او حواله و دستش ز تن فکند
برداشت دست و برد به اشرار التجا
شد کنده جيش و حمله مغلوبه رفت و گشت
پامال مرکبان تن آن زار مبتلا
رحمي به حال بي کسي و بي پناهيم
کاندوه دل رسيده ز خلقم به منتهي
في النصيحه و الجذبه الي رثاء انسيه الحوراء (ع)
دلا فناست سرآمد متاع دنيا را
مکن بهاي فنايش بقاي عقبا را
زمانه بزم و در او دور هفت کاسه ي چرخ
به همچو بزم خطرهاست هوش دانا را
طبيب علت خويش استي و تواني يافت
ز رنگ و رونق امروز حال فردا را
مده به نفس عنان ورنه بر تو تنگ آرد
ز بس فراخ رود عرصه ي تمنا را
چو گوش پر کني از استماع صورت و لفظ
بيا معاينه بنگر جمال معنا را
نخست کار تو را فکرت آمد است علاج
بگير عبرت و بگشاي چشم بينا را
به نو عروس لحد بنگر و مقابل بين
به جاي آينه با خشت روي زيبا را
به کام مار نگر نقل مهره ي پستان
بخورد مور ببين انگبين لب ها را
در اين قفس که به صحراش داده رو صياد
خموشي است چرا طوطي شکر خا را
دچار وحدت و ناچار وحشت و غربت
خبر دهيد از اين گونه عيش احيا را
که تا سراغ انيسي براي غربت قبر
کنند و گيرند اين اشک چشم شهلا را
به شيشه کرده سرشکي که ريخته از خوف
گه سحر که کند تر دماغ نجوا را
جهاز کرده و پرايه ي لحد سازند
در اين قضيه تاسي کنند زهرا را
فروغ محفل تطهير و خال روي حيا
عروس حجله ي عصمت بتول عذرا را
نهال باغ رسول و صفاي عيش علي
سکينه ي دو جهان و جنان و طوبا را
ز دخت شاه حجاز و حديث زندگيش
چه آورم که نيارم به درد دل ها را
گرفته دست به رنج از جراحت دستاس
نموده کوکبه ي حله ليف خرما را
کشيد آتش سرکش چو سر به خانه ي او
گشود از در و ديوار باب شکوي را
از آن دري که نزد جبرئيل بي رخصت
گذشت قنفذ و سبقت گرفت مولا را
نگشت بسته علي تا نگشت خسته ز جور
شکم ز صدمه ي در آن عليه حورا را
به استغاثه پدر خواند و بر پسر ناليد
فزود نيش يتيمي نواي ثکلي را
که اي پدر ز چه ناليم و ز چه شکوه کنيم
که جان رسيده به لب چون نفس شمارا را
هنوز چشم نپوشيده يي ز ما بنگر
وفاي امت و پاداش حق قربا را
نه مونسي که زدايد کدورتي از دل
نه ياوري که رهاند ز ورطه ي ما را
ز طعن دشمن و وز زخم بي علاج زبان
چسان شکيب دهم قلب نا شکيبا را
همين شراره اثر از حجاز زد به عراق
که سوخت خشک و تر باغ آل طاها را
تنور کوفه از اين نار شعله ور گرديد
که جاي داد به خاک سياه خورشا را
سري که با تن پيغمبرش معامله بود
نمود يکسره با خولي از چه سودا را
گه از درخت براورده نور نخله ي طور
گهي ز طشت سر آورده نور يحيي را
گهي فراز سنان برده مهر روز قيام
گهي رياض جنان کرده دير ترسا را
به حب بانوي محشر ضيايي ار ندهد
سکوت دل چه کند اضطراب فردا را
في النصيحه و الجذبه الي خطاب عصمه الصغري مع رأس اخيه (ع)
بوالعجب فتنه ي عامي است دگر دوران را
کاين چنني ابن لبون کرده هنرمندان را
ورزگاري است دعا پيشه و اهلي بي درد
با چنين حال که دنبال کند درمان را؟
مردمي جمع و پريشان به تقاضاي نفاق
هر چه را در پي و جوينده مگر ايمان را
نز مروت اثري باز و نه زانصاف نشان
عهد بي پا و ثباتي نبود پيمان را
منتشر ظلم به هرگونه ز هر يارايي
ناتوان است که ظاهر نکند طغيان را
پسر از باب چو بيگانه و دختر از مام
خواهران راست جدايي که بود اخوان را
آتشي مشتعل از انس که سوزد تر و خشک
شعله ي وصل فزايد شرر هجران را
دوست اين گونه به دشمن چه گماني است تو را
دل نالان چه برد حسرت اين ياران را
کم کند بي امل نفس کسي از تو سراغ
گو که در حکمت خود لقمه کني لقمان را
فارغ آن کس که رهاند خود از اين دار محن
نکند منزل خود ساحت اين ويران را
خطر خانه ي گردون به مثل حافظ خواند
کاين سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را
بر سر کوي لئيمان نشنيدي که نکرد
جرعه ي آب خنک کام و دل عطشان را
نشود باز دل تنگ در اين باغ خراب
تا که بر خار ستم چرخ کشد سوهان را
اي صبا بر چمن ماريه گر باز وزي
حسرت ما بنما سرو و گل و ريحان را
عرضه کن بر گل افسرده ز بيداد خزان
از هزاران سخن هجر وغم حرمان را
کي برون کرده سر از خارسنان در پي خود
به نگر مويه کنان بلبل خوش الحان را
زينب غمزده زد جبهه به چوب محمل
ديد بر نيزه چو بگرفته مه تابان را
خون سرازير شد از گيسوي مشکين و نمود
غيرت ملک ختن دامنه ي کوفان را
کاي هلالي که شدي شهره ي آفاق ببين
هاله و واله ي خود عترت سرگردان را
به کجا مي بري اين غمزدگان را آخر
ننمايي وطن اين فرقه ي بي سامان را
اين هوايي که تو را بود به سر دانستم
کآشکارا کند از راز بسي پنهان را
راه اين پردگيان کوچه و بازار نبود
سر سوداي تو زد خاتم اين فرمان را
نبود چاره ز تسليم و رضا در همه حال
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
و له ايضا في النصيحه و الرثاء
دلا آيينه اي بزداي از خود زنگ دنيا را
که تا در خود نبيني غير آن در حسن يکتا را
چو داري در شب تاريک عزم وادي ايمن
دليل خود نما در اين ره باريک موسي را
چه ارشادي تو را از پور سينا نور رباني
منور طور سينا را کند ني پور سينا را
همه غم هاي تو از بهر امروز است انصافي
گذار آخر از اين غم هاي بي حد سهم فردا را
خزان است آخر اين گلستان گر باورت نبود
تماشايي نما يک لحظه گلگشت مصلي را
که تا از مار بيني طره دار آن عارض سيمين
که تا از مور بيني خالدار آن کنج لب ها را
که تا از ريگ بيني درفشان آن لعل روح افزا
که تا از خاک بيني سرمه دار آن چشم شهلا را
ببين در بينوايي هم عنان درويش و منعم را
نگر در ناتواني هم ترازو پير و برنا را
چه شد کز يک کماندار فنا اين لشکر بي حد
به سر دارند از لوح مزار خود سپرها را
نشان از درد و اندوهت نماند گر سحرگاهي
به گورستان درآيي و گشايي چشم بينا را
مپندار اين علاج از من که من از خود نمي گويم
طبيب درد باطن داده دستور اين مداوا را
اگر از التهاب دل بماند مر تو را باقي
بگير از نينوا و سرگذشت او تسلي را
چنان خود فرض کن در روز عاشورا که مي بيني
به حال بي کسي با گردن کج شبل زهرا را
ببين از يک طرف اعزاز شاهي حاصل و يک سو
لگدکوب ستوران سينه ها بر نيزه سرها را
ببين در عيش و عشرت شاد و خندان نسل بوسفيان
نگر بي يار و ياور زار و حيران آل طاها را
کسي نشنيده اندر داستان ناديده در دوران
به خون لب تشنه غلطان در کنار آب سقا را
جهان خاطر ندارد روز دامادي عروسي را
که جاي غازه رنگين سازد از خون روي زيبا را
همان ضربت که شق بنمود ماه عارض اکبر
دوتا چون بيد مجنون کرد از غم قد ليلا را
فلک اين آرزو بودت مگر در دل که بي معجر
به بزم عام آري دختران ميربطحا را
و يا اندر دماغت بود اي پر کينه اين سودا
که در قيد کنيزي آوري صغراي کبري را
تلافي کرد يان يک حسن خدمت کرده هايت را
که بر آن بي کسان دادي تصدق نان و خرما را
ضيايي خامه از دست افکن و خاموش شو زيرا
که شعرت از شرار سينه بريان کرد دل ها را
و له النصيحه و الجذبه الي وداع الحسين آله
تو که در رخا و شدت همه پروي هوا را
مکن اين هواي بي جا که تو بنده يي خدا را
نرسي به سعي و کوشش به وصال عيش فاني
طلبي به استراحت همه نزهت بقا را
تو ز درد آن قدر جو که پس طبيب آيي
که طبيب چون به بيني نکني طلب دوا را
نبود ز وصل کوته سر موي عنبر آميز
تو رسا کن ار تواني سر بخت نارسا را
چه کند قصور همت که بهيمه ي چرايي
همه مرغزار بيند عرصات اين سرا را
نزدند خشتي آن سان که تو را بناست محکم
نتوان قياس کردن به بناي خود بنا را
ز خيانتي که کردي نکني خيال رفتن
همه خايف است خاين که جزاست ماجرا را
چو سخن ز دل برآيد نکند به غير دل جا
که بجاست دلنشيني سخنان آشنا را
نکند ز لب تجاوز سخني که از لب آمد
چه کند خطيب قاصر کلمات خود نما را
تو که خود شفا نيابي ز نصيحتي که داني
چه کني علاج درمان دل دردمند ما را
به مزار مندرس رو به دل شکسته گاهي
گذري اگر بيابي ز محل خود شفا را
نکني هرآنچه راني نظر نشانه دوزت
نه لامو خواجه را فرق نه منعم و گدا را
نه جدا ز پير برنا نه سوا ز يار عاشق
نه تمايزي به سيما ز حريف پارسا را
نبود ز کار ساقي اگر اختلاط صهبا
نرود خمار سرمد مي نشئه ي فنا را
ز سکوت دردمندان دل خسته را نصيحت
که نه مرد درد باشد که جزع کند بلا را
نرهد هر آنچه نالد به قفس دل هزاران
نه تخلفي قدر را نه تغيري قضا را
گرت اين ديار قربت نگرفت دامن دل
بگزين ز خاک غربت سر کوي نينوا را
چه کني که سهل گردد به تو صعب اين زمانه
نکني اگر تدبر غم شاه کربلا را
چو وداع اهل بيتش به سلام کرد گفتا
که خداي من بدارد ز بلا نگه شما را
برويد غم گساران که نمي رويد از دل
ندهد نوا تمايل دل زار بينوا را
مکشيد معجر از سر مکنيد مو پريشان
مزنيد ناخن از غم وجنات مه لقا را
مزنيد لطمه بر رخ زفراق و سوگواري
مکنيد شاد بر خود دل دشمن دغا را
مزنيد نزد طفلان به خدا دم از يتيمي
منهيد داغ ديگر به دل حزين خدا را
ز حدود دلنوازي نسزد جواز نتوان
به ملال طي نمودن ره واصل رضا را
دلي از سرشک عبرت که دهد ز پرده چشمان
نبود به کار منعي به فراق مبتلا را
برويد بي شکايت به سلامت اي اسيران
ببريد با خود از من سر از بدن جدا را
ز فراز گر سنان و ز نشيب گر تنورش
نکند ز همرهان دل به سر آورد وفا را
نرود خلل به عزمش ز بلند و پست وارد
نکشد ز همرهي پا ندهد ز سر هوا را
ز سواد کوفه تا بد به حصار دير ترسا
به فضاي شام آرد ز جمال خود ضيا را
به شب خرابه رخشان چو فروغ روز مجلس
به دجا طلا کند جا و ضحي کند دجي را
زبان حال امام عليه السلام با اصحاب در شب عاشورا
گفت اي گروه هر که ندارد هواي ما
سر گيرد و برون رود از کربلاي ما
ما را به سر هواي گلستان ديگر است
وين جايگه بود قفس تنگناي ما
ما را نشاط نشأه ز صاف دگر بود
با درد اين عقار نسازد صفاي ما
ما را الست او در گوش است از ازل
ناچار نگسلد ز بلايش بلاي ما
ما در فناي دلبري يار زنده ايم
در اين فنا بپاست بناي بقاي ما
فردا شود ز عارض خونين سفيد رو
بر ماجراي ماريه عهد و وفاي ما
دشمن کند مضايقه از آب و ما کنيم
خون گلو سبيل بود اين جزاي ما
با ضبط خون دل ندهد دست آبرو
خون ريختن نگار کند خون بهاي ما
اي قوم هر که را سر سوداي ديگر است
يکسر بود ز بيعت ديرين رهاي ما
گشتند دسته دسته و رفتند فوج فوج
رو بر ضلال و پشت به نور هداي ما
آري برون ز کوزه تراود نهانيش
خواهد کشيد کشته سري از ثراي ما
بيند به حتم تجربه مغشوش بوته را
نقاد بي محک نسپارد طلاي ما
شد منکسر ز رفتنشان آن دلي که بود
در کيش عشق کعبه و عرش خداي ما
گفتا به آه و ناله که رفتند بعد از اين
جاي شما خداي شما از براي ما
اي کردگار ياور بي ياوران تويي
وز هر غم و بليه تويي ملتجاي ما
گر مرگ را دليلي و ور درد را طبيب
آن به بود ز هستي و اين از شفاي ما
در راه کعبه ي تو مغيلان رمح و تير
نعمان بود به پهلو و نسرين به پاي ما
و له النصيحه و الوداع الحسين عليه السلام آبله
دوشينه پير راهبرم گفت در خفا
کاي غافل از قضيه و ذاهل ز ماجري
بنگر تو را براي چه ايجاد کرده اند
وز بهر چيست آمدنت اندر اين سرا
طفلي واين جهان همه دار الکمال توست
ناقص مرو به سود ندامت مشو رضا
رب ارجعون هر آنچه بگويي ز اضطرار
کلا رسد جواب ز درگاه کبريا
تا درد راست چاره و درمان متاب رو
نز تندي طبيب و نه از تلخي دوا
اين نيست آن دوا که چو صابون به رخت تن
سستي دهد اگر چه کند جامه را جلا
عادت به اين دوا ندهد طبع را گزند
مذموم نيست نزد طبيبان با ذکا
عمر عزيز نقد رواجي است در کفت
دستي به کار زن چو برود فرصتي به جا
پيوسته در معامله و همتت بر آن
کاري زيان به کار و نمايي به خود جفا
الحق چه خوش معامله يي در تجارتت
هر مشتري به سود تو خوشنود جز خدا
بر ابلق زمانه سوار استي الحذر
زين اسب تيز سر خود بد چشم بد هوا
تنگ آرد ار فراخ روي بر تو عاقبت
اين توسن لجام ستان عرصه ي متي
بگذشت نوبهار جواني و در رسيد
فصل خريف پيري و پوسيدن قوا
روزي سه چار اگر که بمانيم بعد از اين
از ما کند تنفر بيگانه آشنا
بر عمر رفته بيشتر از مرگ ناگهان
بايد نمود خون دل از ديدگان رها
هنگام کوچ و قافله سالار بي امان
ره دور و بار سخت و قد باربر دوتا
نبود شب وداع کم از روز رستخيز
در رفتني که آمدنش نيست از قفا
همچون وداع خسرو لب تشنگان حسين
درگير و دار ورطه ي جانسوز کربلا
يک دوره اهل بيت به گردش در آن زمين
چون هاله دور ماه فروزنده در سما
آن گفت اي برادر از اين قصد درگذر
اين گفت اين پدر به بر همراه خود مرا
آن گفت اي انيس غريبان بيا مرو
اين گفت اي پناه ضعيفان مرو بيا
آن گفت باوفا بدي اي باب مهربان
اين گفت مهربان بدي اي عم با وفا
آن گفت راه چاره ي بيچارگان مبند
اين گفت بال خسته ي پربستگان گشا
آن گفت در ميانه ي دشمن چسان کنيم
اين گفت خود بگو که کشد کار ما کجا
حيران که بر که گريد و گيرد به بر کدام
زان بي کسان غمزده زار مبتلا
گفتا به آه و ناله که اي نور ديدگان
از دست رفته چاره خدا حامي شما
همراهتان در اين سفر از کوفه تا به شام
دارم سر و نمي شوم از جمعتان جدا
گه در تنور و گه به سنان گه به طشت زر
در پيش روي زاده ي سفيان بي حيا
زيباست آن که نام ضيايي چو بشنوي
آزاديش طلب کني از واهب العطا
و له نصيحه و الرثاء
هر آن قدر آزمودم در مقامش اهل دوران را
نديدم آن که بتوان بست با او عهد و پيمان را
به دست يار اگر عاشق ندادي دل چو دست آموز
نکردي آشکارا سر عشق راز پنهان را
ز دلتنگي به تنگ غنچه ماندم در چمن آخر
تفرج هر چه کردم ساحت باغ و گلستان را
نشد از سبزه ي بستان فروزم نزهت و خضرت
در اين عيش مکدر هر چه گشتم راغ و بستان را
گرفتم حيف بر خواب خود از بيداري نرگس
نمودم ياد از گيسوي سنبل شام هجران را
ز داغ لاله بنهادم به دل داغي که ديگر بار
نجويم بر سر کوي محبت لاله رويان را
چو دل نگشايد از باغ و گلستان گاه و بي گاهي
بيا اندر نگارستان و بنگر صنع دوران را
به گورستان ديار بي ديار بگذر از عبرت
ببين در زندگاني يک روش درويش و سلطان را
به خواب ناز بين آسودگاني چند چون مستان
به هم آورده از تأثير صهبا چشم فتان را
نه عريان مانده درويش و نه منعم راست بالاپوش
نه شه را شوکت ديرين نه شأني تازه دربان را
مهيا از براي مار بين نوش لب ميگون
منقي از جفاي مور بين بادام چشمان را
بنام کيست يا رب اين طلسم بسته ي مشکل
که زد اين گونه محکم خشت اين بنياد ويران را
خداوندا گذشت از حد و اندازه ز ناچاري
چو خود پرورده يي رحمي نما اين مشت ستخوان را
برس در غربت برزخ به داد بي مددکاران
به سامان خود آور شمل اين جمع پريشان را
اگر بد ذات و گرنا مستحق و گر نمک نشناس
به پاداش نمک خواري شکستيم ار نمکدان را
به هر حالت ورود وافدان چون بر کريم افتد
نراند از سر خوان نوالش هيچ مهمان را
بيا بر غربت دور از ديار نينوا آريم
در ايام خزان از ديدگان ابر بهاران را
بيا تا بر سر خوان لئيمان در جهان بيني
کنار نهر جاري کشته مهمانان عطشان را
نيايي گر نيايد باورت کاندر مسلماني
بيآزارد پس از کشتن کسي نعش مسلمان را
به نعل مرکبان پامال سازد پيکر مجروح
ز چوب خيزران آسيب آرد در دندان را
فلک از کينه ي بدريه کردي سينه ها خالي
که بر آل نبي شادان نمودي آل سفيان را
نشاندي زاده ي مرجانه را بر کسي تمکين
گرفتي باز از سر داستان خون عثمان را
حضور زاده ي هندو نشان دختر زهرا
محالي بود بنمودي در آن تصوير امکان را
نمودي خاور خورشيد عصمت خانه ي خمار
چراغ محفل شطرنج کردي نور ايمان را
و له النصيحه و الخطاب علي الحجه و الرثاء الا الخرابه
مگر که پير شد از واردات شاهد دنيا
که داد رونق پيري ز خود به عارض برنا
مگر شمايل عقبا است اين زمانه که گيتي
بود ز صنعت عکاس چون قيامت کبري
به درد خويش گرفتار بي بضاعت و دارا
ز جور عسر گران بار ناتوان و توانا
جدا شدند چو نعش آخر ان دو دست که بودند
بسان هيکل جوزا همال حجم ثريا
مصيبتي که شده عام سهل امده چون شد
که اين بليه بسان وباست تفرقه افزا
گذشت راحت و آسودگي ز منعم و درويش
رسيد نکبت و آشفتگي به بنده و مولي
زجان و مال گذشت و به عرض و عار رسيده
فضيحتي که نشيمن نمود صحن کليسا
سواد کفر زد آن حلقه دور بيضه ي اسلام
چنان که حلقه زند دورگنج پيچش افعا
قضيه مشکل و خالي است جاي بوالحسن اين جا
کند که حالت عاجز کليد فتح معما
وليک ابن حسن هست گر ابا حسني نيست
که دور بين حدود است از جزيره ي خضرا
امام رهبر و سلطان عدل حامي مذهب
مبين معني يس و حل مقصد طاها
فروغ محفل تطهير و مهر خاور عصمت
شعاع چهر نبوت ضياء ديده ي زهرا
کجايي اي شه نصرت رکاب خطه ي ايمان
که از غياب تو گيتي است همچو عرصه ي ظلما
عدو نداده ز خاطر هنوز کرب و بلا را
چسان کني تو فراموش اين بليه ي عظما
به حال مرثيه شد شام آن خرابه ي بي سقف
که گشت بهر غريبي اسير منزل و مأوا
نزول پرده نشينان نديده باب خرابه
حجاب روي بزرگان نگشته تابش خورشا
نکرده ديدن شهزادگان کنيز رعيت
نبوده تهنيت بانوان تصدق خرما
چراغ داغ فروزان و نقل اشک به دامن
ز روز کوفه شب شام شد به مرتبه اعلا
به خشت و خاک پدر کشته يي اگر که بخوابد
سر بريده به خواب آيدش به چهر دل آرا
گرفت ساحت ويرانه روح شاه نشيني
ز مقدم سر شاهي چو ماه انور اسني
شها برون ز کرم نيست آرزوي ضيايي
به حسن عاقبتش کن قرين ز عرصه ي دنيا
و له في النصيحه و الرثاء علي عصمه الکبري
گر از روي حقيقت بنگري اي دوست دنيا را
نگرداني بهايش ملک عليين اعلا را
تو بودي طاير فردوس کردي از چه رو تبديل
به خرنوب زبون آزاده ي شمشاد طوبي را
چه خشنودي به اين عيش مکدر در چنين وادي
که راحت نيست اندر ساحتش نادار و دارا را
به هر کس بنگري دارد ز دوران بس شکايت ها
ولي فرق است در افسردگي نادار و دارا را
به رنج و راحت دنيا مرنجان دل مشو خشنود
که هر يک بر زوال و آخرستي زشت و زيبا را
تو گويي عندليبان چمن دانند و مي خوانند
ز اشعار ضيايي چند فرد عبرت آرا را
خزان است آخر اين گلستان گر باورت نبود
تماشايي نما يک لحظه گلگشت مصلي را
که تا از مار بيني طره دار آن عارض سيمين
که تا از مور بيني خالدار آن کنج لب ها را
که تا از ريگ بيني درفشان آن لعل روح افزا
که تا از خاک بيني سرمه دار آن چشم شهلا را
ببين در بينوايي همعنان درويش و منعم را
نگر در ناتواني هم ترازو پير و برنا را
چه شد کزيک کماندار فنا اين لشکر بي حد
به سر دارند از لوح مزار خود سپرها را
بيا تا در ندامت سود و در آه است تأثيري
بيا تا ناله رأفت خيز و گوشي هست نجوا را
ببار از ديده يک اشک و بکش از سينه يک آهي
که اندر فرصت امروز سازي کار فردا را
بيا اندر مصيبات علي در سوگواري بين
مقابل رحلت ختمي مأب و داغ زهرا را
زبان حال آن مظلومه را بشنو ز پشت در
که دارد حرقت آه يتيم و سوز ثکلي را
که آخر اي عمر بهر چه باشد اين چنين بيداد
به دل تا چند داري اي ستمگر کينه ي ما را
چه مي خواهي ز جان ناتوان مبتلا آخر
به درد خويش بگذار اين دل افکاران شيدا را
بکش از اين تجري پاي و دست از جان ما بردار
مکن پامال از مزد رسالت حق قربي را
مترسان از چنين تندي و تلخي طفلکانم را
بترس از اين چنين کردار ناهنجار يکتا را
اگر يک دختر از پيغمبري در امتي باشد
سزاوار است در کيش که اين انواع ايذا را
کسي نگرفته تنگ اين گونه بر مرغ گرفتاري
که دود آشيانش تيره سازد سقف مينا را
مگر روح الأمين بي اذن اندر اين سراسر زد
که تا بيگانه و هر بي سر و پايي نهد پا را
و له في النصيحه و الرثاء
چه روي داده ندانم در اين سراي خراب
که بسته اند بر او مردم از دو سو سيلاب
زلجه ي دل اگر ابر ديده بار نه بست
چسان به دامن ياران دهد ز خون خوناب
گلي ز باغ که در ديگ دل زمانه فکند
که آه نيچه نمود و ز ديده داد گلاب
به هر که مي نگري رفته از کفش طاقت
به هر که مي گذري داده از نهادش تاب
چه شد که در همه اسباب گريه جمع بود
که از بهانه دهد ديدگان سرشک مذاب
مگر ز هر پدر ناتوان و مادر پير
انيس جان و دلي رفت در اوان شباب
و يا زمان غم سيد شباب رسيد
محرم آمدو گسترده شد بساط مصاب
به بخت ماتميان تار شد دگر خورشيد
که خاست از خم نيلاب همچو تيره حباب
به طير واهمه سبقت گرفت پيک ملال
به عالم ملکوت و سرادقات حجاب
فراز خرگه امکان کشيد پوش عزا
سيه نمود سراسر ز قبه تا به طناب
دوباره درهم و آشفته گشت جعد بتول
گرفت طره ي دستار بوتراب تراب
ز سر گرفت دگر داستان تشنه لبي
هزار سوخته جان با دلي ز غصه کباب
به دشت ماريه شد باز سوز ديرين راست
ز سوز مويه ي ليلي و شور لحن رباب
حديث آب دگر باره زد شراره به جان
که آب دامن آتش بود گهي چو سراب
به اهل کوفه مباح و بر اهل بيت حرام
ز عدل زاده ي مرجانه در ثواب و عقاب
نخورده بر عطش خويش ميهمان سوگند
نکرده است کمين ميزبان به دلجه ي آب
فزايد اشک ضيايي چگونه ز آتش دل
علاج خانه ي آتش گرفته است گر آب
در نصيحت و زبان حال امام به بالين نعش حضرت ابي الفضل (ع)
اي دل نماند هم نفس و غمگسار رفت
آزرده از رقيب چه باشي که يار رفت
ادبار اگر ز دشمن و اقبال اگر ز دوست
اين از يمين روان شد و آن از يسار رفت
اختر اگر که تيره و طالع اگر سفيد
اجزاي روزگار بد و روزگار رفت
از انقلاب عالم کون و فساد شد
معموره رسم و رسم غبار و غبار رفت
کفتيد حقه و بته و آبدار ريخت
پوسيد رشته و شبه و شاهوار رفت
بگسسته گشت سلسله ي هر قبيله اي
دنبال شد بريده و با سر قطار رفت
رفتند مردمان ز چپ و راست بي صدا
بيگانه از برون و انيس از کنار رفت
هر روح شهسوار سر آمد پياده گشت
هر قالب پياده در آخر سوار رفت
بگرفت آشنا سر تابوت اگر به دوش
هنگام بار عاقبت از زير بار رفت
بد خواجه گر که تا دم دروازه معتبر
آخر بماند بي کس و بي اعتبار رفت
در هر سفر عزيز بد از جاه و دستگاه
چون شد در اين سفر که چنين خوار و زار رفت
جاي ترحم است خدايا که اين غريب
بي اختيار آمد و بي اختيار رفت
بخشا به آن غريب که در دشت کربلا
لب تشنه از جهان به لب رودبار رفت
سقاي تشنه کام که بر آب و خشک لب
در خاک تيره چون گهر آبدار رفت
در جستجوي آن گل پژمرده عندليب
از آشيان به ناله و صوت هزار رفت
بالين يار غمزده بنشست دلنواز
جاي مقال آمد و صبر و قرار رفت
گفت اي عزيز جان و انيس دل فگار
از دل خبر بگير که جان فگار رفت
اي جرعه نوش جام شهادت چو شد تو را
کت هوش و گوش غارت خواب و خمار رفت
در پهلوي تو يار بود ديده باز کن
ديدار آخر است و روان رهگذار رفت
اي حمزه ي غمين دل و طيار خسته بال
بنشين که صبر از دل و از دست کار رفت
خوابيده ديده يي که ز ترس تو بود باز
بيخواب ديگري شد و از انتظار رفت
کردي بگيرودار بلا مشکلم دو تا
نتوان برون ز کشمکش گير و دار رفت
مشکل تر از درنگ بود رفتن از برت
چون مي شود که از تو دم احتضار رفت
مشمار زنده ام تو به اين جان عاريت
جانان چو رفت زندگي مستعار رفت
بيني اگر که شعر ضيايي است آبدار
آب دوباره اي است که از جويبار رفت
دستي کشيد جانب بوالفضل و از درش
نقدي نمود حاصل و اميدوار رفت
يارب به شهربند قيامت رواج دار
اين سبکه يي که بر ورق شهريار رفت
در نصيحت و زبان حال امام بالين نعش علي اکبر (ع)
از ازل ميربلا بهر بلا چون بار بست
بر خيال کربلا بگرفت و بر رهوار بست
در عبور نينوا خاگ گذر ز اشک دليل
آن چنان گل شد که ره بر کاروان سالار بست
گشت سنگين محمل و زد سينه بختي بر زمين
ناقه ته بنمود دست و پاي از رفتار بست
باخبر شد فرقه ي اشرار و آمد ابن سعد
راه را از پيش و پس برعترت اطهار بست
حلقه زد بر دور ايمان کفر و سد شد رخنه ها
آن چنان کآب روان از دهنه ي انهار بست
شد فرات از آل طه سيماي زهرا خجل
کش عمر بر روي اولادش در اول بار بست
آن عمر سر داد آتش اين عمر بر بست آب
آب اين از کار آتش آن دگر بر کار بست
شد وزان باد بلا زين بذل نار و منع آب
در ميان خاکيان تا در هوا اعصار بست
رفته رفته آتش در آمد اين جا عاقبت
حلقه بر دور حريم محترم چون مار بست
آستان ها سوخت جان ها خست دل ها شد طپان
گوش ها دريد و خون ها بر رخان گلنار بست
بر سر گيسوي مشکين خون چکان شد تار تار
بر زمين و خاک بر خود ناقه ي تاتار بست
سرگذشت آن علي آمد به ياد اين عمر
غل به جاي ريسمان بر گردن بيمار بست
ديد با فرق علي فرق پسر شاه شهيد
گر چه يکسان ليک راه فرق را دشوار بست
چون بديد آن عارض گلگون و جعد عنبرين
خون دل از ديده بگشود و بر آن رخسار بست
آن چنان لب بر لبش بنهاد وتنگ آن سان گرفت
کز دو سو راه شکايت بر دل افگار بست
آه حسرت در نهاد و درد دل ناگفته ماند
غنچه آسا بلبل شيدا لب از گفتار بست
قالب مشتاق سنگين شد که بيش از استخوان
توشه از ديدار آخر بهر هجران بار بست
گشت مانند اقامت مشکلش عزم رحيل
رحل خود از ملک جان بست ار کسي ناچار بست
ماند در بالين جانان ناتوان و غمگسار
تا که آن يار گرامي ديده از غمخوار بست
گفت رفتي آخر اي آرام جان و رفتنت
بر من مسکين جهاني تنگ از اقطار بست
خود شدي آسوده جانا زين جهان پر الم
بينوا آن کس کهدل بر چون تويي دلدار بست
شد ز عمر کوتهت آن سان شب هجران دراز
کز رسايي با سر موي رسايت تار بست
هر چه گفت و گفت دل از بار غم خالي نشد
بلکه سر بار گران زين گفته ها سربار بست
ديد چون گفت ضيايي نزد مردم کم بها
چشم عبرت بر بهايش گوهر شهوار بست
در نصيحت و زبان حال حضرت زينب نزد نعش امام (ع)
اي دل اين دامگه رنج و عنا جاي تو نيست
