• ديوان ظهوري ترشيزي

نورالدین محمدظهوری ترشیزی  وفات 1026-1024قمری- شاعرونویسنده وملقب به ملک الشعرا –وی درقریه جمند ازتوابع ترشیز بدنیا آمد جوانی اش به کسب ادب و دانش درخراسان گذشت وبعد به یزد رفت وبا شاعرانی از جمله وحشی بافقی مصاحبت داشت سپس به شیراز رفته و از آنجا قصدهند نمود ووارد دکن شد ودربیجاور به درگاه عادل شاهیان رسید وملازمت عادل شاه ابراهیم ثانی رایافت ومدح اوگفت. وی سپس آهنگ حجاز کرد .وی درنثر و نظم دست داشت ودرهند به شعرت رسید.

(غزليات)

سروده ي نور الدين محمد ظهوري ترشيزي

(944- 1025ق)

غزليات

1

آنکه خواهد داشت فردا رحمتش ديوان ما

گشته وصفش آفتاب مطلع ديوان ما

ازگل جنت گريبان اجتنابي مي کند

خار گويي اختلاطي کرده با دامان ما

عرصه ي بستان نپروردي هواي خويش را

گر نمي آمد به کار گوشه ي زندان ما

سينه ريشان زخم را از زخم در مرهم کشند

واي اگر مي بود غير از درد ما درمان ما

صد فراغ وعيش را بر زله بندي داشتيم

گشته بر خوان جگر داغ غمي مهمان ما

گريه خوش رنگين بساطي چيده در بازار شوق

مي چکد ياقوت تر از پنجه ي مرجان ما

زود بر نخل هوس ني برگ مي ماند نه بار

لرزه ي حسرت چنين گر مي دهد افشان ما

رفته در طوفان غم بر باد اسباب نفس

آري آري ظاهرست از آه بي سامان ما

چشم پرخون کي پسند حيرت افتادي چنين

گر نيفتادي پسند عيد ما قربان ما

کرده داغش سينه ي تاريک را خورشيدزار

در غمش هر قطره ي خون گشته عيشستان ما

در زبان قصه پردازان سخن خاموش ماند

زآنکه در افشا نمي گنجد غم پنهان ما

هيچ فکري را براتي نيست بر خاطر بلي

گشته ياد جمله ثبت دفتر نسيان ما

زهره مي بازي ظهوري حرف همپايي مزن

توده هاي سر نديدي بر سر ميدان ما

2

داغ مي لاله دمانيده ز پشمينه ي ما

روز شنبه همه زايد شب آدينه ي ما

تلخکامي چه بلاييست ز شيرين دهنان

زهر را کام دهد شکر لوزينه ي ما

در نيايد به نظرهر چه در آيد به نظر

نپذيرفته به جز عکس تو آيينه ي ما

نقد وجنس دو جهان رفته به بيعانه ز کف

پاک روبست ز سوداي تو گنجينه ي ما

گشت آنروز که تابيده طناب رگ و پي

خيمه زد داغ تمناي تو در سينه ي ما

در خور جور و جفا مهر و وفا بايد کرد

باد افزونتر از اين سعي تو در کينه ي ما

گر نه اسراف تو مي رفت ظهوري از حد

صرف امسال شدي طاقت پارينه ي ما

3

عالم همه مستست اياغست دل ما

شبها همه روزست چراغست دل ما

مرهم نکند ناز، خريدار ندارد

پرورده ي دوش و بر داغست دل ما

در جيب سمن ريخته ايم از خس وخاشاک

زان گلخنيانيم که باغست دل ما

از شوخي طفلان شده پامال هوسها

بازيکده ي لابه و لاغست دل ما

واعظ چه کني [دسته] حديث گل و سنبل

برخيز که آشفته دماغست دل ما

اميد که سرگشته چو زهاد نمانيم

بر بوي مي ات مست سراغست دل ما

خورشيد به پروانگي افشانده پر و بال

از شعله ي حسن تو چراغست دل ما

هر سينه که ديديم فرو رفته به راحت

از مرحمت داغ تو داغست دل ما

آيينه به صيقلگر غم داد ظهوري

ايمن ز دم عيش و فراغست دل ما

4

صاف کوثر نمي از دردي پيمانه ي ما

جام خورشيد سفال در ميخانه ي ما

عشق آباد که مسجود جهاني شده ايم

قبله ي اهل محبت شده ويرانه ي ما

اينهمه ناز و تکبر نرسد رضوان را

داشتي کاش دري خلد ز کاشانه ي ما

ذوق از پي غلط عشق ببالد بر خويش

آشناي دگران گشته و بيگانه ي ما

آب از شعله ي فواره ي مژگان خواهد

دارد از تابه ي تفسيده زمين دانه ي ما

رازها بر سر بازار نهد، گر ننهد

عشق زنجير به پاي دل ديوانه ي ما

شمع از شعله ي حسن تو برافروخته است

گرد او پرزده پروانه به پروانه ي ما

در بن هر مژه صد قلزم وعمان داريم

کرده طوفان هوس گوهر يکدانه ي ما

بخت بيدار ز چشم تو فسوني آموخت

که کند خواب ترا عاشق افسانه ي ما

غصه ي فقر نخورديم که افتاده پسند

عيش شاهانه زهي طبع گدايانه ي ما

زندگاني شده خوش بر تو ظهوري تاوان

واي گر جان نکني تحفه ي جانانه ي ما

5

دشمني فکر کسان، دوستي انديشه ي ما

عيب شغل دگرانست،‌هنر پيشه ي ما

رنده ي ناله تراشي به کف آورده نفس

درد در دست مريزاد دم تيشه ي ما

جگر عشق درآمد جگر عقل گريخت

فخر شيران هوس روبهي بيشه ي ما

نگسلد آه چه در خواب وچه در بيداري

کرده پيوند به اندوه رگ وريشه ي ما

شام مستان چه صفاهاست که برهم چيدست

اينهمه صبح که انباشته در شيشه ي ما

بهر خود نيز ظهوري تو گلستاني شو

بهر ما باغ و بهاري شده انديشه ي ما

6

شد طبيب ما محبت، منتش برجان ما

محنت ما راحت ما،‌درد ما درمان ما

ساده شد لوح ضمير از نقش فکر ديگران

شکر لله محو شد در ياد او نسيان ما

زاهد افسرده گو گرمي[مکن] خواهد فتاد

راه برق رحمتي بر خرمن عصيان ما

عشق را آيينه کي غرق جلا بودي چنين

گر نبودي در برابر ديده ي حيران ما

تار از رگهاي جان بستيم بر قانون درد

مي زند خوش ناخني بر سينه ي افغان ما

صد ختن در هر دماغ و صد ارم در هر نگاه

طرح کرده رنگ و بو از لاله و ريحان ما

چشم زخم خاطرست انديشه ي حور و پري

بسته آيين خاطر ما را نگارستان ما

عيد چون قربانيان از رشک گو در خون نشين

طالعي دارد ز شمشير غمي شريان ما

رونق بازار ارباب محبت ظاهرست

مشتري جز ما که باشد بر در دکان ما

بي فنا نتوان ظهوري بهره ور گشت از بقا

کو چنان مرگي که منتها نهد بر جان ما

7

خالي از دخل صبر، سينه ي ما

خرج را دست در خزينه ي ما

عشق بر مسند افاده  نشست

داغها شرح متن سينه ي ما

عشق ما نيست عشق اقراني

نيست جز ما کسي قرينه ي ما

به سخنهاي عشق گردابي

کشتي عقل در سفينه ي ما

ناله در کاو کاو تيزآهنگ

دردهاي نهان دفينه ي ما

جوهر شاهي گدايان بين

ديده ي درج در خزينه ي ما

خون اهل وفا نمي خوابد

نکشد تيغ کس به کينه ي ما

تا نهد چرخ را کمينه ي خويش

به ظهوري بگو کمينه ي ما

8

گواه گرمي خون، داغهاي پيکر ما

به مهر شعله عذاران رسيده محضر ما

چه ناله هاي تر از کام خشک مي رويد

سزد که باج ستاند ز ديده ي تر ما

شدست کشتي صبر و شکيب دريايي

وقار کوه سبک، پاي ماست لنگر ما

درين غميم که غمگين کند کسي خود را

به فال دفتر ما، حال ماست دفتر ما

سخن گزنده تر از زهر لب برون ريزد

مباد کام کسي در گزند شکر ما

چه بيکسانه نهاديم سر به بالش خشت

به غير داغ جنون کس نماند بر سر ما

به پر دليست صلاحي سلاح پوشان را

تنست جوشن ما، تارکست مغفر ما

به روي گريه ي ما هيچگه نخنديدي

نشد به گوهر اشک آشکار جوهر ما

به حسن بهر مداوا رگ و پي خود را

نموده عشق به تشريح جسم لاغر ما

مهم توبه ظهوري به عکس صورت يافت

بلي کشيده سري عکس او به ساغر ما

9

هر دم هوس نهد سخني بر زبان ما

مهري به بوسه کاش نهي بر دهان ما

کم مايه است قصه ي مجنون وکوهکن

حرفي حکايت همه از داستان ما

چندين هزار دوره ي بيهوده کرد چرخ

کردند حسن وعشق قران در زمان ما

انصاف نيست اينهمه بودن براي خويش

سود است با تو سود، شريک زيان ما

دريا اگر شويم ندارد تعجبي

در قطرگي کنار ندارد ميان ما

دلبر به بردن دل ما کرده دلبري

جانان قسم نمي خورد الا به جان ما

نازم به تازه رويي پژمرده خاطران

سرسبزي بهار جهان از خزان ما

بحث نگه به زور تغافل رود ز پيش

شرحيست بهر متن خموشي بيان ما

در بارگاه سوز و گدازيم صف نشين

کرسي براي داغ نهاد استخوان ما

لبها ز گفتگوي گدايانه شد تهي

پر شد به وصف شاه ظهوري زبان ما

10

به شيري خراميده نخجير ما

کم از سعي کس نيست تقصير ما

کمان خرد از زه انداختيم

خطا نيست در تير تدبير ما

صد آفت ز هر رخنه آيد برون

خرابي چه خوش کرده تعمير ما

جنون هرگز اين تازه رويي نداشت

نشسته برو گرد زنجير ما

شود زود کوتاه رنج سفر

بلندست در سعي شبگير ما

به عشق جوانان جوان مانده ايم

چنين کرده ارشاد ما پير ما

زبان دگر وام کن گو قلم

در انشاي حرف ورق گير ما

تو خوش شرمساري زخود مي کشي

نگويي اگر عذر تقصير ما

رود بوي مشک و پرد رنگ لعل

ظهوري محالست تغيير ما

11

جز به بندت نفتد خاطر آزاده ي ما

غير نقشت نپذيرد ورق ساده ي ما

عشق ساقي شده، مستي نه به آن سرشاريست

که شود شور تمنا نمک باده ي ما

بر کمر تحفه ي جان قاصد دل گشته روان

ايمن از راهزنان باد فرستاده ي ما

غير آن سينه ندارد که مهيا سازد

چشم بر داغ تو دارد دل آماده ي ما

زهد را سوده شود جبهه زبس سجده ي شکر

گر کني پاک لب از باده به سجاده ي ما

فلک از دشمني خاک نشينان ترسد

ندهد دست به برخاستن افتاده ي ما

جمله دلها به ره عشق تو در پيش و پسند

پيش پيش همه از دست عنان داده ي ما

مشورت با دل تنگست ظهوري درعشق

فال بگشاده غم از دفتر نگشاده ي ما

12

هموار گشته خوش به ره دين معاش ما

کردست رنده کاري ما بت تراش ما

چندانکه پاي سير رود، کشت آرزوست

از تخم حسرت مژه ي اشکپاش ما

گلبرگ ناخني زده بر لاله طعن رنگ

خونابه زاري گشته دل پر خراش ما

معمور مدعي که نهان ماند مطلبش

ما را خراب کرد تمناي فاش ما

بايد هزار گريه ي پر هايهاي کرد

کآيد تبسمي به لب انتعاش ما

بار اميد وصل چه سنگين ببسته اند

ترسم که درتلاش بميرد تلاش ما

با اهل رسم قدرت همسايگي نبود

آمد برون زکوچه ي عادت معاش ما

پهلوي چرب کس به نظر در نياوريم

زيرا که هست از جگر خودتراش ما

اطلس به شال ما نرسد پيش نازکان

جانها فداي مشتريان قماش ما

از خوان درد چشم ظهوري نگشته سير

خوبان به قدر کاسه نپختند آش ما

13

مي کشد سور ناز ماتم ما

عيش ما عاشقست بر غم ما

از تماشا به خانه ره نبري

اگر آيي به سير عالم ما

راز ما سينه ميکند سوراخ

خون چکانست‌آه محرم ما

از براي طراوت گل روي

چه ضرورست چشم پر نم ما

عيش اين مايه از کجا مي داشت

گر نمي شد شريک با غم ما

گشته با زلف پر شکست درست

نسبت روزگار درهم ما

درد گرد دوا نمي گردد

زخم ما را گزيده مرهم ما

لب خشکي نگاه مي داريم

شايد آيد به کار زمزم ما

با ظهوري غمش نمي شد رام

بي سبب نيست از خود اين رم ما

14

آورده پي غم تو به عشرت سراي ما

در عافيت ز ننگ نبيند بلاي ما

برخاست از خرابه ي هستي صفير جغد

خوش کرده جا بقا به جوار فناي ما

از بار خوف ماست زمين گرچه درنشست

کاهيست در برابر کوه رجاي ما

رسوا شديم وراه گمانها گشاده شد

بيگانگي ز حد نبرد آشناي ما

زين تيغ کينه اي که به دست تغافل است

گاهي کرشمه گر نکند رحم واي ما

پيش که سر کنيم شکايت که سر نزد

دشنامي از لب تو به بخت دعاي ما

خوش آشکار تيغ تغافل زدي و ماند

در گردن نگاه نهان، خون بهاي ما

فکر سفر ز رشک، سري مي کشد به دل

خالي مباد بر سر کوي توجاي ما

جانت به لب رسيده ظهوري زجور او

ناگاه شکوه اي نکني بي رضاي ما

15

اي ز رويت بهشت منزل ما

عيش آزاد کرده ي دل ما

چشم بر هر طرف که گردانيم

رخت افکنده در مقابل ما

ديده بر هم نمي زند حيرت

در و ديوار نيست حايل ما

دست تقدير بسته روز ازل

بر دم خنجر تو بسمل ما

تف خورشيد دوستي برچيد

نم بود و نبود ازگل ما

بر دل ماست هر کرا داغيست

دارد از داغ طالعي دل ما

عشق را نيز کشته مي بينم

طرفه تيزست تيغ قاتل ما

جان ودل هر چه هست مي گيرد

در بهاي نگه معامل ما

پاي ما را رواني دگرست

آخر آخرست منزل ما

باز عزلست اختيار از کار

ديگر آسان شدست مشکل ما

عالمي را ز هايهاي جرس

مي دواند به کعبه محمل ما

از مي دوستي ظهوري را

مي دهد توبه شيخ عاقل ما

16

عشق آمد وسيمرغ ربا شد مگس ما

از جبهه ي گل سجده کشد خار وخس ما

هر جا که بهاريست برآورده سر از خاک

در سايه ي سرسبزي نخل هوس ما

اي فاخته پرواز چمن از تو، که گرديد

بال وپر ما بر سر کويي قفس ما

سهلست بر سدره ي اميد گزيدن

بگذشته از آن مرتبه ي دسترس ما

صبح حرم وصل دود از پي محمل

شبگير بلندي زده بانگ جرس ما

فرش رهش از فرق قبول آورد اقبال

هر جا که قدم پيش نهد ملتمس ما

وقتست که تازيم به نخجيرگه کام

آورده سگ نفس سري در مرس ما

مي خواست که صد مرحله از خويش فتد پيش

زد دست ظهوري به عنان فرس ما

17

باز مي رقصد جنون از غلغل زنجير ما

باز در کوي خرابي مي کند تعمير ما

همسفر گرديد خضر عشق ورخش انگيختيم

صبح روز کام شد گرد ره شبگير ما

جيب طاقت را هجوم چاک دارد درميان

پنجه ي توفيق دردي شد گريبان گير ما

شب سراي خواب روشن شد ز شمع دولتي

فال داغ دل برآمد از لب تعبير ما

اي دعا جيب تهي تا چند گردي در به در

رو اثر در يوزه کن از آه بي تأثير ما

خوش کمان کينه ي بيگانگان زه کرده اند

واي اگر با شست ورزد آشنايي تير ما

هيچکس عمري به اين تلخي ندارد غالبا

دايه ي غم کرده زهر حسرتي در شير ما

تا زبان مدعي مي شد مسلمان کاشکي

غسل مي دادش به آب قصه ي تکفير ما

با وجود اين جنون در صيد سيمرغ مراد

يافت دست عقل دام از رشته ي تدبير ما

شمع تعريف شبستاني ظهوري برفروخت

مي چکد خورشيد و مه از شعله ي تقرير ما

18

برکرد رسوايي سري از پرده هاي راز ما

چنگ ملامت ساز شد از طالع ناساز ما

گر در قمار کوي غم دادست صد داغ ستم

کردست درد سينه کم جان تحمل باز ما

تنگست صحراي رجا پستست اوج مدعا

بگشوده همت عقده ها از رشته ي پرواز ما

ما را به چشم کم مبين پامال حسرت اينچنين

بر شاهد کام آستين افشانده دست ناز ما

با اينچنين روز سيه پر کرده از خورشيد و مه

جيب و گريبان نگه چشم نگه پرداز ما

از لطف خط مشکبو پرمايه تر از آرزو

هم حسن بي انجام او هم عشق بي آغاز ما

درياي عشق و صد خطر مسکين ظهوري نوسفر

دستي تواند زد مگر در دامن اعجاز ما

19

چاشني از حرف زهرش طرح برگفتار ما

ياد زخمش مرهمي بر سينه ي افگار ما

از دم تيغ تغافل زخم رسوا مي چکد

واي بر ما خون ما در گردن اظهار ما

حرف ما حرفست اگر سر در سر آن مي رود

هيچگه طرفي نبست انکار از اقرار ما

قصه ي خمخانه ي افلاک بي ظرفان کنند

آسمانها قطره هاي ساغر سرشار ما

رغبت ساقي به ساغر گاه کمتر مي شود

هست بيجا طعنه، بيجا نيست استغفار ما

حسن را پيرايه اين وعشق را سرمايه آن

خود فروشي خوش بساطي چيده در بازار ما

گر نفس مي خواست بهرش مي تراشيدم اثر

وز هنرمنديست آه و ناله دست افزار ما

گشته حاصل دولتي از دولت سرگشتگي

خط نيامد در کجي جز راست در پرگار ما

نيست فردايي که امروزش نبايد ياد کرد

مي کند نقل اين سخن امسال ما از پار ما

سينه ي پاکان همه تخم افکن داغ غمش

هست خرمن شعه ها مغز جگر انبار ما

عشق ما در کار حسن او چه جانها کنده است

از مروت نيست اين گر نيست منت دار ما

چون ظهوري بيشتر از کار برمي آوريم

خويش را چندانکه کمتر مي کند  در کار ما

20

مي رود بيرون گزند عقده ها از کار ما

عشق مي سوزد سپند از سبحه بر زنار ما

در محبت آنچه مي گوييم اول مي کنيم

پاره اي پيشست از گفتار ما کردار ما

گر بلنديهاي عشق اينست خواهد پايه داد

عرش را در سايه ي کوتاهي ديوار ما

نخل دردش در زمين سينه محکم کرده پاي

ز اشک راحت بر دل از ناله برخوردار ما

هيچکس را مايه ي ما نيست در مهر و وفا

کبر و ناز خواجگي کج مي نهد دستار ما

در خوي خجلت نيند از زهد بازي خوردگان

خواست عذر تو، بهاي جمله استغفار ما

بر شب هر کس نسيم خواب صبحي مي وزد

ديده از انجم نزد برهم شب شب بيدار ما

فقر را در مايه داري با غنا سنجيده ايم

در ترازو مي زند مو اندک و بسيار ما

يک سخن ناخوانده نگذارد غرورش گرچه عقل

دفتري مي پيچد از هر حرف در طومار ما

گرم سودا گشته ايم از شمع خود رونق نگر

پرفروشي مي کند پروانه در بازار ما

خون مارا جوهر آلايش تيغش نبود

در جواب ما وکيل ماست دعوي دار ما

فکر ديگر کن ظهوري چون تواند آمدن

خدمت عشق و جنون از عقل ناهنجار ما

21

از تاب سينه شعله برآورده داغ ما

رصر طپانچه نخورد از چراغ ما

مرهم در آتش است کبابيم از غمش

يارب که هيچ سينه نسوزد به داغ ما

خود را بهار ساخته، بيرون نهد قدم

افتد اگر گذار خزان را به باغ ما

ديوانه شد بهار گلي بو کرده ايم

سوداي طره کرد چها با دماغ ما

وارونه طالعيم ،سپندي کنيم دود

چشمي مگر رسد به حضور و فراغ ما

گرديده بخت تيره همايون ز فر عشق

گيرد هماي فال به گلبانگ زاغ ما

از چشم پرخمار تو-در- مي فتاده ايم

مستي به جاي قطره چکاند اياغ ما

از جان داغدار ظهوري نشانه ايست

هر لاله اي که مي دمد از باغ و راغ ما

22

ز داغ دل شده روشن چراغ کوکب ما

به گرد رفته سحر پيش ظلمت شب ما

ستاره سوختگانيم، ليک داده قضا

به آفتاب شرف از وبال کوکب ما

ز راز لوح و قلم آگهيم نيست عجب

که کلک عشق نوشتست لوح مکتب ما

به رسم سير قدم زن که هر طرف بيني

هزار دير و حرم در فضاي مشرب ما

عجب که از مرض رشک، جان برد صحت

چنين که مغز نوازست شعله ي تب ما

به تيغ کينه ي ما دست گو مبر دشمن

که ناوکي بجهاند ز شست يا رب ما

ز شوق آنکه به پاي کسي فروريزد

چه بوسه ها که هوس جمع کرده بر لب ما

ز دين وکفر ظهوري فراغتي داري

برون ز مذهب و کيشست، کيش ومذهب ما

23

يک طرف [نه]‌ پرده حيرانيم ما

عيد مي خواهيم و قربانيم ما

بيش از اين آشفتگي در مو مکش

جمع کن خاطر پريشانيم ما

گر چه منع لب ز گفتن کرده اي

صد سخن داري زبان دانيم ما

آههاي قيمتي خوش کرده ايم

منکر غمهاي ارزانيم ما

چشم اگر پوشيم رسوا مي شويم

در کمين ناز پنهانيم ما

شبنمي در روز کس نشنيده گل

بلبلان تازه الحانيم ما

تا قبا سازيم پيراهن کجاست

عاشق چاک گريبانيم ما

داد ما انگشت شهدي کي دهد

تلخکام شکرستانيم ما

در نهاد قطره چندين شور چيست

عشق طوفان کرده عمانيم ما

دامني بر عيبها گسترده ايم

با وجود آنکه عريانيم ما

جسم کاه و کوه گاهش بر کمر

از ضعيفان نمايانيم ما

توبه فرمايي ظهوري از تو بود

هم تو فکري کن پشيمانيم ما

24

يافت ز رويت صفا آينه ي جان ما

باز جلا پرورست ديده ي حيران ما

گوش ملامت شنو باز ضرورت شدست

صبر سخن ناشنو نيست به فرمان ما

پي غلطي مي زنيم ناله ز بيداد نيست

بهر چه افتاد اثر در پي افغان ما

از بن هر مو دمد بهر فغان صد زبان

گر ندهد درد او نسخه به درمان ما

هوش چنين گر برد عشوه ي پنهان ما

زود فتد برملا قصه ي پنهان ما

پنجه ي بيطاقتي گو دگر آسوده شو

چاک سري مي کشد خود به گريبان ما

رخت طرب برده ايم چون به گلستان وصل

قفل ظهوري چراست بر در دندان ما

25

عشق بتان سرشته وفا در سرشت ما

بر صبح کعبه تافته شام کنشت ما

عکسش کتابه گشت پي پيشطاق عرش

اين رتبه حد کيست زهي سرنوشت ما

اي آنکه آگه از رقم جبهه نيستي

خطي برآوريم که خوبست زشت ما

با جور عاشقان چه کند جور زاهدان

جوي بهشت زاهد و خاک کنشت ما

گشتيم خاک و خاک نگرديد آرزو

در کاخ وصل رکن نشين باد خشت ما

تخمي که گريه کرد به دامان هايهاي

در فصل خنده قهقهه رويد زکشت ما

در بر رخ فراق ظهوري برآوريم

ز آب وصال، ‌گل شده خاک سرشت ما

26

عشق آورده پي به خانه ي ما

سر ما هم بر آستانه ي ما

سوخت در يکدگر هوا وهوس

آتشيم، آه ما زبانه ي ما

گشته از فرق تا قدم يک داغ

بي نشانيم واين نشانه ي ما

بلبلان بهار رخساريم

شکن طره آشيانه ي ما

کهنه گرديده بود ناز و نياز

عشق نو کرده در زمانه ي ما

رام ساقي و وحشي خويشيم

باده و نقل آب و دانه ي ما

به زبان نگاه حرفي چند

گشت رد و بدل ميانه ي ما

نرگست خواب ناز مي فهميد

مي شنيدي اگر فسانه ي ما

دل ز مهر ومحبت تو پرست

چه گهرهاست درخزانه ي ما

عشق از آن خانمان خرابي هست

که ترا آورد به خانه ي ما

با ظهوري چه خوش برآمد غم

اي خوشا عيش جاودانه ي ما

27

رشک اخگر شده اشک از تف نظاره ي ما

شعله در بال سمندر زده فواره ي ما

آبرو چشم زد کور نگاهان نکنيم

پرده از گرد رهي يافته رخساره ي ما

خاطر از حال دل باديه گردان جمعست

کار خود ساخته ز آوارگي آواره ي ما

چرخ در کين ضعيفان نشود صلب چنين

شيشه ي او نخورد پهلويي از خاره ي ما

مي توان يافت غرض تربيت رسواييست

کرده بي طاقتي اين فکر که درباره ي ما

نکند شعشعه ي حسن تو گر بدرقگي

نبرد ره به تماشاي تو نظاره ي ما

شست ترکان کماندار مريزاد که دوخت

چشم بر بخيه ي پيکان جگر پاره ي ما

رحم گاهي به شفاعت در جرأت مي زد

کشته افتاده ز شمشير ستمکاره ي ما

لذت زهد و ورع يافت ظهوري که ربود

سبحه از نقل طربخانه ي ميخواره ي ما

28

محرمي کو که برد پيش کسي نام مرا

واکند سر سخن نامه و پيغام مرا

در زبان قلمم نيست به جز نام کسي

کز زبان قلمش کرده برون نام مرا

صبر مي جوشد و اسباب سفر مي بندد

پختگي کرده وداع آرزوي خام مرا

برلبم مي گذرد تلخي صد قافله زهر

کرده گم چاشني شهد ره کام مرا

کي چنين رام شدي آهوي شهري با من

سر نمي داد به صحرا اگر آرام مرا

کو فروغ سحر وصل که بينايي بخت

سرمه ي ديده ي خورشيد کند شام مرا

در کمينم دگر اميد که صيادي بخت

به شکاري بنوازد شکن دام مرا

به ظهوري عجب ار روي نمايد آرام

خوانده آرام دل خويش، دلارام مرا

29

دل به ره سبک پيان يافته رهنماي را

بر دم تيغ مي برد جان برهنه پاي را

بر رخ غمکشان کشد گريه ترانه هاي تر

غصه گر آورد به کف دامن هايهاي را

رشک رقيب مي خورم ليک عوض نمي کنم

با لب خنده خيز او ديده ي گريه زاي را

زهر فراق خورده ام شهد وصال بايدم

کز رگ و ريشه برکشم تلخي جان گزاي را

دست نهاده بر سرم، عشق بلند قامتي

فرش رهش کنم مگر فرق سپهر ساي را

سايه ز ننگ تارکم بر پردش ز بال وپر

بخت به فرقم ار کند بال فشان هماي را

غير نبود صيد او باد ز خود خجالتي

آتش خس نواز را باز مگس رباي را

سر به چه کار آيدم، از تن خويش برکنم

جبهه اگر نپرورد سجده ي خاک پاي را

شوق چو راه سر کن خضر چه مي کند کسي

داده به آب اشک ما منت رهنماي را

ساخته يمن عشق تو کار ظهوري ترا

خسروملک گو ببين طنطنه ي گداي را

30

آباد کرده عشق تو جان خراب را

در خرمن عطش زده برق سراب را

يک ديدنست آفت يک شهر جان و دل

لطفيست بر مدار ز عارض نقاب را

تاب کمر خرابي صد چون مرا بسست

مگذار زير، کاکل پرپيچ و تاب را

تا مست بوسه روز جزا افتمت به پا

خواهم [به لبچشي] بنوازي شراب را

هجران نديده غير چه داند وصال چيست

از عدل شاه پرس ديار خراب را

بر شعله ي نگاه نکرديم جان سپند

دل سوخت بر تحمل ما اضطراب را

روزم سياه کرده ي ماهيست کز غمش

آتش به خانمان زده اند آفتاب را

برهم نمي زنم همه شب ديده کز سرشک

الماس ريزه در ته پهلوست خواب را

تيزست آتش اي دل ديوانه دورتر

هشدار خامسوز نسازي کباب را

عشقت معلمست ظهوري ورق بدر

در نقطه اي مطالعه کن صد کتاب را

31

هواي صبح بخشد تازگي گلهاي خرم را

چه نسبت با گل پژمرده ي ما فيض شبنم را

سر دعوي چو در بازار سوداي تو بگشايم

به يک غم غبن دانم عشرت وعيش دو عالم را

دل درهم سري از کار خود بيرون نمي آرد

سلامت دار يا رب دلرباي طره درهم را

زهي طالع که گر صد شعله از هر برگ برخيزد

نيفتد سايه اي بر کشت ما يک ابر بي نم را

مشقت در مشقت دشتيان تشنه لب را بس

فراغت در فراغت باد سيرابان زمزم را

معاذ الله چه زهر جان گزا درکام جان دارم

که مغز استخوانم مي گزد افعي و ارقم را

ندارم طاقتي آنهم ز تاب پند مي سوزد

ز دلسوزي خدا محروم گرداناد محرم را

ظهوري مژده ي عيش آمده بگشاي آغوشي

که دل پيچيده خوش بر دست محکم، دامن غم را

32

خوي تو زبان زبانه ها را

داغ تو نشان نشانه ها را

شاهين نگاه تست امروز

گشتيم شکار خانه ها را

گلبانگ گداييي کشيديم

دانگي که نهد خزانه ها را

تا در ره گوش خواب چينيم

پيچيم به هم فسانه ها را

تقريب به بزم رفتني کو

کرديم آخر بهانه ها را

خطت به کمين خالها بود

در دام کشيد دانه ها را

تا در رهت از پيم نيايند

برداشته ام نشانه ها را

لب در پي ناله تا نيفتد

برگردانم ترانه ها را

نقص به کمال از ظهوريست

انکار مکن يگانه ها را

33

مي، امن و امان ساخته خوف و خطرم را

مستي شده خوش محتسبي شور و شرم را

يک نخل خزان ديده به عرياني من نيست

افشان غمت ريخت فرو برگ و برم را

پروانه ي افسرده ام اميد که شمعي

با شعله کند دست و بغل بال و پرم را

از همت پاکست که در عهده گرفتست

مژگان ترم شستن دامان ترم را

نتوان ز ره سعي به پاي دگران رفت

دنبال خود انداخته ام راهبرم را

قاصد ز تو پيشش دگري پيش نمي بود

مي بود اگر راه شنيدن خبرم را

تا چشم ترم روشني روز نشويد

در خنده به صد سحر نشانم سحرم را

اين ناله ام از کام و زبان برنتراود

گر درد تو درهم نفشارد جگرم را

خواهم که گشايم به تماشاي تو چشمي

از عقده ي تنگي به در آور نظرم را

بازوي تو طوق دگرم کرد به گردن

زانوي تو برداشت چو از خاک سرم را

يا رب که نگردند بدان محرم نيکان

وا کرد به صد عيب ظهوري هنرم را

34

عشق آورده در ستيز مرا

کني عقل کرده تيز مرا

صبر کي روي شوق مي گيرد

صرفه ي جنگ درگريز مرا

نفسم دام طره مي بافد

دانه ها خال مشک بيز مرا

بر سر راه او نشانيدست

جلوه ي قد فتنه خيز مرا

باشد از قطرگي برون آرند

ديده هاي محيط ريز مرا

در جنون هست سنگباراني

استخوانهاي ريزريز مرا

وه چه آسان بريد از دو جهان

به نگه هاي تيز تيز مرا

از نظر پيشگان حسن شناس

همه جا نازش تميز مرا

حصه کرديم نقد وجنس جهان

همه ازجهان هيچ چيز مرا

خلوت خاص حسن وعشق نگر

که برون کرده اند نيز مرا

خوش ظهوري ز خام جوشيها

کرده در غورگي مويز مرا

35

چه قامتست که حق داده سرو ناز مرا

به جلوه کند ز بن نخل برگ و ساز مرا

ز حرف صبح، نفس کوتهست تا کردست

به زلف خويش سفارش شب دراز مرا

به قبله کي بروم کعبه گر نماز سزد

که کرده ابروي او قبله گي نماز مرا

مباد سينه به سفتن دهي برو محرم

که غمزه سونش الماس کرده راز مرا

به کعبه مي بردم خضر عشق از ره دير

که رهنماي حقيقت کند مجاز مرا

به قدر بينش خود هر کسي شناسد حسن

ببين به دولت عشق خود امتياز مرا

فسون الفت اگر هست جز نگاه تو نيست

به اختلاط در آورده احتزاز مرا

به خشم و ناز مرو گر به خشم و ناز روم

تو خود به ناز برآورده اي نياز مرا

ز يمن مدح شهنشاه نورسست اين فيض

که طرز نو شده طبع سخن طراز مرا

براي سينه ظهوري نيافت کوره ي داغ

مدد نکرد به باليدني گداز مرا

36

به رسوايي حوالت کرده عشقت پرده پوشي را

غمت بر سست بختان کرده لازم سخت کوشي را

به مي خواهد که سازد بوالهوس از سرخ رويانت

سيه رو باد ظاهر کرد آخر زردگوشي را

به هر قيمت به هرجا هست آزادي خريدارم

در‌آوردم به بيع خويشتن راحت فروشي را

به آن لذت مکيدم نوک نيش از زهر مژگانش

که بر لذت پرستان تلخ کردم شهد نوشي را

تمام عمر خاشاک سر کوي هوس چيدم

که تاوان مي کند بر شعله ي خس خام جوشي را

از آن ترسم که طوق گردنم گردد رگ کردن

نکردم حلقه بهر گوش دل فرمان نيوشي را

شنيدن از سخن برتافت رو، گو در قفا بنشين

در آوردم به زانو پيش نشنيدن خموشي را

فساني در پي تيغ سخن ناچار مي بايد

خوش آمد گوي دارد کند فهمي تيزهوشي را

سمند عيش را شايد ز گهگيري برون آري

ظهوري در مصاف غم عنان وازن خموشي را

37

کرده ام سرمه خاک راهش را

ديده ام جوهر نگاهش را

گريه گفتم فرونشاند گرد

رفت و گل کرد جلوه گاهش را

مي نخوردست غالبا هرگز

آنکه گفتست مي نگاهش را

کرده پر باغ از گل رويش

چرخ دامان سال و ماهش را

نيست از حال دل غمش غافل

دارد آباد خانه خواهش را

وسعت عشق بين که کاه ربا

کرده تنگ اختلاط گاهش را

اينقدر کرده ام به علم نگاه

که زخود کرده ام نگاهش را

راستي ها نياز من همه گفت

ناز کج تر نهد کلاهش را

دل به انداز کنگري برخاست

کرده ام چين کمند آهش را

از خطر رسته زينهاري عشق

مي شناسد فلک پناهش را

از مريدان ميکشان شده شيخ

کرده ميخانه خانقاهش را

دولتش، گر به پايت اندازد

آسمان آفتاب وماهش را

شد ظهوري گدا به ياري بخت

باد حق يار پادشاهش را

38

نداده است حق انصاف دلفريبان را

چه عشوه ها که ندادند ناشکيبان را

به اين اميد که سازند سير حسرتشان

به خوان کام نشانند بي نصيبان را

به پرسشم قدمي کاش رنجه فرمايند

علاج ترک علاجست گر طبيبان را

به فر عشق و جنون عجزم آنقدرها هست

که گوشمال دهم قدرت رقيبان را

ز گونه ي تو اگر خطبه اي کنم انشا

به لاله غوطه دهم منبر خطيبان را

مباد پرده برافتد ز راز عريانان

که در لباس پرستند جامه زيبان را

به غنچه بين زکبوتر دمش امان ندهند

بهار،‌ مست هوس کرده عندليبان را

غريب باشد اگر در دلم وطن نکني

چنين که خصم وطن کرده اي غريبان را

پرم ز پند ظهوري زبان خويش ببند

نمانده ظرف، ادب مي کنم اديبان را

39

نيست جز مي کشي و رندوشي چاره مرا

پارسايي شده رهبر به تو ميخواره مرا

رفتن از پاي سفر کرده، نشستن سودست

نتوان ساختن از کوي تو آواره مرا

فارغم از گله با خويش قراري دارم

نيست اميد وفا از تو جفا کاره مرا

پيش من چاره ي مردن چه بلا آسانست

کاينچنين ساخته هجران تو بيچاره مرا

آه از اشک که چون وقت تماشا گردد

آيد از رشک وشود مانع نظاره مرا

ناتوان گشته ام از سنگدل سيمبري

بستر از آهن و بالين سزد از خاره مرا

آنکه صد بحث در اثبات قبولم کردست

باورم نيست که رد ساخته يکباره مرا

تحفه ي شوق نکرديم ظهوري تقسيم

جگر چاک تورا سينه ي صد پاره مرا

40

هوس گنج برآورده ز تعمير مرا

ترک تدبير علم کرده به تدبير مرا

کم از آنم که در معذرتم بايد زد

بيش از آني که دهي خجلت تقصير مرا

رفت سوداي تو خوابم ز سراپرده ي چشم

نپسنديده رهن دم تعبير مرا

سخره ي عيش و طرب چون دگران مي بودم

گر نمي کرد غم و درد تو تسخير مرا

تن پرستان دگرانند نراندست در آب

واعظ از قصه ي جوي شکر و شير مرا

اگر اين پيچش زلفست وفا خواهدکرد

داده ديوانگيي وعده به زنجير مرا

مرشد ميکده غسلم به مي خالص داد

داد پس توبه ز سالوسي وتزوير مرا

در گذشتن نتواند نگه از کشته ي او

تا تسلي ندهد چشم شگون گير مرا

در دکن ريش جگر خوب نمکسود نشد

مي برد عاقبت اين شور به کشمير مرا

دور باش نگهش کرده به رم نزديکم

بر ظهوريست که آرد به سر تير مرا

41

آورده ام پيش نظر هر گوشه صد گلزار را

تا از براي پاي دل خوش کرده ام يک خار را

دارم غم پيکان او، مي پرد از پي سينه ام

چون پيش او سازم نشان، اين تخته ي زنگار را

اي دل در بيگانگي مي زن که باور مي کند

بهر چه کردي آشنا آن آشنا بيزار را

زنجير مي بايد دگر، کاکل مپيچان بر کمر

از پرده مي افتم به در، در پرده کش رخسار را

اين شعله کز کانون جان سر مي کشد بر آسمان

در [هر] شرر دارد نهان صد داغ دوزخ خوار را

در مهر بت اي برهمن ديگر در دعوي مزن

تسيبح را بستان ز من تسليم کن زنار را

دامان زهدم گشته تر اي زاهد از من درگذر

آلوده چون سازم دگر از توبه استغفار را

ريزد ظهوري در زمان اين زهرها از کام جان

تلخي گر آيد بر زبان شوخ شکر گفتار را

42

بر ياد تو زهرها شکرها

با روي تو شامها سحرها

بي عشق تومرده زندگاني

برپا به هواي تست سرها

پروانه ي آفتاب آراست

از شمع رخت به شعله پرها

راحت بنهاده بالش نرم

زير سر داغت از جگرها

گنجايش ديدني نماندست

پرگشته ز ديدنت نظرها

عشقم به حصار خود درون برد

آورد برونم ازخطرها

گاهي که کنم دعاي دشنام

دم بر نفسم دمند اثرها

کي وصل به ارمغاني آرند

از خود نکنند تا سفرها

گوشي بگشاي تا بگويم

از بيخبران شنو خبرها

ياد تو زخاطر ظهوري

واکرده به روي خلد درها

43

نخواهم داد روزمحشر از کف دامن خود را

نبينم تا به کف دامان گل پيراهن خود را

پي نظاره از گلشن دوانم صد چمن بيرون

چو آيين بندم از خاشاک کويش گلخن خود را

گل صد بوستان از جيب اگر بيرون دهم شايد

که از داغ محبت گلشني کردم تن خود را

به دست آرزو اين دانه در خاطر چه مي کشتم

چو مي بردم به پاي برق حسرت خرمن خود را

چو از دل سختي خوبان حکايت در ميان آيد

مگر هم خود کني تعريف سنگ وآهن خود را

توانم آنقدر در مهرباني همرهي کردن

که بهر خاطر او دوست دارم دشمن خود را

ندارد غالبا آب مروت تيغ بيدادش

ظهوري برکشد تا کي به حسرت گردن خود را

44

بهار آمد جنون ديگر به صحرا مي برد ما را

خموشي باز بر هنگامه بندي داشت غوغا را

به کوشش نيست ممکن رعشه از سيماب برچيدن

شکيبا کي تواند کرد ناصح ناشکيبا را

کمند ذره بر خورشيد مي پيچد، کشش بنگر

به طوفان محبت قطره شورانيده دريا را

به شرط کارد يوسف را زليخا مي خرد در عشق

ترنج و تيغ را نازم چه رنگين کرده سودا را

فسون پردازتر از عشق در عالم نمي باشد

دم طفلان نادان مي دهد پيران دانا را

ورع را در گزک گيري تلاش پيش دستي بين

نهاني عشوه ي ساقي چه رسوا کرده تقوا را

ز شمشاد تو گرديدست ثابت جلوه پردازي

فرو دزديده درخود سروبن از شرم دعوا را

براي خلد تاب رشک خواهد تافتن دوزخ

از اين زيور که ايزد از جمالت داده دنيا را

چه خوش خوش رخت خود بر سينه حسرت مي نهد برهم

برون خواهم فکندن يک يک اسباب تمنا را

زخاک و خون قربان گشتگانش سرمه اي سازم

جلاي حيرتي بخشم مگر چشم تماشا را

زهي خجلت به راحت عرض رنجم برده شد آخر

ظهوري رو نکردي از چه زخم مرهم ما را

45

يا رب اثري دعاي ما را

صبري دل مبتلاي ما را

اندک رحمي ستمگران را

اندک بختي وفاي ما را

خوشحالي وصل گو که آرد

در قهقهه هايهاي ما را

در سينه نفس نماند و ننواخت

دشنام کسي دعاي ما را

فرياد که خوش فروگرفتست

بيگانگي آشناي ما را

جان فرش ره خيال اوباد

دانسته ره سراي ما را

سرکوب نزاکت سمن کرد

خار ره عشق پاي ما را

جان در سر عشق کن ظهوري

ضامن شده ي بقاي ما را

46

به مجلسي که در آيي شوم سپند آنجا

سپندوار در آتش فتد گزند آنجا

به شهر عشق و جنون زان محله ام که خورند

قسم به خرمي خاطر نژند آنجا

حديث سادگي شال من به چين بردند

ز شرم بر نپرد نقش از پرند آنجا

برون نيامده اي از حضيض پستي طبع

اگر بر اوج روي، کي شوي بلند آنجا

گشاد کار خود از دير ديده بود مگر

دلم ز صومعه رفت [و] نگشت بند آنجا

به عشق ابروي بت طاق دير محرابست

ز سجده فرق حرم باد بهره مند آنجا

چه رايجست زر داغ در ديار جنون

به نام تارک من سکه مي زنند آنجا

به بزم شوق چه شيرين شدست گريه ي تلخ

به زهر خنده دهد باج نوشخند آنجا

حصار سينه ز راحت چه زخمها مي داشت

اگر نه داغ تومي کرد کوچه بند آنجا

متاع دل چو به بازار درد وغم بردي

خموش باش ظهوري ز چون وچند آنجا

رهي به عيشگه شهنواز خان دارم

زهي نشاط کنم زهره را سپند آنجا

47

به خلوت آمد [و] برقع ز رخ فکند آنجا

رساند خوش مددي عشق چشم بند آنجا

فتاده کنگر ايوان کبر و ناز بلند

نگشته آه و فغان کسي کمند آنجا

نگه کمند رسانست در شکارگهش

[به] هيچ تيغ نبرند هيچ بند آنجا

ز خنده سير نگرديده اي اگر اي گل

به مجلسش رو و بر خويش خوش بخند آنجا

نگه به جلوه گهش برگزيده مي آرم

چه دولتي که فتد ديدني پسند آنجا

چه رونقست که درمجمع پريشانيست

چرا سپند نسوزند بر گزند آنجا

بدين اميد که چشم و چراغ باغ شوي

ستاده گلبن با صد کف سپند آنجا

چمن نديده ز قدت کشيده تر نخلي

نهالها همه در کوتهي بلند آنجا

به عرصه تاز که بر ديده ها جلا تازد

ز سرمه سايي نعل سم سمند آنجا

تمام شب ز شبستان کشند سونش صبح

اگر ز روي تو يکدم به سر برند آنجا

وبال کوي تو دائم کسي نخواهد شد

همين قدر که شود بختم ارجمند آنجا

محال نيست ظهوري به خلد دوزخ هم

خدا کند که نباشد اهل پند آنجا

48

گريه خوش کرده ديده ي ما را

شسته نقش جريده ي ما را

نمکين عشوه اي به شور آورد

هوس آرميده ي ما را

يا رب از صيد غير درگذران

شوخ عاشق نديده ي ما را

رشک با شکوه همزبان نکند

خامه ي لب دريده ي ما را

اشک خونين عجب حنايي بست

پشت دست گزيده ي ما را

کوچنان شاديي که راست کند

پشت از غم خميده ي ما را

آه اگر وصل در بغل نکشد

دل هجران کشيده ي ما را

واي اگر باز برنگرداند

جان بر لب رسيده ي ما را

شکر کز بيغمي به باد نداد

گريه ناموس ديده ي ما را

رو ظهوري نمي تواني بست

رگ صد جا بريده ي ما را

49

ناله را پنجه دهم جيب درد گردون را

گريه را وانزنم بحر کند هامون را

ابر در دعوي چشمم نه بجا پاي افشرد

روبره کرده به هر گوشه دو صد جيحون را

خواستم از اثر نامه شود گرم نشد

چند بيهوده در آتش فکنم مضمون را

مي توانم به دمي چاره ي صد افعي کرد

عقرب هجر فکندست به مرگ افسون را

در ره هجر بتان سد سکندر کاهيست

کرده درگوشه ي غم عشق صد افلاطون را

هر بروني به درون آمده جا تنگ شدست

بيم دارم که بگيرند ز من بيرون را

محو در لذت کيفيت او شاه وگدا

داده زهر تو عجب چاشنيي افيون را

مي کنم لاغري خويش به صد حيله نهان

تا نمايان نکنم فربهي مجنون را

غير آري و بلي رانده ظهوري از لب

نيست در کام و زبان خانه چرا و چون را

50

کرده ام محرم دل غمزه ي غماز ترا

رمزگو ساخته ام چشم سخن ساز ترا

جز به بيهوش نبخشند شراب غم تو

غير رسوا نسزد محرمي راز ترا

زور زاريم ببين قدرت عجزم بنگر

کز نياز دگران باز زدم ناز ترا

سايه گسترده هما فکر شکاري دارم

مي نهم طعمه به چنگل ز جگر باز ترا

زان کمانخانه ي ابروست قضا صيد افکن

خوش برانگيخته ترک قدرانداز ترا

تو به دشنام کني زنده مسيحا به دعا

عزت و قدر دگر داده حق اعجاز ترا

غير گو خصل نه از داغ که در ششدر رشک

سينه اي هست حريفان جگرباز ترا

شد ظهوري [ز] تو پامال فلک گر خواهد

نتواند که کند پست سرافراز ترا

51

غم، ساخته نيست، هست ما را

خوش کرده وفا شکست ما را

بي فايده پايمال گشتيم

دستي نگرفت دست ما را

بر نغمه ي زير و بم گرفتست

افغان بلند و پست ما را

در هفت خم فلک ندارد

دوران مي يک نشست ما را

افتاده هزار غصه برهم

مژده دل غم پرست ما را

ساقي گزکي گزيدني بخش

يکره لب بوسه مست ما را

آورده برون ز ننگ تغيير

دردت رخ رنگ بست ما را

مگشاي خدنگ کين ظهوري

فرسوده مساز شست ما را

52

کنم در عشق مکتبخانه ي خود کوه وهامون را

بياموزم طريق عاشقي فرهاد و مجنون را

پل موجي به روي دجله بستم از نم مژگان

ز سيل گريه خواهم کرد آخر نيل جيحون را

چو قاصد مي فرستم اينقدر فرصت نمي يابم

که از خون جگر رنگي دهم در نامه مضمون را

چراغاني کنم هر شب به اخترهاي داغ دل

به اين روز سيه از رشک دارم داغ گردون را

نه تنها نقش نامت بر نگين دل هوس دارم

از اين حسرت عقيقي کرده ام هر قطره ي خون را

ز درد دلنوازت ناله از بيدار بختان شد

پي خواب دوا افسانه خوان کردست افسون را

جنون پوست پوشان ترا مغز دگر باشد

رسدشان گر فتند از خيرگي در پوست مجنون را

ظهوري چشم ظاهر را ز عکسش در جلا دادي

که از داغ درون آيينه کاري کرد بيرون را

53

کس ازمن کامران تر نيست ناکاميست کام اينجا

ندانم بسته تر از خويش آزاديست دام اينجا

به حرز دوستي از خود و جوشن گشته ام فارغ

براي تيغ خصمي زنگ مي سازد نيام اينجا

به بازار فنا خوش مايه دارانند سودايي

اگر محتاج باشي مي دهندت عمر وام اينجا

ز ديوان محبت آرزوي منصبي دارم

که هنگام تسلط عزل گردد انتقام اينجا

بيا عيدي کن و درعيدگاه عشق قربان شو

که مي سازد شهادت ناتمامان را تمام اينجا

تسلط هاي سلطان را به خدمت بار مي دادم

چو بشنيد بر اورنگ شهنشاهي غلام اينجا

به جوش عشق نگرفتي کف خون، صاف کن خود را

که شهد عمر مي گردد پذيراي قوام اينجا

چو ارباب سلامت بر در افتادگان بنشين

به خاک آستان از آسمان آيد سلام اينجا

نباشد راه در ميخانه ي غم، تنگ ظرفان را

که باشد قطره را سرشاري دريا به جام اينجا

مگو در عاشقي خرجي نمي باشد، چه مي گويي

به شرط بيع در رهنست رخت ننگ ونام اينجا

ز بس عرفان لبش گاهي به روي بوسه مي خندد

زجوش آرزو خوش پختگان گشتند خام اينجا

خرد در درسگاه عشق جزوي در بغل دارد

تفاخر خاصه ي خاصان اگر کردند عام اينجا

ندارد آن درازي ره که سالک زاد بردارد

فضاي هر دو عالم کرده کار نيم گام اينجا

ظهوري در خطر خود را نيفکندي، خطر داري

که ايمن بودن صيد حرم باشد حرام اينجا

54

عشق کجاست تا خورد خون اميد و بيم را

تازه کند به دشمني دوستي قديم را

ناز و نياز عمرها زور هم  آزموده اند

هست حريف عجز ما سرکشي غنيم را

بر سر کوي بيکسي گرد ز رخ چو ربدم

ديده ي تر در آستين خون فکند نسيم را

نقب بريده بر جگر حسرت سيم غبغبان

گريه به صرفه وا مکن گو سر گنج سيم را

سيل سرشک ما مگر بر سر شست و شو رود

بخت ز تار آه ما بافته اين گليم را

شد نم ديده کمتر و رغبت گريه بيشتر

فاقه به شور آورد مکرمت کريم را

پا به گليم کش دلا طور کجا و ما کجا

آمده سنگ رد به سر ملتمس کليم را

در حرمش ز خودسري کار صبا فتاد پس

قرب پيام ما مگر پيش برد نسيم را

رشک گرفته رخصتم لب نگزد ندامتم

نيست ظهوري دگر رهزني نديم را

55

دماغم بر نمي تابد فسون پير و برنا را

جنوني کو که در زنجير پيچم کوه و صحرا را

نشد از تندباد آه ماه و هفته طوفاني

سرشکي کو که گردابي کنم امروز و فردا را

به حسرت قطره بر خويش از گشاد سينه مي پيچد

اميدش در بغل زين تنگتر مي خواست دريا را

دو عالم يوسف ما قيمت يک جلوه مي خواهد

که مي گويد جواب دعوي غبن زليخا را

دعا در حسرت دشنام مي ميرد لبي بگشا

گره شو گو نفس در سينه اعجاز مسيحا را

به ننگ نقش پايم ساخت تا خاک سر کويت

به هرجا مي روم از فخر بر سر مي نهم پا را

کجا دل پشت بر راحت بدين آسودگي کردي

نکردي روي اگر در خويش داغش سينه ي ما را

براي گريه ديگر در جگر آبي نمي بينم

اگر بس نيست بايد کرد فکري گريه فرما را

هلاک غارت آرام دزدانند، آگاهان

دلا گر مي شناسي دزد خود مشناس کالا را

به بال دل ظهوري بر سپهر عشق پروازي

که گنجشک حضيض خود شمارد اوج  عنقا را

56

داغت محکي عيارها

کويت چمني بهارها را

ني توبه پناه شد نه سوگند

بگرفت ميت حصارها را

کرده به تيول خود مقرر

زلف تو بنفشه زارها را

هر روز به راه وعده ي تو

آخر کنم انتظارها را

دل گوشه ي کاري از تو ديدست

يک گوشه ي نهاده کارها را

چشمت به شراب تلخ ديدن

مستي کرده خمارها را

از حشمت مرده ي غم تو

آيين بندان مزارها را

داديم قسم به بيقراري

بر هم نزني قرارها را

کشتي خطر کنار دارد

آرم به ميان کنارها را

بنشانده صبا به ميهماني

بر چهره ي من غبارها را

زنار تو سبحه بس ظهوري

بگذار به خرقه تارها را

57

ساختيم از کار معزول اختيار خويش را

بيش از اين ضايع نمي سازيم کار خويش را

از خزان مرگ، گلزار حياتم ايمن است

کره ام فصل تماشايي بهار خويش را

خلعت خواري نمي زيبد کسي را غير من

گر دهي تشريف هم بي اعتبار خويش را

ذره بر خورشيد آغوشي به حسرت کرده باز

خوش فريبي داده اي اميدوار خويش را

با قرار و عهد تو با ديگران ما را چه کار

پاس مي داريم ما عهد و قرار خويش را

مي توان افشاند گاهي چين زلفي بر صبا

پرسشي مغز پريشان روزگار خويش را

سينه ي ديگر ندارم زودتر بيرون فکن

اخگر رشک از گريبان داغدار خويش را

ترسم از بي طاقتيها ناگهان جوشي زنم

پر منه بر داغ کاريها مدار خويش را

غمزه ي صياد تا کي در کمين خواهد نشست

زخم پرور کن جگرگاه شکار خويش را

در غبار کوي غم روي ظهوري گشت گم

آستيني بر جبين کش خاکسار خويش را

58

دل از انديشه ي وصل تو عالي کرده همت را

تماشا در تماشاي تو حيرت کرد حيرت را

کجا سعي قضا سيمرغ دل را بال و پر بستي

نبودي دانه از خال تو گر دام محبت را

ز تاب درد گاهي گشته ام در کنج بيتابي

به زور آرزو دل مي کشد اين کوه حسرت را

خراش سينه را گر از شکاف جيب بنمايم

ز دندان بخيه ها بر لب زنم اهل ملامت را

سلامت از همه راهي برو، اي صبر خوش بادت

اگر واقع شود از ما سلامي هم سلامت را

نگه دارد خدا صبر دل من تا فرو شويم

به اشک شوق از رخساره ي جان گرد تهمت را

اگر مي بايدت در کوچه ي آسودگي منزل

برون ريز از سراي طبع، رخت رسم  و عادت را

شراب عشوه چندان کرد ساقي دوش در کارم

که از مجلس برون بردم به دوش اين صبر و طاقت را

بنازم چشم مستي را که هر ساعت ز هشياري

کند خاطر نشانم معني لفظ مروت را

ظهوري شمه اي از حال زار خود چسان گويد

نگنجاند اگر در يک حکايت صد شکايت را

59

ز بيماري چه حاصل پهلوي بستر پرستان را

مبادا زخم مرهم سينه ي خنجر پرستان را

نمي جوشد ز کام شهد خوبان لذت زهرش

ز چشم افکنده زخمش تارک مغفرپرستان را

ز جنبشهاي مژگان نهرهاي خون روان گردد

بکاوي روز محشر گر رگ نشترپرستان را

کشيدي درد غيرت، ناله هاي تلخ از کامم

اگر بودي مذاق زهر ما شکرپرستان را

سبکروحانه در بحر تعلق [دل] زخود برکن

که کشتي برنمي تابد غم لنگرپرستان را

در آن صحرا که مي گردد سمندر مشت خاکستر

مباد انديشه ي پرواز بال و پر پرستان را

گل از اخگر به جيب داغداران کن که مي گردد

زلال خضر گرد چهره خاکسترپرستان را

سجودت تا شود بر جبهه تاوان يکره اي زاهد

تماشاي رکوع شيشه ي ساغرپرستان را

ظهوري بر سر خوان قناعت ريزه چيني کن

که سيري نيست چشم احتياج زرپرستان را

60

حال من سر کرده زاري گريه مي آيد مرا

خوش عزيزم کرده خواري گريه مي آيد مرا

شايد آب رفته ام ديگر به جو آيد بگوي

حرف سرو جويباري گريه مي آيد مرا

قيمتي مي خواستم خود را چه حاصل، برنداشت

اشکم آب شاهواري گريه مي آيد مرا

آتشم از سرکشي ترسم رود ناگه به باد

آبروي خاکساري گريه مي آيد مرا

حرف افشا از زبان افشانده ام لب گشت مهر

از نشاط رازداري گريه مي آيد مرا

زود پندارم که خواهد معذرت را آب برد

کرده طوفان شرمساري، گريه مي آيد مرا

درخوي خجلت ز شرم دعوي بيجا مباد

گو برو ابر بهاري گريه مي آيد مرا

عاقبت دشمن بر احوال ظهوري خنده زد

اين نبود اميدواري گريه مي آيد مرا

61

برنتابد جگر دردکشان درمان را

نپسندد سر شوريده سران سامان را

مي چکد شعله ي صد کوره ز هر قطره ي خون

بفشارند اگر داغ دل خامان را

عالمي را به يکي لحظه کند قتل اگر

بر تغافل نگمارد نگه پنهان را

زور حسنش کشد از جان ملامت کش مصر

ريشه ي نخل غم سرو قد کنعان را

خلق را مژده ي آسايش خواب آوردم

ضعف از آه به زنجير کشيد افغان را

شعله ي عشق بت از عقل برآورده دمار

چشم زخمي نرساند شررش ايمان را

تيرش از سينه چرا دير برون مي آيد

پيش خود دل گذرانيده مگر پيکان را

کار با مرحمت وصل فتادست دگر

پس سرکرده ظهوري ستم هجران را

62

خراب باده ي سرجوش کرده اي ما را

بهوش باش که بيهوش کرده اي ما را

ز فربهي به بغل در نيايد آسايش

به درد خويش هم آغوش کرده اي ما را

چو مي پزيم تمنا درمنه خورشيدست

به روي گرم همه جوش کرده اي ما را

زياده باد خم و پيچ طره هاي دراز

چه حلقه هاست که در گوش کرده اي ما را

درست عهد مبادا شکسته دل هرگز

به ياد دار فراموش کرده اي ما را

به راه گرم روان سوختست همپايي

به برق بيهده همدوش کرده اي ما را

بکوش، فايده ها هست در جفا کوشي

کمينه اينکه وفا کوش کرده اي ما را

به نوشباد نشانيم زهد و تقوي را

چنين که رند و قدح نوش کرده اي ما را

ز جامه خانه ي عشق تو اطلس گردون

به نعل و داغ تبک پوش کرده اي ما را

چرا به حرف ظهوري نمي نهي گوشي

به گفتگوي که خاموش کرده اي ما را

63

فرهاد کم از عجز نهد قدرت خود را

با ضعفم اگر وزن کند قوت خود را

از سود و زيان گنج نهادند دل و جان

ديگر ببرند از سر من شرکت خود را

از شرم شود آرزوي خلق نقابي

از چهره اگر پرده کشم حسرت خود را

خود را بکشم ار نرسد دست به اغيار

تيغي ننهاديم به کف غيرت خود را

سهلست ازو رخصت رفتن طلبيدن

حاصل کنم از خويش مگر رخصت خود را

گرديد مشخص که زمن خوارتري نيست

بايد به ازين داشت دگر عزت خود را

هرگز نپسندم که فلک مرتبه باشم

ناچار مگر پست کنم فطرت خود را

نگذاشته در ناکسيم عشق، عجب نيست

گر ذره به خورشيد دهد نسبت خود را

لطف تو وکيلست که بر من نکشي خط

افشا چه کنم معذرت جرأت خود را

يک پله زمين دوز ودگر پله زمين ساي

سنجيم به تمکين تو چون طاقت خود را

سوغات عزيزان طرب دوست ضرورست

خواهم به وطن برد غم غربت خود را

در خلوت و عزلت چه بجدست ظهوري

اي واي اگر خوش نکند صحبت خود را

64

صد چمن در پيشکاري باغ زندان ترا

باغ رندان عندليبان گلستان ترا

عيد را از لاغري آورد بيرون سعي بخت

تا به قرباني پسند افتاد قربان ترا

بيش ازين پيراهن گل چاک درهم مي کشيد

در چمن مي ديد اگر چاک گريبان ترا

کشت حسن هيچکس را نيست اين نشو و نما

از تو چشم مرحبايي نيست دهقان ترا

مجلست را خلد گويند اين کجا و آن کجا

مي خرد رضوان به زاري ناز دربان ترا

گر نمايان تر شود لطفت به مايان دور نيست

کرده ام با خود قياسي جور پنهان ترا

لب به دندان کرده ام از آرزوي بوسه ريش

واي اگر مرهم نسازم زخم دندان ترا

سجده ي شکر دل جمعست واجب بر دلم

مي شناسد قبله گاه خود پريشان ترا

موم را برخاره در صلبي سخن آيد اگر

حرفش آيد بر زبان فولاد پيمان ترا

جامه زيبي شد ظهوري ختم بر خوبان هند

ديده ام اطلس برازان خراسان ترا

65

خوش دم تيزي گرفتم تيشه ي فرهاد را

مي تراشم غم، بنازم پيشه ي فرهاد را

با وجود آنکه شيران را جگر لرزد ز بيم

مي توانم کرد شيري بيشه ي فرهاد را

حيرتي دارم که يک دل بود شيرين را و کرد

جمع ياد خسرو و انديشه ي فرهاد را

آن زمان پرويز برخوردي ز نخل غيرتش

کز گل شيرين کشيدي ريشه ي فرهاد را

چشم جام خسروي گويا غباري داشتست

توتيا کردست دوران شيشه ي فرهاد را

غير عکس صورت شيرين نفرمودي قبول

دهر اگر آيينه کردي تيشه ي فرهاد را

تيشه اي در عشق مي خواهم زنم بر پاي خويش

چون ظهوري کرده ام خوش تيشه ي فرهاد را

66

ببين اي باغبان آن لاله روي نسترن بو را

خس وخارم ولي باغ و بهاري کرده ام او را

خيالش را سري هرگز نديدم در کنار خود

به اين اميد هر شب ته کنم تا صبح زانو را

تمناهاي خام من شود در سينه خاکستر

اگر گاهي به خاطر آورم آن گرمي خو را

نمک چشمش بگيرد گر کند همچشمي ليلي

چرا در شوره زار اشک مجنون برده آهو را

براي باج چشم آهوان گر خيل آهويي

به بابل مي فرستد مي رسد آن چشم جادو را

به دريا ماهيان را سينه ها بر تابه مي پيچيد

اگر با اين تن تفسان نهم بر خاک پهلو را

به بستان دانه بهر قمريان پاشم به اين نيت

که در گردن کشم از سرو قدي طوق بازو را

چه پشتي کرده محراب حرم بر قبله در رشکم

نمي دانم کجا ديدست آن محراب ابرو را

به عرض حال قاصد گر چه بايد وقت دان باشد

ندارم صبر نازم قاصدان بي محل گو را

به تبديل نياز و ناز عشقم داده دستوري

نمي دانم که او را خود کنم يا خود کنم او را

نمي دارد ظهوري چشم جهدي در جگر کاوي

تواند گريه باز آورد آب رفته در جو را

67

شب از مژگان تر رفتم غبار آستانش را

پشيمانم که کاري ياد دادم پاسبانش را

فکندي بيستوني کاش پيش سخت جان خود

که ديدي با وجود ناتواني ها توانش را

نشد کز کاکلش حرفي خورد بر گوش مجنون را

که در پيچد به هم چون زلف ليلي داستانش را

خراج مصر بهر خرده ي بيعانه مي بايد

که در بيع کسي آرد شکر کنج دهانش را

به جاه عشق با پرمايه اي دارم سر و سودا

که صد جانست قيمت يک نگاه رايگانش را

اگر مي بود رنگي باغبان را از تماشايش

غلط مي کرد در بستان به خيري ارغوانش را

به حرف ديگران هر گه رسم لب راه گرداند

بگرداند به حرف من مگر روزي زبانش را

برو جمعند جمعي از پريشانيش مي ترسم

نگه دارد خدا از دشمني ها دوستانش را

دلم در گلستان داغهاي سينه آن بلبل

که از خاشاک آه وناله بستم آشيانش را

به بستان چون روم بر مسند تعليم بنشينم

که بلبل بگذراند پيش من درس فغانش را

حسابي نيست سودايي که عشقت نيست دلالش

شما را گر شوم گر بشمرم سود و زيانش را

به جمع اندازي خود از ظهوري مي شود ممنون

نشان سازد کمان ابروي من گر استخوانش را

68

عبير گل مکن گو باد، گرد جلوه گاهش را

که در تمغاي خود از سجده دارم خاک راهش را

به صيد هر دلي زلفش نسازد رهن دام خود

زنخدان از دل يوسف رخان پرکرده چاهش را

نگردد تا غبار آلود فتراک سوار من

به خون زخم نخجير آب باشد صيدگاهش را

به رغمم گر به سوي غير گاهي افکند چشمي

به سعي غيرت از ره بازگردانم نگاهش را

به دشت منفعت خيزد غم از دارو شناسانم

درين فکرم که اکسير طرب سازم گياهش را

ببالد تاجداري در تفاخر يک سرو گردن

که نعلين گداي درگهت سازد گياهش را

ببالد تاجداري در تفاخر يک سر و گردن

که نعلين گداي درگهت سازد کلاهش را

به ميل زر کشد در ديده خورشيد جهان آرا

سيه بخت تو سازد سرمه گر روز سياهش را

هجوم فتنه وآشوب کي در شهر و کو گنجد

اگر حشمت نسازد پهن در کشور سپاهش را

شد از دزديده ديدنها گنه بر چشم من ثابت

تو مي بايد به روي خويشتن بخشي گناهش را

ز زلف چون ظهوري هيچکس برخود نمي پيچد

تماشايي نکردي هيچگه پيچاک آهش را

69

نمي دانيم اين طاقت ميسر کي شود ما را

که ساقي باشي و سجاده رهن مي شود ما را

ز دودش تا نگردد چشم غيري تر ببين غيرت

که خواهم استخوان ها خشک تر از ني شود ما را

رگي دارند در خون گشتگان صيدگاه او

مبادا عيب فتراکش دوال پي شود ما را

نگه هاي نهاني قطع شد از تيز ديدنها

تسلي ده، تغافلهاي پي در پي شود ما را

هوسها مرده اند اما به فيض شب نشين ما

هواي ساقي و مي زنده در ما حي شود ما را

جنون شهريست مغزي نيستش اينک بهار آمد

که در سر توده شور پوست پوش حي شود ما را

به اين چستي سمند کوشش و آن هرزه تازيها

دوعالم پس فتد گر فرصت يک هي شود ما را

تلاشي در سبکروحي مبادا از گرانجاني

دليلي بهر بحث خصم، نقش پي شود ما را

چه دستي داده بي برگي خزان را در زر افشاني

همين سرمايه شايد ساز و برگ دي شود ما را

به بال نغمه پرواز بلندي راه خاطر زد

بيا مطرب که شهپر از صفير ني شود ما را

گدايانت ظهوري را ز خاک پا دهند افسر

وبال سر هواي افسر کي، کي شود ما را

70

بيا اي بحر کف ساقي تويي حلال مشکلها

به آن کشتي شرابم ده که گردد غرق ساحلها

حريفان خاک گرديدند وقت جرعه ريزي شد

به تعمير خرابان جز تو کو بر هم زن گلها

ز خوناب درون، تن ماهي نهر لحد گشتي

نگشتي زخم شمشير غمت گر مرهم دلها

به اين مجلس فروزي شمع در عالم نمي باشد

نه من مي گويم اين، پروانه هم ديدست محفلها

به پهلو رفته ام با آنکه پهلو مي تواند زد

به حرف زلف خوبان در درازي راه منزلها

دراي دل ز سوز سينه قنديل حرم گردد

فرود آرند چون محمل کشان درکعبه محملها

نپيچيدي نگه ها را به هم، يک گوشه ننهادي

به ناديدن به سر کردي، نکردي رفع حايلها

بنه انبار راحت،‌سينه خرمنگاه داغي کن

چرا چون کاه پارين مي دهي بر باد حاصلها

ظهوري دست و پايي مي زند در ژرف دريايي

که کشتي هاي پر نوحست در گرداب ساحلها

71

به راه کعبه ي کويت چو مي رانند محملها

به استقبال آيين بسته مي آيند منزلها

نگشتي از توگر شمع شبستان جهان روشن

شدي تاريکتر از خلوت زهاد محفلها

سر زلفت به دود آه من دارد سر ديگر

چو در بزم تو مي سازند حاضر مجمر دلها

به اميدي که شايد رخنه ي حرمان توان بستن

خرابانت در آب ديده ها دارند خوش گلها

به کنجي رفته در لبها حديث وسعت گردون

غمت در خاطر تنگم، بنا کردست منزلها

علاج کندچشمي کرده ام از تيزبينانم

برايم در تماشاي تو عينک گشته حايلها

ندارد توبه ي خلوت نشينان بختي از ساقي

مگر ضايع نگردد رنجشان نذرست حاصلها

خطرهاي کنار اندر ميان دارند کشتي را

شدم آبي ز شور گريه، درياييست ساحلها

ز شوق کعبه خاک سالکان از پاي ننشيند

به دوش باد، دست گرد بين دنبال محملها

ظهوري لب نمازي کرده ام با عشق مي گويم

به يمن اسم اعظم گشته ام حلال مشکلها

72

چنين برد غم او گر توان مردم را

عجب که ناله نسازد فغان مردم را

ره تخيل آغوش بسته ام بر خويش

چه در پلاس کشم پرنيان مردم را

چه دلبري تو که هرگز به گريه ي شادي

نشسته اي مژه ي خون فشان مردم را

کدام توبه که از ساغر تو سرخوش نيست

به جز تو سود که سازد زيان مردم را

به صد زبان نتوان شکر ناتواني گفت

نکرد عشق تو ضايع توان مردم را

به هر که داغ برازي نباشدش منشين

غلط مکن به تو گفتم نشان مردم را

يقين که کار نسق خواهي آنچنان دادن

که با تو کار نباشد گمان مردم را

چرا قباي ترا ديگري گشايد بند

بگو چگونه ببندم زبان مردم را

دگر ز تربيت چشم خويش دست کشي

اگر ز من شنوي داستان مردم را

چو طره هاي تو بر روي روز افکندست

کرشمه هاي تو راز نهان مردم را

ترا که عار ز تشبيه ماه مي آيد

به ماهتاب ميفکن کتان مردم را

فتادم و چو ظهوري دو اسبه مي تازم

چه سود وا زدن اکنون عنان مردم را

73

ز منع خلق چه تقصير پاسبانش را

که وقف فرق ملک کرده آستانش را

به هر نگاه گل صد ارم شود توفير

اگر اجاره کنم باغ و بوستانش را

ز ناز گر چه به ظاهر نمي فروشد ناز

بيا بيار بها عشوه ي نهانش را

ببين سخن چه قدر بيش کرده است که کرد

ز همزباني من منع همزبانش را

چرا زماه به پروانگي برآرد دود

نديده حسن مگر شمع دودمانش را

چه جيبها که دريدم زغصه ناصح

چه دولتست که دوزد کسي دهانش را

دلم به دولت عشقت زدست بازاري

که مي خرند به صد سود يک زيانش را

به خار کوي تو دعوا، گل زبان به قفا،

اگر نکرد که کرد اينچنين زبانش را

مباد آنکه فراق تو ميزبان باشد

هزار مرگ شود زله ميهمانش را

ز چهره ي تو شنيدست باغبان حرفي

ز شرم ساخته خس پوش ارغوانش را

تف خجالت افسردگيش مغز گداخت

کسي که داغ تو نشناخت استخوانش را

ميار زور ظهوري به بازوي زاري

که زور بازوي زر مي کشد کمانش را

74

چه راحت هاست در خارا بري فرسوده پايان را

چه لذت هاست بر خوان جنون زنجيرخايان را

نسيم آه مشتاقان همانا رخصتي دارد

که مي پيچد به هم گاهي نقاب خودنمايان را

ز پابوسي چرا محروم گرديدست دامنشان

زکات سيم ساقي نيست چون کوته قبايان را

مثل گرديده اين، کج خو مبادا هيچکس يارب

کم از بيگانگان بهر چه دارند آشنايان را

توانگر گر سمر گردد به خست حرف مي آيد

نبايد طعنه زد در بيوفايي بيوفايان را

تلاش داغت از هر سينه لايق نيست مي دانم

دهد يا رب سزا افسرده حالي ناسزايان را

از آن ترسم که بنشانند نقشي بر مراد خود

به نرد دوستي از سادگي منشان دغايان را

شکوه فقر را نازم چه جاه واحتشامست اين

تکبر زيب تر مي سازد از شاهان گدايان را

ببين همدم اسير کيستم آزاد مپسندم

ز آزادي بلايي نيست بدتر مبتلايان را

مروت بر تو شبها کرده سير بام و در، لازم

نمي باشد چراغي خانه هاي بينوايان را

سر ساقي گري داري سجود شکر بر مينا

قضاي مي کشيها گشته واجب پارسايان را

ظهوري ملک هندست اين، غنيمت دان اگر گردون

کند جا مرحمت در سايه ي زاغان همايان را

75

صبا هر گه علم سازد غبار جلوه گاهش را

دهد گردون نويد سرمه چشم مهر و ماهش را

به من از مستحقان گوشه ي چشمي دگر دارد

بر ارباب نظر چون مي کند قسمت نگاهش را

چه لطفي کرد در قتلم گمان دارم که در محشر

بچربد بر ثوابش گر بسنجد اين گناهش را

شکستي خورد و زيب ديگرش گرديد از اين حاصل

به جنگ انداخت تا با بخت من زلف سياهش را

اگر ايام يوسف را ز ايامت خبر بودي

نشانيدي به راه انتظارت سال و ماهش را

ضرورست اين که از معشوق عاشق تربيت يابد

نگاهش کهربا بنگر که چون پرورد کاهش را

به بيدادي دگر گويا نخواهد کاهلي کردن

تسلي مي تواند کرد فردا دادخواهش را

مسلم داشتي فرهاد را در حشمت و شوکت

اگر پرويز ديدي در محبت دستگاهش را

ترقي بين محبت کار مي سازد براي من

عتاب دم به دم کرد التفات گاه گاهش را

شود دست و بغل از خيرگي با زلف شبرنگش

ظهوري اينچنين خودسر برآرد از چه آهش را

76

در مهر خموشيست لب ملتمس ما

هر چيز جز او رفته برون از هوس ما

جان جز به غم آينه رويان نسپاريم

آرند از آن آينه پيش نفس ما

نقش عجبي سينه ز داغ تو نشاندست

طاوس ندارد پر و بال مگس ما

گرديده چراغ نگه از روي تو روشن

بر طور تجلي زده پهلو قبس ما

مستان تو از محتسبان باج ستانند

زاهد چه بجدست که باشد عسس ما

از نغمه سرايان گل گلشن صبحيم

جز شوشه ي خورشيد نزيبد قفس ما

دارو نشناسيم بلي درد شناسيم

هر جا به دم ناله نيايد نفس ما

برهيچکسي رشک نداريم ظهوري

شاديم شنيديم ازوهيچکس ما

دوران نکند ظلم به دور شه عادل

فرياد رسيدست به فرياد رس ما

77

در يوزه کند بلبل آه از نفس ما

آيند چمنها به سلام قفس ما

سيلي خور برگست خزان، باغ و بهاريم

با لاله و گل دسته شود خار وخس ما

بستيم لب از ناله محالست که ديگر

از گام نهد گام برون ملتمس ما

يکبار به سيب ذقني کف نرسانديم

در کوتهي افتاده رسا دسترس ما

در هند ردا گيري سر طايفه رسمست

بسم الله پروانه ي غير و مگس ما

خوش آنکه گدازد تف مهرت غش کينش

عشق تو گرفتست عيار هوس ما

هجران تو کوهيست ز صد کوه گران تر

گفتيم حديثش کمري شد نفس ما

در خواب توان کرد مگر دوري ره را

شبگير در افسانه خوشست از جرس ما

گفتيم ظهوري که کس خويش نباشي

تقصير که باشد که نگرديد کس ما

ذي رتبه کند مدحت خان اهل سخن را

طوبي يکي از سايه نشينان خس ما

78

اشک دويده درعنان توسن هاي هاي را

واي که کرده صد زبان شوق تو واي واي را

گرچه شکار لاغرم کوشش فربهم ببين

صيد کمند کرده ام سر مدهم خداي را

صد چو دواست زله بر بر سر خوان راحتم

دردزد الصلا دگر ناله ي سينه خاي را

دست تصرف صبا بستم از آه بر قفا

کرده اجاره چشم جان سرمه ي خاک پاي را

نام فراق مي برم زهر زکام مي چکد

راه مباد بر لب اين حرف زبان گزاي را

درد دل ربودگان ماند نگفته در زبان

داده غمت به سينه سر آه نفس رباي را

رشک بلاست الامان، مرد وصال نيستم

باد رهي به کاهش اين عشرت غم فزاي را

جوش زند ز فرقها عشق به فر سايه اش

مغز به استخوان من بالد اگر هماي را

پرده ي گوش محملي، پرده ي محملش شود

چون به زبان درآوريم از غم خود دراي را

رفته ز دست کار ما چشم ترست دجله را

تا به کجا برد شنا سالک سينه ساي را

زهر به شکري خورم زخم به مرهمي برم

پرس ز صاف مشربان قيمت و قدر لاي را

نيست عجب که شد فزون قدر ظهوري اينقدر

حشمت عشق مي دهد پادشهي گداي را

79

به خونم کرد رشک غير رنگين تيغ غيرت را

به انصاف آشنايي باد شوخ بي مروت را

به طوبي قامتي نازم که آب تيغ بيدادش

دواند در رگ و پي ريشه ي نخل محبت را

چنين گر بر دلم امروز حسرت زخم پيمايد

به خون آغشته خواهم کرد فرداي قيامت را

دلم را دست عشقت تيشه بر پا کوفت مي شايد

که استغناش در مرهم کند پامال راحت را

گر افتد از ملاحت هاي خوبان شور در دلها

تو زخمي کردي از رشک نمک جان ملاحت را

ز آتشپاره اي دارم چنان هنگامه ي گرمي

که در لبهاي ناصح مي گدازانم نصيحت را

چرا معني نبالد هر دم از همدوشي صورت

رهين همرهي دارد مجاز ما حقيقت را

زطعن خويش و پند آشنا جان در وطن کاهد

موافق ساز با طبعم خدايا آب غربت را

کجا از عهده ي ذکر تمنا من برون آيم

مگر سازد ظهوري سبحه گردان اشک حسرت را

80

به ما يا رب نمايد طالع ما روزگاري را

که بيند در بغل نخل تمنا نوبهاري را

جز اين تعويذ در دفع سيه بختي نمي باشد

که از زلف تو بر بازوي جان بندند تاري را

نبخشد ضعف اگر قوت، چسان بر دوش جان بندد

گداي ناتواني بار عشق شهرياري را

شدي اي صيد دل زخمي بخوابان ديده ي حسرت

چه مي سازي نگاه آلوده فتراک سواري را

براي جيب بختم اي صبا گر در گلستاني

نباشد دامن پر گل چه مانع مشت خاري را

به اين زيبندگي هرگز نديدم اشک گلگوني

شبي شايد که گيرم در حنا پاي نگاري را

مهيا کرده رشک آلوده وصلي طالع شورم

به زهري مي چشم ناچار شهد ناگواري را

به کام اژدهاي غيرتم از دست بدعهدي

به مغزم داده خوش سر حسرت اميدواري را

ظهوري گوي مي گيرد سراغ چهره ي حالم

نسيم دشت غم هر جا برانگيزد غباري را

81

هستي ما نقاب شد آن رخ دلفروز را

کاش به عالم افکند برق وجود سوز را

راه به صبح چون برد شام غم بلاکشان

کرده ز سال ومه برون شام فراق روز را

زخم دلست و سوز جان بيهده منع چون توان

ناله ي لب خراش را گريه ي چهره سوز را

همره پاره هاي دل راز تو مي فتد برون

حيف مدان به سوي ما ناوک سينه دوز را

در ره وعده ي تو دل گرچه دويده عمرها

بخت بدش نکرده طي مرحله ي هنوز را

با تو ظهوري اينهمه جور و جفا و دشمني

هست تمام دوستي فاش مکن رموز را

82

برو اي باد خدمت کن در دولتسرايي را

بپرس از فرق عجز خاکساري خاکپايي را

سخن کردن نمي دانم کس از من هم نمي رنجد

فدايش گر فراقش ريخت خون آشنايي را

بيابان غم هجران هواي طرفه اي دارد

که در طوفان آتش پرورد شاخ گيايي را

ندارم شکوه ليکن از مروت نيست پنداري

که بگذارند در بند بلا بي دست و پايي را

نمردم از جدايي ها ندارد پرسش احوالم

به ره مي باش گوچشم توقع بيوفايي را

ظهوري بسته بر جوي دعا آب اثر آري

به سرسبزي بشارت باد کشت مدعايي را

83

نازم آن جادوي پر افسون را

که کشد از رگ جگر خون را

نپسندد گدا به نعليني

در رهش افسر فريدون را

ميکند تيزتر به معجز عشق

آب تيغش زبانه ي خون را

نغمه بر نغمه گر نريخت لبم

ناله در ناله چيست قانون را

بر لب خشک ما چه مي خندي

گريه تر کرده نيل و جيحون را

خنده ي صبح را به آب دهم

شب چوآرم به گريه گردون را

چشم ليلي به تحفه مي طلبد

از صبا خاکپاي مجنون را

رسم و قانون جماعتي دانند

که ندانند رسم و قانون را

خواجه از گنج فقر مايه نداشت

برد با خاک رشک قارون را

رفت دل از براي پاس درون

به ظهوري گذاشت بيرون را

84

بر نزد ناله اي سر از لب ما

که نشد شعله از تف تب ما

به فسون و فسانه دست نيافت

کوتهي بر درازي شب ما

غالبا غير جلوه خواهد داد

سينه اي بر سنان يا رب ما

بر خموشي زديم اگر نزند

درد انگشت ناله بر لب ما

مطلب خويش در ميان ننهاد

با اجابت دعاي مطلب ما

زيور گردن گرفتاريست

طوق سوداي سيم غبغب ما

در ره شرع عشق مي پويم

برده تحقيق پي به مذهب ما

مي توان ابجدي به عقل آموخت

گر دهد خويش را به مکتب ما

کار بر ما عجب که گيرد تنگ

آن کزو شد وسيع مشرب ما

با ظهوري نگشت راست فلک

داد از دست طالع چپ ما

85

به حصول آشناست مطلب ما

همزبان گشته شکر با لب ما

باز شيرازه شد به رشته ي وصل

دفتر حال نامرتب ما

گريه گو قهر کن ز ديده دگر

صلح کردست خنده با لب ما

حاسدان آه و ياربي دارند

کار خود کرده آه و يا رب ما

وصل آبي به روي کار آورد

سوخت هجران در آتش تب ما

آسمان آسمان سعادت و بخت

کرد گردون نثار کوکب ما

عيش صد روز عيد رفت و نکرد

گاه دامن فشاني شب ما

گر نمي کرد قرب او حاصل

کي ظهوري شدي مقرب ما

86

سوده بر عرش سروري سر ما

خاک پاي کسيست افسر ما

شرف وصل پرتو افکندست

فارغست از وبال اختر ما

کلک حسرت رقم نمي ريزد

آرزو کرده طرح دفتر ما

شوق در عين دامن افشانيست

زده درشعله غوطه اخگر ما

گشته سوز و گداز بر ما ختم

مهر داغست زيب محضر ما

آنکه از پيش ما نمي گذرد

بر نمي خيزد از برابر ما

شکن طره از گره خاليست

دل ما را چه کرده دلبر ما

حذر اي مدعي نمي آيد

زخم مرهم برون زخنجر ما

رو ظهوري جلاي آينه ده

تا ببيني صفاي جوهر ما

87

اي وصل تو اصل زاري ما

عزت شده از تو خواري ما

گو رنج برو که کرد راحت

از داغ تو پنبه کاري ما

طغراي سعادتست اين داغ

بر جبهه ي دوستداري ما

اميد که روز حشر بخشند

ما را به اميدواري ما

حاشا که نمي دريغ دارند

از مزرع خاکساري ما

تر باد سر آستين عفوي

از جبهه ي شرمساري ما

گرديده زر عيار رايج

از سکه ي کم عياري ما

آرام براي خانه گردد

از کوچه ي بيقراري ما

مستي و جنون دو جرعه نوشند

از ساغر هوشياري ما

ايمن شده از خطر ظهوري

آري شده زينهاري ما

88

اي غمت ناز پرور دل ما

زهر چشم تو شکر دل ما

جان فدايت که با همه شوخي

نروي از برابر دل ما

نگهي در گرو گذاشته اي

از پي بيع گوهر دل ما

قلزم شوق و موج عشوه ي تو

کشتي صبرو لنگر دل ما

ساده از مهر داغکاري باد

در وفاي تو محضر دل ما

عشق هر رخنه اي که بود گرفت

باز قفليست بر در دل ما

در ازل کرده حسرت تيغي

جامه ي چاک در بر دل ما

اي ظهوري مدد که غوغايي

عشق آورده بر سر دل ما

89

غم عشق گرديده مهمان ما

کباب جگر ديده بر خوان ما

رسانيده رضوان ز کوثر پيام

به آب سراب بيابان ما

قسم خورده آيينه ي تيغ عشق

به بينايي چشم حيران ما

نهالي که بار آورد چاک دل

خورد آب از جوي شريان ما

اثر بر سر کوي دل خانه ساخت

به معماري آه و افغان ما

نشد نسبت آشنايي درست

رفو را به چاک گريبان ما

به زهر نگه داده بودند آب

سناني که زد زخم بر جان ما

بنازم بر آن تيغ عاشق کشي

که رنگين شود عيد قربان ما

رياض ارم آرزو کرده اي

ظهوري سري کش به زندان ما

90

شهد برد چاشني از کام ما

ريخته اين زهر که در جام ما

دانه نبودي اگر از اشک غم

طاير عشرت نشدي رام ما

کار خود آخر ز دعا ساختيم

گشت لبي رنجه به دشنام ما

درد نصيب من و غم بخش دل

رفته چنين قسمت قسام ما

صد شب غم از پي هم مي رسد

روز طرب نيست در ايام ما

مغز ورع خشک نبودي چنين

کامش اگر تر شدي از جام ما

شوق گر اينست نخواهند ديد

روي وطن طاقت وآرام ما

باد مبارک سفر غم که شد

صبح طرب گرد ره شام ما

گر بکشد تيغ ظهوري بمير

مي رود از حد دگر ابرام ما

91

عشق او کرده خوب زشت مرا

زده بر هم گل سرشت مرا

تخم اندوه را منم دهقان

هيچ آفت مباد کشت مرا

زاهدا نام کعبه ي خود بر

مده آلودگي کنشت مرا

در صنمخانه جبهه فرسايي

کرده تفسير سرنوشت مرا

روظهوري به فکر عشرت باش

سوخت غم، جان غم سرشت مرا

92

مژه در داشت در کنار امشب

بود آري شب نثار امشب

از رخي شام غوطه زد در صبح

روزها برد شب به کار امشب

روز بازار جان غمکش بود

مشتري بود غمگسار امشب

برنهال خزان رسيده ي عيش

داشت هر برگ صد بهار امشب

عيد هرگز نکرده بود ايام

بود نوروز روزگار امشب

تا سحر لب به خنده مهمان بود

داد اثر گريه هاي زار امشب

نمک خنده هاي شيرين گشت

مرهم سينه ي فگار امشب

داشت ساقي به چهره ي گل گل

زهد را مست خارخار امشب

با که اين در ميان نهيم که داشت

ذره خورشيد در کنار امشب

به ظهوري وفاي وعده سپرد

نسخه ي درد انتظار امشب

93

آتش بخت کرده دود امشب

سوخت از غم دل حسود امشب

شامم از بس شکفتگي، فرمود

صبح را پيش خود سجود امشب

گر شرار چراغ ما مي شد

قدر خورشيد مي فزود امشب

ديده ي تر به گريه ي شادي

جوهر خويش را نمود امشب

نافه ي چين طره  گشت دلم

بوي دولت ز خود شنود امشب

نکهتي داشت در پي هوشم

به تمامي ز من ربود امشب

ناخن نغمه هاي مطرب ما

چه بلا دلخراش بود امشب

بخت همدستي ظهوري کرد

گره کار خود گشود امشب

94

دگر فرشست در عشرتسرايم ماهتاب امشب

شبم خوش شب نشيني مي کنم با آفتاب امشب

چراغ خلوتم پروانه اي افکنده در گردش

که تاب غيرتش خورشيد را دارد کباب امشب

به ديدن داده ام از هر بن مو ديده ي ديگر

به حکم دولت بيدار در خوابست خواب امشب

تغافل گر چه هر دم در ميان مي افکند خود را

نمي ماند سؤال يک نگاهم بي جواب امشب

اميد ديدن فردا برون مي برد رخت از دل

بجا واقع شد اين تعمير احوال خراب امشب

در آغوش دلم آسوده خاطر بود مدتها

نمي دانيم بي ما چيست حال اضطراب امشب

لب ساغر نمي آيد به هم از خنده ي شادي

ببال از نغمه ي تر گو رگ خشک رباب امشب

چه ساز دلنوازست اين، همين آهنگ اي مطرب

که خوش مستانه در پيمانه مي رقصد شراب امشب

نمي جنبد دل بيطاقت از آغوش آسايش

ظهوري تحفه ي اين طره کرده پيچ وتاب امشب

95

شدم غواص نيسان دل امشب

ببار اي ديده باران دل امشب

ز اشکم، توده ي نسرين، دم صبح

ز آهم، دسته ي ريحان، دل امشب

به آن عالم فروزي مهر رخشان

يک از لعل بدخشان دل امشب

گل اختر شود پژمرده در صبح

خوشا سير گلستان دل امشب

به يمن گريه ي صبحي گرفتم

به آه وناله سامان دل امشب

سر هر لذت و ناز و تنعم

جگر خواريست بر خوان دل امشب

کشيدم در گريبان سينه ي صبح

به دست افتاده دامان دل امشب

نبينم روي تاريکي که کردم

ز داغ دل چراغان دل امشب

تجلي سنج خود را مي توان کرد

نگه مي دار ميزان دل امشب

کجا صبحت دمد در کعبه ي فيض

نکردي طي بيابان دل امشب

به تاريکي دل آب خضر نوشيد

دگر جان من و جان دل امشب

ظهوري پادشاه نيمروزي

زهي حشمت ببين شان دل امشب

96

باز ده تاب طره ي پرتاب

توده کن يک جهان دل بيتاب

گريه از حسرت تماشايت

بر تراشيده ديده ها ز حباب

فرض چون طاعت [حرم] برما

سجده ي ابروي تو بر محراب

به خموشي نياز کرده سلام

بر نگاه تو ناز باد جواب

عبث افسانه در رفوکاريست

گريه درهم دريده پرده ي خواب

اين کند با کتان صبر و شکيب

سير با مهوشان شب مهتاب

ناله بر ساز خويش مي رقصد

درد بر تار رگ زد اين مضراب

دايم از تشنگي و سيرابي

گشته ام غرقه در محيط سراب

لاغريهاي بخت بين که نداشت

خون ما رنگ دامن قصاب

کينه از سينه ي ظهوري رفت

شد به يمن محبت از احباب

97

بهر غم و درد سبب مي طلب

مايه ي راحت ز تعب مي طلب

کام به زهر غم اگر غوطه خورد

چاشني شهد طرب مي طلب

خام ز افسردگي صحبتي

شعله ز بيتابي تب مي طلب

باورت ار نيست که در روزگار

نيست وفا راست ز چپ مي طلب

هست به دشنام بتان احتياج

همتي از شرم وادب مي طلب

شاد به يک غم نتوان زيستن

ناله ي صد درد ز لب مي طلب

تا نفس صبح کشد شام تو

پرتو دل در دل شب مي طلب

چيست که آن نيست ميسر به سعي

هر چه نداري ز طلب مي طلب

مرهم لطفست ظهوري ضرور

زخم ز شمشير غضب مي طلب

98

بيدل و پرواي جان، عيبست عيب

مايه و فکر زيان عيبست عيب

لب ته دندان کش از حرف کنار

اين حکايت در ميان عيبست عيب

طعن بيدردان نمي دارد جواب

عاشق وصاحب زبان عيبست عيب

بيدلان را بر سر خوان جگر

غير داغش ميهمان عيبست عيب

يوسف از زندان نياورده برون

سير باغ و بوستان عيبست عيب

گوش از اين گو پهن تر کن شاخ گل

بلبل ومنع از فغان عيبست عيب

گر نسايد در سجود آتشت

جبهه ي داغ استخوان عيبست عيب

از تو جز بيداد و کين مطلوب نيست

مهر از نامهربان عيبست عيب

درد مي بايد ظهوري دلنشين

ناله ي خاطرنشان عيبست عيب

99

نگاه نيست که مست نگاه ساقي نيست

چه چشمها که چو ساغر به راه ساقي نيست

به نقل شکوه، لب ميکشان نيالايد

اگر چه کشت خمارم گناه ساقي نيست

به باغ و راغ گل ولاله اي نمي بينم

که مست جلوه ي طرف کلاه ساقي نيست

کدام شام که آب طراوت سحرش

ز خاک رهگذر سال و ماه ساقي نيست

کدام ديده که نرگس صفت پي نگهي

سفيد گشته ي چشم سياه ساقي نيست

ز خوف عجب و ريا در خمار صد خطرست

کسي که طاعت او در پناه ساقي نيست

عجب که هيچگه از بند خود رهد زاهد

اسير مرحمت گاه گاه ساقي نيست

چه کار با بد ونيک فقيه رندان را

براي اوست بد ار نيکخواه ساقي نيست

چه تيرگي که ز ديوار و در نمي بارد

به کوي صومعه کان جلوه گاه ساقي نيست

به زور زهد ظهوري نظر چه مي بندي

تغافل تو حريف نگاه ساقي نيست

100

آه از آن لب که محض افغان نيست

واي از آن دل که مغز پيکان نيست

راحت افشانده بر دلش دامن

هرکه را داغ در گريبان نيست

از گرفتار پرس آزادي

بوستان را هواي زندان نيست

صندل چاره آفتست آفت

درد سر گر ز فکر درمان نيست

نافه درچين طره مي باشد

عطر در شاخ وبرگ ريحان نيست

وقت مردن به قبله روي چه سود

روي دل گر به سوي جانان نيست

بي وفايانه ريخت خون مرا

بحلش کردم ار پشيمان نيست

منعم از گفتگوي طره چرا

خاطر من مگر پريشان نيست

باش گو طالع ظهوري سست

شکر لله که سست پيمان نيست

101

ذوق نازش برتماشاي مه رخسار داشت

گر نمي بردند زود آيينه با خود کار داشت

روي گرمي آفتاب از تيره روزانش نديد

سوختش حسرت، هواي سايه ي ديوار داشت

جمله مردند و نگاهي راه پرسش وا نکرد

چون مسيحا نرگسش هر گوشه صد بيمار داشت

اين طراوت هيچ يک از لاله رويان را نبود

پيش رويش گل ز شبنم گرد بر رخسار داشت

صحبتي بر روي او در دير مي آراستم

بت به خدمت چون برهمن در ميان زنار داشت

احتياج ديدن ديگر نشد در هر که ديد

دلربايان را نبايد در نگه تکرار داشت

از دلم يادي مگر در گلستان مي کرده است

غنچه ي پژمرده اي در گوشه ي دستار داشت

چون نمويد بر تو مرهم، زخمي او نيستي

برنخورد ازدرد وغم هر کس جز اوغمخوار داشت

سهل باشد ريش کردن جان به نيش درد وغم

نازم آن دل را که آه و ناله ي افگار داشت

چاک جيبي کآرزويش حد گل پيراهنست

شوق دايم از برايم يک گريبان وار داشت

ساز شد درگوشمال زهد کوتاهي نکرد

غالبا از کاکل بالا بلندان تار داشت

مي زني لاف مروت چون ظهوري صد فدا

بود بيمار توعمري پرسشي يک بار داشت

102

مغز جهان ختن شده از چين موي کيست

در روز غوطه خورده شب، اين صبح روي کيست

خمخانه ايست هر بن مو مستيم مپرس

اين باده در پياله ي من از سبوي کيست

آورده اشک در طلب آبي به روي کار

سرتا قدم، قدم شده در جستجوي کيست

در توتيا ز هر بن مو خفته ديده اي

اي باد جان فداي تو اين خاک کوي کيست

آيينه صاف ساخته دل غرق حيرتست

بنشانده جمله را به قفا روبروي کيست

در يوزه اي ز پيرهنش گر نکرده گل

سرگشته ي باد گرد چمنها به بوي کيست

طاقت که خام گشته ازو کار و بار من

در سوختن زمرحمت شعله خوي کيست

در حلق خضر گشته گره آب حسرتي

دانسته است مردنم از آرزوي کيست

هم بست وهم گشود ظهوري زبان حال

خود را خموش ساخته در گفتگوي کيست

103

مکن دسته شب بوي، موي تو هست

بکش شمع مهتاب، روي تو هست

خزان اجل نيست در گلشني

که جان در تن گل به بوي تو هست

عجب دارم از کشته ي بوالهوس

به خرمن رسد برق خوي تو هست

درين صف نماز حرم کاملست

که رويش ز هر سو به سوي تو هست

کمين [کرده] خاموشيي در زبان

نفس در خم گفتگوي توهست

در آرايش خاطرم کوششي

ز مشاطه ي آرزوي تو هست

ز خود در طلب خود، به درمي روي

کرا زهره ي جستجوي تو هست

به ته جرعه مستند درياکشان

چه خمخانه ها در سبوي تو هست

نيارد کسم جرم مستي به روي

بده مي که عذري چو روي هست

خدنگ تو هم رشته هم سوزنست

دل چاک رهن رفوي تو هست

ظهوري به رويت نخنديده اند

گره گريه اي در گلوي توهست

104

بيعلاجم حرف درد بي دوا خواهم نوشت

نيستم با خود نمي دانم چها خواهم نوشت

اين شکايت نامه ي نامهرباني هاي تست

آنچه ديدم از جدايي ها جدا خواهم نوشت

از زبان خامه ي نازت به دشنامي خوشم

غايتي دارد جفا تا کي جفا خواهم نوشت

ني مکحل گشت چشم و نه معطر شد دماغ

شکوه ي بيرحمي باد صبا خواهم نوشت

از تف صحراي هجران در جگر خونم نماند

وه برات گريه ديگر بر کجا خواهم نوشت

خامه را بي مهر و بي پروا زبان زد شد کنون

بار ديگر بي مروت بيوفا خواهم نوشت

جاي خود وا کرد آخر غير در پهلوي تو

گر نويسم حرف بيجايي بجا خواهم نوشت

مدعاي مدعي فهميده شد در دفع او

شمه اي در فصل عرض مدعا خواهم نوشت

التفات افتاده خوش سرشار با بيگانگان

ظرف اينم نيست حرف آشنا خواهم نوشت

اينهمه قدرت ظهوري شاهد عجز منست

ماجرا خوش نيست وجه ماجرا خواهم نوشت

105

دل تمناي طپيدن کردست

صبر و آرام رميدن کردست

کرده شاگردي سيماب، شکيب

اينک انداز پريدن کردست

ديده بر زانوي ديدن ننشست

عمرها مشق نديدن کردست

نگه صاف ميم شيخ نداشت

هوس درد مکيدن کردست

نارسيدست درين راه کسي

که برآورد رسيدن کردست

گريه بر قطره ي راهش زده بود

اين زمان ميل دويدن کردست

هر چه چشم سيهش با روزم

کرده در سرمه کشيدن کردست

تيز حسنيش کف يوسف را

زير ساطور بريدن کردست

نوي جامه به غير ارزاني

منعش از جيب دريدن کردست

تا زده طره صفت، پيچ سخن

حلقه درگوش شنيدن کردست

تا زده طره صفت، پيچ سخن

حلقه در گوش شنيدن کرست

رشک پرورد تو مهماني خويش

به سرانگشت گزيدن کردست

خوش غني گشت ظهوري به نياز

سود از ناز خريدن کردست

106

خوش ز مژگان تو خشنودم، رگ از نشتر پرست

شکر زهرت چون توانم، کامم از شکر پرست

ني همين سنگ تو خواهد برهمن بر سينه زد

بهر زخم پاي بت هم تيشه ي بتگر پرست

صرف کردم صبر وآرامي که شد تحويل دل

باقيي نگذاشتم از فاضلم دفتر پرست

عمر شيرينست لبريزست کام از زهر غم

عيش رنگينست از خون جگر ساغر پرست

پرتوي از خاطرم پژمرده تر مي سازدش

با وجود آنکه از خورشيد نيلوفر پرست

ديگران هشيار واز مستي چو حال خود خراب

ساغر مستان هشيار از مي ديگر پرست

گشته ام از خود تهي هنگام وجدست وسماع

خوش برقصم از هوايش چون حبابم سرپرست

خواجه گرمي داشت در دل عشق جاي رشک بود

جمع کردم دل دلش از آرزوي زرپرست

با وجود آنکه تف چيدند بيرون از شرار

گر شرار از آتش هجرست از اخگر پرست

مي نهند از زخم فانوس وازين آگه نيند

کان زمان پروانه را از شعله بال وپر پرست

نوک کلکم گشته از شاه دکن معني نگار

طوطيان لفظ را منقار از شکر پرست

در نثار وصل گر يابد ظهوري درج اشک

خشک لب منشين که دامانم ز چشم تر پرست

107

خطاست حرف ختا داستان موي توهست

گل بهشت چوخارست، خاک کوي تو هست

براي صبح وبالست عالم آرايي

ز شرم ساخته خورشيد روي، روي توهست

به کعبه از همه سو خلق روي چون نکنند

چنين که از همه سو روي کعبه سوي توهست

همين به رنگ چرا ناز امتياز کني

گلي درين سمنستان مگر به بوي توهست

زرشک قمري و طوقش چوسرو آزادم

براي گردن دل حلقه هاي موي تو هست

اگر چه از خطر هجر گشته ام ايمن

به صد کشندگي حسرت آرزوي تو هست

خبر ز نشئه ي طاعت نداري اي زاهد

بيا به ميکده، مي حصه ي وضوي تو هست

چه احتياج ظهوري به رهنما دارد

دليل راهروان تو جستجوي تو هست

108

بده مي به زهاد ما را چه نسبت

سرودي به او راد ما را چه نسبت

شط باده است و جوانان هندي

به پيران بغداد ما را چه نسبت

نه در شهر کاري نه در دشت باري

به ويران وآباد ما را چه نسبت

نداريم کاري به شکر وشکايت

به داد وبه بيداد ما را چه نسبت

نفس را نماندست سامان آهي

به افغان و فرياد ما را چه نسبت

کدامند پيشت چه شيرين چه ليلي

به مجنون و فرهاد ما را چه نسبت

به دام تو سوزيم بر خود سپندي

به مرغان آزاد ما را چه نسبت

چو موميم ليکن گه عهد و پيمان

ز صلبي به فولاد ما را چه نسبت

ظهوري رگ آنچناني نداري

به مژگان فصاد ما را چه نسبت

به روزگار تو آرام خلق بيتابيست

شب از فسانه ي عشق تو روز بيخوابيست

اگر نقاب کشي،‌ پشت بر نماز کنم

که روي قبله در آن ابروان محرابيست

کشيد يوسف يعقوب دل به چاه ذقن

چنين که پيچش زلف تو در رسن تابيست

به تيغ عشق تو از بس هوس بريدم سر

درون ز خون، گوييش دکان قصابيست

خريدن از نمکينان به روزگار تو ناز

همان معامله ي آب شور و اعرابيست

شدست در سر زلف تو راست کار کجي

پي کشيدن دلهاي خلق قلابيست

عجب که بوته ي دل سينه اي نهد بر زخم

نگاه دور به انداز تير پرتابيست

ز سرو قامت بادام چشم پسته دهان

سرشک لاله رخان فندقي و عنابيست

به موج گريه نگيرد کنار و نوميدم

زمردمک که به درياي ديده گردابيست

به ابر چشم ترم، چون رخت نورزد عشق

کدام باغ به اين تازگي و شادابيست

ثبوت عشق ظهوري به نفي آدابست

به درسگاه خرد بحثهاي آدابيست

110

ناله را اوج واي وايي هست

گريه راموج هايهايي هست

مي کند انتخاب گوهر اشک

ديده در فکر رونمايي هست

پرتو صبح داغ ظاهر شد

مشرق سينه را صفايي هست

گشته تيغي علم به خونريزي

خاک را جوش مرحبايي هست

غلطست اين اگر کسي گويد

غير بيگانه آشنايي هست

خضر من گشته عشق در راهي

که به هر گام کربلايي هست

ابتدايي براي عشق بگوي

تا بگويم کش انتهايي هست

سيرچشمم ميار خوان دوا

سينه را درد ناله خايي هست

بلبل از غنچه گر چه دلتنگست

چون نسيمش گره گشايي هست

مي برد زور گريه ام به کنار

موج را بازوي شنايي هست

از غبار رهت ظهوري را

چشم اميد توتيايي هست

111

رفت کار از دست جانا چاره ساز کار کيست

اين چه بيرحميست جان دادم ز غم غمخوار کيست

هر زمان پرسي که زهر غمزه در کامت که ريخت

جان فدايت صاحب لبهاي شکربار کيست

من چه گويم گر که دشمن کام گشتم اين چنين

خود بگو بيگانه پرور آشنا بيزار کيست

بي کس و بي طالع و بدنام و رسوا خود منم

بيوفا نامهربان بدخو حريف آزار کيست

گشت سير از ديدن آن روي، چشم ديگران

جز ظهوري جان بلب از حسرت ديدار کيست

112

چودر خريد مرادم رواج نايابيست

فسانه اي که فروشم به شرط بيخوابيست

هنوزگريه رگ خاميي مگر دارد

کسي چه شکر کند داغ در جگرتابيست

به جوش آمده خونم ز شوق مرگ حلال

ستاده دشنه به کف عشق گرم قصابيست

نمانده در جگرم نم ازين غمم در تف

که آبروي من از ديده هاي دولابيست

به تاب کوزه ي دل در عيارگيري غم

بيار چهره ي زرين که درد ضرابيست

ببرد باد مرا باد و گشت خاکم خاک

دگر مگوي کدام آتشي کدام آبيست

غمم سبک شده، مردست بخت خفته ي من

از آن گذشته که گويند در گران خوابيست

کمان خويش بدان، نقص زر به زر دادن

اگر نه خرج کني زر به سيم قلابيست

مپرس قوت سرپنجه شوق کرده مدد

که کهنه پيرهنم از کتان مهتابيست

ز سيل حادثه بي خانمان چه غم دارد

براي خواجه در انديشه ام که اسبابيست

ز باغ سينه ظهوري بکن نهال شکيب

که برگ وبار همه بيخودي و بيتابيست

113

هر خم موي ترا صد شکنست

در خم هر شکني صد ختنست

سينه از آه خيابانها ساخت

جگر از داغ چمن در چمنست

دامن هر که کشم دامن تست

جيب هر کس که دري جيب منست

مرگ در هجر حياتيست دگر

مردن آنست که در زيستنست

همت از عهد درستان خواهم

کار با دلبر پيمان شکنست

چه قدر مرگ تمنا ديدم

از نگاهي همه را جان به تنست

بيستون بين که ز سنگيني عشق

سنگي از قصر غم کوهکنست

خلق در جامه ي عريانانند

در سخنهاي خموشان سخنست

زد ظهوري دم شاگردي من

فيض استادي شاه دکنست

114

آنکه مجنون پيش اوعاقل بود شيداي کيست

وانکه ليلي زوخجالت مي بردخود راي کيست

آنکه مي داند که از غم مي رسد جانم به لب

در غمم دارد فراغت شوخ بي پرواي کيست

آنکه با هر خار و خس غير از من خونين جگر

مي کند اظهار يکرنگي، گل رعناي کيست

آنکه در چشم و دلش از پندهاي تلخ من

مدعي هر لحظه شيرين تر شود خود رأي کيست

غير خوشحالست کز وي هر زمان دارم غمي

هيچ ازين غم خود نمي ميرد که اين غمهاي کيست

رحم بر جان تو مي آرد ظهوري رشک هم

اينچنين حالت خراب از ناز و استغناي کيست

115

کامم ازلذت نامت شکرستان گشتست

در گرفتم زتو شامم سحرستان گشتست

واي بر حال هوس، کشته شد اميد گريز

عشق برخاسته ميدان ظفرستان گشتست

خويش را خوانم از ارباب نظر، مي رسدم

ديده از شوق تماشا نظرستان گشتست

پيش از اين تيغ نفس را دم تأثير نبود

آه برخاست درونم اثرستان گشتست

فکر عشرت ز رهم برد به حرز غم خويش

ايمنم ساز که خاطر خطرستان گشتست

ريگ خصل آورم از زهره چو آيم به قمار

عرصه ي دل ز خيالت قمرستان گشتست

عيش هر سينه ي آلوده مهيا نکند

سالها داغ غمت در جگرستان گشتست

روزن غمکده ي خود نگرفتم شب هجر

چرخ از شعله ي آهم شررستان گشتست

نمک شهد سخن وصف براهيم شهست

دکن از شور طبر زد طبرستان گشتست

فصل نيسان غم و ديده ي تر بر سرکار

عالم از اشک ظهوري گهرستان گشتست

116

کنج زندان طرف بستان منست

اشک نسرين ،‌آه ريحان منست

کس چه داند قدر مردنهاي عشق

منت اين مرگ بر جان منست

يک جهان اشک و تبسم گونه اي

اين در ناياب ارزان منست

کرده سيرم از تماشاي همه

در تخيل آنکه مهمان منست

حسن را با عشق هر جا وعده ايست

وعده گاهش کوي جانان منست

ساده شد لوح زبان از حرف غير

غير يادش نقش نسيان منست

گرچه چاکي داشت از جيبم دريغ

مشت داغي در گريبان منست

دفتر رسوايي بيطاقتان

شرح متن راز پنهان منست

هر طرف شيريني دل مي برد

جمله شور شکرستان منست

خاطر از حال ظهوري گشته جمع

سنبل مويي پريشان منست

117

سينه ي خصم بکاهد که عداوت خيزست

دل احباب ببالد که محبت خيزست

خاک قربانگه ما کحل بصيرت سازد

هر کرا آرزوي ديده ي حيرت خيزست

شکر شيريني تلخيم به شور آوردست

کامم از چاشني زهر تو لذت خيزست

رم نخوردست زخود غير چه سان رام کند

وحشت از غير تو کار دل الفت خيزست

آن زبان کو که نه مزدوري حرف تو کند

مزد لبهاي خموشان که حکايت خيزست

طره محتاج بخورست بده رخصت آه

منعم از گريه مکن چهره طراوت خيزست

شکوه اي از لب پرتهمت خصمانم نيست

دوستان را چه زبانهاي نصيحت خيزست

نغمه گر تخم کنم نوحه به انبار برم

خاطر اهل تمنا همه حسرت خيزست

شده اي شهره ظهوري به سلامت طلبي

خانه در کوچه ي ما جو که ملامت خيزست

118

آشکارا گشت رازم، لطف پنهاني بسست

از گريبان شعله سر زد، دامن افشاني بسست

کعبه را در تيرگي دارد صفاي سينه ام

راه ديري پيش گيرم اين مسلماني بسست

طبع من گرمست و شيريني زيان مي داردم

زهر چشمي از تبسم شکر افشاني بسست

در خمار زهد خشکم، ساقي تردست کو

خرقه اي آلوده سازم پاکداماني بسست

کوه اندوه خودي تا کي کمر فرسايدم

مي توان گشت از سبک روحان گرانجاني بسست

هر نگاهي گشته زنجيري و در پاي دلست

چند ازين دزديده ديدنها نگهباني بسست

در حناي عيد رنگيني براي ديگران

پنجه ي گلگون ترا از خون قرباني بسست

عقل را شور جنون زير و زبر دارد دگر

زير لب ديگر چه مي گويي فسون خواني بسست

سينه ي بي سوز دل آيينه ي بي جوهرست

حسرت داغي نخوردم ناپشيماني بسست

سالکان آخر ظهوري ره به جايي مي برند

محمل کوشش اگر گردي بياباني بسست

119

راز بر اهل راز مبهم نيست

مهر بر لب زديم محرم نيست

پاي بستي ز عشق بايد کرد

کهنه ديوار عمر محکم نيست

مي شود راحت آشنا با مغز

زخم اگر روشناس مرهم نيست

تا نگردي علم به معشوقي

دعوي عاشقي مسلم نيست

روي پر گرد درد را نازم

عيش را تازه رويي غم نيست

نيست درهيچ بقعه محرابي

که به تعظيم ابروي خم نيست

گرتوان زيردست خود بنشين

هيچ کاري بر اين مقدم نيست

هيچ چيزي به غير او مطلب

هيچ چيزي به غير او هم نيست

گو بيا وصل طرح سور افکن

که ظهوري حريف ماتم نيست

120

برکشيدم ريشه هاي جان به تاري برنداشت

گل رساندم ازنم مژگان به خاري برنداشت

اين همه دامن فشاني هاي آن زرکش قبا

از رخ افتاده اي هرگز غباري برنداشت

حرف مرهم گفته باشد بي رضاي من لبم

بي مروت اينقدر از دلفگاري برنداشت

پيش چشم تر نشد هرگز خيالش جلوه گر

کز زلال اشک مژگانم نثاري برنداشت

از نگاهش بيند آسيب خزان، گلزار خلد

ديده اي کز باغ رخسارش بهاري برنداشت

هيچگه بر چين زلف و کاکلش نگذشت باد

کز براي بو شناسان نافه زاري برنداشت

مرحبا زور هوس ترک شلاييني نکرد

تا ز ريش درد کاري يادگاري برنداشت

حيف، مژگان پنجه اي در پنجه ي مرجان نکرد

چشم تر اشک حنايي از نگاري برنداشت

تخم داغش در زمين سينه چون کارد هوس

از خراش ناخن حسرت شياري برنداشت

دل سرانگشتي به تلخي مي گزد، داد از حيا

نقل وصلش در ميان بود وکناري برنداشت

سينه گر بر سينه ي دوزخ نهم بگدازمش

تاکنون داغ غمش را داغداري برنداشت

هفت دريا را براي قطره سد ره نکرد

گرچه ابر ديده ام نم گريه داري برنداشت

هر کسي درمانده ي آورده ي روز نخست

بختياري از ظهوري کاختياري برنداشت

121

عارضش از ماه و خور رخشان ترست

وز بهارستان بهارستان ترست

دعوي دريا به چشم من غلط

دانه هاي اشک من غلطان ترست

قدرت فرمان روايي بيشتر

صبر چنداني که نافرمان ترست

عيدها رنگين ترند از يکدگر

هر يک از قربانيان قربان ترست

پايه ي شمشاد از گل پست تر

بلبل از قمري بلند افغان ترست

از زبان پندگويان ناله ام

در خراش جان من سوهان ترست

مردن و آوارگي درمان هجر

مردن اما پاره اي آسان ترست

نازش ديگر ظهوري را به جان

کز همه جانان او جانان ترست

122

مرو که مي رودم جان ز تن مروت نيست

غريب زيستنم در وطن مروت نيست

جگر ز گريه به خشکي نهاد روي و نگشت

تر آستين تو از چشم من مروت نيست

به بزم من که پس و پشت غير بنشينم

به من نکردن روي سخن مروت نيست

غرور اين همه تنخواه بيدلان کردن

نياز بر نگرفتن به تن مروت نيست

گشاده جيب چه عرض بدن دهي در باغ

به باد دادن عرض سمن مروت نيست

رخي چنين، که شود ساده، نقش خاطر ما

به خط و خال برآراستن مروت نيست

مرو به موعظه واعظ تموز مي آيد

حديث توبه و فصل چمن مروت نيست

تمام عمر به سر برده ام به عرياني

کشيدنم ته بار کفن مروت نيست

دلم غريب وطن کرده شهريار دکن

به سهو ياد وطن در دکن مروت نيست

نشان به راحت زخم نوي ظهوري را

دگر خراشش داغ کهن مروت نيست

123

غيرست چه بيقدر وچه مقدار گرانست

رشکست بلا اندک و بسيار گرانست

برجاي فتد کوه ز سنگيني دردم

طاقت کمري چون نشود بار گرانست

بر ساغر سرشار زنم قطره سبوييست

مثقال گرانبار به خروار گرانست

ناديدن اغيار علاجست وليکن

پرهيز بر آن نرگس بيمار گرانست

رشکست چه سنگين و ضعيفست چه غيرت

در کوي توخوش سايه ي ديوار گرانست

حرف خس کوي تو به سير لبم آمد

بر کام و زبان قصه ي گلزار گرانست

بندد به زمين نقش، چه قاصد چه کبوتر

از شرح غمم نامه و طومار گرانست

سرمايه ي بازار بتان شيخ ندارد

بر سبحه ي ارزان زده، زنار گرانست

درعرض تمنا نخوري بازي ابرام

با حرف سبک خلطه ي تکرار گرانست

اقرار محبت ز چه مي کرد ظهوري

گو باش سبک خجلت انکار گرانست

124

با آنکه دلش زما گرفتست

در دل صد جاي جا گرفتست

بيگانگيي که ديده در ما

از ديدن آشنا گرفتست

ما را مشمار صيد لاغر

اومي داند کرا گرفتست

نازد به شکست طره ي خويش

کز خاطر ما فرا گرفتست

از تربيت خوديم فارغ

يادش ما را زما گرفتست

دامست تمام، چشم حسرت

باز دل ما هوا گرفتست

اين طرفه که روي عالم آراي

ننموده و رونما گرفتست

هم باغ دريده جيب و هم گل

زين بوي که در صبا گرفتست

جام جم خويش شو ظهوري

آيينه ي دل جلا گرفتست

125

شيخ کرد از توبه استغفار واستغفار داشت

آري از ته شيشه ي ما مستي سرشار داشت

نيست دور از کار زاهد رنديي آورده است

لفظ انکارش شنيدم معني اقرار داشت

سخت مي ترسم ز جهل محتسب افکند سنگ

بر سبوي ميکشان و شيشه خود در بار داشت

خلعت عشق نويدل بر قد خود مي بريد

عيدها کردم کز آه وناله پود و تار داشت

بود از يوسف فروشيها زليخا را خبر

دايم اسباب شکيب وصبر در بازار داشت

درخور ليلي ومجنون بستر وبالين نهند

توده هاي گل از آن، اين بوته هاي خار داشت

بر لب چاه ذقن دل ياريي از بخت ديد

صد مدد بود آن ودست لغزشي در کار داشت

وعده هاي خويش را ميخواست سنجد با وفا

بيخودي هاي منش در پله ي انکار داشت

مبلغ عشق تهي دستان ندارد هيچ وزن

مدعي چربيده بر من مبلغ و مقدار داشت

چون ورق برگشت گل را از چه بلبل حرف مهر

حک نکرد از صفحه ي دل گزلک منقار داشت

از ره سرگشتگي هرگز ظهوري چپ نزد

سالک از پا در بيابان بلا پرگار داشت

126

زشور نوش لبي گريه ام دگر تلخست

ز زهر اوست سخن، قصه ي شکر تلخست

مگر که بر سخن افتاده زهر گوشه ي چشم

که بر زبان پيام آوران خبر تلخست

ز عيش بلبل شوريده شامگاه مپرس

چو زندگاني پروانه در سحر تلخست

به شورعشق تو نازم که بر خلف پسران

نصيحت شکرين از لب پدر تلخست

زعمر برده وصالت گرو به شيريني

فراق عمر گزايت همان قدر تلخست

دواي جمله ز صبر و دواي صبر ز ما

گياه وادي ما را چه برگ و بر تلخست

به زهر نوشيم افتاده کار و در فکرم

براي طعمه ي باز غمش جگر تلخست

به عشق سيمبران، لذت از تهي دستان

رسيده اند به شيريني که زر تلخست

بچش ظهوري و شرمنده ساز شکر را

به کام مدعيان زهر او اگر تلخست

127

در عشق تو بستگي گشادست

غمگين تو هرکه گشت شادست

از حسن تو نيست عشق من کم

ناز تو ز صبر من زيادست

سودا با تو کراست مقدور

بيعانه ي جنس تو مزادست

شوقت نبرد به کار تا دست

بازار رفوگران کسادست

بت گفت که تار سبحه برکش

زنار ميان اعتقادست

در فصل شکست توبه، زاهد

بي نشو و نماتر از جمادست

آبم شده آتش از تف داغ

خاکم به ره سراغ بادست

سر حلقه ي غازيان ظهوري

با خويش هميشه در جهادست

128

به روي زرد گرو بردن از خزان نذرست

به اشک سرخ خجل کردن ارغوان نذرست

چراغ مهر و محبت نشانده شعله فرو

به بر فروختنش مغز استخوان نذرست

گزند توبه مگر بگذرد به خير ازمن

به روي ساقي گلگشت بوستان نذرست

بلاست فرقت بالين بپرس از سر من

به آستان برسم قدر آسمان نذرست

ز عرض حال به کارم چه عقده ها افتاد

به بر گشادن آن بستن زبان نذرست

سعادتيست به عشق تو هر زمان مردن

وکيل خضر منم عمر جاودان نذرست

ز عيش تلخ زليخا به مير قافله گوي

به مصر پوي که شکر به کاروان نذرست

زخانقاه به ميخانه ي مغانست سفر

براي شيخ و مريدانش ارمغان نذرست

مگر به دولت تشريف حفظ عشق رسم

به ماهتاب رفوکاري کتان نذرست

به هجر اگر چه نماندست جان ظهوري را

پي نثار وصالش هزار جان نذرست

129

گاهي که برافتاده ز رخسار نقابت

خون درجگر خيرگيم کرده حجابت

خوش گرم غروري ز جگر دود برآمد

چشمي بگشا مست کسي سوخت کبابت

شيريني تلخي به رگ وريشه فرو رفت

نازم به گوارندگي زهر عتابت

ره بر سخنم بندکه مستست سؤالم

زين باده که در ساغر من ريخت جوابت

خواهم که خيالي کندم دولت بيدار

شايد که درآيم به سراپرده ي خوابت

اقبال قوي گشته بلي سستي طالع

دستي زده در محکمي بند نقابت

در باديه ي ريو جگرسوختگان را

سيراب به تفسيده لبي کرده سرابت

بر کشتن ما اينهمه تعجيل مفرما

بر سنگ درنگي نخورد پاي شتابت

گر ضعف ظهوري سبب رحم تو گرديد

در جور بيفزا که گناهست ثوابت

130

صبا روح پرور به بوي وصالست

جهان جسم وجان آرزوي وصالست

پي آبرو عالمي در تلاشند

مگر آبرو خاک کوي وصالست

زعکسي مگر کار برعکس گردد

دل آيينه شد روبروي وصالست

در آسودگي گوش بر خود ببالد

زبانم پر از گفتگوي وصالست

بري خضر از زندگاني نخوردست

نم نخل عمرم ز جوي وصالست

غش هر زماني که امروز دارم

نه از ضعف هجران به بوي وصالست

ز دست ارچه رفتست پاي ظهوري

همان بر سر جستجوي وصالست

131

از تيغ غمي دلم فگارست

با مرهم راحتش چه کارست

هر لاله ز باغ عارض او

هنگامه فروز صد بهارست

هر گل که ز باغ کوي او نيست

در هربرگش هزار خارست

تا زيب حنا شدست دستش

بس چهره به خون دل نگارست

بر باد دهيم خاک خود را

برخاطرش ار زما غبارست

در گلشن کام دست عاشق

چون همت اهل روزگارست

گرديده دل آنچنان سبکروح

کانديشه ي وصل نيز بارست

دهقاني کشت خنده ي ما

در عهده ي چشم اشکبارست

داديم قرار وصل با خويش

شاديم قرار ما قرارست

موقوف اشارتيم اي دل

بي طاقتيي اگر به کارست

سوداي تو مي پزد ظهوري

از خامي خويش شرمسارست

132

بيقراري ياد مي بايد گرفت

پند ناصح باد مي بايد گرفت

بهر دشنامي دعاي خويش را

زينت اوراد مي بايد گرفت

نيست غم هر چند صيد لاغريم

راه بر صياد مي بايد گرفت

بيستون کن گشت زور شيونم

ماتم فرهاد مي بايد گرفت

بند رشکي بر تراشيدم عبث

غير را آزاد مي بايد گرفت

مي شود نا آشنايي ها ضرور

ز آشنايان ياد مي بايد گرفت

چون ظهوري از غمي گشتم خراب

خويش را آباد مي بايد گرفت

133

نم در جگر از تف درون نيست

از گريه برآمديم خون نيست

ويران نشود ولايت عقل

لشکرکش عشق اگر جنون نيست

زنهار ز فکر صبر زنهار

من تجربه کرده ام شگون نيست

درد و غم و غصه انتخابيست

صد شکر که بخت ما زبون نيست

در شعله زديم جام و ساغر

با آنکه حريف گرم خون نيست

رخت خودي از گرو برآورد

آنکس که رهين چند و چون نيست

مگشاي لب فسون ظهوري

اين درد فسانه وفسون نيست

134

رضوان که رنگ گل ز گل روي او شکست

صد خار در دل از چمن کوي او شکست

آن عهدها که با دلم آرام بسته بود

در جلوه هاي قامت دلجوي او شکست

محراب را که روي جهاني به سوي اوست

پشت شکيب از خم ابروي او شکست

شادم که گشت سلسله ي پاي آرزو

گر آه حسرتي به دل از خوي او شکست

خواهد مروتش در دشنام باز کرد

در يوزه در زبان دعاي گوي او شکست

سوگند اگر خورم به سر خويش عيب نيست

آري سرم به سنگ سر کوي او شکست

ساقي هنوز رو به ظهوري نمي کند

با آنکه توبه يافته چون موي او شکست

135

از خطش خوبي دگر تار جفا بر ساز بست

سرگراني باز عهد تازه اي با ناز بست

نوبهار حسن دور خرمي از سر گرفت

شوق بر انجام حالم شورش آغاز بست

بر دماغ سرکشي زد سنبلش بوي غرور

نرگسش تيغ تغافل بر ميان ناز بست

راز داري هاي دل چون صبر من بيهوده بود

اقتضاي شوق صد فرياد بر هر راز بست

کنگر ايوان وصلش خنده دارد بر کمند

آرزو عمري عبث انداز بر انداز بست

در قمار دوستي دشمن به اين کم مايگي

کي تواند طرفي از رندان هستي باز بست

از بلا مخروش اي دل زآنکه مرغ نغمه ساز

بال خود را در قفس از رشته ي آواز بست

صد ظهوري را ز دل طوفان خون خواهد گشود

زين تغافلها که او بر نرگس غماز بست

136

در چمن جز خروش بلبل نيست

شيشه اي کو که مست غلغل نيست

گرچه گرديده گل سراپا گوش

گوش بر داستان بلبل نيست

عشق جايي که تخت قدر زند

عقل را پايه ي تعقل نيست

حرف ريحان و سنبلش نرسد

هر که در پيچ وتاب کاکل نيست

خيره تر مي شوند ناز وغرور

عجز را صرفه در تنزل نيست

اينهمه اضطراب ساخته نيست

هر چه خواهي بکن تحمل نيست

همه شکرست هر که مي بيند

چه نگه ها که در تغافل نيست

کشته ي رنگ و مرده ي بويم

رنگ در لاله بوي در گل نيست

چون ظهوري ز حرص مي کاهد

هر که پرورده ي توکل نيست

137

خزان هميشه به گلگشت باغ و راغ منست

نمک رهين رواج از خراش داغ منست

هزار سنگ شکست از کف ستم رويد

که نيم جرعه ي مقصود در اياغ منست

به هر زمين که وزد صرصر سيه روزي

رهش ز مرحمت بخت بر چراغ منست

اميد هست که هم تا کسي کند کاري

وگرنه مهر ادب بر لب سراغ منست

زنخل غم همه پرکاله ي جگر رويد

که قد کشيده ي خونابه هاي داغ منست

دعا کنم که ظهوري به روز من افتي

ترا که رشک بر آسايش و فراغ منست

138

خيل غم تو کشور جان را فروگرفت

چون خرمي که نخل جوان را فروگرفت

آراست چون رواج کسادي دکان خويش

سوداي عشق سود وزيان را فروگرفت

بگذشت کار از آنکه کنم راز خود نهان

بيتابي آشکار ونهان را فروگرفت

هر لحظه باد چون غم من قوتش فزون

اين ناتوانيي که توان را فروگرفت

از صاف جام عيش ميسر نمي شود

کيفيتي که دردکشان را فروگرفت

معلوم مي شود که به درد که مبتلاست

زين زرديي که روي خزان را فروگرفت

بر نوبهار از گل رويي عرق چکيد

جوشيد رنگ و لاله ستان را فروگرفت

منعم دگر عبث مکن از گفتگوي خويش

افسانه ي تو کام و زبان را فروگرفت

زهر ترا رساند ظهوري چو پيش لب

لذت دويد و کام و دهان را فروگرفت

139

اينهمه صوتها که بلبل بست

در مقام شکايت گل بست

در چمنها دگر ز فيض بهار

جام بر حلق شيشه غلغل بست

بهر خواب فراغت مستان

دور افسانه ي گل ومل بست

نرگس پرکرشمه ي ساقي

شوخي شوق بر تحمل بست

عقل خوش عجزها مرا فرمود

عشق آمد در تنزل بست

خويش را دل به يک جهان زنجير

بر شکنهاي زلف و کاکل بست

تا طمع را گلو فشارد فقر

زور بر بازوي توکل بست

در دکن بخت بر خراش دلم

نمک لوليان کابل بست

هر دم از آه حسرت کاکل

آرزو دستهاي سنبل بست

جگر شرحه شرحه اي دارم

نرگسش خنجر تغافل بست

خويش را ساختم ظهوري او

خار خود را به سعي برگل بست

140

کام دو جهان حاصل و تحصيل همانست

پيموده شد اين مرحله و ميل همانست

در سايه ي آرام گر از ضعف نشستيم

ذوق طلب و نسبت تعجيل همانست

در جوي حياتم اثر نم نتوان يافت

بر چهره ولي دجله همان نيل همانست

يک شب نکشيديم به بر شعله ي شمعي

پروانه همان جلوه ي قنديل همانست

در عيش کسان جامه به صد رنگ دريدند

رخت غم ما در گرو نيل همانست

يک حرف دگر بر لب تقرير نماندست

بد مهري محتاج به تأويل همانست

گو شهر به هم برخور و گو روز سيه باش

آشفتگي کاکل و منديل همانست

زنجير شب و روز ز هم ريخت ظهوري

اميد مرا ربط به تعطيل همانست

141

يک خدنگ جور کوکان غمزه را در کيش نيست

بر چه کيشي چون تو کس از دلبران بدکيش نيست

شور کردي بسکه خنديدي به روي اين و آن

شکرت را هيچ حقي بر درون ريش نيست

خواجه مي نازد به سيم و زر گدا طبعي بلاست

خواجه آن باشد که در مهر و وفا درويش نيست

صبر و هوش و دين و دل در گام اول ماند پس

هيچکس در راه بيتابي ز من در پيش نيست

شادي غم کز برايش عمر جاويدان کمست

امتحان کرديم عشرت چند روزي بيش نيست

باورم افتد ز بس اميد اگر گويم به طنز

يار ما بيرحم و بدمهر و جفا انديش نيست

در وطن درد غريبي بر ظهوري کار کرد

عاشقان را هيچکس بيگانه تر از خويش نيست

142

جنبش مژگان دلم را باز در نشتر گرفت

زخم آغوشي گشود و سينه را در برگرفت

کام را تعريف شيرين لعل در شکر نشاند

مغز را سوداي مشکين طره در عنبر گرفت

اشک در جيب و کنارم، طعنه بر اختر شمرد

زهر در کام و زبانم، نکته بر شکر گرفت

آتشي بال و پر پروانه ي جان را نواخت

در سمندر شعله ها از تاب خاکستر گرفت

چشم ساقي عشوه اي بر توبه ي تقوي گماشت

دست مستي دامن زلف شکن پرور گرفت

بر کناري دل به يک پيمانه مست افتاده بود

در ميان بيخودي پيمانه ي ديگر گرفت

شعله ي خاشاک صبر و طاقت از گردون گذشت

دود مي کرد آتشي در کوره ي دل در گرفت

اي خوشا رندي که شد چندانکه از غم تلختر

زهر غم از ساقي ايام شيرين تر گرفت

گر ظهوري خود زتاب دردکاهي شد چه شد

کوه را اميدش از بس فربهي لاغر گرفت

143

آنجا که حکم شحنه ي ديوان غيرتست

بس آرزوي کشته که بر دوش حسرتست

اي ديده منع گريه بجا بود پيش از اين

رنگين شدست اشک فروبار رخصتست

از جويبار خنجر کين آب ميخورد

رگهاي دل که ريشه ي نخل محبتست

ره گم نکرد ناقه و گلگون فرونماند

وصلي نبوده مي شنو اينها حکايتست

زنجير بهر پاي من اي پندگو ميار

قفليت از براي لب خود ضرورتست

از بس غرور غمزه به خنجر نبرد دست

خود بر شکاف زد جگر ما چه منتست

مرديم ويک نگاه به پرسش قدم نزد

صدجان فداي چشم تو، خوش بيمروتست

وقتي دگر نماند ظهوري وصال کو

تا کي خورم فريب که موقوف فرصتست

144

در ديار عشقبازي عيش بر غم عاشقست

چون به ملک فقر آيي بيش بر کم عاشقست

گريه اي در موجه آر و ناله اي در کوره بر

آري آري سينه بر تف ديده بر نم عاشقست

تا ز مشتاقان شود پر کعبه گشت از خود تهي

صد بيابان تشنگي بردار زمزم عاشقست

جان به لب آورده درمان ز انتظار درد او

زخم در تيغ غمش مگذار مرهم عاشقست

خاک راهش سرمه را از چشم بينايان فکند

کو سفال کوي او، بر جام خود جم عاشقست

چشم الفت از غزالان، بازي خود دادنست

چون شود رام کسي آهو که بر رم عاشقست

در دلم نگذاشت رازي بر لبم حرفي نماند

ز اين همه تحقيق پندارم که محرم عاشقست

زخم دل گرمست خواهد گشت آهش سردتر

سست مي جنبد نمي داند که محکم عاشقست

در کنشت و خانقه بالا نشينان ديده ام

هر کجا بر هر که ميگويي مقدم عاشقست

گر ظهوري بوالهوس مي بود دفعش سهل بود

کار بر من کرده خوش دشوار او هم عاشقست

145

غير بگشاد نگاهي نظري خواهم بست

سر تزوير ز درد دگري خواهم بست

ديده ي اشک فشان بهر سبکباري رشک

قرعه انداخته بار سفري خواهم بست

آرزو بر سر حسرت حشري گرچه کشيد

آه برخاست لواي ظفري خواهم بست

ناله را محرمي پرده ي دل مي زيبد

بر رخ هر که به جز درد دري خواهم بست

خلق در دشمني من نگشايند ميان

شکر ايزد به محبت کمري خواهم بست

کرده روشن تف داغ تو چراغ همه را

بر شب بي سحر خود سحري خواهم بست

دل ز فصادي مژگان تو بختي دارد

رگ خونين به دم نيشتري خواهم بست

سينه ي غير صفا باخته، سرمنزل نيست

بر ره داغ تو سدجگري خواهم بست

مژده ي وصل ضرورست توهم باور کن

از زبان تو ظهوري خبري خواهم بست

146

سد خودي از ميانه برخاست

صد وصل ز هر کرانه برخاست

خودگشت گل آشيانه ي او

بلبل که ز آشيانه برخاست

از بيرگي سمند سعيم

رگ درتن تازيانه برخاست

افسرده دليم در زبان داشت

هر آه به صد زبانه برخاست

هر جا که بلند شست بستي

پرواز کنان نشانه برخاست

زان چشم به جرعه ي نگاهي

غوغاي شرابخانه برخاست

کرديم چه عجزها که آمد

ننشسته ز پا بهانه برخاست

تا ديده به ديده آشنا شد

ناديدگي از ميانه برخاست

بر ساده دليم نقش بستند

ناصح بنشين ترانه برخاست

افسانه ي ما شنو ظهوري

بيداري ازين فسانه برخاست

147

ز غيرت نمکش، سينه ي شکر تنگست

براي پرتو مهرش، دل سحر تنگست

شود چو زخم پراکنده از دم تيغش

به گرد آوريش سينه ي سپر تنگست

ز شوق باده ي ديدار دل پياله خوشست

براي مستي [من] شيشه ي نظر تنگست

سزدکه پرده ي ديدن به سيل گريه درد

چرا که نايژه ي ديده هاي تر تنگست

ز ابر گريه به شور آوريم دريا را

ز اشکباري ما جاي بر گهر تنگست

ز کاهليست به دنبال خضر افتادن

توخود فراخ روي گام راهبر تنگست

عجب که شق نخورد سينه درد باليدست

براي ناله ي من پرده ي اثر تنگست

قلم شکستم واندوهنامه کردم مهر

چه حرف بر لب قاصد نهم خبر تنگست

براي رشک ظهوري علاج ديگر کن

عبث چه بار کنم درد دل سفر تنگست

148

عشق آباد و عقل ويرانست

آن به بستان واين به زندانست

آتش از شعله چون برآرد موج

بهر پروانه آب حيوانست

عشق تقسيم هست و بودم کرد

دل ز دلدار و جان ز جانانست

ديده از گريه سينه از ناله است

نفس از آه و لب ز افغانست

شوق از بس در و گهر بخشيد

ديده ي تر دريده دامانست

به رواج رفوگران نازم

چه دکانهاي پر گريبانست

سر منصور و دوش دار خوشست

سر ما بر کنار ميدانست

غم فراوان ودل به جان مشتاق

مايه دار ومتاع ارزانست

زخم نو،‌روز عارضي عيديست

که چوعيدش هزار قربانست

گشته از جان خود ظهوري سير

بر سر خوان رشک مهمانست

149

بيخودي در اجاره ي دل ماست

خاکساري سرشته ي گل ماست

به سفر برده طاقت ما را

غايب ما که در مقابل ماست

معني اتحاد را ديديم

در تماشا نگاه حايل ماست

روشن ار گشته سوز ما شمعيم

بر زبانست آنچه در دل ماست

کشتي مي کشيم بر خشکي

دل دريا اگر چه ساحل ماست

کرده ما را ز چرخ مستغني

گنج بيحاصلي که حاصل ماست

طرفي از ما اجل نمي بندد

جان ما دست مزد قاتل ماست

رو ظهوري که کار آسان شد

عشق حلال کار مشکل ماست

150

عشق اگر تحفه پذيرست دل و جاني هست

شوق اگر بر سر لطفست گريباني هست

آنکه هرگز دلش از دست ندادست عنان

گو بيا همره من عرصه ي جولاني هست

بيش از اين بيجگران حرف جگر سر نکنند

هر که دارد سر مردي، سر ميداني هست

گوي اقبال مگر در خم چوگان آرم

گوي سر کرده کمين در خم چوگاني هست

نيست کاري به سر انگشت اجل نبض مرا

در رگ جان خلش نشتر مژگاني هست

مرهم لطف نهانيست علاج دل ما

در ته پرده ي جان زخم نماياني هست

راز فرداست که غارت زده ي رسواييست

درکمينگاه نگه عشوه ي پنهاني هست

حسرتم زهر اجل داد ولي چشم اميد

همچنان بر نمک کنج نمکداني هست

شوخ چشم دکني وه چه غريب اندازست

يادم آورد جفايش که خراساني هست

صد خطر روي ز هر سو به ظهوري دارد

اينقدر هست که چون عشق نگهباني هست

151

به لب خشکي به سر بر، پادشاييست

ز دريا آب اگر خواهي گداييست

به خلوت بر سر بازار بنشين

که در خود گم شدنها خودنماييست

بگريد زخم خون بر ناتواني

که زخمش مرهمي دردش دواييست

ز درد واي وايي وايه بردار

بشوران گريه را گر هايهاييست

رميدنها چه مفت از دست من رفت

سر بيگانگي ها آشناييست

ندارد غالبا دردم علاجي

علاجم منحصردر بيدواييست

به ماه روزه گر ساقي تو باشي

شب آدينه روز پارساييست

شکستنها که سنگت چيده در مغز

براي استخوانها مومياييست

ز خوان وصل دل شيرانه برخاست

پشيمانيم در سر پنجه خاييست

فراق از وصل رشک آلود بهتر

ظهوري صرفه ي ما در جداييست

152

آزار دوست، راحت دشمن پرست ماست

خوش بخت ما که کار درستان، شکست ماست

منشور مهرباني خود مهر کرده ايم

پاس وفا به عهده ي عهد الست ماست

ارزنده سلطنت به گدايان کوي فقر

کوس فنا زديم بلي نيست، هست ماست

بر خويش گرچه بسته خزان رنگي از غمت

خون در دلش ز رشک رخ رنگ بست ماست

بشکست از حديث شرابت خمار لب

خمخانه گوشه ها ز سخنهاي مست ماست

در زير کنگر تو سري زير پا نهيم

حسرت به اين رسايي از انداز پست ماست

سر پنچه اي به سنگ ستم کرده اي دراز

فرصت که موميايي دلها شکست ماست

آيينه خيز گشته ز داغ تو آستين

اقبال بين که چشم سکندر به دست ماست

گردون زره ز بيم ظهوري به بر کشيد

بر زه دهان تير به تحسين شست ماست

153

ز ما دوري چرا اي بي مروت

چرايي بيوفا اي بي مروت

به بويي قانعيم از گلستانت

مکن منع صبا اي بي مروت

نبيني هيچگه روز جدايي

مشو از ما جدا اي بي مروت

چها بيگانگان با ما نکردند

که داريم آشنا اي بي مروت

وفاها ديد دشمن بر وفاها

جفا کردي جفا اي بي مروت

همه عمر اينچنين درد دل ما

بماند بي دوا اي بي مروت

نمي نالم تغافل هم نگاهست

اگر باشد بجا اي بي مروت

به يک دشنام از آن لب بر نياري

مراد صد دعا اي بي مروت

ز ما گاهي که پيش افتي ضرورست

نگاهي بر قفا اي بي مروت

چه مي رنجي ز بي آرامي ما

که برد آرام ما اي بي مروت

زهي بيکس زهي بيکس، ظهوري

ترا دارد ترا اي بي مروت

154

مردم و درد از دوا کاري نساخت

ازجفا کاري وفا کاري نساخت

شکوه ي بيگانگي ناکرده ماند

لب ز حرف آشنا کاري نساخت

آرزو در حسرت دشنام مرد

از اثر بخت دعا کاري نساخت

حيرت آيينه رويي رو نداد

چشم اميد از جلا کاري نساخت

وا نشد آغوش دل بر عافيت

سينه از داغ بلا کاري نساخت

راه آخر گشت و گام اولست

کوشش فرسوده پا کاري نساخت

در دل و جان ظهوري جا نکرد

طالع ما هيچ جا کاري نساخت

155

بي حديث تو سخن گويا نيست

بي جمال تو نگه بينا نيست

چه زيانها که نهد بر سر هم

هر کرا با تو سر سودا نيست

جرعه خواران تو ساغر نکشند

بر بساطي که فلک مينا نيست

مي شود رنجه به پرسش نگهي

نرگست مثل تو بي پروا نيست

ذوق دارم ز دل و خدمت دل

هر گهش مي طلبم پيدا نيست

شور خود چون برم از شهر برون

بهر ديوانگيم صحرا نيست

بوسه دزدي زده درخواب برو

مهر تنگ شکرش بر جا نيست

کينه ورزيش خود ازماست بسست

مهربانيش اگر از ما نيست

نتوان غارت رسوايي کرد

صبر اگر دست خوش يغما نيست

کي تواند خبر گريه گرفت

اشک عاشق که جهان پيما نيست

بي نيازيم به خواهش وا داشت

لابه ام کمتر از استغنا نيست

گل ز فرق تو ظهوري ندمد

گر ترا خار رهش در پا نيست

156

بهره اي يابم از بر و دوشت

نشوم آب اگر در آغوشت

دل ته ي بار، رشک سايه ي زلف

تکيه کردست غير بر دوشت

شهد را تلختر ز زهر چشند

شوربختان چشمه ي نوشت

سخن عشق غير کي گفتي

که خجالت نساخت خاموشت

صبرها را چه گوشمالي داد

پيچش سنبل بنا گوشت

چاک بر جيب خرقه پوشان ريخت

جلوه ي سرو پرنيان پوشت

عمر شد صرف انتظار و نشد

ياد ناکردنم فراموشت

ساقي از سر مرا به در بردست

لطف سرشار و جام سرجوشت

هوش آگاهي دگر دارد

تا ظهوري شدست بيهوشت

157

دل فراغي گر از وفا مي داشت

قدر بيگانه، آشنا مي داشت

راندنم چند، خواندني هم هست

صد برو کاش يک بيا مي داشت

در زمان گذشته مي گويند

جنگها صلح در قفا مي داشت

گوهرين تيغ اگر بيالودي

خون من جوهر بها مي داشت

مي شد از ناله ريش کام و زبان

درد اگر نسخه ي دوا مي داشت

توبه فرما نديده مستي من

ورنه اين ظلم کي روا مي داشت

غم آوارگيش مي خوردم

صبر اگر نسبتي روا مي داشت

کويت ار تن به کعبگي مي داد

خار راهش حرم به پا مي داشت

از گهر يافتي حباب افسر

از تو گر در سر اين هوا مي داشت

خوار مي کرد چون ظهوري را

اينهمه عزتش چرا مي داشت

158

به حکم حسن شيرين، عشق خدمت اينچنين کردست

که گلگون از براي پرسش فرهاد زين کردست

نفس خواهد شد آخر همزبان ناله، مي دانم

بنازم سينه را با داغ خود را همنشين کردست

کمندي کرده چين در صيد هوشم، سنبل کاکل

که صحراي دکن را غيرت صحراي چين کردست

به خواري تن چرا در داده خاشاک سر کويش

به طرف باغ و بستان رفته خود را ياسمين کردست

نبالد اسمان چون در سرافرازي که خورشيدش

جبين در سجده ي خاک درش نقش زمين کردست

ز روي غمکشان در روي خويش از روي غمخواري

اگر با کرده چيني رفته، چين آستين کردست

همان داغم ازين افسرده جانان گر چه مي دانم

که داغش سينه هاي گرم خونان را گزين کردست

به عزت گر نيايد پيش با دشمن عجب باشد

کند تعظيم استاديش، پيشش مشق کين کردست

ظهوري شهره ي شهرست در حسن ادا، آري

اگر دشمن ازو تحسين شنيدست، آفرين کردست

159

غم او گنج دل ويرانست

به سر من قسم سامانست

گريه برخاست به مهماني چشم

لختهاي جگرم بر خوانست

ناله آسوده در آغوش نفس

نغمه بر کام و زبان تاوانست

همه دردي بدلي مي دارد

درد عاشق بدل درمانست

سعي در عقده گشايي نکنم

کار من قفل در زندانست

کرد اجل زود خلاصم ز فراق

منت عمر ابد بر جانست

عيد آن کرد که قربان تو شد

عيد را بين چه قدر قربانست

زخم کز ناوک و تيغت آيد

از برايم زره وخفتانست

چشم لطفي به فراموشي هست

ضبط بيداد تو بر نسيانست

سخت رسواست تغافل اما

چه نگه ها که در آن پنهانست

تا در ميکده آيد زاهد

به درون مي برمش آيانست

مي گران نيست به هر نرخ که هست

جان گرو جامه گرو ارزانست

اينکه گويند ظهوري پس رفت

اندکي پيشتر از بهتانست

160

جسم را در عشق با جان کار نيست

درد عاشق را به درمان کار نيست

بر متاع قيمتي زن خويش را

سود را با جنس ارزان کار نيست

گر سفر دورست نزديکست سود

چون برآيد کار آسان، کار نيست

جنگ کل با خويش کاري مشکلست

صلح کل با خلق چندان کار نيست

محضر گمناميم گرديده مهر

نامه را ديگر به عنوان کار نيست

دست من در دامن دربان تست

فرق را با پاي رضوان کار نيست

در زره بافيست زخم ناوکت

تيغ اگر بارد به خفتان کار نيست

مردن و نامردنم در دست تست

مرد را جز پاس فرمان کار نيست

مي توان خاطر نشان کردن سخن

گر به ياران زباندان کار نيست

سنگ راه عشق آمد کفر و دين

عشق را با شيخ و رهبان کار نيست

161

به عشق بار دلم اينقدر نمي بايست

نهال مهر و وفا را ثمر نمي بايست

نديده آب سفاليست لب ز بس خشکي

حريص گريه چنين چشم تر نمي بايست

نثار شد دل وديني که بود بر سر دست

به ناز آمدنش بي خبر نمي بايست

ز گريه لخت جگر گاه سد ديدارست

بلي نظارگيان را جگر نمي بايست

نگشته ام گم و سرگشته کرده ام خود را

ز خضر شکوه کنم راهبر نمي بايست

به تلخيي که زليخا ز شور عشق چشيد

به مصر نسبت شهد و شکر نمي بايست

به سهو ديده گشادم فتاد بر تو نظر

گناه ديدن من درنظر نمي بايست

چه رنگ باخته از راه مدعي برگشت

رهست امن دل بي خطر نمي بايست

در آفتاب درخشاني شراب کجاست

شب شرابکشان را سحر نمي بايست

به جز قرابه فروشان به داد من نرسند

مرا معامله با شيشه گر نمي بايست

به جمع مهر و وفا ظهوري کرد

تلاش خويش از اين بيشتر نمي بايست

162

فصل مي دلق شيخ در گرو است

کهنگي خصم تو به سال نو است

غير گو خوش مشو ز راندن من

که بيا در زبان او برو است

اثر از کشته ي تمنا کو

داس غيرت چه آرزو درو است

سينه زين خوبتر شيار کنم

که صد انبار دل به نيم جو است

کرده مجنون چه خاکها بر سر

پشته بودست هر کجا که گو است

پود تشريف عشق را تارم

مي شود کهنه و نمود نو است

پر به جولان مباش تيز عنان

توسن روزگار بد جلو است

همه آرام من به وام گرفت

نگهي قيمتي ولي گرو است

به سخن سازي ظهوري کيست

آن سخن ناشنو سخن شنو است

163

شعله ي خرمنم آسيب ثريا شده است

من به اين شاد که اوگرم تماشا شده است

حرف سودست از آن بيش که گنجد در حرف

دين ودنيا همه بيعانه ي سودا شده است

ديده ي روز نخست اهل نظر مي دارند

باورم نيست که نظاره مثنا شده است

وعده ي وصل به فرداي قيامت دادست

دل و اين ذوق که فرداست که فردا شده است

داد و بيداد اگر رفته ام از ياد به سهو

دل تسلي به فراموشي عمدا شده است

گر نهي آينه از دست به ناز و بروي

نرود عکس ز بس محو تماشا شده است

عقل حيرت زده گرديد که مشاطه ي تو

گفته در آينه همتاي تو پيدا شده است