مورد سيل بلا مسکن و مأواي تو نيست
طوطي گلشن قدس استي و طاوس جنان
نخله ي دار فنا سدره و طوباي تو نيست
زني از همت اگر خويش بر اين خيل هوس
اندر اين جمله حذر بر تن تنهاي تو نيست
گر که در اين ظلمات است تو را ديده خضر
دور از عين بقا مردم بيناي تو نيست
جا براي تو که بگرفت در اين دير خراب
منزل جغد زبون مسکن عنقاي تو نيست
در پي گوهر مقصود زني غوطه مدام
اندر اينآب تنگ لؤلؤ لالاي تو نيست
پرده ي چشم تو عشق است به اين دايه ي زال
ورنه اين گنده بغل شاهد زيباي تو نيست
آن قدر ديده ز خوبان جهان يوسف حسن
که سر پيري و کوريش زليخاي تو نيست
پند صاحب نظران است که اين شهره ي عشق
همچو مجنون کندت آخر و ليلاي تو نيست
مي کند سبحه به زنار بدل اين معشوق
چون شدي صورت صنعان بت ترساي تو نيست
کندت از حرم و کعبه برون آخر و باز
يار روزان و شب دير و کليساي تو نيست
مطلب جرعه از اين ساقي و اين جشن خراب
که اگر ناب طهور است گواراي تو نيست
روش مردم دنياست چو دنيا بي خود
اعتباري به چنين بي خودي و بي پاي تو نيست
بر سرت هر چه بيايد بود از اهل شناس
سالم استي تو از آن کس که شناساي تو نيست
دوست از عهد و وفا عاري و زأنصاف تهي
خصم در عالم رفتار و ماراي تو نيست
بوده تابوده جهان تنگ ازين دشمن ودوست
گردي آسوده دل آن وقت که پرواي تو نيست
گيرماز خوان لئيمان کف نان و دم آب
بهره ور جان حزين و دل حراي تو نيست
مانده ازکوفه به جا حرمت مهمان عزيز
بي سبب سيرت ياران و احباي تو نيست
شکوه ي زينب از اين شيوه مگر يادت نيست
يا که اين مويه از آن بلبل شيداي تو نيست
نوگل باغ نبي خاک سيه جاي تو نيست
دامن دشت و بلا مسکن و مأواي تو نيست
خاک عالم به سرم کز دم شمشير و سنان
جاي يک بوسه ي من از همه اعضاي تو نيست
چه شد اي يوسف تن چاک که از پيرهنت
نکهت گلشن جان و گل بوياي تو نيست
ماني اي گمشده ي من به دل رفته ز دست
که همه غرقه ي خون استي و پيداي تو نيست
بنشان آمده ام تا به سر کوي تو ليک
بنگرم هر چه نشاني به سرا پاي تو نيست
اي شکيب دل افگار و طبيب تن زار
خستگان را ز چه درمان مسيحاي تو نيست
از چه اي موسي غلطان به تجلي گه طور
در تن پاک نشان از کف بيضاي تو نيست
دست جلاد شود خشک مگر از ستمش
پنجه ي شير خدا و يد طولاي تو نيست
واقف از درد دلم کيست که مابين دو نهر
تشنه جان داده و پهلوي تو سقاي تو نيست
اي شه بي کفنان مانده ام اندر حيرت
يک مسلمان دلي آخر ز چه جوياي تو نيست
حرمت ميت مسلم به جهان شد منسوخ
يا سزاوار تو در ملت اعداي تو نيست
تاب بار کفنت نيست ز انبوهي زخم
يا رسا پرده ي دل بر قد و بالاي تو نيست
رهگذار است در اين ملک ضيايي چو غريب
در کنار است و به دنبال تمناي تو نيست
در نصيحت و زبان حال امام (ع) بر بالين نعش علي اکبر (ع)
به خواب غفلتي اي دل مجال کار گذشت
همين نه عمر گرانمايه روزگار گذشت
خريف پيري و پژمردگي به گاه رسيد
نشاط عهد جواني و نوبهار گذشت
به پنبه زار بدل شد بنفشه زار عذار
سفيد شد خط مشکين و از عذار گذشت
سفير مرگ برافراشت بر منار وجود
سپيد رايت و نار از سر منار گذشت
شب سمور اگر بد لب تنور اگر
چو پايدار نبد همچو رهگذار گذشت
اگر حلاوت نوش و اگر مرارت نيش
به جا نماند گوارا و ناگوار گذشت
چو غمگسار تو غم بود در ميانه بماند
نشاط بود و چو بيگانه از کنار گذشت
بيا اقامه ي خود کن به دل به عزم رحيل
به اضطرار که ايام اختيار گذشت
گه فراغ نکردي به دست و پا کاري
کنون که بسملي و دست و پا زکار گذشت
بيا به توبه کنون آوريم روي نياز
اگر چه موسم کردار و اقتدار گذشت
که اي کريم تو گر نکگذري ز منفعلان
که بايد از سر تقصير شرمسار گذشت
به حق خسرو آزادگان عالم عشق
شهي که از همه ي ما سواي يار گذشت
چنان بر آن گل صد برگ داد حسرت باد
که نيش ناله اش از صيحه ي هزار گذشت
که اي جوان اگر از پير نوجوان گذرد
ز نوجوان نتوان پير بي قرار گذشت
چو کرد نشأه ي صهبا به چشم نرگس تو
که نايدش ز سر حالت خمار گذشت
دوباره چاک دلم پاره شد چو فرق علي
که سرگذشت تو چون باب تاجدار گذشت
ز عمر کوتهت اي اختر سحرگاهي
صباح تيره دميد ار که شام تار گذشت
چنان در آخر عمرم زدي شراره به جان
که شعله ي دلم از چرخ کجمدار گذشت
به کار خويش فرو مانده ام فلک چه کنم
نه تاب ديدن و نتوان ز گلعذار گذشت
نمي توان به تنش ديد چاک اين همه زخم
نمي توان ز سر حال احتضار گذشت
نفس از او دگر اندر شماره است و درنگ
نه انتظار توان و نه ز انتظار گذشت
به سيل گريه چنان داد خاک ماريه را
که حرف تشنگي از ياد اشتهار گذشت
به حال زار ضيايي نماي يک نظري
که عيب و درد وي از حيز شمار گذشت
در نصحيت و زبان حال حضرت زينب در قتلگاه
خسته اي نيست که او را دل نالاني نيست
بسته اي نيست که او را غم هجراني نيست
با چنين خاطر نالان غمين جان غريب
در بلد نابلد و رهبر و جاناني نيست
دل چو آزرده شد از خار الم دار جهان
گر بهشت است در او نزهت رضواني نيست
هر تني همسر دردي و جهاني رنجور
رسته از دست بتي جيب و گريباني نيست
اين که در خانه ي بيمار نباشد راحت
حرف مشهوري و محتاج به برهاني نيست
پس جهان خانه ي رنج است چه مي جويي از آن
عيش را مسکنه هر ساحت ويراني نيست
دار پرهيز همين خانه و درمان اينجاست
در ديار دگرت چاره و درماني نيست
نرسيدي خود اگر بر مرضت کس نرسد
چون تو بر درد تو بقراط مرض داني نيست
داري اندر خم تن همچو فلاطون خردي
که در ادراک مرض تابع شرياني نيست
درد بي واسطه بيند چو مسيح است طبيب
سخن آنجاست ضرورت که سخنداني نيست
تو اگر درد نداري خبرت نيست ز ما
آگه از قلب حزين خاطر شاداني نيست
آن که پهلوي فرات است بگفت معروف
باخبر از لب خشک و دل سوزاني نيست
پس چه شد اي شه وارد به لب شط فرات
که تو را جز لب خشک و دل برياني نيست
بر سر خوان لئيمان نرسد جرعه ي آب
يا روا بر لب خشکيده ي مهماني نيست
ناله مخصوص هزار است در اين گلشن غم
زينب است آن که چو او سوخته الحاني نيست
کي انيس دل غمديده نگر بر خواهر
که به کوي تو چو او واله و حيراني نيست
درد دل گر چه فراوان و پريشان بسيار
همچو من صاحب دردي و پريشاني نيست
به چه عضو تو زنم بوسه کز انبوهي زخم
اين چنين پيکر پوشيده و عرياني نيست
جز تن پاک تو اي پادشه بي کفنان
در جهان ناشده مدفون تن سلطاني نيست
حرمت کشته در اسلام مگر شد منسوخ
يا که در ماريه ديار مسلماني نيست
آگه از درد دلم کيست که نزديک دو نهر
چون لب محتضر من لب عطشاني نيست
نشنود داد مرا مرگ ولي مي داند
که سزاوار سپردن به تنم جاني نيست
نتوان ماندن و ديدن نتوان رفت و نديد
کار بس مشکل و وارد غم آساني نيست
در نصيحت و زبان حال ليلا به بالين نعش علي اکبر (ع)
دلا نمونه ي احوال آخرت دنياست
که حال سال نکو از بهار آن پيداست
تواني آن که بيابي ز خوي نيک و بدت
که عاقبت چو برآيد مآل کار کجاست
به روزنامه ي اعمال نيک اگر نگري
بداني آن که سيه روزي تو در فرداست
نيافريده تو را عالم آفرين ناقص
زمانه پند و تو را عقل پير راه هداست
چو درد کار نباشد عليل ماند کار
تو درد جو که فراوان براي درد دواست
سلامت است همانا شعار مردم درد
که دردمند خود آزرده و رهين بلاست
نه همچو مجلس مستان بود مطب طبيب
ميان مترف و رنجور بس تفاوته هاست
ز شب نشيني زندانيان کجا خيزد
وقاحتي که هويدا ز بزم اهل نواست
به روز صورت مرد و به شب حقيقت زن
اگر چه باز زنان را نشانه يي ز حياست
يکي به خنده يکي در نوا يکي رقصان
يکي حواله ي مشت و يکي دچار قفاست
يکي به صيحه چو کلب و يکي به نعره چو خر
چو دور قريه پياپي ز هر جهت آواست
تمامسال چو شب زنده دار صاحب درد
به جستجوي شب قدر تا سحر احياست
خصوص چشم و چراغ بلد حوالي ما
که بالمثل ز صفاهان محله ي جلفاست
بر اين جماعت مغرور ناله ي مظلوم
بلند و آه دل آزردگان فلک پيماست
اگر ز خواري اسلام و دردناکي دين
به صبح و شام بباريم خون ديده رواست
به فرق غيرت ما خاکروبه هاي مزار
اگر که ريزد و بيزد ز رفتگان برجاست
بيا ز زنده بي غيرتان کنيم فرار
به گور مردم غيرت که ملتجا آنجاست
نه بلکه با دل رنجور استغاثه کنيم
ز طول غيبت کبري که محشر عظمي است
به سوي صاحب امر و ولي ثار که او
طلايه دار حدود است و دوربين حماست
شهي که رجعت خورشيد شرع بار دگر
در انتظار وي است و بگير يک ايماست
دري که درجش کان صفا و مروه بود
مهي که برجش قوس دني و او ادني است
امام رهبر و داناي ناسخ و منسوخ
مبين سوره ي يس مبين طه است
کجايي اي شه نصرت رکاب خطه ي دين
که از غياب تو گيتي چو عرصه ي ظلمي است
بزن به قائمه ي تيغ حيدري دستي
کهدر غلاف دگرتنگ دل چو خاطر ماست
کجايي اي خلف و دادخواه تشنه لبان
که تاکنون دل عيوق ز آهشان حراست
خصوص ناله ي ليلا به روي نعش پسر
که آه صاحب درد است و زآه غير جداست
هزار ناله گر از سوز ماتمي خيزد
ميان سوختگان ناله ناله ي ثکلي است
که اي نهال نگونسار و غنچه ي ريزان
که از خزان تو سرگشته بلبل شيداست
کسي به خانه ي صبري نزد چنين آتش
کز آب ديده چو دامن مدام شعله فزاست
ز خويش بي خبرم من تو خود بگو به رقيب
که اين ستم زده مجنون بود و يا ليلي است
به حيرتم که کجا افکنم نظاره ي خويش
که خسته باز نگردد بگو به من که کجا است
به مادري نکند رو پسر بروي چنين
که تا ميان دو ابرو ز حد فرق جداست
فداي اين رخ گلگون و جعد غرقه به خون
که با جراحتي اين گونه دلکش و زيباست
به يک جمال نه بينند سالم و مجروح
چه شد که روي تو خونين عذار مه سيماست
نه درد چاره پذير و نه مرگ خسته نواز
طبيب دل چه کند مشکل عليل دوتا است
مسيح تو تويي آخر کجا بري اين دل
که دردمند و گرفتار و بي طبيب و دواست
به خواب روز سياهي چنين نمي ديدم
که باشم و تو نباشي گواه حال خداست
دراز شد شب دردم ز عمر کوتاهت
که شام هجر تو سرمد چو روزگار بقاست
کجا رود به مرور زمان غمت ز دلم
که عمر پير فلک تا قيامت کبري است
اگر که تا شب محشر تفقدم نکني
همين دل است و همين شعله يي که سرتا پا است
نمي شود دلم از شکوه اي جوان خالي
که پير زنده و ناظر به کشته ي برنا است
غمين مباش ضيايي که زيب اين تشريف
نه هر شمايل و هيکل نه هر قد و بالا است
کفايت است همين منصب عزيز و جليل
که از نفايس انفاس سيالشهدا است
در نصيحت و رثاء حضرت عصمت کبري سلام الله عليها
گرچه اين درا جهان فاني و بي مقدار است
نزهت عيش بقا از قبل اين دار است
رتبه ي مردم آزاده از اينجاست بلند
که زکار است و همين جاست که جاي کار است
اول کار بود فکرت و عبرت پس از آن
وين براي تو مهيا ز در و ديوار است
اين همه لذت بي اصل ز خواب تو بود
داند آن کس که به پهلوي تو و بيدار است
در حقيقت بود اجزاي تو ساعاتي چند
نقصت از رفتن هر لحظه به استمرار است
نقد عمرت به کف و کار تو سرمايه خوري است
اين نه شغلي است که مقصود از آن بازار است
سوزش درد ندامت چو نبخشد سودي
کم نباشد که چو آتش کم او بسيار است
الم و ذلت و ناچاري و رسوايي و ننگ
نتوان کرد تحمل که بسي دشوار است
تا بود درد نهان تو پذيراي علاج
تا اثر بر اسف و ناله ي زارت بار است
آهي از دل بکش و قطره يي از ديده بگير
کآبروي تو از اين گوهر قيمت دار است
کار فرماي هوس افکندت در خطري
کآفت عاقبتش حيرت و عار و نار است
صفت بندگي و خصلت عصيان بنگر
بين کدامت به نظر شأن و کدامت عار است
نرسي آن عملي را که تو داري منظور
سنجي اين حرف اگر تجربه ات بسيار معيار است
چشم اين اختر شبگرد نخوابد به نعاس
تا در اين دار ز ارباب امل ديار است
بس امل ها که ز شبخون اجل شد پامال
عادت دهر و مدار فلک دوار است
احتمال است که خشت لحدت اي مغرور
رسته از قالب و آماده و بر حفار است
ماند آن را که ندارد سفري را در پيش
يا که در زيستن و رفتن خود مختار است
يا که او راست ز هم سفر و رهزن او
خاطري جمع که با فوز سلامت يار است
ما نداريم چنين خاطر جمعي که تو راست
که هر آسودگي يي را سببي ناچار است
چه شود حال که هر سال و مه و هفته و روز
بدتر از سابق خود در نظر هشيار است
به چه روز سيهي مي شکد آخر سر و کار
گر بناي گذرانيت و همين رفتار است
مي سزد خجلت از اين توبه ي مظلومه دگر
که شکستن نه به يک بار و نه ده يک بار است
حب دنياست بدان مايه ي هر کار خراب
اگر از نوع خيال است و اگر کردار است
خود از اين بيوه پتياره نگهدار که او
دايه ي آکله دار و شبه ابکار است
مثل شاهد دنيا و لقايش بالفرض
مثل دخترک و تاختن فرار است
در فرار است چو اين مار مکلل تو مگير
ره دنبال که قتل تو به يک ديدار است
به سگ نفس خود اي خواجه رهايي منما
که در اين باديه جوينده ي هر مردار است
آشيان دل خود شاخه ي خرنوب مکن
که نهالي ز ازل بهر تو اندر بار است
نزهت عيش خسان و الم جان کسان
ياور اهل جفا کينه ور احرار است
راحت زاده ي ضحاک و نشاط قنفذ
رنجش فاطمه و جوش دل کرار است
دختري ماند به جا پاره يي از جسم رسول
که چنين پاره دل از امت ناهنجار است
آخر اي فرقه ي بي رحم هنوز اين رنجور
در فراق پدر افسرده و ماتم دار است
بسته از درد سر و شسته ز دوراني دست
آسيا مويه کنان و به غمش غمخوار است
دست در کار خمير و گل و تنظيف لباس
وقت تنگ است که در فرصت چندين کار است
در خيال سفر و رحلت از اين دار فناست
مرغ روحش به سوي شاخه ي خود طيار است
بود از طور نگاه حسنينش پيدا
که وداع نظر و خاتمه ي ديدار است
نتوان فرقت احباب نمودن تقرير
که سبک سير و زبان گنگ در اين مضمار است
نکشد باربري بار جدايي آسان
غير تابوت که در بارکشي رهوار است
آخر از دار جهان رفت به حسرت زهرا
در چنين روز که در ديده ي حق بين تار است
آمد از بهر علي باز از اين باغ خراب
يک بري تازه که بر بار گران سربار است
و له في النصيحه و کون عصمه الصغري في المقتل
کسي که ريب زمان ديد و اعتبار گرفت
جهان واهل جهان را به ديده خوار گرفت
کسي که انس به تصحيف ديد و آتش خواند
چو نقطه از بر خط گوشه و کنار گرفت
چو ديد عاقبت کار مارگيران را
ز مار دنيا انديشه اي به کار گرفت
چو سبحه بر عدد رفتگان گرفت بماند
از اين حساب و خودي را در اين شمار گرفت
گرفت ماتم عمر و نشست بر سر خاک
براي باقيش از رفته اختيار گرفت
به ساکنان ديار فنا چو گاه عبور
گذشت عبرت از آن دار آب خوار گرفت
چو ديد اهل دياري قرين بي آزار
ز اهل سالم دارالسلام جار گرفت
چو ديد روح و صفايي چنين مصلي راست
فکند رحل و صلايي از مزار گرفت
چو بد ستوده بگفت نبي شعار غريب
ز خوي بي وطني در وطن شعار گرفت
به روي خاک غريبي گهي ز مشرق طبع
بداد مطلع و آبي ز چشمه سار گرفت
گلي ز گلشن دين چرخ کج مدار گرفت
که تا ابد ز جهان ناله ي هزار گرفت
زمانه کرد رعايت حقوق فاطمه را
که از يگانه ي او آب خوشگوار گرفت
فتاد زيور عرش برين چو شاه شهيد
ز صدر زين به فراز زمين قرار گرفت
فغان و آه که آيينه ي جمال خدا
ز خاک معرکه ي نينوا غبار گرفت
دوباره از خلف بوتراب خاک وضيع
چو روزگار علي قدر و اعتبار گرفت
بسان تنگدلان عندليب سوخته جان
ز آشيانه ي خود راه لاله زار گرفت
به کوي گل بدنان بلبل حزين چو رسيد
گلي شکفته گزين کرد و در کنار گرفت
دوباره دختر زهرا چو دل به سينه ي ريش
سر شکافته ي باب نامدار گرفت
ولي يکي نتوان ديد فرق اين دو شهيد
که راه فرق توان بيش از هزار گرفت
ز يک نظاره هزاران جراحت کاري
از آن بدن به دل زار داغدار گرفت
به هيچ غمزده نگرفت تنگ کس به جهان
چنان که خصم بر آن زار دل فگار گرفت
به گلشن و نتوان برد نکهتي از گل
به محفل و نتوان بوسه اي ز يار گرفت
و له اظهار حاله و جذبته الي مرثيه علي الاصغر
نه سير مرغزار و نه بستانم آرزوست
نه نزهت چمن و نه گلستانم آرزوست
نه مايل نشيمن و نه بسته ي وطن
نه الفت انيس و نه يارانم آرزوست
خستم ز عهد مردم بي درک و بي وفا
ميثاق اهل فطنت و پيمانم آرزوست
از شهربند اين تن فاني دلم گرفت
دار بقا و مملکت جانم آرزوست
در ملک جان و توسعه ي جاودانيش
نبود اگر مضايقه جانانم آرزوست
هر چند در بساط ندارم وسيله اي
عفو کريم اکبر رضوانم آرزوست
اي بي نياز اگر به تو باشد نياز من
نه حور و نه قصور و نه غلمانم آرزوست
احسان اگر به بنده ز مولي بود نکو
مملوک ناتوانم و احسانم آرزوست
در روزگار عمر چو بيگانه از ديار
هستم غريب و خوي غريبانم آرزوست
آيد ز شادمان دل و خندان لبم نفور
قلبم حزين و ديده ي گريانم آرزوست
اندر وداع غمزدگان از زبان حال
گفتار گه از اين و گه از آنم آرزوست
آن گفت اي فسرده گل از بلبل حزين
بشنو يک از هزار که الحانم آرزوست
اين گفت اندکي بنشين گرچه زحمت است
در محضرت سپردن اين جانم آرزوست
آن گفت هر کجا سر و سامان بود تو را
همره ببر که آن سر و سامانم آرزوست
اين گفت صبر کن که ز ديدار آخرين
پنجاه ساله توشه ي هجرانم آرزوست
آن گفت دست بر سر اين طفلکان بکش
کز چون تو مرحمت به يتيمانم آرزوست
اين گفت يان طبيب دل زار مستمند
درد تو دارم و ز تو درمانم آرزوست
آن گفت اي نهال برومند باغ جان
آهسته پو که سرو خرامانم آرزوست
اين گفت از گرفته دلان مهر رخ متاب
آن گفت رونما مه تابانم آرزوست
اين گفت در گلو گره گريه محکم است
آن گفت حل عقده همين آنم آرزوست
مانا که در جواب شه اشکبار گفت
خود همرهي به جمع پريشانم آرزوست
اي بي کسان نمي شوم از جمعتان جدا
سير ديار و مجلس ويرانم آرزوست
در راه دوست هر چه به سر آيدم خوش است
بر نوک ني تلاوت قرآنم آرزوست
گاهي نشان سنگ و زماني ميان طشت
با چوب خيزران لب و دندانم آرزوست
اي مايه ي نجات به اشک عزاي تو
محو خطا ز دفتر عصيانم آرزوست
از دوريم ز کوي تو اي خسرو غريب
دارم چو ني نوا و نيستانم آرزوست
در سجن هفت ساله گرفتارم اي عزيز
از رأفتت رهايي زندانم آرزوست
و له ايضا
ناله ي سوختگان را اثري نيست که نيست
از دل غمزدگان باخبري نيست که نيست
سد شد آن ره که به دل داشت دل يار انيس
چه کند آه که راه گذري نيست که نيست
نشد از داغ پياپي دل رنجور نکو
سپس داغ علاج دگري نيست که نيست
در جهان سوختگي عام و گمان دل خام
که چو او تافته و شعله وري نيست که نيست
چه کند مرغ گرفتار که بهر دل تنگ
غير صياد برش دادگري نيست که نيست
حل مشکل ننمايد هنر بال زدن
دام جاي زدن بال و پري نيست که نيست
اين کماني که فلک راست کمين است که هست
جان کمين لب و سر را سپري نيست که نيست
هر چه شد پير دهد رنگ طبيعي بر باد
رنگ بخت است که او را خطري نيست که نيست
از همان بخت که خوابيده شد از روز ازل
به جز از خواب پريشان اثري نيست که نيست
منقلب دهري و پر مکر و دغل اهلي جمع
بهره از صدق و صفا در نفري نيست که نيست
مردمي طاق ز انصاف و به غدر و شره جفت
چون دو روي و دو زبان معتبري نيست که نيست
مگر از ابر بلا دار جهان کرببلاست
که به جز ريزش تيرش مطري نيست که نيست
وي غميني که به درد دل و داغ جگرت
غير داناي نهان راهبري نيست که نيست
وي شهيدي که لب تشنه به پهلوي دو نهر
چون تو آغشته به خون محتضري نيست که نيست
به لب خشک تو سوگند خورد آب فرات
که به کام تو ز من تشنه تري نيست که نيست
بخروشم ز دل تنگ در ايام فراق
که مرا از لب لعلت گهري نيست که نيست
غمگساري که به بالين تو نالد چو هزار
زينب استي که چو او خون جگري نيست که نيست
کاي طبيب دل بيمار چه آمد که تو را
به رخ خسته ي خود يک نظري نيست که نيست
جان خواهر نتوان ديد به حالي که تو راست
دشمني را که چو او بد سيري نيست که نيست
شکوه از سختي جان است که دارم نه ز مرگ
که از او همره و نزديک تري نيست که نيست
تنگ اين گونه گرفتن فلک از هر جهتي
خاصه بر بي کس و ياور هنري نيست که نيست
سيما تشنه ي وارد به سر آب روان
که از او رانده دم جانوري نيست که نيست
في النصيحه و المرثيه
مگر که سستي پيمان شعار انسان است
و يا که ارث پدر بهر ناس بسنان است
که بود اول ناسي ز عهد اول ناس
چنان که نص کتاب و صريح قرآن است
چسان نصيحت ناصح تو را کند هشيار
که خواب دادنت از سر به دادن جان است
بيا که روز دگر در قدح ز ساقي ما
به جاي باده ي خندان عقار گريان است
چسان کند طمع خام ساقي اين جام
ز عکس روي عبوسي کز آن نمايان است
بيا که زاده ي زال اندرين مصاف درشت
چو مار کوفته سر دور خويش پيچان است
بگو مگو که من و گرز چون شود فردا
که يکه ي اجل افراسياب ميدان است
به ساکنان ديار فنا گذر کن و بين
که حال منعم و مسکين ز عيش يکسان است
نه پير را ز جوان افتراق ضعف و قوي
نه شاه را ز گدا امتياز ستخوان است
نوشته هر يکشان روزنامه اي بر سنگ
که بهر عاقبت باز مانده اعلان است
ضياء خور نزدايد سواد اين اقليم
تمام وقت شب و شه نشين شبستان است
نهاده گل بد نان سر به خشت و تن بر خاک
مگر که خواب چنين عادت غريبان است
بيا ز حال غريبان سخن کنيم دمي
که دلنوازي بي اقربا ز ايمان است
علي الخصوص غريبي که از ديار حجاز
به نامه خوانده و بر اهل کوفه مهمان است
نکرده آب ز مهمان دريغ هيچ کسي
که حق هر دل حرا و کام عطشان است
فلک يگانه ي پيغمبر است اين تن پاک
که از جفاي تو در خون و خاک غلطان است
تني که فاطمه پرورد و در کنار گرفت
در آفتاب چرا بي لباس عريان است
و له في النصيحه و الجذبه الي الاساري
تا که اين گنبد چپ گرد به کار و برپاست
دست و پا بي خود راحت طلبيدن بي پاست
آن که از خلق جهان بود به راحت مشهور
شد چو دنبال عيان گشت که ناحق رسواست
هر چه جويند بيابند خلايق ليکن
آنچه جويند و نيابند حقيقت دنياست
مثل کشتي نوح است براي تو ولي
ناخدا عقل در اين کشتي و گيتي درياست
بادبان توتوکل بود و لنگر حزم
ساحلت دار سلام است که از ملک بقاست
حرف در عاقبت کار بود از مخلص
تا که را آمد کار است و که را بخت رساست
نتوان گفت که هر عالم و عابد ناجي است
گرچه آن بلعم باعور گر اين برصيصا است
مثل بهره ي رزق است که در بين عباد
نه به تدبير و تدبر نه به فقر و نه غناست
نه به زهد و ورع استي نه به علم است و عمل
آسمان جاي وي و قاسم ارزاق خداست
يک زمان اي دل غافل به تدبر بنگر
کز کجا آمدي و آخر کارت به کجاست
اولت نطفه ي گنديده ز اصلاب نگون
در مضيق رحم و مسقط رأست اينجاست
آخرت جيفه ي پاشيده در اطباق زمين
وندرين نشأت وسطي که تو را نشو و نماست
باش آزاده و بشمار غنيمت امروز
فرصتت را چه نداني که ز عمرت فرداست
چون صحيحي و جوان صاحب اکسير ستي
کيميا دار و نداني تو که او را داراست
بر مس قلب گر اکسير قناعت نزنند
در گه پيري و اقطار مصيبت عظمي است
بگذر اي مرغ دل از شاخه ي خر نوب زبون
که نشيمن گه تو ذروي غصن طوبي است
تو که دور از وطني همچو غريبان ديار
وطن بي وطن سوخته جان کرببلاست
اي غريبي که نمودند جدا از وطنت
بهر مهماني و دادند نوالي که سزاست
اي شهيدي که به نزديک فرات از عطشت
تا قيامت دل عيوق ز آهت حراست
اي ذبيحي که نپرسيد چرا از تو کسي
سر جدا ساختن آيا ز گلو يا ز قفاست
اي جريحي که تن انورت از کثرت زخم
همچنان خانه ي زنبور مشبک اعضاست
اي طريحي که تنت بسمل خاک است و سرت
به سنان مهر قيام و ز جهان شمس ضحي است
به سر نيزه که انگشت نما همچو هلال
که به خاکستر تنور نهان همچو طلاست
گاه در دير نصاري و زماني در شام
زيب طشت زر و در موعظه همچون يحيي است
گه به ويرانه و از شکوه ي طفلش مهموم
کاي پدر جان چه به جا جاي تو خالي اينجاست
ما در اين شهر غريبيم و در اين ملک اسير
که به فکر غربا و به خيال اسرا است
به رخم بين که هنوز از اثر سيلي شمر
نيلي و آبله از خار رهم در کف پاست
پاي تا سر به نشان مي دهد از حال خبر
حال افسرده دل از چهر و عذارش پيداست
چه کنم گر نکنم اين دل محزون خالي
که مجال گله و فرصت من از شکوي است
اي طبيب تن تب دار و مسيح دل زار
که در انفاس تو بهر دل رنجور شفاست
نکني از چه تفقد ز عليلي که چنين
خوار و دور از وطن و زار و اسير و شيداست
بين که ويرانه ي بي سقف بود منزل ما
مگر اين منزلت و مرتبه ي ذي قربي است
نکند ديدن ما هيچ زن از مردم شام
جز کنيزي که گرفتار و اسيري چون ماست
صله ي شعر ضيايي ز تو اي خسرو جود
نعمت صحت و آسودگي هر دو سر است
کس نگردد ز سر کوي کريمان مأيوس
خاصه آن کس که خدايش عوض و ثار و بهاست
اي کرم پيشه از اين عقر نتاجم برهان
که دخيل توام و مشغله ام مدح و رثاست
و له في مدح العشاق و رثائهم
آنان که شور عشق به سر ادعا کنند
پيمان وعهد را به سر آخر وفا کنند
تنها نه در خيال که راضي کنند دوست
همواره در هوا که خود از وي رضا کنند
در نشأة ازل ز ولا چون بلي زدند
اکنون به مقتضاست که رو بر بلا کنند
شد وقت آن که عترت پاک رسول را
از روضه ي مقدسه ي او جدا کنند
يکسر کنند حجه ي خود حجه الوداع
در عمره ناگهان سفر کربلا کنند
آنان که بود يثربشان موطن و مقام
مدفن چرا به خاک غم نينوا کنند
بر جمع نا کسي چو کسي گشت ميهمان
گر دشمني بود ز وي آخر حيا کنند
در حيرتم ز آل پيمبر چه شد پديد
افکنده سر ز پيکر ايشان روا کنند
آن جسم هاي پاک چو ماهي به روي خاک
افکنده سر ز پيکر ايشان چرا کنند
هر يک به کف گرفته سري همچو آفتاب
بر نيزه اي نموده قيامت به پا کنند
بر يکدگر ز روي مباهات و افتخار
خصمانه قتل سبط نبي ادعا کنند
بر جاي سر سلامتي آن فرقه ي جهود
يکباره رو به خيمه ي آل عبا کنند
آتش به پا کنند که تا از شراره اش
دلگرمي حريم رسول خدا کنند
باشد به اشک ماتميان اندرين عزا
آيينه و ضمير ضيايي جلا کنند
و له الرثاء في ورود آل الله به کربلا يوم الاربعين
خزان شام بگذشت و بهار نينوا آمد
نوا در ني شد از نو لاجرم ني در نوا آمد
به ياد بلبلان بعد از هزاران خار از هجران
فضاي جانفزاي گلستان کربلا آمد
به هر گل بلبلي نالان بر هر سرو يک قمري
ز گلشن خاست غوغا وز چمن شوري به پا آمد
به روي کشته ي هر نوجوان فرزند ثکلايي
مزار هر برادر خواهري را ملتجا آمد
عروسي را لقاي مرقد داماد آرامي
عليلي را تراب مدفن بابي شفا آمد
مجال سرگذشتي دست داد و يک زمان شرحي
ز سيلي رخ و زنجير گردن قيد پا آمد
سزد گر با برادر شکوه آرد زينب و گويد
چه گويم جان خواهر بر من از عدوان چه ها آمد
شب درد و بلاي دردمندان شام شد آخر
علاج آخرين داغ است ما را جا به جا آمد
تو خود اي جان خواهر بودي و ديدي که در مجلس
چه بر ما شد چه از بيگانه چون از آشنا آمد
هانم سوخت تا شام قيامت کاندران محضر
عيان در چشم بدبين گوهر درج هدي آمد
شبه ديد و کنيزش خواند نقدي داد از خواهش
عجب در يتيم درج عصمت پر بها آمد
بود تأثير ديگر گويي اشعار ضيايي را
مگر سوز نهاني را زباني رهنما آمد
و له في آثار العشاق
عاشقانند که اندر جگر آذر دارند
از دل و سينه ي خود عود به مجمر دارند
شهرياران زمانند به ميدان بلا
که ز تسليم و رضا رايت و لشکر دارند
سرخ رويان وفايند که در حجله ي عشق
همه از خون گلو زينت و زيور دارند
پر دلالند که اندر صف هيجا از جان
بهر شمشير و سنان جوشن و اسپر دارند
خسروانند که از سلطنت تخت و نگين
خاک و خاشاک زمين بالش و بستر دارند
سالک کعبه ي مقصود بود هر يکشان
کز مغيلان ستم پاي مجدر دارند
دادن جان به مذاق آيدشان قند ولي
ندهد دست از ايشان که مکرر دارند
آن کسانند که لب تشنه روند از عالم
با وجودي که ز خود ساقي کوثر دارند
آن کسانند که بعضي به غل جامعه بار
بعض ديگر به زمين تن به سنان سر دارند
سر ز خاور مکش اي خور که بنات نبوي
نه به رخ برقع و نه چادر و معجر دارند
رفت سوداي کنيزي حريمي به دماغ
که چو جبريل امين خادم و چاکر دارند
پرتو فيض بود شعر ضيايي به خدا
نزد ارباب دل اين گوي که باور دارند
و له في النصيحه و المرثيه
طي شد زمانه و امل از دل رها نشد
رفتيم از خود و الم از جان جدا نشد
آخر که در هواي دل اين عمر نازنين
رفت از کف نياز و دل از ما رضا نشد
مانديم دردمند ز دستور بي وقوف
درمان مزيد علت و دردي دوا نشد
طبعي که بود حافظ صحت ز کار ماند
پرهيز ناتمام اگر شد به جا نشد
گشتيم در زمانه ديار از پي ديار
کرديم جا به جا دل و غم جا به جا نشد
چون همدم قديم نرفت از بر و کنار
واندر مقام عهد و وفا بي وفا نشد
يکرنگ و بي نفاق کجا همدمي چو غم
گر بود و خود نمود به ما خودنما نشد
يک روي و يک زبان که برآمد که در جهان
نابود و دير يا بتر از کيميا نشد
هر درد دل که مي رسد از آشنا بود
آسيب کس نداد کسي کآشنا نشد
خالي مکان يار و جهاني پر از رقيب
بلبل به خارگاه خزان مبتلا نشد
گر بنگري لباس سلامت بود خمول
از دست فتنه جامه ي زيرين قبا نشد
گر مايلي به انس غريبان غريب شو
کاندر ميان اهلي و وحشي صفا نشد
خرم ز شب نشيني شان عيش همنشين
کز کويشان بريده بريد صبا نشد
کي دل ز سرگذشت غريبان نمود ياد
کز سوز اشتياق چو ني در نوا نشد
يا در ميان انجمني گفته شد غريب
وز جمله دل روان يبه سوي نينوا نشد
آواره از ديار فراوان و کس غريب
چون شهريار بي وطن کربلا نشد
غير از تو اي غريب غريبان به روزگار
مهمان خوانده تشنه جگر سر جدا نشد
پاداش حق فاطمه مهريه ي فرات
آب فدک شد و به حسينش روا نشد
بر هيچ کس ز دشمن خود گبر يا مجوس
وارد چنين نيامد و اين ماجرا نشد
نشکافت از خدنگ جفا حلق شيرخوار
سر بر سنان نرفت و جدا از قفا نشد
گر شد ولي نشد دگر آويزه ي درخت
گر شد دگر به خاک سري چون طلا نشد
گر شد دگر به طشت طلا چوب خيزران
از بد گهر به گوهر او آشنا نشد
و له في طليعه هلال المحرم و جذبه في خطاب ليلي بوله ها نحو نعشه
هلال ماتم از شرق مصيبت باز پيدا شد
به تشريف عزا آرايش اندر دار دنيا شد
نه تنها کعبه دراين ماجرا رخت سيه پوشيد
که خود ماتم سرا بيت الحرام و دير ترسا شد
جهاني منقلب حالي دگرگون شورشي بر پا
مگر از طول اخفا خست حشر و آشکارا شد
ز چشم مسلم و کافر، ز اشک ثابت و ساير
تدارک رفت در مافات و آب بسته دريا شد
دل عيوق زآه تشنه کامان باز حرا شد
ز بيداد فلک لب نشنه ديگر بار سقا شد
مگر از جعد اکبر نکهتي باد صبا آورد
که همچون مغز افشانش پريشان موي ليلا شد
نه ليلا بر سر نعش جوانش بيد مجنوني
که دوران سرش چون سايبان چتري ز خضرا شد
که اي دلبند مادر حالتت چون است با من گو
که جسم نازنينت از چه بر خاشاک غبرا شد
که زد اين زخم کاري بر سرت اي بي کس مادر
که اين ماه جبين چون خد گلگون لاله سيما شد
فتد از کار دست تيغ منقذ اين چه ضربت بود
مگر در کوفه همکار مرادي باز پيدا شد
به رخسار پسر اين گونه مادر چشم نگشايد
خنک آن ديده يي کز اين چنين ديدار عميا شد
فداي اين وفايت در جهان کي کشته ي ياري
به کوي عاشقان رو کرد يا از حال جويا شد
بنالم اي گل کوتاه عمرم چون هزراني
که يک درد از هزار آورد شيدا گشت و گويا شد
نمي گويم دگر تير از ميان رفت و کماني ماند
که تير رفته بازم در کمان زين قد و بالا شد
بيا بنشين دم مرگم به بالين تا نگويد کس
که پير ناتوان ماتم نشين از بهر برنا شد
ز جان سخت غافل سرکشي از مرگ مي جويم
به رنجوري چنين سر زن نه مرگ و نه مسيحا شد
براي روز هجران توشه يي از اين چنين ديدار
گرفت اين زار بر بار گران سر بار افزا شد
کجا خالي شود آن دل که پرتر آيد از گفتار
و يا دوش که از اشک نگون يا آه والا شد
به جاي من تو گفتي و رفتم از اين عالم
زبان پير در کام جوان پس اندر اين جا شد
به هر حالت قدم رنجاندي و خوش آمدي مادر
حلالت شيرم و رنج سهر گر نيمه شب ها شد
به جان رفته ات سوگند اي جان جوان مرگم
که روز زندگاني بي تو تارم بخت آسا شد
به جانماي جوان در آخر عمرم زدي آتش
که از دود دماغم دوده گير اين سقف مينا شد
عزيزم زخم داري از چه رو آخر نينديشي
ز مشگي کز بن اين کالکت خيزان و بويا شد
نيايد در نظر يکسان جمال سالم و مجروح
به جز اين رخ که با زخمي چنين رخشان و زيبا شد
بيا زين روي و مو يک روز و شام رفته بازآور
که اندر کام مرگ و رفتنم امروز و فردا شد
به سيل اشک همچون خود دهيم اين کاخ ويران را
که بنيادش بر آب و بهر من آتش سراپا شد
نماند از کار پردازي فلک تا در چنان روزي
به تکميل مصيبت بهر قاسم محفل آرا شد
وفاتي با زفافي همسر و همدست در عالم
کسي نشنيده و در اين چنين محفل تماشا شد
مگر دست مدد کوتاه شد از چرخ بالادست
که عزم اسب تازي بر تن مذبوح بي پا شد
نشد کس کشته از سم ستوران غير نوداماد
که داغ بيوه سارش هم عنان با داغ ثکلا شد
ضيايي داد از دست فلک داد شکايت را
که پير چرخ در انديشه از پاداش عقبا شد
اميد رستگاري در دو گيتي بر تو بست اي شه
که ثاري گشت و راجي وار دنبال تمنا شد
و له في النصيحه و جذبته في رثاء علي الاصغر
دلا مجال زوال زمانه رهگذر آمد
ز سر قطار و پس آهنگ پويه سر به سر آمد
نداد فايده يي کشور و کلاه در آخر
فزود حسرت حاضر چو ياد محتضر آمد
طبيب همچو دوا گمره و حبيب چو مبهوت
پسر به درد پدر چون پدر که بي پسر آمد
ميان فرقه يي از اهل بيت در کس و بي کس
که بهر خويش بدان نوحه خوان که نوحه گر آمد
نماند يک دو سه روزي که خود به چشم ببيند
فرار آن که برش از قبيله دوست تر آمد
غريب اهل دياريم اي پناه غريبان
به راه رحلت ما رحم کن که پر خطر آمد
به تنگناي لحد چون کنيم گر نگشايي
به روي مادر رحمي که عام و منتشر آمد
چه مي کني تو به اين مشت خاک گر که نبخشي
که از قبيله ودار و ديار در بدر آمد
اسير خاک و رهين قفس چو مرغ گرفتار
به درا مهلکه بي اختيار و بي خبر آمد
نگشته وارد مهمان ز ميزبان متألم
مگر به کوفه از آن سيرتي که مشهتر آمد
نبد مضايقه از آب و رسم کشتن مهمان
علي الخصوص رفيعي که بي مؤونه بر آمد
که در حضانت مادر بد و ميکدن پستان
نمود تشنگيش خشک حول شير سر آمد
ز شست حرمله شد تير مست مستي شيرش
به سر نماند و به چاک و گلو ز گوش در آمد
به حيرتم که چه بود آخر اين خدنگ سه پهلو
که تا دو گوش بريد و به بازوي پدر آمد
نسوخت هيچ مصيبت دل امام مبين را
چو اين مصائب که با تير ناف هم اثر آمد
ز شيرخوار شهيدان رسد نجات ضيايي
به هر دو نشأه ز هر فاقه يي که در نظر آمد
و له في ورود عصمه الصغري نحو جرايح الامام (ع)
دوش وقت سحرم يار ببالين آمد
عمر برگشت و جوان بختي ديرين آمد
گلشني را که خزان ساخت خريف پيري
دگرش فصل بهار گل نسرين آمد
غم دل گفته شد ار بود به جا تا اين حال
که پي درد مسيح دل غمگين آمد
اي انيسي که خيال تو دهد آب حيات
درگه خواب که بر چشم چو پروين آمد
عجب استي که به دل ياد غريبانت بود
که به دلجوييشان صاحب تمکين آمد
از سر کوي وفا بود نه از راه خطا
که دگر سوي ختن آهوي مشکين آمد
اي غريبي که به بالين تو در حالت نزع
خواهر غمزده ات با دل خونين آمد
کاي شه بي حشم و خسرو بي يار و ديار
از چه رو خاک رهت بستر و بالين آمد
بسته يي چشم ز ديدار و يا آن که سبب
خاک و خون است که در ديده ي حق بين آمد
ديده بگشا که به سر وقت تو از سوختگان
خواهر شعله ور از نايره ي کين آمد
به چه عضو تو زنم بوسه که رنجت ندهم
سالم از زخم ز عضو تو کدامين آمد
اي فلک محتضري نزد دو نهر جاري
منع از جرعه ي آبش به چه آيين آمد
فرصتي کو که به مويم ز غمت آنچه مرا
به نوا يک گله ز اندوه هزارين آمد
چهشد اي زاده ي کرار که بر خاک زمين
سر نگون قامت رعناي تو از زين آمد
ضبط دل مشکل و شرح غم هجران مشکل
مرگ بي مرحمت و حکم قضا اين آمد
چه کند دادرس مرگ چو شد جاني سخت
بار دل سختي جان است که سنگين آمد
آن چنان داد شکايت که بداد از دل ريش
چرخ را رقتي اندر دل سنگين آمد
نيش گفتار ضيايي به دل عارف و عام
همدم نوش قبول است که شيرين آمد
وله درنصيحت و نداي حضرت شهدا و آمدن او به بالين علي اکبر (ع)
زين شب و روز که اين گونه مکرر آمد
هستي ار بود مؤجل اجلش سر آمد
زرع اين مزرعه با داس قرين گشت و فتاد
نوبت کشت کش و ضابط بي در آمد
زده اي خرمن از حاصل و بذر تو حرام
فارغ استي ز زکاتي که مقرر آمد
نتوان برد چنين دانه به انبار پسين
که براي گذران در صف محشر آمد
عمر اگر سود دهد زندگي خضر کم است
ورنه ابليس معمر شد و منظر آمد
از همين جاست ترقي که در آن نشئه کسي
نه فزونتر ز حد خويش و نه کمتر آمد
اشک محشر بود آبي که چکد در دامن
واندرين دامنه چون جوهر احمر آمد
گرم آن دم که کشد آه بر احوال غريب
خنک آن ديده که از اشک عزاتر آمد
خاصه بر حالت آن شاه که از تنگي دل
به ندا نامبر از فرقه ي ياور آمد
کاي دليران هنرمند بخوابيد مگر
يا محبت که به دل بود چو جان در آمد
جاي ياري است در اين وقت که اين مشت عيال
مضطرب گشته از اين مشت که بر سر آمد
کي چنين گفته و اين مويه ي دلسوز آمد
خالي آن دل که در آن داغ چو اکبر آمد
گويي آن خسرو بي يار به بالين پسر
يادش از شق جبين تارک حيدر آمد
گر چه با فرق علي فرق علي بد بي فرق
فرق صد چاکي تن بود که يکسر آمد
لبش آورد به لب جان به لب آمد ز دو سو
تا ز جانان رسد امري که مقدر آمد
بست از دار جهان چشم خود و ديده ي او
که دگر موسم ديدار به محشر آمد
از دل تنگ بناليد بر آن گل چو هزار
که به حالش دل بيگانه چو مجمر آمد
رفتي اي ماه شب تار و انيس دل و جان
همچو آزرده ز عيشي که مکدر آمد
ايجوان از پدر پير نپرسي ز چه رو
که از اين صدمه چه بر مادر و خواهر آمد
نتوان ماند وتو را ديد چني غرقه به خون
نتوان رفت کهدل لازم دلبر آمد
کومزارت که کنم با تو به جان همراهي
حاجتي نيست به مرگي که مصور آمد
مانده ام مات از اين حادثه در کار خودم
نه اجل يار نه اين چرخ نگون سر آمد
دارم اميد به هر غربتم اي شاه غريب
نظر مرحمتت را که ميسر آمد
اندرين نشئه و آن نشئه چه برزخ چه معاد
وان دم نزع که اول حد بندر آمد
بده اين راثي خود را که ضيايي نام است
آن نشاني که به هر عرصه منور آمد
و له في النصيحه و ذم اهل الکوفه
فارغ آن کس که به کار احدي کار ندارد
همنشين خود و همسايه از اغيار ندارد
بس بود يک سر دردت چه کشي درد دو سر را
بار تن يک سر و تو نايي سربار ندارد
آتش انس نهاني بود و خشک و ترش نيست
هر کسي يار ندارد به بغل نار ندارد
مثل نرمي مار است دم نرم خلايق
آن که دنبال نگيرد خطر مال ندارد
تلف عمر شريف است در آميزش ناجنس
سود بطال زيان است گر انکار ندارد
بي وفايي همه از سيرت غمخوار تو باشد
ورنه دل چون غمخود يار وفادار ندارد
ناکس کوفه در اين باب بود شاهد دعوا
که در آيين وفا مذهب و رفتار ندارد
به سر خوان لئيمان لب خشکيده ي مهمان
مگر از آب روان بهره چو حقدار ندارد
خاصه از آب فراتي که ز مهريه ي زهرا
همچو آب فدک و وارث مختار ندارد
اي يهودان عداوت حرم پاک رسالت
چون اسيران گذر از کوچه و بازار ندارد
هدف تير جفا حنجر اطفال نگردد
تاب زنجر بلا گردن بيمار ندارد
ميزبان از ره طغيان نکشد وارد مهمان
گر کشد با تن آن کشته دگر کار ندارد
نکند پيکر او کوفته از سم ستوران
با حريمش روش کينه و آزار ندارد
و له الشکايه عن الجهال و الجذبه علي ابوالفضل
بس که بار غم و حسرت دل پر بار کشيد
ناف بر خاک زد و پاي ز رفتار کشيد
بس که آزرده شد از خلطه ي بيگانه و يار
يار خود کرده خود و دست ز اغيار کشيد
همچو بوذرج که از صحبت هم زنداني
دست از جان و جسد بر زبر دار کشيد
چون غزالي که بر او توسن تازي تازد
پاي از دشت و سر از سينه ي کهسار کشيد
رخت ازدار وطن با همه آن الفت و انس
گر کشيد اين دل محنت زده ناچار کشيد
نبود ناله ي بلبل بر گل ناله ي زار
ناله ي زار چنين مرغ گرفتار کشيد
عبرتت باد که از بهر تو نقاش وجود
اين همه نقش عجب بر در و ديوار کشيد
سر به زيري چو بنفشه که در اين باغ خراب
جاي تو رنج سهر نرگس بيدار کشيد
خنک از باد صبا ديده ي بيناي کسي است
کانتظار سحر از خيل شب تار کشيد
گرم آن سينه که از بهر غريبان ديار
آه افروخته چون قاري اشعار کشيد
اي غريبي که سر نعش تو از بهر نماز
نه کس اقدام نمود و نه کسي جار کشيد
اي شه کم سپه و خسرو بي يار و ديار
که عدو بهر تو آن لشکر جرار کشيد
کي به هفتاد و دو تن پادشهي صف آراست
يا درين صف علمي مير علمدار کشيد
جز ابوالفضل که از سينه ي تنگ و دل زار
بهر اين صف علم از آه شرربار کشيد
آن که خشکيده لب از شط فرات آمد و داد
داد مردانه و دود از دل کفار کشيد
مرد و مرکب ز چپ و راست فکند و مي تاخت
تا که مشک از دهنش ناوک اشرار کشيد
شد چو مأيوس نگونسار شد از خانه ي زين
آبرو ريخته را خاک سروکار کشيد
خبر از حال برادر به برادر چو رسيد
آمد و ديد دل از ديده ي خونبار کشيد
مشک از دوش و دو دست از تن صد پاره جدا
آب و خون درهم و خونابه ز ديدار کشيد
کاي شکيب دل افکار و انيس شب تار
که ز آسيب تو روزم به شب تار کشيد
چه کنم با تن صد چاک تو در اين وادي
که در آن از وطنم کوفي غدار کشيد
چه برآيد دگر از دست که در دست فلک
نه کماني است که بتوان زکماندار کشيد
بر تو اي سرو نگون سار بنالم ز جگر
چون هزاري که جفا از ستم خار کشيد
چشم بيدار ز ترس تو در اين دم خوابيد
تا ابد چشم دگر رنجش بيمار کشيد
وله في قيام الساعه و طلوع شمسه عصمه الکبري
از انقلاب عالم و طغيان روزگار
نزديک شد نشور و قيامت شد آشکار
مانا که از نفير سرافيل شد نفور
خوابيده ي قبور ز هر گوشه و کنار
گشتند جمع قاطبه ي خلق انس و جان
در موقف محاسبه و مورد شمار
شد شعله ور جهنم و بر روي او صراط
هر شعله را موکلي و در کفش مهار
اندر زبانه آتش سرکش ز هر طرف
چون اژدهاي وادي و ثعبان کوهسار
خورشيد در حرارت و بي نور وز زمين
يک نيزه ي بلند و فضا بي هوا و تار
روي زمين چو تاوه ي تفتيده و بر آن
جاري عرق ز هر بدني همچو رودبار
هر حاملي گذاشته از هول بار حمل
هر مادري نموده فراموش شيرخوار
ارحام را چنان صله شد منقطع که کرد
فرزند از پدر پدر از پور خود فرار
هم درد در ندامت و هم غصه در زبان
همرنگ در مصيبت و هم خو در اصطبار
مسدود راه چاره ي هر زار و مستمند
محبوس آه و ناله ي هر دردمند زار
چون جمع ناشناس و اساراي مختلف
در انجمن عيان چو سکاراي هم خمار
صبحي مشوم شوم وي از چارسو قرين
روزي عبوس شر وي از شش جهت دچار
چون سود نادم از همه کس تو بي ثمر
چون شغل خاسر از همه جا کار نابکار
اسباب مرگ جمع و نمي دانم از چه رو
دستي به کارشان نزند مرگ رهگذار
درخواست شد حضور سفيران و رهبران
در دستگاه محکمه ي عدل کردگار
شد از قبول و رد رسالاتشان سئوال
کردند نفي علم ز خود همچو شرمسار
کز توست علم ما و تويي اعلم اي خبير
از ما به حال بنده ز پنهان و آشکار
ناگاه دور باش قدومي در آن ميان
آمد به گوش خلق و منادي کشيد جار
بنديد چشم خويش که مي آيد اين زمان
دخت رسول همسر کرار نامدار
خاتون کاخ عصمت و بانوي بيت طهر
طوباي سايه افکن و زهراي نور بار
چرخ دو قطب و برج دو مه خاور دو مهر
سعد دو خانهي شرف و زهره ي دودار
درج دو درو کان دو گوهريم دو جود
مهد دو ماه طلعت و عرش دو گوشوار
مخدومه ي دو عالم و مام دو پيشوا
مظلومه ي دو ظالم و زار دو بد شعار
از صدمه ي در و اثر تازيانه ها
در پهلويش حمايل و بر ساعدش سوار
در دست او ز يوسف گمگشته جامه اي
کش چاک تيغ و تير بد افزون ز پود و تار
پس با زبان پر گله آن غم رسيده داد
داد شکايت ار دل بگرفته چون هزار
کاي قادر حکيم چه بد جرم اهل بيت
نسبت به همزبان خود از اهل روزگار
کز ما نداشت يک نفر از دستشان فراغ
گر ساکن وطن اگر آواره از ديار
اول زد اولي به در خانه آتشي
شد نيم سوز و سوخت تمام اين دل فکار
آخر که دست و تيغ عمر در زمانه کرد
در آستين و خانه نشين دست ذوالفقار
اين آتش نفاق ز در شعله برد و رفت
در کربلا و زد به دل عالمي شرار
بر بسته شد فرات و روان گشت آب تيغ
افتاد کار تشنه به شمشير آبدار
گرديد دشت ماريه از روي نوخطان
چون روضه ي جنان ز گلستان و سبزه زار
همدوش خفته مير و حشم خواجه و غلام
مدهوش يک تجلي و مخمور يک عقار
در خاک و خون فتاده چو بي يار و ناشناس
بگزيدگان دين همه بي دفن و بي مزار
افکنده همچو بارگران جامه ي کفن
از دوش پايمال و ز اندام زخم دار
و له في وداع الامام آله عليهم السلام
کاي خواهران و دخترکان از من حزين
بادا سلامتان که به سامان رسيد کار
هنگامه ي جدايي و ديدار آخر است
فرصت غنيمت است ز ياران جان نثار
آمد به گوش پرده نشينان چو اين صدا
از رده شد برون دل و پنهان شد آشکار
جستند چون غزال حرم از حمي برون
طفلان دل شکسته و زن هاي داغدار
هر يک بسان مرغ گرفتار در قفس
دلتنگ همچو غنچه و آزرده چون هزار
مهجور از نشيمن و آواره ز آشيان
بسمل به خاک آمده از اوج شاخسار
گشتند دور آن شه غمديده حلقه شان
بستند راه آن مه تابنده هاله وار
برخاست زان فسرده دلان شيوني که سوخت
بر حال زارشان دل سنگين روزگار
کاي پادشاه بي سپاه و رسته از جهان
وي شهريار بي کس و آواره از ديار
داري چه در خيال در اين دشت فتنه خيز
از بهر اين حريم جگر خون بي قرار
چون مي شود گذاشتن و رفتن اين چنين
اندر ميان همچو گروهي ستم شعار
بر شمر حسن ظن تو باشد و يا سنان
خولي است خوش معامله يا زجر نابکار
بردار دست از اين سفر اي ياد رفتگان
ما را رسان به روضه ي جد بزرگوار
حيران در آن ميانه جگر گوشه ي رسول
با آن نگاه حسرت و آن چشم اشکبار
کاي نور ديدگان چه بود چاره جز شکيب
با خلق به مروت و اين چرخ کج مدار
گر مي گذاشتند مرا بر فراغ خود
نفکندمي به مهلکه خود را به اختيار
آماده ي اسيري و آوارگي شويد
تا دست مي دهد نفسي پيشرفت کار
کاين قوم بي حقوق شما را نمي دهند
فرصت بسان برده ي تاتار و زنگبار
همراهتان در اين سفر آيد زياوران
سرهاي دور از تن و مهجور از مزار
بعد از وداع خسته دلان با دلي حزين
بنمود رو به جانب ميدان کار زار
درخواست ياوري ز شهيدان غرقه خون
کاي صاحبان خلص و احباب جان نثار
قربانيان کوي وفا و رضاي دوست
کاين سان فتاده ايد قطار از پي قطار
در خواب راحتيد چو آسوده خاطرن
يا هوشتان ربوده ز سر نشئه عقار
بر گشته يا محبتتان از امامتان
ناي ناميان حزم و دليران گير و دار
هنگام ياري است که وامانده ام فرو
در کار خويش و رفته ز حد امر اضطرار
زينب به شام مي رود اي حاميان دين
جاي کفن دريدن و هجر است از مزار
زين استغاثه حرکت مذبوح شد عيان
از هر گلو بريده ز هر گوشه و کنار
امداد کي ز کشته برآيد به روز تنگ
لبيک ناتوان ندهد داد انتصار
يارب به حق حرمت اين هر دو حالتش
اي منتهاي همت عشاق رستگار
منما جدا به برزخ و محشر ز دامنش
دست ضيايي و به ولايش چنين بدار
و له في النصيحه وعود آل الله کربلا و في يوم الاربعين
اي دل اگر که بنگري از روي اعتبار
بي درديت کشد که تو را نيست ننگ و عار
رستي چرا تو از عدم آباد و آمدي
چون جغد در خرابه ي بي سقف و بي جدار
گشتي تو حبس خانه ي اين جان نازنين
وز چار سو کشيديش از اين بدن حصار
بنگر که تا تو آمده يي چند کس برفت
يکدم حساب گير از اين جمع بي شمار
فردا زنند قرعه به نام تو و کنند
همرنگ آن جماعت و هم سلک آن قطار
اندر رهي که از خطر و از مهابتش
مير هنر به خويش زند حلقه همچو مار
از اضطراب جره ي اين راه بي نشان
کامي ز کام در نبرد شير زهره دار
نازم به جرأت تو که بي باک مي روي
مانند خوشدلان به تماشاي مرغزار
بر گو که اين غرور بود از چه رهگذر
داري چه در بساط ز اسباب رهگذار
از اين عبادتي است که اندر شبانه روز
محتاج توبه است به درگاه کردگار
زان رو که دارد آن چه کني وصف جز حضور
زين سر که داند آن چه کني فرض جز خمار
با آن که سر ز جانب عامل زند عمل
گردد ملک ز حضرت معبود شرمسار
يا از حميتي که تو را در شريعت است
کز درد دين هميشه عليل استي و نزار
يک دم بيا به غربت اسلام و خواريش
آهي ز دل کشيم و بگرييم زار زار
آري يک از ثلاثه ي افسرده ملت است
کاين سان غريب مانده خصوص اندر اين ديار
دنبال اين مقال که شد غربتش مآل
مطلع نموده تازه ضيايي دل فکار
از شام رو به ماريه آمد به اختيار
آن کاروان بي کس زار شترسوار
افزوده شد در اين سفر از ماجراي شام
سر بار چند بر دل سنگين پر ز بار
از شام چون که مرحله يي مي شدند دور
مي بردشان به شام دگر ياد روزگار
ره دور و وقت کوته و سالار ناتوان
جمال بي حميت و جمازه بي مهار
همچون غزال دختر کاني هراس خو
وز هر شبح رميده به هر گوشه و کنار
در شام گشته محرم و مقصود کربلا
حاير مطاف و مرقد احباب مستجار
گردان به دور قبر شهيدان به رسم طوف
وز هر دو ديده زمزم و ميزابشان دچار
بنمود زا غنيمت فرصت گذشته رو
گرديد در زمين بلا تازه گير و دار
بگشود از گلو گره گريه آن چنان
کآمد به کام تشنه لبان آب خوشگوار
اين در غم برادر و آن ماتم پدر
اين زار نوجوان بد و آن طفل شيرخوار
آغوش جان گشود دگر زينب حزين
بگرفت در بغل چو مزور خود آن مزار
کاي شهريار غمزدگان خفته يي چو شد
رسم ورود بيوه زنان اندر اين ديار
رنجيده يي ز رحلت ياران بي قرين
يا چشم بسته يي دگر از طول انتظار
دلخواه ما نبود جدايي ز کوي تو
از ملک جان سفر نکند کس به اختيار
چون داد داد شکوه و خالي نمود دل
آمد سکينه بر سر گفتار چون هزار
کاي باب تا جدار چه گويم تو خود ببين
اين جاي طوق گردن و اين جاي گوشوار
اين پاي پر ز آبله وين صورت کبود
از لطمه هاي دشمن و از نيش هاي خار
سر تا به پاي من به نشان مي دهد خبر
از داغ بي علاج دل و درد بي شمار
بر درد مشکلم که رسد جز تو درد دان
از محنت دلم که برد جز تو غمگسار
بر دردمنديم نگر اي چاره ساز درد
کآبم ز سر گذشته چو از خاطرم شرار
خيزد اگر مقال ضيايي ز حال دل
سازد به حسن عاقبت اورا اميدوار
و له في رثاء امام الکاظم عليه السلاک
پيکان جان ستان ز کمان چرخ کج مدار
بگماشت بر نشانه ي هفتم ز هشت و چار
بر خون اهل بيت دگر باره در جهان
گرديد هفت پره ي چپگرد روزگار
از دور هفت کاسه در اين محفل خراب
افتاد در جماجم عباسيان دوار
خونخوار شد چو ماريه بغداد و از حجاز
آورد مقداي جهان رابه اضطرار
بنمود همچو مرغ گرفتار در قفس
در حبس هفت ساله ي هارون نابکار
شب در قيام تا سحر و صبح تا زوال
در سجده ي نياز به درگاه کردگار
کاي خالق بريه و از خلق بي نياز
کآميد مستمندي و تسکين بي قرار
اي صاحب وحيد ز هر فرقه از عشير
وي مونس غريب به هر بلده از ديار
گر درد را طبيبي و گر مرگ را دليل
بهتر ز هر دوا و حيات است صد هزار
شد آن چنان نحيف که در جامه مي نمود
همچون هلال يک شبه در کسوت غبار
وان رنگ شد به رنگ چمن عاقبت بدل
در داد سبزه ي حسن از چهره و عذار
گرديد دسترس به اجل نخله ي حيات
گم کرد خاصيت رطب و داد زهر مار
شد در رضاي خاطر هارون رضا يتيم
شاهک فشرد دامن و يحيي نمود کار
برداشت نعش بوالحسن از روي خاک و برد
حمال چند همچو غريبان بي مزار
از آن ندا که داد منادي به روي نعش
جبريل شد ز عترت اطهار شرمسار
مانند آن منادي بي دين که در دمشق
بهر ورود آل پيمبر کشيد جار
صوتي که کرد آيه ي تطهير را حزين
بر اهل خود مباهله بگريست زار زار
افتاد راه پردگيان يا رب از چه رو
در بزم عام وانجمن خاصي از شرار
چون دانه هاي سبحه به يک رشته دستگير
سي ودو يا سه گوهر رخشان آبدار
بست از زمانه ديده ي خود چون ستاره ديد
خورشيد بي ستاره فروزان به شام تار