زده از گرد رهت ابر عبيري بر جيب

به نمش خاک همه عنبر سارا شده است

در چمن شيشه تمناي سجودي دارد

قبله ي سبزخطان موسم صحرا شده است

اثر تربيت عشق ظهوري بنگر

حسرتي چند که دل داشت تمنا شده است

164

نگارا چه گويم کجاي تو خوبست

بنازم ز سر تا به پاي تو خوبست

اگر بد اگر نيک از زشت زشتست

تو خوبي وفا و جفاي تو خوبست

درين دعوي آشنايي بر آنم

نگه هاي ناآشناي تو خوبست

به يک، مي خري و به صد مي فروشم

به انصاف آيم بهاي تو خوبست

تو و من، من و ديگري طرفگي بين

فداي تو جان افتراي تو خوبست

ندارد کلاه کياني شکوهي

که گويم براي گداي تو خوبست

چرا گشته اي با من از پند من بد

اگر خوب باشي براي تو خوبست

به عالم به از عافيت نيست چيزي

ولي در پناه بلاي تو خوبست

بخر اي دل اندوه و بفروش شادي

زدم قرعه بيع و شراي تو خوبست

زخمخانه اي شيخ داري سبويي

به پالايش مي رداي تو خوبست

ظهوري تبسم به قهقه رسيدست

چه کم گريه ي هاي هاي تو خوبست

165

از نگه چشم تهي گشت و تماشا ماندست

در زبان حرف نماندست و سخنها ماندست

دل غارت زده را مايه ي سودا اين بس

که زخال تو سوداي به سويدا ماندست

داغها تازه کند دست شقايق هر سال

در ته کوه غمت دامن صحرا ماندست

در دل خود ندهند اهل دلم جا يا رب

که براي دگري در دل من جا ماندست

بينوايان درت محتشمان دگرند

شال ما نيست گر از اطلس و ديبا ماندست

بايدم سيم و زري مهر و وفا رايج نيست

غير افتاده چنين پيش ازين وا ماندست

بزم اغيار نگرديده چنان تنگ هنوز

غالبا بهر برون کردن من جا ماندست

چون ظهوري همه در صيد غزالان کوشند

يادگاري غزلي چندکه از ما ماندست

166

نوبت خورشيدي آن مهوشست

نعل مهر و ماه ازو در آتشست

پشت بنمودند صفهاي شکيب

هر نگاهش تير روي ترکشست

بر کمانش بوسه زد بر جا گذاشت

با وجود آنکه دل زو زين کشست

بوته ي اکسير غم گرديده دل

ناله خالص گشته در دم بيغشست

چند در هجران زنند آبم به روي

در وصالم آرزوي يک غشست

هجر اگر صد سال اگر يکدم بلاست

مغز جان مي سوزد آبش آتشست

در جدايي ناخوشي هست و خوشي

زيستنها ناخوش و مردن خوشست

پاي لغزي شد ظهوري هوش دار

طره از چاه ذقن دل برکشست

167

هر گريه که از لعل تو در رنگ نبودست

خندند بر آن کز اثرش زنگ نبودست

هرگز بغل آشتيي باز نکردي

کي بوده که با صلح ترا جنگ نبودست

پاسنگ غرورت نشود عجز جهاني

درعهد شهان دگر اين سنگ نبودست

بودست رواج عملي بابليان را

جادوي ترا تا سر نيرنگ نبودست

خوش روي گشادي به بد و نيک نمودم

گفتي که مگر خاطر ما تنگ نبودست

از صيقل هر روزه ي دل فايده ي من

آن بود که پيکان تو در زنگ نبودست

از داغ برافراشته ام چتر به تارک

خاک سر کو بوده گر اورنگ نبودست

شد بدعت اين سست پيان، گام شماري

زين پيش درين مرحله فرسنگ نبودست

شب ناله ي بي پرده ي من گوشزدش شد

دانست که مرغ سحر آهنگ نبودست

در فديه ي غم، عيش ضروريست ظهوري

ناموس شده خرج اگر ننگ نبودست

168

ز درد نالم و بالم دوا فراموشست

نيم ز مدعيان مدعا فراموشست

کدام بيم و چه اميد عالمي دارم

که خوف رفته ز ياد و رجا فراموشست

به عرض حال خموشي مگر زند حرفي

نقاب ني و نگاه از حيا فراموشست

قدم رسيده به جايي که مي روند به فرق

سجودش ار نکنم حق پا فراموشست

چنان ز دست روم در تخيل آغوش

که باز کردن بند قبا فراموشست

ببين مصيبت بيقدريم چه سنگينست

که کوه را به جوابم صدا فراموشست

براي خاطر بيگانه ام فکنده ز چشم

چه چشم ازو نگه آشنا فراموشست

به جيب کون ومکان قيمتم نمي گنجد

اگر خرنده تو باشي بها فراموشست

ز شکر وشکوه گذشتست کار من در عشق

بيا بيا که وفا و جفا فراموشست

جناق مهر و محبت که بسته اي با من

مرا هميشه به ياد و ترا فراموشست

زخاطرت نرود ياد ديگران هرگز

چه واقعست ظهوري چرا فراموشست

169

کرد بد خويم به بيداد و ره بيداد بست

داشت بر فريادم و آنگه ره فرياد بست

روزهاي تيره بختان را ز شب برهم نهاد

صبح رويي آنکه بر خورشيد مادرزاد بست

گر چه جلادي اجل خوش کرده بر درگاه عشق

بارها ديدم که هجران ديده ي جلاد بست

سستي عهدش ببين از سختي پيمان مپرس

گشت هر جا سخت، طبع موم بر فولاد بست

وصل مي آيد مگر غم مي کشد از سينه رخت

ياد شادي خويش را بر خاطر ناشاد بست

تا شکار او نمي گردم نمي گيرم قرار

صيد را نازم که صد جا راه بر صياد بست

پندگو پرداخت فصلي و سخن مي آمدش

کرد خوش بيهوده گوييها گره بر باد بست

با چنان تاب و توان گلگون فروماندن نداشت

خويش را شيرين به اين تقريب بر فرهاد بست

تا زند راه نجف را آبي از مژگان تر

شوق در چشم ظهوري دجله ي بغداد بست

170

گر شعله است لاله ي بستان آتشست

ور اخگر است ريگ بيابان آتشست

جاري شدست بر تر و بر خشک حکم من

چشمم محيط خون ودلم کان آتشست

اخگر به جاي قطره فروبارد ابر چشم

گلزار داغ تشنه ي باران آتشست

خاکستري به باد نداديم و سوختيم

کو آه گرم کار به طوفان آتشست

گرديده زيب مجلس وننشسته ميرود

از خس چه بخيه ها که به دامان آتشست

نوروز بلبلست که گردد فداي گل

پروانه عيد کرده که قربان آتشست

پيچد نگه چو موي نپيچد اگر عنان

رخسار شعله خيز تو ميدان آتشست

يک استخوان نمانده که چون ني نکرده خشک

داغ تو در گرفتن سامان آتشست

سر کردن حکايت آغوش مي رسد

پروانه را که گوي گريبان آتشست

ترسم در آب خضر ظهوري شود کباب

تفسان دل توماهي عمان آتشست

171

به فرض نخل اميدم اگر ثمر برداشت

ز کينه دست زمين و زمان تبر برداشت

شکيب فتنه ي بيداريش کراست کجاست

فسانه گوي که بختم ز خواب سر برداشت

غرور و کبر من از حد گذشت انصافست

پلنگ خوي فلک از که اينقدر برداشت

زهي خرام که طاووس بهر فراشي

به جلوه گاه تو جاروب بال و پر برداشت

رخ تو در دل شب دوش مجلسي آراست

که آفتاب زرخ پرده ي سحر برداشت

حلاوتي که ز شهد لبت زيادت بود

به شور خنده برون ريختي شکر برداشت

گرفت ماتم فوت نظاره تا دم مرگ

اگر ز روي تو يکدم کسي نظر برداشت

به روز قسمت مهر تو دل تلاشي کرد

از آنچه حصه ي او بود بيشتر برداشت

به تشنه آب به حکمت دهند از آن قاصد

زمان زمان لب فرخنده از خبر برداشت

چه خنده ها که ظهوري به آب خواهد داد

به گريه اي که زشوق تو چشم تر برداشت

172

گريه سر داديم دريا برنداشت

داغ دل کشتيم صحرا برنداشت

کوله بار آرزويي بست دل

کآسمان زد زور از جا برنداشت

راه مي سوزد چو من گو کژ مرو

دشت و در، نقش کف پا برنداشت

دعوي دلبستگي ثابت نکرد

هر که دل از دين و دنيا برنداشت

بر سر دارايي اسکندر چه ديد

عبرتي از حال دارا برنداشت

شوخ خارا پوش ما خارا شکن

کرد آن خواري که خارا برنداشت

سود ازوامق که هنگام سفر

توشه جز سوداي عذرا برنداشت

آن جلا کز عارضش اندوخت چشم

آفتاب عالم آرا برنداشت

بي نصيبند از تغافل ديگران

ديده ي ناديدن از ما برنداشت

بر ظهوري نبض گيران را چه دست

درد ما ننگ مداوا برنداشت

173

بر سينه به جز راحت آزار گرانست

مرهم برود بر دل افگار گرانست

چون پشت کنم راست، زهي پشته ي سنگين

کوهست زمين دوز، ز بس بار گرانست

منصورم و در سر چه بزرگي که ندارم

آري سر من بر بدن دار گرانست

واعظ چه قدر گفت به وعظ و من و ساقي

اقرار نکرديم که انکار گرانست

سنجيده ترازو ننهد بر کمي کس

در پله ي ما خردل و خروار گرانست

کالا به چه والايي و قيمت به چه پستي

صبرست سبک، ناز خريدار گرانست

روزي نشود منت اغيار کشيدن

منت کشي از يار چه مقدار گرانست

دشمن به همين حال بسي شاد بماناد

بسيار سبک گشته و بسيار گرانست

هم صحبت عمامه بزرگانست ظهوري

مغزش سبک وشاد که دستار گرانست

174

خشک چون ني استخوان و ماجرا با آتشست

کس نسوزانيده از من پاکتر تا آتشست

بهر بلبل داغها از برگ برهم چيده گل

شمع در پروانه سوزي خود سرا پا آتشست

غير گو در دفع گرماي هوس صندل بمال

آتش از آتش نمي سوزد دل ما آتشست

از هواي تفته دشت هجر وخاک آن مپرس

تا ثري خاکسترست وتا ثريا آتشست

گرم خوني بين که پيکان خدنگش هر کجا

خورده بر سنگ از شرارش نيزه بالا آتشست

ديده مي بايست پوشيدن چو برقع برفکند

دود از خود خود برآوردم تماشا آتشست

دوراز آسيب سماوي کشتزار عاشقان

دانه مي سوزد نم ابر تمنا آتشست

تا دهم پيشش غمي بر باد ننشيند دمي

باد را در پرسش من در ته پا آتشست

عشق در يوسف فروشي چون بر آرايد دکان

از براي گرم بازار زليخا آتشست

کوهکن بودست از بس گرم کار خود هنوز

از شرار تيشه اش در مغز خارا آتشست

شست وشوي دلق پرهيزت ظهوري حکمتست

پاک مي گردد به دريا ليک اولي آتشست

175

نيستي قادر، مگو ترک وفا دشوار نيست

در جهان دشوارتر از بيوفايي کار نيست

کوهکن را در محبت، پله ي من از کجاست

گر بسنجم مهر خود را کوهش آن مقدار نيست

خار راهت کرد گل در پا، نفسها بدروم

گر ز لب رويد که خارستان به از گلزار نيست

صيقل تيغ تو از دل مي برد امروز زنگ

در صف عاشق کشان يک تيغ بي زنگار نيست

عارضت نازک، نگاهم تيز، حيران مانده ام

چشم بستم، اين نگاه آن گل رخسار نيست

باد را در دستبازي بيخها ريزد زهم

حلقه هاي طره گر انگشتر زنهار نيست

گشته ام کاهي و مي آيم گران بر خاطرش

بر دلم صد کوه اندوهست ازو و بار نيست

کاکل از هر جا سري بر کرد خلقي گشته جمع

هيچ واقف از پريشان بستن دستار نيست

وقت پيري عشق بت برگردنم افتاد، حيف

خرقه فرسودست و تارش لايق زنار نيست

چشم زخم توبه هرگز طرفي از زندان نبست

شکر لله کاملان را نقص استغفار نيست

راست کن خود را ظهوري گر نمي رنجي کجي

نيست کاري با کسم با من کسي را کار نيست

176

رخش آه و ناله را انداز جولان کم شدست

درد وغم خواهند مرد ومرد ميدان کم شدست

داشتم ذوقي ز کام تلخ، اين شهدم که داد

درد درمانست مي نالم که درمان کم شدست

دستگيرم باد ازين خوان، همت برخاستن

سير چشميها کجا شد قدر مهمان کم شدست

از تو چشم عيديي دارند خلق روزگار

آستين برمال، جوش خون قربان کم شدست

روي و موي ديگر از باغ و بهارم کرد سر

باز رنگ ارغوان و بوي ريحان کم شدست

يک حبابست اين، فزون گشته است آه وناله ام

از کمال ضعف اگر فرياد و افغان کم شدست

مي توانم داد جيحون بلکه عمان را به آب

تند سيل گريه را با آنکه طغيان کم شدست

باد افزون مرحمت هاي گدايان درت

آرزوي التفات مير وسلطان کم شدست

خيل کين کوهکن در بيستون با دادشان

هم به وزن بيستون پرويز را شان کم شدست

پاس آبروي هر چيزي ظهوري بر منست

گريه شيرين شد به چشمم، شور عمان کم شدست

177

گر مرا بي تو بستري بودست

هر سر موي نشتري بودست

سره دانسته شوق، چاکي را

گر به جيب منش سري بودست

گشته فربه به عشق فتراکت

هر کجا صيد لاغري بودست

مثل مجنون نبوده سوخته اي

کوهکن سايه پروري بودست

بيشتر از زمانه گريه ي من

ابر را ديده ي تري بودست

باغ را در حساب داغ دلم

از گل و لاله دفتري بودست

گوهري درج ديده کرده غمت

گريه اي را که جوهري بودست

داد از دست بيوفايي صبر

از توهم بيوفاتري بودست

غرقه ي شعله ي تف داغست

ماهي دل سمندري بودست

گشته فرقم بر آستان تو فرش

فرش از عرش برتري بودست

غالبا بوده چشم منتظري

هر کجا حلقه ي دري بودست

گشت امروز بر من اين ظاهر

که دل من ز ديگري بودست

سد مهر و وفا ظهوري بست

در محبت سکندري بودست

178

هيچ در کشت وفا توفير نيست

ريع اگر باشد گهي تسعير نيست

احتمال بند آزاديش هست

از رگ و پي هر که در زنجير نيست

در خرابي هجر از حد مي برد

وصل را خود اينقدر تعمير نيست

برکشيدم از تلون خويش را

در ملال وعشرتم تغيير نيست

با غزالان پاس نسبت واجبست

واي اگر صبر کسي نخجير نيست

کي شود هم خنده ي سوفار زخم

گردل افگار پيکان گير نيست

از کجا آورده است اين چاشني

شهد اگر با زهر او همشير نيست

مي روند از صفحه صورتها برون

صورتش گر زيور تصوير نيست

هاله بايد بر زمين آن خود محال

آن پري را مندل تسخير نيست

نيست بيم اين که ناگه بگسلد

در کفم سررشته ي تدبير نيست

گاه هجرانش پشيمان مي شود

هيچ در قتل کسش تأخير نيست

در مريدي گر ظهوري راسخي

بهتر از رعنا جوانان پير نيست

179

گر تماشايي شود پيدا، تماشا رخصتست

حسرتي سازي اگر خود را، تمنا رخصتست

خيرگان چشمي گشايند و نمي بينند هيچ

ديدن پنهاني اهل حيا را رخصتست

سير در خود مي کنم بهر تماشاي جهان

ره سرآيد مي رود گر رفتن پا رخصتست

مي توان ترياق خوردن، زهر کار خويش کرد

درد بگذشت از دوا فکر مداوا رخصتست

بر لب چاه ذقن دل را گذار افتاده است

لغزش پاي شکيب پاي برجا رخصتست

ترکتازش را نيايد درنظر هر مختصر

چون شود عقل و دين و دين توده يغما رخصتست

ازدحام خويش رابايد که بگذاري برون

گر درون آيي به بزم وصل تنها رخصتست

بر دل ارزنده بي داغ غمش دکان مچين

جنس خود را نقد کردن بعد تمغا رخصتست

نسبتي مرعيست، از زلفش پريشان گشته حال

داغ خالش گر کشد در دل سويدا رخصتست

پيشتر هرگز نمي آيد زبان وعده اش

تا فتد هر روز واپس تر تقاضا رخصتست

هيچکس مهر ومحبت اينقدر در دل نچيد

طاقت و آرام را از تنگي جا رخصتست

خاک پايش هر کسي بر سر نيارد ريختن

گر ظهوري گشته فرقت فرقدان را رخصتست

180

بسست مايه ي فخر اينکه از منت ننگست

فراخ عيش کسي کز غم تو دلتنگست

درون به روزن زخم تو مي شود روشن

دلي که صيقل تيغت نخورده در زنگست

اميد هست که لعلت ز رحم بر رخ من

دري به خنده کندباز، گريه در رنگست

زسحر بابليان مانده نسخه هاي سقيم

ز نرگس تو مصحح کتاب نيرنگست

زهي ستم که به اين رو، دو رو چنين باشي

ببين که موي تو با روز من چه يکرنگست

شود نگين که کنم صلحنامه مهر به آن

به گونه گريه ي من با عقيق در جنگست

همان دراول هجران دلم چو موم گداخت

مگر دل همه کس چون دل تو از سنگست

نداشت پله ي من کوهکن، مکن سبکم

بسنج عشق مرا بيستونش پاسنگست

ز دل محبت خود مي بري ببر از تست

وليک فکر مکان کن که لامکان تنگست

برو مپرس ز دوران حساب نزديکان

ز حرف تا به زبان صد هزار فرسنگست

ظهوري از تو به خروار آفرين خواهم

نياز و عجز و نياز و عتاب هم سنگست

به مطربان ز براهيم شه نوازش بين

که زلف زهره نژادان بريشم چنگست

181

ز عکس او نظر اهل ديد در رنگست

گناه کيست که آيينه ي تو در زنگست

عنان مده به هوس دست بازداشت شکست

مپوي راه گنه پاي معذورت لنگست

نگارخانه ي چيني، درآ به يکرنگي

که لوح ساده به صد نقش لوح ارژنگست

رخم گشاده ترست از کف محيط کفان

دلم چو ديده ي ناديدگان اگر تنگست

نفس قدم شده در راه داستان غمش

شمرده تا روي اين راه، آه فرسنگست

نهاده آتشم از شعله بر فلک خرمن

هنوز تخم شرر گر چه در دل سنگست

زخاک آن سر کو بخت بستري گسترد

مگوي عزت مسند که رشک او رنگست

ز خواب سرمه کشد چشم صبح خيزان را

فسانه ها که از آن طره هاي شبرنگست

مگر به لطف درآيد درعتاب گشاد

اميد کرده بغل باز صلح در جنگست

زناز هيچ نيارند در نظر ترکان

نه عيب بل هنرست اينکه چشمشان تنگست

نبود صرفه ظهوري ترا به هند آهنگ

کنون ببال درين باغ زاغ آهنگست

کنند خوش به تعدي شهان جهانگيري

خوشا شهي که جهانگيريش به فرهنگست

182

نسبت عاشق به طاقت تهمتست

صبر را با ما چه نسبت تهمتست

مدعي از رشک مي نالد دروغ

حاش لله غير و غيرت تهمتست

کينه ورزي خاصه ي اين ملک نيست

در جهان مهر و محبت تهمتست

هر چه مي گويند از خست قبول

کام بخشيهاي همت تهمتست

سعي ها کردم که شد جانم خراب

نيستم مرد مرمت تهمتست

با رخت گلهاي تر، خاشاک خشک

تازگي بهتان طراوت تهمتست

کنج خلوت با خيالت خلد من

با پري وحور صحبت تهمتست

چند تکرار افتراي غير را

تهمتست اي بي مروت تهمتست

اين صفا صبح از ظهوري کرد کسب

خاطر او و کدورت تهمتست

183

لب کنم مهر عرض حال بلاست

آب گشتن ز انفعال بلاست

سفليان را علو همت نيست

هست اگر زر به از سفال بلاست

باش چشم جواب گو بر راه

صرفه ي خود ببين سؤال بلاست

در تجرد مسيح مرتبه باش

نيست گرعالمت عيال بلاست

ميتوان شد به زيب رشک بتان

روي کاهي و اشک آل بلاست

به در آي از خرد به عشق درآي

ناقص و دعوي کمال بلاست

به خيالند زنده حسرتيان

منع انديشه ي محال بلاست

از غم هجر اگر شوم ايمن

خطر شادي وصال بلاست

کم به سر رفته ماه وهفته ي هجر

روز بيش از هزار سال بلاست

گوش تا کي به پنبه کر سازم

ناصح من نگشت لال بلاست

رو ظهوري به فقر منعم شو

جاه و حشمت به ملک و مال بلاست

184

در خطر ايمني به دولت اوست

سپر تيغ کين محبت اوست

همه تن جان شوم که بسپارم

جان سپردن اگر ز حسرت اوست

گر چه در داده تن به جسم از لطف

روح را از کجا لطافت اوست

نيست آن مايه روشني مه را

که بگويم شريک شهرت اوست

جان بخر آن قدر که مي خواهي

باد از تاجران نکهت اوست

خون من جوش اين اميد نداشت

تيغش آلوده ي مروت اوست

تا نخواهد که مي تواند خواست

رغبت جمله فرع رغبت اوست

دو جهانم به يک بده بس نيست

همت من گداي همت اوست

نکنم صرف کس محبت اگر

نه بخيليست اين امانت اوست

گشته ناسور زخمم از مرهم

اين خرابيم از مرمت اوست

بهر خصمان چه دوستان که نکشت

نتوان هيچ گفت عادت اوست

قتل اهل وفا که برخوبان

فرض گرديده است سنت اوست

زلف ساقي رعايتي به شکست

گر کند توبه را رعيت اوست

جهان ظهوري به يک کرشمه نداد

همه جا دادنم ز خست اوست

185

چرخ را بازوي کمان تو نيست

سر خور در خور سنان تو نيست

عشق خوبان نهاده پا به رکاب

ماه در حسن هم عنان تو نيست

رحم مي آيدم به اين غيرت

بر مسيحا که ناتوان تو نيست

نرسيدي به قيمت اول

مفت يوسف که در زمان تو نيست

حور بيهوده ته کند زانو

هيچ بالين چو آستان تو نيست

صد بلا مرهم آردش بر سر

زخم تيري که از کمان تو نيست

نشنوم بشنوم اگر صدبار

هر حديثي که از زبان تو نيست

شده تغيير صيغه ي سوگند

نيست سوگند اگر به جان تو نيست

شهد اگر صد قوام وام کند

گه به شيريني دهان تو نيست

نتواني خلاف وعده ي وصل

کرم تو مگر ضمان تو نيست

از نگوني برون نيارد بخت

هرکه در چه به ريسمان تو نيست

نيست ريگ روان در آن وادي

که گذرگاه رهروان تو نيست

شب ظهوري چرا به خوابت ديد

پاسبان تو پاسبان تو نيست

186

کتابت از غزالان پر غزل نيست

چه خواهي خواند هيچت در بغل نيست

زدم بر تيغ تا او تيغ مي کند

بنازم دست پيشين را بدل نيست

غم ارزان نمي دارد نفاست

به عالم قيمتي تر زين مثل نيست

چه مي داند کسي آغوش گيري

ز داغش لعبتي تا در بغل نيست

نگشتي مشتعل در گريه افسوس

به از چشم در افشان مشتعل نيست

مشوران خانه ي زنبور حسرت

تمنا را جز انگشت عسل نيست

ندارد گفت زاهد بهره از کرد

خوشا رندي که علمش بي عمل نيست

نمي خواهم چنان قاصد که داند

براي عرض پيغامم محل نيست

مکن واعظ سرت خالي بهارست

بناي توبه خالي از خلل نيست

چه مي ترسي زمردن بار بربند

در اقليم وفا نام اجل نيست

به هر در چند گردي لنگ مي باش

به ما بنما کريمي را که شل نيست

سبيل ديدنش گرديده ديدن

بلي چشم ظهوري را سبل نيست

187

هر جا حديث سنبل آن مو برآمدست

مذکور گشته تا سخنش، بو برآمدست

در کار من به جاي گشايش نشسته است

هر عقده اي کز آن خم ابرو برآمدست

داغ دل صبا شده گلها به باغها

گاهي اگر به سهو از آن کو برآمدست

از آتش فراق تفي سر به سينه برد

صد شعله بيش از بن هر مو برآمدست

افتادگان چو راه توانند کرد طي

در جستجو صبا ز تکاپو برآمدست

از آب و رنگ تربيت باغبان مگو

از مغز خلد اين گل خود رو برآمدست

ديگر چه گفته اند دو رويان به دشمني

با دوستان خويش چه يکرو برآمدست

دل نازکست، ناز طبيبان نمي کشم

نازم به درد خويش به دارو برآمدست

عاشق کتان خويش به مهتاب برده است

از بس دريده جيب ز بازو برآمدست

اعجاز را کرشمه ي او کرده زيردست

در عشوه گاه نرگس جادو برآمدست

ني زهره ي نگاه نه اندازه ي سخن

بر خوبيش فزوده که بدخو برآمدست

خود را جدا ز يار ظهوري چرا نسوخت

مردي نگر کم از زن هندو برآمدست

188

غرقه ي داغم مرا به باغ چه کارست

عکس تو گل کرده، سينه آينه زارست

عاشق و فکر کسان که گفته چه امکان

بر دل بيتاب من خيال تو بارست

ساقي نازت چرا مضايقه دارد

نرگس شوخت هميشه مست خمارست

منع مفرما به شورخنده بنازم

چون ندود بر نمک دلم که فگارست

بي تو اجل را کنم به لابه تسلي

مي گذرانم اميد کارگزارست

از شب هجران بپرس چشم ترم را

سبحه ي اشکي به کف ستاره شمارست

نسخه ي جامع نديده کس چو زبانم

آنچه در آن نيست حرف بوس و کنارست

هر چه به جز بيخودي وبال شمارم

گفته غلط آنکه گفته صبر به کارست

گريه کنم نيمرنگ از غم نازک

بر سر مژگان ، سرشک من گل خارست

کس نکشد انتظار توبه شکستن

ساقي ما خود هميشه فصل بهارست

سرو به پايش فتاده اين چه نهالست

ماه رکابش گرفته اين چه سوارست

آه نفس رفتگان دوال عنانست

حلقه ي فتراک چشمهاي شکارست

عقل ندارد جگر ملرز ظهوري

پشت به ديوار عشق نه که حصارست

189

هيچکس در چمن عشق تو چون ما نشکفت

لاله زاريست جگر، داغ تو چون ما نشکفت

شد عبث سعي طبيبان، دل بيمار غمت

شکر لله که به انفاس مسيحا نشکفت

دل به پژمردگي گلخن حسرت خو کرد

چه عجب گر به گلستان تمنا نشکفت

آنقدر قدر نداريم که برما خندند

جز گل گريه ي ما کس به رخ ما نشکفت

در ره کعبه نرفتيم به آرايش فرق

گل خاطرش به نم آبله ي ما نشکفت

خاطرش شاد نگرديد زخاتوني مصر

تا نشد غنچه به ني بست زليخا نشکفت

خاطر مدعيان خوش گل نسبت چيدند

از دو رنگان نشديم آن گل رعنا نشکفت

خودنماييش براي دگران بود مگر

چه تماشاست که خاطر به تماشا نشکفت

چه قدر غم دل ديوانه برون برد ز شهر

اينهمه فصل بهار آمد وصحرا نشکفت

خاطر تنگ گشايد به بغلگيري تنگ

قطره تا غوطه نزد در دل دريا نشکفت

بخيه ي قطره ي مي دلق ظهوري مي خواست

مانده پژمرده ورع حيف که تقوا نشکفت

190

بهايي تر از آب رو، خاک پايت

چه بي جسم روح و چه بي سر هوايت

ز قربانيانت سزد فديه دادن

چه محتاج جانم که سازم فدايت

نه آني که حرف بدل با تو گنجد

به جاي همه تو، که باشد به جايت

برايت نمي دانم از حق چه خواهم

ترا بايدم خواستن از برايت

چه جانها نهم در پي پرده برهم

اگر جان تواند شدن رونمايت

که کرد اينکه کردي تو با آشنايان

مبادا که خوانند نا آشنايت

به خون غمزه را عشوه ات کرده شيرک

ثواب شهيد تو چشمک بهايت

شود راست مو بر تن از آفتابم

اگر سايه گاهي فتد در هوايت

شد از خون قربانيان عيد رنگين

بنازم مريزاد دست حنايت

جهان خراب آن فراخي ندارد

که گنجد در آن کنج گنج گدايت

گدازيست مغز دل هر که بينم

چه داغم ز داغ سويدا ربايت

نجستي ز تو نسخه هرگز ظهوري

اگر دردت افزون نکردي دوايت

191

دلم از طرفه صيادي به دامست

پي نظاره چشم از دام وامست

ز رويش صبح من صبحست تا شام

ز مويش شام من تا صبح شامست

تف حسرت نيندازد زجوشم

تمنا پختنم هر چند خامست

چرا خاصان نمي ميرند از رشک

که منعش خاص من در بار عامست

کي آن آغوش را آغوش گويند

که دانند اين کدام و آن کدامست

ندانم توبه را بر سر چه آيد

که ساقي در مقام انتقامست

نگاهي مست کن از روي ساقي

اگر نه هر چه مي بيني حرامست

نمي باشند مستان بي پناهي

کنون پير مغان جمشيد جامست

گرفتم کام دل گرديده حاصل

چه حاصل پشت دستي التزامست

چومنصور آورم صد پايداري

به سرداريم اگر اين اهتمامست

ظهوري را نهم درعشق وحشي

اگر دانم که با آرام رامست

192

بر بوي تو غنچه ها و باغست

بوييدن گل کرا دماغست

با روي تو دعوي شکفتن

در حوصله ي کدام باغست

پيشت کشدش به باد سيلي

پروانه که کشته ي چراغست

مستانه نشسته عقل در مغز

گوش از سخن ميت اياغست

نازم به جگر که شاه تختست

داغ تو اگر چه شاه داغست

با خضر کسي چه حرف دارد

سنگ ره جستجو سراغست

زخم تو گرفت جاي مرهم

با رنج زراحتم فراغست

با روي تو برد گل به بازار

اين عقل کدام باغ و راغست

بختت سيهست اگر ظهوري

در هند هماي رشک زاغست

193

رخت را اينچنين زيبا که آراست

سپندش آفتاب عالم آراست

ز حرف سدره مي گردد سخن پست

ز بالايت حکايت دست بالاست

ز کشت راحتم پژمردگي رست

زشستت تيرباراني تمناست

به زور غم طناب آرم ستون هم

ز آهم خيمه ي افلاک برپاست

نبايد سينه را کرد اينچنين صاف

درو راز نهان چون روز پيداست

چه غم يوسف چنين گو سير مي باش

نمک برخوانش از شور زليخاست

194

سايه ات افتد اگر بر مه پرست

چرخ نتواند برو مهتاب بست

آبرو گرديست از خاک رهم

گردي از راه تو بر رويم نشست

يک نفس از پا نشستي گرنفس

دامن آهت نمي بودش به دست

از تلون تا برون آيد کسي

بايد از درد تو بر وي رنگ بست

دايه کردي گرنگاهي بر ميت

زود مي گشتند طفلان شيرمست

چون نميرم من که در هجران تو

زندگي را احتمال مرگ هست

غير عيب لاغري باعث نبود

گر شکاري گاهي از دام تو جست

صاف برد از زره ها ناوکت

بسته اي بر سينه صافان بس، که هست

عهد خوبان با درستي بسته عهد

خاطرم بر چيده از عالم شکست

عشق خوش دار بلندي نصب کرد

جرم منصور اينکه حرفش بود پست

کرد آزاري ظهوري را اسير

بي گرفتاري کسي هرگز نرست

195

خضر وقتم عمرم از عشق تو در پايندگيست

منت هر لحظه مردن در غمت بر زندگيست

عشق بايد لايق حسن تو و آن خود محال

آرزو زد راه من واحسرتا شرمندگيست

سرو طوق قمريان خواهد که در گردن کند

از هواي قامتت آزاديش در بندگيست

آرزو شوخ وهوس شنگ اينچنين هرگز نبود

جادوان عشوه سازت را سر بازندگيست

رشک در واکردن پابست کاخ دوستيست

واي بر جان من اين بنياد دل برکندگيست

در وصالت آنکه استغنا زدي بر کاينات

صبر در هجران گدايي مي کند درماندگيست

با وجود ننگ خواهش حال سايل بهترست

اهل همت را چه خجلتها که در بخشندگيست

بال بر بال هما هر سو نگاهم مي پرد

از تماشاي جمالت ديده در فرخندگيست

نيست کس در خاکساريها به آبروي من

رشک بر من سايه را در پايه ي افکندگيست

196

تا حديث توهمزبان لبست

شهره ي شهر داستان لبست

آه نخليست از سراچه ي دل

ناله مرغي ز آشيان لبست

عالمي سر بر آستان سخن

فرق او وقف آستان لبست

گشته هر گوشه پهن سفره ي گوش

از حديثت که ميهمان لبست

نفسم برده پي به سود سخن

هر چه جز حرف تو زيان لبست

لاله زار نگاه عارض تست

ذکر زهرت شکرستان لبست

هست هر عضو را جدا جاني

هيچ شک نيست بوسه جان لبست

سخن ربط هوش با مغزم

توأم حرف استخوان لبست

در کساد سخن ظهوري را

هم ز لب قفل بر دهان لبست

197

گلهاي باغ روي تو در يکدگر شکفت

حسن تو غنچه بود به باد نظر شکفت

کار اثر به ناله لب خشک ساخته است

نسرين اشک در چمن چشم تر شکفت

دل را چه احتياج به گلگشت باغ و راغ

از لاله هاي داغ سرا پا جگر شکفت

پروانه خود سپند شد از بيم چشم زخم

گاهيش گر به مرحمت شعله بر شکفت

آمد ز کوي جلوه ي او باددامني

خس پوش بود آتش دل از شرر شکفت

قاصد لبت زخنده ي لبريز تا به حشر

باد اين چنين شکفته که گوش از خبر شکفت

مپسند غنچه خاطر مستان خويش را

ساقي گذشت وقت صبوحي سحر شکفت

از لطف بود دوش در آغوش خواب من

صد باغ لاله وگلم از دوش و بر شکفت

پژمرده دل مباش ظهوري ز جور دور

عالم ز عدل پادشاه دادگر شکفت

198

بريد مهر من از جمله، مهربان اينست

به خامشيم زبان داد، همزبان اينست

به خرمي شده پژمردن نگاه بدل

ببين جواني پيري ببين جوان اينست

ز سادگي چه نشستست نقش دانايان

شود سپند کسي شوخ هيچدان اينست

چه رازها که کند در بهار مستي گل

ز چشم ساقي اگر عشوه ي نهان اينست

خوش آنکه عشق به سنجيدنم نهد ميزان

سبک نگشت هوس حسرت گران اينست

کسي که داغ سجودت نرويدش ز جبين

به داغ خويش نشانش مکن، نشان اينست

بر آستان تو خوش بخت پست اوج گرفت

براي اختر پيشاني آسمان اينست

چه چاشني که نه در کنج کرده ي لب اوست

به مصر وهند شکر که شکرستان اينست

به خار چيني کويت ز نخلبندانم

بهار دسته کنم باغ و بوستان اينست

به منع حرف تو تکليف بر ظهوري نيست

جز اين دگر چه توان گفت در زبان اينست

199

شوق از من اعتباري برگرفت

چشم در پاشم نثاري برگرفت

از خيالش خاطر صورت نگار

نسخه ي باغ و بهاري برگرفت

مشک صد تاتار ريزم از نفس

زلفش آهم را به تاري برگرفت

در تخيل زير دندان هوس

شکرين لعلش فشاري برگرفت

هر دم از شادي رگ دل مي پرد

غمزه اش نشتر به کاري برگرفت

سد منعي پيش راه آه نيست

از دلم دشت غباري برگرفت

دست اگر بر شاخ گل دستي نيافت

يادگاري زخم خاري برگرفت

توتيا سرمايه اي چندان نداشت

گرد خاک رهگذاري برگرفت

خاک دريا از فراق آب سوخت

ابر چشمم گريه واري برگرفت

دل جفاهاي تو بر من مي شمرد

از وفاي خود شماري برگرفت

چون ظهوري تشنه ي يک خنده ام

ديده اشک آبداري برگرفت

200

گو مدعي منال تطاول ترحمست

مشکل مراست کار مدارا به مردمست

شامم نکرد سير سمن زار صبحدم

پايش فگار در خسکستان انجمست

پيدا نکرده غمزه چومن خون گرفته اي

در هر رگ دلم چه قدر نيشتر گمست

بيگانه داشتم ز دوا گرچه درد را

اشک آشناي گوشه ي چشم ترحمست

اين گريه اي که شوق تو از چشم من کشيد

گردابي محيط نمش نيل و قلزمست

لخت جگر بر آتش و خوناب دل به جام

از اشک شور نقل کمال تنعمست

بي شانه مانده طره ي شمشاد قامتان

از بس که چاک خرج گريبان مردمست

سرگوشي نسيم به گلبن فکنده طرح

گويا که غنچه خورده ميي در تبسمست

عالم خرابه ايست خرابات گنج او

سوگند چار رکن به خشت سر خمست

اين قسم اشتلم به حريفان نکرده کس

ناخورده باده، محتسب شهر اقسمست

گيرم توان زدن سر و دم مار نفس را

از زهرش الحذر که سراپا سر و دمست

در شعر خطبه خواند ظهوري به نام خويش

چون سکه روشناس ز ضرابي قمست

آخر شدست انجمن آرايي ستم

دوران عدل پادشه لشکر انجمست

201

هر قطره ي شراب ترا زور قلزمست

نازم به ظرف خويش که پيمانه خمست

رخساره برفروخته باغ از گل قدح

با عندليب باش که مست ترنمست

مست ترا به طارم تاکست ديده باز

مستغني از تفرج اين سبز طارمست

عشقت نخست مسند داغ درون فکند

بر سينه در گداز جگر را تقدمست

جان بر لبست، چشم نگاهيم از تو هست

هنگام ناز نيست زمان ترحمست

ابرويت اختراع زبان کرشمه کرد

صد داستان اشارت پيدا درو گمست

در بوسه ي رکاب، عنان چون دهم ز کف

رخش ترا که تارک خورشيد بر سمست

کي مردمک به کشتي چشم از خطر رهد

گر قلزم سرشک مرا اين تلاطمست

با خنده گريه داده قراري و راضيم

صد هايهاي از من و زو يک تبسمست

در دام ديده گوش گرو کرده عقل وهوش

طاقت به باد داده ي حسن تکلمست

هجران براي سوختنم برفروختست

جانسوز آتشي که درو شعله هيزمست

تقويم کف، ز کف چو ظهوري فکنده ايم

اين عقده هاي کار منجم ز انجمست

از شهسوار خان به نوازش رسند خلق

حق کارساز اوست که در کار مردمست

202

باده اي کز حسرتش جم مرد در جام منست

کرد آن صيدي که از بهرام رم رام منست

گشته دفتردار خارم گل ز ديوان بهار

گر سيه روزم برات صبح بر شام منست

چاشني ها در شکر از کام تلخم راست کرد

پختگي هاي اثر از ناله ي خام منست

چيده دل بر يکدگر درد وغم سوز و گداز

چون ننالم عشق در فکر سرانجام منست

نيستم کم فرصت اي گردون مپرس از انتقام

هر چه مي خواهي بخواه ايام ايام منست

قاصد از لب مهر گو بردار و بي دهشت بگو

گوش او را چشمها بر راه پيغام منست

طالع در يوزه دشنامي ازو دارد دعا

مي شوم گاهي اگر محروم ز ابرام منست

رنجه فرمايد قدم گر بعد عمري نيستش

يک نفس آرام پنداري که آرام منست

عاقبت آمد به کارم علم دين در عشق بت

گر شود بحثي وکيل کفر اسلام منست

چون ظهوري در گداز انفعال ناکسي

چون نباشم نيکنامي چون تو بدنام منست

203

از عشق مپرس صد کتابست

هر فصلي از آن هزار بابست

در لذت شکر گشته ام محو

از زهر تو کام کاميابست

دل خيمه ي درد کرده بر پا

آن ناله طناب در طنابست

گو گوش بگير، عافيت جوي

افسانه ي من بلاي خوابست

لب بسته زبان همزبانيست

سرمايه ي الفت اجتنابست

هر جا گذرد حديث ساقي

گوشم ساغر سخن شرابست

جامي که در آن فتاد عکسش

خالي چه شود، پر آفتابست

از مشق نمي فتد زبانم

هر چند سؤال بي جوابست

بگذشته ظهوري از مرمت

احوال به دولتت خرابست

204

سينه ي من مجمر و دل اخگرست

عود از لخت جگر در مجمرست

در هوايش پاي دل خواهم فشرد

چون حبابم تا هوايي در سرست

وسعت اميد کار خويش کرد

قطره ام، دريا چه تنگم در برست

عادت قربانيانست العطش

آب تا در جوي تيغ و خنجرست

در شکايت نيستم از بخت شور

زهر او با کام شير وشکرست

از ميش درياي مستي قطره اي

مي رسد چون دور من، خم ساغرست

گرچه داغش سينه ها دارد شيار

سينه ي من سرزميني ديگرست

بايدش آمد علاجي نيستش

گوش بر آواز و چشمم بر درست

جوش دعوا گرم خونان را نشست

داغها بين مهرهاي محضرست

گر نچيدم زان نهال اول بري

آخري دريابم آن هم نوبرست

رو ظهوري درگذر از برتري

پايه ي افتادگي زان برترست

205

آنچه از تيغت مرا بر سر گذشت

کي تواند کرد شرحش سرگذشت

بر سحر شب گريه ام ره بسته بود

چرخ گويا از ره ديگر گذشت

فکر کشتي کنده لنگر از دلم

خوش به ياري ديده آب از سر گذشت

گريه را حاجت روا مي خواستم

ساختم کار از دعا اختر گذشت

بيشتر با حسرتم بودست کار

آرزو در خاطرم کمتر گذشت

بگذرد گر نشتر از رگ دور نيست

ليک نتواند رگ از نشتر گذشت

وه چه شيرين در کشيدم زهر را

کام ميداند چه بر شکر گذشت

جوش گل بنشست و گرم توبه ام

در چه کارم موسم ساغر گذشت

بستر و بالين خس و خار رهش

سر ز بالين پهلو از بستر گذشت

نيست تنخواهي برات وصل را

چرخ چنداني که بر دفتر گذشت

صيد دل مي خواست بر پايش فتد

تير هم خوبست از خنجر گذشت

گر به مهرش جا دهد در کوي خويش

مي تواند مهر از خاور گذشت

سايه شد در خاک بوسي تا به پيش

کآفتاب از خاک آن در درگذشت

تفته از آه ظهوري شد جگر

اشک در تفسيدگي ز اختر گذشت

206

با من نه به مهر هم وثاقست

چون مي نگرم همان فراقست

هر چند که گفته اند و گويند

حرفي زکتاب اشتياقست

سوز جگر و تف درون را

در سوختن دل اتفاقست

شيريني مرگ را بنازم

فرياد ز تلخي فراقست

در هند زد افعي فراقم

ترياق وصال در عراقست

خفتان و زره ز تيغ و تيرش

دل کسب نکرده در يساقست

افتاده عنان دل به دستم

پيچاق مراد زير چاقست

طوقي شده شوشه ي نگاهم

خلخال نگار سيم ساقست

درياي وفاق شد ظهوري

غيرست که معدن نفاقست

207

زخمم از در يوزه ي مرهم لبي بر هم نداشت

اي خوشا زخمي که جز زخم دگر مرهم نداشت

تهنيت گويان درآيد هر زمان عيدي دگر

کس به مرگ آرزو زين خوبتر همدم نداشت

پله ي من بر زمين وز منعمان بر آسمان

در ترازوي قناعت بيش وزن کم نداشت

داشت اسطرلاب مينا در نظر پير مغان

احتياجي از صفاي دل به جام جم نداشت

شيخ را در نامرادي طور ديگر داشتم

هيچ غير از نخوت و پندار پندارم نداشت

بلبل گل ديگرست و نغمه سنج او دگر

خواست گردد دم کشم در زار نالي دم نداشت

روز شيرين تخت شاخ گل تمنا داشت، سرو

در سجود قامت رعناش قد خم نداشت

کي طراوت مي تواند در گل رويش کشيد

ديده اي کز حيرتش عمري نگه در نم نداشت

مرهم چاک دل از من بود بيجا شد تلف

مدعي بر سينه از ناخن خراشي هم نداشت

عشقبازان طور ديگر زندگاني کرده اند

خضر عمري داش اما مردن هر دم نداشت

شوخ آهو چشم خود را رام نتوانست کرد

چون ظهوري گر کسي آرام را بر رم نداشت

208

طالع از ابر کرم جز گلبن خرم نداشت

بود در گلزار ما گل آتشين شبنم نداشت

تشنه ي وصل حرم راهي به سيرابي نبرد

مردمک درچشم تر بردش اگر زمزم نداشت

آبرو را چشمه اي گر هست غير از چشم نيست

چهره ي پر گرد از آن کو ديده ي پر نم نداشت

رفت بي هنجار باد آهم از خاطر غبار

در زمين سينه نخل صبر پا محکم نداشت

لطفش از اغيار بود وحيفش آمد از عتاب

مهرباني پيشکش نامهرباني هم نداشت

کي به افسون مي توان آورد دردش را فرو

هيچ هر جا راند هجرانش اجل مرهم نداشت

باد مهري بر لب دعواي غمخواران من

خون بهايم بس همين کز مردن من غم نداشت

سينه هاي سوراخ گرديدست از الماس راز

گفت هر کس راز خود را زخم بر محرم نداشت

چاک جيبم کرد تاوان بر رفوگر بخيه را

سوزن عيسي نبودش رشته ي مريم نداشت

مدعي سودايي آن طره ي آشفته نيست

ديدمش دل جمع کردم خاطر درهم نداشت

دل زکات از منعمان صبر مي خواهد کنون

اينچنين مفلس چرا شد داشت صبر و کم نداشت

چون ظهوري در عزيزي مرد يکسان شد علم

هر که چشم مردمي از مردم عالم نداشت

209

نکهتي از سنبل زلفت گلستان برگرفت

گونه اي از لعل رنگينت بدخشان برگرفت

در ازل قانون حکمت چون قضا مي زد رقم

نسخه اي از درد جانبخش تو درمان برگرفت

نيست در کوي تو جا جز سرخ رويان را نجات

عيد اگر فال شگون از خون قربان برگرفت

ترزبان گرديده خضر از العطش گويان تست

زاد راه تفته جاني آب حيوان برگرفت

دعوي لذت به زهرت کرد نادانسته کرد

طعنه ي تلخ جهاني شکرستان برگرفت

چون گل سوفار در خواهش دهانم ماند باز

تا خدنگت غنچه ي دل را به پيکان برگرفت

شهسوار عرصه ي ايام طفلي ها گذشت

گوي بيرون بر زميدان طره چوگان برگرفت

آرزو دارم که بردارد دل از تيغ غمت

آن قدر چاکي که از شوقت گريبان برگرفت

خوان رشکي ميزبان وصل شب گسترده بود

زله هاي زخم پشت دست مهمان برگرفت

خوش سبک گرديده ام در وصل سنگينت به رشک

مي زنم بر هجر روزي گر چه نتوان برگرفت

از گران جانان ظهوري خوش سبک گرديده بود

از دلش اين کوه غم را زور نسيان برگرفت

210

آبروي از خاک پايت آب حيوان برگرفت

رنگ و بويي تو بودافزون گلستان برگرفت

ديده تاب و طاقت خود را قياسي کرده بود

در تماشايت چرا دامان مژگان برگرفت

وصل بر رويم دري خواهد گشودن يافتم

ز اينچنين سالي که خاک پاي دربان برگرفت

کوه را سيلي زنان خواهد به دريا برد سيل

ابر مژگانم به جاي قطره عمان برگرفت

گريه مي کوشد همان در شست و شوي دامنم

گر چه دريا تهمت پاکي ز دامان برگرفت

ما به اين تاب وتوان بر خود چه مشکل کرده ايم

غير با اين ضعف هجران را چه آسان برگرفت

منتي دارند بر بستانيان زندانيان

صحن بستان خرمي از کنج زندان برگرفت

نيست در گمنامي از من نامورتر ديگري

بي نشان گرديده ام از نامه عنوان برگرفت

نخل ماتم گشت و از گل گريه بر خاکم فشاند

خوش به خاک افتاده ي خود را به سامان برگرفت

از نگاهي کرد چيزي نيز کم دل قيمتيست

باد ارزانيش بي انصاف ارزان برگرفت

با ظهوري در طلب شايد که همپايي کند

هر که در راهش به جاي پا بيابان برگرفت

در دکن چشمم مکحل گشت از خاک رهي

پرتو از خاک رهم کحل صفاهان برگرفت

211

وصالت سود سوداي قيامت

از آن دارم تمناي قيامت

اگر فردا به قدر شوق گريم

رود رودي به پهناي قيامت

ز سروقامتت سر سايه دارم

چه غم دارم ز گرماي قيامت

خلايق رستخيز آن لحظه بينند

که برخيزي به يغماي قيامت

سر کويت ز خوناب شهيدان

شقايق زار صحراي قيامت

در آن هنگامه ممتازم به غوغا

که پامالست غوغاي قيامت

نه زان دستست آشوب غم او

که آيد در ميان پاي قيامت

ظهوري شد دخيل عشق امروز

شد ايمن از خطرهاي قيامت

212

درياست جگر جزيره داغست

مي ديدن وديده ها اياغست

شد هر نگهم زبان ديگر

چشمم  شب و روز در سراغست

ني سرو ارم نه لاله ي خلد

اين سرو و گل کدام باغست

هر لحظه شميم صد سمن زار

از جيب تو وقف هر دماغست

شبهاي فراق بيدلان را

شمع لگن درونه داغست

آنجا که ز اشک شعله بارم

اخگر ز فسردگيش داغست

هر چند که امتياز عنقاست

شاهين شاهين و زاغ زاغست

بي غم نکند به سر ظهوري

عمريست که فارغ از فراغست

213

به صد زنجير هر نخجير بندست

اگر تاري ز مويش در کمندست

دلش جمعست از دل بند برداشت

که زلفش از گره ها کوچه بندست

سجل مه پرستان مهر گردد

اگر گويم مهش نعل سمندست

دهانش را که گفتم غنچه طنزيست

ز طنزم غنچه خود در پوزخندست

زکات گوشها بايد برون کرد

زبان از داستانش بهره مندست

رقم از بس شود زيبا به وصفش

ورق را نقطه ها بر کف سپندست

به بازار فراق افتاده راهم

دهي بيعانه جان، مرگي به چندست

بلايي دارد امشب چشم پر نم

ز سيل گريه راه صبح بندست

پسندش گر نگرديدم غمي نيست

پسند اوست غير او ناپسندست

عيار شعله را پروانه گيرد

مگس از چاشني گيران قندست

تو خود مي دار پاس عزت خود

زکوته دستيم همت بلندست

نبايد بافت تدبيرات درهم

که اينجا سادگي نقش پرندست

به از ميخانه بنما سرزميني

ظهوري مي شناسد جا، لوندست

214

خرمن داغ دل از پروانه است

خوشه هاي شعله را خوددانه است

اينکه بر افسانه بندان بسته اند

کآورد افسانه خواب افسانه است

کس نمي فهمد به غير از آشنا

در زبان من سخن بيگانه است

بيدلان را درخريد عشوه اي

عقل وهوش و دين و دل بيعانه است

گر سبو سازد ز خاکم روزگار

دست پيمان من و پيمانه است

نيم خورد غير شد خوان وصال

سير چشمم زيستن شيرانه است

بخت اينم نيست مي سوزم چوشمع

گرد سير گرديدن از پروانه است

بر خلايق فصلها کردند بخش

موسم نوروز از ديوانه است

چون مسيحا را نسازد اشک کش

آنکه با همچون تويي همخانه است

از سيه روزان خويشم خوانده اي

آفتابم روزن کاشانه است

چون ظهوري مي کنم تعمير دل

گنجها در کنج اين ويرانه است

215

در هوا زندان او بر بوستان خوش غالبست

وز خرام او زمين بر آسمان خوش غالبست

در تماشايش مجال چشم واکردن کجاست

کرده حرفش سر خموشي بر زبان خوش غالبست

کرده بيع سينه ي افسردگان داغ غمش

غبن ثابت مي توان کردن زيان خوش غالبست

با نگاه غير پندارم نگاهش آشناست

مي خورم از خويشتن بازي، گمان خوش غالبست

ديده گويا ديده هاي ارغوان خيز مرا

گريه هاي خون چکان بر زعفران خوش غالبست

تار وپود خويش را پيوند مي خواهم به وصل

ذوق با مهتاب بودن بر کتان خوش غالبست

گرم خونم شعله از داغم سپر انداختست

سخت عهدم مغز من بر استخوان خوش غالبست

فقر از من منعمي از ديگران محضر کنيد

پود شالم بر نمود پرنيان خوش غالبست

فتح اقليم سخن کردم در اقليم دکن

بر زبان حرف شه گيتي ستان خوش غالبست

عدل ابراهيم شاهست آفتاب برج ملک

از رخش هندوستان بر خاوران خوش غالبست

باد روزي در دل شب سجده هاي راستان

بر ظهوري پاس خواب پاسبان خوش غالبست

216

در فراقت ناتواني بر توان خوش غالبست

ناله پامالست در لبها فغان خوش غالبست

کيمياي بيقراري عشق در عهد تو ساخت

رعشه ي سيماب بر پير و جوان خوش غالبست

در چمن تا غنچه يک ره از ته دل بشکفد

جلوه اي کاين آرزو بر گلستان خوش غالبست

مي پرد چشم زليخا از براي توتيا

پر زدن بر گرد راه کاروان خوش غالبست

گوش مجنون بر جرس لبهاي ليلي در حدي

ناقه در سر وازدن بر ساربان خوش غالبست

مي کند زود آتش رشک مه وخورشيد دود

داغکاري بر چراغ دودمان خوش غالبست

خوان وصل افکنده و داد تکلف داده اند

سير چشمي از حيا بر ميهمان خوش غالبست

سان دهم از قطره هاي خون خود صفهاي دل

لشکر دل بر سپاه جسم وجان خوش غالبست

وحشتي دارم ضرورت دهشتي در کار بود

همزبان در همزباني اين زمان خوش غالبست

گو ظهوري خامه بتراش و ورق در هم مکش

آرزوي مدحت نواب خان خوش غالبست

خان عالي منزلت کز شوکت ديوان او

مي توان گفتن زمين بر آسمان خوش غالبست

217

چو هجران دشمن کم فرصتي نيست

دو روز دوستان را مهلتي نيست

نيابي در جهان يک بي ثباتي

که با عهد تو او را بيعتي نيست

قسم هر قسم ميخواهي کنم ياد

که هيچت از مروت قسمتي نيست

پري! هنگامه گو بيهوده مي بند

تماشا را به چشمم نسبتي نيست

به زهرت دايه کامم برگرفتست

به شهد ديگرانم رغبتي نيست

مکن تأليف تهمت از برايم

ز خود رم خوردگان را الفتي نيست

به لبها کرده حرف آشنايي

دريغا عاجزان را قدرتي نيست

تمناها به جوش خويش پختيم

ترا بر خامکاران منتي نيست

تمنا ساخت اين کار از برايم

که بر حسرت کشانم حسرتي نيست

چه شد فرهاد گو مي باش سابق

به حمدالله به مهرش سبقتي نيست

ز دلبر جز دلآزاري بديعست

چه حاجت معذرت اين بدعتي نيست

در آن شهري که شامش از تو صبحست

مه وخورشيد را پر شهرتي نيست

شراب خانقاهي نام دارد

تو ساقي نيستي کيفيتي نيست

ظهوري اين سخن باور ندارد

که در ملک خطر امنيتي نيست

218

مرا با آنکه پيشش عزتي نيست

هنوزم با عزيزان نسبتي نيست

فشاني در گلم کين، مهر رويد

به اين پاکي کسي را طينتي نيست

همه جنس وفا در بار دارم

چه حاصل هيچ جا جنسيتي نيست

اگر مهر و وفا بايد تراشند

به از فرهاد بودن صنعتي نيست

همان در يک نمازم زان دو ابرو

چو زهادم دمادم نيتي نيست

به يک بيني زعيب شرک رستم

به ديدن ديده ها را شرکتي نيست

به صلحم دوست و اکردست آغوش

براي جنگ خصمم فرصتي نيست

بسازم کحلي از خون شهيدان

که چشمم را جلاي حيرتي نيست

مگر دردي به پاي کار آيد

براي ناله دل را آلتي نيست

ز جيبم چشم گو بردار سوزن

ز چاکش خوشنماتر زينتي نيست

توان در بزم رندان صاف گرديد

که در پيمانه درد کلفتي نيست

دلم را عاقبت از رونق انداخت

بلا را هيچ نذر ونيتي نيست

به يک نوبت بدادي دل ظهوري

مگو بسيار اين کم خستي نيست

219

از بيغمي احوال دلم گرچه خرابست

غم نيست غمش را گل تعمير در آبست

نگسيخته آهم نفسم گرچه گسسته است

نم در جگرم نيست در گريه خوشابست

گفتن لب خود مهر کند بند زبانست

ديدن بنهد پا ز سر ديده حجابست

شوريده کلامم نميکنست سؤالم

تنگ شکرست آن دهن و تلخ جوابست

از طالع بيدار به افسانه ي مژگان

شب تا به سحر نيشترم در رگ خوابست

لخت جگر از مست غروريست بر آتش

آهم که بر آورده سري دود کبابست

مرگ نفس آنست کز آهي نخورد پيچ

آري نخ خاميست که محتاج به تابست

در کوره ي پرهيز نگرديده مسم زر

کو ساقي خون گرم که اکسير شرابست

در ميکده ممتاز شدن کم طربي نيست

درديست اگر قسمت من دردي نابست

درشرح غم خويش کتابي که نوشتم

فهرستش اگر عرض کنم چند کتابست

در عيش جهان دل نتوان بست ظهوري

بر خاره گرش نقش کني نقش بر آبست

220

حسن از تو حسابي شده مه در چه حسابست

خورشيد ز رشک که چنين در تب و تابست

تيهوي خم دام ترا تيهه ي شاهين

گنجشک لب بام ترا فر عقابست

سودا زدگان تو به يکنرخ ستانند

گر شکر لطفست وگر زهر عتابست

صبري که دگر جمع شود صبر و شکيبي

در غارت غارت زدگان اين چه شتابست

در روز حساب از تو جز اين نيست شکايت

کامروز جفاهاي تو با ما به حسابست

سرپنجه ي گلگون تو قربان کن صد عيد

اين رنگ حنا نيست به خون که خضابست

از وصل تو بيداري من بخت ندارد

محروميم افزود که موقوف به خوابست

در جرگه ي آلوده ي نگاهان منشانم

همچشمي اگر باشدم امروز حبابست

در جيب دري پردگيانند چه رسوا

اين مرحمت جلوه ي دامان نقابست

با تفته دروني چه کند قطره چکاني

در وادي ما تشنه لبان، بحر سرابست

خود مي دهم انصاف زحد رفت سؤالم

از تيز زبانيم لبش کند جوابست

بيمست که بر باد رود خاک ظهوري

ساقي به من آتش چه شوي، عالم آبست

221

به شرح درد خوشم کار مشکل افتادست

خوشم مباد که رحميش در دل افتادست

دگر به تلخ نگاهان نگاه تا نکني

ببين ببين که چه شيرين شمايل افتادست

به تلخيست ز شيريني دهانش رشک

که شهد ناب به زهر هلاهل افتادست

نهم سپند بر آتش که در ستمکاري

نظير نيستش افسوس کاهل افتادست

کسي نداشته است اينقدر فراموشي

به قدر آگهي خويش غافل افتادست

به سينه نقطه ي آتش رسيده از داغش

به تخته ي جگرم قرعه ي دل افتادست

هنوز مي کنم انبار يک جهان حسرت

اگر چه کشت تمنا ز حاصل افتادست

حصار داغ به دفع فسردگي جگرم

ضرور داشت دلم نيز داخل افتادست

به خون بها ننهد پاي از سر دعوي

هر آن سري که ته پاي قاتل افتادست

به اوج اختر طالع چرا ننازد غير

که با ستاره ي بختم مقابل افتادست

به عرض حال ز دنبال ماندگانست وکيل

حدي طراز که دنبال محمل افتادست

بجاست رشک به خروار مير قافله را

بر آن فتاده که بارش به منزل افتادست

جگر به داغ برآميخت گرم خون گرديد

نفس در آه نياويخت باطل افتادست

رسيده است ظهوري چه خوش به داد سخن

به فکر مدح شهنشاه عادل افتادست

222

بس آفتاب که در سايه ي دل افتادست

ازينکه سينه به داغش مقابل افتادست

به هجر جان به کناري چه سان رود که اميد

نهاده پا به ميان، کار مشکل افتادست

شکيب يکدمه ام کو که بار صد ساله است

مجوي باقي عاشق که فاضل افتادست

فتاده اند شهيدان به فکر زخم بها

چه صحبتست که دعوي به قاتل افتادست

به حشر نيز ز قربانگه تو جوشد عيد

به روي يکدگر از بسکه بسمل افتادست

مقابل تو کند بحث ماه ماه پرست

حيا کجاست چه نادر مقابل افتادست

کتاب صبر که تصحيح داده بودش عقل

به کنج مدرسه ي عشق باطل افتادست

ز ديده بر سر من گرچه صد بلا آيد

گناهها همه در گردن دل افتادست

شناي عقل به درياي عشق نيست درست

شکسته کشتي گردون به ساحل افتادست

نشانه ايست که محرم نيي و در بسته است

بلاست گر در و ديوار حايل افتادست

ز اختران همه آزردگان کشند آزار

فلک به زحمت تحصيل حاصل افتادست

به نشئه پير خرابات خويش را گفتست

به فکر عالم شهرم چه جاهل افتادست

از آن گشاد که پيشاني کريمانست

چه عقده ها که نه در کار سايل افتادست

شکيب مصلحتي بود از ظهوري دور

خوشست عفو به تقصير قايل افتادست

223

ضعيفم ليک مورم اژدهاييست

سيه بختم ولي زاغم هماييست

ز جام ساقي خمخانه نوشم

که رند اوست هرجا پارساييست

ز هر برگيست گوشي در چمن پهن

ميان بلبل و گل ماجراييست

سر بيگانگي گو طره مي پيچ

نفس همدوش آه آشناييست

جگر را بهتر از خون نيست دخلي

که خرج گريه ي گلگون قباييست

چرا دل زله ي راحت نبندد

جگر مهمان داغ سينه خاييست

به هر اشکي سپرده گريه چشمي

مگر در انتظار هايهاييست

دم کشتن نبايد دم زدن ليک

وديعت در زبانم مرحباييست

زتيغي سايه بر فرق ظهوريست

که مرهم را به زخمش التجاييست

224

پرده بردار نظر محتاجست

عرضه ده داغ جگر محتاجست

در رهت تا مدد هم باشند

سر به پا پاي به سر محتاجست

شور شيريني لبها نازم

دو سه تلخي که شکر محتاجست

مايه ي صبر شد آخر مددي

که به اسباب سفر محتاجست

سد ره گشته نهال هوسم

زين چه حاصل به ثمر محتاجست

گر دعايت ز اثر مستغني است

به دعاي تو اثر محتاجست

دو جهان از نظر افتاده ي ماست

نظر اما به نظر محتاجست

تيره روزيت ظهوري از کيست

که به شام تو سحر محتاجست

225

زاهد ز مي به دور تو دست از گلاب شست

واعظ شکست منبر و مفتي کتاب شست

از لوح ياد خلوتيان عشرت صبوح

اوراد را به رشحه ي رود شراب شست

در کوچه ي تجلي خورشيد روي من

گردون به خاک راه، رخ آفتاب شست

اين چشم خوابناک که روزم سياه ازوست

بس چشمها به اشک غم از کحل خواب شست

آه آنچنان دميد که پيچيد بر عنان

اشک آنقدر دويد که گرد رکاب شست

باران اشک دامن آلوده ي مرا

پاکيزه تر ز پرده ي چشم حباب شست

خضر فريب گرد رخ انتظار را

در پهن دشت وعده به آب سراب شست

آلودگيش آفت درياي آتشست

صوفي چه نيک خرقه ي خود را به آب شست

زخمي دگر دل تو ظهوري ضرور داشت

بنشين به مرگ بخت که تيغ عتاب شست

226

هر زمان اي ناصح اين طعن تو برما خوب نيست

گر نمي داني بدان عاشق شکيبا خوب نيست

جان من دارند تنها ماندگان هم حصه اي

يک جهان لطف از براي غير تنها خوب نيست

در شکايت پر دليرم راست مي گويي بدست

با رقيبان التفات شکوه فرما خوب نيست

خاطر اغيار را مي دار پنهاني نگاه

لطف اگر البته بايد کرد رسوا خوب نيست

نام عشق اي دل مبر يا بخت ديگر فکر کن

از براي عشقبازي طالع ما خوب نيست

مي کشد حسرت ترا سويش چه بيني هر زمان

رو ظهوري اين نگاه حسرت افزا خوب نيست

227

شب فراق توديدم هزار روز قيامت

ز ذوق وصل نمردم زهي زيان وغرامت

ديار عمر ز خيل فراق زير و زبر شد

هنوز نيست پديد از سپاه وصل علامت

ستيزه کردم واز رشک فکرهجر نکردم

نشد که پاک کني از رخم سرشک ندامت

عجب که سنگ ره جان شود اميد ازين پس

فتاد وعده ي ديدار غالبا به قيامت

مپرس حال چو پرسيده اي ملال ندارد

نکرد هجر مدارا به ما، سر تو سلامت

به ناز بر سر خاک شهيد عشق خرامي

هزار جان ظهوري فداي آن قد و قامت

228

عشق برقم به خرمن افکندست

آرزو طرح شيون افکندست

از جنونم ترانه ي زنجير

رقص در کوي و برزن افکندست

پنجه در پنجه ي دل فرهاد

حسرت بيستون کن افکندست

دل آغوش دوست را در هجر

مرگ دستي به گردن افکندست

دم شمشير کينه ي ايام

مهر بر تارک من افکندست

در تب غيرت آرزو از ضعف

دست بر دوش رفتن افکندست

شوق گو تيغ بر ظهوري ريز

در بر از صبر جوشن افکندست

229

گذشت زندگيم جمله در گزند و گذشت

گذشتم از مدد بخت ارجمند و گذشت

همه حکايت زهر از زبان ياران ريخت

کسي نگفت حديث گلاب و قند و گذشت

براي دفع گزندم سپند حاجت نيست

که خود بر آتش حسرت شدم سپند و گذشت

مرا دوست در آغوش ديگران آورد

نکرد جان غمين مرا پسند و گذشت

ز دير طمع ظهوري برون نهاد قدم

ز طاق دل صنم آرزو فکند و گذشت

230

درديست درد ما که علاجش علاج نيست

از احتياج جان به لب و احتياج نيست

گو هر ستاره نايب صد آفتاب باش

جز برق آه مشعل شبهاي داج نيست

دود از نهاد، آتش ديگر برآورد

ورنه کدام دل که سمندر مزاج نيست

گلهاي عزتت همه خار مذلتست

گر خاک ره به فرق قبول تو تاج نيست

روز ازل سياه گليمي خريده بخت

کار مرا معامله اي با رواج نيست

با دل قرار ده که به ديوان شاه عشق

جز پرده ي خراب ظهوري خراج نيست

231

باغي که بر بهشت زند طعنه باغ ماست

داغي که گشته دوزخ ازو داغ داغ ماست

هر نکهتي که هوش برون مي کند ز مغز

سرگشته ي جهان به هواي دماغ ماست

صبح وصال بر شب ما گشت جلوه گر

نور هزار روز نثار چراغ ماست

گنجشک دل فتاد به چنگ عقاب عشق

گلبانگ بلبلان همه تحسين زاغ ماست

زاهد ز درد هستي خود صاف اگر شود

داند که کيمياي ورع در اياغ ماست

صد آفتاب وماه سپند گزند باد

اين شعله را که سر به گريبان داغ ماست

معلوم گشت زخم ظهوري نه مرهميست

جان حسود ريش ز رشک فراغ ماست

232

چه باده بود که ساقي به جام مستان ريخت

که سنگ عربده بر شيشه خانه ي جان ريخت

نجسته بود خدنگ نگه ز شست غرور

که بر جگر مژه هاي دراز پيکان ريخت

نگاه گوشه نشين سير بوستاني کرد

گل هزار ارم پيشم از گريبان ريخت

بلاي جنبش مژگان کسي چه مي دانست

به التفات دل اين تيغ و تير بر جان ريخت

شکاف مي دمد از شاخ وبرگ گلبن ما

که بر زمين جگر ابر تيغ باران ريخت

مي طرب به چه دشواريي به ساغر رفت

به پشت دست دل رنج کش چه آسان ريخت

کسي حريف ظهوريست در صبوح مراد

که درد باده دردي به روي درمان ريخت

233

آنکه شب بر روز من از شام هجران تو ريخت

آفتاب ومه ز رويت در گريبان تو ريخت

دوش از جوش اسيران طره خوش بيتاب بود

برد دلها را و در چاه زنخدان تو ريخت

نکهت صد باغ نسرين بر دميد از مغز جان

بر دماغ دل هواي شاخ ريحان تو ريخت

کي گذارد خاطر جمع از براي هيچ جمع

اين پريشاني که بر زلف پريشان تو ريخت

کعبه ي کويت به حسرت کشتگان دارد بسي

صد حرم را آرزو خون در بيابان تو ريخت

شوربختان را به جام زهر حسرت کام داد

آرزو بخشي که شکر در نمکدان تو ريخت

شايدت روزي به کار آيد ظهوري جمع کن

آرزوهايي که چشم حسرت افشان تو ريخت

234

دل از تو همچو من اي بوالهوس نواز گذشت

ز شکر وشکوه گذشتيم سوز و ساز گذشت

به هر که خواه نشين داستان نمي بنديم

سقيفه سازي طبع سخن طراز گذشت

نماز صبح وفا شام رشک جايز نيست

بلي به مذهب ما وقت اين نماز گذشت

برو حريف دگر جوي در قمار هوس

که بيقراري جان شکيب باز گذشت

نپخت ديگ تمنا به شعله ي طالع

به حسرت از تو دل آرزو گداز گذشت

ز روز عهد تو صد کوتهي به کام رسيد

هزار حيف چه شبهاي ما دراز گذشت

به حسن خط مرواز ره نه وقت بيراهيست

به راه دوش نياز از تو بي نياز گذشت

نگه به غارت دل گو سمند ناز متاز

به چشم گوي که هنگام ترکتاز گذشت

متاع قافله سالار عشوه را چه بها

ز شاهراه نگه کاروان ناز گذشت

نماند در دم شمشير غمزه براني

جگر شکافي مژگان دشنه ساز گذشت

ميان غير و ظهوري تميز حاجت نيست

ترا چه کار به اين کار زامتياز گذشت

235

ساقي ايام ديگر دور کام از سر گرفت

حرف نقل وصل او را باز در شکر گرفت

دامن باد طرب از چهره گرد غصه رفت

راحت مرهم خراش سينه را در بر گرفت

هر شراري پرتو صد روز مي ريزد برون

در شبستان تمنا شمع دولت در گرفت

شاهد اقبال را پيرايه بخش روزگار

از سجود آستاني جبهه در زيور گرفت

نغمه ي عشرت سري بر کرد از لبهاي خشک

گريه ي شادي سراغ ديده هاي تر گرفت

دور جامي داد وگاهي چهره ها گلرنگ شد

بخت زوري کرد کوه غم ز جانها برگرفت

در نثار خنده لبهاي ظهوري غوطه خورد

خاک پايي را سرشک شوق در گوهر گرفت

236

با آنکه دل از خنجر بيداد دو نيمست

با نيک و بدم ساخته يکروي غنيمست

خوش ناله ي زاري ز تو سر مي زند اي دل

هشيار دل سنگدلان سخت رحيمست

تا نکهت چيني، سمن از مغز دماند

سر پنجه ي عجز من و دامان نسيمست

راحت طلبي طور قلندر صفتان نيست

در تکيه ي دل داغ جفاي تو مقيمست

اميد که نزديک به دوري نشود کس

در هجر تو اميد جگرگاه چو بيمست

امروز نزد حسن سنان بر جگر عشق

اين زخم که شد از نمکي تازه قديمست

بر شيره ي جان ريخته شيريني تلخي

آن زهر که در گوشه ي ابروي غنيمست

اي بخت زهي رشد چه بيغوله نشيني است

برخيز که در بزم طرب غير نديمست

مشکل که کند گازري کسوت روزم

بختي که شبش شقه اي از تيره گليمست

از مرحمت مادر ايام چه گويم

گويي که ز بيرحميش اميد يتيمست

بي عشق ظهوري نتوانم نفسي زد

صد شکر کنم هر نفسي طبع سليمست

237

لطف و بيداد هر دو مطلوبست

خوب هر چيز مي کند خوبست

گو جفا و ستم ز حد مي بر

چاره جز صبر چيست محبوبست

ذوق خود کرده گوش از قاصد

ديده پر اشک شوق مکتوبست

ذره اي صبر در جدايي ها

کوله بار هزار ايوبست

کس مبيناد هجر يوسف خويش

نيل رشحي ز اشک يعقوبست

ترکتازي نکرده غمزه هنوز

خيل صبر و شکيب مغلوبست

مي کشد شوق خاکروبه ي صبر

آه در صحن سينه جاروبست

سخن بوسه طرح خواهد شد

هوس ما هنوز محجوبست

دل ظهوري ز عافيت برکن

که جهان از غمش پرآشوبست

238

غير گنجشکست ميل صيد بازش نازکست

با همه افسردگي سوز و گدازش نازکست

از زبان نرم مي ترسم درشتي سر زند

مدعي خوش بر سر نازست نازش نازکست

غمزه در اقليم جان بيدلان کرد آنچه کرد

اين زمان از زخم ترک ترکتازش نازکست

درد بردارد گر افتد سايه ي مرهم برو

زخم پيکان خدنگ دلنوازش نازکست

زخمها سر از جگر برکرده و من بيخبر

افت و انداز نگاه تيغ نازش نازکست

بيزباني ترجماني حرفهاي آشناست

گشته جان گوش، استماع حرف رازش نازکست

خلد خلد از سدره و طوبي شود روز جزا

عرض بر محمود، بالاي ايازش نازکست

گشته محراب ظهوري طاق ابروي بتي

در صف زهاد وسواس نمازش نازکست

239

به زهر آلوده هر جا انگبينست

خسک دارد به جيب ار ياسمينست

دل بي کينه ي خود را بنازم

پي تخم محبت خوش زمينست

نگاهم کرده پنداري گناهي

که در دست تغافل تيغ کينست

ز رويم گرد حسرت رفتن اي باد

نه کار تست کار آستينست

برون آمد ز شمشير که اين زخم

که در هر قطره ي خون آفرينست

غمش بر جان خوشحالان حرامست

که وقف خاطر اندوهگينست

صلاي صحبتست آزردگان را

که ما را خاطر آزار چينست

جگر ريشيم تا با غمزه نيشست

پريشانيم تا در طره چينست

که باور مي کند از شوخي او

که دايم در دل خلوت نشينست

به خفاشان چرا بايد عبث گفت

که ما را ديده ي خورشيد بينست

ظهوري گر نثار بت ضرورست

به جيب اعتقادم نقد دينست

240

صد زيان از تنگدستي حاصل بازار ماست

اي دريغ از يک جهان جان، نيم نازي در بهاست

اي خرد بيگانه اي اسباب تدبير و صلاح

زود بيرون کش ز دل حکم نگاه آشناست

عشق گو سنگ ملامت پيش طفلان ريز، باز

باز در کوي جنون ديوانه ي زنجير خاست

گو هوس در فکر ماتم باش کز اعجاز حسن

زنده شد عشق هوس کش وقت مرگ مدعاست

از براي من چه اي دل صرفه ي جان مي کني

رخنه اي در کار ايمان هم به کيش ما رواست

تا نسازد کار جان را ذوق شکر خنده اي

از کمال مهرباني زهر چشمي در قفاست

از بلاي عافيت وز رنج راحت فارغيم

زخم از مرهم هراسان درد بيزار از دواست

عشق از زهر بلا پر کرده رطلي بس گران

هان ظهوري زهره نازم ساغري مرد آزماست

241

باز غم خنجر خطر برداشت

دل دويد از جگر سپر برداشت

گشت بر سينه عرض مخزن داغ

ز آنچه مي خواست بيشتر برداشت

سعي دهقان دل نشد ضايع

نخل باغ وفا ثمر برداشت

صرصر آه در دل شب غم

پرده از چهره ي سحر برداشت

بلبل گلبن فغان و خروش

نغمه در پرده ي اثر برداشت

نخل بستان عيش بي بر بود

چمن آراي غم تبر برداشت

وقف بر دست وتيغ خوبان کرد

در ازل تن چو بار سر برداشت

خوش ظهوري ز عيش مستغنيست

قفل از گنج غم مگر برداشت

242

باز دردي رواج بخش دواست

صد اثر در کمين ناله ي ماست

قرعه ي غم به نام دل غلطيد

فال چندان زديم کآمد راست

سر فرزانگي لگدکوبست

باز ديوانه بر سر غوغاست

نام مرهم مبر که الماسست

زخم ما اينچنين نمک مي خواست

اي ملامت ببال در لب طعن

عشق بيتاب وحسن بي پرواست

دو جهان سود رو به ما دارد

نيم جاني زيان اين سوداست

غالبا رخصتست رسوايي

از نگه کردن نهان پيداست

چشم گو بر مدار از دگران

نکنم گر غلط نگه با ماست

باش گومدعي وصال طلب

که ظهوري تمام استغناست

243

دوش خوش هنگامه ي گرمي دل ديوانه داشت

شعله هاي شمع انداز پر پروانه داشت

چاشني مي کرد هر دم لعل ساقي باده اي

پارسايي چشم حسرت بر لب پيمانه داشت

چشم تر آيينه دار نوعروس حسن بود

سنبل درهم ز دود مجمر دل شانه داشت

خاطر از ضبط اساس عيش و عشرت جمع بود

شعله ي غم التفاتي با متاع خانه داشت

کفر عشق از نامسلماني نگاهي مي خريد

گوهر ايمان به دست جان پي بيعانه داشت

ديده ي بيگانگي در توتياي خواب بود

آشنايي گوش رغبت بر لب افسانه داشت

چشم شوخي با ظهوري داشت رازي در ميان

صبر را بيتاب و طاقت، عقل را ديوانه داشت

244

شکيب دشت نوردست اگر شکار اينست

خرد گسسته عنانست اگر سوار اينست

چه زهرها [که] کند گريه در گلوها حل

اگر تبسم آن شهد خوشگوار اينست

گداز بوته ي طعنم هلاک خواهد کرد

اگر طلاي شکيب مرا عيار اينست

به صبر کار ندارند بعد مردن هم

قرارداد اسيران بيقرار اينست

ز دست رشک به پاي رقيب افتادم

فتاده کار به اغيار و رحم يار اينست

به رنگ چهره ي ما بر دميد لاله ي ما

توان قياس خزان کرد نوبهار اينست

به سنگ عيب، عيار هنر نمي شکنم

طريق سکه درستان مايه دار اينست

که گفت شهد که زهرش ز کام جوش نزد

ز غصه تلخ مشو طبع روزگار اينست

ز حرف آب زبان گشت تابه ي آتش

مزاج تفته درونان شعله خوار اينست

نهاده روي به ما دولت ربودگي

ز کار و بار گذشتيم کار و بار اينست

چه خوشنماست ظهوري سرشک گلگونت

شکفته باش که گلهاي خارخار اينست

245

رهبر قافله ي ناله نفسهاي منست

بوسه گاه دهن آبله ها پاي منست

غير گو راه سلامت به فراغت مي رو

خار صحراي ملامت همه در پاي منست

به چه اميد گشايم در دکان اميد

روي بي رونقي دهر به کالاي منست

با دو رنگان شده يکرنگ و چنين مي بايد

نکنم شکوه ي بيجا گل رعناي منست

در دل ساغر من آرزوي باده شکست

سپر سنگ بلا سينه ي ميناي منست

صرف من کي کند ار خضر دعايي دارد

خود چو من مرده ي دشنام مسيحاي منست

ناله آغشته به خون از جگر کوه کشد

صبر پرورد فراق تو چه ياراي منست

حسن خود تربيت خود نتواند کردن

پرده بردار که اين کار تماشاي منست

فکر وصل تو مرا گر چه نمي بايد کرد

لازم مهر و وفا وسوسه فرماي منست

سير با من نتوان کرد ظهوري بنشين

بنشين لخت جگر لاله ي صحراي منست

246

اقليم دل خراب چنين از جفاي کيست

بر فرق عافيت دم تيغ بلاي کيست

اکسير آبروي زخاک رهم کشند

بر چهره گرد درگه دولت سراي کيست

بادي که بر عبير زند گرد دامنش

بر جيب بخت منتش از خاکپاي کيست

صد گنج گوهر دل و جان وام کرده ام

اينها تهيه ي هوس رونماي کيست

خشنودي ونگاه نهاني براي غير

بيزاري وتغافل رسوا براي کيست

بر غمزه باد کاوش سرچشمه ي جگر

رنگيني تبسمت از گريه هاي کيست

حرف وصال دادن ظهوري لبم برون

فالت به خوش برآمدن مدعاي کيست

247

در خرمن تن پشته ي برق از رگ وپي هست

بر تيزي آتش دمي از خشکي ني هست

ساقي ز نگه هاي تو در شعله نشستم

گر آب بر آتش زنيم روغن مي هست

مطرب مکن از ناله لبم سينه ي قانون

در پرده به آن راز که در پرده ي ني هست

زاهد نخوري نقل فريبي به تو گفتم

کارت نرود پيش اگر توبه ز پي هست

با مهلت صد ساله به يک روزه صبوري

تن در ندهم صبر و شکيب اينهمه کي هست

در جلوه گري پي سپرش تارک خورشيد

بر چهره ي مه هم گذر انداخته پي هست

عقلم شده خوش مست زجامش جم خويشم

بر تخت فلک چون نپرم پايه ي کي هست

هر چند که نرگس دمد از تربت مجنون

چشم همه در سرمه ي گرد ره حي هست

از مبحث اکرام شه عادل باذل

در هند [سخن] بر کرم حاتم طي هست

بر خواري من گر چه کند رحم ظهوري

اينست گمانم که مرا عزت وي هست

248

دل خاتم عشق را نگينست

درج در اسم اعظم اينست

در عشق ز چاره پس فتد کار

بيچاره کسي که پيش بينست

تا کي شکري نمک فشاند

صد ديده ي زخم در کمينست

رازي که ز شرح آن چکد خون

در سينه ي چاک ما دفينست

در هجر تو ياسمن مغيلان

با وصل تو زهر انگبينست

خاک از نم خون کشتگانت

در جوش و خروش آفرينست

نکهت ز تن تو گل فروشست

مستي ز رخ تو لاله چينست

سر مي طلبي بر آستانست

جان مي خواهي در آستينست

پرهيز ز صبر کن ظهوري

بيمار دلي دوا همينست

249

غم به جانست از دل شادم ببين احوال چيست

واي بر من بي تو افتادم ببين احوال چيست

هيچکس در بند هجر دوستان اين جان نکند

دشمنان خواهند آزادم ببين احوال چيست

ديده بودي آنچنان آبادم از عدل وصال

ظلم هجران کند بنيادم ببين احوال چيست

طرفه ظلمي مي کند بر صبح و  شامم روزگار

داد و بيدادست اورادم ببين احوال چيست

بزم شرح ناتوانيها چه آرايم بسست

زيردست ناله فريادم ببين احوال چيست

هرکه شيرينتر مذاق جانگزايش تلختر

شور طالعتر ز فرهادم ببين احوال چيست

زخم فربه دارم و بر بخت لاغر مي طپم

بي خم فتراک صيادم ببين احوال چيست

آرزوها در کنار از گريه ي حسرت مباد

پاره هاي دل به در دادم ببين احوال چيست

در جگر زخمي به خنديدن مگر لب باز کرد

شيشه ي اشکي فرستادم ببين احوال چيست

خواستم مقطع رقم سازم قلم بر جاي ماند

رفته نام خويش از يادم ببين احوال چيست

250

تکيه ي داغ فنا بر دل درويشانست

ريشه ي نخل بقا در گل درويشانست

عافيت جوي به دامان نکند گوهر کام

دل درياي بلا ساحل درويشانست

دستگيريش به پامردي گردون نتوان

هر که افتاده ي طاق دل درويشانست

مشکلي نيست که عرضش نبرد آساني

آنچه آسان نشود مشکل درويشانست

ديده ي ما هنر عيب نديدن دارد

پرده ي شرم وحيا حايل درويشانست

دلگشايي که به بستان شهان پا ننهد

دست پرورده ي سرمنزل درويشانست

خانه در کوچه ي ما گير اگر ويراني

دست تعمير در آب وگل درويشانست

نيست بر مخزن مقصود برات همه کس

دفتر وصل خط واصل درويشانست

غم بي حاصلي محتشمان بايد خورد

از جهان حاصل اگر حاصل درويشانست

چه بزرگانه ره کعبه ي دل مي پويند

گوي گردون جرس محمل درويشانست

پاس مي دار ظهوري سخني مي گويم

هر که حق مايل او مايل درويشانست

251

شکر خدا که صبر به نصرت لوا نبست

طرفي رفو ز چاک گريبان ما نبست

بر صيد جان، کمند نيفکند کاکلش

تا دست اختيار مرا بر قفا نبست

بر هر جگر که نرگس او تيغ غمزه راند

تا روز حشر، زخم لب از مرحبا نبست

کو زاهدي که بر سر کوي خرام او

از خاک راه عطر کفن بر ردا نبست

لعلش سر حکايت بيگانگي گشاد

چشمش دلي در نگه آشنا نبست

گاهي به نکهتي نفسي راست مي کنم

اين هم غنيمتست که راه صبا نبست

روي مرا به خون جگر مي کند نگار

چشم ترم که پاي کسي را حنا نبست

با آنکه خورد آب ز سرچشمه ي اثر

از بخت ما شکوفه ي نخل دعا نبست

جز خانه اي که شاد شود خاطر حريف

در نرد کام مهره ي بد نقش ما نبست

در ناله ي حرام ظهوري حريص نيست

دردش حلال باد که دل بر دوا نبست

252

جان مژده ي دردي که پذيراي دوا نيست

زخمي که به مرهم شود آلوده زما نيست

از ذره اگر کمترم از گرم روانم

خورشيد درين راه چو من سوخته پا نيست

صد جان مقدس به يکي خس نشمارد

ننمايد اگر رو چه عجب روي نما نيست

باد نفس بلبلش افروخته دارد

دامن زني آتش گل، کار صبا نيست

اي کرده ادا سجده ي ابروي تو محراب

بيقدر نمازي که به ياد تو قضا نيست

پاشد ز همش لرزه ي اندوه جدايي

هر کس که به سوداي تو از خويش جدا نيست

دستست که دستيست رو داغ بتان را

چون داغ تو داغ دگران سينه ربا نيست

گرديده گره حسرت بو در دل سنبل

روزي که ز موي تو صبا عقده گشا نيست

در يوزه ي خواري نتوانند عزيزان

دشنام کشيدن ز لبت حد دعا نيست

اي چرخ جفاهاي تو شد خرج ظهوري

رحمي که غلط کرده ي از اهل وفا نيست

253

داغست داغ اگر سر هر مو زبانه ايست

منماي سينه، سوختگان را نشانه ايست

خوکرده اي به قهقهه ي خنده هاي خشک

با هايهاي گريه تر خوش ترانه ايست

از جان گرو نبرد تنت در سبکروي

هر رگ براي کاهليت تازيانه ايست

در کوچه ي مغان در عشرتسراي کوب

بگذر ز خانقاه که اندوه خانه ايست

گر کج نهم کله چه عجب راست آمدست

نازم به جبهه تکيه گهش آستانه ايست

در آرزوي خدمت آشفته کاکلي

مژگان به دست مردمک ديده شانه ايست

دانسته بر لب گله انگشت مي زنم

بيدادش از براي ترحم بهانه ايست

از زهر چشم کيست ظهوري حکايتت

خوابم شدست تلخ، چه شيرين فسانه ايست

254

به عشق قابل ديوانگي خردمندست

ببر ز جمله که آزاد مرد اين بندست

به شکر ديده ي تر زبانيي دارم

که زهر گريه طراوت ده شکرخندست

مگر که رخصت بيطاقتي شود مرهم

که گوش دلشدگان ريش گشته ي پندست

چه غم که عهد گسل داردت کشاکش ناز

که هر گسيختني صد هزار پيوندست

بگوحديث وفا از تو باورست بگو

شوم فداي دروغي که راست مانندست

ز اهل مهر و محبت نشان ندارد کس

به مهر خويش و به بي مهري تو سوگندست

ز رهروان تو منزل شمار را که شمرد؟

غم از کسي که نمي داند اندهش چندست

شود گسسته به ايام گرچه زنجيرست

اسير آنکه به تار نگاه در بندست

ز بندگان نسزد آرزو خدا نکند

همين بسست که ما بنده او خداوندست

نشانه اينکه به بيداد دوست خرسندست

255

گل به باغ آمد دگر با توبه تقوا دشمنست

خصم زاهد باد تقليدش که با ما دشمنست

نوبهار و مستي وعشق وجواني وجنون

در به روي ما فروبنديد صحرا دشمنست

چشم مي بنديم وپا در باغ و بستان مي نهيم

در گلستان گل شناسان را تماشا دشمنست

کاش ديدي جاي ما در پيشگاه خاطرت

آنکه در بزم تو با ما بر سر جا دشمنست

مدعي گرديد مست کين من انصاف نيست

باد پيما با حريف باده پيما دشمنست

از ضعيفانم وليکن بازوي عشقم قويست

کي مدارا مي کنم گيرم که دارا دشمنست

استخوانم مغز تب گرديده گو صحت ببال

از مسيحا نبض مي دزدم مداوا دشمنست

در خطرگاه تعلق جز تجرد چاره نيست

کارواني گو مترس از دزد، کالا دشمنست

کار پا از فرق مي گيريم در راه طلب

ره به جايي مي برد با فرق اگر پا دشمنست

بخت مي سوزد سپند مرحمتهاي نهان

با ظهوري شعله خويي آشکارا دشمنست

256

خوشا تني که شود خاک بر سر کويت

خوشا دلي که زند جوش ز آتش خويت

بلاي دوش، سري کز هواي تو خاليست

وبال چشم، نگاهي که نيست بر رويت

جواب صد سخن از يک نگه فروريزد

چو بر کرشمه زند نرگس سخن گويت

ز من نصيحت اگر نيست خوشنما اما

به بزم غير تو کس بدنماست پهلويت

زهي گزيده شکاري که بر جگر دارد

شکاريي ز کمانخانه هاي ابرويت

شمامه در بغل ياسمين که مي افشاند

نمي دميد صبا بر بهار اگر بويت

تو گرم عشوه ي خود باش نيستم غافل

ز بيم غير نگه گر نمي کنم سويت

عجب که خاک ظهوري به باد برخيزد

به شرط اين نفتادست بر سر کويت

257

دلم کز بهر عشرت تنگناييست

براي غم چه باغ دلگشاييست

گل تارک براي تاجداران

تمناي گدايان خار پاييست

بيابان طلب خضري ندارد

سخن در راه هر مو رهنماييست

نگردد محرم نکهت دماغي

که مي داند شمالي يا صباييست

دهد در کشور جان عشق فرمان

خرد در خانه ي تن کدخداييست

سمند گريه جولاني تواند

عنانش گر به دست هايهاييست

به مرهم زخم دل ناسور گردد

ز درمان درد ما را مدعاييست

اگر عزت شود ضامن توان کرد

به دشنامي گرو هر جا دعاييست

دم تيغ تغافل خون چکانست

نگاهي کشتگان را خون بهاييست

کجا دل دزدي از بيگانه آيد

تغافل کن ظهوري آشناييست

258

کجاست آنکه به رقص از ترانه ي ما نيست

شراب نيست که از شيشه خانه ي ما نيست

مکش ز پنجه ي شوريدگان خم کاکل

کدام طره که محتاج شانه ي ما نيست

چو موم سکه پذيرست سينه از داغت

به غير درد تو نقد خزانه ي ما نيست

سپهر کيست که خواهد به کام ما گردد

بگو برو که حريف بهانه ي ما نيست

گرفتم آنکه به منزل رسي روان بگذر

روش به جز روش سالکانه ي ما نيست

ز هايهاي غمم مرغ دل رمي خوردست

شراب و نقل طرب آب و دانه ي ما نيست

فراقنامه ي محنت کشان همه خوانديم

فسانه اي به ملال فسانه ي ما نيست

ز دست برد خزان آشيانه ي بلبل

به هم برآمده تر ز آشيانه ي ما نيست

گشوده ايم ظهوري دري به ويراني

کدام گنج که در گنج خانه ي ما نيست

259

آه از طره ي تو در تابست

گريه از خنده ي تو شادابست

بخت بيدار پاسبان کسي

که به افسانه ي تو در خوابست

مهر را تيره بخت خواند ماه

تا ترا ذوق گشت مهتابست

کشتگانت چه سرخ رويانند

مژه ها دشنه ي سيه تابست

قبله ي سر بريدگان چه خوشست

خم شمشير عشق محرابست

خوي فشانند بس که در طلبت

در در و دشت ريگ سيمابست

عشق صاحب عيار را زيبد

گر بگويد که عقل قلابست

چون متاع وفا به کشور حسن

صبر در ملک عشق نايابست

دشت غم راست کرد باد از آه

ديده در بحر شوق گردابست

وصل در چاره ي ظهوري باد

کز تب هجر در تب و تابست

260

ديده ي تر در چمن هر جا گريست

سروبالا زان قد و بالا گريست

دشت و در در موج خارا غوطه خورد

کوهکن از بسکه بر خارا گريست

عشق ليلي برد مجنون را به سير

داغ دل از لاله بر صحرا گريست

بهر خود وامق به کنج درد و غم

عمرها در فرقت عذرا گريست

بيکسان را ماتمي در کار نيست

ابر خواهد بر مزار ما گريست

بخيه هاي خرقه از هر اشک ماست

شال بر بيقدري ديبا گريست

گريه اي آمد به بيع چشم تر

درج ها شکرانه ي سودا گريست

دوش ساقي خنده اي درکار کرد

زهد بر محرومي تقوا گريست

در بن مژگان ظهوري نم نداشت

قطره را بنگر که چون دريا گريست

261

لذت از کام به زهرت شکرم لبريزيست

راحت از سينه به داغت جگرم لبريزست

پاکروبست زبان از سخن حور و پري

به تماشاي جمالت نظرم لبريزست

آتشم راست پرو بال سمندر خس وخار

که به داغ تو ز اخگر شررم لبريزست

گر لب خشک من از خنده تهي گشت چه غم

شکر کز گريه همان چشم ترم لبريزست

بخت بيدار به خواب تورهم خواهد داد

خوش [به] افسانه لب لابه گرم لبريزست

از دو رنگي نشود روز و شبم کلفت زاي

به صفا سينه ي شام و سحرم لبريزست

در تهي کردن خود کوشش من ضايع نيست

از بر و دوش کسي دوش و برم لبريزست

عندليبم به نوا غيرت موسيقارم

هين به فرياد و فغان بال و پرم لبريزست

کرده والا سخنم مدح شه بحر عطا

آري از آب سخاوت گهرم لبريزست

بهتر از فقر ظهوري مطلب اکسيري

با چنين دست تهي گنج زرم لبريزست

262

کنم غم وام اگر غمخوار اينست

دل از من برد اگر دلدار اينست

ز صبر و طاقتم پرهيز فرضست

اگر آن نرگس بيمار اينست

به شور خنده هاي شکرآگين

نمکپاش دل افگار اينست

هزارم خار غم در دل شکستست

فدايش جان، گل بي خار اينست

ثبوت دعوي طوبي محالست

صنوبر قد دعوي دار اينست

ازو بگسسته تار کفر و ايمان

بلاي سبحه و زنار اينست

شبي ننواخت خواب بيدلان را

مراد ديده ي بيدار اينست

ظهوري گشته از تيغ تغافل

دلت خونين گل اظهار اينست

263

خموشي ها همه غوغاي عشقست

درازي ها همه پهناي عشقست

به دانگي جنس بازار دو عالم

چو سر دکانچه ي سوداي عشقست

نمي گنجد درين خمخانه بي ظرف

فلک پيمانه ي ميناي عشقست

به اين بودي که درياي وجودست

سراب گوشه ي صحراي عشقست

فروننشيند امروز اين قيامت

قيامت نيز در فرداي عشقست

زجوش خون ما طوفان کند حسن

که در هر قطره صد درياي عشقست

فرو چينيد دل ز اسباب اميد

که منزل رفته يغماي عشقست

غزلهايي که بلبل مي سرايد

به بزم حسن گل انشاي عشقست

هنر در ساده ي پرکار بافند

نخ اين نقش در ديباي عشقست

برون آرد اگر بت محضر حسن

قبول کافري فتواي عشقست

چه مردنها ظهوري کرده اي فوت

قضا بر ذمه ي احياي عشقست

264

هر جا خرابيست در آبادي منست

رشک اسيري همه آزادي منست

خضر از براي راهروان نشسته سعي

از خود به در دويدن من هادي منست

در هر رگي نشانده دلم رشته رشته جان

آن نيش غمزه را سر فصادي منست

بر رو فتاد بخيه، مکن ذکر خرقه ام

درهاي اشک سبحه ي شيادي منست

تيغي نهاده در کف من عشق عمر بخش

در خون نشسته مرگ ز جلادي منست

درهم شکفته غنچه ي دل از بهار غم

صد خلد برگي از چمن شادي منست

بال و پر ملائکه در گرد حسرتست

آويختن به دام تو صيادي منست

گرديد بيستون هوس، سرنگون ز من

سوگند اهل عشق به فرهادي منست

خامي به آفتاب در و دشت کي پزد

مجنون اگر چه سوخت نه از وادي منست

شاگردي ظهوري ديوانه کرده ام

در گوش عقل حلقه ي استادي منست

265

در رهش دل ز پا فتاد بسست

بسته ي اوست اين گشاد بسست

سينه مي ساز گو به حسرت داغ

بر جگر کرده اعتماد بسست

بر لب نغمه خيز رشکي نيست

ناله مي رويد از نهاد بسست

هر چه جز غم ز سينه بيرون رفت

آرزوي درون شاد بسست

غير مي تاب گو فتيله ي داغ

که مرا داغ خانه زاد بسست

شيخ تعويذ بند گو بر خويش

رند را حرز اعتقاد بسست

کرد دل گر چه بيکسانه سفر

طاقت آمد به خير باد بسست

گردم از رخ به آستين که برد

دامن التفات باد بسست

ديگران نامه ها ازو دارند

اينکه ما را نکرده ياد بسست

شکوه ي بي مروتي نکنيم

دل ما را به ما نداد بسست

دل يادش ترا ظهوري نيست

حرف خود در لبت نهاد بسست

266

اميد گرمي از آن شوخ شعله خو خامست

دل من از تف غم پخت و آرزو خامست

ضرورتست تفي از براي مغز جگر

بجوش تا نشود گريه روبرو خامست

به راه سالک اگر خاک نيست خاکستر

ز خيل گرم روان نيست جستجو خامست

به روي و موي کسي گرم گفتگو شده ام

دگر ز لاله وگل حرف رنگ و بو خامست

شکاف جيب مرا دوختند اگر به ستم

چرا به تاب روم رشته ي رفو خامست

خطاست شکوه ي ناصح چو پخته گو افتد

کباب کرد مرا سخت پندگو خامست

دلت نپخت به دوش فنا ز تاب بلا

مپز اميد زلال بقا سبو خامست

وضو نکرده به سر جوش باده زاهد شهر

چراست گرم نماز اينچنين وضو خامست

عبث به روي هم اين دلقها چه پوشد شيخ

اگر هزار از اين کرده تو بتو خامست

توهم ز خامي خود سوختي مرا صدبار

برو بجوش ظهوري همين نه اوخامست

اگر غبار ره شه به چهره ننشانند

ز هر که هست تمناي آبرو خامست

267

سري داريم نذر پاي عشقست

تويي جان وتن و دل جاي عشقست

هوس گل کرده گر داغست بر دست

دمد گر از جگر تمغاي عشقست

تمنا خيره چشمي کرد در طور

تجلي پرده ي سيماي عشقست

مهين سوگند دانايان اسرار

به سر سينه ي رسواي عشقست

چنين بر سينه ها چسبيدن داغ

ز يمن گرم خونيهاي عشقست

زليخا بر حيات پيرکنعان

اگر روزي کند برناي عشقست

کمند حسن را چين تصرف

ز تأثير دم گيراي عشقست

به وصلم گر نباشد التفاتي

تعجب نيست استغناي عشقست

تعالي الله چه موزون مي دمد داغ

گل باغ چمن پيراي عشقست

نقابي مي کشد از شعله بر سوز

ظهوري در پي اخفاي عشقست

268

زخم ستمش جگر شناسست

شمشير غمش سپر شناسست

خوش کرده سرشک بيدلان را

دردانه ي ما گهر شناسست

کو کشته ي شمع فارغ از رشک

مي سوز که شعله پر شناسست

بر ديده نگاه نيست تاوان

شاديم نظر نظر شناسست

بيماري دل برون تراويد

رگ از مژه نيشتر شناسست

مهرست لب فريب قاصد

گوش دل ما خبر شناسست

مي ناز به آبرو ظهوري

رخسار تو خاک در شناسست

269

صيد حرم به ايمني بسمل تو نيست

سرگشته آنکه گمشده ي محمل تو نيست

مي باش منفعل که بدين دستگاه حسن

کس را برات مرحمتي بر دل تو نيست

انصاف دل نگر که همه خاص خود شمرد

رحمي که در دل به جفا مايل تو نيست

گشتيم از مرمت لطفت خرابتر

تعمير ما مکن که در آب و گل تو نيست

بسم الله اين مسيح که کردش حيات بخش

فيض دمش اگر ز دم بسمل تو نيست

مجنون به در دويد ز حي من زخويشتن

سر کردن آنچنان روش عاقل تو نيست

محتاج خضر نيستي اي راهرو اگر

حرف سراغ، سنگ ره منزل تو نيست

چشم اميد اگر به ديت سرخ کرده اي

رنگي ترا ز مرحمت قاتل تو نيست

تخمي ز اشک شور ظهوري نکاشتي

زان لب تبسم نمکين حاصل تو نيست

270

از تو بدمهر جز جفا غلطست

عرض خوبي مبر وفا غلطست

در شکنهاي سنبل کاکل

شانه ي پنجه ي صبا غلطست

عالمي [را] به زهر چشم بکش

به شکرخنده خون بها غلطست

قدر بيگانگي بدان زنهار

آشنايي به آشنا غلطست

مرغ جاني مباد بند شود

حلقه در طره ي دوتا غلطست

بيوفايان فراغتي دارند

گشت معلوم من وفا غلطست

زان لبم نيست بخت دشنامي

مردم از بس دعا دعا غلطست

از تو تحسين صبر مي خواهم

شکوه از اضطراب ما غلطست

با ظهوري ستيزه خوي مباش

با گدا خشم پادشا غلطست

271

قربانگه يار عيدگاهست

حيرت زده صيقلي نگاهست

بر ناله ي من مباد گوشي

فرياد هزار دادخواهست

وارونه نبود بخت منصور

دار من خون گرفته چاهست

ژوليدگيي گر آه دارد

اين هست که گريه سر به راهست

مشکل که شود سفيد اميد

زين بخت مپرس خوش سياهست

با کم سخنيش مي توان ساخت

اينست بلا که کم نگاهست

در وعده ي او کشاکشي هست

هر روز هزار سال و ماهست

دشمن به غلط اسير کرديد

بندش بگشا که بيگناهست

دعواي محبت ظهوري

ثابت شده مدعي گواهست

272

سري به گلخنيان کش ببين که باغ کجاست

هزار لخت جگر رونماست داغ کجاست

نصيب دولتيان اين سياه بختي من

کنم ز سايه ي خويشش هماي زاغ کجاست

هزار بار فتادست خضر دنبالم

مجال همرهي و فرصت سراغ کجاست

ز جرم شويي ساقيست گر خطايي رفت

گشود توبه لب معذرت اياغ کجاست

هنوز ز آتش و آبم نگاه مي دارند

جنون خام بلا شد تف دماغ کجاست

به خشکسال غم از لاله زار دشت جگر

نشان نماند نم چشمه سار داغ کجاست

ز بيم آنکه نيفتد در آن ديار رهم

کنم سراغ که آسايش و فراغ کجاست

شکسته خار به جان بلبلم گلستان کو

ستاره سوخته پروانه ام چراغ کجاست

فزون بجوش ظهوري ز طعن دم سردان

کسي که نيست ز خون گرمي تو داغ کجاست

273

هر گل که بوي خون دهد از گلشن منست

صد پشته برق خوشه اي از خرمن منست

در تيغ کين خصم خراشي زياد نيست

آن زخمها که زهره درد جوشن منست

بخت سياه صيقلي از موج گريه ساخت

خورشيد عکس آينه ي روشن منست

خونها تمام جوش شد از شور بلبلان

گلهاي آتشين شرر گلخن منست

قمري زبان کشيده به کام از حناق رشک

زين طوق پيچ خورده که در گردن منست

در شيوه هاي عشق نيم کمتر از کسي

لاف وفا نمي زنم آن خود فن منست

هر لحظه مدعي کند اظهار دوستي

غافل که دوستي همه از دشمن منست

لب سر مده به طعنه ي رندان پارسا

در زهد خشکي از تري دامن منست

مشاطه ي غمش چه خوش [آراست] شهر و کوي

از دود آه سرمه کش روزن منست

از خنده هاي خام ظهوري در آتشم

در گريه وقت جوش برآوردن منست

274

حسن از غمزه چون سنان برداشت

جگر عشق را به خاک انباشت

آه حسرت نشاند نخل هوس

اشک غم تخم شادماني کاشت

غمزه از کنجکاوي مژگان

نيش بر سينه هاي ريش گماشت

عشوه بر لوح هاي ساده دلان

نقش هاي هوس پسند نگاشت

به کمند نگاه آهوي چشم

بند بر پاي دل نهاد و گذاشت

وصل آمد چراغ روشن کرد

در دل شب نهاد مشعل چاشت

رفت هجران به لشکر آرايي

ناتواني علم ز آه افراشت

گر نمي کرد زور گريه ي شور

کي شکر خنده اين نمک مي داشت

چون ظهوري ز عشق يافت وجود

هر چه جز عاشقي عدم پنداشت

275

ياد ما درخاطر آن ماه سيما محرمست

داغ او هم در حريم سينه ي ما محرمست

عشق اگر گويد برو، رانند زاهد را ز دير

ور بفرمايد بيا در کعبه ترسا محرمست

گريه رسمي کن که اهل شهر و کو نامحرمند

از براي هايهايش کنج صحرا محرمست

حيرت آرد داستان نامراديهاي عشق

اين عجب يعقوب محروم و زليخا محرمست

بيش ازينم باز بايد کرد در دل جاي رشک

غير گرديد آشنا امروز وفردا محرمست

اي اثر جاي دگر برگرد و گرد ما مگرد

در حريم مدعاي ما دعا نامحرمست

راز پنهان ظهوري چون نيفتد بر ملا

شوق در خلوتسراي طاقت ما محرمست

276

دل بيتاب آب وتاب گرفت

ذره خود را در آفتاب گرفت

تار قانون ناله گشت نفس

نفس نغمه ي رباب گرفت

فاضل گريه گشت بي باقي

از جگر چشم تر حساب گرفت

زد و خورد شکيب بيجا بود

جاي آرام اضطراب گرفت

تشنه ي وادي محبت او

چشمه ي خضر را سراب گرفت

هجر را آنکه نقش خاره شمرد

وصل را صورتي بر آب گرفت

بايدم زد هزار غم برهم

دل چو خويي به انتخاب گرفت

گشته هر گوشه حيرتي پيدا

بخت را دل مگر ز خواب گرفت

روزعشاق گشت روشنتر

از خطش گرچه آفتاب گرفت

دل ظهوري در آتش که فتاد

که جهان بوي اين کباب گرفت

277

دلم از جان نشانه اي بودست

در محبت يگانه اي بودست

بر زبان نيست طعن خامي من

آتشم را زبانه اي بودست

گريه شاهانه درفشاني کرد

چشم تر را خزانه اي بودست

تا زمان توهيچکس نشنيد

که بلاي زمانه اي بودست

زودتر دام طره پر شده است

اگر از خال دانه اي بودست

در به در با نياز خانه ي عشق

حسن را نازخانه اي بودست

گشته از دستگاه وعده ي او

صرف هر جا بهانه اي بودست

باز دادند آشنايي ها

داغ دل را نشانه اي بودست

خواب بيدارتر از بيداريست

عشق را خوش فسانه اي بودست

از ظهوريست سخت بازويي

کوهکن نرم  شانه اي بودست

278

تلاش فخر ندارم به عار سوگندست

ز گل شکفته نگردم به خار سوگندست

چراغ عاريتي تيرگي زياده کند

به روشنايي شبهاي تار سوگندست

علاج نيست در احياي خنده ي صبحم

مرا به گريه ي شب زنده دار سوگندست

گناه توبه شکستن چنين به اين زودي

ز من نبود به فصل بهار سوگندست

قرار خويش درين وعده خود مکن ديگر

به بيقراري صبر و قرار سوگندست

رسيده عشق به آن دستگاه درعهدت

که گاه عهد حديث هزار سوگندست

کدام يار که نتوان گرفت اغيارش

به بيوفايي اغيار و يار سوگندست

نهاده است ظهوري هواي بوس و کنار

به يک کنار به بوس و کنار سوگندست

279

نرگسش در جمله فنها يک فنست

هر کسي گويد نگاهش با منست

داشتم صد آرزوي مرده بيش

از نگاهي جمله را جان در تنست

خون بها بر من بلي خون مرا

خون عرض تيغ او در گردنست

در وفايش عالمي با من شريک

بيوفايي هاش تنها از منست

در خلاصم رستمي ها کرد عشق

پيشخوان قصه ي من بيژنست

ما حريفان را غمي عمري بسست

خوشه در بنگاه موران خرمنست

گو جهان را سر به سر شبها بگير

دايم از داغت چراغم روشنست

جسته ام بسيار، پاکان کمترند

هست بحر و بحر هم تردامنست

نسبت فرهاد و شيرين ظاهرست

اينست خارا پوش وآن خاراکنست

تيرگي آيد به جاي روشني

صرفه ي من خانه گر بي روزنست

نيست عاري گر ظهوري صيد شد

آهوي چشمت همه شير افکنست

280

ريش دور از دل و جان نيش اگر مرهم نيست

پوچ آن خوشدلي و عيش که مغزش غم نيست

نفس سرد به افسردگيت کرده علم

علم آه ترا شعله چرا پرچم نيست

حبذا درد اگر بازي درمان نخورد

اي خوشا زخم اگر دست کش مرهم نيست

سعي برگشته ره بعد سراسر قربست

آرزو مرده چه سورست که در ماتم نيست

مست حرفم نفس پير خرابات کجاست

راز رندان ترا شيخ حرم محرم نيست

هيچ جا تيغ غمت صرفه نبردست به کار

وه چه رشکي که شهيدان [ترا] برهم نيست

شبنمي نيست گل عارض خوبان در روز

همه شب گر نگه سوختگان در نم نيست

کام در تلخي شکر ننهد زهر شناس

اي دل اين غم که ترا ساخته غمگين غم نيست

سير چشمانه ظهوري بنشين شور مکن

جز قناعت نمک مائده ي عالم نيست

281

دلها شکار آهوي صيادگير تست

آزاد کيست آنکه به صد جان اسير تست

درد تو ننگ دارد و درمان نمي کشد

مرهم کشست زخم که از تيغ و تير تست

بخت سفيد ساخته شام مرا سحر

روزم سياه کرده ي زلف چو قير تست

افغان جمله از دل وحشت گراي من

فرياد من زخاطر الفت پذير تست

خود را به آب گريه دهم يا به باد آه

گرهستيم غبار ضمير منير تست

باز آمدم به عربده مجنون عديل من

داري اگر قبول که ليلي نظير تست

گشتي شکار درد ظهوري به خود بناز

شادم که دام من نفس ناله گير تست

282

مغز همه از نوال عشقست

برگ همه از نهال عشقست

در پيرهن زمان نگنجد

از ناله تني که نال عشقست

گنجشک تو پر دهد به سيمرغ

پرواز اگر به بال عشقست

بر دفتر ارتباط افلاک

شيرازه ي اتصال عشقست

در جيب گل اين شمامه ي بوي

از لخلخه ي شمال عشقست

عيش ابدي که دارد اصلي

فرع غم بي زوال عشقست

گشت اطلس چرخ رشک فرسود

از ژنده ي ما که شال عشقست

با اين همه بي نياز حسن

محتاج به خط وخال عشقست

نيم خيزترست چشمه ي چشم

در هجر که خشکسال عشقست

کس نيست به خيره چشمي عقل

در عجز ز گوشمال عشقست

کوثر نکشد تف ظهوري

تفسيده لب زلال عشقست

283

نمانده هيچ حجابي غم جدايي نيست

ميان ما و تو حايل جز آشنايي نيست

به يمن در[د] تو گشتم علم به آزادي

ز قيد ناله نفس را دم رهايي نيست

به پاي تيغ تو هر سر نمي توان آورد

شهيد اين هوسم خون من بهايي نيست

به باده ي تو نشد دلق پارسا گل گل

کدام داغ که بر جان پارسايي نيست

دلم ز موي تو شبگير تيره روزان کرد

به اين نشانه که در صبح روشنايي نيست

به زخم کاري هر غم توانم آهي زد

ولي مرا نفس ناله ي جدايي نيست

ز تيغ هجر تو مرهم چه زخمها که نخورد

شکسته دل تري اينجا ز موميايي نيست

زکاوکاو صبا غنچه غنچه تر گردد

ز سنبل تو اگر در گره گشايي نيست

غرض نرانده در آب دعا ظهوري را

مخوان ز مدعيانش که مدعايي نيست

284

خلق ترسند ز ناکامي و آن کام منست

جمله نازند به آزادي وآن دام منست

آن دل سخت که نرمي نشناسد از تست

پختگي آنچه نداند هوس خام منست

اي خوش آن قوم که درعشق سرآمد گشتند

مايه ي کفر ز دينداري اسلام منست

کيست در بيخودي امروز زمن سنگين تر

اضطراب همه را تکيه به آرام منست

در بغل حور چرا ديو در آغوش کشم

بايدم کرد رم از عيش غمش رام منست

بر شب تيره فتادست ز روزم عکسي

صيقل صبح به آيينه گي شام منست

ساغري نيست که ننهاده پري لب به لبش

آنچه دايم چو کفم مانده تهي جام منست

قصد خود مي کنم از خجلت قاصد هر دم

کاينچنين از نظر افتاده ز پيغام منست

به شکار منت آخر گذري بايد کرد

اين همه چشم که بر راه تو از دام منست

کعبه را تشنه تري نيست ظهوري از من

شاهد من قدم باديه آشام منست

285

لاله از داغ دل من دم زدست

آتشي در سينه ي عالم زدست

ناله هاي بي طراوت رخت بست

گريه اي بر ديده ي بي نم زدست

سادگي هاي گداي کوي عشق

نقش وارون بر نگين جم زدست

گر زيادي داشتم در باختم

کس چنين نقش مرادي کم زدست

بود تعمير خرابيها ضرور

آب و خاکم را غمي برهم زدست

در دل ناسور خونها کرده است

زخم ازين زخمي که بر مرهم زدست

آيد از راز ظهوري بوي خون

مهر دهشت بر لب محرم زدست

286

خورم شکست گر آسيب موميايي نيست

به مغز درد درآيم اگر دوايي نيست

ز عيش دير شدم سيرغصه چون نخورم

چه لذتست که در پشت دست خايي نيست

زمين وادي غم خضر بر نمي تابد

طريق گم شدن اينجا به رهنمايي نيست

رهست نازک اگر دست عشق در راهست

خسک نريخته ذوق از برهنه پايي نيست

چه صبحها که ز قنديل سينه شام انداست

اگر ز شعله ي داغيش روشنايي نيست

ز بت پرستيم اي زاهد آشکار مپرس

ز خود نهان کنم اين طاعت ريايي نيست

به ناز و عشوه دل و جان جدا جدا پر شد

ميان سينه وداغ غمش جدايي نيست

نراند ريشه در آب و گلم زهي حسرت

چه برگ و بار که بر نخل بيوفايي نيست

ازو نگشته ظهوري نمي شود از من

مرا به مردم بيگانه آشنايي نيست

287

خلوتسراي جسم ز جانانه پر شدست

جان کوچه گرد گشته بلي خانه پر شدست

لاجرعه در کشيم، لبالب ز زندگيست

جاي هراس نيست که پيمانه پر شدست

از کف اجل فکنده کليد در فراق

اين قفل بي گشاد ز دندانه پر شدست

زين ايمنم که تيغ جدايي کني علم

هر قطره خونم از تو جداگانه پر شدست

صياد آهوت سر باز و هما ز بس

برهم فکنده دام تو از دانه پر شدست

در دست عشق تا سر زنجير زلف تست

سر تا به پايم از دل ديوانه پر شدست

گاهي که داده نرگس شوخت تني به خواب

از ناز وعشوه بستر افسانه پر شدست

شور مگس بلاست ز شيريني هوس

کو جلوه هاي شمع که پروانه پر شدست

آيد چرا گران ستم عشق بر کسي

اين جرم آشنا که ز بيگانه پر شدست

صد گنج در بهاي ظهوري سزد تهي

درج دلش ز گوهر يکدانه پر شدست

288

درد دل را جان متاع سينه ساخت

داغ غم مهر در گنجينه ساخت

روي مي شويد به اشکم آفتاب

ديده را عکس رخش آيينه ساخت

صوت بلبل ناخني در سينه زد

تا قفس از چاکهاي سينه ساخت

باش فارغ از خيال انتقام

کار اهل کينه را هم کينه ساخت

يک سخن ننشاند بر کرسي به سعي

گر چه واعظ منبر صد زينه ساخت

کرده شوخ پرنيان پوشش مريد

شيخ کار از خرقه ي پشمينه ساخت

لطف ساقي جرعه اي بر هفته ريخت

روز شنبه از شب آدينه ساخت

تلخکامي را ظهوري لذتيست

مغز حنظل مي توان لوزينه ساخت

289

اجل گذاشت مرا هجر مهلت آلودست

اميد گشت ضمان عشق بدعت آلودست

ز همتست که هم بوي او ز او شنوند

خوشست لطف صبا ليک منت آلودست

نگاه خيره تر از من کسي نداشته است

به پيشگاه تماشا چه دهشت آلودست

فرونشسته تف و داغ شعله انگيزست

نمانده آرزو و آه حسرت آلودست

به ظاهر از سخنان گر چه بوي خون آيد

نگاههاي نهاني مروت آلودست

به دام چله نشين صيد بوده ام چندي

مباش شيفته خلوت که صحبت آلودست

که بهتر از تو شناسد اسير مي بيني

که بيقراري اغيار طاقت آلودست

اگر چه کار نگاهست ناتوان پرسي

تغافل تو درين شيوه تهمت آلودست

نداده اند به دشمن برو چه مي بندي

چو حرف مهر شود طرح خجلت آلودست

تعلق تو ظهوري در آب داشت گلي

سراي دل به خرابي مرمت آلودست

290

از نگاه تيز هر جا ترک چشمت تير ريخت

از دل وجان بر سر هم يک جهان نخجير ريخت

راند در جوي سحر آبي که رخت روز برد

چشم تر اشکي که از شوق تو در شبگير ريخت

چون من از زور جنون مجنون نشد زير و زبر

اشک و آهم بر زمين و آسمان زنجير ريخت

طره ي مرغوله داري داردم در پيچ و تاب

عقده ي کارم چه پرسي ناخن تدبير ريخت

باد عفوت گر چه رفت از چهره ام گرد گنه

بر زمين با خوي جبين از خجلت تقصير ريخت

مي توانم تارک افلاک بشکافم هنوز

گر ز شمشير دعاي من دم تأثير ريخت

هان نيفتي در زيان بگذر ز سوداي خرد

عشق بنگر کز مس ما سود بر اکسير ريخت

وه چه بودي کآفت درمان نبودي درد را

در بناي صبر ما ويراني تعمير ريخت

گر ظهوري کرد در پيري جواني عيب نيست

چشم مستش باده در جام جوان و پير ريخت

291

از غمش شهر و کوي پر شورست

مي کند منع زاريم زورست

گشته بودم به چشم او شيرين

چشم من از براي من شورست

چه کند زر، وصال سنگين است،

مزد زاري که بر سر زورست

لگن شمع داغ باد، جگر

سخت فانوس سينه بي نورست

عشق قصاب دست بالايست

تارک چرخ زير ساطورست

پايه ي ديگرست وعظ مرا

منبر از چوب دار منصورست

چه قدر لب به ناله نزديکست

دل ز طاقت صد آنقدر دورست

بر لب طعنه مهر انصافست

هر که رسواي اوست معذورست

دارد آن سر که رام ما نشود

عجز و زاري نديده مغرورست

ديده از گريه گرچه شد ويران

از جمالش نگاه معمورست

بايدش آخر از ظهوري شد

نرگسش از خمار مخمورست

292

هر که عشق تو برو خط زده باطل ماندست

کيست آگاه تر آن کز همه غافل ماندست

کوه پاسنگ غرورش نتواند گشتن

عالم شهر که در پله ي جاهل ماندست

کي تواند که سر بحث گشايد با عشق

عقل را پا به گل [و] لاي دلايل ماندست

شوق از چابکي و چستي خود ساخته کار

طعنه بر صبر و شکيبايي کاهل ماندست

به بياباني حي قبله گي اهل وفا

به هواداري ناموس قبايل ماندست

خرج من مي کنم اکنون بنگر مجنون را

چه قدر مهر و وفا داشت که فاضل ماندست

داده از داغ جلا عشق سراپاي مرا

کرده حيران خودم عکس مقابل ماندست

تيغ از ننگ نراندست همان زخمي ماست

خون ناکشته که در گردن قاتل ماندست

چون توان گشت به درياي غمت دريايي

کشتي چرخ که گردابي ساحل ماندست

به تغافل نظري هست بر احوال منش

شکوه بيجا نتوان کرد که غافل ماندست

مي گشاييم زباني که دلي شاد کنيم

ديده ي اهل کرم بر لب سايل ماندست

چه ستمها نکشيدست ظهوري از دهر

چشم بر مرحمت خسرو عادل ماندست

293

خوشم که تا نفتادم ز پا ز پا ننشست

نرفت تا قدم دل ز جا به جا ننشست

چه خواجگي که دل از دستگاه ناله نکرد

من و غلامي دردي که با دوا ننشست

به عکسش آينه ي دل شد آنچنان روشن

که روبروي نشستيم و در قفا ننشست

چنان به گرمي خون حفظ شأن خود کرديم

که هيج شعله مقدم بر آه ما ننشست

عبث نبود دل آن تفتگي که مي اندوخت

چنين فراغ غمش هيچ جاي وا ننشست

هزار شکر که بيگانه آشناي کسي

نشست گر چه به بيگانه آشنا ننشست

به خون قيمتي خويش کشته اي نازد

که زير تيغ به اميد خون بها ننشست

کدام صبح سمن زار جيب بگشادي

که گل به بوي تو از بوي خود جدا ننشست

غبار رهگذرت توتيا نکرد اينست

که خوب ديده ي خورشيد در جلا ننشست

ز هوش باخته اي غالبا رسيده خبر

که نکهت تو به همراهي صبا ننشست

مسلمست ظهوري ترا همايوني

که فرق بخت تو در سايه ي هما ننشست

294

گر مدعي رود به فلک زير دست ماست

بالادويش اينهمه از بخت پست ماست

کرديم خويش را به خرابي مرمتي

شاديم کار عشق درست از شکست ماست

در پي غلط ز پيش رود کار راستان

ويران بناي آرزو از پاي بست ماست

يا رب که هيچ جا نشود دوستي صريح

پندارم اين کنايه به دشمن پرست ماست

دندان چه درگرفت سرانگشت ماهرست

دستي که دامني نگرفتست دست ماست

برخاست غير حرف حريفي چه حد اوست

ورنه خم سپهر مي يک نشست ماست

افکنده در شکار ظهوري کمند موج

آن صيد صيد کن که پذيراي شست ماست

295

شيخ پنداشت که در من دم تزوير گرفت

خاطرم برد جواني دلم از پير گرفت

کرده شوقم به خرابي ز خرابان ممتاز

صبر بيهوه در آب اين گل تعمير گرفت

روز يارب نفتد بر دم سيلاب بلا

که سر راه سحر، گريه ي شبگير گرفت

عشق نازم که نشد عکس فکن صورت کار

عقل هر چند که آيينه ي تدبير گرفت

تا برد کوي به کو شور شکرخنده ي تو

اشک ديوانه ي ما را سر زنجير گرفت

غير را گردن زنجير نگاه تو کجاست

همه شير، آهوي صياد تو نخجير گرفت

ديد هرگاه جگر داغ فراق تو به خواب

شعله در دفتر تعبير ز تقرير گرفت

صيت حسن تو [ميان] تا به جهانگيري بست

خويش [را] شهرت خورشيد جهانگير گرفت

نشتر ناله ظهوري همه در سينه شکست

به سر انگشت نفس تارک تأثير گرفت

296

گاه مي گويم به عالم يار نيست

باز مي گويم غلط اغيار نيست

از دکان داري نبيني هيچ خير

کنج خلوت گر سر بازار نيست

خواري خود را عزيزي نام کن

هيچکس جز اهل عزت خوار نيست

غم بسي را کرده صاحب دستگاه

پشت کس بر عيش پهلو دار نيست

تا بر افروزد چراغ ذوق مي

روغني بهتر ز استغفار نيست

دشمنم در دوستي خوش کاملست

من هنر بينم به عيبم کار نيست

کرده ظرف قطره غرق حيرتم

بحر نوش و ساغرش سرشار نيست

گو برو بلبل که مشتست و درفش

صرفه ي او در نبرد خار نيست

پاي نازک گشته از شوق حرم

ره نپويم گر مغيلان زار نيست

در غم پژمردگيهاي دلم

غنچه ي آن گوشه ي دستار نيست

کوهي از عمامه سربارش ببين

گر چه گاهي شيخ را دربار نيست

بايدش از سبحه کردن سنگسار

هر نفس گر حرف بت زنار نيست

در ظهوري خود به خود آتش گرفت

هيچ از خوي تو منت دار نيست

297

گرم در کشتنم از شعله ي تدبير شدست

خون به جوش آمده پيداست که تقدير شدست

خون چکان زخم من اين لاله دمانيده ز دشت

بخت صياد که فتراکي نخجير شدست

نيست با روز شب هجر مرا پيوندي

آري از دود دلم صبح نفس گير شدست

عشق هر جا که ز داغ غمت آراسته صف

سينه ي ملک وملک سخره ي تسخير شدست

خرد از نشئه ي مجنون تو در رقاصي

گرم خنياگري پيچش زنجير شدست

بشنو افسانه ي بيداريم آشفته مشو

خواب شيرازه کن دفتر تعبير شدست

فر خورشيد به هر ذره توانم بخشيد

ديده را آنچه ز ديدار تو توفير شدست

در دلم حسرت پيکان تو گرديده گره

شست بگشاي که در سينه نفس گير شدست

در فراق تو نمرديم به اميد وصال

با همه سعي غم اينست که تقصير شدست

لذت مهر ومحبت ز ظهوري پرسيد

با همه تلخي و شوري شکر و شير شدست

298

يار چون صبر من ز من برگشت

زيستن رفت و جان ز تن برگشت

در جهان نيست محرم رازي

مهر کردم دهن سخن برگشت

سرزنشها که داشتم درعشق

به مکافات من به من برگشت

آخري هست پاکبازان را

بردن از ماست باختن برگشت

من و شوخ درست پيماني

که خم زلفش از شکن برگشت

کرد جا خوش نسيم در کويش

از هواداري چمن برگشت

بر لبم بوسه گشت حسرت خيز

چون به نزديک آن دهن برگشت

معذرت خجلت ظهوري بس

خوش غريبانه از وطن برگشت

299

شادم که کار عشق درست از شکست ماست

خوش بخت ما که کار درستان به بخت ماست

منشور مهرباني خود مهر کرده ايم

پاس وفا به عهده ي عهد الست ماست

ارزنده سلطنت به گدايان کوي فقر

کوس فنا زديم بلي نيست هست ماست

بر رخ اگر چه بسته خزان رنگي از غمت

خون در دلش ز رشک رخ رنگ بست ماست

بشکست از حديث شرابت خمار لب

خمخانه گوشه ها ز سخنهاي مست ماست

در زير کنگر تو سري زير پا نهيم

حسرت به اين رسايي انداز بست ماست

سر پنجه اي به سنگ ستم کرده اي دراز

فرصت که موميايي دلها شکست ماست

آيينه خيز گشته ز داغ تو آستين

اقبال بين که چشم سکندر به دست ماست

گردون زره ز بيم ظهوري که به برکشيد

پر زه دهان تير به تحسين شست ماست

300

شادم که کار عقل طريق دگر نشست

هر چيز غير عشق ز خاطر به در نشست

نازم کرشمه ي مژه هاي دراز را

در هر رگي ز هر مژه صد نيشتر نشست

برخاست شمع جمع به انداز سرکشي

پروانه را چه شعله که در بال و پر نشست

در بزم روبروي تو دوشم نشاند بخت

نقشي ز ديدن تو براي نظر نشست

ديگر کمر نبست شکيب و تحملش

هر کس که در تخيل تاب کمر نشست

اميد مرده زنده به دشنام مي شود

آه از دعاي من که به مرگ اثر نشست

آوازه ي رسيدن روز وصال نيست

شام فراق بر سرراه سحر نشست

گرديد همچو آينه پر از صفاي او

از خويش صوفيانه ظهوري به در نشست

301

رشک عشرتکده غمخانه ي درويشانست

آسمان کاشي کاشانه ي درويشانست

به مددکاري شاهان نتوان گشت آباد

گنج در گوشه ي ويرانه ي درويشانست

آب حيوان که سکندر هوسش برد به خاک

جرعه ي ساغر و پيمانه ي درويشانست

به اميدي که توان خواجگيي ديد به خواب

گوش جان عاشق افسانه ي درويشانست

شمع فانوس دل از مشعل مهر افروزند

بخت خورشيد که پروانه ي درويشانست

هر چه بر لوح رقم کرده قلم روز ازل

نسخه ي آن دل فرزانه ي درويشانست

مست ته جرعه ي اين طايفه هشيارانند

عاقل آنست که ديوانه ي درويشانست

بر رخ خويش ظهوري در اقبال گشاد

روي بر خاک در خانه ي درويشانست

302

وحشتم برد به خلوت همه جا انجمنست

همزبانش تويي آنکس که به خود در سخنست

بر صنم خانه نسيم سر کوي تو وزيد

سمن و لاله ي بت خار و خس برهمنست

لاله و غنچه چرا شعله و اخگر نشوند

دري از گلخن من باز به روي چمنست

در لحد منت کس، بار بر و دوش مباد

اي خوش آن مرده که گرد سر راهش کفنست

زود دلسرد ز پرويز کند شيرين را

داغ تلخ عجبي بر جگر کوهکنست

نيست قادر که به تلخي دل من شاد کند

شکوه دارم که چرا اينهمه شيرين دهنست

شوق هرجا که برد قوت سرپنجه به کار

چاک بر جيب دود سينه اگر پيرهنست

تو نظرباز نيي ورنه تغافل نگهست

تو زبان فهم نيي ورنه خموشي سخنست

من که اويم همه ناسازي و بيگانگيم

چون نباشد همگي مهر و وفا او که منست

هان ظهوري ز گلت مهر گياهي ندميد

کمتر از خار و خس کار گلستان شدنست

303

خال و خط بهر شه حسن همان لشکر هست

مژه ها بهر رگ عشق همان نشتر هست

دود عود جگر از مجمر دل مي آيد

از تف داغ تو در سينه همان اخگر هست

عقل ما دستخوش ريو و فريبست هنوز

سادگان را سخنان تو همان باور هست

لب زخم جگر از بخيه بخندد بر خود

در کف غمزه ي بيباک همان خنجر هست

نگه تلخ اگر نيست چنان زهرچکان

در شکرخنده به خروار همان شکر هست

دزدم از آرزوي برگ سمن پهلوي دل

خس و خار سر کوي تو همان بستر هست

با خم بازوي حسرت هوس فربه ي ما

به تمناي ميان توهمان لاغر هست

عافيت زهره ندارد که چراغ افروزد

بر سر کوي بلاي تو همان صرصر هست

نه ميي ريخت درين بزم و نه جامي افتاد

بر کف دل به خيال تو همان ساغر هست

کرد کوتاه ظهوري اگر از کوي تو پاي

دستش از دست جفاي تو همان بر سر هست

304

دل ز خرمن گو، مگو تخمي نکشت

بر نبافد خويش را آهي نرشت

جبهه ي لوح آرزو آورده پيش

اي سجودت مقبلان را سرنوشت

در پي خويش افکند صد کعبه را

گر کني يک جلوه در کار کنشت

چشم ما را دوخت بر رخسار تو

در نظرها آنکه بينايي سرشت

بسته حوري نقش در خاطر که هست

خاک کويش بهتر از خون بهشت

منع مي کرديم خوبي را ز ناز

خوب ما مي داشت گر رخسار زشت

خرمن خجلت به گردون سرکشد

گر ظهوري بدرود تخمي که کشت

305

روزم از شام غم سياه ترست

شام من نااميد از سحرست

چه عجب گرهميشه خون گريم

عشق را کار، کاوش جگرست

از جفاهاي يار ناله خوشست

ليک تا آن زمان که بي اثرست

نشنود عذر بيگناهي ما

بسکه قول رقيب معتبرست

غير را از غمش نصيبي نيست

طالع عشق طالع دگرست

اينهمه خواريي که مي بيني

اي ظهوري گناه يک نظرست

306

بخت را هنگام بيداريست بيخوابيم هست

در جگر تفسيدگي در گريه شادابيم هست

برق دنبال گياه خشک مي گردد به دشت

مي رسد چاکي به هم کتان مهتابيم هست

شير نتواند که از نخجير فربه بگذرد

عشق بازي مي کند در قصد قصابيم هست

آرزوي گرم خوني زود حاصل مي کنم

حسرت پرشعله داغي در جگر تابيم هست

نيستم در کشور حسن از رعيت زادگان

داخل ارباب عشقم شأن اربابيم هست

مي ستاند از جگر خون و به دامن مي دهد

سرخي رويي به يمن چشم دولابيم هست

گر چه خرجي مي کنم با خود حسابي کرده ام

وجه دارم طاقت و آرام بيتابيم هست

رفت خوبان خراسان و عراق از ياد من

در دکن از هندوان ترکان سقلابيم هست

چست تر کردم ظهوري را به غواصي مگر

در محيط مدح شه بخت گهريابيم هست

307

خوشم که ديده ي بي نم در آب گرديدست

ز ريزش مژه هر سو حباب گرديدست

زمان زمان جهد از جا نشان بيداريست

به دولت غمت احوال خواب گرديدست

صحيح نسخه ي روي ترا نهاده کسي

که بر کتاب مه وآفتاب گرديدست

به چشم مست بنازم که نشئه ي نگهت

مرا به هر رگ وپي چون شراب گرديدست

ز کوچه گردي دل در تفحص طفلان

چه خانه ها که به بازي خراب گرديدست

به دفتر عمل از يمن عشق، باقي من

زياده باد به فاضل حساب گرديدست

شود کباب در آب نشاط ماهي دل

به تفته دشت غمت در سراب گرديدست

نقاب ناز دگر يک طرف بنه کز شرم

نگاه از طرف ما نقاب گرديدست

شبي که پرتو داغ تو داده سينه برون

چه آفتاب که در ماهتاب گرديدست

پرست از گل روي تو پرده هاي نظر

زتابه ي جگر اشکم گلاب گرديدست

در معامله بازست سود من اين بس

تغافلت نگهم را جواب گرديدست

توانگرم ز جنون گرچه مفلسم ز خرد

همه خطاي ظهوري صواب گرديدست

308

دست پيچ خامه حرف کاکلست

گر نفسها دسته بندم سنبلست

راست بنشين ساقي و در چرخم آر

شيشه کج کن ساز ساز قلقلست

گر چه مي سوزيم از رشک زغن

ليک مي سازيم بلبل بلبلست

در دکن چشمي که پيدا مي شود

باج خواه ساحران بابلست

گشته ام از سنگباران داغ داغ

اي خوشا باغ جنون کاينش گلست

در پي عشق سرآمد مي دوم

زلف از فرهاد و از من کاکلست

خار خوش در چشم بلبل گشته تيز

اينهم از ناخن زنيهاي گلست

جرعه اي افشانده اي بر اهل زهد

دلق تقواي ظهوري گل گلست

309

خدنگ عشق توهر سينه را که کيش گرفت

عقاب درد وغمش آشيان خويش گرفت

ز زهر چشم تو مژگان چه تلخ گرديدست

چه نوشها به مکيدن رگم ز نيش گرفت

سزاي من که ز بيگانگان خويش شدم

ببين که غير تو بيگانه را که خويش گرفت

چو سيل شوق برآورد موجه ي طغيان

نمي توانش به خاشاک صبر پيش گرفت

دلم که داد به هم صلح طره و کاکل

شدش چو تفرقه ها جمع دزد خويش گرفت

ز خون گبر و مسلمان حذر نمي داند

کراست زهره که پرسد کدام کيش گرفت

به کاوکاو جگر گشت نشتري هر رگ

چو مرهمش خبر سينه هاي ريش گرفت

نماز در عقب ميفروش خواهد کرد

امام شهر ازين رنديي که پيش گرفت

نمي کشد چو ظهوري کمي ز بيشي کس

به جاه فقر کمش را کسي که بيش گرفت

310

گر چه بيزاري او بيزاريست

نيست غم، زاري من هم زاريست

غلطش اشک همه تسبيحيست

پيچش آه همه زناريست

عکس هر جا نکند جلوه گري

بيشتر آينه ها زنگاريست

سست جنبند بتان روز نخست

در فن خويش چه محکم کاريست

سر حرفم چه گشايي قاصد

در همش پيچ، سخن طوماريست

فصل گريه ست و گهر چين درياست

چشم ترا را سر نيسان باريست

نتوانند که هم را بينند

ديده ها را حسد همکاريست

زاري اکنون به شراکت نکنيم

در ميان من ودل بيزاريست

گرد دکان دل هر کس ديد

حيف و صد حيف غمش بازاريست

کو گرانتر ز ملامت باري

بردباران تو را سرباريست

نخل اميد به دل ريشه دواند

نوبر جور تو برخورداريست

پاسباني به ظهوري نازان

خواب بيدارتر از بيداريست

311

ز چين طره ي او نافه اي صبا برداشت

پي شميم صبا مغز تا خطا برداشت

در انتهاست ره هايهاي، ظاهر بود

ز قطره اي که سرشکم در ابتدا برداشت

مرو به نسخه نويسي برو طبيب برو

چه نسخه ها که نه از درد ما دوا برداشت

عجب که خضر ز شرم فنا نگردد آب

به سهو آب ز سرچشمه ي بقا برداشت

ز داغ سکه توانيم زد به نام جگر

دلست کوره ي ما جوش کيميا برداشت

به خاک ريخته خونم کرشمه رنگيني

که عيد از گل قربانگهش حنا برداشت

قسم به شکر که انصاف نيست شکوه ي ما

زياد از اين چه کند ننگ عشق ما برداشت

به هر که خامه ي نازش نوشت دشنامي

براي هيکل خود بازوي دعا برداشت

صريح کرد چو خوبان ديگرست او هم

ز روزگار خود اين تهمت وفا برداشت

ستم ز جرگه ي بيگانگان نديده رميد

چه نرگسي که نگه هاي آشنا برداشت

مخور فريب ظهوري من و تو هم عشقيم

دل تو اينهمه اميد از کجا برداشت

312

رفته ام خاطر ز عيب کس، غبار سينه نيست

احتمال مهر دشمن هست جاي کينه نيست

نيست فرعي در جهان اصلست هر جا جلوه گر

من به عکس جمله گويم عکس در آيينه نيست

منعمان در جود ديگر ما گدايان ديگريم

جز گشايش هيچ قفلي بر در گنجينه نيست

گاه گاهي شکوه ي بي برگي رندان بجاست

ما به روي سال نو نوشيم مي پارينه نيست

بام مستي پست ماند در نيابي آن هوا

نردبان هفته را گر زينه ي آدينه نيست

قطره دارد شور دريا گر به عشق آفتاب

داغ بايد سوخت غير از ذره را اين سينه نيست

زهر غم در چاشني ماليد شهد عيش را

آفت کام ظهوري لذت لوزينه نيست

313

ز حرف باده نوشان کام مستست

به راه جرعه ريزان جام مستست

عجب گر دل ز جوش خويش افتد

ز جام آرزوي خام مستست

بگوقاصد به ساقي آنچه گويم

لبي هشيار کن پيغام مستست

شراب امروز خوش ترکانه خوردست

دعا آهسته تر دشنام مستست

خوش آن بستان سرا کآبش شرابست

سهي سروکنار بام مستست

دوامي در نشاط غمکشان هست

زهي فيض صبوحي شام مستست

صفاي سينه ي رندان که دارد

به صافي رند درد آشام مستست

به خاصان از ميت گفتند حرفي

حکايت در زبان عام مستست

ظهوري گشته در خمخانه ي عشق

جم ايام خود، بي جام مستست

314

از جفاهاي تو خود را بيوفا کرديم و رفت

از وفا ديگر مگو بر خود جفا کرديم و رفت

بود کويت تنگ بر ما از هجوم مدعي

پاي رفتن خود نبود از فرق پا کرديم و رفت

دام از تار نگه بر صيد خود ديگر مباف

ناشده آزاد خود را مبتلا کرديم ورفت

اين زمان بيگانه را از خود جدا کردن چه سود

خويشتن را با جدايي آشنا کرديم ورفت

بود خوش دشنام دادن بر تو دشوار از غرور

لب ميالا بعد از اين ترک دعا کرديم و رفت

قدرتي در مبحث چون و چرا با آنکه بود

از طريق عجز ترک مدعا کرديم و رفت

اول و آخر به هم بايد که وا خواند به عشق

ابتدا را روبروي انتها کرديم و رفت

اينهمه بر خود ز درد رشک پيچيدن نداشت

حلقه ها از ناله در گوش دوا کرديم و رفت

ديده خواهد [زد] به محشر داد و بيداد از نقاب

صبر و طاقت جاي ديگر رونما کرديم و رفت

اين ستم بر دوستان خود روا هرگز که داشت

دشمنان خويش را حاجت روا کرديم و رفت

گر چه جان در تن ظهوري را به بويي مانده بود

هر چه خواهد گو بشو منع صبا کرديم و رفت

315

در زير کوه درد، تنم کاه گشته است

نم در دل و جگر تف وتف آه گشته است

آورده است بر دل صاف نظروران

عکسش برات وآينه تنخواه گشته است

بايد به قطره راه زد از چشم خويش پيش

شادم که سيل گريه ام از راه گشته است

ناصح زبان ببند که صد سعي کرده ايم

تا قصه ي برگزيده ي افواه گشته است

عزلت به غور عزت خواري کشان رسيد

نازم به خويش رغبتم از آه گشته است

دستم که داشت عيب درازي در آستين

چون پايم از در همه کوتاه گشته است

منصور بخت خويش به وارونه بختيم

بالاي دار بين که ته چاه گشته است

در ترکتاز حسن سرآمد چنين که ديد

معمور خوش به غارت بنگاه گشته است

در پاس نام و ننگ به غفلت نمي زند

آري هميشه در دل آگاه گشته است

از مهر شاه گشته ظهوري بلند قدر

درخواجگيست بنده ي درگاه گشته است

316

ديده زد بر گريه طغيان، نيل و جيحون برنتافت

لاله شد داغ دل وجان، کوه و هامون برنتافت

مستيي داريم بالادست غم گرديده است

جرعه ي پيمانه ي ما طاس گردون بر نتافت

بر نتابد تارک عاشق به جز داغ جنون

بار مرغ و آشيانش فرق مجنون برنتافت

گريه گلگوني به دوش خويش خوش شيرين کشد

مست نازي را که نازش بار گلگون برنتافت

گر چه دل سان سپاه صبر و عقل و هوش داد

از سپاه زلف و خال و خط شبيخون برنتافت

باز ده گو لب حساب ناله هاي ظاهري

درد تحويل درون کرديم بيرون بر نتافت

بار زخم سخت جانان سايه ي مرهم مباد

درد از بس نازکي تأثير افسون برنتافت

رفته در خواب آرزوي سرفرازي فارغيم

گوش ما افسانه ي فر فريدون برنتافت

برد در کنج غمم ديگر پس زانو نشاند

دولت پهلو نشيني طالع دون بر نتافت

هست عذري گرظهوري جوش عشق خود نشاند

گرمي افسردگان را گرمي خون برنتافت

317

در شکنج دام او بلبل به گلشن دشمنست

طوق رنگين خاص من قمري به گردون دشمنست

بي رخش نرگس ز سر خواهد برآرد چشم خويش

بي حديثش با زبان خويش سوسن دشمنست

بود اختر در گذر بر خويشتن کردم ستم

از براي مصلحت گفتم که با من دشمنست

نازش دلبرشناسي گشته تاوان بر همه

از بت خود گفته ام با بت برهمن دشمنست

تارکي دل برکشيد و سينه جاني پهن کرد

برکشد چون تيغ و خنجر خود و جوشن دشمنست

کي شود روشن چراغ من به سعي دوستان

آتشي مي بايد و با سنگ آهن دشمنست

آرزو مي کارم و انبار حسرت مي نهم

منتش بر من اگر برقم به خرمن دشمنست

بسکه دامن زد غمش بر آتشم، پاکم بسوخت

اين زمان خاکسترم با باد دامن دشمنست

داغ حسرت سينه را سوراخ کرد و دل فکند

از جگر عودي بر آتش جان به روزن دشمنست

نوک مژگان آورد ليلي که خار آرد برون

پاي مجنون نازکست آري به سوزن دشمنست

تا به کي گريند بر بيقدري من دوستان

دشمنان خندند اگر گويم که با من دشمنست

دوستم خود دوست دانم ديگران را ايمنم

در خطر آنانکه مي گويند دشمن دشمنست

با وجود مطلع خان اين غزل گفتن نداشت

گر ظهوري گفته است اما به خواندن دشمنست

318

هرکه جز بيحاصلي اندوخت، در تحصيل نيست

پيش نه جزو خموشي، علم قال و قيل نيست

مصلحت گاهي به کار عشق مي دارد سري

عقل اگر بحث شکيبي کرد بي تأويل نيست

عشق او خوش اعتمادي بر دل ما کرده است

نگذرد روزي که صد گنج غمش تحويل نيست

رفته خواهد بود ايماي درنگي از وصال

هجر را در کشتن من آنقدر تعجيل نيست

سرمه کردم هر طرف صد ميل در دشت طلب

سرمه ي ديد از براي ديده ام يک ميل نيست

بهر رود مردم از بس در دکان بگريستم

مي توان گفتن کنون در مصر رود نيل نيست

سنبل کاکل سري برکرده از هر گوشه اي

وه چه صنعتها که در پيچيدن منديل نيست

سينه کرد از آتشت روشن چراغ داغ خود

پيش طاق صبح را اين رونق قنديل نيست

هر کجا داغت پي آرايش تارک نشست

جز خجل برخاستنها چاره ي اکليل نيست

بر سر کارند مستان، لطف ساقي برمزيد

هفته ي ما را خمار جمعه ي تعطيل نيست

منعمي خواهي ظهوري فقر دست آويز کن

چيست ز اسباب سليماني که در زنبيل نيست

319

مويي شدم ز غم چه کنم کار نازکست

نتوان بلند کرد صدا تار نازکست

بنگاه دور و هم ضعيف و خطر قوي

ره سخت و ناقه سست پي و بار نازکست

نشتر شکسته در جگرش غيرت صبا

از جلوه هاي گل گله ي خار نازکست

ني قدرت تغافل و نه زهره ي نگاه

در بزم حسن خدمت اظهار نازکست

آزار ما چها که ز راحت نمي کشد

مرهم درشت وسينه ي افگار نازکست

در بيع جان و دل به نگه گونه اي خوشيم

نتوان فروخت ناز خريدار نازکست

اي آنکه پرده ي دل وجان کرده اي سپر

هشدار تيغ غمزه ي خونخوار نازکست

از سخت جاني دل ما در تعجبي

آگاه نيستي که چه مقدار نازکست

در خرقه چون ميان بتان گشته ام ز فکر

از بسکه راز سبحه و زنار نازکست

واعظ طبيب گشته ظهوري ولي چه سود

زين توبه اي که چون دل بيمار نازکست

320

مستم و سخت جاني هم هست

کوهم و ناتواني هم هست

سجده انداز آستان دارد

جبهه ي آسماني هم هست

گوش گوشي نهاده بر آواز

ديده را ديدباني هم هست

غير را مي توان ز خوابش راند

راه افسانه خواني هم هست

عيب پيري نصيب توبه مباد

روزگار جواني هم هست

به چه نامهرباني که تويي

تهمت مهرباني هم هست

دل و داغند آشناي قديم

از سويدا نشاني هم هست

جمله داني مسلمست ولي

فوق آن هيچ داني هم هست

مرگ بي من نمي تواند زيست

روش زندگاني هم هست

کمترم کرد بيشتر رفتن

سبکي را گراني هم هست

شد ظهوري علم به آه کشي

دعوي اشک راني هم هست

321

ضعيفم ليک مورم اژدهاييست

سيه بختم ولي زاغم هماييست

ز جام ساقيي پيمانه نوشم

که رند اوست هر جا پارساييست

ز هر برگيست گوشي در چمن پهن

ميان بلبل و گل ماجراييست

سر بيگانگي گو طره مي پيچ

نفس همدوش آه آشناييست

جگر را بهتر از خون نيست دخلي

که خرج گريه ي گلگون قباييست

چرا دل زله ي راحت نبندد

جگر مهمان داغ سينه خاييست

به هر اشکي سپرده ديده چشمي

مگر در انتظار هايهاييست

دم کشتن نبايد دم زدن ليک

وديعت در زبانم مرحباييست

ز تيغي سايه بر فرق ظهوريست

که مرهم را به زخمش التجاييست

322

زبان تيشه ي فرهاد همچنان تيزست

هنوز طعنه تراش از براي پرويزست

ز کوهکن بشنو حرف ارزش گلگون

بهاي هر سر مويش هزار شبديزست

بتان هند ندانند گر چه خونريزي

نگار من سر عاشق کشان تبريزست

فتاده است چه بي بهره گوشم از راحت

ز هر که هر چه شنيدم نصيحت آميزست

اميد هست که گردد رميدني رامم

خوشم که الفت احباب وحشت انگيزست

سرم به سجده ي هر در فرو نمي آيد

به آستان تو نازم که آسمان خيزست

هنوز [رخصت] رفتن نمي دهد کويت

فداي خار و خسش جان چه دامن آويزست

چه پرتوي که نکرد از رخ تو زلف تو کسب

به جلوه بر شب اهل نظر سحربيزست

فغان دريده دهانست لب چه سان بندم

به هم نمي رسدم چشم، گريه لبريزست

نشد که ذوق شهادت فرورود به گلو

براي تيغ تو عيبست کاينچنين تيزست

به جز مي تو ز هر چيز کرده ام پرهيز

غرض بدان که ظهوري ز اهل پرهيزست

323

خلد از رخ تو شکفته تر نيست

با قد تو سدره آنقدر نيست

از روي تو نيست در مه و سال

روزي که شبش همه سحر نيست

با رگ ز چه در نخست کاود

مژگان ترا که نيشتر نيست

برخود سر ره چرا گرفتي

گر در دل ما ترا گذر نيست

دارد با جان اجل نظرها

روزي که رخ تو در نظر نيست

بر قلعه ي دل دود خرابي

معمار که عشق رخنه گر نيست

با کوهکنم مسنج در عشق