اي چرخ زهره ي شرف آيد گه نزول
در کاخ اهل بيت نه در خانه ي قمار
شدمات از حيا شه شطرنج چون بديد
بي پرده رخ ز عصمت و بيدق نقاب دار
در پرده رفت حرف و دل از پرده شد برون
گم گشت آب چشم و گل آمد ز چشمه سار
زينب کجا و مجلس بيگانگان کجا
خواب است يا خيال دوار است يا خمار
خورشيد سر برهنه ز مغرب نمود رو
در طشت زر چو رفت سر آن بزرگوار
سر زد مگر چه زين سر آواره کاين چنين
هر شهر راست يار و به تن نيست شهريار
گه سکه ي زر و زر خاکستر است گاه
کز رخ شب تنور کند ليله النهار
گاهي مکين به دير نصاري گهش مکان
بر نيزه و قيامت از او فاش و آشکار
آويزه شجر گه و از طلعتش درخت
زيتون طور و طوبي جنت به برگ و بار
مأيوس از بر آمدن حاجتت مشو
موسي بن جعفر است ضيايي چو مستجار
و له في النصيحه و مدح عصمه الکبري و رثائها عليهاالسلام
تا کي گذرد اين مه و اين سال مکرر
حيف است که اين گونه رود عمر ميسر
از سر دو اختر
از دست سراسر
اين دامنه اندر خطر سيل دمان است
در دامن اين باديه تنها شده بي سر
کي جاي امان است
سرها شده بي بر
بشمار در ايام تو آن ها که برستند
دارند در آن نشئه ز ساقي چه با ساغر
چندند و چه هستند
از صاف و مکدر
منزل نتوان رفت به اين بار که بستيم
جانان نتوان ديد به اين عشق زبون تر
وين حال که هستيم
از همت ابتر
ايمان نتوان برد به اين سيرت و اطوار
رضوان نتوان يافت به اين طينت و گوهر
وين خصلت و کردار
وين فطرت و جوهر
آتش نبود آب که يک قد و دو قدش
فرقي نکند چون که ترا بگذرد از سر
يا بي حد و عدش
اندريم و فرغر
«ما اصبرهم» در عجب از صبر تو بر نار
ماهي نتواند که کند خرمن آزر
در عالم گفتار
خر گه چو سمندر
مي ترسم از اين بي خودي و سستي احوال
اين سنبل مقصود شود شعله ي اخگر
وينپستي اعمال
نارفته به بيدر
افسوس بر اين عمر هدر رفته در آخر
آوخ ز پشيماني و بي سوديش اندر
بر خواهش خاطر
ناچاري محشر
اي آه از آن زحمت طولاني برزخ
وان خواري و افسردگي بي حد و بي مر
نارفته به دوزخ
تا روز مقرر
بر توبه بشکسته کنند ار که قصاصت
کي جاي درستي به تو ماند که رود در
در روز تقاصت
از جمله ي پيکر
فرداست که اين راحله در سلک قطار است
وين منزل اول بود و دوره ي کشور
ره تا به مزار است
نزديک و برابر
خاک وطن و غربتش از هر چه بگويي
افزون و فضايش چو دل تنگ غم آور
وز هر چه به مويي
بر همدم و همسر
همسايه اش از بي خبران مردم بسيار
از باخبران جانوري چند مصور
بي نفع و بي آزار
بر هيبت اژدر
از هر طرفي بسته و از هر جهتي سخت
همواره شب و منقطع از روز منور
چون بخت سيه بخت
وز اختر انور
در عيش و اساس گذر آن منعم و درويش
يک خانه و يک جامه و يک بالش و بستر
يکسان ز کم و بيش
فرمانده و چاکر
ويرانه نشين شاه و گدا نامي و بي نام
بيگانه صفت مير و حشم خادم و سرور
کام آور و ناکام
با شوکت و بي فر
گرديده ز يک تير فنا مات و سپردار
افتاده ز پا بيدق و شه گشته نگون سر
يک لشکر جرار
در حفره ي ششدر
هر چند در او تازه و در جامه به اندام
چون کاخ عروسان در و ديوار معطر
با نزهت و فرجام
از طيب معنبر
مرسوم عروسان بده و مانده به دستور
از بهر عروسي که بود بي زر و زيور
بوي خوش کافور
بي مونس و ياور
زين حجله ندانم به حذر فاطمه از چيست
با آن که بود دخت نبي همسر حيدر
در واهمه از کيست
وز آل مطهر
بانوي گزين مهين مادر سبطين
برج دو مه و چرخ دو خور شمع دو محضر
مخدومه ي دارين
خورشيد دو خاور
کان دو گهر درج دو در ذخرد و نيسان
ثبت دو رقم لوح دو خط ضبط دو دفتر
عمان دو مرجان
فرمان دو کيفر
داري دو عنوان و نشاندار دو منصب
رعناي دو رضوان و نماي دو صنوبر
در ملت و مذهب
در ايمن و ايسر
سيناي بها نور هدي آيه ي رحمت
رضوان صفا خلد بقا نزهت کوثر
خاتون قيامت
در جنت اکبر
اکليل شرف عقد حيا زيور عصمت
احرام حرم قرب مني حرمت شمعر
در معصم عفت
در شرع منور
بر درگه او بسته کمر بوذر و سلمان
در خدمت او داده هنر ساره و هاجر
چون حاجب و دربان
چون خادم و چاکر
در سلسله ي آل عبا آخر و اولي
اين گونه شمرده است تو را خالق داور
ما بيني و وسطي
در مضمر و مظهر
اي عقد تودر عرش و خداي تو خطيبش
اي زهره ي زهرا که تو را آمده مشتر
شايسته و زيبش
کرار مظفر
در محضر روح القدس و حضرت جبريل
شد بر ورق اطلس افلاک محرر
ميکال و سرافيل
مزبور و مسطر
الزوج ولي الله الزوجه زهرآء
المهر فراتي که زد اندر دلش اخگر
انسيه حوراء
تا نفخه ي محشر
بر آب روان مايه ي جان مهر چنان بست
در واقعه ي هايله ي ماريه زد سر
کارزان و گران بست
اين سر مستر
کز قيمت جان گشت فزون جرعه يي از آب
از زمره ي گلگون کفنان خاصه بر اصغر
بر تشنه ي بي تاب
آن لاله ي احمر
الله چنين حادثه در دهر که ديده
کي دست شنا يافته قنداق شناور
گوش که شنيده
در خون خود اندر
آن حنجر نازک که عيان بود چو لاله
شد دوخته با دست پدر چون دل مادر
از جيب غلاله
از تير ستمگر
آورد به همراه خود آن غنچه ي خندان
شاهنشه بي ياور و بنمود به لشکر
با ديده ي گريان
الله اکبر
کاي فرقه ي بيگانه ز هر ملت و آيين
آخر چه گنه سر زده زين طفلک مضطر
وارسته ز هر دين
وين نورس نوبر
بر جرم پدر کس نکند کودک بي شير
فارغ ز مکافات بود بي خبر از هر
از کين هدف تير
شايسته و منکر
اين بي خبر از واقعه است و گنهش نيست
خالي بود از دغدغه ي رايت و لشکر
خيل و سپهش نيست
وز کشور و افسر
اي بد گهران گوهر فرزانه ام است اين
از گلشن عصمت بود اين غنچه ي ضمير
دردانه ام است اين
وين لاله ي عبهر
اميد که گردد صله ي شعر ضيايي
آسودگي برزخ و آزادي محشر
از لطف خدايي
در مفزع اکبر
يا رب نبود جرم من از رحم تو اعظم
خود گو به که رو آرم اگر رانيم از در
اي راحم اکرم
اي خالق داور
و له الشکايه من الزمان تز اجرا
اف بر تو اي زمانه ي غدار نابکار
وان خلت و نفاق تو با هر صديق و يار
بسيار کس ز مردم آزاده و اصيل
بگرفتي و هلاک نمودي ختام کار
راضي نمي شوي به بدل از کسي که خود
داري بناي جور به او اي ستم شعار
هر زنده زين رهي که مرا هست راهي است
واخر مآل امر کشد سوي کردگار
آن دلنوازي تو و خوشنودي يزيد
اين جان گذاري من و ياران نامدار
آن زاده ي زياد وتو و دور سلطنت
اين خاک کربلا و من زار دل فکار
آن کامراني تو و زن هاي آل حرب
ااين سوگواري من و اين اهل بيت زار
آن ميزباني تو و اکرام کوفيان
اين ميهماني من و اصحاب جان نثار
آن دجله ي فرات تو و شرب ديو و دد
اين تشنه کامي من و اطفال بي قرار
و له في محاربه عليه السلام في المعرکه
آورد رو به جانب ميدان کارزار
چون مهر يکه تاز که تابد به کوهسار
نجل پيمبر و خلف مرتضي نشست
بر اسب ذوالجناح و به کف تيغ ذوالفقار
حجت تمام کرد و شناساند خويش و داد
داد رجز به معرکه ز اشعار آبدار
زد بر جناح و ميسره را دوخت بر يمين
بنمود رو به ميمنه و راند از يسار
بشکافت قلب و کرد علم سرنگون و ساخت
همچون جراد منتشر آن جيش بي شمار
بگذشت از حدود زمين صوت الحذر
پيوست بر عنان سما بانگ الفرار
از هول بانگ اين تفرون چرخ پير
در اضطراب آن که قيامت شد آشکار
در نينوا ز جمله ي بدريه آل حرب
کردند اين گمان که علي خاست ازمزار
گرديد دشت ماريه بحري ز خون و گشت
هر پشته يي ز کشته به موجي از آن دچار
رزمي نمود زاده ي زهرا چنان که برد
اعجوبه هاي واقعه از ياد روزگار
زد لطمه يي به صورت امکان که مام دهر
در داد از مشيمه جنين نيلگون عذار
پس آن خديو تشنه جگر نوبت دگر
گرداند رو به سوي غريبان دل فکار
آمد به کوي خسته دلان با دلي حزين
بهر وداع آن شه بي يار و غمگسار
و له في النصيحه و جذبه ورود آل الله في مجلس عبيدالله
جهان نه جاي مقام است اي دل هشيار
مکن اقامه و بر بند رخت و بيرون آر
در اين دو هفته ي هستي ز شش جهت آرد
هجوم بر تو ز فوج بلا هزار هزار
نسيم سيل طبيعي زهر طرف چه وزد
مگر ز همچو گياه تنک ز باد بهار
به باغ هستي آزاده باش همچو سرو
نه همچو هستي نرگس ميان خواب و خمار
هماره قفل گهر ساز و لعل زمرد پوش
لبي ز خنده بدار و خودي ز گريه مدار
چو نغمه مي دهد اي پير نيش زخمه مزن
چو رسته مي شود اي طفل تخم فتنه مکار
بسان حلقه به هر گوش در علاقه مبند
که هر دم اوفتي از جنبشي زو قرو قرار
حذر ز آتش مخلوق بيشتر بايد
که خشک و تر نکند کي سقر کند اين کار
تو ناز مي کشي از دهر دون که ناز آرد
و گرنه ناز چه دارد عجوز آکله دار
به مار دنيا دست آري و نمي پرسي
چه هست آخر کار کسي که گيرد مار
عزاي عمر عزيز خود آن زمان گيري
که روزنامه به دستت دهد دقيقه نگار
نه حاصلي ز ندامت نه سودي از فغان
نه رقتي ز غلاظ و نه شفقتي از نار
گرت عقيده درست است نادرستي چيست
و گرنه ماتم دين است اندکش مشمار
شنيدم آن که مسلمان کسي است در عالم
که سالم اند از او مردم از صغار و کبار
تو خويش را نتواني رضا کني کز غير
به ديگري نرسد يک زمان دو صد آزار
اساس اصل خرابي محبت دنياست
برون کن از دل و آسوده باش چون احرار
طمع ز دهر چه داري همان بود که برد
به ارمغان سر يحيي براي بدکردار
همان بود که در آيين او روا باشد
که بي سبب فکند غل به گردن بيمار
همان بود که حريم شهان عالم را
به بزم عام در آرد چو برده ي تاتار
به خاطر فلک کج خيال شد تصوير
ورود دختر زهرا به مجلس اغيار
حفاظ چادر شرم و نقاب ستر حيا
شکنج طره لثام و شکست جعد خمار
عيان ز شعبده بازي به روزگار نمود
نزول زهره ي عصمت به خانه ي خمار
ز تيغ طعنه و تير نظر دوباره رسيد
به پيکر شهدا زخم ها برون ز شمار
سي دو يا سه تن پاک رشته بند طناب
بسان سبحه ي دستي ز گوهر شهوار
سري که با تن پيغمبرش معامله بود
به خيزران جفا از چه آمدش سر و کار
چو سکه گه به زر و گه چو زر به خاکستر
که سر برد به تنور و به طشت ليل و نهار
مزيد بزم يزيد از حضور ابن زياد
نه بس به بازي شطرنج بود و شرب عقار
به کوفه چشم کنيزي ندوخت کس به عروس
که زخم تازه بد و زخم ديگرش دشوار
به ديده گر رگ نگشوده يي گذاشت وصال
به نيش شعر ضيايي گشوده شد خونبار
و له القصيده في مدح عصمه الکبري
چنان فسرده دلم از زمانه ي غدار
که در نظر خلدم از نظاره گل خار
نشويد از رخ قلبم طراوت نرگس
هر آن چه آيدش از ديدن بنفشه غبار
نه وجدم از مي خندان نه از رخ تابان
نه خال دانه ي دام و نه طره ام جرار
نه بسته ي وطن استم نه رسته ي غربت
نه طالب چمن استم نه مايل گلزار
نشاط را سببي لازم است و در من نيست
هر آنچه مي نگرم در خزانه ي اسرار
ز گوش پنبه ي غفلت اگر برون آرم
کشد مرا خطر عاقبت دمي صد بار
حيا نگر که چسان مي روم شتاب کنان
به دوش بار گنه رو به ايزد قهار
نمانده جاي درستي به توبه ام زان رو
که بند بند شکستم نه مره بلکه مرار
ولي وسيله ام اين است اين که خود بندم
به تار مقنعه ي دخت احمد مختار
بتول طاهره همخوابه ي علي که بود
يک از دو بحر گهر خيز و مام هفت و چهار
عروس حجله ي عصمت حميده يي کامد
خطيب خطبه ي عقدش مهيمن ستار
ستوده يي که بر او وحي آورد جبريل
بسان نفس نبي في العشي و الأبکار
شفيعه يي که نهيب جلالش ار خواهد
جحيم را به عدم راند همچو اول بار
اگر به طير بهشتي اشاره يي آرد
به چند آتش دوزخ تمام خردل وار
کريمه يي که به روز سخاي فضه ي او
ميان پوست نگنجد عطيه ي قنطار
قبال چهر بلالش کمال مه بيند
دقيق بين خرد جرم ناتمام عيار
به هل اتي همه تعريف شد نعيم بهشت
به غير حور چو آمد بشأنش از دادار
از آن ز بام فلک خور نهان شود هر شام
که بام خانه چو طور آمديش از رخسار
به چشم روز سنان آيد از خطوط شعاع
که تا نه بيند از او شکل سايه چون شب تار
ز احترام رسول و فروتني علي
براي او عجبي سخت دارم اندر کار
که در خدائيش از اهل شبهه شبهه نرفت
ا انت قلت بخوان از نبي و شبهه مدار
ز فيض مدحت زهرا ضيايي ار گويد
الا مشارق طبعي مطالع الأنوار
ز حزن فاطمه بيرون بود غمم ز شمار
وزين اميد نجاتم بود به روز شمار
کشد مرا که بر او ريخت از حوادث دهر
مصائبي که شب آرد گر اوفتد به نهار
هنوز جسم پدر همچو ديده اش تر بود
که از ستم به در خانه اش زدند شرار
فشرد آن تن رنجور ثاني بي دين
چنان که صيحه زد از صدمه ي در و ديوار
به استغاثه پدر خواند و بر پسر ناليد
که محسنش سقط آمد ميان باب و جدار
طناب گردن شوهر اگر چه ديد ولي
طناب بازوي دختر نديد آن افکار
که دست بسته نمودند واردش در شام
به محضر پسر هند و مجلس اغيار
به جاي خانه و کاشانه ي علي آمد
نزول زهره ي زهرا به خانه ي خمار
کجايي اي علي اي غيرت خدا آخر
چه شد حميت ناموس داري اي کرار
شنيده يي تو اگر يک زن مسلماني
ز جور کافري آمد به جشن شرب و قمار
چرا به ارض نجف آرميده هستي باز
به ذوالفقار نيايي چرا برون ز مزار
بيا بيا که ندوزند ناکسان لئيم
به دختران تو چشم کنيزي آخر کار
بيا که زاده ي سفيان بي حيا نکند
به خيزران لب نور دو ديده ات آزار
و له في النصيحه و محاربه الامام و ايابه حجر ولده علي الاکبر (ع)
گذشت عهد جواني سراسر اي دل زار
به هرزه عمر گرامي تلف شد آخر کار
دريغ و آه که سرمايه رفت و خالي ماند
کف نياز گران گشت درد و سنگين بار
براي اين تن فاني فراهم آوردي
اثاث عيش و نگفتي به خويشتن يک بار
که جان باقيم آخر مؤونه يي دارد
براي هستي ملک بقا و دار قرار
شمار سيم و حساب زرت کني چون شد
که در حساب نياري حساب روزشمار
چه جرأت است که اين گونه مي روي بي باک
به راه زهره شکافي چو غافلان به شکار
رهي که با حذرش طي نموده مير هنر
رهي که پر خطرش ديده کاروان سالار
ندانم از چه از اين دردهاي بي درمان
نميري اي دل بي درد هر دمي صد بار
ز سنگ سخت تري و زلاله نازک تر
حريف آهن و بي تاب و طاقتي از خار
چو مصحفي و به خود راه داده يي باطل
چو کعبه يي و حمايل نموده يي زنار
به خانه خانه خدا ايزد است و در تو ز چيست
که خواجگي کند ابليس از پس ديوار
به هر چه ميگذري صدمه مي زني چون خوک
به هر که مي نگري حمله مي بري چون هار
خلاصه درد تو صعب است در علاجش کوش
ز پيش تر که تو را کار بگذرد از کار
نماي رو به شفا خانه ي کسي که نهاد
شفا به تربت پاکش مهيمن ستار
کسي که خوان نوالش بسان رحمت حق
گرفته عالم و بنموده دهر را سرشار
گداي هر دو جهان آن کسي بود که نکرد
گدايي از سر اين سفره ي فلک مقدار
نهاده بر طبق زرنگار خويش دو قرص
ز مهر و ماه درخشنده چرخ خوان سالار
که اين دو گرده ي گرم و بيات را فکند
کنار ماحضر سفره اش ز شام و نهار
نشاط چرخ از اين ره بود که چون نرگس
به سر گرفته ز خورشيد خود زر و دينار
نه بلکه خشت زري بر سرش ز قبه ي او
پريده درگه تعمير از کف معمار
روان فاطمه مخدوم جبرئيل که بود
رسول خوي و علي سيرت و حسن کردار
شهي که وقعه ي رزمش بگير و دار بلا
نمود در احد و موته حمزه و طيار
نه بلکه بار دگر تازه شد به خيبريان
عزاي کيش ز جولان حيدر کرار
دميد از افق غاضريه صبح غضب
که دشت ماريه پوشيد کسوت گلنار
چهان بخورد جهان داد آب و آتش تيغ
کشان هماره قران است در دل احجار
چو مار کوفته سر حلقه بست صف که گماشت
به قلب همت و در تاخت از يمين و يسار
تو گويي از نفس ذوالجناح او به جناح
جراد منتشر آمد کتيبه ي جرار
کجا رواست فلک کاين شه ملک دربان
شود ز جور تو دلتنگ و بي کس و غمخوار
زبان حالت زارش به روي نعش پسر
تمام سوخت دل روزگار بدهنجار
که اي پسر تويي افتاده با وجود پدر
به روي خاک چنين بي جهاز و دفن و مزار
ز داغت اي گل پژمرده مي کشم از دل
هزار صيحه ي جان سوز با نواي هزار
قسم به جان عزيزت که بودنم باشد
پس از تو اندک واندوه و غصه ام بسيار
چرا بسان پدر بسته اي ز دوران چشم
مگر که مرگ جوان ديده يي تو چون من زار
به غير من پدري اندرين جهان خراب
نديده از پسر اين گونه آخرين ديدار
فداي اين قد موزون و اين رخ تابان
که گشته چون لب ميگون ز خون سر گلنار
دوباره فرق پسر را دو پاره تا ابرو
بسان فرق پدر ديد آن شه بي يار
و له في النصيحه و نزول آل الله نحو القتلي
هر دوره ين سبک سر چپگرد بي قرار
يک روز نامه مي دهد از اختر نهار
دايم ز حمره ي شفق و صفره ي اصيل
رنگي به اختلاف در ابناي روزگار
پيوسته ز اجتماع ثريا و شمل نعش
در کار خلق جمع و پريشانيي دچار
فرض است استماع نصيحت از اين جهان
بر صاحبان فکرت و ارباب اعتبار
چون روزگار کس ندهد پند آدمي
اين نکته از جمال مرا مانده يادگار
بگذشت از فزاي چمن عندليب و زاغ
رو تافت ازهواي وطن کامران و زار
با خواجه بنده همدم و با شه گدا قرين
معشوق و عاشق آمده همرنگ و هم عذار
بر خشت و خاک گل بدناني به خواب ناز
يا برده هوش از سرشان نشأت عقار
کي مي رود به دور زمان و مرور چرخ
آن چشم همچو نرگسشان حالت خمار
از ياد داده انس عزيزان بي قرين
تن داده در مقام تأنس به مور و مار
همسايگان بي خبر از حال يک دگر
هم خانمان و بي خطر از کار نابکار
يکسر رهين درد دل دردمندشان
معذور از کشيدن يک آه پر شرار
يارب که جز تو مي شنود داد اين گروه
جز سوي تو کجا رود آخر اميدوار
اي چاره ساز هر دل نالان مستمند
اي دلنواز هر سر بي يار و غمگسار
اي مهربان تر از پدر و مادر رؤف
نسبت به پروريده به هر هول و گير و دار
بگذشت دردمندي و بيچارگي ز حد
جاي ترحم است بر اين مشت خاکسار
گيرم که جرمشان ز جهاني بود فزون
کي در خور است عفو تو را اي کرم شعار
بخشا به آبروي نکويان درگهت
لا سيما قبيله ي آواره از ديار
قربانيان کوي وفاي رضاي دوست
کافتاده در مصاف قطار از پي قطار
از چهرشان گرفته ثري جلوه ي بدخش
وز جعدشان گشوده صبا نافه ي تتار
گفتي که گشته دامنه ي دشت نينوا
از خط و خال تازه جوانان بنفشه زار
خرد و بزرگ و بنده و مولا، جوان و پير
مير و حشم ، مشير و خدم، جند و شهريار
درهم خزيده انجمني لاله گون کفن
بيگانه سان گذاشته بي دفن و بي مزار
گفتي مگر ز فرقه ي اسلاميان نيند
اين سروران دين و عزيزان کردگار
برخاست از خروش حرم شور محشري
بر کشتگان فتاد چو ناگاهشان گذار
بر سروهاي تازه خزان ناگهانه خاست
از قمريان گلشن غم صيحه ي هزار
اين يک به بر کشيده تني کاي عزيز جان
آن يک به جان گرفته سري کاي غريب زار
اين گفت اي نهال برومند باغ دل
آن گفت اي هلال فروزان شام تار
اين گفت اي انيس غريبان دربدر
آن گفت اي شکيب اسيران بي قرار
هنگام کوچ و قافله سالار ناتوان
خلقي ز رحم دور و زناني ستم مدار
ديدار آخرين و مجال مقال نيست
وندي گلوي حوصله ز انبوه غم فشار
رفت از ميانه گر چه ضيايي ولي نرفت
از ياد عارفان به سخن هاي آبدار
و له النصيحه و حديث ميثم التمار لحبيب بن مظاهر عليهما الرحمه
نصيحتي کنمت يک دقيقه گوش بدار
که آخر سخن است و خلاصه ي گفتار
بدان که امر تو از ايندو قسم خالي نيست
در اين زبوني احوال و زشتي کردار
يکي از اين دو بود سستي يقين به معاد
که مستريح تو را کرده از تحمل بار
و گرنه آن کهدرآمد برون ز شبهه ي نفس
چنان که ديد به عين اليقين سر آمد کار
که چون نفس در دروازه ماند و بازنگشت
دو ره پديد شود بهرش از يمين و يسار
يکي برد به سوي ملک بي زوال نعيم
يکي به جانب بئس القرار دار بوار
چگونه باز نه پيچد به خود بسان سليم
به دور خود نزند حلقه از الم چون مار
يکي دگر بود از آن دو تا توقع جور
به بندگان خود از دادخواه داد شعار
که هر چه ظلم نمايي تو بر وضيع و شريف
هر آن چه دل به خراشي و در دهي آزار
در انتقام نيارد تو را و در نکشد
به دستگاه عدالت پي حساب و شمار
و يا بگويد کردي هر آن چه بر مظلوم
تو بنده ي مني و من از آن ستم بي زار
در انتقام نيارد تو را و در نکشد
به دستگاه عدالت پي حساب و شمار
و يا بگويد کردي هر آن چه بر مظلوم
تو بنده ي مني و من از آن ستم بي زار
عجب مظنه ي سويي است اين گمان که تو راست
به خالق خود و غير از خود از شرار
شنيدم آن که مسلمان کسي است در عالم
که سالم اند از او مردم از صغار و کبار
بيا ز دست و زبان و زبان و دست دهيم
به اختيار چو بوذرجمهر تن بر دار
بيا ز گفته نمانيم حرف حق گوييم
به روي دار بلا همچو ميثم تمار
به ياد آمدم آن موردي که ميثم خواند
به گوش ابن مظاهر رموزي از اسرار
که اي حبيب چه زود است آن که اين سر تو
گذر کند به سر ني از اين خرابه ديار
ولي نگفت که خواهد فتاد در اين شهر
گذار پرده نشينان به کوچه و بازار
به پيش رو سر سالار کشور تجريد
غريب ماريه مقتول فرقه ي اشرار
فراز عرشه ي ني در تلاوت قرآن
به رسم موعظه يحياي عترت اطهار
چو ديد زينب افسرده دل که آن سر پاک
نموده است محاسن ز رنگ خون گلنار
نمود گيسوي مشکين ز خون سر رنگين
که زد به چوبه ي محمل ز سوز قلب فکار
چو ناودان به گل از دور بار خون باريد
چنان که راحله را بست پاي از رفتار
نمود ناقه فراموش بار سنگين را
چو دردمند بناليد زان دل پر بار
صبا برو به علي گو که خون زينب ريخت
به خاک کوفه و آسوده اي تو خود به مزار
برون بيا و کفن پاره کن چو جامه ي صبر
که حلق حوصله را داد دست کينه فشار
ز حد و مرتبه بگذشت ظلم اهل ستم
هزار دوره ي شداد زد فلک به کنار
ذهول کرد ضيايي ز گفته ي هجري
رشيد علم بلا يا بگفته ي کرار
آوردن رأس امام عليه السلام در خرابه شام
دست ستيزه محمل بگشوده بست باز
از بهر بانوان سراپرده ي حجاز
خاتون ملک يثرب و بطحا به شام رفت
از کوفه با جهيز به رهوار بي جهاز
افزوده گشت حشمت تشريفشان که شد
مسکون چه شد نشيمن زاغ سياه رو
بگرفت آشيانه به ويرانه شاهباز
منزل خرابه تهنيت خلق ناسزا
جوينده خيل خادمه خرماو نان نياز
روز و شبان به نوبه گهي از هواي سرد
لررزان و گاه شعله زنان از تف گداز
سر وقتشان رسيد ولي آن سري که بود
از سروران گزيده چو خورشيد سرفراز
اينش به برکشيد که اي باب مهربان
آنش به جان گرفت که اي يار دلنواز
آن را ز جان خويش حکايت که بود سخت
اين را ز عمر خويش شکايت که شد دراز
ناگاه طفل نورسي از آن ميانه داد
داد شکايت از غم هجران به رسم راز
کاي دلنواز از چه نکردي سراغ ما
تا اين زمان در اين سفر پر ز رنج و آز
حيرانم اين که صورت نيلي دهم نشان
يا جاي خار از کف پاي پياده تاز
اين گفت و لب بر آن لب ميگون نهاد و رفت
در نشأة حقيقت از اين ورطه ي مجاز
يارب به حق حالت اين طفل و رتبه اش
وارس به درد من که ملاذي و مستجاز
مگذار آن که بسته ي اعمال زشت من
جز در مقام ستر و گذشتت کنند باز
چون جامه ي دريده ام از کرده هاي خام
کوراست ز انفعال نگون رأيت طراز
ظلمانيم به کرده ضيايي به اسم و رسم
زنگي کند چگونه به کافور نام ناز
و له في النصيحه و مکالمه اسلمي يزيد عند مداقته به خيزران راس الامام
اي نفس سرکش از عقبات جفا بترس
انجام کار بين و ز روز جزا بترس
آه دل شکسته خدنگي بود درست
از اين خدنگ خال زن بي خطا بترس
از درع چرخ و اسپر خورشيد بگذرد
چون ناوک قضاست ز تير قضا بترس
مظلوم هر چه بي کس و بيچاره شد از او
بيش از عزيز طايفه و اقربا بترس
بي ياوران به ياري دادار همرهند
از يار بي عشيره و بي انسبا بترس
در عالم خلاف چو شد نعمتت فزون
آغاز ابتلاست بدان ز ابتلا بترس
مخراش آن دلي که خراشيده روزگار
از زخم داغ روي هم و جا به جا بترس
ديدي چو اين بليه ي ناپايدار سخت
بر صعب تر به بين و ز رنج بقا بترس
شد منتهي چو اين تعب چند روزه ات
از انتها به زحمت بي منتهي بترس
چون جمع شدجواني و مال و فراغ و کيف
آثار چار موج بود از بلا بترس
در کشتي يي چنين به که اميدواري است
بر چهر ناخدا نگر و از هوا بترس
مستي پور هند بد از جمع اين امور
زين شکر بي افاقه و بي انتها بترس
ياد آمدم ز مجلس و گفتار اسلمي
کاي نابکار آخر از اين ماجرا بترس
بردار چوب از اين لب و دندان غرقه خون
آزرمي از رسول کن و از خدا بترس
از بوسه گاه ختم رسل چوب خيزران
بيگانه است چون تو از اين آشنا بترس
زينب کجا و مجلس بيگانگان کجا
خود از روا نمودن اين ناروا بترس
بانوي خدر عصمت و جشن مي و قمار
ظلمي برون ز پرده بود زين جفا بترس
گفت ضيايي ار اثري در دلت نکرد
بر درد خويشتن ز جفاي دوا بترس
و له في النصيحه و نزول جابر به کربلا
اي دل از اين ديار فنا رهگذار باش
در منزل هراس و خطر دستيار باش
اين سان که در سواد بدن در کناره اي
از کشور خراب جهان در کنار باش
از خلق روزگار چه حاصل به جز زيان
زايشان فرار جو چو خود روزگار باش
در چند روزه يي که بود مهلت از اجل
فرصت غنيمت است و دقايق شمار باش
در هر نفس زوال زماني ز عمر بين
از رفته يي که باز نگردد فکار باش
مقصود از ضياع جهان زرع حاصل است
بردار کشته ي خود و در احتکار باش
مذموم نيست حکره ي اين قوت و اين طعام
مضبوط خود نما و خود انباردار باش
آن جا که مي روي ببر همراه اين متاع
جلاب سان به ملک بقا بار آر باش
گويي اگر منم من ناحق بود کثير
من مي شوي اگر من کامل عيار باش
شاه مناني ار من شاهي و گرنه با
مسمار آهنين و شکستن دچار باش
ار خواجه يي چو بنده ي اويي به قول او
از خطه ي حجاز و يا زنگبار باش
اقرب به اوستي تو ز فرزند ناخلف
خواه از تهامه خواه ز ملک تتار باش
خواه از مدينه خواه قرن خواه شهر فارس
خواهي به رنگ روز و يا شام تار باش
به از صباح روز فراقت شب وصال
اين حرف در گوش کن و گوشوار باش
کي آسمان به مرگ تو گرديد کجا زمين
گو طفل جوزبازي و گو پير کار باش
مقدار خود بدان و بي قدريت نگر
بر ضعف خويش و قوه ي خود هوشيار باش
از سوره ي دخان نبي ما بکت بخوان
برخوردي ار به نکته دمي اشکبار باش
داني به ماتم که نمودند گريه گر
از حمره ي شفق چو افق گلعذار باش
اي دل بيا در انجمن دشت نينوا
مانند لاله گون کفنان داغدار باش
جاري ز راه ديده در آن رزمين نما
آب و چو رودبار و يا جويبار باش
حيران چو آب بسته بر آن مرقد شريف
دوران چو مستجير بر آن مستجار باش
مانند جابر اول زوار کشتگان
آرام تن شکته دل آن مزار باش
بنما سلام بر جسد پاک بي سرش
وز سرگذشت آن سر پاکيزه زار باش
اني لک الجواب بگو در جواب خويش
وز آن گلو بريده تو در اعتذار باش
آغوش جان گشا پس از آن بهر اکبرش
آويزه ي دو گوشه و يک گوشوار باش
پس رو به روي قبر شهيدان ز در اشک
از ديده گرد مخزنشان در نثار باش
و اندر کنار حجر ذبيحان ز اشک چشم
سيراب و آبيار چو ابر بهار باش
پس رو به سوي مروه ي بطحاي کربلا
وز فضل بي نهايتش اميدوار باش
بوالفضل را رسد که شود فضل را پدر
ياري ز بخت يار سزد بختيار باش
گر خاک را ز جام کريمان بود نصيب
شاها تو جرعه پاش به هر خاکسار باش
گر بي شمار جرم ضيايي بود شها
شافع تو بهر اين گنه بي شمار باش
و له في بروز الامام في المعرکه و طلب الماء لرضيعه
آمد غريب ماريه در عرصه ي قتال
بگشود در مقام تظلم زبان حال
کاي ناکسان کوفه و وي ناکثان عهد
اي دشمنان عترت و اي شيعه ي ضلال
آخر چه کرده ايم که گشته است خون ما
چون شير مام بر خلف بي پدر حلال
خون که ريختيم و به مال که تاختيم
کآرد قصاص خون و نمايد تقاص مال
نه از اهل فتنه ونه فساديم از نخست
نه از خيل گمره و نه عناديم در مآل
شرط مروت است گر اکرام ميهمان
مزد رسالت است اگر دوستي آل
هم ميهمان وارد و هم آل و عترتيم
ناخوانده نامديم بر اين خوان بي زوال
با ميهمان خوانده نکرده است ميزبان
در تشنگي مضايقه از جرعه ي زلال
گر ما مقصريم به طفلان کنيد رحم
کايشان نيامدند پي منصب و منال
نه در خيالشان بود از سروري خطور
نه در نهادشان رود از مهتري خيال
بر گردن صغير گناه کبير نيست
در عالم مؤاخذه اي قوم بدسگال
برگشته ايد گر ز سر قول خويشتن
وز عهد نامه هاي پياپي به ماه و سال
سهل است رنج آمدن و يأس بازگشت
از اين ديار و رو به وطن بردن اين عيال
يا جانب ديار حبش يا که زنگبار
يا يک محل ديگري از سر حد و محال
اي بي حميتان نگرفته است هيچ کس
تنگ اين چنين جهان به حريمي شکسته بال
اين بانوان بي کس و آواره از وطن
ناموس احمدند و عزيزان ذوالجلال
شرمي ز حيدر آخر و آزرمي از رسول
خوفي ز روز محشر و هنگامه ي سئوال
بيداد بر کسي که ندارد در اين جهان
يک ياوري به غير خداوند لا يزال
روزي کند ز ريشه درخت وجود را
چون سيل بي امان که فرود آيد از جبال
خيزد اگر کلام ضيايي ز سوز دل
نتواننمود ضبط خود از سوزش مقال
و له في النصيحه و مخاطبات عصمه الصغري نعش اخيها
اندر جهان و خلق جهان هر چه بنگرم
آيد به ديده طالب و مطلوب همسرم
بينم مأل نعمت خورنده چون
سرگين و جيفه است شود حرف باورم
کايننزهت ميانه نيرزد به آخرش
وز ذاتنطفه جيفه تراود نه عنبرم
با اين چنين نخست و نهايت چو غافلان
دنبال چند روزي عيشي مکدرم
درطعن من بس است که با کفه ي عدم
آيد وجود خير عدال و برابرم
ني ني عدم نيفکند اين گونه مضطرب
در حلقه ي مهالک و دام مخاطرم
در ظلمت سه گونه وموت و حيات چار
وز دور نه پياله در اين هفت کشورم
جوياي آب زندگي و بخت نارسا
امداد کام خضر چو هم سکندرم
دوشم نصيحت از گل ديوار رفت و ساخت
فارغ ز رسم مجلس ارباب منبرم
کاي در وجود مضحکه ي دهر و چرخ پير
وي در حيات زنده ي از مرده کمترم
در خاک من سرشته بسي مغز سرکشان
از صاحبان کشور و اکليل و افسرم
خاکم ز سور باخترو رسم قيروان
در باختر گماشته سيلاب خاورم
خشتم ز قصر ارمن و معموره ي کيان
گه آشيان جغد و گهي جاي شب پرم
گاهي حصار باغ و گهي خاک باغبان
گه کشت زار سنبل و گه جاي بيدرم
گه در کنار فرغر و همسايه ي نهال
گه شب نشين نرگس و همراز ضيمرم
گاهي غبار غاليه بر طرف ياسمن
گه بر خط بنفشه چو خد مسافرم
گه بر مزار لاله رخان درگه بهار
چون لاله زار و معدن ياقوت احمرم
تا آورم ز خودبه سر چوب ها برون
چشمان نرگسيش ز دلارام و دلبرم
گه مسکنم چو منزل خاشاک بي نشان
تا باد افکند به کجا بحر يا برم
گه کاسه ي سفال و زماني سبوع آب
گاهي تنور اخگر و گه بوته ي زرم
گه افسر يتيم و حجاب رخ اسير
گه بالش غريب و گهش فرش بسترم
نام غريب برده شد و کنده شد ز جا
يارب ندانم از چه دل اهل محضرم
بي اختيار نام غريبان کند برون
آب سرشک و شعله ي قلب پر آذرم
مطلع ز شرق طبع ضيايي دهد و ليک
چون آفتاب ماه مصيبت مکدرم
زان خواهر و برادرم آمد زبان حال
اندر زبان و سوخت بيانش سراسرم
کاي شهريار بي کس و بي يار و ياورم
کشور ستان بي حشم و خيل و لشکرم
اي مير خسته خاطر و سالار تشنه جان
سر خيل بي کتيبه و سردار بي سرم
اينزخم ها نبود در اين جسم نازنين
اي آسمان رفعت و رخشنده اخترم
نگذاشتي براي شناساييم نشان
پس خود بگو به من که تو هستي برادرم
آخر بپرس حالي و برگو چگونه اي
در هجرم اي حزينه ي غمديده خواهرم
بر من ترحمي کن و بنما تکلمي
اي يادگار حيدر و شبه پيمبرم
اي حق شناس مي دهم از بهر يک سخن
سوگند تو به حرمت زهراي مادرم
بگشود آن لبان بهخون غرقه را و گفت
بشکستي اي ستم زده ز اين حرف خاطرم
وقتي چنين ز خيمه برون آمدي چرا
جاي درنگ نيست برو زود از برم
کافي بود براي تو در روزگار عمر
ديدي هر آنچه زخم تن و چاک پيکرم
رو تا نه بيني اندک دگر در اين ميان
از سعي شمر و کار سنان طور ديگرم
منعت نمي کنم ولي از گريه صبح و شام
در پرده اي ضياء دل و ديده ي ترم
در مدت اسيريت از کوفه تا به شام
همراه توست بر سر ني رأس انورم
گه بر سنان به دوش مخالف نشان سنگ
گه چوب خيزران شکند لعل و گوهرم
گه در کنار سفره ي شطرنج و تخت نرد
مات يزيد و خانه ي خمار ششدرم
و له في الشکايه من الدهر و اقوال الامام نحو نعش ولده علي الاکبر
بس که از دهر دل افسرده و آزرده تنم
خسته ي غربتو رنجور نهاد وطنم
با دل تنگ تفاوت نکند خانه و دشت
عرصه ي اوج بود چون قفس زيستنم
نه غباري برد از روي دلم سبزه ي ياس
نه نشاطي رسد از خرمي ياسمنم
با زر نرگس و با فقر چنارم يک حال
دولت تاک نگيرد نظر از نارونم
نه سر انگشت نگارين زندم چنگ به دل
ندهد زخمه ي مطرب طرب چنگ زنم
نکند طره ي چون دام اسيرم به فريب
ننمايد خط چون دايره مور و لگنم
خط مرگست چو نقش در و ديوار وجود
ساحت دار حيات است چو بيت الحزنم
کشد ازخطه بساطم گرم جذبه ي نجد
بوالعجب نيست که سرخوش چو او يس قرنم
چون چنين است چو نوشاد و چو صنعا چه عقيق
از حجازم مرهان گر چه رهين يمنم
دهد آسيبم اگر درگه و بي گه برهوت
هست همسايه ي من تا که نگين عدنم
نه حيايي که کند منفعلم از بد خويش
نه رضايي که سرافراز کند در فتنم
نه نمازي که نگهداردم از رو به قبيح
نه جهادي که نمايد بطل صف شکنم
باز در مشکل خود زمره ي آسوده دلان
نگذارند به درد دل و بار محنم
بخت بربسته ي من حل به سطرلاب نگشت
از ازل باخته و تالي آن باختنم
رفتم از عالم و نشناخت مرا محرم راز
گر که بشناخت بپوشيد چو نشناختنم
اگرم لغزشي آيد به منار است چو نار
و آن ثبات است که مستور بود بر کمنم
آه از اين شيمه ي ميشومه که آيد به ظهور
در چنين ازمنه از خائن و از مؤتمنم
دارم از پير که در معني اسلام نمود
نقل از مخبر صادق به طريق حسنم
مسلم آن است که از دست و زبانش همه خلق
سالم آيند کنون در صدد يافتنم
تو بگو کيست که من بي خبر هستم از خلق
سالم آيند کنون در صدد يافتنم
گر نشد يافت بر اسلام بيا گريه کنيم
که غريب است در اين مسکنه ي بي سکنم
نبود شاعريم رتبه و مقدار که تا
سازدش بي خردي مايه ي سر کوفتنم
مه مرا سالفه از بيژن و گرگين در نظم
نه سخنران گه و بي گاه ز گيو و پشنم
غرضم خدمتي از عترت و دست آويزي است
که نجاتي دهد از لغزش و انداختنم
کفر حق است پس از سرزنش از اهل نفاق
که کمينند به هر ظاهر و هر مستکنم
مرده انصاف اگر از چه بود بي ماتم
يا نروييده از اين خاک به نص و سننم
آخر از شکر اهواز طراود جرار
راوي از خبره ي غيب است لسان لسنم
خلق تيرآور و گردون کمانش به کمين
بدتر از تير زبان طعنه ي اهل زمنم
بوده تا بوده چنين خوي جفاجوي جهان
نبود ياد جز اين رسم ز دير کهنم
نيماز دشت بلا غافل و روزان و شبان
همه در کشمش سوختن و ساختنم
گوئيا مي رسد از ساحت آن باغ به گوش
ناله ي سوخته ي زار ز مرغ چمنم
کاي نهال دل افکار برومند روان
نزهتگلشن جان شاخ گل و نسترنم
چوني اي جان پدر با همه اين زخم بدن
گر چه دانم همه را چون که تويي جان تنم
برده اندوه غمت درد خودم را از ياد
گر چنين بي خبر از زخم دل خويشتنم
تاب بار کفنت نيست مگر بر تن چاک
با چو من بي کسي اي يوسف گل پيرهنم
ديده بگشا و بگو کيستي اي زار حزين
که به خود آيم و آيد به زبانم که منم
گشته خاموش چرا لعل زمرد پوشت
سخن آور به لب اي طوطي شکر شکنم
تاقيامت چو هزاري که بود زار خزان
با دل خود ز لب سرد تو گرم سخنم
گفتم اي جان جوان مرگ چو رفتم ز جهان
تو بگيري سر تابوت و تو دوزي کفنم
جاي ديدار و تماشاست از آن کس که مدام
داشت اندر دل شادان هوس سوختنم
تا به اين پايه نمي ديد که سوزد ز دو سو
آه بر تافته چون شمع ز دل تا دهنم
حرقت و مهجت خود شعر ضيايي به مثل
راند و گفتا مثل شمع به هر انجمنم
و له في النصيحه و مضامين اقوال اسدالله في ممات حبيبه الله
بس که ز آسيب جهان آزرده جان و دل فکارم
چون غزال اندر هراس از انس اهل روزگارم
نه گرفتاري به سر آيد ز بي سامان کوهم
نه پريشاني به جمع آيد ز سامان و ديارم
از چنار پير و طفل شاخ در اين باغ ويران
مي دهد اين گلشن دايم خزان در گلبن خود
هر زمان خار جفايي چون گل دايم بهارم
در گذار است آن چه از هموار و ناهموار ديدم
زين سبب يکسان بود پيش نظر نسرين و خارم
بي ثبات است آن چه ديدم در جهان از زشت و زيبا
لاجرم دل مي کشاند جانب دارالقرارم
نه تفرج مي دهد ز اندوه سير گلستانم
نه تسلي مي دهد از داغ گشت لاله زارم
صورت زيبا مثالانم به دل نقشي نه بندد
بس که بنشسته است بر آيينه خاطر غبارم
زجر شيخ و جذبه ي پيرم دگر سودي نه بخشد
اين چنين افتاد مشکل يارب از بهر چه کارم
بيني ار وامانده ام از کاروان در وادي غم
بي سبب نبود که بي اندازه سنگين است بارم
آتش آهم گواهي مي ده بر حالت دل
گر کنند اغماض مردم ازدو چشم آبدارم
آب بارد گر ز چشمم بعد خون دادن زمان ها
نز فراموشي بود پيراست ديگر اشک زارم
از شمار و قدر بيرون است در دل آن چه دارم
بس نفس مانده است کافتاده است در قدر و شمارم
در چنين احوال محزون است و خوشدل که دستي
داده در مدح و ثناي آل احمد کردگارم
شايد ازاين رهگذر خوانند احبابم ضيايي
وز همين اميدوارم گر چه از خود شرمسارم
در مس قلبم گر اين اکسير تأثيري نبخشد
آوخ از ايننقد قلب و جنس بي بازار و خوارم
بس جهانم سخت مي گيرد ز اطوار خلايق
بيت احزان دارم و چون شيشه ي دل بر کنارم
مي توان از هجر زهرا از علي اين مويه خواندن
کاي انيس قلب محزون و ز جانان يادگارم
بردي اي آرام جان با خويشتن صبر و شکيبم
سوختي از آتش خود پاي تا سر چون چنارم
در جهان پروانه اي کز کشته ي شمعي بسوزم
چون روان گشتي ندادي ره دمي اندر مزارم
هيچ بعد از رفتنت شادي به سر وقتم نيامد
روز و شب غم گشته مانند تو يار غمگسارم
جز گل روي تو و سرو قدت نقشي نبندد
در دل از طرف گلستان و کنار جويبارم
داده عمر کوتهت در شام هجرانم درازي
کرده چون مويت رسا شب هاي تار روزگارم
بهر من نگذاشتي تابي که با سوزت بسازم
کردي اندر ساختن چون سوختن بي اختيارم
چون هزارات اي گل افسرده از جان ناله خيزد
گر خبردارت نمايد کس ز يک درد از هزارم
شب که شد اي اختر فرخنده بر ياد طلوعت
تا سحر بيدار چون اهل رصد اختر شمارم
گر بيايي بار ديگر اي بهار زندگاني
روز و شام رفته از آن روي مو آري دچارم
رفتي و بگرفتي اي جان جهان اندر فراقت
بر من غمگين جهاني تنگ چون قلب فکارم
هستي بسمل بود بعد از تو دل را زندگاني
اعتباري نيست در اين هستي بي اعتبارم
شب ز ابر چشم و غربال فلک بر فرق و دامن
ريزد و بيزد دمادم تا سحرگه آب و نارم
شد سيه اندر غمت اي دوست روز اشتياقم
شد سفيد اندر رهت اي يار چشم انتظارم
آيدم شام وداعت در نظر چون صبح محشر
در قياسي اين چنين با فارق ليل و نهارم
و له في النصيحه و احوال الاساري في الخرابه
در اين زمانه بسي آشنا و يار گرفتم
رفيق راه در اثنا يک از هزار گرفتم
نماند اين يک بگزيده باز تا دم منزل
گه نزول به تنها جهاز و بار گرفتم
نداد بوي وفا هر گلي که از چمن آمد
بدين سبب گل و گلشن به ديده خوار گرفتم
نماند نقش نصيحت به دل ز هر که شنيدم
جز آن اثر که ز احوال روزگار گرفتم
تميز بنده ومولي و فرق شاه و گدا را
چو رنگ روز شب از اين فضاي تار گرفتم
نشاط پير و جوان چون نياز منعم و درويش
بساط اهل شرف رحل خاکسار گرفتم
ز کهربايي رخسار و زعفراني عارض
جمال عاشق و دلدار هم عذار گرفتم
سکوت انجمني دردمند بي خبر از هم
ز خصلت کرم و شيمه ي وقار گرفتم
ز دردشان نشدم با خبر هر آن چه تفرس
به کار بردم و احوالشان ز جار گرفتم
ز شب نشينيشان بي چراغ حسرتم آمد
نمونه از شب زندانيان به کار گرفتم
ز حالتي که دگرگون شد از ديار غريبان
غريب گشتم و غربت چنين شعار گرفتم
به جا بد ار که گهي از زبان حال غريبان
سخن نمودم و اهي ز اشکبار گرفتم
خصوص شکوه ي طفلي که گفت با سر انور
شب خرابه که از ياد او شرار گرفتم
که اي پدر چه بگويم ز روزگار جدايي
چه عقده در دل از اين رخ کجمدار گرفتم
گواه اين سفر و ماجراي محنت او را
عذار نيلي و اين پاي پر ز خار گرفتم
به ضبط دل اگر اندوه کوفه داشت شماري
حساب شام ندارم که بي شمار گرفتم
قدوم چون تو شهي در خرابه بس عجب آمد
بداي بخت غريبان در اين ديار گرفتم
بيا که در دل انبوه و ظرف حوصله بس تنگ
بيا کز آتش خود شعله چون چنار گرفتم
بيا که در شب بگذشته از براي قدومت
ز مرگ مهلت اين جان مستعار گرفتم
که بلکه بار دگر بينم اين جمال دل آرا
که از بشارت رؤياش انتظار گرفتم
ز بوي اين رخ گلفام و نوش اين لب ميگون
شميم جنت و صهباي بي خمار گرفتم
نرفتم آخر از اين منزل خرابه و جان را
وداع گفتم و در ساحتش قرار گرفتم
چو اين بگفت و کشيد آه در شب از غم دنيا
ز گفته ماند و غم يار غمگسار گرفتم
و له في بيان احوال عصمه الصغري و تحيرها في المقتل
در سينه دردهاي نهاني نهان کنم
يا همچو شمع آتش دل را عيان کنم
از آب ديده موطن هستي دهم به سيل
وز آه سينه گلشن گيتي خزان کنم
هنگام شکوه است که از حرف آبدار
آتش به گلخن دل پير و جوان کنم
از بي غشان دشت بلا آورم سخن
يا از فلک شکايت اين داستان کنم
آنم کشد که دختر زهرا به قتلگاه
گفتا چسان به اين تن در خون طپان کنم
نه طاقتم که بنگرم او را در آفتاب
نه چادرم که بر سر او سايبان کنم
آماده ي اسيري خود گردم اين زمان
يا فکر دفن اين شه بي خانمان کنم
آزرده جان چو مرغ گرفتار و نايدم
خالي دلي ز غصه به آه و فغان کنم
نه تاب ماندن و نه توانايي درنگ
نه اختيار من که چنين يا چنان کنم
پس گفت اي طبيب دل ناتوان اگر
رخصت بود دمي الم خود بيان کنم
دارم ز سخت جاني خود امر مشکلي
شرح سخن چگونه به اين يک زبان کنم
يک کاروان ز بيوه زن و طفل بي پدر
درمانده ام چه کار به اين کاروان کنم
گر مادرانه دخترکان را دهم شکيب
بر کودکان که را پدر مهربان کنم
باري چنين گران و تني اين چنين ضعيف
زين بار ناله يا که از اين استخوان کنم
خواب است يا خيال که از کوفه تا به شام
با شمر همرهي و سفر با سنان کنم
انصاف خواهري است که در خاک کوي تو
جاني رهين و قالب زاري روان کنم
روز وداع و قافله ي بي کسان روان
پاي تو بوسم و سفر از ملک جان کنم
از نظم جانگداز ضيايي در اين عزا
ماتم نشين ملايک هفت آسمان کنم
و له في النصيحه و المرثيه لورود آل الله في الشام
شد موسم رحيل و برون رفتن از مقام
آمد زمان حسرت و اندوه مستدام
راهي مخوف و مرحله يي صعب و هولناک
کالا گسسته راحله ياغي و بي زمام
ملکي غريب و اهل دياري غريب تر
همسايگان و بي خبر از يکدگر مدام
بر روي خاک رفته چو جانان به خواب ناز
يک جوره پادشاه و گدا خواجه و غلام
بگزيده از زمانه شب و روز چرخ داغ
وز حجله گور و حله کفن وز قرين هوام
روز و شبان به نوبه گه از مار و گه ز مور
سر وقتشان قرين صفايي علي الدوام
يارب تو داني آن که ندارم وسيله يي
در احتياج برزخ و رسوايي قيام
خود بسته ام به مرثيه و مدح اهل بيت
جاي ترحم است بر اين زار و نامرام
محتاج تر ز من که و داراتر از تو کيست
بهتر از اين وسيله چه و خوب تر کدام
چون شد گذار ماتميان در بلاد شام
دادند داد حشمت و تشريف و احترام
بر ديده زد دليل چو افتاد از قضا
راه عبور پردگيان در حضور عام
ناموس روزگار در اين ماجرا دريد
طشت نگون چرخ فتاد از کنار بام
گر در جفاي دهر دني بود منقصت
شکرانه ي يزيد نمود آخرش تمام
ممنون روزگار که آخر نمرد و ديد
در پيش روي خود سرخصم و به دست جام
ياد آمدش ز سالفه ي بدر و سرگذشت
گفتا که داد عدل فلک داد انتقام
پير خرد ز خجلت خود سر به زير شد
آن دم کهشد بلند سئوال من الغلام
کردي اشاره از ره بيداد دم به دم
باخيزران بر آن لب خونين لعل فام
گفتا به گريه اسلميش آخر اي يزيد
بردار دست از سر اينزار خسته کام
بردار چوب از اين لب و دندان که خود به چشم
ديدم که داد بوسه بر آن سيد انام
هي زد بر او يزيد که اي پير خورده سال
وي داده مغز و هوش به تاراج صبح و شام
خود گر نداشتي شرف از صحبت رسول
مي دادمت جزا و مکافات لاکلام
گفت اي يزيد پس چه شد آن حرمت و که کرد
نسبت به اهل بيت خودش در جهان حرام
نزديک تر به او که بود خود بگو به من
از اين حريم بي کس و آواره از کنام
آيا مقام اهل حرم از حمي کجاست
بيت الحرام ميکده يا مسجد الحرام
از آتشي که چرخ نهاد اندرين نهاد
گرديد پخته طبع ضيايي بد ار که خام
و له في النصيحه مبلغا و في مخاطبات الامام مع الجيوش
عاقبت اين گردش چرخ و مرور صبح و شامم
مي دهد بر باد رسم و مي برد از ياد نامم
همچنان مرغ گرفتار و ز سعي خويش غافل
کآيد از يک بال افشاندن دو صد پيچش به دامم
مشتعل از آتش پنهان و در انظار مردم
مي دهد خونابه ي اشکم گواهي آن که خامم
بر وفاي غم بنازم کز سر رأفت نسازد
يک زمان کامي جدا در ورطه ي هستي ز کامم
سيما اندوه شاه خسته جان در وادي غم
وان زبان حال کاي اهل زمان از خاص و عامم
بر چه تقصير و گنه بگرفته ايد آخر چنين تنگ
يک جهاني بر من واين اهل بيت نامرامم
چون شد آن ميثاق کاندر نامه ها بستيد با من
تا در آورديد بيرون از مقر و از مقامم
عاريم کرديد پس از يار و فرزند و برادر
گر منم مقصود خود از فرقت ياران تمامم
گر بود اجر رسالت دوستي در اهل قربي
فرخي از خير النسآء و نسلي از خيرالأنامم
يک پيمبر زاده نبود بيش در اقطار عالم
وان منم چون شد در اين امت رسوم احترامم
هر چه مي نالم نمي مانيد از فرياد و غوغا
هر چه مي گويم نمي داريد گوشي بر کلامم
بدعتي سر زد ز من يا آن که از دستم بنا حق
ريخت خوني کآورد کس در مقام انتقامم
فتنه يي انگيختم يا در ميان کردم فسادي
يا ستم بر ناتواني ابتدا يا اختتامم
گر که ذي حق است در آب خنک هر قلب سوزان
من چرا با اين نهاد آتشين خشکيده کامم
گيرم اين آبي که مي نوشند وحش و طير وادي
نيست حق ما و بيرون است از کابين مامم
ليکن اي بيگانگان زآيين و انصاف و مروت
مسلمي لب تشنه وارد بر سر خوان لئامم
در چه کيش و ملت اي رسواي هر امت بگوييد
مي شود آب مباحي با چنين حالت حرامم
دارم اميد از تو شاها کاندرين صع مراثي
نزد خود مقبول آريجمله سعي و اهتمامم
بسته ام خود را به اين خدمت که از خوان نوالت
بهره ور گرداني و گيري به درگاهت غلامم
اي شه فياض دادي بارها کام عدو را
من محب هستم بده در هر دو گيتي فيض کامم
نامه ي اعمال زشتم شوي با اشک عزايي
کآورد در آتش سرکش اثر برد و سلامم
و له زبان حال امام عليه السلام با قوم لئام
کني مطالبه بر درد دل اگر که گواهي
دو شاهد است مرا آب اشک و آتش آهم
ندانم از چه جهت بخت کج رواست چو روزم
نه بينم از چه سبب رخت طالع است سياهم
ز چيست اختر بختم هماره تيره نمايد
مگر که منخسف از ارض نينوا شده ماهم
زبان حال حسين است با گروه بد آيين
که اي گروه چه تقصيرم و چه است گناهم
نه منحرف ز شريعت نه منعطف ز طريقت
همال مصحف و ذريه ي حبيب الهم
اگر که ننگ من اين است آن که سبط رسولم
و گر که جرم من آن است اين که هادي راهم
و يا به زعم شما نيستم چنين ولي آخر
بسان يک نفر از خويشتن کنيد نگاهم
نه اکبر دگري دارم و نه قاسم ديگر
نه پشت گرمي عباسم و نه خيل سپاهم
به جا نمانده مگر يک عليل و مشت عيالي
کنون به روضه ي جدم اگر دهيد پناهم
روم رهانم از اين ورطه دختران علي را
به دار کفر کشم رخت خويش خواه نخواهم
و گرنه شربت آبي به من دهيد خدا را
که سوخت ناله مرا در دهن چو در جگر آهم
و له في النصيحه و في مخاطبات الامام حجر نعش ولده
مي فزايد گاه و بي گه شعله يي درد نهانم
مي رود ناچار از اين ره شکوه يي اندر زبانم
سود اين بودم چه بود و حاصلم از زندگاني
بد چه کالايي که دادم در بهايش نقد جانم
اين قدر دانم که در هستي چو حيوان چرايي
مقصد اصلي نبود اين خورد و اين خواب گرانم
از عدم تا عالم ذرات پيماي الستي
وز جنين تا اين امکان تفصيل دارد داستانم
طي نمودم پاسي از هموار و ناهموار گيتي
در پي درد و نشد پيدا طبيب درد دانم
خود طبيب خود نمودم تا دل رنجور خود را
اندک اندک شايد از اين درد بي دردي رهانم
بر در و ديوار عالم آن چه بود از خط عبرت
ضبط خود کردم که تا بر اين دل نادان بخوانم
خواندم و راندم نصيحت هر چه بهبودش نيامد
خستم از گفتار يارب چند خوانم چند رانم
از علاج خويش مأيوسم دگر جز آن که گاهي
در رثاي اهل بيت از درج خاطر در فشانم
يادم آمد آن خود افکندش بر نعش فرزند
و آن زبان حال کاي آرام جانم ناتوانم
حالتت چونست خالي کن دمي از غم دل خود
غمگسار تو منم اي نونهال نوجوانم
راست کن اين قد موزون از زمين يک بار ديگر
کز نشاطش اي خدنگ من به کار آيد کمانم
آخر عمرم زدي در اول عمرت شراري
کز دماغم کرد بيرون دود مغز استخوانم
بر سر جعد پريشان کرده يي مغزي پريشان
خود که شيداي خودي پس اين من مفتون چسانم
کرده يي يکجا زمين گيرم به بالين همچو وقتي
کاسمان از شش جهت بگرفته تنگ اينک جهانم
در شمار اي نفس بهر چه باشد اين تبسم
خنده ي جام شهادت مي دهد مانا نشانم
وارد آمد بر دل از اين خاک فرقت تا به ابرو
يک هزار ونهصد و پنجاه و يک تيغ و سنانم
اين تويي در احتضار و تشنه لب با بودن من
باورم نبود چو شد آن اقتدار و آن توانم
خود شدي آسوده جانا از غم و اندوه دنيا
تا قيامت غم نمودي همدم روز و شبانم
فرصتم آخر ندادي تا غم دل را بگويم
کاندر اين حال دگرگون اين چنين يا آن چنانم
بردم از اين ديدن آخر براي روز هجران
طرفه سرباري که افزون است از بار گرانم
اين لب خشکيده را يک بار ديگر بر لب آرم
تا که جان عاريت آرام گيرد در لبانم
در موعظه و شکايت از زمانه
مانده ام مات که با ايندل نالان چه کنم
بسپارم به که و چاره و درمان چه کنم
مرضي مزمن و بيمار به غايت بي باک
مشکلم سخت که با اين چه و با آن چه کنم
رنج مي بردي و درمان مريضش همه درد
درد اينجا است که با خسته ي نالان چه کنم
به طبيب ار که دهم دست کند تکذيبم
گر نه تصديق کنم شاهد شريان چه کنم
اگر از کوه و در و دشت دل آيد به ستوه
بگرفتاري و دل خوني و سامان چه کنم
اگر از هندو و ترسا رسدم رنج و اذي
ملتجي مسلم و آسيب مسلمان چه کنم
مي گذارم ز خودم روشني غير چه سود
شمع دوران شدن اين است به دوران چه کنم
گر چه از عمر عزيزم که تلف شد خجلم
چه دهد سود ندامت به پشيمان چه کنم
يارب از بندگيت منفغل استم که نشد
در لقاي تو به اين عالم عصيان چه کنم
حسن ظنم بگذشت تو بود اي غفار
ورنه با اين عمل زشت فراوان چه کنم
نه پسنديده غرور است نه سنجيده اياس
دل حسرت زده حيران و به حيران چه کنم
نکشد بار مرا بختي سرمست فلک
باچنين بار به اين بنيه و ستخوان چه کنم
طي شد اين عمر و جوان مرگ شد اين توبه زآز
پير آزرده ي جان تحفه و قربان چه کنم
کرده بر عکس شب و روز مرا چهره و جعد
موي کافوري و اينروي چو قطران چه کنم
رو چو مو بعد سياهي نکند روي اگر
به سفيدي دگر اي قادر سبحان چه کنم
دارم از بار ندامت جگر مشتعلي
نکشم آه به اين آتش سوزان چه کنم
بي نظير است نياز من و دارايي تو
گر براني ز در اين حسرت و خسران چه کنم
مي رمد همچو غزال اين دلم از خوي جهان
ناگزير است گزيرش به هراسان چه کنم
بي سواد است دل ار انس بخواند آتش
نقطه آموزي اطفال دبستان چه کنم
بي دلي نيست که دل دارم راسخ در کار
با حريفي چو فلک تاخت به ميدان چه کنم
کاي خطا کرده خدنگ فلک از خال نشان
به چنين قوس و چنين ناوک پيکان چه کنم
مي کند خنده به تدبير مدبر تقدير
حاصل فکرت خود طعنه ي خنان چه کنم
دل اگر در غم يار است نجويد غمخوار
ور که شاد از بر و بار است به شادان چه کنم
کرده بيمار طبيبم خود و تفريح فؤاد
به نظر کردن سرو و گل ريحان چه کنم
ما ومرگيم شتابان ز دو سو روي به رو
عجب از قرب لقازين دو شتابان چه کنم
نه ز بگذشته نشان و نه ز آينده خبر
حال يک لحظه و آن است به اين آن چه کنم
اختياري نه در اين آمدن و نه رفتن
در حضر با خطر رهزن پيمان چه کنم
بر زوال است چو اين هستي و بر باد اين عيش
فرق خاکستر شمشاد و مغيلان چه کنم