گر پيشتر است بيشتر نيست

آسودگيي ز سايه داريم

گر بيد اميد را ثمر نيست

منصور به دار گشت راضي

پنداشت که پايه ي دگر نيست

آراسته خوان غم به صد رنگ

يک لقمه به لذت جگر نيست

در کنج دهن همه فرو چيد

صد مصر بگرد يک شکر نيست

در شکر وشکايت که باشيم

ما را که زحال خود خبر نيست

از کوه گرانترست دردم

اينست که ناله را اثر نيست

برخيز به سير خود ظهوري

گم کرده ي تو ز تو به در نيست

324

خدنگ آه گذشت از فلک سپر تنگست

نشد نقاب جمالش نظر نظر تنگست

براي پهني يادش فضاي خاطر تنگ

پي دفينه ي داغش تل جگر تنگست

لبش هنوز نگرديده تر به دشنامم

دعا نه از ته دل مي کنم اثر تنگست

ز نوک غمزه به خون غوطه اي نخورد جگر

بجاست شکوه ي رگ آب نيشتر تنگست

ز دور، دست بر آتش مدار، پا در نه

به مغز شعله فرو رو تف شرر تنگست

به چشم گوهريان گريه قيمتي دارد

صفاي اشک نگر جوهر گهر تنگست

عجب نباشد اگر راز سنبلستانش

به روي صبح فتد پرده ي سحر تنگست

شب وصال که پروانه خواست بربالد

بسوخت حسرت اينش که بال و پر تنگست

عجب معامله اي ديده در ميان دارد

جمال قيمتي ومايه ي نظر تنگست

مگر که ساخته ي تست قاصد اين پيغام

نکرد ذوق شنيدن برم خبر تنگست

به رزم خصم ظهوري درست کردي صف

شکست اگر نه غنيمت نهي ظفر تنگست

325

از سخن تلخان دهان شيرين يکيست

وز سيه چشمان نگه رنگين يکيست

چين مويش قيمتي بر بوي بست

نرخ خاک وقدر مشک چين يکيست

هر که جز من دارد اميدي به او

درتمام شهر وکوغمگين يکيست

کوهکن تاب و تواني داشتست

صاحب بيتابي سنگين يکيست

يک طرف نه امتياز خويش را

راحت و آزار ومهر و کين يکيست

بر بساط پيش بيني پس نشين

راست رخ با کجرو فرزين يکيست

بايد آوردن به کف سررشته اي

سبحه و زنار و کفر و دين يکيست

از ظهوري گريه اوجي داشتست

اشکبار چهره ي پروين يکيست

326

بي تف دل، جسم جان افروز نيست

خام عشقم، سينه داغ اندوز نيست

مي توان پروانه را دلسرد کرد

چند سوزد حسرتم دلسوز نيست

شامها پامرد شب گرديده اند

هيچ صبحي دستيار روز نيست

شرمي اي چرخ از مدار خود بدار

اينهمه عاشور يک نوروز نيست

رشک، دستي از گلويم برگرفت

مدعي را جيب چاک اندوز نيست

در جواني فکر اين بايست کرد

بيوفايي کار پيرآموز نيست

با وجود آنکه صف ها بسته راست

آه در جنگ اثر فيروز نيست

کي توان در سينه داغ انبار کرد

گر شرار آه ، تخم سوز نيست

برد تا دامن ظهوري چاک جيب

از اسيران گريبان دوز نيست

327

با شمع هم آغوشي پروانه محالست

آرند چو فانوس وصالي به خيالست

گويند که روز و شب وصلي به جهان هست

گرهست همانا که برون از مه و سالست

هر روز تسلي دهدم دل که عجب نيست

با آنکه يقين کرده که وصل تو محالست

زيبندگي خاطر جمع از دگرانست

بگذار که آشفتگيم زيور حالست

برخاسته گر عشق به آرايش خوبان

داغ و الف سوختگان هم خط و خالست

کردست کباب آهوي او شيردلان را

دود جگر اين سرمه که در چشم غزالست

باليدني از خامه ي او روزي نامم

احباب نگويند چرا جسم تو نالست

بارد همه زخم از نفس تيز جوابان

مي ناز ظهوري که زبان کند سؤالست

328

از آتش وعده دل کبابست

چون تشنه که عکس او در آبست

از داغ نوست سينه سيراب

افتد چو به کهنگي سرابست

در عشق مزاج من دگر شد

تسکين دلم به اضطرابست

تحويل دلست صبر و طاقت

خرجش به حساب بيحسابست

خواهد ندهد جواب ديدن

غافل که تغافلش جوابست

آبي که رود به باغ آن روي

از چشمه ي ماه و آفتابست

برعکس کنيم توبه ساقي

تا عکس رخ تو در شرابست

پيش تو اگر فرونگريم

از غيرت ديده ي حبابست

غلطيده حنا به خون از اين رشک

کز خون که پنجه ات خضابست

برخاست گرفت از رگ وپي

موي تو پناه پيچ و تابست

دوشينه به خواب من تو بودي

باريکي خواب، کار خوابست

آباد شدست خوش ظهوري

خوش آنکه براي او خرابست

329

برداشت شمع پرده ز رخ خانه درگرفت

با شعله صحبت پر پروانه درگرفت

دارد توجهي به خرد، عشق خام پز

کوعاقل فسرده که ديوانه در گرفت

اي دل اثر پذير شد افسون دوستي

ديگر برو بخواب که افسانه در گرفت

شادم که رخنه شد از داغ غم تنم

خورشيد شعله ور شد و پروانه در گرفت

زاهد خلاص يافت ز طعن فسردگي

رخت ورع  به آتش ميخانه درگرفت

ساقي بده که هر بن مو مشرقي کنم

زآن روي برفروخته پيمانه درگرفت

دل دانه است و تابه جگر، آتش آه سرد

احوال ما ببين که چه سان دانه درگرفت

اي شعله خو، بر آتش خود ظلم مي کني

اين سوزآشناست که بيگانه درگرفت

خوش صحبتي ميان ظهوري وناصحست

ديوانه در حکايت و فرزانه درگرفت

330

ديد ما را چشم بر ديدار تست

گفت ما را گوش بر گفتار تست

خواهد از خلقي پرستش آفتاب

زيبدش نيلوفر گلزار تست

تخم گرديدست داغت درجهان

سينه هال بيدلان انبار تست

خود فروشي بيش ازينت مي رسد

اينهمه سودا که در بازار تست

جانب خود را فرو بايد گذاشت

هر که را ديديم جانب دار تست

شکوه ي وارونه بختان خوب نيست

خوبرويي بيوفايي دار تست

عاشق آزاران همه خط داده اند

بيشتر آزار کمتر کار تست

ظلم بر ما مي کني بر خويش هم

چشم ما مشاطه ي رخسار تست

کشته گر گشتي ظهوري ديده را

هيچ جرمي نيست دل خون دار تست

331

هوس گذشته ز بوس وکنار مفت منست

نشسته ام ز ميان برکنار مفت منست

ز پايمردي بخت اينچنين شدم پامال

فلک اگر نشود دستيار مفت منست

اگر چه کام من از زهر دهر پوست فکند

ز شکرش نشدم کامکار مفت منست

به نزد اهل هنر عيب وعار در کارست

نمي رود دل و دستم به کار مفت منست

به نخل عيش چها در خزان توبه رسيد

رسيد موسم باغ و بهار مفت منست

ز فرق تا قدمم داغ شعله دار دميد

براي خود شده ام لاله زار مفت منست

به وقت شکر عتابش زبان فروبندم

به لطف گر نشوم شرمسار مفت منست

به صيدگاه غمش گشته چين، کمند نفس

گهي اگر شود آهي شکار مفت منست

ز ياد من شود آزرده خاطرش ترسم

به خاطرش نکنم گر گذار مفت منست

نداشت وايه ي منصور پايه اي چندان

قضيه برگذرد گر به دار مفت منست

ز بار رشک ظهوري کمر ببازد کوه

به مجلسم ندهد کاش بار مفت منست

332

گريه را سيلاب کردم موجه ي طغيان کجاست

آه آمد در وزيدن جلوه ي طوفان کجاست

خاطر پژمرده را پژمرده تر سازد بهار

سير صحن باغ کردم گوشه ي زندان کجاست

داغ آوردست گو، چوگان علم کرده است آه

از فضاي سينه ي من خوبتر ميدان کجاست

دانه ي دل را چوکاه از بس غمش بر باد داد

تا ببيند کشتزار خويش [را] دهقان کجاست

آرزوي خويش حاصل کرده از زهرم شکر

نسخه اي از درد من مي بايدش درمان کجاست

غيرت طاقت فروشان گشته بودم پيش از اين

جز دريغي اين زمان سرمايه ي دکان کجاست

با خيال اين وآن بيدار بختان را چه کار

خاطرم در خواب به افسانه ي نسيان کجاست

در جهان شوق فصلي به ز فصل گريه نيست

دامني تا پر گهر بيرون برد نيسان کجاست

اي خوش آن دولت که ميرد از براي او کسي

مرگهاي هر زمان و عمر جاويدان کجاست

از ظهوري شد بلند آوازه ي افتادگي

در گدايي  حشمتم بين شوکت سلطان کجاست

333

نهاني عشوه رسوايي رساندست

جنون خود را به صحرايي رساندست

به سيمابي دلم صبر و سکون را

به مهر ماه سيمابي رساندست

که مي گيرد به کاهي کوهکن را

محبت کار فرمايي رساندست

جواني مي تراود از در و بام

جهان پير برنايي رساندست

کنم احياي خود شايد به مردن

برايم حق مسيحايي رساندست

نمي بيند به چشمش گر درآيم

تغافل را به خوش جايي رساندست

وفاي وعده ها را انتظارم

به امروزي و فردايي رساندست

به ننشستن غبارم داده دستي

به خاک من سر پايي رساندست

ز شوقت سيل اشکم در  در و دشت

درازي را به پهنايي رساندست

متاع زهد وتقوي را ظهوري

ز داغ دل به تمغايي رساندست

334

منت بي مرهمي بر سينه ي افگار هست

دائما داغ تو در باغ دلم پربار هست

درد بر مي چيند از سر ناله اي سر داده ام

گر دماغ خنده داري گريه اي در کار هست

مدعي زخمي ندارد راحت مرهم ازو

سينه ي ريش مرا آسايش آزار هست

نکهت يک تار مو بر خلق عالم بخش کن

تا نگويد کس که در تاتار سنبل زار هست

عشوه ي ساقيست مي، ساغر لبالب گومباش

با وجود جرعه نوشي مستي سرشار هست

داغها در غنچه ي دل تنگ برهم چيده ام

در جگر گر پهن سازم يک گلستان وار هست

باغ باغ از خرمي گل در گلستان بشکفد

گر بداند لايق آن گوشه ي دستار هست

مهر و کين را در ازل با يکدگر سنجيده اند

کين تو چندست مهر من همان مقدار هست

با وجود آنکه غارت تاخت بر بود و نبود

مايه داران را همان کم صبري بسيار هست

خلوتي از بستن لب خوش دکاني کرده باز

غلغل خاموشيش در هر سر بازار هست

آتشي در واعظ افتد، کرد گرم توبه ام

عمر بگذشت وگداز شرم استغفار هست

نيست جامع چون ظهوري برهمن در کفر ودين

زاهدان را سبحه هاي هم نخ زنار هست

335

پيش از اين جان تاب مهجوري نداشت

برد زحمت گرچه دستوري نداشت

پشت بر دل کرده اميد وصال

کشور ما روي معموري نداشت

هجر هر جا پاي استادي فشرد

مرگ دست افزار مزدوري نداشت

شام هجران تو اين بدعت نهاد

روزها زين پيش ديجوري نداشت

پندگو خوش کوچه ي پندي دويد

خانه در نزديکي دوري نداشت

گر چه غم مي راند قصابانه تيغ

استخوانها زخم ساطوري نداشت

قرعه ي پروانه بر آتش فتاد

تاب شرح حال مهجوري نداشت

گريه ام را اين نمک از شکريست

هيچ اشک اين تلخي و شوري نداشت

مدعي سرپنجه در بازو کشيد

عشق شيري خواست او موري نداشت

نام گمنامان ظهوري پيش او

ساختي مذکور و مذکوري نداشت

336

دل مهياي اضطرابي هست

ديده بر گوشه ي نقابي هست

هوس اختلاط مختلطست

از خود وخلق اجتنابي هست

در کتان شکيب مي جوشم

ذوق گلگشت ماهتابي هست

عشق اگر جاي گنج مي خواهد

سينه ي خانمان خرابي هست

به کناري نگه نشست وهنوز

درميان پرده ي حجابي هست

تيزبين باد آفتاب پرست

تا ببيند که آفتابي هست

منع زاهد کنيم از رندي

ميکشان را هم احتسابي هست

سينه بسيار ليک سينه کمست

داغ را چشم انتخابي هست

با رگ جان کيست اين پيوند

در سر طره پيچ وتابي هست

صبر داريم تا به روز شمار

ديده را با رخي حسابي هست

گشت معلومم از تغافل او

که نگاه مرا جوابي هست

بي شکايت عنايت از دگران

از ظهوري اگر عتابي هست

337

مجنون کوي عشق به  عاقل برابرست

عالم که منکرست به جاهل برابرست

بي امتياز عشق، سخن چون شود تمام

اثبات و نفي را، که دلايل برابرست

گوهر مجوي بس تنک آبست بحر عقل

گرداب اين محيط به ساحل برابرست

داد نظاره، ديده ي قربانيان دهد

تا روز حشر جلوه ي قاتل برابرست

صيدي که کرد جلوه ي او نيم بسملش

با يک جهان شکاري بسمل برابرست

صبح تجلي از افق ديده بر دميد

با آفتاب آينه ي دل برابرست

گل کرد خار در چمن پاي سالکان

رنج ره و فراغت منزل برابرست

مجنون به طاق قبله نظر جفت چون کند

ابروي شوخ چشم قبايل برابرست

در کام ما درآمده لذت، به کام ما

با شهد ناب زهر هلاهل برابرست

گر ديده ثبت نام ظهوري به کلک عشق

در دفتري که باقي و فاضل برابرست

338

عمده در مهر ومحبت همتست

دل چه باشد صرفه ي جان خستست

مدعا حاصل نگردد مدعاست

عشرت از دل روي تابد عشرتست

پا ز خود بيرون نهادي جستجوست

در به روي خويش بستي عزلتست

پرده اي بر چهره ي مقصود نيست

ديده ي ديدن نداري حسرتست

يک نفس گر نيست سر در جيب ياد

تا به دامان قيامت غفلتست

شد پريشان حال ما چون طره اي

مي توان دل جمع کردن نسبتست

رشک هم مي بوده در کنج خيال

غير مي دانيم خود را غيرتست

بر سر کويي اگر ياد وطن

برخورد گاهي به خاطر غربتست

گر چه از منت کشيدن فارغيم

ترک سعي چاره سازان منتست

گريه اي بايد ظهوري فکر کرد

آبرويي گر نباشد خجلتست

339

درآ به عشق که دارايي گدا اينجاست

بگير جاي درين بارگاه جا اينجاست

به سعي پست چه حاصل کمند چين کردن

سر بلندتلاشان به زير پا اينجاست

دليل کيست برون آ ز خويش و پا بردار

هزار گمشده هر گوشه رهنما اينجاست

نگه به صيقل حيرت نکرده اي روشن

بيا به جرگه ي قربانيان جلا اينجاست

ز شرم آينه ي صبح گو بمان در جيب

علاج تيرگي سينه شد صفا اينجاست

به کوي فقر زر از خاک ره به دامن کن

به کاو کاو نشين کان کيميا اينجاست

ثواب نيست مراعات حال دردکشان

هزار مظلمه در گردن دوا اينجاست

بلاست چشمک ساقي و لبچش ساغر

حذر که آفت رندان پارسا اينجاست

به خود قرار جفا داده ام گناه اينست

به او گمان وفا برده ام خطا اينجاست

عتاب کم شده وچشم التفات همان

ز ماجرا شده دلگير ماجرا اينجاست

نيازموده که زور غرور تا چندست

اگر حريف غرورست عجز ما اينجاست

ز تاب بيکسي خود چه نامه مي پيچي

پيام چيست ظهوري بگو صبا اينجاست

340

کو ديده که ديدني ضرورست

کو دل که طپيدني ضرورست

غمهاي گرانبهاست در بيع

سامان خريدني ضرورست

آويخته غم کمان دعوي

بازوي کشيدني ضرورست

تا رام شود غزال شهري

صحراي رميدني ضرورست

اي زهر! لب پياله ي خويش

در ده که مکيدني ضرورست

ابرام دعا به جاي خويشست

دشنام شنيدني ضرورست

بر ريش جگر نمک نرانديم

خونابه چکيدني ضرورست

در معرکه اي که تاخت وحشت

بر خويش دويدني ضرورست

ماهي به زلال سر نداديم

برتابه طپيدني ضرورست

تسبيح بت تو شد ظهوري

زنار بريدني ضرورست

341

بيهوش شو اي دل اين چه هوشست

برخويش ملرز نيش نوشست

صد شعله نمي کند ترا گرم

در هر شرري هزار جوشست

رنج طلبست اصل راحت

سختي کشد آنکه سست کوشست

با هر بد و نيک صاف بودن

اندازه ي رند درد نوشست

خوش آنکه سبيل کرد خود را

پيمانه به کف سبو به دوشست

در صومعه ي پلاس پوشان

غوغاي بت پرند پوشست

داند کسي ار حکايت او

گو لب بگشاي ديده گوشست

از طره صبا بنفشه بندست

وزلعل سخن شکر فروشست

با عافيت جنون ظهوري

فارغ ز بلاي عقل وهوشست

342

هنوز زخم هوس خورده ي تو رسوا نيست

برآر تيغ که فردا گناه از ما نيست

تصرفات تو ايام را دگر کرده است

ز وعده ي تو يک امروز گو که فردا نيست

کدام کف که ندارد نشان گز لک عشق

در آن ترنج بري مخترع زليخا نيست

کدام ذره که خورشيد نيستش در بر

کدام قطره که در پوست مغز دريا نيست

بهار گشت و بر احوال شهر مي ترسم

که سيل گريه ي ما را سري به صحرا نيست

کجا به ديدن دزديده سير گردد چشم

به خيرگي نفتد تا نگه تماشا نيست

کسي به نازکي خوي اينچنين چه کند

هزار وعده پذيراي يک تقاضا نيست

زننگ صبر، خدا جمله را نگه دارد

هزار شکر که ما را دل شکيبا نيست

شدست سينه ظهوري پر از محبت يار

براي کينه ي اغيار در دلم جا نيست

343

دل وحشت گزين الفت پناهست

به خود نازد محبت دستگاهست

ترا خورشيد گفتن آنچنانست

که کس خورشيد را گويد که ماهست

به عصيان عشق بازيهاي ما چيست

چرا عفوت چنين عاشق گناهست

نگردد شب سفيد از شرمساري

ز مشکين طره اي روزم سياهست

به راه گريه آبي مي زند چشم

نفس فراش جولانگاه آهست

تواني رفت تا آنجا که بيني

قدم از ديده کن راهت نگاهست

ظهوري بر سر کويش گدايي

هوس دارد بلي دل پادشاهست

344

مردم زغم وغمم علاجست

با خود چه کند کسي، مزاجست

رمزيست در اين سياه بختي

گرديده شبم چو روز داجست

نعلين کشان وادي فقر

بر هر چه نهند پاي، تاجست

شد کشور جان مسخر عشق

دين ودل و عقل و هوش باجست

زنجير تعلق ارچه بگسيخت

اما به نگاه احتياجست

اي آنکه به سنگ برده اي دست

خوش باش که بار ما زجاجست

تا بر سر ما چه سختي آرد

اين نازکيي که در مزاجست

غم آمد و رفت غم ظهوري

مي ناز که وقت ابتهاجست

345

عشق حامي گشت چنداني که رفتم بيش رفت

ليک سنگين بود غم ، پاي شکيب از پيش رفت

تربيت خواهي به سعي دل رسان خود را به عشق

مرحمت بنگر که چون بيگانه آمد خويش رفت

سجده ي خاک در و بوسيدن پا رخصتست

حاجت تارک روا شد لب به کار خويش رفت

ذوق دارم خوش تماشاييست جنگ صبر و دل

هر کجا آمد ملامت عقل صلح انديش رفت

حيرتي دارم از اين طاقت که صرف وعده شد

کمتر از کم بود صبر و بيشتر از بيش رفت

خيره چشمان ديده ام اين تيزي مژگان کراست

نيش در رگ مي رود اينک رگم در نيش رفت

کوهکن از دلفگاري لذتي چندان نيافت

در زمان ديگران ظلم نمک بر ريش رفت

برجهان از ترکتازي طرفه تاراجي دويد

سهل باشد تاج شه دلق من درويش رفت

بيش ازين مسکين ظهوري از فراموشان مباد

مي توانش ياد کرد آري ز ياد خويش رفت

346

عشق معزول وهوس صاحب منصب شده است

غير دوري چه توان غير مقرب شده است

وقت آن بود که هر کس پي کاري برود

روزم از رشک در ايام خطش شب شده است

کار بر توبه ز ساقي شده خوش تنگ دگر

دل گرفتار به اين وسعت مشرب شده است

گفتگو از لب من وقت سخن رفته فرو

بسکه از آرزوي بوسه لبالب شده است

عنقريبست که دل يوسف چاه ذقنست

مدد بخت ببين طوقي غبغب شده است

در زمان تو مسيحا خجل از حکمت خويش

تاب اندوه تو بالين نه هر تب شده است

اختر گريه ز موج مژه اوجي دارد

گر چه بي داغ تو دل سوخته کوکب شده است

نسق آه وفغان نيست به آيين نخست

نفس دلشدگان آلت يا رب شده است

طالب آنست که اول قدم از خود گذرد

وز طلب نيز که سد ره مطلب شده است

همه چشمست ظهوري به تو بينا گرديد

به توگوياست ز سر تا به قدم لب شده است

347

داغهاي سينه بر روي همست

عيش در عيشست چون غم در غمست

کو سپندي در گزند راحتم

چشم زخم زخم عاشق مرهمست

گر نباشد درد درمان را چه قدر

تشنگان را منتي بر زمزمست

در بيان رازهاي پردگي

گفتگوي بي زبانان محرمست

آنکه گويد غم فزون دارم ز حد

از کجا آورد غم خود بيغمست

نوبهاري سيرخاطر مي کند

بوستان آرزو خوش خرمست

بخت وطالع سست باشد عيب نيست

شکر لله عهد وپيمان محکمست

نکته ي واضح ز خاموشان شنو

داستان حرف سازان مبهمست

طرفگي بنگر که در بحث شکيب

تا ظهوري مي زند دم ملزمست

348

دوستان پند بهنجار، دلم افگارست

اندکي صبر و شکيب از چو مني بسيارست

داغ جان رفته ز اندازه ي تعداد برون

بار دل بيشتر از ضابطه ي مقدارست

جوي خون از رگ ايمان به تراوش آمد

خلش غمزه ي هندو پسري در کارست

مستي از حسرت ته جرعه ي او مخمورست

صحت از آرزوي نرگس او بيمارست

نتوانند ز بتخانه برونم افکند

پنجه ي قوت دين در کمر زنارست

ناوک ناز کمانخانه ي ابرو نازم

بوسه ي زخم جگر بر دهن سوفارست

نگه اهل نظر نيست معطل به جواب

نرگسش با همه مستي چه بلا هشيارست

مي توان دعوي دل بر نگهش ثابت کرد

عشوه را گر چه سر خيرگي انکارست

شعله در ريشه ي جان ريشه فرو کرده نهان

گر به ظاهر ز جگر داغ غمش بيزارست

خال ساقي ز دل اهل ورع سوخت سپند

نيست آن خال که مهر لب استغفارست

چشم جان گشت ظهوري به تخيل روشن

پس زانو بنشين آينه بي زنگارست

349

گلت پربار و دست چيدنم نيست

نقابت دور وچشم ديدنم نيست

روم گرد در و ديوار گردم

که حد گرد سر گرديدنم نيست

چه محرومي چه بيقدري چه خواري

که حاصل از وفا ورزيدنم نيست

چو تار خام آهم پاشد ازهم

سر و برگ نفس تابيدنم نيست

بساط خورده ي عيش از بزرگان

دماغ چيدن و برچيدنم نيست

دگر گرديده ام اما همانم

به خود نازم به خود نازيدنم نيست

زخواريها در آسايش فتادم

خوشا من عزت رنجيدنم نيست

ندارم دستگاه کام بخشي

چه شادم خجلت بخشيدنم نيست

هنر کردي سخنها بر تو آمد

مگوعيب سخن نشنيدنم نيست

اگر چيزي نمي فهمم ظهوري

رها کن صرفه در فهميدنم نيست

350

آرزوها همه حق دل شيداي منست

عشوه و ناز کسي شاهد دعواي منست

نقطه ي خامه ي من تخم تمنا نشود

عشق مي رويد از آن نامه که انشاي منست

جرس محمل مقصود چنين نغمه سرا

به ثناي قدم باديه پيماي منست

صوفيان را گله از باده فروشان بيجاست

رهن ارزنده، همين خرقه ي تقواي منست

عجز من مايه ي مغروري طنازانست

بي مهابايي خوبان ز مداراي منست

خاک گشتن به سر کوي کسي از چو مني

دور بود، اين اثر همت والاي منست

از شب هجر ظهوري سحر وصل دميد

ريخت بر ديده جلا روز تماشاي منست

351

دام بنهادم نبردي دام من انصاف نيست

کردم از خود رم نگشتي رام من انصاف نيست

مست خوابي ناله هاي صبح، خود نشنيده ماند

گوش ننهي بر فغان شام من انصاف نيست

از براي مصلحت بحث شکيبي مي کنم

مي دهي در هر سخن الزام من انصاف نيست

آتش حسرت چنين در بي سر و پايان که زد

سوختي اميدهاي خام من انصاف نيست

دهر خالي کرده روز و هفته ام از روشني

تيرگي آگنده در ايام من انصاف نيست

نامها دارند اغيار و نمي گردد سفيد

در زبان خامه ي او نام من انصاف نيست

با شکستن توبه را نسبت به سعيم شد درست

سعي ساقي در شکست جام من انصاف نيست

تازه ام در خدمت بت اعتمادي نيستم

صندل و پيشاني اسلام من انصاف نيست

از دعايت چون ظهوري بر نمي دارم زبان

هيچ ننهي لب تو بر دشنام من انصاف نيست

352

مي زيبدم نازش به جان بنگر که جانان منست

صيد زبوني نيستم آهوي او شيرافکنست

در رزمگاه عشق او از بهر در خون گشتگان

زخم خدنگ وخنجرش اين يک زره آن جوشنست

شادم که شد از داغها در سينه ام سوراخها

چشم دل و جان روز و شب در ديدنش بر روزنست

من خود ز خود بگذشته ام او از مروت نگذرد

بازوي او در گردنم خون منش درگردنست

دردش کشد چون کاروان در سينه ام آيد فرو

هر جا  جهد برق غمش جان ودل من خرمنست

از مصر مي آيد صبا افکنده در بستان گذر

پيراهن گل شد قبا اين نکهت پيراهنست

زهرت به شکر ميخورم دردت به درمان مي برم

گر دوست داري کشتنم هر قطره خون صد دشمنست

ماه کنار بام شو يک صبحدم روشن برآي

مي پرسي از شبهاي من چون روز پيشت روشنست

نبض ظهوري ديده ام خونش به طغيان مايلست

کاويدن رگهاي جان بر غمزه ي نشترزنست

353

شبي که در پي صبحي فتد شب ما نيست

بتي که نبض به دستي دهد بت ما نيست

هزار ظلم ز بيراهي فلک رفتست

بر آن وبال که در راه کوکب ما نيست

به مشرب دگران گر تفاوتي باشد

ميان صافي و دردي به مشرب ما نيست

به ياد روز وصال از شرار شعله ي آه

کدام داغ که بر سينه ي شب ما نيست

براي آنکه شود کار دشمن ما راست

چه راستيست که در طالع چپ ما نيست

نهاده دست ادب، مهر بر دهان سخن

بلي حديث تو اندازه ي لب ما نيست

براي کار خود اي دل تو فکر يارب کن

که احتياج ظهوري به يارب ما نيست

354

گر چه در بزم حجابم قوت گفتار نيست

قصه ي ناگفته اي هم بر لب اظهار نيست

چشم زخم مرهم از ريش دل من دور باد

واي بر جاني که از تيغ غمي افگار نيست

ميهمان کيستي اي دل گوارا باد عيش

خوان عشق هيچکس را اين نمک درکار نيست

مرحبا از ناله ي آغشته در خون مي چکد

مي شناسد زخم زن کين ناله ي آزار نيست

صد شبستان ماه و خورشيدت نمي آيد به کار

چشم تر گر در فروغ شعله ي رخسار نيست

گر همه خضرست، کاخ عمرش از هم ريختست

مرگهاي هر زمان او را اگر معمار نيست

از جبين دل برد گرد گنه طوفان عشق

شستن اين گرد کار ابر استغفار نيست

برندارد بار نخل بوستان آرزو

آب اگر در جويبار چشم حسرت بار نيست

برهمن را گر به مهر بت ملامت مي کني

رشته ي ايمان ما هم کمتر از زنار نيست

ناز گو در پرده مي دارش ظهوري فارغست

عشق صيقل مي زند آيينه در زنگار نيست

355

آهها نخل ولخت دل ثمرست

داغها دانه و زمين جگرست

ناله ، گلزار درد را بلبل

اشک، درياي ديده را گهرست

بي کمال جنون، خرد ناقص

پخته تر کيست آنکه خامترست

خون بيقدر را بهايي هست

ليک چون قيمتي شود هدرست

عاشقانند وعيب بي صبري

اي خوش آنانکه عيبشان هنرست

روز من گشته کحل ديده ي شام

شب من جام روزن سحرست

چشم با چشمه گر کند دعوي

عجبي نيست گريه مايه ورست

گر چه داغش زجا نمي جنبد

سينه ي عالميش پي سپرست

نشود فرصت نياز مرا

بسکه نازش به روي يکدگرست

هست قاصد اگر چه محرم نيست

محرم آن خبر که در خبرست

همه جا پرده برمدار از رخ

هست جاها که در نظر نظرست

خدمت طره ي تو دارد آه

دامنش صبح و شام بر کمرست

گر ظهوري رسد به داد سخن

از براهيم شاه دادگرست

356

کنم حکايت پرويز حشمتم حسبيست

روم به قصه ي فرهاد نسبتم نسبيست

به درس عشق و جنون بود افاده از مجنون

کنون حواله به من گشته، فارسي، عربيست

ز عشق تازه نهالان جامه زيبست اين

که کهنه ژنده ي ما را برازش قصبيست

به عشق رو که مباد آرزو برد عرضت

براي مرد هوسناک زيستن حلبيست

عجوز دهر عروسانه گشته حجله نشين

بمال چشم که مشاطه مستي عزبيست

فتاده در قفس از گفتگوي خود طوطي

گشاد کار سخن را کليد، بسته لبيست

کند مکابره با کبر شاه عجز گدا

به روزعزت بسيار عمده کم طلبيست

خوش آن حريف که شبگير باده کرد چنان

که مست در دل روز از صبوح نيم شبيست

به ماه وهفته ي مستان چرا ننازد کس

که شنبه ي صفري رشک جمعه ي رجبيست

نشست غير چو در بزم، برنمي خيزد

فتاد کار به تبت، حسود بولهبيست

سکوت گو که به تأديب لب گشايد لب

حکايتش نفس آلود گشته بي ادبيست

مرا چه زهره که عناب لب گزک سازم

ظهوري اين هوس انگيزي مي عنبيست

357

کامي که تلخ گشته ازو زهر، کام ماست

نامي که ننگ دارد ازو ننگ، نام ماست

هرگز نبودکوس ملامت به اين خروش

در عالم اين صدا همه از طرف بام ماست

خود قطع کرده ايم زبان بيان حال

تأثير اگر نه جوهر تيغ کلام ماست

پر کرده ايم دامن صبح از شب سياه

خورشيد اگر چه گوي گريبان شام ماست

گوعقل خام از تف تدبير پر مجوش

صد پختگي فداي تمناي خام ماست

اي باد از خداي بينديش وبر مگرد

گرد شميم طره که حق مشام ماست

الحق که بارها مدد از بخت ديده ايم

بر بخت خويش پاي زدن التزام ماست

کوي فنا خوشست ظهوري کجا رويم

بنگر که گنجهاي بقا زير گام ماست

358

تلخي کام ز کم حرفي شيرين دهنيست

خار در پيرهن از حسرت گل پيرهنيست

نغمه سنجي نکند بر گل بستان جنان

دل شوريده ي ما بلبل طرف چمنيست

دزدد از سينه حرامست بر او لذت غم

هرکه در آرزوي غمزه ي خنجر فکنيست

پند گويا ز کمينگاه نصيحت برخيز

که زبان من غارت زده رهن سخنيست

بهر پروانه رود دود برون از سر شمع

نيک چون مي نگري هر صنمي برهمنيست

آنکه در زير سر پادشهان خاره نهد

بر فراش غم هم بستري خاره کنيست

لحدم حجله ي عيشست زهي ياري بخت

سينه ي زخم تو بر سينه ي خونين کفنيست

چه بلا ذوق که درعشق و غريبي بودست

خاک غربت به سر رغبت هر جا وطنيست

گر چه خوبان خراسان به نمک مشهورند

رفته بيرون ز سرم شور وطن خوش دکنيست

عهد وپيمان ظهوري به درستي مثلست

چه دهم شرح که کارش به چه پيمان شکنيست

359

آنچه درعشق تو با من مهرباني کرده است

کي به خصم خويش هرگز يار جاني کرده است

خاطري دارم بهاري تر ز گلزار بهشت

بشکفم گل گل رخم را غم خزاني کرده است

گريه گو برحال خود کن خصم ني بر جان من

اينچنين رسوا مرا لطف نهاني کرده است

صد زبان مي بايدم از بهر شکر التفات

عجز من با نخوت اوهمزباني کرده است

نافه بالين چيده در چين از براي خواب بوي

باد از مويش مگر افسانه خواني کرده است

استخوانها گشته اند از مغز راحت زله بند

سينه تا داغ غمش را ميهماني کرده است

در رکابش مي تواند اشک لاف قطره زد

آه خود با گرد جولان همعناني کرده است

زهر شهد آنجا که پاشيدست تلخي برنگه

کاه کوه آنجا که هجرانش گراني کرده است

طرز بيرحمان ديگر گشته بود الحق کهن

اختراعي چند در نامهرباني کرده است

خود براي خود قرين گرديده ابراهيم شاه

قرنها در ملک دل صاحب قراني کرده است

گوش دامان شنيدن هر طرف کردست پهن

در ثناي شه ظهوري درفشاني کرده است

360

من درين خجلت که در تن جان چراست

غير واين حسرت که بيسامان چراست

ناله را بايد عناني باز زد

لب چنين آماده ي افغان چراست

آشنا را سر به زانو آشنا

چاره گر انگشت در دندان چراست

در چراغم روغن خورشيد نيست

اينهمه طوفان در طوفان چراست

عشق اگر رنگين نخواهد خوان خويش

خون دل در کاسه ي مهمان چراست

تنگتر کن چاک جيب آنگه بپرس

از گريبانم که تا دامان چراست

صيت يوسف خود به کنجي رفته بود

بيگناهي باز در زندان چراست

تا تواني بي مي و شاهد مباش

زندگي بر زاهدان تاوان چراست

گر نکردي خوي فشان گلگشت باغ

اين طراوت در بهارستان چراست

گر نزد راه ظهوري در لباس

رازهاي پردگي عريان چراست

361

دوش از بيصبر خود رنجيد و رنجيدن نداشت

بيزباني عذرها مي گفت نشنيدن نداشت

از دم تيغ تغافل زخم بيرحمانه ريخت

عجز مي زد دست و پايي چند، ناديدن نداشت

گر اسير زلف وکاکل گفته باشم خويش را

گفته باشم اينقدر بر خويش پيچيدن نداشت

در محل لطف پنهان گشت رسوا اندکي

اندکي از مدعي ترسيد ترسيدن نداشت

داشت سر دزديدني از پيش شمشير خدا

وقت دامن برزدن از غير پرسيدن نداشت

خوش بساطي ناز در بازار عجزم چيده بود

باز خواهد چيد بي تقريب برچيدن نداشت

پيش مرگ رشک مرگ درد هجران دولتست

دل فريبم داد گرد وصل گرديدن نداشت

با وجود لاغريها من ازو فربه ترم

ذوق بيجا بود صيد تازه نازيدن نداشت

از براي رشک غيرت در نگه پيچيده داشت

غيرتت نازم ظهوري غير ناديدن نداشت

362

تيرش به قصد صيد پذيراي زه شدست

نازم به زخمها که برايم زره شدست

جان در بهاي بوسه نگيرد ز هر کسي

شادم که طرح حرف بگير و بده شدست

آدينه هم نگشته ز مستان مست فوت

گويا به جمعه شنبه شان مشتبه شدست

خوش دير کرد عشق تو، پرواي بيکسان

ديگر ز کس مباش که بر ما فره شدست

سيب ذقن مپوش به طوفان خط ز ما

فرداست کز غبار ترنج تو به شدست

باد از کرشمه گوشه ي ابرو گره گشا

در ديده ام ز شرم تماشا گره شدست

مه بود مه اگر چه در ايام ديگران

در روزگار حسن تو خورشيد که شدست

اکليل خور به افسر من گشت باج ده

داغ جنون به تارک من تاج نه شدست

عشق تو شد طبيب ظهوري مسيح دم

در تب دلم ز تاب هوس بود به شدست

363

خسک در باغ گلرويان خسک نيست

مگو شکر که شکر را نمک نيست

مباد آن باده ي لب گز به ساغر

که مستش را لب ساقي گزک نيست

به عشق اين شورم از شيريني تست

اگر چه شور کردم بي نمک نيست

سپاهي را نگاهت نيست سالار

که از بنگاه رويانش يزک نيست

جهاني در سجودت جبهه فرساي

نشاني بر جبين هيچ يک نيست

ندارد از اجل پاي کمي کس

اگر از شحنه ي هجران کمک نيست

جدا هر يک به داغ خويش سوزند

گداز سينه و دل مشترک نيست

مباد از هايهايي پس بمانيم

سمند گريه چندان تيزتک نيست

ز خود مي رنج و با خود صلح مي کن

به شکر و شکوه کاري با فلک نيست

همه مدح شهنشه مي نگارم

خوشم در دفتر من حرف حک نيست

شراب وساقي خود ناگزيرست

مرا کشتي ظهوري کس ملک نيست

364

ملک عشقست اگر کوه اگر هامونست

کوهکن والي آن حاکم اين مجنونست

زخم خوبست اگر سخره ي مرهم نشود

زهر من نيست اگر دستکش افيونست

داغ از دانه ي خالت چه بلا دلچسبست

آه از جلوه ي قدت چه قدر موزونست

نتراود ز قلم جز رقم حسرت آب

نامه ي تشنه لبان جمله به يک مضمونست

دجله ي گريه زمين مي درد ومي گذرد

گرد راهست اگر نيل اگر جيحونست

از تف داغ جگر حال درون هيچ مپرس

شعله اي در بن هر مو صفت بيرونست

لاله رويان همه رنگين نگهان مي خواهند

بي سبب نيست اگر چشم ترم پرخونست

از همه ساده تر و از همه پرکارترم

هر که بازيچه ي اطفال شد افلاطونست

ريشه دادست فرو در رگ وپي، راحت داغ

گر چه منت ننهد سينه، جگر ممنونست

دل بدخواه تو خون باد مپرس احوالم

از فراق تو چه گويم که ظهوري چونست

365

جان بخشيي به نکهت سنبل حواله است

گويا به او وکالت کاکل حواله است

از جلوه هاي سرو قباپوش در چمن

خوش چاکها به پيرهن گل حواله است

بيم صداع گل نهدش دست بر دهان

افغان از اين زياده به بلبل حواله است

ناصح ميا به عربده با من سخن مساز

بي طاقتي به صبر وتحمل حواله است

خوبان عجب که خيل مدارا دهندشان

تسخير ملک دل به تطاول حواله است

مستان علاج توبه ي خامان نمي کنند

درمان اين به جوش گل ومل حواله است

در ناز وعشوه چشم توبي صرفه خود نبود

خرج نگه چرا به تغافل حواله است

لبريز اينچنين به کسي مي نداده اند

آري به شيخ خرقه ي گل گل حواله است

سازد درست مصحف خاطر به ياد او

عاشق که نيتش به تفأل حواله است

در کارها خوشست ظهوري تأملي

ديوانه ام به عقل تعقل حواله است

366

از خلق چه کين چه مهر نيکوست

نيکوست که مهر کينه ي اوست

تا صلح نکرده اي به دشمن

بازست در نزاع با دوست

در آرزوي زلال تيغي

دل گلبن زخمهاي خودروست

رازي که وديعت خموشيست

بازيچه ي نرگس سخن گوست

بر باغ گشاده اي گريبان

از حرف چمن نفس سمن بوست

داغي که زمغز رست داغست

خوش آنکه نداد زحمت پوست

ز آلايش خنده لب کسي شست

کز گريه ي خويش بر لب جوست

با عشق خطاست پنجه گيري

بيچاره خرد شکسته بازوست

در آخر ره ظهوري افتاد

وين طرفه که اول تکاپوست

367

در تاب قد تست صنوبر درين چه بحث

بي آب خار تست گل تر درين چه بحث

غوغاي واعظان شده از سدره خوش بلند

با قامت تو نيست برابر درين چه بحث

آنجا که غمزه ي توکند کاو کاو جان

کندست تيزي دم خنجر درين چه بحث

هر روز مي دهد ز نو اعجاز عشق تو

از بهر داغ سينه ي ي ديگر درين چه بحث

زهرت که حسرتيست ازو کام عالمي

لذت کرم نموده به شکر درين چه بحث

از چشمه ي سراب بيابان عشق تو

شويند روي زمزم وکوثر درين چه بحث

در حشرگاه کوي تو خواهد به گرد رفت

هنگامه هاي عرصه ي محشر درين چه بحث

از تيشه ي ملامت عشق تو گشته ريش

پاي سلامت بت و بتگر درين چه بحث

از سر قدم نهاده ظهوري به دشت عشق

مجنون نکرده بود چنين سر درين چه بحث

368

چه جفاها که ز اغيار کشيديم عبث

زان نناليم چه از يار کشيديم عبث

بار رشکست گران، کوه کمر مي بازد

دوش طاقت ته اين بار کشيديم عبث

آخر افتاد قبول آنچه اديبان گفتند

روز اول دم انکار کشيديم عبث

در دل ريش که از برگ گل آزرده شود

نوک خار از گل بي خار کشيديم عبث

بر شکرخند کسي گريه نکرديم نثار

منت چشم گهربار کشيديم عبث

کس نپرسيد ز ما عشق چه وعاشق که

سالها زحمت اين کار کشيديم عبث

عاشقان را نه به کفرست تعلق نه به دين

تهمت سبحه وزنار کشيديم عبث

چنگ درد ازنفس دلشدگان تار نداشت

نغمه ي ناله در اين تار کشيديم عبث

مرهم مرحمت او به ظهوري نرسيد

زخمها در دل افگار کشيديم عبث

369

دگر خوش بدگماني چيست باعث

سراپا امتحاني چيست باعث

چه مي خواهي دگر از بي زبانان

به بدگوهمزباني چيست باعث

نمي خواهد دگر ما را دلت هيچ

همه از ديگراني چيست باعث

بر آن کز هر دوعالم دست افشاند

دگر دامن فشاني چيست باعث

دو روزي اينچنين گرديده بودي

دگر باز آنچناني چيست باعث

در انشاي محبت نامه بودي

نياوردي به عنوان چيست باعث

ترا هم هست تقصيري ظهوري

به فکر ترجماني چيست باعث

370

شود شيرين تر از شهد و شکر خرج

سخن چندانکه سازد تلخ تر خرج

هجوم رگ ببين بر غمزه هر سو

شود هر روز چندين نيشتر خرج

عجب گر نقش دامت باز گيرد

کند طاووس اگر صد بال و پر خرج

چه حسرتها که در دل جمع بندم

کنم چون در تماشايش نظر خرج

به قربان آورم هر روز عيدي

که دارد از شهيدان اينقدر خرج

برآرم گرد از جيحون اگر آب

کنم در شستن دامان تر خرج

جگر را تيغ غيرت قيمه سازد

از آن زخمي که سازد بر سپر خرج

برايش از خدا صد بال خواهم

کند هر پر که مرغ نامه بر خرج

نياز عيب جويانست درکار

اگر گاهي کنم ناز هنر خرج

ز کسوتخانه ي فقرست تشريف

کنم ابره به جاي آستر خرج

تواني داد کار گريه را رنگ

تواني کرد اگر لخت جگر خرج

مکن نعلين راهش را برآورد

که شاهان را شود تاج وکمر خرج

قرار خاک ليسي ده ظهوري

نخواهم کرد آب رو دگر خرج

371

نم نماندست در جگر چه علاج

خشک بندست چشم تر چه علاج

پرتو روز وصل پيدا نيست

شب ما مانده بي سحر چه علاج

شهر پر نغمه ي ملامت ماست

غير آهنگ دشت و در چه علاج

با چنين حسن وعشق ما و ترا

جز مراعات يکدگر چه علاج

درد اظهار درد مي کشدم

گشته بيچاره چاره گر چه علاج

چند در کوره ي هوس جوشم

مي شود خام خامتر چه علاج

عرض حال از سخن نمي آيد

بسته بر ما ره نظر چه علاج

بر رخ غير باز شد در وصل

آستان بوسي دگر چه علاج

مايه ي صبر خوش تنگ گرديد

اي ظهوري به جز سفر چه علاج

372

زندانيم طرف گلستان چه احتياج

پرواي سر نمانده به سامان چه احتياج

در راحتيم، زخم به مرهم که مي دهد؟

مغز دواست درد به درمان چه احتياج

بيرون نهاده دل قدم از دير ما و من

در کعبه ايم طي بيابان چه احتياج

افتاده خون به جوش بسست اين نگاه گرم

رسوا شديم عشوه ي پنهان چه احتياج

خوناب کشتگان تو اکسير زندگيست

تيغ توهست چشمه ي حيوان چه احتياج

سر از شکاف سينه برآورد چاک دل

خنجر گذاري صف مژگان چه احتياج

دامان طره ي تو، ختن بر جهان فشاند

مگشاي تکمه عطر گريبان چه احتياج

دل جمع دار صيد تو در خلد صيد تست

اين جلوه هاي زلف پريشان چه احتياج

آه تو دسته گشته ظهوري زکاکلي

ديگر ترا به سنبل و ريحان چه احتياج

373

اي به روي تو هر نظر محتاج

وي به موي تو مشک تر محتاج

گشت مستغني از فراغ دو کون

تا به داغ تو شد جگر محتاج

استخوان هاي سالکان نگذاشت

رهروان را به راهبر محتاج

شب روشندلان نمي باشد

به صفا کاري سحر محتاج

در تمناي حلقه ي دامت

شاهبازان به بال وپر محتاج

شده از التفات دشنامت

به دعاهاي من اثر محتاج

صندل چاره گشته لاي ميت

گشته تقوي به درد سر محتاج

آن همه عشق و اين همه خوبي

کرده ما را به يکدگر محتاج

نيست آن مايه عشق را اين بار

که ظهوري شود دگر محتاج

374

گر گويم آهنين دلي اي سيمتن مرنج

تلخست حرفهاي تو شيرين دهن مرنج

گرديده اي چو سروقباپوش ديگران

گر عاشقانه بر ندرم پيرهن مرنج

بيدل شدم ز رشک اگر سينه ي شکيب

دزدم ز نيش غمزه ي خنجر فکن مرنج

شهد نصيحتت چو نيفتاد سودمند

زهري برون تراود اگر از سخن مرنج

خود خوانده اي چو بوالهوسان را به باغ وصل

دستي اگر برند به سيب ذقن مرنج

از حرف امتياز تو خود مي شوم خجل

پيشت برابرست هماي و زغن مرنج

دشمن فريب خورده ي عهد درست تست

خوبست از ظهوري پيمان شکن مرنج

375

روي تو از ماه ستاند خراج

موي تو بر مشک نهادست باج

گرمي بازار غمت داده است

آه جگر سوختگان را رواج

عشق که در کون ومکان حاکمست

از ده معمور نگيرد خراج

عاشق و تسليم و قبول و رضا

زاهد و انکار وعناد و لجاج

ذوق نيابند ز سختي کشي

نازکيي نيست اگر در مزاج

دل زده بازار ز سوداي درد

برنخورد گر به زبان علاج

شام ظهوري ز رخي صبح شد

نيست شبم را به سحر احتياج

376

اي غافل از شکفتگي نوبهار صبح

پر گل نشد ز اشک تو جيب و کنار صبح

با بخت خويش خواب به دعوي چه مي کني

رويي نشست خواب تو از جويبار صبح

شرمنده ي فسرده دليهاي خويش باش

رشکست رشک بر جگر داغدار صبح

سنبل عبث نمي دمد از مرغزار شب

آه از رميدن تو نگشتي شکار صبح

از شست و شوي عشق صفا کاريي نشد

اين سينه ي چو شام نيامد به کار صبح

يک شب نکرد پهن نگاه تو دامني

نورست نور برگ و بر شاخسار صبح

خامي هنوز خام ظهوري نفس مزن

لختي بجوش بر نفس شعله بار صبح

377

تنگ ظرفي که نيي مست به اندازه ي صبح

بي اصولي که نرقصي به سر آوازه ي صبح

طره ي شام ندادي به تف آه بخور

گريه ي آل ضرور است پي غازه ي صبح

در هم اوراق شب و روز نمي ريخت به حشر

آه من مي شد اگر رشته ي شيرازه ي صبح

شيشه هاي فلک از باده تهي گرديدست

کنم از جرعه ي خود چاره ي خميازه ي صبح

ميکشد محمل ناز توهمانا کز شوق

کف مستي ز دهن ريخته جمازه ي صبح

اشک را طرز سراسر روي آموخته ام

گريه و سير خيابان ترو تازه ي صبح

خاکساران ترا آه ز دل رفته غبار

دعوي رفتگي سينه چه اندازه ي صبح

غمزه ي فتنه گر انداز شبيخون دارد

سر خورشيد در آويز به دروازه ي صبح

مست تر باش ظهوري به رسايي علمي

از صبوح تو بلندست خوش آوازه ي صبح

378

جان بر لبم از زبان ناصح

پيش که برم فغان ناصح

خون کرد دلم به مهرباني

داد از دل مهربان ناصح

يک نکته ي دلنشين ندارد

سرتاسر داستان ناصح

کو دار بلا، نمي توان رفت

در چاه به ريسمان ناصح

خوش آنکه چو کار بي گشادم

در بند فتد زبان ناصح

بازار جنون من گر اينست

بر چيده شود دکان ناصح

اين چاک که سر به جيب من کرد

در بخيه کشد دهان ناصح

هان غاشيه داري ظهوري

تا باز زني عنان ناصح

379

خواهم غم چشم تر دهم شرح

چون دجله ي گريه سردهم شرح

از تشنه لبان دشت هجرم

تفسيدگي جگر دهم شرح

پروانه ي شمع اشتياقم

افسانه ي بال و پر دهم شرح

بر دوش دلست کوه دردي

فرسودگي کمر دهم شرح

دلها همه شرحه شرحه گردد

حال دل ريش اگر دهم شرح

بيش از سخنست داستانم

خاموش شوم مگر دهم شرح

از مهر و وفا مگو ظهوري

عيبست که اين هنر دهم شرح

380

ديگر آمد نگاه بر سر صلح

به سر انگشت ناز زد در صلح

جنگ برخاست از مقابل جنگ

صلح بنشست در برابر صلح

بر لب خشک غصه ريخت فرو

اشک شادي ز ديده ي تر صلح

رفت بيرون خمار غم از مغز

عيش سرشار داد ساغر صلح

زنگ رنجش غبار آينه نيست

چشم اميد ديد جوهر صلح

زهر قهر نگاه بر طرفست

آرزو بخش کرد شکر صلح

پا چرا واکشيده از ره جنگ

با ظهوري ندارد ار سر صلح

381

شد عيان از رخش نشانه ي صلح

زد عتابش در بهانه ي صلح

پرس پرسان ز کوچه ي رنجش

ناز آورده پي به خانه ي صلح

گشت موقوف جنگ ديده وخواب

خوانده آسودگي فسانه ي صلح

قدر انداز بخت وطالع زد

تير تدبير بر نشانه ي صلح

جيب طاقت تهي اما هست

عشوه را دست در خزانه ي صلح

شاهباز نگاه را نازم

بال وا کرد ز آشيانه ي صلح

جنگ او را بهانه اي چون نيست

مي رساند خدا بهانه ي صلح

زد ظهوري به جنگ اهل زمان

نيست چون اين زمان زمانه ي صلح

382

سرمست ما به لب چو رساند شراب تلخ

از سينه هاي سوخته خواهد کباب تلخ

تنگ شکر اگر نگشايند بر سؤال

کي بشنوند از آن لب شيرين جواب تلخ

آورده آنکه دولت بيدار از نخست

رفتست از فسانه ي زهرش به خواب تلخ

هر شور بخت را به شکرخند اوچه کار

با زهر چشم ساخته ايم وعتاب تلخ

واعظ فسانه هاي تو شيرين نمي شود

تا تر نمي شود به خشکت زآب تلخ

با آفتاب جام به گلگشت شب خرام

بي ساقيان چه ذوق ازين ماهتاب تلخ

زاهد چه شور کرد ظهوري به خود بناز

شيرين تر از تو کس نکشيده شراب تلخ

383

شد به راهش قدم ما گستاخ

بيم سر هست که شد پا گستاخ

سدره قدان نتوانند کشيد

آه از آن قامت رعنا گستاخ

گو مسيحا به ادب نبض بگير

گشته دردم به مداوا گستاخ

عشق گو تا لب تهديد گزد

شده اند اهل تمنا گستاخ

چشمک عشوه ي پنهاني کرد

چشم ما را به تماشا گستاخ

حسن يوسف سر بيباکي داشت

شد چنان عشق زليخا گستاخ

وامق و عذر که آهش افکند

پنجه در طره ي عذرا گستاخ

آرزو بر سر شوخيست دگر

گشته با وعده تقاضا گستاخ

ندهي داد ظهوري امروز

نزند داد تو فردا گستاخ

384

دست که به آن سيب زنخدان شده گستاخ

بازت مگسي بر شکرستان شده گستاخ

يک ميوه به دلخواه نديديم و نچيديم

آيا که بدين ميوه ي بستان شده گستاخ

هر دم به هواي تو زنم پيرهني چاک

از شوق تو دستم به گريبان شده گستاخ

از آتش عشق تو شدم پخته ولي خام

اين کافر بي دين چه به ايمان شده گستاخ

در خلوت دل شخص ظهوريست خيالت

بنگر که چه موري به سليمان شده گستاخ

385

لبم دنبال حرف اين و آن بيهوده چند افتد

نشد روزي که روزي از خموشي بهره مند افتد

اگر بر روزگار خود نسوزانم سپند اولي

که ميترسم سپند از طالع من در گزند افتد

زهي حسرت اگر کاري نسازد عمر ازين تلخي

مگر از زهرخند من لبي در نوش خند افتد

نگاهي در کمين دارم ز آهو چشم صيادي

که بر نخجيرش از هر رگ گرفت صد کمند افتد

نمي سوزم ز رشک مدعي افسرده مي جوشد

دل خون گرم مي بايد که داغش را پسند افتد

ادب ندهد به دست من عنان چهره ماليدن

ز شمشيرش سرم روزي که در پاي سمند افتد

چه حاصل در تماشا از نظر هنگامه بنديها

نسازد خيرگي کاري حيا چون چشم بند افتد

ظهوري خويش را از پايه ي پستي برون آور

نمي نالد کس از گردون اگر همت بلند افتد

386

غم آشامان به هم چون جام بخشند

دو عالم را به رشحي کام بخشند

هم ازتار نگاه خود به خوبان

براي بستن خود دام بخشند

جگر جوشي نزد ناپخته مانديم

مگرما را به آه خام بخشند

درنگ التفات از رهروان نيست

اگر صد کعبه در هر کام بخشند

بر آسايد فلک از بيقراري

اگر بيطاقتان آرام بخشند

چه کارم جز دعاي خودسري چند

که صدعزت به يک دشنام بخشند

بتي از من سجودي چشم دارد

مگر پيشاني اسلام بخشند

زهي همت که بيتابان به قاصد

جواب نامه و پيغام بخشند

ظهوري صاف کن خود را عجب نيست

به جم دردي کشان گر جام بخشند

387

به چاه حسرتم افکند بخت برگردد

هنوز در پيم افتاده کاش برگردد

سراغ خانگي ما ره صبا زده است

اگر نه کوي به کوي از چه در به در گردد

چه تيز کرده به ناکشتن عزيزان، تيغ

مگر که خواري خون هدر سپر گردد

براي نيم نظر صد جگر به خوردم داد

اگر چه خود همه جا از پي نظر گردد

شراب ساخته از عکس ساقيم برعکس

کسيست باخبر از خود که بي خبر گردد

هزار دانه ي الماس اگر خوري بهتر

که نيم قطره ي اشکت ز ديده برگردد

به شوق نامه نويسي دمي قلم بردار

که نامه شاهپر مرغ نامه برگردد

کسي که ساخته يک شب چراغ خويش ترا

هميشه شام شبستانش در سحر گردد

کباب کرده فراقم چنانکه گر بيني

دل تو بر من ز من کباب تر گردد

نگاه شعله کن از لب مريز خنده فرو

نبوده رسم که پروانه در شکر گردد

نگه ز لغزش پاکي کمر تواند بست

چون موج جلوه ترا زيور کمر گردد

تلاش بوسه ظهوري ببر ز ياد مباد

که شرمسار ز لبهاي لابه گر گردد

388

درحق دلدادگان آن دلربا تقصيرکرد

در وفا سعيش چه پرسي در جفا تقصير کرد

از شکيب و طاقت و دين و دل وصبر و قرار

خواستم بيگانه باشم آشنا تقصير کرد

آرزوي توتيا در ديده ي گريان شکست

سست تر جنبيد از بختم صبا تقصير کرد

کحل حيرت کرده خوش قربانيان را تيزبين

وه چه ديد آنکس که در کسب جلا تقصير کرد

جان نمرد از آرزوي وصل در هجر و کنون

در زبان ماندست عذرش بيوفا تقصير کرد

تشنگي را تر زبان دارد همان در شکر خود

ابر رحمت گرچه در کار گيا تقصير کرد

شوکت دردش فزونست از فغان چون مني

بلبل از بي برگي خوددر نوا تقصير کرد

وام مي بايست کرد از گرم خونان سينه ها

دل نکرد از بهر داغش فکر جا تقصير کرد

در زبان زخميانش حرف مرهم گشته گم

هر که با دردش نفس زد از دوا تقصير کرد

اين گزان لبها به دشنامي نگرديدم عزيز

نيست جرم او ظهوري در دعا تقصير کرد

389

ز پا افتاده ي او بر سر افتد

اگر صد بار خيزد ديگر افتد

به در ريزي به دامان بخيه از جيب

اگر جيب تو چاکش بر در افتد

چه شيرينست تلخش باد روزي

که کام از زهر او در شکر افتد

نيم گر لايق فتراک شادم

که زخم صيد فربه لاغر افتد

عطش سيرابي از پروانه دارد

که در آتش فتد در کوثر افتد

بداني راحت سختي کشيدن

اگر خاطر ز گل نازکتر افتد

اميد خنده بر چين از لب خشک

که مهر گريه بر چشم تر افتد

به باد دامن هر خس نميرد

چراغ ما که با صرصر درافتد

بتر از هجر هم هجرست آري

برافتد يا رب از عالم برافتد

ظهوري جنبش مژگان نديدي

که رگ در پيچ و تاب نشتر افتد

390

آنها که سر به خنجر قاتل نهاده اند

جان در سر معامله ي دل نهاده اند

خاشاک عشق را چه غم از آب وآتشت

اين کاه را به کوه مقابل نهاده اند

از موج خيز لجه ي محنت چه آگهند

آسودگان که رخت به ساحل نهاده اند

از يمن عشق هرکه به خاکم گذشت گفت

گنج محبتست که درگل نهاده اند

شادم که عاقلان قضا وقدر ز بيم

قتل مرا به دست تو جاهل نهاده اند

عاشق کجا و وصل ظهوري به حيرتم

اين بدعتيست مردم جاهل نهاده اند

391

غير از تو بيوفا به کسي اين جفا که کرد

اينها که مي کني تو به اهل وفا که کرد

بيدردي تومي کندم درد اندکي

ورنه براي درد تلاش دوا که کرد

هرگز کسي هزار دل ودين نداشتست

بيرحم من نگاه ترا اين بها که کرد

تهمت زبان عيب حسودان بريده باد

در بزم عاشقان سخن مدعا که کرد

يا رب که بيند از دل بي رحم خويش خير

اين داغ نذر سينه ي افگار ما که کرد

اي گرم خوي غره به بيگانگي مشو

با سينه هاي داغ ترا آشنا که کرد

گر عطر طره ي تو نيفشاند دامني

اين نافه ها به جيب شمال و صبا که کرد

گر فتنه را نه گردش چشم تو خيره ساخت

دل را چنين به عربده بي دست و پا که کرد

صحبت بخير باد ظهوري شکفته اي

دشنام مفت نيست همه شب دعا که کرد

392

عشاق که خون حلال گيرند

اميد ديت وبال گيرند

از عيش ونشاط پيش افتند

دنبال غم و ملال گيرند

تا راه جواب کس نيابند

لب، قفل در سؤال گيرند

غلطيده به خون ز گردش چشم

از قرعه ي اشک فال گيرند

جامي که بقا ازو تراود

در بزمگه وصال گيرند

عطري که کشد شمامه در مغز

از لخلخه ي شمال گيرند

با سينه ي تفته در دل دشت

گر شعله رسد زلال گيرند

در گوشه ي شوق گريه هر روز

سامان هزار سال گيرند

از بهر وصال جا نماند

چون معرکه ي خيال گيرند

تا ماه تمام عيد باشد

ابروي ترا هلال گيرند

از شرم به خود فرو رود سرو

چون قد ترا نهال گيرند

از چهره ي کاهي ظهوري

پيرايه ي اشک آل گيرند

393

عجب گر غمکشان با هم در افتند

مگر با هم براي غم در افتند

دمي بايست خورد از همدمانش

چه محرومان که بامحرم در افتند

فلک خواهد که با او در ستيزم

ولي با کم، فزونان کم در افتند

چه راحتها که ريزد سينه بر هم

جراحتها که با مرهم درافتند

به سيرابي رسد لب تشنگان را

اگر با کوثر و زمزم در افتند

به روز مستي جام غم او

گدا عيشان به عيش جم در افتند

دلي دارم که خوبان بر سر او

گه تقسيم دل با هم در افتند

چه غم پژمردگان را رسم اينست

که غمها با دل خرم در افتند

ظهوري عاشقان را عالمي هست

کجا با مردم عالم درافتند

394

ز شمشاد بلندش جلوه هاي سدره پست آمد

سخن مي رفت از رويش سخن بر مه پرست آمد

کهن شرط نياز و ناز نو شد در زمان ما

چو دادم دست پيمان يادم از عهد الست آمد

خمار از مغز من طرفي نبست وهم نمي بندد

از اينجا مست خواهد رفت از آنجا هرکه مست آمد

برون کردم ز خلوت خويش [را] هنگام صحبت شد

زخود در جستجو برخاستم وقت نشست آمد

به بخت خويش نازم نسبتي کردم درست آخر

چو زلف پر شکنجش دل به کار صد شکست آمد

حضيض فرش واوج عرش را يک پايه مي باشد

اگر يابي تفاوت فکرهمت کن که پست آمد

به راه تند سيل باده ي صافي چه مي بايد

بناي توبه ي رندان که لايش پاي بست آمد

ظهوري پاي خوردي توبه نشکستي غلط کردي

ندانستي غنيمت کاينچنين ساقي به دست آمد

395

لباس شوق ما چاک گريبان برنمي تابد

بلي طوفان آتش موج دامان برنمي تابد

شگون از حرف مرهم فال زخم سينه مي گيرد

که اين اقبال را جز چشم حيران برنمي تابد

سر نظاره داري در صف قربانيان بنشين

جگر در رزمگاه عشق خفتان برنمي تابد

مگر جذب توجه کوتهي در راهها ريزد

که شوق کعبه رو طي بيابان برنمي تابد

خدا بر سينه چاکيهاي شوق ما ببخشايد

که گوش صبر و طاقت نام هجران برنمي تابد

به دست سوزهجران نامه اي پيچيده شد درهم

که دوزخ شعله ي مضمون عنوان برنمي تابد

ظهوري در بيابان درد دل با لب زيان دارد

زبان مگشا که حرف شوق پايان برنمي تابد

396

آنرا که قبول عشق رد کرد

هر کار که نيک کرد بد کرد

جاني که سرود دل ندانست

بس نوحه که بر سر جسد کرد

با خفته دلان به محشر آيد

مشتاق که خواب در لحد کرد

غيرت سر صبر کز تن افکند

در گردن دعوي خرد کرد

در روز ازل غم مرا عشق

پيرايه ي عشرت ابد کرد

طبلي به گليم فقر درکش

کاقبال کلاه ازين نمد کرد

با ناله لبم نداشت پيوند

درد دل بيدلان مدد کرد

آورد نهال بيخودي بار

صبر آمد و آب در سبد کرد

پروانه کجاست کآتشم دود

از شعله رخان شمع قد کرد

بلبل گله ي شب جدايي

در پرده ي صبح گوش زد کرد

در هجر سپرد جان ظهوري

بگذاشت مرا و فکر خود کرد

397

خوشا رندي که کامش از شرابت کام بردارد

نهد حرف جم از لب بر زمين و جام بردارد

در عشق دلارامان تواند کوفت بيتابي

که هم آرام از دل هم دل از آرام بردارد

تغافل هاي صيادست آفت حق نگهدارد

نگردد صيد نخجيري که چشم از دام بردارد

گدايان نگه را سير چشمي عيب مي باشد

زحاجتمند مي بايد کريم ابرام بردارد

اثر کام دعا را شکرستان مي کند آخر

چنين گر چاشني از تلخي دشنام بردارد

زبان خالي کنم ازحرف، چشم افتد چو بر قاصد

نمي گويم لبش چون اينهمه پيغام بردارد

کنم از داغداران پختگي در يوزه مي خواهم

کف خوني که جوش آرزوي خام بردارد

چو در طاعتگه زنار زيبان زهد ره يابد

سجودي تحفه ي پيشاني اسلام بردارد

درازي نيست چنداني که پاي بسته بگشايم

رميدنهاي بي پهنا شکار رام بردارد

تجرد از گرانباران اين راهست، درماند

به حرمان حرم سالک اگر احرام بردارد

چو مي پويد طريق وادي اسلام مي بايد

ظهوري توشه ي ننگي براي نام بردارد

398

بخت نخجيري که تير از شست آهوي تو خورد

طالع فرقي که سنگي از سر کوي تو خورد

پاره هاي دل به جاي لاله وگل بردميد

بسکه خوناب جگر خار سر کوي تو خورد

لشکر اعجاز طاقت هر کجا آراست صف

صد شکست از يک نگاه چشم جادوي تو خورد

طوق زنجير جنون را کي برد سوهان عقل

بر دماغ عشق بوي حلقه ي موي تو خورد

مرغ دل را ذوق آزادي ز خاطر برپريد

پيچ وتابي در شکنج دام گيسوي تو خورد

فرصت دل بود چون تيغ جفا کندي ولي

ظلم بر خود کرد، حيف دست و بازوي تو خورد

کاشکي بر رشته ي ايام حرمان ريختي

آن گره هايي که بر دنبال ابروي تو خورد

اندکي بهر خدا چاک گريبان تنگ تر

در ازل بر مغز بيهوشي مگر بوي تو خورد

جرأت خود را ظهوري گر چه ظاهر ساختي

اينچنين زخمي دل مسکين ز پهلوي تو خورد

399

دل ز ياد بهشت رو دارد

که نگار بهشت رو دارد

به دل سخت جان خود نازم

نازکي هاي خوي او دارد

دل بر آورد داغ حسرت کرد

يک جهان سينه آرزو دارد

عافيت را چنان به گوشه کند

هر که اين چشم فتنه جو دارد

تا کس و کار بيکسان گردد

چه قدر بيکسي غلو دارد

ناصح آن چاک جيب ديده مگر

که لب پند در رفو دارد

غير را سير باغ و راغ حرام

چشم رنگ و دماغ بو دارد

به کنار شط شراب رويم

خرقه ي زهد شست و شو دارد

چشم بر پشت پاي دوخته ام

نگهم گريه در گلو دارد

نتوان کرد مدعا بافي

تا نفس تار گفتگو دارد

عشق نيشي نزد ظهوري را

که فسون درد او فرودارد

400

روندگان نظري از نشستگان دارند

کليد هر در نگشاده بستگان دارند

درنگ گرم روان تازيانه ي برقست

دوال سخت روي پي گسستگان دارند

قرار و عهد قراري ز بيقرارانست

دل درست همان دل شکستگان دارند

روند گمشدگان راست تا در منزل

که فرق بر قدم پي خجستگان دارند

کدام کار که ني بر منست سامانش

چه شغلهاست که از خويش رستگان دارند

ز آفتاب به نظاره ديده باز ترم

نگاه تيز بلي چشم بستگان دارند

که حال شيفته حالان به طره هاي تو گفت؟

که پيچ وتاب بر آتش نشستگان دارند

به عيش دهر ظهوري چه خوش گرفتاري

به دانه دشمني از دام جستگان دارند

401

به راهت هر که بنشيند به خاک از خاک برخيزد

ز پا افتاده ام دستي دهم کافلاک برخيزد

ضرورت داشت کوي عشق خونريزي به اين حشمت

که در تعظيم تيغش از جگرها چاک برخيزد

نديدست اين شکارستان چنين صياد مغروري

که سرهاي هزبرانش خود از فتراک برخيزد

دهد باغ گلي بلبل که خاري از صبا گيرد

چو در کويش پي برچيدن خاشاک برخيزد

مي عشق و جنون چون از براي دل نيندازم

به بستان تن من کز رگ و پي تاک برخيزد

کجا بر سينه ي آلوده داغش مي شود خرمن

که تخم گرم خوني از زمين پاک برخيزد

به صد بيباکيي اول کند با خون خود بازي

چو فردا کشته ي آن غمزه ي بيباک برخيزد

ظهوري در به روي دوستان از دوستي بستم

چو با غمناک بنشيند کسي غمناک برخيزد

چه والا رتبه اي مداح ابراهيم شه دارد

که بر خاک درش بنشيند از افلاک برخيزد

402

آنکه بهرت نظير مي آرد

هم ترا در ضمير مي آرد

همه شير افکنان آهو رم

ترک چشمت اسير مي آرد

خواهم اندود عافيت در روز

همه شب آه قير مي آرد

قدر انداز فتنه را نازم

از نگاه تو تير مي آرد

در دل گل زند مگر بلبل

ناخني از صفير مي آرد

سينه گيرايي دمي دارد

نفس ناله گير مي آرد

شاه داغي گزيده سينه ي ما

کز جگرها سرير مي آرد

فقر در ديده هاي مايه روان

هر چه جز حق حقير مي آرد

مغز مي پرورم ظهوري را

باد گويي عبير مي آرد

403

گريه اي جاودانه مي باشد

چشمه در چشمخانه مي باشد

شعله بر فرق گشته بال افشان

داغ را آشيانه مي باشد

مي کند تلخيي مرمت کام

زهر را نيز خانه مي باشد

خواب او درد سر کشد ترسم

ناله اي در فسانه مي باشد

چشم تر عرض گريه مي گيرد

شوقيان را خزانه مي باشد

ناله هاي خزانگي دارم

دردهاي شهانه مي باشد

زير دستي فتاده بالادست

صدر در آستانه مي باشد

دشمني تير درکمان آورد

دوستي را نشانه مي باشد

چون ظهوري به جز ظهوري نيست

در محبت يگانه مي باشد

404

خيره چشميست حيا، گر به نظر پردازد

مدعاييست دعا، چون به اثر پردازد

جمع گرديد دل از سينه به راحت افتاد

وقت آنست که داغت به جگر پردازد

زخمي تو به دل انديشه ي راحت ندهد

هرکه زهر تو خورد کي به شکر پردازد

عطر آهست که در سنبل مو پيچيدست

تازگي در گل رو ديده ي تر پردازد

ديده را سرمه ي ديدار کشيدست به چشم

شامم از پرتو روي تو سمر پردازد

چيست سامان که به دل رخت کشد آرزويش

پا بنه از سر آنکس که به سر پردازد

اي خوشا حال خيال تو به خاطر پرداخت

زين چه خوشتر که جمالت به نظر پردازد

از جگر دل سپري گر چه کشيدست به سر

دم شمشير غمت کي به سپر پردازد

لب خود از بوسه تهي بر قدم قاصد داشت

حق دهد هوش که گوشم به خبر پردازد

چرخ از تيرگي انجم خود داغ شود

تيره روز تو چو از آه شرر پردازد

رفته بي رونقي کار ظهوري از حد

عيب شايد که به احوال هنر پردازد

405

کار نفس از دعا برآمد

خوش آه به مدعا برآمد

بر رنج دوي به راحت افتي

بردرد زدم دوا برآمد

دشمن ننهند دوستان را

بيگانه که آشنا برآمد

يک داغ تو تخم کشت در دل

از سينه هزار جا برآمد

پايي به جفا فشرده شوقت

صبر همه بيوفا برآمد

بر بوي تو خويش را صبا دوخت

پيراهن گل قبا برآمد

گلگوني بخيه ها بنازم

رنگ دل ما حنا برآمد

بي فاخته ماند سرو در باغ

زين سرو که از سرا برآمد

مه رويي ازين فزون محالست

خورشيد کم از سها برآمد

دوشي ته بار غم کشيديم

بشکست کمر صدا برآمد

با عشق صلاح بين ظهوري

تدبير خرد خطا برآمد

406

مستان که چاک جيب به دامان سپرده اند

لبها به جاي نقل به دندان سپرده اند

گر دل نهادنيست به دلبر نهاده اند

ور جان سپردنيست به جانان سپرده اند

پيچند در مساهله هنگام انتقام

طومار يادداشت به نسيان سپرده اند

در ذره آفتاب وديعت توان نهاد

اينک به قطره قلزم و عمان سپرده اند

از عاشقان گنه که بتانند سست عهد

هر محکمي که بوده به پيمان سپرده اند

عاشق تلاش داروي درمان چه مي کند

دارد گمان که درد به درمان سپرده اند

زندانيان به خلد نشينند تنگدل

زين باغ و بوستان که به زندان سپرده اند

در راه کعبه پاي فگاري ضرورتست

خوش مرهمي به نوک مغيلان سپرده اند

انگشت مجرمانست کليد در بهشت

باور نمي کنم به رضوان سپرده اند

آتش بلند کرده ظهوري به باد آه

روشندلان چراغ به طوفان سپرده اند

407

به محشر کس از خاک سر برندارد

اگر تيغ او سر دگر برندارد

همين عيب دارد گه خود نمايي

که اندازه ي هر نظر برندارد

سبيلست زهرش براي چه شکر

حلاوت از اين بيشتر برندارد

چه مقدار شرمنده ي ميخورانم

عجب گر ز من اينقدر برندارد

مرا صرفه اي نيست در کنجکاوي

شنيدن پي هر خبر برندارد

به افتاده اي مي رسد سود کوشش

که جز پويه زاد سفر بر ندارد

نه آن سعي در صيقل سينه دارم

که شامم صفاي سحر برندارد

برد باد عرض خروش و فغان را

نفس گر خراش اثر برندارد

گزند نظر را سپندي بسوزم

که داغ تو چشم از جگر برندارد

در کام بستي به روي ظهوري

به قفلي که جز زور زر برندارد

408

چيده ام بر هوس دکاني چند

سود خود کرده ام زياني چند

خاطرش غنچه ماند آنکه نچيد

از گلت باغ و بوستاني چند

بر سر انگشت و پشت دستم ماند

خواستم بر لبش نشاني چند

لعل و ياقوت تر اگر خواهي

ريزم از ديده بحر وکاني چند

کشتي ساحلي خطر دارد

به کنار آورم مياني چند

از حديث تو قصه مي بالد

گشته هر حرف داستاني چند

نذر آتشگه غمت دارم

خشک تر از ني استخواني چند

پاي در جستجو ز کار افتاد

در سراغ افکنم زباني چند

خضر در آتشست از آبش

در محبت نکند جاني چند

سينه بازار مي زند گر داغ

واکند هر طرف دکاني چند

نشنود قصه ي ظهوري را

نکند گر مدد فغاني چند

409

آنانکه خو به نکهت کاکل گرفته اند

در بوستان دماغ ز سنبل گرفته اند

وزني نمي نهند قرار و شکيب را

پا سنگ کاه کوه تحمل گرفته اند

دانسته اند صرفه ي اوقات خويشتن

ايام گل ورع گرو مل گرفته اند

در کوي فقر پشت به ديوار احتياج

خود را به ترجمان توکل گرفته اند

از بس که کرده اند مدارا به دشمنان

اقليم دوستي به تطاول گرفته اند

بزم خيالشان به صد آرايش بهشت

اصل وصال فرع تخيل گرفته اند

سازند کاشکي قفس از چوب سرو و گل

آهن دلان که قمري وبلبل گرفته اند

در عشق گفتگو به خموشي حواله است

اهل نظر نگه ز تغافل گرفته اند

از روي وموي اوست ظهوري چمن، چمن

در بذل رنگ و بو گل و سنبل گرفته اند

410

آنچنان شو به ما ترا سوگند

که خوري هم  تو خود به ما سوگند

بر جفاي توعاشقست وفا

به جفا کار بيوفا سوگند

از جدايي نه دل نه جاني ماند

به دل و جان جدا جدا سوگند

ثانيم نيست در پريشاني

به سر طره ي دوتا سوگند

در غلامي، گريز پاي نيم

به شکيب گريز پا سوگند

حرف بيگانه در زبانم نيست

به سخنهاي آشنا سوگند

جان به بوي تو مي رود جايي

به هواداري صبا سوگند

کوششي در قضاي بي صبري

به اسيران خوش ادا سوگند

کاه شو در کشاکش غم  و درد

به کششهاي کهربا سوگند

باده با شاهدان حرام مخور

به حريفان پارسا سوگند

بر دواي کسي ندارم چشم

به همين درد بي دوا سوگند

آبرو در طلب به باد مده

به عرق ريزي حيا سوگند

زاغ خود بهتر از تذرو کسان

به همايوني هما سوگند

رو ظهوري ذليل حرص مباش

به گدايان پادشا سوگند

411

نشستن دشت پيما شد تکاپو اينچنين بايد

خموشي مست غوغا شد هياهو اينچنين بايد

دو دستي داد محنت در فراغ و راحت افتادم

طلبکار بلايم عافيت جو اينچنين بايد

رهي افکنده وصف جلوه گاهت بر لب واعظ

به حرف خلد پا بر زد سر کو اينچنين بايد

زکام از مغز مي چيند هواي سنبلستاني

دماغم عطسه ي تاتار زد بو اينچنين بايد

به هنگام عتابش کي توان گرم تماشا شد

نگه چون موي بر آتش فتد خو اينچنين بايد

به عزت کسب خواري کرده ام گر احتياج افتد

لب آلايد به دشنامم دعا گو اينچنين بايد

به دست آرم دل جمعي کنم وقف پريشاني

پريشاني بنازد جلوه ي مو اينچنين بايد

به دعوي گاه طنازان چه روي عشوه سازان را

نگه کردست پشتي بر همه رو اينچنين بايد

به عشق صد زبانت ده دلي آخر دو عالم را

ظهوري از نظر افکنده يکرو اينچنين بايد

412

در باغ ما به لاله مي ناب مي دهند

صد خار را براي گلي آب مي دهند

پژمردگي به گوشه ي دستار مي زنند

آن غنچه را که آب به خوناب مي دهند

طاقت نماند و تاب برافتاد از جهان

خوبان هنوز زلف سيه تاب مي دهند

با خون دل بساز که در بزم دوستي

پيمانه هاي زهر به احباب مي دهند

يک تار در کتان شکيبم درست نيست

خوبان به هرزه زحمت مهتاب مي دهند

نام خرد مبر که به دارالشفاي عشق

آنرا که عقل ره زده جلاب مي دهند

بختم به خواب نيز ظهوري نبيندش

چشم مرا فريب شکر خواب مي دهند

413

تا از نظرت نظر نيفتد

زان چهره نقاب برنيفتد

شبها به ره نسيم منشين

تا مهر تو بر سحر نيفتد

بر راحت زخم دل نغلطد

گر بر سر يکدگر نيفتد

در خنجر تو امانت دل

هر چاک که در جگر نيفتد

حاصل نکند صفاي گوهر

اشکي که ز چشم تر نيفتد

بيتابي تيغ او بماند

تا از تن زار سر نيفتد

بر راز تو مي طپد چنين دل

از سينه اگر به در نيفتد

زهر تو براي کام حرزيست

در چاشني شکر نيفتد

شنبه مستست وجمعه هشيار

هشيار به مست در نيفتد

آماده ي خاکمال دهريم

کشتي به قضا قدر نيفتد

از پرده به در فتد ظهوري

گر پرده ي راز بر نيفتد

414

تنها نه ديده ام ز فراقت پر آب شد

قصر دلم چو خانه ي طاقت خراب شد

تا برگرفت دست صبا از رخت نقاب

افتاده پرتوي به فلک آفتاب شد

از سوز فرقت تو و از آتش رخت

جسمم چو تار زلف تو در پيچ و تاب شد

شادي پرد ز خانه ي من زانکه در ازل

از بهر درد لوح دلم انتخاب شد

طالع نگر که رفت و نديدي ظهوريا

وقت نظاره ديده ي بختم به خواب شد

415

به بيداري خوشم کز تاب غم بيتابم اندازد

که ترسم خويش را آسودگي در خوابم اندازد

حرامم باد راحتهاي خاشاک ته پهلو

اگر در خار خار بستر سنجابم اندازد

به آه سرد خويش از سينه ي گرم اين گمان دارم

که گردد برق و ره بر خرمن اسبابم اندازد

به رسوايي نگشتم طاق، پند دوستان تا کي

خوشا عشقي که از طاق دل احبابم اندازد

به گلگشت شبي بر خود بباليدم مگر روزي

کتان پوشي خراب وعده ي مهتابم اندازد

به هامون برده عشقم کشتيي بر خشک مي رانم

سزد گر گردباد آه در گردابم اندازد

چو خواب پاسبان شيرين شوم در ديده ي مردم

اگر افسانه ي زهرش شبي در خوابم اندازد

به قربان پروريها عشق دارد آنچنان دستي

که عيد آيد به پاي خنجر قصابم اندازد

به تمکين گاه عرض حال، کوه آهنين بودم

چه دانستم حيا در رعشه ي سيمابم اندازد

به طاق ابرويش چون درکشم جام و به سر غلطم

به دوش خود امام شهر در محرابم اندازد

ز شوق اين آبرو مي خواستم کز خنده ي بي نم

برونم آورد در گريه ي شادابم اندازد

گرفتن منتي دارد ندارد منتي دادن

چه کوشد چرخ دولابي که در دولابم اندازد

ظهوري در رسوم از اختلاط عقل افتادم

جنوني در نمي شورد که از آدابم اندازد

416

تا به طرف چمن خرام نکرد

جلوه بر نارون حرام نکرد

يک تمنا نپخت سينه ي گرم

که دل ز آه سرد خام نکرد

بي بريدن نمي توان پيوست

تا کسي رم نکرد رام نکرد

ناله ي نيم کاره ي دل ما

نفس سست رگ تمام نکرد

تا گروگان اشک در کف بود

ديده خوابي ز بخت وام نکرد

دود آهم کجا شرار افشاند

که سحرها نثار شام نکرد

هيچ تلخي نديد طالع شور

که ذخيره براي کام نکرد

طالع من پدر چو ديد، مرا

از براي چه عشق نام نکرد

جم ندانست عيش رنگين چيست

خون دل هيچگه به جام نکرد

در حرم برنداشت تيغ از ما

غمزه تا صيد خود حرام نکرد

قاصد اميدها کهن گرديد

گوش و لب نوبر پيام نکرد

چون ظهوري کدام شکر کنم

از جفا و ستم کدام نکرد

417

به جاي اشک ريزد چشمم اخگر تازگي دارد

ز هر اخگر بسوزد صد سمندر تازگي دارد

حديث زهر او افکنده طرح دوستي با لب

ز کامم دشمني با شهد و شکر تازگي دارد

کجا در کشتزار راحت اين نشو و نما بودي

رگ جان جويبار آب نشتر تازگي دارد

زهي خجلت نگاه آلود گرديدست فتراکش

اميد فربه و نخجير لاغر تازگي دارد

فروغ گريه ي شفاف شامم را سحر دارد

درخشاني به در چيدم ز اختر تازگي دارد

چه طوفان مي کند در نور افشاني چراغ من

کشيدم روغنش از مغز صرصر تازگي دارد

جنون از لاله ي داغ تو کردي تارک آرايي

خرد هم زد گل اين باغ بر سر تازگي دارد

بهار و باغ مستان بس عذار گل گل ساقي

ز عکسش بر کشيدن گل ز ساغر تازگي دارد

نمي يابند چون من باغباني باغ رخساران

شدم پير و ندانم چيست نوبر تازگي دارد

به جان رنجيده و دل ميکند اثبات نفي اين

نمي آيد مرا هم هيچ باور تازگي دارد

دم لبچش لب ساقي شراب آلود مي بايد

ظهوري اختراع بوسه ي تر تازگي دارد

418

به رهگذار صبا آگهان چه بيهوشند

ز خود تهي شده بر آرزوي آغوشند

به عرض حال اسيران خود گهي گوشي

که خوش کلامتر از ناصحان بيهوشند

چه حلقه ها که نهادست طره بر سر هم

اگر گداست وگر شاه حلقه در گوشند

ز ديده حور و پري را نديده مي رانم

اگر به ياد در آيند هم فراموشند

حريف جام ظريفان خام عيش نيم

خراب لاي کشانم که مست سرجوشند

نهند زاهد وعابد ذخيره ي طاعت

از آن حريص گدايان زله بردوشند

کدام عيب که عريان چو راز عاشق نيست

به پرده ي نگه اهل زمان هنر پوشند

گرسنه ناله همه درد وغم نواله کند

به تشنگان حرم بين که دشت ودر نوشند

در آشيانه ي خود عندليب کو چون من

مباش غنچه که گلها شکفته آغوشند

بجاست شور ظهوري که تلخاکامانت

به دوستداري زهر تو دشمن نوشند

419

عاشقان چون نظر براندازند

پا فشارند وسر براندازند

به تماشاي چشم اشک فشان

لخت لخت جگر براندازند

پرده ي شب به باد دامن آه

از جمال سحر براندازند

حسرت غمزه چون خورند فرو

به نفس نيشتر براندازند

کوه را چون به لاله بطرازند

خون دل تا کمر براندازند

اوج پروازشان اگر به کمال

نرسد بال و پر براندازند

از سر ذوق سر به جاي کلاه

از نشاط خبر براندازند

چون ظهوري در آرزوي نثار

اشک رشک گهر براندازند

420

رندان بحر حوصله مستي به بو کنند

چون پرده برفتد در ديدن فروکنند

هم جستجوي، سنگ ره جستجويشان

هم گفتگوي، قفل در گفتگو کنند

گه بوي را به تربيت چشم کرده رنگ

که رنگ را به تقويت مغز بو کنند

او را به سعي گر نتوان ساختن ز خويش

فرضست اين تلاش که خود را ازو کنند

آلودگان که آب ندارند در جگر

دريا به آب ديده ي تر شست و شو کنند

در بستنم کمند نگه خورده پيچها

آزادگان اسيري من آرزو کنند

سوداي خويش غير به پس کوچه گو ببر

پرمايه گان خريد سر چهار سو کنند

مستغني از حناست سرانگشت گلرخان

ناخن ز ناز بسکه به دلها فرو کنند

بردن ز پاي خم به لب آب زندگي

مقدور نيست خاک مرا چون سبو کنند

از گير و دار شحنه ي شوقت سزد اگر

خورشيد را چو ذره رسن در گلو کنند

روي نماز در خم محراب تيغ تست

هر جا به خون خويش شهيدان وضو کنند

تابم ز تاب غم همه شب رشته ي نفس

تا چاک جيب صبح به آهم رفو کنند

جنس نفيس نيست ظهوري اگر دلت

در بيعش اهل حسن چرا اين غلو کنند

421

دگر شامم به نور آه صبح اندود مي گردد

نمکسودست اشکم، خنده شکرسود مي گردد

بقا را بر سر کوي فنا در تربيت دارم

به يمن عشق نابود من آخر بود مي گردد

به حسن عشق خويش از پاک چشمان کس نمي بينم

نگاهم از پي ناز نيازآلود مي گردد

به ضبط آه بر من گشته تهديد نفس واجب

اگر بگذارمش خودسر اثر فرسود مي گردد

خوشا چشمي که کام گريه اي گردد ازو حاصل

زهي جاني کزو داغ غمي خشنود مي گردد

غلام زهد سرشارم بنازم توبه ي خود را

که از ته جرعه ي ساقي شراب آلود مي گردد

دکان مدعي امروز و فردا تخته خواهد شد

به بازار وفا بي مايه رسوا زود مي گردد

فرو ننشانده آب مرگ تاب آتش مجنون

ز آهش همچنان در چشم آهو دود مي گردد

اياز آن گرم خونيها مگر هم در لحد دارد

که داغش در سراغ سينه ي محمود مي گردد

ظهوري گشته تا گرد بتي هر لحظه گرد خود

به انداز طواف کعبه ي مقصود مي گردد

422

از آن عارض لطافت مي تراود

وزان قامت قيامت مي تراود

به نيش غمزه ي دل در خليدست

ز ريش سينه راحت مي تراود

سخن از حرف زهرش پوست افکند

ز مغز کام لذت مي تراود

ندادم آب چشمي از جمالي

به اشک از ديده حسرت مي تراود

سجودش بر جبينم مهر ننهاد

به خوي از جبهه خجلت مي تراود

ز مهر[ش] دل چو مالامال گرديد

زکين من محبت مي تراود

گياه خشکسال دشت فقرم

ز ابر جود منت مي تراود

نگاهم را چه دارد تازه و تر

ز گلبرگش طراوت مي تراود

ظهوري صاف خواهد شد که از خود

به گاه عرض حاجت مي تراود

423

نفس گسيخت دلم آه ناتمام کشيد

نبود پخته جگر ديده گريه خام کشيد

دلست کوره ي اکسير بيقراريها

به جاي خوي همه سيمابم از مسام کشيد

هماي من شده گنجشک دل سعادت بين

که خال دانه پراکند و زلف دام کشيد

مقيم صومعه مي خواستم شوم افتاد

رهم به دير مغان دل به اين مقام کشيد

به هند عشق چو محمود مي کشيدش چشم

علم به دوش دل از طره ي غلام کشيد

تف سخن شده تبخاله ي لب قاصد

چه خوب کرد که اين گرمي از پيام کشيد

ز شوق بوسه ي خال لب تو زاهد شهر

به تيز بيني خطي بر کنار جام کشيد

برون فشاند ظهوري ز مغز عطر سخن

شمامه ها ز شميم تو در مشام کشيد

424

زود خوش نيست که قاتل ز مقابل برود

بايدش بود که جان از تن بسمل برود

همه آسانيم از سعي خرد دشواريست

عشق حلال نگرديده که مشکل برود

جستم از سينه سراغش به جگر داد نشان

پي داغش عجبي نيست که تا دل برود

گو درين بحر شنا بيهده بازو مگشا

کشتي سعي چه دانم که به ساحل برود

رهبرانش ز صف خويش برانند اگر

خضر اين باديه را راه به منزل برود

شمع را شعله ي شوخي منشانيد فرو

مگذاريد که پروانه ز محفل برود

گر به آگاهي خود فخر کند مي رسدش

تا سر تير تو هر صيد که غافل برود

به نم چشمه ي مهر تو سرشتند گلم

گر شوم گرد، عجب کين نمم از دل برود

کشته را نيست ز اثبات تعلق رنگي

خون به شستن اگر از دامن قاتل برود

افکند قافله را اشک ظهوري در پيش

گر چنين گريه کنان از پي محمل برود

425

از غمت در ديده هر کس نم کشيد

شد جگرها تفته هر جا دم کشيد

آنکه اين دم داد تيغ غمزه را

راحت از زخم تو در مرهم کشيد

هرکه بر زانوي مشق غم نشست

خط به حرف خاطر خرم کشيد

جمله را از خويش دانستيم بيش

بار خاطر مانده کي دل کم کشيد

جان فداي آهوي صياد گير

رام گشت و صبر را در رم کشيد

عشقبازان جمله غم در دل کشند

شادمان آنکس که دل در غم کشيد

آب خواهد برد هجر و وصل را

چشم تر خوش گريه اي درهم کشيد

ديده ها در گريه همچشم همند

خوبشان عشقت به روي هم کشيد

مستي شاهانه مي بخشيد عشق

نقش جامت بر نگين جم کشيد

هيچ تنبيهي ظهوري را نشد

اينهمه کز مردم عالم کشيد

426

ارزان نمي توان ز کسي نيم جان خريد

مشکل به صد طرب غمي از من توان خريد

بازار زد به رشته ي مژگان درازيش

از نيشتر دلم همه زخم سنان خريد

گرمست در معامله، معلوم کرده ام

داغي به چند سينه ازو مي توان خريد

تا تحفه ي شقايق رخسار او کند

امسال هر چه داشت بهار ارغوان خريد

اين يوسفي که من به دو عالم خريده ام

ارزانيم که سخت زليخا گران خريد

آراسته است رشته ي شمشاد و سرو را

موزوني از قدش چه قدر باغبان خريد

تا جيب، چاک در غم نازک تنان زند

بفروخت شيخ دلق خود و پرنيان خريد

فرسودگي ز جيب حياتم کشيد دست

از ماهتاب عشق برايم کتان خريد

ديدي دلا که هيچ دلش را خبر نبود

بيچاره آنکه همچو تو عمري زيان خريد

سرمايه اي نداشت ظهوري چنان به کف

صد بيخودي به نيم نگاه نهان خريد

427

کوهکن در غم شيرين همگي دعوي بود

شور مجنون نه به قدر نمک ليلي بود

دعوي عشق در ايام من اين صورت يافت

تا به عهدت سخن حسن چه بي معني بود

ذوق ترياق وصالم به درآورد ز زهر

از فراقش رگ و پي در بدنم افعي بود

از سؤالم چه قدر بود جوابش ممنون

در زبانش همه پنهان بلي و آري بود

شهره ي شهر ز من گشته و صافست همان

صرف [من] کرده هر انصاف که در ديني بود

دوش شيخ از لب ساقي گزک بوسه گرفت

اين فزونيش به يمن ورع و تقوي بود

دست چنبر شده بر پشت من از بازوي مور

گر چه با شير به سر پنجه مرا دعوي بود

رو به محراب حرم گر چه در اول کردم

قبله کردن خم ابروي ترا اولي بود

ميکشي کار ظهوريست که مفتيست بهار

چشم بر راه چمن منتظر فتوي بود

428

ز آشفتگي خواب ديوانه گردد

اگر حرف زلف تو افسانه گردد

زمين جگر از خراش فغانم

شيارست داغي مگر دانه گردد

ازين خوبتر شعله سيري ندارد

که تا صبح در بال پروانه گردد

نشان سرفرازيست افتادگان را

گداي در عشق شاهانه گردد

چه جويي درين کوچه بند تعلق

ز بيخانه گان شو که همخانه گردد

به افسانه ي من مکن گوش ترسم

که خوابت به بيداري افسانه گردد

ظهوري شود آشنا ديده وقتي

که از ديدن غير بيگانه گردد

429

سران در رزم مغفر برندارند

سراندازند و خنجر برندارند

شررشان شعله ي خورشيد دارد

چراغ از راه صرصر برندارند

شود بالين سري را آستانش

که در غوغاي محشر برندارند

سخن بر سدره و طوبيست زان قد

به خود سرو و صنوبر برندارند

از آن آبي که حسرت کش شود خضر

چرا از جوي خنجر برندارند

به ملک خود سران بيداد سديست

که از راه سکندر برندارند

به شهر شور بختان شير خوردم

که کام آنجا به شکر برندارند

رگ جان چون نمي کاوي بفرماي

که مژگان تو نشتر برندارند

گذشتم از ديت اين راه مگشاي

که خونها هر طرف سر برندارند

ظهوري شکوه خوش پر شاخ و برگست

ز نخل اينچنين بر بر ندارند

430

ز جنس مهر پر کردم  دکان بازار مي بايد

براي ساده لوحان مشتي پر کار مي بايد

به نعل واژگون در عشقبازي راه طي کردم

به بعد من که داري قرب اين مقدار مي بايد

ز تاب شعله ي ديدار ناگه ديده مي سوزد

ميان ديده و ديدن نگه ديوار مي بايد

چنين مست از تماشاي مي و ساغر نگه تا کي

زبان و کام ديگر مست استغفار مي بايد

مسوزان داغ حسرت در گلستان بر دل گلچين

مروت را گلي بر گوشه ي دستار مي بايد

زبانزد کرده ام صوتي ز سرو خويش کو قمري

که قفلي بر در آوازش از منقار مي بايد

شدم دريا و از هر قطره چشمي ساختم اما

نگه زين بيش بهر تشنه ي ديدار مي بايد

کجا با برهمن زاهد تواند چهره گرديدن

ندارد سبحه اش آن دل رگ زنار مي بايد

به آساني ميسر نيست رشک غمکشان گشتن

غم هر روزه و بيرحمي غمخوار مي بايد

به غير از من که در بيرون، درون خون مي کنم از غم

در آن مجلس اگر بهمان اگر بستار مي بايد

بناي زهد را بايد ز لاي باده پابستي

ظهوري خانه اي در کوچه ي خمار مي بايد

431

عشق رسيد و زجان دمار برآورد

عقل سر از جيب زينهار برآورد

جوش زد آب جگر ز آتش حسرت

باد غم از خاک تن غبار برآورد

تارک دل زخم دجله خيز فروخورد

سينه ي جان داغ شعله خوار برآورد

صبر چه از سينه عاقلانه به در زد

شوق چو غوغاي گيرودار برآورد

کرد خلاصش ز رنج راحت مرهم

غمزه کسي را که دل فگار برآورد

در غم و شادي ز من شکيب نيايد

صبر مرا شوق بيقرار برآورد

خرمي گلبن اميد بنازم

از بن هر برگ صد بهار برآورد

وصل مگر مي رسد که گريه ي شادي

اينهمه گوهر پي نثار برآورد

شکر که کاري به کار و بار نماندست

فکر تو ما را زکار و بار بر آورد

دشمني دشمنان هراس ندارد

دوستيت گرد ما حصار برآورد

خون صبوري به جام کرد ظهوري

آرزوي چشم پر خمار برآورد

432

به عشق بت دل از ايمان برآمد

ز ننگ زاهدان رهبان برآمد

سر سودايي خود را بنازم

ز سوداي سر و سامان برآمد

مراد ديده هاي توتيا جوي

ز گرد عرصه ي جولان برآمد

ز طرف گلشن جان غنچه ي دل

به آب چشمه ي پيکان برآمد

شود در هر نفس صد ناله توفير

متاع درد خود ارزان برآمد

تف پژمردگي خرم ترش ساخت

گياه ما که بي باران برآمد

چه دل کوبست لطف چاره جويان

خوشا دردي که از درمان برآمد

به هر نقشي نبازد ديده خود را

نگاهم در نگارستان برآمد

ظهوري را رسد از حشمت عشق

اگر گويد گدا سلطان برآمد

433

به کار عشق استادي ز من اقرار مي بايد

دل حسرت پرست آرزو بيزار مي بايد

به کوي عشق هر سويي سرآمدتر ز منصوري

براي عبرت اهل هوس بر دار مي بايد

برو اي خضر خواهم گرد اين سرگشتگي گردم

بخواب اي بخت ما را ديده ي بيدار مي بايد

زليخا کرد خوش در گوشه عمري پير کنعان را

تعجب نيست چندان عشق جانب دار مي بايد

به جنت تا تف محشر توان از مغز برچيدن

هواي کوي يار و سايه ي ديوار مي بايد

نگردد رفتن من گر دويدن، واي بر حالم

به راه مقصدم شبگير در ايوار مي بايد

شود سيماب اگر فولاد بگدازي به نام من

ز تاب شوق بي آرامي اين مقدار مي بايد

نمي بايد که يکجا جمع گردد سنبل کاکل

وقوفي در پريشان بستن دستار مي بايد

به استحقاق پير سبحه خوانان بوده ام عمري

براي عزت من زلف بت زنار مي بايد

به گاه بذل بر خروارشان مثقال مي چربد

هنوز ارباب همت را کمي بسيار مي بايد

ظهوري از نفس بر صفحه ي انکار خط مي زن

سويداي تو مهر محضر اقرار مي بايد

434

کالاي دوستداري تا کي کساد باشد

خوش آنکه رخت ما را بخت مزاد باشد

غم چون موافق افتد از بيغمي چه بدتر

ذوقيست نامرادي گر بر مراد باشد

تا بد نگفت شيخم خود را نکو نگفتم

بگذار تا به رندان بي اعتقاد باشد

نتواند آرزويي در دل نهاد خرمن

برقي ز شعله خويي گر در نهاد باشد

خواهم سري نهادن روزي بر آستانش

گر زير پاي بختم تخت قباد باشد

از ذره کمتري را همخانه کرد با خود

بهتر ز آفتابش صد خانه زاد باشد

هر دم کند مسيحا جاني به جسم خود نقل

روزي که عطر جيبش تحويل باد باشد

يک ديدنست وخلقي، تقسيم بايدش کرد

از غير اگر نگاهي گاهي زياد باشد

با ديگران نخواهم در خاطر تو گردم

از ياد بردن من البته ياد باشد

ديدي چه بر سر آمد فرهاد را ز خسرو

در خاندان کسري اين عدل وداد باشد

نتوان به هر بلاکش نقد بلا سپردن

شايد که بر ظهوري اين اعتماد باشد

435

مانده باقي اگر جفايي چند

وام خواهم ز خود وفايي چند

کشته ما را تغافلت صد بار

چشم داريم خون بهايي چند

مدعي يک نگاه غافل گشت

عرض گرديد مدعايي چند

کرد بيگانه ز آشنايانم

عشق بيگانه آشنايي چند

ساقي ما به خانقاه نرفت

لاي پالا نشد ردايي چند

مطرب ما ره حجاز نزد

مانده در کعبه پارسايي چند

مي رود گر چه مير قافله پيش

هست همراه در قفايي چند

مرحمتهاي درد اگر اينست

مي شود رشک کش دوايي چند

از دل تيره ي ظهوري کرد

صبح دريوزه ي صفايي چند

436

حديث داغ چه گويي نشانه مي خواهند

ز آه گرم چه لافي زبانه مي خواهند

اميد هست که راحت نشين شود خاطر

که داغهاي تو در سينه خانه مي خواهند

کرشمه هاي خم ابرويت کمانداران

ز جان نشان نه و از دل نشانه مي خواهند

خوشا تغافل رسواي عشوه پردازان

براي ديدن پنهان بهانه مي خواهند

شنيده اي همه کس پادشاه وقت خودست

به بند و طوق اسيران خزانه مي خواهند

ز هايهاي تري ذوق دارم اي مطرب

براي خشک نشاطان ترانه مي خواهند

به سادگي که از آن قوم نقش ساز مباش

که خويش را به دورويي يگانه مي خواهند

در معامله برچين مباد خواجه کسي

به آن متاع که اهل زمانه مي خواهند

معاشران ظهوري ز بخت بيداران

براي خواب ظهوري فسانه مي خواهند

437

چمن چو با گل رويش قمار مي بازد

چه باغها به جهيز بهار مي بازد

چنين که دل شده مفتون وعده مي بينم

که خويش را به ره انتظار مي بازد

به اين فروغ زر آفتاب اگر نخورد

گداز کوره ي داغش عيار مي بازد

گرو مبند صبا گو به تار طره ي او

که عطر قافله هاي تتار مي بازد

بساط خويش به صحرا اگر کشد داغش

هزار سينه فزون لاله زار مي بازد

اگر چه هيچ غزالي نداشتست اين چشم

ولي  ز هرزه نگاهي شکار مي بازد

چنين که نغمه فتادست در پي نفسم

ز ناله گر نرود در حصار مي بازد

کسي نباخته بهتر قمار مهر از من

وگر به کينه روم روزگار مي بازد

به نرد عشق ظهوري ز پاک بازان است

به هست وبود شکيب و قرار مي بازد

438

دلم را يمن مهر از کين برآورد

جبينم را به لطف از چين برآورد

بزرگي هاي عشقم تربيت کرد

هم از خردي مرا غمگين برآورد

ز حشمت آسمان بستر نخواهم

برايم آستان بالين برآورد

شميم نسترن زار گريبان

ز مغزم خرمن نسرين برآورد

صبا در سنبل آن طره پيچيد

ز هر چين نافه ي صدچين برآورد

ز رويت داد گل ترتيب دفتر

که فال بلبلان رنگين برآورد

خوشا گنجشک دل بخت هما داشت

شکارت شد پر شاهين برآورد

شب هجران ز بس اختر شمردم

سرشک از چشم تر پروين برآورد

چه غوري چشم تر در گريه کردست

ز غواصان که در چندين برآورد

ظهوري دمکشي کردش به آيين

اگر دشمن دم نفرين برآورد

439

آخر جگر فگارم آسود

تيغ ستمي به خونم آلود

گرد سر آه خويش گردم

از آتش مهر کيست اين دود

هر خنده که سر زلب برون کرد

گرديد ز ديده گريه آلود

گوشم شده ريش از شنيدن

لبهاي تو ناصحا نفرسود

يا رب جگر مرا نگهدار

از آفت زخم مرهم اندود

اسراف زياده اي نکرديم

خوش گنج شکيب صرف شد زود

ما را به سر رهت فرستاد

بر قد تو آنکه جلوه پيمود

صد شکوه فتاده بود بر هم

گشتيم به يک کرشمه خشنود

آماده ي شکر شد ظهوري

آخر شد اگر شکايتي بود

440

به باغ رو که چمن از بهار برگردد

ز بسکه خوار شود گل به خار برگردد

هميشه جلوه گهت پرگلست، منفعلم

چگونه گريه ي بي اختيار برگردد

گل تفرج کوي تو حور اگر چيند

چو پا به خلد نهد شرمسار برگردد

چنين که حسن تو دارد ترقي هر روز

محال نيست که هر سال پار برگردد

ز خنجر تو چنان زخم درخوري خواهم

که مرهم مه و خور زخم دار برگردد

اگر تو خوب ز صبر و قرار برگردي

عجب که يار ز عهد و قرار برگردد

ز روزگار تو برگرد واز عزيزان شو

ذليل آنکه ازو روزگار برگردد

فتد به عاشقي چشم در پيش آهو

چو صيد بيشه ي من از شکار برگردد

اميدوار ظهوري به ياري خويشست

قبول کرده کز اغيار يار برگردد

به دور داور عادل چرا نباشم مست

شدست حکم که از مي خمار برگردد

441

در لبت حرف من نمي گنجد

گله ام در سخن نمي گنجد

به اميد اينقدر نزيست کسي

بيش ازين زيستن نمي گنجد

هجرت آنجا که عرض جاه دهد

مرگ در جان وتن نمي گنجد

در غمت آنکه ميرد از شادي

لاشه اش در کفن نمي گنجد

لب بر افشاي راز قادر نيست

سخنت در دهن نمي گنجد

يک سخن از تو طرح گرديدست

در هزاران سخن نمي گنجد

در نگاه فتادگان قدت

جلوه ي نارون نمي گنجد

گل خارت بهار بر سر زد

خرمي در چمن نمي گنجد

خوش قوي پنجه است بازوي عشق

چاک در پيرهن نمي گنجد

عشق و غربت که شور رسوايي

در فضاي وطن نمي گنجد

از تو شد عاقبت ظهوري تو

سخن ما و من نمي گنجد

442

در ابرو کسي اينقدر نچيند

چرا چين در آن زلف مشکين نچيند

قياسي ندارد ز مهرم چه پرسي

کسي مهر در دل به تخمين نچيند

تو پروا نداري که بر من بخندي

چرا بر رخم گريه پروين نچيند

به من کيست همدست در راست بازي

حريفي که در عرصه فرزين نچيند

تذرو دل من نياورده بختي

که پرواز در بال شاهين نچيند

اگر زاري بلبل اينست ترسم

گلي هرگز از عمر گلچين نچيند

به بستر چو افتم کسي از برايم

به جز خشت آن کوي بالين نچيند

چنين خال کان شوخ بدکيش دارد

چرا داغ بر سينه ي دين نچيند

ز پيراهني گو شميمي بياور

صبا عطر در برگ نسرين نچيند

ندارد دمي آنکه صد زخم بيرون

ز تيغي به افسون تحسين نچيند

ندارد ظهوري به هجر اضطرابي

که در خاطرش وصل تسکين نچيند

443

مژه ها اشکبار بايد کرد

دشتها چشمه سار بايد کرد

نمکي را مگر بشوراني

دل وجاني فگار بايد کرد

هر بن موي را به وعده گهي

ديده ي انتظار بايد کرد

در جنان آنچنان هوايي نيست

سر کوي اختيار بايد کرد

تا جگر پاره اي کشي به کنار

لخت دل درکنار بايد کرد

همه کاران چه بختيارانند

خويش را هيچکار بايد کرد

بر پرانيده ام کبوتر دل

شاهبازي شکار بايد کرد

مي کنم سينه ها جهيز جگر

که به داغش قمار بايد کرد

داغش افکنده بر درون گذري

جگري بر گذار بايد کرد

پاس عهد وقرار بايد داشت

ترک صبر و قرار بايد کرد

جانب عشق خوش فتاده عزيز

به عزيزيم خوار بايد کرد

شد ظهوري علم به سر سبزي

ياد او را بهار بايد کرد

444

غمزه ي شب ترک ترکتازي کرد

عجز را عشوه چاره سازي کرد

گشت گنجشک دل شکار غمش

همتي داشت شاهبازي کرد

چشم بر راه جرعه ي ساقي

زهد دلق ورع نمازي کرد

گشت دلق رفوگران پامرد

شوق با جيب دستبازي کرد

زر خالص شدم به بوته ي عشق

تف حسرت هوس گدازي کرد

ما به پهناي عمر افزوديم

خضر اگر سعي در درازي کرد

چه اثرها به پاي رقص آورد

ناله هر جا نفس نوازي کرد

عشق درکشور حقيقتيان

دير را کعبه ي مجازي کرد

نتوان کرد در شهنشاهي

آنچه محمود در ايازي کرد

چون ظهوري شد آنکه صاحب طرز

از غزالان غزل طرازي کرد

به طواف مقام ابراهيم

در دکن خويش را حجازي کرد

445

سر از سوداي سامان فکر بي سامانيي دارد

به کنجي رفته پاي دل فرو ويرانيي دارد

به نام ديده ي گريان فکندم قرعه، شد روشن

که از آيينه رويي طالع حيرانيي دارد

گرفتم فال بهر دل به مقصد مي رسد آخر

به دشت غم در اول گر چه سرگردانيي دارد

کبابي بايد از لخت جگر بر خوان دلسوزي

خيال مست نازي مي رسد مهمانيي دارد

بحمدالله که پيمان طعنه دارد بر دل خوبان

اگر با عهد ايشان بخت هم پيمانيي دارد

مگر زين گرم خوني سرد گردد اندکي ناصح

ز خجلت مي گدازم صبر نافرمانيي دارد

سر و برگ شکرريزي ندارد، خنده ي شيرين

چه واقع شد نگاه تلخ زهرافشانيي دارد

نگه را کرده منع از التفات اما نمي داند

که هر ساعت تغافل ديدن پنهانيي دارد

خسک در جيب جان ازغيرت زندانيي دارم

که از باد بهاري خاطر بستانيي دارد

يکي خود را به صد سازد ظهوري خرج در مجلس

کند تا مدعي را زير بالا خوانيي دارد

446

سوداي تو گر به سر درآيد

هر دم سودي ز در درآيد

گرديده ز غمزه ي تو شيرک

هر رگ که به نيشتر درآيد

بايد نم نيل گريه گلگون

تا شاخ گلي به بر درآيد

گويا نظري ندارد از عشق

حسني که به هر نظر درآيد

بازوي زري ضرور دارم

شايد که به آن کمر درآيد

آمد خبر نيامدنها

ذوقيست که بيخبر درآيد

دشنام دهست در دعا باش

باشد به نفس اثر در آيد

باشد قفسش هم استخوانش

مرغي که به دام پر درآيد

عيديست براي کام طوطي

گر زهر تو با شکر درآيد

در غاشيه داري تو خورشيد

از گرم روي به سر درآيد

چشم همه گوش بر لب من

حرفت به زبان مگر در آيد

چون بزم ديت نهند فردا

خونم ز در هدر درآيد

روز تو نگشت شب ظهوري

با شام تو کي سحر درآيد

447

هر جا به ناز سرو قدت جلوه گر شود

صد جان ودل سپند گزند کمر شود

انديشه ي جمال تو شبهاي بي سحر

هر گه ز دل زبانه برآرد سحر شود

نزديک بود دوش که از تلخي نگاه

زهر مرا معارضه اي با شکر شود

خوني نمي چکد ز رگ ناله ي قديم

کو زخم تازه اي که دچار جگر شود

سالک عجب که بگذرد از گام اولين

در راه سعي با خود اگر همسفر شود

زودست حرف دعوي تقوي، دلا بساز

چندي دگر که خرقه مي آلودتر شود

حرفي ز رود گريه ي من مطربا بگوي

تا بر لب تو زمزمه ي خشک، تر شود

صد زخم رشک در دل پرخون نهاده سر

تا کي جگر خدنگ غمش را سپر شود

پيکان شست هجر ز دل کي توان کشيد

جان از شراب وصل مگر بيخبر شود

نخجير لاغرست ظهوري از آن ز دور

قربان حلقه هاي کمند نظر شود

448

از شراب عشق مستان هوشياران خودند

وز فلک پيمانه بر کف جرعه خواران خودند

جسم لاغرتر ز کاه و درد فربه تر زکوه

با همه نازک دليها بردباران خودند

سينه بازد در مدد غيرت گر افتد يار غير

در مقام پايمردي دستياران خودند

هم دهان خواست هم چشم توقع ميخ دوز

نااميدان ازهمه اميدواران خودند

آفتاب از خرمن روز سيه شان خوشه اي

از صفاي گريه ي شب صبح کاران خودند

دست بيداري به روي بختشان افشانده آب

ديده مرگ خواب خوش، شب زنده داران خودند

بيشتر از دين و دنيايي نمي دارد کسي

با دل وجان تحفه کرده شرمساران خودند

طالبان عيش وعشرت نذر و نيت مي برند

رنج و محنتشان گوارا سوگواران خودند

چون ظهوري در ازل باخود قراري داده اند

نيستشان اميد تسکين بيقراران خودند

449

خوش آن کو دل به دلبر واگذارد

ز مژگان رگ به نشتر واگذارد

سرافرازي تواند سجده کردن

که بر خاک دري سر واگذارد

نه اندازي درين پروازگاهست

که شاهين را کبوتر واگذارد

مروت فربه از صيادي اوست

عجب گر صيد لاغر واگذارد

ندارد آنچنان قصري گدايش

که درباني به قيصر واگذارد

نه طوفانيست در درياي چشمم

که کشتي را به لنگر واگذارد

سيه بخت تو گر گاهي چراغي

کند روشن به صرصر واگذارد

صبا خاشاک کويت مي کند جمع

که پهلويي به بستر واگذارد

نيازم مي تواند کارها ساخت

ترا نازت به خود گر واگذارد

کند خمخانه ها خالي ظهوري

گرش ساقي به ساغر واگذارد

450

عاريت کردم قدمها جستجو آخر نشد

بر تراشيدم زبانها گفتگو آخر نشد

ديده بر دشت شقايق مغز بر باغ سمن

شد خزان وآرزوي رنگ و بو آخر نشد

در تري زد غوطه جيحون، داد ازين دامان تر

گرد از دريا برآمد شست و شو آخر نشد

در محبت هيچگه ننشست نقش سادگان

کينه ورزيهاي چرخ توبتو آخر نشد

زين چه حاصل محضر مهر ووفا کردم درست

در شکستم بيوفايان را غلو آخر نشد

انتظار برق صدره خرمنم را سوختست

ماجراي حسن و عشق شعله خو آخر نشد

صفحه ي روز و شب از اشک جگر گون شد نگار

شام هجران نگار صبح رو آخر نشد

کو سرآمدتر کسي از من ز بنداران عشق

وام کردم صد نياز وناز او آخر نشد

نيستي گر مرد درد دل ظهوري دل مدار

حسرتم آخر نشد تا آرزو آخر نشد

451

سينه ديگر ز آه مي پرسد

ديده از گريه گاه مي پرسد

سرم از خاک پاي مي گويد

فرق شاه از کلاه مي پرسد

زين سبکروحتر کنم خود را

کهربا حال کاه مي پرسد

بايدم خرمني برآوردن

برق کي از گياه مي پرسد

از گران تحفگان درگاهم

رحمتش از گناه مي پرسد

پيش پيش سراغ مي آيد

در قفا آنکه راه مي پرسد

گر ز نخوت سخن زبان بسته است

به مروت نگاه مي پرسد

هرگز آيينه اي نديده مگر

نسبت مهر و ماه مي پرسد

با ظهوري نمي توانم گفت

که مرا هيچگاه مي پرسد

452

عشق کو تا ز کفر دين رويد

چون بکارم گمان يقين رويد

ساعد از داغها شود چمني

گل خوناب ز آستين رويد

ختنستان طره [را] بگشاي

تا ز هر چين هزار چين رويد

تنت از غوطه آب را جان داد

ديگر از خاک ياسمين رويد

طفل اگر يکدم از تو ماند دور

چين پيريش از جبين رويد

تا به مژگان برون کنم نامت

خون چو گريم همه نگين رويد

نه از اين خير بيند و نه از آن

دل کز آن مهر آن و اين رويد

کوزه گر از سفال آب خورد

گر نه عيش از دل حزين رويد

تا نباشد تلخ گوي بتان

کي ز کنج لب انگبين رويد

به ره باغ کس عنان ندهد

شاخ گل از ميان زين رويد

هست بر دشمنان ظهوري رحم

که زدلشان هميشه کين رويد

453

زخويش تا نمي گويم سخن افسرده مي آيد

به رويش تا نمي بينم نگه پژمرده مي آيد

دگر اين کيست در ميدان بنازم گرمي جولان

به جولانگاه خود خورشيد خوش افسرده مي آيد

به گلشن رفته و ز شوخي نديده پيش پاي خود

نهاده پاي بر برگ گلي آزرده مي آيد

نديدي چهره ي خوي کرده بنشين بر در بستان

تماشاييست آب روي گلها برده مي آيد

برايش ساعتي صد بار مي ميرم اگر خواهد

کجا اين زنده جانيها ز هر دلمرده مي آيد

چو مو هر سوي سرها بسترد تيغ بلاي او

مگر در طوق زخمش گردن بسترده مي آيد

به گاه گريه، گرد ازجويبار رگ برانگيزم

خوش آن کز گريه گاه خود جگر افسرده مي آيد

به انداز حساب ناله مدي مي کشد آهم

غم خود مي شمارم اشک از آن نشمرده مي آيد

زپروين باري چشم تر خود ذوقها دارم

به کار روز بازار شبم، اين خرده مي آيد

مگر مي کرد همدم پشتي من درعزيزي ها

چه خواري ها به روي خويشتن آورده مي آيد

به بازي گاه خود دل مي رود وزداغهاي او

به سينه عرصه ي شطرنج غم گسترده مي آيد

رهي افتاده شيخ شهر را بر مجلس رندان

زهي درياي عرفان مي به کشتي خورده مي آيد

ظهوري را امانت داريي افتاده بر گردن

ز بزم يار نقد جان ودل نسپرده مي آيد

454

فيضي عجب درين گل صبح از صبا رسيد

بيرون نهيم رخت کدورت صفا رسيد

خورشيد ومه سپند، شدم ايمن از گزند

داغش به حال تيرگي سينه وا رسيد

صد درج در به خرده ي بيعانگي برند

يکدانه دراشک به سلک بها رسيد

گشتند از تو بلبل و قمري رقيب هم

گويا به گوش سرو و گل اين ماجرا رسيد

دندان بخيه گشت به خنديدن آشکار

چون نوبت رفو به گريبان ما رسيد

با خنجر کشيده تغافل رسانده بود

خود را به پيش من که نگاه از قفا رسيد

پيراهنش، به خدمت نزديک گشته ام

دست گشاد بخت به بند قبا رسيد

آرايشست خار وخس از بهر سرو و گل

نخوت به پادشاه ز عجز گدا رسيد

بيگانگان به داد ظهوري مگر رسند

بيداد اينقدر به کدام آشنا رسيد

455

به خوبي با رخش گر گل زند دم

به زشتي در زبان سوسن افتد

زخجلت بازگردد پرتو مهر

ازو گر پرتوي بر روزن افتد

به تيغ و تير اگر گاهي برد دست

ز چشم زخم خود و جوشن افتد

به اميدي به پايش مي فتد عيد

مگر بر دست قربان گردن افتد

جنون خانگي زنجير بگسيخت

صدا بايد به کوي و برزن افتد

چه چاکي دوختم بر جيب، شايد

گر از دست رفوگر سوزن افتد

ز بس برگشته از اغيار چشمش

نمي خواهم که چشمش بر من افتد

چنان رفتست کار دوست از دست

که مي خواهد به پاي دشمن افتد

به گلشن آنچنان کاهيده بلبل

که مي بالد اگر در گلخن افتد

دعاي صبحي بلبل همين است

که شام مرگ خود در گلشن افتد

نهم انبار شکر از کشته ي خويش

گهي برقيم اگر در خرمن افتد

به دعوي بر تجلي مي فروزد

مبادا آتشي در ايمن افتد

ز بس صلبست در پيمان ظهوري

ز مومش رخنه ها در آهن افتد

456

گفتم براي ديده ي جان توتيا رسيد

تا گفتم اين، غبار رهي از هوا رسيد

خورشيد را که در بغل ذره ديده است

اين آرزو به خاطر من از کجا رسيد

افتاد عشق پيش و خرد پا کشيد پس

دارم اميد گم شدني رهنما رسيد

دامان پرده بهر چه برداشت محملي

بيرون روم ز خويش صداي درا رسيد

اين گرميي که خضر به آن جوش مي زند

از شعله ي فنا به زلال بقا رسيد

چون نوبهار قسمت ميراث خويش کرد

صد باغ رنگ و بوي به گلروي ما رسيد

انبار حسرت از غم خرمن نهاده ام

خوش آفتي به مزرع مهر ووفا رسيد

کوتاه گشت پاي و به دامان دويد چست

دست دراز غير به بند قبا رسيد

خوبان ميان مفلس ومنعم نهند فرق

در عشق نيز کار به روي و ريا رسيد

بيماريم به ورطه ي صحت رسيده بود

از درد زود نسخه به منع دوا رسيد

بالين بنه ز خشت ظهوري که پهلويم

از لاغري به فربهي بوريا رسيد

457

پاکبازان که به روي تو نظر باخته اند

هر چه غير تو به اقبال تو درباخته اند

سپر انداخته در معرکه ي صبر و شکيب

شوق چون تيغ علم ساخته سر باخته اند

با تن زارتر از کاه به همدوشي جان

در ته کوه غم و غصه کمر باخته اند

لعبت راحت از آغوش دل افکنده برون

سينه در آرزوي داغ جگر باخته اند

آگهند از روش پيک صبا گام به گام

بر سر راه خبر گر چه خبر باخته اند

جام از زهر ولب از نوحه لبالب دارند

نفس زمزمه وکام شکر باخته اند

بال پرواز لب بام که داردهيهات

قدسيان درشکن دام تو پر باخته اند

پرتو ديده بريزد هوس ديدن حور

زاهدان روشني شمع نظر باخته اند

مايه دارانه ظهوري پي آن قوم گرفت

که به سوداي تو اسباب سفر باخته اند

458

خوشا عشرت که خاطر در غم افتد

غم و اندوه در دل برهم افتد

ترنم رويد از کام و زباني

که با آه وفغاني همدم افتد

دلي دم مي تواند زد ز راحت

که تيغ محنتي را بر دم افتد

شود گم درغبار عار رخسار

معاذ لله که چشمي بي نم افتد

چه مجلسها بيارايد تماشا

چورويي را نگاهي محرم افتد

وصال اندک از دل غم نشويد

بياباني مگر در زمزم افتد

نه شمشيريست در دست فراقش

که چشم زخم کس بر مرهم افتد

صفاي گريه هاي صبح بايد

که بر گلهاي عارض شبنم افتد

ظهوري بر سر کوي محبت

کسي کو سست گو شد محکم افتد

459

عشق اسباب تعلق چو به يغما ببرد

خرقه ي شيخ حرم دختر ترسا ببرد

عشق بيباک بتان تا چه کند با دگران

عشق يوسف که چنان عرض زليخا ببرد

کام آنجا که کند چاشني تلخي عشق

زهر حسرت گرو از شهد تمنا ببرد

حشري نرگسش از عشوه ي پنهان دارد

حکم نازست که دلها همه رسوا ببرد

در تن مرده به دشنام کشد جان چه عجب

که لبش رونق اعجاز مسيحا ببرد

اي خوش آن دل که کند دخل محبت خرجش

تن وامق همه دل گشت که عذرا ببرد

نقش اين کار ندارد، ز سبک گامان نيست

که درين راه کسي نقش کف پا ببرد

ناله ي تيز زبانتر ز فغان مي بايست

که به درد تو سلام نفس ما ببرد

خبرت نيست که از رشک ظهوري چه کشيد

مي برد بيخبري هاش به هر جا ببرد

460

ياد تو غم کشيده را خاطر شاد مي دهد

چشم ستم رسيده را روي تو داد مي دهد

من نيم آنکه خود به خود ترک مراد خود کنم

هر چه ز ياد مي برم عشق تو ياد مي دهد

از طپش فتاده اي بود غبار خاطري

گرد مباد بر دلت خاک به باد مي دهد

گوشه ي چشم در کمين، تير کرشمه در کمان

سينه ي صيد مي برد شست گشاد مي دهد

راست نکرد کار کس فرز بساط کج روي

مهره ي نرد راستي نقش مراد مي دهد

هست ظهوري ترا مايه ي بيع درد تو

هر چه دهند ديگران جان به مزاد مي دهد

461

يکي در خوابگاه بيغمي گلهاي تر ريزد

يکي بر بستر از الماس حسرت نيشتر ريزد

يکي را خار غم در پا يکي را شاخ گل بر سر

يکي را کام زهرستان يکي از لب شکر ريزد

شهيد بخت خود گردم که هر دم حسرت تيغي

درون سينه آيد صد شکافم بر جگر ريزد

ز رويي ديده را فرموده ام گلگشت بستاني

که صد باغ و بهار از جيب و دامان نظر ريزد

شدي محمل نشين از آه، ما هم رخصتي بايد

مبادا سيل خوني بر سر راه سفر ريزد

معاذ الله مبادا شعله اي در دامني پيچد

صبا خاکسترم را از سر ره دورتر ريزد

بيابان گرد او غمنامه پردازي چه مي داند

کف خوني مگر بر بال مرغ نامه بر ريزد

نپروردست محرومي در آن آب وهوا ما را

که نخل انتظار وعده اي بر ما ثمر ريزد

عجب گر چرخ بندد پرتوي بر جيب روز من

اگر صد آفتاب و مه به دامان سحر ريزد

ظهوري ترسم آتش در شب غم افکني ناگه

دعايي کز دعاهاي سحر سوز اثر ريزد

462

تا هواي تو بر دماغ نزد

لب در آستان باغ نزد

بر اياغت چنين که تقوي زد

هيچ پروانه بر چراغ نزد

طالبت در طلب به خضر رسيد

پا به سنگ ره سراغ نزد

نپذيرفت گونه ي مستيش

هر که در خون دل اياغ نزد

آه تا عنبرين طناب نتافت

نگهش خيمه بر دماغ نزد

سينه خامست در رفو کاري

بر جگر بخيه هاي داغ نزد

همه از درد و غم ظهوري گفت

حرف آسايش و فراغ نزد

463

کسي که چشم ز روي تو دلستان بندد

به روي سير در باغ و بوستان بندد

بهار پيش رخت جلوه کي تواند کرد

به اينکه تهمت رنگي بر ارغوان بندد

به جز ملازمت اهل سحر نيست علاج

مگر که ناصح ما را کسي زبان بندد

نمانده در دل پروانه تاب، مي خواهد

به شاخ شعله ز بال و پر آشيان بندد

اجل معامله نزديک کرده خوش با جان

اميد هست که دوري در دکان بندد

خدا کند که نشيند دگر چنان نقشي

که چهره نقش بر آن خاک آستان بندد

فلک به نعمت وصلم اگر چه مي پرورد

چنان نکرد که مغزم در استخوان بندد

گياهها همه زخمي دمد ز تربت من

اگر نه دست وصال تو زخم جان بندد

به جيب جان ظهوري هزار چاک افتد

اگر نه زور فلک بازوي توان بندد

464

دوش لوح سينه از نقش جدايي ساده بود

وصل خوش آغوش تنگي بر دلم بگشاده بود

با رگ جان نشتر فرقت سر الفت نداشت

داغ حسرت چشم بر مغز جگر بنهاده بود

دل ز شادي در کنار عيش سرگرمي نهاد

از شميم طره ها عيش مشام آماده بود

ياسمين بوسه در گلبرگ لبها مي شکفت

عشق بي پروا هوس را دست چيدن داده بود

ترس کاري را نمي لرزيد دست طره گير

پنجه ي شيخ حرم در زلف ترسا زاده بود

قطره ي مي مي چکيد و لاله وگل مي دميد

روزگار نوبهار خرقه و سجاده بود

ماهتاب از شمع مجلس روز بر شب مي فشاند

قرعه ي پروانگي بر آفتاب افتاده بود

زور مستي داشت تقواي ظهوري را خراب

گر چه از عکس لب ساقي نمک در باده بود

465

قامتش بر سرو پهلو مي زند

پيش رويش لاله زانو مي زند

حسن مي سنجد به ابروي تو ناز

هين ترازو در کفش مو مي زند

شاه زخمي سينه را در طالعست

خويش را بر خنجر او مي زند

مي توان سر پنجه ي خورشيد تافت

ذره حرف زور بازو مي زند

کاه را گويم که بر کن کوه را

ناتواني لاف نيرو مي زند

با جمالش گر زند خورشيد دم

در دمش شمشير بر رو مي زند

کاروان دعوي اعجاز را

راه آن چشمان جادو مي زند

عشوه بر ترکش زد از چشم تو دست

شير مردان را به آهو مي زند

لاله از روي تو کار رنگ ساخت

سنبل ازموي تو بر بو مي زند

شکر کز بهر ظهوري هست خوب

هر چه بر گوش تو بدگو مي زند

466

شوريد صبر و راز نهان بر ملا فتاد

خاطر درين خيال وصال از کجا فتاد

زرين کند سوزن خود گو رفوگران

از شوق شاه چاک به جيب گدا فتاد

در صيد وصل ناوک تدبير غمکشان

با آنهمه ملاحظه آخر خطا فتاد

بد روز ذره اي که ز خورشيد دور ماند

دلتنگ قطره اي که ز دريا جدا فتاد

يک آرزو نماند که حسرت نکردمش

صد عافيت ز پهلوي من در بلا فتاد

دل در ره اميد چنان پيش مي دويد

برگشت روزگار چنين در قفا فتاد

ديگر شدست طبع جهان در زمان ما

فصل بهار بلبل زار از نوا فتاد

کاهي شديم شکر که تقصير ما نبود

در شکوه دل ز جاذبه ي کهربا فتاد

رويي اگر دهند سخن روي مي دهد

ملزم شديم کار به چون وچرا فتاد

مردم ز شوق نامه و پيغام اي صبا

هان دستگيريي که ظهوري ز پا فتاد

467

صفحه ي معني هنوز از حرف صورت ساده بود

کز تماشايت نگه چشمي به حيرت داده بود

تا جگر خواران به لذت ريشه ي جان پرورند

خنده هاي شکرين بر خوان نمک بنهاده بود

طره اي کز چين دامان نافه بخشد تنگ تنگ

بر مشام بيخودان جيب ختن بگشاده بود

آرزو از يک طرف مي گفت ودل از يک طرف

در لب آري و بلي را صد جواب آماده بود

عنف مستي در بر تقوي لباسي مي دريد

بخيه ي دلق ورع از قطره هاي باده بود

ديده را تاب رخي در جلوه ي خورشيد داشت

کام از حرف دهاني در شکر افتاده بود

بهر مجنون حسن تدبير پدر سودي نکرد

مادر او را از براي عشق ليلي زاده بود

طالع يعقوب چشم از خواب عمري وا نکرد

عشق خوش افسانه اي ياد زليخا داده بود

تا شود از درد عادت صاف طبع زهد شيخ

لاي پالاي ظهوري گوشه سجاده بود

468

سود عشق آنقدر نمي باشد

صبر اگر در سفر نمي باشد

لب بي ناله را که لب خواند

سر بي درد سر نمي باشد

در دل بيدلان غمزه پرست

رگ بي نيشتر نمي باشد

کوه کاهست در ترازوي عشق

کمتر و بيشتر نمي باشد

اي خوشا گريه هاي خشک لبان

ابر را چشم تر نمي باشد

تلخکامي به شورم آوردست

چاشني در شکر نمي باشد

بخت فيروز دوستان دارند

دشمنان را ظفر نمي باشد

کوه را زير بار هجرانت

مهره هاي کمر نمي باشد

لب به دشنام بايدش آلود

که دعا بي اثر نمي باشد

غالبا مرده بخت خفته ي من

ورنه خواب اينقدر نمي باشد

با ظهوري دگر مشو زنهار

که ظهوري دگر نمي باشد

469

دلي دارم که رو از تيغ دلبر برنگرداند

چو با مژگان در افتد رگ ز نشتر برنگرداند

ازين تلخي که حاصل کرده از زهر تو کام من

عجب دارم که شيريني به شکر برنگرداند

سپاه خنده را غير از هزيمت نيست درماني

به راه افتاد اشکم گريه لشکر برنگرداند

که ديدست اينچنين صياد، قدرت آن مروت اين

که زخم فربه از نخجير لاغر برنگرداند

ثباتي ديگر از بهر قرار و عهد خود بردم

مگر عهد و قرار خويش ديگر برنگرداند

ز گل زيباست درس ياري بلبل ز برکردن

به تحريک صبا آخر ورق گر برنگرداند

نباشد حشمتي در جرگه ي نعلين پوشانش

گداي کوي عشق از سر گر افسر بر نگرداند

فلک بيهوده گاهي در پي افتادگان افتد

ز سير خويش ما را سير اختر برنگرداند

به فانوس احتياجي نيست داغ سينه داران را

چراغي برنيفروزم که صرصر برنگرداند

نبودم آگه از لبهاي خشک دجله وجيحون

دگر سيلاب حسرت ديده ي تر برنگرداند

کجا سد ره من هايهاي شهر و کوه گردد

ز غوغاي خودم غوغاي محشر برنگرداند

ظهوري شاد ازين شادابي اميد خود مي زي

که ساقي خشک لب ما را ز کوثر برنگرداند

470

قسم به وصل که حرفش چو در ميان آمد

به فال شوق غم هجر را کران آمد

قسم به سوز دل تفته سينه اي که چو شمع

به شرح داغ جگر جمله تن زبان آمد

قسم به قصه ي رنگين زرد رخساري

که گونه دارتر اشکش ز ارغوان آمد

قسم به صيد فکن غمکش کمان پشتي

که آه را ز دمش تير بر نشان آمد

قسم به سنبل مويي که گشت بر سنبل

شميم زد چو نسيمش به بوستان آمد

قسم به آتش دوري که کرد هر [جا] دود

به برفروختنش هيزم استخوان آمد

قسم به سوخته جاني که بر ره قاصد

تمام ديده شد از داغ و ديده بان آمد

قسم به سرو بن آرزوي حسرتيان

که در بهار تبر خورده ي خزان آمد

قسم به جان تو و جان هر که زنده ي تست

که بي رخ تو ظهوري ز جان به جان آمد

471

کيست ما را که پيامي ز بر ما ببرد

هم مگر بيکسي ما خبر ما ببرد

عمر شيرين شده در هجر چنان تلخ، که نيست

زهر را زهره که نام شکر ما ببرد

آنکه ايام شمارد ز سيه روزانش

شام خود را به حساب سحر ما ببرد

لوح خاطر ز جمالت نه نگارستانيست

که اجل نقش ترا از نظر ما ببرد

نيشتر را کف پا برگ سمن مي داند

خصم خاشاک خود از رهگذر ما ببرد

عيشها را همه [از] نقص غم آرد بيرون

خشکي از خنده مگر چشم تر ما ببرد

دل که خواهد رسدش خرمن راحت به فلک

پشته ي داغ به دوش جگر ما ببرد

گريه ي قيمتيي گر نرسانيم به بيع

زود خاک خزف آب گهر ما ببرد

ساقي اين باده ي سرجوش ز خمخانه ي کيست

دو سه جامي که همه شور و شر ما ببرد

سادگي هاي جنونش نکند تنبيهي

خرد اين خيرگي خود ز سر ما ببرد

چند بي کسب غم عشق ظهوري هر جا

عرض هر عيب به عرض هنر ما ببرد

472

اگر ز نامه ي من گرمي اثر نپرد

سمندرست اگر مرغ نامه برنپرد

فراق سخت کمان را چه دست و بازوييست

کدام تير گشايد که از سپر نپرد

قلم به شرح محبت دروغ پردازست

به بال شوق رقم گر ز نامه برنپرد

ز موجهاي خبر گوش تشنه تر گردد

اگر براي تسليش چشم تر نپرد

دريده چشم مپو ره، نگاه بر پا دوز

ز خيرگيست به شمشير رشک سر نپرد

به زر اگر چه همه کار بر کند رنگي

ز کار خويش نگويم که رنگ زر نپرد

عجب که غمزه به خون تو خنجر آلايد

ترا که رگ به تمناي نيشتر نپرد

کجا چراغ نهد داغ سينه افروزت

که گرد آن همه پروانه ي جگر نپرد

چه تلخي نگهست اي ز عمر شيرين تر

به زهر چشم، مگس هرگز از شکر نپرد

توجه تو ظهوري بلند مي بايد

همان ذروه ي همت به بال و پر نپرد

473

فرقم از تيغ چرخ وانخورد

نزند روزگار تا نخورد

به حريفان نقش ساز بگوي

ساده باز از کسي دغا نخورد

گرنه بيگانه گوي گردد لب

حرف بر گوش آشنا نخورد

منعمان فکر دست مزد کنند

جز گدا زخم خون بها نخورد

نقل تسبيح بر کفش ننهند

گر شراب تو پارسا نخورد

نرود پيش کار رسوايي

از ملامت اگر قفا نخورد

خويش را مست اگر نخواهد ناز

مي به ياد نياز ما نخورد

عجبي نيست زين نفس که مراست

گر اجابت دم دعا نخورد

بند کردند ناخني خس وخار

نيش رشکي رگ صبا نخورد

مي شود تيره بخت تر از زاغ

استخوان مرا هما نخورد

رنج آسودگي کشيده دلم

غم آسودگان چرا نخورد

گشت ظاهر ز خضر ميل بقا

واي او باطن فنا نخورد

قدم راهرو ز ره سيرست

انتها گردد ابتدا نخورد

چه خوش افکنده غم ظهوري را

اگر از دستگير پا نخورد

474

زد از شرر آه شبم مشعله اي چند

با شغل غمت فارغم از مشغله اي چند

از بوي شراب تو چنين مست وخرابيم

کو تعبيه در هر بن مو حوصله اي چند

در بيعگه خاطر سودا زدگانت

آورده خيال تو فرو قافله اي چند

در هجر تو نسپردن جان بدعت ما بود

داريم ز دلبستگي خود گله اي چند

ويران شده دل کلبه ي صبري نکند طرح

تا صرف بنايش نکند زلزله اي چند

در دشت طلب گرم روآنست که از برق

در هر قدمي پيش فتد مرحله اي چند

از خشک لبانت نشمارند درين راه

در آب نشان بر کف پا آبله اي چند

فصلي بسراييم ازين قرب که ماراست

دانيم ميان گل و بو فاصله اي چند

بر بحث خرد چند نهي گوش ظهوري

از علم محبت بشنو مسأله اي چند

475

الفرار اي عقل سلطان جنون لشکر کشيد

الوداع اي سر غرور حسن خنجر بر کشيد

حبذا اي سينه ريشت زخم بر مرهم چکاند

مرحبا اي ديده اشکت سوز در اخگر کشيد

زهر مژگان عتاب آلود کار خويش کرد

تلخکامي انتقام خويش از شکر کشيد

کي به آب پند ناصح، کشته گردد آتشم

شعله ي داغ ملامت تيغ بر صرصر کشيد

شمع محفل گو برافکن پرده ي فانوس ناز

نيست جا ديگر ز بس پروانه پر در پر کشيد

فرق شوق از حسرت زخم ملامت مي پرد

از براي مصلحت طاقت سپر در سر کشيد

مژده اي دارم ظهوري با تو دارد غمزه اي

سينه بگشا پيش نه پا ذوق کن خنجر کشيد

476

بهار آمد ز دلها غم درو کرد

به مي زاهد رداي خود گرو کرد

فغان و ناله ي رسوا رضا نيست

دلم با دردش اين گفت و شنو کرد

به تارک بسکه مجنون خاک افشاند

به هامون پشته ها را جمله گو کرد

گشاد ابروي دربان کجا رفت

بيا را در لبش بختم برو کرد

به جاي شوق در دل صبر کشتم

به جز من گندم خود را که جو کرد

بهار گلشن رخ فصل خطست

کهن گرديده عشقم حسن نو کرد

شراب از خوي به رويش تخم افشاند

توان خورشيد از رويش درو کرد

ظهوري محملي انداخت در پيش

که دير وکعبه را دنباله رو کرد

477

جمع آن دل که ز آغاز پريشان افتد

سره آن سر که ز فکر سر و سامان افتد

زخم او نيست اگر راه به مرهم داند

درد من نيست اگر در پي درمان افتد

در دل خاک، گريبان کفن پاره کند

هر کرا چشم بر آن چاک گريبان افتد

بر ره باد چراغم شود افروخته تر

مي شود مشعل اگر بر دم طوفان افتد

تشنه تر مي شوم آبم ميچکانيد به لب

اي خوش آن تشنه که در چشمه ي حيوان افتد

غنچه ي دل به شکفتن برد آن بلبل را

کز قفس بال گشايد به گلستان افتد

آن زمان کار توان ساختن از کام و زبان

که غم و درد تو از ناله و افغان افتد

دست در جيب دري بسکه روان گرديدست

در گريبان چوزنم چاک به دامان افتد

ذوق از عيدي طفلانه نباشد در عشق

عيدي آن را که ز شمشير تو قربان افتد

در پي نکهت موي تو دود چنداني

که نفس بر نفس نکهت ريحان افتد

بار دوشست ظهوري سرت از خويش ملاف

که سر پرجگران بر سر ميدان افتد

478

خوشا زخمي که از صيد غمي در يکدگر غلطد

اگر سازد به زور شوق پا محکم به سر غلطد

خدايا زهر غم در کام جانم ريخت، بنوازم

به تلخي کز لب شيرين زباني در شکر غلطد

جلاي چشم تر از چهره اي خواهم که چون گريم

به جاي اشک بر رخسار خورشيد و قمر غلطد

به اميدي که شايد آرزوها برکند رنگي

دل صد پاره شب تا روز در خون جگر غلطد

در آن کشور که گردد باغبان، عشق چمن پيرا

زنخل آرزو هر لحظه اي شاخي به سر غلطد

ز شور شوق مي خواهم به زوري گريه ي غم را

که هر دم از جگر برچهره ام لختي دگر غلطد

خيالش را به نوعي تنگ در آغوش جان دارم

که عاجز مي شود گاهي اگر خواهد که برغلطد

ظهوري آن زمان در بستر آسودگي غلطي

که دل از شوق مژگان هر زمان بر نيشتر غلطد

479

ماه من چون ز رخ نقاب کشد

سجده از فرق آفتاب کشد

نوبهار از رخ عرقناکش

در گل و لاله آب وتاب کشد

ترک چشمش ندارد آن پروا

که خدنگ نگاه تاب کشد

سايبان محبتش چو زنند

دل ز رگهاي جان طناب کشد

تابه ي آتشين بيار کز آن

ابر مژگان من حباب کشد

دل زگرماي شوق مي خواهد

که کتاني به ماهتاب کشد

هست قدر آنقدر سؤال مرا

که لبش زحمت جواب کشد

رتبه ي عشق بين که نيلوفر

چتر در چتر آفتاب کشد

عشق اگر دل دهد کبوتر را

جگر از سينه ي عقاب کشد

کحل بيداريي بساز اي بخت

که ظهوري به چشم خواب کشد

480

تا چند تمنا پزم و خام برآيد

تاچند سحر پرورم و شام برآيد

از هيچ دلي رم نکند مهر غزالان

اي واي گر آرام تو آرام برآيد

از کام اگر ناله برآيد چه تفاوت

مشکل شود از ناله اگر کام برآيد

در مزرعه ي عشق عجب آب وهواييست

گر ننگ بکارند همه نام برآيد

اين حوصله بر قطره ي گمنام که پيمود

خواهم که به دريا کشيم نام برآيد

حاصل شد ازو آرزويم ليک نه دلخواه

چون کام گدايان که به ابرام برآيد

در خانه خرابان فکند آتش ديگر

خورشيد قيامت اگر از بام برآيد

از دامن خواري نکشد دست عزيزي

تا کام دعا از تو به دشنام برآيد

گر ضابطه ي حسن ترا درنظر آرند

نور مه وخورشيد همه وام برآيد

مي خواست تفي آتشت از شعله ي خويت

ترسيم که خاکستر ما خام برآيد

گويند خبر از تيرگي روز ظهوري

هر فال که از دفتر ايام برآيد

481

سر به فکر ترک سامان برنخورد

دل به درد ولب ز افغان برنخورد

چشمه هاي خون ز مژگان سر نکرد

رگ به جنبشهاي مژگان برنخورد

برنچيدم بستر عار اي دريغ

درد بيدردي به درمان برنخورد

خاطر شوريده اي مي خواستم

دلبر کاکل پريشان برنخورد

خواستم خود را برم از ياد خود

بخت سستي کرد نسيان برنخورد

آرزوي سير چشمي داشتم

از جگر لختي به دندان برنخورد

تا به دامان عطر در مغز آورم

باد گلزار گريبان برنخورد

کام جان شيرين نشد از بخت شور

بوسه ي کنج نمکدان برنخورد

مي گريزد دولت از گوي سري

کز خم زلفي به چوگان برنخورد

راه ما بر کوچه ي حرمان فتاد

دل به دلبر جان به جانان برنخورد

تا ظهوري را به غواصي برم

ديده ي چون ابر نيسان برنخورد

482

شرار دوزخ دل زاغ چون بر جان فروريزد

زخجلت لاله ي خلد از کف رضوان فروريزد

سر افسانه ي دردي کزو اين مرگها دارم

اگر بگشايم از هر حرف صد درمان فروريزد

خراميدي و شد صفهاي صبر و هوش پامالت

بيا بنشين که هر کس بر سرت صد جان فروريزد

به سنگي عشق ننوازد اگر فرق تمنا را

کجا از مغز سوداي غمم سامان فروريزد

خوشا حالي که بر بالين بيماري ستمکاري

به انگشت ترحم اشک از مژگان فروريزد

خوشا روزي که قاصد آيد و اين گرد محرومي

ز رخسارم به باد گوشه ي دامان فروريزد

خوشا سر بسته مکتوبي که در غمخانه ي هجران

چو بگشايند، وصل از معني عنوان فروريزد

شبي خواهم ظهوري آنچنان سر بر زمين کوبي

که ديوار و در کاشانه ي حرمان فروريزد

483

عشق چون جوهر هر چيز هويدا مي کرد

داغ را روي شناس جگر ما مي کرد

کشته ي تيغ تغافل چو به خون مي غلطيد

نگه از دور به تقريب تماشا مي کرد

تا زند شحنه ي بازار ملامت بر سر

صبر کم حوصله هر لحظه گلي وا مي کرد

بر سر کوچه ي بيچارگي از قوت ضعف

مزد لبهاي خموشم که چو غوغا مي کرد

لب جام از لب ساقي چو شدي بوسه رباي

آرزو خون جگر در دل تقوا مي کرد

در به هم بر زدن مملکت صبر وشکيب

کار صد خيل وحشر ناز تو تنها مي کرد

يوسف ار قافله در عهد تومي برد به مصر

حسن تو رهزني عشق زليخا مي کرد

نافه از طره ي ليلي نخريدي مجنون

مغزش ار در ختن موي تو سودا مي کرد

گرنمي داشت ظهوري تف سودا در دل

قيمت داغ جگرسوز که پيدا مي کرد

484

گر بتي قبله ي نماز آيد

دل ز وسواس کعبه باز آيد

سخن از صيدگاه عشق مپرس

کبک اينجا به صيد باز آيد

حسن تن در دهد به خدمت عشق

گر نيازي به کار ناز آيد

از تف نقش پاي گرم روان

راه بر تابه ي گداز آيد

گريه رقاصيي تواند کرد

هايهاي از ترانه ساز آيد

دو جهان باختن به سرداوي

از حريفان پاکباز آيد

اگر اينست بحث رسوايي

چه سخنها بر اهل راز آيد

تا قيامت ز سينه ي محمود

نفس طره ي اياز آيد

به ديت کار بر نمي آيد

گر نه تيغي گلو نواز آيد

از ظهوري توان صبوري جست

اگر از الفت احتراز آيد

485

کسي که درهوس لعل باده نوش افتد

ز تاب مستي حسرت چو من به جوش افتد

به روي کار فتد بخيه ها اگر رندي

دو روز در پي زهاد خرقه پوش افتد

ز يک نگاه کمينگاه گوشه ي چشمي

هزار تفرقه در کاروان هوش افتد

ز جاه حسن به صد جان بها کند نگهي

بلاست اينکه توانگر گران فروش افتد

به کوي غصه، دل از رشک خورده پهلويي

رواست بار اميدش اگر ز دوش افتد

چنان به عشوه مکن گرم، سرد مهران را

که ديگ آرزوي خام ما ز جوش افتد

شکسته عهد تو برمن سخن نمي آيد

اگر ره گله اي بر لب خموش افتد

به صد فريب ظهوري زبان کشيده به کام

چنان مکن که لبش باز در خروش افتد

486

با خسان آن گل چنين گر سير گلشن مي کند

زود گلهاي پشيماني به دامن مي کند

دوستي هايي که در کارش اسيران کرده اند

يک يک آن نامهربان درکار دشمن مي کند

محرمان را زهره ي دامن گرفتنها نبود

بازوي غير اين زمان انداز کردن مي کند

دل که نشتر در جگر بر ياد مژگان مي شکست

از براي خار پا تدبير سوزن مي کند

در شکنج دام زلفش غير خوش خوش آرميد

اندک اندک مرغ دل ترک طپيدن مي کند

حسن خواهد چند روزي ديگرش در کار کرد

غيرت اين خونها که حالا در دل من مي کند

وقت حسن خط ز آهم صبحها را شام کرد

وه نمي داند چراغش خانه روشن مي کند

آرزو مرد وگرفتم با ظهوري ماتمش

عشق پنهاني دگر جانش چه در تن مي کند

487

دل که در کنج هجر جا دارد

جاي در کام اژدها دارد

لرزه ي روزگار بيتابي

بند از بند جان جدا دارد

تيغ بيگانگي کشيده فراق

همه انداز آشنا دارد

جان به ملک عدم رسيد وهنوز

روي اميد بر قفا دارد

صلح کردند هجر و وصل همان

درد ما جنگ با دوا دارد

زخم دامن فشانده بر مرهم

خنجر غمزه مرحبا دارد

کشته ي تيغ و دشنه ي مژگان

نگه تيز خون بها دارد

چشم شب زنده دار گوشه نشين

حاجت گريه را روا دارد

مردن وزيستن نمي دانيم

ديگري اختيار ما دارد

از ظهوري بخر ظهوري را

گر چه صبر گريز پا دارد

488

بيچاره کسي کز ستمي زار نباشد

در کنج غمي روي به ديوار نباشد

در روزازل شيردلان بر نگرفتند

آن سر که سزاوار سر دار نباشد

در شکوه چوافتد لب ما کيست حريفش

با يار بگوييد که اغيار نباشد

داغيست براي جگر باغ وبهارش

هرگل که بر آن گوشه ي دستار نباشد