قول دادم من و اول به پدرم شد ناسي
ناسي ار اول ناس است به نيسان چه کنم
يک بلي گفتم و آمد به سرم جيش بلا
ور لئيم است به مثقال و به ميزان چه کنم
ندهد زحمت وارد چو مقام است کريم
ميزبان گرچه جحيم است به مهمان چه کنم
کرده گر آتش سرکش به ولايت اقرار
گر دهد رنجه ي هم کيش به رنجان چه کنم
مي برد شهر به شهرم همه اين بخت نفور
گر به تقدير بود حيله ي دستان چه کنم
نه به صنعا است ز بطحا نه به زورا ز حجاز
کرخ زندان غريب است به زندان چه کنم
مي برد بوي اويسم ز وطن سوي قرن
شور ميثم کشدم ور نه به کوفان چه کنم
زاد بودم نبود هجر و رشيدم مطلوب
گر نه مقصود رضايم به خراسان چه کنم
گر که ليلي به خليصا است چه حاصل ز عذيب
ور که سلمي به عقيق است به نعمان چه کنم
گر که موسي پي خضر است چه مانم لب بحر
ور که يوسف کي مصر است به کنعان چه کنم
گر نه بغداد به نوشاد، گر از زنگ به گنگ
ز بيابان چه کشم پاي به پايان چه کنم
اصل مقصود چه شد وصل چه سهل و چه حزن
سخن از شعر ضيايي به سخندان چه کنم
حرف درآمد بخت است نه دانشمندي
زد چه از چار طرف موج به سکان چه کنم
تربت پاک حسين است کنون چاره ي چار
ور نه در زورقي اين گونه به طوفان چه کنم
در زيارات وداع از تو نمودم خواهش
که به ياري دگرم مسئله نسيان چه کنم
گر اجابت شده بازم به رسان حال حيات
که پس از مرگ هوان است به خذلان چه کنم
ناتوانم من و جويا ز توانا چو تويي
به قيامت تو به جو ورنه به حرمان چه کنم
نه چو اين جاست که بي حاجب و دربان بينند
محضرت را به چنان حاجب و دربان چه کنم
روزگاري است که از دور حريمت دورم
نرهاني گرم از بعد به هجران چه کنم
اگر از ذکر مصيبت ندهم در دامن
قطره ي اشک بسان در نيسان چه کنم
خاصه از حالت آن شاه به بالين پسر
کاي ستم ديده به اين نرگس فتان چه کنم
گر نبندم نتوانم که به بينم پرخون
ور به بندم ز جهان است به اين جان چه کنم
مرگ بالين تو بنشسته و بر من حيران
که به اين قالب جان داده به جانان چه کنم
دست منقذ شکند کس نزند زخم چنين
من به اين چاک سر و مغز پريشان چه کنم
اي جوان مرگ ز دستم چه برآيد اين وقت
به چنين پيکر صد پاره ي غلطان چه کنم
نه توان برده به همراه نه بگذاشت چنين
دل محنت زده حيران به حيران چه کنم
چه کند حوصله چون بگذرد از حد اندوه
شد هويدا چو الم ناله ي پنهان چه کنم
بس برآرم به سرت صيحه ي ثکلا ز جگر
تا کهمادر به سرت نيست جز اين سان چه کنم
اي شهنشاه غريبان به غريبت نظري
نکني گر به چنين غربت ويلان چه کنم
از نيستان خود آورده و دائم به نوا
نينوا جاي من استي به نيستان چه کنم
رحم بر بي کسي و غربتم اندر دو جهان
از تو منظور و تو مي دانيش اعلان چه کنم
ورود اهل بيت عصمت و طهارت به کربلا در روز اربعين
غم زمانه به ميزان حزم و عقل کشيدم
به سبک محنت فرزند بوتراب نديدم
به موج بحر خيال مصيبتش چو فتادم
به تخته پاره ي فکرت به ساحلي نرسيدم
به بال وهم ز نه قلعه ي سپهر گذشتم
ولي به کنگره ي پست ماتمش نپريدم
شراره زد دل محزون غم رسيده چو ناگه
به اين قضيه ي جانکاه و جان گداز رسيدم
که دخت مير عرب در مزار يوسف زهرا
به شکوه گفت عزيزا چه گويمت چه کشيدم
چه حسرتي که نبردم چه صدمه يي که نخوردم
چه بلده يي که نرفتم، چه کوچه يي که نديدم
پس ازتو جان برادر به گوش خويش مکرر
ز خيل کوفي و شامي چه طعنه ها که شنيدم
تمام سوخت دل دهر دون به حالت زارم
که سر برهنه به پاي شتر پياده دويدم
نشان آبله بر پا ز خارهاست وليکن
چه خارهاي شماتت که در جگر به خليدم
چو لطمع زد به عذار سکينه شمر ستمگر
عنان صبر شد و جامه ي شکيب دريدم
چو از ستم زدگان رشته ي وصال بريدم
طمع ز هستيم و عيش روزگار بريدم
به روي خاک نهادي چو قامت و رخ گلگون
رخم چو کاهربا گشت و چون هلال خميدم
فغان و آه از آن دم که در ميانه ي مجلس
خطاب کردبه شوق و شعف يزيد پليدم
که بر شمار تمنا هزار شکر خدا را
هر آن چه خواستم از دهر بي مضايقه ديدم
هماره گفتي اين عقده از دلم نگشايد
مگر به خواب از اين آرزو دهند نويدم
چو آمديد به نزدم اسير خود ز مقيد
ز قيد محنت و اندوه بي حساب رهيدم
حضور اين سر پر خون ميان بزم شرابم
سر آمد همه آمال بود گشت پديدم
هزار حيف که ابطال جنگ بدر نديدند
که از نبيره ي حيدر چه انتقام کشيدم
خلاصه اي شه بي کس چه سود از آن که نديدي
که از ستم چه به روز آمد از گروه عنيدم
به اين مقاله ضيايي کند تفاخر و گويد
که خاک پاي سگ آستان شاه شهيدم
و له في النصيحه و حال الامام حجر نعش قاسم
اول چنين نبد که کنون است کار من
شد پيرتر ز پير جهان روزگار من
خورد اين زمانه سال جوان بختي يي که داشت
گرديد پير چرخ به پيري دچار من
تا گيرد از چه کس سر تابوت من جهان
گردد کدام خاک زمين تا مزار من
سنگين بود به دوش و برم جامه ي کفن
بس ناتوان و بس که گران است بار من
بس در کناره ام ز جهان غم نمي کند
منزل مگر به دل که بود در کنار من
گيتي غريب و عالم برزخ غريب تر
بر غربتم تو رحم کن اي کردگار من
پرورده ي توام اگرت بنده نيستم
معبود عالم استي و پروردگار من
جودي کريم اگر نکند کي کند لئيم
عفو از تو خوش بود تويي آمرزگار من
بخشا بر آن غريب که از ياد غربتش
آيد ز ابر ديده گهرها نثار من
کي آن زبان حال بر آن نعش چاک چاک
آمد به خاطر و نگرفت اختيار من
با مطلعي بخواند ضيايي چه در دل است
شد تازه زخم همچو دل زخم دار من
کاي قاسم اي روان دل بي قرار من
اي دست و پا به خون زده داماد زار من
اي نونهال باغ دل و عندليب جان
وز بازماندگان ز حسن يادگار من
همرنگ انجمن شده يي اندرين چمن
ماني به لاله يا به دل داغدار من
اي طوطي خموش نيي از چه سبز پوش
چون باب خود برادر والاتبار من
زين ماجرا بگو تو چرايي چو شرمسار
من در خجالتم ز تواي دل فکار من
اي لاله گون کفن ز چه بي دفني و مزار
داري در اين قضيه مگر انتظار من
مشمار زنده عم غمين اي انيس جان
گفتار من مبين که بود از شرار من
با اين بدن چگونه درست آيد از خيال
سم ستور اي گل دايم بهار من
اکنون کجا برم تن صد چاکي اين چنين
بگذارم و روم نشود پاي يار من
درمانده ام بهکار خود اي چرخ کج مدار
دادم ستاند از تو خداوندگار من
آسوده ام نمي کني از جان عاريت
نه مسکن قرار و نه راه فرار من
اي کينه ور ز تير و کمان توام چه باک
با جوشني چو عشق که باشد شعار من
و له في العبره و في مخاطبات الامام نحو نعش ولده
اي دل بيا و يک نظر از اعتبار کن
خود را به خود ز صحبت اغيار و يار کن
هر قدر گرد خلق دويدي تو را بس است
يک لحظه هم گذر به در کردگار کن
اين مردمند همچو تو محتاج و مستجير
از مستجير رو به سوي مستجار کن
يک روز آخر از همه اين روزهاي خويش
يوم الحساب گير و چو روز شمار کن
زلات نفس جمع کن اندر مواردش
خود را براي خويش وقايع نگار کن
بر پشت بارکش بنگر بعد از آن به حزم
مقدار قوه يي که تو را هست بار کن
بار تو را براي تو غيري نمي برد
حمال خود خودي بکش و اصطبار کن
خوار است اين جهان بر آزادگان به طبع
بر طبع خويش بنگر و خود اختيار کن
ميرد دل از کسالت بطال بي شکي
کم تر ز عنکبوت نيي فکر کار کن
يک سهم از مؤنه ي اين عيش بي بقا
بيرون براي زندگي پايدار کن
نبود ز جان باقيت آخر عزيزتر
اين جسم فاني تو مروت شعار کن
گه التفات بر گنه و توبه از خطا
گه گريه بر مواقف دارالقرار کن
گه سبحه گير و از عدد رفتگان شمار
گه خويش را مزور چو اهل مزار کن
در اين ميانه صيحه ي رب ارجعون بکش
بر گشته خويش بين و علاجي به کار کن
گه رو به کوي خسرو مظلوم بهر او
از آب ديده بگذر و اشکي نثار کن
بر نعش اکبرش بنگر و ز زبان حال
انشاد يک دو فرد و دلي پر شرار کن
کاي نور ديده ديده چرا بسته يي چنين
بگشا و يک نظر به من دل فکار کن
نايد ز باب نعش پسر ديدن اين چنين
پس اي جوان نظر تو به اين پيرزار کن
بشکافتي ز فرق سرت تا رگ دلم
فرقي ميانه ي سر و دل اعتبار کن
آزرده تر ز مرگ توأم از حيات خود
برخيز و گريه بر من بي غمگسار کن
زين تن که جاي بوسه بود زخم بي شمار
کن جا به جا و بر جگرم استوار کن
وين مشک تر که مي چکد از جعد و طره ات
برگير و رحم بر بدن زخم دار کن
خالي نمي شود چه کنم اين دلم ز غم
از شکوه ام مرنج و مگو اختصار کن
بي کس نکرده هيچ کس اين گونه دلنواز
راهي بده به مرگم و يارم دچار کن
اين زنده بودنم نه ز بي درديم بود
دردم همين بگير و بر اين اقتصار کن
مخاطبات آل الله مع راسه في الخرابه
به شام تيره چو پيوست روزگار غريبان
هر آن چه بود به سامان رسيد کار غريبان
فزود نزهت عيش آن چنان که رفت سراسر
غبار کوفه برون از دل فکار غريبان
چنان تلافي بگذشته اهل شام نمودند
که حسن سيرتشان ماند يادگار غريبان
برون ز شهر نشستند جمله با دف و تنبور
بزرگ و کوچک و رجاله در گذار غريبان
از آن مرور کريمانه چرخ شد متعجب
تو گفتي از حرکت ماند از وقار غريبان
نمود از در دروازه تا خرابه ي جامع
هزار منزل سنگين به سر قطار غريبان
ز اشک ماتميان رهگذار مرحله شد گل
چنان که راحله خوابيد زير بار غريبان
گشود دست قضا محمل و نمود اشارت
به مسکني که بد آماده چون مزار غريبان
شدند پرده نشينان در آن خرابه ي بي سقف
خبر ز حالت پنهان و آشکار غريبان
به عزم ديدنشان آمدند جمع کنيزان
که بيش از اين نبود قدر و اعتبار غريبان
از اين معامله آزرده شد مگر که بيامد
برون ز پرده و سرپوش غمگسار غريبان
گرفت ساحت ويرانه روح شاه نشيني
ز مقدم سر سردار و شهريار غريبان
يکي به ديده نهاد و يکي به سينه و گفتا
عجب عجب تو کجا و کجا ديار غريبان
بيا که حوصله ها تنگ شد ز حبس شکايت
بيا بپرس يکي درد از هزار غريبان
بيا که مي کند اخبار رنگ روي سکينه
ز طوق گردن و از گوش و گوشوار غريبان
بيا که مي دهد از طور سرگذشت نشانه
نشان آبله بر پاي پر ز خار غريبان
نشد تهي دلي از درد و ماتم دگر آمد
که سوخت طفل صغيري دل کبار غريبان
گرفت آن سر و بنهاد لب بر آن لب خونين
رساند جان به لب و رفت از کنار غريبان
چو آشنا ندهد دست در زمانه ضيايي
غريب شو که تو را آشناست يار غريبان
و له ايضا
دل خوش اي دوست به اين سبزه و گلزار مکن
آشيان شاخه ي اين گلبن پر خار مکن
طره ي سنبل اين باغ مکن دست آويز
روز نوراني خود جفت شب تار مکن
باش آزاده در اين گلشن هستي چون سرو
همنشين شب خود نرگس خمار مکن
خواهي ار نخل وجودت نکند سيل بلا
ظلم بر مردم بي ياور و بي يار مکن
آن دلي را که خراشيده و آزرده فلک
زخم بر زخم نشايد دگر آزار مکن
بگذرد آه دل ريش ز دراعه ي چرخ
هدف تير بلا سينه سپروار مکن
از دو سو باز بود حصن وجودت به عدم
اعتمادي به چنين دار و دو ديوار مکن
مي روم دائم از اطراف تو بيگانه و دوست
خويش را مانده از اين قافله انکار مکن
مي کنند آخر از اين کشور وجاهت معزول
حاصل خويش در اينجا همه انبار مکن
بفرست آن چه تواني به سرايي که تو راست
بعد از اين عزل خودي خار در آن دار مکن
نتوان ساخت به يک خشتي و يک پيرهني
عاديت نيست تن کوفته تب دار مکن
راحت از خانه ي رنجور نمي جويد کس
منزل راحت خود خانه ي بيمار مکن
نکني مسکن راحت اگر اين خرگه نو
باري از شر عمل حفره ي پر مار مکن
لازم عيش اگر صحبت هم جنس بود
همنشين جانور از صورت کردار مکن
روزگاري نتوان برد به سر در زندان
قفست تنگ و خودت مرغ گرفتار مکن
خود نما رحم خدايا که تويي خالق رحم
نظر قهر بر اين رفته ز انظار مکن
مهربان تر ز تو کس نيست به اين زار غريب
تربيت کرده ي خود را ز کرم زار مکن
اين بس او را که کند دوري از او دشمن و دوست
دگرش دور تو اي داور غفار مکن
دارد از کوي غريبان در اشکي همراه
شبهش منکر و او را به نظر خوار مکن
قدر او را چو تو داني و بس اي عدل خبير
قيمت نازله زين قائم بازار مکن
چون چنين است دلا خاصيت اين در اشک
ضبط اين ديده از اين گوهر شهوار مکن
خاصه در محفل ماتم چو رود حرف وداع
غفلت از زينب و آن حالت گفتار مکن
کاي انيس دل محزون طبيب تن زار
خستگان را نظر آخر ديدار مکن
دردشان درد يکي نيست در اين وادي غم
بارشان بنگر و بر بار گران بار مکن
مگذر اي غيرت کرار از اين مشت عيال
بختشان تارتر از برده ي تاتار مکن
با دل تنگ خود اين پردگيان را بگذار
راهشان باز به هر کوچه و بازار مکن
اين غزالان حرم را که در اطراف تواند
دستگير ستم فرقه ي اشرار مکن
آتش کين ز عمر نوبت ديگر مفروز
رو به صحرا همه اين جيش دل افکار مکن
بانوان را سر خالي منگر از معجر
طفلکان را کف پا زخم و پر از خار مکن
از ميان رفت علمدار و نگون گشت علم
رأيت شوکت ما نيزه ي سردار مکن
عوض قاسم و اکبر به نگهباني ما
زجر دنبال رو و شمر جلودار مکن
اين دلي را که کماندار فلک کرده نشان
مورد طعنه ي تير آور خونخوار مکن
گفت اي خواهر غم ديده در اين امر مصاب
گونه ي خويش مزن ناخن و گلنار مکن
نبود چاره در اين مرحله جز صبر و شکيب
سوگواري نکند فايده اصرار مکن
نرهد مرغ فشان بال ز دام آسان تر
کار را تنگ تر از کوشش بسيار مکن
و له ايضا
بيا يک دم ز داغ لاله رويان
بناليم از غم دل چون هزاران
برو يا نيم آن خاک مصلي
ز آب ديده گل ها چون گلستان
نوا از ني به آهنگ حسيني
برون آريم بر ياد نيستان
چو سازد در قفس مرغ گرفتار
ننالد گر به صبح و شام هجران
نمي ارزد صباح پادشاهي
به يک اندوه از شام غريبان
قرين آه سرد و چهره ي زرد
غريبانند همچون اهل زندان
بيا بر غربت آن شه بباريم
سرشک از ديده چون ابر بهاران
بخوانيم از زبان حال و گوييم
کجا رفتند آن شيرين زبانان
به درد بي کسي کردي گرفتار
فلک همچون من بي يار نالان
که از هجران آن رعنا جوانان
گرفتي تنگ بر من دار دوران
علم افتاده و دست علمدار
جدا از پيکرش چون شاخ مرجان
ز جعد اکبر و گيسوي قاسم
عبير آميز خاک يک بيابان
چسان خالي نمايم از شکايت
در اين هنگامه اين قلب گدازان
دلي دارم از اين کردار خامت
به روي آتش و خونابه ريزان
چه داري ديگر اي غدار در دل
براي اين حريم زار حيران
و له کذالک
دادي فلک به باد خزان گلستان من
کندي ز شاخسار جنان آشيان من
بستي به تخته پاره در اين بحر فتنه ام
کردي به چار موج بلا امتحان من
ديدي مگر تو بختي مستم که اين چنين
کردي گران تر از همه بار گران من
آخر گزاف نيست کشيدن به زير بار
بنگر به وزن بار خود و استخوان من
دهري پر انقلاب و کمان تو در کمين
بگرفته اي ز شش جهت اين يک جهان من
مظلوم کيد دشمن و مهموم عذر دوست
وز روزن قفس نزند سر فغان من
مکار شد چو دشمن و غدار شد چو دوست
مرغوب تر ز طي لسان طيلسان من
بايد نمود ماتم انصاف را به پا
گر تازه رفته اي است از اين زندگان من
در روزگار هر چه نظر دوختم نبود
يک غمگسار چون غم روز و شبان من
دنبال غمگسار گرفتم به اين سبب
تا اقتضا کند چه مآل زمان من
يارب به حسن عقابتم رستگار کن
کاين غايه المراد بود از بيان من
بر دوستي آل رسولم چنين بدار
کاين است جوشن بر و حرز امان من
زين کشتي نجات مکن دست من جدا
تا جودي سلام نمايي مکان من
توفيق زايران شهيدان دوباره ام
کن روزي و نماي فزون امتنان من
با نعمت مجاورتم باز کن قرين
وز کرده کن خلاص به فضلت رهان من
جاري کن از تذکر شاهنشه شهيد
وز آن زبان حال سرشک روان من
بر نعش غرقه خون پسر زان پدر چسان
آرد بيان حال خدايا زبان من
گفت اي انيس جان و دل ناتوان من
در مرغزار عمر گل ارغوان من
اي تنگ دل چو غنچه و غمديده چون هزار
افسرده و فتاده نهال جوان من
بودي نشان ز جد و پدر در جهان مرا
بعد از تو در زمانه که باشد نشان من
با قامت دوتا نتوان خاست بي عصا
اي تير رفته باز بيا در کمان من
از اين سر شکافته و مغز آشکار
پيدا بود به پيش تو درد نهانمن
اين درد با که گويم و اين دل کجا برم
آخر تويي مسيح من و درددان من
بر عمر کوته تو بنالم چو عندليب
اي اختر صباح و گل بي امان من
من حاضر و تو خفته نبد اين شعار تو
يا زنده و تو کشته نبود اين گمان من
ديدار آخرين ز عزيز خود اين چنين
کي ديده کس به سان من اي خسته جان من
از اين بدن که رنجه اش از خار لاله بود
يک جاي سالمي بده آخر نشان من
گيرم به بر سر تو و آرم لبت به لب
تا جان بي قرار خزد در لبان من
و له المرثيه
در شام غم خرابه چو شد جايگاهشان
شد روزشان سياه چو بخت سياهشان
هم متکا و مسندشان خاک بي کسي
هم نوربخش محفلشان شمع آهشان
چون دردمند شب به سر آورد روزگار
از آه و ناله ي سحر و صبحگاهشان
در شام جز خرابه مگر مسکني نبود
يا بيش از اين نبود مناسب به جاهشان
دي کوفه چاشتگاه و کنون شام شامگاه
اي فرق هاي چاشت گه و شامگاهشان
بر هر دو فرقه منصب ايشان بد آشکار
باشد بر اين مقاله تصدق گواهشان
بر ديده زد دليل به يک باره رهنمون
در محضر يزيد چو افتاد راهشان
خورشيد شد نهان به سراپرده ي غروب
چون ديد بي حجاب به منظر چو ماهشان
نامد به جسم هاي شهيدان ز تيغ و تير
کآمد ز تيغ طعنه و تير نگاهشان
با غيرتي چنان شه خيبرگشا علي
در حيرتم نشد ز چه رو دادخواهشان
و له في رثاء الغرباء
ز درد و درد لبالب چراست جام غريبان
ز چيست همدم ز هر زمانه کام غريبان
نشد که بوي گل آرزو به عرصه ي گيتي
رسد ز گلشن مقصود بر شمام غريبان
قران ظلمت و نور است نزد عقل سخندان
قياس صبح قيامت به تيره شام غريبان
سبب چه باشد و تأثير چيست کز همه دل ها
قرار و صبر رود چون برند نام غريبان
به کوي بي وطنان از ره غريب نوازي
صبا چو بگذري از ما رسان سلام غريبان
خصوص قدوه ي اهل رضا نتيجه ي ايمان
غريب طوس و عزيز خدا امام غريبان
به خاطر است خرد را ز روزگار جفا جو
دو جا نوازش مهمان و احترام غريبان
يکي به ماريه و ديگري به ارض خراسان
که شد به مرتبه در هر دو احتشام غريبان
کشيد روز دو خواهر به اشتياق برادر
يکي به بلده ي قم ديگري به شام غريبان
خرابه محفل و مه شمع و خاک بستر و بالين
بيا تمام نگر عيش ناتمام غريبان
تمامتر که رعايت شد از نياز تصدق
چو روز کوفه در اين شامگه مقام غريبان
چو غربت است وطن بر تو در زمانه ضيايي
همان به آن که کشي رخت در کنام غريبان
کنون که زار غريبي غريب کرب بلا شو
که هست غربت او مقصد مرام غريبان
و له في النصيحه و في رثاء عصمه الکبري سلام الله عليها
دلا بزداي از خود زنگ و مرآت مصفا شو
بشوي از روي زنگ و کاشف چهر دل آرا شو
مده در خويش ره هر کس نيي ميقات عام آخر
برون کن از خود اغيار و مقام خاص يکتا شو
مکن تغيير چون آب تنک از رنگ هر رنگين
دل دريادلان گرد و در اين احوال دريا شو
نه هر دريا بود صاحب نوال لؤلؤ و مرجان
گرت همت بود عمان گوهر خيز و درزا شو
به هر صدق و صفا دانا نما خود را و نادان باش
ز هر مکر و دغل نادان نما خود را و دانا شو
به کوي گل رخان نادان بي تزوير دارد جا
چو عياري و با تلبيس از اين جاي بي جا شو
چه بار آيد ز مکر و حيله با اخلاق مکاران
از اين گر عزتي بردي به دنيا خوار عقبي شو
به علم رمز دزد خانگي کشتن زيانکاري است
بکش اين شمع دزد امداد و نابينا ز کالا شو
به هر جا رفتن و هر حلقه ي در را زدن دستي
اگر اين دست و پا باشد بيا بي دست و بي پا شو
کشاند بر سر خوان لئيمانت شکم هر شام
چو برگردي دواند در کجايت بين و بينا شو
ضرورت نيست تحصيل معاش اين گونه بنمودن
برو ملاح دريا گرد يا فلاح بيدا شو
نه در حکم اعدل از داود و نه شأنت بود اعلا
نياري گر زره سازي بدم يا آن که سقا شو
مگر ختم رسولان سير شد از قوت اين دنيا
و يا حيدر و يا زهرا بيا از فضه جويا شو
به دست آر از طعام دختر پيغمبر و آن گه
ز تفتيش لباسش ريش دل چون ليف خرما شو
چو سلمان محرماسرار فرش حجره اش بنگر
ز جلد بش و چون ناديدگان گرم تماشا شو
نگر دستاس را از دست آن خونين جگر رنگين
علي را زين الم دل خون به بين و ناشکيبا شو
زبان حال آن مظلومه ياد آور ز پشت در
وزان چون شعله يي روي در از ديوار بالا شو
که گفت اي پور خطاب اين چه بي باکي و بي شرمي است
چه داري در دل اي پر کينه از مقصود گويا شد
چه مي خواهي ز جان ناتوانان اي عمر آخر
به درد خود گذار و دور از کاشانه ي ما شو
هنوز اي زاده ي ضحاک رنجور و عزاداريم
رسول از ياد دادي شرمسار از حي يکتا شو
عجب مزد رسالت دادي اي گوساله ي امت
فرو بر صيحه و قرباني دربان و قربي شو
به اين زودي نمکدان نشکند کس اي نمک نشناس
از اين کفران حق بهر عتاب حق مهيا شو
نياوردي که ترسان دل حسينت بيني اي زهرا
بيا در کربلا و باخبر از ظلم اعدا شو
بيا و آتش در را در اين وادي فروزان بين
فرار از خيمه همراه غريبان رو به صحرا شو
بيا در گلستان نينوا يکدم تفرج کن
نگر بر اکبر و گيسو پريشان همچو ليلا شو
بيا در جشن قاسم جاي تو خالي بود اين جا
به جمع انجمن همرنگ و نالان همچو ثکلا شد
حسن را بنگر از نو سبزپوش و خودنما گلگون
رخ از خون حسين و چون علي در چهر سيما شو
نديده در جهان بي آب کس بزم عروسي را
دلا فواره بگشا و چو نار آه بالا شو
ز خاتون قيامت يا رب اخلاص ضيايي را
مکن قطع و بر اخلاصش مدام اخلاص افزا شو
و له في النصيحه و في اقوال الامام حجر نعش ولده عليه السلام
وامانده ام دلا متحير به کار تو
وين حال بي تدبر و بي اعتبار تو
نه خوف بازگشت و نه انديشه ي مآل
در اين حيات فاني ناپايدار تو
زين عيش بي قرار چه حاصل اگر شود
بئس القرار منزل دارالقرار تو
گر بر زوال طرح بناي تو ريختند
فرقي چه مي کند ده و صد يا هزار تو
از لذت گذشته به يادت چه مانده است
نشخوار کن نواله ي شام و نهار تو
ياد گذشته ات ندهد جز ملال حال
بس حسرت است ماحصل روزگار تو
نقد رواج شد تلف و عاقبت نشد
معمور آن خرابه ي آخر ديار تو
خالي ز هر چه فرض کني غير مار و مور
وز مور و مارهاست جدا مور و مار تو
موري که لانه چشم کند طعمه نوش لب
کس ديده جز به تنگ لب خال دار تو
آيد چو مار شانه ي ضحاک در نظر
اين مار بي فسون که بود مغزخوار تو
چون شد تو را در اين سفر اي بي کس غريب
کز اقربا کسي نکشد انتظار تو
خود نيستي مگر که بدي از قبيله يي
چون شد عشيره ي تو چه شد اعتبار من
بي کس نبودي اي سرو سالار اين چنين
دوري کند چرا ز تو امروز يار تو
تنها گذاشت از چه تو را آن کسي که بود
روز و شبان شريک غم و غمگسار تو
بر غربت تو رحم نمايد خداي تو
کاو هست خالق تو و آمرزگار تو
گفتا نبي که باش به دنياي خود غريب
کاين است از لباس سلامت شعار تو
بس در جهان خمول ضيايي مبين غريب
باشد خودش غريب اگر در ديار تو
اي باد اگر به کوي غريبان گذر کني
بوي دگر رسد ز شميم گذار تو
بگذر به دشت ماريه و يک زمان به بين
بر خسرو غريب و شه دل فکار تو
بر نعش اکبرش بنگر با زبان حال
در مويه يي که از تو برد اختيار تو
کاي نور ديده بار دگر ديده باز کن
بر حالت پدر بنگر در کنار تو
دست که رفت آن که شکافد سري چنين
تا جبهه ي منير و رخ گل انار تو
فرق علي دوباره که بشکافت در جهان
انهار خون که بست به خلد عذار تو
از پاي تا سر تو همه جاي بوسه بود
يک جا نمانده در بدن زخم دار تو
دود دلم ز گريه فزون مي شود مگر
از دود نارهاست جدا دود نار تو
گر بنگري به ديده ي خونين ات اي جوان
مرگ من است و واقعه ي احتضار تو
ساقي چو جرعه داد ز جام شهادتت
تا کي بود به نرگس شهلا خمار تو
بودي تو يادگار ز جد و پدر مرا
اکنون تو خود بگو که بود يادگار تو
حيرانم اي جوان که در اين دور زندگي
در حجله ي تو رخت کشد يا مزار تو
مانند تو به دامن من تشنه جان شهيد
بس ره برد به درد دلم کردگار تو
يارب به حال اين پدر و اين پسر مرا
بخشا به اهل بيت کرام خيار تو
مشمار بي شمار گناهم ز نامه ام
در موقف حساب به روز شمار تو
نشمرده بگذر از سر تقصيرم اي کريم
اينم بس آن که نزد خودم شرمسار تو
و له في ورود آل الله به کربلا يوم الاربعين
کسي نبوده که بار مصيبتي نکشيده
گلي نرسته که داغ دلي ز خار نديده
چه عيش بوده که آخر قرين نگشته به ماتم
چه رنگ بوده که از چهره عاقبت نپريده
چه عشرتي که سرانجام حسرتي ندهد بار
چه خنده يي که سرآمد به گريه يي نرسيده
چه خانما که از او گرد ناگهانه نشد راست
چه دودمان که از او دود بي امان ندميده
سراغ خاطر آسوده يي ز هر که گرفتم
نديده بود و همي مي گرفت ديده نه ديده
بيا به درد خود و غير خود شبي به سر آريم
چو دردمند و بناليم تا طلوع سفيده
که روز کس نرسد بي شب مسيير به منزل
چنان که شهرت ديرينه است و حرف شنيده
بيا که قافله ي بي کسان صباح چنين روز
به دشت ماريه از راه شام تيره رسيده
بيا که بانگ جرس مي رسد به کوي شهيدان
ز کاروان ستم ديده ي فراق کشيده
چه کاروان همه آشفته همچو طره ي شيدا
چه رهروان همه آزرده همچو مار گزيده
چه بانوان همه چون ديده ي غزال سيه پوش
چه طفلکان همه چو آهو گذار رميده
بيا که نکهت جان مي رسد به قالب مشتاق
که شد نسيم وطن از در و ديار وزيده
دوباره بر سر پا خواست سور ماتم ديرين
که شد قيامت قامت ز هر خميده کشيده
مجال هر گله و شکوه دست داد و فرو شد
به گوش جز سخن گوشوار و گوش دريده
گواه زيور و خلخال و عنبرينه گردن
ز تازيانه نشان بود و خارهاي خليده
گشوده شد گره گريه از گلوي و روان شد
به کوي تشنه لبان آب خوش ز چشمه ي ديده
خنک شد آن همه دل ها و تر نگشت لباني
که جاي چشمه ي پستان زبان تير مکيده
تهي نشد دل پر بار بعد از اين همهگفتار
نشد مکالمه چون رشته ي وصال بريده
کجا رود ز دل اهل درد و غم به شکايت
که غمگسار غم آيد ز ياوران گزيده
ز طول گريه مگر پير شد سرشک ضيايي
و يا به رنگ عقيق آن چه داشت ديده چکيده