گردد شکرت چون به تبسم نمک افشان

رحمست بر آن سينه که افگار نباشد

اعجاز مسيحا نتواند هنري کرد

تا نکهت جيب تو هوادار نباشد

درجان برهمن ندود ريشه ي زنار

گر از سر زلف تو در آن تار نباشد

غلطيده به خونند چه کافر چه مسلمان

در مذهب هجران تو زنهار نباشد

بيهوده نپرسند زما کرده ي ما را

در روز جزا مست توهشيار نباشد

فردا نستاند به يکي حبه ظهوري

خلدي که درآن وصل تو در کار نباشد

489

کسي را گر کسي نامهربان وتندخو گويد

ستمکار مرا بشناسد واين [را] به اوگويد

به بازار محبت سر زند بانگ مزاد از من

هزاران جان و دل گر قيمت يک تار مو گويد

گدازد رنگ و بو در لاله و گل از تف خجلت

از او گر باد در گلزار حرف رنگ و بو گويد

گنه را صاحبان خير مي بخشند مي گنجد

اگر خود را دل ديوانه نذر داغ او گويد

کند در روز مرگم هر چه از زاري وغمخواري

زغمخواران يکي خواهم به خاک من فروگويد

مگر تار نگاه وسوزن مژگان شود حاضر

که دل با چاک جيب صبر و طاقت از رفو گويد

به زير سر ورع را خواب مستي مي نهد بالش

ظهوري گر چنين افسانه ي جام وسبو گويد

490

دل خود را بنازم فکر درد جاودان دارد

مدار کار و بار سود و سودا بر زيان دارد

بيا اي عشق لختي پهن تر کن سينه ي جان را

که حسن از ابروي شوخي خدنگي در کمان دارد

کسي در قحط عشرت روي کاهيدن نمي بيند

که مغزي از سر خوان غمي در استخوان دارد

زبان آورده بيرون شعله هاي داغ مي ترسم

بر آن رازي که با مغز دل وجان در ميان دارد

چسان بر لب نهم مهر خموشي با چنان دردي

که فرياد و فغانش در کام و زبان دارد

به روي دل دري شايد گشايد همت عالي

که فرق عرش سايي نذر فرش آستان دارد

چو گل خندان به بستان مي خرامد لاله روي من

چه خونين گريه ها رشک از براي ارغوان دارد

کند تيغ ستم هر جا علم جلاد هجرانش

ز خون تا روز محشر خاک جوش الامان دارد

به استقبال محمل گو برون نه پا ز خود مجنون

که امشب خواب بختش رو به مغز ساربان دارد

صبا با مير محمل گو بگو حال گرانباري

که دست عجز در دامان گرد کاروان دارد

خجل باش اندکي از صيد بندان غمزه را سر ده

سرت کردم کمند افکن نگاهت ترجمان دارد

ظهوري از تو با خود روز وشب در کنج خاموشي

حکايت در حکايت داستان در داستان دارد

491

شکر کآخر به فراقم سرو کار آخر شد

عمر آخر نشد و فرقت يار آخر شد

تار قانون جدايي به گسستن پيوست

در رگ وريشه ي جان ناله ي زار آخر شد

رفته شد اشک حنايي ز سرا پرده ي چشم

همه غمها به تماشاي نگار آخر شد

ساقي دور مي لطف به گردش انداخت

صبح ميناست بلي شام خمار آخر شد

به در آمد ز وبال اختر طالع امسال

اي خوشا عيش غم يار چو پار آخر شد

تار گيسوي بتي دامن نکهت افشاند

مغز را آرزوي مشک تتار آخر شد

شاهد کام بغل بر دل من گو مگشا

عشق آمد هوس بوس وکنار آخر شد

ناصحان لطف کنند از سر ما پا بنهند

به سر يار که آرام و قرار آخر شد

برو اي دل تو حريف دگر اندوز که من

باختم هر چه به جز يار قمار آخر شد

در تماشا به دل و ديده ندارم حاجت

منت آينه و آينه دار آخر شد

از گلستان رخي قصه ظهوري سر کرد

سخن خرمي فصل بهار آخر شد

492

تموز هجر شد دل غنچه ي پژمرده را ماند

ز جان خون مي چکد صيد شکاري خورده را ماند

چرا هر دم بنالد آرزو در حسرت لعلي

که دشنامش دعاهاي اثر پرورده را ماند

به دوش از طره ي چوگان کيست اين آرايش ميدان

که چالاکانه گو از عرصه بيرون برده را ماند

چه حاصل کز رخش دست مروت پرده بردارد

ز بخت بد نگاهم گاه ديدن پرده را ماند

ز درد ننگ نسبت مرد مخمور تو اي ساقي

به جامي گرم سازش، زاهد افسرده را ماند

چه رنگين مي رسد از سير در خونم کش اي غيرت

سپندي کو که صياد شکار آورده را ماند

ز قيد مکتب اندوه آزادم بحمدالله

ز خوشحالي دلم طفل معلم مرده را ماند

به اميدي که صيادي کند سر پنجه اي رنگين

ظهوري آهوي پا بر گلو افشرده را ماند

493

ز رشک قامتي در بوستان شمشاد مي لرزد

ندارد دست بر طرف نقابي باد مي لرزد

مپرس از شوکت و جاه شهنشاه خيال او

مشرف کرده خاطر را ز دهشت ياد مي لرزد

زهي حسن بشر بنگر که چون خورشيد گردون را

دل از نظاره ي خورشيد مادرزاد مي لرزد

مبادا بر چراغ داغ مهجوران زند پهلو

ندارد تاب اين آتش دلم بر باد مي لرزد

ز زهر کينه ي خسرو هنوز از تربت شيرين

گياه تلخ مي رويد دل فرهاد مي لرزد

غزالي کز نگاهي صد هزبرش درکمند آيد

چه خوش نزديک دام آمد دل صياد مي لرزد

به رسم دادخواهي مي برد بختم به ديواني

که از بيداد در کام و زبان فرياد مي لرزد

ظهوري گر چه گاهي گشته در صحراي بيتابي

چو کوبد بر زمين سر، کوه را بنياد مي لرزد

494

مهر زانگونه بيفزاي که کس برتابد

عشوه سر کن به طريقي که هوس برتابد

آنقدر گريه بفرماي که از چشم آيد

ناله چندان طلب از لب که نفس برتابد

محمل وادي اميد به منزل نرسد

ناقه ي سعي گر افغان جرس برتابد

جهد کن تا کشدش شحنه ي غيرت بر دار

دل شبگرد که تهديد عسس برتابد

گوعبث پيش مروغير که آن تلخ نگاه

شکري نيست که پرواز مگس برتابد

وصل اندازه ي ما نيست ظهوري مي سوز

شعله کي ننگ هم آغوشي خس برتابد

مرديم و چاره ي غم پنهان ما نشد

درمان به کوشش آمد و درمان ما نشد

برداشت پشت دست تمنا هزار زخم

يک ره لبي گزيده به دندان ما نشد

يک روز شانه کاري آشفته کاکلي

تعبير خوابهاي پريشان ما نشد

دوران گره ز کار فروبستگي گشود

قفلي گشاده از در زندان ما نشد

افتاد در نصيحت$ دل صد زبان زکار

زنجير او بريده به سوهان ما نشد

خصمي نکرد جيب به گلهاي ديگران

تا خار او معارض دامان ما نشد

با انکه بخت مشعل خورشيد برفروخت

جز داغ دل چراغ شبستان ما نشد

صد لخت دل بر آتش حسرت کباب شد

يک آرزو نماند که مهمان ما نشد

رضوان خجل ز روي ظهوري به گوشه رفت

گلهاي خلد خار گلستان ما نشد

496

خوش آن دل کز اندوه شادي برآيد

شود گم درين راه و هادي برآيد

بگردد ره ماهتاب از کتانش

متاعش از گرد کسادي برآيد

ندارند اصلي هوسها مبادا

که همت ز والانژادي برآيد

مراد دل ار برنيايد نترسم

بترسم که از نامرادي برآيد

به سيرابي شعله بر خويش بالد

گياهي کزين تفته وادي برآيد

به اخلاص لخت جگر نه بر آتش

مگر داغ دل اعتقادي برآيد

نه هر سينه اي محرم داغ گردد

يکي از هزار اعتمادي برآيد

بهارست زاهد به مي باغ خود شو

مبادا که حيوان جمادي برآيد

گداي کسي گرنگردد ظهوري

زکاووسي و کيقبادي برآيد

497

ستم بر مهر باشد مهر اگر بر بيوفا افتد

خوشا بيگانگي چون آشنا با آشنا افتد

شکار دل ز شست رشک، زخم کاريي دارد

خدا داند که در دشت جگر خواري کجا افتد

اجل از رحم اگر خواهد که گيرد دست نتواند

معاذ الله که کس در کوچه ي هجران ز پا افتد

به جز راحت نمي باشد بلي بيمست چنداني

که چشم داغ او بر سينه ي اهل وفا افتد

بحمدالله که در گفتن نمي گنجد حديث من

ازين انديشه آزادم که رازم بر ملا افتد

دماغ دل معطر مي شود آخر ز گلزاري

به زاري گر چنين هر صبح دنبال صبا افتد

مگر هم عشق او آرد برون از ناکسي ما را

که دامان وصال او به دست بخت ما افتد

به روي عافيت از رشک چشم ميل نگشايد

کسي کز شوخ چشمي چون ظهوري در بلا افتد

498

به بوي موي تو نکهت ز مشک ناب برآيد

ز عکس روي تو هر روز آفتاب برآيد

سزد اگر رود از خاطرش وداع خيالت

ز بس براي تو جانم به اضطراب برآيد

قدم نهم به سوي توبه خانه ليک زماني

که عکس عارضت از ساغر شراب برآيد

بر آن زمين که فروغ رخ تو داده حياتش

ز ذره دانه فشانند آفتاب برآيد

نسيم طالع ما را دهد خداي تواني

که در مجادله با دامن نقاب برآيد

نمي توان ز درون تفتگان شمرد کسي را

اگر ز عهده ي داغ جگر حساب برآيد

شب شراب به اغيار وعده کرد خدايا

روا مدار که دود از دل کباب برآيد

شبي زرحم درآيي اگر به خواب ظهوري

دمي که ديده گشايد فغان ز خواب برآيد

499

بهار گلشن ايام اعتدال ندارد

دوام عيش محالست غم زوال ندارد

زمنعمان نخرم در لباس عجب فروشي

به جان خواجه که اطلس نمود شال ندارد

به آهوي دکني نازم وطريق رميدن

درين چه حرف که صحراي چين غزال ندارد

به روز وهفته در ايام وصل کار فتادست

زمان عشرت عشاق ماه و سال ندارد

همه حکايت خود را به شرح وبسط نمودند

زبان ماست که تقرير اهل حال ندارد

به جد گرفته چو واعظ حديث ساده دلان را

چرا حکايت او حرف خط و خال ندارد

هزار سختي هجران حواله شد به ظهوري

زهي زمانه که يک راحت وصال ندارد

500

خيال او چو به خلوتسراي خواب درآيد

به تن ز هر سر مويم صد آفتاب درآيد

زمان زمان به در افتد ز چاک سينه ي تنگم

چو از نظاره ي او دل به اضطراب درآيد

چو روز من به درآيد سياه از تف آهم

به کلبه ام شب هجران چو ماهتاب درآيد

ز تاب حسرت او چنان سرشک شور بريزم

که شور خنده ي او با دل کباب درآيد

زند کرشمه ي شوخيش آب بر رخ خوابم

چو از نتيجه ي بيداريم به خواب درآيد

گناهکارم و رسوا قرار يافت تغافل

مگر نگاه نهان از در ثواب درآيد

سؤال را شکند در دل نگاه اسيران

تغافل توچو در معرض جواب درآيد

ز راه آيد و گرد تو گردد و بنشيند

به مجلس تو ورع گر به احتساب درآيد

شدم هلاک ظهوري فريب وعده ي وصلي

که تشنه را به نظر جلوه ي سراب درآيد

501

خوش آن کز بهر آسايش ز رنجيدن برون آيد

هنربيني کند از عيب ناديدن برون آيد

توان چشمي به رويش در تماشا آشنا کردن

به رويش گر نگاه از ظلمت ديدن برون آيد

زماني از زبان لاف نگفتن آيدم باور

که گوش از عهده ي بيغاره نشنيدن برون آيد

از آن بيشم که بيشي را به پا سنگ کمي آرم

کسي اين پله گر خواهد ز سنجيدن برون آيد

به منع ناله قفلي بر دهان ازهر نفس بندم

اگر دانم که درد از دل به ناليدن برون آيد

به باد آه گيرم پرده بردارم ز رخسارش

ندارم ديده اي کز عهده ي ديدن برون آيد

مبادا خار راه هجر در پا هيچ دشمن را

بکاوم تا به تارک گر به کاويدن برون آيد

به اميد جوابي گوش برخود تا به کي پيچد

شود روزي که روزي لب ز پرسيدن برون آيد

بهار آمد ز نرگس باغ دارد چشم بر راهت

که گل از غنچه مي خواهد به گل چيدن برون آيد

ظهوري بسته تعويذي به بازوي خود از مويي

که در شبگردي کويي ز ترسيدن برون آيد

502

ز بس تنگي عجب دارم که حرفش در دهان گنجد

وليکن بوسه چنداني که گنجاني در آن گنجد

به کنج شوق هر دم گريه اي در آستين چينم

به اميدي که شايد تارکي بر آستان گنجد

چوبرگ اندر خزان زنجيرشان در دست و پا ريزد

به دل زندانيان را گر هواي بوستان گنجد

نمي گنجد که او را مهربان خويشتن دانم

کنم شکرانه صدجان وام اگر نامهربان گنجد

نياوردست تا اکنون سواري اينچنين گردون

که ماهش در رکاب وآفتابش در عنان گنجد

نمي نالد کسي از سنگباران سر کويش

شکستن بيش ازين گو باش گر در استخوان گنجد

غرور و ناز خواهم در خورعجز و نياز خود

ننازد عشوه پردازي که نازش در جهان گنجد

سزد کز منع بيتابي خورد شق سينه ي بلبل

چسانش در دل تنگ اينهمه آه و فغان گنجد

در اين سودا زيان رنج دارد سود راحت را

به جز اسباب غم چندانکه دل را در دکان گنجد

نمي باشد خرابي بيش از اين قاصد تو خود ديدي

ببر از من خبر چندانکه در کام و زبان گنجد

ظهوري گر چه مجمل شرح حال خويش مي گويي

عجب دارم که يک حرف تو در صد داستان گنجد

503

غمزه چون تيغ کينه بردارد

چاک صد کار با جگر دارد

صد خرابي براي جان ودلم

ناز از روي يکدگر دارد

بند بر پاي دل چرا ننهد

کاکل و زلف تا کمر دارد

نبض شادي برون فتاده ز پوست

غمزه در دست نيشتر دارد

گومنه شوق منت بسيار

که دلم صبر پرده در دارد

زنده گرديد درد ودرمان مرد

ناله هايي که اين اثر دارد

عشق آورده کوه اندوهي

مزد افتاده اي که بردارد

ديده بر روز خويش مي گريد

دامن روزگار تر دارد

نيست تقصير باغبان وفا

بيد اميد کي ثمر دارد

آرزو بار خويش برهم بست

با ظهوري سر سفر دارد

504

ز تفته جاني من سوز و ساز مي بالد

که مي گدازم و مغز گداز مي بالد

به کعبه پشت کنم در صف عبادتيان

که رو به قبله ي ابرو نماز مي بالد

گر از راهروان بوده اين سرافرازي

به دشت ودر ز نشيبم فراز مي بالد

نگه ز ضبط تغافل اگر چه گشته نزار

کرشمه از مژه ي عشوه ساز مي بالد

به شيوه ي دکني زادگان ننازد کس

دکن ز طرز بتان طراز مي بالد

غرور مي دهد از کف گهي عنان نگاه

چه غارتي که در آن ترکتاز مي بالد

به صدهماي برابر نمي کنم دل را

کبوتريست که در چنگ باز مي بالد

به خلوت دل ما هر کسي ندارد راه

ز شوق محرمي خويش راز مي بالد

براي رشته ي تدبير مصلحت بافان

چه کوتهي که ز زلف دراز مي بالد

غلط به خواستنش شاهدم به کاستنم

برند نام نيازم نياز مي بالد

به بوستان وفا درگل گل محمود

هنوز رنگ به بوي اياز مي بالد

به اختلاط ظهوري مکاه عزت خود

که اعتبار خود از احتراز مي بالد

505

غمينم از براي دل که شاد از غم نمي گردد

فتاد از چشم من چشمم که گرد نم نمي گردد

خموشي نفعها دارد سخن پرداز مي داند

نخستين اينکه ساکت هيچگه ملزم نمي گردد

چه سود از گريه ي شبها شکفتن نيست در صبحم

گل پژمرده هرگز تازه از شبنم نمي گردد

نگه خشکست تا با گريه اي صحبت نمي دارد

نفس بادست تا با ناله اي همدم نمي گردد

دلي را کعبه در صحراي خود بر تابه اندازد

که از تاب تمنا ماهي زمزم نمي گردد

ز داغش نقطه ريزي مي کنم بر سينه وشادم

که فال زخميان را قرعه بر مرهم نمي گردد

ترقي نيست در عشق دلارامان، اسيري را

که آرامش پس از مردن دمادم کم نمي گردد

کشد شرمندگي در خشکسال گريه چشم تر

چرا صد گريه در هر گوشه اي برهم نمي گردد

دلم را بست بر مو در گشادش کوششي دارم

ظهوري بي کشش هرگز گره محکم نمي گردد

506

هوشياران را مي ات بيهوش کرد

حرف سازان را غمت خاموش کرد

مبتلايان قديمي را به نو

پيچش مو حلقه اي در گوش کرد

تا روم بيرون بجوش از خود به در

عشق در جامم خم سرجوش کرد

چشم ساقي با وجود آن شراب

دارويي درکار عقل وهوش کرد

دل حريف زخم بيرحمان نبود

حسرت خود را تمنا پوش کرد

تلخي ديدن چه شيرينم بکشت

خضر جام زهر رشکي نوش کرد

بايد امروزش سرا پا شد نگاه

از تغافل آنچه با من دوش کرد

ذره را نازم کز اميد فراخ

سعيها در تنگي آغوش کرد

مي کنم بازي به پند ناصحان

عشق طفلانم چه بازي گوش کرد

شد ظهوري عمرها همدست غم

تا نفس با آه اوهمدوش کرد

507

دلي که کرد به درد تو خو، دوا چه کند

کسي که گشت شهيد تو، خون بها چه کند

چمن به بوي تو هر روز تازه مي گردد

اگر تو منع کني رايت صبا چه کند

به هر رهي که فتد پيش روبرو آيم

زمان زمان نکند روي بر قفا چه کند

کسي که فرق هوس دارد از خجسته پيان

اگر نه فرق کند در ره تو پا، چه کند

لبت به بوسه بخيل و گدايي اول

چه وعده ها که نشد کهنه نو گدا چه کند

به روي رحم در مشورت مبند چنين

خوشت فتاده به بيگانه آشنا چه کند

سبک مباد اثر مدعا چه سنگين است

به غير از اينکه ببازد کمر دعا چه کند

خراب حالي من گشته عرض و آمدنش

مقرري شده تا ناز اقتضا چه کند

جدا ز هم نتوان کرد گرم خونان را

عبث ز سينه ي من داغ خود جدا چه کند

اگر چه خيرگيم مي دهد زبان، دل هم

به روز وصل ندانم به من حيا چه کند

به هر کسي شده کاري حواله روز نخست

خطاست شکوه جفاگر به جز جفا چه کند

شکيب و صبر و دل و دين به باد رفت همه

چها نکرد هوايش هنوز تا چه کند

نبود جاي در آندل به جز ظهوري را

نمانده است برايش به بزم جا چه کند

508

ز تاب درد تو درسينه آه مي سوزد

به راه گرمروان توراه مي سوزد

سپهر مجمره گردان براي دفع گزند

سپند بر تو ز خورشيد و ماه مي سوزد

کشيده آتش غم شعله درگرفته شبم

يقين شدست که روز سياه مي سوزد

فسرده جلوه ي خورشيد روي گرم اينست

اگر نگاه کند کس، نگاه مي سوزد

ز هفته روز در آتش فتاده ي خود را

اگر برون نکنم سال و ماه مي سوزد

چنان به جانب من گرم گرم مي بيند

که بر حسود دلم گاه گاه مي سوزد

ز اشک شور در آن دشت تخم مي کارم

که آب برق به جوي گياه مي سوزد

برآتشي زدم از مغز استخوان روغن

که کوه چرب تر از برگ کاه مي سوزد

به خلد عفو ظهوري اگر چه افتادست

همان به دوزخ شرم گناه مي سوزد

509

سر خود را بنازم فکر سامانم نمي سازد

ندارم شکوه اي از درد درمانم نمي سازد

اگر در باغ مي بينم گلم برچشم مي افتد

غلط باشد اگر گويم که زندانم نمي سازد

نفس را ناله هاي قيمتي در بيع مي بايد

به سوداي محبت درد ارزانم نمي سازد

که باشم من که چاکي در غمش بر جيب خود دوزم

گرفتم دست خود صد ره گريبانم نمي سازد

چرا از شوربختي هاي خود در زهر ننشينم

لبش يک ره به تلخي شکرستانم نمي سازد

نمايان تر شود از پرده پوشي رازهاي من

ز رسوايان دهرم عشق پنهانم نمي سازد

کمند قادر اندازان ندارد چنين گيرايي

شود گر جمع صد کاکل پريشانم نمي سازد

نشاط من مگر گرديده بر اندوه من عاشق

لب خندان من بي چشم گريانم نمي سازد

به خشکي هاي زهد از دجله نم با آنکه بر چينم

تري گاهي چرا جيحون ز دامانم نمي سازد

ظهوري شد دردم خوش بلند افتاده، کار من

گذشت از ناله جز فرياد و افغانم نمي سازد

510

از بياض عشق مي خوانم سوادم داده اند

علم خود علم فراموشيست يادم داده اند

ذره [ام] در پوست پنهان گشته مغز آفتاب

قطره ام دريا چسان سر در نهادم داده اند

در ره بت مي توان پا بر سر ايمان نهاد

در محبت دستگاه اجتهادم داده اند

عشق فرمودست ضبط دخل و خرج خود به من

قفل هر بست و کليد هر گشادم داده اند

دل هميشه طالعي از روز اصلي داشته است

چون ننالم سينه ي افغان نژادم داده اند

کس چو من منسوبه در شطرنج غم ننشانده است

نقش برد نامرادي بر مرادم داده اند

گر مسيح آيد به تشخيص علاجم عاجزست

آب و خاک و آتش من کو به بادم داده اند

کيسه ي سودا ز من بر، هم زيان هم سود را

رونق بازار و کالاي کسادم داده اند

معذرتهاي نمک در شورم آوردست عشق

چون توانم کرد مستي کم، زيادم داده اند

از گدايان شهنشاهي ظهوري رتبه بين

حشمت جمشيد و فر کيقبادم داده اند

511

هيچگه نام من رقم نزند

که ز شوخي بر آن قلم نزند

بر جگر نشکفد گل داغش

صد چمن سينه تا به هم نزند

خار کويش به پاس عزت خويش

بر گل گلشن ارم نزند

زده بر سنگ او برهمن پاي

سنگ چون بر سر صنم نزند

گشته زخمش حرام جز بر من

داد اين آهوي حرم نزند

به فرودي مباد آه علم

آه بر چرخ اگر علم نزند

هر که دم در ميان ناله زند

برود بر کنار و دم نزند

همه جا غم براي دل سپرست

دل براي چه تيغ غم نزند

گريه بر هايهاي اگر ندود

اشک گلبانگ بر قدم نزند

جام عادل شهي ظهوري خورد

دهر حرف سفال جم نزند

512

غزالان کز نگه دامي نسازند

چنين دلها به خود رامي نسازند

سلامت از بتان بر خويش لرزد

چه سازم گر به اسلامي نسازند

خوش آن خامان که صبحي برنخيزند

که از دود جگر شامي نسازند

لبي و صد دعا دارند اسيران

رسدشان گر به دشنامي نسازند

به خرج صبر و طاقت چون مس آيند

اگر اکسير آرامي نسازند

گدايانش سفال خويش خواهند

جمند اما به هر جامي نسازند

فغان از قاصدان بي تصرف

ز خود يکبار پيغامي نسازند

هواداران برآوردند جوشي

اگر کار مرا خامي نسازند

به نقص اکرام را سازند بدنام

کريمان گر به ابرامي نسازند

نه آن را هست کآنجا ره نوردان

دو عالم طي به هر گامي نسازند

خموشي بر ظهوري گشت لازم

برايش هر دم الزامي نسازند

513

شيداي تو با دير و حرم کار ندارد

افکنده ز کف سبحه و زنار ندارد

گر ديده چراغ نگه از روي تو روشن

خورشيد درخشاني رخسار ندارد

رضوان به سر راه صبا برده مشامي

جيبي بگشا خلد سمن زار ندارد

جان گر چه دهد طرز خرام تو زمين را

بنشين که زمان قوت رفتار ندارد

در کوي تو پرواز کنان بلبل وقمري

گل بادبران سرو هوادار ندارد

تا چند فروچيدن و بر چيدن دکان

کالاي وفا رونق بازار ندارد

از ناکسيم تربيت عشق برآورد

نازش ز نياز چو مني عار ندارد

آرايش گلزار به خس رسم نبودست

گل چشم بر آن گوشه ي دستار ندارد

مشکل که شود مانع رفتن به تو گفتم

بر بند ظهوري برو اظهار ندارد

514

ز سر تا پاي دل گشتيم دلدار اينچنين بايد

نمي خواهيم جز غم هيچ غمخوار اينچنين بايد

نياز هر دو عالم ريخت در بازار وکو برهم

نيرزد نيم نازش را خريدار اينچنين بايد

زهي طلعت تجلي خيز شد چشم تماشايي

نظرها جمله رخشان گشته رخسار اينچنين بايد

شنيدن در نمک پاشيست زخم سينه مي بايد

شکر گرديده آب از شرم، گفتار اينچنين بايد

برون آورده غوغاي خرامش گوشه گيران را

نشست جمله پامالست رفتار اينچنين بايد

هوايي در سرم افتاده از شمشاد بالايي

به يک خس صد ارم طوبي هوادار اينچنين بايد

ز طوق آهنم ايمن ز زنجير زرم فارغ

به آزادي گرفتارم گرفتار اينچنين بايد

به آن خمخانه پردازي چه زود از سر به دررفتم

چه گويم شکر ساقي لطف سرشار اينچنين بايد

ز ياد او نگارستان به سير خاطر آوردم

ظهوري ساده کرد آيينه پرکار اينچنين بايد

515

زور بازوي غم به پنجه دويد

در گريبان دريم سينه دريد

کرد در خنده گر لب اسرافي

گريه از ديده انتقام کشيد

مي زند چرخ خنده بر روزم

گرنه ديگر سحر نمي خنديد

بيخودي گر نبرديم به سفر

جان زمين وداع مي بوسيد

گر نمي بود اميد ديدن تو

که دگر روي زندگي مي ديد

صبح نخجير شد درين آشوب

دشت دشت از فضاي سينه رميد

گشته افسانه حرف روز سياه

اين فسون بر سپيده دم که دميد

گريه کرد وبه سينه داد فرو

صبح هر خنده اي که  در لب چيد

سود آن کس در اين معامله کرد

که مماتي به صد حيات خريد

گريه ي حسرت اي ظهوري چند

آرزوها همه ز ديده چکيد

516

دمي عشقم از چشم تر مي تراود

زمانيم حسن از نظر مي تراود

به زهرش مگر برگرفتند کامم

همه از زبانم شکر مي تراود

چه کاري نکردست فصاد مژگان

ز رگ سونش نيشتر مي تراود

چه خوش ناخني بند کردست دردش

ز ناله خراش اثر مي تراود

نه پروانه از شعله برمي فروزد

تف جانش از بال و پر مي تراود

در آن خطه ي خط امان از اسيري

که خونش زتيغ خطر مي تراود

بگو قاصد ارزاني اين ترزباني

زلال وصال از خبر مي تراود

تماشاي آن روي خوي کرده کردم

طراوت نگر کز نظر مي تراود

به گلگوني گريه نازد ظهوري

زخونابه اي گر جگر مي تراود

517

جان را جاني به تن در آيد

يادت چو به ياد من درآيد

در هر سخنم به وصف رويت

پيرايه ي صد سخن درآيد

از فکر قد تو سرو و شمشاد

در سينه چمن چمن درآيد

در باغ همه بهار رويد

گر خار تو ياسمن درآيد

ره باشد اگر به دير عشقت

بس شيخ که برهمن درآيد

عيبست مباد آفت جيب

چاکي که به دوختن درآيد

از عيش برآمدم ظهوري

باشد که غمش به من درآيد

518

درد کش صاف جام ما نخورد

ننگ ساغر به نام ما نخورد

بر تن از قهر چرخ مو شده است

دشنه ي انتقام ما نخورد

مي فرستد اثر به ناله پيام

گوشمال پيام ما نخورد

بر نيايد دل از هوس پختن

جوش از آه خام ما نخورد

داد بيراهي نسيم زنيم

غارتي گر مشام ما نخورد

دانه پاشي نه آنچنان دانيم

که ملک پيچ دام ما نخورد

فوج اندوه ما نديده فلک

تکيه ي ازدحام ما نخورد

مهر سرمايه اي هوس دارد

حسرت پاي بام ما نخورد

چون ظهوري گداي ميکده ايم

کيست جم مي به جام ما نخورد

519

بتا ن خود را چنان زيبا بسازند

که درهر لحظه صد شيدا بسازند

فسون عشق بر خوبان دميدست

که پنهاني به هر رسوا بسازند

ازيشان زور وز عشاق زاري

علاجي نيست شان با ما بسازند

به لذتهاي عالم حرف تلخي

شکر حرفان درين سودا بسازند

نپردازم به پاس صبر و طاقت

اگر دزدان به اين کالا بسازند

نگردند آشناي عشوه سازان

که از عجر من استغنا بسازند

براي بيدلان سازند صد خير

براي خويش يک پروا بسازند

به هنگام وفاي وعده خوبان

ز يک امروز صد فردا بسازند

چه حرصي در عمارت دلبران راست

به هر دل صد هزاران جا بسازند

خوشا ژوليده موياني که در مغز

پي سير جنون صحرا بسازند

ز رندانم ظهوري گر چه داني

سزد کز رنديم تقوا بسازند

520

عيد دلها غمزه ها گر خنجر اندازان کنند

راحت رگها چو مژگان نشتر اندازان کنند

منتي بر تيغ خود گاهي به اندازي بنه

تا همه تارک پرستان مغفر اندازان کنند

اشک ريزان تو افکندند آتش در جگر

کو سمندر تا برايش اخگر اندازان کنند

تيزگاماني که اندوزند نعلين رهت

تارک آرايان به رهشان افسر اندازان کنند

ناتوانان سنگ کويت بهر بالين چيده اند

خار مي چينند شايد بستر اندازان کنند

سهل باشد رشک بال افشان آزادان باغ

بخت مرغاني که در دامت پر اندازان کنند

اشک ريزان در تمناي تو دريايي شدند

ساحل گرداب کو تا لنگر اندازان کنند

تلخ حرفان را مروت داده است آن چاشني

کز براي تلخکامان شکر اندازان کنند

ساده نقشان خواندني ها جمله از بر کرده اند

وقت شد گر چون ظهوري دفتر اندازان کنند

521

دگر داغ غمش بر سينه چسبيد

چه شادم مهر بر گنجينه چسبيد

زتلخي هاي رشک غير رستم

مگس طبعانه بر لوزينه چسبيد

به زر دستي توان بر دلبران يافت

ببين بر ساعدش سيمينه چسبيد

سريشم اختلاطي هاي حرص اين

که صاحب گنج بر گنجينه چسبيد

ز شوق صحبت پر ذوق ساقيست

که بر شنبه چنين آدينه چسبيد

به يادش صيقلي گرديد خاطر

ز حيرت عکس بر آيينه چسبيد

مکن نسبت ظهوري را به دشمن

که اين بر مهر وآن بر کينه چسبيد

522

دلم به جوش هوسهاي خام مي افتد

فشانده دانه که عنقا به دام مي افتد

فتاده بر سر هم پاره حلقه هاي کمند

خوشا رمنده شکاري که رام مي افتد

مريد من شو و خود را مبر به خلوت خود

ببين که شيخ چه در ازدحام مي افتد

شکوفه گر نکند در بهار بخت اولي

بر نهال تمنا که خام مي افتد

نشان تير تو مهر سجل ناموسم

که در شکار تو صيدي بنام مي افتد

فتد به کوي تو بر تابه ماهي خورشيد

ز رشک سايه که در پاي بام مي افتد

ز شعله هاي غمت مي شود چنان گاهي

که ورد گريه ي صبحم به شام مي افتد

ز طرز خرج شکيب وقرار مي يابم

که عنقريب ظهوري به وام مي افتد

523

پير مغان به ميکده هر گاه مي رود

شيخ حرم به همرهي از راه مي رود

نازم به صيد پيشه غزالي که ياد او

غافل به صيد خاطر آگاه مي رود

در رزمگاه عشق نمودست عقل پشت

خوش غارتيش روي به بنگاه مي رود

بر هم فشردن مژه در گريه عيب بود

بر ديده سيل اشک چه دلخواه ميرود

دل بر لب گو ذقن از طره خورده تاب

مسکين به ريسمان که در چاه مي رود

گردد درست نسبت پروردنش به من

هر جا حديث محنت جانکاه مي رود

آه فسرده نيست کم از افعي سيه

مي باش گرم خون که تف آه مي رود

در هر قدم ز پاي فتادست رهروي

اما نشان پاي همان راه مي رود

در زير کوه درد ظهوري به زور عشق

با پيکر ضعيف تر از کاه مي رود

524

دل وجان رفت و دين و دنيا ماند

قيمت ديدن دگر وا ماند

چشم من از کجا و تاب کشي

حق روي تو بر تماشا ماند

به چراغ تو پيش پا ديدم

بر سر ماه منت پا ماند

گاهي از عشق سخت مي ترسم

شيخ دين چند گاه ترسا ماند

مي توان از پدر کشيد پسر

دستبرديست گر زليخا ماند

وامق الحق چه بيخودي ها کرد

عذر بر عشوه هاي عذرا ماند

شيشه ي عهد کوهکن بر کوه

خوره صلبي به مغز خارا ماند

در لب افغان بلبلان گل کرد

طوق قمري به گردن ما ماند

درتماشاي آن خرام بجاست

گر بگويند چرخ بر جا ماند

منعم عشق شو نه منعم زر

طرفه ناداريي به دارا ماند

بر نفس ناله شد گران سنگت

درد در پله ي مداوا ماند

لبچش ساغر ظهوري کرد

لب مکيدن به اهل تقوا ماند

525

چه نمودي به ژنده ي ما ماند

که برازش ازو به ديبا ماند

اينچنين راه ديد دور و دراز

به نگه هاي دست بالا ماند

پرده بر زد به عالم آرايي

بر زمين ديده هاي يارا ماند

خاطرت پوچ فکر مغزي کن

گر براي خيال او جا ماند

به تمناي خدمت قدش

سدره در خلد بر سر پا ماند

خال را خط نهفت، مي سازم

به سوادش که در سويدا ماند

ذوق در بار عام چندان نيست

بزم خاص کسي که تنها ماند

همزبانيش دوش رسمي بود

آفت انداز رمز وايما ماند

نزدم جوش شرم خامم کرد

سخن وعده بر تقاضا ماند

خوش بر امروز خود جفايي کرد

هر که در وعده گاه فردا ماند

غالبا مي شود معامله اي

مغز پرمايه رهن سودا ماند

بود در بزم شب ظهوري فرش

گر چه بردم برونش اما ماند

526

از بسکه سينه داغ تو بر يکدگر نهاد

ناسور گشت زخم و سري در جگر نهاد

زخم تو مرهمست اگر هست مرهمي

بر هر که تيغ و تير کشيدي سپر نهاد

مهرت کشيد در دل تنگم صد آنقدر

آن کس که کين من به دلت آنقدر نهاد

پرواز در هواي تو گنجشک را چه حد

سيمرغ ناگشاده ز هم بال پر نهاد

کي پاي مي نهم ز تکبر به تخت کي

بختم ز خاک پاي تو افسر به سر نهاد

از دلبران سخن شنوي خوش نتيجه نيست

يوسف به چاه رخت ز حرف پدر نهاد

هر جا نهال آرزوم پاي سخت کرد

دست زمانه زخم به دوش تبر نهاد

در خشکسال گريه جز الماس اشک من

سوراخها که در جگر ابر تر نهاد

ني بوالهوس همين مگس شهد بوسه شد

پروانه نيز بال و پري در شکر نهاد

با من ستاره زد دم شب زنده داريي

خوابش ولي سري به کنار سحر نهاد

شيرين نبود درنظرم قاصد اينقدر

حرفي ز تلخي نگهش در خبر نهاد

رشکي نماند بر خز و ديباي ديگران

فقر آمد ابره ي همه را آستر نهاد

در دل مباد تنگ شود جاي حسرتش

هر آرزو که داشت ظهوري به در نهاد

527

قلم هر جا که از طوبي نويسد

از آن بالا سخن بالا نويسد

نويسد گر به خطت مشک خطي

به عطر عنبر سارا نويسد

بهار آمد که فصلي از جنونم

به کلک سبزه بر صحرا نويسد

رقم موج و ورق ريگ روانست

چومجنون قصه ي ليلا نويسد

قلم در هر زبان صد شرح دارد

که متن اشتياق ما نويسد

اگر بر لب اگر بر پا قبولست

برات بوسه بر هر جا نويسد

کنم اثبات عهد خويش هرگاه

درستي صورت دعوا نويسد

قضا تعريف يوسف را به دورت

سزد کز شرمساري وا نويسد

به صد واسط قلم چندان رقم نيست

که محتاجست زاستغنا نويسد

دماغ خامه ي عشقست خوشتر

سزد گر قطره را دريا نويسد

به مدح شه ظهوري در چنان سفت

که لؤلؤ خويش را لا لا نويسد

528

ريشه ي مهر بت از دل چون برهمن برکشد

ريشه هاي جان و دل صد بار از تن برکشد

در نهاد هيچکس ننهاد عشق اين تاب و تف

برق بر من بگذرد از شعله دامن برکشد

ناتوان مورم مبين، از شرزه شيرانم شمر

بخت سستم گاه عهد از موم آهن برکشد

بيدلي را گر شود چاک گريباني ضرور

رخصتست از سينه ي صد پاره ي من برکشد

تيزي مژگان خلد تا حشر در چشم ترش

خار از پاي سگش هر کس به سوزن برکشد

آفتاب از بام او گر بگذرد مقدور نيست

پرتو خود را اگر خواهد ز روزن برکشد

جمله ملک حسن ملک اوست اربابي نماند

خوشه چين بايد به مهر و ماه خرمن برکشد

بهره اي از آفرين هرگز ظهوري را مباد

گر نفس از سينه در نفرين دشمن برکشد

گر ز ابراهيم عادل شه نگويد در چمن

پنجه يازد گل زبان از کام سوسن برکشد

529

برکشيدي تيغ و جان از شوق گردن برکشيد

خون به رقص افتاد و از هر قطره دامن برکشيد

تخم عشقت کشت دل در مزرع مهر و وفا

حاصلش بنگر که ازهر گوشه خرمن برکشيد

صبح وشام تيره روزان را فروغي ديگرست

از شب تارم سپهر اين روز روشن برکشيد

باد دامانش ز خار وخس گل و سنبل دماند

نوبهاري گلخن ما را به گلشن برکشيد

دست دامنگير گو خوش از مروت دور بود

اينکه از افتادگان بگذشت و دامن برکشيد

مي برد عشقم به دير و تحفه اي مي بايدم

تار دلقم بهر زنار برهمن برکشيد

داستان از رستم دستان مرتب کرده شد

رستم زابلستان از چاه بيژن برکشيد

از شرابت گر چنين بالد سبو خم مي شود

شيشه مينا شد به فخر از بسکه گردن برکشيد

از طلاي جان ظهوري گشت صاحب دستگاه

تا به اکسير غم عشقت مس تن بر کشيد

530

چه جادويي کز آن چشم فسون پرداز مي آيد

چومي آيد به گفتن حرف بر اعجاز مي آيد

سخن در رنگ هر بيگانه اي مي گوي مي فهمم

که بوي آشنايي ها از ين آواز مي آيد

مهياي تماشا گشته اند از هر طرف خلقي

که گنجشکي به انداز شکار باز مي آيد

ندارد آشياني شاهباز زخم چون فرقم

چوگردن مي فرازم تيغ در پرواز مي آيد

براي چنگ دردش سينه تار ناله مي تابد

به رقاصي فلک از نغمه ي اين ساز مي آيد

نديدي عجب عشقم تا ببيني عجز حسن او

ضرورت گر شود کار نياز از ناز مي آيد

زحد بر دست چشم اشکبارم قرعه غلطاني

نمي دانم شکيبم از سفر کي باز مي آيد

کمند او شکار فربه ولاغر نمي داند

به بازي گاهي آن لبها به پاي گاز مي آيد

به جد چون چشم سوزم رشته ي جان گر چه مي دانم

ظهوري گردني برکش نگاه انداز مي آيد

531

خواهم که برآرم به فراغت نفسي چند

بيرون کنم از دل گله ي خار و خسي چند

از همنفسان بر نفسم لرزه فتادست

تا چند توان برد به سر با عسسي چند

از سيلي منعست تهي پنجه ي شيران

در جمله نباشند چرا بي مرسي چند

در شور شکر نيستم از شعله کبابم

پروانه چرا تلخ شود از مگسي چند

در سينه شکست آرزوي صيحه ي گلزار

پر سست طپيدم نشکستم قفسي چند

دارم به ستمديدگي خويش اميدي

فرياد رسيدست به فرياد رسي چند

روح آمده بر بوي خوش بوسه به پرواز

ذوقيست کبوتر دم مشکين نفسي چند

جامي نکشيدم لب لعلي نمکيدم

معشوقه ي تقواست چه رنگين هوسي چند

بر بيکسيم رحم مفرماي ظهوري

رحمست بر آن قوم که دارند کسي چند

532

در کوي تو گلهاي ارم خار و خسي چند

بر مرغ چمن گشته چمنها قفسي چند

از زندگي خويش حسابي نگرفتم

پيشم بنشين تا بشمارم نفسي چند

در کار تماشاي تو مزدور ضرورست

مي بود به بينايي من کاش کسي چند

جوش عجبي بر شکرت بوالهوسان راست

از خدمتيانم بپرانم مگسي چند

گفتم که به جوش آمده ام  از همه بر سر

پختست دلم خامتر از من هوسي چند

دارد هوس اين چشم از آن نخل برومند

کز بوسه برد پيش لبم پيش رسي چند

هر صبح به اندازه ي ره محملي من

تحويل دلم کرده فغان جرسي چند

همت بگمارد که نگردند پريشان

جمع آمده درکام و زبان ملتمسي چند

اغيار به آن قرب و به اين بعد ظهوري

در پيش چرايند چنين بازپسي چند

533

اگر در گلستان از ناز چاک پيرهن بندد

صبا عطر از کجا آرد که بر جيب سمن بندد

دهان کان نمک تنگ شکر حرفي ندارد کس

ز بس شيرين زباني ها چه شوري بر سخن بندد

شود ايمن دل از بيم خلاصي مفت خود دانم

اگر از سبزه زار خط سر چاه ذقن بندد

به شهر خود کسي را رفتني در راه اگر باشد

برد شام غريبان را و بر صبح وطن بندد

فلک با آنکه دارد جانب پرويز نتواند

دهان لاله را از حرف خون کوهکن بندد

کفن پروانه را از پرده ي فانوس مي بايد

مزارش را کسي اي کاش در پاي لگن بندد

نخ دودي پي پروانه شمع بزم مي تابد

که چون در آتش افتد ساختن بر سوختن بندد

ز جنت گر چه رضوان لاله وگل خواهد آوردن

زخاشاک سر آن کوي همدم نخل من بندد

ظهوري خويشتن را گو به من در گفتگو منما

نمي گنجد حديثش در زبان بايد دهن بندد

534

گوشت ز ناز تا به سخن وا نمي شود

صد حرف مي زنم لب من وا نمي شود

از لاله زار سينه ي پر داغ را چه ذوق

زنگار بسته دل به چمن وا نمي شود

زنجير چون برون کنم از پا به زور عقل

داغ جنون که از سر من وا نمي شود

دستي در آب وگل ننهد تا فناي عشق

برجان در مرمت تن وا نمي شود

حسرت به مغز گشته کرا از شميم مو

اين عقده از شمال ختن وا نمي شود

در آرزوي زخم تو از بسکه مي طپم

در حيرتم که زخم کهن وا نمي شود

بر صبحدم به ناز گريبان گشاده اي

در گلستان صبا به سمن وا نمي شود

گشتم غريب شهر تو اين دولتي دگر

کز فتنه ي تو راه وطن وا نمي شود

هوشم به بوسه داد شلاييني هوس

مي بينمش ز کنج دهن وا نمي شود

خود را مکش ز رشک ظهوري تو بلبلي

گوشت به بانگ زاغ و زغن وا نمي شود

535

زري نمانده به اين سيمبر چه خواهم کرد

به سيم اشک و به روي چو زر چه خواهم کرد

ميان سينه و داغست جنگ صف قائم

اگر ز داغ نباشد ظفر چه خواهم کرد

چنين که لذت تلخي دويده در رگ وپي

کنند زهر مرا گر شکر چه خواهم کرد

به غير گريه ي شادي نشسته خشک لبي

فرو نبارد اگر چشم تر چه خواهم کرد

شب فراق که شامش هزار ساله شبست

زمان زمان نشودگر سحر چه خواهم کرد

براي داغ تو داغست سينه ي خورشيد

به فرق من نبرد گر [شرر] چه خواهم کرد

هزار ديده ز هر موي داده ام بيرون

ببين که گر نکني يک نظر چه خواهم کرد

شکيب هاي خود و صبرهاي ميراثي

تمام خرج تو کردم دگر چه خواهم کرد

غريبي وطن از هيچ ناشکيب مباد

اگر نه زود رسد از سفر چه خواهم کرد

به گريه چشم ظهوري چه عادتي کردست

نمانده است نمي در جگر چه خواهم کرد

536

بخت آن کو که به پرسيدنم از ناز آيد

آيد آوازش وخود پيش ز آواز آيد

مايه ي عشق ببين بر سر سودا جاييست

که نياز دو جهان قيمت يک ناز آيد

چشم تر کي به تماشاي گهر پردازد

دانه ي اشک چو بر چهره به پرواز آيد

فصل گل بلبل اگر رخصت رفتن يابد

ضامنم من که به کنج قفسش باز آيد

آن نشاني که توان کرد […] اينست

که سراپاي کس از شوق به پرواز آيد

پرده ي ناله درد چون کشدم دل به فغان

ورکنم ناله هوس آه به آواز آيد

تا که بر توبه ي دل شست مکرر بندد

در دعايم که خطا زان قدر انداز آيد

محرمان را خجل از حوصله ي خويش کند

ضبط رازي که از آن غمزه ي غماز آيد

سخنت گشته ظهوري […] محکم

که سخنها همه بر شاعر ممتاز آيد

537

به خوي از رخ گلاب مي ريزد

وز سخن شهد ناب مي ريزد

خنده اي کرده نذر سوختگان

نمکي بر کباب مي ريزد

مي دهد گر گهي تني به کتان

از کتان ماهتاب مي ريزد

خواهد از رازها نقاب کشيد

پرتوي کز نقاب مي ريزد

دل چو بر مي کشد زچاه ذقن

رسن طره تاب مي ريزد

مسلخ عشق بين که چون گنجشک

خون به پاي عقاب مي ريزد

در گرفتست آتش مستان

ساقي از روغن آب مي ريزد

رونق احتساب را نازم

محتسب خود شراب مي ريزد

بهر دريا کشان سپهر نگون

مي به جام حباب مي ريزد

زير ساطور اگر چنين باشم

دم تيغ عتاب مي ريزد

نگهت گو بده جواب نگه

از تغافل جواب مي ريزد

سببي داشتست بيداري

از نگاه تو خواب مي ريزد

گشته سرچشمه ي ظهوري صاف

چشم تر اشک ناب مي ريزد

538

ز داغش در دل مفتونم افتد

که مهري جوش را در خونم افتد

به گاه گريه در هر گوشه ي چشم

نظر بر دجله و جيحونم افتد

نهان دل نامه پيچم قصه ي شوق

که ترسم گريه بر مضمونم افتد

بپوشم برد شکر ژنده پوشي

نظر چون بر خز و اکسونم افتد

از آن عاليتر افتادست همت

که کاري به سپهر دونم افتد

برون آيد ز رويم گرد روبد

چو ره بر تربت مجنونم افتد

کندهر قطره ي خون پنجه اي نقش

چو دامانش به دست خونم افتد

برون آوردن از زهرش محالست

مبادا زهر در افيونم افتد

برو منت نهم درنظم حکمت

توارد گر به افلاطونم افتد

نمي گفتم ظهوري عرش را فرش

چه دانستم که با گردونم افتد

539

تا جهان، تا سخن مهر ووفا خواهد برد

بر زبانها سخن ما همه جا خواهد برد

تا قيامت به نم مهر تو از تربت من

هر گياهي که دمد مهر گيا خواهد بود

لحدم باشد اگر چاه وبه گواندازند

مغز من تازه به بويت ز صبا خواهد بود

تيغ ناز توچه براست مريزاد دمش

خون بها روز جزا زخم بها خواهد بود

از خجالت به زمين گر نرود سروفرو

پيش شمشاد قدت بر سر پا خواهد بود

بر جهان روي تو گر نور چنين پيمايد

زودخورشيد جهانتاب سها خواهد بود

تا دم مرگ دل من نکند ترک طلب

خواهد اندوخت تمناي تو تا خواهد بود

نو خطي ودگران کهنه وفادار نيند

چند روزي دگرت کار به ما خواهد بود

نگهي بر تو به هر چشم زدن فرض شدست

هر نگاهي که قضا گشته قضا خواهد بود

اتفاق افتد اگر صلح و صفايي به طبيب

درد را جنگ و نزاعي به دوا خواهد بود

برنيايد اگر از خنده مراد لب من

حاجت ديده ام از گريه روا خواهد بود

چاره ي زاري من نيست ظهوري ممکن

هست تا نخوت شه عجز گدا خواهد بود

540

در آن چمن که قدت را نهال مي گيرند

ز حرف سدره نفس پايمال مي گيرند

کشيد خط به چمنها بنفشه وسنبل

به سر خطي که از آن خط و خال مي گيرند

نصيب غيرتيان خوش مشقتي شده است

فراق را به فراغت وصال مي گيرند

به تفته دشت غمت طرفه تشنگان ديدم

که شعله را به مکيدن زلال مي گيرند

نمي شوند ز بس دهشت آب، حيرانم

از آن کسان که ترا در خيال مي گيرند

شدند خاک به بوي تو گر چه بيهوشان

ولي شمامه همان از شمال مي گيرند

ز روز وهفته به در رفتگان اگر خواهند

به دست ماه گريبان سال مي گيرند

سقيم مي شمرند اهل حال نسخه ي عقل

کتاب عشق به تصحيح حال مي گيرند

ز سخت رويي پرويز چون سخن رانند

ز بيستون عرق انفعال مي گيرند

به دست مردمک از ديده قرعه ومژه ها

به نقطه ريختن اشک فال مي گيرند

اگر چه نيست ظهوري وصال او ممکن

از اين محال گذشتن محال مي گيرند

541

کنيم فرض اگر بيد را ثمر باشد

همان به بي ثمري نخل ما سمر باشد

ز مهر ساخته بيزار مهرورزان را

گمان که داشت که بي مهري اينقدر باشد

حناست خون شهيدان به قدر رعنايي

خوشا کسي که نگارش نگار بر باشد

نکرده غمزه ي او خدمت کسي ضايع

سفارشي رگ ما را به نيشتر باشد

قبول کرد که بيتابي ارمغان آرد

هميشه صبر به اين شرط در سفر باشد

به سوز گشته سرآمد چو شعله پروانه

چه خوب بود که پندار بال و پر باشد

شکست خورده دلم شاديانه بنوازم

که اين شکست هنرنامه ي ظفر باشد

ز خويش بيخبر افتم چو در فراق افتم

برو بموي بر آن کز خودش خبر باشد

چه ساختست به قرب جوار شام شبم

نکرد سعي که همسايه ي سحر باشد

ضرورتست پسر خوانده اي ظهوري را

هميشه هر پسر ارزاني پدر باشد

542

خوشست عشق به ترکان اگر جگر باشد

که وقت تيغ زدنها جگر سپر باشد

براي ياد مه ومهر نيست جاي نشست

به خاطري که خيال ترا گذر باشد

شود جلاي جمال تو آن زمان ظاهر

که آفتاب جهانتاب درنظر باشد

چه تشنه است به روي تو چشم من شايد

به چشمم آن رخ خوي کرده تشنه تر باشد

مبند طاقت من گو کمر چه غم بگذار

که کاکل توهمان زيور کمر باشد

مپرس حشمت عشقم به دولت حسنت

فزون اگر نتوان گفت سر بسر باشد

چه سال وماه که بر وعده ي تو مي گذرد

مرا تحمل يک روزه اي مگر باشد

سياه روز تو خود را اگر نخواهم کرد

ستاره ي شب من چشم بر سحر باشد

ز سوز عشق ظهوري به وايه اي نرسي

اگر نه مايه ي صبر تو در سفر باشد

543

چه مي پرسي ز کار من زبان از کار مي ماند

بپوشان چشم از زخمم نگاه افگار مي ماند

در فرياد وافغان در چمن گاهي که بگشايم

ز خجلت بلبلان را قفل بر منقار مي ماند

پي پست و بلند سينه بايدکرد تدبيري

نباشد داغ اگر يک لخت ناهموار مي ماند

ز عجب زهد با رندان ندارد الفتي زاهد

برو رحمست پندارم درين پندار ميماند

ز مستي ها به خنجر برده دستي غمزه ي ساقي

به گردن تايبان راخون استغفار مي ماند

گهي از اختلاط غير گو پهلو تهي مي کن

که ناگه خاطرت ازحرف پهلودار مي ماند

اگر زلف ترا با برهمن باشد سر سودا

به بازار کسادي گرد بر زنار مي ماند

ز گل چيدن مکن منع نگه در گلشن عارض

نمي ماند به گل آن رنگ چون پربار مي ماند

کند جا گرم چون خورشيد در کوي تو رانندش

اگر ني سال و مه در سايه ي ديوار مي ماند

چه سرست اين ظهوري چون سر منصور زير آيد

به سرداري سر گردنکشان بر دار مي ماند

544

به خورشيدي برآ گو مه به آن رخسار مي ماند

شکر گو بخش کن شکر به آن گفتار مي ماند

سخن در تيرگي افتد اگر مهر و مهش خوانم

وگر گويم گلش کام و زبان پرخار مي ماند

ندارد آخري اين حسن در آغاز مي گفتم

بنازم ناز هر سالش به ناز پار مي ماند

به گلزاري که باراند طراوت ابر چشم من

در آسيب تموز حشر، گل بر بار مي ماند

زخارا مي پرد تيرش کمان ديگرانست آن

که چشم زخم پيکان بر ره سوفار مي ماند

زبان شکر گو آزردنم را فرض مي داند

که مي داند به مغزم راحت آزار مي ماند

نگه داري مجال از بهر شرح شوق مي خواهم

چه سود از نامه در هر حرف صد طومار مي ماند

به ديرم برد عشق بت برون مي آورم خود را

ولي تسبيح من در خدمت زنار مي ماند

شکست زلف ساقي جمله صرف توبه مي گردد

به يمن واعظان زيبي به استغفار مي ماند

نمي رنجم ظهوري يار را معذور مي دارم

ز پاس خاطر من خاطر اغيار مي ماند

545

عيدست باز خون جهان در حنا مدزد

خونها همه به رنگ حنا زير پا مدزد

اين حق ديده هاست حلالت نمي کنند

دزدي حرام روي خود از چشم ما مدزد

ظلمست بر کرشمه گذشتست کار از آن

بيگانگي مکن نگه آشنا مدزد

از من که قرب ساخته پيراهن توام

خود را به تنگ بستن بند قبا مدزد

چندي در انتظار نشستن غنيمت است

در ابتداي وعده ي خود انتها مدزد

چون من يکي درست نشسته به زير تيغ

بسيار زخم در دم تيغ جفا مدزد

خوش در کيمن نکهت جيبي برو برو

حق مشام ماست مدزد اي صبا مدزد

آلوده ساخت تيغ که عرض ديت دهد

در لب شهيد گو سخن خون بها مدزد

دشنام او نبست ظهوري اگر چه صف

گاهي ضرورتست اثر در دعا مدزد

546

عاشق کشان که تيغ جفا بر گرفته اند

زخم از براي شاه و گدا برگرفته اند

رويي براي ديدن ديگر نمي دهند

اول نگه به روي نما برگرفته اند

هرگاه گشته کلبه ي صبر و سکون تمام

واي نخست را ز بنا برگرفته اند

بس پيرهن زحسرت آغوش گشته چاک

دستي اگر ز بند قبا برگرفته اند

با آن مزاج نازک وآن ناز و سرکشي

از بيخودان خويش چها برگرفته اند

در عيدگاه کوي خود از خون کشتگان

با دست پرنگار حنا بر گرفته اند

نازم به صافي سحر وداغ آفتاب

خوش نسخه اي ز سينه ي ما برگرفته اند

از کوهکن هنوز ظهوري گران ترست

او را سبک اگر چه ز جا برگرفته اند

547

عشاق درد را به دوا برگرفته اند

از دلبران جفا به وفا برگرفته اند

تا ناله ها به کام خرامند راه کام

از راه درد، خار دوا برگرفته اند

هرگز حجابيان نتوانند برگرفت

کامي که خيرگان زحيا برگرفته اند

افتاده است خرقه ي شيخان چه جرعه گير

لب پاک کن نبوده ردا برگرفته اند

از شوق گلستان رخت، خضر مقدمان

در خارزار توشه ي پا برگرفته اند

در آتش توهيمه سزد استخوان پاک

داغ توسينه ها به سزا برگرفته اند

جان بخشي مسيح نبودست آنقدر

خوش نکهتي شمال و صبا برگرفته اند

فرزندي از تو حسن ندارد عزيزتر

دشنام داده اي به دعا برگرفته اند

تاب نظر کجاست ظهوري به دورچشم

خورشيد وماه را به سها برگرفته اند

548

زير سر هر که چو من خشت سر کو دارد

از خسک برگ سمن در ته پهلو دارد

از کرمهاي غمش با دل من هيچ مپرس

هرگز اين لطف کجا باز به تيهو دارد

بيوفاييش قبولست ازو نيست گريز

با دورويي همه را با همه يکرو دارد

غوطه در دام نگه خورده تماشايي او

يک جهان ديده اگر در بن هر مو دارد

هر طرف خط شعاعي بدواند نازش

يک طرف گر نهد آن پرده که بر رو دارد

گريه ام را به شکر خنده در آورده به شور

هايهايم نمک قهقهه ي او دارد

مي تواند که کند قبلگي مسجديان

خم محراب حرم در خم ابرو دارد

تا ميان دل وجان بخش کنم ذوق حضور

از خدنگ ستمش سينه ترازو دارد

پاي در معرکه ي عشق سران پيش نهد

غير از زخم پس سر چه قدر رو دارد

مغز من گشت تهي وز سر من پا ننهاد

واي بر هر که چو من ناصح پرگو دارد

مطلب خويش به کرسي نتوانست نشاند

جز کسي کز تو سري بر سر زانو دارد

مرهم از ريش ظهوري به دم نيش برند

ننگ لب ناله ي آن درد که دارو دارد

549

صافي اشک نگر ديده صفايي دارد

جلوه ي آه ببين سينه هوايي دارد

داغ بر سينه نشان سم رخش غم اوست

جان ودل عرض کنم نعل بهايي دارد

حشمت خويش بنازم ز ستايش بيشم

شاه دانسته که بيقدر گدايي دارد

خشکسال نم مژگان چه بلا بود گذشت

مزرع محنت و غم نشو و نمايي دارد

من که دارم که غباري ز زخم پاک کند

اي خوش آنکس که شمالي و صبايي دارد

اضطرابي به چه تشويش نهان مي سازم

عافيت جوي دل امروز بلايي دارد

موسم پيري من فصل جواني بودست

بيخودي هاي قضا گشته ادايي دارد

به گل باغ حرم تا کند آرايش فرق

کعبه رو نذر مغيلان، کف پايي دارد

جاي غمهاي فراخت دل تنگم وا کرد

بر نشاط دو جهان ناز بجايي دارد

بلبل باغ رخان جمله يکي وز تو هزار

گلبن هر چمني نغمه سرايي دارد

هر گه آري قدحي پيش سري پس مي بر

مست لطف تو لب بوسه ربايي دارد

مي کني بيع ظهوري چه کنم از تو نهان

هست بي عيب خدا عيب وفايي دارد

550

نظروران به فروغ جمال درگيرند

کشند شعله و خورشيد را شرر گيرند

به شهر و کو مژه ها رشک ابر نيساني

نشان پاي سگ يار در گهر گيرند

کنند از مژه جاروب پيشگاه ادب

به شاهراه طلب کار پا ز سر گيرند

به قصد قاصدي از خويشتن برون آيند

دوند بر سر هر ره ز خود خبر گيرند

بر آفتاب شرف روي دلفروزي را

که از تفرج هر روز در نظر گيرند

نمي شوند به مرگ از بلاي عشق خلاص

چو عمرشان به سر آمد دگر ز سر گيرند

گرفته اند به تلخي خراج شيريني

به کام زهرچکان نکته بر شکر گيرند

خلاف خلق جهان از خلاف جسته کران

به جاي کينه به دل مهر يکدگر گيرند

ربود کهنگي دلقشان نمود نوي

براي ابره ي خود اطلس آستر گيرند

ز شير شيرتر و طوق مور در گردن

ز کاه کاه تر و کوه را کمر گيرند

ز خاکسارگي افتادگي، به بخت بلند

به پايه اي که فلک را زخاک برگيرند

دگر به طول مقالم مکن ظهوري عيب

نفس درازي غواص را هنر گيرند

551

به هر که درد ندارد بتان دوا بخشند

چه خوشترست ز بخشش اگر بجا بخشند

کسي رعايت مهر و وفا ندارد چشم

زکات جور و جفا کاشکي به ما بخشند

پي کبوتر دل طرفه شاهبازانند

به صيد خويش همايوني هما بخشند

هنوز عزت دشنام خود نمي دانند

مروتست يکي گر به صد دعا بخشند

دريغ مدعيان را رگي نمي باشد

که زخم نشتر مژگان به مدعا بخشند

نسيم باج ستاند ز سنبل تاتار

به نيم ناز که از طره ي دوتا بخشند

زخون دلشدگان خاک شهر وکو گلگون

ز گرد پنجه ي خورشيد را حنا بخشند

زهي اميد که روز جزا به خون خواهان

ز زخم کشتن ديگر به خون بها بخشند

به پارسايي سرشار مي توان نازيد

که ته پياله به رندان پارسا بخشند

در آن زمين که شود تخم داغ خيرنشان

به شبنمي تف برقي به هر گيا بخشند

ز عجز و لابه فتد تا نفس به کوتاهي

زناز وعشوه درازي به ما چرا بخشند

بجاست دعوي اعجاز داغهاي قديم

که هر قدر که رسد داغ تازه جا بخشند

شريک خويش نخواهند اگر ظهوري را

به او محبت خويش اينقدر چرا بخشند

552

چون به اين خاطر بماندم خاطرش از من بماند

از براي مصلحت دشمن شد و دشمن بماند

غمزه از شوخي به قصد فصد من ايما نکرد

خون رگ در گردن مژگان نشترزن بماند

جان در ايام جدايي ها تن صد مرگ بود

يک دو روزي بر اميد وصل اگر در تن بماند

از براي عندليبان در وفا بيغاره ايست

اينکه گل از باغ رفت و زاغ در گلشن بماند

خوش خناق رشک قمري را گلو افشرده است

هرکه ديد اين سرو بن را طوق در گردن بماند

در دلت دشمن مجاور جان مسافر مي شود

غير رفتن نيست درمانيش از ماندن بماند

چشم در راه توييم اي عشق در چاه بلا

منتي از رستمي هاي تو بر بيژن بماند

روز رفت و هفته رفت و شب همان بر جا چراست

گر نه زير کوه اندوه منش دامن بماند

در ترش رويي نيفتي زهر را شيرين بچش

سست عهدي گر به سختي مومت از آهن بماند

در شب غم خواب را تغيير جا ناچار بود

رفت از چشم من و در چشم بخت من بماند

چون ظهوري از بهار عشق منت نيستش

گر خس و خاشاک کوي از لاله و سوسن بماند

553

تيغ راندي چشمه هاي زندگي در تن بماند

عيد من قربان شدنها جانم از مردن بماند

پير کنعان کو که چيند نکهت يوسف به مغز

از شب آغوش خوش بويي به پيراهن بماند

شب به انداز تماشاي تو مه بر بام رفت

شد در حيرت به رويش باز در روزن بماند

چاک جيب تيره روزان تو خندد بر رفو

رشته ي زرين مهر از شرم در سوزن بماند

در کنارت مي کشم از جذبه طرفي بسته ام

در تخيل طرف دامانت به دست من بماند

عمرها در يوزه ي داغ تو شد آتش زبان

تا چراغ دودمان غمکشان روشن بماند

داغکاران تو حاصل هر کجا برداشتند

توده هاي برق ته غربالي خرمن بماند

با وجود آنکه باشد حد رسوايي همين

حق بيصبري و بيتابيم در گردن بماند

کو صداي تيشه ي فرهاد در کوه و کمر

غلغل زنجير من در کوچه و برزن بماند

بر زليخا خوش در رسوايي بگشاد عشق

تا قيامت بر زبانها حرف در بستن بماند

کرد حسرتکش ظهوري را بلاي لاغري

آرزو فتراکي آن ترک صيد افکن بماند

554

مه درجلا به آن رخ زيبا نمي رسد

کو سدره گو به آن قد رعنا نمي رسد

از خضر نيست تشنه ي درد تو زيستن

بيماري غمت به مسيحا نمي رسد

خاک رهت به ديده کشد خور به ميل زر

اين کحل جز به ديده ي بينا نمي رسد

از دامنت کنيم مگر پرده هاي چشم

ما را به اين نگاه تماشا نمي رسد

عاشق به قدر خوبي معشوق عاشقست

در عشق غير من به زليخا نمي رسد

سر را هواي پايه ي منصور در سرست

اينک ز شاديم به زمين پا نمي رسد

با من به گريه ابر به دعوي خطا گريست

گو تر مباش چشمه به دريا نمي رسد

در سال و ماه عشوه دهان روز ديگرست

امروز هيچ وعده به فردا نمي رسد

دارد به خوش معاملگي شهرتي دلم

يک غم نمي خرم که ز صد جا نمي رسد

جان در ميان سينه و دل کهنه زهر نيست

راحت ز داغ تو به سويدا نمي رسد

تا بر نشان پاي سگانش کنم نثار

دستم چرا به عقد ثريا نمي رسد

تاراج ديده باش ظهوري که خير نيست

در صبر و طاقتي که به يغما نمي رسد

555

بجاست نازش يوسف که آن پدر دارد

غلام آن پدرم من که اين پسر دارد

اگر چه ياد مرا رخصت نشستن نيست

همين بسست که بر خاطرش گذر دارد

ز دست بيخبريهاش شکوه ي دگران

مراست اين گله کز حال من خبر دارد

صبا ز طعنه ي من ترک قاصدي کردست

که صبر آمدن مرغ نامه بر دارد

چو از صريح، کنايت رساتر افتادست

ز مرحمت به تغافل به من نظر دارد

شب از ستاره چرا اينچنين نبارد اشک

به پاک کردن رو دامن سحر دارد

مگر که کوهکن از کوله بار دردش گفت

که بيستون ز صدا ناله بر کمر دارد

حريف کشتي من کو به عشق غير از من

گمان مبر که برايم قضا قدر دارد

فلک به قصد ظهوري کمان کين زه کرد

چه غم ز داغ محبت دلش سپر دارد

556

نقاب چون ز رخ آن آفتاب بردارد

صد آفتاب فروغ از نقاب بردارد

به دخل و خرج نفس وارسيدني دارد

که آهش از نفس کس حساب بردارد

قفادوان ز پي ناقه نان ره دارند

بسست کآبله ي پاي آب بردارد

درآ به سايه ي آن گل که خار رهگذرش

به پنجه ي مژه ها آفتاب بردارد

به روز وصل ز شادي چو اشک بارانم

عجب که ديده ز رويش حباب بردارد

پياله بر لب از آن مکث مي کند ساقي

که مستي ز نگاهش شراب بردارد

به زود آمدن قاصدان شتابم هست

که نامه چون بگذارد جواب بردارد

به امتدادغمش دارد آن رسايي آه

که در مساحت گردون طناب بردارد

به عشق طره ظهوري چنين حريص چراست

به قدر تاب و توان پيچ و تاب بردارد

557

ز بويت آنچه با مغزم صبا کرد

به بيهوشي توان شکرش ادا کرد

اگر بر باغ نگشادي گريبان

گلستان را که پيراهن قبا کرد

تخيل برد از حد کار کاري

لبت را عاقبت تمغاي ما کرد

ز ابرويت دگر گرديد محراب

نماز قبله مي بايد قضا کرد

غلط هرگز نخواهد کرد داغت

به روي سينه ي من چشم وا کرد

به مهرت دل ز بس بر خويش باليد

به آن تنگي برايت فکر جا کرد

لب خشک آنقدر در ناله پيچيد

که حاجتهاي چشم تر روا کرد

شناور کشتي گردون که عکسش

به درياي سرشک ما شنا کرد

ظهوري ره به تسليم و رضا برد

زبان رفت از چرا گفت و چرا کرد

558

نمي نالم اگر بر من جفا کرد

چه جرم او را وفا اين اقتضا کرد

به رغمم پا به مهر غير افشرد

به ضرب دست خود را بيوفا کرد

به يک ديدن در اول کرد بيعم

ولي آخر کميي در بها کرد

پريشان گوي ديدم مدعي را

دلم شد جمع عرض مدعا کرد

در اثبات مروت قاتل ما

به خون غلطيدگانش را گوا کرد

لبش آلوده ي دشنام حيفست

نمي بايد غلويي در دعا کرد

بهکار ما نيايد هيچ خوبي

چه خوبي خويش را در کار ما کرد

به رخصت ترک خدمت کرد رضوان

تلاش جا به کوي او بجا کرد

همايون تر ز عاشق کيست عاشق

هما را استخوان ما هما کرد

ظهوري رستم هر عرصه عشقست

خرد کار نماياني کجا کرد

559

سحر بلبل چنان گل را دعا کرد

که در آمين دهان غنچه وا کرد

دل و داغش چنان برهم نچسپيد

که از همشان توان هرگز جدا کرد

ز بس قربان به کويش برهم افتاد

براي عيد خاک و خون حنا کرد

چه ذوقي دارد از بيگانه گويي

به حرف من زبان آشنا کرد

ز صاحب بينشي يک ديده بردار

که دل را تحفه ي جان رونما کرد

چه سهل البيع کردش مايه داري

به صد جان نيم نازش را بها کرد

به هجر ايمان ز رشک آورده بودم

زهي کافر چه مي دانم چها کرد

جدايي مرگ چون مي کرد تقسيم

چه مردنها براي من جدا کرد

هواداري ما بر رحمت افتاد

عطش زور غريبي برگيا کرد

زساق و ساعد مردم ظهوري

نبايد خويش را بي دست وپا کرد

560

حال پرسيد مرا قوت تقرير نبود

چه خرابي که دگر آلت تعمير نبود

دشت درياي جنون گشته ز شوريده سران

پيش ازين هر طرف اين موجه ي زنجير نبود

سالها عامل ديوان خموشي بودم

هيچکس را به من اندازه ي تقرير نبود

به خطاها ز تو اميد عطاها دارم

تحفه ي عفو تو جز جرأت تقصير نبود

ديده از عکس تو بستيم که احول نشويم

در نظر داشتن آينه تدبير نبود

مي توان يافت که با هم شکر آبي دارند

دوش با زهر تو کامم شکر و شير نبود

قدرتي هجر تو در کشتن من برد به کار

که شفاعت گري اندازه ي تقرير نبود

چه قدر خواب پريشان که نديديم و شبي

دستبازي به سر زلف تو تعبير نبود

نامه طومار چرا گشته و طومار کتاب

خامه را خود به شکايت سر تحرير نبود

مس ارباب خرابات زر ناب شدست

حيف در صومعه از لاي مي اکسير نبود

پخت از بهر چه نان ره اخراج بهشت

آدم آگاه گر از حکمت تخمير نبود

چون دوال خم فتراک به خود پيچيدن

از ظهوريست که نخجير سر تير نبود

561

چو شکرم هر زمان خواهم که بيدادش فزون باشد

خوشا راحت که آزار کسي او را شگون باشد

نکردي هرگز اي بخت نگون لطفي، نگون دارم

که در چاه زنخ افتادن دل سرنگون باشد

کنم بر خويشتن نفرين که از اهل خرد باشم

اگر در عشق بر مجنون مرا رشک جنون باشد

چنان بر دوستي ماهر، چنين بر دشمني قادر

کمست از عشوه پردازان که زينسان ذوفنون باشد

سپندي کو که بر آتش نشانم خوب مي نالم

معاذ الله اگر دردي پذيراي فسون باشد

نشاط و عيش رنگين تر ميت چندانکه رنگين تر

اگر در جام خون باشد به جاي باده چون باشد

ز سر تا پاي هر جا مي نهم انگشت مي نالم

ز تاب درد بايد پيکر کس ارغنون باشد

به هرکاري سرآمد بوده ام هرگه که مي گفت اين

که در صبر و شکيبايي کسي چندين زبون باشد

چها آمد به سر فرهاد را در بيستون بايد

که دستي نقش شيرين را به زير سر ستون باشد

به باد آه سردش آتشي بايد به دود آورد

کسي خواهد اگر همچون ظهوري گرم خون باشد

562

در سر سوداييان سوداي سامان کهنه شد

درد گو فکر دگر کن فکر درمان کهنه شد

شاخ و برگي گر چه دارد ناله در کام و زبان

نوبر افغان نکردم در لب افغان کهنه شد

بر سر خوان نوالش آن تکلفها چه شد

شرم مي دارم که گويم قدر مهمان کهنه شد

شوق مي دارد نگه دستي عجب در کار من

برنکرد از جيب چاکي سر، گريبان کهنه شد

کار دل از ياري بخت نگون گرديده پست

پايش از جا رفت و در چاه زنخدان کهنه شد

مشکبيزي از خط نوخيز او ديگر صبا

در چمن کاري ندارد عطر ريحان کهنه شد

گله گله عشقباز و دسته دسته تيغ ناز

عيد قربان گشته نو آن عيد قربان کهنه شد

از گدايان توام در کوچه ي فقر و فنا

آرزوي احتشام مير و سلطان کهنه شد

در پشيماني ظهوري هيچ تنبيهي نيافت

اين همه بر پشت دستش زخم دندان کهنه شد

563

افسردگي ز دل به تف ناله مي رود

پرهيز از تبي که به تبخاله مي رود

در گريه نيست فرصت خون آب کردنم

اينک جگر ز ديده به پرکاله مي رود

درد تو نشتر عجبي برگرفته است

راحت به جاي خون ز رگ ناله مي رود

افتاده پيش کار دلم کاه و کهرباست

هر جا رود غم تو ز دنباله مي رود

هر روز غازه کاري آن رو چه احتياج

صد خون فزون به گردن دلاله مي رود

بر توبه هاي چله نشينان ترحمي

يک جرعه مي که حاصل چل ساله مي رود

در کار کاريي به تخيل مرخصم

بر برگ نسترن ستم ژاله مي رود

ساقي چه گرم باده به گردش فکنده است

در بزم بحث شعله ي جواله مي رود

از گفته هاي تلخ به شور شکر لبي

تاراج مصر کرده به بنگاله مي رود

بي خورد و خواب حسرت تسخير اوست ماه

زين آرزو به دايره ي هاله مي رود

باغ و بهار گشته ظهوري ز لعل داغ

تا سينه در ميان گل و لاله مي رود

564

کسي به مملکت فقر سروري داند

که در فروتري از چرخ برتري داند

سپهر را ننهد طاس روز ديوانش

مجردي که طريق قلندري داند

به چاه عشق کسي سد اگر تواند بست

ميان آرزو و دل سکندري داند

اگر به گم شدگان همسفر شدي رفتي

عجب که خضر درين راه رهبري داند

ببر ز خلق که اخوان يوسفند همه

برين مباش که يوسف برادري داند

نه پوست مانده ونه استخوان ز مرهم دهر

اگر نه داغ غمش سينه پروري داند

ز اوج موج محيط سرشک حيرانم

از آن گذشته که گردون شناوري داند

ز صلح سيمبران نيست بهره ور هر کس

خوشا کسي که چو من جنگ زرگري داند

مباد نامه بر آن کس که بر نيارد پر

ضرورتست که قاصد کبوتري داند

هزار مرتبه گردد ازين نهان تر هم

اگر مراتب خوبيت را پري داند

فسردگان به تمنا پزي عجب جوشند

شرار شعله ي دل بايد اخگري داند

از آن حريص تر افتاده در شکار آن ترک

که صيد صيدگهش عيب لاغري داند

به تيغ شاه هم آبست تيغ غمزه ي او

که در مصاف دل خلق صفدري داند

براي آنکه به دشمن سلاح بخش کند

خدنگ سينه نوازش زره گري داند

بگير ياد ظهوري ز من مسلماني

مباش منکر کافر چو کافري داند

565

ز ترک الفتش جانم به تن الفت نمي داند

ز شوق صحبت او خلوتي خلوت نمي داند

که مي گويد اگر صد جان بهاي يک جفا گويد

نمي دارد دريغ از هيچکس منت نمي داند

ز هر کس هر چه خواهد در حضور غايبان گويد

ز شوخي هيچ حفظ الغيب در غيبت نمي داند

ز حرف روشناسي روي مي سازند مهرويان

خوشا شهري که مهر ومه درو شهرت نمي داند

نمي باشد فراغ و عيش عالم حصه ي يک کس

حريص افتاده دل در درد وغم قسمت نمي داند

حيا را حسن مير عرض خود کردست خوشحالم

که در عرض تمنا مدعي دهشت نمي داند

زمان بيوفايانست سازد غير اگر کاري

تعجب نيست خود را با تو بي نسبت نمي داند

به سودايت ز بيم شرک ما جان کرده دل يکرو

بنازم غيرتش در عاشقي شرکت نمي داند

به اين آرايش از آرايش ديگر مشو غافل

مکن منع نگه مشاطه اين صنعت نمي داند

اجل در قتل اين وآن کند گاهي مدارايي

مبادا فرصت هجر ترا فرصت نمي داند

به اميدي که شايد وعده اي زان لب برون آيد

ظهوري مي کند جهدي ولي مدت نمي داند

566

که فزون پرده پوشي از گل کرد

عاقبت راز بلبلان گل کرد

بنگر جيب پاره پاره ي گل

بيشتر بيخودي ز بلبل کرد

آتش تيز کرد با خس خشک

آنچه شوق تو با تحمل کرد

به زبان کرشمه چشم تو ساخت

که نگاه اينقدر تغافل کرد

کعبه ساقيست شيخ مي داند

فصل گل قبله شيشه ي مل کرد

خرد وعشق هم سبق بودند

اين ترقي و آن تنزل کرد

خون دل گر چه زاد راهروست

سهل باشد اگر توکل کرد

در شنا بر صبا فتاد نفس

موج جيحون گريه ام پل کرد

حال زاهد نگفت رند به کس

بود از عارفان تجاهل کرد

تا صبا پر کند به نکهت تو

مغز خالي ز عطر سنبل کرد

ذوق خمخانه از ظهوري پرس

خو به عشرتگه تخيل کرد

567

کساني که سر، زيب افسر گرفتند

ز بيشي به عشقت کم سر گرفتند

چراغ گل از تست در باغ روشن

به صحرا شدي لاله ها در گرفتند

در وعده بستي و در انتظارت

همه چشمها حلقه ي در گرفتند

بنازم به کاکل گذشت از کمر هم

بتان طره از دوشها برگرفتند

ترا بايد البته رشکي بر آنان

که خود را به جاي تو در برگرفتند

به تخت جنون زيبدم تاجداري

ز داغ غمم چتر بر سر گرفتند

مگر تحفه اي زهر چشم تو گردد

همه چاشني ها ز شکر گرفتند

چه نازي که از ناز ناکرده ماندست

به بختم بتان طبع ديگر گرفتند

در اقليم عشقست آب وهوايي

که از بيد بستان غم برگرفتند

ظهوري ترا مي رسد گر بيابي

که از کمترانت فزونتر گرفتند

568

عشق بالادست کو تا چرخ پست من شود

پا نهم برتر تمنا زيردست من شود

هست و بود خويش را نذر محبت کرده ام

جاي آن دارد که ديگر نيست هست من شود

در پرستش تا به هشياري ز مستان بگذرد

شيخ مي خواهم دچار مي پرست من شود

توبه ام از توبه فرمودست ساقي دور نيست

گر ثباتش غيرت عهد الست من شود

خودشکن کم، بت شکن بسيار از دخلم بود

گر درستي ها همه خرج شکست من شود

با وجود اين همه بيطاقتي در وعده گاه

نيست حيرت گر سبک کوه از نشست من شود

مدعي مي داندم از انتقامم فارغست

دست دست اوست هم گر دست دست من شود

مي نهم دستي به دل راه وطن سر مي کنم

چند در غربت ظهوري پاي بست من شود

569

شاهان به سالکان رهت باج مي دهند

نعلين اگر کنند طلب، تاج مي دهند

هر جا خدنگ ناز کمان ابروان جهد

صندوق هاي سينه به آماج مي دهند

بايد رساند رتبه ي افتادگي به هم

همت بلند پايه ي معراج مي دهند

بر دوک دار گر بتوان رشت رشته اي

سر رشته اي به دست ز حلاج مي دهند

گو رخش کينه ي دشمن بي مغز زين مکن

آخر گذار پوست به سراج مي دهند

از زمزم آبروي نيايد اگر به دست

گردي ز راه قافله ي حاج مي دهند

چون از غمش به گريه نشينند شوقيان

افلاک را سفينه به امواج مي دهند

آشفتگان زلف سياهت به دود آه

تاريکي دگر به شب داج مي دهند

يغما چه گنجها که نه بر يکدگر نهد

چون مفلسان خزانه به تاراج مي دهند

نازک تني و سخت دلي برتو گشته ختم

آهن دلان حريرتنان باج مي دهند

در برد نرد عشوه ظهوري اگر بتان

بازند ساده نقش به ليلاج مي دهند

570

در نبرد عشق عرياني حصار جان شود

زخم تارک مغفر و زخم بدن خفتان شود

هيچکس يا رب نيفتد در پريشاني چنين

چاکهاي جيب تاکي$ جمع در دامان شود

شکوه هاي گردش گردون بدل گردد به شکر

طول روز وصل اگر عرض شب هجران شود

گشته ديوي در نظر هر خشت محنت خانه ام

مي تواند بود کز عکس تو حورستان شود

کرده عيد از جامه ي گلگون چه رنگين خويش را

گر ازين خواهد که رنگين تر شود قربان شود

رخ چو در عالم فروزي بر فروزد دور نيست

آفتاب از شرم او در ذره گر پنهان شود

گشته خونم قيمتي از جوهر تيغ غمش

بيم آن دارم که فردا بر سرش ديوان شود

دستياري چون جنون خواهند رسوايان عشق

بر سر بازارها تا داستان دستان شود

سعي کن تا ديده را در گريه سازي سر به راه

واقف سر باش چنداني که بي سامان شود

شکر فرصت فوت مي گردد مزن بر انتقام

جمله تقصيرات بايد تحفه ي نسيان شود

تيشه اي بر پا نزد درعشق ناصح دور نيست

گر زبانش در خراش جان من سوهان شود

گر به روي گريه ام خندي جگر دريا کنم

سان خيل داغ ده تا سينه ام ميدان شود

ملک تن بي شاه ماند از ستمهاي فراق

گر نه لبها کوچه بندي از براي جان شود

چون ظهوري در خريد درد بنداري که ديد

نيستش پروا متاع ناله گر ارزان شود

اين همه خوبي که کرد انبار ابراهيم شاه

مي توان بودن که قحط حسن در کنعان شود

571

اگر شاخ سنبل چو موي تو باشد

دماغم گنهکار بوي تو باشد

به صد خوبي خلد طرح کتابي

توان کرد اگر نسخه روي تو باشد

به سوي حرم رو نيارد نمازم

نمازش اگر ني به سوي تو باشد

ندارم به جز ديدنت آرزويي

ولي عکس اين آرزوي تو باشد

تميزت غلط کرد در کار دشمن

بدست اين، چرا بد نکوي تو باشد

زهي عيش اگر گردد آن ديد حاصل

که کس در قفا روبروي تو باشد

تواند اگر لاله رنگ تو گشتن

سمن هم تواند که بوي تو باشد

ظهوري خوشت توبه مي خواست ساقي

ز مي غلغلي در گلوي تو باشد

572

ساقي کجاست کآينه ي ساغر آورد

وز عکس خويش فصل بهاري برآورد

در خويشتن نگنجد اگر آرزو بجاست

زين فربهي که زان کمر لاغر آورد

اين چشم داشت هست که هر کس سفر کند

بهر من ارمغان همه چشم تر آورد

آن قفل نيست بر در زندان عاشقان

کام که در شکستنش آهنگر آورد

مرغي که شوقنامه ي من مي شود پرش

بايد که هر زمان پر ديگر برآورد

درد دلي که پيش تو گويم به صد اميد

نشنيده کن مباد که دردسر آورد

دوش و بري که آب نگردد ز شرم کو

مقدور نيست اين که کست در برآورد

جاروب جلوه گاه تو مژگان تو بسست

طاووس از براي چه بال وپر آورد

راحت يکي ز دست نشانان داغ تست

کي سر به زيردستي مرهم در آورد

شايد که خوابگاه خيالت شود شبي

چشم تر از حرير نگه بستر آورد

راحت گزين مباش ظهوري چو بيرگان

بنما رگي که هر مژه صد نشتر آورد

573

چها نکرد فراقت به بيقراري چند

به ياددار که دادي به ما قراري چند

اميد هست که گردد نتيجه اي ظاهر

به وعده گاه کشيديم انتظاري چند

ز زخم سوخت دلت زود مرهم آوردي

هنوز سينه به داغ تو داشت کاري چند

نشسته مدعيانند بر يمين و يسار

خداي را که بپرهيز از يساري چند

براي شستن گرد رکاب مي بايد

که درعنان تو باشند اشکباري چند

گل مشقت راه طلب به فرق شکفت

به جستجوي تو در پا شکست خاري چند

حريص صيدي ودر دام طره ي تو دگر

نمانده جاي مگر سر دهي شکاري چند

نداشت مشک شميمي چنان، نسيم رساند

ز چين زلف تو در چين بنفشه زاري چند

عبير گوشه ي دامان به جيب حسن فشان

ز گرد روبي رخسار خاکساري چند

به سير دامن صحرا روم ز سير برون

دلم پرست بگريم مگر کناري چند

چه انتظار که نوروز مي کشد هر سال

وظيفه دارد ازين شاخ گل بهاري چند

به وام عشق ظهوري اگر ضمان خواهند

همان زخويش کنم وام اعتباري چند

574

بايد که گلي در آب باشد

تا حال کسي خراب باشد

در صيد گهي مباش کآنجا

گنجشک کم از عقاب باشد

عيبست که در محله ي ما

همسايه ي ديده خواب باشد

آمد همه برگزيده حسرت

در آرزو انتخاب باشد

از چشمه ي چشم شوق دهقانست

اي واي اگر کم آب باشد

حرف همه چيز خوشگوارست

عيشست که درد ناب باشد

ترسم برد آبروي دريا

آن موج که در سراب باشد

اين ديده نه ديده ي رخ تست

بگذار که در نقاب باشد

مهتاب به پرتو تو شبها

چون سايه و آفتاب باشد

آباد به گنج شو ظهوري

بگذار که دل خراب باشد

575

به گلگشت چمن رفتي چمن سرو روان دارد

خجل شد باغبان پنداشت باغش ارغوان دارد

شرابي ريخت در پيمانه ي دردي کشان ساقي

که در صافي سخن بر سينه ي پير مغان دارد

ز بيم درد سر گاهي نفس در سينه مي دزدم

اگر گل بشنود بلبل هزاران داستان دارد

به آزادي چرا بر خود نبالد سرو در بستان

ز شوق خدمت قد تو دامان در ميان دارد

به مجنون ره نمي گردد غلط، گو شوق چابک رو

حدي کن ناقه ي ليلي مهار ساربان دارد

ز شهد بوسه گر پروانه را خوانم شکر شايد

که صد مصر شکر غير از تو در کنج دهان دارد

به رسوايان کند تحويل و بي انديشه بنشيند

کسي کز بيم رسوا گشتن راز نهان دارد

مگر در غارتم از کنجکاوي رفته اهمالي

چنين معلوم مي گردد به من صبري گمان دارد

چه مطلوبست از اخوان به چاه افکندن يوسف

زليخا ديده ها بر شاهراه کاروان دارد

سپند از مهر ومه هر روز مي سوزند بر طفلي

که ازشوخي تمناهاي پيران را جوان دارد

چه آسودم که ناصح ديدت و انصاف لب بستش

نصيحتهاي بيجا کرد چندين ترجمان دارد

ظهوري غالبا سوزت ندارد آنچنان مغزي

به مغزم دود بر شد داغ بوي استخوان دارد

576

کرد با زلف تو سودايي صبا بازار زد

رنگ و بويت نوبهار آورد و بر گلزار زد

از تماشاي تو دارد ديده ي حيرت جلا

عيد قربان تو گرديد ودر ديدار زد

در دهانش تا زبان گردد براي آفرين

قادر اندازيت پيکان جمله بر سوفار زد

بي تو امکان شکيبايي ز نزديکان محال

صبر بي فکرانه زد لافي و دور از کار زد

ابر را سرگشته کردي در هواي خويشتن

هر طرف از قطره بر و بحر را پيکار زد

مي رساند مزد مزدوران خود بناي عشق

اجرت او شهرتش فرهاد اگر پرکار زد

ساقيي دارم که شاخ ارغوان از عکس خويش

برکشيد از ساغر و بر گوشه ي دستار زد

آفتاب از تيره بختيهاي خود گرديده داغ

قرعه هاي کوي او در سايه ي ديوار زد

غير بار دل يقين دانم نخواهد داد بار

زد نهال بخت بي برگ من و بر بار زد

از چه مي بستيم راه ذکر بت بر برهمن

راست پرسي سبحه ي ما را ره زنار زد

دل به ناله سينه را محتاج تر از خويش ديد

گر رسيدش تحفه ي دردي دم ايثار زد

577

لب اگر وقف دعا نتوان کرد

حق دشنام ادا نتوان کرد

نزند صيقل اگر موج سرشک

ديده را غرق جلا نتوان کرد

خيرگي ها چه تواند کردن

که از آن به به حيا نتوان کرد

پنجه اي را که به خون گشته خضاب

پرده پوشي به حنا نتوان کرد

قيمتي خنجرش آلوده شدست

خون بها، زخم بها نتوان کرد

آنچنان نيست که در عرصه ي سعي

همعناني به صبا نتوان کرد

هر کرا هست به عالم دردي

جز به درد تو دوا نتوان کرد

گرمي از شعله توان کرد جدا

داغت از سينه جدا نتوان کرد

پيشت آيينه شود آب ز شرم

سخت رويي همه جا نتوان کرد

تا نبيند ره وترسد چشمش

ديده در راه تو پا نتوان کرد

از که بايد طلبيدن تاوان

جان اگر روي نما نتوان کرد

تا ظهوري نشود کوه تو کاه

شکن کاه ربا نتوان کرد

578

غير را فر من کجا باشد

زاغ زاغ و هما هما باشد

هم به قاتل رسد به زخم بها

خون ما را اگر بها باشد

شکر لله از آن شکسته تريم

که کسي در شکست ما باشد

تا کي از لرزه ي جدايي ها

بند بند کسي جدا باشد

يار را نيست ياري اغيار

کاش بيگانه آشنا باشد

مي پسندد ادا نمازي را

گر تماشاي او قضا باشد

خيرها ديده سينه از داغش

خير بايد چنين بجا باشد

ساقي ما چو باده پالايد

دوش زهاد بي ردا باشد

بر ظهوري حرام ناليدن

درد اگر چشم بر دوا باشد

579

حسن جز اين روي قبله گاه ندارد

عشق جز اين آستان پناه ندارد

يوسف بختش به اوج تخت نيايد

در ذقنست هر که دل به چاه ندارد

گشته ز قربانيان حنا همه خاکش

عشق چو کوي تو عيدگاه ندارد

حسن گشت از نصاب باده فزونتر

حق نگاهم رخت نگاه ندارد

داده به باد آب خويش، گوهر تاجش

شه که زخاک رهت کلاه ندارد

سايه ي او روز را به قير برآورد

هيچکس اين طره ي سياه ندارد

جلوه گهش صبح و شام گوشه ي ماهست

چرخ بداند که مهر و ماه ندارد

جلوه گاهش صبح و شام گوشه ي ماهست

چرخ بداند که مهر و ماه ندارد

سينه به داغي دگر نگشت مشرف

دعوي خون گرميش گواه ندارد

درج و خزف الحذر که عيب عظيمست

شکر که در سينه کينه راه ندارد

واي اگر جان به بال مرگ نپرد

در خطر آن کو خطر پناه ندارد

چند ظهوري ز شرم عفو گدازد

طرفه که بختي هم از گناه ندارد

580

در دل عاشق نزاع راه ندارد

دارد اگر راه دستگاه ندارد

بايدش از بيخ و بن ز سينه درودن

آه که ناموس غم نگاه ندارد

گريه رهي کرده سر، به ديده بنازم

واي نفس آه سر به راه ندارد

کاهش ازين بيشتر کسي نشنيدست

پيکرم از سايه تکيه گاه ندارد

سينه ز تاب جگر گداخت نفس را

سوخته بر خود دلش که آه ندارد

کج ننشيند که راست نيست غرورش

هر که چنين ترک کج کلاه ندارد

تازه بهاري به صد هزار طراوت

هيچ غم تشنه لبي گياه ندارد

تا به شب آرند روز وعده ي او را

آنقدر ايام سال و ماه ندارد

شکر دمادم نبرد ره به گسستن

شکر که بيداد گاه گاه ندارد

گوش به حرفي ازو شدست موظف

ديده ولي راتب نگاه ندارد

عذر بتر از گنه مثل شده آري

جرم به از عفو، عذرخواه ندارد

هست به نواب خان اميد ظهوري

کس چو ظهوري اميدگاه ندارد

581

دل شده واله ي دکن ترک دکن نمي کند

قبله اگر شود وطن رو به وطن نمي کند

حور کشد گر از بدن بهر فتيله پيرهن

چشم به داغ ديگران سينه ي من نمي کند

شحنه ي عشق او همه پرده ي پردگي درد

طرفه که پرده پوشيي هم به کفن نمي کند

باز دهيم ديده ها گر چه نمي کند نگه

پهن کنيم گوش ها گر چه سخن نمي کند

حکم سرشک از غمش نيست هم اينچنين روان

داغ برات اگر کند سينه که تن نمي کند

عرصه ي باغ و بوستان نيست شکفته آنچنان

غير هواي کوي او سينه چمن نمي کند

مژده که بر دماغ دل بوي شکست مي خورد

از خم زلف عنبرين منع شکن نمي کند

دست دراز نيستم زير نهال آرزو

شکوه گاز کاريم سيب ذقن نمي کند

حرف شمامه نافه اي باز مگو کدام بو

بي گل نکهتش صبا مغز سمن نمي کند

حسرت بوسه کي کشد رخت ظهوري از لبت

تا هوس تو غارت کنج دهن نمي کند

گرمي شهنواز خان ساخته گرم خون مرا

آنچه به روح مي کند روح به تن نمي کند

582

سينه بي پرتو داغي به صفايي نرسد

ديده بي صيقل اشکي به جلايي نرسد

خير از ديده مجو نيست اگر وقف غمي

سروري نيست در آن سر که به پايي نرسد

غنچه گي از دل پيکاني من پر نزند

تا ز باد پر تيرت به هوايي نرسد

مهر بر ناز مينداز به يکباره چنين

که به دشنام تو يکبار دعايي نرسد

دل صد پاره من بوته ي پيکان گيريست

شست بيداد مريزاد خطايي نرسد

ني خرابي کند آباد و نه کشور معمور

پادشاهي که به تاراج گدايي نرسد

قيمتي تيغ تو انداخته بر دل عکسي

واي بر خونم اگر زو به بهايي نرسد

مه و خورشيد سرافرازي ديگر دارند

سجده هاي تو به هر ناصيه سايي نرسد

ناله پيچد ز بس بر دل تنگم برهم

شد گره آه گر عقده گشايي نرسد

ناله پايي به زمين گر کشد از ضعف چه غم

نيست زان دست فغانم که به جايي نرسد

صيقلي کرد ظهوري دلي از پرتو زهد

گر به آيينه ي او رنگ ريايي نرسد

583

راه صعبست مگر راهبري برخيزد

خضر خوبست وليکن دگري برخيزد

کوه غم بر کمر آن طور نمي بايد رفت

که به راه قدم از کس اثري برخيزد

کرده هر هفت و به يک گوشه نهادست نقاب

ديده بر راه که کي ديده وري برخيزد

غنچه را ماده تنگي ز دل مستوريست

ميل دارد چو صبا پرده دري برخيزد

مي شود تيز نظر مرد به نظاره ي تيغ

پيش رويي جگران را سپري برخيزد

گريه ي قيمتيي کرده غمش وعده به چشم

چشمه دريا شده شايد گهري برخيزد

تخم سازند و از آن خرمن خورشيد نهند

اگر از آتش حسنش شرري برخيزد

جسته تا برق غمش، تل شده خاکستر دل

بيم آن نيست که دود جگري برخيزد

به اميدي که ز بندش به گشادي برسد

هر قدم در رهش آزادتري برخيزد

هست در پاکي دريا نظري چشم مرا

چه عجب گر به تماشا نظري برخيزد

گر ظهوريست بجد در طلب خشک لبي

شرط اينست که با چشم تري برخيزد

شاهد آراي شه آرايش خود گر خواهد

هر طرف چون سحر آيينه گري برخيزد

584

گاهي از نخل اميدم ثمري برخيزد

که ز هر برگ به قصدش تبري برخيزد

قاصدي را که به کف نامه ي مشتاقانست

بايد از هر بن مو بال و پري برخيزد

دولت داروي درمانست که پاي اندازند

چون به انداز سري دردسري برخيزد

در رهش رخصت شبگير سيه روزي راست

که به هر گام ز راهش سحري برخيزد

کرده ام پهن متاع خرد وصبر و شکيب

که به گردآوريش عشوه گري برخيزد

دهني نيست به اين تنگي واين شيريني

که به هر حرفش تنگ شکري برخيزد

چه قدر گز لک مژگان تو قربان دارد

رگ کند عيدي اگر نيشتري برخيزد

خاکساران ترا پايه ز سنگست بلند

واي من گر ز من افتاده تري برخيزد

به ثنا گستري خان بنشينم ديگر

نيست معلوم که چون او دگري برخيزد

به نوازش رسد از خان جهان شاهنواز

هر کجا صاحب فضل وهنري برخيزد

گل اوراد ظهوري به مرادش بشکفت

با حريفان به صبوحي سحري برخيزد

585

شکر رخسار تو از آينه چون مي آيد

گر ز پشتش همه خورشيد برون مي آيد

تيغ از رحم نراندي و همين زخم بکشت

بر تو در حشر همان دعوي خون مي آيد

گل خار رهت از تربت من خواهد رست

کي به کاويدنم از پاي برون مي آيد

التفاتيست که با کوهکنم مي سنجي

کوه پا سنگ ببين تا که فزون مي آيد

شاد بودم که شبم بود به موي تو شبيه

بخت زوري زده، روزم شبه گون مي آيد

مي توان گفت که مي آيد از افلاک سکون

نتوان گفت ز افلاک سکون مي آيد

چه عجب گر به رهم هر قدمي کنده چهي

هر چه گويند از اين بخت نگون مي آيد

خشک لب دجله و شط دفتر دعوي شستند

ديده ي تر به سر گريه کنون مي آيد

صد تعلق به توهر قطره ي خونم دارد

خون من نيست که از زخم برون مي آيد

فصل صحراست به انداز برانگيختنم

چند روزست که هر روز جنون مي آيد

تا ظهوري خجل از چاره گريها نشود

در دمن گاه پذيراي فسون مي آيد

گرم مداحي داراي دکن هر که نشد

لفظش افسرده و معنيش زبون مي آيد

586

تا خيالش به دل از ناز درون مي آيد

جان حسرت زده صدبار برون مي آيد

آنکه مه را به جلا کم ز سها مي گويد

پرده برداشته از عهده برون مي آيد

به گلستان بقا مژده ي سيرابي ده

غمزه اش دشنه به کف تشنه به خون مي آيد

عيد را اين همه قربان و به قربانگه او

خال خون برزده بر رخ به شگون مي آيد

من و اين حوصله از خويش برون چون نروم

در فرو مي کند او خود چو درون مي آيد

مدعي دعوي رجحان کند و مي رسدش

غالبا در کمي از خويش فزون مي آيد

بحث عشقست خرد بيهده جويي دارد

مي شود پخته به تصديق جنون مي آيد

چند روزست که بر بستر هجرم، عجبست

که به پرسيدن من مرگ کنون مي آيد

دوش گفتي که ظهوري ز تو در قهرم من

معني لطف ازين لفظ برون مي آيد

مدحت حضرت خان حرز سخن سازانست

به ثنايش سخن از سهو مصون مي آيد

587

قدردانان رهت ريگ به گوهر ندهند

خار خشک در ودشتت به گل تر ندهند

گشته بر ذمتشان فرض مراعات رفيق

خضر افتد به قفا پاي از آن سر ندهند

نتوان سير گلستان شهادت کردن

فرق را تا به گل زخم تو زيور ندهند

مصريان چون نپرانند مگس با دل تنگ

زهر نوشان تو گر کام به شکر ندهند

به تماشاي چراغان فلک دل نکشد

گر ز روي تو چراغي به هر اختر ندهند

هر زمان آيد ودر آتش حسرت افتد

هر دم از شعله به پروانه چرا پر ندهند

بوسه اي گر چه به جاني دهد اما ندهد

عقل و هوش و دل و دين تا همه بر سر ندهند

گر بجدند کريمان چه توان رد نتوان

ليک جز هيچ به درويش توانگر ندهند

گر چه افتاده ظهوري ندهد دست به کس

در طلب گمشدگان زحمت هر در ندهند

تا به دل ريشه ي مهر شه نورس ندود

از کهن نخل هوس کام به نوبر ندهند

588

تلخي هجر ترا خامه اگر بنويسد

زهر از نامه تراود چو شکر بنويسد

خود گرفتم که زمان دگرش وام دهند

بيش از آنست حکايت چه قدر بنويسد

مژه شرح غم رنگين مرا مي خواهد

بر رخ کاهيم از خون جگر بنويسد

گر شود چرخ کبوتر نتواند بردن

نامه اي را که شب من به سحر بنويسد

خبري داشت ز بيداري او بايستي

يوسف افسانه ي خود را به پدر بنويسد

بند بر جامه ي کوتاه زبانيست دراز

سيم ساق کسي اين پند به زر بنويسد

گر نخواهد که شود نامه ز نامم رسوا

مي تواند که به عنوان دگر بنويسد

خشک شد دجله ز بس قطره چکاندم به دوات

خامه تا کي سخن ديده ي تر بنويسد

حجت جور که ومه شده اي کاش قضا

بر سرم آنچه رقم کرده به سر بنويسد

آه عاشق شب هجران تو آن شعله کشيد

که غم خويش به مهتاب شرر بنويسد

حرز دفع خطر تيغ نويسند همه

کشته ي تيغ تو در دفع خطر بنويسد

نامه بي خاتمه ماندست ظهوري کس نيست

که تواند دو سه سطري به اثر بنويسد

589

جدا زان شوخ محبوبي چه مي کرد

بنازم شرم محجوبي چه مي کرد

اگر در باغ خود مي داشت رضوان

چنين شاخ گلي طوبي چه مي کرد

اگر عقل از هنرمندي به عشقت

نمي آمد به معيوبي چه مي کرد

به وام ديده تا گردن فرورفت

نمي ديدش اگر خوبي چه مي کرد

گر از دستک زنيهاي غمش آه

نيفتادي به پاکوبي چه مي کرد

ازو گر دور مي افتاد يوسف

به محنتهاي يعقوبي چه مي کرد

اگر گل راز خود را غنچه مي خواست

ز هر برگيش مکتوبي چه مي کرد

ظهوري را نکرد از وعده ممنون

دلم با صبر ايوبي چه مي کرد

590

خاطر عاشق آرميده شود

اگر آسودگي رميده شود

هيچ عدلي ازين فزونتر نيست

که اسير ستم رسيده شود

به گريبان دري برآوردست

سينه با جيب اگر دريده شود

لخت لخت جگر اگر نمکند

لب لعلي کجا مکيده شود

اگر از خويش دامني بکشند

گوشه ي دامني کشيده شود

راز عريانست آه وناله کجاست

تار وپودي مگر تنيده شود

وه چه نشنيدني که در کارست

همه بايد که ناشنيده شود

طعن ناديدگي بلاست بلا

واي اگر ديدني نديده شود

سرو را نيست رخصت پابوس

گرنه چون شاخ گل خميده شود

آنچنان تيغ رشک تيز مکن

که رگ دوستي بريده شود

ندهدم تن به مرهمي رسمي

سينه گر داغ برگزيده شود

در تماشا گهش ظهوري را

هر بن مو هزار ديده شود

591

روبروي سپه عشق خرد چون گردد

عشق در روز به انداز شبيخون گردد

تار چنگست رگم در بدن از زخمه ي درد

مي توان ناله چنان کرد که قانون گردد

کرده زخمم پس سر آرزوي مرهم را

حيف دردست که افيوني افيون گردد

سعي فرماي که سيماب شوي از تف شوق

که اگر کشته شوي قدر تو افزون گردد

مي کند زلف سياه تو مرا نامه سپيد

سرخ رو آنکه به شمشير تو در خون گردد

سينه گر منت داغ تو کشد نيست عجب

اي  خوش آن سينه کزو داغ تو ممنون گردد

سرو وشمشاد شود در چمن آرزويم

آه از حسرت قد تو چو موزون گردد

عاشق پرورش پردگيانست غمت

نيست ليلي که به صد کاهش مجنون گردد

بهر بيعانه ظهوريست دل و دين بر کف

نرسد هر که به سوداي تو، مغبون گردد

592

دوش دل آه بي حجاب نکرد

تابه ي مه سياه تاب نکرد

عشق او هيچ خواريي نگذاشت

که به عزت به من حساب نکرد

عارضش آنچه با شقايق تر

کرد زلفش به مشک ناب نکرد

که از آن چشم مست راند سخن

که نفس درگلو شراب نکرد

تا قيامت به ننگ معمورست

خان وماني که او خراب نکرد

خم ابروي حور آوردند

شهسوار منش رکاب نکرد

تحفه ي دامنش سحاب از شرم

پاکي دامني حساب نکرد

سايه را آفتاب در قدمش

ديد رشکش چرا کباب نکرد

روشني کرده خيره چشم مرا

ذره اي کو که آفتاب نکرد

ماند در پايه ي جماد کسي

که سکون خود اضطراب نکرد

خوانده دل صد فسانه ي حسرت

ليک يک آرزو به خواب نکرد

تا ظهوري نشد فرشته خصال

سگ او ترک اجتناب نکرد

593

دل سر سينه فگاري دارد

ضربتي دارد و کاري دارد

عطر مويش چو عنان جنباند

باد چين غاشيه داري دارد

چون کنم گريه سپهر از انجم

سبحه ي اشک شماري دارد

خار و خس سنبل و ريحان کسي

کز رخش ديده بهاري دارد

گوشواري که خم فتراکش

حلقه از چشم شکاري دارد

شکر کافتاده به تيغي سرو کار

که سر کارگزاري دارد

گشته از آفت مرهم ايمن

سينه را داغ حصاري دارد

بيم از چشم چرانان نکند

گله رانم گله کاري دارد

صبح کز جيب برآرد خورشيد

منصب آينه داري دارد

جگرم داغ تو را ديده امين

هوس سينه سپاري دارد

بر ظهوريست مرا رشک که عشق

کار با مردم کاري دارد

594

گر به چشم مهر ومه گاهي غباري مي رسد

باد طالع با غبار رهگذاري مي رسد

بر نينگيزد به دعوي چرخ رخش ماه را

آفتابش کي به گرد شهسواري مي رسد

فتنه ي ايام شاهان طوايف ديده ام

شهر دل مي بندم آيين شهرياري مي رسد

در دم تيغ ستم کونازنين صياد من

زخم فربه جمع کن لاغر شکاري مي رسد

درد وغم از فکر تشريف اثر غافل نيند

ناله پودي رشته است از آه تاري مي رسد

گويدش دستم به گل در بوستان عافيت

در بيابان بلا پايم به خاري مي رسد

راه گردانيده باز از توتيا بيناييم

ديده را کحلي ز خاک رهگذاري مي رسد

آه گرمم مي فشاند هر کجا تخم شرر

از نم خوناب داغم برق زاري مي رسد

گريه مي سازم حنايي زانکه مي دانم به اين

عاقبت کار من از دست نگاري مي رسد

بي نصيبان بهره اي دارند از بي بهرگي

آرزو را حسرت بوس و کناري مي رسد

مي رود از ناز، ظلم ناشنيدن بر نفس

بعد صد زحمت به هم گر ناله واري مي رسد

چون چنار از جلوه ي شمشاد قدش سرو را

در گريبان پاره کردن دستياري مي رسد

ديده ام سيراب مي دارد ظهوري گريه را

سينه را هم حرف آه شعله داري مي رسد

595

درد با جانم در قرب جواري مي زند

دل به اخراج اثر از ناله خاري مي زند

در گدازم عشق شايد سکه برنامم زند

عقل ضرابيست نقد کم عياري مي زند

ماهي تفسيده جاني مي فتد در تابه اي

آتش من در سمندر گر شراري مي زند

گوش گو بر ناشنيدن زن که هضمش مشکلست

صبر فرما سخت حرف ناگواري مي زند

صاف مي در جوش گل درد خمارم را گداخت

بر مس خاشاکم اکسير بهاري مي زند

همدم ما نيست گو از همدمان خضر باش

در طلب هر کس دمي بر چشمه ساري مي زند

مي شود گاهي جرس افسانه خوان ساربان

جذبه ي آشفته گان راه مهاري مي زند

رشک طوفان کرد شور قلزم اشکم نشست

کشتي چشمست گردابي کناري مي زند

روز و شب در پاي دل با آنکه مي کوشم به جان

شاه دزد زلفش آخر شاهکاري مي زند

گاه از بس گرم خوني تن به تب در مي دهد

با لبش تبخاله حرف داغداري مي زند

عيد را خوش کرده رنگين بيضه بازيهاي او

از صف دلهاي جانبازان قطاري مي زند

مي رسد دعوي دارايي ظهوري عشق را

از براي عبرت منصور داري مي زند

596

بصارت تو مباد اين ستم روا دارد

حباب پاکي چشم ترم کجا دارد

دلم که خورده سويدا فشار تنگي او

براي داغ تو صد سينه وار جا دارد

رسيده قوت ضعف فتاده ي تو به آن

کز آه خيمه ي افلاک را به پا دارد

چه عقده ها که تغافل به کارم افکندست

ازين چه سود که مژگان گره گشا دارد

به جز برو نشنيدم به عمر خويش از تو

زهي مروت و انصاف يک بيا دارد

مرا که گفت که دکان عشق بگشايم

در آن ديار که جنس هوس بها دارد

عجب اگر به جواب سؤال رنجه شود

لبي که منت دشنام بردعا دارد

غرض ز عشق همينست کز غرض برهند

به مدعا نرسد هر که مدعا دارد

شکفته روي تر از گل به هر خس و خاريم

بهار وباغ خود آنکس که خوي ما دارد

گراني غم فرهاد را شنيده مگر

کمر شکستگي کوه در صدا دارد

غبار باد تن خاکيم در آن کويي

که استخوان سگان زاغ را هما دارد

دروغهاي ظهوري چه راست مانندست

لبش ببند زباني در افترا دارد

597

هرکه جز يادش به دل جا مي دهد

خاطر خود را به يغما مي دهد

ديده ي حيرت ازو دارد جلا

لطف بين مزد تماشا مي دهد

در دلم کآورده تنگي را به تنگ

از بزرگي خويش را جا مي دهد

هر قدر عشاق در صبر و شکيب

مي کنند اسراف مجرا مي دهد

هست امروزش ز فردا دورتر

وعده ي امروز فردا مي دهد

مفت من گر وا کنم از بوسه خوي

مي رسد جان بر لبم تا مي دهد

يک ختن مشک آنکه خواهد سود خويش

مغز از زلفش به سودا مي دهد

سدره در پستيست از بالاي او

واعظش بيهوده بالا مي دهد

هرکه را مي خواهد از صافي دلان

داغهاي سينه پالا مي دهد

توبه در مستي ز مستي کرده ام

مفتي مستان چه فتوا مي دهد

بهره اي از فقر زيبي نيستش

هر که شال خود به ديبا مي دهد

گر چه از گفتن ظهوري بسته لب

در خموشي داد غوغا مي دهد

598

دل را نکند داغ غمت پي سپر خود

کز بي جگري کرده جگر را سپر خود

صد خلد به کلک مژه هر گوشه نگارم

چون سر خط روي تو نهم در نظر خود

بر چهره فلک اشک فشاند ز کواکب

در شام فراقت به وداع سحر خود

بر بوي تو پوييدن اين راه عجب نيست

دارم چو صبا توشه کشي در سفر خود

ترسم که زميخانه به مسجد رهم افتد

ساقي مگذارم به سر خود به سر خود

در چاشني تلخي خوبان شده ام محو

طوطي و مگس را پي شهد وشکر خود

در عشق چه بي بهره چه قربست قرابت

ديدي که چها ديد پدر از پسر خود

در کوره ي عشقت شدم آن مايه عياري

کزداغ زدم سکه به نام جگر خود

برمن فلک آن پشت نکردست که بيند

روز شب هجران تو روي سحر خود

گويند که از چشم تو افتاد ظهوري

باور نکنم تا نفتم از نظر خود

599

يادي ز عاشقان خرابش نمي دهند

تعمير ما بس اينکه عذابش نمي دهند

آن کز شميم جيب تو گردد شمامه مغز

احباب درد سر به گلابش نمي دهند

با آفتاب من فتد از پرده چون به در

مه کز فروغ خويش نقابش نمي دهند

لب تر نمي کند به شراب آن فرشته خو

تا از دل فرشته کبابش نمي دهند

در شهر و کو فسانه به بيدار بختيند

آشفتگان که زحمت خوابش نمي دهند

خوناب دل مباد ز زلفش فروچکد

مشاطگان براي چه تابش نمي دهند

پا سخت کرده ام نتوان زود درگذشت

بيچاره سائلي که جوابش نمي دهند

خورشيد وماه شاهسواران نمي شوند

تا بوسه بر عنان و رکابش نمي دهند

ذوقي چنان نمي کند از سينه تفتگي

لب تشنه اي که سر به سرابش نمي دهند

از عمر خود به گرسنه چشميست خواجه سير

حرصش در آب زنده وآبش نمي دهند

آبي زند ز باده ظهوري در آتشش

سرمست تر شود چو شرابش نمي دهند

600

مه پيش رخ تو روي دارد

دستي ز کلف به روي دارد

گلبن که گشاده است کفها

در يوزه ي رنگ و بوي دارد

گردش شده آبروي خورشيد

اين خاک کدام کوي دارد

گل شبنمي غبار آن کوست

اينست که آبروي دارد

خوش تازه شد آن نهال دلجوي

آب مژه ام به جوي دارد

از ديده ي اشکبار رويم

پيرايه ي شست وشوي دارد

گل گوش گشاده سوي بلبل

سرمايه ي گفت وگوي دارد

سالک به جگر خوريست قانع

زاد ره جست وجوي دارد

خرمن بنهد زخوشه ي برق

هر کس بت شعله خوي دارد

از ناله چو نال شد ظهوري

از مويه تني چو موي دارد

601

چو پاي انداز خواهي سر چه باشد

اگر حنظل دهي شکر چه باشد

اگر سنگ سر کوي تو بالين

نباشد راحت بستر چه باشد

ازين ظرفي که مستان تو دارند

اگر گردون شود ساغر چه باشد

ظفر از يکه تازيهاي دردت

دوا با يک جهان شکر چه باشد

کند رنگين قيامت را شهيدت

جز اين پيرايه ي محشر چه باشد

چو مژگانت به نشتر کاري آيد

جگر کاويدن خنجر چه باشد

دهان پر حرف و ياراي سخن ني

زبان بنديست اين ديگر چه باشد

شرار آتش هجرم جگر سوخت

سرشکم تفته شد اخگر چه باشد

جهاني در تلاش آبرويند

ضروري تر ز چشم تر چه باشد

سخن در خنده ي شکرلبانست

ز شور گريه شيرين تر چه باشد

در آن شهري که باشد درد اکسير

ظهوري قدر افسونگر چه باشد

602

بهارست از هواي سرو قمري در خروش آمد

دو بيتي خواند در نوروز بلبل گل به جوش آمد

چو ساغر مانده لبها باز مستان را بيا ساقي

نشانست اين، بکن خشت سر خم مي به جوش آمد

نکردي چهره گر شيرانه با غم مي شود شيرک

نصيبم اين همه سختي ز بخت سست کوش آمد

نديدش تا ملامتگر نگرديدش زبان کوته

به بزمش صبر فرما رفت حراف و خموش آمد

کسي گر کرد در هجران علاج خود به بيهوشي

اجل گرديد عاجز از علاجش چون به هوش آمد

به سان مار بر خويش از غم ضحاک پيچيدم

حکايتهاي اهل پند هر گاهم به گوش آمد

زر خود را به مس کن خرج اگر از مايه داراني

بلاها بر سر گندم نماي جو فروش آمد

نيم در دانه پاشي، بخيه هاي دلق برچيدم

که در صيد هوسها خرقه دام خرقه پوش آمد

به زهر چشم قهرش داده آبي نوک مژگان را

ظهوري چون نباشد محو لذت، نيش نوش آمد

603

ز مه بام کسي پروانه دارد

که شمعي چون تو در کاشانه دارد

مسلم بر فراقت پنجه گيري

که دست خارها بر شانه دارد

رود چون حرف از زنجير مويت

سخن ديوانه بر فرزانه دارد

چه خوش تيزست تيغ شعله ي شمع

فساني چون پر پروانه دارد

نمي باشد به از اندوه گنجي

دلم آبادي ويرانه دارد

کليد خنده ي شاديست مژگان

که از اشک غمت دندانه دارد

برايم بسته است افسانه ي عشق

که بختم را به خواب افسانه دارد

دهد در قطره سر درياي مستي

شراب ما که خم پيمانه دارد

ازو چشمي ندارند آشنايان

که چشمي از نگه بيگانه دارد

پري صيدست تا پر مي گشايد

ز خالش دام زلفش دانه دارد

همان عشق از ظهوري مي تراود

به پيري گريه ي طفلانه دارد

604

خواري گريه ام از شوق به آن عزت شد

که يکي اشک به صد گنج گهر قيمت شد

پاي بالاتر ازين نه بنگر پايه ي خويش

عرش فرش رهت از کوتهي همت شد

مرکز دايره ي سينه ي من کوه غمست

عجبي نيست اگر مرجع هر عشرت شد

انتظاري که شود تکيه گه وعده کجاست

اينچنين خون دلم از وعده ي بي مدت شد

چند در هجر توان زيست به اميد وصال

آرزوها همه در سينه ي من حسرت شد

رحم بر معذرتت داشت نبود اين ز تو چشم

عاقبت آن همه بيداد تو بي منت شد

نسبتي بود ازين پيش به خوبان مه را

سوخت بيچاره کنون مهر چه بي نسبت شد

بود مژگان ظهوري به تراوش مقسم

در ازل گريه چو بر ماتميان قسمت شد

605

با که زد هجرت دمي کز عمر بيزارش نکرد

سينه اي کو که خراش کينه افگارش نکرد

گريه ام رنگين شد اما نيست اين مخصوص من

ديده اي بنما که حرمانت جگر بارش نکرد

ياد دادي تا برهمن را صنم دلبستگي

از خم موي تو تاري زيب زنارش نکرد

کرده ام افسانه خوانيها براي خواب بخت

کرده است ايام ممنونم که بيدارش نکرد

يار را بايد برآوردن به رنگ خويشتن

نيست چندان رشک بر اغيار اغيارش نکرد

سنگدل پرويز مسکين کوهکن را سخت کشت

بيوفا شيرين نگاهي تلخ در کارش نکرد

رنديي آورده زاهد، عاقبت بادش بخير

پير ديرش ديد و صحبت داشت انکارش نکرد

بهره مند آنکس که کامي گاهي از زهرش گرفت

بي نصيب از رحمت آن کو خو به آزارش نکرد

هر کجا حرف سمن زار گريبانش گرفت

باغبان از شرم ياد نسترن زارش نکرد

بهر اصلاح ظهوري تيشه گو بردار عشق

عقل عمري رنده کاري کرد هموارش نکرد

606

پيش خدنگت از دل پيران نشان بماند

وز قامت تو قد جوانان کمان بماند

تنها نه صبر من ز تو پا کرد در رکاب

بنما به من کسي که به دستش عنان بماند

کرديم قطع زود سخنهاي ديگران

حرف تو جوهرست به تيغ زبان بماند

در رزمگاه غمزه ات آسوده خاطرم

از فکر اين که زخم دگر در سنان بماند

شايد که لاله داشته باشد از رشک رنگ

داغي که از تو بر جگر ارغوان بماند

در باغ دوش حرف زبان تو مي گذشت

تعريف غنچه در دهن باغبان بماند

کم مايه بود غير ز سوداييان نشد

يک غم نگشت سودش و در صد زيان بماند

اميد مغز پروري از خوان وصل بود

در سينه ي هوس خلش استخوان بماند

وارونه طالعيم به مهر آن ثبات ما

داد اين اثر که با دگران مهربان بماند

دل بود ضامن دوجهان شور و بيخودي

در رهن لطف نيم نگاه نهان بماند

خوبيست دولتي که دوامي به عصمت است

اي عشق مژده حسن درين خاندان بماند

خير از کسي مجو که کند دعوي توان

خيري کند ظهوري ازو ناتوان بماند

607

شدم سرگشته تا کي غير از پرگارم اندازد

از آن ابرو گره بيرون برد در کارم اندازد

دلم گرديده نازک شيشه دارم بار مي لرزم

که ره بر سنگلاخي بخت ناهموارم اندازد

به زير سر نهد از موجه بالين در دل دريا

اگر خوابي گذر بر چشم جيحون بارم اندازد

به حسن خانگي بردم پناه از بيم رسوايي

چه دانستم چنين در کوچه و بازارم اندازد

سخن بيهوده در کام و زبان بر يکدگر چيدم

نشد روزي که روزي گوش بر گفتارم اندازد

زتاب آفتاب روز حشرش مي شوم ضامن

به کويش گر کسي در سايه ي ديوارم اندازد

نباشد لذتي بي شور بختي زندگاني را

مگر مهري نمک بر سينه ي فگارم اندازد

خزان خوش کرده بستان حياتم را بهاري کو

که وصل از خارزار هجر در گلزارم اندازد

به هر جور و جفا اقرار کردم در وفاداري

ولي از رشک مي ترسم که در انکارم اندازد

زهي بخت نگون از خود نمي گردد به اين راضي

که درچاه بلا هر ساعتي صد بارم اندازد

تمام عمر شد صرف نياز و عجز پندارم

خرد را عشق نگذارد که در پندارم اندازد

چنين کز عشوه ي ساقي ز استغفار افتادم

عجب گر گفته ي واعظ در استغفارم اندازد

ظهوري يار خود از بي تميزي ملتزم گردد

به علم عشق اگر در بحث با اغيارم اندازد

608

تا عياري نشوي جان به تن آتش باشد

سکه از تست اگر نقد تو بيغش باشد

شعله سر پنجه نيارد به گريبان گيري

گر به کف پاکي دامان سياوش باشد

باد کارت همه با صيرفي رشته ي فقر

که به زر آهن اين طايفه روکش باشد

سختيي گر کند ايام، علاجش نرميست

مي توان کرد که هر ناخوشيي خوش باشد

شال پوشان پي همدوشي خوبان گيرند

که نمودي دگر از جامه ي زرکش باشد

چاره اي زود ضرورست گسستن دارد

اينچنين ربط نفس گر به کشاکش باشد

ديده ام شاهسواري که به جولانگاهش

قسم جبهه به نقش سم ابرش باشد

اينچنين ساقي اگر عزت زاهد دارد

گزک او عجبي نيست که لبچش باشد

منصبي داده به آن طره، کند معزولش

که نبيند که دل خلق مشوش باشد

نرد ننشسته ظهوري به نشستن بردست

بخت جز يک نزند داو چو بر شش باشد

609

خوي در آرايش آن عارض مهوش باشد

که شنيد آب فروزنده ي آتش باشد

هوس خال وخطي ساده دلان را زده ره

بايد از داغ و الف سينه منقش باشد

خويش را دل به دم کوره ي اندوه کشيد

غش شادي کنم آن لحظه که بيغش باشد

بخت شورم چه تمناي خوشي پخته، کجاست

خوان وصلي که بر آن بوسه نمکچش باشد

شيخ بر بي سر و پايان تو رشکي دارد

چند بي فايده حمال کش و فش باشد

سر تصديق به هر حرف تو چون جنبانم

مدعي را بطلب تا بز اخفش باشد

سخن گرمي خوي تو گر افسانه کند

خواب را بستر وبالين همه آتش باشد

سرکشان در پي فتراک تو دارند سري

عجبي نيست اگر رخش تو سرکش باشد

چون ظهوري نتوان از سر سر زود گذشت

هرکه را هست به اين کار سري خوش باشد

610

نتوان گفت ز خوبان دگري مي باشد

هم تويي از تو اگر خوب تري مي باشد

کامم از زهر تو در تلخي ناکامي باد

گر بدانم که به عالم شکري مي باشد

تيغ گشتن زمن و تيغ کشيدن از تست

از جگر بي جگران را سپري مي باشد

گفته باشد به سر زلف تو باد احوالم

از پريشانيم او را خبري مي باشد

کردم آخر نفس واول دشنام نشد

غلطست اينکه دعا را اثري مي باشد

خشکي کشته ي من مي بردش بر سر رحم

ابر را گاهي اگر چشم تري مي باشد

تا شود محنت حسرت زدگان روشن تر

هر به عمري شب غم را سحري مي باشد

کم نگاهيش فزون باد که مغروران را

با اسيران به تغافل نظري مي باشد

ارمغان نقل پي سبحه ي زهاد آرم

از خرابات به مسجد سفري مي باشد

بايد از خويش در ستانه شکستي خوردن

ظفري نيست جز اين گر ظفري مي باشد

ابره ي فقر گر افتد به کفت قدر بدان

بهتر از اطلس چرخ آستري مي باشد

مي پزد آرزويي چند ظهوري که مپرس

گشت ظاهر که ز من خام تري مي باشد

611

يکدل شدي به ما دل حاسد دو نيم باد

آلوده است پاکي عشقش غنيم باد

هر دم ز چين طره به نام مشام من

عطر هزار نافه به جيب نسيم باد

از آستين به سحر علم گشته ساعدي

سر پنجه تاب معجز جيب کليم باد

کرديم حصه ي لطف تو از عاشقان نو

جور قديم، بخش اسير قديم باد

……………………………………………

سختست هجر سنگدل ما رحيم باد

بر فرق جان شکفته گل آرزوي زخم

تيغ ستم به دست عتاب [غنيم] باد

اغيار را چه کار به حرف قبول عام

در بزم اختلاط ظهوري نديم باد

612

رنگي که لاله راست ز روي تو مي رسد

بويي که نافه راست ز بوي تو مي رسد

آتش پرست گشته چه در کار خويش گرم

گويا نژاد شعله به خوي تو مي رسد

تار نگه به سوزن مژگان کشيده اي

نازم که چاک دل به رفوي تو مي رسد

در سرمه روشني نتواند سفيد شد

چون توتياي گرد ز کوي تو مي رسد

هر جا که حرف فتنه و آشوب مي رود

نقلش به چشم عربده جوي تو مي رسد

اين گلستان ز لاله عذاران که داشتست

ميراث نوبهار به روي تو مي رسد

هم خود ميان به جستن خود چست کرده اي

سالک به مقصد از تک وپوي تو مي رسد

ساقي شکستگان تو در موميايي اند

کي سنگ محتسب به سبوي تو مي رسد

اي خضر خورده اي به غلط آب زندگي

کي آب تيغ او به گلوي تو مي رسد

رو بر نماز خويش ظهوري دگر مخند

کز جوي گريه آب وضوي تو مي رسد

613

بتان قتل اسيران کام دارند

به خون غلطيده در هر گام دارند

همه دارند ننگ از مهرباني

همه در بيوفايي نام دارند

نمي دارند چون پاس دل ما

چرا در بردن اين ابرام دارند

نمي خواهند اگر خود را دلارام

چنين دلها چه بي آرام دارند

چه شکرها فکندند از نظرها

به آن زهري که در بادام دارند

پريشان طره گان از دانه ي خال

جهاني مردمک در دام دارند

کمينگاهت از آهو نگاهان

به رم کردن چو شيران رام دارند

ز روز و هفته بيرون رفتگانت

فراغ از شکوه ي ايام دارند

ز قبض و بسط مشتاقان چه پرسي

غم خاص و نشاط عام دارند

به بازار اثر ارباب عزت

دعا بيعانه ي دشنام دارند

سيه روزان خورشيد سرايي

نگه بر گوشه هاي بام دارند

جواب قاصدان مهر زبان نيست

ظهوري را همه پيغام دارند

614

چون دل شود آزاد به زندان تو يابند

خاطر که شود جمع پريشان تو يابند

هر چشم که چشمست به رخسار تو افتد

هر دست که دستست به دامان تو يابند

اين حکم که حسن از خط مشکين تو راند

تا حشر سرش بر خط فرمان تو يابند

خورشيد اگر بر سر بازار نشيند

جوش دل و جان بر در دکان تو يابند

اندازه ي صحن چمن خلد نباشد

آن ذوق که در گوشه ي زندان تو يابند

در حشر توان سوخت غم دوزخيان را

زان داغ که بر سينه ي خامان تو يابند

زين سخت کماني عجبي نيست که فردا

دلها همه پر حسرت پيکان تو يابند

آن عطر که درمغز کشد خرمن نسرين

از باد سمن زار گريبان تو يابند

آن شور که خونابه گشايد ز جگرها

بر خوان ملاحت ز نمکدان تو يابند

اميد که جان در تن ازو يافت ظهوري

جان در تنش از عشوه ي پنهان تو يابند

615

خير نديد از ورع هر که شرابت نخورد

وه به چه اميد مرد آنکه برايت نمرد

عشق مقمر دگر ساخته عريان مرا

باخته ام خويش را باز منم مير برد

عقل نشد تابعم تا نزدم بر جنون

صاف نشد مشربم تا نفتادم به درد

زينت تصحيح يافت نسخه ي دانستگي

هر چه به جز ياد او گز لک نسيان سترد

جيب ز جيبي فتاد کار رفوگر نماند

ديگ جنون جوش زد آتش ناصح فسرد

خشم پس سر نمود، صلح بغل باز کرد

جهل به ماتم نشست شکر که تقليد مرد

شکر که آخر ز من عشق حسابي گرفت

ناله ي صد قسم درد بر نفس من شمرد

پنجه ي قصاب ما باد به خون لاله گون

بر گلوي آرزو خوش به هوس پا فشرد

گو مي ديدار را يار به اندازه ده

حوصله پر تنگ نيست جام نگاهست خرد

دارو و درمان به هيچ درد دوابخش را

عشق به دل دل به جان جان به ظهوري سپرد

616

سينه ز تيغ ستمت چاک باد

سينه ات از کينه ي ما پاک باد

سر ز جگر برزده اميد زخم

دستخوش غمزه ي بيباک باد

بوسه ي پيشاني نخجير تو

بر دهن حلقه ي فتراک باد

بست تغافل پي قتلم کمر

تيغ به دامان نگه پاک باد

در هوس طره پريشان شدم

آه غم آماده ي پيچاک باد

افعي دشت ورعم زهر داد

ساغري از دست تو ترياک باد

غير کجا زهره ي عشق از کجا

فارغ از اين کار خطرناک باد

عشوه ي ساقي به شرابم فکند

باغ بدن را رگ و پي تاک داد

عمر به يکبار نشد صرف يار

شرمم ازين خست و امساک باد

يافت ظهوري ز غمي آبرو

بر سر صد عيش و طرب خاک باد

617

رفورا نسبتي هرگز به جيب من نمي باشد

چه کار آيد گريباني که تا دامن نمي باشد

تل خاکسترم در سايه دارد توده ي سنبل

اگر اينست گلخن درجهان گلشن نمي باشد

سران را مي رود در رزمگاه عشق پا از جا

به جز زخم سر و بر مغفر و جوشن نمي باشد

نخ آهي به دست آور مگر خود را بدو دوزي

چرا هر موي بر تن زين هوس سوزن نمي باشد

به جاروب نفس حرف تمنا از زبان رفتم

حديث کام بر کام و زبان من نمي باشد

ز رشک غير دل انبار داغ غم نمي سازم

که هرگز خوشه چين را برق در خرمن نمي باشد

جگر مومست، تاب آتش دوري کجا دارد

متابان کوره ي حرمان دل از آهن نمي باشد

ز در تا در نيايي روشني بر شب نمي افتد

به راه صبح کس را چشم بر روزن نمي باشد

حنايي از گل قربانگه خود آن کف پا را

که خون هر که شد پامال در گردن نمي باشد

چه پروا گر جهان را سر به سر خوف و خطر گيرد

ظهوري در اماني دوست را دشمن نمي باشد

618

ديده حيرت زده شد رخصت ديدن دارد

وقت غوغاي خموشيست شنيدن دارد

دو جهان پر دل و دين قيمت يک ناز بتان

گر چه ايشان نفروشند خريدن دارد

گريه را راه بر و بوم طلب در پيشست

قطره برداشته انداز دويدن دارد

سالک آن به که گرانبار نسازد خود را

نرسد هر که تمناي رسيدن دارد

گل اگر دوخته بر بوي تو خود را رسدش

جيب از شوق تو در دست دريدن دارد

گر چه آيينه به تشخيص نفس مي آرم

زور طوفان به گه آه کشيدن دارد

چون کشي باده، کند زهد لب جام نشان

بسکه انديشه ي آن لعل مکيدن دارد

شده گل مست به بويت زده باشد لافي

رنگش از برگ پر و بال پريدن دارد

مه که باشد که تواند به در آيد از پوست

مهر از شرم تو در ذره خزيدن دارد

عرض احوال ظهوري به حيا وا نگذاشت

از خجالت به خوي از جبهه چکيدن دارد

619

کس در کمين ديدن پنهان کس مباد

چشم رقيب بر کس و جانان کس مباد

خوني که تاب آتش شوقش نکرده پاک

آلوده ساز گوشه ي دامان کس مباد

خوش عاشقانه شيخ فرو برده سر به جيب

در آرزوي چاک گريبان کس مباد

صيدي که به ز خون ملک نيست خاک او

در خاک و خون طپيده ي ميدان کس مباد

آيينه شد به صيقل شمشير سينه ام

زنگار خورد حسرت پيکان کس مباد

دست اجل کليد شکستست بارها

قفل فراق بر در زندان کس مباد

هندو پسر تمام مداراست واي من

کفر اينچنين معارض ايمان کس مباد

اي دل نگشت عيش تو شيرين به خنده اي

کس چون تو شوربخت نمکدان کس مباد

چيزي که هست بر سر خوان فراق، هست

لخت جگر که در ته دندان کس مباد

بر نقد سود کيسه ظهوري عبث مدوز

جنس وفا به گوشه ي دکان کس مباد

620

آن کشته کند عيد که قربان تو گردد

بي ترس رقيبان تو حيران تو گردد

جان غرقه ي نوشست از آن نيش که خوردست

بگذار که گرد سر مژگان تو گردد

برچهره فشانديم غباري به صد اميد

يک روز مگر پاک به دامان تو گردد

من خود ز غم مرگ برون آمدم اي دل

اميد که جانان تو هم جان تو گردد

زنهار ظهوري مگشايي لب زاري

هر چند اثر در پي افغان تو گردد

621

بپوشان چهره دل زين بيش حسرت برنمي تابد

سخن کمتر جگر شور ملاحت برنمي تابد

براي کامکاران التفات ساقي دوران

سفال درد نوشان صاف عشرت برنمي تابد

چه سنگينست برجان بلاکش کوه آسايش

تن چون کاه جز کوه مشقت برنمي تابد

صبا حرفي مگر از روي و مويي گفته در بستان

که سنبل نکهت و نسرين لطافت برنمي تابد

جگر زخمي براي خويش گو در بيع طالع کش

که در سوداي داغش سينه شرکت برنمي تابد

به نيک و بد سر و کاري نمي خواهم به اغيارش

به ايشان کينه گر ورزدمحبت برنمي تابد

چو مشتاقان ديگر از براي وعده ي وصلش

ندارم انتظاري وعده مدت برنمي تابد

معاذالله خيال غير کي در خاطرش گردد

دل آيينه سيمايان کدورت برنمي تابد

ظهوري اينچنين ما را ضعيف و ناتوان منگر

که بار ضعف ما را صد چو قوت برنمي تابد

622

گريه رسمي مي کنم تا هايهايي برخورد

تيره گرديدست دل شايد صفايي برخورد

خضر توفيقست رهبر در بيابان سلوک

از خدا چيزي نخواهم غير ترک مدعا

گر نفس روزي به تأثير دعايي برخورد

کاروان گم کرده ام در وادي سرگشتگي

گوش را کوبخت کآواز درايي برخورد

در دم تيغي شکاف تارکي دارم گمان

مي دوم هر سوي شايد خار پايي برخورد

ساقي خونين دلان خوش باده اي در جام ريخت

صاف گردد گر به لايش پارسايي برخورد

کرد جلاد تغافل جلوه گر شمشير کين

چشم دارم کز تبسم خون بهايي برخورد

چون ظهوري داده ام با خود قرار بندگي

درگدايي راسخم تا پادشايي برخورد

623

طاس فلک از ديده ي تر زنگ برآورد

کان يمن از خون جگر رنگ برآورد

افتاده به رقص آه، سراپاي اصولست

دردت ز دلم ناله به آهنگ برآورد

روي همه کاهي و سرشک همه گلگون

عشق تو جهان را همه يکرنگ برآورد

گرديده به مهميز غمت تيز عنان آه

عذر چه نفسها به تکي لنگ برآورد

سالک نشود تا سبک از بار گرانش

از لب خبر منزل وفرسنگ برآورد

تا سينه ي دل در هوس ناله بخارم

رگها همه در سينه ي من چنگ برآورد

درد دل از اميد فراخست که خود را

از حسرت آغوش چنين تنگ برآورد

چون عود ز طنبور شه انداخت در آتش

ناهيد اگر نغمه اي از چنگ برآورد

شاهان همه خواهند گدايي چو ظهوري

از خاک ره شاه خود اورنگ برآورد

624

شهد لبت چو بر سر حرف شکر رود

شيريني از شکر ز خجالت به در رود

يک ساعتش به سر نرود در هزار سال

عمري که در بلاي فراقت به سر رود

تا دود از سراي تعلق برآورم

خواهم غمت ز دل دوسه روزي به در رود

آزار را برون کشد از مغز استخوان

از داغ راحتي که به مغز جگر رود

خواهد نهاد در کمر کوه چشمه سار

اين سيل کوهه دار که ازچشم تر رود

با قاصد ار ز ره نرسد آستين فشان

کي از دلم غبار به باد خبر رود

صاحب جمال راه نيابد به هيچ دل

اي واي اگر ز خاطر صاحب نظر رود

ريزد فلک خسک ز کواکب به دست کين

در راه شام ما چو به راه سحر رود

با اهل روزگار ظهوري به عرض عشق

مگشاي لب مباد که عرض هنر رود

625

ز لب افغان صبح از سينه آه شام مي رويد

ندارم شهد عشرت، زهر غم از کام مي رويد

همايون طاير دل، ذوق بال افشانيي دارد

در آن بستان که از پرهاي مرغان دام مي رويد

در آغاز سلوک افتاده راه من به آن وادي

که در هر گام صد صحراي بي انجام مي رويد

در آن بتخانه کين صندل دميد از جبهه ي کفرم

سجود درگه از پيشاني اسلام مي رويد

در آن مجلس که بر مي پرتو افکندست رخسارش

گل صد آفتاب از رشحه ي هر جام مي رويد

مگر عناب بر خوان مدارا نقل افشاند

که در بزم تعرض زهر از بادام مي رويد

ز تاب آه من با آنکه مغز برق مي جوشد

همان از داغ سودا شعله هاي خام مي رويد

ظهوري لب مگر نامحرم ومحرم نمي فهمم

چو چشم افتاد بر قاصد ز لب پيغام مي رويد

626

گمان داري که جز مهر و وفا از من نمي آيد

چو تقليدم به شور آيد چها از من نمي آيد

تلاشم اينکه در گام نخست از خويش پيش افتم

فتادن در قفاي رهنما از من نمي آيد

نمي افتد خطا تيرم ولي دشمن نمي ترسد

بلي در شست بگشادن خطا از من نمي آيد

به جلدي چون نگاه تيزبينان قاصدي دارم

نشستن در ره باد صبا از من نمي آيد

بحمدالله به مرهم نيستم شرمنده ي زخمش

ازو گر درد مي آيد دوا از من نمي آيد

عزيزان برنمي دارند لب از شکوه ي بيجا

شکايت هم اگر باشد بجا از من نمي آيد

اگر غيرت کند لازم که راه بيرهي پويم

روم تا انتها ليک ابتدا از من نمي آيد

به طاقت نسبت دل دورتر از لب به بيتابي

به گفت مصلحت بين، افترا از من نمي آيد

ز طفلي کرده عشقم تربيت خود را برآوردم

به تسليم و رضا چون و چرا از من نمي آيد

گداي شه گداتر، خرج آبروي افزونتر

زهي دوني به گردون التجا از من نمي آيد

اثر گو راه مي بين و اجابت لابه گو مي کن

براي مدعاي خود دعا از من نمي آيد

به عرض مدعا بيهوده در آبم چه ميراني

ظهوري در خوي خجلت شنا از من نمي آيد

627

مگوبا گدا شاه مشکل نشيند

ز جان بگذر آسان که در دل نشيند

صفاکاري خون نکردي که عکست

در آيينه ي تيغ قاتل نشيند

برانگيز از راه شبگير، گردي

که بر جبهه ي صبح منزل نشيند

طرب کن سراپاي باغ و بهاري

غمش را اگر در دلت دل نشيند

تغافل نگاهست از خويش مي رم

که صياد آگاه غافل نشيند

بتاب از همه روي و برخيز ازخود

چو خواهي خيالش مقابل نشيند

مبيناد کس شور درياي هجران

که کشتي به گرداب ساحل نشيند

تف شعله ي مهر در آب و خاکم

نشستست چون نم که در گل نشيند

به منع نظربازي خود ظهوري

به خلوتگه وصل حايل نشيند

628

چه کار آيد دلي کان را غمي در خون نيندازد

ز سينه اضطرابي هر دمش بيرون نيندازد

خوشم در دشت وحشت با تب وتاب جنون خود

خرد گو سايه بر فرق من مجنون نيندازد

چه حد اشکباري در تمناي تو چشمي را

که وقت گريه از هر قطره صد جيحون نيندازد

درون سينه بر پا نيست دل را بند اميدي

چرا خود را ازين زندان غم بيرون نيندازد

رياضت هاي عشقم داده استعداد وصل اما

هنوزم ره به بزم يار، بخت دون نيندازد

ترقي کي نمايد خويش را در کار بيدردي

که خود را در بلاي درد روز افزون نيندازد

ظهوري اشک غم جايي نريزد در فراق او

که چاک از سيل خون در دامن هامون نيندازد

629

داد از آن چشمان که خوابم را به افسون بسته اند

آب از چشم ترم بر نيل و جيحون بسته اند

آب کين از شعله ي تيغ عتابش مي چکد

مزد خاماني که جوش مهر بر خون بسته اند

رو سفيد آنانکه خون مرده ي خود را به سعي

بر دم شمشير شوخ جامه گلگون بسته اند

عاجزان کوي بيتابي چه صاحب قدرتند

با چنين دردي زبان ناله را چون بسته اند

تا به ياد نرگس ليلي نظر بازي کند

در بيابان آهوان صف گرد مجنون بسته اند

چند بر ديوار کوي عقل سر کوبد کسي

آه از اين سدي که اهل رسم وقانون بسته اند

نيستم زان قوم اي زاهد که بر دوش عمل

بار اميد بهشت از همت دون بسته اند

چون ظهوري خورده اند آنانکه بر جان زخمه اي

تارهاي ناله بر رگهاي قانون بسته اند

630

فصل مينا و جام مي گذرد

زاهد از ننگ و نام مي گذرد

حلقه ي درس پختگان ديدم

چه سخنهاي خام مي گذرد

روز ساقيست خون توبه حلال

زندگاني حرام مي گذرد

سخت تيزست آتش هجران

شهد عمر از قوام مي گذرد

دل سر انتخاب غم دارد

مشکلست از کدام مي گذرد

رفته در جام زهر ناکامي

کامم از شهد کام مي گذرد

بود قارون دلم به صبر و کنون

روزگارش به وام مي گذرد

حد من نيست سجده و رنجم

که چرا بي سلام مي گذرد

خارج مبحثم بحمدالله

مبحث خاص و عام مي گذرد

کارت از عمر نيم کاره هنوز

غافلي و تمام مي گذرد

در فراقت ز سايه ي آهم

چه سحرها به شام مي گذرد

شد ظهوري ز دشمنان پامال

وز سر انتقام مي گذرد

631

تشنه لباني که آب تيغ چشيدند

تيغ تغافل بر آب خضر کشيدند

در نظر دوستان چو باغ شکفتند

در جگر دشمنان چو خار خليدند

از کف پرخار، آه وناله ندارند

گر چه گل از گلشن زمانه نچيدند

فارغ از انديشه ي بهار و خزانند

نخل تمنا ز باغ سينه بريدند

روي نمودي به باغ و جيب گشودي

لاله و نسرين به رنگ و بوي رسيدند

خلوتيان از هواي جلوه ي قدت

بر سر هر کو چو اشک خويش دويدند

انس گرفتند با غمي چو ظهوري

از طرب و عيش روزگار رميدند

632

عشق نو اي دل مبارک چشم حاسد کور باد

چند روزي شعله ات در پرنيان مستور باد

نيت جانبازيي داري خدا فرصت دهد

زخم شمشير نگاهي خوره اي ناسور باد

از لبي هر دم شکرخندي گدايي مي کنم

زهر رشک طالعم در کاسه ي فغفور باد

طرح محنت خانه اي افکنده ام در کوي دل

صد جهان فرهاد ومجنون هر طرف مزدور باد

خلعت بيتابيي پوشيده اي زيبنده است

دست رسوايي ز جيب روزگارت دور باد

در تلاش وصل مي داريم طالع را معاف

نام ما گاهي به تقريبي برش مذکور باد

ظلم مي باشد ظهوري عدل در ديوان عشق

کشور جانت به ويراني ازو معمور باد

633

بهار آمد چه حاصل از دل من رنگ مي رويد

گل غم در رياض خاطرم صد رنگ مي رويد

نظر در ديده مي سوزد به سويش چون توان ديدن

که صد خورشيد از آن رخسار آتش رنگ مي رويد

ز برق نيستي ايمن مبادم خرمن هستي

چرا کز کشت ناموسم گياه ننگ مي رويد

کنم هر چند کوشش بيش راهم دورتر گردد

به راه شوق در هر گام صد فرسنگ مي رويد

ره احوال ما گويا مغني مي زند امشب

که طور ديگر آهنگ از نهاد چنگ مي رويد

گل حرمان که در هر برگ صد پژمردگي دارد

به خوناب جگر در سينه هاي تنگ مي رويد

ز سوز دل ظهوري ابر چشمم خشک شد اما

فشاند طالعم گر تخم غم بر سنگ مي رويد

634

بي تو خونابه کشان تو شرابي نزنند

که ز لخت جگر خويش کبابي نزنند

سير آنانکه نشينند به خوان غم تو

تشنه آنانکه ز تيغت دم آبي نزنند

تشنگان تو به سرچشمه ي حيوان نروند

اي خوش آن جام که در موج سرابي نزنند

تيز چشمان همه از حسرت حيرت مردند

داد در حشر ز بيداد نقابي نزنند

مرهم مرحمت آماده نسازند بتان

بر دل ريش اگر نيش عتابي نزنند

در شکر غوطه خورد گر چه سخن گاه سؤال

تلخ حرفان در پرواي جوابي نزنند

گشت آباد ظهوري که بتان از مژگان

نقب بر مخزن هر خانه خرابي نزنند

635

بقا گرفت به فرقم لوا مبارک باد

فنا بريد به قدم قبا مبارک باد

غمم به عشرت وخارم به گل مبدل شد

درآمد از در خوفم رجا مبارک باد

به عشوه ساقي صافي دلان درست نشست

شکست توبه ي صد پارسا مبارک باد

طبيب ديد که درد از علاج بيرونست

نوشت نسخه ي ترک دوا مبارک باد

کنم به ديده تکاپوي بر سر کويش

تمام شد به رهش کار پا مبارک باد

رسيده کار به دشنام زير لب اي دل

سپندخواه، اثر بر دعا مبارک باد

ز ذوق ميوه ي مقصود مي برد کامم

شکوفه کرد نهال وفا مبارک باد

هزار ميکده در هر مشام مي پيچد

شراب عشق تو در جام ما مبارک باد

ز حرف شکوه ظهوري فراغتي داري

رسيده اي به مقام رضا مبارک باد

636

کامم دگر از تلخي افغان گله دارد

افغان که ز طوطي شکرستان گله دارد

اي کعبه رو از نازکي ره نيي آگه

چشمم شده نعلين و مغيلان گله دارد

شايد که کند پاک ره دل به شفاعت

کو باد که از مور سليمان گله دارد

کو خضر که در معذرت اشکي بدواند

از تشنه لبان چشمه ي حيوان گله دارد

اي قطره ي بي آب برانگيز سحابي

از گريه ي پرشور که عمان گله دارد

اي درد نفس سوخته تر دار زماني

از ناله ي پرشعله که درمان گله دارد

اي شوق لب صبر ز دريوزه فگارست

سرپنجه ببازيم گريبان گله دارد

لغزيده مگر پاي تبسم ز نم اشک

کز ديده ي گريان لب خندان گله دارد

فرياد ز پژمردگي بخت زليخا

صحن چمن از گوشه ي زندان گله دارد

بر خوان غم از زهر مشو تلخ ظهوري

حاسد نشود شاد که مهمان گله دارد

637

اي دل آسوده دلي چند غمي مي باشد

خشک شد کشت تو در ديده نمي مي باشد

هوس الفت آهو نگهان کشت ترا

خبرت نيست که از خويش رمي مي باشد

سر خط مشق جنون در نظر عقل بنه

بر گل و لاله ز سنبل رقمي مي باشد

گردني در هوس طوق به حسرت برکش

در سر طره ي پرتاب خمي مي باشد

در بيابان حرم رنج نگردد ضايع

پاي بردار که مزد قدمي مي باشد

جوهر گوهر دل را ز کدورت به درآر

باش در کسب صفا جام جمي مي باشد

شکر بيرون ز شمارست که فارغ شده ايم

از حسابي که درآن بيش وکمي مي باشد

ترک کافرمنش و مست و شکاري در دست

نتوان گفت که صيد حرمي مي باشد

نيست شيرين شکر عيش، ظهوري نچشي

خويش را تلخ مکن زهر غمي مي باشد

638

به داغ سينه داري، منتي بر سينه مي بايد

به ضبط راز، مهري بر در گنجينه مي بايد

تماشاي نزاکتهاي عکسش دقتي دارد

جلاي چشم ديد و صافي آيينه مي بايد

به کار مهر استادم ز کس مزدي نمي خواهم

دهم تعليم آسايش دل بي کينه مي بايد

ز اخگر عشق در مهماني پروانه نقل افشان

مگس را بر سر خوان هوس لوزينه مي بايد

به تقويمي که مستان روز خود دانند شنبه را

به مي تکليف زاهد در شب آدينه مي بايد

به شيخ نو درآمد، التفات کهنه رندان بين

پرير آمد برايش باده ي پارينه مي بايد

گزند چشم بد در پي مباد اطلس طرازان را

دعاي صاحبان خرقه ي پشمينه مي بايد

خطيبم در ثناي شاه نورس خطبه مي خوانم

به پاي منبر از افلاک اين نه زينه مي بايد

به اين کام و زبان نتوان فغان و ناله پروردن

ز شوق داغ خوش داغي ظهوري سينه مي بايد

639

عشق مي خواهد نمک بي شور رسوايي مباد

چشم زخم اين هنر، عيب شکيبايي مباد

باد طالع، پرده گر بردارد از رخسار او

چشم بندي چون حيا خصم تماشايي مباد

باد فرصت شوق را در بي محاباييست کار

کار ضايع کرده اي صبر مدارايي مباد

مدعي را نشئه ي بيحاصلي حاصل نشد

باده پيمايي ازو در باد پيمايي مباد

آه اندوه ريائي باده تاوان نفس

درد را در کامراني ناله فرمايي مباد

اشک غم آن به که هم الماس ريش دل شود

بخيه بر رو مي فتد در چهره آرايي مباد

در شط مي مست ساقي را نمازي گشت رخت

شست وشوي توبه ام در دامن آلايي مباد

سينه استقبال داغي کرده کو خامي برد

شعله را با دود آهم دوش همپايي مباد

کشته ي حرفي زلعلش هر طرف صد زنده دل

از براي مرده جانان در مسيحايي مباد

آرزو خوش گرم آيين بندي دل گشته است

جز به داغ حسرتم در سينه آرايي مباد

نوح در گرداب ساحل دست شويد از حيات

هيچ بيدل در فراق از گريه دريايي مباد

مغتنم داند اجل را گر شود او همنشين

چون ظهوري هيچکس در کنج تنهايي مباد

640

دوش از عارض او ناز نقابي نکشيد

زان گل تر نگه گرم گلابي نکشيد

بر جگر تشنگي خضر دلم مي سوزد

که ز سرچشمه ي تيغي دم آبي نکشيد

به زبان نگه از شکوه زبان بست مرا

از لبش جذب سؤال از چه جوابي نکشيد

ريو حسن دگران پيش دل ما نگرفت

اي خوش آن تشنه که ميلش به سرابي نکشيد

بر دل غير تف هجر تو زد خيمه ببين

داغ از شعله به هر گوشه طنابي نکشيد

شيخ در مرتبه ي منکري رندان ماند

خصم او شد ورعش با تو شرابي نکشيد

سوخت در آتش افسردگي ما زاهد

پيش مستي ز جگر لخت کبابي نکشيد

عاقلان جزو کش مبحث جهلند بلي

عقل در مدرسه ي عشق کتابي نکشيد

مرهم لطف ظهوري به چه تقريب برد

خويش را بر دم شمشير عتابي نکشيد

641

آرزو رفته ام از سينه به حسرت سوگند

دل فراغت زده گرديده به محنت سوگند

انتظارم چه جگرها که ندادست به خورد

سير گرديده ام از وعده به مدت سوگند

صرف گرديده همه عمر به پاييدن وقت

عرض احوال فراموش به فرصت سوگند

بر لب خويش تو خود رحم نداري ناصح

رحم بر گوش اسيران به نصيحت سوگند

اين بلاها همه دل بر سر من مي آرد

به درش مي کنم از سينه به جرأت سوگند

اگر از تيغ و سنان تو برون آيد زخم

مرهمي بهتر از آن نيست به راحت سوگند

در تنم از رگ و پي ارقم و افعي سر ده

مچشنان زهر فراقم به مروت سوگند

خواي از کيست چرا جمله عزيزي جويند

هم به عزت قسم و هم به مذلت سوگند

خصم گو صبر مرا عجز تصور مي کن

نيستم مرد عداوت به محبت سوگند

تنگدستان چه دل و دست فراخي دارند

نشود صد همه يک هيچ به همت سوگند

بر سر کوي شه احوال غريبان ديدم

ظلم بر اهل وطن رفته به غربت سوگند

به خوي از جبهه تراويد ظهوري صد بار

مهر گرديد لب خواست به خجلت سوگند

642

نخواهد شمع در فانوس زيب انجمن باشد

دلي خواهد که با پروانه در يک پيرهن باشد

مقرر دار بهر هر گلي عيدي و نوروزي

به هر چندي ترا بايد گذاري بر چمن باشد

ز دود دل به چشم خلق گردد تلخ بيداري

اگر شيرين نه در آغوش خواب کوهکن باشد

نگه کز چشم من رويد ز تاريکي به سر غلطد

ز تلخي پوست اندازد سخن کز کام من باشد

بحمدالله که گشتم از مقيمان ديار او

نمي خواهم که دشمن از غريبان وطن باشد

نمي افتد کليدي جز سخن بر گنج راز آري

خرابان ترا بايد که قفلي بر دهن باشد

کي در شکوه ي بخت نگون وقتي نمي افتد

که دل را پاي لغزي بر لب چاه ذقن باشد

زبان دزدند از حرف لطافت نازک اندامان

حديثي در قفا گفتست پيش نسترن باشد

شنيدن عاشق گفتن نشد حاصل ظهوري را

بيارايم اگر پيش تو ياراي سخن باشد

643

امام شهر به سرچشمه ي مي تو وضو کرد

نهاد قبله به يک سو به ابروان تو رو کرد

ز چهره پرده برانداختي و ديدن ما را

نماند جاي تماشا ز بس نگاه غلو کرد

به نوبهاري رويتو لاله رنگ برآورد

به چين فشاني موي تو نافه دعوي بو کرد

حريف سينه دريدن کجاست جيب پرستي

که تارهاي نفس صرف گفتگوي رفو کرد

نم تراوش خون لاله از گلم بد ماند

به عشوه در رگم اين نشتري که غمزه فروکرد

دل خراب چه آباديي ذخيره نهادست

نکرد گنج به ويرانه آنچه عشق به او کرد

براي طره  گره جز دلم نگشت پسندش

به ناز اينهمه دلها که او به دست فروکرد

نبود اينهمه بارندگي گمان به ظهوري

ز حرف بازي شبها حريف را کچه روکرد

644

خوش آنکه ماتميان را صلاي سور دهد

ز طول جلوه ي او ديده عرض نور دهد

ز گرد چهره ي ما دامني عبير زند

به دود سنبل ما طره اي بخور دهد

به جرأت نفس از ناله هاي خود خجلم

اثر دهنده ي افغان لب صبور دهد

ز انفعال سرافکنده پيش مي گذرم

اگر به ياد تو بختم گهي عبور دهد

چرا ز ساقي ما دم نمي زند واعظ

که توبه اي نفس از گفتگوي حور دهد

به آفتاب چو سنجيم ذره خود را

فروغ عشق به پاسنگ کوه طور دهد

ز تلخ و شور هوس کام يافت نزديکست

که بوسه بر نمکين شکري ز دور دهد

صد آفتاب ظهوري به ذره اي بخشد

خفاي عشق گرش پرتو ظهور دهد

645

کار عاشق خام از صبر و تحمل مي شود

بلبل آري از فغان و ناله بلبل مي شود

خار صد دشت ريا در خرقه ي پشمينه بود

بخت او کز ساغر سرشار گل گل مي شود

جانب من گر نبيند غير گو خوشدل مشو

صد نگه چون جمع گردد يک تغافل مي شود

داشت مجنون از جنون در عاشقي نامي و بس

مايه ي ديوانگي سوداي کاکل مي شود

با چنين ديوانگي عقل معاشم را ببين

نقد تقوي صرف ايام گل و مل مي شود

بار کش يابي ظهوري وصل رشک آلود شد

چند روزي گر بسازي با تخيل مي شود

646

ز چهره لاله رخان خون ارغوان ريزند

ز چين طره ختن بر مشام جان بيزند

هلاک تلخي شيرينيم زهي لذت

که شهد خنده به زهر نگه برآميزند

اميد سلسله ي گردن اسيرانست

چسان به مرگ ز جور فراق بگريزند

عجب که شام غمم بر گل سحر غلطد

چنين که در رهش از اختران خسک ريزند

ز بلبلي تف حرمان باغ و بستان پرس

که آهنين قفسش را به شعله آويزند

به عجز پيشه ضعيفان قوي ستيزه مباش

که غالبند اگر با زمانه بستيزند

سپهر در پس زانوي رشک بنشيند

فتادگان چو به تعظيم خويش برخيزند

سزد ز جذب محبت که دلربايان را

به روز حشر ز آغوش ما برانگيزند

اگر چه دلق ظهوري ز تار پرهيزست

چنان نکرده که رندان ازو بپرهيزند

647

عشق آمد وناموس مرا ننگ برآورد

نازم به جنون صلح مرا جنگ برآورد

از موي تو زد نافه نفس بوي برافشاند

بر روي تو گل دوخت نظر رنگ برآورد

پامال کند عشوه ي رنگين نگهان را

اين سر که نگاه تو به نيرنگ برآورد

گر سرو و گر گل دل من قمري و بلبل

در روز دم مرغ شب آهنگ برآورد

منشور به صيقل گري از عشق گرفته است

چشمم که به نم آينه از زنگ برآورد

درتوبه چنين صلب مشو فصل بهارست

بنگر که شقايق قدح از سنگ برآورد

برخويش ز بس تنگي جا چرخ نجنبد

وصل تو ز بس غم ز دل تنگ برآورد

صد مرحله دور از قدم راه نوردان

راهي که توان کرد به فرسنگ برآورد

در پله ي محنت کشي عشق ظهوري

جان سختي فرهاد به پاسنگ برآورد

648

خود را دل ديوانه ز تدبير بر آورد

گرديد خراب و در تعمير برآورد

رشکست بر آن صيد که بر دست نشستست

رم دادن رشکم ز سر تير برآورد

بر صومعه انداخت ز تقريب گذاري

بنماي مريدي که نه از پير برآورد

دل را که به يک موي ز چاه زنخ آويخت

نتوانش به صد پشته ي زنجير برآورد

با آن همه جاسوسي خود گوش گرفتم

خاموشي ما را چه زبانگير برآورد

شايد که کند ناله در ايوار تلافي

افغان مرا ضعف ز شبگير برآورد

فولاد مرا موم نه از سستي طالع

کافور مرا بخت سيه قير برآورد

در وادي خود هرکه تمامست مريديم

نام عجبي شيخ ز تزوير برآورد

در مزرع غم تخم فشان گشت ظهوري

از کشت زبان خرمن توفير برآورد

649

از ترکش نازت چو نگه تير برآورد

پيکانش مراد دل نخجير برآورد

خوش آنکه به رشوت دو جهان داد و براتي

بر وصل تو از دفتر تقدير برآورد

يادست که مهر تو شکر ريخت به کامم

در کودکيم دايه چو از شير برآورد

در خاک نکرديم به هر گام تلاشي

سعي همه را عشق تو تقصير برآورد

بايد تو دگر حرف زني از طرف ما

تقرير تو ما را که ز تقرير برآورد

آن به که خرابي ننهد پا به سرايي

گر رخنه توان از گل تعمير برآورد

هر کس که به حي رفت به واگويه ي ليلي

بر تربت مجنون دم تکبير برآورد

صورتکده ي چين نظر از عکس پذيرست

دل ساده شد آيينه به تصوير برآورد

دين ودل و عقل و خردم جمله عياريست

مس هاي مرا عشق به اکسير برآورد

بر مسند تمکين و وقارست ظهوري

در شادي و غم حال زتغيير برآورد

650

تحفه ي ريگ حرم باديه پيما نبرد

گر کف گوهري از آبله ي پا نبرد

اينهمه صلب شدن در ورع و زهد چه سود

عشوه ي ساقي اگر پاي دل از جا نبرد

طاقت و صبر و دل و دين همه در هم رويد

مژده ما را که بت ما دل تنها نبرد

بهتر آنست که پا از سر مطلب بنهد

در طلب گر سر سالک گرو از پا نبرد

خصم در خصمي ما اينهمه زحمت نکشد

صرفه ي اوست اگر صرفه اي از ما نبرد

لب در انداز فغانست دمي مي دزدم

ناله را درد اگر بر سر غوغا نبرد

چشمک عشوه اگر دل ندهد عاشق را

بر سر وعده وفا را به تقاضا نبرد

تب عشق تو طبيبست مشخص گرديد

هيچکس نبض به تشخيص مسيحا نبرد

غيرتش پي نکند نيست چنان مغز شناس

با صبا گوي که بوي تو به هر جا نبرد

باد از ذکر ميت کام ظهوري محروم

نقل مجلس اگر از سبحه ي تقوا نبرد

651

گداي عشقم از من حشمت جمشيد مي بارد

چراغم گشته روشن بر شبم خورشيد مي بارد

ز اشک نااميدي گر چه دريا کرده ام صحرا

از آن ابري که بر مي دارد آب، اميد مي بارد

به محشر مي برم از دولتش مژگان پر نم را

سحاب چشم مشتاقان او جاويد مي بارد

مگر از ناله ي خود مرهمي بر ريشها بندم

که زخم جان و دل از زخمه ي ناهيد مي بارد

به گلخن مي نشينم شعله خنجر مي کشد بر من

به گلشن مي روم پيکان ز شاخ بيد مي بارد

ز عکس خويش ساقي کرده خوش لبريز ساغر را

به جاي قطره هاي مي مه وخورشيد مي بارد

به حرف صلح لب کرد آشنا از بهر خاطرها

وليکن از نگاهش همچنان تهديد مي بارد

چرا رنگين نباشد عيش دهر از تيغ ناز او

که بر سال و مه از قربانيانش عيد مي بارد

تغافل از نگه سر رشته اي در دست مي دارد

مروت بين که از ناديدنش واديد مي بارد

ظهوري بخيه هاي خرقه مي گريند بر حالت

مخور بازي تعلقها ازين تجريد مي بارد

652

ظلمست بر آن طره که محتاج به چين شد

بودش چه قدر چين همه تحويل جبين شد

مشکل که هم از عهده ي خصمي به در آيد

آن مهر و محبت همه بي مهري و کين شد

بر کوچه ي لب خنده دگر راه نينداخت

تا خانه ي چشمم ز غمت گريه نشين شد

از رشک چرا محضر دوري نکنم مهر

الصبر دل غمزده را نقش نگين شد

ميگفت صبا حرفي از آن طره ي پرچين

سنبل ز شميم نفسش غاليه چين شد

چون سبزه اگر سجده برويد عجبي نيست

از بسکه جبين بر سر آن کوي زمين شد

هر قطره ي خونم شده گنجينه ي راحت

در سينه ي صد چاک ز بس داغ دفين شد

آغشته ي لذت شد اگر مغز اگر پوست

تا گريه از آن خنده ي شيرين نمکين شد

مي زن به دل جمع ظهوري در نسبت

از زلف پريشان که حال تو چنين شد

653

هوسناکانه بزمي گاهي از پروانه مي سازد

برايش عشق از فانوس حسرتخانه مي سازد

برو اي عيش پرور مستي غم برنمي تابي

حريف باده ي اين بزم خم پيمانه مي سازد

سر ژوليده مويان کي به غمخواران فرود آيد

که عشق از خار بن در کوه و صحرا شانه مي سازد

بنازم زلف و کاکل از جنوني راست شد کارم

که تأثيرش خم زنجير را ديوانه مي سازد

کند تا خواب شيرين تر به چشم افسانه پردازش

حديث تلخکامي هاي ما افسانه مي سازد

تذرو غم به دام آه هر بيغم نمي افتد

شود صيد کسي کز اشک رنگين دانه مي سازد

مکرر گشته طرز ديگران در عشقبازيها

ظهوري ذوق دارد آشنا بيگانه مي سازد

654

بيدلان در تن از تو جان چيدند

بي غمت در نفس فغان چيدند

نافه از بوي مويت آگندند

رنگ رويت در ارغوان چيدند

مژه هاي دراز دشنه گذار

چه خلشها که در سنان چيدند

اي خوشا گفتگوي خاموشان

همه حرف تو در زبان چيدند

لجه را در کنار کي گنجد

قطره را آنچه در ميان چيدند

کوه را از امانت غم تو

به صدا در دل الامان چيدند

شعله خواران اخگر داغت

مغز راحت در استخوان چيدند

شهسواران تفته دشت طلب

گرمي برق در عنان چيدند

به دکان داري متاع غمت

يک جهان سود در زيان چيدند

از ظهوري فغان نيم شبي

در دم مرغ صبح خوان چيدند

655

ببو جيبش چمن نسرين ندارد

ببين اشکم فلک پروين ندارد

ز چشم ترکشم صد گريه ي تلخ

لبش يک خنده ي شيرين ندارد

براي دوست لطف ومهرباني

براي خصم خشم و کين ندارد

چنين مشاطگي هرگز که کردست

نگاهم طالع تحسين ندارد

چرا پرويز را آورده در شور

اگر با کوهکن شيرين ندارد

نخواهد بود ذوق صلح در خلد

ز قهر ابروي حوران چين ندارد

به خس چيني گرفتم جا درين کوي

گلستان ارم گلچين ندارد

همان بيطاقتي ها آزمودم

دل من طاقت تسکين ندارد

که بستر گسترد بهر اسيري

که جز بازوي خود بالين ندارد

ظهوري در غريبي مرد و شادست

که مرگش خاطر غمگين ندارد

656

چه خوش باشد که از تاريک جاني سينه برگردد

بيابد صورت معشوقيم آيينه برگردد

به زيورهاي فقر باطني ظاهر بيارايم

به آبادي کشد ويرانيم گنجينه برگردد

به تعريف بلندي هاي بستان خطبه اي خوانم

اگر از منبر گردون گردان زينه برگردد

نگردد شرح گرد نازکي هاي خشن پوشان

رود ديبا به گرد ار خرقه ي پشمينه برگردد

ز سوداي محبت ، سود ارباب محبت را

زيان کينه هم آخر به اهل کينه برگردد

کند پر نور شنبه سال و ماه مي پرستان را

به چشمکهاي ساقي کز شب آدينه برگردد

چها گريد شکر بر کام تلخ چاشني گيران

معاذ الله اگر زهر تو از لوزينه برگردد

ظهوري در طريق کامراني نعل وارون زن

به عيش تازه افتي گر غم ديرينه برگردد

657

لاله از شرم چهره، رنگ نهاد

شکر از شور خنده، تنگ نهاد

هر کجا وعده ي تو دستي داد

وايه درجيب صد درنگ نهاد

در فراخي نگنجد آنچه فراق

بي تو در سينه هاي تنگ نهاد

روزگارست پيرو خويت

صلح را پيشکار جنگ نهاد

پرده ي درد را به هم ندرد

در جگر زور ناله چنگ نهاد

عشق هر جا که شد تجلي سنج

به ترازو ز طور سنگ نهاد

بار درد خميده پشتي ما

ناله ها در نهاد چنگ نهاد

صيقل گريه اي به کار برد

هر که آيينه اي به زنگ نهاد

از ظهوري زياد ازين مطلب

کم ناموس و نام و ننگ نهاد

658

آن گنج نجويم که به ويرانه درآيد

وان خواب نخواهم که به افسانه درآيد

اينست اگر باده که در شيشه ي ساقيست

بس توبه که چون باده به پيمانه درآيد

اين چاک که اندوخته پيراهن فانوس

از جانب شمعست که پروانه درآيد

زنار نماز همه گردد نخ تسبيح

همراه تو گر کعبه به بتخانه درآيد

از ننگ به آب دم تيغش ننوازند

مرغي که به دام تو پي دانه درآيد

از منصب سر حلقگي خويش نيفتم

هر چند به زنجير تو ديوانه درآيد

در آرزوي اشتلمي توبه خرابست

بر نرگس ساقيست که مستانه درآيد

برخيز که جان رخت برون برد ظهوري

چندانش نگهدار که جانانه در آيد

659

دلم ز ماتم آسودگي به سور درآمد

ز داغ طور جگر ظلمتي به نور در آمد

نشانه ايست که اقليم فقر نيست سفر کن

اگر شکوه سليمان به چشم مور در آمد

براي بي نمکانست شهد خوان تمنا

چه لذتيست که کامم به تلخ و شور درآمد

ز زهرگوشه ي چشميست آه، عاشق تلخي

ز خنده ي نمکين گريه ام به شور درآمد

لب از حديث بهشت وصال بهره نيابد

اگر به کام و زبان گفتگوي حور درآمد

دمي چو نيست درنگش به صد تضرع و زاري

چرا به خاطر بيچارگان به زور در آمد

ز ناز اوست نيازم چنين دلير بنازم

ببين که عجز غنيمانه با غرور درآمد

دگر مباش خفايي به کوي عشق ظهوري

که رازها به سراپرده ي ظهور درآمد

660

رند بايد که درد ناب خورد

وز دل خويشتن کباب خورد

دل که گنجشک دام عشق شود

دانه از ديده ي عقاب خورد

به مساحت چو تخم کارد داغ

سينه از آه غم طناب خورد

صافها از منست ولاي کشم

کوزه گر از سفال آب خورد

با خوي آلوده جيب او مغزم

کي دم نکهت گلاب خورد

خواهدش رشک کرد رشک هلال

اين گدازي که آفتاب خورد

خوانده پيمان خويش را سندان

پهلويي ترسم از حباب خورد

سپر افکند ز هر بايد و نيست

غير چون دهره ي عتاب خورد

از شهي کشور دل آبادست

که خراج ده خراب خورد

چند داغ تو روي برتابد

چه قدر سينه پيچ و تاب خورد

در کتان ورع نماند شيخ

با تو گر مي به ماهتاب خورد

گر فضولانه باد پيش رود

سيلي دامن نقاب خورد

از ظهوريست تشنگي سيراب

که چو من آب در سرآب خورد

661

اگر حکايت مشتاقيم رساله شود

هزار فصل سخن صرف يک مقاله شود

اگر به عشق تو اينست مايه ي غم و درد

نفس به وام ستانم که آه و ناله شود

حکايت تو ببيزم مگر به پرده ي گوش

که حرف حور وپري جملگي نخاله شود

چه سير گشته ام از ديگران به دولت تو

گرسنه چشم نيم، ماه اگر نواله شود

ز روز باج ستاند شب شراب کشان

چو صبح پاش به خورشيد مي پياله شود

ز شوق ساغر و پيمانه آنچنان زارم

که چون دمد ز مزارم گياه لاله شود

ز اربعين چو برآرد کمال، باده بنوش

که نقص ذوق حريفانست گر دو ساله شود

به تر زباني مژگان سخن تمام کنم

چو آب دجله به چشمم اگر حواله شود

بخور آه ظهوري به دود دل فرضست

که مشک موي کسي عنبرين کلاله شود

662

دلست شاد که زهر غمي به کام کشيد

فشرد پايي و دستي ز شهد کام کشيد

يکي نپخت ز چندين هوس که مي پختم

دريغ کآتش من شعله هاي خام کشيد

به نيم جرعه فلک اينچنين به سر غلطيد

خوش آن حريف که خمخانه ها تمام کشيد

زياده بود گناه از عقوبت پاداش

به شرمساري عفو از من انتقام کشيد

بر آهوان تو گرديده ختم صيادي

کرشمه خاطر رم خورده را به دام کشيد

ز تيره بختي خود آفتاب در کويت

بسوخت سايه چو خود را به پاي بام کشيد

به شهر، کبک به دعواي جلوه آمده بود

خزيد در قفس و پاي از خرام کشيد

گلي نچيد جم از باغ کامراني خويش

نگشت ساقي بزم تو با که جام کشيد

حلال مردن بيچاره اي که در دم مرد

کشيد بي تو دمي گر نفس حرام کشيد

شدست توده چو قربانيان به کوي تو عيد

به ناز عشق تو خوش تيغي از نيام کشيد

چو از حجاب ظهوري نداشت تاب جواب

به جذب عشق چرا از لبت سلام کشيد

663

بيدلان سينه ز داغت چمني ساخته اند

اشک نازک شده باغ سمني ساخته اند

برنخيزند اسيران تو عريان ز لحد

از غبار سر کويت کفني ساخته اند

بهر داغت که شبستان درون روشن ازوست

از جگر سوخته جانان لگني ساخته اند

هيچ کاري به نگه ساخته امروز نشد

مي توان يافت برايم سخني ساخته اند

منعمان گر چه به افلاس محبت سمرند

کار خود را چو زر از سيمتني ساخته اند

بيستون را بنگر چون به تنومندي عشق

هيکل بازوي خارا شکني ساخته اند

باغ رويان به بهار نگهم محتاجند

سببي هست که با همچو مني ساخته اند

چشم جان باخته اند اهل نظر تا نظري

قابل ديدن نازک بدني ساخته اند

شور صد کان نمک بهر جگرهاي فگار

وقف بر شکر کنج دهني ساخته اند

معني صورتش افکنده به بتخانه گذر

از صنم هر طرفي برهمني ساخته اند

هست سوزنده تر از قرب شهان قرب بتان

صرفه ي ماست که ناساختني ساخته اند

غنچه در جيب دري کار خود انداخته پيش

بهرش از چاک چه خوش پيرهني ساخته اند

مايه داران هنرپيشه ظهوري دل و دين

توده بر رهگذر راهزني ساخته اند

664

هزار اشک به هر کنج ديده پيش آمد

به سعي شوق بنازم چه خوب پيش آمد

دويد لذت دردم به ريشه ي دل وجان

دگر به نوش رود کام رگ به نيش آمد

به عشق نسبت عاشق درست مي بايد

حسب مپرس نسب گر به قوم و خويش آمد

ز دوري تو ستمديده اي که شد بي خويش

هزار مرگ فزون ديد چون به خويش آمد

کجاست ناله که در سينه ام زند ناخن

خوشا دلي که ز روز نخست ريش آمد

ز کعبتين فلک کم نشست نقش مراد

اگر به فرض سه شش خواستيم بيش آمد

خوشست مذهب عاشق به اتفاق همه

بجاست فخر ظهوري ستوده کيش آمد

665

شب به گلگشت آمد از مه تاب برد

صبحي از هر جلوه اش مهتاب برد

قبله اهل حرم تصحيح يافت

نسخه اي از ابرويش محراب برد

عشق هر دل را که سوي خود کشيد

از خم گيسوي او قلاب برد

گشته ام بيچاره در تسکين دل

مي توانم رعشه از سيماب برد

تا خراش نغمه کاود مغز دل

ناخني از ناله ام مضراب برد

پيش بندي گر چه کردم گريه را

خنده ي پس دستيم را آب برد

لب گشاد از بخت من افسانه خوان

گفتگو را در زبانش خواب برد

من چنين خوار و چنان خونم عزيز

يادگاري دامن قصاب برد

با چنان تفساني دشت حرم

تشنگي را گريه ام سيراب برد

خدمت ميخانه ي ما هر که کرد

درد درد آورد و ناب ناب برد

در زمان ما ظهوري روزگار

مهرباني از دل احباب برد

666

تا درد او معاشرتي با نفس نکرد

لب را صلاي ناله نزد نغمه بس نکرد

انصاف بين که ديد مرا در قفاي خويش

وز چشم من نهان شد و رويي به پس نکرد

از شور خلق کوچه خراب و محله هم

نخوت زياده باد که پرواي کس نکرد

در کنج آن دهان شکرين بوسه جوش زد

پروانه اي نماند که خود را مگس نکرد

اعجاز شوق دان که رگ و ريشه ي جگر

گرديد خشک و ديده ي تر گريه بس نکرد

سالک رساند ناقه به سر منزل حرم

بارش اگر گران به صداي جرس نکرد

پهلو ز نيش برگ گل و لاله کرد ريش

در کويت آنکه بستري از خار و خس نکرد

ترسم که مرده ذوق شمارند خضر را

جان دادني ز شوق تو روزي هوس نکرد

در صحن باغ بي تو دل آن ناله کرد دوش

کز هجر باغ بلبل کنج قفس نکرد

رندان ز شاخشانه ي مردم چه درهمند

کرد آنچه محتسب به ظهوري عسس نکرد

667

هر آن جيبي که با چاکي ز شوقت در نمي افتد

گر آرد رشته ي مريم رفوگر در نمي افتد

چرا هر بد گهر از زخميانت خويش را خواند

عجب دارم که تيغ نازت از جوهر نمي افتد

چه سيرست از خيال حور مهمان جمال تو

نگاه تشنه ي ديدار بر کوثر نمي افتد

نه خون گرمي ز غير آيد نه از من چاشني گيري

مگس در آتش و پروانه در شکر نمي افتد

نمي گويم که صيد فربهم ليک اينقدر دانم

که نخجير شکارستان او لاغر نمي افتد

چه نزديکم به جان دادن زهي اندوه نزديکان

نمي دانم چرا دوري ز عالم برنمي افتد

ازين سوزي که در مغز جگر دارم عجب دارم

که گاه گريه از مژگان چرا اخگر نمي افتد

ظهوري جان به اميد طلب در آستين دارد

چه مانع امتحاني را گرت باور نمي افتد

668

گذاري بر گلستان تا کف پايت چمن بوسد

به تحريک صبا پيشت زمين شاخ سمن بوسد

به خاييدن ندادم پشت دست از سرو بالايي

که نتواند کسي جز غبغبش سيب ذقن بوسد

به آغوشم به آغوش از قبا نزديکتر آمد

بر و دوشي که نتواند ز دورش پيرهن بوسد

کند انگشت پيچ رشک تار عمر را کوته

خم زلف درازش را اگر گاهي شکن بوسد

نزاکت بين که خاشاکي که در کويش صبا بيند

به دوش آرد به بستان و به برگ نسترن بوسد

شکفتم از نسيم عشق بر گلشن دميدم دم

عجب گر باد ديگر غنچه را کنج دهن بوسد

خوشا افتادگي گرديد حاصل آن سرافرازي

که خاک رهگذارش سايه از بالاي من بوسد

زهي لذت هوس بر تلخي از شيرين دهاني زد

که نتواند لبش را در سخن گفتن سخن بوسد

ز ديدار تو برخوردست باز آري به بينايي

ظهوري ساعتي صد بار چشم خويشتن بوسد

669

خوشا روزي که عطري در مشام جان ما پيچد

بخور مجمر دل هم در آن زلف دو تا پيچد

نداند چون گريزد از لبت اي ناصح اين غوغا

ترا بيگانه اي گر در نگاه آشنا پيچد

کجا تدبير را ماند مجال چشم وا کردن

چو فرق عافيت را غمزه در تيغ بلا پيچد

زده مهر خموشي بر لبم چشم سخن گويي

که وقت گفتگو صد داستان در يک ادا پيچد

غزالي کز نگه دام دل وارستگان بافد

مگر بر گردنش روزي کمند آه ما پيچد

گرانباري نشاند ساعتي صد بار قاصد را

ز بس اميد در غمنامه ي ما مدعا پيچد

چه تنگم مي کشد هر لحظه درآغوش درد او

بنازم طرفه برقي را که بر شاخ گيا پيچد

ببين در ناتواني هاي من اي درد طغياني

ظهوري تا به کي بر خويشتن از بيم دوا پيچد

670

بباران مهر خود بر من که گرد کينه بنشيند

بيفشان داغ غم بر دل که نقش سينه بنشيند

ز بزم خود به عيب ژنده پوشي برمخيزانم

نمايان تر شود اطلس که با پشمينه بنشيند

چو تلخي شکر از لذت به بخت شور برگردد

به شيريني اگر زهر تو با لوزينه بنشيند

يکي برخيز از بهر تماشاي جمال خود

که هر سو پرتو صد طور در آيينه بنشيند

دل امسال از براي صافي خود کوششي دارد

خوش آن کز ته نشيني چون مي پارينه بنشيند

ازين فخري که شنبه کرده کسب از صحبت رندان

عجب کز ننگ ديگر پهلوي آدينه بنشيند

ظهوري بر در دلها براي گنج مي گردد

مگر چون مهر روزي بر در گنجينه بنشيند

671

داغ جا در مغز دل مي خواست جا را گرم کرد

خون کف جوشي برون آورد وما را گرم کرد

کام در زهري فروشد لذت شکر به تنگ

جلوه ي طوبي خنک سروي گيا را گرم کرد

مرحمت بين ذره مي پرد به بال آفتاب

عذر هم بر حسن شه عشق گدا را گرم کرد

ذوق عزت هيچ پاس حشمت آن لب نداشت

حسرت دشنام جوشي زد دعا را گرم کرد

خون بهاي خويش بر بيگانه ريزم روز حشر

کز براي کشتن من آشنا را گرم کرد

چند ميداني که خواهد تاخت خواهد نرم شد

مژده ارباب وفا رخش جفا را گرم کرد

تا هوس هر سو نيندازد بساط خيرگي

عشق دکان دار بازار حيا را گرم کرد

ناله را از همدمان خويش کرد آخر اثر

دود مي کرد آتش دردي دوا را گرم کرد

در گلستان بر گل صبحست شبنم از غبار

غنچه اخگر شد تف آهم صبا را گرم کرد

خواهشم ايام را کردست زعمي اينچنين

جوش من در عافيت جوي بلا را گرم کرد

تا دهان بگشود واعظ در صف مستان شنود

غلغل مي از گلو ساقي ادا را گرم کرد

مي توان زد جوش باليدن ظهوري کوششي

کاه را بين چون به کاهش کهربا را گرم کرد

672

سينه تنگان گشاده رويانند

شال پوشان حرير خويانند

پير ميخانه بين و يکرنگانش

سرخ رويان سفيد مويانند

لاي خواران عقيق رنگانند

خاک خسبان عبير بويانند

تفته جانان کنند شعله به جام

گر چه با خضر هم سبويانند

دادني داده اند وکم هم نيست

اين حريصان زياده جويانند

راه گوشم همه خراشيدست

پندگويان درشت گويانند

در گدازم ز شرم مدعيان

نرم چشمان چه سخت رويانند

هان ظهوري به گريه کار افتاد

پاک بينان نگاه شويانند

673

عشق پرور هوس نمي داند

لابه ي ملتمس نمي داند

بلبل وقصه ي گل وگلزار

سخن خار و خس نمي داند

بال طوطيست در شکنجه ي درد

زاغ رنج قفس نمي داند

صيد نخجير شيريي خواهد

شاهبازي مگس نمي داند

تنکست آرزوي غواصيش

هر که پاس نفس نمي داند

آخرين گام اولين قدمست

راهرو پيش و پس نمي داند

نالد از محملي جريده روي

که زبان جرس نمي داند

دل ما مهر خويش ساخته صرف

مهرباني به کس نمي داند

شد سراپا هوس ظهوري ليک

گر بپرسي هوس نمي داند

674

به بزم عشق تو واعظ پياله مي گيرد

چو دير کرده، مي ديرساله مي گيرد

به گلشني که گذار تو نوبهار افتد

نگاه بوي گل و رنگ لاله مي گيرد

رسانده جبهه به داغ تو ماه مي رسدش

به زيب بندگي از طوق هاله مي گيرد

چرا به خوان گداز اينچنين بنالد دل

براي داغ تو خود را نواله مي گيرد

نمي دهد نسق آه اگر نفس چو نخست

براي درد تو سامان ناله مي گيرد

به شرح غم لب خاموش دفتري دارد

که متن هر سخنش صد رساله مي گيرد

به بوي سنبل آهش جهان ختن گردد

کسي که دلبر مشکين کلاله مي گيرد

به خواجگي بنهم مسندي که بندگيم

قبول کرده و بختم قباله مي گيرد

به پرده ي نظرم بيخت عارضش نوري

که پرتو مه و خور را نخاله مي گيرد

شکست طره ي ساقي به توبه ام برخورد

به عشق عهد درستان پياله مي گيرد

زکار عشق و جنون جمع مي شود خاطر

اگر به خويش ظهوري حواله مي گيرد

675

خوش آن مرغ کز آشيان بر نپرد

ز تيرت اگر خونفشان بر نپرد

نفس را به پرواز افکند حرفت

چرا قصه از داستان بر نپرد

به بستان نبردم رخ زرد خود را

که از ترس رنگ خزان بر نپرد

کند شعله هاي دروني کبابش

به بال نفس گر فغان برنپرد

نگويم خطرهاي ديوانگان را

که روح از سر عاقلان بر نپرد

رميده دلم بلبل گلبني شد

که از راندن باغبان برنپرد

کجا شمع کوبد در پاي کوبي

که پروانه دستک زنان بر نپرد

عجب باشد از جذب عشق زليخا

که چون گرد خود کاروان برنپرد

به جلدي کبوتر کنم قاصدان را

پيامم اگر از زبان برنپرد

کهن ژنده ي خويش را مي پرانم

نوي ز اطلس و پرنيان برنپرد

سبکروحيي عاريت کن ظهوري

زهي ننگ اگر تن چو جان برنپرد

676

جنونم عقل را در بند دارد

دلم را غم ز خود خرسند دارد

زبان از حرف زهرش تلخ گرديد

به شيريني سخن بر قند دارد

به جز مهرش نمي باشد همايي

جهاني را سعادتمند دارد

نفس را زور غم درهم چنان کند

که هر آهم دو صد پيوند دارد

ميان بر کرده دريا را به يک تک

چه راهي گريه ام در بند دارد

کند ساقي بناي توبه اي را

که صد پابست از سوگند دارد

برو ناصح مچين خوان نصيحت

که گوشم امتلاي پند دارد

زره پوشست جان اززخم پيکان

که اين چشمان ترکش بند دارد

به زهر چشم چندان حاجتش نيست

جهان پرشور شکرخند دارد

به جانبازان خود چندين ننازد

کند فکري که چون من چند دارد

ظهوري کرده روز خود چو مويش

همه شام سحر مانند دارد

677

داغ درون چو شعله ز بيرون برآورد

در چاره گريه موجه ي جيحون برآورد

تا فصل حشر از سمن و لاله نوبهار

ليلي همه ز تربت مجنون برآورد

شيرين کجا ز رحم به گلگون دهد عنان

فرهاد اگر سرشک نه گلگون برآورد

سنجيدگي به پله ي عشقم هوس شدست

آري سبک گران وکم افزون برآورد

نم درکجاست کاهش عشقم جگر مکيد

کو نشتري که از رگ من خون برآورد

غم جان گزاست لب به گزيدن سپرده اند

زهري نخورده ام که کس افيون برآورد

آورده حسن دعوي روشن سودايي

تا سر ز خط عارض او چون برآورد

در دست عاشقست فراغ و وصال او

تا خويش را به عشق کسي چون برآورد

غمنامه هاي من همه ننوشته مي رود

مي بايدش نشست که مضمون برآورد

در رزم عشق عقل و سپاهش چه عاجزند

در روز گير و دار شبيخون برآورد

هر کس که سجده پيش ابراهيم شه کند

از سجده سر به فر فريدون برآورد

سودا نکرد هر که ظهوري به مدح شاه

دهرش به هر معامله مغبون برآورد

678

کسي درعشق آبرو هوس کرد

که خاک رد به فرق ملتمس کرد

ز هر کس همتي دريوزه مي کن

مگر خود را تواني هيچکس کرد

چمن چون نشکفد در سير کويش

گل و ريحان خود را خار و خس کرد

به چشمم دعوي ابرست بيجا

که ديدم چشمه پيشش گريه بس کرد

ازين افغان که بلبل کرد در دام

نه تنها خود چمن را در قفس کرد

شد ايمن از گسستن رشته ي عمر

خوشا آنکس که از آهت نفس کرد

زهي بيگانه اي کآمد چنان پيش

که هر جا آشنايي بود پس کرد

به شنبه لطف ساقي جمعه دانست

از آن همسايگي با او هوس کرد

ز بيدادش ظهوري ماند محروم

ببين بيچاره داد از دادرس کرد

679

صبا به کوي تو کحل غبار پخش کند

ز چين موي تو بوي تتار پخش کند

ز طره ي تو پريشانيي که گردد جمع

به حال شيفتگان روزگار پخش کند

به اشک سرخ رخ زرد کي توان پوشيد

که عشق درد نهان آشکار پخش کند

کند ز چهره ي خوي کرده ي تو دريوزه

طراوتي که به گلها بهار پخش کند

کسي که گشت به طوفان گريه دريايي

برد هزار ميان برکنار پخش کند

ز شعله خوي خود اين شکر بر زبان دارم

که داغ بر جگر داغدار پخش کند

هزار صيد شود کشته بر سر يک زخم

اگر شکاري خود بر شکار پخش کند

چه خشم وناز که ناکرده ماند و وقت گذشت

نکرد سعي که پيرار و پار پخش کند

برون کند مژه اي پنجه در گهربخشي

که در اشک به جيب و کنار پخش کند

کي به عشق بتان خير بيند از زنار

که دلق تقوي خود تار تار پخش کند

ز شور خنده ي او روزگار مي کوشد

که بر نمک دل و جان فگار پخش کند

در اعتبار ظهوريست صد يک اغيار

ازين چه سود که مويي هزار پخش کند

680

از پرتو اين داغ که از سينه برآمد

زنگار به دل کشتم وآيينه برآمد

شرطست صفاي دل خود جوهريان را

درج در مهرست که از کينه برآمد

چون مي به حمايت دگري نيست به ايام

يک شنبه ساقي به صد آدينه برآمد

بي ذکر تو از سبحه اگر تخم فشاندم

زنار شد از خرقه ي پشمينه برآمد

هر چند که گرمست دل صبح به خورشيد

در آرزوي داغ تو از سينه برآمد

اسباب گدايان همه در عشق شود صرف

سهلست اگر شاه ز گنجينه برآمد

شست از شکر شهد لبان دست ظهوري

در کام و زبان زهر تو لوزينه برآمد

681

نکهت از سنبل موي تو به ريحان بخشند

گونه از لاله ي روي تو به بستان بخشند

سازدش سادگي نقش نگارستاني

خاطري را که ز ياد تو به نسيان بخشند

تيزشوقان به ره کعبه پي راحت خود

پاي از ديده کنند وبه مغيلان بخشند

ديت مذهب عقلست کف سيم و زري

ملت عشق نگر عيد به قربان بخشند

چند بادي نخورد بر دل تفسيده ي من

دارم اميد که چاکي به گريبان بخشند

دل عشاق به موييست ز خوبان در بند

تاري از طره به اين جمع پريشان بخشند

چه کنم شکر کرمهاي کمان ابرويان

بر دلم شست گشايند که پيکان بخشند

روش و قاعده اينست سيه روزان را

که فروزند چراغي و به طوفان بخشند

خنده ي غنچه سر از جيب نيارد بيرون

تازه رويان چو گل گريه به دامان بخشند

فکر اسباب ظهوري ز دل انداز برون

واي آن سر که به انديشه ي سامان بخشند

682

واي آزادان اگر عشقت ز بستن بگذرد

در دعايم کين بلا از دست و گردن بگذرد

شغل فکرت فارغم کرد از شکايت هاي غير

دوستم چون در ضميرم ياد دشمن بگذرد

قادرم در عجز نگذارم که بردارد قدم

گر فلک خواهد که بي وصل تو بر من بگذرد

کلبه ام از شعله ي آهم چنان گرديده گرم

کآفتاب افتد نه از بالاي روزن بگذرد

از خس و خاشاک کوي گلخن آيين بسته ام

باغبان از عشقبازي هاي گلشن بگذرد

صبح را بر رسم پاي انداز اندازد سپهر

تا شب تاريک من بر روز روشن بگذرد

در نبرد بي سلاحان هيچکس را صرفه نيست

تير آهم چرخ را ترسم ز جوشن بگذرد

امتياز سبحه ام خواهد به زنارم رسيد

نيست مرد رشک من از بت برهمن بگذرد

خويش را نتوان برو جز در رياضت دوختن

جسم مي بايد به کاهيدن ز سوزن بگذرد

برتري از مدحت شاهي ظهوري جسته است

کآسمان از درگه قدرش فروتن بگذرد

683

کام بخشان که کام ما ندهند

هيچ جا کام کس بجا ندهند

حرف بيگانگان بپرس هزار

لب به يک حرف آشنا ندهند

مي خمخانه ي محبت خود

جز به رندان پارسا ندهند

عاشقان را به خلوت دل خود

جا دهند و به بزم جا ندهند

تيزتر باد چشم بينايان

خاک رهشان به توتيا ندهند

مي توان داد دين به عشق بتان

داده اند اهل دل چرا ندهند

دل بدل مي شود به دل در عشق

نتوانند برد تا ندهند

عاري آنانکه بر بساط گداز

سينه ي مفت در عزا ندهند

از نفس ريزه ي شکسته دلان

ناله واري به صد دوا ندهند

خفه گردند هر سحر افلاک

سينه اي گر به چاک وا ندهند

دلبران دلبري دهند به باد

خويش را گر به ياد ما ندهند

نشوم آشناي خونريزان

جز به شرطي که خون بها ندهند

از جفا راحت ظهوري بين

ديگران زحمت وفا ندهند

684

وقتست که فرقم به زمين بوس درآيد

لب از سخن غير به افسوس درآيد

در شيد به بازندگي شيخ نديديم

بازي خورد از خود چو به سالوس درآيد

زاهد ز چه در پيروي رند نکوشد

کآيد به در از ننگ و به ناموس درآيد

پر زمزمه ي وسعت عشقست زبانها

شايد که از آن تنگ به ناقوس درآيد

در پرده به ديدار تسلي نتوان شد

بگذار که پروانه به فانوس درآيد

پر گشته زبس خاطرم از آرزوي تو

جا نيست که از ياد تو جاسوس درآيد

از شرم گدايان تو بالا نتوان کرد

گر سر به ته افسر کاووس درآيد

از سادگي سينه ي پر داغ ظهوريست

نقشي که به بال وپر طاووس درآيد

685

تغافل پيشه ي صيدافکن اين سرزمين باشد

که دايم بهر تقريب نگاهي در کمين باشد

رود عالم به باد گوشه ي دامان مغروري

که کار آستينش رفتن گرد جبين باشد

نخستش بر فروزم در دهم تن پس به خاشاکي

هوس دارم که دل نخجير شير خشمگين باشد

ازين تخمي که من از شعله رويي کشته ام در دل

نهد از مهر ومه خرمن سها گر خوشه چين باشد

زند پهلو برين خاکستري در توده ي اخگر

اگر بيرون دهم داغي که اندر دل دفين باشد

به سنگ مصلحت پا بر نيايد تيزگامان را

پس افتادن بلاي سالکان پيش بين باشد

براي داغ خود جا خوش مکن جز سينه ي پاکان

که داغت نيز مي بايد چو خالت خوش نشين باشد

ز بس سنجيدگي تحقيق وزن عشق من کردي

دو عالم بر زبان آمد همانا بيش ازين باشد

دلي بنماي کز داغت ندزدد راحتي بر خود

درين سودا نمي بايد که دل چندان امين باشد

ظهوري مي توان با عکس او دست و بغل گشتن

به مهر آيينه ات گر پاک از زنگار کين باشد

686

بيشي مرد جز به غم نشود

و آنکه گرديد بيش کم نشود

غير را داغ محرميت نيست

سگ دير آهوي حرم نشود

هيچ رنگي نباشدش ز اثر

نامه کز خون دل رقم نشود

سرو در بندگيش بسته کمر

چون به آزادگي علم نشود

در رهش گشته پاي خوش نازک

نسترن خار هر قدم نشود

نخل بي برگ و بار قد کسي

که به پابوس يار خم نشود

برنگيرد نفس قدم ز قدم

گر عصا آه دمبدم نشود

چه بلا ننگ وعار بوده وفا

به وفا خصم متهم نشود

مي کند منعم از تماشايش

کز تماشاي غير کم نشود

درد هجر تو از ظهوري دور

که علاجش به وصل هم نشود

687

حرف هر طره نفس دسته ي سنبل نکند

غير رخسار تو در جيب نگه گل نکند

مي برد عرض گلستان ارم صرفه ي اوست

بر سر کوي تو گر عرض تجمل نکند

از که آموخته هجران تو اين جلادي

هيچ در کشتن احباب تأمل نکند

کشور دل به خرابي چه بلا آبادست

کند آن کار مدارا که تطاول نکند

با همه طفلي و ناداني خود مي داند

که مرا بيهده تکليف تحمل نکند

کرده معلوم که داريم وصالي به خيال

گر نه راضيست چرا منع تخيل نکند

همه را عشوه ي رسوا کشد از پرده به در

گر نگه هاي نهان صرف تغافل نکند

آه مجنون همه شد صرف هواداري زلف

سره آن آه که جز خدمت کاکل نکند

گر کند زيور منقار حديث گل من

بر گل خود چه قدر ناز که بلبل نکند

عجبي نيست که از گريه فتد بخيه به روي

به جگر داغ فرورفت اگر گل نکند

ابر را نيست ميسر که ز دريا گذرد

موج سيلاب سرشک من اگر پل نکند

جز به تجريد در اين راه به جايي نرسد

راهرو توشه اگر بار توکل نکند

درترقيست ظهوري به قناعت نازم

حکم فقرست که از چرخ تنزل نکند

688

بر دل غمکشم عبور افکند

ماتمي را به فکر سور افکند

خاطر از ياد غير رفت نخست

پس گذر بر دل غيور افکند

عجز بازو شکسته بين که چسان

پنجه در پنجه ي غرور افکند

ايمنم از خمار نشئه ي حشر

در ميم رحمت غفور افکند

فال ديدار چون گرفت کليم

قرعه از لخت هاي طور افکند

ذره را عشق کرد ظلمت شوي

خويش را در محيط نور افکند

رستما سنگ چاه بيژن را

چاه عشق منيژه دور افکند

نيست چشم بهشت ديدارش

گوش هر کس به حرف حور افکند

بر جگر داغ او ظهوري چيد

بر جبين پرتو ظهور افکند

689

به جز عداوت از آن سيمتن نمي آيد

چنانکه غير محبت ز من نمي آيد

به وصف آن سر و گردن سخن کنم رعنا

نفس اگر نه به پاي سخن نمي آيد

حديث خار و خس کوي او بهار لبست

زبان به حرف گل و نسترن نمي آيد

براي مايه ي نکهت به چين گيسويش

کدام روز که باد ختن نمي آيد

ز زهر گوشه ي ابرو هوس به آن جرأت

به شهد ليسي کنج دهن نمي آيد

برم به خدمت بتخانه جبهه بنمايم

که سجده ي صنم از برهمن نمي آيد

غريب کوي تو ممنون خاطر خويشست

که هيچگاه به ياد وطن نمي آيد

مگر که حق به گريبان دري دهد دستي

شکاف جيب به دامان من نمي آيد

شهيد تيغ تو بر خود جهان جهان بالد

عجب نباشد اگر در کفن نمي آيد

نمي دهند به پروانه پادشاهي شب

شبي که شمع به تخت لگن نمي آيد

زمانه چشمه اي از بيستون نکرده روان

که آبش از مژه ي کوهکن نمي آيد

مريد من شو وخاموش شو به گويايي

ز شيخ خلوت در انجمن نمي آيد

به سير باغ مخوان باغبان ظهوري را

که جلوه هاي قد از نارون نمي آيد

690

حکايتش نتوان گفت گفتگو دارد

به جستنش نتوان رفت جستجو دارد

اميدواريم از  نااميديم کم نيست

به قدر حسرت خود هر کس آرزو دارد

يکيست روي سخن اعتبار مجلس ازوست

اگر چه پشت به من کرده غير رو دارد

در نگاه به رويم نمي تواند بست

چنين که نرگس شوخش به ناز خو دارد

گلش ز تاب حيا شبنمي چه روز و چه شب

حيا هميشه جبينش به آبرو دارد

فريب خورتري از خويشتن ندارم ياد

چه لوح ساده ي من نقش عشق او دارد

رگي چنانکه کند غمزه قصد فصدش کو

فرونشانده ام اين جوش خون غلو دارد

ز جيب غير مگو دست عيب کوتاهست

گشاي ديده ببين لکه ي رفو دارد

گذار باد به گلزار او مناسب نيست

نگاه رنگ ندارد دماغ بو دارد

ز همزباني گل نيست رنگ بلبل را

که غنچه خنده و او گريه در گلو دارد

به پرده هاي نگه خون دل بپالايم

کدام شاخ گل آبي چنين به جو دارد

به جاي جام سبک مي دهند رطل گران

شرابخانه ي مستان ز خم سبو دارد

به بزم يار ظهوري مگر حديث مرا

کند دراز که پهناي گفتگو دارد

691

گر به عرض محنت آيم عرض راحت مي رود

خوش بساطي چيده غم از رشک عشرت مي رود

از شکيبايي کسي در دوستي کاري نساخت

مژده اي دارم براي خويش طاقت مي رود

وقف من گرديده لبهاي ملامت پيشگان

گر نباشي اينچنين خير ملامت مي رود

درنماز عيد ديدن بين صف قربانيان

پس نماني کار پيش اينجا به حيرت مي رود

چند نيش کين به نوش مهر بردارد کسي

عاقبت دل در سر مهر و محبت مي رود

سجده ي محراب ابرو در جواني ها خوشست

چون خم پيري خورد قد وقت طاعت مي رود

خرمي هاي جهان از گريه ي پژمردگان

گر نگريم از گل صبح اين طراوت مي رود

ذره خود را بسته بر خورشيد رقاصي نگر

قطره ام موجي بر آرم حرف نسبت مي رود

آه اگر آگاه مي گشتيم از تقصير خويش

صرفه ي ما اينکه عمر ما به غفلت مي رود

چشم برهم نه زبان درکش ز آفت ايمني

خلوتي از خويش مي ترسد به خلوت مي رود

مي روم ناخوانده وبر خويش منت مي نهم

مي فرستند از پي  غير و به منت مي رود

بار بر هم بسته ام دستي به بگشادن ببر

اينهمه نامهربان منشين محبت مي رود

داستان شاه عادل مي دهد داد سخن

گر نگويم ظلم بر حرف و حکايت مي رود

سخت روييها ظهوري کرد در ترک سفر

غالبا نرمي شدست اکنون به رخصت مي رود

692

شهد بيقدر ز لبهاي شکرخاي تو ماند

سرو در کوتهي از قامت رعناي تو ماند

ما که باشيم که امروز شهيد تو شويم

تيغ راندي و به ما دعوي فرداي تو ماند

جنس خود يوسف اگر برد به پس کوچه ي مصر

سبب آن بود که بي زيور تمغاي تو ماند

سيميا مي شمرد صبر و شکيبايي را

هرکه دررعشه ي سيماب ز سيماي تو ماند

چشم مشاطه چه خوش محو تماشا گرديد

خال از مردمکش بر رخ زيباي تو ماند

از جبين مه و خور سجده ي يکتايي خواست

اگر از عکس تو در آينه همتاي تو ماند

چرخ را اينهمه غوغاي سرافرازي چيست

برتر آن فرق که روزي به ته پاي توماند

صبر و آرام ودل ودين همه يک يک رفتند

آرزو بيکس و بي کو به سخنهاي تو ماند

ساقي ارباب ورع مرد غرور تو نيند

خون بس توبه که در گردن ميناي تو ماند

گر بتان غارت آرام و قرارم کردند

دل و دين عجبي تحفه ي يغماي تو ماند

سعي در تعميه زين بيش ظهوري که برد

ره به ترکيب تو تحليل و معماي تو ماند

693

دور نقش نرد ما بسيار کم مي آورد

ليک بهر ديگران از روي هم مي آورد

حرف من نقل شبستان طرب سازان مباد

مشنواد افسانه ام کس خواب غم مي آورد

قبله ي ديگر براي عشقبازان کرده راست

آنکه در محراب ابروي تو خم مي آورد

بر رخ حاجي در بتخانه ها خواهند بست

زين همه نامحرميها کز حرم مي آورد

حرف شاهان دگر را کهنگي دريافتست

رشح جام اين تازگي در نام جم مي آورد

ساقيي دارم که شبها از فروغ روي خود

بزم مستان را به باغ صبحدم مي آورد

منظر حسنش چنان عالي که عشق برهمن

در تماشا زير پا فرق صنم مي آورد

بر گل وسنبل شکست طرفه اي خواهد فتاد

عارضش خوش لشکري از خط به هم مي آورد

کعبه رو نعلين دور انداخت در گام نخست

از مغيلان نسترن زير قدم مي آورد

از نگاه گرم خونت هيچگه جوشي نزد

گر کند دود آتشي چشمي به نم مي آورد

با ستمکاران به سر بردن نه حد هر کسيست

با ظهوري بوده ام تاب ستم مي آورد

694

به نوجانيم در تن گر چه هر صبح از صبا آيد

کشد رشکم که همراه صبا بويش چرا آيد

ز بس خو کرده ام در گوشه ي محنت به تنهايي

بنالم گر به رسم پرسش دردم دوا آيد

چنان نگرفته زنگ تيرگي آيينه ي صبحم

که از خورشيد صيقلگر پذيراي جلا آيد

به بحر شوق بيتابي تواند دست وپايي زد

که هر ساعت به موج گريه ي خود در شنا آيد

نباشد دل چرا در بوتگي از قادر اندازي

که بندد شست اگر بر ديگري تيرش خطا آيد

به ناگفتن مگر در وصل حرفي بر زبان آيد

به ناديدن مگر گاهي نگاهي از حيا آيد

نکردم عزت دشنام حاصل داد ازين خواري

نفس را کو اثر ترسم که حرفي بر دعا آيد

نداري پاکبازي در قمار دوستي چون من

نيابم داو اگر با دشمنان از من دغا آيد

نکردست آنچنان سنگين دلي بيقدر و مقدارم

که حرفي پرسم از کوه و جوابم از صدا آيد

مروت عزل گرديدست در ديوان ناز او

عجب گر اينقدر بيمهري از صد بيوفا آيد

ظهوري آنقدر کردست کوشش در نظر بازي

که گر بيگانه اي آيد به چشمش آشنا آيد

695

افکنده گل به چرخ قدح فصل باده شد

از نقش توبه صفحه ي انديشه ساده شد

نخل رياي شيخ چه پر شاخ وبرگ بود

از بيخ و ريشه کنده به سيلاب باده شد

گشتي مريد حرص زياد تو گشت کم

پيرم قناعتست کم من زياده شد

لب گوشه اي گرفته ميان مردمست چشم

ديدن گشاد در، سرگفتن نهاده شد

هر قفل بي کليد که زد بر در نگاه

پنهان او به جنبش مژگان گشاده شد

ناصح مکن عذاب که دل بس گرفته است

بيهوده است پند تو اکنون که داده شد

بر دوش عشق غاشيه صيت حسن تست

گشتي سوار و شهرت يوسف پياده شد

مهتاب يافت شب ز رخت خوش رعايتي

وامي که ماه داشت ز خورشيد داده شد

نشنيدنت ز عادت خود هيچ برنگشت

هرچند مدعاي ظهوري اعاده شد

696

در بحث حسن، عشق چو گرم افاده شد

بنشاند عقل جوش و تمام استفاده شد

مي خواستم کتاب کنم شرح شوق را

صد نسخه حرف راده ي اين اراده شد

گشت استخوان سينه ي من نامه کو هما

از داغ نيز مهر به عنوان نهاده شد

طغيان مهر مي کند آخر مرا خراب

هر چند خواستم که شود کم زياده شد

همبازي محبت طفلان شدست دل

پر کاريش نگر که چه مقدار ساده شد

از قبله سازي خم ابروي ساقيان

مهر نماز طاعتيان داغ باده شد

از تلخي نگاه چه شيرين شدست زخم

برنده تيغ غمزه به زهر آب داده شد

بر بيستون گريستم از درد کوهکن

صد چشمه ناله از دل خارا گشاده شد

آوازه ي کرشمه ي خوبان فرونشست

از ابرويي بطاق بلندي نهاده شد

از طوق زلف حور ظهوري کشيده سر

در جرگه ي سگان تو صاحب قلاده شد

697

چو گل شکفته دگر دل هواي باغ که دارد

سري به پاي جنون برده جوش داغ که دارد

به عطر صد ارم آگنده مغز هر خس و خاري

صبا گذار ندانم به باغ و راغ که دارد

بسوخت ظلمت شب روزها تمام يکي شد

نگاه شعله ي اين نور از چراغ که دارد

ز شور گريه در آبم که ابر رشک که ريزد

زتاب سينه کبابم که لاله داغ که دارد

کم اند گمشدگان در ره تو راهبران هم

لب هزار زبان خضر در سراغ که دارد

صراحي تو به گردن کشيست شهره ندانم

هزار خمکده مستي دل از اياغ که دارد

چو بيخودي و جنون کز تو نيست سود ظهوري

چنين معامله آن طره با دماغ که دارد

698

بتان که صبر و شکيب شه وگدا دزدند

زنخل وعده ي خود جلوه ي وفا دزدند

چمن چمن سمن از باغ و بوستان بدن

دهند جلوه در تنگي قبا دزدند

به اين غرور که صد جان به نيم جو ننهند

به ناز وعشوه دلي را هزار جا دزدند

چه قادرند که ما را ز ياد خود رانند

چه عاجزند که خود را ز ياد ما دزدند

رواست حسرتيان را به کوي جلوه گران

که بوسه اي به تخيل ز نقش پا زدند

صبا ز مجلس بيگانگان گريزان باد

مباد از نفسش بوي آشنا دزدند

نفس به حرف شهادت توان دلير کشيد

اگر ز سينه تمناي خون بها دزدند

جگر گداختگان منت طبيب کشند

به اين اميد که صد درد در دوا دزدند

خورد به گوش همان تلخ حرف زهرکشان

اگر چه چاشني شهد در ادا دزدند

سياه روز کسي باش کز غبار رهش

براي ديده ي خورشيد توتيا دزدند

مدار دست ظهوري از آن جريده روان

که انتهاي ره خود در ابتدا دزدند

699

خوش آن گروه که آهي به آه پيوستند

کمند تافته احرام کنگري بستند

رهين کاهش وخواهش شدند و آسودند

دم تعلق خاطر زدند و وارستند

ز شوق گريه سراپاي ديده گرديدند

حباب سان به هواي نظاره برجستند

به فکر ضبط گهرهاي راز افتادند

ره سرشک به پرکاله ي جگر بستند

چو گرد باد فشاندند خاک بر سر خويش

به دست سعي دمي گر ز پاي بنشستند

دلا ز مسجديان کار اگر نگردد راست

کنشتيان سر کوي بي غلط هستند

خلل به رخنه ي مغز خرد دوران در شد

که سر به سنگ سرکوي عشق بشکستند

درست از تو نگردد شکسته ي رندان

ميا به عربده واعظ که توبه ها مستند

ز عدل عقل ظهوري خراب گرديدي

به ملک عشق گذاري که ظالمان هستند

700

بلاکشان که دل از تيغ غمزه اي خستند

ز زخم کهنه بر آن تازه مرهمي بستند

ز چشم نم زده اشکي بر اشک افشردند

ز جان سوخته آهي به آه پيوستند

ز سيل اشک به طغيان دجله همدوشند

ز برق آه به آسيب شعله همدستند

ز تيزدستي مطرب چو نغمه رقاصند

ز شوخ چشمي ساقي چو جام سرمستند

چه باده هاست که اين تلخ ساقيان دارند

چه نقشهاست که اين ساده مطربان بستند

برون نشست ز دل جان به حکم طنازان

به ناز آمده بر جاي خويش بنشستند

خوشا معامله خوبان درست سودايند

نمي خرند جز آن دل که خرد بشکستند

به ناز خون شهيدان چرا علم نکشد

خدنگ خورده ي ترکان نازنين شستند

حيات در نظر غمکشان چه خوار شدي

که از فراق عزيزان به مرگ مي رستند

مگو که نيست به تنگ از حيات خويش کسي

به کنج فرقت احباب فرقه اي هستند

عروج کرد ظهوري به قدرهمت خويش

گمان نداشت که افلاک اينقدر پستند

701

به آفتاب وشي ذره پر توان بندند

که بندگان ز خداونديش خداوندند

ز رشک خلوتيان فارغيم تحقيقست

که اهل صومعه از بزم رانده اي چندند

به احتياط قدم زن به راه رسوايي

که ناصحان همه جا در کمينگه پندند

به غير گريه ي پرهايهاي خوش نکنند

ز درد گر چه ضعيفان به ناله خرسندند

به ساقيان چه کنم توبه ام چه جان دارد

به يک کرشمه بلاي هزار سوگندند

ز فکر کعبه به احرام دير عريانم

بتان هند ز راه حجازم افکندند

نقاب يک طرف و ديده صد هزار چه سود

حجابيان به طلسم حيا نظر بندند

به گريه هاي تر خشک خندگان مي ناز

کز اشک تلخ، طراوت ده شکرخندند

نگارخانه ي چين در جبين توان پرداخت

مپوش رخ که نظر پيشگان هنرمندند

نشان بخت ظهوري به مهر وصل رسيد

که به رنگين دليش نقش دولتي کندند

702

بوي تأثير ز گلهاي دعا مي آيد

مژده ما را که بهار دل ما مي آيد

دل به تحقيق خبر پاي ز سر ساخته بود

اينک از پيش کسي رو به قفا مي آيد

مي رسد قاصد وجان مي دهد از گرد رهش

جان احباب فدايش ز کجا مي آيد

انتقامي بکشد وصل ز هجران آري

فرصت درد کشانست دوا مي آيد

دل واميد دگر سينه صفايي کردند

بغلي باز کند سينه صفا مي آيد

در غبار غم اگر گم شده رخسار چه غم

باد گويي به هواداري ما مي آيد

خوش فراخست ظهوري بغل همت عشق

پرتو مهر در آغوش سها مي آيد

703

ز داغهاي جگر تاب سينه تاب ندارد

کسي ز سوختگان اين دل کباب ندارد

کجا به دانه ي اشکم شود شمرده غم من

غم فراق کشان سبحه ي حساب ندارد

لبالبست جهان از تجلي مه رويت

کدام ذره که در جيب، آفتاب ندارد

کدام زاهد خلوت نشين که در بن هر مو

ز چشم مست تو خمخانه ي شراب ندارد

کدام غمزه به در تازد از صف مژگان

که صد چو فتنه ي ايام در رکاب ندارد

شد آن کرشمه ي ممتاز برق خرمن صبرم

به ديگران نگهت شعله ي عتاب ندارد

به دشت عشق تو بر سينه تفتگان نازم

هزار کوثر و زمزم نم سراب ندارد

به شغل ديده ي شب زنده دار خويش بنازم

بيا که پيشگه ديده گرد خواب ندارد

گزيده است همه داغهاي عشق ظهوري

بريز بر جگر و سينه انتخاب ندارد

704

اين شعله کزو در نگهم نور نگنجد

داغ شررش در جگر طور نگنجد

زين ساغر لبريز که لاجرعه کشيديم

ته جرعه به خمخانه ي منصور نگنجد

دارند گدايان سفال سر اين خم

عيشي که در آب و گل فغفور نگنجد

ناخن زني نغمه ي بگسيخته تاران

در آه ني وناله ي طنبور نگنجد

قصابي عشقست که برداشته فرقم

اين زخم که در سينه ي ساطور نگنجد

اين نقش که در چشم و دل من شده شيرين

در صفحه ي طراحي شاپور نگنجد

بر منبر ازو معرکه اي چند بگيريم

تا در لب واعظ سخن حور نگنجد

زان پرده نشين گشته که در کوي ملامت

هنگامه ي رسوايي مستور نگنجد

در عشق به استادي من کو، عجبي نيست

فرهاد اگر در صف مزدور نگنجد

تا دل نشود زير و زير کار خرابست

تاراج تو در کشور معمور نگنجد

از زلف سياه تو اگر حلقه کنم آه

در دامن و جيب شب ديجور نگنجد

دوران همه نزديک زهي پي غلط عشق

نزديک ظهوريست که از دور نگنجد

705

ز تاب چهره ي ساقي به مستي جام مي جوشد

ز گرميهاش بر دل آرزوي خام مي جوشد

چه صيادانه خالش دانه پاشي کرده هر جانب

ز بس افتاده بر هم طاير دل دام مي جوشد

نشد روزي دعاي شيخ را دشنام خودکامي

عبث در حلقه ي اوراد صبح و شام مي جوشد

خورد در آرزوي زر گداز کوره ي حسرت

تهي دستي که از خوبان سيم اندام مي جوشد

ز ديوار حرم گر سايه افتد بر سرش رويد

سيه بختي که از خورشيد طرف بام مي جوشد

به چشم گرم خوني از دعا گرديده ام شيرين

که شکر بر لبش از تلخي دشنام مي جوشد

پي طي بيابان فنا خضري نمي بايد

زلال زندگي صد چشمه در هر گام مي جوشد

تف داغ درون در شعله نگرفتست بيرون را

نمي دانم چه خواهم پخت دل خوش خام مي جوشد

برون آورده از تلخي ظهوري خويش را آري

ز زهر حسرتش در کام شهد کام مي جوشد

706

خوش آن سر که خود را به پايي رساند

جبيني به داغ وفايي رساند

به جايي که بال اجابت بريزد

به پرواز همت دعايي رساند

ميان چست بندد شمال و صبا را

به گلبن پيام گياهي رساند

پي سجده پيشاني بختياري

به درگاه دولتسرايي رساند

حديث مس سرد بازار خود را

به عرض تف کيميايي رساند

رسيدن نيارد رساندن به محمل

شنيدن به بانگ درايي رساند

ز تسليم قربانيان خون خود را

به پيرايه ي مرحبايي رساند

زهي بخت سيراب تفسيده کشتي

که برگي به نشو و نمايي رساند

ظهوري تو و بستر ناتواني

خدا بهر دردت دوايي رساند

707

چمن چمن گل و ريحان صبا به رضوان داد

که خار کوي کسي عرض باغ و بستان داد

براي سينه ي جان خوش بشارتي دارم

کرشمه دشنه گذاري به نوک مژگان داد

به اين شکست نديديم طره ي ساقي

مگر به توبه ي ما دست عهد و پيمان داد

خبر ندارد ازين کار درد او يا رب

زبان بسته ي ما را که سر به افغان داد

گشود داغ دل غير چشم بر مرهم

دلم بسوخت برو درد را به درمان داد

علاج هجر به مرن فضوليي دارد

به غير رخصت جانان نمي توان جان داد

ز آب و تاب نيفتد به باغ باغ خزان

گلي که پرورش او هواي زندان داد

زچاک جيب تو در گوش گل چه گفت صبا

که چاکها ز گريبانش سر به دامان داد

بهار ديده ي ما را به لاله ي تو سپرد

کسي که سرو خرامي به غنچه خندان داد

چه شد توعذر جفاي خدنگ خويش بخواه

دل ضعيف اگر تکيه اي به پيکان داد

قضا چو کرد جدا دل براي اهل وصال

نداد دل به ظهوري محبتتان داد

708

نويسم گر شکايت نامه اي از يار مي گنجد

وگر پيچم ز غم بر خويش چون طومار مي گنجد

ز حسرت سوختم در آفتاب دشت ناکامي

کنم گر آرزوي سايه ي ديوار مي گنجد

دهانم گشته پر از گفتگوي شاهد و ساقي

زبانم گر نمي گردد به استغفار مي گنجد

چه مشتاقي کز آن لبها شکر بر هر کس افشاني

نپاشي گر نمک بر سينه ي افگار مي گنجد

لبالب گشته بيرون و درون از حسرت دردت

نگنجد گر اثر در ناله هاي زار مي گنجد

دکان دلربايي چون به مصر حسن بگشايي

اگر يوسف نماند بر سر بازار مي گنجد

سري بر کرده از هر گوشه شاخ سنبل کاکل

نبندي گر به اين آشفتگي دستار مي گنجد

به جنبشهاي مژگان صد حکايت در ميان داري

اگر گاهي لبي بر هم زند اظهار مي گنجد

به هر زخمي که تيغ رشک بر جان ظهوري زد

اگر گويم که مي گنجد هزار آزار مي گنجد

709

به جنگ خود گرفتم لشکري چند

مگر در خود بگيرم کشوري چند

به جنبشهاي مژگان دل سري داشت

شکستم در رگ جان نشتري چند

کجا از سوز دل حرفي نوشتم

که ننهادم بر آتش دفتري چند

اگر مهمان من گردد سمندر

بگريم از برايش اخگري چند

نمي يازد به تيغ جور دستي

که راه جيب پيمايد سري چند

ز درد رشک ناليديم و گرديد

فزونتر قدر از خود کمتري چند

به صيد ما نکرد از ننگ آهنگ

غم فربه براي لاغري چند

روارو بر خمار افتاده ساقي

پياپي لطف فرما ساغري چند

ظهوري گر عطش اينست فردا

مرا بس نيست تنها کوثري چند

710

خامست دل بر آتش حسرت کباب باد

داد از خمار عشوه ي ساقي شراب باد

تقسيم داغ دل چو کند خامه ي قضا

در پاي نام ما رقم انتخاب داد

شوقست ميهمان وتهيدست ميزبان

رخت شکيب در گرو اضطراب باد

پر زورگشت صحن شبستان آرزو

امشب سر فسانه به دامان خواب باد

اي دل فريب وعده ي دشنام خورده اي

نوميد نيستيم دعا مستجاب باد

بر دل شمرد سوز فراق تو داغ جان

دوزخ ز سوز سينه ي ما در حساب باد

گردي مباد دست زند در عنان تو

هر جا روي سرشک منت در رکاب باد

زخم جگر دهان به سؤال نمک گشود

گاهي ز زخم شور تبسم جواب باد

بر ياد گنج گشته ظهوري خرابه گرد

آباديش به دولت جان خراب باد

711

اي جنون عطري که مستان بر دماغ خود زنند

سنگ بر خمخانه وجام و اياغ خود زنند

گر به مغز فتنه گاهي دهر خوابي سر دهد

آب بر رخسارش از خون دماغ خود زنند

خويش را در چارسوي بي نشاني گم کنند

چند بانگي بر سر کوي سراغ خود زنند

شعله بنشانند اگر صد ره به طوفان فنا

باز درگيرند وخود را بر چراغ خود زنند

بر نتابد سايه ي بال هما هر تارکي

تيره بختان فال بر گلبانگ زاغ خود زنند

سرخ رويي گل کند از باغ مستي در کنار

جام اگر بر قطره ي دامان داغ خود زنند

تا ظهوري پيش گيرد راه زندان جنون

لاله رويان عطر بر ريحان باغ خود زنند

712

صبر رامست در رميدن باد

دل بر آسود در طپيدن باد

گردني خوش بلند کرده شکيب

غمزه در تيغ بر کشيدن باد

باده بر عقل ما ندارد دست

چشم مخمور مست ديدن باد

مي فرستم به يار تحفه ي جان

ايمن از خوف نارسيدن باد

مرغ دل را که نيم بسمل اوست

پيش او طالع طپيدن باد

درد صد زخم، رونهاده به دل

سينه در ناله برگزيدن باد

حيف بودست عشق با دگران

لب افسوس در گزيدن باد

جوش زد در لبم حديث وصال

گوش را مژده ي شنيدن باد

اشک شادي به کنج ديده دويد

مستعد فرو دويدن باد

بيع شهد غمي ظهوري کرد

محو در لذت چشيدن باد

713

عشق را اعتبار مي بايد

هر قراري قرار مي بايد

پايداري نيايد از همه کس

مرد بالاي دار مي بايد

آرزو در کنار مي خواهند

آرزو بر کنار مي بايد

گرم خوني نشانه اي دارد

جگر داغدار مي بايد

تا ملاحت نمک به کار برد

دل و جاني فگار مي بايد

به تضرع غرور محتاجست

وعده را انتظار مي بايد

مي توان تخم خنده در لب کشت

ديده ي اشکبار مي بايد

ديده را طاقت تماشا نيست

پرده و پرده دار مي بايد

مستيي در دل ظهوري هست

باده ي بي خمار مي بايد

714

گر سپه پادشاه مي خواهد

پادشه هم سپاه مي خواهد

حسن سرگرم عارض افروزيست

شعله هاي نگاه مي خواهد

بهر اثبات سعي خود اظهار

از تغافل گواه مي خواهد

عفو در حشر چون نهد ديوان

تحفه هاي گناه مي خواهد

تا سحبا کرم فروبارد

العطش گوگياه مي خواهد

هرکه دارد به خويش اميدي

چون تو اميدگاه مي خواهد

آنکه نايد دو عالمش به نظر

نظرگاه گاه مي خواهد

مايه ي مهر غير معلوم است

دوستي دستگاه مي خواهد

جا ظهوري به کوي عشق گرفت

در خطرها پناه مي خواهد

715

گردي از کوي دلربا برساد

ديده ي جان به توتيا برساد

از براي جلاي ديده ي ما

به غبار رهي دعا برساد

زخم را کشت حسرت مرهم

درد را مژده ي دوا برساد

گاه خوش مستعد پروازست

جذبه ي لطف کهربا برساد

آرزوي مشام بيهوشان

به هواداري صبا برساد

اي خوشا عيش ابتداي وصال

غم هجران به انتها برساد

کشته ي خنجر تغافل او

از نگاهي به خون بها برساد

سخن بيوفايي خوبي

به حريفان بيوفا برساد

مي رود گر چه کار طره ز پيش

مدد کاکل از قفا برساد

سخن تلخ گفتني دارد

دل به شيريني ادا برساد

به نگه هاي آشنا نازم

به سخن هاي آشنا برساد

حال خود مي کند ظهوري عرض

شه به درد دل گدا برساد

716

روشن آن ديده که نور از رخ ماهي گيرد

بر غبارسر راهي سر راهي گيرد

عشوه ي عذر هم از نرگس پر عشوه ي اوست

نگهش بر نگه من چه گناهي گيرد

زيبد از کشته ي شمشير تغافل که به ناز

خويش را آهوي زخمي نگاهي گيرد

رخت افسردگي از دل بفکنديم برون

اي خوش آن دل که درو شعله آهي گيرد

ديده از گريه مهياي سفيديست مگر

سرمه از خاک ره چشم سياهي گيرد

ابر رحمت که هوادار گل سيراب است

شايد از جانب تفسيده گياهي گيرد

دعوي حوصله ي غير نگردد ثابت

جهد آهيش گر از سينه گواهي گيرد

ناتواني چوزند دامن قدرت به ميان

کوه اندوه و بلا به که به کاهي گيرد

هرکه خواهد چو ظهوري نفتد در خطري

گر تواند به غم از عيش پناهي گيرد

717

زين که دردش به دلم لطف نهاني دارد

آگهم با لب من ناله زباني دارد

تا که در تفرقه انداخته باشد ما را

دل شوريده به زلف تو گماني دارد

پيش داغ تو تواند که کشد سينه ي جان

هرکه درعالم دل نام و نشاني دارد

چون عنان دل خودکام توان باز زدن

بازوي صبر مگر تاب وتواني دارد

گشته در لجه ي غم غرقه کران همچو ميان

قلزم عيش کراني و مياني دارد

چند در کام و زبان ناله نهم بر سر هم

لب به تنگ آمده انداز فغاني دارد

شرح سوزندگي آتش بيتابي خويش

من چرا عرض کنم شعله زباني دارد

رخت جان در گرو مرگ فراقست همان

همچو اميد وصال ار چه ضماني دارد

کاش ناصح به کرم از سر ما پا بنهد

که ظهوري دل از خويش به جاني دارد

718

چند بر نخل من ثمر خندد

چند بر آه من اثر خندد

تا به کي بخيه ي رفوکاران

بر شکاف دل وجگر خندد

کوچنان قاصد شکفته دمي

که غم از شادي خبر خندد

شبم ازجلوه هاي روز وصال

هر زمان يک جهان سحر خندد

بر لب خشک خنده طرح شود

گريه در روي چشم تر خندد

از گل بوستان سبزخطان

غنچه ي دل شکفته تر خندد

صحبت حسن وعشق درگيرد

من فرو گريم او به در خندد

کام در زهر غوطه زد وقتست

بر ظهوري لب شکر خندد

719

به يمن درد در لب ناله هاي زار پيدا شد

زهي عشرت غم کمياب خوش بسيار پيدا شد

به جز يادي برون مي افکنم از ياد يک يک را

بحمدالله براي خاطر ما کار پيدا شد

ز حسرت ديده خون پالا ز دهشت رعشه بر اعضا

حيا در عين استيلا ز عشق آثار پيدا شد

ز بزم غم نواي دلخراشي بر نمي آيد

ز آهم باز قانون فغان را تار پيدا شد

به روي بخت خواب آلود اشک غصه زد آبي

براي پاس دولت ديده ي بيدار پيدا شد

نشد رنج مشقت در بيابان طلب ضايع

فراغت گو بياسا سايه ي ديوار پيدا شد

ز خاشاک سر کوي ارم در جيب جان دارم

چه کارم با چمن در برگ نسرين خار پيدا شد

نمک بنهاده شور خنده بر خوان جگرخواران

چرا بر خود نبالم راحت آزار پيدا شد

کسي گم کرده ي خود را نيابد تا نگردد گم

ز اغياري برون آمد ظهوري يار پيدا شد

720

شب ها چواز جگر به فلک آه بر دود

اشک غم از ستاره به روي سحر دود

نازم کرشمه ي مژه هاي دراز را

نزديک شد که در رگ جان نيشتر دود

خار از شميم پيرهنت بر سمن زند

زهر از حمايت نمکت بر شکر دود

با آنکه دل ز غم شده مويي به زور شوق

هر دم به زير بار خيال کمر دود

قاصد رسيد و نامه رسانيد وهمچنان

هر لحظه هوش بر سر راه خبر دود

بستان ز دست غمزه، سنان کرشمه را

بي رخصت تو زخم چرا در جگر دود

تمکين بنازم آن گنه جذبه ي منست

هر دم اگر ز خانه چو طفلان به در دود

خاکستر تن تو ظهوري رود به باد

گر ز آتش دل تو برون يک شرر رود$

721

صبح ايام جدايي شام پرور مي دمد

وصل چون نقل آورد از زهر شکر مي دمد

تا نگارد دستهاي لاله چشم خون فشان

از رخي کي باغهاي ارغوان بر مي دمد

ذوقها دارم ز موج اشک حسرت اندکي

کآرزو در شوره زار سينه کمتر مي دمد

از سرشک آتشين چون دانه پاشي مي کنم

شعله ي حسرت ز منقار سمندر مي دمد

بسکه سرهاي سران گرديده خاک آستان

بي بهار محشر از خاک درش سر مي دمد

خضر رحمت ديگران را آب گو بر لب چکان

کز سراب وادي ما موج کوثر مي دمد

لب ز مستي ره به مي بايد نداند در صبوح

هان حريفان هان ز کام صبح ساغر مي دمد

عشق گو بهر ظهوري بالش راحت منه

ناتوان غمزه را نشتر ز بستر مي دمد

722

در عرق ز آيينه ي رخسارش اختر مي دمد

در تماشايش جلا از ديده ي تر مي دمد

نگذرد تا بر سر کوي خرام او صبا

در چمن کي جلوه را سرو و صنوبر مي دمد

نازم آن فتراک را کز حسرت آن هر زمان

صد غم فربه براي صيد لاغر مي دمد

شعله مي گردد نگاه از گريه هاي دلنشين

مي فشانم دانه ي اشکي و اخگر مي دمد

خويش را از زهر ناکامي برون آورده ام

مي برم نام کسي کز کام شکر مي دمد

يک سخن گرديده از سوز درون در نامه درج

شعله ي صد دوزخ از بال کبوتر مي دمد

پيش چون گيرد ظهوري از دکن راه وطن

سحر صد بابل از آن چشم فسونگر مي دمد

723

غمزه خنجر اگر نيفشاند

مژه لخت جگر نيفشاند

نتوان هيچ ديد اگر نظري

روشني بر نظر نيفشاند

مدعا حاصلست عاشق را

از دعا گر اثر نيفشاند

خصم صوفيست پاي کوبي او

تا به خود دست بر نيفشاند

لرزه ي رشک بر ندارد بخل

سر ما تا گهر نيفشاند

شمع سوزد اگر هوادارش

سوز از بال و پر نيفشاند

عيب ساقيست منع خويش کند

جرعه بر بي هنر نيفشاند

زد ظهوري نهال عيش ز بن

بازوي غم تبر نيفشاند

724

حرف تلخي که از لبش سر زد

ره صد کاروان شکر زد

عقل در ماتمست ومن در سوز

صبر را دوش غمزه خنجر زد

بت عاشق تراش را نازم

تيشه بر پاي عشق آذر زد

فکر تيغي سري به سينه کشيد

هوس زخم سر ز دل بر زد

پارسايي ز جلوه ي ساقي

بر تمناي جام و ساغر زد

مانده در راه حسرت نعلين

آنکه بر آرزوي افسر زد

شوخ چشمي ره ظهوري را

به نگاه کرشمه پرور زد

725

ديشب چه ناز بود که در چشم او نبود

از بس غرور غمزه ي او جنگجو نبود

زهر نگه ز گوشه ي بادام تر بريخت

بر شهد طعنه از شکر تلخ گو نبود

بهر نگاه چشم توقع نمي پريد

اميد خنده گرد لب آرزو نبود

عيشم حلال باد که راهم نداد بخت

در مجلسي که صاف غمي در سبو نبود

امسال روزگار خزان بر گلم بريخت

هرگز گل و بهار مرا رنگ و بو نبود

جانم سپند منکر اعجاز مهر گو

هرگز گمان مهر به آن تندخو نبود

از چشم نااميدي ما هيچ جا نريخت

اشک غمي که تخم هزار آرزو نبود

چاکي که داشت جيب ظهوري ز دست او

آنرا به هيچ رشته اميد رفو نبود

726

ديده اشک خويش را گر ره سوي هامون دهد

خانمان عشق مجنون را به سيل خون دهد

عشق را دامن ز اکسير محبت تر شود

گريه هاي آتشينم گر نمي بيرون دهد

بشکفد گلهاي مي پرهيزگاري را ز دلق

شوق گر ساغر به ياد آن لب ميگون دهد

از براي دام ليلي مي شود سيمرغ بخت

عشق مرغي را که پرواز از سر مجنون دهد

جان دهد بيچارگي را چاره سازيهاي چرخ

کرده زهرم در گلو فرياد اگر افيون دهد

آرزوي حال مرغ نيم بسمل داشتم

کو ظهوري دست وتيغي تا سرم در خون دهد

727

دل را ز نکهت گل وريحان فراغ باد

عطر دماغ سوختگان دود داغ باد

گو هجر بازگرد که در خويش گم شديم

وصل از براي جستن ما در سراغ باد

از پيشطاق سينه درخشيد نور طور

خورشيد سايه پرور قنديل داغ باد

صد آرزوي خام به يک شعله مي پزم

پروانه از فسردگي خويش داغ باد

دارم به بوي عطر گريبان دماغ سير

نسرين صد بهار در آغوش باغ باد

گر بگذرد پري به شبستان حسن او

پروانه ي فتاده ي پاي چراغ باد

دولت نهاده رو به ظهوري به فر عشق

ظل هماي بر سرش از بال زاغ باد

728

دلي که رام تو شد رم نمي تواند کرد

وفا به جور وجفا کم نمي تواند کرد

کسي که العطش تيغ و خنجر تو زند

نظر به کوثر و زمزم نمي تواند کرد

مسيح چاک گريبان بيخودان ترا

رفو به رشته ي مريم نمي تواند کرد

کجا به عيش قدم بر قدم تواند رفت

دلي که سر به سر غم نمي تواند کرد

دلي که با دم تيغ تو دوستي دارد

چه دشمني که به مرهم نمي تواند کرد

بکاه اي دل وبر بستر اميد بنال

که فکر درد تو خود هم نمي تواند کرد

سلوک ياد مده ناصحا ظهوري را

سلوک مردم عالم نمي تواند کرد

729

در تن از ذوق جان نمي گنجد

عيشق ما در بيان نمي گنجد

نعمت خوان وصل درکارست

مغز در استخوان نمي گنجد

گريه ي شاديي به کار بريم

خنده اندر دهان نمي گنجد

گل وبلبل حريف حرف شدند

در چمن داستان نمي گنجد

پاي برنخل ما فشرده بهار

دستبرد خزان نمي گنجد

برو اي باد نيست قاصديي

هيچکس در ميان نمي گنجد

ظاهر و باطن ظهوري اوست

آشکار و نهان نمي گنجد

730

از کهن پيران شديم و نوجواني برنخورد

رفت از پا رفتن و سرو رواني برنخورد

چهره در گرد هوس گم گشت و اشکي رونداد

مرد در لب داستان وهمزباني برنخورد

تر زباني ياد مي دادم به بلبل اي دريغ

خارها در جان شکست وگلستاني برنخورد

سينه پرورديم عمري بر اميد ناوکي

آه ازين سعي عبث ابروکماني برنخورد

در صف کاهل تنان در حشر ترسم جا کنم

بهر مشق بيخودي آرام جاني برنخورد

زيردندان هوس گرديد لبها لخت لخت

واي لبها بوسه ي کنج دهاني برنخورد

خوش ظهوري غافلي خواب پسين نزديک شد

سر کجا خواهي نهادن آستاني برنخورد

731

ز لطفهاي نهان دوش راز رسوا بود

چها نکرد تمنا شب تمنا بود

طلب شکفته جبين، انتظار گوشه نشين

نشاط بزم نشين، غصه دشت پيما بود

به جز حديث وفا سر نمي زد از لبها

مدار نرگس بيباک بر مدارا بود

به هر غرور که در بيع عجز مي آيد

هزار جان گرانمايه سود سودا بود

قبول وعده به چشم وفا نهاد انگشت

اگر چه مهر ادب بر لب تقاضا بود

دريغ و درد اگر غيرت اندکي مي داشت

براي غير چه خوش مرگها مهيا بود

قياس لذت اگر مي توان گرفت بگير

که زهر حسرت ما شکر تمنا بود

زمانه عيش و طرب صرف دوستان مي کرد

غم وملال ظهوري نصيب اعدا بود

732

دل ز طوفان سرشکم در دم گرداب باد

دامن دشت بلا آغشته در خوناب باد

درد اگر درمان پذير است از براي دشمنان

زخم بي مرهم نصيب سينه ي احباب باد

ميوه ي زخمي به دامان دل پرخون بريخت

نخل تيغ جوري از جوي جگر سيراب باد

در شبستان غمش يک شب نياوردم به روز

سرمه ي بيداريي در ديده هاي خواب باد

سيمياي عشق دارد بوالعجب نيرنگها

زودتر کوه تحمل مهره ي سيماب باد

پهلوي دل ريش شد بر بستر آسودگي

خار صحراي مشقت غيرت سنجاب باد

خنجر دست مروت رو زحلق من نتافت

ابر چشمم رشحه شوي دامن قصاب باد

آه از رسم تکلف داد از قانون عقل

بعد ازين مسکين ظهوري فارغ از آداب باد

733

عشق آمد و زکاسه ي زهرم شکر چکيد

از شعله ي چراغ شب غم سحر چکيد

گلبرگ لب به محفل جان نقل خنده ريخت

زهرآب رشک از دل تنگ شکر چکيد

پيکان غمزه تافته شد در شکاف دل

زد جوش گريه از مژه ها نيشتر چکيد

در بحر حسن چشم گهربار غوطه زد

صد آفتاب وماه ز تاب نظر چکيد

برداشت منع گوشه ي دامان ز چشم تر

يک دشت داغ سينه و زخم جگر چکيد

در بيشه ي شکيب وتحمل فتاد برق

درياي شعله اي زتف هر شرر چکيد

دوران به بزم امن ظهوري به جام کرد

خونابه اي که از دم تيغ خطر چکيد

734

دوشينه عشرت آمد و از غم دعا رساند

ريش جگر سلام به پيش بلا رساند

در دشت شعله خيز جگر مرد تشنگي

خضر اميد ساغر آب بقا رساند

از کحل عقل چشم تماشا غبار داشت

از گرد کوي جلوه صبا توتيا رساند

اقبال وبخت بين که ز ديوان دوستي

تشريف پادشاه به دوش گدا رساند

گشتيم گرچه کشته ي تيغ تغافلي

پنهان ز ترک چشم نگه خون بها رساند

شادم چه نيک خرمن پندار صبر سوخت

اين برق را توشه ي شوق از کجا رساند

زنار بندي به ظهوري حواله شد

زنار را نصيب ز تار ردا رساند

735

دل زندانيانت سير بستان بر نمي تابد

چودرد ازتست بار عار درمان بر نمي تابد

پي زندانيان آرزو چاه ذقن داري

اگر زلف پريشان جوش افغان بر نمي تابد

ز دود داغ دل پيچيده عطري در دماغ جان

صداي نکهت نسرين و ريحان بر نمي تابد

مبادا فوت گردد يک نفس از روزگار غم

که ذوق عشرت جاويد تاوان بر نمي تابد

گل وصل حرم کي در بيابان طلب ريزي

شکاف دل اگر نيش مغيلان بر نمي تابد

سحاب ديده ي تر مايه ديگر از کجا دارد

که سيلاب جهان شوق، طغيان بر نمي تابد

جگر خواري کن اي غيرت ز مجلس بر مخيزانم

که پشت دست حسرت زخم دندان بر نمي تابد

ظهوري کوله بار آرزو سنگينيي دارد

درآيد دل به زير بار اگر جان بر نمي تابد

736

مي مرا بيخبر نگرداند

يار ساغر اگر نگرداند

ننشينم ز شوق کعبه ز پاي

تا مرا گرد سر نگرداند

نشود گوشزد ازو تلخي

تا لبش در شکر نگرداند

سبق مهر مي کند تکرار

گر ورق باز برنگرداند

ديده ام عار دارد از اشکي

که به خون جگر نگرداند

مگس است آنکه شعله ي شوقي

آفت بال و پر نگرداند

نوبت خنده ي ظهوري شد

اشک درچشم تر نگرداند

737

بيا بيا که هلاکند ناتواني چند

مرومرو بشنو ناله و فغاني چند

ز انتظار تو درخلوت فراق کسان

به لب رسيده ز شوق نثار جاني چند

خوش آنکه باد بهار وصال افشاند

ز نخل گلشن اميد ما خزاني چند

اميد هست که دل وصل يار دريابد

رسيد اگر چه ز هجران به جان زياني چند

سخن به شکوه ي هجران تمام شد در لب

به شکر وصل نخوانديم داستاني چند

ز درد خويش ظهوري حکايتي گفتي

اگر به هر سر موداشتي زباني چند

738

دوش انديشه ي آغوش در آغوشم بود

مهري از شکر تر بر لب خاموشم بود

صبر مي رفت و هوس رخت درون مي آورد

شوق جاروب کش پيشگه هوشم بود

رفته بودند ز خاطر همه چيز وهمه کس

ذکر عيش وطرب از ذوق فراموشم بود

زور اميد به عشرتکده ي بخت رساند

کوله بار هوس وصل که بر دوشم بود

لذت شکر کامم به رگ ذوق دويد

هوس خام پرستار تف جوشم بود

عطر کاکل همه از مغز نشاطم جوشيد

باد دامان، همه بر آتش خس پوشم بود

داشت هر کس نگهي ديده ي حيرانم داشت

بود هر جا سخني در لب خاموشم بود

عيش دوشينه ظهوري ز بيان بيرونست

صبح صد روز طرب کرده ره دوشم بود

739

دل دگر پيمانه اي در باده ي سرجوش زد

نعره ي مستانه آهي بر لب خاموش زد

خواست شيرين تر کند در کار زهر خويش را

عشق اول شوربختان را صلاي نوش زد

آتش پر شعله اي بر سينه ي افسرده ريخت

دجله ي پرمايه اي از چشم بي نم جوش زد

درگرفتم سوخت درهم طاقت و صبر وجود

شوق آمد دامني بر آتش خس پوش زد

عقل از سوداي جعد حور خود را باز خواند

عشق عطرچين کاکل بر مشام هوش زد

برکشيدم خويش را مردانه از آغوش خويش

بخت کوس آرزوي دولت آغوش زد

در طريق رشک دل از غصه پهلويي نخورد

حسرت ما بر تمناي رقيبان دوش زد

جز حديث وصل در لبهاي گويايي مباد

بر سر راه تمنا هوش فال گوش زد

چون ظهوري انتقام از تلخکاميها کشيد

هر که جوش از حسرت لبهاي همچون نوش زد

740

مي شوقي به کف آوره دلم نوشش باد

پنجه ي بيخوديي در کمر هوشش باد

تا به کي سوزد وصد آرزوي خام پزد

کامها هيمه ي آتشکده ي جوشش باد

يادش انديشه ي سوداي دگر پيش نهاد

غم هجر و طرب وصل فراموشش باد

لشکر آرزوي طره وکاکل زده صف

علم معرکه ي تفرقه بر دوشش باد

دست در گردن جان زخم نمايان افکند

لعبت داغ نهان، تنگ در آغوشش باد

جان پروانه ندارد خبر از راحت سوز

شعله در پيرهن از سرو قباپوشش باد

آنکه تاب سخن سرد حريفانش نيست

سخن عاشق دلسوخته در گوشش باد

کاش ناصح نگه صورت معني مي داشت

چشم بينا چو ندارد لب خاموشش باد

تلخي عيش ره کام ظهوري دانست

زهر ايام گوارنده تر از نوشش باد

741

از کسي مژده ي وصلي به کسي مي آيد

شعله ي تنگ در آغوش خسي مي آيد

محملي را حدي شوق بياباني کرد

کعبه در رقص ز بانگ جرسي مي آيد

شعله ي طور چو بر داغ جگر جلوه دهد

نور ايمن به سجود قبسي مي آيد

گشته مفتون لب خواهش ما چشم قبول

گاهي از دل به زبان ملتمسي مي آيد

صد ارم گل به سرم ريخته از هر طرفي

خوش صفيري ز شکاف قفسي مي آيد

به گريبان فلک شعله در آويخت بلي

باد از گوشه ي دامان کسي مي آيد

غير را پاي فرو رفته به شيريني کام

رقص بر شعله کجا از مگسي مي آيد

بر رگ و ريشه ي دل حسرت کاکل پيچيد

آه در جان شکنم تا نفسي مي آيد

باز فرياد ظهوريست که بگذشته ز چرخ

غالبا از بر فرياد رسي مي آيد

742

خوشا روزي که از کشت دعاي دل اثر رويد

به دشنامي ز مغز تلخ من تنگ شکر رويد

سرآيد تلخکامي، رخت بر بندد سيه روزي

هم از زهرم شکر جوشد هم از شامم سحر رويد

زمين منفعت خيز جهان عشق را نازم

که نخل گلشن اميد از آب تبر رويد

تمنا را به سير باغ دل گاهي توان بردن

که جاي سبزه از الماس حسرت نيشتر رويد

ندارم رشک اگر شست جفا بر ديگري بندد

که پيش ناوکش از جان ريش من سپر رويد

به هر خاکي که يکدم درهواي او فرو گريم

از آن تا نوبهار حشر خورشيد و قمر رويد

هواي جلوه شايد بر زند دامان بهاري را

که در باغ تماشا لاله و گل تا کمر رويد

اجل گر بو کند پر کاله هاي دل براندازد

به هجرانش گل داغي که از باغ جگر رويد

براي ديدن جلاد مرگست اين اگر گاهي

به ظلمت خانه ي دوري زچشم من نظر رويد

ظهوري بار نوميدي تو خود بر يکدگر بستي

مگر هند اميدي بر سر راه سفر رويد

743

در چارسوي عشق جگر داغ جان خريد

کام و زبان ز درد خروش و فغان خريد

عشرت ز دست کوته ما زعفران فروخت

مستي ز باغ چهره ي او ارغوان خريد

جانرا گذار بر سر بازار دل فتاد

ارزان فروخت راحت و محنت گران خريد

در مخزن بصارت دل نقد سود ريخت

پرمايه اي که جنس دکان زيان خريد

اي دل ز بستر مرض مهر برمخيز

کز مرگ عشق عمر ابد مي توان خريد

اين سر که سر به قبله نمي آورد فرو

تارک براي سجده ي آن آستان خريد

معلوم نيم جان ظهوري چه قدر داشت

طالع مدد نمود غمي رايگان خريد

744

دگر از زلف وکاکل روز من بر قير مي غلطد

دل از سوداي مژگان بر سنان و تير مي غلطد

بنازم شست ناز اندک شتابي از پي بسمل

که زخم کاريي بر سينه ي نخجير مي غلطد

غنا کوتا کشد طرح زکات احتياج من

مسم ديگر به يمن عشق بر اکسير مي غلطد

به اميدي که شايد وصل را بندي نهم برپا

ز اشک آرزو بر چهره ام زنجير مي غلطد

زهي روي تو صبح کام، برکش دامن محمل

که سرکش شعله اي بر ناله ي شبگير مي غلطد

گل باغ جنان در خواب ديدم داغ جان من

مبارکباد فالم قرعه ي تعبير مي غلطد

قلم در پيش انشاي محبت نامه اي دارد

که مضمونش به خون در پرده ي تحرير مي غلطد

گزند چشم زخم مرهم اي دل بر نمي تابي

فرو بردم خروش سينه بر تأثير مي غلطد

ظهوري شمع تعريف شبستان که مي سوزي

که مه پروانه سان بر شعله ي تقرير مي غلطد

745

نه تنها دهر همچون چرخ غمخواري نمي داند

که همچون طالع ما يار ما ياري نمي داند

نمي دارند غمخواران ز غمخواري به جز نامي

نمي دانم چرا دلدار دلداري نمي داند

به راه عشق طرح خانه ي اميد افکندم

نگفتم سيل راه و رسم معماري نمي داند

مجوي از شحنه ي هجران مروت زينهار اي دل

که چون برداشت تيغ کينه زنهاري نمي داند

اگر سر در جگر ننهد بلاي رشک عاشق را

هزار آزردگي گو باش بيزاري نمي داند

به يک ديدن چها آورده بر سر صبر و طاقت را

اسير او شوم طفلست پرکاري نمي داند

کند بر صفحه ي گل چون پريشان دسته ي سنبل

نسيم بوستان خلد عطاري نمي داند

سحر شد شام عمر و خواب بخت من همان باقي

چه خوابست اين مگر مردست بيداري نمي داند

ظهوري هم مرا بگذاشت تنها در بلاي جان

مسلم شد که در عالم کسي ياري نمي داند

746

در عرق از روي ساقي لاله ي تر مي چکد

در عتاب از حرف تلخش تنگ شکر مي چکد

عشوه دارد چاک جيب آرزو در آستين

غمزه را خون شکيب از نوک خنجر مي چکد

حرف دوري گفته ام حنظل ز کامم مي دمد

روي هجران ديده ام از ديده اخگر مي چکد

کوکب بخت بلند از شعله هاي آه سوخت

تا سحر از ديده ي بيدار اختر مي چکد

تا ز باغ خنده گل در دامن اغيار ريخت

در کنارم اشک حسرت رنگ ديگر مي چکد

آستين رحمتي از چهره ام نم برنچيد

ديده ام کين اشک بر دامان محشر مي چکد

ساقيي دارد ظهوري کز شراب مهر او

چون کشد ساغر به جاي قطره کوثر مي چکد

747

چنين قامت ز صد بستان صنوبر بر نمي خيزد

چنين شيريني از صد مصر شکر بر نمي خيزد

نمي دانم چه آبست اين که بر کشت جگر بستم

کزان جز خوشه هاي دانه اخگر بر نمي خيزد

نشان دامن پاکست گرميهاي من آري

ز هر دامان نسيم شعله پرور بر نمي خيزد

به زور بازوي حسن افکند اين چاک در دلها

بلي زخمي چنين کاري ز خنجر بر نمي خيزد

زلال دجله ي تيغي مگر در کام جان ريزم

که تاب اين عطش از دل به کوثر بر نمي خيزد

طلاي جبهه را از خاک پاي پيشرو تابان

اگر از هر صداع ذوق افسر بر نمي خيزد

ز عشق ما نداري عار اگر نه منع مي کردي

خيالت را که يکدم از برابر بر نمي خيزد

قرار ننگ با خود ده، مران مسکين ظهوري را

چو در کويي ز پا افتاد ديگر بر نمي خيزد

748

ز کامم تلخي صد حنظلستان در زبان رويد

به آب حسرت شهدي که در کنج دهان رويد

به غيرت دانه ي الماس رشک از بس فرو خوردم

ز صحراي جگر آه و فغان خون چکان رويد

مفرما غير را گلگشت باغ التفات خود

مبادا خارهاي طعنه از دشت زبان رويد

تموز حسرت آبي در جگر نگذاشتست اما

همان در جويبار گريه ي من ارغوان رويد

چه خونست اين که بگشاد از رگ دل سوز هجرانت

که از هر قطره در باغ جگر صد داغ جان رويد

رود هر لفظ را خار بلاي عاشقي در پا

گل تعريف حسنت چون ز بستان بيان رويد

دمد از شوره زار طالع من خار گلهايي

که رنگارنگ در بستان بخت ديگران رويد

به باغ بخت بر سر خرمي را سايه افکندم

گذشت آنها ظهوري کز بهار من خزان رويد

749

ره سرگشتگي در دشت حسرت سر نمي آيد

به سعي شوق کار پاي اگر از سر نمي آيد

خيال غمزه کي در لاله زار داغ دل گردد

اگر در سينه پاي صبر در نشتر نمي آيد

سبوي باده ي عشقي به دست افتاده از جانان

دگر سنگ جفاي دور بر ساغر نمي آيد

مکن گو خواجه پهن اسباب کبر ونخوت خود را

که درچشم گدايان حشمت قيصر نمي آيد

رصد بند تمنا گو مبين تقويم بخت من

که در کارم مدد از گردش اختر نمي آيد

چه خواري ها به روي صبر آمد دوش در مجلس

ز طرز رفتنش معلوم شد ديگر نمي آيد

دلا گر مي تواني در صف بيگانگان منشين

کزان نرگس نگاه آشنا پرور نمي آيد

پي اظهار عجز اي دل مگر شد فرصتي جايي

که چشم از عهده ي ناز و تغافل بر نمي آيد

ظهوري از زلال شعله حلق تشنه تر گردد

سمندر بر کنار زمزم و کوثر نمي آيد

750

طرب پرور دلي کز رحمت جان طالعي دارد

فلک فرسا سري کز ترک سامان طالعي دارد

خوشا زخمي که برگرديد از خاصيت مرهم

بدا دردي که ازتأثير درمان طالعي دارد

به نام سينه از داغ بلا زن سکه ي راحت

اگر پنهاني از داغ نمايان طالعي دارد

توان پيچيد بر دست تمنا دامن درمان

که از سرپنجه ي دردي گريبان طالعي دارد

ز شمع شام طالع، صبح دولت را دهد پرتو

سيه روزي که از شمع شبستان طالعي دارد

ز کوي جلوه مي آمد نسيم خاطر افروزي

بنازم کآتشم از باد دامان طالعي دارد

دگر آراست غيرت بر رخم بزم جگر خواري

لبم چون پشت دست از زخم دندان طالعي دارد

برون افکن ظهوري از زبان رخت ترنم را

به شکر اينکه از فرياد و افغان طالعي دارد

751

حديثي بر زبان دارم که در گفتن نمي گنجد

گلي در جيب مي خواهم که در دامن نمي گنجد

تجلي کرد بر طور تمنا شعله ي حسني

که ذکر پرتوش در قصه ي ايمن نمي گنجد

سرانگشت رفو گو بخيه کاري جاي ديگر کن

که با چاک دل ما رشته و سوزن نمي گنجد

صلاي باغ زن اي باغبان آسوده جانان را

که سوز صاحب اين داغ در گلخن نمي گنجد

مگر زد برق حسرت بر درون از گريه ي شوقم

که ديگر آرزو را شعله در خرمن نمي گنجد

براي غلغل زنجير کوه ودشت مي بايد

جنون عاشقي در کوچه و برزن نمي گنجد

ز تيغ دوست بستم بر جگر اين حرز ناسوري

بلي زخم چنين در خنجر دشمن نمي گنجد

گرفتم باد طالع پرده بردارد ز روي او

چه حاصل چون تماشا در نگاه من نمي گنجد

ظهوري داده جان درکوي درد بيکسي گويا

که فرياد و فغان در پرده ي شيون نمي گنجد

752

اي خوشا دستي که از دست غمي بر سر زنند

وي خوشا زهري کزان صد طعنه بر شکر زنند

تلخکامان ترا شکر ز خاطر برده اند

شعله خواران تو کي پيمانه در کوثر زنند

سرخ رويان تو را رعناييي در خاطرست

از دم تيغت گل زخمي مگر بر سر زنند

غمزه را کي از غرور ناز پرواي کسيست

سينه چاکان هم مگر خود سينه بر خنجر زنند

گر شود گنجشک دل سيمرغ نتواند گريخت

باز وشاهين نگه چون در قفايش پر زنند

باز بگذارد در خلوت سراي وصل باز

گر چه خود خوبان سرانگشت طلب بر در زنند

چون ظهوري هر طرف افتاده صد بيمار دل

تا زمژگان بر رگ جان دلبران نشتر زنند

753

سکه ي داغ به نام جگر ما زده اند

علم ديده به بام نظر ما زده اند

اين صدفها که پر از گوهر اختر بيني

غوطه در لجه ي آب گهر ما زده اند

ميکشاني که ندارند غم روز خمار

باده در مجلس فيض سحر ما زده اند

کام جان زهر فروشست ز شيرين دهنان

گر چه در روز ازل بر شکر ما زده اند

کشته ي شمع برو گو به مگس ده پر خويش

شعله اينست که در بال و پر ما زده اند

خار خار غم مرهم ز دل آورده برون

گل زخمي که به فرق جگر ما زده اند

نشئه ي بيخبري رتبه ي آگاهانست

از مي ياد تو راه خبر ما زده اند

سپه يأس نسازند ظهوري کاري

دل قوي دار که کوس ظفر ما زده اند

754

عشوه اي مضطربم ساخته ديدن دارد

قصه اي پي به لب آورده شنيدن دارد

هوس خام به جوش آمده در سينه دگر

داغها بر جگر سوخته چيدن دارد

دوش در خواب، رخ از چشمه ي حيوان شستم

در جگر نيشتر غمزه خليدن دارد

شوق برداشته از پاي دلم بند سکون

بر سر راه به شکرانه دويدن دارد

دام از تار نگه بافته چشم سيهي

در قفس مرغ دل از شوق پريدن دارد

آهوي خانگي [ار] وادي الفت پويد

دشت دشت از خرد و صبر رميدن دارد

عشق در باغ دل آمد به چمن پيرايي

بيد بي حاصل اميد بريدن دارد$

نيست يک لقمه که زهري ندواند درکام

دست از مايده ي کام کشيدن دارد

بار اميد گرانست و ظهوري عاجز

کمر طاقت بيچاره خميدن دارد

755

دلا داري تمنا عشرتي چند

بنه در عشقبازي بدعتي چند

نشان وصل بر دلخواه منويس

که خواهد کرد دوران دقتي چند

دلم ده ناصحا در گريه کردن

مگر بيرون فشانم حسرتي چند

خوشا آن کاروان صبر و طاقت

که خيزد از کمينش غارتي چند

چه مي خواهند از ما همنشينان

فغان از نسبت بي نسبتي چند

به يک کشتن نخواهم گشت قانع

براي ديده دارم حيرتي چند

ظهوري تا تواند زيست چندي

برو از مهر بندم تهمتي چند

756

تلخکامان ساغر خون مي کشند

مزد کام تلخشان چون مي کشند

بيدلان از حسرت قد کسي

آهها از دل چه موزون مي کشند

گريه اي دارم هوس کردم خبر

شهريان رخت ار به هامون مي کشند

از حديث بوسه بر مستان مگير

ساغر لبهاي ميگون مي کشند

زار نالان تو درد خويش را

کي به پاي ننگ افسون مي کشند

العطش گويان صحراي غمت

تشنگي در نيل و جيحون مي کشند

در رهت نعلين پوشان از غبار

چتر در چتر فريدون مي کشند

حسرتي در دل ظهوري داده جا

آرزوها رخت بيرون مي کشند

757

چرخ آخر به مراد دل ما مي گردد

کار ما راست به توفيق خدا مي گردد

خلعت وصل ابد بر قد ما ببريدند

هر زمان پيرهن از شوق قبا مي گردد

خصم بي روي که درعاقبت کار نديد

رويش از سيلي ايام قفا مي گردد

چند روزست که بر چهره نمي غلطد اشک

خنده ي يار به گرد لب ما مي گردد

داغ حسرت که به همدوشي دل مي باليد

روي بر تافته از سينه جدا مي گردد

به چه حسرت ز وطن قطع نظر کرد اميد

بازش آريد وببينيد کجا مي گردد

چه قدر خنده ي بيجا که حسودان کردند

اشک در ديده ي ايشان چه بجا مي گردد

نکهتي نامزد مغز ظهوري گرديد

هوش بيهوش به دنبال صبا مي گردد

758

خوشا صيدي که از زخم غمي بر يکدگر غلطد

اگر سازد به زور شوق پا محکم به سر غلطد

خدايا زهر غم بر کام جانم ريخت بنوازم

به تلخي کز لب شيرين دهاني در شکر غلطد

جلاي چشم تر از چهره اي خواهم که چون گريم

به جاي اشک بر رخسار خورشيد و قمر غلطد

به اميدي که شايد آرزوها بر کند رنگي

دل صد پاره شب تا روز درخون جگر غلطد

در آن کشور که گردد باغبان عشق چمن پيرا

ز نخل آرزو هر لحظه شاخي بر تبر غلطد

ز شور عشق مي خواهم به زوري گريه ي غم را

که هر دم از جگر بر چهره ام لختي دگر غلطد

خيالي را به نوعي تنگ در آغوش جان دارم

که عاجز مي شود گاهي اگر خواهد که بر غلطد

ظهوري آن زمان بر بستر آسودگي غلطي

که دل از شوق مژگان هر زمان بر نيشتر غلطد

759

چشم فتان تو پرداخته دستاني چند

آرزو از نگهش تاخته ميداني چند

نکهت جيب تو در صحن گلستان پيچيد

بر دريدند گل ولاله گريباني چند

جگرم راحت صدساله جراحت دارد

از خدنگ مژه انداخته پيکاني چند

حرف شيريني کنج دهني مي گفتم

رست ازکام و زبانم شکرستاني چند

نام يک جان نتوان برد که شد حرف کسي

وه چه مي بود که مي داشت کسي جاني چند

خاطر جمع تر از خاطر من ياد که داشت

داد از سرکشي طره پريشاني چند

به تماشاي حرم ديده کي داده جلا

که به هر گام بريدست بياباني چند

ساقيا از گنه توبه ي رندان بگذر

رحم بر حال پريشان پشيماني چند

وقت شکرست ظهوري که گرفتي ساحل

خورد اگر کشتي اميد تو طوفاني چند

760

شکر کز بند خودي دوش نجاتم دادند

مرده بودم به غم عشق حياتم دادند

عشق ذاتم نگه صورت معني بخشيد

سر به صورتکده ي حسن صفاتم دادند

ساقي بزم صفاتم مي پي در پي داد

مست گشتم خبر از نشئه ي ذاتم دادند

ثبت در دفتر ديوان قدر شد نامم

بر جهان غم و اندوه براتم دادند

عرصه بر چيد امل، رست دل از کشت اجل

خاطر فارغ از انديشه ي ماتم دادند

چهره در گرد بيابان هوس گم شده بود

در بن هر مژه صد نيل و فراتم دادند

طپش آرزوي حج وصالم مي گشت

ذوق تسليم منا در عرفاتم دادند

مستحقانه به دريوزه لبي بگشودم

عيش غم راحت محنت به زکاتم دادند

دست پيمان محبت به ظهوري دادم

جاي در کوچه ي توفيق ثباتم دادند

761

نسيم بخت کو تا پرده از رويي براندازد

دل مژگان پرستم سينه اي بر خنجر اندازد

نمکدانش دگر مهرست کو بخت چنان تلخم

که شور رشک لذت در نهاد شکر اندازد

درون تفسيده ي گرماي صحراي تمنايش

نظر از ننگ روز حشر کي به کوثر اندازد

کند فرش فضاي جلوه، فرق کفر و ايمان را

به اين رفتار و قامت چون گذر بر محشر اندازد

کشد در زير سر بالين زانوي مسيحا را

کسي گر آرزوي خويش را بر بستر اندازد

خوشا حال کسي کز وعده اي در کنج بيتابي

نشيند بيخود و گوشي بر آوازي در اندازد

خوش آن سالک که افتد در عنان آنچنان خضري

که از نعل سمند آيينه ي اسکندر اندازد

ورع از صورت مستي نداند صورتي بهتر

رخ زيباي ساقي عکس اگر در ساغر اندازد

عجب گر از حضيض نااميديها برون آيد

ظهوري کار خود را گر به سعي اختر اندازد

762

بهبود هيچ کاري با کار ما ندارد

دردي که رو به ما کرد روي دوا ندارد

گو صد بهار هر دم دامان سعي بر زن

کشت اميد کاران نشو و نما ندارد

از چشم اشک ريزان گو باد رو بگردان

از خاک رهگذاري گر توتيا ندارد

از جنس رشک پر شد بازار عشقبازي

اين مايه بيوفايي صد بيوفا ندارد

قدم کمان شد از غم اي مدعي هراسي

مگشاي تير آهم شستم خطا ندارد

دل مي دهد فريبت بازي مخور ظهوري

بيگانه پرور ما با آشنا ندارد

763

آسوده دل آنان که ز نخوت به درآيند

پا را بگذارند و به کويي به سر آيند

با بيخبران از هوس نکهت مويي

پنهان ز صبا بر سر راه خبر آيند

در حشر عجب گر به درآيند ز دلها

آنها که به جانها به طريق نظر آيند

مژگان تو گر دلشدگان را طلبد پيش

از ديده قدم ساخته بر نيشتر آيند

رنگ رخ اعجاز بشويد خوي خجلت

چون بابليان تو به نيرنگ درآيند

ترسم که نهد رو به کمي مرهم لطفت

بگذار اسيران تو دل ريش برآيند

بيهوده چه راني ز برت سوختگان را

هر روز چو از روز دگر خام تر آيند

در کام و زبان داد زند حرف ز تلخي

از حرف لبت چون به حديث شکر آيند

جان پاش بر آن قوم ظهوري که به کويش

تفسيده دل و خشک لب و چشم تر آيند

764

ندارم شکوه اي گر خاطرم اندوهگين باشد

دل دلدار مي خواهد چنين باشد چنين باشد

به دشنامم لبي آلوده شد بخت دعا نازم

ملک را زين هوس در آسمان رو بر زمين باشد

بگرداند ره صد کاروان صبر و طاقت را

اگر از گوشه ي چشمي نگاهي درکمين باشد

خدايا آگهي از حال من از حال دشمن هم

چرا بحثي چنان باشد چرا بحثي چنين باشد

جفا کاران کشند از غصه ي اغيار ياران را

تو هم اي بيوفا آخر همان کردي همين باشد

خدا چين آفريدست از براي طره و کاکل

نه بهر آنکه روز وشب کسي را بر جبين باشد

به ذوق خاکساري ها ظهوري مي رسي وقتي

که شوخي را غبار چهره اي بر آستين باشد

765

باز شب نرگست بلا مي کرد

ناز خاطر نشان ما مي کرد

پاس مي داشتي به گوشه ي چشم

که تغافل به ما چها مي کرد

تاب کاکل به رغم بيتابان

دست در گردن صبا مي کرد

صبر بيچاره با تعدي شوق

همه جا خوش تلاشها مي کرد

گر چه پر بود دل ز مهر کهن

مهر تو جاي خويش وا مي کرد

جور بيگانه جور بود آري

که به تحريک آشنا مي کرد

خوب مي بود بيوفايي ها

حسن اگر با کسي وفا مي کرد

من گنهکار بودم وعاشق

با ظهوري چرا جفا مي کرد

766

شب نگاهم ميهمان نعمت ديدار بود

استخوانم مغز شد خوش راحتي در کار بود

ديده روشن سينه گلشن شکر با لب همزبان

يار بي اغيار ومي بي درد و گل بي خار بود

خاطر احباب را گردون به قانون مي نواخت

چنگ افغان را رگ جان حسودان تار بود

صيقلي بود از نگاه آيينه ي روشندلان

سينه ي تاريک جانان تخته ي زنگار بود

غير درماني به جز پهلو تهي کردن نداشت

کردمش خون در جگر دلدار جانبدار بود

توبه بر پاي شکستن داشت رخسار نياز

عشوه ي ساقي بلاي جان استغفار بود

غمزه نشتر مي رساند و لب نمک بر مي فشاند

هر زمان صد جان فداي راحت آزار بود

سازگاري با ظهوري گر چه بسياري نداشت

کارسازي اينقدر از بخت ما بسيار بود

767

با نفس تفته درونان اثري يافته اند

آب رو خواسته وچشم تري يافته اند

رو به اقليم بقا ذوق کنان ميرانند

در بيابان فنا راهبري يافته اند

آفتاب از شرر شعله ي طالع پاشند

در دل تيره شب خود سحري يافته اند

عمر جاويد چکانند زخوناب درون

چون ننازند شکاف جگري يافته اند

سالها سنگ سر کوي طلب خورده به سر

تا به اقبال غمي دردسري يافته اند

اثري با نظر لطف کهن پيران هست

مگر از تازه جوانان نظري يافته اند

گر چه از راز نهان با خبر آگاهانند

غالبا بيخبران هم خبري يافته اند

به هواي تو ظهوري شده رخساره پرست

پرتوت ديده وران در شجري يافته اند

768

خاکسارانت ز رخ گرد تمنا رفته اند

از دل پردرد اميد مداوا رفته اند

شام غم هر دم به باد گوشه ي دامان آه

در گريبان سحر شبهاي يلدا رفته اند

گر چه از تاب درون برچيده اند آب جگر

هر زمان از چشمه هاي چشم دريا رفته اند

در فضاي دشت و در هر نوبهار اين لاله هست

سينه چاکان تو داغ دل به صحرا رفته اند

در شبستان فنا شب زنده داران غمت

فيض جان بر صبح انفاس مسيحا رفته اند

ريزه ي هر شيشه اي کز سنگ حسرت گشته خرد

بر سر راه تمناي دل ما رفته اند

ديگران از ديدن يوسف بريدن ار چه کف

زخمها را بر دل و جان زليخا رفته اند

گوش وامق داستان زلف خود را نشنود

هوش از مغزش به بوي جعد عذرا رفته اند

خارچينان سر کويي ز باغ چهره اي

صد چمن گل در گريبان تماشا رفته اند

کرده پا محکم ظهوري بر سر کوي کسي

کز سر ميدان او هر روز سرها رفته اند

769

صافي دلان به چشمه ي ساغر وضو کنند

وقت نماز جانب ميخانه رو کنند

کي دستشان به مائده ي عيش مي رود

آنها که خو به لذت غمهاي او کنند

منت نمي کشم در دوزخ گشاده است

فردا به رويم از در جنت فروکنند

اي دل ز خود برون ننهادي هنوز پاي

شرمي که سالکان به ازين جست وجو کنند

گل را ز تاب رشک شود آب رنگ و بوي

در باغ اگر ازو سخن رنگ و بو کنند

دنبال رشکيان چه فرستي خيال را

بگذار تا به حسرت ديدار خو کنند

در جيب جان فکند ظهوري هزار چاک

تا دلبران به تار نگاهش رفو کنند

770

باز ابروي ناز چين دارد

عجز را روي بر زمين دارد

از براي شکاف سينه ي صبر

غمزه خنجر در آستين دارد

مي شود زخم تازه تر هر روز

نمک خنده در کمين دارد

کشته ام تخم حسرتي در جان

که چو اميد خوشه چين دارد

قطره وهزار جيحون است

خوب مي گريم آفرين دارد

صبر از بيدلان نمي آيد

چند خود را کسي برين دارد

هست نزديکتر به رسوايي

هر که او عقل دوربين دارد

تا ظهوري شناس گشته غمي

نه غم دل نه فکر دين دارد

771

آشنا رو مي نمايد غم، طرب بيگانه باد

کاکلي زنجير مي سازد، خرد ديوانه باد

شعله پرور شمعي از ديوان شاهنشاه حسن

گرم مي آيد بر آتش بر پر پروانه باد

بست آيين شهر خاطر را تمناي وصال

نام عشرتخانه ي اغيار حسرتخانه باد

يک شبي در خلوت در بسته ي لب تشنگان

مست ناز و مست خواب باده ي افسانه باد

خوشه چيني آرزو دارد اثر از کشت ما

در زمين زارنالي اشک حسرت دانه باد

دلق زهد آلوده از جام مي سرشار يار

شست و شوي داغها بر گريه ي مستانه باد

در سبو وشيشه کي گنجد شراب بزم ما

جبهه ي خم در سجود ساغر و پيمانه باد

تا ظهوري افکند رخت سيه روزي برون

پرتو خورشيد رخساريش در کاشانه باد

772

شعله پرور گشته آهم بي تف تأثير باد

آرزوها در گاز کوره ي تأخير باد

سايه ي جاه محبت بر سر بختم فتاد

خاک راهم مفلسان عشق را اکسير باد

در ره بازار مي پرسند راز دل ز من

پاي صبر از حلقه هاي آه در زنجير باد

بر خدنگ غمزه اي صد چشم حسرت دوختم

منت يک زخم کاري بر دل نخجير باد

دوش درخواب غم از قرب رقيبان سوختم

حرف دوري هاي ايشان در لب تعبير باد

تيره بختي آورد سر سايه ي ديوار عقل

راه سيلاب جنون بر کوچه ي تدبير باد

دامن آلوده را آلوده تر مي سازد آب

آتشي در شست و شوي خرقه ي تزوير باد

خوار خواهد شد ظهوري وقت عرض حال نيست

حرز آتش مهر منعي بر لب تقرير باد

773

زخمهاي کهنه از شور تبسم تازه باد

لعبتان اشک را زيبي دگر از غازه باد

هر زمان از کشور جان از وصال غايبي

در زبان قاصد اميد صد آوازه باد

در بيابان ديده ي بيدار بختي بر رهست

مزد خواب پاسبان بر کوشش جمازه باد

برگرفتن پرده زان رخسار حد باد نيست

گاه گاهي صرصر آه مرا اندازه باد

مدعي با آنکه از مستي ندارد بهره اي

از جدايي هاي بزم وصل در خميازه باد

گر ز آه من گل باغ طرب پژمرده شد

لاله ي دشت غم از اشک ظهوري تازه باد

774

از درد مکن ناله دلا يار فرستاد

غمخوار غمي باش که غمخوار فرستاد

گر خار غمي رفت به پاي دل مجنون

ليلي ز مژه سوزن آن خار فرستاد

سرپنجه ي فرهاد نبود آبله پرور

شيرين کف اشکي به نمودار فرستاد

ناز آنقدرش خانه نشين داشت که ما را

ديوانگي عشق به بازار فرستاد

بسيار دلي چاک شد از دشنه ي حسرت

زان زخم که بهر دل افگار فرستاد

کردي رگ جان رشته ي تسبيح ظهوري

هان مژده که زلفي به تو زنار فرستاد

775

ره صد مرگ در کوي دل افتد

اگر يکدم ز يادش غافل افتد

به سان عشق حلالي ضرورست

که هر ساعت هزاران مشکل افتد

ز سرگرداني پروانه غم نيست

اگر در پاي شمع محفل افتد

نه در بحر غمي کشتي شکستيم

که روزي تخته اي بر ساحل افتد

نديدم نيم بسمل قاتل ما

که صيد غمزه ي او بسمل افتد

نهان نتوان به يک عالم نقابش

مبادا سد هستي حايل افتد

گزند مرگ دست آن دم برآرد

که از بازوي جان حرز دل افتد

ظهوري از شرابي گشته سرخوش

که عقل از ديدنش لايعقل افتد

776

آنانکه جان فداي نگاري نکرده اند

همکارشان مباش که کاري نکرده اند

در سايه ي نهال غمي چون طرب کنند

پژمردگان که فکر بهاري نکرده اند

ننگ خزف شمار در درج سينه شان

جان جمع از براي نثاري نکرده اند

از برد و باخت کينه نگرديد گنج سوز

تا بر بساط عشق قماري نکرده اند

ساحل براي کشتي اميد ديگران

گردابيان خيال کناري نکرده اند

اي دل ز رشک حرف صبوري به صرفه گوي

صبر و شکيب عهد وقراري نکرده اند

خوني ز نوک دشنه ي مژگان نمي چکد

ترکان چشم ، تازه شکاري نکرده اند

تا کي چنين به عجز ظهوري فغان کني

خوبان به کوي رحم گذاري نکرده اند

777

ترا کسي که در آيينه ي خيال ندارد

خبر ز جلوه ي خورشيد بي زوال ندارد

به پاي سير فرو کرده ام تمام جهان را

هزار باغ چو قد تو يک نهال ندارد

به بوي کيست چنين پاره پاره پيرهن گل

به چاک جيب تو راهي اگر شمال ندارد

به احتمال، دل خويش را عبث چه فريبم

تحمل از من و رحم از تو احتمال ندارد

به داغ هجر دلم را هزار جاي ادب کن

به دست رشک ولي تاب گوشمال ندارد

به ذره بين که چسان مهر در کنار کشيدش

چو حرف ما به ميان آيد انفعال ندارد

گذشت درد ز درمان علاج چيست تغافل

به عيش وعشرت خود کلفت ملال ندارد

ببين که چيست ضرورش تو خود براي ظهوري

ز خود بخواه که او قدرت سؤال ندارد

778

خوش آنکه شام مرا بخت در سحر پيچد

فروغ روي تو در منظر نظر پيچد

خوش آنکه خو به خيالت چنان کند که وصال

به گردنش کند از دست حلقه سر پيچد

اسير غمزه ي او غير از اين ندارد کار

که زخم آرد ودر پرده ي جگر پيچد

کسي که در وطنش زهر ننگ بايد خورد

چو مار بر خود از انديشه ي سفر پيچد

درون سينه دل لخت لخت همچو جگر

ز شوق تيغ تو بر خويش چون سپر پيچد

به دوش از سر کويت برم تماشا را

به باد جلوه چو زلف تو بر کمر پيچد

مکش ظهوري خود را ز تلخي حسرت

به لذتي که ز لعل تو در شکر پيچد

779

زخم آن غمزه قتال نزاکت دارد

تيغ برداشته اهمال نزاکت دارد

در بغل داشت خطت پاره خط بيراهي

راه گردانده که امسال نزاکت دارد

ناصحا خوان نصيحت مفکن کز پيران

مهر پرور دل اطفال نزاکت دارد

اطلس خواجه که در ديده جلا مي ريزد

نيست زيبنده تر از شال نزاکت دارد

سينه بر سينه ي دريا زده ام موج صفت

گرد بر ناصيه ي حال نزاکت دارد

به عنان گيري راحت مگر آهي برخاست

طرز آشفتگي بال نزاکت دارد

در لحد زخم ستمهاي تو گل خواهد کرد

روز محشر کفن آل نزاکت دارد

آگهي کز تو ظهوري به چه حال افتادست

اين نپرسيدن احوال نزاکت دارد

780

مرغ دل پروانه بود ار شعله شد بالش ، چه شد

خاطرش جمعست اگر آشفته شد حالش، چه شد

خويش را از خويش پيش افکنده در راه اميد

نااميدي گو عبث مي تاز دنبالش چه شد

کشتي ادبار کم قائم شود با طالعش

گر به زور خويش گاهي افتد اقبالش چه شد

آنکه پنهان قاصدان آرند از مرگش برون

آشکارا گر نمي پرسند احوالش چه شد

سال ديگر سال ما را آنقدر تعجيل نيست

آشناي ما نکرد ار بخت امسالش چه شد

کشتزار شعله کاران خوشه گر بيرون نکرد

داغ بر جان خرمنست از دانه ي خالش چه شد

حال برعکسست عاشق مي فزايد در اميد

گر به ظاهر بد نشيند قرعه ي فالش چه شد

جامه آلي کرده در کار ظهوري خنده اي

شوق مي دارد اگر بر گريه اي آتش چه شد

781

خوشم که خواري عشقم به اعتبار برآورد

سمند درد ز ميدان جان غبار برآورد

ز بيم رشک به گرد خيال وصل نگردم

اگر چه محنت هجران ز جان دمار برآورد

به صرفه صرف کن اي دل ز رشک حرف صبوري

که نقد صبر مرا هجر کم عيار برآورد

ز تاب باده برآرد گل ار چه عارض خوبان

فروغ عارضش از باده لاله زار برآورد

زمانه گل بدماند ز خار و رسم چنين است

فغان که از گل ما روزگار خار برآورد

حديث هجر تو هر جا که ريش کرد زبان را

ز گوش مستمعان بانگ زينهار برآورد

چرا بلند نگويم سخن ترست دماغم

از آن شراب که منصور را به دار برآورد

به سعي بخت ظهوري سفيد روز نگردم

که روزگار مرا تيره روزگار برآورد

782

داشت شوري از تو دل جان شد لذيذ

زهر بر شهد تو زد زان شد لذيذ

ميزبان گرديد حسنت دور نيست

گر نگه در چشم مهمان شد لذيذ

داد عشقت درد وغم را چاشني

در زبان فرياد وافغان شد لذيذ

خضر را تا شور عشقت در نيافت

کي به کامش آب حيوان شد لذيذ

يک سخن از شکر کنج لبت

طرح شد صد شکرستان شد لذيذ

بسکه شيرين مي گشايي شست ناز

در دل عشاق پيکان شد لذيذ

دوش در بزم وصال از رشک تلخ

کاسه هاي زهر هجران شد لذيذ

گر تواني ميهمان عشق شو

حنظل حسرت برين خوان شد لذيذ

گشت از زهرش ظهوري نکته سنج

داستان تلخکامان شد لذيذ

783

رونق از دکان به در چين روز بازاري بخر

نيستي از مشتري گيران خريداري بخر

سود در بازار تجريدست سودايي بکن

ترک تارک گر نباشد ترک دستاري بخر

در دکان منعمان بايد که باشد هر متاع

تا کني در کار اهل عجب پنداري بخر

ناله بگزين بار تاوان بر نمي تابد نفس

ناسزايي نشنوي درد سزاواري بخر

صرفه دارد هم خود آخر از تو خوبان مي خرند

با وجود طاقت کم ناز بسياري بخر

سرخ رويي سود اين سوداست بازاري بزن

زخمهاي کاري از تيغ ستمکاري بخر

اي که سودا مي کني در چين کاکل زود باش

بيهشي بيعانه از هر تار تاتاري بخر

رشته اي بايد چه در کفر و چه در ايمان به کف

گر گره نگشود از تسبيح زناري بخر

خلوتي بگزين که تنهايي نيارد ازدحام

تا نبيند روي عکس آيينه زنگاري بخر

بر گرفتاران به آزادي گذشتن عيب دان

چند بيکاري فروشي بي هنر کاري بخر

بيع جنس او بکن نقد قبولت در کفست

صد زيان بهتر ز يک انکار اقراري بخر

بر رخ خوابت ظهوري چشم تر آبي نزد

گوش کن افسانه ي غم بخت بيداري بخر

784

خجلت زده لب ز خنده برگير

مژگان ز سرشک در جگر گير

شيرين شو و زهر را شکر نه

روشن شو و شام را سحر گير

نزديکترت به شوق خواهم

خود را ز شکيب دورتر گير

نازيد توان به ناتوانان

کاهي شو و کوه را کمر گير

بردار به موج گريه شب را

گو سيل سر ره سحر گير

از جام اجل چه لرزدت دست

از عمر لبالبست برگير

داغي بپذير از چراغي

تاريک دلي بلاست درگير

انداز بزرگ همتانست

هر چيز جز اوست مختصر گير

عيبست ظهوري از تو تلخي

زهر همه را به شهد برگير

785

پير به جز تازه جوانان مگير

تا نشود عشق و جوانيت پير

ناخن گل با دل بلبل چه کرد

مي چکدش جمله خراش از صفير

داد ز آيينه زهي سخت روي

خواست برايت بتراشد نظير

جيب سمن وا نشود بر صبا

گر نه ز خاک رهت آرد عبير

داغ تو در داعيه ي سروري

از جگر سوختگان زد سرير

چاشني عشق همان روز يافت

کز شکرت کامروا گشت شير

نام نکرديم به آزادگي

تا به کمند تو نگشتيم اسير

تيغ تو گرديد ضمان حيات

آب حياتست غبار ضمير

تن شود از شوق تماشا زره

غمزه ي تو دست برد چون به تير

بر دل افسرده بموياد مرگ

نيست ز داغ تو جگر را گزير

بر سر کوي تو خرابست کار

لغزش پا گر نشود دستگير

دور زجان آفت اين مردگان

تا نشوي زنده ظهوري ممير

786

بيخودي سر کرد اگر حرف سفر، بر ما مگير

نيست از احوال خود ما را خبر بر ما مگير

بر اميد آنکه نگذاري در رفتن زديم

هيچکس خود را نخواهد در به در بر ما مگير

بر دل آشفته طغيان جنون افشرده پا

راه بيراهي اگر کرديم سر بر ما مگير

گلشن کوي ترا بيخار و خس مي خواستيم

ما گياه خشک وتو گلبرگ تر بر ما مگير

اشک گلگون بر رخ زرد گنهکاران دويد

عذر رنگين شد به خوناب جگر بر ما مگير

کار ما از پيش بيني اينچنين افتاد پس

رخت خود انداختيم از دل به در بر ما مگير

خويش را ناحق به کشتن داده بوديم از فراق

الحذر زين فکر باطل الحذر برما مگير

از براي عيب جويان کار پيدا کرده ايم

بخت کس يا رب نيفتد بي هنر بر ما مگير

بر سر کويت ظهوري را وطن از ياد رفت

فکر رفتن کرده از خاطر سفر برما مگير

787

زلف تو فزوده شان زنار

از دين طلبيده سان زنار

در خدمت کفر طره ي خويش

محکم بستي ميان زنار

سررشته ي کفر و دين يکي شد

گرديده عيان نهان زنار

رشتم به حجاز تار تسبيح

در هند شد ارمغان زنار

نوکفرم و اين کهن کشيشان

خواهند ز من ضمان زنار

شايد به يقين رسيده باشد

از سبحه ي من گمان زنار

بازار منست خانقاهم

پشمينه ي من دکان زنار

تسيبح شنو ز بت ظهوري

گر مي فهمي زبان زنار

788

کو به گمنامي ز من مشهورتر

کو به ويراني ز من معمورتر

مي روم زين در، گذشت آبم ز سر

من که دورم پاره اي گو دورتر

طرفگي بنگر که رسوايي کند

راز مستان ترا مستورتر

قطره ام ليکن چو آرد در غمت

گريه زور از قلزمم پرشورتر

شيرتر از شيرم از قدرت مپرس

عجز اگر پرسي ز مورم مورتر

چشم زاهد از شرابم دور باد

ديده اي دارد ز بختم شورتر

غير را بينايي چندان نبود

رفت و بر کحل هوس زد کورتر

عجز و زاري در ترقي اينچنين

چون نباشد هر زمان مغرورتر

عادت چرخست بادا سرنگون

مي کند نزديکتر را دورتر

کار بي صبران اگر افتد به عذر

از ظهوري نيست کس معذورتر

789

اي ز خود هم بيوفاتر بيوفايي اينقدر

آشنايي آنقدر نا آشنايي اينقدر

رو نما شد خود دل وديني که مي آيد به کار

سيل اشک رشکيان بين خودنمايي اينقدر

در محبت کم نمي داني برهمن را ز من

از خدا انديشه کافر ماجرايي اينقدر

از براي خود جدا سازيم اندوه دگر

گر گمان داري به من صبر جدايي اينقدر

آنچنان خالص نمي بينم نياز غير را

شرمي از اخلاصيان ناز ريايي اينقدر

در چنين خرم بهاري بلبل پژمرده دل

از کجا آورده برگ بينوايي اينقدر

شد ظهوري يار ساقي و تو در تقليد زهد

باد خصمت پارسايي پارسايي اينقدر

790

نيست جسم از جسم من بيتاب تر

نيست چشم از چشم من بيخواب تر

پيچ و تاب ريشهاي جان مپرس

از خم آن طره ها پرتاب تر

بيخودي مي باشد و بيخودتري

صبر سيماب و ز من سيماب تر

سرفرازي در خور افتادگي

کامران تر آنکه بي اسباب تر

صرف من شد جمله خصمي هاي خلق

دشمني از دوستي ناياب تر

خنجر خود را به هجران داد اجل

کس نمي بيند ازو قصاب تر

شعله رنگين تر ز آه من که ديد

اشکم از اخگر ببين سيراب تر

نقد رندان را عياري ديگرست

زاهدان از يکديگر قلاب تر

خشک لب افسانه خواني کرده ام

گشته از اشک ظهوري خواب تر

791

روزم از بختم خضاب آلودتر

لطفش از قهرش عتاب آلودتر

در سؤال من خموشي هاي او

از سخنهايش جواب آلودتر

آشنا مي بايدم بيگانه کرد

اختلاطم اجتناب آلودتر

صبح از خوناب داغش تن بشست

سينه ي من آفتاب آلودتر

اينهمه گلهاي تر در باغ هست

نيست ار جنس گلاب آلودتر

بختم از افسانه هاي خويش ساخت

صبح را از شام خواب آلودتر

ديدم آخر دامن پرهيز را

از لب ساقي شراب آلودتر

سير ساقي با رخ خوي کرده دوش

کرد شب را ماهتاب آلودتر

مولوي علم ورق شويي نخواند

هر زمان بختش کتاب آلودتر

برگرفتي گر چه از عارض نقاب

حيرتش دارد نقاب آلودتر

چون ظهوري کرده ام رفع حجاب

گشته ام ليکن حجاب آلودتر

792

از گل آرزويم رنگ به نيرنگ مگير

دل خود را به شکست دل من سنگ مگير

وسعت مشربي از تنگ دهانان زيباست

مردم از حسرت يک بوسه چنين تنگ مگير

ايکه انگاره ي دلها به تف کوره ي عشق

تيغ کردي بنما جوهر خود زنگ مگير

تا به جايي برسي توشه ي صلحي بردار

بگذر از عربده سامان زه جنگ مگير

از ته پاي تمناي رسيدن به درآي

پس نماني خبر منزل و فرسنگ مگير

هيچکس تيز عنان تر ز کسي نيست به تاز

توسن همت خود را به ستم لنگ مگير

باش در پله ي تمکين سبک پروازان

خويش را کاه نه و کوه به پاسنگ مگير

صد بهار از تو اگر مي گذرد مي گذران

از براي گل خود بوي مجو رنگ مگير

تارک افسر اقبال ظهوري دارد

غير خاک ره شاه دکن اورنگ مگير

793

اي غمت گنج و طربها گنجور

صحت از حسرت رنجت رنجور

سينه از آه تو هم سنبل خلد

جگر از داغ تو شد شعله ي طور

سخنت تلخ و دهانت شيرين

نرگست مست و نگاهت مخمور

هر طرف درد قوي مايه ي  تو

کرده از ناله چه لبها معمور

شد ز استادي غم آه ترا

نفس سوخته جانان مزدور

آن غزالي که اگر رام شوي

چشم رضوان رمد از چهره ي حور

گريه ي شور به دستور کنم

گر دهد خنده ي شيرين دستور

کس مباد از تو به دوري نزديک

دور از دلشدگان هجر تو دور

شرح بيطاقتي پنهان را

واگذارم چو ظهوري به ظهور

794

بر جفا زن وفا به کار مبر

درد داري دوا به کار مبر

چون به بيگانگان نظر بازي

نگه اشنا به کار مبر

يا به من کينه يا به دشمن مهر

اين جدا آن جدا به کار مبر

خلق را تاب زهر هجر تو نيست

از براي خدا به کار مبر

اين گره ها که ابروت دارد

همه در کار ما به کار مبر

بوي پيراهن تو حق منست

در سمن گو صبا به کار مبر

کار و بار انتهاپذير شدست

روش ابتدا به کار مبر

هيچکس همچو من نمي نالد

درد خود هيچ جا به کار مبر

نفست بي اثر ظهوري چند

در دعا مدعا به کار مبر

795

صبر بر جور و جفا از من نمي آيد دگر

بيوفا يارا وفا از من نمي آيد دگر

چشم، شد بيگانه از همچشمي بيگانگان

آن نگاه آشنا از من نمي آيد دگر

در سخن گو باش زخم غمزه با خون جگر

مهر شد لب مرحبا از من نمي آيد دگر

عشق چون تقليد ورزد حسن کي گردد حريف

الحذر از من چها از من نمي آيد دگر

گريه ي شور از براي خنده ي شيرين مخواه

بهر دشنامت دعا از من نمي آيد دگر

قدرت صبر جدايي نيست مي گويم دعا

عجز عرض مدعا از من نمي آيد دگر

عطر جيبت بهر مغز هر که مي خواهي ببر

ره گرفتن بر صبا از من نمي آيد دگر

دست و پا تا کي توان زد بهر پاس آبرو

در خوي خجلت شنا از من نمي آيد دگر

در جواب پندگو چون وچرا درکار نيست

با ظهوري ماجرا از من نمي آيد دگر

796

چيده در عشق دل دکان دگر

سود من هر زمان زيان دگر

با خوي شرم رنگ لاله چکيد

اشکم آورده ارغوان دگر

گوش کو تا به ناله انبارم

دارم از درد داستان دگر

مي دهد آبروي جبهه به باد

سجده بر خاک آستان دگر

در دل مرگ کرده ام خونها

زندگي مي کنم به جان دگر

تا محبت ز خويش وام کنم

اي دريغا چو من ضمان دگر

حرف سازان مهر بر لب را

بيزباني دهد زبان دگر

رو شناسان کنج عزلت را

بي نشاني کند نشان دگر

پوچ آن دل که مغز پيکان نيست

جهد اين تير از کمان دگر

اخترم را بر اوج بودي دست

گر به پا مي شد آسمان دگر

نرمي از من مجو که در سختي

دارد اين مغز استخوان دگر

از ظهوري براي بيمهران

عشق آورده مهربان دگر

797

داغ تو اگر شود خريدار

آرند چه سينه ها به بازار

پيوندي تار طره ي تو

صد برهمن گسسته زنار

سرگشته ي پهن دشت عشقت

از پاي گرفته کارپرگار

بر خوان نشاط باد روزي

از مغز غمت يک استخوان وار

هر سال وظيفه ي بهارست

از روي تو رنگ ارغوان زار

افسانه ي شام دوري تو

هر خواب که بود کرد بيدار

تاکين تو بر نياورد عکس

بر آينه رانده ايم زنگار

در ناله همه ز يار خويشند

من مي نالم ز يار و اغيار

از ناز نياز چشم دارد

گاهي که عزيز مي شود خوار

يک باره ز خود مرم ظهوري

هر چند سري به خويش مي دار

798

در صيدگهت ز شوق يک تير

صد سينه به دوش بسته نخجير

چون گريه ي ما گل تو سيراب

چون حسن تو عشق ما جهانگير

جور آن نکند که مي کند لطف

ويران مشواد کس به تعمير

همپرده ي چشم محرمان نيست

خوابي که نموده رو به تعبير

کرديم اجاره کشت داغي

صد خرمن راحتست توفير

هرگز دم مدعا نخورديم

محتاج دعاي ماست تأثير

بستيم درون به شعله آيين

داغت ز جگر مباد دلگير

اين راه به گريه مي رود پيش

از ديده ي تر خوشست شبگير

بودت هوس جنون ظهوري

هين مي دمد از تو بوي زنجير

799

بار ما گشت يار ما آخر

باري آمد به کار ما آخر

وعده را داد آشتي به وفا

اثر انتظار ما آخر

بوسه کار سر آستيني گشت

چهره ي پر غبار ما آخر

داد گلزار خنده را رنگي

ديده ي لاله بار ما آخر

قيمتي ناله اي به بيع کشيد

نفس مايه دار ما آخر

صيرفي شد غم و ز داغ نهاد

محکي بر عيار ما آخر

برد از عرصه گوي ما بيرون

عشق چابک سوار ما آخر

آنچنان رم نکرده بود از ما

که نگردد شکار ما آخر

بر سر چار سوي رسوايي

شد ظهوري دچار ما آخر

800

به درون حسرتي درون آور

وز هوس خويش را برون آور

سبکي هاي بس گران درعشق

بر سر عقل ذوفنون آور

ميتوان پنجه ي خرد تابيد

زور در بازوي جنون آور

برکند کار خنده تا رنگي

سمن گريه لاله گون آور

در ترازوي نيستي خود را

به کمي از همه فزون آور

زاغ خود را کم از هماي مدان

در پرش سايه ي شگون آور

به گريبان خود فرو کن سر

وز گريبان او برون آور

زهد و افسردگي ظهوري چند

رو به رندان گرم خون آور

801

پرده بر عارض چو ماه مدار

روز ما را چو شب سياه مدار

درد مي بايد و نياوردست

غير را بر فغان و آه مدار

تا هوس در دلي نيابد راه

رحم گو در دل تو راه مدار

من وانديشه ي دگر هيهات

بحلي نيست اين گناه مدار

طفل کردي به عشق پيران را

اينهمه شوخي نگاه مدار

يا دلم را نگاه دار دگر

يا دلم را دگر نگاه مدار

پرتو ديگرست حسن ترا

رشک بر آفتاب وماه مدار

نوبهاري گل و گياه مبين

التفات گدا و شاه مدار

صد ظهوري به زهر چشم بکش

يک شکرخنده عذر خواه مدار

802

گرمتر کن رخش آه از شعله جولاني بخر

خون خود را قيمتي بگذار و ميداني بخر

توبه گر فولاد باشد مي توانش موم کرد

شيشه ي پرهيز ننگ تست سنداني بخر

پيشه ي خاطرخراشي ناصحا خوش کرده اي

از زبانت تيشه در رشکست سوهاني بخر

کاروان شوق بس پرمايه آمد از سفر

چاک گرديدست خوش ارزان گريباني بخر

موسم آهست استمداد طوفان بر نفس

چشم تر گو بهر فصل گريه طغياني بخر

در خريد درد عالي همتان سازند کار

شد آه ناله ات پستست افغاني بخر

خاطرت را حرف پهلودار مي سازد فگار

راحتي شايد شود سود تو نسياني بخر

خود فروشان را نمي باشد بهايي آنقدر

عبرت از صاحب کمالان گير ونقصاني بخر

برد عرياني ظهوري باد ارزاني به تو

تا زني بر آتش من باد داماني بخر

803

برتابه دلا طپيدي آخر

در بيخودي آرميدي آخر

در عشق، لباس تنگ طاقت

بر قامت خود بريدي آخر

صيادي سالها عبث بود

از آهوي خود رميدي آخر

باد مژه اي به خونت افکند

درخاطر خود خليدي آخر

عکسي که فروغ جان ازو بود

ز آيينه برون کشيدي آخر

از شرکت عشق خودفروشان

ننگ دوجهان خريدي آخر

شد گفته ي تلخ من يقينت

زهري به گمان چشيدي آخر

ناگفتنيي که بود گفتي

نشنيدنيي شنيدي آخر

کردي با خويش آنچه کردي

ديدي که ازو چه ديدي آخر

کو گوشه نشينيت ظهوري

از خويش به در دويدي آخر

804

شد دعا محتاج دشنامي دگر

ما وناکامي وخودکامي دگر

آه در صيد پريشان کاکلي

هر زمان مي باف گو دامي دگر

هر چه او خواهد همان خواهيم ما

نيست غير از کام او کامي دگر

اينچنين گر مي شود آرام صرف

وام بايد کرد آرامي دگر

سوختم صد بار ومي جوشم هنوز

کو چو من از پختگان خامي دگر

عيش جم با جرعه مي ريزم به خاک

سرخوشم از جرعه ي جامي دگر

در فنا يک گام خود برداشتيم

هان ظهوري مرده اي گامي دگر

805

گشتم جدا گر از تو ز خويشم جدا مگير

اين کار رشک کرد مرا بيوفا مگير

فکر صواب لازمه ي عقل وعاقليست

اين عشق وعاشقيست، کنم گر خطا مگير

ترسم تميز درد تو بر هر زبان فتد

گو ناله ي تو بر لب اغيار جا مگير

معمورکرده ايم لب از ناله هاي زار

ما را ز تاب درد خراب دوا مگير

ناز تو را نياز اسيران چه ساختست

حسن تو گشته بيش کم عشق ما مگير

گيرم که آشنا به سخن نيست شکوه اي

بيگانه خوي را به سخن آشنا مگير

مي باش پردگي که نداريم تاب رشک

گو ديده ي اميد ظهوري جلا مگير

806

با اثر دم مي زند آه از هواداري دگر

کارگر شد ناله درد آمد به سرکاري دگر

از بناي صبر و طاقت ني نشان ماند ونه نام

بر ميان زد شوق داماني به معماري دگر

عشق دستي داد در بيع شکست دين ودل

عقل زد بازار دورست از دکانداري دگر

ساقيان خردسال و پارسايان کهن

هين ببين بازيچه ي مستي است هشياري دگر

عاشقم دشنام را کمتر ندانم از دعا

فرض گرديدست پاس عزت خواري دگر

گريه ام زارست وصد ره ناله ام زان زارتر

تا چه بگشايد نشستم بر در زاري دگر

محضر راحت به نام دل ز داغش مهر شد

بهر مرهم مي نويسم خط بيزاري دگر

………………………………………………………..