و له في النصيحه و في مدح بتول العذراء ورزئها و مراثيها
تا که دست آويزت اي دل طره ي دنياستي
در ميان آب و نارستي و اندر داستي
تا به وجدي و تماشا اندر اين باغ خراب
همچو نرگس شکل بينايي و نابيناستي
کي کند نشو نما آزاده در خواب و خمار
سرو اگر اين گونه بار آيد کجا رعناستي
ز استقامت سرفراز آمد چنار اندر چمن
راستان را سرفرازي در خور و زيباستي
با رساي موس سنبل نارساي بخت را
گر که بنهادند با هم دست و پا بي پاستي
در تنور لاله شبنم شعله افزايد اگر
اشک وامق شعله افروز دل عذراستي
ماند اين دو روزه کز مهر درخشان تا سها
اختر افلاک در رنج چمن پيداستي
در نشاط ياسمين و ارغوان و نسترن
کاسه ي ياقوت سوري ساغر صهباستي
روزگار نوجواني را که چون شام وصال
طرفه العيني به چشم عاشق شيداستي
اين گل ديوار بستان را که مي بيني چنين
تربت کاوس و خاک پيکر کسري استي
چشم خوناب است کآيد از گل گلشن برون
اين که در چشم تو اکنون نرگس شهلاستي
ناصح گل اين چنين گويد نصوح گل چنان
تا چه باشي خود گل استي يا گل بوياستي
پند اگر خواهي گرفتن گير از اين روزگار
کاندرين فضل و هنر او را يد طولاستي
سال و مه روز و شبان رفت و نگفتي يک زمان
کآخر از اين وقت هايم ساعت فرداستي
مرگ ار مخصوص بر همسايه است آخر تو نيز
فردي از همسايه ها و شخصي از احياستي
مي کني جان از براي اين تن فاني مگر
جان باقي از تن فاني برت ادناستي
ندروي جز کشته گو بهر چه کاري تخم بد
ننگري جز کرده گو چون شد که بي پرواستي
با درستي در عقايد نادرستي در عمل
کي درست آيد کجا زا شيمه ي داناستي
روزگاري رفت اندر غفلت و بي حاصلي
ماتم عمر است نيک ار بنگري عظماستي
گر شمار آري همين روز و شبان با هفته ات
با مه و سالت گنه در نامه ي يسراستي
با چه رويي رونمايي جانب عدل حکيم
اي که چون من نزد بيناي نهان رسواستي
يارب اينظلماني عصيان ضيايي نام خلق
خود فکن در بستگاه محکم قرباستي
مخلص خوبان درگاهت خصوصا اهل بيت
مادح آل عبا لاسيما زهراستي
عکس هر تاري زجلباب امانش در دماغ
آن چنان دارد که هر يک يک رگ سوداستي
اي فروغ محفل تطهير و ماه چهارده
وي سپهري کآسمان يازده خورشاستي
برزخ بحرين و عمان درربار نوال
خاور مهرين و نور شاخه ي طوباستي
نخله ي طور تجلي ايمن قدس کليم
رهبر خضر و سکندر گوهر ظلماستي
تاجدار هل اتي و آيه ي ام القري
پنجه ي بيضاي ملت ملت بيضاستي
ليله القدر نهان و مهر جود و تربيت
عقل پر آثار و بيورن از حد مرآستي
کارفرماي دو گيتي کامران هشت خلد
بانوي نه خدر عصمت عصمت کبراستي
پاره ي جسم نبوت مهجه ي قلب ولا
مقصد آيات اولي مهبط اخراستي
دختر ختم رسولان همسر شير خدا
مام شبير و شبر انسيه ي حوراستي
حله اش از ليف و الوان طعامش از سبوس
با نواي آسيا همه مويه ي والاستي
گاه از روي حسن مي گشت رنگش زمردين
يگاه همرنگ حسين و لاله ي حمراستي
سرگذشت زينب و کلثوم گاهش در خيال
وز پريش حالشان چون جعدشان شيداستي
در گذار کودکان و دردناک دختران
در نوا همچون رباب و مويه چون ليلاستي
در چنين حالت به اندوه خودش نگذاشتند
قسمتش گفتي ز ميراث پدر ايذاستي
در گرفت آتش در آن خانه يي کز خاک او
جبهه ي جبريل گردآلود و خور سيماستي
تا قيامت از زبان حال آن مظلومه گر
دل بسوزد جان بکاهد در خور و برجاستي
کاي عمر آخر چه مي خواهي از اين خونين دلان
تا چه حد در کينه و آزار جان ماستي
دست بردار از پسر عمم که تير ناله ام
از کمان آسمان و ترکش جوزاستي
مي کشم از سر خمار و ميکنم مو را پريش
داورم عدل حکيم و ياور و ياراستي
انتقال ناقه ي صالح ز خيل امتش
زانتقام من از اين امت مگر اولاستي
اي نمک نشناس چون شد حرمت و حق رسول
اين چه رفتار است ناهنجار کز اعداستي
شد مگر منسوخ اي بيگانه آيين نبي
يا زوال حرمت ارباب من والاستي
کاش اي بانوي محشر بودي اندر کربلا
يک دمي واقف که جاي شيونت اينجاستي
گل عذاران چاک چاک افتاده در دامان خاک
رشک گلزار جنان از خدشان پيداستي
لاله رويان جا به جا غلطيده بي دفن و مزار
دوش بر دوش آرميده بنده و مولاستي
لمعه ي طور تجلي برده از سر هوششان
يا خمار طفشان از نشئه ي صهباستي
ساقي جام شهادت برده تدبيري به کار
صاف و درآميز او يکسان خمار افزاستي
دارم اميد از تو اي بدر دجا کاندر سه جا
وقت نزع و برزخ و حشري که در عقباستي
وارسي بر حال اين غمگين که اکنون اين چنين
بي کس و بي بال اندر عالم دنياستي
منت ايزد را که ديوان ضيايي از خلوص
اول و آخر بنام نامي زهراستي
نام اين مجموعه زهراييه آمد زين سبب
کاين چنين از فيض او مطبوعه و غراستي
التماس از قاري اشعار در هر عهد و عصرر
تا فلک چون طبع موزون مطلع شعراستي
از دعاي خير سازد شاد ناظم را چو او
منقطع از ساحت دنيا و مافيهاستي
و له کذالک
دلا تا چند از دست هوس در انقلاب ستي
چو اهل درديابي درديت در پيچ و تاب ستي
بود اين نزهت ده روز چون خوابي که بيند کس
همين سستي که دايم در خمار و خورد و خواب ستي
بود بي درديت روزي که بندي چشم از اين عالم
که آغاز اسف بر عمر و تفويت شباب ستي
نه راه بازگشت و نه اثر در گريه و زاري
نه حصن توبه را درگاه و بي گه فتح باب ستي
نه افغان شبانگاهت کند هم خوابه ات بيدار
نه مقرون با سئوال است واز اين سانت جواب ستي
خدايا رحم کن بر اين غريب بي کس و مهجور
که خود پرورده ي خود مهربان بر شيخ و شاب ستي
سزد گر مرحمت بر بي کس و آواره از هر سو
همين زار است گيرم مستحق هر عذاب ستي
نه بيند هر چه بنمايد نظر در جله ي کردار
به جز يک قطره ي اشکي که چون در خوشاب ستي
نثار مرقد پاک شهيدان کاندرين عالم
نشان آبرو در جبهه ي هر مستطاب ستي
ضيايي ديد چون اين خاصيت در اين در مکنون
پس از گفتن به خود کاي دل چرا در التهاب ستي
گلي افکند اندر ديگ دل از پنجه ي انفاس
چکان در ديده و از ديده بر دامن گلاب ستي
ببارد از فلک اشک ملک بر آن سر انور
که گه در کوفه ي ويران و گه شام خراب ستي
گهي اندر تنور و همچو زر بر روي خاکستر
گهي در طشت زر پيرايه ي بزم شراب ستي
زنان بي برادر دختران بي پدر در بند
تن تب دار و غل بيداد بيرون از حساب ستي
تو خود مي گفتي اي شه دوست مي دارم سرايي را
که اندر ساحت او هم سکينه هم رباب ستي
کنون جمعند در اين خانه ي ويران دلتنگي
نگر در محضر اغيار هر يک بي حجاب ستي
سري بردار از خاک نجف اي غيرت يزدان
که مي گويند زينب دستگير و بي نقاب ستي
نيند اين بي کسان گر دخترانت مسلم اند آخر
به فرياد مسلمان رس که دأب بوتراب ستي
بپوش اي آفتاب عالم آرا چشم از اين عالم
که شام تيره روز بدر اورا آفتاب ستي
اگر اي چرخ با آل پيمبر دشمن استي باز
چنين رفتار با دشمن خطا و ناصواب ستي
حريم انجمن طفل طناب خسته ي زنجير
عتاب عبد و فرمان رعيت بس عجاب ستي
به فرمان رعيت پيشوايي در کف جلاد
همان ستي که تصويرش برون از طوق تاب ستي
لب و دندان و چوب خيزران در محضر خواهر
دل ترساي اين مجلس در اين ماتم کباب ستي
ز اوراق کتابت بگسلد شيرازه ي اسفار
که بهر کيد و ريبت فصل فصل و باب باب ستي
مرا بس اين که در عالم غريب و بي کس و زارم
نه از ياران نصيب و نه ز اولادم نصاب ستي
مرا بد يک انيس و رفت از دستم دلم ديگر
چو ماهي اندر آتش يا سمندر اندر آب ستي
جزاي قاري اشعار در هر مجلس و منبر
دعاي ناظم ستي در گمانم مستجاب ستي
و له في النصيحه و حرق الخباء و فرار اهاليها
اگر بر يادت اي دل عهد ديرين همچو خواب ستي
چرا در بستن و رستن چنين بي اضطراب ستي
اگر مقصود اصلي زآفرينش در نظر داري
بطالت ناروا و استراحت ناصواب ستي
اگر مادام عمرت بس به کار خويش پردازي
هنوزت بر زمين کار و رهين اکتساب ستي
بصيرت خوانده بيناي نهان بر نفس غدارت
برايت باز يک دنيا نصوح بي عتاب ستي
چو با انصاف پند دشمن جانت قرين گردد
بدان قدرش که اندر تربيت چون آفتاب ستي
بگير آن مهره يي کافعي دهد از دور بي آسيب
که بهرت گنج بي رنج و نصيب بي عذاب ستي
همي گويد من آن دوشيزه ي زالم که کابينم
ز نقد و نسيه رنج حال و خسروان مآب ستي
نه شادان از لقايم عاقبت اسکندر و دارا
نه مسرور از بقايم خسرو و افراسياب ستي
مرا بر عبرت اين شوهران از عارف و عامي
ز شوي کشته خلقي بي شمار و بي حساب ستي
به جاي گيسويم در گردن هر خفته ي ناکام
به گورستان يکي مار سيه همچون طناب ستي
برانم هر چه از در با چنين احوال طالب را
چو دست آموز بازش از در ديگر اياب ستي
بگيرد حسرتم بر عاشق خود کاندرين حالت
بسان طره ي جعدم دچار پيچ و تاب ستي
به تنهايي چنان تن داده و پوشيده چشم از غير
که چون آزرده جان از آشنا در احتجاب ستي
نه از يار و برادر خرم و نه از پسر شادان
نه دختش منظر و نه در خيال مام و باب ستي
لبانش بسته از گفتار و راه ناله اش مسدود
سراپا درد، يکتا پيرهن مانا به خواب ستي
نيايد خواب نازي اين چنين در چشم مهجوري
که انواع مصيبت را ز هر جانب مصاب ستي
ميان عرصه ي تاريک يار مور و خواب امن
برون از عالم تصوير امري بس عجاب ستي
کشيد از کوي او پا غمگسار زايرش چون ديد
که بر اندام ساکن طارم مسکون خراب ستي
خدايا شد از اين تفريق اسباب ترحم جمع
تو هم خلاق و هم آمرزگار شيخ و شاب ستي
تويي اي ملتجاي بي پناهان کز ره رأفت
انيس هر غريب خسته جان دل کباب ستي
بيا اي خامه مگذر از غريبان ديار غم
که تسکين دل غمگين دل و جان ثواب ستي
خصوص آن خاطر نالان از آن بي ياور عطشان
که چون ماهي به خاک و خون طپان پهلوي آب ستي
فلک نگرفته کس از تشنه جان آب رواني را
که حق هر لب خشک و دل با التهاب ستي
نمي دانم که رفتارت بود اين گونه با هر کس
و يا بس اين چنين با خاندان بوتراب ستي
زدي بر آتش در بار ديگر دامن بيداد
که نار کين همان و داردار و باب باب ستي
به صحرا رو کنان آسيمه سر هر طفلي از يک سو
چو مرغ رسته از دامي که با خوف و شتاب ستي
سري بردار از خاک نجف اي غيرت يکتا
که حال بي کسان شوريده و در انقلاب ستي
پي اطفال نورس مضطرب احوال از هر سو
به هامون زينب و کلثوم و ليلا و رباب ستي
و له في النصيحه و مقاله عصمه الصغري في المقتل
گر اين تنهايي و طغيان اهل روزگارستي
ندارد غم که يار بي معينان کردگارستي
مکن وشحت از آن وحدت که تنهايي است از ياران
که نبود يار آن کو در پي اغيار يارستي
نماند در دل از بيگانه چيزي گر برنجاند
ز درد آشنا هر خاطر پربار بارستي
ز غدر دوست غافل با حذر از دشمني دايم
نمي داني که بيم اين يک است و آن هزارستي
جهاني منقلب احوال چون اطوار خلقانش
از اين خوي زبون مرغوب کار نابکارستي
خيال آشنايي در وطن کردم که از خاکش
به روي اين دلم تا نفحه ي محشر غبارستي
تسلي مي دهم دل را که رنج و راحت دنيا
چو عهد مردمانش فاني و ناپايدارستي
نماند روز ديگر يک نشان از دوست وز دشمن
که خود بر نعمت و نقمت روان رهگذارستي
چو عهد عندليبان نوبت زاغ است بي بنياد
چنين پرواز باز و سير کبک کوهسارستي
مدار اميد لذت زين سراي پر خطر هرگز
که بر خون عزيزان گشت اين چرخ مدارستي
بيا بر جان خود تا مهلت از مرگ است رحمي کن
که تن دادن به غارت به ز پيوستن به نارستي
گمان صبر بر آتش خيالي گر بود واهي
چرا آسوده دل ز انديشه ي دارالبوارستي
نداند هيچ کس همچون خودت درد و دوايت را
سر از کارت نيارد کس برون خود مير کارستي
بيا تا توبه يي اندر ميان و مي دهد سودي
بيا تا باز بر عاصي در پروردگارستي
بيا تا ابر چشمان مي دهد اندر گه نيسان
ز فيضان کرم اشکي که در شاهوارستي
به ياد آور گناهان وخطايت در گه و بي گه
که غفلت از گناهان جرم ديگر در شمارستي
بسان مستمندان رو به سوي چاره ساز آور
که اي يکسان به علمت هر نهان و آشکارستي
ز کردار بد خود نادم استم آگه هستي تو
که بر حالم کند رحمي توام آمرزگارستي
خبر دادي اگر خواب عدم زين روز بيداري
که روز واپسينش تارتر از بخت تارستي
نمي کردم خيال آمدن تا مي توانستم
که مي زيبد کسي را آمدن کش بخت يارستي
به هر تقدير از لطف و کرم اي بي نياز از خلق
مکن مأيوس اين زاري که خوار و شرمسارستي
نباشد قابل اعراض اين ناچيز بي مقدار
که در بودش دمادم خود به خود در انکسارستي
بسوزد ز آتش خود از برون يا از درون آخر
اگر شمع لگن يا در چمن همچون چنارستي
مسوزان بارالها بار ديگر اين دل محزون
که از داغ غريبان در گذار و سوگوارستي
خصوص آن وارد مهمان که بر خوان لئيمانش
ز کار ميزبان ناياب آب خوشگوارستي
فلک پرورده ي زهر است اين مظلوم بي ياور
که در دشت بلا خوابيده بر خاشاک و خارستي
صبا بر گو به شاه لا فتي داري خبر يا نه
که نور ديده ات لب تشنه و در احتضارستي
به بالينش ز خيل غمگساران زينبي تنهاست
که از گفتار و حالش در دل محزون شرارستي
که اي در هر گرفتاري پناه بي کان چون شد
که چون آزرده دور از همرهان و بر کنارستي
نبد خوي کريمت جان خواهر هجرت از ياري
که اورا در رهت پيوسته چشم انتظارستي
بيا بار دگر گر آيدت سوي حرم رو کن
که آب رفته را خود تشنه لب تر جويبارستي
زبان را درد گفتار و مجال گفتگو بس تنگ
نفس اندر شمارا و غم دل بي شمارستي
بنالم اي گل صد برگ اکنون تا نفس دارم
هزاران عندليب اندر قفس يک از هزارستي
نمي افتد مگر بر زخم کاري در تن پاکت
سرشک چشم گرياني که چون ابر بهارستي
زدي بر دل از اين ديدار آخر خاتمي از داغ
که تأثيرش به جا تا انقراض روزگارستي
بگيرد آب عالم را اگر از ماه تا ماهي
نگردد شسته اين داغي که بر قلب فکارستي
مرنجان دل ز تفصيل شکايت اندر اين حالت
کهداد دردمند از درد دل بي اختيارستي
غم دل عاقبت ناگفته ماند و رفتم از کويت
که بار اين سفر غم باشد و او غمگسارستي
مکن مأيوس اي ام المصايب راثي خود را
که از درباني عترت بسي اميدوارستي
فراموشم پس از رفتن مکن در برزخ و محشر
بس است اين بي پر و بالي که آنجايم دچارستي
و له في النصيحه و المرثيه
شوق عابد اگر از مايه ي کردارستي
خوف عارف همه از عاقبت کارستي
پير ما گفت که مخلص خطرش عاقبت است
تا سرآمد چه کند بخت که را يارستي
کي شود ياغي شيطان دم رفتن آن کس
که مدامش همه فرمانبر و پروارستي
کشش و کوشش آجال و علايق ز دو سو
سهل الله لنا الخطب که دشوارستي
يارب ايمان من اين سان که بود مستحکم
مي سپارم بتو اکنون که نگهدارستي
تا سلامت کند از رهزن طرار طريق
که رباينده بس مهره ز بس مارستي
اين چنين رفتن و آن آمدن از کوي عدم
چه کند گوي سراسيمه که ناچارستي
برزخ پستي و سستي که شباب مستي است
عمر گل ماند و همسايه ي گل خارستي
گر که انسان سيه بخت بود خلق ضعيف
همه محتاج به امداد و مددکارستي
در حقش لطف تو اولي است که کردي خلقش
اي کريمي که نوازنده و غفارستي
روزگار اي دل غافل دهدت پند مدام
سر خطش ثبت به لوح در و ديوارستي
که هزاران چو تو در مسکن تو آمد و رفت
عبرتت باد گر از مردم بيدارستي
خاک اندام کسان گل شد و رست از قالب
گشت فخار و کنون در کف معمارستي
مي نزد طاق براي تو و غافل که چنين
رسته ي خشت لحد در بر حفارستي
آيد آن روز که از تنگي و تاريکي گور
روزروشن همه همرنگ شب تارستي
لانه ي مور شود ديده و اين نوش لبان
شهد نحل است و چکان از دهن مارستي
مي ننالي ز دل تنگ در اين حال خراب
که رهين قفس و مرغ گرفتارستي
مگر اي زار نداري در اشکي همراه
که درخشنده تر از گوهر شهوارستي
يعني آن قطره که بر حال غريبان ديار
داد اين ديده که وامانده ز ديدارستي
در عزاگاه که بر عرشه ي منبر مي گفت
قاري مرثيه اي شيعه خبردارستي
گه ورود حرم محترم شير خدا
چون اسيران به سر کوچه و بازارستي
سر ز خاور مکش اي خسرو سيار دگر
که جهان شام و گذار مه سيارستي
خود ز بيداد خود اي چرخ بده شرح بگو
منزل پرده نشين خانه ي خمارستي
يا بگو بار دگر شد به جهان بسته علي
نه غل جامعه و عابد بيمارستي
يا که انداخت مکرر رخ اطفالي پوست
زآفتابي که در اين دايره دوارستي
گشت ويرانه نشين دختر کرار و نشد
چرخ ويران و چنين داير و فرارستي
اغتنامي است ز فرصت که ضيايي دارد
گر که مقبول چنين حالت و گفتارستي
و له
اين نزهت ده روزه دلا در گذرستي
مغرور نشاطش ز خطر بي خبرستي
آلوده به آلام و عجين الم و غم
دنبال روش دل خور و خونين جگرستي
از هجر عزيزان و انيسان شب و روز
افسرده دل و عرصه ي عيش ات گذرستي
چون راکب کشتي که بود نايم و سيار
در دار جهان حاضر و دايم سفرستي
خود دارد در اين قافله کز طي مراحل
پيچان به خود از داهيه پير هنرستي
آن زندگي دايمي و اين کف خالي
بيرون همه از مکنت و طوق بشرستي
وان زحمت طولاني و ناچاري برزخ
کآنجا نه شفاعت گر و نه دادورستي
چون مرغ گرفتار و ننالي ز دل تنگ
يا آن که تو را ناله دگر بي اثرستي
آيد اگر از پيرهنت بوي غريبي
بوينده چو جانان به برت جانورستي
ماري است که دنبال نمودي تو و اکنون
افسون تواش بي اثر و بي ثمرستي
چون طوق به گردن گه و گاهي چو حمايل
آويزه و از دوش نگون تا کمرستي
در مسکنه ي تنگ تر از خاطر رنجور
کز شام غريبان به قضا تارترستي
شام است که تا شام ابد گر بنگارند
ارباب قلم واقعه اش مختصرستي
يک بار دگر شام شد از طلعت يحيي
چون روز که دوران سر و طشت زرستي
اي چرخ ورود حرم و چنگ و دفع و ساز
بيداد و ز آيين مروت به درستي
منسوخ مگر شد به جهان حرمت قربي
يا آن که از اين طايفه نزديک ترستي
با هندو ترسا نکند آنچه تو کردي
با سبط پيمبر که تورا راهبرستي
و له في وصيه الاسکندر و مرثيه فاطمه الازهر و حرق عمرين
دلا عيش جهان ناپايدار و بر زوال ستي
وصالش خواب را ماند که در واقع خيال ستي
متاع بي نظيرش انس ياران و عزيزان است
و ليکن با خيال هجرشان يکسر ملال ستي
چو نتواني جدايي ديد ترک آشنايي کن
که در هر اجتماعي افتراقي احتمال ستي
و يا جا ده به دل آن کس که داغش را نخواهي ديد
که اين تدبير پيشين چاره ي درد مآل ستي
وصيت کرد بر مادر سکندر در دم رفتن
که چون وارد شود امري که از اولا محال ستي
مده اندر عزايم ره کسي از داغداران را
که نيل اين تمنا را در احسانت مجال ستي
چو بر پا کرد سور ماتم و آيندگان را ديد
که هر يک لاله آسا داغدار و خسته بال ستي
يکي گريان ز هجران قباد و رحلت کاوس
يکي نالان که بي جمشيد جم هستي نکال ستي
يکي از دوده ي اسفنديار زار بي بهمن
يکي از دودمان زال و بي سهراب زال ستي
يکي را ندبه بر افراسياب و ياد از خسرو
يکي از هجر دارا و فريدون نال نال ستي
مصيبت عام چون گرديد ماتم سهل شد زين ره
همي گفتا بقا مخصوص ذات لا يزال ستي
خدايا در مصيبات پدر زهرا که را پرسد
که با ختم رسل از رفتگان شبه و مثال ستي
نبايد در چنين غم گفت آن قد قيامت را
که اي سرو برومند از چه خم همچون هلال ستي
چرا روز و شبن در گريه چون ابر بهاراني
چرا از چشمه ي خون ديدگانت مال مال ستي
چرا اي رحمت حق مي کني از خويشتن مأيوس
چرا اي يمن مطلق زين سرا در ارتحال ستي
فلک ويران شوي زهراست اين مظلومه ي نالان
که با چون قنفذي از پشت در اندر مقال ستي
که اي رسواي امت اين چه رفتار است با عترت
نه عترت کي چنين شايسته با اهل ضلال ستي
خرد شد مات بر صبر علي با آن چنان غيرت
زبان خامه در تحرير اين تفصيل لال ستي
ندانم در بناليد از لگد يا درد آن پهلو
و يا بر آن جنين واژگون جاي سئوال ستي
چو اين آسيب پهلو ساخت آخر کار زهرا را
بگفت اي ياور بي ياوران آگه به حال ستي
نه من از ناقه ي صالح نه طفلم از فصيل او
بود کمتر خداوندا تو عدل بي همال ستي
همين آتش نشد خاموش زد از بصره در صفين
ز شام و نهروان و کربلا و تا به حال ستي
عمر اين جا قدم در خانه زد چون آتش سرکش
که دي روز مدارا بود و اين روز قتال ستي
زنان و طفلکان رو در بيابان هر يک از يک سو
تو گفتي از حرم آواره جوقي از غزال ستي
همه آسيمه سر افتان و خيزان مضطرب احوال
که دشمن در کمين و آتش کين در خلال ستي
سر از خاک نجف بردار يکدم اي علي آخر
تو شير کردگار و دست و سيف ذوالجلال ستي
بيا اي دستگير بي کسان در ورطه ي غربت
که ناچاري و بي ياري به سر حد کمال ستي
و له في النصيحه و جذبته رثاء علي الاصغر
دلا اين روز روشن را اگر يک تيره شام ستي
ستم باشد بطالت تا چنين روزي به کام ستي
بدان مقدار اين روز و غنيمت دان چنين فرصت
که هر وقتي نه وقت فرصت و نه اغتنام ستي
مشو مغرور فردا از براي کار امروزين
که در بود تو گر اولا کلام ستي کلام ستي
خبر داري ز مرگ بي خبر از پيش خود مانا
که اندر کار بي دردستي و بي اهتمام ستي
تو پس تحصيل دردي کن که اندر عالم هستي
دوا بهر شف افزون ز درد خاص و عام ستي
به هر دردي که برخوردم برايش يک دوايي بود
به جز اين درد بي دردي که بد رنجش ختام ستي
سزد واعظ شود خود متعظ از چوبه ي منبر
که نخلش از چه باغ و غرس اصلش در چه عام ستي
چو شد غارس کجا رفت آبيار و باغبان او
کي اش انداخت و کي آورد و نجارش کدام ستي
به خاک باغبان اندود شد قرني حصار باغ
ز نو گل شد به قالب رفت و چندي خشت خام ستي
که تا فرش لحد گردد و يا بالين شود روزي
غريبي را که مهجور از ديار و از کنام ستي
چه تأثير است در نام غريبان حيرتي دارم
مگر اندوه عالم معني اين طرفه نام ستي
خصوص آن کس که بنهادند نام ديگرش مظلوم
که بر خوان لئيمان ميهمان و تشنه کام ستي
همين يک آب جستن بهر طفلش در صف ميدان
بود داغي که کافي عالمي را تا قيام ستي
که اي رسواي امت چيست اين معصوم را تقصير
که کامش خشک تر از چشمه ي پستان مام ستي
نه بر ملک يزيدش چشم و نه با کار او کارش
نه شاهي را برش چون شربت آبي مقام ستي
همين دري که سيماي شبه بگرفته سيمايش
ز درج عصمت و پرورده ي حجر و مقام ستي
مگر منسوخ شد حق رسالت يا که اين محزون
برون از عترت و ذريه ي خيرالانام ستي
چه کيش است اين که خون بي گنه در او حلال آمد
ولي آب روان بر تشنه لب يکسر حرام ستي
و له في النصيحه و الرثاء علي قاسم بن الحسن (ع)
دلا اين وادي خونخوار بي امن و امان ستي
نشيب کوه حزن و مورد سيل دمان ستي
اگر اين اختر سيار و اين روز و شبان ستي
و گر اين شب رو عيار و اين خواب گران ستي
جمال سال نيکو از بهارش مي توان ديدن
صفاي هر چمن پيدا ز روي باغبان ستي
فزايد گريه ام از خنده ي گل در چنين گلشن
که اهلش بي خبر از زاري روز خزان ستي
بيا در اين چمن همچون هزاران داستان خوانيم
که عيش روزگاران داستانش داستان ستي
به غفلت داردش نتوان نشست و خواب نتوان کرد
که رهزن در کمين و تير پيکان در کمان ستي
سرش آسان تر از سر بار بردن در رباييدن
که يکسر همت غارتگرش بر نقد جان ستي
هجوم فتنه از اطراف و ره مسدود از هر سو
بلاجوشان و ريزان از زمين و آسمان ستي
عجب هنگامه ي عامي است اندر عالم و آدم
تو گويي گير و دار دوره ي آخر زمان ستي
ستم بر ناتوان از هر توانا ساري و جاري
ز خلقان نفس بي آزار شخص ناتوان ستي
اگر بر چهره ي احوال نيکو بنگري يابي
که منصف در جهان ناياب و مشفق بي نشان ستي
جوان عاري ز حزم و رزم پيران است بي حاصل
دگرگون زين دو آفت حالت پير و جوان ستي
به ظاهر متحد هر يک دو تن چون صورت جوزا
به باطن نعش ذات البين و فرق فرقدان ستي
متاع فضل و دانش ديرياب و در محل ارزان
ولي جهل و قباحت اي چه بسياري گران ستي
دم رفتن دو در پرثمن را سفت افلاطون
که از بهر تو همچون گنج وارث بي گمان ستي
که حيف از رفتن دانا و آه از ماندن نادان
که اندر دل دو داغ از اين دو حسرت توأمان ستي
مصيبت عام شد چون سهل گردد وين عجب کاين سان
به دوش مبتلا بار بلا سخت و گران ستي
بيا در هر مصيبت انده دل با کسي گوييم
که اندوه دلش بيرون ز طوق انس و جان ستي
خصوص اندر وداع تازه دامادي که در دستش
حناي نامرادي زينت کف و بنان ستي
دمي کآمد به مقصد جان نثاري در بر عمش
که در اينجا زبان حال لال از هر بيان ستي
چنان از ديده باريدند اشک عبرت و حسرت
که گريان تا ابد بر حالشان چشم جهان ستي
چنان بنمود اين ديدار آخر هر دو را مدهوش
که جان عاريت گفتي به طرف ديدگان ستي
چو شد مأيوس ناکام حسن از رخصت ميان
بگفت اي عم نامي حرف در سر نهان ستي
که سر خط از براي جان فشاني از پدر دارم
به حجت بين که مهر معتبر از حکمران ستي
کجا ياراي کس باشد که بيند بي کس ات اين سان
از آن دل کاين چنين تاب آورد بالله امان ستي
فلک اينجا دل سنگت ندانم نرم شد يا نه
کزو بر صفحه ي فولاد آب دل روان ستي
زند گر شعله ي آه ضيايي دوده بر افلاک
عجب نبود اگر بر پا ز مغز استخوان ستي
و له خطابا علي الفلک شکايه منه
فلک بکرده ي خود بين چه بي حساب نمودي
چه فتنه ها که در اين کشور خراب نمودي
به کيش دشمن منصف خطاست آن چه تو از کين
به خانواده ي احرار بوتراب نمودي
به حق فاطمه پرداختي که بر رخ آلش
فرات بستي و يکباره منع آب نمودي
همين بس است به طعنت که در مقام رعايت
به خواجگان خود از بندگان عتاب نمودي
به شام فاطمه را عکس ماجراي مدينه
به پيش چشم علي بسته ي طناب نمودي
حريم شاه حجاز و خديو حل و حرم را
اسير کردي و بي معجر و نقاب نمودي
بلند مرتبه بانوي نه حجاب جهان را
ميان کوچه و بازار بي حجاب نمودي
چه زينبي که از او شام تار سايه نديده
به شام بردي و در مجلس شراب نمودي
دل غزال حرم را به سيخ آه شرربار
براي پور جگر خواره يي کباب نمودي
چراغ خانه ي شطرنج و شمع محفل خمار
ز يک طرف مه و يک سمت آفتاب نمودي
بس است شکوه ضيايي ز رسم چرخ جفاجو
که شعله در دل افکار شيخ و شاب نمودي
و له في النصيحه و الرثاء علي الحسين (ع)
اي غم دل گر که محسوب از جهان روزگاري
از چه رو مضبوط پيمان و در الفت پايداري
شام هجران را همي ماني ميان روزگاران