گشت خطي سر خط مشق وفاداري دگر

آفت مرهم ظهوري دور باد از زخميان

راحتي بر سينه بستم از دل افگاري دگر

807

پاس حکم از من نمي آيد دگر

منع بيتابي نفرمايد دگر

حسن ليلي باز خواند خويش را

عشق بر مجنون نپيمايد دگر

کار محجوبان به رسوايي کشيد

عشوه ي پنهان نمي بايد دگر

دامن گلها پرست از چاک جيب

جيب در گلزار نگشايد دگر

بر نمي دارد دل اغيار زخم

دشنه ي مژگان نفرسايد دگر

درد قصابانه بر ماليده دست

استخوان ساطور مي خايد دگر

زعفراني گشت رخسار از غمش

بر نشاطم خنده مي آيد دگر

زخمهاي سرزنش دل را بجاست

زخم را مرهم نيالايد دگر

جستجويش خوش ظهوري دور کرد

در طلب يکدم نياسايد دگر

808

محنت رميد و رام نشد خرمي هنوز

مرديم وره نبرد به غمها کمي هنوز

برچيد شور مجلس و هنگامه بست سور

ريش از خراش نوحه لب ماتمي هنوز

جنس غمي نماند به بازار روزگار

حال مرا معامله با درهمي هنوز

صد دشت خار غم ز نم ديده بر دميد

گلچين خنده را ز لبش بيغمي هنوز

خوناب درد موج برآورد از جگر

بر زخم دل نکرده نمک مرهمي هنوز

بي نسبتان حيف مي بزم محرمي

ما در تلاش نسبت نامحرمي هنوز

دادند صلح وجنگ به هم دست آشتي

خصمي ميان عهد تو ومحکمي هنوز

ترسم دلت ز مرگ ظهوري شود ملول

در چاره ممکنست مسيحا دمي هنوز

809

سراغ داغ کن اي سينه برخيز

نداري مهر بر گنجينه برخيز

ز خود برخيز تا عکسش درافتد

تويي زنگار اين آيينه برخيز

نگشتي گرم از اطلس برازي

بسوزان خرقه ي پشمينه برخيز

نيي بازيچه ي طفلان چه پيريست

نوي دارد غم ديرينه برخيز

برين خوان نيست چيزي بهتر از زهر

ندارد لذتي لوزينه برخيز

نشست وخاست از ساقي بياموز

نشين در شنبه و آدينه برخيز

ظهوري صبح کن خود را که شامي

به شبگير صفاي سينه برخيز

810

سوختم وز ساقيان در پختن کامم هنوز

مردم واز بوسه چينان لب جامم هنوز

در هوس پختن تف خون گشته خوش بيصرفه صرف

از نگاه گرم خواهد ساختن خامم هنوز

عمر را مي خواستم شيرين به تلخي از لبش

ريخت در کامم اجل زهر و در ابرامم هنوز

با وجود آنکه نتوان برد پيشش نام من

هر کرا خواند شود ننگ لبش نامم هنوز

گشت حسرتخانه ام ويران و خاکش باد برد

ازدحام محنت وغم بر در و بامم هنوز

گر فشارد قطره اي پا مي روم از سر به در

مي رود با آنکه صد خمخانه در جامم هنوز

در دل روزم دل شب گر چه خوش کردست جا

صبح دارد سينه اي بر سينه ي شامم هنوز

سجده ي بت روي بر مي تابد از پيشانيم

شرم بادم تريبت مي خواهد اسلامم هنوز

لب به دندان ريز ريز از انفعال قيل وقال

خصم قادر بحث عاجز کش در الزامم هنوز

فال مي گيرم که هست از اشک اختر در گذر

سخره ي نيک وبد تقويم ايامم هنوز

گشت ظاهر چون ظهوري مي شناسم مهر و کين

خويشتن را خاص مي پنداشتم عامم هنوز

811

عشق مي ورزي از هوا بگريز

درد مي خواهي از دوا بگريز

مي صحبت اثر دهد ترسم

از حريفان بيوفا بگريز

قدر بيگانگي نمي داني وام کن پا ز آشنا بگريز

از شهيدان خون فروش مباش

روز محشر ز خون بها بگريز

نگهش خود سراغ مي گيرد

نکشي منت از صبا بگريز

گريه خود را به آب خواهد داد

گو سرشک گريز پا بگريز

پس نشين پيش بين عرصه نيي

عاريي، عاري از عرا بگريز

در نشستست تازه کاخ بقا

به کهن دخمه ي فنا بگريز

حيف باشد که مدعي باشي

هان ظهوري زمدعا بگريز

812

حاصلم گرديد هر کامي وناکامم هنوز

شعله ي هر آتشي برچيدم و خامم هنوز

الفتي خوش در قفاي وحشتم افتاده است

دشت دشت از خويشتن رم کردم و رامم هنوز

با وجود آنکه دل بر مسند تمکين نشست

يک نفس آرام نگرفتست آرامم هنوز

فاضلم اما همان بر خويش دارم باقيي

هر دو عالم زير بار وام و در وامم هنوز

لبچش زهر غمي در شيرخواري کرده ام

مي تراود طعم شهد و شکر از کامم هنوز

دل نيفتادست در طوفان آه آتشين

بر دم گرداب داغ سينه آشامم هنوز

مرغ دل را در قفس دارد هم از بال و پرش

عشوه ساز من نياوردست در دامم هنوز

در دلش جا از براي هيچکس نگذاشتم

وانکرده در زبانش جاي خود نامم هنوز

در جوابم قاصدش دارد سخن صد نامه وار

از زبان خامشي نشنيده پيغامم هنوز

گفته ام بي دهشت احوال ظهوري بارها

بهر عرض حال خود در پاس هنگامم هنوز

813

جانان کس نمي شود آن دلستان هنوز

افتاده دل قبول و خجل مانده جان هنوز

جرم منست اينکه قرارش قرار نيست

دارم به خويش صبر و قراري گمان هنوز

در برد نرد راحتم از نقش بهره نيست

از داغ کعبتين نگشت استخوان هنوز

هر چند دل ز خنجر مژگان سپر فکند

خود را به عشق غمزه زند بر سنان هنوز

معلوم نيست غايت نامهربانيش

هر روزعشق مي کندم مهربان هنوز

خاکم دهد به باد اگر ترکتاز عشق

گرد منش ز کف نگذارد عنان هنوز

پيکان به جذب مهر در آغوش دل کشم

ناجسته ناوک ستمش از کمان هنوز

بستر ز خاک آن سر کو يافت خود تنم

بالين نيافتست سر از آستان هنوز

در حرف داغ نو جهدم برق از نفس

با شعله است داغ کهن همزبان هنوز

ميزان راه و رسم نهاديم بر کران

بر خاطرست خوش سبکي ها گران هنوز

سود وصال گشت ميسر به سعي بخت

رشکست مايه دار ظهوري زيان هنوز

814

مردم و مي سوزد ازو جان هنوز

شعله کشست آتش حرمان هنوز

هر طرف اسباب، فروچيده درد

ناله ي من هست به سامان هنوز

نيست نمي در جگر و مي کشد

گريه ي غم کوهه ي طغيان هنوز

غمزه همان دشنه کش و فتنه جوست

صف شکنست آن صف مژگان هنوز

مي شمرد دل به حسابي که داشت

جور نهان لطف نمايان هنوز

دامنم از چاک گريبان پرست

داد از آن چاک گريبان هنوز

تفرقه برخاطر من بسته جمع

آه از آن زلف پريشان هنوز

چشم ظهوري به هوس مي کند

گريه ي آن غنچه ي خندان هنوز

815

گر چه رسوا شده ام راز نهانست هنوز

مشکل حل شده محتاج بيانست هنوز

گر چه دل سوختم از رشک، همان مي سوزم

بار دل گر چه سبک گشته گرانست هنوز

مصلحت بر دهنم مهر نهادست ولي

لب خاموش درانداز فغانست هنوز

غمزه بر مغز جگر گر نکشد دشنه ي کين

مژه را نيش بلا در رگ جانست هنوز

گر زبان از سخن ناله سري مي پيچد

گريه را بر مژه ها حکم روانست هنوز

همچنان از پي کالاي بلا مي گردم

کيسه ي سعي پر از سود و زيانست هنوز

سجده ي داغ جنون مي دمد از جبهه ي جان

گر چه عاقل شده دل قاعده دانست هنوز

کوه اندوه ظهوري زکمر نگشايد

به تمناي بتان پير جوانست هنوز

816

خون ارباب وفا از خنجر بيداد ريز

خاکها گل کن به خون طرح بناي داد ريز

تا زتاب حسرت مستي سرانگشتان گزند

مشتي از نقل گزک در مجلس زهاد ريز

اي که بر خسرو ز شور خنده افشاندي شکر

زهر چشمي هم زکات ناز بر فرهاد ريز

سعي در صيد گرفتاران مفرما، عيب تست

گو کمندت چين خود بر مردم آزاد ريز

باغبان چون کرده اي آهنگ قتل قمريان

لطف فرما خونشان در سايه ي شمشاد ريز

گشته ام خوش صلب در نرمي اگر دشمن به من

مي زند سر پنجه گو سرپنجه از فولاد ريز

پس نماني از سر هر موي پايي پيش نه

در رهش چون خاک گردي خاک پيش باد ريز

کشته ي بيمارچشمي صد دل و دين وام کن

جمله در نشتربهاي غمزه ي فصاد ريز

شيشه ي دل را به زور غم ز سنگ درد او

خرد کن در دست و پاي ناله و فرياد ريز

گاه و بيگاه از کمين اشکباري برمخيز

مي تواني کرد صيدش دانه بر صياد ريز

اهتمامي نيست در تعمير راحت داغ را

گو خرابي هاي خود بر سينه ي آباد ريز

تا ز درد خود ظهوري نشئه اي حاصل کند

در صبوحش جرعه اي يک صبح بر اوراد ريز

817

جان فداي طره ي خاطر پريشانست باز

دل کباب چهره ي صد شعله در جانست باز

هيچکس را نبض دل در دست بيدردي مباد

در رگ جان نيشتر از نوک مژگانست باز

خوش سبکروحانه دنبال سواري مي دوم

کوه طاقت همعنان گرد جولانست باز

بخت ديگر فکر بايد کرد سختي مي کشم

واقفي اي دل که دلبر سست پيمانست باز

در تماشاي بهاري ديده را گلها شکفت

هست نوروز نگه عالم گلستانست باز

در درون مي پيچدم هر دم خيال طره اي

ضعف را پيش دماغ از طره ريحانست باز

در گداز طعنه ي افسرده جاني نيستم

داغ دل صد سينه دارم در گريبانست باز

عشق مستوليست حکم آورده از ديوان حسن

نيست دخلي عقل را دشوار آسانست باز

بر سر کويي ظهوري سير مي فرمايدم

فارغ از گلگشت باغم باغ زندانست باز

818

خون حسرت دمبدم درکام اهل داد ريز

در گلوي تشنه آب از خنجر بيداد ريز

حسن شيرين گر تقاضاي جدايي مي کند

رشک گو سنگ ملامت بر سر فرهاد ريز

ساقي آن زهري که امشب ريختي در ساغرم

از براي امتحان يک قطره بر  فولاد ريز

اول عشقست جانا با نخستين آرزو

خون دل در جام از بهر مبارک باد ريز

برکهن زخم ظهوري خنده ي پرشور چيست

اين نمک را بر جراحتهاي بي بنياد ريز

819

خاطر رم خوردگان صيد دلارامست و بس

در شکار مرغ دل تار نگه دامست و بس

جلوه گر گو باش صد خورشيد از اوج فلک

عالم آرا آفتاب گوشه ي بامست و بس

وعده ي خوبان نمي دارد طرازي از وفا

در تسلي کاري دل طرز پيغامست و بس

خيرگي بينم که صرف مطلب ديگر کنم

در زبان من دعاها نذر دشنامست و بس

دارم امروز آنچه درکارست اهل عشق را

و آنچه فردا هم نخواهم داشت آرامست وبس

شد غم سرگشتگان آخر، کنون آوارگي

سر به دنبال من سرگشته ايامست و بس

عقل اگر خضرست اي واي تو ره دورست دور

طي صد وادي به پاي عشق يک گامست و بس

دل نشد سيراب يک بار از زلال شعله اي

ميوه ي اين حسرتست وناله ي خامست و بس

بوالهوس گو از ره خمخانه ي ما  پا بکش

عشق و رسوايي به جاي باده در جامست و بس

مقتداي دير هم زرق و ريايي مي خرد

ني همين تقوي فروش شهر بدنامست و بس

پند تلخ من به شيريني ظهوري گوش کن

خوش برا با زهر ناکامي همين کامست و بس

820

شميمي را نباشد منتي تا برمشام کس

به راحت باد دايم مغز از رنج زکام کس

اگر قاصد کشد منت ز عاشق جاي آن دارد

که مي گردد دمش گيرا به انداز پيام کس

عبث در پرده ي دل آرزوي نامه مي پيچم

زبان خامه ي خوبان نمي گردد به نام کس

تمناي غزالان و شکيبايي زهي خجلت

چه مي کردم اگر آرام کس مي بود رام کس

کند گم شاهراه صبح شبهاي سيه روزان

چراغ داغ دل ننهد اگر بر راه شام کس

درنگي در تلافي گر جفايي بيني از دشمن

همان خود مي کشد از خود به زودي انتقام کس

ملک را مغز در اوج فلک ازتاب و تب پختي

اگر جوشي برآوردي تمناهاي خام کس

ز مستي جرعه مي کارم به خرمن بوسه مي رويد

بلي کردست ساقي لبچشي در جام کام کس

به خصمان بحث الزام ظهوري کي درست آيد

سخن در لب شکستن تا نباشد التزام کس

821

گشتيم ناتوان تو گر مي توان بپرس

با ناز مشورت مکن از خود نهان بپرس

داد از تو داد، داد ستمديدگان بده

آه از تو آه، باعث آه و فغان بپرس

در بيع ماست شادي و اندوه هجر و وصل

سوداييم قصه ي سود و زيان بپرس

با گريه گشته ديده ي بيگانه آشنا

احوال دوستان خود از دشمنان بپرس

ما را که چشم پرسش هر روزه از تو بود

يک روز از زبان تو گو همزبان بپرس

داغت به مغز رفته فرو حال جسم وجان

از شعله هاي تفکده ي استخوان بپرس

تصديق مهرباني ما جمله کرده اند

انکار تا کي از دل نامهربان بپرس

شبها که طوف کعبه ي کوي تو مي کنند

مژگان قدم که مي کند از پاسبان بپرس

بر چشم خون چکان ظهوري ترحمي

در دل ز غمزه ي که خليدش سنان بپرس

822

نيست مثلت ز هر که هست بپرس

مه چه باشد ز مه پرست بپرس

حال پيمان صبر و طاقت را

از خم موي پرشکست بپرس

صفت زور باده ي غم خويش

از نفسهاي آه مست بپرس

اي ز لعل تو خنده عقده گشا

اشک ما را گره که بست بپرس

ماه رنگ شکسته اي دارد

که کله گوشه بر شکست بپرس

هر شکستي که ريخت بر دل ما

طرفي از عهد ما نبست بپرس

دانه گرديده شادي جاويد

که زدام غم تو جست بپرس

دل ندادي به ناتوان پرسي

مي رود کار دل ز دست بپرس

عيب بالانشيني دشمن

از هنرهاي بخت پست بپرس

همه شب ها ز روز من برخاست

که به اين روز من نشست بپرس

نيست کاري به جان ظهوري را

از اسيران دل پرست بپرس

823

حال چشمم دور از آن رخسار مي پرسي مپرس

اشک غم شد حسرت ديدار مي پرسي مپرس

صد وفا و يک جفا اما خريداري کجاست

دوستي را قيمت ومقدار مي پرسي مپرس

آتش ما را مکن در گلخن غم تيزتر

بلبلان را از گل و گلزار مي پرسي مپرس

نقد وجنس هر دو عالم رفته در بيعانگي

از زيان و سود اين بازار مي پرسي مپرس

دار اول پايه ي معراج عشق و عاشقيست

گو جگر از آخر اين کارمي پرسي مپرس

خنده ي لبريز هرگز آشناي لب نگشت

ديده را از گريه ي سرشار مي پرسي مپرس

توبه شايد بر شکست طره ي ساقي زند

از ندامتهاي استغفار مي پرسي مپرس

خرقه گشت ازدست بازيهاي خوبان چاک چاک

داستان پود و حرف تار مي پرسي مپرس

غير را در دوستي با من نه با خود هم مسنج

کمترست از خود ازو بسيار مي پرسي مپرس

حرفها بايد نهفت از خود ظهوري لب ببند

مي شوي نوميد از غمخوار مي پرسي مپرس

824

با آنکه شهر گشته پر از داستان کس

حرفي نگشته گوشزد نکته دان کس

خوارم، حريف سير عزيزان نمي شوم

خاري بسست در کفم از گلستان کس

در کوي شکر پي غلط شکوه مي زنم

در شهر کو به مهرباني نا مهربان کس

پنهان و آشکار نگه ضبط کرده ام

سوگند مي خورم به نگاه نهان کس

افسرده گو به عرض تمنا بر آر جوش

کز تاب سينه سوخت سخن در زبان کس

ناصح سمند پند چه مهميز مي کني

بيجاست طعنه چون رود از کف عنان کس

آسان مدان چراغ وفا برفروختن

بايد که کار مغز کند استخوان کس

تشريف زيب عشق ظهوري به برکشيد

هم جلوه اند شال من و پرنيان کس

825

درد جو داروي درمان مشناس

ناله در لب شکن افغان مشناس

غير جانان نشناسي زنهار

ناشناسيست بلي جان مشناس

جوهر دل بنما گوهر چيست

قطره ي خود شو و عمان مشناس

از مقام غم و شادي بگذر

خاطر جمع وپريشان مشناس

شوق را زور به سر پنجه درآر

چاک زن سينه گريبان مشناس

ديده صيقل زن وحايل بردار

بنشين کنجي ودربان مشناس

دم تيغست به منت دم آب

خضر و سرچشمه ي حيوان مشناس

گل چشمست گل باغ جنان

گلخني باش وگلستان مشناس

سودکم مايه ظهوري سهلست

مايه داري غم ارزان مشناس

827

عشق تو برقست و هوس خار وخس

شکر که رستيم ز ننگ هوس

شعله کشست آتش ظلم فراق

سوختم اي وصل به دادم برس

ره نرود پيش اگر خويش را

گام نخستين نگذارند پس

زهر غمي نوش که فارغ شود

شهد تو ز آلايش بال مگس

ناقه ي ليلي نرود يک قدم

گر دل مجنونش نباشد جرس

کعبه دود بر سر ره گر رود

خار بيابان تو در پاي کس

باد پر از خاک، دهان سؤال

از تو به جز تست اگر ملتمس

در سخن گريه ظهوري مجوش

شور مکن چند توان گفت بس

827

جور و جفا ز حد مبر اي بيوفا بترس

اي بيوفا بترس بترس از خدا بترس

بيگانه را به جنبش مژگان دگر مخوان

نشتر مريز بر جگر آشنا بترس

تا چند لرز درد جدايي کشدکسي

پيوند جسم وجان شده ازهم جدا بترس

در تن رمق نماند ز دست خناق رشک

بر حلق اهل عجز ميفشار پا بترس

بيجاست التفات تو با غير و بدنماست

پر خيرگي مورز و ز طعن بجا بترس

هشدار اگر چه صاحب نقشي مباز کم

در نرد دوستي ز حريف دغا بترس

پشت مجال آه به هر تيره دل مده

ز آيينه ي تو روي نتابد جلا بترس

دردت کمال يافت ظهوري دگر منال

فکر سپند کن زگزند دوا بترس

828

شد وعده قضا مکن فراموش

فرضست ادا مکن فراموش

شاهي ز گدا مباش غافل

سروي ز گيا مکن فراموش

ما را به جفا ز ياد بردي

بد نيست وفا مکن فراموش

ز افسانه ي ما ربودخوابت

بيداري ما مکن فراموش

با درد دوا نمي پسنديم

اما تو دوا مکن فراموش

هر چند که آستان نشينيم

بنمودن جا مکن فراموش

هر چند گذشته از دعا کار

همدم ز دعا مکن فراموش

ساقي بشکست طره ي خويش

کز توبه ي ما مکن فراموش

پرواز مگس ز پر بيفشان

انداز هما مکن فراموش

بر ناقه جرس مبند بارست

بارست صدا مکن فراموش

بر ناقه جرس مبند بارست

بارست صدا مکن فراموش

غير از تو که حال بيکسان گفت

زنهار صبا مکن فراموش

شد خضر ره بقا ظهوري

گو خضر فنا مکن فراموش

829

عشق بر خاکسترت بنشاند بي اورنگ باش

شق نگرديد از شکوه غم دلت دلتنگ باش

در بخور ناله بر آتش فکن لخت جگر

دل ز غم خون کن خجل از گريه ي بي رنگ باش

بي اصولي گر نه رقص بيقراران مي کني

جز به درد آرزومندي منال آهنگ باش

آشنايي خوش ترا افکنده در بيگانگي

چند بگشايي بغل با آشتي در جنگ باش

بر ستمهايش ترازو گر به نام من نهي

جسم چون کاهم مبين صد کوه گو پاسنگ باش

سود بازار زيان پرمايه دارد مرد را

نقد نامت هست جوياي متاع ننگ باش

برگشاد جبهه ي کس ديده ي خواهش مدوز

نيست باکي روزيت چون خاطرت گو تنگ باش

وعظ صيقل مي زند ايام تنهاييست هان

تا نبيني عکس خود آيينه گو در زنگ باش

گر مرو سوزد سراغ منزل اول در زبان

برق شو وز سالکان راه بي فرسنگ باش

کار تو برکرده خوش رنگي، ظهوري شکوه چند

شکرپرداز از ملامتهاي رنگارنگ باش

830

ببين يوسف و سجده ي مهر و ماهش

برآورده عشق زليخا ز چاهش

نشيند درست آن زمان نقش خاطر

که ياد نگاري کند تکيه گاهش

رسد صد خطر باشد از زندگاني

به عمري که مرگي نباشد پناهش

ننازد شهنشاه بر خاکساران

که پامال کردست طرف کلاهش

تجلي طلب واديي پيش دارد

که طوريست در هر قدم سنگ راهش

به سوهان نسايند طوق اسيري

که بر ساق عرشست زنجير آهش

ز ابر کرم گو نم پنجه داري

که در دست برقست جيب گناهش

رمي خورده عقلم ز نخجير چشمي

که صد دشت مجنون چراند نگاهش

شبي کو به پهناي روز قيامت

درازست سوداي زلف سياهش

ظهوري محبت به آن پله سنجد

که صدکوه گرديده پا سنگ کاهش

831

اي دل ز جگر سپر به سر کش

ايمن شو و تيغ بر خطر کش

در عشق غم بلند دستي

خطي به فلک ز آه درکش

بر اشک غمت نشسته گردي

در گريه طراوتي دگر کش

چشمي بگمار بر نگاري

صد باغ و بهار در نظر کش

در پرده ي شام دل چه پيچي

روش شو و پرده بر سحر کش

دل تشنه ي چشمه سار داغست

نم در رگ و ريشه ي جگر کش

تنها شدگان به او نشينند

از آينه عکس خود به در کش

در داغ نشان نفس ظهوري

خامست به شلعه آه برکش

832

خوش آنکه عشوه گران گوشه اي نشانندش

به او دهند نبيد و ز خود ستانندش

کجا به ناقه ي اشک اين گريوه طي گردد

اگر نه از حدي هايهاي رانندش

به دشت مهر و محبت طريق صد اينست

که صيد رام کنند آنگهي رمانندش

به تخم داغ و به کارندگان آن نازيم

که از زمين جگر در زمان دمانندش

به اين نژاد که بودست حق کرم کردست

دلي که عشق و جنون قوم و خويش دانندش

نيند داغ ز پروانه داغدارانت

ميان سوختگان خامسوز دانندش

سزد که توبه به دريا کشي مثل گردد

ز ساغر تو اگر قطره اي چشانندش

ز بيکسي نرسد شکوه خاکساري را

که گرد چهره شمال و صبا فشانندش

هزار تيغ رسد بر سرم نمي نالم

که نارسيده و طفلست ومي رسانندش

چه دست و پا که ظهوري نزد به دام خودي

مگر به همت آزادگان رهانندش

833

خوشا تازه رويي که از اشک آلش

بود رنگ رعنايي ماه و سالش

زهي عيش رنگين خونابه نوشي

که ياقوت تر گشته مغز سفالش

به سيرابي تفته جاني بنازم

که بر شعله پيچيده موج زلالش

چه رشکست بر قدر بي اعتباري

که شرمنده ي پرسشي نيست حالش

از آن بيخودانم که هر دم به بويي

دوانند صد جا صبا و شمالش

وصالش کجا من کجا در تلاشم

که سازم خيال آشنا با خيالش

چه عشرت که پروانه کردي در آتش

در آتش نبودي گر از رشک بالش

به رخساره اي ديده ام دوخت حيرت

که شد مردم چشم مشاطه خالش

بگريد سخن بر لب بيزباني

که بخت جوابي ندارد سؤالش

دل خيره سر مي کند دستبازي

به زلفي که افعي خورد گوشمالش

ظهوري کجا پيشه، گردي تواند؟

که کردند با نفس خود در جوالش

834

خوش آنکه نقل سازم لبهاي مي پرستش

جاني کشم به پايش جامي کشم ز دستش

بر گريه شور ريزد از لعل نوشخندي

بر توبه سايه افتد از زلف پر شکستش

از شادي وصالش بر بستر غم افتم

خمخانه ها بگريم از خنده هاي مستش

گرد رفو نگردد چاک دل فگارم

تا سينه اي ندوزم بر ناوکي ز شستش

درد بلند شدي ناخن ز دست در دل

معلوم مي توان کرد از ناله هاي پستش

صد جا کمين ديدن کردست هر تغافل

باور مکن که صيدي هرگز ز دام جستش

خواهد کند ظهوري تحويل کنج آن لب

زخمي که کرده دندان در کار پشت دستش

835

هنوز بود سر دوش دايه در ته زينش

که ماه غاشيه بر دوش بود پيش جبينش

به زيب سکه ي خالش رسيده محضر خوبي

بلي در آمده اقليم حسن زير نگينش

ز صيد کردن من مي رمد اگر چه به ظاهر

ز عجزهاي نهاني نشانده ام به کمينش

براي ريختنست اينهمه عزيزي خونم

حلال باد اگر مدعي نداشت برينش

ميان زخم پرستان ز مهر خويش نلافم

اگر جگر نکنم مرهمي ز خنجر کينش

زهجر گر چه کبابم زتاب رشک خلاصم

که کوچه گردي من کرده است خانه نشينش

حصار زهد و ورع بر کسي وبال نباشد

که چشم کافر او رخنه کرد در دل و دينش

رجوع داروي درمان به درد اوست ظهوري

نشاط و عيش نداند دلي که نيست غمينش

836

درد کآلوده کند درمانش

نشود ناله دم پاکانش

نتراود ز رگ هيچ دلي

گله ي نيشتر مژگانش

ميزبان بين که چو خوان آرايد

جگر خويش خورد مهمانش

سستي رشته ي خام از نفسم

گفتم از محکمي پيمانش

کم عيارست مرا نقد شکيب

چه زني بر محک هجرانش

قيمتي تر گهري نيست ز اشک

کرده شوق تو چنين ارزانش

باغ هر گل که نياورد به بار

بر گلستان رخت تاوانش

زاهد خشک چو من رفته فرو

در خلاب تري دامانش

عيدگه کوي براهيم شهست

گله گله دل وجان قربانش

از ظهوري ابدي گشت سخن

شعر جسم و صفت شه جانش

837

نگرفتم به باغ دامانش

پر نکردم ز گل گريبانش

جمع کردم هزار رسوايي

که شود خرج لطف پنهانش

تا لبم با لبش غلط نشود

کنم اول نشان به دندانش

در و بام دلم اميد گرفت

هست خوش رو گشاده دربانش

در فن خويشتن فلاطونست

منگر خردسال و نادانش

گرد جولانگهش کف خونست

وه چه رنگين شدست جولانش

تيغش از ننگ نيست بر سر جنگ

که فرستم سري به ميدانش

عقل طفليست از محله ي عشق

که جنون کرده سنگ بارانش

داغها لقمه هاي خوان جنون

بخت فرقي که گشته مهمانش

ديده ي تر ز شوق کعبه گذاشت

زمزمي چند در بيابانش

خنده در غنچگي به باد ار رفت

گريه هاي شکفته تاوانش

هر چراغي که مي کنم روشن

روغن آرم ز مغز طوفانش

که به صد جان شنيده يک ديدن

چشم شوخ تو کرده ارزانش

بر ظهوريست مدح عادلشاه

گشته ديوان عدل ايوانش

838

غير رسواست به او عشوه ي پنهان مفروش

مشتري نيست سرانگشت به دندان مفروش

زهر در گوشه ي بادام به خروارت هست

شور کردي نمک کنج نمکدان مفروش

به نيازي ز تو صد ناز توقع دارند

دو جهان قيمت يک ناز تو ارزان مفروش

غنچه با کيسه ي پر زر ز تهيدستي سوخت

به صبا عطر سمن زار گريبان مفروش

ساده لوحان ز تو اين عشوه خريدند ولي

پر فراموش نيند اينهمه نسيان مفروش

هيچکس نيست که از زهر تو شهدي نچشيد

سوختم درد تو گو اينهمه درمان مفروش

مدعي را نخريدست ازو تاراجي

گو به ما بي سر و سامان سر و سامان مفروش

در چراغ هوس اي دل رمقي بيش نماند

آه حسرت بنشان اينهمه طوفان مفروش

مايه داران تو دارند جفايي در بيع

يک خريدار ظهوريست به صد جان مفروش

839

سخت ناپخته اي بجوش بجوش

خوش پس افتاده اي بکوش بکوش

منت چهره تا به کي بر چشم

حلقه ي طره تا به کي در گوش

ناخن ناله را خراشي نيست

خجلتم کشت بي اثر مخروش

دو  جهان سود اولين نظرست

به جمالي نظاره اي بفروش

کو چنان ناتوانيي که توان

ضعف را دستي افکند بر دوش

تفته صحراي عشق را نازم

از تفش قطره گشته دريانوش

اينچنين دل نمي گشود بغل

گر نمي داشت سينه ي آغوش

مي رسد خرقه ي جگرريشان

به جگر گوشگان ديبا پوش

بر ظهوري وبال باد سخن

که نگردد به قصه ي تو خموش

840

افکنده عکس ساقي ما در شراب خويش

ساغر کشان چرا نشوند آفتاب خويش

شيرين کسي که زهر تو کردست چاشني

آباد آنکه گشته به عشقت خراب خويش

خواهد به سود وام گرفتن صد اختلاط

هرگز زيان نکرده ام از اجتناب خويش

فولاد تيغ عشق ز کان مروتست

حاشا که آتشم بنشاند به آب خويش

ننهي به تفته دشت طلب پاي زينهار

کوثر به جام تا نکني در سراب خويش

کو جز گزيدگي هنر برگزيدگان

ايام را خجالتي از انتخاب خويش

در گوشه ي غم از مژه جاروب بسته ايم

کز پيشگاه ديده بروبيم خواب خويش

بر من نماند از عمل عشق باقيي

صد بار کرده ام به دل خود حساب خويش

تمکين از آنکه دخل بجا خرج مي کند

تحويل دل چرا نکنم اضطراب خويش

لاف سخنوري نرسد بر تو جز خموش

در هر سؤال گفته ظهوري جواب خويش

841

گنج خواهي، ساکن ويرانه باش

عاقلي داري هوس، ديوانه باش

تا تواني گفت دل دلدار گوي

تا شود جان از تو از جانانه باش

مي توان پيوست مي بايد بريد

مي شود شد آشنا بيگانه باش

خوش خماري رفته در مغزت فرو

چندگاهي ساکن ميخانه باش

سبحه وسجاده دارد صد خطر

در پناه ساغر و پيمانه باش

آرزوي عيش تا افتد به خواب

در شب غم، گوش بر افسانه باش

صد جهان غواص درهر قطره ايست

در تلاش گوهر يکدانه باش

شاه مهمان گدا هم مي شود

در پي آرايش کاشانه باش

غارتي شايد درون تازد ز در

باز کن در، خود متاع خانه باش

سخت مي ترسد ز کشتن چشم تو

خون ما در ديده کش مردانه باش

هيچ رشکي نيست بر کام مگس

داغدار سينه ي پروانه باش

درتو مي بينم ظهوري فر عشق

در فن ديوانگي فرزانه باش

842

به وعظ پير خرد ساعتي نشستم دوش

دل سخن نشنو بر کشيد پنبه ز گوش

سخن نهاد به من روي و روي داد سخن

چنين سرود که مي گويم از زبان سروش

در معامله ي دل به دلبران دربند

نه ناز کس بخر و ني نياز خود بفروش

مباش از مژه ها سينه ريش دشنه ي نيش

مشو زکنج دهن تلخکام چشمه ي نوش

چراست لب زتمناي بوسه در دم گاز

چراست دست وبغل دل به حسرت آغوش

ترا چه کار که کاکل رسيده تا به کمر

ترا چه کار که بگذشته طره از سر دوش

رساند کار به جايي ز نکته پردازي

که بيم بود شود لوح ساده ام منقوش

چو عشق ديد که در چاه عقل مي افتم

زمرحمت نپسنديد خويش را خاموش

زکات لب به مراعات من گشود زبان

که ترجمان طلب از گوشهاي پند نيوش

مباش غاشيه بر دوش در رکاب کسي

که وا زدن نتواند، عنان نفس خموش

کنند قافله سالار هوشياري را

که خويش را گذرانيده از گريوه ي هوش

نخاله است همه نقلهاي عقل وخرد

مدر به بيختنش پرده ي شنيدن گوش

به نام خويش خرد زد مس زراندودي

به سکه خانه ي ما رو، ببين زر مس پوش

بيا به ميکده ي عاشقان که در کارست

پياله هاي لبالب به بانگ نوشانوش

بنوش زان مي سرجوش وجرعه اي بچشان

به شيخ شهر که از سر به درنرفته به جوش

ضرورتست خراش دلي به ناخن غم

براي گرمي هنگامه ي فغان و خروش

به دسته بندي موي بنفشه مويان رو

مرو به باغ چه سنبل کدام مرزنگوش

اثر زند به رهش طرقوا به چاووشي

شود به قافله ي ناله گر نفس خاموش

مبين به صيدگه عشق گشته صيد حرم

که کرده در دهن شير خواب خوش خرگوش

نياز به زنمازست وجهد به زجهاد

بگرد گرد بتي کعبه ي تو بس سر کوش

به عشق رو که نماز و جهاد و حج اينست

به راه سعي ظهوري مباش بيهده کوش

843

چون خورد مي از تبسم نقل ريزد شکرش

جان فدايش لبچشي دارم هوس بر ساغرش

زمزم و کوثر ندارند آن گوارايي بپرس

از جگر تفسيدگان جويبار خنجرش

صد قيامت پايمال اضطراب ما شود

آه اگر بينيم يکدم ديرتر در محشرش

رفت ظلم از حد وصالش اينچنين غافل مباد

از مسلمانان چه مي خواهد فراق کافرش

من وکيل وامق آتش در سراپايش زنند

گر به باد دامن عذرا رود خاکسترش

بر رياضت هاي مجنون نيست رشکي آنقدر

مهر ليلي بود فربه ساخت زانسان لاغرش

اينچنين پروانه کي از شوق افتادي به چرخ

دخل دارد التفات شعله با بال و پرش

کوهکن در شکر راحت گشت سر تا پا دهن

عشق شيرين تيشه هم بر پاي زد هم بر سرش

اينهمه خواري که در کويش ظهوري مي کشد

دردسر مي برد اگر مي بود جاي ديگرش

844

مرده ي درديم درمان گر نباشد گو مباش

شعله خواريم، آب حيوان گر نباشد گومباش

پيش ما سوداييان سود و زيان را يک بهاست

سر متاعي نيست سامان گر نباشد گو مباش

چاشني گيران زهر مرگ قومي ديگرند

لذتي در شيره ي جان گر نباشد گو مباش

سالکان را نيست جز گم کردن خود مطلبي

در طلب خضر بيابان گر نباشد گو مباش

مشت داغي از شکاف سينه بر دل ريختم

گله به دامان از گريبان گر نباشد گو مباش

گشت حاصل رتبه ي فرماندهي از فر عشق

بخت نافرمان به فرمان گر نباشد گو مباش

نقد دين و دل ظهوري مي توان بيعانه داد

جنس ناز وعشوه ارزان گر نباشد گو مباش

845

پيرهن برگ سمن گشته ز لطف بدنش

اي خوش آن مغز که بويي کشد از پيرهنش

سرو را تاب کمر مي برد از تاب کمر

مي برد چون هوس جلوه به سير چمنش

واي اگر لغزش پايي نبرد دست برو

دل زاري که رسد بر لب چاه ذقنش

زين خموشي که کند تربيت کام و زبان

همزبان مي شود آخر سخنم با سخنش

دل به جدست مگر جلوه تواند دادن

سينه اي در نظر غمزه ي خنجر فکنش

عجب ار دلق ورع پاک برآيد در حشر

بخت رندي که شراب تو چکد از کفنش

بر در بتکده يک بار خدا را گذري

تا فتد مهر بت از طاق دل برهمنش

نذر کردست ظهوري که بميرد ازذوق

آورد وصل تو گر بار دگر جان به تنش

846

چو سايه خاک نشينم ز ناتواني خويش

چگونه از سر کويت برم گراني خويش

قلم به عيش ابد در کشم به يمن غمت

نظر کنم چو به فهرست کامراني خويش

ز سير چشمي من حسن پروران داغند

که کرده ام به خيال تو ميهماني خويش

نيايدم به نظر صد هزار باغ و بهار

ز لاله کاري مژگان ارغواني خويش

بهار رنگ بريزد ز شرم چون آرم

به مجلس تو من اين چهره ي خزاني خويش

چه پر شدست ز مغز استخوان، بناز اي جان

به رنج ظاهري و راحت نهاني خويش

کسي که پاي دلش را نسفت خار غمي

گلي به سر نزد از باغ زندگاني خويش

فداي طرفه جواني شوم که پير و جوان

کنند صرف غمش پيري وجواني خويش

شکايتيم ز نامهرباني او نيست

به جان رسيده ام از دست مهرباني خويش

زبان به کار نيايد مگر حواله کنم

بيان حال به تقرير بيزباني خويش

جواب هيچ سؤال از تو کس نمي خواهد

برو بناز ظهوري به هيچ داني خويش

847

سهل باشد که برونم کني از محفل خويش

گر تواني به در انداز مرا از دل خويش

رشک باليده تر افتاده دلم مي ترکد

گر به آوارگي آسان نکنم مشکل خويش

بدل مو زتنم مهرگيا رست چه سود

نم اميد دگر خشک کنم درگل خويش

تا شدم بيدل او يکنفس خوش نزدم

ساعي خوش کنم و باز ستانم دل خويش

گر فغاني شکند در لب دنبال دوان

محملي مي شنود از جرس محمل خويش

خرج بسيار و شکيبايي کم کس چه کند

باقي آورده ام ومي طلبم فاضل خويش

ناله و آه به هر سينه مجاور نشود

مي شناسد غم و درد توسر منزل خويش

هر جفايي که کني شکر برابر دارد

نيستم آنکه حسابي نکنم با دل خويش

صرف کردست ظهوري همه آگاهي خود

به اميدي که شود يک نفسي غافل خويش

848

سنبل دماغ باخته ي عطر سنبلش

گل صد زبان که نقل کند حرفي از گلش

از نازکان که داشته اين کاکل و کمر

زيبد ز نازکي کمرش پيچ کاکلش

کردي جهان خراب نگاهش اگر به ناز

گاهي به گوشه اي ننشاندي تغافلش

گو گل به بي نيازي خويش اينقدر مناز

در شهر شهره ساخته گلبانگ بلبلش

بيطاقتي خراب کن کار ديگران

عاشق خراب کرده ي صبر و تحملش

سامان کار و بار همه بر بديهه است

آسوده آنکه نيست دماغ تأملش

در جرگه ي جريده روانش دهند راه

همراه راهرو نشود گر توکلش

ازخار خار خلوتيان ساقي آگهست

کو خرقه اي که جرعه نکردست گل گلش

دارد به يمن عشق ظهوري متانتي

خود را خلاص کرده زعقل و تزلزلش

849

اي نگاه تو خصم طاقت وهوش

نمک از خنده ي تو شهد فروش

کرده کيفيت تماشايت

هر طرف صد نگاه را بيهوش

حرف زهرت چو بر زبان آيد

جوشد از کام زهر چشمه ي نوش

تندخويي چنانکه نتوان کرد

با خيال تو دست درآغوش

دل بيتاب و عشوه ي پنهان

مرد ديوانه ومي سرجوش

شايد ار کوه را کند کمري

بار دردي که دل نهاده به دوش

پند ناصح بلاست ايمن باد

عاشق بيزبان ز آفت گوش

خسروان را پلاس در بر کرد

جلوه ي سرو قد ديباپوش

دل ظهوري برآه و ناله نهاد

نيستش زهره ي فغان و خروش

850

اي خوش آن بزم که گويم غم پنهاني خويش

زلف در دست، دهم شرح پريشاني خويش

نيست مقدور کسي طاقت دشواري عشق

ديده جان، راه گريزي پي آساني خويش

خوي رشک از رخ ياقوت فرو شويد رنگ

گر کنم تربيت گريه ي مرجاني خويش

آنکه ليلي زتف هجر نگرديد کباب

بود در سايه ي اقبال بياباني خويش

مي برد راه به جايي نگه اي ديده بناز

تو و نظاره ي خويش و من و حيراني خويش

دارم اميد که در سير گلستان وصال

دست در دست نهم با دل زنداني خويش

زله ي ناز کشد طالع عاشق بر دوش

چون در آيينه کند حسن تو مهماني خويش

عجز اندازه ي ما نيست مروت از تست

بر نبستست کسي ديده ي قرباني خويش

عشق گويا که به معماري دل بسته ميان

که ظهوري شده معمور ز ويراني خويش

851

شفق بر آسمان بندد غبار باد جولانش

ز بس آغشته در خون شهيدان، خاک ميدانش

کند زير و زبر تنها سپاه صبر و طاقت را

برون تازد نمايان عشوه اي کز کنج مژگانش

شکافي از بن هر بخيه ي دلقش برآرد سر

اگر افتد ورع را چشم برچاک گريبانش

فرومي ريزم از رخ گريه ي شوري مگر روزي

به بخت تلخ من قندي به درچيند نمکدانش

ز جاي زخم تيرش نخل عمر جاودان رويد

به جاي دل نگهدارند اگر در سينه پيکانش

زچشم خون فشان نعلين راه کعبه آوردم

زبان عذر کو، ظلمست برخار بيابانش

هواي سير باغش را چه نسبت با دماغ ما

زهي اقبال ما گنجيم اگر در کنج زندانش

ازين روز سياه و خاطر آشفته مي بايد

که گاهي جمع گردد در کفم زلف پريشانش

چرا دامان ربايد بوسه هاي از خاک پاي او

که مي دوزد برايش جامه دست ما و دامانش

به ذوق جورهاي آشکارا من گرفتارم

ظهوري بر تو بادا عذرهاي لطف پنهانش

852

دودي که بر آرد ز دلم چشم سياهش

گردون بربايد که شود سرمه ي ماهش

بر کج کلهان معرکه داري به سرآمد

بس معرکه را برشکند طرف کلاهش

شاهي که به يک حمله به هم برزده صد صف

خود را زده دل يک تنه بر قلب سپاهش

از روز من اندوخته اين تيرگي ايام

فرضست که بيرون کنم از هفته و ماهش

خود را همه جا خواجه سبک کرده چه مقدار

زين کوه تکبر که نگيرند به کاهش

گيرد سر راه نفسش نکهت سنبل

آنکس که ز موي تو در آرند به آهش

خوابي که به افسانه ي رخسار تو آيد

دارند چراغ مه و خورشيد به راهش

ديوانه ي زنجير نگاه تو نگشتست

ديوانه که دارند به زنجير، نگاهش

مهر شه عادل ز ستمهاي حوادث

خوش پشت و پناهي شده، حق باد پناهش

اثبات وفاداري خود کرده ظهوري

دعوي چه کند مدعيانند گواهش

853

طرح الفت نکند شست جفا با تيرش

که زمرهم نرمد زخم دل نخجيرش

نگهش بر صف شيران نزند، من چه سگم

که مرا صيد کند آهوي آهو گيرش

بر سفر داشته تا شوق حرم خواب مرا

صبح تا شام حکايت کند از شبگيرش

دوش خوابي هوسم را به شکر مهمان داشت

محو لذت شده کام سخن از تعبيرش

با جنون، عقل به دوران تو هم سلسله شد

پيچش کاکلت انداخته در زنجيرش

مزه از عمر کسي برد که در روز ازل

شکر مهر تو آميخته شد با شيرش

ريش بر دوش دل احوال نمک مي پرسد

در دکن رفت ز خاطر هوس کشميرش

هر که دايم چوظهوري غم طفلي دارد

در جواني غم ايام نسازد پيرش

854

فغان ز شحنه ي هجران و جور بيدادش

زهي شکيب دل ما خدا دهد دادش

قويست ضعف، ندانم دلم چه خواهد کرد

فغان اگر نرسد ناله اي به فريادش

به صرفه ناز دگر بر رقيب بايد کرد

خبر بريد به شيرين که مرد فرهادش

خرابه ي دلم از چشم زخم ايمن باد

که کرده آرزوي زخم راحت آبادش

نزاکت قد و تاب کمر چه مي فهمد

رقيب از ره تقليد در پي افتادش

به جاي خويش تبسم نمک نمي پاشد

خجالتي ز جگرهاي خون چکان بادش

چريده لاله ي صحراي بخت نخجيري

که لاله مي چکد از دست و تيغ صيادش

هلاک گشت ظهوري ز بندگي بدهد

خداي بنده و آزاد طبع آزادش

855

خوشا جاني که از زلف پريشاني رود تابش

خوشا چشمي که از روي عرقناکي دهند آبش

چه خالست اينکه داغش ريشه در مغز جگر دارد

چه زلفست اينکه در رگهاي جان بندست قلابش

هلاک بخت آن فرخ شکارم کآفرين خواند

صداي استخوانش بر دم ساطور قصابش

چه ذوقم چشم تر از گريه هاي تلخ خود دارد

فريب خنده ي شيرين دهاني رانده در آبش

ز بيداريش خود طرفي نبستم سعي ها کردم

شبي ناچار خود را عرض خواهم کرد بر خوابش

متاع عقل وهوشي در دکان دل نمي بينم

ز پنهان عشوه اي برخورده بازاري به اسبابش

چنين عاشق نمي گرديد زاهد بر نماز خود

نشاني گر ز ابرويي نمي آورد محرابش

اگر لنگر شود صدکوه تمکين، کشتي دل را

به يک ايما کشاند گردش چشمي به گردابش

رفو بد مي نمايد برکتان عصمت خوبان

مناسب نيست با اغيار شبها سير مهتابش

سر از شرمندگي فردا ظهوري چون کند بالا

خدايا روي دل از آرزوي غير برتابش

856

کرده ام حاصل ز درد بيدوايي، کام خويش

منتي از ناله دارم بر زبان و کام خويش

کار و بار بيخودي هرگز به اين سامان نبود

گو سپندي راضيم از طاقت و آرام خويش

برهمن آلوده دارد صندل بتخانه را

در حرم کردم نمازي جبهه ي اسلام خويش

مي کند دانسته منع خود ز سير طرف بام

تا نيندازد فلک خورشيد را از بام خويش

روز هجران ديده ها مي باشد از شب تيره تر

داده ام ترجيح صبح خويش را بر شام خويش

مي دوم بيرون ز خود هر دم به مشق قاصدي

واکنم پيشش مگر روزي سر پيغام خويش

سائلان گاهي کريمان را به تقليد افکنند

خويش را کردم خراب آخر ز بس ابرام خويش

جمع تر مي سازدم در جمعه مي مي خواستم

هفته را از جمعه مالامال در ايام خويش

مي چنين ساقي چنان مي بود اگر جم اين زمان

مي گرفتم جزيه از جامش به زور جام خويش

اينچنين گر بي رخش در يکدگر مي بافم آه

مي کشم بال وپر خورشيد را در دام خويش

عشق ناموس دگر دارد ظهوري کوششي

فکر ننگي بايدت کرد از براي نام خويش

857

داغ دارد گرم خونت از جگر نازي بکش

تازه رو گرديده اي از چشم تر نازي بکش

کاو کاو نوک مژگان نقب بر جان مي زند

هر رگ دل گو جدا از نيشتر نازي بکش

بايدت هر روز جان تازه اي در تن کنند

جان فداي بويش از باد سحر نازي بکش

در خمار زهد بودي رحمت ساقي نگر

لاي مي شد صندلت از درد سر نازي بکش

نيست آسان شهره ي هر شهر بودن در هنر

برجگر دندان نه ازهر بي هنر نازي بکش

کرده اند اهل دعا دستي بلند از هر کنار

مدعايي در ميان ني گو اثر نازي بکش

نازنينان را نبايد گر چه نازکس کشيد

نيست عيبي گاهي از اهل نظر نازي بکش

تا نگردي گم نمي يابي ظهوري خويش را

خودسري سنگ رهست از راهبر نازي بکش

858

دگر خوش بر سر سوداست چشم عشوه پردازش

به صد گنجينه جان ودل چه ارزانست يک نازش

درودي بر سرودي مي برد پيک اثر هر دم

ز چشم گريه پردازم به لعل خنده پردازش

فغان و ناله آخر شد چه شد احوال دل يا رب

دو روزي شد نمي آيد ز کنج سينه آوازش

به جان خود رسان يا رب حيا پرور نگاهي را

که دارد دورباش غمزه اي در نيمه ره بازش

جهان افروزي خورشيد چندان خوش نمي آيد

برافکن پرده از عارض زتاب رشک بگدازش

ملايم نغمه اي کز مطرب گردون طمع داري

به صد زنجير نتوان بست بر ابريشم سازش

چه مي داند ظهوري حيله لوح ساده اي دارد

نمايانست از آيينه ي دل جوهر رازش

859

نکشم پاي تردد ز سر ميدانش

گوي سر برنخورد تا به خم چوگانش

بت من گر کمري جلوه دهد بر زاهد

کفر را تنگ در آغوش کشد ايمانش

قاصد اين نامه ي بي نام ندانم از کيست

محض پرکاريم از سادگي عنوانش

کرده آشفتگي رشک به مرگم نزديک

گر چه جمعست دل از دوري نزديکانش

خوشدلم عافيت اندوختگان محرومند

از چنان جان که توان کرد بلا گردانش

عاشق آن وقت کند ميل جگر خاييدن

که لب عيب بدوزد هنر دندانش

از کمان گوشه ي ابروي تو يک تير نجست

که به پرسيدن دل رنجه نشد پيکانش

بر گل خلد دلم جيب هوس نگشايد

خار بستان تو آويخته در دامانش

مرگ شيرک شده بيچاره ي ظهوري چه کند

هر زمان هول فراق تو دود بر جانش

860

خوشم به صبر دل و ذوق وصل جاويدش

که با کمي نکند اختلاط اميدش

در آفتاب بيابان غم بجوش اي دل

حلال سايه گيان، باغ و سايه ي بيدش

مخور فريب که چرخ آشتي نمي داند

پر از ترانه ي جنگست چنگ ناهيدش

نهد گداي درش چون سرير دارايي

به فخر سجده کند احتشام جمشيدش

کدام صبح سر از جيب ناز بيرون کرد

که داغ سينه ي گردون نگشت خورشيدش

مباد از ره تاراج هوش برخيزد

چو در کمين بنشيند نگه مپاييدش

جدا فتاد ظهوري زمجلسي برساد

به آستانه سجودي ز فرق اميدش

861

خوشا فرقي که افسر يافت از خاک کف پايش

خوشا چشمي که حيران گشت بر رخسار زيبايش

حديث بت زبانش را به زهر حسرت اندازد

زکام برهمن جوشد اگر شهد تمنايش

ز پيچ و تاب بيتابي تن چون کاه مي بايد

که گردد تکيه گاه دردهاي کوه فرسايش

برون مي آيد آخر آرزو از تلخکاميها

ازين چشمي که حسرت دوخت بر لعل شکرخايش

رميدنهاي آهو چشم شيرانداز را نازم

که کرد آزادم از هستي نگاه الفت افزايش

گناه عاشقان راعذر حاجت نيست مي گنجد

که در روز جزا بخشند وامق را به عذرايش

به آن وقتي رداي شيخ شهر ما نمازي شد

که بيباکانه در ميخانه کردم لاي پالايش

ظهوري بسته بزم آرزو را طرفه آييني

مگر روزي به ناز از در درآيد مجلس آرايش

862

هر چه با ما کند آن شوخ بلا مي رسدش

مي کشد اهل وفا را به جفا مي رسدش

پرده ازچهره ي زيبا چو به يکسوي نهد

دوجهان خواهد اگر روي نما مي رسدش

دم تيغ ستمش مرهم مغز جگرست

دعوي زخم بها روز جزا مي رسدش

هر کجا پيرهني دوخته خياط شکيب

کرده در آرزوي خويش قبا مي رسدش

اگر از عطر سمن زار بدن فرمايد

کار اعجاز مسيحا به صبا مي رسدش

يک غمش مايه ي صد عشرت جاويد شود

درد خود گر نفروشد به دوا مي رسدش

مي کند جور به دستور ندانسته مرا

زودتر کاش بداند که چها مي رسدش

گشته در مجلس اقبال ظهوري همه عشق

پهلوي حسن اگر يافته جا مي رسدش

863

ندارم گر چه برگ و ساز آغوش

به رقص افتاده ام بر ساز آغوش

بخور از بال اندازد برآتش

کند پروانه چون انداز آغوش

لباس عاريت رسوا دريدم

به جز عريان نداند راز آغوش

چو صبر خويش خواهم بر پريدن

چنين گر مي کنم پرواز آغوش

خوشا حالم به آبادي خرابم

شدم پامال دست انداز آغوش

هوسها در تن من مرده بودند

دگرشان داده جان اعجاز آغوش

ظهوري کي به در افتادي از پوست

شميم طره شد غماز آغوش

864

مي رود حسن وعشق پيش و پسش

بي نقاب و نديده هيچ کسش

به چه رو سر برآورم از خاک

نکشد گر به حسرتم هوسش

حرف پيوند آه زان کس نيست

گر گسستن دمي خورد نفسش

دل ز انصاف يافت وايه ي خود

دارد آن مايه غم که هست بسش

خنده و باغ روي شرواني

گريه و رودخانه ي ارسش

بر سر کوي خود مرا بگذار

چمني کو که نيست خار و خسش

ساربان نيست اين بيابان را

به حدي رانده ناقه را جرسش

ازتف ناله بلبلش مي سوخت

گر نمي بود آهنين قفسش

کس خويش آنکسش ساخته است

که به جز بيکسي نبوده کسش

پاک ليسيده ام، خوشا شهدي

که نيالوده سايه ي مگسش

نشد ايمن ظهوري از سگ نفس

تا رياضت نکرد در مرسش

865

سرگفتن گهي واکرده گر لعل سخن سازش

چو گوش افکنده ام از ناز برگرديده آوازش

چنين حسني براي عشق من ناچار مي بايد

سري دارم به پاي اندازمش، کردم براندازش

ز بس شغل نيازم، فرصت خاريدن سر کو

بنازم هست خوش از روي هم فرمايش نازش

گر از نامحرمي ها برکنارم، نيست جرم او

زخود نالم چرا با خود نهادم در ميان رازش

تعجب حسن از حد مي برد نامهرباني ها

به عجز عشق سوگندست يا رب مهربان سازش

به شور گريه از شکر لبي در شهر ممتازم

که از شيرين زباني تلخ گويي کرده ممتازش

نهد باز نگاهش کمتر از گنجشک عنقا را

به بال عشوه سازيها دهد گاهي که پروازش

ترا خود از نقاب آخر برون مي آورد شوخي

ز من ممنون شو از خود هم اگر گويم براندازش

پس از مرگ ظهوري بر سرخاکش بنه پايي

برانگيزند تا در عرصه ي محشر سرافرازش

866

خوشدل آن کز قيد حرمان شد خلاص

يوسفش از رنج زندان شد خلاص

واصل آن سالک که در دشت طلب

گم شد از خضر بيابان شد خلاص

پهلوي زندانيان جا يافتم

خاطر از فکر گلستان شد خلاص

اشک شد بر چاک دامان بخيه ريز

از رفوکاري گريبان شد خلاص

درد را کاهيدني در پوست بود

گو ببال از ننگ درمان شد خلاص

اين زمان پاس دل نازک بر اوست

شيشه از آسيب سندان شد خلاص

دل ز حسرتهاي ظاهر گشت خون

از تمناهاي پنهان شد خلاص

عاشق از مهرش به مردن وا نرست

دل گرفتارست اگر جان شد خلاص

حل اشکال ظهوري شد به مي

خوش ز قيد زهد آسان شد خلاص

867

اي از تو گدا و شاه در رقص

بر راه تو کوه و کاه در رقص

تا کرده به خاک آشنا پاي

از شوق تو مهر و ماه در رقص

از پست و بلند راه عشقت

افتاده چو دار چاه در رقص

در جلوه گهت ز سرفرازي

زير قدم تو راه در رقص

از رندي و پارسايي تو

ميخانه و خانقاه در رقص

از جرعه فشاني غم تو

مستانه فتاده آه در رقص

هر قطره ي خون بسمل تو

انداخته صد نگاه در رقص

در باغ صبا زد از تو راهي

افتاده گل و گياه در رقص

افتاده چو راستان ظهوري

از دلبر کج کلاه در رقص

اگر با من شود دلدار مخصوص

سزد گل مي شود با خار مخصوص

به يمن سادگي شد با نگاهم

نگاه نرگس پرکار مخصوص

ز شور خنده هاي شکر آگين

نمک شد با دل افگار مخصوص

نيازم مي زند با ناز پهلو

نمي بايد شد اين مقدار مخصوص

دري در کعبه عشق از دير واکرد

به هم شد سبحه و زنار مخصوص

پي تشريف عريانان اين کوي

به هم گشتند پود وتار مخصوص

ظهوري پيش ازين، اين غم نمي خورد

چرا گرديده با غمخوار مخصوص

869

گر نميرند برايت ز بقا چيست غرض

درد اگر بيش نگردد ز دوا چيست غرض

عشق را چاشني از تلخ شکر حرفانست

غير دشنام تو ما را ز دعا چيست غرض

بخت پيران که به پابوس تو نزديکترند

گفتم از آرزوي قد دو تا چيست غرض

فکر جايي نشود، جاي دگر نيست گمان

مدعي يافته در کوي تو جا چيست غرض

قيمتي تيغ تو دارد سر سوداي همه

خون ما را نرساندي به بها چيست غرض

گر ببالند به بوي تو جهاني چه شود

در گلستان خود از منع صبا چيست غرض

پردگي تا نشوم پرده نگردد کفنم

نستاني دوجهان روي نما چيست غرض

چه نظرها که به حسرت نخورد ديده فرو

بر سر خوان تماشا ز صلا چيست غرض

چند روزي دگرش گرم جفا خواهي ديد

خواهمت گفت ظهوري ز وفا چيست غرض

870

بستيم نظر ندارد اعراض

گشتيم دگر ندارد اعراض

از سر هوس از دل آرزويت

کرديم به در ندارد اعراض

از زهر تو لب گرفته، داديم

کامي به شکر ندارد اعراض

زخم تو به مرهمي نباليد

در مغز جگر ندارد اعراض

از روي شبم غبار افشاند

دامان سحر ندارد اعراض

با قافله ي نصيحت آمد

صبرم ز سفر ندارد اعراض

آراسته سينه ي ظهوري

از داغ دگر ندارد اعراض

871

اي عشق تو بر همه جهان فرض

گردت گشتن بر آسمان فرض

بر دل ز غم تو آه واجب

از درد تو ناله بر زبان فرض

از ناز پياپي تو بر خلق

گرديده نياز هر زمان فرض

بر ديده ي خونچکان ز رويت

آرايش نخل ارغوان فرض

شبهاي غم تو بر خموشان

افسانه ي خواب پاسبان فرض

از زهر تو شکر کامکاري

برچاشني شکرستان فرض

از داغ تو عرض لاله وگل

بر سينه ي باغ و بوستان فرض

اظهار غمت به رمز و ايما

بر چهره ي کاهي خزان فرض

گرديده بلند، گردني چند

بر تيغ تو باد امتحان فرض

در کوي غم تو بر ظهوري

گرديده نشاط جاودان فرض

872

سر زد از بيگنهان گر چه گناهي به غلط

چشم دارند ز چشم تو نگاهي به غلط

خرمن ايمنيش سوخته از برق خطر

سينه جز داغ تو گر جسته پناهي به غلط

چون کمان حلقه شود قد من از سجده ي شکر

بر دل اندازد اگر تير تو راهي به غلط

آن دل و دين که شود تحفه ي تاراج تو کو

وه که بر قلب گدايي زده شاهي به غلط

معجز حسن گران سنگ نسازد سبکش

گر چه با کوه مقابل شده کاهي به غلط

من که باشم که به همدوشي خوبان گردم

دسته با لاله وگل گشته گياهي به غلط

غير در دعوي اثبات وفاداري خويش

از دل او گذرانيده گواهي به غلط

راست شد قصه ي افسردگي ما آخر

بر نزد سر ز جگر شعله ي آهي به غلط

ظاهرست اينکه نداري به ظهوري نظري

افتد ار عشوه ي پنهان تو گاهي به غلط

873

درد اگر کردي به درمان اختلاط

کي به او کردي دل وجان اختلاط

رفت هجر و وصل از يادم که کرد

از غمش خاطر به نسيان اختلاط

دين عاشق دين عاشق زينهار

کرده ام با شيخ و رهبان اختلاط

گو رفوگر رشته در سوزن مکش

کرده چاکي با گريبان اختلاط

قادر اندازي بنازم، کرده است

مغز دل با مغز پيکان اختلاط

داغ او از گرم خونيهاي او

مي کند با سينه پنهان اختلاط

بر سر ميدان او اندازه نيست

باد را با گرد جولان اختلاط

اختلاطش با لب او خوب بود

با لب من کرده دندان اختلاط

تا به کي هر دم در آيم از دري

در نمي گيرد به دربان اختلاط

يک جهان مردن ظهوري کرده جمع

آه از شوخ پريشان اختلاط

874

درد نداري ز مداوا چه خط

دم مکش از ناله ي عمدا چه خط

وصل حرم نيست ز اهل حرم

تا نشوي باديه پيما چه خط

آبله گلريز نشد در رهت

خار برآورده اي از پا چه خط

گر نکشد چاشنيي هر زمان

در شکر وعده تقاضا چه خط

داغ تمناي سيه چردگان

گر نشود باغ سويدا چه خط

گر نخورد ديده  ي اهل نظر

صيقل حيرت ز تماشا چه خط

درد نهان گر دهدم فرصتي

گويم ازين ناله ي رسوا چه خط

خلوتيان گوشه ي بيباکيي

گر ننمايند ز تقوي چه خط

فصل بهارست و جنون خانگي

سر ننهاديم به صحرا چه خط

اين عطش ما عطش چشمه نيست

غوطه نخورديم به دريا چه خط

زهر غمي نيست ظهوري به جام

کام اگر شد شکر اندا چه خط

875

اي ز زهر تو کام جان محظوظ

وي ز حرف غمت زبان محظوظ

درد پروردگان عشق ترا

سينه از ناله وفغان محظوظ

جگر تشنگان غمزه ي تو

از نم چشمه ي سنان محظوظ

بلبلان را شکفته رويي تو

کرده از باغ و بوستان محظوظ

مغز تابد فتيله ي داغت

از تفش گشته استخوان محظوظ

دل نمي داشت پاس ناله ي شب

گر نمي بود پاسبان محظوظ

تا ز پروانه بر نيامد دود

نشد از شمع دودمان محظوظ

ذوق دارد ظهوري رسوا

گشته از عشوه ي نهان محظوظ

876

سوز عشقست که پروانه به بال وپر شمع

خويش را گرمتر از شعله کشد دربر شمع

گشته پيراهن پروانه قبا مي رسدش

که کند پيرهني از پر خود در بر شمع

چتر افراشته از جلوه ي پروانه به فرق

شعله از باد چرا کج ننهد افسر شمع

ماه و خورشيد به پروانگي آيند به زير

در شبستان تو گر عرض دهم لشکر شمع

خواست پروانه شود سر حسابش روشن

کرد بال وپر خود را ورق دفتر شمع

از همايوني پروانه چه داغست هماي

شهرتش اوج گرفتست به بال وپر شمع

از غم اينکه پري سوخته پروانه ي او

مي رود شب همه شب دود برون از سر شمع

عيب باشد سبکيها ز جگر سوختگان

هان ظهوري بنگر گشته لگن لنگر شمع

877

سرنهاديم به سامان چه نزاع

جان سپرديم به جانان چه نزاع

تازه شد زخم به مرهم چه سخن

کهنه شد درد به درمان چه نزاع

اينهمه خاک به سر، باد به کف

بر سر ملک سليمان چه نزاع

گفتگو بزم نشينان دارند

کوچه گرديم به دامان چه نزاع

دامن از رشک صبا در چيديم

گو ببر عطر گريبان چه نزاع

دل ما را سر رسوايي نيست

نيست گر عشوه ي پنهان چه نزاع

ما که از زخم، جگر مي دزديم

گو مده دشنه به مژگان چه نزاع

گشته ضايع جگر از خامي داغ

چون گذشتيم ز تاوان چه نزاع

جمع گرديد ظهوري دل ما

با بت طره پريشان چه نزاع

878

بهر وصلش دلا مکش تصديع

ما کجا او کجا مکش تصديع

فکر رفتن مکن به رشک بساز

هيچ جا نيست جا مکش تصديع

در بيابان سعي گم گشتيم

گو دگر رهنما مکش تصديع

اي که راني نفس به راندن ما

رفته رفتن ز پا مکش تصديع

ساخت بوي تو کار بيهوشان

بعد از اين گو صبا مکش تصديع

درد و دل را ز هم گريزي نيست

بهر درمان ما مکش تصديع

آشنايي نمي تواني کرد

نيستي آشنا مکش تصديع

با ظهوري حساب کن به وفا

بهر ترک جفا مکش تصديع

879

ديده ها منبع اشکست و جگر معدن داغ

مهري از داغ نهم هم به در مخزن داغ

نزند ظلمت افسردگي از سينه به در

نگشايند گر از هر طرفي روزن داغ

سينه اندازه گرفتست و به تنگم دارد

سعي واجب شده در پهن برآوردن داغ

پنجه ي شعله چه گيراست گريبان نازم

جگر از پرده ي دل ساخته پيراهن داغ

باد دور آفت افسردگي از غنچه ي دل

خويش را خوش چمني ساخته در گلشن داغ

داغداران تو بر سينه بريدند الف

اي خوشا جلوه گريهاي سرو گردن داغ

در گريبان من اخگر، تف هجران تو ريخت

عجبي نيست که دوزخ چکد از دامن داغ

تخم اخگر بفشان سينه اگر گشته شيار

راحت انبار کند دل مگر از خرمن داغ

نيش مي بايد و در نوش فتادست مريض

سينه افسرده از آن گشته چنين دشمن داغ

باج پرتو طلبد شام ظهوري از صبح

خاوري ساخته خود را ز درخشيدن داغ

880

از همه خود را نرهاندم دريغ

هيچ مپرس از همه ماندم دريغ

محضر افسردگيم مهر شد

سينه به داغي نرساندم دريغ

قاصد آهي نفکندم به راه

در عقب اشکي ندواندم دريغ

قيمت خون رفته ز بي جوهري

بر دم تيغي نفشاندم دريغ

بر دل ريش از هوس غمزه اي

سونش الماس نراندم دريغ

باغ جگر ميوه ي راحت نداد

گلبن زخمي نرساندم دريغ

آه دم همدميم خورده بود

بر نفس خويش نماندم دريغ

جزو غمي داشت ظهوري به کف

بر دل از آن هيچ نخواندم دريغ

881

غير از تو نهاد بر جگر داغ

فرياد که ظلم کرد بر داغ

در کوره ي عشق ته به ته خام

ماند آنکه نگشت سر به سر داغ

از پرتو شعله ي جمالت

گرديده به گريه چشم تر داغ

داغت ز شمار اگر چه بيشست

صد سينه سپرده ام به هر داغ

افشانده شرر چراغ عشقت

اندوخته سينه ي سحر داغ

چون شعله ي آتشت کشد تيغ

رويد ز جگر سپر سپر داغ

در دل ننشست راست راحت

تا تکيه نکرد بر جگر داغ

از مرهم روزگار مي سوخت

گر سينه نمي گريخت در داغ

در تفکده ي دل ظهوري

جوشيده ز روي يکدگر داغ

882

تن تفسيده گشته گلبن داغ

به تماشاي گلشن آمده باغ

خورده سنبل ز تاب آهم تاب

شده اخگر ز رشک اشکم داغ

نيست کار تواضع مينا

فرق خم باد در سجود اياغ

گر شناسنداي يک آهنگست

نغمه ي بلبل و ترانه ي زاغ

نبري پي به مرهم راحت

نيست مجروح اگر زبان سراغ

پر پروانه را فتيله کنيد

تا ببينيد جلوه هاي چراغ

سمن امروز بوي ديگ داشت

دوش جيبي گشوده اي بر باغ

با خيالي نشسته در کنجي

بر ظهوري مسلمست فراغ

883

من و زکوي تو عزم سفر دروغ دروغ

کجا من و خبر اين خبر دروغ دروغ

ز حرف زهر تو کامم چه کامها که نيافت

من و حکايت شهد و شکر دروغ دروغ

جز آستان تو جا در جهان نمي خواهم

من و تصور جاي دگر دروغ دروغ

ز خاک راه من اکسير آبروي برند

من و جدايي ازين خاک در دروغ دروغ

سمندرم نه مگس شعله شعله در پر باد

من و  ملاحظه ي بال و پر دروغ دروغ

ز شکر خشک لبي لب امان نمي يابد

من و شکايت مژگان تو دروغ دروغ

اميد هست که چاکي دگر بر آن دوزم

من و رفوي شکاف جگر دروغ دروغ

به پاي درد تو سرهاي مقبلان آيد

من و معالجه ي درد سر دروغ دروغ

ز جلوه هاي تو اهل نظر، نظر بندند

من و به غير گشادن نظر دروغ دروغ

به کوي عشق خطر پاس امن مي دارد

ظهوري و ز بلايت حذر دروغ دروغ

884

نگشت داغ تو با سينه رام حيف وچه حيف

پريد طاير راحت ز دام حيف و چه حيف

خمار کينه چها کرد و تا چها بکند

نشد شراب محبت به جام حيف و چه حيف

نگشت روز و شب عشق زيور ايام

نه صبح صبح و نه شامست شام حيف وچه حيف

نکرد ضامني شوق قلزم اشکي

براي ديده ي بي مايه وام حيف و چه حيف

به جاي خوي نفشانديم شعله ي اخگر

در آتشيم ازين جوش خام حيف و چه حيف

به صد اميد دل انگاره کرده بود غمي

بماند آه و فغان ناتمام حيف و چه حيف

به پيشکاري گل در چمن صبا فرشست

زکام ساخته کار مشام حيف و چه حيف

نفس کشيد ظهوري به حرف گمنامي

علم نگشت ز آه بنام حيف وچه حيف

885

بوالهوس مي زند ز عشق تو لاف

تيغ عاشق کشي بکش ز غلاف

شکوه ها کرده اي ز طاقت من

گر بجدي درين زهي انصاف

در مصاف فراق عمر تو گشت

لافهاي شکيب و صبر گزاف

بر ره کاروان وعده ي تو

هر طرف در کمين هزار خلاف

کعبه را از نسيم درگاهت

بر جبين گرد آرزوي طواف

قدر بيداد خود نمي داني

ترسم آخر شود مکن اسراف

ايکه بي جرم تيغ کين راندي

بشنو از جوش خون خروش معاف

دل زاهد ز تيرگي نرهد

تا به دردي کشان نگردد صاف

رو ظهوري به درد رشک بساز

نيستي مرد هجر هرزه ملاف

886

غير در عشق کي به ماست حريف

اين من ورطل غم کجاست حريف

صد مسيحا به عجز معترفست

درد ما را کجا دواست حريف

بايدش از وفا به راه آورد

بخت عاشق که بيوفاست حريف

مست مهرست و مي کند پنهان

مژده ما را، حريف ماست حريف

طرز بيگانگي نمي بيني

ذوق کن ذوق آشناست حريف

دل ز رگهاي خويش زنجيريست

باش آزاد مبتلاست حريف

يافته رشک بر ظهوري دست

پاس دارش گريزپاست حريف

887

شعله خواريم آب حيوان بر طرف

مرده ي درديم درمان بر طرف

رازها در دامنست از چاک دل

بخيه ي چاک گريبان برطرف

از شميم طره مي گويد مشام

بوي سنبل عطر ريحان بر طرف

بر سر کوي تو پا از پا فتاد

سير گلشن گشت بستان برطرف

غارت عشق تو بر بنگاه زد

فکر سر سوداي سامان برطرف

از وفا گاهي به گمنامان خويش

گر نويسي نامه عنوان برطرف

خواست يادت عذر تقصيرات ما

شرمساري هاي نسيان برطرف

شمع ما را عشق در فانوس برد

دست بازيهاي طوفان برطرف

زد ظهوري نقب بر گنج وصال

سينه کاويهاي هجران برطرف

888

يار همدم نمي شناسد حيف

قدر محرم نمي شناسد حيف

غير را برگزيده از عالم

حيف آدم نمي شناسد حيف

آن طراوت نمانده در ستمش

چشم پر نم نمي شناسد حيف

زلفش از تاب خويشتن افتاد

آه پر خم نمي شناسد حيف

دل ما را چو آبگينه شکست

ساغر جم نمي شناسد حيف

اشک شورم به ديده رفت فرو

جوش زمزم نمي شناسد حيف

کند بنياد سست بختان را

عهد محکم نمي شناسد حيف

همه غمهاي بيوفايان خورد

دل ما غم نمي شناسد حيف

رشک پژمرده خوش ظهوري را

دل خرم نمي شناسد حيف

889

عرش در سايه ام به پايه ي عشق

از سرم کم مباد سايه ي عشق

در گدايي ممان به خرده ي عقل

خويش را خواجه کن به مايه ي عشق

درد بر واي واي تا نزند

نشود حاصل از تو وايه ي عشق

از شبيخون آرزو خطرست

نکني گر برون طلايه ي عشق

سرخ رويند عاشقان در مهد

خون نابست شير دايه ي عشق

دار اگر نه علاج کافي ني

گفته منصور در کفايه ي عشق

برهمن شيخ را صلا نزند

صندلش نيست در صلايه ي عشق

چون توانم صريح عقل شنيد

من که فهميده ام کنايه ي عشق

مغز کاهست، آفتاب خرد

هان ظهوري در آ به سايه ي عشق

890

دردها صاف مشرب عاشق

اصلها فرع مذهب عاشق

خرد وعقل مصلحت بين را

ساختن عزل منصب عاشق

صبح آغوشي هوس که نهد

سينه بر سينه ي شب عاشق

نه شکايت ازين نه شکر از آن

مطلب دوست مطلب عاشق

دست در آستين کشيده طبيب

سوخته نبض در تب عاشق

ناله را کرده پردگي از آه

ناز معشوق بر لب عاشق

تا ظهوري ز خود تهي نشوي

قالبت نيست قالب عاشق

891

کامراني خاصه ي ناکام عشق

گنجهاي کام زير گام عشق

تازه رويي شبنمي از باغ حسن

هوشياري جرعه اي از جام عشق

بر سر خوان محبت خاص و عام

سير چشمان را صلاي عام عشق

شاهباز حسن چون پرواز کرد

کرد جا خوش بر کنار بام عشق

رازهاي اين شکارستان مپرس

حسن خود هم مي طپد در دام عشق

صرف شو در هجر گو صد جان که هست

وصل ضامن در اداي وام عشق

حسن بگشايد زبان در عذر گوش

نشنود روزي اگر پيغام عشق

کسوت اندوه و خوشحالي بريد

بر قد عاشور وعيد ايام عشق

کوه شد بر دامن صحرا نشست

طاقت و آرام بي آرام عشق

کي تواني شد ظهوري نيکنام

تا نسازي خويش را بدنام عشق

892

شور عشقست فتاده در آفاق

بي تو گرديده طاقت همه طاق

روز ديوان ناز وعشوه ي تو

دفتر حسن ديگران بر طاق

آرزو دوش خورده اي بر دوش

صبر بي دست و پاي و ساعد و ساق

ناز در نازکي کشند ازهم

دل معشوق وخاطر عشاق

پر در اشک از آرزوي نثار

دامن چشم يک جهان مشتاق

دارد اميدواريي ورنه

در فراقت چرا نمرد فراق

بر رخ زرد جلوه گر کردست

اشک سرخي ظهوري زراق

893

گشته ام خوش ناتوان داد از فراق

رحم کن گر مي توان داد از فراق

باد مژگان تو طوفان مي کند

غرق شد دل در سنان داد از فراق

اين چه آتش بود کز دل سرکشيد

سوخت درهم جسم وجان داد از فراق

تا به کي اين ناله هاي خون چکان

ريش شد کام و زبان داد از فراق

لشکر غم بسته صف از هر کنار

نيست جاني در ميان داد از فراق

آه از نامهرباني هاي دوست

گشته دشمن مهربان داد از فراق

تا بکاوم مغز آتش، مي برم

خشک ني از استخوان داد از فراق

رويد از لب شکوه ي دستان دهر

داستان در داستان داد از فراق

بار دل افتاده در صحراي جان

کاروان در کاروان داد از فراق

آرزوهاي ظهوري خاک شد

ساخت حسرت کار جان داد از فراق

894

مي برد اکسير راحت مايه از آزار عشق

مي نويسد نسخه از بهر شفا بيمار عشق

کي توان در وادي مقصود برد از پيش کار

بر همه کاري نداري گر مقدم کار عشق

گوهر عرفان نگشتي زينت درج وجود

گر نگشتي ساحل آرا موج دريابار عشق

……………………………………………………..

تا نسازي ثبت نام خويش در طومار عشق

عقل بيرون نامدي از عهده ي بحث گمان

گر نمي گرديد برهان يقين اسرار عشق

ياسمين بخيه بر دلق ورع از قطره ريخت

چون به دور انداخت ساقي ساغر سرشار عشق

آنکه آيين بندي مصر جهان حسن کرد

مي کند يوسف فروشي بر سر بازار عشق

همتم عاليست مشق سرفرازي مي کنم

برتوان کردن مگر روزي سري از دار عشق

نيست باک از ناتواني ها ظهوري هم ز عشق

همتي جوي و درآ مردانه زير بار عشق

895

باد برخوردار دل از راحت آزار عشق

صد حيات خضر گو از بهر صرف کار عشق

از تف دشت هوس مغزم نمي آيد به جوش

جاي خود وا کرده ام در سايه ي ديوار عشق

مي چکاند لاله ام گلبرگ تر از ديده ها

مثل من مي خواست نالان بلبلي گلزار عشق

بار همت مهره ي پشت طمع را خرد کرد

مي زنم بر چرخ استغنا به استظهار عشق

راه کي بيرون برد از وادي سرگشتگي

نقطه ي دل گر نگردد مرکز پرگار عشق

تار قانون شفا از نبض ما بندد قضا

خضر سازد مرده را فيض دم بيمار عشق

از در و دروازه ي عبرت خديوعقل را

بر کشد، لشکر کشد هر جا سپهسالار عشق

کرده ام بر ديگران اجناس حسرت را مزاد

کو چو من پرمايه اي امروز در بازار عشق

در سراغت صد غم پنهان تردد مي کند

کرده اي جايي ظهوري غالبا اظهار عشق

896

داغ جگر نوازت بر جسم و جان مبارک

بر کام ناله خيزم ذوق فغان مبارک

روز سياه ديدم، چشم اميد روشن

جنس بلا خريدم سود وزيان مبارک

آراست عشق خواني از قحط عيش رستم

صد رنگ غصه وغم بر ميهمان مبارک

برداشت شوق رويي مهر سکوتم از لب

شور وفغان بلبل بر گلستان مبارک

زخم ار نمک ندارد تلخست عمر شيرين

لبها به گفتن آمد خونين دلان مبارک

از ترکتاز چشمي پامال گشت طاقت

غارت ز در درآمد بر خان ومان مبارک

هر سو بنفشه ي خط سر زد ز باغ عارض

گلها شکفت درهم بر باغبان مبارک

داغي که شعله ي او در جيب و آستينم

دنبال مغز گردد بر استخوان مبارک

رسوا شدي ظهوري در عشق نيز تلخي

شيرين حکايت تو در هر زبان مبارک

897

بايد از خنجر غمي دل چاک

تا توان خفت شاد در دل خاک

گلخن تن به يمن شعله ي شوق

شد ز خاشاک صبر و طاقت پاک

نرسد در شکارگاه کسي

هيچ سر را شکايت فتراک

خويش را جان چه پردلانه فکند

بر دم تيغ غمزه ي بيباک

اي منجم نيي ستاره شناس

ماه و خورشيد نيست بر افلاک

ناصحا پرمگو نمي باشد

عاشق و صبر و ناصح و ادراک

کرده پيوند ريشه ي جان را

مست پيمانه ي تو با رگ تاک

ديده در گريه مي کند اسراف

که تو در خنده مي کني امساک

رشک سازد هلاکم ار دانم

که ظهوري براي کيست هلاک

898

عقل را بر کار ما رشکست رشک

گشته دل زنجيرخا رشکست رشک

بر لب چون و چرا مهرست مهر

گشته باقي ماجرا رشکست رشک

شد به ما بيگانه ي بيگانه اي

آشناي آشنا رشکست رشک

گشته از آشوب چشم سرمه ساي

کوه طاقت توتيا رشکست رشک

از هجوم درد بهر ناله نيست

در فضاي سينه جا رشکست رشک

ناله ي درد جدايي رخت بست

گشته ام از خود جدا رشکست رشک

روبگردان گو اثر، لب کرده پشت

بر دعاي مدعا رشکست رشک

از گريبان جگر برکنده شد

تکمه هاي اشک ما رشکست رشک

ديده ره پيماست نازک گشته ره

خدمت خود کرده پا رشکست رشک

خويش را گم کرده آخر در طلب

شد ظهوري رهنما رشکست رشک

899

دارم از يمن عشق پر نيرنگ

دل يکرنگ و درد رنگارنگ

دردهاي قوي و جان ضعيف

غصه هاي فراخ و سينه ي تنگ

تا مغني نگويد از حالم

بر نجوشد خروش از رگ چنگ

با بد و نيک کار آخر شد

از در آشتي درآمد جنگ

هر که غواص قلزم عشقست

گام بيرون کشد ز کام نهنگ

وصل حاميست، هجر گو بنشين

تيغش از خون ما ندارد رنگ

نام و ناموس از تو اي ناصح

که ظهوري ز نام دارد ننگ

900

اي قدت سرو سرا بستان دل

آه زلفت سنبل و ريحان دل

ناله ي لب دردسر مي آورد

درد مي چيند زمغز افغان دل

حسن را درد چنين مستور و مست

نشئه ي رسوايي پنهان دل

يک جهان جان از کجا آرد کسي

آه اگر خواهد کسي تاوان دل

بارها در امتحان دم ريختست

تيغ کين مرگ بر خفتان دل

چيده غم صد درد بر بالاي هم

از کجا آورده جان سامان دل

عشق در ميدان از او افکنده گوي

عالمي گرديده سرگردان دل

خسته ي او را مزاجي ديگرست

نيست غير از درد دل درمان دل

گشته جولانگاه ناز دلبران

خوش تماشاييست در ميدان دل

جان و دل بر محنت و غم عاشقند

اين دل جان آمد و آن جان دل

چون گريزم جاي جنبيدن نماند

مانده زير کوه غم دامان دل

حسرت قربانيانش آرزوست

چون ظهوري مانده ام حيران دل

901

بر سنگ کوي عشق شکستم سبوي دل

آمد به کار خاک، زهي آبروي دل

از مهر و ماه آينه مشاطه گو ميار

داغش نهاده آينه ها روبروي دل

از پهن دشت مهر و محبت نشان مخواه

صد جستجوي، گم شده در جستجوي دل

هم نسخه ي خرد شده، هم دفتر جنون

چون ريخت از قلم، رقم گفتگوي دل

پر شور نغمه ها که کشد زمزم از جگر

گيرند اهل زمزمه از هاي و هوي دل

رويد به جاي برگ همه مرگ جاودان

نخل حيات اگر نکشد نم ز جوي دل

رنگي ز بوي عشق نمي داشت گر صبا

در طرف باغ جلوه نمي داد بوي دل

تا بهر فرق عشق شود دسته چيده اند

گلهاي حسرت از چمن آرزوي دل

چوگان آهم از خم زلفي علم شدست

بردم برون به زور غم از عرصه، گوي دل

مگشا در معامله ترسم زيان کني

صد جنس شکوه ريخته در چارسوي دل

رويي نيافت دوش خيالت، بلاست رشک

بي روييي که کرده مياور به روي دل

تا جوي خون ز ديده ظهوري نمي رود

در کيش عشق نيست نمازي وضوي دل

902

بي داغ تو سينه باغ بي گل

در درد تو ناله رشک بلبل

خمخانه ي سينه ي حريفان

از جوش مي تو مست غلغل

آباد ز چشم جادوي تو

در هر نگهي هزار بابل

از جلوه ي کاکل تو آهم

در نشو و نماي شاخ سنبل

استادي شوق بين که چون بست

از موج برآب ديده ام پل

هجران تو عيب مي شمارد

در کشتن دوستان تأمل

از پرده به در فتادگانيم

مي پيچ نگاه در تغافل

هر چند کني حمايت غير

دورست ظهوري از تنزل

903

بباز بود ونبود خود و بناز اي دل

نشسته نقش مرادت، غلط مباز اي دل

همه نهاني خود را به روي کار آور

که غمزه اي شده مايل به ترکتاز اي دل

عيارگيري نقد محبت خود کن

رسيده اي به سر کوره ي گداز اي دل

به پاي خود به در خانه ي تو آمده عشق

به روي خود در دولت بکن فراز اي دل

چنين حريف دگر هيچ جا نمي يابي

مباد حيف خوري خويش را بباز اي دل

نمي توان خبر از نشئه ي حقيقت داد

نخورده باده ز پيمانه ي مجاز اي دل

تو خود معبريي کن به خواب ديدم دوش

که داشت کسوت عشقت به خون طراز اي دل

کراست اين همه جنس وفا بيا بگشا

به خواجگي در دکان امتياز اي دل

چو نغمه ي طلب از بزم وصل برخيزد

به رقص آي بر آهنگ احتراز اي دل

به خون خويش وضو ساز و روز خويش بتاب

اگر به قبله ي ما مي کني نماز اي دل

چنين که معرکه را نيست گرد آشوبي

سمند عربده بر قلب عشق تاز اي دل

ملرز بر سر اين نيم جان چه مي ترسي

فداي عشوه ي آن چشم نيم باز اي دل

ترا چه کار برو گوشه اي تماشا کن

فتاده کار ميان نياز و ناز اي دل

مدار کار ظهوري به فتوي عقلست

حديث عشق شنو کار خود بساز اي دل

904

خاکي که ز خون ما شود گل

گر بفشاري فرو چکد دل

از عکس تو ديده در تجليست

آيينه نهاده ام مقابل

بگداخت خيال اين و آن را

از داغ تو منتيست بر دل

خط بر همه آرزو کشيديم

رستيم ز فکرهاي باطل

بر تست که باشي آگه از ما

گشتيم ز حال خويش غافل

کشتي به کنار چون رسانيم

گردابي بحر ماست ساحل

از جانب محملي وکيلست

در گفت و شنود راي محمل

صد مرحله هر قدم پس افتد

رهرو که کند سراغ منزل

برخاسته از ميان ظهوري

ديوار و دري نمانده حايل

905

سوزي نشانده باز عرق بر جبين دل

بيتابيي نشسته دگر در کمين دل

گلدسته بند گلشن داغست دست جان

خونابه اي روان شده از آستين دل

تيغي به جلوه آمد وزخمي به کار رفت

پر شد جهان ز غلغله ي آفرين دل

گو جان سجل دولت جاويد مهر کن

گرديده نقش نام کسي بر نگين دل

رفتم ز چهره پرتو خورشيد عافيت

افکنده عکس داغ بلا بر جبين دل

صد خرمن مراد ز هر خوشه مي نهم

جايي که کشته تخم اميد از زمين دل

زاهد به همزباني ما خويش را مکش

بر کيش عقل باش که صعبست دين دل

رخت خودي زخانه ظهوري برون فکن

در انتظار مقدم خلوت نشين دل

906

دل را غم بر مراد داديم

وين مژده به جان شاد داديم

عشقي به نهاد ما در آمد

بر هر چه دلي نهاد داديم

نقشي که حريف خانه ها بست

از جبهه ي پر گشاد داديم

دل خدمت درد کرد عمري

تا ناله به سينه ياد داديم

دل آه نفس نکرد طوفان

ناموس غمش به باد داديم

دل ساخته مست، راز ما را

کم حوصله را زياد داديم

در بحث صنم برهمنان را

الزام به اعتقاد داديم

تا عکس برآيد از دو بيني

آيينه به اتحاد داديم

در بيع تو آنچه دل به کف داشت

دين بود که در مزاد داديم

فرياد که شد فرامشي بيش

هر چند که بيش ياد داديم

از رونق کار غم ظهوري

ترويج و ان يکاد داديم

907

رخي رشک زر از ناديدن سيمين تني دارم

گريبان پر از چاکي ز گل پيراهني دارم

درو کردم هوسها سينه انبار محبت شد

به عشق از خوشه چينانم وليکن خرمني دارم

بکش گو تيغ بر غير و رگ گردن تماشا کن

ز مو باريک تر در زير تيغش گردني دارم

به عالم هر که بيني از اسيران دوستي دارد

به سعي دوستي نازم چه زيبا دشمني دارم

به اميدي که شايد گلشني روزي به سير آيد

نهاده ديده ها بر راه کنج گلخني دارم

به قصدم، عالمي را تيغ خصمي گر علم گردد

ندارم هيچ پروا از محبت جوشني دارم

اميد فربه و نخجير لاغر طرفگي دارد

کميني کرده بختم چشم در صيد افکني دارم

به جاه عشق مير کاروان مايه دارانم

متاع دين و دل بر رهگذار رهزني دارم

هوس دارم که از ناديدني ها ديده بردوزم

نگاهم رشته مي تابد ز مژگان سوزني دارم

به شاگردي قبولم کرده داراي هنرپرور

به استادي فنون صد هنر در هر فني دارم

ظهوري دل به کسب داغ از ظلمت برون آمد

چراغان مي کنم شبها درون روشني دارم

908

چسان ميرم که گر خواهم بميرم

ندانم کز  کدامين غم بميرم

به اين حسرت اگر جان دادنم را

تو مي داري روا من هم بميرم

کنم در حشر دلها ريش از زخم

اگر زين زخم بي مرهم بميرم

حلالم خون دل در جام کردم

حرامم گر ز رشک جم بميرم

به ميزانم چه مثقال وچه خروار

چرا از فکر بيش و کم بميرم

بيابان حرم زين تفته تر باد

جگر تفسيده در زمزم بميرم

چه مي ترسم ز مرگ بي طراوت

مگر با ديده ي پر نم بميرم

در آن عالم نمانم از خجالت

اگر چون مردم عالم بميرم

به يکبارم نميراني ظهوري

که خواهم پيش او هر دم بميرم

909

در اشک شور غلطد شبها چو ديده خوابم

چون آفتاب جامست تلخست ماهتابم

از پا فتاد حسرت، برخاست آرزويم

بر ضعف ريخت قوت آسود اضطرابم

گر نيست دست و پايي چون ذره بر زمينم

رويي در آسمانم چشمي بر آفتابم

نتوان ز جاي رفتن پست و بلند عشقست

گه آستان نشينم گه آسمان جنابم

برتلخ و شور عالم آغوش باز کردم

شهد لبي نمک زد بر سينه ي کبابم

بيداريم به حسرت تا روز در کمينست

شايد شبي خيالش تن در دهد به خوابم

بر ذره جرعه ريزم خورشيد بخت گردد

تابيده عکس ساقي بر طالع شرابم

بر روي گريه ي من خنديده غنچه ي او

صد باغ تازه رويي افشانده بر گلابم

در خلوت تخيل چون ابر ديده بارد

از تاب رشک سوزد نظاره ي حبابم

از طاقت ظهوري حرفي قلم رقم زد

بر کند بيقراري شيرازه ي کتابم

910

نمي آيد از من که بيغم بسازم

به اين شوق با گريه ي کم بسازم

لبي بسته بر من در خنده خواهم

که کاري ز مژگان پر نم بسازم

ندارد طراوت گل خنده رفتم

که از گريه ي صبح شبنم بسازم

فکندم به ره گريه هاي پياپي

نفس کو که آه دمادم بسازم

طواف حرم فرض شد مي توانم

ز شورابه ي اشک زمزم بسازم

طمع کرده از گدايان کويي

سفالي کز آن ساغر جم بسازم

مچيناد زخمي دگر دردم از دل

اگر بهر اين زخم مرهم بسازم

کشم حلقه در گوش شبهاي يلدا

به آهي کز آن زلف پر خم بسازم

ز نامحرمان نيستم من ظهوري

که در رازداري به محرم بسازم

911

خوش آن کز کفت باده آشام گردم

زنم تخت مستي جم جام گردم

چو بلبل براي دم صبح ميرم

چو پروانه گرد سر شام گردم

به جوش آورم تازه ديگ هوس را

پس از پختگي ها دگر خام گردم

چه نقد شکيب وچه جنس خرد را

کنم جمله خرج و پي وام گردم

سراسيمه از آفتاب سرايي

روم سايه وش گرد هر بام گردم

به جوش از لبم راز چون کف بريزد

چو با قاصدان گرم پيغام گردم

گرانجاني از رهروان خوش نيايد

رهي پيش دارم سبک گام گردم

دلارام رامست نامش گواهم

کنم سعي در خود مگر رام گردم

کمالم کمالست ونقصست نقصم

ز خاصان عامم اگر عام گردم

به مسجد ازين خدمتي کز من آيد

به ميخانه شايد ز خدام گردم

به بتخانه خوانند ناموس کفرم

چرا در حرم ننگ اسلام گردم

مصحح نشد فرصت اين ندارم

که بر نسخه ي صبر و آرام گردم

ظهوريست حسرت کش از حسرت خود

مرا نيست کامي که ناکام گردم

912

با تن چون کاه، کوه غصه بر جان مي برم

غم گران و من سبک، افتان و خيزان مي برم

نيل در نيل اشک محرومي ز مژگان مي کشم

گرد غم بر رخ بيابان دربيابان مي برم

مي برم زين در گراني چون گراني مي کنم

درد سر مي آورد افغانم افغان مي برم

هم به گرد سينه از داغت حصاري مي نهم

هم براي خاطر از ياد نگهبان مي برم

از جگر هر لحظه زور گريه لختي مي کند

لاله ي خونين به طرف باغ و بستان مي برم

چرخ و انجم را مبادا پنجه در دامان رسد

شعله هاي داغ را سر در گريبان مي برم

بخت شور از گريه ام خواهد نمکزاري رساند

خويش را خوش تلخکام از شکرستان مي برم

گرميي در جيب دارد آتش مجنون هنوز

مي روم اينک به هامون باد دامان مي برم

زين سفر مژگان خون آلوده اي گرديده سود

ارمغان غمگساران شاخ مرجان مي برم

پيرهن در نيکنامي پاره کردم زين چه سود

کز دل بي جرم خود يوسف به زندان مي برم

منع تقليد اندکي از هر دو جانب دير شد

زود مي آرم ظهوري را پشيمان مي برم

913

زبان از قصه ي اغيار بندم

نفس بر داستان يار بندم

ز سرگرداني اين ره چه خوشتر

قدم بر گردش پرگار بندم

نگه مي تابم و اين چشم دارم

که روزي ديده بر ديدار بندم

دگر مستم به مطرب گفته ساقي

که عذر صوت استغفار بندم

کليد عشوه در ساعت گشايد

به صد قفل ار در اظهار بندم

چه سود از علمي صبر و تحمل

محالست اينکه هرگز کار بندم

نفس بيتاب تر از رشته ي خام

چسان بر چنگ افغان تار بندم

به خروار آورم غم در دل تنگ

چو در خاطر ز کويت بار بندم

به جاي لاله و گل بي تو در باغ

ز مژگان دسته هاي خار بندم

طراوت از خس وخاشاک کويت

کنم دريوزه بر گلزار بندم

به بلبل از گل روي تو گويم

ز غوغاي گلش منقار بندم

مرا در عشق سنجي با برهمن

سزد زين غم اگر زنار بندم

به دنبال نمک گردم ظهوري

که بر ريش دل افگار بندم

914

چو در حجاب شود روز بي حجاب بگريم

چو شمع شعله برآرم به آب وتاب بگريم

ز دردهاي نفس خاي کامران بخروشم

ز غصه هاي جگر کاو کامياب بگريم

ز هر طرف جگري گر به روي تابه نيفتد

بر آتش تو به صد شعله ي کباب بگريم

هزار ديده ي آباد عاريت بستانم

که در غم تو براي دل خراب بگريم

مراد تلخي و شيريني زمانه برآيد

چو شهد ناب بخندي و زهر ناب بگريم

به اشک حسرتم از ديده آرزو بتراود

ز بيم رفتنت از بس به اضطراب بگريم

در آفتاب رخت تا نگاه خيره نگردد

براي ديده ي بيتاب خود نقاب بگريم

در هزار سؤالم به رخ ز خنده گشادي

زکات چشم نگاهي که يک جواب بگريم

پرست ديده ز رويي اگر شب تو ظهوري

رهين خنده ي صبحست آفتاب بگريم

915

غم تفي پيمود بر خاکسترم

شعله ور شد دود بر خاکسترم

گرميي کايام از هر شعله کاست

داغ هجر افزود بر خاکسترم

جاي در آتش سمندر خوش نکرد

خوش به کام آسود بر خاکسترم

حلقه گرديدي بر آتش همچو موي

گر فتادي دود بر خاکسترم

جان به بويش سوخت، خواهد سوخت عشق

تا قيامت عود بر خاکسترم

گر ز خورشيد آتشم جستي سجود

جبهه مي فرسود بر خاکسترم

آتشت را گر نمي بودم زيان

توده مي شد سود بر خاکسترم

گرمي خويي بسي پر شعله است

مي نشاند زود بر خاکسترم

شعله ي هجران ابراهيم ريخت

دوزخ نمرود بر خاکسترم

آتش عشق و جنون مي کرد دود

تا ظهوري بود بر خاکسترم

916

برداشتي نقاب ز ديدن بر آمدم

در گفتن آمدي ز شنيدن برآمدم

يوسف کجاست تيزتر افتاده $ حسن تو

دل قيمه شد ز دست بريدن برآمدم

بردست آرميدنم از زخم غمزه اي

کارم تمام شد ز طپيدن برآمدم

از تاب درد گشته نفس آلت فغان

در کنج غم ز آه کشيدن برآمدم

برشاخ گو بمان گل بستان آرزو

دستم گرفت عشق ز چيدن برآمدم

در دوستي ملايمتم کرده تربيت

گل گشت خار من ز خليدن برآمدم

آن بلبلم که شکر قفس از دمم دمد

فرسود بال و پر ز پريدن برآمدم

از بيخودي به سينه دريدن رسيده کار

شادم ز ننگ جامه دريدن برآمدم

از جمله بست ديده ظهوري چه نيک داد

تعليم ديدنم ز نديدن برآمدم

917

چشم بي نم را به کاوش جويباري مي کنم

ابر را از گريه ي خود شرمساري مي کنم

نيستم مرد خمار مستي مي الحذر

مستيي از شوق چشم پرخماري مي کنم

درکمينگاه اثر صياديم بيهوده نيست

کرده آهم خوش کمندي چين شکاري مي کنم

اي خوشا چشمي که دارد گريه اي در آستين

دامني پر در به انداز نثاري مي کنم

مي نشينم چشم بر در مي روم از خود به در

بر اميد وعده مشق انتظاري مي کنم

گريه رنگين شد هواي دامن صحرا نماند

هر زمان دامان خود را لاله زاري مي کنم

در سر و کار تو جان کردن، عزيزان را رسد

نيست حد چون مني اين کار، باري مي کنم

مهربان تر از مني، نامهربانيها چرا

از تو پنهان در دلت گاهي گذاري مي کنم

چون ظهوري در حسابي گر نيم سردفترم

هر گه ارباب محبت را شماري مي کنم

918

من و وصل ابد بر خويش از هجران چرا پيچم

برو پيچيده ام خود را محالست اينکه وا پيچم

لبم را ناله خوش کردست شکر اين که مي گويد

چنين پيچيده در من درد او چون در دوا پيچم

نشاني از دل آشفته ي من کس نمي گويد

نشد روزي که يک روزي من آن زلف دوتا پيچم

کجا قاصد نهد لب بر پيام ناکسي چون من

به زاري هر سحر بر دست و دامان صبا پيچم

رود به باد ترسم آبروي اعتبار من

چومحتاجم به دشنامي اثرها در دعا پيچم

به جز حسرت چه برخوردم ز نخل مهر مي خواهم

بساط آرزو درهم چو طومار وفا پيچم

نگاهش در رم بيگانگي فرصت نمي يابد

چو آهو چشم خود را در نگاه آشنا پيچم

ظهوري خرقه پوشي گر چه افتادست در گردن

براي بزم رندان زاهدي را در ردا پيچم

919

ز مهرش سينه ي بي کينه ي خود را بيارايم

به گنجي هر زمان گنجينه ي خود را بيارايم

جگر گون شد در اشکم ز شوق پرنيان پوشي

به رنگين بخيه ها پشمينه ي خود را بيارايم

مقابل عکس آن خورشيد روبنشست برخيزم

به صيقل کاريي آيينه ي خود را بيارايم

اگر از ساقيان باشد اميد روز بازاري

به صد شنبه شب آدينه ي خود را بيارايم

نسازم ار چه آه و ناله را بر يکدگر عاشق

به درد نو غم ديرينه ي خود را بيارايم

ز شرم آيينه اي طاوس تا در بال بگذارد

ز داغ دلفروزش سينه ي خود را بيارايم

نشد شيرين ظهوري ناله در کام و زبان تو

به زهر درد او لوزينه ي خود را بيارايم

920

نشد روزي که يک روزي شبستان جنان چينم

که بنشينم همه شب بوسه بر کنج دهان چينم

نشان تا چند بر لب چينم از دندان هوس دارم

که از بس بوسه کاري بر کف پايي نشان چينم

ندارم بيش ازين طاقت نگاهش داده هم رخصت

که زاري هاي زير لب به بالاي زبان چينم

زبان از ديده ي خورشيد بينان تيره تر گردد

فروغ حسرت رخسارش ار در داستان چينم

بهار نخل سرسبزي همان در سايه روياند

به هر برگ نهال آرزو گر صد خزان چينم

ز بنداران نمي يابي کسي پرمايه تر از من

به سوداي تو صد بازار در کنج دکان چينم

به حرفي مي توانم کرد شيرين تلخکامان را

ز شکرها که از نام تو در کام و زبان چينم

چه با مغز درستان کرد راحتهاي غمخواران

شکستي چند از سنگت مگر در استخوان چينم

در آن کو با ظهوري وعده ي شبگرديي دارم

بکوشم خواب بخت خود به چشم پاسبان چينم

921

روشن چراغ حسن که پروانه ي خوديم

آباد گنج عشق که ويرانه ي خوديم

در پيشگاه کس ننشينيم زيردست

بالانشين مسندغمخانه ي خوديم

پر تلخ نيست رشک شکر خواب ديگران

بيداربخت شورش افسانه ي خوديم

بيعانه نقد هر دو جهان در حساب ما

قيمت شمار گوهر يکدانه ي خوديم

در قطرگيست بحر چه اندازه ي حريف

اندازه گير ساغر و پيمانه ي خوديم

کردست عشق چاره ي عقل و علايقش

زنجيرها گسيخته ديوانه ي خوديم

خود را نکرده گم نتوان يافتن ترا

گشتيم آشناي تو بيگانه ي خوديم

بر سعي بخت گشته ظهوري سپند سوز

برتابه تفته ي غم او دانه ي خوديم

922

خوشم که سينه ي پر داغ مهربان دارم

زبان عجز و لب ناله و فغان دارم

فسرده را سفر ملک سوز روزي باد

براي داغ غمش سينه ارمغان دارم

به داغ حسرت او دير کرده ام سودا

هزار جان ودل گرم خون زيان دارم

چنين که خوارتر از خود کسي نمي دانم

مگر عزيزتر از خود کسي گمان دارم

ز شوق گرمروي آه تازيانه شدست

ز پا فتاده ام و برق در عنان دارم

به مايه داري شبگير خواجه ي صبحم

صفاي دل به دکان بل به کاروان دارم

بلند همتي خويش منعمم دارد

يکي ستاره مگر در نه آسمان دارم

زبان گرفت کنار از حديث باغ و بهار

حکايت گل رخسار در ميان دارم

هنوز گر چه به داغم نکرده روي شناس

روم به سجده که پيشاني نشان دارم

فزوني و کمي کوه و کاه از من پرس

که طاقت سبک و حسرت گران دارم

به اين هوس که نثاري مگر برافشانم

به نيم جاني خود يک کنار جان دارم

حديث بوسه که خواهم به خاک پاي تو گفت

به صدهزار عزيزش بر زبان دارم

دهد بلاي جدايي به مرگ پيوندم

اگر نه حال ظهوري ز خود نهان دارم

923

چو نرد داغ تو چينند سينه دار منم

خوشا به باختن خويش خوش قمار منم

سپند راست بر آتش هزار صبر وقرار

قرار يافت که بيصبر و بيقرار منم

به زهر رشک برآميخت دهر شهد وصال

هلاک گشته ي ترياق روزگار منم

کدام غم که نورزيده با دلم عشقي

روم به ناز که معشوق روزگار منم

اگر چه مشتري شورخنده بسيارست

سر نمک چو گشايند دلفگار منم

رهين يافتنم، گم شدن مبارک باد

نمانده هيچ اميدي اميدوار منم

خوش آن شکار که کردست صيد فتراکي

به صيد هر که کمند افگني شکار منم

علم فراخته ي وعده ي خلاف تويي

جگر گداخته ي درد انتظار منم

ز جوش خون بشنوعذر دست وخنجر خويش

تو خوي ز چهره ميفشان که شرمسار منم

به باغ و راغ ظهوري مخوان به سير مرا

که داغها زده سر شعله لاله زار منم

924

ز قيدها شدم آزاد مبتلا که منم

نماند غير تو بيگانه آشنا که منم

جدايي تو نخواهد کشيد چنداني

در آرزوي تو از خود چنين جدا که منم

به مجمعي که شود شوخ چشم جادويت

به سعي معجز غيرت نگه ربا که منم

فتاده کار به تقليد رفتني دارد

صوابديد چنين است بر خطا که منم

مگر ز ديده غباريست گرد راه ترا

ز اهل ديده چه محتاج توتيا که منم

به هجر بهر چه مي خورد جان فريب اميد

خجالتست وفادار بيوفا که منم

به گنج وصل فرو رفت گر چه پاي طلب

هنوز دست به دريوزه ام گدا که منم

نظارگيست ظهوري به چشم ناديدن

شدم زبان خموشي سخن سرا که منم

925

به آب روي نازم روي بر خاک دري دارم

لب خشکي پي دريوزه ي چشم تري دارم

دمادم در شط آب عقل، گرد العطش خيزد

سراب عشق را نازم که هر سو کوثري دارم

شکست توبه خوشتر تا شکست طره ي ساقي

براي روزگار زهد فکر زيوري دارم

سزد در مجلس تفسيده جانان گر شوم حاضر

به مهر داغ او در گرم خوني محضري دارم

زنم لافي ز رشک اين وآن گرديده ام فارغ

ندارد هم خودش باور که گويد ديگري دارم

چسان گنجيده در يک قطره صد درياي بيتابي

به طوفان محبت از دل خود لنگري دارم

در آن مجمع که از نخجير خود گويند صيادان

اگر خواهي تواني گفت صيد لاغري دارم

ز يادم وايه ي خود رفت تا ديدم ظهوري را

زکات وصل اگر بخشي ز خود مسکين تري دارم

926

تلاشم اينکه ز صبر و قرار خويش برآيم

مگر زعهده ي عهد و قرار خويش برآيم

خزان عقل فروريخت جمله برگ و برم را

به باغ عشق در آيم بهار خويش برآيم

چها که بر سرو بر آمدم ز جوشن و مغفر

به دفع خوف وخطر از حصار خويش برآيم

چرا نفس نخورد پيچ و تاب ناله گرانست

به زور درد هم از زير بار خويش برآيم

به موج گريه ي شب، زنگ روي خويش زدودم

مگر که صيقلي روزگار خويش برآيم

اميدها به تو دارم خطا مباد گمانم

نعوذ بالله اگر شرمسار خويش برآيم

ز وعده هاي تو چشمي به راه شوق نهادم

که در حضور تو از انتظار خويش برآيم

خوش آنکه کردن و ناکردنم به کار من آيد

به کار و بار تو از کار و بار خويش برآيم

زتاب باده، گلستان عالمي شده رويت

تني به داغ دهم لاله زار خويش برآيم

در خزانه ي مهر و وفا گشود ظهوري

به صرفه صرف نشد وامدار خويش برآيم

927

پيچ و تاب زلف درهم خورده ايم

گشته خاطر جمع، برهم خورده ايم

صاف عشرت چون نباشد ناگوار

دردي خمخانه ي غم خورده ايم

شکوه اي دارد نفس از همنفس

ديرتر بر ناله زد دم خورده ايم

رنجها برديم اما مي کشيم

ننگ راحت زخم مرهم خورده ايم

سر گشوده کوله بار راز را

سادگي بين گول محرم خورده ايم

از علاج ما علاجي نيستش

رام بايد گشتنش رم خورده ايم

از گزند زهر کي دزديم کام

ما که شهد اهل عالم خورده ايم

بخل لب در حرف خواهش خوش بجاست

گوشمال جود حاتم خورده ايم

در خمار پيشگويي نيستيم

باده ي کم فرصتي کم خورده ايم

وا نمي بايست خورد از روزگار

زد ظهوري سست محکم خورده ايم

928

زبان بگشاد راه ناله افغاني برو بندم

تن مردن کنم تن هر نفس جاني برو بندم

نمي جنبد هواي داستان بوستان تا کي

براي دلگشايي حرف زنداني برو بندم

سنان غمزه اي در زخم بندي کرده استادم

علاج زخم پيکان اينکه پيکاني برو بندم

چرا افسرده باشم از براي خود زنم فالي

چو او از گرم خونان کيست بهتاني برو بندم

مبيناد آن لب آسيب تخيلهاي من ترسم

کزين خاييدن لب زخم دنداني برو بندم

به باغ عشقم از هر بلبلي دانند بلبل تر

گلي خواهم که غوغاي گلستاني برو بندم

دکانها بسته شد يک يک به بازار رفوکاران

روم چاکي به دست آرم گريباني برو بندم

فراموشيست گر عمدا مکن گو ياد من هرگز

ظهوري گر بجدي عذر نسياني برو بندم

929

بزم نشاط از ديگران کنج غمي خوش کرده ام

احياي مردن مي کنم عيسي دمي خوش کرده ام

عشق و جنون بيحدي صبر و شکيب اندکي

در پله ي سنجيدگي بيش و کمي خوش کرده ام

دلخواه زهري خورده ام شهد و شکر را خجلتي

روي نشاط وعيش را زيبا غمي خوش کرده ام

هم درنگاه اولين گفتم نهاني هاي خود

دلخوش کن رسواييم خوش محرمي خوش کرده ام

تسخير وحشت کرده ام در فکر الفت باش گو

مي بايدش رامي شدن آخر رمي خوش کرده ام

تا تحفه ي مويي کنم شکرانه ي آشفتگي

در ريشه هاي جان و دل پيچ وخمي خوش کرده ام

فکر ظهوري کرده ام در گوشه ي وارستگي

از اهل عالم نيستم خوش عالمي خوش کرده ام

930

ز رويش مي سرايم گونه در گلزار مي چينم

ز خويش مي نويسم شعله در طومار مي چينم

نشاط هر دو عالم خرده بيعانگي باشد

چو بر کالاي دکان غمش بازار مي چينم

بلند افتاده دعوي عاقبت از کوي منصوري

سري برمي کنم کرسي به پاي دار مي چينم

به روي کار من هربخيه اي کافتاد برچيدم

به کارم آمد آخر بر لب انکار مي چينم

شگوني ديگر و فالي دگر باشد اسيران را

گشاد کارها را عقده ها در کار مي چينم

برو گو باغبان خود را به طرف باغ و بستان کش

گل خورشيد من در سايه ي ديوار مي چينم

تجلي بر هم افتادست در قربانگه عشقت

ز اهل حيرتم ديدار بر ديدار مي چينم

به مکتبخانه ي درد تو در تعليم شبخيزم

سحر خوان بلبلان را ناله در منقار مي چينم

ز شستن گلستاني گشته بيرون و درون من

به هر سو غنچه ي پيکان گل سوفار مي چينم

شبي روزي شود خوابي گر از افسانه ي رويش

به بيداري همه روز از نظر گلزار مي چينم

به ضبط آمد تغافل تا چه آيد بر سرم آخر

نهاني هاي خود را جمله در اظهار مي چينم

لبي بر چيده ساقي تا دگر بر توبه ام خندد

چه در کام و زبان بيهوده استغفار مي چينم

به راهش گر برآيم خوابگاهي مي نهد بالين

ظهوري کوششي شبگير در ايوار مي چينم

931

گرديده ايم سوز و در اخگر فتاده ايم

رگ گشته ايم و بر دم نشتر فتاده ايم

پژمرده خنده در لب خشک از تف درون

در تازه رويي از مژه ي تر فتاده ايم

ذوقيست با مذاق موافق فتاده زهر

در تلخي از تخيل شکر فتاده ايم

بالين قبول نيست ز گلهاي باغ خلد

از خار کوي عشق به بستر فتاده ايم

با راحت و فراغ خوشي برنيامديم

با هر چه غير محنت و غم درفتاده ايم

از دست رفته کار مجال تلاش نيست

پا چون کنيم بندکه بر سر فتاده ايم

ما را نشست نقش چنين، خضر را چنان

درعرصه ي حيات برابر فتاده ايم

قادر نبود بر دم آبي درين سراب

در فکر اقتدار سکندر فتاده ايم

در کارزار خرقه ظهوري شکفته دل

بيخود به نکهت گل و ساغر فتاده ايم

932

کو شب که ز چشم تر نشستيم

وز موج رخ سحر نشستيم

طشت ار چه به خون ما نهادي

دست از تو ستيزه گر نشستيم

داغت به درون نراند خوناب

داغيم دل وجگر نشستيم

در باز نکرد تازه رويي

تا روي به خاک در نشستيم

مژگان به نثار باد تردست

دريا دريا گهر نشستيم

تاکام به زهر او نيالود

لب از سخن شکر نشستيم

پروانگيش نصيب پاکان

در چشمه ي شعله پر نشستيم

آمد به وداع و گريه سر داد

وز دل هوس سفر نشستيم

در خشکي راحتي ظهوري

رگ از نم نيشتر نشستيم

933

سخنها وقف گفتار تو کرديم

نظرها نذر ديدار تو کرديم

متاع ما همه عجز و نيازست

خريد جنس بازار تو کرديم

نمي آيي برون از عهده ي لطف

قياس جور بسيار تو کرديم

نبود از دوستي دريوزه ي زخم

ز شوق راحت آزار تو کرديم

مروت ساده طورت کرد عمدا

چو خود را خوب در کار تو کرديم

چه ديدنهاي رسوا پيش اغيار

ز خود پنهان به اظهار تو کرديم

نمي گرديد خون توبه پامال

به زور جام سرشار تو کرديم

بيا زاهد به نسرين زار رندان

گذاري بر خسک زار تو کرديم

ظهوري نيستي از تنگ چشمان

دو عالم يک نظروار تو کرديم

934

پيريم و جام مرد فکن برگرفته ايم

وز جبهه توبه بهر شکن برگرفته ايم

از حرف شهد بوسه لب آلوده نيستيم

چشم هوس ز کنج دهن برگرفته ايم

رفت آنکه در خيال رود دست بازيي

از طره پنجه کف ز ذقن برگرفته ايم

بگذاشتيم ديدن و گفتن به ديگران

چشم از نگاه و لب ز سخن برگرفته ايم

همدوشي سبک قدمان راه دل روست

از دوش بار زحمت تن برگرفته ايم

آورده خوش معامله اي هجر در ميان

جان داده ايم و مرگ به تن برگرفته ايم

شايد نگاه را ببرد آب کآستين

از راه گريه ي مژه کن برگرفته ايم

از اشک لاله رنگ حنابنديي کنيم

دل از نگار عهدشکن برگرفته ايم

در غربتي فتاده ظهوري به هرقدم

گر در خيال راه وطن برگرفته ايم

935

رشک را هجر تو درمان گفتم

خويش را باز پشيمان گفتم

باغبان را سر ناسازي بود

خار وخس را گل و ريحان گفتم

فارغ از فکر سرو برگشتم

زخم را مغفر وخفتان گفتم

سخت رويي در گلشن وا کرد

سخن سستي پيمان گفتم

بر لب طعنه زنان بخيه دويد

با رفو حال گريبان گفتم

گر ندارد سر زلفي با غير

اينقدر از چه پريشان گفتم

خويش را ساخته عيد دگران

اينهمه بيهده قربان گفتم

باهمه خيرگي وپرجگري

حرف دوري چه هراسان گفتم

بر ظهوري چه قدر حرف سفر

بود دشوار و چه آسان گفتم

از دل برآمدم به دل وجان فرو روم

شد ياد جمله محو به نسيان فرو روم

در پيچ و تابم از هوس قيمتي دري

گرداب گريه کو که به عمان فرو روم

در روز حشر جرگه ي قربانيان خوشست

خواهم به عيدگاه شهيدان فرو روم

بيطاقتي نهاده سرانگشت من به گاز

از فرق تا به پاي به دندان فرو روم

گاهي به تنگناي چمن بند اگر شوم

در فکر دلگشايي زندان فرو روم

جسم آنچنان سبک که زجان برتر آمدم

درد آنچنان گران که به درمان فرو روم

باغ و بهار گشته ام از روي و موي تو

در رنگ و بوي لاله وريحان فرو روم

سر راست گشته تير غمت مغز جان هدف

دل را دهم دلي و به پيکان فرو روم

باشد همان غبار رهت آبروي من

صد بار اگر به چشمه ي حيوان فرو روم

خورشيد شو ظهوري و از ذره سر برآر

گرديدم آشکار و به پنهان فرو روم

937

بيهوشيم فزوده فغاني برآورم

خاموشيم ربوده زباني برآورم

دارد دلم معامله اي با فراق و وصل

گاهي حساب سود و زياني برآورم

ناچيده اين گل از چمن آرزو مباد

کز درد چهره را به خزاني برآورم

در کين چرخ ناله خدنگي کشيده تاب

از قامت خميده کماني برآورم

سود سبک رود به متاع سبک به جيب

بهر نياز ناز گراني برآورم

بي پرده رازها همه از دل به در فتد

رسوا شدم که آه نهاني برآورم

مهري براي محضر راحت ضرورتست

داغست سينه پوش نشاني برآورم

شکر به بخت شور کنم بخش مصر مصر

گر کام لب ز کنج دهاني برآورم

در داستان رنگ رخت تا برم به کار

هر حرف را به لاله ستاني برآورم

آورد ناز و مي بردت در زمان به پاي

چندانکه در نثار تو جاني برآورم

آلوده تر ز دلق ظهوريست دامنم

از ديده ابر دجله فشاني برآورم

938

چون به يادت شراب پيمايم

نشئه بر شيخ و شاب پيمايم

از جمالت دهم به ذره فروغ

نور بر آفتاب پيمايم

گريه اي در جگر به شور آرم

نمکي بر کباب پيمايم

يافتم گنج عشق آبادي

بر جهان خراب پيمايم

نتوان ديدنش به بيداري

سرمه بر چشم خواب پيمايم

چهره بنمودنش به عهده ي آه

صرصري بر نقاب پيمايم

شرح متن غمم از آن بيشست

که رقم بر کتاب پيمايم

به سخن لب گشود خاموشي

بر سؤالش جواب پيمايم

بايدم آه طره ي تو کشيد

بر نفس پيچ و تاب پيمايم

عشق و پيري خوشست گر حرفي

بر بهار شباب پيمايم

بر ظهوري دويد بيتابي

بر سکون اضطراب پيمايم

939

حرف زنجير سر زلف تو افسانه کنم

خواب آسوده دلان را همه ديوانه کنم

مژه از اشک چه درها که نه در رشته کشيد

به اميدي که به پاي تو مگر دانه کنم

شمع و اين جلوه بر آتش نزند کس خود را

شعله اي هيکل بال و پر پروانه کنم

آشنايي به من اين طور مقرر کردست

که اگر شکوه کنم شکوه ي بيگانه کنم

در برون گردم و از شوق نگنجم در پوست

اي خوش آن روز که در مغز دلش خانه کنم

ديده در گريه ندانسته بخيلي هرگز

دارم اميد که اين کار کريمانه کنم

شب عيدست به مي روزه گشودن دارد

خويش را ماه تهي کرده که پيمانه کنم

مژه در صومعه جاروب کشي کرده بسي

چند روزي بروم خدمت ميخانه کنم

سخن گنج ظهوري زده تا بر گوشم

صد خرابي برم آرايش ويرانه کنم

940

رگي دارم به نشتر بگذرانم

دلي دارم به دلبر بگذرانم

به تحصيل مطالب بر نشينم

برات دل ز دفتر بگذرانم

به پرواز افکنم آيينه ي دل

به آيين سکندر بگذرانم

نمي بايد فروخورد از فرودان

عجب کز چرخ ديگر بگذرانم

کنم دعوي که نيل ودجله خشکند

گواه از ديده ي تر بگذرانم

سجود من پسند آستانست

زاوج آسمان سر بگذرانم

ظفر از من اگر در عرصه ي رزم

به تيغش خود ومغفر بگذرانم

زنم بر آتش غم دامني چند

به تف دل را ز اخگر بگذرانم

فسون دوستي فانوس سازم

چراغ از پيش صرصر بگذرانم

زهي حسرت که هر دم زخم فربه

ز پيش صيد لاغر بگذرانم

چرا افيوني زهرش نگردم

که خلقي را ز شکر بگذرانم

ظهوري دو زخم در دل ز ساقيست

چسان خود را ز کوثر بگذرانم

941

روزي شود روزي که لب از شکر جانان پر کنم

در بوسه آن چاه ذقن از زخم دندان پر کنم

آورده آهم نکهتي گو مغز سنبل دسته کن

در رنگ دارم گريه اي از لاله دامان پر کنم

عشقم معلم ساخته در قلزم بيطاقتي

با اينهمه بي لنگري کشتي زطوفان پر کنم

تا کي به سستي عهد من از موم باشد تکيه خور

جهدي کنم در محکمي پيمان به سندان پر کنم

از سينه ام صندوقه اي ابروکماني ساخته

بر دست بنشينم مگر دل را به پيکان پر کنم

در چيدن بزم هوس چندانکه دل زد دست و پا

بر سر نکردم اين جفا کز فکر سامان پر کنم

از عشق طبعم شد دگر گشتم بهاري در خزان

در گوشه ي غم بشکفم زندان به بستان پر کنم

بيعانه ي جنس وفا نقد دو عالم داده ام

بي رونقي ريزم برون بازار و دکان پر کنم

آب رخ زهد و ورع با خاک کو آميختم

در مجلس مستان کنون جامي به تاوان پر کنم

در مدح ابراهيم شه درياي معني گشته ام

از نکته هاي گوهري گوش سخندان پر کنم

کردي ظهوري را چنين افسانه در نامحرمي

ترسم که شهر و کوي را از راز پنهان پر کنم

942

به درد افتاده ام خاصيت از درمان به در چينم

کشيدم جام زهري تنگ لذت در شکر چينم

ز راه روز نکهت بر بخور شام پيمايم

ز اشک شب طراوت در سمن زار سحر چينم

دل آمد در طپيدن از درون ترسم برون افتد

جگر را لخت لخت آرم شکاف سينه در چينم

به سيل چشم لب خشکان چه نسبت نيل و جيحون را

به جاي قطره کو دريا که بر مژگان تر چينم

جنون چون داغ مي آرد به انداز نثار من

اگر افتد ز فرقم از براي سينه بر چينم

مپرس از من گرانيهاي بار اشتياق خود

اگر با کوه گويم صد شکستن در کمر چينم

بماند ياد حور وخلد در بيرون ز بس تنگي

ز بس ياد تو در خاطر به روي يکدگر چينم

لبم مهرست و چشمم نيز حق روزي کند روزي

که بنشينم نگاه از چشم و حرف از لب به در چينم

ظهوري از ثناي اين وآن قطع سخن اولي

روم کنجي بريدن در زبان لابه گر چينم

943

در بهار از لاله داغ دل به هامون مي برم

مي دهم عرض جنون و عرض مجنون مي برم

ديده را با گريه ديگر شوق صلحي داده است

دجله ي اشکي به جنگ نيل وجيحون مي برم

اهتمام و کوششم بين کز سر خوان قضا

محنت وغم از نصيب خويش افزون مي برم

تحفه ي شوخي که از کينش دلم گرديده خون

صد دل پر حسرت از هر قطره ي خون مي برم

حرف زهرش گفته ام شکر لبم را مي گزد

درد طغيان مي کند گر نام افيون مي برم

بر نتابد عشق بالادست تقديم هوس

مي برم خود را ز بزم وصل و ممنون مي برم

جاني از آهن دلي از سنگ مي بايد مرا

اينهمه خواري به عرفان سخت بيرون مي برم

در نمک پاشيست سود زخميان آن خود نشد

سينه اي در بيعگاه داغ مغبون مي برم

عشق لشکر گيريي بهر ظهوري مي کند

بر سر عقل وخرد روزي شبيخون مي برم

هر کجا بينم نشان پاي ابراهيم شاه

در نثارش گوهر تاج فريدون مي برم

944

شود آلوده گر روز و شب ايام مي شويم

زهي گازر به صاف صبح درد شام مي شويم

نفسها دسته مي بندم شکيب از سينه مي روبم

ز غم خوناب مي سازم ز دل آرام مي شويم

عيار خود گرفتم هم عيار باده نوشانم

ز رخ زردي به اکسير شقايق فام مي شويم

در افتادست از بام بلندي طشت ناموسم

صدا در شهر و کو پيچيده دست از نام مي شويم

به زهري عمر شيرين را برون آوردم از تلخي

شدم از چاشني گيران ز شکر کام مي شويم

چنان بيرحم در صيد افکني کز تيغ بيدادش

به خون صيد وحشي خون صيد رام مي شويم

خوشا رندي که در ميخانه راه خدمتي دارد

زلال خضر مي جويم سبو وجام مي شويم

کشد شوق حرم زمزم ز مژگان ترم بنگر

که حاجي جامه ي احرام و من احرام مي شويم

برون مي آردم ز آلودگي ها عشق هندويي

به عشق صندلش پيشاني اسلام مي شويم

کنم تا گوش قاصد پر لب از گفتن تهي سازم

ولي از گريه مضمون جمله در پيغام مي شويم

ظهوري داغهاي تازه و تر بر جگر چيدم

به موج شعله از دل جوشهاي خام مي شويم

945

ويران تو گرديده ام آباد برآيم

در بند تو افتاده ام آزاد برآيم

از شدت درد تو افغان باد به شدي

کز خويش به همراهي فرياد برآيم

از گرمروي در رهت آبم شده آتش

خاکم عجبي نيست اگر باد برآيم

در عشق تو خواري نرسد جز به عزيزان

غمگين تو ناگشته چسان شاد برآيم

گرديده سبک کوه ز سنگيني عشقم

شيرين تر از آني تو که فرهاد برآيم

روز وشب و شام و سحرم ريخته در هم

گر تفرقه اينست ز اوراد برآيم

با خويشتن آورده ام اين مهر و محبت

شاگردي خود کرده ام استاد برآيم

يک جلوه ي موزون نتواند ز رهم برد

صد بار به گرد گل و شمشاد برآيم

در عشق ملايمترم از موم ظهوري

در عهد شوم صلب به فولاد برآيم

946

قسم راستي به اقوالم

بدلم کو به عشق ابدالم

عشق چندانکه بيش دولت بيش

همه دولت تمام اقبالم

همه اوقات من به عشق پرست

گشته خالي ز روز و شب سالم

آسمان برگرفت اوج و حضيض

از فراز و نشيب احوالم

سبکي داده عرض سنگيني

عرض خروار برده مثقالم

حشمت و جاه فقر اگر اينست

جزيه گيرد ز پرنيان شالم

از غمش چهره کرده ام کاهي

چشم بر راه گريه ي آلم

مشق داغ و الف چرا نکنم

در نظر سر خط خط و خالم

مرغ دامش قفس نمي خواهد

قفس من همان پر و بالم

جان ندادم در اول هجران

گشت بيهوده آخر اهمالم

آگه از حال محرم خويشم

دشمن آگه مباد از حالم

عاقبت پيش مي برم کاري

خوش ظهوري گرفته دنبالم

947

سودا زده بازار ز بازار برآيم

وز سود و زيان کم و بسيار برآيم

تدبير خرد گر چه در آورده به کارم

عشقست مددکار که از کار برآيم

واعظ نگهي مست کن از ديدن ساقي

مپسند که از توبه گنهکار برآيم

خار و خس کويي شدم از بخت بهاري

درخاطرم افتاد که گلزار برآيم

سر تا قدم از غمزه شدم سونش الماس

مرهم شوم از سينه ي افگار برآيم

شايد به در افکندنيي در نظر آيد

گرد دل غارت زده صدبار برآيم

از يار بسازم مگر اين کار به زاري

آن زور ندارم که به اغيار برآيم

از باد سر کوي تو خواهم سرپايي

خاکم به اميدي که هوادار برآيم

بيعانه ي خود دنيي وعقبي نستانم

کو بيع تو کز مبلغ و مقدار برآيم

ريش جگرم تازه نگهدار ظهوري

مگذار که از راحت آزار برآيم

948

در آه و ناله تقصيري نکردم

چه حاصل فکر تأثيري نکردم

به پيري خدمت طفلي ضرورست

به طفلي خدمت پيري نکردم

به زاهد صحبتم گر خوب ننشست

چه بهتر کسب تزويري نکردم

اگر در عقل گرديدم به صد رنگ

ولي در عشق تغييري نکردم

رهي ننهاد يک ره عشق پيشم

که در ايوار شبگيري نکردم

دل پيکان طلب رنجيد از من

تلاشي بر سر تيري نکردم

ز اهل جد و جهدم مي توان خواند

که در تقصير تقصيري نکردم

دريغ از گريه هاي دانه دارم

به پاي خنده زنجيري نکردم

به گنج آباد چون گردد ظهوري

به ويرانيش تعميري نکردم

949

ز خود تمام برآيم مگر تمام برآيم

هزار بار بسوزم مباد خام برآيم

کراست ننگ که ناموس در عوض بستاند

همه به نام برآيند و من ز نام برآيم

زکام من نتراود حديث شکر و شکايت

اگر به کام برآيم وگر زکام برآيم

چها کشيده ام از اهل کين به مهر پناهم

که با وجود تسلط ز انتقام برآيم

به قول عشق عمل مي کنند زمره ي خاصان

به عقل گوش ندارم مباد عام برآيم

غم آنقدر نگرفتست وام خاطر غمگين

که گنجهاي طرب باد و ز وام برآيم

در آب رانده بدينسان که ذوق گريه ي صبحم

عجيب نيست که گاهي ز آه شام برآيم

به گريه هاي حلالم بداد شوق تو رخصت

خوش آن زمان که ازين خنده ي حرام برآيم

به خواجگي چو نشيني فلک به عجز بنالد

که از نيابت خورشيد و مه غلام برآيم

ببر پيام من اي قاصد و به گوشه ي خلوت

سر سخن بگشا تا خود از پيام برآيم

دواي گوش ثناي شهست کلک ظهوري

صدا بلند کنم چرخ را به بام برآيم

950

ز باغ روي تو گل در نگاه مي پيچم

ز چين موي تو سنبل در آه مي پيچم

به زير کوه فراقم چه پرسي از کاهش

به نامه از تن بيتاب کاه مي پيچم

اگر چه شعله ي عفو تو سوخت جرم مرا

به خود چو موي ز تاب گناه مي پيچم

مباد صبح کشد طيلسان شام به روي

ز روز تيره که در سال و ماه مي پيچم

به باغ سينه چه گلهاي ناله دسته کنم

به جاي رشته بر آن تار آه مي پيچم

براي خرمن من تا ذخيره اي باشد

هزار برق رسد در گياه مي پيچم

اگر چه روي ز حرفم به ناز مي پيچد

به عرض حال سخن در نگاه مي پيچم

دهم به پيچ ز گرداب ناف دريا را

چنين که در صفت جود شاه مي پيچم

سخن ز روي تو رو مي دهد ظهوري را

که در حکايت خورشيد و ماه مي پيچم

951

سال نوگشته بيا تا مي پارينه کشيم

خرمي ها چمني ساخته در سينه کشيم

زاهدان را هوس صحبت رندان زده ره

صحبت شنبه مگر بر رخ آدينه کشيم

ديده را حوصله ي مستي ديدار کجاست

باده ي عکس به پيمانه ي آيينه کشيم

سينه بر راحت زخم آفت مرهم به کمين

مهري از داغ مگر بر در گنجينه کشيم

شکر لله که از ارباب محبت شده ايم

خصم ما دوستي از دشمن اگر کينه کشيم

در پس پرده بماند مگر افسرده دلي

داغ يک لخت ضرورست که بر سينه کشيم

مگس خوان هوس گشته ظهوري عيبست

کام در تلخي شيريني لوزينه کشيم

خطبه ي رفعت داراي دکن مي خوانيم

رخت بر ذروه ي اين منبر نه زينه کشيم

952

به سان جغد درين کهنه جا چه جا گيرم

به بال عشق پرم خويش را هما گيرم

نگشت اختر اشکم ازين درخشان تر

به گاه گريه همه خرده بر سها گيرم

نه آن رهست که خود سر نهند پاي در آن

يکي ز گمشدگان کو که رهنما گيرم

رسيد نوبت بيدار بختيم وقتست

که طفل خواب ز شير فسانه وا گيرم

چه غم که جاي گرفتند ديگران در بزم

اميد هست که در خاطر تو جا گيرم

غبار رهگذرت نيست سرمه ي هر چشم

براي ديده ي خورشيد توتيا گيرم

لبت چه کار به دشنام چون مني دارد

مگر به سعي اثر کاري از دعا گيرم

شکيب قوتي از ضعف خويشتن دارد

که با فزوني دردت کم دوا گيرم

ز جوي شعله ي تيغ تو آب کشت منست

هزار برق جهد ريشه ي گيا گيرم

فتاده راه ظهوري به تفته دشت فنا

خوش آنکه جا به لب چشمه ي بقا گيرم

953

چنان ننشسته ام کز کوشش افلاک برخيزم

مگر گرد تو گردد گرد من کز خاک برخيزم

اگر غلطانيم در زخم از مرهم نيالايم

وگر بنشانيم در زهر از ترياک برخيزم

به نزد هر که بيتاب تو ني بيتاب بنشينم

ز پيش هر که غمناک تو ني غمناک برخيزم

به راه شوق در شبگير بر خود طعنه ها دارم

پگه تر گر چه از صبح گريبان چاک برخيزم

بهار آمد به سير باغ ديگر فرش بستانم

چو مي جوش آورد بالا ز زير تاک برخيزم

بهل دخل شکيب وخرج دل گو وا مخوان هرگز

شدم قايل به اسراف خود از امساک برخيزم

به يکبار اينقدر گرمي توقع نيست از آتش

مبادا خامسوز شعله ي خاشاک برخيزم

گر صيدست بس لاغر چه غم زخمست خوش فربه

سري بر کف به انداز خم فتراک برخيزم

ظهوري خوش به زهد خشک کردي توبه آلودم

به مستي زير چشم تر نشينم پاک برخيزم

954

راه تعريف چو بر کوي شراب اندازم

شيخ را زودتر از رند خراب اندازم

قابل تربيتم صاف توانم گرديد

خويش را چندي اگر در مي ناب اندازم

هوسي پخته دل از آه کمندي برساد

رشته هاي نفس خام به تاب اندازم

در ميان دور بلا چون دگران بايد بود

بي حسابست که خود را ز حساب اندازم

شرط کردم که سؤالي نگذارم در لب

ديگران را چو به تشويش جواب اندازم

ساعتي خوش کنم و نايژه ي گريه کشم

وقت شد کشتي افلاک بر آب اندازم

تا چو من مست شود هر چه در آيد به نظر

در نظر نرگس مست تو شراب اندازم

از سر کوي تو معمورترم ساخته عشق

خويشتن را ز براي تو خراب اندازم

ديدن وصل تو اندازه ي بيداري نيست

بهر تسکين دل اين عيش به خواب اندازم

سختي عهد بر آن ساغر پيمان بستم

سستي بخت در آن بند نقاب اندازم

گر ظهوري هوس مرهم لطفي داري

خويش را بر دم شمشير عتاب اندازم

955

درد ورع ز دل به مي ناب شسته ايم

وز جوش داغ سينه به خوناب شسته ايم

افسانه هاي زهر تو گرديده گوش زد

از پرده هاي ديده شکر خواب شسته ايم

بايد زبان پاک براي حديث عشق

هر حرف را به صد نفس ناب شسته ايم

بر آتش جمال مسوزان نقاب ناز

در چشم تر نگه به هزار آب شسته ايم

فرسوده شد ز وعده کتان شکيب وصبر

شبها به اشک شوق چو مهتاب شسته ايم

جوشي نزد به پاي کسي خون ناکسان

بس لاغريم دست ز قصاب شسته ايم

جايي که جفت ابروي او طاق قبله نيست

از موج اشک غم خم محراب شسته ايم

در عشق طرفه واقعه ها ديده رستميم

از خون دل سر و بر سهراب شسته ايم

از بهر دوستکامي خصمان خويشتن

مهر و محبت از دل احباب شسته ايم

تصحيح داد نسخه ي حسن سلوک خويش

در اختلاط صفحه ي آداب شسته ايم

خوني چرا کنيم که اکسير پيشه ايم

تيغ هوس ز کشتن سيماب شسته ايم

کس را به گريه نيست ظهوري توان ما

در زلف تابدار بتان تاب شسته ايم

956

در محبت ذوفنون يک فنم

دشمنم گر دوستي دارد منم

بلبل آوازم به انداز فغان

در هواي طوق قمري گردنم

صبح طرف گلستان ناشسته روي

با طراوتهاي شام گلخنم

واي واي از دمکشان ناله ام

هايهاي از چاوشان شيونم

رشک آب خضر خون زخميان

اينک از هر قطره جاني در تنم

تا گريبان غرق در آلودگي

پاکتر از نيل و جيحون دامنم

کلبه ام دار التجلي از رخش

آفتاب از نايبان روزنم

انتقام نازها خواهم کشيد

صبر کن چندانکه او گردد منم

تخم عشق جمله از انبار من

خوشه چينم ليک صاحب خرمنم

هر چه مي گويم ظهوري کرده ام

گردن من پيشکار گفتنم

957

به خاک افتاده در کويت چو راهم

ز ره ننهم برون پا سر به راهم

که اثبات محبت کرده چون من

براي دعوي خصمان گواهم

درآيم چون به زير بار کوهم

شوم کاهي که بار خلق کاهم

چه کردندي به جانم عافيت ها

نبودندي بلاها گر پناهم

سيه تر گشته چشم سرمه بيزش

مگر افتاده بر روز سياهم

زمويش بيش ازين نکهت نچينند

قسم ريحان و سنبل را به آهم

به چشمم آفتاب از ذره کمتر

نمي گنجد جمالش در نگاهم

به تشبيه رخ عالم فروزش

چه منتهاست بر خورشيد و ماهم

به خون غلطاندم هر روز نازي

پرست از عيد قربان سال و ماهم

ثواب عالمي ريزم در آتش

اگر سوزد سپندي برگناهم

به آزادي چه کارم راست آمد

اسير شوخ چشم کج کلاهم

ظهوري از گلي گشتم بهاري

خزان رنگي ندارد از گياهم

958

گر ماه شدي شمع به کاشانه ي مردم

رو ساختي از گرمي پروانه ي مردم

مجنون به همين معرکه مي بود گر اکنون

ليليش گرفتي پي ديوانه ي مردم

در تربيت چشم ترم شوق چها کرد

از گريه سفيدست سيه خانه ي مردم

از خوشه به هر گوشه دمد خرمن حسرت

در صيدگه وصل تو از دانه ي مردم

دلها همه پيمان به دم تيغ تو بستند

از عمر ابد پر شده پيمانه ي مردم

در بيعگه داغ تمناي تو هر سو

صد توده جگر ريخته بيعانه ي مردم

تا درد شود بيش نگيرم کم درمان

خوابم شده بيدار ز افسانه ي مردم

در شهر ز شبگردي او بر ره مهتاب

چشمي شده هر روزن کاشانه ي مردم

بيگانه ي او هم شوم اينست اگر ذوق

خوشحال ظهوري شده بيگانه ي مردم

959

بسست خواب فسون وفسانه بگذارم

به کار وبار درآيم بهانه بگذارم

تلاش شادي و غم بر سر دل از هر سو

ميانجيي کنم و در ميانه بگذارم

ز گريه ريخته مژگان کجاست خار رهي

که بهر مرغ نگاه آشيانه بگذارم

خوش آنکه پيش درت بسترم چنان افتد

که بالشي ته سر ز آستانه بگذارم

به نام مغز جگر سکه ي گداز زدم

براي سينه ز داغت خزانه بگذارم

به طاعتت که سر و گردني کرم فرماي

که جبهه اي ز تو در سجده خانه بگذارم

مراست خود غم خود پيش از آنکه مي بايد

غم زمانه به اهل زمانه بگذارم

مباد تيره سراغان به داغ پي نبرند

جبين شدست درخشان نشانه بگذارم

چو در خيال به مشاطگي شوم بيخود

ز پنجه در خم آن موي شانه بگذارم

ز جفت ابروي او طاق يافت محرابم

دوگانه اي ز براي يگانه بگذارم

خراب گشته ام از دست دل علاج اينست

که چون برون روم اورا به خانه بگذارم

ز آه و ناله ظهوري دمي که دام نهد

ز دل به صيد غم و درد دانه بگذارم

960

سير گل کرده هوس خار ز ره بردارم

وز سر سرو به اين مژده کله بر دارم

به تماشاي ذقن مي بردم بخت بلند

لغزشي بهر در افتادن چه بر دارم

نازکي هاي کنايت نتراود ز صريح

صرفه ي من که تغافل به نگه بر دارم

تا شوم باج خور نامه سفيدان در حشر

نسخه ي نامه از آن زلف سيه بر دارم

من که باشم که در معذرتم بايد زد

خجلتم باد لب از عذر گنه بر دارم

قبله ابروي تو سازم فلک آرم به نماز

به سجودت کلف از جبهه ي مه بر دارم

مستيم ناب شد از درد خمارم ايمن

بر سر خم روم و صاف ز ته بر دارم

دست کوتاهي ايوار به منزل نرسيد

دوري از راه به شبگير بگه بر دارم

سپر انداخته ام تيغ نمي گردم ليک

به گه حمله ره قلب سپه بر دارم

انتظارم به ره عشوه گران بسکه نشاند

نتوانم که دمي چشم ز ره بر دارم

افسر تارک اقبال ظهوري سازم

کف خاکي اگر ازدرگه شه بر دارم

961

چون به عشقت شراب خورده دلم

درد اگر بوده ناب خورده دلم

در شرابست تهيه ي دگرم

از جگر تا کباب خورده دلم

آري آري به خواب خواهد بود

عشوه ي خورد وخواب خورده دلم

چشم بينا زبان گويا کو

دم رفع حجاب خورده دلم

راز فانوس شمع بي پرواست

سيليي در نقاب خورده دلم

گشته سيراب شعله زار جگر

که به هجر تو آب خورده دلم

صفحه ي سينه ها نگر کز داغ

رقم انتخاب خورده دلم

موجهاي بن آب بس تنکست

غوطه ها در سراب خورده دلم

عاشق طره بودن آسان نيست

چه قدر پيچ و تاب خورده دلم

از ظهوريست مرهم لطفش

زخم تيغ عتاب خورده دلم

962

فروشم تا به مدت از وفا جنس کساد آرم

نشد روزي که سودايي به بازار مراد آرم

گشاد جبهه ام ظاهر گشاد دست ظاهرتر

نيابم داو اگر در نرد جز نقش گشاد آرم

سبکروحي چه پرسي گر نهم ميزان سنجيدن

کنم پا سنگ کوه و کاه را از خود زياد آرم

رسيده محضر بختم به مهر تيره روزانش

ز صبح شور شام ماتم خود را سواد آرم

فروچيدم به کام خويشتن اسباب ناکامي

به ساز و برگ، خود را بر سر ترک مراد آرم

کند تخم هوس چون خوشه و در دل شود خرمن

کنم از شعله خويي ياد و برقي در نهاد آرم

به رخ کف مي کشم از گرد حسرت رفته مي بينم

چو در خاطر ز طرز جلوه دامانش به ياد آرم

نباشد عيب بد عهدي هنر گر عشوه سازان را

براي عهدش از پيمان خود صد اعتماد آرم

خوشا چشمي که بي تقريب هر ساعت فرو گريد

کنم تا ديده را نمناک ماتمها به ياد آرم

مدد باد از غمم عيب گسستن در نفس دارم

ظهوري آه را خواهم به مشق امتداد آرم

963

زيم خوشخوي تا خوشخو بميرم

بدم بايد مگر نيکو بميرم

ز خضرم التماس اين مدد هست

که تشنه بر کنار جو بميرم

مپرس از رنگ و در خونم مغلطان

بميرم از براي او بميرم

سره افتاده خوش سوداي کاکل

جدا از حسرت هر مو بميرم

خيالش گر چه ته کردست زانو

همان سر بر سر زانو بميرم

دم آخر مگردان روي از من

که رو در قبله ي ابرو بميرم

ز خاکم نرگس اعجاز رويد

اگر زان نرگس جادو بميرم

پس از مردن به نقلم نيست حاجت

که کوي اوست در هر کو بميرم

به مرگ خود نمي ميرم ظهوري

هوس دارم براي او بميرم

964

ز دل به صيقل عشق تو رنگ بزدايم

اگر چه عکس تو ننمود نيست بنمايم

نگارخانه ي فغفور افتد از چشمم

به ديدنت نگهي گر گهي بيارايم

به بوسه کاري لبها لبي نکردم ريش

مگر به سجده ي درگه سري بفرسايم

تب نفس، همه ازتاب  حسرت دردست

اميد هست که نبضش به ناله بنمايم

نگاه بهر تماشا نگاه مي دارم

بهشت و حور چه باشد که ديده بگشايم

بلاي عافيت عقل دور از همه کس

به رنج عشق در افتم مگر بياسايم

به من گمان محبت زياد ازين دارد

ضرورتست که در دوستي بيفزايم

به رفتن خس وخاشاک بسته جاروبي

به ديده در ره او خدمتي بفرمايم

به عشق گر چه نداري ز من رحيم تري

مدار چشم که بر خويشتن ببخشايم

علاج درد سر زهد صندل دردست

روم به ميکده پيشانيي بيالايم

قدم نهاد ظهوري به وادي پيمان

هزار باديه در هر قدم بپيمايم

965

جاي در بزم اگر تنگ شود ما برويم

خوارتر زين نتوان گشت بيا تا برويم

خضر را نيست سبکروحي همپايي ما

صرفه ي راه درينست که تنها برويم

گر چه عاليتر از آنست بسي پايه ي درد

در مداوا طلبي تا به مسيحا برويم

بر خود از ذوق بباليم ز ارشاد فنا

پرو بالي برسانيم و به بالا برويم

شيوه ي زهد پس از نشئه ي رندي زيباست

ميکشي ها پس سرکرده به تقوا برويم

گوهر راز تو در سينه ي دريا صدفست

همره گريه ي خود تا دل دريا برويم

نکهت موي تو بيعانه گرفتست ز مغز

اي خوشا سود اگر بر سر سودا برويم

عکسي از خال تو بر مردمک ديده فتاد

در دل اهل نظر تا به سويدا برويم

باشد از وصل اگر رخصت استقبالي

پا نهاده همه جا بر سر فردا برويم

چون ظهوري ز تو بر خويش ز بس باليدم

آنقدر جاي نماندست که از جا برويم

966

گاه خود را به خيال او سازم

باغ گردم ز سمن خو سازم

کعبه در سجده فتد چون سر زلف

قبله ي آن خم ابرو سازم

تا دهم رم ز شکار اندازي

صبر را غيرت آهو سازم

کنم از ناله گزينان درخواست

آنچنان درد که دارو سازم

عشق کو تا ز دو رويي برهم

کار خود با همه يکرو سازم

روي بنماي که بيخود گردم

چند از ديدن خود رو سازم

از جمالت به تجلي سنجي

ماه و خورشيد ترازو سازم

گر کني کوهکن خويشتنم

کوهها هيکل بازو سازم

چون ظهوري ز وفا جويانم

بر رخ از گريه ي غم جو سازم

967@

منکر نيم که عاشق و ديوانه نيستم

شکر خدا که عاقل و فرزانه نيستم

بلبله به ناله نيست ز من صبح خيزتر

در رشک گرم خوني پروانه نيستم

از بيم آنکه ناله تني در دهد به خواب

شبهاي درد گوش بر افسانه نيستم

وصلم به هم وثاقي خود کرده سرفراز

گو هجر در مکوب که در خانه نيستم

کاه هزار خرمن طاقت دهم به باد

وين طرفه تر که صاحب يک دانه نيستم

خودرا ز ترکتاز غمت کرده ام خراب

گر گنج نيست درد تو ويرانه نيستم

نامحرمي کجاست که از محرمان شوم

چون آشنا شوم به تو بيگانه نيستم

پيمان درست تر ز ظهوري نديده ام

با توبه درشکستن پيمانه نيستم

968

بسکه گوشي بر اميد و گفته ي اومي کنم

در جدايي ها به مرگ هر زمان خو مي کنم

زندگاني بي تو دشوارست دور از دشمنان

وصل يا مردن مهم خويش يکرو مي کنم

با غم مجنون چو مي سنجم غم و اندوه خود

حسرت فرهاد پاسنگ ترازو مي کنم

مورم و ماليده ام در پنجه گيري شير را

زيبدم در ضعف اگر دعوي نيرو مي کنم

بر دماغ روزگارم بوي خيري مي خورد

سنبل و نسرين صبح و شام چون بو مي کنم

عشوه ي هم زانويي مسکين ظهوري خورده بود

خنده دارد گريه هاي تا به زانو مي کنم

969

نياز گل چو در آن کو به خار عرض کنم

به وقت خود ز زبان بهار عرض کنم

کمي به وايه رساند هزار بيشي را

اگر حکايت صبر و قرار عرض کنم

نمانده در جگرم آب وز دو ديده ي تر

جواب گريه ي صد چشمه سار عرض کنم

ز شور خنده ي شيرين توقعم اينست

که بر نمک دل و جان فگار عرض کنم

نهند رشته ي زنار را نخ تسبيح

اگر ز خرقه ي خود پود و تار عرض کنم

فراز راه محبت کم از نشيبش نيست

به سالکان سخن چاه و دار عرض کنم

نمي شود که به خرمن نياورم برقش

پس از اجل به گياه مزار عرض کنم

غمش مباد که عريان شود همان بهتر

که در لباس غم روزگار عرض کنم

که رحم بر جگر زخم دوست خواهد کرد

مگر به غمزه ي خنجر گذار عرض کنم

مپرس حال ظهوري بلاست گريه ي زار

نعوذ بالله اگر حال زار عرض کنم

970

از شميم چين مويي در ختن افتاده ام

گشته ام خاشاک کويي در چمن افتاده ام

مهر بت را مغز ديگر داده الحق عشق من

بر درانم پوستش در برهمن افتاده ام

لذت شهد بهشتم در نمي آرد به شور

تلخکام شکر کنج دهن افتاده ام

نيست مجنون تا ستانم باج ضعف ولاغري

کاهش اين و در بلاي کوهکن افتاده ام

شمع گردانيد گرد سر مرا آزاد کرد

بر پرم از ذوق در پاي لگن افتاده ام

قمري از شمشاد مي گويد به آواز بلند

بي بهار خود چو بلبل از سخن افتاده ام

راست مي گويند پنهان رنجشي دارد ز من

چند روزي شد ز چشم خويشتن افتاده ام

خاطرم در زندگي از کار مردن گشته جمع

از غبار خاک کويي در کفن افتاده ام

از تجرد در لباسم حرف بايد زد هنوز

گر چه با عريان تنان هم پيرهن افتاده ام

پيش خواهد رفت کارم در ثناي شهريار

چون ظهوري خوش به دنبال سخن افتاده ام

971

لبم خشکست از سوز جگر بر چشم تر جوشم

به زور شوق از فواره ي مژگان به در جوشم

نمايان تر شود از پرده پوشي عشق و رسوايي

خوشست از پختگان خامي ز خامان پخته تر جوشم

به فصادي چه دستي برده بالا غمزه ي شوخي

ز سر تا پا همه رگ گردم و بر نيشتر جوشم

ز برق حسرتي دودي نزد بر خرمنم خرمن

شد انبار آرزوي خام تا کي بي اثر جوشم

به افسون کرده ام صد ديده پنهان در بن هر مو

که هنگام تماشا بر در و بام نظر جوشم

تف داغ برون و اندرون دستي به هم دادست

نفس هم شعله شد خواهم که خوش در يکدگر جوشم

زهي لذت شدم از چاشني گيران شهد غم

نماندست آن مگس طبعي که ديگر بر شکر جوشم

کرم کردست ساقي در صبوحي باده ي صافي

که چون پرتو ز دردش مي توانم بر سحر جوشم

ز آتشپاره اي گرديده ام خوش پخته در خامي

کند گرمي به من چندانکه کمتر بيشتر جوشم

ظهوري ديده گرديدم سراپا بر ره قاصد

که او گرم خبر گفتن شود من بيخبر جوشم

972

جوشن ناوک خطر ماييم

دل ده زهره و جگر ماييم

تيغ بر خصم مي کشيم ولي

از برايش همان سپر ماييم

آتش کينه چون برافروزيم

گرمي اخگر شرر ماييم

بارورتر ز ما نهالي نيست

همه جا بر دم تبر ماييم

ابر چون تر نباشد از خشکي

صاحب ديده هاي تر ماييم

کس چه داند که جنبش مژه چيست

رگ پر از نوک نيشتر ماييم

همه در نامه شوق مي پيچم

کو کبوتر که بال و پر ماييم

مرکزيم و نقاط مي دانند

که از اين دايره به در ماييم

چه توان کرد حق نمک دادست

شور شيريني شکر ماييم

خامسوزي شدست پروانه

از ظهوري برشته تر ماييم

973

گليم وخار ره عشق در قدم ديديم

نهيم تا قدمي تارک ارم ديديم

بنفشه زار شب از بهر سير آه خوشست

براي گريه سمن زار صبحدم ديديم

ميسرست قدم کردم شقايق زار

سرشک را جگر پاره در قدم ديديم

نظر به ثروت تاراج ديدگان کرديم

غنيم هر چه به ما کرد مغتنم ديديم

به پايمردي افتادگي نيفتاديم

ز چرخ گرچه دو دستي به روي هم ديديم

گشايشي که درو عقده اي نباشد کو

به قبض پر شده بسطي که در کرم ديديم

هنوز صيد کنان در خم جوانانيم

ز بار پيري قامت اگر چه خم ديديم

مرو به دير پي کاوکاو رهبانش

قياس گير و برو شيخ در حرم ديديم

ردا بيار و بپالاي آتش زردشت

که جام بر کف دوران زخاک جم ديديم

فروتري به ظهوري سپرده برتريي

شديم بيش که خودرا به چشم کم ديديم

974

خشکست کشت ناله فغان آب مي کنم

تشنه است زخم سينه سنان آب مي کنم

چندانکه باد مي بردم خاک مي شوم

وز آتش آنقدر که توان آب مي کنم

اشکم که ابر را جگر از رشک سفته ام

آهم که شعله را به دخان آب مي کنم

رسواييم عيار ندارد در آتشم

دل کوره گشته راز نهان آب مي کنم

از پاي سرو و آب روانم گريز نيست

در پاي سرو خويش روان آب مي کنم

مشاطگيش مي کنم و آفتاب را

از تاب خجلت آينه سان آب مي کنم

بر غير تير مي کشد ودر کشاکشم

از زور عجز زور کمان آب مي کنم

شد کهنه زخم ناوکش اما به داغ تو

از بيم چشم زخم نشان آب مي کنم

تا ناله را سبک نکند بي طراوتي

در سينه دردهاي گران آب مي کنم

ميراندم در آب ظهوري به عرض حال

وز تاب شرم کام و زبان آب مي کنم

975

جسمست نقد بوته روان آب مي کنم

در بيغشيست سود زيان آب مي کنم

رنگي مگر دماندم از رخ بهار درد

در سرزمين چهره خزان آب مي کنم

تا ناگواريش نکند تلخ گوش را

شهد سخن به لطف بيان آب مي کنم

زخم سخن بلاست بلاي کسي مباد

در کام تفته تيغ زبان آب مي کنم

طعنم مزن که زخم نمايان نهان خوشست

از بيم زهره ي دگران آب مي کنم

گفتي نمي شود دلم از گريه ي تو نرم

بنشين ببين که سنگ چسان آب مي کنم

دل را که زهر گوشه ي ابرو چشيده است

از ذوق شهد کنج دهان آب مي کنم

تا پيکري ز روح بريزم براي خويش

قالب تهي شدست روان آب مي کنم

رندم کتاب حيله ي شرعيست از برم

نام شراب در رمضان آب مي کنم

در شاهراه شنبه ي مستان مباد گرد

آدينه را به کوي مغان آب مي کنم

دل را عرض نهند ظهوري برو ملرز

از تاب سينه جوهر جان آب مي کنم

976

شراب شوق گر امشب به ذوق دوش کشم

ز بزم چون بروم خويش را به دوش کشم

به عشق گر چه ز منت کشيدنم فارغ

هزار منت از ناصح خموش کشم

چه حلقه ها که نهادست طره بر سر هم

کجاست بخت کز آنها يکي به گوش کشم

ز کنجهاي دهان آرزو درين شورست

که رخت بوسه به سرچشمه هاي نوش کشم

پياله گر چه لبالب دهند و من لبريز

به هوشياري مستي همان به هوش کشم

به طرف باغ مگو بلبل شکسته پرم

قفس به گوشه ي دکان گل فروش کشم

پلاس در بر و سر پنجه ي خشن بازان

که زلف سيمبران حرير پوش کشم

خوش آنکه پايه ي افتادگيش حاصل شد

سپهر سرکشيي گر کند فروش کشم

برم به مدرس تحسين خود ظهوري را

هزار نسخه سخن از سخن نيوش کشم

977

گيرند از کتابم گر حسب حال مردم

خورشيد و مه ز وصفش آيد به فال مردم

خوش عشق گشته رنگين کردست غازه کاري

رخسار آل مردم از اشک آل مردم

دارم بجد که صيدم داد ار چه سر به بازي

صبر مرا به صحرا رعنا غزال مردم

باغي ندارم اما هر دم به بار آرد

بار دلي برايم نازک نهال مردم

مي کرد بخت شورم کاش اين مدد که مي کرد

تلخي وظيفه ي من شکر مقال مردم

شد لوح ساده ي من سرمشق نقش سازان

از بسکه ديده بستم بر خط و خال مردم

فتراک نازنينان هر بار بر نتابد

بردار گو تمنا چشم از دوال مردم

بگذشتم از وصالش در بيع ديگرانست

مشروع نيست ديگر فکر وصال مردم

اميد وصل جان را بندي نهاد بر پا

اي واي اگر نبودي فکر محال مردم

دور از اميدواران محرومي وصيت

مي داد کاش هجران يک دم مجال مردم

بيهوده نکته سازان افتند در زبانها

خود را برون کشيدم از قيل وقال مردم

در کنج غم ظهوري جاروب آه بستم

از سينه پاک رفتم فکر و خيال مردم

978

جيب پيراي سينه در ماييم

پاي بر جاي در به در ماييم

قهقه و هايهاي ساخته جفت

خنده پرداز وگريه گر ماييم

عيب ها را همه گرفته عيار

محک نقد هر هنر ماييم

فرقه اي را که زير تيغ بلا

پاي افشرده اند سر ماييم

دست بر دوش سايه از بس ضعف

کوه اندوه بر کمر ماييم

خار در پاي کنج بي زادي

توشه بر دوش هر سفر ماييم

بر سر خوان مهر مهرويان

کاسه از آش گرمتر ماييم

کم جلا گشته عينک مه ومهر

نظر افروز هر نظر ماييم

تري چشم و خشکي لب هست

کار پرداز بحر و بر ماييم

پنجه ي آز نقش تخته ي پشت

زور بازوي سيم و زر ماييم

گم نمودي به خود ظهوري راه

پيش نه پاي راهبر ماييم

979

آيي به زور بيرون گاه از خيال مردم

بنشيني و بگريي آنگه به حال مردم

روز از شب وصالت دريوزه کرد عيشي

نوروز و عيد آکند در ماه و سال مردم

غير از تو کيست لايق تا با تو عشق بازد

خوي کرده گل زمين را از انفعال مردم

شاه وگدا ز عشقت تشريف بخت در بر

از جامه خانه ي او ديبا و شال مردم

نامردم آنکه هر جا از فقر و فاقه نالد

مهر و محبتت بس مال ومنال مردم

بر پشت گشته چنبر بازوي صبر و طاقت

زلف تو ذوق دارد از گوشمال مردم

در هجر تو حرامست بر خلق زندگاني

خوردند وه چه خونها بادا حلال مردم

بر روي هم فتادي هر سو هزار گفتن

دادي اگر جوابت راه سؤال مردم

بخت کسي نديدي هرگز وبال کوکب

هجرت اگر نگشتي گاهي وبال مردم

بيباک باش و مي باش ترسان که نيست باکي

از جام جم شکستن مشکن سفال مردم

آغوش گرم خوني مگشاي بر جهاني

فرسوده گشت داغت از سينه مال مردم

از جان تفته ي خود غافل مشو ظهوري

زنهار تر نسازي لب از زلال مردم

980

دل را که ريش بود به مرهم نهاده ام

از عيش بر کشيده و در غم نهاده ام

کردست راست پيري من کار طاعتم

در سجده تارکي ز قد خم نهاده ام

گرديده از هواي حرم گريه آتشين

در اشک داغ سينه ي زمزم نهاده ام

اين داغ نيست بر سر هم چيده در جگر

بر آتش نهاني خود دم نهاده ام

يک روز بيش گر چه ز هجران نرفته است

صد ساله مردنست که بر هم نهاده ام

رازم مباد آفت بيگانگان شود

مهر سکوت بر لب محرم نهاده ام

پژمرده گشته غنچه ي دل از سموم غم

از سر هواي خاطر خرم نهاده ام

راحت طلب هميشه خود آزار خود کند

بر زخم از براي چه مرهم نهاده ام

خواهد دميد از دل سختش گياه مهر

تا مغز چاره از مژه بر هم نهاده ام

غيرت به آن توان شده در کندنش چه سست

بنگر بناي عهد چه محکم نهاده ام

دينار و درهم از تو ظهوري برو که من

دل در شکنج طره ي درهم نهاده ام

981

آماده از وصالش عيش و فراغ مردم

شب کرده روز ما را چشم و چراغ مردم

دادست هر نگاهي زان نرگس خماري

خمخانه هاي مستي سر در اياغ مردم

بر سينه نعل و داغم بس لاله و گل من

تا کي نگه چراني در باغ و راغ مردم

اي پندگو شنيدن کردست پشت بر تو

روي سخن بگردان از بي دماغ مردم

خواهد درون رضوان ريحان و سنبلش را

بويي که کاکل او زد بر دماغ مردم

اندازه ي که باشد پا در طلب نهادن

ندهد اگر نشانش تن در سراغ مردم

داد از سياه روزي از شام من چه پرسي

تا صبح ديده هر شب راه چراغ مردم

خورشيد داغ گردد از عيب کم جلايي

آيينه گر بر آرند از جيب داغ مردم

با آنکه ديده ي من گلگشت کرده عمري

هرگز لبم نچيدست يک گل ز باغ مردم

زهرت چرا ظهوري باج از شکر نگيرد

رشک هماي گردد در عشق زاغ مردم

982

رگ ني که به نيشتر بخارم

رفتم به قفا که سر بخارم

در حسرت کحل خاک پايي

تا کي به هوس نظر بخارم

ريشم شده زخم صرفه ي من

هر چند که بيشتر بخارم

از راه تو خار خشک چينم

هرگاه که چشم تر بخارم

بيکاران را همه منم سر

کو فرصت آنکه سر بخارم

ور رام کني غزال خود را

از پنجه ي سيم و زر بخارم

از داغ دهم به زخم ناخن

تا مغز دل و جگر بخارم

پروانه ام از خوشي کنم ضعف

از شعله چو بال و پر بخارم

من شال براز و او قصب پوش

زين نسبت دوش و بر بخارم

خاري کارد اگر ظهوري

مغزش به دم تبر بخارم

983

همتم بين در تمناي وصال افتاده ام

ماهي تفسيده بودم در زلال افتاده ام

سايه ي داغ جنون از فرق عقلم کم مباد

در پناه آفتاب بي زوال افتاده ام

نيست زنجيري که نتوانم به شيري بر دريد

از نگاهي در کمند آن غزال افتاده ام

از ضعيفي ها چه گويم داده عطر طره اي

اينقدر قدرت که در راه شمال افتاده ام

کوک گرديدست با هم خوش ني و طنبور ما

کم جوابست او و من هم کم سؤال افتاده ام

دست و پايي مي زنم در موج خيز عرض حال

در محيط خوي ز تاب انفعال افتاده ام

خامه اي خواهد به نام من رقم زد نامه اي

زانکه در کاهش نمايانتر ز نال افتاده ام

نيست اکنون منتي از پرسشي بر حال من

رشک بر احوال خود دارم ز حال افتاده ام

باد خاکم را ببرد و آتش آبم را بسوخت

خورد بر هم طينتم از اعتدال افتاده ام

چرخ گردان رشته هاي روز و شب بر من تنيد

حيف آزادي به دام ماه و سال افتاده ام

صرصرم در کشتن شمع و چراغ آرزو

آتشم در خرمن مال و منال افتاده ام

صد جهان جان هر زمان آرم ظهوري از کجا

از چه در فکر برآورد وصال افتاده ام

984

مي چشم زهر تو در کام شکر مي دروم

روشنم کرده اي از شام سحر مي دروم

ذره خورشيد شود شعشعه گر پخش کنم

زين فروغي که ز رويت به نظر مي دروم

مي برد خنده به انبار براي لب خشک

خوشه ي اشک که از ديده ي تر مي دروم

مزرع سينه به دهقاني من آبادست

درد مي کارم و از ناله اثر مي دروم

گر چه خارم ز خليدن سپر انداخته است

تيغ مي گردم و در معرکه سر مي دروم

راهها را همه در عشق سپردند به من

از کمينگاه جهان خوف و خطر مي دروم

اي خوش آن چهره که از درد قناعت شده زرد

مي کشم عکس در آيينه و زر مي دروم

آنچنان آه مرا پرتو داغش کردست

شعله ور کز مه و خورشيد شرر مي دروم

مي شود هر طرفي حرف وحکايت خرمن

قاصدان را ز زبان بسکه خبر مي دروم

گريه رنگين تر و سنگين تر ازين مي بايست

کوه را گر چه شقايق ز کمر مي دروم

نخل آهيش ظهوري بنشاند بر جا

ناله اي از چمن سينه اگر مي دروم

985

به کوه ودشت ز شوقت چه زار مي گريم

براي تشنه لبان چشمه سار مي گريم

رساندمي سمنستان اشک گر زين پيش

دلست ريش کنون لاله زار مي گريم

ز هم نمي گسلد زود دانه سرشک

خوشا جنون همه زنجيروار مي گريم

در انتظار سرشک حنايي بودم

رسيده وقت ز شوق نگار مي گريم

ز درد دوري او در ميان نمانده دلي

به نيم چشم زدن يک کنار مي گريم

پرست از گل روي تو پرده پرده  ي چشم

براي خود همه باغ و بهار مي گريم

به زاري عجبي عيد مي شود قربان

چو کشتگان ترا بر مزار مي گريم

اميد آمدنت را به آب خواهم داد

اگر چنين به ره انتظار مي گريم

ز بيم آنکه ظهوري غمي ز مستي ها

دهد به گريه برون هوشيار مي گريم

986

به عشق هيچ رجوعي به اعتبار ندارم

خراب تا نکنم خويش را قرار ندارم

به طنز هر نفسم صاحب اختيار چه گويي

هزار بار شنيدي که اختيار ندارم

چه دولتيست که ناگه ز در چو بخت درآيي

حريف وعده نيم تاب انتظار ندارم

دلم به گريه ي حسرت ز آرزو شده خالي

چه آرزوست که با اشک در کنار ندارم

سر آستين صبا از رخم غبار بروبد

چرا دروغ بنالم که غمگسار ندارم

زياده بايد ازين صرف کرد مهر و محبت

خجل ز بخل خودم شکوه اي ز يار ندارم

به برگ سبزي اگر بهر تحفه حاجتم افتد

ميسرم نشود رنگي از بهار ندارم

گشاد دست و دلم برده ره به خانه ي نردم

کمي نباخته ام طالع قمار ندارم

اگر چه بسته در بزمگاه خاص به رويم

تلافيي شده در بار عام بار ندارم

چه بيدريغ نفس خرج ناله کرد ظهوري

تمام صرف شد اکنون يک آه وار ندارم

987

اي عجب کامکار ناکامم

چه قدر پخته آنقدر خامم

بوسه خواهم کند گزک گيري

مست کردست لبچش جامم

اثري با دعاي پاکان هست

لبش آلوده شد به دشنامم

سخن زهري از زبانم رست

که شکر رست کرد در کامم

باغ گو جيب مي در از رشکم

سينه چاک بت گل اندامم

آفتاب ميان روز که ديد

چشم بر ماه گوشه ي بامم

ترسم از ناز در بروبندد

از لبش گو برون ميا نامم

سازدم چون به عشوه بوسه طلب

مايه ي صد گداست ابرامم

دام گرديده بيم آزادي

بخت افکنده گر چه در دامم

عيب خودکاميم ظهوري بس

هنر من بس اينکه خودکامم

988

وقتست اگر به جيب بقا سر فروکنم

در خلوت دلش کشم و در فروکنم

داروي غم به پره ي دل کرده ام فرو

هست ار نخاله نوبت ديگر فروکنم

خواهم که گريه را ز تفي آورم به جوش

کز تاب اشک شعله به اخگر فرو کنم

با بيرگان معامله اي نيست غمزه را

رگهاي دل تمام به نشتر فروکنم

زين تاب و تب که درشکن نامه چيده ام

خوش شعله ها به بال کبوتر فرو کنم

از من زياد کيست فريد زمانه ام

بر روي مهره ها در ششدر فروکنم

ديدم به در ز خامه رقمهاي ناصواب

جهدي کنم مگر که به دفتر فرو کنم

لذت کشند بر سر من زخم عيب و عار

گر در نبرد فرق به مغفر فروکنم

هر جا که حرف زهر تو از لب دهم به در

لذت ز تاب شرم به شکر فروکنم

عود محبتي که بر آتش نهاد دل

دامان روزگار به محشر فرو کنم

در زير لب به باغ سرايم ز قامتش

بالا دوي به سرو و صنوبر فروکنم

از سر به قطره اي چو ظهوري به در روم

خمخانه بايدم که به ساغر فرو کنم

989

کرده شوق حرم سبک گامم

نيست بر دوش بار احرامم

از غريبي براي صبح وطن

مي فرستد شکفتگي شامم

جوش در پختگي نمي باشد

ذوق دارم که خام وخوش خامم

از لبش فال بوسه تا کي و چند

قرعه غلطي نخورد بر نامم

نتوان صيد اختلاطم کرد

به رميدن مگر کند رامم

بعد نامحرمي صبا مي داشت

گر نمي داشت قرب پيغامم

مي توان با برهمنم سنجيد

نيست کمتر ز کفرش اسلامم

روز در عيش وصل نشمردم

يکي از غمکشان ايامم

بر گزندم سپند مي سوزم

چشم زخمي نصيب آرامم

اين زبان آوري ظهوري چند

تا به کي التزام الزامم

990

از تاب گرم خوني اگر آه بر کشم

جوش هزار لجه به هر قطره در کشم

لختي ز درد خويش نهم گر به دوش کوه

هر لحظه ناله ي دگرش از کمر کشم

غيرت تلاش دارد و صورت پذير نيست

عکس ترا از آينه خواهم به در کشم

عيب دريده چشميم از صد هنر بهست

کردم تلاش اينکه ترا در نظر کشم

برکاينات جرعه فشانم ز آفتاب

جام صبوحيي که به روي سحر کشم

دارم غم نزاکت پاي سگان او

کو خارهاي خشک که در چشم ترکشم

بيچاره بلبلم که ز بيداد خار وخس

خنجر به قصد خويشتن از بال و پر کشم

بازو گشاده در لحد تنگ چون زيم

اي عشق همتي مگر او را به بر کشم

در وصف زهر او چو ظوري سخن کنم

مقصودم اينکه چاشنيي در شکر کشم

991

ز غم مي سوختم وز بيکسي ها داد مي کردم

به دامن آتش خود را همان خود باد مي کردم

اگر گفتم که ترک بيخودي کردم مکن باور

به حرفي خاطر غمخوار خود را شاد مي کردم

به زور شوق نقش شانه بودي پنجه ي طاقت

گرفتم بازويش از آهن و فولاد مي کردم

شکار اين تمنايم که از زخم تو درغلطم

غزالان را اگر نه جملگي صياد مي کردم

مرادي دارم وگنجشک دل را در قفس دارم

اگر گرد تو مي گرداندمش آزادمي کردم

به پاس طاعت مستان اگر مأمور مي بودم

همه صبوحيان را الصبوح اوراد مي کردم

به اشک تلخ پر شد جوي شير از صورت شيرين

سخن در بيستون از حسرت فرهاد مي کردم

به بيداري نمي گرديد اگر افسانه خواب او

به زور ناتواني ناله را فرياد مي کردم

به حکم قرعه آبي مي زند بر آتشم آخر

اگر نه از چه اول خاک خود را باد مي کردم

به حرفي راضيم از داستاني اي خوشا روزي

که مي پرسيد حرف و داستان بنياد مي کردم

مروت نيست با اين دستگاه درد وغم مي شد

ظهوري را به آه وناله اي گر ياد مي کردم

992

ز اهل غم غمي دريوزه دارم

فسون خوانم دمي دريوزه دارم

ز خود بيرون نرفتم در نيامد

نشد رامم رمي دريوزه دارم

توان از کنج چشمم گرد رفتن

ز ابر غم نمي دريوزه دارم

حق آرد راست در فکر سجودم

پي قامت خمي دريوزه دارم

همه بسيارها از هر که خواهد

من آرام کمي دريوزه دارم

به دلهاي سفالين خلق شادند

ز حق جام جمي دريوزه دارم

ز زهرش لذتي در کام چيدم

ز زخمش مرهمي دريوزه دارم

طراوت درگل صبحم نماندست

ز مژگان شبنمي دريوزه دارم

سخن درمحرميت کرده جهدي

نگاه محرمي دريوزه دارم

به غمخواري هلاکم کرد ناصح

اديب بيغمي دريوزه دارم

نشاط جاوداني از ظهوري

بلاي هر دمي دريوزه دارم

993

دامن دل ز کفم رفته چسانش بکشم

نيست در دست عنانم که عنانش بکشم

آمد از پيشگه ديده به کاشانه ي دل

وقت آنست که در خلوت جانش بکشم

پيش رويش که چراغ همه کس روشن ازوست

گر دم از خويش زند شمع زبانش بکشم

گوهر حقه ي پروين به نثار آرد چرخ

هر کجا نقش کف پاي سگانش بکشم

دل مباد از غلط داغ شناسي سوزد

بهتر آنست که در سينه نشانش بکشم

هيچ دردي بتر از درد سبک مغزي نيست

بخت مي نالد اگر خواب گرانش بکشم

شهد هر بوسه به کامم ندواند لذت

دارم اميد که از کنج دهانش بکشم

پنجه ي مهر ووفا را کششي نيست چنان

بازوي سيم و زري کو که کمانش بکشم

کيسه ي سود به سرمايه ي عشق آبادست

خرد آنها که خريدست زيانش بکشم

صرفه ي دل که همان زار و نزارش دارم

رگ گردن بنگر تاب وتوانش بکشم

گشته خوش پير ظهوري وعلاجش اينست

که به تن جاني از آن تازه جوانش بکشم

994

خوش آن قمار که در باختن حريف شوم

به نرد عشق مشرف شوم شريف شوم

توان زلال بقا گشت در گوارايي

ز خويشتن بتراوم مگر لطيف شوم

رسيد مژده ي باليدنم به کاهيدن

غم آمدست به پروردنم ضعيف شوم

ز خويش پيش نخواهم کسي نمي خواهم

که با مسيح به رخش فلک رديف شوم

چه چاره غير سفر بر دلش گران شده ام

مباد در نظر خويش هم خفيف شوم

اگر چه نام مرا از گذار قافيه راند

به هر کجا سخنش بگذرد رديف شوم

حريف تيغ تغافل که مي تواند بود

نعوذ بالله اگر غافل از حريف شوم

شکر لبان به ظهوري ظرافتي دارند

خوشم که ماده ي قابلم ظريف شوم

995

سري در سجده ي هر در ندارم

جز اين در قبله ي ديگر ندارم

به شوق از هر که مي گويي زيادم

به صبر از خود کسي کمتر ندارم

حضيضم گشته اوج از موج اشکم

نگويم طالع از اختر ندارم

چنانم محو در شيريني زهر

که کام تلخي شکر ندارم

به تحصيل غمم درکار دايم

برات عيش در دفتر ندارم

کسان دارند هر کس مرحبا من

که غير از خود کسي ديگر ندارم

نه خاک کوي ونه خشت سر کوي

سر بالين تن بستر ندارم

نشان مستي صافم همين بس

که غير از درد در ساغر ندارم

توانم خويشتن را جوهري گفت

بنازم اشک بي جوهر ندارم

ظهوري را اگر خواهم بسنجم

کسي سنگين تر از سنجر ندارم

996

به پامردي فشارم پا، کند گر خصم بنيادم

بنالد داد از من گر بکاهد جان ز بيدادم

گزيري نيست چشمم را چو صبح از اشکباري ها

که مي ترسم نشيند گر تعطيلي بر اورادم

در ذوق جواني وا نمي شد بر رخم ديگر

اگر خود را به طفلان وقت پيري وا نمي دادم

ترقي کرده خوش ديوانگي در روزگار من

اگر مجنون کنون بودي جنونش يادمي دادم

به آب روي محتاجم ره دريوزه مي پويم

رود هر جا غبار خاک کويش همره بادم

به سهو از خاطرش گر رفته ام بر حال خود گريم

فراموشي اگر عمد است گو هرگز مکن يادم

درين ره سالکان را توشه برداري نمي باشد

نيم من از سبکروحان توکل مي کند زادم

نقيضي دهر مي گيرد سخن بر عکس مي بايد

مبادا غم شود شادي نمي گويم به غم شادم

ز قانونست بيرون زخمه دردم شدتي دارد

که نتواند گرفت از ضعف شد ناله فريادم

به حرف نخل بالايش لب من کي چمن کشتي

کشيدي در زبان قد گر حديث سرو وشمشادم

که خواهد انتظار اينجا کشيدن حيرتي دارم

که عقل وهوش خود را جمله با قاصد فرستادم

ظهوري از چه مي کردي به من تکليف خنديدن

ز راه سيل بنشين يک طرف در گريه افتادم

997

دريوزه ي دشنام ز لب رفتم و رفتم

شرمم ز دعا باد دعا گفتم ورفتم

آن سعي در آوارگيم بود که قاصد

آورد پيام تو نشنفتم و رفتم

تا منفعل از سرزنش خلق نگردي

آنها که کشيدم ز تو بنهفتم ورفتم

اميد که نشنيدنيي نشنوي از کس

ناگفتنيي چند به خود گفتم ورفتم

زلفت به پريشاني من داشت رجوعي

جمع آر دگر طره بر آشفتم و رفتم

چشم ترم از بحر فزون بود به گوهر

از مثقب مژگان همه را سفتم ورفتم

طي ره قربانگه جانها به قدم نيست

بر پهلوي بسمل شدگان خفتم ورفتم

ذوقيست که گردد لحد کس چمن کس

از تازه گلي حيف که نشکفتم ورفتم

يک روز ظهوري ز تو خشنود نبودست

صد معذرت از خويش پذيرفتم و رفتم

998

در جهان جا نيست جز کوي تو بيجا مي روم

وام کردم صد شکيب وناشکيبا مي روم

خامشي در الامان دست از دهان برداشتست

گشته هر مويم زباني خوش به غوغا مي روم

دستها از غم به سر روزم ز بختم تيره تر

حيرتي دارم بپا چون دست بالا مي روم

رفتني اصلا نمي بينم همه برگشتنم

مي روم اما چو آب رو به بالا مي روم

بر اميد گوهر مقصود با لبهاي خشک

سينه بر سيلاب چشم تر به دريا مي روم

بيم ويرانيست شهر و کوي را از گريه ام

آفت خلقي چرا باشم به صحرا مي روم

در ته دندان من نقل سرانگشتان بسست

باده پيما بر حريفان باد پيما مي روم

کاري از من سر نزد هرگز خلاف شرع عشق

غير را خوش باد غيرت داد فتوا مي روم

عشق يک جا محنت فرهاد و مجنون کرده جمع

بر کمر کوه بلا زنجير بر پا مي روم

مايه ورتر از ظهوري مي شمارم خويش را

او به سودا آمد اينجا من ز سودا مي روم

999

از مقيمانم نهان گر آشکارا مي روم

تا کني روزي به سهوم ياد عمدا مي روم

چون نکردي هيچ پروايي به منع رفتنم

من هم از مردن ندارم هيچ پروا مي روم

ازتماشاي تو محرومي نصيب کس مباد

لحظه ي جان کندنم دارد تماشا مي روم

کو دماغ آنکه با همره توانم ساختن

مي گذارم خويش را اينجا وتنها مي روم

مردمک در غوطه خواري گه سري بر مي کند

وه چسان در گريه هاي مرد بالا مي روم

راه مي بينم که پيش آيد مگر برگشتني

ره چو اميدم دراز و من به پهنا مي روم

دستگاهي در محبت زين سفر شد حاصلم

ارمغان عاشقان عشقست هر جا مي روم

مي تواني کرد يا رب چرخ را آهسته گرد

کاش مي شد سال و ماه امروز و فردا مي روم

توشه ي آوارگي بختست بخت کامکار

مي کنم صد سعي در نارفتن اما مي روم

1000

از تير آه مغز ثريا شکافتم

از سيل اشک سينه ي دريا شکافتم

خون مي چکد به خاک وجنون جوش مي زند

از خنجر بلا دل شيدا شکافتم

گشتم به اشک گريه ي مستانه بخيه ريز

خوش عارفانه خرقه ي تقوا شکافتم

غيرت دلم گداخت که پر حسرت تو بود

هر چند آرزوي تمنا شکافتم

حرفي به مغز حرف گدايان عشق نيست

پوچست پوچ قصه ي دارا شکافتم

زور نگاه بين که به هنگامه ي وصال

صد صف نگه ز شوق تماشا شکافتم

شد تا به آب خاک ره جستجوي گل

در سعي بسکه آبله ي پا شکافتم

دشنام آن لبست که از جان لبالبست

گشتم خجل دعاي مسيحا شکافتم

نيل غمش ز ديده ي تر مي رود هنوز

رفتم به مصر خاک زليخا شکافتم

از زهر تيغ هجر ظهوري حکايتي

گفتم به کوه و زهره ي خارا شکافتم

1001

گو شرم تا به کي نفس ملتمس کشم

اي عشق پايه اي که به همت نفس کشم

مردان شکار شير به شمشير مي کنند

طفلانه چند دام تذرو هوس کشم

بر من خيال مير شکاري حرام باد

در صيد باز رشته ز پاي مگس کشم

زين همرهان چوپيش نيفتاد کار بخت

پايي به پايمردي اقبال پس کشم

مستي کجاست کين جگر خامسوز را

پيشش به لذت ثمر تازه رس کشم

چون بلبل اسير فشانم غمي برون

چاک جگر مقابل چاک قفس کشم

بر منقل بلا فکنم لخت لخت دل

بوي کباب در نفس هم نفس کشم

دنبال محملي فکنم ابر گريه را

سيراب ناله اي ز گلوي جرس کشم

چين کن کمند ناله ظهوري به شبروي

تا حلقه اي به گوش غرور عسس کشم

1002

از روي تو دوش درگرفتيم

از پيش چراغ برگرفتيم

آغوش يگانگي گشوديم

خود را و ترا به بر گرفتيم

لب از سخن تو معتبر گشت

حرف همه مختصر گرفتيم

شهد همه حنظلست در کام

تا زهر تو را شکر گرفتيم

رنگيني گريه زور عشقست

نوک مژه در جگر گرفتيم

گلگونه ي روي خنده کرديم

خوني که ز چشم تر گرفتيم

از ما نتوان کناره کردن

خود را ز ميانه برگرفتيم

از پرتو خاطر ظهوري

بس شام که در سحر گرفتيم

1003

بخت اگر داد ما نداد چه غم

ور به ما چرخ چپ فتاد چه غم

خير بيناد دل ز بيتابي

صبر اگر کرد خير باد چه غم

گريه ي تازه زور در کارست

ناله از کار اگر فتاد چه غم

گريه خود خنده مي تواند کرد

خنده را گر به آب داد چه غم

جرأت اشکم از تبسم اوست

قدمي پيش اگر نهاد چه غم

رخصت از داغ يافت سينه ي تنگ

بغلي گر برو گشاد چه غم

ما و من محو گشته در يادش

گر نمي آيمش به ياد چه غم

آب مرگ آتشم فرو ننشاند

رفت خاکم اگر به باد چه غم

دارد آلايشي اگر دامن

پاکيي دارد اعتقاد چه غم

مايه داران زيان نمي بينند

باش گو جنش ما کساد چه غم

گر ظهوري به عقل در بندست

بر جنون دارد اعتماد چه غم

1004

از دم تيغي مگر تن به طپيدن دهيم

سرمه ي حيرت کشيم ديده به ديدن دهيم

از روش جلوه اي آه به راه افکنيم

وز خلش غمزه اي خون به چکيدن دهيم

بند نقابي کشيم تيغ و ترنج آوريم

يوسف يعقوب را کف به بريدن دهيم

فرق نبرديم پيش زخم نگهداشت دست

در پي زانوي حيف لب به گزيدن دهيم

گوشه ي دامان آه ماند ته کوه ضعف

اشک سبک گام را پاي دويدن دهيم

گر چه ندارد کمند کنگر ايوان وصل

ناله ي شبگرد را تار رسيدن دهيم

بهر تماشاي حسن بر ره شاهين عشق

فاخته ي عقل را بال پريدن دهيم

از خس و خار رهي جيب گلستان کنيم

برگ گل و لاله را نوک خليدن دهيم

توبه ي پرهيز را کرده شکستن درست

محضر ناموس را زيب دريدن دهيم

آمده نزديک لب حرف کسي دور نيست

گر بن هر موي را گوش شنيدن دهيم

محمل دل در حرم پاي به دامان کشيد

بختي اميد را سر به چريدن دهيم

بخت ظهوري به سعي دامن دولت گرفت

بازوي اقبال را زور کشيدن دهيم

1005

خوش آن کز غمي راه بر غم ببندم

به حرفي لب حرف همدم ببندم

ره جلوه ي رنج و راحت برآرم

در حلقه ي سور و ماتم ببندم

گدايي کنم خاطر ساده نقشي

وز آن نقش بر خاتم جم ببندم

برون افتم از پرده ي رمز و ايما

گشادي برين راز مبهم ببندم

ز شبخيزي گريه ي تازه زوري

پل موج بر سيل شبنم ببندم

ز سيرابي اشک دامان موجي

به دامان مژگان بي نم ببندم

نيارد زدن تا دم از عشق هر کس

طلسمي بر اين اسم اعظم ببندم

برآنم که از رشته ي آه دل را

چو تعويذ بر بازوي غم ببندم

نباريده بر سينه باران دردي

که گلدسته ي ناله خرم ببندم

نخواهد روا داشت ناموس تيغي

که بر رخم خود ننگ مرهم ببندم

به اين طالع سست دارم تلاشي

که دل را بر آن طره محکم ببندم

تراود اگر راز زخم ظهوري

ز خون دجله بر چشم محرم ببندم

1006

چرخ را خود زير کردم در تلاشي ديگرم

اطلسش را شال نشمارم قماشي ديگرم

پي غلط در بعد رنگي داده کار قرب را

هر زمان نزديکتر از دور باشي ديگرم

صرفه اي در احتياط پيش بيني مي کنم

گشته ام ديوانه در عقل معاشي ديگرم

ابر نيساني کجا وچشم گريانم کجا

او گهر بارد اگر من لعل پاشي ديگرم

کو جراحت دوست تا اکسير ناسوري برد

زد غمي در سينه ناخن در خراشي ديگرم

کاسه در پاي سبوي خويش از خم مي نهم

با حريفان گر ز يک خاکم ز داشي ديگرم

در تراش اهل طمع خوش دلخراش افتاده اند

مي کنم هموار خود را در تراشي ديگرم

کاسه ي خورشيد ليسيدن نمي آيد ز من

گو فلک مي پز ز کين هر روز آشي ديگرم

کرده ام خود را ظهوري بنده ي درگاه شاه

چرخ را در سربلندي خواجه تاشي ديگرم

1007

خوش آنکه آينه ي ديده در جلا بکشم

هزار دل همه بر عشق رونما بکشم

بقاي خضر همان مرگ در قفا دارد

مگر که رخت به سرچشمه ي فنا بکشم

به جغد بايد اگر منصب شرف دادن

به فر عشق همايوني از هما بکشم

کنم ز سوختگان وام صد نفس هر دم

که آه زلف درازي به مدعا بکشم

اگر چه کرده شکوه رياضتم کاهي

فشرده جاذبه پايي که کهربا بکشم

به هر کجا که شنيدن سري به خواب نهد

فسانه از لب بيگانه آشنا بکشم

به هم برآمده ي درد طينتم وقتست

که صاف درد به پيمانه ي هوا بکشم

حديث لاله کند پيش عارضت سوسن

زبان هرزه دراييش از قفا بکشم

چو در کمين شميمست حق کند کاري

که انتقام مشام خود از صبا بکشم

قرارداد دل اينست مشورت کردم

حريف ترک وفا نيستم جفا بکشم

ارادتيم ظهوري به زهدسازان نيست

به گوش حلقه ي رندان پارسا بکشم

1008

دوش خوش شکوه رانيي کردم

خويش را ترجمانيي کردم

پهلويي کردم از وصال تهي

پر دلم پهلوانيي کردم

بر سخنهاي زير بود زبان

زير لب ريزه خوانيي کردم

هندو و اشتلم کسي نشنيد

خجلم ترکمانيي کردم

تا دگر راه عذر آب زنم

از جبين خوي فشانيي کردم

چهره از رشک زعفراني بود

گريه ي ارغوانيي کردم

توسن آه داشت جولاني

به نفس همعنانيي کردم

گشت گسترده کرد خوان جگر

داغ را ميزبانيي کردم

لب خود را ز حسرت لعلي

به گزيدن نشانيي کردم

تا ظهوري ز سر گرفتم عشق

روز پيري جوانيي کردم

1009

از پستي هراس فنا برتر آمديم

رفعت مپرس ز اوج بقا برتر آمديم

با اهل عشق آنچه سزد عشق مي کند

شد عيبها هنر به سزا برتر آمديم

خوش بوسه ها به کام بر اين آستان زديم

از آسمان به پشت دوتا برتر آمديم

درخارزار نغمه ي گلزار مي زنيم

از بلبلان به برگ ونوا برتر آمديم

ني چشم بر نگه نه زبان بر سخن دود

از خويشتن به شرم وحيا برتر آمديم

ايام گو به طاقت بيطاقتان بناز

باز آمد از جفا به وفا برتر آمديم

کي زير بار منت مرهم کشيم زخم

ما کز دوا به ترک دوا برتر آمديم

عنقا شديم تا نشود سايه بار کس

عشقست سايه ور ز هما برتر آمديم

خاطر نداشت وسعت يک ياد بيشتر

از ديگران به تنگي جا برتر آمديم

دانستن طريق و منازل توقفست

گشتيم گم ز راهنما برتر آمديم

نگرفته است عشق ظهوري عيار تو

زآهن فروتري ز طلا برتر آمديم

1010

سود آوردم از سفر گويم

نخل پروردم از ثمر گويم

دم مشاطگي برآوردم

عيب را زيور هنر گويم

سرمه ي شب به چشم روز کشم

شام را غيرت سحر گويم

از شهيدان سرسري باشم

قصه ي سر اگر به سر گويم

کيست در بحر و بر قرينه ي من

از لب خشک و چشم تر گويم

حنظل هجر چاشني کردم

بعد از اين زهر را شکر گويم

طاقت کوه را به خواب کنم

اگر افسانه ي کمر گويم

مي زند نيش بر سخن نگهش

هر نفس را رگ دگر گويم

در نبرد خدنگ دلدوزش

جگر پاره را سپر گويم

بايدم گفت حرف دامن او

اگر از پاکي نظر گويم

گشته لبريز جام راز مباد

خبري چند بيخبر گويم

نتوانم کم از ظهوري بود

گر چه بيقدرم اينقدر گويم

1011

کو مشتري که قفل دکان برگرفته ايم

سودست سود را به زيان برگرفته ايم

نشنيده ناشنيدنيي هيچکس ز ما

از غير حرف عشق زبان برگرفته ايم

روز ملال تا بکشي کرده تير آه

از قامت خميده کمان برگرفته ايم

تا در رکاب رخش طلب پا نهاده ايم

از دست اختيار عنان بر گرفته ايم

کاري دگر به گفتن وديدن نمانده است

چشم از نگاه ولب ز بيان برگرفته ايم

در چشم اعتبار بزرگست هر چه هست

کاه سبک به کوه گران برگرفته ايم

هنگام ديدنست بلي حايلي نماند

سد نگاه هم ز ميان برگرفته ايم

گرديده داغها همه در يکدگر نهان

يک لخت گشته سينه نشان برگرفته ايم

خود را ز بيم زخم ظهوري مکن خموش

بخروش اثر ز آه وفغان برگرفته ايم

1012

به نامم ننگ را درعشقبازي نام مي دانم

به کامم نامرادي را مراد و کام مي دانم

شدم روشن نگيرد رنگ شب آيينه ي روزم

بياض صبح را عکس سواد شام مي دانم

گدايان در ميخانه را زيبد شهنشاهي

کلاه حشمت جم را حباب جام مي دانم

مراد هيچ عاشق بر نيايد جز به بيصبري

اگر رم کرده جرم طاقت و آرام مي دانم

نمي بايست در بال ملائک شعله سردادن

چه حد من که سوزم آتشت را خام مي دانم

حديث نيش سر کن مي خلد افسانه ي نوشم

به خواري کرده ام عادت دعا دشنام مي دانم

کند پامردي آشوب هرگه گردش چشمي

يکي از دستياران گردش ايام مي دانم

همان در اولي گر ره به آخر مي بري صد ره

قدم بر خويش نه آغاز را انجام مي دانم

ظهوري عيش صاف و سينه ي صاف و دل صافت

همه ازهمت رندان درد آشام مي دانم

1013

شمعي نگشت گلبن کاشانه سوختيم

با آنکه بلبليم چو پروانه سوختيم

کردست حق برازش ديوانگي کرم

بر خود سپند از دل فرزانه سوختيم

مجنون به دود آه سيه کرد خيمه اي

بالا گرفته آتش ما خانه سوختيم

کم شعله است آتش هندو زنانه است

آتش چه تيز بود وچه مردانه سوختيم

خاکسترش چه سرمه ي بيداريي شدست

خواب فسونگران که به افسانه سوختيم

کشتي فتيله ي پرده فانوس کاشکي

از شعله داغ بر دل پروانه سوختيم

برعاشق آشنايي افسرده مشکلست

از گرم اختلاطي بيگانه سوختيم

نقدي به نسيه کاري اميد زنده ايم

در آرزوي گنج به ويرانه سوختيم

گرديد مست عجز ظهوري ز ساقيان

عجب ورع به آتش ميخانه سوختيم

1014

با ما نساخت ساقي ميخانه سوختيم

اين معجز خمار که مستانه سوختيم

مي خواستيم خرمن بيحاصلي نهيم

دهقان شديم و از تف دل دانه سوختيم

اول گمان پختگيي گر چه داشتيم

آخر ز شرم خامي پروانه سوختيم

از بخت خفته تا نکند کس شکايتي

خواب جهان به آتش افسانه سوختيم

درد دلست اينکه به تارک شدست موي

غمخوار را به کف ز نفس شانه سوختيم

شد گريه آتشين خبر ديده ها مپرس

بيخانمان نگه که نگه خانه سوختيم

زنجير ساخت بهر خود از اشک دانه وار

از تاب رشک گريه ي ديوانه سوختيم

از پي غلط مباد ظهوري به در روي

اين حرف آشناست که بيگانه سوختيم

1015

اشک رنگين گشته هر سو سيل خون سر داده ام

قطره ام دريا ز ابر ديده چون سر داده ام

شعله ي آهست و موج گريه بر هم ريخته

آتش و آب از درون و از برون سر داده ام

پيش بندي از براي گريه ام بيفايده است

چون به بالا سيل بر گردد کنون سر داده ام

مرهم از زخم جگر رنديده ام آسوده ام

نيش کمتر مي خورم مار فسون سرداده ام

چوب گل از کف بنه زنجير آهن بر مگير

برده ام خود را به صحراي جنون سر داده ام

ديده بودي آن همه سر در هوايي هاي دل

در چه بخت نگونش سرنگون سر داده ام

برکند کار طپيدن بعد ازين رنگ دگر

نيم بسمل کرده دل را و به خون سر داده ام

شاهباز من که عنقا را نداند پشه اي

در شکارش باشه ي بخت زبون سر داده ام

مرغ روح کوهکن در خلد پروازي نداشت

از بهشتش برده ام در بيستون سر داده ام

از گريبان تو در پيراهن صبر و سکون

هر سحر چاکي به انداز شگون سر داده ام

زار مي نالد ظهوري باز در زندان عقل

سخت بيدردست صد بارش فزون سر داده ام

1016

خويشتن را در تمناي وصال انداختيم

اضطراب آسوده ماهي در زلال انداختيم

گو شرف دريوزه کن در کوچه ي ما آفتاب

راه سير کوکب از کوي وبال انداختيم

رشک جان گرديد تن در سير گلزار اميد

از لطافت دست بر دوش خيال انداختيم

کرد بر تارک هماي بخت بال افشانيي

شاهباز دل به دام خط وخال انداختيم

چين زلفي نافه اي بر جيب بخت ما گشود

صد شمامه در گريبان شمال انداختيم

شرح پهناي محبت در ميان آورد دل

سينه را در تنگناي انفعال انداختيم

زير دست خود ظهوري داد جاي خود قرار

صدر را در غيرت صف نعال انداختيم

1017

خوش آن کز پردليها دل ز پيکان برنگردانم

به جنگ خود روم خود را ز ميدان برنگردانم

شود داغ اندرون سينه از حسرت برون آيد

کنم دستي روان چاک از گريبان برنگردانم

ز درد مايه داري دستگاهي حاصلم گردد

که از لبها برات آه و افغان برنگردانم

محيط گريه موج هايهايي برنمي تابد

بشورانم جگر وز ديده طوفان برنگردانم

ره شوريده مغزان مي روم شايد به دست آيد

دل جمعي که از زلف پريشان برنگردانم

از آن افتادگانم بر سر ميدان جولاني

که گوي سر ز فکر زخم چوگان برنگردانم

نهم جيب فلک از شعله در سرپنجه ي آفت

اگر از آتش خود باد دامان برنگردانم

مباد از سير گلزار حريمي مغز من نسرين

اگر بي سنبلي نکهت ز ريحان برنگردانم

بت من مي زند راه حرم کو دشت پيمايي

که در هر نيم گامش صد بيابان برنگردانم

نگشتم زخمي تيغي که از مرهم نپرهيزم

ندارم ناله ي دردي که درمان برنگردانم

دهان قاصدان کي مهر ماند از حديث من

اگر در نامه ها مضمون عنوان برنگردانم

ظهوري خون به جوش افکن ضرورست آنقدر گرمي

که از افسردگي آهت به تاوان برنگردانم

1018

چو خشک لب ز غمت چشم تر بگردانم

ز اشک بر مژه لخت جگر بگردانم

سمندرم مددم کرده شعله ي طالع

به شعله اي که بر آن بال و پر بگردانم

سرم به پا نزند از غرور و من در عجز

که دست گرد کمر چون کمر بگردانم

ز حور چند به مشاطگي رود واعظ

اگر به ديده در آيد نظر بگردانم

چو بگسلد به نثار تو عقد گريه ي من

سرشک رشک به چشم گهر بگردانم

به کام تلخ سخن بر لب بتان دارم

ز شرم زهر تو نام شکر بگردانم

به جستجوي تو پامزدم اين سبکروحي

که خويش را چو صبا در به در بگردانم

ز مرغ بسملم افتاده اين هوس در سر

که زير تيغ تو خود را به سر بگردانم

به درد عافيت اي دل نمي تواني ساخت

ز ناله ي تو بلاي اثر بگردانم

به گريه ي دل شب گر نه زنگ دل شويم

ز سينه راه صفاي سحر بگردانم

هزار تيغ خطر در نيام هر عملست

درين مخاطره نيت مگر بگردانم

بر آتشي که ظهوري ز پرتوش سوزد

صد آفتاب به جاي شرر بگردانم

1019

دلم پرست دگر گريه برنگردانم

به شيشه ريزه جگر ريش تر نگردانم

به جلوه گاه توگر کوه بر سرم گردد

رخ از تفرج تاب کمر نگردانم

چه زهرها که ز کام هوس به جام کنم

اگر به بوسه لبي در شکر نگردانم

به پرتوي ندرخشيد اختر طالع

که از رخ تو شبي در سحر نگردانم

دلم ز وعده ي راحت بر آتشي ننشست

که داغهاي ترا در جگر نگردانم

نفس زدم نشود حرف دنيي وعقبي

زبان به هر سخن مختصر نگردانم

به جنبش مژه سفتي دل ظهوري را

چگونه در رگ جان نيشتر نگردانم

1020

نفس گداخت دگر آه بر نگردانم

به سينه اين تف جانکاه برنگردانم

چنان به کنج نيم از تو کز در خلوت

گر آفتاب وگر ماه برنگردانم

نگاه آيد و از تاب صد هوس سوزد

اگر به حسرتش از راه برنگردانم

گداي در به درم ليک دارم اين اقبال

که خاطر از هوس شاه برنگردانم

دويده ديده به تاراج گريه حکم اينست

که سيل اشک ز بنگاه برنگردانم

فتاده در دهن عام قصه ي خاصان

حکايت از لب افواه برنگردانم

کنم نصيحت ناصح زکات بينايي

خطاست کور گر از چاه بر نگردانم

خوشست رغبت احرام کعبه ي دل را

ز راه دير به اکراه برنگردانم

ز راه بيخبران آه گر ظهوري را

به کوشش دل آگاه برنگردانم

1021

طي نشد راه حرم خود را به پرواز افکنيم

با جرس در ناله آوازي بر آواز افکنيم

در تلاش محرمي طبع صبا بايد گرفت

پرده شايد از جمال شاهد راز افکنيم

پيش مي بايد فتاد از خويش در راه طلب

خويش را ماهر زمان صد ساله ره باز افکنيم

معنيي دارد صفير طايران صبح خوان

خواب غفلت تا به کي گوشي برآواز افکنيم

مي توان سر پنجه ي قدرت به زور عجز تافت

عشق چون صياد شد گنجشک بر باز افکنيم

بسته ي شيخان شياديم جاي طنز نيست

درتلافي مهر بر خوبان طناز افکنيم

در نثار گونه اي ياقوت تر بايد فشاند

گريه اي در چشم خون پالا به پرواز افکنيم

دل به پيکان نسبتي دارد بيا تا خويش را

بر سر راه نگاه ناوک انداز افکنيم

راز عريان مي شود بر روي شرح داستان

پرده ي رمزي به دفع چشم غماز افکنيم

زد ظهوري در دکن شيرازه بر ديوان مدح

بهر ديوان غزل خود را به شيراز افکنيم

1022

خوشا رحم مسلماني مسلمانان مسلمانم

نمي پرسيد عشق بت چه مي خواهد ز ايمانم

نگاه صد زبان دامان به قصد قاصدي بر زد

به رسوايي پيامي مي فرستد راز پنهانم

به سوي ديو اگر بينم شود رشک پري نازم

به زيبايي که در کنج تخيل کرده حيرانم

دل مورست صحن باغ و بستان وه چه مي گردم

اگر مي داشت بختي از گشايش قفل زندانم

دواند هر طرف موج سرابم العطش گويان

چه مي گويي به اين سرگشتگي خضر بيابانم

نيم در آتش مرهم بنازم سينه ي خود را

به دامان داغ گو مي ريز گردون در گريبانم

چو در بزم تخيل شمع اقبالم شود روشن

طپد پروانه سان خورشيد بر خاک شبستانم

چه دشوارست ضبط ناله ي بي اختيار آري

کشد از بيم بيدردان زبان در کام افغانم

سر آوارگي دارم ظهوري از سر کويي

دريغا گر نبودي در ته صد کوه دامانم

1023

نزديک شد ز طوق جنون سر برآورم

خودر ا به عقل از همه کس بر سر آورم

گرمم دگر چنانکه ندزدم اگر نفس

بهر سمندر آفت بال و پر آورم

ناصح مگير معرکه بر من اميد هست

کين شور را به معرکه ي محشر آورم

مژگان زکات نوک سنان مي کند برون

رفتم که زخمهاي درون برتر آورم

ترسم ازين غرور که آن صيد پيشه راست

اميد را ز صيدگهش لاغر آورم

افکنده عشق سايه به فرقم عجيب نيست

گر مهر را به خيمه ي نيلوفر آورم

گرديده نيم پخت هوسهاي خام حيف

خوني دگر نمانده که جوشي برآورم

بهر نثار وصل ظهوري خدا کند

کز درج ديده دامن گوهر برآورم

1024

غمي را چو جان در بر آورده ام

طرب را چها بر سر آورده ام

ز افتادگان جهان خويش را

به افتادگي بر سر آورده ام

براي گل بوستان جگر

نم چشمه ي خنجر آورده ام

ز اشکي که بر شعله دامن کشد

تف سينه ي اخگر آورده ام

چرا واخورد حسرتم از هوس

هوس را به حسرت برآورده ام

نهم تا به سرپنجه ي آفتاب

گريبان نيلوفر آورده ام

به قربانگه ناز قصاب خويش

غم پهلوي لاغر آورده ام

برون کرده ام صد تمنا ز دل

که يک حسرتش را برآورده ام

ظهوري چه پرسي چه آورده اي

لب خشک و چشم تر آورده ام

1025

آن زهره کو که ناله ي زاري برآورم

وز گريه چهره را ز غباري برآورم

ترسم کند خراب تمناي راحتش

بر گرد دل ز داغ حصاري برآورم

چون سر کنم حديث تو در باغ و بوستان

از هر نهال تازه بهاري برآورم

تا گيرم از شکيب جهانگرد خود سراغ

هر لحظه دل به گرد دياري برآورم

خواهم به زور گريه ز مغز دل و جگر

لختي حنا به عشق نگاري برآورم

اي شيخ در مذمت زنار بر مپيچ

گر خواهي از رداي تو تاري برآورم

آبي ز جوي گريه ظهوري گر آورد

از نخل خنده برگي و باري برآورم

1026

حال خود را چو سر زلف به هم بر زده ايم

بر رگ صبر ز نوک مژه نشتر زده ايم

بهر خواب اجل از آرزوي قد کسي

قرعه بر سايه ي شمشاد وصنوبر زده ايم

هر زمان حسرت اگر بر رخ ما بسته دري

به سر انگشت تمنا در ديگر زده ايم

چه نويسند جگر سوختگان نامه ي ماست

شعله ي آه که در بال کبوتر زده ايم

آن چراغيم که از تقويت داغ درون

سيلي عربده بر چهره ي صرصر زده ايم

سرخوشي جرعه کش ساغر و پيمانه ي ماست

باده ي دوستي ساقي کوثر زده ايم

عطر ريحان بهشت از تو ظهوري خوش باش

رو که ما بر هوس زلف معنبر زده ايم

1027

دانه اشک لاله فام آورده ام

تا تذرو غم به دام آورده ام

يک جهان جان بهر فرش رهگذر

بر سر کوي خرام آورده ام

تا رهم از تيره روزيهاي زهد

پرتو خورشيد جام آورده ام

شعله گو بر آتش سودا بجوش

آرزويي چند خام آورده ام

بر سر راه شميم کاکلي

صد مشام از هر مشام آورده ام

خار کويش را اگر افتد قبول

از بهارستان سلام آورده ام

درحريم او صبا را راه نيست

خود براي خود پيام آورده ام

رحم صاحب خانه در خواهد گشود

خويش را تا پاي بام آورده ام

چون ظهوري مشق خواري مي کنم

رو به کسب احترام آورده ام

1028

ساقي وساغر شراب خوديم

ذره او و آفتاب خوديم

خاک گشتيم پيش درگاهي

عرش قدر و فلک جناب خوديم

خويش را ساختيم ازو معمور

بعد ازين عاشق خراب خوديم

دزد غفلت ز ما نبندد طرف

پاسبان سراي خواب خوديم

گريه ي شور لذتي دارد

نمک سينه ي کباب خوديم

خون به مستي مگر برآرد جوش

روز وشب گرم اجتناب خوديم

با ظهوري حريف جام شديم

اينچنين مست از شراب خوديم

1029

پي عرض تمنا قدرت تقرير مي خواهم

خرابم کرده زور آرزو تعمير مي خواهم

براي عبرت ناصح سر صبر وتحمل را

به تيغ غمزه اي در گردن تدبير مي خواهم

جنون خويش را نازم که بهر گردن سودا

ز چين زلف رعنا گردنان زنجير مي خواهم

به خواب امشب لبم هر لحظه بر تنگ شکر مي زد

تو اي حسرت مزن دم از هوس تعبير مي خواهم

به منزل کي رسد سالک رفيق ار نيست بيداري

ز شوقش خواب را تا صبح در شبگير مي خواهم

مبادا چشم زخم افتد شب بيطاقتي بر من

چراغ عجز را بي پرتو تأثير مي خواهم

به اين دست گريبان در ظهوري تا به کي سازم

خدا را جستجوي دست دامنگير مي خواهم

1030

سر خويش را خاک کو کرده ايم

بلي سروري آرزو کرده ايم

لب از تلخي شهد آمد به جوش

به شيريني زهر خو کرده ايم

مکن ناصحا جيب ما را پسند

که بهر دريدن رفو کرده ايم

به باغ طرب نيست يک نغمه سنج

ز بس در غمش هاي وهو کرده ايم

ندارد دگر هجر رنگي به ما

گل گلشن وصل بو کرده ايم

ازين غم که ناخن زند در دلي

جگر را به دندان فرو کرده ايم

ز هم نگسلد نغمه ي بزم ما

لب و ناله را روبرو کرده ايم

ظهوري تو در لب گره کن فغان

که ما گريه حل در گلو کرده ايم

1031

از لبت چون رسد شراب به کام

به تخيل فلک مکد لب جام

بر دل کس غبار نگذارد

دامن افشاني تو گاه خرام

چون دلم پر شود ز بيدادت

لب گشايم به شکوه ي ايام

چند از جان و دل برآري دود

صبح بر رخ کشيده پرده ي شام

دانه هاي سرشک آخر شد

طاير کام را نکردم رام

ره گلزار وصل مي پرسي

اي دل اول علاج رنج زکام

شوخ زاهد نماي من گيرد

برهمن را به تهمت اسلام

جان فدايت بگو بگو قاصد

وصل مي بارد از اداي پيام

احتياج مرا به صبر ببين

کز ظهوري شکيب خواهم وام

1032

بر خود در بلاي محبت گشوده ايم

کم کرده ايم از تن ودر جان فزوده ايم

افزوده ايم عزت وخواري به دشت هجر

در بزم وصل زحمت راحت نبوده ايم

داريم گرد خدمت بتخانه بر جبين

در کعبه گر جبين اطاعت نسوده ايم

رنديم وپارسا و گداييم و پادشاه

خود را به هر کسي به طريقي نموده ايم

از خنده لب به هم نرسانيده زخم ما

زان بوسه ها که از دم تيغي ربوده ايم

گو جعد حور نکهت خود را نگاهدار

بر جيب بخت نافه ي زلفي گشوده ايم

ماهي طبيعتيم وسمندر مزاج هم

خود را در آب وآتش غم آزموده ايم

اميد گرم گشته در آيين شهر دل

دوش از زبان خويش خبرها شنوده ايم

در ديدن مراد ظهوري حجاب نيست

زنگ خودي ز آينه ي خود زدوده ايم

1033

تا سينه را به داغ غم او گذاشتيم

عيش وفراغ را همه يک سو گذاشتيم

کرديم سعيها و نيامد به جاي خويش

سر را به همنشيني زانو گذاشتيم

طوفان آه ما دو جهان را به باد داد

از بس ادب نقاب برآن رو گذاشتيم

خون مي چکد ز تيغ خطر در جهان عيش

دل را به اعتماد غم او گذاشتيم

شايد به دست درد مداوا شود هلاک

اين کار را به عهده ي دارو گذاشتيم

بر هم زديم نسخه ي ترکيب طبع را

قوت به ضعف وعجز به نيرو گذاشتيم

گشتيم طوطي قفس کنج خامشي

فرياد را به بلبل پرگو گذاشتيم

تا چند پهلو از کس و ناکس خورد کسي

در تنگناي تفرقه پهلو گذاشتيم

آن توبه اي که رونق کار شکست ازوست

در پيچ وتاب زلف سمن بو گذاشتيم

درخانه نيستيم ظهوري مکوب در

خود را به سعي بخت در آن کو گذاشتيم

1034

در راه دير وکعبه تک و پو گذاشتيم

منظور بود روي به هر سو گذاشتيم

تقوي به گازري کمري چيست کرده بود

برديم خرقه را به لب جو گذاشتيم

هوشي که باز مانده ي طرز نگاه بود

در جلوه گاه قامت دلجو گذاشتيم

بر لاله از حکايت رو رنگ ريختيم

در سنبل از کنايه ي مو بوگذاشتيم

اميد را که لازم مهر و محبت است

در روزگار مرحمت او گذاشتيم

از داغهاي سينه توان شعله دسته بست

دل بر وفاي لاله ي خودرو گذاشتيم

زانوي غير تکيه گه التفات شد

خود را به هرزه در پي زانوگذاشتيم

از روزگار ساغر هجري حواله بود

صد چشمه زهر در بن هر مو گذاشتيم

همسنگ جز وفاي ظهوري نيافتيم

در وزن مهر خود چو تزارو گذاشتيم

1035

دل را به يک کرشمه ي پنهان فروختيم

پر کار بود مشتري ارزان فروختيم

جنس ديار عشق به بازار ريختيم

آتش به پنبه شيشه به سندان فروختيم

در دشت شور شوق ز طوفان اشک رشک

صد اشتلم به قلزم و عمان فروختيم

سوداي کفر عشق نمي شد به نقد دل

ناچار بود گوهر ايمان فروختيم

سوداييان کاکل و زلفيم دور نيست

گر طعنه اي به سنبل و ريحان فروختيم

کار هزار ساله رفوپيش خويش ريخت

زين چاکها که ما به گريبان فروختيم

از محنت تهيه ي اسباب فارغيم

عشرتسراي کوچه ي سامان فروختيم

اجناس عيش گر چه دل ارزان خريده بود

در احتياج غصه به نقصان فروختيم

در مخزن جگر گهري چند جمع بود

دلال گشت ديده به دامان فروختيم

ديگر زما مجوي ظهوري سرود عيش

لب را ز غم به ناله و افغان فروختيم

1036

سر خود راييي با دلبر خود راي خود دارم

خدا فرصت دهد کاري به استغناي خود دارم

نهان گو باش جان ناتوان پامال بيتابي

به ظاهر دست صبري با دل شيداي خود دارم

زخار رشک نشتر خيز شد باغ سر کويي

کشيدم پا به دامان منتي بر پاي خود دارم

هنوز اصلاح حال زار خود شايد توان کردن

ز حد بگذشت بي پرواييش پرواي خود دارم

به هرکس همزباني ها به سر گوشي مقرر شد

زبان را مهر کردم شرمي از غوغاي خود دارم

به اشک رشک شستم ديده را از رنج بيداري

سحرهاي فراغت در دل شبهاي خود دارم

در اول آخر هر کار را بايد نظر کردن

شکايت گونه اي از ديده ي بيناي خود دارم

به ظاهر گر گسستم رشته ي عجز ظهوري را

نهان سررشته اي در دست استغناي خود دارم

1037

نمي دانم چه زهرست اينکه دوران ريخت در جامم

که حرف از بيم تلخي راه مي گرداند از کامم

تمام عمر جوشيدم ز تاب آتش حسرت

چه حاصل زانکه همچون آرزوي خود همان خامم

به آب خنجر صياد حلق خشک تر خواهم

نيفکندست غفلت از براي دانه در دامم

ز خالي تخم شوقي کشته ام در سينه اي ناصح

سپندي سوز در دفع گزندصبر و آرامم

قياس اشتياقم کن که چون قاصد رسد پيشش

سخن ناگفته ريزد از لبش مضمون پيغامم

چه زحمت مي دهي خود را بزن تيغي و فارغ شو

که پندارم غرورت برنمي آيد به ابرامم

به افغان بر درانم جيب صبح روزمحشر را

شب وصلت اگر ننهد سري در دامن شامم

ز کيش من چه مي پرسي ظهوري عاشقم ليکن

فرو بردم که فارغ از حديث کفر و اسلامم

1038

نمي گريم وليکن در بن مژگان نمي دارم

هنوز از بهر کشت بيقراري شبنمي دارم

همان ريشست پاي جان زخار حسرت کويي

همان بر تارک دل گل ز گلزار غمي دارم

به حرف وعده لب مگشا که رسواييست انجامش

تو داري ناز بسياري ومن صبر کمي دارم

چه حاصل از چنين رويي که داردآنچنان خويي

چه شد گر طالعم سست است عهد محکمي دارم

اگر محرم نگشتم شکوه بايد کردن از خويشم

که در خلوتگه دل همچو جان نامحرمي دارم

چه پنهان از تودرهم بست دوش اميد بار خود

قدم خم شد ز بار رشک فکر بس خمي دارم

ظهوري عشرت و شادي مبارک طرح سور افکن

که مردست آرزو ومن برايش ماتمي دارم

1039

ز رشک من چنين افروخت صحت خوش تبي دارم

شبم راه سحر گم کرده رهبر کوکبي دارم

تلاش رتبه ي منصور پر همت نمي دانم

خدا فرصت دهد انداز عالي مطلبي دارم

پي پروانگي پروانه اي مي خواهم از شمعي

به رشوت مي دهم جان آرزوي منصبي دارم

به يمن ساده لوحيها هوس خوش مايه اي دارد

به اين دست تهي انداز سيمين غبغبي دارم

هميشه خاطرت خرم هميشه ساغرت بر لب

نمي گويي که دل پژمرده ي جان بر لبي دارم

مدارا مي کنم با مدعي تا مي توان کردن

چو بر پيچد سر از انصاف تيغ ياربي دارم

براي عزت زهدم ظهوري مي نهان خوردي

گوارا باد زهد زاهدانم مشربي دارم

1040

به مغز پوچ عبث چند عقل وهوش کشم

نشد که از ته اين کوله بار دوش کشم

بلاست آتش خس شعله خامسوز شدم

نداد دست که خوني به پاي جوش کشم

ز ريش سينه زند ناله در دل ناخن

ضرورتست خراشي که در خروش کشم

به جان رسيده ام از زاهدان افسوني

سري به صحبت رندان باده نوش کشم

به فال گوشه نشينند غيبيان برهم

نفس دگر همه در پرده ي سروش کشم

هزار کام وزبان بهر نيم حرف بکرد

سخن سراي تويي هر کجا که گوش کشم

حديث شهد کسانم ز جاشني افکند

ز حرف زهر تو کامي مگر به نوش کشم

عجب که راه تواند به روز برد شبم

به شام هجر ز بس آه صبح پوش کشم

فزود قدر ظهوري که جوهري گرديد

گهر به حقه ي چشم گهر فروش کشم

1041

به حسرت هر سحر تا کي سر راه صبا گيرم

نشد روزي که روزي ديده اي در توتيا گيرم

عزيزي خاصه ي اغيار گو مي رو جفا بر من

براي مصلحت حاشا که خود را بيوفا گيرم

به داروخانه ي درد خود آوردم مداوا را

به سير بوستان عافيت دست بلا گيرم

به اين بيچارگي کز قطره در غرقاب مي افتم

برونش تا کشم از بحر بازوي شنا گيرم

کنم دعواي نزديکي که مي خواني ز دورانم

توانم بود اگر بيگانه خود را آشنا گيرم

دگر راه سخن از کوچه ي دشنام گرداني

بکوشم باز روزي چند دنبال دعا گيرم

لبي در تربيت دارم خدا روزي کند روزي

که بوسي از دم تيغي به رسم خون بها گيرم

چه بيجا بود عمري حسرت جمعيت خاطر

مگر در جرگه ي شوريده حالان تو جا گيرم

ظهوري خدمت ميخانه سازد صاف رندان را

ز فيض درد خواري خاطرت را در صفا گيرم

1042

چون حديث عهد وپيمان کرده ايم

شيشه را سرکوب سندان کرده ايم

صد حصار آهنين بر دور ماست

عشق را آري نگهبان کرده ايم

دل به او خواهي نخواهي داده ايم

قطره را در کار عمان کرده ايم

بر طرف شد سير باغ و بوستان

باغ و بستان را به زندان کرده ايم

اشک رنگين گشته از شوق حرم

لاله در جيب بيابان کرده ايم

شرمساري مي کشم از دوستان

خاطر جمعي پريشان کرده ايم

نيست از زلفي به کف سررشته اي

بر نفسها آه تاوان کرده ايم

از پشيماني مگر بينيم خير

پشت دستي نذر دندان کرده ايم

خار خار کعبه وبتخانه چند

کاو کاو شيخ و رهبان کرده ايم

با ظهوري در ميان کي مي نهيم

قصه اي کز خويش پنهان کرده ايم

1043

بر سر آنم که ديگر ترک آن خودسر دهم

ديده اي خوابانم از شرم و زباني سر دهم

سخت دشوارست جان از رشک دادن الامان

گر دهم در هجر پندارم که آسانتر دهم

شعله خوارم مي کنم پروانه ي دل تربيت

زهر مي دانم که بنشينم مگس شکر دهم

غيرتم دارد رگي بر خويش مي پيچم چومار

نوش بيذوقان مشو ترسم که نيشي در دهم

شاخ و برگي مي دهم از رشک اگر تقليد را

نيستم نخلي که جز مهر ومحبت بر دهم

از ظهوري شد چراغ آرزو روشن ولي

از ضعيفي شعله اش را تکيه بر صرصر دهم

1044

تا چند گريه بيجا خواهم بجا بگريم

او آشنا بخندد من آشنا بگريم

خوش آنکه باد طالع برقع کشد ز رويي

گنجينه هاي گوهر در رونما بگريم

يک بار بر مرادم نشکفت غنچه ي دل

کو شادي وصالي تا خنده ها بگريم

از بس درون و بيرون پرگشته از تمنا

يک گريه اي دهم سر صد مدعا بگريم

پيغام من که گويد از خيل بيکسانم

هر صبحدم به زاري پيش صبا بگريم

خنديد در رخ من درد شکفته رويي

صد ديده وام خواهم تا بر دوا بگريم

ديوانه ام ظهوري شادي وغم چه دانم

از خوف گه بخندم گه بر رجا بگريم

1045

شدم محو زهر تو شکر شناسم

زدم بر سراب تو کوثر شناسم

ز برگ گلم بر نيارند بالين

ز خاشاک کوي تو بستر شناسم

نيارم فرو سر به هر خاک پايي

ز گردن فرازان افسر شناسم

به هر نوک مژگان رگم در نکاود

از آن تيزبينان نشتر شناسم

رصد بندي خنده ي صبح از من

شب گريه از اشک اختر شناسم

اگر خوارم از نسبت او عزيزم

خزف قيمتم ليک گوهر شناسم

ز قد بلندش نگرديده موزون

برو باغبان من صنوبر شناسم

مگر کم کني خويشتن را ظهوري

سري در پيم نه که رهبر شناسم

1046

شوق آمد وتخم گريه کشتيم

بر ديده برات نم نوشتيم

گو دوزخ خويش باش دشمن

کز دولت دوستي بهشتيم

نتوان خط رد کشيد برما

خود را ز ورق به در نوشتيم

افسانه ي آينه است و زنگي

گر در نظر حسود زشتيم

معماري عشق اينچنين است

گه صومعه ايم و گه کنشتيم

بر قامت بخت حله کرديم

آهي که به عشق طره رشتيم

حسرت نتراود از ظهوري

هر چند که آرزو سرشتيم

1047

به پيوندت از جمله بگسيختم

بريدم ز خود در تو آويختم

نشد جسم و جان تحفه ي خنجرت

غمت را به خون تا نياميختم

ز ترتيب اسباب دل فارغم

غم وعيش در يکدگر ريختم

نگه دامن افشاند بر توتيا

به مژگان غبار رهي بيختم

ز شوق طلب خون برآورده جوش

ز هر قطره رخشي برانگيختم

هواي تو در سينه پرواز کرد

ز هر موي تابي درآويختم

ظهوري به گردم کجا مي رسد

به فرسنگ از خويش بگريختم

1048

اي خوش آن کز چشم تر دريا کشيم

گر کشيم آهي فلک پيما کشيم

تلخي ايام را شيرين نهيم

زشتي اغيار را زيبا کشيم

خار خود را جلوه ي گلبن دهيم

شال خود را پهلوي خارا کشيم

قوتي در پنجه ي همت نهيم

سيليي بر روي استدعا کشيم

خويش را از سخت پيمانان کنيم

انتقام شيشه از خارا کشيم

خلعت همت بلندان کوتهست

دامن عريانيي در پا کشيم

هر دم از نقاشي نيرنگ عشق

ياد خود بر خاطرش صد جا کشيم

شهر وکو جاي شناي گريه نيست

سينه اي بر سينه ي صحرا کشيم

بر ظهوري ترکتازي آوريم

طاقتش را تحفه ي يغما کشيم

1049

رو به سويش از همه سوکرده ايم

با خود وبا خلق يکرو کرده ايم

در ته بامي کمندي کرده چين

قوتي در کار بازو کرده ايم

عشوه هاي وصل پنهاني به چشم

از اشارتهاي ابرو کرده ايم

سرمه در چشم حباب آب خضر

از  غبار خاک آن کو کرده ايم

اهل بابل جزو شاگردي کشند

خدمت چشمان جادو کرده ايم

بازويي شايد به باليني نهيم

تارکي تحويل زانو کرده ايم

طره ي حوران کجا بود از کجا

سنبل مويي که ما بو کرده ايم

گر ستم گر لطف با خود مي کند

اي خوشا ما خويش را او کرده ايم

زخم مي بنديم و پيکان مي کشيم

ياد او بيهوش دارو کرده ايم

از ظهوري طره گو مي پيچ سر

جان فداي هر سر مو کرده ايم

1050

صد سينه بهر رهن سرانجام کرده ايم

داغي اگر ز سوختگان وام کرده ايم

فرزانگيست شهره به ديوانگي شدن

از پختگيست کار اگر خام کرده ايم

راند زحرف ما به زبان ريشه شهد کام

زين حنظلي که تربيت کام کرده ايم

بستانيان گلخن کوي محبتيم

خاشاک خشک را گل تر نام کرده ايم

گرديده پاکروب به باد فسانه اي

خوابي ز بخت خويش اگر وام کرده ايم

پاينده باد جلوه گريهاي روز وصل

شب را سحر ز روزنه اي شام کرده ايم

از زنگ زهد آينه ي سينه گشته پاک

صيقل گري به شعشعه ي جام کرده ايم

صعبست در فضاي چمن بال وپر زدن

زين عادتي که در شکن دام کرده ايم

از تشنگي مپرس سرابست بر حذر

بين عکس را که آينه ي شام کرده ايم

رحمست بردعا مگشا لب به طعن اگر

ابرام درگدايي دشنام کرده ايم

1051

آرايش باغ خويش کرديم

دل گلبن داغ خويش کرديم

از طره شميم سنبلستان

تحويل دماغ خويش کرديم

بر خوان ملاحت تبسم

مهماني داغ خويش کرديم

صد خمکده بيخودي ومستي

در کار اياغ خويش کرديم

گم کرده ره سخن زبانش

از هجر سراغ خويش کرديم

پيچيده به هم گزند صرصر

تعويذ چراغ خويش کرديم

خون در جگر خزان ظهوري

از لاله ي راغ خويش کرديم

1052

غمزه اي کو که ز شوقش به دم نيش افتم

همه الماس شوم در جگر ريش افتم

خلق را پوست چه در هم درم از بي مغزي

هيچ کاري به از آن نيست که در خويش افتم

خواستم رندوملامت کش و رسوا باشم

وه نگفتم که چنين مصلحت انديش افتم

پيروان را همه از پيرويم رشکي هست

عجبي نيست که از پيشروان پيش افتم

کيسه ي سود و زيان فربه ولاغر نکنم

بيش از آنم که به سوداي کم و بيش افتم

در حرم عمر به سقايي زمزم شد صرف

نسبتي هست که با پير مغان خويش افتم

اي خوش آن کام که ز زهر تو بر نوش زند

دارم آن رگ که ز مژگان تو با نيش افتم

دين و دنياي خود آباد نکردم وقتست

که به سروقت يکي منعم درويش افتم

مهر ياران وفا کيش ظهوري ديدم

مي روم در ره ياران جفا کيش افتم

1053

گر اول کوچه ي عيشي دويديم

سري آخر به کوي غم کشيديم

به ذوق نامرادي راه برديم

سرانگشت پشيماني گزيديم

به روي شاهد غم نيل حسرت

به انگشت سيه بختي کشيديم

زهي سودا که جنس سود را مفت

به بازار زيانکاري خريديم

مبين ما را چنين افتاده دربند

که درهاي گشايش را کليديم

نمانده خوف سر تا پا رجاييم

گذشته کار از مرهم شهيديم

جبين ديگران بي چين غم باد

که ما در شام ماتم صبح عيديم

اگر با خويش مي بوديم همراه

ظهوري کي به منزل مي رسيديم

1054

شهر پرناله و فغان دارم

همچنان مهر بر دهان دارم

داد از ناصحان پندفروش

چه قدر بيخودي زيان دارم

جبهه ي آسمانيي خواهم

سجده اي نذر آستان دارم

کرده حسرت اگر چه خوش پيرم

آرزوهاي بس جوان دارم

عشق تشريف ژنده پوشي داد

شال را رشک پرنيان دارم

ساده  گرديده لوح پرکاري

ته دلي بر سر زبان دارم

روي گرمي نديده داغ از دل

جگري چند ترجمان دارم

هم مگر خود سپر توانم شد

ناوکي را که درکمان دارم

خواهد آمد يقين به تسکينم

اضطرابي به خود گمان دارم

تا سفارش کني به خويش مرا

ميل دارم ترا بر آن دارم

مهربان تر شوي ز من سهلست

به تو اميد بيش از آن دارم

راز شد فاش در تمام جهان

از ظهوري همان نهان دارم

1055

به آزادان چنين همدوش با صد بند مي گردم

ندارم احتياجي ليک حاجتمند مي گردم

لقب بيهوده کرد وپاس راه و رسم مي دارم

سخن نشنو خطاب و در سراغ پند مي گردم

گشاد همت رندان رسد روزي به فريادم

اگر در صحبت زهاد گاهي بند مي گردم

نبخشد غير زهر چشم لذت زندگاني را

نگاه تلخ ديدم بهر شکرخند مي گردم

گسستن کرد کار خويش بر کف ريشهاي دل

دوم در هر رگ و پي از پي پيوند مي گردم

هوس دارم نمايان تر شود شيريني تلخي

که با زهر توگرد آرزوي قند مي گردم

زهي دل مردگي جز شادي مردن نمي خواهم

به گرد خاطر غمگين خود هر چند مي گردم

خوشا بيتابي خواهش ز فکر وصل مي افتم

اگر دانم که چون حاصل شود خرسند مي گردم

دگر مي جوشم از ساقي ظهوري راست مي گويي

که بيفکرانه گرد توبه و سوگند مي گردم

1056

بيخودم پاس راز مي رسدم

پاکم از غش گداز مي رسدم

عشق مست حقيقتم کردست

مي جام مجاز مي رسدم

دوجهان در قمار من يک داو

رندم و پاکباز مي رسدم

ديده بي عکس تو نمي سازد

گشتم آيينه ساز مي رسدم

کرده ام خويش را ز خانه برون

مي کنم در فراز مي رسدم

خوارتر از خودي نمي بينم

نازش امتياز مي رسدم

نفس از کوتهي برون آمد

آه زلف دراز مي رسدم

همه جا قبله طاق ابروي تست

رو به هر سو نماز مي رسدم

به نياز من اينچنين شده اي

چه قدر بر تو ناز مي رسدم

به دکن در مقام ابراهيم

هايهاي حجاز مي رسدم

چون ظهوري به اختلاط غمت

از نشاط احتراز مي رسدم

1057

زهر تلخست کام را نازم

راه دورست گام را نازم

هيمه در بيشه ي اميد نماند

آرزوهاي خام را نازم

شب و روزم طراوتي مي خواست

گريه ي صبح و شام را نازم

عشوه ي نيم کاره کارم ساخت

عشوه هاي تمام را نازم

آن همه الفت اين همه وحشت

همه رم گشت رام را نازم

خالها مانده زير سنبل خط

دانه شد صيد دام را نازم

مهرباني فزون کنم باخصم

شيوه ي انتقام را نازم

طرح شد با خواص مبحثها

اعتقاد عوام را نازم

يافت عزت ظهوري از خواري

رفت قدر احترام را نازم

1058

جان را به غم فروخته دل شاد کرده ايم

خود را ز شوق بندگي آزاد کرده ايم

از راحت زمانه نگردد دگر خراب

خوش سينه را به داغ تو آباد کرده ايم

خواهد نفس بلندي فرياد وام کرد

زين ناله هاي پست که بنياد کرده ايم

گرديده ريز ريز ز سنگ تو استخوان

لب وقف حرف دست مريزاد کرده ايم

از تفته گلخن غم و گرماي آن مپرس

دل را به شعله هاي جگر ياد کرده ايم

جان سخت تر ز خود نشنيديم در وفا

درمهر کنجکاوي فرهاد کرده ايم

ممکن نبود آينه ازموم ساختن

دل را به سعي غيرت فولاد کرده ايم

بر ما ستم نمي رود از بسکه ناکسيم

اين دادها ز حسرت بيداد کرده ايم

با دوستي چگونه شود چهره دشمني

گر خصم کرده خيرگي امداد کرده ايم

از اشک صبح و شام ظهوريست سبحه ساز

انديشه ي طراوت اوراد کرده ايم

1059

ز داغت روشني در سينه چيديم

مه وخورشيد در آيينه چيديم

ز زهرت تلخيي دريوزه کرديم

چه شيريني که در لوزينه چيديم

نمودي درپرند جامه زيبان

به پود خرقه ي پشمينه چيديم

نمودي در پرند جامه زيبان

به پود خرقه ي پشمينه چيديم

که کردست اينچنين آباد خود را

هزاران گنج در گنجينه چيديم

به آسايش بدل شد رنج دشمن

به دل مهرش به جاي کينه چيديم

نيفتد تا برون دل در طپيدن

جگر در چاکهاي سينه چيديم

تمام هفته را کرديم شنبه

از آن مستي که در آدينه چيديم

حساب صبر امسال ظهوري

همه در دفتر پارينه چيديم

1060

شدم از سران سر به پايي رسانم

جبيني به داغ وفايي رسانم

ضرورت شود گاهي از هايهويي

به فرياد و افغان صدايي رسانم

پي داغ خوان کرم گسترانم

به افسرده خونان صلايي رسانم

ز سير گل و لاله چون بازگردم

به خاشاک کويت دعايي رسانم

چو خون مرا از ديت نيست رنگي

به شمشير گلگون قبايي رسانم

ز ژوليده مويي نهم آشياني

ز داغي به تارک همايي رسانم

مگر غم کند پشتي من که پشتي

به ديوار عشرت سرايي رسانم

به همت رفيقند هامون نوردان

که آوارگي را به جايي رسانم

درين خاک نشو و نما نيست خود را

ظهوري به آب وهوايي رسانم

1061

از سينه گر ترانه ي بلبل برآورم

صد داغ تازه از جگر گل برآورم

بيتابيي نهاده قدم در سراي دل

رفتم که در به روي تحمل بر آورم

صد زخم بر دل وجگر خويش مي زنم

گر مي روم که تيغ تغافل برآورم

خورشيد ومه شود به نظر هر چه آيدم

گاهي که سر ز جيب تخيل برآورم

با مردمم نمانده سر صلح مي روم

کز کوس بام عربده غلغل برآورم

مردم ز خارخار ورع ساقيي کجاست

تا سر ز جيب خرقه ي گل گل برآورم

بر جوي ديده بند ظهوري زلال اشک

از خار باغ بخت مگر گل گل برآورم

بر جوي ديده بند ظهوري زلال اشک

از خار باغ بخت مگر گل برآورم

1062

ز راهت گر به پا خاري درآرم

به خاطر تازه گلزاري درآرم

دوا تا ناخن و دندان بريزد

به دل دردت گره واري درآرم

پريشاني به کار من سري داشت

دگر کي سر به هر کاري درآرم

ز آه حسرتم در لاف بافي

به پود آرزو تاري در آرم

همه يوسف فروشانند اخوان

روم خود را به بازاري درآرم

کنم جهدي و از مبلغ برآيم

مگر خود را به مقداري درآرم

قبولم هست رد بهر چه باشم

به هر اقرار انکاري درآرم

ز مد تا خط زنم بر دفتر عيش

غم خود را به طوماري درآرم

سويدا را به خورشيد نشانم

به دل چون ياد رخساري در آرم

به عشق خود ميان مي بنددم بت

به دم تکبير زناري درآرم

ظهوري سخت رنجوري به مغزت

به جاي راحت آزاري در آرم

1063

همچنان طفل مزاجيم اگر پير شديم

کوچه گرديست بجا گر چه زمين گير شديم

مغز بر مايده ي عشق وجنون مهمانست

از خرد سير به خاييدن زنجير شديم

ذوق چابک نفسي ناله ربايان دارند

هر کجا درد به در تاخت عنان گير شديم

هيچ تن پي سير زلزله ي هجر مباد

هين خرابي بنگر افت تعمير شديم

عقده بر رشته گشادست جنون بافان را

اينچنين چهره کن از ناخن تدبير شديم

سينه ي گرم ودعا وه چه خطرها دارد

به نفس صاعقه ي خرمن تأثير شديم

گر چه گشتيم کمان در ته غمهاي گران

اخر از رشک در آوازه شدن تير شديم

گشته ايم از تف سوداي توخوش گرم سفر

روز مي سوخت به سر سايه ي شبگير شديم

مصرفي مي طلبد خواه کرم خواه ستم

تو همه مرحمتي ما همه تقصير شديم

گرم پروانگيم العطش شعله زنم

مگسان مژده که سير از شکر و شير شديم

سحر از بابليان تو ظهوري آموخت

شوق فتراک عنانکش شده نخجير شديم

1064

بيا ساقي از زاهدان بنامم

بده ساغري تا بگويم کدامم

ز دريا کشانم به اين تنگ ظرفي

فرورفته خمها به گرداب جامم

حلالم چها کرده ام شب به واعظ

کنم گر دگر توبه مستي حرامم

به هر رنگ حيران نگردد نگاهم

ز هر بوي بيخود نيفتد مشامم

بنازم که در دشمني نارسايم

ببالم که در دوستداري تمامم

ز آه دل شب سيه سقف روزم

ز اشک دم صبح سرخست شامم

برون آرد از ناکسي عشق کس را

نکردست تقصير در احترامم

شدم تلخکام از توگوشي به من کن

که از شوربختان شيرين کلامم

شکر چاشني در خود از شرم دزدد

به زهرت مگر بر گرفتند کامم

ظهوري بنالد سر او سلامت

همان بي جوابي جواب سلامم

1065

آفتابي در نقاب ذره پنهان مي کنم

مي شوم گم در خود اين کار نمايان مي کنم

کرده ام درهم کش اسباب شکيب و طاقتي

مي کنم بيتابيي و خوش به سامان مي کنم

مي کنم بيرون به جوش از دل بخار آرزو

عشق اکسيرست آري جسم را جان مي کنم

چند از هر خار وخس در سينه صد خار هوس

مشت داغ شعله داري در گريبان مي کنم

ريگ گوهر مي شود دارد سرشکم جوهري

هست شوري در نهادم قطره عمان مي کنم

شوق خوش افشرده پا وکرده ام دستي روان

چاک هاي جيب را تحويل دامان مي کنم

حرف صلح ناله و لب در ميان دارد زبان

فکر جنگي از براي درد و درمان مي کنم

عجز من آخر به روي من دري خواهد گشود

خوش جبين فرسايي در پاي دربان مي کنم

ناله ي مرغوله داري در دل شب آرزوست

حلقه اي در گوش مرغان سحر خوان مي کنم

حرف سختي گفته ام خود را و دردم مي کند

سست عهدم صلبيي درکار پيمان مي کنم

خوش تريها مي کنم در شوق خشکيهاست اين

ديگران در گريه من درخنده طوفان مي کنم

اينقدر بيدردي وراحت پرستي خوب نيست

حق دهد فرصت ظهوري را پشيمان مي کنم

1066

پنجه دارست ناله سينه درم

پيشه ام گريه است دجله گرم

اشک را تازه رويي از مژه ام

داغ را پشت گرمي از جگرم

سينه ام چرخ و داغها اختر

ديده ام درج و اشکها گهرم

چشمها ايمنند از خشکي

جاودان فيض چشمهاي ترم

نفيم از ديگران نمي آيد

کردم اثبات اينکه من دگرم

همه ناديدني فتاده ز چشم

خوانده اند اهل ديده ديده ورم

در هراسم ز تلخکامي خويش

آب گرديده زهره ي شکرم

هر طرف سر برآورد دل شب

گر شکانند سينه ي سحرم

نيست خصمي به من درست دگر

که ز پيمان تو شکسته ترم

با منش وعده ي درآمد نيست

هان ظهوري ز خود فکن به درم

از براهيم شه نظر دارم

دو جهان کم ز هيچ در نظرم

1067

از خودي گاه گاه برخيزم

کهربا کو که کاه برخيزم

آرزو دستگاه بنشستم

چند حسرت پناه برخيزم

کردم ايوار ناله مي خواهم

که به شبگير آه برخيزم

چند در روز وهفته بنشينم

خواهم از سال و ماه برخيزم

کار ايمان وکفر ساخته شد

از ثواب وگناه برخيزم

آنقدر بي تو هر شب آه کشم

که به روز سياه برخيزم

گر چه لبها تهي کنم ز سخن

ديده ها پر نگاه برخيزم

گر به قتلم گواه مي خواهي

صدهزاران گواه برخيزم

گر ره از خاک بر تواند خاست

من هم از خاک راه برخيزم

خنجر از شه رگ ظهوري شست

تر زبان عذرخواه برخيزم

1068

چرا بر خود نبالم مي برد هر دم بر و دوشم

که بوي دولت آغوش مي آيد ز آغوشم

اگر مطرب به اين شوخيست خواهد کرد رقاصم

وگر ساقي به اين مستيست خواهد ساخت بيهوشم

به راه او اگر خضرم نخواند کنده بر پايم

نفس گر داستان او نويسد پنبه درگوشم

نظر بربستگان دانند آيين نگه کردن

ز من پرسيد آداب سخن گفتن که خاموشم

دهم گر خويش را يادش ز حال خويش مي افتم

منم درخاطرش از عمد کآن عمدا فراموشم

به زهر چشم دادست آب نشترهاي مژگان را

نشانيدست لذتهاي نيشت غمزه در نوشم

نشد رنج ورع ضايع در آن ميخانه افتادم

که ساقي تا ته خم مي کند در کار سرجوشم

نگاهش مي نهاني عشوه ها داروي بيهوشي

بهوش از هايهاي روز حشر آيد مگر هوشم

عجب گر بي رضاي او تواند کردن اين شوخي

خيالش خويش را مي افکند هر دم درآغوشم

زبان را بر سر کار آنچنان آورده حرف او

که گر خواهند نتوان جز به حرفش کرد خاموشم

ظهوري را برون آورده ام از برد عرياني

به نعل و داغ کسوتخانه ي عشقت تبک پوشم

1069

روي درگريه چوبر خاک نهم

چشمه را ديده ي نمناک نهم

بايدم پخت اگر آرزويي

ديگ بر شعله ي خاشاک نهم

سخني را که نه وصف رخ اوست

زنگ آيينه ي ادراک نهم

پاکبازم دو جهان يک داوست

برد را باختن پاک نهم

چه قماشست گريبان در عشق

سينه ها در گرو چاک نهم

آهوي شوخ تو دل مي دهدم

که سري در پي فتراک نهم

ساغرم را ز ته خم دادند

مستيي در تنه ي تاک نهم

آورم فرش ره شه به فراش

منتي چند بر افلاک نهم

تا ظهوري کشد از زلف تو آه

در نفس تابه ي پيچاک نهم

1070

گوهر ز جوش اشک به دريا گداختم

وز تاب ناله لاله به صحرا گداختم

مي کرد دود آتش مهر و محبتي

آمد به شعله صبر ومدارا گداختم

در بيعگاه راحت و محنت رهم فتاد

سود وزيان ز گرمي سودا گداختم

بهر دلم تب غمش افکند بستري

در رشک نبض جان مسيحا گداختم

آمد به حرف وعده حيا برفروختش

در کام گفتگوي تقاضا گداختم

اين روي شعله ناک نياورده آفتاب

از ديدنش به ديده تماشا گداختم

در دشت جستجو ره ازدست رفتگان

تا گل نکرد آبله در پا گداختم

پر صرفه اي نکردم اگر هجر وصل شد

مي سوخت حسرتم ز تمنا گداختم

فرق جنون ز حسرت يک داغ سوختست

صد داغ بيش در دل شيدا گداختم

رشکم جگر بسوخت ظهوري شريک نيست

در کوره ي غمش تن تنها گداختم

1071

رخم شکفته ترا نوبهار مي دانم

غمم زياده ترا غمگسار مي دانم

چه کوتهي شده دست تصرف خوبان

به عهد تو همه را هيچکار مي دانم

ز من حديث شکيب وقرار هيچ مپرس

همه حکايت عهد و قرار مي دانم

ميي ز خمکده ي عشق رفته درجامم

که مستي دگران را خمار مي دانم

طراوتي دگر از شبنمست گلشن را

صبا به کوي که زد بر غبار مي دانم

خوشست علم اگر زيور عمل گردد

چه شد که علمي صبر و قرار مي دانم

ز من کناره مکن بردم از ميان خود را

قسم به بوسه اگر من کنار مي دانم

به روزگار خزان ناله هاي من گردد

شکفته تر که بداني بهار مي دانم

نهاده داو ظهوري وبايدش برخاست

مقمريست نشسته قمار مي دانم

1072

قوي گرديده ضعفم محنت کم بر نمي تابم

گياه خشک سالم آفت نم بر نمي تابم

نفس آهسته تر کش گوصبا شمع سحرگاهم

نشسته در طپيدن شعله ام دم بر نمي تابم

چه باکم رشته گو بگسل چه پروا گو قفس بشکن

شکنج دام الفت ديده ام رم بر نمي تابم

ندارد اطلس دارا قماش شال پوشان را

سفالين جام من بست منت جم بر نمي تابم

سبکتر مي کشم در عشق غمهاي گرانتر را

نگهدارد خدا از هجر اين غم بر نمي تابم

ازين سختي کشيدنها مزاجم خوش شده نازک

هلاک التفاتم ليک آن هم بر نمي تابم

نه تنها التفات خود مرا هم مي کني ضايع

عتاب هر زمان کو لطف هر دم بر نمي تابم

نصيب دوستان اين زخم راحت بر جگر پيما

نزاکتهاي تيغش بين که مرهم بر نمي تابم

ظهوري با تو رازش گر نمي گويم مرنج از من

نهان دارم ز خود هم رشک محرم بر نمي تابم

1073

تا يک جفا به کار برد صد وفا کنم

دشنام بايدم به چه عجزي دعا کنم

در جيب گل به بوي که اين چاکها فتاد

بر سر سزد که خاک ز دست صبا کنم

تا کرده خون زجوهر تيغ تو قيمتي

آن نيستم که آرزوي خون بها کنم

عالم سياه کرده به چشمم بلاي رشک

کو روزگار هجر تو تا توتيا کنم

صبحم همه به شام دم اتحاد زد

روزي نشد که روز و شب ازهم جدا کنم

ترسم فروکنند در خنده بيغمان

گر فرصتم شود که سر گريه وا کنم

هرگز نمي شوم به عزيزي چو ديگران

خود را هزار سال اگر بيوفا کنم

از خود برم ظهوري اگر رام خواهيش

بيگانه شو ز جمله منت آشنا کنم

1074

عشقست حکمران که گه اين و گه آن کنم

خود درميان نيم که چنين وچنان کنم

در بيع سود دست تهي کيسگان دهند

پرمايه ام معامله اي با زيان کنم

پيرانه سال عشوه ي شوخيم طفل کرد

بودم درين خيال که خود را جوان کنم

راحت قسم به محنت سختي کشان خورد

صلبم نصيب باد که مغز استخوان کنم

اشک مرا نواخته رنگيني غمي

ديگر گهر عقيق وسمن ارغوان کنم

واشد به روي دل در حرف وحکايتش

اخراج حرف غير ز کام وزبان کنم

بر بستر زبان سخن افتد به حال مرگ

گر نبض گيري تب هجران بيان کنم

اي ساحلي مده تو ز کف دامن کنار

گردابيم من وهمه فکر ميان کنم

کردي هزار بار ظهوري مرا خجل

ديگر ترا چرا به شکيب امتحان کنم

1075

بر سر کويي وطن مي بايدم

از غمي جاني به تن مي بايدم

درنهادم گر چه شور زمزمست

آبي از چاه ذقن مي بايدم

نيستم پروانه ي هر شعله اي

شمع جمع انجمن مي بايدم

شيشه هاي زهر در کامم شکست

شکر کنج دهن مي بايدم

کس به بخت بلبل وقمري مباد

طالع زاغ و زغن مي بايدم

تا توانم برد داغش را به سير

سينه اي رشک چمن مي بايدم

در صف پيمان درستان نيستم

دلبر پيمان شکن مي بايدم

حرف جيبي مي زنم مزد نفس

صد بهارستان سمن مي بايدم

در صداعم کو گلاب و صندلي

صاف ساغر درد دن مي بايدم

باخت خود را هر که نرد صبر چيد

ناصحي چون خويشتن مي بايدم

بيزباني لب به گفتن کرده باز

صد زبان درهر سخن مي بايدم

از قباپوشي به در رفتم زخود

خلوتي در پيرهن مي بايدم

تا توانم کرد وصف خوي او

نازکي هاي چمن مي بايدم

تا ظهوري در سخن دکان نهد

رخصت شاه دکن مي بايدم

1076

دوشي نخورد قصر شهان خانه به دوشيم

سر حلقگي از ماست بلي حلقه به گوشيم

بينايي ما اينکه به رخسار تو محويم

گويايي ما اينکه به حرف تو خموشيم

مفتون حديث تو چه گفتن چه شنيدن

خوش دولت ما جمله زبان وهمه گوشيم

ناصح شده خوش گرم نصيحت به دم سرد

بر شعله نهادست دمي در دم جوشيم

درهم کش کالاي شکيب اينهمه کرديم

در بيعگه عشوه گران پاک فروشيم

باشد که کند ديده خريداري عکسي

صيقل گريي کرده دل آيينه فروشيم

پيمانه سرابست درين دشت جگرتاب

از تشنگي راه طلب باديه نوشيم

درعهده ي ساقيست مراعات حريفان

باليده ي بيهوشي وکاهيده ي هوشيم

مستي ز کسانيست که با خويشتن آرند

عمريست ظهوري که خراب مي دوشيم

1077

طرفه صيدي کشيده در دامم

خوش رمي کرده صبر و آرامم

جسم وجان هيزم هوس پختن

نگه گرم کرده خوش خامم

بوسه پي برگرفته رفته ز پي

که گذر کرده بر لبش نامم

بحث طاقت چو در ميان آيد

همه طفلان دهند الزامم

نمک پسته ام به شور آورد

تلخ کردست زهر بادامم

ظرف بيش از قرابه بود و سبو

عشق خمخانه ريخت در جامم

جان و دل گشت رهن مهر و وفا

صبر وطاقت که مي دهد وامم

شام بلبل ز صبح من خوشتر

صبح پروانه بهتر از شامم

بر ظهوري چه منت از قاصد

بيکسي ها رسانده پيغامم

پاي از دنبال محمل مي کشم

خويش را آخر به منزل مي کشم

پرتوش آيينه هر جا مي نهد

خويشتن را در مقابل مي کشم

منتي که از آب حيوان مي کشند

ازدم شمشير قاتل مي کشم

ريشه ي تدبير سامان را به علم

از دماغ عقل جاهل مي کشم

اينچنين گريم که از شوق حرم

زمزم از دامان محمل مي کشم

تا نسوزم مي فشانم سوز آه

آه از آن آهي که غافل مي کشم

حسرتي هر گوشه مي بينم گله

دست در شبها چو بر دل مي کشم

چون ظهوري مي کنم کسب جنون

زحمت تحصيل حاصل مي کشم

1079

نزديک شد که جوشن غيرت به بر کشم

بر روي غير تيغ دعاي سحر کشم

آورده رشک زور غريبي ميسر است

کز سينه نخل مهر تو با ريشه بر کشم

زودست حرف وسعت مشرب زمان بگز

کاريي مکن که از دل تنگت به در کشم

با غير خنده جفت مکن سرخوشم مباد

ساغر به طاق ابروي شوخ دگر کشم

هر روز مي شود لب اميد خشک تر

 تا چند نيل و دجله ز مژگان تر کشم

بر دوش ضعف دست فکندم ز تاب رشک

خود را مگر که بر سر راه سفر کشم

يک ره سري به کلبه ي ما در نکرد روز

تا کي ز آه پرده به روي سحر کشم

جان ازخمار رشک ظهوري به لب رسيد

کو رطل بزم هجر که لاجرعه در کشم

1080

عشقست به ميان جان نشانديم

مهر همه بر کران نشانديم

بي خواست زبان به ناله برخاست

لبها همه در فغان نشانديم

تا ناله سري ز لب برآرد

بس زمزمه در زبان نشانديم

گوش دوجهان به حرف زهرت

در شکر داستان نشانديم

در ديده ز مردمک شب و روز

در راه تو ديده بان نشانديم

خوناب جگر سرشک کرديم

آوازه ي ارغوان نشانديم

هين صلبي رگ نگر که تيزي

در نشتر امتحان نشانديم

گشتيم ز نيم جان و خود را

در پهلوي دلستان نشانديم

آواز جرس چه گريه فرماست

گرد ره کاروان نشانديم

در صفه ي سينه شعله ي داغ

بر کرسي استخوان نشانديم

خود را به حمايت ظهوري

در جرگه ي عاجزان نشانديم

1081

لب با ناله آشنا دارم

درد بيگانه از دوا دارم

عشق از حيله ها خلاصم کرد

اهل تزوير با شما دارم

رشک بيگانگان هلاکم کرد

خاطرم خوش که آشنا دارم

هر کسي در جهان کسي دارد

واي بر من همين ترا دارم

اخگر شوق در گريبانست

داغ دل صد هزار جا دارم

ننهم کاخ وقصر شکوه بنا

خانه در کوچه ي رضا دارم

اي صبا بر غبار راهي زن

چشم بر راه توتيا دارم

مدعاي من خراب مپرس

من چه دانم چه مدعا دارم

نااميدم اگر چه از همه کس

به ظهوري اميدها دارم

1082

جز تو کس در جهان نمي خواهم

بي وصال تو جان نمي خواهم

رخصت سجده پاسبان دادست

زحمت آستان نمي خواهم

داستانهاي گفتني دارم

گفتگو در ميان نمي خواهم

نکشم آه سرد از دل گرم

نخل غم را خزان نمي خواهم

راستان جمله شست چپ بندند

تير خود بر نشان نمي خواهم

مثل من در معاملات کمست

سود بيش از زيان نمي خواهم

بر سر زخم تيغها زده ام

راحت رايگان نمي خواهم

هر چه رسواست خوش کند رسوا

التفات نهان نمي خواهم

خشم وناز ترا سبک نکند

با کست سرگران نمي خواهم

داد حسن اختيار خويش به عشق

خود ترا مهربان نمي خواهم

تهمتست آرزوي خاطر شاد

خصم را شادمان نمي خواهم

دل ز من مهر وام مي خواهد

جز ظهوري ضمان نمي خواهم

1083

صبحست شام روشنيي در سحر کشم

تلخست کام چاشنيي در شکر کشم

رفتم که وا کنم گره تار وپود خويش

مهر ترا مگر به رگ و ريشه درکشم

پروانه گرد شمع چه افسرده مي پرد

برقي ز شعله آرم ودر بال و پر کشم

در ديده ام چو سوزن مژگان نشسته باد

گر خار رهگذار تو از پاي برکشم

حاشا که سرکشي زمن آيد به زير تيغ

گر سرکشم ز فخر بر افلاک سرکشم

مشکل اگر به دجله و جيحون به سر رود

تشنه است قطره قلزم وعمان به سرکشم

در طالعست غنچه ي دل را شکفتني

خود را به رهگذار نسيم سحرکشم

صورتگرم به صورت فرهاد چون رسم

بيخواست کوههاي غمش بر کمر کشم

روشن شد از حکايت خطش سواد لب

خط از نفس به حرف مه ومهر درکشم

گردد لبش تهي چوکف برفشاندگان

چون گوش داد هم که زقاصد خبر کشم

دعواي اتحاد ظهوري خلاف نيست

بر خويش وا کنم بغل او را به بر کشم

1084

آبرو از سجده ي خاک دري مي بايدم

قطره ام از تشنه جاني کوثري مي بايدم

مي نهد خوش بالش نرمي هوس زير سرم

از خس وخاشاک کويي بستري مي بايدم

کوتهي گرديده پامال درازي در رهم

دست وپايي مي زنم بال وپري مي بايدم

خشک لب چند انتظار گريه ي شادي کشم

زودتر زين گريه مژگان تري مي بايدم

دارم انداز نثار وصل وحيران مانده ام

آري از جان قيمتي تر گوهري مي بايدم

عمرها از جوي مژگان آبياري کرده ام

از کهن نخل تمنا نوبري مي بايدم

شرح اندوه ظهوري گشت در طومار درج

ثبت سازم تا غم خود دفتري مي بايدم

1085

عندليبم داستان گلستان آورده ام

غنچه سان در يکدلي ها صد زبان آورده ام

خوان تعريف بهار وصل در هم چيده ام

در تموز هجر مغز استخوان آورده ام

از ديار عشق و ملک آشنايي مي رسم

مهرباني و محبت ارمغان آورده ام

وقت شد مي بايد آيين بست مصر حسن را

مالک عشقم ز کنعان کاروان آورده ام

بهر دفع دشمنان آمد حصار دوستي

از خطرها مژده ي امن وامان آورده ام

سينه را محضر به داغ محرمي گرديده مهر

آشکار از راز پنهاني نشان آورده ام

شکر گوي بخت خود گفت و شنيد از غصه ام

راحت آسايش گوش وزيان آورده ام

گو ملال دايمي از سينه ها برچين بساط

بهر دلها انبساط جاودان آورده ام

همتي جويم ز همت خوش بلندست آستان

از براي سجده فرق فرقدان آورده ام

مي زنم چون حرف عهد از عهده مي آيم برون

گر ضمان بايد ظهوري را ضمان آورده ام

1086

رخت بقا به گوشه ي ميخانه برده ايم

خضريم و پي به چشمه ي پيمانه برده ايم

اکسير عشق بر مس ما جلوه گر شدست

خود را به جاي گنج به ويرانه برده ايم

جز ما حريف سادگي ما که مي شود

شطرنج عقل از دل ديوانه برده ايم

يک شعله تا زجيب نفس سر برآورد

صد داغ نذر سينه ي پروانه برده ايم

چشمي که آشناي جمالش کنيم نيست

عرض نگه ز ديدن بيگانه برده ايم

شايد به خواب مرگ فتد بخت بد مدد

صد گفتگوي بر سر افسانه برده ايم

در صيدگاه سينه تنيديم دام آه

عنقا شکار ماست ز دل دانه برده ايم

تا قفل حاجتي نگشايد کليد سعي

بس سعي در شکستن دندانه برده ايم

بر ننگ خون ما زده تيغ تو خويش را

اين غم به زير خاک شهيدانه برده ايم

ژوليده مويي توظهوري نتيجه داد

از پنجه بهر موي بتان شانه برده ايم

از زبان کار ناله ساخته ايم

نفس خويش را نواخته ايم

خيل اميد وبيم خورده شکست

رايت فتح بر فراخته ايم

گرد جولان ماست کون ومکان

گر چه از خود به در نتاخته ايم

سود دارالعيار سوز از ماست

سکه ي داغها شناخته ايم

پادشاهانه کرده ايم قمار

داو اول خزانه باخته ايم

طوق ما با گلو بريده شود

هم گريبان طوق فاخته ايم

خورده دل زخم غمزه ي ساقي

مرهم شيشه ريزه ساخته ايم

کيمياي حقيقتست مجاز

صديقين درگمان گداخته ايم

تا بترسد ز درد چشم دوا

تيغ خون ريز ناله آخته ايم

از ظهوري نصيحتي داريم

با همه غير خويش ساخته ايم

1088

به جستجوي تو آن سعي در قدم ديديم

که باد را به تکاپوي متهم ديديم

نياز و ناز ندانم دگر چها بافند

که در لباس همه تار وپود هم ديديم

گر آه ناسره باشد نفس نمي گيرد

شديم صيرفي غم زبس که غم ديديم

کمست منعم مهر و وفا مگوبسيار

زخويش خواجه تري خواستيم کم ديديم

هزار سجده ي برچيده چيده بر سر هم

بيا به بتکده پيشاني صنم ديديم

نمي کنيم دگر شرح ريش سينه رقم

از آن شکاف که در سينه ي قلم ديديم

مگر که در پي بويت دويده بود صبا

که وقت صبحدمش خوش گسسته دم ديديم

ز حرف زهر تو درکام ريشه راند شکر

زخار راه تو گلزار در قدم ديديم

ز قحط گريه ي غم ديده خشکسالي ديد

که گرد در بن مژگان به جاي نم ديديم

زياده باد شکوهش همين ظهوري بود

به جاه فقر کسي را که محتشم ديديم

1089

در وصال توچون برخيال باز کنم

به نيم ناز تو بر خود هزار ناز کنم

به عشوه سنجيت افتاده کار ومي خواهم

که نازهاي توهم پله ي نياز کنم

رخ تو قبله نمايي به ديده ها دادست

به هر طرف که تويي در حرم نماز کنم

اميدوار چنانم که عقل را چو جنون

به تاج شعله ي داغ تو سرفراز کنم

به در کشيدم از آغوش خويشتن خود را

در آ به خلوت دل تا دري فراز کنم

به نازنيني تو گر چه نيست غير از تو

به حسن عشق توانم که بر تو ناز کنم

براي داغ تو اندازه صبح مي آرد

روم برابر خورشيد سينه باز کنم

گشادن گره کار بسته در پيشست

اميد کوته خود را مگر دراز کنم

نديده ديده ي محمود روي خواب هنوز

رعايتيش به افسانه ي اياز کنم

به صيدگاه غمت شاهباز گنجشکست

کنم تلاش که گنجشک شاهباز کنم

به دوستي چو ظهوري دگر نمي باشد

گواه خصم چه دعواي امتياز کنم

1090

از مدد بخت سست بخت جفا مي کشم

ناله ندارد اثر درد دوا مي کشم

جوهر عشق تو کرد خون مرا قيمتي

تيغ اگر بر کشي زخم بها مي کشم

کار نفس مشکلست درد جدايي بلاست

ناله جدا مي کنم آه جدا مي کشم

حشمت من گو برو عزت من گو ممان

حيف ز دشنام او لب ز دعا مي کشم

برده ز من در نقاب عقل و دل و دين وهوش

بر کف دستست جان روي نما مي کشم

نيست به حسن وبه عشق چون من و او هيچ جاي

ناز بجا مي کند ناز بجا مي کشم

سالک وقت خودم بر روش ديگرم

خار ز پا مي کشند خار به پا مي کشم

تا جگر خويش را خون کنم از انتظار

از لب او وعده ها بيهده وا مي کشم

خدمت نزديک کرد پيرهن او مرا

تا بگشايد دلم بند قبا مي کشم

منع ظهوري مکن صحبت رندان خوشست

نقل بقا مي دهد جام فنا مي کشم

1091

ديده را پرده نشين کرده به ديدن رفتم

پنبه در گوش نهادم به شنيدم رفتم

بر رگ و پي دگر از طره ي کاکل پيچيد

پيچ و تابي به سر آه کشيدن رفتم

جز گسستن نبود رابطه ي پيوستن

تا برو دوزم خود را به بريدن رفتم

زخم عشق خم فتراک به خونم افکند

خاطرم يافت قراري به طپيدن رفتم

از دل تيره چرا رشک دل شب باشم

غيرت سينه ي صبحم به دميدن رفتم

سجده ي دايميي بود تمناي جبين

کرد پيري مدد اينک به خميدن رفتم

ميوه ي نخل ندامت همه را روزي باد

لذت ازمن به سر انگشت گزيدن رفتم

تا به منزل برسي بال و پري مي بايد

به دويدن نرسيدم به پريدن رفتم

سير گلزار رخي کرده ظهوري نگهم

بود پر بار گل بوسه به چيدن رفتم

1092

کاست تن جانفزاييي دارم

سوخت دل روشناييي دارم

چه عجب بگذرم گر از مطلب

در طلب تيز پاييي دارم

شوخ گرديده عشق ديده بناز

گشتم او خودنماييي دارم

به حدي ره بريده ناقه ي شوق

گريه ي هايهاييي دارم

برشکسته شکستن اندايم

وه چه خوش موميايي دارم

گر چه بيگانه ي من او نشود

من به او آشناييي دارم

حق آهش نفس نکرده ادا

در حق خود گواييي دارم

نتوان ساخت بيش از اين با رشک

ساخته بيوفاييي دارم

بيخودي وام مي توانم کرد

شهرت خوش اداييي دارم

به من پارساله غسل کنم

نيت پارساييي دارم

بر لبي تيز کرده ام دندان

ميل گلبرگ خاييي دارم

کاش ديگر کسم کرم نکند

از کريمان گداييي دارم

گشته هزل من از ظهوري جد

شهري روستايي دارم

1093

هم ازتطاول بيداد ناز مي ترسم

هم از تحمل صبر و نياز مي ترسم

کسي نديده که نشتر ز استخوان گذرد

ز جنبش مژه هاي دراز مي ترسم

شراره بر جگرم ريخت شعله ي غيرت

ز داغهاي محبت گداز مي ترسم

هزار بار بر آن مي شوم که باز کنم

به روي خويش در هجر و باز مي ترسم

نگاه سان سپاه کرشمه مي گيرد

به گوشه اي روم از ترکتاز مي ترسم

به نرد رشک بتان خصل داغ بيزاريست

ز غيرت جگر سينه باز مي ترسم

ضرورتست به قانون عاشقي گاهي

نياز وناز ز ناز و نياز مي ترسم

ز خرقه پوش حکايت به خرقه محتاجست

فرو برم دم از افشاي راز مي ترسم

ريا به محضر اخلاص مهر بالا زد