يا سر موي رسا با نارساي بخت ياري
ز آشنايان هر که ديدم در نظر بيگانه آمد
وز نشان هاي وفا ديدم که از ياران تو ياري
يار هر نادان نخواهي گشت با دانا قريني
سمت هر ويران نخواهي رفت در دل شهرياري
جفت اهل درد و طاق استي ز بي دردان عالم
لازم آزادگان و از لئيمان بر کناري
گرد کوي غمگساران چون غريبان هر چه گشتم
بس تو را ديدم که در اين شهر ويران غمگساري
چون نشاط بي ثابتم در نظر بي رتبه آمد
اختيار چون تويي کردم که صاحب اختياري
از چه رو نگداختي اي دل از اين نار فروزان
چون کباب خام تا کي از نفس خونابه باري
گر نيي همچون سمندر از چه رو غلطي در آذر
ور نيي خارا چسان سالم ز مکنون شراري
از وفور درد بي درمان چو مأيوس از طبيبان
فارغ از پرهيز و از اين رهگذر در اعتذاري
بهر بي باکي مگر نگذاشتي حدي که از آن
نگذري انجام کارت يا رها از قيد کاري
گر که بطال استي و بي کار در عالم همي دان
نزد اهل کار حتي عنکبوتان شرمساري
انگبين و پرنيان از نخل و کرم قز برآيد
اي چه بي ننگي کز ايشان فضله پوش و فضله خواري
گر به عيب بي شمار خويش برخوردي در امروز
اندکي آگه ز فردا و جزاي بي شماري
جاي آن دارد که بر روز سياه خود بنالي
گر شماراي شبانگاهت گنه در نامه داري
شرمسارم ديگر از اين توبه ي مظلومه يارب
کارد بگذشت و به ستخوان زد تو آگه ز اضطراري
گر گرفتي ز آتش سرکش ترحم رحم خود را
جاي خود بگذاشتي اي راحمي کآمرزگاري
گوشت با آتش ندارد آشنايي پس چه سازم
هر دو را اي عدل بي چون خالق و پروردگاري
خانه ي خلت اگر گشتي دلا از حب خوبان
آتش برد و سلام آيد ز قلب طبع ناري
چاره ي اين نار آب آمد ولي از چشم گريان
کآبروي تو است اين آب و از او با اعتباري
چشمه ي فيض است نيک ار بنگري چشم تر تو
مي شود هر قطره اش تا نينوا يک نهر جاري
مي رود اين آب تا آن مدفن و حاير نگردد
کز فرات احلا است در کام شهيد سوگواري
اي خليل ملت عشق و ذبيح کوي جانان
وي به کيش سالکان رکن و حطيم و مستجاري
جز تو اي شاهنشه بي خانمان در روزگاران
بي کس و لب تشنه کس نشنيده هرگز شهرياري
بس همين يک داغ زينب را بود کافي به عالم
تا قيامت کي پذيرد مرهمي اين زخم کاري
عالمي را آب اگر گيرد نشويد همچو داغي
کز وجود آب آمد در نهاد بي قراري
بلکه سوزان تر شود اين داغ از افزوني آب
زان که زانبوه گوارا گه طراود ناگواري
کي رود اندوهت از دل اي گل سر برده در خاک
از هزاري ناله گر خيزد بود يک از هزاري
دل که خونين شد رگ خون بايد از چشمان گشودن
هر دلي را هر نسق دادند چشم اشکباري
زنگ ها بزدود از دل هاي چندي گر ضيايي
از دل محزون خود نزدود آخر يک غباري
و له في النصيحه و احوال الامام لدن نعش اخيه العباس (ع)
مگر اي دل خبر از عاقبت کار نداري
يا چو آشفته سر آن حالت هشيار نداري
در چمن نشو و نماي تو و چون نرگس مخمور
همه چشم و نظر مردم بيدار نداري
سرو آزاده مگر نيست در اين باغ و گلستان
يا سر و کار تو با زمره ي احرار نداري
از چه عکس عجب از صورت آثار نگيري
اگر آيينه يي و روکش زنگار نداري
بشنوي گر تو نصيحت همه پند است زمانه
واعظ بي غرضي چون در و ديوار نداري
کشد اين نزهت ده روزه سرانجام به عيشي
که در آن جز دل تنگ و تن تب دار نداري
گذرد بر تو در اين مسکنه ي تيره چو زندان
روزگاري که در آن غير شب تار نداري
اندر اين منزل پر هول ره صعب و خطرناک
از گران باري خود جز دل پر بار نداري
اهل انست همه ناجنس و قرينت همه نااهل
ياري از اهلي و هم جنس در اين دار نداري
بسته از هر جهت اين محفل تاريک ز هر سو
شمع روشن به جز از آه شرر بار نداري
ره در اين لانه ندادند مگر جانوري را
يا تو افسوس نفس و واهمه از مار نداري
ديدي آخر که ز اموال و ز اولاد و اقارب
درگه حاجت خود يار و مددکار نداري
بهر اين غربت ناچار بيا روي دل آور
به غريبي که چو او والي و غمخوار نداري
بنگر ناله ي زارش به سر نعش برادر
کاي ستم ديده چرا حالت گفتار نداري
تو بدي قلب سپاهم چو شد اي حمزه ي دلدار
که جناح از دو طرف چون تن طيار نداري
خبرت نيست ز بي ياريم اي جان برادر
يا به کف قبضه ي تيغ از شه کرار نداري
بر تو اي ساقي لب تشنه چه آمد که چو عيوق
مشک بر دوش و به کف کاسه ي سرشار نداري
کشد اين حرف اگر دشمنم از طعنه بگويد
رأيت افراشته يي از چه علمدار نداري
از چه اي عاشق مشتاق در اين ديدن آخر
بسته يي چشم و نظر جانب دلدار نداري
يار در کوي تو خود آمده و بي خبرستي
يا چو آزرده ز جان حال خبردار نداري
از چه رو توشه ي ديدار نگيري ز عزيزان
عزم رفتن مگر از گيتي غدار نداري
کس نداده است لب آب روان تشنه جگر جان
تو مگر بهره يي از آب چو حقدار نداري
ماتم زندگيم سخت تر از مرگ تو باشد
پس تو چون ندبه بر اين زندگي زار نداري
به چه دل مي روي اي يار وفادار مگر تو
اندر اين دام بلا مرغ گرفتار نداري
از چه رو در تو و امثال تو تأثير نبخشد
شعرجان سوز ضيايي گرش انکار نداري
و له في النصيحه و في احوال عصمه الصغري نحو نعش اخيها
مرنج اي دل اگر ياور نداري
که بيش از يک بلا بر سر نداري
ز داغ لاله رويان فارغ ستي
چو يار همدم و همسر نداري
نسازي کار مشکل از دف بال
چو در دامي و بال و پر نداري
ننالي از غم روز جدايي
چو داراي دل و دلبر نداري
شدي بيگانه چون از خلق دوران
ز نيش آشنا نشتر نداري
نگيري در نظر غير از خدا را
چو در تيه بلا رهبر نداري
بدان کز دل نوازان غمگساري
همال مادر و خواهر نداري
چرا از ندبه ي زينب ننالي
مگر يادش از آن مضطر نداري
که اي جانان خواهر اين چه حال است
چرا عباس نام آور نداري
بميرد خواهرت چون اين دم تنگ
به محضر قاسم و اکبر نداري
فتد از کار دست ساربانت
چرا سر پنجه ي حيدر نداري
سليمان دستگاه کشور غم
چرا انگشت و انگشتر نداري
مگر از اين اسيران دل گراني
و يا تاب تماشاگر نداري
فداي اين تن چون آسمانت
که سر تا پا به جز اختر نداري
چرا بي غسل و بي دفن و مزاري
مگر نسبت به پيغمبر نداري
طبيب درد بي درمان خواهر
چرا رنجور خود منظر نداري
و له
دلا مسافري از اين ديار و راهگذاري
روانه جانب ملک بقا و دار قراري
نسازد اين همه بنياد با بناي رحيلت
که روي جسري و بالاي خشت خشت گذاري
به طالع سرطان است اين بنا که اساسش
غريق آب و تو بالاي بام اسب سواري
اگر که تير اجل از حوالي تو رها شد
بگير پيري در حبس او چو اهل مزاري
غمين هجر اينسان و زار فرقت احباب
به درد سختي جان و جفاي مرگ دچاري
ز ياد شام وصال و نشاط صبح جواني
چه حاصلت که مکدر کنون ز ليل و نهاري
گر از گرفته دلاني بيا به گرد هم آييم
بپرس از دل بگرفته در بساط چه داري
اگر که حاصل عمر است جمع مشت کثافت
ز کس مرنج اگر گويدت کثيف شعاري
به ساکنان ديار فنا گرت گذر افتد
غمت ز دل بزدايي غم دگر بسپاري
تمام، درد و چو بي درد خفته با دل فارغ
ز هر خزيدن موري، ز هر گزيدن ماري
به دل به صحبت هم جنس کرده الفت ناجنس
کنون نه تاب درنگ و نه پيشرفت فراري
چو کهربا لب ياقوت گون و عارض سيمين
چنين ز لاله رخان کس نديده چهر و عذاري
مگر محبت ديرين نماند در دل يارش
که رفته رفته کند کم چو آيدش دو نه تاري
متاب روز غريبان و بي کسان گه و بي گه
که از زيارتشان شادمان به روز شماري
علي الخصوص غريبان خاندان رسالت
خصوص خسرو لب تشنه ز آب ساري و جاري
حديث تشنگي اش تا به حشر گر که بخوانند
به لهجه هاي هزاران يکي بود ز هزاري
بنالم اي گل نشکفته در رياض شهادت
که عندليب تو شد غم رسيده خواهر زاري
که اي انيس غريبان و بي کسان دل افکار
چرا بسان دل افتاده يي ز تن به کناري
مگر که بي کسي اي شهريار کشور تجريد
مگر که اکبر و عباس نامدار نداري
به روي ريگ تن نازپروري به چنين رخم
نديده خواهر زاري به هيچ دار و دياري
مگر که وادي طور است اين زمين بلاخيز
که همچو موسي غلطيده از تجلي ناري
از اين نظاره برم توشه يي براي اسيري
اگر که ناقه برد بار غم به جاي عماري
کجا شود دل غم ديده خالي از غم ديرين
بگفته گر ننهد شکوه بار بر سر باري
اگر نهان کنم اين طبع از مؤاخذه ترسم
و گر بروز دهم منصب است شعرمداري
کفايت است توسل به اهل بيت رسالت
به خدمتي که خلوصش بود قرين چه بياري
خلوصمشکل و از طبع اشکل است و ليکن
توان که لب به لب آري و با قلم ننگاري
و له مخاطبا علي الفلک في الشکايه و المرثيه
فلک انديشه اگر در خطر کار کني
بر خود از کرده ي ناکرده خود انکار کني
گردش روز و شبت نيست مگر از پي آنک
ناکسي خوشدل و آزاده يي آزار کني
آن بهاري که در اين باغ ز خورشيد سحاب
هر خسي خرم و هر نسترني خار کني
قدر احرار پس از رتبه ي اشرار بري
علم بقراط کم از دانش بيطار کني
جهل را هر چه فزايي ندهي ارزاني
دانش است آن که چو بسيار کني خوار کني
نرخ کالاي خرد بالمثل ار عشر بود
رسم افزودنت اين است که معشار کني
در دل ماهي اگر گوهر مقصود خزد
گهرش مهره نمايي و خودش مار کني
راحت جان تو اين است مگر اي غدار
که تني خسته و يا آن که دلي زار کني
افت به رفتار تو و کجرويت کز پستي
سر يحيي بري و تحفه ي فجار کني
تو هماني که در آييبن تو اين امر رواست
که غل جامعه در گردن بيمار کني
چون چنين است ضيايي روش چرخ چرا
خاطري پر کني از شکوه که سرشار کني
بانواني که حيا معجرشان بود و نقاب
وارد مجلس بيگانه و اغيار کني
جمله با سيد سجاد درآري به طناب
سبحه ي کامله از گوهر شهوار کني
با سري کآمده آرام تن و جان رسول
چه بگويم که ز بيداد چه رفتار کني
گه به بالاي سنان گه به زمين گه به تنور
گاه آويزه ي دروازه و امصار کني
گاه در دير نصاري و گهي اندر طشت
زينت انجمن زمره ي اشرار کني
همسر آري به جهان شام سيه با خورشيد
خيزران همدم ياقوت درربار کني
جاي در خانه ي شطرنج دهي مصحف را
محفل شمع هدي خانه ي خمار کني
گرم بازار کنيزي کني از بهر عروس
تا رعايت حق پيغمبر مختار کني
و له في النصيحه و خطابا الي عصمه الکبري في رثاء الحسين (ع)
تا دلا سير جهان دايره آسا نکني
در دجي خود گذر نير بيضا نکني
به لب آب بقا پي نبري تا چون خضر
بي سکندر سفر عرصه ي ظلما نکني
نکشي رنج سهر تا سحري چون نرگس
خنک از باد صبا ديده ي شهلا نکني
سر ز پروانه نه بيني به خود از الفت شمع
تا در آتش نزني شهپر و پروا نکني
نبري سيم و زر از مخزن اگر آه شبان
بند بر کنگره ي غرفه ي مينا نکني
بالمثل گر که به دست تو فتد نامه ي گنج
باز بي رنج و تعب حاصل و پيدا نکني
نکشي وحشي هامون بر خود چون مجنون
تا که از ناي گلو مويه چو ليلا نکني
نفکني بار ملامت ز سر دوش اگر
منکشف يوسف خود را چو زليخا نکني
نوش صحت نکند کام عليلت شيرين
تا که هموار به خود تلخي کسنا نکني
نکند درد نهان تو دوا افلاطون
تا طبيب دل بيمار مسيحا نکني
پند واعظ ندهد سود تو را تا که خودت
واعظ خويش نگردي و خود اهدا نکني
نگسلي از غم طولاني و آسيب مدام
تا خود آزاده از اين علقه ي دنيا نکني
خواب آشفته نه بيني چو گه بيداري
سري آشفته ز هر فکرت و سودا نکني
رنج و آسيب جهان بر تو نگردد معلوم
تا که تصوير غم محنت زهرا نکني
حرف دل سوزي امت نکني باور اگر
آن در سوخته از دور تماشا نکني
جاي آن داشت که آن غمزده گويد ناچار
کاي عمر خوفي اگر زآه دل ما نکني
خجل از حق رسول و وجل از قهراله
شو در امروز گر انديشه ز فردا نکني
اي سيه روي دو گيتي به تقاضاي نفاق
گر در اين مرحله خود بي خود و رسوا نکني
نتراود ز بر کوزه جز آبي که در اوست
اين مثل راست بر مردم بينا نکني
از پريشاني دين است اگر اين هيزم جمع
چه کني کآتش بيداد تو بر پا نکني
دختري مانده به جا زار ز پيغمبرتان
گر نرنجاني و از ره جهت ايذا نکني
نفروزي به در خانه ي او آتش کين
نشکني پهلوي او را و چو ثکلا نکني
نکشي ابن عمش را چو اسيران به طناب
طفلکانش همه ترسان دل و شيدا نکني
نشوي شهره و انگشت نما در عالم
خويش را سرزنش هند و ترسا نکني
دارم اميد ز الطاف تو اي بانوي حشر
که مرا مهمل و وامانده به عقبا نکني
از ره کوي غريبان چو شود گاه عبور
غفلت از غربتم اي عصمت کبرا نکني
دانم اي فاطمه ديدار غريبان ديار
آرزو داري و در موسمش ابطا نکني
گاه در قتلگه و گاه به پهلوي فرات
گاه در خيمه و گه روي به بيدا نکني
گاه در چاشت گه کوفه و گه شام دمشق
گذرت منحرف از دير نصارا نکني
به هواي سر سرداده ي آزاده ي عشق
بلده و قريه و کاشانه ي صحرا نکني
همه جا در پي مطلوب و لقايش منظور
مطبخ و محفل و ويرانه و سکني نکني
نکني گر ز اسيران بلاکش دنبال
شيون از مجلس طشت و سر يحيي نکني
نکند طعنه ي دشمن دل زارت مجروح
حرف بيهوده ز ناقابلي اصغا نکني
زينبي بسته نه بيني و نظر بر جلاد
بر سر عابد بيمار سراپا نکني
خيزران بر لب و دندان نخورد پيش روت
خسته ياقوت لب از لؤلؤ لالا نکني
و له في النصيحه و في توديع عصمه الصغري نعش اخيها
هميشه در گله اي دل ز روزگار چرايي
چو يک قرار نباشد تو بي قرار چرايي
چو نيم کاسه يکي نيست زير کاسه ي گردون
به چند کاسه بري دست، طفل کار چرايي
در اين حيات که مات است اندر آن شه شطرنج
سوار ابلق و چون بيدق استوار چرايي
بدان به خوابي و سيار همچو ساکن کشتي
دچار لجه و غافل ز موج چار چرايي
تو را نه لنگر خرم نه بادبان توکل
نه ناخداي خرد ديده بر کنار چرايي
سفينه ي هلکات است و ساحلش عدم آباد
درين مخاطره بي فکر و اعتبار چرايي
در اختيار نگشتي به کردگار شد از دست
کنون چو واله و ذاهل ز کردگار چرايي
به مار نفس تو بسپرده اند مهره ي ترياق
شفاي غير و خود از درد جان چو مار چرايي
بيا که چاره پشيماني و علاج دگر نيست
پناه توست گريزان ز مستجار چرايي
بزن به دامن خوبان درگهش ز ولا دست
نيي بريده چو بي کس غريب و زار چرايي
به کوي بي وطنان چون صبا گرت گذرستي
بسان بي خبر از اهل آن ديار چرايي
به شاه بي کفنان از زبان زينب دل خون
بگو که اي شه آواره بي مزار چرايي
ذبيح کوي مني و کليم طور تجلي
ز صاف جام شهادت در اين خمار چرايي
تو بودي اي سرو سالار ملتجاي غريبان
در اين بليه تو خود بي معين و يار چرايي
اگر که وارد و مهماني اي غريب غريبان
شهيد تشنه جگر نزد جويبار چرايي
فداي بي کسي ات باد جان خسته ي خواهر
جدا ز فرقه ي ياران جان نثار چرايي
نه تاب ماندن و ديدن نه پاي رفتن و رستن
مگو به کوي وفا همچو رهگذار چرايي
بنالم اي گل افسرده بر تو همچو هزاران
که برگ ريز خزان درگه بهار چرايي
هماي اوج مناعت نشيمن تو نه اين جاست
بسان مرغ گرفتار و خاکسار چرايي
بناي رحلت شام و خيال هتک حريمت
به همچو داهيه بي دست ذوالفقار چرايي
اگر به خواب شبان ديدمي صباح چنين روز
نماندمي که کنون گويمش چو قار چرايي
مرا رواست که در محضر تو جان بسپارم
به نزد من تو در احوال احتضار چرايي
ز دست من چه برآيد جز انفعال و خجالت
گرفته دل تو از اين زار شرمسار چرايي
نمي شود دل محزون تهي ز بسط شکايت
تو در ملال ز شرح يک از هزار چرايي
اگر نه از دل محزون بود مقال ضيايي
ز پرتو سخنش زار و اشکبار چرايي
ترجيع بند
بند اول
سر زد هلال ماتم و پوشيد روزگار
يکباره طيلسان سيه همچو شام تار
بگرفت چون ضمير ملک چهره ي فلک
از دود آه جن و بشر کسوت غبار
هر سينه يي که داشت دلي شد دچار غم
هر ديده يي که داشت نمي شد به دم دچار
بر آب و آتش است جهاني که مي فتد
از ابر ديده جمره به دل قطره در کنار
شادي بسان عهد جفا پيشه بي ثبات
اندوه چون انيس وفا کيش غمگسار
آن يک نمود چاک به تن جامه ي شکيب
اين يک خراب کرده ز دل خانه ي قرار
گويي فسرده گشته ز گلزار دين گلي
کآفتاده در رياض جنان صيحه ي هزار
مانا به گوش خلق جهان مي رسد ز نو
افسانه ي مضايقه از آب خوشگوار
يا از عبور خيل اسيران به قتلگاه
مطلع دوباره داد ضيايي دل فکار
در قتلگه فتاد چو ناچارشان گذار
اندر گلوي حوصله آمد ز کين فشار
بي اختيار راحله خوابيد بر زمين
زان کاروان بي کس آواره از ديار
زينب شناخت غرقه به خون پيکري که داشت
زخمي برون چو اختر افلاک از شمار
يا نقل غارتي که ز بيداد کين رسيد
از معجر و نقاب به خلخال و گوشوار
ياندوه گر به خانه ي رنجور آشناست
داراي رنج هر دل و دل خانه ي خداست
بند دوم
شد فصل سوگواري و آمد بهار غم
گل داد آبروي طراوت به خار غم
پژمرده گشت سبزه و افسرده ياسمن
بنشست بر عذار بنفشه غبار غم
صبحي دميد تيره و روزي رسيد تار
يک رنگ شد ز نيل فلک روزگار غم
اسباب گريه جمع تر از اهل تعزيت
ارباب غصه يارت از غمگسار غم
هر سينه يي ز آه درون گلخن شرار
هر ديده يي ز اشک برون جويبار غم
گفتي دگر کشيد زمين بلا نفس
وز شاخ نخله گشت عيان جوش بار غم
بشنيد نام کرببلا مير کاروان
پا از رکاب کرد برون شهريار غم
کاين جاست جاي وعده و منزل بود همين
نتوان نمود موطن غم رهگذار غم
گيريد بار محمل و هودج کنيد باز
اول ز ناقه يي که بود سر قطار غم
اين وادي قيامت و بيداي تشنگي است
مسدود راه چاره بود بر دچار غم
تشريف ميهمان نبود اندر اين ديار
غير از نثار اشک و نياز شعار غم
نه رحم بر جوان و نه از پير منفعل
هم سهم سال خورده بود شير خوار غم
غم را رقيب نيست ضيايي چو در جهان
فردوس نزهت است سر کوي يار غم
کاين جايگاه زينب و ميثاق ابتلاست
منزلگه سکينه و دارالقرار غم
از يار غمگسار چو ثابت قدم غم است
در حل ارتحال مددکار و همدم است
بند سوم
در نينوا چو موکب سلطان دين رسيد
بار سفر به مرحله ي آخرين رسيد
از کوفه خط رسيد به عنوان يا حسين
يا خواجه از عبيد خطابي چنين رسيد
در بيعت يزيد لعين داشت حکم سخت
چون کس نخواند امر به اعمال کين رسيد
شد آن چنان مضايقه از آب کآب تيغ
در کام خشک گشته چو ماء معين رسيد
بر بست از ميکدن پستان صغير کام
کام کبير تر ز خوشاب نگين رسيد
آمد به دست تيغ و برافراشت نيزه نيز
پرواز کرد تير و کمان در کمين رسيد
گفتي که از کتاب خدا تير حرمله
يس زد و به قلب امام مبين رسيد
در بر نمود رخت سيه خانه ي خدا
اندر زمين نمونه ي عرش برين رسيد
خورشيد چون حباب خم از دستگاه نيل
سر زد چو بر سنان سر سردار دين رسيد
گر پاسي از زمانه به کام يزيد گشت
رفت از ميان و آخر هل من مزيد گشت
بند چهارم
بر پا نمود حادثه غوغاي کربلا
از پا فکند سرو دل آراي کربلا
از بهر سرخوشان شهادت در انجمن
ساقي گرفت ساغر و ميناي کربلا
غلطيده هر کدام چو موسي به روي خاک
مدهوش از تجلي سيناي کربلا
بر پر دلان چه رفت و چه شد کاين چنين ز دست
دادند خود ز نشئه ي صهباي کربلا
دادند بي مضايقه چون آب جان سبيل
قربانيان به موسم اضحاي کربلا
برداشت عکس ماريه گفتي رياض خلد
با نوخطان گلرخ رعناي کربلا
سودا خوش است يکسره با همدم حريف
هر جا خصوص معرض سوداي کربلا
آه از دمي که از شرر آشيانه داد
داد هزار بلبل شيداي کربلا
آسيمه چون غزال حرم از حما برون
رفتند رو به جانب صحراي کربلا
يک برهه گر که آتش ديرين فسرده بود
شد شعله ور ز دامن بيداي کربلا
مانا فلک ز آتش کين در شکفت زود
کز دودمان ختم رسل برگرفت دود
پند پنجم
آمد به سوي معرکه آن شاه کم سپاه
با چشم تر ز اشک و دلي شعله ور ز آه
بنمود آن امام مبين حجتي تمام
بر آن گروه گمره و اشرار دين تباه
کاي ناکسان براي چه از وارد غريب
بگرفته ايد دجله و بربسته ايد راه
من خوانده آمدم سر اين خوان بي نوال
از موطن پيمبر و ايمن گه اله
گر ميهمان کشد به سر خوان خود لئيم
بر جرم ميهمان نکشد طفل بي گناه
آيد نه اکبر دگرم صبح دم چو مهر
تابد نه قاسم دگرم شام گه چو ماه
گر من مقصرم حرجي نيست در جهان
بر اين حريم بي کس و آواره از پناه
بيدادي اين چنين به گروهي چنين که کس
غير از خداي خويش ندارند دادخواه
اندر زمانه دادن هستي بود به سيل
چون بنيه ي درخت بود يا بن گياه
چون اين کلام شافي وافي نداد سود
چون تنگ دل به مرقد احباب رو نمود
بند ششم
آمد به کوي لاله عذاران تشنه جان
چون بلبل فسرده دل از صرصر خزان
آمد به ديده اش چمني رشک باغ خلد
گل ها در او شکفته چو اختر در آسمان
از موي سالخورده و از روي خردسال
هم ضيمران دميده و هم رسته ارغوان
هر يک هماي قدري و از ناوک قضا
بسمل به خاک آمده از اوج آشيان
بر روي ريگ خفته بسي گل بدن به ناز
چون نازنين به بستر ديبا و پرنيان
بي دفن و بي مزار فتاده به روي خاک
آزادگان عالم و شاهان انس و جان
حيران که بر که نالد و گيرد به بر کدام
زان جسم هاي غرقه به خون اندر آن ميان
بالين اکبر آمد و لب بر لبش نهاد
جان بر لبش رسيد چو بوسيد آن لبان
در بر کشيد آن قد موزون چون خدنگ
برگشت تير رفته دگر باره در کمان
از گوشه ي جگر به جگر گوشه آب داد
خونابه ريخت بس که ز مژگان بر آن رخان
گفت اي عزيز جان چه شود کآوري به دست
بهر خدا دمي دل اين پير ناتوان
کاي نور ديده، ديده چرا بسته يي مگر
پوشيده يي بسان پدر ديده از جهان
آتش زدي در آخر عمرم به دل چنان
کارد زبانه تا ابد از ناي استخوان
بند هفتم
چون در سواد کوفه گشودند بارشان
يک رنگ شد چو بخت سيه روزگارشان
بهر شفاي دل ز پدر کشتگي به عکس
کردند خون، تمام دل داغدارشان
دادند کوفيان ز شناساييي که بود
از کوچه ها عبور به شأن و وقارشان
بي پردده و حجاب حريمي ز اهل بيت
مستور در تنور سر شهريارشان
در حمد و شکر زاده ي مرجانه کاين چنين
عدل فلک نموده در انظار خوارشان
احضارشان نمود وز پيکان طعنه داد
زخم دگر به زخم دل بي قرارشان
بدعت شمرد سيرت نوباوه ي رسول
بر افتضاح ديد سرانجام کارشان
زخم زبان و زخم زنش زاده ي زياد
يارب چه بود حوصله و اصطبارشان
جاي درنگ نيست دگر اي شه نجف
بر جار حق جار و تويي حال جارشان
گيرم که اهل بيت تو اين بي کسان نيند
اسلامي اند رفته ز حد اضطرارشان
سرگشته و اسير در اين ملک دست گير
نالان چو عندليب و غم دل هزارشان
چون اين سلوک زشت ز اهل نفاق شد
هنگامه فرار ز مالايطاق شد
بند هشتم
از کوفه کاروان ستم ديده بار بست
باز اشتر برهنه مسافر به کار بست
گفتي که بختي فلک از پويه پا کشيد
چون مير کاروان جرس آن قطار بست
يا شب گرفت قافله سالار شام را
ناچار شد پياده و سرکش مهار بست
ويرانه شد نشيمن بانوي اهل بيت
کز روي کوفه رسته و بر شام تار بست
چون دردمند شب به سر آورد تا که چشم
از روزگار مردم آن روزگار بست
در خواب ناز مردم بي درد آن ديار
بي خواب ديده يي که خود از انتظار بست
گفتي که تاب بستن چشمان دگر نداشت
بس چشم پر ز خون ز کسان بر کنار بست
بهر علاج خواب پريشان ز سر گذشت
مژگان به جعد غرقه به خون تارتار بست
بر حال زار او فلک از خجلتي که داشت
از ديدگان خشک عدو جويبار بست
خوابيد کي هزار گرفتار در قفس
کي عندليب لب ز نواي هزار بست
چون عيش ناتمام غريبان تمام شد
عزم رحيلشان به محل از مقام شد
بند نهم
رو بر مدينه قافله اشکبار رفت
با شهريار آمد و بي غمگسار رفت
گر ز انقلاب دهر و گر از چشم زخم خلق
آمد قرين نعمت و بيماروار رفت
تا يار بود، رنج سفر در ميان نبود
اکنون مجال اوست که يار از کنار رفت
گفتي که داد داد تسلي فلک به دل
کآزرده از رقيب چه باشي که يار رفت
نشخوار غم نواله ي اصلي دهد به کام
کآخر چو مار نرم نخستين چو خار رفت
صبحي دميد تيره بر اهل مدينه باز
همچون دمي که ختم رسل زان ديار رفت
بگشود از گلو گره گريه آن چنان
کز چشم اشکبار جهان جويبار رفت
شد شورش قيامت و هنگامه نشور
غوغاي خلق تا فلک بي قرار رفت
آمد بسان فاطمه در روضه رسول
با آنچه داشت از گله ها دختر بتول
بند دهم
کاي دلنواز غمزدگان، کربلا گذشت
از ما خبر بگير که چون ماجرا گذشت
جاي حکايت است اگر مي توان شنيد
بر دل چه وارد آمد و از سر چه ها گذشت
برداشتيم توشه اين عمر و جان سخت
از نزهتي که در سفر کربلا گذشت
قطع نظر ز عهد وفا عام شد چنان
کآب فرات از سر عهد و وفا گذشت
بر کوفيان حلال و گوارا چو شير مام
بر ما حرام و حکم فدک در قضا گذشت
گرديده روز ماريه چون روز واپسين
کز شر مستطير، بلا بر بلا گذشت
از حد گل رخان و خط نوخطان زمين
چون مرغزار خلد برين در صفا گذشت
همدوش خفته مير و حشم خواجه و غلام
آداب و رسم از سر کوي رضا گذشت
از تيغ فرق و ناوک مسموم دل حسين
مانند مرتضي شد و چون مجتبي گذشت
آه از مزار خواجه عالم بلند شد
از اين عمل اياق فلک را کمند شد
بند يازدهم
اي چرخ زين روش که در اين دار کرده اي
بي طعن نيستي که خودي خوار کرده اي
برگشته اي ز کرده اگر در مجال بدر
يک خدمتي ز احمد مختار کرده اي
نخلي فکنده اي اگر از دار کين نخست
انجام دار ميثم تمار کرده اي
در طعنت اين بس است که مرجانه زاده اي
مسند نشين چو حيدر کرار کرده اي
آورده اي به محضر خمار عابدين
بنگر که را براي که احضار کرده اي
بهر يتيم و تسليه اش از سر پدر
شام خرابه آخر ديدار کرده اي
شام و صباح و مجلس و ويرانه در فروغ
رشگ ضحي از آن سر سيار کرده اي
از خيزران که کينه بدريه عقده داشت
آزرده کام گوهر شهوار کرده اي
در اين عزا ز گفته ضيايي نشد خموش
شور از نشور نگسلد و جوش از خروش
بند دوازدهم
من بي کس و تو خفته، گمانم نبد چنان
يا زنده و تو کشته چنين ام نبد گمان
آتش زدي در آخر عمرم به دل چنان
کآرد زمانه تا ابد از ناي استخوان
در سينه شعله اي است از آن کز شراره اش
مي سوزد آه در جگر و ناله در دهان
خود گو به من، کدام بود ناگوارتر
آيا حيات پير و يا مرگ نوجوان
خوش مي کنم به اين دل خود کز قضاي خير
راهي به مرگ دارم و مي آيم ات روان
خواهم اگر به گور، تو را همرهي کنم
قبر تو کو؟ که دارد از آن بي نشان نشان
اي يادگار جد و پدر اين چه حالت است
خواب است يا خيال که مي بينم اين زمان