ز داغ جبهه ي اهل نياز مي ترسم

مباد صحبت ارباب خلوتم روزي

ز پاي کوته و دست دراز مي ترسم

ز بندعقل ظهوري مگربه زور جنون

شوم خلاص ازين  حيله ساز مي ترسم

1094

به داغ تازه اي از شعله ي ديرينه بر جوشم

دل گرمي در آغوش آورم از سينه بر جوشم

براي پرنيان پوشي فشانم دست بر عالم

شوم گرم سماع از خرقه ي پشمينه بر جوشم

سزد کآلودگي هاي تمام هفته بگدازد

چو از خون گرمي ساقي شب آدينه بر جوشم

شدم عکسي که گنجانم مگر خود را در آغوشي

تمنا صورتي دارد که از آيينه بر جوشم

فروخوردن علاج گرمي افسردگان آمد

محبت خام مي گردد اگر از کينه بر جوشم

ظهوري يک صبوحي وار خواهم رهن کن خود را

که تا صبح جزا از باده ي دوشينه بر جوشم

1095

دلي دارم به جانان مي رسانم

شود گر صرف صد جان مي رسانم

به اميدي که از دست غم اوست

به هر چاکي گريبان مي رسانم

منم نسابه ي هر چيز در عشق

گريبان را به دامان مي رسانم

نفس از دودمان آه ماندست

نژاد لب به افغان مي رسانم

سر آشفتگان را در هوايش

به ترک فکر سامان مي رسانم

براي طره هر تابي که بايد

به اين حال پريشان مي رسانم

علاجي نيست جز ما ورضايش

گهي دردي به درمان مي رسانم

دري وا کردم از گلخن به گلشن

چمن در کنج زندان مي رسانم

ازين موجي که چشم تر برآورد

دو صد جيحون به طوفان مي رسانم

غمي اشک عقيقي وعده کردست

ز مژگان رشک مرجان مي رسانم

بر نخل ندامت کس مچيناد

سرانگشتي به دندان مي رسانم

ز اول کرده ام قطع عداوت

محبت را به پايان مي رسانم

ظهوري را براي گم شدنها

مددهاي نمايان مي رسانم

1096

کرده گل سوز محبت داغدار افتاده ام

لاله زار از ديگران در شعله زار افتاده ام

اضطراب من ندارد آفت تسکين ز پي

خوشدلم در بيقراري بيقرار افتاده ام

سرفرازي مي کنم دعوي گواه افتادگيست

از عزيزانم دليلم اينکه خوار افتاده ام

آرزو گرديد پامرد ودو دستي زد هوس

دستگيرم عشق در بوس وکنار افتاده ام

پا نهاد از شهسواري صبر وطاقت در رکاب

نيست دردستم عنان از اختيار افتاده ام

صيد او گشتن چه حد من غلط بستست شست

زخم هم کاريست در خون شرمسار افتاده ام

کرده نيلي سيلي گلبرگ من روي خزان

سير خاطر کرده يادش در بهار افتاده ام

ديرتر مي آيد و خون در دل خود مي کنم

وعده اي پي رفته ام در انتظار افتاده ام

نرد داغ خود نمي چيند به جز بر سينه ام

کرده با من خوش حريفي خوش قمار افتاده ام

صدر بزم زيردستان نيست جاي هر کسي

بر سپهرم گر چه خاک رهگذار افتاده ام

ديده بودي در ميان دور بلاي صحبتم

عزلتم بين کز همه چون بر کنار افتاده ام

گشته رايج از رواج شوق سيم گريه ام

از گداز بوته ي غم در عيار افتاده ام

جوش عشقي از براي من ظهوري فکر کن

بر دم تيغ جفاي روزگار افتاده ام

1097

عشق صيقل گر آيينه ي ادراک کنم

تيره گرديد دل از زنگ هوس پاک کنم

اي خوش آن جامه که دوزند به آرايش عشق

تا به کي جيب به اندام رفو چاک کنم

با همه لاغريم آرزوي فربه ببين

درکمينم که شکار خم فتراک کنم

آه آن طره ي پرتاب به من فرمودند

در تلاشم که نفس را همه پيچاک کنم

ورع از عشوه ي ساقي هوس آلود شدست

به مکيدن لبش از باده مگر پاک کنم

در در و دشت سزد گر همه مجنون رويد

بسکه ديوانگي از بيم تو در خاک کنم

گريه را پا رود از پيش و به دريا افتم

مژه اي گر به تمناي تو نمناک کنم

بر سر کوي توعمريست چمن افتادست

که گل وسنبل او را خس وخاشاک کنم

عشق خواهد به دليريم ستاند ديگر

مي روم مشورتي با دل بيباک کنم

صاحب همت عاليست ظهوري آري

نيستم پست چرا شکوه ي افلاک کنم

1098

کوشم که درد و غم به دل و جان فروبرم

کام و زبان به ناله و افغان فروبرم

برتشنگان زخم خدنگ جفا ببار

تا چند آب حسرت پيکان فروبرم

دارم به دست نسخه اي از خون گرفتگان

رگهاي دل به نشتر مژگان فروبرم

دستي براي عهد به دستي نهاده ام

سازم ز موم پنجه به سندان فروبرم

سهلست بر زدن به گريبان هم سري

با اومگر سري به گريبان فروبرم

گل کرده آرزوي حرم راه نازکست

پا از سمن کنم به مغيلان فرو برم

از داغ شعله غيرت اخگر شود گهر

گر داغ دل به سينه ي عمان فروبرم

دربان چها نگفت همه ناشنيده ماند

آن نيستم که حرف ز رضوان فروبرم

گردد نهال طالع من ميوه مرده تر

گر ريشه اش به چشمه ي حيوان فروبرم

خوش نيست شد ناله ظهوري چنين بلند

ترسم که دردسر کشد افغان فرو برم

1099

خدا شکيب دهد برجفاست مي دانم

من و وفاي خود او بيوفاست مي دانم

نه طور اوست که با مدعي شراب خورد

کباب گشتن من مدعاست مي دانم

اگر نقاب بر افتاده از شمال و صبا

نمي کنم گله زو خودنماست مي دانم

نداد خضر برايش حيات خويش به باد

غبار خاطرش آب بقاست مي دانم

چه مغزها که شد از عقل وهوش بيگانه

به نکهت که صبا آشناست مي دانم

بلا ز گوشه ي چشمي اشارتي ديدست

نبود خيره چنين از کجاست مي دانم

نه جاي من سر کويش نه جاي ديگر هم

به ناز راندن بيجا بجاست مي دانم

به التفات چرا عاشق التفات کند

عتابش اينهمه با من چراست مي دانم

سلامت از تو ظهوري من و ملامتها

که عافيت طلبيها بلاست مي دانم

1100

به کنج تماشاي عکست نشستم

ز داغت دل آيين به آيينه بستم

نه صبر ونه طاقت نه قدر ونه عزت

به اقبال عشقت ز بس ننگ رستم

فرو شويد از لعل گلگونه اشکم

بنازد به دردت رخ رنگ بستم

کمر بسته ي عشقم از چابکانم

ز جوي وجر آرزو چست جستم

زنم تيشه خوش تيزدستانه بر پا

به طاقت تراشي ولي کند دستم

به کيش شهيدان نمازي گزارم

به محراب خنجر که حيرت پرستم

فتادم ز مژگان او تا به بستر

چه رگها که در نوک نشتر شکستم

پريشانم از طره ي او نگويم

که طرفي ز بخت سيه بر نبستم

ظهوري حلالست نقل تبسم

تو و خنده ي خود که من گريه مستم

1101

مهر يکي دست داد ازهمه رستيم

تفرقه بربست رخت جمع نشستيم

عشق کمين کرد در کمند فتاديم

عقل چه سازد ز دام عاقله جستيم

بخت عزيزي که از براي تو خواريم

طالع تقوي که از شراب تو مستيم

نيست دگر فکر شرمساري ساقي

توبه شکستيم وخوش درست شکستيم

شکوه اي حاصل نکرده باديه پيما

خار به پاييم گر چه باد به دستيم

عرش چه باشد که فرش خويش شناسي

برتر از اينست پايه حيف که پستيم

مذهب عشقست درد وداغ تو بر ما

پاس نفس فرض کرده ناله پرستيم

بست وگشادي چنين نصيب ظهوري

چشم گشاديم بر تو وز همه بستيم

1102

دردت به ميان جان نشانديم

راحت همه بر کران نشانديم

گوش دو جهان به حرف زهرت

در شکر داستان نشانديم

تا ناله سري ز لب برآرد

بس زمزمه در زبان نشانديم

بي خواست زبان به ناله برخاست

لبها همه بر سر فغان نشانديم

در ديده ز مردمک شب و روز

بر راه تو ديدبان نشانديم

هين صلبي رگ نگر که تيزي

در نشتر امتحان نشانديم

گشتيم تمام جان وخود را

در پهلوي دلستان نشانديم

آواز جرس چه گريه فرماست

گرد ره کاروان نشانديم

در صفه ي سينه شعله ي داغ

بر کرسي استخوان نشانديم

خود را به حمايت ظهوري

در جرگه ي عاجزان نشانديم

1103

زهر اگر آورده بخت شور، شيرين خورده ايم

دست دوران گر خسک افشاند نسرين برده ايم

گلشني چون گلخني در راه آسايش فتد

از خسک در زير پهلو ياسمين گسترده ايم

خضر را بايد که باشد رشک بر احوال ما

با حيات جاودان روز نخستين مرده ايم

بر نجوشد تا به اشک از سينه گوهرهاي غم

دم به دم بر ديده تر آستين افشرده ايم

حيف نفريني که دشمن مي کند در کار ما

خويش را از قايلان آفرين نشمرده ايم

سعي در آزار ما چندانکه بايد مي کند

ما نمي دانيم آزردن ازين آزرده ايم

صاحب ريش جگر بر اشک خونين قادرست

چون ظهوري رونماي چهره رنگين برده ايم

1104

چاک گر سرپنجه مي بازد گريبان داده ايم

مي کشد گر داغ حسرت سينه ي جان داده ايم

بيش عيد خويش مي خواهم که چون قربانيان

با تن آغشته در خون چشم حيران داده ايم

برخس وخار سر کويي اگر افتد گذر

تا گلي چينم ز باغ بخت دامان داده ايم

نبض دل در دست تبهاي بلاي عشق باد

تا به نوک نشتر مژگان رگ جان داده ايم

درمشام آرزو پيچيده عطر سنبلي

نسبتي دارد دماغي گر به ريحان داده ايم

دلگشايي هاي کوي سير خاطر مي کند

گاهي ار گوشي به حرف باغ رضوان داده ايم

عشق دارد التفاتي اين نخواهد شد که من

واگذارم درد را خود را به درمان داده ايم

بر زبان گر حرف زهر اوست لبها بر مکم

بر گلو گر تيغ قهر اوست شريان داده ايم

تا رود از لوح يادم نقش ياد ديگران

چون ظهوري خاطر خود را به نسيان داده ايم

1105

روزي نشد که درشب غم بر سحر زنم

تا چند فال روشني چشم تر زنم

بگشا دري به روي دعاي من اي اثر

شايد ز بندخانه ي حرمان به در زنم

ترسم دهم به آب، اميد وصال را

شبهاي هجر گر مژه بر يکدگر زنم

صد شاخ تازه از بن هر برگ بردمد

برکهنه نخل باغ هوس چون تبر زنم

از تاب رشک ساخته آشفته طره را

آن پيچ و تابها که ز تاب کمر زنم

شمشير غمزه جوهر خود آشکار کرد

پنهان بخند تا نمکي بر جگر زنم

پروانه ام به شعله ظهوري رهم نماي

آن نيستم که همچو مگس بر شکر زنم

1106

عشق آورده بر سر کارم

کرده در ملک درد معمارم

ديگر از صبر مي کنم پرهيز

باز بيمار چشم بيمارم

باغ باغ ارغوان توانم کشت

صاحب ديده هاي خونبارم

زيب اوراد گشته ذکر بتي

رشک تسبيح باد زنارم

نرگس شوخ او نهاني او

عشوه اي چند کرده درکارم

مي دهد سعي بخت سودايي

به کسادي رواج بازارم

گر ظهوري تو مي روي به وطن

به سلامت که من گرفتارم

1107

گر غير از سراي جان رفتيم

غير حرف تو از زبان رفتيم

سر و سامان وبال مي دانم

به هواي تو خانمان رفتيم

سايه پرورد نخل ماست بهار

از گل باغ خود خزان رفتيم

حسن بر روي عشق خوان آراست

مغز در مغز استخوان رفتيم

مشتري عشوه هاي پنهانيست

از متاع خرد دکان رفتيم

فارغ از فکر آبروي شديم

به جبين خاک آستان رفتيم

تا ظهوري رود به شبگردي

خواب در چشم پاسبان رفتيم

1108

راه بر غصه ي جهان بستيم

عهد با عيش جاودان بستيم

راوي شکر را زبان داديم

ناقل شکوه را دهان بستيم

خون خود را به هر طريق که بود

بر دم تيغ امتحان بستيم

يادش آمد درون خلوت دل

در صحبت به روي جان بستيم

التفات آشکار مي خواهم

چشم از عشوه ي نهان بستيم

در چمن از طراوت سمنش

آب بر رنگ ارغوان بستيم

آخرش در کنار مي آريم

به طريقي که ما ميان بستيم

مژده بر دل ظهوري نيش

تهمت زخم بر سنان بستيم

1109

چه پنهان مي کني رخسار ديديم

قرار ننگ با خود ده شهيديم

توهم خود را به نقد بود و نابود

به ما نفروختي اما خريديم

به جز جنس مصيبت نيست ما را

اگر چه خواجه ي بازار عيديم

خدايا خير باشد رسم ما نيست

شکايت گونه اي از خود شنيديم

نسيم التفاتي داشت در کار

گل اميد را نشکفته چيديم

بيا اي چاره دامن بر ميان زن

نقاب از روي حال خود کشيديم

ظهوري سخت تر گرديد بندت

مگو بيهوده در دامش طپيديم

1110

راه بر عقل چاره جو بستيم

در بيچارگي فروبستيم

گوش را منصبي دگر داديم

لب ياران پند گو بستيم

رنگ از چشم اعتبار افتاد

سد منعي به راه بو بستيم

صبر مجلس به روي شوق آراست

تار بر ساز هاي و هو بستيم

نيست چاک لباس سوزن گير

عقده بر رشته ي رفو بستيم

از مقيمان کعبه ي وصليم

گر چه زنار آرزو بستيم

تا کسي سد راه سعي نشد

خويش را عاقبت برو بستيم

گر ظهوري ز پا فتاده چه غم

کمر دل به جست و جو بستيم

1111

دل سر کويي گرفت، از ناز رضوان فارغيم

با خيالي آشنا گرديد از جان فارغيم

سرمه ي بيداري ما شد سواد شام عشق

جمع شد خاطر ز صد خواب پريشان فارغيم

با صبا شوريده پيغاميست خواهد عرض کرد

از رسوم نامه و آداب عنوان فارغيم

در نورديديم هستي راه ما نزديک شد

در طواف کعبه از طي بيابان فارغيم

مي شناسد غم حريف خويش را خوش عشرتيست

پيش ما اي درد کز سوداي درمان فارغيم

آرزو داريم خاري از براي پاي جان

از تمناي گل جيب و گريبان فارغيم

در تب گرم محبت چون ظهوري سوختيم

از اميد پرسش نامهربانان فارغيم

1112

گلچين شو اي اميد که باغي رسانده ايم

داغي به سينه، سينه به داغي رسانده ايم

سرداده ايم رنج خماري به مغز هجر

از باده ي وصال دماغي رسانده ايم

چشم از نگاه گشته تهي در تخيلي

چون خويش را به کنج فراغي رسانده ايم

در کوي جست و جوي به پامردي اميد

تا گنج کام نقب سراغي رسانده ايم

ظلمت ز شام کلبه ي ما رخت خود کشيد

از شعله هاي آه چراغي رسانده ايم

بال هماي و تارک اقبال ديگران

ما فرق خود به سايه ي زاغي رسانده ايم

از صاف جام خضر ظهوري به ما مگو

کيفيتي ز درد اياغي رسانده ايم

1113

مرهم از دل، ما به نوک نيشتر افشانده ايم

از مداوا دامن زخم جگر افشانده ايم

آفتاب عشق طالع شد سيه روزي گذشت

از سواد شام پرتو بر سحر افشانده ايم

بر سر کوي خرامي جان و دل گرديد فرش

از نهال آرزو بر خود ثمر افشانده ايم

خنده ي شيرين نگاه تلخ در کارست باز

درد جام تلخکامي بر شکر افشانده ايم

شمع اقبال شبستان تمنا در گرفت

يک جهان خورشيد ومه بر بام و در افشانده ايم

چون برون آيد نگه راهي به جايي مي برد

پرتو ديدار بر راه نظر افشانده ايم

از تو غير از تو نمي خواهد ظهوري هيچ چيز

دست بر هر آرزوي مختصر افشانده ايم

1114

ما به ناسور بلا زخم جگر پر کرده ايم

شام هجرستان خود را از سحر پر کرده ايم

پرده فانوس گو پروانه را مهجور دار

نيست غم از شعله ي غم بال و پر پر کرده ايم

طعن بيدردي ندارد محو لذت بوده ايم

ساغر زهر بلا گر ديرتر پر کرده ايم

نخل ما افتادگي را سايه پرور کرده است

جويبار شاخش از آب تبر پر کرده ايم

سير چشمانيم چشم عالمي بر دست ماست

بر کنار خوان ناکامي نظر پر کرده ايم

ناله زاري مي رسانيم از خيال غمزه اي

باغ و راغ خود ز نوک نيشتر پر کرده ايم

تا ظهوري برفشاند در نثار روز وصل

دامن چشم تر از در و گهر پر کرده ايم

1115

برآمد کام رسوايي دل ديوانه را نازم

غمي در جان گره شد گنج اين ويرانه را نازم

ز حرف شکري بر داستان شوري پراکندم

نمک در چشم خواب انباشتم افسانه را نازم

جنون اين هاي و هوي از مستي سرشار من دارد

بده ساقي بده اندازه ي پيمانه را نازم

به چشمم آشنايي صورت بيگانگي دارد

فريب شوخ چشم آشنا بيگانه را نازم

چو ليلي طرفه صيدي را ز ارباب خرد دارد

به دشت دوستي صيادي ديوانه را نازم

بيفزايي اگر قدر حرم گرد حرم گردم

وگر بتخانه را زيور شوي بتخانه را نازم

ظهوري شهد و شکر از مگس رشکي نمي خواهد

درون شعله بال افشاني پروانه را نازم

1116

جام عرفان در مي مشرب زديم

مست گشتيم ودر مذهب زديم

رنج راحت بوده وما بيخبر

شکوه را مهر ادب بر لب زديم

روبرو کرديم اشک و ديده را

پشت پا بر ياري کوکب زديم

بستر بيماريي انداختيم

آتشي در استخوان تب زديم

خون چکاند يا رب از ديوار ودر

بسکه درکوي غمي يارب زديم

مژده ما را بعد ازين جز روز نيست

آتشي از آه خود در شب زديم

پاي جهل عقل محکم گشته بود

تا ظهوري راست گردد چپ زديم

1117

غمي آورده ايم در بيع جان شادمان دارم

به صدعشرت اگر يک ذره بفروشم زيان دارم

شبستان جگر پر نور شد از شعله ي داغي

نمي ميرد چراغم مغز تا در استخوان دارم

نگه هاي پياپي زنگ از آيينه بزدايد

به روز عجز شايد کم نگاهي را بران دارم

چنين واپس فکندم کار خود را از شکيبايي

چرا زين پيشتر رسوا نگشتم ترجمان دارم

گزند زهر غم در کام من کاري نمي سازد

که از تکرار نامي شکرستان در زبان دارم

دمي زن اي نصيحت گو سخن نگذاشتي در لب

به خود زين بيش بي صبري و رسوايي گمان دارم

مگو در کوچه ي صاحب عياران خانه مي گيرم

ظهوري نقد دل را در گداز امتحان دارم

1118

کوغمي تا پاي منت بر سر عشرت نهم

قوتي از ضعف در سر پنجه ي قدرت نهم

از کمند الفت آرم گردن دل را برون

رم کنم از خويش و سر در وادي وحشت نهم

آرزو را بر کنار نيل ناکامي برم

رانمش در آب و داغي بر دل حسرت نهم

بر کشم خنجر به دست عشق در کوي جنون

رسم را سر برم و در دامن عادت نهم

گسترانم بهر طاقت بستر بيتابيي

بالش بيمارييي زير سر صحت نهم

با ظهوري گر روم گاهي به بزم عرض حال

مهر منعي از خموشي بر لب جرأت نهم

1119

وقت آنست که دستي به دعا برداريم

از ره عافيت اين خار بلا برداريم

مي برد همره خود عشق به جايي ما را

يک جهان جان ز پي روي نما برداريم

کف اشکي اگر از ما بپذيرند بتان

نام زيبندگي از رنگ حنا برداريم

بار دردي که نهد بر کمر کوه شکست

قوتي بخشد اگر ضعف ز جا برداريم

داغ اگر داغ تو باشد همه تن سينه شويم

درد اگر درد تو باشد به دوا برداريم

فکر کرديم نداريم به جور از تو گريز

چه علاجست جفا را به وفا برداريم

وقت شکرست ظهوري دهن از شکوه ببند

خوش بيا تا ره تسليم و رضا برداريم

1120

از طره اي اسير پريشاني خوديم

قصاب کو که کشته حيراني خوديم

تا خنده را برد ز جهان سيل غم برون

در انتظار گريه ي طوفاني خوديم

شايد که بر کنيم سري از دل حرم

پي بر پي شکيب بياباني خوديم

زين پيشتر اگر نفتاديم درخطر

غم نيست در پناه پشيماني خوديم

مژگان دراز ما به خدنگي مدد نکرد

در خون نشسته ي دل پيکاني خوديم

دامان دل عبث ته کوه اميد ماند

در ديده ها سبک ز گرانجاني خوديم

گوباش روي حرف و حکايت به ديگران

خرسند ما به ذوق زبانداني خوديم

عشق و شکيب مصلحتي عقل کيست اين

اي دل ز خود بنال خراساني خوديم

هندو پسر معامله با ما نمي کند

شرمنده از رواج مسلماني خوديم

بر زد سري ز سينه ظهوري اميد گنج

هان همتي که در پي ويراني خوديم

1121

بر جگر ريخت سنان جنبش مژگان نازم

پيرهن گشت قبا چاک گريبان نازم

کس به هم بر زده ي تفرقه ي عقل مباد

جمع گرديد دلم زلف پريشان نازم

هيچ کس را نرسد منع من از رسوايي

رخصتي يافته ام عشوه ي پنهان نازم

ناصحم قاعده ي غاشيه داري آموخت

رفته از دست عنان شيوه ي جولان نازم

سايه ي کعبه ز مغزم تف حرمان برچيد

عشق شد راهبرم خضر بيابان نازم

نيست اندوه وملالي که نداري صد رنگ

اي خوشت عيش ظهوري سر وسامان نازم

1122

سراپا جان شدم جانان خويشم

سرآمد دردها درمان خويشم

خس وخاري نمي بينم خزان رفت

بهار آمد گل و ريحان خويشم

رخي بنمود از هر قطره ي خون

خوشا عشرت نگارستان خويشم

بغل بر من گشود از عيش ظاهر

در آغوش غم پنهان خويشم

به هيچم گر چه اخوان مي فروشند

رضايم يوسف ارزان خويشم

براي ديگران طرف گلستان

هلاک گوشه ي زندان خويشم

بتي زنار زلفي مي کند عرض

ظهوري در غم ايمان خويشم

1123

نشد کز مهر دزدان سينه دزدم

غمي در سينه ي بي کينه دزدم

مگر ساقي ز رندانم شمارد

روم از هفته ها آدينه دزدم

به پاييدن چو داغم ديده بازست

که داغي بهر دل در سينه دزدم

به بالا دستي افتادگي ها

ز بام آسمانها زينه دزدم

ز عکست گر چه داغم دارمش داغ

که ازمشاطگان آيينه دزدم

مگر رعناي اطلس پوش خود را

شبي در خرقه ي پشمينه دزدم

ظهوري گر ز شيريني دلت زد

براي زهر در لوزينه دزدم

1124

به رسواييت پيش و پس چه باشم

اگر رسوا نباشم پس چه باشم

نمود از منعمان ، بود از فقيران

همان شال خودم اطلس چه باشم

به خرسندي ندارم بر هما رشک

به خواهش غيرت کرکس چه باشم

مبادا با کسي کاريم افتد

خوشم با ناکسيها کس چه باشم

چرا در بوستان غم نبالم

توانم بود طوبي خس چه باشم

ظهوري پيشتر از پيش افتاد

ز هر واپس تري واپس چه باشم

1125

پيغام چون روانه کني در خبر نشين

راه نظر چو باز شود در نظر نشين

پژمرده گشته خاطر از اين خنده هاي خشک

در خرمي به دولت مژگان تر نشين

در گريه چون حباب بدر پرده هاي چشم

زندان خود مشو ز هوايش به در نشين

بگشا دري ز خلوت شب در فضاي روز

شام کدورتي به صفاي سحر نشين

خون گرميت به سينه گران کرده آشنا

اکنون در آتش از هوس داغگر نشين

زان نوک غمزه گشته خليدن چه تيزدست

داري اگر رگي به دم نيشتر نشين

مردن هنوز گر ديت آرند در ميان

گو خون بريز تيغ محبت هدر نشين

چندين فرو مرو به رگ وريشه ي کسان

چستي ميان ببند وز دلها به در نشين

زهري ز فرق تا قدم اي پندگو برو

تلخي از آن دهان بشنو در شکر نشين

جولان حسن تيز عنانان فرونشست

تا مهر و مه رکاب بگيرند بر نشين

با ما خوشي برآ چو به خاطر درآمدي

پستر نشسته اند همه پيشتر نشين

خصم تو خانگيست ظهوري تو غافلي

از ديگران مترس زخود بر حذر نشين

1126

يکي شد راحت ومحنت چنان من چنين من

درآمد غارتي از در نه آن من نه اين من

به منزل مي رساندم کاروان صبر وطاقت را

چه دانستم به در تازد نگاهي از کمين من

به اميدي که ريزم در نثار آستان او

ز درج ديده هميان دري شد آستين من

بسازم خاتم جمشيديي کز پرتو داغش

نگيني شد دل ساده نفس نقش نگين من

ز دوري هاي نزديکان بتر نزديکي دوران

چه بودي کاش مهر ديگران بودي چو کين من

زخاک و خون قربانگاه عشقت عيد مي جوشد

به صد ساطور نتوان بست يک چين بر جبين من

چو مي کاري خسک در لب چه مي پرسي ز نسرينم

مبادا حنظلستان کام کس از انگبين من

از آتشپاره اي بر سينه تخم داغ افشاندم

نهاد از شعله ي خورشيد خرمن خوشه چين من

ظهوري را برون آورده از آلايش مرهم

دل پيکان پسند من رگ نشتر گزين من

1127

چو مي بينم ندارد آنقدر قدري گناه من

که بندد راه بر اميد من اميدگاه من

همه سعيم ندارم هيچ در تقصير تقصيري

مگر عذر ترا روزي به کار آيد گناه من

چنين بالند اگر درد وغمت بر خويشتن شايد

که روز وهفته را بيرون کنند از سال و ماه من

اگر داغ غمت ديدي دگر خاک رهت بودي

نه جم گفتي نگين من نه کي گفتي کلاه من

شراب آمد حلال اثبات اين بر من به شرط آن

که باشد از کف همچون تويي قاضي گواه من

اگر در کشتنم دشمن فشارد پاي پامردم

ندارد هيچکس در دوستداري دستگاه من

چه از ديجوري آن طره ي شبرنگ مي پرسي

توان اندازه اي برداشت از روز سياه من

به پيشش ديده را از روي خوبان شرمساري ها

تغافل را کمين فرموده در پاس نگاه من

به اشک غم ظهوري جمله عالم را قدم کردم

کنون مساح گردونم طناب آورده آه من

1128

ببين سنگيني غم کوله بار کوه کاه من

محبت حاميم ايمن خطرها در پناه من

ز بس در دوستي ثابت قدم گرديده ام شايد

که در طوفان محشر برنخيزد گرد راه من

فزون از کوهکن درکشتي عشقم اگر بودي

بماندي لخت کوهش درزمين برگ کاه من

لب ناصح به خاموشي نشد نزديک کي باشد

که گردد از سر من دور شر خيرخواه من

دمد گلهاي تر برخار خشک افتد اگر چشمم

که خوردست آب از روي عرقناکي نگاه من

به فرق نخل خرم ابر تر گو خيمه بر پا کن

ز جوي برق دارد بهره اي تفسان گياه من

دل گم کرده را پي تا خم آن طره آوردم

پريشانيست در اثبات اين معني گواه من

بخور دود دل مي بايد وهر جا نمي باشد

بيا بگذار اي مشاطه زلفش را به آه من

در ترخنده نگرفتي ظهوري خشک لب بنشين

نياوردي به کف مشت گلي از گريه کاه من

1129

خود ديت شد قاتل قربانيان

هست حاصل حاصل قربانيان

کعبه را رقصان به استقبال برد

جلوه هاي محمل قربانيان

صيقل حيرت زدايد زنگ ديد

گشته رفع حايل قربانيان

تا به منزل يک دم تيغست راه

راه راه منزل قربانيان

کيمياي سرخ رويي کرده اند

سبزه ي آب و گل قربانيان

زد قلم در جوي شريان ونوشت

وصل خط واصل قربانيان

بر کند عيدي سر از هر قطره خون

برشکافي گر دل قربانيان

يک کف خوني ظهوري خرج کن

ساز خود را داخل قربانيان

1130

کنجي بنشين بساط بر چين

هر چيز جز او ز دل به در چين

از شبنم گريه تازگيها

در گلبن خنده ي سحر چين

پيرانه سر از نزاکت غم

طفلانه لبي به گريه بر چين

از نقطه ي شوق نامه صد داغ

بر هر پر مرغ نامه بر چين

هنگام پيام آب و تابي

از اخگر اشک در خبر چين

شايد که شوي ز بردباران

کوه غم و درد برکمر چين

در رخ چه کشي سپر پي جنگ

صلحست ز جبهه چين به در چين

چون گرم دعا شوي ظهوري

اول ز نفس تف اثر چين

1131

ساده اي در عشق پرکاران رقم بر خويش زن

گر نکردي مشق بيتابي قلم بر خويش زن

سکه ي داغش به نام سينه صافان مي زنند

عيش در زنگت گرفت اکسير غم بر خويش زن

صيقلي درکار دارد ظلمتستان درون

مي تواني کرد دل را جام جم بر خويش زن

عشق را هر گه به جاي حسن بنشاني به ناز

برهمن گشتي نگرديدي صنم بر خويش زن

شهر و کو بيهوده انبار شکايت کرده اي

حاصل کشت وفا گو باش کم بر خويش زن

اينهمه خاک مذلت فقر را بر سر مبيز

مي زني خود را بر ارباب کرم بر خويش زن

صد چمن پژمردگي در غنچه ي دل چيده اي

از بهارستان تو برگي ارم بر خويش زن

از چه بر گردن نهي بار خراج زندگي

تا وجودت باج خواهد از عدم بر خويش زن

بي وقوف من ظهوري صرفه ي جان کرده اي

مي شوي ناگه به خست متهم بر خويش زن

1132

رويت سحر سحرفروشان

زهرت شکر شکرفروشان

کرد آن مژه صاحبان رگ را

سودايي نيشتر فروشان

شمعست خزيده آشنا باد

پروانه به بال و پر فروشان

جز چشم ترم کسي نماندست

از سلسله ي گهر فروشان

رنگين ز سرشک گونه دارم

بازارچه ي جگر فروشان

در سايه ي شام ما دکانها

بستند آيين سحرفروشان

از مشتريان قاصدانيم

جان تحفه ي اين خبرفروشان

يا رب به چه نرخ باشد آغوش

در بيعگه کمر فروشان

هم بي هنري که عيب و عارست

اين معرکه ي هنرفروشان

مي باش برهنه چشم بر دوز

از ابره ي آسترفروشان

مي باش برهنه چشم بردوز

از ابره ي آسترفروشان

از شوق نظاره ي ظهوري

خاک قدم نظر فروشان

1133

آنانکه نه غمگين تو عشرت به حرامان

و آنانکه نه گمنام تو شهرت به حرامان

نازش به هواداري بالاي تو ما را

با سدره نظر بازي همت به حرامان

از پرتو رخسار تو رخشنده نظرها

در سرمه دويدند بصيرت به حرامان

ظلمست چه سازند به شيريني شکر

بي چاشني زهر تو لذت به حرامان

از ياد تو بيرون نرود خاطر عاشق

انديشه ي اغيار ز غيرت به حرامان

در راه تو از بيهدگي سعي برآمد

در دشت حرم واي مشقت به حرامان

جز سود نيارند به بازار محبت

آيد به زيان کار ز شرکت به حرامان

بر بوالهوسان زور هوس رعشه فکندست

ترسم که خوري بازي دهشت به حرامان

ارباب نصيبيم ندارند نصيبي

از خواري دشنام تو عزت به حرامان

در هجر نمرديم بکش تيغ حلالست

در مذهب ما خون محبت به حرامان

بيماري اوقات بلاييست ظهوري

پرهيز کن از حلقه ي صحبت به حرامان

1134

شد کار من ز ديده ي تر مشکل اينچنين

پاي کسي نرفته فرو در گل اينچنين

جاي تعجبست که از سحر نرگسي

اعجاز عقل و هوش شود باطل اينچنين

گرم آنچنان شوند که از خويش بگذرند

افتادگان دوند پي محمل اينچنين

کشتي در آب ديده کشيدند دشتيان

دارد محيط عشق و جنون ساحل اينچنين

از تخم داغ سينه ام انبار راحتست

آري زمين پاک دهد حاصل اينچنين

آورد صد گشاد و به يک تنگنا کشيد

آنکس که چيد مهر ترا در دل اينچنين

از جنبش نسيم در آن کوي آگهي

مي باش از تردد من غافل اينچنين

ترک نمود کرد ظهوري براي بود

خود را نکرد خرج که شد داخل اينچنين

1135

خسي بر آتش او پيکر من

دل من اخگر خاکستر من

جنون اورنگ بنهاد از برايم

به تارک داغ لعل افسر من

رقم از اشک و مد از آه دارد

پريشانيست جمع دفتر من

به درياي هوس موجم ربودي

اگر حسرت نبودي لنگر من

ببندم ديده از مينا که بر خم

دهاني باز کرده ساغر من

ز خود بيرون نهادم پا عجب نيست

که دنبال من افتد رهبر من

براي خرقه شويي زاهد خشک

فشردي کاش دامان تر من

به داغت سينه ها کردند ممتاز

مگر مهري نهد بر محضر من

چه حاصل زينهمه زهري که خوردم

نشد کنج دهاني شکر من

مبين چون مي جهد نبض اسيران

ببين چون مي طپد دل در بر من

ظهوري بر سر کوي محبت

ز پا افتاد دستش بر سر من

1136

جلوه اي کن بر سر کو، دامني بر ما فشان

يک جهان جان جمع شد بر قامت رعنا فشان

گل به دامان ريختي بر جيب جان مدعي

مشت داغي در گريبان دل شيدا فشان

خنده ي شيرين نمک پاش بساط خسروست

شوربختش گو سرشک تلخ بر خارا فشان

اي صبا لطفي کن واز خاک وامق هر بهار

لاله و گل جمع کن بر تربت عذرا فشان

عشوه ي ساقي تصرف در مزاج توبه کرد

گو نگه ته جرعه ي تکليف بر تقوا فشان

گريه ي کم مي دهد بر باد آبروي شوق

مي کني گر گريه دريا بر سر دريا فشان

غفلت امروز خوش بي چشم و رو دارد ترا

چهره با خوي بر زمين از خجلت فردا فشان

شرمي از همت ظهوري چاپلوسي تا به کي

بر کم و بيش جهان دامان استغنا فشان

1137

پرگشته از قرابه ي اميد جام من

يک بار گشته باش فلک گو به کام من

بال وپر هماي برآورده زاغ بخت

سيمرغ گشته رام زهي بخت دام من

رم مي کنم ز همدمي خويش دشت دشت

ياد غزال وحي من گشته رام من

عيش وصال گر چه رهين نصيب بود

دخل تمام داشت دران اهتمام من

صاحبقران مملکت عاشقي منم

آواز داده کوس ملامت به نام من

قاصد بروعبث به سخن در مياورم

مشکل که در بيان تو گنجد پيام من

نازم به بخت خويش که بر عطر کاکلي

کلک قضا نوشته برات مشام من

نام ترا حلاوت صدمصر شکرست

خوش لذتي ذخيره نهادست کام من

حسنت گهي که رخصت نظارگي دهد

کي راه مي دهد به کسي ازدحام من

آه درونه تاب ظهوري فرونشان

کز جوش سينه پخت تمناي خام من

1138

مهي کرد برما گذر کيست اين

فتاد آفتاب از نظر کيست اين

هم از گرد ره راحت داغ او

درآمد به مغز جگر کيست اين

به دلهاي از طاقت و صبر دور

ز جانست نزديکتر کيست اين

ز فيض قدومش دعا را اثر

نهادست دستي به سر کيست اين

اگر سر رود در تمناي او

ندارد کسي زو به سر کيست اين

ز شيريني شور گفتار او

نمک آب شد در شکر کيست اين

به يادش نمي آيم و ياد او

نمي آيد از دل به در کيست اين

چراغ شب هجر روشن مباد

ز شامم علم زد سحر کيست اين

ظهوري صبوري سفر مي کند

کسي آمده از سفر کيست اين

1139

ماند بي گل خار مژگان گريه گوبر رنگ زن

بلبلي دارم ضرور اي ناله بر آهنگ زن

صلح در کار شکست توبه دارد کوششي

جنگ زخمي گشته مطرب زخمه اي بر چنگ زن

داستان نقش پردازي به مشق سادگي

مي توان پرداخت خط بر صفحه ي نيرنگ زن

ديده ي ديدن نداري در صف کوران نشين

مرد اين ره نيستي بر عذرهاي لنگ زن

سهل بود آيينه ي اسکندر آن پرتو نداشت

گر زني لاف صفا از سينه ي بي زنگ زن

پس نماني پيشروتر باش از هر گرمرو

منزلت دورست برق پويه درفرسنگ زن

عشقبازان عيش راني طور ديگر کرده اند

با دل يکرنگ بر غمهاي رنگارنگ زن

کرده اي از سخت رويي توبه را سست اينچنين

چند پيمان بشکني پيمانه اي بر سنگ زن

صرفه ي دل نيست صلح زخم و مرهم زينهار

غلط زد بر سينه داغش قرعه اي بر جنگ زن

تا به چاه غم طناب آه بر گردون کشند

خيمه هاي داغ خود بر سينه هاي تنگ زن

بر خود آسان کن ظهوري مي شناسي خويش را

سخت دشوارست پاس نام، رو بر ننگ زن

1140

بس مشکلست حال دل ناتوان من

افتاده مرگ رشک به دنبال جان من

از جويبار ديده نم کشت کس مباد

ترسم خسک شود سمن بوستان من

از جوش مشتري شده بازار رشک گرم

صد جنس شکوه ريخته پيش دکان من

چندين تبسم نمکين چيست با رقيب

چيزي نماند از جگر خون چکان من

هيچت ز همزباني اغيار باک نيست

بيباک من ملاحظه اي از زبان من

عشقم دلير ساخته درشکوه اينچنين

لطف تو هم مگر بکشد ترجمان من

دامن بر آتشم مزن افسرده نيستم

با شعله گشت دست و بغل پرنيان من

خوان اميد وصل ظهوري بگستران

مغزي مگر ذخيره کند استخوان من

1141

دل غم نشين شدست بيا جان شاد بين

در بسته ام به روي دو عالم گشاد بين

عشق وجنونش بوده پدر بر پدر همه

نازم به خويشتن دل والانژاد بين

مي خوانم آنچه باغ به ريحان نوشته است

روشن شد از خط تو سوادم سواد بين

در خاندان حسن نبودست چون تويي

چون ماه وآفتاب دو صد خانه زاد بين

عمداست اينکه پاي کم آرم ز هر کسي

از جمله ي زياده سرانم زياد بين

فتوي دهم که هست جهادش ز اهل دين

بر کفر عشق هر که نزد اجتهاد بين

کالاي ناله را به سر چار سوي درد

با نيم جان به صد دل و دين در مزاد بين

صد چشم وام کن نتوانيش سير ديد

چشمي بپوش از همه و بر مراد بين

بر هيچ سينه داغ نچسبيده اينچنين

حيران ناله ونفسم اتحاد بين

از حرف شعله خويي او در گرفته لب

آهم نهاده تاج بر آتش نهاد بين

صد بار بيش گشته ز بيداد خود خجل

يک ره نگفته معذرتي اعتقاد بين

تا بر سر چراغ ظهوري حشر برند

طوفان هزار پيشرو نيم باد بين

1142

از تو وقت صبحدم کاکل پريشان ساختن

وز صبا مغز جهاني عنبرستان ساختن

داشتي هر لحظه عاشوري ز عيب لاغري

خويشتن را عيد اگر بردي به قربان ساختن

کاکلي دارد چه گويم طره اي دارد مپرس

خاطرش جمعست از خاطر پريشان ساختن

از امانت نيست با احباب از من دوستي

مهر او را چون توانم صرف ايشان ساختن

گر به خود نازم سزد پيران دانا را رسد

خويش را همبازي طفلان نادان ساختن

شوق را در پرده مي بايد شود دستي روان

فرض باشد در گريبان چاک دامان ساختن

زود مي گيرد ز تعمير خرابان خاطرش

چند روزي درد را بايد به درمان ساختن

مي توانم مرد و فارغ شد حميت مانعست

سخت دشوارست بر خود کار آسان ساختن

وه چه دشوارست بر بلبل فراق گلستان

نيست آسان باغ را بر خويش زندان ساختن

در نبرد از چين پيشاني سپر در رو مکش

مرد را زيبنده است از زخم خفتان ساختن

چاپلوسي چند نيشي در دهم از بيرگيست

خويشتن را مور وديوان را سليمان ساختن

عاشقي مسکين ظهوري هيچ از در بر مگرد

هيچ درمان نيست مي بايد به درمان ساختن

آيد خيالت ار نفسي در کنار من

فرمايدش شنا مژه ي اشکبار من

از بس به هم برآمده ام شايد ار کشد

زلف تو طرح تفرقه ي روزگار من

ترسم به عنف غاشيه از دوش من کشي

برخيز ناصح از ره رعنا سوار من

گرديده سر به حلقه ي فتراکت آشنا

در صيدگاه بخت همين بس شکار من

گفتي دگر به داغ جدايي نسوزمت

خواهم قسم خوري به دل داغدار من

حالم به کوي هجر ظهوري خراب بود

واي ار خيال وصل نگشتي دچار من

1144

وام کردم سعي ها در جستجوي خويشتن

گيج دارم چرخ را از هايهوي خويشتن

ديده ي نمناک در هر قطره رودي کرده گرد

چشمه دريا کرده ام در شست و شوي خويشتن

پيش پيش جمله عشق من زمين بوسان دود

حسن هر جا هر که را خواند به سوي خويشتن

نيست در عالم ترازويي که ميزان نشکند

حسرتم را سنجم ار با آرزوي خويشتن

در گل من صد اميد تازه هر سو ريشه راند

آبرويم ريخت تا بر خاک کوي خويشتن

نيستم در ظرف از داش حريفان دگر

مي کنم خمخانه ها پر از سبوي خويشتن

هيچ رشکي نيست در مستي تلافي مي شود

از شهان مينا، گدايان و کدوي خويشتن

خويش را حاجت روا خواهي مراد از شوق جوي

گريه آب رفته ديد آخر به جوي خويشتن

سوختي از گفتن آتش زبان گر شعله را

گرم خون من برآوردي به خوي خويشتن

در گلستان کي به سعي باد گل خرمن شود

گر نسازي غنچه را انبار بوي خويشتن

هيچکس در بحث خاموشي حريف من نبود

بر خود آوردم سخن از گفتگوي خويشتن

آب تيغي در ظهوري آتشي انداختست

از زلال خضر مي گيرد گلوي خويشتن

1145

ز مژگان تو خنجر برکشيدن

ز دلها چاکها در بر کشيدن

چه جاناني ترا مي زيبد و بس

دل هر کس ز هر دلبر کشيدن

صفي از دشمنان بستي روا نيست

به جنگ دوستان لشکر کشيدن

يکي از دستگيري هاي عشقست

عزيزان را به خواري بر کشيدن

به اين تنگي دهاني و به خروار

تواند شور در شکر کشيدن

به صد تدبير نتوان راه گم کرد

چه حاجت منت رهبر کشيدن

نيم قانع به يک زنار ذوقيست

بتان بر روي يکديگر کشيدن

نيازم بر کماني مي زند زور

که مي بايد به زور زر کشيدن

ز لب تا ناله پايي وا نگيرد

سري بايد به درد سر کشيدن

چنان مجنون به کاهش بود فربه

که نتوانش به جز لاغر کشيدن

بگشتي غم چو دريايي، نگشتي

ظهوري فرصت لنگر کشيدن

1146

چمن پيراست دردش بر دل وجان فگار من

براي سينه ام شد سير گاهي ناله زار من

چه زلفست اين ز باد جلوه باد از اين پريشانتر

هزار آشفتگي مفتون روز و روزگار من

خزان رشک برنخل حياتم گر چه مي ريزد

بديدي کاش رضوان جلوه ي باغ و بهار من

تلاشم اينکه حرف وعده اي زان لب برون آيد

درنگي گر شود واقع گناه انتظار من

کرا وا مي زني ناصح تو هم پايي روانتر کن

ز کف رفته عنانها در رکاب شهسوار من

ورع در مجلس رندان زبان خود نگهدارد

که مي ترسم کند بد مستيي ناگه خمار من

زياد از خود نمي بينم کسي در نرد خود بازي

نشستم پس دو عالم نيست خصل يک قمار من

بپرس از شال پوشان داستان پرنيان پوشان

ببين از عارض گل گل مپرس از خارخار من

ظهوري کوششي فرزانگي کاري نمي سازد

همان ديوانگي روزي مگر آيد به کار من

1147

گريه ات رنگي ندارد لعل خنداني ببين

بي رگت خوانند ترسم نيش مژگاني ببين

در ميان دور کنار افتاده اي لنگر بکش

قلزمي در عشق رو وز حسن طوفاني ببين

سينه دوزان جيب خويش از بي رواجي مي درند

سينه اي در چاک کش چاک گريباني ببين

جهد ديگر عاشقان در اجتهاد آورده اند

بر تو رحمست اي مسلمان نامسلماني ببين

گوش کن افسانه ي مويي وخاطر جمع کن

از براي خود شبي خواب پريشاني ببين

ميکشان فصل خزان را باغ خود دانسته اند

طرف بستاني نديدي کنج زنداني ببين

روزيت پروانه ي پروانگي بر سر زدن

سوختت افسردگي شمع شبستاني ببين

گر چه لب بستست کي شد ناله پست از تاب درد

گو نفس از شدت غم راه افغاني ببين

در بر هر ذره بيتاب خورشيدي نگر

در دل هر قطره ي بي آب عماني ببين

با وجود آنکه دل يک قطره ي خون بيش نيست

لخت دل درگريه گاهم چند داماني ببين

عالمي را آرزوي بوسه حسرت مير کرد

بر لب خود از تأسف زخم دنداني ببين

تا به کي از صرفه در حرمان ظهوري زيستن

رونما کن نيم جان خويش و جاناني ببين

1148

مرا به عنف ز بزم وصال دور مکن

زکات قوت خود بر ضعيف زور مکن

هزار سينه ي بي کينه ريش شد از رشک

به روي بي نمکان خنده چند شور مکن

به لطف ظاهريت کي رود غم پنهان

به لابه در بر ماتم لباس سور مکن

مباد آتش اميد شعله بنشاند

به ناز در دل افسردگان عبور مکن

زبان عجز پر از شکوه ي تغافل نيست

براي پاس نگه تکيه بر غرور مکن

ز برق رشک نسوزد سراي خواب اي دل

چراغ مجلس افسانه نور طور مکن

چنين که دست تو از باده مي کشي زاهد

سخن زنشئه ي غفاري غفور مکن

ترا چه رتبه که انديشه ي وصال کني

ادب خوشست ظهوري چنين ظهور مکن

1149

چه گويم ز مستان واحوالشان

قسم مقبلان را به اقبالشان

ره هفته شان کرده آدينه گم

مه روزه هم نيست در سالشان

سمن در خسک زارشان خوشه چين

برازش فروش اطلس از شالشان

سيه روز بر صفحه ي روزگار

ز خورشيد ومه قرعه ي فالشان

گواهان رنگين در اثبات عشق

رخ کاهي و گريه ي آلشان

در انداز پرواز افتادگي

فلک روب باد پر و بالشان

ز سنجيدگي بيش وکمشان يکي

به خروار همسنگ مثقالشان

به گاه پس افکندن انتقام

ز تعجيل در پيش اهمالشان

نوشتست تفصيل صد شرح بيش

مبين است خوش متن اجمالشان

درين ره مگر افتد از خويش پيش

ظهوري گرفتست دنبالشان

1150

ز کويت خاک دولتخانه ي من

فلکها کاشي کاشانه ي من

به دام عشق اگر گنجشک گيرم

شود عنقا به آب و دانه ي من

به مستي کو به بالا دستي زهد

حلالش باد ته پيمانه ي من

توان رندانه کردن شيشه بازي

به زير خرقه ي شيخانه ي من

شود هر روز يک کشور خرابي

به دخل عشق خرج خانه ي من

که خواهد شد کس ژوليده مويان

همان سر پنجه ي من شانه ي من

به آبادي شدم رسوا عجب نيست

غمت گنجيست در ويرانه ي من

سزد گر خواب سنبل بوي گردد

که هست از کاکلت افسانه ي من

به سان ماه بي بال و پر افتد

اگر گويي به خور پروانه ي من

ظهوري اين همه ديوانگي کرد

نگفتي هيچگه ديوانه ي من

1151

نظر وقفست بر رويش خوشا صاحب نظر گشتن

خبر مي پرسم آري مي توانم بيخبر گشتن

ز تيغش قيمه گرديدست دلهاي جگر داران

جگر را خوش به چرخ آورده انداز سپر گشتن

نيفتد هيچکس در خارخار جنبش مژگان

علاجي نيست رگها را به جز در نيشتر گشتن

اگر گاهي نگاهي مي فرستم مي شود عاجز

نه پاي پيش رفتن دارد ونه روي برگشتن

ز غم چندان پريشان نيست بر هم خورده ي کاکل

به زير کوه ماندن به که بيتاب کمر گشتن

نخواهد رست غير از ارغواني نرگس از خاکم

بلي در طالعم هست از شهيدان نظر گشتن

ز تاب عشق مومم هر چه مي خواهي بساز از من

وليکن دارم اين صلبي که نتوانم دگر گشتن

توان خود را برآوردن به صلح کل ز جزويت

ميسر جمله را با جمله عالم سر به سر گشتن

فلک فارغ نکرد از در به در گشتن اسيران را

هنوز اين غير پرور را نيامد وقت در گشتن

ظهوري نقطه اخگر مي شود از گرمي مضمون

نه رحمست آفت پرواز مرغ نامه برگشتن

1152

تا کي اي دل لجاج ورزيدن

صرفه ي کار خويش ناديدن

بر سر خوان رشک دشوارست

جگر لخت لخت خاييدن

در کمين جگر نشاند چاک

افت و انداز غمزه پاييدن

لذت ريش سينه دريابي

چون در آيد لبي به خنديدن

پندگو خالي از فريبي نيست

باد توفيق، پند نشنيدن

در بلاي سموم دشت فراق

چند بر خود چو شعله لرزيدن

شهره شد يار در محبت غير

همچو گردون به دون پرستيدن

بر ظهوري مسلمست به عشق

شوخ نامهربان پسنديدن

1153

گر چه ما را نرسد پرسيدن

چيست ديگر سبب رنجيدن

نيست در کيش مروت جايز

رغبت خنده ز لب دزديدن

رسم ديرينه ي بدمهرانست

يار گرديدن و برگرديدن

چند بر بستر حسرت ميرم

اي خوشا مرگ تمنا ديدن

چند در کوچه ي دريوزه ي وصل

به خجالت پس سر خاريدن

ناصحا قوت و فرصت مي گوي

گفتن از تو و ز من نشنيدن

مردم از غصه ظهوري رحمي

چند بر گريه ي من خنديدن

1154

خدايا دير شد از نونهال وصل بر چيدن

ز باغ چهره اي گل در گريبان نظر چيدن

نمي افتد برون اين اخگر هجر از گريبانم

درون سينه تا کي داغ دل بر يکدگر چيدن

تف غم در جگر نگذاشت آبم آرزو دارم

به زور گريه ي شادي ز دل حسرت به در چيدن

چو از کام تمنا زهر حسرت بيشتر گردد

چه حاصل در تخيل بوسه بر تنگ شکر چيدن

بلاي جنبش مژگان نمي داني تو اي ناصح

مکن منع من از لخت جگر بر نيشتر چيدن

زدم فالي مبارک باد آخر شد سيه روزي

توان در سايه ي شام شبستانم سحر چيدن

مگس طبعي، برو اي غير، شهدي چاشني مي کن

سمندر مي تواند شعله ها در بال وپر چيدن

از آن بستان که رويد سدره در پاي گياه او

ميسر نيست جز کوتاه دستان را ثمر چيدن

ظهوري! عشق و پيري خنده دارد، چند چون طفلان

ز بيتابي لب حسرت براي گريه بر چيدن

1155

مگو اي دل که دشوارست از غم ناتوان مردن

که دشوارست پيش من به مرگ بيغمان مردن

غنيمت دان که عشقت هر زمان مرگي دگر بخشد

که کس بسيار مرد از آرزوي هر زمان مردن

به دانگي نقد صد گنجينه ي دين درشمار آيد

ميسر نيست در کفر محبت رايگان مردن

سر اميد خود را چند بينم بار زانويي

کرم فرما خدايا بخت سر بر آستان مردن

رهم افکنده بخت بد به مرگستان هجراني

که در دنبال باشد نيم جان را صد جهان مردن

براي اوست گر مردن چه در خواري چه در عزت

ظهوري نيست فرق اينچنين يا آنچنان مردن

1156

دل ساده طور و نرگس او پر فني چنين

نقشي نشسته بهر من از ديدني چنين

بر من کمين غارت صد کاروان گشود

مي خواست آن جريده روي رهزني چنين

اين مرده ي تغافل وآن کشته ي نگاه

مقدور کيست ديدن و ناديدني چنين

با دوستان به دشمنيم مي خورد قسم

سوگند من به دوستي دشمني چنين

دامان شعله در کف خاکسترم نماند

حرمان نزد بر آتش کس دامني چنين

سوراخ گشته سينه ام از داغ حسرتي

مي خواست آرزوکده ام روزني چنين

در سينه داغهاي تو از شعله خوشه کرد

خورشيد و ماه دانه اي از خرمني چنين

درها به روي حرف ترنم فرو کند

در هر زبان که خانه کند شيوني چنين

زخمم چرا دهان نگشايد به شکر بخت

من مور ناتوان و تو شير افکني چنين

گردنکشي خطاست به گردن نهادگان

ظلمست ظلم مظلمه بر گردني چنين

بگذشت چاک جيب ظهوري ز دامنش

شوقت قبا نساخته پيراهني چنين

1157

خوشست از آرزومندان به حسرت دل برآوردن

پي آساني خود کارها مشکل برآوردن

ز حرف خون بها در حشر لب خط امان دارد

عجب گر سر توان از خجلت قاتل برآوردن

تماشايي دگر دارند بينايان نمي يابد

ميان چشم و رخسار از نگه حايل برآوردن

ندارد هيچکس اين نرگس جادو ترا زيبد

به يک ديدن فسون صد خرد باطل برآوردن

تماشايي نکردي رقص سر بر کف اسيران را

ز من بسم الله از تو خنجر بسمل برآوردن

به شور آورده شوقت گريه ي آزرده جانان را

چه دشوارست در کوي تو پا از گل برآوردن

اگر باشد رهي در صيدگاه قادر اندازان

ز آگاهيست عمدا خويش را غافل برآوردن

سکوتي عشق در بحث خرد دانسته مي ورزد

نمي داند مروت علم را جاهل برآوردن

ز شبگير بلندي کوتهي در راه مي ريزد

سري با صبح خواهم از دل منزل برآوردن

دهم صد دل برون در عشق از هر قطره ي خوني

به خرج دل اگر خود را توان داخل برآوردن

به نافرماني چرخ ستمگر تا به کي سازم

ضرورت گشت فرمان شه عادل برآوردن

غمي دشوارتر از جان برآوردن نمي باشد

از آن دشوارتر نزد ظهوري دل برآوردن

1158

زجان برخيز وبا دلدار بنشين

به سرداري به پاي دار بنشين

بهاري کن به يادش غنچه ي دل

به گلخن غيرت گلزار بنشين

گر از دشمن رسد هر دم صد آزار

همه بردار و بي آزار بنشين

ز جان برخاستن شرطست در عشق

به زنهاري ز غم زنهار بنشين

نکردي حاصل امسال انبار

مده بر باد کاه پار بنشين

دکان مگشاي در پس کوچه، برخيز

به خلوت بر سر بازار بنشين

نفس ته کن ز حرف عشق زنهار

نداري تهيه ي اين کار بنشين

بر نخل جنون نوبر نکردي

به پاي داغ برخوردار بنشين

ظهوري تا به کي بيهوده گويي

زبان در مهر استغفار بنشين

1159

گريه رويم به نقش داده ببين

که به من گفت روي ساده ببين

گر چه از صيد ديده مي بندي

دام تو ديده ها گشاده ببين

روي راحت که مي تواند ديد

داغ پشتي به سينه داده ببين

توسن سعي جمله نعل انداخت

همه را در رهت پياده ببين

شوق سر کار گريه مي بايست

کار بر يکدگر فتاده ببين

داغ از استخوان سينه گذشت

رو به مغز جگر نهاده ببين

گشت کالاي زهد تمغايي

بر ردا داغهاي باده ببين

آنکه مي خواست زانوت بالين

خشت در زير سر نهاده ببين

پنجه ي رعشه رشک آهن بود

موم گرديده زور باده ببين

چند دريوزه ي تماشا چند

چشم بر چشم ايستاده ببين

پيرهن سد راه آغوشست

رهن عريانيم اراده ببين

تازه معشوق از کهن عاشق

طفل پرکار و پير ساده ببين

با ظهوري مسنج دشمن را

به کمي از منش زياده ببين

1160

از خود برون نتاخته پا در گلي چنين

در عشق طي نساخته کس منزلي چنين

در خون اگر چه مي طپم از شرم لاغري

در کم شکارگاه فتد بسملي چنين

دارد تغافلي ز نگه صيدبندتر

جانها فداي آگهي غافلي چنين

در دل فسردگي ز تغافل گرده مباد

حل از نگاه گرم شود مشکلي چنين

ديدن نمي شود به نگه رهن حيرتي

تا ديده آورد به ميان حايلي چنين

باشد به سخت جاني خويشم اميدها

ذوقيست مهرباني سنگين دلي چنين

در روز حشر زندگي آيد چه کار کس

دستي به کار اگر نبرد قاتلي چنين

خاکسترم براي گل چهره شبنمست

خرم تفي که گرد کند حاصلي چنين

کس در مزاج عشق تصرف چنين نکرد

ارزاني تو باد ظهوري دلي چنين

1161

هواي پادشاهي در سر من

بنازم ترک تارک افسر من

چنينم با تو با من آنچنان باش

گلم خار تو زهرت شکر من

رگي دارند بيماران عشقت

به مژگان تو گويم نشتر من

ز طوفان خوردگان بحرعشقم

همه بي لنگريها لنگر من

به باد شعله شمعش مي پراند

مگو پروانه گو بال وپر من

به جاي موج ريزد برق بر هم

به دريا ريزي از خاکستر من

چراغم روشنست از پرتو عشق

چراغ افروختن بر صرصر من

اگر گردم به قدر عشق فربه

زند بر کوه کاه لاغر من

خيال شوخ خاراپوش شبها

هم آغوشست و خارا بستر من

ظهوري مي روي از سختي رشک

مکن پا سست دستت بر سر من

1162

لب فرو بستم سخن رانيست اين

گوش بگشادم زبان دانيست اين

بر نگردانيده ام هرگز ورق

دروفاداري سبق خوانيست اين

در رهم گرد اميد وبيم نيست

بر دوعالم دامن افشانيست اين

در سجود آستاني تارکم

رو نگرديدست پيشانيست اين

ذوق در باليدن کاهيدنست

گم شدن در خود نمايانيست اين

در تماشا خصم پاييدن نماند

چشم بدبين دور حيرانيست اين

با گره تار هوس شد ريز ريز

کند ميلي تيزدندانيست اين

تيغ او بر حال در خون گشتگان

گشته گريان زخم خندانيست اين

گر ظهوري گشت رسوا زومرنج

اقتضاي عشق پنهانيست اين

1163

درد چنداني که داري بر دل ما عرض کن

وسعتي اي دل توهم بر تنگي جا عرض کن

بر گل نم ديده آبي ريختن آسان ترست

شور عشق خويش بر دلهاي شيدا عرض کن

بوي درمان برنمي تابد دماغ درد ما

گر دماغ امتحان داري مداوا عرض کن

تا سر دعوي به جيب بيم دزدد مدعي

زخم شمشير جفا بر تارک ما عرض کن

زاهدان را از خمار عجب آمد جان به لب

لطف فرما ساغري بر زهد و تقوا عرض کن

بر سر کوي تو مرد اميد از بالاي ما

پا برون نه جلوه اي برنخل بالا عرض کن

حسن يوسف گوبراي گرمي بازار خويش

شعله بر ني بست ترکيب زليخا عرض کن

عشق وامق شکوه ي بي التفاتي مي کند

حسن را اينست عادت عذر عذرا عرض کن

زود مي افتد زبان از کار دهشت غالبست

هان ظهوري حال خود امروز وفردا عرض کن

1164

ز رويت باغ را از لاله و گل داغ بر دل بين

به طرف جو صنوبر را ز قدت پاي در گل بين

حساب دخل و خرج خويش را سررشته اي دارم

چو ديدي صبر باقي بيقراري هاي فاضل بين

زهي ناداني من مي شمارم طفل نادانش

تغافل مي کند کار نگاه آگاه غافل بين

که ديدست اينچنين جادو که معجز را کند باطل

به سحر چشم اعجاز شکيب وصبر باطل بين

اگر بي پرده مي بيني تماشا کن که مي بيني

گه ديدن نگه را چون در و ديوار حايل بين

ندارد هيچ رجحان طاعت دير وحرم برهم

کني هر جا نمازي طاق ابرويش مقابل بين

کجا ديدي که فرمان خديو عشق بر گردد

برات تارک من بر دم شمشير قاتل بين

خوشا رندان عالم مجلس ميخانه ها ديدي

گذاري کن بر اهل خانقه شيخان جاهل بين

اگر گردد شيار از زخم دشمن سينه ي عاشق

ميفشان غير مهر او درو تخمي وحاصل بين

عجب گر موج دريايي تواند شد درين دريا

هزاران کشتي پر نوح در گرداب ساحل بين

چه درمان جز مدارا با ظهوري چرخ ظالم را

به فرق روزگارش سايه ي داراي عادل بين

1165

برو اي همنشين کز خويشتن در اجتنابم من

پذيراي مرمت نيست احوالم خرابم من

برو ناصح که گوش من بفرسود و زبان تو

به خاموشي سؤالي گر کني حاضر جوابم من

ز بس ناديدگي دانسته شوخ بيوفا گيرم

چرا از ديگري نالم هم از خود درعذابم من

اگر بيدار بودي بر سرم صد صحبت آوردي

زهي طالع ببين کز بخت خود ممنون خوابم من

سرو برگ گل خندان کجا دارم نمي خواهم

که بي چشم تري باشم هوادار حبابم من

فريبي خوش در آبم رانده آري تشنگي هرگز

نبودست اينچنين سيراب در مغز سرابم من

ميي در گردش انداز و به چرخ آور حريفان را

دفم در رقص حاجت نيست مست بي شرابم من

چه باک از سوختن انديشه ي وا سوختن دارم

نمي دانم چه خواهد شد براي خود کبابم من

پريشاني اگر بر دل چنان جمعي نمي بندد

به عشق جلوه ي کاکل همان در پيچ و تابم من

سري وا مي کنم در بازي اميد و مي بازم

به اين روز سيه بنگر که خرج آفتابم من

به نرد رشک خوش زودي نهادي خصل بيزاري

نگه مي دار پاداوي ظهوري سر حسابم من

1166

با غير آشنا شده ناآشنا ببين

گرديده خصم اهل وفا بيوفا ببين

از محرمان خويش مبادا خجل شوي

تنهاييم گداخته تنها مرا ببين

راضي مگر به مصرف دشنام خويش نيست

خواهد دگر دعا نکنم مدعا ببين

بيهوش و بيکسم که هوادار من شود

بيرحمي شمال و ستيز صبا ببين

تهمت نگر به رحم ترا نام مي برند

نسبت دهند صبر به من افترا ببين

تير نگاه تاب براي چه مي کشي

بر غير بسته چشم تو شستي خطا ببين

زهرت برم که غيرت شهد و شکر کنم

در کسب درد خويش تلاش دوا ببين

هم احتياج صاحب گنجست وهم غنا

در عشق خود رعايت شاه وگدا ببين

هر خاطري که پيشگه ياد خود کني

بفرست پيشتر غم خود را و جا ببين

ما را چه حال گر چه پريشان نگه شوي

آري ترا که گفت که احوال ما ببين

چشم تورا چه کار ظهوري به روي کس

بيگانه کن نگه نگه آشنا ببين

1167

اي بخت وقت ناز رسيدست ناز کن

درها کام بر رخ اميد باز کن

از حرف تلخ يأس زباني به کام کش

دستي به خوان نقل تمنا دراز کن

ايام بينوايي وپژمردگي گذشت

گلگشت ذوق در چمن برگ وساز کن

ترتيب شکر نعمت عيش وصال ده

درهاي شکوه ي غم هجران فراز کن

جان در تن اثر ز دعا کرده ايم دوش

برخيز بر جنازه ي دشمن نماز کن

اي ديده رخت گريه ز منزل برون فکن

اي لب براي خنده تو هم جاي باز کن

بخت بلند پايه ظهوري موافقست

خود را به پاي بوس

 کسي سرفراز کن

1168

به خلد از سر کويت نمي توان رفتن

بلي بلاست به زندان ز بوستان رفتن

ز بيم هجر دلم ناتوان ترست از من

کجاست قوت طالع نمي توان رفتن

خداي رحم کند فصل گل بر آن بلبل

که بايدش به ضرورت ز گلستان رفتن

ضرورتست به دفع بلاي شام فراق

به همزباني مرغان صبح خوان رفتن

لبم به زمزمه خوکرده عشرتي دارم

چه محنتيست دگر بر سر فغان رفتن

چه مشکلست شب هجر راه دشت بلا

به روشنايي آه شرر فشان رفتن

تمام خلق جهان راه سود مي بينند

نه عاقليست ظهوري پي زيان رفتن

1169

نيست دستي مرگ را بر جيب جان عاشقان

رو نمي دارد خزان در بوستان عاشقان

نغمه در قانون بزم زندگي آخر شود

بگسلد گر رشته ي آه و فغان عاشقان

از در وديوار اگر سنگ ستم آيد چه غم

با شکستن کرده پيوند استخوان عاشقان

ديگران را در ره مقصد به خضرست احتياج

چون يقين دنباله رو دارد گمان عاشقان

نيستند اهل جفا جنس وفا را مشتري

گشته در زنگار گم قفل دکان عاشقان

در گريبان پاره کردن پنجه زحمت مي کشيد

گر نمي گرديد مهتابي کتان عاشقان

نسخه مي گيرد دوا از درد بي درمان ما

سود را سرمايه مي بخشد زيان عاشقان

لاله وگل در نظر قدري ندارد آنقدر

ارغوان خيزست چشم خون چکان عاشقان

ساختي ممنون شنيدن را ظهوري لب مبند

نيست خوشتر داستان از داستان عاشقان

1170

به امداد فنا فکر بقايي مي توان کردن

بجوش اي دل که خامي را دوايي مي توان کردن

ترا آب ديار عقل مي دانم نمي سازد

به ملک عشق تغيير هوايي مي توان کردن

متاع رنج بسيارست ونقد راحتي داري

زيان خود مکن بيع و شرايي مي توان کردن

ازين اسباب ايماني که بر هم چيده اي شرمي

فداي چشم کافر ماجرايي مي توان کردن

همان غم دست مي گيرد اگر روزي ز پا افتي

تمناي غم مردآزمايي مي توان کردن

تواني کرد اگر پا بر سر کوي جفا محکم

وفا خاطر نشان بيوفايي مي توان کردن

ظهوري مدعي را گر نباشد بر دلت دستي

اثر را دست فرسود دعايي مي توان کردن

1171

سست عهدا سنگ بر پيمانه ي پيمان مزن

دست رد بر سينه ي سختي کشان آسان مزن

هوشها رفتند وطاقتها سپر انداختند

دست دعوي عشوه گر بر ترکش مژگان مزن

يا کمند طره را از پيچ وتاب آور بزن

يا سنان طعنه بر جانهاي بيتابان مزن

بر بساط وصل اي دل فال زن طالع خوشست

قرعه ي بيچارگي بر محنت هجران مزن

بي نصيبي واعظا از عزت خواري دريغ

خارچينان را صلاي گلشن رضوان مزن

اي که مي خواهي به کوي کامراني پي بري

مي شود راهت غلط بر کوچه ي سامان مزن

چنگ بزم غم ظهوري عالمي را هوش برد

هر زمان بر تار آهم زخمه ي افغان مزن

1172

به دست مرگ حاشا جيب عمرم کي توان ديدن

ميسر تا نگردد دامني بر دست پيچيدن

به فرقم سايه ي عشرت نيفتاد از سهي سروي

به زير دشنه ي غم تا به کي چون بيد لرزيدن

سرت گردم دلم خون شد مروت نيست پنداري

به صد عذر آشتي ناکردن و از هيچ رنجيدن

چه زيبنده است در کوي وفا زرکش قبايان را

به دامان از رخ پشمينه پوشان اشک برچيدن

زدعويهاي بيجا عقل لب در بست خوشحالم

ميسر شد به دست شوق گوش صبر ماليدن

به تسبيحي که اشک درد دين بر يکدگر چيدش

شمردم طعنه ها بر برهمن در بت پرستيدن

به وزن بيستون مي آيم افزون در وفاداري

اگر فرهاد را با من توان در عشق سنجيدن

نصيحت هاي عاشق گوش کردن از تو بي پروا

چنان خوش مي نمايد کز ظهوري پند نشنيدن

1173

در دل اي دل حسرت مژگان شکن

خار از پا برکش و در جان شکن

مايه اي در کار سيل اشک کن

موجها در سينه ي عمان شکن

دفتر ناموس در قلزم بشوي

شيشه ي اميد بر سندان شکن

ريش کردي سينه ي تأثير را

در لب بيچارگي افغان شکن

نيستي مرد ملامتهاي خلق

مهر درج صبر را پنهان شکن

مغز ما بر سنبل کاکل  زدست

باغبان گو عطر در ريحان شکن

باد تيري غنچه ي دل را نواخت

رو ظهوري در جگر پيکان شکن

1174

حديث کام مي رفت از زبان بوالهوس بيرون

اگر مي رفت ذوق شکر از طبع مگس بيرون

معاذ الله که باشد دست دست شحنه ي حسرت

خوشا حال کسي کآورد خود را از هوس بيرون

به منزل کي تواند برد محمل از گرانباري

نريزد راهرو بار صد اگر از جرس بيرون

نهال بوستان وصل بندد ميوه بر شاخي

که باشد چيدنش ز اندازه هاي دسترس بيرون

خزان آرد به استقبال از هر خار گلزاري

اگر آيد صفير بلبل ما از قفس بيرون

به بزم وصل طالع مي برد يک يک حريفان را

به غير از من نخواهد ماند گويا هيچ کس بيرون

ظهوري از براي جا تمنا وقت مي بايد

مبادا پا نهد از سينه حسرت يک نفس بيرون

1175

کو بازويي که زور زند بر کمان تو

کارم چه سخت کرده به نرمي دهان تو

گاهي نهان من گذري مي کني به دل

من در دل تو مي گذرم هم نهان تو

بر عجز خويش رحم غرور تو ديده ام

از شرم خويش را ننهم مهربان تو

يک يک به يمن مهر و وفا مي شود وفا

داديم وعده ها که به خويش از زبان تو

خشکست جلوه سازي شمشاد قامتان

گرديده سدره کهنه ز نخل جوان تو

از قصه ي تو تقدمه لبها گرفته اند

هر داستان مقدمه ي داستان تو

با گفتگوي غير زبان مرا چه کار

پرواي جان خويش ندارم به جان تو

دست پري نداشتم از کيسه ي تهي

تا سود من شريک نشد با زيان تو

گويند صد نشان و نشانم نمي دهند

مي خواستم که از تو بپرسم نشان تو

گر آسمان سجود ظهوري کند سزد

بر تافت بار سجده ي ما آستان تو

1176

تا کي دغا خورم ز تو اي بيوفا برو

بگذاشتم به مدعيان مدعا برو

آنها که در قفاي تو گفتيم گفته ايم

تا وانکرده ايم لب از پيش ما برو

دشمن نکرد آنچه تو کردي به دوستي

بيگانه ام دگر برو اي آشنا برو

اميد صلح نيست دگر نيست نيست نيست

منشين برو برو برو اي بيوفا برو

حالا خود از توقع دشنام فارغيم

چندي به روز کام و زبان اي دعا برو

بر خود حرام کرده مشامم شميم او

هستند بيخودان دگر اي صبا برو

ترسم که هيچ جاي دگر در نيفتدت

اي دل اگر به صرفه تواني ز جا برو

غير از سفر علاج نداري لجاج چند

مردي ز رشک غير ظهوري بيا برو

1177

نداري بهره اي از کفر عشق اي دل مسلمان شو

نکردي جمع خود را واي بر حالت پريشان شو

چو بيدردان تمام عمر در راحت به سر بردي

زهي غفلت دهي غفلت پشيمان شو پشيمان شو

به فکر زار نالي باش بر کام و زبان رحمي

سراغ چاک کن شرمنده ي جيب و گريبان شو

خجالت مي کشي فردا مباد از مردگان باشي

به تيغ تيزدستي جان برافشان از شهيدان شو

بپرس از سرخ رويان راه قربانگاه خونريزان

دگر جان وام يابي ساعتي صدبار قربان شو

نسوزد تا ز محرومي گزند پاس اغيارت

به زير شعله ي تيغي سپند چشم حيران شو

چه سرگرمي که اسباب دکانداري کشي در هم

شراري در جگر کش آتش کالاي دکان شو

گدايي از گدايان چشم خواهش بر نمي تابد

شود تا سير چشم آرزو مهمان سلطان شو

به عزلت بر رخ مردم در الفت چه مي بندي

بترس از صحبت خود گر توان از خويش پنهان شو

به سان موج بازوي شنا مگشا درين دريا

حباب آسا بخوابان ديده و فارغ ز طوفان شو

ظهوري در مصاف نفس نامي بر نياوردي

غزلخواني خوشست از مطربان مردي رجزخوان شو

1178

با ما چه خوش به صرفه شود صرف ناز او

بيچاره آنکه بخت ندارد نياز او

معمور باد دل چه قدر جان قيمتي

آماده کرده از هوس ترکتاز او

مشکل که الفتش به چو من ناکسي رسد

اي کاش مي رسيد به من احتراز او

دست بت هوس شده کوته ز نبض دل

نشتر کشيده تا مژه هاي دراز او

بود ونبود خويش نهاديم بر زمين

آري چنين قمار کند پاکباز او

داغي نهاد دست غمش بر دلم بلي

مهري نداشت درج گهرهاي راز او

بهتر نهاده شال مرا از حرير غير

گويا نکرده پر غلطي امتياز او

اي شيخ اگر به خلوت عاشق گذر کني

گردد حقيقت تو مريد مجاز او

محمود از غلامي خود پادشاه بود

وقتي که خواجگانه نشستي اياز او

راحت ز يمن محنت او مغز پرورست

نازم به داغهاي ظهوري گداز او

1179

گل رخ ساقيست حرف لاله و گل مي شنو

بلبلي گر بايدت از شيشه غلغل مي شنو

از پريشاني زبان وگوش تا ايمن شوند

داستان زلف مي گو حرف کاکل مي شنو

مي نهد از همت بيداربختان حرص و آز

سر به خواب افسانه ي فقر و توکل مي شنو

خشم و نازش کرد اگر منع نگه از گفتگوي

گفتني ها آنچه خواهي از تغافل مي شنو

مي شود هر طفل در صبر وشکيب ايوب من

گر به تقريبي زنم لاف تحمل مي شنو

نام کردند آشنايي را بتان بيگانگي

بر مداراشان مدار آمد تطاول مي شنو

پيشکار هر نگاهي يک جهان سحر وفسون

در دکن ديديم جادو سحر بابل مي شنو

از ظهوري هيچ در ناکردني تقصير نيست

گاهي ار گويم که مي ورزم تعلل مي شنو

1180

صيدي درين نخجيرگه کولايق نخجير او

در خون ز شستن مي طپم اين چشم زخم تير او

آورده چون عشق و جنون عقل و خرد کف بر دهان

افتاده در کون و مکان آوازه ي زنجير او

در پيشگاه منزلت جاي شهيدان ديده ام

تقديم خواهم بر همه فرياد از تأخير او

در تلخي زهرش نشين بر لذت شکر مدو

تختم به روي گنج زد ويراني تعمير او

عشقست مير کاروان پيشند واپس ماندگان

ايوار بين خود را چسان بستست بر شبگير او

گردد پرند آسمان کتان مهتابي اگر

سرپنجه ي شوقي شود يکره گريبان گير او

تمکين خوشست از بيدلان يا رب نصيب کس مکن

آن دل که در شادي و غم فهمد کسي تغيير او

نازم فقيه شهر را در شرع دارد حيله ها

در جمعه ي مستان مگر فکري کند تزوير او

از دايه ي دوران مگو طفلانه کام دل مجو

کز ديده ي شيرين به خون پر کرد جوي شير او

نسرين اشک چشم تر عقد در افتاد از نظر

بر بيع داغش زد جگر صد باغ گل توفير او

از خود ظهوري گو ببر لاف تمامي تا به کي

انگاره ات گر تيغ شد کو جوهر تأثير او

1181

از مدارا گو تطاول کو

نگه از ديگران تغافل کو

چه تحمل که حسن خرمن کرد

عشق اينم جوي تحمل کو

باغبان رنگ و بو اگر اينست

رنگ گلنار و بوي سنبل کو

عشق در پله ي ثبات نشست

عقل را خفت تزلزل کو

شوق از گريه جست لخت جگر

اشک را زهره ي تعلل کو

اي خوش آنانکه آه طره کشند

در نفس پيچ و تاب کاکل کو

شکر هنديان دلم را زد

نمک لوليان کابل کو

به که از صبح و شام خود نالم

صبح پروانه شام بلبل کو

از ظهوري گرسنه چشمي چند

سيري نعمت توکل کو

1182

مزن حرف تحمل ناصحا صبر و تحمل کو

تعقل تا کنم درکار خود عقل تعقل کو

مزاجم گشته خوش نازک به حسن عشق خود نازم

مدارا بر نمي تابد دلم تاب تطاول کو

حرم را حلقه بگرفتم دري نگشود بر رويم

همان در پيچ و تابم حلقه هاي زلف و کاکل کو

قدم در وادي قطع تعلق مي نهي اي دل

براي زاد ره نان ريزه ي خوان توکل کو

گريبان تحمل چاک خواهد گشت بلبل را

هواداران خدا را تکمه ي پيراهن گل کو

به يکبار اينچنين بستي در اميد بر رويم

سرت گردم چه واقع شد نگاهي از تغافل کو

نيابي نغمه سنجي چون ظهوري در خراسان هم

نگاهش دار اين هندست گل بسيار بلبل کو

1183

سود را سرمايه از دلالي بازار او

لاله را پيرايه ي رنگيني از گلزار او

گفته هاي زهر حرفان شکر گوشست حيف

تلخي از شيرين زباني نيست در گفتار او

درک حسنش نيست ممکن تيزبينان عاجزند

بر نمي گردد نگه افتد چو بر رخسار او

نيست عاشق را به جز افزوني غم مطلبي

صرفه ي او گر نباشد در غمش غمخوار او

چون نويسد نامه بلبل شکوه مي ريزد فرو

خوش فراخ افتاده شق خامه ي منقار او

سينه گرديد از خراش ناخن حسرت شيار

خوشه کرد از شعله داغش جان ودل انبار او

راهرو مشکل که بگشايد ميان جستجو

گر نبندد خويش را شبگير بر ايوار او

شيخ پيش از توبه اين بيباکي و رندي نداشت

مي دهد گويا اثر بر عکس استغفار او

گردش گردون نشد هر روز بدتر بهر من

کيست در عالم که امسالش بهست از پا ر او

نه همين زنار پيچيدست بر تسبيح شيخ

برهمن کو تا برآرم سبحه از زنار او

مرهم خاموشيي بر ريش گوش من نهاد

مرحبا ناصح ظهوري گشته منت دار او

1184

خاکمال صبرها از جلوه ي رفتار او

گوشمال هوشها در عهده ي گفتار او

کي به سعي چرخ مي جنبيد از جاي آفتاب

جاي وا مي کرد اگر در سايه ي ديوار او

تا مسيحا را ز رشک خود به بستر افکنم

چشم دارم پرسشي از نرگس بيمار او

بر رهش بتخانه را شد ديده ي روزن سفيد

بت هوس دارد که بندد بر ميان زنار او

دست بر هم باغبان چشمي به حسرت داده است

دسته ي گل خود به خود مي رويد از دستار او

شکر بايد بيش ازين شايد رود زين پيشتر

رفته تا مغز دل وجان راحت آزار او

ناحقم کشتست وحق با اوست بود از من خطا

دوستي بنگر گواه اوست دعوي دار او

بر گدايان حشمت جمشيد مي گرديد طرح

بخش اگر مي کرد قدر خويش بي مقدار او

پايه اي از پايه ي منصور عالي تر نبود

گشته کرسي از براي پاي دارم دار او

سادگي بنگر ظهوري ساده مي داند مرا

کو چو من پرکار خود را کرده ام در کار او

1185

سماع ملک و ملک بر ره ترانه ي تو

صبوح زهد و ورع از مي شبانه ي تو

ز اهل حسن کسي من نمي تواند گفت

زمانه ي دگران نيست در زمانه ي تو

ترا ز ديدن هر روز من علاجي نيست

نياز خانه ي من گشته ناز خانه ي تو

رسد به کام ز يک وعده ات هزار خلاف

هلاک مي کند آخر مرا بهانه ي تو

عجب که رام شود صبر شير حوصلگان

چو از نگاه رمد چشم آهوانه ي تو

چه بينشست که اين بال بستگان دارند

به چشم دام تو خوش کرده اند دانه ي تو

چه احتياج به تلقين بخت بيداران

بسست مايه ي خواب پسين فسانه ي تو

امانتست سجودي که در جبين منست

خدا کند که سپارم به آستانه ي تو

هميشه باد ظهوري دلت به درد آباد

برات ناله نوشتند بر خزانه ي تو

1186

اين دل ديوانه را بنگر و تدبير او

از رگ و پي خويش را کرده به زنجير او

کيست که گنجشک دل غيرت شاهين کند

بافته از ناله دام درد دواگير او

ذوق نظر بازي حلقه ي فتراک کرد

هر بن مو ديده اي بر تن نخجير او

وعده ي تمکين خود گشته سبک انتظار

اينهمه تعجيل من وينهمه تأخير او

فايده ي عرض عکس بر همه کس روشنست

کرده تماشاي او آينه توفير او

از رگ و پي هر طرف بيهده ماند طناب

خيمه ي جان را ستون گر نشود تير او

ساقي ميخانه شد مالک اين آب وتاب

کرده دعاي شباب در حق او پير او

ساده فغانان کنند ناله ي يک دست خوش

بلبل و پرکاري و صوت بم و زير او

قصر بقا چون حباب شست بنايي بر آب

گر نه فنا مي شدي آلت تعمير او

عشق چولشکر کشد بر سر افشانيان

هست خموشي يزک نيست زبانگير او

برد ظهوري ز حد شرم و حياييش بخش

تا به کي از خود کشي خجلت تقصير او

1187

هر طرف افتاده سرها بر سر ميدان تو

زخم صد خنجر زند يک جنبش مژگان تو

هست خوبان دگر را هم شهيدان دگر

تيغ بي هنجار مي رانند بيباکان تو

تخت حشمت چون نهادند از براي شاه حسن

حسرت ما دوخت چشم داد بر ايوان تو

آتش افسرده ي دل در سر کوي خرام

شعله پرور شد به باد گوشه ي دامان تو

بهر خشت خانه ي صبر و شکيب ما قضا

خاک مي آرد مگر از کوچه ي پيمان تو

باغ و بستان را به اميدي ز چشم افکنده ايم

جان فدايت جاي بسيارست در زندان تو

يک خدنگ ناز هم درکار ما گورفته باش

صيد لاغرتر ز ما دارد شکارستان تو

آرزوي ناوکي گر بخت بر جانم شکست

نيست باکي دل پرست از حسرت پيکان تو

ما بساط آرزوي وصل بر هم چيده ايم

آن سرو سامان ندارد بي سرو سامان تو

راز دل ظاهر ظهوري چون کند ديوانه نيست

گر به دنبالش نيفتد عشوه ي پنهان تو

1188

براي مغز جگر داغ سينه داري کو

شدست ناله تنک درد مايه داري کو

نهاده پا نگه از شوق توتيا به رکاب

صبا کجاست ز جولانگهي غباري کو

ز کف هنوز نرفتست اختيار برون

دريغ و درد به اخراجش اختياري کو

براي جيب ز باغ تو نيست برگ گلي

براي پاي ز راه تو نوک خاري کو

دوا کجاست که دردم زياده تر گردد

نهاده غم به کمي روي غمگساري کو

دلست پشته ي خاکي گرش قراري هست

سپهر عالم عشقم دمي قراري کو

به جوش کوره ي اکسير اگر چه زر گشتم

براي نقد شکيباييم عياري کو

ز رهن ناله نياورده ام برون لبها

که درد مي دهدم وام اعتباري کو

به دفع لشکر غم برجهاي خم بنگر

بيا به ميکده زين خوبتر حصاري کو

هنوز گوش ظهوري به ناصحان داري

چومن ز صبر و شکيب تو شرمساري کو

1189

زکات پادشهي گنجها به جاي که چه

به خير تشنه چنين سير از گداي که چه

زيان طرح فراق تو خلق چون نکشند

کدام سود نمي ترسي از خداي که چه

به غير دين ودلي نيست آن چه لايق تست

به ناز پرده بر انداز رونماي که چه

به پيش درد تو از دست ناله داد کنم

ز پرسش نفسم واگرفته پاي که چه

مگر که آمدني در دل تو افتادست

وگرنه عاشق و آرايش سراي که چه

به بوسه بخشي لعل تو شهرتي کردست

زمنعمان ورع شهر پر گداي که چه

چسان فراخي اين چاک گنجدم در جيب

به بر کشيده ي ترا تنگي قباي که چه

به طالع دگران غم به عشرت آبستن

سياه روز من از صبح شام زاي که چه

ز مغز بهر زغن روزگار خوان افکن

ز استخوان خله ي سينه ي هماي که چه

به جز شکنجه ي خود کس چه طرف بر بندد

غم فراخ درين طرفه تنگناي که چه

مبر اميد ظهوري که عقل ناخن ريخت

نمي زني در عشق گرهگشاي که چه

به فر خدمت درگاه شام ممتازم

به فرش ساي سر فرق عرش ساي که چه

به هند عشق براهيم شه شکارم کرد

من و غزال دکن آهوي خطاي که چه

1190

هميشه مرگ منت بود وايه واي که چه

زمان قهقهه ي تست هايهاي که چه

به زاغ مژده ي لخت جگر رسان از من

گداخت مغز هواداري هماي که چه

ز قدر و قيمت خود کاه منفعل ماندست

فتاده در پي او جذب کهرباي که چه

چه حد ديده چنين قطره برگرفته چرا

کشيده از مژه خار رهت به پاي که چه

مبر به عرض سپه عرض پادشاهي خويش

حشر کشيدن در غارت گداي که چه

شبم به کوي تو بي ماهتاب مي گذرد

بر آ به بام بر آ ماه درسراي که چه

ز دود باز به انداز سينه ي خامان

کمند تافته داغ جگررباي که چه

نهد به پاي تو سر در لباس دامانت

چه کوتهيست دراز اينچنين قباي که چه

خم و قرابه ي مستان به صاف ارزاني

به ساغر من مخمور حيف لاي که چه

ورع ز گرسنه چشمي به خوان توبه نشست

مرا گذاشت چنين پشت دست خاي که چه

گشوده محملي آغوش بر قفادو خويش

همه دراي برون آيد از دراي که چه

بر آستانه ظهوري به قدر خود مي ناز

تلاش صدر نشيني براي جاي که چه

1191

هم توکين ورز و کينه دار که چه

هم توغمخوار وغمگسار که چه

مي کشي خويش را چنان به ميان

واينچنين مي کني کنار که چه

مي بري اين همه قرار از دل

ننهي دل به يک قرار که چه

خنده در صرفه ي نمک پاشيست

دل ما مي کني نگار که چه

از تو کس وعده اي نمي خواهد

مي بري عرض انتظار که چه

شکر مي کن نگار شهر تويي

روي شهري به خون نگار که چه

روز سير توعيد گلزارست

مژده ي جلوه ي بهار که چه

موج درياي گريه گردون اوج

غوطه خور چهره در غبار که چه

شعله گرديده غير و افسردست

اضطراب به اختيار که چه

به دعا در لبش نهم دشنام

عاشق و ذوق اعتبار که چه

گل شد از جرعه راه موسم گل

قدم توبه استوار که چه

شده هجران دگر ظهوري کش

زينهاري به زينهار که چه

1192

جز به بينا کحل خاک پا مده

هر چه هر جا مي دهي بيجا مده

تشنگان وعده ي امروز را

آب از سرچشمه ي فردا مده

داده حق عجز مرا خوش قدرتي

بيش ازين تشويش استغنا مده

کرده اي بيعي و صاحب حشمتي

مي شوم ضايع به خويشتم وا مده

از حيات خود نکردست آنچه خضر

خرج درعشقت به او مجرا مده

در گذشتن برنگه شد ره دراز

سيل اشکم را دگر پهنا مده

حرف پهلو داري از کس نشنوي

هيچکس را پهلوي خود جا مده

پاس عرض شال بر ما گشته فرض

خواجه گو عرض خز وديبا مده

گشتم از بالاي رضوان منفعل

با قدش گو سدره را بالا مده

مشتري زين کيسه پرتو بايدش

نقد جان بيعانه ي سودا مده

نقش شيرين نازکست اي کوهکن

اينچنينش تکيه بر خارا مده

از ظهوري خرقه شويي يادگير

آتشي آلايش دريا مده

1193

عشوه را شأن دگر از ناز ده

سحر را همدوشي اعجاز ده

غير را دل گر چه عمدا مي برد

کرده اي سهوي به زودي باز ده

شد وکيل من نياز آسوده ام

اختيار خود به دست ناز ده

طرح مي گيرند رخ بازان ز من

چرخ دون گو کام فرزين باز ده

خنده اي شايد که پردازد به لب

چشم تر گو گريه اي پرواز ده

صاحب تصنيف شو درعلم عشق

شرح رسوايي به متن راز ده

ناصح آخر زور زن بر طوق من

تاب طوق قمري اول باز ده

اي که بلبل در قفس بردي به باغ

رشته داري رخصت پرواز ده

ساز شه شايد ظهوري بشنوي

گوشمال طالع ناساز ده

1194

غير افسرده است داغت در گريبانش منه

نيست بيمار تو پا در راه درمانش منه

نام عشق اومبر شرمي ز حسن خود بدار

حيف لب لب بر حديث عهدوپيمانش منه

ديده باشي آه کاکل آه او آن آه نيست

نيست درهم گوش بر حرف پريشانش منه

اشک شوق خود به جيب ديده ي پاکان فشان

چشم او آلوده است اين در به دامانش منه

در محبت بود مي بايد چه کار آيد نمود

مدعي گر ظاهري دارد نمايانش منه

دل نداري قيمتي تر از دلم دانسته باش

گر چه ارزان دادمش دانسته ارزانش منه

ترک ما کي مي تواني کرد نازي مي کني

بيوفايي سخت دشوارست آسانش منه

عشوه ي پرکار درکار ظهوري مي کني

ساده لوحست اندکي بسيار نادانش منه

1195

همه تقصيرييم واي همه

گر به دوري دهي سزاي همه

مدعا غير روز وصل تو نيست

از سحر خيزي دعاي همه

در دلم جاي هيچ چيز نماند

اي خوشا من تويي به جاي همه

تا که بيگانه ي منت خوانند

راضيم باش آشناي همه

عالمي کشته اي چه باک ترا

نيم نازيست خون بهاي همه

سالکان تو سرفرازانند

تاج فرقست خاک پاي همه

در ره گريه دست شوق تو بست

توشه بر دوش هايهاي همه

تا ظهوري ز جمله پيش افتد

باز گرديده از قفاي همه

1196

اي مراد ما مراد ما بده

داد از وصل تو داد ما بده

گشته خوش افسرده بازار وفا

رونق جنس کساد ما بده

مرده دل در کنج زندان خودي

تاب قفل بي گشاد ما بده

بهر کسب عيش لازم شد سفر

از غم و اندوه زاد ما بده

آب با آتش نداديم آشتي

امتزاج خاک و باد ما بده

ديرتر زناري زلفت شديم

گوشمال اعتقاد ما بده

جوش در مغز جگر ننهاده سر

شعله اي سر در نهاد ما بده

روز و شب در آرزويت بيخوديم

خويش راگاهي به ياد ما بده

از ظهوري نامراديها ببين

اي مراد ما مراد ما بده

1197

هر چه بينم به جز تو هست گناه

وقف نظاره ي تو گشته نگاه

داغها ايمن از خطر نشوند

به دلم تا نياورند پناه

سنبلستان شود زمين وزمان

شوق کاکل چو داردم بر آه

ذوق بيداد تا ذخيره کنم

زود از حال من مباد آگاه

کي شود رايت سپهر بلند

فتنه ي قامت آورد چو سپاه

مهر طرح زکات ماه کشد

عارضت گر کند رعايت ماه

حکم غارت کند چو نرگس تو

بر يکي دل دود هزار نگاه

صبر جور آنقدر که مي خواهي

از ظهوري شکيب هجر مخواه

1198

گشته لازم چو درخشاني ماه

آتش حسن ترا دود نگاه

فتنه ي چشم بلا انگيزت

همه به مژگان تو آورده پناه

آه از آن هرزه درايان که نفس

بهر آه تو ندارند نگاه

اي خوش آن گريه که در دشت طلب

سينه انداخته بر سينه ي راه

گشته آلوده به خون چو مني

عذر شمشير غم خويش بخواه

نور قنديل سحر از دگران

سينه فانوس شد از شعله ي آه

خورده سوگند نم ابر کرم

به تف سينه ي تفسيده گياه

نزد عفوش چو گنه بي گنهيست

معترف باش ظهوري به گناه

1199

ز قحط وصل دگر قحط خورد و خواب شده

چو مو بر آتشم ايام پيچ و تاب شده

ز تار آه چه بافم به عشق زيبا نيست

که تار و پود نگه بر رخش نقاب شده

چه حالتست که مي بينم ونمي بينم

به فکر بستن چشمم نگه حجاب شده

اميدواري صد گنج چيده ام بر هم

چه خوب خاطر معمور من خراب شده

به صبح روشنيي مي توان تکلف کرد

نمانده تيرگيي سايه آفتاب شده

سر غرور من و پاي بخت بيداران

به صد فسانه رگ گردنم به خواب شده

هواي کعبه روي در سرت گر افتادست

ز دست عشق که صد کوثرش سراب شده

ز جوش لاله و گل پر قدح زمين و زمان

بهار آمده وگرم احتساب شده

به ديگران هوس برگزيده ارزاني

براي خاطر من حسرت انتخاب شده

گراني سبکي بر نمي توانم تافت

به گفت غير به من مرحمت عتاب شده

چه دقتست که در بيحساب خوبان راست

جفا و جور به من مو به مو حساب شده

فريب مشتري از باب اضطرار خرد

کجاست جنس کساد وفا که باب شده

به بزم يار سخن پشت بر ظهوري نيست

نشسته روي برو قابل خطاب شده

1200

سکون مجوي ز من طاقت اضطراب شده

به اختلاط در آ الفت اجتناب شده

ز مشک موي تو در مشک بوي گشته گره

ز آب لعل تو درلعل رنگ آب شده

بهار بستر و بالين بخت بيداري

که از فسانه ي باغ رخت به خواب شده

زبان چو باز کنم گوشها شوند قدح

به وصف نرگس مستت سخن شراب شده

به کوي حسن تو گر ذره را فتاد گذر

نکرده طي قدمي چند آفتاب شده

جگر ز لذت داغ تو باد برخوردار

چنانکه کام ز زهر تو کامياب شده

کتان طاقت دل، خوش به رخنه معمورست

خراب وعده ي گلگشت ماهتاب شده

ز شوق ديدنت از بس که بر تراشم چشم

فضاي گريه گهم سر به سر حباب شده

خموشي تو مرا بر سؤال مي آرد

تغافل تو براي نگه جواب شده

رساله ي گله اي کز تو در نوشتن بود

ز فصل فصل دل آزردگي کتاب شده

گهي که گرم مضمون نچيده ام بيرون

کبوتر از تف غمنامه ام کباب شده

قرار يافت ظهوري وظيفه ي دشنام

قرار ده که دعاي تو مستجاب شده

1201

بد روز نيستي شب هجران نديده اي

جمعست خاطر تو پريشان نديده اي

بر مرگ رشک غير بتان را صلا مزن

انگشت حيف در ته دندان نديده اي

مگذار پهلوي تو نشينم به کام دل

از عجز من تکبر دربان نديده اي

ترسم کني ملامت صبر و سکون من

اي پندگوي جنبش مژگان نديده اي

ترسم که تخته بر سر رسواييم زني

اي واي بر تو عشوه ي پنهان نديده اي

سر پنجه اي نمانده مکن رنجه ام دگر

جيبم مدوز چاک گريبان نديده اي

مي کاهم از تغافل و مي بالم از نگاه

جور نهان و لطف نمايان نديده اي

پيشم دگر حکايت شيرين لبان مگوي

شد تلخ گوش من شکرستان نديده اي

تکليف طرف باغ بهاري چه مي کني

رحمست بر تو گوشه ي زندان نديده اي

1202

شبگرد بود شب، مه ساغر کشيده اي

با دور باش غمزه ي خنجر کشيده اي

خاشاک صبر دود بر افلاک مي رساند

از گونه اي شعله در اختر کشيده اي

خندان وتازه روي چه رنگين همي گذشت

از گريه گاه اشک به خون در کشيده اي

بگداختيم چون قلم و سر نمي کشيم

از خط خطي به مهر و وفا در کشيده اي

گم گشتگان به راه سکندر نمي روند

بگذار حرف منت رهبر کشيده اي

در خصل وصل، غير فره کرد، دست اوست

ننشست نقش مهره به ششدر کشيده اي

درمانده ي علاج لب خشک خود شدست

جيحون و دجله از مژه ي تر کشيده اي

کي همدم ظهوري آلوده مي شود

دامان به آب زمزم و کوثر کشيده اي

1203

گر ديده ام يگانه ز عشق يگانه اي

دارد جگر ز داغ محبت نشانه اي

سرمستيي هوس شده ساقي پياله اي

رقاصيي رهم زده مطرب ترانه اي

همدم برو به حقه ي مرهم نمي شود

ساقي شکسته بر جگرم شيشه خانه اي

افسردگي وبال دم هيچکس مباد

اي سينه در نفس نکشيدي زبانه اي

جولان به شعله گر چه دهد باد رخش شوق

خواهد ز برق آه گهي تازيانه اي

رفتيم از ميان که نباشيم بر کنار

ديگر نمانده بهر جدايي بهانه اي

در راه جستجوي تو از خضر مقدمان

دريوزه کرده ام قدم سالکانه اي

در بيعگاه اشک فروشان خنده ات

صد خرمن گهر که ستاند به دانه اي

بادام هاي چشم تو گردد ز خواب تلخ

خوانم ز تلخکامي خود گر فسانه اي

اقبال در به روي ظهوري نمي گشاد

مي داشت گر گريز سرش ز آستانه اي

1204

عقل ز سوداي تو ديوانه اي

شمع به دوران تو پروانه اي

از خم تو سينه ي دريا کشان

غوطه خور مستي پيمانه اي

حيف که از شوق تو در چرخ نيست

هر مژه را سبحه ي صد دانه اي

سير ز پيران چه خوش آينده است

دست به دست دل طفلانه اي

باد شبت خوش لب ما مهر شد

آفت خوابت نشد افسانه اي

دارم از آن روي به کنج خيال

در بن هر موي پري خانه اي

ديده شد امروز از آن آشنا

در لب ما شکوه ي بيگانه اي

در خم آن طره ظهوري کشد

پنجه ي شوريده سران شانه اي

1205

داد از هجر تو اي بيرحم رحمت گونه اي

رحم بر ما مي کند دشمن مروت گونه اي

اندک اندک دشمنان از دشمني باز آمدند

دوستي از دوستي بر خويش تهمت گونه اي

ريخت پرواز نگه دامان برقع بر فکن

در جلا کش ديده ي ما را به حيرت گونه اي

چند روزي ديگرم شايد که در يابد وصال

کرده حاصل از فراق اميد رخصت گونه اي

گنج عشق و فکر تنهايي به فريادم رسيد

عاقبت کار تخيل يافت صورت گونه اي

من کجا و آرزوي دولت وصلش کجا

خويش را خرسند مي سازم به حسرت گونه اي

در خريد قيمتي کالاي بازار بلا

جان ودل با يکدگر دارند شرکت گونه اي

آرميدن مي شود آخر رميدنهاي او

طرح الفت با دل افکندست وحشت گونه اي

غيرت از آيينه منع عکس خود کردي نخست

گر ظهوري را خدا مي داد قدرت گونه اي

1206

برون رفتم از خود درون چون نيايي

درون آ به شرطي که بيرون نيايي

سپر با خود انداختي ونکردي

که روزي به رسم شبيخون نيايي

که اين طرح افکنده در بيوفايي

همانا که از عهده بيرون نيايي

مبادا که نسبت به ليلي دهندت

ز ديوانه ي خود به مجنون نيايي

همان بهتر اي گريه کز جا نجنبي

اگر بر سر نيل و جيحون نيايي

به افيون مرو چون به زهرش رسيدي

ز دردش پذيراي معجون نيايي

پس سر کني ار ره و رسم خود را

به دنبال ارباب قانون نيايي

حلالت بر او نامه بفرست و بستان

که از بيخودي هاي مضمون نيايي

مشو کشته ي لاله رويي که فردا

به غوغاي رنگيني خون نيايي

ظهوري ز سنجيدگانت ندانم

اگر در کمي از خود افزون نيايي

1207

آگهي عمدا ز حال خود چه غافل مي شوي

کو تلافي ها به تقصيرات قاتل مي شوي

کهنه بطلان خرد بفروش وعشق نو بخر

در بطالت مگذران اوقات باطل مي شوي

در صف اهل دل از دون همتي ها نيستي

نيم جاني خرج بايد کرد داخل مي شوي

هيچ راهي سر مکن گر مي کني تا سر برو

از تماماني اگر در نقص کامل مي شوي

باش از رندان عارف خدمت ميخانه کن

خانقه هم هست از شيخان جاهل مي شوي

کشتي ژرفان ز موج عشق دريايي شود

بي تهي گردابي طوفان ساحل مي شوي

تا نشوراني جنون را لذتي در عشق نيست

مي شوي خوش بي نمک گاهي که عاقل مي شوي

مي کني عيدي بشارت مي دهم اما کمست

اين که صد ره هر زمان قربان قاتل مي شوي

خام مي ماند جنون از گرمي مجنون مپرس

داستان کوهکن مشنو که کاهل مي شوي

عمر رفت و صورتي کار تماشا برنکرد

يک طرف بنشين ظهوري چند حائل مي شوي

1208

تارکت را زود مغفر کارييي

گر ميسر نيست معجر کارييي

ديده ها بر جنبش مژگان بدوز

رحم بر رگهاي نشتر کارييي

کشتي صبر و شکيب خويش را

هر زمان از موج لنگر کارييي

دل به داغ از گرم خونان مي شود

سينه ي خود را به اخگر کارييي

خويش را در مستي عشق بتان

از بن هر موي ساغر کارييي

قيمتي کرديم خون آمد به کار

خنجري مي خواست جوهر کارييي

زهر مي ده گو لبش در چاشني

کرده کامم را چو شکر کارييي

دل به حسرت چند گويد زخم زخم

غمزه را دستور خنجر کارييي

روز سير از سايه ي سرو بلند

باغ و بستان را صنوبر کارييي

خاک راه شه ظهوري سجده کرد

فرق خود را کرد افسر کارييي

1209

يک روز نمي کشي شرابي

کز لخت جگر کشم کبابي

اشک نشمرده مي فشانم

برداشته غم ز من حسابي

شبها چه فسانه ها که خواندند

در هيچ فسانه نيست خوابي

در کشمکشم کشيده زلفي

پيچيده بر آه پيچ و تابي

همبازي پرده ها دريدن

از شوخي چهره در نقابي

تا کي به سخن درآيد آن چشم

ماييم ونگاه بي جوابي

نمها به تف از جگر برون رفت

وين طرفه که گريه دارد آبي

در باديه ي فريب کرديم

از گريه سراب را بن آبي

يک شب ننهاد پاي بيرون

اشک تو به سير ماهتابي

روشن دلي از منست امروز

در ذره نشسته آفتابي

شاديم که ناله انتخابيست

از درد خوشست انتخابي

شد رخصت اختلاط حاصل

از خويش ظهوري اجتنابي

1210

زبان به عشق ده و راز بر ملا مي گوي

ز مدعا مسرا و به مدعا مي گوي

اگر به چشم تو گل گشته خار گل مي بين

گذشته درد اگر از دوا دوا مي گوي

نگاه محرم اگر کرده اي نگه مي کن

سخن اگر شده بيگانه آشنا مي گوي

برآ ز کاهلي جسم و رشک جان مي نه

در آ به رهروي و سر فداي پا مي گوي

مگر يگانه در آشفتگي شوي خود را

به هم بر آمده ي طره ي دوتا مي گوي

بتي مگر نکند عار از خداوندي

قبول بندگيي مي طلب خدا مي گوي

شکسته دل نشوي از درست عهدان باش

علاج جور و جفا مي شود وفا مي گوي

بر آن لب شکرين جوش مي زند دشنام

در معارضه اي باز کن دعا مي گوي

غبار راه تو بر سرمه ريخت اين بينش

مکن ملاحظه در چشم توتيا مي گوي

لبي که دوش ظهوري ز باده کردي پاک

تو خويش را پس ازين صاحب ردا مي گوي

1211

خواهم از حق به مدعا سوزي

نفس گرم در دعا سوزي

ناله افسرده است مي بايد

درد را شعله ي دوا سوزي

نيست در کشتزار سوختگان

برق را زهره ي گيا سوزي

در گلستان ما شرر شبنم

اخگر غنچه در صبا سوزي

کاش بيگانه گرم مي گرديد

کرده بيهوده آشنا سوزي

آبرو مي رود به باد مباد

آتش باده در حيا سوزي

جرعه ساقي نريخت جز بر رند

ذوق دارد ز پارسا سوزي

از براي فتيله ي داغش

زاهد شهر در ردا سوزي

با ظهوري شدست گرم عتاب

عيب باشد ز شه گدا سوزي

1212

به در نارفته از خود کي در آيي

فرو شو اي که مي خواهي بر آيي

هواي ديگرست اين صيدگه را

شکار فربهي گر لاغر آيي

تواني کرد گنجشکي درين دام

به سيمرغي گر از شهپر برآيي

درودن بر تو ننهد داس از ننگ

درين مزرع اگر خودرو برآيي

اثر نگذارد از تن آتش دل

همان خامي اگر خاکستر آيي

زيادي از همه در خانه گيري

اگر در کوچه بند ششدر آيي

نشد آيينه سينه بنگر از داغ

که روشندل تر از اسکندر آيي

گر از داغي شود روشن چراغت

به پرتو سد راه صرصر آيي

تأسف در گلت ننهاد آن نم

که لب خشک از غم چشم تر آيي

نداري غيرتي بنما قفايي

رگي بايد که رو بر نشتر آيي

ندانستي ره قربانگه عشق

که سر بر کف به پاي خنجر آيي

نداري ديده ي ارباب حيرت

بجو کحلي کزين بيناتر آيي

نگشتي ناتوان نوک مژگان

که از نشتر به روي بستر آيي

نگشتي گرم ذوق گرد گشتن

که صد پروانه را بال و پر آيي

برو وقتي به کار چاشني آي

که از زهر نگه شيرين تر آيي

به مرگ بي نمک دشمن مميراد

چه لذت گرنه شور محشر آيي

به سيرابي نيفتي از طراوت

مباد از تشنگان کوثر آيي

همان بهتر که چون والا خيالان

به مدح شاه والا گوهر آيي

دم از شاه سخن پرور بر آور

که از گفتن شنيدن پرور آيي

زخاک پاي ابراهيم شه گوي

که بر تارک سران را افسر آيي

ظهوري خوش زبون کردي ظهوري

تلاشي کن مگر با خود بر آيي

1213

ز پيش افتادگان پس تر نباشي

درين ره پا منه تا سر نباشي

فزون از کوهکن در پله ي عشق

به وزن بيستون کمتر نباشي

نگشتي کشته ي ميدان تلاشي

تلاشي مرده ي بستر نباشي

به زور گريه وقتي اشتلم کن

که در طغيان جيحون تر نباشي

از آن آتش به سان دود برخيز

که در خاکستر اخگر نباشي

بماني بي نمک از شوربختي

به اين تلخي اگر شکر نباشي

نچيند ساقي از لب بوسه بيرون

خراب لبچش ساغر نباشي

به جنت تشنه ي ديدار ماني

به محشر تشنه ي کوثر نباشي

نخوردي رنده بتراش اعتقادي

خدا را منکر بتگر نباشي

ز صورت کاه و درمعني بيفزاي

ظهوري فربه و لاغر نباشي

1214

من و سوز وگداز وکنج هجر و جسم بيتابي

زبان و کام خشکي ناله و افغان سيرابي

مگر آري برون از لاغريها بخت و طالع را

به صد زاري گلويي عرض کن بر تيغ قصابي

خوشا بلبل که رنگين تر شود تا جلوه هاي گل

هوس دارد ز خون خويش گلبن را دهد آبي

شبم در تيرگي ماندست در نگرفتم از رويي

نکردم از براي کلبه ي خود فکر مهتابي

به هم تا کي برآيم هر زمان از طعنه ي مردم

ندارم آن گوارايي دريغا مشرب نابي

زدم بر نغمه هاي شکر دردي زد به دل ناخن

مگر تار نفس را ناله بنوازد به مضرابي

به استقبال وصل ازخويش مي خواهم برون آيم

که شادي مي زند از گريه راه خنده را آبي

نخواهم بشنوم افسانه هاي باغ رخساران

که مي ترسم فتد بر چشم بيدارم گل خوابي

گل تعمير يک مسجد قضا در آب نگرفتي

نماز ابرويش گر فوت گرديدي ز محرابي

چه سنگين اضطرابي لنگر افکندست در خاطر

شکيب وطاقتم کوهست اما کوه سيمابي

ظهوري کيست طوفان خورده ي درياي اندوهي

که آهش از براي کشتي چرخست دولابي

1215

عيد از گل قربانگه ما ساخت حنايي

شايد که ببوسيم به عيدي کف پايي

سر سبزي وشادابي عشقست که گشتست

آرايش گلزار تري خشک گيايي

در حيرتم انداخته آن قدرت و اين عجز

شاهي نتواند که نباشد ز گدايي

در خدمت نزديک به چسباني من کيست

شادم که شدم پيرهن تنگ قبايي

در بيع مذلت چه حريصند عزيزان

بيعانه ي دشنام مهياست دعايي

مشکل که نشيند دل ما در چمن خلد

داريم به سر از سر کوي تو هوايي

سنگ ره سالک نشود دنيي وعقبي

مي خواست اساس دوجهان يک سر پايي

اميد که کارم نفتد در طلبش پس

در گم شدنم پيش فتد راهنمايي

در سينه ز حسرت چه گره ها که نمي ماند

چون گريه نمي بود اگر عقده گشايي

تيغ تو نمي داشت اگر آب مروت

خون چو مني را که رساندي به بهايي

از صيقل مهر تو دلم آينه گرديد

رويي بنما تا بکشم روي نمايي

ايمن نشوي از خطر مرگ ظهوري

احياي بقايي نکني گر به فنايي

1216

به حرف ماه رويي کرده ام افسانه آرايي

مبارکباد خواب خلق را خورشيد سيمايي

نم چشم وتف دل مي کنم دريوزه از دريا

به آه از شعله همدوشي به اشک از دجله همپايي

تراوش کرد از مژگان تر پر شور دريايي

که دارد چرخ را زور شنا در سينه فرسايي

جنونش را ببردي آب اگر مجنون کنون بودي

ز آهو چشم شهري گريه گرديدست صحرايي

چراغم گشته روشن از درخشان اختري ديگر

دهد خورشيد را داغم گداز دست بالايي

ز عرياني چها مي ديد راز عشق مي ديدي

بلي در کار بود اين پرده پوشيهاي رسوايي

تراشيدم زخاطر آرزوي مرهم راحت

زهي آسودگي کردم به داغش سينه اندايي

به حرفم تا نهد گوشي زبان گفتگو بستم

برون کردم ز خلوت خويش را رستم زتنهايي

سخن پيرايه ي گنگان نگه سرمايه ي کوران

به گفتار تو گويايي به ديدار تو بينايي

گلي بودي شدي باغ و بهاري باد ارزاني

سمن بويي وسنبل مويي وشمشاد بالايي

ظهوري خدمت ميخانه دارد صاف خواهد شد

به دوش افکنده تقوا را رداي لاي پالايي

1217

کني خموشم و آنگه زمن سخن بکشي

زخويش پا بکشم تا سري به من بکشي

ز تست رونق باغ و بهار مي رسدت

که رنگ وبوي خود از لاله وسمن بکشي

شود ز اهل نياز امتياز من معلوم

گهي که من شوي وناز خويشتن بکشي

نمي توان به مدارا به خلوتم بردن

چه مي شود که به عنفم ز انجمن بکشي

صنم ز موي تو تعويذ اگر کند تاري

کني مضايقه زنار برهمن بکشي

غريب شهر تو هر کس که گشت ديواريش

ميان خاطر و انديشه ي وطن بکشي

ز حسرت تو چنان مرده ام که بايد مرد

سزد که رشته ي آهيم در کفن بکشي

هلاک گريه ام اي شوق چشمه چشمه ببار

مگر که خنده ام از لب دهن دهن بکشي

گران مخسب ظهوري به اين سبکروحي

تمام جان شده اي چند بار تن بکشي

1218

بهار باغها از لاله رويي

پناه داغها از شعله خويي

ز چين آرند مشک اما برد باد

به چين از چين مويش مشک بويي

برابر آيدش آيينه وز شرم

نگردد آب اينش سخت رويي

چو زخم مرهمي از تيغ او دور

ز جيب عاشقان چاک رفويي

سخن خواهد که شيرينتر کند خرج

اگر گاهي زند بر تلخ گويي

بنازم جرعه ي خود را نيالود

عبث گو کرده باشم خرقه شويي

از آن داشم که در خمخانه ي من

کند گردون مينايي سبويي

ندارد گر چه بختي سينه دارد

جگر بيتابيي در داغ جويي

ظهوري را به عشق خوب رويان

برون آورده ام از زشت خويي

1219

دست دراز کرده به خونم غم کسي

کو سور تا خجل شود از ماتم کسي

لب تشنه گرد وادي محرومي خودم

راهم نمي زند هوس زمزم کسي

باران کشتم از شرر آتش دلست

ننشسته گرد بر گلم از شبنم کسي

خون دل خود از مژه ي خود گشوده ام

تخمي نکشته ام به اميد نم کسي

از خاطرم چرا ندمد صبح خرمي

آورده ام به روز شبي در غم کسي

خونابه ي جگر شکفاند گل مراد

روزي مباد زخم مرا مرهم کسي

بيچاره آنکه سلسله فرساييي نکرد

در آرزوي طره ي خم درخم کسي

ما نيز مي زنيم در نسبتي چه شد

گرمحرم کسي شده نامحرم کسي

هم در زمان به کوچه ي ما رخت مي کشي

افتد اگر گذار تو در عالم کسي

درمان درد رشک ظهوري ميسرست

دادي قرار مرگ و گرفتي کم کسي

1220

اگر احوال ما پرسيده باشي

ز زخم خود خجل گرديده باشي

چه آسان کار ما دشوار کردي

بسي بر گريه ها خنديده باشي

چه گويم قصه ي بيتابي دل

به روي تابه ماهي ديده باشي

بجا باشد شکايت ز آستينت

اگر اشکي ز رخ برچيده باشي

نياز ما تواند گشت همسنگ

غرور خويش گر سنجيده باشي

نمي باشد گناهي بيخودان را

مگر از صبر ما رنجيده باشي

خوشا روزي که جرم چشم ما را

به آن روي چو مه بخشيده باشي

ظهوري نامه اي دادي به قاصد

چه حسرتها در آن پيچيده باشي

1221

بيا اي خانقاهي و ببين ميخانه آرايي

به ساقي نازم وآن لبچش پيمانه آرايي

خرامد تا کمر در سنبل وگل خواب بيداران

به حرف روي ومويي کرده ام افسانه آرايي

نبود اين چاک زيبي هيچگه جيب اسيران را

به زنجير تو زيبد عشق را ديوانه آرايي

به گنج وصل خواهد کرد آخر عشقت آبادم

چه مي زيبد گدايان تو را ويرانه آرايي

علم شد شمع در حسن و فتاد از عشق در آتش

نمي بيني تلاش شعله در پروانه آرايي

زشوخي گر چه ذوق از داغکاري هاي من دارد

به داغ آشنايي کي کند بيگانه آرايي

ظهوري درج دل پر گوهر شرم و حيا داري

نمي دانند غير بيدلان جانانه آرايي

1222

چو آمد راست با سوداييان سوداي بيتابي

همه آرامها بيعانه ي کالاي بيتابي

برآمد دود خامي از سراي پختگان آري

شنو از کوچه ي آسودگان غوغاي بيتابي

ز راز عشق آگه نيستي مانع مشو ناصح

نباشد تا زيار ايما کرا ياراي بيتابي

من ومجنون ز يک تخميم من مي دانم احوالش

که کردم دانه گي بر تابه ي صحراي بيتابي

مسلم گشته ام در اجتهاد عشق مي خواهم

که بنويسم براي بيدلان فتواي بيتابي

زفکر مردنم در پيچ وتاب و جاي آن دارد

مبادا در لحد آرام گيرد جاي بيتابي

به دست سعي دامان وصال عشوه پردازان

کجا آيد نيايد در ميان گر پاي بيتابي

نمي يابد مهم وصل اگر سامان، مشوعاجز

حوالت کن سرانجامش به استيلاي بيتابي

به مشق اضطراب از کاهلي ها دل برون آمد

چه حيرت گر پس از مردن کنم احياي بيتابي

پشيمانم عجب گر آورد تاب آن دل نازک

فرستادم شکايت نامه ي انشاي بيتابي

ظهوري صد خطر در ساحل صبر و سکون داري

نکردت هايهايي ماهي درياي بيتابي

1223

بازار زد آنکس که گشاد از تو دکاني

سرمايه ي سود دوجهانست زياني

از خيل بلا تنگ شدي جاي تماشا

مي داد اگر نرگس فتان تو ساني

از لعل تو در صرفه ي رنگيني خوبي

دريوزه ي سبزان دکن غازه ي پاني

چشمت که دلم بوته ي تير نگه اوست

از سرمه بزه کرده سيه توز کماني

هنگامه ي راحت شده از داغ تو خوش گرم

آسايش مرهم زتفش دست نشاني

در جيب دريدن مدد شوق ضرورست

خوش آنکه به مهتاب کشيدست کتاني

همت کمر سعي چنان چست نبستست

کز پير گدايي نشود شاه جواني

خالي شده لبهاي من از لابه که شايد

در کنج لبي پر کنم از بوسه دهاني

ماه آسترست ابره ي خورشيد بيارم

مشاطه ي او خواهد اگر آينه داني

در روزه زهي عشرت سي روزه ي صبوحي

با پير مغان خوش گذراندم رمضاني

در دام محبت چه دليرست ظهوري

در دامگذاري چوخودش هست ضماني

1224

ماناست چو مه به دلفريبي

گويي که دوپاره گشته سيبي

گرديده علم به چاک زيبي

جيبم ز نهال جامه زيبي

فرق من وپاي ناشکيبان

در يوزه کنم مگر شکيبي

خوردي به حضيضم اوج سوگند

مي داشت فراز اگر نشيبي

در راهروي ميان بري هست

دارند مجربان اريبي

غارت زده کرده کسب تجريد

اميد که بر خورد کنيبي

خوش ناله ز واي واي پس ماند

از شحنه ي درد گو نهيبي

وصل تو بخت من محالست

دادست ظهوريم فريبي

1225

چه صرفه مدعيان را ز مدعا سيري

تمام گشت سخنها ز ماجرا سيري

پري بيار که افشاندني برو بندم

کدام صيحه کشد مرغ از نوا سيري

کدام سرو که در سايه اش گياهي نيست

کسي نديده چنين شاه از گدا سيري

به پاي مرحمتش چند بار آوردم

نرفت بر سر دشنام از دعا سيري

مباد راتبه ي شکر جور قطع شود

نهاد تيغ به کف مرغ از نوا سيري

هنوز صحبت بيگانه ناگوارا نيست

ز عمر خود شده ام سير از آشنا سيري

صلاي عام ولي نعمتان حسن بدست

مباد چشم کند پهن از حيا سيري

به ميهماني من خوان فکنده درد ولي

هنوز گرسنه چشمست از دوا سيري

ز ريزه خواري رندان به صدق مي بالم

به خوان زهد نمي باشد از ريا سيري

سبوکشان اگرش رد کنند واي برو

خدا به شيخ دهد وش از ردا سيري

مس تو زر نشود جز به جوش کوره ي فقر

نصيحتست ظهوري ز کيميا سيري

1226

نشود زنده تا شر و شوري

نيستي مرده اي ازو زوري

کله ي شير مي توان کندن

نتوان تافت پنجه ي موري

چيست بهتر براي بدبينان

روشنست اينکه ديده ي کوري

حسرت و آرزو همه مردند

گشته هر چاک سينه ام گوري

ناله ي زار بر ره سيلست

گريه ي زار کرده خوش زوري

نمک خنده از جگر ريشان

کرده ام نذر گريه ي شوري

گور بهتر ازين شکارستان

صيد بهرام مي کند گوري

کو فريدون که نازد وبالد

از ظهوري به شروه کو پوري

1227

گزيدم گوشه ي خلوت دکاندارم برآوردي

خريدم عشوه ي طاقت زيانکارم برآوردي

تميزت کاشکي تحقيق حال من نفرمودي

به دست حسرتم دادي وفا دارم برآوردي

عنان اختيار از دست دادم کار خود کردم

مبارکباد عزل نصب از کارم برآوردي

توانم دست و پايي زد کنم گر معرفت بافي

به هر پودم در آوردي ز هر تارم بر آوردي

ز دهقان اجل منصور خرمن گشت در کويت

فشاندم تخم سر بر خاک از دارم برآوردي

مسيحا کو که آيين علاج عشق آموزد

کنم تا از همه پرهيز بيمارم برآوردي

اگر بازو تو باشي پنجه ي افلاک برتابم

کشيدم کوه غم بر دل سبکبارم برآوردي

به اين افسانه ها کز عشق دارم ياد مي خواهم

نکردم حسرتي در خواب بيدارم برآوردي

خوشي واعظ چها پرداختي از سايه ي طوبي

تصور اين تو را کز پاي ديوارم برآوردي

نمي دانم که هرگز با ظهوري بوده ام يا نه

به اندک روزي از ياران چه بسيارم برآوردي

1228

به کيفيت نگردد آشنا بيگانه ي ساقي

اگر پيمان درستي نوش کن پيمانه ي ساقي

به اين مستي که در مسجد ره محراب گم کردم

نکردم گم به عمر خويش راه خانه ي ساقي

چراغ آفتاب و شمع مه را مرده مي داند

برافروزد ز تاب باده چون پروانه ي ساقي

به کار ميکشان از زاهدان بندي نمي افتد

که در زنجير دارد توبه را ديوانه ي ساقي

حريفان را به نقل و باده خوش در دام آوردست

نه اين مرغست زاهد حيف آب و دانه ي ساقي

بنازم از صبوحي کردگان بخت بيدارم

ورع خوش مست افتادست از افسانه ي ساقي

ظهوري از خمار حور و کوثر تا برون آيي

رهت اي کاش مي افتاد بر کاشانه ي ساقي

1229

به شهر عبرت از دروازه ي دارم در آوردي

برآمد شور منصوري به اظهارم در آوردي

مهين توبه کارانم به زهادم در افکندي

سر تسبيح خوانانم به زنارم در آوردي

کجا کاهي به وزن من کجا کوهي به سنگ من

به مبلغ در نمي آيم به مقدارم در آوردي

نداري از خريداران کسي را دستگاه من

دو عالم قيمت نازي به بازارم درآوردي

رسانيدم به مهر عشق منشور قبول خود

چه خوش از منکري رستم به اقرارم درآوردي

بحمدالله عمل نگذاشت رنج علم را ضايع

لب از گفتار افشاندم به کردارم در آوردي

زباني کز حديث غير آلودست قطع اولي

به اين غيرت ز بس ياري به اغيارم درآوردي

مهيا شو ظهوري مژده ي رسواييي دارم

ز ديدنهاي پنهاني به اظهارم درآوردي

1230

توبه اي کو که به يک ساغرش از جا نبري

آفت خرقه صلايي که به يغما نبري

سود نکهت ز صبا بر گل و ريحان نوزد

طره را گاهي اگر بر سر سودا نبري

نظري داري از ارباب نظر پند اينست

که نگاه همه کس را به تماشا نبري

ما که باشيم که خوانيم ترا دلبر خويش

داد از دست تو مي شد که دل ما نبري

با همه ناز و تکبر چو به انداز دلي

از در سينه در آيي نروي تا نبري

ما توانيم به دل حرف سکون گفت به رمز

گر تو جنبش به خم ابروي ايما نبري

گر ز آهوي تو جا تنگ بر آهو نشود

وه چه ديوانه که از شهر به صحرا نبري

خون بها نيم نگاهيست مروت از تست

حق امروز مرا کاش به فردا نبري

کار از گريه رود پيش ظهوري بر خويش

نيل و جيحون نشوي قطره به دريا نبري

1231

هم کرده باغها را نرگس پياله کاري

هم کرده چهره ها را پيمانه لاله کاري

بر بيع سينه آمد درد هوس گدازي

داغ از بغل برآورد مهر قباله کاري

ديگر نشد سمندر مهمان شعله خواران

تا اخگر سرشکم کردش نواله کاري

آهم که شاخ سنبل بر تارک اثر زد

در چين زلف و کاکل کرد اين کلاله کاري

در منع بيقراران تا چند لب گزيدن

گلبرگ تر مبيناد آسيب ژاله کاري

از گردن اسيران روييده طوق ديگر

تا ماه عارضش را خط کرده هاله کاري

داغ و جگر ندارند از يکدگر گريزي

روز نخست آري رفت اين حواله کاري

درد تو مهربان کرد بر من همه جهان را

فولاد کو که سازم مومش به ناله کاري

در نکته ي محبت بر در ورق ظهوري

اينجا نمي گشايد کار از رساله کاري

1232

تو چو خود دلبري کجا داري

رشک بر بخت عشق ما داري

خلق بيگانه ي دل و دينند

چه نظرهاي آشنا داري

گر به بيطاقتان خود نازي

ناشکيباتر از صبا داري

چه درستي که در شکست نيافت

توبه را مست مرحبا داري

يک جهان مرگ رو به خضر نهد

يک دمش گر زخود جدا داري

کار وبار وفا نسق که دهد

خويش را گرنه بر جفا داري

از تغافل دمي نيي غافل

چه نظر ها به حال ما داري

نشود ابرويت گره فرسا

هم ز ابرو گره گشا داري

سنگ بر سينه ي غم تو صنم

جبهه ي کعبه سجده سا داري

از فروغ تو خورده شق خورشيد

در دل تنگ ذره جا داري

خوب دانسته اي ظهوري را

حاجتش ناروا روا داري

1233

چند از آرزوي سنبل و ريحان کسي

در زبان تاب خورد ناله و افغان کسي

عمر در تلخي و شوري به سر آمد افسوس

نزدم بر شکر کنج نمکدان کسي

غير لخت جگر خويش نخايم از رشک

بخت مهمان کندم چون به سر خوان کسي

غنچه ي دل مگر از باد خدنگي شکفد

خوش لبالب شده از حسرت پيکان کسي

بسته ام ديده گر از همنفسان معذورم

نگهم رفته به گلگشت گلستان کسي

دلگشايي ننهد پاي به باغي که در آن

نگشايند در از گوشه ي زندان کسي

آنچنان پنجه ي مردانه نيفکنده جنون

که کشد ننگ رفو چاک گريبان کسي

از ره چاره بکش پاي ظهوري عيبست

که فتد درد کسي در پي درمان کسي

1234

سخت تيزست آتش دوري

گريه را مي دهيم دستوري

در گريبان و آستينم ريخت

يک جهان داغ دست مهجوري

بخت يک ره نساخت پيش کسي

نام ما را رهين مذکوري

طالع بد گرفته غمکده اي

بهر ما در محله ي دوري

کرده در کارخانه ي غم ما

محنت روزگار مزدوري

پرنيانست وآتش سوزان

راز عشق و نقاب مستوري

چه علاجست گو بکش اين ننگ

سر عجزست و پاي مغروري

دل صد چاک ما نکرده قبول

زخم الا به شرط ناسوري

ديده خوناب راز ريخت برون

بارور شد نهال منصوري

بر ظهوري فشانده طره به ناز

در شب او سرشت ديجوري

1235

دوش اي دل بر رخش از دور چشمي دوختي

آنقدر حيرت که ممکن بود باز اندوختي

بوي مغز استخواني بر مشام من زدي

نيک کردي روز اول داغ خامي سوختي

بيشتر از صد نگه سود تو شد طالع بناز

گر چه در بازار اول خويش را بفروختي

در تفاخر تا ابد مي بال کردي کار خويش

بر قد خود جامه ي عشق بلندي دوختي

خانه ي تنگ و متاع دين و رخت نام و ننگ

تا چها سوزد ندانم آتشي افروختي

چون نمي باشي ظهوري هيچگه بي ذوق عشق

کاشکي درمان درد رشک مي آموختي

1236

شوق صد بار فزون مي کشدم هر نفسي

اينقدر مهر روا نيست کسي را به کسي

در صف مرده دلان حشر کنندش فردا

مايه ي زندگي هر که نباشد هوسي

چه ستمها که نکردند چه رشک و چه فراق

آه اگر داد رسيها نکند دادرسي

غم تو چند در آغوش تو باشد اي جان

در کنار دل من هم بنشانش نفسي

رقص فرماي حرم را به بيابان آرد

محمل شوق که دارد چو دل ما جرسي

واعظا بر دگران ريز گل موعظه را

در سرکوي کسي روضه ي رضوان به خسي

کي به سعي تو ظهوري شوم از بند خلاص

شده آزادي بلبل ز برايش قفسي

1237

خراب گشته ام از آرزوي تعميري

نواختست مسم را نويد اکسيري

سفيد بخت بيابانيي که بنوازد

جبين صبح حرم را به گرد شبگيري

خرابي من ازين زودتر توقع بود

ز عشوه باد تلافي شدست تأخيري

اگر چه مي برد استاديي به کار ولي

به خدمت آمده در اختلاط تغييري

به خواب داغ تو شب محرمانه ام مي سوخت

به داغکاري اغيار رفته تعبيري

اميد راه گريزي به چشم کرده مگر

که غصه ساخته از اشک رشک زنجيري

کرشمه پنجه ي صبر و شکيب مي پيچد

اسير چشم تو گردم نکرد تقصيري

امان نمي دهدم درد بسکه مستوليست

که در به روي کنم ناله را به تأثيري

در آرزوي نمک شد دلت ظهوري ريش

خوشست از ره گجرات سير کشميري

1238

مانده بر دست توچشم هوس نخجيري

چه شود گر جهد از شست نوازش تيري

حشري بر سر صبر و خرد از عشوه فرست

کرده در غارت اگر طرز نگه تقصيري

به حذر مي گذر از خاک جگر سوختگان

پنجه بيرون نکند شعله ي دامن گيري

صد اجابت به دعاي دگران ارزاني

لب افغان مرا زاري بي تأثيري

غير گو پيش مکن سينه ي خصمي بگريز

کز کمانخانه ي آهم به درآمد تيري

همه جا فرش ره از صبح تمنا داري

در گريز از خود اگر دست دهد شبگيري

خواست مجنون بگريزد نتوانست گريخت

زلف ليليش فرستاد ز پي زنجيري

تبر عشق نه در کار خرد کاري کرد

کز نهالي بجهد شاخچه ي تدبيري

بر زبان تو ظهوري صفت طره ي کيست

که معطر شده مغز سخن از تقريري

1239

خوشا صيدي که خونش سر نهد بر پاي صيادي

جگرگاهش ستاند داد خود از تيغ بيدادي

خدايا رنج بيدردي خرابم کرد کي باشد

که از داغ جگر گردد درونم راحت آبادي

به زير بار کوه عار در دشت هوس مردم

شکاف پاي مجنوني خراش جان فرهادي

چرا بايد زبون شحنه ي عقل اينقدر بودن

به درگاه خديو عشق رفتم تا کنم دادي

خدا از برگ و بار ننگ تأثيرش نگهدارد

دوانده ريشه در باغ نهادم نخل فريادي

تو هم گوشي چو گل بگشا زبان دربند اي بلبل

نشيدي مي سرايد قمرييي بر تازه شمشادي

ظهوري هر دم از لخت جگر عودي بر آتش نه

چو گرديدي عزايم خوان به تسخير پريزادي

1240

يکي در بادپيمايي يکي در باده پيمايي

چنين بودست دايم راه و رسم چرخ مينايي

توان بر ساحل مقصود لنگر کرد اگر گردد

به سيل اشک حسرت کشتي اميد دريايي

نرفت از پيش چنداني که کرد از ناز منع خود

بلي دارد نيازم قدرتي در ناز فرمايي

نمي ترسم ز هجران آنقدر کز صبر مي ترسم

نديدم هيچکس از خود زبونتر در شکيبايي

تمام عمر دشوارست زينسان حسرتي بودن

نشد روزي که بينم خويش را روزي تمنايي

چو افتد چشمها برهم نماند رازها مبهم

نمي باشد بيان محرم در اسرار هويدايي

لب ناصح چه بيکارست دايم اينچنين بادا

بحمدالله که در عشق تو عيبي نيست شيدايي

به طرز جلوه کي شمشاد مي شد آشنا هرگز

نمي بردي به باغ و بوستان گر سرو بالايي

نکردم هيچ تقصيري چو عود آتش مزن بر من

که مشک راز خود در جيب دارد بوي رسوايي

ظهوري دارد اين مردن ز لعل نکته پردازي

که گيرد نکته دشنامش بر اعجاز مسيحايي

1241

نهادم يک دو روزي برجگر از رشک دنداني

ولي شد خامتر کارم ندارم صبر چنداني

غرور از حد گذشت از گرم خونيها چه کم گردد

اگر گاهي فشاند شعله بر پروانه داماني

جلا ز آيينه ي رخسار خوبان روي برتابد

اگر يکدم نباشد در برابر چشم حيراني

به ترک نيم جاني رستم از آسيب صد مردن

علاج درد هجران بوده خوش دشوار آساني

رود از گريه هاي خام آبروي بيتابي

نباشد گر جگر از داغهاي جان تفساني

اثر را نغمه هاي تر خورد بر گوش در بزمي

که بندد گريه تار اشک بر قانون افغاني

ظهوري سينه را صندوقه ي تير جفا کردي

همان بهتر که جا را واگذارد دل به پيکاني

1242

دگر بيطاقتي فرمايدم شبگردي کويي

که سرها در ميان خاک و خون افتاده هر سويي

بيا در صيدگاه عشق و بنگر شرزه شيران را

به صد زنجير در بند از نگاه طرفه آهويي

فزونتر باد اين خصمي ميان مرهم وزخمم

چه مي کردم اگر مي داشت دردم بخت دارويي

به کام خويش دست شوق گو بر در گريبانم

که پيچيدست دست طاقتم را پيچش مويي

ملامت زهر رويانيد از مغزم مگر روزي

به تلخي در شکر غلطاندش شهد سخن گويي

زتاراج متاع دل جگر زين حسرتم سوزد

که مي بينم ندارم طاقت نظاره ي رويي

ز بار رشک پشت کوه گردد خرد مي گنجد

تهي سازد اگر گاهي دل بيچاره پهلويي

تبسم شکر صد مصر از کنج دهان ريزد

چکد گر زهر قهري گاهي از دنبال ابرويي

عزيزم خوش به پيش غمگسار خويش مي ترسم

که گردد وقت جان دادن سر من بار زانويي

ظهوري داشتي منظور آخر راحت خود را

زدي بر تيغ او خود را نخوردي حيف بازويي

1243

بيوفايم بيوفا بر خويش بندم تهمتي

تا توانم گاهگاهي گفت حرف نسبتي

عيب مي باشد وفا ومهر در قانون حسن

چون نهد يار از براي خاطر ما بدعتي

در جهان از من توانگرتر ندادي کس نشان

گر متاع دوستي مي داشت اندک قيمتي

در نبرد شوق طاقت گشت ميداني وليک

بر رخ لاف از گريزش ماند گرد خجلتي

از دهان کي دست بر مي داشت زينسان هايهاي

گر نمي زد آب ابر ديده راه رخصتي

در محبت جز عزيزان را نمي سازند خوار

بهر اين زين پيش مي کردم تلاش عزتي

سنبلستان شد دماغ از عطر کاکل اي صبا

گر تواني از سمن زار گريبان نکهتي

خوار گشتي بر سر کويي ظهوري اين زمان

آن ظهوري نيستي مي دار خود را حرمتي

1244

خوشست از دم تيغي درونه ي چاکي

ز حيرت مه رويي جلاي ادراکي

ز اشتياق تو هنگام صور دادزنان

دود ز خاک برون هر طرف کفن چاکي

به صرفه صرف کن اي دل حيات در هجران

اميد وصل همان هست اندک امساکي

به يک شرار که از آتش جدايي جست

هزار شعله فرو شد به جيب خاشاکي

اگر طراوت گلهاي خنده مي خواهي

ضرورتست تمناي چشم نمناکي

وصيتست به مستان که روز دفن مرا

نهند در جگر ريش ريشه ي تاکي

اميد نيست زبون گو شکار باش زبون

به چشم کرده برايم دوال فتراکي

به زير تيغ ظهوري چه عجزها که نکرد

نکرد هيچ مروت فراق بيباکي

1245

خوشم که سوخت ز تاب نفس دعاي کسي

دعا شناس نگرديده مدعاي کسي

به سرمه حاجتم افتاد اي صبا لطفي

در انتظار مسوزم به خاک پاي کسي

رود به بحر عدم سر حباب وار فرو

اگر شود نفسي خالي از هواي کسي

کسي کجاست که حرفي براي من گويد

يقين که مي کشدم هجر بي رضاي کسي

به اهل کعبه وبتخانه نذرها دادم

چه سود خير نماندست در دعاي کسي

فريب خورده اي اي دل فريب ظاهر شد

که آشناي کسي نيست آشناي کسي

اگر ز غمکده ي ما نخيزد اين شيون

چنين به ساز نماند طربسراي کسي

اگر ز قهقهه ي ديگران دلت گيرد

اشارتي که مهياست هايهاي کسي

هزار جان نگهت در تن ظهوري کرد

هزار بار بميرد کسي براي کسي

1246

عمر بگذشت ونشد پاک ز خون چشم تري

نخل اميد نشانديم ونخورديم بري

دامن روز طرب در کف صد شام افتاد

شب غم را به سر راه نيامد سحري

خوشه ي برق ز صحراي جگر مي رويد

شعله ي داغ دلم ريخته تخم شرري

بر سر راه خرامي ننشستي ناصح

که زجان تو رود تاب ز تاب کمري

شمع چون گشته به دلسوزي عشاق علم

کاش از شعله به پروانه دهد بال وپري

عمرم از آرزوي روي تو گرديد حرام

بر فکن پرده حلالست به حسرت نظري

رشک بر عزت اغيار ندارم سهلست

بر سر کوي خود از من بنما خوارتري

وا مچين نرد محبت که حريفان خشکند

ترسم آزرده شوي عاقبت از داو تري

در ره دوستي غير چنين شدممتاز

مست خودکامي خويشي حذر از جوي و جري

زهرها ريخت از اين ذوق ظهوري درکام

کز نمکدان تو روزي بتراود شکري

1247

در ستمکاري چه عهد استواري مي کني

بر تو مي ترسم عزيزان را چه خواري مي کني

مرغ دلها مي پراني و نگه سر مي دهي

گشته اي استاد خوش مشق شکاري مي کني

پرده هاي رازها مي دوزي و پس مي دري

در ميان مي آيي و آنگه کناري مي کني

مي کني جمع اينهمه آشفتگي در طره ها

فکر احوال پريشان روزگاري مي کني

اينکه مي خواهي اثر نگذاري از صبر و قرار

از براي بيقرار خويش کاري مي کني

چون براي زهد و تقوي اينهمه گل نشکفد

خويش را از تاب مي رنگين بهاري مي کني

آه سر بر کرده سير سنبلستان کرده اي

گريه رنگينست سير لاله زاري مي کني

آنچنان نشکسته اي پيمان که از خاطر رود

ياد خواهد بود خود را شرمساري مي کني

بر سر کاري ازين کمتر تصرف خوب نيست

صاحبان جان و دل را هيچ کاري مي کني

مي نشيني هر کجا داني که مي بايد نشست

خوش نشيني در دل هر کس گذاري مي کني

صد ظهوري بر زبانت بيخود آيد هر زمان

بيخودانت را اگر گاهي شماري مي کني

1248

بخندي شکرستاني ببخشي

خرامي جلوه را جاني ببخشي

صبا ديگر به سنبل در نپيچد

اگر از طره ريحاني ببخشي

تواند دل به جنگ غمزه شد تيغ

گرش از زخم خفتاني ببخشي

مرا گرد سر آن طره گردان

اگر خواهي پريشاني ببخشي

به ظاهر بوسه بخشي از تو دورست

مگر از خويش پنهاني ببخشي

نشد روزي که تا بنشانمت پيش

به دستم طرف داماني ببخشي

لبت گاهي که آيد در خيالم

گناه زخم دنداني ببخشي

چنين خندد اگر لعل تو بر من

زهر اشکم بدخشاني ببخشي

تنزل از خرد تا کي ظهوري

جنون را کاش طغياني ببخشي

1249

ساقي نشسته دعوي پرهيز مي کني

خوبش به خون توبه ي خود تيز مي کني

بيمار گشته چشم تو در دشمنان مبين

از دوستان براي چه پرهيز مي کني

در صيدگاه غمزه ي رنگين سنان خود

فتراک طره هاي دلاويز مي کني

در گرد من به کوي تو برخاستن بسست

در رفتنم چه بيهده انگيز مي کني

در جسم آفتاب رگ و ريشه بشمرد

چشمي که در نظاره ي خود تيز مي کني

اينست از غم تو اگر شب نشين آه

خوش گريه ها ز شوق سحر خيز مي کني

بر کرده کار ديدن سرشار صورتي

از عکس خويش آينه لبريز مي کني

دل نازکست ورشک گرانتر ز بيستون

اي عشق ظلم در حق پرويز مي کني

گلگون گريه ي تو ظهوري چه بي رگست

در تيز کردنش مژه مهميز مي کني

بودي نخاله گوي دم از مدح شه زدي

خود را دقيقه سنج و سخن بيز مي کني

1250

کرده جان کهنه را تعمير جانان نوي

بود خوش فرسوده تن مي خواستم جان نوي

دفع ظلم هجر لازم باد بر عدل وصال

کشور دل را مسخر کرد سلطان نوي

دردهاي کهنه را بردم به دارويي به کار

عشق آمد شد طبيب من به درمان نوي

تير بيدادش ترازو گشته در مغز جگر

دل به راحت سنجي آوردست ميزان نوي

ديده ها برخويش دوزم چون بر اندازد نقاب

در تماشاگاه او ديدند حيران نوي

منزل و فرسنگ در فرسودگي افتاده اند

هست راه کعبه ي ما را بيابان نوي

اعتقاد کهنه را ننهند قدري آنقدر

در نثار عشق بت مي بايد ايمان نوي

بر در دلها همه دريوزه ي جان مي کنم

عيدرويان هر زمان خواهند قربان نوي

طره اکنون مي زند بر پيچ در تابست دل

از کهن آسودگان ديدم پريشان نوي

مي تواند شعله ي آهم پر پروانه شد

کو سمندر تا بگريم اخگرستان نوي

شب نياسايد ظهوري يک دم از فرياد من

ياد گيرم از خموشان طرز افغان نوي

1251

نوبهار آمد جنون دارد دگر جان نوي

سال نو گرديده آوردست فرمان نوي

نغمه را کردست گل هم شوخي وهم پختگي

عندليب سالخوردي وگلستان نوي

غمکشان خويي به محنت خانه ي خود کرده اند

داشتم در بوستان ديروز زندان نوي

گشته داغم خون چکان داغست لعل آتشين

در زمين سينه شد پيدا بدخشان نوي

از کهن سوداييانم مي تراشم مشتري

بسته دل آيين به جنس مهر دکان نوي

آشنايان قديمي گشته اند از عمر سير

آري از بيگانگان آورده مهمان نوي

کهنه تر شد وعده ي وصلش ز عهد ما ولي

ماهمان هر روز مي گيريم سامان نوي

در تخيل کار کاري سخت رسوا کرده ام

گشته پيدا بر لبش زخم نمايان نوي

نيست چندان اعتباري چاک جيب کهنه را

تا کند عيدي دريدن کو گريبان نوي

آرزوي آستان بوسيم در لب کهنه شد

مي کند خون در دلم هر روز دربان نوي

انجمن افروزي انجم ظهوري شد کهن

مي کنم بر سينه از داغش چراغان نوي

1252

خوش فارغي از فکر ما اي آشنا بيگانه اي

بيگانه شد درد از دوا اي آشنا بيگانه اي

در کوره ي بيطاقتي خامست جوش جان و دل

زين گرمتر با ما درآ اي آشنا بيگانه اي

بر بوي تو بيگانگان در سير باغ و بوستان

منع صبا منع صبا اي آشنا بيگانه اي

جان و دلي ني در ميان داغ جدايي مي نهي

بر دل جدا برجان جدا اي آشنا بيگانه اي

با غير لطفت بي محل با ما عتابت بي سبب

داد از جفا داد از جفا اي آشنا بيگانه اي

دارد زبان رشکيان دست درازي در سخن

کوتاه به اين ماجرا اي آشنا بيگانه اي

خورديم عمري خون دل از ما چه تقصير آمدست

ظاهر نشد تقصير ما اي آشنا بيگانه اي

با دوستان اين دشمني با دشمنان اين دوستي

بيگانه اي اي آشنا اي آشنا بيگانه اي

پيش خيالت از حيا لرزد ظهوري در دعا

اغيار و عرض مدعا اي آشنا بيگانه اي

1253

از اسيران خود جدا شده اي

همه بيرحمي وجفا شده اي

نگهي در پي تغافل نيست

فارغ از فکر خون بها شده اي

عطر در چين طره مي دزدي

آگه از دزدي صبا شده اي

بهر وام نياز مي گرديم

اينهمه نازنين چرا شده اي

بهر خود فال بد نمي گيريم

که بگوييم بيوفا شده اي

حرف بيگانگي که مي شنود

خبرت نيست آشنا شده اي

صيد وصياد صيد يکدگرند

مبتلا کرده مبتلا شده اي

خوش ظهوري ز راز مي لافي

اينهمه محرم از کجا شده اي

1254

چون جنون گشته، عقل تدبيري

ازخم طره ي تو زنجيري

درکمين گاه آهوت شيران

مرده در آرزوي نخجيري

لغزش پاي بر سر کويت

دستگير جواني وپيري

در سفرهاي درد و اندوهت

ناله ايوار و آه شبگيري

راز فهميدنت به هم پيچيد

درلبم قصه هاي تقريري

خيل دردت يزک چو تعيين کرد

منصب ناله شد زبانگيري

پخته تر گشته ام ز نقره ي خام

خالصم کرده عشق اکسيري

عقد در خواستم گريست فرو

درج در ديده هاي توفيري

بخت بيدار زد ز جوي جنون

آب بر روي خواب تعبيري

وضع تغيير کن ظهوري چند

عشق با دلبران تغييري

1255

دل برآورده بال پروازي

کرده گنجشک صيد شهبازي

همه تن گردنم به عشق کمند

آن خم طره دارد اندازي

زير تيغي به مرحبا گفتن

بر کشيدست خونم آوازي

صرفه در صرف سيم اشک بلاست

حبذا چشم گريه پردازي

کرده فارغ ز خار خار گلم

نم مژگان ياسمين سازي

داد از آن شوخي آه ازين تمکين

کرده صد ناز کرده تا نازي

ناز من هم بجاست مي خواهد

حسن ممتاز عشق ممتازي

مخزن دل ز داغ در مهرست

تا ظهوريست خازن رازي

1256

اشک پردازي کن از گوهر برآي

تشنه ي او گرد و از کوثر برآي

همتي از چاشني گيران زهر

تلخ شو شيريني از شکر برآي

داستان گرديده طوماري بسست

حرف در هم پيچ واز دفتر برآي

گشته اي خاکستر از افسردگي

در جگر کش شعله اي اخگر برآي

آستاني کآسمانش سجده کرد

مي شود بالينت از بستر برآي

از خشن پوشان اطلس خوي باش

ياسمين طبعي خسک پرور برآي

غمزه فصاد بر ماليده دست

مغز رگ شو از دل نشتر برآي

ره به او سرگشتگان سر مي کنند

چون ظهوري گم شو و رهبر برآي

1257

هست در عشق اينکه ناز کسي

مي شود عاشق نياز کسي

بايد از عقل روبه عشق آورد

تا حقيقت شود مجاز کسي

خرد وصبر را ربوده تمام

عشوه ي چشم نيم ناز کسي

نغمه پرداز مجلس اثرست

ناله هاي نفس نواز کسي

دست کوتاه دولتان نکشد

دامن طره ي طراز کسي

صيد سيمرغ عار مي داند

ديده بازست شاهباز کسي

الفت از احتراز مي خيزد

ذوق دارم ز احتراز کسي

تا ظهوري ز خود نگشت نهان

نشد از محرمان راز کسي

1258

بسست از دوستداران دوستداري

خوشست از بيغمان اين غمگساري

لحد آرامگاه ديگرانست

قراري داده ام بر بيقراري

فداي عارض خوي کرده ي يار

طراوت هاي گلهاي بهاري

حريف گرم خونان تفته جانيست

که بازد سينه اي در داغکاري

به شکر خنده ساقي کرده در جام

شراب تلخ را اين خوشگواري

زهي بي اعتباري در محبت

گر افتد صبر وطاقت اعتباري

به شرطي زخم مي آيد به کارم

که بر مرهم زند صد زخم کاري

نسيم بوستان عشق چيند

گل عزت شگفت از خار خواري

فريب وعده اي خواهم که گردد

ظهوري را تخلص انتظاري

1259

از دولت درد دلنوازي

داريم چه ناله ي بسازي

کرديم تمام کارها را

از عشوه ي چشم نيم نازي

شبهاي سياه هجر خوانيم

افسانه ي طره ي درازي

بنشسته ز ساده لوحي ما

نقش نگه کرشمه سازي

بر روي نياز اشک غلطيد

تر باد سر آستين نازي

راحت بر خود چرا نبالد

در مغز گداختم گدازي

در شيوه ي عجز و نامرادي

داريم تلاش امتيازي

در نرد شکستگي ظهوري

کوچون دل ما درست بازي

1260

از فلک بگذشت ديگر فرق پامال کسي

باز مي رقصد دلم بر صوت خلخال کسي

روز هجران سخت جانيها چو خوش دشوار بود

آه اگر آخر عبث مي گشت اهمال کسي

بر فراق دايمي گو قرعه غلطان مدعي

کز وصال جاودان دارد خبر فال کسي

مدعي را پس نشاندن گر چه کار مشکليست

مي برد از پيش اقبالم به اقبال کسي

وه بنازم در نظر از يکدگر زيباترند

چهره ي آل کسي و گريه ي آل کسي

ترسم از گرد رهي چشمم زند بر توتيا

مي دهم سر گريه ي خود را به دنبال کسي

نامه اي دارد ظهوري در بغل از خامه اي

چون نبالد از تفاخر جسم چون نال کسي

1261

بشنو اي هجر الامان کسي

رحم بر جان من به جان کسي

ضعف قوت گرفته افتادست

ناله بر ناله در زبان کسي

نعمت خوان وصل کو که کشد

مغز در مغز استخوان کسي

داد و فرياد از مروت دوست

دوستکامند دشمنان کسي

واي اگر چشم خونچکان نکند

سير بستان ارغوان کسي

چه قدر جان که سود من گردد

گر شود ديدني زيان کسي

دارم از ذوق آستان بوسي

هم نشيني به پاسبان کسي

گوش بر حرف هر که مي فکنم

در ميانست داستان کسي

باد در چشم جان ظهوري را

سرمه از خاک آستان کسي

1262

اي که با اغيار لطف وجور با ما مي کني

هيچ مي داني که جورو لطف بيجا مي کني

بيشتر از دين و دنيايي نمي دارد کسي

نرخ جنس ناز بي تقريب بالا مي کني

نيست قدر و قيمت يک ذره صد خورشيد را

چون سيه روزان خود را گرم سودا مي کني

مي دوي تا پيشگاه ديده هر ساعت ز دل

آشکارا اينچنين منع تماشا مي کني

اهل مجلس را شکار خويش مي خواهي تمام

در کمينم آهوانت را کمينها مي کني

نيستم از صف نشينان ليک مي پايم ز دور

با رقيبان لطف پنهان سخت رسوا مي کني

حيرتي دارم که در بزم تخيل پيش من

با چنين تمکين ز ابرو چون گره وا مي کني

چون ظهوري عقل را ديوانه مي سازي ز رشک

هر که را از آرزوي خويش شيدا مي کني

1263

جانها فداي درد تو درمان کيستي

جانان غير باش بگو جان کيستي

جمعست در شکاف جگر صد خدنگ ناز

مژگان دراز زلف پريشان کيستي

جيب نگاه پر شده از آفتاب وماه

آيينه دار ديده ي حيران کيستي

در بوستان گريه ز لخت دل وجگر

گلها شکفته غنچه ي خندان کيستي

هر گوشه از تف عطش دشت آرزو

صد خضر مرده چشمه ي حيوان کيستي

بر سفره ي جگر زده دل لقمه هاي داغ

اي غيرت شکر نمک خوان کيستي

ديوانه تر ز يکدگرند ار چه عاشقان

از تاب زلف سلسله جنبان کيستي

ترسم شوي شهيد ظهوري ز تيغ رشک

از من مکن سؤال که قربان کيستي

1264

اي دل خراب عشوه ي پنهان کيستي

مردي ز درد مرده ي درمان کيستي

برخاست دود تفرقه از خرمن شکيب

در پيچ وتاب زلف پريشان کيستي

صحن بهشت ديده ي مورست در نظر

در تنگناي حسرت زندان کيستي

دل نيستي بلي گره حسرتي بگوي

در آرزوي گوي گريبان کيستي

از روز خويش تيرگي بخت رفته اي

در سايه ي چراغ شبستان کيستي

جوشيده توده ي سمن از مغز اي نسيم

نسرين فروش دسته ي ريحان کيستي

ديگر به جنگ بخت ظهوري حشر مکش

در خون فتاده ي سر ميان کيستي

1265

اي دل بجوش گرم تمناي کيستي

عيشت حلال مست تماشاي کيستي

بر داستان شوق حرم ريخت کوتهي

راهت دراز باديه پيماي کيستي

مجنون و کوهکن سر زنجير مي کشند

شورت زياده سلسله فرساي کيستي

گلهاي زخم لاله ي صحراي زندگيست

در خون طپيده آهوي صحراي کيستي

در طوق کفر گردن ايمان چه خوشنماست

زنار بند زلف چليپاي کيستي

آورده اي نهاني خود را به روي کار

آماده ي خرابي يغماي کيستي

گوشم ز شوق زمزمه ات پاي تا به سر

در زير لب اسير سراپاي کيستي

واقع اگر شود به زبان نگه بپرس

زان چشم مست کآفت تقواي کيستي

مغز خمار سوخت ظهوري ز عيش تو

سرخوش چنين ز ساغر ميناي کيستي

1266

گرديده ميسرم فراغي

آمد جگرم به کار داغي

زندان کسي به يادم آيد

افتد گذرم اگر به باغي

رفتيم ز سر به در خوشا حال

مستيم ز جرعه ي اياغي

دنبال وصال مي گرفتيم

مي بود اگر دل ودماغي

با سوز چه کار مدعي را

بر سينه به زور بسته داغي

در جستن درد دل ظهوري

برداشته توشه ي سراغي

1267

چه مي داند نشاط سير نوروزي سيه روزي

به عمر خود ندارم ياد من عيدي ونوروزي

کسي از شعله ي طالع چراغ دولت افروزد

که چون پروانه در گردست گرد مجلس افروزي

پي ديدن درين کوشش ندارم صرفه اي چندان

که خود را بسته بر چشمم نگاه حسرت اندوزي

ندارد اينقدر آزردگي اي دل اگر گاهي

کند در مهرباني ها غلط طفل نوآموزي

لبش صد تلخ اگر گويد شود از شير شيرين تر

کزو در بيع دارد آروز شهد گلوسوزي

بنازم ترک چشمي را که شست التفات او

زند بر سينه ي حسرت يکي تير جگر دوزي

ظهوري هر شبي صد شب ز دود آه مي سازد

به اميدي که صبح دولتي روزي شود روزي

1268

بيفشار اي خموشي بر زبان ناصحان پايي

که در لبهاي من دست از دهان برداشت غوغايي

ملامت گو بشارت ده به حسن پردگي کآمد

به خلوت خانه ي جان از ره دل عشق رسوايي

نگاه افکنده بر دوش تحير دست از مستي

ز بس پيموده چشمم باده در بزم تماشايي

شهان را نيست جا در بزم او اعجاز عشقست اين

که جا در خاطرش وا کرده چون من بي سرو پايي

فريب وعده از دل برده فکر ناکسيها را

نشسته در کمين وقت تقريب تقاضايي

بيا اي بخت پر کن جيب سود از نقد بيهوشي

مشام وطره با هم در ميان دارند سودايي

چنين غافل تردد مي کنم در کوي بيتابي

چه سازم وا خورد ناگاه اگر رازم به افشايي

تف دشت غم آبم در جگر نگذاشت حيرانم

که گاه گريه چون مي جوشد از هر قطره دريايي

شکستن بر شکستن بست بر سر پنجه ي حسرت

ظهوري خوش قوي گرديده بازوي تمنايي

1269

کند صد ناز چشم عشوه سازش تا کند نازي

چسان ماند نهان در پرده ي دل لعبت رازي

ز حفظ نام و ننگ و ضبط دين و دل برآسودم

سري در خانه ي جان کرد عشق خانه پردازي

چه پرها طاير دل در شکنج دام هجران زد

نصيبش باد بر شاخ نهال وصل پروازي

به کام دشمن از افشاي راز دل نمي بودم

تف حسرت اگر مي خورد خون اشک غمازي

اميدم چشم اين  احسان ز عشق جوهري دارد

که درهاي سرشکم را دهد بر گونه پروازي

مکن گو پهن واعظ دام وصف طره ي حوران

که دارم گردن خود در کمند کاکل اندازي

عيار نقد قلب خود ظهوري گرچه مي داند

به خصل جان قمار وصل مي بازد دغا بازي

1270

سري بر کرده نخجير دلم از حلقه ي دامي

نمي جنبد دگر مرغ نگاه از گوشه ي بامي

پر از نظارگي گرديد شهر وکوي مي ترسم

که بار اين نگه ها بر نتابد نازک اندامي

دعاي قدسيان را يک سر مو قدر و قيمت کو

چه مي کردم اگر مي داشت بر من حق دشنامي

برون رفتم ز شهر الفت از صحراي وحشت هم

چه نيکم مي دواند از پي خود وحشي رامي

اگر از جيب صبحي روز وصلي سر نخواهد زد

شب مرگي بگيرد کاش يکره دامن شامي

نمي دانم چه پيش قاصد آمد کار ما خود شد

زهي حسرت اگر آرد وصال آميز پيغامي

ظهوري را به آتشپاره اي خوش گرم شد صحبت

مگر در کوره ي دل پخته گردد ناله ي خامي

1271

شميم کاکلي درچرخ دارد مجمر عودي

به باد دامن جان آتش دل مي کند دودي

………………………………….

درآمد از درم امروز تقواي مي آلودي

ز پاس درد کاري نيست مشکل تر بحمدالله

دل از غمها برون آمد نماند اميد بهبودي

به ظاهر گر چه زيبا مي نمايد شاهد عشرت

مشوواله نمودي دارد اما نيستش بودي

نبود آن موي بر تارک بيابان گرد ليلي را

ز شوق طره اي مي رفت بيرون از سرش دودي

تفاخر کن که بخت عاشقي داري اگر داري

جبين گريه آلودي زبان ناله فرسودي

زتيغ خصمي خصمان مترسانم نمي ترسم

ظهوري نيست غير او مگر در دهر موجودي

1272

تا چند پرد فرق تمناي شکاري

از آرزوي حلقه ي فتراک سواري

عمريست که ننواخته باد سرکويي

چشم هوس منتظران را به غباري

کاري به غم وعيش و بد و نيک کسم نيست

بردست خيالت ز ميانم به کناري

صد باغ پر از لاله و از روي تو عکسي

صد خلد پر از سنبل و از موي تو تاري

خوش آنکه در آيي ز در غمکده ي ما

وز گريه ي شادي شود افشانده نثاري

افغان امان سر زده از سينه ي دوزخ

از آتش هجران تو گر جسته شراري

از مرگ چه غم سوختم از ناکسي خويش

هجران تو حاصل نکند بهر تو عاري

اميد عجب گر به مه و هفته رساند

برداشته ام از ستم هجر شماري

ديريست که در کوچه دوريست ظهوري

اي بخت به زودي شرف قرب جواري

1273

رخش در ملک دلم تاخته کشورگيري

سنگ بر شيشه ي زهدم زده ساغر گيري

پاي در معرکه ي عشق نهادن جهلست

تا نباشد سپرت سينه ي خنجر گيري

مدعي چون نکند داو دليرانه که هست

در کف طالع با مهره ي ششدر گيري

مي رسم با جگر تفته ز صحراي فراق

وصل را باد به کف ساغر کوثر گيري

خواست يک شمه نويسد قلم از سوز دلم

از زبان ريخت فرو قصه ي دفتر گيري

غير، مشکل که ز بيماري حسرت برهد

نيست در دست تمنا رگ نشتر گيري

کشور سوز نمي يافت ظهوري تسخير

گر نمي بود دل باج از اخگر گيري

1274

ز آه شعله رسانيده برق داغ کسي

اميد هست که روشن شود چراغ کسي

کجا به مرهم راحت توان پي آوردن

اگر فگار نگردد لب سراغ کسي

دگر ز تاب نصيحت لب  خرد خشکست

ترست از مي ديوانگي دماغ کسي

نگاه کرد به چشم تميز ساقي عشق

به جاي باده جنون ريخت در اياغ کسي

نديده لاله و گل در بهشت چهره ي حور

کسي که رفته نگاهش به سير باغ کسي

کمر به خصمي مرهم چرا نسازم چست

سري به سينه ي ريشم کشيده داغ کسي

کند ز روز شبستان خود ظهوري پر

شود چو ريخته درهاي شبچراغ کسي

1275

يار و ستيزه کاري و ناز و تغافلي

ما واميدواري و صبر و تحملي

دارد وصال تفرقه ي رشک در کمين

خرسند مي شويم به ذوق تخيلي

حسرت ز رشک راه ترقي گرفته پيش

ترسم شود دوچار اميد تنزلي

مجنون بري نچيده ز نخل جنون خويش

بر پاي دل نداشته زنجير کاکلي

در بوستان جان ننشانند اهل دل

نخلي که نيست بر کمرش شاخ سنبلي

تيغي کشيده فکر قيامت چه مي کني

بر ماست دست مزد ندارد تأملي

پيشم فتاده رخت دل و دين که مي کند

چشم تو در کرشمه ي غارت تعللي

صبرم چه در مکابره پا سخت کرده است

عيبست از براي تو اندک تطاولي

اينست طرز زمزمه زاغند ديگران

نشکفته اي هنوز ز گلبانگ بلبلي

دزدانه عشوه اي پي تاراج صبر وهوش

ره بر دلت گرفته ظهوري تغافلي

1276

کشيده صبر در دامان غيرت پاي تمکيني

تلاشي مي کند با شوق دارد چشم تحسيني

هواي سير بستان پا نهاد از خاطرم بيرون

که دارم پاي بر خاري ندارم دست گلچيني

معاذ الله نگه دارد خدا از تلخي شکر

عتاب آلوده چشمي ريخت بر من زهر شيريني

به خشم از راست بازان رخ دگر برتافت پنداري

حريفي بر بساط کج روي راندست فرزيني

ز شادي پاي طفل اشک را از خون حنا بندم

به قتلم تيغ بردارد اگر دست نگاريني

سر چون من سيه روزي کجا آن قدر و شان دارد

که بر فتراک بندد آفتاب خانه ي زيني

سري کز بار ننگش خشت کوي غم فغان دارد

نمي خواهد به جز زانو و بازو هيچ باليني

چه جاسوسانه مي آيد نگاه عشوه پردازش

ظهوري کرده اي پنهان مگر جايي دل و ديني

1277

بگذشت ز حد دوري خورشيد لقايي

آيينه ي حيرت شده محتاج جلايي

طغيان اگر اين نوع کند نيل سرشکم

در مصر تمنا نتوان يافت بنايي

در باغ جگر قد نکشد گلبن راحت

آبش ندهند ار ز دم تيغ جفايي

بر کوشش خود کعبه روان تکيه نکردند

تا پشت ندادند به ديوار سرايي

بر خشک گياهي زند ار برق عجب نيست

اين طرفه که بر برق زند خشک گيايي

صعبست دلا طي ره وادي ناموس

سر در پي دردت ننهد ننگ دوايي

صد چاک در آغوش کشد پيرهن صبر

چون چشم فتد برکمر تنگ قبايي

اي غير بيند از سپر مست غروري

هشيار که رنگين نشود تيغ جفايي

دري شده اي در صدف جان ظهوري

اينست که دارد گهر اشک صفايي

1278

بپرس اي طره در هم يکره از شوريده احوالي

ز حرمان سوختم بنواز بختم را به اقبالي

نشد خود دستگاهي حاصلم از وصل مستعجل

به صد جان مي فروشد هجر حالا اندک اهمالي

بهاي صد جهان جان از نگاهي بوده در دامن

به هر جا در ميان افتاده همچون عشوه دلالي

غم امروز و فردا برده رخت از خاطرم بيرون

نباشد روزگار عشق را پاري وامسالي

مبادا صد کدورت بر ضميرش پرتو اندازد

ز بيتابي دلا ظاهر نسازي صورت حالي

مکحل گشته چشم دولت از خاکسترم آري

به خاشاک وجودم آتش او کرده اقبالي

گزند آرزو گو برق هم در خرمن خود زن

که جان شعله پرور شد سپند دانه ي خالي

به اميدي که شايد نامش از کلکي برون آيد

ظهوري در گداز آرزو گرديده چون نالي

1279

به صبر عزلتي دادم قرار کنج تنهايي

به حال خويش اگر بگذاردم شوق تقاضايي

به ترک بيقراري عشوه سازي داده پيغامي

بلي رفتند صبر وهوش دنبال شکيبايي

کمند پند از تار نفس هر لحظه اي ناصح

چه مي تابي عبث، زنجير در شد روز رسوايي

زکنعان وصال يوسفي خوش غافل افتادست

خوشش افتاده گويا حجله ي بخت زليخايي

نياز وامقي را چهره از گرد ره حسرت

نسازد پاک الا آستين ناز عذرايي

به حکم حسن لازم بود از حي راندن مجنون

معطل بود آري کار و بار دشت پيمايي

براي وصل ديگر منت کس برنمي تابم

که در کنج تخيل مي توانم شد تماشايي

ظهوري مژده فکر عشرت صبح تمنا کن

که از شبهاي حسرت زاي هجران ريخت يلدايي

1280

ز حد بگذشت خنديدن خدايا چشم گرياني

لبم ضايع شد از آسودگي تلقين افغاني

زيانها دارم از سوداي درمان مايه ي دردي

دلم بگرفت از صحن گلستان کنج زنداني

ز راحت تا به کي آسودگي در مغز دل بالد

خراش سينه اي داغ دروني کاهش جاني

سمند کامراني را غبار افتاده اي دارد

که افتد شعله سان در پيچ و تاب از باد جولاني

کسي دکان شکر خنده در مصر طرب دارد

که بنوازند نيل گريه ي او را به طغياني

ز آلايش توان آورد بيرون دلق تقوي را

بران گر شعله ريزد برق حسن پاکداماني

به صد زنجير نتوان بست بر دل فکر جمعيت

اگر باشد کسي شوريده ي کاکل پريشاني

خطرهاي حوادث را علاجي ره نمي گيرد

درين بيچارگي چون عشق مي بايد نگهباني

نهادي روبه بازار محبت نقد جان بر کف

ظهوري من شريکم وا خورد گر درد ارزاني

1281

ترقي کرد از خطش مرا مشق وفاداري

براي ديگران شد گر سواد خط بيزاري

به سستي طالعي چون طالع آن سخت جان دارم

که شيرين برتراشيد از براي خسرو آزاري

ازين افيون که حل کردست دوران در شراب من

مگر درخواب بيند چشم بختم روي بيداري

گرانتر باد خواب ساربان هان ناقه پا داري

که شد محمل نشين از خود تهي بهر سبکباري

به دين عاشقي نازم که مي آيد درين مذهب

هم اززنار تسبيحي هم از تسبيح زناري

اگر دل را نسازد صيقلي ايماي ابرويي

شود در زنگ غم گم از جفاي چرخ زنگاري

اگر از ساقي چشم تو افتد باده در گردش

ز بيتابي فتد بردوش مستي دست هشياري

سرشک ارغواني بر جبين ارغواني بين

تبسم گونه اي گاهي زکات لاله رخساري

براي خود نمي گويم مروت بر نمي دارد

بگو تا واکند جلاد حسرت چشم زنهاري

چه سازم استخوان سست بختان سختيي دارد

مبادا زخم بردارد دم تيغ جفا کاري

ظهوري را بلاي رشک سير از زندگي دارد

مبادا روزي کس لقمه ي خوان جگر خواري

1282

واعظ و مسجد و لاف از سر منبر زدني

من و عشرتکده ي رندي و ساغر زدني

باز اندوه ورع در پي گنجشک دلست

نيست درمان به جز از خون کبوتر زدني

رفتم اينک که جنون را برسانم به ازين

دارد اين معرکه ي عقل به هم بر زدني

پخته خوش مايده ي عشق و جنون منتظرم

غمزه را باد ز مژگان سر نشتر زدني

هوس زخم جگر چون نکشد خيل وحشر

ديده ام از صف مژگان تو خنجر زدني

بر سر کوي تو سنگي به کف بخت افتاد

کاش مي بود مرا قوت بر سر زدني

غير افسرده ظهوري به فراغت مي جوش

بر سر شعله نيايد ز مگس پر زدني

1283

ز شوق طره اي دل طاير دام پريشاني

نگه بر گرد خوان چهره اي مهمان حيراني

نه خوف راهزن ماند نه بيم غرق گرديدن

اگر کشتي شود دريايي و محمل بياباني

کجا از چار ديوار سراي جان نشان بودي

اگر هر دم نکردي عشق تعميرش به ويراني

به حکم من ز دل بيرون نهد پا فکر جمعيت

سر زلفي ز حالم مي کشد طرح پريشاني

سبکروحانه در آغاز هجران کاش مي مردم

اميد وصل بر من بست اين عيب گرانجاني

خوشا حالم که بهر خاطر غيرم ز غم کشتي

هنر بودست گويا سخت رويي سست پيماني

ظهوري بيوفايي را کمال عيب مي داند

اگر داني که عيبي نيست چندان باد ارزاني

1284

در جيب گل افکنده صبا چاک به بويي

گويا که سري بر زده از حلقه ي مويي

آن چشم که دارد که نگاهش نگذارد

گيرم که بر افتاد نقاب از مه رويي

وا داشته صد عقل و خرد را به تماشا

ديوانه دلم در شکن آرايي مويي

دستي بزن اي شوق گريبان در و بنواز

چاک دهن ناصح ما را به رفويي

پيغام سرودي به لب نوحه گر آمد

وقتست اگر پاک کنم راه گلويي

مغز ورع از دردسر عجب نکاهد

بر جبهه طلا گر نشود لاي سبويي

واعظ سخن خلد مکن روي کش ما

گر معرکه گيري سخن روي نگويي

شايد بپزد آرزوي خام ظهوري

با دل سخني مي کنم از گرمي خويي

1285

جرأت به کوي خواهش محکم فشرده پايي

دارد زبان قراني در عرض مدعايي

امروز مي نشينم در جرگه ي شهيدان

فال شگون من شد گلگوني قبايي

هر جا جگر شکافد تيغ جگر نوازت

هر قطره خون برآرد گلبانگ مرحبايي

شستي درست مي کرد بر خصم دست جورت

واقف که کرده بودي در دوستي خطايي

در بزم اشک ريزان شوري چنان نباشد

گر همزبان نباشد با گريه هايهايي

زهر نگه نماندست سيرست از تغافل

معلوم مي توان کرد از شهد خنده جايي

از يار يافت رخصت دشنام نامزد شد

رقاصي اثر بين بر نغمه ي دعايي

گاهي همه ملالم گاهي همه نشاطم

از من مرا گرفتست بيگانه آشنايي

صبر و دل ظهوري باور نمي توان کرد

بر لوح مصلحت شد انشاي افترايي

1286

طاقت چو بيوفايان بر ياد بيوفايي

از آشنايي دل خوش وا گرفته پايي

از گوهر نيازم بازار و شهر پر شد

در بيع عجز دارم ناز گران بهايي

اشکم زکف عنان برد اي مدعي چه گفتي

بر پيکرت دوانم جولاني دعايي

بي پيچ وتاب دردي رفت آبرو خدا را

لبهاي ناله خيزي مژگان اشک زايي

مي تابد آه تاري در گوشه ي خموشي

شايد به دست افتد سر رشته ي ندايي

کي مي کشيد زاهد رنج صداع نخوت

از لاي باده ي ما مي کرد اگر طلايي

چون عشق مغز پرور شد ميزبان جانها

بر خوان سينه ي ما زد داغ را صلايي

اي دل تأملي کن خوبست زار نالي

بر درد ما نبندد گر خويش را دوايي

از خانمان بکش پا راه سراغ سر کن

شايد سري توان زد بر پايه ي سرايي

در پهن دشت حسرت گلگون اشک ماند

گر نيست تازيانه در دست هايهايي

نامحرمي نماندست بگشا زبان ظهوري

با گوش آشنايي از حرف آشنايي

1287

پايي فشرده بر دل از جلوه اضطرابي

پيچيده بر رگ جان از طره پيچ و تابي

انگيخت شوق لشکر از تست فتحي اي دل

در کشور تخيل افتاده انقلابي

اي ديده رفت خوابت از دست بخت وخوابش

شايد سري بر آرد افشان به رويش آبي

غم بيحدست نتوان ضبطش به عمر اندک

جوشيد داغي از دل اي سينه انتخابي

اي بخت در چه کاري روزي دگر نماندست

يک شب سحر نکردي با رشک آفتابي

گرماي دشت حرمان انگيخت دودي از جان

از وعده ي دروغي کو جلوه ي سرابي

گاهي نگاه جوري سوي گناهکاران

گر بگذرد به خاطر انديشه ي ثوابي

بيطاقتيم و رسوا جرم گناه ما را

هم خود مگر بسوزي از شعله ي عتابي

بگذار پاس خود را با من دگر ظهوري

خوابم تمام رفتست از چشم نيم خوابي

1288

دانه مي پاشد فريب از نقل بزم عشرتي

شوخ زلف انداز خوش گسترده دام صحبتي

رخت صبر وهوش را گردآوري مي کرد دل

عشوه ي پنهان اگر مي داد اندک مهلتي

از وصال شمع کي پروانه گردد بهره ور

تا زداغ شعله خيز ما نخواهد همتي

حرف وصل اي دل چه هر دم در ميان مي افکني

با زبان ما ندارد اين حکايت نسبتي

عطر کاکل خود دماغ اهل سودا را نواخت

اي صبا بر مغز بيهوشان نداري منتي

ديده مالد در جلا آيينه ي خورشيد را

در تماشاي تو باشد گر نصيبش حيرتي

آرزوي داغهاي تازه جوشيد از جگر

تا ظهوري دوخت بر خال تو چشم حسرتي

1289

دگر مي زند دل دم از جان فروشي

سر افتاده در فکر سامان فروشي

دگر روز بازار عيشست وراحت

نشستست دردي به درمان فروشي

ز زندان فتادم به گلزار کويي

که خار و خسش کرده بستان فروشي

به بازار سوداي هندو نژادي

گشاديم دکان ايمان فروشي

سر و برگ سوداي سنبل که دارد

چو کاکل درآيد به ريحان فروشي

به اعجاز بر عقل پرکار بندد

کند چشم جادو چو دستان فروشي

نظر کرده ي عشق جوهر شناسم

سرشک آمد اينک به مرجان فروشي

ظهوري کناري که پرمايه آمد

رگ ابر چشمم به طوفان فروشي

1290

گره طره دوش وا کردي

نافه در دامن صبا کردي

سپه عشوه کنجکاوي کرد

غارت هست و بود ما کردي

دامن نقل کام افشاندي

عاشق از بوالهوس جدا کردي

دامهاي نگاه پنهان را

به نگه گونه اي ادا کردي

آرزو آمد از خمار برون

مست بودي چه لطفها کردي

دستبرد کرشمه رنگين بود

خون خونين دلان حنا کردي

غير خوش شکوه را بجد دارد

بر جفاهاي خود جفا کردي

عشق بيگانه گر چه مايه نداشت

مايه ي رشک آشنا کردي

يک هوس روبه پختگي ننهاد

گر چه داغم هزار جا کردي

بر سر بخت زن ظهوري گل

فکر خار از براي پا کردي

1291

عزتم شد عزتي از خوارييي

گشت آسان بود اگر دشوارييي

مژده از من بخت خواب آلود را

بسته ام افسانه ي بيدارييي

در زمين سينه کشتم تخم داغ

دارد ابر ديده اخگر بارييي

از براي صبر نافرمان خويش

مي نويسم محضر بيزارييي

آرزوي يارييي دارم ز يار

کاش مي آمد زور من اغيارييي

زور مهرم خصم را مي کرد زير

بخت اگر مي کرد اندک يارييي

بيعلاجم در خوش آمدهاي غير

عشق دارد تيز دنيا دارييي

دفتر تفصيل پر گشت از غمم

مي کنم با آنکه مجمل کارييي

دوش دل برخوان وصل از بيم غير

با ظهوري کرد حسرت خوارييي

1292

زهي به قد تو نازنده سرو بالايي

ز چهره ي تو فروزنده ماه سيمايي

اسير روي تو گردم که از نکورويان

کسي به جز تو نيايد به کار زيبايي

فتد ز ديدن خلدش نگاه در دوزخ

کسي که بر سر کويت شود تماشايي

بکش مرا نکشم بار رشک هم چه کنم

ميسر از تو نمي گرددم شکيبايي

چگونه در کمر صبر پنجه اندازم

شکسته زور غمت بازوي توانايي

شوم هلاک شب خود که دست بخت برو

به تار زلف دراز تو بست يلدايي

زهي محبت و عشقش ببين که يوسف را

کشد ز دست پدر جذبه ي زليخايي

کسان که مرده ي دشنام پندجويانند

نمي خورند دم به معجز مسيحايي

بپرس از همه کس بدعت ظهوري نيست

مرنج بيهده عرفست عشق و رسوايي

1293

به کيفيت نگردد آشنا بيگانه ي ساقي

اگر پيمان درستي نوش کن پيمانه ي ساقي

به اين مستي که در مسجد ره محراب گم کردم

نکردم گم به عمر خويش راه خانه ي ساقي

چراغ آفتاب وشمع مه را مرده مي داند

برافروزد زتاب باده چون پروانه ي ساقي

به کار ميکشان از زاهدان بندي نمي افتد

که در زنجير دارد توبه را ديوانه ي ساقي

بنازم از صبوحي کردگان بخت بيدارم

ورع خوش مست خواب افتاده از افسانه ي ساقي

ظهوري از خمار خلد وکوثر تا برون آيي

رهت اي کاش مي افتاد بر کاشانه ي ساقي

1294

در ناله نکرد اثر تلاشي

اي دل تو کني مگر تلاشي

شيرين سخني بگفت تلخي

زهر تو نشد شکر تلاشي

کسب لب خشک خود نکردي

باري پي چشم تر تلاشي

بيتابي شام فوت کردي

در بيخودي سحر تلاشي

خورشيد که با رخش در افتد

با شعله کند شرر تلاشي

دشنام زياده از دعا بود

بي فايده کرد اثر تلاشي

آن روز که داغ گشت تقسيم

کردند دل وجگر تلاشي

کي اشک منش خزف شمارد

بيهوده کند گهر تلاشي

ما بي خبريم وچشم بر راه

واجب شده بر خبر تلاشي

کردند به زور زر حريفان

با دلبر سيمبر تلاشي

مي کرد براي من ظهوري

ممکن مي بود اگر تلاشي

1295

ز روي آتشين در گلستان انداختي جوشي

نه جاي جلوه ي گل بود بادش ساخت خس پوشي

به دود اول بخوري مي دهد بال و پر خود را

اگر پروانه گاهي مي کند انداز آغوشي

شکيبايي به اين تاب وتوان ترسم کمر بازد

به زير بار بيتابي به بازي مي برد دوشي

ز آزادان کرا زيبد چنين طوق گرفتاري

به گوشم حلقه گرديدست عشق حلقه در گوشي

به تلخي مرده هر سو صد هوس در راه اين حسرت

که شايد بوسه اي سر بر کند از چشمه ي نوشي

نزد بر راه پيغام تو گوشم ديده اي برهم

زکات خاطر عاطر کني ياد فراموشي

چنين خميازه بر خميازه تا کي در شب هجران

بيفکنديم روز وصل آغوشي بر آغوشي

تلاش حسن و عشق آن دم ظهوري مي شود قائم

که بيرحم جفا کوشي در افتد با وفا کوشي

1296

ز جنبش هاي مژگانش دل و زخم سنان پوشي

ز طغيانهاي حرمانش لب و آه فغان پوشي

تعالي الله چه زيبندست کس نشنيده اين هرگز

که بخشد شال پوشي را برازش پرنيان پوشي

لباس طاقتم فرسود و سال و ماه آخر شد

شبي گلگشت مهتابي نکردم با کتان پوشي

ز ابر چشم سيلاب زمين شويي به موج آمد

ز تار آه بافم طيلسان آسمان پوشي

ز راحت هاي رسوا پرده اي بر مغز مي بايد

براي سينه کردم فکر داغ استخوان پوشي

چه نسبت دوست را با دشمن از غيرت چرا ميرم

چه مي کردم نمي کردم يقين را گر گمان پوشي

ز رشک مايه داري هجر را بر وصل بگزيدم

ظهوري صرفه داري سود را کردم زيان پوشي

1297

به پيش رشک ز من نيست دل گزيده تري

که يار راست به هر روز برگزيده تري

حديث دوختن جيب درميان دارم

زخويشتن نشنيدم زبان دريده تري

به دلبريش چنين طفل ونارسيده مبين

به کار خويش ازو نيست وا رسيده تري

به عرصه ي غم و اندوه سرو بالايان

ز آه من ننمايد قد کشيده تري

چنانکه رامتر از من کسي نبود به صبر

کنون ز خويش ندارم گمان رميده تري

ز چاک خرقه چه رسواست در نظربازي

ز شيخ شهر نديدم شوخ ديده تري

تعلق است تمناي مقصد و منزل

درين طريق زتجريد کو جريده تري

چه خارها که نچيدست در کفم برهم

ز من نبود درين باغ گل نچيده تري

پي زيارتش از ديده پاي مي کردم

ز من سراغ ندادند غم کشيده تري

بيار حلقه و در گوش من فکن کز من

به بيع عشق نداري درم خريده تري

درين شکارگهم ايمن از شکاري رشک

نديده ام ز ظهوري به خون طپيده تري

1298

ورع را در خمار خامکاري

به سرجوشي نکردي جامکاري

شدم بي صبرتر دستي ندارند

دلارامان درين آرامکاري

لب من ريش گشت وگوش قاصد

ز بس ابرام در پيغامکاري

فروخوردم نفسها گر نکردي

سحر را دود آهم شامکاري

نداري حرمتي در دير نتوان

به انداز حرم احرامکاري

عبث جوشي برآوردست ناصح

ز من کو پخته تر در خامکاري

به عزت گو اثر مي ناز دارد

دعايم طالع دشنام کاري

غزالان را به وحشت الفتي نيست

رسد رم خوردگان را رامکاري

ز چينهايي که چيدي در سر زلف

چه شهبازان که کردي دامکاري

ز فيض مدحت داراي عادل

ظهوري را کنند الهام کاري

1299

خوشست صرفه ي جان صرف کن براي کسي

کجاست فديه نسازي اگر فداي کسي

به کاوش رگ دل نيش غمزه در کارست

جهان جهان دل وجان نيشتر بهاي کسي

ازين ترقي عجب و غرور در فکرم

که خوي کرده به دشنام او دعاي کسي

اگر گهي به قسم خوردن احتياج افتد

خورم قسم به وفاهاي بيوفاي کسي

اگر زياده نگوييم خضر مي داند

که نيست کم ز بقاي کسي فناي کسي

زمجلس تو مرا ازدحام بيرون کرد

گذشت عمري و خالي هنوز جاي کسي

به خانه ي دل من در دل شب آري پي

شود چو روز نداني ره سراي کسي

به خاک بيزيم افتاده کار مي ترسم

که در ره تو برآيد به سنگ پاي کسي

عجب اگر بگذارد در آن جهانش نيز

مباد شحنه ي هجر تو در قفاي کسي

ز وصف خلد ظهوري مکن به زندانم

که نيست جز سر کو باغ دلگشاي کسي

1300

تلخي به صد شکر بگو شيرين زبان کيستي

تيري به صد پيکان بزن ابروکمان کيستي

خود را مبادا گم کنم بر پي غلط تا کي روم

از پوست مي افتم به در در مغز جان کيستي

آغوش ارزاني به تو بر بوسه مي پرد لبم

شمشاد بالاي خودي غنچه دهان کيستي

اينست اگر تاب کمر تابي نمي ماند به کس

جاني نمانده در ميان نازک ميان کيستي

در کارزار جان و دل هر روز زخم تازه اي

از نوک مژگان مي چکد رنگين سنان کيستي

از غمزه ي فصاد تو هر لحظه بر رگهاي جان

آزار نيشي مي زند راحت رسان کيستي

سامان کار و بار تو بر طفلي و نادانيست

کم مي کني پرواي کس بسيار دان کيستي

خورشيد زد بال وپري در آتش پروانگي

دودم برآمد از جگر از دودمان کيستي

خوش دوريي اندوختي خوش آتشي افروختي

خوش مهربانان سوختي نامهربان کيستي

در کوي ابراهيم شه بنگر ظهوري قدر خود

از آسمان برتر نشين بر آستان کيستي

1301

مغز عاشق خانه ي ديوانگي

عاقلي ديوانه ي ديوانگي

سير گاهي از براي دشت و در

گوشه ي کاشانه ي ديوانگي

باز کن خلوت سراي انس را

در به وحشت خانه ي ديوانگي

از غم پروانگي سوزدخرد

بايدش پروانه ي ديوانگي

آشناي عاقلان بايد شدن

گر شدي بيگانه ي ديوانگي

وا کن از سر عقل خواب آلود را

گوش کن افسانه ي ديوانگي

بر ظهوري در ازل پيموده اند

باده ي پيمانه ي ديوانگي

1302

براي طاعتش بتگر به خون دل وضو کردي

خم طاق حرم گر خدمت ابروي او کردي

شدي آب از تف شرمندگي هم رنگ وهم بويش

اگر با رنگ و بويش گل حديث رنگ و بو کردي

حريفان مست ذوقند از گشاد جبهه ي ساقي

چه بودي گر علاج زاهدان تنگ خو کردي

تمنايي ندارد غير غير راحت اندوزي

چه داغي مي شدم گر درد وداغي آرزو کردي

ز شوقت ديده دريا شد درش پاکيزه تر باشد

نگه را گريه بايستي ازين رو شست و شو کردي

طراوتهاي عمر خضر هست از جرعه ي جامت

سکندر کو که خاک رهگذارت آبرو کردي

به انداز نثارش بخيه شيخ از خرقه بر چيدي

گر از دست غمت چاکي به جيبش سر فروکردي

نپرسيدي اگر حال سخن سازان ز خاموشي

ظهوري از لب قفل دهاني گفت و گو کردي

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا